شرح نهج البلاغه ابن ميثم

مشخصات کتاب

سرشناسه: ابن ميثم، ميثم بن علي، 689 - 636ق. شارح

عنوان و نام پديدآور: شرح نهج البلاغه ابن ميثم/ كمال الدين ميثم بن علي بن ميثم بحراني؛ مترجم محمدصادق عارف … [و ديگران]

مشخصات نشر: مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي، - 1375.

مشخصات ظاهري: ج 5

شابك: 15000ريال(ج.1)؛ 15000ريال(ج.1)؛ 15000ريال(ج.1)

وضعيت فهرست نويسي: فهرستنويسي قبلي

يادداشت: جلد سوم: آستان قدس رضوي، بنياد پژوهشهاي اسلامي.

يادداشت: جلدهاي مختلف اين كتاب توسط افراد مختلف ترجمه شده است.

يادداشت: ج. 2 (چاپ اول: 1375)؛9500 4 ريال

يادداشت: ج. 4 (چاپ اول: 1375؛ 17500 ريال

عنوان ديگر: نهج البلاغه. شرح

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- خطبه ها

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- كلمات قصار

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- توقيعات

شناسه افزوده: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. نهج البلاغه. شرح

شناسه افزوده: عارف، محمدصادق. مترجم

شناسه افزوده: آستان قدس رضوي. بنياد پژوهشهاي اسلامي

شناسه افزوده: بنياد پژوهشهاي اسلامي

رده بندي كنگره: BP38/0422الف 2 1375

رده بندي ديويي: 297/9515ن/ش الف

شماره كتابشناسي ملي: م 71-1315

ص :1

جلد 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ص :2

ص :3

شرح نهج البلاغه ابن ميثم

كمال الدين ميثم بن علي بن ميثم بحراني

مترجم محمدصادق عارف … [و ديگران]

مشخصات نشر: مشهد: بنياد پژوهش هاي اسلامي، - 1375.

ص :4

فهرست مهمترين مطالب اين مجلد

1-مقدمۀ مترجمان 1

2-مقدّمه شارح 31

3-اشاره به بعضى از مباحث الفاظ 38

4-ويژگى الفاظ و حالاتى كه نسبت به معانى پيدا مى كنند 66

5-زيبايى كه الفاظ نسبت به هر يك از حروف دارند.70

6-زيبايى كه الفاظ در رابطه با هر يك از كلمات مفرد پيدا مى كنند 74

7-در بيان اقسام زيباييهاى سخن 79

8-در بيان فرق ميان جمله اى كه به اسم يا به فعل خبر داده شود.89

9-معناى حقيقت و مجاز و اقسام مجاز 90

10-در بيان معناى تشبيه و اقسام آن 99

11-در بيان معناى حقيقت استعاره و اقسام آن 117

12-در بيان حقيقت نظم و اقسام آن 127

13-تعريف خطابه و فايده آن 155

14-موضوع خطابه و اجزاى آن 157

15-مبادى خطابه يا آنچه كه خطابه فوايد آن 164

17-در بيان بعضى از محسّنات خطابه 176

18-اوج كلام امام عليه السلام در خطابه 180

ص:5

19-در بيان اين كه امام(علیه السلام)جامع تمام فضايل است 183

20-در بارۀ رواياتى كه از مسلمين در فضايل آن حضرت نقل شده است 186

21-در بيان فضايل نفسانى أمير المؤمنين عليه السلام 191

22-در بيان كرامتهايى كه از آن حضرت صدور يافته است.195

23-در بيان اخبار غيبى كه در زمينۀ پيش آمدها و حوادث از آن حضرت نقل شده است 198

24-در شرح كارهاى خارق العاده اى كه از آن بزرگوار صادر شده است 206

25-خطبۀ سيّد رضى رحمة اللّه عليه 209

26-شرح لغات خطبۀ سيّد رضى(ره)213

27-در بيان معناى حمد و شكر و فرق ميان معناى اين دو كلمه 223

28-در بيان شرافت والاى پيامبر(صلی الله علیه و آله) و فضايل آن حضرت 253

29-در بيان اين كه مقصود از اهل بيت(علیه السلام)چه كسانى هستند 231

30-در بيان آنچه كه موجب ارتقاء مقام انبيا و اوليا مى شود 237

31-شرح خطبۀ اوّل نهج البلاغه كه در آن از ابتداى خلقت آسمان و زمين سخن مى گويد 241

32-شرح لغات خطبه 242

33-دليل تقدّم صفات سلبيّۀ خداوند بر صفات ثبوتيّه در كلام امام عليه السلام 247

34-در بيان اين كه توانايى بر شكر خود نعمت شمرده مى شود 255

35-در بيان منسوب بودن نظام خلقت و ادارۀ زمين به قدرت خداوند سبحان 261

36-در بيان معناى لغوى و اصطلاحى دين 264

37-در حقيقت توحيد و مراتب آن

38-در شرح بصيرت و بينايى حق تعالى 278

39-در بيان نسبت دادن ايجاد جهان به خداوند متعال 283

40-در چگونگى تعلّق گرفتن علم خداوند به اشيا پيش از خلقت آنها 292

41-نقل كلام حكما در خلقت آسمانها و زمين 297

42-در بيان ماهيّت آسمان و اين كه

ص:6

آسمان چگونه و از چه چيز آفريده شده است 300

43-در بيان چگونگى آفرينش عرش و كرسى 303

44-در بيان چگونگى خلقت افلاك و آسمانها 320

45-در بيان چگونگى خلقت فرشتگان 327

46-در بيان جوهريّت فرشته و حقيقت وجودى آن 330

47-در بيان اقسام فرشتگان 335

48-در بيان چگونگى آفرينش آدم(علیه السلام) است 355

49-در بيان حقيقت ابليس كه آيا از فرشتگان است يا خير؟363

50-در بيان حقيقت توبه 368

51-در بيان آنچه انسان از آن تركيب يافته است 375

52-تحقيقى پيرامون حواس ظاهرى و باطنى 378

53-در بيان حقيقت جنّ و ماهيّت آن 381

54-دليل تكبّر ورزيدن شيطان از سجدۀ آدم(علیه السلام)391

55-دليل دشمنى ابليس با آدم(علیه السلام)396

56-در بيان معناى وسوسه 397

57-در بيان بعثت انبيا و آنچه خداوند براى پيامبرش انتخاب كرده است 404

58-در بيان اين كه خداوند هيچ امّتى را بدون نبى و رسول نگذاشته است 412

59-در بيان عقايدى كه مردم پيش از بعثت پيامبر(صلی الله علیه و آله)داشتند 417

60-در بيان افكار عرب قبل از اسلام 421

61-در بيان وظايفى كه قرآن خوان دارد.429

62-پاكيزه ساختن نفس از امورى كه انسان را از رسيدن به حقيقت باز مى دارد 444

63-در بيان انواع احكام قرآن

64-در شرح حجّ واجب و فضيلتهايى كه براى آن هست.447

65-در بيان آداب حج 451

66-در توضيح اين كه سفر حج با ديگر سفرها فرق دارد 459

67-در بيان اين كه به هنگام طواف قلب بايد متوجّه معبود به حق باشد 462

ص:7

67-حكمت اذكارى كه در مناسك حج گفته مى شوند 466

69-خطبۀ دوّم كه بعد از بازگشت از جنگ صفّين ايراد شده است 471

70-ترغيب مردم در چنگ زدن به توحيد 478

71-در بيان اين كه غفلت از خدا موجب گرفتارى مى شود و در اين رابطه تشويق مى كند كه مردم از كلمۀ توحيد دست بر ندارند.481

72-امام عليه السلام خود را به عنوان داراى علم از جانب خدا و جايگاه سرّ و حكمت توصيف مى كند 489

73-در ستايش آل محمّد(صلی الله علیه و آله)و ضمنا خود را توصيف مى كند 493

74-در شرح خطبۀ سوّم كه معروف به خطبۀ شقشقيّه است 496

75-در بيان پاره اى از سختيها و شدايدى كه حضرت در آن قرار داشته است 507

76-در بيان آنچه كه حضرت از گرفتاريهاى مردم و اضطراب و نگرانيهاى آنها بيان مى كند.521

77-در بيان آنچه كه موجب پذيرش حكومت حضرت شده است 530

78-در توضيح اين كه پذيرش خلافت آن حضرت براى اجراى عدالت بوده است نه آزمندى به حكومت 534

79-خطبۀ چهارم كه پس از كشته شدن طلحه و زبير ايراد شده است و اشاره به صفاى نفسانى آن حضرت دارد 536

80-هدايت مخالفان به طريق حق 545

81-از سخنان آن حضرت است كه پس از وفات رسول خدا ايراد فرموده است 510

82-در چگونگى هدايت مردم براى رفع فتنه 554

83-دليل آن كه چرا حضرت از طلب خلافت توقف كرد 556

84-از سخنان آن حضرت در پاسخ فرزندش 557

85-ميزان تسلّط شيطان بر انسان 558

86-خطبه آن حضرت در بدگويى از بدخواهان و مخالفان 559

87-گفتار آن حضرت در بارۀ زبير، در جايى كه اقتضاى آن گفتار بوده است 563

ص:8

88-گفتار آن حضرت در بدگويى از پيروان كسانى كه مخالف آن بزرگوار بوده اند 565

89-خطبه آن حضرت در هنگامى كه شنيد طلحه و زبير بيعت او را شكسته اند 567

90-گفتار آن حضرت در خطاب به محمد بن حنيفه و در آن اشاره به فنون جنگ كرده است 569

91-از سخنان آن حضرت پس از پيروزى بر اصحاب جهل 573

92-گفتار آن حضرت در بدگويى از مردم بصره 576

93-گفتار آن حضرت در باز گرداندن اموالى كه در زمان عثمان بخشيده شده بود587

94-خطبه اى كه آن حضرت به هنگام بيعت مردم با او در مدينه ايراد كرد 590

95-در بيان آن كه تقوا و پرهيزكارى انسان را از افتادن در شبهه باز مى دارد 596

96-كلام آن حضرت در اشاره به اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)سرانجام امر خلافت را تذكّر داده است 600

97-در بارۀ امورى كه وسيله رسيدن به بهشت و نجات از آتش مى شود 602

98-در اشاره به دين كه پايين ترين درجه جهل سبب فراهم آمدن پستيها مى شود 611

99-در بيان اين كه نيكى ها از جانب خدا و گناهان از ناحيه بندگان است 613

100-گفتار آن حضرت در بارۀ كسى كه با عدم صلاحيّت متصدى امر مردم مى شود 616

101-از سخنان آن حضرت در بارۀ اختلاف فتوايى دانشمندان و نكوهش بر آن 635

102-در بيان اين كه آن حضرت حق را در جهتى مى بيند،ولى هر كوشش كننده اى به حقيقت دست نمى يابد.638

103-گفتار آن حضرت در بارۀ اشعث بن قيس 645

104-خطبۀ آن حضرت در بارۀ عذاب قبر و لزوم عبرت گرفتن از آن 641

105-در بارۀ اين كه اعتقادات باطل،حجاب فهم كافر مى شود.642

ص:9

106-در بارۀ امورى كه براى انسان عبرت انگيز است.653

107-خطبۀ آن حضرت در پند و موعظۀ مردم و ترغيب آنان به پرهيزكارى 656

108-خطبه اى كه بعد از شكستن بيعت براى مخالفان ايراد فرمود 660

109-اقامه دليل بر عليه ناكثين،كه آن حضرت در خون عثمان دخالتى نداشته است 666

110-فهرست كتاب.672

ص:10

مقدمۀ مترجمان

حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه ممكنات را به زيور وجود آراست و به عنايت عرفان خود كه غايت كمال وجود جنّ و انس است،آنها را بيافريد (1)،و براى هدايت و ارشاد آدميان،برگزيدگانى كه،گفتارشان نور و ره آوردشان وحى بود به سوى آنها گسيل داشت تا ميثاق گذشته را يادآور شوند (2)،و پيمان الست را به منظور اتمام حجّت بر انسانها تمام كنند (3)، و گستردگى اين هدايت و ارشاد را،با صراحت و تأكيد و حصر اعلام فرمود (4)، و در پى همۀ پيامبران،سيّد آنان و فخر عالميان را سرآمد همگان و خاتم رسولان معرّفى كرد (5)،با منشورى جهانى و صحيفه اى نورانى كه مميّز حق و باطل بود،براى تمام جهانيان ارسال داشت (6)،و با ابلاغ ديانتش خطّ بطلان بر همۀ اديان تحريفى كشيد (7)،و شاخص محبّت و غفران خود را پيروى از


1- «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ» (سورۀ الذاريات،آيۀ 56) [1]
2- «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى شَهِدْنا» (سورۀ اعراف،آيۀ 172) [2]
3- «رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاّ يَكُونَ» «عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كانَ اللّهُ عَزِيزاً حَكِيماً» (سورۀ نساء، آيه 165) [3]
4- ... «وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ» (سورۀ فاطر،آيۀ 24) [4]
5- «ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ» (سورۀ احزاب،آيه 40) [5]
6- «تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً» (سورۀ فرقان،آيۀ 1) [6]
7- «وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ» (سورۀ آل عمران،آيۀ 85) [7]

اشاره

ص :1

آن بزرگوار دانست (1)، پس از حمد و ستايش حَق جَلّ وَ عَلا درود بى پايان آفريدگار جهان و كليّۀ فرشتگان و تمام مؤمنان (2)به روان پاك و مطهّر پيامبر رحمت و منبع عظيم اخلاق و فضيلت (3)كه براى ارشاد و هدايت گمراهان سرچشمۀ مهر و عاطفه بود،و براى تحقّق اين هدف تا بدان حدّ،جانمايه عمر مى نهاد كه خدايش از روى محبّت فرمود:«قرآن را نه به اين منظور كه تو خود را بزحمت افكنى،نازل كرديم (4)».تحيّت بى حدّ و حصر ما نثار روان پاك عترت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله باد،كه به صريح كلام رسول(صلی الله علیه و آله)به عنوان ثقل اصغر،عدل ثقل اكبر (قرآن)قرار گرفتند،تا همواره در طول زمان راهنماى خلق باشند و هرگز از يكديگر جدا نشوند،تا در جهان آخرت بر لب حوض كوثر بر پيامبر حق(صلی الله علیه و آله) وارد شوند (5).

عترتى كه خداوند متعال،به منظور استمرار هدايت و ارشاد انسانها، اجر و مزد رسالت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)را در قرآن دوستى آنها مقرر فرموده است (6).

خاصّه از ميان عترت،درود بى پايان،بر روان مطهّر و نازنين سيّد الأوصياء ابو السبطين قائد الغرّ المحجّلين،يعسوب الدين مولانا امير المؤمنين عليه السّلام، كه به نصّ قرآن كريم به منزلۀ نفس مقدّس رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)معرّفى (7)شده و

ص:2


1- «قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ» (سوره آل عمران،آيه 31) [1]
2- «إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً» (سوره احزاب،آيه 56) [2]
3- «وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ» (سورۀ قلم،آيۀ 4) [3]
4- «طه ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى» (سورۀ طه،آيه 2-1) [4]
5- قالَ رَسُولَ اللّه صَلّى اللّه عَلَيه و آلِه انّى تارِكٌّ فيكُم الِثقْلَين،كِتابَ اللّهِ وَ عِترتى اهل بَيْتى ما انْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِما لَن تضِلُّوا ابداً وَ انَّهمَا لَنْ يَفتَرقا حتّى يَرِدا عَلَىَّ الحَوضِ.مرحوم سيّد هاشم بحرينى در كتاب نفيس غاية المرام اين حديث را با سى و نه سند از دانشمندان اهل سنّت و هشتاد سند از شيعه نقل كرده است.
6- ... «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى» (سوره شورى،آيه 23) [5]
7- «تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ» (سورۀ آل عمران،آيه 60) [6]

مصداق بارز آيۀ كريمۀ ولايت،و صدقه دهندۀ در حال نماز (1)و به صريح حديث منزلت،همانند هارون برادر موسى عليه السلام (2)و از بيان درر بار نبىّ گرامى اسلام،محبوب خدا و رسول،در پرچمدارى روز خيبر (3)بود، بزرگوارى كه يك ضربت شمشير وى در راه اسلام برتر از تمام اعمال نيك ثقلين و يا امّت اسلامى بود (4).از سنّ شش سالگى در آغوش پيامبر(صلی الله علیه و آله) مى خوابيد و بوى عطر آگين بدن مبارك رسول خدا را استشمام مى كرد (5).به گاه بعثت،او تنها كسى بود كه خلوتگاه عبادت پيامبر گرامى را مى دانست و در هنگام نزول وحى بى آن كه فرشتۀ حق را ببيند صداى او را مى شنيد (6).با وجود كمى سنّى كه داشت از پى رسول خدا مى دويد و با اوباشى كه قصد آزار پيامبر را داشتند درگير مى شد،در تمام فراز و نشيب زندگى و رنجهاى طاقت فرساى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)تا آن گاه كه روح مطهّرش به آستان قدس الهى بر بال فرشتگان به پرواز در آمد همراه او بود،.و در آخرين لحظات عمر مبارك رسول(صلی الله علیه و آله)هزار باب علم از آن بزرگوار آموخت كه از هر بابى هزار باب گشوده مى شد (7).

سلام و تحيّت ما نثار ارواح طيّبۀ همۀ معصومين كه از شجرۀ نبوّت و معدن فضيلت رسول گرامى اسلام اند،و بويژه تقديم به پيشگاه خاتم اوصياء حضرت بقيّة اللّه ارواحنا لتراب مقدمه الفداء باد،كه به طفيل وجود مباركش

ص:3


1- «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ» (سورۀ مائده، آيۀ 55) [1]
2- انْتَ مِنّى بِمَنزلَة هارونَ منْ مُوسى الاّ انَّهُ لا نَبِىَّ بَعدى،كشف المراد،علامه حلى،ص 290.
3- لاعطينّ هذه الرآية غدا رجلا يفتح اللّه على يديه يحب اللّه و رسوله و يحبه اللّه و رسوله،.صحيح بخارى،ج 5،ص 171.
4- لمبارزة علىّ لعمر و افضل من اعمال امّتى الى يوم القيامة،تاريخ پيامبر اسلام،دكتر آيت،ص 365.
5- و لقد كنت اتّبعه(رسول اللّه ص)اتباع الفصيل اثر امّه......و انا ولد يضمّنى الى صدره و يكنفني فى فراشه و يمسّنى جسده و يشمّنى عرفه،نهج البلاغه،خطبۀ 192. [2]
6- و لقد كان يجاور فى كلّ سنة بحراء فأراه و لا يراه غيرى...أراى نور الوحى و الرّسالة و اشمّ ريح النّبوّة،.خطبۀ 192.
7- قال امير المؤمنين(علیه السلام):علّمنى رسول اللّه الف باب يفتح كلّ باب لى الف باب،.سرمايه سخن،ج 3، ص 255.

زمين ثابت و پا برجاست (1)و مردم چشم بدان درگاه دارند،تا به فرمان خداوند از غيبت بدر آيد و ديدگان بى فروغ را نور و ضيا بخشد و حكومت صالحان را در پهنۀ زمين بگستراند و مستضعفان شايسته را پيشواى جهانيان فرمايد (2).

آمين ربّ العالمين.

پس از حمد و ستايش حق و تقديم درود و تحيّت به پيشگاه پيامبر رحمت و عترت(صلی الله علیه و آله).با تأييدات خداوند متعال و عنايت مولاى انام امام زمان عليه السلام.بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوى بر آن شده است تا نهضتى عظيم در احياى نشر آثار فرهنگ اسلامى پديد آورد،.و كتابهاى ارزشمندى كه از مواريث بزرگ اسلام و نتيجۀ عمر و تلاش علماى بزرگى است،كه مدادشان حرمتى فراتر از خون شهدا را دارد (3)،و در روزگارانى دور براى يك بار به تحرير در آمده و بطور ناقص چاپ شده است با تحقيق و تنقيح،با سبكى زيبا چاپ كند و در دسترس همگان بويژه دانش پژوهان قرار دهد.بنياد اين كار مهمّ را روى چندين اثر به انجام رسانده است كه به عنوان نمونه به چند كتاب،ذيلا اشاره مى شود (4):

نظر به اين كه بسيارى از آثار گرانبهاى اسلامى به زبان عربى نوشته شده است و امكان استفاده از اين گنجينه هاى كم نظير براى عموم ميسور نيست،كار مهمّ ديگر بنياد در اين راستاى اين بوده و هست كه تا حدّ توان اين آثار را به فارسى برگردانده در اختيار عموم قرار دهد.در اين زمينه هم كارهاى فراوانى را به پايان برده و عرضه داشته است (5).

ص:4


1- به نقل از مناقب حافظ ابو نعيم:لو بقيت الارض بغير امام لساخت،امام صادق(علیه السلام)،كتاب كافى، ج 1،ص 252.
2- «وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا» مِنْكُمْ «وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ» (سورۀ نور،آيۀ 55). [1]
3- اشاره به حديث مشهور:مداد العلماء افضل من دماء الشّهداء است.
4- صحيفة الأمام الرّضا(علیه السلام)-المسند الأمام الرضا(علیه السلام)فقه الرضا،و زندگى سياسى امام رضا(علیه السلام)
5- از جمله:1-شيعه و تهمتهاى ناروا،محمّد جواد الشرّى،ترجمۀ محمّد رضا عطائى 2-تحليلى از زندگانى امام رضا(علیه السلام)،محمّد جواد فضل اللّه،ترجمۀ محمد صادق عارف.

كارهاى متنوّع بنياد پژوهشهاى اسلامى،در بارۀ قرآن،جمع آورى حديث و فهرست نويسى و...زياد و برشمارى همۀ آنها از حوصلۀ اين مقدّمۀ كوتاه بيرون است.امّا آنچه قابل اهميّت فراوان و در خور توجّه شايان مى باشد،كار عظيم و پر ارجى است كه بنياد،بر انجام آن كمر همّت بسته و عزم خود را در به ثمر رساندن آن جزم كرده است و آن ترجمۀ گرانمايۀ شرح نهج البلاغه كمال الدّين ميثم بن علىّ بن ميثم بحرانى(ره)است كه اينك فراروى شما قرار دارد.اينك چند نكته در بارۀ امام و نهج البلاغه.

1-اقرار به ناتوانى توصيف امام(علیه السلام)و كلام وحى گونه اش ما هرگز قادر به توصيف و تعريف امام(علیه السلام)و كلماتش نبوده و نيستيم و خاضعانه، اظهار مى داريم كه:قطره چه تعريفى از دريا و ذرّه چه توصيفى از خورشيد مى تواند داشته باشد،و به گفتۀ شاعر عارف:

«اى كسى كه مايلى على مرتضى را توصيف كنى!آرزوى محال در سر مى پرورانى و هرگز قادر به توصيف آن ذات مقدّس نيستى و در صحراى بيكران وجودش سرگشته خواهى شد.» بهترين توصيف ما در حقيقت آن است كه در برابر عظمت روح بلندش سر تعظيم فرود آوريم و با خضوع تمام اقرار به عجز و ناتوانى خود در شناخت جلال و كمالش كنيم و آنچه در قرآن كريم نزول و از رسول گرامى اسلام،در خصوص آن حضرت صدور يافته،و يا آنچه امام(علیه السلام)در توصيف خويش بيان داشته است،مدّ نظر قرار داده بدان بسنده كنيم (1).

براستى چه كسى مى تواند،عظمت روح و بزرگى مقام و معنويّت پيشوايى را درك كند كه در راه اعتلاى كلمۀ توحيد و سر بلندى اسلام بى درنگ، با مخالفان و مشركان درآويزد،و در آوردگاه نبرد احزاب با نام آورترين سردار عرب،عمرو بن عبدود،بستيزد و در فرصت طلايى و اوج سربلندى و افتخارى كه نصيبش شده،به دليل خالص ماندن عمل از آلودگى،قتل دشمن به خاك افتاده را به تأخير اندازد؟!آرى امامى كه در اجراى عدالت،بدون اغماض و چشم پوشى،تضرّع و نيازمندى برادر خود را ناديده بگيرد،و حتّى براى تنبيه و

ص:5


1- يا واصف المرتضى قد صرت فى التيه هيهات هيهات مما تمّنيه

تذكّر او به عذاب آخرت دستش را با آهن تفتيده داغ كند؟!و در تمام ايّام زمامدارى خود،از بيم آن كه مبادا در دور دست ترين نقطۀ تحت حكومتش بينوايى دسترسى به غذا نداشته باشد،به دو قرص نان خشك جوين اكتفا كند (1).

به يقين هر كس على(علیه السلام)را در ميدان جنگ ديده بود و هيبت،صلابت، بى باكى و چالاكى او را به خاطر داشت،باور نمى كرد كه آن بزرگوار همان شخصى باشد كه از سياهى شب استفاده كرده شب هنگام آذوقه به پشت بگيرد و براى مستمندان بر در خانه ها ببرد،و يا مشك آب بانوى شوهر از دست دادۀ در جهاد را خاضعانه به دوش بكشد و پس از سرخوش كردن بچّه هاى يتيم وى ملتمسانه از آن بانو به سبب تأخير در خدمت،تقاضاى بخشش و عفو داشته باشد.نظر به همين ويژگيها،از لحظه اى كه چشمان پرفروغ رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله)به لبيك دعوت حق و فراخوانى او به روضۀ قدس الهى فروهشته شد،ديدۀ همگان به وارث رسول خدا(صلی الله علیه و آله)،محور حق و عدالت،و مصداق كريمۀ اولى الأمر روشن بود.مگر نه اين است كه پيامبر رحمت به وى فرموده بود:«تو برادر،وصىّ و جانشين و ادا كنندۀ دين من هستى (2).»خورشيد فروزان سرسلسله عترت و بلند آسمان امامت در حلّ مسائل دينى،اجتماع و سياست ملجأ و پناه امّت بود،زيرا او به راههاى آسمان از راههاى زمين بيشتر آشنا بود،به همين دليل اصرار داشت كه پيش از وفاتش و يتيم شدن دوبارۀ امّت،مشكلات علمى را از او بپرسند (3).

وارث علم رسول(صلی الله علیه و آله)و قلّه بلند دانش و كمالات پيامبر به حق ناطق،در چنان بلنداى مقام و منزلتى است كه هيچ پرندۀ بلند پروازى توان صعود تا آن اوج را ندارد و همۀ چشمه ساران علم از آن جايگاه مرتفع مايه گرفته،پياپى فيض دريافت كرده،جارى مى شوند (4).

ص:6


1- و انّ امامكم قد اكتفى من دنياكم بطمريه و من طعمه بقرصيه.نهج البلاغه،كتاب 45.
2- قال رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)انت اخى و وصيّى و خليفتى من بعدى و قاضى دينى.كشف المراد،ص 291. [1]
3- ايّها النّاس،سلونى قبل ان تفقدونى فلانا بطرق السّماء اعلم منى بطرق الأرض.نهج البلاغه،خطبۀ 189.
4- ينحدر عنى السّيل و لا يرقى الّى الطير.نهج البلاغه،خطبه 3، [2]ارشاد شيخ مفيد،ص 135.

خاندان رسول گرامى اسلام بويژه امير المؤمنين(علیه السلام)اميران كلام اند و سخن از دم مسيحايى آنان جان گرفته و معنى يافته است (1).

نهج البلاغه،آن درياى ژرف و كران ناپيدايى است كه از گوهر بيان امير سخن على(علیه السلام)تبلور يافته،كه شجرۀ نبوّت و جايگاه نزول وحى و آمد و شد فرشتگان و گنجينۀ دانش و مخزن حكمت است (2).مقام و منزلتش در ميان خلق،مقام قطب آسياست،بايد همگان بر محور وجود او در حركت باشند و از فيض وجودش بهره مند شوند (3).رسول خدا(صلی الله علیه و آله)مى فرمود:

«داناترين شما به امر قضاوت و داورى على(علیه السلام)است (4).» او يگانه شاگرد مكتب بود كه از آغاز نوجوانى در خانۀ وحى بالندگى يافت و پابپاى پيامبر رحمت،در همۀ مراحل دشوار ايّام بعثت و كينه توزيهاى قريش،لحظه اى رسول خدا را تنها نگذاشت و در تمام مدّت سه سال محاصرۀ رسول و يارانش در شعب ابو طالب،از بيم آن كه مبادا دشمن عنود، به قصد جان پيامبر شبيخون زند،بارها و بارها در نيمۀ شب جاى خواب خود را با پيامبر عوض كرد تا اگر خصم كينه توز از كمين در آيد،رسول خدا(صلی الله علیه و آله) محفوظ بماند.برادر،نه كه به منزلۀ جان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بودن بى جهت نبود.

در نظام عدل الهى نسب و حسب به عبادت است نه قرابت،و گرنه ابو لهب عموى پيامبر است،آن كه در ليلة المبيت(شب هجرت)،همان شبى كه قتل رسول خدا(صلی الله علیه و آله)قطعى بود،و سوداى جان،بر سر عقيده پيش آمد و از جانب حق نزول يافت كه:«از مؤمنين كسانى هستند كه جان خود را براى جلب رضايت خدا سودا مى كنند (5)»على(علیه السلام)مصداق آيه بود.امير المؤمنين(علیه السلام)در مرتبه اى از عدالت و صداقت بود كه در كلام ربّ حميد به عنوان گواه دوّم

ص:7


1- ...و انّا لأمراء الكلام وفينا،تنشّبت عروقه و علينا تهدّلت غصونه،خطبۀ 233.
2- نحن شجرة النّبوّة و محبط الرّسالة و مختلف الملائكة و معادن العلم و ينابيع الحكم،نهج البلاغه، خطبه 189. [1]
3- انّ محلّى منها محلّ القطب من الرّحى،نهج البلاغه،خطبۀ 3. [2]
4- اقضاكم على،كشف المراد،علامۀ حلّى،ص 302.
5- «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ اللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ» (سورۀ بقره آيۀ،207) [3]

بر حقّانيّت نبوّت و رسالت رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله)معرّفى شده است آن هم با اين توصيف كه علم كتاب در نزد اوست (1).

با يك مقايسۀ مختصر،ميان امير المؤمنين(علیه السلام)و وصىّ حضرت سليمان،آصف بن برخيا كه مختصرى از علم كتاب مى دانست و به شهادت قرآن در يك چشم برهم زدن تخت بلقيس را از جنوبى ترين نقطۀ عربستان (شهر سبا)به شمالى ترين نقطۀ عربستان(فلسطين)حاضر كرد (2)،عظمت مقام على(علیه السلام)و وصىّ پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)كه داراى تمام دانش كتاب است روشن مى شود.

امّا افسوس كه آن مجسّمۀ علم و تقوا،وارث علم تمام كتاب،دانش پژوهان حقيقت طلبى را نيافت كه حقايق پوشيده بر جهانيان را با آنها در ميان گذارد و آنچه تأمين كننده سعادت دنيا و آخرت انسانهاست روشن فرمايد، لذا با اندوه فراوان خطاب به كميل بن زياد فرمود:«اى كميل،اگر افراد مستعدّى مى يافتم،در اين گنجينۀ سينۀ من دانش فراوانى است» (3)آن بزرگوار هر چند در ميان جامعه زندگى مى كرد،امّا در حقيقت تنها بود!او از روى دلسوزى مى خواست كه حقايق جهان و معارف الهى را براى جهانيان بازگو كند،امّا شخص پست و فرومايه اى همانند سعد وقّاص،از نادانى و عناد از او مى خواست كه شمارۀ موهاى سرش را بگويد!دريغا كه تنهاى تنها زيست،و از غم تنهايى راز دل با چاه گفت!دانشگاه و دانش جويى نبود تا بر كرسى درسى نشيند و حقايق و اسرار هستى را تشريح كند.آنچه گفته و يا نوشته بضرورت انجام پذيرفته است.با اين وصف درياى كران ناپيدايى از معارف و حكمت به وجود آمده است،كه اندكى از بسيار آن را سيّد رضى رحمة اللّه عليه جمع آورى كرده و نهج البلاغه ناميده است.غوّاصان بحر حقايق و نكته سنجان و اديبان صادق،جامعه شناسان و روان شناسان

ص:8


1- «وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفى بِاللّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ» (سورۀ رعد، آيۀ 43)، [1]مقصود از«مَنْ عنده علم الكتاب»على عليه السّلام است.
2- «قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ» (سورۀ نمل،آيۀ 40) [2]
3- ها انّ ها هنا لعلما جما لو اصبت له حملة،نهج البلاغه،حكمت 147. [3]

حاذق،از آن پس كوشيده اند،تا شايد به درهاى نهفتۀ حقايق سخن وحى گونه اش دست يابند و جانهاى حقيقت خواه خود را از نسيم عطر آگين كلامش صفا بخشند،و بدين هدف سرمايۀ عمرشان را صرف كرده اند و هر يك به فراخور ظرفيّت دانش خويش از آن درياى معارف ره توشه برداشته و بهره مند شده اند-هر چند،تلاش و كوشش اينان بسى ارزشمند،و به يقين مورد توجّه آن حضرت و رضاى حق تعالى است-امّا هرگز نمى توان گفت اينها تمام آن حقايقى است كه منظور نظر امام(علیه السلام)بوده است،و اينان خود نيز چنين ادّعائى را نداشته و ندارند،چه زرشناس بهتر از ديگران به گرانبهايى گوهر بى بديل توجّه دارد.بايد گفت نه تنها دانشمندان مسلمان،به ظرافت و زيبايى سخن امام(علیه السلام)و عمق ژرفاى معناى بلند كلام حضرتش معترف و مقرّند،بلكه تمام متفكّران،انديشمندان،سياستمداران،حقوقدانان...همه و هر كس با هر كيش و آيينى،در برابر عظمت روح،بلندى همّت،اجراى عدالت و احقاق حقوق ملّت كه در بيانات حكيمانۀ آن حضرت متجلّى است،سر تعظيم فرود آورده اند.چنين است كه جورج جرداق مسيحى كتاب صوت العدالة الانسانيّه را در دو جلد تأليف كرده و بدين وسيله ارادت خود را به آن مقام شامخ اظهار داشته است.

2-براستى كدام دانشمند آزاد انديشى را سراغ داريد كه نهج البلاغه را مورد تحقيق قرار داده و شيفتۀ گفتار سراسر حكمت آن بزرگوار نگرديده و براى بهره گيرى از اين خوان نعمت و كسب دانش و فضيلت سر از پا شناخته باشد؟براى اثبات اين مدّعا به تاريخ مراجعه مى كنيم و به اختصار پويندگان اين طريق را نام مى بريم:

مرحوم علامه سيّد هبةالدّين شهرستانى (1)در كتاب ما هو نهج البلاغه (2)به پنجاه و نه كتاب اشاره كرده است كه پيرامون خصوصيّات و توضيح كلام امام(علیه السلام)به رشتۀ تحرير در آمده است.دريغ آمد و بى مناسبت هم نيست كه

ص:9


1- سيد هبة الدين شهرستانى(1967-1884)از اصلاح طلبان دينى در كربلا و نجف.از جمله تاليفات در كتابهاى الهيئة و الاسلام و ما هو نهج البلاغه مى باشد.
2- به نقل از كتاب پيرامون نهج البلاغه،ترجمۀ ما هو نهج البلاغه،ص 56.

فرازهايى از گفتار دانشمندان و يا بهتر بگويم دلباختگان محتوا و زيبايى سخنان امام(علیه السلام)را از اين نظر كه مشت نمونۀ خروار است در اينجا ذكر كنيم.

3-علامه شهير سيّد هبةالدّين شهرستانى در تعريف نهج البلاغه چنين مى گويد:

«نهج البلاغه كتاب عربيى است كه همانند آفتاب نيمروز در كشور ادبيّات جهان معروف است و صدفى است پر از گوهرهاى نفيس و پر قيمت از سخنان گهربار و كلمات برگزيدۀ پيشواى جهانيان،أمير المؤمنين على(علیه السلام) كه 242 خطبه و كلام و 78 نامه و نوشته و 489 كلمه و سخن را در بردارد كه برگزيده هايى از سخنان نغز و گفتار پر مغز و رساله هايى است كه قلم روان و فيّاض آن حضرت از گوهرهاى درخشان و درهاى گرانبها و شاهوار بجا گذاشته است.» نويسندۀ معروف مسيحى استاد امين نخله،خطاب به شخصى كه از وى درخواست كرده بود صد كلمه از سخنان آن حضرت را برگزيند،تا وى به صورت كتابى منتشر سازد مى گويد:

«از من خواسته بودى كه يك صد كلمه از گفتار بليغ ترين و فصيح ترين عرب(ابو الحسن علىّ بن ابى طالب)را انتخاب كنم تا آن را در كتابى منتشر كنى.فعلا از كتابهاى ادبى كه بايد براى اين منظور مورد استفاده قرار گيرد در اختيار ندارم جز چند كتاب كه از جمله انجيل بلاغت(نهج البلاغه)است.

اينك اين كتاب را در دست گرفته ام و صفحاتش را با انگشتانم ورق مى زنم،به خدا قسم نمى دانم چگونه از ميان صدها كلمۀ گهربار يك صد كلمۀ آن را انتخاب كنم بلكه از انتخاب يك كلمه از ميان كلمه هاى ديگر هم عاجزم، زيرا اين كار درست به اين مى ماند كه دانۀ ياقوتى را از كنار دانۀ ديگر بردارم سرانجام اين كار را كردم،در حالى كه دستم ياقوتهاى درخشنده را زير و رو مى كرد و چشمانم از پرتو نور آنها خيره شده بود (1).» علامۀ شهرستانى از قول يك مسيحى ديگر چنين نقل كرده است:«در سال 1328 هجرى،نرسيسيان رئيس منشيان كونسولگرى انگليس كه مردى

ص:10


1- به نقل از كتاب پيرامون نهج البلاغه،ص 57.

فاضل و از پيروان مسيحيّت بود،در بغداد ضمن گفتگو با من از نهج البلاغه سخن به ميان آورد.او معتقد بود كه نهج البلاغه بر هر سخن عربى برترى دارد، زيرا سخنان فراوان سهل و ممتنع و سجعهاى مشكل زيادى بدون كوچكترين تكلّف و تصنّع در آن آمده است كه در هيچ كتابى جز آن پيدا نمى شود.آن گاه براى تأييد نظريّۀ خود،سطور زير را از سخنان نغز آن حضرت كه چگونگى آفرينش را بيان مى كند شاهد آورد:ام هذا الّذى أنشأه فى ظلمات الأرحام شعف الأستاء نطفة دهاقا و علقة محاقا و جنينا و راضعا و وليدا و يا فعا ثم منحه قلبا حافظا و لسانا لافظا و بصرا لاحظا:«و آيا كيست؟آن كه انسان را در تاريكيهاى رحمها و در پرده هايى كه(براى او)مانند غلاف(براى شمشير)بود بيافريد در حالى كه نطفه اى بود ريخته شده،و خونى بود سياه گرديده(و از منى سفيد گرفته)پس(آن قطرۀ منى)در شكم مادر بچّه اى شد شيرخوار و پس از طى دوران شيرخوارگى،كودكى شد بالغ و به حدّ رشد و تميز رسيد،پس خداوند دلى نگاهدارنده،زبانى سخن گوينده،چشمى بيننده به او عنايت كرد (1).

در حالى كه نامبرده از حسن سجع و زيبايى و موزونى و هماهنگى كلمه ها در شگفت بود...گفت:«اگر اين خطيب با عظمت و اين گويندۀ زبر دست امروز بد همين عصر ما بر منبر كوفه مى نشست،شما مى ديديد كه به مسجد كوفه با آن همه وسعت خود،از مردم مغرب زمين كه براى استفاده از درياى خروشان علم على(علیه السلام)گرد آمده بودند،موج مى زد (2).» استاد دانشگاه الأزهر،دانشمند كم نظير اهل سنّت،استاد ميرصفى (متوفاى سال 1307 هجرى)در بارۀ كلام امام(علیه السلام)چنين اظهار نظر مى كند:

«...گمان نمى كنم براى اثبات موضوع:زيبايى تمدّن جديد،جمال و سادگى قديم،و شادى آفرينى قرآن كريم،به دليلى بيشتر و بهتر از نهج البلاغه نيازمند باشيم.آن كتابى كه خداوند آن را دليل روشنى قرار داد تا ثابت كند كه على رضى اللّه عنه بهترين شاهد زندۀ نورانيّت و پرتو بخش قرآن و حكمت و دانش و هدايت و اعجاز و فصاحت آن كتاب آسمانى است.آيات و نشانه هاى

ص:11


1- خطبۀ 83،مطابق نهج البلاغه فيض الأسلام.
2- به نقل از كتاب پيرامون نهج البلاغه،ص 60-59.

حكمت ارزنده و قوانين صحيح سياست و پندهاى روشن و دلنشين و برهانهاى ما فوق تصوّر و بهترين آثار يك پيشواى حق است.هيچ يك از حكماى بزرگ و فلاسفۀ عالى مقام و نوابغ دهر،نظير آن را نياورده اند (1).» هبة الدّين شهرستانى مى گويد:

«تعجّب و شگفتى ادبا تنها به ملاحظۀ نظم و هماهنگى و انسجام الفاظ نهج البلاغه نيست،دهشت و تحيّر دانشمندان فقط از برترى و تفوّق معانى آن كه به سر حدّ اعجاز رسيده است نمى باشد،بلكه علّت اصلى تحيّر و تعجّبشان به علّت تنوّع و گوناگون بودن اهداف و مقاصد اين خطبه ها و سخنهاست:از قبيل پند و اندرز و امر به زهد و نهى از بديها و گناهان، دستورهاى جنگى،تشويق مردم به جهاد،تعليم فنون مختلف علم و بحثهاى عالى در مورد هيئت آسمانها،اوضاع افلاك،ابواب نجوم و اسرار جهان آفرينش و اثبات وجود خدا و بيانات متفاوت و پر تفنّن در معارف الهى و بحثهاى همه جانبه در توحيد و خداشناسى،توصيف مبدأ و معاد و بحثهاى دامنه دار در امور كشور دارى و سياست و ادارۀ شهرها و زندگى مردم و بالا بردن سطح دانش مردم و آشنا ساختن آنها با فضايل اخلاقى و انسانى و دينى و قوانينى اجتماعى و آداب معاشرت و مكارم اخلاق،توصيف شاعرانۀ پديده هاى زندگى و مانند اينها از اهداف و مقاصد گوناگونى است كه به عاليترين مظاهر خود در نهج البلاغه آمده است (2).» بى نظير بودن كلام امام و شخصيّت بى همتاى او دانشمندان را به چنان خضوعى واداشته است كه كارلايل،فيلسوف بزرگ انگليسى،با صداى بلند مى گويد:

«امّا على،ما را نمى رسد،جز آن كه او را دوست بداريم و به او عشق بورزيم،چه او جوانمردى بس عاليقدر و بزرگ نفس بود.از سرچشمۀ وجدانش خير و نيكى مى جوشيد،از دلش شعله هاى شور و حماسه زبانه مى زد،شجاعتر از شير ژيان بود ولى شجاعتى ممزوج با لطف و رحمت و

ص:12


1- همان مأخذ،ص 61.
2- همان مأخذ ص 64-63.

عواطف رقيق و رافت» (1)جورج جرداق دانشمند بنام مسيحى مى گويد:

«نزد حقيقت و تاريخ يكسان است،او را بشناسيم يا نشناسيم.تاريخ و حقيقت گواهى مى دهند كه او وجدان بيدار و قهّار،شهيد نامى،پدر و بزرگ شهيدان علىّ بن ابى طالب صوت عدالت انسانى شخصيّت جاويدان شرق است.

«اى جهان چه مى شد،اگر هر چه قدرت و قوّه دارى به كار مى بردى و در هر زمان عليى با آن عقلش،با آن زبانش و با آن ذو الفقارش به عالم مى بخشيدى (2)».

جران خليل متفكّر و انديشمند مى گويد:«على از دنيا در گذشت در حالى كه شهيد عظمت خود شد،از دنيا چشم پوشيد در حالى كه نماز ميان دو لبش بود،در گذشت در حالى كه دلش از شوق پروردگار لبريز بود،و عرب حقيقت مقامش را نشناخت،در گذشت مانند همۀ پيامبران بصير كه در كشورى وارد مى شوند كه كشور آنان نيست،به سوى مردمى مى آيند كه مردم آنان نيستند و در زمانى نمودار مى شوند كه زمانشان نيست.ولى پروردگارا،تو را در اين حكمتى است كه خود دانى (3)».

شبلى شميل پيشواى مطلق ماديّون مى گويد:«امام علىّ بن ابى طالب بزرگ بزرگان جهان،يكتا نسخۀ زمان بود كه جهان شرق و غرب در عالم قديم و جديد،صورتى بسان اين نسخه كه مطابق اصلى باشد به خود نديده است (4).» آرى عظمت مقام و ارجمندى سخنان امام همام موجب شد كه انديشمندان به فكر جمع آورى و تدوين سخنان امام و حكمتهاى متعاليۀ آن بزرگوار بيفتند و در اين زمينه كتب متعدّدى پيش از آن كه حتّى سيّد رضى به دنيا بيايد تأليف كنند.

ص:13


1- كتاب الأمام على،عبدالفتّاح عبد المقصود،ص 15 مقدّمه.
2- همان مأخذ،ص 18
3- همان مأخذ،ص 13
4- همان مأخذ،همان صفحه.

4-كتبى كه قبل از جمع آورى نهج البلاغه تحرير يافته است.

جاذبه و جامعيّت كلام امام(علیه السلام)علاقه مندان به دانش و حكمت را بر آن داشت كه از قرن اوّل هجرى دست به كار شوند و كتبى از مجموعه بيانات امام(علیه السلام)تأليف كنند،از جمله:

1-خطب امير المؤمنين على(علیه السلام)،تأليف زيد بن وهب الجهنى(متوفّاى سال 96 ه.ق.) (1)شيخ ابو جعفر طوسى در كتاب الفهرست از آن ياد كرده است.

2-كتاب خطب امير المؤمنين(علیه السلام)نوشتۀ ابو الفضل نصر بن مزاحم منقرى كوفى(متوفّاى سال 202 ه.ق.)نجاشى در كتاب رجال خود در صفحۀ 301، كتاب الجمل و كتاب النهروان و كتاب الغارات نصر بن مزاحم كه همه مشتمل بر خطبه ها و نامه هاى امير المؤمنين مى باشد نقل كرده است (2).

3-خطب امير المؤمنين على(علیه السلام)تأليف محمّد بن عمر واقدى(متوفّاى سال 207 ه.ق.)كه ابن نديم در كتاب الفهرست خود،ص 144،آثار وى را نقل كرده است.

4-كتاب خطب امير المؤمنين،نوشتۀ يعقوب اسماعيل بن مهران محمد السّكونى كوفى(متوفّاى بعد از سال 148 ه.ق.)اين كتاب تا قرن پنجم در دسترس بوده است.

5-كتاب خطب امير المؤمنين،نوشتۀ ابو محمّد سعده فرزند صدقة العبدى كوفى،شهادت در سال 183ه.ق.

6-كتاب خطب امير المؤمنين،نوشتۀ ابو الخير صالح بن ابو حمّاد رازى (متوفّاى سال 214 ه.ق.) 7-كتاب خطب على(علیه السلام)،نوشتۀ ابو القاسم عبد العظيم بن عبداللّه بن حسن رازى(متوفاى سال 250 ه.ق.) 8-كتاب خطب على رضى اللّه عنه،نوشتۀ ابو اسحق ابراهيم بن الحكم بن ظهير فزارى كوفى(متوفاى سال 177 ه.ق.) 9-كتاب الخطب و كتاب الدّعا،نوشتۀ ابو اسحق ابراهيم بن سليمان

ص:14


1- به نقل از كتاب«استناد نهج البلاغه»،ص 103، [1]تأليف امتياز عليخان عرشى
2- همان مأخذ،ص 105.

نهمى كوفى،شيخ طوسى در كتاب فهرست خود ص 13 از وى ياد كرده و كتاب خلق السموات و كتاب مقتل امير المؤمنين را به وى نسبت مى دهد.

10-كتاب الجمل،كتاب صفّين،كتاب اهل النهروان،كتاب الخوارج، كتاب الغارات،كتاب مقتل على(علیه السلام)،كتاب مقتل محمّد بن ابى بكر و الأشتر و محمد بن ابى حذيفه،كتاب الشورى و مقتل عثمان تأليفات:ابو مخنف لوط بن يحيى ازدى غامدى متوفّاى قبل از سال 157 ه.ق.است كه ابن نديم كتابهاى فوق را در كتاب الفهرست ص 136 از وى دانسته است و تمام كتب فوق مشتمل بر خطب نامه ها و بيانات امير المؤمنين(علیه السلام)است.

11-كتاب رسائل على(علیه السلام)،كتاب كلام على(علیه السلام)فى الشورى،كتاب الخطب المعربات و كتاب السقيفه،كتاب مقتل عثمان،كتاب بيعة امير المؤمنين، كتاب الجمل،كتاب الحكمين،كتاب النّهروان و كتاب مقتل امير المؤمنين(علیه السلام)از تأليفات ابو اسحق ابراهيم بن سعيد ثقفى كوفى متوفّاى سال 283 ه.ق.

است.

شيخ طوسى در كتاب فهرست،صفحه 16،كتب فوق را به ابراهيم بن سعيد ثقفى نسبت داده و معتبر مى داند (1).

12-خطب على كرّم اللّه وجهه،تأليف ابو منذر هشام بن محمّد بن سائب كلبى متوفاى سال 205 ه.ق.ابن النديم 28 اثر از نامبرده در كتاب الفهرست ص 140 ذكر كرده است.

13-خطب على(علیه السلام)و كتبه الى عماله،تأليف ابو الحسن علىّ بن محمد مدائنى متوفّاى سال 225 ه.ق.ابن النديم،كتاب تاريخ الخلفاء و كتاب الأحداث را از تأليفات وى دانسته است.

14-كتاب المسترشد،نوشتۀ ابو جعفر محمّد بن جرير بن رستم طبرى، يكى از معاصرين ابن جرير طبرى مورّخ معروف و مشهور.

15-حدائق الاذهان فى اخبار آل محمد(صلی الله علیه و آله)،نوشتۀ ابو الحسن علىّ بن الحسين بن علىّ المسعودى،متوفّاى سال 346 ه.ق.

16-ادعية الائمة،تأليف ابو طالب عبيد اللّه بن ابو زيد احمد بن يعقوب بن

ص:15


1- همان مأخذ ص،105-104.

نصر انبارى متوفّاى سال 356 ه.ق.

17-الكشف فيما يتعلّق بالسّقيفه،و كتاب الضّياء الصّفاء،فى تاريخ الائمه، تأليف ابو عبد اللّه احمد بن ابراهيم بن ابو رافع كوفى بغداد و استاد شيخ مفيد.

18-كتاب خطب على(علیه السلام)نوشتۀ ابو احمد عبد العزيز بن يحيى بن احمد بن عيسى جلودى ازدى بصرى متوفّاى سال 332 ه.ق. (1).

19-خطب امير المؤمنين(علیه السلام)،تأليف القاضى نعمانى المصرى،متوفّاى سال 363 ه.ق.

20-ابو العبّاس يعقوب بن احمد صميرى،كتابى در بارۀ كلام و خطبه هاى امام عليه السلام تأليف كرده است (2).

كتبى كه در بالا ذكر شد كتابهايى هستند كه قبل از گردآورى نهج البلاغه، توسّط دانشمندان اسلامى تأليف و در اختيار طالبان حق و حقيقت نهاده شده است.

آقاى منزوى در فهرست كتابخانۀ مشكات ص 299-تا 305،جلد دوّم،شمارۀ 168 انتشارات دانشگاه تهران سى و سه تن از راويان سخن امام (علیه السلام)پيش از شريف رضى و نيز چهارده تن از ناقلان سخنان على(علیه السلام)،پس از شريف رضى و نيز چهارده تن از ناقلان سخنان على(علیه السلام)،پس از شريف رضى را تا سدۀ دهم هجرى بر شمرده است (3).

علاوه بر كتابهايى كه بطور مستقل پيش از سيّد رضى در بارۀ سخنان امام(علیه السلام)تأليف شده است كه بعضى از آنها را نام برديم،مرحوم سيّد هبة الدين شهرستانى در كتاب وزين ما هو نهج البلاغه از ص 5 به بعد كتبى را نام مى برد كه قبل از جمع آورى نهج البلاغه نگارش يافته و بمناسبتهايى،خطب و سخنان امام(علیه السلام)را نقل كرده اند،از جمله:

1-كتاب پرارج كافى نوشتۀ محمّد بن يعقوب كلينى متوفّاى سال 329 ه.ق.

ص:16


1- نجاشى در كتاب رجال،ص 167،و ابن النديم در كتاب فهرست ص 167،كتابهاى الجمل، الصفّين،الحكمين،الغارات،الخوارج،حروب على(علیه السلام)و چندين كتاب ديگر را از تأليفات احمد بن عيسى جلودى دانسته اند.
2- به نقل از كتاب استناد نهج البلاغه،تأليف امتياز عليخان عرشى،ص 107. [1]
3- همان مأخذ،ص 13.

2-كتاب روضة الواعظين تأليف محمّد بن حسن فتال نيشابورى.

3-كتابهاى احمد بن يحيى بلاذرى متوّفاى سال 279 ه.ق.از جمله كتاب فتوح البلدان.

4-كتابهاى ابو الفرج اصفهانى متوفاى سال 356ه.ق.از جمله كتاب شريف الأغانى.

5-كتاب تحف العقول نوشتۀ علىّ بن حسين بن شعبه حرّانى متوفاى سال 381 ه.ق.

6-كتاب العقد الفريد ابن عبد ربّه متوفاى سال 327 ه.ق.

7-كتابهاى مسعودى متوفّاى سال 346 ه.ق.

8-كتاب ارشاد مفيد متوفّاى سال 413ه.ق.

9-كتاب محاسن احمد برقى متوفّاى سال 270ه.ق.

10-كتابهاى محمّد بن سائب كلبى متوفّاى سال 146ه.ق.

11-كتابهاى عبد الملك بن هشام متوفاى سال 213 ه.ق. (1).

امّا با توجّه به آنچه دانشمند محترم سيّد عبد الزهرا حسينى خطيب در كتاب ارزشمند خود مصادر نهج البلاغه آورده اند،كتابهايى كه قبل از جمع آورى نهج البلاغه،از كلام امام(علیه السلام)،سخن به ميان آورده اند بيش از تعدادى است كه مرحوم هبة الدين شهرستانى نقل كرده است.ما ذيلا به منظور مزيد اطلاع به بعضى از آنها اشاره مى كنيم:

1-كتابهاى ابو حيّان توحيدى متوفاى سال 380 ه.ق.از جمله كتاب الصّديق و الصداقه.

2-كتابهاى ابو عثمان جاحظ متوفاى سال 255 ه.ق.از جمله كتاب البيان و التّبيين.

3-المونق تاليف محمّد بن عمران المرزبانى متوفاى سال 384 ه.ق.

4-تأليفات جلودى متوفاى سال 332 از جمله كتاب صفّين.

5-كتاب صفّين نوشتۀ ابراهيم بن حسن متوفاى سال 281 ه.ق.

6-كتابهاى نصر بن مزاحم از جمله كتاب صفّين.

7-دلايل الإمامة،تأليف طبرى،متوفّاى سال 363 ه.ق.

ص:17


1- به نقل از كتاب پيرامون نهج البلاغه،ص 116.

8-طبقات الكبرى،تأليف ابن سعد متوفاى سال 363 ه.ق.

9-المغازى ابو عثمان سعيد متوفّاى سال 249 ه.ق.

10-نقض العثمانيه،ابو جعفر اسكافى متوفّاى سال 240 ه.ق.

11-تفسير عيّاشى،تأليف عيّاشى متوفّاى سال 300 ه.ق.

12-كتاب الفتن،نعيم بن حمّاد خزاعى متوفاى سال 228 ه.ق.

13-قوّت القلوب ابو طالب مكّى متوفاى سال 382 ه.ق.

14-كتاب القدر،ابو داود،متوفّاى سال 275 ه.ق.

15-الزواجر و المواعظ حسن بن عبد اللّه عسكرى،متوفاى سال 383 ه.ق. (1).

5-اسانيد و مصادر نهج البلاغه در ارتباط با مصادر و اسانيد نهج البلاغه تاكنون چندين كتاب نوشته شده است،از جمله:

1-ما هو نهج البلاغه،تأليف مرحوم هبة الدين شهرستانى.

2-مصادر نهج البلاغه فى مدارك نهج البلاغه،كه به نقل كتاب استناد نهج البلاغه هنوز چاپ نشده است.

3-استناد نهج البلاغه،از استاد امتياز عليخان عرش.

4-مصادر نهج البلاغه و اسانيده،تأليف دانشمند گرانقدر آقاى سيّد عبد الزهراء الحسين الخطيب.

5-پژوهشى در اسناد و مدارك نهج البلاغه از سيّد محمّد مهدى جعفرى، نشر فرهنگ اسلامى،1356 تهران.

6-مدارك نهج البلاغه،نوشتۀ رضا استادى.

آقاى منزوى،در فهرست كتابخانه مرحوم مشكات،ج 2-311،شمارۀ 168،چاپ دانشگاه تهران 1332،مى نويسد:«كارهايى كه براى نهج البلاغه به شمار آورده ام 204 كار است كه 100 كار پيش از سال 1000 ه.ق.و 43 كار پس از 1300 ه.ق و 61 كار در اين سه قرن انجام شده است (2).طالبان

ص:18


1- به نقل از كتاب المعجم المفهرست-نوشتۀ آقايان محمّدى دشتى و سيد كاظم محمّدى ص 1424-1377.
2- به نقل از كتاب استناد نهج البلاغه،ص 14-13. [1]

تحقيق بيشتر در مصادر نهج البلاغه به كتابهاى ياد شده فوق مراجعه نمايند.» 6-بعضى از شرحهايى كه بر نهج البلاغه نوشته شده است پس از جمع آورى خطبه ها و سخنان امام(علیه السلام)به وسيله سيّد رضى(ره) دانشمندان دريافتند كه چه گنجينۀ بى نظيرى فراهم آمده است و در صدد بر آمدند هر يك فراخور توان علمى خود از اين خوان نعمت توشه برگيرند.از جمله دانشمندان مشهورى كه بر نهج البلاغه شرح نوشته اند و از متقدّمين شمرده مى شوند عبارتند از:

1-ابو الحسين بيهقى كه نخستين شرح را بر نهج البلاغه نوشته و آن را معارج نهج البلاغه ناميده است.

2-احمد بن محمّد الوبرى خوارزمى از بزرگان قرن پنجم است و علىّ بن زيد بيهقى در شرح خود از وى ياد كرده است.

3-شرح ضياء الدّين ابى الرّضا فضل اللّه راوندى.علامۀ مجلسى در فتن بحار الانوار از اين شرح نقل مى كند.فضل اللّه راوندى در 552 ه.ق.وفات يافته است.

4-شرح نهج البلاغه نفايس،اين كتاب از دانشمندان اهل سنّت است كه كوتاه و گزيده اى از خطب و كتب مى باشد.

5-قطب الدين راوندى كه منهاج البراعه را در شرح نهج البلاغه در دو جلد تأليف كرد و در 553 ه.ق.وفات يافت.

6-حدائق الحدائق،تأليف ابو الحسين محمّد بن حسين مشهور به قطب الدين كيدرى.

7-يكى از مشهورترين شرحهاى نهج البلاغه،شرح على بن ناصر است به نام اعلام نهج البلاغه.گويند علىّ بن ناصر معاصر سيّد رضى بوده و مؤلّف كشف المحجوب اين مطلب را عنوان كرده و ديگران از وى نقل كرده اند (1).

ص:19


1- محقّق محترم حاج شيخ عزيز اللّه عطاردى در كتاب«كاوش در نهج البلاغه»نسبت كتاب اعلام نهج البلاغه را به علىّ بن ناصر صحيح ندانسته،معتقدند با تحقيقى كه انجام داده اند نويسندۀ كتاب مزبور مشخص نيست.و اولين شرح نوشتۀ بر نهج البلاغه را نوشتۀ سيّد مرتضى علم الهدا مى دانند.كاوش در نهج البلاغه تأليف هيأت تحريريه بنياد نهج البلاغه،ص 287-228 مقاله آقاى عطاردى. شرحهايى كه فوقا ذكر شده تلخيصى از كتابهاى:ما هو نهج البلاغه،استناد نهج البلاغه،كاوشى در نهج البلاغه و [1]مقدّمۀ ناشر شرح ابن ميثم است.

8-شرح ابو الفضايل حسن بن محمّد صفائى كه در سال 577 ه.ق.

در پاكستان تولّد يافت.

9-شرح قاضى عبد الجبّار معتزلى 10-شرح افضل الدين حسن بن علىّ بن احمد ماه آبادى.

11-شرح علامۀ حلّى كه تا خطبۀ 52 نهج البلاغه را تفسير كرده است.

12-شرح دانشمند و محقّق مشهور افندى(ره).

13-رضى الدّين علىّ بن موسى بن طاوس حلّى.

14-محمّد بن عمر فخر رازى.قفطى در آثار الأحكام از وى نام برده است.

15-شرح امام محمود ملاّ حسن خوارزمى.علىّ بن زيد بيهقى در كتاب معارج از اين شرح ياد كرده است.

16-سعيد الدّين مسعود تفتازانى كه در سال 792 در سرخس وفات يافته است.

17-شرح كمال الدين عبد الرحمن عتائقى كه در 732 ه.ق.نوشته شده است.

18-شرح ابو الحسن محمّد بن حسن بن حسن بيهقى كيدرى.

19-شرح ابن ابى الحديد معتزلى.

20-تلخيص شرح ابن ابى الحديد نوشتۀ قاضى محمود طبيى 21-تلخيص شرح ابن ابى الحديد نوشتۀ فخر الدين عبد اللّه مؤيّد باللّه كه به عقد النّضيد المستخرج من شرح ابن ابى الحديد نام گذارى شده است.

22-شرح بزرگ در چهار جلد نوشتۀ كمال الدين عبد الرحمن حلّى، گزيده اى است از شرح ابن ابى الحديد و قطب الدين كيدرى و قاضى عبد الجبّار و ابن ميثم.

23-شرح كمال الدين ميثم بن علىّ بن ميثم بحرانى 24-شرح جلال الدين عبد الحق اردبيلى 25-شرح امام مؤيّد باللّه يحيى بن حمزۀ علوى كه نسبتش به امام هادى مى رسد،بر نهج البلاغه شرحى نوشته و نامش را الديباج المضيء

ص:20

نهاده است.نسخه اى از اين شرح كه در سال 701 تحرير شده،در كتابخانه شيخ محمّد سماوى در نجف اشرف مى باشد.

26-شرح شيخ ابو الفضل يحيى بن ابى طى نجّارى كه در سال 575 در حلب متولد شده است.اين شرح در شش جلد تأليف يافته است.برخى از متأخرين كه بر نهج البلاغه شرح و يا فهرست و نوشته اند عبارتند از:

1-شرح مولى فتح اللّه كاشانى كه به نام تنبيه الغافلين و تذكرة العارفين معروف است.

2-شرح دانشمند فاضل علىّ بن حسين زورائى.

3-شرح دانشمند بزرگ شيخ حسين بن شهاب الدين حسين بن محمّد عاملى كركى.

4-شرح سيّد حبيب اللّه خوئى كه قسمت اعظم آن در چهارده جلد تا خطبۀ 218 تنظيم شده است.

و تتمّه آن يعنى جلد 15-16-17 و 18 به وسيله دانشمند محترم حسن زاده آملى و جلد 20 و 21 توسّط محمّد باقر كمره اى با همان سبك كه آقاى خوئى كار كرده بود تكميل شده است (1).

5-شرح فاضل نظام الدّين كيلانى به نام انوار الفصاحه.

6-شرح ملاّ صالح قزوينى.

7-شرح شيخ محمّد عبده دانشمند والا مقام مصرى.

8-شرح استاد بزرگوار محمّد نائل مير صفى.

9-شرح دانشمند و متفكّر معاصر آقاى محمد تقى جعفرى.

7-معجم و فهرستهاى نهج البلاغه علاوه بر مصادر و اسانيد و شرحهايى كه بر نهج البلاغه نوشته شده است،نويسندگانى براى اين كه طالبان را در جهت بهتر بهره گرفتن از نهج البلاغه يارى كنند،فهرستهايى براى نهج البلاغه نوشته و نشر داده اند.ذيلا به بعضى از آنها اشاره مى كنيم:

1-الكاشف نوشتۀ دكتر جواد مصطفوى در يك جلد.

ص:21


1- به نقل از كتاب پيرامون نهج البلاغه،ترجمۀ ما هو نهج البلاغه.

2-قاموس نهج البلاغه تأليف محمّد على شرقى،در 3 جلد.

3-تصنيف نهج البلاغه نوشته،لبيب بيضون در يك جلد كه فهرست موضوعى است.

4-المعجم المفهرست نوشته آقايان محمد دشتى و سيّد كاظم محمّدى كه الحق در نوع خود بهترين و در 1460 صفحه چاپ شده است.

5-...نهج البلاغه دكتر صبحى صالح كه فهرستهاى متنوّعى بر اين نهج البلاغه ترتيب داده است.

6-الدّليل على موضوعات نهج البلاغه،نوشتۀ على انصارى.

7-الهادى الى موضوعات نهج البلاغه،نوشته على مشكينى.

8-المعجم لموضوعات نهج البلاغه،تأليف اويس كريم محمّد.

8-ترجمه هاى نهج البلاغه ناگفته نماند كه هر قدر دانش بشر شكوفاتر و توجّه انسانها به حقايق هستى بيشتر مى شود اهميّت كلام مولى افزونتر مى شود،دليل اين مدّعا آن است كه در قرن حاضر صدها مقاله،كتاب و ترجمه در بارۀ نهج البلاغه نوشته شده و يا در حال كتابت است از جمله:

1-ترجمه و شرح گونۀ سيّد على نقى فيض الأسلام،كه تاكنون چندين بار چاپ شده است.

2-ترجمه و شرح گونۀ محمّد على انصارى قمى در يك جلد.

3-ترجمۀ دكتر اسد اللّه مبشّرى.

4-ترجمۀ محمّد مقيمى.

5-ترجمۀ مصطفى زمانى.

6-ترجمه احمد سپهر خراسانى.

7-ترجمۀ نهج البلاغه به زبان انگليسى توسّط فاضل محترم محمّد عسكرى جعفرى كه مكرّرا چاپ شده است.

8-ترجمۀ نهج البلاغه به زبان انگليسى بوسيله دانشمند محترم سيّد على رضا،در دو جلد.

9-ترجمۀ نهج البلاغه به زبان انگليسى بوسيله دانشمند معظم مفتى جعفرى حسينى در يك جلد.

ص:22

10-ترجمۀ شرح ابن ابى الحديد كه توسّط شمس بن محمّد بن مراد به سال 1013.ه.ق.به فارسى برگردانيده شد و گويند كه اين كار در روزگار شاه سليمان(1105-1077 ه.ق.)انجام شده است (1).

11-ترجمه بخشى از نهج البلاغه،خليل كمره اى.

12-ترجمۀ محمّد جواد شريعت.

13-ترجمۀ جواد فاضل كه فرازهايى از نهج البلاغه را ترجمه كرده است.

14-ترجمۀ محسن فارسى.

15-شگفتيهاى نهج البلاغه،ترجمه فخر الدين حجازى،و ترجمه هاى مختلف ديگرى كه هر كدام به بخشى از نهج البلاغه پرداخته است اخيرا بنياد نهج البلاغه به همّت دانشمندان اسلامى،مقالات و كتابهاى زيادى پيرامون نهج البلاغه نشر داده است كه اشاره به همۀ آنها از حوصلۀ اين مقال بيرون است (2).

در ميان شرحهايى كه متقدّمين بر نهج البلاغه نوشته اند،هر چند شرح نهج البلاغۀ ابن ابى الحديد به لحاظ قدمت،تفصيل و نقل قول در ميان كتابهاى مختلفى كه امروزه بر اثر مرور زمان از دسترس ما خارج اند، جايگاه ويژه اى دارد،امّا شرح نهج البلاغه كبير ابن ميثم بحرانى ملقّب به كمال الدّين و مفيد الدّين و عالم ربّانى كه در سال 677 ه.ق.نوشته شده و مورد تقدير و ستايش خواجه نصير الدين طوسى و ملا صدراى شيرازى و استاد علامۀ حلّى و سيّد عبد الكريم بن طاوس بوده،با اهميّت و ممتاز است.

از ميثم بن علىّ بن ميثم بحرانى تأليفات فراوانى ذكر كرده اند، (3)از جمله مصباح السالكين،اختيار مصباح السالكين،منهاج العارفين فى شرح كلمات

ص:23


1- كتاب استناد نهج البلاغه، [1]تأليف،امتياز عليخان عرشى،ص 132. [2]
2- براى آگاهى بيشتر از شرح و ترجمه هاى نهج البلاغه بايد به كتاب نهج البلاغه و گرد آورنده آن از انتشارات كنگرۀ جهانى نهج البلاغه مراجعه كرد.
3- كتاب استناد نهج البلاغه،ص 133. [3]

-امير المؤمنين(علیه السلام)و شرح كبير نهج البلاغه كه آخرين بار در سال 1384 ه.ق.

مؤسّسۀ النصر از روى نسخۀ مصر در پنج جلد چاپ كرده و در كتابخانه هاى ايران نسخه هاى خطى آن نيز موجود است (1).

دانشمند محترم آقاى خاتمى كه به عنوان مقدّمۀ ناشر،چهارده صفحه در آغاز جلد اوّل آخرين چاپ،چاپ مؤسّسۀ النّصر تهران،نوشته است تأليفات ديگرى براى ابن ميثم به شرح زير نام مى برد:

1-آداب البحث.

2-استقصاء النظر فى امامة الأئمّة الاثنى عشر.

3-البحر الخضّم.

4-تجريد البلاغه،روايت شده است كه اين كتاب را براى نظام الدين ابى منصور محمّد جوينى تأليف كرده است.

5-شرح الإشارات كه اصل آن نوشتۀ استادش على بن سليمان بحرانى است.

6-قواعد المرام،فقيه شهيد امام احمد علىّ عاملى تصريح كرده است كه آن را در نزد سيّد جعفر موسوى كركى عاملى خوانده و مدعى است كه آن، در علم كلام كتاب جامعى است (2).

7-النّجاة فى القيامة فى تحقيق أمر الإمامة استاد بزرگوارش علىّ بن محمّد بن حسن بن شهيد در كتاب خود درّ المنثور از آن نام برده و مطالبى از آن را در كتاب خود نقل كرده است.

شيخ سليمان بن عبد اللّه در رساله اش السّلافة البهيّة،كتاب الاستغاثة را از تأليفات ابن ميثم دانسته است،ولى بعضى از نويسندگان در نسبت اين كتاب به ابن ميثم ترديد كرده اند (3).

در ميان كتابهاى ياد شده،شرح كبير نهج البلاغه از اهميّت خاصّى برخوردار است و چنان كه از مقدّمۀ خود شارح صفحه چهار استفاده مى شود

ص:24


1- همان مأخذ.
2- مقدمه ناشر،شرح نهج البلاغه،ص 9-8.
3- همان مأخذ. [1]

تشويق علاء الدّين عطاملك جوينى حاكم بغداد و عراق (1)سبب شده است تا او شرح كبير نهج البلاغه را بنويسد و سپس بخاطر فرزندان عطاملك ابو منصور محمد،و مظفر الدّين ابو العباس شرح كبير را دو بار خلاصه كرده و آن را شرح متوسّط و صغير ناميده است.برخى شرح كلمات قصار ابن ميثم را شرح سوّم او شمرده اند (2).

9-اساتيد ابن ميثم و كسانى كه از وى نقل روايت كرده اند.

ابن ميثم بحرانى در نزد بزرگان علم و دانش همانند مرحوم محقّق صاحب شرائع ألاسلام و اسعد بن عبد القاهر بن اسعد اصفهانى و كمال الدين علىّ بن سليمان بحرانى نويسندۀ كتاب الإشارات كسب دانش كرده و به اوج عظمت علمى دست يافت.در بلندى مقام وى همين بس كه نخبگانى مانند علامۀ حلّى و حسين بن حمّاد بن ابى الخير ليثى واسطى زاهد معروف،و عبد الكريم احمد بن طاوس از وى نقل روايت كرده اند.بنا بر بعضى از روايات خواجه نصير طوسى در خدمت وى تلمّذ كرده است و مير سيّد شريف جرجانى از آثار او استفادۀ فراوان برده است (3).

10-زادگاه و محلّ وفات ابن ميثم آنچه مسلّم است اين است كه ابن ميثم در مجمع الجزائر بحرين به دنيا آمده و پس از وفات در مقبرۀ جدّش«المعلى»در قريه«هلتا»از قراء بحرين،به خاك سپرده شده است (4).

ص:25


1- عطاملك جوينى ملقّب به علاء الدّين بن بهاء الدّين محمّد برادر شمس الدّين محمّد صاحب ديوان از رجال و مورّخان اوايل دورۀ مغول«و.623 ف-681 ه.ق.»وى از آغاز جوانى وارد كارهاى ديوانى شد و از عمّال امير ارغون آقا حكمران خراسان گرديد.عطاملك چند بار در خدمت امير ارغون به«قراقروم»پايتخت مغولستان سفر كرد،همين سفرها بود كه زمينۀ نوشتن تاريخ جهان گشاى جوينى را فراهم ساخت.وى در سال 654 توسّط امير ارغون به هلاكو معرّفى شد و نزد او تقرّب يافت.پس از فوت هلاكو،وى و برادرش صاحب ديوان،سبب رونق دولت«آياقا»بودند و عطاملك حكومت بغداد و عراق يافت.(فرهنگ فارسى دكتر معين، بخش اعلام،ص 1183).
2- كتاب استناد نهج البلاغه،ص 133، [1]تأليف امتياز عليخان عرشى.
3- همان مأخذ،ص 133.
4- مقدمۀ ناشر،ص 13.

در تاريخ فوت ابن ميثم اختلاف نظر است،بعضى وفات او را در 699 ه.ق.دانسته اند و ديگران كه قول بيشترين است 679 ثبت كرده اند.اگر تاريخ فوت عطاملك جوينى را چنان كه دكتر معين در اعلام لغت نامۀ خود 681 آورده است در نظر بگيريم،لازم مى آيد كه ابن ميثم پيش از عطاملك از دنيا رفته باشد،هر چند آقاى خاتمى در مقدّمۀ ناشر احتمال مى دهد كه ابن ميثم دو سال بعد از عطاملك جوينى زنده بوده است.با صحّت احتمال قول آقاى خاتمى بايد ابن ميثم بعد از 681 ه.ق.وفات (1)يافته باشد.

بنا به روايتى ابن ميثم شرح خود را در 677 ه.ق.به پايان برده است (2).حال اگر تاريخ وفات ابن ميثم را 679 ه.ق.بدانيم،كتابت شرح دو سال قبل از فوتش پايان يافته است.

حوادث زمان و تاخت و تاز مغولها در آغاز موجب گرفتاريهاى فراوان جامعه اسلامى بويژه دانشمندان شد.ليكن با نفوذ بعضى از افراد آگاه و هوشمند در دستگاه حاكم زمان،مانند خواجۀ طوسى و عطاملك جوينى،از مشكلات كاسته شد و راه براى پى گيرى كارهاى علمى هموار گرديد.

ابن ميثم در همين راستا فرصتى يافت تا به بغداد،مهد دانش آن زمان،سفر كند و از بركت مصاحبت علاءالدين عطاملك جوينى بهره گيرد و شرح نهج البلاغۀ خود را با اشارۀ وى كه مردى فاضل و علم دوست بود،تدوين كند.شارح در مقدّمۀ خود از عطاملك فراوان تمجيد كرده،و او را بر ديندارى و تدبير امور مملكت ستوده است.

11-ويژگيهاى شرح نهج البلاغۀ ابن ميثم 1-ابن ميثم در آغاز شرح به سبك بيهقى و كيدرى،بحث الفاظ را براى آمادگى ذهن خوانندگان به طور مبسوطى آورده و آن گاه به شرح خطبه ها، نامه ها و ديگر گفتار امام(علیه السلام)پرداخته است.هر چند بعدها مرحوم ميرزا حبيب اللّه خويى در شرح نهج البلاغۀ خود،اين روش را به كار برده است ليكن

ص:26


1- در مورد در گذشت ابن ميثم به شرح صد كلمۀ امير المؤمنين(علیه السلام)ترجمۀ عبد العلى صاحبى(ويراستار اين كتاب)،ص 25،پانوشت شمارۀ 9،رجوع كنيد كه به روايت كشف الظنون 699،يعنى سنه«تسع و تسعين و ستمائة»است و منشاء اختلاف تصحيف سبعين به تسعين يا عكس آن است.
2- استناد نهج البلاغه،ص 134. [1]

فضيلت از آن كسى است كه به مصداق آيه كريمۀ: «السّابِقُونَ السّابِقُونَ» بر اين كار سبقت گرفته است.

در بحث الفاظ،ابن ميثم سه قاعده ترتيب داده كه هر قاعده اى به چند قسم و هر قسمى به چند فصل و هر فصلى به چند بحث مطابق نمودار صفحه بعد تقسيم شده است:

قاعدۀ اوّل را در بارۀ دلالت الفاظ بر معانى آورده،و پيرامون ويژگيهاى الفاظ مفرد،مركّب،تشبيه،استعاره،مجاز،حقيقت و...بحث مى كند.

قاعدۀ دوّم را در تعريف خطابه و فايدۀ آن آورده است.

قاعده سوّم را به بيان فضيلت امام(علیه السلام)سابقۀ ايمان،زهد و تقواى آن حضرت از ديدگاه روايات رسول گرامى اسلام،و تقرّب آن بزرگوار نسبت به پيامبر(صلی الله علیه و آله)اختصاص داده است.

بحث الفاظ كه به عنوان مقدّمۀ شارح در آغاز كتاب آمده بحث نسبتا مفصّلى است و در فهم زيبايى كلام امام(علیه السلام)فوق العاده مؤثر است.ما براى مزيد اطلاع خواننده و آشنايى با سبك تقسيم مطالب به قسمتى از آن در صفحۀ 28 اشاره مى كنيم.

2-شرح نهج البلاغۀ ابن ميثم دقيقا،يك شرح كلامى و فلسفى است.

بر خلاف شرح ابن ابى الحديد كه بيشتر به وقايع تاريخى پرداخته،و كوشيده است سخن امام(علیه السلام)را در رابطه با حوادث گذشته و پيشامدهاى آينده توضيح دهد.هر چند كه مباحث تاريخى در جاى خود بسى لازم و ضرورى است و روشنگرى خاصّى به آيندگان نسبت به گذشته مى دهد،امّا سخن امام(علیه السلام)بيشتر در رابطه با ايمان و اعتقاد و رفتار اخلاقى و اجتماعى بيان شده است.ابن ميثم با چنين ديدى از نهج البلاغه تلاش مى كند،تا ژرفاى كلام امام(علیه السلام)در زمينۀ مسائل اعتقادى،مبدأ و معاد،هدايت و ارشاد را مورد تحقيق و مداقّه قرار داده،عمق سخنان آن حضرت را به قدر توان شرح و بسط دهد.در همين راستا اگر كسى بخواهد تبحّر فوق العادۀ ابن ميثم بحرانى را در مباحث كلامى و فلسفى و اهميّت شرح كبير او را نسبت به ديگر شروح بسنجد،كافى است كه بدقّت شرح اوّلين خطبه را مطالعه كند تا صحّت اين داورى برايش محرز و مسلّم شود.

بها دادن ابن ميثم به جنبه هاى معقول و كلامى گفتار امام(علیه السلام)موجب

ص:27

قاعده اوّل قسم اوّل فصل اوّل 1-بحث اوّل:دلالت لفظ بر معنى يا مطابقه،يا تضمّن و يا التزام است 2-بحث دوّم:كيفيّت دلالت لفظ بر معنى 3-بحث سوّم:دلالت تضمّنى چگونه حاصل مى شود؟ 4-بحث چهارم:دلالت حقيقى چيست؟ فصل دوّم 1-بحث اوّل:لفظ يا بر مفرد دلالت مى كند و يا بر مركب 2-بحث دوّم:لفظ مفرد چگونه حاصل مى شود؟و جزء حقيقى چيست؟ 3-بحث سوّم:مفهوم كلّى 4-بحث چهارم:كلّى متواطى و مشكك چگونه كلّيى است؟ 5-بحث پنجم:در تعريف اسم و فعل و حرف.

6-بحث ششم:معناى خبر و انشاء 7-بحث هفتم:مدلول لفظ يا مفرد است و يا مركب 8-بحث هشتم:دلالت اقتضا و شرط چيست؟ فصل سوّم 1-بحث اوّل:در حقيقت(اشتقاق) 2-بحث دوّم:آيا مشتق جداى از مشتّق منه معنى دارد يا خير؟ 3-بحث سوّم:آيا با صدق مشتق،معنى مشتق منه باقى خواهد بود؟ 4-بحث چهارم:آيا از اسمهايى مانند«لبن و تمر»مى توان اسمى را مشتق كرد 5-بحث پنجم:مفهوم مشتق چيست؟ فصل چهارم 1-بحث اوّل:در معناى ترادف.

2-بحث دوّم:در اسباب ترادف.

3-بحث سوّم:آيا اسمهاى مترادف مى توانند در محل يكديگر قرار گيرند 4-بحث چهارم:در بارۀ اقسام تأكيد 5-بحث پنجم:آيا لفظ تأكيد كننده مى تواند بر تأكيد شده مقدّم شود؟ فصل پنجم 1-بحث اوّل:در بارۀ لفظ مشترك 2-بحث دوّم:در اقسام مشترك 3-بحث سوّم:در بارۀ اسباب اشتراك 4-بحث چهارم:آيا لفظ مشترك را در همۀ معانى اش مى توان استعمال كرد؟ 5-بحث پنجم:آيا لفظ مشترك بدون قرينه بر يكى از معانى خود دلالت مى كند؟ قسم دوّم در تعريف بلاغت و فصاحت بحث مى كند و كيفيت تقسيم بندى آن به طريقى است كه در قسم اوّل متذكّر شديم

ص:28

شده است كه بعدها ميرزا حبيب اللّه خويى(ره)با وجودى كه شرح ابن ميثم را،بر ساير شروح ترجيح داده از آن انتقاد كرده،به نوشتن شرح خود مبادرت ورزد (1)، در حالى كه به نظر ما نقطۀ قوّت اين شرح،توجيهات كلامى و فلسفى آن است، چه اگر ضعفى براى شرح ابن ميثم در نظر بگيريم بعضا همان مواردى است كه نامبرده تأويلات روايى كرده و اخبار ضعيف را مورد استناد قرار داده است.

3-ابن ميثم با وجودى كه شيعه و از ارادتمندان خاندان عصمت و طهارت است و خضوع خاصى نسبت به مولاى متّقيان امير المؤمنين(علیه السلام)داشته است،با اين وصف در شرح كلام امام هر جا كه سخن از خلفاى سه گانه (ابو بكر-عمر و عثمان)به ميان آمده است،نزاكت قلم و بيان را حفظ،و چنان كه خود در مقدّمۀ شرح اظهار داشته،با متانت خاصى برخورد كرده است،با اين كه موضع گيريهاى حادّ زمان ايشان چنين چيزى را ايجاب نمى كرده است.دليل روشن اين ادّعا آن است كه ابن ابى الحديد معتزلى را به علّت منصفانه برخورد كردن با مسائل اجتماعى و سياسى نهج البلاغه،تا روزگار صفويّه شيعه مى دانسته اند (2).

4-شارح كوشش كرده،تا آنجا كه ممكن است،علّت و مناسبت ايراد خطبه و كلام امام(علیه السلام)را ذكر كند و توضيح دهد كه در چه وقت و در كجا و به چه مناسبتى اين سخن از امام(علیه السلام)صدور يافته است.

5-سعى بليغ ابن ميثم در شرح بيانات امير المؤمنين(علیه السلام)بخصوص در مسائل اعتقادى اين است كه مبنايى براى كلام امام(علیه السلام)از آيات قرآنى(كه حق هم همين است)بيابد و دقيقا سخنان حضرت را در بر گرفته از كلام حق متعال و منطبق بر آن بداند.

6-ابن ميثم معتقد است كه اگر هدف از بعثت انبيا،ارشاد خلق و هدايت آنها به سوى حضرت حق است كلام امام(علیه السلام)در بر دارندۀ تمام مقصد و هدف شريعت است و چون هيچ كلامى جامعيّت سخنان امام(علیه السلام)را ندارد پس بيانات آن بزرگوار جلوه اى از كلام خدا و پرتوى از گفتار رسول خدا(صلی الله علیه و آله)

ص:29


1- همان مأخذ،ص 154. [1]
2- همان مأخذ ص 132. [2]

است،به همين دليل است كه اين شرح مشحون از آيات كريمۀ قرآن مى باشد و در توضيح گفتار امام(علیه السلام)آيات فراوانى را به كار گرفته و در اين جهت رنج فراوانى متحمل شده است.

7-براى روشنتر شدن سخنان امام(علیه السلام)،شارح قبل از شرح،لغات مشكل خطبه را معنى مى كند و آن گاه به تفسير كلام مى پردازد،و هر جا كه در شرح مطلب نيازى به قواعد صرف و نحو و يا معانى و بيان باشد آنها را توضيح مى دهد.نظر به همين خصوصيات است كه خواندن مقدّمۀ مؤلف بدقّت،براى فهم كلام امام(علیه السلام)ضرورت دارد.

با توجّه به ويژگيهائى كه در بالا براى اين شرح ذكر كرديم،بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوى،با وجودى كه دو اشكال مهم بر سر راه اين كار به شرح زير قرار داشت،براى اولين بار تصميم به ترجمۀ شرح مذكور گرفت تا نفع اين اثر مهمّ را همگانى كند.

1-ترجمۀ يك اثر مهمّ فلسفى و برگردان آن به فارسى با عباراتى روان و زيبا كار ساده اى نيست.شايد دليل اين كه تاكنون كسى اقدام به ترجمۀ اين شرح نكرده،و يا حد اقل يكى از ادلّۀ ما مشكل بودن فهم اين شرح بوده است.

2-در اين شرايط دشوارى اقتصادى،به لحاظ جنگ و تبعات آن از قبيل كمبود كاغذ و هزينۀ سنگين ترجمه چنين اثرى از توان مالى يك فرد و يا حتّى يك مؤسّسه در صورتى كه جنبۀ انتفاعى را در نظر داشته باشد بيرون است.

12-خاتمۀ مقال در خاتمه،ضمن توفيق خواهى از حضرت سبحان براى كليّه افراد، مؤسّسات و بنگاههاى انتشاراتى كه براى نشر آثار دينى و فرهنگ اسلامى متحمّل رنج فراوان مى شوند و اجر و مزد كار خود را از خداى بزرگ مى خواهند و براى بنياد پژوهشهاى اسلامى كه در احياى ميراث علماى اسلامى بخصوص ترجمه شرح ابن ميثم بحرانى زحمت فراوانى را بر عهده دارد، أجر مضاعف و توفيق دو چندان را آرزومند است،زيرا كرم وجود حق متعال بى نهايت و بخل و منع را بر آن ذات مقدّس راهى نيست.

اميدوار فضل بى كرانش پانزدهم شعبان المعظّم هزار و چهار صد و پانزده قمرى مطابق بيست و هفتم دى ماه هزار و سيصد و هفتاد و سه شمسى.

ص:30

مقدمۀ شارح

اشاره

پروردگارا پاك و منزّهى،تو را مى ستايم،در ذاتت يگانه اى آن گونه كه هر انسان دل آگاهى از درك ذات تو درمانده است،همچنين در اوصافت يكتايى بدان سان كه زبان هر گوينده اى از ستايش تو ناتوان است.ذات تو در بخششهاى دمادمت پيداست آنسان كه با هستى دائمت نياز هر نيازمندى را گواهى و مى دانى و به بزرگى جلالت آن چنان آشكارى كه همه چيز در مقابل پرتو جمالت بى فروغ و بيهوده است.علمت چنان احاطه دارد كه به اندازۀ كمترين ذرّه اى در آسمان و زمين از آن پوشيده و مخفى نيست و نعمتها را بى شمار ساختى به گونه اى كه شمارش انواع آنها از مرز اندازه و شمارش گذشت،جهان را ميدان مسابقه آفريدى تا مردم براى سبقت گرفتن به بارگاه قدست آماده شوند و مردمان را به وسيلۀ پيامبران تأييد فرمودى تا توسط آنان براى رسيدن به جوار قربت برترين راهها را بپيمايند و براى همگان آنچه لازمۀ وجودشان بود آماده ساختى،ولى بعضى از آنها نعمتهايت را انكار كردند و برخى از پرستشت سرباز زدند و گروهى به انواع بخششهايت اعتراف كردند و بر آستانۀ درگاه كرمت ماندگار شدند.

خداوندا،تو منزّهى از آنچه بندگانت اختلاف دارند و مسلّما در بارۀ آن داورى خواهى كرد.منزه مى دانم تو را از آنچه ستمگران مى گويند و برترى از

ص:31

آنچه تو را توصيف مى كنند.به زبان دل و سر،صبح و شام تو را تسبيح مى گويم و در هر حال تمام شب و روز تو را مى ستايم،گواهى مى دهم كه جز تو خدايى نيست،و غير تو را از اعتبار ساقط مى دانم و براى شكوه جمالت در نهان و آشكار اخلاص مى ورزم.

گواهى مى دهم كه محمّد(صلی الله علیه و آله)بندۀ برگزيدۀ تو است و سر آمد پيامبران پاكت مى باشد،آن كه او را با انوار درخشان برانگيختى و به وسيلۀ دلايل و براهين استوار تأييدش كردى و براى جهانيان بشارت و بيم دهنده قرار دادى در حالى كه به فرمان تو همانند چراغى فروزندۀ فرا خوانندۀ مردم به سوى تو بود.

پروردگارا،بر او و آل پاك برگزيده اش كه سرچشمه هاى حكمت و استوانه هاى دينند،رحمت هميشگى و رسا و كافيت را تا آسمان و زمين برقرار و روزها پى در پى است نثار فرمان.همچنين بر تمام ياران بزرگوارش درود فرست.

پس از ستايش پروردگار و درود بر محمّد و آلش(صلی الله علیه و آله)،چون هدف نخستين از بر انگيختن انبيا و پيامبران با كتابهاى آسمانى و قوانين شرعى،همانا جذب مردم به خداوند يكتا و درمان جانها از نادانى و دلبستگى به اين دنيا بوده است،و نيز(هدف بعثت)توجه دادن مردم به بوستانهاى پاكيزۀ بهشت و منازل نيكان و يارى دادن به آنها براى پرهيز از موارد هلاكت و نابودى كه در معرض اين خطرند،و همچنين سوق دادن مردم به نعمتهاى بهشتى كه نظير آن را نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه حتى به انديشۀ كسى خطور كرده است،و همچنين آگاه كردن(بر حذر ساختن)مردمان از آراميدن در دنيا و توجّه كردن بى خبران بر ياد آورى آنچه در گذشته از آنان پيمان گرفته شده،مى باشد:« «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ وَ أَنِ اعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ» (1)

ص:32


1- سوره يس(36):آيه(60): [1]اى فرزندان آدم از شما پيمان نگرفتم كه شيطان را كه دشمن آشكار شماست نپرستيد و تنها مرا عبادت كنيد؟كه اين است راه راست و بس.

يكى از آنچه لازمۀ اين هدف(بعثت انبيا)است،تنظيم چگونگى تأمين معاش جسمانى است و نيز بقيّۀ وسايلى كه در بقاى نوع انسان دخالت دارد.

پيشواى بزرگ ما امير مؤمنان صاحب نشانه هاى آشكار و نوردهاى درخشان علىّ بن ابى طالب عليه السلام در تمام آنچه از سخنانش به ما رسيده است و آنچه از كارها و دستور العملها كه از آن بزرگوار صادر شده،مقصود و منظورش اين است كه آنچه شريعت ارزشمند از اغراض و اهداف در بر دارد و آنچه قرآن از قوانين و قواعد داراست همه را توضيح و تشريح كند،به گونه اى كه حتّى يك جمله در غير اين منظور از آن حضرت يافت نشده است،چنان كه بزودى اين موضوع را توضيح خواهيم داد و آن را به تفصيل روشن خواهيم كرد.

چون سخنان آن حضرت اين ويژگى را دارد،ناگزير سخن او سخنى است كه رنگ و نمودى از كلام خدا دارد.و در عين حال داراى بوى خوش كلام پيغمبر(صلی الله علیه و آله)است.

سخن آن حضرت همواره در سينۀ راويان جاى داشته و در بين هدايت يافتگان و گمراهان پراكنده بوده است و با اين كه دشمنان آن حضرت با فريب و نيرنگ سعى كردند سخنان مشهور او را مخفى دارند،امّا از آنجا كه خداوند امتناع دارد كه نور خويش را به اتمام نرساند،اسلام را به وسيلۀ سيّد بزرگوار «شريف رضى محمّد بن حسينى موسوى»-كه خداوند جايگاهش را پاك و قبرش را نورانى گرداند-تأييد كرد و وى سخنان جدّش را كه از ذهنها دور شده بود زنده،و آنها را كه در معرض پراكندگى بود گردآورى كرد و به اندازۀ تواناييش در هر چه بهتر تدوين كردن آنها همّت گماشت و مجموعۀ آن را نهج البلاغه ناميد كه نامش با محتوايش موافق و مطابق معناى حقيقى آن است.خداوند بهترين پاداش مورد درخواست دانشمندان و بزرگترين پاداش را به وى عطا فرمايد.

من يكى از بندگان خدا هستم كه به من رحمتى عطا فرموده و مرا توانا

ص:33

ساخته است تا همان راه و هدف على(علیه السلام)را تعقيب كنم،بدين سبب همواره اين كتاب پس از كتاب خدا و گفتار پيامبرش چراغ راهنمايى بود كه در تاريكيها از آن نور مى گرفتم و نردبانى بود كه با آن به آسمانهاى انديشه بالا مى رفتم.در اين بيان بر چيزى از اسرار و رموز آن اطلاع يافتم و به روشنايى آن چشمانم را روشنى بخشيدم.از اين كه عده اى بر اثر جهالت از آن روى مى گرداندند متأسّف بودم و از اين كه اهلى براى آن نمى يافتم اندوهگين.تا اين كه با گذشت زمان براى جدايى از خانواده و وطن فرصتى پيش آمد و گردش روزگار مرا به دار السلام كشاند.آنجا را تفرجگاهى مطلوب و نشانه اى از خداى قادر در كمال بخشى نظم آن و سپردن امور آنجا به شخصى كه خداوند تمام كمال انسانى را به وى ارزانى داشته و تمام فضايل اخلاقى را به او بخشيده بود يافتم.او مردى بود كه اگر بنا بود نسبى براى او معيّن كنند نسب او فضيلت مجسم بود به طورى كه دانش و بخشش و شجاعت و فقه و عدالت از ناحيه او فراهم مى شد.بلى او از جلوه هاى خداوند براى ادارۀ امور بندگان خدا و شهرها بود و او را فرماندهى قرار داده بود كه اطاعتش لازم بود.فرامين او همچون روح در اجسام نافذ و انديشۀ استوارش به منزله درمان دردها بود.او شايستۀ بهترين ستايشها بود،زيرا به بلندترين مقامها دست يافته بود و خرابى ها به همّت او اصلاح شد و دارالسلام از عواقب مشكلات در امان ماند.آن كه اقمار دانشها در دولت خجستۀ وى درخشيدن گرفت بعد از آن كه در حجاب نادانى فرو رفته بود و در طلوع(دولت) پسنديدۀ وى روشنايى حقيقى از كرانۀ تاريكى گسترده شد و فجر دادگرى وى دامن سياه ظلم را برچيد و به وسيلۀ ابرهاى پر باران فضل وى،باغهاى پر ثمره به شكوفه نشست.

آن كه محكم كنندۀ اركان اسلام بود پس از اين كه رو به انهدام و خرابى گذاشته بود،و تجديد كنندۀ آثار ايمان بود بعد از آن كه طوفانهاى سركشى و

ص:34

ستمگرى آن را محو و نابود ساخته بود.

صاحب ديوان الممالك،پويندۀ نزديكترين راه به سوى خدا،نشانۀ حق و ديانت،ملقّب به عطاملك فرزند وزير معظّم و سرور بزرگوار كه به ملاقات پروردگار جهانيان و همجوارى فرشتگان مقرّب نايل شده است اعتبار دين و دنيا «محمّد جوينى»كه خداوند شكوه او را دو چندان و بختش را جاويدان و قدر و كمالش را نگهبان و فضل و بخشش را تأييد و عمرش را طولانى و توفيقش را مدام گرداند و با ادامۀ عزّت برادر و دوستش كه بر همۀ سلاطين دنيا به علوّ مقام، و نهايت عزّت و افتخار و استوارى دانش و ادب و ورزيدگى عقل و حسب برترى داشت پشتش را محكم گرداند.

همان كه زيباييهاى اوصاف او گوشها را پر كرده و بخششهاى او نياز نيازمندان را برآورده ساخته و بخشش او بارانهاى پر سود را به فراموشى سپرده و چه شايسته است آنچه در بارۀ كرم و شايستگى او سروده شده است:

هو البحر من اىّ النّواحى أتيته فلجّته المعروف و الجود ساحله

تعوّد بسط الكفّ حتى لو أنّه ثناها لقبض لم تعطه انامله

و لو لم يكن فى كفّه غير نفسه لجاد بها فليتّق اللّه سائله (1)

آرى،او كسى است كه خداوند حكمت و سلطنت را برايش فراهم آورده، در بلنداى مقام،شأن و مرتبه فزونى بخشيده،وى داراى نفس ملكوتى،مقام خلافت بشرى،نسب پاك،اخلاق پسنديده،همّت بلند و هدفهاى عالى است.

سرور پادشاهان عرب و عجم،صاحب دفترهاى جهان،خورشيد فروزان حقيقت و دين،فريادرس اسلام و مسلمين محمّد(جوينى)،خداوند وى را به نهايت درجه

ص:35


1- او دريايى است كه از هر طرف به آن وارد شوى ژرفاى آن خير و نيكى و ساحل آن بخشش است چنان به گشاده دستى عادت كرده است كه اگر بخواهد و مشتش را ببندد انگشتانش اطاعت نمى كنند اگر در دستش جز جانش نباشد آن را مى بخشد پس بايد سائل از خدا بترسد و تقاضاى جان او را نكند.

كمال برساند و آرزوهاى حال و آينده اش را برآورده سازد.

همانا[محمّد جوينى و پدرش]براى اين امّت دو ماه درخشانى هستند كه روشنايى مى بخشند،و دو پناهگاه استوارى هستند كه بدانها پناه مى برند.و دو استوانه اى هستند كه پايه هاى ايمان بدانها متكى است و دو شمشير برّان هستند كه دين حق به وسيلۀ آنها بر ساير دينها چيره مى شود.خداوند از ناحيۀ اسلام و اهلش بهترين پاداش نيكوكاران را به آنها بدهد و آنان را به بهترين فضل پياپى كه براى بندگان شايسته اش آماده ساخته مخصوصشان گرداند و خوشبختى آنها را پايدار كند و آنها را به وسيلۀ هماهنگى قضا و قدر با آرائشان يارى فرمايد و دولت و حكومتشان را از پيشامدهاى بد و بلاهاى روزگار محفوظ بدارد و نتيجه اعمال زشت و دشمنانشان را از ابتدا بى اثر گرداند.

هنگامى كه توفيق ديدار جوينى برايم دست داد،به حضور شريفش رسيدم.از روى علاقه و محبّت جايگاه و مقامى را به من اختصاص داد كه خواسته هاى درونيم برآورده شد و بارانهاى نعمتهايش را بر من بارانيد كه بى شباهت به نعمتهاى خداوندى نبود،در گفتگوهاى دوستانه اش ستايش نهج البلاغه و عظمت و فضيلت و اهميّت آن را به گونه اى بر زبان راند كه دانستم وى همان كسى است كه من در جستجويش بودم كه آگاه به ارزش نهج البلاغه و منزلت آن در بين كتابهاست.من علاقه مندى خاطر وى را به كشف اسرار و دقايق و حقايق نهج البلاغه دو چندان كردم.دوست داشتم براى اداى شكر پاره اى از نعمتهاى گذشته و بخششهاى مكرّر و سپاس حضورش،شرحى بر نهج البلاغه بنويسم كه به مباحث يقينى مزيّن و به قواعد اصولى مرتّب باشد.

در اين شرح آنچه از اسرار و رموز براى من آشكار است روشن گرداندم و گنجينه هاى نهفتۀ اين كتاب را بر ملا ساختم،هر چند گروهى از صاحب نظران خردمند در شرح اين كتاب پيش از من دست به كار شده اند و نكته سنجان

ص:36

درست انديش پوست را از مغز و سراب را از آب جدا كرده اند.

بعد از اين كه با خداوند سبحان پيمان بستم كه جز طريق و مذهب حق را در اين شرح يارى نكنم،نوشتن شرح را آغاز كردم.به سبب ملاحظۀ خاطر هيچ مخلوقى پيروى از هواى نفس نكردم،اگر اين خواست در عمل تحقق پذيرد در نهايت درجه عالى خواهد بود و گرنه پوزش خواه بود و اميدوار و آرزومند بخششم.

از صاحبان فضل و دانش تقاضامند جبران كمبودها و چشم پوشى از لغزشها هستم.ضعف و ناتوانى كه من در حركت و پيمودن اين راه دارم،راهى كه جولانگاه نفوس اولياى پاك و جايگاه انديشۀ علماى بزرگ انديشه ساز و صاحبان تأليف و نوشته هاست،بايد تنها راهنمايم خدا باشد و او مرا كفايت مى كند و چه نيكو كفايت كننده اى است.

سخن أمير مؤمنان عليه السلام در بردارندۀ بحثهاى عظيمى مى باشد كه شامل علوم ارزشمندى است.كسى كه قصد بررسى كلام آن حضرت و فهميدن شرح آن را دارد،در صورتى كه انديشۀ عالى و ذوق سرشار داشته باشد،بازهم نيازمند دانستن مطالبى است كه او را در رسيدن به مقصود يارى دهد.از طرفى چون هدفهاى آن حضرت در قالب خطابه و به صورت سخنرانى و يا نوشته است، لازم مى دانم كه مباحثى را در بارۀ الفاظ به اندازۀ رفع نياز مطرح كنم،آن گاه به معناى خطابه و آنچه بدان مربوط است اشاره خواهم كرد تا براى كسانى كه مى خواهند كلام آن حضرت را مورد دقّت قرار دهند و رموز و حقايق آن را دريابند كمكى باشد.در پايان اشاره اى به فضايل آن حضرت نيز خواهم داشت.

اين مقدمه را ناگزير بر سه قاعده قرار دادم (1)

ص:37


1- خوانندگان گرامى بايد توجّه داشته باشند كه سبك كار مؤلّف در اين مقدمه چنين است كه تمام مطالب را به قاعده و هر قاعده را به چند قسم و هر قسم را به چند فصل دسته بندى كرده است-م.

قاعدۀ اوّل:در بارۀ الفاظ است

اشاره

و بر دو قسم تقسيم مى شود

قسم اول-در دلالت الفاظ و اقسام و احكام آن است
اشاره

و داراى فصلهايى است

فصل اوّل:در بارۀ دلالت داشتن لفظ بر معناى خود مى باشد
اشاره

و در آن بحثهايى است

بحث اوّل:دلالت لفظ بر تمام معناى قراردادى خود و يا بر جزئى از معناى

قراردادى خود

(از آن جهت كه جزئى از معناى قراردادى است)و يا بر مفهومى خارج از معناى قراردادى كه لازمۀ ذهنى معناى قراردادى است(از آن جهت كه لازم معناى قراردادى است)مى باشد.دلالت نوع اوّل(يعنى دلالت لفظ بر تمام معناى قراردادى)را دلالت مطابقه گويند،مانند لفظ«انسان»كه بر حيوان انديشمند دلالت مى كند.

دلالت نوع دوّم(يعنى دلالت لفظ بر جزئى از معناى قراردادى)را دلالت تضمّنى گويند مانند اين كه لفظ انسان فقط بر حيوان يا انديشمند تنها دلالت كند.

دلالت نوع سوّم(يعنى دلالت لفظ بر امرى غير از معناى قراردادى)را دلالت التزامى گويند،مانند دلالت لفظ انسان بر خنده.

در دلالت تضمّنى جمله«از اين جهت كه جزء معناى لفظ باشد»را اضافه كرديم تا موردى را كه لفظ به طور مطابقه در جزء معنا به كار مى رود از تعريف دلالت تضمّنى خارج كنيم،مانند لفظ ممكن كه به طور مطابقه بر ممكن خاص كه جزء معناى ممكن عام است اطلاق مى شود.يعنى اگر لفظ به طور مطابقه بر جزء معنا به كار رود دلالت تضمّنى نخواهد بود.

در دلالت التزامى نيز جملۀ«از اين جهت كه معناى لازم لفظ است»را

ص:38

اضافه كرديم،تا جايى كه لفظ بر معناى لازم خود به كار رود از تعريف دلالت التزامى خارج كنيم مانند موردى كه لفظ خورشيد براى جرم و روشنايى آن وضع شده باشد ولى در معناى روشنايى تنها به كار رود.

تعريف دلالت تضمّنى و التزامى بدون دو قيد مذكور موجب مى شود كه دلالت مطابقه،شامل دلالت تضمّنى و التزامى نيز بشود با اين كه چنين نيست.

بحث دوّم:در بارۀ دلالت لفظ است دلالت لفظ بر معناى مطابقه اى بر حسب

قراردادى است كه وضع شده.

امّا دلالت لفظ بر جزء معنا و يا لازم آن بنا بر اعتقاد امام فخر رازى و گروهى از دانشمندان دلالت عقلى است و ربطى به قرار داد لفظى ندارد.

بر گفتۀ امام فخر رازى و دانشمندان همفكرش اشكال وارد است،زيرا اگر منظورشان اين است كه دلالت تضمّنى و التزامى فقط از طريق تعقّل و بدون دخالت قرارداد لفظ حاصل مى شود صحيح نيست،زيرا اگر معنا از طريق لفظ در ذهن نقش نبندد،دلالت ضمنى و التزامى حاصل نمى شود،علاوه بر اين دانشمندان بصراحت گفته اند كه اين دو نوع دلالت از دلالتهاى لفظى هستند، بنا بر اين نمى توان ادّعا كرد كه اين دو دلالت صرفا عقلى باشند،و اگر منظورشان اين است كه به هنگام تصوّر معنى از لفظ،عقل به جزء معنا و يا لازم آن منتقل مى شود،اين سخن حقّى است.بنا بر اين،اين دو نوع دلالت با هميارى لفظ و عقل محقّق مى شود.

دلالت تضمّنى و التزامى عملا نيازمند دلالت مطابقه اى مى باشد،بى آن كه دلالت مطابقه اى احتياج به دلالت تضمّنى و التزامى داشته باشد،زيرا ممكن است معناى لفظى خالى از جزء و لازم آشكارى باشد (1).همچنين هر يك از دو

ص:39


1- مانند همزۀ استفهامى كه معنايش داراى جزء نيست و يا لفظ اللّه كه معنايش جزء پذير نمى باشد.

دلالت تضمّنى و التزامى به يكديگر نيازمند نيستند(مانند لفظ خورشيد وقتى كه براى جرم تنها وضع شده باشد دلالت تضمّنى ندارد،ولى دلالت آن بر روشنايى دلالت التزامى است)امّا دلالت تضمّنى و التزامى به دلالت مطابقه اى نياز دارند.

بحث سوّم:در بارۀ دلالت لفظ

از آنچه در گذشته يادآور شديم،روشن شد كه در دلالت تضمّنى مدلول لفظ بايد مركّب باشد و در دلالت التزامى،همراه بودن معناى لازم با ملزوم در ذهن بايد به صورت روشن و ثابت باشد،زيرا اگر اين همراهى در ذهن به صورت آشكار نباشد به صرف آوردن لفظ معناى لازم تداعى نمى شود چون قرارداد لفظ براى معناى مطابقه اى بدون در نظر گرفتن معناى لازم آن است و ذهن از معناى قراردادى لفظ به معناى التزامى منتقل نمى شود.

بنا بر اين لفظ،دالّ بر معناى التزامى نيست،زيرا مقصود از دلالت كردن لفظ بر معنا درك معناى لفظ است نسبت به كسى كه معناى لغوى و وضع و قرارداد را بداند.

در دلالت التزامى لزوم خارجى معتبر نيست،زيرا در لزوم خارجى دلالت لفظ بر لازم آن از ناحيۀ خود لفظ انجام مى شود نه از لزوم ذهنى.با اين توضيح كه تصوّر معناى لفظ بى تصوّر معناى خارجى ممكن نيست،مانند تصوّر كورى كه لازم دارنده يا همراه بينايى است.

(در دلالت التزاميّه گفته شد كه لزوم بايد به صورت ذهنى،روشن و آشكار باشد)،ناگفته نماند كه تنها لزوم ذهنى سبب انتقال ذهن از لازم به ملزوم نمى شود.درك ملزوم نسبت به درك لازم جنبۀ ابزار و مقدّمه را دارد.فهميدن معناى لفظ مبتنى بر آگاهى به وضع لفظ براى معنايى،و يا شنيدن و به ياد آوردن استوار است بنا بر اين درك ملزوم يكى از شرايط تصوّر معناى لازم است.

بحث چهارم:دلالت لفظ دلالت كردن لفظ بر معناى حقيقى همان دلالت

وضعى و قراردادى است،

بنا بر اين روشن است كه دلالت تضمّنى و التزامى دلالت حقيقى نيستند و نيز نمى توانند دلالت مجازى باشند،زيرا در دلالت

ص:40

مجازى شرط است كه لفظ در غير موضوع له خود و با قصد و اراده به كار رود (1).

اين دو نوع دلالت گاهى از به كار بردن لفظ در معناى حقيقى استنباط مى شوند، بى آن كه از به كار بردن لفظ در معناى حقيقى قصد معناى تضمّنى و التزامى وجود داشته باشد.ذهن هنگام به كار بردن لفظ در معناى قراردادى،به جزء معنى و گاهى به لازم معنى و گاهى به جزء جزء معنى،و گاهى به لازم لازم معنى منتقل مى شود و بدين سان بر مراتب فراوانى از اجزاء و لوازم دلالت مى كند(يعنى دلالتش دلالت استقلالى نيست)با وجود فهم معناى تضمّنى و التزامى،واضح است كه لفظ در معناى حقيقى و قرارداديش به كار مى رود نه در معناى جزء و يا لازم كه ذهن بدان منتقل مى شود.نتيجه اين كه دلالت لفظى محدود به دلالت حقيقى و مجازى نيست (2).آرى به كار بردن لفظ براى معناى قراردادى يا غير معناى قراردادى هر گاه با قصد به كار رود طبعا بايد حقيقى يا مجازى باشد.

فصل دوم:تقسيم لفظ و بحثهاى آن
بحث اوّل:تقسيم لفظ به مفرد و مركب

اگر لفظ داراى جزء باشد ولى هنگام به كارگيرى لفظ معناى جزء لفظ منظور نباشد،اين لفظ را اصطلاحا مفرد مى گويند (3)و اگر معناى جزء لفظ در نظر باشد اين لفظ را اصطلاحا مركّب مى گويند.گمان نمى رود كه اين تعريف با كلماتى مانند عبد اللّه و مشابه آن نقض شود،مانند اين كه گفته شود لفظ عبد اللّه مفرد است ولى جزء آن بر معناى خاصّى دلالت دارد(عبد يعنى بنده و اللّه يعنى خدا).در پاسخ مى گوييم گاهى اراده مى شود كه جزء لفظ عبد اللّه و مشابه آن بر معناى جزئى از آن به كار رود،در اين

ص:41


1- مانند به كار بردن لفظ شير براى مرد شجاع.
2- به نظر شارح دلالت تضمّنى و التزامى دلالت حقيقى و مجازى نيستند.
3- مانند لفظ عبد اللّه در صورتى كه نام شخص معيّنى باشد.

صورت قبول نداريم كه كلمۀ عبد اللّه مفرد باشد،و گاهى اراده نمى شود در اين صورت حتما مفرد است.

به هنگام تعريف مفرد گفته شد:مفرد چيزى است كه از جزء لفظ ارادۀ دلالت بر هيچ معنايى نشود.اين همان تعريفى است كه دانشمندان متقدّم براى لفظ مفرد و مركّب مى آوردند با اين توضيح روشن شد كه نيازى به قيدى كه دانشمندان متأخّر بر تعريف مركب افزوده و گفته اند:از آن جهت كه جزء لفظ باشد،نيست،زيرا هر دو تعريف بيانگر يك حقيقت است

بحث دوّم:تقسيم لفظ مفرد به مفهوم جزئى و كلّى

تصوّر معناى مفرد اگر مانع از اشتراك مصاديق باشد اصطلاحا آن را جزئى مى گويند و اگر مانع از شركت مصاديق متعدّد نباشد آن را كلّى مى گويند.جزئى دو معنا دارد يكى تعريفى كه گذشت و به جزئى حقيقى نامگذارى شده است و ديگرى هر مفهوم خاصّى است كه زير پوشش مفهوم عامى قرار گرفته باشد (1).فرق بين اين دو نوع جزئى،اين است كه جزئى حقيقى،جزئى اضافى نيست و مفهوم كلّى ندارد،و جزئى نوع دوم نسبت به مفهوم عامتر از خود جزئى است و گاهى هم خود مفهوم كلّى دارد.

امّا مفهوم كلّى به سه معنى به كار رفته است:

اوّل كلّى طبيعى،و آن مفهوم حقيقى است كه در نفس ذات خود مانع از شركت مصاديق فراوان نمى شود(مانند مفهوم انسان) دوّم كلّى منطقى،و آن مفهومى است كه از طريق تعقّل و مقايسه با مفاهيم جزئى عقل،حاصل مى شود(مانند مفهوم كل در جملۀ الانسان كلّى) سوّم كلى عقلى،كه مجموعۀ كلّى طبيعى و كلّى منطقى است(مانند مجموع مفهوم انسان و مفهوم كلّى) مفهوم كلّى به شش قسم تقسيم مى شود:

ص:42


1- مانند مفهوم انسان كه خصوصى تر از مفهوم حيوان است.

1-محال است كه وجود بيابد مانند مفهوم شريك براى خدا.

2-وجود آن ممكن است ولى وجود نيافته مانند كوه ياقوت،يا درياى جيوه.

3-فقط يك مصداق از آن وجود دارد و محال است كه بيش از يك مصداق داشته باشد مانند خداوند.

4-ممكن است كه بيش از يك مصداق داشته باشد ولى وجود خارجى آن يك مصداق بيشتر ندارد،مانند خورشيد،بنا بر عقيدۀ كسانى كه بيش از يك خورشيد را ممكن مى دانند.

5-بيش از يك مصداق وجود دارد كه در اين صورت مصداق آن افراد فراوان ولى پايان پذير و محدود باشد مانند ستارگان.

6-پايان ناپذير و نامحدود باشد مانند نفوس انسان (1)

بحث سوم:تقسيم كلّى يا بر تمام ماهيّت(چيستى)يا بر جزئى از ماهيّت و يا

بر امرى خارج از ماهيّت شيء دلالت مى كند

اوّل-وقتى كلّى بر تمام چيستى شيء دلالت كند دو صورت دارد:

الف-بر ماهيت شيء واحد دلالت كند و آن خود به دو صورت تقسيم مى شود:

1-بر مصداق كلى دلالت كند،مانند تعريف كامل انسان وقتى تعريف شود كه:انسان حيوان انديشمند است(حدّ تام).

2-بر مصداق جزئى دلالت كند مانند بيان خصوصيّت انسان بودن براى يك فرد انسان،مثل وقتى كه سؤال مى شود زيد چيست؟گفته مى شود انسان است(كه مى تواند حدّ تام باشد)

ص:43


1- نامحدود و نامتناهى به دو معنى است:نامتناهى با لذّات مانند خداوند متعال،نامتناهى بالنسبه مانند تعداد ملكولهاى آب در جهان،در اينجا،منظور قسم دوّم است.

ب-بر ماهيت اشياء متعدّد دلالت كند كه دو صورت دارد:

1-افرادى كه حقيقت مختلف داشته باشند مانند مفهوم حيوان در جواب از سؤال:اسب،گاو و انسان چيست؟.كه پاسخ داده مى شود حيوانند(حيوان بودن قدر مشترك بين آنهاست).

2-اشيائى كه داراى حقيقت متّفق باشند.مانند انسان در پاسخ به سؤال از چيستى زيد و عمرو،و خالد.كه در جواب گفته مى شود انسان هستند.

دوّم-مفهوم كلى حيوان كه بر جزء ماهيّت شيء دلالت كند به سه صورت تقسيم مى شود:

الف-مفهوم كلى حيوان كه جنس قريب است براى انسان و جزئى است از تعريف كامل انسان كه هم بر انسان و هم بر انواع ديگر غير انسان دلالت دارد.

ب-مفهوم كلّيى كه جزء تعريف كامل و مختصّ به نوع واحدى مى باشد مانند انديشمند كه فصل جدا كنندۀ انسان از مفهوم كلّى حيوان است.

ج-مفهوم كلّيى كه از مفهوم جنس و فصل به صورت تركيبى حاصل شده باشد.مانند مفهوم انسان كه نوع است و مفهوم حيوان و انديشمند را در بر دارد.غير از سه مورد ياد شدۀ بالا مفاهيم كلّى ديگرى وجود دارد،مانند مفهوم جزء براى جزء كه ذيلا بدانها اشاره مى شود و در جاى خود بيان خواهد شد.

1-مفهوم جنس جنس(مانند حيوان كه جزء مفهوم نامى است و نامى شامل حيوان و گياه مى شود).

2-جنس فصل(مانند حيوان نسبت به انديشمند كه فصل است).

3-فصل جنس(مانند حساس كه فصل حيوان است نسبت به ديگر اجناس) 4-فصل فصل(مانند انديشمند نسبت به حساس).

سوم-هرگاه مفهوم بر امرى خارج از ماهيّت شيء دلالت كند،مفهوم

ص:44

عرضى ناميده مى شود و دو صورت دارد.

1-لازمۀ ماهيّت شيء يا واضح و آشكار است مانند فرد بودن براى عدد سه و يا واضح و آشكار نيست مانند نهايت پذير بودن جسم.

2-لازمۀ وجود شيء است مانند سياهى براى كلاغ.

ب-مفهوم عرضى قابل انفكاك از شيء است كه دو صورت دارد:

1-سرعت قابل زوال است مانند برخاستن و نشستن.

2-دير زوال است مانند جوانى.

توضيح:كلّى عرضى قابل انفكاك يا مختص به يك نوع است مانند ضاحك كه مختص انسان است و يا مختص به يك نوع نيست و انواعى را در بر مى گيرد،مانند راه رونده(ماشى)كه شامل انسان و حيوان مى شود(عرض عام براى انسان است)

بحث چهارم:در بارۀ الفاظ لفظ و معنى يا متّحدند

(يعنى يك لفظ براى يك معنى است)،يا متعدّد(يعنى چند لفظ براى چند معنى)،يا لفظ متعدّد است و معنى واحد،و يا لفظ واحد و معنى متعدّد.

در صورت نخست كه لفظ و معنى متّحد باشند،به دو صورت تقسيم مى شود:

الف-لفظ داراى مفهوم كلّى باشد كه ميان افرادش اختلاف نباشد،مانند انسان كه به لحاظ انسان بودن،افرادش اختلاف ندارند و اصطلاحا آن را كلّى متواطى(همسان)گويند يا لفظ داراى مفهوم كلّى باشد كه افراد آن نسبت به مفهوم كلّى داراى درجات مختلف از لحاظ شدّت و ضعف باشند.مانند مفهوم وجود،كه اين نوع مفهوم كلّى را اصطلاحا مشكّك مى گويند.

ب-لفظ بر مفهوم جزئى و مشخّص دلالت كند،مانند لفظ زيد كه بر شخص معيّنى دلالت مى كند.

ص:45

در صورت دوّم كه لفظ و معنى متعدّد باشد مانند اسمهايى كه معناى متضاد و متباين دارند.در اين صورت فرق نمى كند كه مفهوم آنها دو معناى جدا گانه داشته باشد و مانند انسان و اسب،يا ميان آنها ارتباطى باشد مثلا يكى اسم ذات و ديگرى صفت اسم ذات باشد،مانند شمشير و برنده.يا يكى نام باشد براى صفت مانند ناطق يا صفت باشد براى صفت مانند فصيح كه صفت است براى ناطق.

در صورت سوم كه لفظ متعدّد باشد و معنى واحد مانند اسد،و ليث كه هر دو به معناى شير درنده است و اصطلاحا آنها را مترادف مى گويند.فرقى نمى كند كه اين دو كلمۀ مترادف از يك زبان باشد مانند مثال گذشته و يا از دو زبان مانند ماء(كه عربى و به معناى آب است)و آب(كه فارسى است).

صورت چهارم،كه لفظ يكى ولى چند معنى داشته باشد،اين صورت به دو قسم كلّى تقسيم مى شود:

الف-يك لفظ براى معنايى وضع شود و سپس از معناى قراردادى در معناى ديگرى به كار رود و اين نيز به چند قسم تقسيم مى شود:

1-اگر از معناى قراردادى اول بى مناسبت در معناى ديگرى به كار رفته باشد اصطلاحا آن را مرتجل(بدون قرارداد)گويند.

2-اگر در معناى دوّم با مناسبت به كار رفته و در اين معنى شهرت بيشترى يافته باشد،اصطلاحا آن را منقول گويند.به كارگيرى لفظ در معنايى غير از معنى اوّل اگر به وسيلۀ آورندۀ دين انجام شده باشد اصطلاحا آن را منقول شرعى مى گويند،مانند لفظ صلاة به معناى نماز كه در اصل به معناى دعا بوده است و لفظ زكات كه براى نوعى ماليات شرعى به كار رفته،امّا در اصل به معناى نموّ و رشد بوده است.و اگر كلمه به وسيلۀ عرف عموم مردم در معناى ديگرى غير از معناى اوّل به كار رفته باشد آن را اصطلاحا منقول عرفى گويند،مانند لفظ جنبنده

ص:46

براى اسب (1)در صورتى كه لغت جنبنده براى تمام موجودات داراى حركت به كار رفته است و مانند لفظ غايط براى مدفوع انسان در صورتى كه در لغت، غايط به معناى مكان پست و مطمئن بوده است.اگر لفظ در معنايى غير از معناى ابتدايى خود به وسيله عرف خاص به كار رفته باشد،آن را اصطلاحا منقول عرف خاص مى گويند،مانند رفع-و نصب-جرّ-در نزد علماى نحو،و مانند جمع،قلت و فرق در نزد فقهاى دين و مثل موضوع،جنس و فصل در نزد علماى منطق.

3-وقتى كه به كار بردن لفظ در معنايى غير از معناى اوّل شهرت نيافته باشد به چند قسم تقسيم مى شود:

اول-اگر از لفظ،معناى اول و معناى دوم به طور مساوى فهميده مى شود اصطلاحا آن را لفظ مشترك مى گويند دوم-شهرت لفظ در معناى اوّل بيشتر از معناى دوم باشد،به كار بردن لفظ را در معناى اول حقيقت و در معناى دوم مجاز مى گويند ب-وقتى كه يك لفظ براى دو معنى قرار داد شده باشد به دو صورت تقسيم مى شود:

1-دلالت لفظ نسبت به هر دو معنى يكسان باشد كه اصطلاحا آن را مشترك مى گويند و از اين لحاظ كه هيچ يك از دو معنى را بدون قرينه مشخص نمى كند مجمل مى نامند.

2-دلالت لفظ بر يكى از دو معنى رجحان داشته باشد نتيجه.از تقسيمى كه در بحث فوق به عمل آمد به روشنى چنين نتيجه گرفته مى شود كه سه قسم اوّل تقسيمات فوق(يك لفظ و يك معنى،يك لفظ و چند معنى،

ص:47


1- به كار بردن لفظ جنبنده براى اسب در زمان ما معمول نيست،شايد در زمانهاى پيش از عصر شارح به كار مى رفته است.در عصر ما براى منقول عرفى چارپا را براى الاغ به كار مى برند.

چند لفظ و يك معنى)معناى اشتراكى ندارند و صراحت دارند.به همين لحاظ آنها را اصطلاحا نصوص مى گويند،ولى قسم چهارم كه لفظ يكى و معنى متعدّد باشد،سه وجه دارد:

1-لفظ نسبت به معنى رجحان و برترى داشته باشد،در اين صورت آن را اصطلاحا ظاهر مى گويند.

2-لفظ نسبت به يك معنى رجحان نداشته باشد،در اين صورت آن را اصطلاحا مؤوّل مى گويند.

3-لفظ نسبت به هر دو معنى يكسان دلالت كند و معناى مقصود دقيقا فهميده نشود،در اين صورت آن را اصطلاحا مجمل مى گويند.

بنا بر اين رجحان و برترى قدر مشترك ميان معناى نص و ظاهر است و رجحان و برترى نداشتن قدر مشترك ميان مجمل و مؤوّل است.مشترك نوع اول (نص و ظاهر)را اصطلاحا محكم و مشترك نوع دوم(مجمل و مؤوّل)را اصطلاحا متشابه مى گويند.

بحث پنجم:در باره تقسيم لفظ به اسم و فعل و حرف و بعضى تقسيمات ديگر:

لفظ مفرد يا معناى استقلالى ندارد كه حرف ناميده مى شود و يا معناى استقلالى در يكى از زمانهاى سه گانه(گذشته و حال و آينده)دارد كه فعل ناميده مى شود و يا معناى استقلالى بدون مفهوم زمان دارد كه اسم ناميده مى شود اسم به اقسام زير تقسيم مى شود 1-اسم يا صرفا بر معنايى همچون خود زمان دلالت دارد مانند زمان.

2-بر جزء زمان دلالت دارد مانند امروز،فردا.

3-بر معناى جزء زمان دلالت دارد مانند صبح و شب.

4-نام است براى معناى جزئى معيّن و مشخّص كه خود به دو صورت تقسيم مى شود:

ص:48

الف-چنانچه معنايى نهفته داشته باشد ضمير است.

ب-اگر معنايى آشكار داشته باشد علم است(علم نام شخص يا مكان شناخته شده و معروفى است مانند مدرّس و مشهد).

5-اگر معناى اسم كلى باشد دو صورت دارد:

الف-نام براى چيستى و ماهيّت شيء است،مانند سياهى كه در اصطلاح علماى نحو اسم جنس خوانده مى شود.

ب-نام براى چيزى است كه داراى صفتى باشد،مثل لفظ ضارب براى شخص زننده اين نوع اسم را مشتق مى گويند.

بحث ششم:تقسيم لفظ به جملۀ خبرى،امرى و غيره.

لفظ داراى جزء (مركب)تقسيمات زير را دارد:

اوّل-لفظ مركّب اگر ذاتا قابل تصديق و تكذيب باشد آن را كلام خبرى مى گويند.

دوّم-اگر ذاتا قابل تصديق و تكذيب نباشد داراى چند وجه است:

الف-اگر به مفهوم اوّليۀ خود برخواست و طلب كردن چيزى دلالت كند و اين طلب از مقام بالاتر نسبت به مقام پايين تر باشد امر و فرمان گفته مى شود،و اگر خواهنده از نظر مقام بالاتر از خوانده نباشد التماس مى گويند،اگر خواهنده از نظر مقام پايين تر از خوانده باشد و با فروتنى و تضرّع بخواهد سؤال گفته مى شود.

ب-اگر به مفهوم اوّليۀ خود برخواست و مطالبه دلالت نداشته باشد، تمنّى(آرزو)،ترجّى(اميدوارى)،قسم(سوگند)،ندا(خواندن)ناميده مى شود.

بحث هفتم:در بارۀ دلالت الفاظ.مفهوم لفظ گاهى مفرد است و گاهى

مركّب

و در هر حال يا دلالت بر معنايى دارد و يا ندارد و به چهار قسم تقسيم مى شود:

ص:49

1-لفظ مفردى كه بر معناى مفردى دلالت كند،مانند لفظ كلمه.

2-لفظ مفردى كه دلالت بر لفظ مركّبى كند و معناى مركّبى داشته باشد مانند لفظ:خبر،كلام و قول كه بر معنايى مانند جملۀ خبرى:«زيد نويسنده است»دلالت دارد.

3-لفظ مفردى كه دلالت آن لفظ مفرد غير دلالت كننده بر معنى باشد، مانند حروف تهجّى(ا-ب-ت).

4-لفظ مفردى كه مدلول آن مركّب غير دلالت كننده باشد،مثل هذيان و هذر كه مفهوم درستى ندارد.

بحث هشتم:در بارۀ الفاظ(معناى دلالت التزامى و تابعى لفظ مفرد و مركب)

لفظ مفرد هر گاه به دلالت التزامى بر معنايى دلالت كند دو صورت دارد:

1-يا آن معناى التزامى براى تحقّق معناى مطابقه اى لفظ شرط مى باشد، در اين صورت دلالت اقتضايى ناميده مى شود و داراى دو وجه است:

الف-دلالت التزامى شرط تحقّق معناى مطابقه اى باشد،مانند تهيۀ نردبان براى رفتن پشت بام وقتى كه رفتن به پشت بام امر شده باشد.

ب-دلالت التزامى شرط شرعى باشد براى تحقّق معناى مطابقه اى مانند وضو گرفتن براى نماز هنگامى كه به نماز خواندن امر شده باشد 2-و يا دلالت التزامى تابع دلالت معناى مطابقه اى باشد،مانند حكمى كه به عده اى خاص اختصاص يافته باشد كه به دليل اختصاص يافتن،از ديگر افراد نفى مى شود.مثلا اگر گفته شود دانشمندان حقوق،بر امرى اقدام كنند،به دليل اختصاص امر به دانشمندان حقوق،به مفهوم تابعى حكم،قيام از ديگر دانشمندان منتفى شده است.

دلالت التزامى لفظ مركب نيز داراى دو صورت است:

1-يا دلالت التزامى متمّم دلالت مطابقه اى است.مانند حرمت زدن پدر

ص:50

و مادر به اين دليل كه اف گفتن بر آنها حرام است.

2-يا دلالت التزامى از توابع دلالت مطابقه اى است،مانند اين آيه قرآن:

«فَالْآنَ بَاشِرُوهُنَّ» تا پايان آيه كه مى فرمايد «حَتّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ» ،كه مفهوم تابعى آن باطل نبودن روزۀ كسى است كه با جنابت وارد صبح شده است.

زيرا اگر اين دلالت مفهوم تابعى نباشد مى بايست آميزش با زنان در آخرين ساعات شب،با وجود باقى بودن وقت،حرام باشد.

فصل سوّم:در مورد اشتقاق كلمه است و در آن بحثهايى وجود دارد.
بحث اوّل:در بارۀ معناى حقيقى اشتقاق است و آن عبارت از گرفتن لفظى

از لفظ ديگر است

به اين سبب كه در معنى و حروف اصلى مشترك هستند.

اشتقاق چهار ركن دارد:

اوّل-اسمى كه براى معنايى قرار داد شده باشد،مانند تصرّف.

دوّم-معناى ديگرى غير از معناى قراردادى كه با معناى قراردادى نسبتى داشته باشد،مانند متصرف كه از تصرف مشتق شده است.

سوم-اشتراك دو اسم در حروف اصلى.

چهارم-تفاوتى كه اسم دوّم با اسم اوّل دارد،اين تفاوت يا تنها در حركت و يا در حروف و يا در هر دو مى باشد و هر يك از اين تفاوتها ممكن است به صورت كاهش يا افزايش يا هر دو باشد.

به گمان امام فخر رازى حاصل اين تقسيم،نه قسم مى شود و اين اشتباه است و با محاسبۀ دقيق روشن مى شود كه پانزده قسم است:1-حرف اضافه داشته باشد،2-حركت اضافه داشته باشد 3-هم حرف و هم حركت اضافه داشته باشد 4-حرفى كم داشته باشد 5-حركتى كم داشته باشد6-هم حرف و هم حركت كم داشته باشد 7-يك حرف اضافه و يك حرف كم 8-حرفى اضافه

ص:51

و حركتى كم 9-يك حرف اضافه و يك حركت و يك حرف كم داشته باشد 10- حركتى اضافه و حركتى كم داشته باشد 11-حركتى كم و حرفى اضافه داشته باشد 12-حركتى اضافه و حركت و حرفى كم داشته باشد 13-حركتى و حرفى اضافه و حرفى كم داشته باشد 14-حركت و حرفى اضافه و حركتى كم داشته باشد 15-حركت و حرفى اضافه داشته باشد و حركت و حرفى كم.اقسام ممكن قابل تصوّر اين 15 قسم است و بر اهل لغت است كه مثالهاى آنها را بيابند.

بحث دوّم:اهل علم اختلاف نظر دارند كه آيا جايز است مشتق(مثلا

صفتى)بر مصداق صدق كند

و مشتق منه(مثلا مصدر يا ريشه كلمه)بر آن مصداق صدق نكند؟به نظر ما[شارح]حق اين است كه جايز است.دليل ما اين است كه در بارۀ اشتقاق كمترين مشابهت ميان مشتق و مشتق منه كفايت مى كند.

بنا بر اين شرط نيست بر هر مصداقى كه مشتق صدق كند مشتق منه نيز صدق كند، چون مهلك،مميت،ضارّ و مذل،كه مشتق اند و بر ذات مقدس متعال صدق مى كنند،ولى مشتق منه(مصدر)آنها مانند هلاك،موت،ضرر و ذلّ،نه تنها بر خداوند متعال صدق نمى كنند بلكه اطلاق آنها بر خداوند جايز نيست.

اگر اشكال شود كه مشتق مجموعه اى از مشتق منه و چيزى ديگر مى باشد و هر گاه مجموعه اى(مشتق)بر مصداقى صدق كند،اجزاى آن مجموعه نيز صدق مى كند،ما در پاسخ مى گوييم اين مطلب را كه مشتق منه جزء مشتق باشد و در معناى آن دخالت داشته باشد قبول نداريم.آنچه از مشتق منه در مشتق وجود دارد همان حروف اصلى و بعضى حركات مشتق منه مى باشد و ما روشن كرديم كه ناگزير بايد مشتق به يكى از صورتهاى قبل نسبت به مشتق منه تفاوتى داشته باشد و در تغيير مشتق نسبت به مشتق منه شكّى نيست،و پس از تغيير،مشتق منه به هيأت خود باقى نمى ماند،پس لزومى ندارد هر جا كه مشتق صدق كند مشتق منه نيز صدق كند.

ص:52

بحث سوّم:دانشمندان اختلاف دارند كه آيا شرط صدق مشتق بر معنايى،

استمرار معناى مشتق منه آن است يا خير؟

مثلا وقتى به كسى گفته مى شود سارق، معناى آن تداوم سرقت از گذشته تا حال است يا خير؟حق اين است كه به دلايلى شرط صدق مشتق بر معنايى،بقاى معناى مشتق منه از گذشته تا حال نيست.

1-ما به ضرورت آگاهيم كه اهل لغت لفظ مشتق را در مواردى به كار مى برند كه معناى اشتقاقى(مشتق منه)آن باقى نيست،مثل كلمۀ قاتل را در حال حاضر در مورد كسى به كار مى برند كه در گذشته قتل انجام داده است.

2-مثلا شخصى كه فعل زدن از او در يكى از زمانها صادر شده است، چون معناى زدن نسبت به حال و گذشته عموميّت دارد ما مى توانيم زدن را در زمان گذشته يا حال به او نسبت دهيم و اگر زدن را در زمان حال به وى نسبت ندهيم نمى توانيم از وى به طور كلّى نفى كنيم،بنا بر اين صدق مشتق نمى تواند تداوم بقاى معناى مشتق منه باشد.

3-گاهى مشتقّات از مصدرهاى گذرا گرفته مى شوند مانند سخن گوينده و خبر دهنده،كه تداوم مصدر اشتقاقى در آنها ممكن نيست،زيرا وقتى انسان حرف دوّم را بر زبان جارى مى سازد،حرف اوّل سخنش باقى نمانده و گذشته است.بنا بر اين اجزاى كلمه به طور پيوسته و همزمان در خارج تحقّق پيدا نمى كند، چه رسد به اين كه ادّعا كنيم معناى مشتق منه(تكلّم،خبر)باقى مانده است،با اين كه به طور اتفاق همۀ افراد،گويندۀ سخن را متكلّم مى گويند.

ممكن است اشكال شود كه هر گاه شخصى در حال حاضر زننده نباشد، هر چند در گذشته فعل زدن از او صادر شده باشد مى توانيم بگوييم زننده نيست.

زيرا زدن به طور مطلق جزئى از زدن در حال حاضر است و چون زدن در حال حاضر بر شخص زننده صادق نيست پس مى توانيم بگوييم زننده بودن به طور مطلق بر او صادق نيست و اگر اطلاق زننده بودن شخص(طبق ادّعا صادق)

ص:53

باشد طبق عرف تناقض(نسبت زننده بودن و زننده نبودن به يك شخص در حال حاضر)حاصل مى شود.

پاسخ:مى گوييم اگر فعل زدن و نزدن را در دو زمان به شخصى نسبت دهيم،در عرف و حقيقت تناقض نيست.زيرا نقيض سخن ما كه مى گوييم در حال حاضر زننده نيست،در حال حاضر زننده بودن است نه در گذشته.و ما مدّعى نيستيم كه شخص،در حال حاضر زننده است.ما مى گوييم در حال حاضر مى توان به شخصى كه در گذشته فعل زدن از او صادر شده است به صورت مطلق بگوييم زننده است و با اين وصف تناقضى در كار نيست،چون وحدت زمانى در كار نيست و يكى از شرايط تناقض وحدت زمان ميان موضوع و محمول است.

در صورتى كه به طور مطلق فعل زدن و نزدن به شخصى نسبت داده شود بازهم در واقع تناقضى در كار نيست،چون در هيچ يك،زمان تعيين نشده است تناقض آن را در عرف نيز قبول نداريم و به فرض كه عرف آن را تناقض بداند.ما اين مطلب را كه ضارب پس از فعل زدن زننده نباشد قبول نداريم،زيرا در حال حاضر مى توان به چنان شخصى به صورت مطلق زننده گفت و در نظر عرف نيز اطلاق زننده نبودن به كسى كه فعل زدن را انجام داده تناقض است.

بحث چهارم:دانشمندان در بارۀ آن معانى كه قائم به محلى باشد،

مانند شيرينى كه قائم به شكر و سفيدى كه قائم به گچ است،اختلاف نظر دارند كه آيا لازم است اسمى از آن مشتق شود يا خير؟حقيقت اين است كه در اين مورد بگوييم:

1-اگر معانى داراى اسم نباشند مانند اقسام بوها اشتقاق اسم از آنها لازم نيست.

2-اگر معانى داراى اسم باشند براى محل آن معانى اشتقاق اسم لازم نيست.

ص:54

آيا براى غير محل معانى،اشتقاق اسم جايز است يا خير؟صحيح اين است كه در اين دو مورد جايز است مانند مثالهاى مشهور لابن يعنى شير فروش و تامر يعنى خرما فروش،زيرا اين دو از لبن و تمر اشتقاق يافته اند و قائم به لبن و تمر نيستند.

گروهى از اشاعره اشتقاق اسم را براى محل معانى،جايز دانسته اند و گفته اند كه براى غير محل معانى جايز نيست،اين كه اشتقاق اسم از معانى قائم به محل جايز است مورد اتفاق است،ولى اشاعره براى مختص بودن اشتقاق اسم به محل معانى دليلى نياورده اند.امّا دليل ما بر جواز اشتقاق اسم براى غير محل اين است كه در اشتقاق كمترين مشابهت كفايت مى كند، زيرا مشتق چيزى است كه با مورد اشتقاق مشابهتى داشته باشد.امّا همين كمترين مشابهت كه سبب جواز اشتقاق اسم براى غير محل شده براى ادعاى اشاعره كافى نيست.

بحث پنجم:مفهوم مشتق مانند راه رونده(ماشى)به معنى چيزى است كه

داراى حركت باشد

ولى معناى آن چيز در مفهوم راه رونده(ماشى)نهفته نيست.و اگر مفهوم راه رونده بر شيئى كه داراى حركت است دلالت كند به طريق دلالت التزامى خواهد بود.به اين دليل كه اگر بگويى راه رونده حيوان است،حيوان در مفهوم راه رونده،داخل نيست زيرا حيوان را به دليل خارج راه رونده شناخته اى،و اگر از مفهوم راه رونده،حيوان فهميده شود،بايد در تعريف حيوان بگوييم:

حيوان راه رونده،حيوان است و اين سخن بى معنايى است.

فصل چهارم:بحثهايى در بارۀ مترادف و تأكيد
بحث اوّل:در ماهيّت و تعريف آن دو است

مترادف عبارت است از دو يا چند لفظ مفرد كه به وسيلۀ قرارداد براى معناى واحدى و به لحاظ واحدى،معيّن

ص:55

شده باشد مانند فرس و خيل كه در زبان عرب براى اسب،و ليث و اسد براى شير و ابريشم و حرير براى نوعى پارچه در زبان عربى قرار داده شده است (1).

قيد مفرد به اعتبار در تعريف ترادف گفته شده تا اسم و حدّ تامّ آن از تعريف ترادف خارج شود،مانند انسان حيوانى است انديشمند كه در اين مثال انسان مساوى حيوان انديشمند قرار گرفته ولى مترادف نيستند،زيرا انسان مفرد ولى حيوان انديشمند مركب است.و قيد«از لحاظ واحد»به تعريف اضافه شده تا موردى كه دو لفظ بر شيء واحد به دو لحاظ دلالت مى كند از تعريف خارج شود مانند:صارم به لحاظ تيزى و سيف به لحاظ نامگذارى بر شمشير اطلاق مى شود و ترادف ندارد.همچنين صفت صفت مانند ناطق و فصيح كه به دو لحاظ بر انسان اطلاق مى شود،اين موارد مترادف ندارند و متباين هستند.

امّا تعريف تأكيد:تأكيد عبارت از قوّت بخشيدن معناى يك لفظ به وسيلۀ لفظى ديگر مى باشد مانند آنها همه شان آمدند.امام فخر(ره)در تعريف تأكيد سهل انگارى كرده است،زيرا تأكيد را بدين سان تعريف كرده است كه:«آن لفظى است قراردادى براى قوّت بخشيدن آنچه از لفظى ديگر فهميده مى شود»و ميان تعريف تأكيد و تأكيد كننده فرقى نگذاشته است.تعريف امام فخر در حقيقت تعريف تأكيد كننده است نه تعريف تأكيد.

بحث دوّم:در موجبات ترادف است

وقوع الفاظ مترادف در يك زبان و يا دو زبان از جانب لغت دانان آن زبان جايز است،گر چه وجود الفاظ مترادف در يك زمان كمتر است،براى ترادف دو موجب وجود دارد:

1-سهولت و توانايى در فصاحت،زيرا چه بسيار مواقعى كه وزن بيت و قافيۀ آن با بعضى از اسمهاى مترادف سازگار نيست و با بعضى سازگار است و

ص:56


1- ويراستار ادبى معتقد است ميان فرس و خيل-ابريشم و حرير ترادفى نيست.ويراستار علمى معتقد است كه فرس و خيل مترادف اند ولى ابريشم و حرير مترادف نيستند.-م.

چه بسيار مواقعى كه مراعات وزن و قلب و جناس و ساير اقسام زيباييهاى سخن با بعضى از اسمهاى مترادف حاصل مى شود.

2-قدرت ادا كردن مقصود به يكى از دو لفظ مترادف،وقتى كه ديگرى را فراموش كرده باشيم.

اما ترادف حاصل از دو زبان كه به فراوانى نيز وجود دارد اين طور پيش مى آيد كه قبيله اى اسمى را براى چيزى معيّن مى كند و قبيلۀ ديگر،اسم ديگرى براى همان چيز قرارداد مى كند و هر دو اسم شهرت مى يابند،در نتيجه دو اسم براى يك شيء مشهور مى شود.

بحث سوّم:آيا جايز است يكى از دو لفظ مترادف را به جاى ديگرى به طور

دائم بكار بريم يا نه؟

ظاهرا در ابتدا جايز به نظر مى رسد،زيرا دو اسم مترادف هر كدام معناى لفظ ديگر را افاده مى كند و هر گاه تقسيم معناى مقصود به يكى از دو لفظ صحيح باشد ناگزير صحّت معنى با آوردن لفظ دوّم نيز باقى است.

همچنين صحّت تقارن دو لفظ به اعتبار معناى واحد است.

در استدلال دوّم(صحّت تقارن دو لفظ)اشكال به نظر مى رسد،زيرا صحّت تقارن چنان كه از ويژگيهاى معانى است از خصوصيّات الفاظ نيز هست،چون اگر لفظ«من»(موصول چه كسى)عربى به من(ضمير اول شخص فارسى)تبديل شود با اين كه تقارن لفظى حاصل است،ولى معناى اوّل را نمى دهد.و اين عدم جواز از ناحيۀ لفظ به وجود آمده است.

امام فخر رازى گفته است:وقتى به كارگيرى يكى از الفاظ مترادف به جاى ديگرى در دو زبان جايز باشد،چرا بايد در يك زبان جايز نباشد،(نتيجه اين كه به نظر امام فخر رازى قطعا جايز است)صحيح اين است كه به كارگيرى يكى از دو لفظ مترادف به جاى ديگرى به دو شرط جايز است:

1-اين كه هر دو لفظ از يك لغت باشند،

ص:57

2-در افادۀ معنى هنگام گفتگو،يكسان يا نزديك به يكسان باشند.

تتمه:

هر گاه يكى از دو لفظ مترادف نزد قومى در استدلال مشهورتر باشد، مترادف مشهورتر نسبت به مترادف غير مشهور جنبۀ توضيحى دارد،و گاهى همين لفظ ناآشنا در نزد قومى،در نزد قومى ديگر مشهود است.

بحث چهارم:در اقسام تأكيد لفظ تأكيد كننده يا مقدّم بر تأكيد شده است يا

مؤخّر از آن:

صورت اوّل مانند«انّ»و آنچه از حروف تأكيد كه در حكم انّ است و بر جمله وارد مى شود.صورت دوّم:يا تأكيد به وسيله خود كلمه انجام مى گيرد يا به وسيلۀ كلمۀ ديگرى:

1-تأكيد به وسيلۀ خود كلمه مانند فرمودۀ حضرت رسول:و اللّه لاغزونّ قريشا ثلثا،«به خدا سوگند حتما با قريش خواهيم جنگيد»،كه تأكيد به وسيله «(لام)»مفتوح و«(نون)»مشدّد انجام يافته است.

2-تأكيد به وسيله كلمه ديگر و آن يا براى مفرد است مانند لفظ نفس و عين و يا براى مثنّى است به وسيلۀ كلا و كلتا،و يا براى جمع به وسيله أجمعون، اكتعون،ابتعون،ابصعون و كلّ كه به منزلۀ هر يك از اينهاست.

بحث پنجم:در پسنديده بودن استعمال تأكيد در مورد پسنديده بودن تأكيد،

ما با بيدينهايى كه به وحى طعنه زده اند اختلاف نظر داريم.اختلاف در دو مورد است:

1-در موارد اين كه آيا تأكيد جايز است يا نيست؟جايز بودن تأكيد به ضرورت روشن است،زيرا اهميّت دادن سخنگو به كلامى او را ملزم به تأكيد مى كند.

2-در اين مورد كه آيا تأكيد در لغت واقع شده است؟وقوع آن نيز در بررسى لغات بخوبى روشن مى شود.به كار بردن تأكيد هر چند نيكوست،امّا هر گاه امر داير شود كه كلامى را بر تأكيد يا فايدۀ بيشترى غير از تأكيد حمل كنيم

ص:58

بر معناى غير تأكيد حمل مى كنيم.

فصل پنجم:بحثهايى در مشترك
بحث اوّل:اين بحث در بارۀ سه امر است:تعريف،امكان وقوع،وجود

داشتن مشترك

الف-مشترك عبارت است از يك لفظ كه براى دو حقيقت مختلف يا بيشتر وضع شده باشد بنابه قرارداد اوّلى و با اين خصوصيّت كه دو بار و براى دو معناى مختلف وضع شده باشد،قيد اين كه براى دو معنى مختلف وضع شده باشد اسمهاى مفرد (1)را از تعريف خارج مى كند.قيد اين كه لفظ براى شيء قرار داده شده باشد استعمال لفظ را در معناى مجازى از تعريف خارج مى كند،و شرط اين كه به دو وضع براى دو حقيقت قرار داده شده باشد مشترك معنوى مانند كلّى متواطى(مفهوم انسان)را از تعريف خارج مى كند،زيرا مشترك معنوى هر چند بر حقايق مختلف اطلاق مى شود ولى نه از آن جهت كه مختلفند،بلكه از آن جهت كه در معناى واحدى مشتركند به كار مى رود.

ب-امكان به كار بردن مشترك از جهاتى است.

1-قرارداد لفظ براى مقصودى تابع غرض گوينده است.گاهى انسان مى خواهد براى اشخاصى مطلبى را مفصّل بيان كند و گاهى به خاطر اين كه تفصيل موجب فساد نشود به اجمال مى پردازد.

2-بسيارى از مواقع گوينده به درستى دلالت يكى از دو معناى لفظ مشترك اطمينان دارد،امّا نمى داند كه كدام يك از دو معنى مقصود است،ناگزير لفظ مشترك را به طور مطلق به كار مى برد بدين خاطر كه اگر تصريح كند ممكن

ص:59


1- در اينجا منظور از اسمهاى مفرد كلماتى هستند كه فقط براى يك معنى وضع شده اند مانند:قلم، كاغذ....

است دروغ گفته باشد و اگر سكوت كند ممكن است بى اطلاع تلقى شود.

3-جايز است كه لفظى را قبيله اى براى معنايى،و قبيله اى ديگر براى معناى ديگر وضع كرده باشند و سپس اين دو وضع مشتبه شوند و علّت وضع آنها براى دو معنى پوشيده بماند.

ج-وجود داشتن لفظ مشترك در زبان به ضرورت روشن است،زيرا از خاصيّت لفظ مشترك اين است كه هر گاه به كار رود،ذهن به يكى از دو معنى منتقل نمى شود كه از معناى ديگر منصرف شود،بلكه به هنگام شنيدن لفظ در تعيين مقصود تا حضور قرينۀ تعيين كننده مردّد مى ماند و اين يك واقعيّت است،مانند لفظ«قرء»كه در اصطلاح شريعت براى دوران حيض و پاكى زنان قرار داد شده است.هرچند از جهت فراوان به كار رفتن لفظ در يكى از دو معنى، آن معنى در نزد بعضى شيوع بيشترى پيدا مى كند ولى چون در همۀ ذهنها اين چنين نيست بازهم مشترك باقى مى ماند.

بحث دوّم:در اقسام مشترك

دو مفهوم لفظ مشترك به اقسام زير تقسيم مى شود:

1-دو مفهوم يا دو معناى متفاوت دارند و يا دو معناى نزديك به هم.دو معناى متفاوت مانند پاكى و حيض كه دو معناى متفاوتند براى لفظ مشترك «قرء».دو معناى نزديك به هم در ابتدا به دو قسم تقسيم مى شود:يا يكى جزء ديگرى هست يا خير.

الف-نوع اوّل كه يكى جز ديگرى هست مانند لفظ ممكن كه بر دو مفهوم غير ممتنع و غير ضرورى دلالت مى كند(غير ممتنع و غير ضرورى جزء مفهوم ممكن اند).

ب-نوع دوّم كه يكى جزء ديگرى نيست خود دو قسم است:يك مفهوم يا علّت است براى ديگرى و يا صفت در صورتى كه علّت باشد براى ديگرى مانند

ص:60

واجب بالذّات كه علّت است براى واجب بالغير(شاهد لفظ واجب است كه در هر دو مشترك است).در صورتى كه صفت باشد مانند لفظ اسود كه به عنوان اسم بر شيء كه داراى سياهى است اطلاق مى شود دو تذكّر:تذكّر اوّل-هر گاه لفظ اسود به مفهوم ديگر سياهى.مانند«قار» اطلاق شود از اين جهت مفهوم تشكيكى دارد و اگر لفظ اسود را به عنوان اسم به كار بريم با مفهوم قار مفهوم اشتراكى دارد.

تذكّر دوم-امام فخر رازى جايز نمى داند كه لفظ واحدى براى دو معناى متناقض قرار داده شود،به اين دليل كه مشترك مفيد معناى ترديد است و ترديد در بارۀ معناى نفى و اثبات براى هر كسى امرى است روشن.

به نظر امام فخر از دو جهت اشكال وارد است:اوّلا از موجباتى كه براى آوردن لفظ مشترك ذكر كرديم موجباتى بودند كه همۀ موارد را در بر مى گرفت و اختصاص به بعضى از مفاهيم نداشت.ثانيا هر گاه جايز باشد كه لفظ واحدى براى دو معناى ضدّ كه در حكم دو نقيض است قرار داد شود،مانند لفظ قرء براى پاكى و حيض كه زن به هر حال يكى از اين دو حالت را دارد.و ترديد در آن حكمفرماست (در حكم نقيض)،چرا وضع لفظ براى دو معناى نقيض جايز نباشد؟

بحث سوّم:در سببهاى اشتراك

به دو قسم تقسيم مى شود:

1-سبب وجودى كه ممكن است سبب اكثرى باشد و آن اين است كه هر يك از دو قبيله لفظى را براى معنايى قرار داد كنند و سپس هر معنى به طورى شهرت يابد كه از يكديگر متمايز نشوند(سبب وجودى يعنى عللى كه به خاطر آن لفظ مشترك قرار داد مى شود)و ممكن است سبب اقلّى باشد و آن به اين گونه است كه لفظى را شخصى براى دو معنى و به منظور اداى مطلب به صورت مجمل قرارداد كند،و پيش از اين يادآورى كرديم كه اداى مطلب به صورت مجمل هدف خردمندان است.

ص:61

2-سببى كه لفظ مشترك به وسيلۀ آن شناخته مى شود و آن يا به تصريح اهل لغت مشترك است و يا به برابرى دو مفهوم نسبت به شنونده وقتى كه لفظ به كار رود و ذهنش مردّد شود كه كدام يك از دو معنى منظور است پس از علم به وضع لفظ براى دو معنى.

بحث چهارم:در مورد مشترك در مورد الفاظ مشترك آيا جايز است كه لفظ

مشترك را به كار بريم و همۀ معانى آن را منظور كنيم يا خير؟

امام احمد شافعى، و ابو بكر باقلانى و ابو على جبائى و قاضى عبد الجبّار جايز دانسته اند.ابو هاشم و ابو حسين بصرى و كرخى جايز ندانسته اند.بعضى از دستۀ اخير از آن جهت جايز ندانسته اند كه معتقدند همۀ معانى لفظ مشترك را نمى توان قصد كرد و برخى ديگر از ايشان به اين دليل جايز ندانسته اند كه گفته اند لفظ مشترك براى اين منظور وضع نشده است.و امام فخر الدين از اين دسته است.آنها كه جايز دانسته اند به دو دليل استدلال كرده اند.

1-دليل آورده اند كه كلمه صلاة از جانب خدا به معناى رحمت و از جانب فرشتگان به معناى استغفار است و خداوند متعال به همين يك لفظ در آيۀ شريفه: «إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ» (1)تمام معنى را اراده كرده است.

2-گفته اند كه كلمۀ سجود در آيۀ «أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللّهَ يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ وَ النُّجُومُ» (2)به سه معنى به كار رفته 1-به معناى خشوع كه در بارۀ فرشتگان است 2-به معناى چهره بر زمين ساييدن كه در بارۀ انسان است 3-نياز وجودى به صانع با زبان حال كه در بارۀ جمادات است و خداوند متعال از اين يك لفظ همۀ اين معانى را اراده فرموده است.

ص:62


1- سورۀ احزاب(33):آيۀ(56): [1]خدا و فرشتگان بر پيامبرش درود مى فرستند.
2- سورۀ حج(22):آيۀ(18): [2]آيا نمى بينى هر كه در آسمان و زمين است و خورشيد و ماه و ستارگان براى خدا سجده مى كنند

دليل مخالفان استعمال لفظ مشترك در معناى جمع اين است كه مفهوم معناى جمع با مفهوم تك تك معانى مختلف است و بنا بر اين اگر واضع لفظى را براى دو معناى فردى قرارداد كرده باشد،يا چنين است كه يك بار هم جداگانه براى مجموع قرارداد كرده است يا چنين نيست.در صورتى كه لفظ را براى معناى جمعى قرارداد نكرده باشد به كار بردن لفظ در معناى جمعى خلاف قرارداد خواهد بود و جايز نيست.و بر فرض كه يك بار هم براى معناى جمعى قرارداد كرده باشد،اگر لفظ در معناى جمعى به كار رود و منظور فهماندن يكى از معانى افراد جمع باشد در اين صورت در يكى از مفاهيم جمع به كار رفته است نه در مفهوم جمع،و اگر هم معناى جمعى و هم معناى افراد اراده شده باشد غير ممكن است زيرا وقتى قصد معناى جمع را داريم نمى توانيم قصد معناى افراد را جدا جدا داشته باشيم.و وقتى قصد معناى افراد را به طور جدا جدا داريم نمى توانيم قصد معناى جمع را داشته باشيم و جمع بين اين دو قصد متناقض و غير ممكن است.

به نظر ما(شارح)در اين بحث مورد اختلاف روشن نيست.اگر مقصود اين باشد كه به كار بردن لفظ مشترك در معناى جمع به صورت مطابقه جايز است،سخن درستى نيست،زيرا استعمال لفظ مشترك به استعمال واحد هم براى جمع و هم براى فرد تناقض دارد.و اگر مقصود اين است كه لفظ مشترك را در معناى جمع براى افادۀ صرف معناى جمع به كار بريم جايز است،چون استعمال لفظ مشترك در معناى جمع به عنوان مطابقه رواست،و دلالت آن بر افراد دلالت ضمنى خواهد بود.ادعاى مخالف استعمال لفظ مشترك در معناى جمع اگر به اين دليل باشد كه«چون لفظ مشترك براى معناى جمع مثل معناى فرد قرارداد نشده است و اگر به كار رود حقيقت نيست»سخن درستى است.و اگر به كار بردن لفظ مشترك را در معناى جمع به صورت مجازى هم جايز نداند،

ص:63

دليل مدّعى اين موضوع را ثابت نمى كند.

امّا دليل كسانى كه استعمال لفظ مشترك را در معناى جمع جايز مى دانند ضعيف است.دليل اوّلشان كه«يصلّون»است كافى به مقصود نيست،زيرا ضمير در يصلّون به منزلۀ ضميرهاى متعدّدى است كه مقتضى افعال گوناگونى مى باشد كه از هر ضميرى معناى خاصّى فهميده مى شود و گويا معناى ضمنى كلمه چنين است كه خداوند رحمت مى فرستد و فرشتگان طلب آمرزش مى كنند.

دليل دوّمشان نيز قانع كننده نيست،زيرا آيه داراى حروف عطف متعدّدى است كه بر افعال مختلفى دلالت مى كند.بنا بر اين مضمون آيۀ شريفه با در نظر گرفتن حروف عطف چنين است:«براى خدا سجده مى كند هر آنكه در آسمان است و سجده مى كند هر آنكه در زمين است».همچنين تا آخر آيه فعل يسجد تكرار مى شود و منظور از معناى سجده در هر كدام معناى خاصى است كه به قرينه معلوم مى شود و بر فرض كه بپذيريم كه يك لفظ براى معناى جمع به كار رفته است مى گوييم مجازى به كار رفته است و گرنه تناقض لازم مى آيد چنان كه در دلايل مخالفان استعمال لفظ مشترك براى معناى جمع توضيح داده شد.

بحث پنجم:در بارۀ قرينه اى نباشد كه مقصود گويندۀ لفظ مشترك را تعيين مى كند

اگر همراه لفظ مشترك قرينه اى نباشد كه معناى مقصود را تعيين كند(چنان كه مثلا در فارسى گفته شود شير خريدم)،لفظ مشترك(شير)در فهم معنى مجمل خواهد بود اما اگر قرينه همراه لفظ مشترك باشد چهار صورت دارد:

1-ممكن است قرينه همۀ معانى لفظ مشترك را تأييد كند، 2-ممكن است قرينه بعضى معانى لفظ مشترك را تأييد كند، 3-ممكن است قرينه هيچ يك از معانى لفظ مشترك را تأييد نكند.

4-ممكن است قرينه بعضى از معانى لفظ مشترك را تأييد نكند.

اگر قرينه همۀ معانى لفظ مشترك را تأييد كند دو صورت دارد:

ص:64

الف-بين معانى لفظ مشترك منافات باشد به گونه اى كه قابل جمع در يك لفظ نباشد لفظ مشترك تا ظهور ترجيح دهنده اى مجمل خواهد بود.

ب-بين معانى لفظ مشترك منافات نباشد،لفظ مشترك در همۀ معانى به صورت مجاز به كار مى رود.

اگر قرينه،بعضى از معانى لفظ مشترك را تأييد نمايد لزوما بايد لفظ مشترك را به همان معنى گرفت،هر چند لفظ مشترك براى دو معنى يا بيشتر باشد.

اگر قرينه هيچ يك از معانى لفظ مشترك را تأييد نكند در اين صورت بايد لفظ مشترك را در معناى مجازى آن حقايق به كار برد و در اين صورت داراى اقسام زير است:

الف-بعضى از معانى حقيقى لفظ مشترك بر بعضى ديگر برترى داشته باشد در اين صورت يا ميان معانى مجازى برابرى هست يا برابرى نيست.چنانچه برابرى باشد لفظ بر معناى مجازى حقيقى كه برترى دارد حمل مى شود و اگر برابرى نباشد و مجاز حقيقت برترى دارند رجحان داشته باشد باز هم لفظ مشترك بر همان معناى مجازى حمل مى شود و اگر معناى مجازى حقيقت غير برترى دارنده رجحان داشته باشد ميان دو معناى مجازى تعارض پيدا مى شود و تا زمانى كه مرجّحى در كار نباشد بر هيچ معنايى حمل نمى شود.

ب-ميان معانى حقيقى لفظ مشترك مساوات و برابرى باشد.در اين صورت اگر معناى مجازى اين حقايق از جهت نزديكى و دورى به معناى حقيقى اختلاف داشته باشند لفظ مشترك بر معناى مجازيى كه به معنايى حقيقى نزديكتر باشد حمل مى شود.و اگر ميان معانى مجازى برابرى باشد،ميان مجازهاى اين حقايق به خاطر برابر بودنشان تعارض به وجود مى آيد و تا زمانى كه دليل رجحان دهنده اى نباشد،لفظ مشترك بر هيچ يك از معانى مجازى حمل نمى شود.

ص:65

اگر قرينه،بعضى از معانى لفظ مشترك را تأييد نكند و لفظ مشترك فقط داراى دو معنى باشد بر معناى دوّم حمل مى شود و اگر بيشتر از دو معنى داشته باشد لفظ مشترك نسبت به معانى تأييد شده اگر يك معنى باشد بر همان معنى حمل مى شود و اگر بيشتر از يك معنى است مجمل خواهد بود.

اگر قرينه بعضى از معانى لفظ مشترك را تأييد كند پس حمل لفظ بر آن معنى مشخّص است چه براى لفظ دو معنى باشد يا بيشتر.

قسم دوّم-در بارۀ زيباييهاى الفاظ است
اشاره

قسم دوّم در خصوصيّات الفاظ نسبت به معانى آنهاست كه باعث حسن مى شود و آنها را زمينه ساز اداى مقصود و آماده كنندۀ ذهن براى قبول مقصود نيز شمرده اند.اين بحث بر يك مقدّمه و دو مطلب ترتيب يافته است

و مقدّمه داراى
اشاره

دو بحث است:

بحث اوّل:در بارۀ تعريف بلاغت و فصاحت است

بلاغت مصدر بلغ است و بليغ كسى است كه نهايت مقصود خود را با عبارتى كه از خلاصه گويى مضرّ به معنى و مفصّل گويى خسته كننده به دور باشد ادا كند.

فصاحت عبارت است از عارى بودن سخن از پيچيدگى الفاظ.ريشۀ فصاحت از فصيح است و آن شيرى است كه ناخالصى آن گرفته شده باشد و مربوط به زمان زايمان نباشد.فصح و افصح به معناى خالص به كار مى رود.

عربها وقتى كه شير گوسفند خالص شود مى گويند:افصحت الشاة و هر گاه زبان از لكنت و گرفتگى پاك شود مى گويند:افصح العجمى فصاحة،يعنى زبان گنگ باز و فصيح شد.فصاحت نزد اهل ادب به معناى به كار بردن لغات دور از فهم نيست،بلكه به معناى به كارگيرى عباراتى است كه به فهم نزديك و براى شنونده شيرين و از لحاظ نوآورى تعجّب انگيز،آغاز آن بر انجامش گويا،و ابتداى آن

ص:66

نشان دهندۀ سبك آن باشد.بيشتر سخنوران بين بلاغت و فصاحت فرقى نگذاشته و آنها را به عنوان دو لفظ مترادف در معناى واحد به كار برده اند.و بعضى بلاغت را در بارۀ معنى،و فصاحت را در مورد الفاظ قرار داده اند،ولى ادّعاى نزديك به حقيقت اين است كه فصاحت موجب بلاغت مى شود و بلاغت از فصاحت فراگيرتر است،زيرا گاهى شخص غير فصيح مقصود خود را به هر نوع عبارتى مى رساند و در عرف علما،بلاغت و فصاحت مساوى هم اند.خلاصه:فصاحت عبارت است از پاكى سخن از پيچيدگى كه دلالتش بر معنى باعث آسانى فهم شود و شنيدنش لذّتبخش باشد و بلاغت سخن فصيحى است كه سخنور را در اداى مطلب به نهايت مقصودش برساند.

بحث دوّم:در موضوع علم بلاغت و فصاحت

چون مقصود از سخن،رساندن معنى است و اين رساندن معنى چنان كه مى دانيد گاهى فقط به قرارداد و گاهى به قرارداد و عقل مربوط مى شود،بنا بر اين مى گوييم موضوع علم فصاحت «سخن»است كه بر معناى خود به يكى از دلالتهاى سه گانه(مطابقه،تضمّن، التزام)به صورتى كه باعث نزديكى معنى و خوشايندى شنونده گردد،راهبر شود و موضوع بلاغت سخن فصيح است.

امام فخر رازى گفته است:«موضوع فصاحت و بلاغت كلام است از جهت دلالت التزامى،زيرا محال است معناى وضعى كلمه كم يا زياد شود.

بنا بر اين اگر شنونده معناى قراردادى لفظ را بداند مفهوم كلمه را كاملا خواهد فهميد و اگر آگاه به معناى قراردادى نباشد از شنيدن لفظ هيچ معنايى را نخواهد فهميد.به اين دليل كه هر گاه به عنوان مثال زيد را به شير تشبيه كنند و منظور از بيان اين معنى دلالت قراردادى باشد بايد بگويى زيد مانند شير است در شجاعت.و براى اين كلمات معناى ديگرى غير از معناى قراردادى متصوّر نيست و اگر به جاى اين كلمات(زيد،مانند،شير،شجاعت)كلمات مترادفى

ص:67

به كار بريم بازهم تغييرى در معنى ايجاد نمى شود.از اين بيان روشن مى شود كه، كوتاهى سخن(قصر)،حذف كلمات و كنايه آوردن از ويژگيهاى عقلى است نه قراردادى.و به همين دليل است كه بيشتر آنچه در علوم عقلى به كار مى روند از نوع دلالت قراردادى هستند زيرا كه در دلالتهاى وضعى احتمال اين كه افزايش و كاهشى كه سبب غلظ و اشتباه شود نيست.

«امّا فايده بخشى فصاحت و بلاغت در دلالتهاى عقلى التزامى بدين خاطر است كه ذهن از مفهوم لفظ،به معناى عقلى(التزامى)آن انتقال مى يابد، و دلالتهاى عقلى التزامى فراوانند و گاهى به مفهوم لفظ نزديك و گاهى دوراند.

بنا بر اين ناگزير،بيان معناى واحد به راههاى گوناگون صحيح است و ممكن است اين روشها بعضى كاملتر در اداى مقصود و بعضى ناقص تر باشند.اين است معناى فصاحتى كه به كلمات مفرد مربوط مى شود.» در جواب امام فخر مى گوييم:اقتضاى تحقيق اين است كه كم و زياد شدن معنوى به معناى قراردادى نيز سرايت مى كند و امام فخر خود قبول دارد كه بعضى از حروف از نظر آهنگ فصيحتر و از نظر شنيدن خوشايندتر است مثل حرف عين،و بعضى از حروف بر زبان آسانتر جارى مى شود مانند حروف «ذلاقة»و بعضى بر زبان سنگين تر جارى مى شوند.و شك نيست كه كلام تركيب يافته از آسانترين و خوشايندترين حروف براى شنونده فصيحتر و خوشايندتر از كلامى است كه اين گونه نباشد.و باز امام فخر قبول دارد كه كلام فصيحتر، هدايت كننده تر بر معنى و سهل القبول است.براى انسان نسبت به كلامى كه اين چنين نيست.و اطلاع قبلى از معناى قراردادى به آنچه ما گفتيم زيان وارد نمى كند زيرا انسان گاهى علم قبلى به معناى قراردادى لفظ دارد،سپس آن را فراموش مى كند و به هنگام شنيدن لفظ،نفس انسان معنى را از لفظ فصيح سريعتر درمى يابد و از شنيدن آن به دليل فصاحتش لذّت مى برد.برترى

ص:68

و فايده بخشى بيشتر معنى ندارد مگر لذّتى كه براى انسان از دريافت معنى حاصل مى شود و سرعتى كه در پذيرش كامل آن از الفاظ ساده به دست مى آورد.

امّا گفتۀ امام فخر در بارۀ بلاغتى كه بازگشت به نظم و ترتيب مى كند،حقيقت اين است كه سخن منظّم ناگزير مركّب از مفردات است و ممكن است تركيب مفردات به گونه اى باشد كه مفيد مقصود نباشد و ممكن است مفيد به مقصود باشد.

تركيب مفيد داراى درجات و مراتب فراوانى است.

مرتبۀ اعلا،كلامى است كه در حدّ اعلاى تركيب باشد و آن به گونه اى است كه محال است از لحاظ افادۀ معنى از آن كاملتر و متناسبتر پيدا شود.

مرتبۀ ادنى،كلامى است كه در پايين ترين درجۀ افادۀ معناى مقصود باشد و آن كلامى است كه اگر پايين تر از اين درجه قرار بگيرد مفيد معناى مقصود نخواهد بود.

حدّ وسط،سخنى است كه از نظر تناسب و اعتبار و رساندن مقصود بين دو مرحلۀ اعلا و ادنى باشد و بلاغت در اين حدّ مورد نظر است و اين همان گفتۀ عبد القاهر جرجانى است كه«نظم و ترتيب عبارت است از رعايت معانى مقصود بين كلمات».بعد از اثبات اين مطلب مى گوييم كه پست ترين مرتبه سخن از نظر تناسب داراى بلاغت نيست،امّا ساير مراتب هر مرتبه نسبت به مرتبه پايينتر داراى فصاحت و بلاغت است.

مرتبۀ اعلاى سخن و آنچه كه نزديك به اين مرتبه است معجزه گفته مى شود.اين بود تحقيق لازم در فصاحت و بلاغت در مفردات و مركّبات.

مطلب اوّل:اين مطلب در بارۀ مفردات است
اشاره

و از يك مقدمه و چند باب تشكيل مى شود.

مقدّمه-بدان كه براى اشياء چهار مرتبه وجودى است

ص:69

1-وجود و تحقّق اشياء در خارج، 2-وجود و تحقّق اشياء در ذهن، 3-وجود و تحقّق اشياء در لفظى كه هدايت كننده باشد بر آنچه كه در ذهن است، 4-وجود و تحقّق اشياء در نوشته اى كه راهنما باشد به آنچه در سخن است.

برترى سخن در زيبايى گاهى مربوط به كتاب است و گاهى به واسطۀ خود لفظ بدون توجه به معنى و گاهى به واسطۀ لفظ است از آن جهت كه بر معناى قراردادى دلالت دارد.و گاهى به سبب لفظ است از آن جهت كه به دلالت التزامى بر معنى دلالت مى كند.

آن زيباييها كه مربوط به كتابت است از تكلّف خالى نيست،و چون سخنى كه ما در صدد شرح آن هستيم،سخن حضرت على(علیه السلام)خالى از تكلّف و بيراهه روى است،پس بيان محسّنات كتابت كم فايده است و بدين خاطر آن را رها كرديم.

باب اوّل

باب اول در زيباييهايى است كه به خود لفظ بر مى گردد

و آن يا به تك تك حروف مربوط است و يا به تركيب و يا به يك كلمه و يا به كلمات زياد از اين لحاظ است كه اين باب به دو فصل تقسيم مى شود:

فصل اوّل در چيزهايى است كه به تك تك حروف و تركيب آنها و چگونگى

كلمه مربوط است

و داراى بحثهايى است

بحث اوّل:در مخارج حروف است

و آن 16 قسم است:

ص:70

1-انتهاى حلق و آن مخرج سه حرف است:همزه،الف،ها.

2-وسط حلق و آن جايگاه خروج دو حرف:ع و ح است.

3-نزديكترين جا به لبها و آن مخرج حروف:غ و خ است.

4-زبان و كام و آن مخرج ق است.

5-كمى نزديكتر به لب از مخرج ق روى زبان و كام و آن مخرج ك است.

6-وسط زبان و كام و آن مخرج حروف ج و ش و ى است.

7-كنار زبان و دندانهاى بزرگ و آن مخرج ض است.

8-سر زبان و قسمت فكّ بالايى نزديك دندانهاى رباعى مخرج ل است.

9-سطح بالاى زبان،نزديك به دندانهاى ثنايا مخرج ن است.

10-از مخرج ن كمى به طرف مخرج ل،مخرج«ر»است.

11-بين سر زبان و كمى بالاتر از دندانهاى ثنايا مخرج ط،ت،و«د»است.

12-بين سر زبان و كنار دندانهاى ثنايا مخرج ز،س و ص است.

13-بين سر زبان و قسمت پايين ثناياى فوقانى مخرج ظ،ث و«ذ»است.

14-قسمت داخلى لب پايين و اطراف دندانهاى ثناياى بالا مخرج ف است.

15-بين دو لب مخرج:ب،م و«و»است.

16-مخرج ن خيشوم(بينى)است.

خليل(عالم نحوى)گفته است:«ذلاقه در سخن گفتن حروفى هستند كه با سر زبان ادا مى شوند.ذلق اللسان يعنى نوك زبان،مانند ذلق السنان يعنى نوك نيزه.»و همو گفته است كه با نوك زبان جز سه حرف ادا نمى شود و آنها عبارتند از«ل،ر،ن»و به همين جهت آنها را حروف ذلاقه ناميده اند.مخرج حروف شفائيه كه عبارتند از«ف،ب،م»نزديك حروف ذلاقيّه است.به گفتۀ خليل چون حروف ذلاقيه در نطق آسان بر زبان جارى مى شود،در ساختمان كلام فراوان به

ص:71

كار مى رود.و هيچ كلمۀ پنج حرفى كاملى نيست كه از حروف ذلاقيه خالى باشد.

هر گاه كلمه چهار و پنج حرفى خالى از حروف ذلاقيه و شفائيه را بيابيم آن كلمه نو ظهور و از سخن عرب به شمار نمى رود و نيز گفته است كه حرف«ع و ق»در كلمه اى به كار نمى رود مگر اين كه آن را زيبا مى سازد.زيرا اين دو حرف سليس ترين حروفند.

حرف«ع»فصيحترين حرف است از نظر آهنگ و خوشايندترين حرف است از نظر شنيدن.حرف«ق»داراى واضحترين صدا و از استوارترين حروف است.هرگاه حرف«ع يا ق»در ساختمان كلمه باشد آن كلمه زيباست«س»و «د»در ساختمان اسم چنين نقشى دارند،زيرا«د»نرم آهنگتر از«ط»و بلند آهنگتر از«ت»است«هاء»در كلمه به خاطر نرمى و سبكى آسان تحمّل مى شود.ناگزير رعايت اين امور به دليل روانى كلام بر زبان،لازم و مانند شروط فصاحت و بلاغت است.

بحث دوّم:راجع به زيباييهاى سخن است كه از تك تك حروف و يا شروط

تركيب آنها حاصل مى شود:

الف-محاسنى كه از حذف حروف به دست مى آيد

و آن پرهيز عمدى از به كار بردن يك يا دو حرف در سخن و كلام به منظور ابراز مهارت در زبان است.

و اصل(نام شخصى است)كه مخرج«ر»نداشت پيوسته از به كار بردن«ر» پرهيز مى كرد،و در اين كه چگونه بايد از اداى جمله اى كه«ر»داشته باشد بپرهيزد و جمله اى ديگر به همان معنى ولى بدون«ر»بسازد،ماهر شده بود.مثلا اگر به وى پيشنهاد مى شد كه بگويد:اركب فرسك و اطرح رمحك:«اسبت را سوار شو و نيزه ات را پرتاب كن»بدون تأمّل مى گفت:الق قناتك و اعل جوادك،كه به معناى جملۀ قبل است.حريرى شاعر،اين گونه سخن گفتن را به نهايت رسانده و اشعارى ساخته كه در آنها حروف نقطه دار،و در اشعارى ديگر حروف بى نقطه

ص:72

را حذف كرده است.

ب-اعنات و آن التزام به رعايت حروف قبل از حرف روى يا رديف است.

با توجّه به اين كه اين گونه ملاحظه اى در سجع لازم نيست.مانند فرمودۀ خداوند متعال: «فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلا تَقْهَرْ وَ أَمَّا السّائِلَ فَلا تَنْهَرْ» (1)كه در كلمۀ تقهر و تنهر رعايت روى و رديف شده است و سخن على(علیه السلام)در ستايش پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه فرموده است:

بلغ عن ربّه معذّرا و نصح لامّته منذّرا«از جانب پروردگارش به مقام عذر پذيرى و بخشودگى رسيده بود و در بارۀ امّتش بيش از حدّ خيرخواه بود».در اين جمله ميان معذّر و منذّر رعايت روى و رديف شده است.

ج-محاسن سخن به سبب شروط در تركيب باشد،

بدين سان كه تركيب بايد معتدل باشد،زيرا بعضى از تركيبها در نهايت ناخوشايندى است مانند قول شاعر كه گفته است:

و قبر حرب بمكان قفر و ليس قرب قبر حرب قبر (2)

در اين بيت سه بار كلمه قبر تكرار شده است و با كلمه حرب و قفر ناخوشايندى و سنگينى ايجاد كرده است.

گاهى ناخوشايندى و سنگينى سبكتر و كمتر است به طورى كه به سنگينى نوع اوّل نيست ولى به هر حال براى شنونده سنگين و ناخوشايند است مانند شعر ابى تمام كه گفته است:

كريم متى امدحه امدحه و الورى جميعا و مهما لمته لمته وحدى (3)

كلمه امدحه و لمته هر كدام يك بار تكرار شده و در عبارت سنگينى

ص:73


1- سورۀ ضحى(93):آيه(8 و 9): [1]يتيم را هرگز ميازار و فقير سائل را هيچ از درت به زجر مران.
2- قبر حرب در مكان خشك و بى آب و علفى است و نزديك قبر حرب قبرى نيست
3- آن شخص بخشنده اى است كه هر گاه او را بستايم همۀ مردم در ستودن او با من همراهند و هر گاه او را سرزنش كنم در اين سرزنش تنهايم.

ايجاد كرده است.

گاهى تركيب باعث سنگينى عبارت مى شود ولى به حدّ عيبجويى نمى رسد،و دليل سنگينى يا از جهت نزديكى مخارج حروف است كه در اين صورت چون صداى حروف در دو زمان نزديك بايد ادا شود حرف اول ظاهر نمى شود و يا به دليل بازگشت صداى حرف دوم به مخرج حرف اول است،مانند «هعخع»كه تمام چهار حرف آن حروف حلق است اين مراتب كه در جهت سنگينى كلمات گفته شد در جهت روانى كلمات نيز وجود دارد.

بحث سوّم:اين بحث در محاسن حروف مربوط به كلمات مفرده است

و بحث در اين باره از دو جهت است:

1-اين كه كلمه از نظر زيادى و كمى حروف در حدّ متوسط باشد زيرا حرف واحد مفيد نيست و كلمۀ دو حرفى نيز در نهايت زيبايى نيست.امّا كلمات سه حرفى بهترند،چون در بر دارندۀ حرف اوّل،وسط و آخرند و نيز به اين دليل كه صدا از عوارض حركت است و حركت در سه حرف بهتر آشكار مى شود و هر گاه در كلمه سه حرف وجود داشته باشد كلام آسانتر بر زبان جارى مى شود.كلمات چهار و پنج حرفى كمى سنگين اند به خاطر دارا بودن حروف اضافى نسبت به سه حرف كه ايجاد كنندۀ صوت بودند.

2-متعادل بودن كلمه از نظر حركات،هر گاه پنج حركت متوالى در كلمه اى پديد آيد كاملا از نظر وزن متعادل خارج مى شود.به اين دليل است كه شعر، چنين حركات متوالى را نمى پذيرد.چهار حركت متوالى نيز باعث كمال سنگينى است،امّا دو حركت متوالى كه بعد از آنها سكونى باشد متعادل و از روى اجبار تا سه حركت قابل قبول است.

فصل دوّم از محاسن كلمات،مربوط به كلمات تركيبى

و داراى دو نوع است

ص:74

نوع اوّل،جملاتى هستند كه داراى دو كلمه اند

و داراى چهار بحث است:

بحث اوّل-در مورد تجنيس(هم جنس بودن)است.

دو كلمۀ متجانس داراى انواع زير است:

1-تجنيس تام،دو كلمۀ متجانس اگر مفرد و در نوع حروف و تعداد و حركات و كيفيت يكسان باشند،تجنيس تام ناميده مى شود،مانند قول عرب كه مى گويد:«حديث حديث»سخن تازه و مانند سخن حريرى شاعر و لا ملأء الرّاحة من استوطأ الراحة:«به راحتى كامل رسيد كسى كه پا روى راحتى بگذارد.» 2-انواع تجنيس ناقص،ميان دو كلمۀ مفرد در حركات اختلاف است مانند گفتۀ عرب كه گفته است:جبّة البرد جنّة البرد«قبايى كه از جنس برد باشد سپر سرماست»بين دو كلمۀ برد و برد تجنيس با اختلاف حركات است.

ممكن است ميان دو كلمۀ مفرد از لحاظ حركت و سكون اختلاف باشد مانند سخن عرب كه گفته است:البدعة شرك الشرك:«بدعت دام شرك است» ميان شرك و شرك تجنيس است منتها با اختلاف حركت و سكون.

ممكن است اختلاف ميان دو كلمۀ مفرد از لحاظ تشديد باشد مانند قول عرب كه گفته است:الجاهل امّا مفرّط و امّا مفرط،«نادان در كار يا زياده روى مى كند يا كوتاهى.» ممكن است ميان دو كلمۀ مفرد در تعداد حروف اختلاف باشد.بدين صورت كه دو كلمه در حروف و شكل مساوى باشند و سپس به يكى از دو كلمه حرفى اضافه شود اين دو كلمه را مزيل هم ناميده اند.حرف اضافه شده ممكن است در آغاز كلمه باشد مانند سخن بارى تعالى: «وَ الْتَفَّتِ السّاقُ بِالسّاقِ إِلى رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَساقُ» (1)حرف«ب»در ساق دوّم اضافه شده است،و ممكن است حرف

ص:75


1- سورۀ قيامت(75):آيۀ(30): [1]ساقهاى پا(از شدّت غم عقبى و حسرت دنيا)به هم در پيچيد در آن روز،خلق را به سوى خدا خواهند كشيد.

اضافه در وسط كلمه باشد مانند:كبد كبيد:«دشوارى سخت».و يا در آخر كلمه افزوده شود مانند سخن بعضى از عرب:فلان سال من احزانه،سالم من زمانه:

«فلانى چون از غمهايش مى گذرد از روزگار در امان است».و مانند شعر ابى تمام:

يمدّون من ايد عواص عواصم تصول باسياف قواض قواضب (1)

در مثال اول بين سال و سالم و در مثال دوّم عواص و عواصم،قواض و قواضب كه در كلمۀ دوّم يك يك حرف نسبت به كلمۀ اوّل اضافه شده است جناس ناقص است.

ممكن است گاهى ميان دو كلمۀ مفرد به وسيلۀ يك حرف يا دو حرف (متنوّع)اختلاف باشد.مورد اختلاف گاهى در اوّل كلمه است مانند قول عرب:

بينى و بينكم ليل دامس و طريق طامس:«بين من و شما شب تاريك است و راه ناپيدا».كه بين دامس و طامس با اختلاف در حرف اوّل جناس ناقص است.و گاهى مورد اختلاف در وسط كلمه است مانند قول عرب:ما خصّصتنى و لكن خسّستنى،«مرا ممتاز نساختى بلكه خوار كردى»،كه در اين مثال مورد اختلاف(صلی الله علیه و آله)و(علیها السلام)است كه از دو نوع مختلف ولى از نظر صدا به هم نزديكند.

به اين تجنيس مشابه و كمياب نيز گفته اند.

گاهى اختلاف در نوع حروف و در آخر كلمه است مثل سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله):

الخير معقود بنواصى الخيل:«سعادت و نيك بختى به پيشانى اسبها بسته است»، (منظور اسبان مجاهدان فى سبيل اللّه است)كه در اينجا بين خير و خيل تجنيس ناقص است،زيرا«ر»و«ل»دو نوع حرف است.

گاهى اختلاف به واسطۀ دو نوع حرفى است كه از نظر مخرج به هم نزديك نيستند ممكن است اين حروف در آخر،وسط،يا اوّل كلمه باشد.در آخر كلمه

ص:76


1- دستهاى متجاوزان را قطع كنند و با شمشيرهايى كه حكم مرگ را دارد بر آنها حمله ور مى شوند.

مانند سخن خداوند متعال: «وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ» (1).در اينجا بين امر و امن تجنيس ناقص و«ر»و«ن»قريب المخرج نيستند.در وسط كلمه مانند سخن خداوند متعال «وَ إِنَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهِيدٌ وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ» (2).در اينجا بين كلمه شهيد و شديد تجنيس ناقص است و«ه»و«د»مختلف المخرج اند.

در اوّل كلمه مانند سخن حريرى:لا اعطى زمامى من يخفر ذمامى«اختيارم را به كسى كه با من عهد شكنى كند نمى دهم».شاهد در اينجا دو كلمه زمام و ذمام است كه بين آنها تجنيس ناقص است زيرا«ز»و«ذ»دو نوع حرف است.

تجنيس يا در آخر دو عبارت و در مقابل يكديگر قرار دارند كه واضح و آشكار است و يا نزديك به يكديگر و در آخر يك عبارت قرار دارند كه مزدوج و مكرّر ناميده مى شود مانند قول عرب:النبيذ بغير نغمّ غمّ و بغير دسم سمّ، «شراب بى نغمه خوان غم انگيز است و بدون گوشت و چربى خوردن سمّ است».من طلب شيئا وجدّ وجد،«كسى كه چيزى را با جديّت بخواهد مى يابد».

من قرع بابا ولجّ ولج:«هر كس درى را با اصرار بكوبد باز مى شود».در اين مثالها بين نغم و غمّ،دسم و سمّ،جدّ و،وجد،لجّ و لج تجنيس مزدوج است.

گاهى تجنيس صراحت ندارد و با اشاره است مانند سخن عرب:حلقت لحية موسى باسمه و بهرون اذا ما قلبا:«محاسن موسى با تيغ تراشيده شد و همچنين تراشيده شد به وسيلۀ هارون وقتى كه وارونه خوانده شود(نوره)» در اينجا بين موسى(نام شخصى)و باسمه(يعنى موسى به معناى تيغ)تجنيس به اشاره است گاهى تجنيس به گونه اى است كه در حروف و معنى با هم اختلاف دارند چنين تجنيسى مشوّش ناميده مى شود مانند سخنى كه گفته اند:فلان مليح البلاغة

ص:77


1- سوره نساء(4):آيه(83): [1]وقتى كه فرا رسد آنها را فرمانى به آسايش.
2- سوره عاديات(100)آيه(7 و 8): [2]انسان بر تمرّد نفس خويش گواه و مال را سخت دوست دارد.

كامل البراعة،«فلان كس بلاغت نمكين و فضل كامل دارد».

اگر عين الفعل دو كلمۀ متجانس يكى باشد آن را تجنيس مصحّف مى گويند و اگر دو كلمۀ متجانس در لام الفعل مشترك باشند تجنيس مشابه ناميده مى شود.

تجنيس اگر به صورت كلمات مركّب باشد سه صورت دارد:

1-اگر فقط در نوشتن مشابه بوده و در تلفظ مشابه نباشد آن را مصحّف مى گويند مانند سخن على(علیه السلام)كه فرمود:قصّر ثيابك فانّه ابقى و اتقى و انقى (1):

«لباست را كوتاه كن كه آن پر دوامتر و به تقوا نزديكتر و پاكيزه تر است».ميان كلمات ابقى،اتقى و انقى تجنيس مصحّف است.و نيز گفته اند:عزّك غرّك فصار قصار ذلك ذلّك فاخش فاحش فعلك فعّلك تهدا بهذا،«مقام تو را مغرور كرده و نتيجۀ آن موجب خوارى تو شده،بنا بر اين از فعل زشتت بترس شايد بدين سبب رستگار شوى».

2-ممكن است دو كلمۀ مركّب متجانس فقط از نظر لفظ با هم متشابه باشند نه از نظر خط.كه آن را متجانس مفروق مى گويند مانند قول شاعر:

كلّكم قد اخذ الجام فلا جام لنا ما الّذى ضرّ مدير الجام لو جاملنا (2)

يدر اينجا كلمات«جام لنا»و«جاملنا»فقط در تلفّظ تشابه دارند نه در خط 3-ممكن است دو مركّب متجانس هم از لحاظ خط و هم از لحاظ تلفّظ متشابه باشند كه آن را مقرون نامند.مانند سخن گوينده اى كه گفته است.اذا لم يكن ملك ذاهبة فدعه،فدولته ذاهبة،«هر گاه فرمانروايى داراى بخشش نباشد او را واگذار زيرا دولتش ناپايدار است».در اينجا شاهد در«ذاهبة و ذاهبة»است كه

ص:78


1- بعضى قصّر را به معناى طهّر گرفته اند.-م.
2- هر كدام از شما جام خود را گرفت و براى ما جامى نيست به ساقى چه زيانى داشت اگر با ما خوش رفتارى مى كرد.

اوّلى دو كلمه و دوّمى يك كلمه است،امّا از لحاظ خط و تلفظ كاملا مثل هم اند.

بحث دوّم-كلمات در مورد مبدأ اشتقاق است

اشتقاق عبارت است از ساختن جملاتى كه در آنها از كلماتى كه در ريشه هم خانواده اند استفاده شود، مانند سخن خداوند متعال: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ الْقَيِّمِ» (1)و مانند سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله):الظّلم ظلمات يوم القيامة،«ستم موجب تاريكى قيامت ستمگر مى شود».و مانند سخن على(علیه السلام):جاهل خبّاط جهلات،عاش ركاب عشرات، «نادان غرق در اشتباه كارى هميشه عقب مانده از زندگى است».در اين مثالها اقم با قيّم،ظلم با ظلمات،جاهل با جهلات هم ريشه اند و باعث زيبايى كلام شده اند.

گاهى كلماتى شبه مشتق وجود دارد و باعث زيبايى سخن مى شود،مانند سخن خداوند متعال: «وَ جَنَى الْجَنَّتَيْنِ دانٍ» : «قالَ إِنِّي لِعَمَلِكُمْ مِنَ الْقالِينَ» (2).در اين دو آيۀ شريفه ميان جنا و جنّتين،قال و قالين شباهت اشتقاق وجود دارد در حالى كه از يك ريشه نيستند،اما موجب زيبايى كلام شده اند.

بحث سوّم-محاسن كلام در بارۀ ردّ العجز على الصّدر است.

ردّ العجز على الصّدر كلمه اى است در نصف آخر شعر كه مشابه آن در نصف اوّل نيز آمده باشد، و داراى اقسام زير است:

1-دو لفظ موجود در دو مصرع اوّل و دوّم از نظر صورت و معنى يكى باشند و در آغاز و آخر كلام واقع شده باشند.مانند:الحيلة ترك الحيلة:«ترك حيله خود حيله است».و نيز مانند:القتل انفى للقتل،كشتن باز دارنده ترين عامل قتل است».همچنين مانند قول شاعر:

ص:79


1- سورۀ روم(30)آيه(43) [1]يعنى:پس تو اى رسول مستقيم روى به جانب آئين پاك اسلام آور.
2- سورۀ الرحمن(55):آيۀ(54):و [2]ميوه درختانش در همان تكيه گاه در دسترس آنهاست و سورۀ الشعرا(26):آيۀ(168): [3]گفت من با كار شما دشمنم.

سكران سكر هوى مدامه انّى يفيق فتى به سكران (1)

در اين مثالها حيله و حيله،قتل،سكران و سكران در صورت و معنى يكى و ردّ العجز على الصدراند.

2-دو لفظ تكرارى،از نظر صورت مثل هم و در معنى مختلف بوده و در اوّل و آخر بيت قرار داشته باشند،مانند يسار من سجتّيها المنايا و يمنى من عطيّتها اليسار (2)

دو يسار در معنى با هم مختلف و د نظر معنى متّحد ولى از نظر شكل واحدى دارند.

3-بر عكس مورد قبل يعنى از نظر معن متّحد ولى از نظر شكل مختلف و در آغاز و پايان بيت قرار گرفته باشند.مانند شعر عمر بن ابى ربيعه:

و استبدّت مرّة واحده انّما العاجز من لا يستبدّ (3)

شاهد در دو كلمۀ استبدّت و لا يستبدّ است كه در ظاهر مخالف ولى در معنى يكى هستند.

4-در اشتقاق مشترك ولى در لفظ مختلف و در دو طرف بيت قرار گرفته باشند،مانند شعر سرى:

ضرائب ابدعتها فى السّماح فلسنا نرى لك فيها ضريبا (4).

شاهد در ضرائب و ضريب است كه در اشتقاق مشترك ولى صورتهاى مختلف دارند.

5-دو لفظ در صورت و معنى متّحد و يكى در وسط مصراع اوّل و ديگرى

ص:80


1- مستى بر دو گونه است:مستى هواى نفس و مستى شراب،جوانى كه به اين دو مستى گرفتار باشد كى به هوش خواهد آمد.
2- دست چپى كه مرگ و نابودى طبيعت آن است و دست راستى كه از بخششهاى آن رفاه حاصل مى شود.
3- براى يك دفعه تصميم گرفتم،همانا عاجز كسى است كه قادر به تصميم گيرى نباشد.
4- نوآوريهايى كه خلق و طبيعت بخشش به وجود آورده اى مثل و مانند آن را در غير تو نديده ايم

در آخر مصراع دوّم واقع شده باشد،مانند گفتۀ ابى تمّام:

و لم يحفظ مضاع المجدشى من الاشياء كالمال المضاع (1)

شاهد بر سر دو كلمۀ مضاع در مصرع اوّل و دوّم است كه هم در صورت و هم در معنى يكى هستند.

6-از نظر صورت متّحد ولى از نظر معنى مختلف باشند مانند بعضى كه گفته اند:

لا كان انسان يتمّ صائدا صيد المها فاصطاده انسانها (2)

شاهد در دو كلمۀ انسان كه در مصراع اوّل به معناى انسان و در مصراع دوّم به معناى مردمك چشم است.

7-دو لفظ از نظر معنى متّحد ولى از نظر صورت مختلف باشند مانند شعر امرىء القيس:

اذ المرء لم يخزن عليه لسانه فليس على شيء سواه بخزّان (3)

8-دو لفظ در آخر مصرع اول و آخر مصرع دوم قرار داشته و از نظر صورت و معنى متحد باشند مثل شعر ابى تمام و من كان بالبيض الكواعب مغرما فما زلت بالبيض الغواضب مغرما (4)

9-مانند مورد قبل جز اين كه در صورت و در معنى مختلف است مانند شعر حريرى:

فمشعوف بآيات المثانى و مفتون برنّات المثانى (5)

ص:81


1- آن كه عظمت و بزرگوارى را تباه كرد در حقيقت هيچ چيز را حفظ نكرد مانند مال تباه شده.
2- كسى نيست كه به شكار گاو وحشى بپردازد مگر اين كه خود گرفتار چشمان سياه آن شود.
3- اگر انسان اختيار زبانش را نداشته باشد اختيار هيچ چيزش را نخواهد داشت.
4- هر كسى به دختران سفيد نو رسيده حرص مى ورزد،ولى من هميشه در به كار بردن شمشيرهاى برنده حريصم.
5- بعضى به شنيدن آيات قرآن خوشحالند و بعضى دلباختۀ ساز و آوازند.

شاهد در مورد دو كلمۀ مثانى است كه اوّلى به معناى آيات قرآن و دوّمى به معناى شعر آمده است.

10-مانند دو شماره قبل،با اين تفاوت كه در اشتقاق متّفق،ولى در صورت مختلف باشند مانند شعر بخترى:

ففعلك ان سئلت لنا مطيع و قولك ان سئلت لنا مطاع (1)

شاهد در مطيع و مطاع است كه در ريشه با هم مشترك ولى در صورت با هم مختلفند.

11-مانند شماره هاى اخير،ولى در اشتقاق شبيه هم و در صورت با هم مختلفند مانند شعر حريرى:

و مضطلع بتخليص المعاني و مطّلع الى تخليص عانى (2)

12-دو كلمۀ مشتق در اول و آخر مصرع دوّم واقع شده باشند مانند گفتۀ حماسى:

و ان لم يكن الا معرج ساعة قليلا فانّى نافع لى قليلها (3)

13-در ريشۀ اشتقاق مشترك و در صورت مختلف باشند و در اوّل و آخر مصرع دوّم بيايند،مانند شعر ابى تمام:

ثوى بالّثرى من كان يحيى به الورى و يغمر صرف الدّهر نائله الغمر (4)

غير از انواع ياد شده اقسام ديگرى نيز وجود دارد ولى آنچه ذكر كرديم كفايت مى كند.

ص:82


1- اگر در بارۀ كار تو سؤال شود كار تو به فرمان ماست و گفتارت را فرمان مى بريم اگر بخواهى.
2- بعضى(از اهل بصره)به بيان معانى با عبارت كوتاه توانايند و بعضى بر رهايى زندانيان اشراف و قدرت دارند.
3- و اگر نباشد جز ديدار اندكى،همان ديدار كم براى من سودمند است.
4- در خاك نهفته شد كسى كه به حيات او ديگران زندگى مى كردند،و هر كس كه از حوادث روزگار به او پناه مى آورد نيازش را بر مى آورد.
بحث چهارم-قلب

و آن يا در يك كلمه است يا در چند كلمه و داراى اقسام زير است:

الف-قلب در يك كلمه خود دو صورت دارد:

1-قلب كامل-يعنى تمام حروف يك كلمه به ترتيب وارونه آورده شود مانند كلمه فتح(پيروزى)كه وارونۀ كامل آن حتف(مرگ)است در شعر زير:

حسامك فيه للاحباب فتح و رمحك فيه للاعداء حتف

(1)2-مقلوب مجنّح-اگر مثل كلمات فتح و حتف در دو سر يك مصرع قرار گيرند آن را مقلوب مجنّح مى گويند مانند:

ساق هذا الشّاعر الحين الى من قلبه قاسى سأرخى القوم فالهم علينا جبل راسى (2)

شاهد در اينجا بر سر ساق و مقلوب آن قاس است كه در دو سر مصرع اول قرار دارد.

3-مقلوب بعض-و آن عبارت از اين است كه بعضى از حروف يك كلمه وارونه شود مانند سخن معصوم(علیه السلام)اللّهمّ استر عوراتنا و امن روعاتنا،«پروردگارا زشتيهاى ما را بپوشان و دلهره ما را آرام ساز».شاهد در عورات و روعات است.

ب-قلب در چند كلمه-به گونه اى است كه از اول به آخر و از آخر به اول خواندن كلمات به ترتيب و بدون افتادن حرفى ميسّر است مانند سخن حريرى:

اس ارملا اذا عرا و ارع اذا المرء اساء (3)

نوع دوم،تجنيس صورتى است كه بيش از دو كلمه نياز دارد

و داراى بحثهايى است:

ص:83


1- شمشير تو در جنگ براى دوستان پيروزى است و براى دشمنان مرگ و نابودى است.
2- شاعر در اين هنگام كسى را كه دل محزون و گرفته داشت شاد كرد بزودى مردم به خوشى مى رسند اگر چه غصّه بر ما چون كوه پا برجاست.
3- وقتى بيچاره اى برهنه است غمخوارش باش وقتى كسى بدى مى كند از وى در گذر.
بحث اوّل-در بارۀ سجع است

و آن سه قسم مى باشد:

1-سجع متوازى (1)-عبارت است از برابرى دو كلمه در تعداد حروف و يكى بودن حرف آخر آنها مانند قول على(علیه السلام)كثرة الوفاق نفاق و كثرة الخلاف شقاق،«موافقت بيش از حدّ نشانۀ نفاق و اختلاف بيش از حدّ سبب جدايى است».و مانند سخن ديگر على(علیه السلام)در بارۀ اهل بصره:عهدكم شقاق،و دينكم نفاق،و ماءكم زعاق،«پيمان شما تفرقه،و دين شما دورنگى و آب آشاميدنتان تلخ و شور است».ميان وفاق و نفاق و شقاق،در مثال اوّل و ميان شقاق و نفاق و زعاق در مثال دوم سجع متوازى است.

2-سجع مطرف-و آن عبارت است از دو كلمه كه در تعداد حروف مختلف ولى در حرف آخر يكسان باشند.مانند سخن معصوم(علیه السلام):لاحم صدوع انفراجها و لائم بينها و بين ازواجها،«به هم آورد شكافهاى باز آسمان را و قسمتهاى آن را به هم سازگار ساخت».شاهد در كلمات لاحم و لائم و انفراج و ازواج است.

3-سجع متوازن-و آن عبارت از اين است كه در تعداد حروف برابر و در حرف آخر مشترك نباشند.

مانند قول على(علیه السلام):الحمد للّه غير مفقود الانعام و لا مكافؤ الافضال،«شكر پروردگارى را كه نعمتهايش پايان پذير نيست و هيچ چيز با بخششهاى او برابرى نمى كند»،شاهد بر سر انعام و افضال است.

سجع دشوار با دو خصوصيّت شناخته مى شود:

1-اين كه حرف آخر كلمه در سجع براى رعايت قافيه و نه براى تكميل معنى است.

2-معناى اصلى كلمه به خاطر قافيه سازى رها مى شود.

ص:84


1- سجع در لغت به معنى آواز كبوتر و در اصطلاح به معناى هماهنگ بودن آخر جملات در نثر است.
بحث دوّم-تضمين مزدوج-

و آن عبارت از اين است كه سخنگو بعد از رعايت سجع كلام،بين دو لفظى كه از نظر وزن و روى متشابه باشند جمع كند، مانند سخن خداوند تعالى: «وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ» (1)بين سبأ و نبأ تضمين مزدوج است.و مانند سخن رسول خدا(صلی الله علیه و آله)المؤمنون هيّنون ليّنون،«مؤمنان آسان گير و نرمخويند».و مانند سخن على(علیه السلام):كثرة الوفاق نفاق.

بحث سوّم-ترصيع،

ترصيع عبارت است از اين كه دو جمله از نظر وزن الفاظ مساوى و حرف آخر دو جمله يكسان باشد.مانند كلام خداوند متعال: «إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ وَ إِنَّ الْفُجّارَ لَفِي جَحِيمٍ» (2)،و نيز مانند سخن على(علیه السلام):علا بحوله و دنى بطوله مانح كلّ غنيمة و فضل كاشف كل عظيمة و ازل،«خداوند از لحاظ قدرت و سلطه از انسان به دور و از لحاظ بخشش به انسان نزديك است بخشندۀ هر نعمت و فضيلت،و بر طرف كنندۀ هر سختى و شدتى است».و نيز مانند سخن آن حضرت در توصيف دنيا كه فرموده است:اوّلها عناء و آخرها فناء، و فى حلالها حساب و فى حرامها عقاب،«اول دنيا سختى و آخر آن نيستى، در حلالش حساب و در حرامش كيفر است».گاهى ترصيع با تجنيس جمع شده و در يك عبارت مى آيد،مانند سخن على(علیه السلام)در بارۀ كتاب خدا:بيت لا تهدم اركانه و عزّ لا تهزم اعوانه،«در خانه اى است كه بنيانش خراب نمى شود،ارزشى است كه طرفدارانش شكست نمى خورند».

باب دوّم

باب دوّم در بارۀ دلالت قراردادى و معنوى است

حسن دلالت داراى چهار شرط است:

ص:85


1- سوره نمل(27)آيه(22):و [1]از ملكه سبا به طور يقين تو را خبرى مهم آوردم.
2- سوره انفطار(82)آيه(13): [2]همانا نيكان در نعمت و بدكاران در جهنمند.

1-كلمۀ عربى بوده و در آن ناخالصى از زبان ديگر وجود نداشته و فراهم شده از اشتباه مردم عادى نيز نبوده باشد.

2-كاربرد آن بر مقياس زبان عرب و قوانين آن باشد.

3-قوانين نحو در آن رعايت شده باشد.

4-از الفاظ دور از ذهن و نامأنوس به دور باشد،به همين خاطر است كه كلمات نامأنوس در قرآن بسيار اندك است.

امّا سخن در بارۀ دلالت معنوى به مباحث زير بستگى دارد:

چون الفاظ مفرد در معانى التزامى جز به هنگام تركيب به كار نمى رود و از طرفى در ميان اقسام تركيب جملات مركّب اصلى ترين جمله،جملۀ خبرى است و آن نيز به صورتهاى فراوان و گوناگون به كار مى رود و در آن رموز عجيبى از معانى و بيان هويدا مى شود.بنا بر اين پيش از آن كه در بارۀ اقسام جمله بحث شود بهتر اين ديديم كه در بارۀ اقسام جملۀ خبرى بحث كنيم.بدين ترتيب اين بحث را در چند فصل قرار داديم:

فصل اوّل در بارۀ ويژگيهاى خبر و در آن چند بحث است.
بحث اوّل-تعريف خبر،

خبر را بدين سان تعريف كرده اند:«خبر آن است كه بتوان به گويندۀ آن عنوان راستگو يا دروغگو داد»[خبر سخنى است كه با صرف نظر از گويندۀ آن،در آن احتمال صدق يا كذب داده شود].

امام فخر رازى بر اين تعريف اشكال كرده و گفته است:«تعريف صدق و كذب جز با خبر ممكن نيست زيرا در تعريف صدق و كذب گفته مى شود:صدق خبرى است كه مطابق با واقع باشد،و در تعريف كذب گفته مى شود:كذب خبرى است كه مطابق با واقع نباشد.و هر گاه بخواهيم خبر را با صدق و كذب تعريف كنيم دور ايجاد مى شود».

ص:86

خواجه نصير الدين طوسى كه برترين علماى متأخر است به اين اشكال اين گونه پاسخ داده است:«حقيقت اين است كه صدق و كذب از عوارض ذاتى خبر است(جنس و فصل نيستند).بنا بر اين تعريف خبر به آن دو تعريف به رسم است براى شرح اسم و روشن كردن خبر از بين ساير جملات مركّب،و اين دور نيست.زيرا چيزى كه به حسب ماهيّت روشن باشد،گر چه در بعضى از موارد با غير خودش مشتبه شود و نياز به توضيح داشته باشد،همچنين چيزهايى از عوارض ذاتى كه بى نياز از تعريف باشند يا جانشين عوارضى باشد كه از اشتباه به دوراند،هرگاه در توضيح جمله خبرى از آنها استفاده شود دور نخواهد بود.ايراد امام فخر در بيان دور اشاره دارد به اين كه بايد جمله خبرى،خالص و عارى از اشتباه باشد.البته در اين تعريف زمانى دور تحقق پيدا مى كند كه اعراض ذاتى (صدق و كذب)هنگام تعريف نيازمند جملۀ خبرى باشد و در اين صورت به بيان نوعى از تركيبات نياز پيدا مى شود كه احتمال اشتباه در آن هست زيرا جملۀ خبرى كه در تعريف صدق و كذب به كار رود در واقع معنايش روشن نيست با اين كه در مفهوم صدق و كذب اشتباه وجود ندارد.و نيز ممكن است بگوييم مقصود ما از خبر،تركيبى است كه مشمول صدق و كذب شود.همان طور كه اگر در تعريف حيوان شبه دور پيش آيد ما مى توانيم بگوييم كه مقصود ما از حيوان در تعريف انسان،حيوانى است كه موقعيّت جنس را داشته باشد نه حدّ تام را،بنا بر اين دور واقع نمى شود.(اگر تصوّر شود كه در تعريف انسان به حيوان دور لازم مى آيد به دليل اين كه هر گاه بخواهيم حيوان را كه جنس است بشناسيم بايد انواع آن را از جمله انسان را قبلا بشناسيم و گاه انسان را به حيوان ناطق تعريف مى كنيم لازم است قبلا حيوان را بشناسيم.در پاسخ مى گوييم كه اوّلا شناخت انسان صرفا از طريق ذكر حيوان نيست و مى توانيم انسان را مستقل از حيوان و از طريق رسم، اعراض و فصل بشناسيم مانند اين كه بگوييم انسان انديشمند است.ثانيا حيوان

ص:87

در تعريف انسان به عنوان جنس آورده مى شود نه حدّ تام صدق و كذب و جمله خبرى چنين حالتى دارند يعنى تعريف صدق و كذب تنها محدود به خبر نيست و هر گاه صدق و كذب را در بيان خبر بياوريم براى رفع اشتباه است كه جملۀ خبرى با انواع جملات ديگر اشتباه نشود).

خبر را به گونۀ ديگرى نيز تعريف كرده اند و آن بدين طريق است كه:«خبر سخنى است كه بروشنى مقتضى استناد امرى به امر ديگر به صورت نفى يا اثبات باشد».

اين كه نحويان يكى از اجزاى جملۀ خبرى را خبر ناميده اند(مانند قائم در جملۀ زيد قائم)يك امر مجازى است.

بحث دوّم-منظور ابتدائى از وضع الفاظ مفرد بيان مسمّاى آنها نيست،

زيرا افادۀ معناى مفرد از الفاظ مفرد منوط به دانستن اين است كه آن الفاظ براى آن مسمّاها قرار داده شده اند و اين در صورتى است كه مسمّا قبل از وضع براى آن شناخته شده باشد حال اگر بگوييم فهم مسمّا متوقّف بر وضع لفظ است دور پيش مى آيد و دور محال است.بنا بر اين بايد گفت مقصود اوّليه از وضع الفاظ مفرد توانا شدن انسان بر فهم تركيب مسمّاها به وسيلۀ تركيب الفاظ مفرد مى باشد.

ممكن است كسى بگويد دورى كه در بارۀ لفظ مفرد گفته شد در مورد تركيبات نيز صدق مى كند زيرا الفاظ مركّب معنى نمى دهد مگر زمانى كه قرارداد الفاظ براى آن معانى دانسته شده باشد،و نيز اگر بخواهيم آن معانى را از آن الفاظ استفاده كنيم دور پيش مى آيد.

در پاسخ مى گوييم:ما اين مطلب را قبول نداريم كه الفاظ مركب معنى نمى دهند مگر اين كه بدانيم آنها را براى آن معانى وضع كرده اند.توضيح اين كه هر گاه ما وضع هر يك از الفاظ مفرد را براى معانى آن بدانيم و الفاظ مفرد با حركات مخصوص پشت سر يكديگر به گوش برسد،معانى مفرد آنها در ذهن ما

ص:88

ترسيم مى شود و اين مستلزم دانستن نسبت بعضى به بعضى از طريق لزوم عقلى است و همين است معانى تركيب.پس روشن شد كه فهميدن معانى مركّب متوقف بر دانستن قرارداد الفاظ مركّب براى آنها نيست.

بحث سوّم-فرق خبر دادن به وسيلۀ اسم و خبر دادن به وسيلۀ فعل

در حقيقت دانستى كه فعل داراى زمان معينى است و اسم چنين نيست و از اين جا فرق بين خبر دادن با فعل و خبر دادن با اسم روشن مى شود.بنا بر اين اگر مقصود از خبر دادن،مطلق خبر باشد،بدون در نظر گرفتن زمان،در اين صورت واجب است خبر به وسيلۀ اسم بيان شود،مانند سخن خداوند متعال: «وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ» (1).در اين جا منظور خبر باز بودن دستهاى سگ نيست و زمان آن مورد نظر نمى باشد.امّا اگر مقصود اثبات خبر در زمان معيّنى باشد شايسته است كه خبر به وسيلۀ فعل بيان شود مانند سخن خداوند متعال: «هَلْ مِنْ خالِقٍ غَيْرُ اللّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ» (2).مقصود اين آيه صرف بخشنده بودن خدا نيست، بلكه منظور بخشندگى خداوند در همه حال و زمان است.

بحث چهارم-در حكم مبتدا و خبر

هر گاه اسم ذات و صفت در جمله اى باشد اسم ذات براى مبتدا قرار گرفتن،و صفت براى خبر واقع شدن اولويّت دارد اين قانون در عمل ممكن است رعايت شود و ممكن است بر عكس آن عمل گردد در صورتى كه رعايت شود يا لام تعريف بر خبر اضافه مى شود يا نمى شود.

الف-اگر لام تعريف بر خبر داخل نشود مانند«زيد منطلق»و در اين صورت اين جمله مفيد ثبوت مطلق آزاد بودن زيد است بدون اين كه افادۀ دوام و يا قطع ثبوت را در بر داشته باشد.

ص:89


1- سورۀ كهف(18)آيۀ(18):و [1]سگشان دستهايش را جلو غار باز كرده بود.
2- سورۀ فاطر(35)آيۀ(3): [2]آيا آفريننده اى غير از خدا هست روزى مى دهد شما را از آسمان و زمين.

ب-اگر لام تعريف بر خبر اضافه شود مانند:زيد المنطلق،يا زيد هو المنطلق،كه در اين صورت لام در خبر مفيد انحصار خبر است براى زيد، يعنى فقط زيد آزاد شده است.

اگر لامى كه بر خبر وارد مى شود لام عهد باشد،مثل اين كه معتقد به وجود آزاد شدۀ معينى باشى ولى معلوم نباشد آن آزاد شده زيد است يا عمرو،پس اگر بگويى:زيد المنطلق و منظور رهايى زيد باشد،رها فقط منحصر به زيد مى شود.

و اگر لامى كه بر خبر وارد مى شود براى بيان واقعيّت خبر باشد از توصيف آن حصر فهميده مى شود.لامى كه براى بيان حقيقت خبر باشد افادۀ حصر خواهد كرد مشروط بر اين كه منحصر كردن خبر ممكن باشد مانند:زيد هو الوفىّ،كه گمان خير به غير زيد نمى رود.در غير اين صورت(يعنى عدم انحصار خير در زيد) مقصود از لام خبر مبالغه است مانند:زيد هو العالم،يا هو الشجاع،كه براى مبالغه است.زيرا حقيقت دانش و شجاعت را نمى توان در زيد منحصر ساخت.

هر گاه جمله بر عكس حالت معمولى باشد،يعنى صفت،مقدّم و اسم ذات،مؤخر قرار بگيرد مانند:المنطلق زيد،در اين صورت معلوم است كه شخصى آزاد شده است ولى اين كه آن شخص زيد است يا كس ديگرى براى شنونده معلوم نيست به همين خاطر ابتدا المنطلق بيان مى شود و سپس زيد،يعنى آن كس كه رها شده زيد است قاعدۀ خبر دادن اين است كه معلوم مبتدا و مجهول خبر قرار گيرد.

فصل دوّم-دلالات معنوى در بارۀ حقيقت و مجاز
بحث اوّل-در معناى حقيقت و مجاز و تعريف آنها

حقيقت بر وزن فعيلت به معناى مفعول از ريشه حق گرفته شده و به معناى ثبات است و آنچه كه مخالف مجاز باشد حقيقت گفته مى شود،زيرا حقيقت مفهوم مثبتى است

ص:90

كه دلالت آن آشكار است.

مجاز بر وزن مفعل و از فعل جاز يجوز و به معناى تجاوز از معناست.

هر گاه لفظ از معناى قراردادى لغويش خارج شود مجاز ناميده مى شود.بدين معنى كه ذهن از لفظ به معنايى غير از معناى آن انتقال يافته است بنا بر اين لفظ است كه زمينۀ انتقال ذهن و دگرگونى معنى را فراهم ساخته است.

تعريف حقيقت در مفردات:كلمه اى است كه به وسيله آن معناى موضوع له اصلى و مورد استفاده در گفتگو فهمانده شود و حقيقت لغوى،عرفى،شرعى در آن تعريف داخل باشد.

تعريف حقيقت در جملۀ-هر جمله اى كه قرارداد شده باشد براى معنى دادن حكمى كه عقل بر آن حكايت كند و در معناى خود به كار رود حقيقت است، مانند جملۀ«خلق اللّه العالم».

تعريف مجاز در مفرد-هر گاه كلمه اى در غير از معنايى كه طبق قرارداد، گفتگو بر آن انجام مى گيرد به كار رود مجاز ناميده مى شود و بايد بين معناى قراردادى و معناى ثانوى(مجازى)رابطه اى وجود داشته باشد،در اين تعريف مجاز لغوى،عرفى و شرعى داخل مى شود.

تعريف مجاز در جمله-هر جمله اى كه از معناى قراردادى خود طبق حكم عقل به قسمى از اقسام تأويل خارج شود مجاز ناميده مى شود مانند قول خداوند متعال: «وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها» (1)فعل مجازا به زمين نسبت داده شده است.

بحث دوّم-در چگونگى تحقق مجاز است

در وقوع مجاز دو چيز بايد در نظر گرفته شود:

1-لفظ از معناى قراردادى خود خارج شده باشد و گرنه حقيقت خواهد بود.

ص:91


1- سورۀ زلزال(99):آيۀ(2): [1]زمين سنگينيهاى خود را بيرون مى ريزد.

2-خروج لفظ از معناى قراردادى به معناى مجازى به دليل مناسبت بين دو معنى باشد و گرنه استعمال لفظ در معناى دوّم مجاز نخواهد بود و استعمال بدون سابقه و جديد است.

با اين تعريف كه براى مجاز بيان شد فرقى بين مجاز،كذب و ادّعاى نادرست روشن شد،زيرا باطل حكمى است كه از معناى قراردادى خارج و در معناى غير واقعى به كار رفته باشد و در عين حال روشن نشده كه اين معنى،معناى فرعى آن است بلكه وانمود شده كه اين معنى،معناى اصلى لفظ است و دروغگو ادّعا مى كند كه لفظ در معناى قراردادى به كار رفته و تأويلى در آن نيست.مجاز، مجاز نخواهد بود مگر اين كه مناسبتى بين معناى قراردادى و معناى ثانوى بوده باشد.

بحث سوّم-اقسام مجاز.

مجاز يا در لفظ مفرد يا در تركيب و يا در هر دو واقع مى شود:

1-مجاز مفرد مانند به كار بردن لفظ«اسد»براى مرد شجاع و لفظ «حمار»براى شخص كند فهم.

2-مجاز مركب و آن اين است كه هر لفظى از الفاظ مفرد در معناى قراردادى خود به كار رفته باشد ولى تركيب سخن مطابق آنچه كه در حقيقت است نباشد مانند قول خداوند متعال: «وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها» و قول شاعر:

اشاب الصّغير و افنى الكبير كرّ الغداة و مرّ العشىّ (1)

اين دو نوع مجاز را مجاز عقلى مى گويند زيرا نسبت خارج كردن اثقال به زمين و پير كردن خردسالان و نابود كردن پيران به گذشت شب و روز طبق حكم عقل،از فاعل حقيقى،يعنى خداوند،دور شده و به غير فاعل حقيقى نسبت داده شده است.

ص:92


1- گذشت شب و روز خردسالان را پيرو پيران را نابود مى سازد.

3-مجاز مفرد و مركب با هم-مانند سخنى است كه نسبت به كسى كه او را دوست مى دارى مى گويى:احيانى اكتحالى بطلعتك،ديدار تو مرا زنده كرد.

زيرا احيا و اكتحال دو لفظ مفردى هستند كه در غير معناى قراردادى به كار رفته اند (احيا به معناى زنده كردن و اكتحال به معناى سرمه كشيدن است)و باز نسبت دادن احيا به اكتحال مركّب مجازى است زيرا در واقع مناسبتى بين احيا و اكتحال وجود ندارد.اين تقسيم بندى در مجاز از عبد القاهر نحوى است.

بحث چهارم-در اقسام مجاز:

آنچه كه امام فخر الدين نقل كرده است دوازده قسم است به طريق زير:

1-اسم سبب را بر مسبّب اطلاق كنيم و داراى چهار وجه است:

الف-سبب فاعلى مثل اطلاق حركت چشم بر ديدن مانند اين كه مى گويى «نظرته»نگاه كردم او را به معناى ديدم او را.

ب-سبب غايى مانند نامگذارى انگور به خمر.

ج-سبب صورى مانند نامگذارى دست براى قدرت.

د-سبب قابلى مانند اطلاق جريان بر مجراى آب به جاى آب.مى گويند وادى جريان پيدا كرد كه منظور جريان آب در وادى است.

2-مسبّب را مجازا بر سبب اطلاق كنند مانند اين كه بيمارى سخت را مرگ بنامند(مرگ مسبّب،بيمارى سخت سبب كه مجازا مسبّب را بر سبب اطلاق كرده اند).بايد توجه داشت كه سبب را به جاى مسبّب به كار بردن بهتر است،زيرا سبب معيّن موجب مسبّب معيّن مى شود ولى مسبّب معيّن حتما نتيجۀ سبب معيّن نيست.

در بين اسباب ياد شده،سبب غايى بهترين سبب است به دليل رابطۀ علّى و معلولى كه هر كدام به تنهايى مى تواند دليل براى نيكو بودن مجاز قرار گيرد ولى بقيۀ اسباب چنين نيستند مانند انگور براى شراب كه انگور علّت شراب است.

ص:93

3-اطلاق اسم چيزى بر مشابه آن به صورت مجاز مانند به كار بردن لفظ حمار براى شخص نادان.به نظر من(مؤلف)به كار بردن لفظ حمار براى شخص نادان استعاره است چنان كه بعدا خواهيم گفت.

4-ناميدن چيزى به نام ضدّ آن،مانند نامگذارى ثواب كه نتيجۀ احسان و خدمت است به نام ضدّش يعنى عقاب كه سبب جريمه و مجازات مختص آن مى باشد.

5-نامگذارى جزء به اسم كل مانند ناميدن لفظ عام بر خاص مثل اين كه حيوان بگوييم و مقصودمان انسان باشد.

6-عكس نوع بالا يعنى اطلاق لفظ خاص بر عام،مانند اطلاق لفظ سياه، به دليل سياهى پوست بر زنگى،نوع اوّل يعنى اطلاق عام بر خاص بهتر است زيرا كل در بر دارندۀ جزء هست ولى جزء لزوما كل را در بر نخواهد داشت.

7-به كار بردن شيء بالفعل به جاى شيء بالقوّه مانند اين كه آب انگور را مسكر بنامند در حالى كه هنوز آب انگور است و اين مشابه اطلاق سبب غايى بر مسبّب آن مى باشد.

8-به كار بردن صفت مشتق مانند ضارب براى كسى كه فعل زدن را قبلا انجام داده است.در گذشته دانسته شد كه اين نوع استعمال مجاز است يا حقيقت.

9-به كار بردن اسم همجوار براى همجوار به خاطر مجاورت،مانند اطلاق راويه بر شترى كه مشك آب را حمل مى كند كه در حقيقت راويه صفت مشك است ولى بر شتر اطلاق شده است.

10-به كار بردن نام حقيقت عرفى مانند اطلاق اسب و الاغ و غير اينها بر دابّه كه مجاز عرفى است.

11-مجازى كه به دليل كم يا زيادى عبارت به دست مى آيد.

امام فخر رازى گفته است چنان كه انتقال كلمه از معناى حقيقى به معناى

ص:94

غير حقيقى موجب ايجاد مجاز مى شود گاهى حكمى به دليل اين كه به حكم ديگرى تغيير پيدا مى كند كه معناى حقيقى آن نيست مجاز گفته مى شود مانند سخن گفتن خداوند متعال: «وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ» ،كه تقدير آن:«وَ اسْئل اهل القريه»است، يعنى از اهل قريه بپرس.اين مطلب كه:«با در نظر گرفتن اهل در تقدير،اعراب حقيقى قريه جر خواهد بود،و نصب آن مجازى است»،پندارى نادرست و قابل بحث است،زيرا رعايت اعراب موجب صدق و كذب نسبت،مطابقه و عدم مطابقه نمى شود،چون اگر بگويى لمست السّماء:«آسمان را لمس كردم»آسمان در اين عبارت مفعول مستقيم است براى فعل لمس كردن و در حقيقت بايد منصوب باشد در آيۀ شريفه قريه در واقع مفعول و شايستۀ نصب است،امّا اين كه سؤال كردن از قريه در حقيقت امرى صادق است يا نه،بحث ديگرى است(و به اعراب مربوط نمى شود)،حقيقت اين است كه در اين آيه مجاز در تركيب و نسبت است،زيرا سؤال كردن از مردمان قريه حقيقت و سؤال از قريه مجاز خواهد بود.با صرف نظر از بحث علماى نحو(كه مجاز را به اعراب نسبت داده اند).ممكن است بگوييم آنچه امام فخر در تعريف مجاز اين آيه گفته درست است(مجاز در اين آيه،مجاز در كم كردن عبارت بود)اما مجاز به سبب زياد كردن عبارت:اگر افزايش در عبارت باعث تغيير معناى سخنى شود كه بدون آن افزايش هم معناى خود را مى رساند،مانند سخن خداوند متعال: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» :«چيزى مانند او نيست»،مجاز در نسبت محقق شده است زيرا(در اين عبارت)نسبت نفى برقرار است و اگر معنى را تغيير ندهد مانند قول خداوند متعال: «فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّهِ» (1)«ب»در فبما اضافه است و تغييرى هم در معنى نداده است مجاز نيست.

ص:95


1- سورۀ آل عمران(3):آيۀ(159): [1]مرحمت خدا ترا با خلق مهربان گردانيد.

12-اطلاق اسم متعلّق بر متعلّق مانند اين كه مقدور بگوييم و از آن قدرت را اراده كنيم.

بحث پنجم-در بارۀ مجاز.

مجاز ذاتا جز بر اسماء جنس وارد نمى شود.

توضيح اين كه يكى از كلمات كه حرف است حقيقتا معناى آن در غير خودش آشكار مى شود.بنا بر اين اگر حرف ضميمه معناى حقيقى كلمه باشد،معناى حقيقى دارد و اگر ضميمه معناى مجازى كلمه باشد در تركيب معناى مجازى دارد.بنا بر اين مجاز ذاتى در حرف نيست.مجاز ذاتى در فعل نيز وارد نمى شود زيرا معناى فعل از مصدر و غير مصدر تركيب يافته است.(فعل معناى مصدرى است به اضافۀ زمان).به اين دليل مجاز در مصدر وجود ندارد،پس مجاز در فعل هم نخواهد بود.البته مجاز در فعل به طور عارضى وجود دارد مجاز ذاتى در اسم شخصى وارد نمى شود.زيرا اسم يا علم است كه بر آن مجاز وارد نمى شود به اين دليل كه معناى مجاز مشروط است به رابطه اى كه بين معناى اصلى و معناى فرعى است و اين رابطه در اسمهاى علم وجود ندارد و يا اسم مشخص مشتق است و روشن است كه مجاز به مشتق منه يا مصدر اشتقاقى وارد نمى شود، بنا بر اين بر اسم مشتق هم وارد نمى شود.

بحث ششم-در بارۀ انگيزه به كار بردن كلام مجازى.

رو آوردن به مجاز يا به خاطر رسايى لفظ است،يا رسايى معنى و يا هر دو.اگر براى رسايى لفظ باشد به دو قسم تقسيم مى شود:

الف-يا به لحاظ خود لفظ است و اين زمانى است كه لفظ دلالت كننده بر معناى حقيقى بر زبان ثقيل باشد.سنگينى لفظ ممكن است به دليل سنگينى اجزاى لفظ يا نامناسب بودن تركيب و سنگينى وزن آن باشد و مجاز آوردن روانتر و خوشايندتر باشد.

ب-ممكن است رو آوردن به مجاز براى خصوصيّاتى باشد كه بر لفظ

ص:96

عارض شود و اين در صورتى است كه معناى مجازى براى شعر يا سجع و ديگر زيباييهاى سخن شايسته تر از معناى حقيقى باشد.

رو آوردن از معناى حقيقى به معناى مجازى به دليل رسايى معنى،داراى چند ويژگى است:

1-گاهى مقصود از مجاز عظمت بخشيدن به معنى است كه اين منظور از معناى حقيقى حاصل نمى شود چنان كه گفته اند:سلام على المجلس السامى،«سلام بر مجلس با نام و آوازه»كه منظور اهل مجلس است.

2-گاهى به منظور تحقير مجاز به كار مى رود چنان كه از روى مجاز غايط را به قضاى حاجت تعبير مى كنند.

3-منظور طولانى كردن بيان است براى عظمت بخشيدن به شخص،مانند اين كه مى گويى:رأيت اسدا:شيرى را ديدم و منظور انسان شجاع باشد.اين جمله از نظر بيان از جملۀ:رأيت انسانا يشبه الاسد فى الشجاعه،رساتر است.

4-گاهى مجاز به منظور زيبايى خود سخن است.اين نوع مجاز براى تأكيد يا تلطيف سخن به كار مى رود.امام فخر در اين باره چنين گفته است:

«هر گاه انسان بر سخنى آگاهى پيدا كند اگر بر تمام مقصود سخن آگاه شود در اين صورت براى انسان شوقى براى فهميدن چيز ديگرى باقى نمى ماند و اين تحصيل حاصل است و تحصيل حاصل محال است و اگر از مقصود سخن هيچ چيز در نيابد بازهم براى انسان شوقى در بارۀ سخن حاصل نمى شود.امّا اگر بر بعضى از معانى كلام آگاه شود آن مقدار از معنى كه معلوم باشد انسان را تشويق مى كند براى فهميدن مقدار نامعلوم و از دانستن مقدار معلوم لذّت مى برد و از ندانستن مقدار نامعلوم رنجشى پيش مى آيد.و همين پى در پى آمدن دردها و لذّتها شادى بخش است و هر گاه لذّت در پى الم حاصل شود،درك لذّت قوى تر و نفس آن را كاملتر در مى يابد».اكنون كه اين توضيح روشن شد مى گوييم:هر گاه به

ص:97

وسيلۀ لفظى كه دالّ بر معناى حقيقى است چيزى را بيان كنيم علم به تمام مقصود حاصل شده است و بنا بر اين لذّت شديدى حاصل نمى شود،ولى هر گاه معناى لفظى را از معناى لوازم خارجى لفظ جويا شويم معناى حقيقى لفظ به دست مى آيد ولى نه بطور كامل و آن حالت جستجوگر كه حاكى از دغدغه خاطر است حاصل مى شود.مثلا هر گاه بگويى:«انسانى را ديدم كه شبيه شير است در شجاعت» تمام معناى مقصود را با تمام الفاظ قراردادى بيان كرده اى و لذّتى را كه از عبارت:

«شيرى را ديدم كه در دست او شمشير است»پديد مى آيد،از سخن اوّل به دست نمى آيد،زيرا در مثل دوّم ابتدا ذهن از لفظ اسد معناى شير و لوازم آن را كه شجاعت است مى فهمد،سپس از قرينۀ شمشير ذهن انسان به وجه شبه كه شجاعت است به انسان منتقل مى شود و اين همان تشويش خاطر و لذّت نفسانى است.

بحث هفتم-در مورد جدايى حقيقت از مجاز

حقيقت از مجاز يا به وسيلۀ تصريح مشخّص مى شود يا به وسيلۀ استدلال مشخص شدن حقيقت از مجاز به وسيلۀ تصريح داراى اقسامى است:

1-اين كه واضع،لفظى را براى معناى حقيقت و لفظى را براى مجاز تعيين كرده باشد.

2-يكى از دو معناى حقيقت يا مجاز را معيّن كند[ديگرى به قرينه معين مى شود].

3-به وسيلۀ ويژگيهاى حقيقت و مجاز،آنها را مشخص مى سازد.

در صورتى كه حقيقت و مجاز به وسيلۀ استدلال معين شود دو وجه دارد:

1-معنايى از لفظ به ذهن شنوندۀ اهل لغت متبادر شود و حكم كند كه در آن حقيقت وجود دارد،زيرا اگر فهم اضطرارى آن معنى از لفظ،در قرارداد واضعان لفظ نبود آن معنى به دست نمى آمد.

2-هر گاه اهل لغت بخواهند معنايى را به غير خودشان منتقل كنند،با

ص:98

آوردن عباراتى بدون ضميمه كردن قرينه اكتفا مى كنند و هر گاه بعد از فهميدن معنى تعبير زيبايى را قصد كنند عبارات ديگرى را مى آورند و قراينى به آن اضافه مى كنند در اينجا فهميده مى شود كه معناى اوّل حقيقت است زيرا اگر حقيقت معنى به وسيلۀ آن لفظ در دلها استقرار نمى يافت به عبارات مخصوص اكتفا نمى شد[و لزوما بايد قرينه اى ضميمه مى شد].

مجاز نيز به سه طريق شناخته مى شود:

1-از عكس آنچه در بارۀ حقيقت بيان شد.

2-هر گاه كلمه اى داراى معنايى شود كه عقل ربط آن كلمه را به آن معنا محال مى داند معلوم مى شود كه آن لغت براى آن معنى وضع نشده است،از اين جا مجاز بودن معنى براى كلمه فهميده مى شود،مانند سخن خداوند متعال «وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ» .

3-اگر واضع لغت لفظى را براى معنايى وضع كرده و در بعضى موارد به كار رفته باشد سپس در معنايى غير معناى اوّل استعمال شده باشد،در استعمال دوّم مجاز مى باشد مانند لفظ«دابّه»كه ابتدا براى هر جنبنده اى وضع شده و سپس اختصاص به اسب يافته و حقيقت عرفيه شده است و پس از آن در مورد حمار مجازا به كار رفته تا در اين مورد نيز بر اثر كثرت استعمال حقيقت عرفيه شده است.

فصل سوّم-در بارۀ تشبيه

تشبيه داراى چهار ركن است:

ركن اوّل

ركن اول در مورد طرفين تشابه است

كه يا هر دو محسوسند و يا هر دو

ص:99

معقولند و يا مشبّه به محسوس و مشبّه معقول و يا عكس اين است.

صورت اوّل،كه هر دو طرف محسوس باشند مانند كلام امير المؤمنين(علیه السلام) در بارۀ اهل بصره:كانّى بمسجدكم هذا كجؤجؤ سفينة،«گويا مسجد شما را مى بينم كه مانند سينۀ كشتى در آب فرو رفته است».مسجد و سينۀ كشتى هر دو محسوسند.و كلام ديگر آن حضرت در توصيف بعضى از تركها:كانّى اراهم قوما كان وجوههم المجانّ المطرقه،«گويا مى بينم گروهى از آنها را كه چهرهايشان همانند چهرۀ جنهاى سرافكنده است».طرفين تشبيه تركها و مجانّ هستند كه شايد مؤلّف مجانّ را در هيأت تشكيل گرفته و محسوس به حساب آورده است.

صورت دوّم،آن كه طرفين تشبيه هر دو معقول باشند.مانند كلام على(علیه السلام):

كم أداريكم كما تدارى البكار العمده و الثّياب المتداعيه،«چقدر با شما مدارا كنم همچنان كه با بچه شتر ناپخته و جامۀ كهنه مدارا مى شود».طرفين تشبيه در اين جا مداراست و وجه شبه دشواريى است كه حضرت با مردم كوفه داشت و تشبيه شده است به دشوارى كار كسانى كه با شتران جوان سر و كار دارند.

صورت سوّم،آن كه تشبيه معقول به محسوس باشد مانند سخن على(علیه السلام) در حق مروان:اما انّ له امرة كلعقة الكلب انفه،«آگاه باشيد كه براى مروان حكومتى خواهد بود به كوتاهى زمانى كه سگ دماغش را مى ليسد».فرمانروايى حالتى است معقول كه به ليسيدن دماغ سگ كه امرى محسوس است تشبيه شده است.همچنين مانند سخن ديگر آن حضرت:امّا بعد فانّ الامر ينزّل من السّماء الى الارض كقطر المطر،«فرمان خدا مانند دانه هاى باران از آسمان به زمين فرود مى آيد».امر كه معقول است به دانه هاى باران كه محسوس است تشبيه شده است و باز مانند سخن ديگر آن حضرت:كانّى بك يا كوفة تمدّين مدّ الاديم العكاظى،«اى كوفه چنان مى بينم كه مانند پوست دباغى شده گسترش مى يابى».

در اين جا كشش و گسترش يافتن كه معقول است به پوست دباغى شده كه

ص:100

محسوس است تشبيه شده است.

صورت چهارم،آن كه مشبّه به معقول و مشبّه محسوس باشد مانند گفتۀ شاعر:

كانّ بصاص البدر من تحت غيمه نجاة من البأساء بعد وقوع (1)

در اين جا مشبّه كه روشنايى ماه است محسوس و مشبه به كه خلاصى باشد معقول است.و باز مانند سرودۀ صاحب بن عباد به هنگام تقديم عطرى به قاضى ابو الحسن:

اهديت عطرا كان مثل سنائه فكانّما اهدى له اخلاقه (2)

امام فخر رازى تشبيه نوع چهارم را منع كرده است به اين اعتماد كه علوم عقلى به دست آمده از محسوساتند و محسوس مبناى معقول است.اقتضاى تشبيه كردن محسوس به معقول اين است كه اصل فرع و فرع اصل قرار گيرد و اين محال است.

سخن امام فخر درست نيست زيرا حواس هر چند مسير كسب علم اند امّا تمام مسيرهاى كسب دانش نيستند.بر فرض بپذيريم كه حواس تنها راه كسب دانش اند،نمى توانيم بپذيريم كه محسوس از آن جهت كه فرع است اصل قرار گيرد نه به طور مطلق.و در اين مورد چنين نيست زيرا معقول فرع محسوس است از آن جهت كه معقول از محسوس به دست مى آيد و به همين لحاظ نمى تواند معقول مقدّمۀ محسوس باشد و با اين كه معقول در ادراك اوّليّۀ فرع محسوس است در تشبيه و ملاحظات ذهنى مى تواند براى معقول اصل قرار بگيرد.

ص:101


1- گويا روشنايى ماه شب چهارده از زير ابر مانند خلاصى از واقعۀ سختى پس از روى دادن مى باشد.
2- عطرى را به وى هديه كردم مانند بزرگى مقامش گويا چيزى مطابق ميلش به او هديه شده است.
ركن دوّم

ركن دوّم در تشبيه [وجه شبه است]

داراى بحثهايى است:

بحث اول-در اقسام وجه شبه

و داراى چند صورت است:وجه شبه يا صفت حقيقى است يا اضافى،در صورتى كه صفت حقيقى باشد يا كيفيّت جسمانى است يا نفسانى،در صورتى كه كيفيّت جسمانى باشد يا محسوس به احساس اوّليّه است يا محسوس به احساس ثانويه:

الف-محسوس به احساس اوّليّه:

1-محسوس به حسّ بينايى مانند تشبيه گونه به گل در سرخى و تشبيه صورت به روز و مو به شب.

2-محسوس به حسّ شنوايى،مانند تشبيه قرقر شكم انسان گرسنه به صداى جوجه ها و تشبيه صداى زشت به آواز خر.

3-محسوس به حسّ چشايى،مانند تشبيه بعضى از ميوه هاى شيرين به عسل و شكر.

4-محسوس به حس بويايى مانند تشبيه بعضى از بوهاى خوش به مشك و كافور.

5-محسوس به حسّ لامسه مانند تشبيه جسم نرم و ملايم به خز و جسم زبر به پلاس.

ب-محسوس به احساس ثانويّه عبارتند از اشكال و مقادير و حركات.

اشكال يا مستقيم اند يا دايره:

1-تشبيه در شكل مستقيم مانند مرد راست قامت به نيزه.

2-تشبيه در شكل دايره مانند تشبيه شيء مدوّر به كره و حلقه.

مثال تشبيه در مقدار مانند تشبيه شيء بزرگ جثّه به شتر و فيل.

ص:102

مثال تشبيه در حركت مانند تشبيه شيء شتابان به تير.

اشتراك در كيفيّت جسمانى مانند اين كه گفته شود فلانى در نادانى و حرص و شهوترانى مانند الاغ است و يا فلانى در غضب مانند پلنگ است.

تشبيه در كيفيّت نفسانى مانند اشتراك در غرايز و اخلاق مانند كرم، بردبارى،شجاعت،هوش،تيزفهمى،علم و زهد.مانند اين كه بگويى فلانى در بخشندگى مثل حاتم است يا فلانى در شجاعت مانند عمر و بن معدى كرب است.

در صورتى كه وجه شبه اشتراك در حالت اضافى باشد،مانند اين كه گفته شود اين دليل در وضوح مانند خورشيد است.وجه اشتراك در اين جا وضوح و آشكارى در ديدن و فهميدن است و اين روشنى و وضوح حالت اضافى است.

گاهى وجه شبه بسيار آشكار است چنان كه در مثال قبل گذشت و همچنين مانند تشبيه گفتار شخصى به آب و نسيم از حيث روان بودن و لطافت.و اين در صورتى ممكن است كه در الفاظ كلمات شخص تنافر وجود نداشته باشد و بر زبان آسان جارى شود و از زبان بيگانه و ناآشنا استفاده نشده باشد و دل از شنيدن آن آرامش يابد.و به سبب اين كه زود ادراك مى شود تشبيه به آب شده كه بسرعت در حلق وارد مى شود،و به نسيم تشبيه شده كه زود در بدن اثر مى كند.

گاهى وجه شبه پوشيده است مانند سخن كسى كه بنى المهلّب را هجو كرده و گفته است:«ايشان مانند حلقه فلزى هستند كه دو سرش معلوم نيست.» آيا نمى بينى كه از اين جمله مقصود بخوبى فهميده نمى شود مگر براى كسانى كه ذهنشان فراتر از تودۀ مردم است؟

بحث دوّم-در تقسيم وجه شبه

به گونه اى ديگر وجه شبه گاهى نزديك به ذهن است و گاهى دور از ذهن در صورتى كه نزديك به ذهن باشد بدين گونه است كه هر گاه دايره بودن خورشيد و نورانى بودن آن در نظر باشد،دايره آينه شكل روشنى

ص:103

در نظر مى آيد و ميان اين دو وجه شبه ملاحظه مى شود.همين طور هر گاه به رنگهاى منشور بنگرى در نظرت چمن باران خورده اى كه بر آن شكوفه ريخته باشد خواهد آمد.در اين دو مثل وجه شبه نزديك به ذهن است.

امّا وجه شبه بيگانه و دور از ذهن آن است كه فهميدن آن نياز به دقّت نظر زيادى دارد مانند تشبيه خورشيد به آينه اى كه در دست رعشه دار و لرزان است، و مانند تشبيه برق آسمان به انگشت دزد،در سخن كشاجم شاعر:

ارقت ام نمت لضوء بارق مؤتلفا مثل الفؤاد الخافق

{ كانّه اصبع كفّ السارق (1)}

سبب نزديكى و دورى وجه شبه از ذهن دو چيز است:يكى آن كه تشخيص نزديكى و دورى وجه شبه از ذهن كار عقل است نه حس،زيرا حس بين اشتراك و امتياز فرق نمى گذارد و مركب را به علّت اين كه شيء واحدى است درك مى كند.امّا تميز و تفصيل كار عقل است.ديگر آن كه،دريافت حس به صورت اجمالى پيش از دريافت به صورت تفصيلى است،زيرا آنچه در اوّلين نگاه ديده مى شود،چشم همه معنايش را درك نمى كند مگر آن كه تكرار شود.

همچنين است چيزهاى شنيدنى كه با تكرار شنيدن بر چيزهايى آگاه مى گردى كه با شنيدن اوّل آگاه نمى شوى و به وسيلۀ ادراك تفصيلى است كه بين دو شنونده فرق گذاشته مى شود و در اين صورت ادراك اجمالى آسانتر و نزديكتر از ادراك تفصيلى است.

بحث سوم-در بيان اين كه وجه شبه عقلى عمومى تر از وجه شبه حسّى است

خود تشبيه،يا تشبيه محسوس به محسوس است كه در اين صورت ممكن است تشبيه محسوس به محسوس به دليل اشتراك در وجه شبه محسوس باشد و ممكن

ص:104


1- با روشنايى روشنى دهنده اى بيدار مى شوى يا مى خوابى چنان پيوسته مانند دل تپش دار و انگشت دست سارق.

است به جهت اشتراك در وجه شبه معقول باشد و ممكن است به سبب اشتراك در وجه شبه معقول و محسوس باشد.مثال براى صورت اوّل مانند تشبيه گونۀ انسان به گل قرمز(مشبّه،مشبّه به و وجه شبه محسوسند).مثال براى صورت دوم مانند قول رسول خدا(صلی الله علیه و آله):«بپرهيزيد از گياهى كه در مزبله روئيدن است (1)».

طرفين تشبيه محسوس و وجه شبه معقول است.مشبّه(زن زيبا)مشبّه به(گياه روييده از مزبله)هر دو محسوسند،ولى وجه مشابهت(همانند شدن حسن ظاهرى با قبح باطنى)امرى عقلى است.مثال براى صورت سوم مانند تشبيه شخص بلند مرتبۀ زيبا صورت به خورشيد به خاطر اشتراك آن دو در ارزش حقيقى كه امرى عقلى است و اشتراك در روشنى كه امرى حسّى است.

در تشبيه معقول به معقول يا معقول به محسوس و يا محسوس به معقول ممكن نيست كه وجه مشابهت غير عقلى باشد زيرا وجه مشابهت مشترك بين دو طرف تشبيه است.اگر وجه شبه محسوس باشد با توصيف معقول به آن جايز نيست و اگر وجه شبه معقول باشد جايز است زيرا صحيح است از آنچه كه محسوس نيست امر محسوس صادر شود،بنا بر اين ثابت شد كه تشبيه با وجه شبه معقول نسبت به وجه شبه محسوس عمومى تر است.

بحث چهارم-تشبيهى كه وجه شبه آن محسوس باشد كاملتر است از

تشبيهى كه وجه شبه آن معقول باشد،

به دو دليل زير:

اول آن كه در تشبيه بيشتر تخيّل دخالت دارد و تخيّل در تشويق و تهديد جانشين تصديق مى شود و تخيّل در درك و نگهدارى كيفيّات حسّى قويتر از درك امور عقلى است.

دوّم آن كه اشتراك در خود صفت(محسوس)مقدّم بر اشتراك در مقتضاى

ص:105


1- ايّاكُمْ وَ خَضْراءُ الدّمن.

صفت محسوس(معقول)است،زيرا صفت در نفس ذات بر تصوّر مقتضاى صفت محسوس(كه معقول است)مقدّم است.بنا بر اين تشبيه در امر محسوس از تشبيه در امر معقول كاملتر و تمامتر مى باشد.

بحث پنجم-تشبيه از لحاظ وجه شبه به دو قسم مفرد و مركّب تقسيم

مى شود:

مشابهت يا در امرى واحد است و يا در امور متعدّد.در صورتى كه تشبيه در امر واحد باشد يا در نسبت مقيّد به چيزى نيست،مانند تشبيه كلام به عسل (كلام و عسل مقيّد به قيدى نيستند)در اين كه هر يك از آنها موجب لذّت نفسانى و حالتى مطلوب مى شود،و يا در نسبت مقيّد به قيدى هست و قيود انتسابى را به چهار گونه دانسته اند:

1-قيد تشبيه مفعول به باشد مانند:اخذ القوس باريها،«كمان را اهلش به دست گرفت».مقصود در اين تشبيه واقع شدن كار در جايگاه خود و تحقق يافتن آن به وسيلۀ اهلش مى باشد،و اين معنى از تشبيه مطلق به دست نمى آيد ولى با تشبيه تيرانداز به سازندۀ تير فراهم مى آيد.

2-قيد به جاى مفعول به باشد و آن عبارت است از جار و مجرور كه در تشبيه قيد واقع شود،مانند ضرب المثل عربها در مورد كسى كه كار بيهوده مى كند مى گويند:هو كالراقم على الماء،«او مانند كسى است كه بر آب مى نويسد».اين مفهوم از نويسندۀ مطلق حاصل نمى شود،بلكه از نويسندۀ بر آب به دست مى آيد.

3-قيد تشبيه حال باشد مانند مثلى كه عربها مى گويند:كالحادى ليس له بعير،«مانند آواز خوان براى شتران است در حالى كه شترى ندارد»،در اين مثل شخصى كه كار بى موردى انجام مى دهد تشبيه شده به ساربانى كه شتر ندارد ولى براى شتران شعر مى خواند.

4-قيد وجه شبه دو چيز باشد،مفعول و جار و مجرور با هم مانند

ص:106

ضرب المثل عربها كه مى گويند:هو كمن يجمع سيفين فى غمد،«او مانند كسى است كه دو شمشير را در يك غلاف جا مى دهد».همچنين مى گويند:هو كمن ينثر الجواز على القبّه،«او مانند كسى است كه گردكان بر گنبد مى پراكند».در مثل اوّل صرف آوردن مفعول(يعنى سيفين)براى تشبيه كفايت نمى كند و مادامى كه همراه جار و مجرور(يعنى فى غمد)نباشد مفيد فايده نيست.و مانند دو تشبيه فوق است سخن خداوند متعال: «كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أَسْفاراً» (1)در اين تشبيه مثل يهود به حمار تنها براى حمل نيست بلكه براى دو امر ديگر است يكى متعدّى شدن حمل به كتاب و ديگرى بى خبرى از محتواى كتاب،مقصود از تشبيه سرزنش كسى است كه خود را به رنج مى اندازد از حمل چيزى كه داراى سود بزرگى است و به دليل نادانى از آن بى بهره مى ماند.و اين مقصود از حمل تنها و بدون دو شرط مذكور(منفعت فراوان كتاب و جهل و نادانى)حاصل نمى شود.

هر گاه وجه شبه وصف مقيّد باشد دو صورت متصوّر است:يا جدا آوردن يكى از دو جزء تشبيه ممكن است و يا ممكن نيست.جدا آوردن اجزاى تشبيه مانند شعر شاعر:

فكانّ اجرام النّجوم لوامعا درر نثرن على بساط ارزق (2)

در اين بيت ستارگان به در و آسمان به بساط كبود رنگ تشبيه شده است.

اگر در اين مثال اجزاى تشبيه را از يكديگر جدا كرده و بگويى:كانّ النجوم درر، و كانّ السّماء بساط ارزق،تشبيه داراى معنى است هر چند معناى مقصود گويندۀ شعر تغيير يافته است.زيرا مقصود شاعر از تشبيه در اين جا بيان امور شگفت آورى است و آن طلوع ستارگان درخشان و پراكنده در بستر آسمان نيلگون و روشن و درخشش ستارگان در آن بستر نيلگون مى باشد و روشن است كه اين

ص:107


1- سورۀ جمعه(62):آيۀ(5): [1]مثل يهود مثل خرى است كه كتاب حمل مى كند.
2- گويا جرم ستارگان درخشان درهايى هستند كه بر بساط كبود رنگ افشانده شده اند.

مقصود(جامعيّت تشبيه)با جدا كردن اجزاى تشبيه باقى نمى ماند.

صورت دوّم،اجزاى تشبيه قابل تفكيك نباشد،مانند سرودۀ شاعر:

كانّما المرّيخ و المشترى قدّامه فى شامخ الرّفعه

منصرف باللّيل عن دعوه قد اسرجت قدامه الشّمعه (1)

اگر در اين مثل بگويى:كانّ المرّيخ منصرف عن دعوة،و مشترى و شمع را در عبارت نياورى خلاف تشبيه رفتار كرده اى زيرا تشبيه براى مرّيخ در صورتى حاصل است كه عبارت«پيشاپيش آن مشترى به صورت چراغى فروزان»آورده شود.بنا بر اين اجزاى تشبيه در اين مثل جدا آورده نمى شود.

بحث ششم-از مباحث تشبيهات در بارۀ تشبيهاتى است كه در مفهوم و

معنى متعدّد و در عبارت مجتمع باشد.

در صورتى تشبيه چنين است كه از امور فراوانى گرد آمده باشد بدون آن كه برخى از اين تشبيهات به برخى ديگر مقيّد باشد.بدين ترتيب بخشى از تشبيهات به برخى ديگر به منظور اهداف مختلفى ضميمه شده است ولى هر كدام از تشبيهات معناى خاص خود را دارند.در اين نوع تشبيه دو ويژگى است به ترتيب زير:

1-رعايت ترتيب خاصّى لازم نيست.مثلا اگر بگويى زيد در جرأت همانند شير،در بخشش همانند دريا،در برندگى و تيزى همانند شمشير و در روشنايى همانند ماه است،لازم نيست كه در اين تشبيهات نظام خاصى را رعايت نمايى(يعنى مى توان اين عبارت را پس و پيش بيان كرد).

2-در اين نوع تشبيه اگر بعضى از تشبيهات حذف شود،در تشبيهات موجود ديگر تغيير وضعى پيدا نمى شود مانند گفتۀ اهل عرب در توصيف شيء با صفات متضاد:هو يصفو و يكدر و يحلو و يمرّ،«او صاف و كدر و شيرين و تلخ

ص:108


1- گويا مريخ و پيشاپيش آن مشترى در بلنداى آسمان به شخصى مى ماند كه در شب از دعوت برگشته و پيشاپيش آن شمعى بر افروخته باشد.

است»،كه اگر كدر و تلخ بودن از عبارت فوق حذف شود تشبيه مشبّه،به آب در صافى و عسل در شيرينى به حال خود باقى مى ماند و صدمه اى به معناى كلام وارد نمى آورد.

بحث هفتم-از مباحث تشبيهات-به لحاظ وجه شبه در تشبيه بايد مناسبت

تشبيه رعايت شود،

بدين معنى كه اگر شيئى در جهت خاصى به شيئى تشبيه شد نمى توان مشابهت آن دو را در آن جهت خاص به ديگر ويژگيهاى آن دو سرايت داد،زيرا در اين صورت موجب خطا و اشتباه مى شود مثلا اگر گفته شود:النحو فى الكلام كالملح فى الطعام،«نحو در سخن مانند نمك در طعام است»،وجه شبه در اين تشبيه انسجام كلام به وسيلۀ نحو و مطبوع شدن غذا به وسيله نمك است.مقصود اين است كه همان گونه كه طعام جز با نمك مطبوع نمى شود سخن نيز جز با نحو قوام و استحكام نمى يابد.بنا بر اين گمان بعضى داير بر اين كه چون نمك بيش از اندازه غذا را نامطبوع مى كند پس رعايت فراوان نحو هم سخن را از انسجام مى اندازد،گمان باطلى است.زيرا نحو عبارت از آگاهى به قواعد و قوانين مقرر و معيّن كلام است و محال است زياده و نقصان در به كارگيرى آن تصوّر شود،مثلا در اين جمله:كان زيد قائما،«زيد ايستاده بود»، ناگزير بايد اسم كان مرفوع و خبر آن منصوب باشد،اگر رعايت اين قاعده شد نحو رعايت شده و اگر رعايت نشد قاعدۀ نحو رعايت نشده است،بنا بر اين زيادى و نقصان در رعايت اين قاعده بى معنى است.منظور محدود و معيّن بودن علم نحو است نه كم و زيادى آن نزد اشخاص.

بحث هشتم-از مباحث تشبيه در اكتساب وجه مشابهت است

راه دست يافتن به وجه شبه جدا كردن وجه شبه از چيزهايى است كه مشبّه به را از ديگر اشيا جدا مى كند.مثلا هر گاه كسى بخواهد چيزى را به چيزى در جهت حركت تشبيه كند فقط لازم است مشابهت بين دو كيفيّت حركت،بدون در نظر گرفتن

ص:109

جسم متحرّك و ساير صفات عرضى آن را رعايت كند.چنان كه ابن معتزّ در سرودۀ زير رعايت كرده است:

و كانّ البرق مصحف قار فانطبقا مرّة و انفتاحا (1)

شاعر در اين شعر به همۀ اوصاف برق و معانى آن جز كيفيّتى كه چشم از انبساط و انقباض مى بيند توجّه نكرده است.و سپس به اوصاف حركت به دقّت نگريسته است تا ببيند كدام صفت شباهت بيشترى دارد به آنچه كه قرائت كننده انجام مى دهد.مشابهت را در باز و بسته شدن بهتر يافته است.حسن تشبيه در شعر بدان جهت نيست كه شاعر جمع بين مختلفين(باز و بسته شدن) كرده است،بلكه به دليل موافقتى است كه در جهت تشبيه ميان كيفيّت برق و باز و بسته شدن كتاب و انطباق كامل در اتّفاق و اختلاف بين آن دو موجود است مى باشد و از چيزهايى كه در جامعيّت بين دو مختلف مناسبت دارد.گفتۀ شاعر عرب است كه چيزى را علّت ضدّ آن قرار داده است:

اعتقنى سوء ما صنعت من الرّق فيا بروزا على كبدى

فصرت عبد السّوء فيك و ما احسن سوء قبلى الياحد

(2)

ركن سوم

ركن سوم در فايده تشبيه است

كه گاهى به مشبّه و گاهى به مشبّه به بر مى گردد.

هر گاه فايدۀ تشبيه به مشبّه برگردد به دو صورت زير تقسيم مى شود:

ص:110


1- گويا جهش برق مانند كتاب مورد مطالعه است كه گاهى باز و گاهى بسته مى شود.
2- بد رفتارى تو مرا از بردگى آزاد كرد و روشن است كه چه بر من مى گذرد بنا بر اين من بندۀ بديهاى تو شدم و چه خوب است چنين بديى از ناحيه من براى اشخاص ديگر

1-گاهى فايدۀ تشبيه روشن كردن حكم مجهول است.

2-گاهى فايدۀ تشبيه روشن كردن حكم مجهول نيست.

وجه اول يا بدين منظور است كه ممكن بودن آن را براى كسى كه اين حقيقت برايش روشن نيست توضيح دهد و يا بدين منظور است كه مقدار آن را شرح دهد.در صورتى كه بخواهد امكان وقوع آن را شرح دهد نياز به آوردن تشبيه دارد مانند سرودۀ شاعر:

فان تفق الانام و انت منهم فانّ المسك بعض دم الغزال (1)

مقصود شاعر اين است كه فرد مورد ستايش چنان برترى مقام و جلال يافته است كه ميان او مردم مشابهتى نمانده و گويا او موجود ديگرى شده و خود اصلى ديگر جداى از مردم دارد و چون اين ادّعا،به ظاهر غير قابل قبول و ممتنع مى نموده است زيرا بعيد است كه انسان در فضيلت آن قدر ارتقا يابد كه از بنى نوع انسان خارج شود.شاعر استدلال كرده است كه اين امر بعيد نيست زيرا كه مشك در اصل هر چند خون نافۀ آهو است ولى اكنون كسى به مشك خون نمى گويد و حقيقت آن از صفت خون بودن خارج شده است.

در صورتى كه بخواهد مقدار حقيقت را بيان كند از تشبيه استفاده مى كند مانند مثال زير در تشبيه شيء سياه به سياهى كلاغ:انّه كحلك الغراب،«او مانند كلاغ سياه است».منظور از اين تشبيه مقدار و اندازۀ سياهى است نه وجود سياهى.

وجه دوم كه روشن كردن حكم مجهول نيست نيز به دو صورت و به دو منظور انجام مى گيرد:

الف-موردى كه مقصود از بيان تشبيه،نزديك كردن ذهن از امرى دور به

ص:111


1- هر چند مقام تو در ميان مردم به اوج رسد،با اين وصف از مردم گفته مى شوى،زيرا مشك پاره اى از خون آهو مى باشد.

امرى نزديك و قريب به ذهن باشد،مانند تشبيه معقول به محسوس،زيرا آشنايى نفس به امور حسّى از امور عقلى بيشتر است چه اين كه بسيارى از علوم عقلى پس از امور حسّى به دست مى آيد.

هنگامى كه يك معناى عقلى طبيعى آورده شود و به دنبال آن يك مثل حسى ذكر شود ذهن از امر غريب به امر قريب مى آيد مانند اين تشبيه:علم او مانند درياست.

ب-موردى كه قصد از تشبيه اثبات دورى ميان طرفين تشبيه باشد در اين صورت تشبيه عجيب تر به نظر مى رسد و تعجب نفس بيشتر مى شود،زيرا طبعا چنين است كه خوشحالى نفس از يك امر دور از ذهن كه انس ذهنى ندارد بيشتر از امر مورد انس و آشناى به ذهن است مانند اين تشبيه«كبوتر او مانند عنقاست»موارد فوق صورتهايى هستند كه فايدۀ تشبيه به مشبّه بر مى گردد.

امّا مواردى كه فايدۀ تشبيه به مشبه باز مى گردد نيز دو صورت دارد:

1-گاهى مقصود از تشبيه مدح كردن است از طريق تخيّل بدين گونه كه در بارۀ شيئى كه از مشابهش ناقصتر است در فرد ايجاد تصوّر كند كه ناقص از كامل برتر است و بايد شيء كامل به ناقص تشبيه شود و در بارۀ شيء ناقص چنان مبالغه شود كه گويا آن شيء ناقص براى شيء كامل اصل و اساس است،مانند سرودۀ شاعر:

و بدا الصباح كانّ غرّته وجه الخليفة حين يمتدح (1)

دقّت در مفهوم شعر،انسان را متوجّه مى كند كه صورت خليفه از جهت نورانيّت،معروفتر و روشنتر از طلوع صبح است كه بايد صبح را به صورت خليفه تشبيه كرد نه صورت خليفه را به صبح.

ص:112


1- صبح طلوع كرد گويا روشنايى آن همانند صورت خليفه بود هنگامى كه مورد ستايش قرار گيرد.

2-گاهى مذمّت كننده عكس اين تشبيه را منظور مى كند مانند:صورت خليفه از برص سفيد شده مثل سفيدى صبح.

ركن چهارم

ركن چهارم در خود تشبيه است

و در آن بحثهايى است:

بحث اوّل-تشبيه از اقسام مجاز نيست

زيرا تشبيه خود معنايى از معانى سخن است و براى آن حروف و الفاظ مخصوصى است همانند«ك،كانّ،نحو و مثل»كه به طور قراردادى بر تشبيه دلالت مى كند.هر گاه ادات را در جمله ذكر كند حقيقت مى باشد،مثلا اگر بگويى«زيد مانند شير است»انتقال لفظ از معناى اوّل به معناى دوّم نيست تا مجاز باشد.

بحث دوّم-در بارۀ خود تشبيه است

كه به طريق زير به دو صورت قابل تصوّر است:

1-تشبيهى كه نمى توان عكس آن را به كار برد و اين در صورتى است كه تشبيه به منظور مبالغۀ ناقص و تشبيه آن به كامل صورت گرفته باشد تا حكم كامل به صورت تشبيه براى ناقص هم منظور شود:چنان كه اگر سياهى شيئى را به كلاغ و يا صورت زيبايى را به ماه و خورشيد تشبيه كنند در اين نوع تشبيه نمى توان عكس آن را به كار برد و مثلا گفت كه خورشيد و ماه مانند صورتى زيباست،زيرا اگر كامل را به ناقص تشبيه كنند خلاف مبالغه اى است كه در تشبيه مورد نظر است.

2-تشبيهى كه مى توان عكس آن را به كار برد:گاهى منظور از تشبيه مبالغه نيست بلكه جمع كردن ميان دو شيئى در مطلق صورت و شكل و رنگ است مانند تشبيه كردن صبح به سفيدى پيشانى اسب كه اين تشبيه صرفا به اين قصد آمده است كه برجستگى سفيدى را در ميان سياهى نشان دهد با اين كه سفيدى

ص:113

پيشانى اسب نسبت به سياهى آن اندك است.در اين نوع تشبيه عكس تشبيه اوّل را آوردن جايز است،بدينسان كه سفيدى پيشانى اسب را به صبح تشبيه كنيم.

بحث سوّم-تشبيهى است كه در هيأتها روى مى دهد

گاهى تشبيه در هيأتهايى است كه مبيّن حركات است و گاهى تشبيه در هيأتى است كه مبيّن سكنات است.قسمت اوّل به دو صورت و به طريق زير است:

1-هيأت داراى حركت به اوصاف ديگرى مانند شكل و رنگ ضميمه شود مانند سرودۀ ابن معتزّ:«خورشيد مانند آينه اى است در دست رعشه دار.» منظور شارع اين است كه خورشيد در حال دوران و تموّج نور است و هر گاه بدقّت بنگرى براى خورشيد حركتى متّصل و دائمى و براى نور آن به سبب حركت،موج فرض شده است كه اين حركت و موج را جز به آينه اى در دست رعشه دار نمى توان تشبيه كرد،زيرا دست رعشه دار مدام در حركت است و به وسيلۀ آن نور آينه اى كه در دست دارد به اين سو و آن سو مى رود(موج مى زند).

2-تشبيه در هيأت حركت بدون ضميمه شدن به اوصاف ديگرى باشد مانند سرودۀ اعشاى شاعر كه كشتى و بازى كردن امواج دريا با آن را وصف و به شتر بچه تشبيه مى كند:

نقص السفين بجانبيه كما ينزوا الرباح خلاله الكرع (1)

شاعر كشتى را در بالا و پايين رفتن تشبيه كرده است به حركات بچه شتر به هنگام باريدن باران كه حركات مختلفى انجام مى دهد و به جهات مختلف مى دود،بالا و پايين مى رود بى آن كه ترتيبى در حركاتش داشته باشد و اين شبيه ترين چيزى است به حركات كشتى هنگامى كه موج آن را بالا و پايين مى برد.

امّا تشبيه در سكنات مانند سرودۀ اخطل در توصيف شخص مصلوب كه مى گويد:

ص:114


1- كشتى در موج آب بالا و پايين مى رفت چنان كه بچه شتر به هنگام باريدن باران به اين سو و آن سو مى جهد.

كانّه عاشق قد مدّ صفحته يوم الوداع الى توديع مرتحل

أو قائم من نعاس فيه لوثته مواصل لتمطّيه من الكسل (1)

لطف سرودۀ شاعر در اين است كه سكنات(حالتهاى ثابت)بدن به دار آويخته را به تفصيل در اين دو بيت آورده است.

اگر شاعر به دار آويخته را فقط تشبيه مى كرد به كسى كه از خواب برخاسته است براى شنونده آسانتر درك مى شد،زيرا اين مقدار از تشبيه را خود بيننده بدون توضيح مى فهمد ولى تفصيل تشبيه در بارۀ هر يك از اجزاى شخص به دار آويخته جز به تأمل حاصل نمى شود،تفصيل تشبيه نياز داشت به اين كه شاعر به هر يك از جزئيّات كار شخص از خواب برخاسته توجه كند مانند دقّت در كشش دستها و برخاستن از خواب بدون خواب كامل و كسالت به دليل خوابى كه بروى عارض شده است و نظير اينها.

در تشبيهى كه رعايت تفصيل مى شود اصل اين است كه بر امورى كه در عرف براى بينندگان روشن است اوصاف ديگرى نيز كه نياز به دقّت دارد اضافه و علت بيان شود.

بحث چهارم-در مراتب تشبيه از جهت خفا و ظهور مى باشد

گاهى مبناى تشبيه تخيّل است و مشبّه وجود خارجى ندارد مانند تشبيه كردن شقايق به پرچمهاى ياقوتى كه بر بالاى نيزه هاى زمرّدين افراشته شده باشند(پرچم ياقوتى و نيزه زمردى وجود خارجى ندارد).

گاهى تشبيه به امرى مى شود كه وجود خارجى دارد در اين صورت هيأت تركيبى تشبيه كم و بيش در خارج وجود دارد چنان كه در مقايسه ميان سرودۀ زير:

ص:115


1- شخص به دار آويخته به عاشقى مى ماند كه روز خدا حافظى با معشوقش،آغوش مى گشايد يا مانند شخصى مى ماند كه هنوز خوابش كامل [1]نشده از خواب بلند مى شود و همراه خميازه دستهاى خود را باز مى كند.

كانّ اجرام النجوم لوامعا درر نثرن على بساط ازرق

و قول ذى الرّمه كه مى گويد:«گويا آسمان بساط نقره اى است كه طلا نشان شده باشد.» ملاحظه مى شود كه تشبيه اوّل در خارج كمتر اتفاق مى افتد.به همين دليل تشبيه اوّل از تشبيه دوّم از ذهن دورتر است و هيأت تركيبى تشبيه اول كه عبارت است از درهايى كه بر فرش كبود رنگ افشانده شده باشد كمتر تحقق پيدا مى كند از نقرۀ طلا كارى شده و هر گاه چيزى وقوع خارجيش اندك باشد دورتر از ذهن و تشبيه به آن لذتّبخش و شگفت انگيز است.

بحث پنجم-تمثيل و مثل

تمثيل عبارت است از تشبيهى كه از اجتماع امور مقيّد به يكديگر حاصل شود و به دو صورت ملاحظه مى شود:

1-به صورت استعاره-هر گاه به شخص مردّد در كارى بگوييم تو را چه مى شود،مى بينيم كه يك گام به جلو برمى دارى و يك گام به عقب،معنايش اين است كه مانند شخصى است كه براى انجام كارى يك گام به پيش و يك گام به پس بر مى دارد.به اين دليل اين نوع تمثيل استعاره است كه الفاظ تشبيه در آن به كار نرفته است.

2-گاهى شكل استعاره ندارد،بلكه الفاظ تشبيه آورده مى شود مانند سخن حق تعالى: «مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ الْحِمارِ» (1).

در اين تمثيل لفظ تشبيه به كار رفته است.مثل،تشبيه رايجى است كه فراوان به كار مى رود.بدين معنا كه مورد دوم شبيه مورد اول است(مانند ضرب المثل نوش دارو بعد از مرگ سهراب،كه در مورد گذشتن كار از كار به كار مى رود) مثلها كلا شكل حكايت را دارند يعنى تغييرى در ضرب المثل داده نمى شود،به

ص:116


1- سورۀ جمعه(62):آيۀ(5): [1]وصف حال آنان كه تحمّل(علم)تورات كرده و خلاف آن عمل كردند به حمارى ماند كه بار كتاب بر پشت كشد.

اين دليل كه امر دوم مانند امر اول است.مانند كسى كه از شما حرف شنوى ندارد،عربها مى گويند از قصير اطاعت نمى شود (1).

در ضرب المثل الفاظ تغيير نمى كند و اگر الفاظ ضرب المثل كم يا زياد شود مثل گفته نمى شود.

فصل چهارم:در بارۀ استعاره است

استعاره سه ركن دارد:

ركن اوّل در حقيقت و احكام استعاره است

و در آن سه بحث است.

بحث اول-بهترين تعريفى كه در بارۀ استعاره گفته شده

اين است كه استعاره به كار بردن لفظ است در معنايى غير از آنچه كه لفظ براى آن قرارداد شده است،به منظور مبالغه در تشبيه.با قيد اوّل كه در تعريف آورديم(استعمال لفظ در غير معناى قراردادى)،از حقايق سه گاه لغوى و عرفى و شرعى احتراز كرديم و با قيد دوّم(به خاطر مبالغه)،آن را از ساير انواع مجاز ممتاز نموديم.

گر چه مستعار صفت لفظ است ولى ابتدا معناى مستعار را در نظر مى گيريم و سپس لفظ آن را به كار مى بريم و اين مطلب به دو گونۀ زير توضيح داده مى شود:

ص:117


1- اين مثل در ميان عرب رايج است و از آنجا گرفته شده است كه يكى از سلاطين عرب به نام جذيمة بن الابرش پدر زبّاء ملكۀ جزيره،را كشت.زبّاء براى خونخواهى پدر حيله اى انديشيد و كسى را نزد جذيمه فرستاد كه زن ناگزير از شوهر است.جذيمه خوشحال شد و با چند نفر از رجال خود به سوى جزيره حركت كرد.مشاورى داشت بسيار زيرك به نام قصير بن سعد لخمى.قصير جذيمه را گفت با اين كه ملكۀ جزيره خون پدرش را از تو طلبكار است مصلحت نباشد كه با تعدادى اندك بر آنان وارد شوى جذيمه پند قصير را نشنيده،به خيال مزاوجت با زبّاء وارد جزيره شد.به محض ورود او را گرفتند و با يارانش كشتند.قصير بر اسبى تيزتك كه براى خود تهيّه ديده بود سوار شد و فرار كرد.از آن پس جملۀ:لو كان يطاع لقصير امر،ضرب المثل شد. ترجمه نهج البلاغه [1]انصارى.

1-چنانچه لفظ استعاره را بدون انتقال معنايش به كار ببريم در اين صورت استعاره نيست و علم منقول ناميده مى شود مانند لفظ يزيد و يشكر كه معناى اين دو كلمه براى شخص خاصّى در نظر گرفته نشده ولى لفظ آن به كار برده شده و در اين صورت يزيد و يشكر اسم است براى فرد معيّنى.

2-عقلا معتقدند كه به كار بردن استعاره در فهم معنا از حقيقت رساتر است زيرا ضمن استعاره انتقال معنا به صورت مبالغه صورت مى پذيرد و اگر انتقال معنا نباشد و صرفا انتقال لفظ باشد مبالغه اى در كار نخواهد بود.

بحث دوم-در بارۀ فرق ميان استعاره و تشبيه است.

تشبيه،حكمى است كه به دو طرف تشبيه يعنى مشبّه و مشبّه به نيازمند است،امّا استعاره چنين نيست.مثلا اگر گفته شود شيرى را ديدم و منظور انسانى باشد،چنانچه بر اين عبارت چيزى كه نشانۀ تشبيه به شير است افزوده نشود تشبيه تحقّق پيدا نمى كند،بلكه صرفا به لفظ معنايى را داده اى كه آن لفظ براى آن معنا وضع نشده است و صرفا به دليل مشابهتى كه بين لفظ و معناى حقيقى وجود دارد(يعنى وجود جرأت در مرد و شير)و بدون به كار بردن لفظ تشبيه،تشبيه تحقّق پيدا نمى كند.

هر گاه مشابهت بين دو چيز قوى باشد روشن بيان كردن تشبيه زشت است.

به اين دليل كه شباهت در مشبّه و مشبّه به براى همگان روشن است مانند تشبيه نور به علم،و ايمان و ظلم به كفر و جهل كه به دليل قوّت شباهت در اين جا پسنديده نيست كه بگوييم:دانش مانند نور است.

با روشن شدن معناى تشبيه استعاره وقتى زيباست كه زمينۀ تشبيه در بين مردم رايج و روشن باشد ولى اگر تشبيه روشن نباشد و دركش زحمت داشته باشد تصريح بهتر از استعاره است مانند كلام معصوم(علیه السلام):«مثل مؤمن مثل درخت خرماست»كه به دليل رايج نبودن وجه شبه در بين مردم،تشبيه گويا نيست و به

ص:118

قول سيبويه شبيه چيستان و بيرون از قواعد زبان عرب است (1).

بحث سوّم-ترشيح و تجريد
استعاره ترشيح

استعاره اين است كه جانب مستعار رعايت شود و آنچه كه لازمۀ مستعار و مقتضاى آن است بدان ضميمه شود مانند قول كثير شاعر:

«مرا با تيرى كه چوب آن سرمه كش بود هدف قراردادى بدين دليل بر من ضررى وارد نشد».در اين مثال تير انداختن را براى نگاه كردن استعاره آورده است.

مقتضاى هدف قرار دادن تير انداختن است كه لفظ تير را به كار برده است.و نيز مانند سرودۀ امرء القيس فقلت له لما تمطى بصلبه اردف اعجاز اوناء بكلكل (2)

در اين مثال شتر را استعاره آورده است براى شب و آنچه لازمۀ برخاستن شتر از قبيل دراز كردن گردن و بلند كردن سرين بوده بر آن افزوده است.

در دو مثال فوق استعاره به صورت ترشيح به كار رفته است (3).

استعارۀ تجريدى

استعارۀ تجريدى آن است كه جانب مستعار له رعايت شود مانند قول خداوند تعالى: «فَأَذاقَهَا اللّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ» (4).

و مانند سرودۀ زهير:

لدىّ اسد شاكى السلاح مقذّف (5)

ص:119


1- ظاهرا مؤلّف نظر به تمام حديث نداشته و گرنه در حديث كامل وجه شبه ذكر شده و كلام روشن است-م.
2- هنگامى كه شب مانند شتر پشت و گردن و سرين خود را به حركت در آورد گفتم آيا صبح نمى شوى.
3- استعارۀ ترشيحى آن است كه براى مستعار با الفاظى كه متناسب مستعار است آن را زينت دهيم.
4- سورۀ نحل(16):آيۀ(112): [1]خداوند بر آنها لباس گرسنگى و ترس را چشاند.
5- در نزد من مردى است به شجاعت شير در حالى كه سلاح جنگ او آزموده و خود تجربۀ جنگى دارد.

در مثال اول لباس را استعاره آورده است از گرسنگى و آنچه متناسب با مستعار له يعنى جوع بوده ذكر كرده كه عبارت از چشاندن است و اگر در اين مثال رعايت مستعار مى شد به جاى چشاندن بايد پوشاندن به كار مى رفت.

در مثال دوّم شير را استعاره آورده است از مرد جنگجو و سلاح كه متناسب با مستعار له(مرد جنگجو)بوده به كار گرفته است و اگر رعايت جانب مستعار (يعنى شير)را مى كرد بايد چنگال و ناخن را به جاى سلاح به كار مى برد.

بحث چهارم-استعارۀ بالكنايه

استعارۀ بالكنايه به منزلۀ به كار رفتن لفظ در معناى حقيقى است.استعارۀ بالكنايه آن است كه بعضى از لوازم مستعار به منظور فهم معناى مقصود در كلام آورده شود بى آنكه به معناى حقيقى لفظ تصريح شده باشد مانند سرودۀ ابى ذويب:

و اذا المنيّة انشبت اظفارها،«هر گاه مرگ چنگالهاى خود را در شخصى فرو برد...» (1)گويا در اين مثال درنده را براى مرگ استعاره آورده است ولى نام آن درنده را ذكر نكرده،امّا بعضى از لوازم آن درنده را(كه چنگال است)براى فهم معناى مقصود اضافه كرده است.امّا اين كه استعارۀ بالكنايه چگونه به منزلۀ حقيقت است،بايد دانست كه گاهى صفتى را براى شيء معقولى استعاره مى آورند و و چنين وانمود مى كنند كه اين صفت در حقيقت براى آن شيء معقول همواره ثابت است به حدّى كه اين صفت جايگزين معناى معقول مى شود.مثل اين كه صفت علوّ را براى فضيلت شخصى بر ديگرى استعاره بياورند و چنان وانمود كنند كه آن شخص برترى مكانى دارد(يعنى محسوس)مانند سرودۀ ابى تمام:

و يصعد حتّى يظنّ الجهول بانّ له حاجة فى السّماء (2)

ص:120


1- مصرع دوم شعر در متن نيامده است-م.
2- آن شخص چنان بلندى مقام يافت كه نادانان تصور كردند نيازى در آسمان دارد.

در اين مثال تشبيه ناديده گرفته شده و بلندى مقام ممدوح به صورت صعود مكانى آسمان بيان شده است.براى همين منظور گاهى اسم چيزى را براى غير آن استعاره مى آورند مانند بدر و شير براى اشخاص و در اين باره چنان مبالغه مى كنند كه گويا استعاره اى است در كار نيست و شخص خود بدر يا شير است اين معنى در بيت زير بخوبى آشكار مى شود:

قامت تظللّنى و من عجب شمس تظللّنى من الشمس (1)

اگر شاعر استعاره بودن كلام خود را به ياد مى داشت تعجب نمى كرد ولى چون مستعار را به منزلۀ مستعار له(محبوب را عين خورشيد پنداشته)از اين كه خورشيدى از خورشيدى سايه نموده تعجب كرده است.استعاره به شكل مبالغه در بيشتر موارد تعجّب زاست.گاهى استعارۀ مبالغه آميز زمينۀ تعجب نيست مانند شعر زير:

لا تعجبوا من بلى غلالته قد زرّ ازراره على القمر (2)

شاعر در اين بيت چنان كه ملاحظه مى شود از خصوصيّات ماه چيزى را بيان كرده است(تغيير يافتن،كهنه شدن)و سپس شنوندگان را از شگفتى كهنگى سريع لباس بر حذر مى دارد و دليل عدم شگفت زدگى را بستن دگمه ها بر ماه مى داند.

درستى كلام شاعر در زمينۀ استعارۀ مبالغه آميز وقتى صحيح است كه به حقيقت،محبوب خود را ماه تصور كند زيرا اگر معترف به ماه بودن محبوب نباشد و فقط او را به ماه تشبيه كند كلام باطلى را ادا كرده است.

بحث پنجم-شرط زيبايى استعاره،

استعاره وقتى زيباست كه هم مبالغه اى

ص:121


1- محبوب من به پا خاست و بر من سايه انداخت شگفت اين است كه خورشيدى در مقابل خورشيدى بر من سايه افكند.
2- از كهنگى جامۀ او شگفت نكنيد زيرا دكمه هاى آن جامه را بر ماه بسته است.

در تشبيه باشد و هم سخن كوتاه ادا شود مانند سرودۀ شاعر:

ايا من رمى قلبى بسهم فانفذ،«اى كسى كه قلب مرا هدف تير قرار داده اى پس رها كن».در اين مثال تير را استعارۀ از عشق آورده است و زيباست،نه مانند گفتۀ ابى تمام:

لا تسقنى ماء الملام فانّنى صبّ قد استغذيت ماء بكائى (1)

در اين گفتار،زيبايى و لذّتى نيست و اگر سخن را بر وجه حقيقت مى آورد و به جاى آب ملامت،ملامتم مكن مى آورد كوتاه تر بود.زيرا ملامتم مكن از«آب ملامت به من مياشام»مختصرتر است.

استعاره گاهى چنان است كه عرف مردم استعاره بودن آن را تشخيص مى دهند مانند«شير را ديدم»كه منظور ديدن مرد شجاع است.يا وارد دريا شدم كه منظور حضور نزد مرد دانشمند است و گاهى تشبيه پيچيده است و خواص از مردم آن را مى فهمند مانند«گردن چهار پايان در بستر بيابان مانند سيل به جريان افتاد».شاعر حركت سريع و نرم و ملايم حيوانات را به راهى تشبيه كرده است كه در بستر بيابان امتداد داشته باشد.

ركن دوم

ركن دوّم در اقسام استعاره

و در آن چند بحث است:

بحث اوّل-استعاره گاهى متّكى به خود تشبيه است

و اين هنگامى است كه دو چيز در يك صفت مشترك باشند ولى آن صفت در يكى بيشتر باشد در اين گونه موارد آن كه در صفت بارزتر است استعاره مى آوريم براى ديگرى چنان كه اگر بگوييم شيرى را ديدم و منظور مردى شجاع باشد صفت جرأت كه در شير بيشتر است براى مرد شجاع

ص:122


1- آب ملامت را به من مياشام زيرا من عاشقم و از آب چشمم تغذيه كرده ام.

استعاره مى آوريم.يا اين كه بگوييم آهويى ما را به رنج افكند و منظور زنى باشد.

گاهى استعاره بر لوازم تشبيه تكيه دارد و اين هنگامى است كه كمال جهت اشتراك در مستعار منه به واسطۀ امر ديگرى ثابت شده باشد و ما بخواهيم آن امر را براى مستعار له به صورت مبالغه آميز ثابت كنيم مانند بيان زير:

«هنگامى كه شب صبح شد مهار شب به دست نسيم سحر بود»،نسيم سحر به حيوانى تشبيه شده است و چون در بيشتر موارد كارهايش را با دست انجام مى دهد،دست به منزلۀ ابزارى است كه كار به وسيلۀ آن كامل مى شود.

چون غرض گويندۀ مثال اثبات دگرگونى شب بوده و آن جز با داشتن دست ثابت نمى شود ناگزير براى نسيم سحر اثبات دست كرده تا مقصود خود را كه تشبيه نسيم سحر به حيوان است محقّق كند و دست را استعاره آورده و حيوان مستعار منه مى باشد بيت زير مانند مثال فوق است:

اذا هزّة فى عظم قرن تهلّلت نواجذ افواه المنايا الضواحك (1)

در اين شعر شخص مضروب را كه از ضرب شمشير به هلاكت رسيده است به شخص شادمان،تشبيه كرده است و كمال خوشحالى به اين است كه به هنگام خنده دندانهاى جلو و ميانى شخص خوشحال آشكار مى شود.شاعر در اين بيت حالت پيدا شدن دندانهاى شخص خندان كه مستعار منه است براى شخص مضروب كه مستعار است به عاريه گرفته است.

بحث دوّم-در اقسام استعاره در صورتى كه استعاره به خود تشبيه متكى باشد

به چهار قسم تقسيم مى شود:

قسم اول-لفظ محسوس را براى محسوس استعاره بياوريم.

در اين هنگام مستعار و مستعار له يا در ذات مشتركند يا در صفات،زمانى كه در ذات مشترك

ص:123


1- هر گاه شمشير بر استخوان سر فرود آيد دندانهاى پيشين و ميانى شخص مضروب،آشكار مى شود.

باشند اگر افراد آن حقيقت در فضيلت و نقص،قوّت و ضعف متفاوت باشند در اين صورت لفظ كامل براى ناقص به صورت استعاره به كار مى رود.مانند استعاره آوردن پرواز براى حركت سريع كه به حركت سريع پرواز اطلاق مى شود زيرا پرواز و حركت در يك حقيقت كه حركت مكانى است مشتركند ولى در قوّت و ضعف اختلاف دارند.

ولى زمانى كه اشتراك در صفت باشد،مانند اين كه بگوييد خورشيد را ديدم و منظور انسانى باشد كه چهرۀ درخشانى دارد،اشتراك در صفت تحقق مى پذيرد.زيرا انسان با خورشيد در حقيقت ذات مشترك نيست و در صفت درخشيدن مشترك است مانند فرمايش على(علیه السلام)در توصيف پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه فرموده:

«خداوند پيامبر را از شجرۀ انبيا برگزيد»درخت،با نبوت در حقيقت ذات مختلف است ولى در صفت انشعاب و ثمره دهى مشتركند.

قسم دوم-مستعار و مستعار له هر دو معقول باشند

در اين قسم نيز مانند قسم اول ممكن است مستعار و مستعار له در صفتى مشترك بوده يكى از ديگرى اولى و كاملتر باشد در اين صورت ناقص را كامل فرض كرده و كامل را براى فرد ناقص استعاره مى آورند.

مستعار له و مستعارى كه در صفتى مشتركند گاهى ذاتا متناقضند مانند استعاره آوردن معدوم براى موجود هنگامى كه موجود داراى فايده اى نباشد در اين صورت موجود و معدوم در فايده نداشتن مشتركند بنا بر اين لفظ معدوم را براى موجود استعاره مى آورند.همچنين است استعاره آوردن لفظ موجود براى معدوم به هنگامى كه معدوم داراى آثار جاويدانى باشد كه با موجود در بقاى اثر مشترك باشد.

گاهى مستعار و مستعار له ظاهرا يا ذاتا متضادند مانند تشبيه كردن جاهل به مرده،زيرا مرگ و زندگى جاهل در نداشتن فايده مشتركند همچنان كه مرده حيات ندارد نادان ادراك و عقل ندارد و به لحاظ اين كه بر وجود مرده هيچ

ص:124

فايده اى مترتب نيست از اين جهت از نادان كاملتر است،بدين سبب لفظ مرده را براى جاهل استعاره مى آورند.از اين قبيل است فرمودۀ:على(علیه السلام):«مردم در خوابند و هر گاه بميرند بيدار مى شوند (1)» گاهى مستعار و مستعار له با يكديگر مخالفتى نداشته و در يك صفت از صفات معقول مشتركند جز اين كه يكى از آن دو در صفت كاملتر است.در اين صورت ناقص را به منزلۀ كامل فرض كرده و كامل را براى ناقص استعاره مى آوريم مانند اين مثال:«فلان شخص مرگ را ملاقات كرد»منظور از ملاقات ديدن شدايد و سختيهاست،زيرا مرگ با شدايد در ناپسند بودن مشترك است ولى مرگ نسبت به شدايد كاملتر است و لذا شدايد را به منزلۀ مرگ فرض كرده و لفظ مرگ را براى آن استعاره مى آورند.

قسم سوّم-استعاره آوردن لفظ محسوس براى معقول

مانند استعارۀ نور محسوس براى دليل روشن و لفظ ترازوى محسوس براى عدل(معقول)و از اين قبيل است سخن معصوم(علیه السلام)در ستايش قرآن:«ريسمان محكم خدا،بهار دلها، سرچشمه هاى دانش (2)».لفظ ريسمان،بهار و سرچشمه را براى معانى قرآن استعاره آورده اند.

قسم چهارم-لفظ معقول براى لفظ محسوس به صورت استعاره به كار

مى رود.

بدين طريق كه معقول را در تشبيه اصل قرار داده و در تشبيه محسوس به معقول مبالغه كند،مانند اين مثال:«ديدار او شفاى درد و جز او زندگى بيمار است».در اين مثال چون شفا و ديدار در خوشحالى كه از آن دو حاصل مى شود مشتركند و از طرفى چون شفا در خوشحالى كردن قوى تر است از باب مبالغه در تشبيه،محسوس فرض شده و شفا را به جاى ديدار به عاريه گرفته است.

ص:125


1- الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا.
2- و انّه حبل المتين و فيه ربيع القلب و ينابيع العلم.

همچنين زندگى و حيات با خبر يار در لذّتبخشى مشتركند امّا زندگى در لذّتبخشى كاملتر از خبر يار است،بدين لحاظ از باب مبالغه لفظ حيات را براى خبر يار استعاره آورده است.

فصل پنجم:كنايه

كه داراى دو بحث است:

بحث اوّل-حقيقت معناى كنايه

هر گاه لفظى به كار رود و معنايى غير از معناى قراردادى لفظ منظور باشد دو صورت دارد:

1-هنگام به كار بردن لفظ در معناى ثانوى،يا معناى اصلى را در نظر داريم يا نداريم (1)،اگر معناى اصلى را هم در نظر داشته باشيم كنايه ناميده مى شود مانند اين سخن:«فلان شخص غلاف شمشيرش بلند است،فلانى خاكستر زير ديگش زياد است»در مثال اوّل منظور از بلندى غلاف شمشير معناى حقيقى آن نيست بلكه منظور لازمۀ بلندى غلاف يعنى بلندى قامت است.در مثال دوّم مقصود فراوانى خاكستر نيست بلكه منظور لازمۀ آن يعنى پخت و پز زياد براى پذيرايى مردم است.اين نوع كنايه را كنايه در مفردات مى گويند.

گاهى كنايه به صورت مركّب به كار مى رود و كنايۀ مركّب اين است كه به جاى اثبات يك معنى براى متعلّق شيئى،چند معنى براى متعلّق آن ثابت كند مانند سرودۀ شاعر:

انّ المروّة و السّماحة و النّدى فى قبّة ضربت على بن الحشرج (2)

شاعر مى خواسته است اين صفتها را براى ممدوح خود به صراحت ثابت كند،از آن عدول كرده و به شكل كنايه آورده و آن را به منزلۀ قبۀ برافراشته طرح كرده و از اين قبيل است ضرب المثل معروف عرب:«بزرگوارى ميان جامه هاى او

ص:126


1- وقتى معناى اصلى را با معناى ثانوى در نظر نداشته باشيم مجاز نام دارد كه بعدا بحث خواهد شد.
2- جوانمردى،بخشندگى وجود در قبه اى قرار دارد كه بر روى سر ابن حشرج افراشته شده است.

و بخشندگى در رداى اوست».

مثالهايى كه گفته شد در مورد كنايۀ تركيبى مثبت بود و اينك كنايۀ تركيبى منفى مانند سرودۀ شاعر در توصيف زنى به عفّت:

تبيت بمنجاة من اللوم بيتها اذا ما بيوت بالملامة حلّت (1)

شاعر براى دور ساختن آن زن از ملامت،خانۀ او را از ملامت به دور ساخته است و بدين ترتيب با نفى ملامت از خانۀ زن،خود او را از ملامت نفى كرده است.

بحث دوّم-فرق ميان مجاز و كنايه،

كنايه عبارت است از به كارگيرى لفظ در معناى قراردادى خود،ولى به گونه اى كه از آن معناى ديگرى كه مقصود است حاصل شود و در عين حال لفظ از معناى قراردادى خود خارج نشده باشد.چنانچه لفظ از معناى قراردادى خود خارج شود در اين صورت مجاز است.مثلا هر گاه بگويى فلانى خاكستر زير ديگش زياد است و بخواهى زيادى خاكستر را دليلى بر بخشندگى او قرار دهى الفاظ(زيادى خاكستر)را در معناى اصلى به كار گرفته اى ولى مقصود از زيادى خاكستر معناى دوّمى است كه ملازم معناى اوّل مى باشد و آن بخشندگى است.

بر خلاف مجاز كه لفظ از معناى اصلى به معناى ثانوى(بدون ملازمه) انتقال مى يابد.

مطلب دوم
اشاره

مطلب دوّم در نظم گفتار

و در آن فصلهايى است:

ص:127


1- خانۀ آن در سر زمينى به دور از ملامت قرار دارد،در سرزمينى كه خانه هاى مردم ديگر در سرزنش و ملامت غرق اند
فصل اوّل-تعريف نظم

نظم عبارت است از اين كه سخن به طريقى كه مقتضاى علم نحو و عمل به قوانين و اصول آن است بيان شود.بدين گونه كه در وجوه كلام بنگرى و فرق ميان هر گونه سخن را با ديگرى بسنجى.به عنوان مثال:

-هر گاه خبر مبتدا اسم مشتق يا غير مشتق،فعل گذشته يا آينده باشد.

-خبر داراى الف و لام باشد يا نباشد.

-ميان مبتدا و خبر ضمير فاصله شده باشد يا نشده باشد.

-در جايى كه كلام به صورت شرط و جزاست و بر حسب اختلاف شرط و جزا سخن معناى گوناگون مى دهد.چنان كه شرط و جزا هر دو فعليّه يا يكى فعليّه و ديگرى اسميّه باشد.در صورتى كه هر دو فعليّه باشند،هر دو فعل ماضى باشند يا مستقبل يا يكى گذشته و ديگرى آينده.

-در زمان حال خبر فعل باشد يا اسم.

-حروفى كه معناى مشترك دارند،كدام حروف را در كجا قرار دهيم مناسبتر است،مثلا براى نفى زمان حال و ماضى از«ما»و براى نفى مستقبل از «لا»استفاده شود.جايى كه وقوع فعل مورد ترديد است از«ان»و جايى كه محقّقا فعل واقع مى شود از«اذا»استفاده شود.

-جاى وصل و فصل را بشناسى.

-بدانى در چه صورت معرفه است و در چه صورت نكره.

-كجا به صورت تقديم و كجا به صورت تأخير بياورى.

-كجا به صورت حذف و كجا به صورت تكرار ذكر كنى.

-در كجا به صورت ضمير و در كجا به صورت اسم ظاهرى بياورى.پس هر يك را در جاى خود به كار برى.

ص:128

پس اگر اسم در جمله اى زيباست بدان معنى نيست كه همه جا معرفه يا نكره بودن اسم زيباست،بلكه زيبايى آنها به جمله و تناسب آن بستگى دارد.

توضيح مطلب اين است كه هر گاه نظم(ترتيب كلمات)در جمله اى برقرار شود بدين معنى است كه بعضى از كلمات با بعضى رابطۀ صحيحى دارند و از اين نظم به احوال مفردات و تركيب آنها تعبير مى كنند.در احوال مفردات،يا ملاحظۀ خود الفاظ و يا چگونگى الفاظ از لحاظ حركات و سكنات مى شود و اينها اقسام اعتبار نام دارد.نظم كامل سخن اين است كه براى هر موردى آنچه از امور سه گانۀ فوق الذكر شايسته تر است انتخاب شود.

فصل دوّم-اقسام نظم

هر گاه جملات زيادى نظم واحدى داشته باشند،يا بعضى به بعضى ديگر ارتباط دارد يا ندارد.اگر جملات به يكديگر بستگى نداشته باشند در اين گونه تركيبها براى درك نظم نيازى به فكر نيست مانند سخن على(علیه السلام):«هيچ مالى سودمندتر از عقل،هيچ دردى دشوارتر از نادانى،هيچ عقلى مانند تدبير و هيچ بخششى چون تقوا نيست. (1)» اگر جملات به يكديگر بستگى داشته باشند،هر چه اجزاى كلام با يكديگر ارتباط بيشترى داشته باشند،فصاحت بيشترى دارند.براى اين صورت قانون معيّنى كه همۀ وجوه سخن را در برداشته باشد وجود ندارد.ما به پاره اى از آنها كه حدود 21 وجه مى باشد اشاره مى كنيم:

وجه اوّل مطابقه:مطابقه عبارت است از جمع بين دو ضد در سخن با رعايت تقابل به گونه اى كه اسم به فعل ضميمه نشود مانند سخن خداوند متعال:

ص:129


1- لا مال اعود من العقل و الداء اعيى من الجهل و لا عقل كالتدبير و لا كرم كالتّقوى.

«فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلاً وَ لْيَبْكُوا كَثِيراً» (1).گريه با خنده و كم با زياد در تضاد و تقابل مطابقه دارند و مانند اين كلام خدا «سَواءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّيْلِ وَ سارِبٌ بِالنَّهارِ» (2)و اين سخن خداوند متعال: «تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ» (3).

وجه دوّم مقابله:مقابله آن است كه ميان دو شيء موافق و دو ضدّشان جمع كنى،در اين صورت اگر آن دو شيء موافق را مشروط به شرطى كنى لازم است كه دو ضدشان را هم به ضد آن شرط مشروط كنى.مانند سخن حق متعال: «فَأَمّا مَنْ أَعْطى وَ اتَّقى وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنى فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرى وَ أَمّا مَنْ بَخِلَ وَ اسْتَغْنى وَ كَذَّبَ بِالْحُسْنى فَسَنُيَسِّرُهُ» (4).

در اين مثال چون آسانى را ميان بخشش و پرواى خدا و تصديق نيكيها مشترك قرار داده است.دشوارى را كه ضدّ آسانى است نيز ميان اضداد بخل و استغنا و تكذيب نيكيها مشترك قرار داده است.

وجه سوّم مزاوجت:مزاوجت ميان دو معناى شرط و جزا محقّق مى باشد مانند سرودۀ بخترى:

ص:130


1- سورۀ توبه(9):آيۀ(82): [1]اكنون آنها بايد خنده كم و گريه بسيار كنند.
2- سورۀ رعد(13):آيۀ(10): [2]در پيشگاه علم ازلى اين سخن به پنهان گوييد يا آشكار و آن كه در ظلمت شب است يا روشنى روز همه يكسان است.
3- سورۀ آل عمران(3):آيۀ(26): [3]تو هر كه را خواهى ملك و سلطنت بخشى و از هر كه خواهى بگيرى و بر هر كه خواهى عزّت و اقتدار بخشى و هر كه را خواهى خوار گردانى.
4- سورۀ ليل(92):آيۀ(5-10): [4]اما هر كس عطا و احسان كرد و خدا ترس و پرهيزگار شد و به نيكويى(يعنى به نعيم آخرت يا هر خير و سعادت كه در قرآن بيان شده)تصديق كرد،ما هم البته كار او را(در دو عالم)سهل مى گردانيم و اما هر كس بخل ورزد و از جهل و غرور،خود را از لطف خدا بى نياز دانست و نيكويى را تكذيب كرد پس كار او را دشوار مى كنيم.

اذا ما نهى النّاهى فلجّ بى الهوى اصاخت الى الواشى فلجّ بها الهجر (1)

(در اين شعر نهى نهى كننده شرط،و فزون شدن عشق جزا،گوش دادن به سخن چين شرط،و دورى محبوب از عاشق جزاست و نتيجۀ اين دو لجاجت است كه بر هر دو بار شده است).

وجه چهارم اعتراض:اعتراض ضميمه كردن چيزى است به سخن كه مقصود گوينده با آن كامل مى شود مانند سخن خداوند متعال: «فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ» (2).و سخن على(علیه السلام):«محققا خداوند در هنگام آفرينش مخلوقات از طاعت آنها بى نياز بود (3)».

(در آيۀ شريفه جملۀ«اين سوگندى است بزرگ»مقصود آيه را روشن كرده است و در سخن على(علیه السلام)جملۀ«و از طاعت آنها بى نياز بود»كامل كننده و مندرج در آن است) وجه پنجم التفات:التفات عدول و برگشت از سياق سخن است به سياق ديگرى كه با معناى اوّل منافات نداشته و متمّم معناى مقصود باشد مانند عدول از غيبت به خطاب در سخن حق تعالى: «مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ إِيّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّاكَ نَسْتَعِينُ» (4)و عكس آن يعنى عدول از خطاب به غيبت مانند: «حَتّى إِذا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ وَ جَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ» (5).و نيز مانند سخن على(علیه السلام):

ص:131


1- هر گاه نهى كننده مرا از عشق محبوب نهى كند دوستى من نسبت به او زياد مى شود ولى هر گاه محبوب من به سخن سخن چين گوش كند دورى او از من زياد مى شود.
2- سورۀ واقعه(56)آيۀ(76): [1]سوگند به جايگاه ستارگان و اگر بدانيد اين سوگند بزرگى است.
3- امّا بعد فانّ اللّه خلق الخلق حين خلقهم غنيّا عن طاعتهم.
4- سورۀ فاتحه(1)آيۀ(4): [2]خداوند صاحب اختيار روز جزاست،تو را مى پرستم و از تو يارى مى جويم.
5- سورۀ يونس(10):آيۀ(22): [3]تا آن گاه كه در كشتى نشيند و بادهاى ملايمى كشتى را به حركت در آورد.

«به وسيلۀ ما از ظلمت شرك نجات يافتيد.كر باد گوشى كه سخن حق را نشنود (1)».

وجه ششم اقتباس:اقتباس عبارت است از ضميمه كردن كلمه يا آيه اى از قرآن براى زينت بخشيدن به نظام سخن.مانند سخن ابن شمعون به هنگام موعظه:«بر محرمات صبر كنيد و در انجام واجبات پا بر جا باشيد و آمادۀ وظايف خود باشيد و در خلوت از خدا بترسيد تا درجات شما را بالا ببرد» (2).

وجه هفتم تمليح:تمليح آن است كه در ضمن كلام به مثل متداول و يا شعر كميابى اشاره شود،مانند سخن على(علیه السلام)كه در خطبۀ شقشقيه شعر اعشى را مثل آورده است:

شتّان ما يومى على كورها و يوم حيّان اخى جابر (3)

(حضرت روزهاى دوران پيامبر و روزهاى بركنارى خود از خلافت را متذكر مى شود).

وجه هشتم ارسال دو مثل:كه عبارت است از جمع كردن ميان دو مثل مانند سرودۀ شاعر:

الا كل شيء ما خلا اللّه باطل و كلّ نعيم لا محالة زائل (4)

وجه نهم لفّ و نشر:لفّ و نشر عبارت است از اين كه دو كلمه را در دو جمله به ترتيب پشت سر هم بياورى و سپس تفسير آن را با اطمينان به اين كه شنونده تشخيص مى دهد يكجا بياورى مانند سخن خداوند متعال: «وَ مِنْ رَحْمَتِهِ جَعَلَ»

ص:132


1- و بنا انفجرتم عن السرار وقر سمع لم يفقه الواعية.
2- ابن شمعون چهار كلمۀ:اصبروا،صابروا،رابطوا و اتقواللّه را از آيۀ 199 سوره آل عمران اقتباس كرده است.
3- بسيارى فرق است ميان روزى كه به رنج و سختى گرفتار شده ام و روزى كه در ناز نعمت بوده ام.
4- آگاه باشيد هر چيزى جز خدا باطل است و هر نعمتى ناگزير از بين مى رود.

«لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ» (1).و نزديك به اين آيه است از نظر مفهوم اين كه لفظى را بياورى و چنين پندارى كه نياز به توضيح و شرح دارد و سپس تفسير آن را ذكر كنى،مانند سخن خداوند متعال: «يَوْمَ يَأْتِ لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلاّ بِإِذْنِهِ فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا فَفِي النّارِ» (2).

وجه دهم تعديد:عبارت است از مرتب ساختن چندين اسم مفرد در نظم و نثر به سبك واحدى.چنان كه اگر رعايت ازدواج يا تجنيس يا مطابقه يا مقابله شود بسيار زيبا خواهد بود مانند سخن عرب«فلان شخص اهل حلّ و عقد،ردّ و قبول،امر و نهى و اثبات و نفى است»و مانند شعر متنبّى:

الخيل و الليل و البيداء تعرفنى و الطعن و الضرب و القرطاس و القلم

(3)(در اين شعر نيزه و شمشير و كاغذ و قلم داراى وجه تعديد است.) وجه يازدهم تنسيق الصفات:پى در پى آوردن چند صفت را براى موصوف تنسيق الصفات مى گويند.مانند فرموده حق تعالى: «هُوَ اللّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلاّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ» (4).و مانند: «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً» (5).و مانند: «وَ لا تُطِعْ كُلَّ حَلاّفٍ مَهِينٍ» (6)تنسيق الصفات در آغاز

ص:133


1- سورۀ قصص(28):آيۀ(73): [1]از رحمت اوست كه براى شما شب و روز را قرار داده است تا در شب آرام گيريد و در روز از خدا روزى طلب كنيد.
2- سورۀ هود(11):آيۀ(105): [2]روزى فرا رسد كه هيچ كس بدون اجازۀ خدا سخن نگويد،برخى شقى و برخى سعيد خواهند بود،امّا آنها كه شقى هستند در آتشند...
3- اسب و شب و صحرا نيزه و شمشير،كاغذ و قلم مرا مى شناسند.
4- سورۀ حشر(59):آيۀ(22): [3]خداوند كسى است كه جز او خدايى نيست،او صاحب اقتدار،منزّه از زشتيها....
5- سورۀ احزاب(33):آيۀ(45): [4]اى رسول ما تو را به رسالت فرستاديم تا بر نيك و بد خلق گواه باشى و خوبان را به رحمت الهى مژده دهى و بدان را از عذاب خدا بترسانى.
6- سورۀ قلم(68):آيۀ(8): [5]پس تو هرگز از مردم كافرى كه آيات خدا را تكذيب مى كنند پيروى مكن.

خطبه ها زياد به كار مى رود.

وجه دوازدهم ابهام:ابهام اين است كه براى لفظ دو معناى ظاهرى و تأويلى باشد و به ذهن شنونده معناى ظاهرى متبادر شود در حالتى كه مقصود معناى تأويلى لفظ باشد.مانند سخن خداوند متعال: «وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ السَّماواتُ مَطْوِيّاتٌ بِيَمِينِهِ» (1).

وجه سيزدهم مراعات نظير:مراعات نظير،عبارت است از جمع كردن امورى كه با يكديگر موازنه و تناسب داشته باشند مانند سخن حضرت على(علیه السلام):

«سپاس خداوندى را كه از رحمت او نااميدى نيست از نعمتهاى او كسى بى بهره و از مغفرت او كسى مأيوس نيست» (2).

وجه چهاردهم مدح موجّه:مدح موجّه آن است كه ممدوح را به چيزى مدح كنى كه اقتضاى آن مدح،مدح ديگرى باشد مانند مدح متنبّى براى سيف الدوله:

«آن قدر جانها را در ميدان كارزار از دشمن گرفتى كه اگر آنها را براى خود نگه مى داشتى بايد دنيا به جاودانى تو تبريك مى گفت».

شاعر ابتدا ممدوح را به شجاعت و در پايان وى را به بلندى مرتبه مدح كرده است (3).

وجه پانزدهم احتمال دو ضدّ:احتمال دو ضدّ اين است كه سخن به نسبت مساوى احتمال مدح يا ذم را داشته باشد.مانند اين كه در مورد يك چشم گفته شود:«كاش هر دو چشمش مساوى مى بود»

ص:134


1- سورۀ زمر(39):آيۀ(67): [1]زمين به تمامى در روز قيامت در قبضۀ قدرت اوست و آسمانها به دست او درهم پيچيده مى شوند.
2- الحمد للّه غير مقنوط من رحمته و لا مخلوّ من نعمته و لا مأيوس من مغفرته.
3- لازمۀ گرفتن جانهاى زياد از دشمن اين بوده است كه شاعر مدح ديگرى كه جاويدان ماندن در دنياست بياورد.مترجم

وجه شانزدهم تجاهل العارف:تجاهل العارف يعنى اين كه كسى چيزى را مى داند ولى خود را به نادانى زده و اظهار بى خبرى مى كند.مانند قول خداوند متعال:

«وَ إِنّا أَوْ إِيّاكُمْ لَعَلى هُدىً أَوْ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ» (1).و نيز مانند قول متنبّى:أريقك ام ماء الغمامة ام خمر،«ريختم برايت نمى دانم آب باران است يا آب انگور».

وجه هفدهم سؤال و جواب:مانند سخن خداوند متعال: «قالَ فِرْعَوْنُ وَ ما رَبُّ الْعالَمِينَ» ... «قالَ رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبائِكُمُ الْأَوَّلِينَ» (2).

وجه هيجدهم حذف:آن اين است كه حروف بى نقطه از كلام حذف شود.

چنان كه على(علیه السلام)از خطبۀ موسوم به موقصه الف را حذف كرده ست.

وجه نوزدهم تعجّب:مانند قول كسى كه گفته است:«چه بسا شرمسارى روز قيامت براى كسانى كه از وظيفه كوتاهى كرده اند.و چه بسا اندوه براى ستمگران وقتى كه در قيامت اهل سلامت را ببينند».

وجه بيستم اغراق(زياده روى در توصيف):مانند سخن امرء القيس در توصيف دختران شرمگين:«دختران چنان شرمگين بودند كه اگر جنبندۀ كوچكى هم بر روى پيراهن آنها قرار گيرد در آنها ايجاد شرم مى كند».و نيز مانند سرودۀ متنبّى:

كفى بجسمى نحو لا انّنى رجل لو لا مخاطبتى ايّاك لم ترنى (3)

وجه بيست و يكم حسن تعليل:حسن تعليل،عبارت است از اين كه دو وصف در كلام بياورند كه يكى علّت ديگرى است ولى مقصود سخن هر دو باشند.مانند سخن على(علیه السلام)در بدگويى دنيا:«دنيا در نظر پروردگار خوار آمد،

ص:135


1- سورۀ سبأ(34):آيۀ(24): [1]ما يا شما،بر راه هدايت يا گمراهى آشكار هستيم.
2- سورۀ شعرا(26):آيۀ(23و26): [2]فرعون از موسى(علیه السلام)پرسيد پروردگار جهانيان كيست؟ حضرت موسى(علیه السلام)پاسخ داد پروردگار شما و پروردگار پدران پيشين شما.
3- در لاغرى جسم من همين بس كه من مردى هستم كه اگر مخاطب شما قرار نگيرم مرا نمى بينيد

بنا بر اين حلالش به حرام و خيرش به شر آميخته شد. (1)»و مانند سخن زير:

فان غادر الغدران فى صحن و جنّتى فلا غرو منه لم يزل كان قادرا (2)

هر چند اقسام نظم كلام فراوان است ولى چون بسيارى از آنها در كلام متقدّمان كمتر يافت مى شود،و اين مقدار ترتيب در كلام چيزى است كه علماى متأخّر زحمت كشيده شناسايى و انشا كرده اند،ناگزير آنچه كه در قرآن كريم و سخنان پيامبر(صلی الله علیه و آله) و على(علیه السلام)و ديگر فصحا است ذكر كرديم.و آنچه كه علماى متأخّر نقل كرده اند.

هر چند به دقّت سخن پيشينيان نيست ولى بر ذكاوت و زرنگى آنها دلالت دارد.

فصل سوّم

فصل سوم تقديم و تأخير كلمات در جمله

و در آن بحثهايى است

بحث اوّل-فايدۀ تقديم و تأخير،

هر گاه لفظى بر غير خود در جمله مقدّم شود دو صورت دارد،يا در نيّت مؤخّر است مانند مقدّم شدن خبر بر مبتدا و مفعول بر فاعل،و يا در نيّت مقدّم است هر چند در آخر آمده باشد،مانند اين كه دو اسم در جمله بياورند كه هر كدام صلاحيّت مبتدا و خبر شدن را داشته باشند،مانند:

زيد المنطلق،در اين مثال زيد مبتدا و المنطلق خبر است و نيز مى توان گفت.

المنطلق زيد،كه در اين صورت المنطلق مبتدا و زيد خبر است و اين دو وجه فرقى با يكديگر ندارند.

سيبويه گفته است هنگامى كه فاعل و مفعول در جمله ذكر شوند،آن كه از نظر گوينده مهمتر است در آغاز قرار مى گيرد خواه فاعل يا مفعول باشد.چنان كه هر گاه بخواهند از كشته شدن شخص خارجى خبر بدهند بدون توجّه به اين كه شخص معيّنى است مى گويند:قتل الخارجى زيد،كه مفعول،خارجى است و

ص:136


1- هانت على ربّها فخلط حلالها بحرامها و خيرها بشرّها
2- اگر قطعات آب در بستر زمين يا باغ من باقى بماند مهم نيست زيرا زمين مدام به آب نياز دارد.

مقدّم آورده شده است،يعنى اهميّت به مفعول داده شده است.هر گاه از بعضى از فضلا كار زشتى صادر شود و بخواهند از آن اطلاع دهند نام او را قبل از فعل ذكر مى كنند،زيرا ذكر نام و سپس نسبت دادن فعل به او بهتر در ذهنها جايگزين مى شود و در نزد خبر دهنده ذكر نام مهمتر است.اينك پس از بيان فوق تقديم آنچه كه در استفهام و خبر و نفى مهم است و آنچه كه مهم نيست بايد بدانى.

بحث دوّم-تقديم و تأخير در استفهام

كلمه اى كه بعد از حروف استفهام واقع مى شود يا فعل است يا اسم.اگر فعل باشد وقوع آن مشكوك است و در بارۀ شناخت آن سؤال مى شود.مانند اين كه بگويى:ابنى زيد داره:«آيا زيد خانه اش را ساخت».در اين مثال شك در ساختن خانه بوده و از آن سؤال شده است.

اگر بعد از استفهام اسم باشد سؤال در مورد تعيين فاعل است.مانند اين كه بگويى:ا انت بنيت هذه الدار،«آيا تو اين خانه را ساخته اى».

استفهام گاهى انكارى و گاهى براى تقرير آورده مى شود قاعده اى كه در باره استفهام گفته شد در هر دو نوع صادق است.استفهام انكارى مانند سخن خداوند متعال: «أَ فَأَصْفاكُمْ رَبُّكُمْ بِالْبَنِينَ» (1)، «أَصْطَفَى الْبَناتِ عَلَى الْبَنِينَ» (2).

در اين دو مثال فعل مورد انكار قرار گرفته است.هر گاه اسم بر فعل مقدم شود وجود فاعل مورد انكار قرار مى گيرد.مانند اين كه در هنگام انكار شاعر بودن كسى بگويى:ا انت قلت هذا الشعر،«آيا تو اين شعر را گفته اى».

امّا استفهام تقريرى مانند سخن خداوند متعال: «أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها» ، «أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ» (3).در اين دو مثال منظور از بيان سوراخ كردن

ص:137


1- سورۀ بنى اسرائيل(17):آيۀ(40): [1]آيا خدا شما را بر فرزندان پسر برگزيده است.
2- سورۀ صافّات(37):آيۀ(153): [2]آيا خدا دختران را بر پسران برگزيد.
3- سورۀ كهف(18):آيۀ(71و74): [3]آيا كشتى را سوراخ مى كنى تا سرنشينان آن را غرق كنى؟-آيا شخص بى گناهى كه كسى را نكشته است كشتى؟

كشتى و قتل نفس مقدمه سازى است براى سرزنش كردن فاعل.

در صورتى كه اسم پس از حرف استفهام انكارى باشد مانند:ا انت الّذى قتلت زيدا،«آيا تو همانى كه زيد را كشتى؟»در اين جا سؤال براى اقرار گرفتن از مخاطب است تا قاتل معيّن شود.

آنچه در بارۀ فاعل گفتيم در بارۀ مفعول هم صادق است يعنى هر گاه مفعول پس از حرف استفهام انكارى واقع شود انكار مفعول است.مانند انكار فاعل يعنى انكار از اين جهت است كه فعل بر آن مفعول واقع شده باشد.مانند سخن خداوند متعال: «قُلْ أَ غَيْرَ اللّهِ أَتَّخِذُ وَلِيًّا» (1)، «أَ غَيْرَ اللّهِ تَدْعُونَ» (2)، «أَ بَشَراً مِنّا واحِداً نَتَّبِعُهُ» (3).

در مثالهاى فوق انكار متوجّه مفعول است بدين معنى كه جايز نيست فعل بر مفعول واقع شود.

بحث سوّم-تقديم و تأخير در حرف نفى

هر گاه حرف نفى را بر سر فعل در آورى و بگويى:ما ضربت زيدا،«زيد را نزدم»،فعل زدن را از خود نفى كرده اى.اين بدان معنى نيست كه ديگرى زيد را نزده باشد،زيرا نفى زدن از خود نه مقتضى زدن زيد از ناحيه ديگرى است و نه زدن زيد را از ناحيه ديگرى نفى مى كند،زيرا نفى خاص (زدن زيد از ناحيۀ خود)دلالت بر نفى عام و ثبوت آن نمى كند.

اگر نفى را بر اسم داخل كنى و بگويى:ما انا ضربت زيدا،«من شخصا زيد را نزدم».از اين مثل فهميده مى شود كه زيد مورد ضرب واقع شده است ولى ضارب زيد شما نيستيد.يعنى نفى زدن فقط از گوينده مى شود.فرق دو عبارت فوق را(دخول حرفى نفى بر فعل و اسم)را ذوق سليم درك مى كند.

ص:138


1- سورۀ انعام(6):آيۀ(14): [1]بگو اى پيامبر آيا غير خدا را به يارى و دوستى برمى گزينيد؟
2- سورۀ انعام(6):آيۀ(40): [2]آيا در آن ساعت سخت غير خدا را مى خوانيد؟
3- سورۀ قمر(54):آيۀ(24): [3]آيا بشرى از جنس خودمان را پيروى كنيم؟
بحث چهارم-تقديم و تأخير در خبر مثبت و منفى

تقديم و تأخير در خبر مثبت و منفى،مانند تقديم و تأخير در استفهام است.مثلا اگر اسم را مقدم دارى و بگويى:زيد قد فعل،«محققا زيد انجام داده است»،مقتضاى اين گونه كلام به دليل تقدّم اسم نظر خاص داشتن به فاعل است.نظر داشتن به فاعل به دو گونه ممكن است يا براى تخصيص فعل به فاعل اسم در ابتدا ذكر مى شود مانند:

انا كتبت،«من شخصا نوشتم»،كه مقصود اختصاص نوشتن به گوينده است،نه غير او.و يا به خاطر اين است كه مقدّم داشتن اسم تأكيد بيشترى براى اثبات فعل به فاعل دارد.(در اين جا تأكيد منظور است نه حصر)مانند قول عرب:فلان يعطى الجزيل،«فلانى نيكو مى بخشد».در اين مثال مقصود حصر نيست منظور اين است كه شنونده بداند بخشش نيكو طبيعت بخشنده است و چون اسمى را كه در باره اش خبر مى دهى ذكر كنى و اسم خالى از عوامل نمى باشد مگر اين كه نسبت دادن غير به اسم قصد شود.توضيح اين كه هر گاه اسمى را كه در بارۀ آن خبر مى دهيم سابقۀ ذهنى نسبت به آن داشته باشيم آمادگى ما براى شنيدن خبرى از او بيشتر مى شود،چنان كه اگر فقط مبتدا را ذكر كرده و بگويى«عبد اللّه»و قصد اين باشد كه از او سخنى به ميان آورى،شوق و علاقه اى به شناختن آن پديد مى آيد و هنگامى كه خبر آن را ذكر كنى ذهن آمادگى بيشترى را براى پذيرش آن دارد.مانند پذيرفتن معشوق به وسيلۀ عاشق.

سخن را به اين ترتيب آوردن(يعنى آوردن اسم در آغاز و خبر در انجام)، در تحقيق و نفى شبهه رساتر است.هر گاه فعل را در آغاز جمله بياورى مقتضاى كلام توجّه خاصّى به بيان فعل است مانند سخن حق تعالى: «وَ قَضى رَبُّكَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ» ، (1)مقصود در اينجا بيان حكم و نسبت آن به خداوند تعالى

ص:139


1- سورۀ اسراء(17):آيۀ(23):و [1]خداى تو حكم فرمود كه جز او هيچ كس را نپرستيد.

است.حكم منفى نظير حكم نفى است(مثالهاى بالا)مانند اين كه بگويى:انت لا تحسن هذا الفعل،«تو اين كار را خوب انجام نمى دهى».اسم مقدّم است و فعل منفى مؤخّر است و نيز مانند:لا تحسن انت هذا الفعل،كه فعل منفى مقدّم است.

بحث پنجم-تقديم و تأخير حرف نفى بر اسم عام

تقديم:هر گاه حرف نفى را بر كلمه اى كه معناى عموم دارد مقدّم بياورى و بگويى:ما افعل كلّ كذا،نفى عموم كرده اى و با اثبات خاص منافات ندارد چنان كه در همين مورد اگر بگويى:

و افعل بعضه،«بخشى از آن را انجام دادم»،در سخنت تناقض نگفته اى،ولى اگر كلمه اى كه بر عموم دلالت مى كند بر حرف نفى مقدّم بدارى و بگويى:كلّ كذا ما افعله،«هيچ كارى را انجام نداده ام»،از اين مثال عموم نفى فهميده مى شود و اگر بعد از اين سخن بگويى:افعل بعضه،«بخشى از آن را انجام داده ام»،تناقض گفته اى،با توضيح فوق فرق ميان مرفوع خواندن(كلّه)و منصوب خواندن آن در شعر ابي النجم روشن مى شود:

قد اصبحت امّ الخيار تدّعى علىّ ذنبا كلّه لم اصنع (1)

اگر كلمۀ كل را با نصب بخوانيم نفى عموم را اقتضا مى كند و اگر آن را مرفوع بخوانيم مقتضى عموم نفى خواهد بود.

بحث ششم-شمارش اقسام تقديم و تأخير،

در تقديم و تأخير،كيفيّت سخن بسيار دگرگون مى شود.گاهى فرق گذاشتن ميان تقديم كلمه و تأخير آن ظرافت خاصّى پيدا مى كند مانند سخن حق تعالى: «وَ جَعَلُوا لِلّهِ شُرَكاءَ الْجِنَّ» (2)، با مقدّم آوردن شركا بر جن فهميده مى شود كه سزاوار نيست براى خدا شريك

ص:140


1- امّ الخيار(نام همسرش)صبح كرد در حالى كه بر من ادّعاى گناهان زيادى را داشت كه هيچ يك از آنها را انجام نداده ام
2- سورۀ انعام(6):آيۀ(100) [1]يعنى:براى خدا شريكانى از جن قرار دادند

باشد نه از جن و نه از غير جن.در اين صورت نكوهش متوجّه كسانى است كه براى خدا شريك قرار مى دهند.ولى اگر كلمۀ جنّ بر شركاء مقدم آورده شود جز اين فهميده نمى شود كه آنها جن را پرستيده اند،امّا اين كه معبود ديگرى را انكار داشته اند از اين كلام فهميده نمى شود:بنا بر اين مذمّت به دليل عبادت جن متوجّه آنهاست.

با دقّت در مفهوم آيۀ فوق دانسته شد كه در تقديم و تأخير بعضى از كلمات بر بعضى نياز به ظرافت خاصى است.اينك ما بعضى از موارد حسن تقديم و تأخير را بيان مى كنيم.حسن تقديم در ده مورد و بشرح زير است:

1-نياز به تقديم كلمه اى اتم در معنى و دانستن آن مهم باشد مانند سخن خداوند متعال: «وَ جَعَلُوا لِلّهِ شُرَكاءَ الْجِنَّ» ،در اين آيه مقدّم آوردن شركاء لازمتر است،زيرا مقصود توبيخ آنان براى قرار دادن مطلق شريك براى خداست.

2-جايى است كه تأخير فاعل و تقديم مفعول به اتّصال كلام سزاوارتر باشد مانند سخن خداوند متعال: «تَغْشى وُجُوهَهُمُ النّارُ» ، (1)،تأخير فاعل براى هماهنگى كلام از تأخير مفعول مناسبتر است.

3-تقديم كلمه اى كه از كلمۀ ديگر شناخته شده تر باشد.مانند:مقدّم داشتن مبتدا بر خبر و موصوف بر صفت.بنا بر اين شايسته است كه در جملۀ زيد قائم، زيد كه مبتداست در آغاز آورده شود،زيرا ذهن شنونده نسبت به مبتدا كه معرفه است آشناتر است.لذا كلام از نظر فايده رسانى در مقام و مرتبۀ خود قرار دارد.

در مورد اشكال فرضى راجع به جملۀ فعليّه كه مقدّم بر فاعل بيان شود و مطابق تعريف فوق نيست،امام فخر رازى چنين پاسخ مى دهد:

«اين سخن به مقدّم آوردن فعل نقض نمى شود،زيرا فعل لفظى است كه

ص:141


1- سورۀ ابراهيم(14)آيۀ(50) [1]يعنى:و در شعلۀ آتش چهره هاى آنها پنهان است.

دلالت كنندۀ بر ثبوت معنى براى موضوعى غير معيّن در زمانهاى سه گانه است و اسناد به منزلۀ جزء ذاتى براى مفهوم فعل مى باشد.با توجه به اين كه اسناد امرى اضافى است و هر گاه عقل توجّه به امر اضافى نمايد يا از آن منتقل به مسنداليه مى شود يا نمى شود.در صورتى كه منتقل به مسنداليه نشود مفهوم كلام حاصل نشده و اعتبار معنوى خود را از دست مى دهد.و اگر ذهن به مسنداليه فعل منتقل شود،مسنداليه آن،فاعل فعل خواهد بود،بنا بر اين از ضرورت اسناد فهميدن مسنداليه است.و هر گاه اين ترتيب در ذهن لازم باشد براى مطابقت ذهن با خارج،در خارج نيز اين ترتيب لازم است.(منظور امام فخر اين است كه هر چند فعل در جمله مقدم شده است امّا ذهن بلا فاصله متوجّه فاعل مى شود و بنا بر اين فاعل اعرف است و زيانى به قاعدۀ تقدم اعرف وارد نمى سازد).» به عقيدۀ من(شارح)چنان كه در گذشته گفتيم هر گاه فعل در خبر دادن بر فاعل مقدّم شود به اين دليل است كه ذكر آن مهم تر است زيرا مقصود جمله فعل است نه فاعل بلكه بيان وقوع فعل در زمان معيّن و نسبت آن به فاعل است.

هر گاه منظور اين باشد صحيح است بگوييم:مقدم داشتن اعرف واجب است.

هر گاه ذكر دو كلمه در اهميّت مساوى باشد،هر يك مى تواند مقدّم واقع شود و اگر ذكر يكى داراى اهميّت بيشترى باشد مقدّم آوردن آن لازم است.

4-تقديم حروف صدر طلب(حروف استفهام:نفى و نهى)امام فخر رازى گفته است:«دليل صدر طلبى استفهام اين است كه پرسش براى فهميدن چيزى به كار مى رود و اين حالت اضافى است كه هر گاه عقل آن را درك كند به آنچه مورد پرسش است منتقل مى شود و چون انتقال ذهنى به كلمۀ مورد استفهام امرى واجب است لزوما بايد حرف استفهام در آغاز به كار رود زيرا حرف استفهام است كه بر استفهام دلالت مى كند و سپس كلمۀ مورد استفهام به آن مى پيوندد.» من(شارح)مى گويم ممكن است تقديم اين حروف از باب اين باشد كه

ص:142

اهميّت خاصّى در جمله دارند زيرا استفهام،نفى و نهى معانى معقولى هستند كه مقصود از جمله اى كه اين حروف بر آنها وارد مى شود ذاتا بيان همان معانى است و بدين سبب اهميت بيشترى داشته و سزاوارترند كه در اوّل جمله قرار گيرند.

حروفى كه دلالت بر نسبت اجزاى كلام دارند مانند انّ و نظاير آن،كان و نظاير آن،عسى و باب آن،و نعم و بئس،داراى همين خصوصيّتند تقدّم آنها در جمله به اين دليل است كه معناى آن حروف مقصود اصلى و اولى جمله هايى است كه بر آنها داخل مى شوند.

5-مقدّم داشتن كلّى بر جزئيّاتش كلّى بر جزئياتش مقدّم مى شود،زيرا در نزد عقل كلى از جزئيّاتش شناخته تر است و چنان كه يادآور شديم مقدّم شدن اعراف سزاوارتر است.

6-تقديم دليل بر مدلول 7-تقديم ناقص بر كامل مانند مقدّم شدن موصول بر صله و مضاف بر مضاف اليه زيرا مكمّل شيء بر خود شيء مقدّم نمى شود.

8-تقدّم اسمهاى متبوع بر تابعشان(مانند تقديم موصوف بر صفت)زيرا تابع بر متبوع خود مقدّم نمى شود.

9-تقديم اسمهاى ظاهر بر ضميرش،زيرا نياز به ضمير هنگامى است كه بخواهيم چيزى را به اسم ظاهر نسبت دهيم و اين عقلا تأخير ضمير را ايجاب مى كند و در شكل جمله نيز بايد چنين باشد مانند:ضرب زيد غلامه،«زيد غلامش را زد»و قضى زيد حاجته«زيد نيازمنديش را برآورد».در هر دو مثال ضمير بعد از صاحب ضمير آورده شده است.

10-تقديم فاعل بر انواع مفعول و آنچه كه در حكم مفعول است.چون مفعول به دليل نسبت فعل به فاعل به آن ملحق مى شود پس لازم است كه از فاعل مؤخّر باشد.

ص:143

چون دليل وجوب تقديم بعضى از كلمات دانسته شد،علّت تأخير بعضى از كلمات نيز روشن گرديد.

فصل چهارم

فصل و وصل:

نتيجۀ دانستن وصل و فصل شناختن مواضع حروف عطف و استيناف و توجّه به كيفيّت وقوع حروف عطف در جايگاه مناسبشان است و اين بحث در نزد علماى بلاغت پر ارزش است و به اين دليل بعضى از آنها اين بحث را تعريف بلاغت دانسته و گفته اند هر گاه از بلاغت سؤال شود پاسخ دهيد كه بلاغت معرفت فصل و وصل است،به دليل ظرافت و پيچيدگى كه در رساندن معناى مقصود دارد.و مقصود از بلاغت جز رساندن معانى ظريف و دقيق نيست.تحقيق در اين باره را در دو بحث مى آوريم:

بحث اوّل-فايدۀ عطف.

فايدۀ عطف،بيان شركت در حكم ميان معطوف و معطوف عليه است.ادوات عطف به چند دسته تقسيم مى شوند.برخى از حروف عطف جز بيان شركت در حكم ميان دو كلمه معناى ديگرى را افاده نمى كنند مانند واو عطف،و بعضى علاوه بر بيان شركت در حكم،معناى اضافه اى را در بر دارد،مانند فا و ثمّ كه اين دو دلالت بر تعقيب زمانى معطوف نسبت به معطوف عليه دارد،اگر چه ثمّ مخصوص تراخى(يعنى فاصلۀ زمانى)است.و مانند حرف عطف او كه بر ترديد دلالت مى كند.اينك ما از مطلق اشتراك بحث مى كنيم:

عطف يا در مفردات است و اقتضاى آن اشتراك در اعراب است،يا در جملات،در صورتى كه در جملات باشد يا جمله در حكم مفرد است مانند:

مررت برجل خلقه حسن و خلقه قبيح،«بر مردى گذشتم كه خوش صورت و بد سيرت بود»،كه در اين صورت شركت در اعراب نيز حاصل است،زيرا دو جمله صفتند براى يك جملۀ نكره.و اگر جمله در حكم مفرد نباشد يا به اين

ص:144

صورت است يكى از دو جمله ذاتا به ديگرى وابسته است يا نيست.اگر وابسته نباشد يا بينشان مناسبت است يا نيست،پس به سه قسم تقسيم مى شود:

قسم اول-يكى ذاتا به ديگرى وابسته باشد.يكى از دو جمله تأكيد براى ديگرى باشد.مانند سخن حق تعالى: «الم ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ» (1)،جملۀ «لا ريب فيه»تأكيد جملۀ اوّل است و در اين صورت آوردن حرف عطف جايز نيست، زيرا تأكيد ذاتا وابسته به مؤكّد است،پس نياز به لفظى كه دلالت بر وابستگى كند نيست، قسم دوم-بين دو جمله اصلا مناسبتى نباشد.در اين مورد بايد حرف عطف حذف شود،زيرا حرف عطف ايجاد مناسبت مى كند و ما گفتيم كه بين دو جمله اصلا مناسبتى نيست.

قسم سوّم-ميان دو جمله با آن كه تعلّق ذاتى نيست ولى مناسبت وجود دارد در اين مورد به كار بردن حرف عطف واجب است و ممكن است به چند صورت فرض شود.

1-يا مخبر عنه(مبتدا)در دو جمله دو چيز است يا يك چيز.در صورتى كه دو چيز باشد يا مناسبت بين دو خبر است يا بين دو مبتدا و يا بين دو مبتدا و دو خبر است.

وقتى كه مناسبت تنها بين دو خبر يا دو مبتدا باشد در اين صورت ترتيب جمله بين آنها به هم مى خورد زيرا اگر بگويى:زيد طويل و الخليفة قصير،هر چند بين بلندى قامت زيد و كوتاهى قد خليفه(دو خبر)مناسبت عكس هست ولى چون بين زيد و خليفه(دو مبتدا)مناسبت نيست لذا ترتيب جمله به هم خورده است.و چنين است اگر بگويى:زيد طويل و عمرو شاعر،كه مناسبتى بين بلند قامتى زيد و شاعرى عمرو نيست نظم مختل گشته و عطف روا نيست.

ص:145


1- سورۀ بقره(2):آيۀ(1و2): [1]اين كتاب بى شك راهنماى پرهيزكاران است.

با توجّه به بحث فوق روشن شد كه واجب است بين دو مبتدا و دو خبر مناسبت برقرار باشد،ولى اگر مبتدا در هر دو جمله شيء واحدى باشد عطف واجب است مانند اين كه بگويى:فلان يضرّ و ينفع و يأمر و ينهى و...«فلانى ضرر مى زند و نفع مى رساند،و فرمان مى دهد و نهى مى كند»،زيرا اگر بگويى آن شخص ضرر مى زند و نفع مى رساند معناى حرف عطف اين است كه او جامع ضرر و نفع است و اگر حرف عطف حذف شود اين جامعيّت نخواهد بود.

بحث دوّم-عطف چند جمله بر چند جمله:

همان گونه كه جايز بود يك جمله بر يك جمله عطف شود،جايز است كه چند جمله بر چند جملۀ ديگر عطف شوند.اين موضوع در صورتى است كه جملات شرط و جزا باشد،زيرا گاهى مجموع دو جمله شرط،و مجموع دو جملۀ ديگر جزا واقع مى شود.مانند سخن حق تعالى: «وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدى وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ» (1).

ميان دو جملۀ شرط:من يشاقق الرّسول،و يتّبع غير سبيل المؤمنين،و دو جملۀ جزا نولّه،و نصله،عطف برقرار است.

آنچه در بارۀ شرط و جزا گفتيم بطور كلّى در بارۀ عطف چند جمله بر چند جمله صادق است مانند سخن خداوند متعال: «وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الْغَرْبِيِّ إِذْ قَضَيْنا إِلى مُوسَى الْأَمْرَ وَ ما كُنْتَ مِنَ الشّاهِدِينَ وَ لكِنّا أَنْشَأْنا قُرُوناً فَتَطاوَلَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ وَ ما كُنْتَ ثاوِياً فِي أَهْلِ مَدْيَنَ» (2)

ص:146


1- سورۀ نساء(4):آيۀ(115):و [1]هر كس پس از روشن بودن راه حق بر او با رسول خدا به مخالفت برخيزد و راهى غير طريق اهل ايمان پيش گيرد،وى را به همان طريق باطل و راه ضلالت كه برگزيده واگذاريم و او را به جهنّم افكنيم.
2- سورۀ قصص(28):آيۀ(44): [2]اى رسول ما تو آن هنگام كه ما به موسى مقام نبوّت و فرمان الهى عطا كرديم به جانب غربى(كوه طور)نبودى و حضور نداشتى و لكن ما امم و قبايلى را بيافريديم كه عمر دراز يافتند و تو ميان اهل مدين(كه به جهل و گمراهى مى زيستند)نبودى.

جملۀ «وَ ما كُنْتَ ثاوِياً» بر جملۀ «وَ ما كُنْتَ مِنَ الشّاهِدِينَ» عطف شده است، نه بر جملۀ«و لكنّا»،زيرا اگر بر جملۀ ما قبل خود و لكنّا...عطف مى شد،در پوشش حكم لكنّ قرار مى گرفت و تقدير جمله چنين بود:لكنّك ما كنت ثاويا و اين از نظر معنى باطل بود،و اگر «وَ ما كُنْتَ مِنَ الشّاهِدِينَ» ،بدون در نظر گرفتن جملۀ بعدى«و لكنّا...»عطف گرفته شود كلمه لكن در موضع خود قرار نگرفته و چنين عطفى جايز نيست(منظور اين است كه تمام جملات در رابطۀ عطفى معنا داشته و مكمل يكديگرند).

فصل پنجم

در بارۀ حذف و اضمار

كه داراى دو بحث است

بحث اوّل-در بارۀ حذف مفعول،

مبتدا و خبر است:حذف مفعول گاهى مقصود از فعل متعدّى تنها نسبت آن به فاعل است در اين حال فعل متعدّى در عدم نياز به مفعول مانند فعل غير متعدّى است.مانند اين كه بگويى:فلان يحلّ و يعقد و يأمر و ينهى و يضرّ و ينفع،(در اين مثال مفعول حذف شده است)و مانند سخن خداوند متعال: «هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ» (1)، در اين آيه نيز مفعول حذف شده است.

گاهى مقصود از ذكر فعل متعدّى،نسبت دادن آن به مفعول است لكن مفعول به يكى از دو منظور حذف مى شود.

1-هر چند مفعول مورد نظر هست ولى براى توهّم تعظيم و تفخيم حذف مى شود مانند شعر بخترى شجو حسّاده و غيظ عداه ان يرى مبصر و يسمع واع (2)

ص:147


1- سورۀ زمر(39):آيۀ(9): [1]آيا آنهايى كه مى دانند با آنهايى كه نمى دانند برابرند.
2- فضيلتى دارد كه اگر ديده و شنيده شود حسد ورزانش را اندوهگين مى سازد و دشمنانش را غمگين.

در مصرع دوّم مفعول يرى و يسمع كه مفعول معيّنى مى باشد حذف شده است تا اين توهّم را ايجاد كند كه هر آنچه از او مى بينند و هر آنچه از او مى شنوند نيك است،اين نوع بيان،فضيلت ممدوح را نسبت به حزن حسودان و خشم دشمنان ثابت مى كند و به اين علّت كلام داراى بلاغت خاصى است.و اگر مفعول معيّن در كلام ذكر مى شد آن عظمت موهوم حاصل نمى شد،زيرا ذهن اختصاص مى يافت به عظمت معيّنى كه به عنوان مفعول در جمله آورده شده بود و معانى ديگرى را تداعى نمى كرد.

گاهى آوردن مفعول رساتر و سزاوارتر است و اين هنگامى است كه مفعول امر با عظمت و تازه اى باشد مانند اين سخن:و لو شئت ان ابكى دما لبكيته،«اگر بخواهم خون بگريم مى گريم».چون خون گريستن امرى شگفت آور است،به عنوان مفعول در جمله ذكر شده است.

2-مفعول به دليل معلوم بودن حذف مى شود،مانند سخن على(علیه السلام):ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحّم،مفعول«خرم»كه«انفها»و معفول تقحّم كه «مهالك»بوده به دليل وضوح،از جمله حذف شده است.

3-مفعولى كه ضمير است به شرط اين كه تفسير شود از كلام حذف مى شود مانند:اكرمنى و اكرمت عبد اللّه،«عبد اللّه مرا اكرام كرد و من او را گرامى داشتم».در اين جا ضمير متّصل مفعولى از اكرمت حذف شده است و كلمۀ عبد اللّه آن را تفسير مى كند.

حذف مبتدا و خبر.حذف هر يك از مبتدا و خبر نقل شده است.گاهى مبتدا و گاهى خبر به مناسبتى حذف مى شوند حذف مبتدا مانند سخن حق تعالى: «سُورَةٌ أَنْزَلْناها» ،در اين مثال ضمير هى كه مبتداى جمله بوده حذف شده است.

حذف خبر مانند سخن حق تعالى: «طاعَةٌ وَ قَوْلٌ مَعْرُوفٌ» ،در اين مثال خير

ص:148

كه عنوان خبر جمله را داشته حذف شده است كه در اصل(طاعة خير و قول معروف خير بوده است).

در موارد زيادى مبتدا و خبر حذف مى شوند و با اين وصف بلغا حذف را زيبا دانسته اند.عبد القاهر جرجانى گفته است هيچ اسمى كه حذف آن سزاوارتر است از كلام حذف نمى شود جز اين كه حذف آن از ذكر آن زيباتر است.البته زيبايى آن در حالى است كه بلاغت از آن فهميده شود.

بحث دوّم-اختصار كلام ايجاز يا اختصار

عبارت است از بيان مقصود با كمترين حروف ممكن بدون اين كه در كلام نقصانى پديد آيد.مانند سخن حق تعالى: «وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ» (1)اين معنى در زبان عرب به صورت اين ضرب المثل بوده است:القتل انفى للقتل،وقتى كه آيۀ مزبور نازل شد اين ضرب المثل متروك شد.برترى آيه از لحاظ ايجاز نسبت به ضرب المثل به دو صورت روشن است.

يكى آن كه آيه حروف كمترى دارد زيرا در آيه 10 حرف و در ضرب المثل 14 حرف وجود دارد، دوم اين كه ضرب المثل صرف قتل را موجب قتل دانسته و به قصاص بودن آن اشاره نكرده است.آيه از لحاظ ايجاز برتريهاى ديگرى دارد كه ما سخن را به ذكر آنها طولانى نمى كنيم.

از ديگر موارد ايجاز سخن،عبارت على(علیه السلام)است:قيمة كلّ امرء ما يحسنه، «ارزش هر انسانى به كارهاى شايسته اوست».المرء عدو لما جهله،«انسان دشمن هر آن چيزى است كه نمى شناسد».الجزع اتعب من الصّبر،«بى تابى از شكيبايى مشكل تر است».تخفّفوا تلحقوا«سبك بار باشيد تا به حق برسيد».

ص:149


1- سورۀ بقره(2):آيۀ(179): [1]حكم قصاص براى حفظ حيات شماست.
فصل ششم

در احكام انّ و انّما و نظير اين دو،

و در آن بحثهايى است.

بحث اوّل-فوايد انّ.

انّ چهار فايده دارد:

فايدۀ اوّل-انّ گاهى دو جمله را به هم ربط مى دهد و از آن نظمى پديد

مى آيد

مانند سخن حق تعالى: «يا أَيُّهَا النّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ» (1).در اين مثال «انّ»جملۀ دوّم را به جملۀ اوّل ربط داده است،و نيز مانند سخن ديگر حق تعالى:

«اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ» (2)،انّ جملۀ زلزلة الساعه را به جملۀ اتّقوا...ربط داده است.و مانند سخن حضرت على(علیه السلام):ايّها النّاس انّه لا يستغنى الرّجل و ان كان ذا مال عن عشيرته،«اى مردم،همانا انسان از فاميلش بى نياز نمى شود هر چند داراى مال و ثروت باشد.»و نيز مانند اين سخن على(علیه السلام):

عباد اللّه انّ من احبّ عباد اللّه اليه عبدا اعانه اللّه على نفسه:«بندگان خدا،همانا محبوب ترين بنده نزد خدا كسى است كه خداوند او را در تهذيب نفسش يارى كند».

اگر انّ را از جملات ياد شده حذف كنيم،ارتباطى كه با بودن انّ ميان جمله ها برقرار بود از بين مى رود.به عنوان مثال اگر انّ را از جملۀ دوم «اتَّقُوا رَبَّكُمُ» حذف كنيم در صورتى كه انّ براى بيان علّت حكم جملۀ اوّلى باشد ناگزير بايد به جاى انّ«فاء»را جايگزين كرد و چنين گفت:....فَزَلزلةُ «السّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ»

فايدۀ دوم-داخل شدن انّ بر ضمير شأنى كه پس از آن جملۀ شرطيه و

يا غير آن بيان شود

حسن و زيبايى خاصى دارد كه با نبودن انّ اين برترى و زيبايى نخواهد بود،مانند سخن حق تعالى: «إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ» ،در اين آيۀ شريفه انّ

ص:150


1- سورۀ فاطر(30)آيۀ(5): [1]اى مردم البته وعدۀ(قيامت)خدا حق است.
2- سورۀ حج(22)آيۀ(1): [2]اى مردم،خدا ترس و پرهيزگار باشيد كه زلزلۀ روز قيامت بسيار حادثۀ بزرگ و واقعۀ سختى خواهد بود.

بر سر ضمير شأن در آمده و پس از آن جملۀ شرطيۀ ذكر شده است.و در كلام على(علیه السلام):يا ايها الناس انّه لا يستغنى الرجل،انّ بر سر ضمير شأن داخل شده است.

فايدۀ سوم-انّ اسم نكره را آماده مى كند كه مبتدا واقع شود

مانند سخن على(علیه السلام):عباد اللّه انّ من احبّ عباد اللّه...،اگر انّ از كلام حذف شود حسن و بلاغت سخن و گاهى اصل معنا از ميان مى رود:انّ شواء و نشوة و خبب البازل الامون،«همانا كباب و شراب و چهار دست رفتن شتر جوان قوى از خوشيهاى زندگى است».

اگر انّ از صدر كلام برداشته شود نكره(شواء)از مبتدا بودن خارج و كلام بى معنى مى شود.

فايدۀ چهارم-هر گاه انّ بر جمله داخل شود گاهى ما را از خبر بى نياز

مى كند،

مانند:انّ مالا و انّ ولدا،كه در اصل انّ لهم مالا و انّ لهم ولدا بوده كه خبر حذف شده است و مانند قول اعشى:

انّ محلا و انّ مرتحلا و انّ فى السّفر اذ مضوا مهلا (1)

اگر انّ از مصرع اوّل حذف شود،اسم نكره مبتدا واقع نمى شود.

حق اين است كه انّ براى تاكيد كلام آورده شود و اگر خبر در جمله بيان كننده مقصود باشد و براى شنونده ترديدى در پذيرفتن مفهوم و معنى نباشد نيازى به انّ نيست و به همين دليل است كه هر گاه خبر دور از ذهن باشد آوردن انّ حسن بيشترى دارد.وقتى كه مبتدا باشد به دليل شدت نياز به تأكيد،ان همراه لام بر سر خبر در مى آيد.

بحث دوّم-فايدۀ انّما

همۀ علماى نحو اتفاق نظر دارند كه انّما براى حصر است.و از آن انحصار فهميده مى شود مانند سخن على(علیه السلام):و انّما سمّيت

ص:151


1- همانا براى ما جاى اندك اقامت و سپس كوچ كردن است،زيرا در سفر پس از درنگ كوتاهى مى بايد رفت.

الشّبهة شبهة لانّها تشبه الحقّ،«منحصرا شبهه را به دليل شباهت به حق شبهه ناميده اند».و مانند سخن ديگر حضرت على(علیه السلام):انّا لم نحكم الرّجال و انّما حكمنا القرآن و هذا القرآن انّما هو خطّه مستور بين الدّفّتين لا ينطق بلسان و انّما ينطق عنه الرّجال،«ما افراد را داور قرار نمى دهيم و منحصرا قرآن را داور مى شناسيم و اين قرآن منحصرا خطى است كه ميان دو جلد قرار دارد و سخن نمى گويد و فقط افراد از آن سخن مى گويند.» مقصود حضرت از حصر در اين صورتها آشكار است.

بعضى از نحويان گفته اند انّما براى حصر به كار نمى رود و به سخن حق تعالى استدلال كرده اند: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ» (1)و نيز به اين سخن خداوند متعال: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ» (2)،«به حقيقت مؤمنان برادرند».با اين كه اجماع بر اين است كه آن كس كه دلش از خوف خدا بيمناك نشود گاهى مؤمن است.و برادرى منحصر به مؤمنان نيست.

جواب اين گروه اين است كه ريشۀ شك آنها بى توجّهى به قاعدۀ حصر مى باشد.قاعدۀ حصر اين است كه جزء آخر كلام كه پس از انّما آورده مى شود مخصوص به حكم حصر مى باشد چه موضوع باشد مانند:انّما زيد قائم،در اين مثال مقصود حصر قيام در زيد است.و يا محمول باشد مانند سخن حق تعالى:

«إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ» .مقصود اين است كه منحصرا پيغمبر از بشر است و از غير بشر نيست.

پس از روشن شدن اين قاعده،متوجّه مى شويد كه در دو صورت ياد شدۀ قبل( «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ» ....و «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ» )انّما افادۀ حصر كرده است.

ص:152


1- سورۀ انفال(8):آيۀ(2): [1]مؤمنان كسانى هستند كه هر گاه يادى از خدا شود دلهايشان ترسان و لرزان شود
2- سورۀ حجرات(49):آيۀ(10): [2]به حقيقت مؤمنان برادر يكديگرند.

اما در آيۀ اوّل مقصود از ايمان بالاترين مرتبۀ آن كه اخلاص است مى باشد و با در نظر گرفتن اين حقيقت روشن مى شود كه مؤمنان با اين وصف منحصرا كسانى هستند كه از ياد خدا بيمناك مى شوند.

در آيۀ دوّم مؤمنان منحصرند در صفت برادرى دينى و مقصود از اخوّت در اين آيه همين است.

بدان كه گاهى براى فهماندن معناى حصر دو عبارت ديگر نيز به كار مى رود يكى مانند اين كه بگويى:جائنى زيد لا عمرو،«منحصرا زيد آمد،نه عمرو».اين عبارت در فهماندن معناى حصر از انّما ضعيف تر است،زيرا آمدن را در مورد زيد نسبت به عمرو منحصر مى سازد.ديگرى مانند:ما جائنى الاّ زيد «جز زيد كسى نزد من نيامد.»مفهوم اين(الاّ)در فهماندن حصر و اختصاص مانند انّما است به دليل سخن خداوند متعال: «ما قُلْتُ لَهُمْ إِلاّ ما أَمَرْتَنِي بِهِ» (1).

حصر در آيه كه به وسيلۀ ما و الاّ صورت گرفته به منزلۀ حصر با انّما است.

امام فخر رازى بين حصر با انّما و حصر با ما و الاّ فرق گذشته و گفته است كه انّما مفهوم غير محصور را به دلالت التزامى نفى مى كند ولى ما و الاّ مفهوم غير محصور را به دلالت مطلبقه نفى مى كند.بنا بر اين دلالت ما و الاّ بر نفى از دلالت انّما قوى تر است و به همين دليل است كه مى توان گفت:انّما زيد قائم لا قاعد و جايز نيست كه بگوييم ما زيد قائم لا قاعد.

به عقيدۀ شارح اگر گفتۀ امام فخر در مورد درست نبودن صورت دوّم (ما زيد الاّ قائم لا قاعد)صحيح باشد به دليل دلالت مطابقه اى است كه ايشان مدّعى هستند.بنا بر اين قبح جملۀ مزبور به دليل نزديكى حرف لاى نافيه به كلمۀ الاى حصر كننده است.درستى مثال اول:(انّما زيد قائم لا قاعد)به دليل دورى

ص:153


1- سورۀ مائده(5):آيۀ(117): [1]من به آنها هرگز چيزى نگفتيم جز آنچه تو مرا بدان امر كردى.

لا از انّما است.بنا بر اين آوردن لا براى تأكيد نفى پس از انّما زيباست به سبب فاصلۀ طولانى كه ميان لا و انّما وجود دارد.علاوه بر اين ما صحيح بودن جملۀ دوم را در اين جا قبول نداريم به اين دليل كه گاهى براى تأكيد بيشتر به اين شكل مى آيد هر چند لا همراه با انّما بهتر و زيباتر است.

گاهى به جاى الاّ از كلمۀ غير براى افادۀ حصر استفاده مى شود مانند:

ما جائنى غير زيد و گاهى استفادۀ از غير معناى حصر ندارد مانند:ما جائنى غير زيد،كه بدون اثبات حكم براى زيد آن را از غير زيد نفى مى كند.

بحث سوّم-هر گاه ما و الا بر جمله داخل شوند

مقصود از حصر آن چيزى است كه بعد از الا مى آيد خواه مرفوع باشد مانند:ما ضرب زيدا الا عمرو و خواه منصوب باشد مانند:ما ضرب زيد الا عمرا.و همين حكم را دارد اگر اسم منصوب بعد از الاّ حال يا ظرف باشد.اگر فاعل و مفعول با هم پس از الاّ در كلام بيايند محصور اسمى است كه بلافاصله پس از الا قرار گرفته است مانند:

ما اضرب الا زيد عمروا،در اين مثال حصر در مورد فاعل است كه بلا فاصله پس از الا قرار گرفته است.همچنين اگر مفعول پيش از فاعل و بعد از الاّ بيايد مخصوص به حصر مفعول خواهد بود.همچنين اگر دو مفعول پس از الاّ باشد مخصوص به حصر مفعولى است كه بلا فاصله پس از الاّ واقع شده است.مانند:

لم اكس الاّ زيدا جبّة«لباس را جز بر زيد نپوشاندم.» حكم مبتدا و خبر نيز چنين است هر يك از مبتدا و خبر را كه بلا فاصله بعد از الا بياورى مخصوص به حصر مى باشد.حصر خبر مانند:ما زيد الاّ قائما.

در اين مثال قيام زيد مخصوص به حصر است نه ديگر حالات زيد.حصر مبتدا مانند:ما القائم الاّ زيد.در اين مثال زيد مخصوص به حصر است نه ديگرى.

ولى در انّما مخصوص به حصر كلمه اى است كه در پايان جمله آمده باشد.مثلا در فاعل و مفعول چنين است كه هر كدام در آخر قرار گيرند مخصوص به حصر

ص:154

خواهند بود مانند:انّما ضرب عمروا زيد در اين مثال چون فاعل(زيد)در پايان جمله آمده است مخصوص به حصر مى باشد و مانند سخن حق تعالى: «إِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ» (1)در اين آيه مخصوص به حصر كلمه العلماء است كه در آخر جمله قرار دارد.اگر علماء مقدم مى شد خشية مخصوص به حصر مى شد.و در مبتدا و خبر هم قاعده چنين است.اگر مبتدا در اول باشد خبر مخصوص به حصر است و بالعكس.مانند سخن حق تعالى: «إِنَّمَا السَّبِيلُ عَلَى الَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ» (2)در اين آيه مخصوص به حصر است و اگر مبتدا را پس از خبر بياورى مبتدا مخصوص به حصر خواهد بود مانند آيۀ: «فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ وَ عَلَيْنَا الْحِسابُ» (3)مخصوص به حصر در آيۀ اوّل خبر و در آيۀ دوّم مبتدا مى باشد آنچه تاكنون از نظم سخن گفتيم مفاهيمى است كه از كلام عرب به دست مى آيد.

قاعده دوّم

اشاره

در مورد خطابه

و در آن چند بحث و يك خاتمه است.

بحث اوّل-تعريف خطابه و فايدۀ

آن خطابه فنّى است كه به اندازۀ ممكن عهده دار قانع كردن مردم است در بارۀ موضوعى كه در نظر مى باشد مردم آن را تصديق كنند.منظور از عهده دار بودن اقناع مردم اين است كه براى بيان مقصود از رساترين عبارت بهره گيرد و تا آنجا كه ممكن است خطابه قانع كننده باشد.

خطابه در اقناع از غير خود موفّق تر است و فايدۀ آن بيان مصالح جزئى است و گاهى بيانگر قوانين كلّى براى مصالح جزئى است مانند عقايد الهى و قوانين

ص:155


1- سورۀ فاطر(35):آيۀ(28): [1]تنها مردان دانا مطيع و خدا ترسند.
2- سورۀ توبه(9):آيۀ(93): [2]منحصرا راه مؤاخذه براى كسانى است كه از تو رخصيت معافيت از جنگ مى طلبند.
3- سورۀ رعد(13)آيۀ(40): [3]منحصرا ابلاغ رسالت با تو و حسابرسى با ماست.

عملى.عقايد الهى نسبت به قوانين عملى كلّى است.

خطابه از لحاظ راهنمايى مردم داراى منافع بزرگى است زيرا مردم را به عدالت و نيكى دعوت مى كند و از اين نظر فايدۀ عام براى مردم دارد.فايدۀ خطابه در ارشاد مردم به اين سبب است كه مردم در زندگى نياز به همكارى، معامله،گفتگو و رفت و آمد دارند و به همين جهت نياز به دستوراتى دارند كه عملا براى اهداف مذكور مفيد باشد تا هر كدام به ديگرى اعتماد كرده و كار اجتماعى سامان يابد.از طرفى چون دستورات غير منطقى با مصالح جامعه امور را از هم مى پاشد،نياز به احكامى است كه قابل قبول مردم و ريشه در عقايدشان داشته باشد و خطابه عهده دار همين وظيفه است،زيرا برهان و جدل هر چند حقايق را با دليل اثبات و تصديق مى كند ولى عموم مردم از فهميدن برهان و جدل عاجزند.و جدل نسبت به برهان از نظر استدلال ضعيفتر است ولى برهان براى عموم مردم نسبت به خطابه كم فايده تر مى باشد.بنا بر اين سخنى كه لازم است عموم مردم آن را بپذيرند بايد چنان باشد كه از فهم مردم دور نباشد بلكه با الفاظى شيرين نه الفاظ زشت و عاميانه باشد چنان كه به خواست خدا بعدا ويژگيهاى آن را ياد خواهيم كرد.قرآن كريم چنين به فن خطابه اشاره كرده است:

«ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ» (1).

در اين آيه منظور از راه پروردگار،دين حق و منظور از حكمت،برهان است براى كسانى كه توانايى فهم آن را داشته باشند و منظور از موعظۀ حسنه خطابه است.

خطابه براى كسانى است كه از مرتبۀ برهان پايين ترند و منظور از مجادلۀ نيكو سخنان مشهور و مورد پسند است.خداوند در آيۀ مزبور جدل را از برهان و خطابه مؤخّر آورده است چون برهان و خطابه براى اثبات و اقناعند و مجادله براى

ص:156


1- سورۀ نحل(16):آيۀ(125):( [1]اى رسول ما)خلق را به حكمت و برهان و موعظۀ نيكو به راه خدا دعوت كن و با اهل جدل به بهترين طريق مناظره كن.

دفاع به كار مى رود.

به تعبير ديگر غرض اوّل از گفتگو راهنمايى و ارشاد و اثبات عقيده و غرض دوّم پاسخ اشكال معاند است.بنا بر اين روشن شد كه خطابه داراى نفع عمومى در مصالح اجتماعى است كه عامه از آن بهره مى برند و كارشان را نظم مى بخشند.

بحث دوم-در موضوع خطابه و اجزاى آن است

خطابه موضوع معيّنى ندارد، زيرا عامۀ مردم بعضى از موضوعات را از بعضى ديگر تشخيص نمى دهند،چون اختصاص سخن به موضوع معيّنى بر مقدماتى استوار است و مردم آن مقدمات را نمى دانند.خطابه ذاتا به جزئيّات نظر دارد ولى نه جزئيات معيّنى،بلكه هدف خطابه قانع كردن در هر موضوع جزئى مى باشد.خطابه به صورت جنبى به موضوعات كلّى مانند موضوعات الهى،طبيعى،اخلاقى و سياسى مى پردازد و داراى يك اصل و چند متمّم است.اصل خطابه به سخنى است كه گمان مى رود قانع كننده باشد ولى بازگشت كليّۀ متمّمها به يك چيز است و آن اين است كه چون غرض از خطابه بجز اقناع چيز ديگرى نيست هر امر قانع كننده اى كه مناسب با غرض خطابه باشد از متمّمهاى خطابه محسوب مى شود.

امور قانع كننده به چند دسته تقسيم مى شوند:

1-امور قانع كننده قولى كه براى اثبات سخنى ديگرى به كار مى رود،چنان كه گوينده براى اثبات فضيلت به شنوندگان سخنرانى كند و يا براى قانع كننده بودن شهادت و حجّت بودن معجزه سخن مى گويد.

2-شهادت و آن يا بيانى است و يا حالى.بيانى مانند شاهد آوردن از گفتار پيامبر(صلی الله علیه و آله)و امام(علیه السلام)و حكيم و شاعر.شهادت در اين جا را مأثوره مى نامند يا استشهاد به سخن كسانى كه حضور دارند و سخن گوينده را تصديق مى كنند و يا استشهاد به شهادت حاكم يا شنوندگان به اين كه گفتار گوينده قانع

ص:157

كننده است و اين را شهادت محصوره مى نامند.

در صورتى كه شهادت حالى باشد يا با عقل درك مى شود يا با حس.آن كه با عقل درك شود مانند برترى گوينده،شهرت وى به صداقت و فهميدگى.

وضع و حالتى كه با حس درك شود يا به وسيلۀ گفتار است يا بدون گفتار، به وسيلۀ گفتار مانند استشهاد به معجزه در تحدّى مدّعى نبوّت،مانند حالت شادمانى كسى كه سوگندش مورد قبول واقع شده و مانند حالت و رضايتى كه طرفين قرار داد پس از بستن قرار داد كتبى پيدا مى كنند.

حالت ادراك حسّى بدون گفتار به دو صورت ممكن است:

الف-حالتى است كه از انفعال نفس حاصل مى شود مانند برافروختگيى كه در صورت خبر دهنده به واسطۀ قبول خبرش پيدا مى شود و مانند حالت وحشت زدۀ چهره كسى كه از نزول عذاب و پيش آمدن بلايى خبر مى دهد.

ب-حالتى كه از تأثير امرى خارج از نفس حاصل مى شود،مانند شهادت مجروح بر حضور دشمن جنگجو.

3-تدبيرى كه مفيد آمادگى است و آن يا براى گوينده است به گونه اى كه سخنش مورد پذيرش واقع شود،و يا براى سخن است به گونه اى كه براى مردم مفيد واقع شود،و يا براى شنونده است به گونه اى كه بيشتر توجه پيدا كند.

آمادگى گوينده اين است كه در خود ايجاد فضيلت نفسانى كند و ظاهر خود را چنان كند كه مقبول واقع شود.

آمادگى سخن به اين است كه در آن تصرّف قابل قبولى صورت گيرد يعنى گاهى آهنگ صدا را بالا و گاهى پايين برده گاهى محكم و گاهى نرم و غم انگيز ادا كند و بهر حال چنان كه در تزيين سخن خواهد آمد رعايت حال شنوندگان را بكند.

آمادگى شنوندگان:شنونده يا كسى است كه روى سخن با اوست و يا داورى است كه بين دو مخاطب داورى مى كند و يا ناظر است.

ص:158

كسى كه روى سخن با اوست نياز به استمالت و دلجويى دارد تا سخن گوينده را با كمال ميل تصديق كند و داور نيز چنين است.

ولى در مورد ناظر كافى است كه با چاره جويى براى تصديق آماده شود هر چند كه به تصديق نينجامد.

تأثيرى كه از خطابه براى شنونده حاصل مى شود يا انفعال نفسانى است مانند رحمت و رقّت در زمينۀ توجّه به امور عاطفى و خشم و غضب در زمينۀ تحريك و يا ايجاد خلق نيكوست.مانند شجاعت و سخاوت و مانند اينها.

با توجّه به بحث گذشته مى توان گفت گفتار خطابه اى كه قصد از آن تصديق باشد به سه قسم تقسيم مى شود:

1-اصل در خطابه كه عمود نيز ناميده مى شود و آن سخنى است كه منظور از آن خود تصديق است.

2-نصرت،و آن سخنى است كه براى تصديق مفيد است و به آن كمك مى كند مانند شهادت.

3-حيله يا تدبير،و آن سخنى است كه موجب تأثيرى چيزى و يا ايجاد خلقى خيالى شود.نصرت و چاره انديشى متمّم اصل خطابه اند و اين سه را اجزاى خطابه مى گويند.

بحث سوّم-پايه هاى خطابه

پايه هاى سخن خطابى سه چيز است:

1-قضاياى مشهور و مورد پسند كه به سه دسته تقسيم مى شوند:

الف-قضاياى مشهورى كه حقيقتا مورد پسندند باشد،به گونه اى كه عموم مردم بر آنها اتفاق نظر دارند و مطابق شريعت و سنّت اند،به گونه اى كه هرگز از قبول نمى افتند هر چند در بارۀ ردّ آنها سخن ناروائى گفته شود،مانند پسنديدگى راستى و ناپسندى دروغ و ظلم.

ب-قضايايى كه در نگاه اول پسنديده به نظر مى رسند و آن امرى است كه

ص:159

در توجّه اوّلى ذهن،و پيش از درك واقعى آن،به درستى آن حكم مى شود،ولى پس از امعان نظر كذب و زشتى آن آشكار شده و زيبايى آن از ميان مى رود،مانند اين سخن:برادرت را يارى كن چه ظالم باشد چه مظلوم،پسنديدۀ ظاهرى در مفهوم از پسنديدۀ حقيقى عمومى تر است،زيرا مى توان گفت هر پسنديدۀ حقيقى پسنديدۀ ظاهرى نيز هست ولى عكس آن درست نيست.استعمال خطابه براى پسنديدۀ حقيقى نه از آن جهت است كه حقيقى است بلكه از آن جهت است كه ظهور در پسنديدگى دارد.

ج-مبادى خطابه در نزد گروه يا شخصى پسنديده است و خطيب از اين پسنديدگى در سخن گفتن با آنها سود مى جويد.پسنديدگى مبادى خطابه در نزد گروه يا اشخاص هر چند در خطابه مفيد است امّا به سبب نامحدود و نامنظّم بودنشان در خطابه نقش معيّنى ندارند،زيرا هر شخصى آنچه را مورد علاقه اش باشد مى پسندد.و عقايد بر حسب خواسته هاى گوناگون مختلف مى شوند.

2-قضاياى مقبوله:

در اين قضايا ممكن است مقبوليّت از جانب گروه يا شخص يا پيامبر يا امامى باشد،مانند اديان و سنّتهاى الهى و يا از جانب حكيمى باشد،مانند طبّ جالينوس و بقراط و يا مقبول از ناحيۀ شاعر باشد،مانند ابياتى كه براى شاهد مثال استفاده مى شود و بى آن كه به گوينده نسبت داده شود مورد قبول واقع مى شود، مانند ضرب المثلها.

3-قضاياى مظنونه:

احكامى هستند كه انسان در مورد آنها از ظنّ استفاده مى كند بدون آن كه عقل در مورد آنها يقين داشته باشد،مانند:«زيد آشكارا از دشمن حمايت مى كند پس دشمن است»،معناى مقابل اين مثل نيز از مظنونات است مانند:

«زيد آشكارا از دشمن حمايت مى كند تا فريبش دهد پس دوست است».

ص:160

تركيب مبادى خطابه اى كه نتيجتا گمان آور و به حسب مورد و صورت قانع كننده باشد در بردارندۀ قياس،تمثيل و استقراء و آنچه شبيه برهان خلف است مى باشد.قياس را به مناسبت حذف كبرى گاهى ضمير،و از جهت حدّ وسطى كه با فكر استخراج مى شود،تفكير مى نامند.قياس يا به شكل اوّل آورده مى شود مانند سخن على(علیه السلام):مضوا قدما على الطّريقة و اوجفوا على المحجّة فظفروا بالعقبى الدّائمة و الكرامة الباردة (1)«راه راست را برگزيدند و در راه روشن شتافتند.پس به آخرت جاويدان و كرامتى نيك و گوارا دست يافتند.»در اين سخن حضرت،كبراى قياس عبارت است از و كلّ من كان كذلك ظفر بالعقبى الدائمه(كه حذف شده است)چنين قياس را دليل مى نامند.

يا به صورت شكل دوم مانند:فلان له ايمان فى يقين فليس من الفسّاق «يعنى فلان شخص داراى ايمان و يقين است پس از بدكاران نيست».كبراى اين قياس«و لا واحد من الفسّاق كذلك»بوده و حذف شده است.

يا به صورت شكل سوّم،مانند اين مثال:العارف شجاع جواد فالشجاع جواد،«شخص عارف شجاع و بخشنده است پس شخص شجاع بخشنده است.»كبراى اين مثال«العارف جواد»مى باشد كه حذف شده است (2).آنچه به صورت شكل دوّم و سوّم آورده شود علامت ناميده مى شود.

قياس ظنّى(قياسى كه مقدّمات آن بر گمان استوار باشد)گاهى در واقع نتيجه بخش نيست،زيرا از شرايط خطابه اين نيست كه بر هيأتى نتيجه بخش استوار باشد چنان كه در شكل دوّم اگر صغرى و كبرى موجبه باشند نتيجه بخش

ص:161


1- خطبۀ 115،نهج البلاغۀ انصارى. [1]
2- شكل اوّل آن است كه حد وسط در صغرى محمول و در كبرى موضوع باشد. شكل دوّم آن است كه حد وسط در هر دو محمول باشد. شكل سوّم آن است كه حدّ وسط در هر دو موضوع باشد.-م.

نيست مانند:هذه منتفخة البطن فهى اذن حبلى،«شكم اين زن برآمده است،پس آبستن است.»فرض درستى اين جمله اين است كه حبلى منتفخة البطن باشد.

(با توجه به اين كه صغرى و كبرى در اين قياس موجبه اند نتيجۀ قطعى ندارد)و اين گونه قياسهاى ظنّى را رواسم مى نامند،زيرا در ذهن گمان كمى را ترسيم مى كند.

تمثيل را اعتبار مى نامند زيرا ذهن از مشبّه به،به مشبّه عبور مى كند و نتيجۀ سريعى كه از تمثيل به دست مى آيد برهان ناميده مى شود.استعمال تمثيل و قياس را تثبيت مى نامند.اصول تمثيل يا با اصول قياس يكسان است چه در امور موجود باشد و چه در حوادث گذشته و چه ضرب المثلهاى رايج،و يا اصول تمثيل با اصول قياس يكسان نيست،بلكه امورى است كه خطيب از آنها خبر مى دهد، مانند مثل و حكايت كه يا حقيقت خارجى دارد يا ندارد.آن كه حقيقت خارجى ندارد مانند استشهاد على(علیه السلام)به دنيا و قرنهاى گذشتۀ آن و چگونگى زندگى مردم آن،براى بر حذر داشتن اصحاب از فريب دنيا.امّا حكايت ممكن مانند سخن مشاور كه به دوستش مى گويد با نادانان معاشرت مكن كه من معاشرت كردم و پشيمان شدم.ممكن است مشاور با نادانان معاشرت نكرده باشد و از روى تجربه اين سخن را بگويد.مثل و حكايت غير ممكن مانند استشهاد به سخن حيوانات كه در كتاب كليله و دمنه و نظاير آن به كار رفته است.

استقراء با انجام جزئيّات فراوانى تحقق مى يابد،مانند سخنى كه در هنگام راهنمايى كسى مى گويى،با كسب فضيلت بزرگوارى را به دست آور زيرا فلان كس كسب فضيلت كرد و به آقايى رسيد بزودى در سخن على(علیه السلام)موارد زيادى از استقراء را خواهى يافت.

مشابه برهان خلف (1)مانند سخن على(علیه السلام)در تبرئه كردن خود از شركت

ص:162


1- منظور از مشابه برهان خلف اين است كه از بطلان لازم بطلان ملزوم ثابت شود-م.

در خون عثمان:لو امرت به لكنت قاتلا،«اگر به قتل عثمان فرمان داده بودم قاتل عثمان بودم.»منظور حضرت از اين بيان اثبات فرمان ندادن است به اين طريق كه اگر فرمان مى داد جزو كشندگان عثمان بود و چون در قتل عثمان شركت نداشته است به قتل نيز فرمان نداده است،زيرا لازمۀ دستور به امرى شركت در آن است و چون حضرت على(علیه السلام)قطعا در قتل شركت نداشته است پس فرمان نداده است.و نيز مانند توبيخ آن حضرت دانشمندان را در مورد اختلاف فتواها أ فامرهم اللّه بالاختلاف فاطاعوه،«آيا خداوند آنها را به اختلاف فرمان داده است كه اطاعتش كرده اند؟كه منظور آن حضرت نادرستى و بطلان اختلاف آنها از طريق بطلان فرمان خداوند متعال بر اختلاف مى باشد.توضيح اين كه خداوند آنها را امر به اختلاف نكرده است.

براى خطابه مقدّمه اى لازم است كه شايسته است جزو تثبيت(قياس و تمثيل)قرار گيرد و اصطلاحا موضع ناميده مى شود.و لازم نيست كه دقيق و علمى و يا چنان واضح باشد كه مانند ضروريات نيازى به ذكر آن نباشد.دستور العملهايى كه مواضع خطابه از آنها استنباط شود اصطلاحا انواع ناميده مى شود.

در خطابه از امور ضرورى كمتر بحث مى شود بلكه در بيشتر موارد از امورى كه رواج بيشترى دارند بحث مى شود.

اظهار نظر در امور عملى،چنانچه در عمل مفيد واقع شود قبول و گرنه رد مى شود ولى در امور نظرى مانند خطابه در صورتى قانع كننده است كه همراه با دليل باشد مانند اين كه به دوستت بگويى:«در جمع مال حرص مورز».او از شما اين را نمى پذيرد مگر اين كه علّتى را ضميمه كرده و بگويى:«با جمع آورى مال به بدبختى آخرت گرفتار مى شوى».

چنانچه اظهار نظر ناپسند باشد بدون بيان علّت هرگز قابل قبول نيست.

مانند اين كه بگويى«كسب فضيلت مكن»ما دام كه براى اين نظر علّت معيّنى

ص:163

مثل«تا مورد حسد واقع نشوى،بيان نكنى»اظهار نظر پذيرفته نيست.

اظهار نظر يا نياز به سخنى كه ضميمه شود ندارد،زيرا يا سخن ذاتا روشن است و يا در نزد عقلا روشن است و يا براى مخاطب واضح است،يا نياز به ضميمه اى دارد كه انسان را به مقصود برساند در اين صورت ضميمه يا نتيجه نظر است و يا نظر نتيجۀ آن.موردى كه ضميمه،نتيجۀ راى باشد مانند:«دوستان پند دهنده اند پس زيد كه دوست تو است پند دهنده است».اظهار نظر دوستان پند دهنده اند بدون ضميمه شدن نتيجۀ آن يعنى زيد كه دوست تو است پند دهنده است،قانع كننده نيست.موردى كه اظهار نظر نتيجه ضميمه باشد مانند:«كسب فضيلت مكن كه مورد حسد واقع مى شوى»كسب فضيلت نكردن به دليل مورد حسد واقع نشدن قابل قبول است و الا خير.

بحث چهارم-در اقسام خطابه بر حسب اهداف آن

گفتگو براى سه هدف عمده مشورت،برانگيختن عواطف و بحث ايراد مى شود.اقسام ياد شده هر كدام هدفى را دنبال مى كند.در گفتگوى مشورتى قصد گوينده اين است كه قانع كند فلان كار به دليل ضررى كه دارد انجامش لازم نيست و فلان كار به دليل سودى كه دارد لازم است انجام شود.

در گفتگوى برانگيزندۀ عواطف قصد گوينده اين است كه قانع كند فلان شيء به دليل فضيلتى كه دارد پسنديده و فلان كار به دليل نقصى كه دارد ناپسند است.

در مباحثه قصد گوينده قانع كردن و ثابت كردن اين است كه فلان امر ظلم است يا ظلم نيست.در اين گونه خطابه نفس عمل رد يا اثبات نمى شود بلكه در مورد مفيد بودن يا مضر بودن،ظلم بودن يا غير ظلم بودن آن بحث مى شود مانند عذر آوردن ستمگر يا كسى كه ستمگر را يارى مى كند به اين كه آنچه او در باره آن عمل مى دانسته ظلم نبوده و نيز مانند عذر آوردن شخص مورد ملامت به اين كه

ص:164

آنچه او انجام داده است نقيصه نبوده و يا فكر مى كرده است كه فضيلت بوده و انجام داده است.

گفتگوى مشورتى به چند صورت تقسيم مى شود:

1-گاهى به سبب قانع كردن در امرى كه حقيقتا نافع است مشورت مى شود.

2-گاهى امرى كه خطابه براى آن ايراد مى شود در حقيقت نافع نيست، حتّى براى طرف مشورت ولى اگر معلوم شود كه داراى نفع است جنبۀ قانع كنندگى خود را داشته و خطابه مشورتى ناميده مى شود.

3-گاهى مشورت در بارۀ امر مفيدى نيست بلكه امر زيبايى است كه ممكن است در آينده هم مضر باشد ولى از جهت ديگرى داراى نفع باشد.در گفتگوى مشورتى گاهى مدح و ذم ايراد مى شود و هميشه توجّه به سود و ضرر آن نيست كه ستايش در مورد امر نافع و نكوهش در مورد امر زيان آور به كار رود، بلكه گاهى مدح در مورد امورى است كه به ظاهر داراى ضرر و آزار و هلاكت است مانند اين كه كسى براى نام نيك به كارهاى آزار دهنده و خطرناك دست مى زند چنين كسى در خطابه به عنوان الگو معرفى و ستايش و احترام مى شود.

مانند كسانى كه در راه خدا جهاد مى كنند،مى كشند و كشته مى شوند.و در بيشتر موارد شخص عاقل به خاطر انتخاب مرگ بر زندگى مورد ستايش قرار مى گيرد.

امور مورد مشورتى امورى هستند كه شرع و سياست و سنّتها بر آن استوار است.

امور مشورتى كه داراى نفع بسيار است(بدون در نظر گرفتن جزئيّات سودمند)بر حسب احوال اشخاص پنج قسم مى باشند:1-در بارۀ ساز و برگ جنگى 2-جنگ و صلح 3-دفاع از مملكت 4-در بارۀ تعادل در آمد و هزينه 5-تفكيك امور و انتخاب اصلح.

كسى كه در امور امكانات زندگى مورد مشورت قرار مى گيرد شايسته است

ص:165

به امورى كه وضع جامعه را بهبود مى بخشد آگاه باشد توانايى لازم در تعادل بودجه كشور را داشته باشد و از حرفه هاى غير مفيد به حال جامعه،جلوگيرى كند.جلو اسراف را گرفته و هزينه ها را به اندازۀ لازم زندگى محدود كند.حوادث جزئى و فوايد تجربى را دقيقا بداند و آنها را حفظ و نگهدارى كند،زيرا آنها يادآورى و الگو مى باشند.

طرف مشورت در امر جنگ علاوه بر اين كه بايد انواع جنگها را بشناسد و اخبار جنگ گذشتگان و رسوم و آيين آنها را بداند،احاطۀ علمى كامل به وضع مردم شهر خود و جنگجويان و ساز و برگ و تعداد آنها و آگاهيهايشان در فنون جنگى،عادات و رسوم مردم شهر،پاكيزگى اخلاق و صفاى نيّتشان و يا ضدّ اينها را بداند تا در جنگ و كارزار بتواند در هر زمانى با توجّه به روحيۀ دشمن مقايسه كند،همچنين بايد تمام جزئيّات امور گذشته را در نظر بگيرد زيرا امور در مشابهتها سنجيده مى شوند و مورد استفاده قرار مى گيرند.از مطالعۀ دقيق اين احوال مقدّماتى به دست مى آيد كه در مشورت به كار مى آيد.

طرف مشورت در نگهبانى شهر شايسته است،تمام انواع نگهبانى را براى بلاد مختلف اعمّ از كوه و دشت و صحرا و دريا و آنچه كه در رابطه با اين خصوصيّات است و جايگاههاى اسلحه خانه را از نظر نزديكى و دورى و جاهاى بلند خوفناكى كه دشمن فريبكار در آن پناه مى گيرد بداند.به پاسدارى و مراقبت از مناطق فرمان دهد و در هر حال دقّت لازم را بكند،زيرا ممكن است دشمن بر اين امور آگاه شده باشد،بعلاوه بايد تعداد محافظان و نگهبانان و نيّتشان را بداند تا اگر تعدادشان كم باشد افزايش دهد و خيرانديشان را بجاى خائنين بگمارد.بايد به ميزان مواد غذايى و آنچه كه لازم است از خارج شهر فراهم شود آگاهى داشته باشد زيرا اگر مواد غذايى و آنچه جانشين مواد غذايى مى شود از بين برود حفظ شهر ممكن نيست.بنا بر اين لازم است طرف مشورت به

ص:166

ميزان نيازمندى هر يك از افراد نسبت به يكديگر آگاه باشد.دانشمندان و ثروتمندان را بشناسد و آن كه بايد از دانش يا مالش در نظم امور استفاده شود مورد توجّه قرار دهد.

پنجم-طرف مشورت در سنن اجتماعى كه از مهمترين امور اجتماعى است به برترين قدرت خطابه نيازمند است.بر عالم اجتماعى لازم است كه تعداد انواع مشتركات اجتماعى و آنچه كه از روابط آنها حاصل مى شود بداند و آگاه بر مشتركاتى باشد كه بر حسب عادت ايجاد شده است و لوازم حفظ اشتراك يا علل نابودى آن را بداند.

فساد اجتماعى كه امور آن تدبير نشده يكى از دو شكل زير است:

1-سختگيرى امرا و وادار كردن مردم بر امور از طريق اعمال زور، 2-سهل انگارى امرا در امور جامعه، بنا بر اين طرف مشورت بايد به اقسام سياستها و پى آمدهاى آن آگاه باشد و هر نوع سياستى را در جاى خود به كار برد.به اين تربيت قهر و غلبه را در جاى مدارا به كار نگيرد و مراعات حال مردم را بكند.بدون رعايت اين اصول قانون منظمى به دست نمى آيد.

از آنچه گفتيم مواردى كه مقدمات مشورت در امور مهم از آن به دست مى آيد روشن شد.از چيزهايى كه وضع سنّتهاى اجتماعى و شاخه هاى آن را براى ما بيان مى كند دقّت در تاريخ گذشتگان و احوال آنهاست.

امورى كه به حسب احوال هر شخصى در مشورت سودمند است هر چند داراى ضابطۀ معيّنى نيست ولى تمام آنها در مصلحت حال افراد به طور حقيقى يا ظنّى مشتركند.منظور از مصلحت حال افراد كارهاى ممكن است كه مى توانند انجام دهند مانند كسب فضيلت،گذراندن عمر به گونه اى كه در دلها محبوب و در نزد مردم بسيار محترم باشد.و آسايش و خوشى زندگى و دوام گشادگى در

ص:167

وسع مالى و قادر بر ادامۀ اين وضع و بهتر ساختن آن باشد.

جزئيّات خطابه بعضى از جزئيّات خطابه خير و بعضى شرّ است.آنچه خير است به دو قسم تقسيم مى شود يا مربوط به امور جسمانى است مانند خوشى ذات و زيادى دوستان و فرزندان صالح،و توانگرى و بخشندگى و نيرومندى، تندرستى و زيبايى،زبان آورى و خوشبختى و نيك اقبالى يا مربوط به امور نفسانى است مانند علم،تيزهوشى،زهد،شجاعت،پاكدامنى،حسن سيرت، اخلاق نيكو و به دست آوردن لوازم هنر و تجارت بر طرف مشورت لازم است كه بر آمادگى هر يك از اين خصوصيّات اشاره كند و همچنين است آنچه مربوط به امور سودمند است.سودمند چيزى است كه نتيجۀ مطلوب داشته باشد،مانند طلب و جديّت فراهم كردن اسباب و وسايل و دريافت فرصتها و از دست ندادن فايده ها.

امّا امور شرّ امورى هستند كه در مقابل امورى كه ذكر شد قرار دارند و بر طرف مشورت است كه به دورى جستن از علل شر و آنچه كه مانع خير مى شود اشاره كند مانند برگزيدن خوشى و تنبلى و لهو و لعب و از دست دادن اسباب و فرصتها و بى توفيقى.

گاهى خطيب به آماده كردن مقدماتى نيازمند است كه اين خير بهترين خيرها و آن امر،سودمندترين امور است.مثل اين كه حكم كنيم بهترين كارهاى خير آن است كه همگانى تر،با دوامتر،پر فايده تر و سزاوارترين كارهاى خير باشد كه خودش مقصود و هدف است.و چون مورد نياز است بزرگترين،مشهورترين و بيشترين كارهاى خير است و براى اين كه بزرگان و تودۀ مردم بداند مايلند بيشترين خيرهاست.

همچنين خطيب نيازمند تهيّۀ مقدماتى است تا بيان كند كه اين شر زيانبارترين شرهاست،مانند اين كه حكم كنيم كه بدترين شرها عمومى ترين،

ص:168

پردوامترين،و سزاوارترين بديها به پرهيز از آن و بيشترين آنها از اين جهت كه شرهايى در پى دارد،مى باشد.و نيز خطيب بايد ضرب المثل فراوان به كار برد و تذكراتى بدهد،و داستان احوال گذشتگان را به عنوان شاهد بيان كند.

منافرات در مورد ستايش و نكوهش است و بر خطيب لازم است امورى را كه سودمند به ستايش و نكوهش است و به فضيلت و رذيلت بستگى دارد فراهم آورد.فضيلتها عبارتند از:نيكى،شجاعت،پاكدامنى،جوانمردى،بزرگ همّتى، بخشندگى،شكيبايى،پايدارى و خردمندى و دانش.گاهى اين فضيلتها از شخص فاضل تجاوز مى كند مانند خيرى كه از شخص نيكوكار و شجاع و سخاوتمند به ديگران مى رسد.

رذايل ضدّ فضايلند و عبارتند از ستم در مقابل نيكى،ترس در مقابل شجاعت، گناه در مقابل عفّت،پستى در مقابل سخاوتمندى،كم همّتى در مقابل بلند همتى، فرومايگى در مقابل جوانمردى،سبك مغزى در مقابل خويشتن دارى،نادانى در مقابل خردمندى.اين بود فضايل و رذايل.امور غير از اينها اسباب و نشانه هاى اين امورند.مثل اين كه خدا را بى نياز دانستن و ترس از او،دانش اندوزى،كسب نام نيك سبب عدالتند.نيازمندى،عدم اعتماد،به فكر عاقبت نبودن و امثال اينها سبب ظلم هستند.و مانند حالات نفسانى كه عادل دارد در انجام عدالت تا اين اندازه كه احتمال مى دهد سختى عذاب را در مورد عدم ردّ امانتى كه نزدش هست و اين كه امانت را جز به صاحبش رد نمى كنند.همچنين پايدارى در برابر دشمن و انتقام گرفتن از او و پاداش و كيفر بر نيكى و بدى از امور پسنديده است.

از موارد ستايش شخص شجاع،چيرگى و بزرگوارى است و اين كه كارهايى را انجام دهد كه ياد شود و در سطح جهان منتشر و بسهولت جاودانه شود و آيندگان وارث آن شوند.همچنين از موارد ستايش،امورى است كه خاصّ

ص:169

بزرگان است مانند به كار بردن اشعار ستايش،و دانشمند نشان دادن اشراف كه اين گونه توصيف نشانۀ بزرگى اشراف است و نيز از امور ممدوحه بى نيازى از مردم در تمام امور مى باشد.گاهى مدح با تفاوت اندك و ناچيز و مغالطه به كار برده مى شود.به اين صورت كه هر گاه فضيلت نزديك به رذيلت يا زير پوشش يك حكم قرار بگيرند رذيلت را با عبارتى كه شكل فضيلت دارد بيان مى كنند.

در اين موارد خطيب احتياج به ذكر رذيلت نداشته و قدر مشترك ميان فضيلت و رذيلت را به جاى فضيلت قرار مى دهد و افرادى را در لباس مدح مذمّت مى كند مثل اين كه شخص فريبكار را به خوش مشورت بودن و فاسق را به خوش مشرب بودن مدح مى كند.به ثروتمند مى گويد بردبار،و به خشمگين شريف و به نادان و بى خبر از خوشيها عفيف مى گويد،و به شخص بى باك شجاع،به شخص بذله گو ظريف،و به شخص افراط كنندۀ در شهوت سخاوتمند مى گويد.

بر عكس اين،هر گاه بخواهد فضلا را نكوهش كند،فضيلت را به جاى رذيلت به كار مى برد مثلا خوش برخورد را گناهكار و بردبار را كند ذهن و به شخص شريف،خشمناك مى گويد،و به مرد پاكدامن نادان و به شجاع بى باك و به لطيفه گو،شوخ طبع مى گويد.و در باقى موارد بدين سان نكوهش مى كند.

مباحثه و جدل خطيب بايد زمينه هاى ايجاد ستم را بداند.ستم عبارت است از ضرر زدن به گونه اى كه قصد و خواست را از ميان ببرد كه در شريعت به هيچ وجه جايز نيست.امّا عوامل برانگيزندۀ جور عبارتند از:سستى اشخاص كسل،زيرا چنين كسى به خيال اين كه به خواسته اش نمى رسد دوستش را خوار مى كند.همچنين مانند ترسى كه سبب از بين بردن خانواده و هلاكت آنها مى شود.و مانند خشمى كه تأسف مى آفريند و انسان را در وقتى كه نياز به كوشش و تلاش دارد به مقصد نمى رساند و مانند حلال شمردن تصرّف در مال،آبرو و خون مردم و مسخره كردن آنها و آزمندى و بى شرمى.

ص:170

اسباب و عوامل عدل امورى هستند كه در مقابل اينها قرار دارند.پس اينها امورى هستند كه هر گاه خطيب بر آنها واقف باشد از آنها مقدماتى فراهم مى كند كه در صورت روابودن جور بدان اقدام كند و براى ستم اسباب فراوانى است كه در كتابها مفصل ذكر شده است.

بحث پنجم-امور مشترك در سه قسم خطابه

براى اقسام خطابه وجوه مشتركى است كه آماده كردن آنها براى استفادۀ در خطابه لازم است.بعضى از آنها چيزهايى هستند كه خطيب براى ايجاد انفعالات اخلاقى آماده مى سازد،مانند اين كه هر گاه بخواهد در زمينۀ ايجاد خشم و غضب سخن براند امورى مانند تحقير كردن،رنج و سختى و خدشه دار بودن،ردّ احسان،كفران نعمت،جزاى نيكو به نيك ندادن و نظير اينها را آماده مى كند.و براى فرونشاندن غضب امورى مانند عذر خواهى به خاطر آگاهى نداشتن از موضوع،يا قصد اهانت نداشتن، اعتراف به گناه و طلب آمرزش به وسيلۀ توبه و اظهار ذلّت،شرمگينى در برابر شخصى كه لازم است از او شرمگين بوده يا وحشت داشت.زيرا خشم با آنچه گفتيم جمع نمى شود.براى ايجاد غم و اندوه به اقسامى از امور كه اندوه زا هستند استدلال مى كند مانند از دست دادن شيء گرانبها يا به وجود آمدن مشكل و يا سود نبردن از زندگى و تدبير.يا براى ضدّ حزن كه دلدارى دادن است انواعى از خصوصيات را فراهم مى سازد كه بتواند شنوندگان را در زمينۀ بردبارى قانع كند.

مانند اين كه اين پيش آمد از بين مى رود و اميد به تلافى و تدارك آن هست،يا تسلاى خاطر شنوندگان را به وسيلۀ نقل حال ديگران ممكن مى سازد زيرا مصيبت هر گاه عمومى شود آسان مى شود.يا براى چارۀ مشكلى كه پيش آمده و اندوه ايجاد كرده راهنمايى مى كند،يا براى ايجاد شرمسارى و خجالت امورى مانند فرار از جنگ،خيانت در امانت،ستمگرى،همنشينى با بدكاران،به جاى مشكوك رفتن،حرص ورزيدن در امور پست و كوچك،به كارهاى پست مانند چاقوكشى

ص:171

و نبش قبر دست زدن،خوددارى كردن از بخشش با وجود توانگرى،روى خوش نشان دادن به پست فطرتان،و از دشمن ملامت شنيدن را گوشزد مى كند.براى از ميان بردن خجالت ضدّ امور فوق را بيان مى كند.

براى ايجاد علاقه و همّت به خرج دادن يا وسايلى كه شخص را به همّت وا مى دارد مطالبى بيان مى دارد مانند به عذاب مهلك گرفتار شدن،به دردهاى بى درمان مبتلا گرديدن،پير شدن،بيمار و فقير و بدبخت و تنها شدن.

نشانه هاى اهتمام ورزيدن در بارۀ كسى مانند فداكارى براى او،منّت نكردن در مقابل احسان به او،پوشاندن عيبها،دفاع در غياب و وفادار ماندن به او مى باشد.يا براى ضدّ اهتمام كه حسد بردن نسبت به او است،يعنى خود را سزاوارتر دانستن به خير نسبت به او،يا دوست داشتن خير براى دشمن او،يا براى بر سر غيرت آوردن مستمعان مانند توهّم به اين كه كسى كه در حق سهمى نداشته به آن رسيده و كسى كه صاحب حق بوده از آن محروم مانده است.يا براى سپاس نعمت بدين گونه كه خطيب:نعمت دهنده صرفا براى خاطر بهره رساندن نعمت بخشيده و نه به خاطر پاداش گرفتن و يا بگويد:درست به هنگام حاجت نعمت بخشيد،يا در وقت سختى زندگى به او نعمت داد،يا چنان نعمتى داد كه تاكنون كسى نداده است.براى تحريك كردن ديگران به بخشش مى گويد:او سزاوارتر از هر شخصى به بخشيدن است،يا مى گويد او نعمت را به قصد شهرت نبخشيد، يا مى گويد او نعمت را در خفا بخشيد و پنهان كرد،يا براى ناسپاسى و كوچك شمردن نعمت مى تواند بگويد:از بخشش غرضى داشتى،نعمت را كامل نكردى و به اندازۀ واجب ادا نكردى،به قصد بخشش انجام ندادى بلكه به خاطر ضرورت يا انفاق ظاهرى يا طمعى كه از مردم داشتى بخشيدى،همۀ اين جملات كفران نعمت است.يا خطيب براى جرأت دادن سخنانى را مى گويد مانند ناپسندى از تو دور است،يا ناپسندى در تو وجود ندارد،دلاوران در نزد تو قدرى

ص:172

ندارند،يار فراوان دارى و از همۀ آنها قويترى،از ظلم دورى و احتمال آن از تو بسيار اندك است،يا براى ضدّ شجاعت كه ايجاد ترس است عباراتى نظير اينها مى آورد:مقاومت رنج آور است و ناخوشاينديهايى در پى دارد،دشمنت در نهايت قدرت است و ياراى مبارزه با او را ندارى خصوصا اين كه ياران اندك و ناتوان دارى و مانند اين سخنان.

همچنين بر خطيب لازم است ويژگيهايى را كه مخصوص هر گروه و صنفى است بداند و آماده كند مثلا به اعتبار اين كه شنوندگان جوانند و به دنبال لذّت و خوشيهايند بگويد:اكنون وقت مناسب براى شادمانى است و جوانى پس از گذشت برنمى گردد و از بهارى كه گلها و شكوفه هايش ظاهر گشته بايد سود جست.و در باره خوردنيها،آشاميدنيها،پوشيدنيها،مركبها آنچه مناسب است مى آورد و به پير مردى كه سودجويى و حرص دنيا بر او غلبه كرده است مى گويد:

سزاوار است به ميزان معقول از در آمد اكتفا كنى و لهو و لعب شايسته تو نيست و سزاوار است ولخرجى نكنى تا خانواده ات زيان نبيند.و شايسته است كه ديگرى را فريب ندهى و امر را بر آنان مشتبه نسازى،زيرا با اين كار فريب را رواج مى دهى.

خطيب به تناسب اخلاق مردم شهرها مطالبى را بيان مى كند،مثلا به عربى كه طبيعتش فصاحت است مى گويد:تو داراى فضيلت بزرگى هستى و اگر براى برترى فصاحت دليلى نبود جز اين كه فصاحت راه اثبات معجزه بودن قرآن است،همين دليل تو را بس بود و مانند اين سخنان.

خطيب براى برانگيختن كسانى كه سست اراده و پر طمعند مى گويد:فلان طايفه دشمن شمايند و ياورى ندارند،يا تعدادشان اندك است،يا نعمتشان زياد است يا فلان انبارشان پر از جنس است و نگهبانى ندارند.و با اين عبارات آنها را بفريبد.

به هر حال خطيب براى هر گروهى عبارات مناسب حالشان بيان مى كند،

ص:173

چنان كه براى مردم فارس كه داراى حسن تدبيراند عباراتى مناسب حالشان مى آورد.يا براى افرادى كه طبعشان سستى و بى همّتى است،يا داراى همّت عالى هستند عباراتى مناسب مى آورد مثلا براى پادشاهان كه طبعشان خود بزرگ بينى و بى توجّهى به مردم است سخن مناسب حالشان مى گويد.در مقابل مردمى كه به دنائت مشهورند به تناسب حالشان سخن مى گويد.

از جمله امورى كه در سه قسم خطابه مشترك است امور ممكن و غير ممكن است،مثلا هر گاه بخواهد شنونده را قانع كند كه فلان كار امر ممكنى است مى گويد اين كار از امور مقدور است و قدرت بر انجام آن وجود دارد پس ممكن است.يا مى گويد ضدّ اين كار انجام شدنى است پس اين كار انجام نشدنى است.يا مى گويد نظير اين كار هميشه ممكن بوده است،پس اين كار ممكن است.يا مى گويد مشكل تر از اين كار ممكن بوده است چگونه اين كار ممكن نيست.و يا مى خواهد قانع كند كه انجام كارى خلاف انتظار نيست در اين صورت مى گويد انجام فلان كار مقدور است و مورد انتظار،پس بايد انجام شود يا مى گويد كمياب تر از اين انجام شده است پس اين كار انجام شدنى است.

تعداد امورى را كه وجود ندارند و غير ممكن اند مى توان از روى امورى كه وجود دارند و ممكن اند فهميد.

اين تعداد مثالهايى كه بر شمرديم خطيب را به نظير اين مثالها در خطابه هدايت مى كند.بر خطيب لازم نيست كه امور جزئى و نامتناهى در مورد هر شخص را فراهم آورد،زيرا اين كار ممكن نيست،بلكه بر خطيب لازم است قوانين كلّى كه به سه قسم خطابه مربوط است فراهم كند و براى خصوصى كردن آنها تا حدّ امكان كوشش كند زيرا هر چه حكم جزئى تر باشد نسبت به كار برد سودمندتر و قانع كننده تر است.مثلا اگر بخواهى زيد را بستايى و بگويى او شجاع است به دليل اين كه تمام فضايل را داراست.هر چند اين جمله قانع كننده است ولى اگر

ص:174

خصوصى تر برخورد كرده و در بيان علت شجاعت بگويى زيد در فلان وقت لشكر دشمن را شكست داد يا در فلان روز فلان پهلوان را كشت هم قانع كننده تر و هم براى ممدوح شايسته تر است.

گاهى در خطابه براى قانع كردن،قضاياى متقابل و مغالطه آميز آورده مى شود،دو جملۀ متضاد در اثبات يكى از دو متناقض به كار مى رود،مانند اين كه بگويى در مجالس سخن مگو زيرا اگر راست بگويى مورد خشم مردم واقع مى شوى و اگر دروغ بگويى خدا بر تو خشم مى گيرد.سپس ضدّ اين سخن را براى نقيض اين مطلب مى آورى و مى گويى در مجالس صحبت كن زيرا اگر راست بگويى خدا تو را دوست مى دارد و اگر دروغ بگويى مردم تو را دوست مى دارند.

در خطابه اگر تقابل مفيد باشد از فنّ خطابه به شمار مى آيند و به چند گونه ممكن است:

1-از باب اشتراك اسم است،مانند اين كه در باره طلا بگويى چشم انسان را روشن مى كند زيرا آن عين است(عين اشتراك اسمى براى چشم و طلاست).

2-از باب تركيب مفصل آورده مى شود،مانند اين كه بگويى فلان كس شاعرى نيكوست اين تركيب مفصل توهّم ستودن شعر را به نيكى ايجاد مى كند.

تركيب غير مفصّل اين كلام اين است كه فلان كس نيكوست.

3-از باب قرار دادن غير علّت به جاى علّت است،چنان كه در بارۀ شخصى گفته شود فلان شخص خوش قدم است زيرا با آمدنش اين كار انجام شد.علّت اصلى انجام كار آمدن شخص نيست ولى به جاى علّت قرار گرفته است.

4-از باب مصادرۀ به مطلوب آورده مى شود چنان كه بگويند زيد شراب

ص:175

مى خورد و سپس در توضيح آن گفته شود:زيرا برادرش شراب مى خورد.

اگر تقابل در كلام مفيد اقناع نباشد از فنّ خطابه محسوب نمى شود چنان كه گفته شود:فلان كس به اختيار گناه نمى كند به همين دليل او در حال مستى زنا كرد.

بحث ششم-محسّنات خطابه

محسّنات خطابه يا مربوط به الفاظ و يا مربوط به ترتيب آن و يا به شكل ظاهرى خطيب مربوط مى شود:

الف-زيبا بودن الفاظ خطابه بسيار مفيد است،زيرا زيبايى لفظ زمينۀ زيبايى معنا را فراهم مى آورد و زشتى لفظ علاقه به فهم معنا را از بين مى برد.

زيبايى سخن به امورى بستگى دارد:

1-آن كه لفظ روشن و خوب باشد.سبك و عاميانه و يا پيچيده و علمى نباشد به گونه اى كه از دريافت عموم مردم دور باشد.زيرا طبع عوام از عبارت علمى تنفر دارد.و الفاظ نبايد غلط ادا شود زيرا غلط بودن سخن را سبك و غير قابل قبول مى كند.زيبايى الفاظ در سخن على(علیه السلام)به فراوانى ديده مى شود.

2-تمام ويژگيهاى مناسب كلام رعايت شود،حروفى را كه بايد در نطق تكرار شود مرتّب كند.مانند سخن على(علیه السلام)در توصيف ملائكه:منهم سجود لا يركعون و منهم ركوع لا يسجدون.و همچنين بقيۀ امور لازم.در اين سخن على(علیه السلام)اگر تكرار حروف نبود سخن ناقص بود.و مانند سخن ديگر على(علیه السلام):

المرء المسلم البرى من الخيانة ينتظر احدى الحسنيين امّا داعى اللّه فما عند اللّه خير له و امّا رزق اللّه و اذا هو ذو اهل و مال (1):«مرد مسلمان دور از خيانت يكى از دو نيكى را انتظار مى كشد يا فرشته مرگ بنا بر اين آنچه كه در نزد خداست بر او بهتر است و يا روزى خدا را كه صاحب فرزند و مال مى شود،(احدى الحسنيين

ص:176


1- خطبۀ 23،نهج البلاغه- [1]فى تهذيب الفقرا.

در دو معنى تكرار شده است.)در ترتيب و نظم الفاظ تكرار لازم است مگر اين كه به نوعى مورد تكرار روشن باشد و نيازى به تكرار نباشد مانند سخن على(علیه السلام) در بسيارى از خطبه ها كه جملۀ امّا بعد را به كار برده است كه به دليل روشن بودن از آوردن كلمۀ امّا قبل خوددارى كرده است.

3-با حروف زائد نظام كلام به هم نخورد و نظام كلام گسيخته نشود.

4-در الفاظ مراعات تقديم و تأخير بشود،بنا بر اين تأخير شرط از مشروط و تقديم دليل بر ادّعا بسيار زشت است.رعايت بعضى از امور ذكر شده بستگى به زبانهاى مختلف دارد.

5-سخن را با ذكر تشبيه و استعاره زينت بخشد.الفاظ استعارۀ مخصوص داراى معناى ويژه اى است و معناى مشترك نداشته و سبب مغالطه نمى شود.

گاهى بيان يك لفظ معناى چيزى و ضدّ آن را مى رساند مانند گفتۀ منجّم:

«اگر فلان سال فرا رسد براى اسلام امر عظيمى پيش خواهد آمد.»اين جمله دو معناى خير و شر را در بر دارد.

فايدۀ تشبيه و استعاره كمك به افزايش تخيّلى است كه از آن معناى ظريفى به دست مى آيد.بنا بر اين با به كار بردن هر يك رواجى براى سخن پيش مى آيد كه بدون آن ممكن نيست.

الفاظ استعاره و تخيّل هر چند در شعر اصالت دارد ولى گاهى خطيب آنها را به عنوان ابزار در خطابه به كار مى برد.

6-بايد در الفاظ مفرد و تثنيه و جمع بودن و تغييراتى كه ويژۀ آنهاست رعايت شود و همچنين براى رفع اشتباه مذكّر و مؤنّث را با علامت و بدون علامت بياورد.

7-گاهى الفاظ با اختصار زيبا مى شوند.هر گاه گوينده بر فهم شنونده متّكى باشد و قانع شدن آنها را محرز بداند،حدّ و رسم را به خاطر اختصار ذكر

ص:177

نمى كند و لفظ مفرد مى آورد.و گاهى تفصيل مطلوب است و گاهى زينت كلام در طولانى بودن آن است.در اين صورت حدّ و رسم را ذكر مى كند.

گاهى لفظ خاص مفرد به دليل زشت بودنش به كلمۀ ديگرى تبديل مى شود،مانند اين كه عورت مرد و زن و عادت ماهانه را به جاى اسامى صريح آنها به كار مى برند.بيشترين مورد به كار بردن اين كلمات در افراط مدح و ستايش است،بنا بر اين از تصريح به نامهاى حقيقى اين امور به خاطر عظمت و احترام مجلس پرهيز مى شود.

موارد ديگرى كه اين الفاظ به كار مى روند وقتى است كه از ذكر آنها معذور باشند بخصوص وقتى بخواهند شنونده را بترسانند.

8-سخن را با رعايت فاصله هاى مناسب زينت دهد.يعنى سخن داراى مصرع،سجع و وزن مختصرى باشد نه وزن حقيقى مانند سخن على(علیه السلام):امّا بعد انّ الدّنيا قد ادبرت و اذنت بوداع و انّ الاخرة قد اقبلت و اشرفت باطّلاع،«همانا دنيا پشت كرد و اعلان خدا حافظى نمود و آخرت روى آورد و به رسيدن خود اطلاع داد.»ميان جملۀ اول و جملۀ دوم رعايت سجع شده است،و سجع در بيان حضرت سجع متوازن است و چنان كه مى دانيد سجع متوازن به ذهن انسان نزديكتر است.

سزاوار است كه فاصله هاى سخن را طولانى نكنى تا بخش اول سخن فراموش نشود و طولانى نكنى تا براى ذهن روشن باشد و در نتيجه متوالى بوده و سخن در ذهن استوار شود.

فاصله هاى سخن داراى اقسامى است و جايگاه فاصله را مقسّم مى نامند، چنان كه در مثال توصيف فرشتگان ذكر شد.گاهى اين اقسام متقابلند مانند سخن حضرت على(علیه السلام):امّا الآمرة البرّة فيعمل فيها التقىّ و امّا الآمرة الفاجرة فيتمتّع فيها الشّقى،«در حكومت نيكوكار پرهيزگاران فعّالند و در حكومت فاجر

ص:178

بدكاران بهره مند مى شوند.»هر يك از خطابه هاى نوشتنى و گفتنى و اقسام آنها داراى روش خاصّى است.

ب-محسّنات خطابيّه،ترتيب محتواى خطابه گفتار خطابى داراى اوّل و وسط و خاتمه است.آغاز خطبه به منزلۀ ترسيم خطوطى است كه دورنماى هدف گوينده را روشن مى كند و شنونده بطور اجمال آن را مى فهمد.

وسط خطبه روايت گونه اى است براى بيان امر واقع كه آن امر واقع يا بيان حسن و قبح است چنان كه در منافره بود و يا بيان عدل و جور است چنان كه در مشاجره بود.

گاهى بر آغاز خطبه گفتارى مقدّم مى شود كه يا بيان كنندۀ شكر و ستايش گوينده است و يا آماده شدن شنوندگان براى شكر و سپاس چنان كه عادت بر اين است كه ستايش و صفات خدا و پيامبرانش در آغاز خطبه آورده مى شود.

گاهى وسط خطبه جنبۀ داستانى نداشته بلكه ارشاد و راهنمايى و وادار ساختن به مصلحتى است.چنان كه در خطبه پندآميز چنين است زيرا در خطبۀ اندرز گونه بيان حكايت،شكايت،ستايش،نكوهش،جدال و درگيرى نيست.

در چنين خطبه اى آوردن صدر زيباست تا شنوندۀ نصيحت،در غرض پند دهنده بينديشد و آمادۀ پذيرفتن شود ولى آوردن صدر در مشاجره زشت است.

خاتمه براى خطبه نيكو است هر چند خطبۀ پندگونه باشد.خصوصياتى كه سزاوار است در خاتمه ذكر شود اين است كه اجزاى خاتمه از هم جدا و با اجزاى ما قبل مخلوط نباشد خصوصا در خطبه هاى ارشادى و آن اين گونه است كه طرف مشورت مى گويند:«آنچه از نصيحت مى دانستم گفتم ديگر صلاح با خودتان»و خطيب در خاتمۀ خطبه مى گويد:اين نظر من بود كه گفتم خدا من و شما را بيامرزد كه او بخشنده است و يا مشابه اين جمله.

ج-امورى كه به شكل ظاهرى خطيب مربوط است خطيب بايد ظاهر

ص:179

خود را چنان بنماياند كه گويا از اهل معنى و اخلاق و عمل و متأثّر از موضوعات اجتماعى مورد بحث است و اين حالت خطيب را دو روئى و موقعيّت شناسى مى نامند اين مطابقت با حال يا به كيفيّت صدا بستگى دارد مانند بلند و كوتاه كردن صدا در جاى خودش.يا به تزكيۀ نفسانى،يا در ظاهر به گونه اى باشد كه دلها را به خود جذب كند.هيأت ظاهرى خطيب در مقابل اشخاصى كه قدرت فكرى زيادى ندارند خيلى مؤثّر است،زيرا در عوام امور محسوس و ظاهرى بيشتر اثر دارد و به همين سبب است كه عابدان و زاهدان در نظر آنها بزرگتر جلوه مى كنند اگر چه بعضى از عابدان و زاهدان نادان و ظاهر ساز باشند.

چون نظر ما در اين كتاب بيان كلّى اقسام خطابه و معانى آن و معرفى اين كه خطابه اى كه ما در صدد توضيح آن هستيم(خطبه هاى على(علیه السلام))از كدام قسم خطابه است همين قدر كه براى اشخاص مستعد راهگشا باشد به همين مقدار از توضيح اكتفا مى كنيم و توضيح مفصل راجع به خطابه را در كتابهاى مفصّل بايد جست.

لازم به تذكر است كه در كلام على(علیه السلام)اكثريّت با خطبه هاى پندآميز است و خطبه هاى تنفرزا و جدلى كم است.با خواست خدا بزودى در بررسى اقوال آن حضرت خواهيم ديد.

خاتمۀ بحث خطابه:

در خاتمه از هدف حضرت على(علیه السلام)از ايراد خطابه بحث مى شود.

چون هدف از وضع اديان و مذاهب نظام بخشيدن به زندگى مردم و راهنمايى كردن آنها به ذات بارى تعالى و بازداشتن آنها از دلبستگى به دنيا و ياد آورى معبود حقيقى است و نيز چگونگى رفتن به صراط مستقيم را به مردم مى آموزد و از طرفى مى دانيم كه على(علیه السلام)بيان كننده شريعت و حافظ آن و مبيّن سنّت پيامبر و روشن كنندۀ احكام دين است،زيرا او بر اسرار الهى مطّلع بود.لذا

ص:180

گفتار و بياناتش جز ترويج شريعت و سنّت پيامبر نبوده است.

چنان كه دانستى گفتار خطابى بر حسب فايده به سه قسم تقسيم مى شود:

مشاوره،منافره و مشاجره.بيشترين قسمت گفتار على(علیه السلام)خطبه هاى مشورتى و ارشادى است و اين موضوع از بررسى كلام حضرت به دست مى آيد كه منظور آن حضرت در درجۀ اوّل روى آوردن به خدا به سبب ترك دنيا و روى گرداندن از آن و به كمال رساندن فضايل و ترك رذايل،و ترك امورى كه انسان را تنزّل داده و مانع رسيدن انسان به خداوند است مى باشد.

اگر در سخن حضرت امر و نهى به جزئيات آمده كه براى بى خبران خير و شرّ آنها آشكار نيست مانند امور جنگ و فراهم آوردن لوازم جنگ و لوازم زندگى و غيره،و چنانچه تأمّل شود به هدف اولى يعنى احياى شريعت مربوط مى شود زيرا تمام اين امكانات براى يارى دين و تقويت آن و نظام بخشيدن كار دنيا و نظم آن است.معلوم شد كه خطبه هاى تنفرزا در سخن حضرت متوجه نكوهش دنيا، پيروى هواى نفس،انجام رذايل هلاك كننده و مرتكبان آنها و مانند اينهاست، امورى كه انسان را از خداوند متعال دور مى كند.

آنچه در سخن آن حضرت از مدايح و ستايش آمده،ستايش خداوند سبحان،فرشتگان،پيامبران،بندگان شايستۀ خدا،اهل فضيلت كه هواى نفسانى را ترك كرده و از دنيا دورى جسته اند مى باشد.خطبه هاى تنفرزا براى اين است كه خواسته هاى نفسانى مردم را تحقير كرده و آنها را از امور فانى و كوچك و ناچيز باز دارد و از ارتكاب آنها نكوهش كند تا به سوى نعمتهاى هميشگى و خير دائمى روى بياورند و خداوند سبحان را به ياد آورند،تا از روى گردانان هلاك شونده نباشند.

خطبه هاى داراى مدح و ستايش براى اين است كه مردم را به چيزهاى با عظمت متوجه كند و نشان دهد كه چه چيزهايى قابل توجه اند و مى توانند

ص:181

وسيلۀ فضيلت و اعراض از دنيا باشند.

خطبه هايى كه جنبۀ مشاجره دارند چند قسم است.يا براى بيان ظلم و جور و اسباب و نتيجۀ آن دو كه بد فرجامى در پيشگاه خداست مى باشد،و يا براى بيان عدالت و اسباب آن و عاقبت نيك و پايان دلپذيرى كه نزد خداوند خواهد داشت به كار رفته است چنان كه بسيارى از نامه هاى آن حضرت به كارگزاران و مخالفانش حاكى از اين حقيقت است و شك نيست كه در تمام اين نامه ها بصراحت يا اشاره،هدايت به سوى خداوند متعال وجود دارد.

يا براى دادخواهى از ستمگرى است كه از قيد دين خارج شده و تابع هواى نفس گشته و از كارهاى خلاف شرع او شكايت شده است.در اين خطبه منظور حضرت آن است كه مردم را قانع كند كه شخص مورد نظر ستمگر بوده و مال مردم را به ناحق گرفته است.و بدين ترتيب مردم را بر حق استوار كرده و از پيروى شخص ستمگر باز دارد و گمان آنها را از اين كه دشمنش بر حق است بر طرف كند.چه بسا اگر اين گمان كه ظالم بر حق است دوام مى يافت سبب از بين رفتن حق مى شد.بنا بر اين از بين بردن اين پندار غلط نوعى تثبيت حق و دور ساختن مردم از باطل است و اين در حقيقت مقصود و هدف نهايى شارع مقدس اسلام است.

يا اعتذار در جواب نادانانى است كه به آن حضرت نسبت ظلم و ستم داده بودند مانند پاسخگويى امام(علیه السلام)به آنچه كه جماعتى در حق آن حضرت ستم روا داشته و وى را متّهم به يارى نكردن عثمان كرده بودند تا بدين درجه كه آن حضرت را قاتل عثمان و بدين سبب گمراه مى دانستند و همچنين پاسخگويى آن حضرت به خوارج كه آن حضرت را به خاطر قبول حكميّت گناهكار مى پنداشتند و نظاير اينها(كه در سخن حضرت فراوان است)استدلال به اين گونه موارد به وسيلۀ آن حضرت به خاطر توجّه دادن به حق و بازداشتن

ص:182

از باطل بوده است زيرا ارائه دليل براى قانع ساختن كسانى بوده است كه گمان ظلم در بارۀ آن حضرت داشته اند و روشن مى كند كه آن چنان كه آنها گمان مى كنند نيست و از جانب آن حضرت ظلم و جورى صادر نشده است.اين روشنگرى براى آن بوده است تا مردم به اطاعت آن حضرت بازگشته و در پيروى از حق و يارى دين و دفاع از اين به آن حضرت اقتدا كنند.بخوبى روشن است كه تمام اين امور براى توجّه دادن به خداوند تعالى و وسايلى است كه انسان را به خدا مى رساند.

با توضيح فوق،روشن شد كه قصد امام از تمام سخنانش اختصاصا متوجه كردن مردم به خداوند و روى آوردن آنها به حضرت اقدس احديّت است.و اين همان فايده اى است كه تمام انبيا و رسل بر آن اتّفاق نظر داشته و مطابق شرايع و سنّتهاست.هر كس در آنچه گفتيم تأمّل كند و از پيروى هواى نفس بپرهيزد و قوانين كلّى خطابه را كه تاكنون گفتيم بر سخن حضرت على(علیه السلام)تطبيق دهد درستى سخن ما را تصديق خواهد كرد.

قاعدۀ سوم:

اشاره

قاعدۀ سوم عهده دار بيان اين مطلب است كه على(علیه السلام) داراى تمام فضايل

انسانى است.

در اين قاعده چند فصل است.

فصل اوّل
اشاره

اين فصل در فضايلى است كه در طول زمان براى آن حضرت حاصل شد

و ما تعدادى از آنها را ذكر مى كنيم:

الف-خويشاوندى با رسول خدا.

نامش على،كنيه اش ابو الحسن،فرزند ابو طالب پسر عبد المطلب،

ص:183

پسر هاشم پسر عبد مناف پسر قصى،مادرش فاطمه دختر اسد،پسر هاشم پسر عبد مناف،مادرش اول زن هاشمى است كه مرد هاشمى از او متولد شد.

على(علیه السلام) كوچكترين فرزند فاطمه بود و عقيل از آن حضرت ده سال بزرگتر بود و طالب ده سال از عقيل بزرگتر بود.فاطمه در ميان زنان اوّل زنى بود كه با رسول خدا بيعت كرد (1).و پيامبر او را گرامى مى داشت و او را مادر خود مى خواند و به هنگام وفات،به پيامبر وصيّت كرد،پيامبر(صلی الله علیه و آله)به وصيّت او رفتار كرد و بر وى نماز خواند.روايت شده كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)پيراهن خود را بر وى پوشانيد و در قبرش خوابيد.اصحاب از اين كار پيامبر سؤال كردند پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:

«هيچ كس پس از ابو طالب از فاطمه به من مهربانتر نبود.پيراهن خود را بر او پوشاندم تا از زيورهاى بهشتى بر او پوشانده شود و در گور او خوابيدم تا از عذاب قبر در امان باشد.»

ب-پيش قدمى على(علیه السلام)در پذيرفتن اسلام:

فضيلت پيشگامى حضرت در پذيرفتن اسلام بر همه كس روشن است.

ج-مبارزۀ آن حضرت با دشمنان خدا

و يارى كردنش از دين و حمايتش از اسلام،مراتب و درجات آن حضرت در اين باره مشهور و به قدرى زياد است كه قابل شمارش نيست.

د-پيامبر(صلی الله علیه و آله)فاطمه(علیه السلام)را به حضرت على(علیه السلام)تزويج فرمود

و ديگر خواستگاران را كه از بزرگان مهاجر و انصار بودند رد كرد.

ه-داشتن فرزندانى مانند امام حسن و امام حسين(علیه السلام)

كه به فرمودۀ رسول خدا،سرور جوانان اهل بهشت مى باشند و اين خود فضيلتى بزرگ است.

و-سخن خداوند متعال: حضرت عيسى(علیه السلام)مثل براى على(علیه السلام)قرار گرفته است

«وَ لَمّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً إِذا قَوْمُكَ مِنْهُ»

ص:184


1- محتمل است كه پس از اعلام رسالت عمومى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)،فاطمه اوّل زنى باشد كه به وى ايمان آورده و خديجه قبل از اعلام عمومى رسالت ايمان آورده باشد.-م.

«يَصِدُّونَ» (1)كه گفته اند در شأن على(علیه السلام)نازل شد.اين كه حضرت عيسى(علیه السلام) مثل براى على(علیه السلام)قرار گرفته است فضيلت بزرگى است.اين شأن نزول را،سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)تأييد مى كند:«اگر نمى ترسيدم از امّتم آنچه نصارا در بارۀ عيسى گفتند در بارۀ تو بگويند،امروز در بارۀ تو چيزى را مى گفتم كه پس از گفتار من بر هيچ جمعيّتى نگذارى مگر اين كه خاك كف پايت را به عنوان تبرّك بردارند» (2).

اقتضاى سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين است كه اگر على(علیه السلام)را توصيف مى كرد ناگزير به اوصافى كه عيسى بدان توصيف شده است وصف مى كرد.همان اوصافى كه نصارا به خاطر آن اوصاف عيسى(علیه السلام)را خدا دانستند.

ز-سخن حق تعالى: در مورد اطعام طعام

«وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللّهِ» (3).مفسّران اتّفاق نظر دارند كه اين آيه در بارۀ على(علیه السلام) و خانواده اش نازل شده و علّت نزول اين آيات در كتب تفاسير و غير آن مشهور است.براى بيان شرافت على(علیه السلام)اين آيه كفايت مى كند.

ح-روايت شده يامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود بار خدايا گوش على را اذن واعيه قرار بده

وقتى آيۀ: «وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ» (4)،نازل شد،پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:«بار خدايا گوش على را اذن واعيه قرار بده.»شك نيست كه دعاى پيامبر(صلی الله علیه و آله)مستجاب است و براى همين بود كه على(علیه السلام)فرمود پس از آن در هيچ موردى در آنچه مى شنيدم شك نكردم و اين از بزرگترين فضيلتهاست.

ط-بنا بر قول تمام مسلمين پيامبر در حق آن حضرت فرموده است:«خدايا حق را آنجا قرار بده كه على آنجا قرار دارد

ص:185


1- سورۀ زخرف(43):آيۀ(57):و [1]چون بر عيسى فرزند مريم مثلى زده شد قوم تو اى رسول از آن به فرياد آمدند
2- لو لا ان تقول فيك طوائف امّتى ما قالت النّصارى فى عيسى لقلت اليوم فيك مقالا لا تمرّ بعده بملاء منهم الاّ اخذوا التّراب من تحت قدميك.
3- سورۀ-دهر(76):آيۀ(8): [2]براى دوستى خدا،مسكين و يتيم و اسيرى را اطعام مى كنند و گويند فقط براى رضاى خدا شما را اطعام مى كنيم.
4- سورۀ الحاقه(69):آيۀ(12): [3]گوش شنواى هوشمندان اين پند را تواند شنيد.

حق را آنجا قرار بده كه على آنجا قرار دارد.» (1)در مستجاب شدن دعاى پيامبر(صلی الله علیه و آله)شكى نيست و كسى كه گفتار و كردارش حق باشد فضيلت بالاتر از اين برايش قابل تصوّر نيست.

ى- حديث منزلت

به اعتقاد تمام مسلمين اين گفتۀ حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)در بارۀ على(علیه السلام) وارد شده است:«نسبت تو به من مانند نسبت هارون به موسى است جز اين كه پيامبرى بعد از من نيست» (2)از اين نكته كه فقط پيامبرى استثنا شده ثابت مى شود تمام مراتبى كه هارون نسبت به موسى(علیه السلام)داشت جز نبوّت براى على(علیه السلام) نسبت به پيامبر ثابت است.و چون در جايى ثابت نشده است كه على(علیه السلام)از برادرى پيامبر(صلی الله علیه و آله)نفى شده باشد پس لزوما وزير و ياور،حافظ شريعت،بيان كنندۀ احكام كلّى دين و جانشين پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى باشد چنان كه هارون چنين بود و از اين جاست كه شيعه براى شايستگى آن حضرت براى خلافت به اين خبر استدلال كرده است و اين فضيلت براى آن حضرت كافى است.

يا-به نقل تمام مسلمين اين سخن پيامبر:«هر كس من مولاى اويم على

مولاى اوست.»

(3)

در حق على(علیه السلام)است.مقصود از مولا در اين عبارت چه سرپرست باشد يا ياور فرقى نمى كند و فضيلت براى على(علیه السلام)ثابت است.

يب-پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ على(علیه السلام)فرمود:«شايسته ترين شما براى قضاوت

على(علیه السلام)است.»

(4)

شك نيست كه قضاوت نياز به انواع دانشها دارد و گواهى پيغمبر(صلی الله علیه و آله)به شايستگى حضرت على(علیه السلام)براى قضاوت در فضيلت وى كافى است.

ص:186


1- اللّهم ادر الحقّ مع علىّ حيث دار.
2- انت منّى بمنزلة هرون من موسى الا انّه لا نبى بعدى.
3- من كنت مولاه فعلى مولاه.
4- اقضاكم على.
يج-پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«به من تمامى حكمتها و به على تمامى دانشها

داده شد.»

(1)

همين گواهى در فضيلت على(علیه السلام)كافى است.

يد-از طريق شيعه روايت شده است كه على(علیه السلام)در حيات پيامبر(صلی الله علیه و آله)به

فرمانروايى مؤمنان منصوب شد

هر چند محدّثان غير شيعه اين باور را ندارند.

احمد بن حنبل در كتاب مسند و در نوشته اى كه در فضايل صحابه دارد،همچنين ابو نعيم حافظ اصفهانى در كتاب حلية الاولياء نقل كرده است كه رسول خدا على(علیه السلام)را به عنوان يعسوب المؤمنين مخاطب قرار داد.يعسوب در لغت به معناى پادشاه زنبوران عسل است در تمام اين خطابها اشاره به فضيلت على(علیه السلام)است.

يه-رسول خدا(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را از آغاز عمر تا بالاترين مراتب كمالات

نفسانى تربيت كرد

و على(علیه السلام)در بارۀ تربيت خود به وسيلۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)و پيرويش از آن حضرت در خطبۀ قاصعه چنين مى فرمايد:«شما قدر و منزلت را از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به سبب خويشى نزديك و مقام بلند و احترام مخصوص مى دانيد، زمان كودكى مرا در كنار خود پرورش داد و به سينه اش مى چسبانيد و در بسترش در آغوش مى گرفت و تنش را بر تنم مى نهاد و بوى خوش خويش را به من مى بوياند و خوراك جويده در دهانم مى نهاد و دروغ در گفتار و خطا در كردار من نيافت و خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگانش را از وقتى پيامبر(صلی الله علیه و آله) از شير گرفته شده بوده همنشين آن حضرت گردانيد كه او را شب و روز به راه بزرگواريها و خويهاى نيكوى جهان ببرد.و من پيروى پيغمبر(صلی الله علیه و آله)را كرده ام آن چنان كه بچه شتر از مادرش پيروى مى كند.در هر روز يكى از خويهاى خود را مشخص مى كرد و پيروى آن را به من امر مى فرمود و هر سال كه به حرا اقامت مى فرمود،من او را مى ديدم و غير من نمى ديد،و در آن زمان اسلام

ص:187


1- اعطيت جوامع الكلم و اعطى على جوامع العلم.

در خانه اى نيامده بود مگر خانۀ رسول خدا و خديجه كه من سوّم آنها بودم نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوّت و پيغمبرى را مى بوييدم،و هنگامى كه وحى بر آن حضرت نازل شد،صداى شيطان را شنيدم،گفتم اى رسول خدا اين چه صدايى است؟فرمود اين شيطان است كه از پرستيده شدن مأيوس شده آنچه را من مى شنوم تو مى شنوى و آنچه را مى بينم مى بينى،مگر اين كه پيغمبر نيستى ولى وزيرى و بر خير و نيكى هستى...» (1)تا بدان جا كه پس از پيامبر استاد جهانيان در همۀ علوم شد.

توضيح مجمل در بارۀ اين حديث شريف،كلام رسول خداست:«من شهر دانشم و على دروازۀ آن است» (2).شك نيست مقصود پيامبر(صلی الله علیه و آله)از اين كلام اين است كه خود آن حضرت سرچشمه اى است كه از آن علوم اسلامى و رموز حكمت كه قرآن حكيم و سنّت كريم را نيز شامل است،جارى است.رسول خدا مصدر اين علوم و محيط بر آنهاست،زيرا تعبير خود به مدينه به معناى جامعيّت آن مى باشد.پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)منشأ تمام اين اسرار و هدايت كنندۀ مجملات قرآن و سنّت و احكام كلّى اسلامى است زيرا على(علیه السلام)داراى قدرت و استعدادى بود كه به آسانترين وجه اسرار را درك مى كرد و راه را به ديگران نشان مى داد.دروازۀ شهر علم همان جهتى است كه مردم روى به آن سو دارند و از آن خواسته هاى خود را دريافت مى كنند.

توضيح مفصّل كلام على(علیه السلام):هنگامى كه به جستجوى و فحص همۀ علوم مى پردازيم در مى يابيم كه بزرگترين آنها دانش الهى است.در خطبه هاى آن حضرت از رموز توحيد،نبوّت،قضا و قدر،اسرار معاد وارد شده است،كه بيان خواهيم كرد در كلام هيچ يك از علما و استوانه هاى حكمت نيامده است،سپس

ص:188


1- خطبۀ قاصعه ص 192 ابن ابى الحديد و ص 234 فيض الاسلام.
2- انا مدينة العلم و على بابها.

در مى يابيم كه دانش تمام فرق اسلامى به آن حضرت منتهى مى شود مانند متكلّمان معتزله و اشاعره و شيعه،امّا نسبت معتزله از جهت علمى به آن حضرت،روشن است،زيرا اوّلا بيشتر اصول علمى خود را از ظاهر سخن آن حضرت در بارۀ توحيد و عدل گرفته اند،ثانيا علم بزرگان معتزله مانند حسن بصرى و واصل بن عطا به على(علیه السلام)منسوب بوده و از آن بزرگوار دانش اندوزى كرده اند اما اشعريها،روشن است كه استادشان ابو الحسن اشعرى شاگرد ابو على جبايى است و ابو على از بزرگان معتزله بوده است.وقتى ابو على جبايى آنچه در معتزله بود دريافت،با استادش مخالفت كرد و از آنها جدا شد.

امّا شيعه نسبتشان به آن حضرت روشن است،زيرا شيعه علوم را از پيشوايان خود دريافت داشته و امامان شيعه هر يك از امام پيش از خود حقايق را گرفته تا به امام اوّل شيعه على(علیه السلام)منتهى گشته است.

امّا خوارج هر چند در نهايت دورى از آن حضرتند،امّا به هر حال آنها به بزرگانشان كه شاگردان على(علیه السلام)بوده اند منسوبند.

امّا مفسّران:رئيسشان ابن عبّاس و او شاگرد على(علیه السلام)بود.

امّا فقهاى اهل سنّت،چهار مذهب مشهور دارند كه يكى از آنها مذهب حنفى است.مشهور اين است كه ابو حنيفه فقه را نزد امام صادق(علیه السلام)خوانده و از آن حضرت احكام را دريافت كرده است و منتهى شدن حضرت صادق(علیه السلام)به حضرت على(علیه السلام)روشن است.مذهب دوّم مالكى است،مالك شاگرد ربيعة الراى،و ربيعه شاگرد عكرمه و عكرمه شاگرد عبد اللّه بن عبّاس و ابن عبّاس شاگرد على(علیه السلام)بوده است.مذهب سوّم شافعى است شافعى شاگرد مالك بوده است.مذهب چهارم حنبلى است و احمد بن حنبل شاگرد شافعى بوده است.

بنا بر اين همه فقها به على(علیه السلام)انتساب علمى پيدا مى كنند و از چيزهايى كه

ص:189

كمال آن حضرت را در فقه تعيين مى كند سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)است كه فرمود:

«شايسته ترين شما براى قضاوت على(علیه السلام)است.»و كسى كه داناترين شخص در قضاوت باشد ناگزير بايد به قواعد فقه و اصول داناتر و آگاه تر باشد.

اما فصحا:روشن است تمام كسانى كه پس از آن حضرت به فصاحت مشهورند،ذهنشان را از الفاظ آن حضرت انباشته اند و كلام و خطب آن حضرت را فرا گرفته اند،مانند ابن نباته و غير او كه در رأس اين سلسله قرار دارند.

اما علماى نحو،اوّلين واضع نحو ابو الأسود دئلى است و او به ارشاد حضرت على(علیه السلام)دست به اين كار زد.آغاز كار چنين بود كه أبو الأسود و شنيد مردى اين آيه را قرائت مى كند: «أَنَّ اللّهَ بَرِيءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ» (به كسر لام رسول)بر او ايراد گرفت و گفت:پناه بر خدا از جور بعد از كور.يعنى از نقصان ايمان پس از فزونى آن.ابو الأسود پس از اين جريان به على(علیه السلام)مراجعه كرد و عرض كرد قصد دارم براى مردم قواعدى بنويسم كه سخنشان را با آن تنظيم كنند.امام فرمود«نحو»بنويس.و او را به كيفيت اين قواعد هدايت كرد و به وى امورى آموخت.

اما علماى صوفى و بزرگان عرفان،نسبتشان به على(علیه السلام)در تصفيۀ باطن و چگونگى سلوك به سوى خداوند متعال آشكار است.

اما علمايى كه با امور جنگ و اسلحه سر و كار دارند نسبتشان به على(علیه السلام) روشن است.

از آنچه گفتيم ثابت شد آن حضرت استاد جهانيان و هدايتگر آنها به راه حق پس از رسول خدا بوده است.مناقب و فضايل آن حضرت بيش از آن است كه به شمار آيد.

ص:190

فصل دوم-كمالات نفسانى على(علیه السلام)
اشاره

فضايل نفسانى يا به اعتبار قوۀ انديشه است و يا به اعتبار قوۀ عملى.

بنا بر اين در اين جا دو بحث است:

بحث اوّل-امام على(علیه السلام)جامع كمالات قوۀ نظريّه است

و كمال قوۀ نظرى به كمال يافتن حكمت نظرى است و كمال حكمت نظرى عبارت از كمال نفس انسانى است.و كمال نفس انسانى به درك معارف حقيقى و تصديق حقايق نظرى به اندازۀ توان بشرى است و شك نيست كه اين مرتبه براى آن حضرت ثابت بوده است.توضيح اين معنى اين است كه امام على(علیه السلام)پس از رسول خدا سيّد عارفان بوده است و اين كه آن جناب به مقام وصول حق دست يافته است.

تحقيق اين مطلب چنين است كه در علم چگونگى سلوك ثابت شده است كه وصول عارف به حق زمانى حقيقت دارد كه از خود فراموشى به وى دست دهد و جناب حضرت حق را از جهت اين كه فقط اوست ببيند و اگر نفس خود را مى بيند به اين لحاظ باشد كه وجود اعتبارى دارد نه از اين جهت كه به زيور حق آراسته شده است.

در گفتار و اشارات آن حضرت امورى وجود دارد كه وصول آن حضرت به اين مرتبه را بيان مى كند و از آن موارد به ذكر سه مورد مى پردازيم:

اول-گفتار آن حضرت است كه:«اگر پرده ها برداشته شود بر يقينم چيزى افزوده نمى شود» (1).چنان كه مى دانى اين سخن اشاره به كمالات نفسانى مربوط به قوۀ نظرى است كه براى آن حضرت بالفعل حاصل بوده و اين نشانۀ تحقق وصول كامل به مرتبه اى است كه حتى براى اوليا وصولش ممكن نيست (منظور از اوليا در اين جا غير جانشينان پيغمبرند.)

ص:191


1- لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا.

دوّم-سخن آن حضرت است كه به عنوان حكايت از رسول خدا در بارۀ خود بيان كرده است«يا على هر چه را مى بينم و آنچه را مى شنوم مى شنوى جز اين كه پيغمبر نيستى.» (1)در اين كه پيامبر اتصال تام به حق متعال داشته شك نيست.اين اتصال و پيوستگى به حق متعال به مقتضاى شهادت پيامبر(صلی الله علیه و آله) براى على(علیه السلام)حاصل بوده است،هر چند ميان مرتبۀ وصول پيامبر(صلی الله علیه و آله)و على(علیه السلام) تفاوت است زيرا اتصال به حق متعال بى نهايت درجه دارد و به همين دليل پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است تو پيامبر نيستى.(يعنى پيامبرى خود درجه اى است كه على(علیه السلام)ندارد.)بزودى در شرح سخن آن حضرت در مى يابى كه مرتبۀ وصول به حق براى آن حضرت حاصل بوده است.

سوّم كلام آن حضرت در دعاست:«بار خدايا من تو را به خاطر ترس از كيفر و نيل به ثواب نمى پرستم ولى تو را شايستۀ پرستش يافته و مى پرستم.» (2)كيفيّت استدلال به اين دعا در رابطه با رسيدن آن حضرت به مرتبۀ وصول اين است كه امام(علیه السلام)تمام قيدهاى دنيوى و اخروى جز وجود حق متعال را از درجۀ اعتبار ساقط دانسته است و اين از نشانه هاى وصول آن حضرت را به حق متعال است.

از چيزهاى ديگرى كه درجۀ وصول آن حضرت را به حق تأييد مى كند امورى است كه به خواست خدا بزودى بيان خواهيم كرد كه آن حضرت قادر بر انجام كرامات بوده و انجام داده است.و اين مخصوص كسانى است كه به ذات حق رسيده اند.

بحث دوّم-بيان قوۀ عملى آن حضرت

چنان كه در گذشته دانستى كمال قوۀ نظرى به كمال حكمت نظرى،كمال قوۀ عملى نيز به كمال حكمت عملى است و كمال حكمت عملى به كمال يافتن نفس است به وسيله ملكۀ كارهاى نيك.اين ملكه تا

ص:192


1- انّك تسمع ما اسمع و ترى ما ارى الا انّك لست نبىّ.
2- الهى ما عبدتك خوفا من عقابك و لا رغبه فى ثوابك و لكن وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك.

بدان حد است كه انسان بر صراط مستقيم ثابت و از افراط و تفريط در كارها به دور است.و در علم اخلاق ثابت شده است كه اصول فضايل اخلاقى سه امر است:

امر اوّل-حكمت اخلاقى است و آن قدرتى است كه انسان را در عمل از افراط و تفريط نگه مى دارد.و انسان از بررسى افعال و اقوال و انديشه هاى آن حضرت در امور جنگ و مملكت دارى خصوصيّاتى را در مى يابد كه ناگزير حكم مى كند كه آن حضرت داراى حكمت اخلاقى بوده است و هيچ گاه به طرف تفريط و يا افراط مايل نگشته است،زيرا افراط مانع از رسيدن به درجۀ كمال است و جز شر حاصلى ندارد.

امر دوّم-پاكدامنى است و آن ملكه اى است كه از اعتدال قوۀ شهويّه به خاطر دخالت عقل عملى حاصل مى شود.عقل عملى قوّۀ شهويّه را بر مبناى عدل اداره مى كند و موجب صدور افعالى ميان جمود و فجور كه دو طرف افراط و تفريطند مى شود.بزودى بيان خواهيم كرد كه ملكۀ عفت به دو جهت براى آن حضرت حاصل بوده است.

اوّل-آن كه امام(علیه السلام)زاهدترين شخص بعد از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بوده است، و جز به قبلۀ حقيقى كه خداوند متعال است به چيزى توجّه نداشته است.و نيرومندترين شخص بوده است بر حذف سرگرميهايى كه انسان را از ملاقات با خدا باز مى دارد و هر كس داراى چنين ويژگى باشد مالك هواى نفس خويش است و اختيار شهوات را به دست عقل سپرده است.در اين كه امام(علیه السلام) وارسته ترين انسان بعد از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بوده به تواتر معلوم است بنا بر اين ضرورتا ثابت مى شود كه داراى ملكۀ عفّت بوده است.

دوم-سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حق آن حضرت است:«بار خدايا حق را با على بدار هر جا كه هست»شك نيست كه دعاى پيامبر مورد قبول است و آن كه حق لازمۀ افعال و حركات وى باشد محال است كه باطل در او راه يابد،زيرا يك

ص:193

چيز،دو لازم مختلف(هم حق و هم باطل)ندارد.پس قطعا محال است كه على(علیه السلام)پيرو هواى نفس باشد و معناى عفّت همين است.

از امورى كه بردارا بودن ملكۀ عفّت آن حضرت تأكيد دارد،روايتى است كه آن حضرت هرگز غذاى سير نخورد و از همۀ مردم از جهت لباس و غذا بيشتر در مضيقه بود،و به قرصى از نان جو اكتفا مى كرد و به ندرت گوشت مى خورد و بارها مى فرمود:شكمتان را قبرستان حيوانات قرار ندهيد.» (1)كه مقصود حضرت از بيان اين مطلب بى علاقه كردن مردم به خوردن گوشت بوده است و تمام گفتار حضرت زهد از دنيا و خوشيهاى آن مى باشد.

سوّم-شجاعت شجاعت ملكه اى است كه از اعتدال قوۀ غضبيه با توجه به دخالت عقل در قواعد آن،براى نفس حاصل مى شود.اعمالى كه از نفس در اين رابطه صورت مى پذيرد حدّ وسط ميان ترس و بى باكى است.ثبوت اين فضيلت براى امام(علیه السلام)به تواتر روشن است تا آن جا كه شجاعت على(علیه السلام)در بارۀ مردان شجاع ضرب المثل است.

چون دانستى كه ملكه اخلاق و عفّت و شجاعت به كاملترين وجهى براى على(علیه السلام)ثابت است و روشن شد كه اين سه خصلت لازمۀ عدالت است،ثابت مى شود كه ملكه عدالت براى آن حضرت مسلّم بوده است.

امّا بقيۀ اقسام حكمت عملى،مانند حكمت سياسى و مديريّت منزل چنان كه دانستى فايدۀ آن دو اين است كه مردم دليل مشاركت خود را در امور اجتماعى بدانند تا در جهت مصالح نظام اجتماعى و ادارۀ امور همكارى كنند.

امام على(علیه السلام)در اين قسم حكمت داراى برجستگى خاصّى بوده است، براى شناختن اين حقيقت توضيح مجمل و مفصّل زير تو را كفايت مى كند.

ص:194


1- لا تجعلوا بطوونكم مقبرة للحيوان.

امّا اجمال،محققا شريعت اسلام تمام مقاصد اجتماعى از حكمت سياسى تا ادارۀ منزل را به بهترين وجه و كاملترين صورت در برداشته به گونه اى كه تمام دانشمندان براى فراگيرى آنها به شريعت روى مى آورده اند و روشن است كه على(علیه السلام)به آنها تمسّك مى كرده و بيان كننده و نشر دهندۀ احكام كلّى شريعت بوده است.و امور مجمل شريعت را شرح مى داده بدون آن كه يك حرف آن را تغيير دهد،يا به هدف نرسيده باز ايستد و لازمۀ اين عمل آگاهى امام بر تمام امور از حكمت سياسى تا ادارۀ منزل مى باشد.

امّا به طور تفصيل،براى دانستن اين حقيقت كه على(علیه السلام)كاملترين فرد بعد از پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حكمت سياسى و مديريّت منزل بوده است،بايد به مطالعه نامه ها و عهدنامه هاى آن حضرت به كارگزاران و فرمانداران و امرا و قضاتش بپردازى، مخصوصا عهدنامه اى كه براى مالك اشتر نخعى نوشته است،زيرا در آن عهدنامه از ظرافتهاى امور شهر نشينى و نظام و اصول اجتماعى و زيباييها و لطايف به اندازه اى است كه در جاهاى ديگر نيست.اضافه بر اين به تواتر ثابت شده است كه بزرگان صحابه به حسن تدبير و درايت آن حضرت اعتراف داشته و در امورشان با آن حضرت مشورت مى كرده اند.در موارد زيادى كه در نهج البلاغه و غير آن ياد شده به آن حضرت براى كيفيّت سازماندهى لشكر و جنگها و مصالح كلى و جزئى جامعه مراجعه مى كردند.مانند نظر خواهى عمر براى بيرون رفتن مسلمين از شهر براى جنگ با روميان و موارد مشهور و معروف ديگرى كه نقل شده است مانند نظرات مفيدى كه براى مصالح امور و ايجاد ترقّيات اجتماعى كه ان شاء اللّه بزودى خواهى دانست،اظهار فرموده است.

فصل سوّم:كرامات صادره از آن حضرت
اشاره

اين فصل داراى دو بحث است

ص:195

بحث اول-در مورد اخبار غيبى است كه از آن حضرت رسيده

و داراى سه جنبه است:امكان خبر غيبى،سبب و علّت آن،وقوع خبر غيبى،كه هر يك را به عنوان مقامى مى ناميم.

مقام اول:اى برادرى كه فيوضات خداوند را باور دارى،هر گاه خليفه اى از خلفا،يا وليّى از اولياى خدا از امرى خبر داد كه خوشحالى يا ترس نزديكى را در برداشت و تو قادر به درك آن نبودى شايسته است كه آن را تكذيب و انكار نكنى، زيرا با مراجعه به عقل و احوال نفسانيّت در مى يابى كه چنين اخبارى ممكن است و راهى براى دريافت آنها وجود دارد،بر اين امر چنين استدلال مى شود.كه شناخت اين امور غيبى در خواب ممكن است.بنا بر اين در بيدارى هم ممكن است.صحّت دريافت خبر غيبى در خواب به اين گونه است كه انسان در خواب بيشتر اوقات چيزى را مى بيند و در بيدارى عين آن امور برايش روشن و واضح مى شود.آنچه گفتيم براى كسانى كه چنين خوابهايى ديده اند روشن است و كسانى كه چنين خوابهايى ديده اند روشن است و كسانى كه چنين خوابهايى نديده اند به تواتر از اكثر مردم شنيده اند.

امّا صحت امكان خبر غيبى در بيدارى به اين دليل است كه هر گاه در خواب خبر غيبى داده شود و صحيح باشد انكار امكان آن در بيدارى جايز نيست،زيرا اگر مردم صحّت خبر غيبى را در خواب تجربه نكرده باشند قبول امكان صحت خبر غيبى در خواب برايشان از امكان صحّت خبر غيبى در بيدارى دشوارتر است.

اگر كسى تجربه امكان صحّت خبر غيبى در خواب را نداشته باشد و به او بگويند كه گروهى از اولياى خدا براى دريافت خبر غيبى تلاش كرده اند و به مقصود نرسيده اند،ولى يك فرد كافر هنگام خواب كه در حكم ميّت بوده خبرى غيبى را دريافته است،ناگزير شنونده اين موضوع را تكذيب كرده و منكر آن

ص:196

مى شود،زيرا بعيد است خبر غيبى در حال حركت جسمانى و سلامت حواس و نهايت عبادت تحقق نيابد ولى در حال خواب كه ضد آن است حاصل شود.با توضيح فوق روشن شد كه وقتى در حال خواب امكان صحت خبر غيبى باشد در حال بيدارى نيز ممكن است.

مقام دوّم:اسباب و علّت اطّلاع بر امور غيبى.اطّلاع بر امور غيبى در حال خواب واضح و روشن است به دليل اين كه در علوم اعتقادى ثابت شده است كه همۀ امورى كه بوده و خواهند بود براى خداوند آشكار است.و نيز ثابت شده است كه از خصوصيّات نفس انسانى اتّصال به خداوند متعال است و تنها حالتى كه نفس را از اين اتّصال باز مى دارد غرق شدن نفس در اداره كردن بدن است.بنا بر اين هر گاه براى نفس مختصر فراغتى پيش آيد،چنان كه در حال خواب پيش مى آيد،درهاى حواس ظاهرى بسته شده و سرشت اوّل خود كه همان اتصال به حضرت حق است حاصل مى شود.لذا امورى كه به نوعى با نفس انسان سروكار داشته باشد مانند زن و زندگى و اهل و فرزند و آنچه انسان به آنها بها مى دهد طبعا در نفس منطبع مى شود و سپس قوّۀ خيال كه از شأن آن صورت سازى معانى كليّه است آنها را جمع بندى كرده و به صورتهاى جزئى در مى آورد و بر لوح خيال ترسيم مى كند و در حسّ مشترك ظاهر مى شود.

در اين صورت اگر خواب با مختصر مشابهتى با امور روزمرۀ انسان مناسبت داشته باشد تفسير مى شود و اگر به صورت ضدّ امور ظاهرى و لوازم آن آشكار شود،نيازمند به تعبير است فايدۀ تعبير تحليل و رجوع فكر است به خلاف آنچه كه در صورت خيالى است به امور نفسانى.و اگر هيچ مناسبتى ميان خواب و امور ظاهر زندگى وجود نداشته باشد اضغاث و احكام خوانده مى شود.

علّت اطلاع بر امور غيبى در بيدارى اين است كه نفس ناطقۀ انسانى هر گاه

ص:197

نيرومند شود و براى ضبط جوانب امور آماده شود و اداره امور بدن مانعى براى ديدن مبدأ خود و پيوندش به ذات حق نشود و قوّۀ خيال به اندازه اى توانا شود كه از فرمان حسّ مشترك رهايى يابد و حواس ظاهرى بر آن تأثير نگذارد در اين حال است كه اگر به حضرت حق توجّه كند و براى دريافت آنچه كه بوده و خواهد بود صورتهاى كلّى از جانب خدا به وى افاضه مى شود.پس از اين،نفس در ضبط اين امور كلّى از قوّۀ خيال كمك مى گيرد،و به وسيلۀ آن معانى دريافت شده را به امور محسوس مشابه آن برمى گرداند و سپس صور محسوس را در خزانۀ خيال جمع آورى و به صورت محسوس متمركز مى كند.

گاهى انسان سخن منظومى را مى شنود و يا منظرۀ زيبايى را مى بيند،به كلامى كه مى پسندد و افعالى كه دوست مى دارد تطبيق مى كند،اگر تفاوتى ميان آن معانى دريافتى و اين صور ذهنى جز در كليّت و جزئيّت نباشد آن معانى دريافتى وحى صريح و الهام خواهد بود و گرنه نياز به تأويل دارد.

مقام سوّم:صدور اخبار غيبى از امام(علیه السلام)گفته نشود كه قبول نداريم آنچه على(علیه السلام)خبر داده است علمى بوده كه از جانب خدا به او الهام و افاضه شده است،بلكه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به حضرت اطلاع داده است.در اين صورت فرقى ميان او و ديگران در اين خصوص باقى نمى ماند.زيرا اگر پيامبر(صلی الله علیه و آله)به فردى از ما چيزى را خبر داده باشد،براى او ممكن است كه سخن پيامبر را بازگو كند و آنچه خبر داده است مطابق گفتار پيامبر(صلی الله علیه و آله)باشد.

در تأييد اين مطلب سخن خود آن حضرت است آنجا كه تركها را توصيف كرد،مردى از قبيله بنى كلب پرسيد يا امير المؤمنين علم غيب به تو عطا شده است حضرت تبسّم كرده فرمود:اى برادر كلبى آنچه گفتم علم غيب نبود بلكه دريافتى از صاحب علم(پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود.علم غيب منحصرا علم قيامت است و آنچه كه خداوند آن را علم غيب شمرده است: «إِنَّ اللّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ»

ص:198

«إِنَّ اللّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السّاعَةِ» (1)از مرد و زن،زشت و زيبا،شقاوتمند و سعادتمند،آن كه در هيمه جهنم يا در بهشت همنشين انبياست.اين است دانش غيبى كه هيچ كس جز خدا آن را نمى داند.

غير از امور ياد شدۀ فوق بقيّه دانشى است كه خداوند به پيامبرش آموخته، و پيامبر مرا تعليم داده و برايم دعا كرده است كه اين دانش را سينۀ من حفظ كند و سراسر وجودم آن را دريابد اين سخن حضرت بروشنى دلالت مى كند كه علوم را از پيامبر آموخته است.

در پاسخ اين اشكال مى گوييم كه ادّعاى ما اين نيست كه آن حضرت داناى به غيب است بلكه ادّعاى ما اين است كه نفس قدسى آن حضرت را استعدادى بوده است كه امور غيبى از افاضۀ جود خداوند متعال بر آن نقش مى بسته است.ميان علم غيبى كه جز خدا نمى داند و علمى كه ما در بارۀ آن حضرت ادّعا مى كنيم فرق است.زيرا منظور از علم غيب علمى است كه از طريق اسباب حاصل نشده باشد و اين جز در بارۀ حق متعال در بارۀ كسى صدق نمى كند.زيرا هر عالمى غير از خداوند متعال علمش را به وسيلۀ اسباب دريافت داشته است و سبب اصلى جود خداوندى است كه يا با واسطه است يا بى واسطه.

بنا بر اين هر چند اطلاع بر امر غيبى است ولى علم غيب گفته نمى شود و براى اطلاع بر امر غيب همۀ مردم اهليّت ندارند بلكه نفوسى كه به عنايت الهى مخصوص گرديده اند اهليّت دارند.چنان كه خداوند متعال فرموده است: «عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ» (2).

ص:199


1- سوره لقمان(31):آيه(34): [1]علم ساعت(قيامت)نزد خداست و او باران را فرو بارد و آنچه كه در رحمهاست مى داند.
2- سورۀ جن(72):آيۀ(26): [2]او داناى غيب است و هيچ كس را بر غيب مطلع نساخته است مگر پيامبرى را كه صلاح بداند.

پس از دانستن آنچه كه توضيح داده شد روشن است كه سخن حضرت درست و مطابق آن چيزى است كه ما بيان كرديم.زيرا آن حضرت نفى علم غيب از گفتارش كرد و آن را دريافتى از جود خداوند تعالى دانست و گفته امام(علیه السلام)كه «آنچه مى گويم دريافتى از صاحب علم است»اشاره به اين است،كه پيغمبر(صلی الله علیه و آله)واسطۀ در تعليم آن حضرت بوده است.و اين همان آمادگى نفسانى وى براى دريافت اخبار غيبى در طول مصاحبت با پيامبر مى باشد.و كلام امام(علیه السلام)اشاره به كيفيّت سلوك و اسباب اطاعت و دريافت است تا آن جا كه نفس آمادۀ نقش پذيرى امور غيبى و خبر دادن از آنها شود.

بايد دانست كه تعليم،ايجاد علم نيست هر چند لازمۀ تعليم ايجاد علم است، بنا بر اين تعليم آن حضرت از ناحيۀ پيامبر،منحصر به آگاهى آن حضرت بر صور جزئيّه نيست،بلكه آمادگى نفس آن حضرت بر دريافت امور كلّى است.اگر امورى كه امام(علیه السلام)از پيامبر دريافت مى كرده است صرفا امور جزئى مى بود نيازى نبود كه پيغمبر(صلی الله علیه و آله)برايش دعا كند تا واقعيّت را درك كند.زيرا درك امور جزئى امرى ساده و ممكن است حتّى براى كسانى كه مختصر فهمى داشته باشند امرى ساده و ممكن است.آنچه كه نيازمند به دعا براى آماده شدن ذهن جهت انواع دريافتهاست امور كلّى است كه جزئيّات را فراگرفته و نحوۀ استنتاج جزئيّات از كليّات و تفصيل هر يك و اسباب و وسايلى كه براى درك اين امور لازم است فراهم كند.

از چيزهايى كه اين دعا را تأييد مى كند سخن خود آن حضرت است كه فرمود:«رسول خدا(صلی الله علیه و آله)هزار باب از علم را به من تعليم داد كه از هر درى هزار باب گشوده مى شد. (1)»همچنين است سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ آن حضرت:«جوامع سخن به من و جوامع علم به على عطا شده است.»منظور از

ص:200


1- علّمنى رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)الف باب من العلم فانفتح لى من كلّ باب الف باب.

گشوده شدن باب علم جدا شدن و انشعاب و قوانين كلّى از امورى كه از قوانين كلى تر است و مقصود از جوامع علم چيزى جز قوانين و قواعد كلّى علم نيست.

سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ آن حضرت:اعطى على جوامع العلم،با توجه به اين كه اعطى فعل مجهول است،دليل روشنى بر اين است كه عطا كنندۀ جوامع علم به على(علیه السلام)پيامبر(صلی الله علیه و آله)نبوده است بلكه همان كسى است كه به پيامبر جوامع سخن را عطا فرموده است و آن حق سبحانه و تعالى مى باشد.

امّا امورى كه خداوند سبحانه و تعالى بر شمرده است همان امور غيبى مى باشد.سخن امام(علیه السلام)كه فرمود غيب را احدى جز خدا نمى داند اشاره به اين گفتۀ خداوند است: «وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلاّ هُوَ» (1).از اين آيۀ شريفه تخصيص علم غيب به خدا استفاده مى شود،چنان كه سخن ديگر حق تعالى مؤيّد اين حقيقت است: «عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ» در اين كه علم غيب خاصّ خداست شكى نيست.و هيچ عاقلى در فهم اين موضوع نياز به كوشش فكرى ندارد و بزودى در ضمن شرح(نهج البلاغه) مطالب بيشترى در اين باره به خواست خدا خواهد آمد.

بحث دوّم-صدور افعال خارق العاده از امام(علیه السلام)
اشاره

در اين بحث به سه قسمت،امكان،سبب و علّت،وقوع افعال خارق العاده از معصوم توجّه مى شود.

مقام اوّل-امكان و سبب افعال خارق العاده.

بر كسى كه اهليّت دريافت نورانيّت حق را دارد هر گاه بشنود يكى از اولياى خدا كارى انجام داده است كه در توان ديگر همنوعانش نيست مانند خوددارى از خوردن غذا در زمانى طولانى كه در توان همنوعانش نيست و يا انجام اعمالى خارق العاده كه ديگران توان آن را ندارند مانند طوفانها،زلزله ها،نزول بلاها،

ص:201


1- سوره انعام(6):آيه(59): [1]كليد خزائن غيب نزد خداست،كسى جز خدا بر آن آگاه نيست.

فرو رفتن قومى در زمين،شفاى بيماران،سيراب كردن تشنگان،تمكين و خشوع حيوانات و مانند اينها،واجب است كه تكذيب نكند،زيرا اگر توجّه كند در موارد خاصّى وقوع اين امور را در طبيعت ممكن مى بيند.امّا خوددارى از خوردن غذا در ميان افراد عادى ممكن است.اگر دقّت كنى امكان وقوع آن را در افراد هنگام بروز عوارض غير منتظره اى مى بينى چه آن عوارض بدنى باشد مانند بيماريهاى سخت يا نفسانى باشد مانند غم و اندوه.

علت نخوردن غذا در حال بيمارى جسمى به اين دليل است كه قواى بدنى به هضم مواد غذايى رسوبى انباشته،پرداخته و از هضم غذاهاى تازه و خوب خوددارى مى كند و احتياجى به جايگزينى غذاهاى هضم شده ندارد،بنا بر اين چه بسا مدت زيادى غذا از شخص قطع مى شود كه اگر همان غذا براى مدت كمتر از يك دهم آن،از شخصى ديگرى قطع شود خواهد مرد در حالى كه بيمار با نخوردن غذا زنده مى ماند امّا نخوردن غذا به سبب عارضۀ روحى مانند اين كه ترس بر كسى عارض گشته و موجب فرونشستن شهوات و فساد هضم و ناتوانى از انجام كارهاى طبيعى مى شود،با اين كه پيش از بروز ترس بدن آمادگى كافى براى كارهاى مزبور داشته است.بازماندن جسم از انجام كارهاى طبيعى خود به دليل سرگرمى نفس به امور مهم است.كه باعث عدم توجّه به بدن شده است.وقتى كه امكان اين حقيقت را به سبب پيش آمدن عوارض غير منتظره دانستى روشن مى شود كه سبب خوددارى شخص عارف از غذا توجّه كامل او به عالم قدس است كه باعث سيرى او مى شود.

توضيح اين كه هر گاه نفس مطمئنّه قواى جسمانى خود را رياضت بدهد قواى نفسانى جانشين قواى جسمانى مى شود و هر چه قواى نفسانى شدّت پيدا كند قواى جسمانى رو به ضعف مى رود تا آنجا كه قواى طبيعى وابسته به نيروى نباتى متوقّف مى شود.در اين صورت هضم غذا در بدن جز آن مقدار كه در حال

ص:202

بيمارى انجام مى گرفت انجام نمى گيرد و بدن در حال بيمارى جز تحليل رطوبتهاى بدن به وسيلۀ بروز حرارت عارضه كه به اين حالت سوء مزاج حار مى گويند،انجام نمى دهد.زيرا غذا براى جبران رطوبتهاى تحليل رفته است و شدّت نيازمندى به غذا متناسب با كثرت تحليل است در حالى كه در شخص بيمار تحليل صورت نگرفته تا نياز به غذا داشته باشد،چون بدن بشدّت در تحليل غذاى مصرفى ضعيف شده،بدين سبب نياز به غذا براى جايگزينى مقدار تحليل شده بسيار كم است.

امّا عرفان-توجه نفس به امور عرفانى موجب بى نيازى از غذا خوردن مى شود و بى نيازى بدن از مصرف غذا براى اين است كه وقتى بدن از نيروهاى جسمانى اعراض كرد و پس از متابعت نفس به ذات حق توجّه كرد و از غذاى معرفة اللّه تغذيه كرد از انجام دادن كارهاى بدنى باز مى ماند.معصوم در سخن خود به همين حقيقت اشاره دارد:«من مانند هيچ يك از شما نيستم در نزد پروردگارم بيتوته مى كنم او مرا غذا مى دهد و سيراب مى سازد (1)».با توضيح مطلب فوق روشن شد كه بيمارى هر چند موجب خوددارى خارق العاده از غذا خوردن مى شود.

لكن امساك از غذا بر اثر توجهات نفسانى و عرفانى به ذات حق سزاوارتر است.

امّا قدرت بر انجام اعمال فوق العاده اى كه از توان همنوعان امام(علیه السلام)خارج است نيز ممكن مى باشد توضيح اين كه هر گاه دانستى كه منشأ قواى جسمانى روح حيوانى است و عوارض غير منتظره اى كه براى انسان پيش مى آيد گاهى موجب انقباض روح در اعمال داخلى بدن مى شود مانند ترس و اندوه،كه موجب ضعف و زوال قواى بدن مى شود.عوارض غير منتظره نيز گاهى باعث بروز عوارضى در خارج بدن مى شود مانند خشم و گاهى انبساط خاطر معتدلى را

ص:203


1- لست كاحدكم ابيت عند ربّى يطعمني و يسقيني.

ايجاد مى كند مانند خوشحالى طرب انگيز كه آثار متفاوتى دارد و اين خوشحالى طرب انگيز موجب نيرو و نشاط آن مى شود.

هر گاه اين مطلب فهميده شده باشد،چون شادى شخص عارف به سرور حق متعال قوى تر از شادى حاصل از توجّه به غير خدا مى باشد و فيوضات حق، عارف را كاملا پوشانده و در پيشگاه حق متعال به كوشش وا مى دارد قهرا قدرت او بر انجام كارهاى ممكن قويتر از غير اوست.

علّت و سبب براى ديگر كارهاى خارق العاده به شرح زير بيان مى شود:

در جاهاى ديگر ثابت شد كه وابستگى نفس به بدن مانند تصوير بر جسم نيست بلكه به لحاظ تجرد،اداره كنندۀ بدن مى باشد و كيفيّت اعمال نفسانى به طريق زير گاهى باعث ظهور حوادثى مى شود:

1-گاهى مى بينى كه شخصى بر روى شاخۀ بلندى كه بر روى زمين افتاده است،راه مى رود و آن را به هر طرف كه بخواهد مى برد،اگر فرض شود كه همين شاخه بر ديوارى بلند قرار داشته باشد،آن شخص را در وقت راه رفتن لرزان مى بينى،زيرا تخيّلات و توهّماتش مرتّب وى را تهديد به سقوط مى كند چون بدن متأثّر از قوّۀ وهم و خيال است به همين دليل گاهى از روى شاخه به زمين مى افتد.

2-بديهى است كه مزاج انسان از عوارض نفسانى فراوان،مانند خشم، ترس،اندوه،شادى و غير اينها متأثّر مى شود.

3-توهّم بيمارى يا تندرستى گاهى موجب بيمارى يا تندرستى مى شود و اين نيز از امور ضرورى است (1).

هر گاه اين حقيقت را قبول داشته باشى مى گوييم:هر گاه مزاج اين تأثيرات

ص:204


1- تلقين به نفس از نظر روان شناسى تأثير بسزايى در بيمارى و تندرستى انسان دارد،بسيارى از افراد سالم بيمار تلقينى اند،و فراوانند بيمارانى كه با تلقين سلامت خود را باز مى يابند(ويراستار).

را از احوال نفسانى مى پذيرد،چه مانعى دارد كه براى بعضى از نفوس خصوصيّتى باشد كه توان تصرّف در عناصر اين جهان را داشته باشد.به طورى كه نسبت آن شخص به عناصر مانند نسبت نفس ما به بدنمان باشد،و در اين صورت در آماده ساختن عناصر جهان اثر بگذارد تا بر آن عناصر صور امور غريبه اى كه از توان افراد ديگر خارج است ببخشد.و هر گاه به اين قوّۀ نفسانى رياضت ضميمه شود و صورت غضب و شهوت شكسته شده و در دست قوۀ عاقله اسير شود،شك نيست كه بر انجام امور خارق العاده تواناتر خواهد شد.توانايى بر انجام كارهاى خارق العاده يا بر حسب طبيعت اصلى و اوّلى است و يا بر حسب طبيعت ثانوى و يا از جهت كوشش و تلاش در رياضت و تصفيۀ نفس است.

آن كه بر حسب طبيعت اوّلى باشد مانند معجزات انبيا و كرامتهاى اوليا، و اگر رياضت و كوشش ضميمه اين طبيعت اوّليّه شود به آخرين درجۀ كمال خواهد رسيد.گاهى بر كسى كه داراى توانايى بر عناصر جهان است هواى نفس غلبه كرده و آن را در جهت شرّ و در امور خبيثه به كار مى گيرند.و نفس خود را مانند ساحر در آن جهت رياضت مى دهد.زشتى كار اين گونه اشخاص،آنها را از رسيدن به درجۀ كمال باز مى دارد.

اوّلين شرط توانايى تأثير در عناصر جهان در نبوّت اين است كه از جانب خداوند مأمور به اصلاح مردم باشد.و از شرايط كرامت اوليا امور زير است:

1-در بيشتر علومشان بى نياز از معلم بشرى باشند،بلكه بيشتر دانش آنها به وسيله حدس مقدس و پيوند محكم آنان به ذات خداوند حاصل شود.

2-امور خارق عادت مانند ماه گرفتگى،تحريكات و سكينات(نظير زلزله و باران آمدن و قطع آن)در فرمان آنهاست و با ارادۀ آنها صورت مى پذيرد.

3-توان خبر دادن از امور غيبى يا جزئيّاتى را كه در گذشته اتفاق افتاده و يا در آينده اتفاق خواهد افتاد،داشته باشد.

ص:205

اوّلين و عمده ترين فرق ميان انبيا و غير آنها رابطه داشتن با ماوراى طبيعت و مأموريّت آنها از جانب خدا براى اصلاح بشر است و شك نيست اختصاصشان به ماوراى طبيعت به دليل شدّت اتصالشان مى باشد.بنا بر اين محكمترين رابطه را با خداوند و مبدأ اعلا دارند و به همين دليل كاملترين قدرت را نسبت به ديگران دارند.اختلاف مراتب ديگران با انبيا بازگشتش به تفاوت در قرب و بعد و اتصال نفسانى انبيا به مبدأ اوّل مى باشد،ولى در ديگر خصوصيّات و صفات،ديگران با انبيا مشتركند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به همين معنا اشاره فرمود:«دانشمندان امّت من مانند انبياى بنى اسرائيل اند» (1).

تفاوت ميان معجزه و كرامت اين است كه اگر انجام كار خارق العاده به دليل ارتباط با خداوند باشد آن را معجزه مى ناميم.و اگر بدون رابطه با خداوند و به وسايل ديگر صورت گيرد كرامت خواهد بود.تحقيق در اين بحث مبتنى بر مقدمات و اصولى است كه اين جا محل ذكر آن نيست و بايد از منابع مربوطه مطالعه شود.

مقام دوّم-وقوع فعل خارق العاده به وسيله امام(علیه السلام)

راه دستيابى به وقوع امور خارق العاده به وسيلۀ امام(علیه السلام)روايات است و اين موضوع به شكلهاى گوناگونى روايت شده كه بعضى به صورت خبر متواتر و بعضى به صورت خبر واحد ضبط شده است.از امور خارق العاده اى كه به صورت تواتر از على(علیه السلام)نقل شده اين است كه وقتى حضرت به در خيبر رسيد آن را از جاى كند.در خيبر از سنگ يكپارچه اى بود كه جماعتى از حركت دادن آن ناتوان بودند.در چگونگى كندن در خيبر نقل شده است كه پس از كندن چند ذراع آن را پرتاب كرد و هفتاد نفر بر آن جمع شدند و كوشش كردند تا آن را به جايش باز گردانند.

ص:206


1- علماء امّتى كانبياء بنى اسرائيل.

روايت شده است كه آن حضرت فرمود:«در خيبر را كندم و آن را براى خود سپرى قرار داده و به جنگ پرداختم و پس از آن كه خداوند دشمن را خوار كرد در را براى ورود به دژ يهوديان بر روى خندق پل قرار دادم.و پس از خاتمه جنگ آن را به داخل خندق انداختم».مردى به آن حضرت عرض كرد:آيا سنگينى سنگ را احساس كردى؟جواب داد:نه،مگر به اندازۀ سپرى كه در جنگها در دست داشتم.

روشن است كه اين كار از قدرت بدنى آن حضرت صادر نشده است گرنه افراد ديگرى كه به ظاهر از آن حضرت قويتر بودند بر انجام آن قادر بودند.به همين دليل است كه امام(علیه السلام)فرمود:«در خيبر را با قوّۀ بدنى بلند نكردم بلكه آن را با قدرت ربّانى كندم.»شعرا در اين باره اشعار فراوانى دارند و اين داستان در بين مردم مشهور و معروف است.براى ما بيان فضايل آن حضرت در اين جا همين مقدار كافى است.شما مى توانيد براى اطلاع بيشتر در بارۀ معجزات انبيا و كرامت اوليا به كتابهايى كه در اين موضوع نوشته شده مراجعه كنيد.

بنى اميّه با تحريف و بر شمردن معايب و زشتيها،در پوشاندن فضايل و خاموش كردن نور آن حضرت كوشش كردند،تا آنجا كه بر همۀ منابر آن حضرت را دشنام دادند و از بيان روايتى كه فضايل آن حضرت را در بر داشته باشد جلوگيرى كردند،و مانع آن شدند كه كسى نام فرزندش را على بگذارد ولى همۀ اين كوششها براى پوشاندن فضايل آن حضرت نتيجه اى جز ظهور و آشكار شدن نورانيّت آن حضرت را در بر نداشت كه: «يَأْبَى اللّهُ إِلاّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ» (1).

تولّد آن حضرت 13 سال قبل از آغاز دعوت پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود.برخى 12 سال و برخى 10 سال نيز گفته اند.در شب جمعه 13 روز از ماه رمضان باقى

ص:207


1- سوره توبه(9):آيه(32): [1]خداوند ابا دارد كه جز نور خود را بر افروزد هر چند كافران نخواهند.

مانده در سال 40 هجرى در مسجد جامع كوفه به شهادت رسيد در حالى كه 63 از عمر مباركش گذشته بود (1).در اين جا مقدمه را به پايان مى بريم و پس از اين به شرح مطالب كتاب نهج البلاغه مى پردازيم و پيش از آن نسب سيّد رضى(ره)را توضيح داده و لغات مشكلى را كه سيّد رضى(ره)به كار برده است توضيح خواهيم داد.

نسب سيّد رضى:سيّد بزرگوار رضى الدين ذو الحسبين نامش محمّد پسر طاهر،پسر حسين،پسر موسى،پسر محمّد،پسر موسى،پسر ابراهيم،پسر موسى(علیه السلام)، پسر جعفر(علیه السلام)،پسر محمّد(علیه السلام)،پسر على(علیه السلام)،پسر حسين(علیه السلام)،پسر على بن ابي طالب(علیه السلام).

به اين دليل او را ذو الحسبين گفته اند كه نسب بزرگوارش كه داراى فضيلت خاصّى است با كمال نفسانيش به علم و ادب در هم آميخته است.

در سال 359 در بغداد متولّد شد و در محرّم سال 406 هجرى قمرى در محلّۀ كرخ بغداد وفات يافت.با برادرش سيّد مرتضى در جوار جدش امام حسين(علیه السلام)دفن شد.

ص:208


1- مشهور اين است كه 11 روز از ماه رمضان باقى مانده بود كه حضرت ضربت خورد ولى شهادت آن حضرت روز 21 رمضان اتفاق افتاد-م.

خطبۀ سيّد رضى

به نام خداوند بخشندۀ مهربان،پس از حمد خداوندى كه حمد را بهاى نعمتها،پناه بلاها،وسيله اى براى بهشت و سببى براى افزايش احسان خود قرار داد،سلام و رحمت بر رسولش پيامبر رحمت،رهبر پيشوايان و چراغ فروزان امّت باد.رسولى كه از ريشه جود و عصارۀ بزرگواران پيشين،كشتگاه تبار نيكو سيرتان و شاخۀ درخت سر سبز پر برگ و بار،برگزيده شده است.درود و رحمت بر خاندان پيامبر كه چراغ تاريكيها،پناهگاه مردمان نشانۀ روشن دين و وزنه هاى برتر فضيلت بودند.درود خدا بر همۀ آنها باد،درودى كه برابر فضيلتشان و پاداش عملشان و بسندۀ پاكيزگى اصل و فرعشان باشد تا زمانى كه فجر برمى آيد و ستارگان پيدا مى شوند.

من در اوّل جوانى و آغاز عمر به تأليف كتابى در خصايص امامان(علیه السلام)كه مشتمل بر اخبار زيبا و سخنهاى گرانبهايشان بود پرداختم.غرضى كه به عنوان مقدمه در آغاز آن كتاب آوردم مرا به نوشتن كتاب خصايص الائمه واداشت و پس از آن كه خصايص ويژۀ امير مؤمنان(علیه السلام)را به پايان رساندم،موانع زندگى و گرفتاريهاى روزگار مرا از تمام كردن كتاب باز داشت و همان مقدار از كتاب را كه

ص:209

نوشته بودم،به بابها و فصلهايى تقسيم كردم،آخرين قسمت فصلى بود كه سخنان كوتاه و زيباى امام(علیه السلام)را در موعظه،حكمت،مثل و آداب در بر داشت.و شامل خطبه هاى طولانى و نامه هاى مفصّل نبود.

گروهى از دوستان كه از زيباييهاى سخن امام(علیه السلام)به شگفت آمده بودند كتاب را پسنديده و از من خواستند دست به تأليف كتابى بزنم كه مشتمل بر گزيدۀ سخنان آن حضرت در همۀ فنون باشد و تمام قسمتها اعم از خطبه ها، نامه ها،مواعظ و آداب علمى را در بر داشته باشد.چنين كتابى محقّقا شامل عجايب بلاغت،غرايب فصاحت،جواهر عربيّت و روشنگر امور دين و دنيا خواهد بود چنان كه در كلام هيچ كس چنين جامعيّتى نبوده و كتابى بدين جامعيّت فراهم نيامده است.زيرا امام(علیه السلام)بنيانگذار فصاحت و كار برد آن، و ريشۀ بلاغت و بوجود آورندۀ آن مى باشد.از بيان آن حضرت نهفته هاى بلاغت آشكار و قوانين آن فراهم شده است.و هر خطيبى از مثالهاى آن حضرت پيروى كرده و هر گويندۀ بليغى از سخن آن حضرت يارى جسته است،با اين وصف كسى به پايه آن حضرت نرسيده و همگان از تقدّم بر وى باز مانده اند.زيرا سخنان آن حضرت سخنانى است كه از بستر علم الهى برخاسته و در آن بوى سخن پيامبر است.

خواهش دوستان را بر شروع چنين كارى اجابت كردم با علم به اين كه در اين كار نفع بزرگ و آوازۀ بلند و پاداش فراوان است.بر آن شدم كه مقام بلند امام(علیه السلام)را در اين زمينه به اضافۀ محاسن زياد و فضايل جامعى كه دارد بيان كنم.

امام(علیه السلام) در نهايت رساندن بلاغت از همۀ پيشينيان،آنان كه در اداى سخن ممتاز و بى مانندند،سرآمد است.زيرا سخن آن حضرت دريايى است كه قابل سنجش نيست و جامعيّتى دارد كه قابل شمارش نيست.نظر به سخن بلند امير مؤمنان و اين كه من از تبار آن حضرتم،براى من جايز است كه افتخار كرده و

ص:210

به قول فرزدق توسّل جويم:

اولئك آبائى فجئنى بمثلهم اذا جمعتنا يا جرير المجامع (1)

دريافتم كه سخن امام(علیه السلام)بر سه محور دور مى زند:

محور اوّل:خطبه ها و دستور العملها، محور دوّم:نامه ها و نوشته ها، محور سوّم:حكمتها و موعظه ها، با توفيق خداوند تعالى خطب زيبا را براى ابتداى كتاب برگزيدم و سپس نامه هاى زيبا و پس از آن حكم و آداب زيبا را آوردم.و براى هر كدام از اين بخشها بابى را اختصاص دادم.و اوراق سفيد زيادى را براى هر باب در نظر گرفتم تا آنچه را كه اكنون نيافتم و بعدا بر آن دست يابم در اوراق بنويسم.

هر گاه به سخنى از آن حضرت برخوردم كه در ضمن سخنرانى يا جواب نامه يا غرض ديگرى بيان شده بود و مستقيما با ابواب ياد شده رابطه نداشت،هر يك را به تناسب و با توجّه به غرض آن در بابى قرار دادم.با اين همه از گفتار پراكنده فصول غير منظمى به وجود آمد.و سخنان زيبايى بدون عنوان حاصل شد.زيرا من بيشتر به نكات مهم و سخنان بلند توجّه داشتم نه به عنوان و ترتيب آنها.

از شگفتيهاى آن حضرت كه او را از ديگران ممتاز و بى شريك و انباز ساخته اين است كه هر گاه اهل تفكّر و تأمّل سخنان آن حضرت را در باب زهد و موعظه،تذكر و انذار،ملاحظه كنند و سابقۀ ذهنى نسبت به شخصيّت،نفوذ كلام و سلطۀ معنوى آن حضرت نداشته باشند شك نخواهند كرد كه اين سخنان سخن كسى است كه بهره اى جز زهد،و پيشينه اى جز عبادت نداشته و در گوشۀ خانه اى

ص:211


1- آنان پدران من هستند اى جرير هر گاه ما در جمعيّتى باشيم اگر مى توانى مانند آنها را بياور.

يا دامن كوهى عزلت گزيده و جز خود را نديده،و احساس جز احساس خود نداشته است و باور نخواهند كرد كه اين سخن كسى است كه در درياى جنگ فرو مى رفته و شمشيرش را براى زدن گردنها،از نيام مى كشيده و دلاوران را بر خاك مى افكنده،و از خونشان سيل به راه مى انداخته و جانشان را از كالبد مى گرفته است.در عين حال زاهد زاهدان و سرآمد بندگان شايسته خدا بوده است.و اين همان فضيلت شگفت انگيز و خصيصۀ لطيفى است كه به وسيلۀ آن بين اضداد را جمع كرده و صفات مختلف را فراهم آورده است.بارها اين خصوصيّت حضرت را با برادران دينى گفتگو و تعجّب آنها را بيشتر بر مى انگيختم و آن موجب عبرت و تأمّلشان مى شد.

چه بسا ضمن انتخاب سخنان امام(علیه السلام)به عبارات مشابه و معانى مترادف بر مى خوردم و علّتش اين بود كه در نقل سخنان امام(علیه السلام)اختلاف زيادى وجود داشت،بنا بر اين بسيار اتفاق مى افتاد كه روايتى از سخنان امام(علیه السلام)را در موضوعى انتخاب مى كردم سپس به روايت ديگرى بر مى خوردم كه همان سخن به مناسبت ديگرى با جملات بيشتر و الفاظ بهترى آمده بود.و اين باعث مى شد كه نسبت به انتخاب اوّل تجديد نظر كنم و به سخنان بلند آن حضرت توجه نمايم.و گاهى پس از انتخاب فرازى،بخشى از آن سخن از روى اشتباه تكرار مى شد.با اين وجود ادّعا نمى كنم كه به تمام گفتار امام(علیه السلام)دست يافته باشم،آن گونه كه هيچ مطلبى فروگزار نشده باشد.بلكه بعيد نيست على رغم تصوّرم به سخنانى از آن حضرت دست نيافته باشم.خلاصه آنچه در قدرت و توانم بوده است انجام داده ام و نسبت به آنچه كه در دسترسم نبوده مسئول نيستم.و بر من جز نهايت تلاش و كوشش و به كارگيرى حدّ اعلاى توان تكليفى نيست،اميد كه خداوند متعال مرا يارى و ارشاد فرمايد.

پس از جمع آورى نام آن را نهج البلاغه نهادم.زيرا بر روى هر كس كه در آن

ص:212

بينديشد درهاى بلاغت را مى گشايد و خواهان بلاغت را بدان نزديك مى كند.

عالم و متعلّم،دانشمند و دانش پژوه،سخنور و پارسا نياز خود را از آن برآورده مى سازند.در ضمن آن از شگفتيهاى سخن امام(علیه السلام)در بارۀ توحيد و عدل و تنزيه خداوند متعال از مشابهت خلق،حقايقى وجود دارد كه هر تشنه اى را سيراب مى كند،و هر بيمارى را شفا مى دهد و هر شبهه اى را بر طرف مى سازد.از خداوند متعال اميد توفيق و عصمت(از خطا)و انتظار كمك و يارى دارم.و از خطاى دل قبل از خطاى زبان و از لغزش سخن پيش از لغزش قدم به خداوند سبحان پناه مى برم كه او مرا كفايت كرده و نيكو وكيلى است (1).

مى گويم(شارح)« امّا »حرفى است كه همواره سخن به آن آغاز مى شود و آن را به دو قسمت يا بيشتر تقسيم مى كند و جملاتى را مى سازد كه هر كدام داراى حكم خاصى هستند.

در كلام سيّد رضى« امّا بعد حمد اللّه »جزء دوم سخن به حساب مى آيد و تقدير كلام همراه جزء اول(كه محذوف است)چنين است:امّا قبل الشّروع فى المطلوب فالحمد للّه،و امّا بعد حمد اللّه فانّى كنت فى عنفوان السّن .جزء اول به خاطر اختصار سخن حذف و سپس اين حذف معمول شده است و در گفتار خطابى و غير آن حسن استعمال يافته،تا آنجا كه به همان اندازه كه حذف آن زيباست ذكرش ناپسند است.

سيبويه در اين باره گفته است:«امّا»با جمله اى كه بر آن داخل مى شود در

ص:213


1- خوانندگان محترم بايد توجه داشته باشند كه شارح بزرگوار«علىّ بن ميثم»بر اين است كه در ابتداى هر خطبه يا سخن امام(علیه السلام)اول لغات مشكل را معنى كرده،سپس به شرح فرازهاى مختلف خطبه يا كلام مى پردازد و گاهى پيش از معنى كردن لغات و شرح سخن،قواعد نحوى لازم را توضيح مى دهد و بعضا در اثناى شرح به بيان بعضى قواعد نحوى يا معانى بيان مورد لزوم مى پردازد.به همين دليل در آغاز شرح خطبه كه سيّد رضى ابتدا قواعد نحوى،سپس معناى لغات مشكل و آن گاه به شرح خطبه پرداخته است م.-.

حكم يك جملۀ شرطى متصل است.و جملۀ زير را مثل آورده است:هر گاه بگويى:امّا زيد فمنطلق،تقدير جمله اين است:مهما يكن من شيء فزيد منطلق.

با ذكر اين مثال به لزوم«فا»بر سر جواب،تأكيد كرده است و براى مثال مذكور دو جملۀ شرط و جزا قرار داده است،و چنان كه در مثال ذكر شد،جز جملۀ جزا در سخن نيامده است.و جملۀ شرط«مهما يكن من شيء»به خاطر اختصار حذف شده و حرف«ف»به نيابت از جملۀ شرط در قسمت دوّم جزا به كار گرفته شده است.چنان كه حرف«ى»در جمله منادا به جاى فعل«ادعوا»و حرف نعم در جمله سؤالى به جاى جواب به كار مى رود.

«ف»كه به نيابت از جملۀ شرط بايد در اوّل جملۀ جزا بر سر مبتدا بيايد به قسمت دوّم جمله بر سر خبر آمده است،تا اين«ف»در صدر كلام نباشد.زيرا جايگاه حرف«ف»همواره وسط كلام،ميان دو مفرد يا دو جمله است.

كلمۀ«بعد»در خطبۀ سيد رضى به معناى ظرفى است كه نياز به متعلّق دارد،بنا بر اين تقدير كلام چنين مى شود:امّا قولى بعد حمد اللّه....چون بعد ظرف است و نياز به متعلّق دارد،كلمۀ قولى به عنوان متعلّق ظرف در تقدير گرفته شده است.

حمد:لفظ تشكيكى است كه هم از ناحيه شكر گزار به عنوان شكر در برابر نعمتى كه از خداوند نعمت به او رسيده است ادا مى شود و هم به عنوان ستايش مطلق،بدون آن كه نعمتى در كار باشد،به صرف ديدن كار نيكو از كسى،به كار مى رود.بنا بر اين حمد از شكر عمومى تر و از مدح خصوصى تر است،زيرا حمد اختصاص به صاحبان عقل دارد و مدح براى غير دارندگان عقل به كار مى رود،مثلا مى گويند:«اسب را ستودم»و نمى گويند مدح كردم (1).

ص:214


1- شكر در برابر نعمت،با زبان و غير زبان انجام مى گيرد.حد ستايش با زبان است در برابر نعمت يا غير نعمت.مدح ستايش با زبان است براى زيبايى غير اختيارى-م.

معاذ :پناهگاه .

وسيل :جمع وسيله،و آن هر چيزى است كه انسان را به خدا يا غير خدا نزديك كند .

صلاة :ميان چند معنى مشترك است.و از ناحيه خداوند به معناى رحمت است.

نبىّ :يا از ريشه نبوّت گرفته شده كه به معناى رفعت است،زيرا مقام پيامبر برتر از مقام مردم است و رئيس آنهاست.بنا بر اين در ريشۀ كلمه همزه وجود ندارد.و يا از«نبأ»كه به معناى خبر است گرفته شده است،چون پيامبر از خداوند متعال خبر مى دهد.

امّة :مردم،جمعيت .

منتخب :برگزيده،منتخب.

سلالة الشيء:خلاصه و عصارۀ چيزى.چنان كه نطفه،سلالۀ انسان است و به فرزند انسان سليل مى گويند.

مجد :در اصل به معناى بزرگوارى است،مجيد يعنى كريم و ماجد نيز به همين معناست .

اعرق الرّجل:داراى نسبت والا،و آن كسى است كه ريشه در بخشندگى دارد .

عصم :جمع عصمت،به معناى منع و بازداشتن است.مى گويند فلان عصمة الخلق،يعنى فلانى كسى است كه آزار را از مردم دور كرده است و از آنها حمايت مى كند .

منار :نشانۀ راه.«منار»لفظ مفرد است و الف آن از واو به وجود آمده است،و گاهى به معناى جمع مناره به كار مى رود چنان كه سيّد رضى در اين جا به معناى جمع گرفته است و به همين دليل صفت آن را مؤنّث آورده است،هر چند اين جمع قياسى نيست،زيرا وزن مناره مفعله است و قياس جمع مفعله،مفاعل است.و بدين ترتيب جمع مناره«مناور»مى شود.جوهرى گفته است:برخى كه مناور را منائر آورده اند همزۀ اصلى را به همزۀ زائد تشبيه كرده و در جمع آن،را حذف كرده اند.

مثاقيل:جمع مثقال و آن چيزى است كه با آن طلا و نقره را وزن مى كنند و رفته رفته معناى جنس را پيدا كرده است،چنان كه گفته مى شود يك مثقال مشك و مانند آن و به تدريج از معناى محسوس به معناى معقول و مقادير عقلى منتقل شده،چنان كه گفته مى شود يك مثقال فضيلت و گفته مى شود اين شيء در ازاى آن است وقتى كه در مقابل و برابر آن شيء باشد به معناى وزن كردن و عوض قرار دادن به كار رفته است .

ص:215

مكافات و كفاء:به معناى ازاء است و در اصل در امور مادى به كار مى رفته مثلا گفته مى شده «فلانى را به چيزى مكافات دادى»يعنى به وسيلۀ مادّيات پاداش داده شد.و رفته رفته معناى پاداش معنوى را نيز به خود گرفته است و در معناى مادّى نيز گفته مى شود:كفأت الاناء يعنى ظرف از مايعى پر شد.و كفاء الشّىء بامدّ و همزه به معناى مثل و نظير به كار رفته است.

خوى النّجم:بدون تشديد واو به معناى سقوط است و با تشديد واو به حالتى از ستارگان گفته مى شود كه ميل به پنهان شدن دارد .

عنفوان الشّباب والسّن:آغاز جوانى و عمر.

الغضّ:طراوت و شادابى.

غضاضة الغصن :تر و تازگى و نرمى شاخه.

حدائى على كذا:مرا به كارى برانگيخت و به آن وا داشت.اين لغت از حداء ابل گرفته شده و آن سرود خوانى و آواز خوش براى شتر است كه آن را در راه رفتن تند مى كند .

الخصائص :جمع خصيصه بر وزن فعليه به معناى فاعل و آن چيزى است از كمال و غير آن كه به انسان اختصاص دارد محاجزات :جمع محاجزه و آن ممانعت از جانب دو طرف است،مثلا:روزگار از انجام كارى مخالفت مى كند و انسان سعى مى كند ممانعت روزگار را از ميان ببرد.

مماطلات :جمع مماطله،بر وزن مفاعله و بر معناى طرفينى دلالت داشته و به معناى امروز و فردا كردن است.گويا زمان به دليل فريبكاريش وعده هاى طولانى مى دهد و در عمل خلف وعده مى كند و گويا انسان به دليل آرزوى دراز انجام عمل را به زمان بعد موكول كرده و باز خلاف مى كند.

اعجب فلان بكذا فهو معجب:فعل مجهول است و زمانى گفته مى شود كه شخص چيزى را دوست داشته باشد و به آن ميل كند و آن چيز در جايگاهى قرار گرفته باشد كه براى آن شخص تعجّب آور باشد.مثلا گفته مى شود فلانى از عقل و رأى خود به عجب آمده است .

البدائع:جمع بديعه بر وزن فعيله و به معناى مفعول است و آن انجام كارى بدون نمونه و سابقه است بعدها بدائع براى كارهاى نيك و به عنوان مبالغه هم به كار رفته هر چند عمل مسبوق به سابقه بوده و به خاطر اين كه سخت نيكوست عملى بر آن پيشى نداشته است.

ص:216

ما احسن كذا:اين جمله و مشابه آن دلالت بر تعجّب دارد.

النّواصع:جمع ناصعه خالص هر چيزى را ناصع گويند.گفته مى شود:تصع الامر،يعنى كار واضح و آشكار شد معجبين و متعجّبين :به عنوان حال منصوب آورده شده اند.شگفتى از چيزى سبب تعجّب مى شود .

فنون الكلام:اقسام كلام و روشهاى مختلف آن است .

علما :منصوب است چون مفعول لاجله است.و ممكن است مصدرى باشد كه به جاى حال قرار گرفته باشد و فعل سلونى در آن عمل كرده است .

قوانين:جمع قانون،و آن هر صورت كلّيى است كه از آن احكام جزئى مطابق آن كلّى استنتاج شود.لفظ قانون معرّب سريانى است و بعضى گفته اند عربى است كه از زبان ديگر گرفته شده و براى ثبات و بقا وضع شده است و از ريشۀ قن كه به معناى برده اى كه پدر و مادرش برده اند و او از دو جهت برده است،گرفته شده است.و يا از كلمۀ قنقن كه به معناى راهنماى بينا و مطلع بر آب قناتها مى باشد گرفته شده است.و قناقن نيز به همين معناست.بنا بر اين قانون هدايت كننده است به شرطى كه جزئيّاتش شناخته شده باشد .

مسحة من جمال:اثر و علامت زيبايى.مثلا مى گويند:على فلان مسحة من جمال.يعنى «فلانى نشانه هاى جمال را دارد».اين واژه مخصوص مدح به كار رفته است.رسول خدا در بارۀ جرير بن عبد اللّه بجلى فرموده است:عليه مسحة من ملك.يعنى«نشانه هاى سرورى و بزرگوارى در او هست».ذوالرّمه در شعر چنين گفته است:

على وجه منّ مسحه من ملاحة و تحت الثياب الشين لو كان باديا (1)

عبق به الطيّب:«عطر آگين بود و بوى خوش از او منتشر شد».عبقه مفرد عبوق است.

اعتمدت:قصد كردم.

دثرة:زياده و فراوان.و به همين معناست جمّه .

اثر:نشانه اى است كه از شيء باقى بماند.

سنن رسول اللّه:آثار و نشانه هايى است كه از پيامبر باقى مانده است.

ص:217


1- در صورت مى نشانه هايى از زيبايى است و در زير لباسش زشتى است اگر آشكار شود.

شاذ:چيزى كه با امثالش مطابقت نمى كند.

شرر البعير:شترى كه از شترها بگريزد و از نظام آنها خارج شود .

مساجله:كسى كه در آب دادن يا مركب دادن(خانۀ كعبه)بر ديگرى غلبه و فخر مى كند.ريشه اين كلمه از سجل كه به معناى دلو بزرگ پر آب است گرفته شده.فضل بن عباس در بيتى چنين گفته است:

من يساجلني يساجل ماجدا يملا الدلوا الى عقد الكرب (1)

حفل القوم و اختلفوا:مردم اجتماع كردند و به وحدت نظر نرسيدند.محافله مصدر باب مفاعله است و به كار طرفينى گفته مى شود.سيّد رضى كه گفته است لا يحافل،بدين معناست كه در كلام غير امام(علیه السلام)جامعيّتى براى فضيلت نيست كه با كلام آن حضرت مقابله كند .

قطب الرّحى:در اصل به معناى ميخى بوده است كه سنگ آسيا بر آن دور مى زند،سپس در هر پايه و اساسى كه امور به آن منتهى و ارجاع شود به كار رفته است.در سخن عرب به بزرگ قوم قطب القوم گفته شده است زيرا مدار امور بر بزرگ قوم مى گردد.و قطب الفلك به دو نهايت محور فلك گفته مى شود و آن خطى است كه گمان مى رود كه از مركز فلك گذشته و فلك بر محور آن دور مى زند.و قطب به اقسام كلامى كه داراى اجزاست و اجزا بر محور كلام دور مى زند،گفته مى شود.

خطبه:صناعتى است كه براى اقناع به كار مى رود و موعظه و غير آن را در بر مى گيرد.

وعظ:ترساندن،و در عرف مردم به يادآورى ايام اللّه،كار آخرت و عذاب آن و امثال اينها اختصاص دارد.

رساله:پيام،شامل نوشته و غير آن مى شود زيرا ممكن است پيام با گفتار باشد نه با نوشتار صنف و نوع:در لغت به يك معنا هستند گر چه در عرف با هم اختلاف دارند.

اجماع:تصميم جدى بر كارى داشتن و خالص بودن از شك و ترديد .

اثناء الشيء:ضمن چيزى يا ميان آن.اثناء جمع ثنى(به كسر ثاء و سكون نون)است.در مثل مى گويند:انقذت كذا بثنى كتابى يعنى«آن را در ميان كتابم قرار دادم.».

ص:218


1- كسى كه با من از روى افتخار مجادله كند بر شخص بزرگى افتخار كرده است و مانند اين است كه بخواهد دلو را به وسيله ريسمان پر آب كند.

حوار:گفت و شنود محاوره و مجاوبه دو لغت مترادف هستند در مثل گفته مى شود:كلّمته فلم يحر جوابا.«با او سخن گفتم و جواب مناسب نشنيدم».

الانحاء:جمع نحو به معناى مقصد.

قواعد البيت:سنگهايى كه بنا بر آن استوار مى شود خداوند متعال فرموده است: «وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ» (1).قواعد به معناى چهار چوبى كه در پايين هودج به كار رفته است و آن گاه كلمه قواعد به هر اصلى كه بر آن چيزى(سخن يا غير آن)بنيان گردد اطلاق شده است.

ملامحه:مشابهت و در سخن اعراب كه مى گويند:فى فلان ملامح من ابيه،«در فلانى نشانه هاى پدرش هست،همين معنا وجود دارد.اصل اين كلمه از لمح البصر كه نگاه خفيف و زود گذر مى باشد گرفته شده است.اسم مكان اين كلمه ملمح جايگاه نظر مى باشد.

جايگزين ملمح محالّ اللّمح(جايگاه نظر)است،و از همين ريشه كلمۀ ملامحة اشتقاق يافته است.و به روايتى ملاحمه كه به معناى مناسبت است به كار رفته و بعضى نيز ملائمه گفته اند .

متّسق:به معناى منظم.كلامى است كه پشت سر كلامى به ترتيب خوانده شود.ريشه متّسق منتسق بوده است و نون در تاء ادغام شده است .

نكت:جمع نكته و آن اثرى است كه بعضى از اجزاى شيء را از بعضى جدا مى كند و به واسطۀ آن امتياز تحقق مى يابد و ذهن به آن توجه مى كند.مانند نقطه اى كه در جسم گذاشته مى شود و از آن اثرى پديد مى آيد كه جلب نظر مى كند و از همين معناست ضرب المثل:«رطبة منكّتة»يعنى خرما آثار رطب شدن يافت،سپس واژۀ نكته از امور جسمانى به سخن و امور معقولى كه بعضى از آن نياز به وقت دارد و شايسته توجه و تأمّل فراوان است منتقل شده و آن قسمت از كلام كه نياز به انديشه دارد نكته گفته اند.

لمع:جمع لمعه،به معناى بخشى از مرتع سر سبز،و گروهى از مردم به كار رفته است.ريشۀ اين لغت از لمعان كه به معناى درخشندگى و روشنى است گرفته شده و چون بخشى از زمين كه سر سبز است،گويى از سر سبزى و طراوت مى درخشد و چون باقى زمينها چنين نيست،به آن لمعه گفته شده است،سپس اين واژه به سخن بليغ و زيبا كه ممتاز از ديگر سخنهاست و

ص:219


1- سورۀ بقره(2):آيۀ(127): [1]وقتى كه ابراهيم ديوارهاى خانه را برافراشت.

موجب روشنايى ذهن مى شود،سرايت كرده است و گويا آن سخن در نفس و ذات خود داراى روشنايى و نورانيّت است .

اعتراض الشك:ترديد خاطرى كه مانع از قطع پيدا كردن به يكى از دو طرف شك باشد .

قبع القنفذ قبعا و قبوعا:وقتى كه خارپشت سرش را در زير پوستش مخفى كند و به همين معناست اگر شخصى سرش را در زير پيراهنش مخفى كند.ريشۀ اين كلمه از قبوع القنفذ گرفته شده است.

كسر البيت:ابن سكيّت گفته است كه كسر البيت پايين ترين قسمت خانه مى باشد كه نزديك به زمين است و زاويه را تشكيل مى دهد و در طرف راست و چپ انسان قرار مى گيرد .

سفح الجبل:بالاى كوه و دو طرف آن مى باشد كه آب از بالا به پايين جريان پيدا مى كند.و گاهى با«ص»نوشته مى شود .

يوقنون:دانستن از روى يقين.«واو»يوقنون در اصل«ى»بوده است كه به دليل ضمه ما قبل تبديل به واو شده است.

انغمس فى الامر:يا تمام وجود در كار وارد شد.

اصل اين كلمه از داخل شدن در آب يا مانند آن گرفته شده است.

اصلّت سيفه:شمشير از نيام برآورد .

قطّ الشيء:از پهنا قطع كرد.

قدّه و شقّه:از طول آن را بريد.

بطل:شجاع.

جدّله:او را بر زمين افكند .

نطف ينطف نطفانا:پرسيد.

منهج:جمع مهجه به معناى خون.بعضى گفته اند خون قلب است.مهجه به معناى روح نيز آمده است.واژه دما و مهجا در عبارت سيّد رضى به عنوان تميز منصوب اند .

ابدال:افراد شايسته اى كه زمين از وجود آنها خالى نيست و هر گاه يكى از آنها وفات يابد، خداوند به جاى او ديگرى را قرار مى دهد.ابن دريد گفته است كه مفرد ابدال بديل است و به قولى مفرد آن بدل مى باشد .

ص:220

عبرة:اسم مصدر اعتبار و به معناى متنبّه شدن است.عبرت در اصل به معناى انتقال ذهن از امرى به امرى است.

استظهار للشيء:كمك گرفتن از چيز براى حفظ چيزى ديگر .

استظهار بالشىء:كمك گرفتن از او.

استظهار على الشيء:كمك گرفتن از چيزى براى رفع چيزى ديگر.

غيرة :به فتح غين،مصدر است و به معناى رشك بردن است.در مثل گفته شده:غار الرجل على اهله،«مرد نسبت به خانواده اش غيرت نشان داده».رجل غيور و امرأة غيور،:«مرد و زن داراى غيرت فراوان شدند».غيرت رنج نفسانى است كه بر صاحب حق عارض مى شود به توهّم اين كه فردى در حق مسلّم او مشاركت مى كند كه استحقاق آن حق را ندارد.

عقائل :جمع عقيله،عقيلۀ هر چيزى بهترين و نيكوترين آن است .

اقطار:جمع قطر،به معناى ناحيه و اطراف است.

ندّ البعير:شتر فرارى شد و تنها ماند .

ربق:ريسمانى است با رشته هاى زياد كه با آن حيوانات را مى بندند.هر يك از رشته هاى عروه را ربقه گويند.در حديث آمده است هر يك از جماعت به اندازۀ يك وجب جدا شود ربقه اسلام را از گردنش برداشته است .

جدّ:حرص و كوشش.

بلاغ:اسم مصدر از تبليغ و بلوغ است كه به جاى مصدر نشسته است .

نهج:راه روشن .

بغيه و البغيه:آنچه كه از شيء اراده و خواسته مى شود.

بلال:آن مقدار آب يا شيرى كه با آن گلوى انسان تر شود .

غلّه و غليل:تشنگى زياد.

جلاء السيف:زدودن كدورتى كه بر شمشير نشسته و صيقل زدن آن.

جلاء القلب و النفس:بر طرف كردن تيرگيهاى شبهه و جهل كه بر آن عارض شده است .

تنجّزت الامر:در خواست قطعيت يافتن و انجام شدن كار .

استعاذه:در خواست پناه با تضرع و زارى:خداوند متعال فرموده است: «فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ»

ص:221

«مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ» (1).

زلّة اللسان:خطا در گفتار.

زلّة القدم:لغزش در راه و انحراف از آن و استوار نبودن بر راه راست.

پس از آنكه معانى لغات خطبۀ سيّد رضى توضيح داده شد،اينك به شرح خطبه باز مى گرديم.

در توضيح گفتۀ سيّد رضى:امّا بعد حمد اللّه...تا و زيادة احسانه، مى گوييم:سپاس خداوند تعالى كه در عبارت سيّد رضى آمده است چه به معناى ستايش و تعظيم مطلق و چه در برابر نعمتى و اعتراف به عظمت صاحب نعمت باشد،به دو دليل سزاوار چنين حمدى جز خداوند سبحان نمى تواند باشد،گر چه حمد خود نوعى عبادت بلكه كاملترين آن است.

دليل اول-هر يك از افراد نيكو كار يا به خاطر جلب منفعت و يا رفع مضرتى نيكى مى كنند اين نوع نيكوكارى هر چند در عرف نيكى به حساب مى آيد ولى در حقيقت معامله اى مى باشد.امّا چون خداوند متعال از منفعت و ضرر مبرّاست،نيكى كردن او به خاطر نفع و ضرر نيست بنا بر اين محسن حقيقى جز او نمى باشد پس هيچ كس جز او سزاوار اقسام حمد نمى تواند باشد.

دليل دوّم-حمد يا براى ستايش مطلق خداوند متعال و تعظيم او به كار رفته است براى جلال و كبرياى او،از آن جهت كه خداوند متعال نه غير او سزاوار تعظيم شده است چون او براى همگان اله است و ربّ،و خالق،و از هر نقصى پاك و از هر عيبى مبرّاست.ملاحظه و اعتبار اين جهت براى خداوند سبحان مطلوبتر از همۀ عبادات است.و به منزلۀ روح است براى جسد.و اگر حمد را به معناى شكر خداوند بگيريم لازمه اش شناخت و محبّت و توجه به خداست.و ملاحظۀ جهتى كه خداوند به آن جهت سزاوار شكر مى باشد و آن

ص:222


1- سورۀ نحل(16):آيۀ(98): [1]از شيطان رانده شده به خدا پناه بر.

اعطاى نعمت بى شمار بر بندگان است،كه غير خدا بر افاضۀ اين نعمت قادر نمى باشد و لذا اوست كه صرفا سزاوار ستايش و شكر است.در نظر گرفتن اين امور همان اسرارى است كه انجام عبادت با وجود آنها مطلوب و سودمند است.

پس از آن كه معلوم شد حمد از بالاترين عبادات است خواهى دانست كه مقصود خداوند متعال از آفرينش انسان جز عبادت چيزى نيست چنان كه فرموده است:« «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ» (1).

با دقّت در مطالب فوق معلوم شد كه حمد از بالاترين خواسته هاى خداوند است و انجام آن موجب رضوان خدا،و رضوان خدا موجب خيرات دائمى و نعمتهاى هميشگى است.سيّد رضى به چهار نوع از اين خيرات در آغاز خطبه اشاره كرده و مى فرمايد:

1-پذيرفتن ستايش بندگان از ناحيه خداوند متعال و رضايت او از بندگان با اين كه كمترين زحمت را دارد و آسانترين لفظ بر زبان است،بهايى است بسنده در مقابل نعمتهاى او،و اين خود نعمتى ديگر و بخششى بزرگ است كه حمدى ديگر را مى طلبد.و بدين ترتيب نعمت بعد از نعمت و حمد بعد از حمد را موجب مى شود پس منزّه است خداوندى كه نعمتهايش شماره نمى شود و بخششهايش پايان نمى يابد.

واژۀ ثمنا در عبارت سيّد رضى استعاره لطيفى مى باشد و جهت مشابهت آن اين است كه همان طور كه ثمن موجب رضايت فروشندۀ كالا مى شود،حمد نيز موجب رضايت خداوند سبحان در مقابل نعمتهايش مى شود.بدين ترتيب حمد با ثمن مشابهت پيدا مى كند.به اين دليل لفظ ثمن را براى حمد استعاره آورده است.در خبر است كه خداوند متعال به ايوب(علیه السلام)وحى كرده است:«من

ص:223


1- سورۀ ذاريات(51):آيۀ(56): [1]جن و انس را نيافريديم،مگر براى اين كه مرا به يكتايى پرستش كنند.

شكر نعمت را از دوستان خودم به عنوان جبران نعمتها پذيرفتم».

2-سيّد رضى به دلايل زير حمد را پناه از بلا ذكر كرده است:

الف-سخن خداوند متعال كه فرموده است: «وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ» (1).

خداوند متعال به كسانى كه كفران نعمت كرده اند وعدۀ عذاب داده است،با وجودى كه از آنها حمد و شكر را خواسته و در موارد زيادى به آنها امر فرموده است.با در نظر گرفتن اين معناى آيه روشن مى شود كه شكر و حمد موجب نجات از عذاب اليم و بلاى بزرگ مى شود و با انجام حمد و شكر زمينۀ كفران از ميان مى رود.

ب-چنان كه در گذشته روشن شد ستايشگر از آن جهت كه ستايش مى كند مستحق رضوان خداست،و مستحق رضوان خدا از عذاب او رهايى مى يابد.

بنا بر اين حمد جايگاه مناسبى براى پناه گرفتن از عذاب و خشم خداست.

ج-سيّد رضى حمد را سبب ورود به بهشت دانسته است.توضيح اين مطلب به اين قرار است:

اوّل-حمد از كاملترين عبادات است و اين كه عبادت وسيله دخول بهشت مى باشد امرى روشن است.

دوم-روايت شده است كه روز قيامت پيامبر(صلی الله علیه و آله)ندا مى كند كه حمد گويان به پا خيزند پس جمعيتى بر مى خيزند و براى آنها علمى افراشته مى شود و سپس داخل بهشت مى شوند.از حضرت سؤال شد حمد گويان كيانند؟فرمود:

آنان كه در هر حال خدا را شكر مى كنند.پس از جانب خداوند امر مى شود كه حمد گويان وارد بهشت شوند.

د-سيّد رضى به دلايل زير حمد را موجب زيادتى احسان حق دانسته است:

اوّل-فرمودۀ خداوند متعال: «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ» (2)در آيه خداوند متعال

ص:224


1- سورۀ ابراهيم(14):آيه(7): [1]اگر كفران كنيد محققا عذاب من سخت است.
2- سورۀ ابراهيم(14):آيه(7): [2]اگر شكر نعمت به جاى آوريد بر نعمت شما مى افزايم.

زيادى نعمت را وابسته به مجرّد شكر دانسته است.

دوّم-در جود خداوند بخل و منعى نيست،نقص و كمبود در بنده است چون قابليّت دريافت نعمت را ندارد.هر گاه انسان با سپاسگزارى مستعد نعمت شد خداوند نعمتش را بر او افاضه مى كند و سپس به وسيلۀ حمد و شكر استعداد پذيرش نعمت مى يابد و بر نعمتهاى سابق وى نعمتهاى جديدى افزوده مى شود تا اين كه تمام درجات كمالى كه براى او بالقوّه بود به فعليّت برسد و به درجۀ كروبيان برسد و در جوار فرشتگان مقرّبى كه در پيشگاه حضرت حق معتكف اند، قرار گيرد.با اين توضيح روشن شد كه حمد خدا موجب تحقق اين امور مى شود و خداوند به عين عنايت،بندگان را مورد توجّه قرار داده و آنها را مشمول رحمت واسعۀ خود گردانيده است.

قوله:و الصّلوة على رسوله نبىّ الرّحمة...تا و خوى نجم طالع در توضيح مطالب بالا مى گويم:سيّد رضى،درود بر رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را هم رديف حمد خداى سبحان قرار داده است و اين از آداب دينى است كه عادت بر آن در خطبه استمرار دارد.سيّد رضى براى آن حضرت مطابق شرح زير هفت صفت ذكر كرده است.

اوّل:آن حضرت با توجّه به فرمودۀ خداوند متعال پيامبر رحمت است: «وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ» (1).توضيح و بيان رحمت بودن پيامبر به دلايل زير است:

الف-پيامبر(صلی الله علیه و آله)هدايت كنندۀ به راه راست و سوق دهندۀ به رضوان خداوند سبحان مى باشد به سبب هدايت آن حضرت مردم به مقاصد عالى مى رسند و وارد بهشت مى شوند و اين نهايت رحمت وجودى آن بزرگوار است.

ص:225


1- سورۀ انبيا(21):آيۀ(107): [1]اى رسول ما تو را نفرستاديم مگر آن كه رحمت براى اهل عالم باشى .

ب-وظايفى كه به دست آن جناب براى مردم مقرر شده است نسبت به وظايف مشروعى كه به وسيلۀ انبياى سابق براى مردم مقرر شده،ساده ترين و سبك ترين وظيفه هاست.و بدين جهت آن حضرت فرموده است:«با ديانت سهل و آسان مبعوث شدم».و اين سادگى وظيفه،عنايتى است از خدا و رحمتى است كه به دست آن جناب به امّت رسيده است.

ج-در جاى خود ثابت شده است كه خداوند گناهكاران امّت آن حضرت را مى آمرزد و به سبب شفاعت آن بزرگوار مشمول رحمت حق مى شوند.

د-پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر بسيارى از دشمنان خود مانند يهود و نصارا و مجوس، با امان دادن آنها و قبول جزيه از ايشان،رحمت آورد.و فرمود:«هر كه آنان را اذيّت كند مرا اذيّت كرده است و خداوند جزيه را از انبياى پيش از آن حضرت نپذيرفت».

ه-پيامبر از خداوند تعالى تقاضا كرد كه بعد از او عذاب استيصال را از امّتش بر طرف فرمايد،و تقاضاى دفع عذاب رحمت است.

و-خداوند تعالى در شريعت آن حضرت رخصت(مهلت از عذاب)را به خاطر سبك شدن بار عذاب و ترحّم بر امّت پيغمبر مقرر فرموده است.

دوّم-پيامبر را به صفت امام پيشوايان توصيف كرده است.به دو دليل امامت بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)صدق مى كند:

الف-امام در حقيقت همان رئيسى است كه در افعال و اقوال به او اقتدا مى شود،و از انبيا(علیه السلام)سزاوارترين مردم بر اين امر مى باشند،زيرا آنها پيشواى مردمند.

ب-به دليل سخن حق تعالى در باره ابراهيم(علیه السلام)كه فرمود: «إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً» (1).امّا اين كه آن حضرت امام امامان مى باشد به دليل گفتار خود آن

ص:226


1- سوره بقره(2):آيه(124): [1]من تو را به پيشوائى خلق برگزيدم.

حضرت است كه فرمود:آدم و پيامبران بعد از او زير لواى من هستند.

سوّم-سيّد رضى آن حضرت را سراج امت ناميده است به دليل كلام حق تعالى: «إِنّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً وَ داعِياً إِلَى اللّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً» (1).

تشبيه آن حضرت به چراغ روشن،استعارۀ لطيفى براى آن حضرت است.زيرا همان طور كه از ويژگيهاى چراغ،روشن ساختن اطراف و راهنمايى خلق در تاريكى است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)قلوب عالم را به انوار وحى و رسالت روشن ساخته تا اين كه مردم از ظلمت جهالت به وسيلۀ آن حضرت نجات يابند.بدين سبب استعاره آوردن چراغ براى آن حضرت استعاره اى زيباست و آن استعارۀ محسوس به معقول است بر سبيل كنايه،بر اين كه آن حضرت مرشد و هدايتگر مردم به سوى حق است.

چهارم-اين كه آن جناب برگزيده و منتخب از ريشۀ بزرگوارى و اساس جود مى باشد.و اين عبارت كنايه از شرافت خانوادگى آن بزرگوار است.

لفظ«كرم»كه در عبارت سيّد رضى به كار رفته است در معناى لغوى سخا و بخشندگى را مى رساند و به طور مجاز در اين عبارت براى مطلق شرافت به كار رفته است.منظور اين است كه خداوند سبحان پيامبر را از خانواده اى كه محل شرف و كرم بودند برگزيد.

پنجم-آن كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)خلاصه و عصارۀ بزرگواران پيشين است.

اضافه سلاله به مجد در عبارت سيّد رضى(ره)به دو صورت قابل توضيح است:

الف-در عبارت مضاف حذف شده است و تقدير كلام چنين باشد:سلالة اهل المجد الاقدم.

ب-لفظ مجد براى نسب پيامبر(صلی الله علیه و آله)استعاره آورده شده باشد.تصوّر معناى

ص:227


1- سوره احزاب(33):آيه(45): [1]اى رسول گرامى ما تو را در حالى كه مژده دهنده و ترساننده و دعوت كننده به حق هستى به پيامبرى فرستاديم تا چراغ فروزانى فرا راه آنها باشى.

جمله اين است كه تمام نسب آن حضرت بزرگوارى است و به اين علّت كلمۀ مجد را به كار برده و پس از استعاره به آن اضافه كرده است بعد از آن لفظ مجد را به صفت اقدم توصيف كرده است تا زيادتى فضل آن را بر همگان نشان دهد.

ششم-آن كه آن حضرت را به عبارت:مغرس الفخّار المعرق توصيف كرده است.لفظ مغرس كه به معناى زمينى است كه طبيعت آن نيكو باشد استعاره كنايه اى آورده است از شرف و كمال خانوادگى آن حضرت و وجه مشابهت اين است كه طبيعت آن بزرگوار داراى شرف و كرامت است.چون افتخار و شكوه و جلال از آن ظهور و بروز كرده است،همچنان كه زمين مسطّح براى رويش گياهان پاك و نيكو آماده است،توصيف آن حضرت به معرق به خاطر برترى نسبى است كه بر ديگران دارد.و اين استعارۀ ترشيحى است،زيرا وقتى مغرس(كشتگاه) را استعاره بالكنايه براى اصل و نسب آورده است،معرق را نيز به صورت استعارۀ ترشيحى بيان كرده است.

هفتم-اين كه آن بزرگوار را به شاخه هاى بلند پر ميوه و برگ توصيف كرده است.لفظ فرع در معناى حقيقى به شاخه هاى انشعاب يافته از ريشۀ درخت گفته مى شود و در اين عبارت به عنوان استعاره بر آن حضرت اطلاق شده است زيرا آن حضرت نتيجۀ وجود پدرانى است كه در علوّ مرتبه و شرف و بزرگوارى هستند.و فروع را نيز به اين كه داراى ميوه و برگ فراوان مى باشد توصيف كرده است.و آن نيز استعارۀ ترشيحى است.زيرا شاخۀ خالى از ميوه و برگ يا يكى از اينها موجب نقص كمال و حسن و زيبايى است.و اين،استعارۀ كنايه اى است از شرافت و بزرگوارى آن حضرت به دليل شرف و بزرگوارى خانواده اش.

اضافۀ لفظ فرع به كلمۀ علا مانند سلاله است به مجد در عبارت گذشته،بنا بر اين بحث را تكرار نمى كنم.

امّا بيان صادق بودن صفات چهار گانۀ اخير(منتجب،سلالة المجد،

ص:228

مغرس الفخّار،فرع العلاء المثمر المورّق)به دلايل زير است:

الف-روايتى از آن حضرت به ما رسيده است كه فرمود:خداوند متعال پيوسته مرا از صلب پاك پدران به ارحام پاك مادران انتقال داد و به ناپاكى جاهليّت مرا آلوده نفرمود (1).در شرف و كرامت آن حضرت همين عنوان كفايت مى كند.

ب-آن حضرت از فرزندان اسماعيل و ابراهيم(علیه السلام)است و بزرگوارى آن دو مشهور مى باشد.شخصى به نام وهب در بارۀ حضرت ابراهيم(علیه السلام)چنين گفته است:«ابراهيم(علیه السلام)اوّل كسى بود كه مهمان پذيرفت،فقرا را اطعام كرد و بيچارگان را پذيرايى نمود».

ج-نسب آن حضرت از قريش است و شرف و بزرگوارى قريش در ميان عرب بسيار روشن است.يكى از بزرگان قريش و اجداد آن حضرت قصى است.

همان كه قبايل قريش را جمع آورى كرد و در مكه جا داد و دارالنّدوه را بنا كرد و كليد كعبه را از قبيله خزاعة گرفت.يكى ديگر از اجداد آن حضرت هاشم بن عبد مناف است،كسى كه نانهاى خشك را خرد مى كرد و قوم خود را در سال قحطى و تنگى پذيرائى مى نمود.به همين دليل وى را هاشم(نرم كنندۀ نان خشك)ناميدند،نام اصلى او عمرو مى باشد.شاعرى در وصف او چنين سروده است:

عمرو العلى هشم الثريد لعقوبه و رجال مكة مسنتون عجاف (2)

يكى ديگر از اجداد پيامبر(صلی الله علیه و آله)عبد المطلّب بن هاشم است،كه از حكماى عرب و سرآمد آنها و رئيس مكه و اسمش شيبة الحمد است.فيل بزرگ (ابرهه كه داراى فيل بزرگ بود)براى او تعظيم كرد و به بركت نورى كه در صلب

ص:229


1- لم يزل اللّه تعالى ينقلني من اصلاب الطاهرين الى ارحام المطهرات لم يدنسنى بدنس الجاهليّة.
2- عمرو بلند مرتبه اى است كه نانهاى خشك را براى قوم خود خرد مى كرد در حالى كه مردان مكّه قحطى زده و لاغر بودند.

او بود خداوند مكر اصحاب فيل را از مكّه بر طرف كرد و طير ابابيل را بر آنها فرستاد و آنها را با سنگ ريزه هاى مخصوصى تير باران كرد.

به بركت همان نور خواب صادقى در شناخت موضع زمزم ديد.و آن بزرگوارى كسى است كه بر او نذر الهام شد،و بهمين دليل نذر كرد كه دهمين اولادش را در راه خدا قربانى كند و سپس اين قربانى به فديه بدل گشت.پيامبر بعدها به اين موضوع افتخار كرده و فرمود من فرزند دو ذبيح هستم(يعنى حضرت اسماعيل و پدرش عبد اللّه).

عبد المطلب فرزندانش را به ترك ظلم و سختگيرى امر كرد.و آنها را به كرامتهاى اخلاقى تشويق و از امور پست نهى مى كرد.نشانۀ بزرگوارى و برترى خردش اين است كه داورى و پايان دادن به نزاعها را به او واگذار كرده بودند.

براى او مسندى مى گسترانيدند و بر كعبه تكيه مى داد و ميان آنها داورى مى كرد.

جزئيات شواهد خردمندى او زياد است.از او اخبار و اشعار فراوانى نقل شده است كه بر اقرار او بر صانع حكيم و يگانه دانستن خدا و اعتراف به رستاخيز دلالت مى كند.هر كس كتب تاريخ را مطالعه كند در مى يابد كه او به معاد معتقد بوده است.

قوله:و على اهل بيته...تا و مثاقيل الفضل الراجحة.

من(شارح)مى گويم:مردم در مقصود از اهل بيت در اين آيه شريفه:

«إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ» (1)اختلاف كرده اند.بيشتر علما گفته اند مقصود از اهل بيت در اين آيۀ شريفه زنهاى پيامبر است.و برخى اين آيه را خاص زنهاى پيامبر دانسته اند با استدلال به سياق سخن پيش از كلمۀ اهل بيت و بعد از آن.ولى شيعه اتفاق نظر دارد بر اين كه منظور،على،فاطمه،حسن

ص:230


1- سورۀ احزاب(33):آيۀ(33): [1]همانا خدا مى خواهد كه هر گونه پليدى را از شما خانوادۀ نبوت ببرد.

و حسين(علیه السلام)مى باشد.عقيدۀ ابى سعيد خدرى نيز همين است و مقصود سيّد رضى از اهل بيت در اين عبارت على،فاطمه،حسن و حسين(علیه السلام)و ائمه بعد از آنهاست.

سيّد رضى اهل بيت را به چهار صفت به شرح زير توصيف كرده است:

1-مصابيح بودنشان.اين صفت به صورت استعارۀ كنايه اى بر آنها اطلاق شده است.با اين توضيح كه مردم به وسيلۀ آنها از ظلمات جهل رهايى مى يابند.

چنان كه به وسيله چراغ در تاريكى راه مى يابند.

2-حافظان امّت از لغزش اند.يعنى به سبب هدايت آنها به راه مستقيم، مانع از آنند كه مردم در يكى از دو طرف افراط و تفريط فرو غلتند.

3-شاخص روشنى براى شناخت واضح دين هستند.چنان كه در گذشته گفتيم«منار»به معناى جايگاه نور است.و اين عبارت چنان كه گذشت به طريق استعاره اى زيبا به كار رفته است.

4-آنان معيار فضيلتهاى برترند.اضافۀ مثاقيل به فضل يا به تقدير لام است يعنى مثاقيل للفضل،در اين صورت هر گاه بخواهيم فضيلت مردم را نسبت به يكديگر بسنجيم فضيلت اهل بيت را معيار قرار داده و نسبت به آن مى سنجيم.

و يا عبارت به تقدير من مى باشد.يعنى مثاقيل من الفضل.در اين صورت چنين معنى مى دهد كه فضيلت ديگران تابعى از فضيلت آنهاست.و فضيلت آنها نسبت به همه برترى دارد.لفظ مثاقيل در اين جا استعاره است.و جهت مشابهت عبارت است از اين كه آنها معيار و ميزان سنجش مردم اند.چنان كه مثقال چنين است.

قوله:و صلّى اللّه عليهم أجمعين...تا نجم طالع.

مى گويم(شارح):پس از اين كه سيّد رضى از خداوند سبحان براى پيامبر و آلش تقاضاى رحمت كرد.به سه اعتبار شايستگى آنها را براى اين صلوات به

ص:231

شرح زير توضيح داد:

الف-به اعتبار فضيلت نفسانى آنها مانند علوم و ملكات فاضلۀ اخلاقى.

ب-به اعتبار كارهاى ظاهرى آنها مانند عبادات بدنى آنها.

ج-در نظر گرفتن پاكيزگى نسب مطهّر و جدا شدن آنها از اين نسب و ريشۀ پاك.اينها امورى هستند كه زمينه ساز استحقاق رحمت خداوند مى شوند.

قوله:فَانّى كنت فى عنفوان شبابى...تا آخر كلام.

مى گويم(شارح):پس از آن كه خطبه را با ياد و ستايش خداوند متعال و حمد و درود بر رسول و آلش آغاز كرد به بيان حال خود در جمع آورى اين كتاب و ذكر عواملى كه موجب جمع آورى اين كتاب شده پرداخته است و از جمله دلايل ستوده بودن كلام على(علیه السلام)را بيان كرده و سپس در ضمن بيان دلايل جمع آورى كتاب امورى را بيان كرده است كه نياز به دقت دارد.

اوّل-آن كه اين مجموعه،جزئى از كلّ سخنان آن حضرت مى باشد،به دليل گفتار سيّد رضى:من شروع به جمع آورى كلامى كرده ام كه در بردارندۀ گزيده اى از كلام على(علیه السلام)است.و اين مطلب امرى روشن است.قطب راوندى گفته است:من از بعضى علماى حجاز شنيدم كه مى گفت:در مصر به مجموعه اى از كلام على(علیه السلام)برخوردم كه حدود بيست و اندى جلد بود.

دوّم-قول سيّد رضى كه در توصيف سخن حضرت فرموده:جواهر العربيّه و يواقيت الكلم الدّينيه و الدنيوية.اين دو كلمه(جواهر و يواقيت)دو استعارۀ لطيفى هستند براى دو لفظى كه بيان كنندۀ دو نوع سنگ مخصوص اند،كه در اين جا استعاره اند از فصاحت الفاظ عربى و حكمت فاضله اى كه سخن على(علیه السلام) مشتمل بر آنهاست.وجه مشابهت عبارت از اشتراك هر دو لفظ در گرانبهايى الفاظ فصيح و حكمت بليغ نسبت به ساير الفاظ و معانى معقول مى باشد.

سوّم-سخن امام(علیه السلام)راهى است براى رسيدن به فصاحت و محلّى است

ص:232

براى رسيدن به آن و اين دو لفظ در اين جا استعاره است.و در حقيقت شريعه براى رودخانه و چشمه و امثال آن به كار مى رود،و در اين جا بر سخن على(علیه السلام) اطلاق شده است.وجه مشابهت اين است كه چنان كه شريعۀ آب،تشنه را براى آب برداشتن و سيراب شدن به آب مى رساند،همچنين سخن امام(علیه السلام)مرجعى براى مردم در استفاده از فصاحت مى باشد.اگر سيّد رضى به جاى مشرعها و موردها،«مصدرها و موردها»به كار مى برد رساتر بود.زيرا كلمه مشرع و مورد يا مترادف اند يا نزديك به مترادف،و در رساندن معنا بليغ نيستند.همچنين گفتۀ سيّد رضى در توصيف كلام امام(علیه السلام)كه آن منشأ بلاغت و مولد آن مى باشد نيز استعاره است.ذهن امام(علیه السلام)را به مادر تشبيه كرده و فصاحت را به فرزندى كه از او متولّد مى شود.

چهارم-سيّد رضى سخن امام(علیه السلام)را كلامى دانسته است كه در آن اثرى از علم الهى و بويى از كلام نبوى است.و فرض اين است كه تمام علم الهى زيبا و نيكوست و كلام امام(علیه السلام)را نمونه اى از كلام الهى قرار داده است.كلام نبى را معطّر و خوشبو مانند مشك معطر دانسته و كلام امام(علیه السلام)را بوى آن تلقّى كرده است.و اين دو تشبيه از تخيّل عقل در زمينۀ حسّ بينايى و بويايى به وجود آمده است تا به وسيله حسّ بينايى اثر علم الهى،و به وسيلۀ حسّ شامّه بوى كلام نبوى(صلی الله علیه و آله)درك شود و اين جمله به صورت استعارۀ بالكنايه آمده است.منظور از مسحه(اثر علم الهى)به كنايه آن چيزى است كه عقل آن را از حكمتى كه بدان در قرآن كريم اشاره شده است به اضافۀ فصاحت از كلام آن حضرت درك كند.و آنچه كه از اسلوب و روش موجود به اضافۀ فصاحت و حكمت در كلام پيامبر موجود است به كنايه بوى كلام پيامبر(صلی الله علیه و آله)تعبير شده است.بنا بر اين عقل اثر علم الهى،و بوى كلام نبوى را در سخن امام(علیه السلام)مى بيند و مى شنود.

ابو الحسن كيدرى(ره)در اين باره چنين فرموده است:

ص:233

«سيّد رضى كلام الهى را به مسحه و كلام نبوى را به عبقه تعبير كرده است.

به اين دليل كه سخن امام(علیه السلام)به كلام رسول(صلی الله علیه و آله)شباهت بيشترى دارد و به منزلۀ جزئى از كلام نبى(صلی الله علیه و آله)است.زيرا پيامبر(صلی الله علیه و آله)و امام(علیه السلام)شاخۀ يك درخت و فرع يك ريشه اند و مى دانيم كه معناى عبوق الشيء بالشىء لازم و ملزوم هم و متّصل بودن به يكديگر است و به لحاظ شدّت اتّصال هر يك جزء ديگرى به حساب مى آيد به همين دليل سيّد رضى در بارۀ كلام امام(علیه السلام)گفته است:بويى از كلام نبوى است،چون،معناى مسحه اثرى از جلال و زيبايى است و صرف اثر شيء در شيء موجب لزوم آن شيء و شدّت مشابهت آن نمى شود و كلام بارى تعالى به كلام خلق تشبيه نمى شود،ناگزير از كلام خدا به مسحه تعبير كرده است نه عبقه».

سخن ابو الحسن كيدرى در فرق گذارى ميان اين دو تشبيه،گر چه به اختصار بيان شده مع ذلك نارساست.و ممكن است به گونۀ ديگرى آن را بيان كرد.مى توان گفت كه عبقه با مورد تشبيه مشابهت ظاهرى و باطنى دارد ولى مسحه با مورد تشبيه فقط مشابهت ظاهرى دارد به دليل سرودۀ شاعر كه گفته است:

الا وجه مى مسحة من ملاحة و تحت الثياب الشين لو كان باديا

در اين بيت مسحة صرفا بر نمكين بودن ظاهرى دلالت دارد.و به تعبير ديگر اثر ثروت و جمال و ملك در نزد بعضى براى دلالت بر تشبيه كافى است و در نزد بعضى براى دلالت بر تشبيه كافى نيست.

پس از روشن شدن مطلب فوق مى گوييم چون سخن امام(علیه السلام)در اسلوب ظاهر و در حكمت باطن مناسبت شديد با كلام پيامبر(صلی الله علیه و آله)داشته است،به منزلۀ جزء آن به حساب آمده است.بنا بر اين استعاره آوردن لفظ عبقه براى سخن نبوى(صلی الله علیه و آله)سزاوارتر است.زيرا بر شدّت تخيّل وجه مشابهت دلالت مى كند،

ص:234

يعنى خصوصيّات كلام نبوّت در كلام على(علیه السلام)هست.چنان كه گويا جزئى از آن مى باشد.ولى چون كلام الهى با كلام مردم كمترين مناسبت را دارد.كلام امام(علیه السلام) نسبت به كلام الهى در بعضى جهات مناسب است.يا براى اين كه كلام امام(علیه السلام) شامل بعضى حكمتهاست يا فصاحت متناسب با كلام الهى را در بر دارد ولى در اسلوب مشابه كلام الهى نيست بنا بر اين مسحه اى از شيء دلالت بر مناسبت بر بعضى جهات مى كند و آن تنها تناسب ظاهرى با كلام الهى است.به اين ترتيب استعارۀ لفظ مسحه براى مشابهت ظاهرى با كلام الهى مناسبتر است.

پنجم-سيّد رضى سخن امام(علیه السلام)را به دريايى كه قابل اندازه گيرى نيست، توصيف كرده است.لفظ بحر را براى سخن امام(علیه السلام)استعاره آورده و با لفظ لا يساجل(به اندازه در نمى آيد)به وجه شبه اشاره كرده است.زيرا مساجله (محاسبه،اندازه گيرى)مبالغه در آب دادن و نفوذ است.و سخن امام(علیه السلام) بيشترين نفوذ را در كلام سخنوران دارد.بنا بر اين ظرف ذهن از فيض كلام آن حضرت پر شده و قهرا به دريايى شباهت يافته است كه هيچ درياى ديگرى در سيراب كردن و نفوذ،يعنى در فصاحت و حكمت به پاى آن نمى رسد.

همچنين كلمۀ لا يحافل استعاره است براى محافلت يعنى همنشينى كه صفتى است از اوصاف انسان.كلام امام(علیه السلام)را به مردى كه خوش مجلس است و جماعت فراوانى را بر اطراف خود جمع مى كند تشبيه كرده است و هيچ كلامى اين جامعيّت و جاذبيّت را ندارد.

ششم-سيّد رضى در بارۀ سخن امام(علیه السلام)فرموده است:«سخن امام(علیه السلام)براى تمثّل جستن گواراست.اين عبارت مجاز در اسناد است،زيرا سوغ(گوارا بودن) در حقيقت براى آشاميدن به كار مى رود.بنا بر اين نسبت دادن آن به تمثيل مجاز است.وجه علاقه و مناسبت اين است كه هر گاه مثلى در بين مردم زياد به كار رود و به دليل زيادى استعمال در بين مردم موجب لذّت شود در گوارايى و عموميّت

ص:235

در ميان مردم به آب زلال شباهت پيدا مى كند كه به دليل گوارايى و لذّت،آسان نوشيده مى شود.بنا بر اين نسبت دادن لفظ سوغ به مثل نيكو و زيباست».

هفتم-سخن سيّد رضى كه در توصيف كلام امام(علیه السلام)گفته است:و خلع من قلبه انّه كلام مثله...تا لم يعترضه الشك.ضمير مثله به امام(علیه السلام)بر مى گردد و من در ممّن عظم قدره،براى بيان جنس است.معناى سخن اين است،كسى كه در كلام مى انديشد هر گاه فرض كنيم،او را و يا سخن شخصى مانند او را نمى شناسد، چنانچه به عظمت مقام و نفوذ كلام و فرو رفتن در گردابهاى جنگ و تدبير امور مردم و نظام بخشيدن احوال آنها و ادارۀ مملكت آن حضرت توجه كند،تصوّر خواهد كرد كه اين گفتار و رفتار نمى تواند از شخصى باشد.كه داراى چنان مقامى از زهد و تقوا بوده است،با توجّه به اين حالات،شك نخواهد كرد كه اين، كلام شخص مخلصى است كه قلبا از غير خداى تعالى اعراض كرده و به صدق نيّتش به غير خدا سرگرم نشده است.بيشتر شك براى ذهنهاى ضعيف در جهت خلاف پديد مى آيد.به اين معنى كه اين سخن،سخن امام(علیه السلام)نيست و آن را سخن كسى مى داند كه در امور دنيا و احوال آن غرق شده است.و چنين شناختى براى او منشأ بروز شك مى شود كه اين سخن نمى تواند سخن مردى باشد كه شهرۀ زهد و تقوا است و به كنج خانه عزلت گزيده و يا به غارى در دامن كوه پناه برده است و از مردم فاصله گرفته است.چون اين حالت شيوۀ زهّاد تارك دنياست.

ضمير در يسمع و جسّه به لفظ من در عبارت بر مى گردد.يعنى شخص زاهد گوشه گير،جز صداى خود نمى شنود و غير از نفس خود احساس نمى كند.

هشتم-توصيف امام(علیه السلام)در سخن سيّد رضى كه گفته است:ينغمس فى الحرب مصلتا،:«در جنگ فرو مى رفت با شمشير آخته.»كلمۀ مصلت در نسبت دادن انغماس به حرب استعارۀ زيبايى است.زيرا استعمال انغماس در ورود به آب و امثال آن حقيقت است.و چون در جنگ افراد به هم در مى آميزند

ص:236

و در هم فرو مى روند،به آب انباشتۀ فراوان شباهت پيدا مى كند.بنا بر اين نسبت انغماس به جنگ صحيح است همچنان كه نسبت انغماس به آب صحيح است.

و به اين دليل است كه گفته مى شود در جنگ شناور شد و در آن فرو رفت.

در جملۀ يقطر مهجا كه به دنبال جمله قبلى سيّد رضى آمده است چنانچه كلمۀ مهجه را به خون تفسير كنيم،نسبت يقطر به مهجه نسبت حقيقى است.و اگر به روح تفسير كنيم به دليل تشبيه كردن روح به مايعاتى كه از بدن انسان مى چكد،مانند خون و امثال آن مجاز خواهد بود.

نهم-در دنباله سخن سيّد رضى در توصيف آن حضرت آمده:و هو مع ذلك زاهد الزّهاد و بدل الابدال.واو،در آغاز جمله براى بيان حال است و ثبوت اين دو صفت براى آن حضرت روشن است.زيرا صوفيّه و اهل تجريد خود را به آن جضرت منتسب مى دانند و ما در مقدّمۀ كتاب گفتيم كه آن بزرگوار پس از سيّد الانبيا(صلی الله علیه و آله)سيّد العارفين است.و توضيح داديم كه نفس قدسى آن بزرگوار جاذبۀ نيرومندى راجع به همۀ امور داشته است و بدين سبب اشتغال به امور دنيا و انجام كارهاى جنگ و نظام بخشيدن جامعه بر اساس مصلحت مانع از پرداختن آن به عبادت كامل و توجّه دادن نفس قدسى به دريافت انوار الهى،و خالص شدن براى حق و كناره گيرى از دنيا و زيباييهاى آن نبوده است.اينها كه شمرديم از فضايل نفوس انبيا و كمالات نفوس اولياست.

زهد كه اعراض از غير خداست گاهى در ظاهر است و گاهى در باطن، ولى زهدى كه سودمندى است زهد باطنى است.پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرموده است.

«خداوند به ظاهر و اعمالتان نگاه نمى كند بلكه به نيّت و باطنتان مى نگرد. (1)» هر چند كه زهد باطنى در مرحلۀ نخست از زهد ظاهرى ناگزير است،زيرا زهد

ص:237


1- انّ اللّه لا ينظر الى صوركم و لا الى اعمالكم بل ينظر الى قلوبكم و نيّاتكم.

واقعى و باطنى در آغاز سلوك،تحقق نمى يابد و علّت آن اين است كه لذّات جسمانى بالفعل هستند،در حالى كه نهايت فايدۀ عقلى كه زاهد حقيقى از زهد مى طلبد در ابتداى سلوك برايش قابل تصوّر نيست.اما زهد ظاهرى براى كسى كه قصد زهد را دارد ممكن و ميسّر است با اندك رفتارى كه عبارت از ريا و سمعه باشد آشكار مى شود.به همين دليل پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«ريا خود نمايى و ريا در عمل پل اخلاص است (1)».

چون در گذشته توضيح داديم كه على(علیه السلام)پس از رسول خدا سيّد العارفين است،ناچار زهد آن حضرت زهد حقيقى است.بزودى ضمن توضيح سخنان آن حضرت نهايت درجۀ زهد آن حضرت را خواهى دانست.ولى با توجه به جنبه هاى زهد آن بزرگوار چگونه مشهور به شجاعت بوده است؟رازش اين است كه لازم است نفس عارف داراى ملكات اخلاقى باشد و چنان كه مى دانى شجاعت اصلى در ملكات اخلاقى است.

دليل ديگر اين كه آنچه انسان را از وارد شدن در خطرات و مشكلات باز مى دارد همانا ترس از مرگ و دوست داشتن زندگى است و عارف از مرگ پرهيزى ندارد زيرا محبّت خداى تعالى عارف را از سرگرم شدن و توجّه به هر چيزى باز مى دارد،بلكه چه بسا مرگ براى او نهايت آرزوست،چون مرگ وسيله اى براى ديدار بزرگترين محبوب است و نيز مرگ آخرين مطلوب او مى باشد.ما توضيح بيشتر اين موضوع را در كتاب مصباح العرفان در قسمت اخلاق عارفان آورده ايم.

در بارۀ ابدال نقل شده است كه آنها هفتاد نفرند،چهل نفر در شام و سى نفر در ديگر شهرها مى باشند.در حديثى از على(علیه السلام)روايت شده است كه ابدال

ص:238


1- الرياء قنطرة الاخلاص.

در شام،نجبا در مصر و عصائب در عراق اجتماع دارند و ميانشان جنگ است.

دهم-عبارت:و قد استخرج عجبهم سيّد رضى،يعنى علما با ديدن سخن على(علیه السلام)شگفت زده شدند.و برخى اين عبارت را عجبهم،خوانده اند.در اين صورت معناى جمله اين است:من دانشمندان را به اين فضيلت متذكّر شدم،تا محبّت و علاقه شان به اين سخنان آشكار شود.

ابو الحسن كيدرى در تفسير اين جمله گفته است:«من علما را آگاه ساختم كه از آوردن چنين سخنانى عاجز و در مانده اند،بنا بر اين با توجّه به سخنان امام(علیه السلام)خود پسندى آنها از ميان رفت».نظر ما(شارح)اين است كه جملۀ سيّد رضى با معنايى را كه ابو الحسن كيدرى گفته است،نمى رساند.

يازدهم-در بارۀ سخن سيّد رضى كه گفته است:و العذر فى ذلك انّ روايات كلامه(علیه السلام)تختلف اختلافا شديدا،مى گوييم:دو احتمال در سبب اختلاف به شرح زير وجود دارد:

1-چه بسا امام(علیه السلام)يك معنى را دو بار يا بيشتر به الفاظ مختلفى بيان كرده باشد چنان كه بلغا و اهل فصاحت نيز چنين اند و شنوندگان بعضى لفظ اوّل و بعضى لفظ دوّم را نقل كرده و روايت مختلف شده است.

2-در آغاز اسلام مردم سخن را از دهان خطبا دريافت كرده و به دليل دوست داشتن،آن را حفظ مى كرده اند.و چه بسا كه شنونده قادر بر حفظ همۀ الفاظ و مراعات ترتيبش نبوده و به همين دليل اختلاف در ترتيب و نقصان در روايت پديد مى آمده است و چه بسا افرادى حفظ معنى را بدون ضبط الفاظ به عمل مى آوردند و در نتيجه در لفظ زياده و كم پديد مى آمده است.

دوازدهم-عبارت«نهج البلاغه»سيّد رضى استعارۀ لطيفى است براى اين كتاب،زيرا در حقيقت،نهج براى راه روشن محسوس وضع شده است.

وجه مشابهت اين است كه چون راه،محل انتقال براى رونده است و شخص

ص:239

تدريجا به محلّ ديگر منتقل مى شود به همين ترتيب ذهن در اين كتاب از بعضى لطايف بلاغت و شعبه هاى فصاحت به آسانى به بعضى ديگر منتقل مى شود.به همين دليل به كار بردن لفظ نهج به عنوان استعاره براى اين كتاب صحيح است.

توضيحات گذشتۀ ما در بارۀ خطبۀ سيّد رضى در مورد امورى بود كه مى پنداشتيم دريافتش دشوار مى باشد.بقيّۀ سخن سيّد رضى روشن و آشكار است،حال بايد به شرح كلام امام(علیه السلام)پرداخت.از خداوند متعال توفيق مى طلبم.

ص:240

برگزيده اى از سخنان على(علیه السلام)

اشاره

برگزيده اى از خطبه ها و فرمانهاى امير مؤمنان(علیه السلام)آورده مى شود،بعلاوه سخنانى كه به منزلۀ خطبه در موارد معيّن و مراحل مشخّص و حوادث پيش آمده ذكر شده است:

1-از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام است كه در ذكر ابتداى خلقت آسمان و زمين فرموده است:

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لاَ يَبْلُغُ مِدْحَتَهُ الْقَائِلُونَ- وَ لاَ يُحْصِي نَعْمَاءَهُ الْعَادُّونَ- وَ لاَ يُؤَدِّي حَقَّهُ الْمُجْتَهِدُونَ- الَّذِي لاَ يُدْرِكُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ- وَ لاَ يَنَالُهُ غَوْصُ الْفِطَنِ- الَّذِي لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدُودٌ- وَ لاَ نَعْتٌ مَوْجُودٌ وَ لاَ وَقْتٌ مَعْدُودٌ- وَ لاَ أَجَلٌ مَمْدُودٌ- فَطَرَ الْخَلاَئِقَ بِقُدْرَتِهِ- وَ نَشَرَ الرِّيَاحَ بِرَحْمَتِهِ- وَ وَتَّدَ بِالصُّخُورِ مَيَدَانَ أَرْضِهِ:أَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ- وَ كَمَالُ التَّصْدِيقِ بِهِ تَوْحِيدُهُ- وَ كَمَالُ تَوْحِيدِهِ الْإِخْلاَصُ لَهُ- وَ كَمَالُ الْإِخْلاَصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ- لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ- وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ- فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ- وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ- وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشَارَ إِلَيْهِ- وَ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ- وَ مَنْ قَالَ فِيمَ فَقَدْ ضَمَّنَهُ- وَ مَنْ قَالَ عَلاَ مَ فَقَدْ أَخْلَى مِنْهُ:كَائِنٌ لاَ عَنْ حَدَثٍ مَوْجُودٌ لاَ عَنْ عَدَمٍ- مَعَ كُلِّ شَيْءٍ لاَ بِمُقَارَنَةٍ وَ غَيْرُ كُلِّ شَيْءٍ لاَ بِمُزَايَلَةٍ- فَاعِلٌ لاَ بِمَعْنَى الْحَرَكَاتِ وَ الْآلَةِ- بَصِيرٌ إِذْ لاَ مَنْظُورَ إِلَيْهِ مِنْ خَلْقِهِ- مُتَوَحِّدٌ إِذْ لاَ سَكَنَ يَسْتَأْنِسُ بِهِ وَ لاَ يَسْتَوْحِشُ لِفَقْدِهِ

ص:241

فصل اول
معاني لغات

مدح و مديح:ثناى نيكو مدحة:وزن فعلة است از مدح به معناى حالتى كه سزاوار مدح است.

احصاء:نهايت شمارش و احاطۀ به معدود.در مثل گفته مى شود:احصيت الشيء،«شمارش آن را به نهايت رساندم.»احصاء مربوطه به عدد است و به همين دليل در خطبه به شمارندگان نسبت داده شده است.

نعماء و نعمه:اسمى است كه به جاى مصدر نشسته است و به معناى نعمت است.

ادّيت حقّ فلان:هر گاه احسان كسى را به مانند احسانش جبران كنند.

اصابة:رسيدن و دريافتن.

ادراك:پيوستن و دست يافتن همّة:تصميم قاطع و اراده در مثل مى گويند:

فلان بعيد الهمّة،هر گاه اراده او به امور بزرگ و مهم تعلق گيرد نه به چيزهاى كوچك.

غوص:فرو رفتن در عمق چيزى و از اين جملۀ عرب:غاص فى الماء اذا ذهب فى عمقه،«هر گاه در عمق آب فرو رود»،گرفته شده است.

فطن:جمع فطنه در لغت به معناى فهم است و در نزد علما عبارت است از آمادگى و استعداد ذهنى براى آنچه كه مى خواهد درك كند.

حدّ الشيء:نهايت هر چيزى است.

حدّ:منع و از همين معناست كه علما تعريف چيزى به اجزائش را حدّ دانسته اند.به اين معنى كه حدّ از دخول و خروج چيزى كه از محدود نيست جلوگيرى مى كند.

نعت:صفت اجل:مدت معين براى هر چيزى است.

فطره:شكافتن و ايجاد كردن.ابن عبّاس گفته است كه من معناى قول خداى تعالى:

«فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» را نمى دانستم تا اين كه دو عرب كه به خاطر چاهى دعوا داشتند پيش من آمدند،يكى از آن دو گفت:انا فطرتها، «من آن را به وجود آوردم.» خلايق:جمع خليقه يا به معناى مخلوق است چنان كه گفته مى شود:هم خليفة اللّه و خلق اللّه،«مخلوق خدا هستند»و يا به معناى طبيعت است زيرا خليقه به معناى طبيعت نيز آمده است.

نشر:گسترش وتّد:كوبيدن ميخ در ديوار يا غير آن.

صخورة:سنگ بزرگ.

ميدان:حركت دورانى،ميدان اسم است از فعل ماد يميد ميدا و از همين ريشه است غصن ميّاد،يعنى،شاخۀ كج يا متمايل.

دين:در اصل لغت بر چند معنا اطلاق

ص:242

مى شود،از آن جمله عادت،اذلال.در مثل مى گويند«دانه»يعنى او را خوار كرد و مالك او شد.شعر حماسه از همين معناست كه گفته است:دنّاهم كما دانوا (1)و معناى ديگر دين مجازات است چنان كه خداوند متعال مى فرمايد «إِنّا لَمَدِينُونَ» ،يعنى آنها را پاداش مى دهيم و از همين معناست مثل مشهور:كما تدين تدان،«چنان كه جزا بدهى جزا مى بينى».معناى ديگر دين طاعت است.در مثل مى گويند.دان له،«از او اطاعت كرد»، شعر عمرو بن كلثوم به اين معناست:عصينا لملك فينا ان تدينا (2)در عرف شرعى دين بر شرايعى كه از جانب خدا بوسيلۀ پيامبر صادر مى شود اطلاق مى شود.

قرنه:براى او همتا قرار دارد،مقارنت به معناى اجتماع است و از قرن الثور و غيره گرفته شده است،از همين معناست قرنى كه در سن و سال به كار مى رود و به مردمى كه در يك زمان وجود دارند قرن اطلاق مى شود.

شاعر گفته:

اذا ذهب القرن الذى انت فيهم و خلّفت فى قرن فانت قريب (3)

در اين شعر قرن به معناى مردم آمده است:

المزائله:جدايى طرفين السّكن:هر چيزى كه بوسيله آن آرامش پيدا كنند المتوحّد بالامر:مبرّا از شركت با ديگران در چيزى استيناس بالشىء:گرايش به سوى چيزى و آرامش يافتن به وسيلۀ او.به همين معناست تأنّس و از همين ريشه است انيس و مونس.

استيحاش:ضدّ استيناس،نفرت داشتن طبع به خاطر نبودن انيس و مونس.

ترجمه

«سپاس پروردگارى را سزاست كه گويندگان از اداى سپاس او ناتوانند و شمارندگان از شمارش نعمتهاى او درمانده اند و كوشندگان از اداى حقّ او

ص:243


1- چنان كه ما را خوار كرده بودند خوارشان كرديم.
2- از پادشاهى كه در بين ما بود به جاى اطاعت سرپيچى كرديم.
3- هر گاه مردمى كه تو در ميان آنها زندگى مى كنى از ميان بروند بزودى در ميان مردم بعدى جانشين آنها خواهى بود.

عاجزند،پروردگارى كه صاحبان همّت بلند به حقيقت او نمى رسند و افراد ژرف نگر به كنه ذاتش پى نمى برند،خداوندى كه صفاتش به حد و اندازه درنمى آيند و صفتى زايد بر ذات ندارد وقت و زمان بر وجودش احاطه ندارد و در زمان نمى گنجد و به قدرت كامله خود مردم را آفريده و به رحمت و عطوفت خود بادها را پراكنده است و زمين را با صخره هاى سخت و كوههاى محكم ميخكوب كرده است.

اساس دين شناخت خداست،و نهايت شناخت،تصديق اوست و كمال تصديق وى يگانه دانستن او،و نهايت يگانه دانستن او خالص شدن براى اوست و نهايت خالص شدن براى او نفى صفات از ذات او مى باشد،زيرا هر صفتى گواهى مى دهد كه غير از موصوف است و هر موصوفى گواهى مى دهد كه سواى صفت است،پس هر كس خداوند سبحان را به صفتى(زايد بر ذات)توصيف كند او را مقرون به چيزى دانسته است،و هر كه خدا را مقرون به چيزى بداند او را دو تا دانسته و كسى كه خداوند را دوگانه بداند ذات حق را تجزيه كرده است و آن كه ذات خدا را تجزيه كند در بارۀ خدا به نادانى افتاده است و آن كه در بارۀ خدا نادان باشد خدا را قابل اشاره مى داند و كسى كه خدا را قابل اشاره بداند وى را محدود دانسته و آن كه خدا را محدود بداند او را قابل شمارش دانسته است.

كسى كه بگويد خدا كجاست؟او را ضميمۀ چيزى دانسته و كسى كه بگويد خدا بر چه چيزى قرار دارد؟جاهايى را از خدا خالى دانسته است.

خدا هست،ولى نه اين كه تازه به وجود آمده باشد،خدا وجود دارد ولى نه اين كه از عدم به وجود آمده باشد،خدا با هر چيزى هست ولى نه به معناى نزديك بودن با آن،و غير از هر چيزى است نه به اين معنا كه با آن فاصله گرفته باشد،كارها را انجام مى دهد ولى نه با ابزار و حركات،بيناست قبل از آنكه چيزى براى ديدن وجود داشته باشد او يگانه اى است كه وجود همدم باعث آرامش او نمى شود و نبودن همدم وى را به وحشت نمى اندازد».

شرح

مى گويم(شارح)بدان كه اين خطبه مباحث عظيم و نكات مهمّى را با

ص:244

نظمى طبيعى در بر دارد،لذا اين خطبه را به پنج فصل تقسيم كرده ايم.

فصل اوّل خطبه را با ذكر پروردگار و تمجيد ثناى او آن چنان كه شايسته او مى باشد آغاز كرده است و آن،سخن آن حضرت است از«الحمد للّه»تا«لا يستوحش لفقده».

ما در بيان نظام سخن امام(علیه السلام)در اين فصل نياز به مقدمه اى داريم بنا بر اين مى گوييم:

صفت چيزى است كه خرد آن را در رابطه به چيز ديگرى(موصوف)اعتبار كند و صفت را جز به اعتبار موصوف نمى توان تعقّل كرد،البته اگر عقل چيزى را به اعتبار چيز ديگرى تصوّر كند لازم نمى آيد كه شيء مورد تصوّر براى آن در واقع و حقيقت وجود داشته باشد.توضيح اين مطلب همان چيزى است كه در تعريف مضاف گفته شده است بدين مضمون كه مضاف چيزى است كه تعقل ماهيّتش در مقايسه با غير ممكن است و مضاف در رابطه با غير جز در عالم تعقّل وجود ندارد.

صفت به اعتبارى به سه قسم تقسيم مى شود:الف:حقيقيّه.ب:اضافيّه.

ج:سلبيّه.

توضيح مطلب در مورد اين تقسيم بندى اين است كه اگر درك عقلى ما از صفت علاوه بر موصوف رابطه صفت را با شيء ديگر دريابد رابطه اين صفت را نسبت با شيء خارجى اضافه حقيقى مى گويند.حقيقت اين نوع صفت اين است كه درك آن در رابطه با موصوف توأم با نسبت شيء خارجى است و در حقيقت تحقّق وجودى صفت بسته به شيء خارجى است مانند خالقيّت، رازقيّت و ربوبيّت خداوند متعال.بنا بر اين درك حقيقت اين صفات با توجّه به مخلوق،مرزوق و مربوب امكان پذير است.و اگر درك ما از صفت صرف

ص:245

انتساب آن به موصوف باشد بر دو گونه خواهد بود:

الف-يا آن صفت براى موصوف قابل تحقّق است كه اين نوع صفات را صفات حقيقى مى گويند،مانند اين كه خداوند تعالى حىّ است زيرا تعقّل حىّ براى خداوند متعال به دليل صحّت انتساب علم و قدرت به ذات حق مى باشد و اضافه بر درك موصوف نسبت ديگرى وجود ندارد.

ب-يا آن صفت براى موصوف قابل تحقّق نيست،اين نوع صفات را صفات سلبيّه مى گويند مانند اين كه خداوند متعال جسم و عرض و امثال اينها نيست.اين نوع صفات امورى هستند كه در غير ذات خداوند تحقّق پيدا مى كنند.

پس از توضيحى كه در بارۀ تعريف و اقسام صفات گفته شد به اين نتيجه مى رسيم كه متّصف شدن ذات حق متعال به اوصاف سه گانۀ فوق موجب تركيب و كثرت در ذات خداوند نمى شود زيرا اوصاف،اعتبار عقلى هستند كه فرد به هنگام مقايسۀ با غير ايجاد مى كند و از اين اعتبار لازم نمى آيد كه اين صفات در حقيقت امر هر چند به ادراك ما در نمى آيند وجود داشته باشند ولى چون روشن خردمندان اين بوده است كه آفريدگارشان(سبحانه و تعالى)را به شريفترين صفات ثبوتى يا سلبى كه از لحاظ عظمت و تناسب در انديشه شان شايستۀ ذات پروردگار بوده است مى ستوده اند تمام صفات حق متعال(حقيقى-اضافى-سلبى)صرفا اعتبارات عقلى مى باشند.

پس از شناخت مطلب فوق،بدان كه امام(علیه السلام)در آغاز،اعتبارات سلبى را بيان كرد،و آنها را به خاطر نكتۀ ظريفى بر صفات ثبوتى مقدم داشته است و آن نكته اين است كه در علم سلوك الى اللّه توحيد حقيقى و اخلاص واقعى تحقق نمى يابد مگر به حذف كردن هر چيزى و منزّه دانستن حق از هر پيرايه و بى اعتبار دانستن آن،و اين پيراستگى حقّ متعال در اصطلاح عارفان مقام تخليه،نقض و تفريق ناميده مى شود و چون در نزد عقل،توحيد خداوند تحقق نمى يابد مگر با

ص:246

پيراستن وى از صفات سلبيّه،بدين سبب صفات سلبيه مقدّم بر صفات ثبوتيّه ذكر مى شود و براى حفظ اين ترتيب بالاترين و ارجمندترين كلمه اى كه در توحيد گفته شده است جمله «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» مى باشد،زيرا جزء اوّل آن مشتمل بر سلب همه چيز جز حقّ متعال مى باشد كه لزوما هر خاطرى را از آلودگى انديشه به غير خدا پاك مى سازد و اين مقام را مقام تنزيه و تخليه مى گويند و با اين فرض كه غير از خدا هيچ چيز وجود ندارد هر گاه بخواهيم وجود غير خدا را فرض كنيم بايد وجود او را ناشى از وجود خدا بدانيم و اين معناى جزء دوّم جمله «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» است.

در گذشته توضيح داديم كه امام(علیه السلام)زبان عرفا و راهگشاى مشكلات الى اللّه و معلّمى است كه چگونگى سلوك را مى آموزد و از طرفى اوهام بشرى حكم مى كند آن خدايى كه در ذهن بشر نقش مى بندد همان توهّم انسان است و خدا نيست و خردها از درك حقيقت خداوند و رسيدن به ساحل درياى قدرت وى عاجزند و خداوند را از آنچه در باره اش روا نيست منزّه مى دانند،از اين رو بسيارى از توصيف كنندگان خدا را به چيزى توصيف كرده اند كه ناروا بوده و در ميان بيشتر مردم مخالفتى هم اظهار نمى شده بلكه صرفا تعقّلات خود را به عنوان اوصاف خداوند آورده اند و به اوصاف باطلى خدا را وصف كرده اند مانند مشبهه و مانند آنها.

ناگزير امام(علیه السلام)براى ردّ اين توصيفات نابجا به بيان صفات سلبى پرداخته و آنها را بر صفات ثبوتى مقدّم داشته است تا لوح خيال و انديشه را از تصوّر احكام نابجا در مورد خدا بزدايد و خداوند را به اوصافى كه شايستۀ اوست توصيف كرده و صفات ثبوتى را بر آينۀ ذهن پاك شده از زنگار باطل منقّش سازد چنان كه در مثل مى گويند:«دل را خالى يافته و در آن سكنا گزيده است».

امام(علیه السلام)حمد خداوند را بر تمام مباحث اين خطبه و ديگر خطبه ها بر طبق معمول كه خطبه را با ستايش حق آغاز و مقيّد مى فرموده مقدّم داشته است،و

ص:247

سرّش اين است كه مردم را به لزوم سپاس خداوند متعال و اعتراف به نعمتهاى او در آغاز هر سخن ارشاد كند.زيرا ملاحظۀ جلال و عظمت حضرت حق و توجه به خداوند در همه احوال لازم است در گذشته توضيح داديم كه حمد مفيد معناى شكر و عمومى تر از شكر است و منظور از معناى عام در اين جا تعظيم مطلق مى باشد و اين به منظور همۀ اقسام حمد است زيرا سخن در زمينۀ تمجيد مطلق خداوند مى باشد .

فرموده است: الّذى لا يبلغ مدحته القائلون مى گويم(شارح)منظور حضرت از سخن فوق اين است كه خرد بشر بر چگونگى اداى ستايش و تنزيه او آن چنان كه شايسته است آگاه شود.توضيح مطلب چنين است كه ثناى شايستۀ چيزى،زمانى ممكن است كه بر كنه آن شيء آگاهى حاصل شود و اين در حق واجب الوجود ممكن نيست مگر حقيقت ذات حق تعالى و صفات جلال و كمالش چنان كه هست به انديشه در آيد و مى دانيم كه انديشۀ بشر از رسيدن به اين پايه ناتوان است.

بنا بر اين هر چند از ناحيۀ ستايشگران امورى به صورت ستايش متعارف و بر طبق عادت براى خدا صورت مى پذيرد و خداوند با صفات شايسته توصيف مى شود ولى در حقيقت اين كمال ستايش خداوند در حقيقت امر نيست چون مردم به آنچه كه براى خداوند ستايش حقيقى است آگاهى ندارند هر چند كه مدح حقيقى تصوّر شوند.

اين سخن حضرت اشاره به ترتيب مردمان و آگاه ساختن آنان بر باطل بودن اوصافى است كه ذهنشان در حق خداوند متعال به ميل خود ساخته است و حقيقت چنان نيست كه آنها مى پندارند.زيرا گروهى در بارۀ توحيد در جاى ديگرى از حضرت سؤال كردند فرمود:توحيد اين است كه او را توهّم نكنى،در اين عبارت نيز حضرت توحيد را عبارت از عدم تصوّر او در ذهن دانسته است،لازمۀ

ص:248

اين تعريف اين است كه هر كس در باره خداوند حكم ذهن را اجرا كند در حقيقت موحّد نيست و به همين تعريف اشاره دارد سخن امام محمد باقر(علیه السلام)كه در مقام تعريف خداوند فرمود:خداوند،عالم و قادر ناميده نشده است مگر به اين لحاظ كه علم را به علما و قدرت را به قدرتمندان عطا فرموده است پس آنچه را كه شما در تصوّرات و اوهامتان در دقيق ترين معنى تشخيص مى دهيد آن آفريده و مصنوعى است مثل شما كه به خود شما باز مى گردد و خداوند عطا كنندۀ زندگى و تعيين كنندۀ مرگ است و شايد مورچۀ كوچك بپندارد چنان كه خودش دو شاخك دارد خداوند تعالى نيز داراى دو شاخك است،زيرا مورچه مى پندارد كه نداشتن شاخك براى هر كس نقص است و چنين است موقعيّت و مقام خلق در مورد آنچه كه با آرايشان توصيف مى كنند زيرا اوهام مردم اگر عقلشان باز ندارد و يا شرع منعشان نكند آنچه را كه در حق خود كمال مى شمارند بر خدا اطلاق مى كنند.

امام(علیه السلام)در اين باره فرموده اند:«در مخلوقات خدا فكر كنيد ولى در وجود خدا فكر نكنيد».اين عبارت تصريح دارد به بسيارى از صفات و احكامى كه در حق خداوند متعال بيان مى شود در حالى كه خداوند متعال برتر از آن است كه به وصف در آيد و احتمال دارد كه منظور از اين سخن اين باشد كه خداوند متعال منزّه است از اين كه عقول انسانها به صفات كمال او دست يابند و يا آنها را بشمارد.به اين معنى كه بندۀ خدا به هر مرتبه اى كه از مراتب مدح و ستايش دست يابد مراتبى برتر از آن ستايش و تعظيم وجود دارد،چنان كه سيّد المرسلين به اين معنى اشاره فرموده است كه ستايش تو را نمى توانم بر زبان آورم تو آن چنانى كه خود،خود را ستوده اى.

در عبارت على(علیه السلام)به جاى مادحين،قائلين آمده است و در اين نوعى لطف است و آن اين كه معناى گوينده از ستايش كننده عمومى تر است و هر گاه حكمى از معناى عام سلب شود لزوما از معناى خاص نيز سلب مى شود،

ص:249

بنا بر اين كلمۀ قائلين در تنزيه خداوند رساتر از مادحين است.معنى ضمنى سخن اين است كه هيچ گوينده اى دسترسى به ستايش خداوند تعالى ندارد .

فرموده است: و لا تحصى نعمائه العادّون منظور حضرت از اين جمله اين است كه انسان بر جزئيّات نعمتهاى خدا و شمارش آنها به دليل كثرتشان قادر نيست.اين موضوع به دليل عقل و نقل ثابت شده است،دليل نقلى سخن حق تعالى است كه مى فرمايد: «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لا تُحْصُوها» (1)اين آيۀ شريفه مصدر و منشأ اين حكم مى باشد.

امّا دليل عقلى اين است كه نعمتهاى خدا نسبت به بندگان دو گونۀ ظاهرى و باطنى است چنان كه سخن حق تعالى: «أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً» (2)بر اين مطلب دلالت دارد.

براى روشن شدن اين حكم عقل،بعضى از جزئيّات نعمتهاى خداوند بر بندگان را يادآورى مى كنيم،از جمله نعمتهاى خداوند متعال براى انسان اين است كه انسان را نزد فرشتگان گرامى داشت و او را مسجود و مخدوم آنها قرار داد و فرشتگان در خدمت كردن به انسان داراى مراتبى هستند.نزديكترين و خصوصى ترين فرشتگان به انسان را يادآور مى شويم.نزديكترين فرشتگان به انسان آنهايى هستند كه اصلاح بدن انسان را سرپرستى و عهده دار خدمات روزانۀ او مى باشند،گر چه در اين كار نيز درجاتى دارند.خداى سبحان براى آنها رئيسى قرار داده كه به منزلۀ وزير مشفق انسان است و وظيفه اش تشخيص كارهاى اصلح و انفع براى اوست و در نزد فرشتۀ رئيس،فرشته ديگرى كه به منزلۀ دربان و فرمانبردار اوست قرار داده و وظيفۀ او تشخيص صداقت دوستان و عداوت دشمنان فرشته رئيس است.براى فرشتۀ دربان فرشته اى حافظ و

ص:250


1- سورۀ ابراهيم(14):آيۀ(34): [1]اگر بخواهيد نعمتهاى خدا را بشماريد نمى توانيد.
2- سورۀ لقمان(31):آيۀ(20): [2]نعمتهاى ظاهرى و باطنى اش را بر شما تمام كرد.

نگهدارنده قرار داده است تا آنچه از امور را تشخيص مى دهد ضبط كند تا در موقع نياز به فرشتۀ وزير ارائه كند و در مقابل فرشتۀ دربان دو فرشتۀ ديگر قرار داده است كه يكى از آن دو،فرشتۀ غضب است و به منزلۀ رئيس پليس مى باشد كه به نزاعها و دشمنيها و زد و خوردها و انتقامها مى پردازد و ديگر فرشتۀ لذّت است كه عهده دار خواسته هاى انسان در طلب و دستور و فراهم سازى است.

و در خدمت فرشته لذت،فرشتگان ديگرى هستند كه در فراهم ساختن آنچه آن فرشته امر مى كند كوشش مى كنند.علاوه بر فرشتگان فوق هفت فرشتۀ ديگر را مقرر داشته است كه وظيفه شان اصلاح غذاى انسان مى باشد.اوّلى موظّف است كه غذاى انسان را به داخل معده جذب كند زيرا غذا به خودى خود وارد معده نمى شود.اگر انسان غذا را در دهان بگذارد و براى آن جاذبى نباشد داخل معده نمى شود،دوّمى مأمور حفظ غذا در معده است تا تمام مراحل پخت و حصول غرض از آن به دست آيد،سوّمى بر مراحل پخت غذا در معده و آماده شدن آن براى جذب مأمور است،چهارمى وظيفۀ تقسيم شيرۀ غذا را در بدن كه(بدل ما يتحلّل)قرار مى گيرد به عهده دارد،پنجمى آنچه را فرشتۀ چهارمى به او مى رساند متناسب نياز هر عضو از لحاظ مقدار و نوع،تقسيم مى كند و اين دو به هم كمك مى كنند،يكى آغاز مى كند و ديگرى به انجام مى رساند،ششمى از غذا شكل ظاهرى خون را به وجود مى آورد،هفتمى وظيفۀ دفع فضولات غير سودمند را از معده انجام مى دهد.

بعد از اينها خداوند متعال پنج نيروى ديگر در اختيار انسان قرار داده است كه وظيفۀ آنها خبر دادن از خارج به بدن انسان مى باشد (1).و براى هر يك از آنها روش خاص و كار معيّنى را مقرر داشته است و براى آنها رئيسى قرار داده است كه

ص:251


1- منظور حواس پنجگانۀ ظاهرى است.

آنها را به كار بگمارد و در امور خود به آن مراجعه كنند و براى آن رئيس خزانه دار و نويسنده اى قرار داده تا آنچه خبر به او مى رسد ضبط كند،سپس ميان اين خزانه دار و خزانه دار اوّل رشتۀ نيرومندى كه در حركت،سريع الانتقال مى باشد تعيين فرموده كه قادر است در يك لحظه از مشرق به مغرب و از دل زمين به بلندى آسمان عروج كند و به تصرّفات شگفت آورى تواناست و آن را گاهى مشاور وزير و گاهى مشاور دربان قرار داده است.و به فرمان وزير و توسط حاجب به بررسى دو خزينه و مراجعه به خازنان گماشته شده است و اين همان فرشته اى است كه خداوند تعالى ادارۀ بدن(جسم)را به او سپرده است و او را از نزديكترين فرشتگانى كه در انسان تصرّف دارند به خدمت او گمارده است.پس از فرشتگان نامبرده اصناف ديگرى از فرشتگان زمينى و آسمانى كه هر يك وظيفۀ خاصّى دارند در خدمت انسان قرار داده است،مانند فرشتگان موكّل به حيوانات كه موجب نفع حيوان به انسان و تسلّط انسان بر آنها مى شود،و فرشتگان موكّل بر نباتات و معادن و عناصر چهار گانه (1)و فرشتگان آسمانى كه عدد آنها را جز خداوند تعالى كسى نمى داند چنان كه خداوند تعالى فرموده است «وَ ما يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلاّ هُوَ» (2).

هر يك از اين فرشتگان به كار و مقام خاصّى گماشته شده اند كه از وظيفۀ خود تجاوز و تعدّى نمى كند.چنانكه خداوند متعال از آنها چنين حكايت مى كند: «وَ ما مِنّا إِلاّ لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ» (3).

اين فرشتگان همگى در جهت منافع و مصالح انسان از آغاز زندگى تا مرگ او به فرمان مدبّر حكيم انجام وظيفه مى كنند و اينها سواى فرشتگانى كه در

ص:252


1- آب،باد،خاك،آتش.
2- مدثّر(74):آيۀ(31): [1]شمار سپاهيان پروردگار تو را جز او كسى نمى داند.
3- سورۀ صافات(37):آيۀ(164): [2]هيچ يك از ما(فرشتگان)نيست مگر اين كه جايگاهى معيّن دارد.

رابطه با ساير موجودات اين عالم هستند و براى تأمين منافع انسان مفيدند مى باشند.علاوه بر اينها خداوند متعال نيروى عقلى را كه سبب خيرات باقى و نعمتهاى دائمى كه فنا ناپذير و بى شمارند.به انسان افاضه فرموده است.تمام اينها در حقيقت براى بندگان نعمتهاى الهى و بخششهاى ربّانى هستند به گونه اى كه اگر چيزى از آنها مختل شود منفعت انسان از آن جهت مختل مى شود.روشن است كه اگر انسان تمام وقت خود را در انديشۀ شمارش آثار رحمت خداوند تعالى در يكى از انواع اين نعمتها به كار گيرد انديشه اش به جايى نرسيده، درمانده مى شود و از شمارش آنها باز مى ماند و انسان با اين حال از شكر خداى متعال غافل و از شناخت خداوند جاهل و بر معصيت او مصرّ مى باشد.بدين لحاظ شايسته است كه خداوند متعال پس از توجّه دادن انسان به اقسام نعمت و منّت گذاشتن بر انسان از اين بابت بفرمايد: «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفّارٌ» (1).

انسان چون معصيت خدا را مى كند و گرفتار كفر ورزيدن به نعمتهاى خداست ظالم به نفس است چنان كه خداوند مى فرمايد: «قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ» (2).

در حقيقت ناسپاسى انسان آشكار است و منزّه است خداوندى كه نعمتهاى او غير قابل شمارش و بخششهاى او از محاسبه خارج است.

فايدۀ اين تذكّر خداوند آگاهاندن بى خبرانى است كه در بستر زندگى آرميده اند و لازم است كه شكر خداوند سبحان را بجا آورند و به نعمتهاى او اعتراف كنند و هميشه اين تذكّر را به خاطر داشته باشند .

فرموده است: و لا يؤدّى حقّه المجتهدون .

ص:253


1- سورۀ ابراهيم(14):آيۀ(34): [1]اگر بخواهيد نعمتهاى خدا را بشماريد نمى توانيد به حقيقت انسان ستمكار و ناسپاس است.
2- سورۀ عبس(80):آيۀ(17): [2]كشته باد انسان چقدر ناسپاس است؟

اين نظر كه كوششگران نمى توانند حق خداوند را ادا كنند از دو جهت قابل صدق است:اوّل آنكه اداى حق نعمت احسانى است در مقابل نعمت و در جملات گذشته ثابت شد كه نعمتهاى خداوند سبحان قابل شمارش نيست،بنا بر اين لازمۀ اين مطلب اين است كه نتوان در برابر نعمتهاى خدا مقابلۀ به مثل كرد.

دوّم آنكه آنچه ما از امور اختيارى انجام مى دهيم در رابطه با اعضا و جوارح،قدرت و اراده و ديگر وسايلى كه در انجام كار لازم است،مى باشد و همۀ اينها بخششهاى خدا و برگرفته از نعمتهاى اوست،همچنين آنچه كه از شكر و حمد و ساير عبادات از ما صادر مى شود نعمتى است از جانب خداوند، بنا بر اين نعمتى است در برابر نعمت(و نه احسانى در برابر نعمت).روايت شده است كه اين فكر به خاطر داود(علیه السلام)گذشت،همچنين براى موسى(علیه السلام)پيش آمد و موسى(علیه السلام)پرسيد اى پروردگار من چگونه تو را شكر گزارم كه استطاعت شكر ندارم،زيرا هر شكرى نعمت دوّمى است از نعمتهاى تو و در روايت ديگرى چنين آمده است كه هر شكرى نعمت ديگرى است كه شكرى را براى تو بر من ايجاب مى كند خداوند تعالى به موسى(علیه السلام)وحى كرد:همين حقيقت را كه دريافتى مرا شكر گفته اى.

در خبر ديگرى است كه(خداوند فرمود)هر گاه دانستى كه نعمتها از من است من همين را به عنوان شكر از تو قبول مى كنم امّا آنچه كه در عرف گفته مى شود كه فلانى حق خداوند تعالى را ادا كرد منظور جزاى نعمت نيست بلكه مقصود اين است كه آنچه خداوند از تكاليف شرعيه و عقليه خواسته كه حقوق ناميده مى شود،انجام داده است.بنا بر اين كوششگر در امتثال امر،به اين معنى ادا كننده حق خداوند است.و اداى تكليف در حقيقت از بزرگترين نعمتهاى خداوند تعالى بر بنده اش مى باشد زيرا امتثال امر خدا و ديگر اسباب سلوكى كه انسان را به خداى تعالى مى رساند تماما مستند

ص:254

به جود و عنايات خداوندى است.خداوند متعال در گفته خود به همين معنى اشاره فرموده است كه: «يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ بَلِ اللّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ لِلْإِيمانِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ» (1).

آنچه كه در حقيقت نعمت خداست نمى تواند اداى نعمت خدا و يا سپاس آن باشد هر چند در عرف بر همين معنى اداى نعمت گفته شده است،زيرا آنچه كه مفهوم متعارف حق در ميان مردم مى باشد لازمه اش وجوب جزا و اداى شكر نعمت است تا در انجام آن از روى رغبت و ميل شتاب كنند و منظور از انجام تكاليف خداوندى حاصل شود به اين دليل كه اگر معتقد نباشد كه عبادت حقّى است از جانب خداوند،بلكه آن را فقط نفع خالص براى خود بدانند نهايت كوشش را بكار نمى برند زيرا فايدۀ عبادت آن چنان كه هست براى مردم روشن نيست،بسيار كم هستند افرادى كه به امرى همت گمارند كه نتيجه و منفعتش براى آنها روشن نباشد خصوصا كه انجام آن مشقت و سختى فراوانى هم داشته باشد مگر به جبر انگيزه اى از خارج آنها را به كار وا دارد .

فرموده است: لا يدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن نسبت دادن غوص به فطن در اينجا بر سبيل استعاره است،زيرا حقيقة غوص در رابطه با آب به حيوان نسبت داده مى شود و اين استعاره از باب تشبيه معقولات است به محسوس كه در اين جا آب است،جهت استعاره اين است كه صفات جلال و كمال خداوند در نامتناهى بودن و در دست نيافتن بر حقايق و عمق آنها به درياى عظيمى شبيه است كه شناگر به ساحل آن دست نمى يابد و غوّاص به جايگاه استوارى منتهى نمى شود.و چون شناگرى در اين دريا و فرو

ص:255


1- سورۀ حجرات(49):آيۀ(17)،( [1]اى پيامبر)آنها بر تو منّت مى گذارند كه مسلمان شده اند،بگو اسلام خود را بر من منّت نگذاريد،بلكه خداوند است كه بر شما منّت دارد كه به ايمان هدايتتان كرد اگر صادق هستيد.

رفتن در عمق آن كمال تيز هوشى است.بنا بر اين تيز هوشى به غواص دريا تشبيه شده و غوص به آن نسبت داده شده است و به همين معناست فرو رفتن در انديشه و فرو رفتن در خواب.نسبت دادن ادراك به همّت بلند نيز استعاره است زيرا ادراك در حقيقت متّصل شدن جسمى به جسم ديگر است و در اين جا اتّصال جسم در كار نيست.اضافه شدن غوص به فطن و بعد به همم اضافۀ صفت به موصوف است در شكل مصدر،معناى ضمنى كلام اين است كه هوشيارى فرو رونده و ادراك همّتهاى بلند او را در نمى يابند علّت زيبايى اضافه شدن غوص به فطن و بعد به همم و تقديم صفت بر موصوف هم از جهت مبالغه در عدم دستيابى به ذات حق متعال است و هم از آن جهت است كه مى خواهد بيان كند كه تيز هوشى عين غوّاصى و همّت و الا عين بلندى است.

اوّلين منظور از بيان اين عبارت مبالغه در عدم دستيابى به حقيقت ذات خداى متعال است و در گذشته توضيح داده ايم كه بلاغت تقديم اهمّ و مقصود اوّل را اقتضا مى كند.دليل اين حقيقت(كه نمى توان به ذات خدا دست يافت) روشن است زيرا حقيقت ذات حق تعالى از جهات تركيب بدور و از جهت داشتن خالى و از تكثّر منزّه است.مى دانيم علّت آگاهى يافتن به اشياء تركيب و حدود آنهاست بنا بر اين صحيح است بگوييم واجب الوجود مركّب نيست و آنچه مركب نباشد حقيقتش غير قابل درك است.پس با توجه به اين حقيقت كه واجب الوجود غير قابل درك مى باشد هوشيارى هر چند شديد و همّت هر چند بلند باشد او را درك نمى كند.پس هر كه در درياى جلالش فرو رود غرق مى شود و هر كه ادّعاى رسيدن به او كند به انوار عظمتش مى سوزد خدايى جز او نيست،منزّه و بلند مرتبه است از آنچه در بارۀ او مى گويند بلند مرتبه اى بزرگ .

فرموده است: الّذى ليس لصفته حد محدود و لا نعت موجود مقصود حضرت از عبارت بالا اين است كه مطلق آنچه كه عقل ما از

ص:256

صفات سلبيّه و اضافيّه اعتبار مى كند،نهايت معقولى نيست كه خرد در آنجا توقف كند و آن صفات حدّ و مرز براى خداوند باشد،مطلق آنچه كه خداوند بدان توصيف مى شود نيز تمام صفات موجودى نيستند كه عقل آنها را گرد آورده و صفت خداوند قرار داده و خدا را در آن اوصاف منحصر كرده باشد.

ابو الحسن كندرى(ره)گفته است ممكن است معناى عبارت «حد محدود» معناى تأويلى باشد،همچنان كه ضرب المثل عرب كه مى گويد:و لا يرى الضّب بها ينحجر (1)نيز چنين است،يعنى در آب مارمولكى نيست كه خانه داشته باشد.

بنا بر اين مقصود از كلام حضرت اين است كه براى خداوند صفتى نيست كه حدّ و حدودى داشته باشد زيرا خداوند متعال يگانه است و از كثرت منزّه است،پس محال است براى او صفتى زايد بر ذات باشد،آن طور كه ممكنات داراى صفات زايد بر ذات اند و صفاتى كه براى خداوند قائل شده اند از اين نوع اوصاف نيستند بلكه آنها نسبتها و اضافاتى هستند كه توصيف خداوند به آنها موجب كثرت در ذات خداوند نمى شود.كندرى گفته است كه اين معناى تأويلى را تأييد مى كند كلام خود حضرت كه بعد از آن فرموده اند هر كه خداوند تعالى را توصيف كند ذات او را مقرون به چيزى دانسته است.اين تأويل ابو الحسن كندرى تأويل زيبايى است و به معنايى بر مى گردد كه ما آن را ذكر كرده ايم،توصيف حدّ به كلمۀ محدود براى مبالغه است همچنان كه عربها مى گويند:«شعر شاعر»يعنى شعرى كه خود شاعر است،و بنا بر اين تأويل فرمودۀ حضرت «و لا نعت موجود» به معناى سلب كردن صفت از ذات سبحان مى باشد و معناى تأويلى جمله چنين است كه براى ذات خداوند صفتى نيست كه محدود باشد و لغتى نيست كه موجود باشد و نيز گفته شده است كه معناى سخن حضرت كه براى صفات خدا حدّى

ص:257


1- عربها معتقدند كه مارمولك در آب وارد نمى شود و اين مثل را در جايى مى آورند كه موضوعى را از اساس منكر باشند.معنى مثل فوق اين است:ديده نشده كه مار مولك در آب خانه بگيرد-م.

نيست اين است كه براى متعلّقات صفات خداوند نهايتى نيست،مانند رازق نسبت به مرزوق و خالق نسبت به مخلوق كه مدام در حال رازقيّت و خالقيّت است چنان كه علم نسبت به معلوم و قدرت نسبت به مقدور بى نهايت است .

فرموده است: و لا وقت معدود و لا اجل ممدود حضرت وقت را جزو شمردنيها توصيف فرموده مانند سخن حق تعالى:

فى ايّام معدودات يعنى در روزگاران شمرده شده،و مانند فرمودۀ ديگر حق متعال: «وَ ما نُؤَخِّرُهُ إِلاّ لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ» (1)وقت معدود وقتى است كه معلوم باشد و به شمارش و محاسبه در آيد،توضيح مطلب اين است كه وقت مطلق از آن جهت كه مطلق است قابل شمارش نيست بلكه مبدأ شمارش است،وقت از آن جهت قابل شمارش قرار مى گيرد كه داراى تعدّد در زمان باشد و يا به اعتبار حوادثى باشد كه در زمانهاى مختلف اتّفاق مى افتد چنان كه گفته مى شود اين فرد در اين جمع قابل شمارش است،يعنى در رديف شمارش آنها قرار دارد.مقصود حضرت از وقت معدود و اجل ممدود نفى نسبت ذات حق تعالى از داشتن زمان و مدتى است كه داراى پايان باشد يعنى هر گاه زمان پايان يابد وجود او نيز به پايان مى رسد.اين كه حق تعالى داراى وقت معدود و اجل ممدود نباشد از دو جهت قابل توضيح است.

1-زمان از لواحق حركت و حركت از لواحق جسم است چون ذات حق متعال از جسميت مبرّى است محال است كه در زمان قرار داشته باشد.

2-اين كه اگر خداوند متعال زمان را ايجاد كرده باشد و خود در زمان قرار داشته باشد،لازمه اش اين است كه زمان بر ذات خدا مقدّم باشد(و اين محال است).و اگر خداوند زمان را ايجاد كرده باشد بدون اين كه خود در زمان باشد و

ص:258


1- سورۀ هود(11):آيۀ(104): [1]ما آن را به تأخير نينداختيم مگر براى مدتى شمرده شده.

نيازى در وجود به آن نداشته باشد،اين صحيح است و مقصود ما نيز همين است.با اين توضيح صحيح است كه وقت معدود و اجل ممدود را از خدا سلب كنيم.حقيقت اين امر روشن است و نيازى به توضيح بيشتر نيست.در اين قراين چهار گانۀ فوق(حدّ محدود،نعت موجود،وقت معدود،اجل ممدود)سجع متوازى با نوعى تجنيس همراه است .

فرموده است: الذى فطر الخلائق ...تا ميدان ارضه امام(علیه السلام)پس از آنكه توضيح صفات سلبيّه را مقدم داشت شروع به توضيح صفات ثبوتيّه كرد(در آغاز بيان صفات ثبوتيّه سه تعبير را گنجانده است)و اين اعتقادات سه گانه در قرآن كريم نيز موجود است.

اوّل كلام حق تعالى كه فرموده است: «الَّذِي فَطَرَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ» (1)دوّم قول خداوند تعالى است: «هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ» (2)سوّم فرمودۀ خداوند متعال است: «وَ أَلْقى فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ» (3)و كلام ديگر حق متعال كه فرموده است: «وَ الْجِبالَ أَوْتاداً» (4).

مقصود از گفتۀ امام(علیه السلام)كه فرموده است خلايق را به قدرت خود آفريد، نسبت دادن مخلوقات به قدرت خداوند مى باشد و چون لفظ فطر در حقيقت به معناى شكافته شدن اجسام است نسبت دادن فطر به خلق در اينجا استعاره است.

امام فخر رازى در بيان جهت استعاره در مثل اين موارد بحث لطيفى دارد:

ص:259


1- سورۀ اسراء(17):آيۀ(51): [1]خدا كسى است كه اوّل بار شما را آفريد.
2- سورۀ فرقان(25):آيۀ(48): [2]او خدايى است كه بادها را براى بشارت پيشاپيش رحمتهايش فرستاد.
3- سورۀ نحل(16):آيۀ(15): [3]كوهها را در زمين قرار داد تا واژگون نشويد.
4- سورۀ نباء(78):آيۀ(7):كوهها را نگهدارنده قرار داد.

«مخلوق پيش از آن كه وجود يابد عدم محض است و عقل از عدم، ظلمت پيوسته اى را تصوّر مى كند كه در آن روزنه و شكافى نيست،پس هر گاه آفريننده ابداع كنندۀ چيزى را از عدم به وجود آورد بر حسب تخيّل و توهّم گويا آن عدم را شكافته و آن موجود را خلق كرده و از عدم به وجود آورده است.» به نظر من(شارح)اين توضيح امام فخر در بارۀ كلمات شقّ و فطر به موجود بر آمده از عدم بر نمى گردد،بلكه به عدمى برمى گردد كه اين موجود از آن برآمده است.اين عجيب است،مگر اين كه بگوييم در كلام حضرت مضاف حذف شده و مضاف اليه به جاى آن قرار گرفته است و در اين صورت تقدير جمله چنين مى شود:فطر عدم الخلائق.حذف مضاف و قرار گرفتن مضاف اليه به جاى آن در عرف و زبان عرب فراوان به كار رفته و زيبايى چنين كلامى در ميان مردم روشن است و بنا به قول بعضى از مفسّران كه بزودى بيان خواهيم كرد جملۀ «فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى» نيز چنين است.

ابن انبارى گفته است چون اصل فطر به معناى شكافتن ابتدايى شيء است پس جملۀ فطر الخلائق معنايش اين است كه آنها را آفريد و ايجاد كرد به تركيب و تأليفى كه به هنگام ضميمه شدن بعضى اشيا به بعضى،شكافتن و اضافۀ شدن تأليف حاصل مى شود و معناى فطر چنان كه شكافتن در جهت اصلاح است مانند سخن حق تعالى:فاطر السّموات و الارض شكافتن در افساد نيز هست مانند سخن حق تعالى: «إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ» و «هَلْ تَرى مِنْ فُطُورٍ» امّا كلام امام(علیه السلام):

نشر الرّياح برحمته توضيحش اين است كه منتشر شدن و گسترش بادها چون وسيلۀ مهّمى از وسايل بقاى نباتات و حيوانات و استعداد مزاجها براى صحت و رشد و نمو و غير آن است تا آنجا كه بسيارى از پزشكان گفته اند بدون وزش باد حيات حيوانى محال است و عنايتى از جانب خداوند متعال و رحمتى عمومى است كه در برگيرندۀ همۀ موجودات است كه هر موجودى از آن بهره مى گيرد.

ص:260

بنا بر اين وزش بادها از ناحيۀ رحمت خداوندى است.از آشكارترين رحمت الهى در انتشار بادها بردن ابرهاى پر آب و پراكندن آنها بر طبق حكمت الهى است تا اين كه آب به زمينهاى مرده برسد و نباتات در آنها برويد و پستان حيوانات پر شير شود،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «مَنْ يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ» (1)و فرموده است: «يُرْسِلَ الرِّياحَ مُبَشِّراتٍ وَ لِيُذِيقَكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ» (2)و فرموده:

«وَ أَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحَ فَأَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَسْقَيْناكُمُوهُ» (3).منظور از اين آيات آگاه ساختن بى خبران از اقسام نعمتهاى خدا به وسيلۀ اين نعمت بزرگ مى باشد تا شكر گزاريشان را دوام بخشند و بر طاعت خداوند مواظبت كنند همان طور كه خداوند تعالى فرموده است: «وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ» (4)«ثُمَّ تَذْكُرُوا نِعْمَةَ رَبِّكُمْ إِذَا اسْتَوَيْتُمْ عَلَيْهِ وَ تَقُولُوا سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنّا لَهُ مُقْرِنِينَ» (5).

بعضى از ادباى عرب گفته اند لفظ«ريح»در عذاب به كار مى رود و «رياح»در رحمت.و در قرآن به همين معنى به كار رفته است آنجا كه خداوند در بارۀ عذاب فرموده است: «صَرْصَرٍ» و «الرِّيحَ الْعَقِيمَ» و در مورد رحمت فرموده است: «يُرْسِلَ الرِّياحَ مُبَشِّراتٍ» و «الرِّياحَ لَواقِحَ» و مانند اينها .

فرموده است: وَتَّد بالصُخُور مَيَدانَ ارضِهِ در اين عبارت منظور نسبت دادن نظام زمين به قدرت خداوند سبحان است و در اين مورد دو بحث هست:

ص:261


1- سورۀ نمل(27):آيۀ(63): [1]كسى كه بادها را بشارت دهندگانى پيش از نزول رحمتش مى فرستد.
2- سورۀ روم(30):آيۀ(46): [2]بادها را به عنوان بشارتگرانى مى فرستد تا شما را از رحمتش بچشاند.
3- سورۀ حجر(15):آيۀ(22): [3]ما بادها را براى تلقيح(ابرها و به هم پيوستن و بارور ساختن آنها) فرستاديم و از آسمان آبى نازل كرديم و با آن آب شما را سيراب ساختيم.
4- سورۀ بقره(2):آيۀ(231): [4]نعمتهاى خدا را نسبت به خود يادآور شويد.
5- سورۀ زخرف(43):آيۀ(13): [5]سپس نعمت پروردگارتان را هنگامى كه بر آنها سوار شديد متذكر شويد و بگوييد پاك و منزّه است كسى كه اين را مسخّر ما ساخت و گرنه ما توانايى آن را نداشتيم.

1-بحث اوّل،در اين است كه اگر گوينده اى بگويد چيزى را به چيزى ميخكوب كردم،معنايش اين است كه شيء اوّل را وسيلۀ ثبات براى دوّم قرار دادم،هر چند شيء استحكام يافته در اينجا زمين است ولى در عبارت حضرت، ميدان ارض،به عنوان شيء ثبات يافته به كار رفته است و ميدان خاصيتى از خاصيتهاى زمين است و تصوّر نمى رود كه كوهها وسيلۀ استحكام آن باشد،مگر اين كه بگوييم ميدان زمينۀ قرار گرفتن كوهها را بر زمين فراهم كرده است.اين نوع اداى سخن در استوارى بخشيدن به زمين اهميّت بيشترى پيدا مى كند و به اين دليل ميدان را بر زمين مقدّم داشته و به عنوان اضافۀ صفت به موصوف كلام را ذكر كرده است.و تقدير كلام چنين است كه به وسيلۀ كوهها زمين را كه سفرۀ پر نعمت است استوارى و قرار بخشيده است.

2-ارتباط دادن وجود كوهها را به ميدان ارض در اين عبارت در قرآن كريم مشابه فراوان دارد،مانند سخن حق تعالى: «وَ أَلْقى فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ» ، «وَ الْجِبالَ أَوْتاداً» بيان علّت اين امر(استوارى زمين به وسيلۀ كوهها)احتياج به بحثى دارد.اين مطلب به پنج صورت توضيح داده شده است.

1-مفسران در معناى اين آيات گفته اند:هر گاه كشتى بر روى آب قرار گيرد از سويى به سويى متمايل شده به حركت درمى آيد و اگر جرم سنگينى در آن قرار گيرد بر روى آب استقرار يافته و آرام مى شود.در بارۀ زمين گفته اند هنگامى كه خداوند تعالى زمين را بر روى آب آفريد (1)زمين به اضطراب افتاد و منحرف شد سپس خداوند كوهها را بر روى زمين قرار داد و زمين به وسيلۀ سنگينى كوهها بر روى آب قرار گرفت.امام فخر رازى گفته است:اشكالى كه بر اين سخن وارد است اين است كه بى شك زمين از آب سنگينتر است و شيء سنگينتر از آب در آب فرو

ص:262


1- شايد منظور از آب گازهاى متراكم باشد.

رفته و روى آن باقى نمى ماند.با توجّه به اين مطلب محال است كه گفته شود زمين كج شد و به سويى متمايل گرديد،بر خلاف كشتى كه از چوب ساخته شده است و تو خالى بوده و پر از هواست و به همين دليل بر روى آب باقى نمى ماند و بر روى آب حركت مى كند و به همين سبب به راست و چپ متمايل مى شود تا اين كه آن را به اشياى سنگين ببندند.

2-دليل دوّم چيزى است كه امام فخر رازى ذكر كرده است و آن اين است كه به دلايل يقينى ثابت شده است كه زمين كروى است و باز ثابت شده است كه كوهها در سطح زمين به منزلۀ دندانه هاى سختى است كه بر روى كره قرار دارد.با ثبوت اين دو موضوع اگر فرض كنيم كه اين اجرام سنگين بر روى كرۀ زمين نباشد و زمين خالى از اين دندانه ها و پستى و بلنديها باشد با كمترين سببى حركت دورانى پيدا مى كند،زيرا جرم هموار دايره شكل ذاتا لازم است كه داراى حركت باشد هر چند عقل اين را قبول نكند ولى روشن است كه با كمترين وسيله اى به حركت در مى آيد ولى هر گاه بر روى كرۀ زمين اين كوهها قرار داشته باشند به منزلۀ اشياى سنگينى هستند كه بر روى كره ثبات يافته باشند و هر يك از اين كوهها به طبيعت ذات به مركز زمين توجّه دارد و توجّه كوهها با سنگينى عظيم و نيروى شديدى كه به مركز زمين دارند حالت ميخى را پيدا مى كنند كه كره را از حركت دورانى باز مى دارند و خلق كوهها بر روى زمين مانند ميخهاى شمرده شده اى است كه بر روى كره مانع از حركت دورانى باشد.

3-وجه سوّم اين است كه بگوييم چون فايدۀ ميخ در بعضى جاها حفظ شيء از حركت و اضطراب مى باشد تا ثابت و آرام بماند و از ويژگيهاى سكون در بعضى اشيا استقرار يافتن و تصرّف كردن در آن شيء است،فايده وجود كوهها به صورت دندانه هاى روى زمين اين است كه زمين در آب فرو نرود تا حيوان بر آن مستقر شود و از مواهب آن بهره مند شود.بنا بر اين ميان ميخ و كوههايى كه خارج

ص:263

از آب بر روى زمين قرار دارند نوعى مشابهت و مشاركت است،در اين كه هر دو موجب صحّت استقرار و مانع از تزلزل مى شوند.بنا بر اين نسبت دادن ميخ به صخره ها و كوهها استعارۀ زيبايى است.و امّا ذكر ميدان در عبارت به اين دليل است كه حيوان در ميدان استقرار مى يابد و اگر كوهها نباشند زمين مضطرب مى شود و ديگر جايى براى حيات حيوان باقى نمى ماند.

4-بعضى از دانشمندان گفته اند كه محتمل است«صخورى»كه در عبارت حضرت آمده است اشاره به انبيا و اوليا و علما،و«ارض»اشارۀ به دنيا باشد،امّا وجه مجاز آوردن انبيا و اوليا براى صخور اين است كه صخره ها و كوهها در نهايت ثبات و استقرارند و زمين زير خود را از حركت و اضطراب باز مى دارند و براى حيوان پناهگاهى از ترس هستند و حيوانات در پناه صخره ها از اضطراب محفوظ اند.چون كوهها از جهاتى شبيه به ميخهايى هستند كه اشيا را استحكام مى بخشند،انبيا و علما نيز در نظم امور دنيا و عدم اضطراب مردم مانند ميخهاى زمين مى باشند.بنا بر اين استعاره آوردن صخور براى انبيا و علما صحيح است و به همين دليل زيباست كه در عرف گفته شود«فلان شخص چون كوه استوارى است كه هر غمناكى به هنگام حاجتهاى مهم به او پناه مى برد»و دانشمندان عوامل استوارى دين خدا در زمين اند.

5-مقصود حضرت از اين كه كوهها را مانند ميخ در زمين تعبير كرده است اين است كه مردم در راه يابى به مقاصدشان به وسيلۀ كوهها هدايت مى شوند و جهت حركت را اشتباه نمى كنند و در راهى كه مى روند گمراه نمى شوند و به مقصد مى رسند .

فرموده است: اوّل الدّين معرفته چنان كه گذشت دين در لغت به معناى فرمانبردارى است و در عرف شرعى،شريعتى است كه به وسيله پيامبر صدور يافته است.پيروى از شريعت

ص:264

فرمانبردارى خاصى است.بنا بر اين مطلق اطاعت كه معناى عام است از جانب شارع در يكى از مسمّاهاى خاص(شريعت)به كار گرفته شده است و به دليل فراوانى استعمال در همين معنى حقيقت يافته است و وقتى كه لفظ دين به طور مطلق به كار رود همين معنى به ذهن تبادر مى كند.معرفت خداوند سبحان داراى مراتبى است.اوّلين و(آخرين)مرتبه اين است كه بنده بداند كه براى جهان آفريدگارى است،دوّمين مرتبۀ شناخت اين است كه انسان وجود صانع را تصديق كند،سوّمين مرتبه اين است كه جذب عنايات الهى شده و به توحيد گرايد و او را از شريك مبرّا بداند،چهارمين مرتبه اخلاص،براى خداست،پنجمين مرتبه اين است كه صفاتى را كه ذهن براى خداوند اعتبار مى كند از او نفى كند و اين نهايت شناخت و عرفان و منتهاى تكامل معنوى انسانى است هر يك از مراتب تا مرتبۀ چهارم مبدأ.و پايه براى مرتبۀ بعدى است و هر يك از مراتب بعدى كمال براى مرتبۀ قبلى مى باشد.

دو مرتبۀ اوّل در فطرت انسان نهفته است،بلكه در فطرت حيوان كه عمومى تر از فطرت انسان است پنهان مى باشد،براى همين است كه انبيا مردم را براى كسب اين مقدار از معرفت دعوت نكرده اند،زيرا اگر تحصيل اين مقدار معرفت متوقّف بر دعوت انبيا و تصديق آنها باشد با توجه به اين كه تصديق انبيا خود مبنى بر شناخت فطرى است مبنى بر اين كه براى جهان خالقى است كه آنها را به پيامبرى فرستاده است دور لازم مى آيد،اوّلين مرتبۀ معرفت كه انبيا مردم را به آن دعوت مى كنند يگانه دانستن صانع و نفى كثرت از اوست كه در بردارندۀ اوّلين كلمه اى است كه داعى الى اللّه بر زبان جارى مى كند و آن قول ماست كه مى گوييم لا اله الا اللّه.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است آنكه از روى اخلاص بگويد لا اله الا اللّه وارد بهشت مى شود.وقتى كه ذهن مردم براى توحيد قولى آماده شد،پيامبر آنها را آگاه

ص:265

ساخت كه آمادگى براى مرتبه اى از توحيد كه اعلى و اخفاست داشته باشند و فرمود هر كس از روى خلوص بگويد لا اله الا اللّه وارد بهشت مى شود.و اين كلام پيامبر اشاره دارد به توحيد مطلق و خارج ساختن هر قيدى از درجۀ اعتبار.

پس از توضيح فوق احتمال مى رود منظور امام(علیه السلام)در بين مراتب ياد شده، مرتبۀ اوّل توحيد باشد.بدين ترتيب منظور او كه فرمود: اوّل الدّين معرفته ،روشن است.زيرا اين مقدار از دين حق در نزد هر كسى روشن است و احتمال دارد كه منظور حضرت توحيد كامل باشد كه مقصود نهايى عارف و آخرين مرتبۀ سلوك است.بنا بر اين منظور از اوّل الدّين،اوّليّت آن در خود انسان است و اين سخن اشاره دارد به علّت غايى.علّت غايى از نظر عقلى بر ديگر علل مقدّم است هر چند در وجود مؤخّر باشد.

توضيح مطلب اين است كه معرفت كامل كه نهايت كوشش عارف است از آغاز امر حاصل نمى شود بلكه نيازمند وصول به مراتب ديگر معرفت است و تحصيل معرفت كامل نيازمند رياضت و زهد و عبادت و پذيرفتن اوامر الهى از روى تسليم و رضامندى است.پذيرفتن اوامر الهى وسيلۀ كمال دين شخص شده و به انسان آمادگى مى دهد كه اوّلا وجود خدا را از روى يقين تصديق كند،سپس يگانگى او را بپذيرد،و براى او اخلاص بورزد،و در نهايت هر چيزى غير خدا را نفى كند.آن گاه است كه در امواج درياى عظمت غرق شود،هر مرتبه اى را كه ادراك كند نسبت به مرتبۀ قبل به كمال رسيده تا سرانجام به كمال و معرفتى كه مطلوب اوست بر حسب استعدادش دست يافته و با كمال معرفت دينش كامل شود و سير الى اللّه را به پايان برساند .

فرموده است: و كمال معرفته التّصديق... تا نفى الصفات عنه در عبارت امام(علیه السلام)ترتيب اين مقدمات بدين گونه قياس مفصّل ناميده مى شود.قياس مفصّل قياس مركبى است كه در آن چندين نتيجه در هم آميخته

ص:266

باشد و پس از ذكر مقدّمات روشن مى شود كه مقصود از همۀ مقدمات و نتايج، آخرين نتيجه بوده است و در اين عبارت مقصود اين است كه كمال شناخت خداوند نفى صفات از ذات حق تعالى است.قياس مركّب به چندين قياس تقسيم مى شود كه شبيه قياس مساوات مى شود،زيرا ميان دو مقدمۀ قياس در حد وسط آنها شركت وجود ندارد.بنا بر اين هر قياس براى رسيدن به نتيجه به قياس ديگر نياز دارد تا به آخرين قياس دست يافته و نتيجه حاصل شود.

مقصود از تركيب اوّل(قياس اوّل)در عبارت امام(علیه السلام)اين جمله است «كمال شناخت خداوند تصديق اوست(مقدمه اول)و كمال تصديق حق متعال توحيد اوست(مقدّمۀ دوم)نتيجۀ آن كه كمال شناخت خداوند يگانه دانستن اوست (1).»در قياس فوق چون كمال معرفت تصديق و كمال تصديق توحيد بوده است،نتيجه اين شده است كه كمال معرفت خداوند يگانه شناخت او است.

پس از اين دو مقدّمه به مقدّمۀ سوّم مى رسيم كه قياس جديدى را تشكيل مى دهد و آن عبارت است از سخن حضرت كه فرمود:«كمال توحيد خالص شدن براى خداست»و نتيجۀ آن اين است كه كمال معرفت خدا،خالص شدن براى خداست و از تركيب اين نتيجه با مقدّمۀ چهارم كه عبارت است از اين گفتۀ حضرت:«كمال خالص شدن براى خدا نفى صفات از ذات حق متعال است»، مقصود حاصل مى شود.

اطلاق لفظ كمال در عبارت را امام(علیه السلام)به اين حقيقت توجّه مى دهد كه شناخت خداوند متعال از امور تشكيكى است،زيرا قابل افزايش و نقصان مى باشد.توضيح اين كه چون ذات حق تعالى از اقسام تركيب به دور است،

ص:267


1- قياس مفصّل قياسى است كه پس از ذكر دو مقدّمه نتيجه گرفته مى شود و سپس نتيجه به عنوان مقدمۀ اوّل در قياس دوّم به كار مى رود تا در نهايت نتيجه اى كه مقصود است به دست آيد چنان كه در عبارت امام(علیه السلام)چند قياس به كار رفته و نتيجۀ هر قياس به عنوان مقدّمۀ اوّل در قياس بعدى مورد استفاده واقع شده است.

معرفت حق تعالى ممكن نيست مگر به حسب رسمهاى ناقص كه از طرق و اضافاتى حاصل مى شود و به نوعى ذات مقدّس حق را به طريق عقلانى به ما معرّفى مى كند و اين رسوم و اضافات چون متناهى نيستند شناخت خداوند به طريقۀ حدّ تام ممكن نمى شود بلكه بر حسب زيادت و نقصان،نهان و آشكار متفاوت است.همچنين كمال تصديق و توحيد.پس از روشن شدن معناى قياس مفصّل اينك هر يك از مقدمات قياس فوق را توضيح مى دهيم:

كمال معرفت خدا تصديق اوست،توضيح اين مقدّمه چنين است كه، كسى كه خداى جهان را تصور مى كند شناخت ناقصى به خدا از همان تصوّر به دست آورده و كامل شدن اين شناخت اين است كه به موجود بودن و واجب الوجود بودنش حكم كند،زيرا اگر آفرينندۀ جهان باشد خود بايد موجود باشد چون از معدوم چيزى به وجود نمى آيد و معرفت كامل به خدا اقرار به همين حكم است .

مقدمۀ دوّم،كمال تصديق خدا،يگانه دانستن اوست:توضيح آنكه،كسى كه واجب الوجود را تصديق كند و با اين حال نداند كه او يگانه است تصديقش ناقص است و كمال شدن اين تصديق به اين است كه او را يگانه بداند،زيرا وحدت مطلق لازمۀ واجب الوجود است به اين دليل كه طبيعت واجب الوجود به فرض كه ميان دو موجود مشترك باشد ناگزير هر يك از آن دو نياز به مابه الامتيازى دارد،بنا بر اين در ذاتشان تركيب لازم مى آيد و هر مركبى ممكن الوجود است،پس آن كه خدا را يگانه نداند نسبت به وجود حق متعال جاهل است هر چند او را واجب الوجود دانسته و به وجود آن حكم كند .

مقدّمۀ سوّم،كمال توحيد خداوند خالص شدن براى اوست.اين عبارت به توحيد مطلق اشاره دارد كه عارف آن گاه به توحيد خدا مى رسد كه اخلاصش براى خدا كامل باشد و اخلاص همان زهد حقيقى است و زهد حقيقى دور شدن

ص:268

از تمام ما سوى اللّه است و دور شدن از ما سوى اللّه از نشانه هاى خلوص و ايثار مى باشد.شرح حقيقت اخلاص اين است كه در علم سلوك ثابت شده است كه تا وقتى عارف توجه به جلال و عظمت خداوند متعال داشته باشد در عين حال غير را هم ببيند به مقام وصول دست نيافته است،زيرا غير را با خدا ديده است.تا آنجا كه اهل اخلاص اين توجه به غير را شرك خفى دانسته اند چنان كه بعضى از عرفا گفته اند هر كس در قلبش به اندازه وزن خردلى جز جلال خدا باشد مريض است.عرفا در تحقق اخلاص غايب شدن عارف از خود را در وقت ملاحظه جلال خدا معتبر مى دانند.اگر عارف خود را ببيند رواست كه گفته شود به زينت حق آراسته نيست،بنا بر اين توحيد مطلق اين است كه به طور كلى غير خدا را با خدا اعتبار نكند و منظور از فرموده امام:كه كمال توحيد خدا اخلاص براى اوست،همين معناست .

مقدّمه چهارم،كمال اخلاص براى خدا نفى صفات از اوست.درستى اين موضوع را امام با يك قياس برهانى مركب از چند نتيجه بيان كرده است و به وسيله آن استدلال مى كند كه هر كس خداى سبحان را توصيف كند،در بارۀ او جاهل است و او را نشناخته است به اين دليل كه هر صفتى غير از موصوف و هر موصوفى غير از صفت است ،سخن امام(علیه السلام)ادامه مى يابد تا آنجا كه مى فرمايد:هر كس كه خدا را داراى جزء بداند او را نشناخته است،صحّت مقدماتى كه حضرت براى استنتاج مطلب آورده اند به اين شرح است كه امام مى فرمايد هر صفتى گواهى مى دهد كه با موصوف فرق دارد و همچنين هر موصوفى با صفت مغاير است و منظور از گواهى دادن صفت بر مغايرت با موصوف گواهى دادن به زبان حال است،حال صفت گواهى مى دهد كه نيازمند به موصوف است و حال موصوف گواهى مى دهد كه قائم به ذات و بى نياز از صفت است.بدين طريق روشن مى شود كه صفت عين موصوف نيست.

ص:269

امّا بيان اين جملۀ حضرت كه فرمود:هر كه خداوند سبحان را توصيف كند ذات او را مقرون به چيزى دانسته است،فهمش واضح و روشن است زيرا پيش از اين روش شد كه صفت با موصوف مغايرت دارد و اگر خدا را توصيف كند آن صفت زايد بر ذات و در عين حال ضميمۀ ذات محسوب مى شود.بنا بر اين هر كه خدا را توصيف كند لازم مى آيد كه ذات خدا را مقارن چيزى دانسته باشد هر چند اين مقارنت زمان و مكان لازم نداشته باشد،و امّا كلام حضرت كه فرموده است آن كه خدا را قرين چيزى بداند او را دو گانه دانسته است بدين لحاظ است كه هر كه خداوند را به چيزى از صفات مقرون كند در مفهوم خدا دو امر را گنجانده است:يكى ذات و ديگرى صفت،بنا بر اين لازم مى آيد كه واجب الوجود عبارت از دو يا چند چيز باشد،لذا تصوّر كثرت لازم مى آيد و از اين تركيب اين نتيجه حاصل مى شود كه توصيف خداوند سبحان موجب دوگانگى است.

امّا شرح جمله ديگر امام(علیه السلام)كه فرمود:هر كه خدا را دو گانه بداند معتقد شده كه خدا جزء دارد روشن است زيرا با فرض دو گانه يا چند گانه بودن لازم مى آيد كه ذات خداوند عبارت از امورى باشد كه آن امور اجزاى ذات او باشند و بدينسان در ذات حق كثرت پديد مى آيد و اجزاء،مقدمه پديد آمدن ذات خدا خواهند بود.هر گاه اين مقدمه را(هر كس خدا را دو گانه بداند او را داراى جزء دانسته)ضميمه نتيجه برهان اول كنيم،اين نتيجه حاصل مى شود كه هر كس خداوند سبحان را داراى صفت بداند او را داراى اجزاء دانسته است.

اما دليل اين گفتار حضرت:هر كه خدا را داراى جزء بداند او را نشناخته است،اين است كه هر دارنده جزئى نياز به اجزايش دارد و مى دانيم كه اجزاء با كل غيريت و دو گانگى دارند،بنا بر اين هر صاحب جزئى نيازمند غير خواهد بود و نيازمند به غير ممكن الوجود است،پس تصور ما از چنين خدايى در حقيقت تصور ممكن الوجود است نه واجب الوجود و چنين تصورى جاهلانه و حاكى از

ص:270

عدم شناخت خداست.ضميمه كردن اين نتيجه به نتيجه برهان قبلى لزوما اين نتيجه را مى دهد كه هر كه خداوند سبحان را توصيف كند او را نشناخته است.با توضيحى كه در باره اين براهين داده شد مقصود روشن گرديد كه كمال اخلاص براى خدا نفى صفات از اوست.زيرا اخلاص داشتن براى خدا با جاهل بودن نسبت به او قابل جمع نيستند و هر گاه اخلاص با جهل به خدا منافات داشته باشد و جهل نتيجۀ اثبات صفت براى خدا باشد،لازم مى آيد كه اخلاص با اثبات صفت براى خدا منافات داشته باشد.چون اثبات صفت براى خدا مستلزم جهل و نادانى است و اخلاص با جهل و نادانى متناقض است و در نتيجه با اثبات صفت نيز تناقض دارد.با اثبات اين حقيقت كه اخلاص با اثبات صفت براى خدا جمع نمى شود،ثابت مى شود كه اخلاص با نفى صفت از خدا قابل جمع است و اين همان مقصود اوّلى است كه امام فرمود كمال معرفت خدا نفى صفات از خداست و اين نفى صفات از خدا توحيد مطلق و اخلاص واقعى است كه نهايت عرفان و سرانجام كوشش عارف از هر حركت حسّى و عقلى است.

هر گاه در بارۀ حقيقتى تعقّل هيچ نقصى نباشد و جز ذات،چيز ديگرى با آن تصوّر نشود وحدت مطلقى كه از هر نوع ضميمه اى پاك است تحقّق مى يابد و اين همان مقامى است كه چشمان تيز بين از درك آن فرو مانده و افكار بلند از تحقق آن درمانده شده اند و نظر مردم در دريافت آن متشتّت گشته آن طور كه براى خدا اثبات معانى كرده و او را داراى كيفيّت و احوال دانسته اند و بدين طريق به گمراهى افتاده و به تصوّرات محالى رسيده اند (1).

اگر گفته شود آنچه كه در بارۀ صفت نداشتن حق تعالى گفته شد از دو

ص:271


1- منظور از اثبات معانى قبول صفات زايد بر ذات حق متعال است.-م.

جهت مورد اشكال است:اول آن كه كتابهاى آسمانى و سنّت نبوى پر از اوصاف خداوند تعالى است،مانند اوصاف مشهورى كه براى خدا نقل شده است،مثل علم،حيات،قدرت،شنوايى،بينايى و غيره،بنا بر آنچه كه در بارۀ عدم صفات خداوند گفته شد لازم مى آيد كه خداوند سبحان به هيچ يك از اين اوصاف متّصف نشود.

دوّم آنكه امام به اثبات صفت براى خداوند تصريح دارد چنان كه فرموده براى صفات خدا حدّ محدودى وجود ندارد و اگر مقصود حضرت از نفى صفات آن چيزى باشد كه شما گفتيد در كلام على(علیه السلام)تناقض لازم مى آيد.بنا بر اين سزاوار است كه مقصود از نفى صفات اختصاص به نفى معانى پيدا كند چنان كه اشاعره بر اين اعتقادند و يا مقصود نفى احوال باشد چنان كه معتقدان وجود صفت براى خدا مانند معتزله و بعضى از اشاعره بر اين عقيده اند.بنا بر اين صفات مشهور همچنان براى خداوند تعالى برقرار مى ماند.گذشته از اينها امام(علیه السلام)در موارد ديگر براى خدا اثبات صفت مى كند.ممكن است منظور از نفى صفات از حق متعال صفاتى باشد كه مخلوق داراى آنها هستند چنان كه امام(علیه السلام)به همين معنى در آخر خطبه اشاره فرموده است،آنجا كه مى فرمايد:صفات مخلوقين براى خدا روا نيست.از شيعيان شيخ مفيد در كتاب ارشاد به همين حقيقت اشاره كرده مى فرمايد:«خداوند بزرگتر از آن است كه بر او صفات عارض شود زيرا عقول گواهى مى دهند آنچه كه صفات بر او عارض شود مخلوق است».

در پاسخ اشكال فوق مى گوييم چنان كه قبلا توضيح داديم،آنچه كه خداوند متعال از صفات ثبوتيه و سلبيه بدان متصف شود صرفا اعتباراتى هستند كه عقل ما از مقايسۀ حق سبحانه با غير او برداشت مى كند.صرف اعتبار صفت براى خداوند مستلزم كثرت و تركيب ذات خدا نيست،پس توصيف خداوند تعالى به آن صفات از نظر دين امرى روشن است كه براى

ص:272

هر گروه و جمعيّتى از مردم معناى توحيد و تنزيه را مى رساند.چون عقول مردم داراى مراتب متفاوتى است،اخلاصى كه امام(علیه السلام)ذكر فرموده نهايت مرتبه اى است كه نيروى درك انسانى به هنگام فرو رفتن در انوار عظمت الهى به آن دست مى يابد و اخلاص اين است كه هيچ چيز را به هنگام ملاحظه خدا در نظر نگيرى بنا بر اين آنچه امام(علیه السلام)در مواضع ديگر براى خدا اثبات صفت كرده است و يا در كتاب خدا و سنّتهاى پيامبر(صلی الله علیه و آله)به آن اوصاف اشاره شده است بيان همان اعتباراتى است كه ما آنها را ياد آورى كرديم زيرا كسى كه در درجۀ پايين تر اخلاص قرار گرفته است ممكن نيست كه بدون تنزيه ذات مقدس حق از صفات،او را بشناسد .

فرموده است: و من اشار اليه فقد حدّه و من حدّه فقد عدّه امام در اين عبارت بر يكى از دو امر به شرح زير برهان اقامه مى كند:

صورت اول احتمال دارد كه منظور از اشاره،ممتنع بودن اشارۀ عقليه و رسيدن عقل به ذات مقدس او باشد.بنا بر اين توضيح مقدّمۀ اوّل برهان اين است كه،هر كس ذهن خود را به خدا متوجه سازد و طالب درك ذات مقدّس حق باشد و گمان كند كه ذات او را در مى يابد و بر آن احاطه پيدا مى كند و به سمتى كه خدا هست اشاره مى كند،لزوما چنين كسى براى خدا حدّى را در نظر گرفته و ذهنش در آن حدّ متوقف مى شود،چون درك حقيقت مستلزم مكانى است براى شيء قابل درك و در اين صورت است كه عقل به حقيقت آن اشاره مى كند و در اين صورت مركّب است و در گذشته روشن شد كه هر مركبى در معنى محدود است.گذشته از اين اشاره عقليّه هميشه با اشاره و هميّه و خياليّه آميخته است و آن دو چنان كه خواهد آمد مستلزم اثبات حدّاند.

توضيح مقدّمۀ دوّم بسيار روشن است،چون شيء محدود از كثرتى كه در آن اعتبار مى شود فراهم مى آيد و هر صاحب كثرتى در ذات خود معدود و قابل

ص:273

شمارش است.با توضيح اين دو مقدّمه،نتيجۀ برهان اين خواهد بود كه هر كس خدا را قابل اشاره بداند او را معدود و قابل شمارش دانسته است.امّا اين كه محال است خدا قابل شمارش باشد چنان كه قبلا بيان شد لازمۀ كثرت ممكن الوجود بودن خداست.

صورت دوّم احتمال دارد كه مقصود از نفى اشارۀ به خدا،اشاره حسّى ظاهرى و باطنى به خدا باشد و بيان اين كه خداوند از وحدت عددى منزّه است.

توضيح مقدّمۀ اوّل اين است كه هر كس با يكى از حواس ظاهرى به خدا اشاره كند براى او حدّ و حدود و پايان قابل احاطه اى قرار داده است،زيرا هر چه با حس ظاهرى يا باطنى بدان اشاره شود ناگزير در جايى مخصوص با وضع معيّنى بايد باشد و هر چه چنين باشد ناچار داراى حدّ و حدود خواهد بود، بنا بر اين لازم مى آيد كه خداوند داراى حدود باشد.

توضيح مقدّمۀ دوّم منظور از قابل شمارش بودن در اين جا اين است كه ذات حق مبدأ كثرتى قرار داده شود كه بتوان براى او افراد ديگرى فرض كرد.

توضيح اين كه هر چه در جهت خاص و وضع مخصوصى قابل درك باشد عقل به امكان وجود امثال او حكم مى كند.بنا بر اين كسى كه خدا را به اشارۀ حسيّه محدود بداند او را مبدأ شمارش افراد بسيارى دانسته است و در نتيجه خداوند را همانند آنها محدود و قابل شمارش دانسته است.در صورتى كه خداوند واحد است و دوّمى ندارد كه پايه شمارش قرار گيرد.

اما اين كه خداوند در نفس خود نيز معدود نيست به اين دليل است كه اگر معدود باشد لازم مى آيد كه از اجزاى فراوانى تركيب يافته باشد.زيرا واحد به اين معنى(مركب از اجزاء)در حقيقت واحد نيست و گرنه اشارۀ حسيّه به آن تعلق نمى گيرد.واحدى كه قابل اشارۀ حسيّه باشد لزوما بايد داراى مكان و وضع باشد، چه داراى اجزا باشد يا وضع و مكان،مجتمع از دو امر يا امورى خواهد بود،

ص:274

بنا بر اين تركيب لازم مى آيد و هر مركّبى چنان كه گذشت ممكن الوجود است و چون محال است كه خداوند به اين معنى واحد باشد،مطلق اشاره به خداوند مستلزم جهل به اوست،زيرا خداوند واحد واجب الوجود است با توجه به اين كه براى واحد مفاهيم ديگرى نيز هست،بايد دانست كه خداوند به معناى عددى واحد نيست،امّا مى توان گفت خداوند به اين دليل واحد است كه غير او در حقيقت خاصى با او شريك نيست و خداوند به اين دليل واحد است كه در حقيقت ذات او تركيب و تأليفى از معانى متعدد وجود نداشته و قوام او به اجزا و اشيائى نيست،و به اين دليل واحد است كه هيچ كمالى را فاقد نيست بلكه هر كمالى كه شايستۀ ذات او باشد بالفعل براى او حاصل است.خداوند سبحان به اين اعتبارات سه گانه فوق واحد است .

فرموده است: و من قال فيم فقد... تا اخلى منه كلمۀ«فيم»و«علام»در اصل«فيما»و«على ما»بوده است.«فى و على» به عنوان دو حرف بر«ماى»استفهاميّه وارد شده و الف«ماى»استفهاميه براى تخفيف حذف شده است و اين دو كلمه در معنى دو قضيّۀ شرطيّۀ متّصله هستند و منظور آموزش دادن مردم است كه از مكان و جايگاه خداوند سؤال نكنند.و مقصود از اين دو قضيّه،دو قضيّۀ شرطيّۀ متصله اى است كه نقيض تالى آنها استثنا شده باشد چنان كه در قياس ضمير معروف است،كبراى قياس در هر دو قضيّه حذف شده است.معناى توضيحى شرطيّۀ متّصلۀ اوّل(فيم)اين است كه اگر سؤال با كلمۀ فيم از خداوند صحيح باشد بايد براى خداوند محلّى در نظر گرفت كه در آن جاى داشته باشد و بر خداوند صدق عروض در محل تحقق مى يابد ولى محال است كه خداوند در محل قرار داشته باشد،پس جايز نيست كه از خداوند با«فيم»(در كجاست)سؤال شود.توضيح ملازمۀ اين كه فيم استفهام از مطلق محل و ظرف است و استفهام از محل براى چيزى آن گاه

ص:275

صحيح است كه آن شيء بتواند در آن محل قرار داشته باشد.در مورد بحث ما محال است كه خداوند در محل قرار داشته باشد،زيرا اگر صحيح باشد كه خداوند در محل قرار داشته باشد،يا بودن خدا در آن محل واجب است،پس لازمه اش اين است كه خداوند به محل احتياج داشته باشد و نيازمند به غير، بالذات ممكن الوجود است و اگر حلول خداوند در آن محل لازم نباشد از آن بى نياز است.كسى كه در وجود به محل نياز نداشته باشد محال است كه در محل قرار گيرد و بنا بر اين سؤال از محل به كلمۀ«فيم»در بارۀ خداوند متعال جهل و نادانى است.

معناى توضيحى شرطيّۀ متّصلۀ دوّم اين است كه اگر جايز باشد از خداوند به كلمۀ«علام»(بر كجا قرار دارد)سؤال شود لازم مى آيد كه بعضى از جهات و امكنه از خداوند خالى باشد،ولى جايز نيست كه مكانى از خداوند خالى باشد، پس پرسيدن در بارۀ خدا به كلمه علام محال است.بيان ملازمه چنين است:

مفهوم على كه علو و فرقانيّت است چون در چيزى وجود دارد كه مورد استفهام است و آن شيء برتر از اوست موجب دو اشكال مى شود كه لازمه اش تحقّق يكى به وسيلۀ ديگرى است.

1-خالى بودن ساير جاها از وجود حق متعال و اين همان چيزى است كه امام(علیه السلام)بيان فرمود.

2-قرار گرفتن خدا فوق چيزى(علام)كه لازمه اش نبودن خدا در جهات ديگر مانند تحت،يمين،يسار،امام و خلف است.

خالى بودن ديگر جهات از وجود خداوند متعال باطل است(نقيض تالى)،پس اين كه خدا در فوق چيزى قرار داشته باشد و با كلمۀ علام سؤال شود باطل است.امّا دليل بطلان خالى بودن ديگر جهات از وجود خداوند متعال به دليل آيۀ شريفۀ قرآن است «وَ هُوَ اللّهُ فِي السَّماواتِ وَ فِي الْأَرْضِ يَعْلَمُ سِرَّكُمْ»

ص:276

«وَ جَهْرَكُمْ» (1)»و قول ديگر خداوند متعال «وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ» هر كجا باشيد او با شماست.

اگر گفته شود كسى كه براى خدا جهت را ثابت مى كند از اين آيات غافل نيست و بين اثبات جهت معيّن براى خدا و مقتضاى اين آيات منافاتى نمى بيند زيرا مقصود از اين كه خدا در آسمان و زمين است آن است كه چون به آنها علم دارد گويا در آن جاست و نيز اين كه خدا با خلق است يعنى به آنها آگاه است و بودن خدا در جهت فوق به اين معناست كه ذاتا در آن جا قرار دارد،بنا بر اين منافاتى ميان مفهوم اين آيات با بودن خدا در جهتى خاص ديده نمى شود.

در پاسخ اين اشكال مى گوييم كه خالى بودن جهات ديگر از وجود خداوند را امام(علیه السلام)لازمۀ بودن خدا در جاى معيّن دانسته است.و بطلان اين كه خداوند در جاى معيّنى باشد از اين آيات به خوبى استفاده مى شود.و آنها كه براى خدا جهت معيّنى در نظر گرفته اند به آياتى استدلال كرده اند كه ظاهرا بر جهت خاصّى دلالت مى كند مانند قول خداوند تعالى «الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى» آياتى كه از خداوند جاى معينى را نفى مى كند با آياتى كه براى خدا جاى معيّنى را تعيين مى كنند معارض اند،آيات نفى كنندۀ مكان براى خدا در ذهن عموم مردم روشنتر است از دلايل عقلى بر نفى جهت.و چون آيات شريفۀ قرآن بر خالى نبودن مكان از وجود خداوند دلالت دارد،لازمه اش اين است كه خداوند متعال تنها در جهت خاص«فوق»نباشد.بنا بر اين سؤال از خداوند به لفظ«علام»باطل است.

اگر اشكال شود:كسى كه با علام از خداوند سؤال مى كند در حقيقت براى

ص:277


1- سورۀ انعام(6):آيۀ(3): [1]اوست خدا در آسمانها و در زمين پنهان و آشكار شما را مى داند و از آنچه به دست مى آوريد با خبر است.

خدا اثبات جهت كرده و ابطال اين لازم جز به دليل عقلى ممكن نيست زيرا ظاهر ادّلۀ نقليّه مانند آيات قرآن دلالت بر اثبات جهت براى خدا مى كند و به همين دليل امام(علیه السلام)در اثبات بطلان جهت،دليل عقلى آورده است و به آيات قرآن كريم استدلال نكرده است تا آنان كه از ظواهر آيات استفاده مى كنند و در همه جا بودن خدا را به احاطۀ علمى تعبير مى كنند،آيۀ كريمه «الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى» مانع نظر آنها باشد.

در پاسخ مى گوييم:منظور از استوى در اين آيه سلطۀ قدرت و علم است چنان كه در كتب كلام ذكر شده است.اين كه امام در استدلال جهت«فوق»را ذكر كرده است و از اعتقاد داشتن اين كه خدا در فوق قرار دارد بر حذر داشته به اين دليل است كه هر كس معتقد به جهت براى خدا باشد به دليل شرافت فوق خدا را به آن اختصاص مى دهد و قرآن كريم در آيۀ ياد شده به جهت فوق اشاره كرده است،پس شبيه در اثبات جهت فوق قويتر از بقيۀ جهات بوده است و به همين جهت حضرت آن را متذكّر شده است .

فرموده است: كائن لا عن حدث موجود لا عن عدم كائن در عبارت فوق اسم فاعل كان است و كان در لغت به سه صورت استعمال شده است.

1-كان به صورت فعل ماضى افادۀ حدث و زمان مى كند،اين كان در عرف علماى نحو كان تامّه ناميده مى شود مانند:اذا كان الشتاء فادفئونى (1).در اين مصرع كان به معناى حدث و وجد آمده است.

2-كان تنها بر زمان دلالت كند و براى دلالت بر حدث نيازمند خبرى باشد تا معناى آن را كامل كند.در عرف دانشمندان نحو اين كان را ناقصه مى گويند و

ص:278


1- هر گاه زمستان فرا رسد مرا گرم كنيد.

بيشتر مواردى كه كان به كار مى رود ناقصه است مانند اين سخن حق تعالى: «إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلّهِ» (1).

3-كان خالى از دلالت بر حدث و يا زمان باشد،مانند قول شاعر:و على كان المسومة العراب (2)كان زايده است و تقدير كلام على المسمومة العراب است.

پس از دانستن معانى كان و موارد استعمال آن بدان كه كائن به چيزى گفته مى شود كه نبوده و وجود يافته است و چون آن شيء،ذات مقدس حق تعالى مى باشد و ذات حق منزه از زمان است،بنا بر اين محال است كه مقصود از كائن در عبارت امام(علیه السلام)(كون)دلالت كننده بر زمان باشد و چون حضرت فرموده اند كائن لا عن حدث محال است كه(كون)دلالت كننده بر حدث كه همان مسبوقيت به عدم است باشد با توجّه به بطلان اين كه بودن خداوند مستلزم زمان و مسبوقيّت به عدم باشد.بنا بر اين كائن جز بر وجود خالى از زمان و حدث دلالت نمى كند و به همين معناست گفتۀ حق تعالى: «وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً» (3)و مانند فرمودۀ حضرت رسول(صلی الله علیه و آله):كان اللّه و لا شيء يعنى خدا بود در حالى كه هيچ چيز نبود.

شرح كلام حضرت كه فرمود: موجود لا عن عدم ،مقصود اين است كه وجود خداوند حادث نيست.توضيح اين كه موجود از آن جهت كه موجود است، يا وجودش مسبوق به عدم و حاصل از عدم مى باشد كه چنين موجودى را حادث مى گويند،يا مسبوق به عدم و حامل از آن نيست،چنين موجودى را قديم مى گويند.اثبات اين حقيقت كه خداوند وجود مسبوق به عدم نيست بدين شرح است:اگر خداوند حادث باشد ممكن خواهد بود و اگر ممكن باشد

ص:279


1- سورۀ نحل(16):آيۀ(120): [1]ابراهيم به(تنهايى)يك امّت بود مطيع فرمان خدا
2- اسبهاى پسران بنى بكر بر اسبهاى نشان دار عرب كه در چراگاه رهانيد برترى دارد.
3- سورۀ نساء(4):آيۀ(96): [2]خدا آمرزنده و مهربان است.

واجب الوجود نيست،در نتيجه اگر خداوند حادث باشد واجب الوجود نيست ليكن خداوند واجب الوجود است،پس حادث نيست.

نتيجۀ فوق بر اساس صغرى و كبراى منطقى و ادلّۀ خداشناسى حاصل شده است.دوّمين فراز سخن امام(علیه السلام): موجود لا عن عدم ،هر چند معناى بخش اوّل كلام وى: كائن لا عن حدث را تأكيد مى كند ولى مقصود از بخش اوّل كلام امام(علیه السلام)چيز ديگرى است و آن آموزش دادن مردم براى به كار بردن لفظ«كون» براى خداوند متعال است،تا اين كه به مردم بفهماند كه معناى«كون»آنچه به ذهن مى آيد«حدث»نيست.احتمال ديگر اين است كه مقصود امام(علیه السلام)از قسمت اوّل: كائن لا عن حدث ،نفى حدوث ذاتى يا اعمّ از حدوث ذاتى و زمانى باشد و مقصود از بخش دوم نفى حدوث زمانى باشد .

فرموده است: مع كل شيء... تا لا بمزائلة .

معناى سخن امام(علیه السلام)اين است كه خداوند تعالى همراه غير است و عين غير نيست.ملاحظۀ غير خدا با خدا اضافۀ عارضى است كه براى خداوند نسبت به همۀ موجودات حاصل مى شود،زيرا همۀ موجودات از ارادۀ خداوند به وجود آمده اند.پس صحيح است كه گفته شود او با همه چيز و مقدّم بر همه چيز است ولى به دو اعتبار مختلف.چون معيّت اضافه اى است كه عقل ما با نسبت دادن اشياء به ذات حق و همراهى وجود حق متعال با وجود آنها و احاطۀ علمى خداوند به كليّت و جزئيّت آنها اعتبار مى كند چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ» (1)و تقدّم خدا بر اشياء نسبتى است كه به اعتبار علّت بودن خداوند براى اشياء فرض مى شود.زيرا مفهوم متعارف معيّت، اعم از نزديكى زمانى و مكانى است،لذا معيّت خداوند با اشياء به اعتبار نزديكى

ص:280


1- سورۀ حديد(57):آيۀ(4): [1]هر كجا باشيد او با شماست و به آنچه انجام مى دهيد بيناست.

به آنها نيست،زيرا ذات حق تعالى از زمان و مكان بدور است و به همين دليل امام(علیه السلام)فرموده است معيّت خداوند با اشياء به مقارنه و نزديكى نيست.امّا اين كه خداوند غير اشياء است ولى با آنها فاصله ندارد به دو صورت قابل توضيح است.

1-غيريّت اعمّ از فاصله داشتن است زيرا مفهوم زمان و مكان در مزائله داخل مى باشد،بنا بر اين مغايرت خداوند با اشياء مستلزم فاصله نيست زيرا ذات خداوند از زمان و مكان بدور است و به همين دليل امام(علیه السلام)فرموده است:غير اشياست ولى نه به مزائله.

2-خداوند تعالى غير اشياء است،به اين معنى كه ذاتا از همۀ اشياء جداست زيرا هيچ چيز در معناى جنس و فصلى با خداوند شريك نيست،يعنى ما به الاشتراك ندارد تا نيازمند ما به الامتياز ذاتى يا عرضى باشد.ذاتا با اشياء مبانيت دارد ولى نه با فاصله.و معناى مزائله جدايى شيء است از اشياء به وسيلۀ فصل ذاتى يا عرضى و چون ما به الاشتراك در مورد خداوند و اشياء نيست مزايله نيز وجود ندارد.اين دو قيدى كه در كلام امام(علیه السلام)ذكر شده احكام و همييى كه به اعتبار زمان و مكان از اوصاف مخلوقات مى باشند و در مفهوم معيّت و غيريّت در ميان خلق معروف و معتبرند از ميان مى برد و به اين حقيقت توجّه مى دهد كه درك ذات مقدّس حق تعالى بالاتر از حكم وهم است و ذات مقدّس حق از صفات ممكنات برى و بدور است.همچنين فراز قبل«كائن لا عن حدث موجود...»حكم وهمى كه مشابهت حق تعالى را با موجودات حادث مى رساند رد مى كند .

فرموده است: فاعل لا بمعنى الحركات و الآلة اگر معتقد به ثبوت جوهر فرد (1)باشيم،حركت عبارت است از پديد آمدن

ص:281


1- به اعتبار بعضى از فلاسفۀ قديم جسم مركب از اجزاى لا يتجزا بوده است،اجزاى لا يتجزاى جسم را جوهر فرد مى گفتند.

شيء در مكانى بعد از آن كه در مكانى ديگر بوده است.و اگر معتقد به ثبوت جوهر فرد نباشيم،حركت عبارت است از انتقال يافتن شيء از مكانى به مكان ديگر،و تعريفات مشابه ديگرى كه براى حركت آورده اند.اسباب و ابزار چيزى است كه فاعل به وسيله آن بر شيء تأثير مى گذارد.مقصود از جملۀ گذشته اين است كه خداوند فاعل است ولى آثارى كه از ذات مقدس حق ظاهر مى شود نه بر حسب حركت و نه به وسيلۀ اسباب و ابزار است آن طورى كه غير خدا در صدور فعل نيازمند به حركت و ابزار مى باشد.امّا اين كه خداوند در انجام فعل نياز به حركت ندارد به اين دليل است كه حركت عارض جسم مى شود و خداوند تعالى منزّه از جسميّت است و صدق مسمّاى حركت در بارۀ خداوند محال مى باشد.امّا اين كه كار خداوند بدون ابزار انجام مى شود به دو صورت قابل توضيح است:

1-ابزارى كه خداوند مى خواهد فعل خود را به وسيلۀ آن انجام دهد يا خود فعل خداست و در عين حال نيازمند ابزار ديگرى و يا نيازمند نيست.

اگر نيازمند به ابزار ديگرى نباشد فاعليّت بدون ابزار ثابت مى شود و اگر به توسط ابزار ديگر آن ابزار كارساز است همين سؤال در مورد دوّم پيش مى آيد و بدين طريق دور و تسلسل لازم مى آيد.و يا ابزارى كه خدا فعل خود را به وسيلۀ آن انجام مى دهد فعل خدا نيست و بدون آن كه ممكن نيست كه خداوند فعلى انجام دهد،در اين صورت خدا در افعال خود نيازمند به غير خواهد بود و نيازمند به غير،ممكن الوجود بالذّات است و با فرض اين كه خدا واجب الوجود بالذّات است ممكن الوجود بالذّات نيز خواهد بود و اين خلف است.

2-اگر خداوند كار خود را با ابزار انجام دهد پس بدون ابزار در انجام فعل مستقل نيست،لازمۀ اين اعتقاد ناقص بودن خدا در فعل و كمال يافتن وى به

ص:282

وسيلۀ ابزار خواهد بود و چون نقص در ذات خداوند تعالى محال است، لذا متكى بودن فعل خدا به ابزار محال است.بنا بر اين خداوند در ابداع فاعل مطلق است و اشياء را اختراع و ايجاد مى كند و از نقصان ذلت مبرّا و نياز به حركات و ابزار ندارد .

فرموده است: بصير اذ لا منظور اليه من خلقه بصير در جملۀ فوق از بصر گرفته شده و به معناى فاعل يعنى بيننده است.

بصر حقيقت در ديدن با چشم است و نسبت به قوه اى كه به وسيله آن علم حاصل مى شود مجاز مى باشد و مقصود از« منظور اليه »در عبارت امام(علیه السلام)چيزى است كه با چشم مشاهده شود.مقصود از اين جمله توصيف خداوند تعالى است به اين كه خداوند بيناست و بينايى او مستلزم چيزى نيست.چون بينايى خداوند به معناى ديدن با وسيله نيست و ذات مقدّس حق از داشتن حواس مبرّا و پاك است،از معناى لغوى بصر كه ديدن با چشم است در بارۀ خدا بايد بر مبناى مجازى آن عدول كرد و آن اين است كه خداوند بيناست يعنى عالم است.قرينه براى اثبات مجاز بودن اين كلمه جملۀ: اذ لا منظور اليه من خلقه است،زيرا بينايى امر اضافى است كه با توجّه به شيء قابل رؤيت معنى پيدا مى كند.ولى بينايى در مورد ذات حق به طور ازلى و ابدى اطلاق مى شود در صورتى كه هيچ يك از اشياء قابل رؤيت با حسّ،ازلى نيستند،چون بر حدوث عالم استدلالهاى عقلى اقامه شده است.پس ذات چيزى ازلى نبوده است كه به خداوند،بينا اطلاق شود.بنا بر اين واجب است كه بگوييم خداوند از آن جهت كه واجب الوجود و واجد تمام كمالات است به همين معنا بينا نيز هست.

احتمال ديگرى كه در سخن امام(علیه السلام)مى توان داد اين است كه كلمۀ اذ در سخن حضرت به اين معنى باشد كه خداوند بر همۀ آثار و خلق خود تقدّم وجودى دارد،پس موجودى به ازليّت ذات خدا و با او نبوده است كه مورد نظر و

ص:283

ديدن خدا واقع شود،بنا بر اين به طور كلى خداوند ذاتا به ذات خود آگاه است و چون خداوند،بصير به معناى ديدن با چشم نيست لازم است كه به اعتبار داشتن صفتى كه تمام اشياء قابل رؤيت برايش وضوح و ظهور داشته باشند بصير باشد.

به همين جهت است كه اسرار و خفيّات بر خداوند آشكار مى باشد و اوست كه همه چيز را مشاهده مى كند و مى بيند و هيچ چيز حتى در اعماق زمين بر او پوشيده نيست،هر چند اشياء نام و نشانى نداشته باشند او آگاه به رموز و اسرار و نهفته هاست.

بينايى از نوع ديدن با چشم هر چند كمال شمرده مى شود امّا اين نوع كمال مخصوص حيوان است و بينايى اگر چه كمال است امّا اين كمال بشدّت ضعيف و ناتوان و كم برد است،چون از ديدن اشياء دور ناتوان و از باطن اشياء هر چند نزديك باشند درمانده است و صرفا ظاهر اشياء را در مى يابد و از درك باطن آنها عاجز است.گفته شده فايده اى كه بندگان خدا از چشم مى برند دو چيز است.يكى آن كه بدانند خداوند چشم را آفريده است تا نشانه هاى خداوند و عجايب آسمانها را بنگرند و نگاهشان جز عبرت نباشد.

نقل شده كه به عيسى(علیه السلام)گفته شد:آيا هيچ يك از مردم مثل تو هست؟ پاسخ داد كسى كه نگاهش عبرت و سكوتش انديشه و سخنش ياد خدا باشد مثل من است.فايدۀ ديگر اين كه بداند خدا او را مى بيند و كلام او را مى شنود، پس نگاهش را سبك و آگاهى خداوند را نسبت به خود دست كم نمى گيرد.زيرا هر كس چيزى را كه خدا آگاه است از ديگران مخفى دارد به توجه داشتن خداوند تعالى اهانت كرده است.

مراقبت بر صحّت عمل يكى از ثمرات ايمان است،پس كسى كه به معصيت خدا نزديك شود با اين كه مى داند خدا او را مى بيند چه جرأت عجيبى كرده و چه زيان بزرگى برده است و كسى كه گمان كند خداوند تعالى او را

ص:284

نمى بيند چه ناسپاسى بزرگى كرده است .

فرموده است: متوحّد اذ لا سكن... تا لفقده مقصود امام(علیه السلام)از عبارت فوق توصيف حق تعالى به يگانگى و وحدانيّت است و عبارت «اذ لا سكن» را براى اشارۀ به اين حقيقت آورده است كه يگانگى او به وحدانيّت ذاتى است نه مثل تنهايى افراد كه به اعتبار نداشتن همنشين به آنها تنها گفته مى شود يا چنان كه مفهوم متعارف از تنها ماندن بعضى مردم همين است كه ذكر شد،زيرا افراد عادتا با يكديگر مشاورت و گفتگو دارند.جدا شدن يكى از حيوانات از ديگران را تنهايى مى نامند.

انيس و همدم كسى است كه به وجود او آرامش حاصل مى شود و به نبودن او وحشت به وجود مى آيد.همدمى و تنفّر به وسيلۀ ميل طبيعى نسبت به اشياء معنى پيدا مى كند و از خصوصيّات مزاج حيوانى هستند.چون خداوند متعال از جسمانيّت و مزاج داشتن پاك است لزوما از انس و وحشت مبرّاست.

بنا بر اين منفرد است به وحدانيّت مطلق نه در قياس عقلانى اين انفراد يا اشياء ديگر.

قيود سه گانه(فاعل،بصير،متوحّد)كه در سه فصل گذشتۀ كلام امام(علیه السلام) آمده است براى توجّه دادن به عظمت خداوند تعالى است،چنان كه در شرح جملۀ «لا بمقارنه و لا بمزائله» توضيح داديم و خلاصۀ آن اين است كه اذهان بشر به اين معنى توجّه دارد كه فاعل نيازمند ابزار و بينا نيازمند چشم است و شخص تنها نيازمند انيس همتاى خود مى باشد،تا از وحشت رها شود و چون ذات خداوند سبحان از همۀ اين امور منزّه و پاك است امام(علیه السلام)براى از ميان بردن اين توهّم و بى اعتبار دانستن اين پندار خردها را با بيان اين قيود سه گانه متنبّه كرده و به حقيقت امر توجه داده است.

ص:285

فصل دوم در نسبت دادن ايجاد جهان به قدرت خداوند تعالى است و به طور
اشاره

اجمال و تفصيل بحث مى كند چگونگى بيان اين امر قصه اى در پوشش مدح مى باشد.

أَنْشَأَ الْخَلْقَ إِنْشَاءً وَ ابْتَدَأَهُ ابْتِدَاءً- بِلاَ رَوِيَّةٍ أَجَالَهَا وَ لاَ تَجْرِبَةٍ اسْتَفَادَهَا- وَ لاَ حَرَكَةٍ أَحْدَثَهَا وَ لاَ هَمَامَةِ نَفْسٍ اضْطَرَبَ فِيهَا- أَحَالَ الْأَشْيَاءَ لِأَوْقَاتِهَا وَ لاَءَمَ لَأَمَ بَيْنَ مُخْتَلِفَاتِهَا- وَ غَرَّزَ غَرَائِزَهَا وَ أَلْزَمَهَا أَشْبَاحَهَا- عَالِماً بِهَا قَبْلَ ابْتِدَائِهَا- مُحِيطاً بِحُدُودِهَا وَ انْتِهَائِهَا عَارِفاً بِقَرَائِنِهَا وَ أَحْنَائِهَا:ثُمَّ أَنْشَأَ سُبْحَانَهُ فَتْقَ الْأَجْوَاءِ- وَ شَقَّ الْأَرْجَاءِ وَ سَكَائِكَ الْهَوَاءِ- فَأَجْرَى فِيهَا مَاءً مُتَلاَطِماً تَيَّارُهُ- مُتَرَاكِماً زَخَّارُهُ حَمَلَهُ عَلَى مَتْنِ الرِّيحِ الْعَاصِفَةِ- وَ الزَّعْزَعِ الْقَاصِفَةِ فَأَمَرَهَا بِرَدِّهِ- وَ سَلَّطَهَا عَلَى شَدِّهِ وَ قَرَنَهَا إِلَى حَدِّهِ- الْهَوَاءُ مِنْ تَحْتِهَا فَتِيقٌ وَ الْمَاءُ مِنْ فَوْقِهَا دَفِيقٌ- ثُمَّ أَنْشَأَ سُبْحَانَهُ رِيحاً اعْتَقَمَ مَهَبَّهَا- وَ أَدَامَ مُرَبَّهَا وَ أَعْصَفَ مَجْرَاهَا- وَ أَبْعَدَ مَنْشَأَهَا فَأَمَرَهَا بِتَصْفِيقِ الْمَاءِ الزَّخَّارِ- وَ إِثَارَةِ مَوْجِ الْبِحَارِ فَمَخَضَتْهُ مَخْضَ السِّقَاءِ- وَ عَصَفَتْ بِهِ عَصْفَهَا بِالْفَضَاءِ- تَرُدُّ أَوَّلَهُ عَلَى إِلَى آخِرِهِ وَ سَاجِيَهُ عَلَى إِلَى مَائِرِهِ حَتَّى عَبَّ عُبَابُهُ- وَ رَمَى بِالزَّبَدِ رُكَامُهُ- فَرَفَعَهُ فِي هَوَاءٍ مُنْفَتِقٍ وَ جَوٍّ مُنْفَهِقٍ- فَسَوَّى مِنْهُ سَبْعَ سَمَوَاتٍ- جَعَلَ سُفْلاَهُنَّ مَوْجاً مَكْفُوفاً- وَ عُلْيَاهُنَّ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ سَمْكاً مَرْفُوعاً- بِغَيْرِ عَمَدٍ يَدْعَمُهَا وَ لاَ دِسَارٍ يَنْتَظِمُهَا يَنْظِمُهَا ثُمَّ زَيَّنَهَا بِزِينَةِ الْكَوَاكِبِ وَ ضِيَاءِ الثَّوَاقِبِ- وَ أَجْرَى فِيهَا سِرَاجاً مُسْتَطِيراً «وَ قَمَراً مُنِيراً» فِي فَلَكٍ دَائِرٍ وَ سَقْفٍ سَائِرٍ وَ رَقِيمٍ مَائِرٍ ثُمَّ فَتَقَ مَا بَيْنَ السَّمَوَاتِ الْعُلاَ- فَمَلَأَهُنَّ أَطْوَاراً مِنْ مَلاَئِكَتِهِ- مِنْهُمْ سُجُودٌ لاَ يَرْكَعُونَ وَ رُكُوعٌ لاَ يَنْتَصِبُونَ- وَ صَافُّونَ لاَ يَتَزَايَلُونَ وَ مُسَبِّحُونَ لاَ يَسْأَمُونَ- لاَ يَغْشَاهُمْ نَوْمُ الْعُيُونِ وَ لاَ سَهْوُ الْعُقُولِ- وَ لاَ فَتْرَةُ الْأَبْدَانِ وَ لاَ غَفْلَةُ النِّسْيَانِ- وَ مِنْهُمْ أُمَنَاءُ عَلَى وَحْيِهِ وَ أَلْسِنَةٌ إِلَى رُسُلِهِ- وَ مُخْتَلِفُونَ بِقَضَائِهِ وَ أَمْرِهِ- وَ مِنْهُمُ الْحَفَظَةُ لِعِبَادِهِ وَ السَّدَنَةُ لِأَبْوَابِ جِنَانِهِ- وَ مِنْهُمُ الثَّابِتَةُ فِي الْأَرَضِينَ السُّفْلَى أَقْدَامُهُمْ- وَ الْمَارِقَةُ مِنَ السَّمَاءِ الْعُلْيَا أَعْنَاقُهُمْ- وَ الْخَارِجَةُ مِنَ الْأَقْطَارِ أَرْكَانُهُمْ- وَ الْمُنَاسِبَةُ لِقَوَائِمِ الْعَرْشِ أَكْتَافُهُمْ- نَاكِسَةٌ دُونَهُ أَبْصَارُهُمْ مُتَلَفِّعُونَ تَحْتَهُ بِأَجْنِحَتِهِمْ- مَضْرُوبَةٌ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ مَنْ دُونَهُمْ حُجُبُ الْعِزَّةِ- وَ أَسْتَارُ الْقُدْرَةِ- لاَ يَتَوَهَّمُونَ رَبَّهُمْ بِالتَّصْوِيرِ- وَ لاَ يُجْرُونَ عَلَيْهِ صِفَاتِ الْمَصْنُوعِينَ- وَ لاَ يَحُدُّونَهُ بِالْأَمَاكِنِ وَ لاَ يُشِيرُونَ إِلَيْهِ بِالنَّظَائِرِ

ص:286

لغات

روية:فكر،انديش همامة النفس:همّت داشتن نفس به كارها، بعضى اين لغت را(همامة نفس)خوانده اند كه منظور ترديد در اراده است و از ريشه همهم كه به معناى آوازهاى آهسته و درهم و برهم است گرفته شده و بعضى همّة نفس خوانده اند.

احاطه:تحويل و تحوّل،تغيير و انقلاب از حالى به حال ديگر است،بعضى اين كلمه را اجاله قرائت كرده اند.و اجلّه كه به معناى تعيين وقت است نيز خوانده اند.

ملائمه:جمع كردن يا جمه قرائن:جمع قرينه،آنچه كه به شيء نزديك شود.

احناء:جمع حنو،به معناى ناحيه و اطراف.

فتقها،شكافت آن را.

غرائز:جمع غريزه و به معناى طبيعتى كه انسان بر آن سرشته شده است.

اشباح:جمع شبح،به معناى شخص.

اجواء:جمع جوّ،به معناى فضاى وسيع.

ارجاء:جمع رجا،به معناى اطراف.

سكائك:جمع سكاكه،به معناى فضاى بين آسمانها و زمين،هر فضاى خالى را هوا مى گويند.

اجار:به جريان انداخت.بعضى اجار تلفظ كرده اند كه به معناى گرد هم آوردن و جمع كردن است تلاطم:وقتى كه آب موج پيدا كند و امواج با يكديگر برخورد كنند.

عصف الرّيح:وزش باد ريح العاصفه:باد تند و شديد چنان كه اشيا را بشكند و خورد كند.

سلّطها:بر آن مسلّط و چيره شد.

دفيق:مندفق،ريزش شديد آب.

زخار:مبالغه زاخر،به معناى پر.

متن:باطن و استحكام هر چيزى.

ريح زعزع:بادى كه اشياء را به حركت در آورد و با نيروى زياد آنها را از جا بكند.

فتيق:شكافته شده.

اعتقام:بستن و محكم كردن.گفته مى شود:

اعتقم الارض مهبّها يعنى زمين را خالى و بى گياه قرار داد از سخن عرب كه مى گويد عقمت الرحم گرفته شده يعنى رحم قادر به بارورى نيست.عقم بدون«ت»نيز روايت شده است،به اين معنا كه ابر را عقيم قرار داد كه درختان را باور نمى كند.

مربّ:محل اجتماع.

صفق و تصفيق:ضربى كه ايجاد صورت كند عصف:وزش باد با شدت و قوّت.

انارة الموج:آن را تهييج كرد و بالا برد.

ص:287

اصل البحر:آبى كه گودال وسيعى دارد.در عرف گاهى به درياى شور گفته مى شود.

تموّج البحر:موج يافتن آب و بالا آمدن آن كه حكايت از هيجان و حركت دريا مى كند.

مخض:به حركت در آمدن.

مائر:حركت دار.

عبّ:بالا آمد و بشدّت خارج شد.

منفهق:وسيع.

مكفوف:چيزى كه پايين نمى آيد.

سمك البيت:سقف خانه.

عمد:جمع كثره است براى ستونهاى خانه.

سقاء:ظرف شير يا آب.

عباب:آب زياد.

زكام:آب انباشته.

تسويه:برابرى و تعديل.

سقف:اسم است براى آسمان.

سموك:ارتفاع و بلندا.

عامّة البيت:ستون خانه كه خانه بر آن استوار است.

دسار:هر چيزى كه براى محكم كردن چيزى بكار مى رود مانند ميخ و ريسمان و نظايرشان.

مستطر:پراكنده.

فلك:آسمان.گفته شده كه واژۀ فلك از چرخ ريسندگى دايره شكل گرفته شده است.

رقيم:اسم ديگر براى فلك است.و از رقم به معناى نوشتن و نقاشى گرفته شده است.چون ستارگان شبيه خطوط نقاشى هستند.

اطوار:حالات مختلف و انواع متباين.كسائى گفته است.ملائك در اصل مألك با تقديم همزه بر لام بوده و از الوك كه به معناى رسالت است گرفته شده سپس مقلوب شده و لام قبل از همزه آمده است.و گفته شده ملك در اصل ملئك بوده است و به خاطر كثرت استعمال همزه حذف شده و ملك تلفظ شده و هنگامى كه جمع مى بندند همزه را باز مى گردانند و ملائكه و ملائك مى گويند.

سأم:ملال،خستگى مرق السهم:به تيرى گفته مى شود كه از يك طرف وارد و از طرف ديگر خارج شود تلفع:به جامه پيچيده سدنه:جمع سادن به معناى دربان و نگهبان.

قطر:اطراف،ناحيه ركن:طرف،جانب نظائر:مانندها.

ترجمه

با قدرت كاملۀ خويش خلايق را آفريد و بدون آن كه انديشه اى به كار برد و يا از تجربه اى استفاده كند و يا در خود جنبش و حركتى پديد آورد و همّتى به خرج

ص:288

دهد كه سبب نگرانى او شود به آفرينش پرداخت بدون اين كه مخلوقات سابقه اى داشته باشند.هر يك از اشياء را به زمان معيّن اختصاص داد و اشياء متضاد را الفت بخشيد و طبيعت و لوازم هر چيز را به آن بخشيد و آن را همراه اشياء قرار داد، در حالى كه قبل از آفرينش آنها به حالشان آگاه بود و به حدود وجودى آنها احاطۀ كامل داشت و به نشانه هاى پيوستۀ آنها دانا بود.سپس خداوند فضاى بى نهايت را شكافت و اطراف و جوانب آن را باز كرد و طبقات زيرين هوا را آفريد،و در آن آبى جارى ساخت كه امواجش متلاطم و ارتفاعش زياد و روى هم مى غلتيد و آن را بر پشت باد تند و پر سر و صدا كه هر چيز را از جا مى كند سوار كرد.و به باد فرمان داد كه آب را از هر سو جمع كرده و باد را بر متراكم كردن آب توانايى بخشيد و آبها را تا حدّ معينى به هم نزديك ساخت،هوا در زير باد شكافته مى شد و آب از بالاى باد جارى مى گشت،سپس خداوند سبحان باد ديگرى آفريد كه قدرت بارورى نداشت و هميشه مى وزيد و وزش آن را تند قرار داد و مكان پيدايش و شروعش را دور قرار داد،سپس به آن باد فرمان داد كه آب انباشته را به حركت در آورد و موج دريا را بر انگيزاند،پس آن باد آب را مانند جنبانيدن ظرف شير به منظور گرفتن روغنش به هم زد (1)و در فضا تند بر آن وزيد.قسمت بالاى آب را به انتها و قسمت ساكن آن را به متحرّك آميخت تا بالا و پايين آب كاملا مخلوط شد و بر بالاى آن كفى ظاهر ساخت،سپس آن كف را در فضاى شكافته و جوّ وسيع بالا برد و از آن كف هفت آسمان را آفريد،و در زير آسمانها موجى بيافريد آن سان كه ريزش نكند و بر بالاى آن سقف و فضاى وسيع و بلندى قرار داد و بدون ستونى آن را بپاداشت و بدون نگهدارنده اى چون ريسمان و ميخ آن را منظّم ساخت.سپس آسمانها را با زيور

ص:289


1- فمخضته مخض السّقا:در متن خطبۀ نهج البلاغه ترجمه فيض الاسلام،سقا به كسر سين بر وزن كسا آمده و به معناى مشك يا ظرف شير مى باشد ولى ايشان به نكتۀ ظريف آن اشاره نكرده،نكته اين است كه مشك شير را بشدّت حركت مى دهند تا كرۀ آن جدا شود و حضرت(علیه السلام)بر هم خوردن امواج و زير و رو شدن آبها و ظاهر شدن كف بر روى آب را به حركت مشك شير براى گرفتن كره تشبيه فرموده است و غالب مترجمان سقابه فتح سين به معناى آبكش گرفته اند و خالى از لطافت مى باشد.ويراستار

ستارگان درخشنده زينت بخشيد و در آن خورشيد فروزان و ماه تابان را در فلكى گردان و سقفى سيار و لوحى نگاشته شدۀ گردان به جريان انداخت.

سپس خداوند آسمانهاى بلند را از هم گشود و از فرشتگان مختلف پر كرد، كه بعضى از آنها در سجودند و ركوع نمى كنند و بعضى در ركوعند و برپا نمى ايستند،بعضى در صف ايستاده اند و پراكنده نمى شوند،و دسته اى تسبيح گويند كه خسته نمى شوند،خواب چشم آنها را فرا نمى گيرد و افكارشان داراى اشتباه نيست و در بدنهايشان سستى پديد نمى آيد و دچار فراموشى نمى شوند.

بعضى از آنان امين وحى و براى پيامبران ترجمانند و عدّۀ ديگرى براى رساندن فرمان خدا در ميان خلق آمد و شد مى كنند و گروهى حافظ بندگان خدايند و دسته اى دربان بهشتند.و بعضى پاهايشان در طبقات زيرين زمين ثابت شده و گردنهايشان از آسمان بالا گذشته است،اعضا و جوارحشان از اطراف و اكناف جهان بيرون رفته و شانه هايشان با پايه هاى عرش الهى مناسب و موافق است.

چشمهايشان در برابر عظمت حق فرو افتاده و از هيبت به بالا نمى نگرند و زير عرش الهى از روى خضوع خود را به بالهاى عجز خويش در پيچيده اند،حجابهاى عزّت و پرده هاى قدرت حق تعالى بين آنها و طبقۀ فروتر آنها قرار گرفته،خدا را به تصوّر در نمى آورند و صفات مخلوقين را در بارۀ خدا جارى نمى سازند و او را در مكان محدود نمى كنند و براى او نظير و شبيهى قرار نمى دهند ».

شرح

من(شارح)در زبان اهل لغت فرقى ميان انشا و ابتدا نيافتم.هر يك از اين دو به معناى ايجاد كردن بدون سابقه و مدل است جز اين كه فرق ظريفى در معناى اين دو واژه بگذاريم تا كلام امام(علیه السلام)از تكرار محفوظ بماند به اين طريق كه گفته شود مفهوم انشاء ايجاد چيزى است كه مانند آن چيز سابقه نداشته باشد و مفهوم ابتدا ايجادى است كه قبل از آن سابقۀ ايجادى نبوده باشد.

جملۀ انشاى خلق و ابتداى آن،اجمالا اشاره دارد به چگونگى آفرينش مخلوقات و قدرت خداوند متعال بعد از اين كه به اصل ايجاد به وسيلۀ فطر

ص:290

الخلائق بقدرته اشاره كرده است.و پس از دو فعل انشأ و ابتدأ براى تاكيد،مصدر اين دو فعل يعنى«انشاء»و«ابتداء»را آورده است و صحّت اسناد انشاء و ابتداء به خداوند متعال روشن است،به اين دليل كه چون خداوند متعال مسبوق به غير نيست(چيزى بر خدا تقدّم وجودى ندارد)پس اين كه سرچشمۀ ايجاد،خداوند متعال است،صدق مى كند.و چون جهان قبل از وجود خدا نبوده است،قهرا ابتدا بودن خداوند براى جهان صدق مى كند .

فرموده است: بلا رويّة أجالها... تا اضطرب فيها چون ويژگيهاى چهار گانۀ فوق از شرايط دانش مردم و كارهاى آنها بوده است،تا آنجا كه اصول آنها ممكن نبوده است مگر با آن صفات،امام(علیه السلام) خواسته است كه خداوند سبحان را از اين ويژگيها مبرّا سازد،و اين كه ايجاد جهان متوقّف بر هيچ يك از شرايط فوق نيست،به توضيح ذيل است:

1-چون فكر و انديشه عبارت است از حركت نيروى انديشه گر،در فراهم سازى و به دست آوردن مقدّمات مطلب و انتقال آنها به ذهن،بنا بر اين نسبت دادن فكر و انديشه براى انجام فعل به خداوند متعال از دو جهت محال است:

الف-قوۀ تفكّر از خواص نوع انسان است،بنا بر اين بر ذات خداوند روا نيست.

ب-فايدۀ تفكر تحصيل امور مجهوله است و جهل بر خداوند متعال محال است.

2-تجربه،چون تجربه عبارت است از حكم دادن به ثبوت امرى براى شيء به واسطۀ مشاهدات مكرّرى كه مفيد يقين باشند و نيز لازمۀ تجربه ضميمه شدن يك قياس پنهانى است به آن،و آن قياس عبارت از اين است كه اگر وقوع امرى اتفاقى باشد نتيجۀ دائمى و يا بيشترين نتيجه را نمى دهد و از اين برهان

ص:291

ثابت مى شود كه نتيجۀ تجربى يقينى است و متّكى بر يك قياس برهانى،و متوقّف بودن خداوند بر قياس برهانى به دو دليل محال است.

الف-قياس برهانى مركّب از اقتضاى حسّ و عقل است،مثلا وقتى انسان پس از خوردن يك داروى معيّنى به طور مكرر دچار اسهال شود،عقل اين حكم كلّى را استنتاج مى كند كه اين دارو مسهّل است و روشن است كه جمع شدن حسّ و عقل از ويژگيهاى نوع انسان مى باشد.

ب-تجربه براى كسب دانشى است كه قبلا فراهم نبوده است،بنا بر اين كسى كه در دانش خود به تجربه نيازمند است ذاتا ناقص است و با تجربه دانش خود را كمال مى بخشد و هر كسى كه از ديگرى كمال بگيرد نيازمند اوست و همچنان كه گذشت چنين موجودى ممكن الوجود است و ممكن الوجود بودن بر خداوند محال است،با توضيح فوق روشن شد كه فعل خداوند متّكى بر تجربه نيست.

3-حركت-چنان كه مى دانيم حركت از خواص اجسام است و خداوند متعال از جسميّت مبرّاست،هر چند بر خداوند محرّك كلّ صدق مى كند،ولى متحرّك بودن صدق نمى كند زيرا متحرّك چيزى است كه حركت به او قائم مى باشد و محرّك اعمّ از متحرك است يعنى ممكن است متحرك باشد و ممكن است نباشد.

4-همامه يا همت-چون اين واژه از اهتمام گرفته شده و حقيقت آن ميل قطعى نفسانى بر انجام فعلى است كه توأم با رنج و غم باشد و اين در بارۀ ذات مقدّس حق متعال به دو علت محال است.

الف-ميل نفسانى از خصوصيّات انسان است كه براى جلب منفعت به كار مى رود و خداوند متعال از ميل نفسانى و جلب منافع منزّه و پاك است.

ب-همّت بستن به كارى در رسيدن به مطلوب مستلزم رنجى مى باشد و

ص:292

تألم رنج بر خداوند متعال محال است.

چون ايجاد عالم به وسيلۀ خداوند متعال به هيچ يك از انواع ياد شدۀ فوق صورت نگرفته است،بنا بر اين خلقت،اختراع محض بدون ابزار است كه از نياز داشتن به غير ذات مقدّسش به دور است.بنا بر اين او ايجاد كنندۀ آسمان و زمين است و هر گاه به چيزى فرمان دهد كه«باش»به وجود مى آيد.

امام(علیه السلام)كلمه رويّه را به «اجال» و تجربه را به«استناد»و حركت را به «احداث»و همامه را به«اضطراب»هم رديف آورده است تا اين كيفيّات را از ذات مقدّس حق منتفى سازد بدين شرح كه فعل خداوند نياز به فكر و تجربه و حركت و همّت ندارد .

فرموده است: اجال الاشياء... تا الزمها اشباحها امام(علیه السلام)پس از آن كه ايجاد عالم را به خداوند جهان نسبت داد به طور مفصل اشاره به ترتيب از جهت تازگى صنع و حكمت كرده است كه چگونه جهان مطابق حكمت بالغۀ الهى پيش از ايجاد،به طور تفصيلى در علم خداوند وجود داشته است.

مقصود امام(علیه السلام)از جملۀ اجال الاشياء ،اشاره به وابستگى اشياء به زمانهاى خودشان بر حسب آنچه در لوح محفوظ به قلم الهى مقرر شده است مى باشد،به گونه اى كه هيچ متقدّمى متأخّر و يا متأخّرى متقدّم نمى شود.

معناى لغوى اجاله،انتقال يافتن هر چيزى به وقت خاص خود و تحويل آن از عدم و امكان صرف به مدّت معيّنى است كه براى وجودش لازم است.

حرف لام در كلمۀ«لا وقاتها»بيان كنندۀ علّت است،يعنى خداوند اشياء را به اين دليل كه داراى وقت معيّنى مى باشند ايجاد كرده زيرا هر وقتى بر حسب قدرت و علم خداوند جايگاه خاصّى دارد كه در غير آن واقع نمى شود و به عبارت ديگر معناى تأجيل اين است كه خداوند اوقات را ظرف معيّنى براى اشياء قرار

ص:293

داده كه از آن مقدّم و مؤخّر نمى شوند،چنان كه در قرآن مجيد فرموده: «جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ » (1).

امام(علیه السلام)با جملۀ:لائم بين مختلفاتها،به كمال قدرت خداوند تعالى توجّه داده است كه به دو صورت توضيح داده مى شود:

الف-خداوند به قدرت كاملۀ خود و مطابق حكمت،عناصر چهار گانه را كه از نظر كيفيّت ضدّ يكديگرند،جمع كرده است به گونه اى كه هر يك با ديگرى اثر خاص خود را از دست داده و تركيب شده اند،و اين را اصطلاحا تفاعل مى گويند،به اين صورت كه كيفيّت متوسطى ميان اضداد متشابه پديد مى آيد كه به مزاج تعبير مى شود،بنا بر اين مخلوط شدن جسم لطيف با كثيف با توجّه به تضاد كيفيّت و نهايت دورى كه از يكديگر دارند به قدرت كاملۀ حق تعالى است و از بزرگترين دلايلى است كه بر كمال خداوند دلالت مى كند.

ب-مناسبتى كه بين ارواح لطيف و نفوس مجرّدى كه در قوام وجودشان به هيج وجه نياز به مادّه ندارند و ميان بدنهايى كه صرفا جسمانى و از اين بابت ظلمانى و كثيف اند برقرار كرده است و هر نفسى را به بدنى خاص قرار داده و آنچه كه لازمۀ بقا و هستى آنها از مصالح است،طبق نظام كامل و راهنمايى لازم تعيين فرموده است،كه بر كمال قدرت و لطف و حكمت خداوند گواهى مى دهد .

سخن امام(علیه السلام)كه فرمود غرايز را در طبيعتشان قرار داد اشاره به ركن اساسى جسمانى نفسانى است و آنچه كه قوام جسم به اوست و هر صاحب طبيعتى بر آن غريزه سرشته شده است و مقتضاى قوايى كه سرشت انسان بر آن استوار شده است لوازم و خواص اوست،مانند قوّۀ تعجّب و خنده براى انسان و شجاعت براى شير و ترس براى خرگوش و مكر و فريب براى روباه و...

ص:294


1- سورۀ اعراف(7):آيۀ(34): [1]هر گاه اجلشان فرا رسد ساعتى مقدم و موخر نمى شود.

امام(علیه السلام)از ايجاد غرايز به غرز كه به معناى تمركز و استوارى است، استفاده كرده،و استعاره آورده است،زيرا عقل ميان غريزه و استوارى و ثبات مشابهت مى بيند و اين شباهت از جهت مبدأ و غايت مانند ثابت شدن شيء در زمين است.توضيح اين كه خداوند سبحان،غرايز را در جايگاه و اصول خود پابرجا داشته و فايدۀ آن چيزى است كه از آثار پديد مى آيد و موافق مصلحت جهان است چنان كه انسان در زمين بذرى را مى افشاند تا از آن ثمرۀ مطلوب به دست آورده و از آن بهره مند شود.بنا بر اين وجود غرايز در انسان به منزلۀ بذر در زمين و نتيجۀ آن به منزلۀ محصولى است كه به دست مى آيد.خواص و لوازم از غرايز تفكيك ناپذيرند و به همين دليل امام(علیه السلام)فرموده است«الزمها اسناحها»كه اشاره به همين غير قابل جدا شدن لوازم از اصول غرايز است و زوال لوازم از غرايز امرى غير ممكن است و معناى لازم چيزى،همين است.

بعضى عبارت حضرت را به جاى اسناحها،اشباحها قرائت كرده اند.

مقصود اين است كه آنچه در طبيعت اشخاص از لوازم و غرايز سرشته شده است تفكيك ناپذيرند.چه غرايز را از لوازم شخص بدانيم،مانند زرنگى و زيركى در مورد بعضى از مردم،و كودنى و بى توجّهى نسبت به بعضى ديگر.و يا اين كه غرايز را از لوازم طبيعت انسان بدانيم،زيرا طبيعت در همۀ اشخاص وجود دارد.توضيح مذكور در صورتى است كه ضمير در كله الزمها:در عبارت امام(علیه السلام)به غرايز باز گردد ولى اگر ضمير را به اشياء برگردانيم مقصود اين خواهد بود كه خداوند سبحان هنگامى كه اشياء را به اوقات معيّنى اختصاص داد و بين متضادها رابطه برقرار كرد.و غرايزى در طبيعت آن مطابق علم و قضاى خود به وجود آورد،براى هر يك ويژگيهاى خاص و جزئى را كه مطابق سرشتشان بود،مقرر فرمود.اگر گفته شود لوازم طبيعت مقتضاى ماهيت اشياست بنا بر اين چگونه الزام آنها را به اصولشان به قدرت خداوند تعالى نسبت مى دهيم؟

ص:295

در پاسخ مى گوييم هر چند مقتضاى طبيعت اشياء به ماهيّت اشياء مربوط است،امّا وجود آنها به قدرت خداى تعالى بستگى دارد.پس الزامى بودن آنها براى اصولشان،تابع ايجاد اصول آنها مى باشد .

فرموده است: عالما بها قبل ابتدائها... تا احنائها منصوبات سه گانه فوق(عالما،محيطا،عارفا)بنا بر حال بودن،منصوبند و فعل عمل كننده در آنها الزمهاست،چون نزديكترين فعل به اين منصوبات است و اين منصوبات سه گانه تفسير افعال جملۀ ما قبل مى باشند اجال،لائم،غرّز الزم و مقصود از قضيّۀ اوّل(عالما بها)اثبات افعال چهارگانه است براى خداوند، در حالى كه خداوند به اشياء قبل از ايجادشان آگاه بوده،و همۀ آنها به طور كلّى و جزئى،در علم خداوند حضور داشته اند و مقصود از قضيّۀ دوّم(محيطا به حدودها) نسبت اين افعال به خداوند است،در حالى كه او احاطۀ علمى به حدود و حقايق آنها داشته است و هر يك را از ديگرى به طور جداگانه مى دانسته است كه در چه حدّى پايان مى يابند،و به چه نهايت و فايده اى مى رسند.محتمل است كه منظور از انتهائها،انتها يافتن هر ممكن به سبب خود و انتها يافتن موجودات در سلسلۀ وجود به خداوند متعال باشد.و در قضيّۀ سوّم (عارفا بقرائنها) نسبت دادن افعال به قدرت خداوند است در حالى كه خداوند به لوازم و عوارض اشياء آگاه بوده و به اين كه چگونه اشياء به يكديگر نزديك اند مطّلع است،و به تركيب و همگونى اشياء مانند اختلاط يافتن بعضى عناصر با بعضى در شكل گيرى طبيعى به ترتيب خاص سرشت آفرينش آگاه بوده است.و خداوند مى دانسته كه جوانب اشياء به چه حدّى پايان مى يابد و به چه امورى مقرون مى شود.خلاصۀ اين فراز اين است كه خداوند،به تمام معلومات كلّى و جزئى آگاه بوده است،و اين طبيعت ذات علم الهى است كه چيزى بر او پوشيده نيست.

اگر گفته شود كه اطلاق اسم عارف بر خداوند تعالى جايز نيست به دليل

ص:296

گفتار پيامبر كه فرمود:براى خداوند 99-اسم است كه هر كس آنها را بداند داخل بهشت مى شود (1).و اجماع علما بر اين است كه عارف از جملۀ آن 99 اسم نيست.

پاسخ مى گوييم كه:ظاهرا اسمهاى خداوند تعالى به دو دليل از 99 تا بيشتر است.

1-فرمودۀ پيامبر كه به هنگام دعا فرمود:خداوندا از تو مى خواهم به حقّ تمام اسمهايى كه با آنها خود را ناميده اى و يا در كتابت نازل كرده اى و يا به كسانى از آفريدگانت تعليم داده اى و يا در علم غيبت بر گزيده اى (2).اين كلام پيامبر تصريح دارد بر اين كه خداوند بعضى از اسماء خود را بيان داشته است.

2-فرمودۀ ديگر پيامبر در بارۀ ماه مبارك رمضان،رمضان اسمى از اسماء خداوند تعالى است (3).و به دليل قول صحابه كه مى گفتند فلان شخص اسم اعظم الهى را داراست و اين به بعضى از اوليا و انبيا نسبت داده شده است،و همۀ اينها دلالت دارند بر اين كه اسماء خداوند تعالى بيشتر از 99 تاست.اگر توضيحى كه داده شد حقيقت باشد روى سخن به فرمودۀ پيامبر است كه فرمود براى خداوند 99 اسم است هر كس آنها را بداند داخل بهشت مى شود،كه به صورت قضيّۀ واحده اى كه معناى اخبار دارد آمده است،به اين معنا كه از اسماء خداوند تعالى 99 اسم است كه دانستن آنها موجب دخول بهشت مى شود.اين كه پيامبر 99 اسم را بيان فرموده است،براى بيان شرافتى است كه در ديگر اسمها نيست.بدين توضيح كه مثلا اين اسماء جامع انواع معانى مى باشد كه حاكى از

ص:297


1- انّ للّه تسعة و تسعين اسما من احصاها دخل الجنّة.
2- أسئلك بكلّ اسم سميّت به نفسك او انزلته فى كتابك او علّمته احدا من خلقك و استاثرت به فى علم الغيب.
3- انّه اسم من اسماء اللّه.

كمال خداوند است،به گونه اى كه اين جامعيّت براى غير اين 99 اسم نيست، پس از حديث رسول اكرم براى نفى اسماء ديگر خدا نيست.با روشن شدن اين موضوع رواست كه گفته شود عارف از اسمهاى خداوند است.

اگر گفته شود كه:اسم اعظم خدا داخل در اين 99 اسم نيست،زيرا كه اين اسامى متداول بين همۀ مردم بوده،ولى اسم اعظم مخصوص انبيا و اولياست و هر گاه چنين باشد چگونه صحيح است كه اين اسما اشرف اسماى الهى باشد.

در پاسخ مى گوييم:احتمال دارد كه اسم اعظم از اين 99 اسم خارج باشد،و شرافت اسم اعظم به نسبت بقيّۀ اسماء منظور شده باشد.و احتمال دارد كه داخل در اين 99 اسم باشد ولى ما دقيقا آن را نمى شناسيم و كسانى كه به يقين آن را مى شناسند اوليا و انبيا هستند .

فرموده است: ثم انشاء سبحانه... تا سبع سماوات پس از آن كه امام(علیه السلام)در فصل گذشته در نسبت دادن آفرينش جهان به قدرت خداوند متعال به طور اجمال اشاره فرمود،اينك شروع به تفصيل خلق و چگونگى ايجاد آن،و اشاره به آغاز و حسن جريان امور كرده است به ترتيب زير:

بحث اوّل-آنچه از خلاصۀ اين فصل فهميده مى شود اين است كه خداوند مكانها و جايگاههايى را براى جريان آب مقدّر فرموده و سپس باد نيرومندى را براى ضبط و حفظ و حمل آن آفريد.از اين بيان امام كه: الهواء من تحتها فتيق و الماء من فوقها دفيق فهميده مى شود كه مكانها و جايگاههايى در زير آن آب وجود دارد،و باد را فرمان داده است آب را حفظ و ضبط كند تا به آن مكانها برسد.

بعضى از عبارت امام چنين فهميده اند كه مكانهاى خالى در زير باد و آب بر روى آن قرار دارد و باز در زير باد فضاى گستردۀ ديگرى است كه به قدرت خداوند معلّق و محفوظ است و چنان كه در كلام امام(علیه السلام)آمده بود،بجز بادى كه آب را در فضا ضبط و حفظ مى كند،خداوند باد ديگرى را آفريد تا آن آب را به

ص:298

حركت در آورده و به جاهاى معيّنى روانه كند.از اين عبارت كه فرمود:عقّد مهبّها، يعنى از آن آب به مقدار مخصوصى به هر جا كه اراده فرمود فرستاد،آشكار مى شود كه مراد مطلق فرستادن آب نيست.گروهى كلام امام(علیه السلام)را «اعتقم مهبّها» قرائت كرده اند،در اين صورت معناى سخن،يا اين خواهد بود كه خداوند مسير آب را بى مانع قرار داد و يا اين است كه آب را چنان جارى ساخت،كه مجرا و مسير حركت و مقصد آن بر كسى معلوم نيست.و حركت باد را مداوم و ملازم با حركت دادن آب قرار داد و جريان آب را تند كرد و سرچشمۀ آن را دور قرار داد.و سپس باد را براى به موج در آوردن آب گماشت تا آن را موّاج كند و بشدّت به هم بزند تا بر روى آب كف برآيد و سپس خداوند متعال آن كف روى آب را در فضا بالا برد و از آن آسمانهاى بلند را آفريد.

بحث دوّم-مشابه كلام امام(علیه السلام)در قرآن كريم آمده است،خداوند در قرآن كريم اشاره فرموده است،كه آسمانها از دود آفريده شده اند مانند اين آيه: «ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ» (1)،مقصود از دخان چنان كه در اقوال فراوانى آمده است،بخار آب است و از جمله آن اقوال،قولهاى زير است:

الف-از حضرت باقر محمّد بن على(علیه السلام)روايت شده است كه فرمود هنگامى كه خداوند سبحان اراده كرد آسمان را بيافريند،به باد امر فرمود تا دريا را به تلاطم آورد به گونه اى كه كف بر روى آب ظاهر شد و از ميان موج دريا و كف دودى بدون آتش به هوا بلند شد،و سپس خداوند از آن آسمان را آفريد.

ب-آنچه كه در سفر اول تورات آمده اين است كه مبدأ آفرينش،جوهرى بود كه خداوند آن را آفريد و به آن از روى هيبت نگاه كرد،پس اجزاى آن ذوب شد و به صورت آب در آمد و از آن بخارى مثل دود برخاست و از آن دود آسمانها

ص:299


1- سورۀ فصّلت(41):آيۀ(11): [1]سپس ارادۀ آفرينش آسمان فرمود در حالى كه به صورت دود بود.

را آفريد و بر روى آب كفى پديد آمد و از آن زمين و كوهها را آفريد و در روايتى ديگر آمده است كه از كف روى آب،زمين مكّه را آفريد و سپس زمين را از زير كعبه گسترانيد و به همين دليل مكّه را امّ القراء مى نامند.

ج-شبيه نقل تورات روايتى است كه از كعب نقل شده است،به اين مضمون كه:خداوند ياقوت سبزى را آفريد و به آن از روى هيبت نگريست،پس به صورت آب مرتعش در آمد،و پس از آن باد را آفريد كه آب را متراكم ساخت و پايه هاى عرش را بر روى آب قرار داد،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ» (1)د-تالس ملطى كه از حكماى مشهور قديم مى باشد،پس از يكتا دانستن صانع اوّل جهان و منزّه دانستن او،چنين گفته است:«عنصرى را كه در آن كلّ صور موجودات و معلومات بود ابداع كرد،و به اين دليل او را مبدع اوّل مى گويند».

سپس گفته است كه عنصر اوّل آب است و از آن انواع جواهر،آسمان و زمين و آنچه ميان آنهاست،آفريده است.بنا بر اين او علّت هر پديده اى است و علّت تركيب هر عنصر جسمانى است و سپس بيان داشته است كه از آب منجمد زمين را آفريد،و از آب بخار هوا را و از خلاصۀ آب،آتش و دود،و از بخار آسمانها را آفريد و تالس ملطى بيان مى كند كه اينها را از تورات دريافت كرده است.

ه-آنچه كه من(شارح)در كتاب بلينوس حكيم كه نامش«الجامع لعلل الاشياء»است ديده ام،اشاره اى نزديك به همين قول تالس است و اينك كلام او را ذيلا مى نگارم:

«خداوند تبارك و تعالى پيش از همۀ موجودات وجود داشت و اراده كرد خلق را بيافريند،كلمه اى را بر زبان آورد،پس اوّل موجود كلمۀ اللّه بود كه

ص:300


1- سورۀ هود(11):آيه(7): [1]عرش(قدرت)او بر آب قرار داشت.

فرمانبردار او بود و با كلمۀ اللّه حركت آغاز شد،و پس از كلام،خداوند تعالى فعل را ايجاد كرد و به وسيلۀ فعل به حركت و به وسيلۀ حركت به حرارت دلالت كرد و پس از آن كه حرارت به نهايت رسيد،سكون پديد آمد و سكون را نشانۀ سرما قرار داد و پس از آن طبايع چهارگانۀ عنصرى را از اين دو قوّه يعنى سرما و گرما پديد آورده توضيح اين كه از حرارت نرمى حاصل مى شود و از انجماد خشكى پديد مى آيد.هر يك از قواى چهارگانۀ مفرد را با بعضى درآميخت و از اختلاط و آميزش آنها طبايع چهارگانه پديد آمد.هر يك از اين طبايع چهارگانه قائم به نفس خود و غير مركب اند.پس از آميزش حرارت و خشكى آتش پديد آمد و از برودت و رطوبت آب و از حرارت و رطوبت هوا،و از آميزش سرما و خشكى زمين پديد آمد.سپس چنين ادامه داده است كه چون حرارت طبيعت زمين را حركت داده آب به دليل لطافتش در روى زمين به حركت در آمد.آنچه از آب به زمين برخورد مى كرد به خاطر سنگينى زمين به بخار تبديل شد،و بخار چون لطيف و دقيق بود به هوا رفت و آن اول دودى بود كه از روى آب برخاست و با هوا درآميخت و به دليل سبكى و لطافت،بلند شد و در صعود و بالا رفتن به اندازۀ توان و دورى از حرارت،تا نهايت درجه رسيد و فلك اعلا را كه فلك زحل است ساخت،دوباره گرما آب را به حركت در آورد،از آن دودى پديد آمد،كه به لطافت هوا نبود و به دليل لطافت كم به فلك زحل نرسيد،و از آن فلك دوّم ساخته شد كه فلك مشترى است.به همين طريق از بلند شدن بخار افلاك پنج گانۀ ديگر ساخته شدند.از تمام اين اشارات استفاده مى شود كه آب عنصر اصلى است كه از آن آسمان و زمين آفريده شد و اين مطابق كلام امام(علیه السلام)است .

بحث سوّم-در بارۀ اين سخن امام(علیه السلام)است كه فرمود: ادام مربّها .

قطب راوندى در معناى اين جمله گفته است كه اجتماع آب و باد و تسويۀ آب را به وسيلۀ باد مقرر فرمود.توضيح سخن راوندى اين است كه چون آب

ص:301

جايگاه وزش باد بوده است،محلّى كه باد در حركت آوردن آب نقش مؤثرى داشته است تعبير به مربّها شده است.يعنى موضعى كه باد بر آن وزيده و حركت آب را به انجام رسانده است.با اين توضيح معناى ادام مربّها اين خواهد بود كه خداوند متعال جايگاه وزش باد و حركت آب را به وسيلۀ آن در جهت مقصود استمرار بخشيد.احتمال دارد كه مربّها اسم مكان باشد و به عنوان مصدر به كار رفته و معناى ضمنى جمله چنين خواهد بود ادام اربابها،يعنى حركت باد،ملازم به حركت در آمدن آب قرار گرفت و احتمال دارد كه جمله معناى تشبيهى داشته باشد،بدين توضيح كه باد از لحاظ كثرت و قوّت سبب آثار خير است و بدين دليل تشبيه شده باشد به«ديمه»،يعنى جايگاه و محلى كه لزوما باد به آنجا مى رسد و به آن قوام مى يابد.در مثل گفته مى شود:قد ادامه اللّه،يعنى خداوند او را در نزد خود سيراب گرداند .

فراز ديگر سخن امام(علیه السلام)كه فرمود و ابعد منشأها ،قطب راوندى گفته است:

يعنى ارتفاع آب را در فضا به جايگاه بلندى مى رساند.در اين باره من(شارح) مى گويم:واژۀ منشأ به معناى محل نشو است يعنى جايگاهى كه از آن ايجاد مى شود.بنا بر اين از آن ارتفاع فهميده نمى شود مگر اين كه بگوييم منشأها به معناى مصدر به كار رفته است.يعنى جايگاه انشاء و معنى اين باشد كه خداوند از جايگاه ايجاد آب تا مقصد دورى آب را فرستاد،چيزى كه اين معنا را تأييد مى كند مطلبى است كه امام(علیه السلام)با اين عبارت:نشأت مت مبدء بعيد،به آن اشاره مى كند و بدين لحاظ است كه اطلاع يافتن بر آغاز حركت آب ممكن نيست،بلكه صرفا قدرت حق سبحانه و تعالى و بخشش اوست .

در مورد فراز ديگر كلام امام(علیه السلام) «و امرها...» قطب رواندى رحمة اللّه عليه فرموده است.منظور از فرشتگان گمارده بر وزش باد است كه آبها را بر يكديگر مى غلطانند و به حركت درمى آورند،چنان كه ماست را براى به دست آوردن كره

ص:302

در مشك بشدّت به هم مى زنند.به كار بردن كلمه امر نسبت به باد استعمال مجازى است زيرا شخص حكيم جماد را امر نمى كند.

من(شارح)در شرح اين جمله مى گويم:حمل كردن كلمۀ امر بر وزش باد بهتر است زيرا در معنايى است كه قطب راوندى ذكر كرد در لفظ امر مجاز پيش مى آيد و كلام مخصوصى نيز در اينجا براى خطاب به باد وجود ندارد.بعلاوه از گفتۀ قطب راوندى خشم بر ملائكه استفاده مى شود و در حقيقت دو مجاز،يكى مجاز در لفظ امر و ديگرى مجاز در نسبت امر به فرشتگان لازم مى آيد،هر چند در نسبت دادن امر به باد،در صورتى كه مقصود فرشتگان باشد،مجاز لازم مى آيد.

اما اگر لفظ را بر معناى ظاهر حمل كنيم،يعنى منظور امر به باد باشد،صرفاً مجاز در لفظ امر خواهد بود نه در نسبت آن،و چون يك مجاز لازم مى آيد از قول قطب راوندى بهتر است .

اين عبارت امام كه فرمود: مخض السّقاء و عصفها بالفضاء يعنى مانند سقّا كه آب را در مشك به حركت در مى آورد و به هم مى فشرد،باد آب را فشرد و بشدّت در هوا فشاند.در اين عبارت مضافى كه صفت مصدر بوده(مأخذ و عاصف)حذف شده و مضاف اليه در جاى آن نشسته و به همين دليل به صورت مصدر،منصوب شده است.

الف و لام ماء در سخن امام(علیه السلام)كه فرمود: بتصفيق الماء ،الف و لام عهد ذكرى است به كلام ديگر امام(علیه السلام)كه فرمود: ماء متلاطما ،اشاره دارد به اين دليل، منظور از آب متلاطم و آب انباشته يك آب بيشتر نيست.اين نوع تكرار در كلام فصيح رواست،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «كَما أَرْسَلْنا إِلى فِرْعَوْنَ رَسُولاً فَعَصى فِرْعَوْنُ الرَّسُولَ» (1).

ص:303


1- سورۀ مزمّل(73):آيۀ(16): [1]ما به سوى فرعون پيامبرى فرستاديم و فرعون با آن پيامبر مخالفت كرد.

اگر اشكال شود كه كلمات:الاجواء-الارجاء-سكائك الهواء امور عدمى هستند چگونه نسبت آنها به ايجاد از جانب خدا صحيح است؟.

در پاسخ مى گوييم معناى اين كلمات عبارت است از خلأ و جايگاه،و در اين كه جايگاه و مكان امور عدمى هستند يا وجودى،اختلاف مشهورى است، پس اگر وجودى باشد نسبت آنها به قدرت صحيح است و در اين صورت معناى اين كلمات گسستن و شق كردن مى باشد و معناى ضمنى آنها در اسناد به قدرت خداوند چنين خواهد شد:خداوند باد را جايگاه و محل استقرار آب قرار داد.

هنگامى كه با اين وصف جايگاه باد از مطلق هوا و خلأ ايجاد شد خداوند آب را در آنجا ايجاد كرد و اختصاص يافتن آب به محل خاصّى به سبب قدرت خداوند تعالى است پس نسبت دادن ايجاد اين كلمات را به خداوند نسبت صحيحى خواهد بود.گويا خداوند سبحان جايگاه خاصّى را براى حاصل شدن جسمى شكافته است.

روايت شده كه زراره و هشام در بارۀ موجود بودن و موجود نبودن هوا اختلاف پيدا كردند.اين اختلاف را يكى از غلامان امام صادق(علیه السلام)به آن حضرت خبر داد و چنين گفت:من در بارۀ اين موضوع متحيّرم و اصحاب ما در اين مورد اختلاف دارند.امام(علیه السلام)فرمود اين اختلافى نيست كه منجر به كفر و گمراهى شود.

اين كه امام(علیه السلام)از توضيح اين موضوع خوددارى كرد،براى اين است كه اولياى خدا وظيفه دارند كه راه خدا را براى مردم روشن كرده و بندگان خدا را به راه مستقيم ارشاد فرمايند.و اصولاً جز به يكى از دو امر توجّه ندارند يكى آنكه مردم را به راه هدايت به طور واضح و آشكار ارشاد كنند و ديگر آنچه كه موجب گمراهى مى شود بيان كرده و مردم را به راه راست هدايت كنند.امّا توضيح اين كه هوا موجود است يا موجود نيست فايدۀ زيادى در امر معاد ندارد،بنا بر اين جهل به

ص:304

آن چيزى نيست كه به امر معاد زيان وارد كند،بدين سبب رها كردن آن و پرداختن به امور مهم سزاوار است .

بحث چهارم-قرآن كريم تصريح دارد به اين كه آسمان از دود ايجاد شده است ولى سخن امام(علیه السلام)در اين خطبه گوياى اين حقيقت است كه آسمان از كف آب پديد آمده است.و در خبر ديگرى وارد شده بود كه از كف آب زمين پديد آمده است.با توجه به اين سه قول ناگزير بايد براى اين اشارات وجه جامعى وجود داشته باشد و لذا مى گويم(شارح)وجه جامع ميان كلام امام(علیه السلام)و لفظ قرآن كريم،سخن حضرت باقر(علیه السلام)است كه فرمود از موج دريا و كف آن دودى بدون آتش برخاست و از آن آسمان آفريده شد.شكى نيست كه قرآن كريم از لفظ دخان،حقيقت آن را اراده نكرده است،زيرا دود از آتش پديد مى آيد.مفسّران اتفاق نظر دارند بر اين كه دودى كه از آن آسمان آفريده شده است محصول آتش نبوده بلكه به علّت موج آب از تجزيۀ آب و تبخير آن پديد آمده است.لذا دخان، استعاره است براى بخارى كه از روى آب بلند مى شود.بنا بر اين مى گوييم كلام امام(علیه السلام)در اين خطبه مطابق لفظ قرآن كريم است.با اين توضيح كه كف روى آب،بخارى است كه از حرارت حركت آب از روى آن بلند شده است.جز اين كه تا وقتى سنگينى بر كف روى آب غالب بوده است،از آب جدا نشده و به نام كف ناميده مى شود.پس از آن كه لطيف شده و اجزاى هوا بر آن غلبه كرده و از آب جدا شده و بخار ناميده شده است.بدين ترتيب كفى كه تبديل به بخار شده همان دود در قرآن كريم مى باشد.بنا بر اين منظور قرآن و سخن امام(علیه السلام)يك چيز است.پس بخار جدا شده از آب چيزى است كه آسمانها از آن ساخته شده،و از كفى كه از دريا جدا نشده و بر روى آن باقى مانده زمين آفريده شده است.

وجه مشابهت ميان دود و بخار كه موجب صحّت استعاره آوردن لفظ دخان براى بخار شده دو چيز است:

ص:305

1-محسوس بودن هر دو به اين شرح كه صورتى از دود و بخار كه مشاهده مى شود در حسّ بينايى تفاوت ندارد.

2-جهت معنوى-و آن اين است كه بخار اجزاى آب است كه به سبب لطافت از حرارت حركت با هوا مخلوط و به هوا متصاعد مى شود.چنان كه دود نيز چنين است ولى حرارت آن از آتش است به اين شرح كه دود نيز از اجزاى آب است كه از جرم مورد احتراق به علت لطافت يافتن از حرارت آتش جدا مى شود.

بنا بر اين ميان آن دو اختلافى نيست،جز از جهت سبب(حرارت حركت و حرارت آتش)و به همين دليل استعاره آوردن يكى را براى ديگرى صحيح مى باشد.

بحث پنجم-متكلّمان گفته اند كه چون ظاهر قرآن و سخن على(علیه السلام) دلالت دارند بر اين كه آب اصل وجود آسمانها و زمين است و در جاى خود ثابت شده كه ترتيب ياد شده در مخلوقات در واقع امر ممكنى است و باز ثابت شده كه خداوند تعالى فاعل مختار و قادر بر همۀ ممكنات است،و دليل عقلى در نزد ما اقامه نشده كه اين ظواهر را نفى كند،بنا بر اين بر ما واجب است كه مقتضاى ظاهر قرآن و كلام امام(علیه السلام)را گرفته و دست به تأويل نزنيم.

نگوييد كه جمهور متكلّمين بر اثبات جوهر فرد(جزء لا ينجزي)و اين كه اجسام مركب از آن مى باشند،اتفاق نظر دارند.نهايت اين كه بعضى مى گويند جوهر در عدم ثابت بوده است و فاعل مختار زيور تأليف وجود را بر آنها پوشانده است.و بعضى ثبوت جوهر را در عدم منكر شده مى گويند خداوند تعالى ابتدا جواهر فرد را ايجاد و آنها را با يكديگر تأليف و اجسام را پديد آورد.

با پذيرش اين اقوال چگونه صحيح است كه آسمانها و زمين از آب آفريده شده باشند،زيرا مى گوييم(شارح):اين ممكن است كه خداوند تعالى در آغاز جسم اوّل را از آن جواهر فرد آفريده باشد و سپس باقى اجسام را از جسم اوّل خلق كرده باشد.

ص:306

ولى حكما چون ترتيبى كه از ظاهر عبارات قرآن و خطبه در پيدايش اجسام فهميده مى شود،موافق مقتضاى دليل آنها بر مؤخر بودن وجود عناصر از وجود آسمانها نبوده است،ناگزير به تأويل اين عبارات،پرداخته اند تا بتوانند ميان ادّلۀ خود و ظاهر اين عبارات به گونه اى سازش برقرار كنند و در تأويل ظاهر اين عبارات دو وجه ذكر كرده اند.

وجه اوّل-عالم را به دو عالم تقسيم كرده اند و يكى را عالم امر،كه همان عالم روحانى و مجردات است ناميده اند.و عالم ديگر را كه همان عالم جسمانيّات است عالم خلق،نامگذارى كرده اند و كلام خداوند تعالى: «أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ» را بر اين معنى حمل كرده اند.سپس در اين باره گفته اند هيچ موجودى در عالم جسمانى نيست جز اين كه منسوب به عالم روحانى است و به وجهى مثال يا شبيه آن است،و اگر اين مشابهت نبود و راه ترقّى به عالم روحانى بسته مى شد و سفر به سوى حضرت الهى دشوار مى گرديد.پس از آن توضيح داده اند كه قدرت خداوند سبحان به عين ذات خدا كه عالم به كلّ اشياست باز مى گردد.

به اين شرح كه علم خدا بالذّات مبدأ همه پديده هاست و از چيزى گرفته نشده است و متوقف بر وجود چيزى نيست،و چون دليل حكما دالّ بر اين حقيقت است كه رتبۀ صدور عالم امر در وجود بالاتر است،و نسبت عالم امر به قدرت خداوند از عالم خلق جلوتر مى باشد،زيرا كه صدور عالم خلق به واسطه عالم امر است.با توجه به اين دليلشان ايجاد عامل امر،از قدرت خداوند امر اولى است،و اعتبار ايجاد عالم خلق از قدرت او،امر ثانوى و مؤخّر است.بعد از اين توضيح گفته اند كه كلام امام(علیه السلام)در اين خطبه موافق آن چيزهايى است كه ما آن را اصل و متناسب آن قرار داديم و لذا امام(علیه السلام)با بيان كلمات:اجراء،أجواء و سكائك الهوا به همين حقيقت اشاره دارد كه سلسله وجود ملائك كه به عقول فعّاله ناميده مى شوند،نسبت به آغاز آفرينش از نظر ترتيب در مرتبه متأخر قرار

ص:307

دارند و با كلمه افشا به ايجاد آنها،و با عبارت فتق و شق به وجود آنها،و با آب متلاطم و متراكم به كمالات وجودى آنها اشاره كرده است.و با كلمات اجرائها فيها،به افاضۀ فيض حق بر هر يك از آنها به لحاظ استحقاق وجوديشان و به واسطۀ موجود ما قبلشان،اشاره كرده است و باد وزنده را كنايه از امر اوّل،كه ما از آن به قدرت ياد كرديم،آورده است.

امّا وجه مناسبت ميان اين امور و آنچه كه ما ذكر كرديم اين است كه تعبير از عقول فعّاله به ارجاء و اجواء و سكائك هوا،از اين جهت است كه عقول فعّاله قابليّت فيض و كمال گيرى را از مبدأ اوّل دارند،چنان كه اجواء و ارجاء و سكائك هوا قابليّت دريافت آب را از ابر و يا چشمه سار دارند.تشبيه فيض به آب به اين دليل است كه هر گاه قابل در قابليّت خود كامل باشد به طبع ذات آب را مى گيرد.و صدور فيض الهى از ناحيه خداوند ما دام كه قابل،فيض پذير باشد متوقف نمى شود.زيرا فاعليت قابل در ذات خود تام و تمام است.و به تعبير ديگر مى توان گفت چون قوام زندگى هر موجود جسمانى در عالم كون و فساد به آب است.و قوام وجودى هر موجودى به فيض الهى است.پس تشبيه فيض به آب تشبيه كاملى است و مثل اين تشبيه در قرآن كريم آمده است.جمهور مفسران و از آن جمله ابن عباس در بارۀ اين سخن حق تعالى: «أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها» ، (1)گفته اند كه منظور از ماء در اين آيۀ شريفه علم و مقصود از اوديه قلب بندگان و غرض از انزل،افاضۀ آن بر دلهاست.و منظور از اين فرموده:

فسالت اودية بقدرها،اين است كه هر قلبى به اندازۀ ظرفيت و استعدادش به آن دست مى يابد و آن را مى پذيرد.همين مفسّران گفته اند كه خداوند سبحان از آسمان كبريايى و جلال و احسان،آب بيان روشن قرآن و علوم آن را بر قلب

ص:308


1- سورۀ رعد(13):آيۀ(17): [1]خداوند از آسمان آبى فرستاد و از هر دره و رودخانه اى به اندازۀ آنها سيلابى جارى شد.

بندگان نازل فرموده است.چون در دلها انوار علوم قرآن استقرار مى يابد،چنان كه آب فرود آمده از آسمان در پهنۀ وادى مستقر مى شود و چنان كه هر سرزمينى از آب باران به اندازۀ لياقت و به اندازۀ سعه يافتن خود دريافت مى دارد.همچنين هر دلى به اندازۀ آمادگى،طهارت،خبث،قوّت فهم و بينايى،انواع علم قرآن را دريافت مى كند.توضيح كامل تشبيه آيۀ مباركه در تفاسير به تفصيل آمده است.

اما تشبيه امر اوّل(عالم امر)به باد وزنده براى اين است كه چون ايجاد امر اوّل متوقّف بر زمان نبوده و دفعتاً حاصل شده است شبيه ترين جسم،در سرعت و نفوذ به باد وزنده است،زيرا باد سريعترين جسم متحرّك مى باشد و براى همين امام(علیه السلام)باد وزنده را به صفت عصف تأكيد آورده است تا سرعت كامل را تقرير كند.خداوند مى فرمايد:امر ما واحد است،مانند چشم بهم زدن.و باز بادوزان را به صفت زعزع و قصف توصيف فرموده براى بيان نيرومندى باد و شدّت و زندگى آن.

منظور از اين عبارت كه فرمود:باد را امر كرد كه آب را روى هم برگرداند و با شدّت بر آن مسلط شود،اين است كه چون امر اوّل را به صورت باد تشبيه كرده است،پس رواست كه گفته شود«به آن دستور داد»و منظور از امر،نسبت دادن آن به ذات خداوند تعالى است.البته نسبتى كه خرد ضعيف ما مى تواند آن را ايجاد كند.منظور از كلمات«ردّ»و«شدّ»در خطبه منظم بودن امر خداوند سبحان بر طبق حكمتش مى باشد.به اين شرح كه كمالات افاضه شده از جانب خداوند براى هر موردى بر حسب شايستگى آن مورد است و منع كمال از موردى كه داراى استحقاق دريافت آن كمال نباشد.مراد از محدود ساختن باد در عبارت خطبه احاطه داشتن فرمان خداوند سبحان بر كمال پذيرى اشيا است.كه هر كدام داراى حدّ معيّنى مى باشند،و كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: الهواء من تحتها فتيق ،اشاره به قبول فيض حق متعال از ناحيه قابلهاست.و مقصود از اين جمله

ص:309

كه فرمود: الماء من فوقها دفيق ،اشاره به چيزى است كه فرمان خدا را در فيض رسانى مى برد و به فيض پذيرها مى رساند تمام اين مراحل به ترتيب خاص عقلى در زمانهاى مختلف كه عقل در آن فواصلى را مى بيند انجام مى گيرد.

مقصود از بار دوّم اشاره به امر دوّم(عالم خلق)است.و اين كه باد دوّم را به«اعتقام مهبّها»توصيف كرده است،اشاره به انجام پذيرفتن و وقوع يافتن امر ثانوى بر طبق حكمت الهى است و هيچ چيز نمى تواند مانع جريان آن امر شود.

و با جمله«ادامه مربّها»اشاره كرده است به محل استقرار امر ثانوى.گويا فيضى را كه به شكل هيولاى اجسام فكلى صدور يافته است،تشبيه كرده است به آب باران فراوانى كه در محلى جمع و استقرار يابد و يا به جايگاهى كه به طور دائمى ذاتا پذيراى آن امر باشد.و با عبارت«عصف مجريها»اشاره كرده است به اين كه آن امر به سرعت انجام گرفته است.و با دورى منشأ باد اشاره به بى آغازى مبدأ آن كرده و اين كه فرموده است خداوند به وزش باد امر كرد،مقصود نسبت دادن ايجاد به ذات حق متعال است و با عبارت:تضيق الماء الزّخار و اثارة الامواج البحار، اشاره به نسبت فيضان صورت افلاك و كمالات آنها به فرمان خداوند سبحان است كه همين كمالات بالفعل براى فرشتگان و اين كه آنها در ايجاد شيء مستقل نيستند بلكه طبق شرايطى بعضى بر بعضى و يا در غير تأثير مى كنند به واسطۀ امر خداوند است و مراد از«بالبخار»فرشتگان و به هم خوردن شديد آب مانند آب مشك سقّا و بلند شدن آن به هوا و انباشته شدن آب روى آب اشاره به نيرومندى فرمان خداوند و به كار گماردن فرشتگان بر حسب علم خداوند و نظام كل و اندازه گيرى هر يك از كمالات براى ذات افلاك و مبدأ آنهاست.و اين كه امام(علیه السلام) فرموده است: حتّى عبّ عبابه اشاره به دست يافتن فرشتگان به كمالاتى است كه بالفعل از فرمان خداوند براى آنها حاصل مى شود و تا آن درجه ارتقا مى يابند كه به واسطۀ آنها به ديگران فيض داده مى شود.همچنين سخن حضرت: و رمى

ص:310

بالزبد ركامه اشاره به صور افلاك و كمالات آنهاست كه به واسطه فرشتگان انجام گرفته است،ولى چون صور افلاك در قيام وجودى محتاج به جسم هستند نسبت دادن آنها به فرشتگان مجرّد نسبت شيء پست به شيء برتر مى باشد و به همين دليل سزاوار است كه نام زبد بر آن اطلاق شود.و چنان كه اين صور افلاك از كمالات عقلى و فيض آنها پديد آمده اند و چنان كه زبد جداى از آب و پديد آمده از آب است،پس شباهت صور افلاك به زبد شباهت درستى است.و امّا كلام امام(علیه السلام) كه فرمود: رفعه فى اهواء منفتق و جوّ منفهق ،يا اشاره به ملحق شدن صور افلاك به مواد آماده براى صورت پذيرى است.و يا اشاره به اختصاص يافتن وجود افلاك به مكانهاى معيّن و بالا رفتن به سوى آنهاست.اين كه امام(علیه السلام)فرموده است:

فسوّى عنه سبع سماوات ،اشاره به اين است كه افلاك در وضع تعديل و تركيب كامل اند.اين كه امام(علیه السلام)شمارۀ آسمانها را به هفت عدد محدود كرده است براى اين است كه دو فلك باقيمانده در شريعت به اسم ديگرى(عرش و كرسى) معروفند (1).پس از اين توضيح حكما مى گويند آنچه كه ما گفتيم حكماى سابق نيز همين را گفته اند.

مقصود تالس ملطى از عنصر اوّل همان مادّۀ اوّليّۀ ايجاد است و منظور از ايجاد كنندۀ اوّل آب است،زيرا كه ايجاد كنندۀ اوّل براى ديگر موجودات واسطه است و صورت و كمالات آنها از آن پديد مى آيد،چنان كه قوام هر موجود زنده عنصرى به آب مى باشد و به واسطۀ آن تحقّق مى يابد و همين است سرّ آنچه كه در تورات آمده است،زيرا مقصود از جوهر،مخلوق اوّليّۀ خداست و خداوند خالق آن است.و اين كه خداوند تعالى به آن با هيبت نگريست و اجزاى آن ذوب شد اشاره به صدور فيض از جانب خدا به فرمان و قدرت اوست و كفى كه از آن

ص:311


1- فلاسفه معتقد به نُه فلك هستند.

زمين پديد آمد و دودى كه از آن آسمانها وجود يافتند،اشاره به كمالات آسمان و زمين و صورى است كه از ناحيه كمال علت آنها صادر شده است چنان كه صدور بخار و كف از آب است.همۀ اين عبارات به صورت مجاز و استعاره به كار رفته اند.زيبايى يا عدم زيبايى بسته به مناسبت يا عدم مناسبتى است كه لحاظ شده است.

وجه دوّم-حكما گفته اند كه احتمال دارد مراد از باد اوّل عقل اوّل باشد، زيرا عقل اوّل حامل فيض الهى به موجودات بعد از خود مى باشد و به صور موجودات احاطه دارد و اين نظر را قول امام(علیه السلام)كه فرمود: الهواء من تحتها فتيق و الهواء من فوقها دفيق ،تأييد مى كند زيرا هوا اشاره به قابلهاى بعد از عقل اوّل و ماء اشاره به فيض صادر از مبدأ اوّل سبحانه تعالى دارد چون لازمه دفيق سرعت حركت آب و جريان بدون توقف آن مى باشد،تعبير به فيض مداوم شده است و احتمال دارد كه باد دوّم كنايه از عقل دوّم باشد زيرا عقل دوّم واسطۀ افاضۀ انوار خداوند سبحانه به عقول بعد از خود مى باشد كه به واسطۀ عقل دوّم آسمانهاى هفتگانه شكل يافته اند.اين كه امام(علیه السلام)دو باد را به عصف و قصف توصيف كرده است اشاره به قدرتى است كه اين دو باد كه مبدأ وجودند،دارند.و بيان امام(علیه السلام)بر اين كه خداوند باد دوّم را امر كرده است كه آب انباشته را بشدت بهم بزند و ايجاد موج كند اشاره به اين است كه عقل دوّم عقول بعد از خود را به حركت آورده تا اين كه افلاك به امر خداوند به كمالات خود برسند.بقيّۀ تأويلات وجه دوّم مانند تأويلات وجه اوّل است .

فرموده است: جعل سفلاهنّ... تا و رقيم مائر در بارۀ اين فراز از سخن امام(علیه السلام)بحثهايى است به شرح زير:

بحث اوّل-اين جملۀ امام(علیه السلام)به منزلۀ شرح و تفسيرى براى كلمۀ فسوّى مى باشد زيرا سوّى يا تسويه عبارت از تعادل وضع و هيأتى است كه آسمانها

ص:312

در آن قرار دارند و مقصود حضرت از اين تفصيل توجّه دادن ذهنهاى بى خبر از حكمت صانع سبحان در ملكوت آسمان و زيباييهاى آن است.و يادآور نعمتهاى فراوان خداست تا متوجّه صانع در ملكوت آسمان و زيباييهاى آن است.و يادآور نعمتعاى فراوان خداست تا متوجّه نعمتهاى خداوند شده و بر ستايش و پرستش او نسبت به اين بخشش و احسانها مواظبت كنند.خداوند متعال در اين باره چنين مى فرمايد:

«تَذْكُرُوا نِعْمَةَ رَبِّكُمْ إِذَا اسْتَوَيْتُمْ عَلَيْهِ وَ تَقُولُوا سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنّا لَهُ مُقْرِنِينَ» (1).

هر يك از گردش افلاك و گردش آسمانها براى بندگان نعمت مى باشد هر چند در حركات آسمان فوايدى است كه نعمت بودن آنها از ذهن ضعيف بندگان بدور باشد گمان ما اين است كه بسيارى از بى خبران مى گويند فايدۀ حركات آسمان براى ما چيست؟ولى هنگامى كه ذهن همين افراد متوجّه شود، مى بينند كه اگر اين حركات نباشند هيچ تركيبى در اين عالم صورت نمى گيرد و اصولاً انسان پديد نمى آيد،تا برسد به نعمتهاى ديگر.البتّه چيزى كه در اين جا مى توان گفت اين است كه حركات جوّى گاهى موجب نعمتهاى قريب الوصول به انسان مى شوند مانند كسب روشنايى از نور ستارگان و راهيابى در تاريكى صحراها و درياها و آمادگى ابدان براى صحّت و امثال اينها،و گاهى لازمه اش نعمتهاى ديگر است كه قرار است به انسان برسد هر چند انسان آنها را نداند مانند آماده ساختن زمين براى تركيباتى كه قوام زندگى بندگان خدا به آن است.

خداوند سبحان ويژگيهاى آسمان را در موارد بسيارى از قرآن مجيد ذكر كرده است.شكّى نيست كه ذكر فراوان آسمان در كتاب خدا دليل عظمت آسمانهاست و يا ممكن است به اين دليل باشد كه خداوند در آنها اسرارى را نهفته است كه عقل بشر به آنها دست نمى يابد.به هر حال سخن امام(علیه السلام)كه

ص:313


1- سورۀ زخرف(43):آيۀ(13): [1]نعمت پروردگارتان را هنگامى كه بر آنها سوار شديد متذكّر شويد و بگوييد پاك و منزّه است كسى كه اين را مسخّر ما ساخت و گرنه ما توانايى آن را نداشتيم.

فرمود: فعلياهنّ محفوظا ،مانند سخن حق تعالى است كه فرموده: «وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً» (1).يا اين سخن حق تعالى: «وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ رَجِيمٍ» (2).و يا اين فرموده حق تعالى: «وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ مارِدٍ» (3).

سخن امام(علیه السلام)كه فرمود: و سمكا مرفوعا بغير عمد تدعمها و لا دسار ينتظمها ،شبيه اين فرموده حق تعالى است: «خَلَقَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها» (4)و اين گفتۀ حق تعالى: «وَ يُمْسِكُ السَّماءَ أَنْ تَقَعَ عَلَى الْأَرْضِ إِلاّ بِإِذْنِهِ» (5).كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: ثمّ زيّنّها بزينة الكواكب و ضياء الثواقب ،شبيه اين آيۀ شريفه است: «إِنّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ» (6)و اين جملۀ امام(علیه السلام)كه فرمود:

فاجرى فيها سراجا مستطيرا و قمرا منيرا ،نظير اين آيۀ شريفه است: «وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُوراً وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً» (7).

بحث دوّم-در اين فصل استعاره هايى است كه در عبارت امام(علیه السلام)به كار رفته است:

اوّل-در جملۀ« جعل سفلاهنّ مرجا مكفوفا »لفظ موج را براى آسمان استعاره آورده است،زيرا ميان آسمان و آب متصاعد در ارتفاع و علو و رنگ مشابهت است.بعضى از شارحان گفته اند مقصود حضرت اين است كه آسمان در آغاز موج بوده است،سپس آن را منجمد ساخته و از سقوط حفظ كرده است.

ص:314


1- سورۀ انبيا(21):آيۀ(32): [1]آسمان را سقف محفوظى قرار داديم.
2- سورۀ حجر(15):آيۀ(17):و [2]آن را از هر شيطان مطرودى حفظ كرديم.
3- سورۀ صافّات(37):آيۀ(7):و [3]آن را از هر شيطان خبيثى حفظ كرديم.
4- سورۀ لقمان(31):آيۀ(10): [4]آسمانها را بدون ستونى كه قابل رؤيت باشد آفريد.
5- سورۀ حج(22):آيۀ(65): [5]آسمان را نگه مى دارد تا بر زمين جز به فرمان او نيفتد.
6- سورۀ صافّات(37):آيۀ(6): [6]ما آسمان پايين را با ستارگان تزيين كرديم.
7- سورۀ نوح(71):آيۀ(16):و [7]ماه را در ميان آسمانها مايۀ روشنايى و خورشيد را چراغ فروزانى قرار داديم.

دوّم-فرمودۀ امام(علیه السلام): «سقفا محفوظا» لفظ سقف خانه را براى محل بلند استعاره آورده است،زيرا ميان اين دو در بلندى و احاطه مشابهت است.سماء كه به معنى محل مرتفع است در بارۀ آسمان فراوان به كار رفته است تا جايى كه اسمى از اسمهاى آسمان شده است.احتمال ديگر اين كه سماء علم منقول نباشد.و منظور حضرت از محفوظا يعنى از شيطانهاى آسمان در امان باشد.

ابن عباس گفته است،شياطين از ورود به آسمان ممنوع نبودند،وارد آسمانها مى شدند و كسب خبر مى كردند،هنگامى كه موسى(علیه السلام)متولّد شد از ورود به سه آسمان منع شدند و وقتى كه پيامبر اسلام به دنيا آمد از همۀ آسمانها ممنوع شدند.

هيچ يك از شياطين نيست كه استراق سمع كند مگر اين كه به طرف او شهابى پرتاب شود.كلام خداوند متعال به همين معنى اشاره دارد: «وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ رَجِيمٍ إِلاّ مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِينٌ» (1).به خواست خدا بزودى سر اين موضوع را توضيح خواهيم داد.

فرموده است: تدعمها و لا دسار ينتظمها .

مقتضاى قدرت بندگان و نهايت آن اين است كه هرگاه خانه اى بسازد و يا سقفى برپا دارد بناچار بايد استوانه ها و ستونهايى بسازد تا آن سقف را بر آن استوار كند،و يا شبكه هاى ارتباطى محكمى براى بستن بعضى به بعضى در اختيار داشته باشد.ولى قدرت حق سبحان برتر و بالاتر از آن است كه نياز به امثال اين امور داشته باشد.با توجه به اين حقيقت امام(علیه السلام)قصد كرده است كه با سلب كردن صفات مخلوقات و شرايط عمل بندگان از قدرت او،به عظمت خداوند سبحان و نيرومندى او اشاره كند.معناى كلام امام(علیه السلام)اين است كه اين اجرام بزرگ در جوّ بالا معلّق ايستاده اند و محال است كه ذاتاً اجرام سنگين در فضا متوقف

ص:315


1- سورۀ حجر(15):آيۀ(17 و 18):و [1]آن را از هر شيطان مطرودى حفظ كرديم-مگر آنها كه استراق سمع كنند كه شهاب مبين [2]آنان را تعقيب مى كند.

شوند،زيرا اجسام از نظر جسمى همسانند،پس اگر جسمى لزوماً بايد در مكانى باشد بناچار تمام اجسام بايد در محلى قرار گيرند،زيرا مكانها و خلأ از لحاظ قبول و عدم قبول همسانند و اين ويژگى اختصاص به بعضى اجسام ندارد و نمى توان گفت آسمان معلّق به جسم ديگرى تكيه دارد،زيرا اگر چنين باشد اين سؤال پيش مى آيد كه آن جسم بر چه چيزى متكى است؟و بدين منوال تسلسل پيش مى آيد.با اين توضيح چاره اى نيست جز آنكه گفته شود استوارى آسمانها در فضاى معلّق به قدرت صانع حكيم و قادر مختار است.اگر بگوييد از كلام حق تعالى كه فرمود: «بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها» ،فهميده مى شود كه براى آسمانها ستونهايى هست ولى ديدنى نيست و اين با فرمودۀ امام كه به طور مطلق ستون داشتن را از آسمانها سلب مى كند منافات دارد.پاسخ اين اشكال به چند صورت ممكن است:

الف-احتمال دارد كه فعل«ترونها»در كلام خداوند جملۀ مستأنفه باشد و در اين صورت تقدير سخن چنين است،شما مى بينيد كه آسمانها بدون ستون هستند ب-چنان كه حسن بصرى گفته است احتمال دارد كه در كلام خدا تقديم و تأخير باشد و در اين صورت تقدير جمله چنين خواهد بود:ترونها بغير عمد، يعنى آسمانها را بدون ستون مى بينى.

ج-معناى لطيف تر اين است كه امام فخر رازى بيان كرده و گفته است، عماد آن چيزى است كه بر آن تكيه داده مى شود،آسمانها پا برجا و تكيه كننده بر قدرت خداى تعالى هستند و اين همان استوانه اى است كه قابل رؤيت نمى باشد و با كلام امام(علیه السلام)كه فرمود:آسمانها مطلقاً بدون استوانه هستند منافاتى ندارد[زيرا استوانه هاى مادّى به چشم و ذهن مى آيند].

د-صحيح و درست آن چيزى است كه آن را بيان كرديم و آن اين كه در

ص:316

علم اصول فقه ثابت شده است كه اختصاص دادن چيزى به حكمى دلالت نمى كند بر اين كه حكم غير آن چيز بر خلاف آن حكم باشد.بنا بر اين سلب و نفى استوانۀ قابل رؤيت براى آسمانها لازمه اش اثبات استوانه نامرئى براى آنها نيست.

سوّم-كلمۀ ثواقب در اصل استعاره است براى شهابهاى جسمانى كه جسم ديگرى را سوراخ كرده و در آن نفوذ مى كنند.وجه مشابهتى كه به خاطر آن شهاب را ثاقب ناميده اند اين است كه با روشنايى خود هوا را سوراخ مى كند همان طور كه جسمى جسم ديگر را سوراخ مى كند.و به دليل همين كثرت استعمال معناى ثاقب براى شهاب حقيقت و يا نزديك به حقيقت شده است.

چهارم-در كلام امام(علیه السلام): سراجا مستطيرا ،براى خورشيد استعاره آورده شده است.وجه مشابهت اين است كه چراغ نيرومندى كه داراى نور گسترده اى است اقتضاى وجوديش اين است كه اطراف خود را روشن كند و در همه جاى خانه پرتو افكند و در تاريكى راهنما شود،خورشيد نيز عالم را روشن مى كند و به وسيلۀ نور آن همگان هدايت مى شوند.

پنجم-رقيم در اصل استعاره است براى فلك به لحاظ تشبيه فلك به لوحى كه بر آن خطوطى ترسيم مى شود و سپس استعمال اين لفظ در فلك چنان فراوان شده كه رقيم اسمى از اسمهاى فلك شده است.

بحث سوّم-لازمۀ استعاره هاى ياد شدۀ فوق ملاحظۀ امور ديگرى نيز هست،و آن تشبيه تمام عالم به يك خانه است،بنا بر اين آسمان مانند گنبدى سبزگون است كه بر روى زمين نصب نشده است و برايش سقف محكم و استوارى قرار داده شده كه شيطانهاى سركش به آن دست نيابند.چنان كه ايوانهاى خانه ها خانه را از پرتاب تير و خراب شدن از ناحيۀ دزدها حفظ مى كند.جهت ديگر اين كه آسمان با نهايت ارتفاع و بلندى كه دارد بر روى استوانه ها برافراشته نشده و با طنابهاى محكمى منظم نگرديده است.بلكه

ص:317

ايستادگى و معلّق بودنش مربوط به قدرت صانع و ايجاد كننده اش مى باشد.

ويژگى ديگر اين كه قبّۀ آسمان به روشنايى ستارگان كه زيباترين و كاملترين است مزيّن شده است.اگر صورت ستارگان در فلك وجود نداشت سطح تاريك و بدون نورى باقى مى ماند.چون خداوند تعالى اين ستارگان درخشان را بر سطح آسمان آفريد آسمان با نور و ضوء ستارگان درخشان شد.چنان كه ابن عبّاس در معناى:بزينة الكواكب گفته است منظور روشنايى كواكب است.در حقيقت هر وقت ستارگان فروزان و نورانى را در سطح فلك ببينى و دقّت كنى مانند جواهراتى هستند كه بر سطحى از زمرّد نشانده شده اند،آن طور كه حكمت الهى اقتضا مى كند،يا شبيه چيزى است كه شاعر گفته است:

و كانّ اجرام النجوم لوامعا درر نثرن على بساط ازرق (1)

از جمله ويژگيهاى آسمان اين است كه خداوند متعال از جمله ستارگان دو ستارۀ ديگر كه بزرگترين و درخشانترين و كاملترين نور را دارند آفريده است.

با وجود دارا بودن تمام زيبايى و حسن يكى را روشنايى روز و ديگرى را روشنايى شب قرار داده است.و سقف آسمان را ساكن نساخته بلكه آن را متحرّك قرار داده است تا اثر صنع خدا آشكارتر و خلقت حكيمانۀ او بديع تر جلوه كند،به علاوه سقف آسمان را يك طبقه قرار نداده است بلكه طبقات بيشترى خلق كرده و در هر طبقه اى گروهى از سپاهيان خود و خواصّ فرشتگان را اسكان داده است و ميان فرشتگان طبقۀ بالا و پايين حجاب عزّت و پرده هاى قدرت را افكنده است.ساكنان طبقۀ پايين مجاز نيستند كه به طبقۀ بالا بنگرند چه رسد به اين كه شبيه مالك و خالقشان باشند،خداوند برتر است از آنچه كه ستمگران در بارۀ او مى گويند.

ص:318


1- گويا جرم ستارگان درخشان درهايى هستند كه بر بساط كبود رنگى افشانده شده اند.

اين است آن حكمت آشكار و روشنى كه هر كس مختصر هوشيارى داشته باشد متوجّه آن مى شود و از اين طريق عبرت و توجهى پيدا مى كند كه در مجموع مخلوقات نظمى حاكم و فراگير وجود دارد،به گونه اى كه اگر در جزئى از جزئيّات آثار اين قدرت دقت كند مى بينى كه از آن آثار،عظمت و نيكويى متجلّى است و قابل مقايسه با آثار بشرى نيست.به اين شرح كه اگر پادشاهى از پادشاهان دنيا را در نظر بگيريم،هيچ مناسبتى جز توهّم ميان افعال خداوند و آنان نيست،مثلاً اگر پادشاهى تصميم به درست كردن ساختمانى گرفته باشد و نهايت كوشش خود را در زيبايى و استحكام سقف و مرصّع كارى به انواع گوهرها به عمل آورد و آن را به گونه اى شگفت انگيز براى ديدن انسانها زينت بدهد،و نهايت تلاش و ژرفناكترين انديشۀ خود را به كار گيرد،نهايت آن،جز اين نخواهد بود كه كارش شباهت خيالى بعيدى به صنع عجيب پروردگار و ترتيب لطيف فعل خداوند پيدا كند.

بگذريم از اين كه فعل خداوند در بردارندۀ حكمتهاى پوشيده و رموز نهفته اى است كه قواى بشرى از ادراك آنها ناتوان است.درك اندكى از زيباييهاى خلقت نياز به قريحۀ لطيف و روشنايى فراوان ذهن دارد.پس بايد گفت پاكيزه است خداوندى كه اساس همه چيز به دست اوست و به او باز مى گردند.

حال به ديدۀ عبرت بنگر چه مناسبتى است ميان خانه اى كه بشر بسازد و اين خانۀ عظيم.و چراغ خود را در روشنايى با چراغ آسمان،و خانۀ خود را در زينت با زينت آسمان مقايسه كن.پس در نظر داشته باش كه اين همه را خداوند براى تو و همنوعانت آفريده است،تا قوام زندگى و وجود شما بدان پايدار بماند و به حقيقت آنچه را كه خداوند آفريده است بر كمال و قدرت و حكمت او استدلال كن تا بتوانى پاكيزه از پليدى به حضرت او بازگردى و شبيه ساكنان آسمان شوى، خداوند را به خلق آسمانها نيازى نيست.زيرا او غنى مطلقى است كه نياز به چيزى

ص:319

ندارد.شگفت از انسان است كه گاهى خط زيبايى يا شكلى را بر روى ديوارى مى بيند و از زيبايى آن و مهارت ترسيم كنندۀ آن تعجب مى كند.ولى همين انسان اين صنع عجيب و ابداع خداوندى را مى بيند،عظمت و قدرت صانع،او را به خود نمى آورد و جلال و عظمت آفريننده و حكمتش وى را حيران نمى كند.

بحث چهارم-برهان عقلى و شرعى در اين مورد مطابقت دارند كه افلاك عالم 9 تاست و بعضى بر بالاى بعضى ديگر قرار گرفته است.از اين 9 تا هفت آسمان به حساب مى آيد،يك كرسى و يك عرش كه به عبارتى ناموس الهى ناميده مى شود.بيشتر اين آسمانها داراى ستاره اند.ستارگان عبارت از جرمهاى منوّر و مدوّرى هستند كه در جرم افلاك ثابت و مستقر شده اند.فلك اوّل كه نزديك به ماست جز ماه ستاره اى ندارد،در فلك دوّم تنها عطارد موجود است و ستارۀ فلك سوم زهره است و در فلك چهارم فقط خورشيد وجود دارد و در فلك پنجم جز مريخ ستاره اى نيست و ستارۀ فلك ششم مشترى است.فلك هفتم جز زحل ستارۀ ديگرى ندارد.ستارگان نامبرده را كواكب هفتگانه سيّار مى نامند.ديگر ستارگان را فلك هشتم در بردارد،فلك نهم خالى از ستاره است هر چند براى ما قابل درك نيست.استدلال عقلى حكايت از اين دارد كه افلاك و آنچه از ستارگان در آن قرار دارند متحرك اند و حركتشان دورانى است.و سخن امام(علیه السلام)كه فرمود: فى فلك دائر و سقف سائر و رقيم مائر ،مطابق همين استدلال عقلى است.

با روشن شدن حقيقت فوق بايد بدانيم كه خداوند سبحان تمام موجودات را به بهترين و كاملترين صورت وجود آفريده است،بنا بر اين همۀ موجودات افلاك،اندازه و تعداد آنها،حركات گوناگونشان،چگونگى آسمانها و زمين و آنچه كه در زمين از انواع حيوان و نبات و معدن و غير اينها وجود دارند به گونه اى هستند كه نظام كلّى جهان را سامان مى بخشند و اگر بر خلاف آنچه كه اكنون ديده مى شوند بودند،شرّ و ناقص مى بودند.پس خداوند افلاك،ستارگان و

ص:320

چگونگى حركات و وضع آنها را به بهترين صورتى آفريده است و آنها را وسيلۀ حدوث حوادث در عالم كون و فساد قرار داده است و به ميزان معيّنى در آنها حرارت،رطوبت،برودت،يبوست وجود دارد،كه آميختگى بعضى با بعضى زمينه را براى قبول صورتهاى مختلفى از حيوان،نبات و معدن قبول مى كند.و پيدايش ستارگانى مانند خورشيد و ماه تأثير فراوانى در حيات طبيعى دارند،زيرا با حركت خورشيد،روز و شب پيش مى آيد.روز،هنگام طلوع خورشيد است كه زمان كسب و طلب معاش است و آن سبب به وجود آمدن اساس زندگى مى شود،كه خود سبب سعادت اخروى نيز هست.خورشيد در مدّت حركت يوميۀ خود مدام دور مى زند و هر قسمت از زمين را پس از قسمت ديگر روشن مى كند تا به مغرب برسد.هر قسمتى از جهان بهرۀ خود را از اشراق خورشيد به اندازۀ آمادگى خود مى گيرد.امّا شب كه زمان fغروب خورشيد است زمينۀ آرامش و سكون خلق را فراهم مى آورد،و اين آرامش موجب آسايش و به كار افتادن قوّۀ هاضمه و رساندن غذا به تمام اعضا مى شود چنان كه خداوند متعال فرموده است: «هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَ النَّهارَ مُبْصِراً» (1)و باز فرموده است: «وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ لِباساً وَ جَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً» (2).خورشيد از جهت روشنايى به مثابۀ چراغى است كه اهل هر خانه اى به اندازه نيازشان از آن رفع حاجت مى كنند و پس از رفع نياز نور به كنارى مى رود و ظلمت كه متضاد آن است پديد مى آيد،زيرا مصلحت جهان هر دو را ايجاب مى كند.و امّا حركات شمالى و جنوبى خورشيد را خداوند سبحان علّت پديد آمدن فصول چهارگانه قرار داده است.بنا بر اين در زمستان حرارت و گياهان مستور مى شوند و مواد لازم براى درياها به وجود مى آيد ابرها و

ص:321


1- سورۀ يونس(10):آيۀ(67): [1]اوست خداوندى كه شب را براى آسايش و روز را براى معاش شما قرار داد.
2- سورۀ نبأ(78):آيۀ(10 و 11): [2]شب را لباس و روز را معاش قرار داديم.

بارانها فراوان مى شوند و بدن حيوانات به سبب فرو نشستن حرارت غريزى قوى مى شوند و در بهار طبيعت به حركت در مى آيد و موادّى كه در زمستان ذخيره سازى شده بود آشكار مى شوند،پس گياهان مى رويند و درختان شكوفه مى دهند و حيوانات براى ارضاى غريزۀ جنسى به هيجان مى آيند و در تابستان هوا گرم مى شود و ميوه ها مى رسند و مواد زايد بدن تحليل مى رود،چهرۀ زمين خشك و آمادۀ ساختمان و بنا مى شود.در پاييز سرما و خشكى آشكار مى شود و به تدريج بدنها براى ورود به زمستان آماده مى شوند زيرا اگر به يكباره زمستان فرا رسد انسانها از بين مى روند.

امّا فايدۀ ماه:با حركت آن،ماه و سال پديد مى آيد چنان كه خداوند متعال فرموده است: «قَدَّرَهُ مَنازِلَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ» (1).

انسان با دانستن حساب،بر نظم زندگى از نظر زراعت و شخم زدن توانا مى شود و خود را براى مواد لازم زمستان آماده مى كند و با دگرگونى حالت ماه با زياد و كم شدنش،وضع رطوبت در زمين مختلف مى شود و زندگى انسان نيز تغيير مى كند.

اگر خداوند افلاك را بدون ستاره مى آفريد و خلقت افلاك تاريك و ظلمانى مى بود،آنچه كه از اختلاف فصول،گرما و سرما نام برديم پديد نمى آمد.

بنا بر اين استعدادها بارور و شكوفا نمى شد و فصلى از فصلى ديگر تشخيص داده نمى شد چنان كه حق متعال فرموده است: «وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ» (2)،و سخن ديگر حق متعال كه فرمود: «وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ» (3).

ص:322


1- سورۀ يونس(10):آيۀ(5): [1]براى ماه گردش قرار داد تا سال و حساب را بدانيد.
2- سورۀ نحل(16):آيۀ(16): [2]ستارگان نشانه هايى هستند و به وسيلۀ آنها انسانها راه مى يابند.
3- سورۀ انعام(6):آيۀ(97): [3]خدا كسى است كه ستارگان را براى شما قرار داد تا در تاريكيهاى صحرا و درياها هدايت شويد.

اين آيات دلالت دارد بر اين كه ستارگان روشن آفريده شده و اثر آنها در مكانها و زمانها آشكار است.خداوند ستارگان را در افلاك قرار داد و افلاك را متحرّك ساخت و اگر افلاك ساكن مى بودند اثر ستارگان در جايگاه معيّنى بيش از اندازه بود و استعدادها را از ميان مى برد و بعضى مكانها از اثر و فايده محروم مى ماند و در اين صورت فصول سال متمايز نمى شد،سرما و گرما به اندازۀ نياز پديد نمى آمد،در نتيجه نشو و نمود گياه و حيوان متوقف مى شد.خلاصه نظام كلّى جهان جز به همين صورت كه بهترين نوع وجود است صورت نمى پذيرفت.تمام اين حقايقى كه ياد شد دلالت بر كمال رحمت حق از جهت آفرينش و شمول عنايات خداوند به انسانهاست.زيرا همۀ آنچه كه از منافع ايجاد شدۀ جهان نام برديم به علوّ تدبير و كمال حكمت خداوند متعال مربوط است.و خداوند خود فرموده است: «وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دائِبَيْنِ وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفّارٌ» (1).

اگر بگوييد كه بر توضيح شما در بارۀ افلاك دو اشكال زير وارد است:

1-ترتيبى كه شما در باره ستارگان در هر يك از افلاك بيان كرديد مورد اشكال است.زيرا خداوند فرموده است: «إِنّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ» و سخن ديگر حق متعال: «وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ» (2)2-شهاب ثاقبى كه طبق آيۀ قرآن براى راندن شياطين قرار داده شده است، كدام يك از انواع ستارگان است؟از آنها كه آسمان را زينت داده اند يا غير آنها؟ اگر شهابها از ستارگانى باشند كه آسمان را زينت داده اند،صحيح نيست زيرا

ص:323


1- سورۀ ابراهيم(14):آيۀ(33 و 34): [1]براى شما خورشيد و ماه را در حركت و رام آفريديم و شب و روز را مسخّرتان گردانيديم و آنچه نياز وجودى شما بود عطا كرديم.اگر بخواهيد نعمتهاى خداوند را بشماريد قادر به شمارش آنها نيستيد،البتّه انسان ستمگر و ناسپاس است.
2- سورۀ ملك(67):آيۀ(5): [2]ما آسمان دنيا را با چراغهايى زينت داديم.

ستارگان زينت دهندۀ آسمان با پرتاب به سوى شياطين از بين مى روند و لازمۀ اين امر به مرور زمان از بين رفتن تمام ستارگان يا تعدادى از آنهاست بديهى است كه اين نقصان هرگز به وجود نيامده است و اگر بگوييد شهابها غير از ستارگان زينت دهندۀ آسمان هستند،اين مخالف سخن حق تعالى است كه فرمود: «وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّياطِينِ» .اين آيه تصريح دارد بر اين كه شهاب رجم كنندۀ شيطان همان چراغها و ستارگان زينت دهندۀ آسمان مى باشند.

در پاسخ اشكال اوّل مى گوييم:منافاتى ميان ظاهر آيه و آنچه كه ما ذكر كرديم نيست به اين شرح كه چون آسمان دنيا مانع نور ستارگان نيست،عقل مردم هنگام نگاه كردن به آسمان و مشاهدۀ ستارگان حكم مى كند كه آسمان دنيا به وجود ستارگان زينت داده شده،پس صحيح است فرمودۀ حق متعال: «إِنّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ» ،زيرا زينت آسمان دنيا به ستارگان نسبت به توّهم مردم در رابطه با آسمان دنياست.

پاسخ ما به اشكال دوّم اين است،كه شهابهاى ثاقب غير از ستارگان ثابتند.

امّا در بارۀ سخن حق متعال: «زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّياطِينِ » مى گوييم:هر جرم نورانى كه در جوّ بالا يا در آسمان روشنايى مى دهد براى مردم روى زمين چراغ به حساب مى آيد،جز اين كه بعضى از چراغها در طول زمان باقى هستند كه از آنها به ثواقب تعبير مى شود،و بعضى متغيراند كه از آنها به شهاب تعبير مى شود.خداوند آنها را ايجاد كرده و رجم شياطين قرار داده است، نسبت به توهم ما،بر آنها صدق مى كند كه زيور آسمان باشند .

فرموده است: ثمّ فتق ما بين السّماوات... تا و لا يشيرون اليه بالنظائر در توضيح مطالب فوق بحثهايى به شرح زير است:

بحث اوّل-اين فصل نيز در بارۀ تفسير كلام امام(علیه السلام): فسوّى منه سبع

ص:324

سماوات مى باشد،زيرا آنچه كه امام(علیه السلام)در اين بحث اشاره فرموده است پيرامون طبقه طبقه شدن آسمانها و ساكن ساختن دسته هاى معيّنى از فرشتگان در هر طبقه است،زيرا دسته بندى آسمان و ساكنان آنها از تماميّت معناى تسويه و تعديل براى آسمانهاست.اگر اشكال شود كه چرا در كلام حضرت شكافتن آسمانها و سكنا دادن فرشتگان،از بيان جريان شمس و ماه در آسمان و آراسته شدن آن به ستارگان آخرتر قرار گرفته با آن كه شكافته شدن آسمان مقدّم بر اختصاص يافتن بعضى از آنها به ستارگان مى باشد.

در پاسخ مى گوييم:اشارۀ امام(علیه السلام)به تسويۀ آسمانها اشارۀ اجمالى است.

گويا امام(علیه السلام)در ابتدا چنين فرض كرده است كه خداوند تعالى آسمانها را به صورت كرۀ واحدى آفريده است،چنان كه بعضى از مفسّران در تفسير آيه شريفه:

«أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً» (1)همين نظريّه را داده اند.سپس امام(علیه السلام)بالاى آسمان و پايين آن را به منزلۀ دو سطح داخل و خارج براى آن كره در نظر گرفته است و پس از آن به بعضى ويژگيهاى آسمان كه ستارگان و خورشيد و ماه باشد اشاره كرده است.بعد از بيان اجمالى آسمان،ستارگان،ماه و خورشيد،تفصيل و تميز هر يك از ديگرى را با كلمۀ«فتق»داده و ساكنان هر يك از آسمانها را دستۀ معيّنى از فرشتگان دانسته و پس از آن به تفصيل انواع ملائكه پرداخته است.شك نيست كه تقدّم بحث اجمالى و سپس تفصيلى آن از نظر فصاحت و بلاغت در خطابه بهتر است.تقديم و تأخير در كلام(علیه السلام)به همين مناسبت انجام گرفته است.

با شناخت آنچه كه قبلاً ذكر شد بايد بدانيم كه هر يك از جملات امام(علیه السلام) به آيه اى از قرآن كريم اشاره دارد،مثلاً اين كلام حضرت: ثم فتق ما بين السموات العلى ،مناسب اين سخن حق تعالى است: «أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ»

ص:325


1- سورۀ انبياء(21):آيۀ(30): [1]آسمانها و زمين به هم پيوسته بود.

«وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما» .و اين جملۀ امام(علیه السلام): فملأهنَّ اطوارا من ملائكته منهم سجود،لا يركعون ،شبيه اين گفتۀ حق تعالى است: «وَ لِلّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» (1)و نظاير اين آيه.اين كلام امام(علیه السلام): صّافّون لا يتزايلون مانند اين فرمودۀ خداى سبحان است كه از فرشتگان نقل مى كند: «وَ إِنّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ» «وَ الصَّافّاتِ صَفًّا» و اين جملۀ امام(علیه السلام): مسبّحون لا يسئمون ،نظير اين آيۀ شريفه است: «يُسَبِّحُونَ» اللَّيْلَ وَ النَّهارَ و «وَ النَّهارِ وَ هُمْ لا يَسْأَمُونَ» .و اين كلام حضرت: و لا فتراه الابدان ،شبيه اين كلام حق است: «لا يَفْتُرُونَ» .اين گفتۀ حضرت: و منهم امناء على وحيه نظير اين كلام خداست در خطاب به پيغمبر اكرم: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلى قَلْبِكَ» (2).

اين گفتۀ امام(علیه السلام): و السنة الى رسله ،مانند اين آيه است: «جاعِلِ الْمَلائِكَةِ رُسُلاً» .

اين گفتۀ حضرت: مختلفون بقضائه و امره مانند اين آيه است: «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ» (3)و نيز نظير اين آيه است: «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها» ... «مِنْ أَمْرِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» .

اين سخن امام: و منهم الحفظة لعباده ،مانند اين سخن خداست: «يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً» (4)و نيز نظير اين آيه: «وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ» و نظير اين آيه: «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللّهِ» .

اين كلام امام(علیه السلام): و السّدنة لابواب جنانه ،شبيه اين آيه است: «فَبَشِّرْ عِبادِ»

ص:326


1- سورۀ رعد(13):آيۀ(15): [1]هر كه در آسمان و زمين است به طاعت خدا مشغول است.
2- سورۀ شعرا(26):آيۀ(193): [2]جبرئيل روح الامين آن را بر قلب تو فرود آورد.
3- سورۀ قدر(97):آيۀ(4): [3]فرشتگان و روح در شب قدر به فرمان پروردگارشان براى هر امرى نازل مى شوند.
4- سورۀ انعام(6):آيۀ(61): [4]براى شما فرشتگان را به نگهبانى مى فرستد.

«خَزَنَتُها» ،و اين كلام حضرت: و المناسبة لقوائم العرش اكنافهم ،مانند اين سخن خداست: «وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ» (1)و كلام امام(علیه السلام): باجنحتهم ، مانند اين فرمودۀ خداوند متعال است: «أُولِي أَجْنِحَةٍ» .

بحث دوّم-در تفسير آيۀ: «أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما» دانشمندان اقوال مختلفى به شرح زير دارند:

1-ابن عبّاس و ضحّاك و عطاء و قتاده گفته اند:آسمان و زمين شيء واحدى بودند،خداوند ميان آنها در فضا فاصله انداخت.

2-كعب گفته است:خداوند آسمان و زمين را آفريده و بعضى را روى بعضى قرار داده بود،سپس بادى را آفريد و به وسيلۀ آن آنها را از يكديگر جدا ساخت.

3-مجاهد و سدى گفته اند كه آسمانها طبقه واحدى بودند خداوند آنها را از هم گسيخت و هفت آسمان قرار داد و زمين را نيز چنان كرد.

4-عكرمه،عطيّه و ابن عبّاس به روايت ديگرى كه از او نقل شده است گفته اند:معناى اين كه آسمان بسته بود،اين است كه آسمان نمى باريد و معناى اين كه زمين بسته بود اين است كه گياه در آن نمى روييد.پس خداوند آسمانها را به وسيله باران و زمين را به وسيله گياه شكافت.اين نظر را دنبالۀ آيه... «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ» تاييد مى كند.نظير همين آيه است سخن حق تعالى: «فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ» (2)و آيۀ ديگر: «وَ الْأَرْضِ ذاتِ الصَّدْعِ» و كلام ديگر حق متعال: «أَنّا صَبَبْنَا الْماءَ صَبًّا ثُمَّ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا فَأَنْبَتْنا فِيها حَبًّا» (3)

ص:327


1- سورۀ حاقه(69):آيۀ(17):و [1]عرش پروردگارت را در آن روز هشت ملك برگيرند.
2- سورۀ قمر(54):آيۀ(11): [2]درهاى آسمان را گشوديم و سيلابى از آسمان فرو ريختيم.
3- سورۀ عبس(80):آيۀ(25 و 26): [3]ما آب فراوانى از آسمان فرو ريختيم،سپس زمين را از هم شكافتيم و در آن دانه هاى فراوان رويانديم.

5-بعضى از دانشمندان گفته اند:معناى كلام خداوند: «كانَتا رَتْقاً» ،اين است كه امور به طور كلّى در علم خداوند و لوح محفوظ وجود داشت و اين كه فرموده است: «فَفَتَقْناهُما» ،اشاره به اين است كه در وجود تحقق يافتند و از يكديگر متمايز شدند.اين قول مناسب سه قول اول است و مى تواند تحقيقى براى آنها باشد.اين دانشمندان گفتۀ كعب را كه معتقد بود خداوند بادى را ميان آسمانها آفريد،بر امر خدا حمل كرده و باد را از جهت مشابهت با امر خدا استعاره دانسته اند.

6-بعضى گفته اند كه معناى رتق در اين آيه منطبق شدن دايرۀ معدل النهار بر بروج است،بنا بر اين فتق ميلى است كه بروج افلاك به آن دايرند.اينان در تأييد گفتۀ خود قول ابن عبّاس و عكرمه را آورده اند.ابن عبّاس و عكرمه معتقد بودند كه معناى رتق آسمان اين بوده است كه نمى باريده،و معناى رتق زمين اين بوده است كه گياهى نمى رويانده.بنا بر اين معناى رتق و فتق به همين معنى كه ذكر كرديم اشاره به اسبابى دارد كه قول ششم از آن حكايت داشت،زيرا انطباق دو دايره كه همان رتق يا بسته بودن دو آسمان است موجب نباريدن باران و خراب شدن عالم پايين مى گرديد و آشكار شدن ميل كه همان فتق است موجب به وجود آمدن فصول،باريدن باران،روييدن گياهان و ساير انواع تركيبات مى شود.

با دانستن توضيحات فوق روشن مى شود كه سخن امام(علیه السلام) ثمّ فتق ما بين السّموات العلى ،موافق سه قول اوّل و قول پنجم است،هر چند تحقيق براى فهميدن اين حقيقت بيشتر لازم است،امّا قول ششم هيچ مناسبتى با قول امام(علیه السلام)ندارد.به اين شرح كه سخن امام(علیه السلام) «ثمّ فتق...» در معرض بيان چگونگى خلق عالم بالاست و به همين دليل جملۀ بعد از اين كلام را با«فا» آورده و فرموده است: فملأهنّ اطوارا من ملائكته .رتق و فتق در قول ششم متأخّر از بحث اجرام علوى آمده است.با اين كه ظهور ميل به هيچ وجه بر وجود

ص:328

فرشتگان آسمانى و سكنا يافتن آنها در آسمانها قبول تقدّم نمى كند.

بحث سوم-فرشتگان داراى انواع فراوان و مراتب متفاوتى به شرح زير مى باشند:

مرتبۀ اوّل-فرشتگان مقرّب اند،همچنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلّهِ وَ لاَ الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ» (1).

مرتبۀ دوّم-فرشتگانى كه عرش الهى را حمل مى كنند خداوند متعال مى فرمايد: «الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ» باز مى فرمايد: «وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ» .

مرتبۀ سوّم-فرشتگانى كه بر اطراف عرش مى چرخند چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَ تَرَى الْمَلائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ» (2).

مرتبۀ چهارم:فرشتگان آسمانها و كرسى هستند.

مرتبۀ پنجم-فرشتگان عناصر طبيعى قرار دارند.

مرتبۀ ششم-فرشتگان گماشته بر تركيبات نبات و معدن مى باشند.

مرتبۀ هفتم-فرشتگان حافظ و نويسندگان كرام اند.در اين باره خداوند متعال مى فرمايد: «وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ كِراماً كاتِبِينَ» و از جملۀ اين فرشتگان اند معقّبات كه در اين آيۀ شريفه خداوند متعال به آنها اشاره فرموده است: «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللّهِ» (3).

مرتبۀ هشتم-فرشتگان بهشت و خزانه داران آنند.خداوند تعالى در اين باره فرموده است: «وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُمْ» .

ص:329


1- سورۀ نساء(4):آيۀ(172): [1]هرگز مسيح و فرشتگان مقرّب از بندۀ خدا بودن ابا ندارند.
2- سورۀ مؤمن(39):آيۀ(75): [2]فرشتگان را مى بينى كه بر اطراف عرش دور مى زنند.
3- سورۀ رعد(13):آيۀ(11): [3]براى خدا فرشتگانى است كه پياپى مى آيند،از پشت سر و پيش رو، انسان را به فرمان خدا حفظ مى كنند.

مرتبۀ نهم-فرشتگان گماشته بر آتش.حق متعال فرموده است: «عَلَيْها مَلائِكَةٌ غِلاظٌ شِدادٌ» و در جاى ديگر فرموده است: «عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ» و باز فرموده است: «وَ ما جَعَلْنا أَصْحابَ النّارِ إِلاّ مَلائِكَةً» (1)پس از دانستن مراتب فرشتگان مى گوييم همۀ دانشمندان بر اين اتفاق نظر دارند كه فرشتگان موجودات جسمانيى نيستند كه مانند انسان و چهار پايان رفت و آمد داشته باشند بلكه در بارۀ فرشتگان دو قول است:

اوّل قول متكلّمان كه معقتدند فرشتگان اجسام نوارنى و الهى هستند، وجودشان خير و سعادت است،بر انجام كارهاى سخت و توانايند،داراى عقل و فهم مى باشند،بعضى از آنها نزد خدا قرب و منزلت داشته و از نظر درجه كاملترند، خداوند متعال از آنها چنين حكايت مى كند: «وَ ما مِنّا إِلاّ لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ» (2).

قول دوّم قول غير متكلّمان است،آنها معتقدند كه فرشتگان جسم نيستند، بعضى از آنها از جسميّت و دخالت در اجسام مجرّدند،بعضى از فرشتگان از جسميّت مجردند ولى از دخالت در اجسام مجرد نيستند و بعضى از آنها مجرد نيستند،جسمانى و حلول كنندۀ در اجسام و قائم به اجسام هستند.براى غير متكلّمان در ترتيب درجات ياد شده تفصيلى به شرح زير است:

امّا فرشتگان مقرّب اشاره است به ذوات مبرّا از جسميّت و جهت و نياز به غير و تصرّف در امور جسمانى.

فرشتگان حمل كنندۀ عرش الهى ارواحى هستند كه به تنظيم كارهاى عرش گماشته شده اند،تنظيم كنندۀ كار عرش هشت فرشته اى هستند كه در قرآن آمده است: «وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ» و اينان رؤساى فرشتگانى

ص:330


1- سورۀ مدّثر(75):آيۀ(31):و [1]ما خازنان دوزخ را غير فرشتگان قرار نداديم.
2- سورۀ صافّات(37):آيۀ(164): [2]هيچ يك از ما فرشتگان نيست جز اين كه او را در بندگى حق مقام معيّنى است.

هستند كه تنظيم كارهاى كرسى و آسمانهاى هفتگانه را بر عهده دارند.توضيح اين كه كرسى و آسمانها به منزلۀ بدن آن فرشتگان است و اينها اشخاصى هستند كه با بدنهايشان عرش را بالاتر از فرشتگان ديگر حمل مى كنند.

امّا فرشتگان گرداگرد عرش الهى ارواحى هستند كه حامل كرسى و گماشته و مسلّط بر آن مى باشند.فرشتگان آسمانها ارواحى هستند كه بر آسمانها گماشته شده اند و كارهاى آسمان از حركت و اراده به اذن خداوند متعال در اختيار آنهاست.

همچنين فرشتگان عناصر،كوهها،درياها،صحراها،خشكيها و ديگر تركيبات از معدن و نبات و حيوان هر يك با اختلافى كه دارند بر انجام فعل مخصوصى موكّل اند.

در بارۀ فرشتگان حافظ و نويسندگان كرام چند قول آمده است به ترتيب زير:

1-بعضى گفته اند خداوند متعال طبايع متضاد را مخلوط و عناصر بيگانه با يكديگر را در هم آميخت و از اين آميزش و خلط،آمادگى فراهم شد كه نفس مدبّر و قواى حسّيۀ محرّكه را بپذيرد.بنا بر اين منظور از فرشتگان حافظى كه خداوند آنها را فرستاده است همين نفوس و قوايى است كه طبيعت را در آميختگى و ويژگى اعمالشان حفظ مى كنند و آنچه را كه در الواح خود مى نگارند صورت كارهايى است كه نفوس انجام مى دهند تا در روز قيامت بر عليه خود آنها شهادت دهند،چنان كه خداوند تعالى فرموده است: «قالُوا شَهِدْنا عَلى أَنْفُسِنا وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ شَهِدُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ أَنَّهُمْ كانُوا كافِرِينَ» (1).

معقّباتى كه از پيش رو و پشت سر حافظ انسانند همينها هستند.بنا به قولى حفظه براى بندگان غير از حفظه عليه آنها مى باشند و كاتبان نيز دو دسته اند.

ص:331


1- سورۀ انعام(6):آيۀ(130): [1]آنها مى گويند گواهى مى دهيم بر ضدّ خودمان و زندگى دنيا آنها را فريب داد و بر زيان خود گواهى مى دهند كه كافر بودند.

بزودى توضيح بيشترى خواهيم داد.

2-بعضى از قدما گفته اند نفوس بشرى و ارواح انسانى باطناً مختلف اند.

بعضى نيكوكار و بعضى شرور،بعضى كند فهم و بعضى زيرك،بعضى بدكار و بعضى عفيف،بعضى آزاده و بعضى پست،بعضى شريف و بعضى دنىّ مى باشند.براى هر طايفه اى از اين ارواح زمينى،روحى آسمانى است كه نسبت به ارواح پست زمينى مانند پدرى مهربان و آقايى بخشنده در كارهاى مهم،آنها را يارى مى دهد،چه در خواب و چه در بيدارى،گاهى به طريق رؤيا و گاهى به گونۀ الهام.همان روح آسمانى مبدأ است براى آنچه كه از خير و شرّ در آن روح زمينى پديد مى آيد.اين مبادى در اصطلاح علما،طبيعت تامّ ناميده مى شود.يعنى آن ارواح فلكى در طبيعت،نسبت به ارواح زمينى كامل و تمام هستند و همان ارواح فلكى حافظ منافع انسان و ضرر و نيازهاى او مى باشند چنان كه خداوند متعال فرموده است: «فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ بِأَيْدِي سَفَرَةٍ كِرامٍ بَرَرَةٍ» (1).

3-بعضى ديگر گفته اند كه براى نفوس وابستۀ به اين اجساد با نفوسى كه از بدن جدا شده اند همگونى و مشابهت مى باشد.پس نفوس جدا شده از بدن به گونه اى ميل و كشش به نفوسى دارند كه از بدن جدا نشده اند،زيرا ميان نفوس مشابهت و موافقتى وجود دارد.بنا بر اين نفوس مفارق از بدن نفوس مرتبط با بدن را مطابق طبعشان يارى مى دهند و بر آنها گواهند چنان كه خداوند تعالى فرموده است: «ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ» ... «وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ» (2).

ص:332


1- سورۀ عبس(80):آيات(13 تا 16): [1]در الواح پر ارزش ثبت است الواحى و الاقدر و پاكيزه،به دست سفيرانى است،و لا مقام و فرمانبردار و نيكوكار.
2- سورۀ ق(50):آيۀ(18): [2]هيچ سخنى را انسان تلفظ نمى كند مگر نزد آن فرشته اى مراقب و آماده است و هر انسانى كه وارد محشر مى شود يك سوق دهنده و يك گواه همراه اوست.

اما فرشتگان بهشت:بايد توجّه داشت كه هشت بهشت در قرآن نام برده شده است كه عبارتند از جنّت نعيم-جنّت فردوس-جنّت خلد-جنّت مأوا- جنّت عدن-جنّت دارالسلام-جنّت دار القرار و جنّتى كه پهناى آن به مساحت زمين و آسمانهاست كه براى پرهيزكاران آماده شده است و بر بالاى همۀ اينها عرش پروردگار صاحب جلال و اكرام قرار دارد.

پس از دانستن اين حقيقت،براى بهشتهاى نامبرده،ساكنان و نگهبانانى از فرشتگان وجود دارد.اما ساكنان بهشت فرشتگانى هستند كه از عبادت پروردگارشان تكبّر نمى ورزند،شب و روز آمادۀ تسبيح گفتن اند و خستگى ندارند و همانها فرشتگانى هستند كه در بهشت با بندگان صالح و مخلص خدا با مهربانى و بشارت برخورد مى كنند.توضيح اين كه انسان مطيع،هر گاه در فرمانبردارى به كمال برسد و به آخرين درجۀ صورت انسانى نايل شود و به وسيلۀ اعمال نيك و آنچه از كارهاى پاكيزه انجام مى دهد و مستحق صورت ملكى و رتبۀ آسمانى شود،فرشتگان پاكيزه با مهربانى و رحمت و شفقت او را ملاقات مى كنند و با روح و ريحان از او استقبال به عمل مى آورند،چنان كه قابله ها و دايه ها فرزندان پادشاهان را به بهترين جامه هاى دنيا و لباسهاى سندس و استبرق مى آرايند،و از بهترين عطرها استفاده مى كنند،اين فرشتگان نيز با بندگان صالح خدا با شادى و شادمانى برخورد مى كنند و آنها را به تماشاى بهشت مى برند از لذّتها و خوشيها امورى را به آنها نشان مى دهند كه در اين دنيا چشمى نديده، گوشى نشنيده و حتّى به قلب هيچ انسانى خطور نكرده است.با بندگان حضرت حق در بهشت تا وقتى خدا بخواهد با برخوردارى از بخشش غير قابل انقطاع مى مانند.و اخبار بهشتيان را به اهل دنيا در خواب مى نمايانند و هر گاه روز قيامت كبرا فرا رسد فرشتگان رحمت با بندگان صالح خدا به بهشت پر نعمت با شادى پايان ناپذير پرواز مى كنند.در آن بهشت مرگى وجود ندارد در غرفه هايى كه

ص:333

بالاى آنها نيز غرفه هايى وجود دارد و در پايين غرفه ها رودها جارى است اقامت مى كنند.و سرانجام كلامشان اين است كه سپاس سزاوار پروردگار جهانيان است.

بعضى از حكماى اسلامى گفته اند:فرشتگانى كه با روح و ريحان بندگان صالح را ملاقات مى كنند موجودات روحانى كرۀ زهره و مشترى هستند.گويا اينها مى خواهند بگويند نفوس پاك و سعادتمند انسانى هر گاه از بدن جدا شود قوّۀ واهمه را به همراه خود دارد و صور خيالى پديد آمده بر اساس وعدۀ الهى در بارۀ بهشت،باغها،نهرها،ميوه ها،حور العين،كأس معين،لؤلؤ و مرجان و ولدان و غلمان بر حسب استعداد و طهارت آن نفوس و اميدوارى ثواب آخرت به صورتهاى عقلى در نهايت ارزشمندى و زيبايى و متناسب صور خيالى امور ياد شده براى او ايجاد مى شود.

چون ستارۀ زهره و مشترى اثر كاملى در آماده كردن نفوس براى صور خيالى زيبا و شادى و شادمانى دارند.به همان گونه كه به جنبۀ روحانى اين دو ستاره كارهاى نيك نسبت داده شده است برخورد انسان نيز بعد از مفارقت از بدن با مهربانى و رحمت و شفقت به جنبۀ روحانى آن دو ستاره نسبت داده شده است.

امّا خزانه داران بهشت:بعيد نيست كه به اعتبارى همان ساكنان بهشت باشند ولى به لحاظ وظايفى كه دارند خازن نام گرفته اند.توضيح اين كه،خازن سرپرست درهاى خزانه براى گشودن در خزانه و تقسيم خزانه بين مستحقان به اذن پروردگار است،و همچنين بستن در آنها و بازداشتن غير مستحق از دسترسى به محتواى خزانه از جمله وظايف اوست.چون ملائكۀ خازن سرپرست افاضۀ كمالات،تقسيم نعمت و احسان به مستحقان،نگهبانى و باز داشتن غير مستحق از اموال خزانه،و نوازش مستعدان و فرمانبرداران به اذن خدا و حكمت او مى باشند.به اين اعتبار بر آنها خزانه دارى بهشت صدق مى كند.اينان همان

ص:334

كسانى هستند كه از هر درى بر مؤمنان وارد شده و مى گويند:درود بر شما به خاطر آنچه كه صبر كرديد چه زيباست خانۀ آخرت.

بعضى از دانشمندان گفته اند هر گاه بنده اى نفس خود را رياضت بدهد تا به كمال مرتبۀ قوّه نظرى و مراتب قوّه عملى برسد،او به وسيلۀ هر مرتبه اى از آن مراتب براى كمال خاصى كه از جانب خدا به او افاضه مى شود آمادگى پيدا مى كند.

فرشتگان به نزد او مى آيند و از هر بابى با سلام و تحيّت و اكرام وارد مى شوند.

رضاى به قضاى خدا،خير باشد يا شر،باب بزرگى از آن ابواب است.

پس فرشته اى كه از اين در وارد شود به رضاى خدا وارد مى شود،چنان كه خداوند تعالى فرموده است: «رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ» و همان رضوان خازن جنان است.

امّا فرشتۀ آتش،بعضى از فضلا گفته اند:آنها نوزده نوع فرشته مأمور زبانۀ آتش اند كه فرمان خدا را عصيان نمى كنند.پنج دستۀ آنها همانهايى هستند كه به اذن خدا اخبار را از خارج به داخل جهنم منتقل مى كنند.يك رئيس،دو خازن، يك دربان،و يك فرشتۀ كارگر دارند.و دو فرشته غضب و شهوت و هفت نفر ديگر گماشته بر امر غذاى جهنّميان مى باشند.توضيح اين كه هر گاه روز قيامت كبرا فرا رسد و انسان از كسانى باشد كه زندگى دنيا را براى خود به آن حدّ انتخاب كرده كه جايگاهش جهنم شده باشد،اين نوزده فرشته عذاب او را به خاطر انجام زشتيها،و ارتكاب گناه و دورى از فرمان خدا به جهنم منتقل مى كنند.خداوند تعالى فرموده است: «وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاّ ما سَعى وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفى وَ أَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى» (1).

ص:335


1- سورۀ نجم(53):آيۀ(39):و [1]اين كه براى آدمى جز آنچه به سعى(و عمل)خود انجام داده (ثواب و جزايى)نخواهد بود و البتّه انسان پاداش سعى و عمل خود را(در دنيا و برزخ)بزودى خواهد ديد سپس (در آخرت)به پاداش كاملترى خواهد رسيد و كار خلق عالم به سوى خدا منتهى [2]مى شود.

اين نوزده فرشته اى كه بعضى فضلا گفته اند،فرشتگان آتش اند.ولى با انسان فرشتگان ديگرى از فرشتگان بهشت همراهند،توضيح اين كه هر گاه انسان فرشتگان را در دنيا مطابق اوامر خدا به استخدام در آورد و در فرمانبردارى خدا با آنها موافقت كند بى آنكه از آنها چيزى كه خلاف خلقشان است بخواهد به وسيلۀ آنها از ارتكاب محارم و نواهى خداوند به دور مى ماند.توفيق را از خدا آرزو مى كنم.

بحث چهارم-امام(علیه السلام)انواع ديگرى از فرشتگان را نام برده است و به تفاوت مرتبه شان در عبادت و خشوع با عبارت سجود،ركوع،صّف و تسبيح اشاره كرده است.توضيح اين كه خداوند سبحان هر دسته از فرشتگان را به مرتبۀ معيّنى از كمال و علم و قدرت اختصاص داده است.كه هيچ مرتبۀ پايينى به مقام و مرتبۀ فوق نمى رسد.هر دسته اى كه نعمت خدا بر آن كاملتر باشد،عبادت او برتر و فرمانبردارى آن شايسته تر است.

سجود و ركوع و صفّ و تسبيح عباداتى هستند كه در ميان خلق رايج اند ولى از نظر بيان معناى خشوع و خضوع متفاوت هستند.و نمى توان آنها را در اينجا به معناى ظاهرى كه مردم مى فهمند گرفت زيرا نهادن پيشانى بر زمين براى سجده و خم كردن پشت براى ركوع و حركت دادن زبان براى تسبيح،امورى هستند كه دلالت بر ابزار و اسبابى دارند و مخصوص بعضى از حيوانات مى باشد،زيرا حيوانات داراى اعضا و جوارح اند.امّا در مورد فرشتگان سزاوار اين است كه تفاوت مراتب ياد شده به سجود و ركوع و صف و تسبيح بر تفاوت كمال فرشتگان در خضوع و خشوع براى كبريايى خدا و عظمت او حمل شود و به اصطلاح اطلاق كردن لفظ ملزوم است(خضوع)بر لازم آن(سجود)زيرا سجود در لغت به معناى انقياد و خضوع مى باشد.

با توضيح بالا احتمال دارد كه كلام امام(علیه السلام)در بارۀ فرشتگان كه بعضى از

ص:336

آنها سجود مى كنند،اشاره به فرشتگان مقرّب باشد،زيرا درجۀ آنها كاملتر از درجات فرشتگان ديگر است.پس نسبت عبادت و خضوعشان نسبت به خضوع فرشتگانى كه در مرتبه پايين قرار دارند،مانند نسبت خضوع سجده به خضوع ركوع مى باشد،بديهى است كه سجده نسبت به ركوع بيان كنندۀ خضوع بيشترى است.

اگر اشكال شود كه شما در گذشته گفتيد فرشتگان مقرّب نه مدبّر جسم اند و نه متعلّق به جسم،پس چگونه درست است كه از ساكنان آسمانها باشند و از فرشتگانى كه آسمانها از آنها پر شده است.

در پاسخ مى گوييم:در علاقۀ چيزى به چيزى و اضافۀ آن چيز به آن، كمترين مناسبت بين آن دو كفايت مى كند و اين مقدار مناسبت در اين جا ميان اجرام سماوى و اين دسته از فرشتگان وجود دارد.و آن مناسبت،يا مناسبت علت و معلول است يا شرط و مشروط.و چنان كه جايز است خداوند جلّ جلاله در لفظ قرآن كريم به عرش و تسلّط بر آن اختصاص يابد،با اين كه خداوند تعالى از داشتن اين مناسبت منزّه است،و در حكمت عظمتى كه براى خداوند ثابت شده است براى خلق وجود ندارد.پس به طريق اولى جايز است كه در آسمان بودن را به فرشتگان مقرّب نسبت دهيم.هر چند اين فرشتگان از داشتن جسم منزّه و از تدبير در جسم به دور باشند:چون امام(علیه السلام)بيان كننده و گويندۀ مطلبى است كه منظور رسول اكرم و قرآن كريم است و چيزى كه از ذهن و فهم به دور باشد بيان ندارد،بلكه كلام آن حضرت براى بالا بردن فهم و انديشه است.

قول امام(علیه السلام)در بارۀ فرشتگان كه فرمود بعضى از آنها در حال ركوع اند احتمال دارد اشاره به حاملان عرش باشد زيرا آنها از فرشتگان ديگر كاملترند.

پس نسبت عبادت آنها به عبادت ديگران مانند نسبت خضوع ركوع به خضوع صفّ مى باشد و عبارت امام كه فرمود: و منهم صافّون احتمال دارد اشاره به

ص:337

فرشتگان طواف كننده اطراف عرش باشد.در تفسير اين كلام امام(علیه السلام)گفته اند:

منظور فرشتگانى هستند كه براى اداى عبادت به صف ايستاده اند چنان كه خداوند متعال از آنها چنين خبر داده است: «وَ إِنّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ» .

تحقيق و توضيح اين كه هر يك از انواع فرشتگان داراى مرتبۀ معيّنى از كمال مى باشند كه به آن درجات اختصاص يافته اند و از حالتى كه دارند تغيير وضع نمى دهند و اين شباهت به صفهاى منظّمى دارد كه تغيير نمى كند.از چيزهايى كه تأييد مى كند منظور از فرشتگان صفّ،طواف كنندگان اطراف عرش مى باشد مطلبى است كه در خبر آمده است و آن اين كه در اطراف عرش هفتاد هزار صف از فرشتگان تشكيل شده كه دستهايشان را بر شانه نهاده و صدايشان به تكبير و تهليل بلند است و در پشت سر آنها صد هزار صف ديگر از فرشتگان است كه دست راستشان را بر دست چپشان نهاده و تسبيح مى گويند.

احتمال دارد مقصود امام(علیه السلام)كه فرمود: و مسبّحون ،فرشتگان در صفّ و غير آنها باشند و او عاطفه در و مسبّحون هر چند اقتضا دارد كه مسبّحون غير از فرشتگان در صفّ باشد،ولى اين مقدار مغايرت در اين جا حاصل است،زيرا آنها كه تسبيح مى گويند از جهت اين كه تسبيح گو هستند از فرشتگان اهل صف جدا محسوب مى شوند.بدين لحاظ جايز است كه فرشتگان را به دو نوع تقسيم كرده و بعضى را بر بعضى عطف بگيريم.اين جامعيت را كه به لحاظى صافّون و به لحاظى مسبّحون باشند،سخن حق تعالى تأييد مى كند وقتى كه از قول فرشتگان مى فرمايد: «إِنّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ وَ إِنّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ» .و احتمال دارد مسبحون نوعى يا انواعى ديگر از فرشتگان آسمانها باشند.

منظور امام(علیه السلام)از اين سخن كه فرمود:«دسته اى از فرشتگان ساجداند و ركوع انجام نمى دهند و دسته اى راكعند و از ركوع بلند نمى شوند و گروهى صفّ ايستاده اند و صف را به هم نمى زنند و دسته اى تسبيح گويند و از تسبيح گفتن

ص:338

خسته نمى شوند»اشاره به كمال فرشتگان در مرتبه هاى معيّنى است كه هر يك نسبت به مرتبه هاى پايين تر كاملترند و ضمناً تأكيدى است بر اين كه بر اين عبادات نقصانى عارض نمى شود،زيرا ركوع هر چند عبادت است و نسبت به سجود نقصان است و سر برداشتن از ركوع براى ركوع كننده نقصان ركوع محسوب مى شود و به همين ترتيب بهم زدن صفّ نقصانى است در آن و خستگى در تسبيح نقصان و اعراض از مقصود است.بعلاوه خستگى و ملال عبارت از دورى نفس از چيزى به سبب خستگى بعضى از قواى طبيعى است و اين در حق فرشتگان آسمانى كه قواى طبيعى ندارند قابل تصوّر نيست.

امّا فرمودۀ امام(علیه السلام):«آنها را خواب فرا نمى گيرد»صدق آن بخوبى روشن است،بدين توضيح كه خواب رفتن آنها لازمه اش صحيح بودن خواب براى آنهاست.وقتى خواب براى آنها صادق نيست عارض شدن خواب بر آنها نيز باطل است.دليل صادق نبودن عروض خواب بر آنها اين است كه خواب عبارت است از تعطيل شدن حواس ظاهرى از كارهايى كه انجام مى يابد،به اين دليل كه روح كشش براى انجام كار ندارد.و پس از بر طرف شدن خستگى و ضعف،روح كشش انجام كار را پيدا مى كند.چون فرشتگان آسمانى از اين اسباب و ابزار منزّه و پاك اند خواب در حق آنها صحيح نبوده و آنها را فرا نمى گيرد.

امام(علیه السلام)سهو عقول و غفلت و نسيان را از فرشتگان به دور دانسته است.

در توضيح بايد گفت كه غفلت عبارت است از عدم دريافت و تعقّل چيزى در حال و اين معنى از سهو و نسيان عمومى تر و به منزلۀ جنس است براى آن دو.

توضيح اين كه سهو بى خبر شدن از چيزى است به وسيلۀ گرفتارى نفس و توجّه آن به امور مهم ديگر،با وجودى كه صورت يا معناى آن شيء در قوّۀ خيال يا ذاكرۀ انسان وجود دارد.

امّا فراموشى،غفلت از چيزى همراه با محو شدن صورت يا معناى آن از

ص:339

قوّۀ خيال و ذاكره به طور كلّى است،به همين دليل است كه فراموش كنندۀ چيزى براى به دست آوردن مجدّد آن نيازمند تلاش است و بايد براى به دست آوردن دوبارۀ آن خود را به زحمت اندازد.با توضيحى كه داده شد تفاوت ميان غفلت، سهو و نسيان روشن شد.با در نظر گرفتن معانى غفلت و سهو و نسيان معلوم شد كه اين سه امر از لواحق قواى انسانى هستند،پس لازم است كه از فرشتگان آسمانى سلب شود،زيرا مسلّم است كه فرشتگان آسمانى داراى قواى جسمانى نيستند.

امام(علیه السلام)پس از آن كه سهو عقول را از فرشتگان نفى كرده است معناى عمومى ترى را كه غفلت است از فرشتگان سلب فرموده است،زيرا سلب غفلت از فرشتگان لازمه اش سلب نسيان از آنها مى باشد هر چند نفى سهو از فرشتگان در سلب نسيان از آنها كافى بوده ولى سلب غفلت را براى تأكيد ذكر كرده است.

امّا سخن حضرت كه فرمودند:«فرشتگان فترت در ابدان ندارند»،براى اين است كه فترت توقف اعضاى بدن از عمل است و نقصان يافتن اعضا به سبب خستگى كه در روح بدن پديد مى آيد و پس از استراحت مجدداً اعضا آمادۀ انجام كار مى شوند و همۀ اينها از توابع مزاج حيوانى است،بنا بر اين در سلب آنها از فرشتگان چاره اى نيست.

امام(علیه السلام)در باره بعضى ديگر از فرشتگان مى فرمايند:«آنان امين وحى خدا و به منزلۀ زبان براى رسول خدا مى باشند و در رساندن احكام و اوامر الهى آمد و رفت مى كنند».بعيد نيست كه اين قسم از فرشتگان داخل در اقسام قبلى باشند، ذكر مجدّد آنها به اعتبار صفت امانت بر وحى و رسالت و رساندن امر خدا به انبيا و غير آنان مى باشد،زيرا از جملۀ فرشتگان مرسل جبرئيل(علیه السلام)است و او از فرشتگان مقرّب خداست.

چون ثابت شده است كه وحى و ساير افاضات از جانب خداوند تعالى

ص:340

بر بندگان به واسطۀ فرشتگان انجام مى گيرد و چگونگى آن را قبلاً دانستى،ناگزير صحيح است كه بعضى فرشتگان امناى به روحى و خبرگزاران نسبت به پيامبر باشند.زيرا امين نگهبانى است براى چيزى كه حفاظت آن را به عهده گرفته تا به مستحقش برساند.و علاوه بر آن وحيى كه به واسطۀ فرشتگان نازل شود از هر جهت محفوظ و به دور از خلل سهو مى باشد،چون لازمۀ سهو كه قواى جسمانى است در فرشتگان نيست.و به طور عمد نيز موجبى براى خلاف نيست،زيرا خداوند متعال مى فرمايد: «يَخافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ» (1)اين سخن امام(علیه السلام)كه آنها زبان گويايى به سوى رسولان هستند، استعارۀ زيبايى است.در مثل گفته مى شود فلان شخص زبان قومش مى باشد، يعنى احوال آنها را بروشنى بيان مى كند.پس بر چنين شخصى كلمۀ زبان اطلاق مى شود زيرا از هر چه در نفس وجود دارد پرده بر مى دارد و چون فرشتگان در اداى خطابات خداوند كريم ميان پيامبران و حق واسطه هستند و اوامر حق را براى آنها توضيح مى دهند،استعاره آوردن لفظ زبان گويا براى آنها به دليل وجه مشابهتى كه در اين مورد وجود دارد زيباست.

منظور امام(علیه السلام)در اين جا از اختلاف ملائكه و رفت و آمد آنها به فرمان خدا و رساندن احكام خدا به طور پياپى به مردم مى باشد و منظور از قضاى الهى امور حتمى است.در مثل گفته مى شود اين قضاى الهى است،يعنى حكم قطعى.بنا بر اين از كلمۀ قضا معناى مصدرى منظور نيست،بلكه معناى قضاى الهى نوشتۀ لوح محفوظ به قلم الهى است در بارۀ آنچه بوده و خواهد بود،و آن امرى است كه از تقدير خداوند گذشته است.چنان كه رسول خدا فرموده است:

قلم از آنچه كه بايد بنويسد فراغت يافته و خشك شده است.

ص:341


1- سورۀ نحل(16):آيۀ(50): [1]آنها از پروردگارشان مى ترسند و به آنچه فرمان داده مى شوند عمل مى كنند.

اگر گفته شود چگونه صحيح است فرشتگانى كه آمد و رفت مى كنند همان فرشتگان ساجد باشند چون كسانى كه همواره ساجدند چگونه تصوّر مى شود كه با اين وصف در انجام رسالت و نزول و صعود و اوامر و نواهى خدا به رسولان آمد و رفت داشته باشند؟ در پاسخ مى گوييم:قبلاً توضيح داديم كه سجود فرشتگان به معناى نهادن پيشانى بر زمين،به گونه اى كه ما انجام مى دهيم نيست،بلكه سجود آنها كمال عبوديّتشان براى خداى تعالى و نهايت خضوعشان تحت فرمان قدرت او و نيازمند بودنشان در امكان و حاجت تحت سلطۀ وجوب وجود خداوند مى باشد.

بديهى است كه ميان سجود به اين معنى و رفت و آمدشان براى رساندن اوامر خداوند تعالى به منظور انجام احكام الهى طبق مشيّت و امر خدا منافاتى نيست بلكه انجام تمام اين امور كمال عبوديّت و خضوع آنها براى جلال خدا و اعترافشان براى كمال عظمت الهى است.

در بارۀ اين جملۀ امام كه فرمود:«بعضى از فرشتگان حافظان بندگان هستند»مى گوييم كه دو چيز قبلاً بايد دانسته شود:يكى اين كه حفظه به چه معناست،دوّم آن كه مقصود از حفظه چه كسانى هستند؟ در توضيح معناى حفظه بايد بدانيم كه بعضى از آنها حفظه براى عبادند چنان كه خداوند تعالى فرموده است: «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللّهِ» و بعضى از آنها حفظه بر عبادند چنان كه حق تعالى مى فرمايد: «وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً» ،مقصود از حفظه براى عباد فرشتگانى هستند كه به امر خداوند تعالى بندگان را از آفاتى كه بر آنها عارض شود حفظ مى كنند و مقصود از حفظۀ بر عباد فرشتگانى هستند كه اعمال انسان را از طاعت و معاصى ضبط مى كنند، چنان كه خداوند تعالى فرموده است: «كِراماً كاتِبِينَ يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ» و در جاى ديگر مى فرمايد: «ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ» ابن عبّاس گفته است كه با

ص:342

هر انسانى دو فرشته است يكى در سمت راست و ديگرى در سمت چپ اوست هر گاه انسان حسنه اى را بر زبان بياورد آن كه بر دست راست است مى نويسد و هر گاه گناهى را بر زبان جارى كند فرشته سمت راست به فرشته سمت چپ مى گويد صبر كن شايد از اين گناه توبه كند و اگر توبه نكرد خود او نوشته مى شود.

مفسّران گفته اند فايدۀ وجودى اين دو فرشته اين است كه شخص مكلّف هر گاه بداند كه فرشتگانى بر او گماشته شده اند و اعمال او را ناظرند و در كتابهايى مى نويسند و در موقف قيامت به طور علنى بر او عرضه مى كنند.چنين علم و اعتقادى انسان را از كارهاى زشت باز مى دارد.

احتمال دارد كه تعدّد مذكور در حفظه،تعدّد به حسب ذات باشد،بدين معنى كه فرشتگان دو دسته باشند.حافظان منافع و كاتبان اعمال بد انسان.و احتمال دارد كه به حسب ذات يك دسته و به حسب وظيفه دو دسته باشند.

بعضى كه تصوّر كرده اند كه حفظۀ منافع عباد همان قوايى مى باشند كه خداوند تعالى از آسمان جود خود بر جسم انسانها نازل فرموده است،ناگزير بايد حفظه بر عباد را زمينۀ همان قوا بدانند.با اين حساب معناى نوشتن سيّئات و حسنات و ضبط آنها بر له يا عليه عباد،يا به اين معناست كه آنچه از صفات و سيّئات از عبد صادر مى شود در علم آن مبادى وجود دارد و يا معناى كتابت اين است كه صورت افعال خير و شرّى كه انسان انجام مى دهد به قلم افاضه خداوند بر حسب استعداد انسان در لوح نفسش نوشته مى شود.نظر به معناى ياد شده،آنچه ابن عبّاس نقل كرد كه فرشته سمت چپ براى نوشتن گناه به خاطر توبۀ بنده صبر مى كند،بدين معنى خواهد بود كه ما دام كه گناه در جوهر نفس عبد قابل تغيير است ثبت نمى شود.زيرا رحمت خداوند تعالى وسيع است و هر گاه از آن گناه توبه كند در لوح نفسش نوشته نمى شود.و اگر توبه نكند تا ملكۀ راسخ در

ص:343

نفسش شود،نوشته مى شود و روز قيامت به خاطر آن عذاب خواهد شد.

بنا بر همين قول احتمال دارد حفظۀ بر عباد عيناً همان حفظه،براى عباد باشد.زيرا نفس در جوهريّت خود آنچه از خير و شرّ انجام مى دهد حفظ مى كند و در روز قيامت بر خود شماره مى كند،آن گاه كه عوارض بدن زايل شود آنچه را كه در جوهر نفس وجود دارد مفصّل و مصوّر مى بيند و از نفس چيزى غايب نخواهد بود چنان كه خداوند متعال فرموده است: «يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً» (1)و باز مى فرمايد: «وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً اِقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً» (2)و باز فرموده است: «إِذا بُعْثِرَ ما فِي الْقُبُورِ وَ حُصِّلَ ما فِي الصُّدُورِ» (3).

معناى اين كلام امام(علیه السلام)كه حافظان انسان از فرشتگان آسمانند اين است كه اصل آنها از فرشتگان آسمان است و بعد به زمين فرستاده مى شوند.در بارۀ اين فرمودۀ حضرت كه فرمود: امّا السدنة لابواب جنانه در گذشته توضيح داده شد .

فرموده است: و منهم الثّابتة في الارضين... تا لقوائم العرش اكتافهم .

چنان كه از بسيارى روايات استفاده مى شود اين صفات در وصف ملائكه حامل عرش بيان شده است.پس بى مناسبت نيست كه در كلام امام(علیه السلام)منظور همان فرشتگان باشند.اين موضوع از ميسره بدين عبارت روايت شده است:«پاى آن فرشتگان در زمين پايين و سرهايشان عرش را شكافته است.چنان خاشع اند كه چشمهايشان را بخوبى باز نمى كنند،از ساكنان آسمان هفتم خداترس ترند و

ص:344


1- سورۀ آل عمران(30):آيۀ(30): [1]روزى كه هر نفسى آنچه را از خير و شر انجام داده است آماده مى يابد و دوست مى دارد كه ميان او و آن اعمال فاصلۀ زيادى وجود داشته باشد.
2- سورۀ اسراء(17):آيۀ(13): [2]روز قيامت براى انسان كتاب گشوده اى را ظاهر مى سازيم و به او مى گوييم كتابت را بخوان و خودت براى حسابرسى خويش كافى هستى.
3- سورۀ عاديات(100):آيۀ(9): [3]آن گاه كه از قبرها برانگيخته شوند آنچه در سينه هاست بروز كند.

باز ساكنان آسمان هفتم بيشتر از آسمان ششم از خدا مى ترسند و به همين ترتيب تا آسمان دنيا».

ابن عبّاس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)نقل كرده است كه«در عظمت پروردگار فكر نكنيد ولى در خلق فرشتگان فكر كنيد زيرا يكى از آنها كه اسرافيل نام دارد زاويه اى از زواياى عرش را بر دوش دارد،در حالى كه پاهاى او در زمين پايين است و سرش از آسمان هفتم بالاتر قرار دارد و در برابر عظمت خداوند چنان كوچك است كه گويا وصع است(وصع پرندۀ بسيار كوچكى است)».

باز از ابن عبّاس نقل شده است كه«وقتى خداوند حَمَلۀ عرش را آفريد به آنها دستور داد كه عرش را حمل كنيد،آنها نتوانستند،سپس به آنها فرمود بگوييد:

لا حَولَ وَ «لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ» .وقتى كه اين جمله را ادا كردند پاهايشان توانايى يافت و تا زمين هفتم فرو رفت و استوار نمى شد.سپس بر پاى هر يك از فرشتگان اسمى از اسمهاى خداوند نوشته شد آن گاه پاهايشان استوار شد.

معناى صحيح اين خبر اين است كه وجود،بقا،حول و قوّۀ فرشتگان در وظيفه اى كه بر عهده دارند از حول و قوّۀ خداست.پس اگر خداوند سبحان آنها را آفريده و به آنها دستور حمل عرش را داده است بايد در آنها به حول و قوّۀ الهى، توانايى اين كار باشد و اگر حول و قوّۀ الهى نبود،قادر به حمل ذره اى از ذرات مخلوقات و آفريده ها نبودند چه رسد به اين كه كارگردانى عرش را كه از بزرگترين جرمهاى عالم است به عهده داشته باشند.

با توجّه به توضيح مطلب فوق مى گوييم:آنها كه معتقدند فرشتگان داراى جسم اند لزوماً بايد صفات مذكور در كلام امام(علیه السلام)را به صورت امرى ممكن حمل بر ظاهرشان كنند،در اين صورت معناى كلام اين خواهد بود كه خداوند بر همۀ ممكنات قادر است و امّا آنها كه فرشتگان را از جسميت منزه دانسته اند معتقدند كه خداوند سبحان فرشتگان را آفريد و آنها را مسلّط بر اجرام آسمانها و

ص:345

كارگردان عالم كون و فساد و وسيله براى آنچه كه در جهان به وجود مى آيد قرار داد.بنا بر اين با اجازه خدا از نظر علمى بر آنچه كه در آسمان و زمين است مسلط اند.بنا بر اين منظور از ثبوت قدمهايشان در بطن زمين كنايه است از ثبوت ادراكاتشان كه به اسم خداوند و دانشى كه عطا فرموده است در كارگردانى اين جهان استقرار يافته اند و در باطن موجودات نفوذ پيدا كرده اند و از آسمان بلند درگذشته اند،كنايه از برترى عقلى آنهاست و از كناره هاى آسمان برتر رفته اند كنايه از اين است كه انديشۀ عقلى آنها فراتر رفته است.

اين كه امام(علیه السلام)فرمود:«شانه هاى آنها با قوائم عرش مناسبت دارد مقصودش اين است كه در ثبات و بقا شبيه و مناسب قوائم عرش اند بدين معنى كه تا عرش برپاست آنها ثبات و بقا دارند.

اگر سؤال شود كه آيا براى عرش غير از فرشتگان مذكور پايه هايى وجود دارد كه اين دسته از ملائكه مناسب آن پايه هايى باشند يا خير؟در پاسخ مى گوييم كه مطابق اخبار رسيده براى عرش پايه هايى است.از امام صادق(علیه السلام)از پدرش از جدّش رسول خدا(صلی الله علیه و آله)روايت شده كه فرمود:«ميان هر پايه اى از پايه هاى عرش تا پايۀ ديگر مسافتى است كه هشتاد هزار سال يك پرندۀ تيز پرواز بپيمايد».

بعضى از محققان گفته اند عرش داراى هشت پايه است و خداوند تعالى به هر يك از فرشتگان هشتگانۀ حامل عرش،حمل و اداره كردن يك پايه را سپرده است.پس از دانستن اين موضوع مى گوييم كه احتمال دارد سخن امام(علیه السلام) در بارۀ پايه هاى عرش اشاره به اين باشد كه چون شانه محلّ شدّت و قوّت است امام(علیه السلام)كتف را براى قدرت و قوّتى كه خاصّ هر فرشته است استعاره آورده باشد كه با همان نيرو كارهاى قوائم عرش را عهده دار هستند.شكّى نيست كه ميان (1)

ص:346


1- روى عن جعفر بن محمد الصادق(علیه السلام)عن ابيه عن جده(صلی الله علیه و آله)انّه قال:انّ بين قائمين من قوائم العرش و القائمة الاخرى خفقان الطير المسرع ثمانين الف عام.

هر پايه اى از پايه هاى عرش و بين قدرتى كه آن را اداره مى كند مناسبتى برقرار است كه به آن لحاظ خداوند سبحان فرشتۀ خاصّى را به حمل آن پايه گماشته است و همين است معناى جملۀ امام(علیه السلام)كه فرمود: المناسبة لقوائم العرش اكنافهم و بعيد نيست چنان كه لفظ اقدام را براى فرشتگان استعاره آورده است، لفظ اكناف را نيز استعاره آورده باشد،به دليل تشبيه قيام فرشتگان در انجام امر خدا براى حمل عرش،به قيام استوانه هايى كه هر يك از ما خانۀ خود را بر آن استوار مى داريم.بنا بر اين فرشتگان مناسب و مشابه پايه هايى هستند براى عرش كه بر آنها عرش استوار شده بى آنكه عرش به غير از آنها پايه اى داشته باشد يعنى آنها شبيه پايه هاى عرش اند .

فرموده است: ناكسة دونه ابصارهم متلفّعون تحته باجنحتهم در عبارت بالا ضمير در كلمات دونه و تحته به عرش برمى گردد.در خبرى از وهب بن منبّه است:«براى هر ملكى از حاملان عرش و آنها كه در اطراف عرش هستند،چهار بال است،دو بال بر چهره دارند از ترس اين كه به عرش بنگرند و نابود شوند و دو بال بر دهان دارند كه كلامى جز تسبيح و تحميد بر زبان نياورند».

امام(علیه السلام)نكس ابصار را كنايه براى كمال خشيت آنها از خداوند تعالى آورده است و اين كه فرشتگان به ناتوان بودن چشم عقلشان از درك ماوراى كمالاتشان كه مقدّر است اعتراف دارند و چشم خرد خود را از اين كه انوار خدا و عظمت او را در آفرينش عرش و مخلوقات بديع تر از خودشان را درك كنند ناتوان مى بينند،زيرا منتهاى ديد آنها پايين تر از حجاب عزّت است.

از بريد رمّاشى نقل شده است كه براى خداوند تعالى در اطراف عرش فرشتگانى است كه مخلخلين ناميده مى شوند.از چشمان آنها تا روز قيامت چون جويبار اشك جارى است و از خوف خدا مانند شاخه هايى كه باد آنها را متمايل كرده باشد خم شده اند.خداوند تعالى به آنها مى فرمايد:«فرشتگان من چه چيز

ص:347

شما را مى ترساند»آنها در پاسخ مى گويند:«آفريدگارا اگر مردم روى زمين از عزّت و عظمت تو چنان كه ما آگاهيم آگاه باشند هيچ خوردنى و آشاميدنى براى آنها گوارا نخواهد بود و در بستر،آرام نمى گيرند و سر به صحرا مى گذارند و مانند گاو خروش برمى آورند».

چون بال براى پرندگان و انسان عبارت است از محل قوّت و قدرت و هيبت،صحيح است كه براى فرشتگان استعاره آورند و عبارت باشد از كمال قوّت و قدرتشان كه در حوزۀ قدرت و عظمت خداوند پرواز مى كنند و به واسطۀ آنها كمال مخلوقات پايين تأمين مى شود و صحيح است كه بالهاى فرشتگان به كثرت و قلّت توصيف شود،اين كنايه است از تفاوت نزديكى آنان به خدا و اين كه كمال بعضى از بعضى ديگر بيشتر است و چون لفظ اجنحه را براى فرشتگان كنايه آورده است.لازمه اش آن است كه آنها را به فرشتگان تشبيه كرده باشد،چون هنگامى كه پرندگان بالهاى خود را مى بندند شبيه انسان مى شوند كه در جامۀ خود پيچيده باشد و از طرفى بال فرشتگان كه عبارت از كمال ارزش و علومشان است و در رسيدن به راز و رمز مخلوقات ناتوان و از پرواز به سوى جلال و عظمت خداوند درمانده و مانند اين است كه بالشان بسته است،پس بسته بودن بال فرشتگان را امام(علیه السلام)به جامۀ پيچيده شده تشبيه و لفظ تلفّع را براى آن استعاره آورده است و همۀ اين مفاهيم را براى كمال خضوع فرشتگان و تحت امر بودنشان و ناتوانى آنان از نگريستن به عرش كنايه آورده است.

اگر سؤال شود كه شما گفتيد:مقصود از فرشتگان راكع حاملان عرش مى باشند.پس چگونه صحيح است كه اين دسته از فرشتگان نيز حاملان عرش باشند چون فرشتگانى كه پاهايشان در عمق زمين و گردنهايشان فراتر از آسمانهاى هفتگانه و كرسى و عرش باشد،با اين وصف چگونه مى توانند راكع هم باشند.

ص:348

جواب اين اشكال در توضيح گفتۀ ديگر امام(علیه السلام):و منهم امناء على وحيه گذشت،چون مقصود از ركوع،خشوع براى عزّت و عظمت خداست و اين منافات ندارد كه پاهايشان در عمق زمين و سرهايشان از آسمانهاى هفتگانه و عرش و كرسى فراتر باشد .

فرموده است: مضروبة بينهم و بين من دونهم حجب العزّة و استار القدرة جملۀ فوق اشاره است به اين كه ابزار انسانى ناتوان از درك حقيقت فرشتگان و دسترسى به آنان مى باشد به اين دليل كه آنها از جسميّت و جهت داشتن به دوراند و به عزّت و جلال خداوندى نزديك.نيروى ادراك انسانى از تنوّع و مراتب متفاوت آنها به دور است.مثلاً هر گاه يكى از پادشاهان دنيا در بزرگوارى و عظمت چنان باشد كه جز بزرگان و خواصّ نتوانند او را ببينند،و يا بعضى از خواص پادشاهان مانند وزير و همدم و دربان كه همۀ مردم به آنها دسترسى ندارند،و جز افراد خصوصى و يا داراى واسطه هاى قوى نمى توانند با آنها ديدار داشته باشند و صرفاً اين فاصله بين آنها و مردم تقرّب و نزديكى آنها به پادشاه باشد.در بارۀ فرشتگان نيز تصوّر همين است.چنان كه ميان مردم و وزراى سلطان پردۀ عزّت و عظمت پادشاه و قدرت و قهر او حايل مى باشد،حايل ميان مردم و فرشتگان نيز پردۀ عزّت و عظمت خداوند،پادشاه دنيا و آخرت است.و بدينسان است حال فرشتگان مقرّب و پايين تر از آنها حاملان عرش.و سزاوار نيست كه قواى ضعيف ما به آنها برسد و به دليل حجابهاى عزّت و عظمت خداوندى براى فرشتگان و به دليل كمال تسلّط و قدرت خداوند كه در بارۀ فرشتگان اعمال شده است انسان نمى تواند آنها را درك كند و خدايى جز او نيست .

فرموده است:و لا يتوهمّون ربّهم بالتصوير .

اين فراز از فرمودۀ امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه فرشتگان در بارۀ حق

ص:349

متعال هيچ نوع ادراكات وهمى و خيالى ندارند،يعنى در ذهن آنها صورتهاى وهمى و خيالى از خداوند وجود ندارد زيرا وهم و گمان به امور محسوسى كه داراى صورت و مكان و جسمانيّت باشد تعلق مى گيرد.پس قوّۀ واهمه هر چند به سوى وجوب و وجود سير كند و دقّت نظر داشته باشد كشش آن جز به معناى جزئى محسوس تعلّق نمى گيرد و حتّى درك خود را جز با تصوّر مقدار و حجم در نمى يابد،بنا بر اين در حق فرشتگان توهّم و خيال روا نيست.چون وهم از خواص مزاج حيوانى است و فرشتگان داراى قوّۀ وهم و خيال نبوده و تصوّرى به اين معنى از خداوند ندارند.

امّا چون همين قوّه براى انسان وجود دارد و مايل است كه پروردگار خود را در جهتى ببيند به مكان او كه مقدارى داراى صورت است اشاره كند و به همين دليل است كه در كتب الهى و دستورات شرعى،خداوند به صفات جسمى مانند چشم و دست و انگشت و نشستن بر كرسى و مثل اينها براى مردم توصيف شده است تا وهم آنها چيزى را درك كند و مأنوس گشته و آرامش پيدا كند.زيرا اگر شارع مقدّس در آغاز امر به انسانها مى فرمود كه صانع حكيم نه در داخل عالم است و نه خارج از آن،نه جهت دارد و نه جسم است و عرض،مردم از پذيرش چنين خدايى بيشتر فرارى مى شدند و انكار آنها بيشتر شدّت مى يافت زيرا قوّۀ واهمه در طبيعت خود چنين وجودى را با اين ويژگى نمى تواند تصوّر و اثبات كند.بنا بر اين لازمۀ قوّۀ واهمۀ انسان اين است كه اين قسم از موضوعات و خطابات شرعى را كه تصور نمى كند منكر شود اگر چه با ذكر صفات جسمى كه در لسان شريعت آمده است بازهم انسان قادر به درك كامل آنها نيست.

الفاظى كه حكايت از جسمانيّت،مكان و جهت مى كنند قابل تأويل اند، و براى اداى مقصود كافى مى باشند.زيرا افراد عامى كه در ظلمت جهل غرق شده اند آن الفاظ را بر ظاهرشان حمل كرده،مقيّد به شريعت گشته و از پراكندگى

ص:350

اعتقاد و انديشۀ فكرى سالم مى مانند و اهل بينش كه از اين درجه بالاترند بر معنايى كه مورد قبول عقلشان باشد تأويل مى كنند و بدين طريق هر كس معرفتش بالاتر باشد معناى بالاترى را مى فهمد زيرا انسانها در فهم معانى داراى مراتبى هستند.فهم و انديشۀ هر يك از آنها نيكو و مطابق حكمت است .

فرموده است: و لا يجرءون عليه صفات المصنوعين فرشتگان براى خداوند صفات مخلوقات را جارى نمى سازند،اجراى صفات مصنوعات بر خداوند وقتى رواست كه خداوند با مخلوقات خود مناسبت و مشابهتى داشته باشد و اين تناسب وقتى برقرار مى شود كه با قياس وهمى و برهان خيالى خداوند را به صورت مخلوق ببيند و حكم كند كه خداوند متعال نمونۀ مخلوقات خود مى باشد و مخلوقات در مكان قرار مى گيرند و در جهت واقع مى شوند و سپس قوّۀ خيال،خداوند را به شكل مخلوقات مى بيند.پس از ادراك وهمى و خيالى و اثبات مثليّت براى خدا،عقل مقدمۀ ديگرى را مى آورد و آن اين كه حكم هر چيزى حكم مانند آن است.پس صفات مصنوعات را بر خداوند جارى دانسته و حكم به مثليّت خداوند با مخلوقات مى كند،ولى چون فرشتگان آسمانى از قوّه وهم و خيال مبرّا و پاك اند بر خداوند صفات مصنوعات او را جارى نمى سازند و خداوند را از آنچه ظالمان در حق او مى گويند والاتر مى دانند.

همچنين فرشتگان خدا را در مكانها محدود ندانسته و مثل و مانند براى خداوند قائل نيستند،زيرا حكم كنندۀ به حدّ شيء در مكان و جا گرفتن آن در مكان و مثل و مانند قائل شدن مبناى تصوّرش قياس وهمى و خيالى است تا از طريق وهم و خيال،همشكلى و همانندى او را دريابد،سپس يكى را به ديگرى تشبيه كند و چون دانستيم كه قوّۀ وهم و خيال به حيوان عنصرى اختصاص دارد،ناگزير صدور اين احكام از فرشتگان آسمانى به طور مطلق منتفى است.با توضيح فوق روشن شد كه فرشتگان بر خداوند صفات مخلوقات را جارى نمى سازند.

ص:351

فصل سوّم در كيفيّت خلقت آدم(علیه السلام)
اشاره

ثُمَّ جَمَعَ سُبْحَانَهُ مِنْ حَزْنِ الْأَرْضِ وَ سَهْلِهَا- وَ عَذْبِهَا وَ سَبَخِهَا- تُرْبَةً سَنَّهَا بِالْمَاءِ حَتَّى خَلَصَتْ- وَ لاَطَهَا بِالْبَلَّةِ حَتَّى لَزَبَتْ- فَجَبَلَ مِنْهَا صُورَةً ذَاتَ أَحْنَاءٍ وَ وُصُولٍ وَ أَعْضَاءٍ- وَ فُصُولٍ أَجْمَدَهَا حَتَّى اسْتَمْسَكَتْ- وَ أَصْلَدَهَا حَتَّى صَلْصَلَتْ لِوَقْتٍ مَعْدُودٍ وَ أَمَدٍ أَجَلٍ مَعْلُومٍ- ثُمَّ نَفَخَ فِيهَا مِنْ رُوحِهِ- فَتَمَثَّلَتْ فَمَثُلَتْ إِنْسَاناً ذَا أَذْهَانٍ يُجِيلُهَا- وَ فِكَرٍ يَتَصَرَّفُ بِهَا وَ جَوَارِحَ يَخْتَدِمُهَا- وَ أَدَوَاتٍ يُقَلِّبُهَا وَ مَعْرِفَةٍ يَفْرُقُ بِهَا بَيْنَ الْحَقِّ وَ الْبَاطِلِ- وَ الْأَذْوَاقِ وَ الْمَشَامِّ وَ الْأَلْوَانِ وَ الْأَجْنَاسِ- مَعْجُوناً بِطِينَةِ الْأَلْوَانِ الْمُخْتَلِفَةِ- 97 وَ الْأَشْبَاهِ الْمُؤْتَلِفَةِ وَ الْأَضْدَادِ الْمُتَعَادِيَةِ- وَ الْأَخْلاَطِ الْمُتَبَايِنَةِ مِنَ الْحَرِّ وَ الْبَرْدِ- وَ الْبَلَّةِ وَ الْجُمُودِ- وَ الْمَسَاءَةِ وَ السُّرُورِ وَ اسْتَأْدَى اللَّهُ سُبْحَانَهُ الْمَلاَئِكَةَ وَدِيعَتَهُ لَدَيْهِمْ- وَ عَهْدَ وَصِيَّتِهِ إِلَيْهِمْ فِي الْإِذْعَانِ بِالسُّجُودِ لَهُ- وَ الْخُنُوعِ لِتَكْرِمَتِهِ- فَقَالَ سُبْحَانَهُ لَهُمْ «اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ» - وَ قَبِيلَهُ اعْتَرَتْهُمُ اِعْتَرَتْهُ الْحَمِيَّةُ- وَ غَلَبَتْ عَلَيْهِمُ عَلَيْهِ الشِّقْوَةُ- وَ تَعَزَّزُوا تَعَزَّزَ بِخِلْقَةِ النَّارِ وَ اِسْتَوْهَنُوا اِسْتَوْهَنَ خَلْقَ الصَّلْصَالِ- فَأَعْطَاهُ اللَّهُ النَّظِرَةَ اسْتِحْقَاقاً لِلسُّخْطَةِ- وَ اسْتِتْمَاماً لِلْبَلِيَّةِ وَ إِنْجَازاً لِلْعِدَةِ- فَقَالَ «مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ» ثُمَّ أَسْكَنَ سُبْحَانَهُ ؟آدَمَ؟ دَاراً أَرْغَدَ فِيهَا عِيشَتَهُ - عَيْشَهُ وَ آمَنَ فِيهَا مَحَلَّتَهُ وَ حَذَّرَهُ؟إِبْلِيسَ؟ وَ عَدَاوَتَهُ- فَاغْتَرَّهُ عَدُوُّهُ نَفَاسَةً عَلَيْهِ بِدَارِ الْمُقَامِ- وَ مُرَافَقَةِ الْأَبْرَارِ- فَبَاعَ الْيَقِينَ بِشَكِّهِ وَ الْعَزِيمَةَ بِوَهْنِهِ- وَ اسْتَبْدَلَ بِالْجَذَلِ وَجَلاً وَ بِالاِعْتِزَازِ بِالاِغْتِرَارِ نَدَماً- ثُمَّ بَسَطَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لَهُ فِي تَوْبَتِهِ- وَ لَقَّاهُ كَلِمَةَ رَحْمَتِهِ وَ وَعَدَهُ الْمَرَدَّ إِلَى جَنَّتِهِ- وَ أَهْبَطَهُ إِلَى دَارِ الْبَلِيَّةِ وَ تَنَاسُلِ الذُّرِّيَّةِ

لغات

حزن من الارض:سرزمين سخت و دشوار مانند كوه عذبها:خاك آماده براى رشد گياه و زراعت سهل:خاك نرم،زمين هموار سبح:خاك شور،سرزمين شوره زار مسنون:به قول ابن عبّاس خاك مرطوب.به قول ابن سكّيت كه از ابى عمر نقل كرده يعنى خاك متغيّر.توضيح اين كه قول ابن عباس به كلام امام(علیه السلام)كه فرمود:سنّها بالماء حتّى لزيت يعنى خاك را با آب درآميخت تا به قوام

ص:352

آمد،مناسبتر است.

صلصلت:بعضى گفته اند صلصال گل بدبو مى باشد و از اين قول عرب گرفته شده است كه مى گويد:صلّ اللحم يعنى گوشت بدبو شد.به قول ديگر گل خشكى است كه هرگاه باد به آن بوزد صدا دهد گل خشك هر گاه پخته شود عرب به آن فخّار مى گويد.بعضى ديگر گفته اند هر گاه گل خشك صداى ممتد بدهد صلصل گفته مى شود و هرگاه در صدايش بازتاب داشته باشد صلصله گفته مى شود.

لاطها بالبلّة:با آب درآميخت و با آن مخلوط كرد.بلّه يعنى رطوبت،بلّه مفرد بل است و بر وحدت دلالت مى كند.

لاذب:حسبان.در اصل لازم بوده است.

احناء:جمع حنو:اطراف اعضاء:جمع عضو،عضو.مانند دست و پا براى حيوان.

اصلدها:آن را نرم و محكم قرار داد.

جبل:خلق،آفريد.

وصول:جمع كثرة براى وصل و به معناى مفاصل است و جمع قلّه اش اوصال است.

ذهن:در لغت به معناى زرنگى و حفظ است و در اصطلاح علمى عبارت است از قواى درك كننده مانند عقل و حسّ باطن.

فكر:جمع فكرة و آن قوّه اى است براى نفس كه ادراكات عقلى به وسيلۀ آن انجام مى گيرد.

انسان:اصل انسان از انيس گرفته شده و به معنى همدم است.الف و نون آخر آن براى تثنيه است.بدين شرح كه انس امر نسبى است و جز ميان دو شيء و بيشتر از آن تحقّق پيدا نمى كند و چون هر يك از انسانها با ديگرى انس مى گيرد،انسان گفته شده و به همين معنى در زبان عرب كثرت استعمال پيدا كرده است.

مسائة:غم و غصه.

جوارح:اعضا اختدام و الاستخدام:داراى يك معنى هستند و آن به خدمت گرفتن است.

ادوات:اسباب،ابزار،جمع ادات.الف ادات در جمع تبديل به واو شده زيرا اصل آن واو بوده است.

استيداء:طلب ادا كردن.

خنوع:خضوع و خشوع ابليس:شيطان معروف.گفته اند ابليس از ابلاس كه به معناى نااميدى و دورى است گرفته شده.به ابليس،ابليس گفته اند چون از رحمت خداوند بدور است.

حميّه:غرور

ص:353

وهن:ضعف و سستى سخط:خشم و غضب اعترتهم:آنها را فرا گرفت.

نظرة:مهلت دادن جذل:شادمانى دنيوى اغترّه:غافل ساخت او را و با او به رقابت پرداخت،زيرا او را سزاوار آن مقام نمى دانست.

عزيمة:به چيزى همت گماشتن اهباط:فرود آمدن

ترجمه

«پس از آن كه خداوند سبحان آسمان و زمين و فرشتگان را آفريد،از قسمتهاى مختلف زمين سخت و نرم و خاك شور و شيرين قسمتى برگرفت و با آب رحمت ناخالصى آن را گرفت و سپس آن را با رطوبتى درآميخت تا به قوام آمد و از آن صورتى كه داراى پيوستگى و گسستگى اعضا و اقدام بود بيافريد.آن را خشكاند تا حدّى كه قسمتهاى مختلف آن در ارتباط و پيوستگى با هم محكم و استوار و قابل انعطاف شد و آن را تا مدّت معيّنى همچنان باقى گذاشت،آن گاه از روح خود در آن دميد و به صورت انسان در آورد داراى قواى مختلف ذهنى،فكرى كه در اشياء تصرف كند و اعضايى كه بتواند آنها را به خدمت گيرد،ابزارى كه در امور از آنها استفاده كند،شناخت و معرفتى كه بين حق باطل فرق بگذارد،قواى چشيدن و بوييدن و لمس كردن به او عطا كرد،طينتهاى گوناگون مانند سفيدى استخوان و سرخى خون و حالات متضاد،اخلاط متباين از گرمى و سردى و خشكى و ترى به او بخشيد.و امانتى را كه زمينۀ سجود فرشتگان بر آدم شد در نهاد او قرار داد و فرشتگان را به تكريم و تعظيم آدم فرا خواند و فرمود آدم را سجده كنيد،همۀ ملائكه او را سجده كردند مگر ابليس كه خودخواهى بر او عارض شد و بدبختى بر او چيره گرديد و به خاطر اين كه خلقتش از آتش بود خود را بزرگ و آدم را كه از خاك آفريده شده بود سبك و پشت شمرد.

در مقابل اين سركشى سزاوار خشم خدا شد و آزمايش او سخت شد و به خاطر پاداش عبادات خود،تقاضاى عمر جاويد كرد،خداوند در پاسخ او فرمود:

«تا زمان معيّن از مهلت يافتگانى».پس از آن خداوند آدم(علیه السلام)را در سراى بهشت

ص:354

كه زندگى برايش گوارا بود اسكان داد و جايگاه او را ايمن گردانيد و دشمنى ابليس را به او يادآور شد،امّا ابليس كه بر زندگانى آن حضرت در سراى جاودانى و همنشينى با نيكان حسد مى ورزيد،او را فريب داد.

آدم(علیه السلام)يقين خود را به شك تبديل كرد،و عزم و اراده را به سستى،شادمانى را به ترس و عزّت و بزرگوارى را به پشيمانى بدل ساخت(آدم از كردۀ خود پشيمان شد و توبه كرد).خداوند سبحان توبۀ او را پذيرفت و كلمۀ رحمت را به او آموخت و به او وعدۀ بازگشت به بهشت داد و او را به دنياى پر بلا و جايگاه توالد و تناسل فرو فرستاد».

شرح

براى قصه آدم(علیه السلام)دو طريق نقل شده است طريق اوّل-همۀ مفسّران و متكلّمان مسلمان اين داستان را بر ظاهرش حمل كرده اند و در اين باره بحثهايى به ترتيب زير آورده اند:

بحث اوّل-اين داستان را خداوند متعال در هفت سوره از قرآن كريم تكرار كرده است:سوره هاى بقره،اعراف،حجر،بنى اسرائيل،كهف،طه،ص.و اين تكرار به منظور تذكّر دادن خلق و آگاه ساختنشان از ويژگيهاى طبيعت،همان چيزى كه ابليس دل انسانها را بدان جذب مى كند انجام شده است.همچنين براى بر حذر داشتن مردم از فتنۀ ابليس و سپاهيانش و توجّه دادن مردمان به حضرت حق و مطالعۀ انوار كبريايى حق متعال چنان كه خداوند تعالى مى فرمايد:

«يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ» (1).

در هر فراز از كلام امام(علیه السلام)اشاره اى به آيه اى است مانند: «تربة» در سخنان آن بزرگوار كه اشاره به قول خداوند تعالى است كه فرمود: «خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ» .

سَنَّها بالماءِ .مانند اين سخن حق تعالى است: «مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» . لاطها بِالبلّه

ص:355


1- سورۀ اعراف(7):آيۀ(27): [1]اى فرزندان آدم شما را شيطان فريب ندهد آن چنان كه پدر و مادرتان را از بهشت بيرون كرد.

حتّى لَزَبَتْ ،مانند اين سخن حق تعالى است: «مِنْ طِينٍ لازِبٍ» . حتّى صَلْصَلَتْ ، مانند اين سخن حق تعالى است: «مِنْ صَلْصالٍ» . «ثمّ نفخ فيه من روحه مانند اين سخن حق تعالى است: «فَإِذا» سَوَّيْتُهُ وَ «نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي» و«نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ.

ذا اذهان يجبلها و فتر يتصرّف فيها و جوارح يختدمها ،مانند اين سخن حق تعالى است: «وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ» . (1)استأد اللّه سبحانه...وصيّه اليهم ،مانند اين سخن حق تعالى است: «فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ» .و «اسْجُدُوا» .

الاابليس مانند اين سخن حق تعالى است: «فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلاّ إِبْلِيسَ» (2)اعترته الحميّة...و استهون خلق الصلصال ،مانند اين آيۀ شريفه است كه از ابليس حكايت مى كند: «أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ» (3)و اين سخن حق متعال كه از ابليس حكايت مى كند: «لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ » .

فاعطاه اللّه النّظره...الى يوم الوقت المعلوم ،مانند اين سخن حق تعالى است:

«قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ» (4)توضيح اين كه جملۀ:اعطاه اللّه النّظره امام،جمله اى در تقدير دارد و آن اين است كه ابليس از خداوند تقاضاى مهلت كرد،خداوند به او مهلت داد. «ثمّ اسكن...ارغد فيها عيشه ،مانند اين آيۀ شريفه است: «وَ قُلْنا يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَ كُلا مِنْها رَغَداً حَيْثُ شِئْتُما» (5).

و حذّره ابليس و عداوته مانند اين آيۀ شريفه است: «يا آدَمُ إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ»

ص:356


1- سورۀ نحل(16):آيۀ(78):و [1]به شما چشم و گوش و قلب عطا كرديم.
2- سورۀ حجر(15):آيۀ(30):( [2]چون فرمان حق به سجدۀ آدم رسيد)همۀ فرشتگان سجده كردند مگر ابليس.
3- سورۀ اعراف(7):آيۀ(12):( [3]شيطان گفت)من از او بهترم مرا از آتش و او را از خاك آفريدى.
4- سورۀ حجر(15):آيۀ(37): [4]خداوند فرمود البتّه تو مهلت خواهى داشت تا وقت معيّن.
5- سورۀ بقره(2):آيۀ(35): [5]به آدم گفتيم با همسرت در بهشت بمان و از هر نعمتى كه مى خواهيد بخوريد.

«وَ لِزَوْجِكَ فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقى» (1). فاغترّه ابليس...مرافقة الابرار ،مشابه اين آيه است: «فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطانُ» ،و «فَدَلاّهُما بِغُرُورٍ» .

فباع اليقين بشكّه و العزيمة بوهنه ،مانند اين آيۀ شريفه است: «فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً» . استبدل بالجزل وجلا و بالاغرار ندما ،شبيه اين آيه است:

«قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ» (2).

ثمّ بسط اللّه فى توبته ،شبيه اين آيه است: «فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ» (3). و وعده المردّه الى جنّته... ،مانند اين آيه است: «فَإِمّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقى» (4). فأهبطه الى دار البليّة ،مانند اين آيۀ شريفه است. «اهْبِطا مِنْها جَمِيعاً» .

بحث دوّم-خداوند متعال در موارد متعدّدى از قرآن كريم به خلقت آدم اشاره دارد و در آيه اى مى فرمايد: «إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ» (5)و در جاى ديگر مى فرمايد: «إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ» (6)و در آيه ديگرى مى فرمايد:

«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» (7).

متكلّمان گفته اند كه خداوند آدم را بدين صورت آفريد يا به اين دليل كه

ص:357


1- سورۀ طه(20):آيۀ(117): [1]به آدم گفتيم كه شيطان دشمن تو و همسرت مى باشد شما را از بهشت بيرون نكند كه بدبخت مى شويد.
2- سورۀ اعراف(7):آيۀ(23): [2]آدم و حوّا گفتند پروردگارا ما به خود ظلم كرديم و اگر ما را نيامرزى و بر ما رحم نكنى از زيانكاران خواهيم بود.
3- سورۀ بقره(2):آيۀ(37): [3]پس آدم از خداى خود كلماتى آموخت كه موجب پذيرفتن توبه او شد.
4- طه(20):آيۀ(123): [4]شما را از جانب من هدايت مى رسد،آن كه از هدايت من پيروى كند نه هرگز گمراه شود و نه شقى و بدبخت گردد.
5- سورۀ آل عمران(3):آيۀ(59): [5]مثل عيسى نزد خداوند مانند خلقت آدم است كه او را از خاك آفريد.
6- سورۀ ص(38):آيۀ(71): [6]من بشر را از گل آفريدم.
7- سورۀ حجر(15):آيۀ(26): [7]ما انسان را از گل خشك و تيره رنگ آفريديم.

مشيّت خداوند بدين طريق قرار گرفته بود و يا براى اين كه كمال قدرت و صنعت عجيب خود را به فرشتگان بنماياند،زيرا خلقت انسان در اين مراتب در نزد آنها شگفت انگيزتر بود از اين كه آدم از جنس آنها آفريده شود.

كلام امام(علیه السلام)در اين فراز از خطبه به منزلۀ تفسيرى براى آيات فوق است.

زيرا امام(علیه السلام)اوّلاً اشاره دارد به اين كه آدم از خاك آفريده شده و سپس توضيح بيشترى در بارۀ خاك داده و مى فرمايد:خداوند سبحان از خاك شور و شيرين دشت و كوه مقدارى برگزيد و زمينۀ خلقت آدم قرار داد و مانند اين كلام از پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز روايت شده كه فرمود:«خداوند آدم را از يك قبضه خاك كه از جميع زمين برداشته شده بود آفريد (1)».بنا بر اين فرزندان آدم به لحاظ قسمتهاى مختلف زمين تجلّى دارند.بعضى سرخ پوست،بعضى سياه پوست و بعضى سفيد پوست اند،بعضى نرم خوى،بعضى درشت خوى،گروهى پاك سرشت و بعضى بدسرشت اند.

جمهور مفسّران بر اين عقيده اند كه منظور از انسان در سخن حق تعالى كه فرمود: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ» (2)پدر ما آدم است.از امام باقر(علیه السلام) روايت شده است كه فرمود:«پيش از آدمى كه پدر ما است هزار هزار(يك ميليون) آدم و بيشتر از آن به دنيا آمده است (3)».بعضى از دانشمندان گفته اند تعدّد آدمها منافاتى با حدوث عالم ندارد،زيرا به هر صورت كه فرض شود ناگزير سلسلۀ انسان به انسانى ختم مى شود كه او اوّل انسان باشد،امّا اين اوّلين انسان پدر ما آدم است يا نه؟جز از طريق نقل راهى براى اثباتش وجود ندارد.

بحث سوّم-مسلمين اتفاق نظر دارند.بر اين كه سجود فرشتگان براى آدم

ص:358


1- انّ اللّه خلق آدم من قبضة قبضها من جميع الارض.
2- سورۀ مؤمنون(23):آيۀ(12): [1]ما انسان را از عصاره اى از گل آفريديم.
3- قد انقضى قبل آدم الّذى هو ابونا الف الف آدم و اكثر.

سجود به معناى عبادت نبوده است،زيرا عبادت براى غير خدا كفر است.سپس در معناى سجده اختلاف نظر پيدا كرده و به سه طريق بيان كرده اند:

1-سجود براى خدا انجام گرفته و آدم به منزلۀ قبله بوده است همان طور كه سجده كردن بر قبله صحيح است سجده كردن بر آدم نيز صحيح است.دليل صحّت اين استدلال شعر حسّان بن ثابت است.

«ما كنت احسب انّ الامر منصرف عن هاشم ثم منها عن ابى حسن

أ ليس اوّل من صلّى لقبلتكم و اعرف النّاس بالآيات و السّنن (1)»

در كلام حسّان شاهد مدّعا بر قبله شما نماز خواندند،مى باشد.

2-سجود براى آدم نوعى تعظيم و تحيّت بوده است،درست مانند سلامى از ناحيۀ فرشتگان بر آدم.آدمهاى گذشته نوع تحيّتشان تعظيم بوده است همچنان كه سلام در ميان مسلمين مرسوم است.از صهيب نقل شده است:وقتى كه معاذ رضى اللّه عنه از يمن بازگشت براى پيامبر سجده كرد،پيامبر فرمود اى معاذ اين چه كارى است كه كردى؟معاذ گفت من يهود را ديدم كه براى بزرگان علمايشان سجده مى كردند و نصارا براى قسّيسين،از آنها پرسيدم اين چه كارى است كه مى كنيد؟پاسخ دادند تحيّت انبياست.پيامبر فرمود:بر پيامبرانشان دروغ بسته اند.

3-سجود در اصل لغت به معناى انقياد و خضوع است.شاعر به همين معنى سجده را به كار برده است:ترى الاكم فيها سجّدا للحوافر(يعنى كوهها را مى بينى كه بر سم اسبها سجده مى كنند)منظور اين است كه سنگهاى سخت كوه در برابر سم اسبهاى تندرو نرم و انعطاف پذير شده اند و خداوند

ص:359


1- پندار من اين نيست كه امر رهبرى.از قبيلۀ بنى هاشم و سپس از ابى الحسن قطع شده باشد.آيا چنين نيست كه آنها اوّلين كسانى هستند كه بر قبلۀ شما نماز خواندند.و آشناترين مردم به آيات و سنّتهاى پيامبرند.

مى فرمايد: «وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ» ،گياهان و درختان سجده مى كنند،يعنى خاضعند.

سخن امام(علیه السلام)با قول دوّم مناسبتر است،زيرا كلمۀ خضوع پس از سجود به كار رفته و فرموده است و الخضوع لتكرمته.

بحث چهارم-در بارۀ فرشتگانى كه مأمور سجود براى آدم شده اند اختلاف است.بعضى گفته اند فرشتگان آسمان مأمور اين كار نبوده اند و آنها كه به سجدۀ آدم مأمور شدند همانهايى هستند كه با ابليس به زمين آمدند.و چنين توضيح داده اند كه چون خداوند آسمانها و زمين و فرشتگان را آفريد بعضى از آنها را به صورت گروهى به زمين فرستاد كه جنّ ناميده مى شدند و رئيس آنها ابليس بود.

در زمين اسكان يافتند و از ملائكه عبادت كمترى داشتند.ابليس به خود مغرور شد و كبر بر او غلبه يافت خداوند بر محتواى فكرى او آگاه بود،به او و سپاهيانش فرمود: «إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ» (1).

به نظر بعضى ديگر مأموران سجده براى آدم تمام فرشتگان بوده اند به دليل اين آيۀ شريفه «فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ» و در اين آيه كاملترين صورت تأكيد وجود دارد كه دلالت كننده بر سجدۀ تمام فرشتگان است.

بحث پنجم-بيشتر متكلّمان بويژه معتزله بر اين عقيده اند كه ابليس از فرشتگان نيست.همۀ مفسّران از جمله ابن عبّاس بر اين باورند كه ابليس از فرشتگان زمين است كه پيش از آدم به زمين آمدند.

دليل متكلّمان سخن حق تعالى است كه فرمود: «إِلاّ إِبْلِيسَ كانَ مِنَ الْجِنِّ» .

جنيان فرشته نيستند به دليل سخن حق تعالى به فرشتگان كه فرمود: «أَ هؤُلاءِ إِيّاكُمْ»

ص:360


1- سورۀ ص(38):آيۀ(71): [1]من بشرى را از خاك مى آفرينم هر گاه او را استوار ساختم و از روح خود در آن دميدم او را سجده كنيد.

«كانُوا يَعْبُدُونَ» آنها پاسخ دادند: «سُبْحانَكَ أَنْتَ وَلِيُّنا مِنْ دُونِهِمْ بَلْ كانُوا يَعْبُدُونَ الْجِنَّ» (1).

آنهايى كه ابليس را از فرشتگان دانسته اند استدلال كرده اند به اين كه در موارد زيادى از قرآن كريم ابليس از فرشتگان استثنا شده است،كه اگر استثنا نباشد مستثنا داخل در مستثنا منه مى شود.و همين استثنا دليل است كه ابليس از فرشتگان بوده است و به دو دليل قول كسانى را كه ابليس را از فرشتگان دانسته اند رد مى كند.

1-اين ادّعا كه ابليس جزو فرشتگان نبوده است با اين سخن حق تعالى كه: «وَ جَعَلُوا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْجِنَّةِ نَسَباً» (2)سازش ندارد(در اين جا جنّه به معناى فرشته به كار رفته است).اين آيه بيان ادّعاى قريش است كه آنها فرشتگان را دختران خدا مى دانستند.خداوند متعال از آنها حكايت مى كند كه: «وَ جَعَلُوا الْمَلائِكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ إِناثاً» (3).مفاهيم اين آيات دلالت دارد بر اين كه فرشتگان از جنّ هستند.

2-جن بودن ابليس با فرشته بودن منافاتى ندارد،زيرا بر فرشتگان نام جنّ صدق مى كند.به دليل اين كه جن از ريشۀ«اجتنان»،به معناى استتار،گرفته شده است.و به اين دليل به فرزند داخل رحم جنين گفته اند كه در شكم مادر پنهان است.و به اين دليل شخص را مجنون مى نامند كه عقلش نهفته است.و چون فرشتگان از رؤيت مردم پوشيده اند اطلاق لفظ جنّ بر آنها رواست.

به نظر ما(شارح)اين اختلاف لفظى است.زيرا هر گاه ثابت شود

ص:361


1- سورۀ سبأ(34):آيۀ(40): [1]آيا اين گروهند كه شما را معبود خود گرفتند.گفتند بار خدايا تو منزّهى و سرپرست مايى مشركان جن را اطاعت كردند نه ما را.
2- سورۀ صافّات(37):آيۀ(158):و [2]بين شيطان و جنّ نسبت خويشى برقرار كردند.
3- سورۀ زخرف(43):آيۀ(19): [3]كافران فرشتگانى را كه بندگان خدا بودند دختران خدا مى دانستند.

فرشتگانى كه پيش از آدم به زمين آمدند جنّ ناميده مى شده اند و ابليس از جنّ مى باشد ثابت مى شود كه ابليس از فرشتگان است.زيرا اختلاف بر سر اين نيست كه ابليس از فرشتگان زمين است يا آسمان بلكه اختلاف اين است كه به طور كلّى ابليس فرشته است يا خير؟بنا بر اين آنها در معنى اختلافى ندارند.

بحث ششم-دانشمندان در علّت دشمنى ابليس با آدم اختلاف نظر دارند.

بعضى علّت دشمنى را حسد دانسته اند و چنين استدلال كرده اند كه چون ابليس اكرام خدا را در بارۀ آدم كه عبارت از سجده كردن فرشتگان براى آدم است مشاهده كرد و فهميد كه به آدم چيزهايى آموخته كه فرشتگان بدان آگاه نيستند، حسد ورزيد و دشمنى كرد.گروهى ديگر علت دشمنى ابليس با آدم را تباين اصالت آنها دانسته اند به اين دليل كه تباين اصالت اثرى قوى در تنفّر شخص دارد و چنين توضيح داده اند كه اصل آدم از خاك و اصل ابليس از آتش بود و همين منشأ قياس فاسدى براى ابليس شد هنگامى كه خداوند او را به سجده دستور داد،ابليس به همين برترى منشأ وجودى خود اشاره كرد و گفت: «أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ» معناى تحليلى اين گفتۀ ابليس اين است كه خطاب به خداوند گفته باشد،آدم از جسمى كثيف و من از روحانيّتى لطيف به وجود آمده ام و شيء جسمانى از شيء روحانى پست تر است و آن كه ذاتا پست تر است چگونه مى تواند مورد سجدۀ موجودى برتر قرار گيرد؟و به عبارتى ديگر مى توان گفتۀ شيطان را توضيح داد.

اصل آدم از گل خشكيدۀ بدبو است و گل بدبو در نهايت پستى است و اصل من از برترين عناصر است.وقتى كه اصل من از اصل او بهتر باشد، ايجاب مى كند كه من از او بهتر و اشرف باشم و زشت است كه بلند مرتبه براى دون مرتبه سجده كند.

اين عدّه گفتۀ شيطان را قياسى از او دانسته و مى گويند اوّل كسى كه

ص:362

قياس كرد ابليس بود و خداوند تعالى به او جوابى تنبيهى داد،نه تصريحى و فرمود: «قالَ اخْرُجْ مِنْها مَذْؤُماً مَدْحُوراً» (1).

بعضى از فضلا گفته اند آنچه خداوند به ابليس با حكم حكمت الهى و قدرت ربّانى امر فرمود صريح بود و آنچه كه ابليس به خداوند عرض كرد قياس بود و هر كس حكم صريح را با قياس رد كند رانده شده و ملعون است.

بحث هفتم-اشاعره با توجه به داستان آدم و ابليس به دو وجه استدلال كرده اند كه خداوند تعالى كفر را در ميان كافران القا كرده است.

1-خداوند ابليس را مهلت داد با اين كه مى دانست قصد او اغواى آدميان است و اگر او را هلاك مى كرد مردم راحت مى شدند و شرّى از ناحيۀ او و فرزندانش به مردم نمى رسيد.

2-ابليس با گفتن«اغويتنى»گمراهى را به خدا نسبت داد و خداوند اين نسبت را انكار نكرد پس روشن است كه اغوا به دست خدا انجام مى گيرد.

معتزله اشكال اوّل اشاعره را بدين طريق پاسخ داده اند كه خداوند آدم و فرزندان او را آزاد آفريده است.آنها قادرند كه ابليس را از خود برانند.بنا بر اين انسانها كفر و فساد را انتخاب مى كنند.نهايت چيزى كه در اين باب مى توان گفت اين است كه دورى از گناه با نبودن ابليس آسانتر ميسّر بود تا بودن او،و با همين فرض وسوسۀ او سبب سختى در اداى طاعت مى شود و مكلّف با اداى تكليف همراه با سختى ثواب بيشترى مى برد،چنان كه معصوم فرموده است:

«برترين اعمال شاق ترين آنهاست (2)».اين كه وسوسۀ ابليس سبب مشقّت در اداى تكليف مى شود حكيم را از انجام كارش باز نمى دارد همچنان كه مشقّتها، رنج و آلام و شبهات موجب زيادى شك و ترديد مى شود با اين حال نزول رنج و

ص:363


1- سورۀ اعراف(7):آيۀ(18): [1]خدا به شيطان گفت بيرون شو كه تو راندۀ درگاه مائى.
2- افضل الاعمال احمزها.

آلام از جانب خداوند جايز است.اين سخن معتزله در جواب اشاعره نزديك به سخن امام(علیه السلام)است كه فرمود:اشتماما للبليّه.

اشكال دوّم اشاعره را بدين طريق پاسخ داده اند كه منظور از كلام شيطان «بما اغويتنى»مأيوس ساختن خدا او را از رحمتش مى باشد.

اشكال دوّم اشاعره به گونۀ ديگرى نيز پاسخ داده شده است:نسبت دادن اغوابه خداوند تعالى در اين زمينه بوده است كه خدا ابليس را به سجده كردن براى آدم امر كرد،ابليس عصيان كرد و گمراه شد.بنا بر اين،اصل در حصول اغواى شيطان امر خدا به سجده بوده است و به همين دليل شيطان اغواى خود را به خدا نسبت داده است.

با توجّه به همين داستان استدلال به جواز خطاى انبيا كرده اند و آيه:

«وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى» (1)،را دليل آورده اند.كسانى كه عصمت انبيا را از هنگام ولادت واجب مى دانند پاسخ داده اند كه چون دليل عقلى بر وجوب عصمت انبيا اقامه شده است،ظاهر لفظ اين آيه و مثل آن بر ترك اولى حمل مى شود.ترك اولى از انبيا هر چند سيئه و گناه به حساب مى آيد در بارۀ غير انبيا حسنه به شمار مى آيد كه گفته اند:حسنات الابرار سيّئات المقرّبين.

كسانى كه عصمت انبيا را از هنگام رسالت واجب مى دانند اين آيه و امثال آن را به زمان قبل از بعث نسبت مى دهند.بحث كامل اين موضوع در كتب كلام آمده است.

بحث هشتم-قفّال گفته است.اصل كلمۀ«تلقّى»در كلام حق تعالى:

«فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ» و فرمودۀ امام(علیه السلام)در اين خطبه:و لقّاه كلمة رحمته،توجه و تعرض به گناهكارى است،كه شرمسارى دارد و با حالت پشيمانى روى

ص:364


1- سورۀ طه(20):آيۀ(121): [1]آدم نافرمانى پروردگارش را كرد و از پاداش او محروم شد.

مى آورد.سپس اين كلمه به معناى دوّمى كه قبول و پذيرش است به كار رفته است چنان كه خداوند تعالى به پيامبر مى فرمايد: «وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّى الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ» (1).مثلاً گفته مى شود:تلقّينا الحاجّ،«به پيشواز حاجيان رفتيم.»يا مى گويند:تلقّيت هذه الكلمة من فلان.اين كلمه را از فلانى ياد گرفتم،پس از دريافت معناى اصلى كلمه،هر گاه در مورد ملاقات با فردى به كار رود معناى طرفينى پيدا مى كند.بدين معنى كه هر يك با ديگرى ملاقات مى كند،پس به هر يك مى توان گفت كه با ديگرى تلقّى كرده است.به اين ترتيب جايز است كه گفته شود تلقّى آدم كلماتى از پروردگارش به معناى گرفتن،پذيرفتن،روبرو شدن با وجه قبول مى باشد.و معناى:لقّاه اللّه ايّاها اين است كه خداوند آياتى را بر او نازل كرد و او را مخاطب آنها قرار داد.

مفسّران در بارۀ معناى«كلمات»اقوالى نقل كرده اند:

1-سعيد بن جبير از ابن عباس نقل كرده است كه:آدم(علیه السلام)عرض كرد پروردگارا آيا مرا بدون واسطه و با دست خود نيافريدى؟پاسخ شنيد چرا.عرض كرد آيا مرا در بهشت سكنى ندادى؟جواب شنيد چرا.عرض كرد رحمت تو بر غضبت سبقت نگرفته است؟جواب شنيد چرا.عرض كرد اگر توبه كنم و اصلاح شوم مرا مى پذيرى و به بهشت باز مى گردانى؟جواب شنيد بلى چنين است.ابن عبّاس مى گويد:اين است معناى آيۀ شريفه: «فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ» .

2-نخعى گفته است كه من خدمت ابن عباس رسيدم و سؤال كردم كلماتى كه آدم از پروردگارش تلقّى كرد چيست؟ابن عباس گفت خداوند تعالى به آدم و حوّا امر حجّ و آداب و دستور آن را آموخت آدم و حوّا حج به جا آوردند.

پس از فراغت از حج خداوند تعالى به آنها وحى كرد كه توبۀ شما را پذيرفتم.

ص:365


1- سورۀ نمل(27):آيۀ(6): [1]اى پيامبر آيات قرآن از جانب خداى داناى حكيم بر تو القا مى شود.

3-مجاهد و قتاده در يكى از دو روايتى كه از آنها نقل شده است گفته اند كلمات عبارتند از اين آيه شريفه: «رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ» .

4-سعيد بن جبير كلمات را عبارت از اين نيايش آدم(علیه السلام)دانسته:

«خداوندا جز تو پروردگارى نيست ستايش شايسته تو است از هر بدى منزّهى بر خود ستم كردم و كار بد انجام دادم مرا بيامرز كه تو بهترين آمرزندگانى.خداوندا خبر تو الهى نيست.سپاس شايسته تو است و از هر عيبى مبرّايى بر خود ستم كردم و كار بد انجام دادم بر من رحم كن كه تو مهربان ترين مهربانانى.خداوندا جز تو خدايى نيست.حمد سزاوار تو است كه منزّهى،بر خود ستم كردم و كار بد انجام دادم توبۀ مرا بپذير كه تو پذيرندۀ رحيمى».

5-از عايشه روايت شده است كه چون خداوند تعالى خواست كه توبۀ آدم را بپذيرد،آدم(علیه السلام)هفت بار بر خانۀ كعبه طواف كرد و خانه در آن روزگار به صورت تلّى خاك قرمز بود.پس از آن كه دو ركعت نماز به جا آورد رو به قبله كرد و عرض كرد پروردگارا تو نهان و آشكار مرا مى دانى،عذر مرا بپذير،نياز مرا مى دانى خواست مرا برآورده ساز،آنچه بر نفس من مى گذرد آگاهى گناه مرا بيامرز.

خداوندا ايمانى از تو مى خواهم كه مباشر قلب من باشد و يقينى صادق به من عنايت كن كه مطمئن شوم آنچه به من مى رسد خواست تو است و مرا به نصيب و قسمت خودت راضى فرما.

خداوند تعالى به آدم وحى كرد كه گناهت را بخشيدم و هر يك از ذرّيۀ تو كه به چنين دعايى مرا بخواند گناهانش را مى آمرزم و غمهايش را برطرف مى كنم، فقر را از پيش چشمش برمى دارم تا آنجا مى رسد كه هر چند دنيا به او رو آورد دنيا خواه نمى شود.

بحث نهم-در حقيقت توبه است و امام غزالى گفته است توبه عبارت از

ص:366

معنايى است كه از سه امر تركيب يافته ابتدا علم،بعد حال و در نهايت ترك.

علم يعنى بندۀ حق،زيان گناه را بداند و آن را حجابى ميان خود و ميان حق تعالى در نظر داشته باشد گناه را قيد و بندى بشناسد كه او را از دخول بهشت باز مى دارد.هر گاه اين حقيقت را بداند و از اين طريق يقين غالبى بر قلبش عارض شود،تأثير نفسانى شديدى در او به وجود مى آيد و اين تأثير نفسانى به سبب فوت خير عظيمى است كه مطلوب هر عاقلى است.اين تألّم را كه بر اثر فوت خواست مطلوب و محبوبش حاصل مى شود پشيمانى مى گويند و اين معناى حالى است كه در مرتبۀ دوّم توبه است.هر گاه تألّم و رنج بر قلب انسان غلبه كند موجب قصد انجام دو كار مى شود يكى ترك گناهى كه بالفعل در حال انجام است،دوّم تصميم بر ترك گناهى كه در آيندۀ عمر،باعث ضايع شدن موضوع مطلوب و محبوب او مى شود.پس حقيقت توبه اين سه مرحله است كه بيان شد.

با تحقق اين سه مرحله انسان آمادگى پيدا مى كند براى تلافى آنچه از خيرات كه از او فوت شده و يا بديهايى كه از او سرزده است.

از توضيح فوق دانسته شد كه علم در تحقق اين خيرات اصل و اساس است به اين دليل كه اگر قلب يقين داشته باشد كه گناهان مانند زهرهاى مهلك و پرده هاى حايل ميان او و محبوبش مى باشند.طبعا براى كامل شدن اين نور يقين شعله آتش پشيمانى را در آن مى افكند و رنجش خاطر پديد مى آيد و از اين آتش پشيمانى آمادگى براى تدارك آنچه از دست رفته حاصل مى شود.بنا بر اين علم،پشيمانى،قصد بر ترك گناه در حال و آينده و تلافى امورى كه در گذشته از دست رفته است سه معناى مترتّبى هستند كه بر مجموع آنها توبه اطلاق مى شود.

گاهى توبه بر پشيمانى تنها اطلاق مى شود.در اين صورت علم به منزلۀ انگيزه و ترك به منزلۀ نتيجۀ بعدى آن است به همين اعتبار است كه امام(علیه السلام) فرموده است:النّدم توبة.بنا بر اين لازمه اش علمى است كه موجب پشيمانى شود

ص:367

و تصميمى است كه بر ترك گناه در آينده مفيد واقع شود.

توبه را از دو جهت واجب دانسته اند.

1-توبه موجب رضاى خدا و خشم شيطان است،درهاى بهشت را مى گشايد،نفس انسان را براى تابش خورشيد معارف الهى آماده مى كند،و او را آماده دريافت عطا و بخششهاى ربّانى مى گرداند.

2-به دليل اوامرى كه در قرآن كريم آمده است،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً» (1)و نيز به جهت وعده صادق خداوند كه توبه كنندگان را پاداش مى دهد چنان كه مى فرمايد: «عَسى رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ يُدْخِلَكُمْ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» (2)و نيز از جهت وعدۀ عذابى كه خداوند بر ترك توبه داده است.آنجا كه مى فرمايد: «وَ مَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ» (3)مشابه اينها دلايل فراوان ديگرى است كه بر وجوب توبه دلالت مى كند.

امّا توبه به دو دليل مورد قبول واقع مى شود 1-آيات شريفۀ قرآن كه از آن جمله است اين آيۀ شريفۀ: «هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَعْفُوا عَنِ السَّيِّئاتِ» (4)و اين آيه شريفه: «غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ» .

2-پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«من به سبب توبه بندۀ گناهكار خوشحال مى شوم (5)».چون خوشحالى بالاتر از قبول است مطمئناً دليل بر قبول مى تواند

ص:368


1- سورۀ تحريم(66):آيۀ(8): [1]اى مؤمنان به درگاه خدا توبۀ [2]نصوح كنيد،باشد كه خدا گناهانتان را ببخشد و شما را به بهشتى وارد كند كه از پاى درختان آن نهرها جارى است.
2- سورۀ تحريم(66):آيۀ(8): [3]اى مؤمنان به درگاه خدا توبۀ نصوح كنيد،باشد كه خدا گناهانتان را ببخشد و شما را به بهشتى وارد كند كه از پاى درختان آن نهرها جارى است.
3- سورۀ حجرات(49):آيۀ(11): [4]هر كس توبه نكند ظالم ستمكار است.
4- سورۀ شورى(42):آيۀ(25): [5]خداوند كسى است كه توبه بندگانش را مى پذيرد و گناهان آنها را مى بخشد.
5- افرح بتوبته من العبد المذنب.

باشد.و نيز پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«اگر گناهان شما به بلندى آسمان باشد و پشيمان شويد خداوند بر شما مى آمرزد (1).» بحث دهم-در بيان امورى است كه ممكن است فهم آنها در داستان خلقت آدم مشكل باشد.

اوّل-وديعه و وصيّتى است كه در گفته امام(علیه السلام)آمده و اداى آنها را خداوند سبحان از فرشتگان خواسته است.اين فرمودۀ امام(علیه السلام)در مورد وديعه و وصيّت اشاره دارد به آيۀ شريفۀ قرآن كه خداوند به فرشتگان فرمود: «فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ» .خداوند تعالى با بيان اين عبارت از فرشتگان پيمان گرفته است و به انجام اين فرمان آنها را توصيه كرده و اداى آن فرمان را از آنها خواسته است همچنان كه امام(علیه السلام)به اين سخن حق تعالى«اسجدوا لادم»استناد جسته است.

دوّم-امام كه فرمود:فاغترّه ابليس منظور از اغتراء اين است كه ابليس به ظاهر براى آدم بزرگى مى خواست،او را با التماس به گناه وسوسه كرد و ما به خواست خداوند بزودى معناى وسوسه را توضيح خواهيم داد.

سوّم-امام كه فرمود«دار المقام»منظور بهشت جاويدان است و«مرافقه الابرار»اشاره به همنشينى با فرشتگان در محضر حضرت حق دارد.

چهارم-شارحان نهج البلاغه در باره اين جملۀ امام(علیه السلام):«فباع اليقين بشكّه»اقوالى را به طريق زير نقل كرده اند.

1-آدم(علیه السلام)به چگونگى زندگى خود در بهشت يقين داشت،ولى نمى دانست كه اگر به دنيا منتقل شود زندگيش چگونه و حالش چطور خواهد بود.ابليس با ادّعاى اين كه خير خواه آدم است او را به شك انداخت و آدم خير هميشگى را كه

ص:369


1- لو علّتم الخطايا الى السّماء ثمّ ندمتم عليها كتاب اللّه عليكم.

به آن يقين داشت فراموش كرد و سخنان به ظاهر خير خواهانه ابليس در او شك ايجاد كرد و يقين خود در اثر متابعت از شيطان به شكى كه او ايجاد كرده بود فروخت و اين جمله استعاره زيبايى است بر سبيل كنايه كه شك را جايگزين يقين كرده است.

2-گفته اند كه چون خداوند تعالى از دشمنى ابليس خبر داد برايش يقين حاصل شد اما وقتى ابليس او را وسوسه كرد بر اثر نصيحت او به شك افتاد،پس گويا يقين به دشمنى ابليس را با شكى كه در مورد خيرخواه بودن او پيدا كرد معامله كرد.

3-آنهايى كه آدم(علیه السلام)را از گناه منزّه مى دانند گفته اند كه:اين عبارت حضرت مثل قديمى است كه در ميان عرب معروف بوده است براى كسى كه كار بى فايده اى را انجام مى داد ولى آنچه كه انجامش لازم بوده،ترك مى كرده است.

امام(علیه السلام)در اين جا به اين مثل تمسّك جسته است،قصد حضرت اين نيست كه آدم در امر خدا شك كرده است.

4-ابن عبّاس در بارۀ عبارت امام(علیه السلام)كه فرمود الغريمة بوهنه گفته است:

اين سخن امام(علیه السلام)به آيۀ شريفۀ: «وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً» اشاره دارد،«من براى آدم چيزى كه امر خدا را حفظ كند نيافتم.»قتاده در اين باره گفته است:منظور صبر و شكيبايى است يعنى آدم بر امر خدا صبر نكرده ضحّاك در اين باره گفته است از خوردن ميوۀ ممنوعه خوددارى نكرد.

خلاصۀ اين اقوال به اين امر باز مى گردد كه آدم داراى مقاومتى كه او را بر انجام امر خدا پايدار دارد نبود.پس گويا تصميمى كه براى او شايسته بود و نيرويى كه با آن خود را از متابعت ابليس حفظ مى كرد به ضعف و سستى در انجام امرى كه خدا به او امر فرموده بود فروخت.

پنجم-منظور از اين سخن امام(علیه السلام):«دار البليّه»دار دنيا است.زيرا با توجه

ص:370

به وسوسۀ ابليس و كوشش او براى گمراه كردن فرزندان آدم دنيا دار بلا و زندان نيكوكاران است،چنان كه امام(علیه السلام)فرمود:«دنيا زندان مؤمن و بهشت كافران است (1)».

در ذكر اين داستان هشدار بزرگى است براى پرهيز از گناهان،توضيح اين حقيقت به چند صورت زير است.

1-هر كس آنچه را بر آدم به خاطر لغزش وى گذشته است درك كند از انجام گناه بشدّت مى ترسد.شاعر در اين زمينه گفته است:

يا ناظرا نورا بعينى راغد و مشاهدا للامر غير مشاهد

تصل الذنوب الى الذنوب و ترتجى درك الجنان و نيل نور العابد

انسيت انّ اللّه اخرج آدما منها الى الدنيا بذنب واحد (2)

از فتح موصلى نقل شده:ما مردمى بهشتى بوديم ابليس ما را اسير كرد و به دنيا آورد.بنا بر اين بهرۀ ما جز غم و اندوه چيزى نيست تا زمانى كه به دنياى ديگر برگشته و به بهشتى رويم كه از آنجا رانده شده ايم.

2-بر حذر داشتن از استكبار و حسد و حرص.قتاده در تفسير اين سخن حق تعالى «أَبى وَ اسْتَكْبَرَ» گفته است:ابليس اين دشمن خدا در بارۀ آنچه خداوند تعالى به آدم داده بود حسد ورزيد و ادّعا كرد كه من از جنس آتشم و آدم از خاك و بدين طريق خود را برتر دانست و همين حرص و حسد را در قلب فرزندان آدم القا مى كند تا آنها را به كارهاى زشت وا دارد.

ص:371


1- الدّنيا سجن المؤمن و جنّة الكافر.
2- اى كسى كه نور و روشنى را با دو چشم متنعّم«از ديدگاه شخص متنعّم»مى نگرى و با اين كه چيزى را مشاهده مى كنى گويا آن را نمى بينى. گناه را از پى گناه انجام مى دهى و اميدوارى كه بهشت را درك كنى و به نور عبادت كنندگان دست يابى. آيا فراموش كردى كه خداوند آدم را با يك گناه از بهشت خارج كرده و به دنيا فرستاد.

3-خداوند تعالى با بيان اين داستان دشمنى سختى كه ميان فرزندان آدم و ابليس است تذكّر مى دهد و اين تنبيهى بزرگ بر وجوب پرهيز از گناه مى باشد.

طريق دوّم-بعضى ديگر از دانشمندان داستان آدم و حوّا را تأويل كرده و پيش از تأويل براى فهم معناى تأويلى مقدّماتى را به شرح زير آورده اند:

مقدّمۀ اوّل-در بارۀ اجزاى تركيبى وجود خارجى انسان و چگونگى آن است.در اين مورد گفته اند عناصر چهارگانه،اجسام بسيطى هستند كه اجزاى اوّليّۀ بدن انسان را تشكيل مى دهند.دو عنصر از اين چهار عنصر سبك وزن و لطيف اند كه عبارتند از آتش و هوا.و دو عنصر سنگين وزن اند كه عبارتند از زمين و آب.گفته اند جايگاه طبيعى زمين ميان سبكى و سنگينى است و طبيعت آن سرد است و خشك و وجود آن در ثبات و حفظ شكل و هيأت موجودات مفيد است.خصلت طبيعى آب اين است كه زمين را در بر مى گيرد و وزن آن نسبى است.طبيعت آن سرد و مرطوب است.وجود آب در جهان براى سهولت شكل گيرى اشياء است.مانند اين كه اشياء به وسيلۀ آب به آسانى آمادگى پذيرفتن شكل و نقوش و حالت تعادل را پيدا مى كنند.زيرا همچنان كه آب موجب مى شود كه هيأت تشكيل شده به آسانى از بين برود،سبب مى شود كه جسم به آسانى هيأت و شكل را قبول كند،چنان كه جسم خشك و تر با يكديگر در آميزند،جسم خشك از عنصر مرطوب كشش و شكل يافتن را مى پذيرد و جسم مرطوب از جسم خشك،تعديل يافته و بقا و استقامت را مى يابد.بنا بر اين جسم خشك با رطوبت از شكسته و پراكنده شدن محفوظ مى ماند و جسم مرطوب بوسيله جسم خشك از سيلان و حركت باز مى ماند.جايگاه طبيعى هوا بالاتر از آب و پايين تر از آتش است و سبك بودنش امرى نسبى است و طبيعت آن گرم و مرطوب است.فايدۀ وجودى هوا در مخلوقات اين است كه اجسام را مشبك كرده،رقيق مى سازد.

ص:372

جايگاه طبيعى آتش بالاتر از همۀ اجرام عنصرى است.كيفيّت وجودى آن مقعّر و مانند فلك ماه است.به طور مطلق وزن آن سبك و طبيعت آن داغ و خشك است.فايدۀ وجودى آتش در موجودات براى سهولت تركيبات است و جوهر وجودى حيوانات در آن جريان مى يابد و براى تجزيۀ دو عنصر به كار گرفته مى شود و آنها را به عناصر اوّليّه باز مى گرداند.

دو عنصرى كه از نظر وزن سنگين ترند در ايجاد اعضاء و استوارى آنها مفيدترند و دو عنصر سبك در ايجاد ارواح و به حركت در آوردن ارواح و اعضا مفيد است.

پس از اين توضيح،دانشمندان گفته اند مزاج كيفيّتى است كه از فعل و انفعالات اين عناصر چهارگانه پديد مى آيد.هر گاه بعضى از اين عناصر در بعضى ديگر اثر بگذارند صورت بسيط هر كدام به وسيلۀ ديگرى شكسته مى شود و از آنها كيفيّت متشابه همۀ عناصر پديد مى آيد كه به آن مزاج و قواى اولى گفته مى شود و در اساس همۀ آنها چهار عنصر حرارت.برودت،رطوبت و يبوست وجود دارد و همين چهار چيز پديد آورندۀ انواع مزاجها در اجسام موجود فسادپذير مى باشند.

خداوند هستى بخش به هر عضوى و حيوانى آنچه را كه شايسته تر بوده به آن داده است.و به انسان معتدل ترين مزاج ممكن در اين عالم را با قواى مناسبى كه با آن كار انجام دهد و به وسيلۀ آن تأثير بگذارد و يا تأثير بپذيرد بخشيده است و به هر عضوى از اعضاى انسان آنچه را كه براى انجام كار لازم داشته،داده است.

بنا بر اين بعضى اعضا را گرمتر و بعضى را سردتر و بعضى را مرطوب تر و بعضى را خشك تر آفريده است.و به وسيلۀ اخلاط كه جسمهاى مرطوب سيّال اند اعضا را در كارشان مدد رسانده كه بدون وجود اخلاط محال است كه به اعضا غذا برسد.اخلاط در چهار چيز منحصر است:يكى از خون است كه از ديگر اخلاط

ص:373

برترى است.دوّمى بلغم،سومى صفرا و چهارمى سودا مى باشد.سپس اعضا را به استخوان و غضروف و اعصاب و پى ها تقسيم كرده است و استخوان را اولين عضو متشابه الاجزا قرار داده و آن را سخت آفريده است زيرا اساس بدن و استوانه حركت و استوارى جسم مى باشد.

در مرتبۀ دوّم غضروف را قرار داده كه از استخوان نرمتر است فايدۀ غضروف متصل ساختن استخوانها به اعضاى نرم بدن است تا اعضاى نرم بدن به هنگام ضربه خوردن از استخوانها صدمه نبيند زيرا غضروفها واسطۀ ميان استخوانها و قسمتهاى نرم بدن اند و مفاصل را به يكديگر پيوند مى دهند و مانع درگيرى استخوانها با يكديگر مى شوند.

پس از غضروفها عصبها هستند كه جسم اند و از دماغ و نخاع نشأت مى گيرند،انعطاف پذيرند و به آسانى پاره نمى شوند.فايدۀ آنها اين است كه اعضا به وسيلۀ آنها احساس مى كنند و حركت انجام مى دهند.

پس از اعصاب تارهاى ارتباطى قرار دارند كه از اطراف عضلات نشأت گرفته و شبيه عصب اند و با اعضاى متحرّك برخورد دارند بر حسب انقباض و انبساط عضله اعضا را منقبض و منبسط مى كند.سپس رباطها قرار دارند و آنها نيز شبيه عصب هستند كار آنها برقرارى ارتباط ميان اعضا و حفظ آنهاست هيچ يك از آنها داراى حس نيستند تا بر اثر حركت و مالش آزرده و اذيّت شوند.

پس از رباط شريانات اند و آنها جسمهايى هستند كه از قلب سرچشمه گرفته به ديگر اندامها امتداد مى يابند.شريانات در طول ميان تهى اند و به موازات اعصاب به اعضا حيات مى بخشند و امتداد مى يابند،حركات انقباضى و انبساطى دارند،براى شادابى قلب و زدودن گازهاى مضرّ آن آفريده شده اند، كار ديگر آنها تقسيم مادۀ حياتى به اعضاى بدن است.

پس از شريانات،وريدها هستند كه شبيه شرياناتند و از كبد سرچشمه

ص:374

مى گيرند (1).فايدۀ آنها رساندن خون به اعضاى بدن است.سپس پرده هاى نازكى هستند كه از الياف عصبى نازك غير محسوس بافته شده اند و سطح اجسام ديگر را مى پوشانند و فوايدى دارند.بعضى از آنها حفظ شكل و هيأت جسم را انجام مى دهند و بعضى نقش ارتباط اعضا را بر عهده دارند و آنها را به وسيلۀ اعصاب مرتبط مى سازند.بعضى براى اعضايى كه حس خود را از دست بدهند به صورت كار اصلى سطح حسّاس به وجود مى آورند و به صورت جنبى براى ريه و طحال و كبد و كليه ها پوشش ايجاد مى كنند.چون اين پرده هاى نازك ذاتا داراى حسّ نيستند ولى مى توانند جانشين حس اعضايى شوند كه حسّ خود را از دست مى دهند.

پس از پرده هاى نازك،گوشت قرار دارد و گوشت قسمت داخلى و متخللى است كه اعضاى اصلى بدن را تشكيل مى دهد.بنا بر اين بدن داراى سه قسم اعضاى اصلى است به شرح زير:

1-وسيله غذا رساندن به بدن مانند معده،كبد،عروق،و راه رسيدن غذا به معده و كبد مانند دهان،مرى.و مسير خروج غذا مانند امعا.

2-ابزار حرارت غريزى و حافظان آن مانند،قلب،سر،شش،سينه و ساير دستگاههاى تنفسى.

3-ابزار حسّ و حركت و كارهاى عقلى مانند دماغ،نخاع،عصب، عضلات و اوتار و مانند اينها كه كارهاى عقلى به كمك آنها نياز دارد.

چون بدن ضرورتا ايجاب مى كند كه كارهاى مختلفى انجام دهد مطابق حكمت حق تعالى واجب است كه آمادگى براى ويژگيهاى متعددى كه بتوانند منشأ افعال بدن باشند داشته باشد.يكى از آن ويژگيها نفس طبيعى است كه به

ص:375


1- منظور از كبد در اين جا جگر سفيد(شُش)است كه خون اكسيژن دار را به قلب مى فرستد و قلب آن را به تمام بدن مى رساند.

آن دو قوّۀ خادم و مخدوم اختصاص يافته است.

امّا قوّه اى كه جنبۀ مخدومى دارد،دو قسم است:يكى در غذا تغيير مى دهد و دو نوع قوّۀ ديگر تحت پوشش آن است كه اوّلى غذا دهنده ناميده مى شود و فايدۀ آن تغذيۀ شخص در طول عمر مى باشد كه غذا را تحليل مى برد تا جانشين شود آنچه را كه به تحليل مى رود.و دوّمى قوّه ناميده مى شود و فايدۀ آن اين است كه حجم بدن را تا سر حدّ كمال تا اندازۀ طبيعى رشد مى دهد.

قسم دوّم از قوّۀ مخدومه براى بقاى نوع در غذا تصرّف مى كند و تحت پوشش خود دو نوع قوّه دارد:اوّل قوه اى كه مولّده ناميده مى شود و آن را در امر تناسل و زاد و ولد تصرّف مى كند تا از در آميخته بدن جوهر منى را جدا كند.دوّم قوّاى كه مصوّره ناميده مى شود و آن قوّه اى است كه پس از قرار گرفتن منى در رحم آن را شكل مى دهد و ويژگيهاى وراثتى را كه منى حامل آن است ظاهر مى سازد.

امّا قوّه اى كه خادم صرف است قوّۀ طبيعى است كه در خدمت قوّه غذا دهنده است و به چهار قسم تقسيم مى شود.

1-قوّۀ جاذبه براى اين آفريده شده است كه چيزهاى نافع را به جاى خودش جذب كند و آن در معده و كبد و مرى و رحم و ديگر اعضا وجود دارد.

2-قوّۀ ماسكه:براى حفظ منافع كليّۀ بدن آفريده شده است و تنها قوّۀ تدبير و تغيير در آن مؤثّرند.

3-قوّۀ هاضمه:قوّه اى است كه هر چه را قوۀ ماسكه نگهدارى مى كند براى آمادگى انجام فعل،در آنها تغيير به وجود مى آورد تا براى مزاج سالم،آمادگى غذا حاصل شود.

4-قوّۀ دافعه:فضولات غذا را كه شايستگى تغذيه ندارند يا بيشتر از نياز بدن هستند و يا بدن اصلاً نيازى به آنها ندارد دفع مى كند مانند بول و...

ص:376

براى قواى چهارگانۀ فوق چهار خدمت گزار وجود دارد،يعنى چهار كيفيّت كه عبارتند از حرارت،برودت،رطوبت و يبوست.تفصيل هر يك در جاى خود روشن خواهد شد.

ويژگى دوّم نفس حيوانى اين است كه دو قوّۀ محركه و مدركه به آن اختصاص دارد و قوّۀ محرّكه يا برانگيزاننده است و يا انجام دهنده.قوّۀ برانگيزاننده،قوّه اى است كه مفاهيم را انتزاع و مدركات وهمى و خيالى و نفسى را در معرض باور قرار مى دهد.يعنى ادراكات را برمى انگيزاند تا امورى را بطلبند و يا از پيشامدها بترسند و بگريزند.قوّۀ برانگيزاننده داراى دو قوّه است:

يكى شهوانى كه به سمت اشياى ضرورى يا داراى نفع كه لذّتى در آن است برمى انگيزد و تحريك مى كند و يكى غضبيّه است كه انسان را به دفاع و فرار از امور ناخوش آيند وا مى دارد و تا به پيروزى برسد و در خدمت قوّۀ برانگيزاننده قوّۀ ديگرى است كه قدرت،ناميده مى شود و در اعصاب و عضلات پديد مى آيد و ويژگى آن اين است كه ديگر اعضا را تحت تأثير قرار داده و تارهاى ارتباطى و رباطات را متأثّر مى سازد.

قواى مدركه به دو قسم تقسيم مى شود.

قسم اوّل،قوّۀ مدركۀ ظاهرى كه پنج نوع است و حواس پنجگانه ناميده مى شود.

الف-لامسه،قوّه اى است كه در تمام پوست بدن منتشر است و آنچه با بدن تماس پيدا كند درك مى كند و كيفيّات متضاد را(مانند نرمى،درشتى، سردى،گرمى)تشخيص مى دهد.

ب-ذائقه:قوّه اى است كه در اعصاب گستردۀ بر سطح زبان وجود دارد و به وسيلۀ آن مزه هاى مختلف از چيزهايى كه با سطح زبان تماس پيدا مى كند و با آب شيرين دهان در مى آميزد فهميده مى شود.

ص:377

ج-شامّه:قوّه اى است كه در دو زايدۀ مقدّم دماغ كه شبيه سر پستان هستند وجود دارد.به وسيلۀ آن دو زايده و هواى مجاور بوها تشخيص داده مى شوند.

د-سامعه:قوه اى است در عصب مفروش باطن صماخ،و با آن اصوات حرفها به وسيلۀ هوا شنيده مى شود.

ه-باصره:قوّه اى است در دو عصب مجوّف و با آن صورتهايى كه به وسيلۀ جرم شفاف (1)در رطوبت عدسى چشم نقش مى بندد درك مى شود.

قسم دوّم قواى باطنى كه پنج دسته اند يا صرفاً درك كننده اند و يا هم درك مى كنند و هم تصرّف.آن كه صرفاً درك كننده است،يا درك كنندۀ صورت جزئى است كه حسّ مشترك ناميده مى شود و در قسمت اول دماغ قرار دارد و در آن صور محسوسات جمع مى شود.پس از آن قوّه اى است كه خيال ناميده مى شود و آن خزانۀ حسّ مشترك است و در قسمت آخر تجويف جلو دماغ قرار دارد و در آن صورتهاى خيالى قرار دارد كه حتّى پس از غيبت حسّ مشترك در آنجا باقى مى ماند.

و يا درك كنندۀ معانى جزئى است كه ممكن است واهمه يا حافظه باشد.

واهمه در قسمت خالى وسط دماغ قرار دارد و معانى جزئى غير محسوس موجود در محسوسات را درك مى كند،مانند اين كه گوسفند چيزى را گرگ درك مى كند كه موجب فرار او مى شود.حافظه در قسمت خالى آخر دماغ قرار دارد و احكام جزئى حاصل از وهم را درك مى كند و خزانۀ وهم است و يا قوّه اى است كه هم درك مى كند و هم تصرّف:اين قوه به اعتبار اين كه وهم را به كار مى گيرد متخيّله و به اعتبار اين كه عقل را به كار مى گيرد متفكّره ناميده مى شود و محل آن ابتداى حفرۀ وسط دماغ است و كار آن تركيب و تفصيل بعضى از صورتها با

ص:378


1- جرم شفّاف شامل قرنيّه و زلاليّه مى شود.

بعضى صورتها،بعضى از معانى با بعضى از معانى و بعضى از معانى با بعضى صور مى باشد.و گاهى بعضى از صورتها را از بعضى،و بعضى از معانى را از بعضى تفكيك مى كند و در حقيقت مدركات را با يكديگر پيوند مى دهد و هيأت مزاجى را با حكمت الهى در مى آميزد كه اقتضاى آن اين است كه واسطۀ بين مقتضاى صور جسمانى و معانى روحانى باشد و در منشأ حكم آنها از دو طرف تصرّف كند،هر يك از اين قواى ادراكى روح مختص به خود دارد كه عبارت از جرم گرم لطيفى است كه به نسبت محدودى از لطافت اخلاط به وجود مى آيد كه حامل قواى مدركه و غير آن مى باشد.

ويژگى سوّم نفس ناطقه است:نسبت آن به بدن منزلۀ نسبت پادشاه به كشور است كه بدن و تمام اعضا و قواى ياد شدۀ فوق ابزار به نفس ناطقه اند.

نفس ناطقه را چنين تعريف كرده اند:

جوهر مجردى است كه تعلّق تدبيرى به بدن دارد.و خداوند تعالى به اين حقيقت در آيۀ شريفه اشاره دارد: «وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي» (1).و معصوم(علیه السلام)در بارۀ روح فرموده است:«ارواح سپاهيان منظّمى هستند از آنچه خوششان بيايد با آن رابطه برقرار مى كنند و از هر چه بدشان بيايد از آن فاصله مى گيرند. (2)» براى اين جوهر نفسانى دو قوّه اختصاص دارد:قوۀ نظرى و قوّۀ عملى كه در مقدّمۀ كتاب به اين دو اشاره كرديم تحقيق كلام در جوهر نفسانى و استدلال بر وجود مجرّد و كمالات آن از علوم اخلاق و بحث آن بايد در جاى خود بطور مفصل صورت گيرد.

ص:379


1- سورۀ اسرا(17):آيۀ(85): [1]از تو از حقيقت روح سؤال مى كنند بگو روح به فرمان پروردگار است.
2- الارواح جنود مجنّده ما تعارف منها ائتلف و ما تناكر فيها اختلف فيها.

مقدّمۀ دوّم-معلوم شد كه فرشتگان در نزد دانشمندان نام مشتركى است كه بر حقايق مختلف اطلاق مى شود ولى لفظ جنّ هر چند در اصل لغت بر همۀ فرشتگان دلالت مى كند زيرا از ريشۀ اجتنان كه به معناى استتار است گرفته شده و با توجّه به اين معنى فرشتگان نيز از ديدگان پنهانند،ولى در عرف علما لفظ جنّ اختصاص به ارواحى دارد كه به عالم عناصر مربوط است.بنا بر اين گاهى بر آنها به اعتبار اين كه فرستادۀ خدا و انجام دهندۀ اوامر او مى باشند ملائكه گفته مى شود و كارشان بر نظام عقل جريان دارد و گاهى به اعتبار ريشۀ لغوى اجتنان به آنها جنّ اطلاق مى شود.جمعى از آنها به دليل مصلحت عقلى و عمل بر وفق مصلحت جهان و نظام آن،مسلمان و تسليم حق مى باشند.و گروهى به خاطر مخالفتشان با موازين عقلى و مصلحت نظام جهان،كافر و از شياطين اند.

گاهى صدق جنّ بر نفوس ناطقۀ انسانى،از جهت ديگر اعتبار مى شود و آن اين است كه نفس ناطقۀ انسانى به دليل مجهّز بودن به نور علم چيزهايى را مى بيند كه نادانان از آن بى اطلاعند.

جنّ را به لحاظى مى توان به چهار دسته تقسيم كرد و آن تقسيم عبارت از اين است كه جن يا عالم است يا جاهل و به هر حال يا موافق ظاهر شريعت و مطيع و متمسّك به آن است يا نيست.اوّلين دسته آنهايى هستند كه عالم و عامل به مقتضاى ظاهر شريعت اند و اين طايفه را جنّ مسلمان و مؤمن مى گويند.

علما گفته اند:اينانند آنهايى كه خداوند تعالى در قرآن،پيامبر خود را از آنها آگاه ساخته است.آنجا كه مى فرمايد: «قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالُوا إِنّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً يَهْدِي إِلَى الرُّشْدِ فَآمَنّا بِهِ» (1).

دانشمندان گفته اند از چيزهايى كه اين حقيقت را بيان مى كند اين است:

ص:380


1- سورۀ جنّ(72):آيۀ(1): [1]بگو به من وحى شده است كه گروهى از جن قرآن را شنيدند و گفتند ما قرآن عجيبى را شنيديم كه به رشد [2]هدايت مى كرد و به آن ايمان آورديم.

آسمانى كه جنّ از آن خبر مى دهد و به آن دسترسى پيدا مى كند آسمان حكمت و شريعتى است كه در مفهوم آسمان مستتر است.مفسّران گفته اند منظور از نقل اين عبارت از جنّيان در قرآن«لمسّهم لها»اين است كه آنها امر شريعت را در آغاز ظهور متوجّه بوده اند،ولى صحّت اين كه حكمت را بياموزند و اظهار و تعليم و تعلّم كنند،چنان كه قبل از ظهور شريعت داشته اند،روشن نيست.و منظور از اين گفتۀ جنّيان كه در قرآن نقل شده. «فَوَجَدْناها مُلِئَتْ حَرَساً شَدِيداً وَ شُهُباً» (1)، حافظان شريعت كه علماى شريعت و پادشاهان صالحى كه حقيقت شريعت و قوانين آن را نگهبانى مى كنند مى باشند و منظور از اين گفتۀ جنيّان كه در قرآن نقل شده: «وَ أَنّا كُنّا نَقْعُدُ مِنْها مَقاعِدَ لِلسَّمْعِ» (2)،اين است كه قبل از ظهور شرايع، حكمت را درس مى گفته و مى آموخته اند،و بر آنها ايراد و مانعى نبوده است.و اين سخن آنها كه: «فَمَنْ يَسْتَمِعِ الْآنَ يَجِدْ لَهُ شِهاباً رَصَداً» (3)اشاره به اين است كه هر يك از جنيّان كه از شريعت اعراض كند و در مقابل آن اظهار حكمت كند از دست نگهبانان دين و حافظان شريعت شهابى را دريافت مى كند كه او را ادب كند و بسوزاند.

دوّمين دسته جنّيانى هستند كه مخالف شريعت و نواميس الهى و تابع قوا و مقتضاى طبيعت خود مى باشند.اينان شياطين جنّ و پيروان شيطان هستند.

سوّمين دسته از جنّيان نادانانى هستند كه ظاهر شريعت را گرفته و به آن عمل مى كنند اينان مسلمانانى از انس هستند.

چهارمين دسته،نفوس نادانى هستند كه شريعت و عمل به آن را ترك كرده و تابع مقتضاى طبيعى خود هستند،اينان شياطين انس هستند.

ص:381


1- سورۀ جن(72):آيۀ(8): [1]آسمان را ديديم كه از نگهبانان سرسخت و شهابها پر شده بود.
2- سورۀ جن(72):آيۀ(9): [2]ما پيش از اين به استراق سمع در آسمانها مى نشستيم اما اكنون هر كس بخواهد استراق سمع كند شهابى را در كمين خود مى يابد.
3- سورۀ جن(72):آيۀ(9): [3]ما پيش از اين به استراق سمع در آسمانها مى نشستيم اما اكنون هر كس بخواهد استراق سمع كند شهابى را در كمين خود مى يابد.

با توجّه به توضيح فوق دانشمندان گفته اند:با اين بيان بين گفتۀ خداوند تعالى كه فرمود: «إِلاّ إِبْلِيسَ كانَ مِنَ الْجِنِّ» و بين استثناى ابليس از فرشتگان كه اقتضاى آن فرشته بودن ابليس است فرقى نمى ماند.فرشته بودن ابليس به اعتبار عبادت و تمسّك او به شريعت است و جنّ بودن ابليس به اعتبار ذات اوست.

ابليس به اعتبار عبادت فرشته بود.ولى بعد به اعتبار سرپيچى شيطان ناميده شده است.همچنين است جنيان[بنا بر اين ابليس به اعتبار ذات جنّ و به اعتبار عبادت فرشته و به اعتبار سرپيچى از فرمان پروردگار شيطان است].

مقدّمۀ سوّم-دانشمندان مى گويند هر چه زاد و ولد مى كند لازم نيست كه در آغاز از مادرى متولّد شده باشد و در اين مورد مثالهايى آورده و گفته اند:مثلاً عقرب از بادروج(ريحان)و مغز نان پديد مى آيد و زنبور[چنان كه گفته اند]از سوختۀ استخوان گوساله نابالغ،و موش از ريگ ريزه و خاك آفريده شده و مانند اينها (1).

سپس از اينها موجوداتى متولّد مى شوند و بر مبناى زاد و ولد نوع آن حيوان باقى مى ماند با توجّه به اينها،مانعى نيست كه انسان در اول خلقت چنين باشد.يعنى اوّلين شخص از خاك آفريده شده باشد و سپس نوع آن از زاد و ولد ادامه يابد با توجّه به توضيح فوق وقتى كه آدم به طور مطلق در عبارت دانشمندان به كار مى رود گاهى مقصود امر جزئى است و گاهى امر كلّى.مقصود از امر جزئى اوّل شخص است كه از اين نوع پديد آمده است و بر همين معناى چيزى حمل كرده اند سخن حق تعالى را كه فرمود: «إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ» (2)و اين

ص:382


1- نظر شارح يك نظر قديمى است كه با علم امروز حتّى خداشناسى وفق نمى دهد زيرا پيدايش موجود زنده در سلسلۀ علل از موجود غير زنده محال است مگر اين كه مقصود ابتداى خلقت باشد كه در آن صورت آغاز پيدايش است و نه سلسلۀ علل.-م.
2- سورۀ آل عمران(3):آيۀ(59): [1]همانا مثل خلقت عيسى در نزد خداوند مثل آدم است كه از خاك آفريده شد.

آيۀ شريفه را: «إِنّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ» (1)،به معناى زاد و ولد حمل كرده اند.

گاهى مقصود از مفاهيم جزئى آدم،اوّل شخصى است كه در زمين خليفه قرار گرفته است و مأمور به نشر حكمت و ناموس شريعت شده است.و امّا مفهوم كلّى گاهى مقصود از آن مطلق نوع انسان است و بر همين معانى حمل شده است،اين آيۀ شريفه: «وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ» (2).

گاهى مقصود از آدم صنف انبيا و دعوت كنندگان به سوى خداست.

چنان كه از سرور فرستادگان(صلی الله علیه و آله)نقل شده است كه فرمود:«هر پيامبرى آدم روزگار خود مى باشد (3)»و باز فرمود:«من و تو اى على پدران اين امّتيم (4)».

ممكن است سخن حضرت باقر،محمد بن على(علیه السلام) را كه فرمود:پيش از آدمى كه پدر ماست هزار هزار آدم و يا بيش از آن گذشته اند (5)»بر اين معنى حمل كرد.

پس از ثابت شدن مطلب فوق مى گوييم براى هر آدمى به معنايى كه ذكر شد،فرشته اى اختصاص دارد كه مأمور به سجده براى اوست و ابليسى كه در معارضه و مخالفت با اوست.

امّا آدم به معناى اوّل و دوّم[يعنى اوّل شخصى كه از خاك آفريده شده و يا اوّل شخصى كه در زمين خليفۀ خدا شده است]فرشتگانى كه مأمور به سجود براى او هستند همان قواى بدنى و نفوس مردم زمانش هستند كه مأمورند از او پيروى كرده،سخنش را بشنوند و ديگر قوايى كه در اطراف عالم هستند همگى مأمورند در برابر او خاضع باشند و در حوائج و مهمات او كوشش و براى تحقّق مقصودش

ص:383


1- سورۀ انسان(76):آيۀ(2): [1]ما انسان را از نطفه آفريديم.
2- سورۀ طه(20):آيۀ(115): [2]ما پيش از اين با آدم عهد بستيم و او فراموش كرد.
3- كلّ نبى فهو آدم وقته.
4- انا و انت يا على ابوا هذه الامّه.
5- قد انقضى قبل آدم الذى هو ابونا الف الف آدم و اكثر.

وى را يارى كنند.

امّا ابليس معارض آدم،قوّۀ وهميّه است كه با اقتضاى عقل عملى مخالفت كرده و در زمين فساد مى كنند و همچنين اند نفوس متمرّد از شنيدن و قبول حق،كه از طاعت عقل بيرون مى روند،و آنان شياطين انس و جن اند كه بعضى بر بعضى فخر كرده،گفتار بيهوده و غرور را به يكديگر تلقين مى كنند.و همين معناى توجيهى در باره ملائكه و ابليس از جنس آدم است،كه مقصود از آن صنف انبيا و دعوت كنندگان به سوى خداوند تعالى به حكمت و موعظۀ حسنه مى باشد،صدق مى كند.

امّا آدمى كه منظور از آن نوع انسان باشد تمام فرشتگانى كه در اين عالم هستند و ذكر كرديم مأمور به سجده كردن به او مى باشند و ابليس هر شخصى از اين نوع است كه قوّۀ واهمۀ او با عقلش در نزاع است و لشكريان ابليس نيروى شهوت،غضب و غير اينهاست كه زير فرمان قوّه واهمه مى باشد.پس از دانستن اين مقدّمات اينك به معناى متن خطبه باز مى گرديم و مى گوييم:شايسته است، آدمى كه در خطبۀ امام(علیه السلام)از آن ياد شده است بر مطلق نوع انسانى حمل شود .

بنابراين،سخن امام(علیه السلام): «ثمّ جمع سبحانه... تا حتى لزبت »اشاره به اصل آميختگى عناصر است.و اين كه امام(علیه السلام)دو عنصر زمين و آب را اختصاصاً آورده است براى اين است كه اساس ايجاد اعضاى قابل مشاهده و محسوس انسان بر آن دو استوار است.سخن امام(علیه السلام)كه فرمود:«حتّى خلصت و حتّى لزبت»اشاره به نهايت استعدادى است كه آدم به آن رسيده است و بر وجود آن افاضۀ صورت شده است.و اين كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: فجبل منها صورة ذات احناء و وصول و اعضاء و فصول ،اشاره به خلق صورت انسان و افاضۀ كمال اعضا و مفاصل و آنچه كه به صورت قوام مى بخشد دارد.و ضمير«منها»به تربت باز مى گردد و از ظاهر لفظ چنين فهميده مى شود كه صورت انسان كه

ص:384

خلق مى شود،در زمينۀ كمال استعداد خاك و بدون واسطۀ مراحل ديگر خلقت است.اين معنى كه براى كلام امام(علیه السلام)ذكر كرديم،در صورتى است كه آدم را بر اوّل شخصى كه از اين نوع پديد آمده است حمل كنيم،ولى اگر آدم را مطلق نوع انسان بدانيم مقصود از از جبل منها صورت انسانيّتى است كه دارد و از خلقت صور مكرر و پياپى پديد آمده است،چنان كه خداوند تعالى فرموده است:

«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ» (1).

بنا بر اين صورت انسانيّت از نطفه سرشته شده است،كه آن از فزونى هضم چهارم كه حاصل از تغذيه مى باشد فراهم آمده است.و اين صورت يا حيوانى است يا نباتى.صورت حيوانى به نبات منتهى مى شود و نبات از خلاصۀ زمين و آب كه همان خاك آمادۀ رويش است تولّد مى يابد.اين معنى كه ذكر شد مخالف كلام امام(علیه السلام)نيست.زيرا تربت يا خاك پس از آن دوره هاى مختلفى از خلقت و فطرت بر آن بگذرد به صورت منى در مى آيد.و صحيح است كه گفته شود صورت انسان از خاك سرشته شده است .

امام(علیه السلام)كه فرمود: اجمدها حتّى استمسك... در هر دو جمله ضمير به صورت و اعضاى صورت باز مى گردد.بنا بر اين اجماد نهايت استوارى است كه به بعضى از اعضا مانند گوشت،عصب،عروق و نظير اينها اطلاق مى شود.و اصلاد به بعضى ديگر از اعضايى كه محكمى بيشترى دارند گفته مى شود مانند استخوان، دندانها و نظير اينها.علّت نسبت دادن مخلوقات به مدبّر حكيم به اين دليل است كه او نخستين علّت است،و گرنه در سلسلۀ علّت و معلول طبيعى حرارت،مادّه را مستعد حركت،و برودت زمينه رشد خلقت،و رطوبت شكل پذيرى اجسام،و يبوست استوارى و استحكام شكل را،به صورت علتهاى نزديك،سبب مى شوند.

ص:385


1- سورۀ مؤمنون(23):آيۀ(13): [1]ما آدمى را از خلاصۀ خاك آفريديم،سپس او را به صورت نطفه در مكان آرام و استوار قرار داديم.

فرمودۀ امام(علیه السلام)كه فرمود: لوقت معدود و اجل معلوم ،احتمال دارد كه مقصود هر مرتبه اى از مراتب تركيب بدن انسان باشد و اين كه انسان در وقت محاسبه شده اى از دوره اى به دورۀ ديگر خلقت انتقال مى يابد و در مدت معلومى به كمال مى رسد.احتمال ديگر اين كه مقصود از وقت معدود و اجل معلوم وقتى باشد كه خداوند سبحان براى انحلال اين تركيب مقدّر كرده است چنان كه در آيه اى از قرآن مى فرمايد: «وَ ما نُؤَخِّرُهُ إِلاّ لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ » (1).

در اين فرمودۀ امام(علیه السلام): ثمّ نفخ فيها من روحه ،ضمير مؤنّث به صورت باز مى گردد.شبيه اين سخن امام(علیه السلام)در قرآن كريم آمده است.آنجا كه مى فرمايد:

«فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ» .مقصود از تسويه(استوارى) افاضۀ تمام استعدادها و آمادگى براى پذيرش صورت است.مقصود از نفخ (دميدن)در اينجا روح دادن به اوست وقتى كه استعدادش به كمال برسد.استعمال نفخ در اينجا استعاره اى زيباست.زيرا نفخ خارج شدن هوا از دهان دمنده است به شيء مورد نفخ تا آتش در آن شعله ور شود.و چون حقيقت نفخ به اين معنى در حق خداوند تعالى ممتنع است.عدول از آن لازم و لفظ را بر معنايى شبيه آن بايد حمل كرد و چون شعله ور شدن نور نفس در فتيلۀ بدن از جود خداوند بخشنده به هر قابل آن است،به حسب خيال ضعيف ما مشابهت پيدا مى كند با آنچه كه از بر افروختن آتش در محل قابل آن به وسيلۀ نفخ مشاهده مى كنيم.بنا بر اين لفظ نفخ تعبير زيبايى است.و مجاز آوردن لفظ نفخ از افاضۀ جود الهى براى نفس در بدن به دليل مشابهت خيالى است،اگر چه موضوع در نزد ما از اين مهمتر است.

در بارۀ نسبت روح به خداوند تعالى احتمال دارد كه روح به يكى از سه معناى زير باشد:

ص:386


1- سورۀ هود(11):آيۀ(104): [1]ما اجل او را به تأخير نمى اندازيم مگر مدّت معيّنى.

1-جبرئيل كه روح الامين است و روح به اين معنى نسبتش به خداوند متعال روشن است.با نظر به اين معنى روح،نسبت نفخ آن به خداوند به اين دليل است كه او علّت اولى است و جبرئيل واسطه اى است كه خداوند تعالى او را مبدأ براى لفظ نفخ روح در صورت آدم قرار داده است.

2-منظور از روح،جود و نعمت و فيض خداست كه به آدم و غير آدم بخشيده شده باشد دليل اين كه جود به روح تعبير شده است اين است كه روح منشأ حيات است.و آن روح كلّيى است كه قوام وجودى هر چيزى به آن بستگى دارد و نسبت روح،به اين معنى،به خداوند روشن است.نظر به معناى دوّم من در عبارت«من روحى»براى تبعيض آمده است.

3-مقصود از روح ممكن است نفس انسانى باشد،در اين صورت من زايده است.و از بين همۀ موجودات لطيف،نسبت روح به خداوند براى اين است كه از داشتن جهت و مكان منزّه است و در حقيقت روح از نظر وجودى به معناى اطلاع به همۀ اشياء و حقايق آنهاست.مناسبت و مشابهتى كه روح با حق تعالى دارد براى هيچ يك از جواهر جسمانى وجود ندارد و به همين دليل خداوند با نسبت دادن روح به خود آن را شرف بخشيده است .

امام(علیه السلام)كه فرمود:فمثلت انسانا اشاره به كيفيت سرشت شكل و اندام انسان دارد و در آن اين لطيفه وجود دارد كه سيماى انسانى داشته و شايستۀ نفخ روح است.و دليل اين مطلب عطف گرفتن جملۀ فوق است به نفخ روح به وسيلۀ «فاء»[يعنى چون در او نفخ روح شده شايستگى انسان بودن را يافته است].

امام(علیه السلام)كه فرمود: ذا اذهان يجيلها ،اشاره به قوّه مدركه و متصرّفه انسان است و معناى اجاله تحريك و برانگيختن قواى باطنى در گرفتن صور جزئيّه مى باشد.چنان كه صور جزئيّه براى حسّ مشترك،و معانى جزئى براى وهم حاصل مى شود .

ص:387

امام(علیه السلام)كه فرمود: و فكر يتصرّف بها ،اشاره به قوّۀ انديشه در هر يك از افراد انسان و تصرّف آن در بررسى قوّه خيال و وهم و تركيب بعضى با بعضى و يا تجزيۀ بعضى از بعضى مى باشد .

كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: و جوارح تختدمها ،اشاره به اعضاى عمومى است كه قبلا توضيح داديم كه همۀ آنها خدمت گزار براى نفس و ابزار كار براى آن مى باشند و از آن جهت به«ايدى»(دستها)تعبير شده اند،چنان كه در آيۀ شريفه آمده است: «فَأَصْبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ عَلى ما أَنْفَقَ فِيها» (1).احتمال دارد كه منظور از جوارح اعمّ از اعضاى ظاهرى باشد و شامل چشم و قلب نيز بشود.چنان كه از معصوم نقل شده است:يا مقلّب القلوب و الابصار،در اين عبارت تغيير و دگرگونى براى قلب نيز به كار رفته است .

كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: و معرفة يفرق بها بين الحقّ و الباطل ،احتمال دارد كه اشاره به استعداد نفس براى درك معقولات ثانوى باشد كه بر حسب اين كه داراى معارف اولى،يعنى بديهيّات اوّليّه است،عقل بالملكه ناميده مى شود.زيرا حق و باطل امور كلى هستند و قواى بدن در ادراك امور كليّه بهره اى ندارند.و محتمل است كه مقصود معرفت قوّۀ استعدادى اولى براى انسان باشد كه عقل هيولانى ناميده مى شود .

در اين عبارت:الاذواق و المشام و الالوان و الاجناس،امام(علیه السلام)به سه موضوع اشاره فرموده است.

1-براى انسان وسيله اى وجود دارد كه با آن چشيدنيها،و وسيلۀ ديگرى است كه با آن بوييدنيها،و ابزارى است كه با آن رنگها را درك مى كند.قبلاً همۀ اينها را توضيح داديم.

ص:388


1- سورۀ كهف(18):آيۀ(42): [1]او مرتّب دستهاى خود را-به خاطر هزينه هايى كه در آن صرف كرده بود-به هم مى ماليد.

2-در اين عبارت بيان مى كند كه نفس به وسيله اين قوا جزئيّات را درك مى كند،زيرا اين ابزار را در رديف آنچه كه نفس در آن تصرّف مى كند و بين آنها فرق مى گذارد،شمرده است.

3-اجناس را پس از بر شمردن ابزار چشايى و بويايى ذكر كرده به اين دليل كه نفس امور كليّه را از بررسى جزئيّات انتزاع مى كند،زيرا اجناس امور كليّه اند و نفس پس از ادراك جزئيّات و بررسى آنها متوجّه موارد مشاركت و مباينت آنها مى شود و از آنها تصوّرات و تصديقات كلى انتزاع مى كند.به نظر مى رسد كه مقصود از اجناس در اين جا امور كلّى مطلق باشد نه بعضى از كليّات،چنان كه در اصطلاح علمى نيز چنين است.

در سخن امام(علیه السلام)كه فرمود: معجونا بطينت الالوان المختلفة ،معجونا،به عنوان حال يا صفت براى انسان منصوب آورده شده است.و مقصود آن اشاره به اختلاف جسمى نوع انسانهاست به حسب رنگها كه به واسطۀ استعداد ذاتى آنها حاصل مى شود.چنان كه از پيامبر نقل شد كه بعضى انسانها قرمز و بعضى سفيد و بعضى سياه اند.و قبلاً:و طينة الالوان...داشتيم،و منظور از معجون كردن به الوان مخلوط كردن آنهاست،چنان كه انسانها داراى رنگهاى مختلفى هستند.

بدن يك شخص نيز رنگ واحدى ندارد.آميختگى اعضاى بدن با يكديگر ايجاب مى كند كه بعضى از آنها سفيد،مانند دندانها و استخوانها،بعضى قرمز، مانند خون و بعضى سياه باشند مانند سياهى چشم و مو.و همين طور اختلاف اشخاص در صفات كه امام(علیه السلام)به صورت كنايه:سهل،حزن،خبيث و طيّب بيان فرموده بود،به اين حقيقت باز مى گردد كه چون زمين داراى عناصر آميختۀ فراوانى است و همۀ آن عناصر به نسبتى در ساختمان جسمانى انسان شركت دارند،گوناگونى سرزمينهاى مختلف اثر كاملى در تفاوت تركيب براى قبول اخلاق مختلف سهل،حزن،خبيث،و طيّب دارند .

ص:389

فرموده است: و الاشباه المؤتلفه و الاضداد المتعاديه... تا و المسائة و السّرور امّا اعضاى بهم پيوسته،مانند استخوان و دندانها و مشابه آنهاست اجسام متشابه هستند كه بعضى با بعضى پيوسته شده و بدين وسيله صورت كلّى بدن قوام مى يابد و تركيب اندامها كامل مى شود.

اضداد متعاديه مانند كيفيّات چهارگانه اى كه امام(علیه السلام)از آنها به حرارت و برودت و رطوبت و يبوست ياد مى كند.امام(علیه السلام)به جاى يبوست لازم آن جمود را كه در لغت به معناى يبس نيز به كار رفته آورده است.

اخلاط متباينه:منظور اخلاط چهارگانه:خون،صفرا،بلغم و رسود است كه قبلاً توضيح داده شد.

مسائه و سرور:اين دو از كيفيّات نفسانى هستند و معناى آنها روشن است.

اسباب خوشحالى و بدحالى:سبب شادمانى،يا جسمانى است يا فاعلى در صورتى كه سبب جسمانى باشد،كه به هر حال مترتّب بر روح نفسانى است،به سه صورت ممكن است:يا فزونى كمّى دارد يا در لطافت و غلظت معتدل است و يا جنبۀ كاستى و كمتر از اعتدال را داراست.هر مقدار جنبۀ كمّى نفس فزون باشد تأثير كيفى آن در شادمانى بيشتر است.و امّا سبب فاعلى براى شادمانى:

اساس آن يا تخيّل كمال است مانند تخيّل علم،قدرت،احساس محسوسات شادى آفرين،يا توانايى يافتن بر تحصيل مقصود و مراد مى باشد،مانند غلبه و پيروزى بر خصم،رهايى از مشكلات و يادآورى امور شادى بخش.

اسبابى كه موجب غم و غصّه مى شوند امور مقابل اسباب شادى بخشند، كه يا اسبابى هستند كه زمينۀ جسمانى دارند يا فاعلى.اسبابى كه زمينۀ جسمانى دارند يا مانند صفت روحى كه در افراد داراى نقاهت و خسته از بيمارى و پيران وجود دارد و يا از غلظت مزاج است همچنان كه در افراد سودايى وجود دارد.و يا از رقّت مزاج و روحيه،همچنان كه در زنان مشاهده مى شود.امّا اسباب فاعلى

ص:390

غم در برابر اسباب شادمانى است و گاهى هر يك از آنها شدّت مى يابد به دليل تكرار سببهاى ذكر شده كه در اين صورت غم يا شادى ملكۀ شخص مى شود و بنا بر اين شخص را خوشحال يا محزون مى نامند.

منظور امام(علیه السلام)آگاهى دادن بر اين است كه در طبيعت انسان قدرت و استعداد قبول اين كيفيّات و امثال آنها وجود دارد.و منظور از اين قدرتها روشن شدن حقيقت غم و شادى است و اين كه البته قدرت زمينۀ هر دو كيفيّت شادى و غم است،ولى استعداد جز براى يكى از اين دو نمى تواند باشد .

فرموده است: استأدى اللّه سبحانه... تا الاّ ابليس با توجه به گفتۀ فلاسفه چون هر انسانى از خود به نفس ناطقه تعبير مى كند، انسان از نظر آنها عبارت است از نفس ناطقه و گفته اند مقصود از فرشتگانى كه مأمور سجده بر آدم شدند قواى بدنى هستند كه در برابر نفس عاقله مأمور به خضوع و خشوع شدند،تا فرمان او را اطاعت كنند و به همين منظور آفريده شده اند.منظور از عهد خداوند و وصيّت او به فرشتگان همان چيزى است كه در آيه شريفه: «إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ» (1)آمده است.امر به فرشتگان در اين جا بر اساس حكمت الهى به قضاى ازلى پيش از وجود به منظور عهد و پيمانى است كه از قواى بدنى گرفته است و از قوا خواسته است كه وقتى نفس عاقله به زبان انبيا و به وسيلۀ وحى هدايت شود منقاد و خاضع باشند و اين است معناى قول خداوند:ف «اسْجُدُوا لِآدَمَ» .

اين كه خداوند فرموده است «فَسَجَدُوا» اشاره به قواى بدنى است كه در بندگان صالح خدا موجود است و از نفس عاقله فرمان مى برد.اين كه فرموده است:الاّ ابليس و قبيله اشاره به قوّۀ واهمه و ساير قوايى است كه تابع قوّۀ

ص:391


1- سورۀ ص(38):آيۀ(72): [1]يادآور زمانى را كه پروردگارت به فرشتگان گفت من بشرى از گل مى آفرينم و چون آن را به آفرينشى كامل [2]بياراستم و از روح خود در او دميدم بر او سجده كنيد.

واهمه و در جهت تضاد با عقل در نزد اشخاص كافر و فاسق كه از اوامر خدا سرپيچى دارند مى باشد.پس معلوم شد كه رئيس قواى بدنى قوّۀ واهمه است و به هنگام معارضۀ با عقل و پيروى شخص از قواى واهمه به منزلۀ پيروى از سپاهيان ابليس و مددكاران او مى باشد .

در بارۀ اين جملۀ حضرت: اعترته الحميّة و غلبت عليه...خلق الصلصال ، فلاسفه و حكما گفته اند كه مقصود از اين كه ابليس و سپاهيانش از آتش آفريده شده اند اين است كه ارواح حامل اين قوا چنان كه دانسته شد اجسامى لطيف هستند و از لطافت اخلاط كه بشدّت گرم است و هوا و آتش در آن غلبه دارد آفريده شده اند كه آفرينش از اين عناصر آسانتر و آخرين مرحله خلقت اعضاى بدن مى باشد و همچنين است قلب كه سرچشمۀ اجزاست.بنا بر اين آن ارواح به منزلۀ بدن براى اين قوا هستند و به همين دليل است كه ابليس به آتش نسبت داده شده است.و خداوند متعال از قول وى فرموده است: «خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ» .و باز فرمود:

«وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُومِ» ،منظور اين است كه پيش از وجود جنّ و ابليس مقدّر كرديم كه عنصر آتش و هوا در وجود جنّ و ابليس غلبه داشته باشد.

بعضى از حكما گفته اند كه چون عنصر آتش لطيفترين عنصر،و قواى واهمه و زمينه هاى آن لطيفترين امور جسمانى است،بنا بر اين تكوّن آنها از لطيفترين اخلاط است و به همين دليل است نسبت دادن اين قوا به آتش از ديگر عناصر مناسبتر است،زيرا كه در لطافت مشابه يكديگرند،پس رواست كه در بارۀ ابليس گفته شود كه اصلش از آتش است.نگوييد كه اگر منظور از انسان نفس ناطقه باشد پس معناى كلام ابليس كه گفت: «خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ» چيست؟ چرا كه مى گوييم:همان گونه كه به دليل غلبۀ عنصر آتش در روح حامل ابليس صحيح است كه بگوييم ابليس از آتش است،همچنين به دليل غلبۀ عنصر خاك در وجود آدم صحيح است كه او را از خاك بدانيم.

ص:392

پاسخ ديگر اين كه قوّه واهمه ابليس جز معانى جزئى مربوط به محسوسات را درك نمى كند پس حكمى كه صادر مى كند جز در موارد اشياء محسوس صادق نيست.هر چند ثابت شد نفس جوهر كه مجرّد است و از دسترس خرد بيرون،امّا ابليس انسان را چيزى غير از همين بدن محسوس آفريده شده از خاك نمى دانست.

پس از توضيح موضوع فوق در بارۀ كلام امام(علیه السلام)مى گوييم:چيره شدن خود بزرگ بينى بر ابليس و اين كه خود را به آتش نسبت مى دهد نسبت مجازى است،زيرا عادت اين طور جارى است كه شخص از جنبۀ نقص خود روگردان بوده و به جنبه هاى مورد افتخار و انتساب خود به آن رو آورده و خو را عزيز مى داند.بنا بر اين زبان حال ابليس و قواى تابع آن اين است كه سجدۀ بر آدم را با عبارت: «لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» (1)انكار كرد و خلقت خود را بهترين عنصر يعنى آتش دانست.حكما گفته اند چون خداوند متعال اين حال را از ابليس ديد او را لعنت و طرد كرد و از بهشت بيرون راند و فرمود: «قالَ فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ إِلى يَوْمِ الدِّينِ» (2).

حكما گفته اند پس از آن كه دانستى جنّت،معارف حق سبحانه و سرور و شادمانى عبارت است از مطالعۀ انوار كبريائى الهى و درجات بهشت مراتبى هستند كه عقل در مقام سلوك از مرتبه اى به مرتبه اى منتقل مى شود تا به باغهاى قدس و مجاورت ساكنان بلند مرتبه برسد.بنا بر اين روشن مى شود كه كيفيّت قوّۀ واهمه از پيمودن اين مراتب ناتوان است.بنا بر اين مطرود و ملعون شدن ابليس و

ص:393


1- سورۀ حجر(15):آيۀ(33): [1]من هرگز به بشرى كه از گل و لاى كهنه خلق كرده اى سجده نخواهم كرد.
2- سورۀ حجر(15):آيۀ(34): [2]از بهشت بيرون شو كه رانده اى و تا روز رستاخيز نفرين من بر تو است.

تحريم بهشت بر او به سرشت وجودى قوّۀ واهمه بر مى گردد كه از ادراك علوم كليّه كه ميوه هاى بهشت و متنّعم شدن از آن است ناتوان مى باشد و تقدير الهى در بارۀ قواى واهمه چنين است.از آياتى كه بر اين حقيقت دلالت دارند اين آيه است:

«رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ» (1)،يعنى چون خلقت مرا چنين سرشتى كه به بهشت راه نيابم و از نعمتهاى آن بهره مند نشوم،انسانها را به خواسته هاى مادّى و لذّتهاى فريبنده مى كشانم و از پرستش تو باز مى دارم،تا به بهشتى كه براى آنها آفريده اى هدايت نشوند و به آن توجه نكنند.مگر كسى را كه از اغواى من محفوظ بدارى و او را بر قهر و غلبۀ من مسلّط كنى و آنان بندگان مخلص تو هستند يعنى نفوس كاملى كه از پيروى نيروهاى شيطانى پاك باشند و بر شياطين و قهر آنان مسلّط مى باشند.

و معناى توجيهى آيۀ شريفۀ: «أَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ» ،اين است كه براى انسان دو مقطع وجود دارد،اولى جدا شدن جانها از بدن،دوّمى برانگيخته شدن انسانها و داخل شدن در عالم ديگر چون طبيعت قوّۀ واهمه دوست داشتن در بقاى در دنياست به اين دليل كه در عالم ديگر بهره اى ندارد بهترين زبان حال اين است كه بگويد: «رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ » (2).

دربارۀ سخن امام(علیه السلام)كه فرمود: فاعطاه اللّه النظرة ،بايد گفت كه چون قوّۀ واهمه و سپاهيان او در بدن تا روز مرگ باقى هستند بهترين بيان در حكمت الهى اين است كه بگويد: «مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ» (3)و معناى سخن امام(علیه السلام)همين است.

ص:394


1- سورۀ حجر(15):آيۀ(39): [1]گفت خدايا چنان كه مرا گمراه كردى من نيز در زمين(همه چيز را) در نظر فرزندان آدم جلوه مى دهم و همۀ آنها را گمراه خواهم كرد بجز بندگان خالص و پاك تو را.
2- سورۀ حجر(15):آيه هاى(36-38):گفت پروردگارا مرا تا روزى كه مردم برانگيخته مى شوند مهلت بده،خداوند فرمود:تو تا روز رستاخيز از مهلت يافتگانى.
3- سورۀ حجر(15):آيه هاى(36-38):گفت پروردگارا مرا تا روزى كه مردم برانگيخته مى شوند مهلت بده،خداوند فرمود:تو تا روز رستاخيز از مهلت يافتگانى.

فرموده است: استحقاقا للسّخطة و استماعا لبليّة و انجازا للعدّه پيش از اين معلوم شد كه بليّه به عنوان مفعول له منصوب است و فساد و قوّۀ واهمه و ابتلاى خلق به آن و شرى كه از ناحيۀ قوّۀ واهمه صادر مى شود امورى هستند كه بالعرض داخل در قضاى الهى اند.پس رواست كه بگوييم مقصود از ابليس قوّۀ واهمه،و انظار و مهلت و مستحق خشم خدا شدن و اعمال وعده هاى خدا در بارۀ آن باشد.و سخطه در اين جا استعاره است.و چون سخط عبارت از حالتى است براى انسان،لازمۀ وجود سخط،فرد مورد خشمى است كه اعمال او مورد پسند نباشد و از طرفى لازمۀ حال ابليس هنگام سرپيچى از فرمان خدا و مهلت يافتن از جانب خدا،اعراض خداوند از او و پيروان اوست.بنا بر اين مشابهتى بين اين دو،وجود دارد و رواست كه لفظ سخط را براى قوّۀ واهمه استعاره بياورند.

امّا وعده اى كه خداوند براى بقاى آن تا روز معيّن داده است به قضاى حكمت الهى باز مى گردد،زيرا قوّه واهمه تا فرا رسيدن قيامت پا برجاست و قطعى بودن وعدۀ خدا در بارۀ مهلت به معناى مطابق بودن قدر با قضاست.

بعضى از حكما گفته اند:چون در اينجا صورتى مفروض است كه مطرود و ملعون است لذا اطلاق لفظ سخط و استحقاق خشم نيكوست و چون واهمه براى استحقاق سخط مهلت يافته است استعاره،استعارۀ ترشيحى است .

فرموده است: ثمّ اسكن اللّه سبحانه...و حذره ابليس و عداوته .

منظور از خانه اى كه آدم در آن جا ساكن شد بهشت بود.و در اين جا، «دار»اشاره به اين است كه انسان از آغازى كه قوّۀ عاقله بر او افاضه شده،تا زمان بازگشت به پيشگاه خداوند تا وقتى كه اوامر خداوند را رعايت كند و از فطرت اصلى خود منحرف نشود،و از عبادت خداوند روى برنگرداند و به غير او متوجه نشود،در بهشت است.هر چند بهشت داراى مراتبى است،چنان كه خداوند

ص:395

متعال مى فرمايد: «لَهُمْ غُرَفٌ مِنْ فَوْقِها غُرَفٌ مَبْنِيَّةٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» (1).و به همين دليل است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«هر مولودى بر فطرت خداشناسى متولّد مى شود و تحقيقا پدر و مادر آن طفل،وى را به دين يهودى يا نصرانى در مى آورند (2)».زيرا نفس هر كس پيش از آن كه جاذبه هاى خارجى او را از قبلۀ حقيقى باز گردانند،به اعتقادات فاسد و اخلاق پست آلوده نيست.البته رسيدن به مراتب بالا و غرفه هاى عالى بعد از مفارقت نفس از بدن حاصل مى شود و رسيدن به كمال بالاتر نياز به توشۀ بيشترى دارد.

ارغاد عيش در عبارت امام(علیه السلام)به معناى شادمانى به وسيلۀ معقولات و معارف كليّه است و منظور از ايمنى در بهشت ايمن بودن در مكانى است كه تا در آن جا باشد خوف و حزنى بر او عارض نمى شود.

منظور از بر حذر داشتن آدم از ابليس از ظاهر اوامر شرعيّه و لسان وحى روشن است.چنان كه خداوند متعال فرموده است: «إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ» .

علّت دشمنى ابليس با آدم با آنچه كه قبلاً گفتيم روشن شد.براى توضيح بيشتر مى گوييم:چون نفس از عالم مجرّدات است و قوّۀ واهمه طبعاً منكر اين قسم از ممكنات است،پس امور كليّه اى را كه نفس به آن امر مى كند چون خود از ادراك آنها بهره اى ندارد منكر آنها مى شود و اين از مقتضيّات عداوت دشمنى است و باز چون نظام امر نفس و مصلحت آن جز با غلبۀ بر وهم و قواى بدنى و مقتضاى طبع آنها محقّق نمى شود و از طرفى خواست قوا با سركوب نفس ميسّر نمى شود، پس بين اين دو نزاع طبيعى و دشمنى ريشه اى است زيرا معناى دشمنى جز تصوّر اين كه هر كدام مخالف ديگرى است تحقّق نمى يابد.

ص:396


1- سورۀ زمر(39):آيۀ(20): [1]براى آنها كاخها و عمارتها بالاى يكديگر بنا شده است كه در جلوى آنها نهرهاى آب جارى است.
2- كلّ مولود يولد على الفطرة و انّما ابواه هما اللّذين يهوّدانه و ينصّرانه.

فرموده است: فاغترّه عدوّه...مرافقة الابرار در توضيح جملۀ بالا گفته اند چون خداوند آدم را از دشمنى ابليس بر حذر داشت او را از خوردن گندم نهى كرد و به آدم تذكّر داد كه اگر از آن بخورد به خود ظلم كرده و سزاوار خشم خدا مى شود.آيۀ كريمۀ قرآن در بيان اين موضوع مى فرمايد: «وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظّالِمِينَ» (1).بعضى گفته اند درخت منع شده شجرۀ ناپاكى بوده است كه از زمين برآمده و ثبات و قرارى برايش نيست و منظور از آن خواسته هاى دنياى فانى و خوشيهاى جسمانى است كه خارج از محدودۀ فرامين الهى است.و مقصود از خوردن آن گذشتن از اعتدال به سمت افراط است.بعضى در توجيه اين كه درخت گندم باشد گفته اند چون قوام بدن به گندم است و گندم در بيشتر از غذاها دخالت دارد و در حقيقت ثبات بدن به آن مى باشد.پس اگر منظور از شجرۀ ممنوعه درخت گندم باشد بهتر خواهد بود.امّا كيفيت فريب دادن آدم به وسيلۀ ابليس اين است كه حقيقت غرور،آرامش يافتن نفس به چيزى است كه مطابق هواى دل و خواست آن باشد،هر چند امرى شبهه ناك و فريبى از جانب ابليس باشد.بنا بر اين فريب خوردن آدم به وسيلۀ ابليس به غفلت نفس برمى گردد كه به وسيلۀ وسوسه اى كه خداوند تعالى از آن چنين حكايت مى كند بوده است: «فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطانُ قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلى شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لا يَبْلى» (2).

براى روشن شدن حقيقت وسوسه مى گوييم صدور فعل از انسان به واسطۀ امورى است كه به نظام طبيعى ترتيب يافته باشد.اوّل،تصوّر مناسب بودن فعل است.اين مرتبه را داعى مى نامند.پس از اين مرحله درك حقيقت فعل است كه

ص:397


1- سورۀ(2):آيۀ(35):به اين درخت نزديك نشويد كه از ستمكاران خواهيد بود.
2- سورۀ طه(20):آيۀ(120): [1]شيطان او را وسوسه كرد و گفت اى آدم آيا تو را بر درخت ابديّت و ملك جاودانى دلالت كنم.

نفس به انجام آن تمايل پيدا كند،اين مرتبه را ميل ارادى مى نامند.و بر اين ميل ارادى حركت قوّه اى كه عضلات را براى انجام كار به كار مى اندازد مترتّب مى شود،و اين را قدرت محرّكه مى نامند.بنا بر اين ناگزير صدور فعل از مجموعۀ قدرت و اراده است و شيطان در قدرت و ارادۀ انسان دخالت ندارد.ميلى كه از تصوّر سودمند و خير بودن فعل ناشى مى شود براى انجام عمل لازم است و شيطان در اين مرحله نيز دخالت ندارد.پس براى شيطان جايى براى وسوسه كردن باقى نمى ماند،مگر در القاى توهّم سودمند بودن و خوشايندى فعل،هر چند فعل مخالف امر پروردگار باشد.و اين القا در حقيقت وسوسه است و عين آن چيزى است كه خداوند تعالى از آن حكايت كرده آنجا كه از قول شيطان مى فرمايد:

«وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي» (1).

پس از فهميدن معناى وسوسه روشن مى شود كه متابعت ابليس به معناى رام شدن نفس براى جذب قوّۀ واهمه و قواى بدنى است كه آنها شياطينى هستند كه انسان را از جهت مقصود و قبله حقيقى،يعنى عبادت حق،باز مى دارند.و فتنۀ آنها براى نفس زينت دادن محرّمات خدا براى نفس است.

در بارۀ اين اشكال كه گفته اند ابليس قادر نبوده وارد بهشت شود و به مار متوسّل شد و در دهان مار رفته و وارد بهشت شد و به وسوسۀ آدم پرداخت.حكما گفته اند منظور از مار قوّۀ متخيّله است.توضيح اين كه قوّه واهمۀ براى تصرف و برانگيختن قواى محرّكه مانند شهوت و غضب توانايى دارد.و سپاهيان قوۀ واهمه و شياطين او كه همان قواى شهويّه و غضبيّه باشند در طلب خواسته هاى حسى بدنى هستند و جذب نفس به اين خواسته ها به تصوّر اين كه خوشايند و سودمند مى باشند به توسّط قوۀ متخيّله صورت مى گيرد.وجه تشبيه قوّۀ متخيّله به

ص:398


1- سورۀ ابراهيم(14):آيۀ(22): [1]من بر خلاف حقيقت بر شما هيچ دليل قاطعى نياوردم(و تنها شما را به وعده هاى دروغين فريفتم)و شما مرا اجابت كرديد.

مار اين است كه مار موجودى لطيف و داراى حركت سريع است كه مى تواند در سوراخهاى تنگ وارد شود و به تصرّف بسيارى از امور تواناست،به علاوه داراى سمّ كشنده اى است كه سبب هلاك مى شود و قوّه متخيّله در سرعت و حركت و قدرتش بر تصرّف سريع و ادراك از ديگر قوا لطيفتر است و واسطه اى ميان نفس و قوّۀ واهمه مى باشد.و زمينه است براى فريب شيطان و القاى وسوسه به نفس و سبب نيرومندى است براى هلاك هميشگى و عذاب دائمى بنا بر اين شبيه ترين چيز به مار است و ميان اين دو مناسبت زيادى است،پس اطلاق لفظ مار بر قوّۀ متخيّله نيكو است.

«نفاسة عليه» در كلام امام(علیه السلام)استعارۀ ترشيحى است،زيرا جذب نفس به وسيلۀ قوّۀ واهمه به بهشت دنيا،مانع از رسيدن نفس به كرامت اخروى و فرود آورندۀ آن از مرتبۀ همنشينى ساكنان ملأ اعلا مى شود و اين بزرگترين رقابت ميان قوۀ واهمه و نفس است چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ فِي ذلِكَ فَلْيَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ» (1).

قبلاً دانسته شد كه جذب نمونۀ دشمنى است و از لوازم دشمنى رقابت بر دشمن است،در بارۀ آنچه كه كمال براى دشمن محسوب شود.بنا بر اين در اين جا حسن اطلاق نفاست استعارۀ ترشيحى است و نصب آن در اين جا به عنوان مفعول له مى باشد .

سخن امام(علیه السلام): فباع اليقين بشكّه و العزيمة بوهنه ،يعنى چون براى آدم وسوسه و غرور پيدا شد و مطيع آن گرديد آنچه را كه براى او مانند نور حق و بقاء در بهشت و دوام مطالعۀ عظمت حق يقين بود با شكّى كه به وسيلۀ ابليس القا شد و او را به دروغ به درخت جاويد و پادشاهى بى زوال دعوت مى كرد،مبادله كرد.

ص:399


1- سورۀ مطففين(83):آيۀ(26): [1]بر اين نعمتهاى بهشتى بايد راغبان بر يكديگر پيشى گيرند.

توضيح اين كه آنچه از متاع اخروى كه خداوند به بندگان صالح خود وعده داده است،امورى هستند كه حقايق آنها بر بيشتر مردم پوشيده است،نهايت امر با مثل آوردن چيزهاى قابل مشاهده از لذّتهاى دنيايى مردم را به نعمتهاى اخروى تشويق كرده است.به همين دليل بسيارى از مردم اين كه در بهشت چيز زايد بر اين دنيا وجود داشته باشد بر قلبشان خطور نمى كند.و چون بالاتر و بيشتر از نعمتهاى دنيوى تصوّر نمى كنند،در اين دنيا كوشش آنها به دست آوردن نعمتهاى دنيوى است.

هر چند انسان به طور اجمال وعده هاى خداوند كريم را تصديق دارد ولى تفاوت زيادى ميان نعمتهاى بهشتى و لذتهاى حاضر دنيوى تصوّر نمى كند تا موجب ترك لذّتهاى دنيوى براى رسيدن به وعده هاى اخروى شود.بلكه ميل طبيعى انسان به لذّتهاى اين دنيايى است و خيال مى كند لذتهاى دنيايى سودمند سزاوارترند و همين خيال بر او چيره مى شود هر چند به حكم عقل يقين دارد كه نعمتهاى اخروى سودمندتر و پايدارترند.بنا بر اين گاهى به سبب سرگرم شدن به لذتهاى اين دنيا و فرو رفتن در آنها غفلت و نسيان بر يقينش چيره مى شود.و همين است معناى سخن حق تعالى كه فرمود «فَنَسِيَ» و گاهى غفلت كلى حاصل نمى شود بلكه قوّه وهم به دليل نيرومنديى كه دارد با يقين معارضه مى كند و موجب شك و شبهه مى شود.و معناى كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: فباع اليقين بشكّه همين است.و منافاتى بين فرمود حق تعالى «فَنَسِيَ» و كلام امام(علیه السلام)وجود ندارد.

منظور امام(علیه السلام)از «العزيمة بوهنه» اين است كه عزم و تصميمى كه سزاوار بود آدم در طاعت خدا به كار گيرد،به ضعف و ناتوانى فروخت،چنان كه خداوند تعالى مى فرمايد: «وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً» ،به كار گرفتن لفظ بيع،در كلام امام(علیه السلام) استعارۀ زيبايى است،زيرا مدار بيع و فروش بر معاوضۀ چيزى به چيزى است،چه شيء مورد معامله ارزان باشد يا گران،مانند سخن حق تعالى كه مى فرمايد: «أُولئِكَ»

ص:400

«الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ وَ ما كانُوا مُهْتَدِينَ » (1).

فرموده است: فاستبدل بالجذل...و تناسل الذريّة در اين فراز سخن امام(علیه السلام)تقديم و تأخيرى صورت گرفته است.بدين صورت كه بلافاصله پس از جملۀ «و العزيمة بوهنه» فاستبدل نبوده است و تقدير كلام چنين بوده است:فاهبطه اللّه الى دار البليّة و تناسل الذّريّة فاستبدل...

پس از هبوط،آدم به خداوند تضرّع كرد و خداوند توبۀ او را پذيرفت و به او كلمۀ رحمت را آموخت.و به وى وعدۀ بازگشت به بهشت را داد.اهباط آدم پس از لغزش و فروختن بهشت به دنيا صورت گرفت.و قرآن كريم در سورۀ بقره به همين ترتيب نقل كرده است: «فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمّا كانا فِيهِ وَ قُلْنَا اهْبِطُوا» (2)و پس از آن مى فرمايد: «فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ» .

به همان ترتيبى كه امام(علیه السلام)داستان آدم را بيان كرده است در سورۀ طه آمده است: «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدى قالَ اهْبِطا» (3).

امام(علیه السلام)اجتباء و توبه را بر اهباط مقدّم آورده است،و هر دو صورت(چه اهباط بر اجتباء و توبه مقدم شود و چه نشود)زيباست.

حكما گفته اند معناى اهباط آدم فرود آمدن او از جايگاه كرامت و استحقاق افاضۀ نعيم بهشت است.به اين شرح كه هر گاه نفس ناطقه از خداوند سبحان روگرداند و به پيروى شياطين و فرزندان جنّ و رضايت ابليس توجه كند از رحمت خدا دور مى شود و صفحۀ دلش سياه و از قبول انوار الهى ناتوان

ص:401


1- سورۀ بقره(2):آيۀ(16): [1]ايشانند كه گمراهى را بر راه راست خريدند،پس تجارت آنها سود نكرد و راه نيافتند.
2- سورۀ بقره(2):آيۀ(36): [2]شيطان آنها را لغزاند و از آنجا كه بودند بيرونشان كرد به آنها گفتيم فرود آييد...آدم از پروردگارش كلماتى را آموخت كه موجب پذيرفتن توبۀ او شد.
3- سورۀ طه(20):آيۀ(121): [3]آدم معصيت پروردگارش را كرد و به گمراهى افتاد.سپس پروردگارش او را مورد توجه قرار داد و توبه اش را پذيرفت و هدايتش كرد و فرمود فرود آييد.

مى گردد.با توجّه به اين توضيح،دار بليّه و تناسل ذرّيه اشاره به دنياست.زيرا هر گاه انسان به دنيا توجّه كند و با تمام وجود بدان روى آورد از اعلا علّيين به اسفل السافلين هبوط كرده است و هميشه از بلايى به بلايى گرفتار مى شود.زيرا در هر لحظه مطلوب و محبوبى از دستش مى رود.آنچه را كه مى طلبد از دستش مى رود و آنچه را كه نمى خواهد به سراغش مى آيد.و اصولاً چه بدبختى و بلايى بزرگتر از بريدن از خدا و توجّه به دنياست اعراض از خدا موجب دورى از رحمت او و خارج شدن از بهشت است.

اگر اشكال شود كه امام(علیه السلام)عبارت: تناسل الذّريه را براى بيان اهانت به آدم آورده است.در حالى كه تناسل الذريّه از امور خيريّه و در رديف عنايت الهى قرار دارد،زيرا به وسيلۀ آن نوع انسان بقا مى يابد و فيض استمرار پيدا مى كند.

در پاسخ مى گوييم:هر چند تناسل ذريّه خير است ولى هيچ تناسبى ميان اين خير و بودن در بهشت وجود ندارد.به اين دليل كه تناسل ذريّه نسبت به كمالى كه براى فرزندان آدم حاصل مى شود،خير اضافى و عرضى است و اگر اين نسبت حاصل شود نسبت اخس به اشرف است زيرا فرود آمدن آدم از بهشت و سقوط او از علوّ و محروم ماندن از افاضات عاليه حق و قرار گرفتن در مرتبه اى كه در آن حيوانات و حشرات شركت دارند خسران بزرگ و نقصى آشكار است.

معناى اين جملۀ امام(علیه السلام)كه فرمود: فاستبدل بالجذل وجلا و بالاغترار ندما روشن است زيرا كسى كه به عبادت خداوند سبحان رو آورد و از انوار كبريايى او كسب نورانيّت كند و از ما سواى او بكلّى روى گرداند،مسرور و شاد خواهد بود.

ولى هر گاه از آنچه كه موجب شادمانى و سرور است اعراض كند و به وسيلۀ شيطانى كه او را به بديها دعوت مى كند و زشتيها را در نظرش مى آرايد،به امور پست و بى ارزش توجه كند،پردۀ عصمت خدا از او برداشته مى شود و بديهاى او براى بندگان صالحى كه بدو بنگرند آشكار مى شود،آن گاه كه عنايت الهى او را

ص:402

دريابد و رحمت ربانى به وى رو نمايد و از خواب غفلت سر بردارد خود را در زندان طبيعت مى بيند كه زنجيرها و غلها او را در برگرفته اند و جهنّم را مى بيند كه بر دو طرف صراط مستقيم برافروخته شده اين جا از گفتۀ خدا يادش مى آيد: «فَإِمّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقى وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى» (1).در اين حالت ناگزير بر چنين آينده اى فرياد برآورد و از حسرت و پشيمانى دست بر دست بزند و از غضبى كه از جانب خدا متوجّهش شده هراسناك باشد زيرا در نافرمانى از خدا افراط كرده است .

مقصود از اين جملۀ امام(علیه السلام): ثمّ بسط اللّه فى توبته و لقّاه كلمة و رحمته ،اين است كه در وجود خداوندى نه بخلى است و نه منعى.پس نقصى كه وجود دارد از ناحيۀ قابل(انسان)و عدم استعداد اوست،زيرا هر گاه نفس براى درك رحمت حق آماده شود عنايت الهى او را در مى يابد و از ورطۀ هلاك ابدى نجات مى بخشد و در برابر ابليس و سپاهيانش ياريش مى دهد و به زشتى افعالى كه شيطان او را به آنها دعوت مى كند بينايش مى سازد.با اين تأييدات الهى در برابر ابليس و جنودش مقاومت مى كند و مواظب فريب و حيلۀ شيطانى خواهد بود اين است معناى تضرّع و توبۀ به سوى خدا.

معناى كلمۀ رحمتى كه خداوند به آدم تلقّى كرد اين است كه فيوضات الهى،آنچه را كه سبب گمراهى مى شود از انسان برطرف مى كند و همين رفع مانع وسيلۀ در نيفتادن انسان به گودالهاى هلاكت مى شود و توجّه او را از بهشت كم ارزش به قبلۀ حقيقى برمى گرداند و لحظه به لحظه به وسيلۀ فرشتگان مدد مى شود و او را به درجات عالى بهشت بالا مى برد.

ص:403


1- طه(20):آيۀ(123): [1]اى فرزندان آدم از جانب من براى شما هدايت كننده اى مى آيد،آن كه از هدايت من پيروى كند گمراه و بدبخت نمى شود و آن كه از ياد من روگرداند زندگى بر او سخت مى شود و در روز قيامت كور محشورش مى كنيم.

اين جملۀ امام(علیه السلام) وعده المردّ إلى جنّته ،اشاره به وعده الهى است كه در لسان كريم چنين آمده است: «فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقى» ، «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسى رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ يُدْخِلَكُمْ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» (1)و همچنين ديگر وعده هايى كه خدا به توبه كنندگان داده است.اين بود آنچه كه در بارۀ معناى تأويلى اين داستان وارد شده بود.

فصل چهارم
اشاره

وَ اصْطَفَى سُبْحَانَهُ مِنْ وَلَدِهِ أَنْبِيَاءَ- أَخَذَ عَلَى الْوَحْيِ مِيثَاقَهُمْ- وَ عَلَى تَبْلِيغِ الرِّسَالَةِ أَمَانَتَهُمْ- لَمَّا بَدَّلَ أَكْثَرُ خَلْقِهِ عَهْدَ اللَّهِ إِلَيْهِمْ- فَجَهِلُوا حَقَّهُ وَ اتَّخَذُوا الْأَنْدَادَ مَعَهُ- وَ اجْتَالَتْهُمُ الشَّيَاطِينُ عَنْ مَعْرِفَتِهِ- وَ اقْتَطَعَتْهُمْ عَنْ عِبَادَتِهِ فَبَعَثَ فِيهِمْ رُسُلَهُ- وَ وَاتَرَ إِلَيْهِمْ أَنْبِيَاءَهُ لِيَسْتَأْدُوهُمْ مِيثَاقَ فِطْرَتِهِ- وَ يُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِيَّ نِعْمَتِهِ- وَ يَحْتَجُّوا عَلَيْهِمْ بِالتَّبْلِيغِ- وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ- وَ يُرُوهُمْ آيَاتِ الْمَقْدِرَةِ- مِنْ سَقْفٍ فَوْقَهُمْ مَرْفُوعٍ وَ مِهَادٍ تَحْتَهُمْ مَوْضُوعٍ- وَ مَعَايِشَ تُحْيِيهِمْ وَ آجَالٍ تُفْنِيهِمْ وَ أَوْصَابٍ تُهْرِمُهُمْ- وَ أَحْدَاثٍ تَتَتَابَعُ تَتَابَعُ عَلَيْهِمْ- وَ لَمْ يُخْلِ اللَّهُ سُبْحَانَهُ خَلْقَهُ مِنْ نَبِيٍّ مُرْسَلٍ- أَوْ كِتَابٍ مُنْزَلٍ أَوْ حُجَّةٍ لاَزِمَةٍ 114 أَوْ مَحَجَّةٍ قَائِمَةٍ- رُسُلٌ لاَ تُقَصِّرُ بِهِمْ قِلَّةُ عَدَدِهِمْ- وَ لاَ كَثْرَةُ الْمُكَذِّبِينَ لَهُمْ- مِنْ سَابِقٍ سُمِّيَ لَهُ مَنْ بَعْدَهُ أَوْ غَابِرٍ عَرَّفَهُ مَنْ قَبْلَهُ عَلَى ذَلِكَ نَسَلَتِ الْقُرُونُ وَ مَضَتِ الدُّهُورُ- وَ سَلَفَتِ الْآبَاءُ وَ خَلَفَتِ الْأَبْنَاءُ إِلَى أَنْ بَعَثَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ؟مُحَمَّداً ص ؟- رَسُولَ اللَّهِ ص لِإِنْجَازِ عِدَتِهِ وَ إِتْمَامِ نُبُوَّتِهِ- مَأْخُوذاً عَلَى النَّبِيِّينَ مِيثَاقُهُ- مَشْهُورَةً سِمَاتُهُ كَرِيماً مِيلاَدُهُ- وَ أَهْلُ الْأَرْضِ يَوْمَئِذٍ مِلَلٌ مُتَفَرِّقَةٌ- وَ أَهْوَاءٌ مُنْتَشِرَةٌ وَ طَرَائِقُ مُتَشَتِّتَةٌ- بَيْنَ مُشَبِّهٍ لِلَّهِ بِخَلْقِهِ أَوْ مُلْحِدٍ فِي اسْمِهِ- أَوْ مُشِيرٍ إِلَى غَيْرِهِ- فَهَدَاهُمْ بِهِ مِنَ الضَّلاَلَةِ وَ أَنْقَذَهُمْ بِمَكَانِهِ مِنَ الْجَهَالَةِ- ثُمَّ اخْتَارَ سُبْحَانَهُ؟لِمُحَمَّدٍ ص؟ لِقَاءَهُ- وَ رَضِيَ لَهُ مَا عِنْدَهُ وَ أَكْرَمَهُ عَنْ دَارِ الدُّنْيَا- وَ رَغِبَ بِهِ عَنْ مَقَامِ الْبَلْوَى- فَقَبَضَهُ إِلَيْهِ كَرِيماً- ص وَ خَلَّفَ فِيكُمْ مَا خَلَّفَتِ الْأَنْبِيَاءُ فِي أُمَمِهَا- إِذْ لَمْ يَتْرُكُوهُمْ هَمَلاً بِغَيْرِ طَرِيقٍ وَاضِحٍ 117 وَ لاَ عَلَمٍ قَائِمٍ- كِتَابَ رَبِّكُمْ فِيكُمْ مُبَيِّناً

ص:404


1- سورۀ تحريم(66):آيۀ(8): [1]اى مؤمنان به درگاه خدا توبۀ [2]نصوح كنيد باشد كه پروردگار گناهانتان را مستور و محو كند و شما را در باغهاى بهشتى كه زير درختانش نهرها جارى است وارد كند.

حَلاَلَهُ وَ حَرَامَهُ- وَ فَرَائِضَهُ وَ فَضَائِلَهُ وَ نَاسِخَهُ وَ مَنْسُوخَهُ- وَ رُخَصَهُ وَ عَزَائِمَهُ وَ خَاصَّهُ وَ عَامَّهُ- وَ عِبَرَهُ وَ أَمْثَالَهُ وَ مُرْسَلَهُ وَ مَحْدُودَهُ- وَ مُحْكَمَهُ وَ مُتَشَابِهَهُ مُفَسِّراً جُمَلَهُ مُجْمَلَهُ وَ مُبَيِّناً غَوَامِضَهُ- بَيْنَ مَأْخُوذٍ مِيثَاقُ عِلْمِهِ وَ مُوَسَّعٍ عَلَى الْعِبَادِ فِي جَهْلِهِ- وَ بَيْنَ مُثْبَتٍ فِي الْكِتَابِ فَرْضُهُ- وَ مَعْلُومٍ فِي السُّنَّةِ نَسْخُهُ- وَ وَاجِبٍ فِي السُّنَّةِ أَخْذُهُ- وَ مُرَخَّصٍ فِي الْكِتَابِ تَرْكُهُ- وَ بَيْنَ وَاجِبٍ لِوَقْتِهِ بِوَقْتِهِ وَ زَائِلٍ فِي مُسْتَقْبَلِهِ- وَ مُبَايَنٌ بَيْنَ مَحَارِمِهِ مِنْ كَبِيرٍ أَوْعَدَ عَلَيْهِ نِيرَانَهُ- أَوْ صَغِيرٍ أَرْصَدَ لَهُ غُفْرَانَهُ- وَ بَيْنَ مَقْبُولٍ فِي أَدْنَاهُ وَ مُوَسَّعٍ فِي أَقْصَاهُ

لغات

اصطفاء:برگزيدن اجتالتهم:آنها را از قصدشان برگردانيد فطرة:خلقت مهاد:زمين احداث:سختيها.اختصاص احداث به سختيها اختصاص عرفى است.

محجّة:راه استوار و روشن قرن:امّت عده:وعده انجاز:قطعى شدن سمه:علامت،نشان ملحد:برگشتن از حق بعد از روى آوردن به آن انداد:امثال(برگزيدن مثل و مانند خدا از مخلوقين) واتر:پياپى فرستاد اوصاب:،امراض حجة:دليلى كه انسان با آن بر غير غلبه كند.

غابر:پايدار-ناپدار(از اضداد) نسلت:پشت سر هم گذشتند.از ريزش پر، پرنده و افتادن كرك و پشم حيوان گرفته شده است.

ميلاد الرّجل:زمان و مكان ولادت مرد نسخ:از بين بردن رخصه:كسى كه در كارى سهل انگارى مى كند.

عزيمه:همّت.لغت رخصه،نسخ و عزيمه در عرف چنان كه ذكر خواهيم كرد به معانى ديگرى نيز اختصاص دارد.

ارصدت له كذا:آن كار را برايش مهيّا كردم.

ترجمه

«سپس خداوند سبحان از ميان فرزندان آدم انبيا را برگزيد و از آنان بر

ص:405

رساندن وحى و تبليغ رسالت و اداى امانت پيمان گرفت و اين زمانى بود كه بيشتر مردم دين خدا را تغيير داده و با حق بيگانه شده و براى خدا شريكانى قرار دادند و شياطين آنها را از معرفت خدا دور و از پرستش او باز داشتند.پس از اين خداوند فرستادگان خويش را در ميان آنان برانگيخت و آنها را پياپى به سوى مردم فرستاد تا آن عهد فطرى و پيمان الستى را از آنان بخواهند و نعمت فراموش شده را يادآورشان شوند و با تبليغ،حجّت را بر آنان تمام و استعدادهاى عقلانى آنها را شكوفا كنند.آيات و نشانه هاى قدرت خداوندى را به ايشان نشان دهند.آن آيات عبارت است از سقف آسمانى كه بالاى سرشان افراشته شده و گهوارۀ زمينى كه زير پايشان گسترانيده و وسايل حيات كه با آن زندگى مى كنند و اجلهايى كه با آن نابود مى شوند و بيماريهايى كه با آن پير مى شوند و از پيشامدهاى پياپى كه بر آنها وارد مى شود.

خداوند متعال بندگان خود را از وجود پيامبرى مرسل و كتابى منزل و برهانى حتمى و راه و دينى استوار محروم نساخت.كمى ياور و بسيارى دشمنان انبيا را از انجام وظيفه باز نداشت.به پيامبران پيشين نام پيامبر آينده گفته شد و پيامبر قبلى پيامبر بعدى را معرّفى كرده است.

به اين ترتيب قرنها و روزگاران بسيار گذشت،پدران رفتند و فرزندان جاى آنها را گرفتند.تا اين كه خداوند سبحان محمد(صلی الله علیه و آله)را به عنوان فرستادۀ خويش براى انجام وعده هاى خود و اتمام رسالتش فرستاد و از انبياى گذشته پيمان اقرار به او گرفته شده بود.نشانه هاى او شهرت يافت.زمان و مكان ولادتش پسنديده،و در اين روزگار مردم روى زمين داراى ملّتهاى پراكنده و هوسهاى گوناگون و عقايد متعدّد بودند،گروهى خدا را به خلق خود تشبيه مى كردند.و گروهى خدا را به اسامى دلخواه خود مى ناميدند و گروهى به غير خدا توجّه داشتند.سپس خداوند به وسيلۀ محمّد(صلی الله علیه و آله)آنان را از گمراهى نجات داد و به وسيله شخصيّت او آنان را از نادانى رهايى بخشيد.آن گاه براى محمّد(صلی الله علیه و آله)مقام قرب و لقاى خودش را برگزيد و مرتبه اى كه براى هيچ كس فراهم نشده براى او پسنديده.توجّه او را از دنيا به سوى

ص:406

خود معطوف داشت و از بلا و مصيبت رهائيش داد و بزرگوارانه و با احترام روحش را قبض فرمود(درود بى پايان بر او و آلش باد).

پيامبر در بين شما(مردم)چيزى را كه پيامبران پيشين در ميان امّت خود گذاشتند به جا گذاشت.چون انبيا مردم را سرگردان و بدون رهبر و راه روشن رها نمى كرده اند،آن حضرت هم در ميان شما كتاب خدا را به جا گذاشت،كه بيان كنندۀ حلال و حرام،مستحب و واجب،ناسخ و منسوخ رخصتها و عزيمتها،عام و خاص،عبرتها و امثال،مطلق و مقيّد،محكم و متشابه،و تفسير كنندۀ مجمل و بيان كننده مشكلات بود.

در قرآن امور ديگرى نيز هست.امورى كه دانستن آنها را لازم مى داند و چيزهايى كه ندانستن آنها منعى ندارد.امورى كه وجوب آنها در كتاب ثابت است ولى در سنّت نسخشان معلوم شده و يا چيزى كه عمل به آن در سنّت واجب است و در كتاب ترك آنها آزاد مى باشد.و چيزى كه در وقت مخصوص واجب شده و در غير وقت آن واجب نيست.قرآن بين چيزهاى حرام شده فرق گذارده.گناه كبيره اى كه وعدۀ آتش داده شده و گناه صغيره اى كه قابل آمرزش است.و نيز امورى كه اندك آن مورد پذيرش است و بسيارش شايسته و پسنديده و در عين حال تحميلى هم نمى باشد.»

شرح
بحث اوّل-ضمير در كلمۀ «فى ولده» به آدم(علیه السلام)باز مى گردد.يعنى خداوند

از نژاد آدم(علیه السلام)انبيايى را برگزيد.

حال اگر اين كلام اشاره به آدمى كه نوع انسانى است باشد،نسبت تولّد يافتن از او عرفا روشن است.زيرا هر يك از اشخاص در اصطلاح اهل تأويل فرزندان همين نوع هستند و باز در معنى فرقى نمى كند كه مقصود از آدم،اوّل شخص باشد كه در روى زمين پديد آمده است.

برگزيدن انبيا به وسيلۀ خدا به معناى افاضۀ كمال نبوّت به آنها بر حسب آنچه كه عنايت الهى از قبول و استعداد انبياست مى باشد.و مراد از اخذ ميثاق

ص:407

وحى و اداى امانت تبليغ رسالت،حكم حكمت الهى بر آنها به لحاظ وظيفه اى كه در ضبط وحى در لوح وجود خود دارند مى باشد،كه نفوس ناقصه را به وسيلۀ قدرت استعدادى كه خداوند به آنها داده است،به خداوند جذب كنند و با كمالى كه خداوند به آنها بخشيده قدرت دارند كه ابناى ناقص نوع خود را كمال ببخشند.

چون در عرف عهد و پيمان گرفتن به معناى الزام انسان به امرى و تأكيد بر قيام آن است.و التزام عملى به آن بستگى به درجۀ ايمان و ناظر دانستن خدا دارد،و از طرفى حكم الهى بر ارسال نفوس انسانى به اين عالم مقرر شده و مقصود عنايت الهى از اين بعث و انگيزش اين بوده است كه آنچه در نفس انسانها بالقوّه وجود دارد به كمال فعلى برسد و اين هدف حاصل نمى شده است مگر اين كه بعضى از راهنماى بعضى قرار دهد.از راهنمايان بشرى عهد و پيمان گرفته است كه وظيفۀ خود را در ارشاد خلق به انجام برسانند.و بدين لحاظ كار انبيا و تعهّد آنها در مقابل رساندن دين خدا به مردم و ارشاد آنها،شباهت يافته است به امانتى كه مردم در نزد هم مى گذارند.پس اطلاق اين الفاظ بر وحى الهى كه در نزد انبياست و استعاره آوردن براى آن معانى زيباست.

كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: لمّا بدّل اكثر خلق اللّه عهدهم... الى آخره به حكمت الهى در وجود انبيا و لوازم آن اشاره دارد.

اين كلام امام(علیه السلام)يك قضيّۀ شرطيّۀ متّصله اى است كه تالى آن به دليل پيوستگى داستان انبيا به داستان آدم،مقدّم بيان شده است.تقدير كلام امام(علیه السلام)چنين بوده است: لمّا بدّل اكثر خلق اللّه عهده اليهم [جملۀ شرطيّه] اصطفى سبحانه من ولده انبياء اخذ على الوحى ميثاقهم فبعثهم فى الخلق (جواب شرط).

عهدى كه آدم(علیه السلام)بدان اشاره كرده است همان معنايى است كه در آيۀ

ص:408

شريفۀ قرآن آمده است: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ» (1).در تفسير اين آيه ابن عبّاس گفته است هنگامى كه خداوند آدم(علیه السلام)را آفريد بر پشت او دست كشيد و تمام انسانهايى را كه تا روز قيامت آفريده مى شوند از پشت آدم خارج ساخت و به آنها گفت آيا من پروردگار شما نيستم؟گفتند چرا.آن گاه ندا دادند كه امروز قلم از آنچه كه بايد تا روز قيامت تحقق بيابد رقم زد.

مقصود از پديد آوردن ذريّۀ آدم از پشت آدم اين است كه وجود نوع انسانى به وسيلۀ قلم قضاى الهى نيز همۀ افراد مورد نظراند.بدين معنى كه آنچه تا روز قيامت از بنى آدم پديد آيد در علم الهى وجود دارد.مقصود از تقدير الهى و به پايان رسيدن كار قلم همين است.

مقصود از شهادت بنى آدم بر نفس خود اين است كه به زبان نياز به خداوند عرضه داشتند كه او معبود مطلق است و خدايى جز او نيست.

به صورت قضيّۀ شرطيّه از كلام امام(علیه السلام)استفاده مى شود كه بيشتر فرزندان آدم از پيمان اطاعت خدا و پايدارى بر صراط مستقيم و عدم اطاعت از شيطان سر بر تافتند،زيرا كه حبّ دنيا بر آنها غلبه دارد و موجب دور شدن از مقتضاى فطرت اصلى كه بر آنها آفريده شده اند مى شود و توجّه آنها را از قبلۀ حقيقى كه بايد به آن توجّه كنند برمى گرداند.اين انحراف از فطرت اصلى بدين سبب است كه از نيروهاى بدنى ويژه اى كه به طرف كمال مى روند تركيب شده اند و ناگزير بيشترشان پيمان شكنى كردند.و به عبادت خداوند ادامه ندادند و بر راه راست حق پايدار نماندند و به خاطر اطاعت و پرستش شيطان از خدا فرمان نبردند چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ» (2).

انسان به صورت همان تركيب عنصرى،لذّتهاى زودگذر زندگى موجب

ص:409


1- سورۀ اعراف(7):آيۀ(172): [1]هنگامى كه پروردگار تو از پشت آدم ذريه آدم را پديد آورد.
2- سورۀ يس(36):آيۀ(60): [2]اى فرزند آدم آيا با شما پيمان نبستم كه شيطان را نپرستيد.

مى شود در بارۀ حق جاهل و از شكر مداوم كه شايستۀ خداوند است غافل بماند.

و چون پيمان ديرينه را فراموش كرده اند براى خداوند شبه و مثل برگرفته اند و شياطين آنها را از گواراترين ميوه هاى بهشتى كه معرفت خداست باز دارند و از پرستش خداوند كه نردبان و وسيله براى چيدن ميوه هاى بهشتى است،باز داشت.

چون شأن انسانها پيمان شكنى و ديگر مطالب بوده است،در حكمت الهى واجب شده است كه دسته اى از آنها را به كمال والايى اختصاص دهد كه بدان وسيله ابناى نوع را از مسيرهاى انحرافى باز دارد و افراد ناقص يعنى فروتر از خودشان را كمال ببخشند.اين دسته گروه انبيا(علیه السلام)مى باشند و به نتيجۀ كار آنها در كلام امام(علیه السلام)چنين اشاره شده است: ليستادوهم ميثاق فطرته يعنى خدا انبيا را براى آن هدفى كه آفريده شده و بر آن سرشته شده اند برانگيخت تا به عبوديّت خداوند اقرار كنند و انسانها را كه پيرو شهوات باطنى و سرگرم لذّات وهمى زودگذر شده اند،باز دارند و به خدا هدايت كنند.اين بعث و جذب انبيا گاهى به تذكّر دادن نعمتهاى مادّى خداوند و آگاه كردن آنان بر لزوم شكرگزارى بخششهاى بزرگ خداست،و گاهى با ترغيب و تشويق به درجاتى كه خداوند براى اولياى خود فراهم آورده است،و گاهى به ترساندن از عذاب جهنّم كه خداوند براى دشمنان ستمگرش آماده ساخته است،و گاهى به ايجاد تنفّر از امور پست دنيا و خوار شمردن آنها مى باشد.

امام(علیه السلام)به موارد فوق با جملۀ: يذكّروهم منسىّ نعمته اشاره فرموده است.

چون اثبات هر موضوعى نياز به استدلال قانع كننده و برهان اثباتى دارد انبيا در تبليغ رسالت پروردگار بر عليه منحرفان استدلال كرده و آنها را از روز ملاقات پروردگار كه وعده داده شده ترسانده و به دلايلى چند بر يگانگى خدا و اين كه او به تنهايى شايستۀ پرستش است اشاره كرده اند و اين مقصود امام(علیه السلام)از جمله: دفائن العقول و كنوزها.

ص:410

استعمال دفائن در كلام امام(علیه السلام)استعارۀ لطيفى است.چون گوهرهاى خرد و نتايج انديشه در وجود انسانها بالقوّه موجود بوده است،به گنجينه هاى نهفته شباهت پيدا كرده و استعاره آوردن دفينه براى آنها شكلى زيبا يافته است .

چون انبيا براى آماده ساختن نفوس و استخراج و اظهار جواهر انديشۀ انسانها اساس و اصل هستند،نسبت برانگيختن افكار به آنها زيباست و براى اين كه انسانها را ارشاد كنند نياز به ادلّه و براهين و زمينه هايى دارند كه عبارت از نشانه هاى قدرت الهى است كه در عبارت امام(علیه السلام)به شرح زير آمده است:

آسمان برافراشته اى كه داراى تازگيهاى صنع الهى و عجايب حكمت خداوندى است و زمينى كه در زير پاى انسانها گسترده شده كه در آن تصرّف مى كنند و نيازمنديهاى زندگى را به دست مى آورند و قوام حياتشان را تأمين مى كنند و تا پايان عمر از نعمتهاى زمين بهره مند مى شوند،و زمانى كه براى زندگى آنها مقدّر شده است كه پس از آن از اين دنيا رخت برمى بندند و به سوى پروردگارشان باز مى گردند،بزرگترين دليلى است كه انسان را از كارهاى زشت باز مى دارد و به حق تعالى توجّه مى دهد ياد مرگ و رجوع به خداست.لذا پيامبر اسلام فرموده اند«از آنچه كه لذّات را نابود مى كند فراوان ياد كنيد»همچنين ياد بيماريهايى كه قواى انسان را به تحليل مى برد و او را پير مى كند،و مصيبتهايى كه پياپى به انسان عارض مى شود،همۀ اينها زمينه هاى استدلال انبيا براى مردم است تا آنها را توجّه دهند كه مصائب از طرف خداوند قدرتمندى به وجود آمده اند كه داراى سلطه و سيطره است.و او پادشاه مطلقى است،كه خلق و امر به فرمان اوست تا در ذهن انسانها پيمانى را كه در فطرت اصلى شان بوده و با خدا در روز الست بسته بودند كه او واحد و حق و شايستۀ پرستش است و اينك فراموش كرده اند كه دوباره برقرار و تثبيت كنند.قرآن كريم به اين آيات و نشانه هاى اشاره كرده و مى فرمايد: «وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ هُمْ عَنْ آياتِها»

ص:411

«مُعْرِضُونَ» (1).و باز مى فرمايد: «إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ الْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِما يَنْفَعُ النّاسَ وَ ما أَنْزَلَ اللّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها» (2).

و باز مى فرمايد: «وَ السَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْدٍ وَ إِنّا لَمُوسِعُونَ وَ الْأَرْضَ فَرَشْناها فَنِعْمَ الْماهِدُونَ وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ» (3).

علاوه بر اينها نشانه هايى كه بر ذات مقدّس حق دلالت دارند و استدلال خداوند متعال به زبان انبيا كه ترجمان وحى بر خلق مى باشند تا آنها را با توجه به اين الطاف به قرب خدا ارشاد و به كرانۀ اقيانوس عزّت حق و رسيدن به محضر قدس ربوبى هدايت كنند،بالاتر است خداوند از آنچه را كه مشركان مى گويند:

«وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفّارٌ » .

فرموده است: و لم يخل سبحانه... الى قوله خلفت الابناء اين سخن امام(علیه السلام)به عنايت خاص خداوند نسبت به خلق اشاره دارد به اين شرح كه هيچ امّتى را بدون پيامبرى كه آنها را به سوى خداوند راهنمايى كند نگذاشته است.خداوند متعال مى فرمايد: «وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ» (4).

خداوند هيچ امّتى را بدون كتابى كه آنها را به عبادت خود فرا خواند و عهد

ص:412


1- سورۀ انبيا(21):آيۀ(32): [1]آسمان را سقفى محفوظ قرار داديم،ناسپاسان از نشانه هاى ما اعراض مى كنند.
2- سورۀ بقره(2):آيۀ(164): [2]در آفرينش آسمانها و زمين و گذشت شب و روز و كشتيهايى كه به نفع مردم در دريا حركت مى كنند و آبى كه خداوند از آسمان فرو مى فرستد و زمين را پس از مرگ زنده مى كند نشانه هايى است بر خداوند براى اهل خرد.
3- سورۀ ذاريات(51):آيۀ(47): [3]آسمان را به قدرت خود برپا داشتيم و زمين را توسعه داديم و گسترانيديم چه نيكو گسترش دهنده اى است خداوند و هر چيزى را جفت آفريديم شايد متوجه نعمتهاى خدا شويد.
4- سورۀ فاطر(35):آيۀ(24): [4]هيچ امّتى نبود جز آن كه در ميان آنها بيم دهنده اى بود.

فراموش شده را به يادشان آورد و اخبار و عبرت گذشتگان را بر ايشان بازگويد، وا نگذاشت،كتاب را راهنماى آنها قرار داد و ادلّۀ قاطع و براهين قانع كننده اى كه در قرآن آمده است استدلال كرد و نظام امورشان را توضيح داد و آنها را به مبدأ و معاد متوجّه ساخت.

قضيۀ منفصله اى كه در كلام فوق الذكر آمده است قضيّۀ منفصلۀ مانعة الخلو است (1).

فرموده است: رسل لا تقصّر بهم قلّة عددهم و لا كثرة المكذّبين لهم سخن امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه هر چند عدد انبيا نسبت به جمعيّت اندك است و تعداد تكذيب كنندگان فراوان،همچنان كه هر پيامبرى كه در ميان امّتى مبعوث شد گروهى با او به مخالفت برخاسته،دشمنى كرده و سخن او را تكذيب كردند ولى هيچ يك از اين تكذيبها قصورى در اداى تكليف به وجود نياورد و از اقدام براى ارشاد مردم به آنچه مصلحت معاش و معادشان بود و در عين حال ناخوشايند بود باز نداشت.بلكه هر يك به تنهايى بپا خواست و مردم را به طاعت پروردگار دعوت كرد و در پيكار با دشمنان دين متحمل رنجهاى بى شمارى شد.و دعوت خداوند را با عنايت و توجّه او در اطراف زمين نشر داد، تا اين كه آثار دين محفوظ و سنّتهاى الهى استوار گرديد تا زمانى كه حكمت الهى اقتضا كرد به جاى پيامبر قبلى پيامبر بعدى مبعوث شود.در اين باره خداوند متعال مى فرمايد: «رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ» (2).

ص:413


1- منفصله مانعة الخلو قضيه اى است كه در طرف تصور قابل اجتماع اند،چنان كه گفته شود زيد در دريا نيست يا غرق نمى شود ممكن نيست زيد در دريا نباشد و غرق شود ولى ممكن است كه در دريا باشد و غرق نشود در اين جا منظور اين است كه بدون پيامبر و كتاب هدايت ممكن نيست.-م.
2- سورۀ نساء(4):آيۀ(165): [1]پيامبرانى كه بشارت دهنده و بيم دهنده بودند فرستاديم تا مردم را بر خدا حجّتى نباشد.

فرموده است: من سابق سمّى له من بعده در اين عبارت امام(علیه السلام)«مِنْ»براى بيان تميز و تبيين فضيلت انبياست.

مقصود اين است كه خداوند پيامبران سابق را از وجود پيامبران آينده آگاه ساخته بود.بنا بر اين بعضى از آنها مقدمۀ تصديق بعضى ديگر بودند،همانند عيسى(علیه السلام) براى پيامبر اسلام،چنان كه خداوند از قول عيسى نقل مى كند: «وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ» (1)و پيامبران بعد پيامبران قبل را تأييد كرده اند چنان كه پيامبر اسلام پيامبران گذشته را مورد تأييد قرار داد به اين ترتيب كار ادامه يافت و نظام الهى پا برجا شد.

فرموده است: مضت الامم و سلفت الآباء.... الى قوله من الجهالة .

امام(علیه السلام)سير نبوت را در اين خطبه از آدم شروع و به پيامبر اسلام پايان مى دهد.ترتيب طبيعى نيز همين است.زيرا هدف از طينت نبوت خاتم الانبيا مى باشد چنان قرآن كريم به اين حقيقت گوياست: «ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ» (2).

سپس امام(علیه السلام)كيفيت هدايت يافتن خلق و نظام يافتن امور معاش و معادشان را به وسيله پيامبر بيان داشته است تا ذهن شنوندگان را براى ارشاد و هدايت آماده سازد و مصالح دينى و دنيايى آنها را توضيح دهد لذا به اين حقيقت اشاره فرموده است كه پيامبر اسلام نتيجه وجودى همه انبيا و براى به پايان رساندن كار آنها مبعوث شده است آنجا كه مى فرمايد«خداوند متعال براى انجام وعده هايى كه به زبان انبياى پيشين به خلق داده بود محمّد(صلی الله علیه و آله)را برانگيخت و

ص:414


1- سورۀ صف(61):آيۀ(6): [1]من بشارت دهنده هستم به رسولى كه بعد از من مى آيد و نام او احمد است.
2- سورۀ احزاب(33):آيۀ(40): [2]پيامبر پدر هيچ يك از شما نيست ولى رسول خدا و خاتم انبيا است .

نبوت را بدو پايان بخشيد ».

فرموده است: مأخوذا على النبيّين ميثاقه كلمه مأخوذ در عبارت امام(علیه السلام)به حال منصوب است و فعل آن بعث و ذو الحال پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى باشد.بقيه كلمات منصوب عبارت امام(علیه السلام)نيز به عنوان حال منصوب اند.مقصود از گرفتن ميثاق پيامبر از انبيا بنا بر آنچه كه ذكر شد امر نهفته در فطرت آنهاست كه اعتراف به حقانيت پيامبر اسلام و تصديق ديانتش مى باشد.زيرا تصديق نبوّت پيامبر اسلام از جمله عبادت حقّ سبحانه به شمار مى آيد.معناى كلام اين است كه خداوند پيامبر را برانگيخت در حالى كه تصديق نبوّت او را از انبيا و ديگران گرفته بود.و نشانه هاى ظهور و بشارت به مقدم او با توجّه به نجابت خانوادگى و بزرگوارى نسب و اهميت زمانى كه به پيامبر مبعوث شد در ميان آنها مشهور بود.پس از اين كه امام(علیه السلام)بيان مى فرمايد كه خداوند پيمان نبوّت پيامبر را از انبياى قبل گرفته است و مزيّت بعثت پيامبر و فضيلت شرع رسول گرامى و چگونگى بهره مند شدن مردم از شريعت رسول اشاره كرده و مى فرمايد«در روز بعثت پيامبر مردم مختلفى در روى زمين بودند و خواسته هاى مختلفى داشتند و آراى مختلف و متشتّت در ميان گروههاى پراكنده وجود داشت».

«واو»در«و اهل الارض»نيز حاليه است و جمله محلا منصوب مى باشد و «اهواء»خبر براى مبتداى محذوف است و در اصل«اهوائهم اهواء متفرّقه» بوده است و همچنين كلمۀ«و طوائف»در اصل و طوائفهم طرايق متشتّة بوده است.

يعنى خداوند پيامبر را برانگيخت در حالى كه در روز بعثت آن حضرت مردم دينهاى مختلف و نيز آراء گوناگون داشتند به شرح زير:

گروهى داراى شريعت بودند مانند يهود،نصارا،صائبين و مجوس كه ديانت آنها از بين رفته بود.اگر چه بدانها منتسب بودند و به صورت كسانى كه تشبّه به ديانت داشته باشند باقى مانده بودند.آنچه كه در دست آنها مانده بود ديانت تشبيه

ص:415

و تجسّم بود،چنان كه قرآن كريم از آنها چنين حكايت مى كند: «وَ قالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصارى نَحْنُ أَبْناءُ اللّهِ وَ أَحِبّاؤُهُ» (1)، «وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللّهِ وَ قالَتِ النَّصارى الْمَسِيحُ ابْنُ اللّهِ» (2). «وَ قالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا» (3).

مجوس دو مبدأ را قبول داشتند.خير را به يك مبدأ و شرّ را به مبدأ ديگر نسبت مى دادند.پندار آنها اين بود كه ميان اين دو مبدأ جنگى در گرفته است و فرشتگان ميانجى شدند و ميان آن دو بدين صورت صلح برقرار كردند كه عالم سفلا مدّت هفت هزار سال به مبدأ شر اختصاص داشته باشد اما آنان كه خواسته ها و افكار مختلف دارند و دستجات پراكنده اى هستند به چند دسته تقسيم مى شوند.بعضى از اعراب مكّه بودند كه اهل ديانت نبودند و نيز بعضى ديگر كه ساكن مكه نبودند عقيدۀ به تعطيل داشتند و بعضى محصّله بودند،آنها كه به تعطيل عقيده داشتند به سه دسته تقسيم مى شدند:

1-دسته اى از آنها منكر خدا و بعثت و معاد بودند و طبيعت را زنده كننده و روزگار را نابود كننده مى دانستند.اينان همان كسانى هستند كه قرآن از آنها چنين حكايت مى كند: «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا إِلاَّ الدَّهْرُ» (4).اينان زندگى و مرگ را در تركيب و تحليل طبيعت محسوس مى دانستند.حيات دهنده را طبيعت و هلاك كننده را روزگار مى دانستند.قرآن مى گويد: «وَ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاّ يَظُنُّونَ» (5).

ص:416


1- سورۀ مائده(5):آيۀ(18): [1]يهود و نصارا گفتند ما فرزندان خدا و دوستان او هستيم.
2- سورۀ توبه(9):آيۀ(30): [2]يهود گفتند عزير پسر خداست و نصارا گفتند مسيح پسر خداست.
3- سورۀ مائده(5):آيۀ(64): [3]يهود گفتند دست خدا بسته است دست آنها بسته باد و به خاطر آنچه گفتند لعنتشان باد.
4- سورۀ جاثيه(45):آيۀ(24): [4]جز زندگى دنيا چيزى نيست ما زنده مى شويم و مى ميريم و چيزى جز روزگار ما را به هلاكت نمى رساند،به آنچه مى گويند علم ندارند،اين پندار آنهاست.
5- سورۀ جاثيه(45):آيۀ(24): [5]جز زندگى دنيا چيزى نيست ما زنده مى شويم و مى ميريم و چيزى جز روزگار ما را به هلاكت نمى رساند،به آنچه مى گويند علم ندارند،اين پندار آنهاست.

2-دسته اى ديگر از آنها به خالق و ابتداى خلق اقرار داشتند ولى بعثت و معاد را منكر بودند و قرآن از آنها چنين حكايت مى كند: «ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي» (1)3-گروهى ديگر از آنها به خداوند و نوعى بازگشت معتقد بودند ولى بت مى پرستيدند و چنين مى پنداشتند كه بتها در نزد خدا آنها را شفاعت مى كنند، قرآن در اين باره چنين مى فرمايد: «وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللّهِ» (2).از همين دستۀ سوّم قبيله اى بودند كه از بيان عقيده خوددارى مى كردند اينان پيروان بت لات در طائف بودند.قريش و بنو كنانه و غيره پيروان غزا در مكّه بودند و بعضى از اينان بتها را به صورت ملائكه مى ساختند و به وسيلۀ آنها به ملائكه توجّه مى كردند و بعضى ملائكه را مى پرستيدند همچنان كه خداوند مى فرمايد: «بَلْ كانُوا يَعْبُدُونَ الْجِنَّ» .

امّا محصله در زمان جاهليّت سه دسته از علوم را دارا بودند.

اوّل علم انساب و تاريخ و اديان.دوّم تعبير خواب.سوّم علم ستاره شناسى.كاهنان و ستاره شناسان از اين دسته بودند.از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت شده است كه فرمود:«كسى كه از طريق ستاره شناسى چنين و چنان بگويد بر آنچه بر محمد(صلی الله علیه و آله)نازل شده،كافر شده است (3)».

از غير اعراب نيز گروههايى وجود داشتند مانند براهمۀ هند.و خلاصۀ نظر آنها حسن و قبح عقلى باز مى گشت در تمام احكام به عقل رجوع مى كردند و

ص:417


1- سورۀ يس(36):آيۀ(78): [1]براى ما مثلى آوردند و خلقت خود را از ياد بردند،گفتند چه كسى اين استخوانهاى پوشيده را زنده مى كند؟بگو آنكه اوّل بار آنها را آفريد.
2- سورۀ يونس(10):آيۀ(18): [2]غير خدا كه برايشان سود و زيانى ندارند مى پرستند و مى گويند آنها شفعاى ما در نزد خدا هستند.
3- من قال مطرنا ببنو كذا فقد كفر بما انزل على محمد(صلی الله علیه و آله).

شرايع را منكر بودند و به مردى نسبت داده مى شدند كه نامش براهام بود.بعضى ديگر پيروان«بدده»بودند.بدّ در نزد آنها شخصى بود كه در اين جهان تولّد نيافته و فرزندى نداشت،ازدواج نكرده و طعام و شراب نمى خورد،نه پير مى شود و نه مى ميرد.گروهى ديگر اهل انديشه بودند،اينها كسانى بودند كه به گردش افلاك و احوال نجوم آگاهى داشتند.گروهى به موجودات روحانى معتقد بودند.يعنى واسطه هاى روحانى را قبول داشتند كه از نزد خدا به صورت بشر به رسالت آمده بودند،بدون آن كه كتابى داشته باشند.

بعضى ديگر ستارگان را مى پرستيدند و دسته اى خورشيد و جمعى ماه را پرستش مى كردند.در نهايت همۀ اينها بت پرست بودند زيرا به پيامبر حاضرى كه مورد توجّه آنها باشد و در مشكلات به او رجوع كنند اعتقاد نداشتند.به اين دليل بود كه پيروان روحانيّات و ستاره پرستان بتهايى را به شكل كواكب مى ساختند و آنها را مى پرستيدند.و اصل بت پرستى از اين جا ناشى مى شد.هر چند بعيد است كسى كه مختصر ذكاوتى داشته باشد چوبى را به دست خود بسازد و سپس آن را خدا قرار دهد.ولى همين مردمان بر اطراف بتهاى دست ساز مى چرخيدند و حوائجشان را به آنها مى گفتند بدون آن كه از جانب شرع اجازه داشته باشند و يا دليل و برهانى از جانب خدا وجود داشته باشد.همين طواف و عبادتشان براى بتها به منزلۀ اثبات خدا بودن آنها بود.غير از گروههايى كه نام برده شد دستجاتى بودند كه انديشه هاى باطل و مرامهاى فاسدى داشتند كه تعدادشان از شماره بيرون بود و به طور مفصّل در كتابهايى كه در اين باره نوشته شده ذكر شده است .

پس از توضيح اجمالى بر امتهاى فوق،معنى كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: «بين مشبّه للّه بخلقه» روشن مى شود كه از اصحاب اديان گذشته گروههايى وجود داشتند كه هر چند صانع و خالق را قبول داشتند ولى ذهن آنها خداوندى را قبول داشت كه در نفس امر،به مصنوعات خداوند و اشيايى كه داراى جسمانيّت و

ص:418

لوازم آن بودند شباهت داشت،و بعضى در بارۀ نام خدا اعتقاد الحادى داشتند و از حق عدول كرده و اسمهايى كه براى خدا شنيده بودند تحريف مى كردند و يا از اسامى خدا مشتقّاتى را ساخته با اندكى تفاوت و بر بتهاى خود مى گذاشتند چنان كه مثلا لات را از اللّه و عزّا را از عزيز و منات را از منّان مشتق كرده بودند.اين عقيدۀ ابن عبّاس در بارۀ ملحدان اسامى خداوند است.بعضى ديگر از مفسّران، ملحدان اسامى خدا را به دروغگويان اسماى خدا تفسير كرده اند.بنا بر اين تفسير هر كس خدا را به نامى بنامد كه عقل آن را نپذيرد و يا كتاب آسمانى به آن تكلّم نكرده باشد و يا اجازۀ شرعى بر چنين اسمى نرسيده باشد ملحد در نامهاى خداست.بعضى ديگر به عنوان خدا به غير خدا توجه داشتند مانند دهريّه و غيره از بت پرستان.

كلام امام(علیه السلام)در اين فراز به صورت قضيّۀ مانعة الخلوّ به كار رفته است.

هنگامى كه عنايت خداوند بعثت پيامبر(صلی الله علیه و آله)را اقتضا كرد تا خلق را به راه حق هدايت و آنها را از گمراهى پيشين خود به پيمودن راه مستقيم دلالت و به بركت نورانيّت حق متعال آنها را از ظلمات جهل نجات داده و ارشاد كند،پيامبر بپاخاست تا با حكمت و موعظۀ حسنه و با بهترين نوع و روش برهانى به راه حق دعوت كند.

پس خداوند به روشنايى نور پيامبر(صلی الله علیه و آله)زنگار دلهاى خلق را زدود و به وسيلۀ حق و صدقى كه به پيامبر عنايت كرد باطل شيطان را از ميان برد.بنا بر اين زبانهاى به ذكر خدا گويا،چشمها به معرفت خدا روشن و دين خود را در دورترين بلاد عالم كامل و نعمت خود را به وسيلۀ پيامبر بر عموم بندگان تمام كرد.چنان كه خداوند فرموده است: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» (1).

ص:419


1- سورۀ مائده(5):آيۀ(3): [1]امروز دين شما را كامل و [2]نعمت خود بر شما را تمام و دين اسلام را براى شما برگزيدم.

آن گاه خداوند سبحان ملاقات پيامبر را پسنديده چنان كه او را ملاقات خدا را دوست مى داشت در اين باره پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«آن كه ملاقات خدا را دوست بدارد خدا ملاقات او را دوست مى دارد (1).» خداوند چنين پسنديد كه بزرگوارى كامل و نعمت شامل خود را در نزد خود و جوار رحمتش به پيامبر ارزانى دارد: «فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ» .پيامبر را در بردن از اين دنيا اكرام فرمود و او را از مشكلات و اذيّت و آزار به دور داشت و چون اجلش فرا رسيد قبض روحش كرد در حالى كه از ناپاكيهاى گناه بد انسان كه از مادر تولّد يافته بود پاك بود چنان كه عرب در ضرب المثل مى گويد:ما برق بارق و ذرّ شارق،هيچ لحظه اى از عمرش گناه نكرد .

فرموده است: و خلّف فيكم ما خلّقت الانبياء...و لا علم قائم چون منظور از كسى كه جانشين انبيا شده در اين عبارت پيامبر اسلام است ممكن نيست همسان وجود او در هر وقتى پديد آيد زيرا مادّه اى كه كمال مثل پيامبر را قبول كند در كمتر تركيبى از تركيبات عنصرى تحقّق مى يابد.

بنا بر اين واجب است كه در امور مردم بعد از پيامبر سنّتى كه شالودۀ آن بر وحى و امر و انزال روح القدس باشد تشريع شود.و لازم است كه براى برقرارى آنچه كه پيامبر آن را در امور و مصالح مردم شرع و سنّت قرار مى دهد تدبير و انديشه شود.فايدۀ اين تدبير استوارى خلق و پايدارى آنها بر معرفت خالق و ذكر هميشگى خدا و معاد و جلوگيرى از فراموشى سنّت و شرع،بعد از انقطاع وحى مى باشد.پس لازم است كه از جانب خدا كتابى در ميان مردم باشد تا مردم را به ذكر خدا جلب و خدا را در همه حال در دل آنها زنده بدارد و شامل انواع بشارت براى فرمانبردارى از خدا و رسول،و وعده هاى عذاب بزرگ براى نافرمانى خدا و

ص:420


1- من احبّ لقاء اللّه احبّ اللّه لقائه.

رسول در روز قيامت باشد.لزوماً چنين كتابى بايد بزرگ داشته شود و تكرار و حفظ آن در ميان مردم سنّت شود و بحث در معنى و مقصود آن و ياد دادن و ياد گرفتن آن رواج يابد تا ياد خداى سبحان و فرشتگان جهان برتر،دوام پيدا كند.

پس از قرآن سنّتهاى عملى كه در اوقات مخصوصى مكررا انجام مى شود،در ميان مردم رواج پيدا كند و آنها را بعضى از مردم براى بعضى ديگر با لفظ ادا مى كنند و قسمتى از آنها در دل و نيّت استقرار مى يابد.تا ياد معبود دوام يابد و در امر معاد مفيد واقع شود در غير اين صورت فايده اى نخواهد داشت.و از جملۀ اين سنّتهاى عملى عبادات پنجگانۀ روزانه،و آنچه كه بدان مربوط است مى باشد.

چون امام(علیه السلام)در اينجا يادى از كتاب عزيز فرموده است كه در بردارندۀ حقايقى است كه مستقيم يا غير مستقيم به وسيلۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيان شده است كه به حسب سنّت پيامبر همۀ مطالب الهى را داراست،ما به بيان شرافت و لوازم و شرايط تلاوت آن مى پردازيم و بقيّۀ مطالب عبادى را به جاى خود موكول مى كنيم:

بحث دوّم-در فضيلت قرآن است.

فضيلت قرآن از چند جهت است:

اوّل-[از نظر قرآن]خداوند تعالى در اين باره مى فرمايد: «وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ أَنْزَلْناهُ أَ فَأَنْتُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ» (1)و نيز مى فرمايد: «كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ» مُبارَكٌ «لِيَدَّبَّرُوا آياتِهِ وَ لِيَتَذَكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ» (2)و باز مى فرمايد: «وَ ما كانَ هذَا الْقُرْآنُ أَنْ يُفْتَرى مِنْ دُونِ اللّهِ وَ لكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ» (3).

ص:421


1- سورۀ انبيا(21):آيۀ(50): [1]اين قرآن ذكر مباركى است كه آن را فرو فرستاديم آيا شما آن را منكريد؟
2- سورۀ ص(38):آيۀ(29): [2]قرآن كتاب مباركى است كه بر تو نازل كرديم تا در آيات آن انديشه كنند و صاحبان خرد پند گيرند.
3- سورۀ يونس(10):آيۀ(37): [3]چنين نيست كه اين قرآن افترايى باشد از غير خدا،بلكه تصديق كنندۀ كتابهاى آسمانى پيشين است.

دوّم[از نظر روايات]پيامبر خدا فرموده است:«آن كه قرآن را بخواند و چنين تصوّر كند كه كسى،برتر از قرآن را آورده است،آنچه را كه خداوند بزرگ شمرده كوچك دانسته است (1).و باز پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«در روز قيامت هيچ شفاعت كننده اى از نظر مرتبه و مقام در نزد خداوند متعال،حتّى پيامبران و فرشتگان،برتر از قرآن نيست (2)».

از اشارۀ پيامبر سرّ اين حقيقت روشن مى شود كه شفاعت قرآن در حقّ كسى است كه آن را تدبّر كند و راه حق را كه قرآن مشتمل آن است بپيمايد و از اين طريق به پيشگاه حضرت حق وصول يابد و در جوار فرشتگان مقرّب قرار گيرد.و نتيجۀ شفاعت جز اين نيست كه شخص مورد شفاعت به رضوان خدا دست يابد و چنان كه مى دانيد رضايت خدا بدون پيمودن راهى كه قرآن عزيز آن را هدايت كند حاصل نمى شود و بدون شفاعت قرآن شفاعت هيچ شفيعى نزد خدا سودمند نيست چنان كه خداوند فرموده: «فَما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشّافِعِينَ فَما لَهُمْ عَنِ التَّذْكِرَةِ مُعْرِضِينَ» (3)و باز پيامبر فرموده است«اگر چيزى ظرف قرآن قرار بگيرد آتش آن را نمى سوزاند (4)»مقصود اين است كه هر كس وجودش ظرف قرآن باشد و در آن تدبر كند و راهى را كه قرآن مى نمايد برود آتش او را نمى سوزاند.

واضح است كه آتش آخرت چنين كسى را نمى سوزاند،اما آتش دنيا به اين دليل در چنين شخصى تأثير نمى كند كه اولياى خدا در قوّۀ نظرى و عملى كامل اند و به حق واصل شده اند در چنان حدّى هستند كه عناصر از نفوس آنها متأثّر مى شوند.اين نفوس چنان كه در بدن خود تصرف مى كنند در عناصر نيز

ص:422


1- من قرء القرآن ثمّ رأى انّ احدا اوتى افضل ممّا اوتى فقد استصغر ما عظّم اللّه تعالى.
2- ما من شفيع افضل منزلة عند اللّه تعالى يوم القيامه لا نبىّ و لا ملك و لا غيره.
3- سورۀ مدثر(74):آيۀ(48): [1]آنان كه از قرآن اعراض كنند شفاعت شفيعان آنها را سود نبخشد.
4- لو كان القرآن فى احاب لما مستّه النار.

تصرّف مى كنند،بنا بر اين آتش در بدن آنها تأثير نمى كند.رسيدن به چنين مقامى را در مقدّمات بحث توضيح داديم.و نيز پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«برترين عبادت امّت من قرائت قرآن است و اهل قرآن،اهل خدا و از خواص او هستند (1)»مقصود پيامبر از قرائت قرآن با همان شرايطى است كه بزودى بيان خواهيم كرد.

بحث سوم-در آداب تلاوت قرآن است:

مداومت بر خواندن و درس قرآن احتياج به آدابى دارد و الاسودى نمى بخشد،چنان كه انس در اين باره گفته است:«چه بسيار است تلاوت كننده قرآن كه قرآن وى را لعنت مى كند».آنچه لازم است از آداب قرآن خواندن در اين جا دانسته شود،همان چيزى است كه امام ابو حامد غزالى در كتاب احياء العلوم آن را خلاصه كرده است و ما چيزى بر آن اضافه نمى كنيم.آدابى كه غزالى بيان كرده است ده چيز است:

1-آن كه در حالى كه انسان تلاوت قرآن را مى شنود عظمت كلام خدا

و افاضۀ كمال و لطف حق به خلق را در فرو فرستادن قرآن از عرش،در حدّ فهم خلايق و رساندن معانى به ذهن آنها را تصوّر كند كه چگونه حقايق الهى در ضمن حروف و اصواتى كه از صفات بشر است تجلّى يافته،زيرا بشر از رسيدن به مدارج جلال و صفات كمال بدون وسيله عاجز است،چه اگر كنه جمال كلام حق در پوشش حروف قرار نمى گرفت براى شنيدن كلام خدا وسيله دريافتى نبود و از جلوه نور حق و عظمت سلطه اش آنچه ما بين زمين و آسمان بود متلاشى مى شد.

بنا بر اين صورت و حرف جسدند براى حكمت،حكمت براى صورت و حرف نفس و روح به شمار مى رود.و چون شرافت اجساد و عزّتشان به شرافت ارواح مى باشد،شرافت حرف و صورت به شرافت حكمتى است كه در آنها نهفته است.

ص:423


1- افضل عبارة امتى قرائت القرآن و اهل القرآن هم اهل اللّه و خاصته.
2-تعظيم

متكلّم-سزاوار است كه در ذهن قرائت كنندۀ قرآن عظمت متكلّم حاضر باشد و بداند آنچه كه تلاوت مى كند كلام بشر نيست و اين كه در تلاوت كلام خدا نهايت ممنوعيّت وجود دارد.زيرا خداوند فرموده است:

«لا يَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ» ،«جز پاكان به آن دست نمى زنند.»چنان كه ظاهر جلد قرآن و اوراق آن از تماس با ظاهر بدن ناپاك بايد محفوظ باشد همچنين باطن معناى كلمات عزّت و جلال از باطن قلب انسان به دور است زيرا به نور قرآن دل روشن نمى شود،مگر از هر پليدى پاك باشد و به نور عظمت خدا منوّر نمى شود مگر از تاريكى شرك به دور باشد.چنان كه هر دستى صلاحيّت مسّ جلد قرآن را ندارد،هر انسانى نيز صلاحيّت تلاوت قرآن را ندارد و هر قلبى شايستۀ حمل انوار قرآن نمى باشد و به همين دليل بود كه عكرمة بن ابى جهل هر گاه قرآن را مى گشود غشّ مى كرد و مى گفت اين كلام پروردگار من است و به سبب بزرگى گوينده، گفتار و سخن را تعظيم مى كرد.

مى دانى كه عظمت متكلّم بدون انديشه در صفات جلال و كمال و افعال او به قلب خطور نمى كند.هر گاه بينديشى كه كرسى،عرش،آسمانها،زمين و آنچه ميان آنهاست مخلوق خدا هستند و خدا ادارۀ آنها را به عهده دارد و روزى مى دهد و يگانه و قهّار است و همگان در قبضۀ قدرت او هستند آسمانها به ارادۀ او برپا مى باشند و همگان به سوى او باز مى گردند و اوست كسى كه مى گويد اين گروه بهشتى اند عظمت متكلّم در ذهنت جا مى گيرد و آن گاه عظمت كلام مشخص مى شود.

3-حضور قلب و عدم توجّه به امور دنيوى در وقت تلاوت.

در تفسير كلام خدا كه فرموده است: «يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ» ،گفته اند با جديّت و كوشش كتاب را دريافت كن.جديّت و كوشش اين است كه به هنگام قرائت كتاب همۀ سرگرميها و توجّه به غير كتاب را ترك كنى.

ص:424

حضور قلب هنگامى حاصل مى شود كه عظمت كلامى كه تلاوت مى كنى دريابى و با خواندن آن شادمان گشته و به آن انس گرفته و غفلت نكنى،چه اگر تلاوت كننده اهل باشد،در قرآن چيزهايى وجود دارد كه دل به آن انس پيدا مى كند و چگونه با انديشه كردن در غير قرآن مى توانى با آن انس پيدا كنى در حالى كه قرآن باغ عارفان و چمن اوليا و ميدان تحرّك صاحبان خرد است.

4-تدبير-

تدبير حالتى است بالاتر از حضور قلب زيرا انسان گاهى توجّه به غير قرآن ندارد ولى به شنيدن قرآن اكتفا كرده و در آن تدبّر نمى كند،با اين كه مقصود از تلاوت قرآن بنا به گفتۀ حق متعال تدبّر است آنجا كه مى فرمايد:» «أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها» (1)،و باز مى فرمايد: «أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً» (2)،و باز فرموده است: «رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلاً» .

دقّت در بارۀ قرآن انسان را توانايى مى بخشد كه در باطن معناى آن بينديشد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«در عبارتى كه در آن فهم نباشد خيرى نيست و قرائت محسوب نمى شود اگر تدبّر در آن نباشد و اگر انديشيدن جز با تكرار برايتان ممكن نيست تكرار كنيد (3)».

از ابو ذر روايت شده است:«پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)شبى را به قيام گذراند و مكرّر اين آيه را تلاوت مى كرد «إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» (4).

5-تفهّم-

تفهّم،آن است كه تلاوت كنندۀ قرآن از هر آيه اى آنچه را كه

ص:425


1- سورۀ محمّد(47):آيۀ(24): [1]آيا در قرآن تدبّر نمى كنند يا بر دلهايشان قفل زده است؟
2- سورۀ نساء(4):آيۀ(82): [2]آيا در قرآن نمى انديشند يا تدبّر نمى كنند اگر از نزد غير خدا مى بود در آن اختلاف فراوانى بود.
3- لا خير فى عبارة لا فقه فيها و لا فى قراءة لا تدبّر فيها و اذا لم يمكن التّدبّر الا بالترديد فليردّ.
4- سورۀ مائده(4):آيۀ(118): [3]قام رسول(صلی الله علیه و آله)ليلة يردّ قوله تعالى:اگر آنها را عذاب كنى آنها بندگان تو هستند و اگر آنها را بيامرزى تو عزيز و حكيم هستى.

شايسته است استنتاج كند.زيرا قرآن مشتمل بر ذكر اوصاف و افعال خداوند تعالى و احوال پيامبران و تكذيب كنندگان پيامبران و احوال ملائكه و بيان فرمانها و عذابها،بهشت و جهنّم و وعد و وعيد مى باشد.تلاوت كننده بايد در معانى اسماء و صفات خداوند تأمّل كند تا اسرار قرآن برايش كشف و گنجينه هاى راز و معادن حقايق آن به رويش باز شود و به اين حقيقت امام على(علیه السلام)اشاره دارد آن جا كه مى فرمايد«خداوند چيزى را بر پيامبرش پوشيده نداشت ولى بر مردم پوشيده داشت مگر آنها كه بر فهم قرآن دست يافتند پس بايد براى بدست آوردن فهم قرآن حريص بود».

ابن مسعود گفته است هر كه بخواهد به علم اوّلين و آخرين آگاه شود بايد به قرآن متوسل شود.بايد دانست كه بيشترين علوم قرآن نهفته در اسماء و صفات خداست و خلايق از آن علوم جز به قدر فهمشان درك نمى كنند و خداوند به اين حقيقت اشاره كرده و مى فرمايد: «أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً» » (1)در اين جا منظور از آب علم است كه خداوند از آسمان بخشش خود بر ظرف قلوب نازل فرموده است و هر يك بر حسب استعداد و امكان از آن بهره مند شدند،هر چند بالاتر از آنچه آنها درك كرده اند مراحل ديگرى است كه بر آن وقوف نيافته و گنجهايى كه بر ژرفاى آن اطلاع پيدا نكرده اند.

آنچه گفتيم در باره اسماء و صفات خدا بود.امّا افعال حق متعال و آنچه كه بدان از خلق آسمان و زمين و غير اينها اشاره فرموده است،شايسته است كه خوانندۀ قرآن از خلق آسمان و زمين،صفات حق و جلال او را بفهمد،زيرا فعل فاعل مى خواهد،از عظمت فعل بر عظمت فاعل استدلال كند تا سرانجام فاعل را بدون فعل دريافته و در مقام اوّل فاعل را چنين بخواند: «هذا خَلْقُ اللّهِ فَأَرُونِي ما ذا»

ص:426


1- سورۀ رعد(13):آيۀ(17):از آسمان آبى را فرو فرستاد،هر ظرفى به اندازۀ خود از آن دريافت داشت،آبهاى جارى سيل آسا كف برآورد.

«خَلَقَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ» (1)و در مقام دوم چنين بخواند: «كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلاّ وَجْهَهُ» ، آن كه حق را بشناسد خداوند را در همه چيز مى بيند و آن كه به درجۀ عرفان دست يابد همه چيز را از درجۀ اعتبار ساقط دانسته و با خداوند هيچ چيز را نمى بيند و هر گاه اين سخنان خداوند: «أَ فَرَأَيْتُمْ ما تُمْنُونَ» ،... «أَ فَرَأَيْتُمُ الْماءَ الَّذِي تَشْرَبُونَ» ،... «أَ فَرَأَيْتُمُ النّارَ الَّتِي تُورُونَ» را تلاوت كند سزاوار نيست كه نظر خود را در نطفه و آب و آتش محدود كند بلكه بايد در منى كه نطفه است و سپس در كيفيت تقسيم نطفه به گوشت و استخوان و عصب و عروق و غيره و پس از آن به چگونگى شكل پذيرى اعضاى مختلفۀ بدن(مدور-طويل و عريض-مستقيم،منحنى،سست،محكم، رقيق،غليظ)و آنچه كه در هر يك از اينها از نيرو نهاده شده است و منافعى كه اگر چيزى از آنها مختل شود،امر آنها و مصالح بدن مختل مى شود،دقّت كند.

تأمل كنندۀ در اين عجايب و امثال آنها به قدرت عجيب خداى تعالى و مبدأى كه اين آثار از او پديد آمده است توجه خواهد كرد،پس مدام شاهد كمال صانع از طريق مشاهدۀ كمال صنع خواهد بود.

امّا احوال انبيا.از چگونگى تكذيب انبيا و قتل آنها به وسيلۀ مردم بى نيازى خداوند از انبيا ثابت مى شود.و اگر همۀ انبيا را نيز به قتل مى رساندند به خداوند تأثيرى نداشت و به سلطه و قدرت او زيانى وارد نمى كرد.و هر گاه مى شنويم كه خداوند آنها را يارى كرده است مى فهميم كه آنها مورد تأييد خداوند بوده اند.چنان كه خداوند مى فرمايد: «حَتّى إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جاءَهُمْ نَصْرُنا فَنُجِّيَ مَنْ نَشاءُ» (2).

از مطالعۀ احوال تكذيب كنندگان انبيا مانند عاد و ثمود و چگونگى به

ص:427


1- سورۀ لقمان(31):آيۀ(11): [1]اين خلق خداست،به من بنمايانيد كه ديگران چه آفريده اند.
2- سورۀ يوسف(12):آيۀ(110): [2]زمانى كه پيامبران مأيوس شدند و گمان كردند كه مورد تكذيب واقع شده اند نصرت ما فرا رسيد و آن را كه خواستيم نجات بخشيديم.

هلاكت رسيدن آنها،به ترس از خداوند و عذاب او توجّه پيدا مى كنيم.بهرۀ انسان از توجّه به عذاب خدا بهره اى نفسانى است كه اگر مورد غفلت واقع شود و اسائه ادبى انجام گيرد چه بسا انسان به عذاب مبتلا شود و در موقعيّتى قرار گيرد كه مال و فرزند به حال او نفعى نخواهد داشت.شنوندۀ قرآن هرگاه احوال بهشت و جهنم را بشنود برايش به لحاظى خوف و به جهتى اميد پيدا مى شود و چنين تصوّر خواهد كرد به هر اندازه كه از يكى دور شود به ديگرى نزديك خواهد شد.

بالاخره قرائت كنندۀ قرآن از آيات فوق و ديگر آيات قرآن چنين مى فهمد كه اسرار الهى قرآن به دليل پايان نداشتن قابل شمارش و دسترسى به همه آنها نيستند.خداوند تعالى در اين مورد مى فرمايد: «قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً» (1).

امام(علیه السلام)در اين مورد فرموده است:«اگر بخواهم از تفسير فاتحه الكتاب هفتاد شتر را بار مى كنم (2)».

كسى كه به هنگام تلاوت قرآن و يا شنيدن آن،معانى قرآن را ولو به كمترين مقدار،نفهمد مشمول اين گفته حق تعالى قرار مى گيرد: «أُولئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمى أَبْصارَهُمْ أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها» (3).منظور از قفل موانعى است كه بزودى آنها را ذكر خواهيم كرد.

6-تلاوت كننده بايد خود را از موانع فهم قرآن خالى گرداند.

زيرا بسيارند

ص:428


1- سورۀ كهف(18):آيۀ(109): [1]بگو اى پيامبر اگر درياها مداد شوند كه كلمات پروردگارت را بنويسند درياها پايان مى يابند قبل از آن كه كلمات پروردگار تمام شود،هر چند درياهاى ديگرى به اين درياها افزوده شود.
2- لو شئت لأوفرت سبعين بعيرا من تفسير فاتحة الكتاب.
3- سورۀ محمّد(47):آيۀ(24): [2]آنها كسانى هستند كه خداوند آنها را لعنت كرده است گوششان كر و چشمانشان را كور كرده است آيا در قرآن نمى انديشند يا بر دلهاشان قفل زده شده است.

افرادى كه به علل و موانعى كه شيطان بر قلب آنها افكنده است،حجابى بر عجايب اسرار قرآن براى آنها به وجود آورده است و از فهم قرآن باز مانده اند.

در اين باره پيامبر اسلام فرموده است:«اگر شياطين بر دل بنى آدم دور نمى زدند مى توانست به ملكوت آسمانها بنگرد (1)».معانى قرآن و اسرار آن از جملۀ ملكوت است.

حجابهايى كه مانع از فهم قرآنند عبارتند از:

الف-سرگرم شدن به حروف و مخارج آنها كه از توجّه به معنى باز مى دارد.

گفته اند كه جلودار اين موضوع شيطان بوده است كه بر قرّاء گماشته شده تا توجّه آنها را از معانى قرآن منصرف كند و هميشه آنها را در ترديد براى حروف وا مى داشته و به آنها تلقين مى كرده است كه حروف از مخرجشان ادا نشده اند.

بنا بر اين،تأمّل و دقّت قرّاء بر مخارج حروف مصروف مى شده است و در اين صورت چگونه ممكن بوده است كه معنى قرآن براى آنها كشف شود.بالاترين مضحكۀ شيطان كسانى هستند كه پيروان اين گونه فريبها باشند.

ب-پيروى از روش خاصّى كه آن را شنيده و تفسير ظاهرى كه از ابن عباس يا مجاهد يا غير اينها نقل شده باشد و قارى به ديد تعصّب و بدون عمق علمى به آن بنگرد.در اين صورت نظرش در اطراف شنيده هايش متوقّف مى ماند.

و اگر احياناً بعضى از اسرار قرآن برايش روشن شود شيطان جهل او را بر آن تقليد كوركورانه اش محدود كند و مخالفت پدر و معلّمان را در ترك آنچه برايش ملكه شده تأثير ندهد.صوفيّه به همين حقيقت اشاره كرده اند آنجا كه مى گويند علم حجاب است.مقصود صوفيّه از علمى كه حجاب است عقايدى است كه بيشتر مردم در تعليم و تقليد بر آن اصرار مى ورزند و جدلهايى است كه متعصّبان مذهب

ص:429


1- لو لا انّ الشّياطين يحومون على قلوب بنى آدم لتنظروا الى الملكوت.

گفته و نوشته و القا كرده اند نه علم حقيقى كه با نور بصيرت دريافت مى شود.

تقليد گاهى باطل است مثل كسى كه استوارى خدا بر عرش را بر معنى ظاهرش حمل مى كند،اگر بر قلبش قدّوسيّت خدا بگذرد كه ذات مقدّس حق از هر آنچه كه بر خلق رواست منزّه و پاك است در اين مورد تقليد برايش جايز نيست مگر اين كه براى خدا دوّم و سوّمى(مثلى)فرض كند.در اين صورت است كه براى زدودن اين فرض از ذهن،دچار وسوسه مى شود و يا دوگانگى حق را به تبع ديگران مى پذيرد و گاهى تقليد حق است و در عين حال از فهم جلوگيرى مى كند، زيرا حقى كه مردم مكلّفند آن را بخواهند داراى مراتب،درجات،ظاهر و باطن است ظاهرگرايى محض مانع از رسيدن به باطن مى شود.

اگر اشكال شود كه به چه دليل جايز است انسانى كه قرآن را مى شنود از ظاهر قرآن به باطن آن منتقل شود،با اين كه پيامبر اسلام فرموده است:«هر كه قرآن را به رأى خودش تفسير كند جايگاهش پر از آتش خواهد شد (1)»،و بر نهى پيامبر از تفسير به رأى آثار فراوانى مترتّب است.

از اين اشكال به چند صورت پاسخ داده مى شود:

اوّل،اين حديث پيامبر(صلی الله علیه و آله)«براى قرآن ظاهر و باطنى آغاز و انجامى است (2)»و با اين گفتۀ امام(علیه السلام):«مگر بنده اى كه خدا فهم قرآن را به او عطا كرده باشد»معارض است.اگر جز ترجمۀ ظاهرى نقل شده مورد بحث روا نباشد فايدۀ اين فهم چيست؟ دوم،اگر تفسير قرآن از طريق عقل جايز نباشد،شرطش اين است كه از پيامبر شنيده شده باشد و اين جز در باره بعضى از قرّاء ممكن نيست.امّا آنچه ابن عبّاس و ابن مسعود و غير اينها در تفسير قرآن از خودشان نقل كرده اند اين

ص:430


1- من فسّر القران برأيه فليتبوّء مقعده من النّار.
2- انّ للقرآن ظهرا و بطنا و حّدا و مطلعا.

تفسير به رأى است و پذيرفتن آن جايز نيست.

سوّم،صحابه و مفسّران در تفسير بعضى آيات اختلاف نظر دارند و نظرهاى گوناگونى را نقل كرده اند،به گونه اى كه جمع بين آنها ممكن نيست و محال است همۀ آن اقوال از رسول خدا شنيده و نقل شده باشد.

چهارم-امام على(علیه السلام)براى ابن عباس دعا كرده و فرمود:«خدايا او را در دين فقيه گردان و تأويل كتاب را به او بياموز» (1).بنا بر اين اگر تأويل قرآن مثل نزول قرآن شنيدنى و حفظ كردنى باشد،تخصيص يافتن ابن عباس به اين حقيقت بى معنى خواهد بود.

پنجم-به دليل گفتۀ حق متعالى: «لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ» (2)در اين آيه خداوند استنباط را به رأى علما اثبات كرده است.روشن است كه استنباط معنى قرآن بالاتر از شنيدن آن است.

با توجّه به توضيحات فوق بناچار بايد نهى از تفسير به رأى را به يكى از دو معناى زير حمل كنيم:

1-انسان در مورد چيزى نظر خاصّى داشته باشد و ميل باطنى اش وى را به مقصد خاصّى سوق دهد،در اين صورت قرآن را طبق ميل خود تفسير مى كند.

چه،اگر اين خواست و ميل را نداشته باشد اين معناى تأويلى به ذهنش نمى آيد، خواه صحيح باشد و خواه ناصحيح.و اين مانند كسى است كه ديگران را براى مبارزه با قلب بى رحم فرا مى خواند و غرض خود را به قول خداى تعالى: «اذْهَبْ إِلى فِرْعَوْنَ» ،اثبات مى كند و سخن او اشاره به اين دارد كه مقصود از قلب قسىّ، فرعون است.چنان كه بعضى از وعّاظ براى زيبايى كلام و ترغيب مستمعان چنين استدلالاتى را به كار مى گيرند و اين تفسير به رأى گفته مى شود و جايز نيست.

ص:431


1- اللّهمّ فقّهه فى الدّين و علّمه التّأويل.
2- سورۀ نساء(40):آيۀ(83)، [1]كسانى كه فهم حقيقت را از قرآن استنباط كرده اند.

2-مفسّر قرآن به ظاهر عربى قرآن مبادرت ورزد بدون آن كه از سماع و نقل و آنچه كه متعلّق به غرايب قرآن و معانى الفاظ مبهم و يا آنچه مربوط به اختصار،حذف،اضمار،تقديم،تأخير و مجاز است كمك بگيرد.

بنا بر اين كسى كه به ظاهر تفسير حكم كند به صرف فهم عربى به استنباط معنى بپردازد زياد اشتباه خواهد كرد و در زمرۀ مفسّران به رأى قرار مى گيرد،مانند اقسام تفسير در بارۀ اين آيۀ شريفه: «وَ آتَيْنا ثَمُودَ النّاقَةَ مُبْصِرَةً» (1)اين كه به ظاهر عربى آيه نگاه كند چنين مى پندارد كه مقصود اين است كه ناقۀ صالح بينا بوده و كور نبوده است[مبصرة را صفت ناقه گرفته اند]در حالى كه معنى آيه مبصرة يعنى نشانۀ روشنگر است[مبصرة صفت آيه است نه ناقه]و نيز پنداشته اند كه ظلم در آيه منظور ظلم به غير است،در حالى كه منظور به ناقه است و آيه به صورت منقول منقلب است.مانند آيۀ شريفۀ «وَ طُورِ سِينِينَ» (2)و همچنين در باقى اجزاى بلاغت تفسير به رأى صورت مى گيرد.بنا بر اين هر كس به ظاهر عربى قرآن، در تفسير،اكتفا كند بدون آن كه از نقل كمك بگيرد تفسير به رأى كرده است.

مقصود از نهى تفسير به رأى همين معناست نه فهم اسرار معانى و روشن است كه نقل اقوال براى فهم معنى كفايت نمى كند.براى استواران در علم،از اسرار قرآن به اندازۀ صفاى عقل و درجۀ استعداد و كوشش در تحقيق و در نظر گرفتن اسرار و پندها،كشف مى شود.و براى هر يك از اهل بينش به اندازۀ كوششان در ارتقاء به درجات معانى،درك و فهم حاصل مى شود با وجودى كه همگان در فهم و درك ظاهر قرآن مشتركند.براى توضيح بيشتر معناى فوق مى توان فهم بعضى از اهل بينش را در مورد دعاى پيامبر(صلی الله علیه و آله)در سجود مثال آورد:«از خشمت به

ص:432


1- سورۀ بنى اسرائيل(17):آيۀ(59):و [1]به ثمود آيت ناقه را كه همه مشاهده كردند بداديم.
2- چنانچه سينين به معناى سينا باشد به معناى سنگ ريزه است و در نتيجه بايد طور سينين،سينين طور باشد.

رضايت پناه مى آورم و از عقوبتت به عافيتت و از خودت به خودت پناه مى آورم ثنايت را نمى توان شمرد،تو چنانى كه خود خويشتن را ستوده اى (1)».

عرفا در تفسير اين دعا گفته اند:به پيامبر گفته اند سجده كن تا به خدا نزديك شوى.پيامبر در سجود قرب خدا را دريافت و در آن حال به صفات خدا نگريست و از بعضى صفات خدا به بعضى ديگر پناه برد زيرا كه رضا و خشم دو صفت متضاداند و بر اثر پناه بردن از بعضى صفات به بعضى،تقرّب پيامبر به خدا بيشتر شد و از صفات به حقيقت ذات ارتقا يافت و در اين مرحله گفت از خودت به خودت پناه مى برم و با اين خواست و تقاضا نزديكى او به خدا فزونى يافت.و چون در اين مقام از قرب قرار گرفت به ثنا گفتن پرداخت و چنين گفت ثناى تو را نمى توانم بشمرم پس از آن متوجّه شد كه در ثناى خدا قاصر است، در اين حال عرض كرد:تو چنانى كه خود،خويشتن را ستوده اى.آنچه عرفا در بارۀ اين دعا گفته اند از ظاهر كلام فهميده نمى شود ولى ناقض آن هم نيست بلكه بيان كنندۀ كمال پيامبر است كه اسرار فراوانى را در خود دارد.

ج-سوّمين مانع فهم قرآن اين است كه تلاوت كننده به دنيا گرايش داشته باشد و از هواى نفس پيروى كند زيرا پيروى از هواى نفس موجب ظلمت دل مى شود و همچون زنگارى است بر آينه كه مانع تجلّى حق تعالى در دل مى شود و آن بزرگترين حجاب است و بيشتر افراد با همين هواى نفس در حجاب قرار مى گيرند و هر چه شهوات در دل بيشتر تراكم پيدا كند دورى از اسرار الهى فزونتر مى شود و به همين سبب پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«دنيا و آخرت متضاد يكديگرند هر قدر به يكى نزديك شوى از ديگرى دور مى شوى (2)».

ص:433


1- اعوذ بر ضاك من سخطك و اعوذ بمعافاتك من عقوبتك و أعوذ بك منك لا احصى ثناء عليك انت كما اثنيت على نفسك.
2- الدّنيا و الآخرة ضرّتان بقدر ما تقرب من احداهما تبعد من الاخرى.
7-ويژگى هفتم تلاوت كننده اين است كه هر خطابى كه در قرآن از امر و

نهى و وعد و وعيد آماده است به نفس خود اختصاص دهد

و چنين فرض كند كه مقصود از فرد مورد خطاب خود اوست مثلاً اگر داستان پيشينيان و انبيا را مى شنود بداند كه مقصود نقل داستان نيست بلكه عبرت گرفتن از آن است.پس نبايد چنين اعتقاد داشته باشد كه آيات قرآن مخاطبين خاصى داشته و مقصود آيات آن افراد خاصّ بوده اند،زيرا قرآن و ساير خطابات شرعى كه وارد شده است از باب«مقصود تويى،اى همسايه بشنو»مى باشد كه به كنايه و يا تمثيل و يا شرح حال ديگران وظيفۀ انسانها را تعيين مى كند و تمام آيات قرآنى نور و هدايت و رحمت است.و به اين دليل است كه خداوند همگان را به سپاسگزارى نعمت كتاب امر كرده و فرموده است: «وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ وَ ما أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنَ الْكِتابِ وَ الْحِكْمَةِ يَعِظُكُمْ بِهِ» (1).

هر گاه تلاوت كننده خود را مخاطب قرآن فرض كند صرف خواندن قرآن را پيشۀ خود نمى سازد.بلكه مانند بنده اى كه كتاب مولاى خود را كه براى او نوشته شده تا در آن تدبّر و مطابق آن عمل كند،به آن توجّه مى كند حكيمى در اين باره گفته است اين قرآن در بردارندۀ دستورالعملهايى است كه از جانب پروردگار نازل شده تا در نمازهاى خود به آنها بينديشيم و در مكانهاى خلوت از امور ممنوعه خوددارى كنيم و در طاعت و فرمانبردارى به سنّتهاى آن عمل كنيم.

پس از اين كه تلاوت كنندۀ قرآن،خود را مخاطب قرآن قرار داد،بر حسب اختلاف آيات دلش تأثّرات مختلفى مى يابد و براى او به حسب هر فهم و دركى، حال و وجدى پيدا مى شود كه در آن حالت نفس خود را متوجه ترس،اندوه، اميد و پندآموزى كه بر او عارض شده مى كند.بنا بر اين براى انجام كارى آماده و يا منفعل مى شود و بر اثر انفعال تأثّر و خشيت پيدا مى كند و هر چه معرفت او كاملتر

ص:434


1- سورۀ بقره(2):آيۀ(231): [1]نعمت خدا و آنچه را كه در مورد پند و موعظه نازل كرده است به ياد آوريد .

شود در بيشتر احوال ترس بر دل او غلبه مى كند.به همين دليل است كه عرفا خود را در تنگنايى سخت مى بيند و لذا مغفرت و رحمت بدون تحقق شرايطى تحقق نمى يابد.و عارف خود را از رسيدن بدانها درمانده مى بيند.چنان كه خداوند تعالى مى فرمايد: «وَ إِنِّي لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى» (1).خداوند در اين آيۀ شريفه و نيز در سورۀ و العصر آمرزش را مشروط به چهار شرط قرار داده (ايمان،عمل صالح،توصيۀ به حق،توصيۀ به صبر)و در جايى ديگر اين شروط را مختصر كرده و در يك شرط كه جامع الشرائط است آورده و فرموده است: «إِنَّ رَحْمَتَ اللّهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ» يعنى آمرزش خدا به نيكوكاران نزديك است.و مى دانيم كه احسان جامع همۀ شرايط است تأثّر بندۀ شايسته از تلاوت اين است كه به صفتى كه آيه از آن حكايت مى كند در آيد.يعنى به هنگام تلاوت آيه اى كه بر عذاب دلالت مى كند از خدا بترسد و به هنگام آيه بشارت،به رحمت خدا دل ببندد و خوشحال شود و به هنگام ذكر صفات و اسماء خدا از جهت جلال و عظمت خدا،خاضع شده سرش را فرو اندازد و به هنگام ذكر كفّار و بيان عمل و انديشۀ آنها در بارۀ خدا كه وى را داراى زن و فرزند مى دانستند از تأسف و زشتى بيان آنها صدايش گره مى خورد و دلش مى شكند و از آنچه كه ستمكاران مى گويند خدا را والا و منزّه مى داند و به هنگام ذكر بهشت در باطن خود به آن شوق پيدا مى كند،و هنگام ذكر آتش(جهنّم)بدنش از ترس مى لرزد.

نقل شده كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به ابن مسعود فرمود برايم قرآن بخوان،ابن مسعود مى گويد سورۀ نساء را گشودم و خواندم تا به اين آيه رسيدم: «فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهِيداً» (2).ديدم كه دو چشم پيامبر پر از اشك شده است و فرمود بس است.دستور پيامبر بر توقف قرائت قرآن براى اين

ص:435


1- من آمرزندۀ كسانى هستم كه توبه كنند و ايمان بياورند و عمل شايسته انجام دهند و هدايت شوند.
2- سورۀ نساء(40):آيۀ(41): [1]چگونه خواهد بود هر گاه از هر امّتى گواهى بياوريم و تو را بر آنها گواه بگيريم.

بود كه اين حالت معنوى،قلب پيامبر را بكلّى در خود غرق كرده بود.

خلاصه منظور از خواندن قرآن اين است كه اين احوال را در انسان پديد آورد،قلب انسان را جذب كند و او را به كار خير و ترك حرام وادارد.پيامبر خدا فرموده است.«قرآن را تا زمانى كه قلبتان به آن توجّه دارد و بر جسمتان تأثير مى گذارد بخوانيد و هر گاه به آن توجه نداشتيد خواندن را ترك كنيد (1)».

در اين باره خداوند تعالى فرموده است: «الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيماناً» (2)در غير اين صورت خواندن قرآن و حركت زبان زحمتى نمى خواهد.

در بارۀ توجّه به قرآن شخصى نقل كرده است كه قرآن را بر استادم قرائت كردم.بار دوّم كه خواستم بخوانم از خواندن منع كرد و گفت:قرآن را نزد من خواندى،حال براى خدا بخوان و دقّت كن كه خدا چه دستور مى دهد،و به تو چه مى فهماند تا بدان عمل كنى.رسول خدا وقتى از دنيا رفت بيست هزار صحابه داشت و از آنها فقط شش نفر حافظ قرآن بودند و در بارۀ دو نفر اختلاف بود كه آيا قرآن را حفظ دارند يا نه بيشتر صحابه يك يا دو سوره حفظ داشتند.

افرادى كه سورۀ بقره و انعام را حفظ داشتند از علما شمرده مى شدند.اين كم حفظ داشتن قرآن به دليل مشغول بودن آنها به فهميدن معانى قرآن بود تا حفظ كردن آن.كسى به نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله)آمد تا قرآن فرا بگيرد،آياتى را آموخت تا به اين آيه رسيدن: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» (3)

ص:436


1- اقرؤا القرآن ما ائتلفت عليه قلوبكم و لانت عليه جلودكم فاذا اختلفتم فلستم تقرءونه.
2- سورۀ انفال(8):آيۀ(2): [1]مؤمنان كسانى هستند كه هر گاه ياد خدا [2]مى كنند دلشان را ترس فرا مى گيرد و هر گاه قرآن بر آنها خوانده شود ايمانشان افزوده مى شود.
3- سورۀ زلزال(99):آيۀ(8): [3]آن كه مقدار ذرّه اى خير و مقدار ذرّه اى شرّ انجام دهد آن را خواهد ديد.

،گفت،مرا بس است و بازگشت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود اين مرد به محل خود بازگشت در حالى كه فقيه و دانشمند بود.

چنين حالتى كه خداوند تعالى بر قلب انسان به دنبال فهم قرآن پديد مى آورد كمياب و پر ارزش است.امّا آن كه قرآن را با زبان تلاوت مى كند و از عمل كردن به قرآن رو مى گرداند سزاوار است كه مقصود در اين گفتار خداوند باشد: «وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى» (1)بهرۀ زبان از قرآن صحيح ادا كردن حروف و بهرۀ عقل درك معانى و بهرۀ دل اثر پذيرى و متأثر شدن و اطاعت است.

ويژگى نهم-از ويژگيهاى ديگر تلاوت كنندۀ قرآن ترقّى است

و آن عبارت از توجّه قلب و عقل به قبلۀ حقيقى مى باشد بدانگونه كه كلام خدا را از خدا بشنود نه از خود،قرائت به سه درجه تقسيم شده است:

1-كمترين درجه اين است كه شخص چنين فرض كند كه قرآن را نزد خدا مى خواند و خداوند ناظر اوست و از او مى شنود.حال تلاوت كننده در اين هنگام طلب و تضرّع و خواهش است.

2-تلاوت كننده حضور قلب داشته باشد به گونه اى كه گويا خداوند او را با لطف خود مخاطب قرار داده و مناجات او را به انعام و احسان پذيرفته است و تلاوت كننده در مقام شرمسارى در برابر نعمتهاى خدا و توجّه به كلام و فهم سخن الهى است.

3-تلاوت كننده از كلام،متكلّم،و از كلمات صفات را ببيند و به قلب و قرائت خود و نعمتهاى مادّى خدا توجهى نداشته باشد بلكه همّت را متوجّه متكلّم ساخته و انديشۀ خود را به او منحصر سازد و در مشاهدۀ او

ص:437


1- سورۀ طه(20):آيۀ(124): [1]آن كه از ياد ما روى گرداند زندگى بر او سخت و روز قيامت او را كور بر مى انگيزيم.

غرق شود كه البته اين درجۀ مقرّبان است.و امام جعفر صادق(علیه السلام)در اين باره فرموده است:«خداوند تعالى در كلامش براى خلق تجلى يافته ولى خلق او را نمى بينند. (1)» از حالتى كه براى امام صادق به هنگام نماز عارض مى شد و بى هوش مى گرديد سؤال شد،فرمود:«اين آيه را مرتب بر قلب خود تكرار كردم تا آن را از گوينده اش(خدا)شنيدم،و جسم من تحمّل ديدن جلوۀ قدرت خدا را نداشت».

در اين درجات حلاوت و شيرينى زياد مى شود و مصداق قول خداوند تعالى قرار مى گيرد كه: «إِلَى اللّهِ» و از لحاظ مشاهدۀ خدا،نه غير آن مصداق اين آيه قرار مى گيرد: «وَ لا تَجْعَلُوا مَعَ اللّهِ إِلهاً آخَرَ» ،زيرا رؤيت غير خدا همراه با خدا شرك است و راه گريزى از شرك وجود ندارد بجز اين كه خداى را يگانه ببيند.

10-تبرّى.

مقصود از تبرّى اين است كه شخص قدرت و توان را از خود نداند و به چشم رضا و تزكيه به خودش ننگرد.هر گاه آيات وعد و مدح شايستگان را تلاوت كند نفس خود را جزو آنها نپندارد و در آن آيات اهل يقين و راستگويان را در نظر آورد و علاقه مند باشد كه خداوند او را در زمرۀ صديّقان قرار دهد.و هر گاه آيات خشم و نكوهش گناهكاران را بخواند خود را جزو آنها بپندارد و از لحاظ كسب شفقت خداوند و ترس از او خود را مخاطب اين آيات فرض كند.

به يوسف بن استاط گفته شد هر گاه قرآن مى خوانى چه دعايى مى كنى؟ گفت از خداوند متعال هفتاد مرتبه آمرزش گناهانم را مى طلبم.

هر گاه شخصى نفس خود را به هنگام قرائت گناهكار بداند موجب قرب و نزديكى به خدا مى شود زيرا كسى كه با وجود نزديكى به خدا خود را دور ببيند، خداوند مقام خوف را به او لطف مى فرمايد و اين موجب مى شود تا به درجۀ

ص:438


1- لقد تجلّى اللّه تعالى لخلقه فى كلامه و لكنّهم لا يبصرون.

بالاترى از قرب برسد.و كسى كه با وجود دورى خود را نزديك بداند به درجۀ پست ترى تنزّل مى يابد و هر گاه به خود با چشم رضايت بنگرد خود حجاب خود مى شود،و اگر هرگز به نفس خود توجهى نداشته باشد جز خدا در قرائت خود مشاهده نمى كند و در اين صورت ملكوت براى او كشف مى شود.مكاشفات تابع حال كاشف است.بنا بر اين هر گاه آيات اميدوار كننده را تلاوت كند بر او بشارت غلبه مى كند و صورت بهشت برايش كشف مى شود چنان كه گويا بهشت را مى بيند و اگر بر او خوف غلبه يابد آتش برايش كشف مى شود آن گونه كه گويا اقسام عذاب را مى بيند.توضيح اين كه چون كلام خداوند تعالى به گونه هاى لطف،سهولت،شدّت،رجاء و خوف صادر شده است.و اين بر حسب اوصافى است كه در آيات وجود دارد زيرا بعضى از آنها رحمت و بعضى لطف و دسته اى انعام و دسته اى بر شدّت و سختى دلالت دارند.از لحاظ مشاهدۀ كمالات و صفات،قلب در حالات مختلف دگرگون مى شود و به لحاظ هر حالتى از حالات آمادۀ مكاشفۀ مناسب آن حال مى شود زيرا محال است كه حال مستمع در برابر آيات مختلف يكسان باشد.در قرآن سخنانى در بارۀ رضا،خشم،انعام،انتقام، جبروت،بهشت و توجّه دلسوزى آمده است.اين ده ويژگى كه توضيح داديم آداب تلاوت بود و اكنون به متن برمى گرديم و مى گوييم:

فرموده است: و خلّف فيكم ما خلّفت الانبياء....و لا علم قائم اين فراز از كلام امام(علیه السلام)اشاره است به آنچه كه واجب است در حكمت الهى بر زبان انبيا از عبادات شرعى و قوانين كلّى جارى شود تا با آنها ياد خداوند سبحان محفوظ بماند.لفظ علم قائم براى آثار باقى ماندۀ از انبيا كه اوصيا و اوليا به وسيلۀ آن مردم را هدايت مى كنند و مراجعۀ مردم به آنهاست به صورت استعارۀ زيبايى آورده شده است .

كتاب ربّكم ،عطف بيان است از جملۀ ما خلف الانبياء لازم نيست كه از

ص:439

كلمۀ كتاب،مشخّصى فهميده شود،تا نتيجه اين باشد كه آنچه محمّد(صلی الله علیه و آله) آورده است عين همان چيزى است كه انبياى سابق آورده اند،زيرا اين امر محالى است،بلكه مقصود دستور العملهاى حقّى است كه انبيا در ميان امّتهاى خود به جا گذاشته اند و آنچه بر محمّد(صلی الله علیه و آله)نازل شده است،دستورالعملهايى از همان نوع است.توضيح اين كه قوانين كلّى كه همۀ انبيا در آن اشتراك دارند عبارتند از توحيد،منزّه بودن خداوند متعال،چگونگى بعث و قيامت و ديگر قواعد كليّى كه نظام كلّى جهان بر آنها استوار است مانند حرمت كذب،ظلم،قتل،زنا و غير اينها از امورى كه در آنها هيچ پيامبرى با پيامبر ديگر اختلاف ندارد.

اين قوانين كلّى ياد شده به منزلۀ ماهيّت واحد كليّى هستند كه در اشخاص مختلف وجود دارند و چنان كه عوارضى بر ماهيّت شخص خاصّى عارض مى شود كه در شخص ديگر نيست و ملاك اختلاف نزد اشخاص همين عوارض مى باشند كه صورتهاى خاصّ شخص را مى سازند.همچنين كتابهايى كه بر زبان انبيا نازل شده،آنها به منزلۀ اشخاص مختلفى هستند كه داراى ماهيّت واحدى مى باشند.

اختلاف كتب بر حسب كم يا زياديى است كه بر ماهيّت آنها به خاطر اختلاف مردم و زمان مكان عارض مى شود .

«مبيّنا» به عنوان حال منصوب است و عامل آن فعل خلّف و ذو الحال ضمير فاعلى است كه به پيامبر(صلی الله علیه و آله)باز مى گردد[و معناى آن اين است:

در حالى كه پيامبر بيان كنندۀ حلال و حرام كتاب است].

فرموده است: حلاله و حرامه و فضائله و فرائضه و....

اين جمله اشاره به احكام پنج گانۀ شرعى است كه علم فقه بر آنها دور مى زند و آنها عبارتند از:وجوب،استحباب،حرام،كراهت،مباح.

امام(علیه السلام)با واژۀ حلال،مباح و مكروه را در نظر گرفته و از حرام امور ممنوعه و از فضائل امور مستحب و از فرائض امور واجب را منظور داشته است و از

ص:440

نسخ برداشتن حكم ثابتى كه در گذشته به صراحت آمده است و جانشين كردن حكم ديگرى مراد است.بنا بر اين ناسخ حكمى است كه حكم قبل را از ميان مى برد مانند سخن حق متعالى: «الْمُشْرِكِينَ» كه حكم قبلى را كه: «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ» بودن است از ميان برداشته است.حكم ملغى شده را منسوخ مى گويند.

منظور حضرت از«رخصه»فعلى است كه انجام آن به دليل ضرورتى جايز شمرده شده باشد با وجود موجود بودن سبب حرمت آن،مانند كلام حق تعالى: «فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ» .و منظور حضرت از عزائم،احكام شرعى است كه مطابق علت شرعى آن جريان دارد مانند كلام حق متعال: «فَاعْلَمْ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» و منظور حضرت از كلمۀ عام در اين جا لفظى است كه همۀ آنچه را كه بر حسب وضع واحد شايسته است،فرا مى گيرد.مانند سخن حق متعال: «وَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ» ... «وَ لِلّهِ عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ» و مقصود از خاص مفهومى است كه تمام افراد مصداق را فرا نمى گيرد مانند سخن حق متعال: «مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً» .

خاص مطلق چيزى است كه وقوع شركت در مفهوم آن جايز نيست چنان كه قبلا بيان شد.

العبر:جمع عبرت و به معنى اعتبار و از ريشۀ عبور كه به معنى انتقال از جايى به جايى است،اشتقاق يافته است و بدين لحاظ كه ذهن از شيئى به شيء ديگر انتقال مى يابد به كار بردن عبرت براى انتقال ذهن نيكو مى باشد.

در بيشتر موارد به كار بردن عبرت اختصاص دارد به انتقال ذهن انسان از مصائب و مكروهاتى كه بر غير وارد شده به خود انسان.در اين صورت فرض چنين است كه گويا آن مصيبت و امور ناگوار بر شخص عبرت آموز وارد شده و به همين لحاظ براى عبرت گيرنده تنفّرى از دنيا حاصل مى گردد و ذهنش به وراى دنيا مانند امر معاد و رجوع به پيشگاه پروردگار انتقال مى يابد و همين امر عبرت ناميده مى شود.

ص:441

همچنين مصيبتهاى آينده موجب تذكر نفسانى و توجه او به محضر حضرت حق مى شود و تكرار تذكر بلا و محنتهاى دنيا ذهن انسان را به آخرت معطوف مى دارد و متوجه مى شود كه دنيا خانۀ ناپايدار و آخرت خانۀ پايدار است مانند يادآورى قصّۀ اصحاب فيل و مانند سخن حق متعال كه در بارۀ فرعون فرموده است: «فَقالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى فَأَخَذَهُ اللّهُ نَكالَ الْآخِرَةِ وَ الْأُولى إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لِمَنْ يَخْشى» (1)و مانند اين گفتۀ حق تعالى: «وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ» .

چنان كه گفتيم عبرت از مصائب حاصل مى شود و گاهى عبرت در هر چيزى كه مفيد پند گرفتن باشد به كار مى رود گر چه امر خوشايندى باشد،مانند قول خداوند تعالى: «وَ إِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعامِ لَعِبْرَةً نُسْقِيكُمْ مِمّا فِي بُطُونِها» (2).و مانند اين كلام حق متعال: «فِئَةٌ تُقاتِلُ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَ أُخْرى كافِرَةٌ يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأْيَ الْعَيْنِ وَ اللّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ يَشاءُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي الْأَبْصارِ» (3)خداوند سبحان يارى مؤمنان را با جمعيّت كمشان و خوارى و شكست مشركان را با وجود كثرتشان و اين كه جمعيّت مؤمنان را دو برابر كرد مثلى براى عبرت آورده است زيرا ذهن از نعمت خداوند در رابطه با پيروزى به اين انتقال مى يابد كه،او خداى مطلق و سزاوار پرستش،و در قدرت يگانه است،بر هر كه بخواهد رحمت وجود مى بخشد و تمام وجود از ناحيۀ او افاضه مى شود.

ص:442


1- سورۀ نازعات(79):آيۀ(24): [1]او گفت من پروردگار بلند مرتبۀ شما هستم خداوند او را به عذاب دنيا و آخرت گرفتار كرد،به حقيقت اين عبرتى است براى كسى كه بترسد.
2- سورۀ مؤمنون(23):آيۀ(21): [2]براى شما در چهار پايان عبرتى است شما را از آنچه در شكم دارند سيراب مى كنيم.
3- سورۀ آل عمران(3):آيۀ(13): [3]گروهى در راه خدا پيكار مى كنند و دسته اى ديگر كافرند در ظاهر مانند هم مى باشند ولى خداوند كسانى را كه بخواهد با يارى خود پيروز مى گرداند اين براى صاحبان بصيرت عبرت است.

معناى«امثال»در كلام امام(علیه السلام)كه فرمود و امثاله روشن است چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلى شَيْءٍ» (1)و باز فَعِتْقُ رقَبَةٍ در تمام اين الفاظ طبيعت مورد نظر است نه مفهوم كل يا بعض ديگر دليل جداگانه آمده باشد كه معناى كل يا بعض را اثبات كند.

مقصود از مرسل الفاظ مطلق و مهمل است.الفاظ مطلق و مهمل الفاظى هستند كه مانع شركت مصاديق ديگر در مفهوم خود نمى باشند و در آنها كميّت حكم و مقدار آن بيان نشده و مقيّد به قيدى كه مفيد عموم يا خصوص باشد نمى شوند.بنا بر اين محتمل است كه به معنى خاص يا عام آمده باشد مانند اسمهاى جمع نكره چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَ عَلَى الْأَعْرافِ رِجالٌ» و مانند مفرد معرفه شدۀ بالام يا مفرد نكره چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:

«وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ» (2)و مى فرمايد: «جاءَكُمْ فاسِقٌ» و باز مى فرمايد:

فعتق رقبة در تمام اين الفاظ طبيعت مورد نظر است نه مفهوم كل يا بعض مگر دليل جداگانه آمده باشد كه معناى كل يا بعض را اثبات كند.

فرق ميان مفهوم طبيعت و مفهوم عام اين است كه هر شيء داراى يك ماهيّتى است كه با آن تحقّق مى يابد و اين مفهوم ماهيّت با مفاهيم ديگر شيء مغايرت دارد.مثلاً مفهوم انسان جز اين كه انسان است هيچ معناى ديگرى ندارد و توضيحى در اين كه واحد است يا كثير يا هيچ يك نمى دهد.بنا بر اين مفهوم واحد،كثير،عام و خاص با مفهوم ماهيّت تغاير دارند.با توضيح فوق روشن شد كه لفظ دلالت كنندۀ بر حقيقت از آن جهت كه حقيقت است،بدون اين كه بر مفهومى ديگر دلالت داشته باشد لفظ مطلق و مهمل ناميده مى شود و اگر قيد عموم بر آن اضافه شود به طورى كه تعدّد ماهيّت و تكثّر آن را در همۀ موارد

ص:443


1- سورۀ بقره(2):آيۀ(17): [1]مثل آنان مثل كسانى هستند كه آتش بر مى افروزند.
2- سورۀ عصر(130):آيۀ(2): [2]قسم به عصر كه انسان در خسارت و زيان است.

برساند لفظ عام گفته مى شود.و اگر قيدى داشته باشد كه بر موارد خاصى دلالت كند لفظ خاص ناميده مى شود هر چند معناى عام و خاص ذاتاً از صفات معانى است نه الفاظ.

مقصود امام(علیه السلام)از كلمۀ محدود مقيّد مى باشد چنان كه خداوند متعال در موارد زيادى در بارۀ كفّار فرموده است: «فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ» در اين آيه رقبه كه معناى مطلق دارد مقيّد به صفت مؤمنه شده است.

در بارۀ محكم،متشابه،مجمل و مبيّن كه در كلام امام(علیه السلام)آمده است قبلاً در مقدّمه توضيح داده ايم،حال به عنوان مثال مى گوييم محكم مانند سخن خداى تعالى كه مى فرمايد: «قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ» ،متشابه مانند: «الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى» ،مجمل مانند آيۀ شريفه: «إِلاّ ما يُتْلى عَلَيْكُمْ» و «وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ» ، مبيّن مانند قول خداوند تعالى:ان تنفقوا باموالكم،منظور از تفسير در كلام حضرت روشن كردن مشكلات و مسائل دقيق است.

تمام اين ويژگيها را كه امام(علیه السلام)به قرآن نسبت داد به اين معنى است كه قرآن در بردارنده و منشأ همۀ آنهاست و چون اين مفاهيم به توضيح نيازمندند، پيامبر(صلی الله علیه و آله)با سنّت كريمۀ خود آنها را بيان فرمود .

فرموده است: بين مأخوذ ميثاق فى علمه... تا آخر ضمايرى كه در عبارت فوق به كار رفته به احكامى كه قرآن مشتمل بر آنها است باز مى گردد.انواعى از آن احكام را به ترتيب زير آورده است:

1-احكامى كه ياد گرفتن آنها واجب است و ندانستن آنها براى مردم جايز نيست مانند:يگانگى خداوند،امر معاد،عبادات پنج گانه و شرايط آنها.

2-چيزهايى كه ياد گرفتن همۀ آنها بر مردم لازم نيست و عذر ندانستن آنها پذيرفته است و ترك آنها جايز مانند آيات متشابه و حروف مقطّعه اوائل سوره ها مثل كهيعص و حمعسق و مانند اينها .

ص:444

3-چيزهايى كه در قرآن واجب بودن آنها معلوم است ولى در سنّت نسخ شده است مانند سخن حق متعال: «وَ اللاّتِي يَأْتِينَ الْفاحِشَةَ مِنْ نِسائِكُمْ فَاسْتَشْهِدُوا عَلَيْهِنَّ أَرْبَعَةً مِنْكُمْ فَإِنْ شَهِدُوا فَأَمْسِكُوهُنَّ فِي الْبُيُوتِ حَتّى يَتَوَفّاهُنَّ الْمَوْتُ أَوْ يَجْعَلَ اللّهُ لَهُنَّ سَبِيلاً وَ الَّذانِ يَأْتِيانِها مِنْكُمْ فَآذُوهُما فَإِنْ تابا وَ أَصْلَحا» فَأَعْرِضُوا «عَنْهُما» (1)در صدر اسلام هر گاه زنى مرتكب زنا مى شد تا هنگام مرگ در خانه محبوس مى گرديد و اگر دخترى زنا مى كرد به مقتضاى اين دو آيه با گفتار و تندى تنبيه مى شد و سپس اين حكم سنّت نسخ گرديد و زنان به رجم و دختران به تازيانه مجازات مى شدند (2).

4-چيزى كه در سنّت اثبات و در كتاب ترك آن جايز شده است.مانند توجّه به بيت المقدس كه در آغاز اسلام اثبات شد و سپس با آيۀ شريفه: «فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ» (3)، نسخ شد.و مانند اثبات نماز خوف به هنگام جنگ،در قرآن و جواز تأخير آن تا پايان جنگ،در سنّت .

5-امورى كه در زمان خود واجب است و در غير زمان خود وجوب آن از بين مى رود.مانند حج واجب كه در عمر يك مرتبه واجب است و نذرى كه مقيّد به وقت معيّنى باشد.زيرا وجوب اين دو تابع وقت معيّنى است و با يك بار انجام هر چند بارها تكرار شود وجوب تكرار نمى شود.

ص:445


1- سورۀ نساء(4):آيۀ(15): [1]زنانى از شما كه مرتكب فحشا شوند و چهار نفر بر آنها شهادت دهند آنها را در خانه حبس كنيد تا بميرند يا خداوند راه نجاتى برايشان قرار دهد و مردانى كه عمل فحشا انجام دهند آنها را تنبيه كنيد اگر توبه كرده و خود را اصلاح كردند آنها را رها كنيد.
2- منظور از نسخ به حكم سنّت اين است كه حكمى با حكمى ديگر از قرآن نسخ شده ولى نحوۀ عمل حكم دوّمى را سنّت مشخص كرده است.
3- سورۀ بقره(2):آيۀ(144): [2]ما تو را به سوى قبله اى كه مى پسندى باز مى گردانيم پس روى خود را به طرف مسجد الحرام بازگردان هر جا كه هستيد به سمت مسجد الحرام روى كنيد.

فرموده است: و مباين بين محارمه از نظر اعراب،اين جمله بر مجرورهاى سابق عطف گرفته شده در معناى كلام و تقدير آن لطفى است و آن اين كه چون محارم جايگاه حكمى است كه حرمت ناميده مى شود معناى جمله به اين ترتيب خواهد بود كه احكام ميان امور واجب و حرام دور مى زند و سخن امام(علیه السلام)كه فرمود:و گناهانى كه به آنها وعدۀ آتش داده شده است و گناهان صغيره اى كه آمرزش آنها ممكن است.توضيحى براى مباين و اشاره اى است به اين كه امور حرام در شدّت و ضعف تفاوت دارند، بعضى از آنها به طور اجمال انسان را از رحمت خدا دور مى كند،مانند قتل كه گناه كبيره است و خداوند تعالى مى فرمايد: «وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ» ،و همچنين گناهان كبيرۀ ديگر مانند ظلم و زنا و غيره.و برخى قابل آمرزشند مانند قول فقها:«كم فروشى يك دانه گندم و سرقت يك عدد پياز»و مثل اينها كه ممكن است مورد آمرزش قرار گيرد.خداوند تعالى در مورد آمرزش مزبور در قرآن كريم چنين فرموده است: «إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنّاسِ عَلى ظُلْمِهِمْ» (1)و ديگر آياتى كه در آن وعدۀ غفران و آمرزش داده شده است.در آيۀ مزبور غفران هر چند به طور عموم شامل همۀ گناهان مى شود ولى گناهان صغيره به طريق اولى داخل اين بخشش است.

اگر عموم آيه را در نظر بگيريم آيۀ مزبور شامل گناهان صغيره مى شود.اين كه گناهان صغيره براى بخشش اولويّت دارند به اين دليل است كه هنوز افراط وجود ملكۀ نفسانى نشدند زيرا در انجام آنها تكرارى صورت نگرفته است، بر خلاف گناهان كبيره كه جز از نفوس مهيّاى شرّ كه دور از رحمت خدايند سر نمى زند.

ص:446


1- سورۀ رعد(13):آيۀ(6): [1]همانا پروردگار تو بخشندۀ ظلمى است كه انسانها انجام مى دهند.
فصل پنجم
اشاره

وَ فَرَضَ عَلَيْكُمْ حَجَّ بَيْتِهِ الْحَرَامِ- الَّذِي جَعَلَهُ قِبْلَةً لِلْأَنَامِ- يَرِدُونَهُ وُرُودَ الْأَنْعَامِ وَ يَأْلَهُونَ إِلَيْهِ وُلُوهَ الْحَمَامِ- وَ جَعَلَهُ سُبْحَانَهُ عَلاَمَةً لِتَوَاضُعِهِمْ لِعَظَمَتِهِ- وَ إِذْعَانِهِمْ لِعِزَّتِهِ- وَ اخْتَارَ مِنْ خَلْقِهِ سُمَّاعاً أَجَابُوا إِلَيْهِ دَعْوَتَهُ- وَ صَدَّقُوا كَلِمَتَهُ وَ وَقَفُوا مَوَاقِفَ أَنْبِيَائِهِ- وَ تَشَبَّهُوا بِمَلاَئِكَتِهِ الْمُطِيفِينَ بِعَرْشِهِ- يُحْرِزُونَ الْأَرْبَاحَ فِي مَتْجَرِ عِبَادَتِهِ- وَ يَتَبَادَرُونَ عِنْدَهُ مَوْعِدَ مَغْفِرَتِهِ- جَعَلَهُ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى لِلْإِسْلاَمِ عَلَماً- وَ لِلْعَائِذِينَ حَرَماً وَ فَرَضَ حَقَّهُ وَ أَوْجَبَ حَجَّهُ- وَ كَتَبَ عَلَيْهِ عَلَيْكُمْ وِفَادَتَهُ- فَقَالَ سُبْحَانَهُ «وَ لِلّهِ عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ»

لغات

يألهون اليه:وجد و شوق آنها به خانه شدّت مى يابد.اله در اصل و له بوده و به معناى از شدّت خوشحالى تحيّر پيدا كردن است.

سماع:جمع سامع و سامر به معناى شنوندگان مبادرت:شتاب كردن،سرعت داشتن وفادة:براى سود و منفعت،آمدن،زيارت

ترجمه

«خداوند حج خانۀ محترم خود را كه قبلۀ مردم قرار داد بر شما واجب گردانيد، حج گزاران با عشق فراوان مانند چهار پايان تشنه بدان وارد مى شوند.و همچون اشتياق كبوتران به جايى كه آب و دانه خورده اند بدان پناه مى برند.خداوند سبحان آن خانه را علامت تواضع مردم و عظمت خود و اعتراف آنان به اين عظمت قرار داد.

از ميان مردم شنوندگانى را برگزيد كه دعوت او را اجابت و سخن و فرمان او را تصديق كردند و در جايگاه انبيا ايستادند و همچون فرشتگانى كه عرش خدا را طواف مى كنند به دور كعبه مى گردند در تجارتگاه عبادت خدا سود فراوان مى برند و به وعده گاه آمرزش خدا مى شتابند و از هم سبقت مى گيرند.

خداوند كعبه را نشانه اى براى اسلام و حرم براى پناه آورندگان قرار دارد،حج خانه را واجب و اداى حق خود را لازم گردانيد و انجام حج را مقرر كرده و فرمود: «وَ لِلّهِ عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ» (1).

ص:447


1- سورۀ آل عمران(3):آيۀ(97): [1]رفتن به خانۀ خدا از جانب خدا بر مردم واجب است آن كه استطاعت رفتن دارد برود و هر كه كفر ورزد خدا از عبادت جهانيان بى نياز است.
شرح
اشاره

پس از آنكه وجوب عبادات را قبلاً يادآور شديم و به دليل حكمت آنها اشاره كرديم.اكنون سزاوار است به حكمت حج كه از عبادات است بپردازيم.و به خواست خدا تفصيل ديگر عبادات را به جاى خودش موكول مى كنيم.

حال در بارۀ حج مى گوييم:پس از آن كه دانستى اوّلين مقصود از عبادات توجه دادن خلق به وسيلۀ تذكّر و يادآورى مداوم به خداوند تعالى است تا در طىّ تذكّر اسرار حق متجلّى شود و آن را كه عنايت حق دستش را بگيرد به مقام مخلصين برسد.از جمله اسرارى كه خداوند بر زبان پيامبر جارى كرده است تعيين مكان معيّنى از بلاد است كه بهترين جايگاه براى عبادت خدا و مختص به اوست.و ناگزير بايد داراى خصوصيّات و رموزى باشد كه به مقصد حقيقى توجّه دهد،و آن را كه توفيق مهار،عقلش را گرفته باشد به آن سو بكشاند.و لازم است افعالى معيّن شده باشد كه در آن مكان صرفاً براى رضاى خدا انجام گيرد سودمندترين جايى كه در اين باب تعيين شده است مأوا و مسكن شارع مقدّس بوده است.زيرا انجام حج در آن مكان مستلزم ياد شارع و ياد شارع مستلزم ياد خداوند و فرشتگان و روز قيامت است چون ممكن نبوده است كه پيامبر در محل زندگى هر فردى از امّت مكان حج را قرار دهد واجب شده است كه همگان به سوى كعبه سفر كرده و مهاجرت كنند هر چند در اين سفر و مهاجرت مشقّت فراوان و سختيهايى از رنج سفر و خرج مال و دورى از زن فرزند و وطن و ديار وجود داشته باشد.

ما نخست فضيلت حج را از جهت نقل بيان مى كنيم و سپس اشاره خواهيم كرد به آنچه كه در حج وظيفه است و آداب دقيق،اعمال باطنى،مجموعۀ حركات و اركانى كه براى حج مقرّر شده است.و آنچه كه به منزلۀ اركان به حساب مى آيد بررسى كنيم زيرا ويژگيهاى اين اعمال به منزلۀ ابدان براى ارواح مى باشد.فضيلت و ويژگيهاى حج را طى بحثهايى به شرح زير بيان مى كنيم:

ص:448

بحث اوّل-فضيلت حج:

فضيلت حج از جنبه هاى مختلف است.

الف-كلام حق تعالى: «وَ أَذِّنْ فِي النّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالاً وَ عَلى كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ» (1).قتاده در تفسير اين آيه گفته است وقتى كه خداوند ابراهيم خليل را امر كرد كه در ميان مردم اعلام حج كند،ابراهيم(علیه السلام)ندا در داد:

اى مردم براى خداوند خانه اى است به سوى اين خانه بياييد.در تفسير اين كلام خداوند كه فرموده است: «لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ» (2)گفته شده است كه منظور تجارت در موسم حج و پاداش در آخرت مى باشد وقتى كه يكى از علماى پيشين اين آيه را شنيد گفت قسم به پروردگار كعبه كه خداوند حاجيان را آمرزيد.

ب-معصوم(علیه السلام)فرموده است:«هر كه حج بجا آورد و كار زشت و فسقى انجام ندهد از گناه پاك مى شود مانند روزى كه از مادر متولّد شده است (3)»قبلاً چگونگى سودمند بودن عبادت را در رهايى از گناه توضيح داديم.

ج-پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«هيچ روزى شيطان كوچكتر و حقيرتر و خشمگين تر از روز عرفه ديده نشده است (4)».بيچارگى شيطان در آن روز به اين دليل است كه نزول رحمت خدا و عفو گناهان بزرگ را مى بيند،زيرا گفته شده است كه گناهانى هستند كه آمرزيده نمى شوند مگر به توقّف در عرفه.اين حقيقت را امام صادق(علیه السلام)از رسول خدا نقل كرده است و سرّ اين مطلب اين است كه توقف در عرفات با توجه به كثرت جمعيّت كه به درگاه خدا تضرع و زارى مى كنند در اشخاص تأثير مى گذارد و هر كس با تمام استعداد و ظرفيّتش مى تواند

ص:449


1- سورۀ حج(22):آيۀ(27): [1]در ميان مردم حج اعلام كن،پياده و سواره از هر راه دور و نزديكى بيابند.
2- سورۀ حج(22):آيۀ(28): [2]تا سودهايى كه براى مردم هست مشاهده كنند.
3- قال(علیه السلام):من حجّ و لم يرفث و لم يفسق خرج من ذنوبه كيوم ولدته امّه
4- قال(صلی الله علیه و آله)ما رأى الشيطان فى يوم هو اصغر و لا احقر و لا اغيض منه يوم عرفه

به فيض برسد زيرا زيادى جمعيت علّت بزرگى است در انفعال نفس و خشيت از خدا و نورانى شدن نفس چنان كه بزودى بيان خواهيم كرد «إِنْ شاءَ اللّهُ» .

د-پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«يك حج نيك بهتر است از دنيا و آنچه در آن است،براى حجّ نيك پاداشى جز بهشت نيست (1)».

ه-رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:«حج گزاران و عمره كنندگان به خدا وارد مى شوند و زوّار او هستند،اگر از او چيزى بخواهند به آنها مى بخشد و اگر از او طلب آمرزش كنند آنها را مى آمرزد و اگر دعا كنند استجابت مى كند و اگر شفاعت كنند،شفاعت آنها را مى پذيرد (2)».

و-از طريق اهل بيت از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)روايت شده است كه فرمود:

«بزرگترين گناهكار كسى است كه وقوف در عرفه داشته باشد و گمان كند كه خدا او را نيامرزيده است (3)».

در فضيلت جزئيّات حج اخبار فراوانى است كه بايد از منابع خودش جستجو كرد.

بحث دوّم-آداب دقيق حج

و آن ده چيز است:

اول-هزينۀ مسافرت حج،حلال و دل از تجارت غير خدا خالى باشد.در خبرى كه از طريق اهل بيت نقل شده آمده است كه هر گاه آخر الزّمان فرا رسد مردمى كه به حج مى روند چهار دسته خواهند بود:پادشاهان براى خوشگذرانى، ثروتمندان براى تجارت،فقرا براى گدايى و قاريان براى خودنمايى و ريا كارى.

آنچه در خبر آمده است اشاره دارد به بعضى از اغراض دنيوى كه ممكن است به نيّت

ص:450


1- حجة مبرورة خير من الدّنيا و ما فيها و حجّة مبرورة ليس لها اجر الا الجّنه.
2- الحجاج و العمّار وفد اللّه و زوّاره ان سألوه اعطاهم و ان استغفروه غفر لهم و ان دعوه استجاب لهم و ان شفعوا اللّه شفعّهم.
3- اعظم الناس ذنبا من وقف بعرفة و ظنّ ان لم يغفر له.

حج افزوده شود همۀ اين اغراض مانع از فضيلت حج و مقصود شارع مى باشد.

دوّم-حج گزار با افرادى كه مردم را از راه خدا و مسجد الحرام باز مى دارند همكارى و مساعدت نكند زيرا اين اعانت بر ظلم و فراهم آوردن اسباب تباهكارى و ايجاد جرأت بر عليه روندگان به سوى خداست كه اگر انجام حج اعانۀ بر ظلم باشد بايد در خلاصى از آن كوشيد و اگر قدرت بر رهايى يافتن از كمك به ظالمان نباشد نرفتن به حجّ از كمك كردن به ظالمان در بدعتگذارى كه منتهى به سنّت خواهد شد بهتر است.

سوّم-فراهم بودن هزينۀ و احتياجات سفر و آمادگى نفسانى در خرج كردن مال و انفاق به حدّ اعتدال كه از بخل و تبذير دور باشد زيرا صرف مال در راه مكّه انفاق در راه خداست.پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«حج مبرور پاداشى جز بهشت ندارد.عرض كردند يا رسول اللّه حج مبرور يعنى چه؟فرمود خوشرويى در سخن و اطعام كردن».

چهارم-دورى از پليدى و فسق و جدال چنان كه خداوند متعال فرموده است: «فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ» (1).مقصود از رفث،هر حرف بيهوده و ناسزاست و در اين معنى ملاعبه با زنان(در حال احرام)داخل است زيرا ملاعبه و گفتگو با زنان هيجان ايجاد مى كند و مقدمۀ حرام مى شود و بدين سبب حرام است و شارع مقدّس چيزى كه زمينۀ حرام را فراهم آورد براى ريشه كن كردن حرام آن را به جاى حرام دانسته و نهى كرده است.

منظور از فسوق بيرون رفتن از طاعت خداست و مقصود از جدال كه نهى شده مجادله و خصومتى است كه موجب خصومت و دشمنى و تفرقۀ مسلمين شود.همۀ اينها ضدّ مقصود شارع از حج و دورى از ياد خداست.

ص:451


1- سورۀ بقره(2):آيۀ(197): [1]در حج رفث و فسوق و جدال نبايد باشد.

پنجم-با قدرت و نشاط نفس پياده به حج برود،زيرا پياده حج رفتن افضل، و اقرار به بندگى خدا در جان او نافذتر مى شود.بعضى از دانشمندان گفته اند سواره به حج رفتن بهتر است به اين دليل كه هزينۀ سفر بيشتر مى شود و علاوه بر اين اذيّت و خستگى ندارد و بنا بر اين به سلامت و اداى حج نزديكتر است.اين گفتۀ علما با آنچه ما گفتيم مخالف نيست حق اين است كه به تفصيل معتقد شويم بدين معنى كه هر كس پياده رفتن برايش آسانتر است حج رفتن پياده براى او فضيلت بيشترى دارد و اگر پياده روى موجب ضعف و بدخلقى در عمل مى شود سواره افضل است،زيرا مقصود توانايى بيشتر بر ياد خداى تعالى و سرگرم نشدن به غير خداست.

ششم-بر شتر بدون كجاوه سوار شود،زيرا كجاوه داشتن از ويژگيهاى مترفان و متكبّران است و علاوه بر اين كجاوه نداشتن،سبب سبكبارى شتر مى شود مگر عذر موجّهى براى وجود كجاوه موجود باشد.پيامبر خدا سواره حج انجام داد در حالى كه بر شترى سوار بود كه پالانش كهنه و قطيفه اى بود كه چهار درهم قيمت داشت و با همان وضع حج به جا آورد تا مردم به هيأت و شمايل پيامبر بنگرند و فرمود اعمال حجّتان را از من ياد بگيريد.

هفتم-حاجى با هيأتى ساده كه نزديك به ژوليدگى است به قصد حج بيرون رود و از زينت و زيورى كه موجب فخر مى شود خوددارى كند،زيرا تجمّل،شخص را از زىّ صالحان و سالكان الى اللّه خارج مى كند.از پيامبر خدا روايت شده است كه فرمود:«خداى تعالى در مورد حاجيانى كه ظاهر ساده دارند به فرشتگان مى گويد به زوّار خانۀ من بنگريد كه از راههاى دورى خاك آلود و پريشان به سوى من آمدند (1)»و خداوند تعالى فرموده است: «ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ»

ص:452


1- انّما الحاجّ الشغث التفث يقول اللّه تعالى لملائكته انظروا الى زوّار بيتى قد جاؤنى شغثا غيرا من كلّ فجّ.

تَفَثْ در لغت به معناى ژوليدگى و خاك آلودگى است و خارج شدن از ژوليدگى به وسيلۀ ناخن گرفتن و سر تراشيدن است.

هشتم-با چهار پاى خود مدارا كند و بيش از توانش بر او بار نكند،از اهل ورع و تقوا باشد و در حالى كه سواره است نخوابد مگر اين كه او را چرت فرا گيرد.

پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرموده است«پشت چهار پايان خود كرسى قرار ندهيد»مستحب است كه صبح و شب براى آسايش و استراحت چهارپا از آن پياده شوند و سرّ اين كار،مراعات رقّت و رحمت و دورى از قساوت و ظلم است زيرا با ستم بر حيوان از قانون عدل خارج شده و عنايت خدا و شمول آن را رعايت نكرده است،چون حيوان نيز مانند انسان خسته مى شود.

نهم-هنگام قربانى سعيش اين باشد كه قربانى چاق و گران قيمت باشد.

روايت شده كه عمر قربانى همراه داشت كه سيصد دينار مى خريدند از پيامبر سؤال كرد كه اين قربانى را بفروشد و با پول آن قربانى پست بخرد.پيغمبر او را از اين كار نهى فرمود و دستور داد كه همان اوّلى را قربانى كند،زيرا مقصود از قربانى فراوانى گوشت نيست بلكه منظور تزكيۀ نفس و پاكيزگى آن از پستى بخل و آراستن آن با تعظيم براى خداست.خداوند مى فرمايد: «لَنْ يَنالَ اللّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوى مِنْكُمْ» (1).رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرموده است«هيچ كار انسان نزد خدا دوست داشتنى تر از ريختن خون قربانى نيست (2)».روز قيامت قربانى با ويژگيهاى خود حاضر مى شود.قبل از اين كه زمين آفريده شود مقرر شد خون حيوانى در جاى معيّنى از زمين ريخته شود و به وسيلۀ آن نفس انسانى پاكيزه گردد.

دهم-با انفاق مال و قربانى و با كمبود و هزينه سفرى كه برايش پيش

ص:453


1- سوره حجّ(22):آيۀ(37): [1]خون و گوشت قربانى به خدا نمى رسد ولى تقواى شما را موجب مى شود
2- قال(صلی الله علیه و آله):ما من عمل آدمى فى يوم النحر احبّ الى اللّه عزّ و جل من اهراقه دما إلخ.

مى آيد نفس خود را پاكيزه گرداند زيرا با صرف مال به خدا متكى شده و عوض آنها را از خدا مى خواهد و اين صرف مال و پاكيزگى نفس دليل قبولى حج اوست.

بحث سوّم-وظايف قلبى حاجى در هر عمل از اعمال حج

نخست بايد موقعيّت حج را در دين شناخت،بعد شوق به آن پيدا كرد و بعد تصميم براى انجام حج گرفت و به دنبال اين تصميم علايقى كه مانع از انجام حج است قطع كرد و آن گاه زاد و توشه و مركبى كه وسايل رفتن به حج است تهيه كرده سپس به سوى مقصد حركت كند و بعد در ميقات احرام ببندد و تلبيه بگويد و وارد مكّه شود و اعمال لازم را تا پايان حج انجام دهد.در هر حالتى از اين احوال براى حج كننده يادآورى و براى عبرت گيرنده عبرت،و براى ارادۀ صادق،نيّت و براى شخص با ذكاوت اشاره به اسرارى است كه اگر توفيق دست دهد صفاى قلب و طهارت باطن به آنها بستگى دارد.

منظور از شناخت و فهم موقعيّت حج اين است كه وصول به حق حاصل نمى شود مگر غير خدا را كه عبارتند از قصد خواستهاى بدنى و لذّات دنيوى از دل بزدايى و در همۀ حالات خود را از خواستهاى نابجا دورسازى و به ضروريّات اكتفا كنى و به همين دليل است كه راهبان در گذشته از خلق دورى مى جستند و به دليل ترس از آميزش با خلق و جهت انس با خالق در بلنديهاى كوه مسكن مى گزيدند و از هر چه غير خدا بوده است اعراض مى كرده اند و بدين لحاظ معصوم(علیه السلام)آنها را مدح كرده و در بارۀ آنها فرموده است:«تقرّب افراد به خدا به اين دليل بوده است كه قسيّس و رهبان بوده اند و در عبادت خدا تكبّر نداشته اند (1)».

ص:454


1- ذلك بانّ منهم قسّيسين و رهبانا و انّهم لا يستكبرون.

هنگامى كه رسم كناره گيرى از دنيا و توجّه به خدا كهنه شد و مردم به پيروى از شهوات و علاقۀ به دنيا و عدم توجه به خدا روى آوردند،خداوند پيامبر(صلی الله علیه و آله)را براى زنده كردن راه آخرت و تجديد راه انبيا براى پيمودن راه خدا مبعوث گردانيد.

طرفداران ملل مختلف از پيامبر در بارۀ رهبانيّت و ملازم شدن در مسجد پرسيدند،فرمود:به جاى آن دو،جهاد و تكبير كه بالاترين شرف است مقرر شده است منظور از تكبير حج است و از ملازمان در مسجد پرسيده شد،فرمود ملازمان در مسجد روزه دارانند خداوند سبحان حج را رهبانيّت اين امت قرار داد و با نسبت دادن خانه به خود آن را شرافت بخشيد و جايگاه عبادت بندگان قرار داد.و اطراف خانه را براى عظمت و بزرگى امر،حرم قرار داد و عرفات را همچون مى دانى فرا روى حرم مقرر فرمود،و حرمت مكّه را با حرام كردن صيد و قطع درختان تأكيد فرمود و مكّه را بسان پيشگاه سلاطين قرار داد كه ديدار كنندگان از راه دور پريشان موى و متواضع به جانب آن مى آيند تا در پيشگاه پروردگار خانه حالت خضوع و نيازمندى نسبت به جلال او داشته باشند و در برابر عظمت و عزّت او آرامش خاطر بيابند و با توجّه به اين كه مكانى براى او نيست ولى اين مكان را براى انجام عبادت مقرر كرده است و توجّه به اين حقيقت در عبوديّت مردم مفيدتر است.براى همين است كه خداوند انسانها را به اعمالى در مكه موظّف كرده است كه با فهم ما انسى ندارد و عقل ما به آنها دست نمى يابد، مانند رمى جمرات،سعى ميان صفا و مروه به تكرار،و...در اين اعمالى كه فايدۀ آنها براى ما آشكار نيست كمال بندگى و عبوديّت تحقّق مى يابد،بر خلاف ديگر عبادت مثل زكات كه انفاق است و جهت آن معلوم و عقل ما فايدۀ آن را درك مى كند،و مانند روزه كه شهواتى را كه دشمنان خدايند در هم مى شكند و ما را از سرگرم شدن به امور دنيوى باز داشته و به خدا متوجّه مى سازد و مانند ركوع و

ص:455

سجود در نماز كه بيان كنندۀ تواضع ما در برابر خداوند با آن هيأت خاص مى باشد،و نفوس به عظمت خدا انس پيدا مى كنند.ولى اعمالى مانند رمى جمره و...كه در حجّ واجب است عقل ما به رموز آنها دست نمى يابد و انجام دادن آنها به خاطر امر خدا و به قصد امتثال امر او مى باشد،از آن جهت كه تبعيّت آن واجب است.در انجام اين اعمال عقل ما نقشى ندارد،نفس و طبع ما براى انجام فعل از آن جهت كه فايدۀ خاصى را داراست به دور مى باشد،زيرا آنچه را كه عقل ما درك كند و حكمت را در عمل بفهمد طبع ما به انجام آن ميل كامل پيدا مى كند و اين ميل در جهت فرمانبرى ما را كمك كرده و علّت انجام فعل مى شود چه بسا كه همين فهم علّت،كمال بندگى و خضوع را براى ما به وجود آورد و به همين دليل است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)خصوصاً در بارۀ حجّ فرموده است:لبيّك بحجّة حقّا تعبّدا ورقا.اين تعبّدا و رقّا را در نماز و غير آن نفرموده است زيرا اقتضاى حكمت الهى در رابطه با نجات مردم اين است كه اعمالشان بر خلاف هواى نفسشان باشد بلكه اختيار نفس و خواست آنها بايد به دست شارع باشد و در اعمالشان صرفا راه فرمانبردارى را بروند و مقتضاى عبوديّت اين است كه آنچه را از انواع عبادت كه عقلشان بدانها نمى رسد و از مقتضاى طبعشان به دور است به خاطر بندگى محض آن را انجام دهند و ريشۀ تعجّب مردم از اعمال عجيب فراموشى از اسرار آنهاست.

امّا شوق-

فهميدن اين حقيقت كه خانه،خانۀ خداست و آن را به منزلۀ پيشگاه سلاطين قرار داده است اشتياق برانگيز است،پس هر كس قصد خانۀ خدا كند قصد خدا را كرده است و هر كه به وسيلۀ مثال محسوس(خانه كعبه) آهنگ حضرت بارى تعالى كند شايسته است به دليل شوق خويش به محضر حق و كعبۀ حقيقى كه در آسمان است-و اين كعبۀ در زمين به منظور توجّه به كعبۀ حقيقى بنا شده-حركت كند.و خانۀ حق را با همين هدف

ص:456

زيارت كند تا به حكم وعدۀ خداوند كريم،وجه پروردگار متعال را مشاهده كند.

مقصود از عزم،حضور ذهنى است به اين كه تصميم بگيرد از زن و فرزند

جدا شود

و با ترك شهوات و لذّات به پروردگار روى آورد و متوجّه زيارت خانۀ حق شود و از عظمت و شأن خانه،عظمت پروردگار را دريابد و تصميم خود را براى خدا خالص و آن را از آلودگى به ريا و نام و آوازه دور گرداند،زيرا شهرت طلبى،شرك خفّى است.و بايد اين حقيقت را بداند كه جز قصد و عمل خالص او پذيرفته نمى شود و از زشت ترين زشتيها اين است كه قصد خانۀ پادشاه و حرم او را بكنى و در دل ديگرى را در نظر داشته باشى در حالى كه او از چشم برهم زدن و انديشۀ درون تو مطّلع است اگر چنين باشد امور بهتر و والا را به امور پست و زشت تبديل كرده اى منظور از قطع علايق حذف همۀ خواستهاى قلبى غير از قصد عبادت و توبۀ خالص از ظلم و انواع معاصى است،زيرا هر مظلمه اى نوعى علاقه است و هر علاقه اى دشمن حاضرى است كه به انسان در آويخته و بر عليه او فرياد مى زند و مى گويد آيا قصد خانۀ پادشاه را كرده اى با اين كه او بر نافرمانى تو در منزلت آگاه است؟به او اهانت مى كنى و توجّه به نهى و منع او ندارى؟و شرم ندارى كه مانند يك بندۀ گناهكار بر او وارد شوى و او درهاى رحمتش را بر تو ببندد و تو را در بازداشتگاه خشمش گرفتار سازد؟پس اگر ميل به قبول زيارتت دارى از همۀ معاصى در آى و همۀ علايق قلبى خود را از غير خدا قطع كن تا با چهرۀ دلت متوجّه خدا شوى همان گونه كه با چهرۀ ظاهرت متوجّه او هستى.از قطع علايق در سفر حج ياد قطع علايق در سفر آخرت كن،زيرا تمام ويژگيهاى حج مثالهاى نزديكى براى سفر آخرت است كه از اسرار و رموز حج به اسرار و رموز آخرت انتقال پيدا مى شود.

ص:457

امّا زاد و توشه سفر حجّ:

زاد و توشه را بايد از جاى حلالى تهيه كرد.هر گاه احساس كند كه زاد و توشه را از روى حرص و بيش از نياز فراهم كرده است و يا ناپاكى در آن وجود دارد و يا اسرافى در آن صورت گرفته است بايد پيش از رسيدن به مقصد آن را اصلاح كند و سفر آخرت را كه از اين سفر طولانى تر است و توشۀ آن تقواست به ياد آورد.به چيزهايى غير تقوا كه صلاحيّت زاد و توشه بودن براى آخرت را ندارند و يا در همين دنيا باقى مى مانند،توجّه نكند و بايد از آلوده ساختن امورى كه زاد و توشۀ آخرت قرار مى گيرند به ريا و تاريكيهاى گناه پرهيز كند و آنها را فاسد نكند كه در غير اين صورت مشمول قول خداوند متعال قرار مى گيرد: «هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالاً اَلَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً» (1).بايد چهارپايى را كه بر آن سوار است ملاحظه كند و آزارش ندهد و متذكّر منّت خداى تعالى و شمول عنايت و رأفت حقّ متعال باشد،آن جا كه مى فرمايد: «وَ تَحْمِلُ أَثْقالَكُمْ إِلى بَلَدٍ لَمْ تَكُونُوا بالِغِيهِ إِلاّ بِشِقِّ الْأَنْفُسِ إِنَّ رَبَّكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ» (2).بايد خداوند متعال را بر اين نعمت گرانبها و اين نيّت بزرگ سپاسگزار باشد و از نقل و انتقال با مركب سواريش به منزل آخرت كه شكى در آن نيست انتقال پيدا كند.و شايد كه سفر آخرت نزديكتر از سوار شدن بر چهارپا در سفر حجّ باشد.بنا بر اين بايد در بارۀ سفر آخرتش احتياط لازم را داشته باشد.بايد دانست كه از اين مثلهاى محسوس بايد به وسايل نجات از سختيهاى بزرگ كه عذاب خداى تعالى است

ص:458


1- سورۀ كهف(18):آيۀ(103): [1]آيا شما را به زيانكارترين افراد در عمل خبر ندهم آنها كه تلاششان در زندگى دنيا به گمراهى افتاده است در حالى كه مى پندارند كار نيك انجام مى دهند.
2- سورۀ نحل(16):آيۀ(7): [2]بار سنگين شما را تا آبادى حمل مى كنند و اگر حيوانات نبودند جز با اذيّت خودتان بارها را به آبادى نمى رسانديد پروردگار شما غفور و رحيم است.

انتقال پيدا كنيم.

اما جامۀ احرام و خريدن و پوشيدن آن-

بايد از پوشيدن لباس احرام به ياد كفن افتاد و شايد هم پوشيدن كفن نزديكتر از پوشيدن لباس احرام باشد.بنا بر اين از پوشيدن احرام بايد به ياد پوشش انوار الهى بود كه هيچ كس از عذاب خدا، جز با پوشش انوار الهى خلاصى ندارد.پس بايد به اندازۀ توان در كسب انوار الهى كوشيد.

امّا بيرون آمدن از شهر و ديار براى سفر-به هنگام خروج بايد حضور ذهنى داشته باشد كه از زن و فرزند جدا مى شود و به سفرى غير از سفرهاى دنيا و رو به خدا مى رود و بايد توجّه داشته باشد كه نتيجۀ اين سفر اين است كه به پيشگاه پادشاه پادشاهان و بزرگ بزرگان و در زمرۀ زائرينى است كه او را به طواف كعبه فرا خوانده اند و او اجابت كرده است،و شوق آن چيزى را در سر دارد كه مشتاق بود.و علايق را قطع كرده و از مردم جدا شده و روى به خانۀ خدا آورده است و اميدوار است كه به وجه خداوند كريم نظر افكند.در دل بايد اميد وصول به پيشگاه خداوند و قبولى اعمالش را از باب تفضّل خداوند داشته باشد.

بايد معتقد باشد كه اگر پيش از رسيدن به طواف خانه بميرد خدا را ملاقات كرده و بر او وارد شده است.چنان كه خداوند مى فرمايد: «وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللّهِ» (1)بايد از مشاهدۀ گردنه هايى كه در راه وجود دارد گردنه هاى آخرت را به ياد آورد.و از مشاهدۀ درندگان و مارها،حشرات قبر را،و از ترس صحراها وحشت گور و تنهايى را به ياد آورد، همۀ اين مشكلات انسان را به سوى خدا سوق داده و امر معاد را به انسان تذكّر مى دهد.

ص:459


1- سورۀ نساء(4):آيۀ(100): [1]هر كس از خانه اش خارج شود و به سوى خدا و رسولش هجرت كند و سپس مرگش فرا رسد،اجرش بر خداست.
امّا احرام و لبيك ميقات-

حاجى بايد متوجّه باشد كه با لبيك گفتن نداى خداوند تعالى را اجابت كرده است ولى در اين كه اجابت او مورد قبول واقع مى شود يا خير بايد بين خوف و رجا باشد و در عين حال امر خود را به خدا واگذار و بر او توكّل كند.

سفيان بن عيينه نقل كرده است كه علىّ بن الحسين زين العابدين(علیه السلام)حجّ به جا آورد.هنگامى كه احرام پوشيد و بر مركبش نشست،رنگش زرد شد و رعشه اى بر بدنش افتاد و نتوانست لبّيك بگويد.از او سؤال شد آيا لبيك نمى گويى؟فرمود مى ترسم كه خداوند بگويد لا لبيك و لا سعديك.وقتى كه لبيك گفت بيهوش شد و از مركبش به زمين افتاد و همين وحشت و ترس بر حضرتش باقى بود تا حجّ را به پايان رساند.

خدا تو را بيامرزد.اكنون به اين نفس پاكيزه بنگر كه به دليل استعداد دريافت انوار الهى،رائحه الهى و نفخات ربّانى او را فرا مى گيرد و از هر چيزى بجز جلال و عظمت او فراموش مى كند.حاجى بايد به هنگام اجابت نداى خداوند سبحان متذكّر اجابت نداى خداوند در نفخ صور و حشر خلق از قبور و ازدحامشان در عرصۀ قيامت باشد،در حالى كه اجابت كنندگان نداى حقّ متعال در قيامت به مقرّبان و مغضوبان و مقبولان و مردودان و مردّدان تقسيم مى شوند و در خوف و رجا قرار دارند و حجّاج در ميقات نيز چنين اند كه نمى دانند اتمام حج براى آنها ممكن خواهد بود يا نه.

امّا ورود حاجى به مكّه-

به هنگام ورود بايد توجّه داشته باشد كه به حرم امن خدا وارد مى شود و اميدوار باشد كه با ورود به خانۀ حق از عذاب خدا در امان خواهد بود و هم بترسد كه از اهل قرب نباشد،ولى اميدوارى او بايد غالب باشد،زيرا لطف خداوند كريم عميم است و شرف خانۀ او عظيم و حق زائر مورد توجّه و پناه بردن به خانۀ خداوند ضايع نمى شود،بخصوص در نزد اكرام

ص:460

الاكرمين و ارحم الراحمين.و در دل متوجّه باشد كه اين حرم تصويرى از حرم حقيقى است،تا از شوق داخل شدن به اين حرم و در امان بودن از عذاب،شوق ورود به حرم آخرت و مقام امن الهى ترقى كند.هر گاه نظر حاجى به كعبه بيفتد بايد در دل عظمت خدا را درك كند و فكرش را به مشاهدۀ محضر صاحب خانه در جوار فرشتگان مقرّب به پرواز در آورد و علاقه مند شود كه خداوند نظر در وجه كريم خود را به او روزى فرمايد،چنان كه رسيدن به خانۀ كعبه را به او روزى كرده است و از اين كه خداوند او را به اين مرتبه رسانده است فراوان ياد خدا كند و شكرگزار او باشد.خلاصه آنچه از اعمال و افعال حجّ و منازل آن مى بيند نمونۀ اعمال و احوال آخرت قرار داده و از آن غفلت نكند و آنها را دليل بر مشاهدۀ احوال آخرت بداند.

امّا طواف كعبه-

حاجى بايد قلباً متوجه عظمت،خوف و خشيت،و محبّت خدا باشد و بداند كه با اين طواف شبيه فرشتگان مقرّبى است كه بر اطراف عرش طواف مى كنند و نبايد چنين پندارى كه هدف طواف مادّى و فيزيكى خانه است،بلكه دلت بايد به ذكر صاحب خانه مشغول باشد تا آنجا كه جز به ياد او كلام را آغاز نكنى و جز به ياد او ختم نكنى،چنان كه طواف كعبه نيز چنين است و بايد آگاه باشى كه طواف مطلوب همان طواف قلبى با حضرت ربوبى است و خانۀ مثال در عالم شهادت براى حضور در عالم غيب است،چنان كه انسان مادّى تصويرى آشكار براى انسان حقيقى است كه با چشم ديده نمى شود و در عالم غيب است و عالم دنيا براى كسى كه در رحمت حق به رويش گشوده شود و عنايت الهى در پيمودن راه او را دستگير و مددكار باشد نردبانى براى رفتن به عالم غيب است.اشارۀ الهى به اين كه بيت معمور در آسمان در مقابل كعبه قرار گرفته است براى بيان همين موازنه است و اين كه طواف فرشتگان بر بيت معمور مانند طواف انسانها بر كعبه است،توضيح اين مطلب

ص:461

است،ولى چون بيشتر مردم به اين مرتبه از طواف نمى رسند مأمورند كه حسب امكان تشبّه به آن كنند تا مشمول اين مضمون شوند كه:«هر كس به قومى شباهت پيدا كند از آنها شمرده مى شود».

در بسيارى از موارد تشبيه شدّت مى يابد تا آنجا كه در حكم مشبّه به قرار مى گيرد و كسى كه به اين مرتبه از كمال و مقام دست يابد كسى خواهد بود كه در حق او گفته شده«كعبه او را زيارت مى كند و بر او طواف مى نمايد»و اين معنى از بعضى اولياء اللّه كه داراى قدرت مكاشفه بوده اند روايت شده است.

اما استلام حجر-

حاجى بايد به هنگام استلام حجر توجّه داشته باشد كه با خدا بيعت مى كند تا از او فرمان برد و تصميم قطعى داشته باشد كه به اين بيعت وفا كند و متوجّه اين آيۀ شريفه باشد: «فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً» (1)و به همين دليل پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«حجر الاسود دست خداست در زمين،مردم با او مصافحه مى كنند چنان كه با برادرانشان» (2).

وقتى عمر حجر الاسود را بوسيد و گفت من مى دانم كه تو سنگى هستى كه سود و زيان ندارى و اگر نديده بودم كه رسول خدا تو را مى بوسد تو را نمى بوسيدم.على(علیه السلام)فرمود:ساكت باش اى عمر،حجر الاسود هم ضرر مى زند و هم نفع مى رساند،هنگامى كه خداوند سبحان از بنى آدم پيمان بر خداوندى خود گرفت چنين فرمود: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ» .اين سنگ را مراقب آنها كرد تا برادرى امانتشان گواهى دهد و معناى گفتۀ انسانها به هنگام استلام حجر كه:امانتم را ادا و به پيمانم وفا كردم تا در نزد

ص:462


1- سورۀ فتح(48):آيۀ(10):كسى كه نقض بيعت كند خود را شكسته است و كسى كه به وعده خود با خدا وفا كند بزودى پاداش بزرگى دريافت مى دارد.
2- الحجر الاسود يمين اللّه فى الارض يصافح بها خلقه كما يصافح الرّجل اخاه.

پروردگارت به اين وفاى پيمان گواهى دهى همين است.

امّا آويختن به پردۀ كعبه و چسبيدن به آن-

حاجى بايد با گرفتن پردۀ كعبه طالب قرب حق و محبّت الهى و شوق به ملاقات پروردگار باشد.و به منظور تبرّك يافتن و اميد رهايى از آتش،پردۀ خانه را بگيرد،بلكه در دست زدن به هر جزئى از اجزاى خانه بايد نيّتش اين باشد كه اصرار در طلب آمرزش و آسايش داشته و ذهنش را به سوى واحد حقيقى متوجه كند و رهايى از عذاب را بخواهد، مانند گناهكارى كه دست به دامن كسى مى زند كه از فرمانش سرپيچى كرده است و براى عفو،تضرّع و زارى كرده و به گناه خود اعتراف دارد و معتقد است كه پناهگاهى و اجابت كننده اى جز عفو و كرم او نيست و دامنش را جز با تحصيل بخشش رها نمى كند و جز طاعت و فرمانبرى در آيندۀ عمر كارى انجام نمى دهد.

امّا سعى بين صفا و مروه در آستانۀ كعبه-

اين مثال است براى رفت و آمد بندۀ خدا در اطراف خانۀ خدا به طور مكرّر تا خلوص در خدمت را اظهار كند و اميدوار باشد كه او را به ديدۀ رحمت بنگرد،مانند كسى كه بر پادشاهى وارد شده است و خارج مى شود در حالى كه نمى داند پادشاه در بارۀ او چه قضاوتى دارد آيا او را مى پذيرد يا ردّ مى كند؟رفت و آمد به اين اميد است كه اگر در مرتبۀ اوّل بر او رحمت نياورده است بار دوّم او را ببخشد و متذكر اين معنى باشد كه رفت و آمد او بين صفا و مروه مانند بالا و پايين آمدن دو كفّۀ ترازو در صحنه قيامت است و مثلاً صفا را به منزلۀ كفّۀ حسنات و مروه را به منزلۀ كفّۀ سيئات در نظر بگيرد و اين معنى را به ياد داشته باشد كه بالا و پايين آمدن دو كفّه،نشانۀ رجحان و نقصان و مردّد بين عذاب و غفران است.

امّا وقوف در عرفات-

هنگامى كه حاجى سر و صداى اجتماع و گوناگونى زبانشان را مى بيند بايد متوجه باشد كه هر جمعيّتى در امور از پيشواى خود پيروى

ص:463

مى كنند و بر همين مبنا به مشعر و منى مى روند و بر ههمين مبنا روش آنها را پيروى مى كنند.از اين مجموعه بايد صحراى قيامت و اجتماع امّتها با پيامبران و پيشوايانشان و پيروى هر امّتى از پيامبرش و اميد به شفاعت آنها را در نظر بگيرد كه پيامبران آنها را در صحراى قيامت وارد مى كنند كه آيا مورد عفو واقع شوند يا نشوند.

چون حاجى اين مطلب را به ياد آورد،لازم است قلبا به پيشگاه خداوند تضرّع و زارى كند تا او را در شمار رستگاران و آمرزيده شدگان محشور كند ولى اميدوارى او بايد بيشتر باشد زيرا مكان،مكان شريفى است و بخشش از پيشگاه حضرت حق به واسطۀ نفوس كامل اوتاد زمين به همگان مى رسد و جايگاه حجّ هيچ گاه از ابدال و اوتاد و جمعى از شايستگان و صاحبدلان خالى نيست.اجتماع و همّت آنها صرفا تضرّع و زارى در پيشگاه خداست و دستها را به پيشگاه خدا بلند كرده و گردنها به جانب حق كشيده و چشم به رحمت حق دوخته و گذشت و آمرزش را خواهانند و نبايد اين گمان باشد كه خداوند سعى آنها را در طلب رحمت به يأس منجر مى كند،از اجتماع امّتها در عرفات و حضور در كنار ابدال و اوتاد كه از گوشه و كنار جهان اجتماع كرده اند سرّ عظيم حجّ برايت ظاهر مى شود.در نتيجه براى طلب نزول رحمت و استمرار آن هيچ راهى مهمتر از اجتماع امّت و همدلى آنها در يك سرزمين و در يك زمان نيست.

امّا رمى جمره-

حاجى بايد از رمى جمره قصد اطاعت امر خدا و اظهار بندگى و عبوديّت كند و منظورش اين باشد كه به حضرت ابراهيم(علیه السلام)شباهت پيدا كند.هنگامى كه در همين مكان ابليس بر ابراهيم ظاهر شد تا در حج ابراهيم شبهه وارد كند و يا او را به معصيت خداى تعالى بفريبد ابراهيم(علیه السلام)او را با سنگ رمى كرد و از خود راند و اميدش را قطع نمود.

ص:464

اگر حاجى چنين پندارد كه شيطان بر ابراهيم ظاهر شده است و بر او ظاهر نمى شود بايد بداند كه اين خود وسوسۀ شيطان است كه بر قلب او القا كرده است تا چنين پندارى كه رمى جمره فايده اى ندارد و به بازى شبيه است و بايد اين وسوسه را با جديّت از خود دور كند و با رمى جمره دماغ شيطان را به خاك بمالد.اين عمل هر چند در ظاهر رمى عقبه (1)با سنگ ريزه است ولى در حقيقت سنگ انداختن به صورت شيطان و شكستن پشت اوست.زيرا به خاك ماليدن دماغ ابليس جز به امتثال امر خدا و بزرگ شمردن دستور حق متعال حاصل نمى شود.

امّا قربانى-

حاجى بايد بداند كه غرض از قربانى تقرّب جستن به خداى تعالى و امتثال فرمان اوست و قربانى بايد كامل و صحيح الاعضا باشد و بدين اميد قربانى كند كه خداوند با هر جزئى از قربانى جزئى از بدن او را از آتش آزاد فرمايد.در لسان روايت نيز وعده شده است:«هر چه قربانى گرانتر و كاملتر باشد آزادى انسان از آتش بيشتر و كاملتر خواهد بود».و اين شباهت دارد به تقرّب به دربار سلطان به اين ترتيب كه برايش گوسفندى قربانى كنى و ضيافتش را كامل بجا آورى.فايدۀ قربانى يادآورى خداوند متعال است به هنگام نيّت ذبح با اين اعتقاد كه قربانى انسان را به خدا نزديك مى كند.

اين بود آنچه از اسرار و اعمال باطنى حج كه بايد به آن اشاره مى كرديم.

حال كه به اين اسرار توجه پيدا كردى به شرح متن باز مى گرديم .

فرموده است: و فرض عليكم حجّ بيته اين جمله به وجوب حج بر مردم اشاره دارد و اين كه حج از ضروريّات دين است.امام(علیه السلام)بيت را به حرام توصيف كرده است زيرا بر مردم انجام چيزهايى

ص:465


1- عقبه همان محل پرتاب ريگ به شيطان است(رمى-جمره)-م.

كه از نظر شرع نهى شده است در آن مكان حرام است.

كلام امام(علیه السلام)كه فرمود:الّذى جعله قبلة للانام به اين آيه شريفه استناد كرده است كه: «فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ» (1).

امام(علیه السلام)كه فرمود«مانند شتران تشنۀ آب به كعبه وارد مى شوند»ورود خلق را به كعبه به ورود شتران تشنۀ به آب تشبيه كرده است وجه شبهات اين است كه ورود مردم به خانه با حرص و شوق و ازدحام مانند ورود شتران تشنۀ بر آب است.

نظر ديگرى در وجه شباهت آن چيزى است كه ما توضيح داديم يعنى بى اطلاعى مردم از اسرار حج و حكمت الهى كه در اعمال حج منظور كرده است.چون عقل تنها چيزى است كه انسان را از ديگر حيوانات ممتاز مى كند و عقل از دريافت اسرار حج ناتوان است،ممكن است ميان انسان و مركب سواريش در وارد شدن به خانه و ديگر مناسك فرقى نباشد،امّا به نظر(شارح)اين تشبيه دور و نادرست است .

فرموده است: و يألهون اليه ولوه الحمام اين سخن امام(علیه السلام)اشاره به اين دارد كه مردم هر سالى اشتياق دارند كه به مكّه بروند چنان كه كبوتران ساكن حرم بدان مكان انس دارند.امام(علیه السلام)در جمله هاى بيته الحرام،ورود الانعام،ولوه الحمام رعايت سجع را فرموده است .

فرموده است: جعله علامة لتواضعهم لعظمته و اذعانهم لعزّته .

اين فراز اشاره به آن دارد كه ما بيان كرديم و آن اين كه چون عقل قادر نيست اسرار اين اعمال را دريابد به ناچار علّت انجام اعمال حج فقط امر خداوند متعال و قصد امتثال فرمان اوست از آن جهت كه پيروى امر خدا واجب

ص:466


1- سورۀ بقره(2):آيۀ(144): [1]ما روى تو را به قبله اى كه بدان خشنود شوى بگردانيم پس روى به طرف مسجد الحرام كنيد و شما مسلمين هر كجا باشيد در نماز روى بدان جانب.

است و اين نهايت بندگى و فرمانبردارى را مى رساند.پس آن كه امر خدا را در اعمال حج اطاعت مى كند بدون آن كه فلسفۀ آن را بداند مخلصى است كه بر او علامت مخلصان آشكار است و معتقدى است كه تواضع او براى جلال و مرتبت پروردگار جهان روشن است.چون خداوند سبحان بر غيب و شهادت عالم است نمى توان گفت كه حج علامتى است كه خداوند به احوال بندگان خود از طاعت و معصيت آگاه مى شود.بنا بر اين معناى جمله و عبارت به جدا شدن نفوس كامل يعنى كسانى كه مطيع اوامر خدا هستند و خالصانه او را مى پرستند از ديگر نفوس باز مى گردد،زيرا اين عبادت از گرامى ترين چيزهايى است كه نفس انسانى به وسيلۀ آن استعداد مى يابد و داراى كمال مى شود كه با آن استعداد و كمال از افراد نافرمان مشخص مى شود.با توضيح فوق روشن مى شود كه انجام حج نشانه اى است كه فرمانبرداران از نافرمانان جدا مى شوند .

فرموده است: و اختار من خلقه سماعا...

اين عبارت امام(علیه السلام)به حاجيانى اشاره دارد كه در آيۀ شريفه آمده است:

«وَ أَذِّنْ فِي النّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالاً وَ عَلى كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ» (1).

در تاريخ آمده است ابراهيم(علیه السلام)چون از ساختن خانۀ كعبه فراغت يافت جبرائيل(علیه السلام)وارد شد و به ابراهيم(علیه السلام)امر كرد كه به مردم اعلان حج كند.

ابراهيم(علیه السلام)فرمود پروردگارا صداى من به جايى نمى رسد.خداوند به ابراهيم(علیه السلام) فرمود:اعلان حج با تو و رساندن پيام با ماست.حضرت ابراهيم(علیه السلام)بر بالاى مقام رفت.خداوند متعال مقام ابراهيم(علیه السلام)را چنان والا و اشرف قرار داد كه به مثابه كوههاى بلند قرار گرفت و آن گاه به راست و چپ،شرق و غرب رو كرده و ندا در داد اى مردم بر شما حج خانۀ خدا واجب شده است پروردگارتان را اجابت

ص:467


1- سورۀ حجّ(22):آيۀ(27): [1]در ميان مردم براى انجام حج اعلان كن،مردانى نزدت بيايند از همه سو از دورترين نقطه با شترانى لاغر.

كنيد.آنها كه در صلب مردان و رحم زنان بودند اجابت كرده و گفتند لبيك اللّهم لبيك.

در عبارت فوق اشاره لطيفى است كه ذيلاً بدان مى پردازيم:احتمال دارد منظور از اين گفته ابراهيم(علیه السلام)كه«صدايم نمى رسد»اشاره به اين باشد كه وهم انسانى بعيد مى داند كه هر كس اين دعوت را بشنود آن را اجابت كرده و كوتاهى نكند و احتمال دارد كه مقصود از قول خداى سبحان كه:«رساندن آن ندا بر عهده من است»،اشاره به تأييد خداوند سبحان باشد كه به ابراهيم(علیه السلام)وحى كرده است گسترش دعوت او و رساندن پيام حج به همه كسانى كه از او تبعيّت مى كنند.و احتمال دارد مقصود از قرار گرفتن مقام ابراهيم(علیه السلام)به بلندى كوه و به راست و چپ و شرق و غرب روآوردن و دعوت كردن اشاره به كوشش ابراهيم(علیه السلام)در رساندن دعوت و جذب و هدايت مردم به عبادت حجّ به اندازۀ امكان و استمداد از اولياى خدا كه تابع او هستند مى باشد.

امّا پذيرفتن آنها كه در صلب مردان و رحم زنان بوده اند اشاره به اين است كه خداوند سبحان به قلم فضاى خود در لوح محفوظ اطاعت مردم و اجابت دعوت ابراهيم(علیه السلام)و انبياى پس از آن را نوشته است و مقصود امام(علیه السلام)از شنوندگان همانها هستند كه خداوند آنها را از ميان مخلوقش انتخاب كرده است و آنها دعوت حق را براى رفتن به خانۀ او اجابت كرده اند بعد از آن كه آنان را براى حج قرنى بعد از قرنى و امّتى پس از امّتى آفريد .

فرموده است: و صدّقوا كلمته اين جمله اشاره به مطابقت افعال حاجيان با گفتار انبيا و سخن خدا و عدم مخالفت و تكذيب دستورات انبيا و خداست.

فرموده است: و وقفوا مواقف الانبياء اشاره به متابعت مردم از انبيا در مواقف حجّ است،ذكر انبيا در اين جا

ص:468

ايجاد لطافتى در سرشت مردم است تا شوق به لقاى خدا يافته و به فرشتگان و انبيا شبهات پيدا كنند.

فرموده است: و تشبّهوا بملائكته المطيفين بعرشه اشاره است به آنچه كه ما ذكر كرديم و آن اين كه بيت معمور در مقابل خانۀ كعبه در آسمان است و طواف كعبه به وسيلۀ مردم شبيه طواف فرشتگان است به بيت معمور و عرش،به اين دليل حاجيان در طواف به فرشتگان شباهت پيدا مى كنند و در نتيجه هر كس كه در اين طواف عنايت خدا شامل حالش شود از طواف كنندگان عرش و بيت معمور محسوب مى شود .

فرموده است:و يحرزون الارباح فى متجر عبادته و يتبادرون عند موعد مغفرته .

امام(علیه السلام)در اين عبارت عبادت را به سرمايه اى كه با آن تجارت مى شود تشبيه كرده است.بنا بر اين تاجر در اين جا نفس و سرمايه عقل است و اقسام تصرّفاتى كه عقل انجام مى دهد حركات و سكنات حسّى و عقلى است كه از طريق اوامر عقلى و شرعى خواسته شده است.

سودها عبارت است از ثواب خدا و آنچه كه در بهشت نعيم براى نيكوكاران آماده كرده است.براى بندۀ حق زشت است كه تصرّف او در خدمت آقايش تجارتى باشد كه از آن صرفاً كسب سود مادّى باشد و بهترين نوع كار بنده اين است كه خداوند او را اهل عبادت ببيند كه همۀ خواستهاى مادى خود را در خدمت او از درجه اعتبار ساقط و همۀ اعمال خود را خالص گردانيده است.اين كه امام(علیه السلام)كلمۀ سود را در اين عبارت مطرح كرده است برداشت زيبايى است،زيرا مردم سود را خوب مى فهمند و در حركاتشان به آن ميل مى كنند.ذكر اين عبارت براى اين است كه عبادت حاجيان را از روى اشتياق نشان دهد .

فرموده است:و جعله للاسلام علما...

ص:469

منظور از اسلام،اسلام حقيقى است كه مردم با آن هدايت مى يابند، آن چنان كه سپاهيان به وسيلۀ پرچم برافراشته به مقصدشان راهنمايى مى شوند .

فرموده است:فرض عليكم حجّه...

اين عبارت تأكيدى است براى گفتار قبل امام و يادآورى خطابى است كه سبب و علّت حج مى باشد و آن گفتۀ حق تعالى ست: «وَ لِلّهِ عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً»

ص:470

2-از خطبه هاى حضرت على(علیه السلام)كه پس از بازگشت از جنگ صفين ايراد فرموده.

اشاره

أَحْمَدُهُ اسْتِتْمَاماً لِنِعْمَتِهِ وَ اسْتِسْلاَماً لِعِزَّتِهِ- وَ اسْتِعْصَاماً مِنْ مَعْصِيَتِهِ- وَ أَسْتَعِينُهُ فَاقَةً إِلَى كِفَايَتِهِ- إِنَّهُ لاَ يَضِلُّ مَنْ هَدَاهُ وَ لاَ يَئِلُ مَنْ عَادَاهُ- وَ لاَ يَفْتَقِرُ مَنْ كَفَاهُ- فَإِنَّهُ أَرْجَحُ مَا وُزِنَ وَ أَفْضَلُ مَا خُزِنَ- وَ أَشْهَدُ أَنْ «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ- شَهَادَةً مُمْتَحَناً إِخْلاَصُهَا مُعْتَقَداً مُصَاصُهَا- نَتَمَسَّكُ بِهَا أَبَداً 133 مَا أَبْقَانَا- وَ نَدَّخِرُهَا لِأَهَاوِيلِ مَا يَلْقَانَا- فَإِنَّهَا عَزِيمَةُ الْإِيمَانِ وَ فَاتِحَةُ الْإِحْسَانِ- وَ مَرْضَاةُ الرَّحْمَنِ وَ مَدْحَرَةُ الشَّيْطَانِ وَ أَشْهَدُ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ- أَرْسَلَهُ بِالدِّينِ الْمَشْهُورِ وَ الْعَلَمِ الْمَأْثُورِ- 136 وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ وَ النُّورِ السَّاطِعِ- وَ الضِّيَاءِ اللاَّمِعِ وَ الْأَمْرِ الصَّادِعِ- إِزَاحَةً لِلشُّبُهَاتِ وَ احْتِجَاجاً بِالْبَيِّنَاتِ- وَ تَحْذِيراً بِالْآيَاتِ وَ تَخْوِيفاً بِالْمَثُلاَتِ- وَ النَّاسُ فِي فِتَنٍ انْجَذَمَ فِيهَا حَبْلُ الدِّينِ- وَ تَزَعْزَعَتْ سَوَارِي الْيَقِينِ- وَ اخْتَلَفَ النَّجْرُ وَ تَشَتَّتَ الْأَمْرُ- وَ ضَاقَ الْمَخْرَجُ وَ عَمِيَ الْمَصْدَرُ- فَالْهُدَى خَامِلٌ وَ الْعَمَى شَامِلٌ- عُصِيَ الرَّحْمَنُ وَ نُصِرَ الشَّيْطَانُ وَ خُذِلَ الْإِيمَانُ- فَانْهَارَتْ دَعَائِمُهُ وَ تَنَكَّرَتْ مَعَالِمُهُ- وَ دَرَسَتْ سُبُلُهُ وَ عَفَتْ شُرُكُهُ- أَطَاعُوا الشَّيْطَانَ فَسَلَكُوا مَسَالِكَهُ وَ وَرَدُوا مَنَاهِلَهُ- بِهِمْ سَارَتْ أَعْلاَمُهُ وَ قَامَ لِوَاؤُهُ- فِي فِتَنٍ دَاسَتْهُمْ بِأَخْفَافِهَا وَ وَطِئَتْهُمْ بِأَظْلاَفِهَا- وَ قَامَتْ عَلَى سَنَابِكِهَا- فَهُمْ فِيهَا تَائِهُونَ حَائِرُونَ جَاهِلُونَ مَفْتُونُونَ- فِي خَيْرِ دَارٍ وَ شَرِّ جِيرَانٍ- نَوْمُهُمْ سُهُودٌ وَ كُحْلُهُمْ دُمُوعٌ- بِأَرْضٍ عَالِمُهَا مُلْجَمٌ وَ جَاهِلُهَا مُكْرَمٌ

فصل اول
لغات

صفّين:نام محلّى در شام.

لا يئل:پناهى ندارد،موئل يعنى ملجأ

ص:471

وئول يعنى پناه بردن و نجات يافتن اهاويل:كارهاى ترسناك،آنچه را كه نفس بزرگ مى انگارد مأثور:منقول،روايت شده.

فتن:جمع فتنه،هر امرى كه از قصد خدا دور باشد،گرفتار بلا و محنت شدن و پيروى از هواى نفس.

سوارى:پايه ها و استوانه ها خامل:ساقط معالم:آثار،نشانه ها چيزى كه به آن آگاهى حاصل مى شود يا بدان استدلال مى شود سهود:مثل جمود،مصدر است و مرادف سهاد و به معنى بيدار خوابى است.

استسلام:انقياد،رام شدن.

فاقه:فقر و بى چيزى مصاص كل شيء:خالص هر چيز ذخيره:دست چين،اندوخته عزيمة الايمان:عقيدۀ قلبى مدحره:جاى طرد كردن و دور ساختن مثلات:جمع مثله يعنى عقوبت.

انجذم:منقطع شد.

زعزع:به حركت در آمدن،مضطرب شدن النّجز:طبع،سرشت،اصل و انهارت:خراب شد.

شروك:جمع شركه،راه بزرگ و وسط آن مناهل:جاى آب نوشيدن.آبشخور سنابك:سم حيوانات،مفرد آن سنبكه است

ترجمه

«خداوند را به پاس تمام كردن نعمتش و فرمانبردارى در مقابل عزّتش و حفظ و نگهدارى از معصيتش سپاسگزارم و به دليل احتياجى كه به كفايت او دارم از او يارى مى طلبم زيرا هر كس را او هدايت كند گمراه نمى شود،هر كس با او دشمنى كند رستگار نمى گردد،هر كس را او كفايت كند نيازمند نمى شود، زيرا حمد خدا از هر چه سنجيده مى شود برتر و نسبت به آنچه مخزون شود بهترين ذخيره است (1).

گواهى مى دهم كه خدايى جز او نيست و يگانه است و شريك ندارد،

ص:472


1- ممكن است ضمير«فانّه»به خدا برگردد،در اين صورت معناى جمله چنين است:چون خدا برتر از هر چيزى است كه مورد سنجش قرار گيرد و بهترين ذخيره و پشتوانه هاست.ويراستار.

گواهيى كه از روى اخلاص مستحكم و اعتقادى پاكيزه برمى خيزد،هميشه تا زنده ايم به آن شهادت متوسل مى شويم و توسّل به آن را براى مشكلاتى كه در پيش داريم(قيامت)ذخيره مى كنيم،زيرا كلمۀ شهادت لازمۀ ايمان و گشايندۀ باب احسان و خشنودى رحمان و راندن شيطان است.

گواهى مى دهم كه محمّد(صلی الله علیه و آله)بنده و رسول اوست.خداوند او را با دينى مشهور و نشانه اى رسيده و نقل شده و كتابى نوشته و نورى رخشان و روشنايى تابان،و دستورى روشنگر براى دفع شبهات باطل فرستاد.با بيّناتى روشن استدلال كرد و با مثلها و آيات قرآنى مردم را از عذاب خدا بر حذر داشت.مردم در فتنه ها بودند و ريسمان دين گسيخته و پايه هاى يقين متزلزل و كار ديانت درهم ريخته و دستورات آن پراكنده و راه خروج از آن تنگ شده و راه حق گم و معصيت آشكار شده بود.در اين شرايط خدا معصيت و شيطان يارى مى شد،ايمان واگذار و دستوراتش متزلزل و نشانه هايش ناآشنا و از نظرها پوشيده شده بود.مردم از شيطان اطاعت كرده راه او را مى رفتند و به آبشخور او وارد مى شدند:علمهاى شيطان به وسيلۀ آنها به راه مى افتاد و پرچمهايش برافراشته مى شد.

شيطان مردم را در زير فتنه ها بكوفت و لگدمال كرد و مانند چهارپايان بر روى پيكر آنها ايستاد،با اين وضع همۀ مردم در فتنه ها،و سرگردان و حيران بودند.در بهترين خانه ها(كعبۀ معظمه)و ميان بدترين همسايگان،خوابشان بى خوابى و سرمۀ چشمشان اشك بود.سرزمينى كه دانشمند آن لجام خاموشى بر دهان داشت و جاهل افسار گسيخته و عزيز بود ».

شرح

مقصود از حمد در كلام امام(علیه السلام)شكر است و كلمۀ استتماماً و كلمات منصوب بعد آن مفعول له مى باشد.امام(علیه السلام)براى شكر خود و نتيجه در نظر گرفته است:

اوّل آن كه خداوند نعمت خود را تمام كرده است و بندۀ حق با زيادى شكر مستعدّ فراوانى نعمت مى شود.اين كلام امام(علیه السلام)به آيۀ كريمۀ قرآن توجّه دارد كه

ص:473

فرمود: «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ» (1)آيه به ترغيب مزيد نعمت،شكرگزارى را مى طلبد.

دوّم اين كه شكرگزارى تسليم شدن در برابر عزّت خداست زيرا بندۀ خداوند با كمال شكر آمادۀ شناخت نعمت دهنده مى شود كه آن خداوند سبحان است و شناخت خدا مستلزم انقياد براى عزّت او و خشوع در برابر عزّت اوست.

اين سخن امام(علیه السلام)به اين آيۀ كريمه اشاره دارد: «وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ» (2).

اين آيۀ شريفه متضمن ترسى است كه مانع از مقابلۀ نعمت خداوند تعالى به كفر است.

هنگامى كه انسان استعداد تماميّت نعمت و شايستگى كمال خضوع و انقياد خداوند متعال را داشته باشد بايد بداند كه همۀ اينها جز با عنايت الهى كه دست بنده را بگيرد و كششى كه او را از غرقاب معاصى و اسباب آن دور سازد حاصل نمى شود و هر يك از امور خير اسباب و مؤونه اى لازم دارد كه انسان را از افراط و تفريط باز دارد به اين دليل امام(علیه السلام)براى شكرگزارى نتيجۀ ديگرى را كه وسيلۀ رسيدن به اين دو فايده(استتمام نعمت و انقياد براى عزّت)است معيّن مى سازد و آن توسّل به خداوند تعالى است براى دورى از معصيت.

امام(علیه السلام)به دنبال شكرگزارى،از خداوند براى استعداد طلب يارى مى كند و براى اين استعداد شكر مجدّدى را تقاضا دارد و براى يارى طلبى خود علّتى را كه نيازمند است بيان داشته و جذبه هاى الهى را براى دورى از افراط و تفريط مى داند شك نيست كه دو فايدۀ ياد شده،بدون توسّل جستن به خدا و توكّل بر او حاصل نمى شود.اين است معناى سخن امام(علیه السلام)كه فرمود: استعصاما من

ص:474


1- سورۀ ابراهيم(14):آيۀ(7): [1]اگر شكر نعمت به جاى آريد بر نعمت شما مى افزايم و اگر كفران كنيد به عذاب شديد گرفتار مى كنم.
2- سورۀ ابراهيم(14):آيۀ(7): [2]اگر شكر نعمت به جاى آريد بر نعمت شما مى افزايم و اگر كفران كنيد به عذاب شديد گرفتار مى كنم.

معصيته و استعينه فاقة الى كفايته .

فرموده است: انّه لا يضلّ من هداه و لا يئل من عاداه و لا يفتقر من كفاه اين سخن امام(علیه السلام)علّت يارى طلبى و دليل كفايت خواهى از خداوند است،زيرا هر گاه حصول كفايت خداوند مانع از خواسته هاى افراط و تفريط باشد ايجاب مى كند كه بندۀ مستقيماً به راه راست حركت كند و اين همان هدايتى است كه خداوند هر كس را بخواهد بدان ارشاد مى كند.گويا امام(علیه السلام) چنين گفته است:«از خداوند مى طلبم كه كفايتش را شامل حالم گرداند، كفايتى كه هدايت و غناى حقيقى و ملك هميشگى است زيرا آن كه خدا هدايتش كند گمراه نمى شود و آن كه با خدا دشمنى كند و از شكر و استعانت او سرباز زند از عذابش رهايى نمى يابد.

امام(علیه السلام)در اين خطبه لفظ دشمنى با خدا را به طور مطلق ذكر كرده است ولى در قرآن كريم اين لفظ مجازاً بر لوازم دشمنى كه اعراض از عبادت خدا و خشم نسبت به اوست به كار رفته است .

فرموده است: فانّه ارجح ما وزن و أفضل ما خزن ضمير در بالا به خداوند تعالى باز مى گردد ولى چون ذات مقدّس حق از وزن كردن و خزانه كردن كه از صفات اجسام است مبرّا است،شايسته اين است كه مقصود برترى شناخت خداوند در ميزان عقل باشد زيرا شناخت غير خدا با شناخت خدا در نزد عقل برابرى نمى كند بلكه بر قلب هيچ عارفى به هنگام اخلاص،غير خدا خطور نمى كند تا موازنه پيش آيد و برترى سنجيده شود.مقصود از خزانه،خزانۀ شناخت خداوند در سرّ نفوس قدسيّه است.قول ديگر اين است كه ضمير به حمد باز مى گردد،چنان كه در جملۀ من كذب كان شرّ له،ضمير له به شرّ باز مى گردد .

فرموده است: وَ اشْهَدُ انْ «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» .

ص:475

اين كلام،شريفترين كلامى است كه توحيد آفريدگار بدان اثبات مى شود.

ما در خطبۀ اوّل به زيبايى تركيب و اداى كامل مقصودى كه اين جمله در بردارد اشاره كرديم و خلاصه آن كه،اين كلام تمام مراتب توحيدى را در بردارد.

نحويان چنين پنداشته اند كه در اين كلمه خبرى براى«لا»مقدّر است و تقدير كلام را چنين دانسته اند«لا اله لَنا الاّ اللّه»يا«لا الهَ موجودٌ الاّ اللّه»هر خبرى كه در اين جا در تقدير بگيريم كلمه را از آنچه كه افادۀ اطلاق مى كند خارج مى سازد.و معناى خاصّى كه در آن نيست به آن مى دهد و آن معنا چيزى است كه انسان مخصوص خود مى پندارد پس بهتر آن كه خبر لا،الاّ اللّه باشد و نيازى به تقدير كلمۀ زيادى نباشد.

براى كلمۀ «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» فضايلى به ترتيب زير نقل شده است:

اوّل-گفتۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه فرمود برترين ذكر «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» ،و برترين دعا الحمد للّه است.

دوّم-ابن عمر از پيامبر(صلی الله علیه و آله)نقل كرده كه فرمود:«بر اهل «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» به هنگام مرگ و برانگيخته شدن در قيامت وحشتى نيست،گويا مى بينم اهل «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» را كه به هنگام نفخ صور موهاى سرشان را از خاك پاك مى كنند و مى گويند:

سپاس خدا را كه از ما غم را بر طرف ساخت.» (1)سوّم-روايت شده است وقتى مأمون از مرو بازگشته و به عراق مى رفت به نيشابور رسيد و پيشاپيش او علىّ بن موسى الرضا(علیه السلام)بود.گروهى از بزرگان بپا خاستند و گفتند تو را به حق قرابتت با رسول خدا مى خوانيم،ما را حديثى كنى كه سودمند باشد.امام(علیه السلام)از پدرش و پدرش از پدرانش و پدرانش از رسول خدا و رسول خدا از جبرئيل و جبرئيل از خداوند متعال روايت كرد كه خداوند فرموده است:«كلمۀ «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» دژ محكم من است پس هر كه داخل دژ استوار من

ص:476


1- ليس على اهل «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» وحشة فى الموت و لا عند النشر و كانّى انظر الى اهل «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» عند الصّيحة ينفضون شعورهم من تراب و يقولون «الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ» .

شود از عذاب من در امان است» (1).

چهارم-پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:با كافران مقاتله مى كنم تا بگويند «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» ،هر گاه اين كلمه را گفتند از جانب من خون و مالشان در امان است و حسابشان با خداست.

بعضى از دانشمندان گفته اند خداوند تعالى عذاب را بر دو گونه قرار داده است:يكى شمشيرى كه در دست مسلمين است و ديگرى عذاب آخرت.شمشير در غلافى است كه ديده مى شود و آتش در غلافى است كه ديده نمى شود،خداوند متعال به رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:«هر كس زبانش را از غلاف مرئى كه دهان است در آورد و بگويد «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» شمشيرمان را در غلاف مرئى قرار مى دهيم و آن كه زبان دلش را از غلافى كه ديده نمى شود و آن غلاف شرك است در آورد و بگويد «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» شمشير عذاب آخرت را در غلاف رحمت قرار مى دهيم،خوب را به خوب و بد را به بد پاداش مى دهيم و در آن روز ستمى نيست (2)».

فرموده است: شهادة ممتحنا اخلاصها معتقدا مصاصها «شهادت»از نظر قواعد نحوى مصدر است و به دو صفت(ممتحنا، معتقدا)كه براى شاهد صفتند توصيف شده است.

كلمۀ«ممتحن»به معناى آزموده است.مقصود اين است كه شهادت دهنده در اخلاص شهادتى كه آن را واجد است خود را آزموده و از شبهات باطل بدور بوده و از هر ذهنيّتى غير خداوند متعال روى گردان است و در اداى اين شهادت زيور توحيد را پوشيده است و از آلودگيهاى شرك خفى چنان كه

ص:477


1- «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» حصنى فمن دخل حصنى امن من عذابى.
2- من اخرج لسانه من الغلاف المرثى و هو الفم فقال «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» ادخلنا السيف فى الغمد المرثى و من اخرج لسان قلبه من الغلاف الّذى لا يرى و هو غفلا الشّرك فقال «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» ادخلنا سيف عذاب الاخرة فى غمد الرحمة واحدة بواحدة جزاء و لا ظلم اليوم.

لازمۀ توحيد مطلق و اخلاص عملى است،پاك و منزّه است.

فرموده است: نتمسّك بها ابدا ما ابقانا و ندّخرها لاهاويل ما يلقانا فانّها عزيمة الايمان ،الى قوله... و مدحرة الشيطان .

اين فراز از سخن امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه انسان در مدّت زندگى دنيوى اش براى كارهاى مهم و آمادگى يافتن به وسيلۀ آنها براى شدايد قيامت لازم است به توحيد تمسّك جويد و سپس دليل تمسّك به توحيد و ذخيره ساختن آن براى آخرت با چهار وصف توضيح داده شده است.

اوّل-عقيدۀ ايمانى و عزم راسخى است كه خداوند تعالى از بندگان خويش خواسته است.علاوه بر اين آنچه از شريعت از قواعد و فروع آن رسيده است شاخه هاى توحيد و توابع و متممّها و امورى است كه ما را بر اسرار توحيد و رسيدن به اخلاص در توحيد يارى مى دهد.

دوّم-كلمۀ توحيد كليد نيكوكارى است،زيرا آن اوّل كلمه اى است كه با آن باب شريعت باز مى شود و بندۀ خدا براى پيمودن راه اخلاص به وسيلۀ افاضۀ احسان خدا و نعمتهاى پياپى او آماده مى شود.چنان كه توحيد اوّلين خواستۀ خدا از بندگان است و در فطرت آنها سرشته و بر زبان انبياى خود نيز جارى ساخته،آخرين چيزى است كه انسان را به اخلاص مى رساند و سعادت آخرت او را تأمين مى كند.

سوّم-كلمۀ«توحيد»باعث رضايت رحمان است و اين كه كلمۀ توحيد رضايت پروردگار را جلب مى كند امرى است روشن،زيرا توحيد خوشنودى خدا را فراهم مى كند و سبب نزول رحمت كامل حق و مزيد نعمت بر اشخاصى است كه با آن منوّر شده اند و نيز خشم خدا را از انسان برطرف مى كند چنان كه پيامبر فرمود:«بر پيكار با كافران مأمور شده ام تا «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» بگويند (1)...»

ص:478


1- قال(صلی الله علیه و آله):امرت ان اقاتل الناس حتى يقولوا «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» الخبر

چهارم-كلمۀ توحيد موجب طرد و راندن شيطان است و اين نيز بخوبى روشن است،زيرا نهايت تلاش شيطان ايجاد شرك ظاهر يا خفى است و كلمۀ توحيد ضد خواست شيطان است.ظاهر كلمۀ توحيد ظاهر دعوت شيطان را دفع،و باطن كلمۀ توحيد باطن خواست او را ريشه كن مى كند،و چنان كه شرك داراى مراتب بى نهايت است،اخلاص در كلمۀ توحيد نيز بى نهايت است.هر مرتبه اى كه از سلوك در اخلاص پيموده شود در مقابل آن مرتبه اى از شرك سقوط مى كند و تلاش شيطان در ايجاد آن مرتبه از شرك باطل مى شود تا اخلاص به قدر امكان كامل شود و بنيانهاى شيطان كاملاً نابود شده و هنگام تلاوت اين آيه:

«رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهّابُ» » (1)، شيطان كاملاً رانده و مأيوس مى شود .

فرموده است: و اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله رسول خدا فرموده است كسى كه به يگانگى خدا شهادت دهد و شهادت دهد كه محمد(صلی الله علیه و آله)رسول و فرستادۀ اوست و زبانش به آنها گويا و قلبش بدانها مطمئن گردد،آتش جهنم بر او حرام مى شود (2).

دليل همراه شدن شهادت به رسالت پيامبر با كلمۀ توحيد اين است كه هدف از شريعت اخلاص در توحيد است و اين اخلاص جز به پيمودن همۀ مراتب آن حاصل نمى شود و سلوك در مراتب اخلاص جز به شناخت چگونگى سلوك ميسّر نمى شود و چنان كه مى دانيم هدف از فرستادن پيامبران و وضع شرايع آموختن كيفيّت سلوك در درجات اخلاص است.بنا بر اين گواهى و اقرار به صدق

ص:479


1- سورۀ آل عمران(3):آيۀ(8) [1]يعنى:پروردگارا در دل ما لغزش مينداز بعد از آن كه ما را هدايت كردى و از جانب خود بر ما رحمت آور كه تو بخشنده اى.
2- من قال اشهد «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» و اشهد انّ محمّدا رسول اللّه فجرى بها لسانه و اطمأنّ بها قلبه حرمت النّار عليه.

تبليغ كنندۀ رسالت و روشن كنندۀ راه اخلاص،بعد از كلمۀ اخلاص برترين كلمه است زيرا شهادت بر رسالت پيامبر به منزلۀ بابى است براى ورود به توحيد،و به همين دليل مقرون به كلمۀ توحيد شده است.

فرموده است: ارسله بالدّين المشهور ،الى قوله... و الامر الصّادع تمام اين فراز به بزرگداشت رسول گرامى در ارتباط با آنچه از ديانت آورده است اشاره دارد.و عبارت دين مشهور،به دين پيامبر اشاره دارد كه چگونگى پيمودن راه راست را مى شناساند،و عبارت،علم مأثور بيان كنندۀ اين حقيقت است كه دين پيامبر اسلام هدايت كننده و پيشواى خلق است كه آنها را به محضر خداوند كه منظور همۀ اديان آسمانى است هدايت مى كند،همچنان كه شأن علم اين را اقتضا مى كند.

كلمۀ مأثورا در عبارت امام(علیه السلام)اشاره به يكى از دو معناى زير دارد:

1-دين اسلام مأثور است،يعنى بر ديگر اديان مقدّم است،چنان كه بيرق در جلو جمعيّت برافراشته مى شود و به وسيلۀ آن جمعيت هدايت مى شوند.

2-دين اسلام مأثور است،يعنى از قرنى به قرنى براى هدايت انتقال مى يابد.

منظور از كتاب مسطور قرآن است كه حقايق آن در لوح دل نوشته شده و نيز مقصود از نور ساطع و ضياء لامع رمزى است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن را آورده و روشى است كه آن را دوست مى دارد و به اجراى آن دستور داده است.

دين اسلام نورى است كه آينۀ دلهايى آن را منعكس مى سازد كه از شبهه و شرك پاك باشد.

توصيف دين به صادع بودن از جهت ناخشنود بودن از متخلّفان اوامر خدا و سركوب كسانى است كه راه حق را نمى روند و با ميل و اختيار در جهت خلاف شريعت حركت مى كنند تا آنجا كه راه باطل آنها راه خدا را نقض مى كند

ص:480

و آنچه از فساد كه موافق طبعش مى باشد آشكار مى كند،چنان كه خداوند متعال «صدع»را به معنى آشكار كردن به كار برده است،آنجا كه مى فرمايد: «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ » (1).

فرموده است: ازاحة للشّبهات ،الى قوله... تخويفا بالمثلات اين عبارت اشاره به امورى است كه به مقصد بعثت نزديك مى باشد.امام(علیه السلام) به سه مقصد از مقاصد بعثت به شرح زير اشاره فرموده است:

اول-بعثت،از بين بردن شبهات است كه از اهمّ مقاصد بعثت به شمار مى آيد،زيرا بر طرف كردن گرفتاريهاى دنيوى و شبهات باطل از دل مردم مهمترين مقصد شارع است.

دوّم-علت زدودن شبهات به وسيلۀ دين،دليل روشنى است كه براى اثبات ادّعا اقامه مى شود و گفتارى راست كه حقيقت را در عمق دل مردم جاى مى دهد همچنان كه خداى تعالى فرموده است: «وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ» (2).

سوّم-بر حذر داشتن گناهكاران از گناه به وسيلۀ آيات نازله و ترساندن آنها از كيفرهايى كه به جنايتكاران خواهد رسيد،همچنان كه خداوند متعال فرموده است: «أَ فَلَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنَ الْقُرُونِ يَمْشُونَ فِي مَساكِنِهِمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِأُولِي النُّهى» (3).

اين ترسانيدن،براهين و گفتار دينى را كه در آنها تحذير و انذار هست براى كسانى كه صفاى دل ندارند و صرف گفتار در آنها بى اثر است ثابت مى كند.

ص:481


1- حجر(15):آيۀ(94): [1]آنچه به تو امر شده است آشكار ساز و از مشركان دورى كن.
2- سورۀ نحل(16):آيۀ(125):و [2]با اهل جدل با بهترين طريق مناظره كن.
3- سورۀ طه(20):آيۀ(128): [3]آيا براى هدايت آنها كافى نيست كه بسيارى از پيشينيان را(كه طغيان و فساد كردند)هلاك كرديم و اينها در مساكن(ويران شده)آنان رفت و آمد دارند در اينها دلائل روشنى است براى صاحبان عقل.

فرموده است: و النّاس فى فتن انجذم فيها حبل الدّين ،الى قوله... و قام لواؤه احتمال دارد كه«واو»در«و النّاس»واو ابتدا باشد،در اين صورت سخن امام(علیه السلام)آغازى است بر مذمّت روزگار و آنچه كه در آن از بلا و محنت و ترسها و جنگها به خاطر اختلاف خواسته ها و تشتّت آرا وجود دارد.غرض امام(علیه السلام)از اين عبارت،توجه شنوندگان به آنچه از آن غفلت دارند مى باشد و فتنه هاى فراگير و بديهاى موجود را برمى شمارد تا مردم را از غفلت در آورد و آنها در پيمودن راه حق نهايت جديّت و كوشش را به عمل آورند.از مذمتّهايى كه به دليل ويژگيهاى اخلاقى و گرفتارى به فتنه و آشوب ياد مى كند امورى هستند كه هر چند زيادند ولى در نهايت به ترك مراسم شريعت و عدم پيمودن راه حق و در افتادن به راه باطل باز مى گردد.منظور از قطع ريسمان(حبل)دين اشاره به انحراف مردم از راه مستقيم و عدم توسل آنها به اوامر خداوند سبحان و در افتادن در فتنه ها مى باشد.

استعمال لفظ«حبل»در اين جا و در قرآن كريم:ف «اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً» ،براى قانون شريعتى كه توسّل و عمل به آن مطلوب است استعاره آورده شده است.و بدين سان استعمال كلمۀ سوارى استعاره است،يا براى قواعد و اركان دين كه لزوماً بايد آن را استوار ساخت مانند جهاد،كه در آن زمان از مردم بشدّت خواسته شده بود،بنا بر اين مقصود از تزعزع،عدم پايدارى و استقامت مردم بر جهاد است،و يا منظور از سوارى،اهل دين مى باشند،كسانى كه به امر ديانت قيامت و به آن عمل مى كنند و در اين راه از ملامت هيچ ملامتگرى نمى هراسند.بنا بر اين تعبير،تزعزع مرگ ياران دين و يا ترس آنها از دشمنان كينه توز است.در هر صورت جمله به صورت استعارۀ لطيفى به كار رفته و وجه شباهت آن روشن است.

امام(علیه السلام)با عبارت «اختلاف نجر» اشاره كرده است به اختلاف اصل كه همۀ مردم در آن شركت دارند و فطرتى كه خداوند همۀ مردم را بر آن فطرت

ص:482

آفريده كه شريعت را الزامى مى داند،زيرا همۀ مردم با سرشت اوليّه بر وجود رسول اتفاق نظر دارند و پس از آن در مرحلۀ عمل هر گروهى مذهبى را گرفته و اختلاف نظر پيدا مى كنند.

معناى ديگرى كه براى نجر كرده اند«حسب»مى باشد كه به معناى دين است.بنا بر اين احتمال دارد كه مقصود حضرت از اختلاف نجر اختلاف در دين باشد و با كلمۀ تشتّت امر به تفرّق كلمه مسلمين اشاره كرده اند و منظور از جملۀ:

و ضاق المخرج و عمى المصدر ،اين است كه مردم پس از افتادن در شبهاتى كه موجب تفرقۀ آنان مى شود راه خارج شدن از مشكلات بر آنها تنگ شده و يا راه خروج را نمى يابند و نمى بينند.

كلمۀ«عمى»در اين عبارت اشاره به گفتۀ حق تعالى است كه مى فرمايد:

«فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ» (1).

كلمۀ«عمى»استعارۀ زيبايى است در هدايت نيافتن،زيرا كورى در حقيقت عبارت از نداشتن ملكۀ چشم است.وجه شباهت اين است،چنان كه كور با چشمش مقصد محسوس را نمى تواند پيدا كند كسى كه از نظر باطنى كور است به مقاصد معقولش راه نمى يابد،چون بصيرتش را از دست داده و وجوه رشد و هدايت را تعقّل نمى كند .

جملۀ:بخمول الهدى،به ظاهر نبودن هدايت در ميان آنها اشاره دارد زيرا آنها سرچشمه هدايت را گم كرده و روشنى هدايت در آنها وجود ندارد و به اين دليل كلمۀ عمى را به طور عموم به كار برده است تا توضيح دهد كه گمراهان در راه نيافتن و نپيمودن طريق مستقيم و عدم خروج از ظلمت و تاريكيهاى باطل با آنان اشتراك دارند.

ص:483


1- سورۀ حج(22):آيۀ(46): [1]چشم سر آنها كور نيست ولى چشم دلهايى كه در درون سينه هايشان قرار دارد كور است.

سپس با جملۀ:بعصيانهم للرّحمن و نصرهم للشيّطان،توضيح مى دهد كه روش هدايت نيافتگان دورى از حق و يارى دادن باطل مى باشد كه آرزوى شيطان است.بنا بر اين آن كه يارى شيطان مى كند و از رحمان دورى دارد به باطل دست يازيده و ايمان را خوار و قواعد آن را سست كرده و از آن دورى جسته است و با ترك ايمان و خذلان آن خاستگاهى براى ايمانش باقى نمانده است.

مقصود از«دعائم»ممكن است دعوت كنندگان به حق و عمله ايمان باشد.و منظور از خراب شدن و از بين رفتن آن نبودن دعوت كنندگان به حق و يا نپذيرفتن سخنشان باشد.

مقصود از ناشناخته بودن معالم،ناشناخته ماندن دعوت كنندگان به حق به دليل كمى تعدادشان در ميان مردم است.احتمال ديگر اين كه مقصود از دعائم، قواعد دين مانند جهاد و غيره باشد و خراب شدن و از بين رفتن آن،عدم قيام مردم به جهاد و امثال اين باشد و منظور از ناشناخته بودن آثار دين محو شدن نشانه هاى ديانت از دل و قلب مردم باشد.و جملۀ:و بدروس سبله و عفى شركه،اشاره به اين است كه از دين اثرى كه با آن شناخته شود،باقى نماند.

تمام جملاتى كه توضيح داديم مبالغۀ در ضعف دين و رونق و رواج راه شيطان و مراحلى است كه شيطان مردم را به انجام محرّمات خداوند جلب مى كند .

جملۀ:و اعلام الشّيطان و لواؤه،يا به پيشوايان شيطانى و دعوت كنندگان به باطل كه مردم از آنها پيروى مى كنند اشاره دارد و يا انديشه هاى باطلى است كه شيطان در ذهن مردم مى آرايد و مورد خواست آنها واقع مى شود.در اين صور ذهنى مردم رام شيطان شده و از او تبعيّت مى كنند همان گونه كه در جنگها مردم به دنبال پرچمها و بيرقها مى روند .

فرموده است: فى فتن داستهم باخفافها و وطئتهم باظلافها و قامت على سنابكها

ص:484

احتمال دارد كه«فى فتن»متعلق باشد به جملۀ سارت اعلامه و قام لواؤه.و نيز احتمال دارد كه متعلق به فعل مقدّرى باشد كه آن خبر دوّم براى كلمۀ «و الناس»باشد.اين فتن همانى است كه در ابتدا حضرت بدان اشاره داشت و اينك دوباره آن را با اوصافى اضافه آورده است و آن را به انواع حيوانات تشبيه كرده است و براى آن كف پا و ناخن و سم به عاريت گرفته كه لگدمال مى كنند و با سمّ بر روى آنها مى ايستند.و نيز احتمال دارد كه اين جا كلماتى در تقدير باشد يعنى،آنها را با پاى شتران و سمّ گاوها و اسبها لگدمال كرده و بر روى آنها ايستاد،به عنوان مضاف حذف شده،و مضاف اليه به جاى آن قرار گرفته است (1).

با در نظر گرفتن اين كلمات در تقدير،مجاز در نسبت است و نه در كلمه .

فرموده است: فهم فيها تائهون «فا»براى تعقيب و«تائهون»اشاره به سرگردانى آنها در گمراهى و انحراف از مقصد در تاريكيهاى فتنه است و منظور از حيرت آنها مشكوك بودنشان در اين است كه حق در كدام جهت است و ندانستند كه حق با على(علیه السلام)است يا با معاويه، و مقصود از جهلشان عدم آگاهى آنها از حق و اعتقاد بعضى از آنها در شبهۀ حكميّت به بطلان آن بوده است و بعضى در شبهۀ خون عثمان اعتقاد باطل يافته اند و نظير اين شبهات كه برخاسته از جهل مركّب آنهاست و با فتنه اى كه شيطان و پيروانش براى آنها پيش آوردند،گول خوردند و از راه حق منحرف شدند.

فرموده است: فى خير دار و شرّ جيران احتمال دارد كه اين جار و مجرور به عنوان خبر سوّم مانند جملۀ: «فى فتن» ، متعلّق به «سارت اعلامه» باشد و نيز جايز است كه متعلّق به «تائهون» و افعال بعد از آن باشد.شارحان نهج البلاغه در مقصود كلام امام(علیه السلام)خير دار،اختلاف

ص:485


1- به نظر مى رسد اشتباه رخ داده زيرا مضاف اليه در جمله حذف و مضاف باقى مانده است،مگر آن كه كلمۀ ابل،بقر و خيل را مضاف و ضميرها را مضاف اليه بدانيم كه در اين صورت كلام شارح صحيح است-م.

پيدا كرده اند.بعضى گفته اند مقصود سرزمين شام است زيرا آن سرزمين مقدّسى بود ولى قاسطين در آن جا مأوا گرفته بودند و در همين زمينه معناى كلام امام(علیه السلام) را كه فرمود: نومهم سهود و كحلهم دموع ،چنين دانسته اند كه مردم شام به دليل اهميّتى كه به كارشان مى دادند و خود را آمادۀ پيكار با آن حضرت مى كردند خوابشان نمى برد و بر كشتگانشان گريه مى كردند و ممكن است مقصود از سرزمينى كه دانشمندان آن به سكوت واداشته شده است خود آن حضرت و ياران او باشد و منظور از نادان محترم داشته معاويه و اطرافيانش باشد.

بعضى ديگر گفته اند منظور از خير دار سرزمين عراق و بدترين همسايگان بعضى از اصحاب آن حضرت باشند كه از جهاد سرپيچى كردند.و به اين دليل مردم عراق در كلام امام(علیه السلام)بدترين همسايگان شمرده شده اند كه حق را خوار كردند و دين را يارى ندادند،زيرا بهترين همسايه آن است كه كمك كار دين خدا باشد.

با توجه به معناى دوّم منظور از نومهم سهود ،يعنى ترس مردم عراق از جنگ و سرگردانى آنها در انديشه صحيح.و منظور از كحلهم دموع يعنى بر كشتگانشان مرتّب مى گريند.بنا به قولى براى پرداخت هزينه هاى جنگ گريه مى كنند،زيرا آن كه در بخشش به كمال رسيده باشد اشك نمى ريزد،بعضى ديگر گفته اند مقصود از «خيردار» دار دنياست،زيرا دنيا جاى عمل شايسته است و بيشتر مردم دنيا نادان و بدكارند.

مقصود از«خير»صفت تفضيلى نيست تا توهّم برترى دنيا بر آخرت پيش آيد،بلكه صرفاً اثبات فضيلت دنياست.صفت تفضيلى چنان كه براى اثبات افضليت آورده مى شود براى اثبات فضيلت نيز آورده مى شود و دنيادار فضيلت است براى كسانى كه به اوامر خدا قيام كنند و جهتى كه خدا آنها را براى آن آفريده است،يعنى مزرعه بودن دنيا براى آخرت را رعايت كنند.حديثى نيز بدين

ص:486

معنى وارد شده است.با توجه به معناى سوّم،معناى «اهلها شرّ جيران» يا اين است كه ساكنان دنيا بدترين سكنا گزيدگانند و يا اين است كه بدترين همسايگانند براى همسايگانشان كه به آنها بر عليه دشمنان دين متوسّل شوند.به اين دليل بدترين همسايگانند كه دين را يارى نمى كنند و با يارى كنندگان دين عليه دشمنان دين قيام نمى كنند.سخن امام(علیه السلام)كه فرمود: نومهم سهود و كحلهم دموع ،ظاهراً به عموم مردم اعم از اصحاب خود و اصحاب معاويه هر كس كه مورد توجّه حضرت در امر جنگ و دخول در كارزار بوده است مربوط مى شود.

امام(علیه السلام)در توصيف آن مردم به كم خوابى به دليل ترس از جنگ،و هجوم بعضى به بعضى،و اهميّت فراوانى كه به جنگ مى دادند و در صحراى باطل حيران و سرگردان بودند مبالغه كرده است،به حدّى كه كم خوابى آنها را بيدار خوابى كه در حقيقت خواب نيست ناميده و براى كم خوابى لفظ بيدار خوابى را به عاريه آورده است كه گويا كم خوابى خود همان بيدار خوابى است.و از باب مبالغه در تشبيه جريان اشك را سرمه چشمشان دانسته است تا آنجا كه گويا اشك،همان سرمه است.وجه شباهت اين است كه به دليل فراوانى جريان اشك چشمشان،و همراهى آن با مژگان،شباهت يافته است به چيزى كه به طور عادت همواره در چشمشان همراهى مى باشد و آن عبارت از سرمه است و به همين دليل لفظ«كحل»را براى اشك استعاره آورده است.

احتمال دارد كه جملۀ: بارض عالمها ملجم و جاهلها مكرّم ،مانند جملات قبل متعلّق به «سارت اعلامه» باشد.

حال اگر كلام امام(علیه السلام)را كه فرمود خير دار به معناى دنيا بگيريم،كلام ديگر امام(علیه السلام)بارض...اختصاص به مكان خاصّى از مردم دنيا پيدا مى كند.گويا، چنين فرموده است كه مردم در بهترين خانه اى زندگى مى كنند كه دنياست و در عين حال در سرزمينى هستند كه وضع آن اين است:دانشمندش مهر سكوت و

ص:487

خوارى از ناحيۀ مردم بر دهان دارد كه نمى تواند امر به معروف و نهى از منكر كند زيرا دانش در بين آنها وجود ندارد و جهل بر آنها غلبه كرده است و نادانان آن سرزمين مورد احترامند به دليل تناسبى كه با نادانى و موافقتى كه با باطل دارند،و مقصود يا شام است يا عراق.اگر مقصود از خيردار شام يا عراق باشد«بارض»ويژگيهاى شام يا عراق را بيان مى كند و بدگويى كه در سخن امام(علیه السلام)آمده است به مردم آن سرزمين مربوط مى شود كه عالمشان به سكوت واداشته شده و جاهلشان مورد احترام است.هر چند امام(علیه السلام)مذمّت را به سرزمين نسبت داده،ولى مربوط به انسانهاست.به اين دليل كه اگر مذّمت را به سرزمين نسبت دهيم با توصيفى كه براى زمين آورده و آن را خيردار خوانده منافات پيدا مى كند.

احتمال ديگر اين كه«واو»در و الناس«واو»حاليه باشد و عمل كنندۀ در حال فعل ارسل،در اين صورت فتنۀ مورد اشارۀ امام فتنۀ عرب جاهلى به هنگام بعثت پيامبر است و بهترين خانه مكّه و بدترين همسايگان قريش مى باشد و دانشمند به سكوت كشيده كسى بود كه پيامبر را تصديق و بعثت را حق مى دانست و بالجام تقيّه و ترس دهان خود را بسته بود،و نادان مورد احترام تكذيب كنندگان پيامبر بودند و اين احتمال زيبايى است.

بدان آنچه به ذهن مى رسد اين است كه اين مقدار از خطبه را كه سيّد رضى آورده فصول تلفيق شده اى است كه نظام خطبۀ واحدى را ندارد، هر چند به صورت خطبۀ واحد آمده است ولى به دليل اختلاف مقاصد و موضوع، مطالب گوناگونى را بحث مى كند و نشان دهندۀ اين است كه كلمات مختلف امام به صورت تلفيقى خطبۀ واحدى را به وجود آورده است،كه البته خدا آگاهتر است.

ص:488

بخشى كه در شأن آل نبى(صلی الله علیه و آله)است
اشاره

هُمْ مَوْضِعُ سِرِّهِ وَ لَجَأُ أَمْرِهِ- وَ عَيْبَةُ عِلْمِهِ وَ مَوْئِلُ حُكْمِهِ- وَ كُهُوفُ كُتُبِهِ وَ جِبَالُ دِينِهِ- بِهِمْ أَقَامَ انْحِنَاءَ ظَهْرِهِ وَ أَذْهَبَ ارْتِعَادَ فَرَائِصِهِ

لغات

اللجأ:پناهگاه موئل:از آل يؤل گرفته شده و به معناى مرجع است.

انحنا:كجيها،اعوجاج فرائض:جمع فريصه،گوشتى كه ميان پهلو و شانه قرار دارد و در حيوان هميشه مى لرزد.

ترجمه

«آل نبى(صلی الله علیه و آله)جايگاه سرّ خدا،و پناهگاه دستورات او و خزانۀ دانش او، مرجع حكمتهاى او و حافظ كتابهاى او،و سبب استوارى دين او هستند،خداوند به وسيلۀ ايشان خميدگى دين خود را راست كرد و لرزش دين را توسط آنان زايل فرمود .»

شرح

ميان قراين چهارگانۀ«سر،امر،علم،حكم»سجع متوازى است،تمام ضماير مفرد عبارت فوق به خدا باز مى گردد خبر ضمير ظهره و فرائصه كه به رسول خدا باز مى گردد.به اين دليل كه كلمۀ اللّه و رسول در آغاز خطبه به كار رفته است.قول ديگر اين است كه تمام ضماير بدون استثنا به رسول باز مى گردد.

امام(علیه السلام)با بيان موضع سرّ اشاره به كمال استعداد نفوس امامان(علیه السلام)براى اسرار خدا و حكمت او دارد،زيرا موضع حقيقى براى چيزى آن جايى است كه شيئى را بپذيرد و آمادگى آن را داشته باشد.و با بيان ملجأ امره اشاره به اين فرموده است كه آنان ياران دين خدا و قيام كنندگان به دستورات او و حاميان دين

ص:489

مى باشند،مردم به آنها پناه مى برند و دين به وسيلۀ آنها استقرار و استحكام مى يابد و جملۀ:عيبة علمه،مرادف«موضع سرّه»است.در عرف گفته مى شود فلان شخص عيبة علم است وقتى كه جايگاه اسرار باشد.

كلمه«عيبة»استعاره از نفوس شريف امامان است.وجه شباهت نيز روشن است.همان طور كه شأن عيبة حفظ و نگهدارى چيزى است كه به او سپرده مى شود و از تلف و آلودگى آن را حفظ مى كند،ذهن پاك امامان(علیه السلام) نگهدارندۀ علم خدا از نابودى و نگهدارنده آن از ذهن ناشايستگان است.به اين دليل استعاره آوردن لفظ«عيبة»براى ذهن امامان(علیه السلام)استعاره زيبايى است،و منظور از اين كه آل پيامبر مرجع حكمتهاى خدا هستند.اين است كه هر گاه حكمت از ذهن ديگران برود براى يافتن حكمت بايد بدانها رجوع كنند،و بايد از آنها بخواهند و بايد از آنها به دست آورند.

و معناى اين كه آنها پناهگاه كتب الهى هستند اين است كه آل رسول(علیه السلام) كتب الهى را حفظ كرده،درس مى دهند و تفسير مى كنند،علم و تأويل كتب الهى نزد آنهاست.كلمۀ كتب اشاره به قرآن و كتابهاى آسمانى قبل از قرآن مى باشد،چنان كه در جاى ديگر از امام(علیه السلام)نقل شده است كه:«اگر براى من جايگاهى قرار دهند و بر آن بنشينم ميان اهل تورات به توراتشان،و ميان اهل انجيل به انجيلشان،و ميان اهل زبور به زبورشان،و ميان پيروان قرآن به قرآنشان داورى خواهم كرد.به خدا سوگند هيچ آيه اى در صحرا يا دريا يا كوه و دشت يا آسمان و زمين يا شب و روز نازل نشده،مگر اين كه من مى دانم در بارۀ چه كسى و چه وقتى نازل شده است».استعارۀ لفظ كهف شبيه استعارۀ لفظ عيبة براى امامان(علیه السلام)است.

مقصود از اين كه آل رسول جبال دين پيامبرند اين است كه از وساوس شياطين و تبديل و تحريف دين به امامان پناه برده مى شود،چنان كه شخص

ص:490

ترسناك از شيء آزار دهنده به كوه پناه مى برد،و اين جمله نيز استعارۀ زيبايى است براى آل نبى .

و مقصود از اين كه فرمود: بهم اقام انحناء ظهره ،اين است كه خداوند سبحان امامان را براى پيامبر بازوان و پشتوانه هايى قرار داد كه ضعف خود را با آنان قوّت بخشد و پشت خود را بدانان استوار سازد و امر دين خود را به وسيلۀ آنان تأييد فرمايد.

انحناء ظهر كنايه از ضعف پيامبر در آغاز اسلام است.بنا بر اين سزاوار اين بوده است كه خداوند امامان را براى پشتيبانى دين مقرّر داشته و آنان را براى يارى دين و دفاع از آن و از بين بردن ضعف دين تقويت فرمايد.

و معناى سخن امام(علیه السلام)كه فرمود: و اذهب ارتعاد فرائصه ،اين است كه خداوند به وسيلۀ آل پيامبر خوف و ترس را از پيامبر بدور كرد،ترسى كه از ناحيۀ مشركان بر حوزۀ دين ممكن بود وارد شود و اين عبارت كنايه از شيئى به بعضى از لوازم آن مى باشد،زيرا لرزش فرائص از لوازم شدّت ترس است.

تمام صفاتى كه براى خاندان پيامبر و نزديكان او از بنى هاشم ذكر شد مانند:عبّاس،حمزه،جعفر و على بن ابي طالب(علیه السلام)در بارۀ حمايت از پيامبر و گرويدنشان به دين و گرفتاريشان به خاطر دين روشن و واضح است.

بخشى كه در بارۀ مخالفان امام(علیه السلام)است
اشاره

زَرَعُوا الْفُجُورَ وَ سَقَوْهُ الْغُرُورَ وَ حَصَدُوا الثُّبُورَ- لاَ يُقَاسُ؟بِآلِ مُحَمَّدٍ ص؟ مِنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ أَحَدٌ- وَ لاَ يُسَوَّى بِهِمْ مَنْ جَرَتْ نِعْمَتُهُمْ عَلَيْهِ أَبَداً- هُمْ أَسَاسُ الدِّينِ وَ عِمَادُ الْيَقِينِ- إِلَيْهِمْ يَفِيءُ الْغَالِي وَ بِهِمْ يُلْحَقُ 139 التَّالِي- وَ لَهُمْ خَصَائِصُ حَقِّ الْوِلاَيَةِ- وَ فِيهِمُ الْوَصِيَّةُ وَ الْوِرَاثَةُ- الْآنَ إِذْ رَجَعَ الْحَقُّ إِلَى أَهْلِهِ وَ نُقِلَ إِلَى مُنْتَقَلِهِ

ص:491

لغات

غرور:بى خبرى،غفلت ثبور:هلاكت قياس:چيزى را به چيزى سنجيدن و يكى را در حكم به ديگرى ملحق كردن يفئ:باز مى گردد.

غلو:گذشتن از حدّى كه گذشتن از آن حد شايسته نيست.

تالى:پيرو ولايت:سرپرستى و از جملۀ وليّت الامر اليه وليّا گرفته شده و به معناى آن نزديكى به چيزى است خصايص:جمع خصيصه،خاص و مختصّ بودن به چيزى.

ترجمه

«مخالفان ما فساد و تباهكارى و نافرمانى را در دلها كاشتند و از آب غرور و فريب آن سيراب ساختند و(نتيجۀ)آن را كه هلاكت بود چيدند.هيچ يك از افراد اين امّت با آل محمّد(صلی الله علیه و آله)قابل مقايسه نيست،آنان كه همواره از نعمتهاى خاندان پيامبر برخوردار بوده اند با آل او برابر نيستند،زيرا آل محمّد(صلی الله علیه و آله)پايه هاى دين و استوانۀ يقين هستند.تند روان در دين به آل پيامبر بر مى گردند و عقب ماندگان به ايشان ملحق مى شوند.ويژگيهاى امامت حق آنهاست.و جانشينى و وراثت پيامبر از آنهاست.

اكنون(زمان حكومت امام على(علیه السلام)حق بازگشته و به جايى كه از آنجا رفته بود منتقل شده است».

شرح

سخن امام(علیه السلام)كه فرمود:

زرعوا الفجور و سقوه الغرور ،استعاره اى زيباست،زيرا كلمه«فجور» عبارت است از بيرون آمدن از ملكۀ عفّت و زهد و شكستن حدود عفّت و گرايش به افراط در جهت مخالف زهد،و معناى زراعت افشاندن دانه در زمين است.

امام(علیه السلام)لفظ زرع را براى افشاندن بذر«فجور»در زمين دلها استعاره آورده است.

بعلاوه انتشار بذر و رشد آن در ميان مخالفان ديانت شباهت به رشد بذر و انتشار آن در زمين پيدا كرده است و قرينۀ ديگرى است براى استعاره، چون غرور و غفلت مخالفان ديانت به علّت عدولشان از راه راست و گرايش

ص:492

آنها به انحراف و پرتگاههاى هلاكت است و سببى است كه آنها را به سركشى و افزايش نادرستى و تجاوزشان از راه مستقيم مى كشاند و لذا شباهت پيدا كرده است به آبى كه مايۀ زندگى،زراعت و رشد و افزايش آن مى باشد.به اين دليل مناسب است لفظ سقى را كه ويژگى خاص آب است براى ادامۀ غرور استعاره آورده و غفلت و غرور را به آنها نسبت دهد.و چون نتيجۀ نهايى فجور در دنيا هلاكتشان به وسيلۀ شمشير و در آخرت ابتلا به عذاب الهى است ناگزير نتيجۀ فجور با نتيجۀ زراعت شباهت پيدا كرده و لفظ درو را كه نتيجه نهايى زراعت است براى هلاكت آنها استعاره آورده و آنها را به درو شدن نسبت داده است.

جملات فوق علاوه بر زيبايى در استعاره،بر ترصيع نيز دلالت مى كند.

وبرى(ره)گفته است اين كلام امام(علیه السلام)اشاره به خوارج است.قول ديگر اين است كه در بارۀ منافقان،وارد شده همچنان كه در بعضى نسخ بدان تصريح دارد.به نظر ما(شارح)احتمال دارد كه سخن امام(علیه السلام)شامل تمام كسانى مى شود كه مخالف آن حضرت بوده و از طاعتش،با اين گمان كه ياورى دين را مى كنند و بدان پايبندند،سرباز زدند.توضيح اين كه چنان كه دانسته شد،فجور عبارت بود از بيرون رفتن از تعادل به طرف افراط و هر كه عدالت را كنار گذارد و ادّعا كند كه طالب حق است.در حقيقت از عدالت در طلب حق بيرون رفته و به غلّو و فجور گرايش پيدا كرده است(و مشمول سخن حضرت مى شود)و يقيناً قاسطين كه اصحاب معاويه اند،و مارقين كه خوارجند و كسانى كه به اين دو روش معتقد باشند مصداق كامل سخن حضرتند،زيرا همۀ آنها با گمان اين كه طالبان حق و يارى كنندگان دين هستند با حضرت مى جنگيدند .

فرموده است: لا يقاس بآل محمّد(صلی الله علیه و آله)من هذه الامّة احد ،الى آخر...

در اين كلام امام(علیه السلام)آل محمّد(صلی الله علیه و آله)را مى ستايد و اين ستايش مستلزم

ص:493

سقوط ديگران از رسيدن به درجه و شايستگى آنان مى باشد.اين كلام امام(علیه السلام) هر چند در فضيلت بخشيدن آل محمّد(صلی الله علیه و آله)بر تمام افراد مى باشد،ولى چون زمينۀ كلام امام(علیه السلام)به مناسبت خاصّى يعنى جنگ با معاويه بوده است،به فضيلت نفس امام(علیه السلام)و عدم شايستگى معاويه براى خلافت اشاره دارد.بنا بر اين جمله: لا يقاس بآل محمد من هذه الامه احد و لا يسوّى بهم من جرت نعمتهم عليه ابدا ، اشاره به اين دارد كه ميان آل محمّد و غير آنها در فضيلت تناسبى نيست.و منظور از نعمت،نعمت دين و ارشاد به آن است.درستى اين داورى امام(علیه السلام) روشن است زيرا منعمى كه هيچ كس نمى تواند پاداش نعمتش را تعيين كند حتماً هيچ كس نمى تواند مانند او شود.آل محمد(صلی الله علیه و آله)كسانى هستند كه بر حسب استحقاق و استعداد تامّ و كاملشان به اين نعمت اختصاص يافته اند و اهليّت چنين نعمتى را پيدا كرده اند،غير آنها چنين اهليّتى را نداشته اند و به درجۀ آنها نمى رسند تا مانند آنها شوند.چنين نعمتى از ناحيۀ آنها به مردم افاضه مى شود و بقيۀ افراد امّت آمادۀ دريافت آن نعمت مى باشند.تعليم و ارشاد آل نبى به گونه اى است كه مردم را به خداوند سبحان مى رساند .مقصود كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: هم اساس الدين ،اشاره به اين است كه استقامت و ثبات و انتشار دين از ناحيۀ آل محمّد(صلی الله علیه و آله)است،همچنان كه ساختمان بر پايه هايش استوار است.و منظور امام(علیه السلام)از عماد اليقين همين معنى است .و اين كه امام(علیه السلام)فرموده است: اليهم يفي الغالى ،اشاره به اين است،آنها كه از فضايل انسانى كه مدار آن بر حكمت و عفّت و شجاعت است به افراط گراييده اند.چنان كه توفيق يارشان مى شود به آل پيامبر رجوع مى كنند،هدايت مى يابند و از آنها اين فضايل را به دست مى آورند.

و مقصود از: بهم يلحق التّالى ،اين است كه عقب ماندگان از اين فضايل كه به تفريط گراييده اند براى كسب اين فضايل ناگزيرند به آل محمّد(صلی الله علیه و آله)رجوع

ص:494

كنند و به هدايت آنها به عنايت خداوند دست پيدا كنند ،و اين كه فرموده است:

و لهم خصائص حق الولاية ،اشاره به اين است كه سرپرستى امور مسلمين و جانشينى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)داراى ويژگيهاى خاصّى است كه فقط در آل رسول موجود است و شرايطى دارد كه بايد شخص اهليّت و استحقاق آن شرايط را داشته باشد و آن ويژگيها چنان كه قبلاً بيان شد فضايل چهارگانۀ نفسانى هستند و بى شك آن فضايل را امام(علیه السلام)داراست.هر چند تمام يا بعضى از اين فضايل در غير آل نبى موجود باشد محققاً از آنها اقتباس شده است و آيا دريا با قطرات آن قابل مقايسه است؟ فرمودۀ امام(علیه السلام): و فيهم الوصيّة و الوراثة ،اشارۀ به اين است كه جانشينى رسول خدا به آن حضرت اختصاص دارد و وراثت آن بزرگوار مخصوص اهل بيت پيامبر است.

گفته اند امام(علیه السلام)از وراثت چيزى را قصد كرده است كه از خلافت مهمتر است .

اين كه فرمود: الآن اذ رجع الحق الى اهله و نقل الى منتقله ،اشارۀ به اين است كه با اين كه او شايستۀ خلافت بوده است خلافت در نزد ديگران بوده است و حال كه امامت به آن حضرت بازگشته،پس از آن كه در دست ديگران بوده است بايد به آن حضرت رجوع شود احتمال دارد كه مراد از حق،حقّ ديگرى غير از امامت باشد ولى آنچه در اين جا به ذهن متبادر مى شود حق امامت است.

ص:495

3-از خطبه هاى آن حضرتش كه معروف به شقشقيه است

اشاره

:أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلاَنٌ ؟ابْنُ أَبِي قُحَافَةَ؟ وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى- يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ وَ لاَ يَرْقَى إِلَيَّ الطَّيْرُ- فَسَدَلْتُ دُونَهَا ثَوْباً وَ طَوَيْتُ عَنْهَا كَشْحاً- وَ طَفِقْتُ أَرْتَئِي بَيْنَ أَنْ أَصُولَ بِيَدٍ جَذَّاءَ- أَوْ أَصْبِرَ عَلَى طَخْيَةٍ عَمْيَاءَ- يَهْرَمُ فِيهَا الْكَبِيرُ وَ يَشِيبُ فِيهَا الصَّغِيرُ- وَ يَكْدَحُ فِيهَا مُؤْمِنٌ حَتَّى يَلْقَى رَبَّهُ- فَرَأَيْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْجَى- فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ قَذًى وَ فِي الْحَلْقِ شَجًا أَرَى تُرَاثِي نَهْباً حَتَّى مَضَى الْأَوَّلُ لِسَبِيلِهِ- فَأَدْلَى بِهَا إِلَى فُلاَنٍ بَعْدَهُ- ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الْأَعْشَى شَتَّانَ مَا يَوْمِي عَلَى كُورِهَا وَ يَوْمُ؟حَيَّانَ؟أَخِي جَابِرِ

- فَيَا عَجَباً بَيْنَا هُوَ يَسْتَقِيلُهَا فِي حَيَاتِهِ- إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَيْهَا- فَصَيَّرَهَا فِي حَوْزَةٍ خَشْنَاءَ يَغْلُظُ كَلْمُهَا- وَ يَخْشُنُ مَسُّهَا وَ يَكْثُرُ الْعِثَارُ فِيهَا وَ الاِعْتِذَارُ مِنْهَا- فَصَاحِبُهَا كَرَاكِبِ الصَّعْبَةِ- إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ- فَمُنِيَ النَّاسُ لَعَمْرُ اللَّهِ بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِرَاضٍ- فَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ الْمُدَّةِ وَ شِدَّةِ الْمِحْنَةِ حَتَّى إِذَا مَضَى لِسَبِيلِهِ- جَعَلَهَا فِي سِتَّةٍ جَمَاعَةٍ زَعَمَ أَنِّي أَحَدُهُمْ فَيَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى- مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ- حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ النَّظَائِرِ- لَكِنِّي أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا- فَصَغَا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ- وَ مَالَ الْآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ إِلَى أَنْ قَامَ ثَالِثُ الْقَوْمِ نَافِجاً حِضْنَيْهِ- بَيْنَ نَثِيلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ- وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِيهِ يَخْضَمُونَ مَالَ اللَّهِ- خَضْمَ خِضْمَةَ الْإِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبِيعِ- إِلَى أَنِ انْتَكَثَ عَلَيْهِ فَتْلُهُ وَ أَجْهَزَ عَلَيْهِ عَمَلُهُ- وَ

ص:496

كَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ فَمَا رَاعَنِي إِلاَّ وَ النَّاسُ كَعُرْفِ الضَّبُعِ- إِلَيَّ يَنْثَالُونَ عَلَيَّ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ- حَتَّى لَقَدْ وُطِئَ الْحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطْفَايَ مُجْتَمِعِينَ حَوْلِي كَرَبِيضَةِ الْغَنَمِ- فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَكَثَتْ طَائِفَةٌ- وَ مَرَقَتْ أُخْرَى وَ قَسَطَ آخَرُونَ- كَأَنَّهُمْ لَمْ يَسْمَعُوا اللَّهَ حَيْثُ يَقُولُ- «تِلْكَ الدّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ» - بَلَى وَ اللَّهِ لَقَدْ سَمِعُوهَا وَ وَعَوْهَا- وَ لَكِنَّهُمْ حَلِيَتِ الدُّنْيَا فِي أَعْيُنِهِمْ وَ رَاقَهُمْ زِبْرِجُهَا أَمَا وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ- لَوْ لاَ حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِيَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ- وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ- أَلاَّ يُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لاَ سَغَبِ مَظْلُومٍ- لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا- وَ لَسَقَيْتُ آخِرَهَا بِكَأْسِ أَوَّلِهَا- وَ لَأَلْفَيْتُمْ دُنْيَاكُمْ هَذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِي مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ

مقدّمۀ قبل از شرح:

بايد دانست اين خطبه و آنچه در معناى اين خطبه است و مشتمل بر شكايت امام(علیه السلام)و تظلّم او در امر امامت مى باشد،ميان شيعه و گروهى از مخالفين شيعه محل اختلاف است.گروهى از شيعه ادّعا كرده اند كه اين خطبه و آنچه در حكم اين خطبه است و در بردارندۀ شكايت و تظلّم امام(علیه السلام)است به تواتر رسيده است و گروهى از اهل سنّت در انكار اين حقيقت آن قدر مبالغه كرده اند كه گفته اند:«از على(علیه السلام)در امر خلافت شكايت و تظلّمى ثبت نشده است».و گروهى ديگر از اهل سنّت فقط همين خطبه را منكر شده و به سيّد رضى نسبت داده اند.حكم قطعى در مورد صدور و عدم صدور اين خطبه از امام(علیه السلام)جايى است براى وارد كردن اتّهام از جانب شارحان.

من(شارح)با خداوند تجديد پيمان مى كنم كه در مورد اين كلام امام(علیه السلام) به آنچه يقين،و يا گمان نزديك به يقين پيدا نكنم كه اين سخن امام(علیه السلام)،يا مقصود سخن امام(علیه السلام)است حكمى صادر نكنم.حال در اين باره مى گويم هر يك از دو دستۀ فوق الذكر(اعمّ از شيعه و سنّى)به شرح زير از حدّ تعادل خارج شده اند:

ص:497

شيعيانى كه ادّعاى تواتر اين الفاظ را از امام(علیه السلام)دارند،طرف افراط و آن دسته از اهل سنّت كه منكر صدور شكايت و تظلم از جانب امام(علیه السلام)شده اند طرف تفريط را گرفته اند.

ضعف ادّعاى شيعيان اين است كه علماى معتبر شيعه تواتر عمومى اين كلمات را ادّعا نكرده اند،هر چند الفاظ را به طور جداگانه متواتر مى دانند.

بنا بر اين اختصاص اين ادّعا كه كل كلمات امام(علیه السلام)در اين ارتباط با شكايت و تظلّم متواتر است اختصاص به بعضى از شيعيان دارد.

امّا كسانى كه وقوع اين خطبه و امثال اين كلمات را از امام(علیه السلام)منكر شده اند احتمال دارد انكارشان دو صورت داشته باشد:

الف-يكى آن كه قصدشان پيشگيرى از توطئه عوام و تسكين خاطر آنها باشد كه آشوب بر پا نشود و تعصّبات فاسد برانگيخته نشود و امر ديانت پايدار بماند و همگان به طريق واحد راه ديانت را ادامه دهند و براى آنها روشن شود كه ميان صحابه كه اشراف مسلمين و رهبران آنها بوده اند،خلاف و نزاعى نبوده است تا همگان به راه صحابه بروند و اختلاف را كنار بگذارند،اگر انكار بدين قصد صورت گرفته است قصدى زيبا و نظر لطيفى است.

ب-انكار صدور خطبه از امام(علیه السلام)به اين اعتقاد باشد كه ميان صحابه اختلافى نبوده و در امر خلافت نيز رقابتى نبوده است.انكار به اين معنى باطل بودنش روشن است و جز افراد جاهلى كه اخبار را نشنيده و با هيچ يك از علما معاشرت نكرده باشند اين اعتقاد را نخواهند داشت زيرا جريان سقيفۀ بنى ساعده و اختلافى كه در اين باره ميان صحابه به وجود آمد و مخالفت امام(علیه السلام)از بيعت امرى روشن است كه قابل دفاع نمى باشد و به گونه اى هويداست كه قابل پوشاندن نيست،تا آنجا كه بيشتر شيعه ادّعا كرده اند كه امام(علیه السلام)اصولاً بيعت نكرده است و برخى ديگر گفته اند پس از شش ماه به اكراه بيعت كرد و مخالفان،

ص:498

شيعه مدّعى اند كه پس از اندك مدّتى كه در خانه اش ماند بيعت كرده و تا مدّت زيادى بر سر اين امر اختلاف داشت.

همۀ اين عقايد ضرورتاً وقوع اين اختلاف و رقابت در امر خلافت را ثابت مى كند.

حق اين است كه كشمكش خلافت ميان على(علیه السلام)و كسانى كه امر خلافت را در زمان وى در دست داشتند ثابت است و شكايت و تظلّم به تواتر معنوى از آن حضرت صدور يافته است.

ما به ضرورت مى دانيم كه گفتار متضمّن بر تظلّم و شكايت در امر خلافت در فراوانى و شهرت به حدّى است كه ممكن نيست همۀ آنها را تكذيب كرد،بلكه ناگزير بايد بخشى از آن را تصديق كرد.همين قدر كه صدق شكايت ثابت شد مطلب ثابت است.امّا اين كه خصوصاً با الفاظ معيّنى شكايت صورت گرفته است متواتر نيست،هر چند بعضى از الفاظ از بعضى ديگر مشهورترند.

اين نتيجۀ تحقيق و كوششى است كه من در اين مورد انجام داده ام(شارح).

بنا بر اين ثابت شد كه جايى براى انكار صدور اين خطبه از امام(علیه السلام)و نسبت دادن آن به سيّد رضى باقى نمى ماند.زيرا تكيه گاه انكار اين است كه كلام امام(علیه السلام)در اين خطبه به صراحت تظلّم و شكايت دارد و اگر تصريح به تظلّم و شكايت را دليل بر انكار صدور اين خطبه از امام(علیه السلام)بدانيم معنايش اين است كه معتقد شويم ميان امام(علیه السلام)و خلفا اختلاف نبوده است،با اين كه مى دانيم اين عقيدۀ باطلى است،بخصوص كه اين خطبه پيش از سيّد رضى در ميان علما مشهور بوده است.

از مصدّق بن شبيب نحوى روايت شده است كه گفت:«من اين خطبه را بر استادم ابى محمّد بن خشّاب قرائت كردم و به اين گفتۀ ابن عبّاس رسيدم:(من بر هيچ چيز به اندازۀ قطع كلام امام(علیه السلام)متأسّف نشدم)استادم گفت اگر من در

ص:499

نزد ابن عبّاس حاضر مى بودم مى گفتم آيا پسر عموى شما چيزى در دل داشت كه در اين خطبه نگفت؟او كه براى خلفاى اوّل و آخر اعتبارى باقى نگذاشت.» مصدّق مى گويد:«در دل من فكرى پيدا شد به استادم گفتم:شايد اين خطبه به دروغ منسوب به امام(علیه السلام)باشد.وى گفت نه،سوگند به خدا چنان كه تو را مى شناسم مى دانم كه اين سخن امام(علیه السلام)است.به استادم گفتم مردم مى گويند اين خطبه را سيّد رضى آورده است،گفت نه،به خدا سوگند،سيّد رضى كجا و اين كلام كجا؟اسلوب اين سخن را من در كلام نظم و نثر سيّد رضى نديدم.

سخن سيّد رضى به اين كلام شباهتى ندارد و از سنخ اين گفتار نيست،بعلاوه، من اين خطبه را به خط دانشمندان مورد اعتماد ديده ام قبل از آن سيّد رضى به دنيا بيايد،پس چگونه مى تواند اين خطبه منسوب به سيّد رضى باشد؟» من در دو جا تاريخ نگارش خطبه را مدّتى پيش از تولد سيّد رضى ديده ام:

يكى در كتاب انصاف ابى جعفر بن قبّه شاگرد ابو القاسم كلبى يكى از بزرگان معتزله،كه وفاتش پيش از تولّد سيّد رضى بوده است و ديگر بار اين خطبه را در نسخه اى ديدم كه بر آن نسخه خطّ ابو الحسن علىّ بن محمّد بن فرات،وزير المقتدر باللّه عبّاسى نوشته شده بود،و علىّ بن محمّد بن فرات شصت و اندى سال قبل از تولّد سيد رضى مى زيسته است.من گمان نزديك به يقين دارم كه اين نسخه مدّتى پيش از ابن فرات نوشته شده است.همۀ اينها مى رساند كه خطبه مربوط به امام(علیه السلام)است و ربطى به سيّد رضى ندارد.

لغات

تقمصها:آن را مانند پيراهن پوشيد.

قطب الرّحى:استوانه اى كه سنگ آسيا بر حول آن دور مى زند.

سدلت الثّوب:آن را از هم گسيختم،آن را كنار گذاشتم.

الكشح:ران هر حيوان.

طفقت:شروع كردم،قرار دادم.

ارتئى فى الامر:براى رأى صحيح فكر كردم.

ص:500

صال:با نيرومندى خود را به كارى واداشت.

يد جدّاءيا يد جذّاء:دست قطع شده و شكسته.

الطّخيه:ظلمت و تاريكى،عرب به شب تاريك مى گويد ليلة طخياء-تركيب اين كلمه در سخن امام(علیه السلام)دلالت بر تاريكى كارها و مشكل بودن آنها دارد و از همين معنى است كلمة طخياء يعنى كلام گنگ و نامفهوم.

الهرم:سنّ بالا و پيرى.

الكدح:كوشش و كار هاتا:اسم اشاره است براى مؤنّث.

احجى:به عقل نزديكتر است.

القذى:چيزى كه چشم را آزار دهد مانند غبار و خاشاك.

الشّجى:چيزى كه از غصه و غم در گلو گير كند.

التراث:چيزى كه به ارث مى ماند.

ادلى فلان بكذا:به كسى نزديك شدن و چيزى را به او واگذار كردن.

شتّان ما هما:چقدر دوراند از هم.

شتان ما عمرو و زيد:زيد و عمرو با هم زياد فرق دارند.

كور النّاقه:با شتر مسافرت كردن.

الاقاله:بهم زدن معامله.

الاستقاله:خواستن از كسى كه معامله را به هم بزند.

شدّ الامر:كار دشوار شد.

تشطّر:هر كسى قسمتى را براى خود گرفت.

الحوزه:طبيعت،ناحيه.

الكلم:جراحت.

عثار:لغزيدن.هر گاه پاى شخص به سنگ يا چيزى مثل آن برخورد كند و بيفتد مى گويند عثر يعنى لغزيد.

الصّعبه:شترى كه هنگام محمل بستن يا سوار شدن رام نيست.

شتق النّاقة بالزّمام و اشتق لها:زمانى است كه سواره مهار ناقه را بكشد و با قدرت آن را از حركت باز دارد.

الخرم:شكافته شدن و دو تا شدن.

اسلس لها:آن را آزاد گذاشت.

تقحّم فى الامر:وقتى انسان خود را در كارى بشدّت وارد سازد.

منى النّاس:مردم گرفتار شدند.

الخبط:حركت غير مستقيم.

شماس:فراوانى اضطراب،دلهره.

التّلوّن:تغيير حالت.

الاعتراض:نوعى تغيير حالت.اصل آن در عرض راه،راه رفتن با نشاط و شادى است.

هن:بر وزن اخ كنايه از چيزى زشت و ناپسند است.اصل آن هنو مى باشد.عرب مى گويد هذا هتك،يعنى اين زشتى تو است.

ص:501

الحضن:پهلو،از زير بغل تا خاصره.

النّفج:به معنى نفخ،ورم.

النّثيل:سرگين حيوانات.

معتلف:چراگاه.

الخضم:با تمام دهان خوردن.بعضى اين كلمه را مضغ تلفّظ كرده اند كه به معنى دندانهاى عقب دهان مى باشد.بعضى خضم را خضم تلفظ كرده اند كه از نظر معنى فرقى نمى كند.

النّبة:گياه.

انتكث:نقض كرد و شكست.

اجهز على الجريح:يعنى سريعاً مجروح را كشت.

كبا الفرس:اسب به سر در آمد.

البطنه:پر خورى در غذا،سيرى زياد.

الرّوع:ذهن و عقل.

راعنى:بيمناك ساخت مرا،ما راعنى يعنى به من توجه نكرد.

انثال الشيء:قرار گرفتن بعضى اشياء پشت سر هم العطاف:عبا.عطفاى نيز نقل شده به معنى دو طرف بدن از نزديك سر تا زانو.

الرّبيض و الرّبيضه:به گوسفند و چوپان و جايگاه نگهدارى گوسفندان گفته مى شود.

مروق السهم:بيرون رفتن تير از كمان.

راقه الأمر:به تعجّب افكند او را.

الزّبرج:زيور و زينت.

النّسمه:انسان،گاهى به معناى حيوان هم به كار مى رود.

المقاره:اقرار هر كس نزد دوستش و رضايت آن دو در امرى.

الكظّه:پر خورى.

الغارب:بالاى شانه شتر العفطه من الشّاة:چيزى شبيه عطسه انسان و بنا به قولى آب دماغ گوسفند.

الشقشقة من البعير:چيزى كف مانندى كه شتر هنگام بانگ كردن و مستى از دهان بيرون آورد به خطيبى شقشقه گفته مى شود كه داراى سرمايه سخن باشد.

الشّورى:نوعى نجوا و مرادف مشاوره است.

اسف الطّائر:زمانى است كه پرنده هنگام پرواز به زمين نزديك مى شود.

الصّغو:ميل.

الضّغن:كينه.

الاصهار:بنا به نظر ابن اعرابى به زنانى گفته مى شود كه به واسطۀ كنيزى و نسب و ازدواج حرام مى شود و بعضى از اعراب اصهار را جز بر خانوادۀ زوجين اطلاق مى شود.

ترجمه

«(اى ابن عبّاس)آگاه باش به خدا سوگند فلانى(ابو بكر بن ابى قحافه)

ص:502

پيراهن خلافت را بر تن كرد با اين كه مى دانست مقام من نسبت به خلافت به منزلۀ استوانۀ سنگ آسياست،علوم و معارف الهى از ناحيۀ من سرازير مى شود و هيچ پرواز كننده اى به اوج كمالات من نمى رسد،با اين حال چون از خلافت منع شدم جامه اى غير از آن پوشيدم و از آن اعراض كردم.مى انديشيدم كه با دست بريده حمله كنم يا بر ظلمت شديدى كه پيران را فرسوده،كوچك سالان را پير مى كند و در اين حالت مؤمن رنج مى برد تا خدا را ملاقات كند صبر كنم،ديدم صبر كردن بر اين ستم اولى تر است.بنا بر اين صبر كردم در حالى كه گويا در چشمم خار و در گلويم استخوان بود.ميراث خود را تاراج رفته مى ديدم تا اوّلى در گذشت و خلافت را پس از خود به فلانى(پسر خطّاب)سپرد.

(سپس به شعر اعشى تمثّل جست) شتّان ما يومى على كورها و يؤم حيّان اخى جابر (1)

عجيب است با وجود اين كه اوّلى مرتّباً در زمان حياتش مى خواست خلافت را به نفع من واگذارد به هنگام مرگ آن را به ديگرى واگذار كرد،اين دو تن هر كدام پستانى از خلافت را بشدّت چسبيده بودند.(ابو بكر)خلافت را در اختيار مرد خشنى گذاشت كه خشونتش موجب آزار و جراحت مردم مى شد و برخوردش خشن بود،لغزشش در امور دينى بسيار و عذر خطاهايش فراوان بود،همنشين آن مانند كسى بود كه بر شترى سركش سوار باشد كه اگر مهار آن را سخت بكشد بينيش از هم بدرد و اگر رهايش كند او را به هلاكت رساند.به خدا قسم مردم در زمان او به گمراهى و سركشى،و رنگ عوض كردن و انحراف دچار شدند.من در طول اين مدت با غم و اندوه سختى صبر كردم تا زمان خلافت(دوّمى)نيز سپرى

ص:503


1- چقدر اختلاف دارد امروز من كه بر كوهان شتر سوار و به رنج سفر گرفتارم با آن روزى كه نديم حيّان بردار جابر بودم. ابن اعشى نديم حيّان برادر جابر و حيّان نماينده انوشيروان در قبيله خود بوده است و به دليلى از نزد حيّان رانده شده و به سختى گرفتار شده است.اين شعر اشاره به اين دو حالت است و امام(علیه السلام)روزگار خود را در زمان پيامبر با زمان ايراد خطبه مقايسه كرده و به اين شعر تمثل جسته است-م.

شد و او خلافت را در جمعى قرار داد كه به گمان او من هم يكى از آنها بودم،پناه بر خدا از آن شورا!!آن قدر در بارۀ همرديفى من با اوّلى در دل مردم شك ايجاد كردند كه در نتيجه من را با اعضاى شورا قرين و برابر دانستند!!.آنها مرا در مسألۀ خلافت بى اختيار كرده بودند،ناگزير در جلسات شورا براى حفظ وحدت مسلمين شركت كردم.پس مردى(سعد وقّاص)به دليل حسد از جادۀ حق منحرف و از رأى دادن به من سرباز زد و فرد ديگرى(عبد الرحمن بن عوف)به دليل خويشاوندى با عثمان از رأى دادن به من خوددارى كرد و دو نفر ديگر كه از ذكر نامشان ناخشنودم (بخاطر هدفهاى ديگرى)از من كناره گرفتند،نتيجه آن شد كه خليفۀ سوّم برگزيده شد در حالى كه از غرور دستهاى خود را بلند كرده بود و به مقاصد پست حيوانى خود رسيده بود.پس از آن اقوام او اطراف او را گرفتند و چنان كه شتر گياهان بهارى را مى خورد اموال خدا را خوردند تا آن كه زمانش به پايان رسيد و نتايج عملش گريبانش را گرفت و شكم بارگى او وى را با صورت به زمين زد.به من توجه نكردند مگر وقتى كه مردم بمانند موى گردن كفتار پشت سر هم و انبوه به من رو آوردند و هر طرف مرا در ميان گرفتند چنان كه فرزندانم حسن و حسين،زير دست و پا رفتند و دو پهلويم از فشار جمعيت صدمه ديد.مردم مانند گلۀ گوسفند در اطراف جمع شدند.

وقتى كه خلافت را پذيرفتم گروهى پيمان شكنى كردند(ناكثين)،گروهى از ديانت خارج شدند(مارقين)گروهى ديگر راه ظلم را در پيش گرفتند(قاسطين)، گويا اينان سخن خداوند را نشنيده بودند كه مى فرمايد: «تِلْكَ الدّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ» (1).

بلى،به خدا سوگند اينان كلام خدا را شنيده و دانسته اند ولى زينتهاى دنيا چشم آنها را خيره كرده و به آنها علاقه مند ساخته است.آگاه باشيد!سوگند به كسى كه دانه را مى شكافند و روح را آفريد،اگر نبود حضور حاضران،و اقامۀ

ص:504


1- سوره قصص(28):آيۀ(83): [1]دنياى آخرت را براى كسانى قرار داده ايم كه قصد برترى جويى در زمين را ندارند و فساد نمى كنند و سرانجام نيك براى پرهيزكاران است.

حجّت به وجود ياوران،و پيمانى كه خداوند از علما گرفته است بر پرخورى ظالمان و گرسنگى مظلومان صبر نكنند البتّه افسار شتر خلافت را بر گردنش رها مى ساختم و زمان خلافت را همانند زمان غصب آن مى انگاشتم و محقّقاً در مى يافتيد كه دنياى شما در نزد من از آب دماغ بز بى ارزشتر است.گفته اند:وقتى كه امام(علیه السلام)به اين جاى سخن رسيد مردى از اهل قصبه برخاست و به حضرت نامه اى داد،امام(علیه السلام)نامه را گرفت و خواند.در اين حال ابن عبّاس عرض كرد يا امير المؤمنين!چرا كلامت را از آنجا كه قطع كردى ادامه نمى دهى؟امام(علیه السلام)فرمود:

هرگز:ابن عباس،اين خطبه به منزلۀ هيجانى بود كه فرونشست.ابن عباس گفت به خدا سوگند به اندازه اى كه بر قطع اين كلام كه امام(علیه السلام)قصد داشت بيان كند و نكرد متأسف شدم كه بر هيچ كلامى متأسف نشدم».

شرح

مقصود از كلمۀ «فلان» در كلام امام(علیه السلام)ابو بكر است،چنان كه در بعضى از نسخ به آن تصريح شده است هنگامى كه امام(علیه السلام)به ترسيم ابو بكر در لباس خلافت مى رسد لفظ «قميص» را به كار مى برد از روى كنايه تلبّس او را به خلافت،تقمّص تعبير كرده است.

ضمير منصوب در كلام امام(علیه السلام)به خلافت باز مى گردد و چون مرجع ضمير آشكار بوده است آن را بيان نفرموده،مانند كلام حق تعالى: «حَتّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ» :«وقتى كه خورشيد پنهان شد»ضمير مستتر در تورات به خورشيد باز مى گردد.

احتمال ديگر اين كه چون خلافت در سخن امام(علیه السلام)قبلاً ذكر شده،به ضمير اكتفا كرده است.

واو در جملۀ: و انّه ليعلم... حاليّه است،«با وجودى كه مى دانست جايگاه من به منزلۀ قطب آسياست او خلافت را به دست گرفت.» چون استوانۀ آسيا چيزى است كه حركات سنگ را تنظيم مى كند و غرض

ص:505

گردش سنگ حاصل مى شود و امام(علیه السلام)نيز بر وفق حكمت الهى نظم دهندۀ به امور مسلمين و آگاه به سياست شرعيّه بوده است،به اين سبب جايگاه خود را در خلافت به موقعيّت و نقش استوانۀ آسيا تشبيه كرده است.اين كلام امام(علیه السلام)انواع تشبيه موجود در كلام عرب را كه سه تا است در خود جمع كرده است:

1-تشبيه منزلت خود به موقعيّت استوانۀ آسيا كه اين تشبيه معقول به معقول است،زيرا منزلت استوانه آسيا نظام بخشيدن به سنگ آسياست و اين امرى است معقول.

2-خود را به استوانۀ آسيا تشبيه كرده و اين تشبيه محسوس به محسوس است.

3-خلافت را به سنگ آسيا تشبيه كرده و اين تشبيه معقول به محسوس است.

چون نياز آسيا به استوانه ضرورى است و جز با استوانه نفع سنگ آسيا حاصل نمى شود،از تشبيه كردن منزلت خود به منزلت استوانه آسيا منظور آن حضرت اين است كه غير از او نمى تواند در امر امامت جايگاه او را داشته باشد و با وجود او غير او براى خلافت اهليّت ندارد،چنان كه غير استوانۀ آسيا نمى تواند منزلت و شايستگى آن را داشته باشد .

سپس امام(علیه السلام)شايستگى خود را با دو صفت: ينحدر عنّى السيل :«علم و دانش از ناحيۀ من به مردم مى رسد» و لا يرقى الىّ الطير :«و هيچ انديشۀ پيشروى به مقام علمى من نمى رسد»،تأكيد كرده است و دو صفت مزبور را براى خود استعاره آورده است به شرح زير:

1-اين كه سيل از ناحيۀ امام(علیه السلام)جارى مى شود جريان سيل از صفات كوه و مكانهاى مرتفع مى باشد و در عبارت امام(علیه السلام)كنايه است از بلندى مقام و شرافت آن حضرت كه علوم و انديشه هاى بلند سياسى از ناحيۀ آن

ص:506

حضرت شروع و جريان پيدا مى كند.براى كمالات خود لفظ سيل را استعاره آورده است.

2-اين كه هيچ پرنده اى به بلندى مقام او نمى رسد،كنايه از نهايت علوّ درجۀ علمى آن حضرت مى باشد زيرا هر مكان مرتفعى كه از آن سيل جريان يابد لازمه اش اين نيست كه پرنده اى به آنجا نتواند پرواز كند،پس جملۀ دوّم علوّ خاصّى را بيان مى كند كه دسترسى به آن آسان نيست،چنان كه ابو تمام شاعر در مورد بلندى مقام چنين سروده است:

3-مكارم لجّت فى علوّ كانّما تحاول ثارا عند بعض الكواكب (1)

فسدلت دونها ثوبا ،كنايه اى است از دور ماندن از خلافت و با لفظ حجاب در اين معنا مبالغه به عمل آمده است و براى حجاب لفظ ثوب را به عنوان تشبيه محسوس به معقول استعاره آورده است.

و كلام ديگر امام(علیه السلام)كه فرمود: و طويت عنها كشحا نيز استعاره است، زيرا«كشح»به منزلۀ غذايى است كه آن حضرت از خوردن آن منع شده است و چون محتواى خلافت دگرگون شده بود حضرت از آن اعراض كرد.قول ديگر اين است كه مقصود حضرت از طى كشح عدم توجّه به خلافت است چنان كه اعراض كننده از چيزى كه در كنار اوست رو بر مى گرداند،مانند اين كه گفته اند:

طوى كشحه عنّى و اعرض جانبا:«از من روى برگرداند،و از كنار من رفت .» فرموده است: و طفقت ارتئى بين ان اصول بيد جذّاء او اصبر على طخية عمياء مقصود اين است كه حضرت فكرش را در چاره جويى امر خلافت به كار

ص:507


1- فضايل و بزرگواريها آن قدر در درجه بالا قرار گرفته اند كه گويا در كنار بعضى ستارگان واقع شده اند.

انداخته و بين دو طرف نقيض مردّد بوده است:آيا با كسانى كه خلافت را به دست گرفته اند درگير شود يا كناره گيرى كند؟در هر دو صورت خطرى متوجّه حضرت بوده است،زيرا قيام با دست شكسته جايز نيست،چون خود فريبى است و كارى از پيش نمى رود،و به مخاطره انداختن جامعۀ اسلامى بدون فايده بوده است.

صفت«جذّاء»را كه به معناى شكسته يا مقطوع است براى بيان بى ياورى خود استعاره آورده است.وجه مشابهت اين است كه دست شكسته لازمه اش قدرت نداشتن براى به دست آوردن و تسلط بر چيزى است و ياور نداشتن به منزلۀ دست شكسته است و به همين دليل دست شكسته به معناى ياور نداشتن استعاره اى است زيبا.

و امّا ترك خلافت لازمه اش صبر و مشاهدۀ به هم ريختن امور و عدم شناخت حق از باطل به وسيلۀ مردم براى آن حضرت بلايى است سخت دردناك، بنا بر اين امام(علیه السلام)كلمه«طخية»را براى در آميختن حقّ و باطل به عنوان تشبيه محسوس به معقول استعاره آورده است،وجه شباهت اين است چنان كه انسان در تاريكى به مطلوب هدايت نمى شود در هنگام در آميختگى امور،مردم راه حركت به سوى خدا را تشخيص نمى دهند.

امام(علیه السلام)لفظ«طخية»را به«عمياء»به عنوان استعاره توصيف كرده است، زيرا شخص كور به مقصد خود هدايت نمى شود همچنين ظلمتى كه نتيجۀ آميختگى امور است موجب مى شود كه حق از باطل جدا نشده بدان عمل نشود.

سپس امام(علیه السلام)شدّت اين آميختگى امور و مشكلات مردم را به دليل منظّم نبودن امورشان و درازى مدّت اين وضع را با اوصافى كه ذيلاً شرح داده مى شود كنايه آورده است.

در اين اوضاع و احوال

ص:508

1-سالمندان ناتوان و ضعيف مى شوند، 2-جوانان پير مى شوند، 3-مؤمن كوششگر در راه حق و مدافع آن از اين آميختگى،سختيهاى زيادى مى كشد و كوشش فراوانى مى كند تا(عمرش به پايان رسيده)و به لقاء اللّه برسد.

بنا به قولى مؤمن براى وصول به حقّش كوشش فراوان مى كند ولى تا فرا رسيدن مرگش به حقّش نمى رسد .

امام پس از ترديد و دو دلى به برترى رأى خود در انتخاب قسم دوّم،يعنى صبر و ترك قيام در امر خلافت اشاره مى كند،به نظر من با اين گفته اش،صبر در برابر مشكلات و عدم قيام با شمشير به عقل نزديكتر و به نظام اسلام سزاوارتر است.دليل برگزيدن قسم دوّم روشن است،چون مقصود امام على(علیه السلام)از رقابت بر سر خلافت اقامۀ دين و به اجرا در آوردن قواعد اسلام طبق قانون معتدل و نظام بخشيدن به كار مردم بود،چنان كه مقصود همۀ پيامبران(صلی الله علیه و آله)همين است.درگير شدن امام(علیه السلام)با رقباى خود بر سر امامت با اين كه ياورى نداشت به نتيجه اى نمى رسيد،بعلاوه در اين قيام امور مسلمين منشعب،تفرقۀ كلام پيدا مى شد و بخصوص در ميانشان فتنه ها به وجود مى آمد با توجّه به اين كه اسلام نوپا و هنوز علاقۀ به آن در دلها رسوخ نكرده و شيرينى آن را در نيافته بودند.علاوه بر اين منافقان و مشركان،اين دشمنان اسلام،در همه جا در نهايت قدرت بودند.با اين وصف و ملاحظۀ اين احوال براى آن حضرت بر پا كردن جنگ و نزاع براى به دست آوردن خلافت،بر خلاف آن چيزى بود كه آن حضرت از جنگ منظور داشت.از طرفى صبر و ترك مقاومت در مقابل مدعيان براى به دست آوردن خلافت،هر چند بر حسب آنچه امام(علیه السلام)در اين خطبه ذكر كرده است موجب اختلال در دين بود و اگر آن حضرت خلافت را در دست مى داشت نظم امور

ص:509

تمامتر و قوام آن كاملتر بود،امّا اختلال در امر دين با وجود خلافت ديگران، نسبت به اختلالى كه در صورت نزاع پيش مى آمد كمتر بود و بعضى از شرور ساده تر از بعضى ديگر است .

فرموده است: فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجى «واو»در هر دو جمله براى بيان حال و هر دو جمله كنايه از شدّت غم و اندوهى است كه امام(علیه السلام)از مغبونيّت ربودن حقّش در دل داشت و خود را از ديگران در امر خلافت سزاوارتر مى دانست و معتقد بود كه به دست ديگران در دين انحراف به وجود مى آيد .

فرموده است: ارى تراثى نهبا بنا به قولى منظور حضرت از«تراث»آن چيزى است كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله) براى دخترش به ميراث گذاشت مثل فدك هر چند فدك از آن حضرت زهرا(علیها السلام) بود ولى صدق مى كند كه از آن امام(علیه السلام)نيز باشد زيرا اموال زوجه در حكم اموال زوج است.

كلمۀ«نهب»اشاره به منعى است كه خلفاى سه گانه نسبت به فدك انجام دادند.به استناد روايت ذيل كه ابو بكر روايت كرده است«ما گروه انبيا ارث نمى گذاريم،آنچه از ما باقى مى ماند صدقه است (1)».

قول ديگر اين است كه مقصود منصب خلافت است،و لفظ ارث بر خلافت نيز صادق است.چنان كه در گفتۀ حق تعالى كه از حضرت زكريّا حكايت مى كند كه: «يَرِثُنِي» «مِنْ آلِ يَعْقُوبَ» به همين معنى آمده است.منظور از«يرثني» در آيۀ شريفه علم و منصب نبوّت است،بنا بر اين اطلاق ميراث بر خلافت صحيح است.

ص:510


1- نحن معاشر الانبياء لا نورّث ما تركناه فهو صدقة.

فرموده است: حتّى مضى الاوّل لسبيله فادلى بها الى فلان بعده مقصود امام(علیه السلام)از اوّل،ابو بكر،و از فلان،عمر است و با كلمۀ ادلى به تصريحى كه ابو بكر بر خلافت عمر بعد از خود كرد،اشاره دارد.و منظور از «مضيه لسبيله»انتقال ابو بكر به دنياى ديگر و پيمودن راهى است كه ناگزير هر انسانى بايد آن را بپيمايد.امّا شعر از اعشى قيس است،اسم اعشى ميمون بن جندل از قبيلۀ بنى قيس مى باشد و اين شعر از قصيده اى گرفته شده كه اوّل آن اين بيت است:

علقم ما انت الى عامر الناقص الاوتار و الواتر (1)

حيّان و جابر پسران سمين بن عمرو و از طايفۀ بنى حنيفه اند،حيّان رئيس يمامه و مورد احترام بود و انوشيروان در هر سال براى او جايزه اى مى فرستاد و در نعمت و فراوانى و رفاه زندگى مى كرد و از مشكلات سفر فارغ بود،زيرا براى تأمين معاش نيازى به سفر نداشت.اعشى شاعر همدم حيّان بود.مقصود اعشى اين است كه ميان دو روز من تفاوت فراوانى است:

روزى كه بر جهاز شتر در آفتاب نيمروزى تلاش كرده رنج مى بردم،و روز همدمى من با حيّان در حالى كه در آسايش بودم و خود را در نعمت و رفاه مى ديدم،روايت شده است كه حيّان اعشى را مورد نكوهش قرار داده است به اين دليل كه حيّان را براى شناساندن به برادرش نسبت داده است،و اعشى از او عذر خواسته و دليل آورده است كه به دليل قافيۀ شعر چنين گفته است امّا حيّان عذر اعشى را نپذيرفت.يوم،اوّل در شعر محلاً مرفوع است و رافع آن،اسم فعل يعنى شتّان مى باشد و(يوم)دوّم نيز مرفوع است چون عطف بر يوم اوّل است.

مقصود حضرت از شاهد آوردن اين بيت آن طور كه سيّد مرتضى فرموده

ص:511


1- اى علقم تو كجا و عامر كجا آن كه شجاعان و مبارزان را درهم مى شكند.

است،اين است:وقتى مدّعيان خلافت به مقصودشان رسيدند و به خواسته خودشان دست يافتند در طول زمان خلافتشان،حق را با امام مى دانستند ولى به او واگذار نمى كردند،چنان كه امام(علیه السلام)با اين سخن خود كه: و فى العين قذى و فى الحلق شجى ،به اين حقيقت اشاره مى كند و ميان شادمانى آنها و بد حالى خود فاصله و جدايى فراوانى مى بيند و به اين بيت استشهاد مى كند.

لفظ يومين را براى اين دو حالت استعاره آورده و كنايه از حال خود و حال آنان مى داند.

وجه شباهت در اين مثل اين است كه حال آنها لازمه اش رسيدن به مقصود و آسايش است مانند روز خوش حيّان،و حال امام(علیه السلام)لازمه اش رنج و سختى است مانند روزى كه شاعر بر جهاز شتر سوار و به مسافرت مى رفت.

مى گويم(شارح):

احتمال ديگر اين كه يوم حيّان را امام(علیه السلام)استعاره آورده باشد براى روزى كه با رسول خدا زندگى مى كرد و از آن حضرت كمالات معنوى و رفاه جسمى و علم و اخلاق را بهره مى گرفت.و زمان بر پشت شتر بودن را استعاره براى روزهاى بعد از رسول خدا آورده باشد كه مشكلات فراوانى به آن حضرت رسيد و غم و اندوه فراوانى ديد و بر اذّيت و آزار و مشكلات صبر كرد.

وجه مشابهت،شادمانيهايى است كه در روزگار حيّان براى شاعر،و در روزگار رسول خدا براى امام(علیه السلام)بوده است و دشوارى و ناراحتى است كه از شتر سوارى براى شاعر،و ضرر و زيان و آزار و اذيّت،بعد از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) براى حضرت بوده كه در اين دو حالت مشابهت و مشاركت براى شاعر و امام وجود داشته است :

فرموده است: فيا عجبا بينا هو ليستقيلها فى حياته اذ عقدها لآخر بعد وفاته .

اشاره به خواست مكرّر ابو بكر به ترك خلافت در زمان حياتش مى باشد،با

ص:512

اين عبارت كه:اقيلونى فلست بخيركم.

در اين جا علّت تعجّب اين است كه ابو بكر بدين سبب خواستار ترك خلافت بود كه بار خلافت سنگين و شرايط آن فراوان بود و همچنين رعايت اجراى يك قانون نسبت به همۀ مردم با توجّه به طبيعتهاى مختلف و تمايلات گوناگونشان بسيار دشوار مى نمود و ابو بكر مى ترسيد كه مركب هاى هوا و تمايلاتش بلغزند و او را در پرتگاه نابودى بيفكنند،با اين فرض هر اندازه كه زمان ولايت و سرپرستى بر مردم كوتاهتر باشد ترس و زحمتش كمتر و سهلتر است.و راه كسى كه طالب ترك خلافت و نظير آن مى باشد و نيز مقتضاى درخواست اقاله اين است كه متقاضى در پى كاستن دشواريهاى آن كار باشد و در رهايى از آن تا جايى كه ممكن است بكوشد،و چون مى بينيم كه ابو بكر در دوران حياتش به خلافت چنگ مى زند و در موقع مرگش آن را به ديگرى(عمر)مى سپارد و ضررهاى اين كار را در زندگى و پس از مرگ به دوش مى كشد،ناگزير اين گمان در انسان تقويت مى شود كه درخواست ترك خلافت از سوى ابو بكر صادقانه نبوده است و در نتيجۀ اين پندا با عدالت ابو بكر كه شهرت دارد متضاد مى باشد و اين همان مطلبى است كه تعجّب امام(علیه السلام)را برمى انگيزد،بر عكس اگر ابو بكر به فسق و نفاق شهرت مى داشت تضاد كردار وى با گفتارش شگفت آور نبود .

فرموده است:قوله لشدّ ما تشطّرا ضرعيها لام(شدّ)براى تأكيد به كار رفته،(ما)با فعل بعد از آن«تشطّر»در تاويل مصدر و فاعل شدّ مى باشد و جمله براى تأكيد و تمام كردن تعجّب به كار رفته است.

امام(علیه السلام)كلمۀ«ضرع»را در اين جا براى خلافت استعاره آورده است و لازمۀ استعاره اين است كه خلافت را به ناقه تشبيه كرده باشد،چه ميان ناقه و خلافت مشاركتى در سود بردن وجود دارد.مقصود امام(علیه السلام)از اين تشبيه،توصيف

ص:513

عمل ابو بكر و عمر است كه خلافت را ميان خود تقسيم كردند چنان كه دوشندۀ شير پستانها را از هم جدا مى كند.

امام(علیه السلام)معتقد است كه از آن دو به خلافت سزاوارتر است و يا براى سرپرستى مسلمين كه به منزلۀ اولاد اسلام به حساب مى آيند،اولويّت دارد.

مقصود امام(علیه السلام)از اين كه فرمود ابو بكر خلافت را در«حوزۀ خشناء»قرار داد كنايه از طبيعت عمر است،زيرا او به تندخويى و درشتى كلام و سرعت در خشمناكى مشهور و معروف بود و معناى خشونت عمر همين است.

فرموده است: يغلظ كلامها و يخشن مسّها امام(علیه السلام)دو صفت براى طبع عمر استعاره آورده است:

1-غلظت كلام و آن كنايه از مواجهه با سخنان درشت و زخم زبان است، زيرا ضربتى كه با زبان به كسى وارد مى شود سهمگين تر از زخم نيزه است.

2-داشتن طبيعت خشن كه مانع از ميل مردم به معاشرت است و موجب اذيّت و آزار مى شود چنان كه اجسام خشن بدن را آزار مى دهد.

فرموده است: و يكثر العثار و الاعتذار منها اين كلام امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه عمر در مورد احكام الهى سريعاً حكم صادر مى كرد و پس از دقّت،آن حكم را خطا مى يافت و ناگزير بود عذرخواهى كند.

ضمير«منها»به طبيعتى«طبيعت عمر»بر مى گردد كه از آن تعبير به خشونت شده است.

از جمله احكام نادرستى كه عمر صادر كرد اين است:روايت شده كه عمر به سنگسار كردن زن حامله اى كه متهم به زنا بود دستور داد.على(علیه السلام)بر اين امر اطلاع پيدا كرد،به نزد عمر آمد و به او گفت:هر چند تو مى توانى حكم رجم را براى زن صادر كنى ولى براى رجم بچّه مجاز نيستى،او را آزاد بگذار تا زمانى كه

ص:514

وضع حمل كند و بچه را شير دهد.در اين جا بود كه عمر گفت اگر على نبود عمر هلاك مى شد،و آن زن را رها كرد.

در اين مورد روايت ديگرى نقل شده و آن اين است كه عمر فرمان داد زنى را فوراً نزد او بياورند و آن زن حامله بود،زن از هيبت او سقط جنين كرد.عمر عدّه اى از صحابه را جمع كرد و از آنها پرسيد حكم اين موضوع چيست؟آنها پاسخ دادند تو مجتهدى و به نظر ما چيزى بر تو واجب نيست.عمر به على(علیه السلام) مراجعه كرد و آنچه گذشته بود و صحابه گفته بودند به آن حضرت گفت.امام(علیه السلام) آنچه صحابه گفته بودند ردّ كرد و فرمود:آنچه صحابه گفتند اگر از روى اجتهاد گفته اند اشتباه كرده اند و اگر بدون اجتهاد گفته اند به تو خيانت كرده اند.نظر من اين است كه تو بايد يك گوسفند ديه بدهى.در اين هنگام عمر گفت اى ابو الحسن مباد در مشكلى گرفتار شوم كه تو نباشى.منشأ اين احكام عجولانه جز غلبۀ قوّۀ غضبيّه و درشتخويى نيست .

فرموده است: فصاحبها كراكب الصّعبة ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحّم .

بنا به قولى ضمير«صاحبها»به حوزه كه كنايه از طبيعت عمر و اخلاق اوست باز مى گردد.مقصود اين است كسى كه با دارندۀ چنين اخلاقى مدارا مى كند در صعوبت و دشوارى مانند كسى است كه بر شتر چموش سوار است.

وجه شباهت اين است كه سوار شتر چموش متحمّل سختى زيادى مى شود و در عين حال از دو خطر محفوظ نيست:اگر مهار شتر را براى كنترل بسختى بكشد، دماغش پاره مى شود و اگر مهار آن را آزاد بگذارد شتر او را به وادى هلاكت پرتاب مى كند و چنين است حال كسى كه با فردى صاحب چنين خلق درشت معاشرت مى كند.اگر به كارهايى كه عجولانه انجام مى دهد اعتراض كند،اين اعتراض منجر به سختى حال و فساد احوال ميان آن دو مى شود و اگر بر كارهاى عجولانه اش سكوت كند و او را به حال خود بگذارد كارهايى كه او انجام مى دهد

ص:515

منتهى به اخلال در واجبات مى شود و اخلال در واجبات از موارد هلاكت است.

قول ديگرى اين است كه ضمير در صاحبها به خلافت بازگردد و صاحب خلافت كسى است كه امر خلافت را به عهده بگيرد و هر گاه عادل باشد و رعايت حق خدا را بكند در مثل مانند كسى است كه بر شتر چموش سوار باشد.

وجه تشبيه صاحب خلافت با سوار بر شتر چموش،اين است كه هر كس متولّى امر خلافت شود در مداراى با مردم و نظام بخشيدن كارها به وسيلۀ قوانين حق،و هدايت آنها به راه عدالت آشكار،ناگزير به سختى دچار مى شود كه اگر تفريط و تقصير كند شباهت به كسى دارد كه ناقۀ چموش را آزاد بگذارد و اگر در تحقّق حقّ و انجام كامل آن افراط كند شباهت به كسى پيدا مى كند كه زمام ناقۀ چموش را بسختى بكشد.به عبارت ديگر اين كه سرپرست امر خلافت اگر در حفظ مسائل دين و شرايط آن اهمال و سستى كند تفريط كرده و تفريط او را به هلاكت مى اندازد،چنان كه صحابه اين سستى و اهمال را به عثمان نسبت داده اند و بر سر او آمد آنچه آمد،اين چنين ولىّ امرى مانند كسى است كه زمام ناقۀ چموش را آزاد بگذارد.و اگر در انجام مراتب حق به مردم سخت بگيرد و در كنجكاوى مبالغه و در مؤاخذه افراط كند موجب دلتنگى و تنفّر طبيعى و پراكندگى آنها مى شود و كار خلافت را بر او تباه مى كند،زيرا بيشتر مردم باطل را دوست مى دارند و از فضيلت حق غافلند.اگر متولّى امر خلافت بر آنها سخت بگيرد مانند كسى خواهد بود كه زمام ناقۀ چموش را سخت بكشد تا دماغش پاره شود.

اين سخن امام(علیه السلام)از تشبيهات لطيفى است كه در اين جا به كار رفته است.

قول ديگر اين كه:منظور از ضمير«صاحبها»نفس مقدّس خودش مى باشد و خود را به سوار،شتر چموشى كه مواجهه با دو خطر است تشبيه فرموده كه يا بايد از امر خلافت دست بكشد و در گرفتن آن قيام نكند و كناره گيرى و عزلت اختيار كند مانند سوار شتر چموش كه مهار آن را آزاد گذارد،

ص:516

و يا براى گرفتن خلافت قيام كند و در طلب آن سخت بكوشد كه در اين صورت نظام امور مسلمين پراكنده شود و وحدت آنها از هم بپاشد،در اين حال مانند كسى است كه سوار بر شترى چموش است و زمام آن را چنان مى كشد كه دماغش پاره مى شود.

سياق كلام امام(علیه السلام)و نظام آن،به معناى اوّل سزاوارتر و به معناى دوّم آشكارتر و به معناى سوّم به صورت احتمال است .

فرموده است: فمنى النّاس لعمر اللّه بخبط و شماس و تلوّن و اعتراض اين سخن امام(علیه السلام)اشاره دارد به مبتلا شدن مردم به دست مردى كه در اعمال و حركاتش مردّد و دو دل بود و«خبط»را به عنوان كنايه از امور ياد شده و «شمّاس»كنايه از طبيعت خشك و خشن عمر مى باشد و تلوّن و اعتراض كنايه از اين است كه عمر از نظر اخلاقى حالات گوناگونى داشت و مستقيم نبود.اين كلام امام(علیه السلام)داراى چندين استعاره است و وجه مشابهت اين است كه اعمال عمر شبيه شتر و اسبى است كه طول راه را به صورت زيگزال و نامنظّم كه كنايه از اضطراب و ترديد است طى كند،زيرا او در اعمالش منظّم نبود و مردم گرفتار اعمال نامنظّم او بودند و شكّ نيست كه عمر سخت گير و پرهيبت بود و بزرگان صحابه از او پرهيز مى كردند.

بعد از مرگ عمر ابن عباس در مورد مسأله اى كه عمر به خطا حكم كرده بود اظهار نظر كرد،به او گفتند كه چرا در زمانى كه عمر زنده بود نگفتى؟جواب داد عمر مردى مهيب بود و هيبت او مانع اظهار نظر من شد.

قول ديگر اين است كه سخن امام(علیه السلام)اشاره به گرفتارى مردم است كه نظم كار آنها متزلزل شد و اختلاف كلمه پديد آمد و به علّت همين تفرقه،زندگى آنها نامنظّم شد .

پس از بيان خصلتهاى سختگيرانۀ عمر،امام(علیه السلام)بيان مى دارد همان گونه

ص:517

كه با اوّلى صبر كرد با دوّمى نيز صبر كرد و در ضمن،دو امر را با توضيح زير متذكر مى شود:

1-طولانى شدن مدّت محروم بودن آن حضرت از امر خلافت.

2-سختى اندوهى كه به خاطر از بين رفتن حقّش به آن مبتلا بود و معتقد بود كه فوت حق خلافت از وى،موجب به هم خوردن نظام دين و عدم اجراى صحيح اسلام بوده است و هر يك از اين دو امر مستلزم بخشى از آزارى بوده است كه صبر در مقابل آنها نيكو بود .

فرموده است: حتّى اذا مضى لسبيله جعلها فى جماعة زعم انّى احدهم.

«حتّى»براى بيان سرانجام زندگى عمر مى باشد و به صورت جواب جملۀ شرطيّه به كار رفته است،بدين معنى كه به پايان عمر رسيد و راهى كه مى خواست رفت و خلافت را به جماعتى واگذار كرد كه طبق نقشه،من هم يكى از آنها بودم.

امام(علیه السلام)با كلمۀ جماعة به اهل شورا اشاره كرده است و خلاصۀ داستان شورا اين است:

وقتى كه عمر ضربت خورد بزرگان صحابه بر او وارد شده و گفتند:

شايسته اين است كه عهد خلافت را به كسى بسپرى و مردى را كه مى شناسى جانشين خود سازى.عمر جواب داد كه دوست ندارم مسئوليت خلافت را در حال زندگى و مردگى به عهده گيرم.صحابه گفتند آيا اشاره اى هم نمى كنى؟ عمر جواب داد اگر اشاره كنم مى پذيريد؟جواب دادند بلى.عمر گفت براى خلافت،من هفت نفر را شايسته مى دانم كه از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)شنيدم آنها اهل بهشتند،آنها عبارتند از:

1-سعيد بن زيد.ولى چون او از فاميل من است صلاح نمى دانم كه او امر خلافت را به عهده داشته باشد.

ص:518

2-سعد بن ابى وقّاص 3-عبد الرحمن بن عوف 4-طلحه 5-زبير 6-عثمان 7-على.

امّا آنچه شايستگى سعد را در نزد من مخدوش مى سازد غرور و بد خلقى اوست.و امّا آنچه عبد الرحمن بن عوف را از شايستگى مى اندازد اين است كه او قارون اين امّت است،و امّا طلحه به دليل تكبّر و نخوتش شايستۀ خلافت نيست و زبير به دليل حرصش،من وى را در بقيع ديدم كه براى يك صاع جو دعوا مى كرد.مردى شايستۀ امر خلافت است كه سعۀ صدر داشته باشد.عثمان به خاطر دوستى شديدى كه با اقوام و خويشانش دارد شايسته نيست و على را به دليل دلبستگى شديد به خلافت و شوخ طبعى شايسته خلافت نمى بينم.

آن گاه عمر گفت صهيب سه روز با مردم نماز بخواند و شش نفر اعضاى شورا سه روز جلسه تشكيل دهند تا بر يكى اتفاق نظر پيدا كرده و او را به خلافت برگزينند.در اين صورت اگر پنج نفر اتفاق نظر پيدا كردند و يكى مخالفت بود او را بكشيد و اگر سه نفر يك طرف و سه نفر ديگر،طرف ديگر را گرفتند حق با سه نفرى است كه عبد الرّحمن بن عوف با آنهاست و بنا به روايتى،عمر گفت سه نفر ديگر را كه عبد الرحمن بن عوف در ميان آنها نيست بكشيد،و به روايتى ديگر، عمر گفت داورى را به عبد اللّه عمر واگذاريد،هر گروه را كه برگزيد گروه ديگر را بكشيد.

وقتى كه اعضاى شورا از نزد عمر خارج شدند و براى تعيين تكليف خلافت شورا تشكيل دادند و عبد الرحمن بن عوف گفت من و پسر عمويم

ص:519

(سعيد بن زيد)يك سوّم خلافت را سهم مى بريم،ما از نامزدى خلافت خارج مى شويم تا بهترين فرد شما را براى خلافت مردم برگزينيم.همۀ افراد به اين امر راضى شدند جز على(علیه السلام)كه او را متّهم كرد و فرمود:«در اين مورد انديشه خواهم كرد».وقتى كه عبد الرحمن از رضايت على(علیه السلام)مأيوس شد به سعد وقّاص رو كرد و گفت بيا تا فردى را تعيين كرده و با او بيعت كنيم،با هر كس كه تو بيعت كنى مردم بيعت خواهند كرد.سعد گفت اگر عثمان با تو بيعت كند من سوّمين نفر شما خواهم بود و اگر منظورت اين است كه عثمان خليفه شود به نظر من على بهتر است.وقتى عبد الرحمن از قبول سعد مأيوس شد از طرح پيشنهاد جديد خوددارى كرد.در اين موقع ابو طلحه با پنجاه نفر از انصار آمدند و آنها را بر تعيين خليفه برانگيختند.عبد الرحمن رو به على(علیه السلام)كرد و دست او را گرفت و گفت با تو بيعت مى كنم كه به كتاب خدا و سنّت رسول و روش دو خليفه(ابو بكر و عمر)رفتار كنى.على(علیه السلام)فرمود بيعت را مى پذيرم كه به كتاب خدا و سنّت پيامبر و اجتهاد خودم عمل كنم.عبد الرحمن دست آن حضرت را رها كرد،رو به عثمان آورد و دست او را گرفت و آنچه را به على(علیه السلام)گفته بود تكرار كرد.عثمان گفت مى پذيرم.عبد الرحمن همين سخن را با على و عثمان سه بار تكرار كرد و هر يك همان جواب اوّل را دادند.پس از آن عبد الرحمن بن عوف گفت خلافت از آن تو است و با او بيعت كرد و مردم نيز با او بيعت كردند.

در نسخه بدلى در عبارت امام(علیه السلام)به جاى:زعم انّى احدهم،زعم انّى سادسهم آمده است،يعنى پندار عمر اين بود كه من مى توانم ششمين نفر اعضاى شورا باشم ،امام(علیه السلام)به دنبال جملۀ فوق جريان امر را با استغاثۀ به خدا و پناه بردن به او از چنين شورايى ادامه مى دهد.«واو»در «و للشورى» يا زايد است و يا عطف است بر محذوفى كه مستغاث له بوده است و در اين صورت گويا فرموده است:پناه بر خدا از كار عمر و شورايى كه تشكيل داد.

ص:520

امام(علیه السلام)به صورت استفهام انكارى آغاز مشكلات را از هنگامى مى داند كه مردم به شكّ گرفتار شدند كه آيا ابو بكر در فضيلت مساوى على(علیه السلام)هست يا نيست،امام(علیه السلام)از بروز چنين شكّى در ذهن مردم تعجّب مى كند و نتيجۀ چنين شكّى را اين مى داند كه آن بزرگوار را با پنج نفر ديگر اعضاى شورا مقايسه مى كنند و او را در منزلت و مقام و استحقاق خلافت همتاى آنها مى دانند .

فرموده است: لكنّى اسففت اذ اسفّوا و طرت اذ طاروا اين كلام امام(علیه السلام)استعاره است براى تطبيق حال خود،از لحاظ عدم تسلّط بر امور كه لزوماً براى حفظ وحدت جامعۀ مسلمين با خلفا در نمى افتاد،با حال پرنده اى كه به اشارۀ ديگران پرواز مى كند يا مى نشيند .

فرموده است: فصغا رجل لضغنه اين سخن اشاره به سعد بن ابى وقّاص است كه از امام كناره گيرى كرد و يكى از افرادى بود كه پس از كشته شدن عثمان از بيعت با امام(علیه السلام)سر باز زد.

و سخن ديگر امام(علیه السلام)كه فرمود: مال الاخر لصهره ،اشاره به عبد الرّحمن بن عوف است كه به دليل خويشاوندى سببى كه با عثمان داشت طرف او را گرفت، زيرا عبد الرّحمن بن عوف شوهر امّ كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط و او خواهر مادرى عثمان بود.و به روايتى امّ كلثوم دختر كريز است.

اين كه امام(علیه السلام)مى فرمايد: مع هن و هن ،مقصود اين است كه گرايش عبد الرحمن به عثمان براى دامادى صرف نبود،دلايل ديگرى نيز داشت.احتمال دارد كه اين امر به واسطۀ علاقۀ او به خلافت بوده باشد و اميدوار بود كه خلافت (از طريق عثمان)نهايتاً به او برسد يا غير اينها .

فرموده است: الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه .

مقصود از «ثالث القوم» عثمان است و مقصود از قيام فعاليّت عثمان براى به دست آوردن خلافت مى باشد و براى او حالى شبيه حال شتر را اثبات مى كند.

ص:521

و براى او صفت«نفج الحضنين»را كه به معناى بالا آمدن دو پهلو بر اثر پرخورى است استعاره آورده است.نفج الحضنين كنايه از استعدادى است كه عثمان براى تصرّف در بيت المال مسلمين داشت و تلاشى است كه در اين زمينه مى كرد، چنان كه او را تشبيه كرده اند به شترى كه دو پهلويش بر اثر پرخورى بالا مى آيد.و بعضى گفته اند«نفج الحضنين»كسى است كه از روى تكبّر باد به گلو مى اندازد.

جملۀ ديگرى كه امام فرمود: بين نثيله و معتلفه ،به اين معنى است كه عثمان در ميان علفزار و كثافتهاى آن،روزگار مى گذراند و چنين زندگيى خاصّ چهارپايان است.وجه استعاره اين است:چنان كه شتر و اسب اهميّت زيادى به محلّ غذا خوردن و سرگين انداختن نمى دهند،همچنين عثمان جز به خوشگذرانى و افراط در خوردن و آشاميدن و ديگر خواسته هاى خودش و اقوامش به چيز ديگرى توجّه نداشت و امور مسلمين و مصالح آنها را در نظر نمى گرفت كه نتيجۀ اين كار را ديد .

فرموده است: و قام معه بنو ابيه يخضمون مال اللّه تعالى خضم الابل نبتة الرّبيع فعل«يخضمون»در موضع حال قرار دارد و مقصود از «مال اللّه» بيت المال است و منظور امام(علیه السلام)در «بنى ابيه» ،بنى امية بن عبد شمس مى باشد و احتمال دارد كه مقصود امام(علیه السلام)تمام اقرباى عثمان باشد و بنى ابيه را از باب غلبۀ ذكور بر اناث آورده باشد. «خضم الابل» كنايه از توسعۀ زندگى آنها از بيت المال مسلمين به وسيلۀ عثمان است و از بخششهاى بى جاى او مواردى به شرح زير نقل شده است:

1-به چهار نفر از قريش كه با دخترانش ازدواج كرده بودند چهار صد هزار دينار بخشيد.

2-وقتى كه آفريقا فتح شد به مروان حكم صد هزار دينار و به روايتى يك پنجم آفريقا را بخشيد.

ص:522

3-از طرق مختلف روايت شده است كه ابو موسى اشعرى مال زيادى از بصره براى عثمان فرستاد و او ميان فرزندان و خانواده اش تقسيم كرد.در اين هنگام زياد بن عبيد نوكر حرث بن كلات ثقفى در نزد عثمان بود،وقتى اين كار را ديد گريه كرد.عثمان به وى گفت گريه نكن،عمر براى رضاى خدا بيت المال را به اقوامش نمى داد و من براى رضاى خدا به خانواده و اقربايم مى بخشم.

4-روايت شده است كه عثمان حكم بن ابى العاص را مأمور جمع آورى صدقات قضاعه كرد كه بالغ بر سيصد هزار دينار شد و عثمان همۀ آنها را به حكم بن ابى العاص بخشيد.

5-ابو مخنف روايت كرده است كه عبد اللّه بن خالد بن اسيد از مكّه با عدّه اى بر عثمان وارد شدند.عثمان دستور داد كه سيصد هزار درهم به عبد اللّه بدهند و به هر يك از افرادى كه همراه او بودند نيز صد هزار دينار و اين دستور را به عبد اللّه بن ارقم كه رئيس بيت المال بود نوشت،عبد اللّه ارقم اين مقدار را زياد دانست و نامۀ او را ردّ كرد.عثمان به او گفت چه چيز سبب شد كه نامۀ مرا رد كنى با اين كه تو خزانه دار من هستى؟عبد اللّه پاسخ داد من مسئول بيت المال مسلمين هستم و نه خزانه دار تو،و اگر خزانه دار تو بودم غلام تو بودم و من كار بيت المال مسلمين را هرگز براى تو انجام نمى دهم.سپس كليدهاى بيت المال را آورد و بر منبر آويخت و عثمان كليدها را به نوكرش«نائل»سپرد.

واقدى روايت كرده كه پس از اين جريان عثمان به زيد بن ثابت امر كرد كه از بيت المال سيصد هزار درهم براى عبد اللّه بن ارقم ببرد.زيد بن ثابت با پول نزد عبد اللّه رفت و به او گفت:اى ابا محمد،امير المؤمنين عثمان مرا نزد تو فرستاد و نظرش اين است كه ما تو را از تجارت بازداشتيم و تو وابستگان نيازمندى دارى، اين پول را بين آنها تقسيم،و با آن زندگيت را تأمين كن!عبد اللّه گفت من به تو نيازى ندارم،من كار بيت المال را براى بخشش عثمان انجام ندادم،علاوه بر اين

ص:523

اگر اين مال از بيت المال است مزد من به اين مقدار نمى رسد و اگر از آن خود عثمان است من به وى نيازى ندارم.

خلاصه بخششهاى فراوان و كلان عثمان به اقوام و خويشانش در تاريخ مشهور است،و امام(علیه السلام)خوردن بيت المال را به وسيلۀ عثمان به خوردن گياه بهارى به وسيلۀ شتر تشبيه كرده است.مناسبت تشبيه اين است كه چون شتر از خوردن علف بهارى لذّت مى برد با حرص و ميل زياد آنها را مى خورد آن گونه كه دو پهلويش بالا مى آيد.پرخورى شتر به اين دليل است كه علف بهارى پس از خشك بودن طولانى زمين در زمستان،فرا مى رسد،علاوه بر اين علفها تازه و سر سبزند.فراوانى و خوش خورى اموال بيت المال به وسيلۀ اقوام عثمان پس از يك فقر طولانى تشبيه شده است.

به شترى كه علف بهارى را با ميل و حرص پس از پشت سر گذاشتن زمستان خشك مى خورد.تمام گفتار امام در مذمّت و توبيخ آنهاست به آن خاطر كه حرامهاى خدا را مرتكب شدند و اين دليل عدم شايستگى آنها براى خلافت است .

فرموده است: الى أن انتكث فتله و اجهز عليه عمله و كبت به بطنته .

اين كلام امام(علیه السلام)اشاره به پيامدهاى كار عثمان است و كلمۀ«فتل»به معناى ريسمان محكم،و در اين جا كنايه از استبداد و خودرأيى عثمان است، زيرا او در كارها با صحابه مشورت نمى كرد.همچنين كلمۀ«انتكاث»،كنايه براى شكسته شدن استبداد به كار رفته كه نهايت استبداد،فساد و هلاكت است.

اين كه امام(علیه السلام)فرمود: اجهز عليه عمله ،مجاز در افراد و تركيب است.

امّا مجاز در افراد بدين شرح است:كلمۀ«اجهاز»در حقيقت براى قتلى به كار مى رود كه مقتول پيش از قتل جراحت و خونريزى داشته باشد و چون عثمان پيش از قتل با نيزه يا شمشير زبانها مجروح شده است لفظ اجهاز را امام(علیه السلام)مجازا بر قتل عثمان اطلاق كرده است و اين مجاز در افراد است.

ص:524

امّا مجاز در تركيب:اسناد دادن قتل به عمل عثمان(يعنى قاتلش عملش مى باشد)در حقيقت اين معنى را دارد كه عمل قتل از قاتلين صادر نشده است و عمل عثمان سبب قتل او شده است.بنا بر اين صحيح است كه اجهاز به سبب فاعلى نسبت داده شود،يعنى همان چيزى كه مردم را بر كشتن او واداشت و اين از اقسام مجاز رايج است.

همچنين كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: و كبّت به بطنته ،مجاز در اسناد و تركيب است زيرا به سر در آمدن،در حقيقت به حيوان نسبت داده مى شود و چون عثمان كارهايى از قبيل تصرّف فراوان بيت المال انجام داد كه از آن به پرخورى تعبير شده است و مردم بر او خشمگين شدند.استمرار تصرّف بيت المال در مدت خلافت متزلزلشى به سوار متزلزلى شباهت داشت كه مى ترسيد هر لحظه به سر در آيد.از جهت پرخورى شبيه اسبى بود كه هر لحظه انتظار به سر در آمدنش بود و به همين دليل نسبت به سر در آمدن به عثمان نسبت مجازى است .

فما راعنى الا و النّاس كعرف الضّبع الىّ،ينثالون علىّ من كلّ جانب .

الىّ متعلق به اسم فاعل محذوف است و تقدير كلام مقبلون الىّ مى باشد.و فاعل فعل«راعنى»،يا بنا به نظر علماى نحو كوفه جملۀ اسميّه است،زيرا آنها مجاز مى دانند كه جملۀ فاعل واقع شود.يا مفهومى است كه جملۀ اسميّه بر آن دلالت داشته و آن را تفسير مى كند و تقدير جمله در اين صورت چنين است:فما راعنى الاّ اقبال النّاس الىّ،و اين برابر نظر علماى نحو بصره است،زيرا آنها جايز نمى دانند كه جمله فاعل قرار گيرد.

نظير كلام امام(علیه السلام)اين آيۀ شريفه است «ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتّى حِينٍ» (1).

ص:525


1- سورۀ يوسف(12):آيۀ(35):و [1]با آنكه دلايل روشن پاكدامنى و عصمت يوسف را ديدند باز چنين صلاح دانستند كه يوسف را چندى زندانى كنند.

در اين آيۀ شريفه به قول كوفيان جمله«ليسجننّه»فاعل است و به قول اهل بصره به تأويل مصدر مفهوم جمله،فاعل است).

فعل «ينثالون» يا خبر دوّم است براى مبتدا يا حال است براى فعل «راعنى» و يا عاملى است كه در الىّ عمل كرده است.

تمام سخن امام(علیه السلام)اشاره اى است به ازدحام مردم بر او براى بيعت،پس از كشته شدن عثمان.امام(علیه السلام)كثرت ازدحام و انبوهى مردم را براى بيعت به يال كفتار تشبيه كرده است و مناسبت تشبيه زيادى موى گردن كفتار است كه به صورت قائم و پشت سر هم قرار دارد و عرب به دليل انبوه بودن يال كفتار آن را عرف مى نامند.كيفيّت روآوردن مردم به آن حضرت و پياپى آمدن ايشان،شباهت به يال كفتار پيدا كرده است .

فرموده است: حتّى لقد وطئ الحسنان و شقّ عطفاى اين عبارت اشاره به نهايت ازدحام مردم در اطراف حضرت است و منظور از«حسنان»حسن و حسين فرزندان آن حضرت مى باشد و پاره شدن عباى حضرت به علّت فراوانى مردم در هنگام نشستن در اطراف آن حضرت به هنگام ايراد خطابه بوده است.به روايتى ديگر منظور از«شقّ»آزردگى بود كه در دو پهلوى حضرت ايجاد شد و يا اين كه پيراهنش به علّت ازدحام مردم كه در اطرافش نشسته بودند از دو طرف پاره شد.

به كار بردن لفظ«عطفين»براى دو طرف پيراهن اطلاق مجازى است به علاقۀ مجاور بودن آن با بدن انسان،و از عادت عرب اين است كه فرمانروايانشان مانند همۀ مردم در هنگام خطابه زياد تشريفات قائل نمى شوند،و ازدحام مردم يا براى ايجاد شادمانى در امام بود و يا به خاطر كم ظرفيّتى آنها.

سيّد مرتضى(رضى)حكايت كرده است كه ابا عمر محمّد بن عبد الواحد غلام ثعلب،كلام امام(علیه السلام)را كه فرمود: وطئ الحسنان ،به دو انگشت پا تعبير كرده

ص:526

است،همچنان كه مشنفرىّ در شعر خود«حسن»را به اين معنى آورده است:

مهضومة الكشحين خرماء الحسن: (1)م نقل شده كه امير المؤمنين(علیه السلام)در آن روز به هنگام بيعت مانند نشستن رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)دو زانو نشسته بود كه به قرفصاء معروف بود و آن جمع كردن زانوها و زير بدن قرار دادن است،چون مردم براى بيعت با آن حضرت تجمّع كرده بودند مزاحمت ايجاد كردند تا اين كه دو انگشت پاى حضرت آسيب ديد و پايين ردايش پاره شود و مراد حسن و حسين(علیه السلام)نيست زيرا كه آن دو مانند ديگر حاضران بزرگسال بودند.و اين نقل،نقل اوّل را تأييد مى كند.امّا بايد دانست، اين كه امام(علیه السلام)حسن و حسين(علیه السلام)را قصد كرده باشد به معناى كل خطبه نزديكتر است .

فرموده است: مجتمعين حولى كربيضة الغنم .

كلمۀ«مجتمعين»در اين عبارت مانند كلمات قبل امام،حال است و عمل كننده در مجتمعين و كلمات حال قبلى يك فعل و يا به قولى دو فعل«وطئ» و«شقّ»است.امام(علیه السلام)اجتماع مردم را در اطراف خود به گلّۀ گوسفند تشبيه كرده است و وجه تشبيه روشن است.احتمال دارد كه حضرت در وجه تشبيه علاوه بر ازدحام معانى ديگرى نيز در نظر گرفته باشد و آن اين كه مردم را به دليل ندانستن اين كه چه چيز را بايد كجا قرار داد،و كمى درك و عدم رعايت ادب آنها را به گوسفند تشبيه كرده باشد و عرب گوسفند را به كم فهمى و كم هوشى توصيف مى كند .

فرموده است: فلمّا نهضت بالامر نكثت طائفة و مرقت اخرى و فسق اخرون مقصود امام(علیه السلام)از«ناكثين»طلحه و زبير است،چه آنها با امام(علیه السلام)بيعت

ص:527


1- م هر دو ران لاغر و هر دو شصت پا آزرده شده است.

كردند و با راه اندازى جنگ جمل بيعتشان را شكستند و همچنين كسانى كه از طلحه و زبير پيروى كردند جزو ناكثين مى باشند.و مراد امام(علیه السلام)از مارقين، خوارج و از قاسطين و فاسقين،اصحاب معاويه مى باشند و اين اسمها(ناكثين، مارقين و قاسطين)قبلاً به وسيلۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيان شده هنگامى كه آن حضرت به امام(علیه السلام)خبر داد كه بزودى بعد از من با ناكثين و مارقين و قاسطين خواهى جنگيد.و اين كه امام(علیه السلام)خوارج را با كلمۀ(مروق)توصيف كرده است براى اين است كه(مروق)عبارت از پرتاب تير و خروج آن از كمان است،و چون خوارج در آغاز در جادۀ حق بودند و سپس،به گمان خودشان،در طلب حق مبالغه كردند تا آنجا كه از حق دور شدند،و به اين دليل استعارۀ آوردن لفظ مروق به خاطر مشابهت،زيباست.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)از آنها به همين لفظ خبر داده بود،آنجا كه فرمود:يمرقون من الدّين كما يمرق السّهم من الرّمية،(از دين چنان كه تير از كمان خارج شود خارج مى شوند).

و امّا توصيف اهل شام به فاسقان براى اين است كه مفهوم فسق يا قسط خروج از راه و روش حق است و اينان چنين بودند به اين دليل كه از اطاعت و فرمان حضرت على(علیه السلام)خارج شدند و اطلاق يكى از دو لفظ قاسط،يا فاسق به همين اعتبار است .

فرموده است: كانّهم لم يسمعوا كلام اللّه يقول «تِلْكَ الدّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ» اين كلام امام(علیه السلام)تذكّرى است به هر سه طايفۀ ناكثين،قاسطين و مارقين و هر كس كه احتمالاً تصوّر مى كند حق در روش آنهاست و با اين تصوّر با امام(علیه السلام)مخالفت كرده و جنگ به راه مى انداختند.جنگ راه انداختن آنها به خاطر برترى جويى بود كه در امور دنيا طالب آن بودند و همين برترى جويى

ص:528

موجب كوشش آنها در جهت فساد در زمين و كناره گيرى آنها از آخرت مى شد.

سخن امام(علیه السلام)بهانه جويى روز قيامت آنها را از ميان مى برد كه نگويند ما از حق غافل بوديم و اگر اين آيه را مى شنيديم آن را مى پذيرفتيم و مرتكب اين اعمال نمى شديم.

عمل مخالفان امام(علیه السلام)چنان بود كه گويا كلام خدا را نشنيده اند(نقيض تالى)و با اين حالت مخالفت با امام(علیه السلام)را جايز مى دانستند(نقيض متّصله ).

امام(علیه السلام)با كلام خود عذر آنها را به مسخره مى گيرد و در حقيقت بيان مى دارد اين گروهها براى آنچه انجام مى دهند عذرى ندارند،و سپس عذر آنها را تكذيب كرده،نتيجه اى را كه از قضيّه شرطيّه متّصله مى گرفتند باطل مى كند و با سوگندى كه به خدا ياد مى كند بطلان نظر آنها را تأكيد مى نمايد،آنجا كه مى فرمايد:

بلى و اللّه لقد سمعوها و وعوها و لكنّه حليت الدّنيا فى اعينهم :«سوگند به خدا آنها كلام خدا را شنيده و فرا گرفته اند ولى دنيا در پيش چشمشان جلوه كرده است.» توضيح سخن امام(علیه السلام)اين است كه صرف نشنيدن كلام خدا دليل بر مخالفت نمى شود،بلكه مخالفت آنها به خاطر دنيا خواهى آنهاست نه به خاطر نشنيدن كلام خدا.و وقتى دنيا خواهى باشد صرف شنيدن كلام خدا سبب عدم مخالفت نمى شود و همين دنيا خواهى دليل كارهايى است كه انجام دادند .

فرموده است: اما و الّذى خلق الحبّة و برء النّسمة لو لا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود النّاصر و ما اخذ اللّه على العلماء الى آخر.

امام(علیه السلام)شرح حال خلفاى سه گانه و شكايت و تظلّم در امر خلافت و نكوهش شورا و پيامدى را كه موجب شد امام(علیه السلام)از حدّ خود پايين بيايد و در رديف افراد ديگر شورا قرار گيرد توضيح داده سپس به بيان دلايلى مى پردازد كه موجب پذيرفتن خلافت،پس از ردّ آن،شد و سخن خود را با سوگندى عظيم و

ص:529

دو صفت بارز حق تعالى كه،فالق الحبّة و بارى النسمة،است آغاز مى كند.

صفت اوّل يعنى«فالق الحبّة»در قرآن كريم آمده است: «فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى» دليل اين كه امام(علیه السلام)خداوند را با«فالق الحبّه»و«بارئ النسمه»توصيف و تعظيم كرده آن است كه اين دو نشانۀ عظمت خداست،زيرا بيان كنندۀ لطف آفرينش است و با كوچكى حجم،اسرار فراوانى از حكمت و تازگيهايى از صنع كه نشانۀ آفرينندۀ حكيم مى باشد دارا مى باشند.

براى «فالِقُ الْحَبِّ» دو معنى نقل كرده اند به شرح زير:

1-ابن عباس و ضحّاك گفته اند:« «فالِقُ الْحَبِّ» »يعنى خالق دانه،بنا بر اين معناى سخن امام(علیه السلام)كه فرمود:فلق الحبّه،همانند گفتار ديگر امام(علیه السلام)است كه فرمود:فطر الخلائق بقدرته.

2-آنچه جمهور مفسّران گفته اند اين است كه«فلق حبّه»شكافى است كه در وسط دانه قرار دارد.توضيح سخن مفسّران اين است كه چون نهايت كمال دانۀ گندم آن است كه بوتۀ با ثمر شود به طورى كه براى حيوانات مفيد باشد، خداوند در وسط آن شكافى قرار داده است،تا وقتى در زمين مرطوب قرار گيرد و مدّتى بر آن بگذرد،از قسمت بالاى شكاف دانه،ساقۀ گياه به سمت هوا رشد كند و از قسمت پايين شكاف دانه ريشۀ آن به زمين فرو رود و مادۀ لازم را براى گياه جذب كند و در اين رويش و پويش تازگيهايى از حكمت به شرح زير است كه گواه بر وجود صانع حكيم و مدبّر است:

اوّل-اگر طبيعت اين دانه چنين است كه از عمق زمين به سمت بالا رشد كند،پس چگونه است كه هم به سمت بالا و هم به سمت پايين رشد مى كند؟ چون دو امر متضاد از يك دانه ظاهر مى شود مى فهميم كه اين كار تنها از طبيعت سر نمى زند،بلكه مقتضاى حكمت الهى است.

دوّم-ما در اطراف ريشه هاى گياه نهايت ظرافت و لطافت را مى بينيم كه

ص:530

اگر آنها را با كمترين نيرو بفشرى آب مى شوند،در عين حال با همين لطافت قادرند زمين سخت را بشكافند و در لابلا و دل سنگها نفوذ كنند.وجود اين نيروى شديد در اين اجرام لطيف و ضعيف ناگزير بايد به تقدير خداوند عزيز و حكيم باشد.

سوّم-طبايع چهارگانه در يك ميوه وجود دارد،مانند ترنج كه پوستش گرم و خشك،گوشتش سرد و تر،ترشى آن خشك و سرد،و دانۀ آن گرم و خشك است.پيدايش اين طبايع متضاد از يك ميوه ناگزير بايد به دستور خداوند حكيم باشد.

چهارم-هر گاه در يكى از برگهاى درختى كه از يك دانه به وجود آمده است بنگرى در آن خط مستقيمى را مانند نخاع بدن انسان مى بينى كه مرتّب از آن انشعابى جدا مى شود و از آن انشعاب،انشعاب ديگرى تا به آن حد مى رسد كه انشعابات،با چشم ديده نمى شود،اقتضاى حكمت الهى اين است كه قوّۀ جاذبۀ اين برگها را قوت ببخشد تا بتواند اجزاى لطيف زمين را از اين مجراى تنگ جذب كند.هر گاه به عنايت خداوند سبحان در چگونگى يك برگ واقف شدى خواهى دانست كه عنايت خداوند در تمام درخت كاملتر است و البتّه عنايت خداوند در تمام گياهان كاملترين است،پس از اين كه دانستى تمام گياهان براى استفادۀ حيوانات آفريده شده خواهى دانست كه عنايت خداوند در خلق حيوانات كاملتر است و وقتى دانستى كه آفريدن حيوانات براى انسان است،خواهى دانست كه انسان نزد خداوند پر ارزش ترين مخلوقات عالم است كه خداوند او را از هر نظر گرامى داشته،همچنان كه فرموده است: «وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ» و نيز در باب اكرام به وى فرموده است: «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لا تُحْصُوها» .

براى دريافت معناى«نسمة»لازم است كه عجايب صنع خدا را در بدن

ص:531

انسان در كتب تشريح مطالعه كنى و ما به بخشى از آنها در خطبۀ اوّل اشاره كرديم.پس از دانستن مطالب فوق امام(علیه السلام)از جملۀ دلايل پذيرفتن خلافت سه چيز را نام مى برد:

1-حضور جمعيّت فراوان براى بيعت با آن حضرت.

2-دليلى براى ترك قيام نمى ديد،زيرا به ظاهر حجّت بر او تمام بود و ياور براى طلب حق وجود داشت.

3-عهدى كه خداوند از علما گرفته است كه منكرات را بر طرف سازند و ظالمان را نابودكنند و با داشتن قدرت ستمها را از ريشه بر كنند.

تحقّق دو دليل اوّل شرط تحقّق دليل سوّم است،زيرا با بيعت نكردن مردم با امام و نبودن ياور،منكرات از بين نمى رود(و ستمگر سركوب نمى شود).

امام(علیه السلام)«كظّهء»ظالم را كنايه از قدرت ظالم،«و سغب»مظلوم را كنايه از شدّت مظلوميّت او آورده است.

فرموده است: لالقيت حبلها على غاربها اين جمله وصفى از اوصاف ناقه است كه امام(علیه السلام)براى خلافت يا امّت استعاره آورده و كنايه از اين است كه اگر براى دفع ظلم نبود همان گونه كه در ابتدا خلافت را رها ساخته بود اكنون نيز رها مى ساخت.چون كلمۀ غارب به صورت استعاره در عبارت آمده است امام(علیه السلام)لفظ حبل را(ريسمان)بر آن اطلاق و استعاره را ترشيحيّه فرموده است.اين جمله را در اصل براى ناقه به كار مى برند،آن گاه كه مهارش را بر گردنش افكنده و براى چرا رهايش كنند.

فرموده است: و لسقيت آخرها بكأس اوّلها امام(علیه السلام)عبارت«سقى»را نيز،براى ترك خلافت،استعاره بكار برده و با لفظ«كأس»آن را ترشيح كرده است.مناسبت استعاره اين است كه نوشيدن با جام غالباً لازمه اش وجود مستى و غفلت و بى خبرى بوده است،(وادار كردن

ص:532

امام(علیه السلام))به اعراض از خلافت در آغاز موجب واقع شدن مردم در حالتى شد كه امام(علیه السلام)آن را طخية عمياء ناميد و اين موجب سرگردانى بسيارى از مردم و گمراهى آنان گرديد و حالتى شبيه مستان،بلكه بدتر از آن پيدا كردند.بنا بر اين شايسته و زيباست كه امام(علیه السلام)ترك خلافت را به نوشاندن با جام تعبير كرده است.

فرموده است: و لالفيتم دنياكم هذه ازهد عندى من عطفة عنز اين جمله عطف به جملۀ ما قبل است و از آن فهميده مى شود كه امام(علیه السلام) طالب دنيا بوده و دنيا در نزد آن حضرت ارزشى داشته است ولى نه به خاطر خود دنيا و طمع در خلافت به دليل خلافت،بلكه براى نظام بخشيدن به خلق و اجراى امورشان بر قانون عدالت،همان گونه كه خداوند از علما براى اجراى اين امور پيمان گرفته است چنان كه حضرت اشاره فرمود.

كلام امام(علیه السلام)به صورت قضيّۀ شرطيّۀ متّصله آمده است.بدين توضيح كه اگر حضور حاضران نبود و كسى بر ياورى حق قيام نمى كرد،و خداوند از علما بر انكار منكرات،با داشتن قدرت،پيمان نمى گرفت خلافت را چنان كه اوّل رها كردم اكنون نيز كنار مى گذاشتم در آن صورت مى ديديد كه دنياى شما در نزد من به اندازۀ آب بينى بز هم ارزش نداشت .

و امّا در بارۀ داستان مربوط به اين خطبه كه مردى از اهل سواد،سواد عراق،در حال ايراد خطبه به امام(علیه السلام)نامه اى داد ابو الحسن كيدرى گفته است:

در كتب قديم ديده ام كه در نامه اى كه آن مرد به امام(علیه السلام)داد تعدادى سؤال نوشته شده بود و از حضرت جواب مى خواست به شرح زير:

1-چه حيوانى است كه از شكم حيوانى بيرون آمد و ميان آنها نسبتى نبود؟امام(علیه السلام)جواب داد:يونس بن متى كه از شكم ماهى در آمد.

2-آن چيست كه اندك آن حلال بود و زياد آن حرام؟امام(علیه السلام)فرمود:رود

ص:533

طالوت،كه خداوند فرمود: «إِلاّ مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ» (1)3-آن كدام عبادت است كه اگر كسى انجام دهد يا ندهد مستوجب عقوبت مى شود؟امام(علیه السلام)فرمود:نماز در حال مستى.

4-آن كدام پرنده است كه جوجه و مادر ندارد؟امام(علیه السلام)فرمود مرغ حضرت عيسى(علیه السلام)است كه خداوند مى فرمايد: «وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي» (2)5-مردى هزار درهم قرض دارد و هزار درهم،هم نقد دارد.شخصى ضمانت او را مى كند و يك سال از آن مى گذرد،زكات هزار درهم به عهدۀ ضامن است يا بدهكار؟ امام(علیه السلام)جواب داد،اگر به اجازۀ بدهكار ضمانت كرده زكات به عهدۀ بدهكار است و اگر بدون اجازۀ بدهكار ضمانت كرده زكات به عهدۀ ضامن است.

6-جماعتى به حج رفتند و در خانه اى از خانه هاى مكّه فرود آمدند كه كبوترانى در آن خانه بودند و يكى از آنها(موقع خروج از منزل)در را بست و پيش از آن كه به خانه بازگردند كبوتران از تشنگى مردند،كفّاره بر كداميك از آنها واجب است؟ امام(علیه السلام)پاسخ دادند:بر كسى كه در را بسته و كبوتران را از خانه بيرون نكرده و بر ايشان آب نگذاشته است.

7-چهار نفر در يك مجلس به زنا كردن مردى شهادت مى دهند.حاكم

ص:534


1- بقره(2):آيۀ(249): [1]وقتى كه طالوت به جنگ جالوت مى رفت سپاهيان او بسختى تشنه بودند و به رودى رسيدند.خداوند سپاهيان او را به تحمّل سختيها امتحان كرد و فرمود هر كس جز يك مشت،آب نخورد. همۀ آب فراوان خوردند جز اندكى.
2- سورۀ مائده(5):آيۀ(110): [2]هنگامى كه از گل شكل مرغى به امر من ساخته و در آن دميدى تا به امر من مرغى شد.

دستور رجم او را صادر مى كند،يكى از آن چهار نفر شاهد،در سنگسار زانى شركت مى كند و سه نفر ديگر شركت نمى كنند،پس از بازگشت از سنگسار كردن،آن مرد شاهد قبل از آن كه زانى بميرد از شهادت خود باز مى گردد و سه نفر ديگر بعد از مرگ زانى از شهادتشان بر مى گردند.ديۀ اين مرد بر كيست؟ امام(علیه السلام)فرموده:بر آن مرد شاهد كه در سنگسار شركت كرده و ديگر افراد سنگسار كننده.

8-دو نفر يهودى به مسلمان شدن يك يهودى شهادت مى دهند،آيا شهادتشان قبول است؟امام(علیه السلام)فرمود شهادتشان پذيرفته نيست زيرا يهود تغيير دادن دين خدا و گواهى دادن به ناحق را جايز مى دانند.

9-دو نفر نصرانى شهادت مى دهند كه يك فرد نصرانى،يا يهودى،يا مجوسى مسلمان شده است شهادت اين دو نفر چگونه است؟ امام(علیه السلام)فرمود شهادت آنها به دليل فرمودۀ خداوند متعال كه مى فرمايد:

«وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قالُوا إِنّا نَصارى» (1)قابل قبول است،آن كه از عبادت تكبّر نكند شهادت دروغ نمى دهد.

10-كسى دست ديگرى را قطع مى كند و چهار نفر شاهد در محضر حاكم بر قطع دست شهادت مى دهند و نيز شهادت مى دهند كسى كه دستش قطع شده زناى محصنه انجام داده است.حاكم تصميم مى گيرد مرد زناكار را رجم كند امّا او قبل از سنگسار شدن مى ميرد،آيا ديۀ دست او بر قطع كننده واجب است؟ امام(علیه السلام)فرمود تنها ديۀ دست بر كسى كه دست را قطع كرده لازم است.

امّا اگر شهادت دهند كه دزدى كرده به ميزانى كه موجب حدّ مى شود،ديۀ دست او بر قطع كنندۀ آن واجب نيست.خدا از همه داناتر است.

ص:535


1- سورۀ مائده(5):آيۀ(82): [1]مسيحيان را نزديكترين كسان به مؤمنان مى يابى همانها كه مى گويند ما نصرانى هستيم.

4-از خطبه هاى آن حضرت

اشاره

بِنَا اهْتَدَيْتُمْ فِي الظَّلْمَاءِ وَ تَسَنَّمْتُمُ الْعَلْيَاءَ- وَ بِنَا انْفَجَرْتُمْ عَنِ السِّرَارِ- وُقِرَ سَمْعٌ لَمْ يَفْقَهِ الْوَاعِيَةَ- وَ كَيْفَ يُرَاعِي النَّبْأَةَ مَنْ أَصَمَّتْهُ الصَّيْحَةُ- رُبِطَ جَنَانٌ لَمْ يُفَارِقْهُ الْخَفَقَانُ- مَا زِلْتُ أَنْتَظِرُ بِكُمْ عَوَاقِبَ الْغَدْرِ- وَ أَتَوَسَّمُكُمْ بِحِلْيَةِ الْمُغْتَرِّينَ- حَتَّى سَتَرَنِي عَنْكُمْ جِلْبَابُ الدِّينِ- وَ بَصَّرَنِيكُمْ صِدْقُ النِّيَّةِ- أَقَمْتُ لَكُمْ عَلَى سَنَنِ الْحَقِّ فِي جَوَادِّ الْمَضَلَّةِ- حَيْثُ تَلْتَقُونَ وَ لاَ دَلِيلَ- وَ تَحْتَفِرُونَ وَ لاَ تُمِيهُونَ- الْيَوْمَ أُنْطِقُ لَكُمُ الْعَجْمَاءَ ذَاتَ الْبَيَانِ- عَزَبَ رَأْيُ امْرِئٍ تَخَلَّفَ عَنِّي- مَا شَكَكْتُ فِي الْحَقِّ مُذْ أُرِيتُهُ- لَمْ يُوجِسْ؟مُوسَى؟ ع خِيفَةً عَلَى نَفْسِهِ- بَلْ أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهَّالِ وَ دُوَلِ الضَّلاَلِ- الْيَوْمَ تَوَاقَفْنَا عَلَى سَبِيلِ الْحَقِّ وَ الْبَاطِلِ- مَنْ وَثِقَ بِمَاءٍ لَمْ يَظْمَأْ

لغات

تسنّمتم:بر كوهان شتر سوار شويد السّرار:يكى،دو شب آخر ماه كه ماه پنهان است وقر:سنگينى در گوش فقهت الامر:آن را فهميدم واعية:فرياد زننده نبأ:صداى آهسته سمه:علامت سنن الحق:راه و روش حق ماهت البئر:آب چاه در آمد غرب:پنهان شد اوجس:ترسيد و عقب نشينى كرد ظمأ:تشنگى

ص:536

ترجمه

«به وسيلۀ ما از ظلمتهاى كفر و ضلالت به نور حق هدايت شديد و بر كوهان بلند يقين سوار شديد و به وسيلۀ ما از تاريكيهاى جهل و گمنامى بيرون آمديد.كر باد گوشى كه حق را شنيد و پند نگرفت،چگونه صداى خفيف را مى شنود كسى كه از شنيدن صداى بلند خوددارى كرده است[منظور از صداى بلند دعوت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و منظور از صداى خفيف دعوت امام(علیه السلام)است]،دلى كه از خوف خدا نلرزد بى تپش باد،من هميشه منتظر عواقب حيله گرى شما(طلحه و زبير)بودم،به فراست دريافته بودم كه شما به لباس فريب خوردگان در آمديد،دين دارى من موجب شد كه شما مرا به درستى نشناسيد و روشن ضميرى من باطن شما را برايم آشكار ساخت.من شما را به راه حق راهنمايى كردم وقتى كه در جادّۀ گمراهى اجتماع كرده بوديد و راهنمايى نداشتيد،چاه مى كنديد ولى آب به دست نمى آورديد.امروز چنان حقانيت خود را اثبات مى كنم كه حيوانات بى زبان هم آن را فهميده و به آن اعتراف كنند.دور باد از من انديشۀ كسى كه از من تخلّف كند زيرا از زمانى كه حق را شنيده ام هرگز در آن شك نكرده ام،ترس موسى(علیه السلام)هرگز براى خود نبود بلكه از آن مى ترسيد كه نادانان پيروز شوند.و قدرت به دست گمراهان بيفتد.امروز ما بر سر دو راهى حق و باطل رسيده ايم هر كس به آب اعتماد كند تشنه نمى شود».

شرح

نقل كرده اند كه اين خطبه را امام(علیه السلام)پس از قتل طلحه و زبير ايراد فرموده است.

بايد دانست كه اين خطبه از فصيحترين سخنان امام(علیه السلام)است و بسيارى از مقاصد پندآموزى كه جان انسان را صفا مى بخشد در بر دارد،با اين كه در نهايت اختصار بيان شده است.از فصاحت عجيب و بلاغت شگفت آور اين خطبه اين است كه هر جمله اى به تنهايى معنايى مفيد و مستقلى دارد و در عين حال چنان كه بيان خواهيم كرد داراى نظم و تركيب زيبايى است .

ص:537

فرموده است: بنا اهتديتم فى الظّلماء منظور از ضمير«بنا»آل رسول(صلی الله علیه و آله)است و خطاب امام(علیه السلام)به حاضران در آن زمان از مخالفان قريش و طلحه و زبير است،ولى در بارۀ ديگران هم صدق مى كند و مقصود اين است كه ما وسيلۀ هدايت شما شديم به سوى انوار دين و آنچه خدا از كتاب و حكمت براى هدايت مردم نازل كرده و دلايلى كه حق و باطل را از هم جدا مى سازد،در حالى كه شما در تاريكيهاى نادانى قرار داشتيد و اين هدايت دعوت به خدا و آمرزش مردم براى رسيدن به پيشگاه خداست.

فرموده است: تسنّمتم العلياء به وسيلۀ اين هدايت و شرافت اسلام،ارزش شما بالا رفت و نامتان عظمت يافت.

چون امام(علیه السلام)صفت سنام را با عنايت به ناقه براى عليا استعاره آورده با ذكر«تسنّم»آن را استعارۀ ترشيحيه كرده است.«تسنّم»عبارت از سوار شدن بر كوهان و كنايه از بلندى شأن مردم است .

فرموده است: و بنا انفجرتم عن السّرار چون قريش در جاهليّت در تاريكى جهل و گمنامى مى زيسته اند، امام(علیه السلام)لفظ سرار را براى كيفيّت زندگى آنها استعاره آورده است و لفظ انفجار را براى بيرون آمدن آنها از تاريكى جهل به روشنايى اسلام و شهرتشان در ميان مردم جهان به صورت استعاره بيان فرموده است و به اين دليل است كه آنان را در روشنايى و شهرت به سپيده دم كه از دل تاريكى طلوع مى كند،تشبيه كرده است .

فرموده است: وقر سمع لم يفقه الواعية پس از بيان فضيلت آل محمد(صلی الله علیه و آله)امام(علیه السلام)براى گوشى كه كلام رهبر را نمى شنود و او را سبب هدايت خود نمى داند و از شنيدن مقاصد كتب الهى و

ص:538

سخنان انبيا و دعوت كنندگان به خدا بهره نمى برد نفرين كرده و مى فرمايد شايستۀ چنين گوشى اين است كه كر باشد،زيرا فايده اى كه از گوش منظور است اين است كه مقصود حكمتهاى الهى را دريابد و نفس را در جهتى كه سبب كمالش مى شود هدايت و او را براى رسيدن به كمال و به پيشگاه حق متعال يارى كند.

وقتى كه نفس از تحصيل امور مفيد به وسيله شنيدن،روى گردان باشد چه بسا امورى را دريافت كند كه منجر به بديها شود و او را به پستى بكشاند،در اين صورت همان به كه چنين گوشى كر باشد.

كسانى كه فعل«وقر»را مجهول قرائت كرده اند،مقصودشان اين است كه خداوند چنين گوشى را كر كند و چنين كلامى به عنوان تمثيل به هنگام توبيخ و سرزنش مردم كه از اوامر و دستورات خدا اعراض كرده اند آورده مى شود.

كلمۀ«واعية»كنايه از نفس خود حضرت است،زيرا آن حضرت با صداى بلند و موعظۀ حسنه آنها را تبليغ كرد و به الفت و محبّت برانگيخت كه وحدت مسلمين را بر هم نزنند،ولى آنها نپذيرفتند.دليل ارتباط جملۀ: وقر سمع لم يفقه الواعية ،با جملات قبل اين است:امام(علیه السلام)در آغاز اشاره به فضيلت خود بر آنان فرمود و اين كه آن حضرت كسى است كه فضيلت و شرف از ناحيۀ او كسب مى شود.با اين حال آنها از امام(علیه السلام)كناره گيرى كرده از فرمان و اطاعت او با تكبّر سر باز زدند و همين مخالفت آنها موجب شد كه امام(علیه السلام)آنها را نفرين كند كه چگونه دلايل پيروى از حضرتش را در نيافتند بعد از آن كه همه را شنيده بودند.و اين مانند مثلى است كه گفته اند:يكى از علما به شاگردش كه رقيب او شده و مدّعى بود كه فضيلتش همچون استاد است گفت:توبه وسيلۀ من از نادانى بيرون آمدى و منزلتت در ميان مردم زياد شد و من سبب بزرگوارى تو شدم حال بر من تكبّر مى كنى؟گوشت كر باد چرا سخن مرا نشنيدى و قبول نكردى ؟ فرموده است: كيف يراعى النّبأ من اصمّته الصّيحة

ص:539

امام(علیه السلام)لفظ«نبأة»را براى فراخوانى و صدا زدن آنان به راه حق استعاره آورده است و نيز لفظ«صيحه»را براى خطاب خدا و رسولش به مردم استعاره بكار برده است.«نبأه»كه عبارت از صداى آهسته است كنايه از ضعف دعوت آن حضرت نسبت به نيرومندى دعوت خدا و رسول مى باشد.توضيح آن كه صداى خفى در برابر صداى بلند شنيده نمى شود،زيرا ويژگى حواس اين است كه با وجود صداى بلند،صداى ضعيف را نشنود،چون شخص متوجّه صداى بلند مى شود و از شنيدن صداى خفيف غافل مى ماند و كلام امام(علیه السلام)در جذب مردم و مورد قبول واقع شدن ضعيف تر از كلام خدا و رسول است.

كلام خدا و رسول صداى بلندترى براى مردم در دعوت به حق ايجاد مى كند و كلام امام(علیه السلام)نسبت به آنها،صوت خفيف ترى به وجود مى آورد.

نسبت دادن كرى(اصمام)به صيحه استعارۀ ترشيحى است و كنايه است از رسايى كلام مكرّر خدا به گوش مردم به حدّى كه شنوايى آنها را از كار انداخته و چيزى را نمى شنوند،بويژه،صداى ضعيف را چنان كه هر كس را صيحه كر نموده است صداى خفيف را نمى شنود.اين سخن امام(علیه السلام)براى رفع تكليف خودش مى باشد زيرا پند آن حضرت براى آنها ثمربخش نيست و همين نشنيدن پند و معذوريّت آن حضرت در عدم تكليف در هدايت آنها،مذمّت و سرزنش آنهاست.دليل ارتباط اين سخن امام با جملۀ قبل كه به اين مفهوم بود:گوشتان كر باد چگونه سخن مرا نمى پذيريد،اين است كه امام(علیه السلام)در جهت ملامت آنها به خاطر نپذيرفتن سخنش فرموده:چگونه سخن مرا بشنوند كسانى كه سخن خدا و رسول را با آن كه بارها به گوششان خورده بود و اعتقاد فراوانى به آن داشتند نپذيرفتند،و چگونه گوششان توانايى شنيدن كلام مرا داشته باشد با آن كه نداى خداوند متعال گوش آنها را كر كرده است :

فرموده است: ربط جنان لم يفارقه الخفقان

ص:540

«خفقان»نيايشى است براى دلهاى خائف و ترسناك،آنها كه هميشه از خشيت خدا هراسناكنند و چون دورى از عذاب خدا را اميدوارند داراى آرامش و اطمينان و ثبات قدم مى باشند و پرهيزگارى سبب آرامش و اطمينان دل مى شود.

بعضى«ربط»را مجهول خوانده اند كه نتيجه چنين مى شود:«خداوند قلبهاى خائف از خود را سكون و آرامش مى بخشد و آنها را در درجۀ خائفان قرار مى دهد.مفهوم كلام امام(علیه السلام)اين است كه خائفان از حق،مواظب امور نهى شده هستند و به طاعت خدا مى پردازند.

ارتباط اين كلام امام(علیه السلام)كه مفهوم ستايش دارد با جملۀ ما قبل كه معناى نكوهش داشت اين است كه بيان بزرگوارى و فضيلت داشتن در زمينۀ توبيخ به اين منظور است كه توبيخ شدگان،راه صاحبان فضيلت را بروند و صفات آنها را داشته باشند و اين رويّه بزرگترين روش و زيباترين نتيجه گيرى براى همگون ساختن مردم با اهل فضيلت است.گويا امام(علیه السلام)مى فرمايد:چگونه به سخن من توجّه كند آن كه به سخن خدا و رسول توجّه نكرده است؟خدا به خائفان خبر بدهد،آنها كه اوامر خدا را رعايت مى كنند و از عذاب خدا مى ترسند.چه ضررى دارد براى شما اگر به خائفان تشبّه پيدا كنيد و به حق بازگرديد و همانند پيكرى واحد به حق قيام كنيد .

فرموده است: ما زلت انتظر بكم عواقب الغدر و اتوسّمكم بحلية المغترّين كلام امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه عاقبت كار مخالفان را يا از بدان سبب كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به آن حضرت اطلاع داده بود كه پس از بيعت حيله گرى و پيمان شكنى خواهند كرد،و يا از احوال آنها به فراست دريافته بود كه چنين خواهد شد،پيش بينى مى كرد،و به همين حقيقت اشاره كرده است كه فرموده:شما را در زىّ فريب خوردگان مى بينم،زيرا آن حضرت فهميده بود كه آنها اهل فريب و باطلند و اين كه با كمترين شبهه باطل را مى پذيرند از صفاتشان پيدا بود،و اين

ص:541

آگاهى حضرت موجب علم آن حضرت به فريبكارى و بيعت شكنى آنها بود و به همين دليل منتظر اين پيشامد از ناحيۀ آنها بود .

فرموده است: سترنى عنكم جلباب الدّين اين كلام امام(علیه السلام)به منزلۀ تهديدى است براى مخالفان و جنگ با آنها كه با امام مخالف بودند.معناى كلام امام(علیه السلام)اين است كه:بين من و شما دين حايل و مانع شده است و مرا از چشمان بصيرت شما پوشيده داشته است تا مرا بدرستى بشناسيد،زيرا من به شما سخت نگرفتم و در بارۀ شما شدّت نشان ندادم و شيوه هايى كه شما را به راه بياورد و از باطل باز دارد به كار نبردم و جز رفق و مدارا و مهربانى و گذشتن از جرايم كه دين بر آنها موفّقم ساخته رفتارى نداشته ام در نتيجه دين پرده اى است كه ميان آنها و شناختن امام حايل شده است،پس امام(علیه السلام)لفظ«جلباب»را براى آن پرده استعاره آورده است.

بعضى جمله:سترنى عنكم راستركم عنّى روايت كرده اند،مطابق اين روايت معنى كلام امام(علیه السلام)اين است كه:اسلام مجاز نمى داند كه خون شما را بريزم و فراريان از ميدان جنگ را تعقيب كنم و مجروح شما را بكشم و...يعنى آنچه كه در حق كفّار جايز است بر شما روا دارم.

فرموده است: بصّرنيكم صدق النّيّة مقصود امام(علیه السلام)از«صدق نيّت»خالص بودن امام(علیه السلام)براى خداى تعالى و روشن بودن آيينۀ نفس آن بزرگوار است و به همين دليل چشم بصيرت آن حضرت روشن است و عاقبت كار آنها را كه به كجا منتهى مى شود مى داند، چنان كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اين باره فرموده است:«مؤمن به نور خدا نظر مى كند» (1).

ص:542


1- قال(صلی الله علیه و آله):المؤمن ينظر بنور اللّه.

فرموده است: اقمت لكم على سنن الحقّ فى جوادّ المضلّة اين كلام امام(علیه السلام)آنها را آگاهى مى دهد كه پيروى كردن از امام(علیه السلام)و لزوم بازگشت به جلوه هاى نورانى او در پيمودن راه خدا واجب است و به آنها اعلام مى دارد كه راه حق را بگيرند تا آنها را از جاده هايى كه قدمها را لغزانده و به انحراف مى كشاند باز دارد.براى توضيح بيشتر كلام امام(علیه السلام)مثل مشهورى كه از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)رسيده است بيان مى كنيم(شارح):روايت شده كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:«خداوند مسير زندگى را به راه مستقيمى تشبيه كرده است كه بر دو طرف آن ديوارى وجود دارد كه داراى درهايى باز است و بر هر درى پرده اى آويخته و بر ابتداى راه ندا دهنده اى ايستاده و مى گويد:به راه در آييد و منحرف نشويد.» آن گاه پيغمبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است منظور از صراط اسلام است و پرده هاى آويخته حدود الهى است و درهاى گشوده،محرّمات خداست و آن ندا دهنده قرآن است.

چون امام(علیه السلام)بر اسرار كتاب آگاه بوده و جامع علم و حكمت الهى و آگاه بر اصول و فروع دين مى باشد پس ناطق به كتاب خدا و دعوت كنندۀ به راه حق است،و همان كسى است كه بر ابتداى راه خدا ايستاده است و چون راه خدا و صراط مستقيم در نهايت وضوح و روشنى بوده است و حدود الهى و مقدّمات آن را مى دانسته مانع لغزيدن اشخاص در راههاى انحرافى و بر طرف كنندۀ شكّها و شبهاتى است كه براى انسانها پيش مى آيد.و به لحاظ همين نيروى مدبّرى كه براى ادارۀ جهانيان داشت،او تنها كسى است كه بعد از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بر درهاى بازى كه جايگاه هلاكت است و بر درهاى جهنّم و راههاى گمراهى ايستاده است و روندگان اين راهها را به حدود خدا باز مى آورد و نواهى خدا و عظمت عذاب او را يادآورى مى كند و پيشواى فكرى راهروان راه حق مى شود و آن وقتى است كه امام(علیه السلام)متوجّه مى شود ذهن گمراهان در تاريكى جهل فرو رفته و جز آن حضرت،راهنمايى نمى بينند و با كوشش و جستجو آب زندگى را از

ص:543

سرزمين دلها مى طلبند ولى آن را جز نزد آن حضرت نمى يابند.در اين صورت، «احتفار»را براى جستجو در جايى كه گمان وجود علم هست،و لفظ«ماء»را براى علم استعاره آورده است،چنان كه قبلاً نيز چنين فرموده بود .

فرموده است: اليوم انطق لكم العجماء ذات البيان امام(علیه السلام)جملۀ: عجماء ذات البيان ،را كنايه آورده است از عبرتهاى آشكار و پيشامدهايى كه بر افراد گنهكار و متمرّد از فرمان پروردگار وارد مى شد و نيز كنايه است از روشن بودن برترى فضل امام نسبت به آنها كه شايسته بود از آن وضع عبرت بگيرند و به مقتضاى فرمان خداوند كه آنها را به پيروى از فرمان امام(علیه السلام)وا مى داشت عمل كنند،زيرا همۀ اين احوال امورى بودند كه زبان نداشتند و به همين دليل امام(علیه السلام)آنها را به حيوان گنگ تشبيه كرده است و براى آنها لفظ«عجماء»را استعاره آورده است و سپس آن را به«ذات البيان»توصيف فرموده زيرا زبان حال به آنچه امام(علیه السلام)مى گفت خبر مى داد و به وجوب پيروى از آن حضرت سخن مى گفت و شهادت مى داد و همين زبان حال راهنمايى و هدايتى بود بر آنچه در هر زمينه شايستۀ عمل كردن بود و اين است معناى بيان.

بنا بر اين منظور«بيان»زبان حال است و مثل اين است كه امام(علیه السلام)بى زبانها را به زبان آورده و آنچه مقتضاى حال آنهاست از زبان آنها بيان مى كند و هر كس به چشم بصيرت در آنها بنگرد اين حقيقت را در آنها مشاهده مى كند.

كلام امام(علیه السلام)به منزلۀ اين ضرب المثل است كه مى گويند:از زمين بپرس، جويبارهايت را كه شكافته و ميوه هايت را كه بيرون آورده،اگر با زبان جوابت را ندهد با زبان پند جوابت را خواهد داد.و يا مانند مثلى است كه مى گويند:ديوار به ميخ گفت چرا مرا سوراخ مى كنى جواب داد از آن كه مرا مى كوبد بپرس.

بعضى گفته اند:«عجماء»صفت كلمۀ محذوفى مى باشد و تقدير سخن اين است:الكلمات العجماء،مقصود امام(علیه السلام)از«كلمات العجماء»رموزى است كه

ص:544

در همين خطبه بيان شده است و همان كلمات را به حيوان تشبيه كرده است زيرا در حقيقت كلمات سخن نمى گويد و در عين حال براى نظر كننده مفيد است و از آنها برترين فايده را مى برد،بنا بر اين براى عبرت گرفتن داراى بيان مى باشد .

فرموده است: غرب رأى امرىء تخلّف عنّى اين جمله اشاره به مذمّت كسانى است كه با آن حضرت مخالفت كردند و حكمى است بر سفاهت و نادانى و عدم رأى ثابت آنها در مخالفت با آن حضرت.توضيح اين كه مخالفان فكر مى كردند كه كدام كار براى آنها سودمند است،متابعت از آن حضرت يا مخالفت؟سرانجام به اين نتيجه رسيدند كه مخالفت با امام موفقيّت آميزتر است و همين بدترين و زشت ترين رأى است.

چنين كسى مانند شخصى است كه بدون فكر به كارى اقدام كرده است و يا مانند كسى است كه رأى حق بر او پوشيده مانده است.و اين كلام در مقام توبيخ است براى متخلّفان به گونۀ ضرب المثلى كه مى گويد:ايّاك اعنى و اسمعى يا جارة (1).

فرموده است: ما شككت فى الحقّ مذ رأيته اين كلام،بعضى از عوامل وجوب پيروى و عدم مخالفت با آن حضرت را بيان مى كند.

امام(علیه السلام)خود را چنين توصيف مى كند كه پس از شناخت حق هرگز برايش شكّ حاصل نشده است،زيرا خداوند حق را بر او نمايانده و بر نفس قدسيّۀ او كمالاتى را افاضه فرموده است كه لازمۀ آن خبر دادن امام(علیه السلام)بر استوارى حقّى است كه خداوند به او نمايانده و بزرگى شأنى است كه خداوند به او افاضه كرده است و بدين سبب بر انديشۀ او هرگز شبهه اى عارض نمى شود.اماميّه از همين

ص:545


1- مقصود من تويى اى همسايه بشنو!.اين معادل ضرب المثل فارسى است كه:به در مى گويند تا ديوار بشنود.-م.

مطلب بر وجوب عصمت و طهارت امام از ناپاكيهايى كه منشأ آنها ضعف يقين است استدلال مى كنند .

فرموده است: لم يوجس موسى خيفة على نفسه اشفق من غلبة الجّهال و دول الضّلال بعضى گفته اند«اشفق»صفت تفضيلى است و چون صفت براى«خيفة» است منصوب مى باشد،زيرا«اشفاق»به معناى ترس است.مطابق اين سخن تقدير كلام اين خواهد بود:لم يوجس موسى اشفاقا على نفسه اشدّ من غلبة الجهّال:«موسى از غلبه يافتن نادانان بيشتر مى ترسيد تا بر نفس خويش.» مقصود توجّه به اين حقيقت است كه ترس موسى(علیه السلام)صرفاً براى جان خود نبود بلكه شديدتر از ترس بر جان خود،ترس از پيروزى جاهلان بر اهل دين بود كه مردم دچار فتنۀ آنها مى شدند و دولت گمراهى برپا مى گشت و راه هدايت ناپيدا و مسدود مى شد.مانند زمانى كه موسى از غلبۀ جادوگران نادان ترس داشت،آن زمان كه ريسمانها و عصاهاى خود را انداختند و به جلالت فرعون سوگند خوردند كه ما پيروزيم.

قول ديگر اين است كه«اشفق»فعل ماضى است در اين صورت معناى كلام امام(علیه السلام)اين خواهد بود كه ترس موسى از جادوگران براى جان خود نبود بلكه فقط مى ترسيد كه نادانان پيروز شوند.پس گويا گفته است:لكن اشفق و انّما الشفق،لكن موسى ترسيد و منحصراً ترس از چيرگى نادانان بود كه دولت ضلالى مانند حكومت فرعون بر سر كار باشد .

فرموده است: اليوم توافقنا على سبيل الحقّ و الباطل.

فعل«توافقنا»از باب مفاعله و دلالت بر دو طرف دارد.و خطاب به كسانى است كه در مقابل حضرت براى جنگيدن ايستاده بودند.مقصود اين است كه من در راه حق و شما در راه باطل ايستاده و به آن دعوت مى كنيم و اين سخن

ص:546

امام(علیه السلام)به منظور كشاندن آنها از باطل به حق بيان شده است .

فرموده است: من وثق بماء لم يظمأ اين جمله به عنوان مثل براى توجّه دادن آنها به اين مطلب است كه به آنچه نزد آن حضرت است بايد اعتماد كنند،يعنى به سخن من آرام گيريد،و به آن اعتماد كنيد تا به يقين هدايت نزديك شويد و از گمراهى و كفر دور گرديد، مانند كسى كه به آب داخل ظرفش اعتماد دارد و از تشنگى و هلاكت در امان است،بر خلاف كسى كه چنين اعتمادى ندارد.امام(علیه السلام)آب را كنايه از علم به كيفيّت هدايت به سوى خدا آورده است و اين همان آبى است كه با وجود آن تشنگى وجود نخواهد داشت.

ص:547

5-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ شُقُّوا أَمْوَاجَ الْفِتَنِ بِسُفُنِ النَّجَاةِ- وَ عَرِّجُوا عَنْ طَرِيقِ الْمُنَافَرَةِ- وَ ضَعُوا تِيجَانَ الْمُفَاخَرَةِ- أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَنَاحٍ أَوِ اسْتَسْلَمَ فَأَرَاحَ- هَذَا مَاءٌ آجِنٌ وَ لُقْمَةٌ يَغَصُّ بِهَا آكِلُهَا- وَ مُجْتَنِي الثَّمَرَةِ لِغَيْرِ وَقْتِ إِينَاعِهَا- كَالزَّارِعِ بِغَيْرِ أَرْضِهِ.فَإِنْ أَقُلْ يَقُولُوا حَرَصَ عَلَى الْمُلْكِ- وَ إِنْ أَسْكُتْ يَقُولُوا جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ- هَيْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَيَّا وَ الَّتِي- وَ اللَّهِ؟لاَبْنُ أَبِي طَالِبٍ؟ آنَسُ بِالْمَوْتِ- مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ- بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَى مَكْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لاَضْطَرَبْتُمْ- اضْطِرَابَ الْأَرْشِيَةِ فِي الطَّوِيِّ الْبَعِيدَةِ

لغات

عرّجوا:مسيرتان را عوض كنيد فلاح:رستگارى و نجات اجون:تغيير و فساد آب غصّ باللّقمة:وقتى لقمه در گلو گير كند و پايين نرود ايناع الثّمرة:وقت چيدن ميوه اندمجت كذا:بر آن اطلاع يافتم و در درون خود مخفى نگه داشتم باح بالشّئ:آن را آشكار كرد طوىّ:چاه رشا:ريسمان چاه

ترجمه

هنگامى كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)وفات يافت عباس و ابو سفيان بن حرب خدمت آن حضرت رسيدند تا براى خلافت با آن حضرت بيعت كنند امام[كه نيّت

ص:548

ابو سفيان را مى دانست]چنين فرمود:

«اى مردم امواج متلاطم فتنه ها را با كشتى نجات درهم شكنيد و از راه تفرقه به راه راست روى آوريد و تاجهاى فخر فروشى را كنار بگذاريد.

كسى پيروز مى شود كه ياور داشته باشد،كسى كه ياور ندارد گوشه گير مى شود،بدون ياور دست به كارى زدن مانند آب گنديده است كه قابل شرب نيست و يا همچون لقمه اى است كه در گلوى خورنده گير كند.و به منزلۀ ميوه اى است كه در غير وقت چيده شود و يا مانند زراعتى است كه در زمين ديگران كاشته شود.

اگر راجع به خلافت حرفى بزنم مى گويند حريص پادشاهى است و اگر سكوت اختيار كنم مى گويند از مرگ ترسيده چه دور است اين قضاوتها در بارۀ من.

به خدا قسم انس و علاقۀ پسر ابو طالب به مرگ بيشتر از علاقه و انس كودك به پستان مادرش مى باشد بلكه كناره گيرى من براى اين است كه در علمى فرو رفته ام كه پنهان است و اگر آن را اظهار كنم مضطرب و پريشان خواهيد شد،همچون ريسمانى كه در دل چاه گود قرار دارد لرزان مى شويد».

شرح

مى گويم(شارح)بنا بر آنچه روايت شده است علّت ايراد اين خطبه اين بود كه چون جريان بيعت در سقيفۀ بنى ساعده به نفع ابو بكر پايان يافت، ابو سفيان تصميم گرفت كه ميان مسلمين جنگى به راه اندازد تا عدّه اى به دست عده اى كشته شوند و دين از ميان برود،بنا بر اين نزد عبّاس رفت و به او گفت:اى ابو الفضل (1)مردم با بيعتشان كار خلافت را از بنى هاشم دور كردند و آن را در قبيلۀ بنى تميم قرار دادند و فرداست كه اين مرد تندخو و خشن از طايفۀ بنى عدى بر ما حكمرانى كند،برخيز تا نزد على برويم و با او براى خلافت بيعت كنيم.تو عموى

ص:549


1- ابو الفضل كنيۀ عبّاس بن عبد المطلب است كه به مناسبت نام پسرش فضل بن عباس اين كنيت را بدو داده اند-م.

پيامبر خدايى و من در ميان قريش مردى هستم كه سخنم پذيرفته است،اگر اطرافيان خليفه مانع ما شوند با آنها جنگ كرده و آنها را مى كشيم.با اين تصميم نزد على(علیه السلام)آمدند و ابو سفيان به آن حضرت گفت:اى ابا الحسن از امر خلافت غافل مباش آيا ما بايد تابع طايفه پست بنى تميم باشيم؟امام(علیه السلام)نيّت ابو سفيان را مى دانست كه اين سخن را براى حمايت از دين نمى گويد،بلكه به دليل فساد باطن براى از بين بردن دين اين سخن را مى گويد:آن گاه امام(علیه السلام)در پاسخ ابو سفيان اين كلام را ايراد فرمود:

فرموده است: شقّوا امواج الفتن بسفن النّجاه.

امام(علیه السلام)فتنه را به درياى متلاطم تشبيه فرمود و بدان خاطر لفظ امواج را براى آن استعاره آورده است و اين جمله را كنايه از بپا خاستن فتنه دانسته است.

وجه مشابهت روشن است،زيرا دريا و فتنه به هنگام هجوم موج موجب هلاكت فرو روندگان در آنها مى شوند.كشتى نجات را براى هر وسيلۀ نجات بخش مانند كناره گيرى،چاره انديشى مفيد و صبر استعاره آورده است.و وجه مشابهت اين است كه همۀ اينها سبب نجات از فتنه اند،زيرا هر يك از راههاى ياد شده راهى براى نجات از گرداب فتنه و هلاكت است،همچنان كه كشتى وسيلۀ نجات از امواج درياست .

فرموده است: عرّجوا عن طريق المنافرة اين كلام امام(علیه السلام)دستورى است براى كناره گيرى از راه تفرقه به راه آرامش و سلامت و آنچه سبب آرامش فتنه مى شود.همچنين سخن آن حضرت كه فرمود: و ضعوا تيجان المفاخرة ،فرمان ديگرى است براى خلاصى از فتنه و آن رها ساختن فخر فروشى است،زيرا افتخار كردن از چيزهايى است كه موجب برانگيختن كينه و دشمنى و سبب بر پا شدن فتنه مى شود.از بزرگترين چيزهايى كه صاحبان دنيا در نهايت مفاخره به آن مى رسند تاج بر سر نهادن است و نسب

ص:550

شريف و پدر و مادر مشهور داشتن و ثروت خانوادگى،همۀ اينها اسباب افتخارات دنيايى است.و منشأ آن مشابهتى است كه ميان اسباب افتخار و تيجان مى باشد.پس امام(علیه السلام)لفظ تيجان را براى آن اسباب استعاره آورده و به كنار گذاشتن آنها دستور فرموده است .

فرموده است: افلج من نهض بجناح او استسلم فاراح .

پس از آن كه امام(علیه السلام)عبّاس و ابو سفيان را از فتنه نهى مى كند و توضيح مى دهد كه تفرقه و فخر فروشى راههاى پسنديده اى نيست ادامه مى دهد و اشاره مى كند كه متصدى امر خلافت چگونه بايد باشد و چگونه از مشكلات رهايى مى يابد،سپس موفقيت و پيروزى را براى كسى مى داند كه يار و ياور داشته باشد و به همين لحاظ«جناح»را براى اعوان و انصار استعاره مى آورد.وجه شباهت در اين عبارت روشن است همچنان كه بال وسيلۀ قدرت و توانايى بر پرواز و به مقصود رسيدن مى شود اعوان و انصار براى دست زدن و قيام به جنگ و حركت در ميدان لازم است.به همين دليل لفظ جناح براى يار و ياور استعاره آورده شده و براى كسى كه يار و ياور ندارد كناره گيرى وسيلۀ نجات او ذكر شده است.زيرا قيام با ياور يا كناره گيرى بدون يار و ياور نوعى رستگارى است.در اين كلام امام(علیه السلام)كمى ياوران خود را به اطّلاع مردم مى رساند و معناى ضمنى سخن حضرت در پاسخ عبّاس و ابو سفيان اين است كه راهى كه شما پيشنهاد مى كنيد راه درستى نيست كه شخص عاقل در امر خلافت پيش گيرد،چون يا بايد قيام كننده يار و ياورى داشته باشد كه تا به مقصود برسد و يا اگر ندارد كناره گيرى كند و خود را از رنج بى حاصل نجات دهد[چون براى امام راه اوّل مقدور نبوده راه دوم را برگزيده است ].

فرموده است: ماء اجن و لقمة يغصّ بها اكلها .

اين سخن امام(علیه السلام)نوعى تذكّر است به اين كه خواسته هاى دنيوى هر چند

ص:551

بزرگ باشد به تيرگى و تغيير و نقص آميخته است،و اشاره به اين است كه امر خلافت در آن زمان مشكلاتى در بر داشته است.تشبيه خلافت به آب گنديده و لقمۀ گلوگير روشن است زيرا مدار زندگى بر آب و غذاست و مسألۀ خلافت(وقتى مقصود از آن دنيا باشد)از بزرگترين اسباب دنيوى است و به آب و غذا مشابهت پيدا مى كند و در اين صورت آب و غذا را استعاره آورده و كنايه از چيزهايى دانسته است كه طالبان دنيا از خلافت مى خواهند،و چون آب گنديده و لقمۀ گلوگير مقصود آب و غذاى مطبوع را نقض مى كند موجب تنفّر نفس از پذيرفتن آنها مى شود و چون خلافت موجب درگيرى و رقابت و نزاع بين مسلمين بوده و بى دوام و از بين رفتنى است و به همين دلايل موجب تنفّر و عدم لذّت مى شده و امام(علیه السلام)آب گنديده و لقمۀ گلوگير را كنايه از خلافت دانسته تا جوشش بنى هاشم را كه معتقد به قيام براى به دست آوردن خلافت بوده اند فرو نشاند،مانند اين است كه امام(علیه السلام) فرموده اند:«خلافت لقمه اى است گلوگير و جرعه اى است ناگوار .» فرموده است: و مجتنى الثّمرة لغير وقت ايناعها كالزّارع بغير ارضه امام(علیه السلام)با اين سخن توجّه مى دهد كه اكنون وقت مطالبۀ خلافت به دليل نداشتن يار و ياور و غيره نيست و خواستار خلافت در چنين موقعيّتى را كنايه از ميوه چينى دانسته است كه در غير فصل ميوه مى چيند،زيرا ميان ميوه چين و خواستار خلافت لذّت مشتركى است.سپس آن را كه در غير فصل ميوه مى چيند به زارعى تشبيه كرده است كه در زمين ديگران زراعت مى كند و وجه شباهت در هر دو مورد نداشتن سود است،زيرا زارعى كه در زمين غير زراعت مى كند بيم آن است كه مانع تصرّف او شوند و تلاش او بيهوده شود و از كارش سود نبرد،و همين طور كسى كه در غير فصل ميوه مى چيند سودى از آن نمى برد.خواهان خلافت در آن شرايط مانند عمل اين دو كس است و نفعى از تلاش خود نمى برد .

ص:552

فرموده است: فان اقل،يقولوا:حرص على الملك،و ان اسكت،يقولوا:جزع من الموت اين عبارت امام(علیه السلام)شكايتى است از بد زبانى و فكرهاى باطلى كه در حق آن حضرت روا مى داشتند و بر زبان جارى مى ساختند،و اشاره به اين است كه چه طالب خلافت بود و چه از خلافت كناره گيرى مى كرد از سخن مردم و نسبت دادن چيزى به او در امان نبود.اگر براى به دست آوردن خلافت قيام مى كرد او را به آزمندى و دنيا خواهى متهّم مى كردند و اگر از طلب خلافت باز مى ايستاد او را به خوارى و ترس از مرگ نسبت مى دادند.زبان مردم و افكارشان حريص به اين گونه امور است كه در مناقشات،بعضى در حق بعضى روا مى دارند .

فرموده است: هيهات بعد اللّتيّا و الّتى و اللّه لابن ابى طالب انس بالموت من الطّفل بثدى امّه .

عبارت على(علیه السلام)براى تكذيب ذهنيّتهايى است كه سكوت آن حضرت را حمل بر ناتوانيش مى كردند،يعنى آنچه آنها مى گويند از من بدور است.

دو واژۀ«اللّتيّا»و«التّى»ضرب المثل است و كنايه از مصيبتهاى بزرگ و كوچك مى باشد.اصل آن اين است كه:مردى با زنى كوتاه قد و كم سنّ و بد خلق ازدواج كرد و از جانب وى دچار سختيهاى فراوان شد،ناگزير او را طلاق داد و با زنى بلند قد ازدواج كرد و از ناحيۀ او دو چندان زن اوّل دشوارى ديد.بناچار او را هم طلاق داد و گفت:بعد اللّتيّا و الّتى،«هرگز ازدواج نمى كنم.»اين جمله براى گرفتاريهاى بزرگ و كوچك ضرب المثل شده است.

مقصود امام(علیه السلام)از اين جمله اين است كه پس از دچار شدن به گرفتاريهاى بزرگ و كوچك مرا به ترس از مرگ نسبت مى دهند.چه قدر دور است از من چيزهايى كه مى گويند؟سپس امام(علیه السلام)با سوگند ادّعاى آنها را مبنى بر ترس حضرت از مرگ مؤكّداً تكذيب مى كند و مى فرمايد من با مرگ مأنوس ترم تا طفل به پستان

ص:553

مادر،و اين امر از حال آن حضرت آشكار است،زيرا كه او سرور عارفان بعد از رسول خدا و در رأس اولياى خدا بود.دانستيم كه دوست داشتن مرگ و علاقۀ به آن ريشه در جان اولياى خدا داشته و فقط از آنها ساخته است،زيرا مرگ وسيله اى است كه آنها را به ملاقات بزرگترين محبوبشان و به بالاترين كمال دلخواهشان مى رساند.دليل اين كه انس امام(علیه السلام)به مرگ بيشتر از طفل به پستان مادر است اين است كه محبّت طفل به پستان مادر و انس و علاقۀ وى به خاطر كششهاى حيوانى است و در معرض زوال و نابودى است.امّا علاقۀ امام(علیه السلام)به ملاقات پروردگار و رسيدن به حق ميلى عقلى و پايدار است،و اين كجا و آن كجا ؟ فرموده است: بل اندمجت على مكنون علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الارشية فى الطّوى البعيدة .

اين سخن امام(علیه السلام)اشارۀ اجمالى است به اين كه نسبت دادن ترس از مرگ به آن حضرت صحيح نيست.علت عدم قيام آن حضرت علمى است كه آن حضرت بدان واقف است،زيرا آگاهى او به پايان امور و توفيق نيافتن در آنها و اشراف آن حضرت به نتايج اعمال با چشم بصيرت كه همچون آينۀ صاف است امور را در آينۀ عالى ذهن آن حضرت متجلّى مى ساخته است.آگاهى حضرت به فساد امور و درك سريع آن حضرت از مصالح موجب خويشتن دارى حضرت از قيام براى خلافت بوده است،بر خلاف افراد نادانى كه به كارهاى مهمّ از روى كوتاهى انديشه نه از روى بينش صحيح اقدام مى كنند و گرفتار مى شوند.بعد از ذكر دليل خوددارى از اقدام براى خلافت،همگان را به عظمت علمى كه داشته است به وسيلۀ جمله اى كه ذكر شد توجّه مى دهد.جملۀ شرطيّه:لو بحت..الى آخر...صفت است براى كلمۀ علم و در موضع جرّ است و در اين صورت اگر براى مردم آشكار شود كه امر خلافت به كجا منتهى مى شود و به چه افرادى خواهد رسيد و مردم به چه حال و وضعى در خواهند آمد مضطرب شده و آرا و

ص:554

عقايدشان پراكنده خواهد شد،زيرا پيامبر(صلی الله علیه و آله)امام(علیه السلام)را بر امور مطّلع كرده و ذهن او را آماده ساخته بود چون عدّه اى از مردم در آن زمان از عمر و بسيارى از عثمان نفرت داشتند،چه رسد به معاويه.

گروهى بودند كه خود را براى خلافت شايسته دانسته و آن را براى خود مى خواستند و بر اين باور بودند كه خلافت بعد از ابو بكر به آنها خواهد رسيد.

وقتى كه كار به اين صورت باشد،چنانچه علمى كه آن حضرت از عاقبت كار داشت ديگران مى داشتند نظام موجود حاصل نمى شود و عدّه اى از رسيدن خلافت به امام(علیه السلام)مأيوس مى شدند.بعضى از خشونت عمر مى ترسيدند و از او نفرت داشتند و بعضى ديگر از بنى اميّه و اعمالشان متنفّر بودند.با اين ترتيب امام(علیه السلام)اضطراب انديشۀ مردم را از باب مبالغه به لرزش طناب در چاه بسيار عميق تشبيه كرده است كه تشبيه معقول به محسوس است.هر چقدر چاه عميق تر باشد لرزش طناب به دليل بلندى آن بيشتر خواهد بود،يعنى در اين وضع اضطراب مردم بيشتر و اختلافشان شديدتر مى شود.

بنا به قول بعضى مقصود امام(علیه السلام)از عبارت اين است كه آنچه مرا مانع از مطالبۀ خلافت و جنگ شد اشتغال من به امورى بود كه از علم به احوال آخرت و مشاهدۀ نعمتها،و گرفتاريهاى قيامت بوده است،كه اگر از آنچه مى دانستم پرده برمى داشتم و ديگران مى دانستند همچون لرزش ريسمان بلند در چاه گود از خوف خدا مى لرزيدند و از عتاب او هراسناك مى شدند و يا به پاداشهاى آخرت شوق پيدا مى كردند و از رقابت در امر دنيا فراموش مى كردند.احتمال دارد كه امام(علیه السلام)معناى اخير را قصد كرده باشد.اگر تمام اين خطبه به دست ما مى رسيد، شايد مقصود امام(علیه السلام)روشن مى شد كه اكنون بر آن واقف نيستيم.

ص:555

6-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)

اشاره

وَ اللَّهِ لاَ أَكُونُ كَالضَّبُعِ تَنَامُ عَلَى طُولِ اللَّدْمِ- حَتَّى يَصِلَ إِلَيْهَا طَالِبُهَا وَ يَخْتِلَهَا رَاصِدُهَا- وَ لَكِنِّي أَضْرِبُ بِالْمُقْبِلِ إِلَى الْحَقِّ الْمُدْبِرَ عَنْهُ- وَ بِالسَّامِعِ الْمُطِيعِ الْعَاصِيَ الْمُرِيبَ أَبَداً- حَتَّى يَأْتِيَ عَلَيَّ يَوْمِي- فَوَاللَّهِ مَا زِلْتُ مَدْفُوعاً عَنْ حَقِّي- مُسْتَأْثَراً عَلَيَّ مُنْذُ قَبَضَ اللَّهُ نَبِيَّهُ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ- حَتَّى يَوْمِ النَّاسِ هَذَا

لغات

ختل:خدعه و فريب استأثرت بالشئ:در آن موضوع تنها ماند.

ترجمه

وقتى كه به آن حضرت پيشنهاد شد كه طلحه و زبير را تعقيب نكند و در صدد جنگ با آنان نباشد فرمود:

«به خدا سوگند مانند كفتار خفته نيستم كه صيّاد مدتى در كمين آن نشسته و براى فريبش به دست با چوب آهسته بر زمين مى زند تا بر اثر صدا بيرون آيد و دستگيرش كند،بلكه به همراهى كسى كه به حق روى آورد و شنوا و فرمانبردار است شمشير مى زنم و با گنهكارى كه از حق روگردانده و در آن شك و ترديد دارد مى جنگم.به خدا قسم از زمانى كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)از دنيا رفته است تاكنون

ص:556

هميشه از حق خود محروم شده ام».

شرح

ابو عبد اللّه روايت كرده است كه على(علیه السلام)براى طواف خانۀ خدا حركت كرد و تصميم گرفت كه طلحه و زبير را تعقيب كند و با آنها بجنگد.فرزندش حسن(علیه السلام)پيشنهاد كرد آنها را تعقيب نكند و به فكر جنگ با آنها نباشد،امام(علیه السلام) در جواب پيشنهاد فرزندش اين كلام را ايراد فرمود.

در بارۀ علّت نقض بيعت طلحه و زبير چنين روايت كرده اند كه پس از مدتى كه از بيعت آنها با امام(علیه السلام)گذشت نزد آن حضرت رفتند و گفتند تو مى دانى كه عثمان بر ما ستم روا داشت و در تمام مدت خلافتش به بنى اميّه متمايل بود و از آن حضرت خواستند كه استاندارى دو شهر كوفه و بصره را به آنها واگذار كند،امام(علیه السلام)فرمود باشد تا فكر كنم.بعد با عبد اللّه بن عبّاس در اين مورد مشورت كرد،امّا او مصلحت نديد وقتى كه طلحه و زبير مجدداً به نزد حضرت آمدند امام(علیه السلام)خواستۀ آنها را ردّ كرد و آنها از اين امر به خشم آمدند و كردند آنچه كردند.

اصمعى در مورد لغت«لدم»گفته است:انداختن سنگ ريزه يا مثل آن بر زمين است.اين گفته و معنى قوى و استوار نيست.

و نيز گفته اند كه كفتار به نوعى سرگرم شده و در لانه خود باقى مى ماند تا صيد نشود،همچنين در نحوه صيد كفتار نقل كرده اند كه صيّادان در جلو لانۀ او سنگ مى گذارند و با دستشان به در لانه مى زنند و كفتار سنگ را صيد مى پندارد و براى شكار آن از لانه خارج مى شود ولى خودش صيد مى شود.

گفته اند كفتار از نادانترين حيوانات است و از حماقت آن چنين گفته اند كه صيّادان وارد لانۀ آن شده و مى گويند اين كفتار نيست و يا مى گويند اين كفتار مست است،كفتار بى حركت مى ماند تا پايش را با ريسمانى كه تهيه

ص:557

كرده اند مى بندند.

در اين كلام،امام(علیه السلام)پيشنهاد به تأخير انداختن جنگ با طلحه و زبير را با يك مفهوم تشبيهى رد مى كند،با اين توضيح كه اگر جنگ را به تأخير اندازد موجب آمادگى بيشتر دشمن مى شود و در اين صورت مانند كفتارى خواهد بود كه مدت حيله صياد همچنان آرام بماند و بخوابد .سپس امام(علیه السلام)سوگند ياد مى كند كه چنين نخواهد بود.يعنى بر فراوانى ستم و سركشى آرام نخواهد گرفت و در طول زندگيش همواره از حق دفاع خواهد كرد و سپس آنچه را صحيح مى داند يعنى مقاومت و قتال با كسانى كه با وى سركشى مى كنند به وسيلۀ كسانى كه از او اطاعت مى كنند،اضافه كرده و مى فرمايد:من به وسيله طرفداران حق،پشت كنندگان به حق و به وسيله حرف شنوان مطيع،سركشان شكّاك را تنبيه خواهم كرد.

در اين عبارت،امام(علیه السلام)[از نظر ادبى]رعايت مقابله را فرموده و عاصى را در مقابل مطيع و شكّاك را در مقابل پذيرنده آورده است،زيرا آن كه در حق شك مى كند در معنى ضدّ كسى است كه حق را پذير است.مراد امام(علیه السلام)از«ابدا»طول حيات و زندگيش مى باشد،زيرا ابد ممكن براى آن حضرت تا پايان عمر است.

معناى كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: يأتي علىّ يومى ،كنايه از وقت ضرورى مرگ است .در پايان اين كلام،دادخواهى و شكايت از ظلم را در دفاع از حقّش و اين كه تنها مانده و چاره اى جز شكايت و مقاومت ندارد اضافه فرموده و به آغاز و انجام اين دفاع(از زمان رحلت پيامبر تاكنون)اشاره مى فرمايد و با سوگند جلاله محروميّت خود را از خلافت تأكيد مى كند و اين شكايت تأكيد بر شكايتهاى سابق است.

ص:558

7-از خطبه هاى آن حضرت است

اشاره

:اِتَّخَذُوا الشَّيْطَانَ لِأَمْرِهِمْ مِلاَكاً- وَ اتَّخَذَهُمْ لَهُ أَشْرَاكاً- فَبَاضَ وَ فَرَّخَ فِي صُدُورِهِمْ- وَ دَبَّ وَ دَرَجَ فِي حُجُورِهِمْ- فَنَظَرَ بِأَعْيُنِهِمْ وَ نَطَقَ بِأَلْسِنَتِهِمْ- فَرَكِبَ بِهِمُ الزَّلَلَ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الْخَطَلَ- فِعْلَ مَنْ قَدْ شَرِكَهُ الشَّيْطَانُ فِي سُلْطَانِهِ- وَ نَطَقَ بِالْبَاطِلِ عَلَى لِسَانِهِ

لغات

ملاك الامر:چيزى كه شيء به آن استوار مى شود،مانند اين كه مى گويند القلب ملاك الجسد،دل ملاك تن است.

اشراك:ممكن است جمع شريك باشد مثل شريف و اشراف و ممكن است جمع شرك باشد كه به معناى ريسمان صيد است،مانند حبل و احبال.

دبيب:رفتن آهسته.

درج:راه رفتن تندتر از دبيب.

خطل:گفتار فاسد.

شركه:شركت كرد با او

ترجمه

«شيطان را براى خود الگو قرار دادند و شيطان آنها را شريك خود قرار داد و در سينۀ آنها جا و مكان گرفت و با ملايمت با آنها آميزش كرد و با چشم آنها نگريست و با زبان آنها صحبت كرد و به وسيلۀ آنها بر لغزشها مسلّط و سوار شد و زشت ترين خطاها را در نظر آنها زيبا جلوه داد.فعل آنها مانند فعل كسى است كه شيطان در قدرت او شريك شده باشد و با زبان او باطل را بر زبان آورد».

ص:559

شرح

اين بخش از كلام امام(علیه السلام)براى بيان تنفّر است و آن نكوهش كسانى است كه از روى دشمنى از حق كناره گيرى و با آن حضرت مخالفت كردند.در آغاز اشاره به اين واقعيت دارد كه نفس آنها به حدّى مطيع شيطان شده است كه شيطان را همه كارۀ امور خود كرده اند و زندگى خود را با دستور شيطان مى چرخانند و عقل خود را از كار انداخته و دوستان شيطان شده اند،همچنان كه خداوند متعال فرموده است: «إِنّا جَعَلْنَا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ» (1)پس از آن كه امام(علیه السلام)آنان را فرمانبردار شيطان معرفى مى كند به بعضى از امورى كه شيطان در آن دخالت مى كند اشاره مى فرمايد كه شيطان آنها را شريك خود مى گرداند و وقتى شيطان بر كارهاى آنها مسلّط شود و نظام امر آنها را به دست گيرد به دلخواه خود،آنها را به هر طرف كه بخواهد مى كشاند.به كار بردن كلمۀ «اشراك»در اين مورد به شرط اين كه جمع«شرك»(دام صيد)باشد استعارۀ زيبايى است،چون فايدۀ دام شكارى است كه صياد قصد صيد او را كرده است و آن گروه به اين لحاظ كه تحت تسلّط شيطان قرار دارند و به دستورات او عمل مى كنند اسباب وسيله اى هستند كه شيطان توسط آنها مردم ديگر را به مخالفت با امام وقت و خليفۀ خدا در زمين برمى انگيزد.آنها شباهت به دامى دارند كه شيطان به وسيلۀ اموال و زبان آنها فريب داده به باطل مى كشاند و مردم پيرو شيطان همچون ابزارى براى باطل در دست شيطانند و با زبان آنها مردم را به باطل دعوت مى كند،به همين سبب امام(علیه السلام)كلمۀ اشراك را براى پيروان شيطان استعاره آورده است.

و اگر«اشراك»را به معناى شريك بگيريم مفهوم آن روشن است و نيازى به توضيح ندارد.پس از توضيح فوق،امام(علیه السلام)همراهى شيطان با پيروان گمراهش را به پرنده اى تشبيه كرده است كه در لانۀ خود جا گرفته،تخم مى گذارد و سپس

ص:560


1- سورۀ اعراف(7):آيۀ(27): [1]ما شياطين را دوستدار آنان كه ايمان نمى آورند قرار داديم.

جوجه مى كند،و جاگزينى شيطان در سينۀ آنها و همراهى تنگاتنگ آنها با شيطان را به پرنده و لانه گرفتن و تخم گذارى و جوجه دار شدنش تشبيه كرده است، همچنين تربيت و نموّ شيطان در دامن آنها كنايه و استعاره است براى تربيت آنها با باطل و همراهى ابليس با آنها و جدا نشدنش از آنان،به نحوى كه كودك در دامن پدر و مادر تربيت يافته و رشد مى كند.امام(علیه السلام)در دو جملۀ اوّل سجع مطرّف را رعايت كرده و در دو جملۀ بعدى سجع متوازى را .

فرموده است: فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم جملۀ فوق امام(علیه السلام)به اين معنى است كه مخالفان حضرت اختيار امورشان را به شيطان واگذاشتند و عقل خود را به كار نگرفتند،مگر به متابعت از شيطان و مشاركت او.قوله فركب بهم الزلل و زيّن لهم الخطل اشاره به نتيجۀ پيروى از شيطان است كه به وسيله آنها به مقاصدش مى رسد،آنها را در كارهايشان از دستورات خدا بيرون مى آورد و گفتار آنها را از فرمان خدا خارج مى كند كه مقصد از «تزيّن لهم الخطل» همين است،بدين سبب شيطان به وسيلۀ آنها بر كار انحراف مسلّط شده و امور فاسد و زشت را در نظر آنها مى آرايد و ثمرۀ پيروى از شيطان اين است كه شيطان به وسيلۀ آنها به اميال خود دست مى يابد و آن عبارت است از افتادن به لغزشها و خطاها در افعال،و مجذوب شدن به گفتار زشت در اقوال .

فرموده است: فعل من قد شرّكه الشّيطان فى سلطانه و نطق بالباطل على لسانه جملۀ بالا اشاره به اين است كه افعال و اقوالى كه از آنها بر خلاف دستورات خدا صادر مى شود به خاطر اين است كه به پيروى از شيطان و مشاركت او صادر مى شود.

ضمير سلطانه،به كسى برمى گردد كه شيطان را در اراده و اختيارى كه خدا در اعمالش به او داده شريك كرده است.

ص:561

كلمۀ«فعل»به عنوان مصدر،منصوب است يا ممكن است مفعول فعل مقدّر فعلوا باشد،يا مفعول«اتّخذوا»در جملۀ ما قبل،كه در اين صورت«فعل» در معنى با«اتّخذوا»موافق است نه در لفظ.در اين دو جملۀ آخر رعايت سجع مطرّف شده است.خدا به حقّ داناتر است.

ص:562

8-از سخنان آن حضرت است

اشاره

يَزْعُمُ أَنَّهُ قَدْ بَايَعَ بِيَدِهِ وَ لَمْ يُبَايِعْ بِقَلْبِهِ- فَقَدْ أَقَرَّ بِالْبَيْعَةِ وَ ادَّعَى الْوَلِيجَةَ- فَلْيَأْتِ عَلَيْهَا بِأَمْرٍ يُعْرَفُ- وَ إِلاَّ فَلْيَدْخُلْ فِيمَا خَرَجَ مِنْهُ مقصود امام(علیه السلام)از اين كلام،زبير است كه در وقت مقتضى بيان فرموده

لغت

وليجة:نيّتى است كه در كار دخالت دارد

ترجمه

«گمان زبير اين است كه با دستش بيعت كرده نه با قلبش،به هر حال به بيعت اقرار كرده ولى ادّعاى خلاف آن را دارد كه بايد آن را با دليل روشن ثابت كند،در غير اين صورت محكوم به بيعت و اطاعت است ».

شرح

اين كلام امام(علیه السلام)به صورت مناظرۀ آن حضرت با زبير است و شامل دليلى است كه بر عليه ادّعاى زبير اقامه شده كه هم دليل او را باطل مى كند و هم بدان پاسخ مى دهد.توضيح دليل حضرت اين است:هنگامى كه زبير بيعت آن حضرت را شكست و براى جنگ با آن حضرت آماده شد،امام(علیه السلام)به لزوم

ص:563

اطاعت زبير به دليل بيعت استدلال كرد،و مطابق آنچه نقل شده،زبير ادّعا كرد كه با دستش بيعت كرده ولى دلش همراه نبوده و اين ادّعا اشاره است به اين كه او در بيعت توريه (1)كرده كه به گمان زبير توريه در پيمانها و سوگندها از نظر شريعت قابل قبول است و امام(علیه السلام)به صورت قياسى كه كبراى آن محذوف است و معروف به قياس ضمير است پاسخ داده كه زبير به بيعت اقرار كرده و ادّعاى چيزى را كرده است كه احتياج به دليل دارد.با اين توضيح كه اقرار زبير به چيزى است كه مورد قبول است و محكوميّت او را در متابعت از امام شرعاً ثابت مى كند و ضمناً مدّعى است كه در باطنش نيّتى داشته است كه بيعت را باطل مى گرداند.

صغراى قياس اين است كه زبير مدّعى است در باطن نيّتى داشته كه بيعت را باطل مى كرده.كبراى تقديرى قياس اين است كه هر كس چنين ادّعايى داشته باشد نياز به دليلى دارد كه صحّت آن را اثبات كند،نتيجۀ اين صغرا و كبرا اين است كه زبير نيازمند دليلى است كه ادّعايش را اثبات كند.امام(علیه السلام)با جملۀ فليأت عليها بامر يعرف،به اين نتيجه اشاره كرده است و بعيد است كه زبير بتواند ادّعادى وليجه را كه امرى باطنى است ثابت كند،زيرا توريه به استدلال و اقامۀ برهان ثابت نمى شود.سپس امام(علیه السلام)مى فرمايد:چون زبير نمى تواند اين ادّعا را ثابت كند ناگزير داخل در چيزى است كه از آن فرار مى كند و آن بيعت و در نتيجه اطاعت از امام(علیه السلام)است.

ص:564


1- توريه كلامى است كه در ظاهر راست به نظر آيد و در باطن دروغ باشد.

9-از سخنان آن حضرت است

اشاره

:وَ قَدْ أَرْعَدُوا وَ أَبْرَقُوا- وَ مَعَ هَذَيْنِ الْأَمْرَيْنِ الْفَشَلُ- وَ لَسْنَا نُرْعِدُ حَتَّى نُوقِعَ وَ لاَ نُسِيلُ حَتَّى نُمْطِرَ

لغات

المفشل:ترس و ناتوانى،در اين جا منظور طلحه و زبير و پيروان آنهاست و اين كلام براى نكوهش طلحه و زبير است.

ترجمه

«[طلحه و زبير و ياورانشان]براى ترسانيدن من مانند ابر غريدند و براى برخورد جرقّه اى ايجاد كردند و با اين حال شكست خوردند ولى ما تا كارى را نكنيم كسى را نمى ترسانيم و تا باران نباريم سيل جارى نمى كنيم(يعنى گفتار و كردارمان يكى است)».

شرح

امام(علیه السلام)لفظ«ارعاد»و«ابراق»را براى ترساندن از جنگ استعاره آورده است،در مثل گفته مى شود:ارعد الرّجل و ابرق،يعنى تهديد كرد و ترساند.در همين رابطه كميت شاعر گفته است:ارعد و ابرق يا يزيد فما وعيدك لى بضائر (1)

ص:565


1- مرا تهديد كن و بترسان اى يزيد تهديد تو ضررى به من نمى زند.

مناسبت استعاره اين است كه تهديد از امور ناراحت كننده است،چنان كه رعد و برق انسان را مى ترساند .

فرموده است: و مع هذين الامرين الفشل .

اين كلام امام(علیه السلام)به رذالت طلحه و زبير اشاره دارد با اين توضيح كه تهديد كردن و ترساندن قبل از واقع شدن جنگ،و سر و صدا راه انداختن نشانۀ ترس و ناتوانى است،چنان كه سكوت نشانۀ شجاعت است.امام(علیه السلام)در آموزش كيفيّت جنگ به اين حقيقت اشاره كرده و به اصحابش مى فرمايد:«صدايتان را آهسته كنيد زيرا اين عمل ترس و ضعف را كنار مى زند.» روايت شده كه ابو طاهر جبائى سر و صداى لشكريان مقتدر عباسى را شنيد با اين كه او 1500 نفر جنگجو داشت و مقتدر عباسى 20 هزار سپاهى،ابو طاهر به يكى از ياران گفت اين سر و صداى بلند چيست؟او در پاسخ گفت نشانۀ ضعف است.ابو طاهر گفت آرى چنين است.در اين كارزار پيروزى با ابو طاهر شد.امام(علیه السلام)با همين علامت بر ضعف و ناتوانى طلحه و زبير استدلال كرده است .

فرموده است: و لسنا نرقد حتّى نوقع و لا نسيل حتّى نمطر .

اين جمله امام(علیه السلام)اشاره به نفى اين رذيلت از خود و يارانش و اثبات فضيلت براى يارانش دارد.همان گونه كه فضيلت ابر اين است كه همراه رعد و برق باران داشته باشد و بعد از باران سيل به بار آورد.

گفتار امام(علیه السلام)نيز مقرون به كردار بوده و خلافى در آن نيست و سيل عذابش همراه بارانش مى باشد.مفهوم ضمنى كلام اين است كه دشمن بدون داشتن قدرت نفسانى و انجام كار،امام(علیه السلام)را به جنگ تهديد مى كند و چنين دشمنى مانند رعد بدون باران و سيل است مثل اين است كه فرموده باشد چنان كه سيل بدون باران ممكن نيست كسى را بترساند و تهديد به جنگ بدون شجاعت و قدرت نيز ممكن نيست و در اين حالت نوعى مبارزه طلبى تو خالى است.

ص:566

10-از خطبه هاى امام(علیه السلام)است

اشاره

:أَلاَ وَ إِنَّ الشَّيْطَانَ قَدْ جَمَعَ حِزْبَهُ- وَ اسْتَجْلَبَ خَيْلَهُ وَ رَجِلَهُ- وَ إِنَّ مَعِي لَبَصِيرَتِي مَا لَبَّسْتُ عَلَى نَفْسِي وَ لاَ لُبِّسَ عَلَيَّ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَأُفْرِطَنَّ لَهُمْ حَوْضاً أَنَا مَاتِحُهُ- لاَ يَصْدُرُونَ عَنْهُ وَ لاَ يَعُودُونَ إِلَيْهِ

لغات

استجلاب:به معناى جمعيّت است البصيرة:عقل افرطت الحوض،پر كردم حوض را ماتح:آب كش،گاهى ماتح با مائح اشتباه مى شود و آن به معناى كسى است كه در اندرون چاه مى رود و دلو را پر آب مى كند.

الصدور:بازگشت از آب آوردن يا غير آن كه در مقابل ورود است و آن به معناى بازگشت به آن است.

ترجمه

«بدانيد كه همانا شيطان حزب خود را جمع كرده و سواره نظام و پياده نظام لشكرش را فراهم آورده است.همانا من بصيرتى دارم كه از من جدا نمى شود،حق را بر خود نپوشيده ام و آن هم بر من پوشيده نشده است.سوگند به خدا براى آنان حوضى را پر كنم كه خود آب آن را بكشم بطورى كه هر كه در آن حوض در آيد به هلاكت رسد و هر كه از آن حوض بيرون آيد ديگر به سوى آن باز نگردد.»

ص:567

شرح

به عقيدۀ من(شارح)اين بخش از گفتار امام(علیه السلام)مخلوط و تلفيقى است از خطبه اى كه اين جمله را دارد:لمّا بلغه انّ طلحة و الزّبير خلعا بيعته،و اين خطبۀ منظمى نيست.سيّد رضى بخش ديگر اين خطبه را در جاى ديگر آورده است وقتى به آن برسيم تمام آن را به خواست خدا ذكر مى كنيم.

اين فصل از كلام امام(علیه السلام)مشتمل بر سه امر به ترتيب زير است:

1-بدگويى از اصحاب جمل و نفرت از آنها.

2-توجه دادن به فضيلت خود آن حضرت.

3-تهديد اصحاب جمل .

مذمّت اصحاب جمل را با جملۀ الا و انّ الشيطان... آغاز مى كند.مقصود حضرت اين است چيزى كه موجب مخالفت آنها با حق مى شود شيطان است كه آنها را وسوسه مى كند و باطل را در دلشان مى آرايد.قبل از اين نيز چگونگى وسوسه و گمراه كردن شيطان را دانستى.پس هر كس با حق مخالفت كند و از روى دشمنى حق را رها كند از حزب شيطان و از لشكريان پياده و سوارۀ او مى باشد .

جملۀ دوّم: انّ معى لبصيرتى ،در ابتدا به كمال عقل و استعداد خود براى جلب حقّ و روشن كردن آن اشاره مى فرمايد و سپس بر اين حقيقت تأكيد مى كند كه نفس قدسيّه اش هرگز فريب شيطان را نخورده است و آن چنان كه حق بر ديدگان ضعيف مشتبه شده و آنها را از ديدن آن كور و از ادراك و جداسازى حق از باطل ناتوان مى سازد،در مورد آن حضرت چنين نشده است،خواه تشخيص ندادن حق از باطل به وسيلۀ فريب شيطان بدون واسطه باشد،و همين است منظور كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: ما لبّست على نفسى ،يعنى آنچه نفس امّاره بر نفس مطمئنه من القا كرد كارساز واقع نشد،و خواه با وساطت پيروان شيطان صورت گرفته باشد،و همين است معناى كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: و لا لبّس علىّ ،

ص:568

يعنى هيچ يك از پيروان ابليس نتوانست شبهه اى را بر من القا كند و حقّ را به باطل بيارايد و بر من مشتبه سازد .

امام(علیه السلام)به موضوع سوّم اشاره كرده و فرموده است: و ايم اللّه لافر طنّ حوضا انا ماتحه الى آخر.افراط حوض را براى جمع آورى سپاه و فراهم كردن ابزار جنگ استعاره آورده است و «انا ماتحه» را كنايه از اين آورده است كه خود سرپرستى و اختيار اين جنگ را به عهده خواهد داشت.از اين جهت كه جنگ شبيه دريا و آب فراوان است،اوصاف آب را براى آن استعاره آورده است.در مثل گفته مى شود فلان غوّاص غمرات و فلان متغمّس فى الحرب،يعنى فلان كس در گردابها فرو رفت و فلانى در جنگ غوطه ور شد.جايز است در اين جا لفظ حوض را استعاره بياورد و آن را با كلمات«متح»و«فرط»و«اصدار»و«ايراد»ترشيحيّه كند.

امام با اختصاص«متح»به نفس خود تهديد آنها را تأكيد مى كند،زيرا آنها به سختى و شجاعت او آگاه بودند.مضاف اليه ماتح در حقيقت حذف شده است و تقدير آن چنين بوده است:انّه ماتح ماؤه زيرا آب از حوض قابل كشيدن است.سپس استعداد خود را در سخت گرفتن بر آنها توصيف مى كند و به كنايه مى فرمايد هر كه در آن حوض وارد شد نجات پيدا نمى كند و به منزلۀ كسى خواهد بود كه غرق مى شود و هر كس جان سالم به در برد دوباره به ميدان جنگ برنمى گردد و مجدداً در صدد تهيّه تداركات جنگ برنمى آيد،و سپس اين حقيقت را با سوگند خالق متعال تأكيد مى فرمايد.

اصل كلمه«ايم»،ايمن و جمع يمين است.نون آن براى تخفيف حذف شده همان گونه كه«لم يكن»را«لم يك»تلفّظ مى كنند.و بنا به قولى«ايم» مستقلاً اسمى است كه براى سوگند وضع شده،شرح بيشتر در كتابهاى نحو آمده است.

ص:569

11-از سخنان آن حضرت خطاب به پسرش محمد بن حنفيه هنگامى كه در جنگ جمل

اشاره

پرچم را به او داد ايراد فرمود

تَزُولُ الْجِبَالُ وَ لاَ تَزُلْ- عَضَّ عَلَى نَاجِذِكَ أَعِرِ اللَّهَ جُمْجُمَتَكَ- تِدْ فِي الْأَرْضِ قَدَمَكَ- ارْمِ بِبَصَرِكَ أَقْصَى الْقَوْمِ وَ غُضَّ بَصَرَكَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ النَّصْرَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ

لغت

ناجذ:دندانهاى بين انياب و كرسى،بنا به قول جوهرى دندانهاى بعد از كرسى است به قول ديگر همۀ دندانهاى كرسى نواجذ است.

ترجمه

«اگر كوهها از جا كنده شود تو از جايت تكان نخور،دندانهايت را بهم بفشار و كاسۀ سرت را به خدا بسپار،قدمهايت را بر زمين بكوب،آخر سپاه را چشم انداز خودساز و چشمت را نيم باز قرار ده،و بدان كه پيروزى از جانب خداوند سبحان است.»

شرح

در اين بخش،امام(علیه السلام)به چگونگى جنگ و پيكار اشاره كرده و فرزندش را از اضطراب و عقب نشينى نهى كرده و تأكيد مى كند كه اگر كوهها از جا كنده شوند تو از جايت تكان نخور.

ص:570

سخن امام(علیه السلام)به صورت قضيّه شرطيّۀ متّصله آمده است و تقدير آن اين است كه اگر كوهها از جا كنده شوند تو از جايت تكان نخور!بدين معنى كه هرگز عقب نشينى نكن.وقتى كه بنا باشد در مقابل تكان خوردن كوه(به فرض) تكان نخورد قهراً در مقابل تغييرات جزئى ديگر به طريق اولى نبايد تغييرى در عزم و ارادۀ بر جنگ پديد آورد.بنا بر اين سخن امام(علیه السلام)مبالغه است براى نهى از عقب نشينى.به دنبال اين تأكيد پنج دستور به شرح زير بيان مى دارد :

1-اين كه در هنگام جنگ دندانها را بر هم بفشارد و اين مستلزم دو چيز است:

الف-دندان بر دندان فشردن مانع سستى و ترس مى شود.انسان اين حالت را در سرما و ترسى كه موجب لرزيدن مى شود آزموده است كه هر گاه دندانها را بر يكديگر بفشرد لرزش مى ايستد و بر بدن خود مسلّط مى شود.

ب-در اين حالت ضربه به سر زياد اثر نمى كند،همچنان كه امام(علیه السلام)در جاى ديگر فرموده است دندانها را بر يكديگر فشار دهيد زيرا شمشيرها را از رسيدن به مغز كند مى سازد و آن به اين دليل است كه در اين حالت قدرت و سختى در سر متمركز مى شود .

2-جمجمه ات را به خدا بسپار،اين كلام استعارۀ زيبايى است كه جمجمه را به وسيله اى تشبيه كرده است كه براى استفادۀ ديگران به عاريه داده مى شود و سپس به صاحبش باز مى گردد.بنا بر اين سود بردن دين خداوند و حزب او از محمّد حنفيّه شباهت پيدا مى كند به استفاده كردن از عاريه.

بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند در اين كلام تذكّرى بر محمّد حنفيّه است كه در اين جنگ كشته نمى شود،زيرا آنچه به خدا عاريه داده شود حتماً به سلامت برمى گردد.و اين،اضطراب او را برطرف و دلش را آرام مى سازد .

3-توصيه مى كند كه قدمهايش را بر زمين استوار سازد و آنها را همانند

ص:571

ميخ محكم كند،زيرا اين امر دو فايده دارد:

الف-اضطراب را فرو مى نشاند و تصميم انسان را بر جنگ دوام مى بخشد.

ب-چنين حالتى نشانۀ شجاعت و شكيبايى در ناخوشايندهاست و باعث ضعف و شكست دشمن مى شود .

4-دستور مى دهد كه نگاهش را به انتهاى لشكر دشمن بيفكند و آن بدين لحاظ است كه بداند دشمن چه مى كند و به خدعه و حيله گرى و موارد ضربه پذيرى لشكر توجّه داشته باشد .

5-چشمش را نيم باز نگه دارد و اين علامت آرامش و پايدارى و صدمه نديدن است،چون با تمام چشم برق شمشيرها را نگريستن موجب ترس مى شود و چه بسا موجب ضرر چشم شود،نگاه مطلوب در جنگ غضب آلود و با گوشۀ چشم مانند شخص كينه دار منتظر فرصت نگاه كردن است،چنان كه امام(علیه السلام)در جاى ديگر فرمود با گوشه چشم و با خشم دشمن را بنگريد.بعد از اين كه امام(علیه السلام) به اين پنج ويژگى آگاهى مى دهد فرزندش را،متوجّه مى سازد كه پيروزى از جانب خداست چنان كه خداوند فرموده است: «وَ مَا النَّصْرُ إِلاّ مِنْ عِنْدِ اللّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ» (1)و به اين وسيله ثبات اعتماد به خدا را با توجّه به آيۀ: «إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ» (2)تاكيد مى فرمايد.

ص:572


1- سورۀ آل عمران(3):آيۀ(126): [1]پيروزى نيست مگر از جانب خداوند بزرگ.
2- سورۀ محمّد(47):آيۀ(7): [2]اگر دين خدا را يارى كنيد خدا شما را يارى مى كند و قدمهايتان را استوار مى سازد.

12-از سخنان آن حضرت

اشاره

لما أظفره الله ؟بأصحاب الجمل؟ وَ قَدْ قَالَ لَهُ بَعْضُ أَصْحَابِهِ- وَدِدْتُ أَنَّ أَخِي فُلاَناً كَانَ شَاهِدَنَا- لِيَرَى مَا نَصَرَكَ اللَّهُ بِهِ عَلَى أَعْدَائِكَ- فَقَالَ لَهُ ع ؟عَلِيٌّ ع؟ أَ هَوَى أَخِيكَ مَعَنَا فَقَالَ نَعَمْ- قَالَ فَقَدْ شَهِدَنَا- وَ لَقَدْ شَهِدَنَا فِي عَسْكَرِنَا هَذَا قَوْمٌ أَقْوَامٌ فِي أَصْلاَبِ الرِّجَالِ- وَ أَرْحَامِ النِّسَاءِ- سَيَرْعَفُ بِهِمُ الزَّمَانُ وَ يَقْوَى بِهِمُ الْإِيمَانُ

ترجمه

وقتى كه خداوند او را در جنگ جمل بر طلحه و زبير و يارانشان پيروز گردانيد،يكى از اصحاب به آن حضرت عرض كرد:دوست داشتم فلان برادرم اين جا مى بود و مى ديد كه چگونه خداوند تو را بر دشمنانت پيروز گردانيد.

امام(علیه السلام)به وى فرمود:آيا دل برادرت با ماست؟عرض كرد بلى.فرمود پس اين جا حاضر بوده است،همچنين كسانى در لشكر ما حاضر بوده اند كه هنوز در صلب مردان و رحم زنان مى باشند،بزودى زمان آنها را پديد مى آورد و ايمان به وسيلۀ آنها قدرت مى يابد .

شرح

به نظر من(شارح) ا هوى اخيك معنا يعنى محبّت و ميل او با ماست.

ص:573

فرموده است: فقد شهدنا امام(علیه السلام)به حضور بالقوّه يا حضور بالفعل و به وسيلۀ همّت و محبّتى كه به حضور در صحنۀ جنگ داشته است حكم فرموده،و چه بسا انسانهايى كه با بدنهاى خود حضور ندارند ولى همت آنها حضور دارد و در آن نفع فراوانى است، بدان گونه كه انسانها را بسيج مى كنند و يا در پراكندگى دشمنان خدا تأثير مى گذارند چنان كه اولياى خدا با همّتشان كارى مى كنند كه از اشخاص فراوانى ساخته نيست اگر چه قوى و نيرومند باشند .

فرموده است: و لقد شهدنا فى عسكرنا هذا القوم فى اصلاب الرّجال و ارحام النّساء اين سخن امام(علیه السلام)تأكيد است بر حضور برادر آن شخص صحابى،و اشاره دارد بر اين حقيقت كه بزودى ياران حق كه از آن دفاع خواهند كرد و بندگان خالص خدا هستند و بالقوّه در كنار آن حضرت حضور خواهند داشت پديد مى آيند.يعنى آنها در مواد عالم بالقوّه موجودند و كسى كه بالقوّه در جمع ياران خدا حاضر باشد وقتى كه بالفعل موجود شود جزو ياران خدا خواهد بود .

فرموده است: سيرعف بهم الزّمان امام(علیه السلام)لفظ«رعاف»را كه به معناى خونى است كه از بينى انسان خارج مى شود براى وجود يافتن آنها استعاره آورده و زمان را به انسان تشبيه كرده است و به اين دليل وجود آنها را به زمان نسبت داده است كه زمان از وسايل مهيّايى است كه وجود آنها را مى پذيرد،چنان كه شاعر گفته است:

و ما رعف الزمان بمثل عمرو و لا تلد النّساء له ضريبا (1)

معناى سخن امام(علیه السلام)كه فرمود: و يقوى بهم الايمان ،روشن است و نيازى

ص:574


1- زمان مانند عمرو كسى را به وجود نياورده و زنان مانند او نزاييده اند.

به توضيح ندارد.به نظر من(شارح)اين فصل و فصلهاى بعد از آن از خطبه هايى است كه امام(علیه السلام)بعد از فتح بصره در اين شهر ايراد فرموده است.نقل شده كه چون امام(علیه السلام)از جنگ با اهل جمل(طلحه و زبير و يارانشان)فارغ شد دستور داد در شهر اعلان كنند كه به خواست خدا از فردا بعد از گذشت سه روز،روز چهارم نماز جماعت تشكيل مى شود و عذر هيچ كس در عدم حضور پذيرفته نيست مگر دليلى داشته و يا بيمار باشد،زمينۀ مجازات خود را فراهم نكنيد.

وقتى كه روز موعود فرا رسيد مردم اجتماع كردند امام(علیه السلام)در مسجد جامع حضور يافته و نماز صبح را برپا داشت.وقتى نماز به پايان رسيد به پا خاست و به ديوار قبله،در طرف راست مصلا تكيه فرمود و مردم را مخاطب قرار داد.پس از حمد و ثناى خدا چنان كه شايسته بود و درود بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)و طلب آمرزش براى مردان و زنان مؤمن و مسلمان فرمود:«اى مردم بصره،سه روز در تب و تاب مانديد، خدا روز چهارم را به خير كند.اى سپاهيان زن و پيروان شترى كه آواز داد و شما به دنبال آن راه افتاديد و چون پى شد فرار كرديد،اخلاق شما پست و فرومايه و آبتان شور و ناگوار،سرزمين شما گنديده ترين سرزمينها و دورترين شهر از آسمان رحمت خداست.اگر بديها ده قسمت باشد نُه قسمت آن در سرزمين شماست.

با گناهانتان در اين سرزمين زندانى شديد و با عفو خدا ممكن است از آن رها شويد.

ص:575

13-از سخنان آن حضرت در نكوهش اهل بصره

اشاره

كُنْتُمْ جُنْدَ الْمَرْأَةِ وَ أَتْبَاعَ الْبَهِيمَةِ- رَغَا فَأَجَبْتُمْ وَ عُقِرَ فَهَرَبْتُمْ- أَخْلاَقُكُمْ دِقَاقٌ وَ عَهْدُكُمْ شِقَاقٌ- وَ دِينُكُمْ نِفَاقٌ وَ مَاؤُكُمْ زُعَاقٌ- وَ الْمُقِيمُ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ مُرْتَهَنٌ بِذَنْبِهِ- وَ الشَّاخِصُ عَنْكُمْ مُتَدَارَكٌ بِرَحْمَةٍ مِنْ رَبِّهِ- كَأَنِّي بِمَسْجِدِكُمْ كَجُؤْجُؤِ سَفِينَةٍ- قَدْ بَعَثَ اللَّهُ عَلَيْهَا الْعَذَابَ مِنْ فَوْقِهَا وَ مِنْ تَحْتِهَا- وَ غَرِقَ مَنْ فِي ضِمْنِهَا وَ فِي رِوَايَةٍ وَ ايْمُ اللَّهِ لَتَغْرَقَنَّ بَلْدَتُكُمْ- حَتَّى كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى مَسْجِدِهَا كَجُؤْجُؤِ سَفِينَةٍ- أَوْ نَعَامَةٍ جَاثِمَةٍ- وَ فِي رِوَايَةٍ كَجُؤْجُؤِ طَيْرٍ فِي لُجَّةِ بَحْرٍ

فصل اول
لغات

ائتكفت البلدة باهلها:مردم شهر بهم ريخته شد مؤتفكة:چنان كه در ضمن اين خطبه خواهيم گفت از اسمهاى قديمى بصره است رغا:صداى شتر عقر:پى كردن و زخم زدن به شتر دق:هر چيز ضعيف و كوچك شقاق:اختلاف و جدايى نفاق:خروج ايمان از دل،اصل آن از اين جا گرفته شده كه موش صحرايى جايى از زمين را از داخل لانه اش تراشيده و نازك مى كند هر گاه چيزى از در لانه اش وارد شود موش با سر خود زمين نازك را سوراخ كرده و فرار مى كند.

اين عمل حيله گرانه را نافقاء مى گويند و لفظ نفاق از آن گرفته شده است.

زعاق:آب شور

ص:576

طبّقها الماء:آب آن را فرا گرفت و همه جا را پوشاند جؤجؤ السفينة:جلو كشتى و سينۀ آن و همچنين سينۀ پرنده

ترجمه

«شما سپاهيان آن زن بوديد و پيروان آن شتر كه با صداى آن به ميدان آمديد و با پى شدنش فرار كرديد،سستى رأى اخلاق شما،شكستن عهد مرام شما،و دورويى دين شماست.آب شهرتان شور است و هر كس در بين شما سكونت كند اسير گناه مى شود،هر كس از شهر شما خارج شود به رحمت خدا نائل مى شود.

خداوند به شهر شما از آسمان و زمين عذاب(آب)نازل مى فرمايد،و هر كه در آن باشد غرق شود،مسجد شما را مى بينم كه مانند كشتى در آب قرار گرفته است».

شرح

در روايتى عبارت امام(علیه السلام)به اين شكل است:سوگند به خدا شهر شما حتماً در آب فرو خواهد رفت آن طور كه مسجد شما را مانند كشتى و شتر مرغ بر آب مى بينم.

در روايت ديگر عبارت امام(علیه السلام)چنين است:(شهر شما را)مانند سينۀ پرنده در امواج دريا مى بينم.

شايد توضيح سخن حضرت بدين گونه باشد كه گويا مى بينم شهر شما را آب فرا گرفته و جز برجستگيهاى مسجد كه مانند پرنده اى بر امواج است چيزى ديده نمى شود.در اين وقت احنف بن قيس به پا خاست و پرسيد:اى امير المؤمنين اين اتّفاق كى خواهد افتاد؟فرمود:آن گاه كه نيزارهاى شما تبديل به ساختمانهاى مجلّل شود.

بدان كه پس از اين بخش از خطبه بخشهاى ديگرى نيز وجود دارد كه به اين مورد مربوط نيست و به فصولى تعلّق دارد كه سيّد رضى بعد از اين فصل آورده و به خواست خدا بزودى آنها را توضيح خواهيم داد .

بصره در لغت به معناى سنگ سفيد سست است و بدين دليل براى بصره

ص:577

اسم شده است كه از اين نوع سنگ در بصره وجود داشته است.به روايت ديگر بصره جايگاه نگهدارى شتران يا خشك كردن خرما بوده است.

امام(علیه السلام)در زمينۀ نكوهش مردم بصره به سبب اقسام لغزشهايى كه مرتكب شده اند امورى را به شرح زير تذكّر مى دهد:

اوّل-مردم بصره مردم شهرى هستند كه سه روز دچار انقلاب و دگرگونى وضع خودشان بوده اند و روشن است كه بهم ريختگى آنها و در افتادن به آشفتگى به دليل فسادشان بود كه بدان لحاظ استحقاق عذاب را داشتند و كلام امام(علیه السلام):

و على اللّه تمام الرابعة،نفرينى است بر عليه آنها كه به عذاب ديگرى مبتلا شوند و در زمين فرو روند.

دوّم-مردم بصره سپاهيان زن بودند و منظور حضرت،عايشه است،چه او را محور كارهايشان قرار داده بودند.و چون گفتار و انديشۀ زنان در ميان عرب و ديگر خردمندان به دليل ضعف انديشه و كمى عقلشان نكوهيده بوده،امام(علیه السلام) مردم بصره را به همين سبب نكوهش كرده است.همچنان كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در مورد زنان فرموده است:«زنان در عقل و دين و بهره ورى ناقص مى باشند.» نقصان عقلشان به اين دليل است كه شهادت دو زن برابر شهادت يك مرد است تا اگر يكى فراموش كرد ديگرى به ياد داشته باشد.نقصان در دين به اين سبب است كه آنها در قسمتى از عمرشان به خاطر حيض،نماز نمى خوانند و روزه نمى گيرند.و نقص بهره ورى اين است كه ميراث زنان نصف ميراث مردان است.به اين دليل،كسى كه با آنها مشورت و يا بيعت كند از زنان در رأى ضعيفتر است،زيرا هر پيرو از راهنماى خود،در عقل كمتر است.

بنا بر اين توبيخ مردم بصره به وسيلۀ امام(علیه السلام)به خاطر اين كه لشكر و ياور زن بوده اند بجا و زيباست .

سوم-به خاطر پيروى از شتر،آنها را نكوهش فرموده و منظور از شتر،شتر

ص:578

عايشه بوده است،و چنين حالتى داشتند كه با ديدن شتر و صداى آن جمع شدند و به ميدان آمدند و با پى شدن آن فرار كردند.اين جملۀ امام(علیه السلام)در بيان نكوهش،از جملۀ اوّل شديدتر است.امام(علیه السلام)صداى شتر را كنايه از دعوت عايشه به جنگ آورده وقتى كه عايشه سوار بر شتر بود و مردم را به جنگ دعوت مى كرد .

چهارم-ناپايدارى و سستى اخلاقشان بود.امام(علیه السلام)با اين جمله اشاره به پستى و عدم اعتدال اخلاق آنها فرموده.چون اصول فضايل اخلاقى چنان كه مى دانى سه چيز است(حكمت،عفّت و شجاعت)و آنها به خاطر جهل، افكارشان در اطراف مصلحت دور مى زد و اين تفريط در حكمت عملى است و از طرفى ترسو بودند كه اين تفريط در شجاعت است،و نيز اعمالشان خلاف حق بود كه اين افراط است در ملكۀ عفّت و عدالت،بنا بر اين صدق مى كند كه اخلاق آنها پست و ناپايدار باشد .

پنجم-مخالفت كردن با پيمان و شكستن آن است.مصداق روشن اين عهد شكنى اين بود كه عهد آن حضرت را شكستند و بر خلاف بيعت او رفتار كردند و اين خود خدعه و نيرنگى است كه در مقابل وفادارى قرار گرفتند .

ششم-دورويى در دين.چون اهل بصره بر امام(علیه السلام)شوريدند و با آن حضرت جنگيدند ناگزير از دين خارج شدند.اين كلام امام(علیه السلام)گويا خطاب به بعضى از مردم بصره است،زيرا منافق عرفى كسى است كه در دل از اسلام خارج شود و با زبانش به اسلام تظاهر كند.بنا بر اين خطاب امام(علیه السلام)به كسانى است كه اين گونه بوده اند .

هفتم-نكوهشى است كه امام(علیه السلام)در بارۀ شهرشان فرموده است و آن شور بودن آبشان بوده و علّت شورى آب آنها نزديكى شهرشان به دريا و مخلوط شدن آبشان با آب درياست.نكوهش امام(علیه السلام)براى اين است كه خودشان اين مكان را

ص:579

براى اقامت انتخاب كرده اند.اين چنين آبى موجب بروز سوء هاضمه،كند ذهنى،فساد طحال،امراض پوستى و امثال اينها كه پزشكان نام برده اند مى شود.

همۀ اينها موجب تنفّر زندگى با آنها و ناخشنودى از توسعه شهرشان شده است.

هشتم-بصره گنديده ترين خاك را دارد و اين به خاطر رسوب فراوان آب و گنديده شدن آن است.

نهم-بصره دورترين شهر از آسمان است كه توضيح آن بزودى خواهد آمد.

دهم-نُه دهم شرّ در بصره است.احتمال دارد مقصود امام(علیه السلام)مبالغه در نكوهش سرزمين بصره باشد و منظور آن حضرت منحصر كردن شرور به ده قسمت نبوده است.توضيح اين كه چون در بصره شرور فراوانى وجود داشته كه در ديگر شهرها وجود نداشته است،امام(علیه السلام)به عنوان مبالغه اظهار فرمودند كه نه دهم شرّ در بصره است،منظور حضرت وجود شرّ فراوان و عظيم در بصره بوده است.

احتمال ديگر اين كه منظور حضرت مجموع اخلاق پستى باشد كه در مقابل اصول كمالات نفسانى است كمالات نفسانى عبارتند از:دانش دلاورى، پاكدامنى،بخشندگى،دادگرى و براى هر يك از اين پنج فضيلت حالت افراط و تفريط وجود دارد كه ده صفت مى شود.

شبيه ترين اعمال به اعمالى كه ذكر شد و از مردم بصره صادر شده ولى مورد نظر حضرت در امر نكوهش نبوده است اعمالى مانند تبذير و مانند آن است.احتمال دوّم هر چند احتمال لطيفى است ولى صحّت آن بعيد به نظر مى رسد .

يازدهم-كسى كه در ميان مردم بصره زندگى كند به گناه گرفتار مى شود، زيرا كسى كه در ميان آنها زندگى كند ناگزير است به روش آنها در آيد و آداب و

ص:580

رسوم آنها را بپذيرد،و در نتيجه از اخلاق آنها متأثّر و به گناه گرفتار مى شود.

دوازدهم-آن كه هر كس از ميان آنها خارج شود رحمت خدا را براى خود آماده ساخته،چون خداوند او را يارى مى كند تا از گناهان ساكنان بصره كه بدان دچار شده اند،مصون بماند و اين رحمت بزرگى از جانب خداوند متعال است.

همۀ اينها،ذكر دلايل تنفّر از آنهاست.روايت ديگرى در مورد مفهوم جملۀ:المحتبس فيها بذنبه و الخارج منها بعفو اللّه وارد شده كه غير از آن چيزى است كه ما ذكر كرديم و آن اين است:زندانى شدن در ميان مردم بصره عقوبتى است براى گناهانى كه قبلاً مرتكب شده و خروج از آن نشانه بخشودگى گناه شخص از جانب خداست.

در دو عبارت قرينه،رعايت سجع متوازى شده است و همچنين در چهار جملۀ قبل از آنها.پس از نكوهش مردم بصره و شهرشان به اين موضوع اشاره مى فرمايد كه بزودى شهرشان را آب خراب خواهد كرد.امام(علیه السلام)يقين خود را كه از راه بصيرت قدسى در مورد خرابى بصره حاصل شده با تشبيه حسّى روشن و آشكار و با عبارت مى بينم كه مسجد بصره در آب فرو رفته و سرزمينتان تخريب شده بيان مى فرمايد.

امام(علیه السلام)خبر پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در مورد احوال اهل بصره در آخرين خطبه بيان فرموده است،بدين سان كه امام(علیه السلام)پس از نكوهش اهل بصره و جوابى كه به احنف بن قيس داد،چنان كه در فصل گذشته ياد شد،اهل بصره را ستود و فرمود:

اى مردم بصره خداوند براى هيچ يك از شهرهاى مسلمين نشانۀ شرف و بزرگوارى قرار نداد جز اين كه بهترين آن را براى شما قرار داد و به فضل خويش شما را از چيزهايى برخوردار كرد كه ديگران از آن بى بهره بودند قبلۀ شما راست ترين قبله نسبت به مقام ابراهيم است،وقتى امام جماعت رو به مكه به نماز مى ايستد.قارى قرآن شما بهترين قارى،و زاهد شما در زهد و عابد شما در

ص:581

پرستش و تاجر شما در تجارت و صداقت برترين آنهاست.تصديق كنندگان شما گرامى ترين مردم،ثروتمندان شما بخشنده ترين و متواضع ترين مردم اند.مردان با شرافت شما بهترين خلق را دارند و شما در همسايگى بزرگوارترين هستيد و در كارى كه به شما مربوط نيست كمتر خود را به زحمت مى اندازيد و در خواندن نماز جماعت از ديگران حريص تر هستيد ميوۀ شما بيشترين ميوه،اموالتان بيشترين اموال،بچه هاى شما زيركترين بچّه ها،زنهاى شما قانعترين و در شوهردارى بهترين زنانند.خداوند آب را براى شما مسخّر كرده است كه براى بهتر شدن زندگى شما صبح و شب جريان دارد.دريا سبب افزونى اموال شماست.اگر صبر و شكيبايى داشته باشيد درخت طوبى براى شما سر فرود مى آورد و شما را در سايۀ گستردۀ خود قرار مى دهد.ولى حقّ اين است كه حكم خدا در بارۀ شما جريان يافته و قضاى خدا اجرا مى شود و نافذ است و خدا حسابها را سريع مى رسد،چنان كه خود فرموده است: «وَ إِنْ مِنْ قَرْيَةٍ إِلاّ نَحْنُ مُهْلِكُوها قَبْلَ يَوْمِ الْقِيامَةِ أَوْ مُعَذِّبُوها عَذاباً شَدِيداً كانَ ذلِكَ فِي الْكِتابِ مَسْطُوراً» (1).

«اى مردم بصره سوگند ياد مى كنم آنچه در ابتدا بدان شما را توبيخ كردم جز براى تذكّر و موعظه براى اعمال آينده نبود تا زود دست به كار آشوب نشويد چنان كه قبلاً شديد.خداوند به پيامبرش مى فرمايد: «وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ» (2).

آنچه از مدح و ستايش كه پس از نكوهش و موعظه براى شما گفتم نه به اين دليل بود كه از شما ترسيده باشم و يا در آنچه داريد طمع كرده باشم چه،اگر

ص:582


1- سورۀ بنى اسرائيل(17):آيۀ(58): [1]هيچ شهر و ديارى در روى زمين نيست جز آن كه پيش از ظهور قيامت اهل آن شهر را يا هلاك كرده يا به عذاب سخت معذّب مى كنيم.اين حكمى است كه در كتاب علم ازلى مسطور است.
2- سوره ذاريات(51):آيۀ(55):و [2]امّت را پند و تذكّر بده كه پند و تذكر براى مؤمنان سودمند است.

خدا بخواهد قصد ندارم در ميان شما بمانم زيرا حوادثى پيش مى آيد كه مرا ملزم به قيام مى كند و بين خود و خدا بهانه اى براى ترك قيام ندارم و شما از آن اطّلاعى نداريد تا اتّفاق بيفتد و من ناچارم در آنها وارد شوم چه آشكار باشند،چه نهان.

پس هر كس مى خواهد در دفع آن حوادث نصيبى داشته باشد دست به كار شود.

به جان خودم سوگند وارد شدن در دفع آن حوادث،جهاد پاك و خالص است كه كتاب خدا آن را براى ما روشن ساخته است.آنچه در مورد شهر شما گفتم از جانب خودم نبود كه به خاطر رويارويى با شما گفته باشم،بلكه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) روزى كه جز من با او كسى نبود به من فرمود:«اى على جبرئيل روح الامين مرا بر شانۀ خود بلند كرد تا زمين و مردم روى آن را ديدم و راز و رمز آنها را به من عطا كرد و به آنچه در اندرون و روى آنها است مرا آگاهى داد و بر من سنگين نيامد، چنان كه بر پدرم آدم ياد گرفتن اسماء حسنى سنگين نيامد،همان اسمهايى كه فرشتگان مقرّب ياد نگرفتند.من در كنار دريا سرزمينى را ديدم كه بصره ناميده مى شد و دورترين مكان به آسمان و نزديكترين مكان به آب بود،زودتر از هر جايى خراب مى شود و كثيف ترين خاكها را دارد و به شديدترين عذابها دچار مى شود.

در زمانهاى گذشته بارها در آب فرو رفته و در آينده نيز چنين خواهد شد.» پس از آن امام(علیه السلام)فرمود:«براى شما مردم بصره و قراى اطراف آن به وسيلۀ آب بلاى بزرگى خواهد رسيد و من جاى انفجار و جوشش آب را در آبادى شما مى دانم و به بلاهاى بزرگى كه بعد از اين شما را به زحمت خواهد انداخت آگاهم.پس هر كس وقت غرق شدن شهر در آب،از آن خارج شود به واسطۀ رحمتى است كه قبلاً از جانب خدا شامل حالش شده است و كسى كه در شهر بماند اگر چه اهل آن شهر نباشد به دليل گناهى است كه قبلاً مرتكب شده است و خدا به بندگانش ستم نمى كند .» تشبيه امام(علیه السلام)بلنديهاى مسجد بصره را كه از آب بيرون مى ماند به سينۀ

ص:583

كشتى و به قولى به شتر مرغ و به قولى ديگر به پرنده اى كه در امواج دريا سوار باشد ذكر كرده كه تشبيهات روشنى است و نياز به توضيح ندارد .حادثۀ غرق شدن بصره كه امام از آن خبر داده است،بنا به روايت نقل شده،بصره يك بار در زمان القادر باللّه غرق شد و يك بار ديگر در زمان،قائم بامر اللّه،شهر و هر كه در آن زندگى مى كرد بكلّى غرق و خانه ها خراب شد و جز بلنديهاى مسجد جامع، چنان كه امام(علیه السلام)خبر داده بود،باقى نماند و غرق شدن شهر از ناحيۀ خليج فارس و كوهى كه معروف به كوه شام است صورت گرفت،و اين پيشامد همان چيزى بود كه امام(علیه السلام)فرموده بود.

اين كه بصره از ناحيۀ خليج فارس غرق شده باشد مورد اشكال است زيرا امام(علیه السلام)فرموده است كه آب از خود بصره جوشش و جريان پيدا مى كند،آنجا كه فرمود:«من جايى جريان آب را در آبادى شما مى دانم».ظاهر گفتۀ امام اقتضا مى كند كه خرابى شهر از جاى ديگر(ناحيۀ خليج فارس)صورت نگرفته باشد، (البتّه)خدا بهتر مى داند.

فصل دوم
اشاره

أَرْضُكُمْ قَرِيبَةٌ مِنَ الْمَاءِ بَعِيدَةٌ مِنَ السَّمَاءِ- خَفَّتْ عُقُولُكُمْ وَ سَفِهَتْ حُلُومُكُمْ- فَأَنْتُمْ غَرَضٌ لِنَابِلٍ وَ أُكْلَةٌ لِآكِلٍ وَ فَرِيسَةٌ لِصَائِلٍ

لغات

سفه:رذيلۀ اخلاقى كه در مقابل صبر قرار گرفته است و به تزلزل و بى ثباتى منجر مى شود اكله:نام هر چيز خوردنى

ترجمه

«سرزمين شما به آب نزديك و از آسمان دور است.عقل شما سبك و فكرتان ابلهانه است و عجول هستيد[حلم خود را در جاى خود به كار نمى بريد] هدف هر تيرى،غذاى هر خورنده اى و هدف هر تيراندازى واقع مى شويد .»

ص:584

شرح

معناى فرموده امام(علیه السلام)كه فرمود:زمين شما به آب نزديك و از آسمان دور است از فرمايش رسول خدا قبلاً دانسته شد.نزديكى زمينشان به آب اشاره به اين است كه زمين بصره از سطح دجله پست تر است و به دريا نزديك،دجله نسبت به آن بلندتر است و اين وضعيّت دليل سرازير شدن آب به باغها و آب دادن نخلستانها روزى يك يا دو بار است.امّا دور بودن بصره از آسمان به دليل پست تر بودن آن از سرزمينهاى ديگر است.گفته اند دورترين نقطۀ زمين از آسمان زمينهاى كنار درياست و اين از چيزهايى است كه علم رصد بر آن دلالت دارد و علماى نجوم با استدلال آن را ثابت كرده اند.

بعضى از علما گفته اند كلام امام(علیه السلام)در اين جا براى نكوهش است و نظر به معناى ظاهر ندارد.چون اهل بصره داراى اوصاف نكوهيده اى بوده اند كه امام(علیه السلام)در بارۀ آنها بر شمرد.به اين دليل از نزول رحمت آسمان وجود الهى به دورند و مستحقّ نزول عذاب الهى اند.در عرف نيز صحيح است به كسى كه داراى اوصاف پست باشد گفته شود كه از آسمان به دور است.

فرموده است: خفّت عقولكم اشاره به اين است كه استعداد مردم بصره براى درك انواع مصالح خود اندك و عقلشان در نظم امور ضعيف است.غفلتشان از كارهاى لازم،موجب مى شود كه در كارهاى غير لازم عجله كنند و اين باعث وصف آنها به كند فهمى شده است.

فرموده است: سفهت حلومكم بيانگر توصيف مردم بصره به كم خردى،سبكى و كم صبرى است.

فرموده است: فانتم غرض لنابل و اكلة لاكل و فريسة لصائل صفات سه گانه فوق نتيجۀ سبك مغزى و كم ثباتى آنان است و به همين دليل به دنبال دو جملۀ قبل آورده است،زيرا هر كس قصد اذيّت آنها را داشته باشد،با

ص:585

آگاهى به كم خردى آنها در فهم مصالحشان،با نقشۀ صحيح بدان كار دست مى زند.

اين كه امام فرمود شما هدف هر تيرى هستيد كنايه از اين است كه هدف هر كسى كه بخواهد آنها را اذيّت كند واقع مى شوند.

و اين كه فرمود خوراك هر خورنده اى هستيد،كنايه از اين است كه هر كس بخواهد مى تواند در اموال و ثروت و نعمتهاى خداداديشان دست اندازى كند.و اين كه فرمود صيد هر صيّادى قرا مى گيريد،كنايه از اين است كه هر كس بخواهد مى تواند آنها را به دام اندازد و نابود سازد.

الفاظ:«غرض»،«اكله»و«فريسه»را براى مردم بصره استعاره آورده است و مناسبت تشبيه در آنها روشن است.

امام(علیه السلام)در اين گفتار رعايت سجع را فرمود به طورى كه در دو جملۀ اوّل و دو جملۀ بعدى سجع مطرّف و در سه جملۀ آخر سجع متوازى وجود دارد.

ص:586

14-از سخنان آن حضرت است

اشاره

در باز گرداندن زمينهاى زراعتى كه عثمان به اقوام خود بخشيده بود

:وَ اللَّهِ لَوْ وَجَدْتُهُ قَدْ تُزُوِّجَ بِهِ النِّسَاءُ وَ مُلِكَ بِهِ الْإِمَاءُ- لَرَدَدْتُهُ- فَإِنَّ فِي الْعَدْلِ سَعَةً- وَ مَنْ ضَاقَ عَلَيْهِ الْعَدْلُ فَالْجَوْرُ عَلَيْهِ أَضْيَقُ

ترجمه

«به خدا سوگند اگر به اموال مسلمين دست يابم اگر چه مهر زنان شده باشد يا به وسيلۀ آنها كنيزان خريدارى شده باشد آنها را به بيت المال برخواهم گرداند،زيرا در عدالت گشايش همگانى است.آن كه عدالت را سختى و تنگنا مى داند ستم برايش سخت تر و تنگناى بيشترى دارد »

شرح

اين فصل با فصلهاى بعدى از خطبه هاى امام(علیه السلام)پس از قتل عثمان و بيعت مردم با امام(علیه السلام)در مدينه ايراد شده است.اين بخش از كلام وى در اين جا با كم و زياد وارد شده و آغاز اين بخش از خطبه اين است:«آگاه باشيد هر قطعه زمينى كه عثمان بخشيده است يا مالى كه از بيت المال مسلمين برداشته بايد بدان باز گردد.چيزهايى كه مهر زنان شده و در شهرها پراكنده شده است باز مى گردانم،زيرا اگر حقّ به كارها گشايش نبخشد،باطل هرگز نخواهد

ص:587

بخشيد»ما بزودى تمام اين خطبه را در يكى از فصلهاى آينده به خواست خدا، خواهيم آورد.

بايد دانست كه اين كلام امام(علیه السلام)نشانۀ عزم استوارى است كه با قسم به خداوند تأكيد شده مبنى بر اين كه زمينهايى را كه عثمان به اقوامش بخشيده است باز خواهد گرداند.سپس كسانى را كه بناحق زمين دريافت كرده اند به اين حقيقت توجّه مى دهد كه در عدالت گشايش است و عدل خدا ايجاب مى كند كه براى گشايش امور مسلمين آن زمينها را بازگرداند.گشايش امور مردم كنايه از اجراى عدل و بازگرداندن اراضى غصب شده و اموال تاراج رفته به بيت المال مسلمين است.بنا بر اين لازم است غاصبان تسليم دستورات خدا و عدل شوند،زيرا در عدالت گشايشى است براى نظام دنيا كه مظلوم با رسيدن به حقّش راضى مى شود و ظالم نيز مى فهمد كه آنچه از او گرفته مى شود از آن او نبوده است و علم ظالم بر اين امر با ترس واقعى حاصل مى شود،هر چند شيطان نفسش در موقع ردّ اموال غصب شده عدالت را در نظرش سختى و تنگنا جلوه دهد با اين كه عدالت فطرتاً مورد رضا و پسند انسان است.بنا بر اين اگر عدالت را تنگنا فرض كرده و رضا ندهد،ستم در دنيا و آخرت تنگناى بيشترى مى آفريند،زيرا قهراً اموال غصب شده از او گرفته مى شود و ستم او سبب اين تنگنا براى او خواهد شد.همانا اوامر و نواهى الهى بر انسانها محيط است و مانع تصرّفات باطل مى شود.زمانى كه عدل اجرا شود مى داند چيزى را از او گرفته اند كه از آن او نيست و هر گاه بر او ستمى شود مى داند كه چيزى را از او گرفته اند كه نبايد مى گرفتند.شكّ نيست گرفتن چيزى كه نبايد بگيرند بر نفس انسان دشوارتر است از گرفتن چيزى كه بايد بگيرند و اين يك امر وجدانى است.

معناى الفاظى كه در خطبه آمده است با آنچه ما در اين جا ذكر كرديم نزديك به هم است،جز اين كه ضمير در«انّه»و«لم يسعه»در عبارت ما به مال باز مى گردد.

ص:588

بايد دانست كه عثمان زمينهاى زيادى از بيت المال را به گروهى از بنى اميّه و ديگران از صحابه واگذار كرد عمر نيز همين كار را كرد ولى مشهور است كه عمر به خاطر جهاد در راه خدا و ترغيب مردم به آن،اين كار را انجام داد و همين اختلاف عمل عمر با عثمان سبب شد كه على(علیه السلام)فقط زمينهاى بخشيده شده به وسيلۀ عثمان را به بيت المال برگرداند.و توفيق از جانب خداست.

ص:589

15-از خطبه هاى آن حضرت كه به هنگام بيعت مردم با او در مدينه ايراد فرموده است

اشاره

:ذِمَّتِي بِمَا أَقُولُ رَهِينَةٌ «وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ» - إِنَّ مَنْ صَرَّحَتْ لَهُ الْعِبَرُ عَمَّا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْمَثُلاَتِ- حَجَزَتْهُ التَّقْوَى عَنْ تَقَحُّمِ الشُّبُهَاتِ- أَلاَ وَ إِنَّ بَلِيَّتَكُمْ قَدْ عَادَتْ كَهَيْئَتِهَا يَوْمَ بَعَثَ اللَّهُ نَبِيَّهُ- ص وَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَةً- وَ لَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَةً وَ لَتُسَاطُنَّ سَوْطَ الْقِدْرِ- حَتَّى يَعُودَ أَسْفَلُكُمْ أَعْلاَكُمْ وَ أَعْلاَكُمْ أَسْفَلَكُمْ- وَ لَيَسْبِقَنَّ سَابِقُونَ كَانُوا قَصَّرُوا- وَ لَيُقَصِّرَنَّ سَبَّاقُونَ كَانُوا سَبَقُوا- وَ اللَّهِ مَا كَتَمْتُ وَشْمَةً وَ لاَ كَذَبْتُ كِذْبَةً- وَ لَقَدْ نُبِّئْتُ بِهَذَا الْمَقَامِ وَ هَذَا الْيَوْمِ- أَلاَ وَ إِنَّ الْخَطَايَا خَيْلٌ شُمُسٌ حُمِلَ عَلَيْهَا أَهْلُهَا- وَ خُلِعَتْ لُجُمُهَا فَتَقَحَّمَتْ بِهِمْ فِي النَّارِ- أَلاَ وَ إِنَّ التَّقْوَى مَطَايَا ذُلُلٌ حُمِلَ عَلَيْهَا أَهْلُهَا- وَ أُعْطُوا أَزِمَّتَهَا فَأَوْرَدَتْهُمُ الْجَنَّةَ- حَقٌّ وَ بَاطِلٌ وَ لِكُلٍّ أَهْلٌ- فَلَئِنْ أَمِرَ الْبَاطِلُ لَقَدِيماً فَعَلَ- وَ لَئِنْ قَلَّ الْحَقُّ فَلَرُبَّمَا وَ لَعَلَّ وَ لَقَلَّمَا أَدْبَرَ شَيْءٌ فَأَقْبَلَ قال؟السيد الشريف؟و أقول- إن في هذا الكلام الأدنى من مواقع 273 الإحسان- ما لا تبلغه مواقع الاستحسان- و إن حظ العجب منه أكثر من حظ العجب به- و فيه مع الحال التي وصفنا زوائد من الفصاحة- لا يقوم بها لسان و لا يطلع فجها إنسان- و لا يعرف ما أقول إلا من ضرب في هذه الصناعة بحق- و جرى فيها على عرق- «وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ»

فصل اول
لغات

سفه:رذيلۀ اخلاقى كه در مقابل صبر قرار گرفته است و به تزلزل و بى ثباتى منجر مى شود.

اكله:نام هر چيزى خوردنى

ص:590

مقدمۀ شرح

به نظر ما(شارح)اين بخش از خطبه بخشى از خطبه اى است كه قبلاً به آن اشاره كرديم[در خطبۀ 14]و بخشى از خطبۀ آينده است و ما اينك تمام آن را مى آوريم تا معنى روشن شود.

سپاس خداوندى را سزاست كه بهترين حمد شايسته اوست و بالاترين بزرگوارى شأن اوست،خداى يگانۀ بى نياز،استوانه هاى عرش را به پاداشت و با درخشش نور خورشيد جهان را روشن و استوار ساخت،زمين را خلق كرد و آن را مسخّر كسانى قرار داد كه بر روى آن گام نهادند،گواهى مى دهم كه خدايى جز او نيست.و شريكى ندارد و شهادت مى دهم كه محمّد(صلی الله علیه و آله)بنده و فرستادۀ اوست.او را با نورى تابنده و روشنايى درخشان براى هدايت مردم فرستاد به لحاظ ويژگيهاى اخلاقى برترين مردم،و بالاترين شرف خانوادگى را داشت.

حق هيچ مسلمان و مظلمه هيچ صاحب حقى بر او قرار نگرفت بلكه حق او ضايع و مورد ستم واقع شد.پس از حمد خدا و درود پيامبر،اوّل كسى كه مظلمه گناه به گردن گرفت دختر آدم بود كه جايگاه نشستن او به اندازۀ يك جريب و داراى 20 انگشت بود و دو ناخن به اندازۀ دو چنگال داشت.خداوند بر او شيرى را همچون فيل و گرگى را همچون شتر و بازى را همچون حمار مسلّط ساخت.اين اتفاق در آغاز خلقت پيش آمد سپس او را كشتند.خداوند ستمگران را بر زشتى اعمالشان تنبيه مى كند،به همين دليل خداوند فرعون و هامان و قارون را به گناهانشان كشت.آگاه باشد كه گرفتارى و بلا به شما بازگشته به همان گونه كه در روزگار بعثت پيامبرتان وجود داشت.سوگند به آن كه پيامبر را به حق برانگيخت به سختى در هم آميخته مى شويد و سپس بشدّت غربال مى شويد و چنان كه كفگير طعام ديگ را بر هم مى زند با يكديگر آميخته خواهيد شد تا عزيز شدگان بى جهت،خوار شوند و خوارشدگان به ناحق عزّت يابند.جلو افتادگان به ناحق به عقب بازگردند و عقب نگه داشته شدگان جلو

ص:591

افتند.به خدا سوگند چيزى را پنهان نكردم و ابداً دروغ نگفتم،من اين روز و اين وضع را از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيده ام.آگاه باشيد!گناهان اسبهاى سركش و افسار گسيخته اى هستند كه سواران خود را وارد آتش مى كنند و تقوا و پرهيزگارى مركب آرامى است كه افسار خود را به دست سوارش سپرده و او را از رنج و غم خلاص كرده به سايۀ گسترده اى مى رساند،درهاى بهشت باز مى شود و نگهبانان بهشت مى گويند: «سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ» (1).

كسى به من اين آگاهى را داده كه من شريك پيامبرى او نيستم و توبۀ هيچ كس پذيرفته نيست مگر به وسيلۀ پيامبرى كه از جانب خدا مبعوث شده باشد و چه كسى بعد از پيامبر،نجاتبخش تر از او از آتش جهنم است؟اى مردم كتاب خدا و سنّت پيامبر را هيچ كس جز مطابق نفس خود رعايت نمى كند و مردم امتحان مى شوند و بنابه نتيجۀ امتحان در بهشت يا جهنّم وارد خواهند شد.

(مردم سه دسته اند)يا اهل نجاتند،و يا اميد به نجات دارند،و يا گرفتار در آتشند و براى هر يك از اينها اهلى وجود دارد.به جان خودم قسم اگر باطل طرفدار فراوان دارد از قديم چنين بوده است و اگر اهل حق اندك است؟شايد از قبل چنين بوده است و كم اتّفاق مى افتد كه حق طرفدار فراوان پيدا كند.

اگر اختيار شما را در امر خلافت به شما برگردانند شما از نيكبختان خواهيد بود و ما هم جز براى همين امر تلاش نمى كنيم.كارهايى در گذشته اتّفاق افتاد كه شما در آن ميل داشتيد و در نزد من رأى شما پسنديده نبود و اگر من بخواهم گفتنيها را بگويم مطّلعم.خدا از گناه شما بگذرد.آن دو نفر روزگارشان گذشت و سوّمى به جاى آنها نشست كه مانند كلاغ،همّتش شكمش بود.واى بر او،اگر بالهايش قطع مى گرديد و سرش بريده مى شد به نفعش بود.

ص:592


1- سورۀ زمر(39):آيۀ(73): [1]سلام بر شما،گوارا باد اين نعمتها برايتان وارد بهشت شويد و جاودانه بمانيد .

مردم امتحان مى شوند و بهشت و جهنّم در پيش رويشان است.(و در همين رابطه مردم به سه دسته تقسيم مى شوند)تلاش كنندۀ موفّق و خواهان اميدوار(به بهشت مى روند)و كوتاهى كننده از فرمان خدا به جهنّم مى رود.اين سه تا و دو تاى قبلى مى شوند پنج تا كه ششمى ندارد.فرشتگان پرواز كننده و پيامبرى كه هدايت كننده است از اين اقسام به حساب نمى آيند.آن كه ادّعاى باطل كرد هلاك شد و آن كه افترا بست ضرر كرد.به چپ و راست رفتن گمراهى است و راه حقيقى راه وسط است.و بر همين راه وسط رفتن،(نه چپ روى و نه راست روى)كتاب خدا و دستورات پيامبر استوار است.آگاه باشيد كه خداوند تربيت اين امّت را تازيانه و شمشير قرار داده است،هيچ امامى در اين موضوع كوتاهى نمى كند.در خانه هاى خود بمانيد و رابطۀ بين خود را اصلاح كنيد،توبه در پشت سر شماست.هر كس رو در روى حق بايستد هلاك مى شود.بدانيد هر قطعه زمينى كه عثمان بخشيده باشد و آنچه از بيت المال گرفته باشد،به بيت المال برمى گردد.اگر مالى را بيابم كه مهر زنان شده و يا به سرزمينهاى دور بخشيده شده باشد به بيت المال برمى گردانم زيرا اگر حق سبب گشايش امور نشود باطل هرگز سبب گشايش نخواهد شد.اين سخن من است و براى شما و خود طلب آمرزش مى كنم (1).» اين بخش از خطبه را در خطبۀ 14 توضيح داديم،اينك به تفسير آن برگشته و مى گوييم:

تتمۀ لغات

الذّمة:حرمت،عهد و پيمان الرّهينة:گرو الزّعيم:ضامن.در حديث آمده است كه زعيم به معناى تاوان دهنده است.

مثلات:كيفرها.

الحجر:بازداشتن و مانع شدن.

ص:593


1- خطبۀ ذكر شده در ايثار مفيد است و ابن ابى الحديد با تغيير الفاظ،آن را شرح داده است.

قحّم فى الامر و تقحّمه:خود را بدان گرفتار ساخت.

هيأت:چگونگى،صفت بلبلة:مخلوط شدن الغربلة:آرد و جز آن را نخاله گرفتن و غربال كردن،به معناى قتل نيز آمده است ساط القدر:بهم زدن طعام ديگ با وسيله اى و چرخاندن آن.

وشمة:كلمه وسمه:علامت و اثر فلان:يرعى على نفسه:به حساب خود برسد شمس:جمع شموس و به معناى حيوانى است كه وقت سوار شدن مانع مى شود تأوّد:حركت سنگين و با ثبات زلول:بى حركت و رام كلوح:كسى كه در يأس و شكستگى ناراحت است.

امر الباطل:باطل زياد شد

ترجمه

«در گرو آنچه مى گويم هستم و خودم ضامن آنم.هر كس از پيشامدهاى ناگوار روزگار عبرت آموخت به هنگام قرار گرفتن در شبهات،تقوا وى را حفظ خواهد كرد.

آگاه باشيد كه گرفتارى و بلا به شما بازگشته همان گونه كه در روزگار بعثت پيامبرتان وجود داشت.سوگند به آن كه پيامبر را به حق برانگيخت بسختى در هم آميخته خواهيد شد تا اين كه عزيزان بى جهت خوار شدند و خوار شدگان بنا حق عزّت يابند،افتادگان به ناحق به عقب باز گردند و عقب نگه داشته شدگان جلو افتند.به خدا سوگند چيزى را پنهان نكردم و ابداً دروغ نگفتم،من اين روز و اين وضع را از پيامبر شنيده ام.

آگاه باشيد،گناهان،اسبهاى سركش و افسار گسيخته اى هستند كه سواران خود را وارد آتش مى كنند.و تقوا و پرهيزكارى مركب آرامى است كه افسار خود را به دست سوارش سپرده و او را وارد بهشت مى كند حق و باطل هر يك طرفدارانى دارد.اگر باطل اكثريت دارد از قديم چنين بوده است و اگر حق طرفداران كمى دارد چه بسا هميشه چنين بوده است و كم اتفاق مى افتد كه حق طرفدار فراوان پيدا كند».

ص:594

شرح

سيّد رضى در بارۀ كلام امام(علیه السلام)مى گويد:اين كلام مختصر مواردى از نيكويى سخن را داراست كه تحسين تعريف كنندگان از روى فهم به پايۀ آن نمى رسد و بهره شگفتى از اين كلام بيشتر از بهرۀ خودپسندى است و در عين حال داراى ويژگيهايى از فصاحت است كه تاكنون بر هيچ زبانى جارى نشده است و هيچ انسانى بر عمق آن اطلاع نيافته.كسى كه از دانش فصاحت بهره اى ندارد آنچه ما در بارۀ اين كلام گفتيم درك نمى كند،مگر داراى ذوق سرشار باشد، و در هر صورت جز دانشمندان بلندى اين سخن را درك نمى كنند .

امام(علیه السلام)در اين قسمت از خطبه عبرت گرفتن را براى رعايت تقوا لازم دانسته و به صورت قضيّۀ شرطيّه متّصله توجّه داده است كه عبرت گرفتن وسيلۀ رسيدن به تقواست.صورت قضيه شرطيّه متّصله چنين است:هر كس از پيشامدهاى ناگوار عبرت بگيرد تقوا او را از افتادن در شبهات باز مى دارد چگونگى ارتباط بين عبرت گرفتن و تقوا به اين صورت است:هر كس كه در توجّه به حقايق، عقل راهنمايش باشد و نور بصيرت او را بر مشاهدۀ آفات دنيا آماده سازد و از دگرگونى حالات عبرتها به دست آورد و از كسانى كه همّت خود را به دنيا منحصر كرده و دنيا را جاى هميشگى خود دانسته اند پند گيرد،خواهد ديد كه همۀ امور دنيا باطل و سايه هايى زوال پذيرند.بنا بر اين خداوند ترس و تقواى خود را در دل چنين شخصى مى افكند و اين ترس از خدا او را از افكننده خود در امور باطل و بى دوام باز مى دارد و نور حق بر لوح نفسش به خاطر همين پند گرفتن مى تابد.

بنا بر اين لازمۀ تقوا به دور ماندن از شبهات است.امام(علیه السلام)با لفظ شبهات اشاره فرموده است به امور دنيوى باطل و بى دوام كه حق و ثابت و بادوام تصوّر مى شوند و قوّۀ خيال امور باطل را به حق مشتبه مى سازد و به همين دليل شبهات را شبهات ناميده اند.

ص:595

و مى دانيم قوّۀ تعقّلى كه از اسارت هواى نفس خارج باشد بر تشخيص حق از شبهات نيرومند خواهد بود.

امام(علیه السلام)رابطۀ عبرت و تقوا را با اين جمله كه:«من صحّت اين حقيقت را بر عهده مى گيرم و درستى آن را ضمانت مى كنم»تأكيد مى كند و كلمۀ«رهن»را به عنوان استعاره براى اين ضمانت به كار برده است چنان كه در قول خداى تعالى به همين معنى به كار رفته است كه: «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ» .

چه بسا حقيقت تقوا بر انسان پوشيده باشد،بدين لحاظ تعريفى از تقوا آورده و مى گوييم:تقوا بر حسب عرف شرعى به ترس از خداوند تعالى بستگى دارد.بدين توضيح كه شخص متّقى از آنچه سبب دورى از خدا و توجّه به دنيا و زينتهاى آن مى شود پرهيز مى كند و از روى قصد از خدا روى برنمى گرداند، و چنان كه دانسته شده،ترك و دورى از دنيا زهد حقيقى است و تقوا وسيلۀ آن است،بنا بر اين تقوا برترين قدرت براى نزديكى به خدا و بزرگترين مانع بى توجّهى به خداست،تقوا به معناى ترس از خدا در اوّل سورۀ نساء آمده است: «يا أَيُّهَا النّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ» :«اى مردم از خدا بترسيد»،و به همين معنى در اول سورۀ حجّ و شعرا نيز آمده است: «إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ نُوحٌ أَ لا تَتَّقُونَ» :وقتى كه برادر آنها«نوح» به آنها گفت آيا از خدا نمى ترسيد؟،و همچنين در سخن هود و صالح و لوط و شعيب به مردمشان همين معنى منظور شده،و در سورۀ عنكبوت از قول ابراهيم تقوا به همين معنى آمده است: «إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ اعْبُدُوا اللّهَ وَ اتَّقُوهُ» (1)، «اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» (2)، «تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوى» (3)،در ديگر آيات قرآن نيز تقوا به همين معنى آمده است،هر چند بعضى از مفسّران گاهى تقوا را به معناى

ص:596


1- سورۀ عنكبوت(29):آيۀ(16): [1]ابراهيم به قوم خود گفت خدا را بندگى كنيد و از او بترسيد.
2- سورۀ آل عمران(3):آيۀ(102): [2]از خدا آن چنان كه شايستۀ اوست بترسيد.
3- سورۀ بقره(2):آيۀ(197): [3]توشه برگيريد بهترين توشه ترس از خداست.

ايمان گرفته اند چنان كه در اين آيه آمده است: «أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوى» (1)،و گاهى تقوا را به معناى توبه گرفته اند: «وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا» (2)و گاهى تقوا را به معناى ترك معصيت گرفته اند مانند: «وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها وَ اتَّقُوا اللّهَ» (3).

حال كه معناى تقوا را دانستى بدان كه امام(علیه السلام)آنها را به لزوم رعايت تقوا آگاه مى كند كه تقوا رهايى بخشنده از شبهات است و به آنها يادآور مى شود كه در شبهات غرقند كه: الا و انّ بليّتكم قد عادت كهيأتها يوم بعث اللّه نبّيه .مقصود حضرت از بلاياى آنها تشتّت آرا و اختلاف نظر و نداشتن الفت و متّحد نبودن در يارى رساندن به دين خداست،آنها شبهات القا شده از سوى شيطان را پذيرفتند و وسوسه هاى شيطان را به دل راه داده و مغلوبش شدند.و اين از بزرگترين امتحاناتى است كه خداوند بندگان خود را بدان مى آزمايد.در اين باره خداوند متعال مى فرمايد: «وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ» (4).اينها شبيه امورى هستند كه در زمان بعثت پيامبر(صلی الله علیه و آله)در ميان مردم رواج داشت و در ضمن اين گفتار آنها را متوجّه مى سازد كه با داشتن اين حالت،تقوايى ندارند.بعد از آن كه معلوم شده دورى از شبهات از لوازم تقواست بنا بر اين افتادن آنها به شبهات موجب سلب تقوا از آنها شده بود،امام(علیه السلام)بعد از اين كه افتادن آنها را در شبهات به دليل نداشتن تقوا بيان مى فرمايد با قسم جلاله در بلا افتادن آنها را به خاطر عدم يارى دين و پيروى از هواهاى نفسانى اعلام داشته و سه نوع بلا را به ترتيب زير يادآور مى شود :

1-بلبله:كنايه از كارهايى است كه بنى اميّه و ديگر امراى ستمگر انجام

ص:597


1- سورۀ فتح(48):آيۀ(26):آنها را بر ايمان وادار كرد.
2- سورۀ اعراف(7):آيۀ(96):و [1]اگر اهل قرا ايمان بياورند و توبه كنند.
3- سورۀ بقره(2):آيۀ(189): [2]از در خانه ها وارد شويد و معصيت نكنيد.
4- سورۀ انبيا(21):آيۀ(35): [3]ما شما را با خير و شرّ مى آزماييم و به ما باز مى گرديد.

دادند مانند ايجاد غمهاى كشنده،عدم امتياز صالحان از ناصالحان،بالا بردن موقعيّت اجتماعى اراذل و اوباش و خوار و پست ساختن بزرگان از مقام و منزلتى كه داشتند .

2-غربله،گويا كنايه از در آميختن آنها و مورد آزمايش قرار دادن آنها به وسيلۀ دشواريها و كشته شدن در راه خداست همچنان كه بسيارى از صحابه و تابعين اين چنين آزموده شدند.در اين عبارت عمل آنها به غربال شدن آرد تشبيه شده است كه خالص از ناخالص جدا مى شود.به همين دليل لفظ غربال براى آزمايش و جدا شدن حق از باطل استعاره آورده شده است.در دو جملۀ فوق سجع متوازى وجود دارد .

3-افراد جامعه زير و رو شوند چنان كه محتواى ديگ به وسيلۀ كفگير زيرورو مى شود تا افراد پايين جامعه بالا آيند و بالعكس.در اين جا لفظ«سوط» براى منظور ياد شده استعاره به كار رفته،زيرا صاحبان جور كه بعد از حضرت آمدند بر مردم ستم و اهانت روا داشتند و قواعد اجتماعى را به ضرر مردم تغيير دادند.جملۀ سوم از نظر معنى به جملۀ اوّل نزديك است .

فرموده است: و ليسبقنّ سابقون كانوا قصّروا و ليقصرنّ سبّاقون كانوا سبقوا اين سخن امام(علیه السلام)اشاره به تغييراتى است كه در جريان حوادث زمان براى مردم پيش آمد.بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند مقصود امام از مقصّران كسانى هستند كه به سوى گروهى رفتند كه آنها از يارى امام(علیه السلام)در آغاز امر پس از وفات رسول خدا،خوددارى كردند و آن گاه امام(علیه السلام)را در زمان خلافتش يارى دادند و با آن حضرت در جنگها شركت كردند.و منظور امام از سابقين كسانى هستند كه امام(علیه السلام)را يارى ندادند و او را تنها گذاشتند و از او روى برتافتند و با او جنگيدند.احتمال دارد منظور امام(علیه السلام)عموم افرادى باشند كه در گرويدن به اسلام سابقه داشتند ولى امام(علیه السلام)را يارى نكردند.بنا بر اين مقصّران با سابقۀ

ص:598

مخالفت كسانى هستند كه بعداً عنايت الهى دست آنها را گرفت و توفيق جديّت در طاعت خدا يافتند و از اوامر خداوند پيروى كردند و از ارتكاب نواهى خدا دورى جستند با اين كه در آغاز در يارى امام(علیه السلام)كوتاهى كردند.عكس اينها كسانى هستند كه در آغاز امر در يارى امام(علیه السلام)و اطاعت خدا دامن به كمر زدند(مانند طلحه و زبير)ولى بعداً هواى نفسانى آنها را از راه قبلى منحرف كرد و راه شيطان را پيمودند و در نتيجه سابقۀ ايمانى آنها به تقصير و انحراف از دين تبديل شد .

فرموده است: و اللّه ما كتمت وشمة و لا كذبت كذبة .

امام(علیه السلام)سوگند ياد مى كند كه آنچه از پيامبر خدا در بارۀ حوادث شنيده است پوشيده نمى دارد و هر حقيقتى كه براى او بيان شده است و گفتنش مباح باشد بيان مى كند و هرگز دروغ نمى گويد.و اين سوگند گواهى است بر درستى خبرهايى كه اتفاق افتاده يا بزودى اتّفاق مى افتد و مقدّمه اى است براى آنچه پس از اين خواهد بود،چنان كه مى فرمايد:«من به امر خلافت و اجتماع و بيعت مردم با خودم از جانب پيامبر(صلی الله علیه و آله)با خبر شدم.» بيان اين جمله براى نشان دادن تنفّر مردم از باطل و گرايش آنها به حق و پايدارى آنها در پيروى از امام(علیه السلام)است .سپس آنها را به رعايت تقوا امر مى كند و از عاقبتى كه برايشان پيش مى آيد خبر مى دهد كه به طور حتم دچار بلا و شبهه مى شوند،بنا بر اين لازم است كه از خطاها دورى كنند و به پرهيزگارى بپردازند و توجّه مى دهد كه خطا مقدمۀ انحراف و تقوا مقدمۀ نجات است كه:الا و انّ الخطايا خيل شمس حمل عليها اهلها و خلعت لجمها فتقحّمت بهم فى النّار.

نخست امام(علیه السلام)لفظ«خيل»را براى خطاها به كار مى برد و سپس آن را به صفت نفرت آور چموش و سركش و حالتى كه مانع از سوار شدن انسان بر آن مى شود توصيف فرموده كه علاوه بر چموشى لجام گسيخته نيز هست.مناسبت استعاره روشن است،زيرا اسب چموش افسار گسيخته فراوان اتّفاق افتاده كه

ص:599

سوارش را به بيراهه برده و به هلاكت رسانده است.همچنين مرتكب خطا چون بر غير نظام شريعت رفتار مى كند و زمام امور شريعت را رها ساخته و به حدود دين عمل نمى كند سرانجام چنين وضعى افتادن در بزرگترين مهلكه يعنى جهنّم است و اين استعارۀ لطيفى است .

فرموده است: الا و انّ التّقوى مطايا ذلل حمل عليها اهلها و اعطوا ازمّتها فاوردتهم الجنّة .

در اين عبارت امام(علیه السلام)لفظ«مطايا»را با صفت زيباى«رام»كه موجب ميل به آن مى شود استعاره آورده و هيأتى را كه زيبندۀ سواره است يعنى در دست داشتن افسار ترسيم فرموده است و با زمام به حدود شريعت كه پرهيزگار آن را رعايت كرده و از آن تجاوز نمى كند اشاره كرده است و چون مركب رام سوارش را طبق نظم شايسته حركت مى دهد و از راه راست بيرون نمى رود و داراى مهارى است كه راكب مى تواند آن را از انحراف بازدارد،بنا بر اين سوار خود را نهايتاً به مقصد مى رساند.تقوا نيز نسبت به متّقى چنين است كه سالك الى اللّه به وسيلۀ تقوا به آسانى و آسودگى راه حق را مى رود و در موارد هلاك بر هواى نفس خود مسلّط است و از آن پيروى نمى كند،بنا بر اين هواى نفس در اختيار او،و همچون مركب رامى است و رعايت حدود خدا سبب ايجاد ملكۀ تقوا و استمرار آن مى شود و بدين سان تقوا شبيه مهارى است كه مركب نفس را به اختيار در مى آورد در اين كه تقوا صاحب خود را به سلامت به سعادت ابدى مى رساند شبيه مركبى رام است كه سوار خود را به مقصد مى رساند.در هر دو مورد(تشبيه خطا،به اسب چموش و تقوا به مركب رام)استعارۀ محسوس براى معقول است.پس از آن امام(علیه السلام)توضيح مى دهد كه دو راه براى رفتن وجود دارد:راه خطا و راه تقوا و پس از آن حق و باطل را بيان داشته و تقوا را همان حق،و باطل را همان خطا معرفى مى فرمايد.سپس مى فرمايد براى هر يك از راههاى حق و باطل راهروانى

ص:600

است و بر حسب آنچه در لوح محفوظ با قلم قضاى الهى مقدّر شده است هر دسته راهى را مى روند،چنان كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«هر كس شايسته چيزى است كه براى آن آفريده شده است . (1)» فرموده است: فلئن امر الباطل لقديما فعل و لئن قلّ الحق فلربّما و لعلّ اين سخن به منزلۀ اين است كه خود و پيروان حق را معذور دانسته است و فراوانى اهل باطل را مذمّت و نكوهش فرموده،زيرا كمى ياران حق در زمان خلافت على(علیه السلام)چيز تازه اى نبوده است كه من بكوشم آن را بر اهل باطل انكار كنم تا موجب شود كه حق را نشنوند و عمل نكنند،و در سخن امام(علیه السلام)كلمۀ «لربّما و لعلّ»توجّه به اين است كه هر چند حق طرفداران اندكى دارد ولى اميد است كه زياد شوند و افزودن كلمۀ تمنّى بعد از ربّما كه حرف تقليل است خبر دادن از كمى ياران حق مى باشد با اميد زياد شدن و آرزوى فراوان شدن طرفداران حق .و با عبارت، و لقلّما ادبر شيء و اقبل ،بعيد دانستن برگشت حق را به قوّت و كثرت بعد از ضعف و قلّت بيان مى دارد،زيرا لازمۀ از ميان رفتن استعداد چيزى از ميان رفتن وجود شيئى است.حقيقت نيز به قلوبى وارد مى شود كه با صفا بوده و آمادگى پذيرش آن را داشته باشند،بنا بر اين هر گاه اهل حق خود بميرند و يا دلهايشان بميرد استعداد حق كاهش مى يابد و ضمير باطنشان سياه مى شود.اين جاست كه نور حق شكسته مى شود و سياهى باطل به خاطر وجود زمينه و استعداد،فراوان مى شود.روشن است كه در چنين وضعيّتى بازگشت حق و نورانيّت آن پس از پشت كردن حق و روى آوردن ظلمت باطل،امر بعيدى است.

احتمال بسيار اندكى است كه زمينه و استعداد قبول حق بازگردد و اميد مى رود كه حق با نيرومندى بازگردد و لوح و ضمير دلها به وسيلۀ انوار حق روشن شود و بر

ص:601


1- كل ميسّر لما خلق له.

باطل حمله آورد و آن را از ميان ببرد كه باطل رفتنى است،و اين كار بر خدا مشكل نيست.

امام(علیه السلام)در اين كلام متوجّه مى دهد كه مردم همراه حق باشند و بدان قيام و عمل كنند تا حق به خاطر زبونى آنها از ميان نرود كه جبران آن برايشان ممكن نخواهد بود.

فصل دوم
اشاره

شُغِلَ مَنِ الْجَنَّةُ وَ النَّارُ أَمَامَهُ- سَاعٍ سَرِيعٌ نَجَا وَ طَالِبٌ بَطِيءٌ رَجَا- وَ مُقَصِّرٌ فِي النَّارِ هَوَى- الْيَمِينُ وَ الشِّمَالُ مَضَلَّةٌ وَ الطَّرِيقُ الْوُسْطَى هِيَ الْجَادَّةُ- عَلَيْهَا بَاقِي الْكِتَابِ وَ آثَارُ النُّبُوَّةِ- وَ مِنْهَا مَنْفَذُ السُّنَّةِ وَ إِلَيْهَا مَصِيرُ الْعَاقِبَةِ- هَلَكَ مَنِ ادَّعَى وَ «خابَ مَنِ افْتَرى» - مَنْ أَبْدَى صَفْحَتَهُ لِلْحَقِّ هَلَكَ عِنْدَ جَهَلَةِ النَّاسِ - وَ كَفَى بِالْمَرْءِ جَهْلاً أَلاَّ يَعْرِفَ قَدْرَهُ- لاَ يَهْلِكُ عَلَى التَّقْوَى سِنْخُ أَصْلٍ- وَ لاَ يَظْمَأُ عَلَيْهَا زَرْعُ قَوْمٍ- فَاسْتَتِرُوا فِي بُيُوتِكُمْ «وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ» - وَ التَّوْبَةُ مِنْ وَرَائِكُمْ- وَ لاَ يَحْمَدْ حَامِدٌ إِلاَّ رَبَّهُ وَ لاَ يَلُمْ لاَئِمٌ إِلاَّ نَفْسَهُ

لغات

جادّه:بزرگراه صفحه:جانب،مقابل سنخ:اصل،اساس،مثبت،استوارى.

ذات البين:حقيقت هر چيز خيبة:به مطلوب دست نيافتن

ترجمه

«كسى كه بهشت و جهنم را در پيش رو دارد سرگرم امورى است(مردم در پيمودن اين دو راه به سه دسته تقسيم مى شوند)دسته اى(در زمينۀ بهشت)تلاش مى كنند و زود نجات مى يابند.و دسته اى حق را طالبند و اميدوار آمرزشند ولى كند حركت مى كنند و دسته اى ديگر در وظايف الهى كوتاهى دارند و بالاخره به جهنم در خواهند افتاد.

به راست و چپ رفتن گمراهى است و راه وسط جاده حقّ است كه كتاب

ص:602

خدا و سنّت نبوّت بر آن استوار است و خاستگاه سنّت و پايان همۀ كارهاى بدان باز مى گردد.

هر كس به ناحق ادّعا كند هلاكت مى شود،هر كس بر حق افترا ببندد زيان مى بيند و به مطلوب نمى رسد،و هر كس حقّ را اظهار كند هلاك مى شود.در نادانى شخص همين بس كه قدر خود را نشناسد.هر كه بر تقوا استوار ماند هلاك نمى شود كشتۀ قومى كه بر اساس تقوا باشد تشنه نمى ماند(هر عملى كه بر مبناى حق باشد ضايع نمى شود.)بنا بر اين در خانه هايتان بمانيد و اختلافات خود را اصلاح كنيد كه توبه در پشت سر شماست.هيچ كس جز پروردگارش را نستايد و هيچ نكوهشگرى جز خودش را ملامت نكند».

شرح

ما اين بخش از خطبه را قبلاً توضيح داديم.

بايد توجّه داشت كه معناى جملۀ اوّل اين بخش از خطبه اين است:آن كه بهشت و جهنم را در پيش رو دارد در حقيقت داراى نوعى سرگرمى است كه او را از انديشۀ غير از بهشت و جهنّم باز مى دارد.بنا بر اين لازم است كه به چيزى جز بهشت سرگرم نشود.مقصود اين است كه اين سرگرمى وسيلۀ رسيدن به بهشت و نجات از جهنم است،كه كتاب آسمانى در اين باره سخن گفته و پيامبران نيز بر اين امر تأكيد كرده اند.

امام(علیه السلام)با اين جمله كه بهشت و جهنم فرا روى شما قرار دارند به يكى از اين دو امر اشاره كرده است:

1-مقصود اين باشد كه بهشت و جهنم مورد توجه اند و انسان در مدّت عمرش به ياد آنهاست،زيرا در پيش روى انسانها قرار دارند و هميشه انديشۀ انسان را به خود مشغول مى دارند و هر كس بهشت و جهنم را تا اين اندازه در نظر داشته باشد به غير آن دو نمى پردازد.

2-پيش روى بودن بهشت و جهنّم به اين معنى باشد كه چون انسان از

ص:603

آغاز تا انجام عمر به سوى خدا سفر مى كند و در پايان سفر ناگزير يا به بهشت مى رود يا به جهنّم،پس بهشت و جهنّم در اين سفر پيش روى او هستند و به يكى از آنها مى رسد.و آن كه هميشه به سمت هدف معيّنى حركت مى كند چگونه سزاوار است به امورى بپردازد كه براى اين سفر مفيد نيست.

حضرت فعل«شغل»را به صورت مجهول آورده است چون هدف در اينجا ذكر شغل مى باشد و يا سرگرمى است كه خداوند با ايجاد بهشت و جهنم و تشويق و ترساندن از آنها فراهم آورده است.بنا بر اين نايب فاعل(خداوند)به دليل عظمت و بزرگى يا ظهور،ذكر نشده است سپس امام(علیه السلام)مردم را به لزوم پرداختن به بهشت و جهنّم توجه داده و در اين ارتباط مردم را به سه دسته تقسيم كرده است كه :

فرموده است: ساع سريع نجا،طالب بطىء نجا،و مقصّر فى النّار هوى .

دليل منحصر كردن مردم به اين سه دسته اين است كه مردم بعد از انبيا يا طالب خدا هستند و يا تارك او.خداجويان يا به نهايت سعى و كوشش و توان، در رسيدن به رضاى حق مى كوشند و يا در اين باره سستى و سهل انگارى مى كنند، بنا بر اين خداجويان دو دسته و تاركان خدا يك دسته اند كه بيشتر از اين تقسيم نيست.البته خداجويان داراى درجات و مراتب مختلفند.

دستۀ اوّل،رستگارانى هستند كه گوى سبقت را از همگان ربوده و از عذاب رهايى مى يابند چنان كه خداوند فرموده است. «إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنّاتٍ وَ نَعِيمٍ فاكِهِينَ بِما آتاهُمْ رَبُّهُمْ وَ وَقاهُمْ رَبُّهُمْ عَذابَ الْجَحِيمِ» (1).

دستۀ دوّم خداجويانى هستند كه در راه رسيدن به رضاى حق كوتاهى مى كنند.اگر انبيا را قسم چهارمى ندانيم چون(خطبه،مردم را به پنج دسته

ص:604


1- سورۀ طور(52):آيۀ(17): [1]همانا پرهيزگاران در بهشت و نعمت خواهند بود و بدانچه خداوند به آنها داده و آنها را از عذاب جهنم رهانيده خوشحالند.

تقسيم كرده)،پيامبران از همين دسته اوّل به شمار مى آيند.

دستۀ سوّم كسانى هستند كه در اطاعت خدا كوتاهى دارند و پيروى از شيطان را برگزيده اند،عنان اختيارشان به دست شيطان است و هر گاه شيطان بخواهد آنها را از راه خدا باز مى دارد و به پرتگاه هلاكت و منزل شقاوت مى افكند و روشن است كه چنين شخصى در آتش خواهد بود خداوند در اين باره مى فرمايد:

«فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا فَفِي النّارِ لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ وَ شَهِيقٌ خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلاّ ما شاءَ رَبُّكَ إِنَّ رَبَّكَ فَعّالٌ لِما يُرِيدُ» (1).

قسم دوّم،داراى دو صفت است كه از دو جهت پستى و بلندى او را فرا مى خوانند.خواستن بهشت او را به سمت علوّ به حركت در مى آورد كه راه خدا را بپيمايد هر چند اين گرايش به سمت علوّ در او ضعيف باشد و دست شيطان او را به فرومايگى و پستى مى كشاند،مگر اين كه اميد او به عفو خدا دستش را بگيرد و خداوند به ديدۀ رحمت به او بنگرد.اگر به حركت كند و ضعيفش رحمت خدا اضافه شود احتمال سلامت وى بيشتر و به علوّ درجه نزديكتر مى شود.

اينك لازم است براى توضيح آنچه گفتيم به حقيقت اميدوارى اشاره كنيم:

رجا و اميدوارى عبارت است از آسايش نفس براى انتظار آنچه نزدش محبوب و پسنديده است.اميدوارى حالتى است كه براى نفس از روى علم حاصل مى شود و عملى را اقتضا مى كند.بدين بيان كه آنچه را نفس از امور پسنديده يا ناپسند تصوّر مى كند سه حالت دارد:يا در گذشته وجود داشته يا در حال وجود دارد و يا در آينده به وجود خواهد آمد.اگر شيء مورد توجه نفس در گذشته وجود داشته است و اكنون نفس بدان توجّه مى كند،اين حالت نفس

ص:605


1- سورۀ هود(11):آيۀ(106): [1]كسانى كه شقى و بدبخت شدند به آتشى گرفتار شدند كه داراى شعله و صداى وحشتناك است تا زمانى كه زمين و آسمان برقرار باشند در جهنم خواهند ماند مگر آن كه خداوند آنها را نجات دهد زيرا پروردگار آنچه بخواهد مى كند.

را«ذكر»مى گويند،و اگر شيء مورد توجّه نفس در حال موجود باشد آن را«وجد» مى نامند،زيرا نفس آن را در حال درك مى كند.و اگر شيء مورد توجّه چيزى است كه به گمان غالب در آينده به وجود مى آيد و نفس به نوعى بدان بستگى دارد آن را انتظار يا توقّع مى نامند.حال اگر شيء مورد انتظار امر ناپسندى باشد از ناحيۀ آن در دل رنجى حادث مى شود كه آن را خوف مى نامند.و اگر شيء مورد انتظار مطلوب و محبوب باشد كه از دلبستگى و يادآورى آن براى نفس لذّت و آسايشى به وجود آيد آن آسايش را اميدوارى مى گويند لزوماً براى اشياى مورد توقّع بايد علل و عواملى باشد،چنانچه بيشتر اسباب و عوامل آن فراهم باشد اميدوارى صدق مى كند و چنانچه با نبودن اسباب و عوامل منتظر آن باشد بهتر است آن را غرور و حماقت بناميم.و اگر وجود يا عدم اسباب و عوامل آن معلوم نباشد آرزو بر آن بيشتر صدق مى كند تا انتظار داشتن آن.

(با توضيحى كه در مورد رجا داده شد)بايد دانست كه عرفا مى گويند دنيا مزرعۀ آخرت است.نفس به منزلۀ زمين و بذر آن معارف الهى است،و ساير عبادتها به منزلۀ اصلاح زمين آماده كردن براى زراعت و آبيارى كردن آن مى باشد.

بنا بر اين نفسى كه غرق در محبّت دنيا باشد همانند زمينى شوره زار است كه به دليل آميختگى با نمك قابل كشت و زرع نباشد.روز قيامت روز برداشت محصول است و برداشت محصول جز با افشاندن بذر ممكن نيست،چنان كه كشت در زمين شوره زار سودمند نيست،ايمان با پليدى نفس و بدى اخلاق سودمند نيست،پس شايسته اين است كه اميدوارى بنده به رضايت خدا،مقايسه شود با اميدوارى كشاورز به برداشت محصول.و همان طور كه كشاورز طالب زمين آماده و بذر نيكو مى باشد و از بذر آفت زده و نامناسب دورى مى كند و زراعت را با آبيارى و مواظبت بموقع نگهدارى مى كند و آن را از گياهان هرز و

ص:606

زايد پاك مى سازد و از خداوند مى خواهد كه آن را از آفات آسمانى مانند برق و غيره حفظ كند تا به كمال برسد و اين اميدوارى بجايى است و سزاوار است آن را اميد ناميد،زيرا گمان دارد كه از اين زراعت به مقصدش برسد.و همچنين اگر كشاورزى در بذرافشانى تأخير داشته باشد و در اوّل وقت كشاورزى مبادرت به كشت نكند و يا در تهيۀ بعضى از عوامل كشاورزى كوتاهى كرده باشد،با اين وصف باز هم مى تواند از جملۀ اميدواران باشد.ولى اگر براى كشت بذرى مناسب به دست نياورده،يا بذر را در زمين شوره زار،يا در زمينى كه پر از بوته هاى بيگانه است بپاشد آن گاه انتظار برداشت محصول هم داشته باشد،اين انتظار حماقت است.بنا بر اين اسم اميد در موردى است كه تمام يا بيشتر اسباب اميدوارى را كه تهيّه آنها در اختيار اوست فراهم كند و جز امورى كه در اختيار خداست«مانند برطرف كردن آفات آسمانى»باقى نماند و رفع آنها را از خداوند طلب كند همچنين است حال بنده اى كه بذر معارف الهى را در سرزمين نفسش در زمان خود،يعنى از زمان بلوغ تا پايان عمر،بكارد و با طاعات و عبادات آن را آبيارى كند و در پاكيزگى نفسش از زشتيهاى اخلاق رذيله اى كه مانع نموّ علم و زيادى ايمان مى گردد بكوشد و از فضل خداوند انتظار داشته باشد كه او را در اين راه تا زمان رسيدن به مقصود و برداشت نتيجه پايدار بدارد.اگر چنين باشد انتظار چنين كسى همان اميدوارى پسنديده و مقام سابقين در ايمان است.ولى اگر بذر ايمان را در نفس بيفشاند امّا در فراهم آوردن بعضى اسباب و عوامل آن كوتاهى كند،و يا در بذر و آبيارى به نوعى اهمال بورزد كه موجب ضعف محصول شود،سپس اميد برداشت محصول داشته و به فضل خدا اميدوار باشد كه محصول را براى او مبارك گرداند كه خدا رزّاق و داراى قدرت برتر است،بر چنين كسى نيز«اميدوار»صدق مى كند،زيرا بيشتر اسباب لازم را براى كشت و زراعت فراهم كرده و اين چنين شخصى به عنوان قسم دوم،يعنى اميدوار كند عمل در عبارت

ص:607

امام(علیه السلام)ذكر شده است.

ولى اگر از قواعد ايمان چيزى را در نفس خود به وجود نياورد،يا به وجود بياورد ولى آن را با طاعات و فرمانبردارى خدا آبيارى كند،و يا نفس خود را آلوده به اخلاق رذيله رها سازد و در به دست آوردن آفات دنيا اصرار ورزد، و با اين وصف اميد مغفرت و فضل خدا را داشته باشد،اين انتظار خود فريبى است و اميد حقيقى به حساب نمى آيد.اين همان قسم سوّمى است كه امام(علیه السلام) فرمود مقصّر است كه در تهيّۀ اسباب زراعت و به دست آوردن توشۀ آخرت كوتاهى كرده و هلاك شونده اى است كه در روز قيامت با حسرت و پشيمانى خواهد گفت: «يَقُولُ يا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَياتِي فَيَوْمَئِذٍ لا يُعَذِّبُ عَذابَهُ أَحَدٌ وَ لا يُوثِقُ وَثاقَهُ أَحَدٌ» (1).

در اين معنى شاعرى گفته است:«اذا انت لم تزرع و عاينت حاصدا ندمت على التفريط فى زمن البذر» (2).

رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«احمق كسى است كه از هواى نفسش پيروى كند و در عين حال از خداوند متعال اميد رحمت داشته باشد (3).»و باز فرمود: «فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ وَرِثُوا الْكِتابَ يَأْخُذُونَ عَرَضَ هذَا الْأَدْنى وَ يَقُولُونَ سَيُغْفَرُ لَنا» (4).

علّت اين كه امام(علیه السلام)قسم دوّم را اميدوار دانسته چنان كه دانستى آنها در

ص:608


1- سورۀ فجر(89):آيۀ(26) [1]يعنى:اى كاش براى زندگى آخرتم از پيش چيزى مهيا مى كردم در آن روز هيچ كس چون او عذاب نمى شود و چون او به بنده هاى محكم بسته نمى شود.
2- هر گاه زراعت نكرده باشى و ببينى كه درو كننده اى سرگرم درو كردن است بر وقت تلف كردنت در زمان بذرافشانى پشيمان مى شوى.
3- الا حمق من اتّبع نفسه هواها و تمّنى على اللّه
4- سورۀ اعراف(7):آيۀ(169): [2]بعد از آنها مردمى آمدند كه وارث كتاب بودند و به ظواهر دنياى پست سرگرم شدند و با اين حال مى گفتند خدايا ما را بيامرز.

عمل ناتوان بودند و اسباب رسيدن به رستگارى را كم فراهم كرده بودند.به اين سه قسم قرآن كريم اشاره فرموده است كه: «فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ بِإِذْنِ اللّهِ ذلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ» (1)اگر چه قسم اوّل و دوّم در مفهوم رجاء مشتركند ولى در رتبه و منزلت با هم اختلاف دارند .

فرموده است: اليمين و الشّمال مضلّه و الطريق الوسطى هى الجادّة پس از آن كه امام(علیه السلام)مردم را به سابقين و لاحقين و مقصّرين تقسيم كرد اشاره به راهى كرده است كه خداوند مردم را بر آن راه هدايت فرموده و براى آنها نشانه هاى هدايت را برافراشته تا از و ساس شيطان رهايى يافته و سالم به پيشگاه خداوند باز آيند و راه حق را از راه باطل و گمراهى باز شناسند و چون دانستى كه راه رهروان به سوى خداوند متعال علم و يا عمل است(بايد بدانى كه)علم راه نيروى نظرى است و عمل راه نيروى عملى و هر يك از اين دو،همچنان كه دانستى دو جنبۀ ناپسند افراط و تفريط دارد و راه وسط آنها تعادل و طريق ميانى است براى كسانى كه هدايت يافته اند و جادّه روشنى است و اين همان راهى است كه حكمتهاى كتاب الهى بر آن استوار است و آثار نبوّت و سنّت پيامبر نيز بر همين راه است كه سنّت از آن پيدا شده و پايان كار مردم در دنيا و آخرت بر اين راه است،زيرا مبدأ سنّت و سبب انتشار آن در ميان مردم عدالت است و سرانجام كار مردم به عدالت باز مى گردد.چون نظام امور مردم در دنيا مبتنى بر قوانين شرعى است و عاقبت امور مردم نيز به سبب همين قوانين و قواعد كه عين عدالت است بستگى دارد و در آخرت نيز به سبب همين عدالت،زيان زيانكاران و سعادت رستگاران تعيين مى شود،پس آن كه به راه عدالت رود و در ايّام عمرش به عدالت تمسّك جويد براى او بهشت نعيم مقرّر مى شود و هر كس از راه

ص:609


1- سورۀ فاطر(35)آيۀ(32): [1]بعضى بر خود ستم مى كنند،بعضى معتدلند و بعضى چنان كه خدا خواسته در انجام خيرات پيشى مى گيرند و اين بخششى بزرگ است.

عدالت منحرف شود و از حدود آن تجاوز كند در آتش جهنّم به عذاب دردناك مبتلا خواهد شد،و هر يك از دو طرف افراط و تفريط نسبت به عدالت،همان يمين و شمال جادّۀ وسط است كه راههاى گمراهى اند براى كسانى كه بدانها روى آورند و جايگاه هلاكت اند براى آنها كه در آنها قدم بگذارند .

فرموده است: هلك من ادّعى و «خابَ مَنِ افْتَرى» .

اين كلام امام(علیه السلام)ممكن است معناى دعايى داشته باشد و يا معناى جملۀ خبرى،بدين معنى كه:هلاك باد آن كه ادّعاى چيزى را دارد كه اهل و شايستۀ آن نيست.مقصود از هلاك،هلاكت اخروى است.و ناكام و ناموفّق باد كسى كه دروغ مى گويد،يعنى آن كه دروغ را وسيلۀ رسيدن به مطلوبش قرار مى دهد به مطلوبش دست نيابد.

بايد توجّه داشت كه ادّعا يا مطابق واقع است يا نيست.

ادّعايى كه مطابق با واقع نيست حرام است.

ادّعاى مطابق با واقع دو صورت دارد:

يا نياز به چنان ادّعايى هست يا نياز نيست، در صورتى كه ادّعا از روى نياز باشد مباح است، ادّعايى كه نياز بدان نباشد حرام است.

دليل حرمت ادّعاى غير مطابق با واقع اين است كه يا از روى عادت دروغ گويى است و يا از روى جهل مركب نسبت به مورد ادّعاست كه به دليل وجود شبهه،كه در ذهنش رسوخ يافته پديد آمده است.و هر دوى اينها از بزرگترين اخلاق ناشايست و از بالاترين گرفتاريهاى آخرت است.

امّا ادّعاى مطابق با واقعى كه از روى نياز نباشد به اين دليل حرام است كه انسان از روى خودخواهى چنين ادّعايى را اظهار مى دارد و از موارد هلاكت است چنان كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«هلاك كننده ها سه چيز است:اطاعت از

ص:610

حرص،پيروى از هواى نفس،و كسى كه به خود ببالد و عجب كند. (1)»(اين در مورد كسى است كه ادّعاى بيجا كند).و امّا در مورد ناكامى شخص مفترى،افترا عبارت از تظاهر به خلقى است كه واقعيّت ندارد و روشن است كه دروغ در آخرت بى نتيجه است ولى در دنيا گاهى داراى نتيجه است و گاهى نيست.در صورتى كه داراى نتيجه باشد چون ناپايدار است و موجب خشم خدا،پس مثل اين است كه ثمر ندارد و شخص مفترى نااميدتر است از كسى كه اصلاً سودى ندارد.آن كه با دروغ و افترا طالب سودى است به هر حال زيانكار و نااميد است.

بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند كه مقصود امام(علیه السلام)اين است كه هر كه بدون استحقاق ادّعاى امامت كند هلاك مى شود.و كسى كه در مورد امامت افترا بزند نااميد مى شود.اينان سخن خود را اين گونه تأييد كرده اند كه امام(علیه السلام)در اين خطبه فراوان به امر امامت پرداخته است .

فرموده است: من ابدى صفحته للحقّ هلك[عند جملة(جهلة)النّاس]و كفى بالمرء جهلا ان لا يعرف قدره اين جمله براى آگاه كردن مردم است به اين حقيقت كه هر كس بى پروا حقّ را در مقابل هر باطلى اظهار كند و عقيدۀ جاهلان را رد كند و آنها را در زمانى بر تلخى حق و دشوارى آن وا بدارد از دست و زبان جاهلان در معرض هلاكت قرار مى گيرد،زيرا كسى كه مكروه را پشت سر انداخته و در نكوهش آن مى كوشد،جزو آنان محسوب نمى شود.

سپس امام(علیه السلام)به جهل اشاره فرموده و كمترين درجۀ آن را ياد كرده چنين فرموده اند كه كمترين درجۀ جهل براى پستى شخص كفايت مى كند چه رسد به زياد آن،و كمترين مقدار جهل آن است كه انسان مقام و منزلت خود را در بين

ص:611


1- ثلاث مهلكات:شح مطاع،و هوى متبع،و اعجاب المرء بنفسه.

مردم نشناسد و ارزش خود را نسبت به آحاد مردم بررسى نكند و همين مقدار از جهالت براى هلاكت انسان كافى است،زيرا نشناختن خود،منشأ بسيارى از صفات پست و نابود كننده است مانند خود بزرگ بينى،به خود باليدن و سخن باطل گفتن و نيز با وجود نقص،ادّعاى كمال كردن،و در بيشتر احوال از حدّ خود تجاوز كردن،چنان كه على(علیه السلام)در جاى ديگر مى فرمايد:«خدا بيامرزد كسى را كه قدر خود را بشناسد و از حد خود تجاوز نكند (1).» در اين كلام مقصود امام(علیه السلام)ايجاد نفرت كردن از جهل در بين مردم است، تا به مقدارى كه به شناخت جهل دست مى يابند،خود را براى رعايت حق خالص كرده و آن را يارى كنند،و چه بسا كه از اين كلام امام(علیه السلام): من ابدى صفحته... چگونگى توجه دادن و مأنوس ساختن سرشت جهّال به حقيقت، فهميده شود.بدين توضيح كه سزاوار نيست تمام حقايق يكباره و بدون پرده براى نادانان عرضه شود،زيرا بيان كليّۀ حقايق موجب تنفّر آنها و بر هم ريختگى نظام زندگيشان مى شود،بلكه لازم است آنها اندك اندك و بتدريج با حقايق انس گيرند.انس گرفتن آنها با حقيقت در بعضى امور به دليل دشوارى حق نسبت به فهمشان يا نسبت به استحكام اعتقاد باطلشان كه در برابر حق دارند،موجب مى شود كه باطل را در ظاهر حق،وسيلۀ فريب قرار دهند.چنان كه اين نوع برخورد با جهّال در قرآن كريم و سنّت پيامبر وارد شده كه عبارت است از صفاتى كه جسم بودن خدا را مى رساند و چيزهايى كه در بارۀ خداوند متعال روا نيست كه بر ظاهرش حمل شود.البتّه حمل اين صفات بر ظاهر،آن چنان كه نادانان مردم گمان مى كنند،امرى باطل است ولى چون همين ظاهر سبب نزديكى و علاقه شان به وجود خالق مى شود و باعث نظم امورشان مى شود در شريعت وارد شده است.

ص:612


1- رحم اللّه امرء عرف قدره و لم تبعّد طوره.

فرموده است: لا يهلك على التّقوى سنخ اصل و لا يظمأ عليها زرع قوم .

در اين قسمت امام(علیه السلام)به دو طريق لزوم تقوا را تذكّر مى دهد:

يكى آن كه هر اصلى كه بر تقوا بنياد شود محال است كه خراب شود و بنيان گذار آن زيان بيند،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى تَقْوى مِنَ اللّهِ وَ رِضْوانٍ خَيْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى شَفا جُرُفٍ هارٍ» (1).

دوّم،آن كه هر كس براى آخرت كشت كند و معارف الهى را در سرزمين نفس خود بكارد يا مثلاً كارهاى دنيوى انجام دهد.مانند اعمالى كه مصالح زندگى مادّى انسان را تأمين مى كند،و آن را به آب تقوا سيراب كند و تقوا را اصل قرار دهد،بر چنين زراعتى تشنگى عارض نمى شود بلكه قويترين ساقه و پاكيزه ترين ميوه از آن به دست مى آيد.

به كار بردن كلمه«زرع»و اصل در عبارت امام(علیه السلام)كنايه است از آنچه بيان كرديم .

فرموده است: فاستتروا ببيوتكم «وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ» و التّوبة من و رائكم .

چنان كه دانستى اين بخش در خطبه،قبل از جملۀ من ابدى صفحته للحقّ هلك مى باشد و نيز قبل از جمله اى كه دلالت بر تهديد دارد آمده است و آن جملۀ تهديدآميز اين است:«آگاه باشيد خداوند تربيت اين امّت را شلاّق و شمشير قرار داده است و هيچ امامى براى تربيت جامعه از شمشير و شلاّق صرف نظر نمى كند.بنا بر اين در خانه هاى خود بماندى».اين در خانه ماندن سبب ريشه كن شدن اساس فتنه از بين آنهاست.لزوم در خانه ماندن براى اين بوده است تا اجتماع تشكيل نشود و سبب فخر فروشى و مشاجره و تنفّر نشود.از ميان برخاستن فتنه سببى است براى اصلاح بين مردم و لذا امام(علیه السلام)مى فرمايد در

ص:613


1- سورۀ توبه(9):آيۀ(109): [1]آيا كسى كه كارهاى خود را بر تقواى خدا و رضايت او بنيان نهد بهتر است يا كسى كه كارهاى خود را بر بنيادى سست و متزلزل بنا نهد.

خانه هايتان بمانيد و بين خود را اصلاح كنيد.و پس از آن مى فرمايد:«براى توبه و بازگشت به خدا فرصت خواهيد داشت».اين جملۀ امام(علیه السلام): التّوبة من ورائكم معصيت كاران را توجّه مى دهد كه به توبه بازگردند و در ميدان معصيت قدم نگذارند و از پيروى شيطان دورى كنند.مقصود از اين كه،توبه پشت سر شماست، اين است كه هر گاه جاذبه هاى الهى قلب بنده اى را بربايد به گونه اى او را از معصيت دور مى كند كه از گناه اعراض كند و با تمام وجود به قبلۀ حقيقى كه جايگاه ابراز ندامت است بازگردد،در اين صورت اطلاق توبه صحيح است.و با توجّه به اين معناى توبه،منظور از«وراء»وراى عقلى است،و وراى بدين معنى بهتر است از قول كسانى كه آن را به معناى پيش رو دانسته اند .

فرموده است: و لا يحمد حامد الاّ ربّه و لا يلم لائم الاّ نفسه در اين عبارت امام(علیه السلام)توجّه مى دهد كه سپاس و حمد شايستۀ خداست نه جز او و اين كه خدا منشأ هر نعمتى است.و بدان سبب سزاوار ستايش مى شود،كه در گذشته به اين حقيقت اشاره كرده ايم.

كلام امام(علیه السلام)همچنين اشاره دارد بر اين كه نفس را فقط هنگام انحراف از قبلۀ حقيقى و پيروى از ابليس و پذيرش دعوت او بدون اختيار بايد ملامت كرد و به اين دو واقعيّت قرآن كريم اشاره فرموده است آنجا كه مى فرمايد: «ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّهِ وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ» (1).

بنا بر اين هر نيكى كه به بندگان برسد از جانب خداست و به همين دليل خداوند شايستۀ حمد و سپاس است و هر بدى كه به انسان برسد از جانب خود انسان است،و به همين دليل ملامت و سرزنش متوجّه خود اوست.

و امّا سخن سيّد رضى(رحمة اللّه عليه)كه فرمود:انّ فى الكلام من مواقع

ص:614


1- سورۀ نساء(4):آيۀ(79) [1]يعنى:هر چه از نيكى به تو رسد از جانب خداست و هر بدى رسد از جانب خودت مى باشد.

الاحسان ما لا تبلغه مواقع الاستحسان،الى آخره.همانا كلام امام(علیه السلام)در جايگاهى از زيبايى قرار دارد كه كلام عرب و يا انديشۀ انسان بدان پايه نمى رسد و آن را درك نمى كند.

كلمۀ احسان مصدر است و عرب هر گاه كسى كار نيكى انجام دهد مى گويد:

احسن الرّجل احسانا.مقصود از مواقع الاحسان زيباييهايى است كه گوينده،آن را در سخن به كار مى برد و مقصود از مواقع الاستحسان دو معنى است:يا بدين مفهوم است كه سخن عرب زيباييهاى كلام امام را ندارد و بدان پايه از زيبايى نمى رسد.و يا بدين معنى است كه فكر انسانها بدان حد نيست.كه زيباييهاى كلام امام(علیه السلام)را درك كند.و انّ حظّ العجب منه اكثر من حظّ العجب به مقصود سيّد رضى از بيان اين جمله اين است كه تعجّب فصحا از حسن و زيبايى سخن امام بيشتر از تعجّبى است كه از برداشت خود دارند به اين توضيح كه زيباييهاى كلام امام(علیه السلام) بيشتر از قدرت بيان آنهاست.فصحا زيباييهاى فراوانى را از كلام امام(علیه السلام)درك مى كنند ولى قدرت بيان همۀ آنچه درك مى كنند ندارند،بنا بر اين سخن امام(علیه السلام) فصحا را بيشتر از آنچه خود درك مى كنند و قادر به بيان آن هستند به تعجّب وا مى دارد.

يا مقصود اين است كه زيباييهاى سخن امام(علیه السلام)فراتر از علاقه و ميل آنها به دريافت زيباييهاى كلام امام(علیه السلام)است.

بقيّۀ سخنان سيّد رضى روشن است و نيازى به توضيح ندارد.

ص:615

16-از سخنان آن حضرت است

اشاره

در توصيف كسى كه بر مردم حكمرانى مى كند و شايستگى آن را ندارد.

:إنَّ أَبْغَضَ الْخَلاَئِقِ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى رَجُلاَنِ- رَجُلٌ وَكَلَهُ اللَّهُ إِلَى نَفْسِهِ- فَهُوَ جَائِرٌ عَنْ قَصْدِ السَّبِيلِ- مَشْغُوفٌ بِكَلاَمِ بِدْعَةٍ وَ دُعَاءِ ضَلاَلَةٍ- فَهُوَ فِتْنَةٌ لِمَنِ افْتَتَنَ بِهِ ضَالٌّ عَنْ هَدْيِ مَنْ كَانَ قَبْلَهُ- مُضِلٌّ لِمَنِ اقْتَدَى بِهِ فِي حَيَاتِهِ وَ بَعْدَ وَفَاتِهِ- حَمَّالٌ خَطَايَا غَيْرِهِ رَهْنٌ بِخَطِيئَتِهِ وَ رَجُلٌ قَمَشَ جَهْلاً مُوضِعٌ فِي جُهَّالِ الْأُمَّةِ- عَادٍ فِي أَغْبَاشِ الْفِتْنَةِ عَمٍ بِمَا فِي عَقْدِ الْهُدْنَةِ- قَدْ سَمَّاهُ أَشْبَاهُ النَّاسِ عَالِماً وَ لَيْسَ بِهِ- بَكَّرَ فَاسْتَكْثَرَ مِنْ جَمْعٍ مَا قَلَّ مِنْهُ خَيْرٌ مِمَّا كَثُرَ- حَتَّى إِذَا ارْتَوَى مِنْ آجِنٍ وَ اكْتَنَزَ مِنْ غَيْرِ طَائِلٍ- جَلَسَ بَيْنَ النَّاسِ قَاضِياً ضَامِناً لِتَخْلِيصِ مَا الْتَبَسَ عَلَى غَيْرِهِ- فَإِنْ نَزَلَتْ بِهِ إِحْدَى الْمُبْهَمَاتِ- هَيَّأَ لَهَا حَشْواً رَثًّا مِنْ رَأْيِهِ ثُمَّ قَطَعَ بِهِ- فَهُوَ مِنْ لَبْسِ الشُّبُهَاتِ فِي مِثْلِ نَسْجِ الْعَنْكَبُوتِ- لاَ يَدْرِي أَصَابَ أَمْ أَخْطَأَ- فَإِنْ أَصَابَ خَافَ أَنْ يَكُونَ قَدْ أَخْطَأَ- وَ إِنْ أَخْطَأَ رَجَا أَنْ يَكُونَ قَدْ أَصَابَ- جَاهِلٌ خَبَّاطُ جَهَالاَتٍ عَاشٍ رَكَّابُ عَشَوَاتٍ- لَمْ يَعَضَّ عَلَى الْعِلْمِ بِضِرْسٍ قَاطِعٍ- يُذْرِي الرِّوَايَاتِ إِذْرَاءَ الرِّيحِ الْهَشِيمَ- لاَ مَلِيٌّ وَ اللَّهِ بِإِصْدَارِ مَا وَرَدَ عَلَيْهِ- وَ لاَ هُوَ أَهْلٌ لِمَا فُوِّضَ إِلَيْهِ لاَ يَحْسَبُ الْعِلْمَ فِي شَيْءٍ مِمَّا أَنْكَرَهُ- وَ لاَ يَرَى أَنَّ مِنْ وَرَاءِ مَا بَلَغَ مَذْهَباً لِغَيْرِهِ- وَ إِنْ أَظْلَمَ عَلَيْهِ أَمْرٌ اكْتَتَمَ بِهِ- لِمَا يَعْلَمُ مِنْ جَهْلِ نَفْسِهِ- تَصْرُخُ مِنْ جَوْرِ قَضَائِهِ الدِّمَاءُ- وَ تَعَجُّ مِنْهُ الْمَوَارِيثُ إِلَى اللَّهِ أَشْكُو- مِنْ مَعْشَرٍ يَعِيشُونَ جُهَّالاً وَ يَمُوتُونَ ضُلاَّلاً- لَيْسَ فِيهِمْ سِلْعَةٌ أَبْوَرُ مِنَ الْكِتَابِ إِذَا تُلِيَ حَقَّ تِلاَوَتِهِ- وَ لاَ سِلْعَةٌ أَنْفَقُ بَيْعاً- وَ لاَ أَغْلَى ثَمَناً مِنَ الْكِتَابِ إِذَا حُرِّفَ عَنْ مَوَاضِعِهِ- وَ لاَ عِنْدَهُمْ

ص:616

أَنْكَرُ مِنَ الْمَعْرُوفِ وَ لاَ أَعْرَفُ مِنَ الْمُنْكَرِ

لغات

وكّله الى نفسه:او را بر نفس خويش واگذاشت.

الجائر:كسى كه از راه منحرف شده است.

فلان مشغوف:با(غ)دل فلانى را محبّت فرا گرفته.مشعوف با(علیه السلام)يعنى كسى كه دلش به چيزى مشغول شده است.

القمش:جمع آورى چيزهاى متفرّق است،«و مصدر مى باشد»و پس از آن كه چيزهاى پراكنده جمع شد قماش نام دارد«جمع قماش،اقمشه است».

موضع:مطرح،پراكنده.

موضع:شتاب كننده.

الغار:بى خبر،غافل.

اغباش اللّيل:تاريكى شب.بنا به قول ابو زيد غبش يعنى باقيماندۀ شب.بعضى اغباش الفتنه را اغطاش الفتنه روايت كرده اند و غطش به معناى تاريكى است.

الهدنة:صلح،آشتى المبهمات:مشكلات،و امور مبهم يعنى امورى كه شناخته نشود.

الرّث:كهنه و فرسوده عشوت الطّريق:راه را با روشنايى كمى روشن كردم الهشيم:گياه خشك و شكستۀ زمين.

عجّ:فرياد.

بائر:فاسد.

ترجمه

«دو كس بيشتر از همۀ مردم مورد غضب خداوندند:اوّل كسى كه(به دليل نافرمانى)خداوند او را به خودش واگذاشته،و او از راه راست منحرف مى شود و به سخنان بدعت آميز و دعوت مردم به گمراهى دل مى سپارد،چنين شخصى براى هر كس كه به او توجه كند فتنه است.از هدايت اشخاصى كه قبل از او هدايت شده اند منحرف است،كسانى را كه از او در زمان حيات و يا مرگش پيروى كنند گمراه مى كند،خطاى ديگران را به دوش مى كشد و خود در گرو اعمال خويش مى باشد.

دوّم كسى كه نادانيها را فراهم آورده و مردم نادان را گمراه مى كند و بسرعت در تاريكيهاى فتنه فرو مى رود و دريافتن راه خير و اصلاح نابيناست،با اين كه دانا

ص:617

نيست نادانان او را دانشمند مى نامند.هر صبح براى فراوانى مال دنيا كه كمترش براى او بهتر است تلاش مى كند تا اين حدّ كه در اخلاق فاسد غوطه ور مى شود و چيزهاى بى فايده را جمع آورى و انبار مى كند.در ميان مردم به قضاوت مى نشيند و تعهّد مى كند كه اشتباهاتى را كه مردم بدان گرفتارند برطرف سازد،هرگاه دچار يكى از مشكلات شود با رأى خود مطالب زايد و كهنه را عرضه مى كند و به درستى آنچه در جواب گفته يقين دارد و شبهات مانند تار عنكبوت اطراف او را فرا گرفته اند،در، رأيى كه صادر مى كند نمى داند كه به خطا رفته است يا به صواب.اگر احتمالاً راه صواب را پيموده،مى ترسد كه مبادا خطا كرده باشد،و اگر خطا كرده باشد اميدوار است كه راه صواب را پيموده باشد.نادانى است كه دائماً در تاريكى جهل قرار دارد، گرفتار گمراهى است كه در ضلالت گام مى زند.دانش روشن و قابل اعتنايى ندارد چنان كه باد گياهان خشك را مى پراكند او روايات را از هم مى پاشد،به خدا سوگند پاسخ آنچه به او عرضه مى شود نمى داند،و شايستۀ آنچه بدو سپردند نيست.گمان مى كند آنچه او نمى داند مردم هم نمى دانند،بالاتر از فهم خود را منكر است.اگر دچار امرى مجهول شود براى اين كه نادانيش آشكار نشود آن را مى پوشاند.خونهاى به ناحق ريخته از ستم قضاوت او به فرياد مى آيند و وارثان از احكام باطل او مى نالند.به خدا شكايت مى برم از گروهى كه نادان زندگى مى كنند،و گمراه مى ميرند،هر گاه كتاب خدا به حق تلاوت و تفسير شود در نزد آنها كم ارزشترين چيز است و هر گاه كتاب خدا تحريف بشود در نزد آنها بى بهاتر از آن چيزى نيست و براى آنها چيزى ناشناخته تر از امر به معروف و شناخته تر از منكر نيست ».

شرح

بايد توجّه داشت كه امام(علیه السلام)در آغاز به نفرت از دو كس اشاره مى كند با اين بيان كه آنها از مغضوب ترين مردم نزد خدا هستند و چون اراده و محبّت خدا به چيزى،به اين معنى است كه خداوند مى داند آن چيز مطابق نظام كلى و تام و كامل جهان است،بنا بر اين كراهت خدا از چيزى و ناخوش داشتن آن وقتى است كه خدا مى داند آن شيء بر ضدّ مصلحت جهان و خارج از نظام آن مى باشد.

ص:618

بنا بر اين خشم خدا نسبت به آن دو مرد آگاهى خداوند به افعال و اقوال آنهاست كه از مصلحت بدور است .

فرموده است: رجل وكّله اللّه الى نفسه فهو جائر عن قصد السبيل... الى قوله بخطيئته .

در اين عبارت امام(علیه السلام)خشم خدا را نسبت به يكى از آن دو مرد توضيح داده و آن را با اوصافى به شرح زير از ديگران جدا مى سازد:

اوّل-آن كه خداوند آن شخص را به خود واگذار كرده است.بايد دانست كه توكيل از وكالت گرفته شده است.در مثال عرب چنين گفته مى شود:وكّل فلان امره الى فلان،اين كار وقتى است كه كسى به ديگرى اعتماد كرده و كار خود را به آن واگذارد،بنا بر اين توكّل عبارت است از اين كه فقط بر وكيل اعتماد قلبى دارد.با دانستن معناى توكّل معناى سخن امام(علیه السلام)اين خواهد بود:كسى كه اعتقاد قلبى و يا گمان نزديك به يقين داشته باشد كه خود يا ديگرى،غير خداوند، قدرت كامل و تمام بر انجام كارى دارد و بخوبى مى تواند از عهدۀ انجام كارى برآيد و آن را عملى سازد،همين اعتقاد و گمان از قوى ترين سببى است كه خداوند توكّل و اعتماد او را به خودش واگذارد و معناى كلام امام(علیه السلام)كه فرمود:

و كّله اللّه على نفسه همين است.معناى اعتماد به دنيا نيز همين است كه انسان اعتقاد داشته باشد كه مال و اندوخته هاى دنيوى تأمين كنندۀ خواسته هاى اوست و تحصيل مال دنيا او را از غير مال دنيا بى نياز مى گرداند،و بر حسب ضعف و قوّت توكّل،ميزان خشم و محبّت خدا و دورى و نزديكى به او تغيير مى كند.

بنا بر اين انسان از خشم خدا رهايى نمى يابد مگر با توكّل حقيقى بر خداوند متعال آن چنان كه شايستۀ توكّل به اوست و قرآن مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ» تَعالَى «يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ» و اين بزرگترين مقامى است كه اشخاص داراى توكّل،دوست خدا ناميده شده اند و كسى را كه خداوند متعال كفايت كننده و دوستدار و مراقب او باشد

ص:619

به رستگارى و سعادت بزرگى دست يافته است،زيرا شخص محبوب،مورد خشم و عذاب خدا قرار نمى گيرد و از حق تعالى دور نخواهد بود.پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«هر كس از غير خدا دل ببرد و فقط به او دل ببندد خداوند تمام هزينۀ زندگى او را تأمين مى كند و روزى او را از جايى كه خود گمان ندارد تأمين مى فرمايد و هر كس به دنيادل ببندد و فقط به آن اميد داشته باشد خداوند تعالى او را به دنيا وا مى گذارد».تحقّق يافتن توكّل به اين صورت است كه توكّل را در نفس خود كشف كنى و بايد اعتقاد قطعى داشته باشى كه تمام اسباب و مسبّبات به خداوند متعال مربوط است و خداوند متعال براى كفايت بندگان، علم و قدرت كامل دارد.و گذشت و بخشش و توجّه كامل به بندگان دارد،چون در آن سوى قدرت و دانش و عنايت او بخشش و عنايتى نيست و در اين صورت انسان هرگز به غير خدا،حتّى به خود و نيروهايش،توجهى ندارد،در اين موقع است كه انسان خود را بطور كامل تسليم خدا مى كند و از توكّل بر غير خدا بيزارى مى جويد.اگر در نفس خود اين حالت را نيافتى به اين دليل است كه تمام يا بعضى از عوامل و اسباب ياد شده ناتوان گرديده و يا نيروى واهمه در معارضۀ با يقين پيروز شده است.تفاوت درجه و ميزان توكّل بر خدا،در اشخاص بستگى به ضعف و شدّت و كم و زيادى همين عوامل دارد .

دوّم-شخص مورد خشم خدا از راه راست منحرف است،يعنى از راه عدالت و طريق مستقيم حق و چنان كه دانسته شد جور،تجاوز از عدل است كه عدل خود فضيلت مى باشد .

سوّم-شخص مورد خشم خداوند سرگرم سخنان بدعت آميز است،يعنى بدانچه در دلش مى گذرد مغرور است و سخنان جديد و نوى كه ريشه در دين ندارد بيان مى كند و به وسيلۀ آن مردم را به گمراهى و انحراف از راه راست دعوت مى كند.آنچه اكنون مى گوييم از آنچه كه در شمارۀ قبلى گفتيم به دست مى آيد،

ص:620

زيرا آن كه به دليل نادانى از راه راست منحرف مى شود اعتقاد دارد راهى كه مى رود راه راست است،پس آنچه او كمال مى پندارد در حقيقت نقصان و لازمه اش دوست داشتن سخن باطل و نوآورى غير مجاز مى باشد و از زيانكاران است كه در قرآن آمده است: «الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً » (1).

چهارم-فتنه است براى كسى كه در دام فتنۀ او بيفتد.اين ويژگى از صفت سوّم نيز استفاده مى شود،زيرا دوست داشتن سخن باطل و دعوت به ضلالت و گمراهى موجب گرفتارى كسى مى شود كه از او پيروى كند .

پنجم-چنين شخصى از راهنمايى و هدايت پيشوايان منحرف است.اين صفت نيز مانند صفت دوّم است،زيرا آن كه از هدايت منحرف است از راه راست بدور است.البتّه در اين جا مطلب ديگرى وجود دارد،زيرا كسى كه از راه حق منحرف است گاهى ستمكارانه ديگران را گمراه مى كند،چون از هدايت پيروى نمى كند.در اين جمله موصوف شخص گمراه كنندۀ منحرف مى باشد، زيرا با اين كه راه هدايت از قبل روشن شده و وى مأمور به پيروى از آن است به گمراهى افتاده است.هدايت كننده،كتاب خدا و سنّت رسول و پيشوايان بزرگ دين است كه مروّج دينند و از دين پيامبر سخن مى گويند.با اين توضيح جملۀ پنجم در ملامت چنين شخصى رساتر و در لزوم كيفر آن تأكيد بيشترى دارد .

ششم-چنين شخصى گمراه كنندۀ كسانى است كه در زمان حيات يا بعد از حياتش مقتداى آنها واقع شده است.اين صفت نتيجۀ صفات قبلى است، زيرا وقتى باطن انسان گمراه باشد موجب گمراهى ديگران مى شود.از اين شماره با كمى اضافه همان فهميده مى شود كه از شمارۀ چهارم فهميده مى شود.اين كه

ص:621


1- سورۀ كهف(18):آيۀ(104): [1]زيانكارترين مردم كسانى هستند كه عمرشان را در راه حيات دنياى فانى تباه كردند و خيال مى كردند نيكوكارى مى كنند.

چنين شخصى موجب فتنۀ ديگران مى شود به دليل آن است كه گمراه كنندۀ پيروان خود مى باشد مطلب اضافه اى كه از اين شماره استفاده مى شود اين است كه گمراه كنندگى وى محدود به زمان حياتش نيست،و اين معنى روشن است كه اثر گمراه كنندگى وى بعد از حياتش نيز ادامه دارد و عقايد باطلى كه از او به جاى مى ماند سبب گمراهى مردم مى شود .

هفتم-چنين شخصى گناه ديگران را نيز به دوش مى كشد و اين مطلب نيز از مطلب شمارۀ شش فهميده مى شد،با اين توضيح كه گناه كسانى كه از جانب او گمراه شده اند بر عهدۀ اوست زيرا او سبب گمراهى آنها شده است .

هشتم-چنين شخصى در گرو خطاهاى خود است و بدان اطمينان دارد و از صعود به قلّۀ رفيع پيشگاه حق محروم مى باشد و به اين دو صفت قرآن كريم اشاره فرموده كه: «لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ أَلا ساءَ ما يَزِرُونَ» (1).

و پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز در اين مورد فرموده است:«هر كس كه به هدايت دعوت كند و از او پيروى كنند ثواب پيروان براى دعوت كنندگان خواهد بود بدون آن كه از ثواب پيروان چيزى كم شود،و هر كس به گمراهى دعوت كند و مردم از او پيروى كنند گناه كسانى كه از او پيروى كنند بر عهدۀ اوست بى آن كه از گناه آنها چيزى كم شود.» (2)بايد دانست مقصود اين نيست كه كيفر پيروان را خدا بر گردن رهبران و پيشوايان قرار مى دهد زيرا خداوند مى فرمايد: «وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاّ ما سَعى» و

ص:622


1- سورۀ نحل(16):آيۀ(25): [1]بايد گناهان آنها را بطور كامل در روز قيامت عهده دار شوند و گناهان كسانى را كه از روى نادانى آنها را گمراه كرده اند،بدانيد كه زشت است آنچه بر عهده دارند.
2- ايّما داع دعا الى الهدى فاتبع كان له مثل اجر من تبعه لا ينقص من اجرهم شيء و ايّما داع دعا الى الضلالة فاتّبع كان عليه مثل وزر من تبعه و لا ينقص منه شيء.

«أَلاّ تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» (1)نتيجۀ اين حديث اين نيست كه كسى جز ابليس(كه موجب گمراهى مردم است)به جهنّم نمى رود بلكه مقصود اين است كه رهبران گمراهى هر گاه گناهى را رواج دهند موجب گمراهى و ضلالت مردم مى شوند و اين گناه جز از ناحيۀ نفس آنها،كه بر آن جهل مركّب استيلا دارد و مخالفت يقين است،صادر نمى شود و اين جهل مركب ملكۀ نفسانى شده و صفحۀ دلشان را چنان سياه مى كند كه از پذيرش انوار الهى باز مى مانند و همين حالت حجابى مى شود ميان آنها و رحمت حق،آن چنان حجابى كه قوّت و شدّت آن چند برابر حجاب پيروان و اقتدا كنندگان آنهاست.حجابى كه براى پيروان آنها حاصل شده ناشى از حجاب خود آنها و منشعب از آن است و به اين دليل گناه و جرم رهبر و رئيس گمراه به اندازۀ تمام گناهان پيروانش مى باشد كه به سبب گمراه كردن او حاصل شده است ولى گناهانى را كه پيروان او به دليل ديگرى مرتكب شده اند به عهده پيشوايشان نيست و اين است معناى كلام خداوند متعال كه فرمود: «وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ» (2).

واحدى گفته است كه«من»در آيۀ فوق براى بيان جنس است و براى تبعيض نيست و اگر براى تبعيض مى بود از گناه كسانى كه از بدعت گذاران پيروى مى كنند كم مى شود و اين با فرمايش پيامبر(صلی الله علیه و آله)تناقض پيدا مى كرد كه فرمود از گناه پيروان آنها چيزى كم نمى شود.

من«شارح»معتقدم كه هر چند توجيه واحدى زيباست ولى لازمۀ«من تبعيضيّه»اين معنى نيست،زيرا گويندۀ اين سخن مى توانست بگويد كه پيروان، برخى از تصاوير گناهان را بر عهده دارند نه برخى از عين آن گناهان را.هر گاه

ص:623


1- سورۀ نجم(53):آيۀ(38): [1]هيچ كس بار گناه ديگرى را به دوش نخواهد گرفت.
2- سوره نحل(16):آيۀ(25): [2]گناهانى كه به سبب گمراه كنندگان حاصل شده است بر عهده گمراه كنندگان است.

مطلب را در زمينۀ گناهان فهميده باشى،مانند آن را در زمينۀ نيكيها نيز فهميده اى.توضيح اين كه هر كس كار نيكى را پايه گذارى كند و سبب هدايتى شود عمل او از نفس با صفا و نورانيش نشأت گرفته است و نورانيّت آن نفس بر نفوسى كه پيرو او هستند مى تابد و از آن روشنايى مى گيرند و آن سنّتى كه گرفته شده است از انوارى است كه از آن نفس با صفا و نورانى،بر نفسى كه نور مى گيرد تابيده است.بنا بر اين آن سنّت از جملۀ كمال يابى از نور خداست كه سرآمد همۀ هدايتهاست.

با اين وصف آن كه سنّت نيك از خود به جاى مى گذارد به منزلۀ اين است كه همۀ انوارى كه از آن سنّت پديد مى آيد و مثل آنها را دارا باشد.بنا بر اين اجر و پاداش چنين كسى به اندازۀ اجر و پاداش تمام كسانى است كه از سنّت نيك او پيروى كنند بدون آن كه از اجر و ثواب پيروان چيزى كم شود به همين معنى در روايت وارده اشاره شده است كه نيكيهاى ظالم به نامۀ عمل مظلوم و بديهاى مظلوم به نامۀ عمل ظالم منتقل مى شود.با توجه به اين كه گناه و نيكى عرض هستند و ممكن نيست از محلّى به محل ديگر انتقال يابند.منظور از انتقال در اين روايت،انتقال حقيقى نيست و استعاره است،چنان كه گفته مى شود خلافت از فلان كس به ديگرى منتقل شد.

مقصود از انتقال گناه مظلوم به نامۀ عمل ظالم اين است كه مثل آن گناهان در قلب ظالم حاصل مى شود و منظور از انتقال حسنات ظالم به نامۀ عمل مظلوم حصول مانند آنها در قلب مظلوم است.بدين دليل كه فرمانبردارى و اطاعت خدا در قلب شخص ايجاد نور مى كند و گناه در دل،قساوت و ظلمت به وجود مى آورد.بنا بر اين به وسيلۀ روشنايى اطاعت خدا،آمادگى نفس براى قبول معارف الهى و مشاهدۀ حضرت حق فراهم و سنگدلى و تاريكى دل موجب دورى از خدا و حجاب مشاهدۀ خداوند مى شود.پس اطاعت به علّت صفا و

ص:624

نورانيّتى كه در نفس ايجاد مى كند پديد آورندۀ لذّت مشاهدۀ حضرت حق است و معصيت به علّت سختى و تاريكى كه در نفس به وجود مى آورد.بين او و حضرت حقّ حجاب ايجاد مى كند.بنا بر اين نيكيها و بديها در نفس تضادّ به وجود مى آورد،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ» :

«همانا نيكيها بديها را از بين مى برد».و نيز فرموده است: «لا تُبْطِلُوا أَعْمالَكُمْ» .و پيامبر خدا در اين مورد فرموده است:«گناهان خود را با حسنه جبران كنيد و رنجها گناهان را پاك مى كند (1)»،و براى بيان همين حقيقت فرموده است:«انسان در مقابل مشكلات ثواب مى برد حتّى به وسيلۀ خارى كه به پايش فرو رود (2)».و از پيغمبر فرموده است:«حدّ كفّاره،حدّ خورندگان است».بنا بر اين ستمگر با ستمگرى در صدد تأمين شهوات خويش است و در ستم موجبات قساوت قلب و تاريكى صفحۀ دل نهفته است و اثر نورى را كه از اطاعت خدا به وجود آمده است از بين مى برد،چنان كه گويى طاعت او را از ميان برده و مظلوم بر اثر ظلم رنجور شده و خواسته هاى نابجايش در هم شكسته و دلش آرام مى گيرد، به خداوند بازگشته و از او ظلمت و سختى دل،كه از پيروى شهوات حاصل شده است،دور مى شود و اين مانند آن است كه روشنايى از قلب ظالم به قلب مظلوم،و سياهى و تاريكى از قلب مظلوم به قلب ظالم انتقال يافته است.اين نوع انتقال استعاره است مانند اين كه مى گويند نور خورشيد از جايى به جايى رفت.

خلاصۀ اين توضيح اين است كه انتقال حسنات از نامۀ عمل ستمگر به نامۀ عمل ستمديده ايجاد زمينه براى پذيرفتن رحمت و نورانيّت است به وسيلۀ ستم ستمگر براى مظلوم.و معناى انتقال گناه از نامۀ عمل مظلوم به نامۀ عمل

ص:625


1- اتّبع السّيّئة بالحسنة تمحها و الالام ممحّصات للذنوب.
2- انّ الرّجل يثاب حتّى بالشّوكة اللّتى تصيب رجله.

ظالم،آمادگى يافتن ستمگر براى پذيرش قساوت دل و حجاب در مقابل پذيرش انوار الهى مى باشد.ثواب و كيفر آن دو همان آمادگيى است كه آنها براى پذيرفتن نور و يا تاريكى پيدا مى كنند.بايد دانست كه اين نقل و انتقالات و بر دوش كشيدن گناهان مظلوم به وسيلۀ ظالم اگر چه امرى است كه در همين دنيا انجام مى شود،ولى چون براى بينندگان جز در روز قيامت ظاهر و آشكار نمى شود به روز قيامت اختصاص داده شده است.

در كلام امام(علیه السلام)كلمۀ حمّال بر وزن فعّال براى مبالغه و فراوانى انجام عمل به كار رفته است،بدين معنى كه كسى خطاهاى فراوان ديگران را به عهده مى گيرد .

و امّا مرد دوّمى كه مورد خشم خداست امام(علیه السلام)با بيست صفت به شرح زير او را از ديگران متمايز مى كند:

1-زمينۀ جهل را فراهم مى آورد.اين عبارت استعارۀ جمع محسوس است براى جمع منقول.

2-جهالت را در ميان مردمى كه از اشراف نيستند،پراكنده مى كند.از اين كلام فهميده مى شود كه جهل پراكنى در حق شخص معيّنى است،هر چند ظاهر عبارت عموميّت دارد.

3-بسرعت به باقيماندۀ فتنه دست مى اندازد و آن را بشدّت و ظلمت اوّلش باز مى گرداند و در روايتى غاراً به جاى عاد به كار رفته است،يعنى در تاريكيهاى دشمنى سرگردان است و راه خلاصى از آن را نمى يابد.

4-براى برقرارى صلح و مسالمت ميان مردم و نظم بخشيدن به امورشان و همچنين دريافت مصالح جهان بصيرت ندارد و بنا بر اين به مصالح مردم نادان است و به فتنه انگيزى در ميان مردم دست مى زند .

5-مردمان نادان او را دانشمند مى دانند در حالى كه دانشمند نيست.

مقصود از«اشباه الناس»نادانان و گمراهانند،همان كسانى كه انسانهاى كامل

ص:626

را در شكل ظاهرى مى بينند نه در صورت كامل حقيقى كه همان كمال علم و اخلاق است.

6-روزگار مى گذراند در حالى كه به فكر زياد كردن چيزى است كه كمش براى او از زيادش بهتر است.كلمۀ«جمع»در عبارت امام(علیه السلام)به دو صورت با تنوين و بدون تنوين روايت شده است.در صورتى كه با تنوين قرائت شود جملۀ بعد آن به صورت صفت و كلمۀ جمع كه مصدر است به جاى اسم مفعول است(يعنى مجموع)به كار رفته است.احتمال ديگر اين كه مقصود از كلمۀ جمع معناى مصدرى باشد.

و در صورتى كه بدون تنوين و به صورت اضافه قرائت شده باشد به چند صورت قابل فرض است.بنا به قولى«ما»كه مضاف اليه جمع است در تمام كردن معنى نيازمند كلمۀ ديگرى است كه معناى«ما»را داشته باشد تا«ما»ى اوّل را مضاف و«ما»ى دوّم را مبتدا قرار دهيم و تقدير كلام چنين خواهد بود،من جمع ما الّذى قلّ منه خير ممّا كثر ولى چون اظهار«ما»ى دوّم شبيه تكرار بوده و موجب سستى كلام مى شده از كلام حذف شده است و همان«ما»ى اوّل معناى«ما»ى دوّم را افاده مى كند.

بنا به قولى:كلمۀ مقدّر محذوف«ان»بوده است،مانند ضرب المثل عرب كه مى گويد:تسمع بالمعيدى خير من ان تراه،«و صفت معيدى بشنوى بهتر است كه خود او را ببينى».مطابق اين قول تقدير كلام چنين خواهد بود:من جمع ما ان قلّ منه خير ممّا كثر و مقصود از تكثير استكثار است،بدين توضيح كه فرد مورد خشم خدا از آغاز عمر شبهات و آراى باطل را جمع آورى مى كند كه به يقين اندك آن از بسيارش بهتر است و باطل آن از صحيحش بيشتر .

ص:627

7-وقتى چنين شخصى از آب اخلاق گنديده و افكار بى فايده پر شد در ميان مردم به قضاوت مى نشيند.

چون كلمۀ«اجون»صفت آب است و كمالات نفسانى يعنى علوم فراوان كه از آن به آب صاف و زلال تعبير مى شود،و نادانى و آرايى كه بر نادانى استوار است با علم جمع شده و مجموعاً اعتقاد را تشكيل مى دهد و نادانى و علم داخل مفهوم اعتقاد واقع مى شوند.بنا بر اين آب گنديده شبيه ترين چيزى است كه براى انديشۀ باطل،كه نه استوار است و نه اندرز،استعاره آورده شده.با اين توضيح انديشه هاى باطل شباهت مى يابد به آب گنديده اى كه رفع نياز تشنه را نمى كند.امام(علیه السلام)اين استعاره را با ذكر كلمۀ«ارتوى»ترشيحيّه كرده و نتيجۀ گردآورى شبهات را نشستن به قضاوت در بين مردم قرار داده است .

8-خود را ضامن رهايى مردم از امورى كه بر همگام مشتبه است مى داند و به خود چنان اطمينانى دارد كه اتفاقات مشكلى را كه براى مردم پيش مى آيد مى تواند محّل و فصل كند.كلمۀ«ضامنا»حال دوّم است براى آن شخص يا صفت است براى قاضيا.

9-هر گاه براى اوامر مشكلى پيش آيد كه حل آن بر او مشتبه باشد براى آن با انديشۀ ضعيف خود راه حلى ارائه و با قاطعيّت بيان مى كند.مقصود از حشو سخن،گفتار زياد است كه كم فايده باشد و پاسخگوى امر مبهم نباشد.

10-همانند مگسى كه در تار عنكبوت گرفتار آيد در شبهات گرفتار مى شود.تار عنكبوت مثل است براى امور سست و بى بنياد.وجه تمثيل اين است:چون شبهات فراوانى بر ذهن چنين شخصى وارده شده است هر گاه بخواهد موضوع مبهمى را حلّ و فصل كند از فراوانى شبهه حق از او پوشيده مى ماند و به خاطر ضعف ذهن به آن هدايت نمى شود،پس آن شبهات ذهنى شبيه تار عنكبوت و ذهن او شبيه مگسى است كه در تار عنكبوت گرفتار شود.چنان كه

ص:628

مگس به دليل ناتوانى نمى تواند خود را از تار عنكبوت برهاند ذهن چنين مردى كه در شبهات واقع شده است نمى تواند حق را از باطل جدا كند و به دليل كم عقلى و ضعف ادراك قادر نيست راه نجات را بيابد .

11-دربارۀ آنچه حكم مى كند نمى داند كه درست حكم كرده است يا نه.

اگر احياناً درست حكم كرده باشد مى ترسد كه مبادا اشتباه كرده باشد و اگر به خطا حكم كرده باشد اميدوار است كه درست حكم كرده باشد.ترس از درستى و خطاى حكم نشانۀ حكم كردن از روى ناآگاهى است .

12-نادان است و فرو رفته در نادانيها،«جهالات»جمع«جهله»بر وزن فعله از جهل گرفته شده است،چنان كه قبلاً توضيح داده شد.وزن فعّال به معناى اسم فاعل و از امورى است كه فراوان انجام مى گيرد و ذكر جهل در اين جا براى تأكيد است و فراوانى خبط و جهل را مى رساند.خبّاط كنايه است از فراوانى اشتباه كسى كه در احكام و قضايا بدان دچار مى شود و بر غير راه حق و قوانين شرعى حركت مى كند و اين است معناى خبط.

13-چنان شخصى در تاريكى شبهه قرار گرفته و به راه غير هدايت مى رود.اين عبارت اشارۀ به اين است كه نور حق در ظلمات شبهه بسيار كم بر او مى تابد،چون بصيرت و بينايى ندارد،بنا بر اين به گمان خود در راه گام برمى دارد ولى به حقيقت نمى رسد،و در بسيارى از موارد راه را گم مى كند،زيرا آن كه در راه تاريك براى رسيدن به روشنايى حركت مى كند گاهى راه را مى يابد و به مقصد مى رسد و گاهى راه را گم مى كند و از مقصد منحرف مى شود و با پندار خود راه مى پيمايد.چنين است حال كسى كه در راه دين گام برمى دارد و نور بصيرتش كامل نشده و قواعد دين را نمى داند و به چگونگى پيمودن راه آگاه نيست.چنين كسى وقتى در مسأله اى حق آشكار است آن را در مى يابد.و وقتى شبهات در مسأله اى غالب باشد از پيدا كردن راه و ورود و خروج آن ناتوان گشته

ص:629

و در ظلمات و اشتباه باقى مى ماند و از مقصد دور مى افتد .

14-هيچ امرى را با قاطعيّت انجام نمى دهد.اين جمله كنايه از عدم يقين به قوانين شرعى و عدم احاطه بر آنهاست.در مثل گفته مى شود:فلان شخص در فلان كار به طور قاطع عمل نمى كند يعنى حكمى و نظرى ندارد.اصل اين ضرب المثل از آن جا گرفته شده است كه انسان لقمه را به طور كامل نجود، سپس مثل شده است براى كسانى كه در كارها با قاطعيّت برخورد نمى كنند .

15-چنان شخصى روايات را چنان كه باد گياهان خشك را مى پراكند، پاره پاره مى كند.وجه تشبيه اين است چنان كه باد گياهان خشك زمين را شكسته و متفرّق مى كند و از استفاده خارج مى سازد اين شخص روايات را چنين مى كند، يعنى روايات را زير و رو كرده ولى از آنها در عمل سودى نمى برد و بر هيچ فايده اى دست نمى يابد و روايات را يكى پس از ديگرى بدون بهره ورى كنار مى گذارد.

16-امور و مشكلاتى كه به او ارجاع مى شود نمى تواند پاسخ گويد.اين جمله اشاره به اين است كه چنان شخصى توانايى جواب گفتن به مسائل علمى را ندارد و از اين لحاظ بى مايه است .

17-آنچه كه نمى داند،علم نمى پندارد.در مثل گفته مى شود:فلان كس فلانى را به حساب نمى آورد.اين وقتى است كه براى آن شخص موقعيّتى نشناسد و او را از كمال و فضيلت خالى بداند.مقصود اين است كه چنين شخصى منكر علم مى شود،همچنان كه منكر چيزهاى ديگر است و علم را چيزى نمى شمارد و به آن اهميّت و اعتبار نمى دهد.منظور از علمى كه جاهل آن را منكر است علم حقيقى است كه براى تحصيل آن كوشش فراوان نياز است نه آن امورى كه شخص جاهل آنها را فراهم آورده و جمع آورى مى كند و علم مى پندارد،خيلى از جهّال ادّعا دارند كه آنچه خود مى دانند علم است و ديگر علوم را علم نمى دانند

ص:630

و آموزگاران ديگر علوم را زشت مى شمارند.اين اشخاص مانند بسيارى از كسانى هستند كه در زمان ما و قبل از ما احكام فقهى را نقل مى كنند و متصدى امور فتوا و قضاوت در بين مردمند.اينان در ردّ علوم عقلى مبالغه مى كنند و فتوا مى دهند كه فرو رفتن در علوم عقلى حرام است و محصلين آنها را تكفير مى كنند و متوجّه نيستند كه هيچ كس شايستۀ نام فقيه نيست مگر آن كه اساس علم عقلى كه عهده دار تصديق پيامبر،و اثبات نبوّت است و همۀ احكام فقهى كه فقها و قضات آن را تمام علم مى پندارند بر آن استوار است،بداند.فعل«يحسب»در عبارت امام(علیه السلام)با كسر سين نيز روايت شده است كه از حسبان گرفته شده است و به معناى گمان است.در اين صورت معناى جمله اين است:به گمان شخص نادان،دانش صاحب فضيلت كه اعتقاد و اعتبار آن واجب است علم نيست و آن را منكر است .

18-تصوّر جاهل اين است كه بالاتر از دريافت او دريافتى نيست،يعنى هر گاه در ذهن او راجع به موضوعى حكمى پيدا شود آن را قطعى مى پندارد هر چند راجع به آن موضوع از جانب شخص ديگرى نظر روشن ترى كه همراه با دليل است اظهار شود آن را معتبر ندانسته فهم خود را ملاك عمل قرار مى دهد.

19-هر گاه حقيقت امرى را نداند وقوع آن را منكر مى شود،زيرا نسبت به جواب آن جاهل است،چنان كه در بسيارى از موارد قضاوت و علماى سوء،امر يا مسألۀ مشكلى را كه بر آنها عرضه شود كتمان كرده و از شنيدن آن به تغافل مى پردازند تا جهل آنها براى اهل فضل روشن نشود و مقام خود را حفظ كنند .

20-از جور قضاوت آنها خونها به فرياد مى آيند و وارثها ناله سر مى دهند.نسبت دادن فرياد به خونها و ناله به صاحبان ارث،يا به اين دليل است كه مضاف از جمله حذف شده و مضاف اليه به جاى آن نشسته است و جمله به عنوان حقيقت به كار رفته است،يعنى صاحبان خون و صاحبان ميراث.و يا به

ص:631

اين عنوان كه لفظ«صراخ»و«عجّ»براى سخن گفتن خون و وارث،به زبان حال كه ترجمان مقال است استعاره آورده شده است.وجه استعارۀ صراخ و عجيج اين است كه بيانگر تظلّم و شكايتند و خونهاى بناحق ريخته شدۀ وارثهايى كه به وسيله داوريهاى غلط به يغما رفته،به زبان حال سخن مى گويند و تظلّم و شكايت خود را بيان مى كنند.به اين دليل است كه استعارۀ اين دو لفظ در اين جا زيباست.

بعد از آن كه امام(علیه السلام)ويژگيهاى دو مردى كه مورد خشم خدا هستند با اوصاف زشت به تفصيل بيان مى كند تنفّر از آنها را به طور مختصر كه هم شامل آن دو وهم شامل ديگر جهّال مى شود به عنوان شكايت به خدا و بيزارى جستن از آنها مى آورد:«به خدا شكايت مى برم از گروهى كه راه نادانان را مى روند.»در بعضى از نسخ به جاى«الى اللّه اشكو»«الى اللّه ابرء»آمده است.

براى افراد غير قابل قبول اوصافى را بيان مى كند كه ابتداى آن اوصاف باقى ماندن بر جهالت و زندگى كردن با نادانى است.كلمۀ عيش در عبارت امام(علیه السلام) كنايه از زندگى است زيرا در مقابل آن موت را آورده و فرموده است:يموتون ضلاّلا،اين جملۀ وصفى است كه از جملۀ اوّل يعنى:يعيشون جهّالا فهميده مى شود،زيرا كسى كه جاهل زندگى كند گمراه مى ميرد .

فرموده است: ليس فيهم سلقة ابور من الكتاب اذا تلى حقّ تلاوته... الى آخره.

توضيح جملۀ بالا اين است كه هر گاه كتاب خدا به گونه اى تفسير شود كه حقّ مطلب است آن را نادرست مى دانند و به خاطر جهلى كه دارند بدان ارج مى نهند.و هر گاه كتاب خدا از موضع حقيقى خود منحرف شود و مطابق اغراض و مقاصد پست آنها در آيد با گران ترين قيمت آن را مى خرند و بهترين ارزش را براى آنها دارد«سلعه»را براى ارزشيابى استعاره آورده و وجه تشبيه آشكار است و منشأ تمام اين انحرافات نادانى است.همچنين نزد آنها ناشناخته تر از معروف

ص:632

چيزى نيست و اين بدان خاطر است كه مخالف اغراض و خواسته هاى آنهاست و معروف را آن قدر ترك مى كنند كه در ميان آنها انجام آن زشت و قبيح شمرده مى شود و در ميان آنها از منكر معروف تر چيزى نيست چون مطابق خواست و ميل آنهاست و آن را دوست دارند.

امام(علیه السلام)در جاى ديگر مردم را به سه دسته تقسيم كرده است:دانشمند، دانش آموز،و افراد بى اراده اى كه به دنبال هر صدايى راه مى افتند.دو مرد مورد خشمى كه امام(علیه السلام)در اين خطبه به آنها اشاره كرده است از قسم اوّل اين تقسيم نيستند،زيرا آن دو داراى جهلى هستند كه مخالف علم است و از قسم سوّم نيز به شمار نمى آيند زيرا آن دو خود را پيشوا مى پندارند و ديگران را به پيروى از خود دعوت مى كنند،در صورتى كه«همج»چنان كه در كلام امام(علیه السلام)توضيح داده شد به معناى پيروان بى اراده اند.بنا بر اين ناچار از قسم دوّم،يعنى دانش آموز،خواهند بود.پس از روشن شدن اين موضوع مى گوييم مقصود از دانش آموز كسى است كه به سبب طلب دانش از مرتبۀ پيروى بى اراده فراتر رفته و ذهن او چيزى از اعتقادات را ضمن آميزش با كسانى كه داراى علم هستند و مطالعۀ كتاب و غير آن فرا مى گيرد و هنوز به درجۀ دانشمندانى كه قدرت اظهار نظر و اقامۀ استدلال دارند نرسيده است بنا بر اين اعتقادات چنين شخصى يا مطابق با كلّ حقايق و يا مطابق با بعضى از آنهاست و يا اصلاً مطابق با حقايق نيست و با هر يك از اين سه فرض يا خود را مناسب يكى از مناصب دينى مانند فتوا و قضاوت نمى داند يا مى داند،بدين ترتيب شش قسم پديد مى آيد:

1-اعتقادى مطابق با واقع داشته باشد ولى هيچ يك از مناصب دينى را نپذيرد.

2-اعتقادى مطابق با واقع داشته باشد و آمادۀ پذيرفتن يكى از مناصب دينى باشد.

ص:633

3-اعتقادى مطابق با واقع نداشته باشد و آماده پذيرفتن هيچ يك از مناصب دينى نباشد.

4-اعتقادى مطابق با واقع نداشته باشد و آمادۀ پذيرفتن مناصب دينى باشد.

5-بعضى از اعتقاداتش مطابق با واقع و بعضى از آنها با واقع مطابق نباشد و آمادۀ پذيرفتن مناصب دينى نباشد.

6-بعضى از اعتقاداتش مطابق با واقع و بعضى از آنها با واقع مطابق نباشد و آمادۀ پذيرفتن مناصب،دينى باشد.

از اقسام شش گانۀ فوق،قسم اوّل از اوصاف دو مرد مورد بحث خارج است،قسم دوّم و چهارم و ششم در شأن دو مرد مذكور است.

اوّلين مرد(از دو مرد مورد بحث امام در اين خطبه)جز منصب قضاوت ديگر مناصب را مى پذيرد.و مرد دوّم مورد بحث منصب قضاوت را هم مى پذيرد.

امام(علیه السلام)در نكوهش اين دو مرد مبالغه كرده و آنها را به جهل و ضلالت نسبت داده است هر چند بعضى از اعتقادات آنها حقّ باشد،براى آن كه مقدار دانشى كه دارند در برابر جهلشان ناچيز است چه رسد كه فضيلتى براى آنها محسوب شود و به گمراهى انداختن و انتشار باطل در آنها بيشتر است.

قسم سوّم و پنجم در زمرۀ كسانى هستند كه امام(علیه السلام)از آنها بيزارى جسته و به خدا پناه برده است و آنها را در پايان كلامش با وصف اين كه زندگيشان در جهل و مرگشان در گمراهى است نكوهش كرده است.

خدا به حق داناتر است.

ص:634

17-از سخنان آن حضرت است

اشاره

در نكوهش اختلاف علما در فتوا دادن.

تَرِدُ عَلَى أَحَدِهِمُ الْقَضِيَّةُ فِي حُكْمٍ مِنَ الْأَحْكَامِ- فَيَحْكُمُ فِيهَا بِرَأْيِهِ- ثُمَّ تَرِدُ تِلْكَ الْقَضِيَّةُ بِعَيْنِهَا عَلَى غَيْرِهِ- فَيَحْكُمُ فِيهَا بِخِلاَفِ قَوْلِهِ- ثُمَّ يَجْتَمِعُ الْقُضَاةُ بِذَلِكَ عِنْدَ الْإِمَامِ الَّذِي اسْتَقْضَاهُمْ- فَيُصَوِّبُ آرَاءَهُمْ جَمِيعاً وَ إِلَهُهُمْ وَاحِدٌ- وَ نَبِيُّهُمْ وَاحِدٌ وَ كِتَابُهُمْ وَاحِدٌ- أَ فَأَمَرَهُمُ اللَّهُ تَعَالَى بِالاِخْتِلاَفِ فَأَطَاعُوهُ- أَمْ نَهَاهُمْ عَنْهُ فَعَصَوْهُ أَمْ أَنْزَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ دِيناً نَاقِصاً- فَاسْتَعَانَ بِهِمْ عَلَى إِتْمَامِهِ- أَمْ كَانُوا شُرَكَاءَ لَهُ فَلَهُمْ أَنْ يَقُولُوا وَ عَلَيْهِ أَنْ يَرْضَى- أَمْ أَنْزَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ دِيناً تَامّاً- فَقَصَّرَ؟الرَّسُولُ ص؟ عَنْ تَبْلِيغِهِ وَ أَدَائِهِ- وَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ يَقُولُ «ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ» - وَ فِيهِ تِبْيَانٌ لِكُلِّ شَيْءٍ- وَ ذَكَرَ أَنَّ الْكِتَابَ يُصَدِّقُ بَعْضُهُ بَعْضاً- وَ أَنَّهُ لاَ اخْتِلاَفَ فِيهِ- فَقَالَ سُبْحَانَهُ «وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً» - وَ إِنَّ؟الْقُرْآنَ؟ ظَاهِرُهُ أَنِيقٌ وَ بَاطِنُهُ عَمِيقٌ- لاَ تَفْنَى عَجَائِبُهُ وَ لاَ تَنْقَضِي غَرَائِبُهُ- وَ لاَ تُكْشَفُ الظُّلُمَاتُ إِلاَّ بِهِ

لغت

انيق:زيبا و شگفت آور

ترجمه

«بر يكى از علما مسأله اى عرضه مى شود و او به رأى خود حكم مى كند،

ص:635

عين همين مسأله از عالم ديگرى سؤال مى شود.او بر خلاف اوّلى فتوا مى دهد سپس همين مسأله را نزد پيشواى علما طرح كرده و درخواست رأى مى كنند او همۀ فتواهاى قبلى را تأييد مى كند،با وجودى كه خدا و پيامبر و كتابشان يكى است.

آيا خداوند تعالى به اختلاف فرمان داده است و آنها امتثال و اطاعت كرده اند؟يا خداوند آنها را از اختلاف منع فرموده و آنها خدا را معصيت كرده اند؟يا خدا دين ناقصى فرستاده و از آنها براى كامل شدن دين كمك خواسته است؟يا آنها شريك خدايند كه وظيفه آنها فتوا دادن است و وظيفه خداوند پذيرفتن؟يا خداوند دين كاملى را فرستاده است ولى پيامبر در رساندن و اداى آن كوتاهى كرده است:

خداوند در كتاب خود مى فرمايد: «ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ» (1)و نيز فرموده است فيهِ تِبْيانٌ لِكُلِّ شَىءٍ و خداوند فرموده است بعضى از آيات قرآن بعض ديگر را تصديق مى كنند و اختلافى در قرآن نيست،زيرا خداى سبحان فرموده است: «وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً» (2).

ظاهر قرآن شگفت انگيز و باطن آن عميق است.شگفتيهايش تمام نمى شود و تاريكيها جز با آن برطرف نمى گردد.

شرح

در اين كلام امام(علیه السلام)تصريح فرموده اند كه حق يك جهت بيشتر ندارد و اين كه هر مجتهدى به صواب دست نمى يابد.اين موضوع از امورى است كه ميان علماى اصول فقه مورد اختلاف است.بعضى از آنها معتقدند كه با رعايت شرايط اجتهاد هر مجتهدى به صواب دست مى يابد و حق نسبت به هر مجتهدى آن چيزى است كه از نتيجۀ اجتهاد او به دست آيد و گمان غالب داشته باشد.

بنا بر اين ممكن است حق در دو جهت و يا چند جهت باشد.اين عقيدۀ امام

ص:636


1- سورۀ انعام(6):آيۀ(38): [1]ما چيزى در كتاب فروگذار نكرديم.
2- سورۀ نساء(4):آيۀ(82): [2]اگر قرآن از جانب غير خدا مى بود در آن اختلاف بسيارى مى يافتند.

غزّالى(محمد)و عدّه اى از علماى اصول است.بعضى ديگر اين عقيده را منكرند و اعتقادشان اين است كه حق فقط در يك سوى قرار دارد و تنها يك نفر به آن حقيقت مى رسد و شيعه بر اين نظر اتّفاق دارد و گروهى از غير شيعه با اين نظر موافقند.و بعضى در اين دو مورد قائل به تفصيل شده اند،چنان كه در علم اصول به طور كامل بحث شده است .

فرموده است: ترد على احدهم القضيّه... الى قوله، فيصوّب آرائهم جميعا .

امام(علیه السلام)در اين سخن به اختلاف علما در رأى اشاره فرموده و سپس آن را ردّ مى فرمايد.جملۀ الههم واحد و كتابهم واحد و نبيّهم واحد دليلى است بر بطلان اختلاف رأى علما،و به صورت صغراى قياس ضمير مى باشد كه كبراى آن نهفته است.تقدير كبراى قضيّه چنين است:خدا و كتاب و پيامبرتان يكى است (صغرا)،و هر قومى كه چنين باشد نبايد اختلاف داشته باشد(كبرا)،پس شما نبايد در احكام شرعى اختلاف داشته باشيد(نتيجه ).

كلام امام(علیه السلام)كه فرمود:«آيا خداى متعال شما را به اختلاف امر كرده است كه اطاعت او را مى كنيد؟»...دليلى است بر نهفته بودن كبرايى كه ذكر شد زيرا صغراى قضيه در كلام امام(علیه السلام)آمده است.توضيح مطلب اين است كه اختلاف علما يا به اين صورت است كه خداوند آنها را به اختلاف امر كرده و آنها اطاعت كرده اند،و يا به اين صورت است كه خداوند آنها را از اختلاف منع كرده و آنها معصيت خدا را كرده و اختلاف كرده اند،و يا خداوند نه به اختلاف امر فرموده و نه نهى كرده است بنا به فرض سوّم جايز بودن اختلاف علما در دين و نياز به اختلاف يا به دليل نقصان دين است و يا دين كامل بوده ولى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در اداى آن كوتاهى كرده است.

اگر اختلاف به دليل نقصان دين باشد دو صورت فرض مى شود:

يكى آن كه اختلاف براى اين است كه نقص دين كامل شود.

ص:637

و ديگر آن كه اختلاف براى تكامل است،چه دين ناقص بوده باشد و چه پيامبر در اداى آن كوتاهى كرده باشد.به هر حال آنها شركاى خدا در دين هستند.پس لازم است كه خدا نظر آنها را بپذيرد و بر آنها لازم است كه نظر خود را بيان كنند چون كار شريك اين است.بدين ترتيب پنج صورت پيدا مى شود و منحصر بودن سه قسم آخر به اختلاف بر حسب استقرايى كه نسبت به دلايل نياز به اختلاف شده است ثابت مى باشد.

امّا هر پنج قسم باطل است و امام(علیه السلام)در گفتار خود به بطلان آنها اشاره فرموده است.

دليل بطلان وجه اوّل(امر خدا به اختلاف)اين است كه تكيه گاه دين، كتاب خداى تعالى است و روشن است كه بعضى از قرآن بعض ديگر آن را تصديق مى كند و اختلاف و انشعابى در احكام و اقوال قرآن نيست،جز اين كه احكام با يكديگر فرق دارند ولى اختلاف اقوال علما چنين نيست.نتيجه آن كه هيچ يك از اقوال علما به كتاب خدا ارتباط ندارد،پس سخنان آنان مربوط به دين نيست.

دليل بطلان وجه دوّم(خدا آنها را از اختلاف نهى كرده ولى آنها به معصيت مرتكب شده اند)اين است كه چون اختلاف آنها موجب معصيت خداست پس اختلاف جايز نيست و نياز به دليل ديگرى ندارد دليل بطلان وجه سوّم(دين خدا ناقص باشد)گفته حق متعال است كه فرمود: «ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ» و نيز فرمود: «وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْءٍ» (1).

دليل بطلان وجه چهارم و پنجم روشن است،زيرا آنها نمى توانند ادّعا كنند كه قرآن ناقص است يا پيامبر در رساندن آن كوتاهى كرده است،به همين دليل

ص:638


1- سورۀ نحل(16):آيۀ(89): [1]ما قرآن را بر تو فرو فرستاديم كه هر چيزى در آن بيان شده است.

امام(علیه السلام)براى بطلان اين دو وجه دليلى نياورده است .

پس از توبيخ آنها امام(علیه السلام)متذكّر مى شود كه هر گاه در معناى قرآن تدبّر كنند و اسرار آن را دريابند و بر مشكلات و پيچيدگيهاى آن آگاه شوند جوابگوى همۀ مطالب خواهد بود،بنا بر اين بر آنها حرام است كه به سخنى كه مستند به قرآن نيست مبادرت ورزند.اين است معناى كلام امام(علیه السلام)كه فرمود:«ظاهر قرآن زيبا و شگفت انگيز است و همۀ اقسام زيباييهاى شگفت انگيز بيان را داراست و باطن قرآن عميق است كه جز صاحبان خرد و كسانى كه از جانب خدا با حكمت و فصل خطاب تأييد شده باشند به اسرار و حقيقت آن دست نمى يابند.

امور شگفت انگيز آن تمام نمى شود و نكات تازۀ آن اگر چه بر اذهان تيز و بر ديد ديدگان مى گذرد ولى پايان نمى پذيرد.تاريكيهايى كه از ظلمت جهل سرچشمه مى گيرند جز به جلوۀ انوار قرآن و درخشش اسرار آن بر طرف نمى شود.» در چهار جملۀ پايان كلام امام(علیه السلام)سجع متوازى وجود دارد.

ص:639

18-از سخنان آن حضرت است

اشاره

:مَا يُدْرِيكَ مَا عَلَيَّ مِمَّا لِي- عَلَيْكَ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ لَعْنَةُ اللاَّعِنِينَ- حَائِكٌ ابْنُ حَائِكٍ مُنَافِقٌ ابْنُ كَافِرٍ- وَ اللَّهِ لَقَدْ أَسَرَكَ الْكُفْرُ مَرَّةً وَ الْإِسْلاَمُ أُخْرَى- فَمَا فَدَاكَ مِنْ وَاحِدَةٍ مِنْهُمَا مَالُكَ وَ لاَ حَسَبُكَ- وَ إِنَّ امْرَأً دَلَّ عَلَى قَوْمِهِ السَّيْفَ- وَ سَاقَ إِلَيْهِمُ الْحَتْفَ- لَحَرِيٌّ أَنْ يَمْقُتَهُ الْأَقْرَبُ وَ لاَ يَأْمَنَهُ الْأَبْعَدُ

لغات

حتف:هلاكت و بعضى حتف را حيف نقل كرده اند كه به معناى ميل است مقت:خشم و دشمنى هنگامى كه امام(علیه السلام)در كوفه بر روى منبر خطبه مى خواند،اشعث بن قيس به اعتراض گفت:يا امير المؤمنين آنچه مى فرماييد به ضرر شماست نه به نفعتان.

امام(علیه السلام)با نگاه تندى به او نگريست و فرمود:

ترجمه

«تو چه مى دانى كه چه چيز به ضرر و يا به نفع من است؟نفرين خدا و نفرين نفرين كنندگان بر تو باد اى بافندۀ،پسر بافنده و اى منافق فرزند كافر.به خدا قسم تو يك بار در زمان كافر بودنت اسير شدى و يك بار در زمان مسلمانيت و در

ص:640

هيچ يك از اين دو اسارت مال و تبارت به حالت فايده بخش نبود.مردى كه شمشير را بر قوم خويش براند و آنها را به مرگ بكشاند سزاوار است كه نزديكانش او را دشمن بدارند و افراد بيگانه از شرّ او در امان نباشند .»

شرح

سيّد شريف رضى گفته است منظور كلام امام(علیه السلام)كه فرموده شمشير را بر قوم خويش براند،پيشامدى است كه براى اشعث بن قيس با خالد بن وليد در يمامه روى داد،در آن واقعه اشعث قوم خود را فريب داد و به آنها نيرنگ زد و خالد بر آنها مسلّط شد و آنها را كشت.بعد از اين واقعه قوم اشعث او را«عرف النّار»مى ناميدند و عرف النّار در نزد آن قوم به معناى مكر كننده است ».

جريان اعتراض اشعث بر كلام امام(علیه السلام)اين بود كه روزى حضرت مشغول ايراد خطبه بود و به مناسبتى جريان حكميّت را مطرح كرد.مردى از اصحاب حضرت بپا خاست و عرض كرد چگونه بود كه تو ما را از حكميّت بازداشتى و سپس بدان امر كردى؟ما ندانستيم كه كدام يك از دو دستور به هدايت نزديك بود.امام(علیه السلام)با تأسّف دست بر دست زد و فرمود:اين سزاى كسى است كه پيمان را ترك كرد،يعنى سزاى من است كه حكميّت تحميلى را پذيرفتم و احتياط را رعايت نكردم،اشعث بن قيس از اين سخن امام چنين برداشت كرد كه حضرت جهت مصلحت را در نظر نگرفته و از انديشه هاى باطل پيروى كرده است و خواست كه اين حقيقت را به حضرت بفهماند،گفت اين سخن به نفع شما نيست،به ضرر شماست.

اشعث نمى دانست يا خود را به نادانى مى زد كه دليل مصلحت گاهى براى كار و مصلحت بزرگترى ابراز نمى شود.امام(علیه السلام)حكميّت را به آن دليل پذيرفت كه اصحاب آن حضرت،از روى نادانى مى خواستند آن حضرت را به شهادت برسانند.و بزودى آن را در داستانشان نقل خواهيم كرد.

ص:641

عدّه اى از سخن حضرت چنين برداشت كرده اند كه مقصود امام(علیه السلام)اين است كه اين سزاى شماست كه دورانديشى را ترك كرديد،اشعث گمان كرد كه حضرت مى فرمايد اين سزاى من است،سپس به آن حضرت اعتراض كرد .

فرموده است: و ما يدريك ما علىّ ممّا لى اين سخن امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه اشعث بن قيس فردى است جاهل و جاهل حق ندارد كه بر امام اعتراض كند با آن كه امام پس از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)استاد همۀ دانشمندان است.

امّا استحقاق لعن اشعث نه به دليل اعتراض بر امام بود و نه به دليل اين كه بچۀ كافر بود،بلكه به اين دليل بود كه به گواهى امام(علیه السلام)وى منافق بود و منافق به گواهى كلام خداوند تعالى كه مى فرمايد: «أُولئِكَ جَزاؤُهُمْ أَنَّ عَلَيْهِمْ لَعْنَةَ اللّهِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ النّاسِ أَجْمَعِينَ خالِدِينَ فِيها لا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ» (1)سزاوار لعنت و دورى از رحمت خداست .

فرموده است: حائك بن حائك اين جمله به صورت استعاره اشاره به نقصان عقل اشعث و كمى استعداد او دارد،زيرا او اشياء را در جاى خود قرار نمى داد و سخن را مناسب حال نمى گفت،بعلاوه تأكيدى بر عدم شايستگى او براى اعتراض است،زيرا بافندگى(حيا كه)دليل ضعف عقل است،چون ذهن بافنده هميشه در جهت بافندگى و صنعتش مى باشد و تمام فكرش متوجّه اوضاع و احوال نخهاى پراكنده است تا آنها را مرتّب كرده و نظام دهد و مجبور است براى انجام كار دستها و پاهاى خود را هميشه حركت دهد و در نتيجه چون هميشه فكرش متوجّه كارش مى باشد از چيزهاى ديگر غافل مى ماند و نسبت به آنها نادان است.

ص:642


1- سورۀ آل عمران(3):آيۀ(87): [1]كيفر آن گروه كافر اين است كه خدا و فرشتگان و مردمان همه بر آنان لعنت كنند هميشه در جهنم بمانند و عذاب خدا تخفيف نيابد و هرگز نظر رحمت به سوى آنها نكنند.

بنا به قول ديگر:دليل كم عقلى بافنده آميزش وى با افراد كم عقل مانند زنها و بچّه هاست و هر كه با اين گروه سر و كار داشته باشد در ضعف رأى و كمى عقل او در كارها شكى نيست.از امام صادق جعفر بن محمّد(علیه السلام)روايت شده است كه فرمود:«عقل چهل معلّم عقل يك بافنده است و عقل يك بافنده به اندازۀ عقل يك زن است و زن اصلاً عقل ندارد.» و از موسى بن جعفر(علیه السلام)روايت شده است كه فرمود:«با معلّمان و بافندگان مشورت نكنيد كه خداوند عقل آنها را گرفته است.»اين روايات در كمى عقل آموزگاران و بافندگان مبالغه آميز است (1).

روايت ديگر اين است كه امام(علیه السلام)اشعث را به خاطر بافنده بودن سرزنش كرده است زيرا بافندگى شغل پستى بوده است كه همّت را پست و ناچيز مى ساخت و اخلاق پست را به همراه داشته است.

روايت شده است كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به يكى از بافندگان بنى نجّار مقدارى نخ داد كه برايش پارچه اى ببافند،او در بافتن پارچه امروز و فردا مى كرد.

پيامبر بر در خانه اش مى آمد و مى فرمود پارچه را بده تا لباس تهيه كرده و در بين مردم بپوشيم.بافنده مرتّب امروز و فردا مى كرد تا پيامبر(صلی الله علیه و آله)وفات يافت.

چنان كه مى دانى دروغ پايۀ نفاق است و كسى كه اخلاقش دروغگويى باشد كه از لوازم اين شغل بوده روا نيست كه در چنين موردى بر امام(علیه السلام)اعتراض كند در اين كه آيا اشعث بافنده بوده يا نه اختلاف نظر است.گروهى گفته اند كه او و پدرش برد يمانى مى بافته اند و گروهى ديگر بر اين باورند كه اشعث بافنده نبوده بلكه از فرزندان پادشاهان و بزرگان كنده بوده است و امام به اين دليل او را نكوهش كرده است(كه به نشانۀ بزرگى)شانه هايش را بالا مى انداخت و

ص:643


1- چون اين روايات داراى سند نيست لذا از درجۀ اعتبار ساقط است-م.

قدمهايش را با فاصله برمى داشت و چنين راه رفتنى مخصوص بافندگان بود و به كسى كه چنين راه مى رفت حائك و به زنى كه با تبختر راه مى رفت حائكه مى گفتند.

معناى نزديك به ذهن اين است كه اين كلمه استعاره بوده و چنان كه قبلاً توضيح داديم كنايه از نقص عقل اشعث باشد (1).

فرموده است: و اللّه لقد اسّرك الكفر مرّة و الاسلام اخرى و ما فداك من واحدة منهما مالك و لا حسبك .

اين كلام امام(علیه السلام)تأكيد مجدّدى است بر نقصان عقل اشعث و اشاره به اين است كه اگر عقلى مى داشت دو بار اسارت برايش پيش نمى آمد كه هيچ يك از مال و حسبش او را از اسارت نجات نداد.مقصود امام(علیه السلام)اين است كه مال و ثروتش از اسارت وى جلوگيرى نكرد،ولى منظور اين نيست كه بعد از اسارت فديه نداده باشد،زيرا اشعث يك بار در جاهليّتش فديه داد و آن وقتى بود كه پدرش كشته شد و او به خونخواهى پدرش برخاست و اسير شد،سپس سه هزار شتر فديه داد و آزاد گشت.اشعث با هفتاد مرد از قبيلۀ كنده خدمت پيامبر رسيد و اسلام آورد.منظور امام از اسارت وى در دوران جاهليّت و كفر همين اسارت است.امّا اسارت او در زمان اسلامش بدين شرح است كه وقتى پيامبر(صلی الله علیه و آله)از دنيا رفت اشعث در وادى حضرموت مرتدّ شد و قبيله خود را از پرداخت زكات منع كرد و از بيعت با ابو بكر سر باز زد.ابو بكر زياد بن لبيد را كه قبلاً فرماندار حضرموت بود براى سركوبى او فرستاد و سپس عكرمة بن ابى جهل را با گروه زيادى از مسلمانها به كمك وى فرستاد.زياد بن لبيد با اشعث و قبايل كنده چندين جنگ سخت انجام داد و بالاخره آنها را محاصره كرد و آنها به دژ خود پناه

ص:644


1- اگر شارح محترم از ابتدا حائك را از حيك مى گرفت كه به معناى تبختر و تكبّر است هيچ نيازى به نقل رواياتى كه اعتماد بر آنها بر عقل سنگين است پيش نمى آمد زيرا تبختر و تكبّر از نادانى است-م.

بردند.زياد بن لبيد محاصره را شديد كرد تا تشنگى بر آنها غلبه يافت.اشعث كسانى را نزد زياد بن لبيد فرستاد و براى خانواده اش و بعضى از قومش امان خواست ولى نام خود را به طور معيّن قيد نكرد.همين كه اشعث از حصار بيرون آمد او را اسير كردند و دست بسته نزد ابو بكر به مدينه فرستادند.اشعث از ابو بكر تقاضا كرد كه او را نكشد و امّ فروه را(كه خواهر ابو بكر و نابينا بود)به ازدواجش در آورد،ابو بكر پذيرفت.

از امورى كه بر عدم رعايت قوانين دين از جانب اشعث دلالت دارد اين است كه پس از خروج از مجلس عقد امّ فروه،شمشيرش را كشيد و هر شترى كه ديد پى كرد و هر گوسفندى كه يافت كشت.وقتى مردم او را تعقيب كردند به خانۀ يكى از انصار پناه برد.مردم از هر طرف بر سرش فرياد كشيدند و مى گفتند اشعث دوباره مرتدّ شده است.اشعث بر پشت بام قرار گرفت و گفت اى مردم مدينه من غريب ديار شما هستم و با آنچه از شتران و گوسفندان كه نحر كردم و كشتم شما را وليمه دادم هر كس از شما هر آنچه از آنها مى يابد بخورد و هر كس بر من حقّى دارد فردا بيايد تا حقّش را بپردازم تا راضى شود.فردا چنين كرد و خانه اى در مدينه نماند مگر اين كه در آن،به سبب نادانى اشعث،ديك غذايى بپا شد و اين موضوع براى مردم به صورت ضرب المثل در آمد كه(احياناً به كسى مى گفته اند)وليمه دهنده تر از اشعث.شاعر در اين باره گفته است:

لقد اولم الكندىّ يوم ملاكه وليمة حمّال لثقل العظائم (1)

فرموده است: و انّ امرأ دلّ على قومه السّيف و قاد اليهم الحتف لحرىّ ان يمقته الاقرب و لا يأمنه الابعد .

اين جملۀ امام(علیه السلام)اشاره به فريبى است كه اشعث به قوم خود داد.وقتى از

ص:645


1- آن مرد كندى روز ازدواجش وليمه اى داد كه به خاطر سنگينى استخوانهاى وليمه مردم آنها را با پشت حمل مى كردند.

زياد بن لبيد درخواست امان كرد براى عدّۀ كمى از بزرگان قومش امان نامه دريافت كرد،بقيّه گمان كرده بودند كه براى همه امان دريافت كرده است و با همين گمان از جنگ دست برداشتند امّا همين كه اشعث و كسانى از اقوامش كه براى آنها امان نامه گرفته بود از قلعه بيرون رفتند زياد بن لبيد وارد دژ شد و دست به كشتار قوم اشعث زد،آنها يادآورى كردند كه شما به ما امان داده ايد،زياد پاسخ داد:اشعث جز براى ده نفر از خويشانش امان نامه دريافت نكرده است و به اين ترتيب تعدادى از آنها به قتل رسيدند تا اين كه نامۀ ابو بكر به زياد رسيد كه از كشتن آنها دست بردارد و آنها را نزد وى برد و زياد چنين كرد.

معناى كلام امام(علیه السلام)كه فرمود:اشعث شمشير را بر قومش هدايت كرد و مرگ را به سراغ آنها برد.همين واقعه است،زيرا اشعث بود كه براى جنگ پيشواى آنها شده بود و آنها را تسليم مرگ كرد.شكّ نيست كسى كه چنين باشد قومش او را دشمن مى دارند و ديگران وى را امين نمى شمارند.

امّا آنچه سيّد رضى(ره)نقل كرده،مراد امام(علیه السلام)داستانى است كه براى اشعث با خالد بن وليد در يمامه پيش آمده و او قوم خود را فريب داد و به آنها نيرنگ زد تا خالد بر آنان مسلّط شد.من در پيشامدهايى كه براى خالد در يمامه پيش آمده است به چنين چيزى دست نيافتم،ولى حسن ظنّ به سيّد رضى اقتضا دارد كه نقل او را صحيح بدانيم،شايد اين داستان رد پيشامدى بوده است كه ما به اصل آن دست نيافتيم.

بايد دانست كه امام(علیه السلام)در اين بخش از كلام خود اشعث را به همۀ رذايل نفسانى نكوهش كرده است.او را به نادانى و كند فهمى كه جنبۀ تفريط از حكمت است نسبت داده و او را بافنده دانسته است كه نشانۀ كم عقلى است و به ستمگرى او كه جنبۀ افراط از عفّت و نفاق است اشاره فرموده و او را كافرزاده خوانده كه تأكيد بر نفاق اوست و به سست عنصرى و ناپايدارى او كه جنبۀ

ص:646

تفريط و دور بودن از شجاعت است اشاره فرموده است زيرا او دو بار اسير شده است، علاوه بر اين اشاره به كم عقلى وى چنان كه شرح آن گذشت نيز هست.همچنين امام(علیه السلام)با جملۀ«او مردى است كه شمشير را بر قوم خود هدايت كرد و مرگ را به سراغ آنها برد»به ظلم و نيرنگ او كه در برابر فضيلت و وفادارى صفت پستى مى باشد اشاره فرموده است.

دارا بودن اين همه رذيلت موجب آن شده كه او سزاوار لعن باشد.

امّا سرّ اين كه قوم اشعث او را به كنايه«عرف النّار»مى گفتند اين است كه عرف عبارت از هر جايگاه بلندى است و اعراف در قرآن كريم ديوارى است ميان بهشت و جهنّم،و چون ويژگى هر مكان مرتفع اين است كه غير خود را مى پوشاند فريبكار نيز با مكر خود امور زيادى را از ديگران پوشيده مى دارد و چون اشعث قوم خود را فريب داد صحيح است كه به عنوان استعاره به وى عرف النّار بگويند،زيرا آتش جنگ را كه بر باطل بود و آتش جهنّم را در پى داشت از مردم پوشاند.

خدا داناتر است.

ص:647

19-از خطبه هاى آن حضرت است

اشاره

:فَإِنَّكُمْ لَوْ قَدْ عَايَنْتُمْ مَا قَدْ عَايَنَ مَنْ مَاتَ مِنْكُمْ- لَجَزِعْتُمْ وَ وَهِلْتُمْ وَ سَمِعْتُمْ وَ أَطَعْتُمْ- وَ لَكِنْ مَحْجُوبٌ عَنْكُمْ مَا قَدْ عَايَنُوا- وَ قَرِيبٌ مَا يُطْرَحُ الْحِجَابُ- وَ لَقَدْ بُصِّرْتُمْ إِنْ أَبْصَرْتُمْ وَ أُسْمِعْتُمْ إِنْ سَمِعْتُمْ- وَ هُدِيتُمْ إِنِ اهْتَدَيْتُمْ- وَ بِحَقٍّ أَقُولُ لَكُمْ لَقَدْ جَاهَرَتْكُمُ الْعِبَرُ- وَ زُجِرْتُمْ بِمَا فِيهِ مُزْدَجَرٌ- وَ مَا يُبَلِّغُ عَنِ اللَّهِ بَعْدَ رُسُلِ السَّمَاءِ إِلاَّ الْبَشَرُ

لغت

وهل:زارى،از باب وهل يوهل آمده است.

ترجمه

«اگر شما آنچه را كه مردگان ديده اند ببينيد به يقين بى تابى و زارى خواهيد كرد و سخنان خدا را شنيده و آنها را اطاعت مى كنيد.ولى آنچه گذشتگان ديده اند بر شما پوشيده است،نزديك است كه حجاب بر طرف شود و چنانچه اهل بصيرت باشيد،بينايتان كرده اند و اگر اهل شنيدن باشيد شنوايتان كرده اند و اگر اهل هدايت باشيد،راه را به شما نشان داده اند.از روى حقيقت به شما مى گويم كه عبرتها بر شما آشكار و روشن شد و بدانچه كه بايد نهى مى شديد از آن منع شديد.

پس از اين كه انبيا آمدند و پيام حق را رساندند منتظريد كه بعد از آنها فرشتگان آسمان شما را هدايت كنند ؟»

ص:648

شرح

بايد دانست تا زمانى كه انسان در لفاف بدن پوشيده باشد در حجابى از تاريكى جسمانيّت و كشمكشهاى وهم و خيال قرار گرفته و از مشاهده روشناييهاى عالم غيب و ملكوت محروم است.اين حجاب قابل افزايش و نقصان و قوّت و ضعف است و مردم نسبت به آن داراى مراتبى هستند كه بزرگترين و ضخيم ترين حجاب،حجاب كفر است چنان كه قرآن كريم در بارۀ حجاب كفر چنين اشاره فرموده است: «أَوْ كَظُلُماتٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ» (1)برابر اين آيه مثل كافر مانند كسى است كه در درياى پر تلاطم قرار گرفته باشد كه موج روى موج مى آيد.

مقصود از درياى پر تلاطم دنياست كه خطرهاى هلاك كننده دارد.موج اوّل موج شهوات است كه انسان را به صفات حيوانى فرا مى خواند و سزاوار اين است كه اين موج تاريك باشد.زيرا دوستى چيزى انسان را كور و كر مى كند.موج دوّم موج صفات حيوانات درنده است كه موجب خشم و دشمنى و كينه و حسد و برترى جويى مى شود و سزاوار اين است كه تاريك باشد،زيرا غضب عقل را مى پوشاند و حق آن است كه بالاترين موج باشد چون غضب بر بيشتر شهوات مسلّط است آن چنان كه اگر غضب شدّت يابد انسان شهوات ديگر را فراموش مى كند.

منظور از ابرهاى تاريك اعتقادات باطل و خيالات فاسد است كه موجب حجاب بينش كافر از دريافت نور حق مى شود.چون خاصيّت حجاب اين است كه جلو تابيدن نور خورشيد را بر چشمان ظاهر بين بگيرد.هر گاه همۀ اين امور حجاب و تاريك كننده باشد معناى آيۀ شريفه كه فرمود تاريكيهاى پى درپى و بر روى هم قرار دارند روشن مى شود.

ص:649


1- سورۀ نور(24):آيۀ(40): [1]حجاب آنها همچون ظلمات درياى موّاجى است كه موجها بر يكديگر قرار مى گيرند.و بالاى آن را ابرهاى تيره پشت سر هم پوشيده است.

امّا خفيف ترين و نازك ترين حجاب،حجاب كسانى است كه گوششان را در مسير اوامر و نواهى خداوند به كار مى گيرند و در تصفيۀ باطن و جلا دادن ضميرشان همّت مى گمارند و حجاب غفلت و بى خبرى را از خود دور مى سازند.بر آنها خورشيد معارف الهى نور افشانى مى كند و در وادى دلهاشان آبهاى بخشش پروردگار جريان مى يابد و به هر كس به اندازۀ قابليّتش فيض مى بخشد.

اين گروه هر چند در رفع حجاب و پاكسازى آلودگيهاى باطل از نفوسشان كوشيده اند ولى تا زمانى كه در اين بدن قرار داشته باشند در پرده اى،هر چند نازك و ضعيف،از حجابهاى جسمانى قرار دارند.ميان اين دو مرتبه(ضخيم ترين و نازكترين حجاب)درجاتى از حجاب كم و زياد وجود دارد و تفاوت مردم در درك انوار علم و تأثير پذيرى از معارف الهى و آگاهى بر رموز دين،به تفاوت اين حجاب بستگى دارد.و بر حسب تفاوت همين حجابها وارد شدن در آتش جهنم تفاوت پيدا مى كند.چنان كه خداوند تعالى فرموده است: «وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاّ وارِدُها» (1).

هيچ انسانى از آلودگيهاى اين حجابها نجات نمى يابد مگر اين كه از اين بدن رها شود و آن را به دور افكند.در اين صورت است كه خداوند تعالى فرموده است: «تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً» (2).

بنا بر اين هر خوبى و بدى كه براى خود آماده كرده و به مقتضاى استعدادش آن را به دست آورده به(عين اليقين)مشاهده مى كند امّا مشاهدۀ اين امور قبل از جدايى روح از بدن چنان كه بايد ممكن نيست زيرا بدن مانع آن

ص:650


1- سورۀ مريم(19):آيۀ(71) [1]يعنى:هيچ يك از شما نيست كه وارد جهنم نشود.
2- سورۀ آل عمران(3):آيۀ(30): [2]هر نفسى هر آنچه را از خير انجام داده حاضر مى يابد و هر چه بدى انجام داده آن را مى بيند و آرزو مى كند كه ميان او و اعمال بدش فاصلۀ زيادى باشد.

است،هر چند اعتقاد قطعى برهانى بر حقايق امور را دارا باشد و يا نوعى مكاشفه،آن چنان كه در بارۀ بعضى از اولياى خدا گفته اند داشته باشد.البته اين نوع آگاهى و اطلاع مانند مشاهده است و نه مشاهدۀ خالص حقيقى،زيرا از نوعى توهّم و خيال جدا نيست و به همين خاطر است كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)از قول پروردگار نقل كرده است:«براى بندگان صالح خود نعمتهايى را آماده ساخته ام كه نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه بر دل انسانى خطور كرده است و بالاتر از آن چيزهايى است كه شما بر آن آگاهى يافته ايد».اين سخن حق تعالى اشاره به نوعى مشاهدۀ خالصى است كه آميختگى ندارد و انسان پس از مرگ با چشم يقين آن را مى بيند.

گاهى حقايقى را كه اهل مكاشفه در زندگى دنيا كشف مى كنند عين اليقين مى نامند و درك كسانى كه در اين امور پايين تر از اهل مكاشفه اند اگر به وسيلۀ احساس باشد و امكان بطلان آن نباشد،آن را علم اليقين مى گويند.

گاهى علم يقين در نزد صوفيّه اختصاص مى يابد به چيزى كه نفس به تصديق آن ميل دارد و در نهايت بر شخص مسلّط و چيره مى شود،آن چنان كه چيز مورد علاقه،او را بر كارى وا مى دارد و يا منع مى كند در اين صورت مى گويند فلانى يقينش به مرگ ضعيف است هر گاه در آماده شدن براى مرگ همّت نگمارد گويا به مردن يقين ندارد با وجودى كه در رسيدن مرگ هرگز شك ندارد.و در صورتى مى گويند يقينش به مرگ محكم است كه ياد مرگ بر او غلبه كند و تمام كوشش شخص در آمادۀ شدن براى مرگ صرف شود.پس از دانستن اين موضوع سخن امام(علیه السلام)كه فرمود: فانّكم لو عاينتم ما قد عاين من مات منكم لجزعتم و وهلتم ، قضيّۀ شرطيّه اى است كه امام(علیه السلام)براى توجّه دادن به اين حقيقت آورده است كه در پشت سر شما سختيهاى آخرت و عذاب هايى است كه گذشتگان شما آنها را دريافتند و شما اكنون آنها را مشاهده نمى كنيد هر چند آنها را از علوم يقينى

ص:651

مى دانيد.اگر آنها را با چشم يقين مشاهده مى كرديد البتّه بى تابى و زارى مى كرديد و سخن دعوت كنندگان به خدا را مى شنيديد و اطاعت مى كرديد.اين ملازمۀ يقين و اطاعت از امورى است كه برهان بر صحّت آن گواه است و خداوند تعالى به حقيقت آن در قرآن اشاره فرموده است كه: «رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنّا مُوقِنُونَ» (1).اين سخن بدان خاطر است كه سختيهاى آخرت را ديده اند و زاريشان از اين بابت است.خداوند به آنان پاسخ مى دهد:

«أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ ما يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ وَ جاءَكُمُ النَّذِيرُ فَذُوقُوا فَما لِلظّالِمِينَ مِنْ نَصِيرٍ » (2).

فرموده است: و لكن محجوب عنكم ما قد عاينوا .

اين جملۀ حضرت براى تالى همين قضيّۀ شرطيّه متّصله،استثناست.به دليل اين كه چشمان آنها حجاب دارد و نمى توانند سختيهاى پس از مرگ را ببينند،زارى و بى تابى نمى كنند و اگر هم به زبان قال جزع و فزعى ندارند زبان حالشان زارى و بى تابى خواهد بود .

فرموده است: و قريب ما يطرح الحجاب در اين جمله«ما»مصدريّه است و مبتداى جمله،و قريب خبر آن است و در معنى اشاره دارد به بى اعتبارى بهانه جويى آنها،آن زمان كه به عذاب تهديد شوند،و آنها ندانستن را براى كوتاهى در عمل بهانه قرار مى دهند زيرا بزودى حجاب بدن كنار خواهد رفت و احوال قيامت و سختيهاى روز رستاخيز بر ايشان آشكار مى شود و آن هنگامى است كه آسمان پرده هاى خود را از چشم مردم كنار

ص:652


1- سورۀ سجده(32):آيۀ(12): [1]خداوندا اكنون ديديم و شنيديم ما را به دنيا برگردان تا از روى يقين عمل صالح انجام دهيم.
2- سورۀ فاطر(35):آيۀ(37): [2]آيا به شما فرصت نداديم تا تذكّر انبيا را بشنويد و آيا بيم دهندگان نيامدند؟اكنون عذاب را تحمّل كنيد كه براى ستمگران ياورى نيست.

بزند.در آن هنگام مشاهده مى شود كه جهنّم برافروخته شده و بهشت آراسته گرديده است.اين مضمون كلام خداست كه فرموده است. «وَ إِذَا السَّماءُ كُشِطَتْ وَ إِذَا الْجَحِيمُ سُعِّرَتْ وَ إِذَا الْجَنَّةُ أُزْلِفَتْ عَلِمَتْ نَفْسٌ ما أَحْضَرَتْ» (1)و نيز فرمود:

«فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ » (2).

فرموده است: و لقد بصّرتم ان ابصرتم و اسمعتم ان سمعتم و هديتم ان اهتديتم .

اين جملۀ امام(علیه السلام)اشاره است به جواب ديگرى و شباهت دارد به آنچه قبلاً به آن اشاره كرديم و آن بهانه اين است كه آنها وجود حجاب را مانع از مشاهدۀ چيزى مى دانند كه باعث زارى و بى تابى است.توضيح مطلب اين است كه هر چند اكنون حجاب وجود دارد و حقايق پس از مرگ را پوشيده است ولى آنان بر آن حقايق واقفند و با عبرتها و مثلهايى كه بر زبان انبيا جارى شده است حقيقت براى آنها روشن است و مشكلات پس از مرگ را از كتب الهى و سنن انبيا فهميده اند و با دلايل واضح و براهين قاطع آنها را دريافته اند آن چنان كه گويا آنها را مشاهده كرده شكّى در آنها ندارند،بنا بر اين حجاب نمى تواند براى آنها بهانه اى باشد.

در اين كه امام(علیه السلام)از بين حواسّ پنجگانه اختصاصاً شنيدن و ديدن را يادآورى فرموده اند بدان خاطر است كه عبرت گرفتن براى امور آخرت به اين دو بستگى دارد.به كار بردن كلمۀ هدايت در جملۀ فوق اشاره به سهمى است كه عقل بدون دخالت ابزار در هدايت دارد،و اين كه امام(علیه السلام)«ان شرطيّه»را سه بار در جمله خود به كار برده است به اين معنى است كه با وجود ديدن و شنيدن و

ص:653


1- سورۀ تكوير(81):آيۀ(11): [1]در آن هنگام كه پرده از روى آسمان برگرفته شود و در آن هنگام كه دوزخ شعله ور شود،در آن موقع هر كس مى داند چه چيزى را آماده كرده است.
2- سورۀ ق(50):آيۀ(22): [2]ما پرده از كارت برانداختيم و چشم بصيرت بيناتر شد.

هدايت شدن،در دين و شنيدن و هدايتشان شكّ وجود دارد.و تمام جمله بيان تنفّر از ادامۀ غفلت آنهاست و يادآوريى اين نكته است كه در عبرت گرفتن بايد از خدا مدد خواست .

فرموده است: بحقّ اقول لكم لقد جاهرتكم العبر و زجرتم بما فيه مزدجر .

پس از آن كه امام(علیه السلام)اثبات كرد كه آنها حقايق پس از مرگ را گويا ديده اند و شنيده اند اين جمله را براى توضيح ديدن و شنيدن آنها آورده است و اين كه با پيشامدهاى ناگوارى كه براى آنها پيش آمده است عبرتها آشكار شده و از پيشينيان نيز عبرت آموخته اند و آنچه از مشكلات شنيده اند براى پند گرفتن كافى است و آن مشكلاتى كه شنيده اند نهى هاى پى درپى مؤكّدى كه وعده هاى ترسناك مى دهد و مجازاتهاى مهيّايى دارد كه كمترين آنها موجب عبرت گرفتن براى صاحبان خرد مى شود،چنان كه خداوند تعالى فرموده است: «وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنَ الْأَنْباءِ ما فِيهِ مُزْدَجَرٌ حِكْمَةٌ بالِغَةٌ فَما تُغْنِ النُّذُرُ » (1).

فرموده است: و ما يبلّغ عن اللّه بعد الرّسل السّماء الاّ البشر اين سخن امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه در عالم وجود براى هدايت به سوى حق تعالى جز زبان انبيا راه ديگرى نيست كه مردم را به حق دعوت كند.

وقتى دعوت مردم به خداوند متعال از طريق وعده و وعيد و ضرب المثل و يادآورى موارد عبرت انگيز مردمان گذشته ممكن نباشد در اين صورت عذاب بر چنين مردمى رواست.و اين وعده و وعيد و ضرب المثلها و موارد عبرت آموز گذشتگان روشن نمى شود،مگر با زبان فرستادگان بشرى(پيامبران).بنا بر اين پس از ملائكه ممكن نيست پيامهاى الهى جز از طريق انبيا به مردم برسد،پس قطعاً دستورات انبيا براى توجّه مردم به خدا كافى به نظر مى رسد.

ص:654


1- سورۀ قمر(54):آيۀ(4-5): [1]از خبرهاى غيبى آنچه كه براى آنها موجب عبرت مى شود به آنها رسيده است،اين اخبار حكمتهاى متعالى هستند،آيا براى بيم دادن كفايت نمى كند؟

20-از خطبه هاى آن حضرت است

اشاره

فَإِنَّ الْغَايَةَ أَمَامَكُمْ وَ إِنَّ وَرَاءَكُمُ السَّاعَةَ تَحْدُوكُمْ- تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا فَإِنَّمَا يُنْتَظَرُ بِأَوَّلِكُمْ آخِرُكُمْ

ترجمه

«محققاً پايان كار پيش روى شماست و قيامت يا مرگ در پى شماست و شما را مى راند.سبك شويد(باد گران را بيفكنيد)تا ملحق شويد(به كاروان برسيد)چه تحقيقاً اوّلشان را در راه داشته اند تا آخرين شما به آنها ملحق شوند و يكباره به قيامت در آيند »

شرح

سيّد رضى در توصيف اين سخن امام(علیه السلام)گفته است كه اين كلام امام(علیه السلام) اگر با هر سخنى غير از سخن خدا و رسول مقايسه شود از آن برتر خواهد بود و از آنها به صورت مشخصى پيشى خواهد گرفت.مثلاً از همين فرمودۀ امام(علیه السلام) تخفّفوا تلحقوا كلامى كوتاهتر و پر معناتر شنيده نشده است.ژرفاى آن از هر سخنى بيشتر است.اين جمله تشنگى(هر تشنه اى)را بر طرف مى كند.من در كتاب خصايص، به عظمت ارزش و برترى بيان آن اشاره كردم.

من مى گويم(شارح)شك نيست كه اين كلمات با وجود كوتاهى و كمى الفاظ داراى معانى نيك و مشتمل بر مواعظ نيكو و حكمت عالى مى باشد و

ص:655

داراى چهار جمله است .

جملۀ اوّل: انّ الغاية امامكم بايد دانست كه هدف از ايجاد خلق اين است كه عبادت خدا كنند چنان كه خداوند فرموده است: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ» (1)و مقصود از عبادت اين است كه انسان به حضرت حق متّصل شود و با بالهاى كمال در باغهاى بهشت با فرشتگان مقرّب پرواز كند.اين همان هدف مطلوب و مقصود انسان است كه وظيفه دارد حقيقتاً به آن توجّه كند اگر سعى كافى و وافى داشته باشد بدان دست مى يابد و در بهشت نعيم رستگار مى شود و اگر در طلب آن كوتاهى كند به راههاى انحرافى مى افتد و بدان نمى رسد،به يقين مى دانى كه درهاى جهنّم از دو سوى پل صراط باز است و انسانهاى منحرف در آن سقوط مى كنند و اين پايان كار آنهاست كه با ديگران به جهنم وارد مى شوند.

با توضيح فوق روشن شد كه مقصود هر انسان پيش روى اوست كه به سوى آن حركت مى كند و بازگشت انسانها به آن جاست .

جملۀ دوّم: و انّ ورائكم السّاعة تحدوكم .

مقصود از ساعت در اين عبارت قيامت صغراست كه منظور از آن حتمى بودن مرگ است.دليل اين كه قيامت صغرا در پشت سر قرار دارد آن است كه انسان طبعاً از مرگ نفرت دارد و از آن فرارى است و به حسب عرف و عادت چيزى كه انسان از آن فرار مى كند در پشت سر قرار مى گيرد و چون مرگ از وجود انسان تأخّر دارد و سرانجام انسان را در مى يابد پشت سر بودن مرگ و پيوستن آن به انسان تأخّر عقلى است ولى تشبيه شده است به چيزى كه

ص:656


1- سورۀ ذاريات(51):آيۀ(56):و [1]ما جنّ و انس را نيافريديم مگر براى عبادت.

تأخّر حسّى دارد ناگزير لفظ وراء كه بيانگر جهت حسّى است به طور استعاره به كار رفته است.

امّا اين كه مرگ براى انسان آواز مى خواند بيان كنندۀ اين حقيقت است كه چون آواز خواندن،آرام و آهسته شتران را به پيش مى راند يادآورى مرگ و شنيدن نداى مناديان آن انسانها را مضطرب و ناراحت كرده و آنان را آمادۀ مرگ و حركت به سوى لقاء اللّه مى كند.بدين طريق انسان همان گونه كه شتر به وسيلۀ آواز، راههاى دور و سخت را مى پيمايد،وى نيز راههاى آخرت را مى پيمايد.

بدين گونه تذكّر،مرگ به آواز خوانى ساربان تشبيه شده است .

جملۀ سوم: تخفّفوا تلحقوا پس از آن كه امام(علیه السلام)انسانها را توجّه مى دهد به اين كه هدف در پيش و مرگ در پشت سرشان است متذكّر مى شود كه سبقت گيرندگان به سوى هدف كسانى هستند كه در سفر آخرت به رضوان خدا برسند و چنان كه مى دانى قطع علايق و سبكبار بودن در سفر سبب سبقت گرفتن و رسيدن به پيشينيان است.

بدين گونه امام(علیه السلام)با دو كلمه انسانها را امر مى كند كه براى رسيدن به مقصد سبكبار باشند.

كلمۀ اوّل اين است كه«سبكبار باشيد».سبكبار بودن كنايه از دستور دادن به زهد حقيقى است كه قوى ترين وسيلۀ قرب به حضرت حق است.

و زهد عبارت است از كنار گذاشتن هر چيزى كه انسان را از توجّه به قبلۀ حقيقى باز مى دارد و دورى از فرو رفتن در ماديّات دنيا و جاذبه هاى آن، و دور ساختن هر چه غير از حق متعال و موجب خوددارى از ايثار است.

اين حالت سنگينيها و بارهاى گرانى را كه مانع از صعود و رسيدن به درجات خوبان است سبك مى كند،آن بارهاى گرانى كه باعث داخل شدن به وادى هلاكت مى شود.

ص:657

اين فرمودۀ امام(علیه السلام)در معناى شرط و به صورت استعارۀ كنايه اى آمده است.

كلمۀ دوم اين است كه:«تا به مقصود برسيد».اين كلمه اجزاى شرط است،با اين توضيح كه اگر سبكبار شويد خواهيد رسيد.و مقصود از«تلحقوا» رسيدن به درجات سابقين يعنى اولياى خداست كه به جايگاه عزّت حق رسيده اند.ملازمۀ ميان سبكبار بودن و رسيدن به سابقين قبلاً توضيح داده شد.

چون در بخشش الهى بخلى نبوده و از آن ناحيه كوتاهى قابل تصوّر نيست.

چنان كه توضيح داده شد زهد حقيقى نيز قوى ترين سبب سلوك الى اللّه است،پس هر گاه نفس انسان آمادگى دورى جستن از غير خدا را پيدا كند و براى كسب نور به ذات كبريايى او توجّه كند آنچه استعداد كسب فيض را پيدا كرده باشد بدان دست مى يابد و به درجات سابقين مى رسد و به ساحل عزّت پروردگار و جاى امن او وارد مى شود .

جملۀ چهارم: فانّما ينتظر باوّلكم آخركم يعنى آنها كه قبلاً از دنيا رفته اند در قيامت كبرا انتظار مرگ و آمدن ديگران را دارند.از اين جمله اين گونه مى توان برداشت كرد كه چون نظر عنايت الهى به خلق يكسان است و منظور از برپايى قيامت در مورد انسانها وصول به ساحت عزّت حق مى باشد كه نهايت كمال وجودى انسانهاست،لذا امام(علیه السلام)طلب عنايت الهى مردم را كه كمال وجودى آنهاست تشبيه كرده است به انتظار مردمى كه مايلند همگى،آنها كه جلوتر رفته اند و آنها كه عقب مانده اند،به هم برسند بنا بر اين لفظ«انتظار»به عنوان استعاره براى طلب عنايت الهى به كار رفته است، و چون در اين جا انتظار مردم را براى رسيدن به عنايت حضرت حق و حضور در قيامت لازم دانسته است آن را دليل تشويق مردم به سبكبارى و قطع علايق دنيوى قرار داده است و شكّى نيست كه اين انتظار براى صاحبان خرد كار معقولى است

ص:658

كه آنها را به خدا توجّه مى دهد و از غير او باز مى دارد.

اين شرح آن چيزى است كه ما از رموز و اسرار اين كلامات دريافتيم.

كلام سيّد رضى(ره)براى ستايش اين كلمات و توجّه دادن عظمت قدر آنها كافى است.

سيّد رضىّ لفظ نطفه را در اين سخن براى آب زلال حكمت استعاره آورده است.

ص:659

21-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

:أَلاَ وَ إِنَّ الشَّيْطَانَ قَدْ ذَمَرَ حِزْبَهُ وَ اسْتَجْلَبَ جَلَبَهُ- لِيَعُودَ الْجَوْرُ إِلَى أَوْطَانِهِ وَ يَرْجِعَ الْبَاطِلُ إِلَى نِصَابِهِ- وَ اللَّهِ مَا أَنْكَرُوا عَلَيَّ مُنْكَراً- وَ لاَ جَعَلُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ نَصِفاً وَ إِنَّهُمْ لَيَطْلُبُونَ حَقّاً هُمْ تَرَكُوهُ وَ دَماً هُمْ سَفَكُوهُ- فَلَئِنْ كُنْتُ شَرِيكَهُمْ فِيهِ فَإِنَّ لَهُمْ لَنَصِيبَهُمْ مِنْهُ- وَ لَئِنْ كَانُوا وَلُوهُ دُونِي فَمَا التَّبِعَةُ إِلاَّ عِنْدَهُمْ- وَ إِنَّ أَعْظَمَ حُجَّتِهِمْ لَعَلَى أَنْفُسِهِمْ- يَرْتَضِعُونَ أُمّاً قَدْ فَطَمَتْ وَ يُحْيُونَ بِدْعَةً قَدْ أُمِيتَتْ- يَا خَيْبَةَ الدَّاعِي مَنْ دَعَا وَ إِلاَمَ أُجِيبَ- وَ إِنِّي لَرَاضٍ بِحُجَّةِ اللَّهِ عَلَيْهِمْ وَ عِلْمِهِ فِيهِمْ فَإِنْ أَبَوْا أَعْطَيْتُهُمْ حَدَّ السَّيْفِ- وَ كَفَى بِهِ شَافِياً مِنَ الْبَاطِلِ وَ نَاصِراً لِلْحَقِّ- وَ مِنَ الْعَجَبِ بَعْثُهُمْ إِلَيَّ أَنْ أَبْرُزَ لِلطِّعَانِ وَ أَنْ أَصْبِرَ لِلْجِلاَدِ- هَبِلَتْهُمُ الْهَبُولُ- لَقَدْ كُنْتُ وَ مَا أُهَدَّدُ بِالْحَرْبِ وَ لاَ أُرْهَبُ بِالضَّرْبِ- وَ إِنِّي لَعَلَى يَقِينٍ مِنْ رَبِّي وَ غَيْرِ شُبْهَةٍ مِنْ دِينِي

لغات

ذمر،ذمّر:برانگيخت جلب:گروهى از مردم و يا حيوان كه جمع شوند و متحد شوند تمحّضت:به حركت در آمد نصف:انصاف تبعه:عقوبت و نتيجۀ عمل حمّ:تفالۀ دنبه اى كه بعد از گرفتن روغنش مى ماند حمّه السّواد:استعاره است براى مردم پست و بى اطلاع جبله:صداها جونه:سياهى

ص:660

انكفّت و استكفّت:دور مى زند زاح و انزاح:دور شد نصاب:اصل تنصّل من الذّنب:از گناه دورى جست عبّ:نوشيدن بدون وقفه خسوه:يك مرتبه احساس كردن جلاد:جنگ با شمشير هبول:زن فرزند مرده هبل:گريان

ترجمه

«آگاه باشيد كه شيطان جمعيّت خود را برانگيخته است و همۀ امكانات خود را فراهم ساخته تا ستم را به جاى اوّليۀ خود بازگرداند و باطل را به اصل خود رجوع دهد.به خدا سوگند(طلحه و زبير)از هيچ ناروايى بر من دريغ نورزيدند و ميان من و خودشان انصاف را رعايت نكردند.آنها از من حقّى را مطالبه مى كنند كه خود ترك كرده اند و تاوان خونى را(خون عثمان)كه ريخته اند از من مى خواهند.

بر فرض كه من شريك آنها در خون عثمان باشم باز مكافات سهم آنها بر خودشان قرار دارد،و اگر آنها بدون دخالت من خون عثمان را ريخته اند كيفر اين عمل بر خود آنهاست.بزرگترين دليل آنها بر عليه خودشان است.از مادرى شير مى خواهند كه از شير دادن باز ايستاده است،مى خواهند بدعتى را زنده كنند كه مرده است.اى دعوت كنندۀ نوميد؟دعوت كننده كيست و چه جواب مى شنود؟من حجّتى را كه مورد رضايت خدا باشد از آنها مى پذيرم و اگر نپذيرند تيزى شمشير را بر آنها خواهم نهاد و در اين حالت شمشير بهترين پاسخگوى باطل و ياور حقّ است.

تعجّب اين است كه آنها به من پيام فرستاده اند كه براى كارزار آماده باشم و در مقابل ضرب نيزۀ آنها مقاومت داشته باشم.گريه كنندگان به حالشان بگريند.من چه وقت از تهديد به جنگ ترسيده ام؟و چه وقت از ضرب شمشير و نيزه فرار كرده ام؟من به پروردگارم يقين داشته و شبهه اى در دينم ندارم كه از جنگ بترسم ».

شرح

بيشتر اين خطبه از خطبه اى است كه قبلاً يادآورى كرديم كه وقتى امام(علیه السلام) شنيد طلحه و زبير بيعت خود را شكسته اند ايراد فرمود.در اين خطبه كم و

ص:661

زيادى وجود دارد كه سيّد رضى قبلاً بعضى از آنها را نقل كرده است هر چند كه وى دليل كم و زيادى و تكرار آن را بيان كرده،امّا ما تمام خطبه را نقل مى كنيم تا به مقصود دست يابيم.امام(علیه السلام)پس از حمد خدا و درود بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)خطبه را چنين ايراد مى فرمايد:

مردم!خداوند جهاد را واجب كرد و آن را بزرگ شمرد و يارى دهندۀ دينش قرار داد.سوگند به خدا دنيا و دين اصلاح نمى شود مگر با جهاد.شيطان جمعيّت خود را گرد آورده و لشكر و همۀ كسانى را كه از او پيروى مى كنند فراهم آورده است تا مرام و روش و نيرنگهاى خود را بازگرداند و تجديد كند،من حركتهايى را مى بينم، سوگند به خدا طلحه و زبير از هيچ كار ناپسندى در بارۀ من دريغ نورزيدند و ميان من و خود به انصاف رفتار نكردند،آنها طالب حقّى هستند كه خود بدان عمل نكرده اند و از من قصاص خونى را مى خواهند كه خود ريخته اند،بر فرض كه من شريك آنها در قتل عثمان باشم باز سهم آنها به عهدۀ خودشان است.و اگر آنها به تنهايى عثمان را كشته باشند قصاص از آنها بايد مطالبه شود.اوّلين نتيجۀ عدالتخواهى آنها بر عليه خودشان است.من از آنچه كه انجام داده ام عذر نمى خواهم و از خود دور نمى كنم زيرا با يقين كارى را انجام مى دهم،نه اشتباه مى كنم و نه كسى مى تواند من را به اشتباه بيندازد.آنها(طلحه و زبير و اياديشان)گروه سركش و ياغى اند.

اراذل و اوباش اطراف آنها را گرفته و سر و صدا راه انداخته اند،تاريكى و گمراهى اطراف آنها را گرفته تا باطل را به جايگاه اوّلش برگردانند.اى دعوت كنندۀ فريبكار چه كسى را فرا مى خوانى؟چيز ناآشنايى در كار نيست آنچه در پيش روست و روش معمول است جنگ در راه خداست.به خدا سوگند اگر جنگى پيش آيد باطل رسوا مى شود و زبانش قطع مى گردد.اگر چنين وضعى پيش آيد گمان نمى كنم راه روشنى در پيش داشته باشد.به خدا سوگند كسى را كه كشته اند پيش از مرگ از گناهانش توبه نكرد و از خطاهايش پوزش نخواست و از شورشيان عذرخواهى

ص:662

نكرد تا بپذيرند و از آنها يارى نخواست تا ياريش كنند.سوگند به خدا براى آنها حوضى را پر آب كنم كه كسى نتواند آن را خالى كند و از آنها كه در آن افتاده اند كسى را نجات نيابد و از آن سودى نبرند.من به حجّتهاى الهى و علم او در بارۀ آنها راضيم.من آنها را به حقّ دعوت مى كنم و عذرخواهيشان را مى پذيرم پس اگر باز گردند و توبه كنند و حرف حق را بپذيرند و در پيشگاه خدا زارى كنند توبه قابل پذيرفتن است و از جانب من مزاحمتى نخواهد بود،و اگر امتناع ورزند تيزى شمشير را بر آنها قرار خواهم داد كه در اين حالت شمشير باطل را نابود و اهل ايمان را يارى مى كند با هر نامۀ عملى نويسندگان آنها بر آنها شاهدند.به خدا سوگند زبير و طلحه و عايشه مى دانند كه حق با من است و آنها بر باطلند.

بايد دانست كه امام(علیه السلام)در آغاز به فضيلت جهاد توجّه داده است و مقصود امام(علیه السلام)بيان فرار مردم از جنگ با اهل بصره است.پس امام(علیه السلام)نخست به وجوب جهاد از جانب خداوند اشاره فرموده و كتاب خدا از آن پُر است چنان كه مى فرمايد: «وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ» (1)و امثال اين نيز وارد شده است.

پس از بيان وجوب جهاد،امام(علیه السلام)فضيلت جهاد را در پيشگاه خداوند تعالى بيان مى فرمايد و در اين معنى سخن حق تعالى است: «لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدِينَ دَرَجَةً وَ كُلاًّ وَعَدَ اللّهُ الْحُسْنى وَ فَضَّلَ اللّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَى الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً دَرَجاتٍ مِنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً» (2).

ص:663


1- سورۀ توبۀ(9):آيۀ(41): [1]با مال و جانتان در راه خدا جهاد كنيد.
2- -سورۀ نساء(4):آيۀ(95): [2]هرگز مؤمناتى كه بدون عذر از جنگ باز نشينند با مجاهدان در راه خدا كه با مال و جانشان پيكار كنند برابر نيستند،خداوند آنها را كه با مال و جانشان در راه خدا مى جنگند بر آنها كه از جنگ با كفّاره،مى گريزند برتر داد و آنها را درجات و مغفرت خاص بخشيد و خداوند بخشنده و رحيم است.

سپس امام(علیه السلام)اشاره فرموده است كه خداوند جهاد را پيروزى دين خدا و ياور دين قرار داده است و اين معنى از اين آيه استفاده مى شود كه: «إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ» (1)مقصود از يارى خدا يارى دين خدا و بندگان شايستۀ اوست،زيرا خداوند بى نياز مطلقى است كه حاجتى به كمك و پشتيبان ندارد.سپس امام(علیه السلام) بدرستى سوگند ياد مى كند كه صلاح دين و دنيا ممكن نيست،مگر به جهاد،زيرا اگر جهاد در راه خدا و مقاومت دين داران نباشد زمين و شهرها خراب مى شوند چنان كه خداى تعالى فرموده است: «وَ لَوْ لا دَفْعُ اللّهِ النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَ لكِنَّ اللّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعالَمِينَ» (2).

امّا نظام يافتن دين روشن است،زيرا تلاش دشمنان دين در مورد براندازى آن ناكام مى ماند،امّا كلام امام(علیه السلام)كه فرمود شيطان گروه خود را بسيج كرده و جمعيّت خود را فراهم آورده است قبلاً توضيح داده شد.

فرموده است: ليعود له دينه و سنّته و خدعه توضيح كلام اين است كه نهايت سعى شيطان در وسوسه اى كه مى كند اين است كه فريبكارى را در ميان مردم رواج دهد و روشهاى باطلى كه پيش از بعثت رسول(صلی الله علیه و آله)دين و روش شيطان بوده است دوباره در جامعه برقرار سازد.

تمام سخن امام(علیه السلام)براى اين است كه شنوندگان را به سمت خدا كوچ دهد و آنها را براى جنگ آماده سازد.

فرموده است: و قد رأيت امورا قد تمحّضت اين سخن امام(علیه السلام)اشاره به بيان امورى است كه آنان را به گريز از آن وا مى دارد و آن امور احساس آن حضرت در بارۀ مخالفت(ناكثين)و آمادگى آنها

ص:664


1- سورۀ محمد(47):آيۀ(7): [1]اگر دين خدا را يارى دهيد خدا شما را يارى مى دهد
2- سورۀ بقره(2):آيۀ(251): [2]اگر خداوند شرّ بعضى را به وسيلۀ بعضى ديگر از مردم دفع نمى كرد زمين به فساد كشيده مى شد ولى خداوند به جهانيان مهربان است.

براى جنگ با آن حضرت بوده است .

فرموده است: و اللّه ما انكروا علىّ منكرا و لا جعلوا بينى و بينهم نصفا و انّهم ... الى قوله سفكوه اين سخن حضرت انكار ادّعاى انجام امر ناشايستى بود كه به آن حضرت نسبت مى دادند و آن عبارت بود از قتل عثمان و سكوت آن حضرت در برابر قاتلان عثمان،كه به نظر مخالفان،سكوت حضرت را در مقابل قاتلان عثمان امرى ناشايست و از نظر دينى منكر مى دانستند.

امام(علیه السلام)اولاً پشت كردن به عثمان را كه مخالفان كار منكرى از آن حضرت مى دانستند انكار فرمود و چون اين كار از حضرت صادر نشده بود،اين نسبت به آن حضرت افترا بوده و خود امر منكرى است كه مخالفان حضرت مرتكب شدند.و به اين حقيقت اشاره مى فرمايد كه اگر ميان من و آنها ميزان عدالتى برپا گردد.روشن مى شود كه آنها ادّعاى باطلى دارند،زيرا آنها از من امر حقّى را مطالبه مى كنند كه خودشان آن را ترك كرده اند و قصاص خونى را مى طلبند كه خود ريخته اند.منظور از قصاص خون مطالبۀ خون عثمان مى باشد كه مخالفان حضرت او را مسئول مى دانستند در حالى كه خود شريك اصلى خون بودند.

ابو جعفر طبرى در تاريخ خود نقل كرده است كه وقتى مردم تصميم گرفتند تا عثمان را محاصره كنند امام(علیه السلام)براى كارى در خيبر بود و زمانى كه به مدينه وارد شد مردم به منظور محاصرۀ عثمان در خانۀ طلحه جمع شده بودند،عثمان كسى نزد آن حضرت فرستاد و از طلحه شكايت كرد.حضرت به فرستاده فرمود من چاره انديشى خواهم كرد و سپس به خانه طلحه روانه شد،خانۀ او پر از جمعيت بود.حضرت به طلحه فرمود:اين چه كارى است كه در بارۀ عثمان مى كنى؟طلحه پاسخ داد اى أبا لحسن اين تصميمى است كه گرفته شده.

امام(علیه السلام)روانۀ بيت المال شود و فرمود تا در آن را باز كنند امّا كليد آن پيدا نشد،

ص:665

حضرت در آن را شكست و اموال آن را بين مردم تقسيم كرد.اطرافيان طلحه بعد از اين ماجرا از اطراف او پراكنده شدند و او تنها ماند.عثمان از اين پيشامد خوشحال شد.طلحه(كه خود را تنها ديد)پيش عثمان آمد و گفت:اى امير المؤمنين من قصد انجام كارى را داشتم ولى خداوند بين من و آن كار فاصله انداخت و اينك براى توبه نزد تو آمده امد.عثمان گفت،براى توبه نيامده اى،چون شكست خورده اى آمده اى،خدا سزايت را بدهد.

و باز طبرى نقل كرده است كه عثمان پنجاه هزار دينار يا درهم از طلحه طلبكار بود،روزى طلحه به عثمان گفت طلبت حاضر است بيا بگير،عثمان به طلحه گفت آن پاداش جوانمرديت باشد.وقتى كه عثمان به محاصره افتاد امام(علیه السلام)به طلحه گفت به خدا سوگندت مى دهم آيا تو از جانب عثمان برخوردار نشدى؟طلحه گفت نه،به خدا قسم دست برنمى دارم تا اين كه حقّ بنى أميه را بپردازد.بعد از اين واقعه امام(علیه السلام)مى فرمود:«بازخواست خدا بر اين صعبه (طلحه)باد،عثمان به او بخشش كرد آنچه بخشش كرد و طلحه در بارۀ او انجام داد آنچه انجام داد.» نقل شده است در روز جنگ جمل وقتى كه زبير به ميدان امام(علیه السلام)آمد، امام(علیه السلام)به وى فرمود چه چيز تو را به اين كار وادار كرده است؟زبير در پاسخ گفت مطالبۀ خون عثمان،امام(علیه السلام)به او فرمود تو و طلحه رهبرى قتل عثمان را به عهده داشتيد،توبۀ شما اين است كه خود را تسليم ورثۀ عثمان كنيد.

دخالت طلحه و زبير در قتل عثمان امرى روشن است و ما اين مقدّمه را براى اتمام حجّت عليه آنها نگاشتيم .

فرموده است: فلئن كنت شريكهم فيه فانّ لهم لنصيبهم منه و لئن كانوا ولّوه دونى فما التّبعة الاّ عندهم .

اين كلام امام(علیه السلام)براى اتمام حجّت آورده شده است.توضيح آن اين

ص:666

است كه(ناكثين)در قتل عثمان شركت داشتند و هر كس كه در قتل عثمان شركت كرده،يا به كمك ديگران بوده است يا بدون كمك ديگران.و به هر حال آنها نمى توانند از ديگران قصاص خون را مطالبه كنند.طبق نظر آنها بر فرض كه من شريك آنها در قتل عثمان باشم باز هم آنها خود شريك قتل عثمانند،پس بر آنها لازم است كه خود را تسليم صاحبان خون عثمان كنند.و اگر آنها بدون شركت من عثمان را به قتل رسانده اند فقط آنها متّهم به قتل هستند و قصاص خون از آنها مطالبه مى شود و اگر آنها مى خواهند عدالت را برپا سازند بايد خود را مؤاخذه كنند.اين جملۀ امام(علیه السلام)توضيح ديگرى براى اتمام حجّت است، يعنى عدالتى كه آنها مى پندارند طرفدار آن هستند شايسته است كه اوّل در بارۀ خود اجرا كنند.

فرموده است:و لا اعتذر ممّا فعلت و لا ابرء ممّا صنعت.

يعنى كناره گيريى كه من به هنگام قتل عثمان انجام دادم بر سبيل كوتاهى در وظيفۀ دينى نبود كه موجب معذرت خواهى و تبرّى من شود.

به خواست خدا معنى اين سخن امام(علیه السلام)را بزودى توضيح خواهيم داد.

فرموده است:و انّ معى لبصيرتى ما لبست و لا لبّس علىّ توضيح اين سخن امام(علیه السلام)قبلاً گذشت(و نيازى به تكرار آن نيست) فرموده است:و انّها للفئة الباغية فيها الحمّ و الحمّة.

دو لفظ«حمّ»و«حمّه»را براى افراد پست و رذل جامعه كه براى جنگ با آن حضرت گرد هم آمده بودند استعاره آورده است.وجه استعاره شباهت آنهاست به تفاله دنبه كه روغن آنها را گرفته اند و فايده اى ندارد.و منظور امام(علیه السلام)از كلمات:طالت جلّبها،بلند كردن سر و صداست و آن كنايه از اين سخن است كه امام(علیه السلام)را به جنگ تهديد كرده و او را مى ترسانند.

فرموده است:انكفّت جونتها

ص:667

يعنى جمعيّت فراوانى گرد آورده بودند و آن كنايه از اين است كه جمعيّت خود را براى مقصودى كه داشتند جمع آورى كرده بودند .

فرموده است: يرتضعون امّا قد فطمت .

امام(علیه السلام)«امّ»را براى خود يا براى خلافت استعاره آورده است،در اين صورت بيت المال به منزلۀ شير و مسلمانان به منزلۀ بچّه هاى شيرخوار بيت المال اند.و شير خوردن مردم از پستان بيت المال كه اكنون خشك شده، كنايه است از تقاضاى عده اى از مردم براى دريافت بخششهاى و هدايا از بيت المال،چنان كه عثمان به آنها بخشش و هدايا مى داد و در اين راه بعضى را بر بعضى برترى مى بخشيد.ولى امام(علیه السلام)اين كار را منع كرد .

فرموده است: و يحيون بدعة قد اميتت .

اين كلام امام(علیه السلام)اشاره به همين فزون طلبى بى دليل است كه بر خلاف سنّت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و دو خليفۀ اوّل بوده است و بدعتى است در مقابل سنّت و مقصود از«اماتتها»كنار گذاشتن اين بدعت است به وسيلۀ امام(علیه السلام)در زمان خلافتش.

فرموده است:ليعودنّ الباطل فى نصابه اين جملۀ امام(علیه السلام)ترساندن مردم است از بازگشت به دوران باطل جاهليّت و بدين سبب شنوندگان را براى جنگ بسيج مى كند .

فرموده است: يا خيبة الدّاعى من دعا؟ اين جمله به منزلۀ تعجّب از فريبكارى بزرگى است كه دعوت كنندگان مردم براى جنگ با آن حضرت به راه انداخته بودند،و جملۀ«من دعا»و «ما اجيب»،پرسشى است بر سبيل تحقير دعوت شدگان به جنگ و يارانشان، زيرا مردم عوام و بى اراده را جمع كرده بودند و دعوت براى يارى چيزى مى كردند كه باطل بود.

فرموده است:لو قيل ما انكر فى ذلك و ما امامه و فيمن سنّته و اللّه اذن لزاح الباطل عن نصابه و انقطع لسانه.

ص:668

اين جملۀ امام(علیه السلام)شرطيّۀ متّصله است و معناى تقديرى آن اين است كه اگر جدال كننده اى از دعوت كنندگان به باطل،چيزى را از خلافت من و از امامى كه از آن پيروى مى كنند و از سنّتى كه خواهان آن هستند سؤال كند،زبان حالشان گواهى مى دهد كه من امام آنها هستم و سنّت را من پاسدارى مى كنم.

در اين صورت باطلى كه بدان روآورده اند روشن شده و زبانشان قطع مى شود.

به كار گرفتن لفظ لسان در اين عبارت در حقيقت حذف مضاف اليهى را در تقدير دارد،يعنى زبان صاحبش از جواب كوتاه مى شود و انقطاع استعارۀ براى سكوت و يا مجاز در كلام است،يعنى باطل جوابى ندارد.

فرموده است:و ما اظنّ الطّريق له فيه واضح حيث نهج اين جمله عطف بر جملۀ انقطع لسانه است.واضح مبتدا،فيه خبر،و جمله در محل نصب و مفعول دوّم براى فعل اظنّ مى باشد.معناى جمله اين خواهد بود:اگر سؤال كننده اى از عمل انحرافى آنها سؤال كند گمان نمى كنم بتوانند جواب درستى بدهند و در نتيجه زبانشان كوتاه مى شود.

فرموده است:و اللّه ما طاب من قتلوه...الى قوله فنصروه.

اين جملۀ امام(علیه السلام)اشاره به كشته شدن عثمان و نكوهش آنهاست،از اين جهت كه قصاص خون عثمان را از امام مى خواستند در حالى كه عثمان قبل از كشته شدن از آنها عذر خواهى كرد،امّا آنها نپذيرفتند و وقتى عثمان در محاصرۀ مردم بود از آنها يارى خواست و آنها با وجود قدرت يارى كردن وى را يارى نكردند.

فرموده است:و ايم اللّه لافرطنّ لهم حوضا انا ماتحه ثمّ لا يصدرون عنه برىء اين جملۀ امام(علیه السلام)در خطبۀ دهم توضيح داده شد.

فرموده است:و لا يعبّون حسوة ابدا اين جمله كنايه از دست نيافتن مخالفان امام(علیه السلام)به خلافت و يا به بعضى

ص:669

از خواسته هايشان در مورد خلافت است چنان كه مثلاً ما به دشمنان كه خواهان چيزى است مى گوييم:سوگند به خدا از آن چيزى نمى خورى و نمى آشامى فرموده است:انّها لطيّبة نفسى بحجّة اللّه عليهم و علمه فيه كلمۀ«نفسى»به عنوان بدل از ضمير متّصل به انّ،و يا به فعل مقدرّى كه تفسير كنندۀ ضمير است منصوب مى باشد.و كلمۀ«حجّة اللّه»اشاره است به اوامر خداوند متعال بر لزوم پيكار با جمعيّت سركش،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:

«فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّى تَفِيءَ إِلى أَمْرِ اللّهِ» (1).

بدين صورت هر امرى و نهى خداوند كه اطاعت نشود برهان حقّى است بر عليه انسان و هر برهان حقّى برهان خداست،يعنى من به اقامۀ برهان حقّى بر عليه آنها راضيم و به آنچه انجام مى دهند آگاهم.چه خوشنوديى براى خردمند كاملتر و چه پاكيزگى طينتى بزرگتر از اين است كه انسان پايبند حقّ باشد و دشمن او بر باطل و خارج از اطاعت خدا؟و خداوند متعال بر آنچه هر نفسى انجام دهد نظارت دارد.

فرموده است:و انّى داعيهم فمعذّر...الى قوله ناصر المؤمن اين جملۀ امام(علیه السلام)واضح است و نياز به توضيح ندارد.

فرموده است:و ليس علىّ كفيل يعنى من براى اين كه از آنها بگذرم و بدانها امان دهم،در صورتى كه توبه كنند،نيازى به ضامن ندارم.كلمات«شافيا»و«ناصرا»در جملۀ امام(علیه السلام)به عنوان تميز منصوب مى باشند.

فرموده است:و مع كلّ صحيفة شاهدها و كاتبها «واو»ابتداى جمله حاليّه است و معناى جمله اين است:اگر مخالفان از

ص:670


1- سورۀ حجرات(49):آيۀ(9): [1]اگر دو گروه از مسلمين با هم ستيز كند با گروه ستم كننده پيكار كنيد تا امر خدا را گردن نهد.

راه باطلشان بازنگردند تيزى شمشير را به آنها حواله مى كنم.

فرشتگان بزرگوار نويسندگانى هستند كه آنچه ما انجام مى دهيم مى دانند و اعمال كسانى را كه به آنها گماشته شده اند در دفتر مخصوصى مى نويسند و در روز قيامت بدانها گواهى مى دهند .

فرموده است: و من العجب بعثتهم الىّ ان ابرز للطّعان و ان اصبر للجلاد .

امام(علیه السلام)از تهديد آنها تعجّب مى كند زيرا آنها بر شجاعت و جنگجويى و صبر بر مشكلات او واقفند،اين سخن را امام(علیه السلام)به صورت استهزا و به عنوان تعجّب آورده است .

فرموده است: هبلتهم الهبول يعنى گريه كنندگان به حالشان گريه كنند.اين عبارت از كلماتى است كه عرب با آن نفرين مى كند .

فرموده است: لقد كنت و ما اهدّد بالحرب و لا ارهب بالضّرب .

يعنى از جنگ و ستيز نمى ترسم .

فرموده است: و انّى لعلى يقين من ربّى و فى غير شبهة من دينى .

اين جمله تأكيد امام(علیه السلام)است بر توانائى اش به جنگ و جذب دلهاى شنوندگان به اطمينان به اين كه وى بحق از جانب خداست تا در جنگ و ستيز با بينش كامل از او پيروى كنند زيرا وقتى كه انسان يقين كند كه امام(علیه السلام)بر حقّ است و ياور دين خداست شبهۀ باطل در چهرۀ يقينش نيست و بر مقاومتش در سختيها افزوده مى شود و توانايى پيكارش افزون مى گردد و در ناخوشايندها ثابت قدم مى ماند.

بر عكس،آنها كه چنين نباشند با دل شبهه ناك به جنگ مى پردازند و چشم بصيرتشان پوشيده مى ماند،يا به متاع دنيا دل مى بندند و امور باطل آنها را رهبرى مى كند.

توفيق از خداوند متعال است.اين جا پايان جلد اوّل است و اوّل جلد دوّم اين كتاب را خواهيد خواند.

ص:671

فهرست مهمترين مطالب اين مجلد

مقدمه مترجم

1-بيان احوالات شارح محقّق

2-مقدّمۀ شارح محقّق

3-اشاره به بعضى از مباحث الفاظ

4-ويژگى الفاظ و حالاتى كه نسبت به معانى پيدا مى كنند

5-زيبايى كه الفاظ نسبت به هر يك از حروف دارند.

6-زيبايى كه الفاظ در رابطه با هر يك از كلمات مفرد پيدا مى كنند

7-در بيان اقسام زيباييهاى سخن

8-در بيان فرق ميان جمله اى كه به اسم يا به فعل خبر داده شود.

9-معناى حقيقت و مجاز و اقسام مجاز

10-در بيان معناى تشبيه و اقسام آن.

ص:672

جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه: ابن ميثم، ميثم بن علي، 689 - 636ق. شارح

عنوان و نام پديدآور: شرح نهج البلاغه ابن ميثم/ كمال الدين ميثم بن علي بن ميثم بحراني؛ مترجم محمدصادق عارف … [و ديگران]

مشخصات نشر: مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي، - 1375.

مشخصات ظاهري: ج 5

شابك: 15000ريال(ج.1)؛ 15000ريال(ج.1)؛ 15000ريال(ج.1)

وضعيت فهرست نويسي: فهرستنويسي قبلي

يادداشت: جلد سوم: آستان قدس رضوي، بنياد پژوهشهاي اسلامي.

يادداشت: جلدهاي مختلف اين كتاب توسط افراد مختلف ترجمه شده است.

يادداشت: ج. 2 (چاپ اول: 1375)؛9500 4 ريال

يادداشت: ج. 4 (چاپ اول: 1375؛ 17500 ريال

عنوان ديگر: نهج البلاغه. شرح

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- خطبه ها

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- كلمات قصار

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- توقيعات

شناسه افزوده: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. نهج البلاغه. شرح

شناسه افزوده: عارف، محمدصادق. مترجم

شناسه افزوده: آستان قدس رضوي. بنياد پژوهشهاي اسلامي

شناسه افزوده: بنياد پژوهشهاي اسلامي

رده بندي كنگره: BP38/0422الف 2 1375

رده بندي ديويي: 297/9515ن/ش الف

شماره كتابشناسي ملي: م 71-1315

ص :1

اشاره

ص :2

ادامه برگزيده از سخنان آن حضرت

22-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

فصل اول
اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الْأَمْرَ يَنْزِلُ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ- كَقَطَرَاتِ الْمَطَرِ إِلَى كُلِّ نَفْسٍ بِمَا قُسِمَ لَهَا- مِنْ زِيَادَةٍ أَوْ نُقْصَانٍ- فَإِنْ رَأَى أَحَدُكُمْ لِأَخِيهِ غَفِيرَةً- فِي أَهْلٍ أَوْ مَالٍ أَوْ نَفْسٍ- فَلاَ تَكُونَنَّ لَهُ فِتْنَةً- فَإِنَّ الْمَرْءَ الْمُسْلِمَ مَا لَمْ يَغْشَ دَنَاءَةً تَظْهَرُ- فَيَخْشَعُ لَهَا إِذَا ذُكِرَتْ وَ يُغْرَى بِهَا لِئَامُ النَّاسِ- كَانَ كَالْفَالِجِ الْيَاسِرِ الَّذِي يَنْتَظِرُ أَوَّلَ فَوْزَةٍ- مِنْ قِدَاحِهِ تُوجِبُ لَهُ الْمَغْنَمَ وَ يُرْفَعُ بِهَا عَنْهُ الْمَغْرَمُ- وَ كَذَلِكَ الْمَرْءُ الْمُسْلِمُ الْبَرِيءُ مِنَ الْخِيَانَةِ- يَنْتَظِرُ مِنَ اللَّهِ إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ- إِمَّا دَاعِيَ اللَّهِ فَمَا عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ لَهُ- وَ إِمَّا رِزْقَ اللَّهِ فَإِذَا هُوَ ذُو أَهْلٍ وَ مَالٍ- وَ مَعَهُ دِينُهُ وَ حَسَبُهُ- إِنَّ الْمَالَ وَ الْبَنِينَ حَرْثُ الدُّنْيَا- وَ الْعَمَلَ الصَّالِحَ حَرْثُ الْآخِرَةِ- وَ قَدْ يَجْمَعُهُمَا اللَّهُ تَعَالَى لِأَقْوَامٍ- فَاحْذَرُوا مِنَ اللَّهِ مَا حَذَّرَكُمْ مِنْ نَفْسِهِ- وَ اخْشَوْهُ خَشْيَةً لَيْسَتْ بِتَعْذِيرٍ- وَ اعْمَلُوا فِي غَيْرِ رِيَاءٍ وَ لاَ سُمْعَةٍ- فَإِنَّهُ مَنْ يَعْمَلْ لِغَيْرِ اللَّهِ يَكِلْهُ اللَّهُ لِمَنْ عَمِلَ لَهُ- نَسْأَلُ اللَّهَ مَنَازِلَ الشُّهَدَاءِ وَ مُعَايَشَةَ السُّعَدَاءِ- وَ مُرَافَقَةَ الْأَنْبِيَاءِ- أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّهُ لاَ يَسْتَغْنِي الرَّجُلُ- وَ إِنْ كَانَ ذَا مَالٍ عَنْ عَشِيرَتِهِ وَ دِفَاعِهِمْ عَنْهُ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَلْسِنَتِهِمْ- وَ هُمْ أَعْظَمُ النَّاسِ حَيْطَةً مِنْ وَرَائِهِ وَ أَلَمُّهُمْ لِشَعَثِهِ- وَ أَعْطَفُهُمْ عَلَيْهِ عِنْدَ نَازِلَةٍ إِذَا نَزَلَتْ بِهِ- وَ لِسَانُ الصِّدْقِ يَجْعَلُهُ اللَّهُ لِلْمَرْءِ فِي النَّاسِ- خَيْرٌ لَهُ مِنَ الْمَالِ يُوَرِّثُهُ غَيْرَهُ

لغات

غفيرة:به فتح غين،زيادى.فراوانى،كثرت و در بعضى از نسخه ها عفوة به كسر عين نقل شده است و به معناى برگزيده مى باشد.

تغرى:غرى يغرى بالامر،هرگاه راجع به

ص:3

چيزى يا امرى حرص ورزيده شود.مثلا مى گويى اغريته به،هرگاه شخصى را با كوشش و تلاش و حرص فراوان به كارى وادار كنى.

فالج:دست يابنده،پيروز ياسر:قمار باز،ميسر نوعى بازى قمار كه عرب جاهلى بدان گرفتار بوده است.

قداح:تيرهايى كه با آنها بازى قمار انجام مى شده است.

تعذير:اظهار عذر از كسى كه در حقيقت عذرى نداشته است.

عشيرة الرّجل:قبيلۀ شخص،همنشينان و ياوران او.

حيطه (1):به كسر«ح»محافظت كردن و رعايت نمودن.

الم:جمع.

شعث:پراكندگى و انتشار امور و كارها.

ترجمه

«پس از حمد و ستايش خداوند و رحمت و درود بر رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله)به يقين امور(روزى و غير آن)از آسمان مانند قطرات باران بر زمين نازل مى شود و به هر كسى كم يا زياد،به اندازۀ قسمتش بهره مى رسد بنا بر اين اگر هر يك از شما براى برادر ايمانى اش،فزونيى از جهت مال و ثروت،تشخّص و عنوان ببيند، نبايد موجب گمراهى،انحراف و حسد او شود،زيرا،مرد مسلمان،ما دام كه،آبروى خويش را حفظ كرده و خفّت و خوارى از خويش ظاهر نساخته است كه بدان سبب حرفش سر زبانهاى اشخاص پست و سفله بيفتد،و يادآورى آنها موجب سرافكندگى و شرم شود مانند قمار بازى است كه از اوّلين تيرهاى قمارش اميد بردن و سود را داشته و غرامت را منتفى بداند؛و همچنين،مرد مسلمانى كه از خيانت بدور باشد،از خداوند يكى از دو نيكى را انتظار مى كشد:يا دعوت خداوند(مرگ)را؛ در اين صورت آنچه از نعمت در نزد خداوند است،از زندگى اين دنيا براى او بهتر است؛يا رزق خداوند را؛از داشتن خانواده مال و ثروت كه دين و شرافتش محفوظ باشد.براستى مال و فرزندان كشت و ثمرۀ اين جهانند و عمل صالح كشت آخرت است.

ص:4


1- حيطت بر وزن غيبت هم روايت شده است به معناى توجه،مهربانى.-م.

گاهى خداوند هر دو را براى افرادى فراهم مى كند.از خداوند آن چنان بترسيد و برحذر باشيد كه شما را نسبت به آن،از خود برحذر داشته است.ترسى كه از روى حقيقت باشد،نه از روى عذر و بهانه،عمل را بدون ريا و بدون قصد شهرت انجام دهيد،زيرا كسى كه كار را براى غير خدا انجام دهد،خداوند پاداش عملش را به همان غير واگذار مى كند.از خداوند رتبه هاى شهيدان و زندگى سعادتمندان و همنشينى پيامبران را مسألت مى نمايم.

اى مردم هيچ كس اگر چه مالدار باشد از خويشان و قبيلۀ خود،از دفاع آنان،با دست و زبانشان بى نياز نيست.عشيره انسان،در حفظ و رعايت حقوق شخص،برترين اشخاص اند كه،در پريشانى او را كمك مى كنند و بهتر مى توانند پراكندگى و گرفتارى او را مرتفع سازند و در هنگام پيشآمدهاى سخت و ناگوار از ديگران مهربانترند.موقعى كه خداوند،زبان راستين(نام نيكو)براى انسان در ميان مردم قرار مى دهد،از مالى كه ديگرى به ارث مى گذارد بهتر است »

شرح

امام(علیه السلام)جملات آغاز خطبه را به اين دليل آورده اند،تا مقصود خود را از ايراد اين خطبه روشن كنند.خلاصۀ كلام حضرت به اين حقيقت اشاره دارد كه آنچه از زيادى و نقصان و دگرگونيها پديد آيد و به مصلحت مردم باشد،چه در امور دنيا و يا آخرت.از زيادى و فراوانى مال و منال،دانش و علم،جاه و مقام، تندرستى و سلامت،تشكيل خانواده و...به تقدير خداوند است،كه به قلم قضاى پروردگار بر لوح محفوظ نگاشته شده است.لوحى كه گنجينه،همه چيز است.

منظور از كلمۀ(امر)در بيان حضرت،فرمان مقدّر الهى بر وجود جهان ممكنات است،كه از آن در كلام خداوند تعالى: «إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْءٍ إِذا أَرَدْناهُ» (1)به «كن»تعبير شده است.

غرض حضرت از نزول امر،رسيدن نصيب و بهره هر كس به اندازۀ مقدّر

ص:5


1- سوره نحل(16)آيه(40): [1]ما با امر نافذ خود هرچه را اراده كنيم....

و مقرّر است.اين اختصاص يا بى بهره و نصيب،همان است،كه در آيه كريمۀ «وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَرٍ» (1)توضيح داده شده است.

مقصود از آسمان بلنداى بخشش خداوندى و زمين عالم كون و فساد است.كه از باب استعاره به كار گرفتن،دو لفظ محسوس(آسمان و زمين)براى دو معناى معقول(بخشش و نابود شونده)در فرموده حضرت منظور شده است.

وجه استعاره در هر دو موضع«آسمان و زمين»و مشاركت معنى آنها، به ترتيب در بلندى و پستى مكان و مقام است،و با توجّه به معنى استعاره اى، معناى حقيقى،آسمان و زمين در فرمودۀ آن حضرت(علیه السلام)منظور نيست.گذشته از اين براى نزول سمت و جهتى لحاظ نمى توان كرد،كه بعدا نزول امر باشد.زيرا لازمۀ آن،تعيين جايگاه و مكان،براى خداوند است،و خداوند بلند مرتبه تر از آن است،كه برايش مكان و جايگاهى تصور شود.

معنى سخن حضرت به صورت استعاره همان بود كه شرح شد،گر چه در نظر گرفتن معناى حقيقى آسمان و زمين،با تأويل و توجيه ديگرى هم محتمل به نظر مى رسد.بدين سان،كه چون گردش فلك از جمله شرايط معده اند كه بواسطۀ آن پديده هاى نو،در زمين پديد مى آيند،پس آسمان به اين توجيه،مبدأ حدوث و نزول امور است.

اما تشبيه حضرت تقسيم روزى را،در ميان بندگان خدا به ريزش باران،به اين دليل است كه:به دست آمدن روزى،و فراهم ساختن زندگى،خانواده و نظاير آن نصيب هر كس از اين امور،كم يا زياد،گوناگون است؛چنان كه بارندگى به نسبت هر يك از مزارع و اراضى مختلف است.

اين عبارت حضرت على(علیه السلام)نيز از باب تشبيه معقول،به محسوس است.

ص:6


1- سوره حجر(15)آيۀ(21): [1]هيچ امرى وجود ندارد جز آن كه گنجينه هاى آن در نزد ما است ولى ما آن را به اندازه معلوم نازل مى كنيم.

نزول باران،در زمينهاى مختلف امور محسوس،تقدير و تقسيم روزى بندگان خداوند،از امور معقول؛مى باشد . (1)

فاذا رأى أحدكم لأخيه(المسلم)غفيرة فى اهل او مال او نفس،فلا تكوننّ له فتنة يعنى هرگاه يكى از شما،براى برادر مسلمانش فزونى،برترى در خانواده يا مال و سرمايه و يا شخصيت اجتماعيش ببيند،اين امور نبايد موجب گمراهى و ضلالتش شود.

اين فراز شروع و آغازى است،براى تربيت كردن كسانى كه در زندگى خانوادگى و يا مال و جان آنها نقص و كمبودى،پديد آمده،و بدين لحاظ دچار انحراف اخلاقى و دورى از مسير حق شده اند.حضرت با اين بيانات آنان را از ژاژخواهى نهى مى فرمايند:بر حال كسانى كه،به وجهى در مال،خانواده و شخصيت، فزونى و برترى و يا ارزشمندى يافته اند،حسرت نخوريد و به راه ناحق نرويد.

بعضى از شارحان نهج البلاغه كلمۀ فتنه را در فرمودۀ حضرت،به معنى حسد و بدخواهى گرفته،منظور آن جناب را از اين عبارت،نهى از حسد و بدخواهى؛تفسير كرده اند،ولى به نظر ما«افتنان»در اين عبارت گمراهى از طريق حق است.انحراف از راه حق،به دليل دوستى امر ناچيز،از امور دنيوى است.از طرفى سرگرم شدن به انديشه اى نادرست،و كناره گيرى از پيمودن راه خدا،با وجود لزوم و وجوبى كه در پيمودن راه حق مى باشد،افتتان است.چون بطور معمول و طبيعى،بيچارگان و مستمندان،بدليل كمبود،در مال و منال و...همواره نسبت به كسانى كه داراى ثروت فراوان،و تشخّص و تعيّن اجتماعى هستند،دچار

ص:7


1- فرق ميان استعاره و تشبيه اين است كه در استعاره مشبّه به در كلام آورده نمى شود و به جاى آن يكى از ويژگيهاى مشبه به ذكر مى شود.مانند اين مثل:مرگ چنگالش را در پيكر فلان شخص فرو برد.مرگ به حيوان درنده تشبيه شده،چنگال كه ويژۀ حيوان درنده است ذكر شده ولى حيوان درنده از كلام حذف گرديده است.با توضيح فوق شارح بزرگوار آسمان به معنى مقام بلند بخشش و زمين به معنى فساد پذير را استعاره دانسته اند. خداوند عالم است.م-.

حسد و بدخواهى مى شوند.

بعضى از فقرا يا خود را نسبت به دارندگان مال و منال،شايسته تر مى دانند، اين تصوّر موجب حسد آنان مى شود،و يا خود را همرديف و همسان صاحبان مال و جاه مى دانند،و بدين توهّم دچار غبطه،مى شوند (1).

و برخى از آنها بر خلاف گروه ياد شده،خود را شايستۀ داشتن مال و منال نمى دانند،ولى ذاتا مايلند،كه خدمت گزار ثروتمندان باشند.در اين صورت با تمام وجود آنان را دوست مى دارند.مانند بسيارى از فقرا كه طبعا علاقه مند به خدمت گزارى ثروتمندانند،و خالصانه در خدمت به آنها تلاش مى كنند،در اين كوشش و تلاش،قصدى جز كسب مال و مقام و...ندارند.

شايد،گمان سود بردن فقرا از ثروتمندان،از جهت مال و ثروتى كه دارند، همين نتيجه اشتباه آميزى باشد،كه همواره مستمندان بدان دچار هستند.

توجّه به حقيقت فوق-برازندگى عده اى از نظر ثروت و تشخصهاى اجتماعى- براى فقرا موجب نهايت بدخواهى و غبطه،و يا سبب ميل و علاقه به ثروتمندان به لحاظ مكنت،تعيّن و تشخّصى كه براى آنان فراهم است مى شود.از طرفى اين حقيقت هم بر كسى پوشيده نيست كه حسد و مانند آن از اخلاق رذيله اى است،كه انسان را از توجّه به خداوند متعال،و پيمودن راه راست باز مى دارد.

با در نظر گرفتن مطالب فوق،آن افتتان كه امير مؤمنان(علیه السلام)افراد را از آن نهى فرموده اند،بايد همان گمراهى و دورى جستن از كلّ اخلاق پست و رذيله باشد، نه صرف حسد كه يكى از اخلاق نارواى اجتماعى است.چنان كه بعضى از شارحان بزرگوار فرموده اند:

ص:8


1- حسد:خواست زوال نعمت از صاحبان مال و منال..است،كه البتّه مذموم است. غبطه:خواست نعمت براى خود است تا از نظر داشتن مال و منال به پايه ديگران برسد غبطه مذموم نيست.«مترجم».

فانّ المرء المسلم...و معه دينه و حسبه شارح بزرگوار طبق معمول بدوا اعراب بعضى از كلمات را بيان كرده مى فرمايند:«ما»در«ما لم يغش»بمعنى زمان و مدت،و«كالفالج»خبر«انّ» است.فعل تظهر صفت است براى دناءة فعل فيخشع اگر بر معنى لغوى كلمه، به معنى خشوع كه فروهشتن چشم و طمأنينه است حمل شود،لزوما فعل يخشع به فعل«تطهر»عطف مى گردد.و اگر به معناى عرفى كلمه،كه خضوع در برابر خداوند و ترس از عدل الهى است،در نظر گرفته شود،فا در اوّل فعل يخشع،به معنى ابتدائيّت به كار رفته،و معناى جمله فرق مى كند.كلمه«ياسر» بمعنى قمارباز،صفت است براى«فالج»كلمه«اذا»براى مفاجات(كه بيان عمل ناگهانى را مى كند)به كار رفته است (1).

امير المؤمنين(علیه السلام)پس از برحذر داشتن و نهى از در افتادن به ضلالت و گمراهى،لغزش و بدخواهى،نسبت به صاحبان جاه و مقام و نعمت،بر آن شده اند،تا بركنارى از رذايل اخلاقى را بيشتر توضيح دهند،تنفّر و دورى از كارهاى زشت را شدّت بخشند،و آراسته شدن به صفات حسنه و تزكيۀ نفس را توصيه كنند.بيان اين حقيقت را ضمن يك تشبيه و تقسيم چنين گوشزد مى فرمايند:

فأنّ المرء المسلم...

مرد مسلمانى كه به اين دليل كار پست و بى ارزشى را-كه لزوما مخفى نمى ماند و روزى آشكار مى شود-رها مى كند.با ترك كار پست اخلاقى جانش را از آلودگى به فساد اخلاق باز مى دارد،چرا كه مرتكب خلاف،هرگاه،عمل زشتش،در ميان مردم بازگو شود،موجب شرمسارى و سرافكندگى و ملامت مى گردد،بعلاوه سبب ترغيب و تشويق فرومايگان بى بندبار و ناآگاهان جامعه

ص:9


1- هر چند دو كلمه«ياسر»و«فالج»وزن فاعلى داشته و صفت به حساب مى آيند ولى بهتر است كه فالج را صفت ياسر بگيريم از باب تقديم صفت بر موصوف معنى چنين مى شود.قمارباز پيروز.-م.

مى شود،كه كارهاى مشابه آن را انجام مى دهند،و موجب هتك حرمت و پرده درى مى گردد.پس آن ترك كننده به قمارباز موفّقى ماند كه به انتظار توفيق بردن مال و يا لااقل پوچ در آمدن تير قمارش و ضرر نكشيدن از اين بابت،نشسته است.

خلاصۀ مقال اين كه هر چند،نه بخاطر رضاى خدا،بلكه به لحاظ ترس از ملامت گناه كار زشت را ترك كند،باز هم خوب و قرين توفيق است.شرح فوق از سخن امير مؤمنان(علیه السلام)با توجّه به معنى لغوى«فعل يخشع»كه سرافكندگى و شرمسارى است بيان شده ولى اگر معناى عرفى و شرعى«يخشع»كه خضوع و تضرّع در پيشگاه حضرت حق است در نظر گرفته شود،توضيح فرمودۀ حضرت چنين خواهد بود:

مرد مسلمان هنگامى كه كارى را پست و بى ارزش ديد،از ارتكاب آن خوددارى مى كند و به وقت يادآورى زشتى آن،در برابر خداوند به وحشت مى افتد و خاضع مى گردد و از ترس گرفتار شدن به كار بد و ابتلاى به معصيت،به خداوند پناه مى برد.مانند قماربازى كه هم اميد پيروزى و هم بيم ضرر دارد.مضطرب است كه در قمار زندگى چه خواهد شد.به هر حال چنين فردى انتظار بردن و نباختن را دارد،انديشه اش پيرامون زندگى روزمرّه دور مى زند.مسلمان مبرّا و پاك از خطا نيز انتظار مى كشد،امّا يكى از دو نيكى و خير را كه به شرح آن خواهيم رسيد.

پيش از آنكه شارح به توضيح تشبيه كلام امام(علیه السلام)بپردازند،طبق وعدۀ قبلى خود،كيفيّت بازى قمار جاهليّت،يا همان ميسر را بيان مى دارد و مى فرمايد:

حال وقت آن رسيده است كه به چگونگى،بازى قمارى كه ميسر ناميده شده است بپردازيم،تا وجه تشبيه در كلام حضرت روشن شود.

تعداد چوبهايى كه،«قداح»ناميده مى شده،و در بازى قمار(گوشت قربانى)گوسفند يا شتر به كار مى رفته،هفت تير و به نامهاى ذيل بوده است:

اوّل را«فذّ»مى ناميده اند.و به معناى يك سهم؛دوّم را«توأم مى گفته اند»

ص:10

به معناى دو سهم؛سوّم را ضريب به معناى سه سهم،چهارم را حلس به كسر«ح» و به روايت احمد بن فارس در كتاب جمل حلس به فتح«ح»و كسر«ل» مى گفته اند به معنى چهار سهم؛پنجم را نافيش مى خوانده اند به معناى پنج سهم؛ ششم را«مسيل»مى ناميده اند،به معنى شش سهم؛و هفتم«المعلّى»ناميده مى شده و بالاترين بهره يعنى هفت سهم را داشته است.

پس از اين هفت چوبۀ تير،تيرى كه داراى سهمى در قمار باشد نبوده است، جز آن كه چهار تير ديگر هم با اين هفت تير داخل جعبۀ تيرها قرار مى داده اند و آن چهار چوبۀ تير بى سهم،و پوچ را«ارغاد»مى گفته اند،و براى سنگينى وزن تيرهاى بازى در داخل كيسه يا جعبه مى گذاشته اند و به نامهاى ذيل مى ناميده اند:

1-المصدر 2-المضعف 3-المنبح 4-الصفيح.

وقتى كه تيرهاى قمار آماده مى شد،هر يك از شركت كنندگان در بازى به ميل خود يكى از تيرها را مى گرفت و بر آن نام خود،يا علامتى را مى نوشت،پس از آن قربانيى را كه معمولا شتر بود،به دست صاحبش نحر مى شد و به ده قسمت، به طريق ذيل تقسيم مى گرديد:

دنبالۀ رانها را دو قسمت،رانها را بدو قسمت،بالاى شانه را،يك قسمت فقرات پشت را يك قسمت،جلو سينه را يك قسمت،دست ها را دو قسمت آخرين جزء بدن شتر را يك قسمت مى كرد.سپس خاصره و گردن قربانى را به طور برابر تقسيم و بر اجزاى ده گانه مى افزود.

پس از تقسيم بندى مساوى چنانچه استخوان يا قطعۀ گوشتى باقى مى ماند،نحر كننده انتظار مى كشيد،تا كدام برنده آن ما زاد را-هر چند كه مورد ملامت قرار مى گرفت بردارد.اگر هيچ برنده اى در آن طمع نمى كرد،مال نحر كننده بود.

ص:11

پس از طىّ مراحل ياد شده.مردى را كه مشهور بود هرگز از پول خودش گوشت نخورده است-هر چند در نزد ديگران خورده باشد-حاضر مى كردند،و او را«حرضه»مى ناميدند.آن گاه دستهايش را در پارچه اى مى پيچيدند و بر سر انگشتانش پارچه مى بستند،كه خصوصيّات تيرهاى قمار را تشخيص ندهد.

جعبۀ تير يا همان كيسه اى كه تيرهاى قمار در آن بود در اختيارش مى گذاشتند.

مردى پشت سر او مى ايستاد كه به او(رقيب)مى گفتند.پس از آن اجازه مى يافت كه تيرها را يكى يكى بى آن كه به آنها نگاه كند،بيرون آورد و تحويل دهد.

قماربازان به انتظار مى ايستادند كه چه خواهد شد؛در بيم و اميد؛هر كس تيرش از جعبه بيرون مى آمد به اندازۀ سهمى كه تيرش نامگذارى شده بوده از گوشتها برنده مى شد.آن كه تيرش وقتى بيرون مى آمد كه ديگر سهمى باقى نمانده بود.به اندازۀ سهم تيرش بايد به صاحب شتر غرامت مى داد.

به عنوان مثال اگر اتفاقا ابتدا تيرى كه المعلى نام داشت و داراى هفت سهم بود بيرون مى آمد هفت قسمت گوشت را صاحب المعلى مى برد.و اگر پس از آن،تير«المسيل»كه شش سهم داشت بيرون مى آمد،سه سهم باقيمانده را صاحب مسيل مى برد،و سه سهم هم طلبكار مى شد،و چون ديگر سهمى نمانده بود،بايد قماربازان ديگر كه تيرشان برنده نشده بود،از گوشت شتر ديگرى غرامت و تاوان،مى دادند.چهار تير اوغاد اگر بيرون مى آمد سهمى نداشت،و اگر هم مى ماند غرامت نمى داد،چون به اصطلاح پوچ و بى سهم بودند.

نقل شده است كه بازى كنان خوردن اين گوشتها را برخود حرام كرده بودند و به ميهمانى اختصاص مى دادند.

پس از بيان كيفيت بازى قمار«ميسر»وجه مشابهت مسلمانى كه به دليل شرمسارى و ملامت،از گناه پرهيز مى كند،با قمارباز پيروز در كلام على(علیه السلام)اين است كه قمارباز قبل از شروع بازى،موفقيّت بيرون آمدن تيرى را كه برايش

ص:12

سودآور و برطرف كننده غرامت باشد،انتظار و اميد دارد،مسلمان پاك از خيانت، و خود نگهدارندۀ از گناه،نيز چون رحمت خدا را مى طلبد.و خويشتن دارى از معصيت را پيشۀ خود ساخته است،رسيدن به يكى از دو نيكى،احدى الحسنيين را انتظار مى كشد.

يكى از دو نيكى مورد انتظار براى مسلمان اين است،كه ياد خداوند او را به جوار رحمت خود،فرا خواند،بنا بر اين از سختيهاى اين دنيا خلاصى يابد.زيرا، آنچه خداوند،براى دوستان خويش آماده ساخته است،براى مؤمن از نعمتهاى دنيا،بهتر است و به نعمتهاى بى منتها و پايدار دست مى يابد،و چون دستيابى به نعمتهاى آخرت،مستلزم نبودن،زيان است،زيبايى تشبيه،اين شخص به قمارباز پيروز كه اميد سود،بى غرامت و زيان را دارد كاملا روشن است.

فرض دوم يكى از دو نيكى محتمل است،كه منظور از فرا خواندن حضرت حق شخص را فوت و مردن نباشد،بلكه مقصود،جاذبه هاى خداوندى و الهامات ربّانى باشد كه او را به سمت زهد حقيقى مى كشاند،و توجه او را از امور پست اين دنيا،به مقصدى كه وعدۀ آن را به پرهيزگاران داده است معطوف مى كند،بدينسان كه درهاى روزى را به رويش،بگشايد،در كوتاهترين زمان ممكن،مال و ثروت و فرزند با حفظ شرافت و آبرو و ديانت برايش فراهم آورد و به رستگارى بزرگش نايل كند،و از كيفر دردناكش در امان دارد.

با توضيح فوق تشبيه جايگاه خود را يافته است.زيرا،در نزد خردمند.

هر يك از دو فضيلت.از به گمراهى افتادن ناشى از حسد بردن به ديگران،و عدم توجّه به خدا و آلوده ساختن.صحيفۀ نفس به پستيهاى اخلاقى از جمله حسد و مانند آن بهتر است.

با تشريح مطلب فوق اين فصل از سخن امام(علیه السلام)چنان كه مستلزم بازدارى و نهى از حسد ورزيدن،و ديگر مفاسد اخلاقى است،موجب ترغيب و امر به

ص:13

شكيبايى بر مصيبت و بلاهاى رسيده از جانب خداوند.و انتظار رحمت حق را داشتن نيز هست .

در توضيح و تكميل مطلب قبل و بيان تشبيه كه:واگذار كنندۀ رذايل اخلاقى و انتظار دارندۀ نيكى از خداوند رستگار است توجه بيشترى به پستى و ناچيزى امورى داده اند كه ريشۀ تمام جنجالها و كشمكشهاى رذايل اخلاقى هستند،كه بزرگترين و با اهميت ترين آنها را،در نزد مردم دو چيز دانسته و فرموده اند:انّ المال و البنين حرث الدّنيا:«ثروت و فرزندان،حاصل دنيايى انسانند»و اين دو،بزرگترين اسباب اصلاح دنياى انسان و برترين زينتهاى موجودند.چنان كه خداوند متعال فرموده است: «الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا» وَ العَمَل الصّالِح حَرْثُ الآخِرَةِ (1)با اين بيان حق تعالى بر پستى و ناچيزى مال و فرزندان،نسبت به كارهاى شايسته توجّه داده است؛بدين بيان كه مال و فرزندان مزرعه و محصول دنيايى و كار شايسته و نيك سرمايه،آخرت است.از اين بيان يك قياس منطقى،بدين سان به دست مى آيد كه«صغرا»يش مال و فرزندان محصول دنيايند كه در عبارت آمده است.«كبرا»ى آن بطور ضمنى و نهفته:محصول دنيايى در برابر محصول آخرت ناچيز است،مى باشد.نتيجه اين مى شود كه در حقيقت مال و فرزندان نسبت به ثواب آخرت ناچيز و حقيرند توضيح برهان:

در مقدمه دوّم:و العمل الصالح حرث الآخرة،ثابت شد كه محصول آخرت كارهاى شايسته اند بنا بر اين مال و فرزندان نسبت به عمل نيك پست و بى مقدارند.

اثبات مقدمۀ اول بسيار واضح و روشن است،زيرا مال و فرزندان براى غير دنيا مفيد نيستند اثبات مقدمه دوّم به دو طريق ممكن است:

ص:14


1- سوره كهف(18)آيه(46): [1]مال و فرزندان زيبايى زندگى دنيايند.

1-خداوند متعال فرموده است: «مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلاّ قَلِيلٌ» (1).

روشن است كه منظور از كلمۀ قليل در آيه كميّت و مقدار نيست،بلكه پستى و بى ارزشى آن نسبت به متاع و زيباييهاى آخرت است.

2-وجه دوّم آنكه محصول دنيايى از امور فانى شونده و از بين رونده است.و محصول آخرت از امور پايدار است،و موجب سعادت ابدى مى شود.

امور فانى و از بين رونده نسبت به امور شايسته و پايدار،بى ارزش و بى مقدارند.

چنان كه فرمودۀ پروردگار متعال گوياى اين حقيقت است: «وَ الْباقِياتُ الصّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيْرٌ أَمَلاً» (2).

حضرت امير مؤمنان(علیه السلام)با توضيح اين مطلب شنوندگان را متوجه اين حقيقت كرده اند كه گاهى خداوند دنيا و آخرت را براى عده اى فراهم آورده،پس، توجّه و توكّل بر خداوند واجب است.بدين شرح كه چون جمع كردن ميان دنيا و آخرت و فراهم ساختن آن در سرشت هر عاقلى هست،و فراهم شدن آن براى بندگانى،كه بخواهد،فقط از ناحيۀ خداوند-نه غير او-ميسور خواهد بود.

امام(علیه السلام)اين موضوع را بدين سبب بيان فرموده اند تا جويندگان سعادت، تمام همّت خويش را در جهت فراهم آوردن دنيا و آخرت متوجه خداوند يعنى تقرّب به حضرت حق در آماده كردن اسباب آن،بنمايند؛و از آنچه بيهوده است، همچون حسد و بدخواهى كناره گيرى كنند.

سپس آن حضرت تاكيد اين حقيقت را در جذب نعمتهاى الهى،پرهيز كردن از امورى كه خداوند،مردم را نسبت به آنها از خود بر حذر داشته،و فرمان به ترس حقيقى و خالى از عذر تراشى دانسته اند،كه اين خود مستلزم ترك محرمات، و رعايت حدود و مرزهايى است،كه انسان را به وارستگى حقيقى مى رساند.و اين

ص:15


1- سوره توبه(9)آيه(38): [1]متاع دنيا در پيش عالم آخرت اندك و ناچيز است.
2- سوره كهف(18)آيه(46): [2]امور شايسته نزد پروردگارت از جهت پاداش و آرزو بهتر است.

موفقيّت را در سايۀ كار خدايى بدور از ريا و خودبينى امر فرموده اند.

كار بدون ريا همان پرستش خالصانه و پاك براى خداست،كه موجب رام ساختن نفس امّاره براى نفس مطمئنه است.در علم طريقت و سلوك،به سوى خداوند متعال،ثابت شده است كه،وارستگى و پرستش،چگونه انسان را به سعادت كامل و ابدى مى رساند .

در زمينۀ اين كه عمل،بايد براى رضاى خدا باشد و نه غير،آن حضرت مى فرمايند: فانّه من يعمل لغير اللّه يكله اللّه لمن عمل له...

«براستى آن كه براى غير خدا عمل كند،خداوند پاداش كارش را به همان كسى كه به خاطر او كار كرده است،محوّل مى كند.» بيان علت وجوب ترك ريا و خودخواهى در عمل:پس كسى كه عملى را به منظور ديدن مردم و بلند آوازه شدن در ميان خلق انجام دهد،تا از ناحيۀ انسانها خواسته هاى نفسانى خود مانند مال،جاه و مقام و جز اين ها از اهداف باطل و پست امور زودگذر زندگى دنيايى را،ارضا كند،هدف خدايى ندارد،تا پاداش خدايى بگيرد.

قبلا روشن شد كه توجّه نفس به امور ياد شده به معناى دورى از رحمت حق و آماده نبودن براى دريافت نعمتهاى الهى بوده،و از قبول بخشش حق در حجابى از خواسته هاى خود،فرو رفتن است.

با قبول اين حقيقت كه خداوند سبب ساز است.و تمام زنجيرۀ ممكنات به وى پيوستگى دارد،ناگزير،همۀ امور از ناحيۀ خداوند متعال،جارى و سارى مى گردد و اگر كارى براى غير خداوند صورت گيرد،واگذارى پاداش از ناحيۀ حق تعالى به آن كه كار به نيّت او انجام شده است،خواهد بود،و اين موجب محروميت و زيان انجام دهندگان عمل مى شود.بنا بر اين هركه جز براى خداوند كارى انجام دهد زيان كرده،و هر كس جز بر خداوند توكل كند خسران برده است.

ص:16

توضيح اين موضوع كه«هر كه براى خداوند كارى انجام دهد پاداشش با خدا و اگر براى غير خدا انجام دهد اجر و مزدش به غير واگذار مى شود».

در فصلى كه حضرت از كسى كه قضاوت مسائل مردم را با نداشتن اهليت بپذيرد،عيبجويى كرده است،گذشت .

سخن امير المؤمنين(علیه السلام)در بارۀ محصول دنيا و آخرت به اين جا كه مى رسد،مى فرمايد: نسأل اللّه منازل الشّهداء و معايشة السّعداء و مرافقة الأنبياء :

«از خداوند،مقام و منزلت شهدا،زندگى با نيكان،و دوستى انبيا را، مسألت مى كنم.»چون هدف امير مؤمنان(علیه السلام)كسب سعادت اخروى بوده،از خداوند اين سه مرتبه والا را تقاضا كرده است.ضمنا شنوندگان را به پيروى از خود،در طلب اين مراتب و عمل به آن علاقه مند مى سازد.

امام(علیه السلام)،درخواست رسيدن به مراتب سه گانه فوق را،از آسان ترين آغاز، و به بلندترين مقام ختم كرده است.زيرا آن كس كه سرانجامش شهادت باشد سعادتمند خواهد بود.و نهايت درجۀ سعادت،همجوارى و مصاحبت انبياست.

آرى از تربيت كنندۀ لايق و مربّى شايسته اى همچون على(علیه السلام)جز اين انتظار نيست زيرا رسيدن به مرتبۀ عالى(مرافقت انبيا)جز با طىّ مراتب پايين مقدور نمى باشد .

سپس حضرت در ادامۀ بحث تربيتى خود خطاب به مردم مى فرمايد: ايّها النّاس...انّه لا يستغنى الرّجل :

«اى مردم...محققا انسان بى نياز نيست.»در فراز گذشته فقرا و مستمندان را از تعرّض به ثروتمندان و حسد بردن به آنان نهى فرموده است،در اين بخش از گفتار،روى سخن با اغنيا و متوجّه ساختن آنان به وظيفه شان در حق فقرا و خويشاوندان و اقربا و بطور كلى افراد جامعه شان مى باشد.

آنان را به عدالت و رعايت انصاف،در زمينۀ امور مالى و هزينۀ زندگى

ص:17

مستمندان فرمان مى دهد تا شيرازۀ كار از دو سوى محكم و استوار شود.

حضرت على(علیه السلام)ثروتمندان را از دو نظر بر توجّه به فقرا و مستمندان و ترجيح بذل مال بر جمع و كنز آن تشويق فرموده اند به ترتيب ذيل:

1-اوّل آن كه اغنيا از فقرا و مستمندان بى نياز نيستند،هر چند از لحاظ مالى،بى نياز باشند.زيرا ثروتمند،بداشتن مال و منال،از مددكار مستغنى نيست يارانى را مى طلبند كه،با دست توانمندشان،هجوم دشمنان را دفع كنند و با زبان گويايشان جلو بدگويى عيبجويان را ببندند.روشن است كه حاجتمندترين افراد به داشتن يار و مددكار و پشتيبان،ثروتمندترين افرادند.اين حقيقت را در بارۀ پادشاهان و امثال آنها،صاحبان مال و مكنت ببينيد.

سزاوارترين افراد،كه هيچ كس از داشتن آنها و همراهى شان بى نياز نيست، فاميل و نزديكان انسانند،زيرا اقربا و خويشان به لحاظ عاطفى از همه مهربانترند،و بيش از هر كس مدافع و جانبدار شخص مى باشند.نزديكان،در پريشانى خاطر و پراكندگى احوال،او را مدد مى كنند و اگر گرفتارى همچون فقر و بى چيزى و مانند آن به انسان،روى آورد،مهربانى و كمك مى كنند.البتّه، قرابت و خويشاوندى،اين شفقت و مهربانى را ايجاب مى كند.

2-سبب دوّم،توجّه دادن اغنيا و آگاه كردن آنان به فايدۀ يكى از دو امر است:گردآورى مال و منال يا در راه خدا انفاق كردن آن كدام برتر و بهتر است ؟ سخن حضرت اين است و لسان الصّدق يجعله اللّه للمرء :«زبان راستگويى كه خداوند براى انسان قرار مى دهد...»منظور از«لسان الصدق»نام و آوازه و حسن شهرت در ميان مردم است،كه نتيجه بذل مال و انفاق در راه خداست.اما فايدۀ جمع آورى مال و نبخشيدن آن،ميراث گذارى براى ديگران است.با توجّه به اين دو نتيجه،فايده برترى بخشش،بر جمع آورى و كنز آن روشن مى شود.

امير مؤمنان(علیه السلام)هر چند مردم را بدين دليل كه بذل مال موجب حسن شهرت

ص:18

و نام نيك،در ميان جامعه مى شود،ترغيب به بخشش فرموده اند،اما مقصود آن حضرت،از انگيزش،جز خير و نيكى براى فقرا،و استوارى دوستى در ميان آنان و تربيت ثروتمندان،و در روى گرداندن از جمع مال به بذل و انفاق و بركنارى از دوستى و جمع مال و ثروت،چيز ديگرى نيست؛زيرا در عرف مردم حسن شهرت و آوازۀ بلند،در بذل مال از نتايج حقيقى آن،يعنى كسب مراتب و درجات عالى آخرت كه مورد نظر آن حضرت است رغبت انگيزتر و در نفوس مؤثّرتر است.هرگاه باب بذل و بخشش باز شود و نفوس انسانى بر كار خير تمرينى را آغاز كند،نهايتا درخواهد يافت،كه بهترين هدفى كه مال براى آن بايد صرف شود همان هدفى است كه شارع مقدس تعيين و ترغيب كرده است.

بخشش و انفاق،طبق قصد شارع نتايج مهمّى را به بار مى آورد،از جمله:

1-دوستى با فقرا را،كه نظام بخشيدن به خيرخواهى است،استوار مى دارد.2-وحدت اجتماعى را بخصوص ميان خويشان و اقربا برقرار مى سازد؛ زيرا برقرارى دوستى و اتحاد در يك نظام اجتماعى متعادل از واجبات است و به مصلحت دنيا و آخرت انسان است.بدين استدلال،وقتى كه انسان از فاميل و دوستان در زندگى بى نياز نباشد،گرامى داشتن و نواختن آنان با بذل مال بهترين وسيله نفع بردن از آنها،در مقابل جانبدارى و حمايتى است كه اقربا و خويشان از انسان به عمل مى آورند.پس شايسته است،كه مراعات حال آنها را واجب دانست و به مختصرى از ما زاد مال،كه گسيختگى زندگيشان را سامان مى بخشد،گرامى شان داشت.

نتيجه بحث:

فكر اين موضوع كه فايده جمع مال به ارث گذاشتن است و بس،و اين بى حاصلى براى انسان موجب،برهم زدن شاديهاى زندگى است،كفايت مى كند كه انگيزۀ خوبى براى بخشش و دست كشيدن از محبت و جمع آورى مال باشد؛

ص:19

البته براى كسى كه،با ديدۀ بصيرت،به عاقبت امر بنگرد؛موفقيت جز از ناحيه خداوند ميسور نيست.

فصل دوم
اشاره

و منها أَلاَ لاَ يَعْدِلَنَّ أَحَدُكُمْ عَنِ الْقَرَابَةِ يَرَى بِهَا الْخَصَاصَةَ- أَنْ يَسُدَّهَا بِالَّذِي لاَ يَزِيدُهُ إِنْ أَمْسَكَهُ- وَ لاَ يَنْقُصُهُ إِنْ أَهْلَكَهُ- وَ مَنْ يَقْبِضْ يَدَهُ عَنْ عَشِيرَتِهِ- فَإِنَّمَا تُقْبَضُ مِنْهُ عَنْهُمْ يَدٌ وَاحِدَةٌ- وَ تُقْبَضُ مِنْهُمْ عَنْهُ أَيْدٍ كَثِيرَةٌ- وَ مَنْ تَلِنْ حَاشِيَتُهُ يَسْتَدِمْ مِنْ قَوْمِهِ الْمَوَدَّةَ

لغات

عدول:انحراف خصاصه:فقر و نياز حاشية الرجل:دوروبريها،اطرافيان، خدمت گزاران،پيروان،آنها كه در خانواده جنبۀ اصالت ندارند.

ترجمه

«آگاه باشيد،هرگاه فردى از شما خويشاوندان خود را در تنگدستى و بيچارگى ببيند،نبايد از آنها روى برگرداند و مالى را كه چه ببخشد يا نگه دارد،تأثير چندانى در حال انفاق كننده ندارد از آنان دريغ دارد.

كسى كه دست احسان و كمكش را بر خويشان و اقربا ببندد،در حقيقت يك دست احسان كننده را باز داشته و در عوض دستهاى بسيارى را از كمك رسانى به خود بسته است.

هر كه با اقوام و اطرافيان خود به لطف و نرمى رفتار كند براى هميشه محبت خويشاوندان را نسبت به خود جلب كرده است.»

شرح

سيّد رضى(ره)در بارۀ بعضى از لغات خطبه و فصاحت و بلاغت بخش دوّم خطبه فرموده اند:

«غفيرة»:در اين خطبه به معنى زيادى و فراوانى است.از سخن عرب كه به جمع كثير جمّ غفير،و جماء غفير مى گويند گرفته شده است.

ص:20

«عفوة»:من اهل و مال:به معنى منتخب و برگزيده اى از ميان خانواده و مال نيز روايت شده است.عرب به خلاصه و برگزيدۀ شيء عفوة مى گويد وقتى گفته شود:اكلت عفوة الطعام؛يعنى دستچين غذا،خوب و نابش را خوردم.

شريف رضى در بارۀ فصاحت كلام حضرت مى گويد:

عجب معناى بلند و تعجّب انگيزى را با جمله:و من يقبض عن عشيرته إلخ اراده فرموده اند،!زيرا آن كه خير و نيكى را از خويشانش،دريغ مى دارد، در حقيقت يك دست است كه بخشش را از آنها دريغ داشته است،ولى وقتى به يارى آنان احتياج پيدا كند و به كمك آنها نياز شديد داشته باشد،گروه زيادى از يارى دادن به او باز مى ايستند و از فريادرسى او خوددارى مى كنند.در نتيجه از يارى دستهاى زيادى محروم شده،و از قيام و اقدام قدمهاى استوار گروه زيادى بى بهره مانده است .بخش دوم خطبه با اين جمله آغاز مى شود: الا لا يعدلن عن القرابة :«آگاه باشيد از خويشان فقير و بى چيز كناره گيرى نكنيد».شارح بدوا بعضى لغات و حالات را توضيح مى دهد:فعل يراى از نظر اعراب،در محل نصب است،چون حال است براى فاعل«يعدلن»فعل ان يسدّها از نظر اعراب در محل جرّ است،زيرا بدل از عن القرابة است با توضيح معانى و حالات بعضى از لغات:

مقصود حضرت از بخش پايانى خطبه،تأييد و تأكيد بر مطالبى است كه قبلا به منظور تشويق و تحريص به بذل مال و انفاق به مستمندان بخصوص اقربا و خويشان متذكر شدند و اگر بخش دوّم را به طريقى به بخش اول خطبه ربط دهيم،بخش آخر خطبه بمنزله نتيجۀ بيان حضرت خواهد بود.

حاصل فرمايش آن بزرگوار از جمله الا لا يعدلن... تا ايد كثيرة،نهى از خرجهاى خدا ناپسندانه است.

حضرت،فعل ان يسدّها را كه در معنى حقيقى بازداشتن جسمى از جسمى به صورت حسّى به كار مى رود،در بازداشتن و ممنوعيّت معقول،كه

ص:21

جلوگيرى از تزلزل و از هم گسيختگى زندگى انسانى باشد،بطور كنايۀ استعارى، به كار برده اند.

با توضيحى كه داده شد،مضمون بيان آن بزرگوار اين است كه انسان نبايد از اقربا،و خويشانى كه در وضع زندگيشان،آشفتگى مى بيند فاصله بگيرد و از ترميم اختلالات و از هم پاشيدگى وضع آنها،بوسيله ما زاد مالى،كه زيادى و نقصانش در حال انفاق كننده تأثيرى ندارد،خوددارى كند.

بعضى ظاهر كلام حضرت«لا يزيده...»را در نظر گرفته و به صورت اشكال مطرح كرده اند كه:مال هر چند اندك باشد،وقتى بديگر اموال اضافه شود و انفاق نگردد،مال انسانى را فزونى مى بخشد،و اگر با انفاق نقصان يابد مال انسانى را كم مى گرداند.چگونه فرموده اند:لا يزيده ان امسكه؛«اگر نبخشد مال را زياد نمى كند». و لا ينقصه ان اهلكه :«و اگر ببخشد چيزى را كم نمى گرداند.» اين اشكال به دو طريق قابل پاسخگوئى است:

اول آن كه محتمل است،حضرت زيادى و نقصان را،بطور مطلق در مال نسبت به خود مال اراده نفرموده باشند،بدين شرح كه ضمير يزيده و ينقصه به شخص انفاق كننده برگردد،نه بمال و ثروت،بدين معنى كه امساك يا بخشش،زيادى و نقصانى در شخص پديد نمى آورد.اين فزونى و يا كمبود جزئى،تأثير چندانى به حال انفاق كننده ندارد زيرا مقدار اضافيى كه در مال انسان باشد،به اندازه اى كه بتوان بر حسب شريعت،ضرورتش را تحمّل كرد،بهبود بخشى حال انسان معتبر نيست و كمبود اين مقدار هم،در آشفتگى و فساد حال انسان بى تأثير است.

با اين وصف اگر ما زاد مال را نگه دارد،تغيير محسوسى در وضعش پديد نمى آيد،و اگر ببخشد،چيزى كم نمى شود.در همين زمينه است كه انسان به عنوان نصيحت و اندرز،به شخصى كه كارى را بر خود سخت مى گيرد،و لازم است كه پند دهنده آن را سهل و آسان جلوه دهد مى گويد:

ص:22

اين كارى است،كه اگر ترك كنى،ضررى ندارد،و اگر انجام دهى، سودى عايدت نمى كند،يعنى در صلاح حال تو چندان تاثيرى ندارد.

جواب دوم:محتمل است كه منظور حضرت از زيادى و نقصان،اجر و پاداش اخروى و مدح و ستايش دنيوى باشد؛يعنى انفاق نكردن مال و نگهدارى آن شايستگى انسان را،در نزد خداوند فزون نمى گرداند ولى در نزد مردم،موجب فساد حال شخصى مى شود.

امّا در نزد خداوند،خوددارى از بخشش ما زاد مال،به بندگان خداوند كه شديدا بدان نياز دارند در آخرت،موجب بدبختى بزرگ و عذاب دردناك مى گردد.

به دليل فرموده حق تعالى كه: «وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ» (1)اما در نزد مردم نيز موجب فساد حال مى گردد در اين باره كافى است كه پيرامون گفته هاى مردم در بدگوئى از بخل و بخل كنندگان مطالعه كرد تا اين حقيقت را دريافت.از طرفى بخشش و انفاق مال به مستمندان هم سبب نقصان نمى شود.

امّا در نزد خداوند،به دليل وعده هائى،كه به انفاق كنندگان در راه خود،از پاداشهايى خوب و ثوابهاى بزرگ داده و فرموده است: «الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ثُمَّ لا يُتْبِعُونَ ما أَنْفَقُوا مَنًّا وَ لا أَذىً» (2).

در نزد مردم نيز انفاق نقصان آور نيست زيرا،همگان بر ستايش بخشندگان و صاحبان جود و انفاق،نظر داشته و كتابهاى نظم و نثر،انباشتۀ از مدح و

ص:23


1- سوره توبه(9)آيه(34): [1]كسانى كه طلا و نقره را ذخيره مى كنند و در راه خدا انفاق نمى كنند آنان را به عذاب دردناك بشارت بده.
2- سوره بقره(2)آيه(264): [2]كسانى كه اموالشان را بى منت و آزار در راه خدا انفاق مى كنند پاداششان با خداست.

ستايش آنان است .

در بارۀ سخن حضرت: و من يقبض يده عن عشيرته ؛توضيح و شرح همان است كه سيد رضى بيان كرده است،و آن عبارت از اين بود كه شخص هرگاه خير و نيكى را از بستگانش دريغ كند،در حقيقت دست واحدى نفع و خير را از آنان باز داشته،و هرگاه همين شخص نيازمند يارى اقربا و خويشانش باشد،از يارى و كمك به او سرباز مى زنند.پس در واقع از خود يارى دهى،دستهاى فراوانى را منع كرده است.شرح سيد رضى(ره)پيرامون اين جمله هر چند جالب و خوب است،ولى نياز به تكميل و توضيح بيشترى دارد كه جنبۀ استدلالى پيدا كند.و بيان استدلال بدين شرح است:

وقتى انسان،نفع و سودش،با دستهاى زياد،كاملتر از نفعى كه در خوددارى از انفاق و بخشش بديگران مى برد بيشتر باشد،واجب است كه با اعطا و بخشش به وسيلۀ دست واحد(دست انفاق كننده)از منافع دستهاى زيادى دستهاى انفاق شده،مورد انفاق بهره مند شود در غير اين صورت،با خوددارى از نفع مختصرى كه با دست واحدى انجام گرفته،موجب خوددارى،دستهاى زيادى از نفع رسانى به خود شده،سود بزرگى را بر خويشتن تباه ساخته است.بنا بر اين توجّه، به سود اندك و آنى،سبب از بين رفتن منفعت بزرگترى شده است.اين امر،نقض غرض و نادانى و ناآگاهى است .در تكميل مطلب فوق حضرت مى فرمايد:... و من تلن حاشيته من قومه المودّة :«آن كه برخوردش را،با اطرافيانش،سهل و آسان كند، دوستى خويشان و نزديكانش را استمرار بخشيده است.»اين جملۀ حضرت در تكميل تربيت ثروتمندان،بيان شده كه سود خوش برخوردى و ملاطفت به اغنيا برمى گردد و رشتۀ مصلحت در جهان از فروتنى و خوش برخوردى با مردمان، نظام مى يابد.حضرت با بيان نتيجه اى كه براى هر خردمندى مطلوب است، ثروتمندان را به تواضع واداشته اند،كه عبارت از استمرار دوستى و محبّت با مردم

ص:24

است.فروتنى و خوش برخوردى،به نفع خود اغنياست و سبب مى شود كه، مستمندان نسبت به آنها احساس نفرت نكنند،اين نتيجه و ثمره همان مصلحتى است،كه ثروتمندان جوياى آن هستند.

خداوند متعال با همين طريقه و روش پيامبرش(صلی الله علیه و آله)را تربيت فرموده است،آنجا كه دستور مى دهد:

«وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» (1)به حقيقت روشن است،كه رمز اين دستور،ايجاد مهربانى و محبّت، در ميان مسلمانان و احساس آرامش،در كنار رسول خدا(صلی الله علیه و آله)است و با اين طرز رفتار،سخن آن حضرت را پذيرفته،و با اعتماد به كلامش،اطرافش را مى گيرند.

پر واضح است كه هيچ يك از اين فوايد،در زمينۀ بدخلقى و خود بزرگ بينى حاصل نمى شود؛چنان كه خداوند مى فرمايد: «وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ» (2)توضيح مطلب فوق پيرامون تربيت ثروتمندان،بدين سبب بود كه منظور از حاشيته خطاب به اغنيا باشد.اما اگر مقصود از لفظ«حاشيته»در كلام حضرت، خدمت گزاران و پيروان باشند،سخن حضرت،به طريق ديگر جنبۀ تربيتى و فروتنى براى آنان را دارد،به شرح ذيل:

قاعدة،خدمتكاران و اطرافيان،حافظ آبروى انسانند،و درجۀ خردمندى شخص را تعيين مى كنند.مديريّت،حسن تدبير،مصلحت و شايستگى انسان، به ميزان سختگيرى و درشتخويى،و يا نرمخويى و فروتنى خدمتكاران او نسبت به مراجعه كنندگان و مردم بستگى دارد و موجب نزديكى،يا دورى،خشم يا

ص:25


1- شعراء(26)آيه(215): [1]بال محبتت را براى پيروان مؤمنت بگستران.
2- آل عمران(3)آيه(153): [2]اگر درشت خو و سخت دل بودى از اطرافت پراكنده مى شوند براى آنان آمرزش بخواه.

محبّت،انس يا كدورت انسانها مى شود.حكيمى در اين باره گفته است:

خدمتكاران و اطرافيان به منزله اعضاى بدن هستند.دربان شخص آبروى او، نويسنده اش دل او،فرستاده اش زبان او خدمت گزارش دست و پا و چشم اوست.

چنان كه هر يك از اعضا لازم است به وظيفۀ خود بدرستى عمل كنند،تا كارها به سامان برسد،جانشينان اين اعضا نيز لازم است كه بدرستى عمل كنند؛همچنان كه خردمندان،به ترك وظيفه درست هر يك از اعضاء انسان را ملامت مى كنند با عدم انجام وظيفۀ صحيح اين افراد نيز انسان را ملامت مى نمايند.

همچنان كه دوستى انسانها با فروتنى و خوش برخوردى خود انسان ادامه مى يابد،خدمت گزاران نيز با رعايت آداب و رسوم نيك مورد قبول جامعه،موجب ادامۀ محبت مى شوند.

از با اهميت ترين و سودمندترين خصلتها،خوش برخوردى،و ترك تكبّر نفرت زا مى باشد.قضاوت مردم،بر پايۀ خوبيها و بديهايى كه خدمت گزاران شخص دارند، قرار دارد.هر چند قضاوت صحيح در اين باره اين است كه بگوييم اكثرا چنين است.

توفيق فقط از جانب خداوند است.

ص:26

23-از خطبه هاى آن حضرت است كه فرمود

اشاره

وَ لَعَمْرِي مَا عَلَيَّ مِنْ قِتَالِ مَنْ خَالَفَ الْحَقَّ وَ خَابَطَ الْغَيَّ- مِنْ إِدْهَانٍ وَ لاَ إِيهَانٍ فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ وَ فِرُّوا إِلَى اللَّهِ مِنَ اللَّهِ- وَ امْضُوا فِي الَّذِي نَهَجَهُ لَكُمْ- وَ قُومُوا بِمَا عَصَبَهُ بِكُمْ- ؟فَعَلِيٌّ؟ ضَامِنٌ لِفَلْجِكُمْ آجِلاً إِنْ لَمْ تُمْنَحُوهُ عَاجِلاً

لغات

ادهان و مداهنه:مصانعة:ظاهرسازى كردن ايهان:مصدر باب افعال سستى و ضعف نشان دادن.

خابط الغىّ:از باب مفاعله،عدم استقامت هر يك در برابر ديگرى،در اين خطبه به معناى پيروى از گمراهى است.معناى حبط را پيش از اين بيان كرديم،پايدارى نكردن و به نوعى سازش نمودن را نيز خبط مى گويند.

غىّ:جهل و نادانى نهجه:آشكار گردانيد او را عصبه بكم:آن را به شما ربط داد.

فلج:رستگارى،سعادتمندى منحه:عطيه،بخشش،جود

ترجمه

«به جان خودم سوگند،من در پيكار با كسى كه از حق رو گردانده و در مسير گمراهى گام نهاده باشد درنگ نمى كنم و سهل انگارى و سستى را روا نمى دارم.بندگان خدا،تقوى پيشه كنيد و از عذاب و كيفر او به بخشش و رحمتش

ص:27

پناه بريد و به راه روشنى كه براى شما مقرر فرموده برويد و به واجباتى كه يقين كرده عمل كنيد،تا رستگار شويد.

هرگاه به دستور شريعت و فرامين خداوند عمل كنيد على ضمانت مى كند كه چنانچه در دنيا به توفيقى دست نيابيد در آخرت رستگار خواهيد شد . (1)»

شرح

در اين فصل حضرت نظر كسانى را كه مى گفتند،آن جناب با مخالفان كنار بيايد و با آنها نجنگد و بنوعى سازش كند چرا كه از كارزار با آنها بهتر است، رد مى كند و مى فرمايد:لعمرى ما علىّ...و لا ايهان؛به جان خودم سوگند،سازشكارى با آنان-به اين لحاظ كه صلاح ديانت در اين است-بر من واجب نيست،و آنان نتوانسته اند مرا ضعيف كنند،و در پيكار با آنها،در خود ناتوانى و درماندگى نمى بينم كه با آنان كنار بيايم پس چه چيز ايجاب مى كند كه بنا به نظر اينان،از مخالفان حق پيروى كنم؟» استدلال حضرت بر لزوم پيكار با دشمنان،انكار كردن حق و كنار آمدنشان،با ستمگرى و تجاوز بيان شده است.ستمكار بودن آنان تنبّهى است براى شنوندگان و نزديك ساختن ذهنشان،به معذور بودن آن حضرت به قيام و اقدام بر جنگ و ستيز با آنان؛زيرا پيكار با كسانى كه حق را انكار،و با ستمگر كنار آمده باشند،واجب و لازم است.پس نبايد وقوع جنگ را ناپسند شمرد،چنان كه نظر صلح طلبان همين بود.

ص:28


1- در علت ايراد اين خطبه دو نظريه نقل شده است: بعضى بر اين عقيده اند كه امام(علیه السلام)اين خطبه را در تجويز پيكار با مخالفان و فراخوانى مردم به اطاعت خداوند و تقرب يافتن به درگاه حق تعالى ايراد كرده است. بعضى بر اين باورند كه حضرت خطبه را در پاسخ به كسانى كه نظر به صلح و آشتى با مخالفان داشته اند بيان كرده است.به نظر بعضى از مترجمان كه شايد نظر صحيح نيز همين باشد امام(علیه السلام)اين خطبه را در جواب كسانى كه آن جناب را متهم به سازش كرده اند ايراد كرده است.-م.

حضرت پس از توضيح اين كه چرا با ستمگران مى جنگد،سه مطلب را تذكر داده است و به شرح زير توصيه مى فرمايد:

اول آن كه،انسانها را به تقوا و پرهيزگارى امر فرموده است.

دوّم مردم را،به پناه بردن از غضب خدا به رحمتش ترغيب كرده است.

سوم وظيفه اجتماع را پيمودن راه روشن عدالت دانسته و فرمان به سلوك اين راه داده است.

در صفحات قبل روشن شد كه تقوا عبارت از ترسى است،كه موجب كناره گيرى انسان از امور منهيّه و منكر مى شود؛به تعبير ديگر همان زهد حقيقى را تقوا گويند و حضرت به تقوا و وارستگى امر مى كند.

در توصيه دوّم،مردم را امر به فرار به سوى خداوند كرده اند،فرار به سوى خدا،امر به توجّه و روى آوردن به سوى حق تعالى مى باشد،يعنى برگرداندن چهرۀ نفس و جان به سوى كعبۀ وجود واجب جانان،كه كنايه از دورى جستن از وسوسه هاى نفسانى و پناه بردن به الهامات رحمانى است.بايد توجّه داشت كه،فرار بندگان به سوى خداوند متعال داراى مراتب و درجاتى است به ترتيب ذيل:

الف:فرار بنده،از بعضى آثار،به بعضى از آثار ديگر خداوند،چنان كه از اثر خشم خداوند،به اثر رحمتش پناه بريم.خداوند،تضرّع و زارى مؤمنان را، چنين حكايت كرده است: «رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ وَ اعْفُ عَنّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا» (1)از آيۀ شريفه چنين استفاده مى شود،كه مؤمنان،جز خداوند و افعالش چيزى را نمى بينند،بنا بر اين از بعضى آثار،به پناه بعضى آثار فرار مى كنند.

ص:29


1- سوره بقره(2)آيه(286): [1]اى پروردگار ما بيش از توان مان بر ما باز نكن،از ما بگذر و ما را بيامرز و بر ما رحم كن.

ب:معناى دوّم فرار به سوى خدا،اين است كه بنده،پس از مشاهدۀ افعال خداوند،و مراتب قرب و نزديكى،و معرفت و شناخت الهى،به سرچشمۀ افعال،كه صفات خداوندى است،دست يابد.بنا بر اين،از بعضى صفات،به سوى برخى صفات فرار كرده است.آنچه از حضرت زين العابدين(علیه السلام)در دعا نقل شده است به همين معنى است:اللّهم اجعلنى،اسوة من قد انهضته بتجاوزك من مصارع المجرمين،فاصبح طليق عفوك من اسر سخطك«بار خدايا مرا،براى اشخاصى كه توفيق دورى جستن،از جايگاه هلاكت گناه كاران را،داده اى الگو و پيشوا قرار بده؛آنان كه شب را به صبح نابرده،از بند عذاب و خشمت،به آزادى گذشت عفوت رسيدند.» «عفو و سخط»در عبارت دعا دو وصفند.حضرت سجاد(علیه السلام)،فرار از خشم و غضب را به وادى عفو و گذشت تعبير فرموده اند.

ج:معنى سوّم فرار كه از دو معنى اوّل دقيقتر است،اين است كه بنده،از مقام توجه به صفات خداوند،علوّ درجه يابد و متوجّه ذات حق تعالى شود،و به فرمودۀ مولا از مقام صفات به سوى ملاحظه و شهود ذات فرار كند.از باب نمونه خدا در قرآن مى فرمايد: «لا مَلْجَأَ مِنَ اللّهِ إِلاّ إِلَيْهِ» (1)در دعا آمده است،كه به هنگام بپا خاستن براى نماز گفته شود:منك و بك و لك و اليك منك:يعنى وجود و هستى از تو آغاز شده است،و بك:بقا و هستى به تو پا برجاست،لك:صاحب اختيارى جهان با تو است و اليك:رجوع و بازگشت هم،به سوى تو مى باشد.سپس دعا با تأكيد بيشتر ادامه مى يابد:لا ملجأ و لا منجا و لا مفرّ منك الاّ اليك بار خدايا:پناهگاهى،نجاتى و مفرّى از تو،جز تو نيست.

پس از رسيدن پيامبر«ص»به تمام اين مراتب و مراحل،خداوند،به او امر

ص:30


1- سوره توبه(9)آيه(119): [1]پناهگاهى از خدا به جز خدا نيست.

مى فرمايد كه «وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ» (1)و آن حضرت در سجده اش عرض مى كرد:

أعوذ بعفوك من عقابك«از عذاب و كيفرت،به عفو و گذشتت پناه مى آورم».

البتّه اين سخن كسى مى تواند باشد كه،فعل خدا را به عيان و شهود ديده، و از فعلى به فعلى ديگر پناه برده باشد.عفو در دعاى حضرت رسول،صفت عفو كننده است.و گاهى منظور از عفو اثرى است كه از عفو و گذشت براى شخص مورد عفو ظاهر مى شود،چنان كه خلق و صنع كه به معنى«خالق و صانع»است،گاهى منظور اثر خلقت و صفت در مخلوق و مصنوع است.

بنا بر اين هنگامى كه شخص با دريافت اثر عفو،تقرّب يافت،خود را از مشاهده آثار افعال مستغنى و بى نياز يافته،ارتقاى درجه مى يابد و تقاضاى رسيدن به اصل آثار را دارد كه همان صفاتند و از اين مقام بالاتر را هم رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله) از خداوند،مسألت مى دارد و عرض مى كند:

اعوذ برضاك من سخطك«خداوندا از خشمت به خوشنوديت پناه مى آورم.»خشم و رضا دو صفتند از يكى به ديگرى پناه جسته شده است،و باز چون توقّف در مقام صفات را،نقص در مرتبۀ توحيد،ديده،خواهان تقرّب و نزديكى بيشتر شده است و آرزوى ارتقاى مقام از شهود صفات،به مقام ملاحظه ذات را كرده عرضه داشته است:و اعوذ بك منك:«خداوندا از صفاتت،به ذاتت پناه مى آورم .» معناى فرار از خدا به سوى خدا،بدون توجّه به مرحلۀ افعال و صفات اين بود كه بيان شد.ناگفته نبايد گذاشت كه هنوز اين مرحله اوّلين مقام و مرتبۀ رسيدن به ساحل شرافت و كرامت است.از اين مرتبه به بعد،براى ورود به درياى وصول و شناور شدن در بحر استغراق معرفت اللّه مراتب و درجات بى شمارى است.توجّه به همين مقام و رتبه هاى بى نهايت است كه هرچه تقرب رسول اكرم

ص:31


1- سوره علق(96)آيه(19):سجده كن و نزديك شو.

به خدا بيشتر مى شود عرض مى كند:لا احصى ثناء عليك:«ثناى تو براى من قابل شمارش نيست؛از عهده ستايش و ثنايت بر نيايم»اين اقرار بر ناتوانى،خود را هيچ نديدن و ساقط انگاشتن نفس از درجۀ اعتبار،در مقام درك مجموعۀ صفات است.و اعتراف به عجز و درماندگى و احاطه نداشتن بر دريافت صفات جلاله و اوصاف كمال حضرت بارى تعالى است.

و چنين است كه پس از اقرار بر ناتوانى عرض مى كند:أنت كما أثنيت على نفسك؛«تو چنانى كه خود،خود را ستوده اى.»اين جمله دعا،بيان كمال خلوص،و وارستگى كمال مطلق است،كه حضرت حق تعالى در مقام ذات،و نفس وجود،برتر از آن است كه از ناحيه غير،حكمى،و همى و يا عقلى،بدان نسبت داده شود.پس از توضيح مراتب فرار و درجات آن،روشن است كه مقصود امير مؤمنان(علیه السلام)از خدا به سوى خدا فرار كنى،ارتقا يافتن،به مقام سوّم يعنى ملاحظه و شهود ذات حق تعالى است.

توصيۀ سوم حضرت،فرمان به گام نهادن،در صراط مستقيم و راه روشن اعتدال است،كه نه افراط است و نه تفريط و راه راستى است كه مضمون فرامين شرعى است.

روشن است كه،هدف از پيمودن راه راست و انجام وظيفه اى كه انسان، ملزم و ناگزير به انجام آن است،رام كردن نفس فرمان دهندۀ به بدى(نفس امّاره)،براى نفس مطمأنّه مى باشد،به گونه اى كه نفس امّاره،فرمان نفس مطمأنّه را اطاعت كرده،به حكم و دستور عقل گردن نهد،و از غوطه ور شدن در اميال طبيعى و خوشيهاى زودگذر،در أمان ماند.

با توجّه به معنا و مفهوم اوامر سه گانۀ مولا على(علیه السلام)روشن مى شود كه، اساس و محور رياضت و حركت به سوى خداوند متعال همين امورند و بس؛با اين فرق و امتياز كه:

ص:32

فرمان اول(تقوى الهى)و فرمان سوّم(پيمودن صراط مستقيم)دستوراتى هستند كه موانع توجّه به خدا را از بين برده نفس امّاره را به اطاعت و فرمانبرى وا مى دارند؛و فرمان دوّم(فرار به سوى خدا)سمت حركت و سير الى اللّه را توضيح مى دهد.

ضمن مطالب قبل توضيح داده شد،كه رعايت امور سه گانه،هدفهايى هستند كه رياضت را ايجاب مى كنند،و رياضت به نوبۀ خود سبب رشد استعداد مى شود و نهايتا انسان به كمال مطلوب و مقام بلند تقرّب الهى دست مى يابد.به همين دليل است كه حضرت فرموده اند:«على(علیه السلام)با رعايت اين سه امر رستگارى شما را در قيامت ضمانت مى كند هر چند در اين دنيا بهره كمى نصيبتان گردد و يا احيانا به چيزى از نعمتهاى دنيا دست نيابيد.» توضيح فرموده حضرت اين است كه اگر شما به واجباتى كه از اين امور مقرر گرديده است،قيام كنيد در دنياى ديگر سبب رستگاريتان مى شود و آن همان بهشتى است كه نهرها در آن جارى است.

نتايج حقيقى هم همين امورند،كه درستكاران به منظور همين فوايد عمل مى كنند؛و به خاطر همين نعمات بر يكديگر سبقت مى گيرند.

اگر سود شايسته انسان در اين دنيا بدرستى تأمين نشود،تا حدّى رستگارى دو دنيا،براى آن كه توانش را،در راه رسيدن به خير دنيا و آخرت صرف كند،ميسّر است.زيرا ذيحق بودنش براى رسيدن به كمال مطلوب،در علم خدا محفوظ مى باشد؛و چون رسيدن به خوشبختى و رستگارى براى كسانى كه به شايستگى، اوامر لازمه را انجام دهند،در علم حضرت على(علیه السلام)بروشنى وجوب و لزوم داشته است؛آن حضرت خود را ضامن رستگارى آنان در قيامت دانسته است.

ممكن است اين سؤال پيش آيد كه ذيل خطبه چندان ربطى به صدر خطبه ندارد!شارح بزرگوار چنين توضيح مى دهد.

ص:33

چون آغاز خطبه،بيان عذر،و ذكر دليل است براى شنوندگان،در بارۀ جنگ با مخالفان حق و مفهوم آن برانگيختن پيروان خود بر جهاد در راه خدا و متنفر شدن از كسانى كه در طريق گمراهى گام نهاده اند،لازمۀ بازدارى از راه باطل تعريف و توضيح راه روشن حق است كه همگان مأمور به پيمودن آن،و رعايت حدود خداوندند كه امرى واجب و لازم است.

بدينسان هم طريق گمراهان مخالف حق بيان شده است،و هم كيفيّت سلوك راه حق و صراط مستقيم،با اين توضيح ربط،صدر و ذيل خطبه كاملا روشن مى شود.

ص:34

24-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

خبر قطعى و متواتر،به امير المؤمنين(علیه السلام)رسيده بود كه سپاهيان معاويه بر بعضى از بلاد تحت حكومت على(علیه السلام)يورش برده و آنها را به تصرف خود در آورده اند ضمن وصول چنين اخبار ناگوارى كه هر روز به حضرت مى رسيد، كارگزاران حضرت در يمن،عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران با هجوم بسر بن ابى ارطاة فرمانده قشون معاويه به يمن فرار كردند و به كوفه وارد شدند.حضرت به منظور ملامت و اظهار دلتنگى از عدم آمادگى و تحرك يارانش،براى جهاد در راه خدا و مخالفتشان در همفكرى با آن حضرت به منبر برآمد و با اندوه فراوان فرمود:

مَا هِيَ إِلاَّ؟الْكُوفَةُ؟ أَقْبِضُهَا وَ أَبْسُطُهَا- إِنْ لَمْ تَكُونِي إِلاَّ أَنْتِ تَهُبُّ أَعَاصِيرُكِ فَقَبَّحَكِ اللَّهُ- وَ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الشَّاعِرِ- لَعَمْرُ أَبِيكَ الْخَيْرِ يَا؟عَمْرُو؟ إِنَّنِي عَلَى وَضَرٍ مِنْ ذَا الْإِنَاءِ قَلِيلِ

ثُمَّ قَالَ ع أُنْبِئْتُ؟بُسْراً؟ قَدِ اطَّلَعَ؟الْيَمَنَ؟- وَ إِنِّي وَ اللَّهِ لَأَظُنُّ أَنَّ هَؤُلاَءِ الْقَوْمَ سَيُدَالُونَ مِنْكُمْ- بِاجْتِمَاعِهِمْ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ- وَ بِمَعْصِيَتِكُمْ إِمَامَكُمْ فِي الْحَقِّ وَ

ص:35

طَاعَتِهِمْ إِمَامَهُمْ فِي الْبَاطِلِ- وَ بِأَدَائِهِمُ الْأَمَانَةَ إِلَى صَاحِبِهِمْ وَ خِيَانَتِكُمْ- وَ بِصَلاَحِهِمْ فِي بِلاَدِهِمْ وَ فَسَادِكُمْ- فَلَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَكُمْ عَلَى قَعْبٍ- لَخَشِيتُ أَنْ يَذْهَبَ بِعِلاَقَتِهِ- اللَّهُمَّ إِنِّي قَدْ مَلِلْتُهُمْ وَ مَلُّونِي وَ سَئِمْتُهُمْ وَ سَئِمُونِي- فَأَبْدِلْنِي بِهِمْ خَيْراً مِنْهُمْ وَ أَبْدِلْهُمْ بِي شَرّاً مِنِّي- اللَّهُمَّ مِثْ قُلُوبَهُمْ كَمَا يُمَاثُ الْمِلْحُ فِي الْمَاءِ- أَمَا وَ اللَّهِ لَوَدِدْتُ أَنَّ لِي بِكُمْ أَلْفَ فَارِسٍ- مِنْ؟بَنِي فِرَاسِ بْنِ غَنْمٍ؟

لغات

اعصار (1):بادى كه به تندى و سرعت بوزد و خاكها را برانگيزد.

وضر:به فتح«ض»پس ماندۀ غذا كه پس از خوردن در اطراف كاسه و ظرف مى ماند،به اصطلاح شارح چرك و كثافت ته ظرف.كنايه از هر چيزى كه سود آن اندك باشد.

اناء:به فتح(أ)درخت خوش منظرۀ تلخ به كسر(إ)به معنى ظرف است.

اطّلع اليمن:به تصرف در آورده است يمن را.

سيدالون:بزودى حكومت در دست آنها قرار گرفته،دولت را در اختيار مى گيرند.

قعب:قدح بزرگ،كاسۀ با ظرفيت.

ماث الشيء:گداخت و ذوب كرد آن را.

ترجمه

«از مجموع بلاد تحت تصرف من جز كوفه كه اختيار آن در دست من است چه باقى مانده؟اى كوفه،اگر،گرد بادهاى مخالف تو بوزد و در درون نيز دچار مخالفت شوم.خداوند تو را زشت گرداند!و از من بگيرد.»بعد گفتۀ شاعر را مثل آورد.

به جان پدر خوبت اى عمرو!براى من از رسوبات و باقى مانده چربى ظرف،جز اندكى باقى نمانده(كنايه از باقى ماندن كوفه و از دست رفتن ديگر بلاد است)سپس فرمود:به من خبر رسيده كه بسر بن ارطاة،بر يمن تاخته،به خدا سوگند به گمان من دار و دستۀ معاويه به همين زودى بر شما چيره خواهند شد،

ص:36


1- اعصار بر وزن اكرام بادى است كه ابر را برانگيزد يا از زمين مانند ستون به سوى آسمان برخيزد و جمع آن اعاصير و اعاصر است.اعصار:1-در آمدن در عصر.2-گردباد(فرهنگ فارسى دكتر معين).

چه اين كه آنها در باطل شان متحد و يكدل اند و شما،در حقّتان،متفرّق و پراكنده! و شما از امامتان با آن كه حق است تمرد مى كنيد و آنها نسبت به پيشوايشان هر چند باطل است،فرمان مى برند و به اين كه آنها امانت را به صاحب امانت بر مى گردانند،و شما خيانت مى كنيد.و اين كه آنها سرزمين و بلادشان را اصلاح و آباد مى كنند،و شما فساد راه مى اندازيد و خراب مى كنيد بدگمانى من چنان است، كه اگر يكى از شما را بر كاسه اى امين گردانم هراسناكم،كه مورد علاقه اش قرار گيرد، و آن را ببرد.بار خدايا!اينان از من ملول و خسته شده اند،و مرا نيز ملول و خسته كرده اند،بجاى اينان بهتر از اينها را به من عنايت كن.و بجاى من،بدتر از من را بر اينان بگمار!پروردگارا،چنان كه نمك در آب ذوب مى شود و از بين مى رود دلهاى اينان را ذوب كن و از ميان ببر!آگاه باشيد،به خدا سوگند،آرزو مى كنم و دوست دارم،به جاى جمعيّت انبوه شما فقط هزار سوار،از قبيلۀ،بنى فرس بن غنم (1)، داشتم،كه در وصفشان گفته شده است آنجا شجاعان هستند كه اگر آنان را فراخوانى سوارانى چابك،مانند ابرهاى تابستانى،سريع بر اطرافت جمع مى شوند».پس از ايراد اين خطبۀ تأثّر انگيز از منبر فرود آمد .»

شرح

سيد رضى(ره)در ترجمۀ بعضى از لغات خطبه فرموده است:

«ارميه»جمع رمى است و در اين خطبه به معناى ابر آمده است و منظور حميم در اين جا فصل تابستان است امّا اين كه چرا شاعر حضور سريع بنى فرس بن غنم را به ابر تابستان تشبيه كرده است،بدين دليل است كه ابر تابستان،با سر و صداى زياد،سريع،بى آن كه ببارد شتابان مى گذرد،زيرا آبى ندارد كه ببارد.

ابر،وقتى به آهستگى و سنگينى مى رود كه پر آب باشد.بيشتر اوقات ابرهاى زمستانى پر آب و سنگين عبور مى كنند.

منظور شاعر،توصيف آن قبيله،به سريع عمل كردن و اجابت فورى آنان در

ص:37


1- نام قبيلۀ شجاعى از عرب.

فراخوانى،به هنگام يارى خواستن از آنها و به كمك طلبيدن شان مى باشد.دليل اين ادّعا سرودۀ اوست:

هنالك لو دعوت... إلخ:«آن گاه كه آنان را فراخوانى،مانند ابر تابستان به سرعت در نزدت حاضر مى شوند .» قبل از پرداختن به شرح خطبه،شارح معظم جريان هجوم بسر بن ارطاة به يمن و ديگر جريانها را تعريف كرده كه بدين قرار بوده است:

گروهى از ساكنان صفا،طرفدار عثمان بن عفان خليفه سوم بودند.آنها كشتن عثمان را امرى بزرگ شمردند و ناگوار داشتند.ولى از روى حيله و نيرنگ با امير مؤمنان على(علیه السلام)بيعت كردند.هنگامى كه عدّه اى همچون طلحه و زبير در عراق با آن حضرت مخالفت كردند،زمينۀ اظهار مخالفت آنان فراهم شد.بدان هنگام،والى و فرماندار امير مؤمنان(علیه السلام)،در يمن عبيد اللّه بن عباس و فرمانده سپاه سعيد بن نمران بودند.

مخالفت عراقيان با على(علیه السلام)و شهادت محمّد بن ابى بكر در مصر موجب شد تا غارتگريهاى مردم شام آغاز شود اين امور سبب شد كه طرفداران عثمان در يمن سر و صدا به راه اندازند.و به خونخواهى عثمان برخيزند.

عبيد اللّه بن عباس ادّعاى اين ماجراجويان را زشت و ناپسند دانست و آنان را از پيگيرى اين موضوع بر حذر داشت،امّا آنان بر مخالفت خود افزودند و آشكارا حكومت على(علیه السلام)را ردّ كردند.ابن عباس ناگزير مخالفان را زندانى كرد.زندانيان به همدستان سپاهى خود نامه نوشته و آنها را از وضع خود مطّلع ساختند.با بروز اختلاف در ميان سپاهيان،سعيد بن نمران،ارتشيهاى وابستۀ به مخالفان را،از كار بركنار كرد و اخراج آنها را علنى ساخت.در پى اين پيشامد،عدّه زيادى؛از شورشيان خيانتكار از دادن زكات و صدقات سر باز زدند.

عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران،جريان امر را به وسيلۀ نامه،به

ص:38

استحضار حضرت على(علیه السلام)رساندند امير مؤمنان(علیه السلام)،نامۀ تهديد آميزى براى مردم صنعاء نوشتند و آنان را،به يادآورى و اطاعت خدا،اندرز دادند.

مردم صنعاء در پاسخ نامه حضرت،با فريب و نيرنگ نوشتند كه اگر اين دو نفر عبيد اللّه بن عباس،و سعيد بن نمران را از مسؤوليّتى كه دارند عزل كند همچنان فرمانبر آن حضرت خواهند بود.به دنبال اين نامه،نامه اى به معاويه نوشتند و جريان امر را به اطّلاع وى رساندند و به زبان بى زبانى از معاويه كمك خواستند.

معاويه بسر بن ارطاة كه مردى خشن،سختگير و خونريز بود به صنعاء گسيل داشت.بسر بن ارطاة،در مسير حركت خود،هر كس از هواخواهان على(علیه السلام)را ديد به قتل رساند از جمله:

دو فرزند عبيد اللّه بن عباس به نام داود و سليمان را در مسير مكّه و عبد اللّه بن مدان داماد عبيد اللّه بن عباس را در طايف به قتل رساند و شتابان به سوى يمن حركت كرد،عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران،كه وضع را خطرناك تشخيص داده بودند.عبد اللّه بن عمر بن اراكۀ ثقفى را در صنعا نمايندۀ خود گذاشته،راه كوفه را در پيش گرفتند.

بسر بن ارطاة بر صنعاء مسلّط شد،و عبد اللّه ثقفى را به شهادت رساند.

هنگامى كه عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران در كوفه بر امير مؤمنان وارد شدند، مورد ملامت و سرزنش آن حضرت قرار گرفتند:كه چرا در صنعاء نمانده و با بسر بن ارطاة مقابله نكرده اند آنها عذر آوردند،كه ما توان مقابلۀ با دشمن را نداشتيم.حضرت با اندوه فراوان به منبر تشريف بردند و فرمودند :

ما هى الاّ الكوفة... إلخ.ترجمه و توضيح اجمالى آن گذشت،حال شرح و تفصيل فرموده آن حضرت:

در عبارت حضرت«ما هى الاّ الكوفه»ضمير«هى»در آغاز جمله به كار رفته است،در صورتى كه محلّ برگشت ضمير،بايد پيش از خود ضمير به كار

ص:39

رفته باشد،بدين سان بيان كردن سخن،به دو احتمال و به طريق زير ممكن است:

احتمال اول اين كه،ضمير هر چند در كلام حضرت مرجع و محل بازگشتى ندارد،ولى دلتنگى كه پيش از اين جريان از مردم كوفه داشته اند،و بارها در حركت بخشيدن به آنان چاره انديشى كرده،و كوفه چنان در انديشۀ آن جناب حضور داشته،كه گويا در سخن آمده و مرجع ضمير قرار گرفته است.بنا بر اين«فعل» «اقبضها»خبر دوّم براى مبتداى محذوف است كه در محتواى كلام مفروض است،با اين بيان اصل كلام چنين است:«انا اقبضها» احتمال دوّمى كه در آوردن ضمير«هى»در آغاز سخن مى توان داد،اين است كه:«هى»ضمير شأن و داستان باشد.در اين صورت،جمله را چنين معنا مى كنيم:

داستان از اين قرار است،كه جز كوفه،در دست ما باقى نمانده با در نظر گرفتن احتمال دوّم فعل«اقبضها»خبر براى كوفه است،و نه براى ضمير نهفتۀ «انا».عبارت با توجّه به اين دو احتمال شبيه كلام حق متعال در آيۀ شريفۀ: «كَلاّ إِنَّها لَظى نَزّاعَةً لِلشَّوى» (1)است،كه ضمير«انّها»به مرجع ذهنى بر مى گردد،و به معناى قصد و شأن و داستان است.

از اين كلام حضرت با اين سبك خاص،استفاده مى شود،كه از بلاد تحت فرماندهى وى كه بتوان در جنگ به آنها اعتماد و با دشمن مقابله كرد،فقط كوفه باقى مانده است،و سرزمينهاى ديگر يا از تحت تصرف خارج شده،و يا حد اقل قابل اعتماد نبوده اند.

اين بيان،در زمينۀ تحقير و ناچيز شمردن،بهره آن حضرت،از امور دنيا،و اين كه براى آن جناب،از متصرّفات با وجودى كه حق با او بوده،به نسبت سرزمين تحت تصرف معاويه با اين كه باطل بوده اند چيزى باقى نمانده ايراد گرديده است.

ص:40


1- سورۀ معارج(70)آيۀ(15): [1]هرگز نجات نيابد كه آتش دوزخ بر او شعله ور است تا سر و صورت و اندامش پاك بسوزد.

فعل«اقبضها و ابسطها»به صورت كنايه و استعاره براى انواع تصرفى كه حضرت بخواهد در كوفه انجام دهد آورده شده اند.بدين معنا كه:كوفه و هر گونه تصرّفى كه بخواهم در آن انجام دهم و دگرگونى به وجود آورم،به نسبت سرزمينهايى كه دشمن اشغال كرده،و به تصرّف در آورده،حقير و ناچيز است، پس چه اميدواريى به تصرّف من در كوفه است؟؛و در رفع دشمن و مقاومت در برابر آن،به چه نتيجه اى مى رسم؟! فرمودۀ حضرت،بدين مثل ماند،كه شخصى با وجود داشتن مالى اندك به كار بزرگى دستور يابد،او در عدم توان انجام كار گويد:چه اميدى است كه با اين پول اندك به اين هدف بزرگ برسم ؟! شرح اين فرموده حضرت: ان لم تكونى الاّ انت تهبّ اعاصيرك (1)،از نظر فنّ سخنورى و اعراب كلمات بدين گونه است كه:حضرت از غايب به حاضر بازگشت مى كند،يعنى در حالى كه از موضوع غايبى سخن مى رانده است،ناگاه كوفه،مورد خطاب قرار مى گيرد.و ضمير«انت»بعد از كلمۀ«الاّ»را براى تأكيد جملۀ پيش از«الاّ»آورده،جملۀ فعليّه«تهبّ اعاصيرك»حال است براى كوفه و خبر«كان»از جمله ساقط شده است،با اين توضيح معناى سخن آن بزرگوار چنين مى شود:

به تحقيق اگر جز تو اى كوفه سرزمينى ديگر در اختيار من نباشد،در حالى كه بادهاى مخالف تو،نيز وزيدن گيرد،به چه چيز مى توانم دست پيدا كنم؟ لفظ «اعاصير» در عبارت خطبه احتمالا يكى از دو معناى زير را دارد:

1-معناى حقيقى كلمه كه همان تندباد باشد،زيرا كوفه،معروف به وزش تندبادهاى خاك برانگيز است.

2-استعاره از اختلاف افكار مردم كوفه،كه سرچشمۀ حيله و نيرنگ و

ص:41


1- اگر جز تو كوفه در اختيار من نباشد و بادهاى مخالف تو نيز وزيدن گيرد،به چه چيز دست خواهم يافت؟

خوددارى از اطاعت و فرمانبرى آن حضرت بوده اند.بنا بر اين وجه شباهت در وزيدن باد و اختلاف افكار،آزار و رنجى است كه در هر دو مورد،پديد مى آيد.

با توجّه به استعاره بودن كلام،معناى فرموده حضرت اين است:

اگر جز تو اى كوفه مددكارى و سپرى براى من كه دشمن را عقب برانم نباشد؛و جز تو بهره اى از فرمانروايى و خلافت نداشته باشم،با وجودى كه حال تو كوفه از بدى و اختلاف آرا و افكار،براى من معلوم است.به چه چيز دست خواهم يافت؟!پس «فقبحا لك» اى كوفه زشتى نصيب و بهره ات باد.

عبارت:«فقبحا لك»پس از بيان سبب بد بودن كوفه،بدگويى و زشت شمارى مردم كوفه است،و به دليل همين ناچيز شمارى كوفه،و يا در حقيقت مردم كوفه،به شعر شاعر مثل آورده و فرموده است:

لعمر ابيك... به جان پدرت سوگند اى عمرو...

منظور كلام حضرت در مثل آوردن،بسرودۀ شاعر،اين است،كه مثل من در داشتن اندك سرزمينى تحت فرمانروايى،مانند پسمانده غذاى ظرف است.

اين مثال بگونۀ استعاره به كار رفته،و لفظ«اناء»را حضرت براى دنيا و لفظ «وضر»را،براى كوفه بعاريه آورده اند،وجه مشابهت و تشبيه.حقارت و ناچيزى مورد نظر بوده است،باقى ماندۀ غذا به نسبت غذا و كوفه به نسبت كل سرزمينى است كه دشمن بر آن تسلّط يافته است.

به روايت كسانى كه«أناء»را به فتح«أ»قرائت كرده اند،معناى فرموده حضرت چنين مى شود:مثل من،با اين مقدار اندك از سرزمين تحت حكومت و فرمانروايى،به مثل شخصى ماند كه ظرف غذاى خوش منظره اى را ببيند،با اين حال كه سودى جز نگاه از آن ظرف نداشته باشد.در اين صورت لفظ«أناء» استعاره است براى كلّ بلاد اسلامى،و لفظ«وضر»استعاره است،براى آن مقدار اندك از سرزمين،با منظره اى زيبا و حقيقتى ناچيز،كه در اختيار حضرت

ص:42

بوده است.اگر استعاره كلام را مطابق اين روايت بدانيم،«وضر»استعاره«دوم» خواهد بود.

در بيان علّت اين كه چرا حضرت،صرفا،كوفه را مورد خطاب قرار داده اند، با وجودى كه بصره و برخى از سرزمينهاى ديگر نيز،زير فرمانروايى و خلافتش بوده است،بايد گفت:عموم افرادى كه تا حدّى در جنگ مى توانست بدانها اعتماد كند،باز هم همان مردم كوفه بوده اند !! فرمودۀ حضرت: انبئت بسرا...منكم: آغاز گفتار آن بزرگوار،براى بسيج كردن مردم به جهاد و پيكار است.بنا بر اين،ابتدا،مردم را از هجوم بسر بن ابى ارطاة به قلمرو حكومت عراق و بيرون رفتن يمن از دست آنها،آگاه مى سازد و سپس آنها را از گمان درستى كه:«بزودى دشمن پيروز خواهد شد»مى ترساند و سپس علتهاى پيروزى دشمن را از روى قراين و نشانه هاى اين رويداد، بر مى شمارد.

حضرت چهار چيز را كه علّت آن خود مردم كوفه بودند و موجب شكست آنها شد و چهار امر را كه خصلت،پيروان معاويه بود و علت پيروزى آنها شد،نام مى برد و در پى هر چيزى ضد و مخالفش را مى آورد،تا مناسبت و مشابهت،روش پيروانش با روش دشمن روشن شود،و سپس با توجّه به دين و جوانمردى،مردم كوفه را بدورى گزيدن از بد انديشى فرا مى خواند.

شرح بيان حضرت(علیه السلام):

نخستين گام روش دشمن در كسب پيروزى،وحدت اجتماعى و پشتيبانى آنها از يكديگر بود،هر چند بر باطل رفتار مى كردند.غير حق بودن رفتارشان:

تصرّف غاصبانۀ سرزمين عراق بود كه اشغال كردند.

گام نخست ياران آن بزرگوار،ضد رفتار دشمن و آن جدايى آنها از يكديگر در گرفتن حقشان بود.زيرا تصرّف مسلمانان در سرزمين اسلامى بدستور ولى امر

ص:43

و امام برحق انجام گرفته بود.

دوّمين گام روش دشمن،فرمانبردارى و اطاعت از پيشواى ستمگرى بود، كه به باطل فرمان مى داد بر عكس كار دشمن،روش پيروان امام(علیه السلام)در سرپيچى از فرمان امام بود كه امر حقّ او را،اطاعت نمى كردند.

سومين نوع رفتار دشمن،بازگرداندن امانت بصاحب امانت بود،يعنى به پيمانشان در وفادارى به بيعتى كه با معاويه كرده بودند،پايبند بودند،و ضد رفتار آنها خيانتى بود كه مسلمانان در پيمانشان،نسبت به بيعتى كه با امام كرده بودند، مرتكب شدند و از حضرت در جنگ پشتيبانى نكردند.حيله و نيرنگ مردم كوفه تا بدان حد رسيد،كه براى آيندگان به صورت ضرب المثل در آمد.

چهارمين وجه امتياز پيروان معاويه نسبت به ياران امام(علیه السلام)اين بود كه آنها، سرزمين خود را آباد كرده،و كارها را به پيروى از رهبرشان منظّم ساخته بودند، بر خلاف پيروان ظاهرى حضرت،كه به دليل بيرون رفتن از فرمان امام(علیه السلام)موجب از هم گسيختگى كارها و فساد و تباهى امور شده بودند.

البتّه بخوبى روشن است،كه چهار ويژگى مثبت در كارهاى دشمن،سبب درستى و صلاح جامعه و نظام يافتن دولت و چيرگى و پيروزى مى شد،از طرفى رفتارهاى ضد رفتار دشمن(مردم كوفه)،قوى ترين اسباب دگرگونى و شكست خوردگى بود .

فرموده حضرت: فلو ائتمنت احدكم...ان يذهب بعلاقته به صورت كنايه، مبالغه در بدگويى از اهل كوفه،به خيانت كارى آنها،در امانت تعهّد به وفادارى در برابر فرامين و دستورات آن بزرگوار است .

عبارت آن جناب: اللّهم انّى قد مللتهم و ملّونى... ،شكايت است به پيشگاه خداوند پاك و منزّه،از نوع رفتار مردم كوفه،و آشكار ساختن اندوه خود و انديشۀ نادرست آنها كه بر حسب قراين و شواهدى كه از چگونگى برخورد و طرز

ص:44

رفتارشان به دست آورده بود،اظهار مى دارد.

واژه«ملل و سأم»در عبارت خطبه به يك معنى«خسته»به كار رفته است.

خسته شدن و از كارى كناره گيرى كردن به دو صورت و به طريق زير ممكن است:

الف:گاهى به دليل تحليل رفتن نيروى بدن و ناتوان شدن،بر اثر كار فراوان است.

ب:اعتقاد درونى و واقعى از روى شواهد و قراين،پيدا شود كه رسيدن به مقصود مورد نظر ممكن نيست.اين دو سبب كه براى دورى جستن و اعراض كردن از كارى بيان شد،در بارۀ دلگيرى و ملال حضرت از مردم كوفه،و دلتنگى آنان از آن بزرگوار وجود داشته است.توضيح مطلب،اين كه حضرت از كردار و رفتار آنها خسته شده بود،اين است كه:امام(علیه السلام)اگر در عمل از اصلاح آنها درمانده نشده،و به بيدرمانى در دلشان باور پيدا نكرده بود،از كوفيان شكايت نداشت،و بر عليه شان زبان به نفرين نمى گشاد.امام(علیه السلام)آشكارا دريافته بود كه پايدارى بخشيدن به آنها بدان سان كه فرمانش را اطاعت و در برابر دشمن ايستادگى كنند،ممكن نيست.بنا بر اين دلگيرى و ناخوشنودى آن حضرت از مردم كوفه هم جنبه اعتقادى و هم مايه عملى داشت.

امّا دلتنگى و خستگى اينان از آن بزرگوار يا براى اين بود،كه آنها باور داشتند،خواسته هايشان بوسيله حضرت برآورده شدنى نيست،و يا در عمل ممكن نبود كه برآورده شود.زيرا به دليل دستورات فراوانى كه امام(علیه السلام)در بارۀ جهاد و دفاع از دين خدا مى داد،و سختگيرى كه در رعايت دقيق فرامين حق تعالى مى كرد،اين تكرار و تأكيد در بارۀ جهاد از نيروى ضعيف آنها بيشتر بود.مضافا دل مشغولى آنها به غير خدا و سرگرمى به امور دنيا،در اعتقاد سبب شده بود كه در قلب از فرمان امام(علیه السلام)انصراف و اعراض داشته باشند .

حضرت پس از آن كه از مردم كوفه شكايت مى كنند!بدرگاه خداوند متعال

ص:45

براى خلاصى يافتن از دست چنين مردمى،دست به تضرّع و دعا براى خود و نفرين عليه آنها بر مى دارد.

در آغاز براى خود دعا مى كند كه خداوند بهتر از مردم كوفه را در دنيا و آخرت به او عنايت فرمايد.

در دنيا انسانهاى شايسته اى هستند كه بواسطۀ تفضلات حق متعال،به نور خدا مى نگرند،و از روى اخلاصى صدق دين حق را باور دارند.

در آخرت شايستگانى كه غرق در انوار عظمت پروردگارند و خداوند برترين مكانهاى بهشت و بلندترين مرتبه هاى كرامت و بزرگوارى خود را بدانها عنايت فرموده است.

آرى گروهى كه خداوند آنها را مورد عنايت و نعمتهاى خود قرار داده عبارتند از:انبياء،صديقين،شهدا و صالحين و چه نيكوست مصاحبت و همنشينى با آنها.

اگر منظور حضرت،از: فابدلنى بهم خيرا... خير دنيا و انسانهاى نيك، در عوض نامردمان كوفه باشد،به ذهن نزديكتر است،زيرا پس از اين دعا و نفرين،آرزو مى كند،كه از قبيله بنى فرس،جنگجويانى داشته باشد.

امام(علیه السلام)پس از دعا براى خود،نفرين مى كند فابدلهم بى شرّا منّى،كه خدا بر كوفيان بدتر از آن حضرت را،مسلط گرداند.در اين عبارت اشكالى به نظر مى رسد،كه اگر كسى بگويد:صدور چنين نفرينى از آن بزرگوار به دو صورت مشكل به نظر مى رسد:

1-مفهوم ضمنى اين نفرين اين است،كه وجود آن حضرت شر باشد.

در صورتى كه به يقين ثابت شده است،كه آن بزرگوار از بدى پاك و مبرّا است.

2-چگونه ممكن است آن حضرت خواهان بديها براى بدكاران شود؟ اشكال اوّل را شارح،به دو وجه جواب مى دهند:

ص:46

الف:صفت تفضيلى«شرّ»در فرمودۀ آن حضرت،چنان كه گاهى براى افضليت است گاهى هم براى فضيلت به كار مى رود،يعنى شرا معنى صفت تفضيلى را ندارد؛با توجّه باين معنى،مظمون كلام آن بزرگوار اين است،كه خداوند به جاى من،كسى كه وجودش شرّ است بر آنها مسلّط گردان.

ب:مقصود از«شرّا»همان صفت تفضيلى باشد امّا نظر به اعتقادى كه آنها در بارۀ آن حضرت داشتند؛اعتقاد آنها كه وجود مبارك امام(علیه السلام)شرّ است دليل بر شر بودن حضرتش نمى شود بنا بر اين فرمودۀ حضرت،روشنگر انديشۀ آنهاست،نه بيان واقعيت امر.به اشكال دوّم،نيز به دو طريق پاسخ داده اند:

1-دعاى حضرت،كه خداوند،بدتر از آن جناب را بر آنها مسلط گرداند، به صلاح كامل كوفيان بود،بنا بر اين،از آن بزرگوار چنين دعايى،پسنديده است.

امّا اين دعا كه عليه كوفيان است چگونه به صلاح آنها بود،به دو صورت قابل توجيه و توضيح است:

الف:اين دعا در حضور كوفيان و آشكارا،از بزرگترين عوامل توجّه آنها به سوى خداوند متعال مى باشد،و اين مصلحت روشن غير قابل انكارى است.

ب:پذيرفته شدن نفرين حضرت،و جانشين شدن فردى شرور،به جاى آن بزرگوار،كوفيان را متوجّه فضيلت و شرافت آن امام همام مى نمود،و به آنها خاطرنشان مى كرد،كه تمام اين بلاها،به دليل ترك فرامين و دستورات الهى بوده است بنا بر اين از مسير ستمگرى و تباهكارى به راه هدايت و سعادت برخواهند گشت.اين رنج و عذاب،نتيجۀ عمل آنها و از جانب خداوند است.

2-نفرين آن حضرت شايد براى اين بوده است،كه يقين داشته است، اميدى در آينده به اصلاح آنها نيست،هر آن كس كه اميدى به درستى و صلاحش نباشد،در نظام جهان هستى،ايجاد فساد مى كند،و چون اين امر مخالف خواست خداوند است.عدم چنين كسانى،از وجودشان بهتر است.بنا بر اين

ص:47

دعاى حضرت عليه آنها رواست،و نفرين دوّم آن بزرگوار كه:اللّهم مث قلوبهم كما يماث الملح فى الماء... (1)نيز بر همين معنا حمل مى شود.

امام(علیه السلام)،در اين نفرين از پيامبران الهى،در دلتنگى و شكايت به خداوند متعال پيروى كرده اند،چنان كه نوح(علیه السلام)،فرياد برآورد: قال ربّ انّى دعوت قومى ليلا و نهارا فلم يزدهم دعائى الاّ فرارا ... «إِنَّهُمْ عَصَوْنِي» و سپس دعا را با اين عبارت كه اميدى به اصلاح آنها نيست بپايان برده اند،و عرضه مى دارند: «رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيّاراً» (2).

و مانند نفرين حضرت لوط در بارۀ قومش: «إِنِّي لِعَمَلِكُمْ مِنَ الْقالِينَ» (3)و جز اين دو پيامبر از پيامبران ديگر الهى كه نسبت به قوم خود دعاهايى داشته اند.

منظور از فرموده حضرت«ميثى»كه در عبارت آمده،تشبيهى است به آنچه در قلب،از غم و ترس و مانند اين حالات حاصل مى شود؛زيرا هنگامى كه اندوه بر دل مى نشيند،موجب آلوده شدن روح،و سردى و سستى آن مى شود كه بدنبال فرو نشستن حرارت طبيعى،بدليل انقباض و اختناق روح پديد مى آيد،دل حالتى را احساس مى كند كه تشبيه ذوب شدن،فشردگى و از ميان رفتن است.

اين حالت براى انسان دردناك است و يا سبب غم و اندوه مى شود، بنا بر اين،تعبير حضرت به«ميث»براى دل،عبارت زيبايى است.

ممكن است«ميث»كنايه از علّيت غم و اندوه و ترس وحشت باشد، گويا حضرت از خداوند مى خواهد غم و اندوهى را كه در نتيجه كارهاى ناشايست آنها بر دلش بار شده است،پاك كند.

ص:48


1- بار خدايا دلهايشان را چنان كه نمك در آب ذوب مى شود،ذوب گردان!
2- سورۀ نوح(71)آيه(5،20،27) [1]نوح گفت،بار خدايا شب و روز قومم را به خدا پرستى فرا خواندم، نتيجه اى جز فرار نداد،آنها با من مخالفت كردند...خداوندا،از كفّار بر روى زمين هيچ كس را باقى مگذار.
3- سوره شعرا(26)آيه(168) [2]بدرستى كه من از كار امت و قومم خشمناكم.

بنا به روايتى،روزى كه حضرت عليه آنها دعا كرد،حجاج بن يوسف ثقفى به دنيا آمد.به روايت ديگر،بعد از اندك مدّتى كه از نفرين حضرت گذشت، حجاج متولّد شد.رفتار حجاج نسبت به اهل كوفه مشهور است و دمارى از روزگار آنها برآورد كه در تاريخ نقل شده است .

أما و اللّه لوددت انّ لى بكم الف فارس من بنى فرس بن غنم ؛مقصود آن بزرگوار از مشخّص كردن گروهى خاص،خواست اجمالى از خداوند است براى در اختيار نهادن افرادى حرف شنو و فرمانبر به جاى كوفيان؛و اين مشخّصات را،در قبيله اى از بنى فراس كه پدرش غنم است ديده اند.«غنم»با فتح«غ»و سكون«ن»فرزند تغلب بن وائل بوده است.چرا از ميان تمام قبايل نام اين قبيله را برده اند؟به دليل مشهور بودنشان به شجاعت و جانبدارى،و پذيرش سريع دستور فرمانده در انجام كار،مورد عنايت قرار گرفته اند.

معناى بيت«هنالك...تا پايان»همان معنا و مفهومى است كه سيد رضى(ره) توضيح داده است وجه مشابهت اين شعر با موضوع سخن امير مؤمنان(علیه السلام)اين است:

قبيله اى كه حضرت دوست داشته اند به جاى پيروان و يارانش باشند،به سواركارى و جنگجويى و سرعت اجابت فرمان رهبر،و وحدت و اجتماع در دفع دشمن،و يارى رساندن به حق معروف بوده اند،چنان كه شاعر بدين اوصاف آنان را ستوده است.و براى همين مقصود هم امام(علیه السلام)آرزوى داشتن آنها را به جاى مردم كوفه داشته است.امير مؤمنان(علیه السلام)از بيان تمام اين مطالب،منظورش بدگويى،سرزنش و تحقير بظاهر يارانش،مى باشد،بدين طريق كه ديگران بر مردم كوفه برترى داشته اند و حضرت نسبت به سستى و سهل انگارى كه از اطاعت فرمان او و عدم دفاع از دين خداوند داشته اند،نفرت پيدا كرده است و آنان را توبيخ مى كند.

ص:49

25-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

قسمت اول خطبه
اشاره

إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى بَعَثَ؟مُحَمَّداً ص؟ نَذِيراً لِلْعَالَمِينَ- وَ أَمِيناً عَلَى التَّنْزِيلِ- وَ أَنْتُمْ مَعْشَرَ الْعَرَبِ عَلَى شَرِّ دِينٍ وَ فِي شَرِّ دَارٍ- مُنِيخُونَ بَيْنَ حِجَارَةٍ خُشْنٍ وَ حَيَّاتٍ صُمٍّ- تَشْرَبُونَ الْكَدِرَ وَ تَأْكُلُونَ الْجَشِبَ- وَ تَسْفِكُونَ دِمَاءَكُمْ وَ تَقْطَعُونَ أَرْحَامَكُمْ- الْأَصْنَامُ فِيكُمْ مَنْصُوبَةٌ وَ الْآثَامُ بِكُمْ مَعْصُوبَةٌ

لغات

اناخة (1):مكان گرفتن در جايى،سكنا گزيدن حية الصّمّاء:مارى كه از سر و صدا هراس ندارد،گويا نمى شنود و به معنى محكم و سخت هم آمده است.

جشب:غذاى خشن و ناگوار،غذايى كه چربى نداشته باشد معصوبه:پايدار،استوار.

ترجمه

«خداوند متعال محمد(صلی الله علیه و آله)را به رسالت برانگيخت تا مردم را از عذاب الهى بترساند و امانتدار وحى و دستورات الهى باشد.و شما اى عرب بدترين دين را داشتيد،يعنى بت پرست بوديد و در بدترين مكانها زندگى مى كرديد.در ميان سنگهاى سخت مى خوابيديد و در كنار آن چنان مارهاى سمى كه گويا كر بودند مى خوابيديد آشاميدنيهايتان تيره و گنديده،غذاهايتان زبر و غير قابل خوردن بود.

ص:50


1- اناخ:ينيخ،در مكان اقامت گزيدن

خون يكديگر را مى ريختيد و دخترانتان را زنده به گور مى كرديد.و از خويشان خود دورى مى نموديد،بتها در ميان شما پرستش مى شد،و گناهكارى رواج فراوانى داشت.خداوند با فرستادن پيامبر شما را از آن زندگى ننگين رهايى بخشيد و به عزت و شرافت رساند ولى شما در برابر آن همه كرامت با عترتش چنين رفتار كرديد!!خليفه و اهل بيت آن حضرت را آزرديد و از هيچ ستم و آزارى فروگذار نكرديد ».

شرح

حضرت امير مؤمنان(علیه السلام)ناستودگى و زشتى رسوم و رفتارهاى ناپسند عرب زمان جاهلى را متذكر شده اند،و به ياد رسول گرامى(صلی الله علیه و آله)و پاره اى از علتها و فايده انگيزش(بعثت)سخن را آغاز كرده اند.

چون فايدۀ بعثت را،جذب انسانها از ظواهر فريبنده زندگى،به سوى خداوند يگانه دانسته اند،ضرورتا اين امر در سايه بيم دهندگى و بشارت حاصل مى شود؛ولى حضرت در اين خطبه،تنها بيم دهندگى را بيان فرموده،زيرا بيم دهندگى،قوى ترين عامل بازداشتن از گناه و خلاف است.

در حقيقت عموم مردم،هرگاه با خوشيهاى آمادۀ زندگى،روبرو شوند، توجّه به وعده هاى اخروى،نخواهند كرد.نعمتهاى آخرت براى آنها،جز با توصيفى كه آن هم كم و بيش نعمتهاى اين دنيا را تداعى مى كند،قابل درك و تصور نيست.گذشته از اين،دستيابى به نعمتهاى اخروى به شرايطى دشوار و سخت بستگى دارد،كه موجب رنج و زحمت آنها است،اين دشواريها در خوشيهاى آمادۀ دنيوى نيست.و از هر نوع شرط و تكليف سختى هم،خالى است.به اين دليل مردم به وعده هاى اخروى،كه ناگزير به آنها خواهند رسيد توجّه نمى كنند.

بيم دهندگى علت قوى و نيرومندى،در بازدارى آنان از گناه و توجّه به خداوند است.ترس و بيم،هرگاه به بشارت دهندگى توأم شود،فايده كامل

ص:51

بعثت را،ايجاب مى كند،چون قصد حضرت در اين خطبه،سرزنش بى قيد و شرط اعراب جاهلى و ايجاد رقّت در دلهايى است كه بسيار گرفتار قساوت بوده است ياد پيامبر(صلی الله علیه و آله)را صرفا با صفت بيم دهندگى مردمان آورده اند.تا در ضمن تفسير و توضيح آن صفات بيم دهندگى را از نظر قرآن و سنت بيان كرده باشند.

سپس حضرت رسول را به صفت امين و امانتدار توصيف كرده اند،تا مردم متوجّه شوند،كه بيم و ترسهايى كه از جانب آن حضرت بيان شده،در حقيقت، از ناحيۀ خداوند وارد شده است،و آن بزرگوار در كم و زياد كردن آنها،خيانت نمى كند بدين سان تأكيد بيشترى در دلهاى آنان نسبت به دانستنيهاشان داشته باشد،تا بيشتر تحت تأثير قرار گيرند.سپس دنبال بيان واقعيّت وحى،و برجستگى خاص رسول گرامى(صلی الله علیه و آله)به امين بودن،ماجراى رقّت بار زندگى اعراب را در زمان جاهليت شرح مى دهد و مى فرمايد: و أنتم معشر العرب در حالى كه شما چنين وضع فلاكت بارى داشتيد پيامبر(صلی الله علیه و آله)برانگيخته شد.«واو»در گفته حضرت،در عبارت:«و أنتم»براى بيان حال است.يعنى در حالتى كه شما مردم عرب در چنين شرايط سختى به سر مى برديد،پيامبر(صلی الله علیه و آله)مبعوث شد.

بيان حال اعراب جاهلى،در اين خطبه،براى سرزنش و بدگويى از آنان است،خطاب به آنان مى فرمايد:شما بدترين دين را كه پرستش بتها بود داشتيد.

براى كسانى كه شريعت را بفهمند و خداوند منزّه و پاك را بشناسند داشتن چنان دينى بدترين رسوايى است.

من گمان نمى كنم كه بهنگام شنيدن اين ملامت و سرزنش كسى،در پيشگاه خداوند جز شرمسارى چيز ديگرى احساس كند و به زبان حال مى گويد:

«يا لَيْتَنِي لَمْ أُشْرِكْ بِرَبِّي أَحَداً» (1).

ص:52


1- سوره كهف(18)آيه(40): [1]اى كاش احدى را شريك پروردگارم نمى گرفتم.

امام(علیه السلام)بعد از توضيح نوع ديانت اعراب جاهلى،چگونگى وضع خانه و كاشانۀ اعراب را بيان كرده كه در بدترين مكانها زندگى مى كرده اند.منظور حضرت سرزمين«نجد-تهامه» (1)و يا بطور كلى حجاز بوده است،اين منطقه را بدترين مكان براى زندگى دانسته اند.فساد و تباهى زندگى عرب جاهلى،از لحاظ مكانهاى زندگى شان،بدين سان بوده است كه در ميان سنگهاى سياه سخت،بى آب و گياه و مارهاى گزنده اى كه زهرشان را علاجى نبوده سكونت داشته اند.

حضرت مارها را،به ناشنوا بودن توصيف كرده اند،زيرا مارهاى آن سرزمين به دليل حرارت شديد و خشكى فراوان،در نهايت قدرت و شدّت گزندگى اند، چنان كه از گذرندگان وحشتى ندارند،گويا كر و ناشنوايند.

آب آشاميدنيشان بدترين وضع را داشته است.آب مورد استفاده چنان تيره و بد رنگ بوده كه حتى آدم تشنه رغبت به نوشيدن آن نداشته،مگر در مواردى كه بيم هلاكت و مرگ مى رفته است.دليل بدى آب مصرفى آنان،عدم سكونت عربهاى باديه نشين،در جايگاهى خاص بوده به طورى كه همواره در حال كوچ از جايى بجايى بوده اند،و اين امر سبب مى شده است كه چاهى را حفر نكنند و آبى جز به همان اندازۀ نياز چند روزه شان فراهم نياورند.و گاهى چنين بوده كه عدّه اى با حفر چاهى،آب مختصرى فراهم مى كردند امّا به دليلى نمى توانستند در آن محل بمانند و تهيه آب را كامل كنند ناچار كوچ مى كردند و گروهى ديگر،چند صباحى از آن استفاده مى كردند بدين سان ثباتى،در زندگى عربها نبود تا تمدّنى را ايجاب كنند؛مطالعۀ تاريخ عرب جاهلى اين حقيقت را بخوبى روشن مى كند.

سختى و دشوارى زندگى آنها به لحاظ خوراكشان كاملا روشن است

ص:53


1- تهامه:ناحيه ايست شامل مكه و شهرهاى جنوبى حجاز:فرهنگ فارسى(دكتر محمد معين)

و نيازى به توضيح ندارد،آنان عموما هر جنبنده اى را مى خوردند.

مشهور است كه از عربى پرسيدند،شما در صحرا چه حيوان هايى را مى خوريد؟پاسخ داد ما جز«امّ حيين يا ام جبين»تمام حيوانات را مى خورديم!.

سؤال كننده با تعجب گفت:اميدوارم كه،ام جبين از دست شما به سلامت جسته باشد! مؤلف كتاب لغت«الجمل»امّ جبين را حيوانى مى داند كه طول قدّ آن به اندازۀ كف دست انسان است.

برخى ديگر از اعراب جاهلى صحرانشين،مو را با هستۀ خرما مخلوط كرده پس از آسياب كردن از آن،نان تهيه مى كردند.

به روايت ديگر،در تنگسالى و قحطى اوبار (1)شتر را با خون كنه حيوانات بخصوص شتر آلوده مى كردند و پس از خشك كردن از آنها غذا مى ساختند.

اما در خونريزى:گروهى خون گروه ديگر را مى ريخت،و قطع رحم در آن حد بود،كه فرزند پدر و پدر فرزند را مى كشت،و اين امر در ميان آنها،امرى عادى و مرسوم بود.

در بت پرستى و گناهكارى،عربهاى جاهلى در تاريخ شهره اند.

حضرت على(علیه السلام)لفظ تعصّب،را،براى گناهكارى استعاره آورده اند،زيرا لازمۀ تعصّب،گناهكارى است.با توجّه به اين حقيقت معناى اصلى جمله، استعاره لفظ«العصب»نسبت به دو محسوس(عصبيّت و جهالت)است كه، براى نسبت ميان دو معقول«اعتقاد و گناه»يا يك معقول گناه با يك محسوس (جهل)آورده شده است.

ص:54


1- اوبار:1-شوخها،چركها،2-زوايد پوست بدن از قبيل چرك و مو در انسان و پشم در حيوان. فرهنگ فارسى دكتر محمد معين.

امام(علیه السلام)،عرب جاهلى را،با اين نوع آداب و رفتار،توصيف كرده اند تا وضع گذشتۀ آنان را،با وضع فعلى آنها،كه ضدّ احوال پيشين مى باشد.و با آمدن پيامبر گرامى اسلام تحقّق يافته است،مقايسه كنند.زيرا از تباهى و فسادى كه در آن بودند به صلاح و درستكارى در دنيا تغيير كرده اند،با كشور گشائى،سپاهيان كفر را در هم شكستند،پادشاهان را كشتند و اموالشان را به غنيمت گرفتند خداوند متعال از باب منّت گذارى بر آنها و تذكّر نعمتهايش نسبت به عرب جاهلى مى فرمايد: «وَ أَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِيارَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ وَ أَرْضاً لَمْ تَطَؤُها» (1)حضرت براى مردم صدر اسلام از طريق بعثت-شهرت،و بزرگوارى دايمى را-يادآور مى گردند،همه اينها براى راهنمايى آنان به اسلام است كه طريق حركت به سوى بهشت و موجب سعادت و خوشبختى دايمى است،تمام نعمتهاى دنيوى و اخروى به بركت آمدن رسول گرامى(صلی الله علیه و آله)اسلام به سوى جهانيان نصيب قوم عرب شد.

از بيان حضرت در اين خطبه بطور ضمنى استفاده مى شود،كه محتواى سخن،ستايش پيامبر است.ولى تفصيل آن از فراز بعدى كلام حذف شده است، تا حاصل و نتيجۀ آن كه بيشتر مورد نظر امام(علیه السلام)بوده شرح گردد و آن توجّه دادن شنوندگان به اين موضوع است كه بايد نعمتهاى خداوند را كه به مردم ارزانى داشته است،همواره در نظر داشته باشند و لازمه پرستش كامل را،در تمام دوران عمر و زندگى،رعايت نمايند و همواره در حال ترس از سلب نعمت و مشتاق ملاقات حق باشند.بديهى است،خداوند،هر كس را كه بخواهد براه راست هدايت مى فرمايد.

ص:55


1- سوره احزاب(33)آيۀ(27): [1]سرزمين و آباديها و ثروتشان را ميراث شما قرار داد سرزمينى كه در آن پا نگذاشته بوديد.
قسمت دوم خطبه
اشاره

:فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لِي مُعِينٌ إِلاَّ أَهْلُ بَيْتِي- فَضَنِنْتُ بِهِمْ عَنِ الْمَوْتِ- وَ أَغْضَيْتُ عَلَى الْقَذَى وَ شَرِبْتُ عَلَى الشَّجَا- وَ صَبَرْتُ عَلَى أَخْذِ الْكَظَمِ- وَ عَلَى أَمَرَّ مِنْ طَعْمِ الْعَلْقَمِ

لغات

ضننت به كسر نون:بخل كردن،حيف آمدن.فرّاء از دانشمند ادب«ضننت»به فتح قرائت كرده است.

اغضيت:چشم پوشى كردن،صرف نظر نمودن.

قذى (1):آنچه در چشم انسان افتد و موجب اذيت و آزار چشم شود.

شجى:غمى كه به هنگام ناراحتى گلو را بگيرد و با وجود آن آب از گلو پايين نرود.

اخذ بكظمه:با حالت خشم و ناراحتى زندگى ادامه يابد.

علقم:درختى است در نهايت تلخى،و در عرف براى هر نوع تلخى به كار مى رود.

ترجمه

«وقتى كه به اطرافم نگريستم با تعجب جز خانواده ام ياورى نداشتم،اگر براى گرفتن حق خلافت اقدام مى كردم آنان نيز كشته مى شدند.بر مرگ ايشان بخل ورزيدم و به كشته شدنشان راضى نشدم.چشم را با وجودى كه خار و خاشاك غم و اندوه در آن خليده بود بر هم نهادم،و آب زهرآگين ستم و ظلم را با اين كه غصه راه گلويم را گرفته بود نوشيدم و با چيزهايى كه از حنظل تلخ تر بودند شكيبايى ورزيدم .»

شرح

در اين فراز از سخن،حضرت داستان و سرگذشت خود بعد از وفات رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را بازگو مى كند،كه در جريان خلافت چه گذشت.و اين نقل ماجرا به منظور بيان مظلوميت و شكيبايى از اتفاقى است كه افتاد،با اين كه آن

ص:56


1- قذى:خاشاك جمع آن اقذاء است(فرهنگ فارسى دكتر محمد معين).

حضرت به امر خلافت شايسته تر بود ديگران به خلافت رسيدند.

امام(علیه السلام)در اين عبارت اشاره دارند كه براى مقابله و مقاومت و دفاع از حقش مى انديشيده است ولى با كمال تأسف دريافته اند كه جز اهل بيت و خانواده اش ياورى ندارد و تعداد آنان به نسبت مخالفين بسيار اندك بوده است.

از كسانى كه گمان مى رفت حضرت را در اين مورد يارى كنند،تنها از بنى هاشم:مانند عبّاس و فرزندانش،ابو سفيان بن حرث بن عبد المطلب و افرادى كه به اين خانواده منسوب بودند،مى توان نام برد.كمى و ناتوانى نامبردگان،به نسبت كل افرادى كه در جناح مخالف قرار داشتند آشكار بود.بنا بر اين حضرت از هلاكت اهل بيت و خانواده اش بخل ورزيد،چه اين كه اگر در برابر مخالفان مقاومت مى كرد،بى آن كه مقصودش حاصل شود،آنها به هلاكت مى رسيدند.

بنا بر اين،نتيجۀ بخل ورزى از مرگ خويشان و اقربا،همين تحمّل رنج و فروشكستن خار در چشمش بود كه حضرت يادآور شده اند.

فروهشتن چشم با وجود خار در آن،كنايه از شكيبايى در امر مقاومت است.وجه شباهت ميان صبر و تحمّل از مقاومت با تحمّل خار در چشم نهايت رنجى است كه در هر دو حالت وجود دارد.

منظور امام(علیه السلام)از«قذى»اعتقاد به ستمى است كه نسبت به حق آن جناب صورت گرفت.عبارت: و شربت على الشّجى ،با در نظرگيرى شباهتى كه ميان پيشآمد ناگوار خشم برانگيز و زيان آور،با آبى كه در گلو مى گيرد،آورده شده است، زيرا در هر دو مورد،آزردگى،ناخوشايندى و زحمت وجود دارد.به همين دليل لفظ «شرب»را براى چنان حالتى استعاره آورده اند .

در جملۀ صبرت على اخذ الكظم... چند استعاره زيبا وجود دارد كه عبارتند از:

1-لفظ«اخذ الكظم»كنايه است از انواع سختگيرى هايى كه براى

ص:57

جلوگيرى حضرت از دست يافتن به حق مشروعش ايجاد مى كردند.

2-لفظ«مرارة»بيانگر تلخى مخصوصى است كه در ذائقه پديد مى آيد.

در اين مورد كنايه است از:درد و ناراحتى روحى كه براى امام(علیه السلام)بر اثر تضييع حقوقش پديد آمد.وجه تشبيه در هر دو نوع استعاره،اذيّت و آزار شديدى است كه در هر دو حالت وجود دارد.دريافت عمق دردمندى حضرت از اين بيان:

صبر كردم بر حالتى تلخ تر از«علقم»بسيار روشن است.زيرا شدّت ناراحتى جسمى به نسبت ناراحتى روحى مى توان گفت ناچيز است.

روايت كنندگان در چگونگى حال امام(علیه السلام)،پس از درگذشت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)اختلاف نظر دارند:اهل حديث از شيعه و سنّى در اين باره اخبار فراوانى نقل كرده اند،كه بعضى از روايتها با برخى ديگر،به دليل اعتقادات گوناگونى كه ميان راويان بوده است،اختلاف دارند.از جمله:روايتهايى كه از عموم دانشمندان شيعه نقل شده،بيانگر اين است كه على(علیه السلام)بعد از وفات رسول خدا(صلی الله علیه و آله)از بيعت با ابو بكر سر باز زد و گروهى از بنى هاشم مانند زبير، سفيان بن حرث،عباس و فرزندانش و تعدادى ديگر نيز با ابو بكر بيعت نكردند و گفتند:جز با على(علیه السلام)بيعت نخواهيم كرد.

زبير شمشيرش را از نيام برآورده بود كه در آن حال،عمر و عدّه اى از طرفدارانش رسيدند.شمشير زبير را گرفتند و بر سنگ زدند شمشيرش شكست و سپس آنان را پيش ابو بكر بردند،تا بيعت كنند.

على(علیه السلام)همراه اين جماعت از روى اكراه و نارضايتى با ابو بكر بيعت كرد.

روايت ديگر اين است،كه على(علیه السلام)در خانۀ فاطمه(علیها السلام)بود،وقتى كه انصار و مهاجر فهميدند كه على(علیه السلام)تنها است،او را به حال خود گذاشتند.

نصر بن مزاحم در كتاب صفّين،روايت كرده است كه امام على(علیه السلام)همواره مى فرمود:اگر چهل نفر ياور مصمّم مى داشتم،با مخالفان پيكار مى كردم.

ص:58

برخى ديگر از روايات كه عموم محدثين غير شيعه نقل كرده اند،حكايت دارد،كه امام(علیه السلام)شش ماه تمام از بيعت با ابو بكر خوددارى كرد و پس از درگذشت حضرت زهرا(علیها السلام) (1)با ميل و رغبت بيعت كرد.

در دو كتاب صحيح مسلم و بخارى چنين روايت شده است:افراد با شخصيّت در زندگى حضرت فاطمه(علیها السلام)با آن حضرت رفت و آمد داشتند،پس از وفات حضرت زهرا(علیها السلام)بزرگان صحابه رفت و آمد خود را از خانۀ آن بزرگوار قطع كردند.على(علیه السلام)از منزل بيرون آمد و با ابو بكر بيعت كرد.

خلاصۀ گفتار،اختلاف نظر صحابه،پس از وفات رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و پيشآمد سقيفۀ بنى ساعده و چگونگى حال مؤمنان(علیه السلام)روشن است.و خردمند هرگاه تعصّب را كنار گذارد و از پيروى هواى نفس دست بردارد،و در بارۀ رواياتى كه در اين مورد نقل كرده اند دقت كند،اختلاف يا اتّفاق صحابه را در اين موضوع خواهد دانست.و ضمنا متوجّه مى شود كه على(علیه السلام)به رضايت بيعت كرده است يا به اجبار!و نيز آگاه مى شود،كه امام(علیه السلام)از روى ناتوانى در برابر مخالفان مقاومت نكرده است يا اختيار!ولى در اين نوشته،جز تفسير و توضيح فرموده حضرت قصد ديگرى نداريم و پرداختن به امور ديگر،سبب زيادى كلام و طولانى شدن مطلب و بيرون رفتن از مقصود خواهد شد.كسى كه بخواهد حقيقت امر را دريابد لازم است كه به كتابهاى تاريخ مراجعه كند.

امام(علیه السلام)در ادامۀ شكايت از رفتار مردم و پيشآمدهاى ناگوار،به يك موضوع زشت و نامتناسب نسبت به شئون اسلامى براى روشن شدن افكار و توضيح و تفسير بيشتر مطلب قبل اشاره مى كنند مى فرمايند:

ص:59


1- به عقيدۀ اهل سنّت حضرت زهرا(علیها السلام)شش ماه پس از فوت حضرت رسول،وفات يافته است.
قسمت سوم خطبه
اشاره

وَ لَمْ يُبَايِعْ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤْتِيَهُ عَلَى الْبَيْعَةِ ثَمَناً- فَلاَ ظَفِرَتْ يَدُ الْبَائِعِ وَ خَزِيَتْ أَمَانَةُ الْمُبْتَاعِ- فَخُذُوا لِلْحَرْبِ أُهْبَتَهَا وَ أَعِدُّوا لَهَا عُدَّتَهَا- فَقَدْ شَبَّ لَظَاهَا وَ عَلاَ سَنَاهَا- وَ اسْتَشْعِرُوا الصَّبْرَ فَإِنَّهُ أَدْعَى إِلَى النَّصْرِ

لغات

خزيت:خوار،سبك،بى ارزش اهبه:توان رزمى بوجود آوردن،امكانات فراهم كردن.

شبّ لظاها:آتش جنگ برافروخته شد.شبّ به صورت فعل معلوم به معنى بالا رفتن شعله هاست.

سنّا:با الف كوتاه به معنى درخشش است.

أعدّوا:آماده شويد.

عدّة الحرب:وسايلى كه براى جنگ آماده مى شود.

شعار:لباس زيرين،زيرپوش و مشابه آن.

ترجمه

«عمرو عاص تا فرمان حكومت مصر را از معاويه دريافت نداشت با وى بيعت نكرد.دست بيعت كننده پيروز مباد و خيانت پيشۀ خريدار خوار و ذليل باد.

ساز و برگ جنگ آماده سازيد و خود را براى پيكار دشمنان مهيا كنيد،زيرا آتش جنگ افروخته شده و شعله هاى آن بالا گرفته است،پايدارى و شكيبايى پيشه كنيد كه صبر و شكيبايى بزرگترين سبب پيروزى است ».

شرح

در اين فراز از خطبه امام(علیه السلام)جريان بيعت عمرو عاص با معاويه را تحليل مى كنند و چنين مى فرمايند:عمرو عاص با معاويه بيعت نكرد مگر آن كه شرط كرد براى بيعتش عوض دريافت دارد.توضيح مطلب اين است كه پس از جنگ بصره امير مؤمنان(علیه السلام)در شهر كوفه فرود آمد و نامه اى به معاويه نوشت و از وى خواست كه با حضرت بيعت كند و اين امر را لازم و مهم دانست.

از سوى ديگر معاويه گروهى از مردم شام را به خونخواهى عثمان دعوت

ص:60

كرد و آنان با اين امر موافقت كردند و پشتيبانى خود را از معاويه در جنگ اعلام داشتند.

عتبة بن ابى سفيان برادر معاويه از وى خواست عمر و عاص را كه در آن زمان در مدينه زندگى مى كرد به يارى بطلبد.معاويه اين نظر را پسنديد و از عمرو عاص تقاضاى ملاقات و يارى كرد.

هنگامى كه عمرو عاص به شام آمد و از نيت معاويه آگاه شد به ظاهر از معاويه فاصله گرفت و على(علیه السلام)را ستايش كرد،فضايل آن بزرگوار را برشمرد تا معاويه را در مورد خواسته خود تحت فشار قرار دهد و به عبارتى بفريبد.

و يا هر كدام به وجهى ديگرى را گول بزنند.از جمله گفتگوهاى اين دو فريبكار،اين بود كه روزى معاويه خطاب به عمرو عاص گفت:«من تو را براى اين به شام دعوت كردم،كه با اين مرد گناهكار كه ميان مسلمانان اختلاف ايجاد كرده،خليفه را به قتل رسانده،آشوب به پا داشته،وحدت جامعه اسلامى را از ميان برده،و صله رحم را مراعات نكرده است!پيكار كنيم.

عمرو عاص پرسيد:آن كيست؟معاويه جواب داد:على(علیه السلام)،عمرو عاص با شنيدن اين جواب برآشفت كه،معاويه،تو و على در يك درجۀ از فضيلت نيستيد.

تو،نه جزو مهاجرانى و نه در اسلام پيشينۀ على را دارى و نه از صحابه به حساب مى آيى نه جهاد را مانند او مى دانى و نه دانش على را دارى.سپس كلام را چنين ادامه داد:«به خدا سوگند على در جنگ مهارتى دارد،كه هيچ كس جز او داراى چنان مقامى نيست!ولى به هر حال من اين پيشآمد را از جانب خدا نيكى و امتحان و بلايى زيبا مى دانم!.

خوب سهم من در اين معامله چيست؟تو براى من چه چيز منظور مى كنى كه با تو براى جنگ با على بيعت كنم؟با اين كه خود،خوب مى دانى،اين كار خود فريبى و خطر بزرگى است!»

ص:61

معاويه جواب داد،هرچه تو بخواهى؟يا داورى كنى؟عمرو عاص گفت:

فرمانروايى مصر! معاويه به آسانى زير بازخواست عمرو عاص نرفت،امروز و فردا مى كرد و بر سر اين موضوع و بيعت عمرو عاص به اصطلاح چانه مى زد.عمرو عاص سرسختانه از بيعت سر باز مى زد تا سرانجام معاويه راضى شد،و فرمانروايى مصر را به او واگذارد و منشور فرمان وى را نوشت.عمرو عاص با دريافت فرمانروايى با معاويه بيعت كرد.اين مضمون فرموده حضرت: و لم يبايع معاوية...ثمنا...

مى باشد كه توضيح داده شد .

پس از بيان كيفيت بيعت عمرو عاص با معاويه،حضرت دين فروشى عمرو عاص را با بيان اين جمله: فلا ظفرت يد البايع نفرين مى كنند كه در جنگ يا فرمانروايى مصر پيروز نشود،و به دنبال اين نفرين خريدار يعنى معاويه را سرزنش مى نمايند كه امانت مسلمانان سرزمين و اموالى كه خداوند شهر آنان قرار داده،از دست داده است.

احتمال ديگرى كه در شرح سخن حضرت: خزيت امانة المتاع است،اين كه جمله را مجازى در نظر بگيريم و بگوييم معناى فرموده حضرت اين است كه:

امانت خوار گرديد.و يا فاعل خوار كننده امانت را در ضمن كلام منظور داشته، عبارت را چنين معنا كنيم:فروشندۀ امانت خوار و ذليل گرديد،به دليل خيانتى كه در امانت روا داشت.

بعضى از شارحان نهج البلاغه خريدار را عمرو عاص و فروشنده را معاويه دانسته اند.اين نظر روشنى نيست زيرا در صورتى كه مصر بهاى معامله باشد «چنان كه در عبارت ثمن به كار رفته»لزوما معاويه خريدار و عمرو عاص دين فروش بوده است.

با روشن شدن موضوع فوق-كه مردم شام در جنگ از معاويه پشتيبانى

ص:62

كردند و عمرو عاص نيز بيعت كرده بود-اينها دلايل آمادگى جنگى مخالفان با حضرت بود.با توجّه به اين قراين و شواهد،امام(علیه السلام)فرمان آمادگى و فراهم كردن ساز و برگ نظامى به ياران خود مى دهد .

در نشانه هاى وقوع كارزار به كنايه فرموده اند: و قد شبّ لظاها و علا سناها اين جملات حضرت كنايه اى است.وجه شباهت،ميان شعله هاى آتش و بالا رفتن زبانه هاى آن و نشانه هاى جنگ،اين است كه در هر دو عامل،گمان هلاكت و زمينه آشوب وجود دارد.يعنى جنگ را به آتش تشبيه كرده اند.زبانه كشيدن كه از خصوصيات آتش است به كنايه براى جنگ آورده است.

احتمال ديگر اين كه عبارت حضرت از باب استعارۀ ترشيحى باشد،با اين توضيح كه لفظ«سناها»علامت استعاره ترشيحى گرفته شود .

امام(علیه السلام)به دنبال فرمان آمادگى براى جهاد،صبر و استقامت در جنگ را توصيه مى كنند،كه شعار پيكار قرار گيرد.اين عبارت را به شكل استعاره به كار برده اند،يعنى چنان كه لباس زيرين همواره بدن را فرا مى گيرد و مى پوشاند،صبر در جنگ هم بايد ملازم و همراه جهادگر باشد.ممكن است واژه«استشعار»در فرموده آن بزرگوار به معناى علامت و نشانه باشد،يعنى نشانه بارز شما در جنگ بايد صبر و شكيبايى باشد.

احتمال سوّمى هم در معناى«استشعار»داده اند و آن اين كه اين كلمه از «شعور»بمعنى فهم گرفته شده باشد يعنى فهم و درك شما بايد در جنگ صبر و تحمّل باشد.ولى دانشمندان علم اشتقاق،شعار به معنى علامت را مشتق از شعور نمى دانند.

سپس امام(علیه السلام)صبر را برترين عامل پيروزى دانسته اند.اين گفتۀ حضرت نتيجه است براى كسانى كه شكيبايى را شعار خود قرار دهند.حال اگر شعار را به معنى همان لباس زيرين بگيريم مقصود حضرت از عبارت روشن است

ص:63

و معناى فرموده آن بزرگوار اين است كه صبر را بر خود لازم بدانيد و بوضوح معلوم است كه صبر و شكيبايى از نيرومندترين اسباب پيروزى است.

و اگر«استشعار»را به معناى علامت بگيريم،منظور حضرت اين خواهد بود كه شما شكيبايى را نشانه بارز خود در جنگ قرار دهيد،و هر گروهى كه نشانۀ بارز آنها صبر باشد،و دشمن هم اين را بداند تصوّر خصم از اين علامت، موجب ضعف روحيه اش مى شود و در اراده اش تزلزل ايجاد مى گردد.از طرفى اين علامت براى كسانى كه شعارشان صبر و شكيبايى باشد غلبه آور و پيروزى آفرين است هر چند نوعى تلقين ذهنى باشد.

ص:64

26-از خطبه هاى آن حضرت است

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الْجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الْجَنَّةِ- فَتَحَهُ اللَّهُ لِخَاصَّةِ أَوْلِيَائِهِ وَ هُوَ لِبَاسُ التَّقْوَى- وَ دِرْعُ اللَّهِ الْحَصِينَةُ وَ جُنَّتُهُ الْوَثِيقَةُ- فَمَنْ تَرَكَهُ رَغْبَةً عَنْهُ أَلْبَسَهُ اللَّهُ ثَوْبَ الذُّلِّ وَ شَمِلَهُ الْبَلاَءُ- وَ دُيِّثَ بِالصَّغَارِ وَ الْقَمَاءَةِ- وَ ضُرِبَ عَلَى قَلْبِهِ بِالْإِسْهَابِ- وَ أُدِيلَ الْحَقُّ مِنْهُ بِتَضْيِيعِ الْجِهَادِ- وَ سِيمَ الْخَسْفَ وَ مُنِعَ النَّصَفَ- أَلاَ وَ إِنِّي قَدْ دَعَوْتُكُمْ إِلَى قِتَالِ هَؤُلاَءِ الْقَوْمِ- لَيْلاً وَ نَهَاراً وَ سِرّاً وَ إِعْلاَناً- وَ قُلْتُ لَكُمُ اغْزُوهُمْ قَبْلَ أَنْ يَغْزُوكُمْ- فَوَاللَّهِ مَا غُزِيَ قَوْمٌ فِي عُقْرِ دَارِهِمْ إِلاَّ ذَلُّوا- فَتَوَاكَلْتُمْ وَ تَخَاذَلْتُمْ- حَتَّى شُنَّتْ عَلَيْكُمُ الْغَارَاتُ- وَ مُلِكَتْ عَلَيْكُمُ الْأَوْطَانُ- وَ هَذَا أَخُو؟غَامِدٍ؟[وَ] قَدْ وَرَدَتْ خَيْلُهُ؟الْأَنْبَارَ؟- وَ قَدْ قَتَلَ؟حَسَّانَ بْنَ حَسَّانَ الْبَكْرِيَّ؟- وَ أَزَالَ خَيْلَكُمْ عَنْ مَسَالِحِهَا- وَ لَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ كَانَ يَدْخُلُ- عَلَى الْمَرْأَةِ الْمُسْلِمَةِ وَ الْأُخْرَى الْمُعَاهِدَةِ- فَيَنْتَزِعُ حِجْلَهَا وَ قُلُبَهَا وَ قَلاَئِدَهَا وَ رُعُثَهَا- مَا تَمْتَنِعُ مِنْهُ إِلاَّ بِالاِسْتِرْجَاعِ وَ الاِسْتِرْحَامِ- ثُمَّ انْصَرَفُوا وَافِرِينَ- مَا نَالَ رَجُلاً مِنْهُمْ كَلْمٌ وَ لاَ أُرِيقَ لَهُمْ دَمٌ- فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً مَاتَ مِنْ بَعْدِ هَذَا أَسَفاً- مَا كَانَ بِهِ مَلُوماً بَلْ كَانَ بِهِ عِنْدِي جَدِيراً- فَيَا عَجَباً عَجَباً وَ اللَّهِ يُمِيتُ الْقَلْبَ وَ يَجْلِبُ الْهَمَّ- مِنَ اجْتِمَاعِ هَؤُلاَءِ الْقَوْمِ عَلَى بَاطِلِهِمْ- وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ- فَقُبْحاً لَكُمْ وَ تَرَحاً حِينَ صِرْتُمْ غَرَضاً يُرْمَى- يُغَارُ عَلَيْكُمْ وَ لاَ تُغِيرُونَ- وَ تُغْزَوْنَ وَ لاَ تَغْزُونَ وَ يُعْصَى اللَّهُ وَ تَرْضَوْنَ- فَإِذَا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّيْرِ إِلَيْهِمْ فِي أَيَّامِ الْحَرِّ- قُلْتُمْ هَذِهِ حَمَارَّةُ الْقَيْظِ- أَمْهِلْنَا يُسَبَّخْ عَنَّا الْحَرُّ- وَ إِذَا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّيْرِ إِلَيْهِمْ فِي الشِّتَاءِ- قُلْتُمْ هَذِهِ صَبَارَّةُ الْقُرِّ- أَمْهِلْنَا يَنْسَلِخْ عَنَّا الْبَرْدُ- كُلُّ هَذَا فِرَاراً مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ- فَإِذَا كُنْتُمْ مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ تَفِرُّونَ- فَأَنْتُمْ وَ اللَّهِ

ص:65

مِنَ السَّيْفِ أَفَرُّ يَا أَشْبَاهَ الرِّجَالِ وَ لاَ رِجَالَ- حُلُومُ الْأَطْفَالِ وَ عُقُولُ رَبَّاتِ الْحِجَالِ- لَوَدِدْتُ أَنِّي لَمْ أَرَكُمْ وَ لَمْ أَعْرِفْكُمْ مَعْرِفَةً- وَ اللَّهِ جَرَّتْ نَدَماً وَ أَعْقَبَتْ سَدَماً- قَاتَلَكُمُ اللَّهُ لَقَدْ مَلَأْتُمْ قَلْبِي قَيْحاً- وَ شَحَنْتُمْ صَدْرِي غَيْظاً- وَ جَرَّعْتُمُونِي نُغَبَ التَّهْمَامِ أَنْفَاساً- وَ أَفْسَدْتُمْ عَلَيَّ رَأْيِي بِالْعِصْيَانِ وَ الْخِذْلاَنِ- حَتَّى لَقَدْ قَالَتْ؟قُرَيْشٌ؟- إِنَّ؟ابْنَ أَبِي طَالِبٍ؟ رَجُلٌ شُجَاعٌ- وَ لَكِنْ لاَ عِلْمَ لَهُ بِالْحَرْبِ- لِلَّهِ أَبُوهُمْ- وَ هَلْ أَحَدٌ مِنْهُمْ أَشَدُّ لَهَا مِرَاساً وَ أَقْدَمُ فِيهَا مَقَاماً مِنِّي- لَقَدْ نَهَضْتُ فِيهَا وَ مَا بَلَغْتُ الْعِشْرِينَ- وَ هَا أَنَا ذَا قَدْ ذَرَّفْتُ عَلَى السِّتِّينَ- وَ لَكِنْ لاَ رَأْيَ لِمَنْ لاَ يُطَاعُ

لغات

جنة:وسيله اى كه،جنگجو به هنگام كارزار، خود را در پناه آن مخفى مى كند خواه از وسايل جنگى باشد يا نه،اين وسيله را به فارسى سپر مى گويند.

ديّث:به معناى خوار شده،واژۀ ديّوث به معناى بى غيرت از همين ريشه است.

صغار:خوارى،بيچارگى،حقارت قمّآء:با الف مدّ دار مصدر است از فعل قمأ و مصدر ديگر آن قمأة آمده است،و صفت مشبهۀ آن قمئ به معنى خوارى،كوچكى به كار رفته،راوندى بر خلاف مشهور اين لغت را با الف كوتاه روايت كرده است.

اسدل الرّجل (1):اسدل فعل مجهول است،و به شخصى گفته مى شود،كه بر اثر ناراحتى و رنجى عقلش را از دست داده باشد.

اديل الحق من فلان:دشمن بر او پيروز گرديد.

سامه خسفا:كلمۀ خسف يا خسف به فتح و ضمّ(خ)ضبط شده،و به معناى:خوارى را نصيب او كرد،يا او را به كارى دشوار وادار كرد؛آمده است.

نصف:به فتح(ن)و سكون(صلی الله علیه و آله)اغلب و بضمّ(ن)هم گاهى آمده،اسم مصدر از انصاف به معنى عدالت است.

عقر الشيء:اصل و ريشۀ هر چيز را مى گويند.

تواكل:آن كه وظيفۀ خود را به ديگران محوّل كند،و ديگران نيز وظيفۀ خود را بدو، واگذارند،در نتيجه هيچ كارى انجام نشود.

شنّ الغارة و اشنّها:از همه سو هجوم برد،و بر آنها دستبرد زد.

غامد:نام قبيله اى از مردم(يمن)كه از فاميل ازد و قبيلۀ ازد بعد اوت ورزى و دشمن پيشگى مشهور بوده اند.

ص:66


1- جمله:اسدل الرّجل،در متن خطبه نيامده است،معلوم نيست كه شارح به چه منظور اين جمله را آورده و معنى كرده است.

مسالح:جمع مسلحة به معنى محدوده اى است كه مردان مسلّح،براى جلوگيرى از حملۀ دشمن،به حال آماده باش،مستقر و به اصطلاح مرزداران و مرزبانان،باشند؛مرز معاهدة:زن كافر ذمّى،كه در كشور اسلامى امنيت حقوقى دارد.

حجل:به فتح و كسر(ح)وسيلۀ زينتى فلزى، كه زنهاى عرب،بر پاى خود مى بسته اند؛ خلخال.

قلب:نوعى دستبند است كه دست را محكم مى گيرد،و به هنگام تكان دادن دست،صدا نمى كند.

رعاث:جمع رعثة به فتح(را)و به سكون و فتح(علیه السلام)ضبط شده و به معناى گوشواره است.

حمارّة القيظ:به تشديد(را)شدّت گرما، گرماى سخت رعاث:به نوعى زيور طلايى نيز گفته شده است.

استرجاع:گفتن «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» استرحام:ترحّم خواهى،درخواست بخشش وافر:كامل،تمام كلم:جراحت،زخم ترح:حزن،اندوه غرض:هدف،قصد ربّات الحجال:زنها،حجال جمع حجلۀ خانۀ عروس كه با انواع پارچه هاى رنگارنگ پوشيده و آذين بندى شود.

سدم:غمى كه در اثر پشيمانى به انسان دست دهد.

سبّخ الحرّ:گرما فروكش كرد،سبك شد،از آن كاسته شد.

صبارّة القرّ:با تشديد(را)شدّت سرما، سرماى سخت ينسلخ:سپرى گردد،وقت گرما و سرما بگذرد قيح:خونابه و چركى كه از جراحت پديد آيد.

شحنتم:پر كرديد،دلم را آكنده ساختيد.

نغب:جمع نغبة به ضمّ(ن)به معنى جرعه تهّام:به فتح(ت)،غم و اندوه مراس:علاج،درمان ذرّفت:با تشديد(را)يعنى فزونى يافتم،عمرم زياد شده است.

از خطبه هاى پايان عمر شريف حضرت است،كه اطرافيان خود را بر عدم آمادگى براى جهاد توبيخ و سرزنش كرده و فرموده اند:

ص:67

ترجمه

«پس از حمد خدا،محققا،جهاد درى از درهاى بهشت است كه خداوند براى دوستان مخصوص خود آن را گشوده است.

جهاد،لباس پرهيزكارى،و زره محكم و استوار خداوندى و سپر مطمئن اوست.آن كه جهاد را از روى بى ميلى،ترك كند،خداوند لباس خوارى و ذلّت بر وى مى پوشاند،و به بلاها،گرفتاريها و بى اعتبارى و سرافكندگى دچارش مى سازد؛و به دليل ضايع ساختن جهاد و پذيرش سختى و عدم رعايت عدالت درك و فهم از دل و انديشه اش رخت بر مى بندد و حق و حقيقت از وى دور مى گردد.سپس حضرت اطرافيانش را به نحوى سرزنش آميز مورد خطاب قرار مى دهد و مى فرمايد.به هوش باشيد كه من شب و روز و در پنهان و آشكار شما را به مبارزه و پيكار با اين قوم فرا خواندم!و به شما گفتم كه با آنها بجنگيد پيش از آن كه به سراغتان بيايند و در سرزمين و خانه خودتان با شما وارد كارزار شوند! بخدا سوگند،هيچ جمعيّتى،درون خانه اش مورد هجوم قرار نگيرد جز آن كه خوار شود و شما چنين شويد،سستى كرديد،ذلت پذيرفتيد،بدان حد و اندازه تا بر شما غارتگرانه هجوم آوردند و سرزمين شما را،مالك شدند و تصرف كردند.و اين سفيان بن عوف غامد است،كه لشكرش وارد شهر انبار شده و حسّان بن حسّان بكرى را به شهادت رسانده،و سپاهيان شما را از مرزهايشان بيرون كرده اند.خبر تأسف انگيزى كه به من رسيده اين است كه مردى از سپاهيان آنها به خانۀ زنى مسلمان و زن ذميّه اى،وارد شده،و گردنبند،دستبند،و زر و زيور او را،تاراج كرده و آن زن براى نجات از آن ستمها جز تضرع و زارى و آرزوى مرگ براى آنها چاره اى نداشته است.پس از قتل و غارت بازگشته اند،در حالى كه حتى يك فرد از آنان، مجروح نشده،و خونى از ايشان بر زمين نريخته است.

به يقين اگر مردى مسلمان پس از اين واقعه از غصّه بميرد نه تنها،بر او ايرادى نيست،كه به نظر من سزاوار چنين مرگى است.

شگفتا!-به خدا سوگند-اجتماع آنان بر باطلشان و جدايى و تفرقه شما با وجود حق بودن تان،دل را مى ميراند و اندوه ها را بر دل مى انبارد.

ص:68

زشتى و تيره روزى نصيبتان باد،كه هدف تير دشمنان قرار گرفتيد.آنان شما را چپاول مى كنند و شما به تقاصّ بر آنها هجوم نمى بريد.با شما مى جنگند،و شما با آنها نمى جنگيد،خداى را معصيت مى كنند و به كردار آنها راضى مى شويد.

در تابستان شما را فرمان تعقيب و سركوب دشمن دادم،بهانه آورديد كه شدّت گرماست و تا سرد شدن هوا مهلت خواستيد،در زمستان فرمان،حركت به سوى دشمن دادم،فرصت خواستيد،كه شدّت سرما را پشت سر بگذاريد.همۀ اين بهانه جوييها و عذر طلبيهاى گرما و سرما،براى فراز از جنگ و پيكار با دشمنان خداست.به خدا سوگند وقتى كه شما از گرما و سرما،مى گريزيد،از شمشير گريزانتر خواهيد بود.

اى نامردان مردنما!اى كه انديشه تان همانند خواب كودكان،و خردتان همچون،نوعروسان پرده نشين است.

دوست داشتم كه هرگز شما را نديده و نشناخته بودم،چه شناختى كه به خدا سوگند،پشيمانى و ندامت و غم و اندوه را به دنبال دارد خدا شما را بكشد! دلم را از زخم و درد انباشتيد،و سينه ام را از خشم آكنده ساختيد.اندوه را جرعه جرعه به كامم ريختيد،و با سرپيچى از فرمان و خوار گذاشتنم،تصميم و تدبير را بر من تباه كرديد،تا آنجا كه قريش زبان به طعن گشودند و گفتند:«پسر ابو طالب مرد شجاعى است،ولى دانش جنگ ندارد»! خدا پدرهاشان را بيامرزد!كدام يك از مردان قريش در امر جنگ از من بيناتر و با سابقه تر است!؟هنوز دوران عمرم به بيست سال نرسيده بود،كه در كار جنگ دست داشتم و در ميدان كارزار حاضر بودم،حال كه سنّم از شصت هم گذشته است،چگونه به فنون جنگ آگاه نباشم!آرى،كسى را كه،فرمان نبرند،رأيى ندارد !»

شرح

خطبۀ بيست و ششم از خطبه هاى معروفى است كه ابو العبّاس مبرّد و ديگران آن را نقل كرده اند.دليل مشهور ايراد اين خطبه اين است كه،مردى به نام

ص:69

علج از مردم شهر انبار،بر آن حضرت وارد شد و خبر داد كه سفيان بن عوفّ غامدى به فرماندهى سپاه معاويه به شهر انبار وارد شده و كارگزار آن حضرت حسّان بن حسّان بكرى را به شهادت رسانده است.

حضرت با شنيدن اين خبر ناگوار به منبر رفت و خطاب به مردم فرمود:

«برادر شما حسّان بكرى در شهر انبار دچار مصيبت و گرفتارى شد.او با وجود اين كه سخت درمانده شده بود،از حادثه نهراسيد،نعمتهاى آماده نزد خداوند را، بر زندگى دنيا ترجيح داد و آخرت را برگزيد.

پس به سوى دشمن بشتابيد،آنان را تعقيب كنيد،و اگر بر آنها دست يافتيد،چنان گوشمالى شان دهيد كه براى هميشه از زندگى،در عراق قطع اميد كنند.» پس از اداى اين جملات،به اميد شنيدن پاسخ مناسب ماند،اما مردم خاموش ماندند؛سكوتى مرگبار همگان را فرا گرفت؟هيچ كس،حتى يك كلمه بر زبان نراند.

حضرت كه با سكوت آنان روبرو شد،از منبر پايين آمد،پياده به سوى اردوگاه نخيله به راه افتاد؛مردم پشت سر آن حضرت آمدند و در محلّ اردوگاه سپاه،برخى از بزرگان كوفه،اطرافش را گرفتند و از آن حضرت درخواست كردند به منزل بازگردد و سپس معروض داشتند كه امر جنگ را به عهده خواهند گرفت.

حضرت با ناراحتى فرمود:«شما نه به درد خود مى خوريد و نه مرا به كار مى آييد!» ولى آنان همچنان بر تقاضاى بازگشت آن حضرت اصرار ورزيدند،تا سرانجام به منزل بازگشت،و يكى از فرماندهان خود به نام سعيد بن قيس همدانى را با هشت هزار نفر،به تعقيب،سفيان بن عوف غامدى فرستاد.

سعيد بن قيس آنها را تا محلّى به نام ادانى در سرزمين قنّسرين تعقيب كرد اما بر آنان دست نيافته بازگشت،.

ص:70

به هنگام بازگشت سعيد بن قيس،حضرت كسالت داشت،و بر ايراد سخنرانى در ميان مردم قادر نبود،جلو باب السدّة (1)در حالى كه حسن و حسين عليهم السلام و عبد اللّه جعفر او را همراهى مى كردند،نشست.و خدمت گزارش «سعد»را فرا خواند،و كاغذى را كه بر آن همين خطبه را نوشته بود به وى داد و فرمود،براى مردم چنان با صداى بلند بخواند،كه همگان و خود آن حضرت بشنوند.

در روايت ديگرى،مبرّد علّت ايراد اين خطبه را چنين نقل مى كند:

هنگامى كه،خبر ورود لشكر معاويه به شهر انبار،و كشته شدن حسّان بن حسّان بكرى،به آن حضرت رسيد،خشمگين از منزل بيرون شد،در حالى كه از فرط ناراحتى عباى مباركش را بر زمين مى كشيد،به اردوگاه نخيله آمد،و مردم آن بزرگوار را همراهى مى كردند،بر بالاى بلنديى قرار گرفت،خداى را ستايش كرد و بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)رحمت و درود فرستاد،سپس اين خطبه را ايراد فرمود.

به عقيدۀ شارح روايت دوّم مبرّد،در جهت ايراد خطبه با مقتضاى حال مناسبتر و روشنتر به نظر مى رسد.

نقل شده است،هنگامى كه حضرت سخنان خود را به پايان رساندند، مردى از جاى برخاست،در حالى كه به برادرزاده اش اشاره مى كرد،عرضه داشت،يا على(علیه السلام)من و همين پسر برادرم،مصداق اين آيۀ كريمه قرآنيم كه حق تعالى فرموده است: «رَبِّ إِنِّي لا أَمْلِكُ إِلاّ نَفْسِي وَ أَخِي» (2).

بنا بر اين فرمان مبارك را صادر فرما،به خدا سوگند به سوى دشمن خواهيم رفت هر چند ميان ما و دشمن سنگهاى سخت،و خارهاى تيز قرار داشته باشد حضرت براى آنان دعاى خير كرد و فرمود:شما دو نفر كجا!و خواست من كه

ص:71


1- يكى از درهاى مسجد كوفه.
2- سوره مائده(5)آيه(28):بار خدايا من جز بر خود و برادرم اختيارى ندارم.

گوشمالى دشمن و تنبيه دايمى آنهاست كجا! (1)(حال كه معناى واژه هاى بكار رفته،روشن شد،شرح خطبه را آغاز مى كنيم )گفتار حضرت از:جملۀ «امّا بعد» ...تا «منع النصف» كه،اول خطبۀ مباركه است،بيان مقصود آن بزرگوار،از انگيزش اصحاب خود بر پيكار در راه خدا مى باشد،كه توضيح و تذكرى است بر امر جهاد،و بزرگداشت آن،و بيان اشتباه آنان كه از رفتن به جهاد كوتاهى مى كنند.

لحن كلام حضرت چنان است كه گويا قصد دارد شنوندگان را بر پيكار دشمنانشان بسيج كند،بنا بر اين پيكار در راه خدا را به اوصافى مى ستايد،از آن جمله:اين كه-درى از درهاى بهشت به نام جهاد است.

در توضيح و تشريح فرموده حضرت بايد گفت:گاهى مقصود از جهاد، پيكار با دشمن ظاهرى است،چنان كه از ظاهر عبارت همين معنى استفاده مى شود.و گاه جهاد با دشمن نهانى،يعنى نفس امّاره مورد نظر مى باشد،هر كدام از اين دو نوع جهاد،درى از درهاى بهشت است زيرا جهاد با نفس،از جهاد با دشمن ظاهرى حاصل مى شود،چه اين كه،لازمۀ جهاد با دشمن ظاهرى، آمادگى نفسانى است.بيان مطلب اين كه:شما بخوبى مى دانيد،كه ملاقات خداوند سبحان،و باريابى به مشاهدۀ حضرت حق،نتيجۀ آفرينش و ثمرۀ كوشش بندگان نيك خداوند است.

و از طرفى،به ضرورت ثابت شده،كه پيكار در راه خدا،يكى از عبادتهاى پنجگانۀ آيين حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله)است،و در علم طريقت و سلوك به سوى خداوند(عرفان)نيز مسلّم شده است كه انجام عبادات شرعى،جلوگيرى از سركشى نفس امّاره نفس مطمأنّه را موجب مى شود و يا آن را تهسيل مى كند.

ص:72


1- كنايه از بزرگى كار و قدرت اندك آن صحابى است.

رامسازى و فرمانبردارى نفس،بهر طريق حاصل شود،موجب ورود،به بهشتى مى شود كه پرهيزكاران بدان وعده داده شده اند.

از مجموع اين مقدمات روشن شد،كه جهاد مشروع،درى از درهاى بهشت،همان در با عظمتى است كه پيكارگران سالك الى اللّه،به بهشت رياضت نفسانى و مغلوب كردن شيطان،ورود مى يابند.

با توجّه و دقّت در مطالب فوق،بر اين راز آگاهى يافتيم و دانستيم كه نماز، روزه،و امور عبادى ديگر هر يك،درى از درهاى بهشت مى باشند؛زيرا انجام فرايض دينى،بدان سان كه،خداوند مقرر فرموده،موجب ورود به بهشت مى شود.

چرا كه باب دخول و ورود،در هر چيزى آن است كه انسان،از آن طريق وارد آن عمل مى شود.معناى فرمودۀ رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در بارۀ نماز:إنّها مفتاح الجنة؛«نماز كليد بهشت است»،نيز،همين است.و مضمون عبارت ديگر آن حضرت در بارۀ فضيلت روزه:إنّ للجنّة بابا يقال له الريّان لا يدخله الاّ الصّائمون،«براى بهشت درى است به نام«ريّان»كه جز روزه داران،از آن در وارد نمى شوند»،نيز بيان همين حقيقت است.دومين صفتى كه حضرت براى جهاد آورده اند،اين است كه، جهاد درى است،كه خداوند براى دوستان مخصوصش گشوده است.منظور از دوستان مخصوص آنهايى هستند،كه در محبّت و پرستش به خلوص رسيده باشند.

با اين توضيح روشن شد،كه جهاد،تنها براى رضاى خدا،بى هيچ هدف ديگرى،از ويژگيهاى دوستان خداست،دليل درستى اين ادّعا،اين است كه مرد مسلمان هنگامى كه به قصد جهاد ترك خانواده،فرزند،مال و منال مى كند؛و به ستيز با دشمنى كه مى داند به يقين نيرومندتر از اوست،اقدام مى نمايد،-وظيفۀ ايستادگى يك نفر در برابر ده نفر مشرك-و با علم به اين كه اگر مغلوب دشمن كافر شود،زن و فرزندش را به اسيرى مى برند،و امثال اين پيشامدها و در هر حال، شكيبا،شكرگزار،معترف به بندگى خدا و تسليم فرمان حق باشد،در حقيقت

ص:73

چنين كسى دوست خداست،و از غير خدا،هر كه و هر چه باشد دورى جسته،و شيطانش را مغلوب و ابليس را نااميد ساخته است.

با توضيحى كه در بارۀ جهاد در راه خدا داده شد كه داراى دو ويژگى عمدۀ پيكار با شيطان و خالص شدن براى خداست،جاى يك اشكال در مطلب باقى مى ماند،و آن اين كه:منظور از انجام امور عبادى،جهاد با شيطان و خالص شدن براى خدا خوانده شد،اما جهاد هم به همين دو صفت متصف شد كه موجب مبارزۀ با شيطان و خالص شدن براى خدا مى شود به اين ترتيب مزيّت و برتريى براى ديگر امور عبادى نسبت به جهاد باقى نمى ماند.بنا بر اين معناى سخن صحابۀ رسول خدا(صلی الله علیه و آله)كه از پيكار سخت مشركين برگشته بودند،و حضرت به آنها فرمود:«ما از جهاد كوچك بازگشته ايم و به سوى جهاد اكبر مى رويم»!چيست؟ در پاسخ اين اشكال،احتمال دو معنى را مى توان،داد به عبارت ديگر اين اشكال مفروض را به دو طريق زير جواب مى دهيم:

1-تمام فايدۀ ذاتى جنگ با مشركين،جهاد با نفس نيست،بلكه از نتايج بزرگ پيكار با دشمن آشكار،پيروزى بر دشمن كافر،گرايش مردم به دين حق و بسامان كردن كارشان،بر مبناى ديانت است.براى همين است كه افراد متمايل به اسلام مى توانند،مسلمانان را در جهاد يارى دهند،هر چند هنوز كافر باشند.

بر خلاف ديگر امور عبادى،كه،اهدافشان،جز پيكار با نفس نيست،بى شك پيكار بزرگ به دو اعتبار زير همين است و بس.

الف:اعتبار نخست اين كه،زيان و ضرر،در دشمن فرق مى كند،ضرر دشمن آشكار(كفّار)زيان دنيايى و ناپايدار است،امّا زيان شيطان نفس،اخروى و پاينده است.بديهى است آن كه زيانش بزرگتر باشد،پيكار با او بزرگتر و مهمتر است.

ص:74

ب:اعتبار دوّم؛پيكار با شيطان نفس،مبارزۀ با دشمنى دايمى و هميشگى است!پيوسته،نيرنگ و فريب را به كار مى گيرد،چه بسا كه براى رسيدن به مقصودش،به لباس دوست نصيحتگير دلسوز در آيد!.بى ترديد رهايى يافتن از چنين خصم فريبكارى،دشوارتر،و پيكار با او بزرگتر از دشمنى است كه خصومت خود را آشكارا بيان مى دارد،و در تمامى عمرش،يك يا دو بار،با انسان درگير مى شود.بدين دليل است كه جهاد با دشمن ظاهرى را جهاد كوچك و پيكار با نفس را جهاد اكبر ناميده اند.

2-در پاسخ اشكال بايد گفت،هر چند بپذيريم،كه مقصود از جهاد اصغر جهاد با نفس باشد،ولى بايد دانست كه،جهاد با نفس در حين كارزار با دشمن آشكار،آسانتر انجام مى گيرد،زيرا خصلتهاى نفسانى مانند،خشم و شهوت،به هنگام مقابلۀ با دشمن،در جهت هيجان تعقيب خصم قرار دارند و فرمانبر عواطف اخلاقى و عقلانى انسانند،تا چه صلاح بداند،و به كدام سمت فرمان دهد.در اين حال نفس انسانى،در رامسازى جنبه هاى شهوانى،چندان زحمتى ندارد.

بر خلاف ديگر عبادات،كه طبعا،خواهشهاى نفسانى،در برابر عواطف اخلاقى و عبادى واكنش نشان مى دهند؛براى اين است،كه جهاد با خواهشهاى نفسانى، در مورد ديگر عبادات،دشوارتر و بزرگتر از جهاد با نفس در حال جنگ است.

اين توضيح ما بود،حقيقت امر را خداوند داناست.

سوّمين توصيفى كه براى جهاد ذكر فرموده اند،اين است كه جهاد پوشش پرهيزكارى،زره محكم خداوندى،و سپر مطمئن است امام(علیه السلام)به عنوان استعاره، لفظ لباس،زره،و سپر را براى جهاد بكار گرفته و سپس زره و سپر را،به دو صفت محكم و مورد اعتماد ستوده است.

جهت مشابهت جهاد به اوصاف مذكور،اين است:همچنان كه انسان با

ص:75

پوشيدن لباس،از رنج گرما و سرما رها مى شود،با جهاد،از شرّ دشمن و يا عذاب آخرت،در امان مى ماند،و با زره سپر حملۀ دشمن را دفع مى كند.

حضرت به دنبال توصيف جهاد و ويژگيهاى آن،ترك كنندگان جهاد را توبيخ مى كند و مى فرمايد:بر حذر باد كه جهاد را از روى بى ميلى و بدون عذر رها كند،كه ترك جهاد،پيامدهاى نفرتبار خواهد داشت،از آن جمله:

1-رها كنندۀ جهاد،آماده مى شود كه خداوند لباس ذلّت و خوارى را بر- وى بپوشاند.

حضرت عبارت«ثوب»يعنى جامه را براى ذلّت و خوارى استعاره آورده،و لباس را به لحاظ شمول و فراگيرى خوارى به عاريه و استعاره بيان داشته است.

جهت تشبيه،فراگيرى همۀ جانبۀ خوارى و ذلت است بدان سان كه جامه بدن را از همه سو مى پوشاند،بلاى دشمن از همه سو ترك كنندگان جهاد را فرا مى گيرد و ذليل و خوارشان مى گرداند،و خرد آنان را در مصلحت انديشى كارشان زايل مى سازد.

توضيح مطلب اين كه:خوارى و ذلت به سراغ آنها مى آيد،به دليل يورش مكرر دشمن و غارت مال و منال،كه اين خود سبب ايجاد اين گمان مى شود،كه دشمن بسيار قوى و نيرومند است.و از اين رو،در دلها ترس شكست و خوارى پديد مى آيد.

بدين هنگام،فراگيرى بلاى دشمن امرى يقين مى گردد و تفكّر باطنى انسان را در به دست آوردن راههاى درست مقابلۀ با خصم،در عقب راندن دشمن و مقاومت در برابر او،از ميان مى برد.دليل درماندگى در برابر دشمن:يا اميدوار نبودن به مقاومت،كم همتى را در آنان به وجود مى آورد،و يا نگرانى به دليل ترس از نيافتن جنبۀ مصلحتى،درماندگى را سبب مى گردد .

عبارت امام: و ان يضرب على قلبه بالأشهاب ،بر دل رها كنندگان جهاد،

ص:76

خوارى و ذلّت از دست دادن عقل و آگاهى مهر خورده و تثبيت شده است.جملۀ استعاره اى است،بمانند سخن حق تعالى: «وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ» (1).

با اين توضيح كلمه«اسهاب»به معناى از دست دادن خرد است.

وجه مشابهت در استعاره فراگيرى و فروپوشى،خوارى است،چنان كه ساختمان و بارگاه برافراشته،افراد داخل خود را مى پوشاند.و يا لازمۀ خوارى و بيچارگى،كم خردى است.چنان كه فلسفۀ وجودى گل اين است كه ديوار را مى پوشاند:

احتمال ديگر در مفهوم كلمۀ«اسهاب»پر حرفى بدون فايده است،زيرا انسان به هنگام وحشت و ترس بسيار،سخنان نابجا بر زبان جارى مى كند،ولى از گفتار زيادش نتيجه اى نمى گيرد و ساير امور مانند:پيروى نكردن از حق عدم پيروزى بر دشمن،انصاف و عدالت نديدن از خصم و مشكلات فراوان ديگر ناشى از ترك جهاد در راه خدا با كفّار است در حالى كه امكان پيكار با دشمن را داشته است.به نحوى روشن است كه همۀ اين امور مورد تنفّر است و براى افراد زيان دنيا و آخرت را به دنبال دارد.

در قرآن مجيد،آيات فراوانى در ترغيب به جهاد و فضيلت آن نازل شده است از جمله: «لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدِينَ دَرَجَةً» ... «فَضَّلَ اللّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَى الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً دَرَجاتٍ مِنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً» (2)؛در جايى ديگر مى فرمايد: «وَ جاهِدُوا فِي اللّهِ حَقَّ»

ص:77


1- سوره بقره(2)آيه(58): [1]خوارى و بيچارگى بر قوم يهود مسجّل و مسلم گرديد.
2- سورۀ نساء(4)آيه(95): [2]مؤمنانى كه بدون عذر از پيكار كناره گيرى مى كنند با پيكارگرانى كه با مال و جان خويش در راه خدا جهاد مى كنند برابر نيستند...مجاهدان نسبت به افرادى كه از جهاد كناره گيرى مى كنند پاداش بزرگى دارند درجات و آمرزش از جانب خداوند از آن مجاهدان است.

«جِهادِهِ» (1)؛و در مقامى ديگر مى فرمايد: «وَ مَنْ جاهَدَ فَإِنَّما يُجاهِدُ لِنَفْسِهِ» (2).

و جز اين موارد...كه در قرآن در بارۀ جهاد فراوان ياد شده است .

حضرت پس از آن كه در آغاز خطبه به اجمال،تشويق به جهاد و توبيخ نسبت به ترك آن را يادآور شد.از جمله: الا و انّى قد دعوتكم مى خواهند موضوع را بيشتر تفصيل دهند و ياران خود را،بياگاهاند،كه پيش از وقوع اين حوادث، اصحابش را مكرّر به مبارزه و پيكار با معاويه و اطرافيانش فرا خوانده است.قصد حضرت اين است كه نصيحت پيشين خود را يادآور گردد،كه قبل از آمدن دشمن به داخل خانه بايد به سراغ وى رفت؛و اين قاعده كلّى را به تجربه و برهان ثابت شده يادآور شود كه:هيچ جمعيّتى در درون خانه اش مورد هجوم قرار نمى گيرد.

جز اين كه خوار و ذليل مى شود.

پيش از اين به منظور بيان علت اشاره كرديم كه توهّمات ذهنى روى جسم و بدن تأثيرى شگفت دارند.گاهى موجب فزونى قوّت و نيرو و گاهى سبب نقصان آن مى گردند.گاهى توهّم بيمارى،موجب بيمارى شخص سالم،و گاهى بر عكس توهم سلامت سبب صحت و بهبود بيمار مى شود.

علّت خوارى و ذلّت كسى كه در داخل خانه اش مورد حمله قرار گيرد هر چند شجاع باشد،همين توهّمات است:توهّم از ناحيه هر دو گروه،توهم آن كه مورد حمله قرار گرفته اين است،كه اگر دشمن قوى و نيرومند نبود،حمله نمى كرد.

اين توهم سبب ضعف و سستى مى شود،نفسها تحت تأثير قرار مى گيرد،و از مقاومت باز مى ماند،در تحرّك و تلاش ناتوان مى شود؛غيرت،شجاعت و حمايت از ناموس را از دست مى دهد و دچار اخلاق پست،خوارى و ذلّت مى گردد.

خيالات وهم انگيز حمله كنندگان نيز موجب مى شود كه گمان كنند چون

ص:78


1- سورۀ حج(22)آيه(78): [1]چنان كه شايسته و سزاوار است در راه خداوند جهاد كنيد.
2- سورۀ عنكبوت(29)آيۀ(6): [2]آن كه در راه خدا جهاد كند در حقيقت براى خود جهاد مى كند.

آنها حمله را آغاز كرده اند،دشمن ضعيف و ناتوان است.اين پندار طمع و دلبستگى آنان را بر عجز و ناتوانى خصم،فزونى مى بخشد و اين باور را در آنها به وجود مى آورد كه مخالفان قادر به مقاومت نيستند .

امام(علیه السلام)پس از بيان اين كه ترس بيجاى پيروانش،از دشمن باعث سهل انگارى آنان در كارها و متفرّق شدنشان از اطراف آن حضرت شده كه در نتيجه فرمانش را اجرا نمى كنند و در مقابل هجوم دشمن و چيره شدنش بر سرزمينشان برنمى خيزند.و نيز پس از حكم كلّى در بارۀ روش هر دشمن به دشمن معيّن و آشكار اشاره فرموده است،تا آن كه هر چه بيشتر به درستى سخن آن حضرت را دريابند و هرچه زودتر بر خصم يورش برند و او را از پا در آورند.از اين رو جريان ورود سپاه دشمن به شهر انبار و كشتن كارگزار آن حضرت و بيرون راندن سپاه از مرز و قرارگاهشان،و بى حرمتى نسبت به زنان مسلمان و زنان اهل كتاب تحت ذمۀ اسلام،و ربودن اموال مسلمانان را به تفصيل بر شمرده است كه نيازى به توضيح بيشتر آن نيست .

سپس اين داستان را به اين عبارت:«سزاوار است مسلمان با غيرت و تعصّب در راه خدا از غم و اندوه آن بميرد،»پايان مى دهد،زيرا ديدن چنين پيشامدهاى منكر و ناروايى براى مسلمانان.و خوددارى ياران آن حضرت از پايدارى در برابر دشمن اين امر را ايجاب مى كند.

تمام اين بيانات به اين منظور است كه امام مى خواهد براى توبيخ و سرزنش ياران خود محملى به دست آورد زيرا آنان از اوامر آن حضرت سرپيچى كرده و رايزنى با آن حضرت را كه امرى شايسته،و سودمندتر بود نپذيرفته بودند و سپس براى تأييد اين مطلب،از كارهاى آنها با شگفتى ناله سر مى دهد و ناراحتى و تعجّب خود را نشان مى دهد:

كلمۀ«عجبا»را به صورت نكره بيان فرموده تا چنان وانمود كند كه گويا امر

ص:79

مورد تعجب مشخص معيّن نيست و به وسيله«ندا»حضور يافته است،و آنرا تكرار فرموده تا اين كه شدّت امر را بيان كند.در نصب عجبا-عجبا چند احتمال است:نخست اين كه كلمه عجبا اوّل منصوب به حرف ندا و كلمۀ دوم مفعول مطلق باشد كه فايدۀ معنوى آن چنين مى شود:گويا وقتى كه مورد تعجب به وسيلۀ ندا مشخص شد حضرت مى فرمايد:تعجب مى كنم تعجّبى تأسف انگيز و ناگوار.

گفتۀ حضرت در اين عبارت شبيه كلام خداوند متعال در مناداى«يا بشرى» است،در قراءتى كه بدون اضافه خوانده نشده است.

2-اين كه كلمه«عجبا»اوّل،مفعول مطلق و دومى تأكيد آن باشد.

3-اين كه«عجبا»اول مفعول مطلق باشد،بنا بر اين در دو احتمال اخير منادى كه يا قوم و مانند آن باشد محذوف است.

توصيف امام(علیه السلام)از امرى كه مورد تعجب است،به اين كه دل را مى ميراند و غم را مى افزايد،بايد مورد توجه قرار گيرد،زيرا شگفتى انسان از پديدار شدن امرى گاهى به اين دليل است كه صرف نظر از شگفت انگيز بودن خود آن امر، علل و اسباب آن به دليل روشن نبودن بر انسان پوشيده است.به همين مناسبت اهل لغت و زبان شناسان كلمۀ«ما افعله»را به عنوان فعل تعجب به كار مى برند مثل«ما احسن زيدا»زيرا در حقيقت اين سؤال از اسباب و علل زيبايى و حسن زيد است و هر چه مطلب از ذهن دورتر و اسباب و علل آن پوشيده تر باشد بيشتر تعجّب برانگيز مى شود،پس هرگاه مورد پرستش امرى با عظمت و اهميت باشد، انديشۀ انسان در پى جستجوى علت آن پوياتر است.گاهى ممكن است نيروى فكرى انسان از فهميدن آن ناتوان باشد،در اين صورت به سبب عدم آگاهى نسبت به منشأ آن،فكر وى دچار غم و اندوه مى شود،زيرا امرى كه حادث شده مانند بيماريى است كه علاج آن جز به وسيلۀ آگاهى از سبب و علت آن امكان پذير نيست و اندوهى كه در اثر بى اطّلاعى از سبب شيء در ذهن انسان پيدا

ص:80

شد مرگ قلبى ناميده مى شود و در اين عبارت امام به طور مجاز لفظ مرگ (يميت)را به جاى غم و اندوه به كار مى برد.يعنى چيزى را به اعتبار آينده اش نامگذارى فرموده و به عبارت ديگر نام مسبّب(موت را)روى سبب(غم) گذاشته است.

اكنون كه مطلب روشن شد مى گوييم وضع پيروان امام كه در عين آگاهى از بر حق بودن راهشان متفرّق شدند،در حالى كه از نظر شجاعت همتاى خصم خود بودند و مى دانستند كه اگر به دستور امامشان رفتار كنند خوشنودى پروردگار را به دست خواهند آورد،و بر عكس ايشان حالت دشمنان آن حضرت كه در راه باطل خود،محكم و استوار بودند،از جملۀ شگفتيهاست،كه قلب شخص ناآگاه از علّت آن را مى ميراند.علت اين كه چرا بايستى حضرت از رفتار پيروانش اندوهگين باشد بسيار روشن است،زيرا او همانند طبيبى بود كه به معالجۀ بيمارانى گمارده شده باشد كه هم داراى بيمارى خطرناكى هستند و هم به دستور طبيب خود در پرهيز از غذاى نامناسب و مصرف دارو رفتار نمى كنند؛و واضح است كه چنين حالتى بر اندوه طبيب مى افزايد.

پس از اين كه امام(علیه السلام)از حالت مردم زمان خود اظهار شگفتى مى كند و آن را با شدّت توصيف مى فرمايد،به منظور بهتر جايگزين شدن در ذهنها امرى را كه مورد شگفتى واقع شده به ياد مى آورد و آن گاه كسانى را كه چنين حالتى دارند، به دليل تمرّدشان از فرمان خود به دورى از خير و گرفتار شدن به حزن و اندوه نفرين مى فرمايد و در پايان آنها را به صفاتى كه باعث خجلت و شرمسارى است.و انسانهاى با مروّت و غيور از آن تنفّر دارند مورد نكوهش و سرزنش قرار مى دهد.صفات ناپسند آنها اين بود كه نسبت به انجام وظايف خود كوتاهى ورزيدند و هدف تيرهاى دشمنان واقع شدند و با آن كه مى توانستند به دفاع برخيزند و بر دشمن بتازند سستى كردند تا دشمن پيش آمد و بر آنها تاخت و

ص:81

هستى آنها را به غارت برد.علاوه بر اين هنگامى كه معصيت الهى واقع مى شد، عكس العملى از خود نشان نمى دادند و گاهى خشنود هم مى شدند.! امام(علیه السلام)پس از توبيخ و سرزنش آنان به شرح عذرهاى گوناگونى كه در مقابل سرپيچى از دستورهاى او مى آوردند پرداخته است،به اين بيان كه گاهى به بهانۀ شدت گرما و زمانى به بهانۀ سختى سرما و بهانه جوييهاى ديگر در انجام وظيفه كوتاهى مى كردند كه هر انسان خردمندى از آن بوى تنبلى و سستى را درمى يابد و درك مى كند كه مقصود از اين بهانه ها چيزى جز فرار از مسئوليت نبوده است : فانتم و اللّه من السّيف افرّ ،امام(علیه السلام)در اين عبارت با فرض پذيرفتن اين كه گرما و سرما،مانع كارزار آنها بوده همان را دليل ناتوانى و ضعف آنها قرار مى دهد و مى فرمايد:«به خدا سوگند هنگامى كه شما از سرما و گرما اين چنين مى ترسيد،از شمشير بيشتر خواهيد ترسيد،زيرا كسى كه از امر آسانى فرار كند از امور دشوار زودتر فرار مى كند چون تحمل سرما و گرما كجا و حملۀ با شمشير و كشتار كجا !» حضرت پس از سرزنش شديد يارانش،آنها را به خاطر داشتن سه خصلت مذمّت و نكوهش مى كند:اوّل آن كه از آنها صفت مردانگى را نفى مى كند و آنها را نامردانى مردنما مى خواند،زيرا لازمۀ مردانگى دارا بودن صفات كمال انسانى از قبيل شجاعت،عزّت نفس،بزرگ منشى و تعصّب ناموسى است.در حالى كه اين صفات در آنها ديده نمى شد اگر چه به صورت شبيه مردان بودند.از اين جهت خطاب به آنها مى فرمايد:اى مرد نمايان نامرد! خصوصيّت دوم اين كه آنها را از جهت كم خردى تشبيه به كودكان كرده است زيرا كودكان و خردسالان بالقوه عاقلند و نه بالفعل،و گاهى هم چيزهايى از آنها به ظهور مى رسد كه صورت ظاهر عقلايى دارد،مثلا كودك در موردى كه بايد خشمناك شود،گاهى بى خيال مى ماند و گاهى بى مورد بردبارى

ص:82

مى كند و در وجود او همانند انسانهاى كامل خصوصيتى وجود ندارد كه آرامشى بجا و درست براى انسان ايجاد كند.بنا بر اين،عقل كودكان دچار كمبود و نقصان است،و چون كسانى كه دستورهاى آن حضرت را به رفتن به جنگ ناديده گرفتند تركشان به واسطۀ يك امر خيالى بود كه براى خود مصلحتى در ترك جنگ مى ديدند.چنان كه در جنگ صفّين اهل شام(معاويه و يارانش)آنها را با بلند كردن قرآنها بر سر نيزه گول زدند و به پذيرش حكميّت وادارشان كردند.آنها در قبول حكميّت حكمت و مصلحتى تصور مى كردند و مى گفتند كه شاميان برادران دينى ما هستند و كشتن آنها سزاوار نيست،البتّه اين سخنى حق بود كه در غير حق به كار برده مى شد،مانند خوشنودى كودكان از امرى ناچيز كه در برابر از دست دادن چيزى پر بها حاصل شده باشد.سوم آن كه امام(علیه السلام)آنها را در عقل به زنان تشبيه كرده،زيرا كه هر دو از جهت نقصان و نارسا بودن انديشه در امور ويژۀ كشوردارى و جنگ همسان هستند،و سپس به آنها مى فهماند كه از ديدار و آشنايى با آنها بيزار است چرا كه آشنايى با آنها سبب پشيمانى حضرت شد،به اين دليل كه لازم بود در كارشان دخالت كند و همچنين موجب اندوه آن حضرت شد،به سبب آن كه در دفاع از دين كوتاهى كردند.

زيرا شخصى كه به كارى اقدام كند،تصورش اين است كه آن را مى تواند اصلاح كند اما اگر،پس از ورود به كار و تصميم به تنظيم آن متوجه شود كه قادر به اصلاح آن نيست لزوما از وقتى كه در بارۀ آن صرف كرده پشيمان مى شود و از جهت اين كه آن كار درست در نمى آيد اندوهگين مى شود؛و اين حالت را حضرت با اصحاب خود داشت.

اندوهناكى پيامبران الهى،در برابر گناهان پيروانشان نيز ناشى از همين امر بوده است تا آنجا كه خداوند آنها را مورد عتاب قرار داده است،چنان كه در بارۀ پيامبر اسلام مى فرمايد: «وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمّا»

ص:83

«يَمْكُرُونَ» (1)؛و نيز مى فرمايد: «لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَلاّ يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ » (2).

امام(علیه السلام)پس از بيان صفات ناپسند آنان به نفرين كردن و شكايت از آنها مى پردازد.و مى فرمايد: قاتلكم اللّه... خدا شما را هلاك كند.حضرت با اين جمله شديدترين نفرين را نثار آنها كرده است زيرا مقاتله كه عملى طرفينى است خود موجب دشمنى مى شود و دشمن خدا بودن،هم پى آمدهايى از قبيل لعن و طرد و دورى از لطف و نيكى دشمن را همراه دارد،و چون لفظ مقاتله و دشمنى به طور حقيقى نسبت به خداوند ممكن نيست،بنا بر اين لفظ قاتل در اين جا به معناى مجازى به كار رفته است،يعنى دورى از رحمت الهى.

مفسران گفته اند وقتى عرب مى گويد:«قاتلكم اللّه»يعنى لعنت خدا بر شما باد! ابن انبارى از علماى نحو مى گويد:كلمه مقاتله از قتل است ولى نسبت به خداوند به معناى لعنت است زيرا كسى را كه خدا لعنت كند مانند آن است كه كشته و هلاك شده باشد.

فرمايش امام(علیه السلام): لقد ملأتم قلبى قيحا ؛«دل مرا خون كرديد»،اين جمله نهايت دردهاى دل و تألّمات روحى آن حضرت را از دست يارانش مى رساند زيرا هر چه آن حضرت در بهتر كردن وضع آنها تلاش و كوشش مى كرد و نصايح مشفقانه مى فرمود آنها توجهى به دستورهاى او نمى كردند.شارح در اين جا ظرافت سخن امام را از لحاظ علم معانى و بيان ذكر مى كند كه:حضرت مجازا از دردهاى دل خويش به چرك و خون تعبير فرموده و به جاى ذكر مقدمه ذى المقدمه را آورده است،زيرا نهايت درد يك عضو،چركين شدن آن است و نيز

ص:84


1- سورۀ نحل(16)آيه(127): [1]بر آنها غمگين مشو و از مكر و حيلۀ آنان دلتنگ مباش.
2- سوره شعرا(26)آيه(3): [2]اى رسول ما تو چنان در انديشۀ هدايت خلقى كه مى خواهى جان عزيزت را از غم اين كه ايمان نمى آورند هلاك سازى.

اطلاق لفظ«سخن»بر عمل آنها به عنوان مسبب دردهاى دل آن حضرت يك نوع مجاز است زيرا سخن به معناى پر كردن در حقيقت رابطۀ ميان دو جسم است ولى در اين جا از آن رابطۀ ميان دل و فعل كه دوّمى امرى غير جسمانى است اراده شده است .و همچنين جملۀ: جرّعتمونى نغب التهمام انفاسا ،«كاسه هاى غم و اندوه را جرعه جرعه در كام من ريختيد»،يعنى لحظه به لحظه غم را به سوى من روانه كرديد اين جمله نيز بطور مجاز به كار برده شده است زيرا جرعه جرعه ريختن معمولا در مورد وارد كردن آب و مانند آن در گلو به كار مى رود.عارض شدن اندوه بر نفس آن حضرت و دردهاى جسمانى كه لازمۀ آن،غم و اندوه است و تكرار آن از طرف ياران،شبيه نوشيدنيى ناگوار بوده كه جرعه جرعه به كام آن حضرت ريخته شود.

كلمۀ «انفاسا» سخن امام(علیه السلام)مجاز درجۀ دوم است زيرا نفس در لغت به طور حقيقى هوايى است كه وارد دستگاه تنفّسى مى شود.بعدها اين كلمه در عرف عام براى آنچه كه به قدر نياز در هنگام داخل شدن هوا نوشيده مى شود به كار برده شده است،يعنى لفظى كه براى كل وضع شده«نفسا»در جز به كار برده اند.

در اين مورد امام(علیه السلام)اين لفظ را در آن مقدار از غم و اندوهى كه لحظه به لحظه از ناحيۀ يارانش بر او وارد مى شده به كار برده،و اين درجۀ دوم از مجاز است .

و افسدتم رأيى بالعصيان ؛«با رعايت نكردن دستورهاى من انديشه ام را تباه ساختيد.»اين جمله حاوى آخرين شكايت آن حضرت از اصحاب خويش است و معناى تباه كردن رأى آن حضرت آن است كه در اثر بى توجهى به دستورهايش،خود به خود وجود آن حضرت از نظر ديگران بى فايده تلقّى شده است تا آنجا كه قريش گفتند:اگر چه او مرد قهرمانى است ولى در كارهاى جنگى مهارتى ندارد،زيرا وقتى كه عامّۀ مردم از ملّتى بى تدبيرى و يا انديشۀ ناسالمى مشاهده كردند معمولا آنرا به رئيس و سرپرست آن ملّت نسبت مى دهند

ص:85

ولى خبر ندارند كه او شخصيت باهوشى است كه در امور چنان نظر مى دهد كه گويا همه شنيدنيهاى آيندۀ دور را هم اكنون مى شنود و ديدنيهاى آن را هم مى بيند.ولى ناراحتيها و شكستها به لحاظ كوتاهى اصحاب او پيش آمده است .

للّه درّ ابوهم :«خدا پدرشان را بيامرزد»اين جمله را عرب در مورد ستايش از امرى مى آورد.امام(علیه السلام)با اين جمله،نسبتى را كه قريش به او داده بودند كه در امور جنگى آگاهى و مهارتى ندارد ردّ كرده و سپس در مقام سؤال برآمده و به طريق انكار مى پرسد كه آيا بيناتر و پيشقدم تر از او در جنگ كسى وجود داشته است ؟و آن گاه حضور خود در جنگ و تحمّل كردن مشقّات آن را در بيشتر دوران عمر حتى پيش از ده سالگى تا پايان زندگى گواه صدق ادّعاى خود ذكر مى كند و روشن مى فرمايد كه بر خلاف و ادعاى قريش سبب تباهى حال يارانش كم تجربگى او در جنگ نيست بلكه علت اصلى توجّه نكردن آنها به چاره انديشيهاى آن حضرت است و در اين مقام مى فرمايد: و لكن لا رأى لمن لا يطاع ،«كسى كه دستورش اجراء نشود انديشه اى ندارد»زيرا انديشه اى كه پذيرفته نشود به منزلۀ انديشه اى بى اثر خواهد بود،اگر چه درست و بجا باشد،و نمونۀ كامل اين ادّعا وجود مقدس آن حضرت است.

ص:86

27-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الدُّنْيَا قَدْ أَدْبَرَتْ وَ آذَنَتْ بِوَدَاعٍ- وَ إِنَّ الْآخِرَةَ قَدْ أَقْبَلَتْ وَ أَشْرَفَتْ بِاطِّلاَعٍ- أَلاَ وَ إِنَّ الْيَوْمَ الْمِضْمَارَ وَ غَداً السِّبَاقَ- وَ السَّبَقَةُ الْجَنَّةُ وَ الْغَايَةُ النَّارُ- أَ فَلاَ تَائِبٌ مِنْ خَطِيئَتِهِ قَبْلَ مَنِيَّتِهِ- أَ لاَ عَامِلٌ لِنَفْسِهِ قَبْلَ يَوْمِ بُؤْسِهِ- أَلاَ وَ إِنَّكُمْ فِي أَيَّامِ أَمَلٍ مِنْ وَرَائِهِ أَجَلٌ- فَمَنْ عَمِلَ فِي أَيَّامِ أَمَلِهِ قَبْلَ حُضُورِ أَجَلِهِ- فَقَدْ نَفَعَهُ عَمَلُهُ وَ لَمْ يَضْرُرْهُ أَجَلُهُ- وَ مَنْ قَصَّرَ فِي أَيَّامِ أَمَلِهِ قَبْلَ حُضُورِ أَجَلِهِ- فَقَدْ خَسِرَ عَمَلُهُ وَ ضَرَّهُ أَجَلُهُ- أَلاَ فَاعْمَلُوا فِي الرَّغْبَةِ كَمَا تَعْمَلُونَ فِي الرَّهْبَةِ- أَلاَ وَ إِنِّي لَمْ أَرَ كَالْجَنَّةِ نَامَ طَالِبُهَا وَ لاَ كَالنَّارِ نَامَ هَارِبُهَا- أَلاَ وَ إِنَّهُ مَنْ لاَ يَنْفَعُهُ الْحَقُّ يَضُرُّهُ الْبَاطِلُ- وَ مَنْ لاَ يَسْتَقِيمُ بِهِ الْهُدَى يَجُرُّ بِهِ الضَّلاَلُ إِلَى الرَّدَى- أَلاَ وَ إِنَّكُمْ قَدْ أُمِرْتُمْ بِالظَّعْنِ وَ دُلِلْتُمْ عَلَى الزَّادِ- وَ إِنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَلَيْكُمْ اتِّبَاعُ الْهَوَى وَ طُولُ الْأَمَلِ- فَتَزَوَّدُوا فِي الدُّنْيَا مِنَ الدُّنْيَا- مَا تَحْرُزُونَ بِهِ أَنْفُسَكُمْ غَداً

لغات

قد ادبرت:پشت كرد اذنت:آگاه كرد-خبر داد.

اشرفت:خبردار شد مضمار:مدّت زمانى است كه اسب براى مسابقه لاغر مى شود يعنى چند روز آن را به علف خوردن مى بندند تا خوب چاق و فربه شود و سپس علف را قطع مى كنند و غذاى معموليش را مى دهند تا براى مسابقه ورزيده شود و مدّت اين كار چهل روز است.

ص:87

لغت«مضمار»براى مكانى كه در آن،اسب را اين چنين لاغر مى كنند نيز به كار مى رود سباق:مصدر باب مفاعله و به معناى مسابقه (از يكديگر پيشى گرفتن)است و ممكن است جمع«سبقه»باشد همانند«نطاف»جمع «نطفه» (1)و يا اين كه جمع سبقه باشد،مثل «حجال»كه جمع«حجله»است يا جمع «سبق»باشد مانند:«جمال»كه جمع«جمل» است و هر سه شكل(سبقه،سبقه،سبق)به معناى جايزه اى است كه براى برندۀ مسابقه قرار داده مى شود خواه مال باشد يا عزّت و افتخارى كه باعث سربلندى او گردد.

منيّة:به معنى مرگ است بؤس:كمال نياز و احتياج تحرزون:نگهدارى مى كنيد

ترجمه

از خطبه هاى آن حضرت است كه در بيوفايى دنيا و توجّه دادن مردم به آخرت ايراد شده است.«پس از ستايش خداوند متعال و درود بر رسول گرامى اسلام،مسلم است كه دنيا بر شما پشت كرده و بدرود خود را اعلام مى دارد،و آخرت رو به سوى شما آورده،ورود خود را اطّلاع مى دهد.بنا بر اين امروز،روز رياضت و رنج و عبادت،و فردا هنگام سبقت گرفتن به سوى بهشت است.آن كه در مسابقه عمل نيك جلو افتد،بهشت را پاداش مى گيرد،و آن كه عقب ماند.

پايان كارش جهنم است.آيا توبه كننده اى نيست تا پيش از فرا رسيدن مرگش توبه كند؟و آيا عمل كنندۀ بخيرى نيست؟كه براى روز دشوار قيامت هم اكنون دست به كار شود؟!به هوش باشيد،شما در روزگار اميدوارى هستيد،كه در پس آن مرگ و گرفتارى است،پس آن كس كه در روز اميدوارى براى روز گرفتاريش عمل كند، عملش به او سود مى بخشد،و مرگش به او زيان نمى رساند و هر كس پيش از فرا رسيدن مرگش در عمل كوتاهى كند،عمل نكردن موجب خسران مى شود،و اجلش به او زيان وارد مى كند.آگاه باشيد،در روزگار خوشى براى خدا با خضوع عمل كنيد،چنان كه در ايام گرفتارى از روى ناچارى عمل مى كنيد.بدانيد كه من هيچ

ص:88


1- در متن شارح،نظفه و نظاف نوشته شده ولى ظاهرا بايد نطفه و نطاف باشد چون صورت اول در فرهنگها ديده نشده ولى صورت دوم وجود دارد ظاهرا غلط چاپى است.

نعمتى را مانند بهشت نديده ام كه خواهان آن بخوابد،و نه هيچ عذابى مانند دوزخ را،كه فرارى از آن،غفلت ورزد!و باز آگاه باشيد،هر كه را حق سود نرساند؛باطل به او زيان مى رساند و هر كه را هدايت به راه راست نكشاند،ضلالت به چاه گمراهيش اندازد.آگاه باشيد به شما فرمان كوچ داده اند،و براى برگرفتن زاد و توشه هدايتتان كرده اند.مردم،دو چيز است،كه من براى شما نسبت به آن دو امر، سخت بيمناكم.«پيروى هواى نفس كردن و آرزوهاى دور و دراز داشتن.» بنا بر اين از دنيا،زاد توشه تقوا و عمل شايسته،براى فرداى خود برداريد.»

شرح

مرحوم سيد رضى،پس از ذكر اين خطبۀ شريفه آن را مورد ستايش قرار داده، و چنين مى گويد:«تنها سخنى كه مى تواند انسانها را به زهد،نسبت به دنيا و كار براى آخرت وادار كند،اين سخنان برجستۀ امام(علیه السلام)است؛كه دلبستگى انسان را از آرزوهايش مى كند و جرقه هاى پندپذيرى و تنفّر(از گناه)را در وجود او روشن مى سازد»؛و از شگفت ترين فرازهاى اين خطبه اين است:«آگاه باشيد كه امروز روز تمرين و فردا روز مسابقه است،جايزۀ برندگان،بهشت و سرانجام بازندگان آتش جهنّم است.»در اين سخن گرانقدر-علاوه بر شكوه لفظ و عظمت معنا و درست مجسّم كردن مطلب و تشبيه هاى واقعى-رازى شگفت و معنايى ظريف نهفته است؛آنجا كه مى فرمايد: و السّبقة الجنّة و الغاية النّار ؛امام(علیه السلام)در اين دو جمله،راجع به نتيجۀ مسابقه كه دو معناى مختلف دارد دو لفظ متفاوت آورده است و چنانكه در مورد بردن و پيروزى به جملۀ: السبقة الجنّة تعبير فرموده،در مورد باختن به:و السبقة النّار تعبير نكرده است؛زيرا معمولا سبقت گرفتن،نسبت به امور دوست داشتنى است،و اين،صفت بهشت است و در دوزخ و آتش آن اين معنا،وجود ندارد و از آن به خدا پناه مى بريم،بنا بر اين،چنين تعبيرى درست نبوده است،پس به اين علت امام(علیه السلام)مى فرمايد: و الغاية النّار ؛زيرا غاية كه به معناى مطلق پايان است چيزى است كه آدمى ناگريز به آن مى رسد.بنا بر اين،

ص:89

تعبير به«غايت»-بر خلاف«سبقت»-در هر دو مورد صحيح است و غايت در اين مورد مثل كلمۀ مصير و مآل است كه به معناى سرانجام و مقصد مى باشد كه خداوند متعال در قرآن مى فرمايد: «قُلْ تَمَتَّعُوا فَإِنَّ مَصِيرَكُمْ إِلَى النّارِ» (1)؛و در اين جا درست نيست كه گفته شود:سبقتكم الى النّار؛«سرانجام مسابقۀ شما آتش است».

اكنون،در اين خطبه خوب دقت كنيد كه باطنش شگفت آور و ظريف و مضامين آن بسيار عميق است-و بيشتر سخنان امام(علیه السلام)چنين است .و در پايان معرفى اين خطبه بيان مى دارد كه در برخى ديگر از نسخه هاى نهج البلاغه چنين آمده است:و السّبقة الجنّة؛به ضمّ سين،و«سبقه»در لغت به معناى جايزه است خواه ثروت و مال يا آبرو و مقام باشد.هر دو كلمه از نظر معنا به همديگر نزديكند، زيرا هر دو به معناى چيزى است كه در برابر كار پسنديده نصيب انسان مى شود.

(در پايان اظهار نظر سيد رضى شارح مى گويد)اين قسمت خطبۀ مستقلى نيست،بلكه بخشى از خطبه اى است كه بعد به شرح آن خواهيم رسيد كه با اين جمله ها آغاز مى شود:الحمد للّه غير مقنوط من رحمته:«ستايش پروردگارى را كه نااميدى از رحمتش وجود ندارد» (2)و علت تقدم اين قسمت از خطبه همان است كه سيد رضى در خطبۀ اول كتاب تذكر داده كه در تنظيم خطبه ها ترتيب را رعايت نمى كند.

اين فصل از سخنان امام(علیه السلام)يازده مطلب آموزنده را در بر دارد :مطلب اول آن كه انسان نبايد دلبستگى به دنيا داشته باشد و اين مطلب از جملۀ ألا (3)و انّ

ص:90


1- سوره ابراهيم(14)آيه(3): [1]بگو:بهره بگيريد زيرا بازگشت شما به آتش جهنم است.
2- خطبه 44 از همين جلد.
3- آنجا كه متن خطبه را آورده چنين است: [2]امّا بعد فانّ الدنيا،ظاهرا اينجا توجهى به اصل لفظ سخن امام نشده است.

الدّنيا قد ادبرت و آذنت بوداع ،استنباط مى شود.امام(علیه السلام)در اين فراز از سخنان خود اشاره دارند،به اين كه تمام حالات خوشى كه در دنيا براى هر كس پيدا مى شود از قبيل تندرستى،جوانى،مقام و ثروت،همه از بين رفتنى است و صرفا در اين جهان همراه انسانند(و نه در آخرت)و چون هميشه اين حالات در تغيير و فناپذيرى هستند از آنها به«إدبار»تعبير شده است.دنيا در اين سخن به جاندارى تشبيه شده است كه در حال روگرداندن مى باشد،زيرا معمولا هر گاه براى انسان حالت خير يا شرّى فرض شود،مرحلۀ نخست روآوردن و مرحلۀ پايان آن روگرداندن ناميده مى شود.مثلا،اگر انسان در اوّل جوانى باشد،گفته مى شود جوانى به او رو آورده است و اگر در مراحل پايانى عمر باشد گويند جوانى از او روى برتافته است.چنان كه در كلمه ادبار و دنيا استعاره و تشبيه به كار رفته كلمۀ«وداع»نيز به طريق استعارى آورده شده است،زيرا تغيير امور دنيا مستلزم جدايى،و جدايى دنيا باعث تأسّف انسان براى دنياست.اين نوع برخورد مانند رفتار آدمى است كه هنگام خداحافظى با دوستش،غمگين مى شود و به گريه و زارى مى پردازد.

بنا بر اين كاربرد كلمه«وداع»استعاره است.اين كه فرمود:«دنيا خود خبر از جدايى مى دهد»كنايه از احساسى است كه براى انسان پيدا مى شود،هنگامى كه مى بيند بتدريج و اندك اندك دارد از دنيا مى رود.و محتمل است كه اعلام دنيا استعاره تشبيه نباشد،بلكه به صورت زبان حال آمده باشد .مطلب دوم توجّه به سراى آخرت و بيدارى از لحاظ آمادگى براى آن است.چنين معنايى از اين فراز سخن امام بزرگوار كه: ألا و انّ الآخرة قد اقبلت و اشرفت باطّلاع ،معلوم مى شود.

و چون آخرت سرايى است كه خصوصيات وجودى انسان پس از مرگ از قبيل خوشبختى و بدبختى و درد و لذّت را داراست و گذشت عمر انسان را براى رسيدن به آن سرا و دستيابى بر محتوياتش از خير و شرّ نزديك مى كند،به اين

ص:91

سبب آوردن لفظ«اقبال»براى رو آوردن،به طور مجاز براى دنيا مناسب است.

آن گاه امام(علیه السلام)آخرت را كه در حال رو آوردن است به دليل شرافتش بر دنيا،مانند موجود بلند مرتبه ايى نسبت به موجود پستى دانسته است و به همين مناسبت لفظ «اشراف»را براى آن به كار برده و به خاطر مغبوط بودن كارهاى آخرت آن را تشبيه به شخص آگاهى كرده است كه از بالا به پايين مى نگرد و لفظ«اطلاع»را براى آن استعاره آورده است.

ممكن است منظور از اشراف و اطّلاع داشتن آخرت،اشراف و اطلاع داشتن خداوند باشد،و به خاطر جلال و عظمت خداوند به طور كنايه،به آخرت تعبير شده است؛چنان كه از شخص فاضل و دانشمند به پيشگاه و محضر تعبير مى شود.در اين صورت صفت آگاهى و اطّلاع قرينه براى اين معناست .

مطلب سومى كه از اين خطبه فهميده مى شود اين است كه امام(علیه السلام)با ذكر كلماتى نظير«سباق»«جنّت»و«نار»لزوم آمادگى انسان را مورد توجه قرار داده و اين مطلب از عبارت: و إنّ اليوم المضمار تا و الغاية النّار ،معلوم مى شود.

كلمۀ«يوم»در اين جا كنايه از باقيماندۀ عمر انسان و خبر آن«مضمار» است.و اعراب اين كلمات به اين گونه است كه دو كلمۀ«مضمار»و«سباق»هم به رفع و هم به نصب خوانده شده است،رفعشان به اين دليل است كه خبر«انّ» مى باشند و در اين صورت،«يوم»اسم«انّ»است.شارح در توجيه معنوى مضمار چنين مى فرمايد:به دليل مشابهتى كه ميان باقى ماندۀ عمر و مدّت آمادگى براى مسابقه وجود دارد آن را«مضمار»گفته اند زيرا انسان در مدّت باقيماندۀ عمر،با انجام كارهاى نيك،رياضت مى كشد و با كسب كردن تقوا آمادگى براى رسيدن به كمال معنوى پيدا مى كند،تا از پيشروان به سوى ديدار پروردگار و مقربان درگاه او باشد،همچنان كه اسب به واسطۀ رژيم لاغرى آمادۀ شركت در مسابقه مى شود.

ص:92

منصوب بودن«مضمار»را گر چه مورد شكّ مى داند ولى اشكالى را كه بر آن وارد است پاسخ مى دهد.اشكال اين است:در صورت منصوب بودن مضمار كه اسم انّ و يوم خبر آن باشد،حمل زمان بر زمان لازم آمده و اين محال است (1).

جواب آن است كه:چنين محالى لازم نمى آيد،زيرا اين موضوع رايج است كه گاهى براى برخى از اجزاى زمان،خود زمان را خبر قرار مى دهند،به معناى اين كه مبتدا جزئى از خبر است نه اين كه زمان در زمان باشد،البته در صورتى خبر دادن از زمان به زمان درست است كه زمان اول به يك صفتى مقيد و مشخص شده باشد،مانند:انّ مصطبح القوم اليوم (2)و«مضمار»هم چون زمانى است كه مشتمل بر صفت تضمير و آمادگى براى مسابقه است صحيح است كه خبر آن «يوم»باشد.

در بارۀ اعراب«سباق»شارح نصب آن را به اين دليل درست مى داند كه اسم«انّ»است و خبر آن كلمۀ«غدا»مى باشد؛از كلمۀ«غدا»زمان پس از مرگ اراده شده است،ولى براى رفع سباق دليلى جز مبتدا بودن آن كه خبرش غدا باشد نمى بيند.در اين صورت اسم«انّ»ضمير شأن خواهد بود.

شارح مى گويد:كه بعضى از شارحان نهج البلاغه روا دانسته اند كه «سباق»خبر«انّ»باشد؛در نظر من(شارح)نادرستى آن روشن است زيرا رابطۀ ميان مبتدا و خبر به دو صورت قابل فرض است:

1-رابطه اين همانى كه دانشمندان علم منطق به حمل مواطاة تعبير مى كنند.

2-مبتدا داراى صفت خبر و صاحب آن باشد مثلا وقتى مى گوييم:

الجسم ابيض؛در اين مثال جسم مبتدا و داراى صفت سفيدى است.و اين

ص:93


1- مثل:امروز امروز است.
2- اين جمله اصطلاحى است كه عرب در مورد روز مباركى را شروع كردن به كار مى برد-م.

صورت را حمل استحقاقى گويند و هيچ كدام از اين دو صورت در مورد جملۀ:

«و غدا السباق»درست نيست مگر آن كه حذف و تقديرى در كار باشد بدين سان كه تقدير جملۀ:و انّ غدا وقت السّباق،در نظر گرفته شود.ولى باز هم،در حقيقت سباق نخواهد بود.

پس در صورتى كه سباق را مصدر فرض كنيم،معنا و تقدير جمله چنين مى شود:ضمّروا انفسكم اليوم فانّكم غدا تستبقون،«امروز خود را لاغر سازيد كه در آينده مى خواهيد در مسابقه شركت كنيد».شرح مطلب اين كه انسان هر چه در جهت فكرى و عملى نيرومندتر باشد به همان نسبت پيش از كسى كه در اين مورد از او ضعيفتر است به پيشگاه حضرت پروردگار بار خواهد يافت،چون سرچشمۀ نقصان در فكر و عمل،دوستى غير خدا و پيروى هواهاى نفسانى و تمايل به لذّتهاى فناپذير دنياست كه نتيجۀ آن روگرداندن از قبلۀ حقيقى مى باشد.

و از طرفى سرچشمۀ كمال در فكر و عمل،روگرداندن از غير خدا و توجه كامل به اوست،و چون مردم در محبّت دنيا و دورى كردن از آن و كسب كمال به وسيلۀ اطاعت پروردگار از نظر درجات متفاوتند،بنا بر اين مضمار بودن امروز و سباق بودن فردا امرى بسيار روشن است،زيرا كسى كه آمادگى او بيشتر و بى علاقگى قلبى او به دنيا زيادتر باشد،پس از مرگ،چيزى كه او را از وصول به پيشگاه حق تعالى و جنّت و ثواب باز دارد وجود نخواهد داشت،بلكه سبكبار و خالى از سنگينى گناه خواهد بود؛چنان كه پيامبر اكرم مى فرمايد:نجا المخفّفون سبكباران اهل نجاتند.امام على(علیه السلام)هم در سخنان گذشتۀ خود چنين فرمود:

تخففوا تلحقوا؛«بارتان را سبك كنيد تا به مقصد رسيد»پس چنين كسى پس از مرگ از شخصى كه در جهت كمال نفسانى عقب مانده،و عقربهاى فساد جسمانى و خويهاى پست،دل او را به نيشهاى زهرآگين خود گزيده اند و بار گناهان پشت او را خم كرده،و در نتيجه باعث نرسيدن او به مقام پيشروان

ص:94

نخستين شده جلوتر است؛و بدين سان شخصى كه داراى عمل صالح است بر كسى كه دل او وابستۀ به دنياست و آمادگى او براى دل كندن از آن كمتر است، تقدّم مى يابد.پس اگر كلمۀ«سباق»را مصدر بگيريم و استعاره از مسابقۀ مشهور ميان عرب،باشد معنايش چنان كه بيان شد واضح و روشن خواهد بود.

در صورتى كه سباق را جمع سبقه فرض كنيم كه به معناى جايزه است، نيز درست است زيرا برندۀ جايزه،آن را،پس از انجام مسابقه دريافت مى كند.

گر چه اقدام براى دريافت آن دو حالت دارد يعنى ممكن است پيش از انجام مسابقه باشد و ممكن است بعد از آن واقع شود.

اقدام به دريافت جايزه قبل از جدايى كوشش دريافتهاى نفسانى و اعمال نيك است چنان كه در قرآن فرموده: «سابِقُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا» (1)،و باز فرموده است: «فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ» (2)و پس از پايان مسابقه،چنان كه بدان اشاره شد،مضمون گفتۀ حضرت است كه فرموده اند:السبقة الجنّة؛«جايزۀ برنده به طور يقين و مشخّص بهشت است.»اين گفته حضرت تفصيل مطلبى است كه قبلا به اجمال بيان كرده بودند.

(در مورد جملۀ:و الغاية النّار،شارح به آنچه سيّد رضى بيان كرده اكتفا كرده و آن را پسنديده،و نيازى به شرح نديده است.) مطلب ديگرى را كه شارح اشاره به آن را لازم دانسته،اين است كه«غاية» در كلام حضرت به چه معنى است؟آيا غايت حقيقى منظور است؟يا لازمۀ غايت است؟و در توضيح اين مطلب«غاية»را بر اقسامى تقسيم كرده و به طريق

ص:95


1- سورۀ حديد(57)آيه(20): [1]به سوى آمرزش پروردگارتان به شتابيد و به سوى بهشتى كه پهناى آن به قدر پهناى آسمان و زمين است.
2- سوره بقره(2)آيه(48): [2]يعنى پس در نيكيها از يكديگر سبقت بگيريد.

زير بيان داشته است:

1-نتيجۀ طبيعى:يعنى زمينۀ كار چنان است كه به طور طبيعى اين نتيجه حاصل مى گردد.و اين خود به دو صورت است.

الف:نتيجۀ ذاتى:مانند استقرار يافتن جنگ در محلّى كه پس از حركت طبيعى كه ذاتا انجام داده صورت پذيرفته است.

ب:نتيجۀ عرضى كه تابع همان نتيجه ذاتى است مانند آن كه سنگ از اين كه شيء در محل خودش استقرار يابد،مانع باشد.

2-نتيجۀ ارادى:آن نيز مانند نتيجۀ طبيعى به دو صورت قابل فرض است.

الف:نتيجه اى كه شخص پس از اراده بدان دسترسى يابد،مانند مقصدى كه انسان در مسير حركت بدان مى رسد.

ب:غايتى كه لازمۀ نتيجۀ ذاتى ارادۀ شخص است.مانند روشنايى گرفتن از چراغى كه همسايه افروخته و يا مانند مردن پرنده در دام شكارچى از جهت علاقه اى كه به چيدن دانه داشته است.

شارح بعد از بيان چهار نوع غايت و فايده مى فرمايد:«غاية»در عبارت حضرت به همين معناى چهارم است.

با اين توضيح كه محبّت دنيا و فرورفتن در خوشيهاى آن ناگزير لازمه اش رسيدن به آتش است،چنان كه خداوند مى فرمايد: «مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَ مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ» (1)آيه شريفه،دنيا خواه را از نعمتهاى بهشت بى بهره مى داند مگر لطف خداوند شامل حال او شود.

در اين جا هر چند مقصود نخستين انسان،رسيدن به خوشيهاى حاضر

ص:96


1- سوره شورى(42)آيه(19): [1]كسى كه همّش دنيا باشد به او دنيا مى دهيم ولى از آخرت بهره اى ندارد.

دنياست ولى چون از لوازم رسيدن،و توجه به اين لذتها،دخول در آتش جهنم است،آتش غايت عرضى خواهد بود .

مطلب چهارم توجه دادن به توبه پيش از فرا رسيدن مرگ است: ا فلا تائب من خطيئته قبل منيّته ؛«آيا كسى نيست كه بخواهد پيش از فرا رسيدن مرگ از گناهان،خود توبه كند؟»بدون شك بايد توبه مقدم بر اعمال باشد،زيرا چنان كه دانسته شد (1).توبه بازداشتن خود از پيروى كردن نفس امّاره به انگيزه اى الهى است.و نفس آدمى با وجود اين انگيزه به قبح پيروى از شياطين نفسانى پى مى برد و اين توبه از جملۀ مقامات زهد و وارستگى است و در بحث چگونگى مراحل سلوك الى اللّه بيان شد،كه مقام وارستگى(تخلّى-تخليه)مقدم بر مقام آراستگى(تحلّى-تحليه)است پس امر به توبه نيز مقدم بر امر به ساير عبادات است .

مطلب پنجم اشارۀ به عذاب پس از مرگ و توجه دادن نفس به عمل پيش از روز گرفتارى و مرگ است كه مى توان اين عذاب را واكنش كمبود نفس دانست كه برخاسته از كوتاهى در انجام اعمال است؛زيرا كسى كه هنگام مرگ دستش از عمل خالى باشد اسير دست شيطانهاى نفس است،و پيش از اين دانستيم كه اسير شيطان بودن،خود،دخول در آتش و محروم ماندن،از لقاى پروردگار متعال است؛و چون عمل انسان،شيطان را مغلوب كرده و باعث نجات انسان از دست او مى شود،امام(علیه السلام)در بيان خويش نخست توجه به عمل داده و سپس زمانى را كه انجام دادن عمل در آن امكان پذير است ذكر فرموده است.يعنى روزهايى كه اميد انجام عمل در آن بوده و با آمدن اجل،آن نيز از دست رفته است و در پايان،ارزش عمل در اين مدت را بيان مى فرمايد كه ثواب آخرت را تحصيل

ص:97


1- در جلد اوّل شارح توبه را معنا كرده است.

مى كند و فرا رسيدن مرگ هم زيانى به آن نمى رساند و توضيح داده است كه نتيجۀ كوتاهى در عمل به هنگام فرصت،سبب خسران،و فرا رسيدن اجل،موجب زيان است.

در بارۀ محسّنات بديعى اين جملات،شارح مى فرمايد كه امام(علیه السلام)در اين عبارت لفظ«خسران»را براى از دست رفتن عمل به طريق استعاره آورده است،توضيح آن كه:زيان در داد و ستد به دو صورت است:يا چيزى از سرمايه كم مى شود و يا تمام آن از بين مى رود.عمل براى انسان به مثابۀ سرمايه اى است كه با آن كسب كمال و سعادت اخروى مى شود.بنا بر اين استعاره آوردن لفظ«خسران»براى نبودن عمل،استعاره اى بسيار نيكو و بجا است.اين امرى روشن است كه با انجام دادن كار شايسته و بردن سود،مرگ بدان زيانى نمى رساند و با عدم كار شايسته و تحمل زيان مرگ موجب ضرر مى شود زيرا كسى كه از ناحيۀ دو نيروى عقيده و عمل كامل باشد از متاع دنيا رو گردان و به آن بى توجّه است.و پس از جدايى از دنيا توجّه و علاقه اى به آن ندارد،لذا به خاطر آن ناراحتى احساس نمى كند و زيانى نمى بيند.ولى كسى كه از جهت اين دو نيز دچار كمبود باشد،به طور طبيعى دلبسته به خوشيهاى محسوس دنياست و دستش از عمل نيك خالى است.پس فرا رسيدن اجل براى او زيان فراوانى دارد زيرا ميان او و معشوقش يعنى لذّتهاى دنيوى فاصله به وجود آورده است .

مطلب ششم:حضرت توجه مى دهند،كه انسان نبايد در انجام دادن اعمال نيك حالت خوشى او،با حالت ناخوشى اش فرق داشته باشد،و امام(علیه السلام) گويا در اين فراز كسى را كه در حال خوشى و لذّت از ياد خدا غافل و از عبادت او روگردان است،و در هنگام ناخوشى و گرفتارى به درگاه او مى نالد و به او پناه مى برد،مورد سرزنش قرار داده است،زيرا اين،صفت بندگى خدا نيست و

ص:98

در قرآن نيز خداوند به چنين سرزنشى اشاره فرموده است: «وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلاّ إِيّاهُ فَلَمّا نَجّاكُمْ إِلَى الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ وَ كانَ الْإِنْسانُ كَفُوراً» (1)و جز اين از آيات ديگر-بلكه شأن بندۀ خاصّ خدا آن است كه در حال سختى و رفاه خدا را يكسان عبادت كند،به طورى كه در مقابل شدّت،صبر و در برابر رفاه و خوشى شكرگزار خداوند باشد و عبادت او را نه از روى ترس انجام دهد و نه براى طمع،بلكه در هر دو حالت او را يكسان بپرستد .

مطلب هفتم:عبارت امام(علیه السلام)؛ الا و انّى لم ار كالجنّة نام طالبها و لا كالنّار نام هاربها ،«بدانيد كه من هرگز جوينده نعمتى را نديدم كه مانند خواهان بهشت در خواب غفلت باشد و نه فردى فرارى از رنج و گرفتارى را كه مانند،فرار كنندۀ از دوزخ،غفلت ورزد.» شارح در مقام شرح اين سخن مى فرمايد:ضمير«ها»در«طالبها»و «هاربها»به مفعول اوّل نعمت و نقمت بر مى گردد كه در هر دو مورد مشبّه محذوف است و تقدير عبارت چنين است:...لم ار نعمة كالجنّة نام طالبها و لا نقمة كالنّار نام هاربها و فعل«نام»در محل نصب و مفعول دوّم است نتيجه گفتار اين است كه امام(علیه السلام)در اين عبارت علم به وجود چيزى شبيه به بهشت و دوزخ را كه خواهان آن به خواب غفلت فرو رفته و فرارى و دچار بى خبرى باشد از خود نفى فرموده است،ولى آگاهى خود را نسبت به خود تشبيه و جهت آن نفى نكرده اند.و با ذكر مفعول دوم«نام...»كه در هر دو مورد وجه شبه صفتى جارى بر غير موصوف مى باشد به دو نكتۀ دقيق اشاره شده است:

نكتۀ اول:معتقدان به بهشت و دوزخ را كه در خوابگاه طبيعت خفته اند آگاه فرموده كه بيدار شوند و خود را براى به جا آوردن اعمال،در جهت سرانجام

ص:99


1- سورۀ بنى اسرائيل(17)آيۀ(66):و [1]چون در دريا به شما خوف و خطرى رسد به جز خدا همه را فراموش مى كنيد،آن گاه كه شما را از خطر نجات داد باز از خدا روى مى گردانيد و انسان ناسپاس است.

خوش يا ناخوش آينده آماده كنند.

نكتۀ دوم:گويا امام(علیه السلام)از كسى كه يقين به وجود بهشت و نعمتهاى بى پايان آن دارد و با اين حال از انجام كارهايى كه او را به آن نعمتها برساند سرباز مى زند،اظهار شگفتى مى فرمايد و نيز كسى كه دوزخ را پيش روى خويش مى بيند و غفلت مى كند و وسيلۀ نجات خود را از آن فراهم نمى سازد به ديدۀ اعجاب مى نگرد .

مطلب هشتم: الا و انّه من لم ينفعه الحقّ يضرّه الباطل :«كسى را كه حقّ سود ندهد دچار زيان باطل خواهد شد.» ضمير در«انّه»ضمير شان است.امام(علیه السلام)از به كار بردن كلمۀ«حق» رو آوردن به خدا،همراه با اعمال شايسته را كه بر وفق عقايد صحيح اسلامى باشد،اراده فرموده است.و از كلمۀ«باطل»پشت كردن به خدا و توجه به غير او را از چيزهايى كه براى آخرت سودى ندارد قصد كرده است و اين،هشدارى است بر اين كه هرگاه از سوى حقّ سود و منفعتى نباشد زيان باطل حتمى است.به صورت قضيۀ شرطيۀ متصله بيان شده و اين ملازمه بسيار روشن است،زيرا نفس وجود حق،سود را به همراه دارد.پس نبودن سود آن،باعث نبودن خود حق است.

آنجا كه حق وجود نداشته باشد باطل ظهور مى يابد،به علت اين كه اعتقاد و عمل مكلّف،هرگاه مطابق دستورهاى الهى باشد حق؛و گرنه باطل است.پس با نبودن حق،باطل امرى است مسلّم و يقينى و با وجود باطل زيان آن حتمى است.

با اين بيان روشن شد كه نبودن سود حق،مستلزم وجود سود باطل است.بنا بر اين مراد امام(علیه السلام)از دستور به همراه بودن با حق،چيزى است كه سود آن را با خود دارد و منظور از نفى باطل هم نفى ضرر آن است،زيرا فرمانبردارى از اوامر الهى و توجه به او،وسيلۀ باريافتن به جوار قدس اوست و بر عكس توجّه به غير او كه از آن به باطل تعبير مى شود باعث نقصانى مى شود،كه انسان را از همراهى با

ص:100

پيشگامان باز مى دارد و به ژرفاى درّۀ هلاكت زا سرازير مى كند،و اين خود،عين زيان و ضرر است با اين توضيح سرّ فرمايش امام(علیه السلام)از جملۀ: من لم ينفعه الحقّ يضرّه الباطل روشن و آشكار مى شود.

عقيدۀ منكران عالم آخرت:برخى از مدعيان علم و دانش كه از درك اين ملازمه غافل بوده اند،گفته اند:وعيدهايى كه در كتب آسمانى آمده صرفا براى ترساندن مردم است نه اين كه حقيقة در آن عالم براى بدكاران بدبختى و شقاوتى باشد،و براى اين عقيدۀ خود به يك سلسله تمثيلات (1)خطابى استدلال كرده اند كه گر چه در مرحلۀ نخست از مشهورات (2)مى نمايد ولى وقتى كه خوب دقت شود از مشهورات نيست .

مطلب نهم: و من لا يستقيم (3)به الهدى يجرّبه الضّلال الى الرّدى ؛«كسى كه هدايت او را به راه راست نكشاند گمراهى به پستى اش مى كشاند.» در توضيح اين جمله شارح مى گويد:از كلمه«هدى»روشنايى دانش و ايمان و از كلمۀ«ضلال»نادانى و خروج از فرمان الهى اراده شده است و معناى عبارت چنين است:هر كس را كه نور علم و ايمان و به فرمان عقل به راه خدا رهبرى نكند و او را به راه راست نكشاند،ناچار جهل و بى ايمانى او را از راه صحيح به سوى افراط يا تفريط منحرف مى كند و ملازمۀ اين قضيۀ شرطيه نيز روشن است زيرا چون لازمۀ وجود هدايت،استقامت و پايدارى انسان در راه راست است،پس نبودن استقامت به وسيلۀ هدايت لازمه اش نبودن اصل هدايت است و چون هدايت نباشد ضلالت و گمراهى جايگزين آن مى شود و وجود

ص:101


1- تمثيل در اصطلاح منطق به قضايايى گفته مى شود كه صرفا تشبيه فردى بفردى سبب حكم گردد. مانند فلانى در شب راه مى رود و هر كه در شب راه رود دزد است پس فلانى دزد است.
2- مشهورات:قضايايى است كه زبانزد همه است ولى حقيقت ندارد.
3- در متن خطبه عبارت چنين است:و من لم يستقم بدون(ى)دوم.

ضلالت هم انسان را به سياهچالهاى پستى مى كشاند و به دوزخ سرازير مى كند .

مطلب دهم:فرمودۀ امام: الا و انّكم قد امرتم بالظّعن و دللتم على الزّاد ؛ «آگاه باشيد كه به شما فرمان كوچ داده شده و به توشه گرفتن براى سفر راهنمايى شده ايد»اين قسمت از سخن امام(علیه السلام)هشدارى است در مورد دستورهايى كه حاوى كوچ كردن و رفتن از اين جهان است.چنان كه پروردگار متعال مى فرمايد:

«فَفِرُّوا إِلَى اللّهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ» ؛ (1)و جاى ديگر مى فرمايد: «سابِقُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ» (2)،و نيز دستورهايى كه در بارۀ توشه گرفتن براى سفر آخرت است،مانند:

«وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوى» (3).شارح پس از توضيح معناى عبارت به نكته اى ادبى كه در اين قسمت از سخنان امام(علیه السلام)است مى پردازد و مى گويد كه امام(علیه السلام) با استعاره آوردن كلمۀ«ظعن»براى سفر به سوى خدا و كلمۀ«زاد»براى چيزى كه باعث نزديك شدن به اوست،كلام را زيبا كرده است و بيان حكمتى كه در استعارۀ نخست به نظر مى آيد اين است:همچنان كه ظعن پيمودن راه با قدمهاى جسمانى يا با مركبى مانند شتر و غير اينهاست،سفر به سوى خدا نيز طىّ مراحل معنوى با پاى عقل مى باشد و سرّى كه در استعارۀ دوم نهفته است اين است:همان طور كه در سفر دنيا انسان براى تقويت نيروى حركت بدنى نيازمند به زاد و توشه است، كارهايى هم كه باعث نزديك شدن به ساحت قرب الهى است روح انسان را براى رسيدن به پيشگاه ربوبى نيرو مى بخشد.تشبيهى كه در اين عبارت به كار رفته از بهترين تشبيهاتى است كه ميان دو چيز وحدت و يگانگى ايجاد مى كند و به همان اندازه كه مشابهت قوى است استعاره نيز زيباست.

ص:102


1- سورۀ الذاريات(51)آيه(49): [1]پس بسوى خدا بگريزيد كه من از جانب او با بيانى روشن شما را از قهر او مى ترسانم.
2- سورۀ حديد(57)آيه(20): [2]به سوى آمرزش پروردگارتان بشتابيد.
3- سورۀ بقره(2)آيه(196): [3]توشۀ(آخرت)برگيريد كه بهترين توشه تقوى است.

مطلب يازدهم امام(علیه السلام)هشدارى است بر ترسناكترين امورى كه بايد از آن بر حذر بود تا بتوان از آن در امان بود و آن؛جمع ميان پيروى از هوا و هوس و آرزوى دراز است و همين سخن را امام(علیه السلام)در جاى ديگر با ذكر دليل اين دو بيان مى فرمايد كه ما معنى اين قسمت را نيز به آن جا واگذار مى كنيم و در اين جا كافى است كه به يك مطلب اشاره شود كه امام(علیه السلام)پس از توجه دادن به رفتن از اين جهان و دستور برداشتن توشۀ سفر،امر به حذر كردن از اين دو فرموده است،زيرا اجتماع اين دو صفت وسيلۀ دور شدن از آخرت است،كه اين خود موجب عدم آمادگى براى سفر و برنگرفتن توشۀ آخرت مى شود.پس انسانها را از اين دو بر حذر داشته است تا از آنها دورى كنند و با دورى كردن از آنها توجّه به برداشتن توشۀ سفر و آمادگى براى رفتن از جهان دنيا حاصل شود.با اين دليل،امام(علیه السلام)پس از بر حذر داشتن از آن دو دستور توشه گرفتن را صادر فرموده است.

«من الدنيا...» در اين عبارت:«از دنيا در دنيا»نوعى لطف و زيبايى نهفته است.و آن اين است:توشه اى كه انسان را به مقام قرب الهى مى رساند،يا علم است و يا عمل،و هر دو از دنيا به دست مى آيد،چرا؟زيرا بدون شك،عمل حركات و سكناتى است كه با هيأتهاى ويژه اى با همين بدن مادّى صورت مى پذيرد و تمام اينها از دنيا و در دنيا حاصل مى شود و امّا اين كه علم از دنياست،به واسطۀ اين است كه استكمال آن نيز منوط به همين بدن است كه يا از طريق حواسّ ظاهرى(حواس پنجگانه)و باطنى(خيال،واهمه و...)و يا به واسطۀ توجّه عقل به موارد اشتراك و اختلاف امور محسوس به دست مى آيد.

پر واضح است كه اينها نيز از امور دنيوى است و در همين دنيا حاصل مى شود.

در بيان اين عبارت: ما تحرزون انفسكم به غدا امام(علیه السلام)اشاره فرموده است به اين كه هر گونه توشه اى كه انسان به آن وسيله خود را آمادۀ وصول به جوار رحمت الهى كند باعث كاهش عذاب او مى شود و در روز قيامت كه حتّى اموال و اولاد به درد

ص:103

انسان نمى خورند وسيلۀ نجات او خواهد بود.

اين فصل از سخنان امام در لطافت و ظرافت سخن مراتب و مراحلى را طى كرده است كه انسان را به نحو احسن تحت تأثير اوامر و نواهى الهى قرار مى دهد و اگر در روش سخنان آن حضرت دقت كنيم و عظمت الفاظ آن را بسنجيم و استحكام معانى آن را كه مطابق براهين عقلى است در نظر بگيريم و به زيبايى استعاره ها و تشبيها و موقعيّتهاى آنها را توجّه كنيم بخوبى در خواهيم يافت كه اين سخنان جز از سرچشمۀ علم لدنّى و منابع فيض ربّانى صادر نشده است، و اين دقت و تأمّل آن فرصت را به ما خواهد داد كه فرق ميان سخن امام(علیه السلام)و ديگر سخنان را به آسانى دريابيم.و باللّه العصمة و التّوفيق.

ص:104

28-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ الْمُجْتَمِعَةُ أَبْدَانُهُمْ- الْمُخْتَلِفَةُ أَهْوَاؤُهُمْ- كَلاَمُكُمْ يُوهِي الصُّمَّ الصِّلاَبَ- وَ فِعْلُكُمْ يُطْمِعُ فِيكُمُ الْأَعْدَاءَ- تَقُولُونَ فِي الْمَجَالِسِ كَيْتَ وَ كَيْتَ- فَإِذَا جَاءَ الْقِتَالُ قُلْتُمْ حِيدِي حَيَادِ- مَا عَزَّتْ دَعْوَةُ مَنْ دَعَاكُمْ- وَ لاَ اسْتَرَاحَ قَلْبُ مَنْ قَاسَاكُمْ- أَعَالِيلُ بِأَضَالِيلَ دِفَاعَ ذِي الدَّيْنِ الْمَطُولِ- لاَ يَمْنَعُ الضَّيْمَ الذَّلِيلُ- وَ لاَ يُدْرَكُ الْحَقُّ إِلاَّ بِالْجِدِّ- أَيَّ دَارٍ بَعْدَ دَارِكُمْ تَمْنَعُونَ- وَ مَعَ أَيِّ إِمَامٍ بَعْدِي تُقَاتِلُونَ- الْمَغْرُورُ وَ اللَّهِ مَنْ غَرَرْتُمُوهُ- وَ مَنْ فَازَ بِكُمْ فَقَدْ فَازَ وَ اللَّهِ بِالسَّهْمِ الْأَخْيَبِ- وَ مَنْ رَمَى بِكُمْ فَقَدْ رَمَى بِأَفْوَقَ نَاصِلٍ- أَصْبَحْتُ وَ اللَّهِ لاَ أُصَدِّقُ قَوْلَكُمْ- وَ لاَ أَطْمَعُ فِي نَصْرِكُمْ- وَ لاَ أُوعِدُ الْعَدُوَّ بِكُمْ- مَا بَالُكُمْ مَا دَوَاؤُكُمْ مَا طِبُّكُمْ- الْقَوْمُ رِجَالٌ أَمْثَالُكُمْ- أَ قَوْلاً بِغَيْرِ عِلْمٍ- وَ غَفْلةً مِنْ غَيْرِ وَرَعٍ- وَ طَمَعاً فِي غَيْرِ حَقٍّ

لغات

اهواء:انديشه ها وهى:ناتوانى،ضعف كيت و كيت:كنايه از گفتارها،و به معنى چنين و چنان است.

حاد عن الامر:از آن كار رو برگرداند،سر باز زد.

جوهرى در شرح معناى حيدى و حياد مى گويد اين سخن مانند گفتۀ ديگر عرب است:فيحى فياح.چنان كه فياح مثل قطام اسم براى غارت كردن و چپاول است،حياد نيز اسم است براى دورى گزيدن و كناره گيرى از چيزى،بنا بر اين معناى حياد چنين مى شود:اى جنگ از من دور شو.

احتمال ديگر اين كه حياد اسم فعل باشد مثل«نزال»گويا فرمان دورى از جنگ دو

ص:105

مرتبه با دو لفظ«حيدى،حياد»صادر شده است.

اعاليل:جمع اعلال،و آن جمع علّه به معناى تعلّل ورزيدن،به كارى اقدام نكردن به دليل بيمارى يا مانع ديگر است.

اضاليل:جمع اضلال و آن جمع علّه است ضلّه اسمى است برگرفته از ضلال به معناى باطل و گمراهى.

مطول:زياد امروز و فردا كردن وعده هاى زياد براى پرداخت دين،دادن و وفا نكردن به وعده.

جدّ:اجتهاد و كوشش،تلاش.

اخيب:نااميدى افوق:تيرى كه قسمت بالاى آن شكسته باشد.

ناضل:تيرى كه به هدف نرسد.

ترجمه

«اى مردمى كه بدنهايتان مجتمع و انديشه هايتان پراكنده است!سخن شما در اغراق گويى و لاف و گزاف سنگهاى سخت را نرم مى كند امّا عملتان دشمنان را به طمع حمله مى اندازد!به هنگام گرد آمدن در مجالس در بارۀ جنگ چنين و چنان مى گوييد.امّا وقتى كه جنگ واقعى آغاز مى شود،از پيكار فرار مى كنيد و«اى جنگ از ما دور شو»را بر زبان مى رانيد.

بزرگوارى و پيروزى نيافت آن كه شما را به جنگ فرا خواند،آسايش نديد قلب آن كه به شما دل خوش كرد.دلايل شما براى پيكار نكردن با دشمن،گمراهى است،مانند بدهكارى كه براى اداى دين خود امروز و فردا مى كند.شما نيز به دلايل بيهوده و واهى،امروز و فردا مى كنيد و از رفتن به جنگ سر باز مى زنيد.

شخص خوار و ذليل نمى تواند از ستمى كه بر او رفته است،جلوگيرى كند،حق جز با كوشش به دست نمى آيد.

شما بعد از آن كه سرزمين خود را از دست داديد از كدام سرزمينى دفاع مى كنيد؟و پس از من در ركاب كدام امام مى جنگيد؟.

بخدا سوگند،فريب خورده كسى است كه فريب شما را بخورد!آن كه بخواهد به وسيلۀ شما رستگار شود،اميد بيجا داشته است،چنان است كه در بازى قمار،با تير بدون سهم و نصيب پيروز شود!كسى كه در مقابل دشمن به شما دلگرم

ص:106

شود،چنان است،كه بخواهد با تير شكسته و بى پيكان دشمن را مغلوب كند.

بخدا سوگند،پس از اين هرگز گفتۀ شما را باور نخواهم كرد!و به يارى شما طمع نخواهم داشت!و دشمن را با اظهار پشتيبانى شما نخواهم ترسانيد! شما را چه مى شود؟دواى درد شما چيست؟علاج بيماريتان كدام است؟ دشمنان هم مثل شما بشرند!از چه مى ترسيد؟آيا بدون آگاهى سخن مى گوييد؟و بدون پرهيز از گناه غفلت مى ورزيد؛و آيا به غير حق به چيزى طمع بسته ايد ؟»

شرح

سبب ايراد اين خطبه چنان كه نقل شده،كشتار و غارت ضحاك بن قيس بوده كه پس از داستان حكمين و تصميم آن حضرت براى رفتن به طرف شام اتّفاق افتاده است.و امّا توضيح مطلب:

هنگامى كه معاويه،دريافت كه ياران حضرت سر به نافرمانى برداشته،و عده اى از خوارج به دست او كشته شده اند از فرصت استفاده كرد و ضحاك بن قيس را به همراه چهار هزار سوار،به سوى عراق فرستاد و به او فرمان داد كه از كشتن مسلمانان و غارت اموال آنان پروا نكند!او نيز دست به كشتار و غارت زد و بدين سان پيش آمد تا در ثعلّبيه به عدّه اى از زائران خانه خدا برخورد.اموال آنها را غارت كرد و عمرو بن عميس برادرزادۀ عبد اللّه مسعود صحابى حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)را با چند نفر از يارانش به شهادت رسانيد.وقتى اين خبر تأسّف بار به حضرت امير(علیه السلام)رسيد،ياران خود را جمع كرد و براى حفظ امنيّت سرزمينهاى متصرّفى خود كه به وسيله ضحاك بن قيس اشغال شده آنان را در مورد رويارويى با دشمن به مشاوره طلبيد و از آنان يارى خواست ولى بر خلاف انتظار،با عذر و بهانه ها و زبونى و سستى آنها روبرو شد.حضرت در توبيخ و مذمّت آنان اين خطابه را ايراد فرمود،كه پس از توضيح معناى واژه هاى مشگل خطبه،به شرح آن خواهيم رسيد :

ص:107

مقصود حضرت از بيان اين خطبه آن بود كه كوفيان را به امورى كه در ديانت زشت و نابجا است آگاه نمايد و به آنها رعايت نيك سيرتى را در احوال و گفتار و رفتارشان بياموزد.

امّا در اين كه چگونه آنها در احوالشان رعايت جنبه هاى ديانت را نمى كردند:بدين سان كه در گردهمايى جسمانى اجتماعشان شايان توجه،امّا رأى و انديشه هايشان پراكنده بود.و همين پراكندگى انديشه موجب خوارى و ذلت آنها مى گرديد،آنها را از دفاع از دين باز مى داشت و اين امر مصالح اجتماعى آنها را بر هم مى زد.

امّا به لحاظ گفتار:سخنان اغراق آميز و گزاف آنها چنان بود،كه شنيدن آنها دلهايى را كه در سختى و نيرومندى همچون سنگهاى محكم و بى نفوذ و غير قابل تأثير بود از هم مى شكافت.و كسى كه اين سخنان را از آنان مى شنيد،مى پنداشت كه تنها حرف نيست،بلكه از پشتوانۀ قوى،ثبات و مقاومت نيز برخوردار است، زيرا در اجتماعات كه با هم مى نشستند مى گفتند:دشمنان ما،توان دستيابى بر ما را ندارند،نسبت به آنها چنين و چنان خواهيم كرد.و جز اينها.حضرت دو لفظ «صمّ»و«الصلاّب»را كه از اوصاف سنگهاى سخت است،براى دلهايى كه از شنيدن سخنان آنها ضعيف مى شد،استعاره آورده است.يعنى دلهايى كه همانند سنگ خاراست از گفتار غلوآميز شما مردم كوفه سست و كم توان مى شود،امّا در عمل هيچ اثرى ديده نمى شود.

قرآن كريم نيز چنين تشبيهى را آورده و فرموده است: «فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً » (1).

امّا كوفيان در ادامۀ كارهاى ناپسندشان چنين بودند كه پس از آن همه گفتار مبالغه آميز كه دلهاى سخت و محكم را نرم مى كرد و به ضعف مى كشيد،

ص:108


1- سوره بقره(2)آيه(74): [1]دلهاشان مانند سنگ است و يا از سنگ هم سخت تر است.

به هنگام فراخوانى براى جنگ،سستى مى ورزيدند و از پاسخ مثبت دادن به دعوت كننده الهى سرباز مى زدند،جنگ را دوست نداشتند،و از روبرو شدن با دشمن خوششان نمى آمد.

امام(علیه السلام)براى بيان اين حالت،جملۀ: قلتم حيدى حياد را كه عرب به هنگام فرار به كار مى برد كنايه آورده است.

پس از بيان حالت فوق چيزى را ذكر فرموده،كه معمولا عرف مردم از كسى كه با دلتنگى طلب يارى مى كند ياد مى كنند هر چند اين دلتنگى ناشى از عدم پذيرش نداى او از سوى يارانش حاصل شده باشد: ما عزّت دعوة من دعاكم ؛ «بزرگوارى و پيروزى نيافت آن كه شما را براى كارزار فرا خواند».

نتيجۀ اين كلام اين است كه دعوت كننده شما به جنگ،به دليل سستى و سهل انگارى شما خوار و ذليل مى شود .

و لا استراح قلب من قاساكم ؛«و راحت نيافت قلب آن كه به شما و يارى شما دل خوش كرد»،يعنى دچار گرفتارى و رنج گرديد آن كه براحتى و آسايش از ناحيۀ شما دل بست .

اعاليل بأضاليل :هرگاه شما را به قتال با دشمن فرا مى خوانم،به دلايل باطل و دروغين تعلّل مى ورزيد و از آماده شدن براى جنگ سر باز مى زنيد،و اين به دليل گمراهى شما از راه خداست.و پياپى از من مى خواهيد كه جنگ را به تأخير اندازم و دفاع را به بعد مأكول كنم.طولانى كردن مدّت،امروز و فردا كردن به منظور از وظيفه شانه خالى كردن است،چنان كه بدهكار به قصد نپرداختن دين خود،به طلبكار براى روزهاى بعد وعده مى دهد.

ممكن است كلام حضرت از باب تشبيه كردن اينان در كيفيت دفاعشان،به مقروضى باشد كه در نپرداختن دين به بهانه هاى بى مورد متوسّل مى شود و عذرهاى ناموجّهى مى آورد.احتمال ديگر اين كه سخن امام(علیه السلام)از باب استعاره باشد،

ص:109

يعنى دفاع نادرست مديون از نپرداختن قرض خود،با امروز و فردا كردن را استعاره آورده باشد،براى نوع دفاع ياران خود،كه در حقيقت قصد جنگ ندارند و امروز و فردا كردن آنان بهانه است.

جهت تشبيه در دو طرف به تأخير انداختن امروز فردا كردن است، يعنى چنان كه مقروضى كه امروز و فردا مى كند خواست واقعيش عدم پرداخت بدهى خويش است و دوست دارد كه هيچ گاه طلبكار را نبيند،حضرت چنين دريافته بود كه اصحابش دوست مى دارند كه هرگز پيشنهاد جنگ بدانها داده نشود،و از آنها تقاضاى شركت در كارزار و مبارزه با دشمنان نشود.بنا بر اين دفاع و به تأخيراندازى دين مردم از ناحيۀ بدهكار«مماطل»،يعنى امروز و فردا كن، استعاره آورده شده است براى امروز فردا كردن مردم كوفه،و عدم آمادگى آنان براى جنگ.

پس از آن حضرت يارانش را به زشتى خوارى با بيان برخى از لوازم آن توجّه داده است،تا آنان را به فضيلت شجاعت بيارايد.از جمله زشتيهاى خوارى اين است كه:

-انسان قادر به زدودن بدى از خود نيست.

-با سست عنصرى،و ذلّت و خوارى انسان به حق خود نمى رسد.رسيدن به حق مشروع،جز با كوشش و تلاش،امكان پذير نيست.

آن گاه حضرت با طرح يك سؤال انكارى و توبيخى از اطرافيانش مى پرسد كه به نظر آنها از كدام سرزمين و منطقه جغرافيايى-جز بلاد اسلام-كه در عزّت و شرافت پيش خداوند قابل مقايسه با سرزمينهاى ديگر نيست-بايد دفاع كرد؟ جواب اين سؤال روشن است،جايگاهى كه دفاع از آن وجود داشت همانا موطن اينان و منطقۀ حكومتشان بود .

عبارت زيباى امام(علیه السلام)كه: مع اىّ امام بعدى تقاتلون؟ پس از من با كدام

ص:110

امام در راه خدا جهاد مى كنيد؟آگاهى بخشيدن به مردم در بارۀ اين موضوع است، كه آن حضرت نسبت به ديگران برترى داشته و در خلوص عملى در راه خدا كسى به پايۀ وى نمى رسيده است و همين دليل اثبات فرمانبردارى و اطاعت از فرامين آن حضرت مى باشد،زيرا امام(علیه السلام)رغبت برخى از اطرافيان خود را نسبت به ثروتى كه پيش معاويه وجود داشت،دريافته بود .

به دنبال اين بيان،حضرت به بدگويى كسى كه به گفتۀ كوفيان مغرور گردد،مى پردازد و وى را به غرور و بى خبرى نسبت مى دهد.و از بد حالى شخصى كه چنان مردمى حزب و جمعيّتش باشند و به پيكار آنها دل خوش كرده باشد،با دو عبارت زيباى زير خبر مى دهد:

اول: المغرور و اللّه من غرّرتموه ؛«به خدا سوگند فريب خورده آن است كه شما او را بفريبيد»مقصود حضرت از اين عبارت بدگويى و سرزنش آنان بر خلف وعده ها و امروز و فردا كردن ها به منظور فرار از جنگ بود.بنا بر اين پس از آن همه پيمان شكنى در مورد پيكار با دشمنان اگر كسى به گفتۀ آنان اعتماد كند،به حقيقت فريب خورده است.

اگر در عبارت حضرت،كلمه«المغرور»مبتدا و كلمه«من»خبر باشد، در اثبات غرور و فريب خوردگى گوياتر از عكس آن است كه«المغرور»خبر و «من»مبتدا باشد؛زيرا صورت اوّل انحصار در معنى را مى رساند و معناى عبارت چنين مى شود:فريب خوردگى مخصوص كسى است كه فريب كوفيان را بخورد.

اين معنى از اين كه«من»را مبتدا قرار دهيم فهميده نمى شود.

دوم: و من فاز بكم فقد فاز بالسّهم الأخيب ؛«كسى كه سعادت را از ناحيۀ شما بخواهد چنان است كه با تير بدون پيكان پيروز گردد!و هر كس با تير تركش شما بجنگد با تير بدون چوبه،تيراندازى كرده است» (1)

ص:111


1- به دنباله تير،چوب يا پر مرغى را نصب مى كردند تا بازه گمان تير را سريعتر و بيشتر پرتاب كنند.

امام(علیه السلام)در اين عبارت،خود و دشمنان را به قماربازانى تشبيه كرده است كه در ميان عرب وجود داشته اند.و ياران خود را در بى كفايتى و عدم رعايت حق خويش،به بيرون آمدن،تير قمار مأيوس كنندۀ بى سهم،و يا به تيرهاى قمارى كه غرامت آور و تاوان زا هستند تشبيه كرده است.توضيح اين كه تير قمارى كه بر آن اسم شركت كننده نوشته شده بيرون نيايد،تا سهام شترى كه مورد قمار است،با بيرون آمدن،تيرهاى برنده تمام شود.آن گاه غرامت و زيان براى صاحب تير باقى مانده ثابت مى شود (1)به ملاحظۀ همين تشبيه است كه حضرت لفظ«تير»را با صفت مأيوس كننده،براى اطرافيان خود،استعاره آورده است،و باز كلمۀ«فوّز»را در اين جمله به طور مجاز،در عدم آمادگى آنان به كار برده است.

بر يارى رسانى،از باب ناميدن ضد را به نام ضد به كار برده است.مانند:

نامگذارى كيفر به پاداش و باز آن بزرگوار مشابهت و همگونى روان جنگجو را با تيرهاى از پيش برندۀ جنگ،ملاحظه فرموده است.كه هم مردان رزم آور و هم تيرهاى برّان در آمادگى و كارسازى و دفع دشمن مؤثر هستند.[و افراد بى تحرك همچون تيرهاى بى پيكان بدون حاصل و سود مى باشند].

گويا امام(علیه السلام)اطرافيان خود را در فراخوانى به جنگ و نرفتن آنها،از جهت مشابهت شديد به اوصاف تيرهايى كه پيكان نداشته و موضع وتر آنها شكسته باشد،مخصوص گردانيده است.و آن شباهت عدم تحرّك و جدا نشدنشان از محل زندگيشان به فرمان اوست.چنان كه تيرى كه وتر آن شكسته و پيكان نداشته باشد،از جايگاه خود بيش از اندكى دور نمى شود.

اين فرمودۀ امام به لحاظ لطافت تشبيه و استعاره در نهايت اوج گفتار و كلام بلند انسانى است.معناى زيباى گفتار حضرت اين است:نتيجه وجودى

ص:112


1- كيفيت قماربازى عربهاى جاهلى قبلا ذيل خطبه 22 در آغاز ج 2 توضيح داده شد.

شما در جنگ براى كسى كه به شما دل بسته باشد،زيان و نااميدى است.و آن كه به يارى شما به جنگ دشمن رود سودى نصيبش نخواهد شد .

پس از اين درد دل،نتيجۀ بدگمانى و بى اعتمادى به سخن آنها-به دليل مخالفت كردار با گفتارشان،و وعده هاى خلاف در بارۀ قيام به همراه آن حضرت- را يادآور مى شود،و آن اين كه هرگز آنان را تصديق نمى كند زيرا آن كه كارى را فراوان انجام دهد،به آن شناخته مى شود و از مثلهاى عرب است كه:انّ الكذوب لا يصدق:«كسى كه زياد دروغ مى گويد تصديق نمى شود»و اين كه آن حضرت به يارى آنها طمع نبسته است،و اين كه دشمن را با وعده هاى آنها نخواهد ترساند،زيرا ترساندن دشمن با اين گونه ياران با توجّه به اين همه مخالفت و آگاهى خصم بر اين ضعف و سستى،سبب جرأت و تسلّط دشمن و اطمينان آن بر عدم مقاومت و پايدارى مى شود.

امام(علیه السلام)كلام خود را به طريق پرسش انكارى و توبيخ آميز،كه گوياى چگونگى خوارى و ذلّت حال آنها،در نپذيرفتن دعوت آن حضرت است با اين بيان: ما بالكم «شما را چه مى شود»ادامه مى دهد و از درمان بيماريى كه بدان گرفتار آمده اند،و چگونگى معالجۀ آنها مى پرسد كه: ما دوائكم و ما طبّكم ، داروى شما چيست؟و چگونه بهبود خواهيد يافت؟تا شما را درمان كنم.

برخى از شارحان بر اين عقيده اند كه منظور حضرت از عبارت «ما طبّكم» عادت و رسوم آنها بوده است،ولى با توجّه به سبك سخن حضرت معناى اوّل نسبت به موضوع مناسبتر و شايسته تر است .

سپس آن بزرگوار كوفيان را،به تصور آنها از نيرومندى و قدرت دشمن متوجّه مى كند و مى فرمايد:آنها در شجاعت و شدّت عمل مردانى چون شما هستند.آنان مردانى استثنايى نيستند و بر شما فزونى و مزيتى ندارند.بنا بر اين ترس شما از آنها بيهوده است .دوباره امام(علیه السلام)سؤال توبيخى خود را تكرار مى فرمايد،

ص:113

آنان را از امور ناشايست،و نفرت زا كه در عرف و شريعت نيز زشت بشمار مى آيد،در چند مورد بر حذر مى دارد.

1-گفتار بدون كردار آنها،كه اشاره به اعلام آمادگى براى نبرد،و به انجام نرساندن آن دارد،با اين عبارت كه ا قولا بغير عمل :«آيا روش شما گفتار بدون عمل است!»اين عبارت يادآوريى است كه گفتار بدون كردار،سبب خشم و غضب در نزد خداوند مى شود.چنان كه در قرآن كريم به اين موضوع اشاره شده است: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ» (1).

به روايت ديگر معناى اين گفتۀ امير مؤمنان(علیه السلام): «ا قولا»بغير عمل» اين است؛با زبانتان چيزى را مى گوييد كه در دلهاتان نيست و بدان اعتقاد نداريد،با اين كه باور قطعى نيست مى گوييد:ما آن را بزودى انجام مى دهيم.

احتمال ديگر اين كه معناى فرمودۀ امام(علیه السلام)اين باشد،كه شما مى گوييد:

ما در برابر خدا اخلاص داريم و مسلمانيم،با اين كه لوازم اسلام و ايمان را نمى دانيد.

2-نكتۀ دوّم در فرمايش حضرت بيخبرى و غفلت آنان بود كه از پارسايى سرچشمه نمى گرفت و بى توجّهى نسبت به مصالح و منافعى كه بايد مورد توجّ انسان قرار گيرد و اين بى خبرى و غفلت نهايت درجۀ نقص و تفريط ضدّ فطانت و هوشمندى است.

اين نوع بى توجّهى بر خلاف غفلت و بى خبرى ناشى از ورع و پارسايى مى باشد زيرا بى توجّهى به دنيا از روى پارسايى-اگر پارسايى را انجام كارهاى نيك و آمادگى دهندۀ براى آخرت بدانيم-به معاد انسانى سود مى دهد.بنا بر اين

ص:114


1- سوره نحل(61)آيه(3): [1]اى ايمان داران چرا به آنچه عمل نمى كنيد زبان مى آلاييد گفتار بى كردار، خشم و غضب بزرگى نزد خداوند است.

بى توجّهى با پارسايى از كارهاى دنيوى و امورى كه مربوط به جزئيات دنيا باشد، مضر نيست كه بماند چه بسا كه سبب نجات از عذاب آخرت هم باشد.

3-طمع و دلبستگى آنها در غير مسير حق،بدين معنى كه حضرت از بيت المال بيش از استحقاق به آنها ببخشد.تا دعوت آن بزرگوار را اجابت كنند و همراه وى به پيكار با دشمن برخيزند.گويا امام(علیه السلام)علّت تخلّف و عدم اطاعت برخى آنان را طمع و دلبستگى به مال دنيا و بخشش فزونتر،بدون استحقاق تشخيص داده بود.چنان كه معاويه نسبت به اطرافيانش چنين مى كرد.

حضرت اين بيان را در اشاره به همين انتظار بيجاى آنان فرمود و زشتى اين عمل را گوشزد كرده كه اين طمعى است در غير مسير حق و خداوند به حقيقت امر آگاه است و بس.

ص:115

29-از گفتار آن حضرت است پيرامون كشته شدن عثمان

اشاره

لَوْ أَمَرْتُ بِهِ لَكُنْتُ قَاتِلاً- أَوْ نَهَيْتُ عَنْهُ لَكُنْتُ نَاصِراً- غَيْرَ أَنَّ مَنْ نَصَرَهُ لاَ يَسْتَطِيعُ أَنْ يَقُولَ خَذَلَهُ مَنْ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ- وَ مَنْ خَذَلَهُ لاَ يَسْتَطِيعُ أَنْ يَقُولَ نَصَرَهُ مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنِّي- وَ أَنَا جَامِعٌ لَكُمْ أَمْرَهُ اسْتَأْثَرَ فَأَسَاءَ الْأَثَرَةَ- وَ جَزِعْتُمْ فَأَسَأْتُمُ الْجَزَعَ- وَ لِلَّهِ حُكْمٌ وَاقِعٌ فِي الْمُسْتَأْثِرِ وَ الْجَازِعِ

ترجمه

«در ردّ تهمت معاويه كه على(علیه السلام)قاتل عثمان است،فرموده اند:اگر من فرمان به كشتن عثمان داده باشم،قاتل اويم و اگر مردم را از كشتن وى باز داشته باشم ياور او به شمار مى آيم.البتّه آن كه عثمان را يارى كرده،نمى تواند ادعا كند كه از قاتل عثمان بهتر است،و آن كه از يارى او خوددارى كرده نمى تواند بگويد كه يارى كننده عثمان از وى بهتر است.

من جريان كار او را به سخنى جامع براى شما توضيح مى دهم عثمان مردى خود رأى بود،و بر مردم ستم روا داشت،و شما نيز از ستم او به تنگ آمديد، بيتابى كرديد و بر او شوريديد،و[البته]بد كرديد كه او را كشتيد.

براى خداوند حكمى است،كه بر ستمگر مستبد،و بيتابى كننده كم صبر در قيامت جارى گردد »

ص:116

شرح

«از گفتار آن حضرت پيرامون تهمت و افتراى معاويه،كه نسبت به آن بزرگوار شايع كرده بود،كه على(علیه السلام)فرمان قتل عثمان را صادر كرده،آورده شده است.» واژه«المستأثير بالشىء»به معنى استبداد كردن نسبت به چيزى است.

محتواى اين فراز از سخن امير مؤمنان(علیه السلام)بركنار بودن آن حضرت از دخالت داشتن در خون عثمان است.بدين توضيح كه نسبت به كشته شدن عثمان،امر و نهيى-چنان كه معاويه و ديگران ادّعا كرده اند-نداشته است .

اين جمله از بيان حضرت كه: لو أمرت به لكنت قاتلا ؛«اگر فرمان كشتن عثمان را داده بودم قاتل او بودم»بصورت قضيّه شرطيّه بيّن اللّزوم آمده،بدين توضيح كه اگر امر كنندۀ باين كار بودم لزوما قاتل بودم.اين لزومى است كه عرف مردم مى فهمند،چنان كه بفرمان دهندۀ قتل كسى،قاتل مى گويند.امر كننده، شريك جرم انجام دهنده است هر چند در لغت قاتل به كسى گفته مى شود كه قتل را صورت داده است و كشتن را به عهده داشته است .

عبارت: لو نهيت لكنت ناصرا ،«اگر از كشتن عثمان مردم را باز مى داشتم،ياور او به شمار مى آمدم»نيز به صورت قضيّه شرطيّه لزوميّه ذكر شده است.نهى از كارى لزوما به معناى ياور بودن و حمايت كردن است.اين حقيقت در عرف مردم چنان روشن است كه نيازى به توضيح ندارد.

در شرح بيانات پيشين امام(علیه السلام)روشن شد كه استثناء نقيض لازم با نقيض ملزوم ملازمه دارد (1)در كلام حضرت لازم دو قضيّه امر نكرده،تا قاتل باشد و نهى

ص:117


1- قياس استثنايى كه در قضيّه شرطيّه تحقّق پيدا مى كند به چهار صورت،تصوّر مى شود.گاهى لازم قضيّه و گاهى ملزوم و گاهى نقيض لازم و گاهى نقيض ملزوم استثنا مى شود،بعضى داراى نتيجه و بعضى بى نتيجه اند.مثلا اين آيۀ كريمه «لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا» ؛اگر در آسمان و زمين جز خداى واحد، خدايان متعدّدى مى بود محقّقا زمين و آسمان تباه مى شد.»قضيّه شرطيه قضيه اى است كه چهار صورت استثنا در آن قابل تصوّر است به شرح زير:نتيجۀ قياس 1-ولى خدايان زيادى وجود دارند پس زمين و آسمان تباه شده اند:استثناى ملزوم 2-ولى خدايان زيادى وجود ندارند پس زمين و آسمان تباه نشده اند:استثناى نقيض ملزوم 3-ولى زمين و آسمان تباه شده اند پس خدايان زيادى وجود دارند:استثناى لازم 4-ولى زمين و آسمان تباه نشده اند پس خدايان زيادى وجود ندارند:نقيض لازم استثنا شده است فرمودۀ حضرت در ردّ عبارت:لو امرت...إلخ و لو نهيت...إلخ به گونۀ قسم چهارم استثناى نقيض لازم؛يعنى عدم قتل و عدم يارى است،و نتيجۀ آن عدم امر و نهى مى باشد.

نكرده تا ياور عثمان به حساب آيد-كشتن و يارى كردن-استثنا شده؛پس ملزوم اين دو كه امر و نهى كردن باشد از ناحيۀ آن بزرگوار مستثناست.يعنى امام(علیه السلام)كه به اتّفاق مسلمانان قاتل نبوده،پس در بارۀ اين موضوع هم امرى نكرده است[يارى آشكار عثمان را جز نصايح ارشادى نداشته،پس مردم را نهى نكرده است].

نهايت چيزى كه دشمن در اين مورد بگويد اين است كه:آن بزرگوار كناره گيرى كرده و اين به معنى اراده بر قتل عثمان بوده است.

چنين ادّعايى باطل و بيهوده است،زيرا كناره گيرى گاهى به دليل ديگرى است كه بعدا توضيح خواهيم داد.بر فرض كه كناره گيرى،ارادۀ بر كشتن باشد، ارادۀ بر كشتن،كشتن به حساب نمى آيد،چه اين كه هر دشمنى كشته شدن خصم خود را دوست دارد،ولى به صرف چنين اراده اى به وى قاتل نمى گويند.

ظاهر سخن حضرت اين است،كه يارى نكرده،و هر گاه دو لازم كه كشتن و يارى كردن باشد از ناحيۀ آن بزرگوار منتفى شد،امر و نهيى كه ملزوم آن دو لازم باشد،نيز منتفى است.

[اين توضيح بنا بر اين احتمال بود كه،نقيض دو لازم در عبارت امام(علیه السلام) استثنا شده باشد،يعنى اگر قاتل نباشم،كه نيستم امر هم نكرده ام،و اگر يارى نكرده باشم كه نكرده ام،پس نهى كننده نيز نيستم] احتمال ديگرى در بيان امام(علیه السلام)داده شده است،و آن اين كه در عبارت

ص:118

دوّم: و لو نهيت لكنت ناصرا ؛«اگر مردم را نهى مى كردم همدست و ياور عثمان به حساب مى آمدم»مقدّم استثنا شده باشد(ولى شورشيان را نهى كردم)تا لازم قضيّه را كه تالى است نتيجه بدهد بدينسان:«ولى شورشيان را نهى كردم،پس در حقيقت او را يارى كردم»[بر خلاف ادّعاى معاويه كه يارى عثمان نكرده ام].

اعتراض نشود كه،انجام دهنده منكر يا عثمان،و يا كشندگان وى بوده اند به هر صورت واجب بود كه امام(علیه السلام)بپاخيزد،عثمان را از انجام منكرات باز دارد، اگر وى راه خلاف مى رفته است و يا كشندگان عثمان را از قتل،باز مى داشت اگر آنها راه،خلاف مى رفته اند.پس كناره گيرى آن حضرت،از انجام يكى از دو كار سبب خطا و اشتباه است،و چون امام(علیه السلام)خطا نمى كند،ناگزير يكى از دو كار را انجام داده،بنا بر اين ترك كنندۀ يكى از دو كار نبوده،بدين دليل از گناه تبرئه نمى شود.

پاسخ چنين اعتراضى در بركنارى امام(علیه السلام)از گناه و عصبيّت در اين مورد اين است كه:عثمان امورى را در جامعه اسلامى به وجود آورد كه موجب خشم و غضب تمام صحابه شد.مردم نيز بر او شوريدند و وى را به قتل رساندند.البته مردم هم كار بدى انجام دادند،كه بايد جلوگيرى مى شد.بدين توضيح،عثمان،و شورشيان بر او،به نسبت،هر دو طرف مرتكب خلاف شدند.سنّتهاى بدى كه عثمان به وجود آورده بود،در نظر امام(علیه السلام)مجازات قتل را نداشت،و لازم بود،به عثمان تذكّر داده شود.بدين سبب چنان كه از روايت استفاده مى شود،حضرت، زشتى آن سنّتها و كارهاى نابجا را به عثمان اعلام داشت،و چندين بار(چنان كه در سخن امام(علیه السلام)خواهد آمد)از شورش مردم او را بيم داد.اگر اين روايت صحيح باشد.ثابت مى شود كه آن بزرگوار از سنّتهاى ايجاد شده به وسيلۀ عثمان، ناخوشنود بوده،و به وى اعتراض مى كرده است.ولى اين اعتراض و ارشاد،دليل نمى شود،كه در قتل عثمان دخالت داشته باشد،بضرورت اين احتمال به نظر

ص:119

مى رسد كه عثمان را از شورش بر حذر داشته،و چون باصطلاح گوش عثمان بدهكار نبوده،حضرت او را به خود واگذاشته است؛و اگر اين روايت صحيح نباشد عثمان را امر بمعروف كردن واجب كفايى بوده و نه عينى،و چون تعداد زيادى از صحابه،عثمان را از انجام منكرات،بيم داده بودند لازم نبود كه شخصا امام(علیه السلام)عثمان را بر حذر داشته باشد.

در مورد كار ناپسند صحابه،و ايجاد سنّت غلط خليفه كشى آنان،اگر ثابت شود كه حضرت صحابه را از اين كار بد،باز نداشته است،مى گوييم:از شرايط نهى از منكر اين است كه نهى كننده علم و يا گمان قطعى داشته باشد، كه سخنش مورد قبول واقع مى شود،و يا قدرت داشته باشد كه انجام دهندۀ منكر را بزور از كار بد،باز دارد.شايد امام(علیه السلام)آگاه بوده است كه صحابه را نهى از منكر كردن در اين جريان مؤثر نيست،ظاهرا چنين نيز بوده است.

در مورد بى فايده بودن نهى صحابه و بازدارى آنان از شورش،چنان كه از آن حضرت روايت شده است.امام(علیه السلام)به مردم قول داده بود كه بين آنها و عثمان، آشتى برقرار كند،و اسباب نگرانى صحابه از رفتار عثمان را از ميان ببرد،با وجود اين كه،اين وعده چندين بار تكرار شده بود،نتوانست نقار و اختلاف را برطرف كند.روشن است كه صحابه بعد از آن همه وعده و انجام نگرفتن كار،توجّهى به فرمايش آن حضرت نمى كردند! در بارۀ اين كه چرا حضرت با زور از قتل عثمان جلوگيرى نكرد،پر واضح است كه يك نفر و يا حتّى ده نفر نمى توانستند چنين شورش بزرگى را جلو گيرند، چه رسد به يك فرد،آن هم رجّاله عرب و افرادى كه براى اين منظور فرا خوانده شده بودند.بويژه كه تفكرات گوناگونى در هم آميخته و شورش بزرگى را پديد آورده بود.بديهى است كه هم حق و هم باطل را به عثمان نسبت مى دادند.

در اين باره احتمال ديگرى نيز بود،و آن اين كه عثمان بيت المال مسلمانان

ص:120

را كه جانمايه و زندگى آنان بود به اقوام خود بخشيده بود.جدا از آنچه شورشيان حق يا باطل،به عثمان نسبت مى دادند حيف و ميل اموال مسلمانان واقعيت بود.

بعلاوه امام(علیه السلام)گمان قطعى داشت،كه اگر به يارى عثمان برخيزد،چون او،و با او كشته خواهد شد.براى هيچ انسانى جايز نيست كه خود را در معرض هلاكت و نابودى قرار دهد،بدين دليل كه مى خواهد از پاره اى منكرات جزئى جلوگيرى كند.

اگر ثابت شود كه آن حضرت مردم را از كشتن عثمان نهى كرده است.بايد گفت اين نهى پيش از قتل عثمان،در اوّلين مرحلۀ شورش و اجتماع آنها بوده،و جملۀ لو نهيت لكنت ناصرا در هنگام به نهايت رسيدن شورش و قتل عثمان بوده است كه نهى نكرده،زيرا،نه قدرت برچينى نهيى داشته،و نه،نهى بدين هنگام فايده اى داشته است.

بعضى از شارحان گفته اند،ظاهر سخن حضرت«ع»كه نه امر بكشتن عثمان و نه،نهى از آن كرده،دلالت دارد كه قتل عثمان در نزد آن بزرگوار،از امور مباح بوده است،كه نه امر به مباح و نه نهى از آن مى شود.اين استدلال شارحان اشتباه است.زيرا نهايت چيزى كه از بركنارى آن حضرت،از امر و نهى كردن، در اين باره فهميده مى شود،دخالت نكردن در اين موضوع و سكوت در آن باره است،و اين سبب نمى گردد كه حكم به مباح بودن قتل عثمان در نزد آن بزرگوار شود بلكه احتمال دارد كناره گيرى امام(علیه السلام)به يكى از وجوه ياد شده بوده باشد.

خلاصۀ سخن در اين مورد اين كه محقّقان اتّفاق نظر دارند،كه سكوت در بارۀ موضوعى،دليل نوع سكوت،سكوت كننده نيست هر چند با قرينه بتوان نوع سكوت را فهميد.

از چيزهايى كه بر دورى جستن آن حضرت از امر و نهى در بارۀ قتل عثمان

ص:121

دلالت دارد روايتى است كه از وى نقل شده است.وقتى كه از امام(علیه السلام)سؤال شد،كشته شدن عثمان،سبب خوشحالى شما شد يا ناراحتى شما؟فرمود:نه خوشحال شدم و نه ناراحت عرض شد آيا بر كشتن عثمان رضايت داشتيد؟فرمود رضايت نداشتم.به عرض رسيد كه كشته شدن عثمان شما را خشمگين ساخت؟ فرمود:غضبناك نشدم.تمام اين فرمايشات،بيان كنندۀ اين حقيقت است كه آن بزرگوار،دخالتى در امر و نهى اين موضوع نداشته،و كسى كه در موضوعى دخالت نداشته و از آن كناره گيرى كند،بجاست كه بگويد:از آن خشمناك نشدم،راضى نبودم،ناراحت و خوشحال نگرديدم،زيرا خشم و رضا،بدحالى و خوشحالى، حالتهاى نفسانى هستند و به اسبابى كه وابستگى نفسانى دارند مربوط مى گردند، هنگامى كه اين اسباب در موضوعى جداى از نفس باشند چگونه،بر نفس عارض مى شوند؟.

در بارۀ پاسخ امير مؤمنان(علیه السلام)به سؤالهاى فوق اشكال شده است،كه اگر كشته شدن عثمان كار زشتى بوده لازمۀ آن خشم و ناراحتى آن بزرگوار است،با اين كه طبق روايت حضرت در اين مورد خشمگين نشده اند.غضبناك نشدن ايشان،به دو صورت زير مى تواند باشد:

1-امام(علیه السلام)بر امر زشت و منكر خشمگين نشده باشد و اين تصور به اتفاق نظر باطل است.

2-كشته شدن عثمان در نزد آن حضرت امر منكر و زشتى نبوده به همين جهت از قتل وى غضبناك نگرديده است.ولى فرض بر اين است كه كشته شدن عثمان به يقين منكر بوده و مورد رضايت امام نبوده است.

جواب اين اشكال اين است كه كشته شدن عثمان سبب خشم و غضب آن حضرت گرديد ولى نه از آن جهت كه قتل عثمان بود،بلكه از آن نظر كه كار زشت و منكرى صورت گرفته است مثلا به لحاظ كيفيت قتل و آب ندادن و جز

ص:122

اينها و اين كه در روايت آمده بود كه براى قتل عثمان ناراحت نشده است،با خشمگين شدن امام(علیه السلام)به لحاظ وقوع منكرى منافات ندارد[به نظر شارح بزرگوار]اين جواب پيچيدگى خاصى دارد و لازم است دقت بيشترى در مورد جواب صورت گيرد (1).به دليل همين ظرافت خاص،نادانان موضوع را اشتباه فهميده اند لذا در اين باره شاعرى از مردم شام چنين سروده است:

و ما فى على لمستعتب مقال سوى صحبه المحدثينا (2)

و ايثاره اليوم اهل الذنوب و رفع القصاص عن القاتلينا

اذا سئل عنه حد اشبهة و عمّى الجواب عن السائلينا

و ليس براض و لا ساخط و لا فى النهاة و لا الآمرينا

و لا هو سائه و لا[هو]سرّه و لا بدّ من بعض ذا ان يكونا

شرح اعتراضها و جواب آنها در بارۀ كشته شدن عثمان و آنچه كه در اين باره به امام(علیه السلام)نسبت داده شده است،در نوشتار متكلمانى چون قاضى عبد الجبّار معتزلى و ابى الحسين بصرى و سيد مرتضى و جز اينها بطور گسترده نقل شده است.بنا بر اين ما سخن را در اين باره طولانى نمى كنيم و در آينده به پاره اى از آنها اشاره خواهيم كرد .

فرمايش: غير انّ من نصر...خير منى ،در جواب اشكالى آورده شده است.

ص:123


1- چنان كه در متن اشاره شد محتمل است كه ناخوشنودى حضرت از نوع رفتار بعضى از رجّاله ها در جريان كشته شدن خليفه باشد،حضرت در سخن به هنگام اندرز عثمان مى فرمايد از آن بيم دارم كه رفتار تو سبب كشتنت گردد و اين خليفه كشى به صورت سنت در آيد.
2- براى كسى كه مى خواهد على را سرزنش كند،گفتارى جز آنچه محدثان گفته اند وجود ندارد. او در روز كشته شدن عثمان گناهكاران را يارى مى كرد،پس از انجام قتل مانع قصاص كشندگان شد. هنگامى كه از وى در بارۀ قتل عثمان سؤال شد ايجاد شبهه كرد،به سؤال كننده يك جواب نامشخصى داد. نه راضى بوده و نه خشمگين،نه نهى كننده بوده و نه امر كننده. قتل عثمان نه او را بد حال كرد و نه خوشحال،ولى به نظر ما يكى از حالات را داشته است.

در اين فراز حضرت به اعتراض شخصى پاسخ مى دهد كه در حضور آن جناب اشكال كرد و،كسانى را كه از يارى عثمان خوددارى كردند عامل اصلى آشوب طلبى معرفى مى كرد:اگر آنها عثمان را يارى مى كردند با توجّه به اين كه بزرگان صحابه بودند،ستمگران و نادانان و رجالّه ها،بر كشتن عثمان جرأت نمى يافتند.و اگر هم كشتن عثمان را حق مى دانستند،لازم بود كه اين حقيقت را به مردم مى گفتند،تا در اين باره شبه اى براى خلق پيش نيايد.

امام(علیه السلام)به ذكاوت دريافت كه منظور اشكال كننده خود حضرت است، ولى چون جاى جواب صريح نبود،طىّ دو جمله به طور ضمن جواب داد.

در آغاز فرمود كه در بارۀ كشتن عثمان نه امر كرده اند و نه نهى،سپس استثناى دوّمى را در دو جمله مى آورد و بيان مى دارد:آنان كه عثمان را يارى نكردند.از كمك كنندگان عثمان با فضيلت تر بودند،زيرا يارى دهندگان او مروان حكم و امثال او بودند ولى واگذار كنندگان عثمان به نظر اشكال كننده على(علیه السلام)، طلحه و بزرگانى از صحابه بودند البتّه فضيلت على(علیه السلام)و بزرگانى از صحابه،بر مروان حكم و مانند او روشن است،عقل و عرف نيز بر اين فضيلت و برترى گواهى مى دهد.

امّا اين عبارت حضرت كه واگذار كنندگان عثمان قدرت نداشتند يارى دهندگان او را بر خود فضيلت دهند به صورت تواضع و فروتنى ادا شده است و اين گفته امام(علیه السلام)موضوع اشكال اعتراض كننده نيست،بلكه منظور از اين فرمايش گويا قضيّه جدلى باشد،بدين معنى،كه حضرت دخالت در قتل عثمان را به صورت فردى كناره گير قبول كرده،و اشكال اعتراض كننده را بگونه اى ديگر رد كرده است.

و فرموده است بر فرض كه من جزو واگذار كنندگان عثمان باشم،چنان كه پندار شما است،اشكالى نيست،زيرا واگذار كنندگان عثمان،بر يارى كنندگان

ص:124

وى برترى داشتند.

حضرت اين موضوع را با مقدّمۀ دو قضيّه قسمت مقدّم فضيلت واگذار كنندگان و عدم فضيلت يارى دهندگان ثابت كرده و فهميدن مقدّمۀ دوم يا تالى را كه كدام گروه مورد ملامت و سرزنش بوده و بايد از گروه ديگر تبعيّت نمايند به دليل روشن بودن و علم شنونده،بر عهدۀ وى گذاشته است.بدين شرح كه غير فاضل بايد از افضل پيروى و به وى اقتدا كند.از اين قياس بخوبى فهميده مى شود كه يارى كنندگان عثمان مى بايست از واگذار كنندگان وى پيروى مى كردند.بر خلاف عقيده اشكال كننده،كه وى معتقد بود،واگذار كنندگان بايد، از يارى دهندگان حمايت مى كردند.

يكى از محقّقان عقيده دارد كه اين بيان حضرت اصطلاح ويژۀ قبيلۀ قريش است.با اين عبارت مى خواسته است مطلب را سر بسته و غير صريح بيان كند.از اين گفتار قصد نداشته است كه بركنارى و عدم دخالت خود،در اين موضوع را روشن سازد،بلكه خواسته ثابت كند كه واگذارى عثمان،در ماجراى قتل نشانۀ عدم فضيلت واگذار كنندگان،به دليل اين كه واگذار كننده اند،نمى شود.چنان كه، يارى عثمان دليل فضيلت يارى دهندگان نمى شود.امّا فهميدن اين معنا از عبارت حضرت بعيد به نظر مى رسد.

اين فرمايش امام(علیه السلام)را بگونه اى ديگر نيز توجيه كرده اند،به صورت زير:

اثبات برترى و فضيلت واگذار كنندگان بر يارى دهندگان.اشكال كننده را به تسليم وا مى دارد.كه چرا سؤال ملامت آميز خود را متوجّه واگذار كنندگان كرده است و به سراغ يارى دهندگان نمى رود.

بدين توضيح و بيان كه اگر واگذار كنندگان از يارى كنندگان برترند بايد از يارى دهندگان سؤال شود،كه چرا خلاف كرده و عثمان را يارى كرده اند؟!عليه يارى دهندگان بايد اقدام،و از آنان،خواسته شود كه با وجود عدم فضيلت در

ص:125

يارى چرا از عثمان حمايت كردند؟!و اگر سؤال كنندگان پيرو اغراض فاسدى نيستند چرا ملامت خود را متوجّه واگذار كنندگان كرده اند و تقاص خون عثمان را از آنان مى خواهند؟!با اين كه يارى دهندگان عثمان بملامت سزاوارترند .

فرمايش آن حضرت:و أنا جامع لكم امره الى قوله الأثرة امام(علیه السلام)در اين عبارت مختصر به اجمال اشاره به اين واقعيت دارد كه عثمان و كشندگان وى،هر كدام به گونه اى از فضيلت عدالت دور شده و به افراط و تفريط دچار شده اند.امّا عثمان به اين دليل از فضيلت دور شد كه خودرأيى نشان داد و در امورى كه بايد مردم را شركت مى داد،استبداد پيشه كرد و بدين سبب گرفتار افراط شد،و افراط چون خلاف عدالت است،نظام و خلافت را به فساد كشيد و سرانجام همۀ اينها قتل عثمان بود.

امّا كشندگان عثمان نيز راه خطا رفتند،بيش از حد بيتابى كردند،از حد اعتدال خارج شدند،گرفتار تفريط گرديدند،با وجودى كه شايسته بود خويشتن دار باشند و در اصلاح امر بكوشند،تا كار بدون قتل و خونريزى فيصله يابد،ولى جزع و بيتابى آنها شدّت يافت،به كار پست و زشتى دست زدند و مرتكب قتل شدند.بنا بر اين كار بد عثمان استبداد و خودكامگى،و كار زشت كشندگان بيتابى و ناشكيبايى بود.

بعضى از شارحان گفته اند:مقصود حضرت اين است كه شما پس از قتل عثمان دچار بيتابى و جزع شديد بهتر اين بود كه قبل از كشته شدن براى او بيتابى مى كرديد،و او را نمى كشتيد .

و للّه حكم واقع فى المستأثر و الجازع آنچه از اين گفتار حضرت بر مى آيد اين است،كه حكم واقعى خداوند در بارۀ شخص مستبد و خودرأى حكمى مقدّر بوده است كه در بارۀ كشته شدن عثمان به اجرا در آمده،و به قلم قضاى الهى در لوح محفوظ چنين ثبت

ص:126

بوده است.و حكم مقدّر خداوند در بارۀ بيتابى كنندگان اين بوده كه آنها قاتل عثمان باشند و بدين سان گرفتار جزع و در نتيجه رذيلت شوند.

امام(علیه السلام)در پايان كلام خود،حكم اين امور را به خداوند نسبت داده است،تا آيندگان را توجّه دهد،كه در جريان قتل عثمان از حمايت هر دو جناح بركنار بوده است.تا ضمن اشاره به علت وقوع قتل كه از ناحيۀ عثمان خودرأيى و از جانب شورشيان ناشكيبايى و شتابزدگى باشد عدم دخالت خود را ثابت كند.

ممكن است كه منظور از«حكم»حكمى باشد كه در آخرت براى تمام افراد از پاداش و كيفر به عنوان سزاى عمل آنان خواهد بود.

ص:127

30-از سخنان آن حضرت است به ابن عباس هنگامى كه او را به سوى زبير فرستاد تا او را

اشاره

پيش از جنگ جمل تشويق به اطاعت از خود و بازگشت كند

:لاَ تَلْقَيَنَّ؟طَلْحَةَ؟- فَإِنَّكَ إِنْ تَلْقَهُ تَجِدْهُ كَالثَّوْرِ عَاقِصاً قَرْنَهُ- يَرْكَبُ الصَّعْبَ وَ يَقُولُ هُوَ الذَّلُولُ- وَ لَكِنِ الْقَ؟الزُّبَيْرَ؟ فَإِنَّهُ أَلْيَنُ عَرِيكَةً- فَقُلْ لَهُ يَقُولُ لَكَ ابْنُ خَالِكَ- عَرَفْتَنِي ؟بِالْحِجَازِ؟ وَ أَنْكَرْتَنِي؟بِالْعِرَاقِ؟- فَمَا عَدَا مِمَّا بَدَا قال؟السيد الشريف؟ و هو أول من سمعت منه هذه الكلمة- أعني فما عدا مما بدا

لغات

يستفيئه:بازگشت دادن برگرداندن از فعل فاء كه به معناى رجع به كار گرفته شده است.در بعضى روايات به جاى،تجده كالثور،تلقه تلقه من الفيئة على كذا به كار رفته،و به معناى او را بدين هيأت عجيب و غريب خواهى ديد.

عقص:كج،منظور از عقص ثور دو شاخ گاو است عقص به فتح عين الفعل،فعل متعدى است و عقص به كسر لازم است.

صعب:در اين جا به معناى چارپاى چموش و ناآرام به كار رفته است.

ذلول:رام،در اختيار.

عريكه:صفت مشبّه فعيل به معناى مفعول است،و«ة»آخر كلمه براى نقل معناى وصفى به اسمى به كار رفته.عرك در اصل معناى نرم شدن پوست با دباغى و جز آن معنى مى داده است.

عدا:گذشتن،تجاوز كردن بدا:آشكار شد،ظاهر گرديد.

ص:128

ترجمه

از فرمايشات آن حضرت(علیه السلام)است كه به ابن عباس فرمود،هنگامى كه او را به سوى زبير فرستاد،تا او را پيش از جنگ جمل تشويق به اطاعت از خود و بازگشت كند.

«ابن عبّاس!با طلحه ملاقات نكن چه اگر او را ملاقات كنى به صورت گاوى با شاخهاى كج و آمادۀ حمله اش خواهى ديد.

[او مشكلى را در پيش گرفته و مى پندارد كار آسانى است]بر مركب چموشى سوار شده ولى او را نرم و راهوار مى داند امّا با زبير كه نرم خوتر است ديدار نما و به او بگو،كه پسر دايى ات پيام فرستاده مى گويد:مرا در حجاز مى شناختى و در عراق نمى شناسى؟چه شد كه از امرى چنين روشن روى برتافتى »!؟

شرح

سيد رضى(ره)در مورد جملۀ: «فما عدا ممّا بدا» اظهار نظر مى فرمايد:اول كسى كه از او اين جمله را شنيده ام على(علیه السلام)است .

پس از اين كه امام(علیه السلام)ابن عبّاس را از ديدار با طلحه به لحاظ مصلحتى كه خود مى دانست،منع كرد،دليل منع ملاقات را بيان داشت و فرمود كه اگر طلحه را ملاقات كنى او را به صورت گاوى با شاخهاى كج و تيز و آمادۀ حمله خواهى ديد.

حضرت،طلحه را به گاو تشبيه كرده و جهت مشابهت را،شاخهاى كج او قرار داده است.عاريه آوردن لفظ شاخ كنايه از شجاعت،و دلاورى طلحه است،لفظ«عقص»براى بيان اين نكته است كه شجاعت،قوت و نيرومندى موجب رام نبودن و در فرمان قرار نداشتن شده،زمينۀ خود بزرگ بينى و خودنگرى را براى مرد شجاع فراهم مى آورد.در عبارت حضرت دو استعاره به كار رفته است:

استعارۀ اول:با توجّه به شاخ كه وسيلۀ دفاع حيوان است و چنان كه گاو با

ص:129

شاخ از خود دفاع مى كند.مرد شجاع به اتكاى نيرومندى و اميد به پيروزى،از خود دفاع مى كند و تسليم فرمان غير نمى شود.

در استعارۀ دوّم،جهت استعاره اين است.چنان كه گاو به هنگام ارادۀ كارزار شاخهاى خود را كج مى كند،سرش را پايين مى اندازد،متوجّه دشمن مى شود و همزمان بادى از دماغ خود خارج مى كند كه حاكى از گمان غلبه بر خصم و شدت غضب است و اين تصور كه حريف در مقابلش چيزى نيست.

بدين سان مشبّه يعنى طلحه در موضوع سخن ما چنين است.

امام(علیه السلام)مى دانست كه به هنگام ديدار ابن عباس،طلحه چنين حالتى را به خود خواهد گرفت،و خود را آمادۀ كارزار نشان خواهد داد و به سبب خودبينى و غرور از اطاعت و فرمانبردارى سر باز خواهد زد.و اين تشبيه بسيار جالبى است.

احتمال ديگر در عبارت اين است كه وجه تشبيه،پيچيدگى طلحه در افكار و انديشه،و منحرف بودنش از طريق يارى دادن به حضرت مانند پيچيدگى شاخ گاو مى باشد،در اين صورت،امر عقلى(پيچيدگى فكرى)به امر حسّيى(شاخ گاو)تشبيه شده است.

بعضى ادّعا كرده اند كه طلحه پيش از جنگ احد،خود بزرگ بين نبود،اين غرور و تكبّر در آن روز بر وى عارض شد،و به اين ابتلاى بزرگ دچار شد .

امام(علیه السلام)پس از منع ابن عباس از ديدار با طلحه،دستور داد كه با زبير ملاقات كند،و دليل اين امر را نرمخو بودن زبير دانست.و به طور استعاره لفظ «الين عريكة» را كنايه از خوش برخوردى و نيك خلقى آورده است.

در محاوره و گفتگو گفته مى شود:فلان شخص«ليّن العريكه» (خوش خلق)است هنگامى كه ديدار وى آسان باشد،و رنج و جاذبۀ زيادى را طلب نكند.مانند پوست نرمى كه به آسانى تا مى خورد،پيچيده مى شود.

مى گويند:فلان كس«شديد العريكه»(بد خلق)است هنگامى كه حالتى

ص:130

ضد حالت فوق را از خود بروز دهد.

براى امير مؤمنان(علیه السلام)،روشن بود كه زبير انعطاف پذير است،به همين دليل ابن عباس را امر كرد تا با وى ملاقات كند.چون خلق و خوى او را بخوبى مى دانست كه قابل جذب است،به پند پذيرى و موعظه نزديك است،و صلۀ رحم را به ياد دارد.

امام(علیه السلام)نيكوترين نوع دلجويى را،با يادآورى قوم و خويشى خود با وى به كار برد،كه به نظر مى رسد،موجب انگيزش ميل و پذيرش سرشتهاى سالم شود.

خداوند متعال از گفتۀ هارون برادر حضرت موسى(علیه السلام)در برانگيختن عواطف آن جناب چنين نقل مى كند:

«يَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لا بِرَأْسِي» ... «ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي» (1)در اين دو آيه عبارت«يا ابن امّ»به كار رفته،تا عواطف موسى برانگيخته شود و دل وى به دست آيد و با يادآورى حق برادرى توجّه حضرت موسى(علیه السلام)را به خود جلب كند.با هيچ عبارت ديگرى ممكن نبود هارون بتواند برادرش را رام كند.

در بارۀ خويشاوندى امام(علیه السلام)با زبير،بايد گفت كه ابو طالب وصفيّه مادر زبير از اولاد عبد المطلّب پسر هاشمند .

در شرح عبارت حضرت:«فما عدا ممّا بدا»؛«چه چيز سبب گرديد كه پس از موافقت مخالفت كردى»ابن ابى الحديد بيان داشته است كه«عدا»بمعنى «صرف»بازگشتن منصرف شدن و«من»بمعناى«عن»تجاوز كردن و دور شدن به كار رفته است.معناى جمله اين است كه،چه چيز تو را از آنچه آشكار كردى منصرف كرد.يعنى آنچه تو را پس از اظهار بيعت،و قبول اطاعت از انجام آن

ص:131


1- سوره طه(20)آيۀ(93): [1]اى پسر مادرم سر و محاسنم را به عنوان مجازات مگير مردم مرا دچار ضعف و ناتوانى كردند.

بازداشت چه چيز بود؟.با اين توضيح ابن ابى الحديد ضمير مفعولى از جمله «عدا»حذف شده است،البتّه حذف ضمير مفعولى فراوان صورت مى گيرد.چنان كه در فرمودۀ حق تعالى: «وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا» مِنْ «قَبْلِكَ» (1)ضمير از ارسلنا كه در اصل ارسلناه بوده افتاده است.

قطب الدّين راوندى براى اين فرموده حضرت دو معناى زير را بيان كرده است:1-چه چيز تو را بازداشت از آنچه در مورد بيعت از خود،پيش از اين حالت آشكار نمودى؟ 2-چه چيز تو را واداشت به تغيير اراده اى كه براى انسانها پيش مى آيد.

توجّه به معنى دوّم مى فهماند كه مفعول دوّم فعل«عدا»كه محتواى سخن بر آن دلالت دارد حذف شده است.مفهوم عبارت با اين فرض چنين خواهد بود:چه چيز تو را از آنچه تصميم داشتى بركنار كرده،سرگرمت ساخت،و از اين كه برايت يارى كردن ما روشن بود،بازت داشت.

ابن ابى الحديد بر قطب الدين اعتراض كرده و اظهار داشته است،كه توجيه دوّم قطب الدّين نسبت به معنى اوّلى كه آورده.هيچ گونه برترى ندارد،جز مفعول محذوفى كه آن هم نادرست و فاسد است.توضيح مطلب اين كه قطب الدّين فعل«عدا»را در هر دو توجيه به يك معنى«بازداشتن»گرفته و جملۀ«ممّا كان بدا منك»را در هر دو معنا يكسان تفسير كرده است با اين وصف تفاوتى ميان دو توجيه باقى نمى ماند.اضافۀ فاسدى كه در تفسير قطب الدّين به نظر مى رسد اين است كه او مى پندارد فعل«عدا»متعدّى به دو مفعول است با اين كه تمام علماى نحو اين پندار را نادرست مى دانند.

به نظر شارح اشكال ابن ابى الحديد بيشتر به معناى اوّلى كه قطب الدّين راوندى نقل كرده مربوط است،تا معناى دوّم به دليل اين كه«ما عدا»به معناى

ص:132


1- زخرف(43)آيه(45): [1]از فرستادگان پيش از خود بپرس.

«صرف و انصراف»به نظر ابن ابى الحديد،و به معناى«منع»و بازداشتن به گمان قطب الدّين تفاوت زيادى ندارد،هر چند معناى بازداشتن از معناى انصراف عمومى تر باشد.

ولى اعتراض ابن ابى الحديد بر راوندى،كه ميان دو معنايى كه فرد اخير نقل كرده فرقى نيست،وارد نيست؛زيرا معناى«بدا»در معناى اوّل قطب الدّين آن چيزى است كه براى مردم با توجه به بيعت زبير با امير مؤمنان ظاهر شده،و در معناى دوّم«بدا»آن چيزى است كه براى زبير در بارۀ يارى و فرمانبردارى آشكار شده است.مسلّم است آنچه از انسان براى غير آشكار شود با آنچه براى خود انسان از ناحيۀ خويش و يا ديگران ظاهر شود فرق دارد.منظور از افزونى بى فايده و فاسدى كه در اعتراض ابن ابى الحديد به قطب الدّين آمده«لفظ»مفعول دوم براى فعل«عدا»است.كه به نظر مى رسد اشتباه قلمى قطب الدّين و يا نسخه بردار باشد.تأييد اين مدّعا اين است كه قطب الدّين،مفعول اول عدا«ك»را آشكار كرده،تا تغييرى براى گفته اش كه مفعول«عدا»حذف گرديده باشد.

نظر شارح در بارۀ وجوهى كه در تفسير فرموده حضرت نقل شد،اين است كه:هر چند شما احتمال بدهيد كه اين معانى تفسير عبارت امام(علیه السلام)باشد،ولى هر كدام بنوعى از ظاهر سخن حضرت بدور است بدين توضيح كه:چون مدائنى فعل«عدا»را در تفسير كلام امام(علیه السلام)بر معناى حقيقى خود،عدول و بازگشت، حمل كرده،و جملۀ«ما بدا»را بر فرمانبردارى سابق زبير،بنا بر اين ناچار شده است كه«من»را به معناى«عن»بگيرد،تا فعل«عدا»معناى عدول و بازگشت بدهد.

«من»را به معناى عن گرفتن خلاف ظاهر معناى جمله است.

قطب الدّين راوندى هم فعل«عدا»را به معناى منع-عاقّ و شغل گرفته و «ما بدا»را بر فرمانبردارى پيشين زبير در مورد بيعت با آن حضرت حمل كرده است.

در توجيه قطب الدّين جز اين كه«من»را به معناى«عن»بگيريم،درست نيست.

ص:133

حق اين است كه فعل«عدا»به معناى تجاوز و گذشتن و«من»براى بيان جنس است،معناى گفتار حضرت چنين مى باشد،كه چه چيز تو را از امورى كه بعدها برايت آشكار شد،از بيعت با ما دور ساخت.با اين توجيه،الفاظ را از معناى اصلى و قراردادى شان دور نكرده و استوارى و زيبايى سخن نيز حفظ شده است.

امام صادق(علیه السلام)از پدرش و او از جدّش روايت كرده كه از ابن عباس در بارۀ اين مأموريت پرسيدم.گفت امام مرا پيش زبير فرستاد.هنگامى كه پيام حضرت را ابلاغ كردم،او جز اين جمله«ما همان چيزى را كه على،طالب است خواهانيم»پاسخى نداد.گويا نظرش سلطنت بود.بازگشتم و جواب او را به امير مؤمنان(علیه السلام)خبر دادم.

به گونه ديگرى از ابن عباس در اين باره روايت نقل شده است.او گفت هنگامى كه پيام حضرت را به زبير ابلاغ كردم،در پاسخ جز اين عبارت كه:من با ترس شديد بدان دل بسته ام سخنى نگفت.از ابن عباس سؤال شد كه منظور زبير چه بود؟ابن عباس گفت معناى سخن او اين است كه من با ترس به امارت و حكومتى كه در دست شماست دلبسته ام.

بعضى گفته زبير را بطريقى ديگر تفسير كرده اظهار داشته اند،منظور زبير اين است كه«من با ترس شديد در بارۀ گناهم به آمرزش خدا دل بسته ام.»

ص:134

31-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ- إِنَّا قَدْ أَصْبَحْنَا فِي دَهْرٍ عَنُودٍ وَ زَمَنٍ كَنُودٍ يُعَدُّ فِيهِ الْمُحْسِنُ مُسِيئاً- وَ يَزْدَادُ الظَّالِمُ فِيهِ عُتُوّاً- لاَ نَنْتَفِعُ بِمَا عَلِمْنَا وَ لاَ نَسْأَلُ عَمَّا جَهِلْنَا- وَ لاَ نَتَخَوَّفُ قَارِعَةً حَتَّى تَحُلَّ بِنَا فَالنَّاسُ عَلَى أَرْبَعَةِ أَصْنَافٍ- مِنْهُمْ مَنْ لاَ يَمْنَعُهُ الْفَسَادَ فِي الْأَرْضِ- إِلاَّ مَهَانَةُ نَفْسِهِ وَ كَلاَلَةُ حَدِّهِ- وَ نَضِيضُ وَفْرِهِ- وَ مِنْهُمْ الْمُصْلِتُ لِسَيْفِهِ وَ الْمُعْلِنُ بِشَرِّهِ- وَ الْمُجْلِبُ بِخَيْلِهِ وَ رَجِلِهِ- قَدْ أَشْرَطَ نَفْسَهُ وَ أَوْبَقَ دِينَهُ- لِحُطَامٍ يَنْتَهِزُهُ أَوْ مِقْنَبٍ يَقُودُهُ- أَوْ مِنْبَرٍ يَفْرَعُهُ- وَ لَبِئْسَ الْمَتْجَرُ أَنْ تَرَى الدُّنْيَا لِنَفْسِكَ ثَمَناً- وَ مِمَّا لَكَ عِنْدَ اللَّهِ عِوَضاً- وَ مِنْهُمْ مَنْ يَطْلُبُ الدُّنْيَا بِعَمَلِ الْآخِرَةِ- وَ لاَ يَطْلُبُ الْآخِرَةَ بِعَمَلِ الدُّنْيَا- قَدْ طَامَنَ مِنْ شَخْصِهِ- وَ قَارَبَ مِنْ خَطْوِهِ وَ شَمَّرَ مِنْ ثَوْبِهِ- وَ زَخْرَفَ مِنْ نَفْسِهِ لِلْأَمَانَةِ- وَ اتَّخَذَ سِتْرَ اللَّهِ ذَرِيعَةً إِلَى الْمَعْصِيَةِ- وَ مِنْهُمْ مَنْ أَبْعَدَهُ عَنْ طَلَبِ الْمُلْكِ ضُئُولَةُ نَفْسِهِ- وَ انْقِطَاعُ سَبَبِهِ فَقَصَرَتْهُ الْحَالُ عَلَى حَالِهِ- فَتَحَلَّى بِاسْمِ الْقَنَاعَةِ- وَ تَزَيَّنَ بِلِبَاسِ أَهْلِ الزَّهَادَةِ- وَ لَيْسَ مِنْ ذَلِكَ فِي مَرَاحٍ وَ لاَ مَغْدًى- وَ بَقِيَ رِجَالٌ غَضَّ أَبْصَارَهُمْ ذِكْرُ الْمَرْجِعِ- وَ أَرَاقَ دُمُوعَهُمْ خَوْفُ الْمَحْشَرِ- فَهُمْ بَيْنَ شَرِيدٍ نَادٍّ- وَ خَائِفٍ مَقْمُوعٍ وَ سَاكِتٍ مَكْعُومٍ- وَ دَاعٍ مُخْلِصٍ وَ ثَكْلاَنَ مُوجَعٍ- قَدْ أَخْمَلَتْهُمُ التَّقِيَّةُ وَ شَمِلَتْهُمُ الذِّلَّةُ- فَهُمْ فِي بَحْرٍ أُجَاجٍ- أَفْوَاهُهُمْ ضَامِزَةٌ وَ قُلُوبُهُمْ قَرِحَةٌ- قَدْ وَعَظُوا حَتَّى مَلُّوا- وَ قُهِرُوا حَتَّى ذَلُّوا وَ قُتِلُوا حَتَّى قَلُّوا- فَلْتَكُنِ الدُّنْيَا فِي أَعْيُنِكُمْ- أَصْغَرَ مِنْ حُثَالَةِ الْقَرَظِ- وَ قُرَاضَةِ الْجَلَمِ- وَ اتَّعِظُوا بِمَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ- قَبْلَ أَنْ يَتَّعِظَ بِكُمْ مَنْ بَعْدَكُمْ- وَ ارْفُضُوهَا ذَمِيمَةً- فَإِنَّهَا قَدْ رَفَضَتْ مَنْ كَانَ أَشْغَفَ بِهَا مِنْكُمْ

ص:135

لغات

عنود:ستمگر.

كنود:كافر ناسپاس.

عتوّ:كبر و خود بزرگ بينى.

قارعة:حادثه بزرگ.

مهانة النفس:كوچكى و حقارت نفس.

كلّ حدّ السيف:هرگاه شمشير از بريدن و قطع كردن فرو ماند.

نضيض وفره:اندك بودن مال و ثروت شخص.

مصلت بسيفه:آن كه به زور شمشير در كارها جلو افتد.

مجلب:شخصى كه براى انجام كارى افراد را جمع كند.

رجل:جمع راجل.

اشرط نفسه لكذا:به خود تلقين كرد،نفس خود را براى امرى آماده ساخت.

اوبق دينا:دين را نابود كرد و از دست داد.

حطام:ثروت دنيا،حطام در معناى لغوى چيزى است كه از خشكى پذيراى شكستن باشد.

انتهاز:دزدى،ربودن مال به اندازۀ توان.

مقنب با كسر ميم و فتح نون:گروهى اسب بين 30 تا 40 رأس.

فرع المنبر يفرعه:بالاى منبر رفت.

طأمن من شخصه:متواضعانه فرود آمد.

طمأنينه اسمى است كه از همين فعل گرفته شده است.

شمر من ذيله:وقتى كه دامن فرا چيند و آن را بالا زند.

زخرف:زينت داد،نقش و نگار كرد.

ضئولة نفسه:كوچكى،حقارت،ناچيزى نفس شخص.

مراح:جائى كه راه روندۀ در شب فرود مى آيد.

مغدى:محلى كه صبحگاه در آن بارى افكنند.

شريد و مشرّد:رانده شده،فرارى.

نادّ:كسى كه بى هدف به طرفى مى رود.

قمع:خوار ساختن.

مكعوم:شخصى كه قادر به سخن گفتن نيست،گويا دهانش را با كعام بسته اند.كعام وسيله اى است كه با آن دهان شتر را مى بندند كه گاز نگيرد،وقتى كه شتر در حال هيجان باشد.

تكل:غم و اندوه براى از دست دادن بعضى از دوستان.

اخملتهم:آنها را از نظر مردم انداخت و در جامعه بى اعتبار ساخت.

تقيّه و تقوى:ترس،بيم.

اجاج:نمك،شورى.

ص:136

ضامر:خاموش،ساكت.

حثالة:تفاله،ته ماندۀ چيزى.

قرظ:برگ سلم كه با آن پوست را دباغى مى كنند.

جلم:قيچى كه با آن كرك و پشم شتر را مى چينند.

قراضة:خورده پشمهايى كه از ميان پشمها مى ريزد.

ترجمه

«مردم بدانيد كه،ما در روزگار جفاكار و كفران كننده نعمت،به سر مى بريم كه نيكوكار،بدكار شمرده مى شود و ستمگر،بر ستم خود مى افزايد؛از آنچه مى دانيم سود نمى بريم،و از آنچه نمى دانيم پرسشى نداريم.و از كارهاى خطرناك ترسى و انديشه اى به دل راه نمى دهيم،تا اين كه نتيجه سوء آن عايدمان شود.

در اين روزگار مردم،به چهار گروه تقسيم مى شوند:

برخى از مردم كسانى هستند كه فساد و تباهى در زمين را جز به دليل ناتوانى،و كندى شمشير،و نداشتن مال و منال و ثروت رها نكرده اند.

گروه دوّم كسانى هستند كه سلاح خود را از نيام برآورده،شرارت خود را آشكار كرده،سواره و پياده نظام خود را،براى ظلم و ستم آماده ساخته اند،دين خويش را براى رسيدن به متاع دنيايى تباه كرده اند و در پى فرصتى هستند كه سپاهى را رهبرى كنند و يا بر منبر بالا روند و خود را به مردم نشان دهند.

چه بد تجارتى است اين كه انسان جان و ايمان خود را،بهاى دنياى خويش قرار داده دنيا را به عوض آنچه در نزد خدا برايش ذخيره شده سودا كند.

سوّمين گروه كسانى هستند،كه دنيا را با كار آخرت خواهانند ولى آخرت را به بهاى دنيا و كار در آن نمى خواهند از كبر و غرور يا به علامت تشخّص قدمها را نزديك به هم بر مى دارند،دامن جامه را بالا مى زنند و خود را براى امين نشان دادن آرايش مى دهند و دين خدا را براى گناه و معصيت وسيله قرار داده اند(كنايه از اين كه خود را به صورت زاهدان نشان مى دهند تا بدين وسيله بتوانند دل مردم را بربايند و سوء استفادۀ دنيوى بكنند.)

ص:137

گروه چهارم كسانى هستند كه به دليل ناتوانى و ضعف از جمع آورى مال و منال با اين كه خواهان آن هستند،گوشه نشينى اختيار مى كنند و نداشتن وسيله آنها را از اقدام بر انجام كار باز مى دارد.خود را به نام قناعت مى آرايند و به لباس زاهدان در مى آيند.با اين كه هيچ يك از كارهاى شب و روزشان به زاهدان شبيه نيست و نشانى از پارسايى در آنها ديده نمى شود.

جز چهار گروهى كه برشمرديم دستۀ پنجمى باقى مى ماند كه با ياد آخرت ديده از زيباييهاى دنيا فرو بسته و ترس از روز جزا اشكشان را جارى ساخته است.

حالت اين دسته از مردم شبيه كسى است كه از ديار اصلى خود رانده شده و هراسناك و ترسناك خوار و خاموش گشته،و از روى اخلاص دعا مى كند و از درد معصيت و گناهكارى فرياد مى زند.

تقيّه آنان را به كنج سكوت و خاموشى كشانده،خوارى در نظر مردم آنان را گوشه گير كرده،نصيب آنها از دنيا آب تلخ و شور زندگى است و دهانهايشان از شكايت بسته شده است.دلهايشان جريحه دار است.از پند دادن و موعظه كردن مردم خسته شده اند،در راه ارشاد و هدايت مردم مغلوب و خوار گرديده اند،كشته شدند تا تعدادشان اندك شد.بنا بر اين دنيايى به اين بى اعتبارى بايد در نظر شما،كم ارزش تر از خوار مغيلان و ريزه هاى پشم باشد(پشم ريزه هايى كه از پشم جدا شده و براى كارى مفيد نيست)از حال گذشتگان خود پند گيريد پيش از آن كه آيندگان از شما پند گيرند،دنياى قابل سرزنش را رها كنيد.به اين دليل كه جهان افرادى را،كه بيش از شما دوست مى داشت،رها كرد،چه رسد به شما !»

شرح

سيد رضى رحمه اللّه در بارۀ صدور اين خطبه فرموده است:كه افراد ناآگاه و بيدانش،اين خطبه را،به معاويه نسبت داده اند.با اين كه در صدور اين خطبه از امير مؤمنان(علیه السلام)شكّى نيست،زيرا زر را با خاك چه شباهتى است؟آب گوارا و شيرين با آب شور چه مناسبتى دارد؟دليل زير بر صحّت صدور اين خطبه از

ص:138

ناحيۀ امير مؤمنان(علیه السلام)دليلى گويا و گواهى صادق است:نقّاد با بصيرت و روشن بينى چون عمرو بن جاحظ،اين خطبه را در كتاب بيان و تبيين نقل و سپس انتقاد كرده است كه اين خطبه از معاويه نيست و نام شخصى كه اين خطبه را به معاويه نسبت داده ذكر مى كند و سپس چنين مى گويد:

اين خطبه به گفتار على(علیه السلام)به دليل تقسيم بندى مردم به دسته هاى مختلف شباهت بيشترى دارد.خبر دادن از وضعيّت هر گروهى از مردم به لحاظ پيروزى،ذلّت و خوارى،تقيّه و ترس به سخن امير مؤمنان«ع»سازگارتر است و آن گاه مى پرسد چه وقت و در چه حالى معاويه را ديده ايم كه در گفتارش راه و روش پارسايان و زاهدان را ترسيم نموده و طريقه عبادت نيايشگران را بيان كرده باشد ؟! در خطبۀ حضرت،پاره اى از زمانها بر بعضى برترى داده شده است،نيكى را به بعضى از زمانها و بدى را به بعضى ديگر نسبت دادن؛و اين برترى دادن بعضى از زمانها بر بعضى نسبت درستى است،زيرا زمان از اسبابى است كه در اين جهان نقش آماده كننده دارد.آنچه در زمان تحقّق مى يابد،نيك يا بد شمرده مى شود.

گاهى روزگاران به نسبت آمادگى پذيرش نيك و بد فرق دارند.در پاره اى از زمانها بر حسب آمار،شر و بدى فراوانى وجود دارد،به اين لحاظ گفته مى شود:

روزگار دشوار،زمان ستمگر؛بويژه در زمانى كه دين رو به ضعف داشته باشد و قوانين شريعت كه نظام بخش جهان و بقاى آن است و موجب زندگى جاويد آخرت مى شود بى اعتبار شود.در بعضى از زمانها نيكى و خير فراوان است،بدين سبب روزگار نيك و زمان دادگرى گفته مى شود و آن هنگامى است كه وضع مردم درست و منظم باشد.بخصوص روزگار نيرومندى و جلوه و پايدارى دين كه گوهر و ناموس شريعت محفوظ باشد.

توضيح فوق برداشتى از نيك و بد،در صورت مجزّا نگرى به اجزاى زمان

ص:139

بود،ولى اگر اجزاى نيك و بد زمان را به نسبت آنچه در كلّ جهان اتّفاق مى افتد در نظر بگيريم تفاوت زيادى در آنچه خير و شر ناميده مى شود نيست.

براى همين است كه افلاطون،حكيم مشهور يونان،گفته است:مردم هر زمانى مى پندارند كه روزگار آنها آخر الزمان باشد،زمان خود را از روزگاران پيشين زشت تر و كم اهميت تر مى دانند.در صورتى كه نمى انديشند تا حق زمان گذشته و حال را بخوبى ادا كنند.اين كم دقّتى و بى توجّهى شايد به اين دليل است كه انسانها ميان فرزندان زمان حاضر و كسانى كه مراحلى از عمر خود را سپرى كرده اند مقايسه مى كنند،و مى بينند كه گذشت و جوانمردى در زمان حاضر نسبت به گذشته بسيار كمتر شده است بى آن كه توجهى به علل و اسباب و هدف هر يك در دو زمان داشته باشند.ولى اگر در مورد اتفاقات و حوادث دو زمان و علل و اسباب آن بدقت نگريسته شود،و بررسى كامل در جريان امور دو زمان از قبيل نيرومنديها،ضعف،سستيها،امن و ترسها انجام گيرد،زمان حاضر و زمان گذشته چندان تفاوتى با هم ندارند .

حضرت فرمود: انّا قد اصبحنا...حتّى تحلّ بنا امام(علیه السلام)زمان را به دو صفت ستمگرى و سختى،مذمّت و بدگويى كرده است.پس از نسبت دادن عدالت به زمان و شمارش اوصافى براى آن در مقايسه با نظام جهان و بقاى آن صفاتى را،بد و شر دانسته است،و از آن ميان پنج صفت را يادآورى كرده است:اوّل آن كه در اين زمان نيكوكار،بدكار قلمداد مى شود بدين شرح:بدكاران به دليل كسالت و سستى به انجام فرامين خداوند بپا نمى خيزند،بخشش نيكوكار را معلول رياكارى يا تظاهر يا ترس و يا طمع براى چيزى به حساب مى آورند.و ديگر فضيلتها و رذيلتها نيز به همين حساب گذاشته مى شود.تمام اين امور براى سرزنش فضيلت،و از جهت بدخواهى و حسد صورت مى گيرد،شايد،بتوانند نيكوكاران را از قماش خود به حساب آورند و آنها را در بدكارى به خود وابسته سازند.

ص:140

دوّم اين كه در اين روزگار،ستمگر بر كبر و سركشى خود مى افزايد،زيرا اساس ستمگرى نفس امّاره است.نفس فرمان دهندۀ به بدى،در روزگارى كه عدالت حاكم باشد،همواره يا در بيشتر موارد،مغلوب واقع مى شود.و بدين هنگام اگر خواهان ستمگرى باشد،جلوۀ زودگذر و فرصت طلبى مرحله اى است.بنا بر اين ظالم اگر در روزگار برقرارى عدالت ظلم كند و يا از حدّ خود تجاوز كند،به دزدى ماند،كه هر لحظه ممكن است گرفتار شود.ستمگر نيز در دوران دادگرى،با توجّه به مواظبت شريعت،خوار مى گردد و زير نظارت نگهبانان قرار خواهد داشت.

ولى به روزگار ضعف ديانت،ظالم به غارت گرى مى ماند كه به دليل توانايى اش مورد مؤاخذه قرار نمى گيرد،توجّهى هم به نهى كنندۀ دينى ندارد، بنا بر اين روشن است كه ستمگرى اش افزون مى گردد.اگر فزونى ستم را پيش از روزگار رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در نظر بگيريد و با روزگار عدل و داد عهد پيامبر(صلی الله علیه و آله) مقايسه كنيد موضوع بخوبى روشن مى شود.

سوّم اين كه در روزگار بد،اهل دانش از دانايى خود بهره نمى گيرند.اين فرمودۀ حضرت در ملامت كسانى است كه مطابق دانش خود دستورات شرع را به كار نمى گيرند،با اين كه شايسته است انسان براى آخرت كار كند؛زيرا سود بردن از دانش به هنگامى است كه توأم با عمل باشد.

در جاى ديگر حضرت به همين امر اشاره مى كند و مى فرمايد:علم آميخته به عمل است علم،عمل را فرياد مى زند(مى طلبد)،اگر عمل به علم پاسخ مثبت داد،پايدار مى ماند و گرنه كوچ مى كند و مى رود.منظور از كوچ كردن دانش سود نبردن از آن و مراد از فرياد زدن عمل از سوى علم،توأم بودن با عمل است چنان كه سزاوار مى باشد.

چهارم از ناسازگارى روزگار و يا از صفات بد آن اين است كه مردم از

ص:141

آنچه نمى دانند نمى پرسند.اين فرمودۀ حضرت توبيخ و ملامت كسانى است كه در جستجوى دانش كوتاهى مى ورزند.ملامت از اين بابت كه چرا از آنچه نمى دانند سؤال نمى كنند؛و توبيخ آنها از اين جهت كه به دليل كم توجّهى و كوتاهى در كشان از كمالات و فضيلتها به خوشيهاى حسّى،آنى و زودگذر سرگرم شده اند.

پنجمين ويژگى بد اين زمان اين است كه مردم به هشدارهاى مهمّى كه داده مى شود،توجّه نمى كنند،تا زمانى كه گرفتار شوند،به دليل اين كه به پايان كارشان نمى انديشند،و سرگرمى به امور ظاهرى،آنان را از توجّه به مصالح و تفكّر در بارۀ پى آمد آن باز مى دارد.

اين فرمودۀ حضرت ملامت افرادى است كه در امر جهاد كوتاهى كرده اند، و ضمنا توجّه دادن و آگاهانيدن آنان است بر اين كه،به دليل كوتاهى در امر جهاد،منتظر بروز حادثۀ عظيمى باشند.

ويژگيهاى پنجگانه اى كه حضرت در بارۀ زمان آورده اند،براى صلاح و اصلاح جهان امورى زيانبارند.به همين دليل،زمانى را كه در بردارندۀ اين خصوصيّات باشد به«عنود و شديد»ستمگر و سختگير توصيف فرموده اند .

نظر به همين خصلتهاى رايج در آن روزگار بوده كه امام(علیه السلام)مردم را به چهار دسته تقسيم و فرموده است: النّاس على أربعة اصناف...قلّوا ؛ مردم به چهار دسته تقسيم مى شوند ،علّت تقسيم شدن مردم به چهار گروه با توجه به خواسته هاى درونى آنها و به گونۀ زير مى باشد! مردم يا دنيا طلبند و يا خداخواه،دنيا طلب ها به چهار دسته تقسيم مى شوند:

الف:دنيا طلبانى كه قدرت بر فراهم آوردن دنيا نيز دارند.

ب:دنيا طلبانى كه قدرت مال اندوزى ندارند.اين گروه خود به دو دسته تقسيم مى شوند:

ص:142

1-چون قدرت بر جمع آورى مال ندارند،براى آن كوشش و چاره جويى نمى كنند.

2-با اين كه قدرت بر گردآورى مال دنيا ندارند امّا بسختى در پى گردآورى آن هستند.گروه اخير نيز به دو دسته تقسيم مى شوند:

الف:تلاش و كوشش در آن حدّ است كه فرمانروايى و پادشاهى را به دست آورند.

ب:كوشش و تلاش آنها براى امورى است كه پايينتر از حدّ امارت و يا سلطنت باشد اگر خداخواهان را به اين چهار گروه دنيا طلب بيفزاييم،مطابق فرمايش حضرت پنج دسته مى شوند.چهار دسته را امام(علیه السلام)مورد ملامت و سرزنش قرار داده و دستۀ پنجم را ستوده است.

گروه اول كه همان دنيا طلبان قدرتمند بر گردآورى مال و منال و جاه و مقام باشند در قسم دوّم گفتار حضرت(علیه السلام)آمده اند كه فرمود: و منهم المصلّت بسيفه...

يفرعه ،منظور از اين دسته،همان توانمندان بر دنيا،افسار گسيختگان در شهوت و خشم است،كه در به دست آوردن كمال مطلوب خود از امور دنيوى مى باشند.

«اصلات سيف»كنايه از چيرگى و دست درازى است كه به هر آنچه بتوانند به پيروزى و قهر و غلبه و شرّ آشكار و ستم بر ملا و واضح و جز اينها از رذايل اخلاقى دست يابند انجام مى دهند.

عبارت الاجلاب بالخيل و الرّجل ؛كنايه از فراهم آوردن تمام ابزار ظلم و ستم است و چيرگى و تسلّط بر ديگران،آماده سازى خويش براى تباهكارى در روى زمين روشن است كه چنين كسى،دين خود را تباه ساخته است .

در بارۀ اين كه چرا ستمگر تمام ابزار ظلم را فراهم مى آورد!حضرت فرموده است: لحطام ينتهزه او مقنب يقوده او منبر يفرعه براى جمع آورى مال و ثروت،براى دستيابى به اسبهاى سوارى و نعمتهاى دنيوى و براى بالا رفتن به

ص:143

منبر و باصطلاح داد مذهب و ديانت برآوردن است.

منظور حضرت از يادآورى هدف فوق،بيان پاره اى از صفات و ويژگى مردمان روزگار خويش است كه آنها داراى چنين خصلتهايى بوده اند.

امام(علیه السلام)لفظ«حطام (1)»را استعاره از مال دنيا آورده اند،جهت مشابهت اين است:چنان كه گياه خشك در مقايسۀ با علف سبز و با طراوت و زيبايى و داراى ميوه،سودى ندارد،مال دنيا هم نسبت به كارهاى نيك آخرت-كه نفعش پايدار است-بى ارزش به حساب مى آيد.

دليل اين كه حضرت از ميان كليّۀ صفات و ويژگيهاى بى شمار مردم زمان اين سه خصلت را ذكر فرموده اين است كه اغلب انسانها براى اين سه خواست دنيايى بيشتر تلاش مى كنند،زيرا كوشش كردن در دنيا يا براى جمع آورى مال و ثروت است يا رياست دنيايى با فراهم آوردن اسبان سوارى و نعمتهاى مادّى يا به نام مذهب به منبر رفتن و در پوشش ديانت براى دنيا كار كردن .پس از بيان خصلتهاى زشت برخى از مردم زمان خود مى فرمايد: و لبئس المتجر... إلخ؛اين عبارت امام(علیه السلام)براى اين دستۀ از مردم توجهى است به زيان و ضرر كارهايى كه شباهت زيادى به تجارت زيانبار دارد؛زيرا خواهان به دست آوردن،دنيا به هر صورت و از هر راه ممكن،در معرض نابودى و هلاكت اخروى واقع مى شود.

چنين شخصى،به فروشنده اى ماند،كه دارايى دنياى خود را با ثواب و پاداش نيكوى آخرت(در صورت اطاعت پروردگار)معاوضه مى كند.ثروتى كه خود آن از بين مى رود،كيفر آن باقى مى ماند.به اين دليل امام(علیه السلام)لفظ«تجارت»را براى اين سودا استعاره آورده است .

دستۀ دوّم كسانى هستند كه دنيا را مى خواهند،ولى نه،توان به دست آوردن آن را دارند و نه براى تحصيل آن چاره جويى مى كنند.اين گروه همان افرادى هستند

ص:144


1- شارح قبلا يادآور شدند كه يكى از معناهاى واژۀ حطام خشك است.

كه حضرت با اين عبارت بدانها اشاره مى كند: و منهم لا يمنعه من الفساد... ؛ «برخى مردم را جز حقارت نفس،و عدم قاطعيّت و كمبود مال،از فساد و تباهكارى باز نمى دارد.»امام(علیه السلام)لفظ «كلالة حدّه» را كنايه از شخصى آورده است كه در امور صراحت لازم را ندارد،و در انجام كارها ناتوان است.

روشن است آن كه هدف او دنيا نيست و از خداوند روگردان باشد،اگر موانع ياد شده(حقارت نفس-عدم قاطعيت-كمى مال)را بر سر راه نداشته باشد و دنيا را بتواند به دست آورد،جز در جهت فساد و تباهى،تلاشى نخواهد داشت .

دستۀ سوم افرادى هستند كه در به دست آوردن دنيا قدرت ندارند،با اين كه تمام درها را زده و خود را براى به دست آوردن ثروت و مال،سواى جاه طلبى و رياست و پادشاهى آماده كرده اند.منظور از فرمايش حضرت كه بعضى از مردم آخرت را به دنيا سودا كرده و حاضر نيستند دنيا را،به آخرت معامله كنند همين دسته سوم مى باشند.

گفتار حضرت،در بارۀ اينان كه«دنيا را با كار آخرت طلب مى كنند»اشاره است به اين كه براى به دست آوردن دنيا فريبكارى مى كنند و با رياكارى و ظاهرسازى در طلب دنيا هستند.

امّا فرمايش آن حضرت كه اين گروه«آخرت را با كار دنيايى مى خواهند» اشاره دارد به اين كه آنها فقط براى دنيا كار مى كنند،هر چند در شكل آخرت باشد .

منظور حضرت از جملۀ قد طأمن من شخصه ،توضيح نوع حيله و فريبكارى دستۀ سوّم است.همچون خضوع و تواضع دروغين،و خود را با وقار نشان دادن، مثل اين كه به هنگام راه رفتن قدمها را كوتاه بر مى دارند،و لباسهايشان را بالا مى گيرند و ظاهر خود را آراسته مى سازند.چنان كه اين طريقه،روش بندگان نيكوكار خداوند مى باشد و ستر و پوششى است،كه پروردگار جهان پرهيزكاران را بدان از ورود به هلاكت و تباهى حفظ فرموده است.

ص:145

اين كارهاى فريبكارانه از بعضى مردمان به منظور جلب عواطف و به دست آوردن دنيا انجام مى پذيرد.اينان خود را در نظر مردم دنيا و ظاهر بينان مى آرايند،تا جامعه به آنها اعتماد كند و مردم امانتها و رازها را بدانها بسپارند.

فريبكاران ظاهرساز اين نوع رفتار را وسيله اى براى نيل به آرزوها و مقاصد از بين رونده دنياى خود ساخته اند.اينان چنان هستند،كه ستّار بودن خداوند و ظاهر دين را،ابزار معصيت و گناهكارى خويش قرار داده اند .

دستۀ چهارم،گروهى هستند،كه هر چند در پى به دست آوردن دنيا هستند، ولى قدرت به دست آوردن آن را ندارند،و هر چند خود را شايستۀ حكومت و فرماندهى مى دانند ولى در پى آن نيستند.در بيان حضرت توضيح مطلب چنين آمده است:

گروهى از مردم آنهايى هستند كه حقارت و كوچكى شخصيّت،آنها را از طلب رياست زمينگير كرده است.از موانع بازدارندۀ اين گروه كه طالب سلطنت نيستند،حضرت دو مانع را يادآور شده اند:يكى از آن دو مانع كوچكى و قصور نفسانيشان از دستيابى به جاه و مقام و انديشۀ واهى آنان بر ناتوان بودنشان از رسيدن به حكومت است،با وجودى كه خواهان آن هستند.

مانع دوّم،بيچارگى و درماندگى آنان است يعنى نبودن اسباب بزرگى، مانند مال و ثروت و يار و انصار.به اين دو دليل از جاه طلبى باز مانده اند و به حالتى در آمده اند كه با داشتن چنان وضعى به مقصود نمى رسند و از دستيابى به آن كوتاه مى آيند.بنا بر اين به حيله و فريب متوسّل مى گردند،كه رغبت و ميل مردم را بدين طريق به سوى خود جلب كنند:خود را به زيور قناعت مى آرايند،به شيوه زاهدان يعنى مواظبت و ملازمت بر عبادت و پرستش و رعايت ظاهر دستورات خداوند رفتار مى كنند-هر چند انجام اين امور از روى اعتقاد نباشد -.

فرمايش حضرت كه: و ليس من ذلك فى مراح و لا مغدى ؛كنايه است از

ص:146

اين كه كارهاى تظاهرآميز اين گروه به هيچ وجه،قناعت و زهد به حساب نمى آيد.

احتمال اين كه اين دستۀ چهار،نه،توانمند بر دستيابى دنيا باشند و نه فريبكار،نيز هست .

امّا دستۀ پنجم:اشخاصى هستند كه قصدشان رسيدن به قرب خداوند متعال است.فرمودۀ حضرت: بقى رجال آخر ؛اشارۀ به همين گروه پنجم دارد كه برايشان اوصافى را به شرح ذيل برمى شمارند:

1-ياد بازگشت به سوى خداوند چشمان آنها را فرو بسته است.توضيح مطلب اين كه آنها كه قصدشان رسيدن به قرب حق تعالى است،هرگاه به جانب قدس خداوندى توجّه نمايند و همواره خود را در محضر خدا ببينند و به اين موضوع كه سرانجام به سوى او باز مى گردند،نه،كه همواره فرا روى او هستند، توجّه كنند،ناگزير به دليل،شرمسارى از خداوند و خشنود بودن،به مطالعه انوار الهى و ترس از اين كه توجّهشان به غير،آنان را از صعود به درجات عالى ملكوت به پست ترين مراتب هلاكت فرو افكند،از غير خداوند كناره گيرى مى كنند.

روشن است كه حسّ پيرو دل است،هرگاه ديدۀ دل سرگرم مطالعۀ انوار مقدّس حق و غرق در جلال و عظمت خداوند باشد،حسّ را به دنبال خود مى كشاند،بنا بر اين از ناحيۀ حسّ توجّه به امر ديگرى نخواهد كرد.مقصود از:

«غضّ بصر»كه فرمودند اين است.

2-صفت بارز ديگر گروه پنجم اين است.كه ترس از روز محشر و قيامت اشك آنها را سرازير كرده است.خوف خائفين به دو صورت و هر كدام به چند قسم تقسيم مى شوند:

الف:ترس از امور ذاتا ناپسند.

ب:ترس از امورى كه انجام آنها به دليل كراهت ذاتى،ناپسند است.

ص:147

صورت دوّم خود داراى چند قسم است:

1-ترس از مرگ،پيش از توفيق بر توبه 2-ترس از عملى كه قصد قربت در آن نباشد.3-ترس از انحراف در قصد عبادت خداوند 4-ترس از چيره شدن قواى شهوانى،طبق عادت در به كار گرفتن امور شهوانى 5-ترس از پيامدهاى انجام كار خلاف در نزد مردم 6-ترس از اين كه عاقبت به خير نميرد و پايان كارش بد باشد،7-ترس از اين كه در علم خداوند متعال سابقۀ شقاوت داشته باشد.

تمام اين اقسام و جز اينها ترس بندگان شايستۀ خدا مى باشد.از تمام اقسام ياد شده آنچه قلب پرهيزكاران را مغلوب ساخته ترس پايان يافتن عمر است،كه به خير ختم گردد،زيرا خطر در آن جا بزرگ است.امّا برترين قسم و دلالت كننده ترين،بر كمال معرفت انسانى،ترس از شقاوت در علم خداست،زيرا ترس از پايان كار از اين ترس سرچشمه مى گيرد و پيامد آن مى باشد اين وضعيّت بيان كنندۀ آن است،كه در لوح محفوظ چه گذشته است.مثل كسى كه ترس از پايان عمر دارد كه به خير ختم گردد يا نه؟و آن كه ترس از آغاز امر دارد؟كه جزو نيكوكاران رقم زده شده است يا خير؟مثل دو فرد كه ملكى را با توصيۀ كتبى به آنها واگذار كرده باشند،و در اين واگذارى امكان خيرخواهى و ثروتمندى يا بدبختى و هلاكت باشد،يكى از اين دو نفر دل را متوجّه عاقبت كار كند كه چه خواهد شد؛ ديگرى دل را متوجّه هنگام نوشتن اين توصيه نامه كند كه به چه منظور اين ملك را به اين اشخاص واگذار كرده اند؟آيا قصد خيرخواهى و خدمت بوده يا هلاكت و بدبختى؟فرد دوّم چون توجّه به علّت و سبب واگذارى دارد،از فرد اوّل بلند انديشه تر است.به همين دليل توجّه به حكم نخستين خداوند كه قلم تقدير او،در لوح محفوظ،بر آن جارى شده،از توجّه به پايان كار مهمتر است.

حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)به همين معنا اشاره كرده است آن گاه كه بر منبر برآمد،

ص:148

و دست راست خود را مشت كرد و فرمود:«اين است كتاب خدا كه در آن نام بهشتيان و پدرانشان را نوشته است.نه بر آن چيزى مى افزايد و نه،از آن چيزى كم مى كند اگر اهل سعادت و نجات،چنان بدكار باشند كه مردم آنها را نه از بدكاران كه سردستۀ بدكاران به شمار آورند،خداوند آنها را پيش از مرگ ولو در زمانى به كوتاهى دوشيدن شتر،اهل نجات و رستگارى مى گرداند.و اگر بدكاران و شقاوتمندان چنان كار نيكوكاران را انجام دهند كه مردم آنها را از دستۀ نيكوكاران كه سعادتمند و رستگار بدانند،خداوند آنان را پيش از مرگ و لو بزمانى كوتاهتر از دوشيدن شتر جزو شقاوتمندان گرداند.سعادتمندان به حكم الهى سعادتمند و شقاوتمندان بفرمان الهى شقاوتمند مى شوند،رستگار كسى است كه به حكم الهى رستگار مى شود و بدكار كسى است كه به قضاى خداوندى بدكار مى گردد.ارزش كارها به ارزش پايانى آنها است. (1)

امّا اقسام ترس از امورى كه ذاتا ناپسندند عبارتند از:1-ترس از سكرات مرگ و سختى آن كه در نفس انسانى چنان تصوّر مى شود كه ذاتا ناپسند است.

2-سؤال نكير و منكر 3-عذاب قبر 4-ترس از ايستادن در پيشگاه خداوند متعال و شرمسارى از برملا شدن اسرار 5-ترس از محاسبۀ دقيق و سؤال از كوچكترين امر.6-ترس از باريكى و تيزى پل صراط و چگونگى گذر از آن.

7-ترس از آتش دوزخ،غل و زنجير و سختيهاى آن 8-ترس محروم شدن از بهشت و يا محروم گشتن از مراتب بالاى آن 9-ترس محجوب ماندن از ملاقات خداوند،و...

اينها كه برشمرديم امورى هستند كه ذاتا از نظر انسان ناپسندند و شخص از ابتلاى به آنها ترس دارد.رهروان زهد پيشه،نسبت به هر يك از اين امور حالتهاى

ص:149


1- هر چند ظاهر اين روايت بر جبر دلالت دارد امّا چون در اعتقاد ما جبر نيست بايد روايت را تفسير و توجيه كرد به فرض كه انتسابش به پيامبر درست باشد.

گوناگونى دارند،ترسناكترين مرتبه،ترس دورى و فراق و هجران از ديدار خداوند است.ترس عارفان اين است كه به فراق گرفتار آيند،و از اين درجه پايينتر ترس عبادتگران و شايستگان و زاهدان است.درجات پايينتر از اين بسته به ميزان معرفت اشخاص است،آرى ترسى كه امير مؤمنان(علیه السلام)در اين عبارت به آن اشاره فرموده اند،ترس از اين امور است يعنى همان امورى كه ذاتا براى افراد ناپسند مى باشد؛زيرا ترس از محشر و قيامت كه صريح عبارت بود،در بردارندۀ همين امورى است كه بتفصيل بيان داشتيم .

سوّمين صفت برجستۀ دستۀ پنجم،اين است كه به دليل زيادى نهى از منكرى كه انجام داده اند،و يا كمى صبر و تحمّلشان از مشاهدۀ منكرات،آوارۀ هر ديارند!و يا ترسناك و شكست خورده،مهر سكوت بر لب زده،خاموشى اختيار كرده اند،گويا تقيّه و پرهيز از ستمگران دهانشان را از سخن گفتن بسته است.

ترسيده و شكست خورده،مهر سكوت بر لب دارند.اين گفته در بيان حضرت به عنوان استعاره و كنايه از تقيّه به كار رفته است.آنها به دليل مصيبتهايى كه در راه دين بر آنان وارد شده،و يا آزار زيادى كه از ستمكاران بدانها رسيده است،خدا را همانند فرزند مردگان دردمند از روى خلوص مى خوانند.

وضع حال هر يك از پرهيزكاران همين است كه بيان شد.بعيد نيست كه اين تفصيل حال پرهيزگاران،نسبت به ترس از سختيهاى روز محشر باشد،بدين معنا كه ترس روز محشر اشكشان را جارى كرده،و از نظر حالتهاى گوناگونى كه در بالا برشمرديم اين وضعيّت را بر سر آنان آورده باشد.

چهارمين صفت آنان اين است كه پرهيز از ستمگران،اين دسته را به گمنامى مبتلا كرده است.مردم آنها را بخوبى نمى شناسند،اين توصيف چهارم تاكيد بيشترى بر صفّت سومى است كه قبلا توضيح داده شد.

پنجمين صفت آنها اين است كه به علّت تقيّه،از بدكاران،خوارى و

ص:150

بيچارگى بر آنان چيره شده است .

ششمين صفت اين گروه از مؤمنان چنان است كه گويا در گردابى از درياى آب شور گرفتار آمده اند.در اين عبارت حضرت لفظ«دريا را»با صفت شورى مايل به تلخى،از وضع ناسازگار دنياى لهو و بيهوده عاريه آورده است وجه مشابهت اين است،چنان كه دنيا شايسته بهره مندى و نتيجه گيرى براى آخرت نيست، بلكه دنيا دوستى موجب عذاب آخرت مى شود،درياى شور هم براى شناگر تشنه رفع تشنگى نمى كند،هر چند بسيار تشنه باشد و نوشيدن آب و باقى ماندن در داخل آن به نهايت درجه برسد .به دنبال اين توصيفات حضرت مى فرمايد:«اين دسته پنجم دهانشان بسته و قلبشان جريحه دار است»، افواههم ضامرة و قلوبهم قرحة ؛شرح اين فرموده اين است كه:اينان به دليل اين كه از لذّتهاى دنيا بريده، و با مردمان دنيا پرست بعلّت غرق بودن آنها در خوشيهاى ناپايدار آن،قطع رابطه كرده اند،دهانشان به سبب روزه گرفتن زياد از چشيدن غذا دور مانده است،و دلهايشان از تشنگى،يا ترس از خداوند متعال و يا از جهت تشنۀ ملاقات حق بوده و دريافت رحمت آن،و رسيدن به نعمتهاى بهشت،و يا به دليل بدكاريهاى فراوان ديدن،و عدم توان از پيشگيرى منكرات،جريحه دار است.

برخى از شارحان كلمۀ«ضامرة»را،«ضامزة»روايت كرده اند،كه بمعنى سكوت و كم گويى است .

هفتمين ويژگى اين گروه،پند و اندرز دادن مردمان است،تا بدان حد كه از موعظه خسته شوند،دليل خستگى آنان از پند و اندرز،بى توجّهى مردمان و عدم تأثير موعظه در دل آنهاست،نه بى ميلى پند دهندگان و تحمل نكردن رنج آن .

هشتمين صفت اين گروه اين است كه تا سرحدّ ذلّت و خوارى،مورد خشم و غضب نااهلان واقع مى شوند .

نهمين ويژگى آنان اين است كه آن قدر در راه اعتلاى حق به شهادت

ص:151

مى رسند كه تعدادشان كم مى شود يعنى ستمكاران به دليل نپذيرفتن راه و روش آنان و تأييد نكردن رفتارشان،آنها را به شهادت مى رسانند اگر سؤال شود،هنوز كه اين گروه پنجم وجود دارند،چگونه كشته شدن را به طور عموم به آنها نسبت داده اند؟مى گوييم نسبت دادن فعل قتل به كل افراد به دليل وجود قتل در مورد بعضى اشخاص،از باب نسبت دادن حكم جزء به كل،و مجاز است.چون تصميم آنان كشتن تمام افراد بوده نسبت قتل را به همۀ افراد دادن مجاز و بى اشكال است.هر چند فقط بعضى افراد به قتل رسيده باشند .حضرت با عبارت:

«فلتكن الدّنيا» به شنوندگان دستور مى دهد كه دنيا را حقير بشمرند به آن مقدار كه در ديدۀ آنها از دنيا چيزى پست تر نباشد،زيرا عبارت «حثالة القرظ و قراضة الجلم» ،بيان كننده نهايت كوچكى و پستى است.منظور از اين امر و فرمان و نتيجۀ آن ترك دنياست،بدين بيان كه هرگاه چيزى حقير و بى مقدار باشد،عقلا رها كردن و دورى جستن از آن لازم است .

پس از بيان فوق حضرت مردم را فرمان مى دهد كه از پيشينيان و گذشتگان پند گيرند،زيرا مطالعه در چگونگى حال آنان براى صاحبنظران مايۀ عبرت و پند است،زمينۀ عبرت گرفتن،نعمتها و خوشيهايى بود كه گذشتگان داشتند،و به زيادى مال و منال و ثروت خويش افتخار مى كردند،تمام آنها با فرا رسيدن مرگ از ميان رفت و اندوه و غم و پشيمانى در آخرت براى آنان باقى ماند.و اموال فراوان آنها حجابى ميان آنان و محضر جلال و عظمت خداوندى شد.

امام(علیه السلام)مردم را با اين بيان،متوجّه مى فرمايد كه آيندگان از سرنوشت اينان عبرت گيرند،بخود آيند و از گذشتگان پند گيرند،زيرا ناگزير از واگذارى اندوخته هاى خود هستند و بزودى زمينه ساز عبرت ديگران مى شوند.

لازمۀ پندپذيرى كناره گيرى از دنيا و كندن مهر آن از دل و برحذر بودن از فريب آن است،چون اوامر و فرامين امام(علیه السلام)در عبارات بالا،در ترك دنيا

ص:152

صراحت و روشنى لازم را نداشته است،حضرت عبارت: و ارفضوها ذميمة ،را افزوده است كه بروشنى دلالت بر وانهادن دنيا دارد.منظور اين است كه آنچه را پست و ناچيز و بى مقدار است ترك كنيد.آن گاه دليل ترك دنيا را بيان كرده،و آن را دايمى نبودن و بى ثباتى آن براى دوستدارش دانسته است.بدين توضيح كه اگر قرار بود،خوشيها و نعمتهاى دنيا،براى كسى پايدار باشد،بايد براى كسى پايدار باشد،كه به شدّت دنيا را دوست مى دارد،و چون دنيا براى چنان دوست دارنده و علاقه مندى كه از شما بيشتر به دنيا عشق مى ورزد بقا و دوام نداشته باشد به طريق اولى براى شما بقا ندارد،و هرگاه طبيعت و خصلت دنيا دور انداختن هر دوستى باشد براى جوانمرد عاقل شايسته اين است كه دنيا را كنار گذارد و از چيزى كه رفاقتش دوام ندارد،و دوستيش خالص نيست،دورى كند.

ص:153

32-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

هنگام بيرون آمدن براى جنگ با مردم بصره ايراد فرمود.

ابن عباس در زمينۀ صدور اين خطبه فرموده است در محلى به نام«ذى قار»بر آن حضرت وارد شدم در حالى كه كفشش را وصله مى زد،از من پرسيد ارزش اين كفش چقدر است؟عرض كردم هيچ،فرمود به خدا سوگند ارزش اين كفش براى من از خلافت و فرماندهى بر شما بيشتر است مگر اين كه در سايه خلافت حقى را به صاحب حق برسانم و يا باطلى را از ميان بردارم.پس،از خيمه بيرون آمد و اين خطبه را ايراد فرمود:

إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ؟مُحَمَّداً ص؟- وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الْعَرَبِ يَقْرَأُ كِتَاباً وَ لاَ يَدَّعِي نُبُوَّةً- فَسَاقَ النَّاسَ حَتَّى بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ- وَ بَلَّغَهُمْ مَنْجَاتَهُمْ- فَاسْتَقَامَتْ قَنَاتُهُمْ وَ اطْمَأَنَّتْ صَفَاتُهُمْ أَمَا وَ اللَّهِ إِنْ كُنْتُ لَفِي سَاقَتِهَا- حَتَّى تَوَلَّتْ بِحَذَافِيرِهَا مَا ضَعُفْتُ وَ لاَ جَبُنْتُ- وَ إِنَّ مَسِيرِي هَذَا لِمِثْلِهَا- فَلَأَنْقُبَنَّ الْبَاطِلَ حَتَّى يَخْرُجَ الْحَقُّ مِنْ جَنْبِهِ- مَا لِي وَ؟لِقُرَيْشٍ؟- وَ اللَّهِ لَقَدْ قَاتَلْتُهُمْ كَافِرِينَ- وَ لَأُقَاتِلَنَّهُمْ مَفْتُونِينَ- وَ إِنِّي لَصَاحِبُهُمْ بِالْأَمْسِ كَمَا أَنَا صَاحِبُهُمُ الْيَوْمَ

لغات

ذو قار:محلى است در نزديكى شهر بصره، همان جا كه عربهاى مسلمان بر ايرانيها پيروز شدند.

يخصف نعله:كفشش را وصله مى زد.

ص:154

بوّأهم:آرامش بخشيد،جايگزين ساخت مخلّة:منزلت،مقام و مرتبه منجاة:محل رستگارى قناة:نيزه،ستون پشت كه فقرات را نظم مى بخشد.

صفاة:سنگ نرم و پهن ساقه:جمع سائق:راننده،تعقيب كننده.

تولّت بحذافيرها:همه شان پشت كردند، همگى فرار كردند.

بقر:شكافتن،شقه كردن.

ترجمه

«خداوند محمّد(صلی الله علیه و آله)را كه رحمت حق بر او و آل او باد هنگامى به رسالت برانگيخت كه در ميان عرب خوانندۀ كتابى و مدّعى نبوّتى نبود!پيامبر به وسيلۀ قرآن كريم و روش نيكوى خود،مردم را با خداوند آشنا كرد و آنها را به مرتبه و مقام انسانى كه شايستۀ آن بودند رساند.نظام اجتماعى و تشكيل دولت را برايشان مسلّم گردانيد و تزلزل و اضطراب را از دلهاى آنان زدود.به خدا سوگند من در آن زمان از افرادى بودم كه لشكر خصم را راندند تا همۀ آنان فرار كردند.من در برابر دشمنان اسلام اظهار ناتوانى و ترس نكردم،حركت من در مسير بصره براى كارزار با ناكثين داراى همان صلابت و ويژگى جنگ با كفّار و مشركان است.

بى ترديد باطل را چنان بشكافم كه حق از درون آن پديدار شود!من با قريش چه كنم؟بخدا سوگند وقتى كه كافر بودند با آنها جنگيدم و اينك كه مسلمانند و گرفتار فتنه شده اند باز هم بايد با آنها بجنگم؟من در گذشته همراه آنان بودم چنان كه امروز نيز همراه آنان هستم! [به تعيين پيامبر(صلی الله علیه و آله)در گذشته،من رهبر و خليفه اينان بودم،چنان كه امروز هم حاكم و امير اينان هستم ولى شورشيان،طلحه و زبير بر اين امر حسد ورزيدند و جنگ به راه انداختند .]»

شرح

حضرت براى ايراد مطلب مقدمه اى را كه بيان فضيلت و توصيف حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)پيرامون بعثت و چگونگى ارشاد مردم به دين حق است بيان كرده تا

ص:155

بر اين پايه برترى خود را استوار سازد و از اين مقدمه سرزنش آنان را كه از قريش طلحه و زبير عليه آن بزرگوار دست به شورش زده اند،نتيجه بگيرد.بدين منظور فرموده است:«خداوند پيامبر را برانگيخت...»در آغاز خطبه،به فضيلت پيامبر اشاره دارد و سپس شرح حال عرب پيش از بعثت كه ديانتى نداشته و كتابى نمى خوانده و مدّعى نبوّت نبوده اند ذكر شده است.حرف«واو»كه بر اوّل فعل «كيس»و«لاى نفى»آمده براى بيان حالت و چگونگى وضع زندگى مردم جزيرة العرب است.

اگر سؤال شود در خطبۀ حضرت،ادّعا شده كه در آن زمان عرب،كتابى نمى خوانده در حالى كه يهوديان،تورات و مسيحيان انجيل را مى خوانده اند.

جواب مى دهيم كتابى را كه يهوديان ادعا داشته،و نامش را تورات گذاشته بودند، كتابى نبود كه بر حضرت موسى(علیه السلام)نازل شده بود.آنان تورات را چنان تحريف كرده و تغيير داده بودند كه گويا كتاب ديگرى شده بود،در اين باره خداوند متعال در قرآن كريم مى فرمايد: «قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ الَّذِي جاءَ بِهِ مُوسى نُوراً وَ هُدىً لِلنّاسِ تَجْعَلُونَهُ قَراطِيسَ تُبْدُونَها وَ تُخْفُونَ كَثِيراً» ؛ (1)از تعبير اين آيۀ شريفه چنين استفاده مى شود،از آن جهت كه تورات تبديل يافته و تحريف شده بود،دقيقا كتابى نبود كه بر حضرت موسى(علیه السلام)نازل شده بود.

امّا كتابى كه مسيحيان در دست داشته و ادّعا مى كردند كه انجيل است،به دليل وجود مطالب غير صحيح در آن،مورد اعتماد نيست و تثليثى كه در انجيل نقل شده نوعى كفر محسوب مى شود،و آنها هم كه تلثيث را قبول ندارند، تعدادشان بسيار اندك است و سخنشان مورد قبول مسيحيان نيست،بنا بر اين

ص:156


1- سوره انعام(6)آيۀ(91): [1]بگو اى پيامبر كيست آن كه كتاب تورات را بر موسى نازل گردانيد كه روشنايى و هدايت براى مردمان بود و شما يهوديان آن را به صورت اوراق پراكنده در آورديد و بسيارى از آن را مخفى داشتيد.

ادّعاى اين كه آنچه در دست آنهاست انجيل حضرت عيسى(علیه السلام)باشد قابل قبول نيست.با توضيح بالا روشن مى شود كه نمى توان اقرار و ادّعا كرد كه به هنگام بعثت رسول گرامى اسلام حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)كتابى از جانب خداوند در دست مردم بوده است.اگر بپذيريم كه در نزد يهوديان و مسيحيان كتاب آسمانى بوده است،امّا بيشتر مردم عربستان دين و كتابى نداشته اند،احتمالا منظور حضرت از عرب همين اكثريت است،هر چند اندكى از مردم عرب به پاره اى از دستورات و آثار شريعت حضرت اسماعيل(علیه السلام)عمل مى كرده اند و گروهى هم به سنّتهاى بر جاى مانده از دوران آن حضرت پايبند بوده اند .

قوله عليه السلام: فساق النّاس حتّى بوّاهم محلّتهم ؛اشاره دارد به پيش برد عقلى آنها در انديشه و درك از طريق معجزاتى كه در اثبات نبوّت به وسيله نزول آيات كريمۀ قرآن،و صدور سنّت پيامبر انجام شد،تا او را تصديق كردند و در نتيجه در راه خدا به شناخت حقيقى دست يافتند.

پيامبر،نيكوكاران را به پيمودن راه حق ترغيب مى كرد و بدكاران را از كجروى برحذر مى داشت،بدين سان همگان،بزودى منزلت و مقام انسانى خود را باز يافتند و بدرجات و مراتب شايسته خويش رسيدند آرى مقام و منزلتى،كه از ازل در به وجود آوردن انسانها مورد توجّه و عنايت خداوند متعال بوده است و معنى آهنگ و قصد حركت به سوى خدا،كه اسلام و دين و ايمان ناميده مى شود، چيزى غير از اين نيست.نجات و خلاصيى كه محقّقا هيچ ترسى به همراه ندارد و بر پويندۀ آن باكى نباشد و در عوض براى منحرفان از اين طريق رهايى متصور نيست،مضمون عبارت: و بلّغهم منجاتهم امام(علیه السلام)مى باشد سپس در برشمارى نعمتهاى مسلمانان در بركت بعثت مى فرمايند:و استقامت قناتهم؛ مقصود از«قناة»در مجاز نيرومندى،پيروزى و دولتى است كه براى مسلمانها حاصل گرديد به كار گرفتن اين نوع مجاز از باب اطلاق نام سبب بر

ص:157

مسبب است،بدين توضيح كه نيزه و ستون فقرات سبب نيرومندى و قدرت است،نسبت دادن استوارى و پايدارى به نيزه يا ستون فقرات مسلمانان به معنى نظام يافتن قدرتمندى و شكل گيرى حكومت آنها است قوله:و اطمأنت صغاتهم با برانگيخته شدن رسول خدا صغات اعراب آرامش يافت امام(علیه السلام)لفظ صغات را از حال تزلزل آميز عرب در زمان جاهلى استعاره آورده است.جهت مشابهت اين است كه اعراب قبل از اسلام در زندگى و معيشت خود آرامشى نداشتند.هر گروه،گروهى ديگر را مورد تجاوز و ستم قرار مى داد.همواره سرگرم چپاول و غارت يكديگر و در حال كوچ بودند،همچون كسى كه بر سنگ صاف و لغزنده اى به حال تزلزل و دلهره و اضطراب بايستد.ولى با آمدن پيامبر آرامش يافتند و در محلهاى خود استقرار يافتند.تمام اين امتيازها به بركت بعثت رسول خدا حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)نصيب اعراب شد .

قوله عليه السلام: أما و اللّه ان كنت لفى ساقتها... و لا خفت:«هان،توجّه داشته باشيد،بخدا سوگند،من از جملۀ پيشتازان در جنگ بودم»؛اين عبارت امام(علیه السلام)در بيان فضيلت و برترى خود بر ديگران آمده،و از پيشگامى كارزار با دشمنان بيان مى كند و اين كه آن قدر ايستادگى كرده تا مشركان بكلّى شكست خورده و فرار كرده اند و در اين رويارويى ناتوانى و ترسى از خود نشان نداده است.

ضمير«ها»در كلمۀ«ساقتها»به پيشقراولان و جلوداران دشمنان اسلام كه بجنگ مى آمده اند باز مى گردد.هر چند به طور آشكار در عبارت از آنها يادى به ميان نيامده،ولى از معناى جمله اين مفهوم به دست مى آيد.معناى روشن سخن اين كه،در دفع مهاجمان،با اين كه در آن زمان نيرومند و آغازگر جنگ بودند، پيشگام بودم و ايستادگى كردم،تا مهاجمان بكلى منهدم و فرارى شدند و از جماعت مشرك فردى باقى نماند جز اين كه بر او غلبه يافتم و پيروز شدم.

ص:158

«سوق»به دو معنى آمده،يكى طرد كردن و شكست دادن،كه منظور حضرت از اين عبارت همين معنى است.دوّم،راندن به سوى ديانت و ارشاد،و چون مقصود حضرت از جنگ جز هدايت كردن به دين،چيزى نبوده و از سويى هدايت و ارشاد مردم ممكن نبوده مگر به وجود پيامبر و روشن شدن راه حق، بنا بر اين دور كردن و طرد ساختن دشمنان دين،تا شكست كامل مشركان،به جهت حمايت پيامبر و دفاع از حوزۀ ديانت امرى واجب و لازم شده است.البتّه نه بدين معنى كه جنگ كردن و شكست دادن جمعيّتها ذاتا مطلوب باشد،بلكه هدف به كمال رسيدن هدايت است كه هدف وجودى پيامبر بوده است .

منظور از فرمودۀ حضرت: ما ضعفت و لا جبنت ؛«نه،ضعف نشان دادم و نه،ترسيدم»در اثبات كمال فضيلتى است كه براى خود،بر مى شمارد،و نهايت شجاعتى است كه داشته،و تأكيد بر توانمندى خود و نداشتن ترس به مثابه يكى از رذايل اخلاقى و ضد شجاعت مى باشد .

در ادامۀ خطبه مى فرمايد: و انّ مسيرى هذا لمثلها اينك در جريان اين مبارزه و پيكار با ناكثين و شورشيان بصره،وضع ما همچون دوران گذشته كه با كفر روبرو بوديم و سردمداران آن را،بدون ضعف ترس شكست داديم،مى باشد.اين فرمودۀ حضرت تهديدى است كه شايد به گوش دشمن برسد و تقويت روحيى براى سپاهيان و دوستان خود آن حضرت نيز هست.فرمايش: و لأبقرنّ الباطل حتّى اخرج الحقّ من خاصرته (1)«باطل را مى شكافم تا حق را از پهلويش بيرون كشم»،نيز براى تهديد دشمن و تقويت پيكارگران اسلام به كار رفته است و ضمنا بيانگر اين حقيقت است كه مخالفان در مسير باطل گام برمى دارند.

لفظ«خاصرة»كه در عبارت به كار رفته استعاره از باطل آورده شده است و به عنوان تشبيه لفظ بقره براى جدا شدن حق از باطل،بدين شرح كه باطل حق را،

ص:159


1- در متن خطبۀ كتاب«فلأنقبنّ»به كار رفته است.

در درون خود چنان مخفى مى كند،كه حق تشخيص داده نشود.مانند حيوانى كه گوهر پرارزشى كه از خود آن حيوان بيشتر ارزش داشته و مفيدتر باشد،فرو برد، در اين جا ناگزير بايد شكم آن حيوان را براى در آوردن دانۀ قيمتى شكافت و آن دانۀ پر بها را در آورد .

فرمايش حضرت: ما لى و لقريش؟، به عنوان پرسشى انكارى كه چه چيز سبب اختلاف بين ما شده است مطرح گرديده.بدين معنى كه قريش به چه دليل فضيلت و برترى آن حضرت را منكر شده اند و با اين عبارت راه را بر بهانه تراشيهاى آنها براى جنگ مى بندند.بدين توضيح كه قريش دليل براى به راه انداختن اين كارزار را ندارند.و بعد مى فرمايند:«من در آن زمان كه كافر بوديد با شما جنگيدم»اين سخن حضرت اولا اظهار حقّ و منّتى است بر آنان كه وسيلۀ اسلام و ايمانشان را در آغاز فراهم آورده و بدين و ديانت راهنمايشان شده است؛ ثانيا آنها را سرزنش مى كند كه مرام كفر داشته اند،وقتى كه امام ايمان داشته و در راه دين مى كوشيده است تا با اين تذكّر و يادآورى،به فضيلت و برترى آن حضرت اقرار كرده و نعمتهاى خداوند را كه به وسيلۀ آن جناب،بدانها رسيده به خاطر آورند،و از رويارويى باطلى كه عبارت از آشكارا انكار كردن مقام خلافت امام(علیه السلام)است شرم كنند.چه اين كه اگر آنها به انجام كارهاى زشت مبادرت ورزند و خود را سزاوار آن بدانند حضرت هم جلوگيرى از انجام كارهاى خلاف آنها را در حال حاضر وظيفه خود مى داند،چنان كه در صدر اسلام اينان را از خلاف كارى باز مى داشت و هدايتشان مى كرد.عبارت ديگر حضرت كه«با فريب خوردگان پيكار كردم»نيز براى تهديد دشمن آورده شده است.

به روايتى جملۀ حضرت به صورت فعل مضارع آمده و عبارت چنين است: و لاقاتلنّهم مفتونين ،«حتما با فريب خوردگان پيكار خواهم كرد.»در اين صورت تهديد مسلّمى است،كه پيكار با آنها به دليل آشوبگرى و گمراهى در

ص:160

دين،انجام خواهد شد.

دو واژۀ«كافرين و مفتونين»در عبارت امام(علیه السلام)به صورت منصوب آمده اند و بيان حالت و چگونگى وضع مخالفان را بيان مى كنند،كه تذكّرى بر دليل كارزار با آنها باشد،يعنى علّت جنگ من كفر كافران و فتنۀ آشوبگران است.و با اين بيان از ياران خود استقامت در راه دين،و بازگشت گمراهان از گمراهى به سوى حقّ و وادار كردن شنوندگان به پايدارى در راه حق را مى طلبند .

قوله عليه السلام: و انّى لصاحبهم بالأمس كما انا صاحبهم اليوم ؛«چنان كه ديروز با كفّار برخورد داشتم امروز هم بدان سان برخورد خواهم كرد»اين بيان به تغيير نكردن وضع روحى امام(علیه السلام)به لحاظ برخورد با دشمنان اسلام اشاره دارد و فايدۀ چنين سخنى،يادآورى دشمن از وضع آشفتۀ كفّار در پيكارهاى آغازين اسلام است،تا آشوبگران از رويارويى با آن حضرت هراسناك شوند و جنگ را ترك كنند؛زيرا يادآورى پيشآمدهاى صدر اسلام و سختگيرى و بى باكى آن حضرت در جنگها،دلها را وحشتزده كرده و پشتها را به لرزه افكنده بود.مطابق بسيارى از نسخ،اين خطبه با عبارت فوق به پايان مى رسد ولى در بعضى از نسخه هاى موجود عبارت اضافه اى بدين سان:لتضجّ قريش ضجيجها ان تكن فينا النّبوة و الخلافة،و اللّه ما آتينا اليهم الاّ انّا اجترأنا عليهم،روايت شده است.يعنى قريش به اين دليل كه نبوّت و خلافت در خانوادۀ ما قرار گرفته بود به شدت مخالفت كردند،به خدا سوگند حركت من به سوى آنها نبود مگر براى بازدارى قريش از ظلم و طغيان.

اظهار نظر حضرت به علّت اصلى خروج طلحه و زبير و ديگر همدستانشان از قريش اشاره دارد،كه به دليل حسد و بدخواهى و مقام طلبى،كه چرا نبوّت و خلافت در ميان بنى هاشم بوده و براى آنها نباشد انجام شده بود،واژۀ ضجيج به معناى فرياد شديد و كنايه از شدّت دشمنى و ناسازگارى كفّار قريش و

ص:161

مخالفان،با وى مى باشد.

منظور از فرمايش و اللّه ما آتينا...يعنى سوگندى كه حضرت ياد مى كند و دليلى كه براى تعقيب طلحه و زبير و همدستانشان مى آورد،تأكيدى است بر علّت،خروج و مخالفتى كه به آنها نسبت داده است.ممكن است انگيزه اى كه طلحه و زبير را به جنگ يا بدخواهى،ستمگرى و طغيان عليه آن حضرت واداشته، شهامت و شجاعت امام(علیه السلام)در بازداشتن آنها از گفتار و كردار باشد كه از نظر شريعت مجاز نبوده است (1).ولى چون در حقيقت بازدارى آنها از اعمال ضد شريعت،عمل بدى نيست كه بخواهند به مجازات و كيفر تلافى كنند،بلكه نيكى در حق آنهاست كه از كجروى بازشان داشته است،پس نمى تواند دليل مخالفت آنان باشد.

با توضيح فوق روشن شد كه دليل مخالفت،شكستن بيعت و خروج بر آن حضرت،حسادت و رقابتى بوده،كه در امر خلافت داشته اند و بس.

ص:162


1- مثلا زياده خواهى از بيت المال مسلمانان.

33-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است كه در بارۀ ترغيب و تشويق پيروانش بر قيام و

اشاره

حركت كردن به سوى مردم شام و اطرافيان معاويه ايراد فرموده است.به دليل سستى و

سهل انگارى كوفيان با سرزنش و ملامت مى فرمايد.

أُفٍّ لَكُمْ لَقَدْ سَئِمْتُ عِتَابَكُمْ- 3 «أَ رَضِيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الْآخِرَةِ» عِوَضاً- وَ بِالذُّلِّ مِنَ الْعِزِّ خَلَفاً- إِذَا دَعَوْتُكُمْ إِلَى جِهَادِ عَدُوِّكُمْ دَارَتْ أَعْيُنُكُمْ- كَأَنَّكُمْ مِنَ الْمَوْتِ فِي غَمْرَةٍ- وَ مِنَ الذُّهُولِ فِي سَكْرَةٍ- يُرْتَجُ عَلَيْكُمْ حَوَارِي فَتَعْمَهُونَ- فَكَأَنَّ قُلُوبَكُمْ مَأْلُوسَةٌ فَأَنْتُمْ لاَ تَعْقِلُونَ- مَا أَنْتُمْ لِي بِثِقَةٍ سَجِيسَ اللَّيَالِي- وَ مَا أَنْتُمْ بِرُكْنٍ يُمَالُ بِكُمْ- وَ لاَ زَوَافِرُ عِزٍّ يُفْتَقَرُ إِلَيْكُمْ- مَا أَنْتُمْ إِلاَّ كَإِبِلٍ ضَلَّ رُعَاتُهَا- فَكُلَّمَا جُمِعَتْ مِنْ جَانِبٍ انْتَشَرَتْ مِنْ آخَرَ- لَبِئْسَ لَعَمْرُ اللَّهِ سُعْرُ نَارِ الْحَرْبِ أَنْتُمْ- تُكَادُونَ وَ لاَ تَكِيدُونَ- وَ تُنْتَقَصُ أَطْرَافُكُمْ فَلاَ تَمْتَعِضُونَ- لاَ يُنَامُ عَنْكُمْ وَ أَنْتُمْ فِي غَفْلَةٍ سَاهُونَ- غُلِبَ وَ اللَّهِ الْمُتَخَاذِلُونَ- وَ ايْمُ اللَّهِ- إِنِّي لَأَظُنُّ بِكُمْ أَنْ لَوْ حَمِسَ الْوَغَى- وَ اسْتَحَرَّ الْمَوْتُ- قَدِ انْفَرَجْتُمْ عَنِ؟ابْنِ أَبِي طَالِبٍ؟ انْفِرَاجَ الرَّأْسِ- وَ اللَّهِ إِنَّ امْرَأً يُمَكِّنُ عَدُوَّهُ مِنْ نَفْسِهِ- يَعْرُقُ لَحْمَهُ وَ يَهْشِمُ عَظْمَهُ- وَ يَفْرِي جِلْدَهُ لَعَظِيمٌ عَجْزُهُ- ضَعِيفٌ مَا ضُمَّتْ عَلَيْهِ جَوَانِحُ صَدْرِهِ- أَنْتَ فَكُنْ ذَاكَ إِنْ شِئْتَ- فَأَمَّا أَنَا فَوَاللَّهِ دُونَ أَنْ أُعْطِيَ ذَلِكَ ضَرْبٌ بِالْمَشْرَفِيَّةِ- تَطِيرُ مِنْهُ فَرَاشُ الْهَامِ- وَ تَطِيحُ السَّوَاعِدُ وَ الْأَقْدَامُ- «وَ يَفْعَلُ اللّهُ» بَعْدَ ذَلِكَ «ما يَشاءُ» - أَيُّهَا النَّاسُ- إِنَّ لِي عَلَيْكُمْ حَقّاً وَ لَكُمْ عَلَيَّ حَقٌّ- فَأَمَّا حَقُّكُمْ عَلَيَّ فَالنَّصِيحَةُ لَكُمْ- وَ تَوْفِيرُ فَيْئِكُمْ عَلَيْكُمْ- وَ تَعْلِيمُكُمْ كَيْلاَ تَجْهَلُوا وَ تَأْدِيبُكُمْ كَيْمَا تَعْلَمُوا- وَ أَمَّا حَقِّي عَلَيْكُمْ

ص:163

فَالْوَفَاءُ بِالْبَيْعَةِ- وَ النَّصِيحَةُ فِي الْمَشْهَدِ وَ الْمَغِيبِ- وَ الْإِجَابَةُ حِينَ أَدْعُوكُمْ وَ الطَّاعَةُ حِينَ آمُرُكُمْ

لغات

اف:كلمه اى است كه براى دلتنگى از چيزى به كار مى رود.

غمرات الموت:حالت غشوه اى كه به هنگام مرگ دست مى دهد و عقل در آن پوشيده مى شود و از كار مى افتد.

زهول:فراموشى،اشتباه.

يرتج عليكم:بسته مى شود،زبان از گفتار باز مى ماند.

حوار:گفت و شنود.

مألوس:ديوانه،بى عقل.

سجيس الليالى و سجيس الأوجس:همواره در طول شبها.

زوافر:جمع زافره،زافرة الرجل:يار و مددكار شخص،قوم و خويشان فرد.

تعمهون:حيران و سرگردانيد.

سعر:جمع ساعر،اسعار النّار:برافروختن آتش و شعله ور ساختن آن.

امتعاض:خشم و غضب.

حمس الوغى:شدت يافتن جنگ،بالا گرفتن سر و صدا.

عرقت اللحم اعرقة:هرگاه بر استخوان گوشتى باقى نماند.

شرفيه:به شمشيرهاى منسوب به شارف كه محلى است معروف به ساختن شمشيرهاى خوب.گفته اند دهى است از سرزمين عرب نزديك محلى به نام ريف.

فراش الهام:استخوانهاى ظريفى كه زير استخوانهاى سر قرار دارد.

ترجمه

«اى مردم كوفه واى بر شما بس كه شما را ملامت و سرزنش كردم خسته شدم!آيا دنياى باقى آخرت را به دنياى فانى سودا كرده و ذلت و خوارى را به جاى عزّت و شرف برگزيده ايد؟شرم آور است كه هرگاه شما را براى پيكار با دشمنان فرا خواندم مانند كسانى كه به گرداب مرگ گرفتار آمده و بيهوشى به آنان دست داده باشد ديدگانتان به دوران مى افتد،زبانتان لكنت پيدا مى كند سرگشته و متحير مى شويد،چنين مى نمايد كه به ديوانگى گرفتار شده ايد و چيزى درك نمى كنيد.با اين وصف هيچ وقت مورد اعتماد و اطمينان من نيستيد،و سپاه با شوكت و ركن

ص:164

پايدار نمى باشيد كه انسان به شما ميل و رغبت كند؛و ياران با عزتى نيستيد كه شخص به شما احساس نياز كند.شما بسان شترانى هستيد كه ساربان گم كرده باشند،از هر سويى كه فراگرد آيند از جانبى پراكنده مى گردند.

به خدا سوگند آتش افروزان بدى براى جنگ مى باشيد.دشمن به شما نيرنگ مى زند و در برابر دشمن از خود زرنگى نشان نمى دهيد!از حدود كشور شما مرتب كاسته مى شود،بر اين خشمناك نمى شويد؛دشمن از ترس شما خواب به چشمش نمى آيد شما در خواب غفلتيد.

به خدا سوگند،رها كنندگان جهاد شكست خورده اند.به خدا سوگند به پندار من شما چنين هستيد!كه اگر هنگامه جنگ برپا شود حرارت و سوزش مرگ به نهايت رسد،مانند سر،كه از بدن جدا شود از پسر ابى طالب فاصله مى گيريد و جدا مى شويد![چنان كه سر جدا شده به بدن ملحق نمى گردد،شما نيز به گرد او اجتماع نخواهيد كرد.] به خدا سوگند هر كس دشمن را چنان بر خود چيره سازد كه تمام گوشتهايش را بخورد و پوستش را از تن بركند و نابود سازد و استخوانهايش را درهم بشكند،به ناتوانى بزرگى دچار گشته،و دلى كه استخوانهاى سينه اش آن را در ميان گرفته اند ضعيف و ترسناك است.تو اگر مى خواهى چنين زبون و خوار باش،امّا من به خدا سوگند،چنان نيستم كه فرصت نزديك شدن را بدهم،به فرض اگر مجال نزديك شدن را بيابد با شمشيرى كه ساخت«مشرفى (1)»باشد چنان ضربتى به او زنم،كه كاسۀ سرش بپرد و بازوها و قدمهايش درهم شكند،من تلاش خود را در سركوبى دشمن به كار مى گيردم،پيروزى يا شكست،هر آنچه خداوند بخواهد تحقق مى يابد.

اى مردمان،مرا بر شما حقّى و شما را نيز نسبت به من حقّى است،حقوق شما نسبت به من آن است كه شما را پند و اندرز داده نصيحت كنم؛هزينۀ زندگى و مواجب ماهيانه شما را فزونى بخشم،كتاب و سنت را به شما بياموزم تا در نادانى نمانيد،آداب و رفتار اجتماعى را به شما ياد دهم تا دانا و آگاه شويد.

ص:165


1- نوعى شمشير معروف است-م.

حقوق من هم بر شما چنين است:به بيعتى كه با من كرده ايد وفادار باشيد؛ در حضور و در غياب يكسان مرا نصيحت كنيد[يعنى نسبت به من در حضور و غياب يكرنگ باشيد و آنچه را فراروى من مى گوييد،در غياب من بگوييد،اگر راهنمايى و همفكرى است بايد يكسان باشد.هرگاه شما را به كارى فرا خوانم اجابت كنيد؛هنگامى كه به شما دستورى مى دهم فرمان بريد و اطاعت كنيد .»

شرح
اشاره

بنا بر روايتى هنگامى كه امام(علیه السلام)از پيكار با خوارج فراغت حاصل كرد،در همان محل نهروان بپاخاست و اين خطبه را ايراد فرمود.پس از ستايش و ثناى پروردگار خطاب به سربازان فرمود:حال كه خداوند متعال،چنين نيكو شما را يارى كرد و به پيروزى رساند،بدون فوت وقت متوجّه دشمنان شام شويد در پاسخ حضرت عرض كردند:تيرهاى ما تمام شده و شمشيرهاى ما كند گرديده است.ما را به كوفه برگردان،تا آرايش نظامى خود را سامان بخشيم و افرادمان را بازسازى كنيم،شايد كه امير مؤمنان(علیه السلام)بر تعداد ما،به اندازه اى كه در اين نبرد به شهادت رسيده اند،اضافه كند،تا از نيروى افراد تازه نفس كمك بگيريم.

حضرت در پاسخ به پيشنهاد سپاهيان اين آيۀ شريفه قرآن را تلاوت كرد:

«يا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللّهُ لَكُمْ وَ لا تَرْتَدُّوا عَلى أَدْبارِكُمْ» (1)سپاهيان،با شنيدن اين سخن بر خلاف نظر حضرت بهانه آورند و استدلال كردند كه سرماى سختى است و نمى توان به جنگ ادامه داد.امام(علیه السلام)فرمود!واى بر شما اگر هوا براى شما سرد است براى دشمنان شما نيز سرد است،سپس حضرت،آيه اى كه گفتۀ موسى(علیه السلام)را براى فرار از پيكار با دشمن نقل مى كند:

«قالُوا يا مُوسى إِنَّ فِيها قَوْماً جَبّارِينَ» (2)،تلاوت فرمود.

ص:166


1- سوره مائده(5)آيه(21): [1]اى قوم وارد سرزمين مقدسى شويد كه خدا وعدۀ فتح آن را داده و پشت به حكم خدا نكنيد.
2- سوره مائده(5)آيه(22): [2]قوم موسى گفتند در آن سرزمين مقدس گروهى ستمگر هستند.

پس از تلاوت اين آيه گروهى از لشكريان بپاخاسته بهانۀ زيادى مجروحان را گرفتند،عرض كردند:زخمى و مجروح زياد داريم اجازه بدهيد، مدّتى به كوفه باز گرديم،سپس براى جنگ عازم خواهيم شد.

امام(علیه السلام)با اين كه هرگز به بازگشت راضى نبود[وقتى كه مخالفت را شديد ديد]با آنان مراجعت كرد و در لشكرگاه خارج كوفه به نام«نخيله»اردو زد و دستور داد كه در لشكرگاه بمانند و خود را براى جهاد آماده سازند،و به داخل شهر كمتر رفت و آمد كنند و ديد و بازديد با اقوام و خويشان خود را محدود نمايند.ولى آنها در عمل فرمان حضرت را بكار نبستند و بتدريج مخفيانه به كوفه وارد شدند.در نهايت جز اندكى از سپاهيان در نخيله باقى نماندند.امام(علیه السلام) وقتى وضع را چنين ديد،به كوفه آمد و براى مردم سخنرانى كرد و فرمود:

اى مردم براى جنگ با دشمن آماده شويد،نزديكى بخدا و رسيدن به نعمتهاى حق تعالى با جهاد در راه خدا حاصل مى شود.آنها كه از حق كناره گيرى كرده آن را يارى نكنند،در خدمت ستم و ظلم قرار گرفته،از حقيقت عدول كرده،از كتاب خدا و دين حق رو برگردانده اند،در طغيان فرو افتاده اند،و در گرداب گمراهى فرو رفته اند.

آنچه مى توانيد از نيرو و اسبهاى تعليم ديده براى پيكار با دشمن آماده بسازيد،بر خدا توكّل كنيد كه خداوند خود شما را كفايت مى كند.امّا كوفيان آماده كوچ و حركت نشدند.چند روزى حضرت آنها را به حال خودشان رها كرد.

و سپس در ملامت و سرزنش آنان اين خطبه را ايراد فرمود:

1-غمرات الموت:حالت غشوه اى كه به هنگام مرگ دست مى دهد،و عقل در آن پوشيده شده از كار مى افتد 2-زهول:زهول فراموشى و اشتباه 3-و يرتج عليكم:بسته مى شود.4-حوار:گفت و شنود.5-تعمهون:حيران و سرگردانيد.

6-و المألوس:ديوانه كسى كه خردش كار نمى كند 7-سجيس اللّيالى:و سجيس

ص:167

الأوجس:همواره در طول شب 8-زدافرّ:جمع زافرة.زافرة الرّجل:يار و مددكار شخص قوم و خويشان فرد.9-سعر:جمع ساعر اسعار النّار:برافروختن آتش و شعله ور ساختن آن 10-امتعاض:خشم و غضب.11-حمس الوغى شدّت يافتن جنگ و بالا گرفتن سر و صدا.12-عرقت اللحم اعرقه:هرگاه بر استخوان هيچ گوشتى باقى نماند.13-عشر فية:شمشيرهاى منسوب به مشارف كه محلى است معروف به ساختن شمشيرهاى خوب،گفته اند دهى است از سرزمين عرب نزديك جائى بنام«ريف» 14-فراش الهامّ:استخوانهاى ظريفى كه زير استخوانهاى محكم سر قرار دارد .

شرح عبارات امام(علیه السلام)همواره سعى بر اين داشت كه،پيروانش را براى جنگ با دشمنان بسيج كند،ولى چون آنها،در موارد زيادى از دعوت حضرت سر باز مى زدند و با تمرّد و خوددارى از فرمانبردارى و اطاعت حتّى او را مى رنجانيدند آنها را مورد خطاب ملامت آميز قرار داده،با ايراد اين خطبه،ناراحتى،دلتنگى و نارضايتى خود را از رفتارشان اظهار داشته مى فرمايد:بس كه شما را ملامت كردم خسته شدم!.اين نوع گفتار از ناراحتى شديد حكايت دارد.خطاب حضرت به كوفيان كه:آيا به جاى آخرت دنيا را گرفته ايد و خوارى را بجاى عزّت نشانده ايد؟پرسشى به گونۀ انكار بر رفتار آنها،كه موجب انگيزش بر جهاد گردد.چه اين كه پيكار در راه خدا، مستلزم اجر اخروى و بزرگوارى مى گردد.ولى ترس از دشمن و كناره گيرى از نبرد، هر چند در بيشتر موارد،زمينه سلامتى و بقاء در دنيا را فراهم مى آورد،امّا به بهاى طمع بستن دشمن به پيروزى خود،و خوار ساختن طرف مقابل تمام مى شود.

بنا بر اين قيام نكردن براى دفع دشمن،بمنزلۀ اين است كه آخرت را بدنيا سودا كنى و خوارى را بجاى عزت بنشانى،اين همان چيزى است كه خرد سالم نمى پذيرد.

در عبارت حضرت كلمۀ«عوضا و خلفا»بعنوان تميز منصوب بكار رفته اند .

ص:168

اذا دعوتكم الى جهاد عدوّكم...لا تعقلون اين كلام امام(علیه السلام)استدلالى است بر عليه آنها و سرزنشى است در بارۀ اخلاق زشت كوفيان كه به هنگام فراخوانى آنان به جهاد از خود بروز مى دادند،آن رذايل اخلاقى عبارت بود از:

ويژگيهاى ناپسند كوفيان

اول:به دليل ترسشان،از مخالفت با دعوت حضرت،و يا اقدام بر مرگ، چشمانشان از حيرت و سرگردانى و تزلزل در كار به دوران مى افتد،زيرا هم در تخلّف از فرمان امام(علیه السلام)و هم در اقدام بر مردن،خطر بزرگى است! حضرت حالت آنها را،در دوران چشم حيرت زده،و سرگردانى در كار،به حالت غش و بيهوشى در حين مردن تشبيه كرده است كه شخص به دليل وضعيّت خاصّ پيشامد مرگ خود را فراموش مى كند،و به دردى كه بدان دچار آمده، سرگرم مى گردد گفته حضرت مانند فرمودۀ حق متعال است: «يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ تَدُورُ أَعْيُنُهُمْ كَالَّذِي يُغْشى عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ » (1).

صفت دوّم آنان اين بود،كه پس از شنيدن دستور جهاد،به شما نگاه مى كنند در حالى كه گويا عقلشان را از دست داده اند.عبارت«يرتج»در موضع حال و فعل«تعمهون»عطف بيان براى فعل«يرتج»مى باشد.معنى جمله چنين مى شود:گويا انديشه و خردشان بسته شده و به حيرت دچار شده اند.

امام(علیه السلام)حالت مردم كوفه را به هنگام فراخوانى براى جهاد به حال كسى تشبيه كرده است كه آشفتگى عقلانى پيدا كرده باشد.بدين معنى كه در لبيك گويى به نداى حضرت،به سرگردانى و ترديد دچار مى شوند،همچون ديوانه اى كه نداند چه جواب مى دهد.

ص:169


1- سورۀ احزاب(33)آيه(19): [1]افرادى كه از جنگ مى ترسند به تو نگاه مى كنند در حالى كه چشمانشان دوران برداشته مانند كسى كه بيهوشى مرگ فرو رفته.

سوّمين صفت كوفيان اين بود،كه همواره مورد بى اعتمادى امام(علیه السلام) بوده اند.بى اعتمادى نتيجۀ اخلاق بد،خلف وعده،و دروغگويى بوده كه اعتماد امام را از گفتار آنها سلب كرده بود .

چهارمين صفت ناپسند آنها به نظر امام(علیه السلام)اين بود كه كوفيان استوانۀ استوار و محكمى نبوده اند،كه رغبت حضرت را در پيكار با خصم برانگيزند و تكيه گاه خوبى براى مقابله با دشمن باشند.حضرت تعبير به«ركن»فرموده اند، «ركن»،به معنى تكيه گاه محكم و استوار است.گفته مى شود فلانى ركن شديدى است،اين جمله استعاره است از ركن الجبل،يعنى دامنۀ بلند كوه،از جهت مشابهتى كه ميان شخص پابرجا و پايدار و استوارى كوه وجود دارد كه هر دو مورد مى توانند پناهگاه خويش باشند،چنان كه خداوند متعال همين واژه را بدين معنا به كار برده است: «لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلى رُكْنٍ شَدِيدٍ» (1)ركن شديد:يعنى قوى و محكم كه شما را از آزار من باز مى داشت[ركن شديد در آيه مربوط به داستان حضرت لوط است كه در مقابل بدكاران قومش فرموده است]در ميان حضرت(علیه السلام)كه به مردم كوفه مى فرمايد:شما ركنى نيستيد، كه ميل كسى را به پشتيبانى خود جلب كنيد دلالت بر خوارى و ناتوانى آنها دارد .

پنجمين صفت آنان،كه حضرت بيان كرده اين است.كه ياران شرافتمندى نبوده اند كه بدانها احتياج پيدا شود.اين صفتى است براى توضيح ذلّت و خوارى كه از رذايل اخلاقى به شمار مى آيد .

به عنوان ششمين صفت كوفيان،حضرت آنها را به شترانى تشبيه كرده است كه ساربان خود را گم كرده باشند وجه شباهت در آنها اين است كه اگر از سويى مجتمع شوند،از سوى ديگر پراكنده مى گردند.اين تشبيه امام(علیه السلام)بر ناتوانى

ص:170


1- سورۀ هود(11)آيه(80): [1]اى كاش مرا بر منع شما اقتدارى بود،يا پناهگاه محكمى بود كه بدان پناه مى بردم .

تصميم گيرى و متفرّق بودن انديشه و افكار و ارادۀ آنها دلالت دارد،زيرا بر مصلحتى كه وضع آنها را در دو جهان نظام بخشد اجتماع نمى كنند.روشن است كه با داشتن چنين خصلتهايى،آگاهى اندكى بر انسان حكمفرماست.

نقصان خرد نشانۀ نادانى است و نادانى يكى از رذايل اخلاقى به حساب مى آيد .

هفتمين ويژگى زشت اخلاقى كوفيان،اين است كه مرد جنگ و جهاد نبودند،زيرا جنگ و جهاد بر محور شجاعت و ثبات رأى دور مى زند.پيش از بيان اين عبارت،حضرت اشاره به سست عنصرى و ناتوانى انديشۀ آنان فرمود پس پر واضح است كه با توجّه به اين ناتوانى،ديگر مرد پيكار و جهاد نبودند.

امام(علیه السلام)چون لفظ«نار»(آتش)را براى هيجان و التهاب جنگ به دليل سختيهاى آن استعاره آورده است،اين استعاره را با واژۀ«اسعار»كه به معناى آتش افروزى است ترشيح آورده و افراد را بدان توصيف كرده است .

ويژگى ديگر كوفيان،كه هشتمين توصيف آنان نيز هست اين بود كه فريب دشمنان را مى خوردند ولى خود توان فريب دادن دشمنان را نداشتند.و به پستى اخلاق و ابلهى آنان همين بس كه خصم به آسانى مى توانست آنان را بفريبد.

[مانند قرآن بر نيزه كردن دشمن در صفين ].

نهمين صفت آنها بفرمايش امام(علیه السلام)اين بود كه كشورشان از اطراف مرتب كوچك مى شد و آنها نسبت به اين موضوع بى اعتنا بودند،بدين توضيح كه دشمن همواره در هر زمان ممكن بر پاره اى از سرزمين آنها يورش مى آورد و بعضى از بلاد را تصرّف مى كرد و كوفيان از خود تعصّب و غيرتى نشان نمى دادند.اين امر نشانه فرومايگى و سست عنصرى آنها در امورشان بود .

دهمين خصلت،آنان اين بود كه در غفلت و بيخبرى بودند،با وجودى كه دشمنانشان بيدار و هوشيار بودند.اين فرمايش حضرت بدگويى كوفيان به دليل غفلت در امور بود با اين كه امام(علیه السلام)از آنها انتظار آگاهى و هوشيارى داشته

ص:171

است.و نيز در مذمّت كوفيان به سبب كم خردى و ناآگاهى آنان،در مصالح خودشان مى باشد.

تمام اين توبيخها و شماتتها براى آگاهى و بيدارى آنها به وضع خودشان و بيدارى از گورستانهاى طبيعت بود كه به دست خود ايجاد كرده و در آنها به خواب رفته بودند.چه اين كه سزاوار بود آگاه شوند و امور شايسته اى كه در نظام زندگيشان به روش ديانت بود انجام دهند .

قوله عليه السلام: غلب و اللّه المتخاذلون امام(علیه السلام)صفات ناپسند مردم كوفه را كه برمى شمارد مى فرمايد:«به خدا سوگند افراد خوار و ذلّت پذير شكست خورده اند!»اين كلام بدين معناست كه شكست خوردگى،به دليل ذلّت پذيرى،و خفت و خوارى است.

در جواب اين كه چرا حضرت جملۀ خود را به صورت خطاب نياورده و نفرموده است كه شما كوفيان چنين هستيد،مى گوييم امام(علیه السلام)علّت شكست خوردگى را،به طور مطلق خفّت و ذلّت پذيرى بيان كرده اند،عموميّت علت حكم را كوفيان دريافته و بهتر بر خود تطبيق مى كنند،بر خلاف اين كه به صورت خاصّ مى فرمود.بعلاوه اگر به صورت خاصّ مى بود حكم از عموميّت مى افتاد و تأثير چندانى نداشت .

قوله عليه السلام: و أيم اللّه الى قوله انفراج الرأس :

«بخدا سوگند،با اين وضع روحى شما به گمان من اگر جنگ سختى درگير شود،همچون سر كه از بدن جدا شود،از من فاصله خواهيد گرفت!» امام(علیه السلام)قسم مى خورد،گمانش نسبت به مردم كوفه به هنگام سختى كارزار و گرمى بازار مرگ اين است كه بمانند جدا شدن سر از آن حضرت جدا خواهند شد.كه كنايه از تفرّق شديد و جدا شدن بى بازگشت است.

اصطلاح«انفراج الرأس»يعنى جدا شدن سر از بدن به عنوان مثل آورده

ص:172

شده است.گويند:اول كسى كه اين مثل را به معنى تفرقۀ شديد،در وصيّت به فرزندانش بكار برده اكثم بن صيفى بوده است.وصيّت اكثم به فرزندانش اين است:«فرزندانم،به هنگام سختيها بمانند جدا شدن سر،از هم جدا نشويد زيرا با تفرقه و جدايى عزّت خود را از دست خواهيد داد و بعد از آن قادر به اجتماع نخواهيد بود.» در تفسير و توضيح«انفراج الرأس»اقوالى را نقل كرده اند از جمله:

الف-ابن دريد گفته است:معناى اصطلاح جدا شدن سر از بدن،شدّت جدايى و كمال تفرقه است،چنان كه،سر جدا شده هرگز به بدن متصل نمى شود.

ب-مفضّل در معنى اين اصطلاح گفته است:رأس نام مردى است كه يكى از آباديهاى شام به وى نسبت داده شده است،به آن آبادى دور افتاده،كه محل شراب فروشى است،بيت الرأس مى گفته اند.

حسّان گفته است:چون آن آبادى داراى آب و عسل فراوان بوده بدان بيت الرأس مى گفته اند.و چون آن مرد از خويشان و مكان اصلى خود جدا شد و هيچ گاه به زادگاه خود برنگشت،براى جدايى و تفرقه ضرب المثل قرار گرفت.

ج-برخى گفته اند،چون سر،چنين است كه اگر بعضى از استخوانهايش از بعضى ديگر جدا شود،بهبود و صحّت آن دشوار است،ضرب المثل شده است.

د-بعضى گفته اند معناى عبارت امام اين است:«انفرجتم عنّى رأسا» يعنى بكلّى از من جدا شديد.

ه-گفته اند اين جمله اصطلاح است براى كسى كه مى خواهد خود را رهايى ببخشد.

و-گفته اند:معنى جدا شدن زن به هنگام وضع حمل از فرزند خود،با اين اصطلاح آورده مى شود كنايه از شدّت تفرقه است زيرا چنين جدا شدنى نهايت جدايى و فاصله است.امير مؤمنان(علیه السلام)در جاى ديگر نهج البلاغه براى بيان شدّت

ص:173

تفرقه و جدايى اين عبارت را به كار برده اند:«انفراج المرأة عن قبلها»؛يعنى بمانند جدا شدن زن به هنگام وضع حمل از بچه اش كه هرگز پس از آن اتّصالى صورت نمى گيرد.اين اصطلاح را به هر معنا كه بگيريم غرض حضرت از اين عبارت نهايت جدايى و تفرقۀ كوفيان است،با اين كه بشدت به وحدت كلمه و يگانگى نيازمند بوده اند.

منظور از عبارت:استحرار الموت؛يكى از دو معناست.احتمال اول آن كه به طور مجاز شدّت جنگ را به گرماى آتش تشبيه كرده و چنين فرموده باشند.

در اين صورت«استحرار»از ريشۀ حرارت به معنى گرما گرفته شده است.احتمال دوّم آن كه كنايه از حضور مرگ و خلاصى يافتن باشد،بدين معنى«استحرار»از حرّيّت گرفته شده باشد.با هر دو احتمال جمله معناى شرطيه مى دهد،بدين مضمون:گمان من در بارۀ شما اين است كه اگر پيكار سختى در گيرد...و لفظ «ان»در عبارت حضرت:ان لو حمس الوغى براى تأكيد است و چنين معنا مى دهد:«محقّقا شما مردم كوفه از اطراف من پراكنده خواهيد شد!»اسم«ان» در عبارت حضرت نيامده،و به صورت ضمير قصّه در نظر گرفته شده است مفهوم سخن چنين خواهد بود:داستان از اين قرار است،كه اگر جنگ سختى پيش آيد،شما فرار خواهيد كرد تمام جمله يعنى«ان»با اسم و خبرش به جاى مفعول دوّم فعل«ظنّ»به حساب مى آيد.

مقصود حضرت از اين كلام سرزنش و توبيخ ياران خود مى باشد،كه از كوتاهى و سهل انگارى آنها در امر جهاد حاصل شده،و از اين فراتر،بى همّتى آنان در امر كارزار،تا بدان حد رسيده بود،كه براى حضرت چنين گمانى را به وجود آورده بود .

قوله عليه السلام: و اللّه انّ امرا الى قوله ان شئت كلام حضرت از: و اللّه انّ امرا ،تا پايان جمله از ظريفترين گفتارهايى

ص:174

است،كه در خطابه ها به كار مى رود،در اين خطبه اين عبارت را براى مذمّت و توبيخ ياران خود فرموده است،تا موجب شرمسارى آنان شود.بدين شرح كه نوع رفتار كوفيان و امروز و فردا كردن آنان،در جلوگيرى از دشمنان حق و عدالت،و ذلّت پذيرى آنها در برابر خصم و ديگر اعمال نكوهيده و ناپسندشان سبب سرافكندگى و شرمسارى آنان است.

امام(علیه السلام)در بيان خود اين موضوع را با زيباترين عبارت تجسّم بخشيده، موضع گيرى آنان در برابر دشمن را،ناپسندترين موضع گيرى،و زشت ترين شيوه رفتارى دانسته،كه آن امكان تاخت و تاز دادن به دشمن بوده است.زيرا ذلّت پذيرى و اقدام نكردن بموقع براى مقابله با دشمن،در حقيقت امكان دادن به خصم براى پياده كردن خواسته هايش بوده و بنوعى نيرو بخشيدن به وى مى باشد.

اين امر مسلّمى است كه پيروزى دشمن به طور معمول،ربودن مال،كشتار و درهم ريختگى اوضاع را به دنبال دارد،امام(علیه السلام)غارت اموال به وسيله دشمن را، استعاره از خوردن گوشت آورده اند.

استعاره آوردن«عرق لحم»براى غارت اموال استعارۀ روشنى است.و باز شكستن استخوان را كنايه از كشتن و هلاكت ذكر فرموده،درهم ريختن اوضاع و پريشانى را كنايه از تكّه پاره كردن پوست،بيان نموده اند.علاوه بر اين پر واضح است كه خفّت پذيرى كوفيان و عدم پيشگيرى بموقع،از خصم توانايى وى را بالا برده و سبب تسلّط و چيرگى دشمن مى گرديده و آن را بر انجام كارهاى زشت دلير مى ساخته است،بدين سبب است كه حضرت با دلى آكنده از غم مى فرمايد:امكان دادن شما به دشمن براى انجام هر نوع عملى،جز به دليل درماندگى فراوان و بزدلى و ضعف قلب نسبت به مقابلۀ با دشمن نخواهد بود.

بديهى است كسى كه در كار،درماندگى و ضعف از خود نشان دهد،دشمن را بر خود چيره ساخته است.

ص:175

امام(علیه السلام)در اين باره سوگند ياد كرده اند.و سوگند نشانۀ،درماندگى و بيچارگى كوفيان،در برابر دعوت حضرت در امر به جهاد بوده است.ضعف قلبى كه در عبارت به كار رفته كنايه از ترس و وحشت آنهاست.در كلام حضرت بيان اين حقيقت كه هر كس از خود ضعف نشان دهد دشمن را بر خود مسلّط ساخته به طور عام و حكم كلّى بيان شده،به صورت خاص به مردم كوفه خطاب نفرموده اند!.

و تسلّط دشمن را به كوفيان نسبت نداده اند هر چند مقصود از بيان امام(علیه السلام) همان مردم كوفه بوده،ولى مطلب را بطور عام توضيح داده اند،كه در برگيرندۀ مردم كوفه نيز هست،بدين اميد كه آنها را براى جهاد و كارزار با دشمن برانگيزد.سپس به دنبال اين نكوهش،به عنوان تهديد و نفرت مى فرمايند:«اگر تو مى خواهى همان درماندۀ بيچاره باشى،باش!» خطاب حضرت،به طور مطلق،شامل تمام افرادى،مى شود كه داراى صفت عجز و ناتوانى باشند،و ضمنا نفرت امام را نسبت به كسانى كه دشمن را بر خود مسلط مى كنند،مى رساند.

بنا بر روايتى،خطاب حضرت از اين جمله كه:«هر طور مى خواهى باش» اشعث بن قيس بوده زيرا به هنگامى كه امام خطابه مى خواند و مردم را به دليل سهل انگارى و خوددارى از جهاد سرزنش مى كرد،اشعث بن قيس خطاب به حضرت عرض كرد،تو چرا مثل عثمان بن عفان عمل نمى كنى؟،امام پاسخ فرمودند:كار پسر عفان انگيزه اى براى افراد بى دين و بى اعتماد بود هر كس دشمن را بر خود چيره سازد،به دليل اين كه ناتوانى انديشه اش بر عقلش،برترى داشته،به دست خود استخوانش را خرد كرده و پوستش را از هم دريده است.حال تو اى اشعث بن قيس درمانده و بيچاره باش!.ولى من به خدا سوگند...دشمن را چنان با شمشير خواهم زد كه كاسه سرش جدا شود .

ص:176

فامّا أنا...ما يشاء :پس از اين كه حضرت فرد ضعيف و ناتوان را آزاد مى گذارد،كه به هر طريق مايل است عمل كند،از داشتن چنين صفت كه دشمن را بر خود چيره سازد،بيزارى مى جويد،تا الگويى باشد براى نفرت داشتن از تسلّط بخشيدن دشمن بر خودشان،و بذل جان كردن در مسير جهاد و پيكار با خصم را براى رضاى خداوند گوارا مى داند بدين شرح كه اگر مخاطب امام بخواهد،حالت ضعف و ذلّت پذيرى داشته باشد،امام(علیه السلام)چنين نخواهد بود، بلكه پيش از تسلّط و حملۀ دشمن،چنان با شمشير مشرفيّه،بر فرقش زند،كه جمجمه اش به هوا بپرد و دست و پايش درهم بشكند.اين عبارت كنايه از پيكار سختى است كه حضرت انجام مى دهد .

قوله عليه السلام: «يا ايّها النّاس» ،تا پايان خطبه، در بيان حقوق مردم نسبت به آن جناب و حقوق امام(علیه السلام)نسبت به مردم است،تا آنها را بياگاهاند كه آنچه از اداى حقوق مردم بر حضرت واجب بوده است انجام داده،اينك لازم است كه مردم،حقوق واجب امام(علیه السلام)را ادا كنند، حقوقى كه خداوند براى امام بر عهدۀ آنها گذاشته است.

حضرت در آغاز براى رعايت ادب و احترام و جلب توجّه آنان،حقوق واجبۀ مردم را نسبت به خود بر مى شمارند،بديهى است بيان حقوق ديگران بر خود، پيش از بيان حقوق خود بر ديگران،به ادب و احترام و اجابت نزديكتر خواهد بود.

امام(علیه السلام)از حقوق واجبه مردم بر عهدۀ خود،چهار چيز را كه براى اصلاح حالشان در دو جهان مفيد بوده بيان كرده است.

اولين حقّ آنها بر امام نصيحت كردن است،نصيحت كردن وادار كردن مردمان به مكارم اخلاق است و جهت دادنشان به امورى كه براى زندگى و آخرتشان مفيدتر باشد.

دوّمين حق آنان انتظار تقسيم عادلانۀ بيت المال و رفاه بخشيدن به زندگى

ص:177

مردم است،به گونه اى كه همراه با ستم نباشد و اموال عمومى مردم،در غير موردى كه به مصلحت آنان نباشد،صرف و خرج نشود،بدان سان كه قبل از به حكومت ظاهرى رسيدن امام(علیه السلام)عمل مى شده است.

سوّمين حق تعليم و آموختن به مردم بوده،تا نادان نمانند:دليل اين كه حضرت در اين عبارت فرموده اند:«تا جاهل نمانيد»و نفرموده اند تا عالم شويد، اين است كه منّت نهادن بر آنان به از بين بردن جهل،بارزتر از بيان دانا شدن آنهاست،چنان كه اگر به شخصى گفته شود:اى جاهل،بيشتر آزرده خاطر مى شود،تا گفته شود:دانشمند نيستى.

چهارمين حقّ مردم بر امام،تربيت كردن آنها در زمينۀ عمل كردن به وظايفشان مى باشد،يكى از چهار حق واجب رعيّت بر عهدۀ امام(علیه السلام)به اصلاح تن آنان مربوط مى شد.و آن تقسيم عادلانۀ اموال و رفاه بخشيدن به زندگى شان بود كه تصرّف غير مجاز،در آن صورت نگيرد،و در مواردى كه صلاح عموم مردم نيست به كار نرود.دو حقّ ديگر به اصلاح جانهاى آنان مربوط مى شد،كه يكى قدرت انديشۀ آنها را فزونى مى بخشيد،و عبارت بود از تعليم،و ديگرى نيروى عملى آنها را به منظور تربيت و بكار بستن آن،زياد مى كرد.و آن حقّ باقى ماندۀ ديگر، ميان فايده رساندن به جسم و جان آنها،و سامان بخشيدن به زندگى شان مشترك بود شامل:نصيحت و اندرز دادن مردمان كه به منظور دست يافتن به اخلاق نيكو و سعادتمند شدن در آخرت انجام مى شد .

پس از آن كه حضرت حقوق رعيّت را نسبت به خود برشمرد،به بيان حقوق خود نسبت به ديگران پرداخته و آن را به چهار دسته تقسيم مى كند:

اوّلين حق امام(علیه السلام)بر مردم،وفادارى آنهاست در بيعت با آن حضرت كه از مهمترين امور و مربوط به نظام بخشيدن كلّى به جامعۀ آنها بوده است.

دوّمين حق،نصيحت آن حضرت در غيبت و حضور بدين معنا كه از

ص:178

حضرت در حضور و غياب،دفاع كنند و اجازۀ بدگويى به كسى ندهند،اگر موضوعى را مى دانند،حضورا بيان كنند،تا رفع اشكال شود،اين نظمى است كه مصلحت امام و مردم ايجاب مى كند.

سوّمين حقّ امام،اين كه،بدون سستى و سهل انگارى به نداى حضرت لبيك گويند،و به هنگامى كه آنان را براى جهاد فرا مى خواند بسيج شوند،زيرا در غير اين صورت نتيجه چيرگى دشمن بر آنهاست و در نهايت منافع بزرگى را از دست مى دهند.

چهارمين حقّ امام بر مردم،اطاعت و فرمانبردارى است به هنگامى كه دستورى صادر مى كند،روشن است كه نظام امور بدون اطاعت از فرمان رهبر استوار نمى شود.

هر شخصى با كمترين دقّت در مى يابد،كه اين امور چهارگانه،هر چند به عنوان حقوق امام بر رعيت ذكر شده ولى خواست امام(علیه السلام)از اين حقوق تأمين منفعت و سودى بود كه به دنيا و آخرت مردم مربوط مى شد.زيرا وفا كردن آنها به بيعت،بيان كننده ملكۀ نفسانى آنها از عفّت و تقواى آنان بود.جلوگيرى آنها از بدگويى نسبت به امام سبب نظام بخشيدن به كار خودشان،و پذيرفتن دعوت حضرت،در حقيقت پذيرش دعوت خدا و ضامن خير و صلاح آنها بود و فرمانبردارى از دستور امام كه كلام خدا را بيان مى كرد،اطاعت فرمان خدا،و اطاعت خدا سبب ارزشمندى آنها در نزد خدا مى شد.

ص:179

34-از خطبه هاى آن حضرت است كه پس از جريان حكميت ايراد فرمود:

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ وَ إِنْ أَتَى الدَّهْرُ بِالْخَطْبِ الْفَادِحِ- وَ الْحَدَثِ الْجَلِيلِ- وَ أَشْهَدُ أَنْ «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ- لَيْسَ مَعَهُ إِلَهٌ غَيْرُهُ- وَ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ص- أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ مَعْصِيَةَ النَّاصِحِ الشَّفِيقِ الْعَالِمِ الْمُجَرِّبِ- تُورِثُ الْحَسْرَةَ وَ تُعْقِبُ النَّدَامَةَ- وَ قَدْ كُنْتُ أَمَرْتُكُمْ فِي هَذِهِ الْحُكُومَةِ أَمْرِي- وَ نَخَلْتُ لَكُمْ مَخْزُونَ رَأْيِي- لَوْ كَانَ يُطَاعُ؟لِقَصِيرٍ؟ أَمْرٌ- فَأَبَيْتُمْ عَلَيَّ إِبَاءَ الْمُخَالِفِينَ الْجُفَاةِ وَ الْمُنَابِذِينَ الْعُصَاةِ- حَتَّى ارْتَابَ النَّاصِحُ بِنُصْحِهِ وَ ضَنَّ الزَّنْدُ بِقَدْحِهِ- فَكُنْتُ أَنَا وَ إِيَّاكُمْ كَمَا قَالَ أَخُو؟هَوَازِنَ؟- أَمَرْتُكُمْ أَمْرِي؟بِمُنْعَرَجِ اللِّوَى؟ فَلَمْ تَسْتَبِينُوا النُّصْحَ إِلاَّ ضُحَى الْغَدِ

لغات

خطب:امر بزرگ،پيشامد عظيم.

فدحه الامر:وقتى كه كارى مشكل شخص را به مشقّت اندازد.

جافى:داراى طبيعت دير آشنا كه سرشتش از الفت دورى گزيند و به همين دليل با ديگران قطع رابطه كند.

ترجمه

«هر چند روزگار كارهاى بزرگ و حوادث عظيمى پيش آورد،در هر حال سپاس و ستايش خداوند را سزاست.گواهى مى دهم كه معبودى جز او نيست،تنها او آفريدگار است و شريكى ندارد،و خدايى غير او نيست و گواهى مى دهم كه

ص:180

محمد(صلی الله علیه و آله)بندۀ خدا و پيامبر اوست رحمت خدا بر او و آل او باد.

اما بعد،بى شك نافرمانى از دستورهاى اندرزگوى مهربان و داناى كار آزموده سبب سرگردانى مى شود و پشيمانى و ندامت را به دنبال مى آورد،من در موضوع حكومت نظر خود را به عنوان دستور كار به شما فرمان دادم و آنچه از گوهر رأى در نهانخانۀ خاطر داشتم خالصانه،صاف و بى غش براى شما بيان كردم.ولى اى كاش دستور قصير(وزير جذيمه پادشاه عربستان)اطاعت مى شد كه پشيمان نمى شديد(يعنى اگر امر مرا اطاعت مى كرديد دچار فريبكارى عمرو عاص نمى شديد)اما شما همچون مخالفان ستمگر،و پيمان شكنان گنهكار مرا نافرمانى كرديد تا بدان حد كه نصيحتگر در نصيحت كردن خود به ترديد افتاد و آتش زنه از دادن آتش بخل ورزيد(كنايه از خوددارى فايده رساندن به اشخاصى كه شايستگى لازم را ندارند،مى باشد)مثل من و شما چنان است كه شاعر هوازن گفته است:

امرتكم امرى بمنعرج اللّوى (1) فلم تستبينوا النّصح الاّ ضحى الغد

شرح

مى گويم(شارح)روايت شده كه عمرو بن عاص و ابو موسى اشعرى،در جايى به نام دّومة الجندل براى حكميت در امر خلافت مردم با يكديگر ملاقات كردند.در آن روز على(علیه السلام)به كوفه وارد شد،و منتظر حكميّت آن دو گرديد.

هنگامى كه به حضرت خبر رسيد كه عمرو عاص ابو موسى را فريب داده است

ص:181


1- من در منفرج اللوى امر و رأى خود را به شما گفتم گوش نكرديد نتيجۀ نصيحت من در روشنى صبح براى شما آشكار شد دريد بن الصحه با برادرش عبد اللّه به جنگ بنى هوازن رفت و با غنيمت بسيار بازگشتند.دريد به برادرش گفت در منفرج نمانيم،كه از احتياط دور است زيرا ممكن است بنى هوازن امشب به سراغ ما بيايند. عبد اللّه قبول نكرد و در منفرج فرود آمدند.صبحگاه بنى هوازن بر آنها تاختند و عبداللّه و يارانش را كشتند.دريد با زخم فراوان گريخت و قصيده اش را سرود و اين بيت از آن قصيده است.تمثل حضرت به اين قصيده بيان كنندۀ اين حقيقت است كه شما در صفين سخن مرا گوش نكرديد و به حكميت راضى شديد و جز پشيمانى حاصلى نبرديد-م.

اندوهى شديد بر آن حضرت هجوم آورد،بپاخاست و براى مردم خطابه اى ايراد كرد،و فرمود:«سپاس خداى را...»و در پايان خطبه به شعر دريد تمثّل جست.

در بعضى از روايات،اين جملات نيز آمده است:«بهوش باشيد اين دو مردى كه شما براى داورى انتخاب كرديد،حكم كتاب را پشت سر گذاشتند،و آنچه را قرآن ميرانده بود،زنده كردند،و هر يك از آن دو،هواى نفسش را پيروى كرده،و بى دليل و برهان،حكمى صادر كردند و آن گاه،در داوريشان بر خلاف رفتند،و هيچ يك از آنها را خداوند هدايت نفرمود.شما براى جهاد در راه خدا و به راه افتادن و حركت كردن آماده شويد،و در روز فلان،در لشكرگاه خود حاضر باشيد».داستان حكميت و علت آن را تاريخ نقل كرده است،علاقمندان به مطالعۀ بيشتر به كتب تاريخى معتبر مراجعه كنند.

لغات«خطب»امر بزرگ،پيشآمد عظيم«فدحه الأمر»:وقتى كه مشكل كار شخص را به مشقّت اندازد،سنگينى كار.«جافى»داراى طبيعت دير آشنا؛كسى كه سرشتش از الفت دورى گزيند و به همين دليل با ديگران قطع رابطه كند .

قوله عليه السلام: «الحمد للّه...الجليل» سپاس خداى را هر چند روزگار كارهاى بزرگ و پيشامدهاى دشوار فرا رويم قرار دهد.در اين كه چرا حضرت، خير و شر را به روزگار نسبت داده است قبلا توضيح داديم منظور امام(علیه السلام)از اين عبارت اين است كه در خوشحالى و بدحالى،در هر حال خدا را سپاس مى گويم.

«ان»در جملۀ حضرت براى بيان غايت و نهايت امر به كار رفته است.

از آغاز خطبه چنين فهميده مى شود كه جريان حكميت را به اتّفاقى بزرگ و پيشآمدى سخت و دشوار تعبير كرده است و در عين حال،خداوند را در رويارويى با اين دشواريها شاكر و سپاسگزار است .

قوله عليه السلام: «ليس معه اله غيره» تاكيدى بر معناى كلمۀ توحيد و تثبيت محتواى آن است.پس از حمد خداوند،حضرت سرپيچى از فرمان مشاورى

ص:182

را كه داراى ويژگيهاى خاصى باشد،موجب پشيمانى و خسران دانسته است .

قوله عليه السلام: امّا بعد...النّدامة :امام(علیه السلام)براى مشاور خوب چهار صفت ذكر كرد كه در صورت داشتن آن صفتها،پذيرش نظر وى واجب و لازم است.اين ويژگيها به قرار زير است:

اوّل آن كه مشاور ناصح باشد زيرا مشاور ناصح درست فكر مى كند و انديشه اش را براى نظردهى خالص مى گرداند.ولى غير ناصح،ناپخته نظر مى دهد،و مشورت خواه را به ضرر و زيان دچار مى سازد.

ويژگى دوّم مشاور مهربانى اوست،به اين دليل كه مهربانى سبب مى شود مشاور نصيحت عاقلانه كند و نصيحت درست و عاقلانه،دقّت در كار و تأمّل و كوشش لازم در اظهار نظر را سبب مى شود.سبب اصلى در نصيحت و مهربانى مشاور،يا ديندارى و يا دوست داشتن مشورت خواه است.

صفت سوّم مشاور،دانشمند بودن است،چه دانشمند با دانش خود، مصلحت را تشخيص مى دهد و خير را در نظر مى گيرد،بر خلاف جاهل كه همچون نابيناست،و جهت خير و صلاح را نمى داند.پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله) فرموده است:«اگر از خردمند راهنمايى بخواهيد هدايت مى شويد و خلاف خردمند عمل نكنيد كه پشيمان مى شويد (1)» عبد اللّه بن حسن به فرزندش محمّد توصيه كرد:از مشورت كردن با نادان بر حذر باش،بدان سان كه از دشمنى دشمن دانا هراسناكى،زيرا چنانكه محتمل است فريب و نيرنگ دشمن خردمند شما را دچار خطر كند،بيم آن هست كه مشورت با جاهل،شخص را در گرداب هلاكت اندازد.

صفت چهارم مشاور داشتن تجربه است زيرا نظر دانشمند،تا به محك تجربه همراه نشود،كمال لازم را نخواهد يافت.توضيح مطلب اين كه دانشمند

ص:183


1- استرشدوا العاقل ترشدوا و لا تعصوه فتندموا.

هر چند،جهت مصلحت در امر را مى داند،ولى گاهى ممكن است،برخى جهات فاسد نامشخص در موضوع باشد،كه جز با تجربۀ مكرّر،بدان آگاهى حاصل نمى شود.بنا بر اين مشورت،بدون تجربه در بردارندۀ گمان خطاست.و لذا در كتاب منثور الحكم چنين آورده شده است:«هر چيز نيازمند خرد است،و خردمند نياز به تجربه دارد.» با روشن شدن اين واقعيّت،كه فرمانبردارى از نظر مشاور خوب و داراى صفات ويژۀ مشورت،واجب،و در بيشتر موارد از جهت پيامد خير موجب خوشحالى و رستگارى مى شود مسلّم مى گردد كه مخالفت و عصيان،نسبت به رأى و نظر چنين مشاورى اندوه و پشيمانى را به دنبال خواهد داشت .

حضرت به دنبال توصيف يك مشاور خوب مى فرمايد:«من به شما فرمان مخالفت با اين حكميّت را دادم،شما اطاعت نكرديد».حال با روشن كردن اين موضوع كه سرپيچى از مشورت،مشاور ناصح دلسوز،اندوه و پشيمانى به دنبال دارد به توضيح اين حقيقت تلخ مى پردازند كه،آن بزرگوار در داستان حكميّت مشاور بوده،و به پيامد اين حادثه هم،اشاره كرده است،ولى فريب خوردگان،با امام(علیه السلام)مخالفت كرده اند.در اين مورد مى خواهند براى كوفيان روشن كنند با وجودى كه امام(علیه السلام)داراى شروط لازم مشورت بوده و نظر خود را به آنها فرموده است،آنها به نظر آن حضرت وقعى ننهاده،و با ايشان مخالفت كرده اند، حال بر حسب گناهى كه مرتكب شده و مشورت را ناديده گرفته اند طبيعى است كه دچار ندامت شوند. نخلت لكم مخزون رأيى :«گنجينۀ صاف و خالص نظرم را بيان كردم»لفظ«نخل»بمعنى غربال كردن و ناخالصيها را جدا كردن كنايه از رأى محكم استوار و خالص و بى غش است كه از درايت و اجتهاد حضرت سرچشمه مى گرفته است.جهت مشابهت اين است.چنان كه بهترين و با صرفه ترين كالاى مصرفى مثل آرد،بيخته و غربال شده آن است؛نيكوترين و

ص:184

سودمندترين،رأى و نظر آن است كه از ناخالصيهاى شهوت و غضب و خشم بدور باشد.رأى حضرت در جريان حكميّت بدور از هر پيرايه اى اظهار گرديده است آرى اگر امر و فرمان قصير اطاعت مى شد.اين ضرب المثل عرب بوده كه به هنگام مخالفت با يك حقيقت آورده مى شده است،و حضرت در اين مورد اين ضرب المثل را آورده اند.امّا جريان به وجود آمدن اين ضرب المثل:

يكى از پادشاهان به نام«جذيمة»پدر«زباء»ملكۀ جزيرة العرب را كشت، «زباء»بى درنگ از روى خدعه و فريب قاصدى،پيش«جذيمة»فرستاد و از او خواست كه به جزيرة العرب بيايد و با ملكه ازدواج كند تا در صورت بوجود آمدن فرزندى وارث هر دو پادشاهى باشد.جذيمة دعوت ملكه را پذيرفت و با هزار سواره و مرد جنگى به راه افتاد اما سپاهيان ديگر خود را همراه نبرد و تحت فرماندهى خواهرزادۀ خود«عمرو بن عدى»قرار داد.

قصير كه از وزرا و طرف مشورت«جذيمه»بود،صلاح نمى دانست كه پادشاه به اين سفر اقدام كند.ولى«جذيمة»پيشنهاد قصير را قبول نكرد.هنگامى كه به محدودۀ جزيرة العرب رسيدند.لشكر عظيمى بعنوان استقبال از طرف ملكه زبّاء اطراف سپاهيان«جذيمة»را گرفتند و هيچ نوع احترام و اكرامى از پادشاه به عمل نياوردند.دوباره قصير كه وضع را چنين ديد،به پادشاه گفت:نظر من اين است،كه شما از همين جا باز گرديد،زيرا حيله اى در كار است،دعوت كنندۀ شما يك زن است و طبيعت زنها مكر و فريب و نيرنگ است.ولى باز«جذيمة»به گفتۀ قصير اعتنا نكرد.هنگامى كه وارد جزيرة العرب شدند و به دربار ملكه رسيدند،زبّاء دستور داد پادشاه را كشتند،قصير كه از اين پيش آمد سخت ناراحت بود گفت:سخن قصير پذيرفته نمى شود«لا يطاع لقصير امرء»اين جملۀ قصير بعدها،براى هر نصيحت كننده اى كه داراى نظر درستى باشد و از رأى و نظرش تبعيّت نشود،ضرب المثل شده است.

ص:185

در عبارت حضرت: لو كان يطاع لقصير امر ،كلمه«لو»حرف شرط است، برخى پنداشته اند كه جواب لو شرطيّه جملۀ ما قبل است.ولى حق اين است،كه جواب«لو»شرطيّه در اين عبارت از كلام افتاده است،از ترتيب سخن معناى فرموده حضرت فهميده مى شود،بدين طريق:من نظرم را در بارۀ اين حكميّت و داورى به شما مردم كوفه گفتم،و نصيحت و پند و اندرز خود را بيان داشتم،اگر از من فرمان مى برديد،و آنچه به شما دستور دادم به كار مى بستيد،زيرا نصيحت خود را،بدور از هر شكّى و ترديدى توضيح دادم.چنان كه روشن شد.

جملۀ اگر دستور را به كار مى بستيد جواب«لو»و شرطى است كه در سخن امام(علیه السلام)آمده است.دليل روشن اين توجيه اين كه جواب شرط از عبارت افتاده است،كلام بعدى آن حضرت است كه فرمود:«مرا مانند افراد مخالف تباهكار و گناهكار و بى توجّهان ستمكار انكار و نظر مرا رد كرديد».اين كلام به منزلۀ استثناء كردن نقيض تالى است (1)و معناى ضمينى سخن حضرت با توجّه به استثناى تالى چنين مى شود:من فرمان خود را در بارۀ حكميّت دادم و نصيحت خود را بدور از هر غش و آلودگى به شهوت و غضب،براى شما بيان كردم،ولى از دستور و نصيحت من بمانند كسى كه دستور را ناديده بگيرد و بر مشورت كننده ستم كند،سر برتافتيد و مرتكب گناه شديد.مخالفت و سرپيچى شما چنان فراوان و جدّى صورت گرفت كه؛نصيحت كننده را در نصيحت كردن خود به شك انداخت!كه آيا درست نظر مى دهد يا نه؟! فرمودۀ امام(علیه السلام)بيان كننده اين حقيقت است كه مشاور هر چند در نظر و رأيش راه درست را رفته باشد،هنگامى كه مخالفان نظر او زياد باشند،در

ص:186


1- در قضيّه شرطيّه براى اثبات يا نفى يك مطلب،گاهى مقدّم و گاهى تالى را استثنا مى كنند و گاهى هم نقيص مقدم و گاهى نقيض تالى را،استثنا مى كنند.شارح مى فرمايد.سخن حضرت ممكن است استثناء نقيض تالى باشد.-م

صحّت نظر خود شك مى كند،چرا كه تشخيص مصلحت در امرى،از كوشش و جديّت در بررسى علايم و نشانه ها،براى مشاور حاصل مى شود،وقتى كه مشاور احتمال بدهد كه خلاف رأى و نظر او ممكن است،مصلحت باشد ديگر مانعى نمى بيند كه شخص ديگرى رأى و نظر درست را،به اين دليل كه نشانه هاى ديگرى در اختيارش بوده،ابراز كند؟ در اين صورت نظر مشاور دوّمى با نظر مشاور اوّل،تعارض پيدا مى كند و خلاف نظر او را نشان مى دهد،بخصوص كه اگر مخالفت از ناحيۀ گروه زيادى شده باشد،كه درجۀ احتمال را بالا ببرد،و مشاور اول را به شك مى اندازد،كه آنچه او مصلحت دانسته،مصلحت نباشد،نشانه و علايمى كه مشاور نخستين در اختيار داشته،براى اظهار نظر كافى نبوده است؛با توجّه به اين توضيح است كه حضرت فرموده است:مخالفت شما مردم كوفه چنان بود.كه نصيحت كننده را در نصيحت كردن به شك انداخت،در اين عبارت منظور امام(علیه السلام)از نصيحت كننده، خود آن حضرت،و منظور از رأى و نظر،رأى و نظر خود آن حضرت است.چون بيشتر اطرافيان در امر حكميّت با آن بزرگوار مخالفت كردند.

بعضى از شارحان كلام امام(علیه السلام)را حمل به مبالغه و استدلال كرده اند كه آن حضرت از شك كردن در رأى و تصميم گيرى؛مبرّاست ، قوله عليه السلام: و ضنّ الزند بقدحه :«شما با مخالفت خود آتش زنه را از دادن آتش پشيمان كرديد».گروهى اين سخن را ضرب المثل دانسته و اشاره به شخصى دانسته اند كه از رساندن فايده به دليل اين كه پذيرندۀ عاقل و با معرفتى در فراگيرى كلامش نمى بيند از سخن گفتن منصرف مى گردد.و يا شخصى كه نمى تواند از نصيحت سودى ببرد،هنگامى كه مشورت كننده،مورد تهمت واقع شود و خيانت ببيند و يا در ابراز نظرش به لغزش متهم شود،چه بسا كه پس از آن، رأى درستى از مشاور،به دليل خشمى كه از جهت مواجه شدن با مخالفت بروى

ص:187

غلبه كرده،صادر نشود .

از آنجا كه قصد حضرت از اداى عبارت،اين بوده كه ثابت كند كوفيان به دليل مخالفتشان با نظر آن بزرگوار پشيمان خواهند شد و نشان دهد كه اين امر نتيجۀ سرپيچى آنان از فرمان ايشان بوده،فرموده است:«مثل من و شما مثل شاعر هوازنى است»شما را بر ردّ حكميّت دستور دادم قبول نكرديد.

اين شعر يك بيت از قصيده«دريد بن صمّه است كه در رثا و حماسه اى سروده و آغاز آن قصيده اين بيت است.

نصحت لعارض و اصحاب عارض و رهط بنى السّوداء و القوم سهّد (1)

عارض بنى سوداء و قوم سهّد نام اشخاصى بوده است كه در اين جريان همراه شاعر بوده اند.اين سروده از«دريد بن صمّة است و داستان دريد اين است.كه برادر دريد عبد اللّه بن صمّة،با فرزندان بكر بن هوازن غطفانى،جنگ كرد و غنايمى به دست آورد،از جمله شترانشان را غارت كرد و به همراه آورد.

هنگامى كه به محلّى به نام منعرج اللّوى رسيدند،عبد اللّه سوگند ياد كرد كه تا بقيعة را نحر نكند از اين منزل كوچ نخواهد كرد.«بقيعة»شترى بوده است كه قبل از تقسيم اموال غارت شده نحر مى كنند و گوشتش را مى خوردند و آن شتر از سهام خارج مى شود.

برادر عبد اللّه دريد گفت:اين كار را نكن،زيرا هوازنيها،در جستجوى تو هستند.عبد اللّه حرف دريد را قبول نكرد،و در آن منزل ماند،و بقيعه را نحر كرد، هنگام صبح،هوازنيها بر عبد اللّه تاختند عبد اللّه برادرش دريد را به كمك طلبيد.

دريد و ياران عبد اللّه به كمك وى شتافتند و از عبد اللّه دفاع كردند،تا زمانى كه دريد مجروح شد و به زمين افتاد و عبد اللّه كشته شد،درگيرى ادامه داشت تا شب

ص:188


1- عارض و ياران او همچنين گروه بنى سوداء و فاميل سهّد را نصيحت كردم.ولى فايده نداشت.

فرا رسيد،دريد از تاريكى استفاده كرد و با اين كه چندين جراحت برداشته بود، توانست از معركه فرار كند.بعدها اين قصيده را سرود.حضرت به شعر دريد تمثل جسته است.

امام(علیه السلام)دريد را از جهت نسبت وى به هوازنيها اخو هوازن خوانده است، زيرا او دريد بن صمّة از فرزندان بنى جشم بن معاوية بن بكر بن هوازن است، چنان كه خداوند متعال در قرآن فرموده است «وَ اذْكُرْ أَخا عادٍ» (1)منظور پيامبر قوم عاد است و يا اين آيه كه: «قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ لُوطٌ» (2).كه مقصود لوط پيامبر است و از جهت نسبتى كه به قوم خود داشته است«اخو»خوانده شده است!در به كارگيرى لفظ اخوّت به طور مجاز صرف وابستگى و مشابهت كفايت مى كند، قبلا در اين باره بحث كافى انجام گرفت.

جهت تمثّل جستن امام(علیه السلام)به اين شعر بيان اين حقيقت است،كه مثل من،در نصيحت كردن و بر حذر داشتن شما از پذيرفتن حكميّت،و مخالفت كردن با فرمان من،كه موجب پشيمانى گرديد،مثل اين گوينده با قوم خويش است.وقتى كه آنها را نصيحت كرد و آنها قبول نكردند،و در نتيجه دچار پشيمانى و هلاكت شدند.

آنچه حضرت پيروانش را بدان امر فرمود،رها كردن حكميّت و شكيبايى بر كارزار با اهل شام بود.خلاصۀ موضوع اين كه در ليلة الهرير نشانه هاى پيروزى ياران امام بر مردم شام(طرفداران معاويه)آشكار گرديد،به گونه اى كه شكست و هلاكت را براى خود مسلّم ديدند.معاويه با عمرو عاص براى نجات خود و اطرافيانش مشورت كرد.عمرو عاص گفت:سپاهيان تو با لشكريان على(علیه السلام) برابرى نمى كنند.و تو خود نيز مثل على(علیه السلام)نيستى.زيرا او به حكم خدا با تو

ص:189


1- سوره احقاف(46)آيه(21): [1]به يادآور اى رسول حال پيغمبر قوم عاد را....
2- سوره شعراء(26)آيه(161): [2]هنگامى كه پيغمبر مهربان آنها لوط گفت....

مى جنگد و تو براى رياست و حكومت.تو مى خواهى زنده بمانى،و او به فكر شهادت در راه خداست.

اگر تو بر لشكر عراق(پيروان على)پيروز شوى عراقيها به دليل بى عدالتى از تو خواهند ترسيد ولى اگر على پيروز شود مردم شام بدليل عطوفت و مهربانى على(علیه السلام)از او نمى ترسند.با اين همه حيله اى بكارگير و پيشنهادى بده كه ميان اطرافيان على(علیه السلام)اختلاف ايجاد كند چه آن را بپذيرند يا رد كنند.

آنها را فراخوان به اين كه كتاب خدا ميان شما و ايشان داور باشد،تو با اين حيله به مقصود خود خواهى رسيد و من هم اين موضوع را تا زمانى كه لازم باشد از ديگران پوشيده مى دارم.معاويه رهنمود را پذيرفت:

صبح كه فرا رسيد،قرآنها را بر سر نيزه ها كردند و در ميدان برافراشتند، تعداد آنها را پانصد قرآن دانسته اند قرآن مسجد جامع شام را بر سه نيزه بستند و ده نفر آن را نگهدارى مى كرد.

سپاهيان شام يكباره با هم فرياد برآوردند:اى مردم عرب خدا را،خدا را در بارۀ زنان و دختران،خدا را،خدا را در بارۀ دينتان!اين كتاب خداست كه بايد داور ميان ما و شما باشد.امام(علیه السلام)با ديدن اين فريبكارى،عرض كرد،بار خدايا تو آگاهى كه آنها منظورشان حفظ حرمت قرآن و دين تو نيست،تو ميان ما و آنها داورى كن،زيرا به حقيقت تو داور هستى! در اثر اين رياكارى ميان پيروان امام اختلاف افتاد.گروهى فرياد زدند:

جنگ!جنگ!ولى بيشتر افراد،صدا زدند،داورى كتاب خدا را قبول مى كنيم.

جنگ براى ما جايز نيست.زيرا ما را به حكميّت و داورى قرآن فرا خوانده اند.از همه سو فرياد برآمد:ترك مخاصمه مى كنيم و صلح را مى پذيريم.

امام(علیه السلام)در جواب سازشكاران صلح طلب فرمود:اى مردم،من براى پذيرش فرمان كتاب خدا سزاوارترين شما هستم،ولى معاويه،عمرو عاص،و پسر ابى

ص:190

معيط،طرفدار دين نيستند و از قرآن جانبدارى نمى كنند.من آنها را از شما بهتر مى شناسم،از دورۀ كوچكى،تا بزرگسالى با آنها بوده ام.چه در كوچكى و چه در بزرگسالى از بدترين افراد بوده اند.درخواست آنها كه تسليم داورى قرآن شويم، سخن حقى است كه با آن ارادۀ باطل كرده اند قرآن بر نيزه كردن آنها به اين معناست كه به ظاهر قرآن را مى شناسند ولى بدان عمل نمى كنند.منظورشان از اين امر فريب،حيله و سست كردن اراده شماست.شما فقط يك ساعت بازو و جمجمه هاتان را به من عاريه بدهيد،حق در جايگاه خودش مستقر گرديده،چيزى جز بر افتادن قوم ستمكار باقى نخواهد ماند.

در اين هنگام بيست هزار نفر از اصحاب اطراف حضرت را گرفتند و به جاى آن كه حضرت را امير مؤمنان خطاب كنند بى ادبانه فرياد زدند:يا على به حكميّت كتاب خدا فرا خوانده شده اى بپذير،و گرنه چنان كه عثمان را كشتيم تو را خواهيم كشت.

امام(علیه السلام)فرمود:واى بر شما من حكميّت قرآن را قبول ندارم؟با اين كه اوّل كسى بودم كه بدان ايمان آورده آن را پذيرفتم و اوّل شخصى بودم كه مردم را به پذيرفتن كتاب خدا فرا خواندم!حال چگونه قرآن را قبول ندارم!با معاويه و شاميان مبارزه مى كنم تا آنها در عمل به كتاب خدا ايمان پيدا كنند امّا شما را آگاه كردم كه قصد آنها از اين پيشنهاد فريب دادن شماست و نه عمل كردن به حكم قرآن.

ولى آنها به اخطار آن حضرت توجّهى نكردند و پيشنهاد كردند كه امام(علیه السلام) فرستاده اى را گسيل دارند تا مالك اشتر را از جنگ باز دارد.اين تقاضا را وقتى مطرح كردند كه مالك اشتر،صبح هنگام«ليلة الهرير»بر لشكر معاويه مسلّط شده،چيزى نمانده بود كه وارد اردوگاه معاويه شود،و پيروزى حتمى شده بود.

حضرت ناگزير براى بازگشت مالك اشتر اقدام كرد و مالك با ناراحتى

ص:191

بازگشت و ميان او و كسانى كه امام(علیه السلام)را به حكميّت قرآن دعوت مى كردند، اختلافى در گرفت،امّا از همه سو فرياد زدند،امير المؤمنين به حكميّت رضا داد.

در اين رابطه عهدنامه اى بر متاركه جنگ نوشتند كه در آينده بخواست خداوند به چگونگى آن خواهيم پرداخت.

ص:192

35-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است پيرامون ترساندن اهل نهروان

اشاره

فَأَنَا نَذِيرٌ لَكُمْ أَنْ تُصْبِحُوا صَرْعَى بِأَثْنَاءِ هَذَا النَّهَرِ- وَ بِأَهْضَامِ هَذَا الْغَائِطِ عَلَى غَيْرِ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ- وَ لاَ سُلْطَانٍ مُبِينٍ مَعَكُمْ- قَدْ طَوَّحَتْ بِكُمُ الدَّارُ وَ احْتَبَلَكُمُ الْمِقْدَارُ- وَ قَدْ كُنْتُ نَهَيْتُكُمْ عَنْ هَذِهِ الْحُكُومَةِ- فَأَبَيْتُمْ عَلَيَّ إِبَاءَ الْمُخَالِفِينَ الْمُنَابِذِينَ- حَتَّى صَرَفْتُ رَأْيِي إِلَى هَوَاكُمْ- وَ أَنْتُمْ مَعَاشِرُ أَخِفَّاءُ الْهَامِ- سُفَهَاءُ الْأَحْلاَمِ وَ لَمْ آتِ لاَ أَبَا لَكُمْ بُجْراً- وَ لاَ أَرَدْتُ لَكُمْ ضُرّاً

لغات

اهضام:جمع هضم،سرزمين پست و هموار.

غائط:زمين پست،گود طوّحت بكم:شما را به شبهه و گمراهى افكند.

بحرا:كارى بزرگ و عظيم،هجرا هم روايت شده كه به معناى سخن بى اعتبار و بى ارزش است،و عرّا هم نقل شده كه به معناى گناه و بيماريى كه لبهاى شتر بدان مبتلا مى شود است.و در اين جا كنايه از مصيبتى بزرگ است.

احتبلكم:قضاى الهى شما را در دام انداخت.

نكر:كار زشت،منكر

ترجمه

«من شما را از اين كه فردا صبح در ميان اين نهر و پست و بلنديهاى اطراف آن كشته شويد بيم مى دهم.با اين كه نه برهانى براى مخالفت خود با من از ناحيه

ص:193

پروردگارتان داريد و نه حجتى قوى در اختيار داريد.

دنيا و مقدرات الهى شما را به دام خود گرفتار كرد و براى هلاكت و نابودى به اين سرزمينتان كشيد.اينك كه نتيجۀ حكومت بد حكمين بر شما آشكار شده است جاهلانه بر من شوريده ايد مگر اين من نبودم كه شما را از حكميت نهى كردم ولى شما مانند مخالفان پيمان شكن از فرمان من سرپيچيديد،و سرپيچى شما تا بدان حد رسيد كه نظر خود را مطابق هواى نفسانى شما تغيير دادم.اى گروه سبك مغز آشفته عقل بى پدر من كه چيز تازه اى نياورده و ضررى براى شما نخواسته ام.اين شما بوديد كه مرا به قبول اين حكميت شوم وادار كرديد حال از جان من چه مى خواهيد ».

شرح

روى سخن در اين خطبه،به خوارجى است كه در نهروان آنها را كشت.

حكم خداوندى در بارۀ آنها كه بر عليه امام(علیه السلام)خروج كردند،چنين رقم خورده بود.

در خبر صحيحى نقل شده،كه روزى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)مشغول تقسيم بيت المال يا غنايم جنگى بود.مردى از قبيلۀ بنى تميم پيش آمد و عرض كرد:اى محمّد(صلی الله علیه و آله)،عدالت كن!نام اين شخص ذو الخويصرة بود.پيامبر فرمود:به يقين عدالت مى كنم:دوباره عرض كرد:اى محمّد(صلی الله علیه و آله)عدالت كن،تو عدالت نمى كنى!رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود واى بر تو اگر من به عدالت رفتار نكنم چه كسى به عدالت رفتار مى كند؟عمر از بى ادبى و جسارت اين شخص ناراحت شد، بپاخاست و عرض كرد يا رسول اللّه اجازه بدهيد تا گردن اين مرد را بزنم.رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود او را بخود واگذار،بزودى از نژاد اين شخص افرادى پديد مى آيند،چنان كه تير از كمان بيرون مى رود از دين خارج خواهند شد،و عليه بهترين گروه از مردم خروج خواهند كرد،تظاهر آنها به ديانت بدان حدّ است،كه نماز و روزه شما در برابر نماز و روزۀ آنها حقير و ناچيز شمرده شود،قرآن را تلاوت مى كنند،ولى از زبان و لبشان فراتر نمى رود در قلبشان اثر نمى كند در ميان آنها

ص:194

مردى سياه چهره خواهد بود كه يكى از دو دستش ناقص و شبيه پستان زنان است و يا داراى يك انگشت است.او را گروهى بر حق خواهند كشت.

در كتاب مسند احمد بن حنبل از مسروق نقل شده است،كه عايشه همسر رسول خدا،به من گفت:اى مسروق تو به منزلۀ اولاد من و دوست ترين فرد هستى نسبت به من،آيا از«مخرج»(ناقص الخلقه)چيزى مى دانى؟!در پاسخ گفتم:در كنار رودى كه به قسمت بالاى آن تأمر و به قسمت پايين آن نهروان مى گفتند جايى است بين لخاقيق و طرفاء.على بن ابى طالب(علیه السلام)او را كشت.عايشه پرسيد اگر براى اين ادّعاى خود دليلى دارى بياور.افرادى را حاضر كردم و در نزد عايشه گواهى دادند كه مخرج در نهروان بدست على(علیه السلام)كشته شد.سپس من عايشه را به حرمت پيامبر سوگند دادم كه اگر از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در بارۀ آن شخص چيزى مى داند.بگويد.

عايشه گفت:از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:آنها بد سرشت ترين مردمند،به دست بهترين خلق و نزديكترين فرد به خدا و نيكو سرشت ترين شخص كشته خواهند شد.

امّا سبب خروج آن گروه بر حضرت:پس از اين كه امام(علیه السلام)از ناحيۀ اصحابش مجبور به قبول حكميّت شد.آنها چنين وانمود كردند كه امام(علیه السلام)بر اين امر رضايت داشته است.با وجودى كه آن بزرگوار اصحابش را از قبول حكميّت برحذر داشت،آنها را پند و اندرز داد،ولى آنها توجّه نكردند و عهدنامۀ حكميّت را نوشتند.

اشعث بن قيس آن را گرفت و به رؤيت پيروان معاويه رساند و آنها رضايت خود را اعلام كردند و سپس به رؤيت بعضى از اصحاب امير المؤمنين(علیه السلام) رساند و آنها نيز اظهار رضايت كردند.

ولى وقتى كه اشعث بن قيس عهدنامه متاركه جنگ را بر جمعيّت تحت

ص:195

پرچم«عنزه»كه حدود چهار هزار سوار بودند و در صفّين با على(علیه السلام)حضور داشتند خواند دو نفر از جوانهاى آنها گفتند:«لا حكم الاّ للّه»(فرمانى جز فرمان خدا نيست)و سپس بر سپاهيان معاويه حمله كردند،و پس از درگيرى سختى كشته شدند.اين دو نفر اوّل كسانى بودند كه حكميّت را رد كردند.

اشعث بن قيس عهدنامه را پيش قبيلۀ«مراد»و بنى راسب،و بنى تميم برد و متن عهدنامه را بر آنها خواند،همگى گفتند:حكمى جز حكم خدا نيست،ما به اين عهدنامه رضايت نداريم و افراد را در بارۀ دين خدا حكم قرار نمى دهيم.

اشعث بازگشت و جريان را به على(علیه السلام)طورى خبر داد كه امير المؤمنين(علیه السلام)مخالفت آنها را كوچك شمرد و تصوّر حضرت اين شد،كه آنها تعدادى اندك هستند.

هنگامى كه جريان حكمين به مخالفان رسيد،آن را رعايت نكردند، جمعيّت از هر طرف فرياد برآوردند:جز حكم خدا حكمى نيست،حكم از آن خداست اى على،نه حق تو،ما وقتى كه حكميّت را قبول كرديم،اشتباه كرديم، اينك به سوى خدا باز مى گرديم و توبه مى كنيم،تو نيز در پيشگاه خداوند توبه كن،و گر نه از تو بيزارى مى جوييم.

امام(علیه السلام)پيشنهاد مخالفان را رد كرد و فرمود:واى بر شما اگر از عهد و پيمان خود برگرديم با فرموده حق تعالى كه دستور مى دهد «وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللّهِ إِذا عاهَدْتُمْ» (1):چه كنيم؟،خوارج از سخن حضرت پند نگرفتند و آن را رد كردند، حكميّت را گمراهى دانستند و آن را به باد تمسخر گرفتند.و از امير المؤمنين(علیه السلام) بيزارى جستند.امام(علیه السلام)از آنها كناره گرفت.ابتدا خوارج در محلّى بنام«حرور» اجتماع كردند و بدين دليل حضرت آنها را حروريّه ناميد،در آن مكان امام(علیه السلام)با آنها گفت و گويى انجام داد و مناظره اى كرد،دو هزار نفر از عقيده شان برگشتند.

باقيماندۀ آنها به نهروان رفتند و در آن روز فرماندۀ آنها شخصى بود به نام

ص:196


1- سوره نحل(16)آيه(91): [1]هرگاه پيمان بستيد بدان وفا كنيد.

عبد اللّه بن كفرّا و به هنگام پيكار با آنها فرمانده شان عبد اللّه بن وهب راسبى بود امام(علیه السلام)در نهروان به سمت آنها رفت،خطبه اى ايراد كرد و آنها را پند داد و فرمود:«ما خانوادۀ نبوّت و پايگاه رسالت،و جايگاه نزول فرشتگان و اساس و اصل بخشش و رحمت و كان دانش و حكمت،اى گروه،من شما را از كيفر خداوند،بيم مى دهم و بر حذر مى دارم و...» امام(علیه السلام)بيانات خود را در ارشاد آنها بدين طريق ادامه داد ولى آنها نپذيرفتند! در روايتى آمده است كه پس از پايان كارزار و نبرد با خوارج حضرت، جستجوى زيادى را براى پيدا كردن كشتۀ«ذو الثّديه (1)»انجام داد و مرتّبا مى فرمود:

نه رسول خدا به من دروغ گفته و نه من به شما دروغ مى گويم،جسد او را جستجو كنيد،به يقين جزو كشتگان است.فراوان گشتند،تا سرانجام او را در زير كشته هاى ديگر يافتند،او مردى بود،با دست ناقص،كه مانند پستان زنان در روى سينه اش قرار داشت و بر آن موهايى شبيه سبيل گربه،روييده بود.با ديدن جسد وى امام(علیه السلام)تكبير گفت و حاضران با آن حضرت تكبير گفتند.با روشن شدن حقيقت و صدق كلام رسول خدا(صلی الله علیه و آله)همگان شاد شدند .

خلاصۀ اين خطبه و اين فصل از سخن مولا امير المؤمنين(علیه السلام)در برحذر داشتن خوارج از هلاكت ايراد گرديده،بدين توضيح كه آنان براى مخالفتشان دليلى روشن و برهانى محكم از طرف پروردگارشان نداشتند تا بدان بر حق بودن ادّعايشان را استدلال نمايند و با تكيه بر آن استدلال با امام(علیه السلام)بجنگند.با نداشتن حجّت و دليلى از جانب خداوند است،كه بايد از محروم ماندن سعادت دنيا و آخرت بر حذر و هراسناك باشند.

ص:197


1- صبحى صالح در نهج البلاغه خود مى گويد:رئيس خوارج حرقوص بن زهير سعدى بود كه بوى ذو الثّديه مى گفتند.

در عبارت حضرت،حجت و دليل به طور استعاره«سلطان»ناميده شده، كه به معناى غلبه كردن و چيره شدن بر طرف مقابل است .

قد طوّحت بكم الدّار دار،شما را به هلاكت انداخت.دار كنايه از دنياست و اين كه حضرت هلاكت،يا دور بودن شان از حقيقت،و يا گرايش آنها به دنيا را سبب هلاكت و نابودى آنها دانسته اند،براى اين است كه،نابود كننده و سبب حيرت آنها،پيروى از هواهاى باطل نفسانى بوده،و اساس پيروى نفس،به دست آوردن،مال و مقام و مانند اين امور است.بنا بر اين،دنيا چيزى است كه طلب آن شخص را،از رحمت خدا دور،و از فرمان حق خارج مى كند .

و احتبلكم المقدار فراز ديگر عبارت امير المؤمنين(علیه السلام)كه حكم الهى شما را گرفتار كرده است؛استعارۀ زيبايى است،در محيط و مسلّط بودن قدر الهى كه از قضاى خداوندى و حكم آسمانى مايه مى گيرد،مانند دام صياد كه هرگاه بر پرنده اى فرو افتد توان فرار از آن را ندارد .

سپس فرموده اند:«من شما را از اين حكميّت نهى كردم ولى شما از هواى نفستان پيروى كرديد.»اين عبارت امام(علیه السلام)اقامۀ دليلى عليه خوارج نهروان است، بدين شرح كه،اگر پذيرش حكميّت حق و لازم نبود چرا مانند مخالفان گناهكار، با اصرار آن را خواستيد،و گفتۀ مرا كه از حكميّت بر حذر مى داشتم،نپذيرفتيد،تا مجبور شدم به خواست شما گردن نهم و نظر خود را با نظرتان وفق دهم و اگر وقوع و تحقّق پذيرى حكميّت حق بود چرا پس از عهد كردن و پيمان بستن،در پذيرفتن آن با من مخالفت مى كنيد.بنا بر اين در هر دو صورت شما گناهكار هستيد .

قوله عليه السلام: و أنتم معاشر اخفّاء الهام سفهاء الاحلام :«واى بر شما جمعيّت كم عقل احمق كه در انديشه هاى خود ثبات و بردبارى نداريد.»«واو» در«و أنتم»براى بيان حالت آنها است و عمل كننده در حال فعل:«صرفت»در جملۀ قبل مى باشد.اضافۀ«أخفّاء»و«سفهاء»اضافه خالص نيست و به همين

ص:198

دليل براى كلمۀ«معاشر»صفت واقع شده اند.

عبارت«خفّة الهام»كنايه از اخلاق پست،متزلزل است كه ضدّ فضيلت، ثبات و پايدارى است و«السّفه»كنايه از خصلت زشت،دلهره و اضطراب كه ضد فضيلت حلم و بردبارى است در نظر گرفته شده است.

پايدارى و بردبارى دو صفت اخلاقى و از ويژگيهاى شجاعت به شمار مى آيند.از اين نظر كه آن دو صفت پست و زشت نسبتى با صفات فضيلت دارند به«هام»،به معناى تفكر،و«احلام»به معناى عقول اضافه شده اند .

و لم آت لا ابا لكم... حضرت آخرين فراز خطبه را چنين به انجام مى رسانند-«اى بى پدرها!-من در بارۀ شما كار منكرى انجام ندادم و قصد ضررى نداشتم.»اين عبارت بمنزلۀ نوعى دلجويى و معذرت خواهى است كه بيانگر انجام كارى شايسته و بجا است كه منكر را از پيروان خود دور ساخته،و قصد ضرر زدن به آنها را نداشته است.به اين اميد كه خوارج به سر عقل آيند و از شبه اى كه برايشان حاصل شده،اجتناب ورزند.

اگر سؤال شود كه جملۀ معترضه-لا ابا لكم-نوعى اهانت است و با دلجويى مناسبتى ندارد مى گوييم اين نوع عبارت در زبان عرب آن روز رايج بوده است، جوهرى دانشمند لغت شناس مى گويد:عربها از اين جمله ستايش را قصد مى كرده اند.ولى ديگران گفته اند از اين عبارت،بدگويى و مذمت منظور بوده،زيرا كسى كه به پدرش ملحق نباشد،موجب ننگ و دشنام است.برخى ديگر اين عبارت را نفرين،در لباس دعا دانسته اند،چه اين كه پدر سبب عزّت و پشتيبانى است نفى پدر كردن،بمنزلۀ نفى قبيله و فاميل است.آن كه اقربا و خويشاوند نداشته باشد،خوار و ذليل و بى ياور مى شود.به هر حال حقيقت امر را خداوند مى داند.

ص:199

36-گزيده اى از فرمايشات حضرت(علیه السلام)كه به منزلۀ خطبه است.

اشاره

فَقُمْتُ بِالْأَمْرِ حِينَ فَشِلُوا- وَ تَطَلَّعْتُ حِينَ تَقَبَّعُوا- وَ نَطَقْتُ حِينَ تَعْتَعُوا- وَ مَضَيْتُ بِنُورِ اللَّهِ حِينَ وَقَفُوا- وَ كُنْتُ أَخْفَضَهُمْ صَوْتاً وَ أَعْلاَهُمْ فَوْتاً- فَطِرْتُ بِعِنَانِهَا وَ اسْتَبْدَدْتُ بِرِهَانِهَا- كَالْجَبَلِ لاَ تُحَرِّكُهُ الْقَوَاصِفُ- وَ لاَ تُزِيلُهُ الْعَوَاصِفُ- لَمْ يَكُنْ لِأَحَدٍ فِيَّ مَهْمَزٌ وَ لاَ لِقَائِلٍ فِيَّ مَغْمَزٌ- الذَّلِيلُ عِنْدِي عَزِيزٌ حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ لَهُ- وَ الْقَوِيُّ عِنْدِي ضَعِيفٌ حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ مِنْهُ- رَضِينَا عَنِ اللَّهِ قَضَاءَهُ وَ سَلَّمْنَا لِلَّهِ أَمْرَهُ- أَ تَرَانِي أَكْذِبُ عَلَى؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- وَ اللَّهِ لَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ- فَلاَ أَكُونُ أَوَّلَ مَنْ كَذَبَ عَلَيْهِ- فَنَظَرْتُ فِي أَمْرِي- فَإِذَا طَاعَتِي قَدْ سَبَقَتْ بَيْعَتِي- وَ إِذَا الْمِيثَاقُ فِي عُنُقِي لِغَيْرِي

لغات

تعتعه (1):نگرانى در سخن به هنگام محاصره شدن تطّلع الامر:آزمودگى و آشنايى با كار.

تقبّع:كناره گيرى،خوددارى از دخالت كردن در كار،در مثل گفته مى شود قبع القنفذ:

هرگاه سر را در ميان دو بازويش مخفى كند.

استبداد:منفرد بودن.

رهان:آنچه كه مسابقه به خاطر آن انجام گيرد.

همز:بدگويى،عيبجويى،غمز نيز به همين معناست.

ص:200


1- در متن خطبۀ شارح تمنّعوا به كار رفته،در بعضى از نهج البلاغه هاى موجود تعتعوا آمده است شارح در توضيح لغات تعتعوا را معنا كرده است م.-.
ترجمه

«در آغاز ظهور اسلام هنگامى كه ديگران از ترس دشمنان به گوشه اى خزيده و نشسته بودند،براى دفاع از اسلام بپا خاستم،بدانگاه كه ديگران خود را باخته بودند،من به شجاعت درخشيدم وقتى كه آنان سر در گريبان عجز و ناتوانى پيچيدند و گوشه گيرى اختيار كردند،به سخن آمدم و براى يارى اسلام تبليغ كردم، زمانى كه زبان ديگران بند آمده بود،با نور الهى راه حقيقت را پيمودم.

از تمام رقيبان امروز خود،در آن زمان پيشتر و از همۀ آنها كم سر و صداتر و كم ادّعاتر بودم،با اين كه مقامم از همگان برتر بود،صدايم كوتاهتر بود و به لاف و گزاف سخن نمى گفتم.مشكلات و دشواريها را با ثبات قلب و پايدارى از پيش پا برداشتم،عنان فضايل را گرفتم و به هر طرف پرواز كردم تا بدان حد كه گوى سبقت را از ميدان مجاهدت ربودم.در مركز دين همچون كوهى كه دست طوفان حوادث بدان نرسد و از وزش بادهاى تند از جاى در نرود،ايستادم،براى هيچ كس در خويش،جاى سرزنش و غيبتى باقى نگذاشتم،خرده گيران را در بارۀ من مجال دم زدن نماند.

ذليل و خوار در پيش من عزيز و گرانسنگ و قوى پيشم ضعيف و درمانده است،تا حق را از قوى گرفتم به ضعيف رسانيدم.من به قضاى الهى راضى ام و فرمان او را گردن نهاده ام.

هان!اى كسانى كه سخنانم را مى شنويد،آيا در شأن من است كه بر رسول خدا(صلی الله علیه و آله)دروغ ببندم با اين كه اوّل كسى بودم كه آن بزرگوار را تصديق كردم؟حال چگونه اوّل كسى باشم كه پيامبر را تكذيب نمايم!من در بارۀ خلافت فكر كردم كه آيا مردم را به بيعت خود و اطاعت خدا فرا خوانم و با افرادى كه مقام خلافت را گرفته اند درگير شوم و يا اين كه خود اطاعت خدا كنم و خلافت را بديگران واگذارم.

صلاح را در اين ديدم،كه اطاعت خدا را بر بيعت گرفتن براى خود مقدم دارم و پيمان ديگرى بر گردنم باشد[پيامبر از من پيمان گرفته و مرا به صبر و شكيبايى امر كرده تا هنگامى كه يارانى پيدا كنم و آن گاه حق خويش را مطالبه كنم و من هم صبر كردم ]».

ص:201

شرح

نظر بعضى از شارحان نهج البلاغه اين است كه سخنان حضرت در اين زمينه چهار قسمت و بسيار طولانى بوده است.سيد رضى(ره)يك قسمت را انتخاب و در اين مورد آورده كه حضرت اين بيانات را پس از جنگ نهروان ايراد كرده و در آن به سرگذشت خود از زمان رحلت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)تا درگيرى نهروان اشاره فرموده است .

امام(علیه السلام)در فصل اول گفتارش: فقمت بالأمر... برهانها سخن را به عنوان بيان افتخار و اثبات فضيلت و برترى خود،بر ديگر صحابه،به منظورى آغاز مى كنند كه فايده پذيرش رأى و ارادۀ خود را گوشزد كنند و آنان را ارشاد نمايند.

قيام آن حضرت به هنگامى كه ديگران سستى ورزيدند،دليلى بر فضيلت شجاعت آن بزرگوار مى باشد.يعنى به فرمان خداوند در كنار پيامبر و پس از رسول حق در جنگها و در مراحل سخت و دشوارى كه ديگران از رويارويى دشمن ضعف نشان مى دادند بپا خاستم،و به هنگامى كه سستى نشان دادند،قيام كردم.البتّه ادّعاى آن بزرگوار در بارۀ يارى دين و رسول خدا امرى روشن و غير قابل انكار است .

قوله عليه السلام: نطقت حين تعتعوا[تمنّعوا] :«سخن گفتم به معناى ديگران سكوت اختيار كردند».اشاره به ويژگى فصاحت روانى سخن و خصلت علم و دانش آن بزرگوار دارد.يعنى در قضاياى مهمّ،و احكام مشكل،و ميدان سخنورى كه بليغان و سخنوران درمانده بودند،سخن گفتم.نطق و سخنورى خود را كنايه از درماندگى،رسوايى و سرافكندگى آنان آورده است.

در ادامۀ خطبه فرموده اند:وقتى كه ديگران گوشه گيرى و عافيت طلبى پيشه كردند،و يا اصولا به فكر چيزى نبودند،من در شناخت امور دقت نظر داشتم.

اين سخن حضرت،اشاره به بزرگ همّتى آن جناب،در به دست آوردن آنچه كه براى انسان،از شناخت امور،و آزمايش و توجّه به منشأ و موارد آنها لازم است،مى باشد.همّت بلند،خصلتى است كه با شجاعت رابطه دارد.

ص:202

چون در اشراف بر امور،انسان،به نوعى كنجكاوى،توجّه عميق،و دقّت نظر،در شناخت امور،و آزمودن آنها نيازمند است،ناگزير بايد،فكرى بلند را كه بدان وسيله حقيقت امور شناخته مى شود،به كار انداخت و ديدۀ انديشه را در رسيدن به امور عقلانى به كار گرفت،و قوه خيال را براى جستجوى منابع احساسات به كار بست.

بنا بر اين واژۀ«تطّلع»را به عنوان استعاره از مراحل تحقيق به كار گرفته و به كنايه آورده اند.يعنى شناخت من از امور به هنگام كوتاهى ديگران،در شناخت كارها و انجام وظايف آنان بوده است.

لفظ تقبّع كه در لغت به معناى سر در زير دو دست مخفى كردن به كار رفته، در عبارت حضرت به طور استعاره از كوتاهى فكر و عدم توجّه به امور آمده،كه دقيقا معناى ضدّ«تطّلع»را دارد،بدين توضيح كه«تطّلع»كشش فكرى و بكار افتادن ذهن در شناخت امور است،و«تقبّع»كوتاهى انديشه و ناتوانى آن از شناخت امور .

قوله عليه السلام: و مضيت بنور اللّه حين وقفوا عبارت امام(علیه السلام)كه فرموده اند:با نور خداوند راه خود را به هنگامى كه ديگران،متوقف بودند،پيمودم اشاره به فضيلت و دانش آن جناب دارد.يعنى من راه حق را مطابق با دانش كه همان نورانيّت خداوند باشد،كه دارندۀ آن هرگز به گمراهى نمى افتد پيمودم.و اين موقعى بود كه ديگران،سرگردان،مردّد و ناآگاه به هدف و چگونگى راه پيمايى به سوى آن بودند.

حضرت اين فضايل را براى خود اثبات و هر فضيلت را كه براى خود آورده،يك رذيلۀ اخلاقى را براى اين مدّعيان دين و ديانت ذكر كرده،تا برترى خود را نسبت به آنها بيان كند .

قوله عليه السلام: و كنت اخفضهم صوتا و اعلاهم فوتا (1)

ص:203


1- در شرح خطبه كلمه«فوتا»صوتا بكار رفته است فوت به معناى سبقت آمده است.-م

سپس مى فرمايند:«در عين حال از همه كم سر و صداتر،ولى پيشگامتر و جان فداتر بودم.» حضرت پايين بودن سر و صدا را از سرگرمى شديد به كار و پافشارى در انجام آن،كنايه آورده است.آرى تصميم گيرى بر انجام دادن كار شايسته و لازم بدون توجّه به پيشآمدها و موانعى كه در سر راه كارهاى خير و صحيح قرار دارد.

نشان دهندۀ همّت والا و كمال خلوص است،چه اين كه سر و صدا راه انداختن و باصطلاح كاه را كوه نشان دادن،در كارهايى كه زمينۀ ترس در آنها وجود داشته باشد،دليل سستى و ناتوانى است.

بى شك آن كه در امور سخت و دشوار پايدارتر،در حقيقت بلند آوازه تر،و بسوى مراتب كمال،و درجات سعادت،از آن كه ضعف از خود نشان مى دهد، پيشتازتر است .

قوله عليه السلام: «فطرت بعنانها...» در كلام امام(علیه السلام)«كه با شهپر فضيلت پرواز كرده،و در ميدان مسابقه از همگان گوى سبقت را ربودم»ضمير«بعنانها»و«برهانها»به فضيلت بر مى گردد.

هر چند كلمۀ فضيلت در عبارت نيامده،ولى در ضمن معناى جمله در نظر گرفته شده است.در اين جا لفظ«طيران»را براى سبقت گرفتن عقلى استعاره آورده اند، زيرا پرواز و پيشتازى عقل در معناى سرعت شركت دارند.

دو واژه«عنان»و«رهان»كه از ويژگيهاى اسب مسابقه اند،در عبارت حضرت براى فضيلتى كه با آن نفس انسان كامل مى شود استعاره آمده است.فضايل نفسانى را به اسب مسابقه تشبيه كرده است و جهت مشابهت اين بوده:صحابه-كه خداوند از آنها خوشنود باد-كسب فضيلت مى كردند،تا بدان وسيله خوشنودى خداوند و سعادت جهان ابدى را به دست آورند،و در اين جهت بر يكديگر سبقت مى گرفتند،مانند اسبهاى مسابقه.با توجه به اين كه آن

ص:204

حضرت كاملترين درجۀ فضيلت را نسبت به ديگران داشت،چنان بود كه در اين ميدان هيچ كس به گرد او نرسيده بود،بدين سبب استعارۀ زيباى پرواز را به كار برده اند،و دو لفظ«عنان»و«رهان»را كه از ويژگى اسب مى باشد به كنايه آورده اند.در اين جا شرح بخش نخستين خطبه پايان مى گيرد .

قوله عليه السلام: لا تحرّكه القواصف....

در بخش دوم مى فرمايند:«من به مثابه كوهى استوارم كه او را بادهاى تند از جاى نمى كنند.و چنين خواهم بود تا حق مظلوم را از ظلم بگيرم.» اين فصل از فرمايشات امام(علیه السلام)اشارۀ به زمانى دارد كه بر حسب ظاهر، رداى خلافت را پوشيده و امر امّت به آن حضرت واگذار گرديده و مبيّن اين حقيقت است،كه آن بزرگوار تصميم داشت بر مجراى قانون عدالت و دادگرى قيام و فرامين خداوند را به اجرا در آورد.

عبارت امام(علیه السلام)«كالجبل»مانند كوه،تشبيهى است براى نشان دادن ثبات و پايدارى در راه حق،چنان كه كوه را تند بادهاى وزنده نمى توانند از جاى بكنند.آن جناب را هياهوى نامردمان دنيا طلب،از پيمودن راه خدا نمى تواند منصرف كند،تا پيرو هواهاى نفسانى،آنها شود و امورى كه مخالف سنّت خداوند و شريعت است انجام دهد،بلكه او همواره بر قانون عدالت و مطابق فرمان الهى ثابت خواهد بود .

و سپس فرمود: لم يكن لأحد فىّ مهمز :«كسى را ياراى عيبجويى و گوينده اى را توان طعن من نبود»؛يعنى در من عيبى نبود كه بدان سرزنش شوم.

حضرت در چهار كلمۀ مغمز،مهمز،عواصف و غواصف در فصل اول و در چهار كلمۀ رهان،عنان،صوتا و فوتا در فصل دوم سجع متوازى به كار برده است .

در ادامۀ خطبه امام(علیه السلام)مى فرمايد:مظلوم در نزد من گرامى است،تا زمانى كه حق را برايش بگيرم،منظور از گرامى بودن افراد ذليل در نزد حضرت،توجّه

ص:205

كردن به حال آنان و همّت گماشتن به احقاق حقّ آنهاست.روشن است كه هر كس،به حال انسانها توجّه كند،آنها را گرامى داشته است.

امام(علیه السلام)گراميداشت افراد ذليل را،تا زمانى كه حقّشان را،از زورمداران بگيرد تعيين كرده است.همچنين،بى اعتبارى زورمداران در نزد آن بزرگوار،تا بدان هنگام خواهد بود كه:حقوق ديگران را از آنها بگيرد.ناتوانى نيرومند،به معنى محكوميّت و مغلوب بودن وى تا زمانى است كه حقّ مظلوم از آنها ستانده شود.

اگر در زمينۀ فرمايش حضرت اشكالى شود كه از عبارت آن جناب چنين استفاده مى شود،پس از گرفتن حقّ مظلوم از ستمگر،آن دو در نظر امام(علیه السلام)برابر نيستند،و توجّه به زورمداران بيشتر خواهد بود،و اين از عدالت بدور است.

در پاسخ گفته خواهد شد كه مقصود از فرمان به برابرى،توجّه در ميان انسانها،در اين مورد خاص،گرفتن حق مظلوم از زورمدار و نبودن مظلمه اى در ميان آنهاست.و اين مساوى بودن توجّه را بين ضعيف و قوى،جز بدين لحاظ ايجاب نمى كند.

گرامى داشتن شخص نيرومند و اكرام وى،در صورتى كه ستمگر نباشد، زشت نيست چرا كه قدرتمند اگر داراى فضيلت باشد،از نظر دين و ديانت اكرامش واجب و لازم است .

بخش سوّم گفتار حضرت اين است: رضينا عن اللّه قضاءه.... «به قضاى الهى راضى و تسليم فرمان او هستم»در علت بيان اين قسمت از خطبه روايت شده است كه امام(علیه السلام)به فراست دريافته بود.گروهى آن بزرگوار را در بارۀ اخبارى كه از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)از امور غيبة نقل كرده است متهم كرده و نسبت دروغ داده اند.و از اين فراتر با او بگومگوى لفظى داشته اند.

هنگامى كه امام(علیه السلام)فرمود:از من سؤال كنيد پيش از آن كه از ميان شما بروم، بخدا سوگند اگر سؤال كنيد از جمعيّتى كه صد نفر را گمراه و يا ارشاد نمايند

ص:206

دعوت كننده و محرّك آن را به شما معرّفى خواهم كرد.مردى به نام«انس نخعى» به پا خاست و گفت:از تعداد موهاى سر و ريشم مرا آگاه ساز.امام(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند حبيب من رسول خدا مرا خبر داده است كه بر هر موى سر تو فرشته اى است كه تو را لعنت مى كند و بر هر موى ريشت شيطانى است كه تو را گمراه مى سازد و در خانۀ تو پسر رذلى است،كه فرزند رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را خواهد كشت.

در آن زمان پسر او سنان قاتل امام حسين(علیه السلام)كودكى بازيگوش بود.

پاره اى از اين اخبار بعدا ذكر خواهد شد.(بنا بر اين،عبارت حضرت كه به قضاى خداوند راضى و تسليم فرمان اويم معنايش روشن مى گردد.)در بحثهاى پيشين روشن شد كه رضا به حكم خدا و تسليم فرمان او بودن،درى از درهاى بهشت است كه خداوند براى دوستان خاصّش گشوده است.با توجّه به اين كه امام(علیه السلام) پس از رسول خدا پيشواى عارفان است،قلم قضاى الهى بر آنان كه حضرت را نسبت به دروغ داده،و در فرموده هايش تهمت روا داشتند،به كيفر جارى گرديده، بنا بر اين امام(علیه السلام)سزاوارترين فردى است كه خشنودى خدا را خواهان باشد .

فرمايش حضرت: أ ترانى اكذّب.... ؛انكار تهمتى است كه در حقّ آن بزرگوار روا داشته و او را به دروغگويى نسبت دادند.در اين عبارت استدلال بر باطل بودن تصورات واهى آنان به شكل قياس ضمير،و نتيجۀ آن آورده است.بيان حضرت در تشكيل قياس چنين است:به خدا سوگند من اول كسى هستم كه رسول خدا را تصديق كرده ام،و هر كس اوّل تصديق كنندۀ او باشد اوّل تكذيب كننده وى نخواهد بود،نتيجه آن كه من اوّل تكذيب كننده وى نيستم .

«فنظرت فى امرى...» بخش چهارم كلام امام(علیه السلام):«در چگونگى انجام وظيفه خود نظر افكندم.» در توضيح فرمايش حضرت دو احتمال وجود دارد.يك احتمال آن است كه بعضى از شارحان گفته اند و آن اين كه بخش چهارم سخن امام مربوط به

ص:207

قسمتهاى سابق خطبه نيست و در بيان چگونگى رفتار خود پس از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)است،كه توصيه شده است در امر خلافت نزاع نكند.چنانچه خلافت با مسالمت به دست آمد بپذيرد و در غير اين صورت صبر كند.بنا بر اين معناى كلام امام(علیه السلام)اين خواهد بود،دقّت كردم صلاح اين بود كه اطاعت فرمان رسول مقدّم بر بيعت كردن مردم با من باشد.يعنى فرمانبردارى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در آن كه امر كرده بود مرا بر ترك درگيرى و نزاع،از بيعت نمودن مردم با من لازم تر بود راهى براى سرپيچى از دستور پيامبر نبود،با شرح مطلب فوق معناى اين جمله كه«ميثاق رسول خدا بر عهده من بود»روشن مى شود.

پيمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و عهد آن حضرت با من عدم درگيرى با مخالفان بود.بعضى چنين برداشت كرده اند كه پيمان،آن چيزى بود كه بر امام(علیه السلام)بعد از بيعت مردم با ابو بكر،سكوت را ايجاب مى كرد.بنا بر اين معناى جمله اين خواهد بود،كه پيمان مردم با ابو بكر با توجه به امر خلافت،بر من الزام و اجبار مى كرد كه پس از انجام شدن بيعت مخالفت نكنم.

احتمال دوم در شرح سخن امام(علیه السلام)اين است كه اين عبارت بيان كنندۀ دلتنگى بسيار و رنج فراوان است.با اين كه افكار مختلفى وجود داشت،حضرت به دليل مداراى با مردم؛سنگينى بار خلافت را بر خود هموار ساخت.

با در نظر گرفتن احتمال دوّم معناى سخن حضرت چنين خواهد شد:در صلاح كار خود انديشه كردم فرمانبردارى مردم نسبت به من در آغاز بيعت و اتّفاق نظرشان را در بارۀ پذيرش خلافت،دريافتم و اين موجب قبول بيعت از ناحيۀ من گرديد،بدين هنگام پيمان آنها به گردنم افتاد،چاره اى جز قيام بر انجام كار آنها نيافتم،و از نزد خداوند نيز اجازه اى جز پايدارى در سامان دادن امور خلافت نداشتم.و اگر اين ملاحظات نبود،امر خلافت را رها مى كردم.اين سخن امام(علیه السلام)با توجّه بدين معنا مانند سخن ديگر آن بزرگوار است كه فرمود:

ص:208

«بخدا سوگند اگر حضور حاضران نبود و دليلى بر داشتن يار و ياور اقامه نمى شد و خداوند از دانشمندان،پيمان نگرفته بود كه:بر پرخورى پرخوران و گرسنگى مظلومان شكيبا نباشند،مهار شتر خلافت را به گردنش مى افكندم،تا هر كجا خواهد برود و با جام نخستين خلافت آخرش را سيراب مى كردم (1)»[چنان كه در آغاز،خلافت را رها كردم،در آخر هم نمى پذيرفتم]احتمال اوّل در معناى كلام امام(علیه السلام)از احتمال دوم قويتر است،و خداوند به حقيقت امر آگاه است.

ص:209


1- خطبۀ 3،شقشقيّه.

37-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است.

اشاره

وَ إِنَّمَا سُمِّيَتِ الشُّبْهَةُ شُبْهَةً لِأَنَّهَا تُشْبِهُ الْحَقَّ- فَأَمَّا أَوْلِيَاءُ اللَّهِ فَضِيَاؤُهُمْ فِيهَا الْيَقِينُ- وَ دَلِيلُهُمْ سَمْتُ الْهُدَى- وَ أَمَّا أَعْدَاءُ اللَّهِ فَدُعَاؤُهُمْ فِيهَا الضَّلاَلُ- وَ دَلِيلُهُمُ الْعَمَى- فَمَا يَنْجُو مِنَ الْمَوْتِ مَنْ خَافَهُ وَ لاَ يُعْطَى الْبَقَاءَ مَنْ أَحَبَّهُ

ترجمه

«شبهه را به اين دليل شبهه ناميده اند كه بظاهر شبيه و مانند حق است (بدين سبب افراد كم خرد در تشخيص حق از باطل به شبهه مى افتند)،اما دوستان روشنايى يقين و نشانۀ خداوندى راه را مى پيمايند.در مقابل دشمنان خدا كه دعوتشان در برابر شبهه به سوى گمراهى و دليلشان كورى است،مردم را به گمراهى و ضلالت مى افكنند.پس هر كه از مرگ ترسيد از چنگال آن رهايى نيافت، و هر كس جاويد ماندن را دوست داشت،بقا و جاودانگى به او بخشيده نشد.»

شرح

سخن امام(علیه السلام)در اين خطبه مشتمل بر دو فصل است:يك فصل از آغاز خطبه تا جملۀ و دليلهم العمى است و فصل دوم باقيماندۀ خطبه را در بر مى گيرد.

فصل اول خود دو قسمت است :

قسمت اول در بيان وجه تسميه شبهه است و قسم دوم در چگونگى حال

ص:210

مردم با توجه به شبهه .

اما قسم اول:شبهه آن است كه يا بظاهر حق جلوه كند و يا در محتوا حق و در ظاهر باطل بنمايد و يا هم به ظاهر و هم در محتوا جلوۀ حق دارد.به همين لحاظ حضرت كلام را به صورت حصر بيان فرموده و لفظ انّما را آورده است .

قسم دوم:موضع گيرى مردم نسبت به شبهه موضعى دوگانه است،زيرا مردم يا دوستان خدا و يا دشمنان اويند.جانهاى دوستان خدا به نور يقين درخشان و به چراغ نبوت در پيمودن راه راست روشن است.و به وسيلۀ روشنى انديشه در تاريكى شبهات هدايت شده اند و از پرتگاههاى نادانى و هواپرستى بركنارند چنان كه خداوند متعال در اين زمينه فرموده است: «يَسْعى نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ بُشْراكُمُ الْيَوْمَ جَنّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» . (1)

هدايت حقيقتى است كه بايد جهت آن را رعايت و به سمت ويژگيهاى آن حركت كرد.منظور از عبارت امام(علیه السلام)كه روشنى آنها در بارۀ ترك شبهه،يقين آنها و راهنمايى شان خود جهت هدايت است،با توضيح فوق روشن گرديد.سپس مى فرمايد:ولى دشمنان خدا به چيزى،جز گمراهى فرا نمى خوانند و بر مقصد استوارى دلالت نمى كنند.دعوت آنها گمراه كردن مردمان از راه حق است و عقايد آنان دليل قابل اعتمادى نيست.

خود مى پندارند كه به راه راست مى خوانند ولى در حقيقت شبهه اى است كه از كورى ديده دلشان در نفس خود از مطالعۀ نور حق و تيرگى افكارشان دارند.هر كس دعوت آنان را از روى اشتباه به گمان اين كه راه حق است قبول كند به گمراهى مى افتد. «وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ» (2).

ص:211


1- سورۀ حديد(57)آيۀ(12): [1]نور و روشنى مؤمنين پيش رو و سمت راست آنها در حركت است بشارت باد شما را اى مؤمنان در روز قيامت به بهشتى كه از زير درختانش نهرها جارى است.
2- سورۀ نور(24)آيه(40): [2]البته آن كس را كه خداوند برايش نورى قرار ندهد روشنيى نخواهد داشت.

فصل دوم كلام حضرت فما ينجو... آن كه از مرگ ترسيد نجات نيافت و آن كه طالب بقا بود جاويد نماند.مؤيّد سخن امام(علیه السلام)فرمودۀ حق تعالى است: «قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقِيكُمْ» ؛ (1)«أَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ» (2).

منظور از فرمودۀ امام(علیه السلام)يادآورى ناپايدارى خوشيها،و ايجاد ترس در افراد غافل،و زمينه سازى براى بيزارى از دوستى چيزهايى است كه بناچار روزى از بين خواهند رفت.تا شنوندگان در صورت زياد شدن توفيق و به دست گرفتن مهار خرد،آمادۀ عمل كردن به امور اخروى شوند.زيرا ترس از مرگ و يا دوست داشتن بقا،در نجات يافتن از چنگال مرگ تأثيرى ندارند.چه اين كه مرگ امرى ضرورى است.

احتمال سوّمى نيز هست و آن اين كه فصل دوّم سخن امام(علیه السلام)مربوط به مطلبى باشد كه پيش از فصل اوّل بوده و ارتباط فصل دوم به آن پيوستگى زيبايى را بوجود آورده است.

ص:212


1- سورۀ جمعه(62)آيه(8): [1]بگو به يقين مرگى كه از آن فرار مى كنيد شما را در خواهد يافت.
2- سوره نساء(4)آيه(78): [2]هر كجا باشيد مرگ شما را در خواهد يافت.

38-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

مُنِيتُ بِمَنْ لاَ يُطِيعُ إِذَا أَمَرْتُ- وَ لاَ يُجِيبُ إِذَا دَعَوْتُ- لاَ أَبَا لَكُمْ مَا تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِكُمْ رَبَّكُمْ- أَ مَا دِينٌ يَجْمَعُكُمْ وَ لاَ حَمِيَّةَ تُحْمِشُكُمْ- أَقُومُ فِيكُمْ مُسْتَصْرِخاً وَ أُنَادِيكُمْ مُتَغَوِّثاً- فَلاَ تَسْمَعُونَ لِي قَوْلاً وَ لاَ تُطِيعُونَ لِي أَمْراً- حَتَّى تَكَشَّفَ الْأُمُورُ عَنْ عَوَاقِبِ الْمَسَاءَةِ- فَمَا يُدْرَكُ بِكُمْ ثَارٌ وَ لاَ يُبْلَغُ بِكُمْ مَرَامٌ- دَعَوْتُكُمْ إِلَى نَصْرِ إِخْوَانِكُمْ- فَجَرْجَرْتُمْ جَرْجَرَةَ الْجَمَلِ الْأَسَرِّ- وَ تَثَاقَلْتُمْ تَثَاقُلَ النِّضْوِ الْأَدْبَرِ- ثُمَّ خَرَجَ إِلَيَّ مِنْكُمْ جُنَيْدٌ مُتَذَائِبٌ ضَعِيفٌ- «كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ»

لغات

منيت:گرفتار شدم.

تحمشكم:خشمگين مى كند شما را.

مستصرخ:فرياد كننده اى كه مردم را به يارى مى خواند.

غوث:فريادى كه با آن كمك مى طلبند، معناى ديگر اين لغت صداى مردمى است كه واغوثا مى گويند.

ثار:عداوت،دشمنى.

جرجرة:صدايى كه در گلوى شتر بر اثر درد شكم مى پيچد.

سرّ:دردى است كه در ناف شتر مى گيرد.از همين ريشه است جمل اسرّ.عرب به شتر نرى كه بيمارى ناف دارد مى گويد.

نضو من الابل:شترى كه از زيادى سفر فرسوده شده باشد.

ادبر:زخمى كه در پشت شتر باشد.

ص:213

ترجمه

«من در ميان مردمى گرفتار شده ام كه نه فرمانم را اطاعت مى كنند و نه دعوتم را اجابت مى نمايند.اى بى پدران در يارى كردن پروردگارتان منتظر چه هستيد.شما نه دين داريد كه به واسطۀ آن گرد هم جمع شويد و نه تعصب و غيرتى كه به انگيزۀ آن بر دشمن بتازيد!تا كى در ميان شما بپاخيزم،فرياد يارى كشم و نداى وامددا بلند كنم و شما فرياد مرا نشنيده گيريد،و امر مرا اطاعت نكنيد،تا اين كه عواقب بد اين نافرمانى آشكار شود.با كمك شما مردم،نه خونى را مى توان طلبيد و نه به مقصودى مى توان رسيد.هرگاه شما را به يارى برادرانتان خواندم،صداهاى ناهنجار از خود در آوريد،شبيه به صداى شترى كه نافش درد مى كند؛و در كار جنگ سنگينى كرديد يا چونان شترى كه پشتش از زحمت بار زخم شده باشد؛و اگر از شما گروهى از روى اجبار به يارى من برخاستند،اندك لرزان و سست بودند، چنان كه پندارى به زور به سوى مرگ رانده شده و آن را با چشمان خود مى بينند .»

شرح

شارح مى گويد:اين خطبه را حضرت به هنگام غارت عين تمر به دست نعمان بن بشير ايراد فرموده اند.سبب ايراد خطبه اين بود كه معاويه نعمان بن بشير را با دو هزار سرباز براى به وحشت انداختن مردم عراق از شام گسيل داشت.نعمان در حركت به سمت عراق به نزديك محلى به نام«عين تمر»رسيد.

كارگزار آن محل در آن زمان از جانب امير المؤمنين(علیه السلام)شخصى به نام مالك بن كعب ارجى بود مالك بيش از حدود صد سرباز در اختيار نداشت،نامه اى به محضر آن حضرت نوشت و جريان را به اطلاع رساند.امام(علیه السلام)با دريافت نامه به منبر برآمد،حمد و ثناى الهى را به جاى آورده فرمود:براى يارى مالك برادرتان بسيج شويد-خداوند شما را هدايت فرمايد-زيرا نعمان بنى بشير با تعدادى از مردم شام كه چندان هم زياد نيستند.براى حمله به مالك در نزديك عين تمر فرود آمده است.به يارى برادرانتان بپاخيزيد،اميد است كه خداوند كفّار را به وسيله شما از بيخ و بن بر كند.از منبر فرود آمد،ولى مردم كوفه از آماده شدن،خوددارى

ص:214

كردند.امام(علیه السلام)بطور خصوصى به بزرگان كوفه پيام فرستاد و آنها را بر قيام و جنگ فرا خواند.امّا آنها همچنان سهل انگارى كردند و تعداد كمى حدود سيصد نفر بيشتر فراهم نشدند.حضرت بپاخاست و اين خطبه را ايراد كرد.

به روايت ديگر،بهنگام محاصره افراد نعمان توسط سپاهيان مالك بن كعب خطبه ايراد شده است.

در اين خطبۀ شريفه مطالب زير بيان شده است :

1-حضرت مى فرمايند به افرادى گرفتار شده ام كه فرمان نمى برند.اين عبارت نشانۀ اظهار دلتنگى از اصحابى است كه موجب فريب خوردگى شده اند.

امام(علیه السلام)با بيان اين عبارت گناه فريب خوردگى و شكست را بر عهدۀ ياران بى وفاى خود مى گذارد و سرزنش بيگانگان را متوجّه آنها مى كند .

2-فرموده است: لا ابا لكم الى قوله مرام :اى بى پدرها!امام(علیه السلام)كه قصد دارد با طرح سؤالى آنها را بر يارى دادن به دين خدا برانگيزاند،به صورت سؤال انكارى، علّت سنگينى و سهل انگارى يارانش را از سستى و كوتاهى آنان بر جنگ استفسار كرده،و توجّه آنها را به فراهم بودن اسباب پيكار و جهاد در راه خدا و خشمگين شدن براى رضاى حق متعال جلب كرده است.سؤال شده است كه آيا دينى كه لازمه اش حفظ و نگهدارى است،و شما نيز مدّعى آن هستيد،در شما وجود دارد يا خير؟ چنان كه خداوند مى فرمايد: «وَ ما أُمِرُوا إِلاّ لِيَعْبُدُوا اللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفاءَ » (1)پس از بيان اين سؤال ملامت انگيز از غيرت آنها مى پرسد.غيرت خصلتى نفسانى است كه با شجاعت همراه است.و سپس مى فرمايند:«من در ميان شما بپاخاستم»؛اين جمله امام(علیه السلام)آنها را به وحدت و اجتماع برمى انگيزد،كه حضرت فرياد زده است و از آنها يارى خواسته؛امّا آنها سستى و سهل انگارى كرده و از

ص:215


1- سورۀ بيّنه(98)آيه(5): [1]فرمان داده نشده ايد جز اين كه او را پرستش كنيد در حالى كه ديندار با اخلاص باشيد و از باطل روگردان باشيد.

فرمان آن بزرگوار سر برتافته اند.اطاعت نكردن آنها خطا و تقصيرشان را ثابت مى كند.آن گاه حضرت مى فرمايند نتيجۀ اين سنگينى و قيام نكردن به جهاد، كيفرى سخت خواهد بود.با اين عبارت نتيجه بد كار آنها را توضيح داده خطاكارى يارانش را ثابت مى كند،و سپس مى فرمايد به وسيله شما دشمن گوشمالى نمى خورد و انسان به مقصد عالى مطلوب نمى رسد.اين سخن امام(علیه السلام)خطاب توبيخ آميزى است،كه عرب را بر اجتماع براى يارى تهييج مى كند.

اصولا چنين سخنانى طبيعت همگان را بر مى انگيزد .پس از بيان اين مطالب حضرت سرزنش را نسبت به ياران خود شدّت مى بخشد و مى فرمايد:من شما را دعوت به جهاد كردم،شما مثل شترى كه نافش درد بگيرد و از شدّت درد صدا در گلويش بپيچد شانه از زير بار وظيفه خالى كرديد.

لفظ جرجرة را كنايه از بهانه گيرى زياد و ناراحتى فراوان از سختى دعوت به جهاد آورده اند و به اين دليل كه شتر نر به هنگام درد شكم از ديگر شتران بيشتر فرياد بر مى آورد،ناراحتى و دلتنگى اصحابش را بدان تشبيه فرموده است.حالت آنان در شانه از زير بار جهاد خالى كردن را تشبيه به شترى كرده است كه كوهانش بر اثر بار گران زخم شده باشد.چنان كه شتر به آسانى حاضر نيست بار بر پشتش بگذارند.هنگامى كه حضرت آنها را براى يارى برادرانشان مالك و اصحابش فرا خواند،به بهانه هاى واهى سهل انگارى كردند و آماده پيكار نشدند و آن تعداد اندكى هم كه آماده شدند سخت مضطرب و نگران بودند،بمانند اشخاصى كه بزور به سوى مرگ رانده شوند و با نگرانى مرگ را نظاره گر باشند.حضرت در اين عبارت حالت آنان را كه اعلام آمادگى كرده بودند،به دليل دلهره و هراس آنها به حالت افرادى كه احتضار و مرگ به آنها دست دهد و آنها ترسان و لرزان تماشاگر مرگ باشند،تشبيه كرده است.

جملات امام(علیه السلام)و تشبيهات،همگى براى توبيخ و سرزنش مردم كوفه

ص:216

آورده شده است،هر چند با عبارتها و كنايه هاى گوناگون بيان شده امّا هدف توضيح تقصير و كوتاهى آنها در انجام وظيفه و سرپيچى از اطاعت و فرمان،آن حضرت است.

ص:217

39-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه در باره خوارج نهروان فرمود

اشاره

هنگامى كه شنيد آنها مى گويند«جز حكم خدا حكمى نيست».

كَلِمَةُ حَقٍّ يُرَادُ بِهَا بَاطِلٌ- نَعَمْ إِنَّهُ لاَ حُكْمَ إِلاَّ لِلَّهِ- وَ لَكِنَّ هَؤُلاَءِ يَقُولُونَ لاَ إِمْرَةَ- إِلاَّ لِلَّهِ- وَ إِنَّهُ لاَ بُدَّ لِلنَّاسِ مِنْ أَمِيرٍ بَرٍّ أَوْ فَاجِرٍ- يَعْمَلُ فِي إِمْرَتِهِ الْمُؤْمِنُ- وَ يَسْتَمْتِعُ فِيهَا الْكَافِرُ- وَ يُبَلِّغُ اللَّهُ فِيهَا الْأَجَلَ وَ يُجْمَعُ بِهِ الْفَيْءُ- وَ يُقَاتَلُ بِهِ الْعَدُوُّ وَ تَأْمَنُ بِهِ السُّبُلُ- وَ يُؤْخَذُ بِهِ لِلضَّعِيفِ مِنَ الْقَوِيِّ- حَتَّى يَسْتَرِيحَ بَرٌّ وَ يُسْتَرَاحَ مِنْ فَاجِرٍ- وَ فِي رِوَايَةٍ أُخْرَى أَنَّهُ ع لَمَّا سَمِعَ تَحْكِيمَهُمْ قَالَ- حُكْمَ اللَّهِ أَنْتَظِرُ فِيكُمْ- وَ قَالَ أَمَّا الْإِمْرَةُ الْبَرَّةُ فَيَعْمَلُ فِيهَا التَّقِيُّ- وَ أَمَّا الْإِمْرَةُ الْفَاجِرَةُ فَيَتَمَتَّعُ فِيهَا الشَّقِيُّ- إِلَى أَنْ تَنْقَطِعَ مُدَّتُهُ وَ تُدْرِكَهُ مَنِيَّتُهُ

ترجمه

«آرى اين گفتار حقى است ولى از آن اراده باطل كرده اند[معاويه با قرآن بر نيزه كردن خوارج را فريب داد،ظاهر كار معاويه دعوت بداورى قرآن بود،امّا در باطن قصد تشتّت و تفرقۀ مسلمين را داشت]آنچه خوارج اظهار مى دارند«لا حكم الاّ للّه»پذيرفتنى است ولى نظر آنها از اداى اين سخن كه فرماندهى و حكمرانى از آن خداست نپذيرفتنى،زيرا مردم ناگزيرند براى ادارۀ امورشان فرماندهى نيكوكار،يا بد كار داشته باشند(تا اگر حاكم نيكوكار باشد)ايمان

ص:218

دارندگان به سعادت آخرت و كفّار نيز بخير دنيوى شان دست يابند و خداوند آنها را به پايان كارشان برساند.و به وسيلۀ او اموال بيت المال مسلمانان گردآورى شود، دشمنان خدا سركوب،راهها امن و حق بيچارگان از زورمداران گرفته شود.رعاياى مؤمن آسوده خاطر شوند،و از ستم ستمگران در امان بمانند.

به روايت ديگر هنگامى كه حضرت گفتۀ خوارج را شنيد،فرمود:در بارۀ شما حكم خداوند را انتظار مى كشم...در ادامه،سخن را چنين بپايان رساندند كه در حكومت امير نيكوكار،پرهيزگار به خواسته هاى خود كه سعادت اخروى و جلب رضاى خداوند است مى رسد و در حكومت امير بدكار افراد بدكار و با شقاوت بهره دنيوى خود را خواهند برد،تا بدان هنگام كه روزگار بدكار بسر آيد و مرگ او فرا رسد .»

شرح

منظور از اين فرمودۀ حضرت: كلمة حقّ يراد بها الباطل ،ردّ و انكار آن چيزى است كه در ذهن خوارج«از صحّت ادّعاى پيروان معاويه كه:بياييد كتاب خدا را داور قرار دهيم»جا گرفته بود.بنا بر اين معناى واقعى سخن چنين است، دعوت پيروان معاويه از شما بداورى كتاب خدا،سخن حقّى است،ولى آنها قصد باطل و نادرستى دارند و آن فروكش كردن شدّت جنگ و تفرقه آرا و مانند اين امور است كه صحيح نيست انجام شود.

كلام حضرت،در پاسخ خوارج كه حكمى جز حكم خدا نيست تصديق گفته آنها از جهت حقيقت معناى كلمه است،نه آنچه به نظر آنها مى رسيده حق بوده است؛زيرا تمام دستورات را،در فرمانهاى صريح و احكام روشن خداوند محدود كردن،صحيح نيست،بدين معنا كه براى بندۀ خدا هيچ دستور العملى جز كتاب خدا نباشد.بدين دليل كه بيشتر احكام فرعى بصراحت در قرآن نيامده،با اين كه حكم خدايى هستند و از طريق اجتهاد و ديگر طرق براى كسانى كه اهل استنباط و اجتهادند بدست مى آيند.و آنها كه اهل اجتهاد نيستند لازم است كه بدين احكام عمل كنند.

ص:219

چون نظر خوارج از جملۀ «لا حكم الاّ للّه» اين بوده،هر حكمى كه در كتاب خداوند نباشد پيروى كردن از آن جايز نيست و عمل بدان نارواست،حضرت فرموده اند:بلى جز حكم خدا حكمى نيست،امّا خوارج از طريق نفى حكم غير خدا مى خواهند فرمانروايى را از غير خدا نفى كنند،بدين شرح وقتى كه براى غير خدا هيچ دستورى نباشد،حكومت و فرماندهى غير خدا نيز نفى مى شود.

زيرا استنباط حكم و در نظر گرفتن خير جامعه از وظايف حكومت و در رابطه با رعايت حال مردم است.نفى حكم غير خدا بوسيلۀ خوارج،موجب نفى امارت و حكومت انسانهاست .نفى حكومت و امارت از ناحيۀ خوارج سبب شد تا امام(علیه السلام)آنها را تكذيب كرده بفرمايد:«مردم بضرورت بايد أميرى نيكوكار يا بدكار داشته باشند».به عبارت ديگر سخن خوارج را حضرت بصورت قضيّه شرطيّه متعدّد آورده و رد كرده است؛بدين سان كه چون خوارج نفى حكم غير خدا را كردند در حقيقت نفى امارت و حكومت كردند؛ولى نفى امارت و حكومت غير خدا كردن امر باطلى است.نتيجه آن كه ادعاى خوارج نيز باطل است سپس حضرت نقيض تالى قضيّه را استثناء كرده،مى فرمايند:ولى ناگزير براى جامعه اميرى نيكوكار يا بد كار لازم است بنا بر اين گفته خوارج كه هيچ حكمى جز حكم مخصوص از جانب خدا قابل قبول و اجرا نيست،مردود مى باشد.

توضيح كلام امام(علیه السلام)كه براى جامعه اميرى«خوب يا بد»ضرورت دارد، اين است كه انسان با نفس امّاره قرين آفريده شده،و نيازمند تمامى قواى جسمانيش مى باشد و نفس امّاره سرچشمۀ تمام بديهاست.بدين جهت خواسته هاى مردم گوناگون و متضادّ هم اند و دلهايشان پراكنده است؛بنا بر اين نظام زندگى آنها،در حيات و بقا محتاج فرماندهى است،كه مسلّط بر اوضاع و احوال باشد و خواسته هاى نابجا و گوناگون،از ترس او بهم نزديك و دلهاى متفرق از هيبت او مجتمع و دستهاى تجاوزگر از اقتدار او بسته شوند زيرا،

ص:220

سرشت آدميان چنين است كه آنچه مى خواهند بهر شيوه اى بدست آرند،و هر كسى را به بهانۀ دشمنى سركوب كنند.انسانها از اين ماجراجويى جز بوسيله باز دارنده اى قوى و مانعى بزرگ دست بردار نيستند.در اين زمينه شاعر زبردست عرب«متنبّى»چه زيبا و با صراحت حقيقت را بيان داشته است.

لا يسلم الشّرف الرفيع من الاذى حتى يراق على جوانبه الدّم (1)

و الظلم من شيم النفوس فان تجد ذاعفه فلعلّه لا يظلم

خلاصۀ بيت دوّم اين است كه وارستگى دليل مى خواهد،و گرنه ستمگرى مطابق سرشت انسانى است و نياز بدليل ندارد.با تحقيق و كنكاش در مى يابيم، ادلّه اى كه انسان را از ستمگرى باز مى دارند چهار چيزند بگونۀ ذيل:

1-عقل سركوب دهنده 2-ديانت مانع شونده 3-ناتوانى باز دارنده 4-سلطان جلوگيرنده،فرمانده غلبه دارنده از ديگر موانع ظلم سودمندتر است، چه اين كه عقل و ديانت،در بسيارى از موارد در برابر خواسته هاى نفسانى شكست مى خورند.بنا بر اين ترس از سلطان بزرگترين مانع ظلم خواهد بود و براى جامعه سودآورتر،هر چند آن امير فرمانده بدى هم باشد.از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه خداوند اين دين را با افرادى كه در آخرت بهره اى ندارند تأييد خواهد كرد.و در روايت ديگر فرموده اند:«خداوند اين دين را بوسيله گروهى فاسق تأييد مى كند.» در حديثى ديگر فرموده اند:«پيشواى ستمگر در مقايسه با آشوب و فتنه از آن دو بهتر است،با اين كه در هيچ كدام خيرى نيست،البتّه بعضى شرور،از جهتى خيرند.»توضيح آن كه پيشواى ستمگر بودنش از نبودنش كه موجب فتنه و هرج و

ص:221


1- شخص داراى شرف و مقام بلند از اذيت در امان نمى ماند مگر آن كه در اطرافش خون براه افتد. ستمگرى از سرشت آدميان است اگر پاكدامنى را ديديد حتما به دليلى ستم نمى كند.

مرج در ميان مردم شود بهتر است،بدين سبب كه اصلاح پاره اى از امور به وجود وى بستگى دارد،هر چند از جهت اين كه ستمگر است خيرى در او نباشد،چنان كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود،«در هيچ كدام خيرى نيست»؛ولى وجود و هيبت فرمانده،در ميان مردم،از گسترش فتنه و آشوب جلوگيرى مى كند،پس اندك خيرى به وجود او حاصل مى شود،كه در صورت نبودش،آن خير وجود نخواهد داشت.بنا بر اين وجود اميرى در جامعه لازم است.و همين است شرح فرمودۀ امام(علیه السلام)كه براى مردم ناگزير بايد فرماندهى«نيكوكار يا بدكار»وجود داشته باشد .

امّا فرموده آن حضرت: «يعمل فى امرته المؤمن و يستمتع فيها الكافر» مؤمن در سايۀ فرماندهى به اجر اخروى خود مى رسد و كافر نيز بهرۀ دنيايى خود را مى برد»؛چون ضمير در«امرته»به امير باز مى گردد،محتمل است كه منظور از امير،امير نيكوكار،يا امير بدكار باشد،اين كه فرموده اند:مؤمن بمقصود نيكوى خود دست مى يابد،دليل است كه بايد امير،امير نيكوكار باشد،و اين كه فرموده اند كافر بهرۀ دنيوى خود را مى برد دليل است كه امير بدكار باشد.

اگر ضمير چنان كه گفتيم به امير برگردد و امير را در هر دو عبارت به معناى مناسبش بگيريم از آنچه بعضى از شارحان عمل كرده و ضمير«امرته»را به فاجر برگردانده اند بهتر است؛زيرا اگر منظور،امير فاجر باشد.احتمال اين كه مؤمن در حكومت وى بهرۀ اخروى خود را ببرد نيست.با اين كه منظور حضرت اين است كه شخص مؤمن،در امارت و فرماندهى امير نيكوكار موافق فرامين و نواهى پروردگار عمل مى كند،چه اين كه توان انجام كارهاى نيك در زمان امير نيكوكار ميسور است.و مقصود شخص كافر نيز،در زمان فرماندهى امير فاجر و بدكار حاصل مى شود،زيرا كافر در خوشيهاى دنيويى كه مخالف فرامين خداست غرق مى شود،و اين حالت براى كافر هنگامى كه امكان مخالفت با دين باشد ممكن است .

ص:222

منظور حضرت از «يبلّغ اللّه فيها الأجل» ،بهنگام امارت امير نيكوكار يا بدكار در همه حال اجل خداوندى فرا خواهد رسيد،اين است كه فرا رسيدن اجل بدكاران را يادآورى كند تا از انجام دادن كارهاى زشت بر حذر باشند.

در فراز بعدى سخن،امام(علیه السلام)فايدۀ وجودى امير را توضيح داده مى فرمايند :

و يجمع به الفيء...القوى بيت المال بوسيلۀ امير جمع آورى،دشمنان سركوب و راهها أمن...مى شود.

ضمير در تمام افعال به امير بمعناى مطلق باز مى گردد،زيرا تمام اين فوايد از بركت وجود امير حاصل مى شود،چه نيكوكار باشد،چه بدكار،تأييد اين ادّعا اين است:تمام مردم اتّفاق نظر داشتند كه خلفاى بنى اميّه به استثناى دو،يا سه نفرشان از قبيل عثمان و عمر بن عبد العزيز فاجر بودند،در عين حال بوسيلۀ آنها بيت المال جمع آورى،سرزمينها فتح و از مرزهاى اسلام پاسدارى و راهها امن شده بود.نيرومند را در برابر حقّ ضعيف،بازخواست مى كردند،و ستمگرى آنها به انجام اين امور ضررى نمى زد .

آخرين فراز كلام حضرت در اين گفتار كه «حتّى يستريح برّ و يستراح من فاجر» نتيجه وجودى امير نيكوكار و انجام پذيرى امور فوق الذكر اين است،كه افراد نيكوكار آسايش يابند و از تجاوز بدكاران در امان باشند.

نظر ديگرى در شرح بيان حضرت چنين داده شده است:جمع آورى بيت المال،سركوبى دشمنان و امنيّت راهها،همچنان بوجود امير و فرمانده، نيكوكار يا بدكار،برقرار خواهد بود،تا نيكوكار با مردن راحت شود،و يا با مرگ و يا بركنارى امير بدكار آسايش يابد.معناى روايت دوّم بسيار روشن است و نيازى به توضيح ندارد.

ص:223

40-از خطبه هاى آن حضرت است

اشاره

إِنَّ الْوَفَاءَ تَوْأَمُ الصِّدْقِ وَ لاَ أَعْلَمُ جُنَّةً أَوْقَى مِنْهُ- وَ مَا يَغْدِرُ مَنْ عَلِمَ كَيْفَ الْمَرْجِعُ- وَ لَقَدْ أَصْبَحْنَا فِي زَمَانٍ قَدِ اتَّخَذَ أَكْثَرُ أَهْلِهِ الْغَدْرَ كَيْساً- وَ نَسَبَهُمْ أَهْلُ الْجَهْلِ فِيهِ إِلَى حُسْنِ الْحِيلَةِ- مَا لَهُمْ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ- قَدْ يَرَى الْحُوَّلُ الْقُلَّبُ وَجْهَ الْحِيلَةِ وَ دُونَهَا مَانِعٌ- مِنْ أَمْرِ اللَّهِ وَ نَهْيِهِ- فَيَدَعُهَا رَأْيَ عَيْنٍ بَعْدَ الْقُدْرَةِ عَلَيْهَا- وَ يَنْتَهِزُ فُرْصَتَهَا مَنْ لاَ حَرِيجَةَ لَهُ فِي الدِّينِ

لغات

جنّة:چيزى كه به وسيله آن از سلاح و مانند آن استتار شود.

قلّب الحوّل:شخصى كه در اختيار و انتخاب كارها و شناخت امور بسيار متحول و دگرگون عمل مى كند.

انتهاز:پيشدستى كردن در كارها.

فرصة:وقتى كه امكان انجام كار باشد.

حريجه:دورى از بدى و گناه.

ترجمه

«وفادارى و راستگويى قرين يكديگرند،من سپرى نگاهدارنده تر از(عذاب سخت دوزخ)از وفاى به عهد سراغ ندارم.

آن كس كه بداند بازگشتش به كجاست و چگونه كيفر كردارش را مى دهند، هرگز با كسى مكر نمى كند،ولى ما در زمانى واقع شده ايم كه بيشتر مردم فريب و مكر را زيركى فرض كرده و بى خردان اهل مكر را،زيرك و سياستمدار پنداشته اند.

اين مكّاران و نادانان را چه مى شود،خدا آنها را بكشد!مرد زيرك و كاردان،

ص:224

راه حيله و چارۀ فريبكارى را بخوبى دانسته و نيروى انجام آن را در خويش مى يابد؛ دو دليل بكار نبردنش اين است كه امر و نهى خدا جلوگير اوست،و با اين كه بكار بستن آن را در عرضۀ خود،و توانايى خويش مى بيند آن را ترك مى كند،ولى كسى كه در دين از هيچ گناهى روگردان نيست،مكر و حيله را بكار مى گيرد ».

شرح

شرح خطبه:واژۀ وفاء كه در كلام امير المؤمنين(علیه السلام)آمده است،ملكه اى است نفسانى كه از پايبندى به پيمان و پابرجايى بر آن حاصل مى شود؛و صدق و راستى خصلتى است نفسانى،كه از برابرى سخن با واقع تحقّق پيدا مى كند.و اين دو،از صفات نيك و فضايلى هستند كه داخل در ويژگى عفّت و همراه آن مى باشند.

چون كلمۀ توأم براى دو كودكى كه با يك شكم از مادر بدنيا مى آيند بكار مى رود حضرت وفاء را كه همراه با صدق،تحت ملكۀ عفّت قرار دارد به دو كودك همزاد تشبيه كرده و لفظ توأم را براى آن دو استعاره آورده است.

و بدين سان فضيلت وفاء در مقابل صفت پست مكر و فريب و فضيلت صدق و راستى در برابر صفت زشت دروغگويى،و اين دو صفت رذل،تحت پوشش گناهكارى توأم بوده و ضد پاكى و عفت اند.سپس مى فرمايد من سپرى از وفاى توأم با راستى،نگهدارنده تر نمى دانم.اين بيان حضرت كاملا واضح و روشن است،زيرا وفادارى براى شخص در آخرت نگاهبان كاملى از عذاب خدا، بلكه بزرگترين مانع كيفر اخروى است.

و امّا در دنيا استتار كنندۀ خوبى از زشت نامى و ننگ است،از آنچه نتيجۀ بى وفايى مى دهد.مثل مكر و دروغ كه آلودگى نفسانى است.

وقتى كه بدانى هيچ چيز مانند وفا انسان را از بديها پناه نمى دهد خواهى دانست كه سپرى پناه دهنده تر از آن نيست.سخن در ستودن وفاء و بدگويى از

ص:225

حيله و نيرنگ فراوان است چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللّهِ وَ لا يَنْقُضُونَ الْمِيثاقَ» (1)و باز مى فرمايد: «عَلى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبى وَ» ؛ (2)و در ستايش وفاى به عهد مى فرمايد: «وَ مَنْ أَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ» ، (3)و باز مى فرمايد: «فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً» . (4)

در بدگويى و مذمّت مكر و فريب،در روايت مى گويد:«با هر فريبكارى پرچمى است كه روز قيامت بدان شناخته مى شود . (5)» قوله عليه السلام: و لا يغدر من علم كيف المرجع سپس امام(علیه السلام) مى فرمايد:آن كه برگشتش را بسوى خدا بداند،فريب كارى نمى كند.دانستن چگونگى بازگشت به سوى خداوند متعال و آگاهى يافتن بر منزلگاههاى سير و سفر الى اللّه.و ويژگيهاى آخرت كه آخرين مرحلۀ سير و دار استقرار است، بازدارندۀ نيرومندى،از انجام دادن اعمال پست و از آن جمله فريب كارى است.

اين كه امام(علیه السلام)مكر و فريب را به نادانى،در باره معاد و بازگشت به سوى خداوند نسبت داده اند،براى اين است كه حضرت مى خواهند وفاى به عهد را ستوده و افراد را بر وفادارى نسبت،به پيمانها ترغيب كنند .

سپس فرموده اند و لقد اصبحنا فى زمان الى قوله الحيلة «ما در بد روزگارى قرار داريم...»اين كه مردم روزگار،گروهى فريب كارى را به جاى زيركى گرفته، و بيشتر مردم اين فريبكاران را چاره جويان خوبى دانسته اند.براى بيان اين

ص:226


1- سورۀ رعد(13)آيه(20): [1]مؤمنان كسانى هستند كه به عهد خدا وفا كرده و پيمان را نقض نمى كنند.
2- سوره بقره(2)آيه(177): [2]آنها كه وقتى پيمان بستند بدان وفا كنند.
3- سورۀ توبه(9)آيه(111): [3]چه كسى از خداوند وفا كننده تر به عهد است.
4- سورۀ فتح(48)آيه(10):هر آن كس كه پيمان را بشكند در حقيقت بر عليه خود اقدام كرده است و آن كه به عهد وفا كند بزودى پاداش بزرگى به وى خواهد رسيد.
5- لكل غادر لواء يعرف به يوم القيامة نهج البلاغه خطبه 200. [4]

حقيقت است،كه هر دو گروه،به دو نوع نادانى گرفتارند:

1-به عواقب بد فريب كارى آگاه نيستند 2-بين نيرنگ و زيركى فرق نمى گذارند.

ميان فريب كارى و زيركى اشتراك مفهومى برقرار است.توضيح مطلب اين است كه فريب كار،براى رسيدن بمقصود نامشروع و چاره جويى در دستيابى به خواست خود،به زرنگى و هوشيارى نيازمند است؛چنان كه شخص زيرك براى رسيدن بمقصود خيرخواهانه و جهات مصلحت به هوشيارى،زرنگى و درست انديشى احتياج دارد؛بنا بر اين هم شخص فريب كار و هم فرد زيرك،به هوشيارى و زرنگى نيازمندند،امّا فريب كار براى استنباط انديشه اى كه مبتنى بر حيله است تلاش مى كند هر چند،با قوانين شريعت مخالف باشد،و مصالح كلّى را در رابطه با مصلحت جزئى پايمال كند.

ولى مرد زيرك و دورانديش،استنباط راه بهتر را براى نظام مبتنى به مصالح جهان و توافق با قوانين شرع انجام مى دهد.چون فرق گذارى ميان اين دو معنى بسيار دقيق بوده است،فريب كاران فريب كارى شان را،بجاى زيركى قرار داده اند.و نادانان آنها را چاره ساز خوبى به حساب آورده اند.

امام(علیه السلام)حيله بازان را در انجام فريب كارى به خوب حيله كردن متّصف كرده اند،زيرا آنان چنان فريب كارى را دقيق انجام مى دادند كه همگان آن را زيركى به حساب مى آوردند.حضرت بصراحت اين نوع فريب كارى را به عمرو عاص و مغيرة بن شعبه و امثال آنها نسبت داده است.آنها فريب كارى مى كنند بى آنكه بدانند چاره جويى در امر فريب كارى،آنها را به پستى رذالت و ستمگرى مى كشاند،و هيچ حسنى در حيله اى كه منجر به سستى شود نيست .

قوله عليه السلام: ما لهم قاتلهم اللّه در پايان خطبه حضرت كوفيان را نفرين كرده مى فرمايد:آنها را چه مى شود؟خداى بكشدشان.اين كلام حضرت

ص:227

بصورت پرسش انكارى پس از كنكاش آنان از كار امام(علیه السلام)نفرينى بر عليه آنهاست كه بعنوان جنگ با خداوند اعلام شده است.

جنگ با خدا،كنايه از دشمنى و دورى از رحمت خداوند است.روشن است كه فريب كاران حيله گر از رحمت خدا بدورند.

پس از بيان لعن و نفرين،سخن امام(علیه السلام)باين حقيقت اشاره دارد كه، افتخار كردن آنها به زيركى در به كار بستن انواع فريب كارى،فضيلت و برترى به حساب نمى آيد،چه اين كه،فريب كارى خيانت است،افراد زيرك و تيزبين، انواع فريب كارى را بخوبى مى دانند،ولى در عمل بدان اقدام نمى كنند،زيرا از ناحيۀ خداوند،مانعى بر سر راه داشته،و نهى كردن حق متعال از فريب كارى، موجب ترك رذايل مى شود،افراد با هوش و زيرك،با شناخت راههاى حيله گرى آن را رها مى كنند.يعنى با وجودى كه فريب كارى را مى شناسند و بر انجام آن،نيز توانايى دارند به دليل ترس و خشيت از خدا آن را ترك مى كنند.

ولى كسى كه حيله را بشناسد و اعتقاد به گناه بودن آن و تخريب پايه هاى دين نداشته باشد،با امكان دست به انجام مى زند.اين دليل فضيلت حيله گر نيست.در حقيقت فضيلت از آن كسى است كه فريب كارى را ترك كرده و دين را استوار دارد.واژۀ قلّب و حوّل اشاره به خود امام(علیه السلام)دارد،زيرا سرشت بزرگوارانه آن حضرت اقتضاى ترك فريبكارى و حيله گرى را داشته است.

ص:228

41-از سخنان آن حضرت است

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَلَيْكُمُ اثْنَانِ اتِّبَاعُ الْهَوَى وَ طُولُ الْأَمَلِ- فَأَمَّا اتِّبَاعُ الْهَوَى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ- وَ أَمَّا طُولُ الْأَمَلِ فَيُنْسِي الْآخِرَةَ- أَلاَ وَ إِنَّ الدُّنْيَا قَدْ وَلَّتْ حَذَّاءَ- فَلَمْ يَبْقَ مِنْهَا إِلاَّ صُبَابَةٌ كَصُبَابَةِ الْإِنَاءِ- اصْطَبَّهَا صَابُّهَا- أَلاَ وَ إِنَّ الْآخِرَةَ قَدْ أَقْبَلَتْ وَ لِكُلٍّ مِنْهُمَا بَنُونَ- فَكُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الْآخِرَةِ وَ لاَ تَكُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الدُّنْيَا- فَإِنَّ كُلَّ وَلَدٍ سَيُلْحَقُ بِأُمِّهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ- وَ إِنَّ الْيَوْمَ عَمَلٌ وَ لاَ حِسَابَ وَ غَداً حِسَابٌ وَ لاَ عَمَلَ

لغات

حذّا:بسرعت گذشتن،سبك و سريع كه به چيزى بستگى نداشته باشد.

صبابه:بقيه آب ظرف.

ترجمه

«من در بارۀ شما از دو چيز هراسناكم،يكى پيروى كردن از هواى نفس و ديگرى آرزوى دور و دراز داشتن،زيرا پيروى هواى نفس انسان را از حقيقت باز مى دارد.و آرزوهاى طولانى آخرت را بفراموشى مى سپارد.متوجّه باشيد كه دنيا به شما پشت كرده و بسرعت مى گذرد و از آن جز اندكى،با اندازۀ آب ته كاسه كه صاحبش آن را ريخته باشد باقى نمانده است.و آخرت نيز رو به شما حركت كرده مى آيد.

ص:229

براى هر يك از دنيا و آخرت فرزندانى است،شما سعى كنيد از فرزندان آخرت باشيد نه از فرزندان دنيا به اين دليل كه در روز قيامت هر فرزندى بمادر خويش مى پيوندد.امروز،روز كار است و نه روز حساب و فرداى قيامت روز حساب رسى بوده و روز عمل نيست .»

شرح

امّا شرح بيانات حضرت در اين فراز،مقصود امام(علیه السلام)از بيان اين فصل، برحذر داشتن از پيروى هواى نفس،و آرزوى طولانى داشتن در دنياست،زيرا اين دو،بيشتر از هر چيز سبب هلاكت و تباهى مى شوند،و دورى از اين دو خصلت بهترين وسيلۀ خلاص و رهايى است،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:

«فَأَمّا مَنْ طَغى وَ آثَرَ الْحَياةَ الدُّنْيا فَإِنَّ الْجَحِيمَ هِيَ الْمَأْوى وَ أَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى» (1)امام(علیه السلام)به دنبال برحذر داشتن از پيروى هواى نفس و آرزوى طولانى،امور آخرت را يادآورى فرموده است.

هواى نفس عبارت از گرايش نفس امّاره ببدى است،آنچه مقتضاى سرشتش مى باشد،يعنى پيروى از خوشيهاى زندگى تا بدان اندازه كه از حدود شريعت خارج شود؛و معناى«امل»چنان كه قبلا شرح داديم،آن آرزوهاى طولانى است كه انجام همۀ آنها يقينا مقدور نيست.بنا بر اين پيروى هواى نفس و آرزوى طولانى سعادت به حساب نمى آيد.سعادت كامل جز مشاهده حضرت حق و رسيدن بدرجات عالى رحمت ربوبى،و تقرّب يافتن در پيشگاه خداوند،چيز ديگرى نيست.با روشن شدن اين حقيقت،پيروى از نفس امّاره در خواسته هاى دنيويش،و فرو رفتن در خوشيهاى از بين رونده قوى ترين وسيله هلاكت و نيرومندترين بازدارندۀ انسان از مقصد حق است و او را از پيمودن راه خداوند باز

ص:230


1- سورۀ نازعات(79)آيه(37): [1]آن كه سركشى نمود و زندگى دنيوى را برگزيد دوزخ جايگاه اوست و هر كس از حضور در پيشگاه پروردگارش بترسد و از هواى نفس دورى جست بهشت منزلگاه اوست.

مى دارد و به جاى پرواز در ملكوت آسمانها،وى را به پست ترين جايگاه جهنم سقوط مى دهد.سيّد انبيا محمّد مصطفى(صلی الله علیه و آله)در مواردى فرموده اند:«سه چيز اسباب هلاكت است:آزمنديى كه از آن اطاعت شود،هواى نفسى كه از آن پيروى گردد و خودبينى آدمى.» (1)و باز فرموده اند:«دنيا و آخرت دو قطب مخالفند به هر اندازه به يكى نزديك شوى از ديگرى دور شده اى (2)»با توجّه به اين فرمايشات رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)ترسناكترين امر هلاكت بار پيروى هواى نفس است.

امّا مقصود از«آرزوى طولانى»،آرزوهاى طولانى در كسب امور بى اعتبار دنيايى است،نظر به اين معنا روشن است كه طول آرزو در امور دنيايى،مطابق- همان پيروى هواى نفس است و به همين دليل موجب فراموشى آخرت مى شود، آرزوى به دست آوردن چيزهاى دوست داشتنى دنيا سبب مى شود،كه همواره بفكر آنها باشى،و اين امر انسان را از توجّه به امر آخرت باز مى دارد و مدام ذهن شخص را از تصوّر عاقبت كار منصرف مى كند؛معناى فراموش كردن آخرت نيز همين است.در فراموشى آخرت اوج شقاوت و بدبختى و هلاكت ابدى است.

نظر به اين كه امام(علیه السلام)سرپرست اصلاح حال زندگى دنيوى و اخروى مردم است،كوشش،در بهبود وضع آنها،بسته بهمّت عالى آن بزرگوار است.

بدين دليل حضرت ترس در بارۀ آنها را بخود نسبت داده و فرموده است:«در بارۀ شما از دو چيز مى ترسم .» توضيح كلام آن حضرت الا و إنّ الدّنيا قد ولّت...صابّها :«آگاه باشيد دنيا پشت كرده...»اين است كه دنيا از هر كسى جدا شونده است و به سرعت سپرى

ص:231


1- ثلاث،مهلكات:به شحّ مطاع،هوى متّبع،و اعجاب المرء بنفسه.
2- الدّنيا و الآخرة ضرّتان بقدر ما يقرب من احداهما يبعد من الاخرى.

مى شود،تا بدان حد كه اگر باقيمانده دنيا را نسبت به گذشتۀ آن مقايسه كنى جز اندكى بر جاى نمانده است،در اين عبارت امام(علیه السلام)كلمه«صبابه»را براى باقى ماندۀ دنيا،استعاره آورده اند و جهت مشابهت باقى مانده دنيا،به آب ته ظرف، اندك بودن هر دو امر است.و سپس مى فرمايند:متوجّه باشيد كه اگر دنيا بر شما پشت كرده،در عوض آخرت به شما روى آورده است.لازمۀ سريع گذشتن دنيا، شتابان رسيدن آخرت،و هر يك از اين دو آرزوهاى فانى را قطع كرده،انسان را از پيروى هواى نفس باز مى دارد.آرى روش درستكاران اين است كه هرگاه عمر را پشت كرده و مرگ را روى آورنده ببينند ملاقات آن را سريع مى پندارند و چنين است كه مرگ را راهرو آخرت دانسته اند .

فرموده حضرت: و لكل منهما بنون...يوم القيامه :«براى هر يك از دنيا و آخرت فرزندانى است...»از لطائف سخنان آن بزرگوار مى باشد.لفظ«أبناء»را براى خلق نسبت بدنيا و آخرت استعاره آورده است.مناسبت استعاره اين است، كه چون از شأن فرزند تمايل و گرايش به پدر است و فرقى نمى كند كه اين تمايل و علاقه طبيعى باشد،يا به گمان سود بردن باشد؛گروهى قصد دنيا و دسته اى ميل به آخرت مى كنند.ميل هر كدام به سوى مراد و مقصودش مى باشد فرزندان دنيا رغبت به دنيا و لذّات آن و فرزندان آخرت،خواهان آخرت و سعادت آن مى باشند.بهترين شباهت به نسبت آنچه مى خواهند و استفاده مى كنند،شباهت فرزند نسبت به پدر است.بنا بر اين لفظ«ابن»را به دليل همين شباهت استعاره آورده است؛و چون قصد حضرت وادار كردن خلق بر تلاش براى آخرت و گرايش بدان و كناره گيرى از دنيا بوده فرموده اند:از فرزندان دنيا نبوده و از فرزندان آخرت باشيد و سپس فايدۀ اين دستور را چنين بيان كرده كه بزودى هر فرزندى روز قيامت بمادرش ملحق خواهد شد.سپس تذكر مى دهند كه:فرزندان آخرت، يعنى آخرت طلبان و عمل كنندگان براى آن،مقرّب درگاه حق اند و بمقاصد خود

ص:232

خواهند رسيد.آنچه بخواهند آماده و هر آنچه بطلبند از نزد خداوند آمرزندۀ بخشنده براى آنان نزول مى يابد.

ولى فرزندان دنيا غرق در محبّت دنيا بوده،از نعمتهاى آخرت فراموش كرده و از آنها كناره گيرى كرده اند.ناگزير روز قيامت،در دوستى امور باطل فرو رفته،و به زنجيرهاى بدى به سبب خصلتهاى زشت و پستشان گرفتارند.اين صفات زشت به لحاظ وابستگى آنها به محبّت دنيا در جوهر وجودشان نفوذ كرده و استقرار يافته است.حال كه به محبوبشان دست نمى يابند،همچون فرزندى هستند كه از پدر جدا افتد،و بدون دسترسى بوى آرام نگيرد،زيرا الفتى و انسى به غير او ندارند،و با شدّت علاقه و وابستگى كه نسبت به وى دارند ميان آنها و محبوبشان فاصله اى ايجاد شود،نه بلكه در تنگ ترين زندان گرفتار آيند و عزّتشان بذلت و پستى بدل شود؛بنا بر اين به سخت ترين اندوه و جدايى و به بزرگترين تأسّف و غم دچار شوند.

اما فرزندان آخرت كه تحت سرپرستى پدر و نعمتهايش قرار گرفته اند،از غربت و تنهايى و بدبختى يتيم شدن،بدور خواهند بود.براى هر انسانى شناخت و چگونگى وضع پدر و مادر،و پيروى از نيكوترين و بزرگوارترين شان واجب است و آن جز آخرت چيزى نيست.با توضيح مطلب فوق،خردمند كسى است كه از فرزندان آخرت باشد،و لازم است كه بپدرش يعنى آخرت نيكى كند و به نيرومندترين سبب و معتبرترين وسيله توسّل جويد.پس از اين تحليل و برداشت حضرت مى فرمايند:امروز،روز كار است و حسابى نيست و فرداى قيامت،وقت حسابرسى است و عملى در كار نيست .

امام(علیه السلام)مدّت عمر و حيات را به كنايه«يوم»و بعد از مرگ را به كنايه «فردا»تعبير كرده است.از نظر،ظرافت ادبى امروز را با فردا،و عمل و حساب را به نبودن حساب و عمل،مقابله و رديف كرده است.

ص:233

كلمۀ«اليوم»اسم«انّ»و لفظ عمل بجاى خبر«انّ»و مضاف اليه(يعنى عمل)بجاى مضاف«يوم»به كار رفته است.معناى كلام و عبارت چنين است:

«امروزه روز عمل است.»احتمال ديگرى در بارۀ تركيب نيز هست،و آن اين كه اسم«انّ»ضمير شأن باشد،و جملۀ(اليوم عمل)مبتدا و خبر،و جملۀ مبتدا و خبر،خبر ضمير مقدّر باشد،بهر صورت معناى كلام روشن است.

فايدۀ سخن حضرت آگاه ساختن مسلمين بوقت مناسب براى زاد و توشۀ برگرفتن سفر دور و دراز آخرت مى باشد،تا مردمان توجّه پيدا كرده به انجام كارهاى نيك بپردازند و از فرزندان آخرت به حساب آيند،قبل از آن كه فرداى قيامت و روز محاسبه فرا رسد.

ص:234

42-از سخنان امام(علیه السلام)است كه در زمينه پيشنهاد اصحاب براى جنگ با قاسطين،به دنبال

اشاره

فرستادن جرير بن عبد اللّه بجلى به سوى معاويه،ايراد فرموده است.

إِنَّ اسْتِعْدَادِي لِحَرْبِ أَهْلِ؟الشَّامِ؟ وَ؟جَرِيرٌ؟ عِنْدَهُمْ- إِغْلاَقٌ؟لِلشَّامِ؟ وَ صَرْفٌ لِأَهْلِهِ عَنْ خَيْرٍ إِنْ أَرَادُوهُ- وَ لَكِنْ قَدْ وَقَّتُّ؟لِجَرِيرٍ؟ وَقْتاً لاَ يُقِيمُ بَعْدَهُ- إِلاَّ مَخْدُوعاً أَوْ عَاصِياً- وَ الرَّأْيُ عِنْدِي مَعَ الْأَنَاةِ فَأَرْوِدُوا- وَ لاَ أَكْرَهُ لَكُمُ الْإِعْدَادَ- وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هَذَا الْأَمْرِ وَ عَيْنَهُ- وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ- فَلَمْ أَرَ لِي فِيهِ إِلاَّ الْقِتَالَ أَوِ الْكُفْرَ- إِنَّهُ قَدْ كَانَ عَلَى الْأُمَّةِ وَالٍ أَحْدَثَ أَحْدَاثاً- وَ أَوْجَدَ النَّاسَ مَقَالاً فَقَالُوا- ثُمَّ نَقَمُوا فَغَيَّرُوا

لغات

استعداد:آماده شدن براى كارى.

خداع:كارى را با فريب انجام دادن.

اناة:رفق و مدارا ارودوا:مهلت دهيد.

نقموا:انكار كردند قبول نداشتند.

ترجمه

«آماده شدن من براى پيكار با مردم شام با اين كه هنوز جرير در نزد آنهاست به معناى بستن راه صلح بر روى آنها و منصرف ساختن مردم شام از امر خير طاعت و بيعت است،به فرض اين كه چنين اراده اى كرده باشند امّا من براى جرير مدّتى تعيين كرده ام،كه از آن تجاوز نمى كند،مگر به يكى از دو صورت:

ص:235

گول معاويه و شاميان را بخورد،و يا فرمان مرا معصيت كند.

نظر من در اين باره اين است كه شما خويشتن دارى كرده،به آرامى و تأنّى عمل كنيد،هر چند آمادگى شما را نفى ننموده و آن را مى ستايم.چشم و دماغ اين موضوع را بررسى كرده،ظاهر و باطنش را سنجيده ام و در نهايت به اين حقيقت رسيده ام،كه يا بايد به پيكار مخالفان برخيزم و يا به آنچه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از جانب خدا آورده است،كافر گردم.

آرى براى مسلمين خليفه اى(عثمان)بود كه در ديانت چيزهاى جديدى را بوجود آورد و براى مسلمانها مشكلاتى را ايجاد كرد.كجرويها را بوى تذكّر دادند، در بارۀ وى چيزها گفته و سرانجام بر او شوريده و او را تغيير دادند .»

شرح

مى گويم(شارح)پس از رسيدن آن حضرت به خلافت ظاهرى،بسيارى از صحابۀ امام(علیه السلام)به دليل فراوانى گمانشان اين بود كه معاويه اطاعت نخواهد كرد و به همين دليل پس از گسيل داشتن جرير،ياران آن بزرگوار پيشنهاد آمادگى براى جنگ با شاميان را دادند.

روايت شده است.هنگامى كه تصميم رفتن جرير را آن حضرت مطرح كرد،جرير عرض كرد به خدا سوگند،اى امير مؤمنان نفعى از يارى من به تو نخواهد رسيد،و اميدى به فرمانبردارى معاويه هم ندارم.حضرت در پاسخ فرمودند:«قصد من از فرستادن تو اتمام حجّتى است بر معاويه»و سپس نامه اى بدين مضمون نوشت:

«پس از حمد و سپاس پروردگار،بدان كه بيعت كردن مردم در مدينه با من،براى تو الزام آور است،هر چند كه تو حضور نداشته،و در شام باشى.

زيرا مردمى كه با ابو بكر و عمر و عثمان بيعت كردند،همان افراد و با همان ويژگى با من بيعت كردند.با وجود بيعت اكثريّت مردم،نه اقليّت حاضر حق دارد كه مخالفت كند و نه افراد غائب مى توانند بيعت وارد كنند.چه اين كه شوراى

ص:236

مهاجر و انصار،وقتى كه تحقّق يابد و به وحدت كلمه اى برسند و فردى را پيشوا قرار دهند،نهايت رضامندى آنها را مى رساند.بنا بر اين اگر كسى از فرمان آنها با طعن و سرزنش و يا هواى نفس خارج شود،بر مهاجر و انصار است كه او را بفرمانبردارى توصيه كنند؛اگر قبول نكرد،چون راهى غير از راه مسلمين اختيار كرده، با او پيكار خواهند كرد.و خداوند نيز به دليل پشت كردن وى به جامعۀ مسلمان، از او روى گردان شده وارد جهنمش مى كند،و چه بد جايگاهى است جهنّم.

آگاه باش كه طلحه و زبير با من بيعت كرده و سپس آن را نقض كردند، نقض بيعت آنها بمنزلۀ ردّ بيعت بود.من به همين دليل بر عليه آنها جهاد كردم،تا حق ثابت شده،و فرمان خدا بر خلاف ميل آنها آشكار گرديد.حال تو اى معاويه به جامعه اسلامى بپيوند،زيرا من از همه بيشتر سلامت جان تو را خواهانم مگر اين كه خود را با من درگير سازى كه در اين صورت با تو مى جنگم و خدا را عليه تو به كمك مى گيرم و اكنون كه فراوان از كشندگان عثمان سخن مى گويى اول به ميان مردم در آى و سپس مردم شام را براى داورى به نزد من بياور تا من شما را با استدلال از كتاب خدا قانع كنم.

امّا بهانه اى كه تو براى عدم بيعت با من آورده اى،مانند بهانه جوييهايى است كه كودكان براى شيرخوردن مى گيرند.بجان خود سوگند،اگر بديدۀ خرد،و نه با هواى نفس به موضوع قتل عثمان بنگرى،خواهى ديد،كه من پاكترين فرد قريش نسبت به قتل وى مى باشم.بدان و متوجّه باش كه تو از آزاد شدگانى (1)هستى، كه زيور خلافت بر اندام آنها روا نبوده،شايستگى عضويّت در شورا را ندارند.

من جرير بن عبد اللّه را كه فردى با ايمان و جزء مهاجران است به سوى تو فرستادم،تصميم خود را بگير و بيعت كن.بديهى است كه هيچ قدرت و نيروئى

ص:237


1- در فتح مكّه پيامبر همۀ مجرمان را بخشيد و فرمود:أنتم الطلقاء معاويه نيز از همين طلقا بود.

جز نيروى حق تعالى نيست.

بخشهايى از اين نامه،در نامه هاى ديگر حضرت به معاويه آمده است.در پاسخ اين نامه،معاويه چنين نوشت:

پس از حمد خدا،بجان خودم سوگند،اگر تو در خون عثمان دست نداشته باشى و مردمى كه با تو بيعت كردند همان افرادى باشند كه با خلفاى پيش از تو بيعت كردند.در اين صورت تو از نظر شايستگى و احترام همچون ابو بكر، عمر و عثمان بودى ولى تو مردم را در بارۀ عثمان گمراه كردى و انصار را از اطراف عثمان پراكنده ساختى،و نادانان از تو فرمانبردارى كردند و ضعفا از ناحيۀ تو قوّت و نيرو گرفتند.

مردم شام،جز جنگ با تو چيزى را قبول نمى كنند،تا ناگزير شوى كشندگان عثمان را تسليم آنها كنى اگر قبول كنى،و قاتلين عثمان را دستگير و تحويل دهى،آن گاه است كه شوراى مسلمين تشكيل مى شود.

اى على،به بقاى زندگيم سوگند،دليلى كه بر عليه من اقامه كرده اى نمى تواند همان دليلى باشد كه بر عليه طلحه و زبير،اقامه شده است؛زيرا طلحه و زبير با تو بيعت كرده بودند،ولى من بيعت نكرده ام.استدلال تو بر عليه مردم شام،نيز نمى تواند همان دليلى باشد كه بر عليه مردم بصره آورده اى،چه اين كه مردم بصره فرمانبردار تو شده اند،و مردم شام از تو اطاعت نمى كنند.

البتّه بزرگوارى تو در اسلام و قوم و خويشى ات با پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)و مقام و جايگاهت در ميان قريش قابل انكار نيست.در خاتمه نامه قصيده كعب بن جميل را نوشت.و اين دو مصرع از آن قصيده است.

أرى الشام تكره اهل العراق و اهل العراق لها كارهونا (1)

ص:238


1- مردم شام را مى بينم كه از مردم عراق خوششان نمى آيد و مردم عراق هم مردم شام را نمى پسندند.

ما(شارح)بخشى از اين قصيده را قبلا ذكر كرديم.

بنا به روايتى نامه اى كه امام(علیه السلام)همراه جرير كرده براى معاويه به شام فرستاد مضمونش چنين بود:«اى معاويه،من تو را از ولايت امرى شام بر كنار كردم؛سرپرستى مردم شام را به جرير بسپار،و السّلام.»و سپس به جرير فرمود:

«مواظب فريب كارى آنها باش.اگر ولايت امرى شام را به تو سپرد و به سوى من آمد،شما در شام مى مانيد،و اگر تعلّل ورزيد و قبول نكرد،باز مى گردى.» هنگامى كه جرير نامۀ حضرت را به معاويه داد،شروع به بهانه جويى كرد.

از جمله اين كه بايد با مردم شام در اين باره مشورت كند.جرير بدون نتيجه بازگشت.

پس از بازگشت جرير،معاويه بر پشت نامه امام(علیه السلام)نوشته بود كه:چه كسى شما را بخلافت قبول كرده است؟تا شما بخواهيد،مرا از مقامم بركنار كنيد!!و السّلام،و سپس نامه را براى حضرت به كوفه فرستاد .

فرموده حضرت: انّ استعدادى... مقصود اين است تا زمانى كه جرير در شام و نزد مردم آن جاست،آنها در بارۀ قبول بيعت و يا ردّ آن تامّل داشته و مى انديشند،اگر چه همۀ مردم شام چنين نباشند،گروهى يقينا در اين مايۀ فكرى هستند.با اين وصف اگر ما،آمادۀ پيكار شويم،اين خبر به مردم شام مى رسد،و آنها را براى جنگ و ستيز و برخورد با ما وادار خواهد كرد.اين موضوع،كار مردم شام را بكلّى مشكل كرده،موجب انصراف«آنها كه زمينۀ فكرى داشته و يا در دلشان قصد پيوستن به ما را داشته باشند»مى گردد.و دور داشتن مردم شام از تفكّر در اين باره خلاف حزم و احتياط است.و سپس مى فرمايند قد وقّتّ الى قوله:

عاصيا«براى جرير تعيين وقت كرده ام...» يعنى زمانى را مقرّر كرده ام،كه جرير بتواند از شام باز گردد،و اگر در تاريخى كه تعيين كرده ام خلاف كند،به يكى از دو طريق خواهد بود.يا به دليل

ص:239

فريب خوردگى جرير و وعده هاى دروغينى است كه شاميان در پاسخ به جرير، بمنظور آمادگى لازم از جهت كارزار به وى مى دهند؛و يا به دليل سرپيچى و تخلّف از فرمان من خواهد بود.

اگر كسى اشكال كند،كه چگونه حضرت تخلّف جرير را به يكى از دو امر منحصر كرده اند با اين كه ممكن بود تخلّف وى و بموقع نيامدنش،دليل ديگرى مثل بيمارى يا مردن و يا هدف ديگرى مى داشت؟ در پاسخ گوييم:حضرت قصد حصر حقيقى را نداشته اند،منحصر كردن تخلّف جرير از بموقع نيامدن به دليل گمان بيشترى بوده،كه از قراين و علايم امور به دست مى آمده است.بعلاوه سخن امام(علیه السلام)در بارۀ آن پيشامدهاى اضطرارى كه از جانب خداوند فرا مى رسد نيست زيرا فرا رسيدن قضاى الهى مورد بحث نيست و تذكر آن هم مفيد نيست.امّا موانع اختيارى در نيامدن جرير به گمان غالب يا از ناحيۀ مردم شام به دليل فريب و خدعه بوده،و يا تأخير در خبر رسانى از ناحيه خود جرير به دليل تخلّف و عصيان فرمان حضرت بوده است.چه اين كه تصوّر نمى رفت،شخصيّتى مانند جرير شخصيّتى در چنين موضوع مهمّى،وظيفه را ترك كند و به كارهاى شخصى خود بپردازد؛با توجّه به زمينه هايى كه ياد شد،انديشۀ صحيح صبر و تأمّل در كار بود،و لذا امام(علیه السلام) مى فرمايد: الّرأى مع الأناة نظر درست،تأمّل در كار است.يعنى نظر حقّى كه، تمام انديشمندان بر درستى آن اتّفاق نظر دارند،دستيابى به مقصود و به پيروزى قطعى رسيدن،جز با پايدارى و تفكّر در موضوع كار حاصل نمى شود.

منظور از«اناة»در كلام حضرت آن برآورد فكرى است كه در به دست آوردن صورت بهتر كار و مصلحت فراگير،انسان را در رسيدن بمقصود ارشاد مى كند.بدين دليل است كه بعضى از حكما براى تاكيد بيشتر،امر به تأمّل و تفكّر كرده گفته اند:آن كس كه در كارها انديشه نداشته باشد،هر چند به مطلوب

ص:240

دست يابد،به مقصد نرسيده است.معناى كلام حكما اين است كه هرچند بدون فكر،انسان به مقصود برسد،چون از روى تأمل و تفكّر نبوده در كار تقصير مى كند،و نتيجه همواره پشيمانى و نرسيدن به مقصود است.

كسى كه بدون فكر به مقصود مورد نظرش دست يابد آن مقصود بسيار اندك و ارزش قابل توجّهى ندارد .

حضرت فرمود: فارودوا و لا اكره لكم الاعداد در كار شكيبا باشيد و از آمادگى شما براى جنگ كراهتى ندارم پس از آن كه حضرت اصحاب خود را به ارزشمندى تفكّر در كارها توجه مى دهد آمادگى آنها را براى پيكار به سه دليل رد نمى كنند.بشرح زير:

1-شايسته بود اصحاب،در بارۀ اين موضوع چنان هوشيار باشند.كه بمجرّد فرمان حضرت،براى جهاد آماده باشند.

2-كسى خيال نكند كه امام(علیه السلام)به دليل ضعف و ناتوانى آماده كارزار با مردم شام نمى شود و اين سبب شود تا اصحاب در اراده و تصميم شان سستى ورزند.

3-نظر ابن ابى الحديد اين است كه آن حضرت آمادگى ظاهرى را منع كرده،و با گفتن اين كه«از آمادگى شما كراهت ندارم»،منظور اين بوده است كه اصحاب در خفا براى جنگ آماده شوند.

به نظر ابن ميثم،توجيهى كه ابن ابى الحديد براى كلام امام(علیه السلام)آورده است براى فرار از تناقض خيالى است كه در ظاهر كلام حضرت ديده مى شود،و آن تناقض عبارت است از ترك آمادگى و تفكّر در بخشى از كلام،و ناپسند نداشتن آمادگى در بخش ديگر سخن حضرت.ولى با شرحى كه ما براى كلام امام(علیه السلام) آورديم روشن شد كه تناقضى در كار نيست،زيرا ترك آمادگى براى جنگ،در وقتى معيّن،و ناپسند ندانستن آمادگى و هوشيار بودن در زمانى بعد از آن چنان كه

ص:241

اشاره شد-تناقضى ندارد.در عبارت «و لقد ضربت...او الكفر...» امام(علیه السلام)لفظ:

«عين»،«أنف»،«ظهر»،و«بطن»را كه حقايقى در وجود حيوانند به عنوان استعاره،براى خصلتهاى معاويه در مورد خلافت،و مخالفت مردم شام با خلافت خود،به عنوان استعارۀ بالكنايه آورده اند.«عين»و«انف»كنايه از اين امر مهم و چكيده آن بكار رفته،زيرا چشم و دماغ با ارزشترين عضو صورت انسانند.و منظور از«ضرب»به عنوان استعاره،كنايه اى از قصد با اهميّتى است كه حضرت به موضوع مى داده است.و لفظ ظاهر و باطن را كنايه از بررسى همۀ جانبه،و انديشۀ عميق آورده اند.و عبارت«تقلّب»را براى رسيدگى كامل به همۀ جوانب مصلحت و عرضه داشتن يك امور بر خرد ذكر نموده اند.نتيجه آن كه :

حضرت فرمود: فلم ار لى الاّ القتال أو الكفر... راهى براى من جز پيكار با معاويه و شاميان،و يا پشت پا زدن به دينى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)آورده است.نيست.

اين سخن حضرت پس از تفكر عميق و در نظرگيرى تمام جهات دورانديشى، در بارۀ مخالفت آنان روشن مى كند كه وظيفه اى جز جنگ با قاسطين ندارد.و تذكّر مى دهد كه اگر اين راه را اختيار نكند لزوما بايد به آنچه كه بر رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نزول يافته كافر گردد.بدين بيان كه انتخاب يكى از دو امر«جنگ با شاميان و يا كفر ورزيدن بدين»الزامى است.يعنى اگر جنگ را اختيار نكند، لزوما جهاد ترك شده و ترك جهاد،موجب كفر ورزيدن است.امّا كفر ورزيدن آن بزرگوار امر عالى است.بنا بر اين قتال با شاميان حتى خواهد بود.

منظور حضرت از كفر،هم كفر حقيقى است،زيرا سخن گذشته امام(علیه السلام) كه اين موضوع را كاملا بررسى كرده،ظاهر و باطنش را،با وجودى كه اطرافيان صلاح نمى دانسته اند سنجيده،و راهى جز جنگ و يا انكار شريعت محمدى(صلی الله علیه و آله)نيافته،دليل روشن اين حقيقت است.

اگر معترض بگويد:دليل منحصر بودن وظيفه آن بزرگوار در جنگ و يا كفر

ص:242

ورزيدن بديانت چيست؟با اين كه حضرت مى توانست جنگ را ترك كند و به دين رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نيز كافر نشود! پاسخ اين اعتراض بدو صورت داده شده است:

1-شارحان نهج البلاغه پاسخ داده اند كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرمان پيكار با مخالفان را به آن حضرت داده بود.به دليل گفتۀ خود امام(علیه السلام)كه فرموده اند:«به من دستور داده شده است كه با ناكثين،قاسطين و مارقين بجنگم.»بنا بر اين اگر جنگ با آنها را ترك مى كرد،با اين كه اسلام در خطر بود با فرمان رسول خدا مخالفت كرده بود.روشن است كه مخالفت با رسول خدا از شخصيّتى مثل امام قابل تصور نيست،مگر از باب اعتقاد نداشتن بدرستى آن،و اين همان انكار و كفر است.

2-احتمال دوّم در پاسخ اين است كه لفظ«جحد و انكار»را حضرت مجازا براى سهل انگارى بكار برده باشند،تا بزرگى موضوع را براى شنوندگان اثبات كنند.اين گونه مجاز فراوان به كار مى رود.

حضرت در اين قسمت به دفع تهمتى كه از ناحيۀ معاويه به وى وارد شده و آن ادّعاى دروغين قتل عثمان كه دست آويز مخالفت مردم شام قرار گرفته، مى پردازد و به مختصرى از اعمال نارواى عثمان كه سبب قتلش شد اشاره مى فرمايد.

منظور از«والى»در عبارت آن حضرت،عثمان و مقصود از«احداث» امور ناروايى بود كه به او نسبت داده شده،موجب بدگوييهاى مردم شده بود.با اين توضيح كه عثمان با انجام كارهاى جديد و ناپسند خود،باعث شد تا مردم بر عليهش حرفهايى بزنند،كارهايش را نپسندند،سرزنشش كنند و سپس از قدرت بركنارش سازند.كارهاى نارواى بدعت گونۀ عثمان را سيره نگاران ده چيز و به شرح ذيل نقل كرده اند.

1-سپردن سرپرستى مسلمين به تبهكارانى كه شايستگى اخلاقى و

ص:243

اسلامى نداشتند،و صرفا به دليل خويشاوندى با عثمان بدون در نظرگيرى حرمت اسلامى شان منصوب شده بودند مانند وليد بن عقبۀ فاسق،كه در نهايت به شرابخوارى و مى گسارى شهرت يافت،و سعيد بن عاص كه،كارهاى زشتش موجب شد مردم كوفه بر او بشورند،اخراجش كنند.

و عبد اللّه بن ابى سرح،ستمكار كه مردم مصر از ستمگرى وى بدادخواهى آمدند.اين همان عنصر پليدى است كه مسلمانها وى را متّهم به قتل محمد بن ابي بكر نمايندۀ امير المؤمنين(علیه السلام)كرده،معتقد بودند كه در بارۀ شهادت محمد بن ابى بكر نامه نگارى كرده است؛و از مكاتبات سرّى او نارواى بدست آوردند،و به سبب جاسوسى و خيانت،مردم از او شكايت داشتند و سرانجام بر وى شوريده و محاصره اش كردند.

2-بازگرداندن حكم بن ابى العاص از تبعيدگاه به مدينه.پيامبر(صلی الله علیه و آله)وى را به دليل افسادش تبعيد كرده بود.ابو بكر و عمر نيز او را از تبعيد برنگردانده بودند.عثمان با سنت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و رفتار شيخين مخالفت و بى هيچ دليلى اقدام ببازگشت ابى العاص از تبعيد كرد.

3-اموال فراوانى از بيت المال مسلمانها را،به اقوام و خويشانش بخشيد، بدون آنكه استحقاقى داشته باشند؛از جمله به چهار نفر از قريش كه با دختران عثمان ازدواج كرده بودند،چهارصد هزار دينار داد،و به مروان حكم نيز چهارصد هزار دينار بخشيد.و بروايتى يك پنجم بيت المال آفريقا را به مروان داد.

و اين خلاف سنّت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و روش خلفاى قبل از وى بود.

4-قانون قرقگاه يا«حمى» (1)را كه رسم جاهليت بود زنده كرد.با وجودى

ص:244


1- در جاهليت هرگاه چراگاهى را پيدا مى كردند تا هر كجا كه صداى سگشان مى رسيد بخود اختصاص داده،و آن را حمى مى گفتند.پيامبر اين قانون را لغو كرده،فرمود به مسلمانها در آب و علف و انرژى يا آتش شريكند»

كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)ميان مسلمين در آب و علف چراگاهها برابرى و مساوات برقرار كرده بود.

5-تعهّدات جنگى را از صدقات بيت المال پرداخت كرد.با اين كه خلافت ديانت بود.

6-با وجودى كه عبد اللّه مسعود از بزرگان و دانشمندان صحابۀ امّت بود، بدستور عثمان چنان او را زدند كه بعضى از استخوانهاى پهلويش شكست و اين ستمى آشكار بود.

7-تمام مسلمين را در جمع آورى قرآن بر قرائت زيد بن ثابت متقاعد و قرآنهاى ديگر را باطل كرد و آنها را سوخت با اين كه نوشته هاى ديگر قرآن نيز نازل شده بودند،و اين عملى بر خلاف رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و خلفاى بعد از پيامبر بود.

8-عثمان به كتك زدن عمار بن ياسر اقدام كرد به طورى كه وى بر اثر كتك فراوان دچار فتق شد،با وجودى كه عمّار از شرافتمندترين اصحاب بود.

عثمان اين حديث كه:«عمّار بمنزلۀ پوست ميان دو چشم من است و او را سپاه ستمگر مى كشند،و هرگز شفاعت من بدانها نخواهد رسيد»را از پيامبر شنيده بود.براى همين بود كه عمّار با شورشيان و دادخواهان در كشتن عثمان همكارى مى كرد.و روايت،شده است كه پس از كشته شدن عثمان،عمّار گفت:

كافرى را كشتيم.

9-اقدامى كه بر عليه ابو ذر كرده،و سرانجام به ربذه تبعيدش كرد.با اين كه ابو ذر از اصحاب بزرگوار پيامبر بود و رسول خدا(صلی الله علیه و آله)او را چنين ستوده بود (1).

10-عبيد اللّه عمر بن خطّاب را از حدّ واجب معاف داشت،با وجودى كه

ص:245


1- زمين بر پشت خود استوار نداشته و آسمان سايه نيافكنده بر كسى كه از ابو ذر راستگوتر باشد.

عبيد اللّه،هرمزان مسلمان را بصرف يك تهمت كه او ابو لؤلوء را به قتل عمر وادار كرده،كشته بود.عثمان عبيد اللّه را حتّى بر انجام آن قتل مؤاخذه نكرد.

امير المؤمنين(علیه السلام)در دوران خلافت خود از عبيد اللّه مطالبه خون هرمزان را كرد.

اينها كه برشمرديم ملامتهاى مشهورى است كه براى عثمان نقل كرده اند.

طرفداران عثمان از اين بدعتها جوابهاى استحسانى داده اند كه در كتابهاى مطول بايد جستجو كرد،اين مطاعن را به دليل اين كه خطبه ايجاب مى كرد به اختصار آورديم.

ص:246

43-از سخنان آن حضرت است هنگامى كه مصقلة بن هبيرة الشيبانى به سوى معاويه فرار

اشاره

كرد،بيان فرموده است.

وى تعدادى اسير را از معقل بن قيس با پول بيت المال خريدارى و آزاد كرد.وقتى كه حضرت پول را از او مطالبه نمود مقدارى از آن را پرداخت و بقيه را به بعد موكول و پس از چندى به شام فرار كرد.

قَبَّحَ اللَّهُ؟مَصْقَلَةَ؟- فَعَلَ فِعْلَ السَّادَةِ وَ فَرَّ فِرَارَ الْعَبِيدِ- فَمَا أَنْطَقَ مَادِحَهُ حَتَّى أَسْكَتَهُ- وَ لاَ صَدَّقَ وَاصِفَهُ حَتَّى بَكَّتَهُ- وَ لَوْ أَقَامَ لَأَخَذْنَا مَيْسُورَهُ- وَ انْتَظَرْنَا بِمَالِهِ وُفُورَهُ

لغات

قبحه اللّه:خداوند او را توفيق به عمل خير ندهد.

تبكيت:ملامت بر او باد وفور:زيادى و فراوانى مال.اين لغت در بعضى از نسخه ها موفوره روايت شده.

ترجمه

«خداوند روى مصقله را زشت گرداند،كار بزرگان را انجام داد و مانند بردگان فرار كرد.عمل او چنان بود كه هنوز ستايشگرش شروع به ستايش نكرده بود كه خاموش شد،و هنوز توصيف كنند،او تصديقش نكرده بود كه به بدگويى اش پرداخت.اگر مصقله ايستاده بود هر چه مقدورش بود مى پرداخت و ما الباقى را صبر مى كرديم تا توانمند شود .»

ص:247

شرح

در علت صدور اين كلام از حضرت بايد دانست كه مصقله عامل حضرت على(علیه السلام)در محلى به نام اردشير خرّه بود؛و بنو ناجيه قبيله اى بودند كه خود را به اسامة بن لوّى بن غالب نسبت مى دادند،ولى قريش اين نسبت را براى آنها صحيح ندانسته و آنها را بنى ناجيه ناميدند.و اين ناجيه مادر آنها زنى سامى بود.

اما علت فرار مصقله به شام اين بود كه«حريث»يكى از همين بنى ناجيه كه در صفين همراه حضرت على(علیه السلام)بود شيطان او را اغوا كرد و به دليل حكميت جزو خوارج شد و با گروهى از يارانش از على(علیه السلام)كناره گرفت و به مداين رفت.امام(علیه السلام)معقل بن قيس را با دو هزار سوار از مردم بصره براى سركوب آنها فرستاد.معقل بن قيس آنها را تعقيب كرد تا سرانجام در ساحل خليج فارس بدانها رسيد.با حريث جمعيّت فراوانى از جمله مسيحيانى بودند كه قبلا مسلمان شده و سپس به سبب اختلاف مسلمين از اسلام برگشته بودند.

معقل بن قيس بر حريث و يارانش تاخت؛حريث و جماعتى كشته و تعدادى زن و مرد هم اسير شدند.معقل از اسرا هر كس را كه مسلمان بود آزاد كرد.

نصرانيهاى مرقد با خانوادهاشان كه حدود پانصد نفر بودند،در اسارت باقى ماندند.

معقل،همراه اسرا از محلّ«اردشير خرة»كه محلّ فرمانروايى،مصقله بود عبور مى كرد.اسرا از مصقله يارى خواسته تقاضا كردند،كه بزرگوارى كرده آنها را خريدارى و آزاد كند.مصقله سوگند ياد كرد كه صدقه داده آنها را آزاد خواهد كرد.سپس قاصدى پيش معقل فرستاد و اسرا را به پانصد هزار درهم خريدارى كرد و به معقل فرمانده نظامى حضرت قول داد كه اين پانصد هزار درهم را در وقت معيّنى براى امير المؤمنين(علیه السلام)خواهد فرستاد.معقل بهنگام بازگشت جريان امر را به عرض امام(علیه السلام)رساند.حضرت از زحمات معقل قدردانى كرد و منتظر فرستادن پانصد هزار درهم شد.امّا مصقله در فرستادن مال تأخير كرد.حضرت

ص:248

نامه اى نوشت و از مصقله خواست كه يا سريعا پول را بفرستد،و يا خودش براى رسيدگى نزد آن حضرت باز گردد،مصقله كه نامه حضرت را خواند بفكر تهيه پول افتاد.باز مدّتى گذشت.هنگامى كه امام(علیه السلام)در كوفه بود،مجددا مال را مطالبه كرد.مصقله دويست هزار درهم فرستاد،و سيصد هزار درهم باقى مانده را نتوانست فراهم كند.از اين بابت هراسناك شده و به نزد معاويه گريخت.وقتى كه خبر فرار مصقله به حضرت رسيد اين كلام را ايراد فرمود:مقصود حضرت از اين دعا نفرين مصقله،و بيان اشتباه اوست،خطاى مصقله اين بود كه ميان دو امر مخالفى كه عرفا قابل جمع نيستند جمع كرده بود.

يكى خريدن و آزادى اسرا كه كارى شبيه كار بزرگان است و يكى فرار از حقيقت كه روش بردگان و طبيعت آنهاست .

براى تاكيد و توضيح بيشتر مطلب حضرت دو مثال آورده اند و بطريق ذيل.

1-ستايشگر او هنوز ستايشش را شروع نكرده بود كه خاموش شد.اين بيان حضرت دو معنا دارد.

الف:ساكت شدن ستايشگر فرع بر اين است كه شروع به ستايش كرده باشد،در صورتى كه عبارت حضرت«لم ينطق»به كار رفته،يعنى شروع نكرده بود، پس چگونه تصوّر خاموش ساختن ستايشگر مى رود!؟ پس بايد معناى سخن حضرت را چنين بدانيم كه مدح كننده قصد ستايش مصقله را به سبب كرم و بزرگواريى كه بواسطه خريدن و آزاد كردن بردگان به حسب ظاهر صورت گرفته بود،داشت كه ناگاه به علّت فرار او،از اين قصد منصرف شد.

ب:معناى دوّم اين كه مقصود از اداى اين عبارت،بيان انديشۀ مصقله، كه جمع ميان دو هدف متناقض است مى باشد،يعنى او ستايشگر را به سبب فديه دادن براى اسرا به ستايش واداشت و پيش از اتمام سخن و ستايش فرار

ص:249

كرد،و ستايشگر را از ستايش ساكت نمود،و اين كنايه از مربوط كردن پستى و رذيلت مصقله است با فضيلت او،چنان كه گويا ميان اين دو هدف جمع كرده است.بدان سان كه در بارۀ جدايى سريع دوستان از يكديگر،گفته اند:اجتماع نكردند مگر آن كه متفرق شدند.يعنى به دليل سرعت جدايى شان،گويا روزگار بين اجتماع و افتراق شان جمع كرده بود.

2-مثال دوّم حضرت كه توصيف كننده او هنوز تصديقش نكرده بود كه ملامتش كرد.توضيح اين مثال مانند توضيح مثل فوق است بنا بر اين تكرار نمى كنيم .

بدنبال ذكر اين دو مثال امام(علیه السلام)فرموده اند:اگر مصقله فرار نكرده ايستاده بود،هر مقدار از پانصد هزار درهم را كه مى توانست مى پرداخت.پس از آن كه حضرت به اشتباه مصقله اشاره مى كند.سخنى را مى فرمايند كه بتواند جواب بهانه تراشيهايى باشد كه احتمالا از ناحيه وى مطرح مى شود،و آن بهانه جوييها مى تواند چنين باشد،گمان ما اين بود كه در باره پرداخت الباقى پانصد هزار درهم، مورد تعقيب قرار گيريم،بهمين دليل از انجام وظيفه فرار كرديم.

در برخى از روايات،بيان حضرت اين است:اگر مصقله فرار نمى كرد، آنچه در توان داشت مى گرفتيم و اگر پرداخت مقدار وجه برايش دشوار بود مهلتش مى داديم و اگر نمى توانست بپردازد از او چيزى نمى گرفتيم ولى عبارت اول از اين روايت مشهورتر است.توفيق از ناحيه خداوند است.

ص:250

44-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَقْنُوطٍ مِنْ رَحْمَتِهِ- وَ لاَ مَخْلُوٍّ مِنْ نِعْمَتِهِ- وَ لاَ مَأْيُوسٍ مِنْ مَغْفِرَتِهِ- وَ لاَ مُسْتَنْكَفٍ عَنْ عِبَادَتِهِ- الَّذِي لاَ تَبْرَحُ مِنْهُ رَحْمَةٌ- وَ لاَ تُفْقَدُ لَهُ نِعْمَةٌ- وَ الدُّنْيَا دَارٌ مُنِيَ لَهَا الْفَنَاءُ- وَ لِأَهْلِهَا مِنْهَا الْجَلاَءُ- وَ هِيَ حُلْوَةٌ خَضِرَةٌ- وَ قَدْ عَجِلَتْ لِلطَّالِبِ- وَ الْتَبَسَتْ بِقَلْبِ النَّاظِرِ- فَارْتَحِلُوا مِنْهَا بِأَحْسَنِ مَا بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ الزَّادِ- وَ لاَ تَسْأَلُوا فِيهَا فَوْقَ الْكَفَافِ- وَ لاَ تَطْلُبُوا مِنْهَا أَكْثَرَ مِنَ الْبَلاَغِ

لغات

قنوط:يأس و نااميدى.

استنكاف:تكبر ورزيدن خوددارى كردن.

منى لها:مقدّر شده است.

جلاء:خارج شدن از وطن.

التبست:آميخته شد،مخلوط گرديد.

كفاف:مقدار مالى كه انسان را از ديگران بى نياز كند.

بلاغ:آنچه در مدت زندگى انسان به دست مى آورد.

ترجمه

«سپاس خداوندى را سزاست كه كسى از رحمتش مأيوس نيست و نعمتش همۀ آفريدگان را فرا گرفته؛كسى از آمرزش وى نااميد نبوده و هيچ كس از پرستش او سرپيچى ندارد،زيرا همگان به اين حقيقت معترفند كه او شايسته پرستش است

ص:251

و جز او كسى اهليت معبود بودن را ندارد.آرى او خداوندى است كه نعمتش زوال نمى پذيرد و رحمتش را از كسى دريغ ندارد.

دنيا سرايى است كه نيستى و فنا براى اهلش مقرر شده و خروج از آن حتمى است.دنيا شيرين و سرسبز مى نمايد(ولى در باطن تيره و تلخ است)و با شتاب به سراغ اهلش آمده و در دل دنيا خواهان،جا باز مى كند.با بهترين زاد و توشۀ آخرت از اين دنيا كوچ كنيد و بيشتر از نياز روزمرّۀ خود از دنيا نخواسته و فزونتر از آنچه به شما رسيد طلب نكنيد.زيرا افزون طلبى انسان را به حرام و هلاكت مى كشاند .»

شرح

به نظر من(شارح)اين خطبه بخشى از يك خطبۀ طولانى است كه حضرت آن را روز عيد فطر ايراد فرموده است و بين فرازهاى اين خطبه پيوستگى نيست،بلكه ميان واژۀ نعمت و الدّنيا فرازى طولانى بوده كه در اين خطبه ذكر نشده فصل ديگرى در همين خطبه و بدين عبارت امّا بعد فانّ الدّنيا قد ادبرت پس از اين فصل بود كه ما به لحاظ طولانى شدن از آوردن آن خوددارى كرديم .

با اعتبار و ملاحظۀ شش حالت،امام(علیه السلام)خداوند را سزاوار حمد و ستايش دانسته و انسانها را متوجه اين حقيقت كرده و با عبارت «غير مقنوط من رحمته» به اولين خصوصيّت ذات مقدس حق تعالى كه در اين آيۀ كريمه: «وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ» (1)آمده اشاره فرموده است و آيۀ كريمۀ ديگر كه: «مِنْ رَوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لا» «مِنْ رَوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ» (2).اين ويژگى حق تعالى،چيزى است كه عقل آن را اثبات مى كند.زيرا بنده بهنگام دريافت توجّهات خداوندى و دستيابى به نعمتهاى الهى،ارتباط تمام موجودات را جزئى و كلّى به مدبّرى

ص:252


1- سوره اعراف(7)آيه(156): [1]رحمت من همۀ موجودات را فرا گرفته.
2- سوره يوسف(12)آيه(87): [2]از رحمت خداوند نوميد مباشيد كه هيچ كس جز كافران از رحمت خداوند نوميد نيست.

حكيم درك مى كند و مى داند كه هيچ چيز خالى از مصلحت و حكمت نيست؛ بنا بر اين استنباط مى كند،كه خداوند هر چيزى را براى مصلحتى خاص ايجاد كرده،و بدين منظور از وى پيمان عبادت و پرستش گرفته شده است.تا به بارگاه اصلى و مبدأ آغازين كه همانا ثبوت توحيد و ستايش مطلق است جذب شود و از آتش فروزان،و جهنّمى سوزان در امان بماند؛و مصداق «ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ» (1)جلوه گر شود.بدين لحاظ از روح و رحمت حق بهنگام نزول امور واجبه،از چيزهايى كه شر و بدى محسوب مى گردند مأيوس نمى شود،بلكه به اميدوارى اش مطمئن تر گشته و قلبش به دريافت توجّهات حق تعالى وابسته تر مى شود،زيرا جز كسانى كه قوۀ بينائى دلشان را از دست داده اند و اسرار خداوندى را درك نمى كنند،نااميد نمى گردند.آرى آنان در ستمگريشان مدهوش اند و همانها زيان كارانند .

امام(علیه السلام)با عبارت: «و لا مخلوّا من نعمته» به حالت دوّم اشاره فرموده،و تفسيرى نيز بر آيه كريمه «وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ» (2)مى باشد.جريان نعمت خداوند،به دليل توانايى اش،هميشگى است،زيرا نياز وجودى خلق بخالق و قدرت نامتناهى او،فيضان بخشش را ايجاب مى كند.و اين فيض دائمى-بزبان حال يا قال-مستلزم ستايش مطلق و شكرگزارى مدام مى شود.قرآن بحق ناطق مى گويد: «وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ » (3)بويژگى سوّم خداوند با عبارت «و لا مأيوس من مغفرته» اشاره فرموده اند.

همان حقيقتى كه در آيه كريمه چنين آمده است. «قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى»

ص:253


1- سوره ذاريات(51)آيه(56): [1]جن و انس را نيافريدم مگر براى اين كه مرا به يكتايى پرستش كنند.
2- سوره نحل(16)آيه(53): [2]هر نعمتى كه داريد همه از خداست.
3- سوره بنى اسرائيل(17)آيه(44): [3]موجودى نيست جز اين كه ذكرش تسبيح حضرت اوست لكن شما تسبيح آنها را نمى فهميد.

«أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ» (1)آيۀ كريمه بر پرده پوشى گسترده و گذشت زياد و آمرزش گناهان گواهى مى دهد،تا آنها كه خردشان به دست شيطان سپرده شده،و ابليس آنها را به هلاكت افكنده،و آنان نيز تسليم شده و از مقاومت در برابر شيطان درمانده شده اند با وجودى كه مى توانستند به حق متعال متوسّل شوند.ولى پناه بردن به خداوند را جدّى نگرفتند و در برابر خواهشهاى نفسانى شكست خوردند.مأيوس نشوند هر چند آمرزش خداوند به نسبت توجّه و توسل افراد فرق مى كند،لكن آمرزش و عفو خداوندى عموميّت دارد.هر خردى اين حقيقت را تأييد و بدرستى آن گواهى داده،حكم مى كند،زيرا هر انسانى كه توجّه به خداوند داشته باشد،اميد خلاصى و بخشش را دارد،گر چه رهايى يافتن گنهكاران از عذاب خداوند، مطابق دلايلى كه در جاى خود بطور كامل نقل شده است،بعيد به نظر مى رسد.امّا همين كه فرموده،از رحمت خداوند نااميد نشويد،موجب پذيرش نيكى و مستلزم ثنا و سپاس مى شود .

امام(علیه السلام)بويژگى چهارم خداوند بدين بيان «و لا مستنكف عن عبادته» اشاره فرموده كه دقيقا مفهوم آيات كريمه لا يَسْتَنْكِفُون عَنْ عِبادَتِهِ وَ لا يَسْتَكْبِرُونَ؛و «لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلّهِ وَ لاَ الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ» (2)است.

اين مضمون كه از بندگى خداوند،خوددارى نمى شود؛گواه بزرگى بر عظمت او بوده،و صرفا شايستگى حق متعال را اثبات مى كند؛زيرا تنها خداست كه داراى كمالات مطلق است و هيچ جهت نقصى در ذاتش قابل تصوّر نيست،تا سبب خوددارى از پرستش وى شود و يا خود بزرگ بينى را در برابر

ص:254


1- سورۀ زمر(39)آيه(53): [1]اى بندگان من كسانى كه در بارۀ خود اسراف ورزيده ايد از بخشش خداوند نااميد نگرديد.
2- سورۀ نساء(4)آيه(172): [2]هرگز مسيح و فرشتگان مقرب از بندۀ خدا بودن ابا و استنكاف ندارند.

خداوند ايجاب كند.به لحاظ ادبى كلمه«غير»در عبارت حضرت به عنوان حال منصوب است .

امام(علیه السلام)دو،ويژگى ديگر حق تعالى را كه موجب حمد و سپاس مى شود، بدين عبارت الّذى لا تبرح منه رحمة و لا تفقد له نعمة بيان كرده اند.با توجّه به اين كه رحمت خداوندى زوال نمى پذيرد،و نعمتهايش تمام شدنى نيست.وجوب شكر حق تعالى امرى ضرورى و لازم به نظر مى رسد.

امام(علیه السلام)با آوردن اين عبارت كه رحمت خداوند مدام بر بندگان جارى و بخششهايش پايان ناپذير است و جايى نيست كه از نعمتهايش تهى باشد،افراد را بر اداى شكر حق تعالى ترغيب مى كند ؛و با ذكر خصلتهاى ششگانۀ خداوند كه موجب شكرگزارى مى شود،انسانها را،متوجّه عيوب دنيا كرده تا از آن شديدا متنفّر شوند؛و در آغاز مى فرمايند:«دنيا بطور حتم از بين مى رود»و سپس از بزرگترين عيب دنيا«وجوب مفارقت و جدائى از آن»-كه اگر كمترين توجّه بدان شود،موجب عدم اعتماد و سلب محبّت آن مى شود-برحذر مى دارد؛و آن گاه به دو ويژگى دنيا كه همواره توجّه انسانها را بخود جلب كرده و مى كند پرداخته است.

يكى از دو ويژگى مربوط بقوّۀ چشايى،يعنى شيرينى دنيا و ديگرى مربوط به قوه بينايى يعنى سرسبزى دنياست،لفظ«حلوة و خضرة»مجاز بكار رفته،و كنايه است از جهات ميل انسانى به دنيا.به كار بردن لفظ«حلوة»براى قوه چشايى و«خضرة»براى قوّۀ بينايى از باب به كار بردن لفظ جزء در مفهوم كل است.

هر چند دو صفت حلوة و خضرة بظاهر بيان كنندۀ ستايش دنيا محسوب مى شوند،ولى منظور حضرت از به كار بردن اين دو صفت،مذمّت دنيا بوده است،بدين لحاظ براى پيشگيرى از اعتراض احتمالى،عبارتى را كه گوياى

ص:255

پاسخ باشد آورده و فرموده اند:اين شيرينى و سبزى براى دنيا هر چند سهل الوصول است،امّا ديرپا نيست و عاقبت مطلوبى هم ندارد.زيرا هر چيزى كه سود آنى داشته باشد،بخصوص براى افرادى كه عاقبت نگر نباشند و نعمت آنى را منظور نظر داشته باشند در نهايت مضرّ خواهد بود؛و دنيا براى دنيا طلب چنين است.حضرت به همين معنا اشاره كرده،مى فرمايند:«دل دنيا طلب با محبّت آن آميخته مى گردد»؛سپس امام(علیه السلام)لفظ«ناظر»را به اعتبار اين كه كلمۀ«خضرة» آمده و بمعنى سبزى است به كار برده اند؛زيرا سبزى از چيزهايى است كه چشم از آن لذّت مى برد.بنا بر اين هر كس در به دست آوردن دنيا عجله كند و قلبش را با دوستى آن درآميزد،چون در نهايت از دنيا جدا مى شود،و براى عاقبتش سودى ندارد،بعذاب دائمى دچار خواهد شد؛و در تاريكى ترس زندانى مى شود.

قرآن كريم بدين معنا اشاره كرده،مى فرمايد: «مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فِيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِيدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً » (1)پس از تذكّر مصايب دنيا دستور كوچ كردن از دنيا با برداشت بهترين زاد و توشه را مى دهد،زيرا راهى كه فراروى ما قرار دارد،و بايد پيموده شود،در نهايت سختى و دشوارى و مسيرى طولانى است،با توجّه باين كه زمان برداشت زاد و توشه نيز بسيار اندك است.

خوانندۀ گرامى خدايت رحمت كند-از واژۀ ارتحال نبايد معناى كوچ كردن حسّى كه بمثابه انتقال چيزى از شخصى به شخص ديگر است برداشت كنى و نه از واژۀ«زاد»خوراكيهاى حيوانى را بدين دليل كه بسيارى از زاد و توشه هايى كه به نظر ما نيكو و زيباست مورد نهى خداوندى است.منظور از كوچ معنايى است كه از تصوّر پيمودن راه آخرت به دست مى آيد.

ص:256


1- سورۀ بنى اسرائيل(17)آيه(18): [1]آن كه دنيا را نخواهد ما سريعا آنچه را براى هر كس بخواهيم به وى مى دهيم سپس براى دنيا خواه جهنمى را قرار داده كه در آخرت با ملامت وارد آن شود.

هنگامى كه بدانى هدف از انجام وظايف شرعى رسيدن به پيشگاه حضرت حق و مشاهدۀ عظمت و كبرياى خداست خواهى فهميد كه راه رسيدن به اين مقصود،استفاده از علايم و راهنماييهاى خداوند و دريافتهاى معنوى از جانب اوست.طى كننده راه،و عبور كننده منزل گاههاى آخرت پاى انديشه تو است كه با توسّل به نشانه هاى واضحى كه وجود دارد،منازل را مى پيمايد و به هر منزلى كه مى رسد شناخت آن منزل او را براى رسيدن به منزل ديگر،كه از منزل قبل برتر و با ارزش تر است آماده مى كند،چنان كه از آيه كريمه: «لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ» «بر هر مرتبه اى بعد از مرتبه اى مسلّطشان مى گردانيم»،همين معنا فهميده مى شود.

بدين سان عروج پياپى انجام مى شود تا بدرگاه حضرت حقّ بار يابد و در نزد، مليك مقتدر منزل گزيند.

پس از آن كه معناى كوچ كردن را تصوّر كردى،دانستى كه براى هر كوچ و سفرى توشه اى مخصوص لازم است و فهميدى كه با ارزشترين و نيكوترين زاد، در پيمودن راه آخرت،جز تقوى و كارهاى شايسته نيست،خوراك عقل،و اساس زندگى اخروى كار شايسته و تقواست.و بدين معنا سخن حضرت اشاره دارد كه:

«براى آخرت زاد و توشه برگيريد و بهترين توشه پرهيزكارى است».

امام(علیه السلام)با عبارت «ما بحضرتكم» اشاره دارند به آنچه در توان ما از انجام كارهاى صحيح براى نيل بثوابهاى اخروى مى تواند باشد.و پس از تشويق براى توشه گيرى اخروى،از فزون خواهى لذّتهاى دنيوى و افراط در چيزهايى كه بدن بدانها نيازمند است،نهى فرموده اند؛زيرا بدن بمنزلۀ مركبى است كه جان و روان بتواند بوسيلۀ آن،مراحل وجودى خود را طى كند،بنا بر اين بيشتر از نياز بدن، روان به امورى نيازمند است كه ناگزير بدانها توجّه كرده و در رسيدن به مقصد آنها را دوست بدارد.

فزون طلبى دنيا جز آن كه بار انسان را سنگين و او را از مقصد باز دارد

ص:257

چيزى نيست.فرمودۀ حضرت:«بيشتر از اندازۀ كفاف دنيا مخواهيد،و فزون تر از آنچه به شما رسيده طلب نكنيد»ناظر به همين معناست.يعنى نگاهتان را به آنچه نعمت داران بدان بهره مندند،ندوزيد،زيرا در كوچ كردن به آخرت كوتاهى مى كنيد و سرگرم به دست آوردن چيزهايى مى شويد كه نظرتان بدانها افتاده است.

ص:258

45-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه هنگام حركت به سوى شام ايراد فرموده است

اشاره

اَللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنْ وَعْثَاءِ السَّفَرِ- وَ كَآبَةِ الْمُنْقَلَبِ وَ سُوءِ الْمَنْظَرِ- فِي الْأَهْلِ وَ الْمَالِ وَ الْوَلَدِ- اللَّهُمَّ أَنْتَ الصَّاحِبُ فِي السَّفَرِ- وَ أَنْتَ الْخَلِيفَةُ فِي الْأَهْلِ- وَ لاَ يَجْمَعُهُمَا غَيْرُكَ- لِأَنَّ الْمُسْتَخْلَفَ لاَ يَكُونُ مُسْتَصْحَباً- وَ الْمُسْتَصْحَبُ لاَ يَكُونُ مُسْتَخْلَفاً

لغات

وعثاء السفر:مشقت و سختى راه.اين لغت در اصل براى مكانى كه به دليل رملى بودنش و فرو رفتن پا در آن ايجاد زحمت مى كند، وضع گرديده است.

كأبه:حزن و اندوه.

ترجمه

«بار خدايا از رنج و زحمت سفر،و از اندوه بازگشت،از چشم زخمهايى كه براى خانواده،مال و فرزندان پيش مى آيد به تو پناه مى برم،زيرا تنها تويى كه در سفر همراه مسافر و در وطن جانشين و سرپرست خانوادۀ وى هستى؛جز تو كسى داراى اين ويژگى نيست كه در سفر همراه مسافر و در وطن محافظ خانواده اش باشد.

چه اين كه نظارت كننده بر خانواده نمى تواند همراه مسافر باشد و همراه نمى تواند جانشين باشد.تويى كه هر دو سمت را يكجا دارى. (1)»

ص:259


1- به نظر سيد رضى رحمة اللّه عليه آغاز اين كلام از بيانات رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله)نقل شده است امير المؤمنين(علیه السلام)با رساترين عبارت،و با بهترين جمله اين دعا را به اتمام رسانده است.از و لا يجمعهما غيرك تا پايان كلام از بيانات امام(علیه السلام)است.-م.
شرح

روايت شده است هنگامى كه امير المؤمنين(علیه السلام)براى جنگ با معاويه پا در ركاب مى نهاد اين دعا را خواند .

اين دعا مشتمل بر دو امر به شرح زير است:

1-پناه بردن به خدا براى نجات يافتن از مشكلاتى كه در رفتن و بازگشتن از سفر متوجّه انسان مى شود.

2-پناه بردن به خدا از خطراتى كه متوجّه احوال مهم نفسانى شده، سرگرمى و پرداختن به امور جسمانى و بازماندن از عبادت خداوند را به دنبال دارد.همواره چنين است كه در آغاز خطر بزرگ متوجّه حالات نفسانى مى شود، سپس به خانواده،مال و فرزندان سرايت مى كند .

امام(علیه السلام)پس از التجا به درگاه حق،اقرار مى كنند كه عنايت خداوند همگان را فرا گرفته و توجّه و همراهى لطف او از كسى دريغ نشده است.آيه كريمه قرآن گوياى اين حقيقت است: «وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ» ؛«هر كجا باشيد خدا با شماست»خداوند همراه ماست؛مصاحب و رفيق است؛رفاقت توجّه دقيق به امور دوست را مى طلبد؛خداوند در خانواده جانشين انسان است،جانشينى كسى بودن طلب مى كند كه از خانه و اموال شخص غايب در برابر چيزهايى كه موجب ضرر و زيان آنها باشد محافظت شود.

در سفر همراه مسافر بودن،و در حضر جانشينى او،ايجاب مى كرده است كه حضرت جمع ميان اين دو حكم كند:«جانشينى و همراهى»بدين سبب فرموده اند:خداوندا غير از تو نمى تواند بين اين دو امر را جمع كند؛بدين دليل كه ذات مقدس حق از جهت داشتن و جسميّت پاك و منزّه است.اجتماع اين دو حالت براى اجسام محال است.زيرا يك شيء جسمانى نمى تواند در آن واحد

ص:260

هم در سفر و هم در حضر باشد.براى توضيح بيشتر اين مطلب فرموده اند:

جانشين قادر به همسفرى نبوده و همراه قادر به جانشينى نيست.

در بارۀ كلام حضرت كه«تنها خداوند مى تواند همراه مسافر در سفر و جانشين مسافر در خانه باشد»اگر اعتراضى شود كه اين وقتى به جا و بمورد است كه بگوييم هر چيز بى جهتى،واجب الوجود است،هر چند اين نظريّه را گفته اند،دليل صحّت اين موضوع بطور مطلق چيست؟ در پاسخ مى گوييم؛به هر صورت حصر صحيح است،زيرا بر فرض اين كه ثابت شود امور مجرّد از جسمانيّت و جهت،سواى خداوند وجود دارند.امّا آنچه كه ذاتا شايسته چنين جامعيّتى باشد،حق تعالى است،امور ديگر با لذات چنين نيستند،ما حصر را بر همين استحقاق و اولويّت حمل مى كنيم.

در بارۀ فايدۀ دعا و دليل مقبوليّت آن،در ذهن بعضى افراد شبهه اى ايجاد شده كه ذيلا به رفع آن شبه پرداخته ابتدا اصل شبهه را توضيح مى دهيم.گفته اند:

براى خداوند به اجابت رسيدن دعا و نرسيدن آن معلوم و آشكار است با توجّه به اين حقيقت فايده اى بر دعا كردن مترتّب نيست،زيرا آنچه وقوعش مقرر باشد حتما انجام مى شود و آنچه عدم انجامش مقرّر باشد حتما انجام نمى شود.

در پاسخ اين توهّم و يا شبهه مى گوييم:هر چيزى كه وجود يابد يا از بين برود داير مدار شرايط و اسبابى است كه امكان و يا عدم امكان آن را ايجاب مى كند؛و بدون آن اسباب و شرايط تحقّق پيدا نمى كند.با توجّه به اين موضوع دعا جزو امورى است كه ما از خداوند طلب مى كنيم.نتيجه تحقّق يافتن متعلّق دعا و يا عدم آن كه همان اسباب و علل اول باشند،هر چند براى خداوند معلوم است امّا خداوند،خود رابط ميان سبب و مسبّب را مقدّر كرده و سبب وجود شيء را دعا قرار داده،چنان كه سبب بهبود يافتن بيمار را،دوا،قرار داده،و اگر مريض دوا نخورد خوب نمى شود.سبب اجابت دعا به گفتۀ دانشمندان،فراهم ساختن

ص:261

اسباب آن است؛بنا بر اين لازم است،انسان آنچه مى خواهد و يكى از اسباب اجابت آن دعاست فراهم كند،بقيّه اسباب را خداوند متعال،بنا بر اقتضاى تقدير و قضا آماده مى سازد.بنا بر اين به منظور تهيّه كردن اسباب،دعا واجب و انتظار اجابت نيز واجب است.آمادگى براى دعا تحقيقا زمينه را براى اجابت فراهم مى كند.دعاى كامل و انجام كارى كه براى آن دعا مى شود.هر دو معلول علّت واحدى مثلا نيازمندى هستند،و گاهى هر كدام براى ديگرى مى تواند علّت باشد.

پس از رفع شبهه اوّل،توهّم ديگرى كه در مورد دعا شده اين است كه:چگونه امور آسمانى از دعاى ما متأثر مى شود؟بدين طريق كه ما دعا كنيم و به اجابت رسد.اين تصوّر باطلى است،زيرا دعا معلول است و نمى تواند در علّت خود اثر بگذارد.بنا بر اين،دعاى دعا كننده اجابت نمى شود،هر چند به تصوّر دعا كننده امرى كه براى انجام گرفتن آن دعا مى كند،مفيد باشد.

با توجّه به توضيح فوق،علّت عدم اجابت دعا اين است كه انجام يافتن خواست دعا كننده هر چند بر حسب نظام كلّ مفيد باشد،امّا مطابق مقصود وى داراى منفعت و سود نيست،بدين دليل است كه اجابت دعا به تأخير مى افتد و يا اصلا اجابت نمى شود.به هر حال عدم اجابت دعا به لحاظ نبودن شرطى از شرايط خواست به هنگام دعاست.توضيح آن كه:نتيجه دعا يا بر حسب خواست دعا كننده،و يا مطابق نظام كل،مفيد نيست،بنا بر اين دعا مورد اجابت قرار نمى گيرد.

براى روشن شدن اين توهّم بايد دانست كه نفس وارسته به هنگام دعا از آغاز نيرويى بدان اضافه مى شود كه در عناصر مؤثر واقع شود،و عناصر هم چنان قرار داده شده اند،كه نفس مى تواند در آنها اثر كند و اين خود اجابت دعاست.

نشانۀ اين تأثير پذيرى عناصر،بدن خود ماست.بسيار اتفاق افتاده كه ما چيزى را تصور كرده در بارۀ آن انديشيده ايم و بدن ما نيز بر حسب آنچه نفس اقتضا داشته،

ص:262

تغيير كرده است؛يعنى تأثير روح بر جسم و از اين مهم تر گاهى نفس و روان در غير بدن خود تأثير مى كند و گاهى حتّى در نفس ديگرى تأثير كرده و آن را تحت الشعاع قرار مى دهد ما بدين مقدمات قبلا اشاره كرديم.

گاهى خداوند به لحاظ نفس و روحانيّتى كه بدان خدا را مى خوانى،در صورتى كه خواست انسان بر حسب نظام كل سودمند باشد،دعاى ما را مستجاب مى كند.از پاسخ چنين فهميده شد كه اوّلا دعا خود تأثير نفسانى دارد و نفس مى تواند در بدن انسان و كارهايى كه به بدن تعلّق داشته باشد اثر بگذارد.مضافا بر اين دعا اگر مطابق نظام كل براى انسان مفيد باشد برآورده خواهد شد.و توهم اين كه چون يكى از شرايط در مورد دعا منتفى است اجابت نمى شود،صحيح نيست.

ص:263

46-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است در بارۀ پيشامدهاى شهر كوفه

اشاره

كَأَنِّي بِكِ يَا؟كُوفَةُ؟ تُمَدِّينَ مَدَّ الْأَدِيمِ الْعُكَاظِيِّ- تُعْرَكِينَ بِالنَّوَازِلِ- وَ تُرْكَبِينَ بِالزَّلاَزِلِ- وَ إِنِّي لَأَعْلَمُ أَنَّهُ مَا أَرَادَ بِكِ جَبَّارٌ سُوءاً- إِلاَّ ابْتَلاَهُ اللَّهُ بِشَاغِلٍ وَ رَمَاهُ بِقَاتِلٍ

لغات

عكاظ به ضم:نام جايى است در اطراف مكه،عرب جاهلى سالى يك مرتبه و به مدت يك ماه در آن جا اجتماع كرده،خريد و فروش كرده و شعر مى خواندند و افتخار مى كردند.در اين باره ابى ذويب،يكى از شعراى عرب جاهليت چنين گفته است:

اذا بنى القباب على عكاظ و قام البيع و اجتمع الالوف (1)

پس از ظهور اسلام بازار عكاظ برچيده شد.

اديم عكاظى چرم معروفى بود كه در بازار عكاظ فراوان خريد و فروش مى شد،به همين دليل به عكاظ نسبت داده شده است.

أديم مفرد است و جمع آن أدم و گاهى هم به أدمه جمع بسته شده مانند رغيف (گردۀ نان)كه به ارغفه جمع بسته شده است.

عرك:ماليدن،دباغى كردن نوازل:جمع نازله مصيبتها،گرفتاريها، سختيها.

ترجمه

«هان اى كوفه تو را مى نگرم كه در برابر حوادث آينده مانند چرم عكاظى

ص:264


1- هنگامى كه سراپرده ها در بازار عكاظ بر پا گردد خريد و فروش آغاز شده و هزارها جمع مى شوند.

كشيده مى شوى.شدايد زيادى را خواهى ديد و متحمل سختيهاى فراوان خواهى شد.به يقين مى دانم كه هيچ ستمگرى بر تو قصد بدى را نخواهد كرد جز اين كه خداوند او را دچار گرفتارى كند و يا قاتلى را بر او بگمارد .»

شرح

مخاطب حضرت در اين سخن شهر كوفه است،لفظ«بك»خبر است براى«كأنّ»كلمات:تمدّين،تعركين،تركبين بنا بر اين كه در جمله معناى حال دارند منصوبند.معناى ضمنى خطاب امام(علیه السلام)چنين است،گويا من حاضرم و آينده تو را اى شهر كوفه در حالى كه دست ستمگران به سوى تو به انواع ستم گشوده شده است مى بينم،لفظ«مدّ»به معناى كشيدن كنايه از همين مفهوم است گستردگى ستم ستمگران را تشبيه كرده،به چرم در حالى كه كشيده شود.وجه مشابهت،شدت وقوع ظلم،ستم بلا و مصيبت است چنان كه پوست دبّاغى محكم.نهايت امتداد و كشش را تحمّل مى كند.حضرت لفظ«عرك»به معنى خوب مالش دادن است را به مناسبت همين تشبيه بكار برده است و لفظ«ركوب» از جهت شقاوت و سخت گيرى سواران متجاوز،به كار رفته است.واژۀ«زلازل» براى بيان تشبيه ستمهايى است كه واقع مى شود و حال ساكنان زمين را مضطرب و هراسناك مى سازد .

امام(علیه السلام)بعد از بيان حال شهر كوفه،نگاه دوّمى به افراد ستمگر،كه داراى مقاصد سوء و هدفهاى بد مى باشند و از ناحيۀ آن افراد بلاهايى به وقوع مى پيوندد،افكنده،مى فرمايند:آنها جبّارانى هستند كه خداوند برخى را به گرفتارى درونى خودشان دچار مى كند كه نتوانند سوء نيّت شان را عمل كنند،و يا تصميم به خراب كردن جايى بگيرند.و برخى ديگر به دست قاتلينى گرفتار گرديده كشته مى شوند.

مصيبتهايى كه مردم كوفه بدانها گرفتار شدند،و سختيهايى كه آنان را

ص:265

پايمال كرد،فراوان است و در كتب تاريخ نقل شده،امّا ستمگران كه تصميم به انجام كارهاى زشت گرفته،طغيان كرده،و فساد براه انداختند و در نتيجه خداوند بر آنان شلاّق عذاب را نواخت و آنها را به سبب كردار بدشان كيفر داد-روشن است كه هيچ كس نمى تواند خدا را از انجام كارى كه ارادۀ آن را كرده است باز دارد-گروه فراوانى هستند.از جمله افرادى كه به بدبختى دچار شدند عبارتند از:

1-زياد بن ابيه.نقل شده است كه زياد مردم را در مسجد كوفه جمع كرده، دستور داد به على(علیه السلام)دشنام دهند از وى بيزارى بجويند.او قصد داشت بدين سان آنها را بيازمايد،تا هر كس را كه تخلف ورزد به قتل رساند.هنگامى كه مردم در مسجد جمع بودند،دربان زياد به ميان مردم آمد؛دستور داد همه مسجد را ترك كنند،زيرا امير زياد بن ابيه گرفتار شده بود.مى گويند در همان ساعت به بيمارى فلج دچار شد.

2-عبد اللّه پسر زياد كه به بيمارى خوره دچار شد 3-حجاج بن يوسف ثقفى كه شكمش پر از كرم گرديد،و براى آرام گرفتن كرمها مقعدش را داغ مى كردند،بدين سان بود تا بهلاكت رسيد 4 و 5-عمرو بن هبيرة و پسرش كه به بيمارى پيسى گرفتار شدند.6-خالد قسرّى كه تا حدّ توان كتك خورده و سپس زندانى شد و در زندان از گرسنگى مرد.

نامبردگان فوق افرادى بودند كه به بلا،مبتلا شدند.امّا افرادى كه خداوند بر آنها كشندگانى را گماشت عبارتند از:

1-عبيد اللّه زياد.2-مصعب بن زبير 3-مختار ابى عبيده ثقفى 4-يزيد بن مهلّب.سرگذشت مفصّل اين افراد در كتابهاى تاريخ نوشته شده است.طالب مى تواند به همان كتابها مراجعه كند.

ص:266

47-از خطبه هاى امام(علیه السلام)است كه هنگام حركت به سوى شام ايراد فرموده است:

اشاره

:اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كُلَّمَا وَقَبَ لَيْلٌ وَ غَسَقَ- وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ كُلَّمَا لاَحَ نَجْمٌ وَ خَفَقَ- وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَفْقُودِ الْإِنْعَامِ وَ لاَ مُكَافَإِ الْإِفْضَالِ- أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَعَثْتُ مُقَدِّمَتِي- وَ أَمَرْتُهُمْ بِلُزُومِ هَذَا الْمِلْطَاطِ حَتَّى يَأْتِيَهُمْ أَمْرِي- وَ قَدْ رَأَيْتُ أَنْ أَقْطَعَ هَذِهِ النُّطْفَةَ إِلَى شِرْذِمَةٍ مِنْكُمْ- مُوَطِّنِينَ أَكْنَافَ دِجْلَةَ- فَأُنْهِضَهُمْ مَعَكُمْ إِلَى عَدُوِّكُمْ- وَ أَجْعَلَهُمْ مِنْ أَمْدَادِ الْقُوَّةِ لَكُمْ

لغات

وقب:هنگامى كه شب وارد شود.

غسق:تيره و ظلمانى گردد.

خفق النجم:ستاره پنهان گردد.

مقدمة الجيش:اول سپاه.

شرذمه:تعداد اندكى از افراد.

اكناف:اطراف،نواحى.

وطن البقعه استوطنها:جايى را براى خود وطن گرفت.

امداد:جمع مدد نيرو گرفتن سپاه به وسيلۀ سربازان تازه نفس.

ترجمه

«سپاس شايسته ذات مقدس خداست تا زمانى كه شب فرا رسد و تاريك گردد.سپاس پروردگار را سزاست تا زمانى كه ستاره بدرخشد و پنهان گردد شكر و حمد زيبندۀ خداوندى است كه هيچ كس از نعمت او بى بهره نيست و هيچ چيز با

ص:267

بخشش و كرمش برابرى نمى كند با وجودى كه ريزه خوار نعمتهاى خداوند از عهده شكر نعمتش بر نمى آيد».

پس از اداى حمد خداوند مقدمة الجيش سپاهم را گسيل داشتم.و به آنها فرمان دادم كه از كناره نهر فرات نروند،تا فرمان مجدّد من به آنها برسد.صلاح در اين دانستم كه خود از فرات گذشته،نزد عده اى از شما كه در كناره هاى(دجله) ساكنند بروم و آنها را براى پيوستن به شما عليه دشمنانتان به منظور تقويت نيرو بسيج كنم .

شرح

سيد رضىّ(ره)فرموده اند:مقصود حضرت از لغت«ملطاط»در اين خطبه، جهتى است كه پيشگامان سپاه را فرموده بود در آنجا متوقف شوند،يعنى كناره هاى رود فرات گاهى به كنار دريا«ملطاط»گفته مى شود،ولى در اصل اين لغت براى زمين هموار و مسطّح وضع گرديده است .

منظور امام«ع»از واژۀ نطفه در اين عبارت آب فرات است،بكار بردن نطفه براى آب فرات از عبارات غريب و شگفت آور است مى گويم(شارح)اين خطبه را حضرت در سال سى و هفت هجرى پنج روز از ماه شوّال باقى مانده بود،هنگامى كه در نخيله لشكرگاه معروف بيرون كوفه اردو زده و قصد رفتن به صفين را داشت ايراد فرمود .

مقصود امام(علیه السلام)از مقيّد كردن سپاس خدا به تكرار دو،وقت يا دو، حالت،براى بيان اين حقيقت است كه ستايش خداوند همواره بايد استمرار داشته باشد؛بعلاوه قيدهايى كه در كلام حضرت آمده فوايدى را به شرح زير در بر دارد:

1-اين كه فرموده اند:«هرگاه شب وارد شود و تاريكى همه جا را بپوشاند»، براى توجّه دادن به نهايت قدرت خداوند متعال در پياپى آوردن شب و روز است

ص:268

كه بدين سبب مستحقّ ستايش مدام مى شود.اداى شكر و انجام وظيفه در برابر نعمتهاى خداوند چنين اقتضا مى كند .

2-اين كه فرموده اند:«هرگاه ستاره طلوع و غروب نمايد»طلوع و غروب ستاره تذكّرى بر حكمت و كمال نعمت خداوند است.قبلا اين موضوع را توضيح داده ايم .

3-اين كه فرموده اند:«حمد سزاوار كسى است كه نعمتهايش را از هيچ كس دريغ نداشته»در مباحث قبل به فايدۀ اين قيد مكررا اشاره كرديم و نيازى بتوضيح مجدّد آن نمى بينم.

4-اين كه فرموده اند:«هيچ چيز با نعمتهاى خداوند برابرى نمى كند» مقصود اين است كه شكر نعمتهاى خداوند را نمى توان به جاى آورد،زيرا توان انجام يافتن شكر و سپاسگزارى خود نعمتى ديگر است كه شكر جديدى را مى طلبد.در خطبه هاى گذشته راجع به اين فايده مبسوط بحث كرده ايم .

امّا شرح صدور اين خطبه به طور خلاصه اين است:هنگامى كه حضرت قصد حركت بسوى صفّين را داشت،زياد بن نصر و شريح بن هانى را با دوازده هزار نفر به عنوان مقدّمه سپاه فرستاد و به آنها دستور داد،تا دستور ثانوى در كنار فرات،پشت كوفه در محلّى به نام عانات اردو زده،متوقف شوند،منظور از ملطاط كناره فرات است.پس از اين دستور حضرت از كوفه خارج و بسمت مدائن حركت كرد.در مدائن مردم را از مخالفت بر حذر داشته پند و اندرز داد.

و پس از تعيين عدىّ بن حاتم براى انجام كارها،خود به راه افتاد.

عدىّ بن حاتم هشتصد مرد جنگى را از آن ديار انتخاب كرده با آنها حركت كرد.عدىّ به پسرش زيد دستور داد كه افراد آماده را به كمك بياورد.زيد با چهارصد نفر ديگر به آنها پيوست.

منظور سخن حضرت:«من از فرات گذشته به سوى عدّۀ قليلى از شما كه

ص:269

در اطراف دجله سكنا دارند مى روم»مردم مدائن [بوده است امّا،مقدّمه سپاه وقتى كه شنيدند حضرت از مسير جزيره حركت كرده و معاويه با سپاه فراوانى به سوى آنها مى آيد صحيح ندانستند كه با سپاهيان معاويه برخورد كنند،با اين كه ميان آنها و حضرت رود فرات فاصله باشد.بنا بر اين تصميم به بازگشت گرفتند و از محلّى به نام«هيت»از فرات عبور كردند و به آن حضرت پيوستند.ابتدا حضرت ناراحت شد.امّا وقتى كه آنها صلاح انديشى خود را به عرض رساندند،امام(علیه السلام) نظر آنها را پسنديد.

ص:270

48-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي بَطَنَ خَفِيَّاتِ الْأَمُوُرِ- وَ دَلَّتْ عَلَيْهِ أَعْلاَمُ الظُّهُورِ- وَ امْتَنَعَ عَلَى عَيْنِ الْبَصِيرِ- فَلاَ عَيْنُ مَنْ لَمْ يَرَهُ تُنْكِرُهُ- وَ لاَ قَلْبُ مَنْ أَثْبَتَهُ يُبْصِرُهُ- سَبَقَ فِي الْعُلُوِّ فَلاَ شَيْءَ أَعْلَى مِنْهُ- وَ قَرُبَ فِي الدُّنُوِّ فَلاَ شَيْءَ أَقْرَبُ مِنْهُ- فَلاَ اسْتِعْلاَؤُهُ بَاعَدَهُ عَنْ شَيْءٍ مِنْ خَلْقِهِ- وَ لاَ قُرْبُهُ سَاوَاهُمْ فِي الْمَكَانِ بِهِ- لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَى تَحْدِيدِ صِفَتِهِ- وَ لَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ- فَهُوَ الَّذِي تَشْهَدُ لَهُ أَعْلاَمُ الْوُجُودِ- عَلَى إِقْرَارِ قَلْبِ ذِي الْجُحُودِ- تَعَالَى اللَّهُ عَمَّا يَقُولُهُ الْمُشَبِّهُونَ بِهِ- وَ الْجَاحِدُونَ لَهُ عُلُوّاً كَبِيراً

لغات

بطنت الوادى:در آن سرزمين داخل شدم.

بطنت الامر:باطن آن را دانسته اى.

ترجمه

«سپاس ذات مقدّس بارى تعالى را سزاست كه به امور نهفته داناست؛ نشانه هاى ظاهر و هويدا بر وجود وى دلالت دارند،زيرا اين موجودات آفريدۀ اويند.هرگز در برابر ديدۀ بينايمان آشكار نمى شود،چون ذات مقدس او جسم نيست؛محال است كه با چشم ديده شود و كسى كه او را نديده منكر شود.

شايسته نيست آن كه وجود خداوند را اثبات مى كند،به كنه ذاتش پى برد و نمى تواند پى برد!اوست كه در بلندى رتبه بر همه چيز سبقت گرفته،هيچ چيز از او

ص:271

بلند مرتبه تر و هيچ چيز از او به مخلوقاتش نزديكتر نيست.بنا بر اين بلندى رتبه،او را از مخلوقات دور نمى سازد و نزديكى به آفريده ها او را در مكان مساوى آنها قرار نمى دهد.

خداوند خردها را بر حدّ اوصاف خود،آگاهى نداده،در عين حال شناخت ذاتش را به قدر امكان از آنان پوشيده نداشته(يعنى با وجودى كه دسترسى به كنه ذاتش نيست،از آثار و علايمى به الوهيتش اعتراف دارند).

بنا بر اين نشانه هاى وجود بر موجوديّتش گواهند،حتى قلب شخص منكر نيز بدين معنا اعتراف دارد،(هر چند در قلب خدا را منكر باشد عقلش بر اين كه خدايى موجود است حكم مى كند)خداوند متعال از گفتار كسانى كه او را به اشيا تشبيه كرده،منكر وجودش شده اند فراتر است ».

شرح

در اين خطبه بحثهاى پر ارزشى از علم الهى و پاره اى از صفات پروردگار آمده است كه ذيلا به شرح آنها مى پردازيم .

1-خداوند امور مخفى را نهفته داشته است.از اين عبارت دو معنا فهميده مى شود:

الف:خداوند خود از جملۀ امور پوشيده است،و چون درون امور مخفى از ظاهرشان پنهان تر است از جملۀ فوق اين معنا فهميده مى شود كه خداوند از باطن امور خفيه به حساب مى آيد،بدين توضيح كه از تمام امور نهان در نزد عقل،خداوند نهان تر است.

ب:علم خداوند در نهان امور پوشيده نافذ بوده،و به باطن امور نيز سرايت دارد.

شرح بند الف يا معناى اول اين است،كه درك امور براى انسان يا از طريق حواس و يا از طريق عقل است و چون خداوند منزه از جسميت و وضع و جهت مى باشد،محال است كه به حواس ظاهرى و باطنى در آيد.و با توجّه به اين كه

ص:272

ذات مقدس حق تعالى از انواع تركيب«اجزاء،ذات و صفات»مبرّا و پاك است، محال است كه عقل به كنه ذاتش آگاهى يابد.بنا بر اين ذات خداوند متعال بر تمام ادراكات ظاهرى و باطنى پوشيده است.

در اين كه چگونه خداوند از تمام امور مخفى پوشيده تر است معنائى است روشن و نيازى به توضيح ندارد.

امّا شرح معناى دوّم را قبلا ذيل جملۀ:«خداوند،به آشكار و نهان داناست»توضيح داديم .

2-بر وجود حق تعالى نشانه هاى آشكار دلالت دارند.آن حضرت«اعلام الظهور»را كنايه از آيات و آثار خداوند در جهان آورده است،كه تمام صور و اشكال بر وجود خداوند تبارك و تعالى دلالت دارند؛چنان كه شاعر مى گويد:

و فى كلّ شيء له آية تدلّ على انّه واحد (1)

امام(علیه السلام)«اعلام الظهور»را به صورت استعاره با الكناية آورده به سبب مشابهت بين اعلام ظهور و آيات آثار خداوند در جهان و به سبب شركت آن دو در هدايت؛يعنى همچنان كه اعلام و نشانه ها موجب ارشاد هدايت مى شوند، آثار و آيات خداوند در جهان سبب هدايت انسانها به وحدانيّت خدا مى گردند.

اين جمله حضرت اشاره بگفتۀ حق تعالى دارد: «سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» . (2)

اين نوع استدلال كه از آيات و نشانه هاى جهان به وجود خداوند پى بريم روش استدلال همۀ اديان و جمعى از متكلمان است.آنها در آغاز،بحدوث اجسام و صفات و اعراض شان استدلال مى نمايند.بعد از آن كه وجود خالق را

ص:273


1- در هر چيزى نشانه اى است كه دلالت بر وحدانيت خدا دارد.
2- سورۀ فصّلت(41)آيه(53): [1]ما آيات قدرت و حكمت خود را در آفاق جهان و نفوس بندگان كاملا هويدا و روشن مى گردانيم تا ظاهر شود كه(خدا و آيات حكمت و قيامت و رسالتش همه)بر حق است.

اثبات كردند،از توجّه به حالات آفريده ها و يكايك صفاتشان كه در نهايت اتقان و استوارى و دقّت ساخته شده اند،استدلال مى كنند كه آفريدگار آنها دانا و آگاه بوده و هست.و از اين جهت كه بعضى مخلوقات داراى ويژگيهايى هستند كه برخى ديگر ندارند،دليل مى آورند كه آفريدگار آنها داراى اراده بوده و آنها را با ويژگيهاى مختلفى براى هدفهاى گوناگون آفريده است.

دانشمندان علوم طبيعى،از وجود حركت،بر محرّك استدلال كرده و از اين كه محال است اشيا داراى حركت به محرّك اولى متكى نباشند،بر محرّك اوّلى كه خود داراى حركت نيست استدلال كرده اند.و از همين طريق بر وجود آغازگر اول دليل آورده،مبدأ جهان هستى را ثابت كرده اند.

ولى فلاسفه و متكلمين الهى بگونه اى ديگر استدلال كرده اند،آنها بدوا به مطلق وجود نگريسته اند كه آيا واجب،يا ممكن است؟و از اين راه كه ممكن بدون واجب،وجود نمى يابد واجب را اثبات كرده اند؛و سپس با توجّه به لوازم وجوب كه داراى وحدت حقيقى است كثرت را نفى كرده اند؛و بدين طريق جسم بودن،عرض بودن،جهت داشتن و جز اينها را از ذات واجب الوجود منتفى دانسته اند.از صفات حق متعال بر چگونگى صدور يافتن افعالش يكى پس از ديگرى از ناحيۀ ذات مقدس حق استدلال كرده اند.

به خوبى روشن است كه روش دوّم در اثبات وجود حق تعالى و اوصاف و افعالش،از راه اوّل پر ارزش تر است.دليل اهميّت نوع دوّم استدلال آن است كه از وجود علّت،بر وجود معلول استدلال شده،و اين نوع استدلال برترين باور و يقين را ايجاب مى كند؛زيرا آگاهى به علّت معيّن موجب علم به معلول معيّن مى شود ولى علم به معلول معيّن علم به علّت معيّن را به دنبال ندارد.

با توضيح روشهاى خدا شناسى فوق حال بايد ديد كه آيۀ كريمه بر كدام طريق دلالت دارد.آغاز آيۀ فوق هر چند بر نوع اوّل برهان«از مخلوق پى به خالق

ص:274

بردن»اشاره دارد،ولى اگر تمام آيه بخصوص بخش آخر آن را: «أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ» (1)،در نظر بگيريم،نوع دوّم استدلال يعنى«از علّت به معلول پى بردن»را اثبات مى كند.

برخى از انديشمندان راه دوّم را،همان روش صديقين كه به وجود خدا بر وجود اشيا استدلال مى كنند،دانسته اند؛يعنى وجود خدا را دليل بر وجود تمام اشيا گرفته اند؛زيرا وجود از ناحيه اوست،وجود چيزى را دليل وجود و هستى خدا ندانسته اند،چه اين كه وجود حق تعالى از وجود همه چيز آشكارتر است.اگر از نظرها پنهان است با اين كه ظاهرترين است به دليل ظهور شديدى است كه دارد، عيب نديدن در ديده ماست.ظهور حق تعالى موجب اختفاء و پنهانى وى گرديده،روشنايى ذات مقدسش حجاب نورانيّتش گشته،هر ذرّه اى از ذرّات مخلوقاتش،داراى زبانهايى بوده،به وجودش گواهى مى دهند،و خود را نيازمند قدرت و تدبيرش مى بينند.هيچ يك از موجودات؛با اين شهادت دهى مخالفت ندارند و اعلام بى نيازى از خداوند نمى كنند.

دانشمندان نور خورشيد را در شدّت ظهور و اختفا،براى خداوند مثل آورده و چنين گفته اند:آشكارترين درك كننده ها كه قوّۀ واهمه را در شناخت و درك مدد مى رسانند،حواس ظاهره اند،و آشكارترين آنها قوّۀ بينايى است؛و روشن ترين چيزى كه چشم مى تواند ببيند،نور خورشيد است،كه بر اجسام مى تابد.با اين وصف براى جماعتى از دانشمندان اشكال پيش آمده،چنين نظر داده اند،كه اشياى رنگى جز رنگ مخصوص خود،رنگى ندارند،بدين توضيح كه غير از رنگ و روشنى پديده كه با رنگ آفتاب تطبيق نمايد،وجود ندارد.يعنى در حقيقت رنگ آفتاب از شدّت ظهور براى اينان مخفى مانده است.

ص:275


1- سورۀ فصلت(41)آيه(53): [1]اى رسول آيا(همين حقيقت كه)خدا بر همۀ موجودات عالم گواه است كفايت از برهان نمى كند.

امّا اين تشبيه درستى نيست و ما اگر بخواهيم اين دانشمندان را به اشتباهشان متوجّه سازيم،راهش فرقى است كه ميان نبودن خورشيد در شب،و تابيدن آن بر اشياى رنگى،با تابش آن در روز،و روشن ساختن اشياى رنگى گذارده مى شود.

در هر دو حالت تابش خورشيد و عدم آن أشيا رنگ مخصوص خود را دارند.فرق ميان اشياى نور گيرنده و تاريك بخوبى آشكار است و وجود نور را از نبودش مى شناسيم.حال اگر فرض كنيم همواره خورشيد بر جسم رنگى بتابد و غروب نكند،بر اين دانشمندان دشوار است كه بتوانند،نور را چيزى موجود و زايد بر رنگ پديده بدانند،با اين كه نور آشكارترين شيء بلكه ظهور اشيا بوسيله نور است.حال اگر براى خداوند متعال عدم يا غيبتى تصور كنيم، آسمان و زمين ويران خواهد شد هرگاه نور وجود خداوند را از اشيا قطع شده بدانيم،فرق ميان دو حالت بودن و نبودن اشيا روشن شده و بطور قطع وجود و عدم آنها دانسته مى شود.ولى چون تمام موجودات در گواهى بر وجود خداوند متّفق اند،و چگونگى حال آنها و روش واحدى را بطور گسترده نشان مى دهد، موجب اختفاى نور مقدّس حق تعالى گرديده اند.پس منزّه است خداوندى كه با نور خود از خلق در حجاب قرار دارد،و از شدّت ظهور بر آنها پوشيده شده است .

3-در ويژگى سوّم،حضرت اشاره به برخى از صفات سلبيّه اى كرده كه روا نيست بر ذات مقدّس حق اطلاق شوند،زيرا اگر تركيب آن صفات با ذات ملاحظه شود،موجب نقص مى گردد،و ذات مقدس حق تعالى بلند مرتبه تر است از:

الف:محال است كه با چشم ديده شود،يعنى صحيح نيست كه با حسّ باصره درك شود،سالبه بودن اين صفت با ترتيب دادن يك برهان شكل اوّل ثابت مى گردد.

ص:276

مقدّمۀ اوّل:خداوند جسم و وضع معيّنى ندارد.

مقدّمۀ دوم:هر چيزى كه جسم نداشته و داراى وضع معيّنى نباشد محال است كه با حسّ باصره درك شود.

نتيجه:رؤيت حق تعالى با حسّ باصره محال است.هر چند مقدّمه اول جنبۀ استدلالى دارد امّا مقدمه دوّم امرى ضرورى است،چنان كه اين موضوع را در علم كلام به طور كامل بحث كرده اند،آيه كريمه: «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ» (1)بر همين معنا دلالت دارد.

ب:ديدۀ كسى كه خداوند را نبيند،نمى تواند منكر وجودش شود،با اين توضيح كه خداوند سبحان را با اين كه به حسّ باصره ديده نمى شود،نمى توانند به دليل نديدن منكر هستى اش شوند،زيرا فطرت افراد به ظهور وجودش گواهى مى دهد،كه در تمام آثارش متجلّى است.پس از جهت نديدن با چشم راهى براى انكار وجود خداوند نيست.زيرا ديد با چشم در بارۀ امورى صحيح است، كه بتوان با چشم درك كرد،امّا چيزى كه به ادراك چشم در نيايد نمى توان از راه درك نشدن با چشم،وجودش را منكر شد.

ج:سومين صفت سلبى را حضرت با بيان اين جمله:«خدا به رؤيت كسى كه در دل هم قبولش دارد در نمى آيد!»آورده اند يعنى با وجودى كه شخص قلبا خدا را قبول داشته و اثبات مى كند،نمى تواند ادّعا كند كه با چشم او را مى بيند.

دو نوع سلب آخر را حضرت براى تأكيد و رفع توهّم آورده اند،زيرا در آغاز كه انسان اين دو جمله را بشنود به گمانش مى رسد كه بين فرازهاى اين دو عبارت:«فلا عين من لم يره تنكره»؛و«لا قلب من اثبته يبصره»منافات است ولى با كمى دقّت عقلى مى تواند اين توهم را از ميان ببرد.توضيح مطلب اين كه به هنگام شنيدن اين جملات:«چشم آن كه خدا را نديده منكرش نمى شود»و

ص:277


1- سوره انعام(6)آيه(103): [1]چشمها او را درك نمى كنند ولى او چشمها را درك مى كند.

«كسى كه خدا را نديده در قلب او را اثبات مى كند»توهم اين سؤال پيش مى آيد كه چگونه چشم آنچه را كه نديده منكر نمى شود؟!و چگونه آنچه را كه انسان نديده با قلب اثبات مى كند؟!چون در تصديق و باور اين جملات براى شنوندگان احساس دشوارى مى شده است.حضرت با بيان دو عبارت فوق توجّه به جلال و تنزيه و بزرگى خداوند داده و ذات مقدس حق را از آنچه شايسته او نيست با زيباترين جملات بر كنار دانسته اند.

احتمال معناى ديگرى نيز براى جملۀ«و لا قلب من...»داده شده است.

يعنى اقرار دارندۀ وجود حق تعالى هر چند وجودش را منكر نبوده و اثبات مى كند، امّا محال است كه ادّعا كند بر خداوند احاطۀ علمى پيدا كرده است .

4-چهارمين ويژگى حق تعالى را حضرت چنين بيان كرده اند:«در بلندى مقام،بر همگان سبقت گرفته،چيزى از او بلند مقام تر نيست»،در شرح كلام امام(علیه السلام)گفته مى شود كه«علوّ»لفظ مشترك است و بر سه معنى قابل صدق است.

الف:برترى حسّى مكانى:مانند بلندى بعضى از اجسام نسبت به بعضى.

ب:برترى تخيّلى:مانند برترى مقام پادشاه نسبت به مردم،در عرف مى گويند او بلند رتبه است و بلندى رتبه پادشاه را بطور خيالى كمال مى دانند.

ج:برترى عقلى:چنان كه بعضى از كمالات را،عقلا بر بعضى برترى مى نهند.مثلا مى گويند:سبب از مسبّب بلند رتبه تر است.حال با روشن شدن معناى«علوّ»مى گوييم:كه محال است،بلندى رتبۀ خداوند متعال از نوع اوّل باشد چه اين كه بودن حضرت حق در مكان جايز نيست،و به معنى دوّم نيز محال است در نظر گرفته شود،زيرا خداوند سبحان،از داشتن كمالات خيالى منزّه و پاك است.كمالات خيالى كمالات اضافى هستند و به حسب اشخاص و زمانها تغيير و تبدّل مى يابند،چه بسا چيزى در نزد گروهى كمال و در نزد گروهى ديگر همان چيز نقص باشد،مثلا سلطنت

ص:278

و حكومت در نزد دانشمند پارسا كمال به حساب نمى آيد.با اين كه در نزد اكثريت كمال و درجه و مقام است.

زيادى و نقصان بر كمالات خيال عارض مى گردد،در صورتى كه هيچ يك از كمالات خداوند سبحان چنين نيستند،و هيچ تغيير و نقصانى به خداوند راه ندارد.پس بايد«علوّ»خداوند از نوع«علوّ»عقلى باشد،بدين تفسير كه هيچ مرتبه اى،بمرتبه حق تعالى نمى رسد،و تمام مراتب عقلى در نزد«علو»مقام خداوندى پست و ناچيزاند شرح بيشتر مطلب اين است:بالاترين مراتب كمال عقل مرتبۀ«علّت»است و چون ذات مقدس حق تعالى،آغاز هر موجود حسّى و عقلى بوده،علّت تامّه مطلقه است،و به هيچ وجه نمى توان تصوّر نقصان در كمالات وى نمود،پس ناگزير بالاترين مرتبۀ عقل از آن اوست.او بدون اضافه به چيزى وجود مطلق است و امكان ندارد از او برتر چيزى باشد.

معناى سخن حضرت كه: سبق فى العلوّ... همين است كه توضيح داده شد.و معناى سبقت گرفتن خداوند در بلندى رتبه اين است،كه:خداوند در بلندى مرتبه يگانه است و محال است كه غير به رتبۀ او برسد .

5-پنجمين ويژگى حق متعال،قريب بودن او در نزديكى به اشياست،تا بدان حد كه هيچ چيز از او نزديك تر نيست.حضرت در اين عبارت لفظ«قرب»را در مقابل«بعد»كه لازمه اش سبقت گرفتن در بلندى مرتبه بود آورده است.و چون بلندى مرتبه و علوّ درجه ايجاب مى كرده كه خداوند از غيرش دور باشد،اين جمله را كه بيان كننده نزديكى است ذكر فرموده اند.

چنان كه قبلا توضيح داديم،لفظ«علوّ»در معناى اشتراكى به سه معنا آمده بود كه تنها علوّ عقلى شايسته اطلاق بر ذات مقدّس حق بود لفظ«دنّو»به چهار معنا آمده است و بترتيب زير:

الف:به معنى پست،چنان كه بمثل گفته مى شود،مكان فلان شخصى

ص:279

«ادنى»از جايگاه فلان شخص است،هنگامى كه شخص دوّم در مكان پستى ايستاده باشد.به معناى قرب و نزديكى هم آمده است.

ب:كم اهميّت تر.گفته مى شود.رتبۀ فلان پادشاه(ادنى)از رتبۀ فلان سلطان است.وقتى كه دوّمى از نظر مقام پايين تر باشد.

ج:عقب تر،آخرتر:مى گويند:رتبۀ معلول«ادنى»از رتبۀ علت است،چون معلول در مرتبۀ بعد از علت قرار دارد.

د:خصوصى تر،آگاه تر:گفته مى شود:فلان شخص به فلانى نزديك تر است، وقتى كه خصوصيت بيشترى داشته باشد،از احوال او بيشتر از ديگران آگاه باشد.

نزديكى خداوند متعال به اشيا،به معنى چهارم صحيح است.يعنى از هر چيزى به خود آن چيز نزديكتر و آگاه تر است.منزّه است از اين كه به معناى سه گانۀ اول در نظر گرفته شود.

قرب خداوند در نزديكى به اشيا بر حسب علم اوست كه مثقال ذرّه اى در زمين،آسمان،كوچك و بزرگ بر او پوشيده نيست،بدين لحاظ از هر نزديكى نزديكتر و از هر آگاهى آگاه تر است.اين كلام حق تعالى است:ما به هر كس از رگ گردن نزديكتريم خداوند به بندگانش از خود آنها نزديكتر است،زيرا هيچ كس بدرستى خود را نمى شناسد،امّا خداوند بخوبى همه را مى شناسد،چون به وجود آورندۀ آنهاست بنا بر اين،در نزديكى از نزديكترين است و هيچ چيز به نزديكى او نيست.

از لفظ«دنوّ»به منظور مقابله با لفظ«علوّ»استفاده شده است،تا انديشه هاى سالم را به هنگام توهّم اين كه چگونه هم نسبت به اشيا دور است و هم نزديك؟در فهم مقصود بفكر وا دارد و بر عظمت حق تعالى آگاه سازد.

امّا اين بيان حضرت:«بلندى رتبۀ خداوند او را از مخلوقاتش دور نمى كند و نزديكى با آنها او را همرتبۀ اشيا در مكان قرار نمى دهد»تاكيدى است،كه براى

ص:280

ردّ احكام وهمى بحكم عقل آورده شده است،زيرا قوّه واهمه،مى پندارد كه دورى از پديده ها به نسبت بلندى مرتبه از آنهاست و هر چيزى كه به شيئى نزديك بود از نظر مكانى همرديف اوست.به دليل اين كه حكم قوّه واهمه محدود در محسوسات بوده و از آن فراتر نمى رود.

امّا پس از روشن ساختن اين حقيقت كه بلندى رتبه نسبت به مخلوقات،و نزديكى به آنها،دورى و نزديكى مكانى نيست و به معناى ديگرى است،ناگزير علوّ مرتبه بدين معنا دور كننده خداوند از آنها نبوده و منافاتى،نيز با نزديكى آنها ندارد،بلكه دورى و نزديكى در اين مورد قابل جمعند،يعنى خداوند به نسبتى دور و به نسبتى نزديك است.نزديكى با پديده،بر خلاف پندار قوه واهمه سبب برابرى آنها در مكان نمى شود،حكم عقل اين گمان فاسد را در صفات جمال و كمال خداوند برطرف مى نمايد .

6-ششمين ويژگى حق متعال اين است كه،خردها بر حدّ و اندازۀ صفاتش آگاه نبوده و نيستند،ولى هرگز از اندازۀ واجبى هم كه براى شناخت خداوند لازم است،انسان را باز نداشته است.

از واژۀ«صفت»در عبارت حضرت: «على تحديد صفته» دو معنى و بترتيب زير فهميده مى شود.

الف:منظور شرح حقيقت ذات خداوند باشد.

ب:منظور بيان حقيقت صفات كمال مطلق خداوند باشد.روشن است كه خرد بر اندازۀ اوصاف و حدود آنها به معنى اول آگاهى نمى يابد،زيرا براى حقيقت ذاتى خداوند حد و اندازه نيست تا عقول بدانها دست يابند.به معنى دوّم نيز قابل درك نيست،چه براى كمال حق تعالى نهايتى نيست كه خرد در آن مرحله متوقف شود.ولى با اين همه خداوند سبحان عقل ها را از شناخت خود،در حجاب قرار نداده است،زيرا براى هر كس بهره اى

ص:281

از معرفت مقرر داشته و بر حسب استعدادش يادگيرى آن را واجب كرده است.

حتّى منكرين ظاهرى خداوند در قلب به وجودش معترفند،به اين دليل كه نشانه هاى وجود و علايم آفرينش عليه اظهار نظر منكرين گواهى مى دهند،كه از جانب خداوند صدور يافته اند.

عقل منكرين در بارۀ آنچه مى بيند بروشنى و وضوح حكم مى كند كه اين آفريده ها نيازمند سازنده اى حكيم اند.تمام نشانه هاى هستى،دل هر منكرى را به اقرار واداشته و به او مى گويند كه انكارش بر مبناى هواى نفسانى است كه از پندار غلطش،پيروى مى كند.با اين كه قلبش وجود آفريدگار را تصديق دارد،و نشانه هاى وجودى پروردگار و آثار علايم اقرار قلبيش را تأييد مى كنند.

انكار منكرين بر دو گونه است:

الف:انكارى كه مبناى تشبيهى دارد،آنان كه خدا را به خلق تشبيه مى كنند،هر چند در نوع تشبيه اختلاف نظر دارند.

ولى در حقيقت تمامشان جزو منكرين شمرده مى شوند،چه آن معنايى را كه اينان به عنوان خداوند تصور كرده اند و بطور قطع خدا مى گيرند،با وجودى كه غير پندار خود را از خدا بودن نفى مى كنند،معناى تصور شده آنها خدا نبوده،در حقيقت خدا را نفى مى كنند.

ب:انكارى كه بر نفى وجود صانع مترتّب است.هر دو گروه از جهتى خدا را انكار و از جهتى اثبات مى كنند.دسته اوّل:يا همان تشبيه كنندگان بصراحت خدا را اثبات مى كنند امّا لازمه اعتقادشان انكار وجود خداست.دستۀ دوّم:به صراحت و بر خلاف نظريه خردمندان،وجود خدا را انكار مى كنند،ولى لزوما و از روى اضطرار خدا را فى نفس الأمر قبول دارند.امير المؤمنين(علیه السلام)نظر هر دو گروه را مردود دانسته و مى فرمايد:«خداوند بلند مقام تر است از آنچه كه تشبيه كنندگان و منكران مى گويند.»

ص:282

روايت شده است كه زنديقى بر امام صادق جعفر بن محمد(علیه السلام)وارد شد و از دليل اثبات وجود پروردگار پرسيد،امام صادق در آغاز به وى توجّهى نكرد،سپس بسوى آن مرد رو كرده،فرمود:

از كجا مى آيى و چه اتفاقى در سفر برايت پيش آمده است.شخص منكر خدا در جواب عرض كرد من از طريق دريا مسافرت كردم و يك روز باد شديدى بر ما وزيد بطورى كه اختيار كشتى را از ما گرفت،امواج دريا ما را به هر سو پرت مى كرد.سرانجام كشتى شكست،من به تخته چوبى چنگ زدم،امواج دريا اين تخته پاره را بالا و پايين مى برد.خيلى وحشت كرده بودم،عاقبت موج تخته را به ساحل افكند و من نجات يافتم.

امام(علیه السلام)فرمود در آن حالت كه كشتى شكست و امواج دريا متلاطم بود آيا قلبت متوجه فريادرسى شد كه پيش او براى نجات خود تضرع و زارى كنى؟ زنديق عرض كرد آرى چنين حالتى دست داد،و اين نياز را بخوبى احساس مى كردم.حضرت فرمود آن حقيقتى كه در حال خطر بدو متوسل شدى آفريدگار تو است.آن مرد كه اين حالت را در درون خود لمس كرده بود،به وجود خدا اعتراف و عقيده اش را اصلاح كرد.

هر چند توهّمات واهى اين حقيقت را مخدوش بداند،اما اتفاق عقول بر گواهى دادن به وجود آفريدگار امرى روشن است و آيات مباركات ذيل بر محتواى روايت حضرت امام صادق(علیه السلام)دلالت مى كند:

«وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلاّ إِيّاهُ فَلَمّا نَجّاكُمْ إِلَى الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ وَ كانَ الْإِنْسانُ كَفُوراً» (1)؛ «حَتّى إِذا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ وَ جَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ وَ»

ص:283


1- سورۀ بنى اسرائيل(17)آيه(67): [1]هرگاه در دريا خطرى متوجه شما شود آنهايى را كه همواره به كمك مى خواستيد فراموش مى شوند تنها خدا را به يارى مى طلبيد ولى هنگامى كه شما را نجات داده به خشكى مى رسانيم از خدا روى گردان مى شويد.آرى انسان شديدا ناسپاس است.

«فَرِحُوا بِها جاءَتْها رِيحٌ عاصِفٌ وَ جاءَهُمُ الْمَوْجُ مِنْ كُلِّ مَكانٍ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ لَئِنْ أَنْجَيْتَنا مِنْ هذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشّاكِرِينَ فَلَمّا أَنْجاهُمْ إِذا هُمْ يَبْغُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ» (1).

ص:284


1- سوره يونس(10)آيه(22): [1]بدين سان خواهند بود تا به كشتى سوار شوند و بادهاى ملايم و پاكيزه بر آنها بوزد و خوشحال باشند.اما ناگهان باد تند بوزد و از همه سو موج برخيزد و گمان كنند كه دريا آنها را در خود غرق خواهد كرد،خدا را از روى صداقت و خلوص به يارى مى خواهند و شرط كنند كه اگر نجاتشان بخشد از سپاسگزاران خواهند بود.ولى پس از نجات و رهايى از دريا بدون توجه به حق تعالى و وعده اى كه داده اند در زمين طغيان مى كنند.

49-از خطبه هاى آن حضرت است

اشاره

إِنَّمَا بَدْءُ وُقُوعِ الْفِتَنِ أَهْوَاءٌ تُتَّبَعُ وَ أَحْكَامٌ تُبْتَدَعُ- يُخَالَفُ فِيهَا كِتَابُ اللَّهِ- وَ يَتَوَلَّى عَلَيْهَا رِجَالٌ رِجَالاً عَلَى غَيْرِ دِينِ اللَّهِ- فَلَوْ أَنَّ الْبَاطِلَ خَلَصَ مِنْ مِزَاجِ الْحَقِّ- لَمْ يَخْفَ عَلَى الْمُرْتَادِينَ- وَ لَوْ أَنَّ الْحَقَّ خَلَصَ مِنْ لَبْسِ الْبَاطِلِ- انْقَطَعَتْ عَنْهُ أَلْسُنُ الْمُعَانِدِينَ- وَ لَكِنْ يُؤْخَذُ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ وَ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ فَيُمْزَجَانِ- فَهُنَالِكَ يَسْتَوْلِي الشَّيْطَانُ عَلَى أَوْلِيَائِهِ- وَ يَنْجُو «الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ» مِنَ اللَّهِ «الْحُسْنى أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ»

لغات

مرتاد:جستجوگر طلب كنند ضغث:مشتى خاشاك

ترجمه

«همواره منشأ فتنه و فساد،پيروى از خواهشهاى نفسانى و دستوراتى است كه بر خلاف شريعت ابداع شده تا با كتاب خدا مخالفت شود.در اين مخالفت گروهى از گروهى ديگر،كه همان دستورات ابداعى و نوآورى در دين بود،پيروى كردند.چون احكام خدا،با دستورات گمراه كننده ابداعى آميخته شود تشخيص حق از باطل دشوار مى شود.آرى اگر باطل از آميختگى با حق،جدا مى شد، پوشيده نمى ماند،و اگر حق از لباس مشكوك باطل در مى آمد،زبان بدگويان از عيب جويى باز مى ايستاد،دليل پوشيده ماندن حق اين است كه مشتى از باطل را

ص:285

گرفته با مشتى از حق در آميخته اند،بدين هنگام شيطان بر دوستانش مسلّط شده آنان را فريب مى دهد.امّا كسانى كه از جانب خدا برايشان خوبى و نيكى پيش بينى شده است،فريب شيطان را نخورده،آميختگى حق با باطل موجب گمراهى آنان نگشته،و رستگار مى شوند »

شرح

آغاز آشوب و براه افتادن فتنه اى كه منجرّ به خرابى جهان و فساد و تباهى آن شود،پيروى از هواى نفس و انديشه هاى باطل،و دستوراتى است كه جداى از فرامين و دستورات حق ابداع شود.با اين كه غرض از بعثت پيامبران و آوردن شريعت،نظام بخشيدن به زندگى مردم در امور دنيا و آخرتشان بوده است.

بنا بر اين هر انديشۀ ابداعى،و يا هر نوع پيروى از خواست نفسانى كه از محدودۀ كتاب خدا و سنت پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيرون باشد،موجب بروز آشوب و از هم گسيختگى نظام موجود جهان مى شود.مانند خواسته هاى ستمگران تاريخ و خود رأيى خوارج نهروان كه موجب فساد و تباهى شده است.

عبارت زيباى حضرت كه اگر باطل از آميختگى با حق رهايى مى يافت، حق طلب،گمراه نمى شد،اشاره به اسباب و علل،همين انديشه هاى فاسد دارد، مقدمات ادلّه اى كه تباهكاران براى صحّت ادّعا و انديشه هاى فاسد خود مى آورند،بر پايۀ آميختگى حق با باطل است ،امام(علیه السلام) درآميختن حقّ و باطل را به صورت دو قضيّه شرطيّۀ متّصله،دليل مغلطه بدكاران،و فريب خوردن ساده- لوحان دانسته اند.امّا دو قضيّۀ شرطيّه عبارتند از:

1-قضيّه شرطيّه اوّل اين كلام امام(علیه السلام)است: فلو انّ الباطل خلص من مزاج الحقّ لم يخف على المرتادين «اگر باطل از آميختگى حق رهايى مى يافت، باطل بر جستجوگر پوشيده نمى ماند.»رابطۀ ميان آميختگى و پوشيده ماندن حق، يا باطل كاملا روشن است،چه اگر زمينۀ شبهه بطور كلّى منتفى بود،حقيقت

ص:286

طلب با كمترين سعى و كوشش فساد آن را تشخيص مى داد و بطلان آن بر وى پوشيده نمى ماند.حال چون تشخيص باطل بر جستجوگر پوشيده مانده معلوم مى شود كه باطل از آميختگى با حق بر كنار نبوده است و همين آميختگى موجب اشتباه و پيروى از باطل شده است.در اين قضيه شرطيّه از استثنا كردن نقيض جزاء«مخفى ماندن باطل»نتيجه آميخته بودن حق با،باطل را گرفته است و به تعبير ديگر،رها نبودن باطل از آميختگى با حق را نتيجه گرفته است.نتيجه بدين دليل سالبه آمده است كه يكى از دو مقدمه سالبه بوده و همواره نتيجه تابع پست ترين مقدمه مى باشد .

2-قضيّه شرطيّۀ دوّم:اين سخن حضرت است: و لو انّ الحقّ خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندين ؛«و اگر حق از پوشش باطل آزاد مى شد زبان بدگويان از عيب جويى باز مى ايستاد.»رابطۀ ميان بدگويى و در لباس باطل بودن حق،كاملا واضح است.مقدّماتى كه اهل باطل در اقامۀ دليل مى آورند،اگر تمام آنها حق باشد،و به ترتيب صحيحى آورده شده باشد، نتيجه آن حق خواهد بود،و زبانشان از لجاجت و مخالفت باز مى ايستد.ولى چون مقدمات آميخته است نتيجه آن مى شود كه حضرت فرموده اند.

امام(علیه السلام)قياس اول و دوّم را به صورت قياس ضمير آورده و كبرى را از احكام حذف كرده،نتيجه يا آنچه كه در معناى نتيجه بوده است ذكر فرموده اند:و بدين تعبير كه از حق مشتى را گرفته و از باطل مشتى را و درهم آميخته اند،لازمۀ اين كار بوجود آمدن انديشه هاى باطل شده است.

واژۀ«ضغث»به صورت استعاره بكار رفته،مقصود اين است كه انديشه هاى باطل،و خواسته هاى اختراعى به دليل آميخته بودن حق و باطل بضرورت تحقق مى يابد.بدين هنگام شيطان بر ياران خويش تسلّط مى يابد.

بدين سان كه ابليس،پيروى هواى نفس و دستور العمل هاى بيرون از كتاب خدا را،

ص:287

در چشمها نشان زيبا مى نمايد،و آنها بدليل گمراهى و پيروى از امور شبهه ناك، حق را از باطل تشخيص نمى دهند.بر خلاف كسانى كه نيكوكارى از جانب خدا برايشان از قبل مقرّر شده است.اينان رستگار شده نجات مى يابند.يعنى افرادى كه لطف خداوند در تاريكى امور شبهه ناك دست شان را گرفته و آنها را در جهت تشخيص حق از باطل بروشنى هدايت رهنمون شده است.اين گروه از آتش جهنّم بدور خواهند بود.

ص:288

50-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه به هنگام چيره شدن اصحاب معاويه بر آب فرات

اشاره

و بازداشتن ياران امام از نوشيدن آب،ايراد فرموده است

قَدِ اسْتَطْعَمُوكُمُ الْقِتَالَ- فَأَقِرُّوا عَلَى مَذَلَّةٍ وَ تَأْخِيرِ مَحَلَّةٍ- أَوْ رَوُّوا السُّيُوفَ مِنَ الدِّمَاءِ تَرْوَوْا مِنَ الْمَاءِ- فَالْمَوْتُ فِي حَيَاتِكُمْ مَقْهُورِينَ- وَ الْحَيَاةُ فِي مَوْتِكُمْ قَاهِرِينَ- أَلاَ وَ إِنَّ ؟مُعَاوِيَةَ؟ قَادَ لُمَةً مِنَ الْغُوَاةِ- وَ عَمَّسَ عَلَيْهِمُ الْخَبَرَ- حَتَّى جَعَلُوا نُحُورَهُمْ أَغْرَاضَ الْمَنِيَّةِ

لغات

لمه با تخفيف حرف«ميم»:جماعتى اندك.

عمس:مبهم،غير روشن،كور،از همين معناست عمس الليل:شب تاريك شد.

محلّه:جايگاه،منزلت.

ترجمه

«سپاهيان معاويه از شما خواهان طعام پيكارند،اينك شما يكى از دو كار را در پيش داريد:يا بايد ذلّت و خوارى را پذيرا گرديده در تشنگى باقى بمانيد،و يا شمشيرهايتان را از خون دشمنان و خود را از آب فرات سيراب گردانيد.مرگ با ذلّت در زندگى شماست اگر مغلوب شويد و زندگى با عزّت در مرگ شماست اگر پيروز گرديد.اينك اين ميدان كارزار،شما و شمشيرهاتان و اين هم شريعۀ فرات و دشمنانتان.معاويه گروهى از گمراهان شام را به ميدان جنگ آورده و حقيقت امر را كه رياست خواهى است از آنان پوشيده داشته و به بهانۀ خونخواهى عثمان گلوهاى خود را هدف پيكانهاى مرگ قرار داده اند .»

ص:289

شرح

1-حضرت در اين عبارت: «قد استطعموكم القتال» ،لفظ«استطعام»را به منظور آماده ساختن اصحاب براى جنگ،در زمينۀ جلوگيرى از آب،استعاره آورده اند.بدين معنا كه لفظ«استطعام»براى غذا خوردن به كار مى رود،در اين جا حضرت براى قتال و پيكار آورده اند و فرموده اند جنگ را به خود شما داده اند،با تسلط يافتن اطرافيان معاويه بر آب فرات جنگ را بخواهيد يا نخواهيد بر شما تحميل كرده اند.

جهت استعاره اين است كه جنگ را آسان جلوه دهد و از يارانش بخواهد كه به دليل جلوگيرى از آب راه خود را انتخاب كنند يا خوارى و ذلت و يا قتالى را كه به آنان تحميل كرده اند پذيرا شوند.البته آب كه مانند زندگى است و از غذا و طعام،در جنگ جاذبه بيشترى دارد.

به عبارت ديگر آب براى آنان از نان اهميت بيشترى دارد و چون پيروان معاويه آب را در اختيار دارند حضرت از آنها مى خواهند كه جنگ را برگزينند،با اين وصف طعام از آب شباهت بيشترى با قتال دارد بنا بر اين لفظ طعام را براى جنگ به كار برده اند .

2-در فراز بعد امام(علیه السلام)مى فرمايند:«يا تن به ذلّت و خوارى داده عقب نشينى كنيد،و يا شمشير را از خون خصم و خود را از آب سيراب نماييد.» حضرت پيروان خود را در زمينۀ منع آب و تحميل جنگ بر آنها ميان دو امر آزاد مى گذارند،كه يا جنگ را برگزينند و يا،تن به خفّت و خوارى داده جنگ را ترك كنند.

امام(علیه السلام)هر چند سخن را به صورت ملازمه بين دو كار و انتخاب يكى از دو راه ايراد كرده اند،ولى مقصود حضرت جز كارزار چيزى نيست،چه اين كه مى داند اصحابش اقرار به عجز و خوارى نكرده قتال را برمى گزينند؛زيرا تسليم دشمن شدن،و از رتبۀ شرافت و شجاعت عقب نشينى كردن را شأن يارانش نمى دانست .

ص:290

حضرت ترك قتال را مستلزم دو صفت خوارى و عقب نشينى از جايگاه شرف دانسته،تا تنفّر يارانش را برانگيخته و چهرۀ زشت خفّت را ترسيم كند،و بهره مندى از آب را كه نهايت خواست اصحابش بود با سيرابى شمشيرها از خون دشمن كه لازمه اش،پيكار با آنهاست قرين ساخته تا جنگ را به گونه اى دوست داشتنى و مورد رغبت و ميل آنها قرار دهد.نسبت دادن سيرابى به شمشيرها نسبتى مجازى است چه فى الحقيقه شمشير آب نمى خورد .

فراز سوّم از لطائف كلام حضرت اين است كه مرگ در زندگى شماست اگر شكست بخوريد،زندگى در مرگ شماست،اگر پيروز شويد.زيبايى كلام امام(علیه السلام)در اين است كه پارساترين عبارت و بليغ ترين سخن يارانش را براى پيكار آماده مى سازد و دورنماى جنگ را برايشان تصوير مى كند.بدين سان كه:

نهايت هدفى كه شايد بدان قصد از جنگ فرار نمايند،زندگى دنيوى است كه مى ترسند بر اثر جنگ از ميان رفته و مرگ به سراغشان بيايد،در حالى كه زندگى با ذلّت شكست،خود نوعى مرگ حاضر است كه هم اكنون با فرار برايشان مسلّم مى گردد.امام(علیه السلام)لفظ مرگ را،براى سختيها و هوسهايى كه از ناحيۀ دشمن صورت گيرد مجاز آورده است.چنين مرگى،در نظر خردمندان چندين مرتبه از مرگ بدن سخت تر و ناگوارتر است،زيرا بى اعتبارى،از بين رفتن عزّت شكست و خفّت پذيرى،در نزد عقلا نه يك مرتبه مردن،بلكه مرگ هاى پياپى مى باشد.

احتمال ديگرى كه براى لفظ مرگ داده شده است اين است كه مرگ مجاز باشد،از ترك فرمان خدا در جهاد.ترك عبادت و فرمان حق براى نفس انسانى مرگ محسوب مى شود،و در برابر خوشنودى خدا عدم و نيستى است.با اين توضيح هدف زنده ماندنى كه براى تحقق آن از جنگ فرار كنيد،در پيكار وجود دارد،هر چند در راه خدا كشته شويد،اين در صورتى است كه بر دشمن پيروز

ص:291

شويد.با تحقّق شهادت در دنيا بدو معنا زنده خواهيد بود:

الف:نام نيكو و جاويدانى كه از شما باقى بماند از بين رفتنى نيست.

ب:زندگى لذّت بخش دنيوى در صورتى است،كه نظام حال و زندگى جامعه با وجود پيشواى عدالت خواه و حفظ شريعت چنان كه بايسته است برقرار بماند و اين ميسّر نخواهد بود مگر آن كه براى بقاى ديانت خود را در گرداب حرب افكنده و برخى به شهادت رسند،در اين صورت چون ديانت باقى است آرمان جهادگران نيز باقى است.

واژه«مرگ»در عبارت حضرت به صورت قضيّه مهمله به كار رفته،هر چند بعضى از جهادگران به شهادت مى رسند قابل صدق بر تمام افراد نيز هست.

محتمل است كه منظور زندگى آخرت باشد،بدين معنا كه بقاى هميشگى در مراقبت به وظيفه خداوندى است و زندگى تام و تمام در بهشت ميسّر است، چنان كه خداوند تبارك و تعالى فرموده است: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» (1)ميان دو واژۀ«مذلّة و محلّة»«دماء و ماء»مقهورين و قاهرين در عبارت حضرت از نظر فنّ سخنورى،اوّل سجع متوازى،دوّم سجع مطرّف،و سوّم مقابله است .

چهارمين فراز سخن حضرت كه مى فرمايند:«كه آگاه باشيد،معاويه تعداد اندكى فريب خورده را پيشوايى مى كند،و چنان حق را بر آنها پوشيده داشته كه در جهل مركب گرفتار شده اند،و آمده اند تا گلوهايشان را هدف تيرهاى مرگ قرار دهند»داراى ظرافتهاى خاصى به ترتيب زير است:

1-با بيان اين مطلب براى معاويه دو صفت زشت آورده است:اوّل آن كه

ص:292


1- سورۀ آل عمران(3)آيه(169): [1]نپنداريد كه شهيدان راه خدا مرده اند بلكه آنها زنده اند و در نزد خدا روزى مى خورند.

پيشواى گمراهان است دوم آن كه حق و باطل را درهم آميخته و باطل را بصورت حق جلوه داده است.

2-براى پيروان معاويه نيز دو رذيلت ذكر كرده:اوّل آن كه آنها نسبت به دين،ياغى شده اند؛دوّم آن كه به دليل شبهه ناك بودن موضوع،آن قدر به دنبال باطل رفته اند كه جهلشان به صورت مركّب در آمده است.منظور حضرت از بيان رذائل ايجاد تنفّر نسبت به آنهاست.جان كلام اين است كه به علت پوشيده ماندن حق بر آنان،نادانى اصحاب معاويه تا بدان حد رسيده است كه گلوهايشان را هدف تيرهاى مرگ قرار مى دهند.اين عبارت كنايه از آمادگى فراوان براى مرگ است.

حضرت مرگ را به شخصى كه سلاح جنگى بكار مى برد تشبيه كرده،آن گاه لفظ هدف را براى گلوى آنها به عاريه آورده است،گويا قصد اين بوده كه براى مرگ لفظ تيرانداز را عاريه بياورد.بر اثر تبليغات معاويه و پوشيده ماندن حق بر آنان آماده شده اند كه گلويشان را هدف مرگ يعنى هدف تيرها و شمشيرها قرار دهند.

ص:293

51-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

:أَلاَ وَ إِنَّ الدُّنْيَا قَدْ تَصَرَّمَتْ وَ آذَنَتْ بِانْقِضَاءٍ- وَ تَنَكَّرَ مَعْرُوفُهَا وَ أَدْبَرَتْ حَذَّاءَ- فَهِيَ تَحْفِزُ بِالْفَنَاءِ سُكَّانَهَا- وَ تَحْدُو بِالْمَوْتِ جِيرَانَهَا- وَ قَدْ أَمَرَّ فِيهَا مَا كَانَ حُلْواً- وَ كَدِرَ مِنْهَا مَا كَانَ صَفْواً- فَلَمْ يَبْقَ مِنْهَا إِلاَّ سَمَلَةٌ كَسَمَلَةِ الْإِدَاوَةِ- أَوْ جُرْعَةٌ كَجُرْعَةِ الْمَقْلَةِ- لَوْ تَمَزَّزَهَا الصَّدْيَانُ لَمْ يَنْقَعْ- فَأَزْمِعُوا عِبَادَ اللَّهِ- الرَّحِيلَ عَنْ هَذِهِ الدَّارِ الْمَقْدُورِ عَلَى أَهْلِهَا الزَّوَالُ- وَ لاَ يَغْلِبَنَّكُمْ فِيهَا الْأَمَلُ- وَ لاَ يَطُولَنَّ عَلَيْكُمْ فِيهَا الْأَمَدُ- فَوَاللَّهِ لَوْ حَنَنْتُمْ حَنِينَ الْوُلَّهِ الْعِجَالِ- وَ دَعَوْتُمْ بِهَدِيلِ الْحَمَامِ- وَ جَأَرْتُمْ جُؤَارَ مُتَبَتِّلِي الرُّهْبَانِ- وَ خَرَجْتُمْ إِلَى اللَّهِ مِنَ الْأَمْوَالِ وَ الْأَوْلاَدِ- الْتِمَاسَ الْقُرْبَةِ إِلَيْهِ فِي ارْتِفَاعِ دَرَجَةٍ عِنْدَهُ- أَوْ غُفْرَانِ سَيِّئَةٍ أَحْصَتْهَا كُتُبُهُ- وَ حَفِظَتْهَا رُسُلُهُ لَكَانَ قَلِيلاً فِيمَا أَرْجُو لَكُمْ مِنْ ثَوَابِهِ- وَ أَخَافُ عَلَيْكُمْ مِنْ عِقَابِهِ- وَ اللَّهِ لَوِ انْمَاثَتْ قُلُوبُكُمُ انْمِيَاثاً- وَ سَالَتْ عُيُونُكُمْ مِنْ رَغْبَةٍ إِلَيْهِ أَوْ رَهْبَةٍ مِنْهُ دَماً- ثُمَّ عُمِّرْتُمْ فِي الدُّنْيَا- مَا الدُّنْيَا بَاقِيَةٌ مَا جَزَتْ أَعْمَالُكُمْ عَنْكُمْ- وَ لَوْ لَمْ تُبْقُوا شَيْئاً مِنْ جُهْدِكُمْ- أَنْعُمَهُ عَلَيْكُمُ الْعِظَامَ- وَ هُدَاهُ إِيَّاكُمْ لِلْإِيمَانِ

لغات

آذنت:اعلام كرد،آماده باش داد.

تنكّر معروفها:معروفش ندانسته ماند.

حذّاء:سبك و شتابان گذشت،جذّاء هم روايت شد كه به معناى تمام شدن خير و علاقه است.

حفز:حركت زودگذر.و نيز به معناى

ص:294

ضربت زدن با شمشير هم آمده است سمله باقيماندۀ آب ظرف مقله:ريگهاى ته پيمانه كه به وسيلۀ آن هنگام كم آبى سهم اشخاص را معلوم مى كنند.

تمزّز:اندك اندك نوشيدن آب و يا هر مايع ديگر.

صديان:شخص تشنه.

لم ينقع:تشنگى برطرف نشد.

ازمعت الامر و ازمعت عليه:تصميم بر انجامش قطعى شد مقدور:امر مقدورى كه ناگزير بايد انجام پذيرد.

امد:نهايت،نتيجه ولّه العجال:جمع واله و عجول،و هر دو به معناى شترانى هستند كه اولادشان را مورد تفقّد و مهربانى قرار مى دهند.

هديل الحمامه:آواز كبوتر، جوار:صداى بلند.

تبتل:با خلوص نيت رو به خدا آوردن.

انماث الشيء:آن چيز حل شد،ذوب گرديد.

ترجمه

«آگاه باشيد،دنيا به سوى نابودى و نيستى رو نهاده،هر لحظه گذشتش را به ما اعلام مى دارد؛نيكيهاى دنيا مخفى و پنهان شده و به سرعت مى گذرد.هنوز از نعمتهايش بهره اى نبرده كه زوال مى پذيرد و از جوانيش طرفى نبسته كه پيرى سر مى رسد.دنيا اهل خود را،به نيستى و نابودى فرا مى خواند و همسايگانش را به سوى مرگ مى كشاند.شيرينيهاى دنيا بسيار تلخ،و شراب صافش دردآلود و تيره است.

از دنيا به اندازۀ ته ماندۀ آب كمى،كه در ظرف باقى بماند،و يا به اندازۀ جرعه اى كه در موقع كم آبى آن را تقسيم كنند،باقى نمانده با وجودى كه از مقدار آب باقيمانده،كسى سيراب نمى شود.و تشنگى او رفع نمى گردد.

(در ميان اعراب رسم بوده است كه به هنگام كم آبى مقدارى ريگ در داخل ظرفى مى ريخته،سپس آن قدر آب روى ريگها مى ريخته اند،تا آنها گم شوند.

سپس آن مقدار آب را هر يك از افراد به عنوان سهم آب مى نوشيده اند و آن ظرف را مقله مى گفته اند.حضرت به عنوان تشبيه فرموده اند از دنيا به اندازه جرعه اى از ظرف مقله بيش باقى نمانده است).بنا بر اين بندگان خدا از اين خانۀ دنيا كه اهل آن

ص:295

محكوم به فنا و نيستى اند با تصميمى قطعى كوچ كنيد.مبادا كه دنياخواهى بر شما غلبه نمايد و زمان زندگى در آن به نظر شما طولانى جلوه كند.

به خدا سوگند اگر مانند شتران فرزند مرده از درون فرياد زار برآوريد،و يا همچون كبوتران غمناك ناله و آواز برداريد و يا مانند رهبانان از مال و منال دنيا گذشته با حال تضرع و زارى بسوى خدا روى آوريد و از او تقاضاى تقرب و نزديكى كنيد تا مگر مقام شما را بالا برده و يا گناهانى كه فرشتگان از شما ثبت كرده اند بيامرزد،در برابر ثوابى كه از فرمانبردارى براى شما اميدوارم بسيار اندك به شمار مى آيد.و همچنين در برابر كيفرى كه بر اثر معصيت براى شما مقرر گرديده و من از آن بيمناكم،ناچيز به حساب آيد.

ثواب و عقابى كه من در راه اطاعت و نهى از معصيت خداوند شما را بدان امر مى كنم غير از ثواب و عقابى است كه شما از فرمانبردارى و اطاعت يا گناهكارى و معصيت خدا در نظر داريد.آنچه من در اين امر مى بينم از محدودۀ وهم و عقل شما بيرون است.بنا بر اين شما بايد در تمام اوامر و نواهى پيرو امر و نهى من بوده،و از انديشۀ نارساى خود چشم بپوشيد.

به خدا سوگند،اگر دلهاى شما،از زيادى عشق به خدا،به سان آهنى كه در كوره گداخته مى شود،بگدازد،و اگر ديدگان شما از ترس خدا به جاى اشك خون ببارد،و تا مادامى كه جهان برپاست زندگى خود را با همين حالت سوز و گداز بگذرانيد،و يك دقيقه از سوختن و گريستن باز نمايند،تمام اين كوشش شما، در برابر نعمتهاى بزرگ خداوند و هدايت شما اندك و ناچيز است .»

شرح

مى گويم(شارح)اين خطبۀ مباركه بر سه امر دور مى زند به ترتيب زير:

1-نفرت داشتن و برحذر بودن از دنيا،و نهى از علاقه مند شدن به آن، حضرت فرمان كوچ كردن از دنيا را مى دهد.

2-پاداشهاى بزرگ خداوندى را گوشزد كرده،تذكر مى دهد،كه شايسته است انسانها به ثواب اخروى دل بسته و از آنچه مردم بدان گرفتار شده و آن را

ص:296

خير و نيكى پنداشته اند اعراض كنند و از كيفر بزرگ دنياطلبى و هر آنچه موجب ترس مى شود بهراسند.

3-نعمتهاى بزرگ خداوند را نسبت به خلق يادآور شده،عاليترين درجۀ كوشش و بيشترين مرتبۀ تلاش را در اداى شكر،نارسا و غير كافى مى داند .

براى توضيح مطلب اوّل،كلام را چنين آغاز كرده اند الا و انّ الدّنيا قد تصرّمت... :«آگاه باشيد كه دنيا در حال گذر است و رفتن و سپرى شدن را اعلان كرده است».منظور از واژۀ«تصرّم»در عبارت حضرت،گذشت لحظه به لحظه دنيا،به نسبت باقيماندۀ زمان موجود است؛و مقصود از: «آذن بانقضاء» اعلان كوچ كردن به زبان حال است براى افرادى كه عبرت گيرنده باشند، بدين معنا كه دنيا براى كسى باقى نخواهد ماند،منظور از جملۀ «تنكّر معروفها» تغيير و تبديل و دگرگونى است.بدين شرح كه هرگاه انسان خوشيى از خوشيهاى دنيا مانند سلامتى،جاه و مقام،را كه به آنها انس گرفته،داشته باشد،گمان مى كند كه آن لذّات پايدار هستند.با لذّتها آشنا شده،آنها را خوب مى شناسد و به آنها دل بسته و انس مى گيرد امّا پس از اندك زمانى خوشيها از بين رفته و به ضدّشان كه ناخوشى و نقمت است مبدّل مى شوند،امورى كه معروف و شناخته شده بودند مجهول و ناشناخته مى شوند،سلامتى،جاه و مقام،به بيمارى و بى اعتبارى تغيير مى يابد،چنان كه گويا سلامتى ناشناخته است.دنيا همچون دوستى است كه ادّعاى صداقت دارد ولى در حقيقت صادق نيست و محبّتش آميخته با دشمنى است .

مقصود از كلام حضرت كه «و ادبرت حذّاء» يعنى دنيا رو برگردانده چنان كه گويى هيچ كس به چيزى وابستگى ندارد و بسرعت مى گذرد.لفظ«ادبار»را كه به معناى پشت كردن است،براى از بين رفتن خوبيهاى زندگى افراد با مردن و يا هر نوع زوال و از بين رفتن كه ناقض خوشيها باشد،براى دنيا استعاره آورده است.

ص:297

دنيا را تشبيه كرده به سلطانى،كه از رعاياى خود،روگردان شده،به مال و منال آنها را كمك نمى كند .

سپس مى فرمايند:«دنيا ساكنين خود را به سوى فنا و نيستى مى راند و همسايگانش را براى مردن صدا مى زند.»حضرت دنيا را بطريق استعاره بالكنايه، به دو صفت:«بجلو راننده و دعوت كننده»متصف كرده است.جهت تشبيه در اين استعاره اين است كه دنيا دوران عمر و زندگى را به فنا و نيستى و مرگ قطع مى كند با وجودى كه همراه انسان است چنان كه راننده شتر و آوازخوان،كه طىّ طريق مى كند و همراه كاروان و شتر است از محلى به محلى كوچ مى كند.

استعاره گرفتن و شرح كلام حضرت بدين صورت مبنى بر اين است كه واژه «خضر»در عبارت به معناى راندن باشد،امّا اگر«خضر»را به معناى ضربت نيزه و شمشير در نظر بگيريم،كلام شكل مجاز را به خود گرفته،دنيا به بلا و مصيبت نسبت داده شده است،از جهت شباهتى كه مصيبتهاى دنيا با زخم نيزه و ديگر وسايل جرح و قتل دارند.

امام(علیه السلام)لفظ«فنا»و«موت»را براى وسيلۀ بجلو راندن و آواز براى شتر خواندن استعاره آورده.فنا و مرگ را دو حقيقت انكارناپذير در نظر گرفته اند.وجه شباهت اين است كه مرگ موجب انتقال انسان از دنيا به آخرت مى شود.چنان كه آواز براى شتر خواندن و تازيانۀ براى راندن،مثل هستند براى دو چيزى كه وسيله انتقال شتر از مكانى به مكانى مى گردند .

سپس مى فرمايند:از دنيا آنچه شيرين و صاف و شفاف است تلخ و كدر مى شود و معروف دنيا ناشناخته و مجهول مى شود،يعنى امورى كه در دنيا گوارا و خوش آيند است،و انسان آنها را در بعضى اوقات صاف،شيرين و خالى از ناگواريهاى بيمارى دانسته و به دور از تلخى هاى آميخته به عوارض ناخوش آيند مى داند،در معرض تغيير و تبديل به تلخى و آلودگى است.

ص:298

هيچ كس نيست كه داراى اين خوشيها بوده،و اين لذّتها و شادكاميها را داشته باشد،جز اين كه روشنيها را تاريكى،شيرينها را تلخى در پى است.جوانى به پيرى،توانمندى،به بيچارگى،عزت بذلّت،و تندرستى به بيمارى تبديل مى شود .

سپس مى فرمايند: فلم يبق منها الاّ سملة الى قوله لم ينقع «از دنيا باقى نمانده است،جز اندكى،بسان مختصر آبى كه در ته ظرف باقى مى ماند...» اين عبارت براى بيان اندك و ناچيز شمردن،باقى ماندۀ دنيا،بر تمام اشخاص و افراد انسانى است،زيرا باقيماندۀ دنيا به نسبت باقى ماندن افراد در اين دنياست.

پر واضح است كه مدّت زمان توقّف هر انسانى در اين دنيا كوتاه و ناچيز است.

امام(علیه السلام)عبارت«سملة»را براى باقيماندۀ دنيا استعاره آورده اند و آن را به باقيماندۀ آب در ته ظرف و به جرعه اى از«مقله»تشبيه كرده اند،جهت تشبيه كلام حضرت اين است كه«اگر تشنه،ته ماندۀ ظرف آب را بمكد سيراب نخواهد گرديد» يعنى همان طور كه شخص تشنه اگر مختصر آبى در ته ظرف و يا جرعه اى در «مقله»بيابد و آن را بچشد سيراب نمى شود،دنياخواه و تشنۀ لذّتهاى آن،چنانچه باقيماندۀ عمر خود را از لذايذ دنيا بچشد،تشنگى اش رفع نشده و دردش دوا نمى يابد.بنا بر اين سزاوار اين است كه از دنياخواهى دست برداشته،هوس و شهوات خود را از دنيا قطع كند.با توجّه به اين حقيقت است كه مى فرمايند :

فازمعوا عباد اللّه الرّحيل... «بندگان خدا تصميم قطعى بر كوچ كردن از دنيا بگيريد».پس از تحقير دنيا و ايجاد نفرت از آن دستور مى دهد كه بطور قطع از آن دل برداشته و تصميم جدّى بر كوچ كردن گرفته،توجّه به خدا پيدا كرده،طىّ طريق به سوى خدا را آغاز كنند.معناى كوچ كردن از دنيا همين توجّه پيدا كردن به خداست .

پس از بيان اين حقيقت مى فرمايند: المقدور على اهلها الزوال :«از بين رفتن دنيا امرى مقدر و حتمى است»با يادآورى اين موضوع كه به ناچار دنيا از انسان جدا مى شود تمايل و رغبت افراد را نسبت به آن از ميان مى برد،و از

ص:299

آرزوهاى دور و دراز در بارۀ لذتهاى دنيا نهى مى كند.چنان كه قبلا متذكر شديم، اين آرزوها آخرت را به دست فراموشى مى سپارند .

امام(علیه السلام)عبارت: «و لا يغلبنّكم را براى تذكّر اين حقيقت كه مغلوب آرزوهاى خود نگردند و به دفاع از حفظ سعادت خود برخيزند،آورده است،و سپس نهى مى فرمايند كه توهّم طولانى بودن عمر و بعيد شمردن غايت زندگى كه همانا مرگ است،فريب شان ندهد،زيرا طولانى دانستن عمر و دور شمردن مرگ دل را سخت كرده و موجب غفلت و بى خبرى از ياد خدا مى شود،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «فَطالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ» (1).

چنان كه توضيح داده شد اوّلين موضوعى كه در خطبه بررسى شده است ناپايدارى دنيا و لزوم حذر از آن بود .

2-موضوع دوّمى كه در خطبه بدان توجّه داده شده،آگاه ساختن مردم از ثواب و عقاب بزرگ خداوند است،پس از آن كه حضرت دنيا را تحقير كرده و از آن برحذر داشت،به كوچ كردن از دنيا دستور داده و سپس اشاره فرموده است به چيزهايى كه شايسته است بزرگ داشته شوند و توجّه بدانها معطوف شود،و سزاست كه به آنها اميد نيست و يا از آنها خائف و ترسان بود،عبارتند از:پاداشهاى خداوندى و يا عقاب و كيفرهاى اخروى،ثواب و عقاب خداوند بسيار عظيم،و در خور توجّه عميق است.اسبابى كه بدان انسانها كسب ثواب و دفع عذاب مى نمايند،به نسبت اميدوارى در جلب ثواب و دفع عقاب،بسيار اندك و ناچيزاند.وسايلى كه افراد به كار مى گيرند عبارتند از:شدّت تألّم و ناراحتى،توجّه و التفات به خداوند،همواره نيايش به درگاه خداوند داشتن و تضرّع و زارى كردن،مانند بيتابى و التهابى كه راهبان دارند و از دنيا قطع علاقه

ص:300


1- سوره حديد(57)آيه(16): [1]نهايت عمر براى آنان طولانى فرض شده دلهايشان سخت گرديده، آرى بيشتر آنان بدكاران هستند.

كرده اند.اين نهايت كوششى است كه انسانها در جلب رضايت حق و دورى از عذاب خداوند مى توانند داشته باشند.تمام امور مذكور به لحاظ جنبۀ عبادى و پرستش حق متعال قابل دقّت و توجّه است.

در بارۀ اين كه چرا حضرت نيايش انسانها را به بريدن از دنياى راهبان تشبيه كرده بايد گفت به لحاظ شهرتى بوده كه آنان در شدت زارى و تضرع در درگاه خداوند داشته اند.

و بايد توجّه داشت كه نهايت زهد و وارستگى،و رسيدن به قرب خدا، قطع علاقه كردن از مال و اولاد است.

حضرت بيان اين موضوع كه«هر چه عبادت كنيد به نسبت بخششهاى خداوندى ناچيز است»را به صورت يك قضيّه شرطيّه متّصله آورده اند،كه مقدّم آن عبارت از: «و لو حننتم...تا رسله» مى باشد و تالى يا بخش دوّم آن عبارت:

«لكان ذلك قليلا...من عقابه» است كلمه«التماس»مفعول له جمله است.

خلاصۀ مقصود حضرت از بيان اين جملات اين است كه اگر تمام اسبابى كه ممكن است از جهت تقرّب و نزديكى به خدا مانند عبادت،زهد و پارسايى را فراهم آوريد و مصرّانه از خداوند نزديكى به وى را طلب كنيد و از حق تعالى بخواهيد كه يك درجه مقام شما را بالا برد و يا يك گناه شما را از آنچه در دفتر و الواح محفوظ الهى ثبت گرديده ببخشد،باز هم آنچه شما اميد تقرّب و بلندى منزلت از مقام قدس الهى را داريد بيشتر است از عبادت و تضرّعى كه براى تقرّب انجام مى دهيد.همچنين آمرزشى كه شما از گناهان خود مى خواهيد بيشتر است،از آنچه فكر مى كنيد،با تقرّب به خدا از خود،دور ساخته ايد.بنا بر اين سزاوار است،آن كه زيادى منزلت و مقام در پيشگاه خداوند مى خواهد،خود را به تمام و كمال آمادۀ تقرّب به خداوند كند.البتّه خداوند از آنچه در تصوّر اوست فزونتر عنايت مى فرمايد؛و آن كه از گناهان خود هراسناك است،خود را به تمام و

ص:301

كمال براى دورى از گناهان خالص گرداند،البتّه خداوند بيش از آن كه در تصوّر اوست و فكر مى كند كه با خوف و خشيت از خود دور كرده است عقوبت و كيفر را از او دور مى گرداند.

سخن در شناخت اين حقيقت است كه خداوند،براى بندگان شايستۀ خود پاداش بزرگى فراتر از تصور آنها فراهم كرده،و براى ستمكاران،كيفرى دردناك بيش از آن كه در انديشۀ بشر در اين دنيا بگنجد آماده ساخته است.

هر چند ادراك افراد در شناخت حقايق متفاوت است،امّا هيچ كدام قابليت درك ثواب مخلصين و كيفر منحرفين را ندارند.

با وجودى كه اميدوارى ثواب براى شايستگان و ترس از عذاب براى بدكاران است.حضرت به اين دليل اميدوارى و خوف را بخويشتن نسبت داده اند،كه اشرف مخلوقات زمان خود بوده اند،لذا مى فرمايند:با وجود كمال عبادت اميدى به ثواب شما ندارم و از كيفر خداوند بر شما بيمناكم،زيرا آن بزرگوار بر امورى اطّلاع داشته اند كه ديگران از آن آگاه نبوده اند .

3-موضوع سوّمى كه حضرت در اين خطبه بدان پرداخته اند،تذكّر نعمتهاى بزرگ حق تعالى بر بندگان است.بندگان خدا را به اين حقيقت توجّه داده اند،كه اگر تمام تلاش و كوشش آنها را در انجام امورى كه اطاعت خداست مصروف دارند، اميدواريى نيست كه بتوانند آنچه لازمۀ شكرگزارى است بجاى آورند.فرمانبردارى و عبادت آنها كوچكتر از آن است كه نعمتهاى بزرگ خداوند را جبران كند،چنان كه در گذشته اين موضوع را بخوبى شرح داديم.امام(علیه السلام)توضيح اين مطلب را به صورت يك قضيه شرطيّه متصله كه مقدّم آن مركّب از چند امر است آورده اند.

مقدمه اول مى فرمايند:اگر دلهاى شما از ترس و اميد به خداوند ذوب شود، گداختن و ذوب شدن دل را كنايه از نهايت ترس توأم با اميدوارى و پرستش حق متعال آورده اند.

ص:302

مقدمه دوم و اگر از ديدگان شما به جاى اشك خون ببارد.

مقدمه سوم و اگر شما تا ما دام كه جهان باقى است عمر كرده و اشك بباريد.

نتيجه آن كه اعمال شما جبران نعمتهاى خداوند را نخواهد كرد.كلمۀ «انعمه»منصوب و مفعول فعل«جزت»مى باشد كلمه«هداه»در محلّ نصب و عطف بر انعمه است.

در باره اين كه چرا حضرت كلمۀ«هداه»را جدا آورده اند با اين كه هدايت جزو نعمتهاى الهى است بايد يادآور شد كه هدايت در ميان نعمتهاى خداوندى برترين نعمت است،مقصود نهايى كه بندۀ حق تعالى خواستار آن است هدايت و راهيابى است،تمام نعمتهايى كه خداوند به انسان بخشيده،در جهت رسيدن انسان به هدايت مى باشد،بلكه بايد گفت هيچ نعمتى خلق نشده و به افراد افاضه نشده است،مگر براى اين كه قلب انسان توجّه به خدا پيدا كند و نفسش آمادۀ پذيرش صورت هدايت از بخشنده هدايت شود.آرى هدايتى كه موجب گذر از وادى ظلمت جهالت به سوى پروردگار شده و سبب نجات انسان از گمراهى و هدايت به راه راست مى گردد.

تأكيد اين موضوع را كه تمام اعمال عبادى شما و اشكهاى جاريتان پاسخ گوى نعمتهاى الهى نيست،حضرت با سوگند به اسم جلاله آورده اند؛و در آغاز بيان مطلب فرموده اند: و اللّه لو انماثت... «بخدا سوگند اگر دلها ذوب گردد...»فائده اين تذكّر در عبارت حضرت برانگيختن مردم بر اداى شكر و كوشش فراوان در خالص گردانيدن عمل براى خداوند است،زيرا شرمندگى و خجلت دارد كه بخشش آن همه نعمت از جانب خداوند و اندك بودن شكر، در برابر نعمتهاى حق تعالى توجّه به غير خداوند داشته باشيم.

ص:303

52-از سخنان امام(علیه السلام)است كه در بارۀ روز عيد قربان ايراد فرموده اند

اشاره

وَ مِنْ كَمَالِ الْأُضْحِيَّةِ اسْتِشْرَافُ أُذُنِهَا وَ سَلاَمَةُ عَيْنِهَا- فَإِذَا سَلِمَتِ الْأُذُنُ وَ الْعَيْنُ سَلِمَتِ الْأُضْحِيَّةُ وَ تَمَّتْ- وَ لَوْ كَانَتْ عَضْبَاءَ الْقَرْنِ تَجُرُّ رِجْلَهَا إِلَى الْمَنْسَكِ

لغات

اضحيه:منسوب اضحى،اين در صورتى است كه قربانى در ظهر همان روز ذبح شود.

برخى بر اين عقيده اند كه اضحى مشتق از اضحيه است.

استشراف اذن:طولانى بودن گوش قربانى و كنايه از سلامتى گوش است كه قطع نباشد و يا نقص نداشته باشد.

غضباء:شكستگى شاخ و يا فرورفتگى آن در داخل سر،و منظور از كشيدن به سوى قربانگاه لنگ بودن حيوان است.

منسك:جاى نسك يعنى محل عبادت و تقرب به خدا به وسيله ذبح و قربانى.

ترجمه

«از جملۀ شروط حيوانى كه قربانى مى شود كامل بودن گوش و سالم بودن چشم اوست(حيوانى كه گوشش بريده باشد و يا چشمش كور باشد صلاحيت قربانى ندارد)پس اگر گوش و چشمش سالم باشد قربانى درست و تمام است و اگر شاخش شكسته باشد و يا هنگام رفتن به قربانگاه بلنگد،قربانى كامل نيست .»

ص:304

شرح

بايد توجه داشت كه ظاهر امر در معتبر بودن قربانى،سالم بودن از عيوبى است كه نقص قيمت را ايجاب كند مانند كورى و معيوب بودن چشم.لاغرى و بريدگى گوش كه خلقت گوسفند را زشت نشان دهد و در قيمت آن كمبود ايجاد كند،اما لنگى و شكسته بودن شاخ ايجاد نقص نمى كند و ظاهرا نبايد اشكال داشته باشد.در اين كه قربانى بايد صحيح و كامل باشد روايات فراوانى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نقل شده است كه ذيلا به پاره اى از آنها اشاره مى كنيم.

1-پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«هيچ كارى روز عيد قربان در نزد خداوند از خونى كه ريخته مى شود دوست داشتنى تر نيست،قربانى در روز قيامت با همان شاخها و سمهايش حاضر مى شود.خون حيوان قربانى پيش از آن كه بر زمين گسترده گردد جايگاهش در نزد خداوند معين بوده است،جانهاى خود را با آن پاكيزه و معطر سازيد. (1)» 2-روايت شده كه آن حضرت فرمود:«براى شما به تعداد هر مو و پشمى كه در پوست حيوان قربانى باشد و به تعداد هر قطره خونى كه داشته باشد حسنه مى باشد.حيوان قربانى را با ترازوى روز قيامت وزن مى كنند،بشارت باد شما را به اين وسيلۀ بزرگ آمرزش.» (2)نقل شده است كه اصحاب رسول خدا در پرداخت بهاى گوسفند قربانى زياده روى مى كردند و دوست نداشتند كه در خريد قربانى چانه بزنند،زيرا بهترين قربانى،گران قيمت تر و دوست داشتنى تر آن در نزد صحابه بود.

روايت شده است كه عمر قربانى گران بهايى را براى قربانى آماده كرده بود.اين حيوان را به سيصد دينار از عمر خريدارى مى كردند.عمر از پيامبر

ص:305


1- ما من عمل يوم النحر احبّ الى اللّه عزّ و جلّ من اراقة الدّم و انّها لتأتى يوم القيامة بقرونها و اظلافها و انّ الدّم ليقع من اللّه بمكان قبل ان يقع الارض فطيبوا بها نفسا.
2- انّ لكم لكلّ صوفة من جلدها حسنة و بكلّ قطرة من دمها حسنة و انّها لتوضع فى الميزان فابشروا.

اجازه خواست كه اين حيوان را بفروشد و يك حيوان ارزان خريدارى كند.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)عمر را از اين كار نهى كرده فرمودند:همين قربانى با ارزش را قربانى كند.

از دستور پيامبر(صلی الله علیه و آله)فهميده شد كه،خوبى كه اندك باشد از بدى كه فراوان باشد بهتر است.زيرا سيصد دينار،بهاى سى گاو و يا شتر پيرى بود،كه چاق بوده و گوشت فراوان داشته باشند.ولى مقصود از قربانى گوشت زياد نيست.منظور تزكيۀ نفس و پاكيزگى آن از صفت بخل و آراسته شدن آن به زيبايى عظمت خداوند است.چنانكه خداوند مى فرمايد: «لَنْ يَنالَ اللّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوى مِنْكُمْ» (1)و اين امر در مورد قربانى با توجّه به ارزشمندى آن حاصل مى شود،گوشت فراوان يا كم داشته باشد مهم نيست.

آنچه از اسرار و رموزى كه در مقرر كردن وجوب قربانى فهميده مى شود، سنّت پايدارى است كه موجب يادآورى داستان حضرت ابراهيم و آزمايش آن بزرگوار،به ذبح فرزندش اسماعيل،و نهايت صبر و شكيبائى آن جناب بر محنت و بلاى آشكارى و دشوارى،مى باشد؛و از يادآورى اين واقعه نتيجۀ شيرين صبر بر مصيبت و گرفتارى روشن مى شود تا مردم اين حقيقت را دانسته و بدان حضرت در مشكلات اقتدا كنند،بعلاوۀ پاكى نفس از صفت زشت بخل و آمادگى لازم براى نزديك به حق تعالى كه در قربانى وجود دارد مورد نظر است.

ص:306


1- سوره حج(22)آيه(37): [1]هرگز نه گوشت و نه خوان آنها به خدا نمى رسد بلكه تقواى شماست كه پيشگاه او مى رسد.

53-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

:فَتَدَاكُّوا عَلَيَّ تَدَاكَّ الْإِبِلِ الْهِيمِ يَوْمَ وِرْدِهَا- وَ قَدْ أَرْسَلَهَا رَاعِيهَا وَ خُلِعَتْ مَثَانِيهَا- حَتَّى ظَنَنْتُ أَنَّهُمْ قَاتِلِيَّ أَوْ بَعْضُهُمْ قَاتِلُ بَعْضٍ لَدَيَّ- وَ قَدْ قَلَّبْتُ هَذَا الْأَمْرَ بَطْنَهُ وَ ظَهْرَهُ حَتَّى مَنَعَنِي النَّوْمَ- فَمَا وَجَدْتُنِي يَسَعُنِي إِلاَّ قِتَالُهُمْ- أَوِ الْجُحُودُ بِمَا جَاءَ بِهِ؟مُحَمَّدٌ ص؟- فَكَانَتْ مُعَالَجَةُ الْقِتَالِ أَهْوَنَ عَلَيَّ مِنْ مُعَالَجَةِ الْعِقَابِ- وَ مَوْتَاتُ الدُّنْيَا أَهْوَنَ عَلَيَّ مِنْ مَوْتَاتِ الْآخِرَةِ

لغات

تداكّوا:دكّ بعضهم بعضا يعنى بعضى، بعضى ديگر را مى زدند و دور مى كردند.

هيم:شتران تشنه.

مثانى:ريسمانى كه شتران را مى بندند و عقال مى كنند.

ترجمه

«براى هجوم به سوى من چنان خود را بر يكديگر مى كوفتند كه گويى شتران تشنه اى بودند كه ساربانهايشان آنها را بى عقال به سوى آب رها كرده باشند.

در ابتدا چنين به نظر مى رسيد كه قصد كشتن مرا دارند و يا اين كه بعضى مى خواهند بعضى را به قتل رسانند.

من ظاهر و باطن و پشت روى اين تقاضا را كه ناگزير بايد با اهل شام

ص:307

كارزار كرد سنجيدم.آن گاه ديدم كه در سر دوراهى قرار گرفته ام و چاره اى ندارم،يا بايد با معاويه كه از بيعت سرباز زده است بجنگم و يا بايد به آنچه حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)آورده است منكر شوم،زيرا پيكار با ياغيان در صورت توانايى و قدرت بر امام زمان واجب و ترك آن در حكم انكار واجبات است.بنا بر اين مداوا به وسيلۀ جنگ را بر خويشتن آسانتر از عذاب الهى و مرگ هاى اين جهان را آسان تر از مرگ هاى آن جهانى دانستم،و به جنگ اقدام كردم » (1)

شرح

كلام حضرت كه مى فرمايند: «تداكّوا...» اشاره است به نوع عملكرد يارانش در بارۀ جنگ صفين،چون امام(علیه السلام)آنها را به مدتى طولانى از آمادگى براى جنگ بازداشته بود.و امام(علیه السلام)اصحابش را به دو دليل از عجله كردن، در باره كارزار منع مى كرد.

1-اول آن كه شيوه رفتار آن بزرگوار در جنگ ها اين بود كه به دشمن فرصت مى داد تا جنگ از ناحيۀ وى آغاز شود و دشمن مسئول عواقب كارزار باشد.

2-دوّم آن كه در چگونگى با خصم،تمام جهات مصلحت را در نظر مى گرفت،بى آن كه در اصل جنگ با طاغيان و متمرّدين كه يك واجب بود ترديد داشته باشد،زيرا امام(علیه السلام)مأموريّت داشت كه با مخالفان كه مخالف حق بودند برخورد قاطع داشته باشد.آرى تأمّل حضرت براى به دست آوردن انديشۀ نيك در كيفيت برخورد،و فرصت دادن به دشمن بود كه محتمل بود حق را دريافته به طاعت باز گردد و موجب ريختن خون مسلمين نشود،چنان كه اين حقيقت را در گفتار آينده خود بصراحت فرموده اند.سپس حضرت ازدحام آنها را با بيان

ص:308


1- ترجمه متن كلام حضرت با توجّه به آنچه شارح بزرگوار آورده اند انجام گرفت.امّا شارحان ديگر و مترجمين نهج البلاغه [1]صدور اين كلام را به هنگام قتل عثمان و هجوم شورشيان بر در خانۀ حضرت براى بيعت دانسته،و عاقبت نگرى و دورانديشى حضرت براى قتال شورشيان بصرۀ«طلحه و زبير»در جنگ جمل بوده است. كه آيا با خواسته هاى آنان موافقت نمايد،و يا سزاى پيمان شكنى شان را كف دست شان بگذارد.

دو صفت تأكيد فرموده اند:1-هجوم مردم را به ازدحام شتران تشنه،هنگامى كه ساربان آنها را براى آب رها مى كند تشبيه كرده،جهت مشابهت،شدّت ازدحام و هجوم آنها را قرار داده است.و نتيجه اين ازدحام را گمان قتل خود و يا كشتن گروهى گروه ديگر را دانسته،و بدينسان شدّت ازدحام و هيجان آنها را در تقاضايى كه داشته اند بيان مى فرمايد .

سپس مى فرمايد:«ظاهر و باطن اين امر را بخوبى سنجيدم»اين جملۀ امام(علیه السلام)به دلايلى كه موجب منع يارانش از تصميم فورى بر جنگ مى شده است، اشاره دارد.و آن به كار گرفتن درايت و انديشۀ لازم در بارۀ كارزار با آنها بوده تا اين كه براى حضرت،خطر ترك قتال كه همانا كفر به آيين محمد(صلی الله علیه و آله)بوده و يا اقدام به جنگ و ريختن خون مسلمين روشن شود،زيرا انتخاب يكى از دو امر موجب خطر و خسران بوده است.بدين توضيح كه:گزينش كارزار سبب بذل جان و هلاكت جمعى از مسلمين مى شده،و از طرفى ترك جنگ،موجب مخالفت با فرمان خدا و دستور پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مى شده كه نتيجه اش كيفر دردناك جهنم بوده است.ولى چنان كه دانستى براى سعادت دنيا ارزشى نيست و بدبختى دنيا به نسبت بدبختى آخرت در نزد خردمندان بويژه شخصيّتى همچون امير المؤمنين(علیه السلام) ناچيز است نظر به همين خصوصيت و حقيقت است كه مى فرمايد:«انتخاب كارزار براى من از انتخاب كيفر آخرت آسانتر و مرگ دنيوى به نسبت هلاكت اخروى سهل تر مى باشد.» حضرت لفظ مرگ را،براى ترس و سختيهاى دنيا و آخرت استعاره آورده اند،زيرا مناسبت ميان مرگ و هول و هراس سختى و شدّت است كه در هر دو وجود دارد.

ص:309

54-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است هنگامى كه يارانش تصور كردند حضرت در جنگ با

اشاره

شاميان كندى و درنگى دارد ايراد فرموده است.

أَمَّا قَوْلُكُمْ أَ كُلَّ ذَلِكَ كَرَاهِيَةَ الْمَوْتِ- فَوَاللَّهِ مَا أُبَالِي- دَخَلْتُ إِلَى الْمَوْتِ أَوْ خَرَجَ الْمَوْتُ إِلَيَّ- وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ شَكّاً فِي أَهْلِ؟الشَّامِ؟- فَوَاللَّهِ مَا دَفَعْتُ الْحَرْبَ يَوْماً- إِلاَّ وَ أَنَا أَطْمَعُ أَنْ تَلْحَقَ بِي طَائِفَةٌ فَتَهْتَدِيَ بِي- وَ تَعْشُوَ إِلَى ضَوْئِي- وَ ذَلِكَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَقْتُلَهَا عَلَى ضَلاَلِهَا- وَ إِنْ كَانَتْ تَبُوءُ بِآثَامِهَا

لغات

عشا الى النّار:با چشم ضعيف به سوى آتش راهنمايى شد.

وباء بإثمه:بازگشت به سوى گناهش.

ترجمه

«امّا اين پندار شما،كه تا اين اندازه درنگ در امر كارزار براى اين است كه من از مرگ مى ترسم،گمانى نادرست و سخنى بى مورد است به خدا سوگند،من از اين بيمناك نيستم كه مرگ بر من در آيد و يا من بر مرگ وارد شوم و اين گفتار شما كه در بارۀ جنگ با شاميان ترديد داشته باشم،نيز سخن نادرستى است به خدا سوگند، من هيچ روز دست از كار جنگ نكشيدم جز اين كه انتظار داشتم،گروهى از شاميان به من بپيوندند و هدايت شوند،و ديدگان كم فروغ خود را با نور هدايت من روشن سازند،و اين در نزد من دوست داشتنى تر است كه آنها را در حال گمراهى

ص:310

بكشم،هر چند وزر و وبال اين گناه در قيامت بر خود آنهاست.(ولى من وظيفه دارم تا حد امكان،مبادرت بخون ريزى نكنم )».

شرح

مى گويم(شارح)اين كلام حضرت با سخن سابق امام(علیه السلام)مناسبت دارد، و دليل ايراد اين كلام در آغاز جنگ صفّين اين بوده است كه با وجود اصرار شديد يارانش بر شروع جنگ،چند روزى حضرت آنها را از شتابزدگى در بارۀ كارزار با مردم شام بازداشت.تعلّل حضرت در جنگ،اين توهّم را براى اصحابش پيش آورد كه،امام(علیه السلام)قصد جنگ ندارد.بعضى پا را از اين فراتر نهاده به آن بزرگوار نسبت عجز و ناتوانى داده گفتند كه از مرگ مى ترسد و گروهى ديگر گفتند:

در بارۀ جنگ با مردم شام مردّد و مشكوك است .

امام(علیه السلام)شبهۀ دستۀ اول را كه مى گفتند:تمام اين امروز و فرداها به دليل كراهت داشتن از مرگ است چنين جواب دادند:به خدا سوگند،باكم نيست كه من بر مرگ وارد شوم و يا مرگ به سوى من آمده و بر من وارد شود.درستى اين ادّعا را حضرت با سوگند به نام مقدس حق تعالى تأكيد كرده اند،پر واضح است كه شخص عارف از مرگ پرهيزى ندارد،به ويژه نفس مقدس آن بزرگوار،چنان كه در اين باره قبلا توضيح داديم.

نسبت وارد شدن در مرگ و خارج شدن مرگ به سوى انسان نسبت مجازى است كه از باب تشبيه مرگ به حيوانى خطرناك آورده شده است .پس از پاسخ شبهه دسته اول،به جواب دسته دوّم پرداخته كه مى گفتند:در باره جنگ با مردم شام ترديد دارد.

حضرت مى فرمايند:به خدا سوگند،تأخير در بارۀ جنگ به دليل هدايت مردم شام صورت مى گيرد،توضيح بيان امام(علیه السلام)اين است:هدف اصلى پيامبران و اولياى خدا هدايت مردم به راه راست و بيرون آوردن آنها از تاريكى جهل و

ص:311

نادانى است.بدين منظور كه مردم،زندگى و آخرتشان از بركت وجود انبيا و اوليا سامان يابد.وقتى كه معلوم شد هدف مورد نظر و خواست واقعى امام(علیه السلام)از جنگ و صلح اين باشد،به دست آوردن اين مقصود از آسانترين طريق اهميّت بيشترى دارد.بنا بر اين حضرت ناگزير بوده است كه جنگ را به تأخير اندازد و هدايت يابى اهل شام را از طريق مسالمت آميز انتظار داشته باشد،بدين اميد كه شايد افرادى را جاذبۀ عنايت خداوندى دريابد و لطف حق سبب پيوسته شدنشان به راه خدا گشته هدايت يافته و به نورانيّت روشنائى،كمال و سعادت راه يابند و ديدگانشان به نور رفتار و كمال امام روشن شود.

هدايت يابى آنها بدين طريق دوست داشتنى تر بود براى امام از اين كه آنها را در عين گمراهى و ضلالت بكشد،هر چند تمام گمراهان با كوله بار گناهانشان به محضر خداوند وارد گشته،و خود در گرو اعمال بدشان خواهند بود.چنان كه حق تعالى مى فرمايد: «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ» (1)» «وَ لا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلاّ عَلَيْها وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» (2)؛با توجه به آيات كريمه گناه مردم شام بر ضرر خودشان به حساب مى آيد كه به امام(علیه السلام)پشت كرده بودند.ولى امام(علیه السلام)با توجّه به وظيفه امامت اميد به ارشاد آنها داشت و جنگ را به تأخير مى انداخت.

ص:312


1- سورۀ مدثر(74)آيه(38): [1]هر نفسى در گرو عملى است كه انجام مى دهد.
2- سوره انعام(6)آيه(164): [2]هيچ كس جز براى خود عملى انجام نمى دهد و هيچ گناهكارى گناه ديگرى را بر دوش نمى كشد.

55-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

وَ لَقَدْ كُنَّا مَعَ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- نَقْتُلُ آبَاءَنَا وَ أَبْنَاءَنَا وَ إِخْوَانَنَا وَ أَعْمَامَنَا- مَا يَزِيدُنَا ذَلِكَ إِلاَّ إِيمَاناً وَ تَسْلِيماً- وَ مُضِيّاً عَلَى اللَّقَمِ وَ صَبْراً عَلَى مَضَضِ الْأَلَمِ- وَ جِدّاً فِي جِهَادِ الْعَدُوِّ- وَ لَقَدْ كَانَ الرَّجُلُ مِنَّا وَ الْآخَرُ مِنْ عَدُوِّنَا- يَتَصَاوَلاَنِ تَصَاوُلَ الْفَحْلَيْنِ يَتَخَالَسَانِ أَنْفُسَهُمَا- أَيُّهُمَا يَسْقِي صَاحِبَهُ كَأْسَ الْمَنُونِ- فَمَرَّةً لَنَا مِنْ عَدُوِّنَا وَ مَرَّةً لِعَدُوِّنَا مِنَّا- فَلَمَّا رَأَى اللَّهُ صِدْقَنَا أَنْزَلَ بِعَدُوِّنَا الْكَبْتَ- وَ أَنْزَلَ عَلَيْنَا النَّصْرَ- حَتَّى اسْتَقَرَّ الْإِسْلاَمُ مُلْقِياً جِرَانَهُ وَ مُتَبَوِّئاً أَوْطَانَهُ- وَ لَعَمْرِي لَوْ كُنَّا نَأْتِي مَا أَتَيْتُمْ- مَا قَامَ لِلدِّينِ عَمُودٌ وَ لاَ اخْضَرَّ لِلْإِيمَانِ عُودٌ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَتَحْتَلِبُنَّهَا دَماً وَ لَتُتْبِعُنَّهَا نَدَماً

لغات

كلمۀ سواء:سخنى كه از روى عدالت گفته شود.

منشر:دسته اى از اسبها كه تعدادشان بين صد تا دويست باشد.برخى گفته اند به سپاهى مى گويند كه هر چيز را كه در مسير خود بيابد از بين ببرد.

خميس:مطلق لشكر و سپاه.

تدعق:وقتى كه بر سرزمينى يورش برند و از سم اسبها در آن آثارى بر جاى ماند.

شنّ الغارة:آثار و علائم هجوم و غارت آشكار گرديد لقم:مسير راه مضض:سوزش درد.

يتصاولان:درهم آويختن دست به گريبان شدن.

يتخالسان:هر يك از دو هماورد مى خواست

ص:313

فرصت را از ديگرى بگيرد.

منون:مرگ،مردن.

كبت:تصرف كردن،خوار و ذليل كردن.

جران البعير:جلو گردن شتر از محل ذبح تا جايگاه نحر.

تبوء وطنه:در آن سكنا گرفت آرام شد.

ترجمه

«در آغاز ما با رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بوديم،پدران،پسران،برادران و عموهاى خويش را براى پيشرفت اسلام مى كشتيم و اين كار جز ايمان و تسليم را در ما نمى افزود،و پايدارى و پايمردى ما را در راه حق و شكيبايى را در تحمل رنج و سوزش درد و كوشش در جهاد با دشمن را در ما زياد مى كرد.

در صحنه هاى خونين پيكار چنين پيش مى آمد كه يكى از ما و ديگرى از خصم مانند دو قوچ شاخ در شاخ شده و بهم در مى افتادند،و هر يك تلاش مى كرد تا مگر جان حريف خود را بگيرد و همآورد را از جام مرگ سيراب كند.گاهى پيروزى از آن ما بر دشمن و گاهى از دشمن بر ما بود.همين كه خداوند راستى و از خود گذشتگى ما را در راه پيشرفت دين مشاهده كرد.خوارى را بر دشمن و پيروزى را بر ما نازل فرمود،تا اين كه اسلام بر جايگاه خود استوار شد،و همچون شترى كه به هنگام راحت باش سينه و گردن خويش را بر زمين مى نهد بدانسان اسلام استقرار يافته پابرجا شد و در جايگاه خود استوار شده استحكام يافت.

به جان خودم سوگند اگر اين طورى كه شما در راه يارى دين رفتار مى كنيد ما مسلمين در ركاب پيامبر عمل مى كرديم هيچ استوانه اى از دين برپا نمى ايستاد و براى ايمان هيچ شاخه اى سرسبز نمى شد.به خدا سوگند به اين شيوۀ ناپسندى كه شما در جنگ عمل مى كنيد،به جاى شير گوارا،خون خواهيد دوشيد،و پس از چيره ساختن خصم بر خود پشيمان خواهيد شد ولى چه سود كه براى جبران خسارت بسيار دير خواهد بود ».

شرح

چنان كه روايت شده است اين سخن را در روز جنگ صفين،هنگامى كه مردم براى صلح آماده شده بودند ايراد فرموده است.آغاز كلام با عباراتى شروع

ص:314

مى شده كه بدين مضامين بوده است.

اى ياران صلح طلب من!بدانيد كه معاويه و اطرافيانش چنين نيستند كه حق طلب بوده و از اين طرح صلح،قصد عدالت و رعايت آن را داشته باشند.

اين پيشنهاد را وقتى مطرح كردند كه صدها سواره را فراروى خود ديدند،كه با لشكريان فراوان ديگرى پشتيبانى مى شدند،خود را در مقابل سپاهى گران يافتند كه با تداركات عظيم جنگى پيش مى آمدند و سرزمين آنها را در مى نورديدند،و جايگاهى كه شاميان اردو زده بودند،با سواره نظامشان اشغال كرده،اطراف چاههاى آب و چراگاهها را بتصرّف در آوردند.و از هر سو آنها را در ميان گرفته و آثار شكست را بر آنها آشكار ساختند؛و در نهايت خود را با جمعيّتى روبرو ديدند كه براستى شكيبا بوده،و كشته شدن،عزم شان را بر كارزار استوارتر مى كرد، مرگ شان براى خدا و در راه حق تعالى بود.و چنين مرگى بيشتر آنان را در اطاعت جدّى مى ساخت و به ملاقات خداوند حريص مى كرد.آرى چنين هيبتى معاويه و يارانش را به صلح طلبى واداشته،ولى شما فريب خورده سستى كرديد.

بر خلاف اين سستى و سهل انگارى كه در شما است،ما در ركاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)...

تا پايان،سخن حضرت كه ترجمه شد ادامه مى يابد.

مقصود حضرت از بيان اين بخش سخن،توبيخ و سرزنش يارانش بر ترك جنگ و كوتاه آمدن در برابر دسيسه دشمنان است كه فريب اينان را خورده،تن به صلح دادند و بيان اين مطلب كه ما در ركاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)تا بدان حد پايمردى مى كرديم،يادآورى فضيلت و نحوۀ عمل خود و ديگر ياران مخلص صحابه پيامبر به هنگام كارزار فراروى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به هدف پابرجايى اسلام و آشكار شدن فرمان خداست،تا بدين وسيله كوتاهى و عقب نشينى شنوندگان را،نسبت به جديّت و كوشش ياران رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در امر جهاد،روشن سازد.امام(علیه السلام) در آغاز به توضيح سختيهايى كه در اين راه متحمّل شده پرداخته،و بيان مى دارد

ص:315

كه براى رضاى خداوند،و حمايت از دينش،بدون ملاحظه،پدران و برادرانشان را مى كشته اند و اين امر موجب سستى آنها در دينشان نمى شده،بلكه بر ايمان و تسليمشان در برابر فرمان خدا مى افزوده است،و حركتشان را بر راه روشن هدايت، و شكيبايى در طاعت،و تحمّل سوزش دردهاى پياپى را،زياد مى كرده است.و در صداقت يارى خود از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)تا بدين حد جدّى و قاطع بوده اند،كه هرگاه يك نفر از مسلمين با دشمن درگير مى شده،بدين قصد بوده اند كه هر كدام بتواند جان ديگرى را از تنش بگيرد.

امام(علیه السلام)لفظ«كأس»را كه به معناى ظرف آب خوردن است،مجازا براى جرعۀ تلخ مرگ به هنگام كشته شدن به كار برده است و با بيان اين جمله،كه گاهى پيروزى با ما و گاهى با دشمنان ما بود.مى خواهد اين پندار را از ذهن شنونده بيرون كند،كه اقدام جدّى آنان بر جهاد در راه خدا،نه به دليل آن نيرومندى بوده،كه مسلمانها در آن روز داشته اند،و پيروزى خود را به يقين مى دانسته اند! بلكه با وجودى كه گاهى پيروزى از آن دشمنان مسلمين بوده،اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در امر جهاد كوتاهى نكرده،نهايت تلاش خود را به كار مى گرفته اند.

كلمه«مرّة»در عبارت حضرت به عنوان ظرف،منصوب است.معناى ضمنى كلام چنين مى شود:گاهى برترى به نفع ما بر دشمنان،و گاهى به نفع آنان بر عليه ما بود .

سپس مى فرمايند: (فلمّا رأى اللّه صدقنا الى قوله النّصر «چون كه خدا درستى و صداقت ما را ديد،خوارى را بهرۀ دشمن و پيروزى را بر ما نازل فرمود.» در اين كلام توجّه بدين حقيقت مى دهند،كه در جود و بخشش الهى هيچ بخلى نيست و از ناحيۀ ذات مقدس حق تعالى منعى وجود ندارد،بخشش و كرم الهى هر آماده بخشش و مستعد رحمتى را فرا مى گيرد.

منظور از ديدن خداوند راستى و صداقت مسلمين را،دانستن استحقاق و

ص:316

آمادگى آنها براى صبر در برابر مشكلاتى است كه فراروى آنها بوده است،و مقصود از نزول نصر و خوارى دشمن اين است كه هر گروهى استحقاق نفسانى خود را از جانب خداوند دريافت مى دارد .

آن گاه فرموده اند: حتّى استقر الاسلام الى قوله اوطانه ؛«چون پايدارى و استقامت ما به اوج خود رسيد،ديانت اسلام استقرار يافت،و در جايگاه خود ساكن شد.»اين سخن حضرت اشاره است به آن هدف نهايى كه از جهاد با دشمن داشته اند،كه عبارت از استقرار يافتن اسلام در دلهاى بندگان خدا بوده است.

امام(علیه السلام)لفظ«جران»را به عنوان استعاره به كار برده و اين استعاره را به واژۀ«القاء»زينت بخشيده اند،جهت مشابهت،استقرار يافتن اسلام در جايگاه خود مى باشد،همچون شترى كه در مكان خود راحت گرفته و گردنش را با آرامش تمام بر روى زمين دراز كند.همچنين لفظ«تبوّء»را به عنوان استعاره به كار گرفته،و سپس آن را«باوطان»نسبت داده اند از جهت تشبيه كردن حالت تزلزل آميز اوّل اسلام،به انسانى كه در آغاز كارش هراسان،ترسناك و متزلزل باشد و سپس در محلى مسكن بگيرد و استقرار يافته،پابرجا شود.لفظ«اوطان»را براى دلهاى مؤمنين استعاره آورده اند و جملۀ «تبوّء اوطانه» را كنايه از استقرار يافتن اسلام در دلها ذكر كرده اند .

فرموده است: و لعمرى لو كنّا نأتي الى قوله عود اين فراز از فرمودۀ حضرت كه سوگند به جان خودم اگر ما مثل شما مى بوديم...بازگشتى است به مقصود اصلى ايراد اين كلام،كه توجّه دادن اصحابش در خوددارى از جنگ مى باشد.

جان سخن حضرت اين است كه اگر آن روز ما در كار خود كوتاهى مى كرديم چنان كه شما امروز كوتاهى مى كنيد.و پيامبر را وا مى گذاشتيم چنان كه شما امروز مرا واگذاشته ايد،آنچه امروز از پابرجايى دين حاصل شده،حاصل

ص:317

نمى شد.لفظ«عمود»را براى دين كنايه از نيرومندى و عظمت آن به عنوان استعاره بالكنايه آورده اند.و سبزى چوب ايمان را كنايه از تازگى و طراوت ايمان در قلبها دانسته اند.در عبارت اول،اسلام را به خانه اى كه داراى ستونهايى است و در جمله دوّم ايمان را به درختى كه داراى شاخه هاى سبزى باشد تشبيه كرده اند .

سپس سوگند ياد كرده اند،كه با اين سستى و سهل انگارى و با اين خوددارى از تعقيب دشمن به جاى شير،خون خواهند دوشيد.دوشيدن خون را به عنوان استعاره،نتيجه كوتاهى و خوددارى از فراخوانى آنها به جا دانسته است.

در بيان اين استعاره امام(علیه السلام)يارانش را به دليل كوتاهى از كار جنگ به ناقه اى تشبيه كرده است،كه به دليل بى توجّهى صاحبش دچار بيمارى شده و شيرش را خشك كرده است،كه جز پشيمانى سودى ندارد،زيرا نتيجۀ تفريط كارى پشيمانى است.

در عبارت حضرت دو نوع سجع به كار رفته:يكى سجع متوازى و ديگرى سجع مطرّف،ميان«لقم و ألم»سجع متوازى است،نسبت ميان«جرانه و اوطانه» سجع مطرف مى باشد و بدين سان ميان«عمود و عود»و«دما و ندما»نيز سجع مطرّف است.

ص:318

56-از سخنان امام(علیه السلام)است

اشاره

أَمَّا إِنَّهُ سَيَظْهَرُ عَلَيْكُمْ بَعْدِي رَجُلٌ رَحْبُ الْبُلْعُومِ- مُنْدَحِقُ الْبَطْنِ يَأْكُلُ مَا يَجِدُ وَ يَطْلُبُ مَا لاَ يَجِدُ- فَاقْتُلُوهُ وَ لَنْ تَقْتُلُوهُ- أَلاَ وَ إِنَّهُ سَيَأْمُرُكُمْ بِسَبِّي وَ الْبَرَاءَةِ مِنِّي- أمَّا السَّبُّ فَسُبُّونِي فَإِنَّهُ لِي زَكَاةٌ وَ لَكُمْ نَجَاةٌ- وَ أَمَّا الْبَرَاءَةُ فَلاَ تَتَبَرَّءُوا مِنِّي- فَإِنِّي وُلِدْتُ عَلَى الْفِطْرَةِ وَ سَبَقْتُ إِلَى الْإِيمَانِ وَ الْهِجْرَةِ

لغات

رحب البلعوم:كسى كه مجراى حلقش گشاد باشد.

مندحق البطن:شكم بزرگ و برآمده.

ترجمه

«اى مردم كوفه!آگاه باشيد كه بزودى پس از من،مردى گشاده گلو و برآمده شكم،بر شما مسلط مى شود كه هر چه بيابد،بخورد و هر چه نيابد بجويد،(منظور معاوية بن ابى سفيان بود كه بر اثر نفرين پيامبر(صلی الله علیه و آله)هر چه مى خورد سير نمى شد، مى گفت:خسته شدم و سير نشدم).

اگر بر او دست يافتيد بكشيدش،ولى هرگز نمى توانيد او را بكشيد.بدانيد و آگاه باشيد،بزودى آن مرد به دشنام گفتن و بيزارى جستن از من،شما را امر مى كند،اگر ناچار شديد كه جان خود را نجات دهيد.مرا دشنام گوييد رواست، چه اين كه دشنام گويى شما از روى ضرورت سبب بلندى مقام من،و موجب

ص:319

رهاييتان از ظلم و ستم مى شود.امّا هرگز از من بيزارى نجوييد،زيرا من بر فطرت اسلامى متولّد شده ام و در ايمان آوردن و هجرت بر همگان پيشى گرفته ام،(بيزارى جستن از چنين كسى سبب عذاب آخرت و بدبختى دو جهان خواهد بود ).»

شرح

در اين فصل سخن امام(علیه السلام)از حوادثى كه در آينده براى يارانش پيش مى آيد و سبب گرفتارى آنها مى شود،خبر مى دهد،طرف خطاب حضرت،مردم كوفه مى باشند.

كلمه«اما»در آغاز كلام،محتمل است كه مشدّد بوده«امّا»و در معناى شرط به كار رفته باشد،در اين صورت معناى سخن چنين خواهد بود،امّا پس از حمد خدا در آينده چنين خواهد شد.احتمال دوّم اين كه بدون تشديد بوده، تركيبى از ماى نافيه و همزۀ استفهام باشد.به اين اعتبار معناى سخن چنين است:آگاه باشيد بزودى اين پيش آمد ناگوار بوقوع خواهد پيوست.

در اين كه منظور از مرد گشادگلو،چه كسى بوده؟ميان شارحان اختلاف نظر است.بيشتر آنان بر اين باورند كه مراد معاويه است زيرا او مردى بزرگ شكم و پرخور بوده است چنين روايت شده است كه معاويه آن قدر غذا مى خورد كه خسته مى شد.و مى گفت بياييد سفره را برچينيد به خدا سوگند هر چند خسته شده و به رنج افتادم ولى سير نشدم.او بر اثر نفرين رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به اين بيمارى مبتلا شده بود.چنان كه روايت شده است سبب نفرين پيامبر اين بود كه روزى به دنبال معاويه فرستاده تا نامه اى را به نگارد.بار اول كه فرستادۀ پيامبر آمد معاويه غذا مى خورد و حاضر نشد؛بار دوّم كه فرستاده رسول خدا(صلی الله علیه و آله)آمد هنوز مشغول غذا خوردن بود و دست از خوردن غذا برنداشت كه به خدمت پيامبر برسد.حضرت رسول ناراحت شده فرمود:«بار خدايا شكمش را سير مگردان»عربى در وصف دوست پرخورش چنين سروده است:

ص:320

و صاحب لى بطنه كالهاوية كانّ فى امعائه معاويه

(1)برخى گفته اند منظور از آن مرد زياد بن ابى سفيان همان زياد بن ابيه مى باشد،و گروهى گفته اند:حجاج بن يوسف ثقفى است،و دسته اى مغيرة بن شعبه را دانسته اند.به هر حال بايد شخصى باشد،كه بعد از حضرت مردم را به اين كار دستور داده باشد؛اين دو خصوصيت در معاويه بارز است.

اين بيان حضرت:«آنچه را مى يابد مى خورد،و آنچه را نيابد مى جويد»، كنايه است از پرخورى آن مرد،و علامتى است كه بتوان وى را شناخت.

اين دستور كه او را بكشيد نشانۀ فساد و تباهكارى آن مرد در روى زمين است و خبر دادن از اين كه نمى توانيد او را بقتل رسانيد قضايى است الهى كه حضرت بر آن مطّلع بود .

سپس مى فرمايند: الا و انّه سيأمركم بسبّى الى آخره؛آگاه باشيد بزودى آن مرد شما را به دشنام دادن بر من فرمان خواهد داد.اين سخن حضرت اشاره است به آنچه قريبا پيش خواهد آمد،و دستورى كه مبنى بر دشنام و بيزارى از آن بزرگوار صادر شود،در چنين موقعيّتى مصلحت كار را به يارانش توصيه كرده و ميان دشنام دادن و بيزارى از خود فرق نهاده است.دشنام را به هنگام ضرورت و اجبار روا دانسته،و بيزارى را مجاز نمى داند،در فرق ميان اين دو ظرافت خاصى است كه بايد در نظر گرفته شود.

به عنوان مثال،دشنام عبارت از صفت كلام بوده و ممكن است بدون اعتقاد اظهار شود.احتمال ديگر اين كه گاهى دشنام به كنايه گفته مى شود و ممكن است قصد حقيقى در كار نباشد و فايدۀ آن جلوگيرى از ريختن خون مسلمين و رهايى آنها از ستم ستمگران مى باشد.ولى بيزارى جستن تنها صفت

ص:321


1- دوستى دارم كه شكمش به جهنم مى ماند گويا در امعاء و احشائش معاويه قرار دارد.

كلام نبوده و گاهى بعقيدۀ قلبى و خشم و كينه منتهى مى شود.از طرفى مى دانيم كه از دشمن داشتن خاندان عصمت نهى شده است.

نفرت داشتن و بيزار بودن،امرى مخفى است،انسان مى تواند از آن خوددارى كند و با ترك آن و عدم انجام آن خطرى متوجّه كسى نمى شود.گويا امام(علیه السلام)در بيان اين عبارت،به فرمودۀ حق تعالى در قرآن نظر داشته است كه مى فرمايد: «إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ» (1)امّا سخن حضرت در بارۀ اين كه دشنام شما براى من به منزلۀ اداى زكات و براى شما موجب رهايى و نجات است،اشاره به اسباب نجات و استخلاص يارانش دارد كه يكى از راههاى خلاصى يافتن از شر ستمگران عنود،مى توانسته است دشنام دادن به آن بزرگوار باشد.با توجّه به خصومتى كه دشمنان نسبت به امام(علیه السلام)داشتند،دشنام به آن حضرت يكى از اسباب رهايى بوده باشد روشن است،امّا اين كه چگونه براى حضرت صدقه و زكات بوده است،به دو صورت قابل توضيح است:

1-نظر به روايتى است كه در اين باره نقل نشده است،بدين مضمون:

«مؤمن را به بدى ياد كردن براى وى زكات محسوب مى شود و بدگويى مؤمن به صفتى كه در او نباشد،موجب بزرگوارى و شرافتش مى شود.» 2-به دليل قاعده كلّى،«مردم از هر چه منع گردند بدان حرص مى ورزند» مى باشد،هرگاه مردم را از چيزى منع كنى در انجام آن بيشتر اصرار مى ورزند.با توجّه به اين خصلت عمومى،چون دشمنان حضرت مردم را از بيان فضايل و دوستى آن بزرگوار منع كرده،و بر دشنام دادن و دشمن داشتن،مجبور

ص:322


1- سوره نحل(16)آيه(106): [1]مگر كسى كه بر امرى اجبار گردد و قلب او به ايمان آرامش داشته باشد،ولى اشخاصى كه دلهاشان را كفر فرا گرفته،خشم خداوند بر آنان باد.

مى ساختند،دوستى مردم را نسبت به آن حضرت زياد كرده،شرافت و بزرگواريش را مى افزودند.بدين دليل است كه بنى اميّه هزار ماه بر بالاى منبرها امام(علیه السلام)را سبّ كرده دشنام دادند،امّا بر خلاف خواست آنها آوازۀ حضرت زياد شد و بر دوستى مردم نسبت به آن بزرگوار افزوده گرديد.چنين روايت شده است كه عمر بن عبد العزيز خليفۀ اموى دستور داد كه سبّ حضرت از خطبۀ نماز برداشته شود و به جاى آن اين آيۀ شريفه: «إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ» (1)قرار گيرد.با توجّه به همين موضوع است كه كثير بن عبد الرّحمن،عمر بن عبد العزيز را در شعرى چنين ستوده است.

وليّت فلم تشتم عليا و لم تخف بريّا و لم تقبل اساءة مجرم (2)

سيد رضى«ره»در بارۀ عمر بن عبد العزيز چنين سروده است:

يا ابن العبد العزيز لو بكت العين فتى من اميه لبكيتك (3)

انت نزّهتنا عن الشتم و السبّ و لو كنت مجزيا لجزيتك

غير انى اقول انّك قد طبت و ان لم يطب و لم يزك بيتك

امام(علیه السلام)در زمينۀ اين توصيه كه از من بيزارى نجوييد مى فرمايند:زيرا من بر فطرت خداپرستى متولّد شده ام.اين سخن حضرت بيان دليل دورى از برائت و وجوب پرهيز از بيزارى جستن مى باشد.منظور حضرت از فطرت همان فطرت خدا دادى است كه تمام مردم بر آن سرشته شده اند و با همان فطرت خداوند

ص:323


1- سورۀ نحل(16)آيه(90): [1]همانا خداوند(خلق را)فرمان به عدل و احسان مى دهد.
2- تو خليفه و فرمان روا شدى و على را دشنام ندادى و هيچ بيگناهى را نترساندى و بديى هيچ بدكارى را نپذيرفتى.
3- اى پسر عبد العزيز اگر قرار بود چشم بر جوانى از بنى اميه گريان شود بر تو گريه مى كردم زيرا تو ما را از دشنام دادن و سب كردن پاك ساختى اگر قرار پاداش بود من به تو پاداش مى دادم من در بارۀ تو عقيده دارم كه پاك شدى هر چند خانوادۀ تو يعنى بنى اميه پاك نبودند

انسانها را به عالم جسمانى فرستاد و از آنها پيمان بندگى گرفت و آنها را به روش عدالت و پيمودن راه راست استوارى و استقامت بخشيد.

مقصود از بيان سابقۀ اسلامى خود و هجرت،فرمانبردارى و اطاعت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در پذيرفتن دين و همراهى با پيامبر و هجرت با آن بزرگوار مى باشد،كه در تمام اين مراحل به فطرت خدادادى خود پايدار مانده،و نفس خود را به هيچ يك از صفات پست،هيچ گاه آلوده نساخت.

امّا در زمان خردسالى اش به دليل روايت،معروف كه:«هر نوزادى بر فطرت خداشناسى متولّد مى شود.»و امّا پس از دوران خردسالى از فطرت خداشناسى خود دور نشد،بدين دليل كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)سرپرستى و تربيت و تزكيۀ نفسانى او را،در كسب دانش و وارستگى،از دوران كودكى تا به هنگامى كه رحلت فرمود،بر عهده داشت.ما قبلا اين موضوع را مفصّلا شرح داديم،و امام(علیه السلام) در گفتار بعدى خود،به چگونگى اين تربيت خواهند پرداخت.

آمادگى لازم و پذيرش نفسانى آن بزرگوار براى انوار مقدس الهى،چيزى بود كه با سرشت آن حضرت عجين و جزء واقعيت وجوديش شده بود؛بدان درجه كه هيچ يك از صحابۀ رسول خدا به آن مقام و مرتبت ارتقا نيافتند.

با توجّه به اين حقيقت بخوبى روشن شد كه شخصيّتى بدين مقام و منزلت،از خلفا و اولياى خداوند خواهد بود.بيزارى جستن از چنين شخصيّتى به منزلۀ بيزارى جستن از خدا و رسول اوست و لازم است كه از چنين كار زشتى دورى شود.

ص:324

57-از سخنان امام(علیه السلام)است خطاب به خوارج

اشاره

أَصَابَكُمْ حَاصِبٌ وَ لاَ بَقِيَ مِنْكُمْ آبِرٌ- أَ بَعْدَ إِيمَانِي بِاللَّهِ وَ جِهَادِي مَعَ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- أَشْهَدُ عَلَى نَفْسِي بِالْكُفْرِ- لَ «قَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدِينَ» - فَأُوبُوا شَرَّ مَآبٍ وَ ارْجِعُوا عَلَى أَثَرِ الْأَعْقَابِ- أَمَا إِنَّكُمْ سَتَلْقَوْنَ بَعْدِي ذُلاًّ شَامِلاً وَ سَيْفاً قَاطِعاً- وَ أَثَرَةً يَتَّخِذُهَا الظَّالِمُونَ فِيكُمْ سُنَّةً

لغات

حاصب:باد تندى كه با ريگها به اين سو و آن سو حركت كند.

أثرة:استبداد،زورگويى

ترجمه

«باد كشنده خطرناك بر شما بوزد و از نژاد شما هيچ اصلاح كنندۀ نخلى و دهندۀ خبرى و گويندۀ سخنى باقى نماند.آيا پس از آن كه من به خدا و رسول(صلی الله علیه و آله)ايمان آوردم و در راه دين خدا جهاد كردم به كافر بودن خودم گواهى دهم؟بدين حساب من از گمراهان بوده و از هدايت يافتگان نيستم، از اين بدترين راه باز گرديد و در راه اول خود كه هدايت بود گام نهيد.آگاه باشيد محققا پس از من به خوارى فراوان و شمشير برّان دچار شده،ستمگران مالتان را ويژۀ خود دانسته و اين نوع رفتار را در بارۀ شما همچون سنت قرار دهند ».

ص:325

شرح

سيد رضى(ره)در بارۀ اين عبارت حضرت، «و لا بقى منكم آبر،» سه قول نقل كرده:

1-«آبر»كه به معناى اصلاح كننده است و از قول عرب كه مى گويند:

«يأبر النخل»يعنى درخت خرما را هرس كرده گرفته شده است.در اين عبارت معنايش چنين خواهد شد:هيچ اصلاح كنندۀ درختى از شما باقى نماند .

2-به روايت ديگر«آثر»آثر كسى است كه حديث را روايت كند به نظر سيّد رضى(ره)درستترين معنا در اين عبارت همين معناست.گويا امام(علیه السلام) منظورشان اين است كه از خوارج خبر دهنده اى باقى نماند و قطع نسل گردند، كسى كه بتواند خبرى را نقل كند از آنان در روزگار باقى نماند .

3-روايت ديگر«آبز»بازاى نقطه دار كه به معناى قيام كننده است،يعنى جنبنده اى از شما بر جاى نماند.عرب به هلاك شونده هم«آبز»مى گويد .

مى گويم(شارح)در علّت ايراد اين كلام چنين روايت شده است:هنگامى كه در صفّين قرار داد ترك مخاصمه منعقد و حلّ و فصل نزاع به عهدۀ حكمين ميان على(علیه السلام)و معاويه واگذار شد،خوارج كناره گيرى كرده،از هر سو فرياد برآوردند كه حكمى جز حكم خدا نيست.أى على حكم از آن خداست نه از آن تو.

خدا چنين مقرر كرده بود كه معاويه و يارانش تحت فرمان تو قرار داشته باشند.

وقتى كه ما به حكميّت راضى شديم دچار لغزش شده،اشتباه كرديم.انحراف و اشتباه ما برايمان روشن شده،به خدا برگشتيم و توبه كرديم،تو نيز اى على همچون ما به سوى خدا برگرد و توبه كن.بعضى از خوارج بى ادبى را به حدّ كمال رسانده گفتند:تو اشتباه كردى،ابتدا به كفر خود گواهى بده و سپس توبه كن تا از تو اطاعت كنيم.

حضرت در زمينۀ اين هتّاكى ها با اين سخن به آنان پاسخ فرمودند .

حضرت در آغاز سخن،آنها را به گرفتار شدن به بادهاى تند و شديد نفرين

ص:326

مى كند،و آرزوى هلاكت و نيستى آنها را به سبب كلام اهانت آميزشان دارد.

و پس از آن خوارج را سركوفت زده پيشنهاد آنها را كه حضرت بايد به كفر خودش شهادت داده و سپس توبه كند،به صورت طرح سؤال انكارى كه نمايانگر خطا و اشتباه آنان در پيشنهادشان مى باشد،رد مى كند؛زيرا خواست آنها گواهى دادن حضرت بر كفر خودش بود،و اين اشتباه است؛چه اين كه شهادت انسان بر عليه خودش به كفر و گمراهى،انحراف از حق،و هدايت نيافتن به راه خداست،با اين كه امام(علیه السلام)از اوّل مؤمنين،و راه يافتگان به خدا بود .

بعد از اين نفرين حضرت خوارج را به دو امر آگاه مى سازد.و به طريق زير:

1-چون بر اثر اين مخالفت مورد خشم و غضب امام واقع مى شوند.پس لازم است كه هر چه زودتر به سوى حق باز گردند،و از راهى كه رفته اند،منصرف شده از تفرقه دست بردارند.

2-خبر غيبى كه در باره آينده آنها داده است كه به چه ذلّت و خوارى دچار و گرفتار شمشيرهاى برّانى خواهند شد.اين فرموده حضرت كنايه است از كشتار خوارج پس از آن بزرگوار كه بوسيلۀ مهلّب بن ابى صغرة (1)و جز او صورت گرفت.

اين خبر را حضرت به منظور بازگشت و جذب آنها به سوى حق بيان فرموده اند تا تحت تأثير فريبكاريهاى غير قرار نگيرند.

امام(علیه السلام)با بيان اين عبارت:«استبدادى كه ستمگران در بارۀ شما(خوارج) سنّت قرار مى دهند»،اشاره فرموده اند،به آنچه سلاطين و كارگزاران ستمگرشان در بارۀ خوارج پس از آن بزرگوار اعمال داشتند،مانند گرفتن ماليات،غنايم جنگى،هتك حرمت و جز آن.

نفرين حضرت در بارۀ آنها تحقّق يافت پس از شهادت آن امام همام،

ص:327


1- خوارج در زمان امارت عبد اللّه زبير در اطراف بصره شورشى بر پا كردند،و به وسيلۀ مهلّب بن بنى صغرة سركوب شدند،شرح مفصل آن را بايد از كتب تاريخ و نهج البلاغۀ ابن ابى الحديد تحقيق كرد.

همواره خوارج در خفّت و خوارى همه جانبه و كشتار بيرحمانه قرار گرفتند،تا زمانى كه خداوند متعال،همه آنها را به هلاكت رسانده و به نيستى كشانيد.

چگونگى جنگهاى خوارج،كشته شدنشان،و كشندگانشان را بايد بطور مفصّل در كتاب خوارج (1)مطالعه كرد.

ص:328


1- از مداينى است،منهاج البراعه،ج 4 ص 354.

58-از سخنان امام(علیه السلام)است هنگامى كه حضرت تصميم جنگ با خوارج داشت به آن

اشاره

حضرت معروض داشتند كه خوارج اينك از پل نهروان گذشته اند

بخش اول خطبه
اشاره

مَصَارِعُهُمْ دُونَ النُّطْفَةِ- وَ اللَّهِ لاَ يُفْلِتُ مِنْهُمْ عَشَرَةٌ وَ لاَ يَهْلِكُ مِنْكُمْ عَشَرَةٌ

ترجمه

«قتلگاه آنها جلوتر از آب نهر قرار دارد به خدا سوگند كمتر از ده نفر آنها از مرگ نجات پيدا نمى كنند و از شما ده نفر كشته نخواهد شد .»

شرح

سيّد رضى(ره)در بيان عبارت زيباى حضرت(كه«نطفه»را كنايه از آب نهر بكار برده اند)فرموده:منظور امام(علیه السلام)از واژۀ«نطفه (1)»آب نهر است،و اين فصيح ترين كنايه است،هر چند آب نهر زياد و فراوان باشد.(شارح مى گويد )، خلاصۀ داستان خوارج چنين است:هنگامى كه حضرت به قصد تعقيب خوارج بيرون آمد يكى از يارانش به حضور رسيد عرض كرد:بشارت باد شما را يا امير المؤمنين زيرا بمجرّد خبر رسيدن شما به منطقه،آنها از رود عبور كرده رفتند.خداوند پيروزى را نصيبتان گرداند.حضرت فرمود:«خدا را در نظر بگير!تو خود ديدى كه از نهر

ص:329


1- نطفه به معناى آب صاف و روشن در خطبۀ 48 حضرت نطفه را براى آب فرات كنايه آورده بود.

گذشتند؟»عرض كرد،آرى خود ديدم.امام(علیه السلام)فرمود:«به خدا سوگند از رود نگذشته و نخواهند گذشت،قتل گاه آنها پيش از رود قرار دارد.سوگند به آن كه دانه را شكافت و جنبندگان را زندگى بخشيد جز سه نفر آنان به نهر نخواهند رسيد، پيش از آن كه به اردوگاه كنار رود برسند خداوند آنها را خواهد كشت افترا زنان زيان مى برند.»پس از اين فرمودۀ حضرت گروه زيادى از ياران امام(علیه السلام)يكى بعد از ديگرى آمدند،همان طور كه گزارشگر اول گفته بود گزارش كردند؛حضرت حركت كرده،بر اسب سوار شد و به سوى نهر براه افتاد تا به كنار رود رسيد،و تمام خوارج را ملاحظه كرد كه غلافهاى شمشير خود را شكسته،اسبهايشان را پى كرده،به نوعى خاص بر زانوهاى خود نشسته،ذكر خاصّى را به صورت هماهنگ و با صداى بلند و غنادار مى خوانند.

روايت شده است كه جوانى از ياران حضرت،به هنگامى كه امام از محلّ خوارج و قتل گاه آنان خبر داد با خود گفت،سوگند به خدا،در نزد آن حضرت موضع مى گيرم،چنانچه ديدم از نهر گذشته اند،ناوك نيزه ام را در چشمش فرو خواهم كرد،آيا ادّعاى غيب دانى مى كند؟! امّا بر خلاف وسوسۀ باطنى من آنها را ديدم كه از نهر عبور نكرده اند.از اسب فرود آمدم و آنچه بر قلبم گذشته بود،با امام(علیه السلام)در ميان گذاشته و از آن بزرگوار طلب آمرزش كردم.حضرت فرمود:خداست كه تمام گناهان را مى آمرزد از خدا طلب آمرزش كن.در بارۀ اين خبر غيبى كه حضرت فرمود:خوارج از ده نفر كمتر نجات مى يابند و از ياران من كمتر از ده نفر كشته مى شوند روايت شده است كه امام(علیه السلام)به ابو ايّوب انصارى كه ميمنه سپاه را داشت،فرمود،هنگامى كه با خوارج روبرو شديم بر آنها حمله ور شويد،به خدا سوگند،ده نفر از آنها نجات نخواهد يافت و از شما ده نفر هم كشته نمى شود.پس از قتل خوارج دريافتند كه از آنها نه نفر فرار كرده اند و از ياران امام(علیه السلام)هشت نفر كشته شده اند اين

ص:330

دو خبر از كرامات و معجزات آن بزرگوار بود.

از فرموده هاى حضرت است هنگامى كه خوارج كشته شدند به حضرت عرض كردند يا امير المؤمنين تمام خوارج كشته شده اند.

بخش دوم خطبه
اشاره

كَلاَّ وَ اللَّهِ إِنَّهُمْ نُطَفٌ فِي أَصْلاَبِ الرِّجَالِ وَ قَرَارَاتِ النِّسَاءِ- كُلَّمَا نَجَمَ مِنْهُمْ قَرْنٌ قُطِعَ- حَتَّى يَكُونَ آخِرُهُمْ لُصُوصاً سَلاَّبِينَ

لغات

نجم:ظاهر گردد،آشكار شود.

سلاّب:دزد،سارق.

ترجمه

«به خدا سوگند،آنها بصورت نطفه در صلب مردها،و رحم زنها باقى خواهند ماند،و هرگاه از آنان شاخى برويد قطع مى شود،تا سرانجام راهزنان قطّاع الطّريق شده در پيشۀ دزدى ظاهر گردند .»

شرح

اين سخن امام(علیه السلام)براى ردّ گفتار و ادّعاى شخصى است كه به عرض رساند،تمام خوارج به هلاكت رسيده كسى از آنها باقى نماند!بيان اين كه خوارج به صورت نطفه در صلب مردها و رحم زنها باقى خواهند ماند،به اين حقيقت اشاره دارد كه بطور يقين گروهى وجود خواهند داشت كه طرز تفكر و انديشۀ نادرست خوارج را داشته باشند؛گر چه در زمان حاضر در پشت پدران و رحم مادرانشان هستند،ولى در آينده متولّد خواهند شد؛چه آنها كه در زمان حضرت به صورت نطفه وجود داشته و از صلب پدران به رحم مادران انتقال يافته بودند و چه آنها كه بعدها از صلب پدران به رحم مادران انتقال مى يافتند؛ فرموده امام(علیه السلام)همه را شامل مى شود.

سپس براى بقاى خوارج در بستر زمان خصوصياتى را بيان كرده اند،بدين

ص:331

شرح:از آنها رؤسايى با نفود قيام خواهند كرد.امام(علیه السلام)از ظهور و خروج آنان به عبارت«قرن»به صورت استعارۀ ترشيحى تعبير فرموده اند:«هرگاه شاخه اى از خوارج برويد،بريده خواهد شد:كلّما نجم منهم قرن قطع؛نجم و قطع از ويژگيهاى گياه است كه به كنايه براى بوجود آمدن و از بين رفتن خوارج استعمال شده است.

در عاقبت امر،رذالت و بيچارگى را براى آنها پيش بينى كرده مى فرمايند:

آنها سرانجام دزدان سر راه بگيرى خواهند شد.

گروه زيادى از خوارج،پس از آن حضرت به مقام رياست رسيدند،زيرا آن نه نفرى كه در جنگ نهروان فرار كردند،هر كدام به محلّى رفتند و فزونى يافتند به علاوۀ اين نه نفر گروهى از همفكران خوارج در اطراف پراكنده بودند كه حضرت بر آنها دست نيافت.از آن نه نفر،دو نفر به عمان،دو نفر به كرمان،دو نفر به سجستان،دو نفر به جزيره و يك نفر به تلّ مورون رفتند.و بسرعت نوآورى در بارۀ ديانت از ناحيۀ آنها در همه جا پراكنده شد،و در نهايت به بيست گروه و فرقه تقسيم شدند.بزرگان خوارج را شش فرقه و بترتيب زير نام برده اند.

1-فرقۀ ازارقة:پيروان نافع بن ازرق،كه از بزرگترين فرقه هاى خوارج بودند.

اين گروه از شهر بصره به قصد تصرّف اهواز خارج شدند.و بر اهواز و حومۀ آن و بخشى از سرزمين فارس و كرمان،در زمان فرمانروايى عبد اللّه زبير مسلّط شدند.

از فرماندهان خوارج ده نفر و به اسامى ذيل به همراه نافع بن ازرق بودند.

اوّل:عطيّة بن اسود حنفى.دوّم:عبد اللّه ما خول و دو برادرش.سوّم:عثمان بن زبير.چهارم:عمر بن عمير العميرى.پنجم:قطرّى بن فجاة مازنى.ششم:

عبدة بن هلال شيبانى.هفتم:صخر التيمى:هشتم:صالح عبدى.نهم:عبد ربّه الكبير.دهم عبد ربّه الصغير.

نامبردگان با سى هزار سوار كه به همراه داشتند،بر اهواز و اطراف آن استيلا يافتند.

ص:332

از طرف عبد اللّه زبير مهلّب بن صفرة،براى پيكار با آنها گسيل شد.مهلّب و فرزندانش نه سال تمام با خوارج جنگ كردند تا سرانجام،به هنگام امارت حجاج بن يوسف ثقفى،جنگ پايان يافته خوارج متلاشى شدند،فرماندۀ كل،نافع بن ازرق،پيش از آن كه،مهلّب كاملا بر اوضاع مسلّط شود وفات يافت،خوارج پس از وى با قطرى بن فجاة مازنى بيعت كرده او را امير المؤمنين ناميدند.

2-فرقۀ دوّم،فرقۀ نجدات،كه رهبرشان نجدة بن عامر حنفى بود.دو فرماندۀ ديگر نيز به همراه نجدة بودند كه به يكى عطيّه و به ديگرى ابو فديك مى گفتند.ابو فديك به علّت شبهه اى كه پيش آمد از نجدة جدا شد و سپس او را كشت.پيروان نجدة به دو دستۀ بزرگ به رهبرى عطيه و ابو فديك تقسيم شدند.در زمان حكومت عبد الملك مروان،هر دو نفر بقتل رسيدند.

3-فرقۀ بيهسيّة،پيروان،ابى بيهس الهيصيم بن جابر.ابى بيهس ساكن حجاز بود،و عثمان بن حيّان مزنى در مدينه پس از آن كه دست و پايش را قطع كرد او را به قتل رساند.اين قتل در زمان خليفه اموى وليد بن عبد الملك و به اشاره او صورت گرفت.

4-فرقۀ عجاردة،پيروان عبد الكريم بن عجرد.اين فرقه،به دسته هاى كوچك فراوانى تقسيم مى شدند و هر يك براى خود رئيسى داشتند.

5-فرقۀ أباضيّه،پيروان عبد اللّه بن أباض مى باشند،و در روزگار رياست مروان بن محمّد،عبد اللّه بن محمد بن عطيّه به دستور مروان بر عليه عبد اللّه بن أباض قيام كرده،پس از جنگى كه صورت گرفت وى را به قتل رساند.

6-فرقۀ ثعالبه:پيروان ثعلبة بن عامر.اين گروه نيز بدسته هاى مختلف فراوانى تقسيم شدند كه براى هر دسته فرمانده مشهورى بود.نام رؤساى اين فرق و چگونگى اموال آنها و اين كه چه كسانى آنها را كشتند در كتابهاى تاريخ به تفصيل نگاشته شده است.

ص:333

امّا فرمودۀ حضرت كه سرانجام اينان به صورت،دزدانى قطّاع الطريق در خواهند آمد،اشاره به رفتارى بود كه در نهايت،پيروان خوارج،در اطراف بلاد اصفهان،اهواز،و قراء عراق انجام مى دادند.آنها زندگى خود را از غارت اموال بيت المال و كشتن اشخاصى كه مرام آنها را قبول نداشتند تأمين مى كردند.

خوارج پس از آن كه بوسيلۀ مهلّب ضعيف شده و متلاشى شدند،دست به دزدى،راهزنى،آدمكشى آشكار و يا ترر مى زدند،شرح كامل زندگى و اعمال رفتارشان را در كتابهاى تاريخى بايد جست.

امام عليه السلام در بارۀ خوارج فرمود

بخش سوم خطبه
اشاره

لاَ تُقَاتِلُوا؟الْخَوَارِجَ؟ بَعْدِي- فَلَيْسَ مَنْ طَلَبَ الْحَقَّ فَأَخْطَأَهُ- كَمَنْ طَلَبَ الْبَاطِلَ فَأَدْرَكَهُ يعني؟معاوية؟ و أصحابه

ترجمه

«خوارج را پس از من نكشيد.زيرا ميان آن كه حق را مى جويد و به اشتباه مى افتد با آن كه باطل را مى جويد و به آن دست مى يابد(مانند معاويه و اطرافيانش) فرق است،(خوارج در جستجوى حق بودند ولى به اشتباه رفته بودند در صورتى كه معاويه و اصحابش حق را مى دانستند كه چيست!امّا دنبال باطل بودند،رياست و حكومت مى خواستند با اين كه حق شان نبود و به آن هم دست پيدا كردند ).»

شرح

مى گويم(شارح):آن حضرت پس از خود،كشتن خوارج را نهى فرموده است و دليل جواز قتل را باطل خواهى اشخاص دانسته و با توضيحى كه داده، باطل خواهى را در انديشۀ خوارج نفى كرده است.

روشن است وقتى كه خواست باطل در فكر خوارج،منتفى باشد،جواز قتل آنها نيز منتفى است.عبارت امام(علیه السلام)به اين حقيقت اشاره دارد،كه خوارج

ص:334

باطل را با علم به اين كه باطل است خواهان نبودند.آنها در حقيقت حق خواه بودند ولى ندانسته در باطل افتادند.آن كه هدفش جز حقيقت نباشد،كشتنش روا نيست.

زيبايى سخن حضرت در ضمن يك برهان شرطيّه متّصله آشكار مى شود.و به طريق ذيل:

الف:اگر آنان سزاوار قتل مى بودند لزوما بايد از جهت باطل خواهى آنها مى بود و با علم به اين كه آنچه مى طلبند باطل است.

ب:ولى آنها از اين لحاظ سزاوار كيفر قتل نبودند،زيرا،باطل را بدان سبب كه باطل است نمى خواستند.

ج.در نتيجه خوارج سزاوار مجازات قتل نبودند.

با روشن شدن كلام حضرت،فرق است ميان حق خواهى،كه ندانسته در باطل قرار مى گيرد،و باطل خواهى كه،در پوشش حق خواهى آن را مطرح مى كند، و در نهايت به باطلى كه مى خواهد رسد.سزاوار مجازات قتل،باطل خواه است و نه حق طلب.منظور حضرت از باطل خواهى كه بدان دست يابد معاويه است.

كلام امام(علیه السلام)بخوبى صراحت دارد بر اين كه خوارج حق خواه بودند،و به روشنى بيان مى دارد،كه رؤساء و بزرگان آنها،در نهايت مواظبت و مراقبت عبادات خود بودند،چنان كه حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)به هنگام توصيف خوارج فرمودند:نماز شما در برابر نماز آنها بسيار حقير و ناچيز است.

خوارج به نيكوكارى و مواظبت بر حفظ قرآن و درس آن شهرت داشتند، اشكالى كه بر خوارج وارد بود،اين بود،كه در پرده درى و بى باكى افراط مى كردند.

حق را بدان شدّت طلب و پى گيرى مى كردند كه از تعادل فضيلت خارج شدند، به پستى و رذيلت افراط افتادند،گرفتار فسق گرديدند و دين خود را از دست دادند.

ص:335

اگر سؤال شود كه چرا امام(علیه السلام)از كشتن خوارج نهى فرمود؟با اين كه خود تعدادى از آنها را كشت به دو طريق پاسخ گفته اند:

1-حضرت از كشتن خوارج پس از خود بدين سبب نهى فرموده،كه آنها به كار خود بپردازند و سرگرم خودسازى شوند و در زمين فساد و تباهى راه بيندازند، امام(علیه السلام)هنگامى دست به كشتار آنها زد كه فساد بر پا كردند و گروهى از شايستگان اصحاب آن بزرگوار را و از جمله عبد اللّه خبّاب را كشتند و شكم همسر عبد اللّه را با وجودى كه حامله بود پاره كردند؛و مردم را به كارهاى بدعت آميز فرا خواندند.با اين حال امام وقتى كه براى تنبيه آنها حركت كرد به اصحابش دستور داد،تا آنها جنگ را آغاز نكنند.«شما شروع كنندۀ جنگ نباشيد»امام(علیه السلام)دست به كشتار آنها نزد،مگر هنگامى كه آنها جماعتى از ياران حضرت را كشتند.

2-احتمال ديگر در پاسخ اشكال اين است.از ديدگاه او كه امامى عادل بود،حق را در مجازات آنها دانسته و آنها را به اعمال بدشان كيفر داد.و نهى از كشتن آنها را بعد از خود به اين سبب صادر كرد كه مى دانست حكومت به دست كسانى خواهد افتاد كه مطابق موازين شرعى افراد را مجازات نمى كنند.آنها حق را نمى شناسند تا بدان عمل كنند.پس يقينا رعايت حدود الهى نمى شود.

ص:336

59-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است هنگامى كه از جانب اصحاب اعلام خطر شد

اشاره

كه ابن ملجم قصد شهادت آن حضرت را دارد

وَ إِنَّ عَلَيَّ مِنَ اللَّهِ جُنَّةً حَصِينَةً- فَإِذَا جَاءَ يَوْمِي انْفَرَجَتْ عَنِّي وَ أَسْلَمَتْنِي- فَحِينَئِذٍ لاَ يَطِيشُ السَّهْمُ وَ لاَ يَبْرَأُ الْكَلْمُ

لغات

غيلة:قتل ناگهانى،ترور.

جنّه:سپر،وسيله اى كه انسان براى حفظ جان خود از سلاح بدان استتار مى كند.

طاش السهم:تير از هدف منحرف شد كلم:جراحت،زخم.

ترجمه

«از جانب خداوند براى من سپرى استوار و نگاهدارنده است،اما روزى كه اجل من فرا رسد،حفاظت خداوندى به كنارى رفته،مرا تسليم حوادث مى كند، بدان هنگام تير أجل به هدف خواهد خورد و جراحت آن هرگز بهبود نمى يابد ».

شرح

ياران امام(علیه السلام)بارها وى را از كشته شدن ناگهانى به دست پور ملجم- لعنة اللّه عليه-ترسانده و به عرض رسانده بودند،كه از او برحذر باشد.چه اين كه ابن ملجم بارها به كنايه قصد پليد خود را ابراز كرده بود.

روايت شده است،كه روزى اشعث(يكى از ياران حضرت)ابن ملجم را

ص:337

در حالى كه شمشيرش را حمايل داشت ملاقات كرد.به او گفت حال كه زمان جنگ نيست به چه نيّتى شمشير بسته اى؟ابن ملجم در پاسخ گفت:قصد دارم بزرگ اين محلّ را به قتل رسانم.اشعث خدمت امام(علیه السلام)رسيد و وى را از گفته ابن ملجم و جسارتش آگاه ساخت.حضرت فرمود:«هنوز كه مرا نكشته است؟!» به روايت ديگر،روزى امام(علیه السلام)بر منبر خطبه مى خواند و اصحاب خود را پند و اندرز مى داد.ابن ملجم كه روبروى منبر نشسته بود،سخنان حضرت را شنيد و با اشاره به آن بزرگوار گفت:به خدا سوگند روزى اصحابت را از شرّ تو آسوده خواهم كرد.هنگامى كه حضرت سخنرانى خود را به پايان رسانده قصد مراجعت به خانه را داشت،ابن ملجم را در حالى كه مسلّح بود دستگير كرده به حضور آوردند.حضرت فرمود.مى خواهيد چه كنيد؟عرض كردند او در باره شما چنين مى گفت!امام فرمود:«او را آزاد بگذاريد،هنوز كه مرا نكشته است از جانب خدا براى من صيانت و حفاظت برقرار است.» در اين عبارت حضرت«جنّة»را كنايه از توجّهات الهى به آماده كردن اسباب حفاظت و نگهدارى خود در طول زندگى آورده اند اين جملۀ«به صورت استعاره بالكنايه از قضا و حكم خداوند به كار رفته،وجه تشبيه و استعاره اين است:بدان سان كه شخص داراى سپر،از تير و ديگر ابزار جنگى صدمه اى نمى بيند،با فراهم بودن اسباب زندگى،انسان،در امان بوده،از تيرهاى مرگ خطرى متوجّه او نمى شود«حصينة»را براى سپر صفت آورده،و با ذكر اين صفت استعارۀ ترشيحيّه مى شود.بعلاوه دليلى بر محكمى و استوارى سپر نيز مى باشد.منظور از كلمۀ«يومى»،روز من،وقتى است كه ضرورتا بايد بميرد.

دور شدن سپر را،كنايه از منتفى شدن برخى عوامل و اسباب زندگى،كه لزوما منجرّ به مرگ مى شود و تيرهاى بيمارى به هدف مى رسد آورده است.

امام(علیه السلام)تسليم كردن انسان به مرگ را به سپر نسبت داده اند،بملاحظه

ص:338

تشبيه كردن سپر به انسانى كه از شخص حمايت كند،و سپس او را براى كشتن تسليم غير كند،كه در اين صورت تير مرگ به خطا نمى رود.

حضرت لفظ تير را،براى بيماريهايى كه موجب مرگ مى شوند استعاره آورده،و به خطا نرفتن تير را كنايه از مرگ حتمى گرفته اند.واژۀ«كلم»را براى اثرى كه از اسباب بيمارى حاصل مى شود ذكر كرده اند،وجه شباهت در هر دو (تير-و بيمارى)هلاكتى است كه حاصل مى شود،در«كلم»و اثر بيمارى وجه شباهت آزردگى و رنجى است كه وجود دارد.لفظ تير را براى بيمارى استعاره آورده،و با ذكر واژه«طيش»آن را ترشيح و تزيين كرده اند و همچنين لفظ«كلم» را براى اثرى كه از اسباب بيمارى حاصل مى شود،استعاره آورده و با بيان«لا يبرأ» آن را ترشيح كرده و زينت داده است:

در بارۀ همين حقيقت،شعرى به آن حضرت نسبت داده شده است.

اىّ يوم من الموت افرّ يوم لم يقدر ام يوم قدر (1)

يوم لم يقدر فلا أرهبه يوم قد قدّر لا يغنى الحذر

حضرت اشاره به فرمودۀ حق تعالى دارد: «وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاّ بِإِذْنِ اللّهِ كِتاباً مُؤَجَّلاً» (2)، «وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ» هم «أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ» (3).

ص:339


1- كدام روز از مرگ فرار كنم روزى كه مقدّر است يا روزى كه مقدّر نيست روزى كه مقدّر نيست از آن نمى ترسم روزى هم كه مقدّر است فرار سودى ندارد.
2- سوره آل عمران(3)آيه(145): [1]هيچ كس جز به فرمان خدا نخواهد مرد كه اجل هر كس در لوح قضاى الهى به وقت معين ثبت است.
3- سوره اعراف(7)آيه(34): [2]هر قومى را دوره اى و اجل معينى است كه چون فرا رسد لحظه اى مقدّم و مؤخر نتوانند كرد.

60-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

أَلاَ إِنَّ الدُّنْيَا دَارٌ لاَ يُسْلَمُ مِنْهَا إِلاَّ فِيهَا- وَ لاَ يُنْجَى بِشَيْءٍ كَانَ لَهَا- ابْتُلِيَ النَّاسُ بِهَا فِتْنَةً- فَمَا أَخَذُوهُ مِنْهَا لَهَا أُخْرِجُوا مِنْهُ وَ حُوسِبُوا عَلَيْهِ- وَ مَا أَخَذُوهُ مِنْهَا لِغَيْرِهَا قَدِمُوا عَلَيْهِ وَ أَقَامُوا فِيهِ- فَإِنَّهَا عِنْدَ ذَوِي الْعُقُولِ كَفَيْءِ الظِّلِّ- بَيْنَا تَرَاهُ سَابِغاً حَتَّى قَلَصَ وَ زَائِداً حَتَّى نَقَصَ

ترجمه

«آگاه باشيد دنيا سرايى است كه هيچ كس از عذاب آخرت در آن به سلامت نماند مگر اين كه در آن كار شايسته اى انجام دهد.و هيچ كس در امورى كه مربوط به دنياست رستگار نگردد،رستگارى در كارى است كه صرفا براى خدا باشد.

متوجه باشيد مردم در دنيا گرفتار امتحان و آزمايش شده اند،هر كه به دنيا دل ببندد به هلاكت مى رسد و هر كه از دنيا دل برداشته و براى آخرت عمل كند نجات مى يابد.آنچه براى زندگى دنيا به دست آورند با حسرت و اندوه بايد بگذارند و از دنيا بيرون روند،و براى اندوختۀ دنيايى خود سخت مورد محاسبه قرار گيرند.ولى آنچه كه در دنيا براى آخرت ذخيره كنند بر آن وارد شده و در جايگاههاى خوب و عالى سكنى گزينند.

دنيا در نظر خردمندان همچون سايه اى است كه هنوز گسترش نيافته جمع

ص:340

شده و هنوز زياد نشده كم و ناقص گردد،يعنى سريع الزوال است.».

شرح

مى گويم(شارح)واژه بينا در عبارت حضرت در اصل بين و به معناى وسط بوده است،فتحۀ نون را با اشباع خوانده اند بينا شده است،و گاهى كلمه «ما»را بدان افزوده و«بينما»مى خوانند.ولى معنا در همۀ صور تغيير نمى كند.

بين در اين عبارت ظرف است و معناى حقيقى،آن اين است كه سايه،ميان گستردگى و جمع،زياد و نقصان دور مى زند؛گاهى گسترده و گاهى جمع مى شود،در يك زمان افزوده مى شود و باز به تدريج كم مى گردد.همواره سايه اين حالات را به خود مى گيرد .

غرض از بيان اين خطبه،برحذر داشتن مردم از فريفته شدن به دنيا،و آگاه ساختن آنان بر وجوب اطاعت و فرمانبردارى از اوامر و فرمانهاى خداوندى است.

براى تأمين اين منظور اوصافى را براى دنيا به شرح ذيل بيان فرموده اند:

1-دنيا بدين گونه است كه سلامت آخرت جز در اين عالم براى كسى حاصل نمى شود.!توضيح مطلب اين كه:جز دنيا و آخرت دنياى ديگرى وجود ندارد و با توجّه به اين كه اسباب سلامت غير از زهد و پارسايى،عبادت و رياضتهاى شرعى چيز ديگرى نيست و هيچ يك از امور ياد شدۀ فوق،در جهان آخرت ميسّر نمى شود.چه اين كه تمام اينها از امورى هستند كه به جسمانيّات انسان مربوط مى شوند بنا بر اين روشن شد كه سالم ماندن از آفات آخرت جز در دنيا حاصل نشده و به دست نمى آيد.براى سالم ماندن از آفات دنيا كه وبال آخرت نگردند و كيفر عذاب را ايجاب نكنند،در همين دنيا بايد كوشيد و زمينۀ سلامت را فراهم ساخت.

2-چيزهايى كه متعلّق به دنيا هستند نجات بخش نيستند!اين عبارت حضرت اشاره دارد به زشتى رياء در گفتار و كردار آدمى،و انسان را بر حذر

ص:341

مى دارد از كليّۀ رفتار و كردارى كه در آنها قصد دنيا باشد،هر چند به ظاهر نماى آخرت را داشته باشند،زيرا كارهاى ريايى سودى در نجات از عذاب آخرت ندارند،و چه بسا كه موجب هلاكت نيز مى شوند روشن است كه پرداختن به امور دنيا،آخرت را به فراموشى مى سپارد .

3-مردم در دنيا گرفتار امتحان شده اند،«فتنه»در عبارت خطبۀ به عنوان مفعول له و يا جانشين حال،منصوب است يعنى مردم به منظور امتحان گرفتار شده اند،و يا معنى چنين است كه مردم گرفتار شده اند در حالى كه بايد امتحان شوند.اين سخن امام(علیه السلام)شبيه كلام خداوند در آيۀ شريفه است.

كلمۀ«فتنه»در آيۀ شريفۀ «وَ نَبْلُوكُمْ» بالخير و الشر «فِتْنَةً وَ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ» (1)؛نيز همين دو حالت را دارد كه يا مفعول له و يا حال است.ما بزودى در بارۀ گرفتارى دنيا و اين كه چگونه دنيا فتنه است بحث خواهيم كرد.

منظور از آيۀ كريمۀ:و نبلوكم...شما را خواهيم آزمود،اين نيست كه خداوند،به آنچه احوال بندگان خواهد بود آگاه نبوده و پس از خلق و آفرينش آنان را بگرفتاريهاى دنيا مى آزمايد؛زيرا خداوند متعال به آنچه بوده و خواهد بود، حتّى پيش از وجود،بر آنها واقف است چنان كه خود مى فرمايد: «وَ ما مِنْ غائِبَةٍ فِي السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِلاّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ» (2)؛ «ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلاّ فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسِيرٌ» (3).بلكه معناى واقعى حقيقت آزمايش اين است كه چون انسان در سرشت و طبيعت انسانى

ص:342


1- سوره انبيا(21)آيه(35): [1]شما را به امور خير و شر مى آزماييم و سپس به سوى ما باز مى گرديد.
2- سوره نحل(27)آيه(75): [2]هيچ غايبى در زمين و آسمان نيست جز اين كه در كتابى روشن مضبوط است.
3- سورۀ حديد(57)آيه(22): [3]هيچ حادثه اى نه در زمين و آسمان و نه در درون جانهاى شما نيست جز اين كه پيش از وقوع در كتابى موجود است،البته اين براى خداوند بسيار آسان است.

خود داراى قواى شهوت و خشم است و هر يك از اين قوا نيز داراى كششها و جاذبه هايى هستند كه او را به لذتهاى آماده دنيا فرا مى خوانند،سرور و خوشحالى انسان در دنيا،جز به همين بهره هاى دنيوى و مادّى به چيز ديگرى نيست.نفوس انسانى آميختۀ به همين شهوات و تمايلات مى باشد.در بيشتر موارد انسان،به فكر ارضاى همين خواسته هاست،بطور طبيعى بيشتر مردم، جذب همين امور دنيايى شده پيرو لذات شده از گرايش به آخرت سرباز زده، مشغول خوشيهاى زودگذر مى گردند.به گونه اى كه تصوّر غير دنيا را هم ندارند، با وجودى كه از انسان خواسته شده است،كه ضدّ خوشيهاى زودگذر،دنيوى را، انتخاب كند،و با قواى شهويّه مخالفت كند،و از پيروى نفس سر برتابد،و به امورى توجّه كند كه،فراتر از خوشيهاى دنيوى باشند.آرى خوشيهايى كه حتى به توصيف ما در نمى آيند.در همين راستا وظيفه انبيا برحذر داشتن مردم از توجّه به دنيا و تشويق بر انتخاب نعمتهاى آخرت بوده است.و اين جز با مبارزه و مخالفت با نفس ممكن نمى شود.امتحان انسانها،چنين تحقق پيدا مى كند كه اگر پيرو هواى نفس گردند هلاك مى شوند و اگر با هواى نفس مخالفت كنند نجات مى يابند.

اگر بخواهيم براى روشن شدن بيشتر موضوع مثالى بياوريم چنين خواهيم گفت:اگر شخصى بخواهد درجۀ اعتمادش را نسبت به بنده اش بداند و صبر او را بر مشكلات بسنجد،براى او تمام خوشيها را فراهم و در كنار اين همۀ خوشى و لذّت او را موظّف به انجام كارى سخت و دشوار مى كند كه اگر بندۀ مزبور بخواهد آن كار طاقت فرساى وقت گير را انجام دهد،ناگزير است،از خوشيهاى آن چنانى چشم پوشى كرده و وقت خود را به عيش و لذّت تلف نكند.حال اگر چنين بنده اى به انجام تكليف پرداخت از امتحان سفيدرو بيرون مى آيد.آزمايش و امتحان خداوندى نيز چنين است.با اين مثال كه آورديم،فتنه بودن امتحان نيز

ص:343

روشن گرديد،زيرا فتنه همان امتحان و آزمايش است،كه اگر انسان لذّات حاضر و خوشيهاى موجود را برگزيند،به گمراهى افتاده به خواسته هاى نفسانى جذب گرديده و از طريق حق دور شده است .

4-حال دنيا اين است كه مردم به ناچار روزى از آن خارج شده و در برابر هر چه از آن برگيرند مورد محاسبه واقع خواهند شد.

اين عبارت حضرت براى تذكّر به انسانهاست كه اگر از دنيا چيزى برمى گيرند،از آن قصد آخرت كنند،به طريقى كه برايشان در دنياى ديگر مفيد واقع شود،از امورى كه صرفا به درد دنيا مى خورد به دو دليل نفرت داشته باشند.

الف:لزوم جدا شدن انسان از مالى كه ذخيره كرده و خواه ناخواه روزى از دنيا اخراج مى شود.

ب:در آخرت براى مال اندوختۀ خود بايد حساب پس دهد.

حساب آخرت از ديدگاه اهل ديانت و شريعت بسيار روشن است.آنها مى گويند خداوند قدرت دارد كه به حساب مردم در يك لحظه برسد،زيرا خدا را هيچ گفتارى از توجّه به گفتار ديگر باز نمى دارد و لذا به خداوند سريع الحساب گفته اند.

امّا فلاسفه و حكما براى حساب خداوند در آخرت،معناى دقيق ترى را در نظر گرفته اند كه توضيح آن نياز به مقدماتى دارد.و به ترتيب زير:

1-زياد انجام دادن يك عمل و تكرار آن،موجب پديد آمدن ملكات و حالاتى در نفس انسانى مى شود،با بررسى كامل و دقّت لازم در رفتار انسانها مى توان اين حقيقت را درك كرد.بنا بر اين،اگر شخصى بر عملى از اعمال بيشتر مواظبت كند و آن را انجام دهد،اثر اين حالت نفسانى،در انسان قويتر بوده و فراوان تر ظاهر مى شود.

2-با فرض اين كه انجام هر عملى سبب ايجاد حالتى خاص در نفس

ص:344

انسانى مى شود،اگر همان عمل را چندين بار تكرار كند هر تكرارى در پيدايش آن حالت و ملكه نفسانى،تأثير داشته،ملكه را در نفس انسان راسخ تر مى نمايد، بلكه بايد گفت هر جزئى از عمل همين ويژگى و تأثير را دارد.براى تشريح اين موضوع دانشمندان،مثالى ذكر كرده و چنين بيان داشته اند.

اگر كشتى بزرگى با بارى معادل هزار من در آب افكنده شود،به اندازۀ يك وجب در آب فرو مى رود،ولى اگر فقط يك دانه گندم در كشتى باشد،كشتى باندازۀ وزن همان يك دانه گندم در آب غوطه ور مى شود،هر چند از نظر ما محسوس نباشد.حال كه اين مثل را دانستى،هر عمل چه نيك يا بد به هر اندازه،كم يا زياد،به مقدار خود در نفس انسانى اثر مى گذارد،سعادت يا شقاوت،محسوس باشد يا غير محسوس.با توضيح فوق،سرّ گفتۀ حق تعالى كه فرموده است: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» (1)آشكار مى شود.

دانستى كه اعمال به وسيلۀ جوارح،دست،پا و...انجام مى گيرد،ناگزير دست و پا و ديگر اعضا در روز قيامت بر عليه انسان به زبان حال بدين معنا كه اثر اعمال در جوهر نفس تحقّق يافته و موجب صدور اعمال گرديده،گواهى مى دهند.بنا بر اين صدور اعمال از اعضاى بدن به منزله شهادت دادن بر مكتسبات نفسانى است.پس از روشن شدن اين موضوع،خواهى دانست كه حقيقت محاسبه به تعريف انسان باز مى گردد،كه از مال و منال و فرزند و...چه چيز به نفع و چه چيز بر ضرر است؛و آنچه از ملكات خير و شر در نفس حاصل شود،امورى هستند،كه جوهرا ضبط و نگهدارى شده و بر ضرر يا منفعت انسان به كار مى روند.از لحظه اى كه علاقۀ نفس از بدن جدا شود،آن حالات و ملكات آشكار گرديده و زيان ذاتى آنها بر عليه يا له انسان تحقّق مى پذيرد،حتّى بسيار

ص:345


1- سورۀ زلزله(99)آيه(7): [1]هر كس به اندازه ذره اى عمل خير انجام دهد آن را مى بيند.

روشن تر از وقتى كه انسان در اعمال روزانه اش به حساب بنشيند و سود و زيان خود را برآورده كند.بدين مناسبت است كه به ظهور ملكات نفسانى براى انسان، لفظ حساب را به كار برده اند زيرا فرض در هر دو،روشن شدن سود و زيان است.

سخن حضرت به همين يقين و اطّلاع در روز آخرت اشاره دارد كه فرموده اند:

«آنچه از زاد و توشۀ دنيايى براى آخرت برداريد بر آن وارد مى شويد»منظور كلام امام(علیه السلام)اين نيست كه مقامات عالى،يا پست اخروى عين همان زاد و توشۀ دنيوى باشد،بلكه مقصود اين است كه نتيجۀ حاصل شده،خير يا شرّى است كه در نفس پديد مى آيد.بنا بر اين آنچه جهّال و نادانان از نعمتهاى دنيا فراهم مى آورند،كه براى خوردن و لذّت بردن نفسانى و جسمانى شان باشد، از همين خواسته هاى نفسانى و شهوانى هيأتهاى بسيار بدى در جوهر نفسانى آنها پديد مى آيد.و در قيامت بر همين صورتهاى زشت وارد مى شوند و ميان آنها كه در عذاب جهنم جاويدند مسكن مى گيرند اعمال شان تجسّم يافته و آنها را فرا مى گيرد عذابهاى عمل از آنها دور نمى گردد و چون لباسى بر اندامشان پوشيده مى شود .

5-«دنيا در نظر عقلاء«همچون بازتاب سايه است».

با اين توصيف كه حضرت براى دنيا آورده اند،اشاره به زود از بين رفتن دنيا كرده اند،و سپس خردمندان را به درك اين حقيقت به دو دليل اختصاص داده اند.

الف:چون خردمندان از ديدگاه هوى و هوس به امور نگاه نمى كنند،بلكه نظر آنها با سنجش عقل همراه است.

ب:وقتى كه به گويى خردمندان چنين نظرى دارند،شنوندگان تمايل پيدا مى كنند،كه در موضوع بيشتر دقت كنند.چون منظور حضرت از بيان اين عبارت،متوجّه ساختن شنوندگان،به زوال و از بين رفتن سريع دنياست،كه درست بنگرند و عاقبت دنيا را در نظر بگيرند،اين امر را به خردمندان نسبت

ص:346

داده است،تا شنوندگان از عقلا پيروى كنند.

سپس حضرت جهت شباهت دنيا را به سايه با عبارت«بينا تراه»بيان فرموده اند.يعنى دنيا به مانند سايه،كه به زودى زايل گشته و از بين مى رود.

سپرى مى گردد و هنوز به خوبى نگاهش نكرده اى كه از ميان رفته است.

اين نوع تشبيه در زبان عرب فراوان به كار مى رود.شاعر مى گويد:

ألا انّما الدنيا كظلّ غمامة أظلّت يسيرا ثم حفّت فولّت (1)

ص:347


1- بدان كه دنيا چون سايۀ ابر است كمى سايه مى افكند پيچيده مى شود پشت مى كند.

61-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

ب فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ وَ بَادِرُوا آجَالَكُمْ بِأَعْمَالِكُمْ- وَ ابْتَاعُوا مَا يَبْقَى لَكُمْ بِمَا يَزُولُ عَنْكُمْ- وَ تَرَحَّلُوا فَقَدْ جُدَّ بِكُمْ- وَ اسْتَعِدُّوا لِلْمَوْتِ فَقَدْ أَظَلَّكُمْ- وَ كُونُوا قَوْماً صِيحَ بِهِمْ فَانْتَبَهُوا- وَ عَلِمُوا أَنَّ الدُّنْيَا لَيْسَتْ لَهُمْ بِدَارٍ فَاسْتَبْدَلُوا- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَخْلُقْكُمْ عَبَثاً وَ لَمْ يَتْرُكْكُمْ سُدًى- وَ مَا بَيْنَ أَحَدِكُمْ وَ بَيْنَ الْجَنَّةِ أَوِ النَّارِ- إِلاَّ الْمَوْتُ أَنْ يَنْزِلَ بِهِ- وَ إِنَّ غَايَةً تَنْقُصُهَا اللَّحْظَةُ وَ تَهْدِمُهَا السَّاعَةُ- لَجَدِيرَةٌ بِقِصَرِ الْمُدَّةِ- وَ إِنَّ غَائِباً يَحْدُوهُ الْجَدِيدَانِ- اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ لَحَرِيٌّ بِسُرْعَةِ الْأَوْبَةِ- وَ إِنَّ قَادِماً يَقْدُمُ بِالْفَوْزِ أَوِ الشِّقْوَةِ- لَمُسْتَحِقٌّ لِأَفْضَلِ الْعُدَّةِ- فَتَزَوَّدُوا فِي الدُّنْيَا مِنَ الدُّنْيَا- مَا تَحْرُزُونَ بِهِ أَنْفُسَكُمْ غَداً- فَاتَّقَى عَبْدٌ رَبَّهُ نَصَحَ نَفْسَهُ وَ قَدَّمَ تَوْبَتَهُ وَ غَلَبَ شَهْوَتَهُ- فَإِنَّ أَجَلَهُ مَسْتُورٌ عَنْهُ وَ أَمَلَهُ خَادِعٌ لَهُ- وَ الشَّيْطَانُ مُوَكَّلٌ بِهِ يُزَيِّنُ لَهُ الْمَعْصِيَةَ لِيَرْكَبَهَا- وَ يُمَنِّيهِ التَّوْبَةَ لِيُسَوِّفَهَا- إِذَا هَجَمَتْ مَنِيَّتُهُ عَلَيْهِ أَغْفَلَ مَا يَكُونُ عَنْهَا- فَيَا لَهَا حَسْرَةً عَلَى كُلِّ ذِي غَفْلَةٍ أَنْ يَكُونَ عُمُرُهُ عَلَيْهِ حُجَّةً- وَ أَنْ تُؤَدِّيَهُ أَيَّامُهُ إِلَى الشِّقْوَةِ- نَسْأَلُ اللَّهَ سُبْحَانَهُ- أَنْ يَجْعَلَنَا وَ إِيَّاكُمْ مِمَّنْ لاَ تُبْطِرُهُ نِعْمَةٌ- وَ لاَ تُقَصِّرُ بِهِ عَنْ طَاعَةِ رَبِّهِ غَايَةٌ- وَ لاَ تَحُلُّ بِهِ بَعْدَ الْمَوْتِ نَدَامَةٌ وَ لاَ كَآبَةٌ

لغات

مبادرة:شتاب.

سدى:مهمل،بيهوده.

جدير بكذا:سزاوار به آن است.

حرّى:سزاوار.

تسويف:امروز و فردا كردن،كنايه از سستى در كار است.

ص:348

بطر:زياده روى كردن در شادى.

كآبة:حزن و اندوه.

ترجمه

«بندگان خدا از خدا بپرهيزيد(گناه نكنيد)به واسطه اعمال نيك خود بر مرگ هاتان پيش دستى كنيد(پيش از مرگ اسباب آسودگى بعد از مردن را فراهم آوريد)آنچه برايتان باقى مى ماند با آنچه از دستتان مى رود خريدارى كنيد.از جهان كوچ كنيد زيرا براى كوچ دادن شما كوشش فراوانى به خرج داده مى شود،پس براى مرگ مهيا شويد كه بر سرتان سايه افكنده است.همچون گروهى باشيد كه بر آنان بانگ زده شده و از خواب غفلت بيدار گشته و دانستند جهان فانى اقامتگاه آنان نيست؛پس آن را به بهشت جاودانى،تبديل كردند.(مردم آگاه باشيد)خداوند سبحان شما را بيهوده نيافريده،و مهمل نخواهد گذاشت.پس هر كس فرمان خدا را ببرد به بهشت و هر كس نافرمانى كرد جايش جهنّم است.ميان هر يك از شما با بهشت و دوزخ،جز مرگى كه ناگاه فرود آيد نيست.دوران زندگانيى كه به يك چشم بهمزدن گم گشته،و ساعتى(بناى)آن را منهدم سازد به كوتاهى سزاوارتر است؛و غايبى كه جايگاه اصلى خود را گم كرده و دو عامل شب و روز او را«به سوى آن جايگاه»ميرانند به شتاب كردن،سزاوارتر است.انسانى كه سعادت و خوشبختى و يا شقاوت و بدبختى به سوى او مى آيد(و در حقيقت نمى داند به كدام يك از اين دو مى رسد)البتّه سزاوار بهترين ساز و برگها مى باشد،بنا بر اين(بندگان خدا)در دنيا براى بيرون شدن از آن به اندازه اى كه فرداى(قيامت)جانهاى خود را با آن بتوانيد حفظ و نگهدارى كنيد توشه برداريد.از عذاب خدا بنده اى پرهيز كرد كه خويشتن را پند داد،بر توبه سبقت گرفت و بر خواهشهاى نفسانى چيره شد؛زيرا مرگ پوشيدۀ از اوست و حرص و آز فريبندۀ او و شيطان گماشته بر اوست،و گناه را در نظر او آرايش مى دهد،تا بر آن سوار شود(آن را مرتكب شود)(شيطان)انسان را به آرزوى توبه مى نشاند،تا آنرا به تأخير افكند تا مرگ ناگاه بر او هجوم آورد، در حالى كه به كلّى از آن بى خبر بوده است.پس آه از حسرت آن صاحب غفلتى كه (فرداى قيامت)عمرش بر او حجّت و دليل بوده،و روزگار او را به بدبختى كشانده

ص:349

باشد.(يعنى عمرى كه وسيلۀ سعادت او بوده آن را در راه شقاوت خود صرف كرده باشد).از خداوند سبحان مى خواهم كه ما و شما را از كسانى قرار دهد كه هيچ نعمتى او را به طغيان و نافرمانى نيفكنده و هيچ فايده و نفعى او را از طاعت پروردگار،باز نداشته و پشيمانى و اندوهى او را بعد از مرگ در نيابد ».

شرح

خلاصۀ موعظۀ حضرت در اين خطبه ايجاد نفرت نسبت به دنيا و ترغيب و تشويق نسبت به آخرت است همچنين تشويق به امورى كه سبب رسيدن به نعمتهاى آخرت مى شود و برحذر داشتن از انجام اعمالى كه موجب بدبختى انسان در آخرت مى شوند .

سخن حضرت كه «فاتقو اللّه...» تذكّر بر وجوب انجام اعمالى صالح(كه بايد به كار گرفته شود)و تشويق و تحريص بر كارهاى نيك است؛با اين بيان كه مرگ بر انسان سبقت گرفته،و انتظار بسرعت رسيدن اجل نيز هست.پس همواره بايد مرگ را به خاطر داشت،و همين به خاطر داشتن مرگ از امورى است كه انسان را قويا به سوى خداوند جذب مى كند.

نسبت دادن مسابقه را به مرگ و پايان زندگى به لحاظ تشبيه كردن آن است به شخصى كه قرار مسابقه مى گذارد.زيرا فرا رسيدن مرگ كه ميان انسانها و انجام دادن كارهاى نيكشان فاصله ايجاد مى كند به مالى شباهت دارد كه قرار مسابقه بر سر آن بسته مى شود حضرت فرموده است: و ابتاعوا ما بقى الى قوله عنكم ،«خريدارى كنيد براى دنياى باقى خود...»كه اشاره به لزوم زهد در دنيا، و دورى جستن از كالاهاى غير ماندگار آن دارد؛در نتيجه خريد متاعهاى آخرت ضرورى مى نمايد.تاكنون بارها به اين حقيقت توجّه داشته اى كه لفظ بيع در امورى كه پايدار نيست به كار مى رود و به معناى فروختن و از دست دادن است، و لفظ اشترى براى امور پايدار.پس مشترى خريدارى مى كند چيزهايى را كه

ص:350

بماند،و پولى را كه مى دهد از دستش خارج مى شود،در اين مورد خاصّ كه حفظ نفس در دنياى آخرت مطرح است،خريدار،نفوس را بيشتر دوست مى دارد زيرا نفوس در دنياى آخرت ماندنى هستند،ولى خوشيهاى دنيوى زودگذر و ناپايدارند،لذا حضرت عبارت«و ابتاعوا»را براى متاع دنيا به كار برده است .

حضرت فرموده: «فترحلّوا فقد جدّ بكم» ؛براى كوچ كردن به آخرت آماده شويد.

زيرا براى كوچ دادن شما كوشش فراوانى صورت مى گيرد،فرمانى است بر كوچ كردن از دنيا،يعنى بايد منازل سفر به سوى خداوند متعال را كه همان سلوك و پيمودن راه حق است،منزل به منزل طى كرده پشت سر گذاشت و به تدريج از دنياى فانى رخت بربست.

حضرت وجوب كوچ كردن از دنيا را با عبارت:«فقدّ جدّبكم»بيان كرده اند،يعنى:با زور و اجبار شما را به سوى مرگ مى برند و لفظ«جدّبكم» بر سريع تحقق يافتن اسبابى كه مزاج انسانى را به فساد و تباهى مى كشاند،و او را به دنياى آخرت،نزديك مى كند اشاره دارد چنان كه راننده شتر قافله را آهسته آهسته به مقصد نزديك مى كند .

سپس مى فرمايند: و استعدوا للموت فقد اظلّكم «براى مرگ آماده شويد كه بر شما سايه افكنده است.» آماده شدن براى مرگ به معناى كمال بخشيدن به نفوس است؛چنان كمالى كه نفوس سزاوار و شايستۀ آن هستند.تا بدان پايه و مقام كه مرگ برايشان اهميّتى نداشته،بلكه دوست داشتنى مى شود،زيرا مرگ وسيلۀ رسيدن به محبوب و ملاقات خداوند و موجب سعادت پايدار در پيشگاه قدس ربوبى است.سايه افكندن مرگ،كنايه از نزديك بودن آن است.در اين عبارت مرگ به ابر و يا پرنده اى تشبيه شده و صفت«سايه افكندن»را به عنوان استعاره به كار گرفته اند .

ص:351

آن گاه فرموده اند: كونوا قوما صيح بهم فانتبهوا ،«شما از كسانى باشيد كه به نداى ندا دهنده دقّت كرده بيدار شويد»اين بيان امام(علیه السلام)براى توجّه دادن انسانها به منادى حق تعالى است،يعنى زبان شريعت و ندايى كه از دل طبيعت برخاسته و گوش جان،آن را مى شنود .

فرموده است: و علموا الى قوله سدى ،براى آگاهاندن انسانها به اين حقيقت است كه دنيا خانۀ پايدارى براى آنها نيست،تا اعتمادى بدان پيدا نكرده،آمادۀ بيرون رفتن از دنيا شوند،سپس دستور تبديل دنيا به آخرت را مى دهند،تا يادآور شوند،در صورتى كه آخرت مى تواند عوض از دنيا باشد،واجب است كه به آخرت توجّه شود.و با اين بيان كه خداوند شما را بيهوده نيافريده.وجوب عمل براى آخرت را ثابت مى كند،زيرا انسانها براى جايگاهى فراتر از دنيا خلق شده اند .

و سپس حضرت به آنچه كه ميان هر يك از انسان با بهشت يا دوزخ فاصله است اشاره كرده مى فرمايد: ما بين احدكم... اين عبارت امام(علیه السلام)براى تعيين آن حقيقتى است كه مردم براى آن آفريده شده اند و وعدۀ رسيدن به آن را دريافت داشته اند.و تنها حايل ميان انسانها و آن وعده گاه،مرگ است.

برخى از شارحان نهج البلاغه گفته اند:اين كلام امير المؤمنين(علیه السلام)،آنچه را حكما در بارۀ بهشت و جهنّم تفسير كرده اند.تأييد و اصلاح مى كند حكما معتقدند كه بهشت به معارف الهى و لوازم آن و دوزخ به محبّت دنيا و نيل به لذّات آن باز مى گردد.قرارگيرى خصلتهاى پست در جوهر و حقيقت نفس و علاقۀ شديد به آنها سبب مى شود كه پس از جدا شدن جان از تن،نفس با همان صفات مكتسبه باقى مانده،و قدرت برگشت و تدارك روشنايى را نداشته باشد.

چنان كه شخص از همسايگى معشوق و لذّت بردن از آن،به جايگاهى سياه و تاريك منتقل گشته،و امكان بازگشت به جايگاه اوّل را نداشته باشد.

خداوند متعال تقاضاى پشيمان شده ها را چنين بيان مى فرمايد: «قالَ رَبِّ»

ص:352

«ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلاّ» (1).

با اين توضيح،كه درك لذّت.معرفت كامل«خداوندى»و درك درد و رنج، دوزخ و آتش است اين دو معنا به هنگام جدا شدن جان از بدن تحقّق مى پذيرد؛ زيرا ادراكات حقيقى در اين هنگام بطور شهود براى نفس انسانى حاصل مى شود،و خصلتهاى درون ذاتى آشكار مى گردند،چنان كه اگر درد عضو مجروح را با داروى مخدّر از ميان ببرند،بيمار احساس درد نمى كند،ولى وقتى كه خاصيّت داروى مخدّر از ميان برود،درد بازگشته و مريض احساس درد مى كند.

نفس انسانى،پس از فرا رسيدن مرگ،درك لذّت و درد را مى كند،زيرا سرگرميهاى دنيوى از ميان رفته اند.

مى گويم:(شارح)اين تفسير و توضيح به روش متكلّمين نيز روشن است، زيرا در حديث آمده است:مرگ شايستگى بهشت يا دوزخ داشتن را براى بنده خدا،آشكار مى كند.و او بر اين حالت تا برپايى محشر كبرى باقى خواهد ماند.

امام(علیه السلام)به كنايه مدّت معلوم زندگى انسان را«غايت»تعبير فرموده و سپس كوتاهى و ناچيزى آن را با دو بيان شرح داده است.

1-گذشت هر لحظه عمر را كوتاه مى كند.يعنى تا بنگرى عمر گذشته است.اين كه گذر زمان،عمر را كوتاه مى كند،امر واضحى است،زيرا هر جزئى از زمان،كه مى گذرد،مجالى است كه مدّت بقاى انسان را در اين دنيا كم مى كند.

2-ساعتها مدّت عمر را از بين مى برند.در اين بيان،حضرت ساعت را كنايه از هنگام مرگ آورده اند.شك نيست كه لحظۀ قطع علاقۀ نفس از بدن، پايان مدّت بقاى انسان در اين دنياست.پايان هر چيز آن امرى است،كه شيء

ص:353


1- سورۀ مؤمنون(23)آيه(100): [1]بار خدايا مرا باز گردان شايد كارهاى شايسته اى را كه ترك كرده ام انجام دهم،در پاسخ گفته مى شود هرگز.

بدان بستگى داشته باشد امام(علیه السلام)انهدام و خرابى را كنايه از پايان يافتن و قطع شدن دانسته اند.بديهى است زمانى كه حالش اين باشد،در نهايت كوتاهى است .

قوله عليه السّلام: و انّ غائبا الى قوله،الأوبة ؛به اين حقيقت اشاره دارد،كه دنيا جايگاه غربت و محلّ سفر و كوچ كردن انسان است و مكان حقيقى او جائى است كه از آنجا سرچشمه گرفته و بدان باز مى گردد.امام(علیه السلام)بدين سبب به شب و روز جديدان اطلاق كرده كه هر كدام در تعاقب يكديگر پديد مى آيند،و هيچ كدام با ديگرى اختلاف ندارند.و لفظ«حدو»را براى آنچه لازمۀ نو شدن باشد يعنى آماده شدن انسان را براى فرا رسيدن اجل استعاره آورده اند،كه شبيه آواز خواندن ساربان براى سرعت گرفتن شتران،در پيمودن راه و رسيدن به منزل مقصود مى باشد.

به خوبى روشن است،آن كس را كه شب و روز برايش آواز بخوانند، شتابان به مبدأ و موطن اصلى اش باز مى گردد.

برخى از شارحان نهج البلاغه،منظور از«غائبا»را در كلام حضرت مرگ دانسته اند.ما مى گوييم(شارحين)،هر چند اين نظر محتمل است،امّا با عبارت «اوبه»كه به معناى بازگشت است سازگار نيست،زيرا بر مرگ صفت آينده،و رونده اطلاق نمى شود،تا اوبه كه به معناى بازگشت كننده است در بارۀ آن گفته شود.

حضرت با عبارت«قادم»به سعادت و شقاوت انسان هنگام ورود به پيشگاه خداوند اشاره فرموده اند،كه پس از جدا شدن از اين دنيا محقّق مى گردد.

زيرا سرانجام كار انسان يا رسيدن به سعادت هميشگى،و يا به بدبختى و خسران دائمى است واژۀ«تدوم»بيان گر اين واقعيّت است،دنيايى كه پايانش اين باشد، ايجاب مى كند كه انسان بهترين توشه را برگيرد،تا به محبوبترين صورت دست يافته،و از زشت ترين و ناپسندترين حالت بدور ماند .

ص:354

در تكميل همين موضوع امام(علیه السلام)فرموده اند: فتزوّدوا... :«از دنيا زاد و توشه برگيريد»چگونگى بهتر توشه برگرفتن از دنيا را توضيح داده اند،توشه اى كه انسان مى تواند با آن،در قيامت نفس خود را از در افتادن به آتش جهنّم،و شدّت گرماى آن نجات دهد.زاد و توشۀ نيكو را امام(علیه السلام)تقواى الهى و ترس و خشيت خداوندى معرّفى كرده اند.

چنان كه دانستى خشيت و ترس از خداوند،در همين دنيا حاصل مى شود.

كلام حضرت گوياى اين حقيقت است كه خشيت و خوف از دنيا و در دنيا به دست مى آيد.معناى كسب خشيت در دنيا روشن است،امّا به دست آوردن مقام خوف و خشيت از دنيا يعنى چه؟كسب خشيت الهى از دنيا بدين معناست،كه آثار و نتايجى كه براى نفس حاصل مى شوند عبارتند از:حالات و ملكاتى، مانند،خوف و خشيت و جز اين دو از امورى كه مى توانند زاد و توشۀ آخرت قرار گيرند و پس از جدا شدن جان از بدن همراه انسان باشند.

اين خصلتهاى نفسانى از رياضت همين بدن كه عناصر تشكيل دهنده آن،دنيوى و خاكى است حاصل مى شود.پس مى توان گفت،كه توشۀ آخرت از دنيا و در دنيا كسب مى شود.

در عرف جامعه،كلمۀ زاد و توشه براى سفر و بر امور مادّى اطلاق مى شود،در اين خطبه امام(علیه السلام)واژه«زاد»را براى كارهاى شايسته به كار برده اند، زيرا ميان توشۀ محسوس كه در سفر برداشته مى شود و تقوايى كه در سفر آخرت مفيد واقع شود،از اين جهت كه مسافر سلامت خود را،در هر دو نوع توشه تأمين مى كند شباهت است.

آرى در منازل محسوس،با داشتن توشۀ محسوس از گرسنگى و تشنگى در امان است و در منازل معقول و مراتب سير و سلوك و پيمودن راه به سوى خداوند متعال،با توشۀ تقوى از عذاب گرسنگى معقول در امان خواهد بود .

ص:355

قوله عليه السلام: فاتّقى عبد ربّه...شهوته ؛در محتوا دستور العمل و اوامرى الزامى است،هر چند اين عبارت امام(علیه السلام)به صورت فعل ماضى و بدون حرف عطف آمده است ولى افعال ماضى به كار رفتۀ در آن به معناى اوامرى الزامى هستند،و سخنوران معتقدند كه سخن را بدين سان بيان كردن،توضيح معنى،در بهترين صورت كلام است.

بنا بر اين،امر به تقوى تفسيرى براى امر به زاد و توشه برگرفتن است،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوى» (1).

همچنين فرمان دادن به نصيحت نفس در معناى امر،بدقت و تفكّر در مصالح نفس و توجّه به اين است كه چه كارهايى براى اصلاح نفس مفيد مى باشد.

كارهايى كه براى وارستگى نفس داراى فائده اند عبارتند از:

1-رعايت كردن حدود الهى.2-به هنگام برخورد با محرمات،توقف كردن و مرتكب حرام نشدن.3-بديها را رها كردن و بدنبال زشتيها نرفتن،بدين شرح كه بايد واجبات را بجاى آورد،و محرّمات را ترك كرد و خود را از بديهاى اخلاقى وارسته ساخت.اينها چيزهايى هستند كه در اصلاح و منزّه ساختن نفس تأثير بسزايى دارند.

امام(علیه السلام)امر به انجام توبه،و مغلوب ساختن شهوات داده اند.امر به توبه و بازگشت به سوى خدا و مبارزۀ با شهوات به منزلۀ تفسير اصلاح نفس بشمار مى آيد و از لوازم پرهيزگارى است،كه در بيان حضرت به دنبال امر به تقوى آمده است.امر به توبه قبل از فرا رسيدن مرگ و با هر لحظه اى كه بر انجام آن توفيق حاصل شود لازم است .

سپس مى فرمايد: فأنّ اجله...شقوة ؛«فرا رسيدن مرگ بر انسان پوشيده است».

ص:356


1- سوره بقره(2)آيه(197): [1]توشۀ تقوا براى راه آخرت برگيريد كه بهترين توشۀ اين راه تقواست.

اين عبارات امام(علیه السلام)تهييج بر انجام اوامر گذشته،و تأكيدى بر انجام دادن توبه و...است.انسانها را برحذر مى دارد كه مورد هجوم آرزوهاى دور و درازشان قرار نگيرند كه موجب غفلت مى شود.غفلت و بى خبرى سبب اندوه فراوان شده، پشيمانى زيادى را به دليل غفلتى كه داشته اند به دنبال دارد.

توضيح بيشتر اين موضوع آن است؛كه پوشيده بودن مرگ از انسان، موجب بى خبرى از آن مى شود و هرگاه بر اين غفلت و بى توجّهى،فريب آرزوهاى طولانى،كه از وسوسه هاى شيطانى است اضافه شود بى خبرى محض تحقّق مى يابد.و شيطان گناه را در نظر انسان،زيبا جلوه مى دهد،و انجام توبه را به تأخير مى اندازد.ابليس مدام مواظب و موكّل بر انسان و همراه اوست.چنان كه سيّد انبياء پيامبر مصطفى(صلی الله علیه و آله)فرموده اند:

«هيچ مولودى بدنيا نمى آيد،جز اين كه شيطانى با او تولّد مى يابد و همراه اوست (1).» امام(علیه السلام)فريب دادن را به آرزو نسبت داده است،بدين معنا كه آرزوها انسان را فريب مى دهند،براى روشن ساختن سخن حضرت«أمل»را تعريف مى كنيم.

أمل يا آرزو عبارت است از:ارادۀ نفس بر انجام كارهاى دنيوى و بهره بردن از خوشيهاى زندگى در آيندۀ حيات،به خيال طولانى بودن عمر،و فرصت داشتن، براى انجام گناه،و در پايان توبه كردن و بازگشتن به سوى خداوند،در صورتى كه اين ارادۀ نفسانى بر معاصى و سپس توبه،از دستاويزهاى فريب شيطانى و گول زدن اوست.

از توضيح فوق روشن شد كه نسبت دادن فريب به آرزو نسبتى مجازى است.امام(علیه السلام)نتيجۀ چنين فريب خوردگى را،هجوم ناگهانى مرگ بر شخص

ص:357


1- ما من مولود الاّ و يولد معه قرين من الشيطان.

فريب خورده.در حالى كه وى در نهايت بى خبرى و سرگرم آرزوهاى دور و دراز است، دانسته اند.آرى بدين دليل است كه بى خبرى موجب بزرگترين اندوه و بيشترين پشيمانى است،زيرا خود عمر،به زبان حال گواه و دليل است.و در انجام گناه بر عليه انسان شهادت مى دهد.با وجودى كه عمر مى توانست وسيله اى براى نيك بختى او باشد،حال سببى براى شقاوت و بدبختى و تيره روزى او شده است.

(شارح«ابن ميثم»در بارۀ اعراب كلمات عبارت حضرت چنين توضيح مى دهند) كلمه«اغفل»به عنوان حال منصوب است و«حسرة»به عنوان تميز،چنان كه مى دانيم تميز براى ابهام از جمله است.ابهام معناى جمله بدين سان كه شخص دعوت شده براى درك اين حقيقت،شگفت زده شود،و نداند كه از چه نظر مرگ براى شخص غافل ناراحت كننده است؟براى رفع ابهام مى گوييم.از جهت اندوه و حسرتى كه دارد مرگ برايش ناگوار است.

در بارۀ حرف لام در«لها»چند قول است:

1-لام به معناى استغاثه باشد،در اين صورت معنى سخن چنين است:

واى بر اندوه فراوان بى خبران.

2-لام،حرف جر باشد و چون بر ضمير داخل شده است به فتح خوانده مى شود،و مناداى از كلام افتاده است.تقدير كلام از نظر معنا چنين خواهد بود:

اى مردم شما را فرا مى خوانم كه اندوه و حسرت بى خبران را ببينيد.با در نظر گرفتن معناى دوّم،جملۀ«ان يكون»به دليل حذف حرف جر،در محلّ نصب است.گويا چنين گفته شده است.چرا بى خبران در اندوه قرار مى گيرند؟ پاسخ شان اين است،كه چون عمرشان،دليلى بر عليه آنها در روز قيامت خواهد بود .

كلام امام(علیه السلام): «نسئل اللّه تعالى...كأبة» پايان خطبه است و در اين فراز از

ص:358

گفتار،از خداوند استدعا مى كنند كه از سه چيز آن حضرت را خلاصى بخشد.

1-شادى فراوان به نعمتهاى دنيا و توسعۀ بيش از حد آن،زيرا داشتن مال دنيا و شاد بودن از آن،موجب دوست داشتن است و لازمۀ آن هلاكت هميشگى است.

2-خداوند،اجازه ندهد كه به يك فايده از فوايد طاعت و بندگى بسنده كنم (1).فعل«لا يقصر»به معناى كوتاه آمدن و بسنده كردن،به كار رفته است،به مثل گفته مى شود«قصرت هذه الغاية بفلان»اين نتيجه در فلان شخص محدود شد،وقتى كه آن شخص به مقصود دست نيابد.

3-پس از مرگ پشيمانى و اندوهى بر من نباشد.اين تقاضا به منظور از بين رفتن اسباب پشيمانى و ندامت است،پيروى هواى نفس و عدول از فرمانبردارى خداوند،در قيامت وسيلۀ پشيمانى و اندوه مى شود حفظ و حراست فقط از جانب خداوند ممكن است.

ص:359


1- به نظر مى رسد كه در متن سخن امام منظور از واژۀ«غاية»هدف دنيوى و غير عبادى باشد در حالى كه ظاهر عبارت شارح،آن را هدف عبادى گرفته و براى اطاعت و بندگى هدفهائى قائل شده است.

62-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ تَسْبِقْ لَهُ حَالٌ حَالاً- فَيَكُونَ أَوَّلاً قَبْلَ أَنْ يَكُونَ آخِراً- وَ يَكُونَ ظَاهِراً قَبْلَ أَنْ يَكُونَ بَاطِناً- كُلُّ مُسَمًّى بِالْوَحْدَةِ غَيْرَهُ قَلِيلٌ- وَ كُلُّ عَزِيزٍ غَيْرَهُ ذَلِيلٌ وَ كُلُّ قَوِيٍّ غَيْرَهُ ضَعِيفٌ- وَ كُلُّ مَالِكٍ غَيْرَهُ مَمْلُوكٌ وَ كُلُّ عَالِمٍ غَيْرَهُ مُتَعَلِّمٌ- وَ كُلُّ قَادِرٍ غَيْرَهُ يَقْدِرُ وَ يَعْجَزُ- وَ كُلُّ سَمِيعٍ غَيْرَهُ يَصَمُّ عَنْ لَطِيفِ الْأَصْوَاتِ- وَ يُصِمُّهُ كَبِيرُهَا وَ يَذْهَبُ عَنْهُ مَا بَعُدَ مِنْهَا- وَ كُلُّ بَصِيرٍ غَيْرَهُ يَعْمَى عَنْ خَفِيِّ الْأَلْوَانِ وَ لَطِيفِ الْأَجْسَامِ- وَ كُلُّ ظَاهِرٍ غَيْرَهُ غَيْرُ بَاطِنٌ وَ كُلُّ بَاطِنٍ غَيْرَهُ غَيْرُ ظَاهِرٍ- لَمْ يَخْلُقْ مَا خَلَقَهُ لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ- وَ لاَ تَخَوُّفٍ مِنْ عَوَاقِبِ زَمَانٍ- وَ لاَ اسْتِعَانَةٍ عَلَى نِدٍّ مُثَاوِرٍ وَ لاَ شَرِيكٍ مُكَاثِرٍ وَ لاَ ضِدٍّ مُنَافِرٍ- وَ لَكِنْ خَلاَئِقُ مَرْبُوبُونَ وَ عِبَادٌ دَاخِرُونَ- لَمْ يَحْلُلْ فِي الْأَشْيَاءِ فَيُقَالَ هُوَ فِيهَا كَائِنٌ- وَ لَمْ يَنْأَ عَنْهَا فَيُقَالَ هُوَ مِنْهَا بَائِنٌ- لَمْ يَؤُدْهُ خَلْقُ مَا ابْتَدَأَ- وَ لاَ تَدْبِيرُ مَا ذَرَأَ وَ لاَ وَقَفَ بِهِ عَجْزٌ عَمَّا خَلَقَ- وَ لاَ وَلَجَتْ عَلَيْهِ شُبْهَةٌ فِيمَا قَضَى وَ قَدَّرَ- بَلْ قَضَاءٌ مُتْقَنٌ وَ عِلْمٌ مُحْكَمٌ- وَ أَمْرٌ مُبْرَمٌ الْمَأْمُولُ مَعَ النِّقَمِ- الْمَرْهُوبُ مَعَ النِّعَمِ

لغات

مثاور:مهاجم،حمله كنند.

داخر:ذليل،خوار.

آده الامر:سنگين ساخت او را.

ذرأ:خلق كرد،آفريد.

مبرم:محكم استوار،.

ص:360

ترجمه

«حمد و سپاس خاصّ ذات خداوندى است كه هيچ يك از حالات او بر حال ديگرش سبقت نگرفته است(تمام صفات ذاتى كماليّه از اول عين ذاتش بوده،هيچ صفتى را بعدا كسب نكرده است)بنا بر اين قبل از آن كه آخر باشد اول و پيش از آن كه پنهان باشد پيداست.وجودش در همۀ اشيا متجلّى،و ذاتش از همه چيز مخفى است.كسى كه به وحدت ناميده شود،جز او كم است.(زيرا تمام موجوداتى كه متصّف به صفت واحد مى شوند،وحدت شان وحدت عددى است به خلاف خداوند منّان كه واحدى است حقيقى كثرت ندارد و يكى است)هر عزيزى جز او ذليل است(زيرا عزيز كسى است كه احتياج نداشته باشد.چون موجودات به او نيازمندند همه خوار و بى مقدارند)؛هر نيرومندى سواى او ناتوان است(چون خداوند منشأ تمام قدرتها و قوّتها است)؛هر مالكى غير او مملوك است(زيرا كه پديد آورندۀ تمام اشياء و مالك على الاطلاق اوست)؛هر دانائى جز او دانش آموز و فراگيرنده است(به اين دليل كه هر فردى از افراد نياز به دانش آموختن از اشخاص دانشمندتر از خود دارد و حق متعال داناى بالذّات است)؛هر داراى قدرتى غير از او گاهى قادر(در بعضى امور)و گاهى عاجز است(بر خلاف ذات خداوند كه هميشه قادر و خود منشأ كليّه قدرتها است)؛هر شنونده اى جز او از شنيدن آوازهاى بلند،و از شنيدن صداهاى آهسته ناتوان است(چون شنوايى در انسان به وسيلۀ گوش انجام مى پذيرد از دريافت صداهاى ضعيف و از شنيدن صداهاى بسيار بلند دچار اختلال مى شود،ولى خداوند ذاتا سميع است و تمام اصوات در نزد او يكسان هستند).

هر بيننده اى غير او از ديدن رنگهاى ضعيف و پنهان(چون رنگ هوا و ذرّات)نابيناست(زيرا ديدن او به وسيلۀ قوّه باصرة در چشم صورت نمى پذيرد تا از ديدن رنگهاى پنهان عاجز باشد،خداوند بر همه چيز از جمله رنگها ذاتا آگاه است)؛جز او هر پيدايى پنهان است و هر پنهانى پيدا نيست.(زيرا هيچ شيئى مثلا خورشيد در عين پيدا بودن نمى تواند پنهان باشد،ولى خداوند داراى دو صفت متضادّ پيدا و نهان با هم است،پيداست از طريق علائم و نشانه ها،پنهان است

ص:361

از جهت كمال بودن اين كه عقل ها به كينه ذاتش برسند).

خداوند آفرينش را بيافريد.نه براى اين كه سلطنتش را قوّت ببخشد و نه از بيم پيشامدهاى روزگار و نه براى مادى جستن از آفريده ها و نه به منظور دفع همتايى نزاع كننده،و نه براى منع از شريكى گردن كش و دشمنى كننده و لكن (آفريده ها)مخلوقاتى هست پروردۀ او،و بندگانى مى باشند مسخّر و تحت فرمان حضرت حق.خداوند،نه در چيزها حلول كرده تا گفته شود،در داخل آنها قرار دارد،و نه از اشيا فاصله گرفته،تا گفته شود در آنها نيست(زيرا درون و برون بودن لازمۀ ممكنات و امور جسمانى است)؛خلايق را بدون خستگى و ماندگى بيافريد، و در اصلاح امر آنها از روى تدبير نينديشيده،و ناتوان نگرديده است در احكام و مقدرات خويش گرفتار شبه و ترديد نشده بلكه حكم وى پايدار،دانشش استوار و امرش برقرار است.

كسانى كه گرفتار نقمتها و خشمهاى وى هستند،باز بدان درگاه چشم اميد دارند«تا مگر آزاد گردند»و اشخاصى كه قرين نعمتها و الطاف وى هستند،باز از او هراسان و بيمناك اند(كه مبادا كفران كرده و به عذاب مبتلا گردند )».

شرح

به نظر ما(شارح)اين خطبه شامل مباحث لطيفى از علم الهى است،كه جز اهل معرفت و نخبگان بر آن دست نيافته اند و ذيلا و به اندازۀ وسعمان به شرح و توضيح آنها خواهيم پرداخت بخش اوّل سخن حضرت: الّذى لم يسبق الى قوله باطنا چون در جاى خود ثابت شده است كه،سبقت گرفتن،نزديك بودن،قبل و بعد،امورى هستند كه ذاتا به زمان پيوستگى دارند،ثابت مى شود كه اشياى زمان دار،نيز به زمان ملحق مى شوند.از طرفى ذات مقدّس حق متعال منزّه است كه داراى زمان باشد،زيرا زمان به حركت بستگى دارد و حركت بعد از وجود جسم تحقّق مى يابد و جسم پس از وجود خداوند ايجاد گرديده است.حقيقت ياد شدۀ فوق به دلايل غير قابل ترديدى در جاى خود به اثبات رسيده است.با توجّه

ص:362

به توضيح فوق،هيچ يك از امور داراى زمان،به ذات خداوند و صفات كماليّه وى پيوستگى ذاتى ندارد.بنا بر اين جايز نيست كه گفته شود:خداوند،داناست، پيش از آن كه توانا باشد،و يا قدرتمند است قبل از آن كه دانشمند باشد.و باز روا نيست كه گفته شود:خداوند بر وجود جهان اوليّت دارد پيش از آن كه آخريّت داشته باشد!،چه قبليّت و سبقت به مفهوم زمانى،بر ذات و صفات خداوند قابل صدق نيست.امّا قبل و بعد به معناى ديگرى بر خداوند اطلاق شده است.قبليّت به معناى شرف،فضيلت و قبليّت ذاتى و عليّت براى خداوند آورده مى شود.

تقدّم و قبليّت حق متعال،تقدّم ذاتى و علىّ است.

در اوّلين خطبۀ نهج البلاغه،روشن گرديد كه هر آنچه از صفات به ذات مقدس حق ملحق شود،امورى اعتبارى و ذهنى هستند،كه در مقايسۀ با مخلوقات عقل برداشت مى كند،و هيچ يك از اين اعتبارات ذهنى،قبل و بعدشان با توجّه به ذات مقدس حق،و معنائى كه براى آنها گفتيم فرق نمى كند.بدين شرح كه در بارۀ خداوند روا نيست گفته شود او شايستۀ داشتن اين اعتبار است، پيش از آن يا پس از فلان اعتبار،كه اگر چنين باشد،كمال ذات حق فزونى و نقصان مى پذيرد،در صورتى كه ذات مقدّس حق كم و زيادپذير نيست،بلكه نظر به استحقاق ذاتى خداوند،رواست كه تمام صفات يكجا و مدام و به يك نسبت بر وى اطلاق شود،فرض هيچ لحظه اى نمى شود،جز اين كه ذات او شايستگى، اوليّت و آخريّت را با هم داراست،با استحقاق اوّلى و ذاتى،بدون آن كه ترتيبى در نظر گرفته شود.هر چند اعتبارات با توجّه بقرار داد ما فرق مى كند يعنى ذهنيّت ما در موجودات چنين است كه از مفهوم قبل جلو بودن و از مفهوم بعد ضدّ آن را مى فهميم.

به خلاف امور،داراى زمان كه اگر وجود چيزى قبل فرض شود در همان حال نمى تواند بعد هم فرض شود چون تناقض پيش مى آيد.مثلا وجود جوهر شيئى

ص:363

قائم به نفس به نسبت عرض شيئى قائم به غير اوليّت دارد و آخر بودن بر آن صدق نمى كند.اگر فرض شود كه تمام اعراض از بين رفته باشند و پس از آنها جوهر باقى مانده باشد.به اين اعتبار هم نمى توان جوهر را به دو نسبت قبل و بعد دانست.

همواره براى جوهر چون عرض بدان قائم است به نسبت اعراض اعتبار اوّل بودن را مى نماييم،جوهر بذاته استحقاق اوّل بودن و آخر بودن را ندارد هر چند حالت جوهر قبل از آن كه اعراض از بين بروند با بعد از آن فرق مى كند،چون اين حالات به اعتبار اسباب و عواملى است كه ربطى به ذات جوهر ندارند.

براى عرض نيز قبل بودن به نسبت جوهر به هيچ اعتبارى قابل صدق نيست.

عرض همواره پس از جوهر تحقّق مى پذيرد.و بر آن بعد بودن اطلاق مى شود بعضى افراد كه در بارۀ صفات خداوند اختلاف كرده،برخى از صفات را قبل و برخى را در تحقّق وجودى بعد دانسته اند،اين نوع برداشت به دليل تصوّر ناآگاهانه اى است كه از آفريدگارشان داشته اند،خداوند از اين پندارها پاك و از آنچه نابخردان مى گويند بلند مرتبه تر است.

با توضيح فوق،و شناختى كه در اين باره پيدا كردى اوليّت خداوند،بدين اعتبار است كه او مبدأ تمام موجودات است،و آخريّت خداوند،بدين معناست كه او سرانجام جميع ممكنات مى باشد.امّا معناى اين كه خداوند هم آشكار است و هم نهان در خطبه اى كه با اين عبارت:الحمد للّه الّذى بطن خفيّات الأمور (1)؛آغاز مى شود،قبلا توضيح داده ايم .

2-قوله عليه السلام: كلّ مسمّى بالوحدة غيره قليل ؛«غير خداوند هر كس متّصف بوحدت گردد،كم بودن نيز بر او صادق است.» منظور امام(علیه السلام)از بيان اين جمله اين است كه خداوند تعالى با اين كه

ص:364


1- كلام 49 فراز اول.

واحد و يگانه است به كم بودن متصف نمى شود،در توضيح كلام حضرت بايد گفت كه كلمۀ«واحد»معانى مختلفى دارد.معناى مشهورى كه ميان مردم،نيز متعارف و رايج مى باشد اين است كه واحد پايۀ كثرت قرار گرفته،قابل شمارش و پيمانه باشد.واحد بدين معنا،حالت نسبت و اضافه را داشته،متّصف به قلّت و كثرت مى شود.بنا بر اين«واحد»در مقايسه با«كثير»،قليل بوده و پايۀ شمارش و كثرت قرار مى گيرد.

بسيارى از مردم جهان تصوّرى كه از واحد بودن خدا دارند،همين معناست،از اين مهم تر اين كه،بعضى از مردم خداوند را،جز به همين معنا واحد نمى دانند.با توجّه به اين كه حق متعال از متّصف شدن،به قلّت و كثرت، پاك و منزّه است،نيازمندى و نقصانى كه لازمۀ ذات جهان ممكنات است،بر ذات خداوند،عارض نمى شود.توجّه به اين حقيقت بوده،كه امام(علیه السلام)صفت قلّت را به عنوان مدح براى غير خداوند،بيان كرده است.ولى حق تعالى را از معناى قلّت و كثرت مبرّى و پاك مى داند.لازمۀ سخن حضرت وارستگى وجود حق تعالى از واحد بودن به معناى اندك بودن است.چه اين كه واحد نبودن به معناى اندك،نفى واحد بودن خداوند را به معانيى ديگر نمى كند.ما(شارح)در شرح خطبۀ آغازين نهج البلاغه،صدق كردن واحد بر خداوند را به معناى ديگر ثابت كرديم.

بعضى به تصوّر غلط پنداشته اند،وقتى كه صدق قلّت را از خداوند نفى كنيم ناگزير صفت كثرت صادق خواهد بود.اين برداشت و تصوّر از كج فهمى و بى دانشى است زيرا نفى قلّت از شيئى در صورتى مستلزم كثرت است كه،اين دو صفت قابل صدق بر محلّى باشند و آن شيء نيز پذيراى آن دو باشد ولى چون بر ذات مقدّس حق كم و زياد قابل صدق نيست،نفى هر كدام مستلزم ثبوت ديگرى نبوده و هر دو صفت از ذات حق منتفى هستند.

ص:365

برخى ديگر منظور از قليل را در عبارت حضرت حقير و ناچيز تفسير كرده اند.اين معنا نيز با توجّه به واژۀ وحدت كه در سخن امام(علیه السلام)به كار رفته تناسبى ندارد،زيرا بيان حضرت كلّ مسمّى بالوحدة است،عبارت«كل واحد» نيست تا توهّم اين معناى ادّعايى را داشته باشد و از كلام امام(علیه السلام)اشتراك اسمى ميان واحد بودن خدا و غير خدا استفاده شود.مفهوم واحد براى خدا و غير يكسان است ولى مصداق واحد،در بارۀ حق تعالى معناى قلّت را نداشته و پايه كثرت واقع نمى شود،و قابل شمارش نيست .

3-قوله عليه السّلام: و كلّ عزيز غيره ذليل :«هر عزيزى غير از خداوند خوار و ذليل است.»در تعريف عزيز گفته اند:عزيز چيز ارزشمندى است كه نظير آن كمياب و نيازمندى به آن شديد،و دسترسى به آن دشوار باشد.هر يك از سه قيدى كه در تعريف عزيز به كار رفته،از جهتى بيان كننده كمال و يا نقصان است.

الف:كمال از جهت كميابى،بلكه نايابى،كه جز يك فرد ندارد،و محال است كه مانند وى پيدا شود.روشن است كه هيچ چيز،جز ذات مقدّس حق تعالى داراى چنين مشخّصه اى نيست؛كمال در ارزشمندى به معناى ميل و رغبت همگان نسبت به وى مى باشد.بدين سبب كه تمام اشخاص و اشيا در تمام امور شديدا نيازمند اويند،و جز خداوند كسى بدين كمال نيست.

ب:كمال از جهت مشكل دست يافتن بر خداوند،بدين مفهوم است كه رسيدن به حقيقت ذات حق تعالى به معناى إحاطة پيدا كردن بر آن محال است،و اين ويژگى جز در مورد خداوند سبحان كمال محسوب نمى شود.با توجّه به توضيح فوق،عزيز مطلق،يعنى همان وجود مقدّسى كه تمام موجودات در نهايت ذلّت و خوارى و نيازمند به او بوده و نسبت به كمال عزّتش در منتهاى ناچيزى و بندگى مى باشند.

عزيزى كه در مورد مخلوقات به كار گرفته مى شود،دقيقا به همان معناى

ص:366

فوق است،جز اين كه معناى اطلاقى نداشته و به قياس كسانى كه اهميّت كمترى دارند،سنجيده مى شود؛بنا بر اين هر چند به مخلوقات هم عزيز گفته مى شود،ولى اين چنين عزيزى نسبت به موجود برتر و كامل تر،در نهايت حاجت و نيازمندى است،و باز آن كه داراى علوّ درجه و كمال رتبه است نسبت به ما فوق همين نيازمندى را دارد؛حاجت و نياز مادون به ما فوق ادامه مى يابد،تا سرانجام به عزيز مطلقى برسيم كه ذلّت و خوارى در بارۀ او متصوّر نباشد.اين است معناى فرمودۀ امام(علیه السلام)كه:«هر عزيزى جز خدا ذليل است .» 4-قوله عليه السلام: كلّ قوىّ غيره ضعيف :«هر نيرومندى جز خدا ناتوان است.»قدرت به معناى قدرت كامل،و در مقابل آن ضعف قرار دارد،و از طرفى چون تمام موجودات در رابطه با قدرت خداوند ايجاد مى شوند،روشن است كه قدرتى برتر،از قدرت حق تعالى نيست.بنا بر اين،هر چيزى جز خداوند،كه به قدرتمندى توصيف شود،در مقايسه با چيزى است كه از او ضعيف تر باشد.امّا همين قوى به نسبت شيء قدرتمند ما فوق خود ضعيف به حساب مى آيد.و بدينسان هر قدرتمندى به نسبت ما فوق ناتوان است،تا اين سلسله به قدرت خداوند سبحان منتهى شود.خداوند قدرتمندى است كه در مقايسۀ با تمام اشياء ناتوانى در آن راه ندارد .

قوله عليه السلام: كلّ مالك غيره مملوك نيز به همين اعتبار است.بدين شرح كه معناى«مالك»به قدرت باز مى گردد.«مالك»يعنى قدرتمندى كه ارادۀ او با استحقاقى كه جامعه برايش اعتبار كرده است،در تغيير،تبديل،و تصرّف، چيزى نافذ است،و تصرّف ديگران در ملك منوط به اجازه مالك مى باشد.چنان كه قبلا ثابت شد،همۀ موجودات در قبضۀ قدرت و خواست و ارادۀ خداوند است،زيرا وجود و هستى اشيا از اوست.بنا بر اين مالك مطلقى كه برايش نسبت به چيزى فرض مملوكيّت نمى شود،پروردگار جهانيان است،و به همين دليل

ص:367

همه چيز و همه كس مملوك اوست؛هر چند در عرف اجتماع به بعضى اشخاص نسبت به اشيا مالك گفته مى شود.

در مباحث قبلى توضيح داده،روشن ساختيم،كه لفظ«قوى و مالك»به عنوان اشتراك اسمى و لفظى هم بر خداوند و هم بر غير خداوند اطلاق مى شود .

5-قوله عليه السلام: و كلّ عالم غيره متعلّم :«هر دانشمندى جز خداوند، دانش آموز است.»در علم كلام ثابت شده است كه علم خداوند نسبت به اشياء ذاتى است،در بارۀ اين مطلب به تفصيل در گذشته بحث كرده ايم.دانش حق تعالى از چيزى يا كسى استفاده نشده است ولى دانش ديگران از طريق آموزش به دست مى آيد.هر دانش آموزى از معلّم خود و باز آن معلّم از معلّم خود دانش آموزى كرده اند،تا حد نهايت به علم خداوند كه فياض خيرات است رسيده اند.بنا بر اين هر دانشمندى جز او هر چند به اعتبار داشتن دانش عالم ناميده شده است،در حقيقت دانش آموز است.عالم مطلق تنها اوست كه در دانشمندى نياز به كسب علم ندارد .

6-قوله عليه السلام: و كلّ قادر غيره يقدر و يعجر به نظر ما(شارح) قدرت خداوند بدين اعتبار است،كه او منشأ و مصدر آثار خود مى باشد؛يعنى متّكى بر جسمانيّت نيست،ولى منظور از قدرت غير خداوند همان قواى جسمانيى است كه از اعضا نشأت گرفته و اعضا را براى انجام كارهاى اختيارى تحريك مى كند.

عجز و ناتوانى در مقابل قدرت به همين معناست،يعنى ناتوانى كه لازمۀ وجودى اش توانمندى بوده است،چنان كه هر يك از ما انسانها چنين بوده و در انجام بسيارى از امور ناتوان هستيم.قدرت و عجز را به دو معناى متقابل ديگر نيز گرفته اند كه مجال ذكر و توضيحش در اينجا نيست.

پس از آن كه معناى قدرت و عجز روشن شد مى گوييم قادر مطلق آن

ص:368

نيرومندى است كه به تنهايى همه چيز را ايجاد مى كند و از كمك خواهى و يارى طلبى ديگران در انجام كار بى نياز است.اين حقيقت جز در مورد حق سبحانه و تعالى در بارۀ ديگرى صادق نيست.

اطلاق قدرتمندى بر ديگران هر چند فى الجمله داراى قدرت باشند،ناقص است،زيرا قدرت آنان بر انجام برخى امور ميسّر است،امّا در انجام بسيارى از امور ناتوانند و به آن دسترسى ندارند؛هر چند به اين افراد ايجاد و ساخت چيزهايى نسبت داده مى شود ولى آنها صلاحيّت تمام اختراعات را ندارند.آرى اينان واسطه اند ميان قادر اوّل سبحانه تعالى و آن شيء مورد اختراع،آن هم نه بطور استقلالى و ذاتى،و بدون توجّه به امداد خداوندى كه در جاى خود توضيح داده شده است،بلكه آن را با يارى خداوند و امداد غيبى انجام مى دهند.

بنا بر اين هر قدرتمندى ذاتا نيازمند و درمانده و نسبت به امورى كه توان انجام آن را ندارد ناتوان است و براى انجام كارهايى كه در محدوده قدرت اوست به قدرت مطلق نياز دارد و از مبدأ قدرت بايد توان كار را بگيرد.منشأ نيرو آن قادر مطلقى است كه هيچ چيز نمى تواند او را درمانده كند و هيچ كس توان مخالفت با او را ندارد .

7-قوله عليه السلام: و كلّ سميع غيره يصمّ عن لطيف الاصوات و يصمّه كبيرها و يذهب عنه ما بعد منها :«هر شنونده اى جز خداوند،از شنيدن صداهاى لطيف ناشنواست و گوش او را،صداهاى بلند و شديد،كر مى كند و صداهاى دور و با فاصله بدون شنيدن از آن مى گذرد.» حسّ شنوايى در حيوان،نيرويى است كه از مغز،به عصب ثابت صماخ گوش كه مانند پوست طبل گسترده است،مى رسد.اين عصب صماخ وسيلۀ به كار رفتن همين نيروست.

صدا كيفيّتى است كه از تموّج حركت شديد هوا كه يا بر اثر برخورد

ص:369

دو جسم سخت و يا كندن چيز سختى ايجاد مى شود،به وجود مى آيد.دو جسمى كه با يكديگر فاصله داشته،و بوسيلۀ عاملى به هم برخورد كنند،امواجى را در فضا به شكل دايره به وجود مى آورند،چنان كه هنگام انداختن سنگى به داخل آب، امواج دايره شكلى در آب پديد مى آيد و به سمت كناره هاى آب گسترده مى شود.

امواج ايجاد شدۀ در فضا،به وسيلۀ هواى مجاور به گوش مى رسد و هواى داخل گوش را به حركت آورده و آن حركت مخصوص را،در داخل گوش،ايجاد مى كند،و بر اثر اين حركت عصب گستردۀ بر صماخ گوش متأثّر شده،آن صدا را قوّه شنوايى در مى يابد.و همين ادراك را شنوايى مى نامند.

با در نظر گرفتن اين معنا از حقيقت شنوايى،دانسته خواهد شد،كه نيروى درك كنندۀ صدا به لحاظ نزديكى،دورى،شدّت و ضعف،فرق مى كند.اگر صدا بسيار ضعيف و يا بسيار دور باشد،موج قابل درك،در هوا به وجود نمى آيد؛ بنا بر اين به صماخ گوش نرسيده و شنوايى حاصل نمى شود.اگر از معناى كلام امام(علیه السلام)كه فرموده اند:«گوشها از درك اصوات لطيف،كر بوده و صدايى كه بلند است و از راه دور مى آيد نمى شنود!»سؤال شود:كه چرا حضرت كر بودن را به صداهاى لطيف و نشنيدن را به صدايى كه بلند است نسبت داده است؛ در پاسخ مى گوييم:چون گمان بسيارى بر اين است كه صداى بلند قابل شنيدن است،و به اين دليل شنيده نشده است كه هواى انتقال دهندۀ صدا بگوش نرسيده باشد.امّا لازمۀ صداى آهسته اين است كه گوش آن را درك نكند.

ناتوانى از درك را حضرت تشبيه كرده است،به آدم كرى كه صداها را نمى شنود؛لذا لفظ«الصمّ»را براى آن عاريه آورده است.امّا اگر صدا بسيار شديد و بلند و نزديك به گوش باشد چه بسا كه گوش را كر كند.و اين به دليل كوبش سختى است كه بر صماخ گوش وارد مى شود و زنجيرۀ اتّصال شنوايى را مى گسلد،به طورى كه استعداد و توان شنيدن و نيروى درك را در رسيدن به صماخ

ص:370

از ميان مى برد.همۀ اين نواقص ياد شده از ضعف و ناتوانى حيوان مى باشد.

چون خداوند متعال از جسم و توابع آن،مانند عوارض جسمانى مانند كر بودن از شنيدن صداهاى خفيف،و در نيافتن صداهاى دور و ناشنوا شدن از فريادهاى بلند،پاك و منزّه است.اين صفات بر خدا اطلاق نمى شود.

كسى از صداهاى شديد،كر مى شود،كه داراى نيروى شنوايى جسمى مخصوص باشد.بنا بر اين هر شنوايى جز خداوند همين نواقص را دارد.

با توجّه به توضيح مطلب فوق،به هنگام ستودن خداوند لازم است،كه او را از اين ويژگيها پيراسته داريم،زيرا حق تعالى بدين معنا شنوا نيست.

قرآن صفت سميع و شنوا را براى خداوند ثابت كرده است.معناى سميع بودن خدا اين است كه هر صداى قابل شنيدنى هر چند پوشيده و مخفى باشد، مى شنود.صداهاى نهفته و سربگوشى را مى داند،بلكه از اين دقيق تر،راز دل ستايش گران و دعاى دعا كنندگان را مى شنود.خداوند شنوايى است كه گذشت شب و روز بر او اثر ندارد،زيرا شنوايى او به وسيله جسمانيّت گوش انجام نمى پذيرد،تا به هنگام خفتن در شب از درك اصوات ناتوان باشد .

8-قوله عليه السلام: و كلّ بصير غيره يعمى عن خفىّ الالوان و لطيف الأجسام :

«هر بينايى جز خداوند از ديدن رنگهاى پوشيده و اجسام لطيف نابيناست.»مى گوييم(شارح)رنگهاى پوشيده مانند رنگهايى كه در تاريكى قرار داشته باشند.و لطيف گاهى به معنى بيرنگ به كار مى رود،مانند هوا و گاهى به معنى جوهر كم قوام است به اعتقاد متكلّمين مانند جوهر فرد و مانند ذرّه.لطيف به هر دو معنا براى حيوان قابل درك نيست.لفظ«عمى»در عبارت حضرت مجازا به كار رفته است،زيرا كورى يا بطور مطلق بى چشمى است و يا به معناى بينا نبودن شخصى است كه لازمه اش بينايى است.غير خداوند،هر كس كه بينا و

ص:371

داراى چشم باشد هيچ يك از اين دو اعتبار بر او صدق نمى كند.بنا بر اين لفظ يعمى بطور مجازى به كار رفته است.ادراك نكردن انسان رنگهاى پوشيده و جسمهاى لطيف را به معناى كورى حقيقى وى نيست.ولى چون كورى از اسباب نديدن مى باشد لفظ«عمى»بر نديدن،به عنوان به كار بردن سبب عمى به جاى مسبّب«نديدن»استعمال شده است.اين توصيف در زمينۀ ستايش پروردگار، لازمه اش،به دور دانستن بينايى حق متعال از نقيصۀ كورى،و از آن فراتر گمان نابينايى است،زيرا حضرت سبحان وارسته است از اين كه در معرض عروض چشم و يا كورى واقع شود،و بلند رتبه تر از آن است كه درك و بينايى او به وسيلۀ چشم و مژگان،انعكاس صورت و رنگها باشد؛هر چند او شاهد و گواه بر همه چيز بوده و همۀ امور را درك مى كند.

از علم و آگاهى حق تعالى هر آنچه در اعماق زمين است هم به دور نيست؛چون بينايى خداوند به معنى ياد شدۀ فوق نيست.مى توان گفت درك حق- تعالى اشيا را بدين اعتبار است كه او كمال صفات اشياى مورد درك را مى داند و درك مى كند.

اين نوع درك بصرى از آنچه كه ديده هاى كوتاه بينانه از ظاهر پديدها درك مى كنند،واضح و روشن تر است !! 9-قوله عليه السلام: و كلّ ظاهر غيره باطن :«هر آشكارى جز خداوند مخفى و در نهان است»در توضيح اين كلام حضرت مى گوييم ظهور اشيا عبارت از اين است كه بطور روشنى براى حسّ يا عقل آشكار باشند.معناى مقابل اين واژه«باطن»مى باشد كه به معنى پوشيده ماندن شيء از حسّ يا عقل است.

پيش از اين توضيح داده شد كه خداوند از جسمانيّت و لواحق آن پاك و منزه است.پس نتيجه اين مى شود كه از درك حواسّ نيز به دور است.

در جاى خود با برهان عقلى ثابت شده است كه حق تعالى از هر نوع

ص:372

تركيب خارجى يا عقلى منزّه و پاك مى باشد.لازمه اش اين است كه ذات مقدّسش از آگاهى خرد و عقول به دور باشد.

با توضيح فوق روشن شد كه خداوند با اشيا در اين نوع ظهور شركت ندارد، ولى چون خود را به ظهور توصيف كرده است،ناگزير ظهور خداوند به معناى حضور وجودش در جزئيّات آثارش مى باشد.چنان كه خود فرموده است:

«سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» (1).

هر چند مشاهدۀ جمال حق مراتب متفاوت و درجات بالاتر و بالاترى دارد بعضى از سالكان طريق حق به مراتب سلوك چنين اشاره كرده اند:

ما خدا را پس از اين مرحله و منزل مشاهده نكرديم.از اين مرتبه كه فراتر رفته و به درجه شهود و حضور رسيدند گفتند:هيچ چيز را نديديم جز آن كه خدا را همراه آن ديديم.از اين مرحله كه فراتر رفتند گفتند:هيچ چيز را نديديم جز آن كه خدا را پيش از آن ديديم.از اين پايه و رتبه كه گذشتند گفتند:جز خدا هيچ چيز را نديديم.

به ترتيب اوّل درجۀ فكر،انديشه و استدلال،دوّم مرتبۀ حدس و گمان، سوّم مرتبه استدلال از ذات حق به ذات حق،نه از امور ديگر بر ذات حق-و چهارم فنا و نيست شدن در درياى بيكران عزّت حق مى باشد،كه اعتبار وحدت مطلق هر پيرايه اى را از جمال و جلال خداوند دور مى سازد.

با توجّه به توضيحى كه براى معناى ظهور داده شد،براى هيچ يك از ممكنات چنين ظهورى ميسّر نيست،زيرا هر چند بعضى از اشيا در عقل و حسّ برخى افراد آشكار و ظاهرند ولى چنين نيست كه همين اشيا براى تمام افرادى كه حسّ و عقل دارند آشكار و روشن باشند.بلكه آنان كه از اين اشياى خاصّ

ص:373


1- سوره فصلت(41)آيه(53): [1]بزودى نشانه هاى خود را در آفاق و جانهايشان نمايان مى سازيم تا براى آنها روشن گردد كه حق واقعى است.

بى اطّلاعند بمراتب بيشتر از آگاهان به اين اشيا هستند.بنا بر اين مى توان گفت:

هر چيز آشكارى جز وجود حق تعالى به نسبت ظهور و آشكار بودن خداوند باطن و پوشيده است.تنها اوست كه براى هر چيزى و در هر چيزى آشكار و متجلّى است.

زيرا او مبدأ و مرجع همه چيز است و بس .

10-قوله عليه السلام: و كلّ باطن غيره فهو ظاهر[فهو غير ظاهر] :«هر باطنى جز خداوند آشكار است.» با توضيحى كه قبلا داده شد معناى ظهور و بطون ممكنات روشن گرديد، و نيز دانسته شد كه باطن بودن خداوند به دو معناست:اوّل آن كه،دريافت ذات مقدّس حق بر خردها پوشيده است دوّم آن كه ذات او در همه چيز نفوذ دارد و باطن تمام امور نهفته،بر او معلوم و آشكار است.

معناى ظاهرى كه در مقابل معناى باطن،به تعبير اوّل باشد كاملا روشن است.امّا ظاهرى كه در برابر باطن به معناى دوّم باشد،اين است كه:بر ظاهر اشيا اطّلاع دارد و باطن آنها را نمى داند.بدين معناست كه گفته مى شود،فلان شخص مرد ظاهربين است و يا ظاهرى است.

پس از شرح دادن معناى ظاهر و باطن مى گوييم هر باطنى چه منظور از بطون خفا باشد و چه نفوذ دانش در درون اشيا،در مقايسۀ با خداوند متعال، ظهورى است كه در مقابل باطن قرار دارد؛ظاهر را در برابر باطن به معناى اوّل يا دوّم بگيريم فرق نمى كند،زيرا هر ممكنى هر چند بر بعضى افراد پوشيده باشد، بر ديگران پوشيده نيست.بر فرض كه بر تمام انسانها پوشيده باشد،در علم خداوند قطعا ظاهر و آشكار است و ممكن است كه بر ديگران نيز ظاهر گردد.پس بطور مطلق مخفى و پوشيده نيست.اين وجود حق تعالى است كه باطن محض است و هيچ چيز از او پوشيده تر نبوده و هر باطنى جز ذات حق،در مقايسه با خداوند

ص:374

ظاهر است.اين ظاهر به معناى اول بود،امّا اگر ظاهر را به معناى دوّم بگيريم، توضيحش اين است كه هر دانشمندى هر چند مقام علم و دانشش بالا باشد، بر بعضى از امور احاطه ندارد و از درك آنها درمانده است و درك بسيارى از امور برايش ممكن نيست.ولى از احاطه علمى خداوند متعال،مثقال ذره اى در زمين و آسمان كوچك و بزرگ،پوشيده نيست.همه چيز در مقايسه با علم خداوند ظاهر و آشكار است،و باطنى در مقابل دانش حق تعالى متصوّر نيست.

در بعضى از خطبه هاى نهج البلاغه عبارت حضرت چنين نقل شده است:

كلّ ظاهر غيره غير باطن و كلّ باطن غيره غير ظاهر

«هر ظاهرى جز خدا باطن به حساب نمى آيد و هر باطنى جز او ظاهر محسوب نمى شود.»معناى تفصيلى دو جمله اين است كه هر ممكنى از ممكنات،اگر براى حسّ و عقل روشن و آشكار باشد،به آن باطن گفته نمى شود مانند خورشيد و اگر بر حسّ و عقل پوشيده باشد،به ظاهر و آشكار بودن متّصف نمى گردد.تنها خداوند است كه در عين ظهور نهفته است،هم مخفى است و هم آشكار؛هم ظاهر است و هم باطن.به نظر من در صحّت اين نسخه بدل،ترديد است.چه اين كه قبلا ثابت كرديم،خداوند متعال،به دو اعتبار،ظاهر و آشكار و باطنى و مخفى است.

به لحاظى بعضى از ممكنات هم،چنين هستند.به عنوان مثل هر عاقلى بضرورت، وجود زمان را مى داند هر چند حقيقت آن بر حكما پوشيده مانده است؛به همين دليل دانشمندان در بارۀ حقيقت زمان اختلاف نظر دارند مفهوم علم و حقيقت آن نيز چنين است.بنا بر اين چنين نيست كه هر ظاهرى جز خداوند غير باطن باشد،و يا هر باطنى جز او غير ظاهر باشد پس نسخه بدلى كه ذكر شد از نظر معنى صحيح به نظر نمى رسد،در هر حال كه خداوند به حقيقت امر آگاه است .

11-قوله عليه السلام: لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان الى قوله منافر «خداوند خلق را،براى اين كه سلطنتش استوار گردد نيافريد.»مى گوييم:

ص:375

خداوند كارهايش را بخاطر هدفى انجام نمى دهد و اگر هدفى را در نظر بگيرد، خود از سود و فايده آن هدف منزّه و پاك خواهد بود.

دليل ادّعاى اول آن كه اگر افعال خداوند به منظور هدفى انجام گيرد وجود و عدم آن يا نسبت به خداوند متعال يا برابر است يا نيست؛اگر وجود و عدم آن برابر باشد،باطل است زيرا ترجيح بدون مرجّح لازم مى آيد،و اگر برابر هم نباشد باطل است به اين دليل كه هرگاه برابر نباشد،حصول فايده و غرض شرط كمال خداوند خواهد بود.و لازم مى آيد بدون آن غرض،حق تعالى ناقص باشد،دليل بطلانش نيز همين ايجاب نقص مى باشد.

اگر اشكال شود كه داشتن غرض به نسبت ذات مقدس حق نيست،بلكه به نسبت بندگان،و مقصود احسان به آنان مى باشد،يعنى غرض خداوند از فعل خود احسان وجود به بندگان مى باشد.

در پاسخ اين اشكال مى گوييم:اگر غرض از احسان و نيكى به غير و يا عدم آن نسبت به ذات حق برابر باشد،يعنى چه احسان كند،و يا ترك احسان كند، و يا نسبت به ذات حق تغييرى پديد نمى آيد باز همان ترجيح بدون مرجّح لازم مى آيد،ولى اگر احسان كردن اولويّت بيشترى دارد باز همان مشكل كمال و نقص در بارۀ حق تعالى پيش مى آيد.با اين توضيح،نمى توان براى كار خدا هدفى در نظر گرفت.

آنچه در اين فصل از سخن امام(علیه السلام)آمده اين است كه غرض خداوند از آفرينش استوارى بخشيدن به سلطنت خويش و ترس از پيشامدهاى زمان و كمك خواهى عليه رقبا و شركا را نفى مى كند.صحت و درستى اين ادّعا بخوبى روشن است.زيرا خداوند هيچ چيز را براى رسيدن به أهداف فوق الذّكر ايجاد نكرده است.اين كلام امام(علیه السلام)منزّه دانستن خداوند از هر پيرايه اى را ثابت مى كند،بدين توضيح كه مطلق غرض و هدف را از فعل خداوند نفى كرده است.

ص:376

آنچه تاكنون گفته شد،در بارۀ نفى غرض و فايده از فعل خداوند بود،امّا منزّه دانستن حق تعالى از فايده و غرضهاى مخصوصى كه امام(علیه السلام)فرموده است به شرح زير مى باشد.

اصولا كسى نيازى به استوارى بخشيدن سلطنت خود دارد كه در پادشاهى اش نقص داشته باشد،ولى چون خداوند،در همه چيز از همه چيز بطور مطلق بى نياز است،صحيح است كه بگوييم:در آفرينش هدفى ندارد و از پيشامدهاى روزگار نمى ترسد و از هيچ موضوعى متضرّر نشده يا سود نمى برد.

ترس و اميد از ويژگيهاى ممكنات بوده موجب نقص و كمال مى شود،و هيچ يك از اين دو،در بارۀ خداوند متعال متصوّر نيست.چه اين كه حق تعالى در معرض تغيير و زوال قرار ندارد.بنابه آنچه كه توضيح داده شد،چون خداوند از ناحيۀ اشيا تأثيرپذير نيست و از انفعال پاك و منزّه است هيچ يك از امور فوق براى وى نمى توانند غرض و هدف باشند و براى كمك طلبى عليه شريك و ضد و مخالفين خود هم اين امور را انجام نمى دهد؛زيرا يارى خواستن از غير براى مغلوب ساختن مخالفان،نشانۀ ضعف،درماندگى،و ترس است.خداوند درمانده نيست تا كمك بخواهد.در اصل شريك و ضد و مخالفى ندارد،تا نيازمند ياورى باشد؛شبه،مثل و مانندى ندارد تا به ياريش بيايند.هدف امام(علیه السلام)از ذكر اين عبارت منزّه دانستن حق تعالى از صفات آفريدگان،و ويژگيهاى آنان مى باشد .

قوله عليه السلام: و لكن خلايق مربوبون و عباد داخرون «ولى موجودات، آفريدگانى تحت تربيت خداوند و بندگانى زير فرمان اويند.»يعنى مخلوقات را از جود،وجود كه همان ريزش خير بر هر پذيرنده خير است آفريده بى آنكه بخلى و منعى و يا تأخيرى در كار باشد.بدين لحاظ هر چيزى و هر كسى بندۀ در اختيار و مملوك اوست و او صاحب اختيار و مالك همه كس و همه چيز مى باشد .

قوله عليه السلام: لم يحلل فى الأشياء فيقال هو فيها كائن .«در اشيا حلول

ص:377

نكرده است تا گفته شود كه خداوند بدانها قائم و پابرجاست.»در اين عبارت امام(علیه السلام)مى خواهند مكان داشتن را از خداوند سلب كنند.در وارسته بودن خداوند از داشتن جا و مكان اختلاف نظر فراوان و بحثهايى طولانى است.در نزد عموم افراد معناى معقولى كه از لفظ«حلول»فهميده مى شود قوام يافتن موجودى،به وجود ديگرى است كه براى موجود حلول كننده زمينۀ ثبات و بقا باشد.روشن است كه اطلاق به اين معنى بر واجب الوجود محال است،زيرا لازم مى آيد كه وجود حق تابع غير باشد،و اين نياز خداوند را ثابت مى كند و مى دانيم كه هر نيازمندى ممكن الوجود است.

افضل متأخرين،خواجۀ نصير الدّين طوسى-كه خداوند او را زنده بدارد- (1)در بارۀ معناى حلول چنين گفته است:«حلول شيء در شيء،قابل تصور نيست، مگر زمانى كه حلول كننده بدون محلّ تعيّن پيدا نكند.و چون واجب الوجود به غير خود متّكى نيست،پس محال است در غير خود حلول داشته باشد.»با روشن شدن معناى حلول و با توجّه به اين كه بودن در مكان و جاى گرفتن در آن،و دوگانگى مكان با شيء نيازمند به مكان در حقيقت به چيزهايى گفته مى شود،كه اطلاق حلول بر آنها صحيح باشد.از طرفى چون خداوند متعال منزّه از حلول است اطلاق اين امور بر خداوند سبحانه تعالى جايز نيست.به همين دليل كه در اشيا حلول نمى كند، در آنها نيز قرار ندارد.با اين كه در اشيا مكان نگرفته از آنها دور نيست و با آنها دوگانگى و مبانيت و جدايى نيز ندارد .

قوله عليه السلام: لم يؤده خلق ما ابتدء،و لا تدبير ما ذرء :«به خاطر آفرينش موجودات خستگى بر خداوند راه نيافته و در ادارۀ امور نياز به انديشه و فكر پيدا نكرده است.»

ص:378


1- به نظر مى رسد كه به هنگام نوشتن اين شرح،خواجه طوسى حيات داشته است-م.

خستگى در بارۀ حيوانات قابل تصوّر است كه كارهايشان را به وسيلۀ اعضا و جوارح انجام مى دهند.چون خداوند تبارك و تعالى جسم نيست و كارهاى خود را با وسايل و ابزار جسمانى انجام نمى دهد،از جهت خلق و آفرينش خسته نمى شود.

امام(علیه السلام)به منظور مبالغه در عدم خستگى خداوند از ايجاد و خلق از جملۀ «ما ابتدأ»استفاده كرده است،زيرا آغاز كار داراى سختى فراوانى است.تمام كردن كارى كه تازه شروع مى شود،تدبير و انديشه اى كه براى بهبود آن لازم است ايجاب مى كند كه تمام جزئيات ذات و صفات آن شيء دائما از ريز و درشت، زير نظر گرفته شود،و مطابق حكمت و توجّه خاص باشد.

كلام امام(علیه السلام)در عدم خستگى حق تعالى از خلقت و آفرينش،شبيه آيۀ شريفۀ قرآن بيان اين حقيقت است: «أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللّهَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ » (1).

قوله عليه السلام: و لا وقف به عجز عمّا خلق ،«از آنچه آفريد ناتوانى به او دست نداد.»اين سخن امام(علیه السلام)به كمال قدرت و توانايى حق تعالى اشاره دارد.

چنان كه پيش از اين توضيح داده شد محال است كه ذات مقدسش دچار عجز شود .

قوله عليه السلام: و لا ولجت عليه شبهة فيما قضى و قدّر ؛«در باره آنچه كه حكم كرد و مقدّر فرمود اشتباهى برايش رخ نداد.»اين كلام امام(علیه السلام)به كمال دانش خداوند اشاره كرده و هر نوع اشتباهى را از فعل خداوند،دور مى داند.

توضيح مطلب اين است كه (2):اشتباه براى عقل در امور عقلانى صرف كه غامض

ص:379


1- سورۀ احقاف(46)آيه(32): [1]آيا توجه ندارند كه خداوند آن كسى است كه آسمانها و زمين را آفريد و در آفرينش آنها دچار خستگى و زحمت نگرديد.
2- وهم يا قوه واهمه نزد قدماء ادراك معناى جزئى متعلّق به امر محسوس مى باشد.و مرتبه آن در تجربه بالاتر از حسّ و خيال است،فرهنگ فلسفى ص 670 ترجمه درّه بيدى.

و غير بديهى باشد اجتناب ناپذير است،زيرا قوه واهمه همواره در محسوسات پذيرفته است و در باره معقولات محض قابل صدق نيست.بنا بر اين عقل موقع جدا ساختن،در معقولات صرف مورد معارضه و مخالفت احكام قوّۀ واهمه واقع مى شود و هرگاه مطلوب عقلانى امرى دشوار باشد چه بسا كه شبيه آن در احكام وهمى يافت شود و نفس آدمى آن را حق پندارد و مقدّمه استدلال قرار دهد و نتيجۀ باطل به دست آورد كه در ظاهر شباهت به حق داشته باشد.اما چون خداوند متعال از نيروى جسمانى پاك و منزّه است و علم خداوند نيز ذاتى اوست،محال است كه در احكام قضائيه و قدريّه حق تعالى اشتباهى صورت پذيرد و يا بدان شكى عارض شود،زيرا شك و اشتباه از ويژگيهاى قواى جسمانى است.

معناى قضا و قدر الهى را پيش از اين توضيح داديم و نيازى به تكرار آن نيست .

قوله عليه السلام: بل قضاء متقن و علم محكم ؛«حكم خداوند پايدار و دانشش استوار است.»معناى اين عبارت حضرت اين است،كه كار خداوند از فساد،شبهه و غلط به دور مى باشد .

قوله عليه السلام: و امر مبرم اين جمله به معناى«قدر»كه توضيح و تشريحى بر قضاى محكم الهى است اشاره دارد و بخوبى روشن است كه معناى «لحكم»همان استوارى،بى عيب و نقص بودن كار است وقتى كه كار محكم و استوار باشد انجام آن قطعيّت پيدا مى كند .

قوله عليه السّلام: المأمول مع النقم المرهوب مع النعم،المرجوّ من النعم(خ) «كسانى كه دچار خشم خدا باشند.باز هم به او آرزو بسته اند و كسانى كه داراى نعمتهاى الهى هستند از وى هراسان و بيمناكند.»خداوندى كه هم سخت گير و هم مورد آرزو و برآورنده نياز است،هم نعمت مى دهد و هم مورد ترس كه مبادا بر اثر ناسپاسى نعمتها را سلب كند.

ص:380

اين دو صفت«مأمول»و«مرهوب»دلالت بر كمال ذات و عموميّت فيض و بخشندگى خداوند داشته،و بيان كنندۀ اين حقيقت هستند.خداوند از نعمتهايى كه به بندگان ارزانى مى دارد،هدف خاصّى براى خود ندارد،بلكه اقتضاى ذات او اين است،هر موجودى كه استحقاق فيض گيرى داشته باشد چون وجود او،جود مطلق،و بخشش همگانى است،فيوضات خود را بر فيض گيرنده،عطا مى فرمايد.شرح مطلب اين است كه،هرگاه براى بنده اى از بندگان، عذاب و پيشامد ناگوارى پديد آيد،آمادۀ آمرزش خواهى و شكرگزارى مى شود،تا خداوند آمرزش و غفران را بوى افاضه كند و عذاب از او برطرف شود.با وجودى كه نعمتهاى الهى در مورد چنين بنده اى فراوان است،انتظارش اين است كه خداوند او را مورد عنايت قرار دهد،چه تنها خداوند است كه مى تواند آرزوهايش را برآورد و از او رفع مشكل كند،عذاب و سختيها را برطرف كند و نعمتها را بر بنده اش استمرار بخشد،بنا بر اين،بخشندگى و آمرزش ويژۀ حق تعالى است.

خداوند در قرآن كريم به همين حقيقت اشاره فرموده است: «وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلاّ إِيّاهُ» ،در نعمت بخشيدن خداوند چنين است كه با وجود بى توجّهى بندگان و غفلت آنان از شكرگزارى،تنها اوست كه مشكلات را رفع و عذاب و سختيها را برطرف مى كند.بنا بر اين با وجودى كه خداوند بر بنده اى خشم گرفته باشد،مى توان به او اميد بست و از وى نعمت خواست.در هر حال تنها او،آرى تنها او كمك دهنده است،و گريزى از او جز به او نيست.

امّا ديگران كه مخلوق او هستند،در خشمشان آرزوى رحمت نبوده و هنگامى كه نعمت دهند ترس از آنان همراه نعمت دهندگى نيست.هيچ موجودى نمى تواند هم مرجع آرزو و هم مورد ترس،كه دو حالت متضادّند واقع شود.

ص:381

63-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه روزى در صفّين به يارانش ايراد فرموده است.

اشاره

مَعَاشِرَ الْمُسْلِمِينَ اسْتَشْعِرُوا الْخَشْيَةَ- وَ تَجَلْبَبُوا السَّكِينَةَ وَ عَضُّوا عَلَى النَّوَاجِذِ- فَإِنَّهُ أَنْبَى لِلسُّيُوفِ عَنِ الْهَامِ وَ أَكْمِلُوا اللَّأْمَةَ- وَ قَلْقِلُوا السُّيُوفَ فِي أَغْمَادِهَا قَبْلَ سَلِّهَا- وَ الْحَظُوا الْخَزْرَ وَ اطْعُنُوا الشَّزْرَ- وَ نَافِحُوا بِالظُّبَى وَ صِلُوا السُّيُوفَ بِالْخُطَا- وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ بِعَيْنِ اللَّهِ وَ مَعَ ابْنِ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ- فَعَاوِدُوا الْكَرَّ وَ اسْتَحْيُوا مِنَ الْفَرِّ- فَإِنَّهُ عَارٌ فِي الْأَعْقَابِ وَ نَارٌ يَوْمَ الْحِسَابِ- وَ طِيبُوا عَنْ أَنْفُسِكُمْ نَفْساً- وَ امْشُوا إِلَى الْمَوْتِ مَشْياً سُجُحاً- وَ عَلَيْكُمْ بِهَذَا السَّوَادِ الْأَعْظَمِ وَ الرِّوَاقِ الْمُطَنَّبِ- فَاضْرِبُوا ثَبَجَهُ فَإِنَّ الشَّيْطَانَ كَامِنٌ فِي كِسْرِهِ- وَ قَدْ قَدَّمَ لِلْوَثْبَةِ يَداً وَ أَخَّرَ لِلنُّكُوصِ رِجْلاً- فَصَمْداً صَمْداً حَتَّى يَنْجَلِيَ لَكُمْ عَمُودُ الْحَقِّ- «وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ»

لغات

استشعرت الشيء:آن را شعار خود قرار دادم، زيرپوش،جامه اى كه با بدن تماس دارد.

جلباب:پيراهن،چادر.

سكينه:ثبات،وقار.

نواجد:چهار دندان عقل،دندانهاى آخرين.

و نبا السّيف:هنگامى كه شمشير بازتاب پيدا كند و كارى انجام ندهد.

الامة:با همزۀ ساكن به معنى زره به كار رفته است.

للامة:با الف مدّ دار و صداى خفيف ميم به معنى ابزار جنگ آمده است.

قلقلة:حركت در آوردن.

خزر:به فتح«ز»تنگ و كوچك بودن چشم و كوچك ساختن آن به هنگام خشم و با گوشۀ

ص:382

چشم به دشمن نگاه كردن.

طعن الشّزر:با سكون«ز»از راست و چپ حمله كردن،حملۀ مستقيم نداشتن.

ظبّى جمع ظبّة:دم شمشير،تيزى شمشير.

منافحة:درگير شدن با تمام اطراف شمشير، پشت،دم و نوك شمشير.

اعقاب:جمع عقب يا جمع عقب به معنى پايان كار،عاقبت سرانجام امر.

سجحا:آسان،سهل.

سواد:جمعيّت زياد،فراوان.

رواق:خانه اى كه به شكل خيمه باشد و بر يك پايه و استوانه برافراشته شود.

ثبجه:وسط،ميان شيء.

كسر:كنارۀ خيمه.

نكوص:رجوع،بازگشت صمد:قصد و لن يتركم:بر شما نقصى وارد نمى كند.

ترجمه

«اى جماعت مسلمان،ترس از خدا را روش خود قرار دهيد،لباس آرامش و وقار را به تن كنيد(در صحنه كارزار)؛دندانها را بسختى روى هم بفشاريد،زيرا پايدارى و سخت كوشى،دشمن را بيشتر عقب نشينى داده و شمشيرشان را از سرتان دور مى سازد.زره را كامل پوشيده و در آن بخوبى استتار نماييد،شمشيرها را پيش از نيام برآوردن در داخل غلاف تكان دهيد(تا ضمن به وحشت انداختن دشمن،بركشيدن آن از غلاف به هنگام ضرورت آسان شود.) با چشم نيم باز و خشم آلود دشمن را بنگريد(كه موجب ترس و وحشت آنان شود.چه نگاه محبت آميز دشمن را به طمع انداخته بر شما جرى مى سازد.) با نيزه هاى خود از راست،يا چپ حمله كنيد(تا دشمن نتواند بر شما كمين بگشايد)با تيزى دم شمشيرهاى خود خصم را مورد هجوم قرار دهيد(اگر شمشيرتان در رسيدن به دشمن كوتاه است)با گامى به جلو نهادن آن را بلند كنيد.

(من همواره شمشير خود را در رسيدن به دشمن بدين سان بلند كرده ام) آگاه باشيد كه شما مورد توجّه و عنايت خداونديد،چون پسر عموى پيامبر خدا،صلى اللّه عليه و آله را يارى مى كنيد.بنا بر اين پياپى بر دشمن حمله كنيد،و از فرار شرم داشته باشيد چه اين كه فرار از كارزار،موجب ننگ و بدنامى بازماندگان و

ص:383

قرار گرفتن در آتش سوزان روز حساب مى شود.

در معركۀ كارزار از روى خوشحالى و رضايت خاطر،جان سپاريد،و مرگ «در راه خدا را»با آغوش باز پذيرا گرديد(كه مردن در راه خدا زندگى جاويد است.) «اى ياران من»با يك يورش برق آسا،اين جمعيّت انبوه را مورد حمله قرار دهيد و سراپردۀ با شكوه و عظمت وى را از ميان برداريد،و تار و پودش را از هم بگسلانيد.زيرا شيطان در زواياى آن خيمه لانه گرفته و كمين كرده است،و براى حمله و خيز برداشتن به سوى خصم در فرصتى مناسب،دستى پيش و عقب نشينى به موقع پايى فرا پس نهاده است.پس لازم است كه براى ستيز با وى و حاميانش تصميمى جدّى بگيريد،تا جلوۀ نورانى حق بر شما آشكار شود،شما برتريد زيرا، خدا با شماست و يقينا أجر كارهاى شما را ضايع نمى كند .»

شرح

مشهور اين است كه امام(علیه السلام)اين سخنان را خطاب به ياران خود در صفين،روزى كه شب آن روز معروف به«ليلة الهرير»مى باشد،ايراد كرده است.

به روايت ديگر،در اوّلين ملاقاتى كه روز صفّين،ماه صفر سال سى و هفت با دشمن حاصل شد اين بيانات را،ايراد فرموده است.

فرامين مؤكّد امام(علیه السلام)در اين گفتار،در بر دارندۀ آموزش نظامى،جنگ و ستيز و چگونگى آماده شدن براى پيروزى است،كه طىّ چند دستور و به ترتيب زير بيان شده است .

1-«اى ياران من،چنان كه لباس زيرين بدن را در بر مى گيرد،شما ترس از خدا را با جان بياميزيد و آن را شعار خود قرار دهيد.» اين سخن امام(علیه السلام)چنان كه گذشت استعاره است،و فايدۀ آن شكيبايى در امر جنگ و امتثال امر و كسب مقام اخروى است.چه لازمۀ ترس از خدا فرمانبردارى است و به همين دليل در كلام حضرت به عنوان اولين دستور ذكر شده است .

ص:384

2-«اى ياران من،چنان كه پيراهن تمام بدن را فرو مى پوشاند،شما آرامش و قرار و سكون را بر خود حاكم كنيد.»اين سخن امام(علیه السلام)نيز استعاره و جهت آن،شمول و فراگيرى پيراهن و شكيبايى است،كه جسم و جان انسان را، در پوشش قرار مى دهد،و فايدۀ اين دستور كنار گذاشتن ضعف و سستى و ترس از دشمن است،زيرا اضطراب و دلهره،موجب سستى مى شود و دشمن را به غلبه و پيروزى اميدوار مى سازد .

3-«اى ياران من،به هنگام حملۀ بر دشمن دندانهاى خود را به سختى بر هم بفشاريد و بى پروا بر خصم،يورش بريد؛نتيجۀ چنين برخورد قاطعى دشمن را عقب زده و شمشير آنها را در رسيدن به سرهايتان مانع مى شود.»دليل چنين دستورى،اين است كه به هنگام فشردن دندانها بر يكديگر،عضلات و اعصاب متّصل به مغز صلابت يافته استوار مى شوند،ضربت شمشير را بر دشمن كارسازتر،رنج و مشقّت و ضربه پذيرى را،به حدّاقل مى رساند.

ضمير«انّه»در كلام امام(علیه السلام)به قرينۀ فعل«عضّوا»به صدر عبارت باز مى گردد و معنايى شبيه اين ضرب المثل كه:«هر كسى نيكى نمايد به خود نيكى كرده است»،پيدا مى كند.

بعضى از شارحان نهج البلاغه،دندان بر يكديگر فشردن را كنايه از آرامش دل و از بين بردن اضطراب و دلهره دانسته اند.در اين صورت معنى لغوى و حقيقى«دندان بر يكديگر فشردن»منظور نشده است.

به نظر ما(شارح)اگر علتى كه براى اين امر در كلام حضرت آمده است «دندان فشردن شمشيرها را از مغزها دور مى سازد»را در نظر نگيريم،اين معنى احتمالى به نظر مى رسد.ولى چون اين معنى با بيان علت سازگارى ندارد،اين نظريه صحيح نيست .

4-«اى ياران من،زره خود را چنان كامل كنيد،كه به زانو برسد و بازوها را

ص:385

بپوشاند.ابزار و وسايل كارزار خود را كامل نماييد كه به هنگام جنگ به چيزى نيازمند نباشيد.»يعنى خود را بطور كامل مواظبت و حراست كنيد تا در جنگ صدمه نبيند .

5-«اى ياران من،شمشيرهاى خود را قبل از كشيدن در داخل غلاف به حركت در آوريد تا به هنگام كشيدن از نيام آسان برآيد.»چون ممكن است بر اثر زياد ماندن در غلاف زنگار گرفته،بيرون آوردن آن دشوار شده باشد.

6-«ياران من،با چشم نيم باز دشمن را بنگريد.»چه بدين سان خصم را نگريستن نشانۀ خشم و غضب است،و نگاه انسان به هنگام خشم چنين نگاهى است.

بدين طريق به دشمن نگاه كردن چندين فايده دارد.

الف:صورت برافروخته مى شود و خشم آشكار مى شود.

ب:با چشم كاملا باز دشمن را نگاه كردن نشانه سستى،خوف و اضطراب مى باشد و اين خود موجب اميدوارى خصم شده،به پيروزى دل مى بندد.

ج:دشمن را به ديده باز نگريستن،هيبت را از ميان مى برد.بنا بر اين طرف مخالف جرى گرديده حذر و پرهيزى از درگيرى نخواهد داشت؛ولى بر عكس با گوشه چشم و با عصبانيّت نگاه كردن،مى تواند او را فريب دهد و عزّت و هيبت او را بشكند.

7-گاهى از راست و گاهى از چپ به دشمن حمله نكنيد.بدين طريق حمله كردن زمينه را براى كمين كردن دشمن فراهم مى آورد.بيشترين پيروزى را خصم هنگامى به دست مى آورد كه شما گاه از راست و گاه از چپ حمله كنيد و او فرصت يافته در سمتى موضع بگيرد.

8-خود را مقيد نكنيد كه با دم شمشير به دشمن بزنيد،زيرا در غلبۀ كارزار

ص:386

و نزديكى زياد به دشمن گاهى امكان ضربت با دم شمشير را از انسان سلب مى كند پس بهر طريق ممكن و با هر قسمت شمشير خصم را از پا در آوريد.

9-با گامى به سوى دشمن رفتن كوتاهى شمشير خود را در رسيدن به طرف خصم جبران كنيد.

گامى به سوى دشمن برداشتن داراى دو فايده است و به طريق زير:

الف:گاهى شمشير واقعا كوتاه است و مقصود از حملۀ به دشمن حاصل نمى شود.هرگاه مبارز،گامى فزون تر به سوى دشمن بردارد مطلوب حاصل مى شود و بر دشمن دست مى يابد در بيان همين مقصود شاعر گفته است:

اذا قصرت اسيافنا كان وصلها خطانا الى اعدائنا نضارب (1)

شاعر ديگرى مى گويد:

فصل السيوف إذا قصرن بخطونا يوما و نلحقها اذا لم تلحق (2)

به امام(علیه السلام)عرض شد كه شمشير شما چقدر كوتاه است!؟پاسخ فرمودند كه با گامهاى خود آن را بلند مى كنم.

ب:حركت به سوى دشمن به هنگام جنگ،و گامى بيشتر برداشتن،سبب مى شود كه دشمن او را ضعيف ندانسته،و از اين گام استوار قلبش به هراس افتد،و ترس همۀ وجود خصم را فرا گيرد.شاعر معروف حميد بن ثور هذّلى،به همين معنى اشاره كرده و مى گويد:

و وصل الخطا بالسيف و السيف بالخطا اذا ظنّ انّ المرء ذا السيف قاصر (3)

ص:387


1- هرگاه شمشيرهاى ما كوتاه باشند،قدمهاى ما آنها را به دشمنانمان رسانده بر خصم فرود مى آوريم.
2- روزى كه شمشيرها براى رسيدن به دشمن كوتاه باشند،آنها را با گامهاى خود به دشمن رسانده بر آنان مى نوازيم.
3- گامها به وسيلۀ شمشير و شمشيرها به وسيلۀ گامها،به هدف مى رسند هرگاه گمان اين باشد كه شمشير كوتاه است.

امام(علیه السلام)پس از توصيه به يارانش به قدم در پيش گذاشتن و بدين سبب شمشيرها را به دشمن رساندن،نياز به تأكيد بيشترى در اين موضوع احساس كرده، با اضافه كردن مطلب ديگرى قلب آنها را با بيان دو حقيقت قوت مى بخشد:

اوّل آن كه خداوند آنها را مى بيند و كارهايشان را زير نظر دارد.با اين عبارت كه:«بدانيد شما در معرض ديد خدا هستيد.»لفظ«ب»در بعين اللّه،به منزله«ب»ضرب المثل معروف:انت منّى بمرأى و مسمع،مى باشد يعنى تو در محلّ ديدن و شنيدن من قرار دارى شخصت را مى بينم و صدايت را مى شنوم.

دوّم،يادآورى اين نكته است كه شما همراه پسر عموى رسول خدا صل اللّه عليه و آله هستيد.اين عبارت فضيلت و برترى آن بزرگوار را بيان مى كند و متذكّر اين حقيقت است كه فرمانبردارى از امام(علیه السلام)به منزلۀ فرمانبردارى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)و جنگ با او جنگ با رسول خداست.

از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)روايت شده است كه فرمود:«يا على جنگ با تو جنگ با من است»پس اصحاب بايد در جنگ پاى فشرده استوار بمانند؛بدان سان كه در راه خدا در ركاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)پايمردى داشتند .

10-«ياران من،به هنگام شروع كارزار و هجوم بر خصم،پياپى و بى تأنّى و سستى،بر دشمن حمله كنيد و از فرار شرم داشته باشيد»،كه به دو دليل فرار از جنگ زشت است.

الف:براى بازماندگان ننگ و عار است كه نياكانشان چنان زبون و خوار بوده اند؛آيندگان چوب اين بدنامى و ذلّت را خواهند خورد.در ميان عرب فرار از جنگ امرى بسيار زشت و ناپسند بوده است.

ب:فرار،از گناهان كبيره به حساب آمده موجب عذاب آخرت مى شود.

در اين عبارت امام(علیه السلام)آتش را به طريق مجاز،به جاى گناه كبيره به كار برده و فرار از جنگ را عذاب و كيفر آخرت ناميده است.با اين بيان پيروانش را،به ياد

ص:388

وعدۀ عذاب خداوند در آيه شريفۀ قرآن مى اندازد كه فرمود: «وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلاّ مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلى فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ » (1).

11-«اى ياران من،جانهاى خود را پاك نموده صفا ببخشيد»؛چه پاكى جان،مردن را كه نهايت پذيرش سختيها در جنگ است آسان مى كند،و به آنچه از زندگى دنيا پر ارزشتر است.نويد مى دهد،يعنى ثواب و اجر آخرتى كه به عوض زندگى دنياست فراهم مى آورد؛كه صد البتّه از حيات دنيوى بسى پايدارتر است.

اين تشويق و ترغيب امام(علیه السلام)بمانند اين است كه به بخشندۀ مالى كه فراوان آن را دوست مى دارد و در عين حال در راه خدا انفاق مى كند گفته شود:

جان خود را در عوض آنچه كه از دست مى دهى پاك گردان،زيرا صدقه موجب ثواب دو چندان گرديده،آن را به عنوان خير و پاداش بزرگ در نزد خداوند ذخيره خواهى داشت.

از لحاظ قواعد نحوى،كلمه«نفسا»در عبارت امام(علیه السلام)به عنوان تميز منصوب آورده شده است.منظور از آن نفسى است كه بدن را اداره مى كند و مقصود از كلمۀ«انفسكم»در كلام امام(علیه السلام)شخصى است كه جان خود را در ميدان كارزار از دست مى دهد .

12-«ياران من با سبك روحى به سوى مرگ بشتابيد.»زيرا مرگ بدون تكلّف و رنج و آسان گرفتن آن،ثبات قدم مى بخشد.آن كس كه مردن را بر خود سخت بگيرد،از جنگ وحشت پيدا كرده و به سرعت فرار مى كند.

ص:389


1- سوره انفال(8)آيه(16): [1]هر كه در روز جنگ به آنها پشت نمود و فرار كرد به طرف غضب و خشم خدا روى آورده و جايگاهش دوزخ است كه بدترين منزل خواهد بود مگر آن كه از ميمنه به ميسره و يا از قلب به جناح براى مصالح جنگى رود و يا از فرقه اى به يارى فرقۀ ديگر بشتابد.

اين بيان امام(علیه السلام)دستور است براى در نظر گرفتن آخرين مرحلۀ جنگ، يعنى مردن،كه مردم از آن مى ترسند،تا اصحاب حضرت،قلب خود را بدان آرامش بخشند،و سريعا آمادۀ كارزار شوند،زيرا عادت بر اين است كه مرد شجاع با ناديده گرفتن زندگى و پذيرفتن مرگ با شرافت،شتابان به سوى مرگ مى رود؛چون نام نيك و عاقبت بخيرى را بر زندگى با ذلّت و ننگ ترجيح مى دهد.

بعضى از شارحان كلمۀ«سمجا»را«سمحا»قرائت كرده اند،چون معناى هر دو واژه يكى است فرق نمى كند .

قوله عليه السلام: عليكم بهذا السّواد الأعظم الى قوله رجلا... امام(علیه السلام)پس از دستورات دوازده گانه،و برانگيختن ياران خود بر انجام كارهاى لازم و تعيين مقصد آنها،اجتماع مردم شام را به سواد اعظم تعبير كرده است،چون از حيث كميّت جمعيّت انبوه و فراوانى بودند.

منظور از«رواق مطنّب»در كلام امام(علیه السلام)خيمۀ مخصوص معاويه است.

زيرا معاويه آن روز در خيمه اى قرار داشت كه بر آن با طنابهاى فراوان قبّۀ بلندى افراشته بودند و صد هزار نفر از مردم شام متعهّد شده،پيمان بسته بودند،كه تا پاى جان از معاويه حمايت كرده،حفاظتش كنند.

امام(علیه السلام)سراپردۀ عظيم معاويه را به يارانش معرّفى كرده و آنان را براى در هم شكستن آن،با اين خصوصيّت كه شيطان در آن لانه گرفته است،ترغيب مى كند.

منظور از شيطان،معاويه و بقولى عمرو عاص مى باشد.به اين دليل كه شيطان موجودى است فريبكار،و مردم را از راه خدا باز مى دارد،معاويه و اطرافيانش داراى چنين خصلتهايى بودند.بدين مناسبت حضرت لفظ شيطان را بر آنان اطلاق كرده است.پيش از اين در معنى و مفهوم شيطان بحث كرديم و

ص:390

توضيح لازم داده شد. (1)

محتمل است كه در كلام حضرت،خود شيطان منظور باشد،بدين توضيح، هر جا كه محلّ فتنه و آشوب باشد جايگاه ابليس همان جاست و چون خيمۀ معاويه بر خلاف اطاعت خدا نصب شده بود،جايگاه شيطان بود.

نظر به همين معناى دوم است كه لفظ«كامن فى كسره»را امام(علیه السلام)بعنوان استعاره به كار برده است .

قوله عليه السلام: و قد قدّم للوثبة يدا و أخّر للنكوص رجلا .معاويه براى خيز برداشتن به سوى طرف مقابل دست را،به جلو آورده،و براى عقب گرد و فرار،پا را فرا پس نهاده است.

اين كلام امام(علیه السلام)كنايه از ترديد و دو دل بودن معاويه است،كه منتظر فرصت بود.اگر اصحاب حضرت بترسند و سستى نشان دهند.به سوى آنها يورش بردارد،و اگر پايمردى كرده و شجاعت به خرج دهند،عقب نشينى كند و بگريزد.

ممكن است جلو آوردن دست و عقب گذاشتن آن استعاره بالكنايه از شيطان باشد،جلو آمدن دست شيطان كنايه از زيبا جلوه دادن جنگ و گناه در نظر پيروان معاويه و عقب بردن پا،كنايه از آمادگى فرار آنان به هنگام برخورد قاطع نظامى با ياران امام(علیه السلام)باشد.چنان كه خداوند سبحان در قرآن مجيد از عمل شيطان،بدين مفهوم و معنى حكايتى دارد: «فَلَمّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَلى عَقِبَيْهِ وَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ» (2).

اگر به عنوان اشكال گفته شود به نظر آنان كه شيطان را به قوّه واهمه و

ص:391


1- خطبه اول نهج البلاغه. [1]
2- سورۀ انفال(8)آيه(48): [2]هنگامى كه دو سپاه(اسلام و كفر)روبرو شدند شيطان فرار كرد و(به كفّار)گفت من از شما بيزارم.

امثال آن تفسير كرده اند (1)معنى عقب گرد كردن و پا پس نهادن شيطان چيست؟ در پاسخ مى گوييم:وسوسۀ شيطان عبارت از القاى صورتى،در نفس انسان مى باشد كه آن را بناحق مى آرايد،چنان كه خداوند تعالى از وى چنين نقل مى كند: «وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ» (2).

نكوص و عقب نشينى شيطان دورى جستن قوّه واهمه از جنگ،به هنگام دشوار شدن كار و پديد آمدن مشكلات خواهد بود (3)معنى جمله اى كه خداوند در جنگ بدر از شيطان نقل مى كند،كه گفته است:«من از شما كافران بيزارم، چون چيزى را مى بينم كه شما نمى بيند.»نيز همين است.

توضيح مطلب اين است كه قوّۀ واهمه يا همان شيطان هر چند،جنگ را در چشم كفّار قريش آراسته و زينت داده بود فرمان فرار و پرهيز از امور ترسناك را صادر كرد.بنا بر اين گفتۀ شيطان كه من از خدا مى ترسم و خداوند در كيفر دادن سخت گير است مطابق حكم عقل بود چون در ترك معصيّت جنگ،فرمانبردارى خدا را مى ديد.

مقصود امام(علیه السلام)از بيان تمام اين خصوصيات،روشن كردن اصحاب خود در باره مردم شام و آگاه ساختن آنان به اين حقيقت بود،كه شيطان،معاويه و يارانش را به جنگ وادار كرده و هدفش آن است كه آنها را در هلاكت انداخته و خود از مهلكه فرار كند.

13-امام(علیه السلام)در سرانجام سخن،اصحابش را به تأكيد و تكرار،امر به

ص:392


1- در خطبه اول شرح آن گذشت.
2- سوره ابراهيم(14)آيه(22): [1]بر شما هيچ حجت و دليل قاطعى نياوردم جز اين كه شما را به وعده هاى دروغى فريفتم.
3- در شرح خطبه اوّل نهج البلاغه شارح از قول حكماء نقل كرده است كه منظور از شيطان قوه واهمه است كه بر عليه عقل اقدام مى كند.

مقابله و درگيرى سخت مى كند،تا آن گاه كه به سبب پيروزى،نور حق برايشان آشكار شود.

لفظ«عمود»را براى حقّ روشن استعاره از صبح آورده اند،چون حق و صبح در وضوح و روشنى مشاركت دارند.روشنى صبح با حواس و روشنى حق با عقل قابل رؤيت است لفظ«يبحلى»استعارۀ ترشيحى و كنايه از ظهور و وضوح مى باشد.معنى عبارت حضرت اين است كه حق برايتان آشكار شود و بر دشمن خود چيره و پيروز گرديد.چه آنان كه بر حق نيستند.قادر به مقاومت نبوده،بزودى فرار خواهند كرد .

قوله عليه السلام: «وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ» اين سخن امام(علیه السلام)براى آرامش بخشيدن به اصحاب مى باشد و رسيدن به مقصود جنگ را كه همان برترى يافتن و پيروزى است.بشارت مى دهد.چنان كه خداوند تعالى صحابه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در جنگ با مشركين،نويد پيروزى داد و آنان را در فرمانبردارى خود ثبات و آرامش بخشيد.در هر حال غلبه و پيروزى با حزب خداست .

قوله عليه السلام: «وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ» در اين فراز امام(علیه السلام)يادآورى مى كند، كه چون خداوند در آخرت پاداش اعمال را مى دهد،پس لازم است كه به فرمان حق متعال عمل شود،زيرا كار نيك كسى ناديده گرفته نمى شود.توفيق از جانب خداست.

ص:393

64-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه بر ردّ استدلال انصار و مهاجرين ايراد فرموده است

اشاره

وقتى كه پس از وفات پيامبر(صلی الله علیه و آله)خبر اجتماع مردم در سقيفۀ بنى ساعده به آن حضرت رسيد پرسيد كه انصار در بارۀ خلافت چه مى گفتند؟عرض كردند نظر انصار اين بود كه دو امير يكى از انصار و ديگرى از مهاجران باشد.حضرت فرمود:

فَهَلاَّ احْتَجَجْتُمْ عَلَيْهِمْ- بِأَنَّ؟رَسُولَ اللَّهِ ص؟ وَصَّى بِأَنْ يُحْسَنَ إِلَى مُحْسِنِهِمْ- وَ يُتَجَاوَزَ عَنْ مُسِيئِهِمْ- قَالُوا وَ مَا فِي هَذَا مِنَ الْحُجَّةِ عَلَيْهِمْ- فَقَالَ ع لَوْ كَانَ الْإِمَامَةُ فِيهِمْ لَمْ تَكُنِ الْوَصِيَّةُ بِهِمْ- ثُمَّ قَالَ ع فَمَا ذَا قَالَتْ؟قُرَيْشٌ؟- قَالُوا احْتَجَّتْ بِأَنَّهَا شَجَرَةُ؟الرَّسُولِ ص؟- فَقَالَ ع احْتَجُّوا بِالشَّجَرَةِ وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَةَ

ترجمه

«چرا بر عليه گفته آنها استدلال نكرديد كه پيامبر در بارۀ آنها وصيّت كرده است كه نيكوكارشان مورد احسان و بدكارشان مورد عفو قرار گيرد.

پرسيدند وصيت پيامبر در بارۀ انصار چه دليلى بر ردّ گفتۀ آنها مى تواند باشد.

امام عليه السّلام فرمود اگر خلافت حق آنها بود،سفارش حمايت آنها را به ديگران نمى كرد(معمول اين است كه سفارش مرئوس را به رئيس مى كنند).

ص:394

سپس فرمود:مهاجران(يعنى قريش)بر حقانيّت خود در امر خلافت چه استدلالى داشتند؟!عرض كردند،آنها دليل آوردند،كه شجرۀ رسول خدا(صلی الله علیه و آله)هستند!حضرت فرمود:به شجره بودنشان براى پيامبر استدلال كردند، امّا از ميوه درخت خاندان رسول يادشان رفته،آن را ناديده گرفتند و تباهش كردند !

شرح

منظور از«أنباء»خبر مشاجره اى بود،كه بر سر خلافت،ميان مهاجر و انصار،در گرفت و به گوش حضرت رسيد.خلاصه داستان از اين قرار است.

پس از وفات پيامبر(صلی الله علیه و آله)انصار در سقيفۀ بنى ساعده،كه محلّى براى اجتماع و سخنرانى بود،گرد آمدند.سعد بن عباده،براى انصار سخنرانى كرد،و آنها را ستود و براى به دست گرفتن خلافت،تحريك شان كرد؛و آنان را چنين مورد خطاب قرار داد:

اى انصار سابقه اى كه شما در اسلام داريد،هيچ قبيله اى از عرب ندارد.

پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)ده سال و اندى در مكّه،مردم را به عبادت رحمان دعوت كرده جز اندكى به او ايمان نياوردند.آن تعداد اندك،قادر به ياريش نبودند،و از رسول خدا مشكلى را نمى توانستند رفع كنند.خداوند اين فضيلت را نصيب شما كرده و اين كرامت را به شما ارزانى داشت،ايمان و اقرار به دين خود را روزى شما گردانيد.

شما در برابر مخالفان پيامبر(صلی الله علیه و آله)سخت گيرترين و بر عليه دشمنانش سرسخت ترين افراد بوديد.سرانجام همۀ مخالفان پيامبر،فرمانبر وى شدند و شمشير شما عرب را به زانو در آورد.خداوند وعدۀ خود را در بارۀ پيامبر به انجام رسانيد و او را از دنيا به آخرت كوچ داد،در حالى كه از همۀ شما راضى و خوشنود بود.بنا بر اين خود را آمادۀ عهده دار شدن امر خلافت سازيد.زيرا شما سزاوارترين افراد به اين امر هستيد.

انصار در پاسخ سعد بن عباده گفتند:اگر موافقت كنى و آماده باشى ما امر

ص:395

خلافت را به تو واگذار مى كنيم.

خبر اين جريان،به ابو بكر و عمر رسيد،شتابان به سقيفه بنى ساعده آمدند.

ابو بكر انصار حاضر در سقيفه را مورد خطاب قرار داد و چنين گفت:آيا شما نمى دانيد كه ما مهاجران اوّلين افرادى هستيم كه اسلام آورديم؟ما فاميل،عشيره و قبيلۀ پيامبريم.شما به دستور كتاب خدا برادر دينى ما،ياور دين و مشاور رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بوديد.شما در ايثار و فداكارى ما را بر خود مقدّم داشتيد و خشنودترين افراد در برابر قضاى الهى،و در برابر برادران دينى خود تسليم فرمان خداوندى بوديد.حال چنين نباشيد كه دين خدا به دست شما نقض شود.

من شما را براى بيعت،با ابو عبيده و عمر دعوت مى كنم،و هر دو شايستگى خلافت را داشته و آن دو را براى عهده دارى اين امر مى پسندم.

در زمينۀ اين پيشنهاد ابو بكر،ابو عبيده و عمر باتفاق گفتند:ما هيچ فردى را در پذيرش امر خلافت به لياقت و شايستگى تو نمى دانيم،زيرا تو يار غار پيامبرى،و رسول خدا براى اداى نماز تو را به مسجد فرستاد بنا بر اين تو از هر كسى به خلافت و جانشينى سزاوارترى.! در پاسخ ابو بكر،انصار چنين اظهار داشتند:ما ياران پيامبريم،به او ايمان آورديم و خانۀ خود را كه مدينه باشد مركز ايمان قرار داديم.خداوند تعالى جز در ديار ما آشكارا مورد پرستش قرار نگرفت،و ايمان جز به وسيله شمشيرهاى ما شناخته نشد.نماز جماعت جز در مساجد ما برپا نگرديد.با اين وصف، شايستۀ خلافت جز ما كسى نخواهد بود،و اگر آنچه كه گفتيم نپذيريد،از ما انصار يك امير و از مهاجرين نيز يك امير تعيين شود.

بدين هنگام عمر فرياد برداشت،كه اين غير ممكن است و دو شمشير در يك غلاف روا نيست.با وجودى كه مهاجران در ميان ما هستند،قوم عرب فرمانروايى شما را نمى پذيرند.

ص:396

حباب بن منذر در جواب عمر گفت:به خدا سوگند ما انصار در امر خلافت از شما سزاوارتريم چه آنها كه ديانت اسلام را نداشتند با شمشير ما دين را پذيرفتند.و اگر شما مهاجران اين حقيقت را نپذيريد از ديار خود آواره تان خواهيم كرد.ما همواره تكيه گاه شما بوده به منزلۀ درختان خرماى پر ثمرى بوده ايم،و اگر بخواهيد چنين رفتار كنيد خرما به شما نخواهد رسيد.و هر كس آنچه كه گفتم قبول نكند،با همين شمشيرم أدبش مى كنم.

امّا اختلاف ميان انصار كفّه را به نفع مهاجران سنگين كرد.يكى از بزرگان قبيلۀ خزرج به نام بشر بن سعد خزرجى كه نسبت به سعد بن عباده،كانديد خلافت،حسد مى ورزيد و مايل نبود كه وى به خلافت رسد،گفت:ما از جهاد و اسلاممان جز رضايت پروردگار را در نظر نداشته و مقصد ما امور دنيايى نبوده است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)مردى از قريش بود قوم وى در ميراث بردن خلافت از او سزاوارترند.اى گروه انصار از خدا بترسيد و با قريش نزاع نكنيد.

پس از اين سخنان«بشر»ابو بكر به پاخاست و گفت:با هر يك از اين دو نفر(ابو عبيده و عمر)كه مايليد بيعت كنيد.ابو عبيده و عمر خطاب به ابو بكر اظهار داشتند:خلافت را جز تو كسى قبول نخواهد كرد و تو از همه به اين امر لايقترى،دستت را براى بيعت با مردم جلو بياور.ابو بكر دستش را به عنوان رضايت بر اين امر گشوده جلو آورد.ابو عبيده و عمر با او بيعت كردند.سپس بشر بن سعد از قبيله خزرج و تمام قبيلۀ اوس با ابو بكر بيعت كردند.قضيّه انتخابات فيصله يافت.سعد بن عباده كه با حالت بيمارى در سقيفه حضور يافته بود به خانه اش بازگردانده شد.به روايتى تا هنگام وفاتش،كه در سرزمين حوران در مسير شام اتفاق افتاد (1)از بيعت با ابو بكر خوددارى كرد.

ص:397


1- بنا به نقل بعضى از مورّخان سعد بن عبادة در مسير شام ترور شد.بعدها شايع كردند كه جن او را ترور كرده است،شعرى هم بدين مضمون سروده شده است.-م.

پس از نقل جريان سقيفه و بيعت با ابو بكر بشرح كلام امام(علیه السلام)بازگرديم خبرى كه امام(علیه السلام)از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بر عليه انصار نقل كرده است،خبر صحيحى است.بخارى و مسلم در كتابهاى مسندشان اين حديث را نقل كرده اند.از انس بن مالك نقل شده است كه گفت:ابو بكر و عبّاس هنگام بيمارى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به مجلسى از مجالس انصار وارد شدند و آنها را در حال گريه و زارى ديدند پرسيدند چرا گريه مى كنيد؟انصار پاسخ دادند كه خاطره حضور و مجلس (1)پيامبر ما را بگريه انداخته است عباس و ابو بكر بر پيامبر وارد شده جريان گريۀ انصار را براى رسول خدا نقل كردند.پيامبر با همان حالت بيمارى در حالى كه دستمالى بر سر بسته بود،به مسجد آمد و آن آخرين بارى بود كه به منبر رفت و پس از حمد و ثناى خداوند خطاب به اصحاب چنين فرمود:شما را در بارۀ انصار كه مورد علاقه و رازداران من بودند،سفارش مى كنم آنها وظيفۀ خود را انجام دادند.باقى مانده است آنچه بايد از آن سودمند شوند.بنا بر اين نيكوكارشان را مورد عنايت قرار دهيد و از بدكارشان صرف نظر كنيد.اين بود سفارش پيامبر(صلی الله علیه و آله)در باره انصار.

نوع استدلال امام(علیه السلام)به اين خبر به شكل قضيه شرطيه متّصله اى است كه نقيض تالى در آن استثنا شده است.شكل برهان چنين است.

1-اگر امامت حقّ انصار بود،كه به نفع آنها وصيّت نمى شد.

2-ولى به نفع آنها وصيت شده است 3-پس نمى توانند امام و رهبر ديگران باشند.

ملازمۀ ميان وصيّت در باره آنها و عدم جواز خلافتشان بدين شرح است:

قضاوت عرف در چنين موردى اين است كه توصيۀ رعايت حال و شفاعت در حق

ص:398


1- در عبارت كتاب مجلس رسول ا..است ولى در بعضى از نسخ از جمله منهاج البراعه:ذكونا محاسن رسول اللّه مى باشد.

مرئوس(افراد تحت سرپرست)به رئيس داده مى شود،هيچ گاه به رعيت و افراد تحت قيمومت و سرپرستى نمى گويند مراقب دولت و سرپرست خود باشيد.

بنا بر اين چون وصيّت در حق انصار شده است،امامت و خلافت حق آنها نيست .

و امّا قوله: احتجّوا بالشّجرة و اضاعوا الثّمرة منظور حضرت از«ثمرة»خود و اهل بيتش مى باشد زيرا آنها ميوۀ شاخه هاى پر برگ درخت اسلام اند همان گونه كه لفظ«شجره»را براى قريش به كار برده،لفظ«ثمره»را به عنوان استعاره در بارۀ خود به كار گرفته است چگونگى فرع و ثمره بودن آن بزرگوار براى پيامبر را قبلا توضيح داده ايم.

و مقصود از تباه ساختن آن بزرگوار،سهل انگاريى بود كه در بارۀ خلافت آن حضرت روا داشتند.

احتمال ديگر اين است كه منظور حضرت از ميوه اى كه مردم آن را ضايع كردند،سنت خدا باشد همان چيزى كه مطابق اعتقاد و باور آن حضرت،ذيحق بودن آن بزرگوار را براى خلافت واجب مى كرد.با اين توضيح روشن است كه سنت خدا ثمرۀ پيامبر باشد،و اهمال كارى مردم،ترك وظيفه اى بوده،كه در رعايت حق امام كرده اند.

با اين تفصيل،سخن امام(علیه السلام)به منزله برهانى است بر عليه قريش به مانند برهانى كه بر عليه انصار اقامه كردند.توضيح برهان اين است:اگر قريش از انصار به امر خلافت سزاوارتر بوده اند!به اين دليل بوده،كه خود را شجرۀ پيامبر معرّفى كرده اند.و به همين دليل من بر قريش حق تقدّم دارم،چون من ثمرۀ آن درخت هستم،ميوه درخت به دو دليل از درخت مهم تر است.

1-نزديكى،قرابت و مزيّت ميوه براى صاحب درخت بسيار روشن است.

2-منظور از كشت درخت و توليد آن در حقيقت ميوه است،چه اگر

ص:399

درخت اهميّت دارد صرفا بدليل ميوه مى باشد،و اگر توجّه به ميوه نباشد يقينا توجّه به درخت نخواهد بود.

استدلال حضرت مثبت يكى از دو امر زير نيز مى باشد.

1-در اين معارضه،حقّ اعتراض براى انصار نسبت به خلافت قريش همچنان باقى است.

2-و يا اين كه خلافت حق حضرت باشد.چه اگر شجره بودن قريش دليل معتبرى براى خلافت باشد،به همين دليل خلافت حقّ ثمره است،نه شجره،مقصود امام(علیه السلام)اين است كه خلافت حق اوست.

ص:400

65-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه پس از شهادت محمد بن ابى بكر ايراد فرموده است

اشاره

وَ قَدْ أَرَدْتُ تَوْلِيَةَ؟مِصْرَ؟ ؟هَاشِمَ بْنَ عُتْبَةَ؟- وَ لَوْ وَلَّيْتُهُ إِيَّاهَا لَمَّا خَلَّى لَهُمُ الْعَرْصَةَ- وَ لاَ أَنْهَزَهُمُ الْفُرْصَةَ- بِلاَ ذَمٍّ؟لِمُحَمَّدِ بْنِ أَبِي بَكْرٍ؟- فَلَقَدْ كَانَ إِلَيَّ حَبِيباً وَ كَانَ لِي رَبِيباً

لغات

نهره:حركت براى دست يافتن به چيزى.

فرصة:آنچه شخص در توان خود براى انجام كارى داشته باشد.

ترجمه

«قصدم اين بود كه هاشم بن عتبه را به ولايت مصر بر گمارم،و اگر چنين كرده بودم و هاشم را براى حكومت مصر مى فرستادم،ميدان را براى مهاجمان معاويه خالى نمى گذاشت و فرصت را از دست نمى داد البته منظورم بدگويى از محمد بن ابى بكر نيست چون او براى من بسيار دوست داشتنى است و از اين گذشته در دامنم تربيت يافته بود .»

شرح

امام(علیه السلام)محمد بن ابى بكر را به عنوان حاكم مصر تعيين كرد و به آن ديار فرستاد،پس از جنگ صفين و جريان حكميت معاويه به پيشرفت كارش اميدوار شد و چشم طمع به تصرف مصر دوخت از طرفى عمرو عاص با همين شرط كه

ص:401

ولايت مصر بدو واگذار شود،با معاويه بيعت كرده و در جنگ صفّين بر عليه امام(علیه السلام)با معاويه همراهى مى كرد.

پس از جنگ صفّين معاويه عمرو عاص را با شش هزار سواره براى تسلّط بر مصر گسيل داشت بعلاوه در خود مصر هم جماعت زيادى بودند،كه خونخواه عثمان بودند و باورشان اين بود كه محمّد بن ابو بكر عثمان را كشته است.اين گروه عظيم از عمرو عاص جانب دارى مى كردند.معاويه نامه اى به بزرگان مصر نوشته،طرفداران خود را به حمايت از عمرو عاص ترغيب و دشمنان را بر مخالفت تهديد كرده بود.

هر چند محمّد بن ابى بكر نامه اى براى امير مؤمنان(علیه السلام)نوشت و جريان را باستحضار رسانده،از امام(علیه السلام)كمك مالى و نيروى انسانى خواست،امّا براى دريافت جواب زنده نماند.حضرت بعد از رسيدن خبر شهادت او اين كلمات را بيان داشت.داستان از اين قرار بود كه محمد از مردم مصر خواست كه براى پيكار با عمرو عاص آماده شوند.تنها چهار هزار نفر آمادگى خود را اعلام كردند.

محمّد دو هزار نفر را به فرماندهى كنانة بن بشر براى رويارويى با عمرو عاص به خارج مصر فرستاد،و خود با دو هزار نفر در مصر ماند.كنانة بن بشر پايدارى سختى كرد و از سپاهيان عمرو عاص جماعت زيادى كشته شد.استقامت كنانة بن بشر بى نظير بود آن قدر،پايدارى كرد تا به شهادت رسيد و همراهانش نيز به شهادت رسيدند.پس از شهادت كنانة بن بشر مردم،از اطراف محمّد پراكنده شدند.عمرو عاص وارد مصر شد و به تعقيب محمّد پرداخت.محمّد فرار كرد و در خرابه هاى اطراف مصر پنهان شد.عمرو عاص به مقرّ محمد وارد شد و يكى از فرماندهان لشكرش به نام معاوية بن خديج كندى را مأموريّت داد تا محمّد را پيدا كند.معاوية بن خديج كندى وقتى به محمّد دست يافت كه از تشنگى مى مرد.

محمّد را جلو آوردند و گردنش را زدند و جنازه اش را در پوست خر مرده اى قرار

ص:402

داده آتش زدند.پس از رسيدن نامۀ محمّد به امام(علیه السلام)حضرت با يكى از فرماندهانش به نام مالك بن كعب و دو هزار نفر براى يارى دادن محمّد به سوى مصر حركت كرد.پس از پنج شبانه روز طى طريق،خبر شهادت محمّد و سقوط مصر به امام(علیه السلام)رسيد.آثار غم بر چهرۀ حضرت نمايان گرديد.فرمود خداوند محمّد را،بيامرزد،جوان نو رسيده و كم تجربه اى بود و سپس كلام 65 را ايراد فرمود.

تصميم حضرت بر اين كه هاشم بن عتبه را به دليل خردمندى و تجربه اى كه داشت بر ولايت مصر بگمارد.پدر عتبه،ابى وقّاص،همان كسى است كه روز احد دندانهاى پيامبر را شكست و لب آن حضرت را مجروح ساخت ولى هاشم از شيعيان مخلص امام(علیه السلام)بود،و در جنگ صفّين در معيّت آن بزرگوار بخوبى از عهدۀ آزمايش سخت كارزار برآمد.

قوله عليه السلام: لما خلّى لهم الفرصة :«اگر هاشم والى مصر بود صحنۀ كارزار را چنان كه محمّد بن ابى بكر رها كرد،ترك نمى كرد.»گمان محمّد اين بود كه فرار،او را از مرگ نجات مى دهد،ولى اگر پايدارى مى كرد،مردم در كنار او مى ماندند و اگر هم كشته مى شد به مرگ با شرافت مرده بود .

قوله عليه السلام: و لا أنهزهم الفرصة :در اين عبارت امام(علیه السلام)«فرصة»را كنايه از مصر آورده و منظور حضرت اين است كه اگر هاشم بن عتبه فرمانرواى آن ديار بود،عمرو عاص و دارو دسته اش بر آنجا تسلّط نمى يافتند .

قوله عليه السلام: بلا ذمّ لمحمّد... از اين كلام قصد ملامت محمّد را ندارم امام(علیه السلام)براى رفع هر نوع شبهه و دست آويزى مى فرمايند:ستودن هاشم به كاردانى و تجربه و مهارت دليل بدگويى از محمّد نيست بلكه به دو دليل محمّد در خور ستايش است.

اوّل آن كه محمّد براى من دوست داشتنى است،روشن است كه امام(علیه السلام)

ص:403

بدون رضايت خدا و رسولش كسى را دوست نمى دارد،خداى محمّد را رحمت كند-از پارسايان و عبادت گران قريش بود.

دوّم آن كه محمّد،تربيت يافتۀ امام(علیه السلام)بود و در دامن آن حضرت بزرگ شده بود.همين قرابت و نزديكى محمّد نسبت به آن بزرگوار موجب دوستى و عدم بدگويى از او مى گرديد.

محمّد بن ابى بكر به اين دليل ربيب امام بود،كه مادرش اسماء بنت عميس،همسر جعفر بن ابى طالب از مهاجران حبشه است.عبد اللّه جعفر از همين اسماء به دنيا آمد.پس از آن كه جعفر در جنگ موته به شهادت رسيد ابو بكر با اسماء ازدواج كرد و محمّد از اسماء به دنيا آمد.بعد از وفات ابو بكر، اسماء به ازدواج امير مؤمنان در آمد.چون محمّد كوچك بود تحت تكفّل حضرت قرار گرفت.به همين دليل امام(علیه السلام)مى فرمود:

محمّد فرزند من بحساب مى آيد هرچند از صلب ابو بكر بدنيا آمده است.

ص:404

66-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

كَمْ أُدَارِيكُمْ كَمَا تُدَارَى الْبِكَارُ الْعَمِدَةُ- وَ الثِّيَابُ الْمُتَدَاعِيَةُ- كُلَّمَا حِيصَتْ مِنْ جَانِبٍ تَهَتَّكَتْ مِنْ آخَرَ- كُلَّمَا أَطَلَّ عَلَيْكُمْ مَنْسِرٌ مِنْ مَنَاسِرِ أَهْلِ؟الشَّامِ؟- أَغْلَقَ كُلُّ رَجُلٍ مِنْكُمْ بَابَهُ- وَ انْجَحَرَ انْجِحَارَ الضَّبَّةِ فِي جُحْرِهَا وَ الضَّبُعِ فِي وِجَارِهَا- الذَّلِيلُ وَ اللَّهِ مَنْ نَصَرْتُمُوهُ- وَ مَنْ رُمِيَ بِكُمْ فَقَدْ رُمِيَ بِأَفْوَقَ نَاصِلٍ- إِنَّكُمْ وَ اللَّهِ لَكَثِيرٌ فِي الْبَاحَاتِ قَلِيلٌ تَحْتَ الرَّايَاتِ- وَ إِنِّي لَعَالِمٌ بِمَا يُصْلِحُكُمْ وَ يُقِيمُ أَوَدَكُمْ- وَ لَكِنِّي لاَ أَرَى إِصْلاَحَكُمْ بِإِفْسَادِ نَفْسِي- أَضْرَعَ اللَّهُ خُدُودَكُمْ وَ أَتْعَسَ جُدُودَكُمْ- لاَ تَعْرِفُونَ الْحَقَّ كَمَعْرِفَتِكُمُ الْبَاطِلَ- وَ لاَ تُبْطِلُونَ الْبَاطِلَ كَإِبْطَالِكُمُ الْحَقَّ

لغات

حوص:خياطى كردن.

تهتك:پاره شود.

اطلّ:ظاهر شود،آشكار گردد.

بكار:جمع بكر،شتر جوانى كه تازه بر پشتش بار نهاده اند.

عمده:شترى كه كوهانش از سنگينى بار كوبيده شده باشد،ظاهرش سالم و باطنش دردآلود باشد.

انجحر الضب:سوسمار در سوراخش وارد شود يا در سوراخش بماند.

بيت الضّبع:لانۀ كفتار.

افوق الناصل:تيرى كه وتر(زه)و پيكان نداشته باشد.

باحه:صحن خانه.

اود:كج و معوج بودن،نادرستى.

اضرع:خوار و ذليل ساخت.

ص:405

اتعس:هلاك كرد.

منسر:به كسر ميم و فتح سين،بخشى از سپاه كه تعدادشان صد تا دويست نفر بيش نيست پيشقراولان،مقدمة الجيش.

ترجمه

«اى بى وفا مردم)تا كى با شما نرمى و مدارا كنم مانند شتردارى كه با شتران جوان خود(كه عادت بار بردن ندارند و تازه بر پشتشان بار نهند و كوهانشان از بار سنگين كوبيده و زخم شود)مدارا مى كند و يا مانند لباس كهنه اى كه مرتّب پاره مى شود از هر طرف آن را بدوزند از ديگر سو دريده گردد،با شما رفتار كنم(از هر سو شما را جمع كنم از ديگر سو پراكنده مى شويد كنايه از عدم احساس مسئوليت و فرار از وظيفه است كه كوفيان به بهانه هاى واهى،دعوت آن حضرت را در مقابله با دشمنان نمى پذيرفتند،و از رفتن به جهاد خوددارى مى كردند).

وحشت شما از دشمن چنان است كه هرگاه لشكرى از لشكرهاى شام بر شما بتازد هر يك از شما در خانه خود را بسته همچون سوسمار و يا كفتار،در سوراخ و لانه هاى خود پنهان مى شويد.

به خدا سوگند،خوار و ذليل كسى است كه شما او را يارى كنيد،(چون در معركۀ كارزار او را تنها مى گذاريد)هر كس به پشتيبانى شما به سوى دشمن تيراندازى كرد،دشمن را با تير بدون پيكان هدف قرار داده است.

به خدا سوگند،شما در خانه ها بسياريد و در زير پرچم براى رفتن به جهاد اندك و ناچيز مى باشيد.من مى دانم كه چه چيز شما را اصلاح،كجى و نادرستى تان را، راست مى كند(با ديكتاتورى،شلاّق و زندان كار مى كنم كه در اطاعت و فرمانبرى تامّل نكنيد)ولى به خدا سوگند اصلاح شما آن قدر مهمّ نيست.كه به خاطر آن نفس خويش را تباه سازم و(فرداى قيامت مورد سؤال قرار گيرم).

خداوند شما را خوار و ذليل و بى آبرو كند.عظمت و بزرگى،بهره و نصيبتان را نابود سازد شما حق را به اندازۀ باطل نمى شناسيد،و باطل را باندازه حق زير پا نمى گذاريد(چه مردم فرومايه و پستى هستيد )»

ص:406

شرح

به دليل عقب نشينى كوفيان از جنگ با مردم شام،امام(علیه السلام)آنان را به تعبيرات مختلفى و به شرح زير،مورد نكوهش و توبيخ قرار داده است .

1-آنها را نيازمند مدارا و مماشات دانسته است و اين از خصلت مردان خردمند نيست.مدارا و رفتار نرم را بايد در بارۀ چهارپايان و حيواناتى كه داراى عقل نيستند به كار برد.

امام(علیه السلام)نيازمندى مردم نامتعهّد كوفه را به مماشات و مدارا به دو چيز تشبيه كرده است.

الف:به شتر جوانى كه هنوز عادت بار بردن ندارد و كوهانش را بار سنگين به سختى كوبيده و زخم كرده باشد.

جهت شباهت در هر دو،بى صبرى و فرار از وظيفه است.ياران حضرت، اظهار ناتوانى و فرار از وظيفۀ جهاد كرده،كارزار با دشمن را دشوار مى دانستند، به مانند شتر جوان و نو عادتى كه كوهانش از حمل بار سنگين كوبيده باشد به هنگام بار نهادن بر پشتش صداى مخصوص از گلوى خود،خارج مى سازد،و از تسليم شدن براى حمل بار فرار مى كند.

ب:به جامه كهنه و فرسوده اى كه تار و پودش بى دوام شده است و اگر قسمت باز آن را بدوزند قسمت ديگرش پاره مى شود.

جهت شباهت ميان اين دو،عدم ثبات و پايدارى است،چنان كه لباس كهنه بى دوام بوده و به دليل فرسودگى نمى توان بدان اعتماد كرد.ياران حضرت نيز چنين بودند.هرگاه با سخنرانى و نصيحت و ترغيب و تشويق گروهى را،آماده پيكار مى كرد،گروهى ديگر مخالفت مى كردند.هيچ گاه وحدت نظر ميانشان پديد نمى آمد.همين اختلاف رأى و نظر موجب خوددارى آنها از جنگ شده بود .

2-ظاهر حال مردم كوفه بر ترس و وحشت از دشمن دلالت مى كرد،بدين سبب امام(علیه السلام)در بارۀ آنها فرمود:هرگاه گروهى از لشكريان شام به شما نزديك

ص:407

شوند،هر يك از شما در را بروى خود مى بندد و مانند سوسمار به سوراخ رفته،و يا همچون كفتار در لانۀ خود مخفى مى شود.» امام(علیه السلام)در اين عبارت،بستن در را بر روى خود،كنايه از نداشتن علاقه به شنيدن اخبار جنگ و آگاهى يافتن از حضور نظامى مردم شام،آورده اند.ترس و فرار آنها را به سوسمار و كفتار تشبيه كرده است،كه به هنگام ديدن شكارچى يا خطرى جدّى،فرار را،بر قرار ترجيح مى دهند و در محل امنى مخفى مى شوند و به اين دليل جمله را به شكل فعل مؤنّث ذكر كرده اند تا ضمن شدّت بخشيدن به توبيخ،اين حقيقت را،كه بطور معمول زنها بيشتر از مردها مى ترسند،روشن سازد .

3-امام(علیه السلام)يارانش را به خوارى و ذلّت و كم فايده بودن وجودشان توصيف كرده،خوارى و ذلّت شان را چنين توضيح مى دهد:«به خدا سوگند،خوار و بيچاره آن كسى است كه به يارى شما دل ببندد،انتظار استعانت و كمك از امثال شماها را داشته باشد.»اصولا دلبستن به چنين افراد بى تعهّد و يا كم تعهّدى ذلّت آور است،چه انسان را مغرور كرده،در وسط راه رهايش مى كنند.

(اين وجه ظاهر كلام امام(علیه السلام)بود).احتمال ديگر اين است كه سخن آن بزرگوار اشاره به تفرقه و اختلاف فكرى آنها داشته باشد،چون هر كس كه مى خواست از آنها يارى فكرى بگيرد خوار و ذليل مى شد زيرا ثبات فكرى در ميان آنها نبود.

كم فايده بودن وجود آنها را،امام(علیه السلام)با اين عبارت توضيح داده اند:

«آن كه به وسيله شما به سمت دشمن تيراندازى كند.در حقيقت با كمانى كه زه نداشته و پيكانش شكسته باشد،دشمن را هدف قرار داده است»اين عبارت كنايه از بى فايده بودن وجود آنها در مبارزه و پيكار با خصم است.چون تيرى كه زه و پيكان نداشته باشد نه پرتاب مى شود و نه بر هدف كارساز است .

4-صفت ناپسند ديگر آنها اين است كه در مجالس و خانه ها زيادند ولى

ص:408

در زير پرچم براى حركت و سركوب دشمن بسيار اندكند.

اين فراز از عبارت امام(علیه السلام)بدگويى از مردم كوفه به لحاظ ترس و وحشتى كه داشته اند و بدين سبب مستحقّ ننگ و عار شده اند بيان شده است؛زيرا عدم آمادگى براى جهاد در راه خدا و پراكنده بودن،نشانۀ ترسى بوده كه از مواجۀ با دشمن داشته اند.بنا بر اين اجتماع،جوش و خروش براى سركوب دشمنان خدا علامت سرافرازى و ستايش است.

ابو الطيّب شاعر معروف عرب اجتماع و آمادگى لازم براى پيكار را چنين مى ستايد:

ثقال اذا لائو خفاف اذا دعوا قليل اذا عدوا كثيرا اذا شدّوا (1)

بر عكس عدم شركت در جنگ و خوددارى از كارزار در شعر عويف قوافى مستوجب بارزترين مذمت،توبيخ و ملامت است...

شاعر با يك سؤال افراد مورد نظرش را تقبيح مى كند،و شاهد مثل بسيار خوبى براى بحث مورد نظر ما است.

الستم اقلّ الناس عند لوائهم و اكثرهم عند الذبيحة و القدر (2)

قوله عليه السلام: و انّى لعالم الى قوله أودكم مقصود امام(علیه السلام)از عبارت فوق اين است:آنچه آنها را به اطاعت وادار مى سازد و اصلاحشان مى كند مجازات كردن به وسيله قتل و كشتار مى باشد؛چنان كه حجّاج بن يوسف ثقفى چنين سياستى را در ارعاب و اجبار مردم،آن گاه كه شخصى بنام مهلّب را براى سركوبى خوارج فرستاد به كار گرفت.روايت شده است كه حجّاج در كوفه اعلان عمومى

ص:409


1- هنگامى كه به زير پرچم فرا خوانده شوند به سرعت جمعيت فراوانى حاضر مى شوند هر چند در شمارش اندكند ولى در جنگ سخت كوش و زيادند.
2- آيا شما كمترين جمعيت زير پرچم نيستيد همان افرادى كه بيشترين افراد را در اطراف گوسفند كشته شده و ديگ غذا دارند.

داد.هر كس تا سه روز آمادۀ حركت و اطاعت از مهلّب نشود،رواست كه خونش را بريزند.در همين رابطه عدّۀ زيادى را كشت.مردم با عجله براى حركت و پيروى از مهلّب آماده شدند؛چنان كه تاريخ نشان مى دهد بيشتر سلاطين همين سياست ارعاب و تهديد را داشته و دارند .

عبارت امام(علیه السلام)كه:«من اصلاح شما را به بهاى تباه شدن نفس خود روا نمى شمارم»بدين معنى است:من مجاز نمى دانم كه خونتان را بريزم تا بزور شما را براى جنگ گسيل دارم،چنان كه پادشاهان،هنگام تثبيت حكومت خود چنين مى كنند و دين خود را به تباهى و فساد مى كشند،امام صلاح نمى دانست كه با تهديد و قتل آنها را تسليم حكم و فرمان كند زيرا موجب تباهى و فساد ديانتش مى شد؛و چون طبق قاعده عقلى،و حكمت،اصلاح ديگران فرع بر اصلاح نفس مى باشد،از شخصيّتى مثل امام(علیه السلام)انتظار نمى رفت كه نفس خود را فاسد كند تا ديگران اصلاح شوند.

حال اگر اشكال شود كه جهاد فراروى امام عادل واجب است،بنا بر اين لازم بود كه امام(علیه السلام)بر آنها تحميل كند؛با اين حساب چرا آن حضرت اجازه قتل شان را نداشت؟ پاسخ اين اشكال را به دو صورت مى توان داد بشرح ذيل:

1-براى ترك هر واجبى نمى توان افراد را كشت.مثلا اگر كسى حج را ترك كند.در ازاى ترك اين واجب كشته نمى شود.

2-بعيد نبود كه اگر امام(علیه السلام)به خاطر ترك جهاد،دست به قتل و كشتار آنها مى زد از اطرافش پراكنده مى شدند و به دشمن حضرت مى پيوستند و يا او را تسليم دشمن مى كردند.و يا كمر به قتلش مى بستند.هر يك از اين امور فساد كلّى ترى بود و از كناره گيرى آنان از جهاد در راه خدا و نپذيرفتن دعوت امام(علیه السلام) در بعضى موارد خطر بيشترى داشت .

ص:410

قوله عليه السلام: اصرع اللّه الى آخره در اين فراز حضرت كوفيان را به خوار شدن و بى بهره ماندن نفرين كرده است و سزاوار نفرين بودن آنان را جهل و ظلم به نفس معرّفى مى كند.

نادانى آنها به اين لحاظ بود كه حق را به اندازۀ باطل نمى شناختند و به همين دليل مورد خشم خداوند قرار گرفتند.امّا دليل اين كه باطل را خوب مى شناختند اين بود كه دنياشناس بودند،و به جاى فرمانبردارى از اوامر حق به دنيا و خوشيهاى آن دلبسته بودند و از آخرت غفلت داشتند.

احتمال ديگرى كه در شرح كلام امام(علیه السلام):«حق را به اندازه باطل نمى شناسيد»،مى توان تصوّر كرد اين است:حضرت با اين عبارت به شبهۀ باطلى كه براى بعضى از آنان پيش آمده و به اين بهانه كه معاويه و يارانش مسلمانند و جنگ با اهل قبله روا نيست(!)از يارى امام سر باز مى زدند.اشاره فرموده باشد.و معنى اين فراز كه:«كوفيان باطل را از حق بيشتر مى شناسند» بمعنى جهل مركّب آنان كه شديدترين نوع نادانى است مى باشد.

آخرين حدّ توبيخ و مذمّت آنان جهل بسيط و مركّبى بود كه گرفتار آن بودند.نشناختن حق،جهل بسيط،و تصديق باطل،جهل مركّب،و ظلم به نفس،از بين بردن حق بود،كه در ميان آنها رواج داشت.

بعلاوه اين فراز سخن امام(علیه السلام)بر كورى از فرمان خدا و ناشنوايى و عدم اجابتشان از منادى حق اشاره دارد.

اين سخن امام(علیه السلام)كه:«شما باطل را،باطل نمى كنيد»،اشاره دارد به اين كه آنها منكر را براى خود و ديگران زشت نمى دانستند.

ص:411

67-از سخنان امام(علیه السلام)است كه در سحرگاه همان شبى كه هنگام صبح بر سر مباركش ضربت

اشاره

خورد فرمود

مَلَكَتْنِي عَيْنِي وَ أَنَا جَالِسٌ- فَسَنَحَ لِي؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟ فَقُلْتُ يَا ؟رَسُولَ اللَّهِ؟- مَا ذَا لَقِيتُ مِنْ أُمَّتِكَ مِنَ الْأَوَدِ وَ اللَّدَدِ فَقَالَ ادْعُ عَلَيْهِمْ- فَقُلْتُ أَبْدَلَنِي اللَّهُ بِهِمْ خَيْراً مِنْهُمْ- وَ أَبْدَلَهُمْ بِي شَرّاً لَهُمْ مِنِّي

لغات

سحره:پيش از روشن شدن صبح،قبل از آن كه فجر طالع شود.

سنح:ظاهر شدن

ترجمه

«در حالى كه نشسته بودم خواب چشمم را در ربود و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بر من ظاهر شد.با زبان گله آميزى عرض كردم:اى رسول خدا چه كژيها و دشمنيها كه من از امت تو ديدم.به من فرمود آنها را نفرين كن گفتم خدا به عوض اين مردم، مردمى بهتر از اينان به من ارزانى دارد.و به جاى من بر اينان اميرى ستمگر مسلط گرداند .»

شرح

سيد رضى مى گويد منظور از«اود»كجى و اعوجاج و«اللدّد»دشمنى و خصومت است و اين دو عبارت در كلام امام(علیه السلام)از فصيح ترين كلمات هستند.

ص:412

چگونگى شهادت امام(علیه السلام)در كتب تاريخ به تفصيل نقل شده است،پس نيازى به توضيح آن در اين مقام نيست .

-قوله عليه السلام: ملكتنى عينى :«چشمم بر من مسلّط گرديد»كنايه از ربودن خواب است.

-اين عبارت امام(علیه السلام)شامل استعاره اى زيبا و مجاز در تركيب است.لفظ «ملك»براى«نوم»استعاره به كار رفته است.جهت استعاره اين است:آمدن خواب و غلبه كردن آن بر چشم انسان را از انجام كار باز مى دارد،چنان كه پادشاه بندۀ خود را از انجام كارهاى خصوصى مانع مى شود،خواب را به پادشاه تشبيه كرده و لفظ«ملك»را براى آن استعاره آورده است.

امّا مجاز بودن اين كلام از دو جهت و به توضيح زير است:

1-مجاز در عبارت:يعنى چشم را مجازا به جاى خواب به كار برده است، بايد گفته مى شد خواب بر من غلبه كرد فرموده اند:چشم بر من مسلّط شد.دليل مجاز آوردن چشم به جاى خواب مناسبتى است كه ميان چشم و خواب برقرار است.و آن بر روى هم قرار گرفتن پلك چشمها در موقع خواب است.

2-مجاز در اسناد:يعنى نسبت دادن سلطه را به خوابى كه به جاى آن، لفظ«عين»به كار رفته است.حرف واو در جملۀ«و انا جالس»بيان كنندۀ حال است.يعنى در حالى كه نشسته بودم خواب بر من غلبه كرد.

مقصود امام(علیه السلام)از واژۀ«السنح»آشكار شدن چهرۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)در قوّۀ خيال آن بزرگوار مى باشد،طبق توضيحى كه قبلا داده شد.

شكايت امام از امّت و پاسخ گويى پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيان كنندۀ دو واقعيّت تلخ است:اوّل،اندوه فراوانى كه امام(علیه السلام)از شركت نكردن در جهاد،و يارى ندادن آن بزرگوار بر عليه ظالمان در دل داشت تا آنجا كه اين كوتاهى و عقب نشينى به شهادت،آن حضرت منجر شد.دوم،راضى نبودن پيامبر از امّت كه دستور به

ص:413

نفرين فرمودند .

قوله عليه السلام: ابدلهم بى شرّا لهم منّى :از اين بيان امام(علیه السلام)كه:«خدا از من بدتر را بر آنان بگمارد،»چنان كه قبلا توضيح داديم،نبايد اين طور برداشت كرد كه حضرت بد بوده است و تسلّط بدتر از خود را براى آنان آرزو كرده است.

ص:414

68-از خطبه هاى امام(علیه السلام)است در مذمت مردم عراق.

اشاره

أَمَّا بَعْدُ يَا أَهْلَ؟الْعِرَاقِ؟ فَإِنَّمَا أَنْتُمْ كَالْمَرْأَةِ الْحَامِلِ- حَمَلَتْ فَلَمَّا أَتَمَّتْ أَمْلَصَتْ وَ مَاتَ قَيِّمُهَا- وَ طَالَ تَأَيُّمُهَا وَ وَرِثَهَا أَبْعَدُهَا-.أَمَا وَ اللَّهِ مَا أَتَيْتُكُمُ اخْتِيَاراً- وَ لَكِنْ جِئْتُ إِلَيْكُمْ سَوْقاً- وَ لَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّكُمْ تَقُولُونَ؟عَلِيٌّ؟ يَكْذِبُ قَاتَلَكُمُ اللَّهُ تَعَالَى- فَعَلَى مَنْ أَكْذِبُ أَ عَلَى اللَّهِ فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِهِ- أَمْ عَلَى نَبِيِّهِ فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ- كَلاَّ وَ اللَّهِ لَكِنَّهَا لَهْجَةٌ غِبْتُمْ عَنْهَا- وَ لَمْ تَكُونُوا مِنْ أَهْلِهَا- وَيْلُ أُمِّهِ كَيْلاً بِغَيْرِ ثَمَنٍ لَوْ كَانَ لَهُ وِعَاءٌ- «وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ»

لغات

املصت:بچه سقط كرد.

ايّم:زنى كه شوهر ندارد.

لهجة:گفتار-سخن فصيح و روشن.

ترجمه

«پس از ستايش خداوند متعال و درود بر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)اى مردم عراق شما همچون زن آبستنى هستيد كه بار سنگين حمل خود را تا هنگام زايمان بكشد ولى بچه را مرده به دنيا آورد و در همين حال شوهرش بميرد و بيوگى اش به طول انجامد پس از سالها مشقّت و رنج بميرد و ميراثش را دورترين وارث ببرد(شما تا هنگام پيروزى بار سنگين جنگ را به دوش كشيديد و در لحظۀ پيروزى گول قرآن بر نيزه كردن را خورديد و گوش به نصايح من نكرديد،پيش آمد آنچه نبايد پيش مى آمد).

ص:415

اى مردم عراق به خدا سوگند به سوى شما از روى اختيار نيامدم،بلكه به اجبار و براى فرونشاندن فتنۀ جنگ جمل بدين سامان آمدم(و سپس براى مقابله و فيصله دادن جنگ صفين ماندن من در كوفه طولانى شد) به من خبر رسيده است كه در رابطه با اخبار غيبى شما گفته ايد:على دروغ مى گويد.خدا شما را بكشد من به چه هدف و بر چه كسى دروغ مى بندم؟آيا بر خدا دروغ مى بندم؟من اولين ايمان آورنده به او هستم.آيا به پيامبرش دروغ مى بندم؟من كه اولين تصديق كنندۀ او هستم نه هيچ كدام از اين امور نيست، اخبارى كه من از حقايق آينده به شما مى دهم،از رسول خدا دريافته ام.آن زمان كه شما نبوديد،و يا اهليّت فراگيرى آنها را نداشتيد.پشيمان بنشينيد اگر براى فراگيرى علوم ظرفيّت مى داشتيد هرآيند بدون بها پيمانۀ ادراكتان را از دانش لبريز مى كردم، ولى خبر اين بدسكاليها بزودى در قيامت به شما داده خواهد شد .»

شرح

اين خطبه پس از جنگ صفّين و بدو منظور از حضرت صدور يافته است:

1-توبيخ كوفيان بدليل ترك جنگ و تن دادن به ذلّت حكميّت با وجودى كه پيروزى،نزديك بود.امام(علیه السلام)با تشبيه كردن آنها به زن آبستن،اين مقصود را به بهترين وجهى بيان داشته اند.و با ذكر پنج ويژگى توبيخ و سرزنش آن ها را كامل كرده اند.

الف:آمادگى ابتدايى كوفيان را براى جنگ با دشمن،به استعداد و آمادگى آن زن براى زاد و ولد كردن تشبيه كرده اند جهت تشبيه در هر دو مورد آمادگى است.

ب:نزديك بودن پيروزى را،به نزديكى وضع حمل،و به پايان رساندن مشقت باردارى مانند كرده است.

ج:خوددارى اصحابش را از جنگ با دشمن،با توجّه به نزديكى پيروزى،

ص:416

به سقط جنين كه خلاف انتظار است تشبيه كرده است.خوددارى از جنگ،با روشن شدن علايم پيروزى،امرى بر خلاف عادت و عرف عقلاست،چنان كه پس از نه ماه انتظار تولّد،سقط جنين بر خلاف عادت و عرف زنان است.

د:عدم اطاعت از رهبر و نافرمانى و بدين سبب دچار ذلّت و خوارى شدن و به رنج،تفرقه و سركوب گرفتار آمدن آنان را به زنى كه سرپرستش را از دست بدهد و دچار غربت و تنهايى شود تشبيه كرده است؛زيرا جمعيّت بى پيشوا گرفتار ضعف و زبونى مى شود،چنان كه زن بى قيّم و سرپرست گرفتار همه نوع رنج و زحمت مى شود.

ه:تسلّط دشمن بر كوفيان و ربودن مال و منالشان را به دليل كوتاهى در امر مقاومت و دفاع از حق،به زنى كه فرزند و شوهرش قبل از او مرده اند، و ميراث بر،نزديكى ندارد تشبيه كرده است.بدين شرح كه ارث چنان زنى را ميراث بران دور مى برند.و با عدم مقاومت صحيح كوفيان،حيثيّت،مال و منالشان به دست دشمنان خواهد افتاد.

امام(علیه السلام)ياران بيوفايش را در ويژگيهاى ياد شده،به چنان زنى تشبيه كرده و توبيخ آن را با اين صفات به كمال رسانده است؛و سپس آنان را به ناراحتيى كه از دست آنها مى كشد آگاه مى سازد،بدين شرح كه براى رسيدن به مقام يا جاه و جلالى به سوى كوفيان نيامده است،بلكه ضرورت اجتماعى و پيشامدهاى ناگوار او را به عراق كشانده است.حقيقت نيز همين بود كه آن بزرگوار شهر مدينه كه محلّ هجرت و منزلگاه رسول و خوابگاه ابديش بود،جز بضرورت پيكار با مردم بصره رها نكرد.و در اين رابطه به همراهى مردم كوفه نيازمند بود.چه سپاهيان حجاز در برابر شورشيان بصره اندك بودند؛ آشوب طلبى مردم شام«قاسطين»به فتنه و آشوب بصره پيوسته شد،و حضرت را ناگزير بماندن در كوفه كرد.

ص:417

بعضى از راويان«سوقا»در كلام حضرت را«شوقا»با شين قرائت كرده اند.در اين صورت معناى جمله چنين خواهد شد:«از روى شوق و علاقه به سوى شما نيامده ام .» 2-سرزنش مردم كوفه،به لحاظ اين كه شنيده بود،آنها توهّمات فاسدى داشته،از روى جهل و نادانى و كوتاه انديشى و صدور حكمتهاى مفيد از جانب آن بزرگوار وى را به دروغ گوئى متّهم كرده اند.با اين عبارت كوفيان را مورد توبيخ شديد قرار داده است:

«به من خبر رسيده است كه شما مى گوييد على دروغ مى گويد؟!» شرح ما وقع از اين قرار بود كه عدّه اى منافق صحابه نما در كوفه وجود داشتند كه در كارهاى حضرت اخلال مى كردند.آنها هنگامى كه شنيدند امام(علیه السلام) از يك سرى وقايع و اتفاقات آينده مانند جنگ با ناكثين،قاسطين و مارقين خبر مى دهد،و سرنوشت خوارج نهروان بخصوص از ذو الثديه،يعنى شخصى از خوارج كه يك دستش بمانند پستان زنى بود،اطّلاع داده و اين اخبار غيبى را به رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نسبت مى دهد،در بين مردم شايع كردند كه على(علیه السلام)در بيان اين امور و نسبت آنها به رسول خدا(صلی الله علیه و آله)دروغ مى گويد؛زيرا اخبار غيبى،چيزى است كه عوام مردم آن را درك نمى كنند و جز علماء و دانشمندان اين اسرار را نمى فهمند.

منافقين نه تنها پشت سر امام(علیه السلام)اهانت و وى را به دروغگويى متّهم مى كردند،بلكه گاهى روياروى آن بزرگوار نشسته،نسبت به آن حضرت جسارت روا مى داشتند.

روايت شده است آن روزى كه حضرت فرمود:

«اگر جايگاه قضاوتى براى من ترتيب دهند،ميان اهل تورات به توراتشان و ميان پيروان انجيل به انجيلشان و ميان مسلمين به قرآنشان داورى مى كنم،به

ص:418

خدا سوگند هيچ آيه اى نيست كه:در صحراء،دريا،كوه و دشت و زمين و آسمان،نزول يافته باشد،جز اين كه من مى دانم در بارۀ چه كسى و يا چه چيزى نزول يافته است»؛ مرد منافقى از پاى منبر گفت:سر و كار على با خدا!چه ادّعاى دروغى؟! نقل شده است هنگامى كه فرمود:«قبل از فقدان من از حوادث آينده سؤال كنيد.

آگاه باشيد به خدا سوگند،فتنۀ فراگير،پياده نظام خود را بر منطقۀ زندگى شما بسيج،و همۀ سركشان را در زير گامهاى خود مهار خواهد كرد.چه فتنۀ عظيمى كه آتشش با هيزم خشك و فراوانى شعله ور مى شود و از سمت شرق هجوم خود را آغاز و تا اطراف دجله و فرات كشيده خواهد شد،و در آن بلاى سخت زمين بر شما تنگ مى شود،و راهى براى فرار به آسمان نداريد.سرگشته و حيران،ورد زبانتان در بارۀ گمشده ها اين خواهد بود:آيا مرد؟كشته شد و يا آواره گرديد؟.» سخن حضرت كه بدينجا رسيد گروهى از پاى منبر گفتند:شگفتا سر و كار پدرش با خدا.اين دروغگو چه فصيح و روشن صحبت مى كند؛.

ممكن است اين خبر غيبى حضرت اشاره به هجوم مغول و قتل و غارت آنها داشته باشد.

امام(علیه السلام)با اتّهام منافقين بدو طريق مقابله مى كند به شرح زير:

1-آنها را نفرين مى كند،كه خداوند به كيفر قتل سزايشان دهد،بخوبى روشن است،هر كس را خدا بكشد،از رحمت حق به دور و دچار عذابى سخت خواهد شد.

2-ادّعاى منافقين و تهمت زنان را با تجزيه و تحليل،منطقى و برهان پاسخ داده مى فرمايند.«در آنچه به شما خبر مى دهم،از جانب خدا و رسول است.اگر گفته من دروغ باشد،لزوما يا بايد به خدا دروغ بسته باشم و يا به رسول خدا به خدا دروغ نمى بندم.چون اول مؤمن به او بوده ام پس نمى توانم اوّل دروغزن

ص:419

بر او باشم.به رسول خدا هم دروغ نمى بندم،چون اوّل تصديق كننده و پيرو او بوده ام.»با اين توضيح روشن مى شود كه منافقين دروغ مى گويند .

قوله عليه السلام: كلاّ و اللّه .اين جملۀ حضرت نتيجه همان برهان فوق است كه توضيح داده شد.يعنى پس از ردّ ادّعاى منافقين ثابت مى شود كه اتّهام آنها وارد نبوده و ادّعايشان باطل محض است .

قوله عليه السلام: و لكنّها لهجة رغبتم عنها و لم تكونوا من اهلها در عبارت فوق حضرت علّت ادّعاى باطل و فاسدشان را توضيح مى دهند و آن اين كه،آنچه امام(علیه السلام)راجع به حوادث آينده گفته و به آنها خبر مى دادند.بالاتر از ادراك ضعيف و ناتوان آنها بود چه درك منافقين جاهل،به مثابۀ درك حيوانات بود،و براى فهم اسرار و رموز جهان آمادگى نداشتند.

منظور از«لهجة»در عبارت امام(علیه السلام)همين اقوال و اسرار و رموز و مقصود از غيبت آنها ناتوانى درك و انديشۀ آنان از دريافت مطلب و يا حضور نداشتن منافقين در نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله)،به هنگام بيان حقايق مى باشد.

با توضيح مطلب به خوبى روشن گرديد كه خرد منافقين و امثال آنها، تحت سلطه پندارهاى واهى قرار داشت و خيالات واهى و نادرست آنان را،به تكذيب حق و انكار آن وا مى داشت بديهى است كه در چنين صورتى امام را تصديق نكرده،و از توهّمات و پندارهاى غلط و نارساى خود تبعيت كنند و امام(علیه السلام)را بدروغگوئى متّهم كنند.

درگيرى امير مؤمنان(علیه السلام)با منافقين كوفه،شبيه و نمودى از رفتار منافقين مدينه با پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود.منافقين مدينه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را بسختى آزرده خاطر داشتند،چنان كه كوفيان با على(علیه السلام)چنين رفتارى مى كردند .

قوله عليه السلام: ويل امّه كلمه«ويل»در لغت عرب به معناى دعاى به 11545شرّ و يا خبر دادن از امر شرّ است و چون«ويل»به كلمۀ«امّ»اضافه گردد نفرين،

ص:420

مادر براى از دست دادن فرزندانش مى باشد.

برخى گفته اند كلمه«ويل»براى خواست آمرزش به كار مى رود،بعضى ديگر آن را در تعجّب و بزرگ شمردن امور،استعمال كرده اند.مناسب مقام معناى اول است .

و قوله عليه السلام: كيلا بغير ثمن اين فرمودۀ حضرت اشاره دارد به اخلاق پسنديده و دستور العمل هاى مفيدى كه بدون چشمه است و تقاضاى اجر و مزدى،امام(علیه السلام)در اختيار آنها قرار مى داد.ولى آن مردم حقايق را نمى فهميدند و جانهاى خود را به دليل نداشتن آمادگى لازم براى پذيرفتن،پاك و منزّه نمى ساختند.بنا بر اين نفسشان قابليّت فراگيرى آن حقايق را نداشت.

امام(علیه السلام)لفظ«كيل»را به عنوان استعاره به كار برده،كنايه از فراوانى و كثرت پند و اندرز و ارشاد است بدين معنى كه پيمانه تبليغ و ارشاد را پر و لبريز كردم،امّا مفيد نيفتاد.لفظ«كيلا»به عنوان مفعول مطلق تاكيدى كه فعلش حذف مى شود به كار رفته است.

با تشريح و در نظر گرفتن اين معنى براى اين قسمت از كلام امام(علیه السلام) محتمل است كه معناى ويل امّه براى كسانى كه حرف آن بزرگوار را نمى شنيدند، و از دستور العمل هايش بهره مند نمى شدند!نفرين باشد.

ضمير در«امّه»به تمام افرادى كه همزمان با حضرت بوده و از دستورات امام تبعيّت نداشته اند بر مى گردد.گويا چنين فرموده است:ويل لأمهم،«مادر مباد آنان را»،اى كاش چنين فرزندانى را آن مادران نمى داشتند.

احتمال ديگر آن كه به عنوان ترحّم فرموده باشد،چه شخص جاهل و نادان قابل ترحّم است.احتمال دوّم اين كه معناى تعجّب داشته باشد.بدين توضيح كه امام(علیه السلام)از كثرت جهل و نادانى تعجب كرده باشد،با وجودى كه آن بزرگوار هرگز در نصيحت و اندرز كوتاهى نداشته است امّا آنها نتوانسته اند

ص:421

استفاده لازم را از بيانات امام داشته باشند.بلكه همواره از آن حضرت دورى جسته و اعتراض كرده اند .

قوله عليه السلام: «وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ» حضرت به منظور اداى مقصودش جملۀ فوق را از قرآن كريم اقتباس كرده است.يعنى بزودى خبر نادانى و كناره گيرى خود را از آنچه شما را بدان امر كردم،و دستورات حكيمانه اى كه به شما دادم،و تخلّف ورزيديد خواهيد دانست.و نتيجۀ آن همه كجروى و كج انديشى برايتان آشكار خواهد شد.

مقصود امام(علیه السلام)از كلمۀ«حين»يا زندگى اخروى است.كه در اين صورت نتيجۀ كردار زشتشان پشيمانى و اندوه خواهد بود،زيرا در انجام كارها افراط و تفريط ورزيدند،مى دانيم كه در پيشگاه حق تعالى جز كارهاى شايسته چيزى مفيد نيست،بنا بر اين،منظور از«حين»هنگامى است كه پرده هاى ضخيم بدن به كنارى رود،و جانها لباس جسمانى را به وسيلۀ مرگ به سويى نهند.

يا مقصود از«حين»همين زندگى دنيايى است.يعنى بزودى پس از من در همين دنيا نتيجۀ كارهاى بدتان را خواهيد دانست:عاقبت كارهاى بدشان موجب گرفتارى آنها به دست بنى اميّه و خلفاى جور پس از بنى اميّه بود كه به انواع آزارها دست زدند و متخلّفين از فرمان اطاعت را كشتند،همگان را مورد اهانت قرار داده خوار و ذليل كوچك و حقيرشان شمردند.

ص:422

69-از خطبه هاى امام(علیه السلام)است كه به مردم آداب صلوات فرستادن بر پيامبر را مى آموزد

اشاره

اَللَّهُمَّ دَاحِيَ الْمَدْحُوَّاتِ وَ دَاعِمَ الْمَسْمُوكَاتِ- وَ جَابِلَ الْقُلُوبِ عَلَى فِطْرَتِهَا شَقِيِّهَا وَ سَعِيدِهَا اجْعَلْ شَرَائِفَ صَلَوَاتِكَ- وَ نَوَامِيَ بَرَكَاتِكَ عَلَى؟مُحَمَّدٍ؟ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ- الْخَاتِمِ لِمَا سَبَقَ وَ الْفَاتِحِ لِمَا انْغَلَقَ- وَ الْمُعْلِنِ الْحَقَّ بِالْحَقِّ وَ الدَّافِعِ جَيْشَاتِ الْأَبَاطِيلِ- وَ الدَّامِغِ صَوْلاَتِ الْأَضَالِيلِ- كَمَا حُمِّلَ فَاضْطَلَعَ قَائِماً بِأَمْرِكَ مُسْتَوْفِزاً فِي مَرْضَاتِكَ- غَيْرَ نَاكِلٍ عَنْ قُدُمٍ وَ لاَ وَاهٍ فِي عَزْمٍ- وَاعِياً لِوَحْيِكَ حَافِظاً لِعَهْدِكَ- مَاضِياً عَلَى نَفَاذِ أَمْرِكَ حَتَّى أَوْرَى قَبَسَ الْقَابِسِ- وَ أَضَاءَ الطَّرِيقَ لِلْخَابِطِ- وَ هُدِيَتْ بِهِ الْقُلُوبُ بَعْدَ خَوْضَاتِ الْفِتَنِ وَ الْآثَامِ- وَ أَقَامَ بِمُوضِحَاتِ الْأَعْلاَمِ وَ نَيِّرَاتِ الْأَحْكَامِ- فَهُوَ أَمِينُكَ الْمَأْمُونُ وَ خَازِنُ عِلْمِكَ الْمَخْزُونِ- وَ شَهِيدُكَ يَوْمَ الدِّينِ وَ بَعِيثُكَ بِالْحَقِّ- وَ رَسُولُكَ إِلَى الْخَلْقِ- اللَّهُمَّ افْسَحْ لَهُ مَفْسَحاً فِي ظِلِّكَ- وَ اجْزِهِ مُضَاعَفَاتِ الْخَيْرِ مِنْ فَضْلِكَ- اللَّهُمَّ وَ أَعْلِ عَلَى بِنَاءِ الْبَانِينَ بِنَاءَهُ- وَ أَكْرِمْ لَدَيْكَ مَنْزِلَتَهُ وَ أَتْمِمْ لَهُ نُورَهُ- وَ اجْزِهِ مِنِ ابْتِعَاثِكَ لَهُ مَقْبُولَ الشَّهَادَةِ- مَرْضِيَّ الْمَقَالَةِ ذَا مَنْطِقٍ عَدْلٍ وَ خُطْبَةٍ فَصْلٍ- اللَّهُمَّ اجْمَعْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ فِي بَرْدِ الْعَيْشِ وَ قَرَارِ النِّعْمَةِ- وَ مُنَى الشَّهَوَاتِ وَ أَهْوَاءِ اللَّذَّاتِ وَ رَخَاءِ الدَّعَةِ- وَ مُنْتَهَى الطُّمَأْنِينَةِ وَ تُحَفِ الْكَرَامَةِ

لغات

مدحوّات:گسترش يافته ها،كنايه از زمين.

مسموكات:برافراشته شده ها،كنايه از آسمان است.

دعمها:آنها را با پايه و ستون حفظ كرد.

جبل:آفريد.

فطرات:جمع فطرت به معناى خلقت،آفريدن

ص:423

دمغ:شكستن استخوان دماغ«كنايه از مغلوب ساختن طرف مقابل».

جيشات:جمع جيشة،وقتى كه ديگ بجوش آيد و غليان پيدا كند.

اضطلع بالأمر:براى حمل چيزى قوّت و نيرو يافت،از مصدر ضلاعة كه به معناى قوت است گرفته شده است.

استيفاز:عجله كردن.

نكول:رجوع،بازگشت.

قدم:جلو افتادن،پيشى گرفتن.

وهى:ضعف و ناتوانى.

وعى الامر:موضوع را فهميد.

قبس:شعلۀ آتش.

و أورى:روشن ساخت،فروزان كرد.

ترجمه

«خداوندا اى گسترانندۀ زمين و اى برپا دارندۀ آسمانها و اى كسى كه دلها را مطابق فطرتشان آمادۀ پذيرفتن حق و ارشاد آفريده اى،آن كه بخواهد سعادت و آن كه نخواهد شقاوت را انتخاب مى كند.شريفترين درودها و برترين بركاتت را بر محمد(صلی الله علیه و آله) رسول و بندۀ خود قرار بده پيامبرى كه انبياء پيشين به وى ختم گرديد و راه گشاى مشكلات آينده شد.دين حق را با دليل و برهان براى مردم ظاهر و آشكار گرداند و لشكريان باطل و ناحق را از ميان برد،هيبت و صولت گمراهان را در هم شكست.

خداوندا چنان كه پيامبر به دستور تو قيام كرد،و بار سنگين رسالت را به دوش كشيد،و براى رضا و خوشنودى تو،ثبات قدم به خرج داد،بى آن كه در انجام وظيفه اش سستى ورزد و يا در اراده عزمش ترديد و دو دلى پديد آيد(تو نيز بر او رحمت و درود فرست).

(بار الهى اين محمّد(صلی الله علیه و آله)پيامبر تو است كه وحى را ضبط و نگهدارى كرد و بر پيمانت وفادار ماند،و در اجراى فرامين و احكامت كوشش كرد،تا روشنايى دانش را در دلها برافروخت و راه راست را براى اشخاص خطاكار روشن ساخت،و با وجودى كه دلها در فتنه و گناه غوطه ور بودند،آنها را هدايت كرد.

پرچمهاى ديانت را به وضوح برافراشت،و احكام نورانى شريعت را رواج داد).

آرى او امانتدار وحى،و نگاهبان اسرار نهفته و خزانه دار رموز خداوندى

ص:424

تو است و به همين دليل در روز قيامت گواه راستين تو خواهد بود،چه اين كه از جانب تو برانگيخته شده و فرستاده تو در ميان مردم است.بار خدايا در سايۀ رحمت خود،براى او جايى وسيع مقرر فرما،و از فضل و كرم و بزرگواريت پاداشهاى نيكو به وى ارزانى دار.بار الهى ديانت او را نسبت به انبياء پيشين رونق بيشترى ببخش و در پيشگاه خود جايگاهش را برتر،جلوه ده و نورانيّتش را فزونتر گردان؛و به پاداش و مزد رسالت گواهيش را بپذير و كلامش را پسنديده و منطقش را استوار و او را جدا كننده حق از باطل قرار بده.خداوندا ميان ما و رسولت،در جايى كه زندگانى خوش،و نعمت،فراوان،و خواسته ها برآورده است،پيوند برقرار فرما.در بهشت جاويدان،جاى وسيع آسايش،مركز راحت و اطمينان،محلّ كرامتها و هدايا،ما را در كنار رسولت بدار ».

شرح

اين خطبه در بردارندۀ سه فصل است و به توضيح زير:

1-در بارۀ صفات و كيفيّت ستودن خداوند.

2-در بارۀ صفات پيامبر(صلی الله علیه و آله) 3-ترتيب طبيعى به كار بردن انواع صفت .

فصل اول امام(علیه السلام)از جهت مجد و عظمت به سه اعتبار خداوند تعالى را ستوده است و به ترتيب ذيل:

الف:خداوند گستراننده زمينهاست،يعنى حق متعال زمينهاى هفتگانه را گسترانيده است از اين بيان امام(علیه السلام)هر طبقه اى از زمين با وجودى كه كل زمين كروى است انبساط يافته و گسترانيده شده است.به دليل فرموده حق تعالى:

«وَ الْأَرْضَ بَعْدَ ذلِكَ دَحاها» (1).و فرموده ديگر حق تعالى: «وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها» (2)به خوبى روشن است كه گستردن و امتداد دادن به اعتبار طبقات زمين

ص:425


1- سوره نازعات(79)آيه(30): [1]زمين را پس از آن پهن كرد و گسترانيد.
2- سوره حجر(15)آيه(19):و [2]زمين را ما گسترانيديم.

در نظر گرفته شده است نه آن كه چند زمين وجود داشته باشد.و گاهى به لحاظ سطح خارج زمين از آب،كه حيوانات از آن استفاده مى كنند،گستردگى اطلاق مى شود،چه به ظاهر،در ذهن مردم،روى زمين مسطّح و گسترده است،هر چند به اعتبار عقل،زمين،محدّب و برآمده مى باشد.البتّه به مسطّح بودن زمين خداوند اشاره كرده مى فرمايد: «وَ اللّهُ جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ بِساطاً» (1)؛ «الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ فِراشاً» (2).

ب:خداوند كسى است كه آسمانها را محكم و استوار ساخت كه بر زمين سقوط نكند.اگر اشكال شود كه امام(علیه السلام)در خطبۀ قبل فرموده اند:آسمان را بدون استوانه و پايه اى محكم و استوار ساخت امّا در اين خطبه به«عمد»كه طناب و پايه است اشاره كرده،استحكام آسمان را به عمد نسبت مى دهد و بظاهر اين دو كلام منافات دارند! در پاسخ اين اشكال گفته مى شود اين دو كلام با يكديگر تناقض ندارند.

چنان كه قبلا توضيح داديم منظور از«عمدى»كه آسمانها بدان استوار شده است قدرت خداوند است نه وسايل مادّى،پس وقتى كه مى گوييم عمدّ ندارد،يعنى طناب و استوانه هاى مادّى،هنگامى كه گفته مى شود«عمد»دارد يعنى قدرت حق آن را محكم و استوار نگاه داشته است.

ج:خداوند كسى است كه دلها را بر فطرت آفريد چه آنها كه شقى اند و چه آنان كه سعيد مى باشند يعنى حق تعالى،نفوس را چنان مهيّا و مستّعد و آماده آفريده است،كه قادرند راه خير و يا شرّ را پيموده،و در نتيجه مطابق قضاى الهى مستحق سعادت و يا شقاوت قرار گيرند.خداوند متعال در بارۀ زمينۀ استعداد و آمادگى فرموده است: «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّاها»

ص:426


1- سورۀ نوح(71)آيه(19): [1]خداوند كسى كه زمين را براى شما فرش قرار داد.
2- سورۀ بقره(2)آيه(22): [2]خداوند زمين را براى شما بساط قرار داد.

«وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّاها» (1)؛در آيۀ ديگر مى فرمايد: «وَ هَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ» (2).يعنى معرفت پيمودن راه خير و شر را،بدو الهام كرديم.عرفاء در بسيارى از موارد،نفس را به قلب و شقاوت دل را به وارونگى آن،تعبير كرده اند.بدين توضيح كه سعادت و شقاوت،به فطرتى كه در لوح محفوظ مقرر است مربوط مى شود،پس آن كه عنايت خداوند را،با جلودارى عقل مطابق آنچه برايش نوشته شده است،بگيرد، آمادۀ قبول هدايت براى پيمودن راه خدا مى شود و چنين كسى سعادتمند است،و آن كه براه عقل نرود،حكم خداوندى و قضاى الهى او را گرفتار كرده و به وادى هلاكت و نابودى مى كشاند،چنين كسى بدبخت و رانده شده از درگاه حق مى باشد.خداوند متعال به همين حقيقت اشاره دارد كه: «فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ » (3).

قوله عليه السلام: و اجعل شرائف صلواتك و نوامى بركاتك على محمّد عبدك و رسولك .اين فراز از كلام امام(علیه السلام)بعضى از خواستهايى است،كه حضرت،از خداوند منان دارند.و در طلب آن خواستها دعا مى كنند.منظور از «شرائف صلواة» تقاضاى رحمت فراوان و كمال جود و بخشش براى اشخاص مستعد و نفوس آماده فيض گيرى است.و مقصود از «نوامى بركاة» فزونى بركت و عطا و وجود مى باشد.

فصل دوّم در باره پيامبر است كه او را به دليل دارا بودن صفات متعدّد (بيست و يك صفت)مستحقّ رحمت خداوند،و زيادى نزول بركت از جانب حق تعالى دانسته است،به ترتيب زير:

ص:427


1- سورۀ شمس(91)آيه(10-7): [1]قسم به نفس(ناطقه انسان)و آن كه او را نيكو آفريد و به او شرّ و خير را الهام كرد،هر كس نفس خود را از گناه پاك سازد به يقين رستگار مى شود و هر كه او را به گناه پليد گرداند البته زيانكار است.
2- سورۀ بلد(90)آيه(10):و [2]او را بر خير و شرش هدايت نموديم.
3- سوره هود(11)آيه(105): [3]گروهى از آنان بدبخت و گروهى سعادتمندند.

1-چون پيامبر(صلی الله علیه و آله)عبد اللّه است،بندگى و عبوديّت خداوند،موجب شده،كه رحمت حق بر آن بزرگوار نزول يابد.

2-رسول خداست.فرستادۀ خدا بودن نوع خاصى از بندگى است و موجب رحمت و شفقت حق تعالى مى شود .

3-با نورانيّت خود پايان بخش انوار وحى و رسالت و اديان حق مى باشد، داشتن اين ويژگيها آماده گى او را براى دريافت رحمت،و درجات كمال فراهم مى آورد .

4-راه گشاى مشكلات طريق حق و هدايت كه پس از نسخ شدن اديان گذشته پيش آمده است مى باشد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)نواقص اديان پيشين را برطرف ساخت و چگونگى هدايت انسانها را بيان كرد،و بدين سبب مستحقّ رحمت خداوند شده است .

5-پيامبر(صلی الله علیه و آله)حق را به وسيلۀ حق آشكار ساخت.منظور از واژه«حق» اوّل دين و شريعت است.و در معناى حقّ دوّم اقوالى به شرح زير نقل شده است:

الف.مقصود از حق دوّم معجزات باشند،يعنى پيامبر(صلی الله علیه و آله)به وسيلۀ معجزات دين را واضح و آشكار گردانيد،زيرا به وسيلۀ معجزات مى توان دين را اثبات كرد.

ب:منظور جنگ و ستيز باشد،يعنى پيامبر به وسيلۀ جهاد و كوشش دين خدا را آشكار ساخت،و دشمنان دين را شكست داد.به مثل گفته مى شود فلان حاقّ فلانا فحقّه،يعنى فلان شخص با ديگرى پيكار كرده مغلوبش ساخت.

در اين مثل حقّ به معناى مغلوب كردن خصم به كار رفته است.

ج:مقصود از واژۀ«حق»بيان و سخن باشد،يعنى دين را با استدلال و برهان واضح و آشكار ساخت.

هر چند در بارۀ معناى حق اقوال سه گانه فوق ذكر شده است امّا به نظر

ص:428

من(شارح)روشنترين معنى براى عبارت امام(علیه السلام)اين است كه گفته شود:

پيامبر(صلی الله علیه و آله)بعضى از امور حق را با بعضى ديگر از امور حق توضيح داده،روشن كرده است.به اين دليل كه بر جزئى ترين جزء حق هم حق اطلاق مى شود.زيرا واضح است كه تمام دين به يكباره نزول نيافته،بلكه مطابق روايت اسلام بر پنج پايه استوار شده است،و سپس بر اين اساس،فروع فراوانى از دين ظاهر شده، زيرا قوام فروع،به اصول دين است.با توجّه به اين حقيقت كه پيامبر حق را آشكار كرده،شايستۀ رحمت حق قرار گرفته است .

6-پيامبر سپاهيان باطل را دفع كرد.يعنى فتنه اى كه از ناحيۀ مشركين برپا شده،و آشوبى كه براى خاموش كردن نور خدا به وجود آمده بود،از ميان برد و يا بدين معنى است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فتنه و آشوبى كه قبل از بعثت ميان اعراب جاهلى از قتل و غارت اموال و جنگهاى قبيله اى مرسوم بود،از ميان برد،چه تمام آن امور باطل و از نظر عدل الهى خلاف قانون بودند.اين فداكارى پيامبر براى اقامه عدل و آشوب زدايى مورد رحمت قرار گرفتن پيامبر راه ايجاب مى كند .

7-پيامبر(صلی الله علیه و آله)شكوه گمراهان را در هم شكست.

اين فراز هفتم از نظر معنى با فراز ششم بسيار نزديك است.امام(علیه السلام)لفظ «دمغ»را در اين عبارت،براى از ميان رفتن كلّ گمراهى به بركت وجود رسول خدا(صلی الله علیه و آله)استعاره آورده است.جهت استعاره اين است،كه شكستن استخوان مغز براى انسان كشنده است،بنا بر اين فعل پيامبر را در از بين بردن و محو كردن باطل،به شكستن استخوان مغز تشبيه كرده و آن گاه لفظ«دمغ»را استعاره آورده است.

واژۀ«ضلال»در كلام امام(علیه السلام)به معنى انحراف از راه خدا،كه لازمۀ جهل و نادانى است به كار رفته،و سپس به ملاحظۀ تشبيه كردن،منحرفين از راه خدا، در فزونى انحراف و زيادى فساد به حيوان حمله كننده لفظ«صولات»را براى

ص:429

گمراهان استعاره آورده است .

8-پيامبر عهده دار امر رسالت بود،و با نيرومندى و قوّت آنچه بر عهده داشت به انجام رساند.

در عبارت امام(علیه السلام)تمام كلماتى كه به صورت منصوب()به كار رفته اند معناى حال را دارند.بدين معنى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)عهده دار رسالت شد،در حالى كه قيام به اين واجب نمود و...در بيان امام(علیه السلام)جملۀ«كما حمّل زيبائى خاصّى دارد.بدين توضيح كه حضرت از خداوند مى خواهد،چنان كه قيام به امر رسالت را با همۀ مشكلاتى كه دارد،بر دوش پيامبر گذاشته است رحمتى به همان اهميّت و فراوانى بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)نازل فرمايد،زيرا پاداش حكيم عادل،با فعل پاداش گيرنده مناسبت خواهد داشت،زيرا استحقاق يافتن رحمت اين برابرى را ايجاب مى كند .

9-پيامبر(صلی الله علیه و آله)در امتثال اوامر حق تعالى،و رضايت وى كوشا بود .

10-در انجام فرامين خداوند كوتاهى نداشت،و خوددارى نمى كرد .

11-در انجام دستورات الهى،عزم و ارادۀ راسخى داشت،و به هيچ وجه در به كارگيرى آنها تأمّل نمى كرد .

12-وحى خداوند را بخوبى فرا گرفته حفظ و ضبط مى كرد،و از جهت نيروى نفسانى آمادگى لازم را دارا بود .

13-در تبليغ رسالت و اداى امانت،پيمان خداوندى را حفظ و نگاهبانى مى كرد.

چون معنى عهد خداوند قبلا دانسته شد نيازى به تكرار آن احساس نمى شود .

14-براى نفوذ دادن دستورات الهى در جهان،و متوجّه ساختن مردم به پيمودن راه حق،تلاشگرى شايسته بود .

ص:430

15-هرگز براى جلب رضاى خدا احساس خستگى نمى كرد،و نور خدا را در همه جاى عالم پراكنده ساخت انوار دين را در همه جا گسترد و افكار را چنان آماده كرد كه بتوانند علوم و دانش را تحصيل كرده فرا گيرند.امام(علیه السلام)لفظ «قبس»را براى دانش و حكمت و لفظ«اورى»را براى روشن شدن راه خدا به وسيله پيامبر(صلی الله علیه و آله)به عنوان استعاره به كار برده است .

16-پيامبر(صلی الله علیه و آله)راه را براى نادانان روشن كرد:منظور از راه در عبارت حضرت،راه بهشت و رسيدن به محضر مقدس حق تعالى است.و مقصود از روشن كردن راه،آموزش كيفيّت پيمودن راه و طىّ طريق،و ارشاد به سوى خداوند مى باشد.

«خابط»در كلام امام(علیه السلام)نادانى است كه قصد رسيدن به حكمت الهى و هدايت يافتن را دارد ولى در تاريكى جهل و نادانى باقى مانده و قادر به پيمودن راه نيست.پيامبر(صلی الله علیه و آله)وظيفۀ ارشاد او را به عهده گرفته و از ظلمت نجاتش مى دهد،و بدين سبب مستحق رحمت الهى مى شود .

17-به وسيلۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)دلها با علائم روشنى هدايت شدند.يعنى از بركت وجود پيامبر(صلی الله علیه و آله)نشانه هاى واضح حق،و دستورات نورانى و مطالب روشنى را دريافتند،و با دريافت اين حقايق روشن و دستور العملهاى نورانى، دلهايى كه بر اثر معصيت و گناه غرق در پليدى و زشتى بودند،نجات يافته و براه حق رفتند.هدايت يافتن خلق،و به وسيله پيامبر از منجلاب گناه در آمد نشان امرى روشن و غير قابل انكار است.بنا بر اين اجر زحمات رسول اكرم رحمت حق را مى طلبد و بدين سبب سزاوار رحمت خداوندى مى شود .

18-پيامبر(صلی الله علیه و آله)امين خدا بود؛يعنى امين وحى و رسالت الهى واژۀ «مأمون»در بيان امام(علیه السلام)تأكيدى بر امانت دار بودن رسول گرامى اسلام است.

معناى امانت را پيش از اين توضيح داده ايم نيازى به تكرار آن نيست .

ص:431

19-پيامبر خزانه دار علوم نهفتۀ خدا بود؛منظور از علوم نهفته،علوم غيبى است كه در نزد خداوند موجود است.و انسانهاى معمولى اهليّت فرا گرفتن آنها را ندارند.خداوند در قرآن كريم بدين معنى اشاره كرده مى فرمايد:

«عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ » (1).

20-پيامبر گواه روز قيامت است:خداوند متعال مى فرمايد: «فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهِيداً» (2)بدين معنى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)روز قيامت آنچه از خير و شرّ در بارۀ اعمال امّتش بداند گواهى مى دهد.

اگر سؤال شود كه حقيقت و فايدۀ اين شهادت و گواهى چيست؟با اين كه خداوند خود داناى غيب و شهود است؟:پاسخ اين است،كه حقيقت گواهى پيامبر(صلی الله علیه و آله)مبيّن اطّلاع و آگاهى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)از كردار و رفتار امّتان مى باشد،بدين توضيح كه نفوس قدسى،بر امور غيبى اطّلاع دارند.با وجودى كه در خرقۀ جسمانى پيچيده هستند،حقايق جهان در آنها نقش مى بندد.پس اگر از ظلمت جسمانى جهان مادّه آزاد شوند چگونه خواهند بود؟!به يقين بر تمام افعال امّتها واقفند و تمام خوبى و بدى آنها را مى دانند.

امّا فايدۀ شهادت پيامبر نسبت به افعال امّت.به اين دليل است كه بيشتر قضاوتهايى كه مردم مى كنند.احكامى غير يقينى و توهّم آميز است.قوّه واهمه گاهى خدا را چنان كه هست،منكر مى شود!بنا بر اين انكار آگاهى خداوند،نسبت به جزئيّات افعال انسان و آنچه بر قلبش خطور مى كند،ساده است.همين انكار

ص:432


1- سورۀ جن(72)آيه(26): [1]او داناى غيب است و هيچ كس را بر غيب آگاه نمى كند مگر رسولانى را كه برگزيده است.
2- سوره نساء(4)آيه(41): [2]چگونه است حال،آن گاه كه از هر امتى گواهى آوريم و تو را(اى پيامبر خاتم)بر اين است به گواهى خواهيم.

آگاهى خداوند نسبت به امور سبب مى شود كه اهميتى به زشت و زيبا بودن كار ندهد.و به انجام باطل و ارتكاب منهيّات دست بزند.ولى هنگامى كه متوجّه شود كه بر انسان گواهان،نگاهبانان،و نويسندگانى گماشته شده اند،تا افعال او را محاسبه كنند،اين توجّه به عقل او كمك مى كند تا نفس امّاره را در هم بشكند، و توهّمات دروغ خود را كنار بگذارد و از پيروى هواى نفس كناره گيرى كند،پس فايدۀ شاهد بودن پيامبر به خود آمدن انسان از حال غفلت و بى خبرى است.اين گواهى و شهادت ادامه مى يابد و بعد از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)ناگزير،براى دين حافظانى خواهند بود كه امانت داران رسول،و تا روز قيامت گواهان بر امّت باشند.

با توجّه به اين كه شاهد،بايد از مورد شهادت آگاهى داشته باشد،و حقيقت آن را بداند.فائدۀ آن ترس وحشت شخصى خواهد شد،كه بر عليه او گواهى داده مى شود.بنا بر اين فرد گناهكار همواره نگران خواهد بود كه اگر حقى را منكر شود و يا حقى را به صاحبش نرساند شاهد بر عليه او گواهى دهد.و رسوا شود و به بدترين وجهى آبرويش به خطر افتد.با توضيح فوق روشن شد كه همين معنى و فايده بر گواهى انبياء نسبت به امّت بار است و به طريق ذيل.

1-شهادت انبيا،موجب حفظ دستورات خدا،و انجام تكاليفى مى شود كه،از جانب حق مقرر شده است.

2-شهادت انبياء سبب ترس گناهكاران در روز قيامت مى شود كه مبادا رسول در آن روز بر عليه آنان شهادت دهد،و موجب رسوايى روز حشر آنان شود.

و در نتيجه به عقوبت واجباتى كه ترك كرده اند،گرفتار شده،عذاب دردناكى آنها را فرا گيرد.

با شرحى كه داده شد،معناى گواه بودن پيامبر بر خلق خدا بخوبى روشن شد .

21-پيامبر(صلی الله علیه و آله)از جانب خداوند به حق مبعوث گرديده است.

منظور از حق در عبارت امام(علیه السلام)دينى است كه خود ثابت و پابرجا و نفع

ص:433

و نتيجه آن در دنيا و آخرت آشكار مى شود .

امام(علیه السلام)جمله: رسول اللّه الى خلقه را به اين دليل تكرار كرده است،كه صفت رسول،اصل ديگر،صفات مى باشد.و روشن است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به لحاظ هر يك از اين صفات مستحقّ رحمت و بركت و افاضۀ صلوات خداوند است.

فصل سوّم :

در فصل سوّم امام(علیه السلام)از اين جملۀ دعاء كه: اللّهم افسح تا آخر،امورى را از خداوند متعال،و به شرح زير مسئلت مى كند.

1-از خداوند مى خواهد كه براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)در سايۀ رحمت خود جايگاه وسيعى را مقرّر فرمايد:يعنى مكان و جايگاه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در محضر قدس و سايۀ وجودش توسعه دهد.در عبارت امام(علیه السلام)لفظ«ظلّ»براى وجود،عاريه آمده است،وجه مشابهت آسايشى است كه در هر دو مورد وجود دارد.بدين شرح كه شخص پناهنده به سايه،از رنج تابش آفتاب در آسايش،و پناهندۀ بسايۀ حق تعالى از گرماى سوزان جهنم و عذاب دردناك آن در أمان است.آيۀ كريمۀ قرآن به همين حقيقت اشاره دارد كه:ظلّ ممدود يعنى در سايۀ بلند حق تعالى آرميده اند .

2-خداوند از فضل و كرم خود،پاداش پيامبر(صلی الله علیه و آله)را،خير دو چندان عنايت كند.يعنى از نعمتهاى خود،كمالات نبىّ اكرم را مضاعف گرداند.چنان كه قبلا توضيح داده ايم مراتب استحقاق نعمتهاى خداوند نامتناهى است .

3-خداوند ساختمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را بلندترين ساختمان قرار دهد.

محتمل است كه منظور امام(علیه السلام)از ساختمان،استوارى ديانت پيامبر باشد،كه البتّه برترى آن،عبارت از اتمام و اكمال دين است تا بر همۀ أديان برترى يابد.

احتمال ديگر آن كه منظور،استحكام يافتن ملكات خير نفسانى پيامبر(صلی الله علیه و آله)باشد تا بدان سبب مستحقّ مراتب بهشت و كاخهاى بلند آن شود .

ص:434

4-خداوند جايگاه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در نزد خود قرار دهد.يعنى جايگاه مباركى كه وعده داده به وى ارزانى دارد.چنان كه پيامبر نيز دستور دارد كه عرض كند: «قُلْ رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلاً مُبارَكاً » .

5-خداوند نورانيّتى را براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)تمام گرداند مقصود از«نور»روشنائى بعثت است.كه در اين صورت،منظور از اتمام نور انتشار آن در قلب جهانيان مى باشد.و يا آن روشنايى كه در جوهر ذات پيامبر وجود داشته و مقصود از اتمام نور،فزونى كمال پيامبر(صلی الله علیه و آله)خواهد بود .

6-خداوند پاداش رسالت پيامبر را قبول شهادت و پذيرش تقاضاهايش قرار دهد.

در عبارت امام(علیه السلام)كلمۀ«مقبول»مفعول دوّم و«ذا منطق»به عنوان حال در جمله منصوب آمده است.قبول شهادت پيامبر(صلی الله علیه و آله)كنايه از كمال خوشنودى خداوند از آن حضرت مى باشد چه شهادت كسى قبول مى شود كه حرفش را پذيرفته باشند،و لزوما چنين كسى از رذايل اخلاقى كه موجب خشم خدا شود به دور است.

ممكن است قبول شهادت كنايه از اين باشد،كه مشاهدات پيامبر(صلی الله علیه و آله)از اعمال امّتش به دور از آميختگى به اشتباه و توهّمات است و كلام پيامبر در شفاعت و جز آن مورد قبول خداوند واقع شود .

منظور از كلام حضرت كه نبىّ اكرم داراى منطق عدل بود،اين است كه هرگز در كردار و گفتار از حق عدول نمى كرد و ستمى روا نمى داشت.و معناى «خطبته فصل»كه براى پيامبر آورده يعنى حق را از باطل جدا كرد.

تمام ويژگيهايى كه امام(علیه السلام)براى پيامبر برشمرد،هر چند از نظر معنى مختلف اند ولى به يك حقيقت كه همانا فزونى كمال و تقرّب آن بزرگوار،بخداوند باشد،باز مى گردند .

ص:435

در پايان خطبه امام(علیه السلام)با اين عبارت كه «اللّهم اجمع» از خداوند مى طلبد كه ميان او و پيامبر(صلی الله علیه و آله)روز قيامت در امورى انس و الفت برقرار نمايد به قرار زير:

1- «برد العيش» :يعنى،خوشى بيدردسر،بدين مفهوم كه امام(علیه السلام)و پيامبر در كنار هم زندگى خوشى داشته باشند.وقتى عرب مى گويد.«عيش بارد»كه هيچ نوع زحمت جنگ و دشمنى...وجود نداشته باشد،چنين زندگى در قيامت به معناى بهره گيرى از بهشتى است كه هيچ رنج و زحمتى در آن وجود ندارد.

2-نعمت پايدار ارزانى دارد،يعنى نعمت پابرجا و غير قابل زوال كه همانا بهشت و محضر خداوندى باشد.

3-تمام خواسته هايشان را برآورده گرداند،يعنى آنچه كه نفس از تمنيّات مى طلبد و خوشيهاى لذّت بخش كه نعمتهاى ابدى باشند عنايت كند.

4-نهايت آرامش و دورى از رنج را برايشان فراهم آورد.منظور از اطمينان نفس،آرامش فراوان نفس به خوشيهايى كه جداى از حق و از بين رفتن انس با ساكنين قرب خدا نباشد.و به دور از گرفتاريهائى كه مشابه گرفتاريها و آفتهاى دنياست صورت نپذيرد.

5-هديه هاى بزرگوارانه اى به آنان عطا فرمايد.

منظور از «تحف الكرامة» ميوه هاى بهشتى است كه شاخه هاى آن پايين آمده و نزديك اهل بهشت قرار دارد.آرى هدايايى كه خداوند براى اولياى خود مقرر فرموده است،تاكنون هيچ چشمى نديده،و هيچ گوشى نشنيده و حتّى بر قلب هيچ انسانى خطور نكرده است.

ص:436

70-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه در بارۀ مروان بن حكم به هنگام جنگ بصره فرموده است

اشاره

روايت كرده اند كه مروان را در جنگ جمل اسير گرفتند.مروان به امام حسن و امام حسين(علیه السلام) متوسل شد و آنها را شفيع گرفت كه در پيش امير مؤمنان(علیه السلام)وساطت كرده او را آزاد نمايد.ايشان شفاعت كردند و مروان آزاد شد.آن دو بزرگوار فرمودند اجازه بدهيد مروان با شما بيعت كند امام(علیه السلام)در پاسخ فرمود:

أَ وَ لَمْ يُبَايِعْنِي بَعْدَ قَتْلِ؟عُثْمَانَ؟- لاَ حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ إِنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ- لَوْ بَايَعَنِي بِكَفِّهِ لَغَدَرَ بِسَبَّتِهِ- أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً كَلَعْقَةِ الْكَلْبِ أَنْفَهُ- وَ هُوَ أَبُو الْأَكْبُشِ الْأَرْبَعَةِ- وَ سَتَلْقَى الْأُمَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدِهِ يَوْماً أَحْمَرَ

لغات

سبّه:دبر،نشيمنگاه.

إمرة:حكومت،سرپرستى.

كبش القوم:رئيس مردمان(كبش در لغت به معناى قوچ است در اين عبارت مجازا به معناى رئيس و امير به كار رفته است).

ترجمه

«آيا مروان پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد؟نيازى به بيعت وى ندارم.دست مروان دست يهودى است(كه در پيمان شكنى معروف است)اگر با دستش بيعت كند،با دبرش آن را نقض مى كند.فرزندان من،مروان روزى به حكومت مى رسد،امّا دوران امارت وى بسيار كوتاه است،به اندازه اى كه سگ

ص:437

دماغش را بليسد.او پدر چهار امير و حاكم است و بزودى امّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)از دست او،و فرزندانش روز سرخى را خواهند ديد.(روز سرخ كنايه از خون و خونريزى است و امام پيش بينى مى كرد،كه بدست مروان حكم و فرزندانش به زمين خواهد ريخت )».

شرح

پس از آن كه امام(علیه السلام)بيعت با مروان را نپذيرفته و رد كرد؛دليل عدم بيعت با وى را به اين تعبير كه«دست او دست يهودى است»فريب و نيرنگ ذكر كرد، زيرا طبيعت يهود،ناپاكى،فريب و نيرنگ است،و آن گاه اين كنايه را بدين سان تفسير كرد كه اگر با دستش اعلام وفادارى كند با فريب«نشيمنگاهش»آن را نقض مى كند.كلمه«سبّة»را به قصد توهين مروان به كار برده است،چه فريب و نيرنگ از زشت ترين خصلتهاست.نسبت دادن مروان،به«سبّة»سزاوارترين تعبير در بارۀ وى مى باشد.اين گونه تشبيهات و نسبتها در كلام عرب رايج است.

روزى متوكّل از شاعر خود ابو العيناء پرسيد.چه وقت مردم را مى ستايى و يا بدگويى مى كنى؟جواب داد وقتى كه كارهاى نيك و يا زشتى انجام دهند.سپس به متوكّل گفت:خداوند متعال از هر كس كه خوشنود بوده آن را ستوده است و فرموده: «نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوّابٌ» (1)و از آن كه ناراضى بوده مذمّت كرده،و فرموده است:

زنيم،منظور از«زنيم»در آيۀ كريمۀ: «عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنِيمٍ» (2)؛فرزند نامشروع است .

امير مؤمنان(علیه السلام)براى مروان حكم در اين كلام سه خصوصيّت بشرح زير پيش بينى كرده است.

1-بزودى مروان پيشواى مسلمين شود،ولى مدّت امارت و فرمانروايى او

ص:438


1- سورۀ ص(38)آيه(44):( [1]ايوب)چه نيكو بنده اى بود كه دائم رجوع و توجهش به ما بود.
2- سوره قلم(68)آيه(13): [2]با اين همه(عيب باز)متكبرند و خشن با آن كه حرامزادۀ بى اصل و نسبند.

بسيار كوتاه و ناچيز است.كوتاهى زمان امارت او را به ليسيدن سگ دماغش را تشبيه كرده است.چنان كه در تاريخ نقل كرده اند:زمان حكومت مروان چهار ماه و ده روز بود،بعضى مدّت حكومت وى را شش ماه دانسته اند.

در اين كه امام(علیه السلام)دوران فرمانروايى مروان را به ليسيدن سگ دماغش را تشبيه كرده،از جهت مذمّت و بدگويى مروان است .

2-مروان پدر چهار امير و فرمانروا خواهد شد،چهار پسرى كه از نژاد مروان به امارت رسيدند عبارتند از:عبد الملك كه عهده دار خلافت شد-عبد العزيز كه استاندار مصر شد-بشركه امارت عراق را به عهده داشت،و محمّد كه به سرپرستى جزيره منصوب شد.محتمل است كه منظور از چهار نفر حاكم، فرزندان عبد الملك مروان«وليد-سليمان،يزيد و هشام»باشند كه هر چهار نفر به خلافت رسيدند،جز فرزندان عبد الملك هيچ چهار برادرى در تاريخ عهده دار خلافت نشده اند .

3-از ناحيۀ مروان و فرزندان او فساد فراوانى در زمين پديد خواهد آمد،به وسيله آنها مردم كشته و هتك حرمت خواهند شد.امام(علیه السلام)مرگ سرخ را از كشتار بيرحمانه و سختيهاى فراوان كنايه آورده اند.از ويژگيهاى زبان عرب اين است كه امور سخت و دشوار را به مرگ سرخ شبيه مى كنند.شايد به دليل قرمزى خون مرگ سرخ را كنايه از قتل آورده است.تعبير امام(علیه السلام)به«يوما احمر»براى اين حقيقت است كه مدت حكومت آنان داراى ويژگى قتل و فساد است.كشت و كشتار و فساد و تباهى در دوران حكومت بنى اميه استمرار دارد و با اساس اسلام و مسلمين مخالفت خواهد داشت كتب تاريخ اين حقايق تلخ را ثبت كرده است.

ص:439

71-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه به هنگام تصميم گرفتن مردم براى بيعت با عثمان

اشاره

ايراد فرموده است

لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنِّي أَحَقُّ النَّاسِ بِهَا مِنْ غَيْرِي- وَ وَ اللَّهِ لَأُسْلِمَنَّ مَا سَلِمَتْ أُمُورُ الْمُسْلِمِينَ- وَ لَمْ يَكُنْ فِيهَا جَوْرٌ إِلاَّ عَلَيَّ خَاصَّةً- الْتِمَاساً لِأَجْرِ ذَلِكَ وَ فَضْلِهِ- وَ زُهْداً فِيمَا تَنَافَسْتُمُوهُ مِنْ زُخْرُفِهِ وَ زِبْرِجِهِ

لغات

زخرف:زينت،زيور بعضى زخرف را به طلا معنى كرده اند.

زبرج:با نقش و زيور خود را آراستن.

ترجمه

«اى مردم»شما بخوبى مى دانيد،كه من از همه كس براى عهده دارى امر خلافت و پيشوايى،شايسته و سزاوارترم به خدا سوگند،معارضه بر سر خلافت را به اين دليل ترك كردم كه فتنه برپا نشود و ميان مسلمانها اختلاف پديد نيايد، هر چند در اين ترك خصومت و حق خواهى،بر من ظلم شد.البتّه براى خير مسلمين از حق خود گذشتم و از خداى بزرگ پاداش و فضل اين مظلوميّت را خواستار شدم.

در بارۀ مال و منال،جاه و مقامى كه شما بدان رقابت داشتيد،من زهد ورزيده كناره گيرى كردم.»

ص:440

شرح

قوله عليه السلام: لقد علمتم أنّى احقّ بها اشاره به آگاهى مردم از استحقاق آن حضرت،براى خلافت،به دليل جامع فضيلت بودن علم دانش خويش است.

امام(علیه السلام)هم در كمالات معنوى و نفسانى و هم در شجاعت و پيكار در راه خدا از تمام صحابۀ پيامبر برتر بود.

ضمير در جمله«أحق بها»يا به خلافت و يا به فضايل ياد شدۀ قبل،و يا به شهرت آن بزرگوار،باز مى گردد،امّا چون سخن امام(علیه السلام)در زمينه بيعت مردم با عثمان ايراد شده است بهتر آنست كه به خلافت برگردد.بعلاوه قرينه ديگرى نيز براى ارجاع ضمير«أحقّ بها»به خلافت وجود دارد و آن جملۀ خطبۀ شقشقيه است كه فرمود:لقد تقمّصها در اين عبارت يقينا ضمير به خلافت باز مى گردد و مى تواند قرينه اى باشد كه ضمير در اين مورد هم به خلافت برگردد .

قوله عليه السلام: و اللّه لاسلمنّ ما سلمت امور المسلمين ،يعنى به خدا سوگند من رقابت در امر خلافت را به دليل سالم ماندن مسلمين از فتنه و آشوب ترك كردم.

اين عبارت بروشنى دلالت دارد كه غرض امام(علیه السلام)از به دست گرفتن خلافت اصلاح حال مسلمين بوده است و چون رقابت موجب فتنه و گرفتارى مسلمين مى شده،آن را ترك كرده است به بيان ديگر خلافت را براى رفاه حال خود نمى خواسته است.چون در زمان خلفاى پيشين به نسبتى رفاه حال مسلمين رعايت مى شد.و با درگيرى بر سر خلافت همين مقدار از رفاه ميسور نبود نزاع بر سر خلافت را رها كرد هر چند كه اگر خلافت به آن حضرت واگذار مى شد رفاه كامل حال مسلمين حاصل مى گرديد.

به همين جهت،قسم ياد مى كند كه امر خلافت را بدون منازعه به ديگران واگذاشت چه اگر جنجال بر سر خلافت بالا مى گرفت،فتنه برپا مى شد،و وحدت مسلمين بر هم مى خورد،و اين خواست شارع مقدس اسلام نبود،آرى نزاع،مبارزه

ص:441

و پيكار وقتى بر آن حضرت لازم بود كه فتنه اى بر عليه اسلام برمى خاست.

اگر گفته شود كه در زمينۀ ترك نزاع و رقابت امام(علیه السلام)بر سر خلافت دو اشكال مى شود:

اوّل آن كه چرا امام(علیه السلام)لازم بود كه رقابت داشته باشد،با اين كه منصب خلافت مربوط به امور دنيا و ويژگيهاى آن مى باشد،در صورتى كه آن حضرت در زهد،اعراض از دنيا،ترك و بدگويى آن مشهور است.

دوم آن كه در آغاز خلافت به لحاظ ترس از برپا شدن فتنه و آشوب رقابت را ترك كرد و خلافت را به ديگران واگذاشت!چرا به همين دليل خلافت را به معاويه و يا طلحه و زبير واگذار نكرد تا فتنه برپا نشود؟! در پاسخ اشكال اول مى گوييم:جانشينى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)،هر چند اصلاح امر دنيا را در بردارد،امّا منصب و مقام دنيائى نيست.اصلاح امر دنيا نيز نه به اين دليل كه دنياست،بلكه چون،كشتگاه آخرت است و مقصود از اصلاح دنيا نظام بخشيدن به حال مردم در معاش و معادشان مى باشد.پس رقابت در امر خلافت براى امام(علیه السلام)از امور مستحب بوده است به خصوص هرگاه اعتقاد بر اين باشد،كه غير امام شايستگى برآمدن از عهدۀ اين امر را نداشته است.و لذا گفتن اين كه رقابت امام در امر خلافت به لحاظ زهد و تقوى،جايز نبوده سخن نادرستى است.

در پاسخ بخش دوّم سؤال مى گوييم:فرق ميان خلفاى سه گانۀ اوّل و معاويه در اجراى حدود الهى و عمل به مقتضاى امر و نهى خداوندى،روشن است!معاويه به هيچ يك از مسائل و حدود الهى پايبند نبود،بنا بر اين مقايسۀ اين دو مورد با يكديگر صحيح نيست .

قوله عليه السلام: و لم يكن فيها جور الاّ علىّ خاصّة اين كلام امام(علیه السلام) نسبت به ستمى كه بر آن حضرت روا داشته شد،نوعى دادخواهى است،كه بطور

ص:442

عموم همگان را نسبت به جور داده اند،بى آنكه افراد به خصوصى را نام ببرند و يا جورى كه انجام گرفته،به غير خلفا مربوط بدانند،به عبارت ديگر نوعى گلايه مندى است،بدين مضمون كه بگذار بر من تنها ظلم رفته باشد،و اسلام محفوظ بماند،لفظ«خاصة»در جملۀ امام به عنوان حال منصوب است .

قوله عليه السلام: التماسا لأجر ذلك... كلمه التماس به عنوان مفعول له به كار رفته و فعل عمل كنندۀ در آن«لأسلمنّ»است.معنى كلام امام(علیه السلام)چنين است:من به دليل صبر و تسليم در برابر فرمان خدا،ثواب و فضيلت او را خواهانم.كلمه«زهدا»نيز مفعول له و به همين معنا آمده است،يعنى به دليل پارسايى و زهد خواهان اجر و پاداش خداوندى شده ام.ضمنا اين عبارت اشاره دارد به اين كه طالبان خلافت و رقابت كنندگان بر سر جاه و مقام قصدى جز دنيا و زينتهاى آن نداشته اند.

ص:443

72-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است هنگامى كه شنيد بنى اميه او را متهم به كشتن عثمان

اشاره

نموده اند ايراد فرمود

أَ وَ لَمْ يَنْهَ؟بَنِي أُمَيَّةَ؟ عِلْمُهَا بِي عَنْ قَرْفِي- أَ وَ مَا وَزَعَ الْجُهَّالَ سَابِقَتِي عَنْ تُهَمَتِي- وَ لَمَا وَعَظَهُمُ اللَّهُ بِهِ أَبْلَغُ مِنْ لِسَانِي- أَنَا حَجِيجُ؟الْمَارِقِينَ؟ وَ خَصِيمُ؟النَّاكِثِينَ؟ الْمُرْتَابِينَ- وَ عَلَى كِتَابِ اللَّهِ تُعْرَضُ الْأَمْثَالُ- وَ بِمَا فِي الصُّدُورِ تُجَازَى الْعِبَادُ

لغات

قرفنى بكذا:مرا متهم كردند،نسبت اتهام به من دادند.

وزع:بازداشت.

حجيج:دليل آوردن،با كسى محاجه كردن.

خصيم:طرف خصومت و دعوا.

ترجمه

«آيا شناختن بنى اميّه مرا به دليرى و شجاعت،آنها را از تهمت زدن به من باز نداشت؟آيا سابقۀ طولانى من در اسلام،نابخردان را از متّهم ساختن من(به قتل عثمان)مانع نگرديد؟(اگر من قاتل عثمان بودم از كسى هراس نداشتم كه منكر شوم).

البتّه پند دادن خداوند تهمت زنان را(كه «إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ» گمان بيجا در حق كسى بردن گناه است)از سخن من بليغ تر است(كنايه از اين كه بنى اميّه

ص:444

به كلام خدا توجّه نكرده از گناه باكى ندارند،تا بخواهند حرف مرا كه بندۀ خدايم قبول كنند).ولى من بر عليه آنها كه از دين خارج شوند استدلال قانع كننده دارم و دشمن پيمان شكنان و شكاكان مى باشم.

دلايل خود را در بارۀ اين اتّهام بر كتاب خدا عرضه كنيد چنانچه مورد تاييد قرآن باشد قبول دارم در غير اين صورت از جارو جنجالهاى بى مورد هراسناك نمى شوم.خداوند بر گمانهاى بد و خصومتهاى بى دليلى كه در دل بندگان باشد و موجب اتّهام و زشت نامى كسى شود آنها را كيفر مى دهد .»

شرح

قوله عليه السلام: ا و لم ينه الى ا و ما وزع اين جملۀ امام(علیه السلام)به صورت استفهام و پرسش آمده،در بارۀ اين كه چرا بنى اميّه از تهمت زدن آن حضرت در بارۀ قتل عثمان دست بر نمى دارند؟!با وجودى كه پايبندى آن بزرگوار را به ديانت و بركنارى وى را از ريختن خون مطلق مسلمين مى دانند؟چه رسد به خون عثمان كه به ظاهر هر خليفۀ مسلمانها و داماد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بوده است.

استفهام و پرسش را به صورت انكار آورده اند.گويا اين اتهام را از آنها بدور دانسته و از چنين نسبتى كه به وى داده شده است تعجب مى نمايد.

امام(علیه السلام)به اين دليل بنى اميّه را نادان دانسته است،كه آنها بخوبى سابقه آن حضرت را در اسلام و به دور بودن وى را از قتل عثمان مى دانستند و در عين حال كشتن خليفه را به وى نسبت مى دادند ...

قوله عليه السلام: و لما وعظهم اللّه به ابلغ من لسانى اين فراز گفتۀ امام(علیه السلام) نوعى استدلال است بر اين كه چرا سخن آن حضرت بنى اميّه را از غيبت و تهمت باز نمى دارد!بدين توضيح كه موعظۀ خداوند با وجودى كه از نظر مفهوم و معنى از كلام امام(علیه السلام)در اداى مقصود و تأثيرگذارى در بنى اميّه تأثير نكرده باشد كه آنها را از تهمت هاى ناروا باز دارد!؟چه انتظارى است كه از سخن امام پند گيرند!!خداوند در موارد فراوانى موعظه فرموده پند داده است از جمله:

ص:445

«إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ» (1)؛ «وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً» (2)؛ «وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً» (3).

در قرآن آيات فراوانى بدين معنى آمده است.

امام(علیه السلام)لفظ«لسان»را از باب اطلاق اسم سبب بجاى مسبّب براى وعظ مجاز آورده اند .

قوله عليه السلام: أنا حجيج المارقين :منظور از«مارقين»تمام كسانى هستند كه از دين خارج شده باشند و مقصود از«خصيم المرتابين»يعنى آنان كه با شكّ و شبهه و بدون دليل قتل عثمان را به آن حضرت نسبت مى دادند.قول ديگر اين است كه مراد شك كنندگان در باره درستى دين يعنى منافقان مى باشند .

قوله عليه السلام: و على كتاب اللّه تعرض الأمثال الى آخر اين فراز از سخن امام(علیه السلام)اشاره به دليلى است كه بر عليه آنها اقامه كرده و به علّت اين تهمت نادرست آنها را خصم و دشمن خود مى داند.شرح استدلال كلام حضرت چنين است.

هر عمل منكرى كه از انسان صادر شود،بايد نشانه اى از گفتار،كردار و يا اعتقاد بر صدور آن وجود داشته باشد.در مورد اتّهام بنى اميّه و نسبت قتل به امام(علیه السلام)بايد گواهى از گفتار يا كردار و يا نيّت باطنى آن حضرت بر ارتكاب قتل، در دست بنى اميّه مى بود تا مى توانستند ادّعا كرده آن بزرگوار را متّهم نمايند،و چون بنى اميّه شاهدى كه حاكى از اثبات ادّعايشان باشد،در اختيار نداشتند و

ص:446


1- سورۀ حجرات(49)آيه(12): [1]برخى ظن و پندارها معصيت است...و هرگز غيبت [2]يكديگر را روا مداريد آيا دوست داريد كه گوشت برادر مردۀ خود را بخوريد.
2- سورۀ حجرات(49)آيه(12): [3]برخى ظن و پندارها معصيت است...و هرگز غيبت [4]يكديگر را روا مداريد آيا دوست داريد كه گوشت برادر مردۀ خود را بخوريد.
3- سوره احزاب(33)آيه(58):و [5]آنان كه مردان و زنان با ايمان را بى تقصير بيازارند بترسند كه دانسته گناه و تهمت بزرگى را مرتكب شده اند.

ادعايشان باطل بود.

امّا از جهت گفتار و كردار امام(علیه السلام)در رابطه قتل عثمان،گواهى در اختيار نداشتند و اگر روزنه اى براى تهمت زدن در دستشان بود در طول تاريخ باثبات مى رساندند و حتما خبرش بما رسيده بود.

هر چند در ظاهر كلام و عمل حضرت ابهاماتى وجود داشت كه افراد جاهل و نادان مى توانستند حمل بر قتل عثمان نمايند ولى حضرت مى فرمايد اينها صرفا حدسياتى هستند كه بايد براى اعتبار يافتن،بر كلام خدا عرضه شوند، چنانچه قرآن اين حدسيات را به عنوان دليل قبول كرد مورد قبول است در مورد گفتار روايتى از امام(علیه السلام)نقل شده است،كه از آن بزرگوار در مورد قتل عثمان سؤال شد.در پاسخ فرمودند:«خدا عثمان را كشت و من با او بودم.» در مورد عمل و رفتار به هنگام كشته شدن عثمان امام(علیه السلام)از خانه خارج نشد،از ظاهر اين روايت و بيرون نيامدن حضرت از خانه اش فهميده مى شود كه در قتل عثمان دست داشته است.

امام(علیه السلام)در ردّ اين توهّم مى فرمايند:اين حدسيّات بايد بر كلام خدا عرضه شود،آيا قرآن امور گمانى را دليل قطعى و برهانى مى داند.

امّا در مورد اعتقاد و رأى حضرت بر قتل عثمان،اصولا كسى از نيّت و قلب انسان جز خدا آگاه نيست خداوند خيرانديشى و يا بدانديشى انسانها را مى داند و آنها را مكافات مى دهد.بنى اميّه كه از قلب و اعتقاد امام آگاه نبودند چگونه آن حضرت را متّهم به قتل مى كردند؟با توضيح فوق روشن شد،كه از لحاظ گفتار كردار و اعتقاد بنى اميّه حق نداشتند كه امام(علیه السلام)را متّهم به قتل كنند.

ص:447

73-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

رَحِمَ اللَّهُ امْرَأً سَمِعَ حُكْماً فَوَعَى- وَ دُعِيَ إِلَى رَشَادٍ فَدَنَا وَ أَخَذَ بِحُجْزَةِ هَادٍ فَنَجَا- رَاقَبَ رَبَّهُ وَ خَافَ ذَنْبَهُ قَدَّمَ خَالِصاً وَ عَمِلَ صَالِحاً- اكْتَسَبَ مَذْخُوراً وَ اجْتَنَبَ مَحْذُوراً- وَ رَمَى غَرَضاً وَ أَحْرَزَ عِوَضاً كَابَرَ هَوَاهُ وَ كَذَّبَ مُنَاهُ- جَعَلَ الصَّبْرَ مَطِيَّةَ نَجَاتِهِ وَ التَّقْوَى عُدَّةَ وَفَاتِهِ- رَكِبَ الطَّرِيقَةَ الْغَرَّاءَ وَ لَزِمَ الْمَحَجَّةَ الْبَيْضَاءَ- اغْتَنَمَ الْمَهَلَ وَ بَادَرَ الْأَجَلَ وَ تَزَوَّدَ مِنَ الْعَمَلِ

لغات

حجزة:جايى كه كمربند را مى بندند.

مراقبة:محافظت كردن.

غرّاء:سفيد،روشن.

ترجمه

«خداوند بنده اى را كه گفتار حكمت آميزى را شنيد و آن را حفظ كرد بيامرزد.بنده اى كه داراى اين خصوصيات باشد اگر به سوى رشد و صلاح و هدايت دعوت شد به آن نزديك شود و كمر راهنما را محكم گرفته،خود را نجات دهد.همواره مراقب فرامين واجب حق تعالى باشد و از گناهش فراروى خود بترسد،اعمال خالص و بى عيب خود را قبل از وفات به دنياى ديگر ذخيره بفرستد.

كارهاى شايسته را مرتب انجام دهد آنچه از كارهاى نيك،قابل اندوخته كردن است براى خود اندوخته نمايد،و از اعمالى كه اجتناب از آن لازم است پرهيز كند.

ص:448

خواسته هاى دنيايى خود را رها كرده به عوض آنها آخرت را بگيرد.با هواى نفسش مخالفت كرده،آرزوهايش را تكذيب كند.صبر و شكيبايى را مركب نجات خود قرار دهد،زاد و توشۀ مرگش را تقوى بداند.در راه روشن شريعت گام بردارد و ملازم و همراه طريق درخشان هدايت باشد،اين مهلت و مدّت چند روزه عمر را غنيمت دانسته و بر اجل پيش دستى كرده،براى آخرت توشه نيك برگيرد .»

شرح

اين فصل از گفته امام(علیه السلام)در باره درخواست نزول رحمت حق بر بنده اى است كه داراى صفات برجستۀ اخلاقى باشد.در اين خطبه امام(علیه السلام)بيست صفت نيك را بيان مى كند،به ترتيب زير:

1-حكم خدا را بشنود و به انجام آن همّت گمارد،حكم در سخن حضرت به معنى حكمت است يعنى حكمتهاى الهى را بشنود و آنها را براى عمل به خاطر بسپارد.امام(علیه السلام)براى شنونده حكمت حق،و فرا گيرندۀ آن دعا كرده است اين دعا به منزلۀ امر به تعليم و تعلّم است و ياد گرفتن و ياددادن را الزامى مى سازد بايد دانست كه تعليم و تعلّم از علم و عمل،معناى گسترده ترى دارد.

كلمۀ«دعاها»،يعنى چنان كه به او القاء شده است آن را درك كرده بفهمد .

2-هرگاه به رشد و هدايت دعوت شود،آن را پذيرفته به سوى دعوت كننده بشتابد منظور از«رشاد»هدايت و راهيابى به معاش و معاد است،كه به وسيله علوم و روشهاى عملى شريعت مى توان به آنها دست يافت .

3-دست بدامن هدايت كننده اى زند تا بوسيلۀ او نجات يابد.يعنى براى پيمودن راه خدا،بايد به استاد راهنمايى اقتدا كند تا آن مرشد اسباب خلاصيش را از گمراهى و انحراف فراهم كند.

امام(علیه السلام)لفظ«حجزة»را براى پيروى از دستورات راهنما استعاره آورده اند.

وجه شباهت اين است كه ذهن اقتدا كننده،در تنگناها و تاريكهاى راه خدا لزوما از روش راهنما و دستورات او پيروى مى كند تا بتواند نجات پيدا كند چنان كه اگر

ص:449

شخصى تاكنون راهى را كه به شدت تاريك است نرفته باشد،دستورات شخصى را كه قبلا چندين مرتبه آن راه تاريك را رفته باشد اطاعت مى كند و در آن مسير تاريك شخص آشناى به راه را به قصد نجات يافتن از تاريكى و سرگردانى راهنماى خود قرار مى دهد.در همين رابطه ميان اصحاب سلوك در اين كه آيا وجود شيخ براى سالك الى اللّه ضرورت دارد يا خير؟اختلاف نظر است.

بيشترين بر اعتقاد وجوب اند و وجود مراد را براى سالك ضرورى مى دانند.از سخن امام(علیه السلام)نيز وجوب فهميده مى شود.و نيز گواه بر لزوم راهنما اين جمله است كه گفته اند.سالكان به وجود راهنما افتخار مى كنند،چون هدايت كننده به منزله زبان عارفان و سر سلسله آنان مى باشد.فرازهاى ديگرى در سخنان امام(علیه السلام)بر همين وجوب گواهى مى دهد،چه روشن است راهى كه سالك مى پيمايد با وجود راهنما به هدايت نزديكتر است و بدون هدايت كننده،مضافا بر اين كه طولانى است خوف گمراهى نيز در آن هست.به همين دليل امام(علیه السلام)فرموده اند:آن كه دست به دامن هدايت كننده بزند نجات مى يابد زيرا نجات به راهنما بستگى دارد ما در كتاب مصباح العارفين دليل هر دو گروه را،بر لزوم و عدم لزوم مرشد براى سالك نقل كرده ايم،طالب تحقيق بيشتر مى تواند به آن جا رجوع كند .

4-مواظب اعمال و رفتار خود،در برابر پروردگارش باشد.

مراقبت يكى از نتايج ايمان در آن مرتبۀ بزرگى از مراتب سالكان مى باشد.

در بارۀ مراقبت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرموده اند:«خدا را چنان پرستش كن كه گويا او را مى بينى هر چند تو او را نمى بينى ولى خداوند تو را مى بيند»خداوند مى فرمايد:

«أَ فَمَنْ هُوَ قائِمٌ عَلى كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ» (1)و باز مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً» (2).

امام غزّالى حقيقت مراقبت را،حالتى نفسانى كه نوعى معرفت و شناخت

ص:450


1- سورۀ(13)آيه(33):آيا خدايى را كه نگاهبان همه نفوس عالم با آثارشان اوست فراموش كردند.
2- سوره نساء(4)آيه(1): [1]به تحقيق خداوند نگاهبان و مراقب شماست.

را نتيجه مى دهد دانسته و معتقد است كه مراقبت،در عمل اعضاء و جوارح و قلب نيز نتيجه بخش است.» حالت نفسانى عبارت است از توجّه داشتن قلب به رقيب و نگهبان و سرگرم داشتن به ياد او بريدن از ديگران.علمى كه براى تحقّق چنين حالتى مفيد باشد اين است كه بدانى خداوند بر اسرار رموز و امور نهفته آگاه است، هر كس هر آنچه را انجام دهد مى داند،چنان كه امور ظاهرى براى مردم روشن است،راز دلها براى خداوند متجلى است،نه،بلكه از آنهم واضح تر است.اگر چنين معرفت و شناختى براى انسان در رابطه با علم و آگاهى خداوند نسبت به امور حاصل شود،بى شك چنين حالتى انسان را وادار مى كند كه همواره خود را در محضر حق ببيند،و خداوند را رقيب و مواظب اعمالش بداند.

آنها كه به چنين معرفتى دست يافته اند،صدّيقين ناميده مى شوند و مراقبت آنها عبارت از تعظيم و اجلال خداوند است و در ملاحظه شكوه و عظمت پروردگار دل خود را غرق مى كنند،و در پوشش هيبت حق تعالى چنان خود را شكسته احوال و بى ارزش مى دانند،كه مجالى براى توجّه به غير خدا باقى نمى ماند.

آنچه تا كنون گفتيم در رابطه با مراقبت دل بود،امّا مراقبت در اعضا و جوارح اين است كه شخص مراقب،توجّه به مباحات را تعطيل مى كند،چه رسد به اين كه مرتكب محرمات شود،وقتى كه به قصد فرمانبردارى خداوند قيام كند، هيچ چيز را غير از اطاعت در نظر ندارد.

و انجام شده تلقّى مى گردد،چون به جز فرمانبردارى عملى را در نظر ندارد.

به همين دليل نيازى به فكر كردن به منظور رعايت عمل براى خداوند ندارد.چون غير خداوند در نظر او هيچ است.اگر كسى بدين مرتبه از مراقبت در اعضا و جوارح برسد بكلّى از خلق غافل مى شود،تا بدان حد كه آنها را نمى بيند و سخن

ص:451

آنها را نمى شنود.اين موضوع را با مثالهايى مى توان توضيح داد:

بعضى از افراد ضعيف النفس كه در مجلس پادشاه حضور دارند،بر اثر هيبت و عظمت سلطان بسيارى از امور را كه انجام مى پذيرد احساس نمى كنند و يا وقتى كه افراد در مورد امر مهمّى متفكّر باشند،اتفاقات اطراف خود را متوجّه نمى شوند.

روايت شده است كه يحيى بن زكريّا(علیه السلام)بر زنى گذشت و بدون توجّه پيشانيش بر سر آن زن اصابت كرد.سؤال كردند چرا چنين شد فرمود متوجّه نبودم گمانم ديوار است.

در مرتبۀ پايين تر از مراقبت صدّيقين مراقبت افراد پارسا كه از اصحاب يمين هستند قرار دارد.اصحاب يمين گروهى هستند كه بعضى از معارف الهى بر قلب آنها نزول يافته ولى ملاحظه جلال كبريايى آنها را از خود بى خود نكرده است،دل آنها در حالت تعادل قرار گرفته و به نسبتى توجّه به اقوال و اعمال دارند و با يادآورى عظمت و جلال حق،عملشان خالى از مراقبت نيست.

چون شرم از خداوند بر دلهايشان غلبه نمايد،تا يقين به درستى كارى نداشته باشند اقدام بر ترك يا انجام آن نمى كنند.بنا بر اين از هر عملى كه موجب رسوايى در قيامت شود،خوددارى مى كنند،چه خداوند را شاهد كارهاى خود،در دنيا به مانند گواه بودن او در قيامت مى دانند.كسانى كه به اين درجۀ از كمال برسند به مراقبت جميع حركات سكنات،لحظات و امور اختيارى كه انجام مى دهند نيازمندند،حتّى آنچه بر خاطرشان بگذرد محاسبه مى كنند،اگر امرى خدايى باشد در انجام آن تعجيل و اگر شيطانى باشد ترك مى كنند از پروردگارشان شرم دارند.

و نفس خود را در پيروى از اعمال شيطانى ملامت مى كنند،و اگر در الهى بودن عمل و يا شيطانى بودن آن شك داشته باشند در انجام آن تا ما دام كه با نور حق سبحانه تعالى روشن گردد،توقّف مى كنند چنان كه معصوم(علیه السلام)فرموده است:«هواى

ص:452

نفس شريك كورى است»از نشانه هاى توفيق توقّف به هنگام حيرت و سرگردانى است،يعنى انسان موفّق هيچ وقت عمل خود و لحظه اى انديشۀ خويش را هر چند كه اندك هم باشد،بيهوده و معطّل نمى گذارد به اين منظور كه از گرفتاريهاى روز قيامت رهايى يابد.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در اين باره فرموده اند:«انسان در قيامت از سرمۀ چشم و از ذرّۀ گلى كه به انگشت خود بر دارد(فتيله كند)و نيز از اين كه لباس برادر دينى اش را لمس كند،سؤال شود .» 5-از گناهش بترسد.ويژگى ديگر مرد خدا اين است كه از كيفر گناهش ترس دارد.

در بيان اين موضوع مطلبى كه بايد دانسته شود اين است كه در حقيقت ترس از كيفر گناه است نه خود گناه.ولى چون گناه موجب خشم خداوند و كيفر او مى شود،نسبت ترس را به گناه داده اند.پيش از اين ما حقيقت ترس و اميد را تعريف كرده شرح داده ايم .

6-قول و عمل خود را براى خدا خالص مى گرداند:باين توضيح كه تمام حالات،گفتار و رفتار خود را صرفا براى خداوند انجام مى دهد بلكه تا بدان حد خالص مى شود كه در نيّت هم توجّه به غير خدا ندارد،فكر و ذكرش همواره خدا است.در خطبۀ اوّل نهج البلاغه معناى اخلاص را شرح و توضيح داده ايم .

7-شخص مؤمن كارهاى شايسته انجام مى دهد.معناى صالح بودن عمل اين است،كه كار طبق رضاى خدا انجام گيرد .

8-براى خود ذخيره آخرت فراهم كند:منظور اين است كه تمام وظايف محوّله از جانب حق واجب و مستحبّ را انجام دهد و نهايت كوشش خود را براى به دست آوردن اجر اخروى به كار گيرد،تا براى روز نيازمندى،اندوخته اى داشته باشد .

9-از انجام محرّمات پرهيز داشته باشد.غرض از اين بيان حضرت امر به

ص:453

دور بودن از منهيات شرعى است.با اين عبارت توجّه مى دهند كه لازم است مؤمن از آنچه عقاب آور است و در قيامت موجب كيفر مى شود بر حذر باشد .

10-امور ناپايدار و فانى شونده را كنار بگذارد.يعنى مال و زينت دنيا را بى اعتبار بداند و دل به رحمت حق متصل داشته باشد.اين فراز گفتۀ امام(علیه السلام) اشاره به پارسايى و پاك شدن از موانع رحمت دارد دل به دنيا بستن باعث دور ماندن از غفران و رحمت الهى مى شود .

11-ثوابهاى اخروى را به عوض خوشيهاى دنيوى انتخاب كند.بدين توضيح كه در جوهر نفس خود،ملكات خير و صفات نيك را ذخيره كند.ضمير و باطن خود را به مطالعۀ انوار كبريايى حق تعالى سرگرم بدارد،تا آنچه از فيوضات خداوندى و نيكيها به وى مى رسد،دريافت كند،و بر اثر تكرار و تمرين و ممارست،ملكۀ نفسانى گرداند،زيرا نيكو عروضى است ثواب آخرت از نعمتهاى فانى و ناپايدار دنيا چنانچه كسى بتواند به دست آورد .

12-با هواى نفسانى خود مبارزه كند.يعنى با خواسته هاى نفس امّاره كه همواره به بدى فرمان مى دهد و به كارهاى زشت دنيوى انسان را مى فريبد،مبارزه كند،و با هر خاطرۀ بدى كه به قلبش القا مى كند مخالفت كند و مواظب خطرات نفس باشد،تا بتواند وسوسه هاى درونى را از ميان ببرد .

13-آرزوهاى بيجا و طولانى خود را تكذيب كند.يعنى آنچه را شيطان از آرزوهاى دور و دراز در نظرش مجسّم مى سازد و به دروغ وعده رسيدن به آنها را مى دهد،رها سازد و به اين دليل كه به آنها دست نخواهد يافت كنارى بگذارد و با مراقبت شديد،ريشه اين خواسته ها را بخشكاند،زيرا فريب شيطانى پياپى مى رسد،و انسان را لحظه اى آسوده نمى گذارد.

در جاى ديگر امام(علیه السلام)مى فرمايند:«از آرزوهاى دور،و دراز بر حذر باشيد، زيرا آرزوهاى طولانى مال التجارة احمقان است »

ص:454

14-صبر و شكيبايى را وسيلۀ نجات و رهايى خود قرار دهد.

صبر عبارت از پايدارى نفس است،كه مبادا به زشتيهاى لذّات گرفتار آيد.

هرگاه انسان بداند كه پيروى از خوشيهاى زشت و زودگذر نفسانى موجب، هلاكت اخروى مى شود،مقاومت در برابر گناه و بديها و خوددارى از تمايلات نفسانى و شهوات،باعث نجات و خلاصى مى شود.

در اين عبارت امام(علیه السلام)لفظ«مطيّة»را كه به معنى مركب سوارى است براى صبر استعاره آورده،و فرموده است:«صبر را مركب نجات قرار بده»وجه مشابهت اين است كه صبر،و مركب تندرو مى توانند وسيله نجات باشند.صبر در برابر مشكلات و اسب به هنگام فرار از دشمن به انسان رهايى مى بخشد .

15-تقوى را توشۀ پس از مرگ قرار دهد،چون مقصود از تقوى گاهى زهد و پارسائى است،و گاهى ترس از خدا كه لازمه اش زهد و وارستگى است و چون مراد از توشه چيزى است كه انسان به وسيلۀ آن آماده روياروئى با حوادث مى شود بزرگترين حادثه اى است كه در رابطه با دنياى ديگر براى انسان پيش مى آيد.امام(علیه السلام)تقوى را وسيلۀ آمادگى براى مرگ دانسته اند،زيرا شخص پرهيزگار همواره به ياد عظمت الهى سرگرم و هيبت حق تعالى او را از توجّه به امور ديگر باز مى دارد.بنا بر اين مرگ در نزد چنين شخصى اهميّت زيادى نداشته و غم بزرگى نيست.

گاهى مقصود از تقوى،مطلق ايمان و منظور از وفات معناى مجازى است،يعنى آنچه كه پس از ايمان پيش آيد،با فرض اين معنى روشن است كه ايمان انسان را از عذاب الهى در امان مى دارد .

16-مؤمن راه روشن را به سوى خدا مى پيمايد:يعنى راهى كه مستقيم و روشن است و سريع طى مى شود انتخاب كرده و به سوى حق تعالى حركت مى كند .

17-مرد خدا همواره راه حق را مى پيمايد و لحظه اى از آن جدا نمى شود.

ص:455

فرق ميان انتخاب راه روشن كه در شمارۀ شانزده ذكر شد و همواره ملازمت بر طريقه و آشكار كه در شماره هيفده آمده است اين است،كه اوّلى امر به پيمودن راه روشن دارد و دوّمى به لزوم پيمودن راه و جدا نشدن از طريق مستقيم توجّه مى دهد بدين توضيح كه هر چند راه روشن باشد،امّا به دليل طول راه و پرخطر بودن آن پوينده مدام،رو در روى شيطان قرار دارد و خوف لغزش و گمراهى منتفى نيست،پس لزوما بايد از دليل و برهان چراغى روشن و فروزان به همراه داشته باشد و هرگز از آن مسير منحرف نشود .

18-مؤمن فرصتها را غنيمت مى شمارد:يعنى چند روزۀ دنيا كه فرصتى براى كارهاى نيك دارد پيش از فرا رسيدن روز حساب و قيامت آنها را انجام دهد، كه پس از مرگ انسان قادر به انجام هيچ كار نيكى نيست .

19-مرد خدا بر مرگ پيشدستى مى كند.يعنى قبل از آن كه مرگ فرا رسد و اعمال خير او را قطع كند كارهاى لازم و خيرات و حسنات بجا مى آورد و با دست پر به استقبال مرگ مى رود .

20-از اعمال نيك،زاد و توشه بر مى گيرد.امام(علیه السلام)زاد و توشه آخرت را به جاى اعمال نيك استعاره آورده اند وجه استعارۀ ميان اين دو را قبلا توضيح داده ايم.

امام(علیه السلام)در صدر و ذيل عبارات «ركب الطريقة الغراء»و لزم محجّة البيضاء اغتنم المهل-و بادر الأجل و تزوّد من العمل و... رعايت سجع متوازى را نموده است در بعضى از فرازها حرف عطف را ذكر و در برخى حذف نموده،رعايت اين تناسب براى اهل فن نهايت بلاغت و سخنورى است.

ص:456

74-از سخنان امام(علیه السلام)است كه در بارۀ رفتار نادرست بنى اميه،با ناراحتى تمام ايراد فرموده

اشاره

است.

إِنَّ؟بَنِي أُمَيَّةَ؟ لَيُفَوِّقُونَنِي تُرَاثَ؟مُحَمَّدٍ ص؟ تَفْوِيقاً- وَ اللَّهِ لَئِنْ بَقِيتُ لَهُمْ- لَأَنْفُضَنَّهُمْ نَفْضَ اللَّحَّامِ الْوِذَامَ التَّرِبَةَ

ترجمه

«بنى اميّه ميراث محمّد(صلی الله علیه و آله)را(كه من خود وارث آن حضرت هستم)اندك اندك و با منّت به من مى دهند(چنان كه به هنگام دوشيدن شتر،شيرى كه حقّ بچّه شتر است مختصرى را به بچه شتر داده و بيشتر را براى خود برمى دارد).

بخدا سوگند اگر زنده بمانم و بر آنها دست يابم،بدان سان كه قصّاب شكنبۀ خاك آلود پر كثافت را بدور مى اندازد،بنى اميّه را از حكومت و فرمانروايى عزل كرده، طردشان خواهم كرد .»

شرح

بنا به روايتى جملۀ «الوذام التربة» ،التّراب الوذمة آمده است،كه البتّه فرق چندانى در معنى ندارند .

سيّد رضى در معناى سخنان امام(علیه السلام)فرموده است منظور از ليفوّقوننى اين است كه اندكى از مال بيت المال را به من داده اند،چنان كه در هر مرتبۀ از دوشيدن

ص:457

شتر،اندكى شير به بچّه حيوان مى دهند،و بدين قصد كه شتر اجازه دهد تمام شيرش را بدوشند.و«الوذام»،جمع«وذمة»احشاى داخلى حيوان،مانند شكنبه، جگر و امثال اينهاست كه به خاك آلوده شده باشد .

امام(علیه السلام)لفظ«تفويق»را براى بخشش اندك فرماندار كوفه سعيد بن عاص، استعاره آورده اند؛وجه شباهت در هر دو مورد بخشش اندكى است كه در دفعات مكرّرى صورت مى گيرد چنان كه به بچّه شتر مختصرى از شير مادر را مى دهند و سپس او را كنار مى زنند و شير شتر را مى دوشند.باز مجددا بچّه شتر را مى آورند مختصرى از شير مادر را مى دهند و باز كنار مى زنند،و ما بقى شير شتر را مى دوشند حضرت مال اندكى كه از جانب امير كوفه براى وى ارسال شده بود به شير مختصرى كه به بچّه شتر مى دهند تشبيه كرده،و لفظى كه در دوشيدن شتر به كار مى رود براى بخشش مال اندك استعاره آورده است.

مقصود از«تراث محمّد(صلی الله علیه و آله)فوايدى است كه به بركت وجود پيامبر(صلی الله علیه و آله) براى مسلمين حاصل شد»كه در لغت به مال متروكه ميّت اطلاق مى شود.

پس از اظهار ناراحتى شديد از بر خورد نادرست سعيد بن عاص،سوگند ياد مى كند كه در صورت زنده ماندن،بنى اميّه را از رياست و حكومت بر مسلمين محروم خواهد كرد.كلمه«نفض»را براى دور كردن آنها از پايگاه قدرت،استعاره به كار برده است،بر كنار كردن بنى اميّه را از امور اجرايى تشبيه كرده است به آنچه قصّاب از احشا و اعضاى داخلى بدن حيوان را به دور مى اندازد و به خاك ماليده مى شود.

عباراتى كه از امام(علیه السلام)در اين كلام آمده است به روايت صحيح همين بود كه ما(شارح)نقل كرديم نقل دوّمى هم در مقام روايت شده است كه قابل قبول نيست.

روتايت ديگرى در بارۀ اين كلام امام(علیه السلام)با كمى نقصان و زيادى به طريق

ص:458

ذيل نقل شده است.و مفهوم آن اين است:هنگامى كه سعيد بن عاص از جانب عثمان امير كوفه بود براى حضرت هديۀ كوچكى فرستاد حضرت ناراحت شد و فرمود:به خدا سوگند سعيد بن عاص همچنان فرمانبردار و غلام عثمان است.

بنى اميّه آنچه خداوند به پيامبرش بخشيده است.مثل سهم بيوه زنان و پابرهنگان براى ما مى فرستند،بخدا سوگند اگر زنده بمانم و توفيق يابم چنان كه قصاب شكنبه و جگر گوسفند را به دور مى اندازد و به خاك ماليده شود،آنها را از فرمانروايى به دور خواهم كرد.

ص:459

75-از سخنان امام(علیه السلام)است كه از خداوند طلب مغفرت مى كند و ضمنان چگونگى دعا كردن

اشاره

را به ما مى آموزد.

اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي مَا أَنْتَ أَعْلَمُ بِهِ مِنِّي- فَإِنْ عُدْتُ فَعُدْ عَلَيَّ بِالْمَغْفِرَةِ- اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي مَا وَأَيْتُ مِنْ نَفْسِي وَ لَمْ تَجِدْ لَهُ وَفَاءً عِنْدِي- اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي مَا تَقَرَّبْتُ بِهِ إِلَيْكَ بِلِسَانِي- ثُمَّ خَالَفَهُ قَلْبِي اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي رَمَزَاتِ الْأَلْحَاظِ- وَ سَقَطَاتِ الْأَلْفَاظِ وَ شَهَوَاتِ الْجَنَانِ وَ هَفَوَاتِ اللِّسَانِ

لغات

وأى:وعده دادن.

رمزات:جمع رمزه:با گوشۀ چشم،ابرو،و يا لب به چيزى اشاره كردن.

سقط من الشيء:شيئى پست و بى ارزش.

هفوة:لغزش.

ترجمه

«خداوندا!گناهانى را كه تو بر آنها از من واقفترى بيامرز و اگر من دوباره به سوى گناه باز گشتم تو به سوى آمرزش بر من باز گرد.پروردگارا،آنچه من تعهّد انجام آن را داده بودم وى تو وفاى به آن عهد را از من نديدى بيامرز.من به تو پيمان بندگى و اطاعت سپردم،وفاى به اين پيمان را از من نيافتى.خداوندا بر من ببخشاى آنچه را به زبانم به تو نزديك شدم ولى با قلبم با آن مخالفت كردم،با زبانم اظهار توبه،پشيمانى و ندامت كردم.امّا دلم در اين گفتار همراه زبانم نبود.الهى اشارات!

ص:460

گوشۀ چشم كه ستمگرى را بر عليه مسلمانى تحريك و زيرچشمى به ناموس كسى نگريسته و بدين سبب مرتكب گناهى شده باشم،بيامرز خداوندا،گفتار ناهنجار، آرزوهاى نابجاى دل،و لغزشهاى زبانم را عفو فرموده از من در گذر .»

شرح

امام(علیه السلام)در تمام فرازهاى اين دعا از خداوند سبحان طلب مغفرت و آمرزش مى كند.مقصود از آمرزش بنده به وسيله خداوند،يا اين است كه حضرت حق در قيامت گناهانش را بپوشاند تا به هلاكت اخروى دچار نشود و يا گناهانش را براى مردم دنيا فاش نكند تا رسوا شود.

مغفرت به هر دو معنى،نتيجه اش يك چيز است و آن توفيق دست يافتن به سعادت اخروى و دورى از پيروى شيطان بر انجام گناه است،پيش از صدور گناه يا قبل از آن كه معصيت برايش بصورت ملكه نفسانى شود.منظور از غفران خداوند امورى است به ترتيب زير :

1-بخشش گناهانى كه خداوند بدانها آگاهتر است عبارت از انجام امورى است كه در نزد خداوند گناه شمرده مى شود ولى انسان گناه بودن آنها را نمى داند،و آنها را مرتكب مى شود.چون انسان علم به گناه بودن آنها ندارد، مكررا آنها را انجام مى دهد.اين است معناى كلام حضرت،كه اگر من به انجام گناه باز گشتم تو مغفرتت را بر من تكرار كن.تكرار مغفرت و آمرزش خداوند در پى تكرار چنين گناهى است .

2-غفران و آمرزش وعده هايى كه در پيش خود براى رضاى خدا انجام دادن آنها را تعهّد كرده امّا آنها را انجام نداده است،شك نيست كه خوددارى نفس از انجام دادن كار نيك و عدم وفاى به عهد از وسوسه هاى شيطانى است.

كه واجب است انسان از خداوند مغفرت بخواهد تا گناهش را بپوشاند،جاذبه اى در نفس براى انجام عمل پديد آورد،و از پيروى شيطان بازش دارد .

ص:461

3-آمرزش و غفران خواستن از اين كه نفس،كارهاى خير مورد رضاى خدا را با رياكارى و خودبينى و غرور در مى آميزد و نيّت قربت را به قصد غير خدا تبديل مى كند.ترديدى نيست كه اين شرك خفى بوده،مانع عروج به مقامات عالى مى شود.پس به منظور جبران،آمرزش خداوندى،پيش از آن كه اين حالت رسوخ نفسانى پيدا كند،نياز شديدى احساس مى شود .

4-مغفرت خواستن از گناهانى كه با إشاره صورت مى گيرد،و به ظاهر ما آنها را گناه نمى دانيم مثلا انسان با گوشۀ چشم غضبناك به شخصى نگاه كند تا بر او عيب بگيرد يا مسخره اش كند و يا بر او ستمى روا دارد.اين چنين نگاهى از حدود شرعى بيرون است و گناه به حساب مى آيد.اين نگاههاى تحقيرآميز از وساوس شيطانى نشأت گرفته و شايسته است كه انسان از خداوند بخواهد تا زمينۀ چنين گناهى را از ميان ببرد و نفس را از چنين خطرى در امان بدارد .

5-آمرزش طلبى از گفتار زشت،پست و بى ارزش.سخنان بى ارزش گفتارى هستند كه از حدود شريعت بيرونند و انسان را از راه راست منحرف مى كنند .

6-مغفرت خواهى از شهوات نفسانى.بعضى كلام امام(علیه السلام)را شهوات قلب قرائت كرده اند كه منظور كششهاى نفسانى و خواسته هاى بيجاست؛و بعضى ديگر سهوات قلب روايت كرده اند كه در اين صورت منظور اشتباهاتى است كه انسان بر اثر انديشۀ نادرست بدان مبتلا مى شود و با فرمان خدا مخالفت مى كند.اين وسوسه هاى ناصواب نفسانى اعضا و جوارح را به كارهاى خارج از محدودۀ دستورات الهى تحريك مى كند.

انديشه هاى نادرست ذهنى،اگر چه در عمل ظهور پيدا نكنند،اين حقيقت را نمى توان انكار كرد كه تمركز آنها در ذهن،بندگان خدا را از پيمودن راه حق باز مى دارد؛چنان كه افراد فرو رفته در خوشيهاى دنيوى تا بدان حد،مستغرق دنيا

ص:462

مى شوند،كه گاهى يك نماز را،دوبار مى خوانند،و تعداد ركعتها و سجده هاى نماز را فراموش مى كنند.آمرزش اين گونه افراد به اين است كه خداوند اسبابى را فراهم كند تا از اين حالت بيرون آيند .

7-آمرزش خواهى از گناهانى كه از لغزش زبان حاصل شده است؛ريشۀ چنين گناهى وسوسه هاى شيطانى مى باشد و آمرزش آن،توفيق يافتن بر مقاومت در برابر هواهاى نفسانى است.

پس از توضيح معناى مغفرت خواهى،در كلام امام(علیه السلام)با توجّه به اين كه شيعه معصوم بودن امام را واجب مى داند.آمرزش طلبى آن بزرگوار از پيشگاه خداوند در موارد فوق به دو صورت توجيه مى شود:

1-مغفرت خواستن آن حضرت بر فرض وقوع است.يعنى اگر چنين گناهانى از امام صادر شود خداوند آنها را ببخشد.گويا امام(علیه السلام)چنين عرض مى كند.خداوندا اگر چنين گناهانى را مرتكب شوم آنها را بيامرز.در جاى خود ثابت شده است كه اگر كلامى به صورت قضيه شرطيّه بيان شود،صادق بودن يك جزء به معناى صادق بودن تمام اجزا نيست:بنا بر اين لازمۀ سخن امام اين نيست كه گناهى از وى صادر شده است و نياز به آمرزش دارد،و با انتفاى شرط مشروط منتفى است.اين توجيه براى كلام امام(علیه السلام)توجيه دقيقى است.

2-اين دعا را امام(علیه السلام)براى تربيت افراد امّت،و آموزش دادن چگونگى آمرزش خواهى از گناهان آورده اند.و يا به منظور تواضع و فروتنى در پيشگاه حق و اقرار به بندگى ذكر كرده اند.چون انسان با صرف نظر از معصوم بودن زمينه تقصير و گناه را دارد.توجيه دوّم براى كلام امام(علیه السلام)هر چند توجيه خوبى است به پايۀ توجيه اوّل نمى رسد.امّا كسانى كه امام(علیه السلام)را معصوم نمى دانند،كلام حضرت را حمل بر معناى ظاهر آن كرده اشكال در آن نمى بينند.

ص:463

76-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است اين گفتار را امام(علیه السلام)به هنگام حركت به سوى خوارج

اشاره

در پاسخ فردى از اصحاب كه معتقد بود از علم نجوم دريافته است كه زمان براى حركت

مناسب نيست و پيروزى نصيب نمى شود ايراد فرموده است

فقال عليه السلام: أَ تَزْعُمُ أَنَّكَ تَهْدِي إِلَى السَّاعَةِ- الَّتِي مَنْ سَارَ فِيهَا صُرِفَ عَنْهُ السُّوءُ- وَ تُخَوِّفُ مِنَ السَّاعَةِ الَّتِي مَنْ سَارَ فِيهَا حَاقَ بِهِ الضُّرُّ- فَمَنْ صَدَّقَكَ بِهَذَا فَقَدْ كَذَّبَ؟الْقُرْآنَ؟- وَ اسْتَغْنَى عَنِ الاِسْتِعَانَةِ بِاللَّهِ- فِي نَيْلِ الْمَحْبُوبِ وَ دَفْعِ الْمَكْرُوهِ- وَ تَبْتَغِي فِي قَوْلِكَ لِلْعَامِلِ بِأَمْرِكَ- أَنْ يُولِيَكَ الْحَمْدَ دُونَ رَبِّهِ- لِأَنَّكَ بِزَعْمِكَ أَنْتَ هَدَيْتَهُ إِلَى السَّاعَةِ- الَّتِي نَالَ فِيهَا النَّفْعَ وَ أَمِنَ الضُّرَّ ثم أقبل عليه السلام على الناس فقال: أَيُّهَا النَّاسُ- إِيَّاكُمْ وَ تَعَلُّمَ النُّجُومِ إِلاَّ مَا يُهْتَدَى بِهِ فِي بَرٍّ أَوْ بَحْرٍ- فَإِنَّهَا تَدْعُو إِلَى الْكَهَانَةِ- وَ الْمُنَجِّمُ كَالْكَاهِنِ وَ الْكَاهِنُ كَالسَّاحِرِ وَ السَّاحِرُ كَالْكَافِرِ- وَ الْكَافِرُ فِي النَّارِ سِيرُوا عَلَى اسْمِ اللَّهِ

لغات

حاق به:بر آن احاطه كرد.

يوليه كذا:شيئى مورد 0تقاضايش را بدو ببخشد،و او را سزاوار بخشش داند.

ص:464

ترجمه

امام(علیه السلام)خطاب به آن مرد چنين فرمود:

«آيا پندار تو اين است كه مردم را به ساعت سعدى هدايت مى كنى،كه هر كس در آن سفر كند بديها از او دور شود و مى ترسانى از ساعتى كه هرگاه در آن به مسافرت رود.ضرر ببيند؟!هر كس كه تو را در اين ادّعا تصديق كند قرآن را تكذيب كرده است.(قرآن نسبت علم غيب را به خدا داده مى فرمايد:در آسمانها و زمين هيچ كس جز خدا علم غيب نمى داند)و در دستيابى به مقصود و دفع مكروه و ناپسند براى خود نيازى به كمك و يارى خداوند نمى بيند.تو انتظار دارى،كسى كه به فرمانت عمل كند.به عوض پروردگارش تو را سپاس گويد؟!زيرا به گمانت تو او را به ساعتى راهنمايى كرده اى كه در آن به نفعى رسيده و از ضررى ايمن شده است.» پس از اين بيانات رو به مردم كرده فرمود:

«اى مردم از علم ستاره شناسى و آموختن نجوم پرهيز كنيد،مگر به اندازه اى كه شما را در صحرا و دريا هدايت و راهنمايى كند زيرا آموختن نجوم سرانجام شما را به كهانت و غيب گويى مى كشاند.منجّم مانند كاهن و كاهن همچون ساحر و جادوگر و جادوگر به منزلۀ كافر،و جايگاه كافر آتش دوزخ است.با ياد و نام خدا به سوى سفر حركت كنيد.كه پيروزى با ماست »

شرح

روايت شده است كه اشاره كنندۀ به اين موضوع،شخصى بنام عفيف و برادر اشعث بن قيس بود كه بدان هنگام،علم نجوم مى آموخته است.

آنچه از راز حكمت نبوى در نهى از آموختن علم نجوم تاكنون روشن شده است دو امر است بشرح زير:

1-آموزندۀ علم نجوم بدان شديدا سرگرم مى شود و بسيارى از شنوندگان به دستورات و پيشگوييهاى منجّم اعتماد پيدا مى كنند و از آنچه به گردش سيّارات نسبت داده مى شود ترسان شده و يا بدان دل مى بندند.در اين رابطه از توجّه به خدا بازمانده نظرشان را گردش ستارگان به خود جلب مى كند.در انجام

ص:465

كارهاى مهم كه بايد به خدا رجوع كنند.دچار غفلت مى شوند،و اين امر با مقصود شارع مقدس اسلام منافات دارد؛چه منظور صاحب شريعت جز توجّه مدام خلق به سوى خدا و به يادداشتن معبود براى روا كردن نيازشان چيز ديگرى نيست.

2-احكام نجوم،خبر دادن از امورى است كه در آينده تحقّق مى يابد و اين شبيه آگاهى داشتن از امور غيبى است و از طرفى بيشتر مردم مانند عوام،زنها، و بچّه ها فرقى ميان علم غيب و خبر دادن از غيب نمى گذارند.بنا بر اين آموختن اين احكام و مطابق آنها دستور دادن موجب گمراهى بيشتر مردم،و سستى اعتقادشان در بارۀ معجزات مى شود،چون احكام نجومى نوعى خبر دادن از كاينات جهان مى باشد.بعلاوه همۀ اينها سبب مى شود،تا مردم در بارۀ عظمت خداوند بى اعتقاد شوند و در بارۀ آيات كريمۀ قرآن كه ذيلا نقل مى كنيم ترديد كنند.خداوند تعالى در بارۀ علم غيب مى فرمايد: «قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللّهُ» (1)؛ «وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلاّ هُوَ» (2)؛و باز مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ» (3).

وقتى كه منّجم چنين تصوّر كند كه حوادث آينده را مى تواند كشف كند، پس ادّعا كرده است كه پيشامدها را مى داند،و قادر است كه بداند در چه محلّى از دنيا روى مى دهند!و اين عين تكذيب قرآن است.

ص:466


1- سوره نمل(27)آيه(64): [1]بگو هيچ كس غيب آسمانها و زمين را جز خداوند نمى داند.
2- سوره انعام(6)آيه(59): [2]كليدهاى غيب در نزد خداوند است كسى جز خداوند بر آنها اطلاع ندارد.
3- سوره لقمان(31)آيه(34): [3]علم روز قيامت در نزد خداست،خداست كه باران را نازل مى كند و جنين داخل رحم را،كه پسر باشد يا دختر او مى داند،هيچ كس نمى داند كه فردا چه اتفاقى مى افتد،و يا نمى داند كه در كجا از دنيا مى رود.

اين دو وجه كه توضيح داده شد،دليل حرام بودن كهانت،سحر و جادو، فال و امثال آنها از لحاظ عقلى است.مطابق دليل عقلى در تكذيب احكام سحر و جادو كهانت و علم نجوم از ديدگاه شريعت نيز نقل شده است و صاحب نظرانى كه در اين باره بحث كرده اند دو گروهند.

1-متكلّمان 2-حكما و فلاسفه.متكلّمان نيز بدو دسته و به ترتيب زير تقسيم مى شوند:

الف-معتزله:استدلال معتزله در تكذيب منجّمين به يكى از دو امر است.

1-شريعت منجّم را تكذيب كرده است.و به اعتقاد معتزله هر حكم شرعى در بردارنده جهتى عقلى است،هر چند براى ما آن جنبۀ عقلانى واضح و آشكار نباشد.بنا بر اين چون شريعت منجّم را تكذيب كرده است عقلا بايد داراى ضرر و خطرى باشد.

2-احكامى كه منجّم بيان مى كند.چون در رابطه با اسباب و ابزارى است كه به وسيلۀ آنها خبر مى دهد و در آن اسباب كون و فساد راه مى يابد و به دليل اين كه صحت و درستى آنها مورد مناقشه و اختلاف است قابل پيروى و اعتماد نمى باشد.

ب-اشاعرة:هر چند اينان معتقدند كه مؤثّرى در وجود جز خداوند نمى باشد، و پندار بعضى از آنها اين است كه با اين طرز تفكّر از نسبت دادن تأثيرات جوّى به ستارگان رهايى يافته و اشكالى بر آنها وارد نيست.امّا طبق عقيده اشاعره اشكالى ندارد كه خداوند متعال نزديك شدن ستاره اى به ستاره ديگرى يا حركت آن را نشانۀ وقوع حادثه اى قرار دهد.با در نظر گرفتن اين اعتقاد كه ستارگان مى توانند علامت حوادث باشند بطلان قواعد نجومى ثابت نمى شود.مگر اين كه بگوييم،اسباب و ابزار منجّم كامل نيست و احاطۀ كامل بر شناخت ستارگان

ص:467

ندارد.بنا بر اين احكامى كه صادر مى كند مورد مناقشه است.

2-حكما:در اصول عقلى حكما ثابت شده است،كه هر چه در اين جهان فسادپذير باشد،ناگزير داراى چهار علت و سبب است«علت فاعلى-مادّى، صورى و غايى» علّت فاعلى نزديك به تحقّق پديده ها حركات آسمانى است و از آن جلوتر، نيروى محرّك آسمانها قرار دارد و بدين سان تا به وجود خداوندى كه،به هر چيزى استحقاق وجودى اش را مى بخشد،منتهى شود.

علّت مادّى آن چيزى است،كه صورتها را مى پذيرد.هر صورت پذيرى به صورت پذير ما قبل خود تكيه دارد تا به قابل اوّل كه مادّه عناصر مشتركه است منتهى شود.

علّت صورى شكلى است كه علّت مادّى آن را مى پذيرد.

علّت غايى چيزى است كه فعل براى آن،انجام مى گيرد.

در توضيح علّت فاعلى،كه ما در اين جا آن را حركات آسمانى ناميديم، لازم است شرحى بياوريم.بعضى از موجودات اين جهان در تحقّق وجودى خود،نيازمند گردش يك مرتبۀ فلك هستند.و بعضى ديگر نيازمند گردشهاى مكرّر و پيوسته فلك مى باشند.

حكما براى هر يك از اجزاى اثرپذير اين جهان در اثرپذيرى،شرايط و استعدادهايى را لازم مى دانند كه هر استعداد در شكل مخصوص پديده تحقّق مى يابد،و به همين ترتيب هر صورت قبلى،نوعى استعداد براى رسيدن به صورت بعدى پديده خواهد بود؛و با زهر صورتى در تحقّق خود نيازمند حركات متّصله فلك مى باشد.

بروز هر استعدادى،زمان معيّن،حركت مشخّص،و پيوستگى خاصّى را مى طلبد،كه درك بشرى از تشخيص همۀ آنها عاجز است.

ص:468

با روشن شدن نظر حكما مى گوييم:احكامى كه علم نجوم صادر مى كند،جزئى و يا كلّى هستند.حكم جزئى،مثل اين كه بگويد فلان شخص در آينده چنين و چنان خواهد شد.روشن است كه شناخت چنين حكمى براى انسان ميسّر نيست،زيرا اطّلاع يافتن بر حكمى ممكن است به دليل آگاهى يافتن بر علّت فاعلى آن باشد،چنان كه مثلا فهميده شود،گردش معين فلان ستاره،يا پيوستگى آن به فلان ستاره،موجب پادشاهى شخصى بر كشورى شده است و هيچ علّت فاعلى ديگر جز همان گردش معيّن و پيوستگى خاصّ نداشته است!چنين ادّعا و استدلالى باطل است؛چه ممكن است كه علّت فاعلى ناشناخته ديگرى داشته باشد.بلى نهايت سخنى كه در اين مورد مى توان گفت،اين است.كه گردش معين همين ستاره و يا پيوستگى خاصّ آن،در فلان زمان حادثۀ مشابهى را كه پادشاهى شخص ديگرى بوده،تحقّق بخشيده است.اين سخن را مى توان گفت و قياس گرفت ولى اين ادّعا را عقل نمى تواند بپذيرد چون بعيد نيست كه خصوصيّت ديگرى در آن مورد مشابه وجود داشته است،كه حال نيست،چون وقايع بطور كامل تكرار نمى شوند.بنا بر اين از حادثۀ معيّنى نمى توان بر واقعۀ مشابه آن،استدلال كرد به اين دليل كه واجب نيست تأثيرات گوناگون،اثرات مشابه داشته باشند.مضافا بر اين كه عقل نظر قطعى مى دهد كه از علّتهاى فاعلى جز پيوستگى ستارگان و نزديكى آنان به يكديگر،آگاهى ديگرى ندارد با وجودى كه پديده هاى عالم وجود به گردش خاصى يا اتّصال واحدى تكيه ندارند و بعضا معلول چندين گردش و اتّصالند كه رويهم رفته سلسلۀ علت فاعلى را تشكيل مى دهند.نتيجۀ بحث اين كه،حكم جزئى را منجّم از طريق شناخت علت فاعلى نمى تواند به دست آورد.و نيز ممكن است منجّم بخواهد از طريق شناخت علّت مادّى پديده حكم چيزى را بفهمد.

منجّم از طريق علّت مادّى نيز نمى تواند وقوع حادثه اى را اطّلاع بدهد،

ص:469

زيرا درك استعداد مادّه اى براى تحقّق يافتن چيزى و فراهم بودن همۀ شرائط زمانى،مكانى،آسمانى و زمينى در محدودۀ شناخت ما،قطعيّت صدور حكم را ايجاب نمى كند،زيرا بشر قادر نيست كه بر تمام شرايط و ويژگيهاى آن احاطه كامل پيدا كند! از طريق علّت صورى و غايى نيز منجّم نمى تواند بر علّت حكم وقوف يابد،زيرا نهايت چيزى كه از اين طريق قابل درك است اين است كه فلان ماده استعداد پذيرفتن فلان صورت،شكل و مقدار را دارد.يا فايدۀ وجودى آن چيست و چه مقدار بدان توجّه و عنايت شده است.بديهى است كه احاطۀ بر تمام استعدادها و پذيرش كليّه صور براى انسان مقدور نيست.نتيجه آن كه منجّم قادر به كشف حكم جزئى از مسير علل چهارگانه نمى باشد.

با توضيح فوق روشن شد كه منجّم نمى تواند درك كند،ولى آيا حكم كلّى را مى تواند بفهمد؟مثلا گفته شود كه هرگاه فلان حركت خاص در افلاك پديد آمده است فلان حادثه اتفاق افتاده است!و منجّم از رؤيت جزئيّات متشابه مكرّر و آثار و نتايج آنها كه فراوان صورت گرفته است يك حكم كلّى به دست آورد و تجربه وقوع آن را تأييد كند و در چنين زمينه اى حكم كلّى قابل تطبيق بر موارد جزئى را بيان دارد.در اين صورت حكم كلّى منجّم به تجربه باز مى گردد و اين فرض قابل قبول است چون تجربه از تكرار امور متشابهى كه حسّ آنها را ضبط كند حاصل مى شود.و عقل بر پايۀ اين ادراكات حسّى مبادرت به استنباط حكم كلى مى كند.مثل اين كه با تكرار صور احساسى فراوان بر سوزان بودن آتش،حكم مى دهد كه آتش سوزنده است.سوزنده بودن آتش حكمى است كلّى كه بر اثر تكرار فراوان و احساسات بى شمار بدان قطع حاصل شده است.امّا كيفيت گردش افلاك و روابط ستارگان به امور محسوس يقين آور باز نمى گردد هر چند مشابهتها و نزديك بودن بعضى با بعضى را تا حدّى مى توان فهميد ولى انسان

ص:470

نمى تواند بر تمام جزئيات آگاهى بيابد و تمام شباهتها و تفاوتها را دريابد.زيرا چنان كه مى دانيم كار منجم اين است كه زمان را به ماه،هفته،ساعت،و دقيقه و ثانيه تقسيم مى كند.و حركت افلاك و ستارگان را در برابر زمان،نسبت سنجى مى كند.و همۀ اين امور تقريبى است و مبنائى حقيقى ندارند.نهايت چيزى كه در اين مورد مى توان گفت.اين است كه اثرات جوّى،در بلند مدّت بهتر آشكار مى شود و به اثبات مى رسد.ولى به هر حال چون اسباب و علل در تحقّق يك حادثه متفاوت است.نمى توان ادّعاى تجربه،و حصول علم كلّى ثابت بى تغيير و داراى نتيجۀ دايمى به سبك واحد را داشت.بر فرض كه تفاوتى در بعضى حوادث تاكنون ديده نشده باشد،باز هم علم آور نيست،كه يقين داشته باشيم در آينده به شكل گذشته امور جريان خواهد يافت،چون تضمينى براى بقاى آمادگى و ديگر علل جوّى و زمينى،وجود ندارد در حالى كه علم تجربى بر محور بقاى اسباب و تكرار آنها دور زده و تحقّق مى يابد.امّا در حوادث آيندۀ جهان،به دليل عدم قدرت انسان بر درك همۀ اسباب و تكرار آنها علم تجربى حاصل نمى شود.بنا بر اين منجم حكم كلّى را نمى تواند كشف كند،چون تجربه اى در كار نيست .

قوله عليه السلام: أ تزعم إلى قوله الضّرّ ؛آيا گمان تو اين است كه ساعت نيك را براى حركت مى دانى؟...امام(علیه السلام)با بيان اين جملۀ درجۀ ثبات و صحّت اين ادّعا را مى پرسند،كه براستى چقدر به گفتۀ خود اعتماد دارد؟.چون در عرف، عادت بر اين بوده است كه كاهنان با قاطعيّت از آينده خبر مى داده اند.اين منجّم نيز ادّعاى فهم خطر را داشته و حركت براى جهاد را در آن ساعت مناسب نمى ديده است ! قوله عليه السلام: فمن صدّقك بهذا إلى قوله الضرر اين سخن امام(علیه السلام)نهايت تنفّرش را از پذيرش احكام منجّمان و اعتقاد به گفته آنان مى رساند.بدين توضيح

ص:471

كه هر كس ادّعاى آنان را قبول كند ملتزم چند امر بشرح زير شده است:

1-كسى كه گفتۀ منجّمان را تصديق كند،لازمه اش اين است كه قرآن را تكذيب كند و چه تكذيب قرآن را قبلا توضيح داده ايم.

2-تصديق كننده منجّم از يارى خدا،در رسيدن به مقصود،و جلوگيرى از ضرر بى نياز خواهد بود.يعنى در هر مشكلى كه فرارويش قرار گيرد به جاى اين كه به درگاه خداوند در رفع آن مشكل تضرّع كند،به منجّم متوسّل مى شود و چارۀ كار را از او مى خواهد.

3-كسى كه در امور خود به منجّم رجوع كند،حمد و سپاس خويش را نثار منجم مى كند،چه او را در كار خود مفيد و مؤثّر مى داند.اعتقاد به اين كه جز خداوند مؤثّرى در جهان نيست از ميان مى رود.

پذيرفتن پيشگوييهاى منجّم و تصديق كلام وى،مستلزم شدن به امور سه گانه فوق مى باشد،كه امام(علیه السلام)به صورت برهانى مطابق شكل اوّل و به شرح زير آورده اند خطاب به منجّم.

-پندار تو اين است كه ساعت نفع و ضرر را تشخيص مى دهى؟صغرى -هر كه پندارش اين باشد،خود را به جاى خدا سزاوار ستايش،تصديق كننده اش مى داند!!كبرى -نتيجۀ اين كه.منجّم نفس خود را شايسته ستايش تصديق كننده اش مى داند.

در اين قياس چون كبرى،از امور خيالى است،گاهى شخص سخنور و خطيب از آن استفاده مى كند تا مخاطب خود را از امورى كه مورد نهى است متنفّر كند.امام(علیه السلام)نيز آن را براى تنفّر خود،در زمينۀ نهى از پذيرفتن سخن منجّم به كار برده اند .

قوله عليه السلام: ايّها النّاس إلى قوله برّ او بحر اين كلام امام(علیه السلام)به دلايلى كه ذكر كرديم،ما را از آموختن دانش نجوم بر حذر مى دارد.در عين حال موارد

ص:472

خاصّى را مانند راهيابى در سفر صحرا،و دريا را استثنا مى داند،زيرا ياد گرفتن نجوم و شناخت ستارگان در آن موارد مفيد و سودمند است.توضيح كلام اين كه:

آنچه منجّمان و خبر دهندگان،ادّعاى آگاهى از آن را دارند حوادث آينده است.

كه در باره آن حكم قطعى صادر مى كنند،و بطور قطع و مبتنى بر اصولى به بيان آن مبادرت مى ورزند.با شرحى كه قبلا داديم روشن شد كه اين احكام،مورد وثوق و اعتماد نبوده،و نبايد بر آن تكيه داشت.امّا منافات ندارد كه به طور تقريبى زمان را به سال و ماه هفته و روز تقسيم كنيم و حركت فلك خورشيد و ماه را بر اين تقسيم علامت و نشانه بگيريم و حساب بعضى از امور را بر گردش آنها مترتب كنيم امور دينى خود،همچون نماز،روزه،حج و...با آنها بسنجيم و يا حركت آنها را در امور دنيايى همچون معاملات،پرداخت ديون،فصلهاى چهارگانۀ سال،و تهيّه امور لازم در هر فصل را براى زندگى و معاش،معيار قرار دهيم.كشاورزى، مسافرت،تهيّه پوشاك زمستانى يا تابستانى را مطابق زمان مناسب انجام داده و يا فراهم كنيم مضافا بر اين حركت و اوضاع خاص ستارگان بطور تقريبى،مقصد و سمت حركت خود را،در صحرا و دريا شناسيم.

دانستن اين مقدار از علم نجوم نه تنها حرام نيست،بلكه آموختن آن مستحب است،چون داراى مفاسدى كه پيش از اين برشمرديم نيست،و فوايدى را نيز در بردارد.و لذا خداوند آفرينش ستارگان را بر خلق منّت گذاشته مى فرمايد:

«جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ» (1).و در جاى ديگر فرموده است: «لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ » (2).

قوله عليه السلام:فإنّها إلى آخره در اين فراز از كلام خود علّت ديگرى را براى برحذر داشتن از آموزش

ص:473


1- سوره انعام(6)آيه(97): [1]اوست كه براى هدايت شما از تاريكيهاى صحرا،و دريا ستارگان را قرار داد.
2- سوره يونس(10)آيه(5): [2]تا شمارش سالها و حساب خود را بدانيد.

نجوم،و ايجاد تنفّر بصورت قياس موصول ذكر (1)كرده اند،بدين مضمون كه:

منجّم در آتش است.شرح و تفصيل كلام امام(علیه السلام)در بيان اين برهان اين است كه از:دو مقدّمه اوّل نتيجه مى گيريم كه منجّم به منزلۀ ساحر است و اين را صغرى قرار مى دهيم و با مقدّمۀ ديگر كه:ساحر مثل كافر است نتيجه مى گيريم كه:

منجم همانند كافر است و از اين نتيجه با مقدمه ديگر كه كافر در آتش است نتيجه مى گيريم كه منجّم در آتش است.

چنين برهانى را در اصطلاح قياس موصول الانتاج مى نامند.معمولا قياس موصول بر چند قياس مساوات استوار است.بدين شرح كه:منجّم مساوى ساحر و ساحر مساوى كافر و چون كافر در دوزخ است نتيجه مى گيريم كه:منجّم در آتش خواهد بود.

بعضى كلام امام(علیه السلام)را به دليل عدم شركت در حدّ وسط،مبتنى بر قياس مساوات ندانسته و اسم جداگانه اى براى آن از قبيل موصول الإنتاج و غيره در نظر گرفته اند به آن توضيح كه در شرح خطبۀ اوّل نهج البلاغه بيان شد.امّا اگر سخن امام(علیه السلام)را بر قياس صحيح حمل كنيم تقدير سخن چنين خواهد بود.1-منجّم شبيه كاهنى كه شبيه ساحر است مى باشد،شبيه كاهن شبيه ساحر،شبيه خود ساحر مى باشد.نتيجه آن كه منجم شبيه ساحر است(قياس اوّل) 2-منجّم شبيه ساحرى كه شبيه كافر است مى باشد شبيه ساحر شبيه كافر شبيه خود كافر است.بنا بر اين منجّم شبيه كافر است(قياس دوّم).

3-منجّم شبيه كافر است و كافر در آتش است پس منجم نيز در آتش است.(قياس سوّم)كلام امام(علیه السلام)به صورت قياس موصول الانتاج بر قياسات

ص:474


1- قياس موصول در منطق آن است كه از چند قياس مركب باشد كه نتيجۀ هر كدام مقدمه براى قياس بعد باشد،هر دبيرى انسان و هر انسانى حيوان است.پس هر دبيرى حيوان است و هر حيوانى جسم است پس هر دبيرى جسم است.

ديگر مترتّب است و نتيجه آن جايز نبودن آموزش سحر و ايجاد نفرت و دورى از آن مى باشد.

حال مى پردازيم به بيان معناى كاهن و ساحر و مشابهتهايى كه ميان آنها وجود دارد.در مقدّمه اين بحث به مقام و منزلت نفسى كه از طريق تقوا و وارستگى بر امور عجيب اين جهان آگاهى يابد و در آن تصرّف كند اشاره كرديم.

نفس اگر كامل و خير باشد،جذب خداوند متعال شده راه حق را مى پيمايد و به سوى او حركت مى كند.چنين نفوسى انبياء،و اولياء صاحبان كرامت و معجزه مى باشند.و اگر ناقص و شرور باشند،از هدف حق و حقيقت بازگشته،طالب كمال و خير نخواهند بود،بلكه به اخلاق پست و امور بى ارزشى روى مى آورند، مانند كهانت و غيب گويى؛كاهنان و ساحران از اين دسته اند.

بايد توجّه داشت كه روى آورى به كهانت و شهرت يافتن در آن و به كارگيرى قواى نفسانى،بيشتر در دوران انبياء،يا پيش از ظهور آنها بوده است.

دليل اين كه كهانت در اين زمانها بيشتر آشكار شده آن است كه هرگاه فلك بخواهد با تغييرات خود،شكلى به خود گيرد كه هنگام وقوع آن،حادثۀ مهمّى در عالم تحقق يابد،از ابتداى شروع اين هيأت،تا هنگام فراغت از آن،كاهنان با دقّت در حركت فلك و شكل گيرى ستارگان،حادثۀ بزرگى را در نظر مى گرفته اند و حوادث جزئى را كه در ضمن اين شكل گيرى خاص ستارگان در زمين رخ مى داده است،ثبت و ضبط مى كرده اند و وقوع اين حوادث را در زمين معلول آن نوع تشكّل خاصّ ستارگان و قرب و بعدشان از يكديگر مى دانسته اند.بدين سان آگاهيهايى بر اوضاع جوّى و ستارگان مى يافته اند.با توجّه به همين قرائن و علائم و مشابهتهايى كه در قرب و بعد ستارگان مى ديده اند،از حوادث جزئى آينده،از روى حدس و گمان خبر مى داده اند كه گاهى على الإتّفاق درست از آب در مى آمده است،ولى چون بر تمام جزئيات امور جوّى و تمامى اشكال ستارگان آگاه

ص:475

و مطّلع نبوده اند و علل و عوامل فراوان ديگرى وجود داشته كه آنها نمى دانسته اند،حكمى كه مى داده اند،ناقص بوده است،ناقص بودن،حكم كاهنان به وسيله پيامبران آشكار مى شده است،زيرا مقصود از تشكّل خاص ستارگان براى انبياء از طريق وحى روشن بوده است.ولى كاهنان چه قبل و چه بعد از نبوت رابطه اى با وحى نداشته و از درك علل و عوامل دخيل در حوادث بى خبر بوده اند.

كاهنان كه داراى قواى نفسانى خاصّى،در جهت درك بعضى از امور بوده اند،همين درك مختصر از امور،آنان را براى درك بيشتر تحريك مى كرده است،تا دانش خود را تكميل كنند و در نتيجه با حركات ارادى خود مقاصد خويش را اظهار مى داشته اند و گاهى آنها را با امور حسى و نشانه هايى مانند.فال،پيشگويى و نظير اينها بروز مى داده اند،و گاهى بيان اين عقايد و اخبار همراه گفتارى موزون و توام با حركات خاص،خشنّ،و دويدن تند و سريع صورت مى گرفته چنان كه نقل كرده اند كاهن تركى بدين طريق پيشگويى مى كرده است.

بعلاوه شخصى براى من(شارح)نقل كرد كه خود شاهد كاهنى بوده است كه در زمان ما زندگى مى كرد و حدود بيست سال پيش از دنيا رفت.كنيه اش ابو عمر بود در ساحل دريا زندگى مى كرد و به او«قلهات»مى گفتند هرگاه از او چيزى سؤال مى شد ابتدا سر خود را به حركت در مى آورد،بر حسب سؤالى كه مشكل يا ساده بود،حركات شديد و يا آسانى انجام مى داد و سپس پاسخ سؤال را بيان مى كرد،نقل شده است كه وى در بعضى از اخبار غيبى كه مى گفت از حركت سر كمك نمى گرفت.غرض از حركتى كه انجام مى داد،دورى جستن از محسوسات،و تسلّط يافتن بر نفس خويش براى انتقال يافتن به پاسخ بود،و از تلقين شيء مورد نظر بر نفس و گذراندن آن بر خاطر و انجام حركت مخصوص سر

ص:476

اراده مى كرد كه جواب سؤال بر زبانش گذاشته شود.در بسيارى از موارد راست مى گفت و در مواردى هم دروغ خبر مى داد چون واقف به تمام امور نبود،و با تخمين و حدس جواب مى داد دروغ در مى آمد و موجب عدم اعتماد مى شد.در بعضى از موارد براى اين كه بازارش كساد نشود عمدا دروغ مى گفت،رياكارى مى كرد،از چيزهايى خبر مى داد كه خود باور نداشت،چيزهاى غير قابل قبول را سرهم كرده تحويل مى داد.

دروغ گويى و خيالبافيهاى كاهنان بر حسب نزديكى و يا دورى از مقام والاى انسانيشان متفاوت بود.چه به هر اندازه كه از مقام انسانى بدور بودند از رسيدن به كمالات معنوى و دريافت بعضى از فيوضات جهان علوى محروم مى شدند.

جهت امتياز كاهنان از انبياء دروغگويى آنان بود كه ادّعاى آگاهى از امور محال را داشتند اگر اتّفاقا موردى را راست مى گفتند موارد نادرى بود كه به مقتضاى درك اندك خود از حقايق جهان صورت مى گرفت،از مواردى كه صدق گفتار آنها ثابت شده است.

در مورد كار انبياء بوده است كه پس از شناخت فضيلت انبيا بدان اقرار كرده و تصديق كرده اند چنان كه روايت شده است طلحه و سواد بن قارب و امثال اين دو از كاهنان زمان پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)آن حضرت را تصديق كردند.

پس از توضيح معناى كاهن،و چگونگى استخراج حكم به شرح فراز ديگرى از سخن امام(علیه السلام)مى رسيم كه فرمود:فأنّها تدعوا الى الكهانة...يعنى منجّم در سرانجام كارش خود را به منزلۀ كاهن دانسته ادّعاى اخبار غيبى كرده و از پيشامدهاى آينده خبر مى دهد.

امام(علیه السلام)براى تاكيد اين حقيقت منجّم را به كاهن تشبيه كرده مى فرمايد:

المنجّم كالكاهن البتّه كاهن با منجّم فرق دارد.زيرا كاهن از حوادث آينده با

ص:477

توجّه به قدرت نفسانيى كه دارد خبر مى دهد،روشن است كه در فساد افكار خلق و گمراهى آنان مؤثرتر از منجم است و مردم به كاهن از منجّم بيشتر اعتقاد دارند.ساحر نيز با كاهن فرق دارد.ساحر داراى قدرتى است كه در امور خارج تصرّف مى كند.اثر كار ساحر بيرون از مدار كار شريعت و براى مردم زيان آور است مثل اين كه ميان زن و شوهر جدايى مى اندازد و كارهايى از اين قبيل،كه شرّ فزونترى بر آن از كار كاهن مترتّب است و فساد بيشترى در ميان مردم ايجاد مى كند.مردم به ساحر از كاهن بيشتر اعتقاد دارند.و فزونتر از كاهن تحت تأثير ساحر قرار مى گيرند،زيرا بكارهاى ساحر اميدوارند و به لحاظى از او مى ترسند.

ساحر با كافر نيز فرق دارد.كافر هر چند با ساحر و كاهن و منجم از جهت انحراف از راه خدا،شريك است امّا از همۀ آنها و بخصوص از ساحران به لحاظ دورى از خدا و دينش بدتر است.لذا در سخن امام(علیه السلام)ساحر در زشت كارى به كافر تشبيه شده است.هر چند در فساد و تباهكارى هر چهار دسته مشتركند ولى فساد هر كدام به نسبت ديگرى شدت و ضعف دارد.

كاهن در فساد از منجّم و ساحر از كاهن و كافر از ساحر قويتر هستند.

بدين سبب امام(علیه السلام)منجّم را به كاهن به دليل فساد بيشتر كاهن،و كاهن را به ساحر و ساحر را به كافر تشبيه كرده است زيرا در تشبيه مشبّه به،بايد از مشبه در جهت تشبيه قويتر باشد.در بحث قبل روشن شد كه هر چهار گروه،در عدول و انحراف از حق و راه خدا مشتركند.يكى به دليل استناد به نجوم،ديگرى به خاطر كهانت سوّمى به لحاظ عمل سحر و چهارمى از جهت كفر و حق پوشى،كه مردم را از راه خدا باز مى دارند.هر چند از جهت شدّت و ضعف كارشان با يكديگر اختلاف فراوان دارند.

امام(علیه السلام)پس از ايجاد تنفّر از فراگيرى علم نجوم و ردّ احكام آن و پاكسازى ذهن يارانش بوسيله ترس از عاقبت كار فرمان مى دهد كه براى

ص:478

جنگ حركت كنند.

روايت شده است كه در همان ساعت نحسى كه منجّم حركت در آن را موجب عدم پيروزى دانسته بود،به سوى خوارج حركت كردند،و چنان كه مى دانيم بر آنها پيروز شدند و بجز نه نفر تمام را به قتل رساندند،و از ياران امام(علیه السلام)فقط هشت نفر چنان كه قبلا شرح داديم كشته شدند،همين جريان، خود دليل قاطعى است بر دروغگويى منجمان و نادرستى ادّعاى آنان.

ص:479

77-از خطبه هاى آن امام(علیه السلام)است كه پس از جنگ جمل در بدگويى از زنها ايراد فرموده اند

اشاره

مَعَاشِرَ النَّاسِ إِنَّ النِّسَاءَ نَوَاقِصُ الْإِيمَانِ- نَوَاقِصُ الْحُظُوظِ نَوَاقِصُ الْعُقُولِ- فَأَمَّا نُقْصَانُ إِيمَانِهِنَّ- فَقُعُودُهُنَّ عَنِ الصَّلاَةِ وَ الصِّيَامِ فِي أَيَّامِ حَيْضِهِنَّ- وَ أَمَّا نُقْصَانُ عُقُولِهِنَّ- فَشَهَادَةُ امْرَأَتَيْنِ كَشَهَادَةِ الرَّجُلِ الْوَاحِدِ- وَ أَمَّا نُقْصَانُ حُظُوظِهِنَّ- فَمَوَارِيثُهُنَّ عَلَى الْأَنْصَافِ مِنْ مَوَارِيثِ الرِّجَالِ- فَاتَّقُوا شِرَارَ النِّسَاءِ وَ كُونُوا مِنْ خِيَارِهِنَّ عَلَى حَذَرٍ- وَ لاَ تُطِيعُوهُنَّ فِي الْمَعْرُوفِ حَتَّى لاَ يَطْمَعْنَ فِي الْمُنْكَرِ

ترجمه

«اى مردم بدانيد كه زنها از نظر ايمان بهره و نصيب،و خرد،داراى نقصند.

دليل نقص ايمانشان معاف بودن آنها از نماز و روزه به هنگام عادت ماهانۀ آنهاست و دليل نقص خردشان اين است كه شهادت دو زن ارزش شهادت يك مرد را دارد و دليل بهره كم آنها اين است كه ميراثشان نصف ميراث يك مرد است.

از زنان بد دورى گزينيد و از خوبشان برحذر باشيد در كارهاى مشروع و معروف از آنها فرمان نبريد،تا در انجام كار منكر از شما انتظارى نداشته باشند .»

شرح

پس از جنگ جمل كه هلاكت جمع فراوانى از مسلمين را در پى داشت و از تصميم و ارادۀ يك زن(عايشه)به وجود آمده بود .امام(علیه السلام)مردم را متوجّه

ص:480

نقص زنان و امورى كه موجب آن مى شود كرده،از سه جهت زنها را داراى نقص و به شرح زير معرّفى كرده اند.

1-نقص ايمان:دليل كمبود ايمان آنها را،دورى از نماز و روزه به هنگام حيضشان دانسته اند.بديهى است كه نماز و روزه از كمال ايمان و نوعى رياضت معنوى است،دورى زنان از اين رياضت به هنگام عادت ماهيانه موجب نقص ايمانشان مى شود.

شريعت بدين جهت از آنها در انجام اين دو نوع عبادت رفع تكليف كرده است كه در حال ناپاكى هستند و شايسته نيست ناپاكان فراروى حضرت سبحان به عبادت بايستند.بعلاوه روزه نگرفتن زنها وجه عقلى ديگرى نيز دارد و آن ضعف مفرطى است كه در اثر خونريزى در آنها پديد مى آيد.مضافا بر اينها اسرار شريعت ظريفتر از آن است كه خرد انسانها بدان دست يابد.به هر حال در ايّام حيض،زنها نبايد نماز بخوانند و روزه بگيرند،اين دليل كمبود ايمان آنهاست.

2-نقص بهره و نصيب:امام(علیه السلام)به كمبود سهم ارث زنها اشاره فرموده است.ميراثى كه زنها مى برند نصف ميراث مردهاست،چنان كه خداوند متعال در اين باره مى فرمايد: «يُوصِيكُمُ اللّهُ فِي أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ» (1).

شايد علّت اين كه مردان ميراث بيشترى مى برند وجوب نفقه اى است كه از زن و فرزند بر عهده دارند ولى زنها نفقه اى بر ذمّه ندارند،و خود واجب النّفقه شوهرانشان كه سرپرستى آنها را دارند،و در حقيقت مثل خدمت گزارى براى آنها به حساب مى آيند،مى باشند.

3-نقص عقل دارند:دليل نقصان عقل زنها دو چيز است:

اوّل علّت درونى و داخلى:و آن كمبود استعداد،به لحاظ سرشت و خلقتى

ص:481


1- سوره نساء(4)آيه(11): [1]شما را در بارۀ اولادتان وصيت مى كنم،سهم مردان از ميراث به اندازۀ دو زن مى باشد.

است،كه زنها بر آن آفريده شده اند و همان كم استعدادى موجب مى شود كه نقصان عقل داشته باشند،بر خلاف مردها كه زمينۀ بيشترى براى شكوفايى عقل دارند.حق تعالى به همين حقيقت اشاره كرده مى فرمايد: «فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتانِ مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما فَتُذَكِّرَ إِحْداهُمَا الْأُخْرى» (1).اين آيه شريفه دليل ضعف قوه ذاكرۀ زنهاست كه دلالت بر فراموش كارى آنها مى كند.به همين دليل است كه خداوند شهادت دو زن را به منزلۀ شهادت يك مرد قرار داده است.

دوم علت بيرونى:و آن معاشرت كم آنها با انديشمندان و عقلاست.با رياضت قواى حيوانى خود را تضعيف نمى كنند تا قوانين عقل را در تنظيم كار معاش و معاد به همراه داشته باشند.بدين جهت است كه حكم قواى حيوانى در آنها بر حكم قواى عقلانى شان غلبه دارد،و زنها رقيق القلب،گريان،حسود، لجوج،گناهكار،زارى كننده،وقيح،دروغگو و مكّارترند بيشتر فريب مى خورند و امور جزئى را فراوان پيگيرى مى كنند.چون زنان داراى صفات فوق هستند، حكمت الهى اقتضا كرده است كه براى آنها سرپرست مدبّر بگمارد تا امر زندگى آنها را سامان بدهد.و لذا فرموده است: «الرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَى النِّساءِ بِما فَضَّلَ اللّهُ بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ» (2).

بدليل همين مكرپذيرى و كم خردى و دارا بودن نيروى شهوانى،پوشش بدن و حجاب براى زنها واجب شده است .

قوله عليه السلام: فاتّقوا شرار النّساء و كونوا من خيارهنّ على حذر پس از اين كه امام(علیه السلام)جهات نقص زنها را بيان كرد و با توجّه به اين كه لازمه نقص

ص:482


1- سوره بقره(2)آيه(282): [1]براى شهادت موضوعى يك مرد و دو زن را گواه بگيريد كه اگر يك زن فراموش كرد ديگرى بياد آورد.
2- سوره نساء(4)آيه(34): [2]مردان بر زنان حاكميت دارند بدان جهت كه خداوند بعضى را بر بعضى فضيلت بخشيده است و بدان سبب كه از مالشان بدانها انفاق مى كنند.

ايجاد شر است به دورى گزيدن از آنها بدينسان دستور مى دهد،كه:بايد از زنهاى بد ترسيد،و از آنها هراسناك بود و به آنها نزديك نشد.و از زنهاى خوب هم پرهيز داشت.

از كلام امام(علیه السلام)چنين فهميده مى شود كه معاشرت با زنهاى خوب اشكال ندارد،در صورتى كه انسان بخواهد همسرى داشته باشد،ناگزير است زن خوبى كه اميد خير در وجودش باشد انتخاب كند،ولى در هر حال بايد فاصلۀ خود را از نظر مديريّت خانه،و برخورد زندگى حفظ كرده مواظب باشد كه به دام خواسته هاى بيجاى او گرفتار نيايد.چه زن خوب در مقايسۀ با زن بد،خوب است نه بطور مطلق،بنا بر اين در امور مجاز و معروف اطاعت زن را نكند،تا در منكرات به او طمع نبندد و مرد را به گناهكارى دچار نسازد.يعنى نبايد هر چه زن خواست و دستور داد،هر چند از نظر شرع اشكالى نداشته باشد بلكه مستحب هم باشد انجام داد و در اكرام و احسان زن زياده روى كرد زيرا همين طاعت و فرمانبرى در امور صواب و معروف بتدريج انسان را به مشورت با وى در امور غير مجاز وامى دارد.

همواره مرد بايد تسلّط خود بر زن را حفظ كند،اگر كار نيكى را انجام مى دهد به اين دليل باشد كه كار نيكى است،نه چون همسرش دستور داده است انجام مى دهد.

زيادى اكرام زنان خود نوعى شهوت پرستى و دخول در شر مى باشد.اكرام زياد باعث مى شود كه او جرئت پيدا كند.و از مرد بخواهد به گشت و گذار بپردازند.زيور و تجملات خود را به رخ ديگران بكشد و...در اين صورت است كه عقل مرد مغلوب شهوات زن مى شود.مثل مشهور است كه عربها مى گويند، به بنده ات پاچه گوسفند مده كه به ران گوسفند طمع مى بندد.از رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله)روايت شده است كه روز عيدى خطبه خواند و به صفى كه زنها

ص:483

ايستاده بودند توجّه كرده فرمود:«اى جمعيّت زنان،از روى صدق مى گويم، بيشتر دوزخيان را ديدم كه زنها بودند».يكى از زنها پرسيد،چرا چنين است؟اى رسول خدا؟پيامبر خدا فرمود:«چون شما زياد لعن و نفرين مى كنيد و نسبت به شوهرانتان ناسپاس هستيد و بخشى از عمر خود را روزه نمى گيريد و نماز نمى خوانيد.»اين حديث رسول خدا(صلی الله علیه و آله)هم بر نقص ايمانى زنان دلالت دارد و نيز تأييدى است بر فرموده امام(علیه السلام)كه از زنان بد بترسيد و از خوب آنها برحذر باشيد.

ص:484

78-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)كه در آن مردم را به ترك دنيا و سپاس از خدا تحريص

اشاره

فرموده اند

:أَيُّهَا النَّاسُ الزَّهَادَةُ قِصَرُ الْأَمَلِ- وَ الشُّكْرُ عِنْدَ النِّعَمِ وَ التَّوَرُّعُ عِنْدَ الْمَحَارِمِ- فَإِنْ عَزَبَ ذَلِكَ عَنْكُمْ فَلاَ يَغْلِبِ الْحَرَامُ صَبْرَكُمْ- وَ لاَ تَنْسَوْا عِنْدَ النِّعَمِ شُكْرَكُمْ- فَقَدْ أَعْذَرَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ بِحُجَجٍ مُسْفِرَةٍ ظَاهِرَةٍ- وَ كُتُبٍ بَارِزَةِ الْعُذْرِ وَاضِحَةٍ

لغات

عزب:رفعت،دور شد.

اعذر:عذرش را آشكار كرد.

مسفره:درخشان و روشن.

ترجمه

اى گروه مردان سه چيز است كه نشانۀ زهد و بى رغبتى به دنياست.

1-كوتاهى آرزوها 2-سپاسگزارى از نعمتهاى خدا 3-دورى كردن از محرمات «اگر نتوانيد به همۀ اين امور عمل كنيد لازم است كه مراقب دو امر باشيد:

اول آن كه حرام بر صبرتان غلبه نكند و شكيبايى خود را در برابر حرام از دست

ص:485

ندهيد.دوم آن كه در برابر نعمتها سپاسگزارى منعم حقيقى را از ياد نبريد،اگر نمى توانيد دست از آرزوهاى دور و دراز خود برداريد بارى اين دو كار نيك را عمل كنيد،شايد به وسيله آن دو موفّق به كناره گيرى از دنيا شويد.خداوند به واسطۀ انبيا و كتابهايى كه دلايل واضح و روشنى براى هدايت مى باشند،حجت را به شما تمام كرده است؛در پيشگاه خداوند هيچ عذر و بهانه اى از شما پذيرفته نيست.»

شرح

قوله عليه السلام: أيّها النّاس...إلى قوله:عند المحارم :اين عبارت امام(علیه السلام)با ترسيم سه ويژگى،زهد را شرح و تفسير مى كند.

اوّل كوتاهى آرزوها:چنان كه پيش از اين توضيح داده شد،زهد عبارت است از كناره گيرى نفس از خوشيها و لذايذ دنيا و توجّه نداشتن به غير خدا كناره گيرى از دنيا،موجب كوتاهى آرزو مى شود،چون آرزومند به مورد آرزويش توجّه مى كند،ولى آن كه از دنيا روى برگرداند و بخدا توجّه كند،نمى تواند به چيزى جز خدا دل به بندد و يا آرزويى طولانى داشته باشد.

دوّم شكر بر نعمتها:توضيح مطلب اين كه بندۀ حق تعالى به همان اندازه كه از دنيا كناره گيرى كند بخداوند توجّه و محبّت پيدا مى كند و به حق اعتراف و اقرار خواهد داشت.

شكر حالتى قلبى و نتيجۀ آن آگاهى به مورد نعمت است.شكر در حق خداوند اين است كه انسان بداند جز حق تعالى نعمت دهنده اى نيست و هر نعمت دهنده اى كه جز خداوند فرض شود،واسطۀ در نعمتهاى الهى است و خود دريافت كنندۀ نعمت از جانب اوست.اين توجّه نفسانى و اعتقاد قلبى باعث مى شود كه انسان در عمل شكرگزار خداوند باشد.

سوّم ورع و پارسايى:ورع عبارت است از التزام به انجام اعمال نيك و خوددارى از غرق شدن در محرّمات ورع از صفات راسخ در نفس و از ويژگيهاى

ص:486

عفّت شمرده مى شود.چنان كه دانسته شد،خوددارى از فرو افتادن در گرداب محرّمات و توجّه داشتن به انجام اعمال نيك،لازمه اش بى اعتنايى به محبّت و لذايذ دنياست.دلباختگى به دنيا در زبان شرع مورد نهى قرار گرفته است.

بنا بر اين شخص پارسا دلبستۀ بدنيا نيست و از خوشيهاى زودگذر آن اجتناب دارد.از كلام امام(علیه السلام)امر به پارسايى و دورى از محرّمات بخوبى استفاده مى شود .

قوله عليه السلام:بعد ذلك فان عزب عنكم إلى آخره:اين فراز از سخنان امام(علیه السلام)احتمال يكى از دو معنى را دارد بشرح زير:

1-احتمال اوّل در معنى كلام كه بسيار هم روشن و واضح به نظر مى رسد اين است كه اگر جمع اين امور سه گانه«كوتاهى آرزو-شكر نعمت-دورى از محارم»در تحقّق زهد براى شما دشوار و غير ممكن است،حدّاقلّ پارسايى و شكرگزارى را از دست ندهيد.

گويا امام(علیه السلام)طول آرزو را بضرورت اجازه فرموده اند.چه طولانى بودن آرزو گاهى به منظور آباد كردن زمين به هدف آخرت انجام مى پذيرد.در اين صورت چندان زشت به نظر نمى رسد.مضافا بر اين كوتاهى آرزو در دنيا،جز با غلبۀ خوف خدا بر دل و دورى كامل از دنيا ميسّر نمى شود،و اين در نهايت سختى و دشوارى است.به همين دليل است كه امام(علیه السلام)به لزوم شكر و پارسايى براى تحقق يافتن زهد بسنده كرده،و طول آرزو را اجازه داده اند.

ورع را به صبر كه لازمۀ پارسايى است تفسير كرده اند.صبر و پارسايى از ويژگيهاى عفاف و پاكدامنى است.

پس از اين توصيۀ امام(علیه السلام)انسانها را به ايستادگى و مقاومت در برابر هواى نفس تشجيع كرده،براى پيشگيرى از فراموشكارى همواره بياد خدا بودن را دستور مى دهند.

ص:487

2-احتمال دوّم در معنى سخن حضرت اين است،كه چون در زمينۀ دستور عملى،زهد را به دارا بودن سه خصوصيت تعبير كرده اند،بصورت تبصره اى بر دستور فرموده اند كه اگر بر شما لزوم و ثناگويى خدا و انجام اعمال نيك دشوار است،به امور آسانترى بپردازيد.آن گاه در توضيح امور آسانتر به همان دليل كه در احتمال اوّل بيان كرديم طول آرزو را اجازه داده اند.و سپس دستور مى دهند كه بايد مدام بياد نعمتهاى خداوند بود و بطور كلّى آنها را از ياد نبرد،كه اگر چنين باشيم بمنزلۀ اين است كه مدام مشغول حمد و ثناى خداوند مى باشيم.پس از آن امر مى فرمايند كه بعوض انجام اعمال نيك در برابر محرمات صبر و شكيبايى نشان دهيم و در برابر خواسته هاى شيطان مغلوب نشويم،زيرا صبر از شراب خوارى مثلا از روزه گرفتن و خوددارى از خوردن چيزهاى مباح و ديگر اعمال نيك آسانتر است.نتيجۀ كلام اين كه امام(علیه السلام)راه رسيدن به زهد را به دو طريق نشان داده اند،تا انسانها براى تحقّق آن در وجود خود به هر طريق ممكن بكوشند .

قوله عليه السلام: فقد أعذر الى آخره اين فراز از سخن امام(علیه السلام)تأكيد بر امريست كه به زهد و پارسايى كردند تا بيشتر انسانها را به سمت زهد و وارستگى جذب كنند،و با عبارت«حجج»به فرستادن انبيا اشاره فرموده اند چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ» (1).

لفظ«حجح»كه به معناى دلايل است،بر انبيا به عنوان استعاره بكار رفته است وجه شباهت ميان دليل و پيامبر اين است،كه هر دو،مطلب مورد نظر را اثبات مى كنند.چون ظهور انبيا قطع كننده زبان حال ستمكاران است،كه در روز

ص:488


1- سوره نساء(4)آيه(165): [1]پيامبرانى را بشارت دهنده و بيم دهنده فرستاديم تا براى مردم پس از آمدن انبيا حجتى عليه خداوند نباشد.

قيامت بهانه جويى نكرده و بگويند: «رَبَّنا لَوْ لا أَرْسَلْتَ إِلَيْنا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آياتِكَ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَذِلَّ وَ نَخْزى» (1)؛از اين جهت انبيا به دليل قاطع و برهان يقين شباهت پيدا كرده اند.بنا بر اين لفظ«حجّت»براى انبيا عاريه به كار رفته است.كلمات «اسفار»و«ظهور»براى جلوه هاى نورانى دين كه از نفوس كامل انبيا بر نفس ناقص خلايق مى تابد،استعاره بكار رفته است.منظور از ردّ بهانه جوئى خلق بوسيلۀ كتاب،اين است كه خداوند كتابهاى آسمانى را بوسيله پيامبران ظاهر گردانيد تا بهانه را از دست خلق بگيرد و با ترس از عذاب و ترغيب و تشويق بهشت آنها را به راه نجات هدايت كند.

در كلام امام(علیه السلام)به عنوان استعاره عذر را به خدا نسبت داده است.منظور گفتار مخصوصى است كه انسانها بعنوان بهانه جويى در برابر افعال و اقوال خداوند،به كار مى برند.خداوند آنچه صلاح و خير آنها بوده است بيان كرده،و در صورت عدم توجّه به فرامين خداوند به آنها وعده كيفر و عقاب داده است.

بنا بر اين ظهور انبيا و انزال كتب براى ارشاد و راهنمايى و اتمام حجّت بر گمراهان بوده است.معناى كلام امام(علیه السلام)«فقد عذر...»همين است كه توضيح داده شد.

ص:489


1- سوره انبياء(21)آيه(134): [1]پروردگارا چرا براى ما پيامبر نفرستادى تا قبل از آن كه به گمراهى افتاده و خوار شويم از آنها پيروى كنيم.

79-از سخنان امام(علیه السلام)است كه در توصيف دنيا فرموده است

اشاره

:مَا أَصِفُ مِنْ دَارٍ أَوَّلُهَا عَنَاءٌ وَ آخِرُهَا فَنَاءٌ- فِي حَلاَلِهَا حِسَابٌ وَ فِي حَرَامِهَا عِقَابٌ- مَنِ اسْتَغْنَى فِيهَا فُتِنَ- وَ مَنِ افْتَقَرَ فِيهَا حَزِنَ وَ مَنْ سَاعَاهَا فَاتَتْهُ- وَ مَنْ قَعَدَ عَنْهَا وَاتَتْهُ وَ مَنْ أَبْصَرَ بِهَا بَصَّرَتْهُ- وَ مَنْ أَبْصَرَ إِلَيْهَا أَعْمَتْهُ

لغت

عناء:رنج و زحمت

ترجمه

«چگونه توصيف كنيم جهانى را كه اول آن رنج و آخر آن فنا و پستى است.

براى حلالش حساب و براى حرامش كيفر مقرر شده است.ثروتمند دنيا فريب خورده و نادارش غمناك است.هر كس دنيا را طلب كرد آن را نيافت و هر كس از پى آن نرفت دنيا بسراغش آمد؛هر كس بديده عبرت بدان نگريست دنيا او را بينا كرد و هر كه بديده دنيا خواهى بدان نگاه كرد،كورش كرد .»

شرح

سيد رضى(ره)از بلاغت اين كلام امام(علیه السلام)به شگفت آمده مى گويد:اگر انديشمند به اين فراز از سخن حضرت كه«من ابصر بها بصرته»،بدقت بنگرد، معناى شگفت انگيز و هدف بلندى را در مى يابد كه نهايت و ژرفايش قابل درك

ص:490

نيست،بخصوصى كه به جمله قبل جمله «و من ابصر اليها اعمته» ،ضميمه شده است.چه بدرستى در مى يابد كه ميان«ابصر بها»و«ابصر اليها»،فرقى شگفت انگيز و در عين حال واضح و روشن مى باشد .

امام(علیه السلام)در بدگويى از دنيا و ايجاد نفرت از آن ده صفت نكوهيده بترتيب زير آورده است :

1-آغاز زندگى دنيا رنج است:اين سخن حضرت(علیه السلام)اشاره به اين حقيقت است كه انسان از بدو تولّد گرفتار رنج و مشقت مى شود.در توصيف گرفتاريهاى دنيا،سخن حكيم دانشمند برزويۀ طبيب كه در آغاز كتاب كليله و دمنه و به منظور وادار كردن نفسش بر صبر،و زندگى زاهدانه داشتن،آورده،ما را كفايت مى كند.

برزويۀ طبيب در بارۀ رنج و زحمت آغازين زندگى چنين مى گويد:

آيا دنيا تمامش رنج و بلا نيست؟و آيا چنين نيست كه انسان از دوران جنين بودن تا خلقتش كامل شود و بدنيا بيايد مدام در تحوّل و دگرگونى است؟.

ما در كتب طب خوانده ايم:نطفۀ مردى كه مقدر است از آن فرزندى بدنيا آيد،وقتى كه در رحم زن قرار گيرد،با نطفه زن در مى آميزد و پس از آن بصورت خون در آمده غلظت مى يابد،آن گاه بر اثر فعل و انفعالاتى نطفه و خون خالص شده به شكل گوشت كوبيده اى در مى آيد،و سپس در دوره هاى معيّنى به اعضاى مختلفى تقسيم مى شود.اگر اولاد پسر باشد رو به پشت مادر،و اگر دختر باشد،رو به شكم مادر قرار مى گيرد.بدينسان كه چانه اش به دو سر زانويش چسبيده و دو دستش بر پهلوهايش بصورت بسته اى در داخل رحم قرار گرفته و بسختى نفس مى كشد (1).هيچ عضوى از جنين نيست جز اين كه به شكل قنداقه بسته اى در آمده حرارت جسم مادر،او را گرم دارد.با روده كه

ص:491


1- نفس كشيدن طفل در رحم مادر مورد نظر است-م.

از ناحيۀ نافش با مادر ارتباط پيدا كرده از خوردنى و آشاميدنى مادر تغذيه مى كند.با همين حالت در اندوه و تاريكى و تنگنا تا زمان ولادتش بسر مى برد.

پس از پايان يافتن دوران جنين،خداوند،بادى را بر شكم مادر مسلّط مى كند و بدين طريق حركت شديدى در درون مادر بوجود مى آيد؛ابتدا سر جنين به جانب مخرج سرازير مى شود و هنگام تولّد چنان فشار و كوفتگى مى بيند كه وقتى بر زمين قرار مى گيرد،اگر دستى آهسته او را لمس كند و يا حتى باد ملايمى بر او بوزد آن قدر احساس درد مى كند كه هرگز از كندن پوست چنان دردى احساس نمى كند.

پس از اين مرحله سختيهاى گوناگونى به سراغش مى آيند.اگر گرسنه شود نمى تواند غذا بطلبد و اگر تشنه گردد نمى تواند آب بخواهد؛اگر جايى از بدنش درد بگيرد نمى تواند بيان كند.اينها علاوه بر سختيهايى است كه از گذاشتن و برداشتن و در خرقه پيچيدن و باز كردن و روغن مالى كردن و...متحمل مى شود.اگر او را بر پشت بخوابانند،قادر نيست به پهلو برگردد.ما دام كه شيرخواره است،اين دشواريها و عذابها وجود دارد.از اين مرحله كه بگذرد،به رنج تربيت دچار مى شود،و از اين بابت سختيهايى را تحمّل مى كند به اضافۀ بيماريهايى مانند دردها،تبها و...كه بدانها نيز گرفتار مى شود.

پس از دوران كودكى،كه بفهمد مال و منال،زن و فرزند چيست، گرفتاريهاى ديگرى دارد مانند:حرص و طمع،كوشش براى به دست آوردن ثروت و دارايى و معاش و زندگى،و باز همۀ اين رنجها و سختيها بعلاوه چهار دشمن اصلى«غلبۀ صفرا-بلغم و خون سودا»و زهرهاى كشنده و مارهاى گزنده، درندگان و انسانهاى از درنده بدتر،ترس از سرما،گرما و بالاتر از همه اگر كسى به پيرى برسد،رنج و دردهاى پيرى،جانكاه تر است.

اين مختصرى از بسيار رنجهاى آغازين زندگى تا سرانجام پيرى بود كه

ص:492

برشمرده شد .

2-پايان زندگى دنيا فناء و نيستى است:دوّمين صفت نكوهيدۀ دنيا نيستى است.امام(علیه السلام)پايان زندگى را به مرگ و نيستى توصيف كرده اند تا بجاى رغبت بدنيا ايجاد نفرت كنند.زيرا حياتى كه پايانش مبتلا شدن به فراق اهل و عيال و دوستان،و گرفتار شدن به سختيهاى بزرگ و مشكل باشد ارزشى ندارد .

3-در حلال دنيا حساب است:اين بيان امام(علیه السلام)اشاره به امورى است كه در نامۀ اعمال انسان نوشته شده و روز قيامت آشكار مى شود.نامه عملى كه امور مباح و توسعه اى كه خداوند از خوردنيها،آشاميدنيها،ازدواج،و مركب سوارى و...به انسان بخشيده در آن نگاشته شده است.محبّتى كه نسبت به امور فوق در باطن انسان پديد مى آيد و او را از نزديك شدن به افراد بى اعتنا به دنيا،باز مى دارد،افرادى كه هرگز بدنبال دنيا نرفته،و در آن تصرّف نكرده اند،بنا بر اين چيزى در نامۀ عمل شان نوشته نشده است.سخن سيّد انبيا(صلی الله علیه و آله)به همين حقيقت اشاره دارد كه فرمود:«فقرا پانصد سال پيش از ثروتمندان وارد بهشت مى شوند.فقراى امّت من با سرعت و بندگان خداوند رحمن با دشوارى و بعضا با خزيدن بر روى زمين وارد بهشت مى شوند.» دليل تأخير ورود اغنيا به بهشت،زيادى حساب و كتاب آنها و سنگينى بار محبّت دنياست كه مانع سرعت اغنيا و بازدارندۀ آنها از وصول به درجۀ سبكباران مى شود.قبل از اين چگونگى رسيدگى به حساب انسانها را در قيامت توضيح داده ايم .

4-در حرام دنيا عقوبت و كيفر است:اين فراز از فرمودۀ امام(علیه السلام)براى ايجاد تنفّر از امورى است كه موجب عقاب و كيفر مى شود .

5-هر كس در دنيا بى نياز گردد،به فتنه گرفتار مى شود:يعنى محبّت زياد در باره آنچه از دنيا به دست آورده،موجب فتنه و گمراهى از راه خدا مى شود

ص:493

چنان كه حق تعالى مى فرمايد: «أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ » (1).

6-آن كه در دنيا بى چيز باشد غمناك مى شود:

روشن است كه شخص فقير و نادار،خواهان دنياست و بدليل بدست نيافتن به آن در نهايت غم و اندوه بسر مى برد و اگر احيانا مالى به دست آورد و آن را از دست بدهد،حزن بيشترى خواهد داشت .

7-آن كه در بارۀ دنيا حرص ورزد آن را از دست مى دهد:

قويترين اسبابى كه موجب از دست دادن دنيا مى شود،اين است كه تحصيل و فراهم سازى مال دنيا همواره با نزاع و كشمكش ميان رقبا همراه است، شعله ور شدن آتش خشم و شهوت و حرص،بهنگام دست يازيدن به دنيا و بوجود آمدن مانع براى جلوگيرى از آن امرى روشن است.

علاقه مندى انسان به چيزى و عزيز بودن آن در نزد وى،باعث از دست دادن بعضى اشيا به منظور به دست آوردن برخى ديگر مى شود.كلام امام(علیه السلام) تذكّرى بر وجوب ترك حرص و دورى از دنياست؛زيرا كوشش فراوان در فزون طلبى،موجب فوت و از دست رفتن پاره اى منافع كه يقينا خوش آيند شنوندگان نيست مى شود .

8-دنيا چنين است،آن كه بدنبالش نرود،بسراغش مى آيد:اين عبارت امام(علیه السلام)براى كناره گيرى از دنيا و ترك آن آمده است،هر چند ترك دنيا ظاهرى و غرض آن باشد كه دنيا به طرف آنها بيايد چنان كه زاهدان قشرى بصورت ظاهرى و ريايى ترك دنيا مى كند؛و معلوم است كه زهد ظاهرى نيز مطلوب است،زيرا شارع زهد ظاهرى را وسيله اى براى رسيدن به زهد حقيقى مى داند چنان كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:ريا پلى براى اخلاص است.

ص:494


1- سوره انفال(8)آيه(28): [1]همانا اموال و اولاد شما فتنه اند.

ميان فرازهاى سخن امام(علیه السلام)رعايت سجع متوازى شده است .

9-آن كه بدنيا با ديدۀ پند و عبرت بنگرد بينايش مى كند:يعنى هر كس دنيا را وسيلۀ هدايت و ارشاد قرار دهد از آن روشن بينى و هدايت را استفاده مى كند.

چه مسلّم است كه مقصود حكمت الهى از آفرينش بدن و اعضا و جوارح،به كمال رسيدن نفس و به دست آوردن علوم كلّى و فضايل اخلاقى است،كه امور جزئى دنيا را بررسى كند،و بعضى را با بعضى مقايسه كند،از حوادث و شگفتيهاى مخلوقات خداوند،بر هستى و حكمت وجود حق تعالى استدلال نمايد چون كسب هدايت بوسيلۀ دنيا و راهيابى به رموز جهان سببى مادّى است، بدين جهت صحيح است كه گفته شود:آن كه از دنيا بنگرد بينايش مى كند .

10-آن كه با ديد محبّت به دنيا بنگرد كورش مى كند:يعنى كسى كه دنيا چشمش را خيره كند،و با ديدۀ محبت دل و عشق شوق به دنيا بنگرد،دنيا چشم بصيرت او را،از درك انوار الهى و چگونگى پيمودن راه هدايت كور مى كند.

بدين دليل است كه خداوند تعالى از دوست داشتن علايق دنيوى بر حذر داشته مى فرمايد: «وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ» (1).

با توضيحى كه فوقا داده شد فرق ميان دو جمله امام:«من ابصر بها-»و «من ابصر اليها»روشن شد.ستايش سيّد رضى از بلاغت كلام امام(علیه السلام)ستايش بسيار بجايى است.

ص:495


1- سوره طه(20)آيه(131): [1]چشمهايت را به خوشيهاى دنيا مانند زن و زندگى مدوز كه فريبت مى دهند.

80-از خطبه هاى امام(علیه السلام)است كه به لحاظ بلاغت،تعجب انگيزى الفاظ و بلندى معنا و

اشاره

مفاهيم آن غرّاء ناميده شده است.اين خطبه داراى بخشهاى مختلفى است و به شرح زير:

بخش اول خطبه
اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي عَلاَ بِحَوْلِهِ وَ دَنَا بِطَوْلِهِ- مَانِحِ كُلِّ غَنِيمَةٍ وَ فَضْلٍ وَ كَاشِفِ كُلِّ عَظِيمَةٍ وَ أَزْلٍ- أَحْمَدُهُ عَلَى عَوَاطِفِ كَرَمِهِ وَ سَوَابِغِ نِعَمِهِ- وَ أُومِنُ بِهِ أَوَّلاً بَادِياً وَ أَسْتَهْدِيهِ قَرِيباً هَادِياً- وَ أَسْتَعِينُهُ قَادِراً قَاهِراً وَ أَتَوَكَّلُ عَلَيْهِ كَافِياً نَاصِراً- وَ أَشْهَدُ أَنْ «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» الَّذي رَفَعَ السَّمَاءَ فَبَنَاهَا وَ سَطَحَ الْأَرْضَ فَطَحَاهَا «وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ» وَ أَشْهَدُ أَنَّ ؟مُحَمَّداً ص؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ- أَرْسَلَهُ لِإِنْفَاذِ أَمْرِهِ وَ إِنْهَاءِ عُذْرِهِ وَ تَقْدِيمِ نُذُرِهِ

لغات

حول:قوت نيرو.

ازل:شدت.

فضل:عطيه،جود،بخشش نذر:ترساندن

ترجمه

«حمد و سپاس خدايى را سزاست كه به قدرت كاملۀ خود،بر همه چيز برترى دارد و از جهت نعمتهاى فراگيرش به همۀ موجودات نزديك است.او بخشندۀ هر غنيمت و فضيلت و برطرف كنندۀ هر شدت و سختى است؛من او را بر احسانهاى پى درپى و نعمتهاى فراوانش ستايش مى كنم و به او ايمان مى آورم، زيرا نسبت به همه چيز اوّليّت و مبدئيّت دارد،و از او طلب راهنمايى مى كنم،چون او به راهنمايى نزديك است و از او كمك و يارى مى خواهم زيرا او توانا و پيروز

ص:496

است،كارهاى خود را بخداوند واگذار مى كنم چون او كفايت كننده و يارى دهنده است.گواهى مى دهم محمّد-صلى اللّه عليه و آله-بنده و فرستاده اوست.او را به رسالت فرستاد،تا فرمانش را روا و حجّتش را تمام كند،و ترس از او را در دلها جاى دهد .»

شرح

امام(علیه السلام)در نخستين بخش اين خطبه با بيان چهار صفت از صفات جلال حق به شرح زير او را مى ستايد.

1-خداوند متعال برترين رتبه را دارد:البتّه منظور از«علوّ مرتبه»،برترى در مكان نيست زيرا چنان كه در گذشته توضيح داديم حق تعالى از جسمانيّت منزّه و پاك است.

بدين جهت مقصود از«علوّ رتبه»برترين معقول است،به لحاظ اين كه مبدأ و فرجام همه چيز اوست بنا بر اين چنان كه در گذشته توضيح داده ايم،او برتر مطلقى است،كه بالاتر از او در وجود و كمال و شرف،رتبه اى نيست،و معناى نزديكى خداوند به اشيا با توجّه به قدرت و نيرومندى حق تعالى متصوّر است،چه اوست كه همه چيز را ايجاد كرده،روشن است كه صانع به صنع خود نزديك است.

2-خداوند به لحاظ جود و بخشش به همۀ موجودات نزديك است:

دانسته شد كه معناى نزديكى حق تعالى به اشيا نزديكى مكانى نيست،بلكه نزديكى،امرى اعتبارى است،كه عقل ما از جهت نزديك بودن فيض و بخشش خداوند به موجودات و پذيرش نعمت از ناحيۀ آنها لحاظ مى كند،و گر نه چشم بينندگان او را در نمى يابد.آرى چون نعمت خداوند،در همه جا ظهور و بروز دارد،بخشش خداوندى را منشأ نزديكى به اشيا مى دانيم.

3-هر سود و فضيلتى را خداوند عطا مى كند.

ص:497

4-همه مشكلات و سختيها را تنها او برطرف مى كند.

شماره سه و چهار از گفتار امام(علیه السلام)پيرامون صفات حق متعال اشاره به اين است،كه تمام نعمتهاى صادره بر خلق،مبدأ آن جود و رحمت خداوندى است؛چه نعمتهاى وجودى باشد،مانند؛تندرستى مال و منال،عقل و خرد و جز اينها چه عدمى،مانند رفع سختيها و مشكلات و...چنان كه حق تعالى خود نيز به اين حقيقت اشاره كرده و مى فرمايد: «وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللّهِ ثُمَّ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ ثُمَّ إِذا كَشَفَ الضُّرَّ عَنْكُمْ» (1).

و باز مى فرمايد: «أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ » (2).

قوله عليه السلام:«احمده»الى قوله«نعمه»اين فراز از سخن امام(علیه السلام) شنوندگان را متوجّه دليل شايسته بودن خداوند براى حمد و سپاس كه همانا كرم و بخشندگى اوست مى كند.بعضى از دانشمندان گفته اند:كريم كسى است كه با قدرت عفو و به وعده اى كه داده است وفا مى كند و هرگاه چيزى را ببخشد،تا آخرين مرحلۀ بخشش پيش مى رود.برايش مهم نيست كه چه مقدار و يا به چه كسى مى بخشد.اگر نيازمند به ديگرى متوسّل شود،خوشحال نيست،دوست مى دارد كه همگان عرض حاجت پيش او بياورند.اگر بر كسى سخت گيرى كند، زود صرف نظر مى كند.كسانى را كه به او پناه آورده،متوسّل شوند،ضايع نمى گذارد و آنها را از وسائل نيازمندى و واسطه بى نياز مى كند.هر كس صفات فوق را،بدون تطاهر و فى الحقيقه دارا باشد كريم مطلق است.البتّه جز خداوند متعال هيچ

ص:498


1- سوره نحل(16) [1]كه(53 و 54):هيچ نعمتى به شما داده نمى شود جز اين كه از جانب خداست و اگر بديى به شما روى آورد به او پناه مى بريد،ضرر و زيان را او از شما برطرف مى كند.
2- سوره نمل(27)آيه(62): [2]چه كسى درمانده را به هنگام تضرع و دعا اجابت مى كند؟و بدى را از او برطرف مى كند؟و شما را جانشينان زمين قرار مى دهد.

كس داراى اين خصوصيات نيست.

توضيح بيشتر در بارۀ كريم بودن خدا به اين حقيقت باز مى گردد كه بخشش خير از جانب حق،بى هيچ بخل و منعى بر موجودات پذيراى فيض به اندازۀ استعدادشان جريان دارد.كرم خداوند،عبارت از نعمتها و آثار خيرى است كه متواليّا بر بندگان نزول مى يابد،و بخششهاى بى انتهايش،مدام و بى كم و كاست به سوى قبول كنندگان فيض سرازير است .

قوله عليه السلام: و أومن به اوّلا باديا دو كلمۀ«اولا»و«باديا»در عبارت فوق به عنوان حال منصوبند،و بر مبدأ ايمان و آغاز آن دلالت دارند.يعنى به خداوند ايمان مى آورم كه نسبت به همه چيز اوليّت و مبدئيت دارد و دليل ايمان من اوليّت و مبدئيّت خداوند نسبت به همه چيز است(با توضيح فوق روشن شد كه اوليّت و مبدئيّت نسبت به ايمان امام(علیه السلام)در نظر گرفته شده است،چه اگر اوليّت را نسبت به ذات حق در نظر بگيريم او مبدأ تمام موجودات است.اين كه خداوند بادى است،يعنى در عقل به حسب جميع آثارش ظهور و تجلّى دارد،با وجودى كه مبدأ تمام موجودات نيز هست،پس به اين اعتبار در مرحله نخست بايد به او ايمان آورد و الهيّتش را تصديق كرد .) قوله عليه السلام: و استهديه قريبا هاديا معنى استهداى،طلب هدايت مى باشد و چون حق تعالى به همگان نزديك است از او درخواست هدايت مى شود.قرب حق بدين مفهوم است،كه پذيراى فضل خداوند به بخشش او نزديك است،و هدايت حق سبحانه تعالى،عبارت از دادن آگاهى به هر موجودى كه صاحب درك است،مى باشد،تا آنچه را شايستگى دريافتش دارد به زبان حال از خداوند بخواهد.

با توضيح مطلب فوق،روشن شد كه به لحاظ اين دو صفت قريب-هادى خداوند،مبدئى است كه هدايت را بايد از او خواست .

ص:499

قوله عليه السلام: و أستعينه قاهرا قادرا مقصود از استعانت،زاد و توشه خواهى از خداوند است،تا چنان كه شايسته است از او فرمان ببريم و راه حق را بپيماييم.

قاهر كسى است كه در محدودۀ سلطۀ او و بر خلاف دستورش هيچ نفسى بر نمى آيد و تمام موجودات تحت فرمان و ارادۀ او حقير و ناچيزند و در احاطۀ قدرت بى پايان وى قرار دارند.

قادر كسى است كه اگر بخواهد كارى را انجام مى دهد و اگر نخواهد ترك مى كند.چنان كه قبلا توضيح داده ايم از اين تعريف اختيار فهميده مى شود،نه جبر،يعنى چنان نيست كه لزوما كار مورد علاقه را انجام دهد،و يا امر غير مطلوب را لزوما ترك كند.از تعريف فوق دانسته شد،كه خداوند به اعتبار اين دو صفت «قاهر»و«قادر»مبدأ استعانت و يارى خواهى است .

قوله عليه السلام: و أتوكّل عليه كافيا ناصرا توكّل:عبارت از اين است كه انسان در بارۀ چيزهائى كه بدانها اميدوار و يا از آن خائف و ترسان است به غير اعتماد كند.

كافى:يكى از صفات خداوند است و به اعتبار آن كه به هر كدام از مخلوقاتش آنچه از منفعت و دفع ضرر كه استحقاق آن را داشته باشند عطا مى كند،او را كفايت كننده مى گويند.

ناصر:يارى دهندۀ بندگان عليه دشمنان مى باشد،كه خداوند با افاضه هدايت و قوّت،خدا باوران را عليه كفّار به پيروزى مى رساند.

واضح است كه حق تعالى با دارا بودن اين صفات منشأ توكل بندگان است و انسانهاى مؤمن گشايش كار خود را به دست خداوند دانسته اند و امور خود را بدو وا مى گذارند .

قوله عليه السلام: و أشهد الى آخره اين فراز از سخن امام(علیه السلام)در بيان اثبات رسالت و فوايد آن آمده است و سه ويژگى و خصوصيت را براى انبيا و بشرح زير

ص:500

ياد آور مى شوند.

1-پيامبران در برقرارى و اجراى فرمان الهى كوشش مى كنند.مراد از نافذ بودن،تأثيرگذارى دستور العمل آنها بر دل مردم است،كه سخن آنها را مى پذيرفتند،و به بندگى خود براى خداوند اقرار مى كردند.

2-با افعال و اقوال خود بهانه جويى را از دست خلق مى گرفتند.پيش از اين استعاره بودن اين سخن را نقل كرده توضيح داديم.

3-انبيا خلق را از عذاب خدا مى ترساندند،بدين توضيح كه انبياء قبل از آن كه انسانها در قيامت به ملاقات خدا بروند،براى اصلاح اعمال آنها انذار مى كنند، تا خلق را بر اطاعت خدا تشويق نمايند.

روشن است كه سه خصوصيّت فوق لازمۀ بعثت پيامبران است.

بخش دوم خطبه:
اشاره

أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ الَّذِي ضَرَبَ الْأَمْثَالَ- وَ وَقَّتَ لَكُمُ الْآجَالَ وَ أَلْبَسَكُمُ الرِّيَاشَ وَ أَرْفَغَ لَكُمُ الْمَعَاشَ- وَ أَحَاطَ بِكُمُ الْإِحْصَاءَ وَ أَرْصَدَ لَكُمُ الْجَزَاءَ- وَ آثَرَكُمْ بِالنِّعَمِ السَّوَابِغِ وَ الرِّفَدِ الرَّوَافِغِ- وَ أَنْذَرَكُمْ بِالْحُجَجِ الْبَوَالِغِ فَأَحْصَاكُمْ عَدَداً- وَ وَظَّفَ لَكُمْ مُدَداً فِي قَرَارِ خِبْرَةٍ وَ دَارِ عِبْرَةٍ- أَنْتُمْ مُخْتَبَرُونَ فِيهَا وَ مُحَاسَبُونَ عَلَيْهَا

لغات

رياش:لباس گرانبها و بنا به قولى رياش را به توانگر شدن به وسيله مال دانسته اند.

ارصد:فراهم كرده،آماده كرده است.

رفد:جمع رفده:بخشش،عطا.

روافغ:فراخنا،پاكيزه.

ترجمه

«بندگان خدا،شما را به تقواى پروردگارى توصيه مى كنم كه براى هدايتتان در قرآن مثالهاى فراوانى ذكر كرده است و براى گذران زندگى شما

ص:501

و نظام يافتن آن اوقاتى را مقرر فرموده است؛لباسهاى فاخر را بر شما پوشانده و زندگى را برايتان توسعه داده است.شمارش نفوس شما را مى داند و بر تمام وجود و اعمالتان احاطه دارد و كارهاى زشت و ناروايتان را كيفر سخت و اعمال خوبتان را پاداش مى دهد.

اوست كه شما را مشمول نعمتهاى كامل و عطاهاى شامل و فراوان خويش قرار داده و با حجتهاى بالغۀ خود(پيامبران و كتب آسمانى)شما را از كارهاى بد ترسانده است.

تعداد شما را بخوبى مى داند و در اين دنيا كه جاى آزمايش و امتحان است زمان معينى را برايتان مقرر كرده؛بنا بر اين در دار دنيا آزمايش و در آخرت به حسابتان رسيدگى خواهد شد.»

شرح

اين بخش از كلام امام(علیه السلام)مشتمل بر توصيه به تقوا و ترس از خدا و گرايش به سوى اوست،و براى اين منظور و هدف امورى را بشرح زير،مورد توجّه قرار داده است .

1-مثالهاى قرآن:مثالهايى كه خداوند براى فهماندن مطلب به بندگانش در قرآن آورده فراوان است.

از جمله اين مثال،كه مى فرمايد: «كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ ناراً فَلَمّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللّهُ بِنُورِهِمْ» ... «يَرْجِعُونَ» (1).

اين آيه ضرب المثل است،براى كسانى كه از پيامبران مطالبۀ معجزه مى كردند.پس از تحقّق معجزه آن را قبول نكرده به تاريكى جهل شان باز مى گشتند.بنا بر اين از شنيدن نداى حق گوش دلشان كر،و از مناجات و بيان

ص:502


1- سوره بقره(2)آيه(17): [1]كافران در تلاش بى ثمرشان مانند گروهى هستند كه به زحمت آتشى را بر- مى افروزند ولى همين كه آتش اطرافشان را روشن كرد،خداوند آن را از ميان مى برد،مجددا در تاريكى قرار مى گيرند.

اسرار زبانشان گنگ،و از ديدن انوار الهى چشم قلبشان كور است و بر ادامه گمراهى و كفرشان اصرار مى ورزند و به سوى حق باز نمى گردند.

و باز مى فرمايد: «أَوْ كَصَيِّبٍ مِنَ السَّماءِ» ... «قامُوا» (1).

در اين آيه خداوند،قرآن را به بارانى كه از آسمان فرود مى آيد،تشبيه كرده، وعد و وعيد قرآن را مانند رعد و برق دانسته،و سپس دورى منافقان از گوش دادن به قرآن،و غفلت آنها را از شنيدن پند و وعظ به وضع شخصى كه از ترس رعد و برق انگشتانش را در گوشش قرار داده باشد،تشبيه كرده است.و باز مى فرمايد:

نزديك است كه برق بينايى شان را از ميان ببرد.

اين كلام حق اشاره به كسانى است كه از شنيدن موعظه بليغ و مفيد قلبشان رقّت يافته،و با اندك توجّهى ميل به توبه پيدا مى كنند و تاريكى فكرشان به روشنايى مى گرايد،ولى به دليل عدم وارستگى كامل و دورى از گناه،هنگامى كه با همفكران گمراهشان تماس برقرار كنند،بدنيا گرايى دعوتشان كرده،و با جديّت تمام نصيحتشان مى كنند،و از ضعف و بى چيزى و فقر مادّى آنها را مى ترسانند.قصدشان را بر توبه و بازگشت بخدا درهم مى شكنند؛شبهات باطل فضاى فكرى آنها را تاريك مى كند و آنچه از روشنى حق كه بر آنها آشكار شده بود،فرو پوشيده مى شود.

معنى: «يَكادُ الْبَرْقُ يَخْطَفُ أَبْصارَهُمْ» بعنوان ضرب المثل براى چنين افرادى بكار رفته است.ضرب المثلهاى ديگر قرآن نيز براى فهماندن حقايقى بصورت تشبيه و تمثيل بيان شده اند .

2-تعيين مدّت حيات و زندگانى انسانها:بدين شرح كه خداوند با قلم قضا در لوح محفوظ براى هر كس زمان معيّن عمر را نوشته است پس از آن

ص:503


1- سوره بقره(2)آيۀ(19): [1]قرآن به مثل همچون،بارانى است كه از آسمان نزول مى يابد....

انسانها را به سوى خود باز مى گرداند و اعمال نهان و آشكارش را محاسبه مى كند.بنا بر اين لازم است كه انسان مراقب باشد و به منظور ملاقات حق كارهاى شايسته انجام دهد .

3-ارزانى داشتن نعمت لباس:ذكر نعمت پوشش و لباس در كلام امام(علیه السلام)بيان منّتى است كه از اين بابت خداوند نسبت به انسانها اظهار فرموده است،چنان كه حق تعالى در قرآن مى فرمايد: «يا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً يُوارِي سَوْآتِكُمْ وَ رِيشاً وَ لِباسُ التَّقْوى» (1).امام(علیه السلام)اين فراز را بدين منظور آورده تا انواع نعمتهاى الهى را بيان كند،و انسانها را متوجّه سازد،كه از تجاهر به گناه شرم داشته باشند .

4-زندگى را براى انسانها گوارا ساخت:يعنى،خداوند زندگى دنيا را براى انسانها گوارا كرد،چنان كه خداوند تعالى مى فرمايد: «وَ رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ» شما را از چيزهاى پاكيزه روزى داديم».همان فايده كه در شماره سوم بيان شد اين جا نيز مورد توجّه است .

5-خداوند از نظر علمى بر همۀ موجودات إحاطة و تسلّط دارد:چنان كه در قرآن مى فرمايد: «لَقَدْ أَحْصاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدًّا» محققا آنها را بحساب در آورده و شمرده است،يعنى دانش حق تعالى بر همۀ امور احاطه داشته و فراگير است.كلمۀ «احصاء»بعنوان مصدر تأكيدى و يا تميز منصوب است.روشن است وقتى كه گناهكار بداند از إحاطۀ علم خدا،بيرون نيست به سوى تقوى و پرهيزكارى روى مى آورد .

6-خداوند براى هر عملى پاداشى در خور و شايسته آماده كرده است:

خداوند در اين باره مى فرمايد: «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ»

ص:504


1- سورۀ اعراف(7)آيه(26): [1]اى فرزندان آدم براى شما جامه اى فرو فرستاديم تا عورت خود را با آن بپوشانيد و همچنين زاد و توشه برايتان مقرر داشتيم البته بهترين زاد و توشه تقواست.

«يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي النّارِ هَلْ تُجْزَوْنَ إِلاّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» (1).

7-خداوند نعمتهاى فراوانش را بر شما ايثار كرد و آنها را بر شما توسعه داد.چنان كه حق تعالى مى فرمايد: «وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً» (2).

8-حق تعالى مردم را بوسيلۀ حجّتهاى قانع كننده و بليغ از عاقبت گناه بر حذر داشته ترسانيد.منظور از«حجج»پيامبران،و پند و اندرزهايى است،كه بندگان را به پيمودن راه حق،ارشاد و هدايت كرده و اتمام حجتى بر متخلّفين از فرمان پروردگار است كه روز قيامت نگويند ما از حقيقت بى خبر بوديم.

9-خداوند شمارۀ همه چيز را مى داند چنان كه در قرآن مى فرمايد: «وَ أَحْصى كُلَّ شَيْءٍ عَدَداً» در توصيه به تقوى و خشيت از خداست.

10-در مورد انسانها زمان معيّنى را براى زندگى مقرر كرده است؛و اين معنا به عبارت ديگر نيز چنين بيان مى شود:براى فرا رسيدن مرگ شان وقت معينى فرموده است،جملۀ:«توظيفه لهم المدد»مانند«توقيته لهم الآجال» است و هر دو عبارت محدوديّت زمان حيات موجودات بويژه انسانها را بيان مى دارند.

دو كلمۀ«إحصاء»و«عدّ»كه به يك معنى هستند،بدين جهت در كلام امام(علیه السلام)تكرار شده اند تا توهّم باطلى را كه براى بعضى پيش آمده و احاطۀ كامل خداوند به همۀ جزئيّات را به لحاظ نامتناهى بودنشان بعيد دانسته اند از ميان ببرد، زيرا اين توهّم براى انسان اين شبهه را بوجود مى آورد كه چطور خداوند فرارسيدن

ص:505


1- سوره نمل(27)آيه(90): [1]هر كس حسنه اى انجام دهد پاداش بهتر از كار نيكش دريافت دارد،و از سختيهاى روز قيامت در امان خواهد بود و هر كس كار زشتى انجام دهد با صورت در آتش مى افتد آيا آنان جز آنچه انجام مى دهند مجازات مى شوند؟!
2- سوره لقمان(31)آيه(20): [2]نعمتهاى ظاهرى و باطنى اش را بر شما فراوان گردانيد.

مرگ هر شخصى را مى داند!و ذرّه ذرّۀ عمل آنها را كيفر مى دهد!سخن امام(علیه السلام) كه زمان آزمايش شما را مدّت معينى قرار داد به جمله عمر معيّنى را براى شما مقرّر كرد تشبيه شده است.منظور اين است كه براى تمام اشخاص زمان معيّنى مقرّر شده است،تا به وظايف خود عمل كنند.خداوند به مدّت عمر هر كس،و اعمالى كه انجام مى دهد،و پاداش و كيفرى كه بر حسب كوچكترين عمل استحقاق مى يابد آگاهست.تكرار اين دو عبارت براى ردّ توهّمى است كه محتملا براى بعضى پيش آيد و خدا را محيط بر همه زمانها ميزان عمر،و يا جزئيات اعمال ندانند! تكرار كلام امام(علیه السلام)با دو لفظ و يك معنى،اين حكم توهّمى را نقض كرده،و از ميان مى برد.به علاوه تذكّر محدوديّت عمر،و معيّن بودن اجل بهترين وسيله براى بى اعتبارى دنيا و توجّه دادن به خداست .

قوله عليه السلام: فى قرار خبرة و دار عبرة :يعنى دنيا جايگاه آزمايش مردمان و عبرت گرفتن آنهاست.بدين شرح كه نشانه هاى عبرت و آموزندگى و آثار قدرت خداوند در دنيا،موجب انتقال ذهن انسانها به سوى خدا گرديده، زمينه استدلال بر وحدانيت و يگانگى آفريدگار را فراهم مى آورد،چنان كه پيش از اين ضمن معناى اختبار و اعتبار توضيح داده ايم.و باز راجع به اين فراز از سخن امام(علیه السلام): فأنتم مختبرون فيها و عليها محاسبون .به هنگام شرح اين سخن امام(علیه السلام)كه: الا و ان الدّنيا دار لا يسلم منها الاّ فيها توضيح لازم را داده ايم.

ميان دو،واژۀ«خبرة و عبرة»بعلاوۀ سجع متوازى،نوعى تجنيس وجود دارد.معناى هر يك از:سجع متوازى و تجنيس در جلد اول توضيح داده شد به آنجا مراجعه شود.

ص:506

بخش سوم خطبه
اشاره

:فَإِنَّ الدُّنْيَا رَنِقٌ مَشْرَبُهَا رَدِغٌ مَشْرَعُهَا- يُونِقُ مَنْظَرُهَا وَ يُوبِقُ مَخْبَرُهَا- غُرُورٌ حَائِلٌ وَ ضَوْءٌ آفِلٌ وَ ظِلٌّ زَائِلٌ وَ سِنَادٌ مَائِلٌ- حَتَّى إِذَا أَنِسَ نَافِرُهَا وَ اطْمَأَنَّ نَاكِرُهَا- قَمَصَتْ بِأَرْجُلِهَا وَ قَنَصَتْ بِأَحْبُلِهَا- وَ أَقْصَدَتْ بِأَسْهُمِهَا وَ أَعْلَقَتِ الْمَرْءَ أَوْهَاقَ الْمَنِيَّةِ- قَائِدَةً لَهُ إِلَى ضَنْكِ الْمَضْجَعِ وَ وَحْشَةِ الْمَرْجِعِ- وَ مُعَايَنَةِ الْمَحَلِّ وَ ثَوَابِ الْعَمَلِ-.وَ كَذَلِكَ الْخَلَفُ بِعَقْبِ السَّلَفِ- لاَ تُقْلِعُ الْمَنِيَّةُ اخْتِرَاماً- وَ لاَ يَرْعَوِي الْبَاقُونَ اجْتِرَاماً يَحْتَذُونَ مِثَالاً- وَ يَمْضُونَ أَرْسَالاً إِلَى غَايَةِ الاِنْتِهَاءِ وَ صَيُّورِ الْفَنَاءِ

لغات

رنق:كدر،تيره و سياه.

ردغ:گل و خاك كه با آب آميخته شود.

يونق:به تعجب مى آورد،به شگفت در مى آورد.

يوبق:هلاك مى كند،از ميان مى برد.

غرور:فريب،نيرنگى كه ذهنها را به غفلت در مى آورد.

حائل:منتقل شونده،حيله گر.

قمعت الدابه:چهارپا دو دستش را بلند كرد به زمين زد و با دو پايش لگد زد.

قنصت:صيد كرد،شكار كرد.

اقصدت:به مقصد رسيد.

اوهاق:جمع وهق،ريسمانها.

صنك:تنگ،سخت و دشوار.

اقلع عن الشيئى:از آن خوددارى كرد.

اخترام:پيش از مرگ طبيعى مردن،مرگ زودرس.

ارعوى:خوددارى كرد،بازگشت.

حذا حذو فلان:كارى بمانند كار او انجام داد.

ارسال:جمع رسل:دستۀ گوسفندى كه بدنبال دسته ديگر حركت مى كند.

صيّور الأمر:سرانجام امور،آخر هركار.

ترجمه

«بدانيد كه آبهاى دنيا سياه و تيره و آبشخورش پر لاى و لجن است؛ظاهر دنيا طرب خيز و باطن آن غم انگيز است.دنيا غرورى است كاذب،روشنايى است رو بتاريكى،سايه اى است رو به نابودى،استوانه اى است رو به خرابى،همين كه فرار كننده از دنيا به آن انس گيرد و انكار كننده اش به او اطمينان حاصل كند،با

ص:507

پايش لگدى بر او مى كوبد،و تيرهايى از تركشش بيرون مى كشد و او را صيد مى كند و كمند مرگ را به گردن او مى افكند و با خوارى تمام به خوابگاه تنگ گور،و منزلگاه وحشت و جايگاه كيفر اعمال مى كشاند.

آرى جهان با گذشتگان چنين كرد،و با آيندگان نيز چنين رفتارى خواهد داشت؛اما تعجب اين است با وجودى كه رفتار دنيا با گذشتگان چنان بود و يقينا دست از سرآيندگان هم بر نخواهد داشت باقى ماندگان متنبّه نشده،دست از گناه بر نمى دارند،بلكه باقى ماندگان و آيندگان به گذشتگان اقتدا كرده و پى در پى به سوى انتها و غايت مرگ،فنا و نيستى مى شتابند .»

شرح

اين بخش از كلام امام(علیه السلام)بر محور نفرت از دنيا و بيان معايب و سر انجام كار آن دور مى زند.امام(علیه السلام)براى دنيا اوصافى بشرح زير آورده است.

اوّل؛تاريك و سياه بودن آبشخور دنياست:«رنق»كنايه از آلودگى و آميخته بودن خوشيهاى دنيا به مصيبت،حزن و اندوه و عوارض و بيمارى است .

دوّم؛گل آلود بودن محلّ استفاده و خوردنيهاى دنياست:«مشرع»:در لغت به جايگاه ورود گفته مى شود.در اينجا به معناى محلّ شروع براى صرف غذا و يا انجام كار آمده است.واژۀ«ردغ»براى امر محسوس صفت آورده مى شود.

در عبارت امام(علیه السلام)استعاره از مجراى غذا و خوردنيهاست.جهت شباهت راه،با مجراى غذا اين است كه انسان در به كارگيرى دنيا و تصرّف در آن دچار لغزش مى شود و لغزش موجب سقوط در جهنم مى گردد.زيرا شما ثبات قدم عقلى است،كه مى تواند قواى نفسانى را در كنترل خويش در آورد،و قدرت شيطان هواى نفس را در هم بشكند،چنان كه راه محسوس دنيوى اگر گل و لاى باشد موجب لغزش و سقوط انسان مى شود.به عبارت روشن تر جهت مشابهت، لغزندگى و سقوط در هر دو مورد است.

ص:508

اين عبارت امام(علیه السلام):ردغ مشرعها از زيباترين اشارات سخن آن حضرت است .

سوّم؛هر چند ظاهر دنيا زيباست ولى سر انجام انسان را هلاك مى كند:

اين فراز از سخن امام(علیه السلام)اشاره به شگفت آورى دنيا براى افرادى است كه سرگرم زينتهاى ظاهر آن شده فريب آن را مى خورند هر چند به تجربه دريافته اند كه پرداختن به لذّت و خوشيهاى زودگذر دنيا پايانى جز هلاكت و نابودى ندارد .

چهارم؛دنيا فريبى متغير است:كلمۀ«غرور»كه در عبارت امام(علیه السلام)آمده است به دو صورت:«غرور»و«غرور»تلفّظ شده است،«غرور»به فتح(غ)يعنى دنيا فريبكار است،مردم به زر و زيور دنيا فريب خورده،پندارشان اين است كه نعمتهاى دنيا پايدار مى باشد با اين غرور شاد و خوش اند كه ناگاه دنيا تغيير يافته از دست آنها مى رود و وضع آنها را دگرگون مى كند.«غرور»به ضمّ(غ)يعنى دنيا از بس متغير و رنگ به رنگ مى شود گويا حقيقت و ماهيتش فريب و نيرنگ شده است و گاهى بر وسيله اى كه موجب غرور و فريب مى گردد عرفا غرور اطلاق مى كنند .

پنجم؛دنيا جلوه اى است غروب كننده:كلمۀ«ضوء»را براى آن چيزهايى كه در چشم افراد غافل و بى خبر ظاهرا زيبا مى نمايد استعاره آورده اند.به مثل گفته مى شود:«على فلان ضوء»يعنى منظر زيبايى دارد و يا راههاى هدايت را يافته و مسير ورود و خروج امور را مى داند.بنا بر اين(ضوء آفل)يعنى جلوه اى است كه دوام ندارد.كلمۀ«افول»هم استعاره است.معناى خلاصه سخن حضرت اين است كه جلوه هاى فريبندۀ دنيا پايدار نيست .

ششم:دنيا سايه اى است ناپايدار:لفظ«ظلّ»را براى آنچه انسان بدان پناه مى برد تا از نعمت سايۀ آن بهره مند گردد،استعاره آورده اند،يعنى دنيا به سايه اى ماند كه براى اندك زمانى مى توان از آن سود برد و بدان طريق كه سايه اعتبارى

ص:509

ندارد،ناپايدار است و زوال مى پذيرد،دنيا نيز بقا و ثباتى ندارد و از دست انسان مى رود .

هفتم:دنيا تكيه گاهى است دو بخرابى:امام(علیه السلام)لفظ«سناد»را براى امورى كه بى خبران بدان اعتماد مى كنند،با وجودى كه ريشه و بنيادى ندارد، استعاره آورده است.قرآن امور ناپايدار را بدرخت خبيثى كه بر روى زمين برويد و ثباتى نداشته باشد تشبيه كرده است. «كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ» .لفظ«ميل»استعاره را ترشيحى مى كند .

هشتم:دنيا مردم را با روشنايى كاذب و سايه زودگذر،و جلوه هاى فريبندۀ خود طورى مغرور مى سازد كه به آن انس پيدا مى كنند:همان افرادى كه به دليل عقلى از آن گريزان به مقتضاى فطرتشان حقيقت بودنش را انكار دارند.هر چند إنسانها مطيع و فرمانبر دنيا باشند بحالشان مفيد نيست،زيرا دنيا با آنها رفتار دشمن فريبكار را خواهد داشت.و اعمال ناروايى را بشرح زير در بارۀ انسانها انجام مى دهد .

1-قمصها بالأرجل:دنيا با لگد انسانها را از خود دور مى كند.لفظ «قمص»استعاره است بر اين كه دنيا انسان را از خود بهنگام فرا رسيدن اجل دور مى كند،بى اعتنايى دنيا به انسان و تسليم مرگ شدن انسان را به حيوانى تشبيه كرده است كه پشت به صاحب خود كرده و با دو پايش او را از خود دور مى سازد.كلمه «اجل»استعاره را ترشيحيّه كرده است.دليل اين كه كلمه«ارجل»را جمع آورده، اين است كه هنگام لگد زدن همچنان كه دو پا كار مى كنند،دستها هم دخالت دارند،زيرا تا دستها بدن را نگاه ندارند حيوان قادر نيست با پاهايش لگد بزند.امّا اين كه به ذكر پا اكتفا كرده و از دستها نامى به ميان نياورده،بدين سبب است كه اصل لگد زدن به وسيلۀ پا انجام مى شود،لذا فعل«قمص»با كلمۀ پا مناسبتر است .

ص:510

2-قنصّها له ما حبلها:دنيا انسانها را با ريسمان محبت گرفتار مى سازد.

اين عبارت كنايه از اين است كه دنيا مى تواند ريسمان محبت خود را بگردن دنيا خواهان افكند.و خصوصيات پست و بى ارزش خويش را به نفس آنها منتقل كند.سخن امام(علیه السلام)به عنوان استعاره بالكنايه به كار رفته است .

3-كونها اقصدت له بأسهمها دنيا:تيرهاى زهرناك خود را بر هدف نشانده است.لفظ«اسهم»براى بيماريها و علّت مرگ استعاره آورده شده است و «اقصاد»كنايه از به هدف خوردن تيرهاست.دنيا تشبيه شده است به تيراندازى كه تيرش به خطا نمى رود .

4-كونها أعلقته حبال المينة:كمندهاى مرگ دنيا،گردن انسانها را بدام انداخته است.لفظ«حبال»(ريسمانها)از اسبابى كه انسانها را بنا بودى مى كشاند استعاره آمده است و كلمۀ قائد كنايه از گرفتار آمدن بيمار در كند بيمارى است،كه در نهايت به مرگ و تنگناى گور و وحشت رجوع به پيشگاه خداوند منتهى مى شود،و در حقيقت اشاره به پيش آمدهاى ناگوارى است،كه افراد جاهل و نادان به هنگام بازگشت به دنياى حق و دربار خداوند،دچار وحشت فراق از امور دوست داشتنى دنيا همچون مال و منال و فرزند مى شوند.

در عبارت فوق صفات دنيا به صفات صيّاد تشبيه و جمله بعنوان استعاره به كار رفته است.يعنى همان طورى كه صيّاد مدام در صدد به دام انداختن صيد است دنيا نيز همين خصوصيّت را داراست .

مقصود از«معاينة المحل»مشاهده آخرت،جايى كه بحساب عمل افراد رسيدگى مى شود.يعنى پاداش افراد نيك يا بد بدانها خواهد رسيد .

قوله عليه السلام:و كذلك الخلف.الى آخره.يعنى مردم با وضع غفلت آميز خود،زندگى دنيوى خود را ادامه مى دهند و حاضران براه گذشتگان مى روند.نه،توجّه به مرگ آنها را از پيروى نفس باز مى دارد،و نه آيندگان از

ص:511

ارتكاب جرائمى كه گذشتگان داشته اند باز مى گردند و نه از غفلت پيشينيان عبرت مى گيرند،بلكه رفتار گذشتگان را ملاك عمل خود قرار داده،همچنان مسير حركت آنها را تا پايان راه و لحظه اى كه مركب جسمانيشان از راه باز ماند و نهايت كارشان بفنا و نيستى منجر گردد و به محضر خداوند وارد شوند،ادامه مى دهند.

امام(علیه السلام)در عبارت«يوبق و يونق»نافر و ناكر-قمصت و قنصت رعايت سجع و تجنيس را كرده است.كلمات فوق،تنها در حرف وسط با هم اختلاف دارند.

بخش چهارم خطبه
اشاره

حَتَّى إِذَا تَصَرَّمَتِ الْأُمُورُ- وَ تَقَضَّتِ الدُّهُورُ وَ أَزِفَ النُّشُورُ- أَخْرَجَهُمْ مِنْ ضَرَائِحِ الْقُبُورِ وَ أَوْكَارِ الطُّيُورِ- وَ أَوْجِرَةِ السِّبَاعِ وَ مَطَارِحِ الْمَهَالِكِ سِرَاعاً إِلَى أَمْرِهِ- مُهْطِعِينَ إِلَى مَعَادِهِ رَعِيلاً صُمُوتاً قِيَاماً صُفُوفاً- يَنْفُذُهُمُ الْبَصَرُ وَ يُسْمِعُهُمُ الدَّاعِي- عَلَيْهِمْ لَبُوسُ الاِسْتِكَانَةِ وَ ضَرَعُ الاِسْتِسْلاَمِ وَ الذِّلَّةِ- قَدْ ضَلَّتِ الْحِيَلُ وَ انْقَطَعَ الْأَمَلُ وَ هَوَتِ الْأَفْئِدَةُ كَاظِمَةً- وَ خَشَعَتِ الْأَصْوَاتُ مُهَيْنِمَةً- وَ أَلْجَمَ الْعَرَقُ وَ عَظُمَ الشَّفَقُ وَ أُرْعِدَتِ الْأَسْمَاعُ- لِزَبْرَةِ الدَّاعِي إِلَى فَصْلِ الْخِطَابِ وَ مُقَايَضَةِ الْجَزَاءِ- وَ نَكَالِ الْعِقَابِ وَ نَوَالِ الثَّوَابِ

لغات

تصرمت:منقضى شد،سپرى شد،گذشت ازف:نزديك شد.

ضرائح:جمع ضريح:شكاف وسط گور.

اوكار الطيور:آشيانه ها و لانه هاى پرندگان.

اوجرة:جمع و جار،آغل درندگان.

مهطعين:روى آورندگان.

رعيل:اجتماع كننده ها.

لبوس:لباسى كه مى پوشند.

ضرع:فروتنى،شكسته احوالى.

كاظمه:آرام گرفته،ساكت و خاموش.

هيمنه:صداى آهسته.

ألجم العرق:عرق صورت،از دو طرف به شكل لگام بدهان رسيده باشد،و يا دهان را پر كرده باشد.

شفق:خوف،ترس.

زبره:سخن بدرشتى گفتن،طرد كردن.

مقايضه:معاوضه كردن.

نكال:اقسام عذاب و كيفر.

ص:512

ترجمه

امام(علیه السلام)به عنوان تذكر و تنبه اشاره به خصوصيات قيامت دارد كه مردم پس از مرگ بدان خواهند رسيد و اينك اصل سخن «(مردم همچنان در غفلت و بى خبرى زيست مى كنند).تا اين كه كارها بگذرد و زمانها منقضى شود و هنگام حشر و نشر فرا رسد و خداوند انسانها را از شكاف گورها و لانه هاى پرندگان و جايگاه درندگان و هر كجا كه به هلاكت رسيده اند بيرون آورد!در حالى كه همگان با شتاب به سوى فرامين خدا و ميعادگاه او روانند و در گروههاى مختلف،خاموش و به صف ايستاده اند.و از ديد نافذ علم الهى پوشيده نيستند و داعى الهى نداى خود را به گوش آنها مى رساند،لباس مسكنت و بيچارگى،فروتنى و خوارى را بر تن دارند،چاره را از دست داده، آرزوهاشان بر باد رفته،از ترس عذاب دلهايشان از هوس افتاده از هيبت روز قيامت آوازهايشان آهسته و رقيق شده است،عرق شرمسارى بر گونه ها روان شده،خوف بزرگى سر و پايشان را فرا گرفته و از خشونت صدايى كه آنها را به حشر و قيامت، عقوبت و پاداش دعوت مى كند گوشهايشان مضطرب شده است .»

شرح

تمام انبيا و رسل بر معاد جسمانى اتفاق نظر دارند.قرآن كريم نيز بر اين حقيقت دلالت دارد.خداوند متعال مى فرمايد: «يَوْمَ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ سِراعاً كَأَنَّهُمْ إِلى نُصُبٍ يُوفِضُونَ خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ» (1).همچنين تمام مسلمين به معاد جسمانى معتقدند ولى مشهور اين است كه حكما،معاد جسمانى را قبول نداشته مى گويند،معدوم بعينه بازگشت نمى كند.چه مسلّم است كه شرائط و اسبابى كه همراه پديده ها بوده اند،مانند:حركت دورانى فلك،زمان

ص:513


1- سوره معارج(70)آيه(43 و 44): [1]روزى كه شتابان از گورها بيرون آيند،در حالى كه در چشمهايشان نشانه خضوع و فروتنى است و آنها را خوارى و ذلت فرا گرفته است گويا بسوى علائم مخصوصى در حركت خواهند بود.

معيّن و...از ميان رفته اند و ديگر هرگز قابل بازگشت نيستند.بعضى از حكماى اسلامى،معتقدند كه معاد بصورت مثال انجام مى گيرد،يعنى موجوداتى مثل هيئت جسمانى اين دنيا،بازگشت مى كنند.برخى ديگر از حكماى اسلامى، ظاهر شريعت را در نظر گرفته،معاد را جسمانى و روحانى دانسته،سعادت و شقاوت را به جسم و روح نسبت مى دهند.

ابو على سينا در كتاب شفا راجع به معاد بحثى را آورده است كه ما عينا عبارت او را نقل مى كنيم:

«آنچه از معاد مورد قبول است همان چيزى است،كه از شريعت به ما رسيده،و راهى براى اثبات معاد جسمانى جز از طريق شرع و تصديق خبر نبوى نيست.معاد جسمانى و انگيزش در قيامت و كيفر نيك و بدى كه نصيب بدن انسان مى شود بديهى است.شريعت حقّى كه بوسيلۀ مولا و سيّدمان محمّد(صلی الله علیه و آله)به ما رسيده است سعادت و شقاوت اخروى را به لحاظ جسم براى ما توضيح داده است.اما آنچه از اين امور كه بوسيلۀ عقل و قياس برهانى درك مى شود،و پيامبر نيز آن را تصديق كرده است،سعادت و شقاوتى است كه مربوط به نفس و روان باشد.هر چند تصوّر ما در حال حاضر به لحاظ عللى كه براى آنها ذكر شده است از درك سعادت و شقاوت نفسانى اخروى ناتوان است.

ولى حكماى الهى بهايى كه به سعادت نفسانى مى دهند و علاقه اى كه به آن نشان مى دهند از سعادت جسمانى بيشتر است.بلكه بايد گفت:در جنب سعادت نفسانى كه در حقيقت بار يافتن به حضور حق تعالى است به سعادت جسمانى توجّهى ندارند،هر چند اين سعادت جسمانى هم به آنها داده شود.» (سخن ابو على سينا در مورد معاد از كتاب شفا اين بود كه نقل شد)امّا آنچه كه امام(علیه السلام)در اين خطبه ذكر كرده اند بر اثبات معاد جسمانى و خصوصيّات آن صراحت دارد .

ص:514

قوله عليه السلام: أخرجهم من ضرايح القبور و أوكار الطّيور و اوجرة السّباع و مطارح المهالك اين فراز سخن امام(علیه السلام)اشاره به گرد آمدن اجزاى پراكنده انسانها براى حضور در معاد دارد،و روشن مى سازد كه همگان چه آنها كه در ضريح و قبرشان قرار داشته باشند و يا آنها كه خوراك پرندگان و درندگان شده باشند و يا آنها كه در صحنه هاى پيكار بهلاكت رسيده و مفقود الأثر باشند و...از محلّ دفن و قرارگاه خود بيرون آمده،اجزاى پراكنده بدنشان تركيب شده و در صحراى محشر حاضر مى شوند.

اگر اشكال شود كه،هرگاه انسانى را انسان ديگرى بخورد،و از راه تغذيه مقدارى از جسم اين،ضميمه بدن آن ديگرى شود،اعاده اين دو در قيامت چگونه است؟زيرا اجزاى مشترك با هر بدن كه محشور شود،بدن ديگرى ناقص مى گردد. (1)

در پاسخ اين اشكال مى گوييم:عقيدۀ محقّقان از متكلّمين اين است كه هر بدنى اجزايى اصلى دارد كه از آغاز عمر تا پايان،در آنها تغيير و تبديلى حاصل نمى شود.اجزاى ديگر بدن زايد به حساب مى آيند هر دو قسمت«اصلى و زايد»در قيامت مبعوث مى شوند.آنچه كه ضميمه بدن آكل مى شود،اجزاى زايد بدن انسان است و در قيامت به مأكول باز مى گردد و اين زيانى به اجزاى اصلى بدن آكل وارد نمى كند.چون به اجزاى زايد بدن امورى اعتبارى هستند.

به نظر بعضى از فضلا اين گفتار امام(علیه السلام)را مى توان به گونه اى تأويل كرد، كه با ادّعاى معتقدين به معاد روحانى تطبيق كند.

قوله عليه السلام: حتى اذا تصرّمت الامو ر؛يعنى احوال و چگونگى هر يك

ص:515


1- به نظر مى رسد كه اين همان شبهۀ آكل و مأكول ابن كمونه باشد-م.

از افراد در دنيا سپرى شد و گذشت.

قوله عليه السلام: تقضّت الدّهور ؛مدّت عمر هر فردى تمام شد.

قوله عليه السلام: و أزف النّشور ؛بيرون آمدن هر نفسى از گور بدن در قيامت نزديك شد.(در اينجا مطابق معناى تاويلى بدن هر شخص را بمنزله گور و روح بمنزلۀ شخصى كه از داخل آن بيرون آمده و به سوى قيامت مى رود در نظر گرفته شده است) قوله عليه السلام: أخرجهم من ضرائح القبور ؛لفظ قبور را براى بدن استعاره آورده.و«ضرائح»ترشيح استعاره است.وجه شباهت ميان،قبر و بدن انسان اين است كه نفس در ظلمت بدن و تاريكهاى حواسّ فرو رفته و وحشت زده است،چنان كه شخص ميّت از زن و فرزند خود جدا شده و از تاريكى قبر هراسان و ترسان است ضمير در فعل اخرج به كلمه اللّه كه در آغاز خطبه آمده است باز مى گردد؛يعنى خداوند آنها را براى حسابرسى قيامت از گورها بيرون مى آورد.

قوله عليه السلام: و اوكار الطّيور عرفاء و اهل حكمت فراوان لفظ طير و اوصاف آن را براى نفس ناطقه و فرشتگان استعاره به كار مى برند.چنان كه روايت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)نيز به همين معنى اشاره دارد كه فرمود:

هنگامى ميّت بر دوشها حمل مى شود،روحش بر بالاى نعش پرواز مى كند و بزبان حال مى گويد:اى خانواده و فرزندان من،چنان كه دنيا مرا سرگرم داشت،و فريب داد فريبتان ندهد.واژه«رفرفة»در حديث فوق بمعنى بال زدن پرندگان است و چنان كه قرآن در وصف فرشتگان مى فرمايد: «أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ» ؛«فرشتگان داراى دو،سه و چهار بال هستند»در حديث براى روح بال به كار رفته،و در قرآن براى فرشتگان تصريح به بال شده است.ابو على در قصيده اى كه اوّل آن القى است در بارۀ نفس چنين مى گويد:

ص:516

به سوى تو از مكان بلند هبوط كرد نفس ناطقه اى كه سزاوار عزّت و نيرومندىّ است (1)منظور از لغت«ورقاء»نفس ناطقه مى باشد،كه به آن هبوط را نسبت داده است.و باز ابو على در نوشته اى كه رسالۀ طير ناميده مى شود به اين حقيقت اشاره كرده و مى فرمايد:گروهى براى صيد بيرون آمدند.طنابها را نصب كردند و دامها را گستردند و سپس روى آنها دانه افشاندند و خود در ميان گياهان مخفى شدند و من در ميان جمعيّتى از پرندگان بودم.در اين عبارت نفس را بمنزله پرنده اى فرض كرده،كه در ميان پرندگان قرار داشته است.

وجه شباهت ميان نفس و پرندگان در اين استعاره شركت اين دو در سرعت انتقال و تصرّف در امور متعلق به آنها مى باشد.نفس از محلّى به محلّى انتقال عقلى و پرنده انتقال حسّى پيدا مى كند.

هر گاه لفظ«طير»براى نفس استعاره آورده شود،شايسته چنين استعاره اى اين است كه لفظ«وكر»هم براى بدن عاريه آورده شود.چون ميان،لانۀ مرغ و بدن،در مسكن بودنشان براى مرغ و نفس مشاركت است؛زيرا نفس بدون بدن و مرغ بدون آشيانه نمى توانند آرام بگيرند.

قوله عليه السلام:و أوجرة السّباع:«ارواح براى حضور در قيامت از پناگاه درندگان خارج مى شوند»كلمه«أوجرة»براى ابدان استعاره آورده شده است.و «سباع»اشاره به نفسهايى است كه مطيع و فرمانبردار قوّه غضبيّه باشند.از ويژگى قوّه خشم و غضب سلطه جوئى و انتقام گيرى است.چنان كه خصلت حيوانات درنده نيز همين است.

قوله عليه السلام: و مطارح المهالك :«از جايگاه هلاكت بسوى صحراى

ص:517


1- هبطت اليك من المكان الارفع ورقاء الذات تعزّز و تمنّع

محشر روان مى گردند».اين جمله نيز اشاره به بدن انسانها دارد،كه جايگاه هلاكت بى خبران است آنها كه پيرو شهوات مى باشند يعنى اهل غفلت روحشان، در داخل جسمشان به هلاكت مى رسد،بدين شرح كه هدايت نمى يابند و در روز حشر جانهاى هدايت نيافته شان از درون بدنشان مبعوث مى شود .

قوله عليه السلام: سراعا إلى امره كلمۀ«سراعا»و كلمات ديگرى كه در اين فراز منصوب به كار رفته اند،بعنوان حال و بوسيلۀ فعل أخرج نصب داده شده اند.

منظور از«امره»حكمى است كه با قضاى ازلى الهى صادر مى شود و همگان به سوى پروردگارشان رجوع كرده و به مبدأ وجودى خود باز مى گردند.كلمۀ«سراع» اشاره به نزديكى وصول آنان به قرب حق تعالى دارد،كه لحظۀ جدا شدن علاقۀ جان از بدن،در نهايت شتاب به سوى پروردگار حركت مى كند .

قوله عليه السلام: مهطعين إلى معاده ؛«به جايگاه حسابرسى و قيامت روى مى آورند.»مقصود اين است كه نفوس انسانها به جايگاه موعود و آنچه از خير و يا شر برايشان تدارك ديده شده است روى مى آورند و در محشر حاضر مى شوند .

قوله عليه السلام: رعيلا :«بحكم خداوند اجتماع مى كنند»؛اشاره به اين است كه در آن روز همگان در قبضۀ قدرت حق تعالى گرفتارند و در محلّى كه پاداش،يا كيفرشان مى دهند اجتماع دارند.

قوله عليه السلام: صموتا سكوت همگان را فرا گرفته،تو پندارى گنگ مى باشند زيرا زبانى براى سخن گفتن ندارند.محتمل است كه«صمت»كنايه از تواضع و فروتنى و شدّت نيازمندى باشد،كه در اثر هيبت و جلال خداوند به آنها دست داده است .

قوله عليه السلام: قياما صفوفا ؛«در حالى كه اهل محشر سر پا ايستاده و صف كشيده اند منتظر حساب مى باشند».كلمه«قيام»در عبارت امام(علیه السلام)به

ص:518

عنوان استعاره بكار رفته،بيان كننده اين حقيقت است كه قيام و سر پا بودن نفوس در صحراى محشر از جهت هيبت و عظمت الهى است؛چون كمال آنها در اظهار عبوديت و خوارى آنها در مكان حضورشان،نشانه اطاعتشان مى باشد.

و در صف بودن انسانها استعاره از نظم و ترتيب شان در علم خداست.

چه همۀ موجودات در برابر دانش الهى يكسانند،همچنان كه در يك صف محسوس افراد برابر و مساوى قرار دارند.احتمال ديگر اين كه،صف بودن انسانها در قيامت استعاره از ترتيب آنها به نسبت قرب حق و درجات بالا و پايينى باشد كه در آن قرار دارند .

قوله عليه السلام: ينفذهم البصر :در منظر و ديد قرار دارند.اين جمله اشاره به علم خدا نسبت به آنهاست؛يعنى خداوند به تمام اهل محشر آگاه و مطّلع است .

قوله عليه السلام: و يسمعهم الدّاعى :داعى يعنى حكمى كه خداوند بر بازگشت مردمان به محشر صادر مى كند.«اسماع»عمومى بودن حكم را نسبت به تمام انسانها بيان مى كند،بدين معنى كه هيچ كس قادر نيست از اين حكم عمومى كه نسبت به حضور در محشر صادر مى شود،خارج شود .

قوله عليه السلام: عليهم لبوس الاستكانة و ضرع الاستلام و الذّلة ؛«بر آنها لباس بيچارگى و تسليم و خوارى پوشانده شده است».اين فراز از كلام امام(علیه السلام) اشاره به چگونگى وضعى است كه مردگان با ذلّت و خوارى و نهايت ترس و نيازمندى با وجودى كه در قبضۀ قدرت الهى گرفتارند،از گور خارج مى شوند.چنان كه خداوند متعال در اين مورد مى فرمايد:يوم يدع الداع الى شيئى نكر خشعا ابصارهم يخرجون من الاحداث (1).

ص:519


1- سوره قمر(54)آيه(6 و 7): [1]روزى كه دعوت كننده آنها را به امر ناپسندى فرا خواند،در حالى كه از چشمانشان خضوع و خشوع نمودارست از گورها بيرون مى آيند.

قوله عليه السلام: قد ضلّت الحيل ؛يعنى راه آن چاره انديشيهايى كه در دنيا داشتند و بدان سبب وسيلۀ نجات خود را از شرور و امور ناپسند فراهم آوردند،در قيامت بر آنها بسته است.و اميدشان قطع مى باشد؛زيرا قادر ببازگشت از آخرت به عالم دنيا نيستند،تا اعمال لازم را كه ترك كردند جبران كنند،و نسبت به هيچ چيز طمع و اميدوارى ندارند.

قوله عليه السلام: و هوت الأفئدة كاظمة يعنى نفوس انسانها در قيامت، در نهايت خوارى و بيچارگى قرار دارند،و بجز رضا و بخشش خداوند به چيزى اميدوار نيستند.لفظ«كظم»چنان كه گذشت استعاره به كار رفته است .

قوله عليه السلام: و خشعت الأصوات :«صداها به صورت خضوع و خشوع بلند مى شود.»اين كلام امام(علیه السلام)مانند آيۀ كريمۀ قرآن است كه فرمود: «وَ خَشَعَتِ الْأَصْواتُ لِلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ إِلاّ هَمْساً» (1).منظور اين است كه در خواست اهل محشر بزبان حال و بطريق خوارى،ضعف بيچارگى كه نشانه بندگى،در برابر جلال و عظمت خداوند مى باشد،گذشت و رحمت الهى است .

قوله عليه السلام: و الجم العرق و عظم الشّفق ؛لفظ«عرق»استعاره بكار رفته،و كنايه از نهايت رنج و سختى است كه نفس انسانها بر اثر جدائى از زن و فرزند،هيبت خداوند،و نامأنوس بودن جهان آخرت در مى يابد.زيرا نتيجه رنج و سختى اين است كه شخص خائف عرق مى كند و از نزول عذاب و كيفر هراسان مى شود.نسبت دادن لگام بستن به عرق نسبت مجازى است .

قوله عليه السلام: و ارعدت الأسماع لزبرة الدّاعى ؛«گوشها از هيبت كلام دعوت كنندۀ به محشر به لرزه مى افتند»اين عبارت امام(علیه السلام)اشاره به امرى است كه هنگام جدائى براى نفوس در قيامت حاصل مى شود.لفظ«زبرة»استعاره از

ص:520


1- سوره طه(20)آيه(108): [1]اصوات براى خدا خاشع مى شوند جز به آهستگى از آنها چيزى شنيده نمى شود .

حكم قهر آميز قضاى الهى است كه بر عليه نفوس صادر مى شود.چنان قهر و خشمى كه امكان جواب ردّ دادن بر آن ميسور نيست .

مقصود از فصل الخطاب حتمى شدن حكم خداوند بر عليه آنها پس از ورود به محشر است،كه بحساب مال و منالشان رسيدگى شود.و حقوقى كه از حقّ النّاس بر ذمه شان باشد وصول شود .

و منظور از «مقايضة الجزاء» معاوضه اى است كه انجام مى گيرد،اخلاق و رفتار پست و زشت را كيفر،و اخلاق نيك و حق را پاداش مى دهند.ارزش كار هر كسى را به اندازه استعداد و پذيرشش بحساب آورده ادا مى كنند.

چيزى كه به نظر مى رسد بايد،در پايان اين بخش از شرح توضيح داده شود اين است كه به كار گرفتن لفظ در معناى مجازى و يا حمل معناى كلام بر معناى تأويلى بجاى معناى ظاهرى در كلام خدا و رسول و اولياء حق زمانى رواست كه يك دليل عقلى إجراى سخن را بر معناى ظاهر شما منع كند.چون در موضوع بحث ما تمام مسلمين به تبع از شريعت معاد را جسمانى دانسته اند و دليل عقليى هم كه جسمانى بودن معاد را منع كند وجود ندارد.نمى توانيم بدرستى تأويلاتى كه در بارۀ معاد آمده است قطع پيدا كنيم.بنا بر اين چنان كه ظاهر كلام امام(علیه السلام)دلالت دارد معاد جسمانى است.

بخش پنجم خطبه
اشاره

عِبَادٌ مَخْلُوقُونَ اقْتِدَاراً وَ مَرْبُوبُونَ اقْتِسَاراً- وَ مَقْبُوضُونَ احْتِضَاراً وَ مُضَمِّنُونَ أَجْدَاثاً وَ كَائِنُونَ رُفَاتاً- وَ مَبْعُوثُونَ أَفْرَاداً وَ مَدِينُونَ جَزَاءً وَ مُمَيَّزُونَ حِسَاباً- قَدْ أُمْهِلُوا فِي طَلَبِ الْمَخْرَجِ وَ هُدُوا سَبِيلَ الْمَنْهَجِ- وَ عُمِّرُوا مَهَلَ الْمُسْتَعْتِبِ وَ كُشِفَتْ عَنْهُمْ سُدَفُ الرِّيَبِ- وَ خُلُّوا لِمِضْمَارِ الْجِيَادِ وَ رَوِيَّةِ الاِرْتِيَادِ- وَ أَنَاةِ الْمُقْتَبِسِ الْمُرْتَادِ فِي مُدَّةِ الْأَجَلِ وَ مُضْطَرَبِ الْمَهَلِ

ص:521

لغات

قسر:قهر و جبر.

اجداث:قبور مفرد آن جدث مى باشد.

رفات:استخوانهاى پوسيده و امثال آن.

مدينون:جزا داده شده،دريافت كننده پاداش.

مستعتب:طلب رضايت كننده،رضايت خواه.

سدف:جمع سدفه:تاريكى شب.

ريب:شبه و شك.

ارتياد:طلب،مطالبه كردن.

ترجمه

در اين بخش امام(علیه السلام)مردم را به خصلتهاى متكبرانه و اعراض از فرمان خدا كه در وجودشان ريشه دوانده و بر خلاف غرض خلقت و آفرينش شان عمل مى كنند،متوجه كرده و مى فرمايد:

«حال بندگانى كه از روى قدرت آفريده شده و با قهر و جبر تربيت يافته و سپس به چنگال مرگ گرفتار آمده و در قبرها نهفته شده و استخوانشان پوسيده است چنين خواهد بود كه به تنهايى از گورها برانگيخته مى شوند و بر طبق اعمال نيك يا بدشان جزا مى بينند و با دقت به حسابشان رسيدگى مى شود،اينان چند روزى در دنيا مهلت داده شدند تا از وادى جهل و گمراهى در آمده،قدم در راه سعادت و هدايت بگذارند و ايام عمر را بدانها فرصت دادند تا خداوند را خشنود كرده و از تاريكى شبهه در آيند و مركب نفس خود را براى مسابقۀ روز رستاخيز تربيت كنند و در طلب خير و نيكى برآيند و راه خدا را با تأنّى و تأمّل بپويند.

چه خوب بود كه در مدت عمر بوسيله اعمال شايسته و نيك براى تاريكيهاى حشر خود كسب نور و روشنايى مى كردند!تا با جلوه هاى نورانى خود در قيامت خود در قيامت گام مى نهادند.»

شرح

امام(علیه السلام)در اين بخش از خطبه،براى انسانها سيزده صفت به شرح ذيل بيان مى كند:

ص:522

اوّل:انسانها از روى قدرت آفريده شده اند.بدين توضيح كه خداوند آنها را آفريد بى آنكه خود در آفرينششان نقشى داشته باشند،بلكه با قدرت قادر متعال و مستقل از مشاركت غير در اين خلقت بوجود آمده اند.توجّه به اين حقيقت آنها را از معصيت پروردگار باز مى دارد .

دوّم:همۀ موجودات بويژه انسانها با جبار تحت تربيت پروردگار قرار دارند.بدين معنى كه،مالكيّت پروردگار نسبت به آنها اختيارى آنها نيست،تا در فرمانبردارى يا معصيت مختار باشند .

سوّم:به هنگام مرگ انسانها در قبضۀ اختيار اويند.بدين توضيح كه بهنگام فرا رسيدن اجل قبض روح شده و به پيشگاه حق تعالى احضار مى شوند .

چهارم:پس از فوت لزوما به خاك سپرده مى شوند .

پنجم:استخوانهايشان تبديل به خاك مى شود.يعنى طبيعت ذاتى آنها اين است كه خاك شوند .

ششم:در روز قيامت منفرد و تنها مبعوث خواهند شد،چنان كه حق تعالى در اين مورد مى فرمايد: «وَ كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَرْداً» (1)بدين معنى كه زن و فرزند، مال و منالتان را بهمراه نداريد .

هفتم:در قيامت انسانها پاداش خويش را از نيك يا بد،دريافت مى دارند، زيرا عدالت ايجاب كننده چنين مجازاتى است .

هشتم:در آن روز به حساب همگان رسيدگى دقيق شده،زشت و زيباى اعمال شمارش مى شود چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «لَقَدْ أَحْصاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدًّا» (2).

كلمات«حسابا»و«جزاء»در عبارت حضرت با فعلى كه از جنس

ص:523


1- سوره مريم(19)آيه(95): [1]در روز قيامت منفرد و تنها مبعوث خواهند شد.
2- سوره مريم(19)آيه(94): [2]محققا آنها را شمارش كرده و تعدادشان را معلوم مى داريم.

مصدرشان نيست،منصوب شده اند .

نهم:انسانها در دنيا مهلت مى يابند كه راه نجاتى را براى خود جستجو كنند.بدين توضيح كه خداوند در دنيا بدانها فرصت مى دهد كه رهايى و نجات خود را از تاريكيهاى نادانى فراهم ساخته تا از فرورفتن در معاصى بيرون آيند و برحمت و بخشش بينهايت حق تعالى بپيوندند.

دهم:در دنيا راه راست به انسانها نشان داده شده است.يعنى مطابق فطرتشان بدانها الهام شده و با نشانه هاى واضحى كه بوسيله انبيا و شرايع آسمانى نمايانده شده است به سوى بهشت و پيشگاه قدس الهى راهنمايى شده اند .

يازدهم:انسانها باندازه اى كه بخواهند رضايت خدا را كسب كنند،به آنها عمر و مهلت داده شده است.بدين شرح كه اگر انسانها اراده كنند خداى را خوشنود سازند و از زشت كارى و گمراهى باز گردند،فرصت دارند و خداوند با آنها مدارا كرده و مدّت طولانى عمر را زمان مناسبى براى بازگشت به طاعت و فرمانبردارى و عمل صالح و شايسته،در اختيار آنها قرار داده است.امام(علیه السلام) در اين عبارت مدّت عمر را به فرصتى براى طلب رضايت تشبيه كرده و نازل منزلۀ آن دانسته است،چه عمر طولانى به لحاظى همان مهلت و فرصت انجام كار نيك مى باشد.كلمۀ«مهل»به عنوان مفعول مطلق منصوب است .

دوازدهم:خداوند از پيش چشم انسانها تاريكيهاى شك را مرتفع كرده است.بدين توضيح كه خداوند به انسانها عقل و خرد داده و انبياء را براى ارشاد آنها مبعوث فرموده،تاريكيهاى شك،شبهه و جهل را از ديد و بصيرت آنها دور ساخته است .

سيزدهم:دنيا ميدان مسابقه نيكوكارى انسانهاست؛بدين معنى كه انسانها آزادند تا جانهاى خود را به زيور تقوا بيارايند و توشۀ پرهيزگارى برگيرند.

ص:524

امام(علیه السلام)كلمۀ«مضمار»را كه بمعنى ميدان مسابقه است استعاره بكار گرفته و سپس اين استعاره را با اضافه كردن كلمه«جياد»كه بمعنى اسب مى باشد استعارۀ ترشيحيّه كرده است؛زيرا بهترين ميدان مسابقه آن است كه اسبها براى برگزارى مسابقه آورده شوند.و بعلاوه معناى استعاره اى كلام حضرت گوياى اين حقيقت است كه بايد مسابقه انسانها در دنيا،مسابقه در جهت نيكيها و اعمال شايسته باشد.وجه شباهت و استعاره بودن اين سخن را قبلا توضيح داده ايم.

معنى«تضمير»در كلام امام(علیه السلام)كه ألا و إنّ اليوم المضمار و غدا السّباق ؛ همين واقعيت است تا تشويق بر انجام اعمال نيك باشد.يعنى امروز روز آمادگى و انجام اعمال نيك است و فرداى قيامت روز جلو افتادن در مقامات الهى كه براى بندگان شايسته فراهم شده است .

فراز ديگر سخن امام(علیه السلام): خلّو لرويّة الارتياد ؛نيز معناى استعاره اى دارد و بدين شرح است كه انسانها آزاد گذاشته شده اند تا در آنچه كه موجب خلوص در اطاعت خدا مى شود،فكر كنند و در به دست آوردن جرقّه اى از انوار الهى كه سبب روشنى جانشان در طول زندگانى مى شود بينديشند و در اين مدّت طولانى عمر براى رفع اضطراب و نگرانى،كمالات لازم را به دست آورند.البتّه آن كه از بندگان حق تعالى داراى اين حالات معنوى شود و از جانب خداوند اين همه نعمت بدو افاضه شود،شايسته نيست كه معصيت پروردگار جهانيان كرده،و نعمت هاى او را كفران نمايد؛هر چند انسان بسيار ناسپاس است.

بخش ششم خطبه
اشاره

پيرامون فضيلت موعظه آن بزرگوار و تذكر بر ستوده بودن موعظه و بليغ و رسا بودنش در اداى مقصود و اظهار تاسف كه چرا دلها آن را نمى پذيرند،بحث كرده و در پايان مردم را به پرهيزكارى تشويق مى كند.

ص:525

فَيَا لَهَا أَمْثَالاً صَائِبَةً وَ مَوَاعِظَ شَافِيَةً- لَوْ صَادَفَتْ قُلُوباً زَاكِيَةً وَ أَسْمَاعاً وَاعِيَةً- وَ آرَاءً عَازِمَةً وَ أَلْبَاباً حَازِمَةً- فَاتَّقُوا اللَّهَ تَقِيَّةَ مَنْ سَمِعَ فَخَشَعَ وَ اقْتَرَفَ فَاعْتَرَفَ- وَ وَجِلَ فَعَمِلَ وَ حَاذَرَ فَبَادَرَ وَ أَيْقَنَ فَأَحْسَنَ وَ عُبِّرَ فَاعْتَبَرَ- وَ حُذِّرَ فَحَذِرَ وَ زُجِرَ فَازْدَجَرَ وَ أَجَابَ فَأَنَابَ وَ رَاجَعَ فَتَابَ- وَ اقْتَدَى فَاحْتَذَى وَ أُرِيَ فَرَأَى فَأَسْرَعَ طَالِباً وَ نَجَا هَارِباً- فَأَفَادَ ذَخِيرَةً وَ أَطَابَ سَرِيرَةً وَ عَمَّرَ مَعَاداً- وَ اسْتَظْهَرَ زَاداً لِيَوْمِ رَحِيلِهِ وَ وَجْهِ سَبِيلِهِ وَ حَالِ حَاجَتِهِ- وَ مَوْطِنِ فَاقَتِهِ وَ قَدَّمَ أَمَامَهُ لِدَارِ مُقَامِهِ- فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ جِهَةَ مَا خَلَقَكُمْ لَهُ- وَ احْذَرُوا مِنْهُ كُنْهَ مَا حَذَّرَكُمْ مِنْ نَفْسِهِ- وَ اسْتَحِقُّوا مِنْهُ مَا أَعَدَّ لَكُمْ بِالتَّنَجُّزِ لِصِدْقِ مِيعَادِهِ- وَ الْحَذَرِ مِنْ هَوْلِ مَعَادِهِ

ترجمه

«چه زيبايند اين مثلهاى درست و دلنشين،و پندهاى شفابخش.اى كاش اين درهاى گرانبهاى پند و مواعظ بدلهايى پاك،گوشهايى نگهدارنده و انديشه هاى استوار و خردهايى دورانديش بر خورد مى كردند و آنها را تحت تأثير قرار داده جايگزين مى شدند.

پس از خدا بپرهيزيد،به مانند پرهيز كردن كسى كه شنيد و ترسيد و به گناهى كه انجام داده اعتراف كرد به وحشت افتاده فرمانبردار شد،و از گناه دورى جست و به انجام كارهاى نيك مبادرت ورزيد،و به حساب و كتاب قيامت باور قلبى پيدا كرد،و اعمال شايسته انجام داد،مطالعه در وضع ديگران را مورد عبرت قرار داده عبرت گرفت.از خداوند بر حذر داشته شد و پذيرفت.دعوت انبيا را قبول كرده به توبه و انابه پرداخت؛از بدكاريهاى گذشتۀ خود پشيمان شده،به سوى خدا بازگشت؛پيرو انبيا گرديده بدانها اقتدا كرد؛از ناحيۀ پيامبران نشانه هاى حق به او نموده شد و با چشم دل آنها را ديد،و در طلب حق شتافت و از گناه بگريخت و رستگار شد.

از مزرعۀ دنيا براى آخرت خود فوايدى را ذخيره كرد،و درون خود را از زنگ گناه بزدود،براى روز كوچ كردن از دنيا؛آخرت خود را آماده كرد،توشه راه برگرفت؛ نيازمندى خود را در نظر داشت و براى جايگاه هميشگى و جاويدش از اين دنياى زودگذر توشه اندوزى مى كرد و پيشاپيش فرستاد.

ص:526

پس اى بندگان خدا در راه هدفى كه براى آن آفريده شده ايد،خويشتن دار باشيد(او شما را براى انجام عبادت و اطاعت آفريد،او را عبادت كنيد)و بدان سان كه شما را از خود بر حذر داشته است از او بر حذر باشيد؛تا آنچه براى شما مهيّا داشته مستحق آن شويد.چه وعده خداوند صدق است و از هول قيامتش بيمناك باشيد .»

شرح

در كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: فيا لها امثالا صائبة و مواعظ شافية ،واژۀ«امثالا و مواعظ»به عنوان تميز منصوب است.مثال درست آن است كه با مورد مثل مطابقت داشته باشد.و مقصود از شافى بودن موعظه اين است كه در دلها تأثير بگذارد و بيمارى نادانى و اخلاق پست را از ميان ببرد و شخص موعظه پذير را بخدا بازگشت دهد تا به پيشگاه حق تعالى تضرّع و زارى كند .

عبارت حضرت كه: لو صادفت قلوبا زاكية و اسماعا واعية و آراء عازمة و البابا حازمة؟ مقصود از«زكاء قلوب»آمادگى دلها به اين هدايت يابى و تقرّب بخداست،و«وعى اسماع»درك و فهم و هدايتى است كه از راه شنيدن نصيب انسان مى شود.اين كه چرا سماع را به واعيه توصيف كرده است سرّش اين است كه شنيدن ظاهر معنى،انسان را به حسّ منتقل و از مرحلۀ حسّ به مرتبه خيال و تصوّر معناى كلّى مى رساند منظور از:«عزم آراء»همّت گماشتن به امرى است كه ثابت و پايدارى لازم داشته باشد،و«حزامة الألباب»نيك انديشى در انتخاب و گزينش مى باشد.روشن است كه اين صفات سه گانه«زكاء-وعى و حزامة»از اسبابى است كه موعظته با آنها سودمند مى شود .

قوله عليه السلام: فاتقو اللّه الى قوله...مقامه اين فراز انسانها را به تقوايى همچون تقواى كسى كه واجد صفات زير باشد امر مى كند:

1-تقواى كسى كه با شنيدن دستورات حق خشوع پيدا كند،يعنى قلبش

ص:527

آمادگى شنيدن موعظه را داشته باشد،و در برابر دستورات خداوند خاضع و خاشع شود .

2-تقواى كسى كه،به گناهكارى خود اعتراف دارد و به درگاه حق تضرّع و زارى مى كند .

3-تقواى كسى كه،از خداوند ترسناك است،و اين ترس زبان او را از گفتار باز مى دارد و موجب عمل شايسته اى كه اسباب نجات او را فراهم كند، مى شود .

4-تقواى كسى كه،از كيفر پروردگار پرهيز دارد،و مبادرت به طاعت و فرمانبردارى خداوند مى كند .

5-تقوى كسى كه،به مرگ و ملاقات خداوند يقين دارد،اعمال نيك انجام داده و آن را براى رضاى حق تعالى خالص مى گرداند .

6-تقواى كسى كه،از امور عبرت زا عبرت مى گيرد و آن را نردبان انديشۀ خود براى رسيدن به آگاهى امور لازم قرار مى دهد .

7-تقواى كسى كه،از خشم و كيفر حق تعالى رنج مى برد و از گناه و معصيت دورى مى جويد .

8-تقواى كسى كه،دعوت كنندۀ خداوند را اجابت كرده،به سوى حق بازگشته و فرمانبردار اوامر او مى شود .

9-تقواى كسى كه،به عقل و انديشۀ خود رجوع كرده و از آن بر عليه شيطان و نفس امّارۀ فرمان دهندۀ ببدى مدد گرفته،و از پيروى نفس و شيطان سر باز مى زند .

10-تقواى كسى كه،به انبيا و اولياى الهى اقتدا مى كرده،و بوسيلۀ آنها هدايت مى يابد،و در همۀ اوّضاع و احوال از آنها پيروى كرده،از قصد آنها تبعيّت مى كند،و كارهايش را مطابق كار انبيا انجام مى دهد .

ص:528

11-تقواى كسى كه،راه و روشها به او نمايانده شود،و او به چشم بصيرت راه خدا را دريابد،يعنى راه را بشناسد و براى پيمودن آن نهايت كوشش خود را بكار گيرد،در حالى كه از تاريكيهاى جهل و نادانى گريزان است راه حق را يافته و نجات پيدا كند آن گاه ثمرات پيمودن طريق حق را ذخيرۀ آخرت خود قرار دهد.

بدين شرح كه راه حق رفتن و فرمان خدا بردن،ذخيره معادش گردد،و با سلوك در طريق حق محتواى وجودى خود را از ناپاكيهاى دنيا پاك،و در طول حيات،با خودسازى استعداد كمالات لازم در معاد را پيدا كند،و توشۀ مناسبى براى روز وفات خود فراهم آورد و آنچه براى سفر آخرت كه خود،مسافر آن است و سر منزل نيازش،بشدّت بدان محتاج است،آماده سازد،زيرا هر مرتبه اى از كمال كه انسان بدان دست يابد مقدّمه اى براى مرتبه بالاتر خواهد بود چه اگر مراتب پايين نباشند صعود به مراتب بالاى آخرت ممكن نيست و راهى براى كسب كمال و رفع نيازمندى در آن دنيا وجود ندارد .

منظور از كلام امام(علیه السلام): «قدّم زاد أمامه» از پيش فرستادن زاد آخرتى كه فرا روى انسان قرار دارد و سرانجام بدان جايگاه منتقل مى گردد.همين حقيقت است كه نيازمندى دنياى ديگر را بايد از اين دنيا فراهم كرد .

قوله عليه السلام: فاتّقو اللّه عباد اللّه جهة ما خلقكم له ،چون مقصود از خلقت شناخت حق تعالى و رسيدن بقرب اوست معناى جمله چنين خواهد بود:تقواى خود را در جهتى كه خداوند شما را بدان منظور آفريده است قرار دهيد،نه در ريا و شهرت و آوازه كه ارزشى نخواهد داشت.

كلمۀ«جهت»به عنوان ظرف در عبارت امام(علیه السلام)منصوب به كار رفته است.احتمال ديگر آن كه مفعول فعل نهفته«اقصدوا»باشد.در اين صورت معناى جمله چنين خواهد بود.با تقواى الهى هدفى را اراده كنيد كه به آن منظور آفريده شده ايد .

ص:529

قوله عليه السّلام: و احذروا منه كنه ما حذّركم من نفسه ؛آن چنان از خدا بترسيد كه با وعده هاى عذابش شما را از كيفر خود بر حذر داشته است.

اين نوع حذر وقتى پيدا مى شود،كه در بارۀ حقيقت شيء مورد حذر بحث و تحقيق به عمل آيد بدين توضيح كه ترس از عقاب و كيفر الهى براى انسانها وقتى به كمال مى رسد،كه شخص توجّه دقيق به مجازات الهى و سخت گيرى در عقوبت مجرمين بنمايد،در اين حالت است كه انسان به حقيقت از خداوند ترس و وهم خواهد داشت.سالكان طريق حق در تصوّر اين مراتب متفاوتند .

قوله عليه السلام: و استحقّوا منه ما اعدّ لكم بالتّنجّز لصدق ميعاده منظور استحقاق يافتن وعده هاى نيك و پاداشهاى شايسته حق تعالى است و چون اين استحقاق وقتى پيدا مى شود كه انسان آمادگى براى آن بيايد،پس در حقيقت امام،امر به آمادگى و تهيّۀ مقدمات فرموده است و از باب اين كه اين مطلب نيز نياز به سببهايى دارد لذا آنها را در ضمن دو امر بيان فرموده است:

1-در صحّت بازگشت انسان به سوى خداوند يقين پيدا كند.كلمۀ«تنجّز» در كلام امام(علیه السلام)بمعنى قطعى بودن وعدۀ حق و تحقّق يافتن معاد و حكم الهى است كه اين يقين موجب روى آوردن به طاعت و فرمانبردارى از دستورات الهى مى شود،چنان كه در قرآن مى فرمايد: «وَعَدَ اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» (1).

2-بر حذر بودن از مشكلات و سختيهاى روز معاد،كه اين امر جز از طريق دورى جستن از منهيّات الهى و كنار گذاشتن محرّمات و ترك امور غير مجاز حاصل نمى شود.

بخش هفتم
اشاره

قوله عليه السلام: جعل لكم اسماعا... اين فصل از سخن امام(علیه السلام)به دو

ص:530


1- سورۀ توبه(9)آيه(72): [1]خداوند مؤمنين و مؤمنات را وعدۀ بهشتى را داده است كه از پاى درختان آن نهرها جارى است.

فصل و به توضيح زير تقسيم مى شود.

در فصل اوّل امام(علیه السلام)نعمتهاى گوناگون و فراوان را به بندگان خدا تذكّر داده،آنان را به نتيجه و ثمرۀ بخششهاى الهى توجّه مى دهد.و سپس حال امّتهاى پيشين را يادآور شده،توصيه مى كند كه از سرنوشت آنها عبرت گيرند.

فصل اوّل از بخش هفتم
اشاره

غرض حضرت از بيان اين فصل اظهار خشنودى و امتنان از نعمتهاى بى شائبه الهى مى باشد. جَعَلَ لَكُمْ أَسْمَاعاً لِتَعِيَ مَا عَنَاهَا- وَ أَبْصَاراً لِتَجْلُوَ عَنْ عَشَاهَا وَ أَشْلاَءً جَامِعَةً لِأَعْضَائِهَا- مُلاَئِمَةً لِأَحْنَائِهَا فِي تَرْكِيبِ صُوَرِهَا وَ مُدَدِ عُمُرِهَا- بِأَبْدَانٍ قَائِمَةٍ بِأَرْفَاقِهَا وَ قُلُوبٍ رَائِدَةٍ لِأَرْزَاقِهَا- فِي مُجَلِّلاَتِ نِعَمِهِ وَ مُوجِبَاتِ مِنَنِهِ وَ حَوَاجِزِ عَافِيَتِهِ- وَ قَدَّرَ لَكُمْ أَعْمَاراً سَتَرَهَا عَنْكُمْ- وَ خَلَّفَ لَكُمْ عِبَراً مِنْ آثَارِ الْمَاضِينَ قَبْلَكُمْ- مِنْ مُسْتَمْتَعِ خَلاَقِهِمْ وَ مُسْتَفْسَحِ خَنَاقِهِمْ- أَرْهَقَتْهُمُ الْمَنَايَا دُونَ الْآمَالِ وَ شَذَّبَهُمْ عَنْهَا تَخَرُّمُ الْآجَالِ- لَمْ يَمْهَدُوا فِي سَلاَمَةِ الْأَبْدَانِ- وَ لَمْ يَعْتَبِرُوا فِي أُنُفِ الْأَوَانِ فَهَلْ يَنْتَظِرُ أَهْلُ بَضَاضَةِ الشَّبَابِ إِلاَّ حَوَانِيَ الْهَرَمِ- وَ أَهْلُ غَضَارَةِ الصِّحَّةِ إِلاَّ نَوَازِلَ السَّقَمِ- وَ أَهْلُ مُدَّةِ الْبَقَاءِ إِلاَّ آوِنَةَ الْفَنَاءِ مَعَ قُرْبِ الزِّيَالِ- وَ أُزُوفِ الاِنْتِقَالِ وَ عَلَزِ الْقَلَقِ وَ أَلَمِ الْمَضَضِ وَ غُصَصِ الْجَرَضِ- وَ تَلَفُّتِ الاِسْتِغَاثَةِ بِنُصْرَةِ الْحَفَدَةِ وَ الْأَقْرِبَاءِ- وَ الْأَعِزَّةِ وَ الْقُرَنَاءِ فَهَلْ دَفَعَتِ الْأَقَارِبُ- أَوْ نَفَعَتِ النَّوَاحِبُ وَ قَدْ غُودِرَ فِي مَحَلَّةِ الْأَمْوَاتِ رَهِيناً- وَ فِي ضِيقِ الْمَضْجَعِ وَحِيداً قَدْ هَتَكَتِ الْهَوَامُّ جِلْدَتَهُ- وَ أَبْلَتِ النَّوَاهِكُ جِدَّتَهُ وَ عَفَتِ الْعَوَاصِفُ آثَارَهُ- وَ مَحَا الْحَدَثَانُ مَعَالِمَهُ وَ صَارَتِ الْأَجْسَادُ شَحِبَةً بَعْدَ بَضَّتِهَا- وَ الْعِظَامُ نَخِرَةً بَعْدَ قُوَّتِهَا- وَ الْأَرْوَاحُ مُرْتَهَنَةً بِثِقَلِ أَعْبَائِهَا- مُوقِنَةً بِغَيْبِ أَنْبَائِهَا لاَ تُسْتَزَادُ مِنْ صَالِحِ عَمَلِهَا- وَ لاَ تُسْتَعْتَبُ مِنْ سَيِّئِ زَلَلِهَا أَ وَ لَسْتُمْ أَبْنَاءَ الْقَوْمِ وَ الْآبَاءَ وَ إِخْوَانَهُمْ وَ الْأَقْرِبَاءَ- تَحْتَذُونَ أَمْثِلَتَهُمْ وَ تَرْكَبُونَ قِدَّتَهُمْ وَ تَطَئُونَ جَادَّتَهُمْ- فَالْقُلُوبُ قَاسِيَةٌ عَنْ حَظِّهَا لاَهِيَةٌ عَنْ رُشْدِهَا- سَالِكَةٌ فِي غَيْرِ مِضْمَارِهَا كَأَنَّ الْمَعْنِيَّ سِوَاهَا- وَ كَأَنَّ الرُّشْدَ فِي إِحْرَازِ دُنْيَاهَا

ص:531

لغات

عناها:آن را مهم شمرد،به آن اهميت داد.

عشى:در شب نديدن،تاريكى كه در هنگام شب چشم انسان را فرا مى گيرد.

اشلا:جمع شلو عضو بدن انسان.قطعه اى از گوشت.در اين خطبه كنايه از تمام بدن است يعنى اندام.

حنو:كنار؛پهلو،طرف.

ارفاق:منافع،سودها.بعضى ارماق تلفّظ كرده اند(كه جمع رمق است).

ارماق:باقى ماندۀ جان در بدن.

خلاق:نصيب و بهره.الخلاق به كسر(خ) ريسمانى كه بر گلو بسته مى شود و خفگى ايجاد مى كند.

ارهاق:با عجله نزديك شدن،عجله كردن.

تشذّب:جدا شدن،تفرقه پيدا كردن.

انف الأوان:اوّل زمان هر چيز.در اين خطبه منظور اوّل جوانى است.

بضاضه:كمال و قوّت يافتن بدن.

هرم:پيرى زياد،نهايت سنّ پيرى.

غضارة العيش:خوشى زندگى.

آونة:جمع أوان،مانند أزمنة جمع زمان و به همين معنى زمان است.

زيّال:برطرف شدن از بين رفتن.

ازف:نزديك شد.

علزة:لرزشى كه بيمار را فرا مى گيرد.

حقدة:ياران و اعوان.

غودر:ترك شد.

انهكه:او را كهنه و فرسوده كرد و پوساند.

معالم:آثار و نشانه ها.

شحب:شتر لاغر و مردنى.

نخجره:كهنه،فرسوده،پوسيده.

اعباء:بارهاى سنگين.

مهد الأمر:يا مهّد الأمر:كار را آماده ساخت با تخفيف و يا تشديد معنى فرق نمى كند.

جرض:وقتى كه انسان آب دهانش را از روى اندوه و حزن فرو برد.

قدة:با كسر قاف و دال بى نقطه،راه و مسير، بعضى اين كلمه را به ضم قاف و دال نقطه دار تلفّظ كرده اند ولى به صورت اول صحيحتر است.

ترجمه

«خداوند جهان براى حفظ و نگهدارى امور مهم گوشها،و براى ديدن اشيا چشمها را آفريد(تا انسانها آنچه به كار دين و دنيا آيد بشنوند و ببينند و حفظ و نگهدارى كنند.) خداوند اعضاى مختلفى را كه مناسب با كارهاى لازم بدن باشد و به آسانى

ص:532

بهر طرف حركت كند مانند دست و پا و مفاصل آنها را خلق كرد با همين تركيب و صورت ظاهرى كه در طول عمر به كار گرفته مى شوند و با بدنهايى كه به وظايف خود قيام كننده اند و دلهايى كه در پى كسب روزى و معاشند،نعمتهاى خداوند همگان را فرو پوشند است،و اسباب فضيلت را براى آنان فراهم كرده و با فراهم كردن وسايل عافيت آفتها را دور كرده است.

براى شما عمرهايى را مقدر كرده و مقدار آن را از شما مخفى داشته است.

از انسانهايى كه پيش از اين زندگى مى كردند براى شما عبرتهايى را بر جاى گذاشته است،انسانهايى كه زندگانى وسيع داشتند تا هنگامى كه مرگ گلويشان را گرفت وقت زيادى داشتند و اما قبل از آن كه به آرزوهاى فراوان خود برسند،مرگ آنان در رسيد،و بند خواهشهاى آنها را از هم گسيخت،در حالى كه براى سلامتى بدنها در بستر قبر از عمل صالح فرشى نگسترده و از گردش روزگار عبرتى نگرفته بودند.

پس آيا آن كه در جوانى و طراوت عمر زندگى مى كند،جز اين است كه منتظر پيرى و گوژپشتى و ناتوانى است؟و آن كه در نهايت صحّت و سلامتى بسر مى برد جز اين است كه در معرض آفات و بيمارى قرار دارد؟و آنان كه سالهايى طولانى در دنيا زندگى كرده اند اينك منتظر اوقات فنا و نابودى هستند كه بزودى فرا رسد و آنها را بدنياى ديگر منتقل كند.اين نگرانى لرزه و اضطراب بر اندامشان افكند،غصّه و اندوه گلويشان را گرفت و براى يارى خواستن از خويشان و عزيزان و همسران خود به هنگام احتضار بهر سو نگريستند!ولى آيا خويشان و اقرباى آنها غصّه و محنتشان را برطرف كردند؟و آيا آه و نالۀ آنها سودى بخشيد؟نه بخدا سوگند،هر يك از آنها به تنهايى در جايگاه مردگان،و تنگناى گور،در گرو اعمالش گرفتار آمد.مار و مورها و كرمها،پوست تنشان را دريدند،گذر زمان و تأثير زمين بدنها را پوساند،و بادهاى سخت حوادث دوران آثارشان را نابود ساخت،جسدها با آن همه طراوت و صفا و تازگى كه داشتند دگرگون شد،استخوانها با آن همه قوّت و استحكام پوسيد،و جانها در گرو بار سنگينى«گناه»ماند،در حالى كه به اخبار غيبى(كه انبيا از بهشت و دوزخ و كيفر اعمال در دنيا گوشزد كرده بودند و

ص:533

آنها باور نداشتند)يقين پيدا كردند.

ديگر در آن دنيا فزون شدن عمل نيك و يا توبه و بازگشت از گناه خواسته نمى شود،و كسى از آنها نمى خواهد كه بر عمل نيك خود بيفزايند،و يا از كارهاى زشت خود پشيمان شده توبه كنند(چون دنياى آخرت جاى حساب است و جايگاه عمل نيست) آيا مگر شما،پسران و پدران و برادران و خويشان،كسانى كه از دنيا رفته اند نيستيد؟!پس چرا از كردار بد آنها پيروى مى كنيد؟و بر مركب آنها سوار و براه آنها مى رويد؟!.

«واى»كه دل مردم چقدر سخت،و از حظّ و بهره خويش بى نصيب شده، و از رشد و صلاح خود بدور،و در غير ميدان وسيع عمل خود گام مى نهند!.

تو گويى مقصود(از فرستادن انبيا مواعظ و تحذير از دنيا)غير ايشان بوده است و گويا رشد و صلاحى جز در گردآورى مال و ثروت دنيا نيست!»

شرح

قوله عليه السلام: جعل لكم إلى قوله بارفاقها .اين فراز از كلام امام(علیه السلام) تذكّرى است بر نعمت آفرينش بدن انسان،و منافعى كه بر آن مترتب است.

بنا بر اين فايدۀ گوشها اين است كه سخن حق را بشنود،و فايده ديدگان اين است كه شگفتيهاى آفرينش را با آن ديده و از آنها عبرت بگيرد.واژۀ«عشاء»ممكن است به يكى از دو معناى ذيل باشد:

1-محتمل است كه كلمۀ«عشاء»در سخن امام(علیه السلام)استعاره از تاريكى جهل باشد كه بر چشم دل عارض مى شود.با فرض اين احتمال تقدير كلام اين خواهد بود:«خداوند بصيرت را براى برطرف ساختن جهل و نادانى عطا فرمود.» و منظور از ادراك چشم عبرتى است كه براى دل حاصل گشته و دل را جلا و روشنى بخشد؛با اين توجيه كه مقصود از تاريكى نادانى و منظور از ابصار عبرت باشد،در اين صورت نسبت دادن روشنايى به بينايى نسبت صحيحى خواهد بود.

ص:534

2-محتمل است كه استعاره از عدم ادراك عبرت آور باشد،زيرا فايدۀ ادراك و ديدن عبرت گرفتن است،هرگاه از نگاه عبرت حاصل نشود،شخص شبيه بينايى است كه كورى بر آن عارض شود.جهت شباهت ميان فرد نابينا،و بينايى، كه عبرت نمى گيرد.فايده نبردن است كه ميان آن دو مشترك است.

نسبت دادن روشنائى به أبصار به لحاظ بوجود آمدن ادراك مفيد،عبرت آور مى باشد.در اين نسبت نيز نوعى استعاره به كار رفته است.كلمۀ«عن»در جملۀ:

«عن عشاها»زايد نيست بلكه لازم است،چون تحقّق معناى جلا و روشنايى به دو چيز بستگى دارد.يكى چيزى كه جلا مى يابد،و يكى آن چيزى كه روشنايى را مى بخشد.امام(علیه السلام)در كلام خود،روشنى يافته را در جاى روشنايى بخشنده قرار داده اند،گويا چنين فرموده اند:چشمها،آفريده شدند تا بوسيلۀ قواى خود، تاريكى را برطرف كنند.ما(شارح)در گذشته به فايده بدن و اعضاى آن بطور مفصّل اشاره كرده ايم و نيازى به تكرار نيست.

مقصود از كلام امام(علیه السلام) «قائمة بارفاقها» اين است كه هر بدنى براى منافعى كه از آن منظور بوده آفريده شده است .

قوله عليه السلام: و قلوب رائدة الى قوله سترها عنكم :امام(علیه السلام)در اين فراز، منّت گذارى حق تعالى بر بندگان را توضيح مى دهد،كه آنها را آفريده و هدايت كرده است و روزيى كه بدان قوام حيات و زندگى آنها استوار است ارزانى داشته، و قدرتى كه بتوانند امر معاد خود را اصلاح كنند بدانها بخشيده است.نعمتهاى الهى از همه سو آنها را احاطه كرده،و آنها غرق در الطاف خداوند مى باشند.

پاره اى از نعمتهاى خداوندى،پوشاندن اعمال زشت آنها،و نيّات پليدى است كه نسبت به يكديگر دارند.چه اگر ما فى الضمير هر يك كه سراسر دشمنى،كينه و حسد و آرزوى زوال نعمت ديگران است براى ديگران روشن باشد.يكديگر را از بين مى برند،و نظام اجتماعى آنها از هم گسيخته مى شود.

ص:535

مقصود از موجبات منن حق تعالى،نعمتهايى است كه باعث مى شود تا خداوند بر انسانها منّت نهد.بعضى كلمۀ موجبات را موجبات تلفّظ كرده اند.

بنا بر اين مقصود از«منن»نعمتها و منظور از موجبات نعمتهايى است كه از طرف خداوند فرود آمده و بر بندگان ارزانى شده است؛منظور از موانع تندرستى و عافيت،عواملى است كه خداوند مقرّر مى دارد تا بيماريها و زيانهايى كه به انسان مى رسد،از ميان ببرند.

اين كه امام(علیه السلام)پوشيده داشتن مقدار عمر انسان را از نعمتهاى خداوندى دانسته است،سرّش اين است كه اگر انسان مقدار زندگى و عمر خود را مى دانست،مدام خاطرش بياد مرگ و ترس از آن مشغول مى شد.و از آباد كردن زمين و عمران آن كناره گيرى مى كرد،و باعث از هم پاشيدگى نظام جهان بود.

پس مخفى داشتن زمان عمر از نعمتهاى بزرگ الهى مى باشد .

قوله عليه السلام: و خلّف لكم عبرا از ديگر نعمتهاى بيحساب خداوند متعال بر بندگان،باقى ماندن سرگذشت پيشينيان و عبرت بودن آن براى آيندگان است،چه همين عبرت گرفتن وسيلۀ بسيار مهمّى در اعراض دادن انسانها از دنياى سراسر غرور و جايگاه هلاكت،به سعادت اخروى و ابدى است،تا با شناخت رفتار دنيا با گذشتگان،در مدّت عمر و زندگانى صرفا بهره و نصيب خود را از دنيا برگيرند،و چنان كه پيشينيان گول دنيا را خوردند،به غرور دچار نگردند،پيش از آن كه ريسمان مرگ و زنجيرهاى جهنّم گلويشان را بسختى بفشرد،خود را آمادۀ خروج از اين دنيا كنند؛زيرا آمادگى لازم براى كوچ از اين دنيا،در همين دنيا حاصل مى شود.بدنبال اين توجّه امام(علیه السلام)فريب خوردگان از دنيا را كه دچار غرور شدند توصيف مى كند، و بيان مى دارد كه چگونه پيش از رسيدن به آرزوهاى طولانى،مرگشان فرا رسيد و گلويشان را فشرد !امام(علیه السلام)با توضيح و شرح حال گذشتگان انسانها را

ص:536

متوجّه مى سازد،كه از آرزوهاى طولانى دست برداشته،آماده مرگ شوند و با جملۀ: لم يمهدوا...ألا و انّ ؛گذشتگان را سرزنش مى كند كه با وجود قدرت و توان و سلامت جسم و ابدان،معادشان را اصلاح نكردند و فرصت جوانى را از دست دادند! مقصود حضرت اين است كه با تذكّر حال در گذشتگان از دنيا،در دلها نفرتى بوجود آورد،و پند گيرندگان را از غرور و فريب دنيا بر حذر دارد،و آمادگى تقوا و كارهاى شايسته را در انسانها ايجاد كند ؛و سپس با پرسش انكارى مى پرسد:آيا جوانها غير از پيرى و تندرستان غير از بيمارى،و سالمندان از طولانى شدن عمرشان غير فنا و نيستى چيز ديگرى را طالبند و انتظار مى كشند؟ و با طرح اين سؤالات مى فهمانند،كه انتظار چيز ديگرى جز آنها كه بر شمرديم، انتظار بيجا و بى موردى خواهد بود.با اين بيان انسانها را بر انتظار بيجايشان ملامت مى كند تا نسبت به خواسته هاى نامعقولشان تنفّر پيدا كنند،از آرزوهاى دور و دراز دست بردارند.

در جوانى منتظر پيرى و در سلامتى منتظر بيمارى،و در پيرى منتظر فنا و نيستى بودن انتظارى غير حقيقى است،زيرا لازمۀ انتظار حقيقى چنان سرانجام و غايتى،انجام كارهاى نيك و بجاى آوردن عبادت خداوند مى باشد.هر چند، آنها،پيرى،بيمارى و مرگ را باور داشتند،امّا عملشان بطريقى بود كه نشان مى داد،انتظارى غير از پيرى،بيمارى و مردن،دارند!به اين دليل امام(علیه السلام) آنان را به كسانى تشبيه كرده است كه گويا نهايت جوانى را به پيرى و سرانجام تندرستى را بيمارى و عاقبت سالمندى را مرگ و نيستى نمى دانند،و براى اين حالت آنها لفظ انتظار را استعاره آورده است.آن گاه لرزش بدن،گرفتگى زبان،غم و اندوه،ترس و آب دهان را بزحمت فرو بردن،و كمك خواهى از اقوام و خويشان و عزيزان را كنايه از شدّت بد حالى كسى آورده است كه در

ص:537

وضعيّت ناگوار جدايى از زن و فرزند و سختيهاى مرگ قرار مى گيرد،و به دشواريهايى دچار مى شود .

و سپس مى فرمايند:آيا اقوام و خويشان،بدو نفعى مى رسانند و آيا گريه و زارى آنها در آن حالت مشكلى را برطرف مى نمايد؟معناى سخن حضرت با پرسش انكارى اين است كه نزديكان و دوستان به حال او سودى ندارند ! قوله عليه السلام: قد غودر جملۀ «قد غودر» به عنوان حال در جايگاه نصب قرار دارد و عمل كنندۀ در حال فعل«نفعت»مى باشد و معنى اين است:

وقتى كه شخص مرد و جزء مردگان قرار گرفت با وجودى كه صفات زشت تنفّرانگيز به همراه داشته باشد هر چند مايل است كه از دشواريهاى قيامت با انجام كارهاى شايسته رهايى يابد،گريه به حالش سودى ندارد.و در اين هنگام جانش در گرو گناهانش قرار مى گيرد.

كلماتى كه در اين فراز از سخن امام(علیه السلام)منصوب به كار رفته اند مانند «تنفيرا،جذبا و...»معنى حال را دارند .منظور از«هوام»كرمهايى هستند كه از جسد ميّت،يا از غير جسد بوجود مى آيند .

قوله عليه السلام: و الأرواح مرتهنة بثقل اعبائها .اين فراز از كلام امام(علیه السلام) به گرفتارى نفوس اشاره دارد،كه بدليل سنگينى بار گناه و كسب صفات رذيله و پست به پايين ترين مرتبۀ فضيلت سقوط كرده اند.اخبار نهفته و غيبى كه از احوال روز قيامت به آنها داده شده بود،نيك يا بد،اينك برايشان تحقّق يافته است.

معنى غيبى بودن اين اخبار يا بدين لحاظ است كه مردم دنيا بر آنها اطلاعى ندارند،و يا منظور اين است كه آنچه در دنيا مى گذرد پس از فوت،انسان از آنها بى خبر است؛يعنى آن اخبار رازهاى نهفته و غيبى اند و انسان بكلّى از آنها بريده و جداست.امّا اگر يقين پيدا كردن انسان نسبت به اخبار غيبى را به معنى اوّل بگيريم بهتر است .

ص:538

قوله عليه السلام: لا تستزاد من صالح عملها و لا تستعتب من سيّئى زللها يعنى در قيامت زيادى عمل شايسته از انسان خواسته نمى شود و از او نمى خواهند كه بر كردار نيكش چيزى بيفزايد و لغزشهاى زشت و ناروايى بخشوده نمى شود و از آن صرف نظر نمى شود.كه خداوند متعال فرموده است: «وَ إِنْ يَسْتَعْتِبُوا فَما هُمْ مِنَ الْمُعْتَبِينَ» (1).

چون در روز قيامت وسيله اى براى انجام عمل نيك وجود ندارد،بازگشت بدنيا و انجام كارهاى شايسته،مقدور نمى باشد،و بندهايى كه از معصيت بر گردنش افتاده است،برداشتنى نيست.خداوند تعالى اين حقيقت را چنين توضيح مى دهد: «قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلاّ إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ » (2).

قوله عليه السلام: ا و لستم آباء القوم و الأبناء و اخوانهم و الأقرباء معنى سخن امام(علیه السلام)اين است:آيا در ميان شما كسى كه پدر،يا پسر،يا برادر و يا خويش و نزديك اين درگذشتگان باشد نيست؟اين كلام به منظور توجّه دادن شنوندگان به عبرت گرفتن از شرح حال،كسانى است كه از دنيا رفته اند.امام(علیه السلام)با اين بيان انسانها را به آينده اى كه در انتظارشان مى باشد،آگاه مى سازد،تا به تقواى الهى كه سبب نجات و رهايى آنها از سختيهاى روز رستاخيز است روى آورند و از گناه و معصيت كه موجب گرفتارى و هلاكت است كناره گيرى كنند .

قوله عليه السلام: تحتذون أمثلتهم انسانها از روى غرور و ناآگاهى از

ص:539


1- سورۀ فصلت(41)آيه(24): [1]هر چند گناهكاران در روز قيامت بهانه بياورند بهانۀ آنها در آن روز پذيرفته نيست.
2- سوره مؤمنون(23)و [2]آيه(99 و 100):پروردگارا مرا به دنيا باز گردان تا كارهاى شايسته كه ترك كرده ام انجام دهم.نه اين سخنى است كه او به زبان مى گويد و پشت سر آنان برزخى است تا روزى كه بر انگيخته شوند.

كارهاى زشت نياكانشان پيروى مى كنند و راه آنها را مى روند،چنان كه خداوند از تقليد كوركورانه آنها چنين حكايت مى كند:در پاسخ پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه آنها را براه حق دعوت مى كرد،گفتند: «إِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى أُمَّةٍ وَ إِنّا عَلى آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ » (1).

قوله عليه السلام: فالقلوب قاسيته عن حظّها .با توجّه به پيروى آنان از پدران گناهكارشان،قلب آنها آمادگى ندارد،تا بهره و نصيبى كه مى توانند از نيكيها ببرند،دريافت كنند.با اين وصف در طلب رشد و هدايت خود نيستند و در غير مسير حركت مى كنند به گمراهى گرفتار مى آيند.

مقصود از كلمۀ«مضمار»كه در لغت به معناى ميدان مسابقه است.در عبارت امام(علیه السلام)شريعت و دستورات الهى است،يعنى فرمانها و دستورات الهى را به كار نمى گيرد،و دست به انجام كارهائى مى زند كه خداوند از آنها نهى فرموده است.در حقيقت با كارهاى خلاف شريعت راهى را مى رود كه پايانش جهنّم است .

قوله عليه السلام: كأنّ المعنّى سواها و كأنّ الرشد فى احراز دنياها رفتار نارواى اينان گوياى اين حقيقت است كه جز دنيا هيچ چيز مفهوم و معنايى ندارد و رشد و هدايت تنها در اين است كه دست بدنيا پيدا كنند! اين سخن امام(علیه السلام)مبالغه است در دورى كردن دلهاى آنان از حق و عدم توجّه آنان به پند و موعظه و اندرز،و غرق شدنشان در دنيا خواهى چنان كه گويا آنان مورد خطاب دستورات حق تعالى نيستند و يا تنها رشد و هدايت و كمالى كه لازم است به دست آورند فراهم كردن مال دنياست.و با اين كه لازم است از خطر مال اندوزى بر حذر باشند،بشدّت بدان متمايل شده اند!

ص:540


1- سوره زخرف(43)آيه(22): [1]ما پدرانمان را ديديم كه همين روش را داشتند ما نيز به آنها اقتدا كرده راه آنها را ادامه مى دهيم....
فصل دوم از بخش هفتم خطبه
اشاره

در بيان ويژگيهاى صراط و بر حذر بودن از خطرات آن و تشويق بر پرهيزكارى است.

وَ اعْلَمُوا أَنَّ مَجَازَكُمْ عَلَى الصِّرَاطِ وَ مَزَالِقِ دَحْضِهِ- وَ أَهَاوِيلِ زَلَلِهِ وَ تَارَاتِ أَهْوَالِهِ- فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ- تَقِيَّةَ ذِي لُبٍّ شَغَلَ التَّفَكُّرُ قَلْبَهُ- وَ أَنْصَبَ الْخَوْفُ بَدَنَهُ وَ أَسْهَرَ التَّهَجُّدُ غِرَارَ نَوْمِهِ- وَ أَظْمَأَ الرَّجَاءُ هَوَاجِرَ يَوْمِهِ وَ ظَلَفَ الزُّهْدُ شَهَوَاتِهِ- وَ أَوْجَفَ الذِّكْرُ بِلِسَانِهِ وَ قَدَّمَ الْخَوْفَ لِأَمَانِهِ- وَ تَنَكَّبَ الْمَخَالِجَ عَنْ وَضَحِ السَّبِيلِ- وَ سَلَكَ أَقْصَدَ الْمَسَالِكِ إِلَى النَّهْجِ الْمَطْلُوبِ- وَ لَمْ تَفْتِلْهُ فَاتِلاَتُ الْغُرُورِ- وَ لَمْ تَعْمَ عَلَيْهِ مُشْتَبِهَاتُ الْأُمُورِ- ظَافِراً بِفَرْحَةِ الْبُشْرَى وَ رَاحَةِ النُّعْمَى- فِي أَنْعَمِ نَوْمِهِ وَ آمَنِ يَوْمِهِ- وَ قَدْ عَبَرَ مَعْبَرَ الْعَاجِلَةِ حَمِيداً وَ قَدَّمَ زَادَ الْآجِلَةِ سَعِيداً- وَ بَادَرَ مِنْ وَجَلٍ وَ أَكْمَشَ فِي مَهَلٍ وَ رَغِبَ فِي طَلَبٍ- وَ ذَهَبَ عَنْ هَرَبٍ وَ رَاقَبَ فِي يَوْمِهِ غَدَهُ- وَ نَظَرَ قُدُماً أَمَامَهُ- فَكَفَى بِالْجَنَّةِ ثَوَاباً وَ نَوَالاً وَ كَفَى بِالنَّارِ عِقَاباً وَ وَبَالاً- وَ كَفَى بِاللَّهِ مُنْتَقِماً وَ نَصِيراً- وَ كَفَى بِالْكِتَابِ حَجِيجاً وَ خَصِيماً أُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ الَّذِي أَعْذَرَ بِمَا أَنْذَرَ وَ احْتَجَّ بِمَا نَهَجَ- وَ حَذَّرَكُمْ عَدُوّاً نَفَذَ فِي الصُّدُورِ خَفِيّاً- وَ نَفَثَ فِي الْآذَانِ نَجِيّاً فَأَضَلَّ وَ أَرْدَى وَ وَعَدَ فَمَنَّى- وَ زَيَّنَ سَيِّئَاتِ الْجَرَائِمِ وَ هَوَّنَ مُوبِقَاتِ الْعَظَائِمِ- حَتَّى إِذَا اسْتَدْرَجَ قَرِينَتَهُ وَ اسْتَغْلَقَ رَهِينَتَهُ- أَنْكَرَ مَا زَيَّنَ وَ اسْتَعْظَمَ مَا هَوَّنَ وَ حَذَّرَ مَا أَمَّنَ

لغات

مزلق:جايى كه گام در آن استوار نمى شود.

حض:لغزيدن.

تهجد:عبادت در شب.

غرار:خواب اندك.

ارجف:شتاب كرد.

مخالج:امور سرگرم كننده.

اكمش:تصميم خود را عملى كرد،در جايى گام نهاده است كه راه بازگشت نيست.

ترجمه

«بدانيد كه محل عبور شما به سوى بهشت صراط(پل دوزخ)است،و آن لغزشگاهى است كه هر آن بيم لغزيدن و به دوزخ افتادن مى رود،و ترس و بيم از آن بسيار و مكرر مى شود؛پس ترس شما از خدا مانند ترس شخص خردمند مى باشد كه ياد خدا دلش را مشغول داشته و ترس از پروردگار بدنش را رنجور كرده است،

ص:541

بيدار خوابى عبادت دنيايش،خواب اندكش را بكلى از دستش گرفته و اميدوارى به پاداش اخروى روزهاى گرم او را تشنه نگاهداشته،بى رغبتى به دنيا مانع خواهشهاى نفسانى وى شده است همواره ذكر خدا را بر زبان دارد و ترس از گناه را براى آسودگى(روز حشر)مقدم داشته است شك و ترديدها را با پيمودن راه روشن از خود دور،و نزديك ترين راهها را بسوى طريق پسنديده اختيار كرد.اوضاع پيچيده و درهم برهم سراى غرور او را از مسير(حق)باز نداشت و شبهات بر او پوشيده نماند(با ويژگيهاى ياد شده فوق فرد مزبور)چنان است كه گويى،به شادمانى نعمت (بهشت)و خواب شيرين(قبر)و ايمنى روز(حشر)هم اكنون دست يافته است.

چرا چنين نباشد،سپاس گزار خداوند از پل جهان گذران گذشت و سعادتمند شد،زاد و توشۀ آخرت را پيشاپيش فرستاد،از ترس خدا در اين(چند روزه)مهلت دنيا بطاعت بندگى و عبادت پرداخت،طالب خوشنودى خدا شد و با ترس و احتياط گام برداشت،در امروز(زندگيش)مراقب فرداى بعد از مرگش بود، پيش آمدهاى قيامت را در نظر گرفت.

براى پاداش نيكوكاران بهشت و براى كيفر بدكاران دوزخ كفايت مى كند.

خداوند در يارى دادن به نيكان و انتقام گرفتن از مجرمان نياز به كمك ندارد و قرآن بر عليه دشمنان خود دليلى روشن و گويا خواهد بود.

شما را به تقواى خدايى كه انذارتان فرموده،و هيچ راه عذرى برايتان باقى نگذاشته است وصيت مى كنم.خداوند راه حق را به شما نمايانده،و از دشمنى كه مخفيانه در دلها نفوذ مى كند و در گوشهاى شما وسوسه مى كند،بر حذر داشته است.آرى(شيطان)پيروان خود را بدينسان گمراه مى كند كه:وعدۀ دروغ داده به آرزو مى نشاند،جرمهاى بد را در نظرها مى آرايد و گناهان بزرگ هلاك كننده را سهل و كوچك نشان مى دهد،تا بتدريج پيروان خود را به نهايت درجۀ شقاوت رسانده آنها را اسير و گروگان بگيرد و سپس آنچه در نظرشان آراسته بود منكر گردد و آنچه را كوچك دانسته بود بزرگ شمارد،و از آنچه آسودگى خاطر داده بود بترساند !»

ص:542

شرح

بايد دانست،صراطى كه قرآن كريم بدان وعده داده،هر چند در حقيقت آن اختلاف نظر است ولى امر مسلّمى است كه اعتقاد بدان واجب است.آنچه از ظاهر شريعت فهميده مى شود.و همۀ مسلمين و آنان كه معاد جسمانى را اثبات مى كنند بدان معتقدند اين است كه صراط جسمى است در نهايت باريكى و تيزى و بر روى جهنّم كشيده شده،و راهى است كه به بهشت منتهى مى شود،و آنان كه خود را براى خدا خالص گردانيده اند از آن مى گذرند،امّا آنان كه از فرمان خداوند سرپيچى كرده اند از دو طرف پل بداخل يكى از درهاى دوزخ سقوط مى كنند.

حكما نيز به حقيقت اين پل اعتقاد داشته و آن را پذيرفته اند؛امّا اين تعريف كه،صراط همچون مو،باريك است تعريف ناصوابى است،زيرا تشبيه كردن صراط به مو،مانند تشبيه كردن مو،به خط هندسى است كه حدّ فاصل ميان سايه و آفتاب.با اين كه خطّ هندسى،نه از سايه به حساب مى آيد و نه از آفتاب.

صراط بمنزلۀ همان خطّى است كه،عرض برايش نمى توان تصوّر كرد.حقيقت صراط،حدّ فاصل ميان اخلاق متضّاد مى باشد.مانند سخاوت كه حدّ وسط ميان،ولخرجى و بخل،شجاعت كه حدّ فاصل ميان بى باكى و ترس،ميان روى در خرج كه حد وسط ميان اسراف و سخت گيرى،تواضع كه حدّ فاصل ميان تكبّر و پستى،عفّت كه حدّ وسط ميان شهوت و بى ميلى جنسى و عدالت كه حد فاصل ميان ستمگرى و ستمكشى است.حد وسط ميان اين اخلاق متضاد نكوهيده اخلاق پسنديده شمرده مى شود؛و هر يك از اخلاق حميده دو طرف افراط و تفريط دارند كه مذموم مى باشند.حدّ فاصل ميان افراط و تفريط و رعايت عملى آن از دو طرف متضاد در نهايت دورى و فاصله است كه در آن نبايد افراط و تفريطى باشد بدين توضيح كه چون فرشتگان بكلّى از صفات متضاد جدايند و از طرفى انسان هم نمى تواند خود را از اين صفات بكلّى جدا سازد،

ص:543

پس كمال شباهت او به ملائكه آن است كه تا حد امكان چنان خود را از دو طرف متضاد دور و به تعادل نزديك سازد كه گويا بكلّى از اين اوصاف جدا مى باشد،پس چنان به سخاوت دقيق عمل كند كه گويا هرگز بخيل و در خرج لا ابالى نبوده است.بنا بر اين صراط مستقيم و راه راست همان وسط حقيقى است كه به هيچ طرف تمايل نداشته باشد و اين چنين حدّ وسطى برايش عرض تصوّر نمى شود و از مو،هم باريك تر است.با توجّه به همين معناى دقيق عدالت خداوند متعال فرموده است: «وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ فَلا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ» (1)از امام صادق(علیه السلام)روايت شده است كه از آن حضرت معناى «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ» را پرسيدند.امام(علیه السلام)فرمود:يعنى اى خدا،ما را به راهى كه منتهى به محبّت خودت مى شود،و دينت را در دسترس ما قرار مى دهد ارشاد فرما و ثابت قدم بدار،تا از پيروى هواى نفس دور بمانيم،و براى و انديشۀ خود عمل نكنيم و به هلاكت نرسيم.

از امام حسن عسكرى(علیه السلام)روايت شده است كه فرمود:صراط بر دو گونه است يكى صراط دنيا و ديگرى صراط آخرت.صراط مستقيم دنيا اين است كه از زياده روى دور بمانى و كوتاهى در وظيفه نداشته باشى،بر مسير حق پايدار مانده و به باطل گرايش پيدا نكنى.امّا صراط مستقيم آخرت،طريق مؤمنين و پويندگان راه بهشت است،كه از مسير بهشت به سوى دوزخ و عذاب الهى انحراف پيدا نكنى.

مردم در انتخاب يكى از اين دو راه متفاوتند.آن كه بر راه حق پايدار بماند و مسير صحيح را در پيش گيرد به راه آخرت رفته است و يقينا وارد بهشت

ص:544


1- سوره نساء(4)آيه(129): [1]هرگز نمى توانيد ميان زنها عدالت برقرار كنيد،هر چند آزمند برقرارى عدالت باشيد پس سعيتان اين باشد كه تمام ميلتان را به جانب يكى از زنها معطوف نداريد.

مى شود و در امن و امان خواهد بود،و آن كه به راه خطا رود به عذاب آخرت گرفتار خواهد شد.

پس از روشن شدن معناى صراط،خواهى دانست كه«مزالق الصراط»در كلام امام(علیه السلام)كنايه از محلّى است كه انسان به يكى از دو سوى اعتدال،يعنى طرف افراط،يا تفريط-كه سخت مورد نكوهش است-ممكن است منحرف شود.آن جايگاه محلّ شهوات و خواهشهاى نفسانى و طبيعى و لغزشگاههاى هراسناكى است كه لازمۀ عبور از آن مواضع افراط يا تفريط،و در نهايت كيفرهاى بزرگ اخروى است.اين مراحل ترسناك،مراحلى است كه يكى بعد از ديگرى فرا روى انسان آشكار مى شود .

قوله عليه السلام: فاتقو اللّه در اين فراز امام(علیه السلام)بار ديگر به موضوع تقوا باز گشته،و مردم را به تقواى الهى بمانند تقواى كسى كه داراى صفات ايمان است دستور مى دهند.شخص پرهيزگارى كه تقوايش صفات ايمان را داشته باشد داراى خصوصيّاتى است كه از كلام آن حضرت استفاده مى شود.

1-پرهيزگارى كسى كه تفكّر دلش را مشغول داشته است:يعنى انديشۀ امر معاد و روز قيامت او را از محبّت دنيا و امور بيهودۀ آن باز داشته و فكر دنيا را از ذهنش بيرون كرده است .

2-ترس از عذاب آخرت بدنش را رنجور كرده است بدين توضيح كه بيم عذاب الهى و كيفرى كه براى مجرمان مقرر داشته او را رنج داده و بدنش را به تحليل برده است .

3-پرهيزگارى كه بيدارى عبادت بكلّى خواب را از چشمش ربوده است .

4-پرهيزگارى كه اميدوارى ثواب الهى تشنگى در هواى گرم را برايش گوارا ساخته است.يعنى وعده هايى كه خداوند به نيكوكاران داده و آنچه از نعمتهاى بهشتى برايشان فراهم آورده او را اميدوار ساخته و تشنگى را برايش قابل تحمّل

ص:545

كرده تا در عوض نعمتهاى خوب اين دنيا به پاداشهاى اخروى دست يابد.

امام(علیه السلام)جملۀ أظمأ الرّجاء هواجر يومه را كنايه از زيادى روزه،در گرمترين روزها آورده است.كلمه:«هواجر»مفعول و مظروفى است كه بجاى ظرف قرار گرفته و از اقسام مجاز شمرده مى شود .

5-زهد و پارسايى مانع شهوات او شده است.امام(علیه السلام)لفظ«إطفاء»را براى زهد استعاره آورده است،با اين كه«اطفاء»يعنى خاموش ساختن،از صفات آب است كه در رابطه با آتش آورده مى شود،در اين بيان زهد را در فرو نشاندن شهوات همچون آب دانسته است كه آتش را خاموش مى سازد.ضمنا شباهت ميان آتش و شهوات نيز روشن شده است،چه هر دو در بسيارى از موارد اثر مخرّب دارند و همگونى ميان آب و زهد در تأثير گذارى مطلوب نمايانده شده است كه هر يك به نوعى از خسارت جلوگيرى مى كنند.يعنى،چنان كه آب شعله هاى آتش را فرو مى نشاند،روى گردانى از دنيا و زهد ورزى از پيروى شهوات آتش شهوات را خاموش كرده،مانع از ضررهاى آن مى شود (1).

6-شخص پرهيزگار مدام ياد خدا را بر زبان دارد،ذكر حق فرصت گفتار ديگرى به زاهد نمى دهد .

7-براى در امان ماندن از عذاب الهى ترس را بر همۀ امور خود مقدّم مى دارد.و اين ترس از خدا موجب مى شود كه عمل خود را براى خشنودى حق تعالى خالص گرداند،تا از عقوبت و كيفر در امان بماند .

8-پرهيزگار از لغزشها دورى مى كند.بدين معنى امورى كه او را سرگرم كند و از راه روشن خدا دورش گرداند،كنار مى گذارد .

9-شخص وارسته و پارسا بهترين راه را براى رسيدن به مقصد مى پيمايد.

ص:546


1- چنان كه از شرح بر مى آيد ظاهرا نسخه اى كه در اختيارات شارح بوده سخن امام چنين است:و اطفأ الزهد شهواته.

بدين توضيح كه زاهد در پيمودن راه روشن و مسيرى كه او را از ميان خلق به سوى خالق هدايت كند،بهترين راه را كه صراط مستقيم است انتخاب مى كند البتّه مردم در پيمودن راه خدا روشهاى مختلفى دارند ولى دلپسندترين راه آن است كه انسان را سريعا به خدا برساند .

10-سركشيهاى غرور او را بهلاكت نمى افكند،يعنى خوشيهاى دنيا موجب غرور و غفلت او از پروردگارش نمى شود،چون هيچ گاه از فرمانبردارى خداوند غفلت ندارد .

11-امور شبهه ناك بر او مسلّط نمى شود.شبهات،حق را در نظر او تاريك جلوه نمى دهد،تا مانع خلوص كارهايش شود،و راه حق را بر او ببندد .

12-پرهيزگار انتظار خوشامدگويى فرشتگان را دارد و در روز قيامت به اميد بشارت دادن ملائكه است چنان كه خداوند مى فرمايد:«بشارت شما در آن روز بهشتى است كه از زير درختان آن رودها جارى است .» 13-غرق در آسايش و نعمتهاى آخرت است زيرا رهايى يافتن از رنج و مشقت دنيا،با رسيدن به نعمتهاى آخرت ممكن و ميسّر است و نعمت خداوند در دنياى ديگر بهشت مى باشد .

14-روز قيامت پرهيزگار،در بهترين خواب راحت و نيكوترين آسايش بسر مى برد.اطلاق لفظ«نوم»بر آسايش در جنّت از باب اطلاق ملزوم بر لازمش مى باشد .

15-شخص وارسته روز قيامت در امن و امان خواهد بود.در اين عبارت امام(علیه السلام)كلمه«يوم»را به كنايه براى تمام زمانها،از باب اطلاق لفظ جزء بر كل به كار برده است .

16-پرهيزگار بهترين عبرت را از دنيا مى گيرد و پسنديده ترين راه را انتخاب مى كند .

ص:547

17-براى سعادت آخرتش نيكوترين زاد را پيشاپيش مى فرستد.يعنى براى آخرتش كار خير انجام مى دهد و خوشبختى دايمى را نصيب خود مى گرداند.دو كلمۀ«سعيدا و حميدا»در عبارت امام(علیه السلام)بعنوان حال منصوب به كار رفته است .

18-شخص پرهيزگار از خوف خدا پيشاپيش توشۀ آخرت را مى فرستد.

يعنى اعمال شايسته را ترس خداوند،قبل از فرا رسيدن اجل انجام مى دهد تا زاد آخرتش باشد .

19-در فرصتى كه دارد،در كارهاى نيك عجله مى كند،بدين توضيح كه در ايّام عمر و زندگى دنيوى كه فرصت مناسبى براى كارهاى خوب است به اطاعت پروردگارش مى پردازد .

20-كارهاى مورد رضايت خداوند را!از روى ميل و علاقه انجام مى دهد .

21-از كارهاى زشت به دليل ترس از خداوند دورى مى كند.يعنى به دليل خوف از خدا،كارهايى كه موجب دورى از محضر حق تعالى مى گردد،ترك كرده و از آنها دورى مى كند.

ميان هر يك از دو كلمه در عبارتهاى ده گانه:«سعيدا و حميدا،يا در من وجل و اسرع فى مهل،رغب فى طلب و ذهب عن هرب»،سجع متوازى بر قرار است .

22-شخص پرهيزگار از امروز به فكر فردايش مى باشد،بدين شرح كه در زمان حيات انتظار رسيدن آخرت را دارد .

23-همواره فرا رويش را مى نگرد،يعنى جز خداوند به چيزى توجّه ندارد، اعمال و رفتار خود را به قصد خداوند انجام مى دهد .

امام(علیه السلام)پس از بر شمارى صفات فوق براى شخص پرهيزگار مى فرمايد:

«بهشت و نعمتهاى آن بعنوان پاداش پرهيزگار را كفايت مى كند»و با اين عبارت انسانها را بدين حقيقت توجّه مى دهد كه لازم است براى رسيدن به ثواب آخرت

ص:548

و بهشت تلاش كنند و به كمتر از آن راضى نشوند؛و جهنّم نيز به عنوان كيفر و عقاب كفايت مى كند كه انسان از خداوند بترسد،براى خوف از خدا نياز به عامل ديگرى جز دوزخ نيست.و براى انتقام گرفتن از ستمگران و يارى دادن به ستمديدگان خداوند كفايت مى كند،يعنى همين كه انتقام به دست خداوند باشد، براى ترسيدن ظالمان،و يارى جستن مظلومان بس است و نياز به عامل ديگرى نيست.و كتاب خدا بعنوان حجت و خصم بدكاران كفايت مى كند تا همگان را تحت تأثير قرار دهد،و بر عليه كسانى كه از احكام دستوراتش پيروى نكنند شهادت دهد.نسبت دادن حجّت و خصم به كتاب خداوند نسبت مجازى است و تمام كلمات منصوب،در جملات فوق بعنوان تميز به كار رفته اند .

قوله عليه السلام: اوصيكم بتقوى اللّه امام(علیه السلام)به سه اعتبار مجددا مردم را به پرهيزگارى تشويق مى كند.

1-چون مردم را از كيفر آخرت بيم داده است،ديگر عذرى نخواهند داشت .

2-با دلايل روشن و براهين واضح،حجّت را بر آنها تمام كرده است 3-از دشمنى ابليس و خصومت او همگان را بر حذر داشته است.

هر چند معناى ابليس در خطبۀ قبل توضيح داده شد،امّا امام(علیه السلام)در اين خطبه ويژگيهايى را براى شيطان ذكر كرده است كه ذيلا به شرح آنها مى پردازيم.

الف:او مخفيانه در سينه ها نفوذ مى كند،مقصود نفس امّاره است كه همواره به بدى دستور مى دهد.لفظ«سينه»را مجازا در وسوسه هاى باطنى به كار برده اند.از باب ذكر مكان و ارادۀ متمكّن .

ب:در گوشها به صورت نجوا سخن مى گويد:اشاره به چيزهايى است كه بعضى از شياطين انس سر بگوشى كرده حرفهاى بيهوده و غرور و فريب كارى را بديگران تلقين مى كنند.شرح اين موضوع در خطبۀ اول نيز داده شده است .

ج:شيطان گمراه كننده است؛يعنى مردم را از پيمودن راه حق باز مى دارد

ص:549

و با وعده هاى دروغ و آرزوهاى دور و درازى كه به آنها مى دهد همه را وارد دوزخ مى كند .

د:بديها را در نظر آنها مى آرايد،زشتى گناهان را براى مردم زيبا جلوه مى دهد .

ه:گناهان مهلك را براى مردم كم اهميّت نشان مى دهد.بدين توضيح كه آرزوى توبه را در دلها فزون مى سازد،و از حكم عقل كه خداوند آمرزنده و بخشنده است براى چنين آرزويى كمك مى گيرد و يا به مثل مى گويد،بديگران كه از تو وارسته ترند و از مال دنيا فراوان دارند اقتدا كن و چندان در فكر آخرت مباش،و از وسوسه هاى ديگرى كه براى همگان روشن است .

قوله عليه السلام: حتّى اذا استدرج قرينته و استغلق رهينته :اين وسوسه هاى شيطانى همچنان ادامه دارد،تا اين كه بتدريج نفس ناطقۀ انسانى را فريب داده آن گاه او را گروگان مى گيرد.

منظور از:قرينته»در كلام امام(علیه السلام)نفس ناطقۀ انسانى است،بدين اعتبار كه با شيطان هماهنگى كرده،موافق خواست او عمل مى كند،به لحاظ احاطۀ گناه،نفس گروگان ابليس قرار مى گيرد چون مالى كه وثيقه و در رهن كسى باشد كه قابل تصرّف نيست.كلمۀ«رهينته»به عنوان استعاره به كار رفته است و منظور از استدراج نفس بوسيلۀ ابليس،زينت دادن خواسته هاى نفسانى است كه با جلوه دادن امور براى نفس،آن را در اطاعت و فرمان بردارى خود نگاه مى دارد .

انكر ما زيّن الى آخره:اين فراز از كلام امام(علیه السلام)اشاره به درجه نهايى وسوسۀ شيطانى است،كه پس از گمراهى كامل نفس امّاره و ارتكاب محرّمات، به حكم عقل باز گشته اقرار مى كند كه آنچه نفس را بدان امر كرده زشت و ناروا بوده است،و خطر بزرگى فرارو دارد.آرى پس از آن كه نفس را بر كارهاى ناروا واداشته،و بديها را در نظرش زيبا جلوه داده و آسوده خاطرى را به او نويد

ص:550

داده است،حال نفس را از زشتيها بر حذر مى دارد،و از نيكو شمردن بديها او را نهى مى كند.ولى افسوس كه ديگر دير شده است و قدرت بر جبران نيست.

انكار بديها از ناحيه ابليس يا به هنگامى است كه عقل از فرط گناه مغلوب شده و شخص گنهكار قصد توبه دارد،و يا هنگامى است كه كيفر گناهان نمودار شده هر چند شخص هنوز در دنيا باشد و يا از دنيا رفته و بدليل انجام كارهاى باطل و گناه به عذاب جهنم گرفتار آمده است.توضيح مطلب اين است كه پس از جدا شدن نفس از بدن،قوّه واهمه نفس را همراهى مى كند و كيفرهاى جزئى همچون عذاب قبر و بعضى ناهنجاريهاى ديگر را كه پيش از اين شرحش گذشت درك مى كند.

زيبا جلوه دادن بديها براى نفس گاهى از ناحيۀ شيطانهاى انسانى صورت مى گيرد،چه رسد به شيطانهاى واقعى كه كارى جز گمراه كردن انسانها ندارند.

بخش هشتم خطبه
اشاره

خطبه در چگونگى آفرينش انسان طى دو فصل و به طريق زير نقل شده است أَمْ هَذَا الَّذِي أَنْشَأَهُ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْحَامِ وَ شُغُفِ الْأَسْتَارِ- نُطْفَةً دِهَاقاً وَ عَلَقَةً مِحَاقاً- وَ جَنِيناً وَ رَاضِعاً وَ وَلِيداً وَ يَافِعاً- ثُمَّ مَنَحَهُ قَلْباً حَافِظاً وَ لِسَاناً لاَفِظاً وَ بَصَراً لاَحِظاً- لِيَفْهَمَ مُعْتَبِراً وَ يُقَصِّرَ مُزْدَجِراً- حَتَّى إِذَا قَامَ اعْتِدَالُهُ وَ اسْتَوَى مِثَالُهُ- نَفَرَ مُسْتَكْبِراً وَ خَبَطَ سَادِراً مَاتِحاً فِي غَرْبِ هَوَاهُ- كَادِحاً سَعْياً لِدُنْيَاهُ فِي لَذَّاتِ طَرَبِهِ وَ بَدَوَاتِ أَرَبِهِ- ثُمَّ لاَ يَحْتَسِبُ رَزِيَّةً وَ لاَ يَخْشَعُ تَقِيَّةً- فَمَاتَ فِي فِتْنَتِهِ غَرِيراً وَ عَاشَ فِي هَفْوَتِهِ يَسِيراً- لَمْ يُفِدْ عِوَضاً وَ لَمْ يَقْضِ مُفْتَرَضاً- دَهِمَتْهُ فَجَعَاتُ الْمَنِيَّةِ فِي غُبَّرِ جِمَاحِهِ وَ سَنَنِ مِرَاحِهِ- فَظَلَّ سَادِراً وَ بَاتَ سَاهِراً فِي غَمَرَاتِ الْآلاَمِ- وَ طَوَارِقِ الْأَوْجَاعِ وَ الْأَسْقَامِ بَيْنَ أَخٍ شَقِيقٍ وَ وَالِدٍ شَفِيقٍ- وَ دَاعِيَةٍ بِالْوَيْلِ جَزَعاً وَ لاَدِمَةٍ لِلصَّدْرِ قَلَقاً- وَ الْمَرْءُ فِي سَكْرَةٍ مُلْهِثَةٍ وَ غَمْرَةٍ كَارِثَةٍ- وَ أَنَّةٍ مُوجِعَةٍ وَ جَذْبَةٍ مُكْرِبَةٍ وَ سَوْقَةٍ مُتْعِبَةٍ- ثُمَّ أُدْرِجَ فِي أَكْفَانِهِ مُبْلِساً وَ جُذِبَ مُنْقَاداً سَلِساً- ثُمَّ أُلْقِيَ عَلَى الْأَعْوَادِ رَجِيعَ وَصَبٍ وَ نِضْوَ سَقَمٍ- تَحْمِلُهُ حَفَدَةُ الْوِلْدَانِ وَ حَشَدَةُ الْإِخْوَانِ

ص:551

إِلَى دَارِ غُرْبَتِهِ- وَ مُنْقَطَعِ زَوْرَتِهِ وَ مُفْرَدِ وَحْشَتِهِ- حَتَّى إِذَا انْصَرَفَ الْمُشَيِّعُ وَ رَجَعَ الْمُتَفَجِّعُ- أُقْعِدَ فِي حُفْرَتِهِ نَجِيّاً لِبَهْتَةِ السُّؤَالِ وَ عَثْرَةِ الاِمْتِحَانِ- وَ أَعْظَمُ مَا هُنَالِكَ بَلِيَّةً نُزُولُ الْحَمِيمِ- وَ تَصْلِيَةُ الْجَحِيمِ وَ فَوْرَاتُ السَّعِيرِ- وَ سَوْرَاتُ الزَّفِيرِ لاَ فَتْرَةٌ مُرِيحَةٌ- وَ لاَ دَعَةٌ مُزِيحَةٌ وَ لاَ قُوَّةٌ حَاجِزَةٌ وَ لاَ مَوْتَةٌ نَاجِزَةٌ وَ لاَ سِنَةٌ مُسَلِّيَةٌ- بَيْنَ أَطْوَارِ الْمَوْتَاتِ وَ عَذَابِ السَّاعَاتِ- إِنَّا بِاللَّهِ عَائِذُونَ

لغات

شغف جمع شغاف:پوششى براى قلب به عبارت ديگر مشيمه.

دفاق:خالى شده در اصل خطبه دهاقا كه به معنى خروج پياپى و يا خروج با شدت است.

لدم:بر سينه زدن(از روى ناراحتى).

كارته:چيزى كه موجب شدت غم و غصه مى شود.

ابلاس:نا اميدى،يأس.

رجيع:در اصل لغت به معنى شترى است كه در مسير و سفر سرگردان مانده باشد، در اين جا به معنى بى اختيار است.

صحاق:ناقص.

يافع:جوانى كه سنش به حدود بيست سال رسيده باشد.

سادره:شخص بيهوده كارى كه انجام اعمال زشت برايش اهميت ندارد.

ماتح:كسى كه دلو آب را از چاه بيرون مى كشد.

بدوات:چيزهايى كه در نظرش نيك جلوه مى كند به خاطرش مى آيد.

دهمه:او را فرا گرفت،او را پوشاند.

غبر شيء:باقى مانده آن.

جماحه:سعى و كوشش براى رسيدن به خواسته هاى خود.

سادر دوم:شخص متحير و سر گردان.

نضو:لاغر شدن بر اثر بيمارى.

حفدة الولدان:كمك دهندگان به فرزندان ميت براى خاكسپارى و مراسم ديگر او.

حشده:اجتماع كنندگان.

تفجع:درد و ناراحتى.

ترجمه

«آيا اين همان انسانى نيست كه خداوند او را در تاريكيهاى رحم و پرده هاى گوناگون آفريد؟.كه در آغاز نطفه اى ريخته بود و سپس خونى تيره شد و به جنين و

ص:552

شيرخوارى تكامل يافت و پس از اندك زمانى كودكى شد و به دوران جوانى و بلوغ رسيد.آن گاه خداوند به وى قلبى نگهدارنده و زبانى سخنور و چشمى بينا عنايت فرمود،تا از حقايق عبرت بگيرد و از خطر روزگار بر حذر باشد.ولى همين كه آن نطفه به حد كمال رسيد و قامتش معتدل و اندامش موزون شد،از پرستش خداوند و اطاعت رسول به تكبّر سرپيچى كرد و قدم در جادّه گمراهى نهاد و با دلو بزرگ هوا از چاه عميق هوس آب كشنده شد و تمام كوشش خود را براى به دست آوردن لذّات و خوشيهاى دنيا به كار بست،و به دنبال انديشه هاى باطل رفت،(در صورتى كه)هرگز گمان مصيبت و پيشامد ناگوارى را براى خود نمى داد و از ارتكاب هيچ گناهى بيم نداشت كه ناگاه،در عين غرور و غفلت چشم از دنيا فرو بست!عمر كوتاه و غرورآميز را در خطا و لغزش سپرى كرد،نعمتهاى الهى را سپاسگزارى نكرد و واجبات خداوند را انجام نداد؛بى خبر مرگ گريبانش را گرفت در حالى كه ميل به پذيرفتن حق نداشت و آماده رفتن به راه آخرت نبود.از پيش آمدن چنين حالتى حيران و مبهوت مى شود،و از فرط درد و رنج بيدار خوابى بر او مسلّط مى گردد و در گردابهاى درد و اندوه بيمارى،ميان برادران و پدر و مادر مهربان گرفتار مى آيد،اطرافيان از غم او بر سر و سينه مى زنند،جزع و زارى مى كنند،امّا اين آه و ناله ها به حال او تأثيرى ندارد.بيهوشى مرگ او را بخود مشغول داشته،در شدّت و سختى و اندوه بسيار و رنج و الم بى شمار جان مى دهد.سپس او را(غسل داده و حنوط كرده)در كفنهايش مى پيچند و بى آنكه اختيارى داشته باشد اين سو آن سو حركتش مى دهند و با خفّت و رنجورى حال و لاغرى جسم كه بر اثر بيمارى بدان وضع در آمده است در ميان تخته هاى تابوتش مى گذارند.آن گاه فرزندان و برادران دينى كه به يارى آمده اند،براى خاك سپارى او را به سوى ديار غربت و گورستانى دور كه پس از آن ديدار كننده اى نخواهد داشت حمل مى كنند.

همين كه تشييع كنندگان و مصيبت ديدگان از دفن فارغ و به خانه بازگشتند،براى جواب دادن به سؤالات فرشتگان در حالى كه از وحشت و ترس حيرت زده است او را در قبر مى نشانند.بزرگترين بليّه اى كه در آنجا بر او وارد

ص:553

مى شود،آب گرم،آتش سرخ و صداى شعله هاى فروزان جهنم است.نه در آن عذاب تخفيفى،نه از آن رنج آسايشى!،نه آن بار اندوه را قوت تحمّلى،و نه مرگ رهاننده اى!نه يك لحظه خواب آرام دهنده اى مى باشد!(گناه كار)همواره در ميان عذابهاى گوناگون مبتلا و گرفتار است!ما براى رهايى از اين عذابها به خدا پناه مى بريم .»

شرح

-بايد دانست كه اين بخش از خطبه،بر چگونگى حال انسان از آغاز عمر كه ضعيف و ناتوان بوده است،دور مى زند،نعمتهاى خداوند را نسبت به انسان متذكّر شده،توضيح مى دهد كه چگونه در دوران زندگيش با شكّ و ترديد روزگار سپرى كرده است؛نعمتهاى الهى را ناسپاسى كرده،و در پيروى از شيطان بى توجّه بوده است!.

در اين بخش از خطبه امام(علیه السلام)پايان زندگانى كه همانا مرگ است،به انسان يادآورى مى كند و چگونگى وضع ميّت را بهنگام مرگ،ميان خويشان و اقربايش توضيح مى دهد،و پس از وفات،عذاب قبر،سؤال و حساب،و ديگر امورى را كه طبع انسان از آنها تنفّر دارد شرح مى دهد،تا توجّه انسان را به سامان بخشيدن امر معادش جلب كرده آغاز عمر و انجام آن را خاطر نشان مى نمايد، شايد انسان متنبّه شده از خدا بترسد.

در توضيح اين بخش از خطبه نكاتى آمده است:

1-كلمۀ«أم»كه در آغاز اين قسمت به كار رفته«أم»پرسشى و براى توبيخ انسانهاست.ضمن توبيخ،دستور مى دهد كه براى بهبود وضع خود،عبرت بگيرند،زيرا جزئيّات نعم الهى در خلقت انسان بايد موجب سپاس و شكرگزارى شود؛ولى با تأسّف،از روى غفلت و غرور كفران نعمت مى كند.

كلمۀ«أم»معادل همزۀ استفهامى است كه در بخش قبلى همين خطبه آمده است.معنى تقديرى جمله چنين است آيا آنچه خداوند از شگفتيهاى

ص:554

آفرينش بر شما نموده است براى عبرت گرفتن بس نيست؟و يا خلقت خود انسان و دگرگونيهايى كه در طول زندگى پيدا مى كند؟و يا حالاتى كه برايش تا روز رستاخيز پيش مى آيد؟پند دهنده نمى باشد؟چنان كه حق تعالى خود مى فرمايد:

«آيا نمى بيند كه در خلقت خود شما نشانه هايى است؟» در بعضى از نسخ نهج البلاغه به جاى كلمۀ«أم»لفظ«او»به كار رفته است كه از نظر معنى با هم فرقى ندارند.

بايد دانست،كه دقّت در آفرينش انسان،و زيباييهاى اسرار و رموزى كه به كار رفته،براى آن كه مختصر دانشى در اين باره داشته باشد،چنان كه قبلا متذكر شديم و بعدا نيز خاطر نشان خواهيم كرد،موجب عبرت كامل مى شود.

2-در بارۀ رشد نطفه به سوى كمال چنين گفته اند كه اوّلين مرحلۀ تكامل، نطفه به شكل كفى در آمده و بر آمدگى خاصى پيدا مى كند و گام نخست رشد را بر مى دارد،و پس از آن بوسيلۀ فرشتۀ صورت نگار،جايگاه روح در آن ترتيب داده مى شود.آن گاه از ناحيۀ جوشش طبيعت نطفه،سوراخهايى بعنوان جلوۀ اعصاب نمودار مى شود كه پس از رشد تبديل به عصب مى گردند.بعد از اين مرحله نطفه از همه سو بزرگ مى شود،و سوراخهايى بر بالاى پوست به موازات رگهايى كه در داخل رحم وجود دارد نمودار مى شود.همۀ رگها در نهايت منتهى مى شود به يك مجراى بزرگ،كه از سويى به جنين و از سويى به رحم اتّصال دارد،كه نطفه از مجراى همان شبكه ارتباطى از داخل رحم تغذيه كرده و به رشد خود ادامه مى دهد.اين شبكه ارتباطى موجب جريان خون در وجود نطفه مى شود.و پس از چندى نطفه،به پاره اى خون بسته و يا به تعبيرى علقه تبديل مى شود.اين سير تكاملى،كه بنا به قولى پانزده روز است،خون در همۀ اجزاى نطفه نفوذ كرده علقه مى شود.دوازده روز ديگر كه بر آن بگذرد،بصورت پاره گوشتى در آمده كه اصطلاحا بدان مضغه مى گويند.

ص:555

بدين هنگام است كه اعضاى رئيسه بدن به تدريج آشكار مى شوند و نخاع پديدار شده امتداد مى يابد؛و با گذشت نه روز از اين حالت سر از دو شانه جدا و پهلو و شكم و پشت بعضا از يكديگر تميز داده مى شود.گاهى چهار روز ديگر كه سپرى شود و چهل روز كامل گردد نطفه بصورت جنين در مى آيد.

گاهى نطفه در سى روز به دورۀ جنينى مى رسد و گاهى در چهل و پنج روز، و نيز گفته اند كه حدّ معتدل آن سى و پنج روز است.در اين صورت پس از گذشت هفتاد روز جنين در رحم مادر حركت مى كند و در مدّت دويست و ده روز كه دقيقا هفت ماهگى است بدنيا مى آيد.ولى اگر دوران نطفه تا رسيدن به جنين بيش از چهل و پنج روز طول بكشد،پس از نود روز،در رحم مادر حركت انجام مى دهد و در دويست و هفتاد روز كه نه ماه است بدنيا مى آيد.

تمام اين نقل و انتقالات و مراحل مختلف تكامل در داخل رحم مادر به ارادۀ خداوند به وسيله فرشتۀ صورت گر انجام مى پذيرد.اگر پرده كنارى مى افتاد ما شكل پذيرى و تغييريابى اين خطوط را لحظه به لحظه مشاهده مى كرديم،امّا با وجودى كه صورتگر اين صحنه را نديده ايم،و چگونگى انجام كار را به عيان حسن نكرده ايم،مى گوييم:پاك و منزّه است،آن مقتدرى كه بر انجام امور،و آنچه بخواهد تواناست .

3-امام(علیه السلام)«علقه»را نهفته توصيف كرده است،چون«علقه»آن حالتى است كه هنوز صورت انسان به وى اضافه نشده است و بدين لحاظ صورت انسان در آن نهفته و مخفى است .

4-عرب،كودك را ما دام كه شير خوار است«رضيع»،و پس از دوران شيرخوارگى«وليد»مى نامد.به دوران نوجوانى كه رسيد«يافع»و با روئيدن مو بر پشت لبش«غلام»مى گويد.و هنگامى به او مرد مى گويد،كه بتواند خوب و بد را از يكديگر تشخيص داده،در مورد امور نظر بدهد.دوران بزرگسالى را نيز

ص:556

به جوانى،ميان سالى،و پيرى تقسيم كرده اند .

5-توصيف كردن امام(علیه السلام)قلب را به«حفظ»و زبان را به«گفتار»و چشم را به«نگاه»به منظور فايده اى است كه بر هر يك از قلب و زبان و چشم مترتّب است.و سپس به فايدۀ نهايى اين اعضا اشاره كرده مى فرمايد:فايدۀ اين اعضا اين است كه انسان از مشاهدۀ نعمتهاى الهى دلايل يگانگى خدا و ديگر اوصاف جلال و جمال او را بفهمد و فضايل نفسانى خود را به كمال برساند،و از امور ناروا خوددارى كند.بدين توضيح كه از ورود در امور ناپسند روزگار بر حذر باشد و از انجام كارهاى ناروا عبرت بگيرد و از آنها دورى جويد .

6-قوله عليه السلام: حتّى إذا قام اعتداله و استوى مثاله نفر مستكبرا الى آخر.«آن هنگام كه انسان قامت موزونى يافت،و جوانى برومند گرديد،خودبين و متكبّر مى گردد» بعضى از شارحان بر اين اوصاف كه امام(علیه السلام)براى انسان بر شمرده است اعتراض كرده و گفته اند:بسيارى از افراد،داراى اين اوصاف خودبينى و تكبر نيستند،بنا بر اين فرموده امام(علیه السلام)عموميّت ندارد.

در پاسخ اين اعتراض بايد گفت:روى سخن امام(علیه السلام)به انسان مطلق است كه در حكم موجبۀ جزئيه و مثبت حكم جزئى است و شامل عموم انسانها نمى شود.هرگاه حكمى بصورت مطلق آورده شود،در بارۀ بعضى از افراد قطعا صادق خواهد بود.و آن بعضى همان گناهكارانى هستند كه روى سخن امام(علیه السلام) با آنهاست و مصداق واقعى كلام آن حضرت مى باشند؛و آنها را بدين بيان توبيخ مى كند.در ضمن ديگران را توجّه به وجوب و استمرار شكرگزارى خداوند داده، از آنها مى خواهد كه فرامين حق را امتثال كرده و از آنچه خداوند نهى فرموده دورى جويند .

7- ماتحا فى غرب هواه امام(علیه السلام)لفظ«غرب»را براى هواى نفسانى

ص:557

شخص متكبر استعاره آورده است.كه چنان شخصى دفتر اعمال نفسانى خود را از گناه پر مى كند،چنان كه آب كش مشگ خود را از آب پر مى كند.با بيان لفظ «ماتح»كه بمعنى آب كش مى باشد استعاره را ترشيحيّه كرده است.

8-در كلام امام(علیه السلام)بيست كلمه منصوب به كار رفته است كه عبارتند از:

«نطفة-علقه-جنينا-راضعا-وليدا-يافعا-معتبرا-مزدجرا-مستكبرا -سادرا-ماتحا-كادحا-غريرا-مبلسا-منقادا-سلسا-رجيع وصب-و نضو سقم و نجيّا.» تمام كلمات فوق به معنى حال به كار رفته اند و عمل كننده در آنها فعلى است كه قبل از اين كلمات در عبارت آمده است .

كلمه:«سعيا»در كلام امام(علیه السلام)يا مفعول به است كه در اين صورت عمل كننده در آن صفت كادحا مى باشد و يا مصدرى است كه به جاى فعل به كار رفته و نيازى به فعل ندارد.واژۀ«يسيرا»صفت است براى ظرفى كه از كلام حذف شده است و«يسيرا»به جاى ظرف محذوف نشسته است.تقدير كلام چنين است «زمانا يسيرا»بعضى كلمۀ«يسير»را«اسيرا»قرائت كرده اند در اين صورت كلمه «اسيرا»حال خواهد بود.سه كلمه«جزعا-قلقا-و تقية»در جمله به عنوان مفعول له به كار رفته اند.

اگر كلمه«يسيرا»را«أسيرا»قرائت كنيم استعاره خواهد بود براى انسان گناهكار و وجه شباهت اين است كسى كه لغزش پيدا كند و در گناه فرو غلطد، هواى نفس او را به پستى و ذلّت مى كشاند،چنان كه شخص اسير و گرفتار را به جايى مى برند كه دلخواه او نيست .

9-انسان آنچه در دنيا از دست مى دهد،براى آن عوضى در آخرت به دست نمى آورد،زيرا در دنيا كمالات اخلاقى و فضايل نفسانى و طاعات و عباداتى را كه براى انجام آنها آفريده شده بود ضايع كرده و از دست داده است و قضاى آنها را

ص:558

انجام نداده.و در آخرت هم راهى براى جبران آنها وجود ندارد .

10-«واو»در جملۀ: و المرء فى سكرة ملهية... معنى حال را دارد،و عمل كنندۀ در حال كلمۀ«لادمة»مى باشد،و معنى جمله اين است:در حالى كه شخص بحالت بيهوشى و احتضار گرفتار شده باشد،ناراحتى سختى دل اطرافيان را فرا گرفته،و قادر به چاره انديشى نيستند،كشش دردآورى شخص محتضر را فرا مى گيرد.يعنى فرشتگان قابض ارواح،جان او را در حال گرفتن مى باشند.چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَ لَوْ تَرى إِذِ الظّالِمُونَ فِي غَمَراتِ الْمَوْتِ وَ الْمَلائِكَةُ باسِطُوا أَيْدِيهِمْ أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ» (1).

از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)روايت شده است كه هرگاه مرگ شخص مؤمن فرا رسد،فرشتگان با پارچه ابريشمى كه در آن مشك و بوى ريحان باشد به سوى او مى آيند به همان آسانى كه موى از خمير بيرون مى آورند،جانش را مى گيرند و در آن حال به وى گفته مى شود:اى نفس،با اطمينان كامل و با خشنودى تمام به سوى پروردگار كه داراى روح و بشارت و كرامت است باز گرد.

پس از آنكه روح مؤمن از بدن جدا شود در داخل مشك و ريحان قرار داده و در پارچه اى از حرير پيچيده و او را به اعلى علّينى مى برند.ولى هنگامى كه مرگ كافر فرا رسد،خداوند به فرشتگان امر مى كند لباسى كه آميخته به آتش است براى قبض روحش مى برند و با شدت و سختى جانش را مى گيرند.در آن حال به او گفته مى شود:اى نفس ناپاك،به سوى پروردگار و عذاب او در حالى كه بر تو خشمناك است باز گرد.

وقتى كه جان كافر را بگيرند،در داخل همان ظرف آتش قرار مى دهند و

ص:559


1- سورۀ انعام(6)آيه(93): [1]اگر ستمگران را به هنگام احتضار ببينى كه چگونه در بى هوشى و اضطراب قرار مى گيرند و فرشتگان دستشان را براى گرفتن جان آنها دراز كرده و با عتاب از آنها مى خواهند كه روحشان را تسليم كنند.(بيچارگى آنها را حس خواهى كرد.)

آن گاه روحش را در لباس آتشين پيچيده و به دوزخ مى برند.

بايد دانست كه منظور از«جذبۀ درد آورى»كه در حال جان كندن ميّت را فرا مى گيرد،مثل خارى نيست كه در عضوى از بدن بشكند،بلكه دردى است كه بر نفس وارد گشته،تمام اعضا و اجزاى بدن را فرا مى گيرد،و تا عمق جان نفوذ مى كند.بر خلاف دردهاى موضعى كه اختصاص به دست يا پا پيدا مى كند،درد جان كندن فرا گير است،تمام رگ و عصبها و سراسر وجود را مستغرق مى گرداند.

به مثل چنان است كه تمام رگ و پى و اعصاب بدن را از بدن جدا كنند.و گاهى به درخت خارى مثل زده اند كه در داخل بدن قرار داشته باشد.مقصود از«جذبۀ مكربة»كه در عبارت امام(علیه السلام)آمده است،همين جان كندن است.دشوارى وقتى به اوج مى رسد كه اعضا پياپى و بتدريج بميرند و اين جان دادن را طولانى كرده و رنج و مشقت فراوانى را بدنبال دارد .

قوله عليه السلام: رجيع وصب و نضو سقم اين دو جمله دو صفت اند كه براى بيمارى و لاغرى شتر به كار مى روند.امام(علیه السلام)آنها را به عنوان استعاره براى شخص بيمار به كار برده است.كلمه«رجيع»به اعتبار طولانى شدن و مكرّر شدن آن، بر شخص مريض اطلاق شده است چنان كه شتر بر اثر سفرهاى پى در پى خسته و از كار افتاده مى شود.لفظ«نضو»به لحاظ فرسودگى و لاغريى كه از بيمارى پيدا مى كند،چنان كه مسافرتهاى مكرّر نيروى شتر را به تحليل مى برد .

قوله عليه السلام: اقعد فى حضرته نجيّا لبهتة السؤال سخن در بارۀ عذاب قبر و سؤال منكر و نكير از جمله اعتقادات حقّه مى باشد.از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه به عمر فرمود:اى پسر خطّاب چه خواهى كرد،آن گاه كه از اين دنيا بروى،اقوام و خويشانت بر اطرافت اجتماع كنند و پس از آن قبرى را حفر كرده غسلت داده كفنت كنند و سپس تو را به گورستان برده به خاكت بسپارند و بعد از مراجعت از گورستان،دو فرشته آشوبگر قبر،نكير و منكر فرا رسند

ص:560

در حالى كه صدايشان همچون رعدى غرّان و چشمهايشان مانند برقى،درخشان شده و موى سرشان را از فرط بلندى بدنبال خود مى كشند و خاك گور را با دندانهايشان به هر طرف مى پراكنند و بشدّت كه گويا زلزله اى رخ داده است تو را تكان مى دهند.و از تو مى پرسند كه پروردگار و پيامبرت كيست،و دينت چيست؟در آن هنگام بر تو چه خواهد گذشت؟عمر در پاسخ گفت:در آن وقت عقل من بجا خواهد بود؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بلى خردت بجاست.عمر گفت پس جوابشان را خواهم داد.

در حديث ديگرى پيامبر(صلی الله علیه و آله)نكير و منكر را به سياه چهره و كبود چشم توصيف فرموده است بايد دانست آنچه در بارۀ عالم قبر،سؤال و پرسش و عذاب، از طريق شريعت به ما رسيده است داراى سه مرتبه است به طريق زير:

1-مرتبه اوّل:آنچه مسلّم و آشكار است اين است كه وجود نكير و منكر را با همان صورت ملكى شان كه نقل شده است باور داريم و هم مار و كژدمهايى كه ميّت را مى گزند و آزار مى دهند.هر چند ما نتوانيم آنها را مشاهده كنيم،زيرا چشم سر ما براى مشاهده عالم ملكوت شايستگى ندارد.آنچه به عالم آخرت مربوط باشد از عالم ملكوت شمرده مى شود.بدين دليل كه صحابه رسول به نزول جبرئيل بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايمان داشتند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را مشاهده مى كرد ولى اصحاب رسول او را نمى ديدند و چنان كه جبرئيل شباهت به انسانها ندارد،نكير و منكر هم به مردم شباهتى ندارند و كارهاى آنها مانند كار انسانها نيست.مار و كژدمهاى قبر نيز شباهتى به مار و عقربهاى دنيا ندارند.وجود فرشتگان،مار و كژدمها را بمعنى ديگرى بايد فهميد.

2-مرتبۀ دوّم:به مثل چنان كه شخص خواب انسانى را مى بيند كه او را دارد كتك مى زند و يا مى خواهد او را بكشد،و يا مارى را مى بيند كه مى خواهد او را زهر بدهد،در عالم خواب ناراحت مى شود.گاهى ديده شده است كه شخصى

ص:561

خوابيده داد مى زند و صورتش غرق در عرق شده است و از رختخواب مى پرد.

همۀ اين حالات در رابطه با نفس اوست كه در خواب مشاهده مى كند،چنان كه شخص بيدار،ناراحت مى شود.با وجودى كه در اطراف شخص خوابيده كه به ظاهر ساكن و بيحركت است،نه شخص قاتلى وجود دارد و نه مار و كژدمى، بنا بر اين مار و كژدم و يا قاتل در عالم خيال شخص خوابيده موجود است،فرقى نيست كه در بيدارى مارى به وى حمله كند و يا در خواب،در ظاهر قاتلى قصد كشتن او را داشته باشد،و يا در باطن نفس.در هر دو صورت رنج آور است.

3-مرتبه سوّم:بايد دانسته شود كه نكير و منكر و ديگر احوال قبر كه موجب عذاب و ناراحتى شخص وفات يافته مى شوند اشخاص و يا مارهايى نيستند كه محسوس به حس ظاهر مى باشند،بلكه مفهومش اين است كه روح گنهكار با جدا شدن از بدن قوۀ خيال را هم با خود مى برد،در عين حال هيئت بدنى او از اخلاق پست و ناروا پاك و منزّه نيست،بلكه صفاتى از قبيل،كبر،ريا، حسد،كينه،طمع و جز اينها همراه با آدمى كه گنهكار است مى باشند و انسان هنگام مرگ توجّه دارد كه چگونه روح از بدنش جدا مى شود و هيئت خود را مشاهده مى كند.چنان كه در خواب چنين حالتى دارد و با قوۀ خيال و توهّم خود را در ميان قبر مى بيند و درك مى كند كه درد و رنجها از طريق اخلاق پست و ناروا به عنوان عقوبت حسّى بر او وارد مى شود.اين معنى در شريعت هم ثابت شده است كه گناهان در ذهن انسانها به صورت شخص بد هيبتى در آمده و ميّت را با پرسشهاى ترسناك آزار مى دهند و با صورت بسيار هولناك و صداى وحشتناكى او را مضطرب مى سازند.آن گاه كه امتحانش مى كنند و زبانش به لكنت مى افتد،او را مى زنند و عذابش مى كنند و نيز مارى را مشاهده مى كند كه او را مى گزد.

ولى اگر انسان سعادتمند باشد خوشيهايى كه از خلق نيكو و كارهاى شايسته انجام داده باشد،با صورتى زيبا بالاتر از آن كه در تصوّرش آيد،برايش

ص:562

حاصل مى گردد و بصورت وصف ناپذيرى از اشخاص بر او وارد مى شوند،با چهره اى گشاده او را به بهشت و نعمتهاى الهى بشارت مى دهند.مبشّر و بشير دو ملك رحمت و ديگر فرشتگان نيز از هر درى وارد شده و بر او سلام مى كنند.

عذاب و ثواب قبر را چنين توصيه كرده اند.سخن رسول خدا(صلی الله علیه و آله)كه فرمود:

«قبر ميّت يا باغى از باغهاى بهشت و يا گودالى از گودالهاى جهنّم مى شود».به همين حقيقت اشاره دارد.

اگر سؤال شود كه چرا اوّلين كسانى كه وارد قبر شخص سعادتمند و يا شقاوتمند مى شوند،فقط دو نفر فرشته اند و بيشتر نيستند؟در پاسخ مى گوييم:

برخى از دانشمندان سعادت و شقاوت را دو ويژگى نفسانى دانسته اند كه از دو جهت قوّه نظرى و عملى حاصل مى شود و هر كدام زمينه ساز فرشته اى خواهد شد؛پس اگر آنچه انسان تحصيل مى كند جهل مركّب و اخلاق پست باشد، نتيجه آن منكر و نكير خواهد بود و اگر آنچه بدست مى آورد،مكرمت و بزرگوارى باشد نتيجۀ آن دو فرشته بشير و مبشّر خواهد بود.

درك ما از ظاهر عبارت اين بود كه بيان كرديم،خداوند خود به اسرار شريعتش بهتر آگاه است.با تصوّرى كه از معنى ثواب و عذاب قبر در سه مرتبۀ گذشته داشتيم،معنى ثواب بهشت و عذاب جهنّم به خوبى روشن شد .

13-قوله عليه السلام: لا فترة مريحة و لا قوّة حاجزة... اين عبارت امام(علیه السلام) به منزلۀ آياتى است كه بر عذاب جاويد الهى دلالت دارند.عذاب جاويد خداوند به كفّارى اختصاص دارد كه هرگز نفوسشان به جهان ملكوت صعود نكرده باشد، چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي عَذابِ جَهَنَّمَ خالِدُونَ لا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ» (1).

ص:563


1- سوره زخرف(43)آيه(74 و 75): [1]گناهكاران در عذاب جهنم جاويدند و كيفر خداوند در بارۀ آنها نقصان نمى يابد و آنها همواره از رحمت خداوند نااميدند.

كفّار قدرتى كه بتوانند ميان خود و عذاب دوزخ فاصله اى ايجاد كنند ندارند؛يعنى نمى توانند به رحمت خداوند متوسل شوند و محبّتى كه آنها را به جهان غيب و عالم بالا مرتبط سازد ندارند.و از طرفى مرگى كه آنها را فرا گيرد و از مشكلات رهائيشان بخشد در كار نيست،زيرا چنان كه در جاى خود ثابت شده است،انسان دوبار نمى ميرد و اين كه كفّار را خواب فرا نمى گيرد،كنايه از شدّت دردى است كه دارند.كيفر سخت و درد شديدى كه از عذاب الهى گردن گير كفّار مى شود،موجب از بين رفتن خواب آنها مى گردد.بنا بر اين هيچ نوع آسايشى در ميان لحظه هاى عذاب نخواهد بود .

امام(علیه السلام)كلمۀ«موتات»را بطور مطلق براى شدّت عذاب و سختهاى مجاز به كار گرفته اند؛چون در نهايت هر سختى و عذابى در اين دنيا پايانش مرگ است، كلمه مرگ را براى نهايت سختى و عذاب مجاز به كار برده است.

امام(علیه السلام)در بيشتر جملات اين عبارات سجع متوازى را رعايت كرده اند.

بخش نهم
اشاره

خطبه در بارۀ چگونگى آفرينش انسان

عِبَادَ اللَّهِ أَيْنَ الَّذِينَ عُمِّرُوا فَنَعِمُوا وَ عُلِّمُوا فَفَهِمُوا- وَ أُنْظِرُوا فَلَهَوْا وَ سُلِّمُوا فَنَسُوا- أُمْهِلُوا طَوِيلاً وَ مُنِحُوا جَمِيلاً- وَ حُذِّرُوا أَلِيماً وَ وُعِدُوا جَسِيماً- احْذَرُوا الذُّنُوبَ الْمُوَرِّطَةَ وَ الْعُيُوبَ الْمُسْخِطَةَ- أُولِي الْأَبْصَارِ وَ الْأَسْمَاعِ وَ الْعَافِيَةِ وَ الْمَتَاعِ- هَلْ مِنْ مَنَاصٍ أَوْ خَلاَصٍ- أَوْ مَعَاذٍ أَوْ مَلاَذٍ أَوْ فِرَارٍ أَوْ مَحَارٍ أَمْ لاَ- «فَأَنّى تُؤْفَكُونَ» أَمْ أَيْنَ تُصْرَفُونَ أَمْ بِمَا ذَا تَغْتَرُّونَ- وَ إِنَّمَا حَظُّ أَحَدِكُمْ مِنَ الْأَرْضِ ذَاتِ الطُّوْلِ وَ الْعَرْضِ- قِيدُ قَدِّهِ مُنْعَفِراً مُتَعَفِّراً عَلَى خَدِّهِ- الْآنَ عِبَادَ اللَّهِ وَ الْخِنَاقُ مُهْمَلٌ وَ الرُّوحُ مُرْسَلٌ- فِي فَيْنَةِ الْإِرْشَادِ وَ رَاحَةِ الْأَجْسَادِ وَ بَاحَةِ الاِحْتِشَادِ- وَ مَهَلِ الْبَقِيَّةِ وَ أُنُفِ الْمَشِيَّةِ وَ إِنْظَارِ التَّوْبَةِ- وَ انْفِسَاحِ الْحَوْبَةِ قَبْلَ الضَّنْكِ وَ الْمَضِيقِ- وَ الرَّوْعِ وَ الزُّهُوقِ وَ قَبْلَ قُدُومِ الْغَائِبِ الْمُنْتَظَرِ- وَ إِخْذَةِ الْعَزِيزِ الْمُقْتَدِرِ

ص:564

لغات

ورطته فى الامر:بدان گرفتارش كردم.

مورّط:هلاك كننده.

قناص:پناهگاه.

محار:محل رجوع و بازگشت.

افك:دگرگون شد.

قيد قدّه:به اندازۀ قامت شخص.

معفر:به خاك ماليده.

عفر:خاك.

فينه:ترس،در بعضى از نهج البلاغه ها كلمه فينه را وقت و زمان معنى كرده اند.

انف الشيء:اوّل آن.

حوبه:نياز و بى چيزى.

ضنك:تنگنا....

ترجمه

«اى بندگان خدا!كجايند آنان كه خداوند عمر طولانى و نعمتهاى فراوان به آنان داد و آموختنى ها را تعليمشان داد و حقيقت را فهميدند،اما فرصتى كه براى عمل به آنان داده شده بود بيهوده از دست دادند،در حال سلامتى و شادمانى، قيامت را از ياد بردند،مدتى دراز مهلت داده شدند و بخششهاى زيادى به آنها كردند و از عذابهاى دردناك بر حذرشان داشتند و به ثوابهاى بزرگى اميدوارشان ساختند.(ولى آنها قدر اين همه نعمت و احسان خداوندى را ندانستند!و همه را در لهو و لعب گذراندند)و اينك در تنگناى گور گرفتار آمده اند.(شما)از گناهانى كه انسان را به ورطۀ هلاكت مى كشاند،و زشتيهايى كه خداوند را به خشم مى آورد بپرهيزيد.

اى صاحبان ديدگان بينا و گوشهاى شنوا،و اى دارندگان سلامت و مال دنيا!آيا گريزگاهى،راه چاره اى،پناهگاهى،تكيه گاهى،راه فرارى و خلاصى از دست قدرت و غضب حق تعالى هست يا نيست؟و اگر امكان رهايى يافتن از قبضۀ قدرت خداوندى نيست پس به كدام مسير منحرف مى شويد و چه راه فرارى داريد،و به چه چيز فريفته مى شويد؟(آيا نمى دانيد)سهم هر كدام شما از زمين به اندازۀ بلندى و پهناى قدّ اوست،كه برايش گور حفر كنند و آن گاه خاك بر صورتش بپاشند!(پس اين همه حرص و آز.و طمع در جمع آورى از راه حلال و حرام براى چيست؟)

ص:565

بنا بر اين اى بندگان خدا هم اكنون كه زندگانى شما ادامه دارد و روحتان آزاد است و آمادگى هدايت يافتن را داريد و زمان براى رستگارى مساعد،و بدنها سالم است و مهلت مقتضى،اراده و اختيار بر قرار مى باشد،وقت توبه و إنابة،و هنگام مناسبى براى رفع نيازمنديهاست.در جهت خوشنودى و رضايت خداوند بكوشيد.

پيش از آنكه فرصت از دست برود و در مكان تنگ گور گرفتار آييد،و خوف و نااميدى در دلتان راه يابد،و مرگ به سروقتتان برسد،و خداوند غالب و توانا شما را به كيفر گناهانتان گرفتار كند .»

شرح

(در خبر است كه وقتى امام اين خطبه را ايراد فرمود،بدن شنوندگان لرزان و ديدگانشان گريان و دلهايشان مضطرب و نگران شد.به همين مناسبت اين كلام نورانى را خطبۀ غرّاء ناميدند .) در آخرين فصل اين خطبه امام(علیه السلام)به فوايدى اشاره فرموده اند:

1-نعمتهاى بى شمار خداوند را كه به انسان ارزانى داشته،همچون عمر طولانى،عمل و درك و فهم و ايمنى از آفات،فرصتهاى طلايى،بخششهاى خوب و بى حد،پرهيز دادن از عذاب و بشارت دادن به ثواب مورد توجّه قرار داده و انسانها را به سبب كفران نعمتى كه مى كنند و سرگرميى كه به لذّات دنيوى پيدا كرده اند و اوامر و دستورات حق تعالى را ناديده گرفته اند و توجّهى به فرامين خدا نمى كنند و به دعوت خدا را از ياد برده اند،توبيخ و ملامت مى كند .

2-از انواع گناهى كه موجب هلاكت مى شود و كارهاى زشتى كه اخلاق پست شمرده مى شود انسانها را بر حذر مى دارد .

3-آنها را كه چشم بينا و گوش شنوا و عافيت،و ماليّۀ دنيا دارند،متوجّه مى كند كه از فرمان الهى امكان فرارى و از كيفر گناهان نجاتى نيست.

و براى اهل اطاعت و فرمانبردارى،تكيه گاه و پناهگاهى جز او نيست.از حكم خداوند نمى توان فرار كرد و پس از مرگ صرفا بازگشت به سوى خداست.

ص:566

دليل آن كه امام(علیه السلام)بينايان و شنوايان و اهل عافيت را مورد خطاب قرار داده است آن است كه نامبردگان مصداق كامل مكلّف به انجام وظايف الهى هستند.بينايى و شنوايى را مجازا به معنى خردمندان به كار برده است.امّا اشارۀ امام(علیه السلام)در عبارت فوق به صاحبان مال و ثروت بدين لحاظ است كه بهره مندان از مال دنيا بيشتر از ديگران سرگرم لذّت مى شوند و از پيمودن راه خداوند باز مى مانند .

كلمه«هل»در عبارت: «هل من مناص...» پرسش انكارى است،بدين توضيح كه اى گناهكاران چه فكر مى كنيد؟!آيا فرارگاهى يا پناهگاهى از كيفر خداوندى وجود دارد؟و آيا به سوى غير خدا پس از مرگ باز مى گرديد؟و آيا از اين كه دستورات الهى را ترك كرديد و امور خلاف را انجام داديد در پيشگاه خداوند چه عذرى مى آوريد؟.لفظ«أم»در عبارت امام(علیه السلام)به عنوان معادل«هل» پرسشى به كار رفته است.معنى جمله اين مى شود كه:آيا از عذاب خداوند مى توانيد فرار كنيد يا خير ؟ 4-امام(علیه السلام)سرگذشت قبر و به خاك ماليده شدن صورتها را كه موجب تنفّر هر طبعى است،تذكّر داده متوجّه مى سازد كه تمايل شديد بر جمع آورى مال زياد دنيا پيدا نكنند كه لزوما،انسان روزى از مال دنيا جدا مى شود و براى تلاش كنندۀ در جمع آورى،جز به اندازۀ قامتش،يعنى گور چيزى نصيبش نمى شود .

5-با توضيح عواقب ناگوارى كه در انتظار انسان است،حضرت مردم را متوجّه زمان انجام كارهاى شايسته و آنچه مى توانند،در رابطه با نجات خود انجام دهند،مى كند؛و كلمۀ«الآن»را كنايه از زمان حيات گرفته اند؛و مقصود از «خناق»مرگى است كه گلوى هر انسانى را گرفته او را به سوى خداوند مى برد.

وجه شباهت مرگ،به ريسمانى كه بر گلوى انسان مى افتد و او را خفه مى كند اين است كه هيچ يك از اين دو مورد پسند انسان نيست.

ص:567

با بيان اين كه فعلا فرصت داريد و مرگ به سروقتتان نيامده است،استعاره را ترشيحيه كرده است.مقصود از مهلت داشتن انسان كنايه از زندگى دنيوى اوست و منظور از رها بودن روح،مهلت و فرصتى است كه هر فرد براى انجام اعمال نيك دارد.هر چند اين مجال و فرصت در حال ترديد و دو دلى سپرى مى شود،و انسان در آمادگى براى كمال يابى ملاقات پروردگارش ترديد دارد،و يا سهل انگارى مى كند.

بعضى مقصود از «فينة الإرشاد» را هدايت يافتن نفوس به راه خداوند،و به دست آوردن سعادت ابدى معنى كرده اند،و تمام عمر را مهلتى براى رسيدن به كمالات معنوى،در نظر گرفته اند.

6-فايده ششمى كه امام(علیه السلام)متذكّر مى شود،اين است كه قصد اوّلى انسان لزوما بايد در جهت طاعت و عبادت حق تعالى باشد،يعنى سزاوار است كه انسان در آغاز تكليف تصميم و ارادۀ قلبيش فرمانبردارى خداوند و تسليم فرمان او باشد،تا آنچه بر لوح نفسانى او از كمالات وارد مى شود،موجب سعادت اخروى وى شود.چه در آغاز جوانى و عمر لوح نفسانى انسان از تيرگيهاى باطل صاف و روشن است ولى اگر به عكس انجام گيرد،يعنى در آغاز عمر و جوانى ميل نفسانى انسان معصيت الهى باشد،چهرۀ نفسانى او به اخلاق زشت سياه مى شود و پس از آن قادر نخواهد بود كه از نورانيّت حق استفاده كند و در نهايت از زيانكارترين افراد خواهد شد.

7-از الطاف الهى اين است كه براى توبه و بازگشت به انسان مهلت داده است؛انسان گناهكار را براى برگشت از معصيت و نافرمانى فرصت عنايت كرده و بلافاصله به گناهش او را مؤاخذه نكرده است زيرا غرض حق سبحانه و تعالى اين است كه افراد ناقص به كمال مطلوب وجودى خود برسند.امام(علیه السلام)فرصت داشتن گناهكار را با عبارت زيباى خود،مهلتى براى توبه تعبير كرده است.

ص:568

8-بدليل نياز شديد انسان در آخرت به اعمال نيك خداوند زمان انجام دادن كارهاى نيك را،فراخ و وسيع قرار داده است.از اضافه كردن كلمۀ«انفساح» به كلمۀ«حوبه»نياز فورى و فوتى اين حقيقت فهميده مى شود؛زيرا هر حاجت و نيازى كه انسان براى زندگى اين دنياى خود داشته باشد.هر چند ضرورى و لازم باشد،فورى و فوتى نيست و اميد بر طرف شدن آن را دارد،بر خلاف نيازمنديهاى آخرت كه به مجرّد از دنيا رفتن انسان اعمال صالحى كه بشدّت مورد نياز است و بايد جبران كمبودها را بنمايد قطع مى شود،جز دنيا محلّى براى انجام كارهاى اخروى وجود ندارد،بنا بر اين انسان گناهكار شديدترين نياز و ضرورى ترين حاجت را به انجام اعمال نيك دارد و در بدترين صورت در قيامت ظاهر مى شود.

امام(علیه السلام)با«واژۀ ضنك و ضيق»به گرفتار آمدن انسان،در حصار تن و زنجيرهاى جسم،و دوزخ بدن اشاره كرده است؛و مقصود از«روع و زهوق»جزع بزرگى است كه از ترس مرگ،و مراحل بعد از آن حاصل مى شود .

9-غائب منتظر.در كلام امام(علیه السلام)كنايه از فرا رسيدن ناگهانى مرگ،و هجوم بى خبر وى مى باشد.لفظ غايب را به عنوان استعاره براى مرگ به شباهت مسافرى كه همواره انتظار ورود آن را دارند،به كار برده است.استعاره را با استفاده كردن از لفظ«قدم»ترشيحيّه كرده است .

10-مقصود از: «اخذة العزيز المقتدر» اين است كه ارواح با قدرت و فرمان غلبه دارنده اى كه هرگز مغلوب نمى شود،از كالبدها گرفته مى شوند،و هيچ نيرومندى توان مقابله با قدرت خداوند را ندارد.و از اطاعت و فرمان او نمى تواند سرپيچى كند.

ص:569

81-از سخنان امام(علیه السلام)است كه در نكوهش عمرو عاص فرموده است:

اشاره

عَجَباً؟لاِبْنِ النَّابِغَةِ؟ يَزْعُمُ لِأَهْلِ؟الشَّامِ؟ أَنَّ فِيَّ دُعَابَةً- وَ أَنِّي امْرُؤٌ تِلْعَابَةٌ أُعَافِسُ وَ أُمَارِسُ- لَقَدْ قَالَ بَاطِلاً وَ نَطَقَ آثِماً- أَمَا وَ شَرُّ الْقَوْلِ الْكَذِبُ إِنَّهُ لَيَقُولُ فَيَكْذِبُ وَ يَعِدُ فَيُخْلِفُ- وَ يُسْأَلُ فَيَبْخَلُ وَ يَسْأَلُ فَيُلْحِفُ وَ يَخُونُ الْعَهْدَ وَ يَقْطَعُ الْإِلَّ- فَإِذَا كَانَ عِنْدَ الْحَرْبِ فَأَيُّ زَاجِرٍ وَ آمِرٍ هُوَ- مَا لَمْ تَأْخُذِ السُّيُوفُ مَآخِذَهَا- فَإِذَا كَانَ ذَلِكَ كَانَ أَكْبَرُ مَكِيدَتِهِ أَنْ يَمْنَحَ الْقَرْمَ سَبَّتَهُ- أَمَا وَ اللَّهِ إِنِّي لَيَمْنَعُنِي مِنَ اللَّعِبِ ذِكْرُ الْمَوْتِ- وَ إِنَّهُ لَيَمْنَعُهُ مِنْ قَوْلِ الْحَقِّ نِسْيَانُ الْآخِرَةِ- إِنَّهُ لَمْ يُبَايِعْ؟مُعَاوِيَةَ؟ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤْتِيَهُ أَتِيَّةً- وَ يَرْضَخَ لَهُ عَلَى تَرْكِ الدِّينِ رَضِيخَةً

لغات

دعابه:مزاح،شوخى.

تلعابه:كسى كه زياد بذله گو است-ة،بيان كننده مبالغه است.

معافسه:خوش طبعى،بذله گويى.

ممارسه:مردم را سرگرم كردن،خنداندن، غيبت كردن،زخم زبان زدن.

الّ:قوم و خويش.

سبّته:بديهايش،كنايه از عورت.

الأتيه:بخشش،پيش كش،اتيه هموزن عطيه به معناى بخشش.

رضيخه:هديه،رشوه به اصطلاح امروز حق حساب.

نبغ الشيء:آشكار شد،مادر عمرو عاص را بدين سبب نابغه مى گفتند كه به بدكارى و عمل منافى عفت مشهور بود.

ص:570

ترجمه

«شگفتا،پسر آن زن بد نام مرا در ميان اهل شام مزاح و بذله گوى معرفى كرده و در ذهن آنها جا داده است كه من مردى بسيار شوخ طبعم و با بذله گوييهاى خود مردم را مى خندانم و سخن نادرستى گفته است و با اين گفتار كذب گناهكار شده است.آگاه باشيد كه بدترين گفتار دروغ است.از خصوصيات عمرو عاص اين است كه دروغ مى گويد،وعده مى دهد و خلاف مى كند و در سؤال خود اصرار مى ورزد تا طرف را از رو ببرد.اگر چيزى از او سؤال شود،در پاسخ گفتن بخل به خرج مى دهد و در عهد و پيمان خود خيانت مى كند،پيوند و خويشى را پاره كرده قطع رحم مى كند؛هنگامى كه جنگ فرا رسد،هنوز كه شمشيرها از نيام كشيده نشده باشد،بسيار امر و نهى مى كند ولى بگاه كارزار بزرگترين هنرش براى خلاصى يافتن از كشته شدن عورتش را نمايان مى كند (1).

آگاه باشيد،به خدا سوگند ياد مرگ مرا از شوخى باز مى دارد،و فراموشى آخرت وى را از سخن حق گفتن مانع مى شود.او با معاويه بيعت نكرد،مگر اين كه معاويه قول داد به او هديۀ بزرگى بدهد و به خاطر دين فروشى اش رشوۀ كلانى دريافت دارد (2)

شرح

اين كلام امام(علیه السلام)داراى سه بخش بشرح زير مى باشد .

1-بخش اول اين است كه امام(علیه السلام)در آغاز ادّعاى عمرو عاص را در حق خودش،كه او مردى شوخ و بذله گوست و مردم را با مزاح و شوخى سرگرم مى دارد،نقل و با جوابى كه در اوّل آن تعجّب را به كار مى برد اين ادّعا و تهمت را ردّ مى كند و در پايان سخن ادّعاى او را ادّعايى دروغ و بى اساسى دانسته مى فرمايد:شگفت از فرزند نابغه است كه چنين ادّعاى دروغى را شايع كرده و با

ص:571


1- اين سخن امام اشاره به جنگ صفين است كه عمرو عاص در برابر شمشير برق آساى امام(علیه السلام)خود را به زمين انداخته كشف عورت كرد.
2- حكومت مصر.

اين تهمت ناروا خود را گناهكار كرده است.

اين كه امام(علیه السلام)او را به مادرش نسبت داده و فرزند آن زن بد كاره دانسته است.بيان كننده خصلت مردم عرب است كه اشخاص را به مادر نسبت مى دهند،در صورتى كه مادر مشهور به بزرگوارى و يا فرو مايگى باشد.

البتّه ناگفته نبايد گذاشت كه امام(علیه السلام)چهره گشاده داشته است و با صورت باز با اشخاص بر خورد مى كرده،و تا حدّ اعتدال و نزاكت براى جرئت دادن افراد در بيان خواسته هايشان و گاهى مزاحى كه به افراط نكشد و از جملۀ رذايل اخلاقى بشمار نيايد مى كرده است؛از آن جمله روايتى است كه در اين باره نقل شده است:روزى امام(علیه السلام)در جاى بلندى نشسته بود و ابو هريره در آن محل بود.حضرت ناگهان هستۀ خرمايى به سوى ابو هريره انداخت؛وقتى كه ابو هريره متوجّه امام(علیه السلام)شد،حضرت به روى ابو هريره تبسّم كرد.ابو هريره گفت:همين خوشرويى باعث شده است كه:«در امر خلافت از ديگران عقب بمانى!»روشن است كه اين نوع برخورد از ويژگيهاى خوش خلقى و مهربانى و ملاطفت و از فضايل به شمار مى آيد،نه آن رذيلت و پستى كه عمرو عاص مدّعى آن بود.آنچه از اخلاق ناپسند شمرده مى شود،افراط در بذله گويى و دلقكى و لهو و لعب است،همان چيزى كه عمرو عاص از حضرت براى مردم شام تعريف مى كرد و با شايعه سازى و دروغ مدّعى بود،كه دليل ترجيح دادن معاويه بر على(علیه السلام)اين بوده،است كه على(علیه السلام)مردى شوخ طبع و مزاح است و در كارها جديّت لازم را ندارد.چنان كه پدر عمرو عاص هم مدّعى بود كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)مردى جادوگر است.در حقيقت اين فرزند همان پدر است!پسرى كه در دروغگويى و تهمت راه پدر را برود فرزند خلفى خواهد بود! اين كه امام(علیه السلام)ادّعاى عمرو عاص را تكذيب كرده است.منظور حدّ افراط و زياده روى در هزل و لهو لعب بوده،نه اصل مزاح و شوخ طبعى؛چه اين مقدار

ص:572

از خوشرويى را حضرت منكر نبوده است.زيرا رسول خدا(صلی الله علیه و آله)هم گاهى مزاح مى كرده است.

روايت شده است كه روزى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به پيرزنى فرمود:«پيرها وارد بهشت نمى شوند».آن زن گريان شد،پيامبر خدا تبسّمى كرده فرمود:«خداوند پيران را جوان مى كند و سپس وارد بهشت مى شوند.اهل بهشت همۀ جوان و نو رسيده اند.حسن و حسين(علیه السلام)آقاى جوانان بهشت اند.»رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود:«من مزاح مى كنم ولى جز حق نمى گويم .» 2-قوله عليه السلام: امّا و شرّ القول الى قوله سبّته در بخش دوّم،سخن امام گوياى رذايل اخلاقيى است كه عمرو عاص داشته،به گونه اى كه آن اخلاق پست موجب فسق و بى اعتبارى ادّعاى وى مى شده است،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا» (1).اخلاق پست و زشتى كه امام(علیه السلام)براى عمرو عاص بيان فرموده است پنج چيز است:

الف:دروغگويى؛روشن است كه دروغگويى بدترين گفتار است،به حكم عقل و نقل موجب تباهى دين و دنياى انسان مى شود.امّا به لحاظ نقل،از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)روايت شده است كه فرمود:دروغگويى رأس نفاق و دورويى است.امّا به حكم عقل،وجدان انسانى گواه است كه دروغگويى صفحۀ سفيد دل را سياه مى كند و از پذيرش صورت حق و راستى و درستى باز مى دارد و مانع تجلّى الهامات الهى و خوابهاى رحمانى مى شود.

دروغگويى دنياى انسان را نيز تباه مى كند،موجب خرابى شهرها،قتل نفس،خونريزى و انواع ظلم و ستم مى شود.به همين دليل است كه تمام مردم دنيا،ديندار و بيدين دروغگويى را جايز نمى دانند،و گروه معتزله نيز به ضرورت

ص:573


1- سوره حجرات(49)آيه(6): [1]اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر فاسقى خبرى را براى شما نقل كرد تحقيق كنيد.

به قبح و زشتى آن اعتقاد دارند.دروغگويى از اخلاق زشت است و در برابر كلام راست قرار مى گيرد و از شاخه هاى فسق و فجور به حساب مى آيد.

ب:وعده خلافى؛ ج:خيانت در تعهّد و فريبكارى در پيمان؛كه دو رذيلۀ اخلاقى به حساب آمده،در قبال وفاى بعهد از اخلاق زشت و نارواى انسان،و از ستمكارى شمرده مى شوند.

مكر و فريب از خصوصيّات و ناپاكى باطن و بدور بودن از فضيلت هوشمندى است و از دروغگويى ريشه مى گيرد؛ د:ترك رابطۀ با قوم و خويشان كه از اخلاق پست است و در برابر فضيلت صلۀ رحم كه جزو اخلاق نيك اسلامى است قرار دارد؛حقيقت«قطع رحم»اين است كه شخص اقوام و خويشان خود را در كارهاى با فايدۀ دنيوى شركت ندهد و موجب زيان آنها شود.اين نوعى ظلم است و از بخل و حسد مايه مى گيرد.

ه:جبن؛كه از اخلاق نكوهيده انسانى است و در مقابل فضيلت شجاعت قرار دارد امام(علیه السلام)بزدلى عمرو عاص را بدين عبارت زيبا توضيح داده است:

«آن گاه كه هنوز سخن جنگ و پيكار در ميان است چنين و چنان لاف و گزاف گفته ديگران را امر و نهى مى كند.و آن گاه كه شمشيرها از نيام كشيده مى شود و در برابر برق شمشير قرار مى گيرد براى نجات جان خود،كشف عورت مى كند.اين كلام امام(علیه السلام)بيان كنندۀ پست همّتى و حقارت نفسانى عمرو عاص است،چه فرد بلند همّت و با وقار،در رويارويى با مردان كارزار براى نجات جان خود از مرگ از زشت ترين رفتار(كشف عورت)استفاده نمى كند!امّا اين دون همّتى و سوء رفتار پس از درگذشت او در طول تاريخ بعنوان يك انسان پست زبان زد اشخاص و يادگارى بد از او باقى است.اين سوء اخلاق جبن و ترس مى باشد .

ص:574

قوله عليه السلام: فأىّ زاجر و آمر ؛اين كلام امام(علیه السلام)پرسشى است در هيأت تعجّب،كه عمرو عاص،پيش از شروع جنگ به شكلى مبالغه آميز مردم را امر و نهى و آنها را مهيّاى كارزار مى كرد.هر چند اين بيان حضرت نماى مدح و ستايش را دارد،ولى به منظور نكوهش عمرو عاص آورده شده است،زيرا كلامى كه بصورت پرسش و تعجب ادا و سپس عمل افتضاح آميز،شخص لاف و گزاف گو بيان شود ننگ و رسوايى لاف زن را،در ذهن شنوندگان بهتر و بيشتر جا مى اندازد.چه روشن است،شخصى كه مردم را به جنگ تشويق و در اين رابطه امر و نهى مى كند.سزاوار آن است كه خود به شجاعت و اقدام و قيام شهرت داشته باشد! نه اين كه با اوج گرفتن جنگ و شدّت يافتن آن،چنان كه خر،از درندگان فرار مى كند،فرار را بر قرار ترجيح دهد و براى زنده ماندن به زشت ترين عمل(كشف عورت)دست بزند،زيرا با اين وصف اگر شخص امر و نهى نكند و گمنام بماند از اين رسوايى بهتر است.گويا ابو طيّب شاعر معروف همين صورت حال و رسوايى را به شعر در آورده مى گويد:

وقتى كه شخص ترسو در مكان خلوتى قرار گيرد به تنهايى طلب نيزه و تير مى كند و مبارز مى طلبد امّا داستان رسوايى عمرو عاص،روايت شده است،كه در يكى از روزهاى جنگ صفين امير مؤمنان(علیه السلام)بر او حمله كرد.همين كه عمرو عاص خود را روياروى حضرت ديد يقين كرد كه عمرش بپايان رسيده است،براى نجات جانش خود را بلا فاصله از اسب بزير افكند و در مقابل حضرت كشف عورت كرد.

امام(علیه السلام)با مشاهده اين وضع از او روى برگرداند و عمرو را بدان حالت رها كرد.

عمرو عاص بدين فضاحت خود را نجات داد.پس از آن اين عمل عمرو عاص، ضرب المثل شد،براى كسانى كه با ذلت و ننگ خود را از مهلكه اى نجات دهند.

ابو فراس شاعر معروف همين موضوع را چنين بيان كرده است:

ص:575

و لا خير فى دفع الأذى بمذلّة كما ردّها يوما بسوءته عمرو

آن چاره جويى كه با خوارى و ننگ انجام شود به هيچ نمى ارزد چنان كه عمرو عاص با كشف عورت مشكل را از خود رفع كرد مانند همين داستان عمرو براى بسر بن ارطاة پيش آمد.بسر بن ارطاة از دشمنان امام(علیه السلام)بود و همواره آرزوى كارزار با آن حضرت را داشت،معاويه او را براى پيكار با امام(علیه السلام)تشويق مى كرد،ولى هنگامى كه او در مقابل حضرت قرار گرفت و امام نيزه اش را به سوى وى نشانه گرفت بسر بن ارطاة خود را به پشت بر روى زمين انداخت،پاهايش را بلند كرد و عورتش را نمايان ساخت.امام(علیه السلام)از او روى برگرداند و از كشتنش صرف نظر كرد.وقتى كه بسر از زمين برخاست كلاه خود از سرش افتاد اصحاب حضرت فرياد زدند كه يا امير المؤمنين اين شخص بسر بن ارطاة طاغى معروف است(رهايش نكن)حضرت فرمود:او را به خودش واگذاريد.لعنت خدا بر او باد.معاويه بر اين كار سزاوارتر از اوست.معاويه از اين كار بسر خنده اش گرفت بعدها معاويه بسر را براى اين كار مسخره مى كرد و مى گفت:اى بسر مهم نيست كه چه پيش آمد؟خجالت نداشته باش و سرت را بالا بگير تو از عمرو عاص پيروى كردى،خداوند عورت او را به تو نشان داد و باز من عورت تو را ديدم.

(پس از جريان كشف عورت بسر بن ارطاة)جوانى از مردم كوفه و اطرافيان امير المؤمنين فرياد برآورد:واى بر شما اى مردم شام!خجالت نمى كشيد كه عمرو عاص به شما كشف عورت را آموخت؟و سپس اين اشعار را در فضيحت آنان سرود.

اى مردم شام آيا اين رواست كه هر روز جنگجويى با وقاحت تمام عورتش در وسط ميدان جنگ نمايان شود؟

ص:576

امير المؤمنين بدليل اين رسوايى نيزه اش را فرود نياورد و معاويه در خلوت بر اين رسوايى قاه قاه بخندد! ديروز عورت عمرو آشكارا شد و مقنعه زنان را بر سر كرد و امروز بسر بن ارطاة از او در اين عمل زشت پيروى كرد به عمرو و پسر ارطاة بگوييد چشمان خود را خوب باز كنند توصيه مى كنم كه دوباره با شير روبرو نشوند عمرو و ارطاة بايد عورت خود را بستايند زيرا بخدا سوگند عورتشان آنها را از مرگ نجات داد اگر عورتشان نبود از نيزۀ امام خلاصى نداشتند هر چند زشتى اين كار چنان است كه هرگز نبايد (1)تكرار شود بسر بن ارطاة در بارۀ اين پيشامد عمرو عاص را مسخره مى كرد و مى خنديد.

ولى بعدا اين امر براى خود او موجب تمسخر شد .

3-بخش سوّم از فوايدى كه در اين كلام امام(علیه السلام)بدان پرداخته است، ادّعاى فاسد و نادرستى بوده كه عمرو در حقّ آن حضرت داشته است،بطلان ادّعاى وى را امام(علیه السلام)به دو صورت توضيح داده اند.

صورت اوّل به ويژگى و خصلت خود امام(علیه السلام)مربوط است كه آن حضرت مدام بياد مرگ و انديشه روز معاد و رستاخيز بوده است.به گواهى وجدان كسى كه مدام بياد مرگ باشد،آرزوهايش را در دنيا محدود مى گرداند و از خداوند متعال هراسناك است.و مواظب خواهد بود كه مبادا ناگهان مرگ به سراغش بيايد،در حالى كه او سرگرم شهوات و لهو و لعب باشد.كسى كه داراى چنين حالتى باشد چگونه تصوّر مى رود،كه بذله گو و شوخ طبعيهاى افراطى داشته باشد.

ص:577


1- اين اشعار منسوب است به حارث بن نضر خثعمى-م.

صورت دوّم به خصوصيّات اخلاقى و رفتار عمرو عاص مربوط است.

عمرو عاص از كسانى بود كه آخرت را از ياد برده بود.روشن است كسى كه آخرت را در نظر نداشته باشد،و حساب كتاب قيامت را به هيچ انگارد،دست به هر كارى مى زند.براى پيشرفت كارش در دنيا دروغ مى گويد،مردم را فريب مى دهد،حيله و نيرنگ و هر آنچه از محرّمات خداوند پيش آيد مرتكب مى شود، و باكى ندارد كسى كه داراى چنين ويژگيهايى باشد هرگز به گفتارش اعتماد نيست.

پس از اين كه امام(علیه السلام)خصلتهاى عمرو عاص را توضيح مى دهد،مفاسدى كه از فراموشى آخرت برايش پيش آمده است بيان مى دارد و آن اين كه به شرط واگذارى حكومت مصر از جانب معاويه،عمرو عاص با معاويه بيعت مى كند، كه با امام بر حق بجنگد،غافل از اين كه جنگ با امام بر حق بمعنى خروج از دين است آرى اين بهايى بود كه عمرو عاص در مقابل حكومت مصر پرداخت.

ص:578

82-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است كه در باره توحيد ايراد فرموده است

بخش اول خطبه
اشاره

وَ أَشْهَدُ أَنْ «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ- الْأَوَّلُ لاَ شَيْءَ قَبْلَهُ وَ الْآخِرُ لاَ غَايَةَ لَهُ- لاَ تَقَعُ الْأَوْهَامُ لَهُ عَلَى صِفَةٍ- وَ لاَ تُعْقَدُ الْقُلُوبُ مِنْهُ عَلَى كَيْفِيَّةٍ- وَ لاَ تَنَالُهُ التَّجْزِئَةُ وَ التَّبْعِيضُ- وَ لاَ تُحِيطُ بِهِ الْأَبْصَارُ وَ الْقُلُوبُ

ترجمه

«گواهى مى دهم كه جز او خدايى يگانه و بى شريك نيست.اولى است كه پيش از او چيزى نبوده او آفريدگار همه چيز است؛آخرى است كه پايان و نهايتى ندارد.صفاتش به وهمها در نيايند و دلها كيفيتى براى او نمى توانند ثابت كنند زيرا براى خداوند كيفيّت نيست،در مكان و زمان قرار ندارد،او خالق زمان و مكان است،پس چندى و چونى براى او قابل تصوّر نيست ذات حق متعال تبعيض و تجزيه بردار نيست.(چون ذات بسيطى است و داراى جزء نيست و گرنه تركيب لازم مى آيد)و دلها و ديده ها نمى توانند بر او احاطه پيدا نمايند(چه او محدود و محصور نيست تا قابل احاطه باشد ).»

شرح

اين بخش از كلام امام(علیه السلام)هشت صفت از صفات جمال و كمال خداوند را در بر دارد :

ص:579

1-يگانگى خداوند كه با تأكيد بر نداشتن شريك،با اين عبارت كه: «لا شريك له» اثبات شده است.پيش از اين ما يگانگى خداوند را با دليل عقلى ثابت كرديم،و چون اين موضوع از امورى نيست كه اثبات نبوّت بر آن متوقّف باشد،در اين مورد به دليل نقلى بسنده مى كنيم.خداوند متعال فرموده است:

«لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا» (1)و باز فرموده است:«خداى شما خدايى است يگانه،و جز او خدايى نيست » 2-اوليّت حق تعالى،كه هيچ چيز بر ذات خداوند سبقت نداشته بيان شده است .

3-در اين فراز ثابت گرديده است كه وجود حق تعالى نسبت به همه اشياء آخر است.

يعنى ذاتى غير متناهى است،و در حدى محدود نيست در باره معنى اول و آخر بودن خداوند پيش از اين خطبه بطور كامل بحث كرديم.اين كه امام(علیه السلام) قبل و بعد بودن اشيا را نسبت به خداوند در اين خطبه نفى فرموده است،صرفا براى بيان تأكيد اين حقيقت است .

4-در خداشناسى اوهام بدرك ذات حق نمى رسند،تا براى او صفتى را اثبات كنند:پيش از اين در شرح سخنان امام(علیه السلام)اين حقيقت را دانسته ايد كه حكم خيال و اوهام جز در امور محسوس و يا وابسته به محسوس صادق نيست و امورى كه از ويژگيهاى ماده و مقوله وضع،مجرّد باشند قوّه واهمه كل وجود آنها را انكار مى كند چه برسد كه براى آنها صفاتى را هم تصديق داشته باشد،عقل محض است كه خداوند را متّصف به صفت مى داند،آنهم نه اوصافى كه ذاتا

ص:580


1- سوره انبياء(21)آيه(22): [1]اگر در زمين و آسمان جز يك خداوند مى بود آنها فاسد مى شدند. هر چند آيۀ فوق بعنوان برهان عقلى آمده است اما مشتمل بر يك برهان عقلى و قياس استثنايى است كه با استثنا نقيض تالى«عدم فساد زمين و آسمان»عدم تعدد اله ثابت شده است م-.

نمود خارجى داشته باشند،بلكه در مقايسه با غير،اين امور اعتبارى را عقل انتزاع مى كند.از معنى انتزاع صفت چنين فهميده نمى شود كه عقل مى تواند صفاتى را براى حق تعالى اثبات كند،بلكه معنايش آن است كه حكم اوهام در باره اوصاف خداوند حكم درستى نيست،چه شعاع عمل آنها صرفا محسوسات مى باشد .

5-حق تعالى كيفيّتى ندارد كه خردها بر آن دست يابند.براى توضيح اين مطلب لازم است كه پيشاپيش معنى كيفيت روشن شود.بدين منظور مى گوييم، كيفيّت:عبارت از ويژگيى است كه در محلّى ثبات و استقرار يافته باشد،به گونه اى كه ذاتا،قابل قسمت كردن،و يا نسبت دادن به چيزى نباشد،و چون خداوند متعال هيچ صفت زايد بر ذاتى ندارد كه ذات جايگاه آن صفت باشد محال است كه بتوان به چگونگى ذات حق تعالى وقوف و اطلاع يافت .

6-ذات مقدّس خداوند جزء و بعض ندارد.اين سخن امام(علیه السلام)اشاره به كميّت نداشتن وجود حق تعالى است،زيرا چنان كه دانسته ايد،كميّت يا مقدار از خصوصيّات جسم است وقتى كه خداوند داراى جسم نباشد كميّت ندارد،و چيزى كه مقدار نداشته باشد،بعض و جزء ندارد.بعلاوه هر چيزى كه از جزء تشكيل يافته باشد،نيازمند جزء خواهد بود،و هر نيازمندى ممكن الوجود است.در صورتى كه خداوند واجب الوجود مى باشد .

7-هفتمين صفت بارى تعالى اين است،كه:چشمها نمى توانند بر او احاطه يابند چنان كه خداوند خود فرموده است: «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ» اين موضوع كه خداوند قابل رؤيت نيست،ميان دانشمندان اسلامى اختلاف نظر است.قبل از اين در بارۀ اين معنى به تفصيل سخن گفته ايم كه خلاصۀ آن اين است:با حسّ بينايى بى هيچ واسطه اى رنگها و نورها درك مى شوند و سپس بوسيله رنگ و نور،رنگ پذيرها،و اشيا روشنى يافته،مورد رؤيت قرار مى گيرند.چون رنگ و روشنايى از خصوصيّات جسم اند،و خداوند

ص:581

از خصوصيّات آن پاك و منزّه مى باشد،بنا بر اين غير ممكن است كه با حسّ بينايى درك شود.

8-ويژگى هشتم،دلها توانايى احاطۀ بر ذات حق را ندارند.

مقصود حضرت از بيان اين صفت اين است كه خرد انسان از احاطه يافتن بر حقيقت ذات خداوند ناتوان است.قبل از اين در بارۀ اين خصوصيّت حق تعالى توضيح بيشترى داده شده است بيش از آن نيازى در اين مورد احساس نمى شود.

بخش دوم خطبه پس از بيان صفات هشتگانه ذات مقدس حق تعالى امام(علیه السلام)فراز زير را
اشاره

ايراد فرموده است

فَاتَّعِظُوا عِبَادَ اللَّهِ بِالْعِبَرِ النَّوَافِعِ- وَ اعْتَبِرُوا بِالْآيِ السَّوَاطِعِ- وَ ازْدَجِرُوا بِالنُّذُرِ الْبَوَالِغِ- وَ انْتَفِعُوا بِالذِّكْرِ وَ الْمَوَاعِظِ- فَكَأَنْ قَدْ عَلِقَتْكُمْ مَخَالِبُ الْمَنِيَّةِ- وَ انْقَطَعَتْ مِنْكُمْ عَلاَئِقُ الْأُمْنِيَّةِ- وَ دَهِمَتْكُمْ مُفْظِعَاتُ الْأُمُورِ وَ السِّيَاقَةُ إِلَى «الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ» - فَ «كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ» - سَائِقٌ يَسُوقُهَا إِلَى مَحْشَرِهَا وَ شَاهِدٌ يَشْهَدُ عَلَيْهَا بِعَمَلِهَا

لغات

آى:جمع آيه،نشانه،دليل.

ساطع:بلند،مرتفع.

نذر:جمع نذير،بيم دهنده.

مفظعات الامور:كارهاى سخت و دشوار.

ورد:مورد جايگاه.

ترجمه

«پس اى بندگان خدا(حال كه خدا را شناختيد)از عبرتهاى سودمند پند بگيريد،و از آيات درخشنده الهى كه در قرآن كريم وارد شده و از عاقبت بد شما را ترسانده است متنبه شويد از انذار و تخويفهاى رسا،بيم داشته باشيد و از پند و موعظۀ انبيا بهره مند شويد.

ص:582

چنين به نظر مى رسد كه چنگالهاى مرگ بر بدنهاى شما افكنده و اميدهاى طولانيشان قطع شده و امورى سخت و دشوار همچون سكرات موت و حالت احتضار،شما را در بر گرفته است،و به جايى كه ناچار هر كسى بدانجا وارد مى شود، وارد مى شويد.آرى جايگاهى كه با هر انسانى دو فرشته همراه است يكى انسان را به صحراى محشر وارد مى كند و ديگرى بر عمل نيك و بدانسان گواهى مى دهد.»

شرح

اين بخش از خطبه نيز در بردارندۀ فوايدى به شرح زير مى باشد:

1-امام(علیه السلام)دستور مى دهد كه انسانها از عبرتهاى سودمند پند بگيرند.

عبرت در حقيقت بمعنى پند گرفتن مى باشد،و گاهى به طور مجاز بر چيزى كه مورد عبرت قرار مى گيرد نيز اطلاق مى شود.محتمل است كه در اين خطبه،عبرت به عنوان اطلاق اسم حال بر محلّ به كار رفته باشد؛يعنى مقصود زمينه هاى عبرت زا باشد،بدين توضيح كه امور عبرت انگيز را بدقت مورد بررسى قرار دهند كه اگر چنين كنند،نتيجۀ عبرت خود بخود حاصل مى شود.

از سه جهت بايد پند و اندرز را مورد دقت قرار داد.

الف:علل و اسبابش ب:حقيقتش ج:نتيجه و ثمره اش امّا از نظر علل و اسباب،آنچه موجب پند و اندرز مى شود عبارت است از:

تفكّر در آثار گذشتگان،انديشه در سرگذشت و احوال آنان،و آنچه از قضاى الهى براى آنها بوقوع پيوسته و زمينۀ عبرت گرفتن را فراهم آورده است.

امّا حقيقت عبرت،ترس و وحشتى است كه در دل عبرت گيرنده پديد مى آيد و از اين كه مبادا به سرنوشت آنان گرفتار آيد،هراسناك مى شود.

امّا اثر عبرت،دورى جستن از محرمات الهى و اجابت كردن دعوت

ص:583

پروردگار و تسليم شدن،و پيمودن راه خداوندى است .

2-فرمان مى دهد كه از آيات روشن استفاده شود.امام(علیه السلام)به دنبال امر به پندگيرى از عبرتهاى سودمندى در عبارت قبل،اينجا امر به عبرت گرفتن از آيات روشن كه سبب آن است آورده و اين دو عبارت را رديف هم قرار داده است.

ممكن است مقصود از«الآى»نشانه ها و عجايب مصنوعات الهى و يا آيات قرآن كريم كه هم بشارت و هم بيم مى دهند باشد.آن حضرت كلمۀ«سطوع»را براى آيات و نشانه هاى روشن حق تعالى استعاره آورده است.وجه شباهت،ظهور و درخشش انوار آيات حق بر آيينۀ دل بندگان مى باشد.چنان كه درخشش سپيده دم، ظلمت و تاريكى شب را مى زدايد.در اين عبارت شيئى محسوس«نور»براى امر معقول«هدايت»استعاره آمده است،بدين توضيح كه آدمى به هنگام نظر بوسيلۀ روشنايى،و بگاه استدلال با امر معقول به مقصود خود هدايت مى شود .

3-سوّمين فايده اين است كه امام(علیه السلام)دستور مى دهد،تا انسانها از انذارهاى بليغ و پيشامدهاى ناگوار بيم يابند،در حقيقت امر مى كند كه از فايده موعظۀ و بيم دهندگى انبيا كه فراوان بدانها تأكيد شده است،غافل نمانند و از آن همه ابلاغ كلمه به تخويف و وعيد عبرت بگيرند .

4-امام(علیه السلام)فرمان مى دهد تا از تذكّر و مواعظ پند دهندگان نهايت فايده را به دست آورند.معنى بيان حضرت اين است كه به نتيجۀ موعظه و تذكّر رسولان توجّه دقيق داشته باشند.بدين دليل امام(علیه السلام)به سود جستن از تذكّر و موعظه را با تاكيد بيان كرده اند تا انسانها را بر پذيرفتن،تذكّر و موعظه دلسوزانه ترغيب كنند .

5-پنجمين فايده اى كه كلام امام(علیه السلام)بدان اشاره دارد،بيم دادن و يادآورى مرگ و مراحل پس از آن است.آنچه از سخن حضرت بروشنى استفاده مى شود، ترغيب و هدايت مردم است به فرمانبردارى از دستورات خداوند متعال كه در فوايد قبل دستور تحصيل آنها را داده بود.

ص:584

قوله عليه السلام: فكأن قد علقتكم مخالب المنيّة .در عبارت فوق لفظ «مخالب»را كه به معنى چنگال است براى مرگ بصورت استعارۀ بالكنايه بكار برده،و با كلمۀ«علوق»استعاره را ترشيحيّه كرده است؛بدين لحاظ كه مرگ به درنده اى كه حمله مى آورد و شكار خود را پاره پاره مى كند تشبيه شده است.ممكن است لفظ«كأن»در عبارت فوق تخفيف يافته از«كأنّ»باشد،در اين صورت، اسم كأن،ضمير شأن نهفته است،و ممكن است«ان»بر اوّل فعل ناصبه،و كاف بر سر آن براى تشبيه به كار رفته باشد،به هر صورت در معنى تغييرى حاصل نمى شود .

قوله عليه السلام: و انقطعت منكم علايق الأمنيّة فراز فوق اشاره به اين است كه آرزوهاى دنيوى،از مال و ثروت و مقام و جاه و ديگر دلبستگيها با فرا رسيدن مرگ از ميان مى رود .

قوله عليه السلام: و دهمتكم مفظعات الامور :يعنى،بر شخص محتضر سكرات موت،عذاب قبر،و ديگر خطرات روز آخرت هجوم مى آورند .

قوله عليه السلام: و السّياقة الى الورد المورو د مقصود از«سياقت»چنان كه پيش از اين گفتيم راندن با خوارى به سوى گور و منظور از«ورد مورود»صحراى محشر است .

قوله عليه السلام: «كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ» اين عبارت امام(علیه السلام)از آيه شريفه: «وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ» «سائِقٌ وَ شَهِيدٌ» (1)،گرفته شده است سائق آن چيزى است كه انسانها را به سوى محشر مى راند،و آن عبارت از حكم خداوندى،و عوامل نزديك به مرگ مى باشد،كه بر نفس انسان حاكميّت يافته و آن را به معادش باز مى گرداند.حال اگر انسان از بدكاران بدبخت باشد،واى بر او،چه دردآور و زجر

ص:585


1- سوره ق(50)آيه(21):و [1]هر نفسى را فرشته اى براى حساب به محشر كشاند و فرشته اى بر نيك و بدش گواهى دهد.

دهنده است آن سايق؟!در اين باره قرآن مى فرمايد:

«كافران گروه گروه به دوزخ رانده مى شوند.به جايگاه دوزخ كه رسند، درهاى دوزخ گشوده مى شود.خازنان دوزخ به آنها مى گويند:مگر فرستادگان خدا براى هدايت شما نيامدند؟» امّا اگر انسانهاى وفات يافته اهل سعادت باشند،راهنماى مهربانى با ملاطفت و نرمى آنها را به سوى بهشت مى برد،سپس به آنها نويد داده مى شود، بدليل كارهاى شايسته اى كه انجام داده ايد،بهشت ميراث شماست.قرآن در اين باره مى فرمايد: «وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً حَتّى إِذا جاؤُها وَ فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ» (1).

معنى سايق اين بود كه توضيح داده شد،پيش از اين در باره معنى«شاهد» يعنى فرشته اى كه گواه بر عمل انسان مى باشد،شرح لازم را داده ايم و نيازى به تكرار آن نمى بينيم.

بخش سوم خطبه
اشاره

دَرَجَاتٌ مُتَفَاضِلاَتٌ وَ مَنَازِلُ مُتَفَاوِتَاتٌ- لاَ يَنْقَطِعُ نَعِيمُهَا وَ لاَ يَظْعَنُ مُقِيمُهَا- وَ لاَ يَهْرَمُ خَالِدُهَا وَ لاَ يَبْأَسُ سَاكِنُهَا

ترجمه

(فراز مزبور از همين خطبه هشتاد و دو است كه در توصيف بهشت بيان فرموده است).

ص:586


1- سوره زمر(39)آيه(73): [1]آنان كه تقوا پيشه كردند خدايشان آنان را گروه گروه به سوى بهشت مى برد،وقتى كه به جايگاه بهشت رسند،درهاى بهشت به روى آنها گشوده مى شود،خازنان بهشت به آنها مى گويند:درود بر شما،بهشت گوارايتان باد،وارد شويد و در آن جاويدان بمانيد.

«بهشت داراى درجات گوناگون و متفاوتى است بعضى از مراتب بهشت نسبت به بعضى برترى دارد.بديهى است آن كه ايمان كامل و كارهاى شايستۀ بيشترى داشته باشد به مراتب بالاتر دست مى يابد(ويژگيهاى بهشت چنين است كه)نه نعمتهايش زوال مى پذيرد و نه ساكن بهشت از آن بيرون مى رود و نه كسى كه در آن جاويد باشد پير مى شود،و نه حقير مى گردد .»

شرح

بايد دانست كه گواراترين ميوه هاى بهشتى به نسبت نگريستن به جلوه هاى جمال و كمال و كرامتهاى ربّانى،معارف الهى مى باشد.سعادت يافتگان به دخول بهشت،در رسيدن به اين نتايج معنوى داراى مراتب مختلف و متفاوت، برتر و پايين تراند.

بالاترين مرتبه را كسانى دارند كه از جهت كمال يافتن،مرحلۀ حدس و گمان را طى كرده و بجايى رسيده اند،كه نيازى به معلّم بشرى ندارند،و در چنان مقام و شايستگى هستند كه از جهت قدرت تفكّر و انديشه،قواى وهميّه و خياليّه شان تحت پوشش و فرمان عقلشان قرار دارد.و هرگز توجّهى به جهان محسوسات نداشته،عالم معقولات و محتواى آن،در نفسشان متجلّى شده است،تا آن حد كه در خواب و بيدارى متوجّه عالم معقولات مى باشند؛و از اين مقام هم فراتر مى روند و تمام عالم طبيعت در نفسشان نقش مى بندد.و از چنان قدرت نفسانى برخوردار مى گردند،كه مى توانند در جهان طبيعت اثر بگذارند.و بدان فرمان دهند،بدين پايه كه برسند نفس قدسيّه آنها جزو نفوس آسمانى مى شود.

اينان صاحبان نفوس قدسيّه،و دارندگان مراتب والاى بهشت،و مصداق:

«وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ» ،مى باشند.

اين گروه برترين نوع بشر،و سزاوارترين كسان به درجات سعادت،بهشت

ص:587

خواهند بود.از اين مرتبه پايين تر كسانى هستند كه بجز،مرتبه تصرّف در طبيعت، تمام مراتب ديگر را دارا هستند اينها را اصحاب يمين مى گويند كه خود شامل مراتبى به شرح زير مى باشند.

1-كسانى كه آمادگى استعداد طبيعى،براى كامل كردن قوّه نظرى را دارا هستند ولى استعداد عملى آن را ندارند.

2-كسانى كه مرتبۀ قوّه نظرى(استدلالى)را بصورت وظيفه و با زحمت به دست مى آورند بدون آن كه آمادگى تصرّف طبيعى آن را داشته باشند و هيچ بهره اى هم از نظر قوه عملى ندارند.

3-كسانى كه نه،آمادگى طبيعى دارند و نه براى كسب آن،در جهت قوّه نظرى كارى انجام داده اند صرفا از نظر قوّه عملى آمادگى طبيعى دارند.

4-كسانى كه براى اصلاح اخلاق خود به دست آوردن صفات برجسته،خود را بزحمت مى اندازند بدون اين كه طبعا آمادگى براى اين كارها داشته باشند.پس از آگاه شدن،از تقسيم و توضيح مراتب افراد،بايد دانست،اشخاصى كه در ملكات شريفۀ نفسانى به مرتبه قرب الهى برسند،در حقيقت به خوشيهاى بزرگ بهشت دست يافته اند،و به نعمتهاى مدام و شادمانى تمام،در پيشگاه عظمت پروردگار جهانيان و جايگاه فضيلت،در جوار رحمت حق نائل آمده اند.اينان هيچگاه از بهشت اخراج نمى شوند،آنچه را چشم شان ببيند و دلشان بخواهد در اختيارشان قرار مى گيرد.در بهشت جاويد خواهند بود،چنان كه امام(علیه السلام)در عبارت فوق فرمود:

«لا يظعن مقيمها» :«سكنا گرفتۀ در بهشت از آن بيرون نمى شود»زيرا خصوصيات جسم و بدن را ندارد و از تعارض نيرو و كشمكشهاى اندام مادّى كه منجر به پيرى و مرگ مى شود،بدور است.سرمۀ ديدگان اين بهشتيان،درخشش انوار الهى است،كه بوسيله آن نور،رحمت الهى را بدون مزاحمت مشاهده مى كنند.

امّا اصحاب يمين و دست راستيها كه،درود آنان بروان پيامبر(صلی الله علیه و آله)باد،

ص:588

تمام لذّتهاى ياد شده فوق را دارا هستند ولى بمرتبۀ«سابقون»نمى رسند،ولى گاهى اندكى از خوشيهاى مقربين را بدانها مى چشانند،چنان كه قرآن كريم،در توصيف آشاميدنيهاى ابرار و نيكان بصراحت مى فرمايد: «وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنِيمٍ عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ» (1)براى هر گروه و دسته اى مقام و جايگاه خاصى از مراتب سعادت در بهشت است.چنان كه خداوند در اين باره مى فرمايد: «هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللّهِ» (2)و باز مى فرمايد: «يَرْفَعِ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ» (3)،ولى بدانشمندان درجات خاصّى عطا كرده است و باز مى فرمايد «لَهُمْ غُرَفٌ مِنْ فَوْقِها غُرَفٌ مَبْنِيَّةٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» (4).

با توضيحى كه در باره نعمتهاى بهشت و مراتب آن داده شد به سخن امام(علیه السلام)بازگشته و به شرح آن مى پردازيم اين فراز از سخن امام(علیه السلام)كه: لا ينقطع نعيمها ؛اشاره به آيات شريفۀ قرآن دارد آنجا كه مى فرمايد:

«وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلاّ ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ» (5).و باز مى فرمايد: «إِنَّ هذا لَرِزْقُنا ما لَهُ مِنْ نَفادٍ» (6).

ص:589


1- سوره مطففين(83)آيه(28): [1]طبيعت آن آشاميدنى آب بهشتى است همان چشمه اى كه مقربان از آن مى نوشند.
2- سوره آل عمران(3)آيۀ(163): [2]براى هر يك از بهشتيان مرتبه خاصى است.
3- سوره مجادله(58)آيه(11): [3]براى هر يك از ايمان آورندگان شما،خداوند مقامى بلند مقرر كرده است.
4- سوره زمر(39)آيه(20): [4]براى بهشتيان بالاى هر غرفه اى غرفه اى بنا كرده است كه از زير آنها رودها جارى است.
5- سوره هود(11)آيه(108): [5]اما سعادتمندان ما دام كه آسمان و زمين بر پا باشند و خدا بخواهد در بهشت جاويد خواهند بود اين بخششى است كه قطع نمى شود.
6- سوره ص(38)آيه(54): [6]اينها كه به اهل بهشت مى دهيم روزيى است از جانب ما و تمام شدنى نيست.

«دليل پايان نيافتن نعمتهاى بهشتى»اين است،كمالى كه بر اثر پرستش و عبادت براى انسان حاصل و موجب سعادت بهشت شود،ملكات و خصلتهايى هستند كه در جوهر ذات انسان استوار مى شوند،و او را قابل فيوضات و فيض گرفتن از جانب فياض مى كنند و تغييرى در آنها حاصل نمى شود،ما دام كه اين قابليّت در جوهر ذات انسان پايدار باشد فيض حق همچنان برقرار خواهد بود، مگر نه اين است كه او بخشندۀ مطلق است و بخل و امتناعى در ذات او نيست.

اين جملۀ امام(علیه السلام)كه: و لا يظعن مقيما ؛اقتباس از آيات كريمه قرآن شده است.

آنجا كه خداوند متعال مى فرمايد: «لَهُمْ جَنّاتُ النَّعِيمِ خالِدِينَ فِيها» ابدا (1)و باز مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ كانَتْ لَهُمْ جَنّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلاً خالِدِينَ فِيها لا يَبْغُونَ عَنْها حِوَلاً» (2).زيرا نعمتهاى ابدى ذاتا مطلوب هستند و چون ممنوعيّتى در صرف و خرج آنها نيست،طبيعتا كسى از آنها دل زده نمى شود .

قوله عليه السلام: و لا يهرم خالدها و لا ييأس ساكنها يعنى اهل بهشت گرفتار بد حالى نمى شوند،و چون لازمۀ پيرى رنج و محنت و بد حالى است بدين سبب بهشتيان پير نمى شوند تا دچار بد حالى شوند،غصّه و غم از ساكنان بهشت بدور است بدليل فرمودۀ حق تعالى كه از بهشتيان حكايت كرده و مى فرمايد:

«قالُوا الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَكُورٌ اَلَّذِي أَحَلَّنا دارَ الْمُقامَةِ مِنْ فَضْلِهِ لا يَمَسُّنا فِيها نَصَبٌ وَ لا يَمَسُّنا فِيها لُغُوبٌ» (3).

چون غم و اندوه به سراغ بهشتيان نمى رود،بنا بر اين پير هم نمى شوند.

ص:590


1- سورۀ لقمان(31)آيه(8): [1]براى نيكان بهشت نعمتهاست و همواره در آن جاويد خواهند بود.
2- سوره كهف(18)آيه(107 و 108): [2]آنان كه ايمان بياورند و كارهاى شايسته انجام دهند،جنات فردوس را خواهند داشت در آن فرود آيند و خواهان دگرگونى وضع نخواهد بود.
3- سوره فاطر(35)آيه(34 و 35): [3]اهل بهشت مى گويند سپاس شايسته خداوند است كه اندوه را از ما بدور كرد،زيرا او هم آمرزنده است و هم پاداش شكرگزارى را ادا مى كند،خداوندى كه از فضل خود ما را در جايگاه هميشگى وارد كرد و در چنين مكانى سختى و دشوارى ما را فرا نمى گيرد.

83-از خطبه هاى امام(علیه السلام)است در بارۀ اوصاف حق تعالى و ترغيب مردم به عبادت و

اشاره

بندگى ايراد فرموده است،اين خطابه حضرت داراى چند بخش است

بخش اوّل خطبه:
اشاره

:قَدْ عَلِمَ السَّرَائِرَ وَ خَبَرَ الضَّمَائِرَ- لَهُ الْإِحَاطَةُ بِكُلِّ شَيْءٍ وَ الْغَلَبَةُ لِكُلِّ شَيْءٍ- وَ الْقُوَّةُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ-

ترجمه

«خداوند جهان،نهانها را مى داند،و از باطنها آگاه است،زيرا او بر همه چيز احاطه كامل دارد و بر تمام اشيا چيرگى دارد و بر تغيير و تبديل آنها تواناست .»

شرح

در اين فراز از سخن،امام(علیه السلام)بعضى از اوصاف حق سبحانه و تعالى را به تفصيل زير بيان مى دارد :

1-خداوند بر اسرار و نهفته ها واقف است چنان كه حق تعالى خود مى فرمايد: «يَعْلَمُ سِرَّكُمْ وَ » 2-باطن امور و اشيا را مى داند.اين معنى شبيه همان جمله اوّل است، زيرا آن كه از باطن امور مطلّع باشد،بر اسرار واقف است.اصطلاحا به كسى «خبير»مى گويند،كه اخبار نهفته بر او پوشيده نباشد هيچ اتّفاقى يا حادثه اى

ص:591

به وقوع نمى پيوندد جز اين كه او مى داند و خبر آن واقعه نزد او هست.چنين خبر دارنده اى به يقين همان آگاه به اسرار است كه در جملۀ اوّل بدان اشاره شد، گر چه معنى عالم و دانا از معنى خبر دارنده وسيع تر است و نسبت به آن اطلاق دارد .

3-خداوند بر همه چيز احاطه دارد.احاطه داشتن خداوند بر هر چيزى به معناى آگاه بودن بر تمام كليات و جزئيات اشيا مى باشد.در اين كه حق تعالى بر همۀ اشيا واقف و آگاه است تمام حكما و متكلمين اتفاق نظر دارند و نظر متكلّمان اسلامى در اين باره روشن است و نيازى به شرح فزون تر ندارد.امّا خلاصۀ سخن حكما در چگونگى علم خداوند به اشيا به اين شرح است كه:او خود،به ذات خود عالم است،در اين جاست كه درك كننده و درك شونده و درك كردن در ذات واحد اتّحاد پيدا مى كنند و تعدّد اين امور به لحاظ اعتبار عقلى است،يعنى عقل بشر اين سه مفهوم«درك كننده-درك شونده-و ادراك»را از يكديگر جدا مى سازد،ولى در مصداق و حقيقت يك چيز بيش نيستند.

امّا علم خداوند نسبت به معلولهاى اوليّه يا باصطلاح قريبه،علم به عين ذات آنهاست شايد مقصود شارح از«معلولات قريبه»عقول باشند كه به نظر فلاسفه خلق اوّل همان عقل اول است»در اين مرتبه درك كننده(خداوند)و درك (علم)وحدت دارند و تعدّدشان به اعتبار عقلى است امّا درك شونده يعنى مخلوق اوّل با درك كننده و درك وحدت ندارد.

در مرتبۀ معلولهاى دور يا مخلوقات مراتب پست،مانند امور مادّى و ممكناتى كه در حال حاضر وجود ندارند ولى ذاتشان چنان است كه امكان دارد، در زمانى وجود يابند و يا تعلق به امر موجود پيدا كنند.

به اعتبار صورتهاى عقلى شان مورد علم خداوند قرار مى گيرند،و در علم خداوند حضور دارند.تمام امور مادّى و قابل حسّ كه در قواى ادراكى درك

ص:592

كنندگان نقش مى بندند،متعلّق علم خداوند هستند.

خلاصۀ كلام اين كه چون خداوند،به ذات خود عالم است بر همۀ مخلوقات عالم است هر چند علم خداوند نسبت به درك ذات خود و اشيا و مخلوقات داراى مراتبى باشد.

دليل عالم بودن خداوند بر همه چيز حضور آنها در محضر خداست.آنچه حقيقت ذاتش در نزد عالم حضور داشته باشد،به دليل همين حضور،مورد درك خداوند قرار مى گيرد.بنا بر اين مثقال ذرّه اى«كوچكتر و يا بزرگتر»در آسمانها و زمينى از علم خداوند غائب نيست،زيرا ذات همه چيز از خلق اوّلى گرفته تا خلق آخر با تمام ابعاد و ويژگيهاى وجودى در نزد حق تعالى حاضرند.قرآن كريم اين حضور را گاهى به كتاب مبين و گاهى به لوح محفوظ تعبير كرده است.ولى اين حضور در نزد حكما عقل فعّال ناميده مى شود .

4-خداوند بر همه چيز غلبه دارد:و همۀ اشياء در قبضۀ قدرت او قرار دارند .

5-حق تعالى نسبت به همه چيز حاكميّت دارد.

غالب بودن و قوّت داشتن خداوند نسبت به همه چيز اشاره به قدرت كاملۀ خداوند بر تمام امور و ممكنات است.چون قوى و غالب بودن بيان كننده قدرت كامل و تمام مى باشد.

معنى غالب از قوى در توصيف قدرت مفهوم بيشتر و زيادترى را بيان مى كند و با معنى قاهر كه قبلا شرح داديم تقريبا يكى است.توضيح بيشتر كلام حضرت و دليل غالب و قوى بودن حق تعالى نسبت به همه اشيا اين است كه خداوند مبدأ و منشأ تمام موجودات است و هر موجود و ممكنى نيازمند اوست.

بديهى است كه خالق نسبت به مخلوق خود توانا و نيرومند باشد،چه اگر چنين نبود،قدرت آفرينش نداشت.در كتب كلامى اين موضوع بخوبى توضيح داده شده است.

ص:593

بخش دوم خطبه
اشاره

فَلْيَعْمَلِ الْعَامِلُ مِنْكُمْ فِي أَيَّامِ مَهَلِهِ قَبْلَ إِرْهَاقِ أَجَلِهِ- وَ فِي فَرَاغِهِ قَبْلَ أَوَانِ شُغُلِهِ- وَ فِي مُتَنَفَّسِهِ قَبْلَ أَنْ يُؤْخَذَ بِكَظَمِهِ- وَ لْيُمَهِّدْ لِنَفْسِهِ وَ قَدَمِهِ وَ لْيَتَزَوَّدْ مِنْ دَارِ ظَعْنِهِ لِدَارِ إِقَامَتِهِ- فَاللَّهَ اللَّهَ أَيُّهَا النَّاسُ فِيمَا اسْتَحْفَظَكُمْ مِنْ كِتَابِهِ- وَ اسْتَوْدَعَكُمْ مِنْ حُقُوقِهِ- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَخْلُقْكُمْ عَبَثاً وَ لَمْ يَتْرُكْكُمْ سُدًى- وَ لَمْ يَدَعْكُمْ فِي جَهَالَةٍ وَ لاَ عَمًى قَدْ سَمَّى آثَارَكُمْ- وَ عَلِمَ أَعْمَالَكُمْ وَ كَتَبَ آجَالَكُمْ- وَ أَنْزَلَ عَلَيْكُمُ الْكِتَابَ «تِبْياناً لِكُلِّ شَيْءٍ» - وَ عَمَّرَ فِيكُمْ نَبِيَّهُ أَزْمَاناً حَتَّى أَكْمَلَ لَهُ وَ لَكُمْ- فِيمَا أَنْزَلَ مِنْ كِتَابِهِ دِينَهُ الَّذِي رَضِيَ لِنَفْسِهِ- وَ أَنْهَى إِلَيْكُمْ عَلَى لِسَانِهِ مَحَابَّهُ مِنَ الْأَعْمَالِ وَ مَكَارِهَهُ- وَ نَوَاهِيَهُ وَ أَوَامِرَهُ وَ أَلْقَى إِلَيْكُمُ الْمَعْذِرَةَ- وَ اتَّخَذَ عَلَيْكُمُ الْحُجَّةَ وَ قَدَّمَ «إِلَيْكُمْ بِالْوَعِيدِ» - وَ أَنْذَرَكُمْ «بَيْنَ يَدَيْ عَذابٍ شَدِيدٍ» فَاسْتَدْرِكُوا بَقِيَّةَ أَيَّامِكُمْ وَ اصْبِرُوا لَهَا أَنْفُسَكُمْ- فَإِنَّهَا قَلِيلٌ فِي كَثِيرِ الْأَيَّامِ الَّتِي تَكُونُ مِنْكُمْ فِيهَا الْغَفْلَةُ- وَ التَّشَاغُلُ عَنِ الْمَوْعِظَةِ وَ لاَ تُرَخِّصُوا لِأَنْفُسِكُمْ- فَتَذْهَبَ بِكُمُ الرُّخَصُ مَذَاهِبَ الظَّلَمَةِ- وَ لاَ تُدَاهِنُوا فَيَهْجُمَ بِكُمُ الْإِدْهَانُ عَلَى الْمَعْصِيَةِ- عِبَادَ اللَّهِ إِنَّ أَنْصَحَ النَّاسِ لِنَفْسِهِ أَطْوَعُهُمْ لِرَبِّهِ- وَ إِنَّ أَغَشَّهُمْ لِنَفْسِهِ أَعْصَاهُمْ لِرَبِّهِ- وَ الْمَغْبُونُ مَنْ غَبَنَ نَفْسَهُ وَ الْمَغْبُوطُ مَنْ سَلِمَ لَهُ دِينُهُ- وَ السَّعِيدُ مَنْ وُعِظَ بِغَيْرِهِ- وَ الشَّقِيُّ مَنِ انْخَدَعَ لِهَوَاهُ وَ غُرُورِهِ- وَ اعْلَمُوا أَنَّ يَسِيرَ الرِّيَاءِ شِرْكٌ- وَ مُجَالَسَةَ أَهْلِ الْهَوَى مَنْسَاةٌ لِلْإِيمَانِ وَ مَحْضَرَةٌ لِلشَّيْطَانِ- جَانِبُوا الْكَذِبَ فَإِنَّهُ مُجَانِبٌ لِلْإِيمَانِ- الصَّادِقُ عَلَى شَفَا مَنْجَاةٍ وَ كَرَامَةٍ- وَ الْكَاذِبُ عَلَى شَرَفِ مَهْوَاةٍ وَ مَهَانَةٍ- وَ لاَ تَحَاسَدُوا- فَإِنَّ الْحَسَدَ يَأْكُلُ الْإِيمَانَ كَمَا تَأْكُلُ النَّارُ الْحَطَبَ- وَ لاَ تَبَاغَضُوا فَإِنَّهَا الْحَالِقَةُ- وَ اعْلَمُوا أَنَّ الْأَمَلَ يُسْهِي الْعَقْلَ- وَ يُنْسِي الذِّكْرَ فَأَكْذِبُوا الْأَمَلَ- فَإِنَّهُ غُرُورٌ وَ صَاحِبُهُ مَغْرُورٌ

ترجمه

«پس هر عمل كننده اى از شما مادامى كه در اين دنيا فرصت دارد و قبل از آن كه مرگش فرا رسد بايد به عمل پردازد،و در زمانى كه آسودگى خاطر دارد،پيش از آن كه گرفتار شود به كارهاى خير بپردازد و تا هنگامى كه راه نفسش بند نيامده است عبادت و ستايش كند،و براى آسودگى خويش و استوارى قدمش آمادگى فراهم كند و از اين جهان فانى براى سراى باقى خود توشه اى بيندوزد.

ص:594

مردم از خدا بترسيد آنچه را كه خداوند در كتابش به شما دستور داده و حقوقى را كه در نزد شما به وديعت نهاده است حفظ كنيد و رعايت اوامر و نواهى او را داشته باشيد،زيرا خداوند پاك و منزه شما را بيهوده نيافريده و به خود وانگذاشته،در نادانى و بدون راهنما،رهايتان نكرده است،بلكه حدود اعمالتان را يقين و وظيفه اى كه بايد انجام دهيد به شما آموخت و زمان مرگتان را در لوح محفوظ نوشت،و كتابى كه بيان كننده همه چيز است برايتان فرو فرستاد و پيامبرش را زمانى طولانى در ميان شما به ارشاد و هدايت مأمور كرد،تا آن گاه چنان كه قرآن حكايت مى كند دين پيامبر و شما را كامل كرد،همان دينى كه مورد رضاى اوست و به زبان رسولش به شما اعلام كرد و آنچه را دوست يا دشمن مى داشت بوسيله وحى و قرآن براى شما توضيح داد،بدون آن كه راه عذر و بهانه اى را باقى بگذارد حجّت را بر شما تمام كرد.شما را از عذاب و كيفر خود،قبل از آن كه عقاب سخت قيامت فرا رسد بترسانيد.بنا بر اين اين چند روزه باقى مانده از عمر و دنياتان را دريابيد به اين منظور نفس خود را بزحمت انداخته صبر پيشه كنيد،چه مقدار زمانى كه از عمر شما باقى مانده نسبت به مقدارى كه از زندگى خود،بيهوده از دست داده ايد بسيار اندك و ناچيز است.پس به نفس خود اجازه ندهيد كه وارد گناه و معصيت شود،چه اگر نفس اجازه گناه يابد،شما را به راه ستمكارى و ظلمت و تاريكى مى كشاند و در جلوگيرى نفس سهل انگارى نكنيد،كه گناهان هجوم كرده شما را به مصيبت دوزخ گرفتار مى سازند.اى بندگان خدا،پند دهنده ترين مردمان بخودش كسى است،كه فرمانبردارترين آنها نسبت به دستورات پروردگارش باشد؛و فريب دهنده ترين انسانها بخودش آن انسانى است كه معصيت كارترين آنها نسبت به پروردگارش باشد.بنا بر اين گول خورده كسى است كه خود را فريب دهد.و خوشحال و سود برنده شخصى است كه خود را فريب ندهد و دينش را سالم نگاهدارد.خوشبخت كسى است كه از ديگرى پند گيرد،و بدبخت كسى كه فريب هواى نفسش را بخورد.بدانيد كه كمترين ريا(در عمل) شرك شمرده مى شود،و همنشين با هواپرستان فراموشى از ايمان و حضور شيطان

ص:595

را در پى دارد.از دروغ بپرهيزيد كه انسان را از داشتن ايمان دور مى كند راستگو، بر كرانه نجات و رستگارى قرار دارد و دروغگو بر پرتگاه خوارى و هلاكت ايستاده است.بر يكديگر حسد نورزيد،زيرا حسد و بدخواهى(چنان كه آتش هيزم را سوخته و از بين برد)ايمان انسان را خورده و نابود مى كند.با يكديگر دشمنى نكرده و نسبت به هم خشمناك نباشيد،زيرا دشمنى مانند تيغ سلمانى كه موها را مى تراشد،خيرات و صله رحم را زدوده و از بين مى برد.بدانيد كه آرزوى طولانى، عقل را دچار اشتباه و ياد خدا را بفراموشى مى سپارد پس آرزوهاى طولانى دنيا را دروغ پنداريد،زيرا آرزو فريب و آرزومند فريب خورده اى بيش نيست .»

شرح

اين بخش از خطبه تا پايان موعظه و پند و اندرز و راهنمايى است.پس از آن كه امام(علیه السلام)انسانها را توجّه داد به اين كه خداوند بر آنچه در دلها مى گذرد آگاه است و بر انجام آنچه بخواهد تواناست،دستور مى دهد كه لازم است به فرمان خدا عمل كنند.مقصود از عملى كه امام(علیه السلام)بدان دستور مى دهد كارهاى شايسته و مطلوبى است كه در اصطلاح آنها را تكليف شرعيّه مى نامند و از مردم مى خواهد كه انجام وظايف دينى را،جايگاهى براى استوارى گامهايشان در راه راستى كه مأمور پيمودن آن مى باشند،قرار دهند.

پس از بيان اين موضوع امام(علیه السلام)با زبان لطف و مهربانى كه جاذبۀ بيشترى براى تشويق به عمل كردن دارد،مردم را متوجّه مى سازد كه فرصت را از دست ندهند و قبل از آن كه مرگ گلويشان را بگيرد و امكان عمل از آنها سلب شود، كارهاى شايسته انجام دهند و آن را توشۀ سفر به سوى خداوند و سراى اقامت شان(آخرت)قرار دهند،زيرا پس از سپرى شدن اين مهلت و رسيدن اجل،انسان گرفتار مشكلات ديگر و عقوبتهاى آن مى شود.

امام(علیه السلام)با اين عبارت بطور كنايه عدم امكان عمل در آخرت را يادآورى فرموده اند،زيرا جهان آخرت،جاى انجام دادن عمل صالح نيست،و با تذكّر

ص:596

موضوع فوق مردم را متوجّه مى سازند كه از پروردگارشان بترسند و در بارۀ آنچه،مأمور به حفظ و نگهدارى آن،در كتاب خدا هستند مخالفت نكنند .مقصود امام(علیه السلام)از حفظ آنچه در كتاب آمده است،تفكر و دقّت كردن در آن و محافظت عملى داشتن بر اوامر و نواهى قرآن است؛زيرا اوامر و نواهى قرآن حقوق خداوندى است،كه به عنوان امانت به انسانها سپرده است.

و سپس علّت امر به توجّه داشتن انسانها نسبت به اوامر و نواهى كتاب را چنين توضيح مى دهد كه،خداوند تعالى آدميان را بيهوده و بدون حكمت و مصلحت نيافريده است،بلكه به اين منظور بوده است كه با اسباب و ابزار جسمانى بخشوده شده فضايل نفسانى خود را كامل گردانند،خداوند آنها را بى حساب و كتاب رها نكرده است،آثار و اعمالشان را ضبط،مدّت عمر،زندگى و مرگ شان،و پس از آن تا روز قيامت،در كتابى روشن و الواحى محفوظ نوشته است.و بوسيلۀ پيامبر بزرگوارى،زندگى انسانها را نظم بخشيده و عمر پيامبر را براى هدايتشان در ميان آنها طولانى كرده است.و كتابى كه براى آنها راه پيروى از حقيقت را نشان مى داد،همراه پيامبر نمود.آن گاه براى آنها و پيامبرش دينى كه مورد خوشنودى و رضايتش بود كامل گردانيد،و تمام امورى كه براى سعادتشان مفيد بود بيان فرمود.چنان كه خود مى فرمايد: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» (1).

بر زبان پيامبر رحمت آنچه از خيرات ماندنى را دوست مى داشت،و آنچه كه از بديهاى بدبخت كننده در آخرت را نمى پسنديد تحت عنوان اوامر و نواهى بدانها ابلاغ كرد؛و در قرآن مجيد بهانه جوييها و دلايل را از جهت اتمام حجت توضيح داد و محتواى آن را از بيم كيفر و ترس از عذاب سخت پر ساخت.

ص:597


1- سوره مائده(5)آيه(3): [1]امروز دينتان را برايتان كامل و نعمتم را بر شما تمام و اسلام را براى شما دين مورد خشنودى و رضايتم قرار دادم.

امام(علیه السلام)لفظ«يدين»را براى عذاب استعاره به كار برده اند.«بين يديه» كنايه از وقتى است كه فراروى عذاب آخرت و مشرف بر آن باشد،وجه شباهت اين است،كه ترس همواره از شخص داراى قدرتى است كه سخت گير هم باشد.

پس گويا امام(علیه السلام)عذاب سخت را به منزلۀ عذاب كننده در نظر گرفته و لفظ «يدين»را براى آن استعاره به كار برده،و مقدّم بودن ترس و اندار را،بمنزلۀ فراروى عذاب شديد قرار گرفتن دانسته است.توضيح دادن مطلب به طريق استعاره و كنايه از لطيفه هايى است كه جاذبه فراوان دارد .

بعد از انذار و بر حذر داشتن مردم از گناه و معصيت،مجددا آنها را امر مى كند،كه از باقى ماندۀ عمرشان در دنيا استفاده كنند و نفس خود را بر مشكلات كارهاى نيك شكيبا سازند،يعنى در انجام كارهاى شايسته هر چند سختيهايى وجود دارد،صبر داشته باشند.

درك باقيماندۀ از عمر،در سخن امام(علیه السلام)براى توجّه دادن،به كوتاهيهاست كه در مقابل انجام وظيفۀ الهى خود داشته اند و به همين دليل مى فرمايند،زمانى كه شما براى انجام كارهاى نيك و شايسته داريد به نسبت زمانى كه از پند و موعظه غفلت كرده ايد بسيار اندك است.

نسبت دادن امام(علیه السلام)اعمال را بوقت،بدين جهت است كه تمام اوقات مى توانند ظرف كارهاى لازم و شايسته قرار گيرند،بنا بر اين نسبت دادن افعال نيك به تمام زمانها به اين اعتبار قابل صدق مى باشد .

قوله عليه السلام: و لا ترخّصوا لأنفسكم الى قوله المعصية مقصود از رخصتى كه امام(علیه السلام)در اين فراز بدان اشاره دارند رخصت شرعى نيست،بدين معنى كه انسانها اجازه ترك اعمال را در حال حاضر به شرط انجام آن در آينده داشته باشند.

بلكه منظور آن سهل انگاريهايى است كه اشخاص در رابطه با انواع خوردنيها، آشاميدنيها و ازدواج داشته اند و با سرگرميهاى آن چنانى به امورى بيش از حدّ

ص:598

لزوم پرداخته اند و براى زياده رويهاى غير مجاز تأويل و توجيه هائى هم ذكر كرده اند، بدين خيال كه اين توجيهات آن اعمال را در شريعت جايز كرده و زمينه را براى پيروى از هواى نفسشان آماده مى كند.مانند غيبت ديگران و حضور يافتن در مجلس گناهكاران،و رفاقت و همنشينى با ستمگران كه از اين قبيل امورند.

قاعده كلّى در اين باب اين است،كه انسان،دائرۀ امور مباح را كه انجامشان از نظر شرع اشكال ندارد،چنان وسيع بگيرد كه به امور مكروه سرايت كند.و سپس بدين گمان كه انجام كارهاى مكروه كيفر ندارد،خواسته هاى نامطلوب شخص او را به انجام كارهاى مكروه وابدارد و سر انجام همين اهميّت ندادن به مكروهات او را بر انجام محرّمات جرى كرده،محرمات و امور ممنوعه را هم انجام مى دهد.دليل اين مطلب روشن است.هنگامى كه عقل از نفس امّاره در دستورهاى نابجايى كه به او مى دهد پيروى كند،آهسته آهسته او را به كارهاى زشت وادار مى كند،تا حدّى كه ديگر،به دليل علاقه اى كه بر انجام حرام پيدا كرده،از آن نفرت نداشته و آن را ناروا نمى داند.شك نيست كه انجام بعضى از كارهاى حرام،شخص را بر ارتكاب پاره اى ديگر از محرمات،جرى مى سازد،و بتدريج كارش بجايى مى رسد كه حدود شرع را زير پا مى نهد و بدام شيطان گرفتار آمده،دست به محرّماتى مى زند،كه عقوبتى جز هلاكت و نابودى ندارد.

براى بيان همين مقصود است كه در خبر آمده:«هر كه به محرمات نزديك گردد، بيم آن هست كه در آنها واقع شود».عرفا قلب انسان را به حصار و شيطان را به دشمنى تشبيه كرده اند كه مى كوشد بدان وارد شود.دفع چنين دشمنى،جز به نگهبانى كامل و بستن درهاى حصار و پاسدارى مداوم و مستمر ممكن نيست، فرض اين است كه اين حصار درهاى بى شمارى دارد.انجام محرمات، سهل انگارى نفس در امور مباحه و وارد شدن در كارهايى كه شبهه ناك باشند،از درهاى بزرگ اين حصارند،و توان دخول شيطان از همين درها بيشتر و آسانتر

ص:599

است،بدين سبب امام(علیه السلام)فرمود: فتذهب بكم الرخّص فيها مذاهب الظّلمة و لا تداهنوا فيهجم بكم الإدهان على المعصية[المصيبة] «به نفس خود مجال ندهيد.كه او به شما اجازه ورود بتاريكها را مى دهد.و با سهل انگارى و مماشات با نفس خود برخورد نكنيد كه هجوم آوردن شما را به انجام معصيت روا مى داند.» مقصود از «مذاهب الظلمة» در عبارت حضرت،راههاى انحرافى و عدول از طريق حق مى باشد.روايت شده است كه ابليس بر يحيى بن زكريّا(علیه السلام)ظاهر شد.حضرت يحيى تمام امور مورد علاقه انسانها را بر اندام ابليس مشاهده كرد، از ابليس پرسيد،اينها چه چيزند كه بر خود آويخته اى؟پاسخ داد اينها شهواتى هستند كه بدانها دل انسانها را مى ربايم.حضرت يحيى پرسيد:آيا در ميان آنها چيزى كه مورد علاقه من باشد وجود دارد؟ابليس پاسخ داد،بلى هر گاه شكمت را از غذا پر نمايى،من تو را از نماز و ياد خدا غافل مى سازم.حضرت يحيى پرسيد غير از اين مورد،علاقه ديگرى از من در نزد تو مى باشد؟جواب داد.خير آن گاه حضرت يحيى سوگند ياد كرد كه هرگز از غذا سير نخورد و ابليس سوگند ياد كرد كه هرگز مسلمانى را نصيحت نكرده و به او رازى نگويد.

منظور از: «و لا تدهنوا» اين است كه با گمراهيها و گمراهان مماشات نكنيد.

با منكراتى كه از آنها مى بينيد بر خورد مسالمت آميز نداشته باشيد،كه همين سهل انگارى شما را به معصيت مى اندازد.بدين توضيح كه هر گاه با مشاهده معاصى و گناهان انس پيدا كرديد و با تكرار آنها خو گرفتيد،شما هم از معصيت كاران بحساب آمده و بتدريج انجام منكرات شما را شريك گناهكاران مى كند .

قوله عليه السلام: عباد اللّه الى آخره... اين فراز از كلام امام(علیه السلام)از معنى اوامر و نواهى حق تعالى خبر مى دهد و داراى جاذبه هايى است كه انسانها را به شرح زير ملزم به فرمانبردارى و رعايت دستورات خداوند مى كند .

ص:600

1-قوله عليه السلام: انّ انصح الناس لنفسه اطوعهم لربّه .هدف از نصيحت كردن ناصح اين است كه به شخص مورد نصيحت خود،خير و منفعت برساند،و مى دانيم كه برترين خير و منفعت،سعادت پايدار ابدى و مشاهدۀ رحمت حضرت ربوبى است.و اين چنين سعادتى جز به فرمانبردارى خداوند متعال حاصل نمى شود.بنا بر اين،هر كس فرمانبردارى و اطاعتش نسبت به خداوند بيشتر باشد،نصيحت كننده ترين انسان نسبت به خود محسوب مى شود، چون نهايت فرمانبردارى را به كار بسته است .

2-قوله عليه السلام: و انّ اغشّهم لنفسه اعصاهم لربه .معنى اين فراز از آنچه در فراز قبل گفتيم بخوبى روشن گرديد چه نهايت غشّ و خيانت انسان نسبت به كسى كه در باره اش خيانت مى كند.شرّ و ضررى است كه به او مى رساند.و بالاترين بدى و ضررى كه نسبت به بنده اى قابل تصوّر مى باشد، بدبختى دايمى و دخول در جهنّم است.گرفتار عقاب و كيفر خداوند شدن، براى كسى حاصل نمى شود مگر به انجام معصيت الهى؛بنا بر اين هر كس گناهكاريش از همگان بيش باشد،شقاوت و بدبختيش فزونتر خواهد بود پس چنان كسى خيانت كارترين فرد نسبت به خود مى باشد،بدليل زياده رويى كه در معصيت كرده است.

خلاصۀ كلام امام(علیه السلام)در فراز اوّل و دوّم امر به فرمانبردارى و نهى از معصيت و گناهكارى انسانهاست تا حدّى كه در توان دارند،و برايشان ميسور و مقدور مى باشد.با عبارت نصيحت نفس،به فرمانبردارى ترغيب كرده است،چون نصيحت نفس براى هر كسى مطلوب و محبوب مى باشد و خيانت به نفس براى تمام اشخاص نفرت انگيز است .

3-قوله عليه السلام: و المغبون من غبن نفسه .مقصود از«غبن»داشتن نفس بر اثر معصيت اين است كه موجب دخول در جهنم مى شود.گويا انسان به

ص:601

پيروى از شيطان،خود را فريب داده است،و آنچه از پاداشهاى اخروى و ثواب خداوندى بهره اش بوده از دست داده و زيان كرده است.با توجّه به اين كه سعادت آخرت با ارزش ترين چيزى است،كه مورد رقابت قرار مى گيرد،محروم از آن، بالاترين زيان را برده است.براى بيان همين منظور امام(علیه السلام)كلام را به صورت حصر و مبالغه ذكر كرده است.هر چند كلام شكل خبرى دارد،ولى مفهوم آن نهى از معصيت بوده،و با بيان غبن نفس،گناه كردن را امرى نفرت انگيز جلوه مى دهد .

4-قوله عليه السلام: و المغبوط من سلم له دينه معنى«غبطه»اين است كه انسان آرزو كند،مانند ديگران داراى مال و منال،ثروت و سلامت باشد،بدون آن كه از بين رفتن نعمت ديگران،مورد خواست و آرزويش باشد با همين ويژگى كه بيان شد غبطه،از حسد جدا مى شود«يعنى غبطه خورنده كسى است كه مى خواهد مانند ديگران ثروتمند باشد و شخص حسود آرزويش اين است كه ديگران مانند خود او بدون مال و ثروت شوند زوال نعمت ديگران آرزوى شخص حسود و بدخواه مى باشد.با توضيح فوق روشن مى شود،چگونه شخص صالحى كه دينش را سالم نگاهداشته است باز هم نسبت به مقام برتر ديگران غبطه مى خورد.

زيرا آن كه دين خود را از آفات و غرامت شيطان سالم نگه دارد،هر چند به سعادت بزرگ جاويدان نائل گرديده است،در عين حال نسبت به مقامات عاليۀ بهشت كه مورد رقابت مؤمنان است،بزرگترين حسرت و اندوه را دارد.بنا بر اين صادق است كه گفته شود،داراى بزرگترين اندوه و غبطه مى باشد،نظر به اهميّت بيان اين موضوع كلام را بصورت حصر و مبالغه آورده است.و ترغيب مى نمايد كه بندگان خدا در حفظ ديانت خود بكوشند،زيرا آنهايى كه دينشان را سالم دارند، روز قيامت به حال و مقام مؤمنان غبطه مى خورند چه رسد به كسانى كه در جهت حفظ ديانت خود كوششى به خرج نداده باشند ! 5-قوله عليه السلام: و السّعيد من وعظ بغيره .اين جمله از كلام امام(علیه السلام)

ص:602

چندان تكرار شده،كه بصورت ضرب المثل در آمده است.

يعنى سعادتمند در آخرت كسى است،كه از مطالعه در وضع ديگران عبرت بگيرد،با ديده دل راهى كه ستمگران رفته اند در نظر داشته باشد.و از عاقبت بد آنها بترسد و روش آنها را ترك كند.از طرف ديگر حال پرهيزگاران را بياد آورد و مسير آنها را بپيمايد،و به پند گرفتن از ديگران كه لازمه اش سعادت اخروى است رغبت نشان دهد.

6-با توجّه به توضيح فوق بدبخت در عالم آخرت،كسى است كه فريب هواى نفسش را بخورد.

در اينجا امام(علیه السلام)براى ايجاد نفرت از پيروى هواى نفس به بيان خدعه و غرور اكتفا كرده است .

7-امام(علیه السلام)توجّه مى دهد كه رياى اندك هم شرك است.پيش از اين توضيح داده ايم كه،ريا،در عبادت هر چند اندك باشد،توجّه بغير خدا است و در نيّت و طاعت تأثير مى گذارد.تمام عرفا و اهل دل بر اين موضوع اتفاق نظر دارند كه ريا، هر چند ناچيز است،شرك خفى به حساب مى آيد .

8-قوله عليه السلام: و مجالسته اهل الهواء منساة للأيمان و محضرة للشيطان .

مقصود امام(علیه السلام)از اهل«هوى»در عبارت فوق بدكارانى است كه تسليم خواسته هاى شيطانى و شهواتى كه بيرون از حدود شرعى است شده اند.

نفرت داشتن از همنشينى با اهل هوى به لحاظ دو امر مى باشد:

الف:مجالست با اهل باطل موجب به فراموشى سپردن ايمان مى شود.

اين امر واضحى است،زيرا هوا پرستان همواره سرگرم لهو و لعب و غرق در كارهاى بيهوده و باطل و ضد حق مى باشند.بنا بر اين به احتمال قوى همنشينى با آنها از روى ميل و رغبت،موجب غفلت و بى خبرى از ياد خدا مى شود و انسان را از انجام اعمال شايسته باز مى دارد،و بتدريج به روش اهل باطل در مى آورد؛

ص:603

با اين كه اركان و قواعد ايمان انجام دادن كارهاى شايسته و اعمال صالح مى باشد،بخوبى روشن است كه غفلت منجر بفراموشى،و از بين رفتن ياد شيئى از لوح ذهن مى شود.چه بسا كه غفلت زياد سبب فراموشى اوقات عبادت و ياد خدا شود.

اين كه امام(علیه السلام)فراموشى را به جاى علت فراموشى به كار برده اند از باب نامگذارى سبب به جاى مسبب مى باشد.

ب:همنشينى با فاسقان و فاجران بدين لحاظ مذموم است كه محل آنها جايگاه حضور شياطين است.

ما پيش از اين معنى شيطان را توضيح داده ايم.قاعده كلّى اين است، هر جائى كه معصيت و نافرمانى خداوند صورت گيرد،محلّ حضور شيطان و لانۀ اوست .

9-امام(علیه السلام)دستور مى دهد كه مردم از دروغ گفتن دورى كنند و نسبت به آن نفرت داشته باشند،كه دروغ ضدّ ايمان است.اين فرموده امام(علیه السلام)مفهوم حديث پيامبر است.

معنى«مجانب»بودن دروغ نسبت به ايمان اين است كه:راست و دروغ مجانب يكديگراند بدين شرح كه اگر كارهاى شايسته داخل در مفهوم ايمان باشند،پس راستگويى هم از جمله كارهاى شايستۀ داخل در مفهوم ايمان خواهد بود و چون دروغگويى با راستگويى ضديّت دارد پس با ايمان هم ضديّت دارد.زيرا هر ضدّى اصطلاحا با ضد خود مجانبت و دورى دارد بنا بر اين دروغ:

ضدّ و مجانب ايمان شمرده مى شود.امّا اگر كارهاى شايسته را در مفهوم ايمان داخل ندانيم مى گوييم:دروغ از بزرگترين رزائل باز دارنده از حق و ايمان از بزرگترين فضايل نجات دهنده است.چون ميان رذايل و فضايل ذاتا منافات است.پس دروغ با ايمان منافات داشته و مجانب آن مى باشد.

ص:604

محتمل است كه معنى«مجانبت»كذب با ايمان،در عبارت حضرت اين باشد،كه دروغ و راست هيچ گاه با هم جمع نمى شوند و با يكديگر تناسبى ندارند.خواه اين معنى و يا معنى اوّل،مجانبت را به هر معنى كه بگيريم،دروغ با ايمان داشتن معارض است.و چنان كه قبلا توضيح داده ايم،دروغ زيانهاى جبران ناپذير و هلاك كننده اى نيز دارد.

امام(علیه السلام)پس از آن كه دروغ را«مجانب»ايمان معرّفى مى كند،آن گاه مردم را به راستگويى تشويق مى نمايد.بدين شرح كه راستگو در مسير نجات و رستگارى قرار دارد،يعنى در آستانه رستگارى و كرامت يا جايگاه رستگارى و كرامت«يعنى بهشت»قرار دارد،چه راستگويى درى از درهاى بهشت است.و سپس براى ايجاد نفرت از دروغ مى فرمايد:دروغگو در پرتگاه پست هلاكت و يا جايگاه اين دو يعنى ورطۀ هولناك دوزخ واقع است،زيرا جهنّم جايگاه بدبختى وجودى است و دروغ درى از درهاى جهنّم است،و هر كس بر در بهشت يا دوزخ رسد،در زمينۀ ورود قرار گرفته است.

از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در بارۀ مدح و نكوهش راست و دروغ روايتى نقل شده است كه فرمود:از دروغ بپرهيزيد كه انسان را به فسق و فجور مى كشاند،و فسق و فجور آدمى را به دوزخ مى اندازد و شخص آن قدر دروغ مى گويد:تا خداوند در بارۀ او مى نويسد«كذّاب»و لازم است كه همواره راستگو باشيد،چه راست گفتن به نيكى و نيكى به بهشت راهنمايى مى كند.شخص آن قدر رعايت راستگوئى را مى نمايد تا خداوند در بارۀ او مى نويسد(مصداقا)يعنى كسى كه هميشه راست مى گويد و باز فرموده است:دروغ گفتن در رأس نفاق قرار دارد دليل فرمايش رسول خدا(صلی الله علیه و آله)روشن است،زيرا محور نفاق بر دو رنگى و دورويى در گفتار و بيان خلاف واقع است.خلاف واقع سخن گفتن،حقيقت دروغگويى است .

10-امام(علیه السلام)از حسد ورزيدن نهى مى كند.

ص:605

عرفا بر اين موضوع اتفاق نظر دارند،كه حسد از بزرگترين درهايى است كه شيطان از آن وارد قلب انسان مى شود،و آن يكى از خلقهاى پست نفسانى است كه از جمع شدن،بخل و بدخواهى پديد مى آيد.و بدخواهى عبارت از اين است كه شخص از جهت نعمتى كه بديگران مى رسد غمگين و از زيان ديدن ديگران خوشحال مى شود.هر چند آن ديگران نه او را ديده باشند و نه به او آزارى رسانده باشند.كسى كه داراى چنين خلق نكوهيده اى باشد،معلوم است كه سزاوار خشم خداوند بلند مرتبه قرار مى گيرد.بدخواهى مخالف ارادۀ حق تعالى است.

زيرا او همواره،خير بندگان خود را در نظر دارد و براى همگان فيّاض مطلق است.

بعضى ديگر حسد را چنين تعريف كرده اند:حسد صفت شخصى است كه از رسيدن خير بديگران اندوهناك شود،با اين كه ضررى از آنان متوجّه حسود نشده باشد.گاهى حسد تا بدين درجه مى رسد،كه شخص با وجود شركت داشتن در نعمت ديگران،باز هم بر آنها حسد مى ورزد.اين حدّ اعلاى بدخواهى و حسادت است كه انسان از خوشحالى ديگران و نعمتى كه خود هم در آن سهيم است بد حال شود اين را حسد بالغ مى گويند.

علّتى كه امام(علیه السلام)براى ترك حسد آورده،اين است كه حسد،نيكيها را مى خورد،چنان كه آتش هيزم را از ميان مى برد.دانشمندان در اين مسئله كه حسد به جسم و جان زيان مى رساند اتفاق نظر دارند،زيان جانى حسد اين است كه فراموشى ايجاد كرده،و فكر حسود را مشغول داشته،تا حدّى كه حسود را از انديشۀ در بارۀ امورى كه براى خود او نافع است باز مى دارد.

صفات نيك و ملكات خيرى كه مى تواند كسب كند از يادش مى برد.بدين جهت شخص حسود همواره فكرش مغشوش،و مشغول و گرفتار است،و مدام دچار حزن و اندوه مى باشد.با اين كه نعمت خداوند،نسبت به بندگان فراوان و غير قابل شمارش است،شخص حسود به دليل فرو رفتن در انديشۀ حسد،وقتى

ص:606

براى انجام كارهاى نيك ندارد.«تاكنون آنچه گفتيم مربوط به ضرر روانى و جانى شخص حسود بود امّا زيان جسمى حسود اين است كه حسادت موجب بيدار خوابى و سوء تغذيه مى شود و در نهايت،پريدگى رنگ،ضعف جسمى و فساد مزاج را به دنبال دارد.

با توضيح مطلب فوق روشن شد كه امام(علیه السلام)لفظ«اطل»را براى حسد،به اين دليل كه تمام انديشه هاى خير و نيكيها را از نفس انسان مى زدايد و مانع صفات ثابت نفسانى مى گردد،استعاره به كار برده است،خوردن حسد نيكيها را بدين سبب است كه شخص حسود مدام،غرق در حالات و نعمتهاى شخص مورد حسد مى باشد.اين حالت حسود را به از بين بردن هيزم به وسيله آتش تشبيه كرده اند،زيرا حسد و آتش،از اين جهت كه حسنات و هيزم را از بين مى برند شبيه يكديگرند .

11-حضرت مردم را از دشمنى و خشم نسبت به يكديگر نهى مى كند،و دليلى كه براى زشتى كينه توزى آورده است.تفرقه و جدايى است؛زيرا چنان كه مى دانيم نظم امور جهان بر همكارى و هميارى است.همكارى،بوسيله انس گرفتن و رفت و آمد ميسور است؛و از بزرگترين اسباب انس،دوستى و برادرى ميان مردم مى باشد.دوستى از امور مهمى است كه در شريعت اسلام مقرر شده است و بهمين دليل بود كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)ميان اصحاب خود برادرى بر قرار كرد،تا دوستى آنها خالص،و انس و الفت شان،بى غش و همكارى و هميارى و وحدتشان در دين از روى صداقت باشد.

پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«انسان بوسيلۀ برادر دينى اش بزرگوارى مى يابد،در رفاقت با كسى كه براى تو صلاح نمى داند آنچه براى خود،روا مى شمارد،خيرى نيست.»به همين دليل كينه و دشمنى ميان برادران ايمانى در شريعت نهى شده و مورد كراهت شديد است.چون موجب قطع رابطه و عدم

ص:607

همكارى و هميارى مى شود؛و براى برهم زدن وحدت مسلمين،بدخواهان جديّت و تلاش مى كنند،و انديشۀ دشمنان اسلام براى تحميل تفرقه مدام نقشه مى كشد.بديهى است كه با تفرقه و خصومت نعمتى بر قرار نماند و صفا و الفت، ديرى نپايد و از اين بدتر آن كه هلاكت و از بين رفتن،از نتايج دشمنى و خصومت است.بدين لحاظ امام(علیه السلام)فرمود:دشمنى«حالقه»است.لفظ حالقه استعاره است از جدا شدن و تفرقه و از هم پاشى،زيرا اين واژه در اصل،از «يحلق الشعر»گرفته شده است،يعنى آنچه موى سر را مى تراشد،مانند تيغ سلمانى و يا شبيه آن،و كنايه از مشكلات بزرگ و اسباب شر مى باشد.و سپس ضرب المثل شده و براى امورى كه موجب تفرقه و جدايى مى گردد بعنوان استعاره به كار مى رود.وجه شباهت اين است:چنان كه تيغ سلمانى سبب بريدن موها و پراكندگى آنها در اطراف مى گردد.دشمنى و عداوت هم موجب تفرقه و درماندگى انسانها مى شود .

12-به آرزوهاى دور و دراز داشتن در دنيا توجّه داده،تا نسبت به آنها در دل انسانها نفرت ايجاد كند،از اين رو دستور مى دهد كه مردم آرزوها را تكذيب كنند لازمۀ تكذيب كردن آروزها نهى از پيروى آرزوهاست.زيان آرزوهاى طولانى عبارت است از:

الف-عقل دچار سهو و اشتباه مى شود.آرزوى طولانى موجب مى شود كه انسان نسبت به امورى كه لازمۀ معاش و معادش مى باشد،غفلت ورزد بخوبى روشن است،شخصى كه آرزوهاى طولانى دارد،همواره فكرش به اميد و آرزوهايش معطوف است كه چگونه آنها را بر آورده سازد و يا به اميدواريهايش دست پيدا كند.

گرفتارى مدام به تحصيل آروزها سبب مى شود كه از جهات خير غافل بماند؛زيرا خداوند براى يك انسان،دو دل در درونش قرار نداده است.

ب-آرزوهاى طولانى،ياد خدا را به فراموشى مى سپارد.يعنى انسان از ياد

ص:608

خداوند كه در آخرت چه خواهد كرد و پس از مرگ چه پيش خواهد آمد،به علّت آرزوهاى طولانى فراموش مى كند،زيرا كه چنين انسانى در زندگى دنيا غرق شده، و بكلّى از عالم آخرت بى خبر مى ماند.

ج-آرزوى طولانى داشتن غرور ايجاد مى كند،و دارندۀ چنين آرزويى خود مغرور است.

بعضى از شارحان لفظ«غرور»را به فتح«غ»يعنى«غرور»خوانده اند در اين صورت معنى جمله اين است.كه آرزوى طولانى خود بى خبرى از ياد خدا و امور خير نيست بلكه سبب فراموشى از ياد خدا مى شود.پس مى توان فراموشى را بوى نسبت داد.

بعضى ديگر كلمه«غرور»را با ضمّه تلفّظ كرده اند«غرور»در اين صورت استعمال غرور بجاى شخص مغرور مجاز است،يعنى اطلاق لازم بر ملزوم شده است،آرزوى طولانى داشتن فريب نيست بلكه سبب فريب خوردگى است، لازمۀ آرزوى طولانى داشتن اين است كه شخص فريب بخورد و به كارهاى مفيد و سعادت بخش نرسد.

تكذيب كردن آرزوى طولانى چنان كه امام(علیه السلام)دستور مى دهد بدين گونه است كه همواره مرگ را به يادآورى و در قلب متوجّه مرگ،رجوع به سوى خداوند و معاد باشى.در بارۀ اين كه چرا امام(علیه السلام)كنار گذاشتن آرزوهاى طولانى را«تكذيب»تعبير كرده اند.بدين جهت است كه شخص آرزومند،به آنچه دل مى بندد و آرزو پيدا مى كند.به خيال واهى خود،آن را برآورده مى بيند،ولى اگر به عقلش مراجعه كند،و فرا رسيدن مرگ و قطع آرزوها را در نظر بگيرد،بخود اجازه خواهد داد،كه احكام خيالى خود را كه آرزويى واهى بيش نيست تكذيب و رد كند.

ص:609

84-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است و داراى چند بخش مى باشد

اشاره

بخش اول در اوصاف پرهيزكاران ايراد شده است و چنين مى فرمايد:

بخش اول خطبه
اشاره

عِبَادَ اللَّهِ إِنَّ مِنْ أَحَبِّ عِبَادِ اللَّهِ إِلَيْهِ عَبْداً- أَعَانَهُ اللَّهُ عَلَى نَفْسِهِ فَاسْتَشْعَرَ الْحُزْنَ- وَ تَجَلْبَبَ الْخَوْفَ فَزَهَرَ مِصْبَاحُ الْهُدَى فِي قَلْبِهِ- وَ أَعَدَّ الْقِرَى لِيَوْمِهِ النَّازِلِ بِهِ- فَقَرَّبَ عَلَى نَفْسِهِ الْبَعِيدَ وَ هَوَّنَ الشَّدِيدَ- نَظَرَ فَأَبْصَرَ وَ ذَكَرَ فَاسْتَكْثَرَ- وَ ارْتَوَى مِنْ عَذْبٍ فُرَاتٍ سُهِّلَتْ لَهُ مَوَارِدُهُ- فَشَرِبَ نَهَلاً وَ سَلَكَ سَبِيلاً جَدَداً- قَدْ خَلَعَ سَرَابِيلَ الشَّهَوَاتِ وَ تَخَلَّى مِنَ الْهُمُومِ- إِلاَّ هَمّاً وَاحِداً انْفَرَدَ بِهِ فَخَرَجَ مِنْ صِفَةِ الْعَمَى- وَ مُشَارَكَةِ أَهْلِ الْهَوَى وَ صَارَ مِنْ مَفَاتِيحِ أَبْوَابِ الْهُدَى- وَ مَغَالِيقِ أَبْوَابِ الرَّدَى- قَدْ أَبْصَرَ طَرِيقَهُ وَ سَلَكَ سَبِيلَهُ وَ عَرَفَ مَنَارَهُ- وَ قَطَعَ غِمَارَهُ وَ اسْتَمْسَكَ مِنَ الْعُرَى بِأَوْثَقِهَا- وَ مِنَ الْحِبَالِ بِأَمْتَنِهَا فَهُوَ مِنَ الْيَقِينِ عَلَى مِثْلِ ضَوْءِ الشَّمْسِ- قَدْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلَّهِ سُبْحَانَهُ فِي أَرْفَعِ الْأُمُورِ- مِنْ إِصْدَارِ كُلِّ وَارِدٍ عَلَيْهِ وَ تَصْيِيرِ كُلِّ فَرْعٍ إِلَى أَصْلِهِ- مِصْبَاحُ ظُلُمَاتٍ كَشَّافُ عَشَوَاتٍ مِفْتَاحُ مُبْهَمَاتٍ- دَفَّاعُ مُعْضِلاَتٍ دَلِيلُ فَلَوَاتٍ يَقُولُ فَيُفْهِمُ وَ يَسْكُتُ فَيَسْلَمُ- قَدْ أَخْلَصَ لِلَّهِ فَاسْتَخْلَصَهُ- فَهُوَ مِنْ مَعَادِنِ دِينِهِ وَ أَوْتَادِ أَرْضِهِ- قَدْ أَلْزَمَ نَفْسَهُ الْعَدْلَ فَكَانَ أَوَّلَ عَدْلِهِ نَفْيُ الْهَوَى عَنْ نَفْسِهِ- يَصِفُ الْحَقَّ وَ يَعْمَلُ بِهِ لاَ يَدَعُ لِلْخَيْرِ غَايَةً إِلاَّ أَمَّهَا- وَ لاَ مَظِنَّةً إِلاَّ قَصَدَهَا قَدْ أَمْكَنَ الْكِتَابَ مِنْ زِمَامِهِ- فَهُوَ قَائِدُهُ وَ إِمَامُهُ يَحُلُّ حَيْثُ حَلَّ ثَقَلُهُ- وَ يَنْزِلُ حَيْثُ كَانَ مَنْزِلُهُ

لغات

قرى:غذايى كه براى مهمان تهيه مى كنند در اين جا منظور كارهاى شايسته است.

ص:610

فرات:آب گوارا.

نهل:اولين آشاميدنى هنگام ورود به آبشخور.

جدد:زمين هموار.

سرابيل:پيراهن،زيرپوش.

منار:نشانه ها،علامتها.

غمار:جمع غمره ازدحام مردم و هجوم براى آب و غير آن.

عشوات:جمع عشوه:دست زدن به كارى بدون علم و آگاهى.

غشوه:پرده.

مبهمه:امرى كه مورد اشتباه باشد.

معضلات:سختيها.

ترجمه

«اى بندگان خدا،محققا دوست ترين بنده،در نزد خدا،آن بنده اى است كه پروردگار او را در مبارزه با هواى نفس يارى كرده،پس حزن و اندوه را به دليل دور ماندن از اصل خويش شعار خود كرده است،و رداى ترس از خداوند را بر تن كرده است.بدين سبب چراغ هدايت و رستگارى در قلبش روشن شده است.

جايگاه ضيافت و مهمانى را براى روزى كه بدان جايگاه وارد شود آماده كرده روز قيامت را كه دور پنداشته مى شد،نزديك و سختيهاى دنيا را آسان مى دانست، چون به ديده عبرت در همه چيز مى نگريست بينا شد و بدين سبب كه فراوان به ياد خدا بود،و جز او مؤثرى را در عالم وجود باور نداشت از آب گواراى معرفت سيراب شد و راه رسيدن به سرچشمه فضيلت بر او آسان گرديد از شراب شوق خدا سرمست و از آب شرين و خوشگوار و مناجاتش شاداب گرديد و راه مستقيم هدايت را در پيش گرفت؛هواهاى نفسانى را كه همچون پيراهن،تن او را فرا گرفته بود،كند و بدور افكند.و بجز اندوه وصال محبوب(خدا)همۀ غمها را از خود دور كرد.از كورى جهل و نادانى بيرون آمد و از رفاقت اهل هوا و هوس دورى كرد.

بدين سبب راهنما و كليد درهاى هدايت و سدّ كننده درهاى گمراهى شد.راه حقيقت را شناخت و آن را بخوبى پيمود،نشانه هاى حقيقت را بوضوح دريافت،و از بديها و مشكلاتى كه بدانها گرفتار آمده بود بيرون رفت.به استوارترين حلقه ها و محكمترين ريسمانها(قرآن و عترت)چنگ زد.بنا بر اين نور يقين و حقيقت مانند روشنايى خورشيد بر او نمايان و آشكار است.نفس و جان خود را در مهمترين

ص:611

كارها وقف راه خداى سبحان كرده است هر فرعى را به سوى اصلش باز مى گرداند، چراغ تاريكيها،برطرف كنندۀ پردها،كليد و باز كنندۀ شبهه ها رفع كننده مشكلها و راهنماى بيابانهاست.

سخن مى گويد تا بفهماند و سكوت مى كند تا سالم ماند(يعنى گفتار و خاموشى چنين شخصى از روى حكمت است)خود را براى خدا وارسته كرد و خداوند وارستگى وى را مورد قبول قرار داد بنا بر اين او از معادن آيين الهى و پايه هاى استوار زمين اوست.عدل و دادگرى را بر خود لازم مى شمارد و اوّلين نشانۀ دادگرى وى اين است كه هواى نفس را از خود،دور ساخته است.حق را چنان كه بايسته است توصيف،و بدان عمل مى كند.هيچ خير و نيكيى را تا به نهايت نرساند رها نمى كند،و هر كارى كه گمان خير در آن باشد،بدنبالش مى رود، زمام امور خود را به دست كتاب خدا سپرده است،بنا بر اين قرآن پيشوا و جلودار اوست پس هر كجا كه قرآن باز گشود.فرود مى آيد و هر جا كه قرآن منزل قرار دارد آن را بعنوان مسكن مى پذيرد .»

شرح

از جمله صفات پرهيز كاران كه موجب دوستى خداوند نسبت به آنها مى شود،امام(علیه السلام)چهل صفت را بيان فرموده اند.به يقين دانسته اى،كه محبّت خداوند تعالى،به لحاظ كمالات نفسانيى است كه از جهت نزديكى انسان بخداوند حاصل مى شود،بدين توضيح كه انسان استعداد دريافت فيض وجود خداوند را پيدا كند،بنا بر اين هر كس استعداد بيشترى داشته باشد،در كسب فيض استحقاق بيشترى خواهد داشت و محبّت خداوند هم نسبت به چنان شخصى فزون تر خواهد بود.

اوّلين صفت از اوصاف پرهيزگاران،اين است كه خداوند شخص را در مبارزه بر عليه نفسش يارى كند يعنى پروردگار عالم به انسان نيرويى عنايت فرمايد كه عقلش بتواند نفس امّاره اش را مغلوب كند .

ص:612

دوّم:حزن و اندوه را به لحاظ گناهانى كه مرتكب شده است شعار خود قرار دهد.يعنى نگران آن معصيتهايى باشد كه نسبت بفرامين خداوند انجام داده است«توجّه داشتن به گناهكارى»از نشانه هاى يارى خداوند و آمادگى لازم براى رسيدن به كمال برتر است .

سوّم:ترس و خوف از خداوند را همچون لباس بر تن داشته باشد.لفظ «جلباب»كه به معنى پوستينى و يا لحاف است،براى ترس و خوف از كيفر خداوند استعاره به كار رفته است.وجه شباهت اين است كه هر دو بدن را كاملا مى پوشانند.خدا ترس بودن هم از جملۀ كمك و اعانتهاى خداوندى،در رسيدن به سعادت مى باشد .

چهارم:درخشش چراغ هدايت در قلب پرهيزگار است.اين جمله به روشن شدن نور معرفت الهى در آيينه ضمير اشاره دارد،كه البتّه نتيجۀ پيدا كردن استعداد از جهت اندوه و ترس خداوندى است.به همين دليل امام(علیه السلام)جملۀ:

فزهر مصباح الهدى فى قلبه را با حرف«فا»بر جملات قبل عطف گرفته است.

لفظ«مصباح»را براى نور معرفت استعاره آورده است،بدين جهت كه روشنى چراغ و شناخت و معرفت،موجب هدايت و ارشاد مى شوند و در اين فايده مشترك هستند.در اين عبارت لفظ محسوس«چراغ»از امر معقول،يعنى معرفت استعاره آمده است .

پنجم:پرهيزگاردارى چنين خصوصيتى است،كه نيازمنديهاى لازم را براى روز باز پسين و آخرت خود آماده كرده است.لفظ«قرى»استعاره از كارهاى شايسته و«يوم نازل»كنايه از روز قيامت است.لازمۀ استعاره تشبيه كردن روز قيامت به روز مهمانى است،كه انسان همواره انتظار ورود به آنجا را دارد.وجه شباهت اين است:چنان كه،غذاى كامل و آماده،موجب آبرو و حيثيّت ميزبان در برابر مهمانان مى شود و او را از اتّهام رهايى مى بخشد،و موجب سپاسگزارى

ص:613

و ستايش مى شود،كارهاى شايسته و اعمال نيك هم،سبب رهايى انسان از ترسهاى روز قيامت و كسب رضايت پروردگار و پاداشهاى عظيم خداوند مى گردد.

ششم:شخص پرهيزگار امور بعيد را براى خود نزديك مى كند:

اين فراز از كلام امام(علیه السلام)ممكن است به يكى از دو معنى باشد بطريق زير:

الف:منظور از«بعيد»رحمت خدا باشد كه از افراد ناشايست بدور است، كسى سزاوار قبول رحمت حق و بدان نزديك مى باشد كه اعمالش،پسنديده و به طور كامل قابل قبول باشد.بنا بر اين هر گاه بنده اى نفس خود را به انجام كارهاى شايسته راضى كرد،و نيازمنديهاى روز قيامت را پيشاپيش فراهم آورد،به رحمت خداوند نزديك خواهد بود،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «إِنَّ رَحْمَتَ اللّهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ» (1).

ب:مقصود از«بعيد»آرزوهاى دور و دراز دنيوى باشد،و نزديك كردن آنها براى نفس،كوتاه كردن آرزوها پيش از فرا رسيدن مرگ،با يادآورى مرگ و احوال آخرت ميسّر است .

هفتم:تقوا سختى را آسان مى كند:اين فراز از گفتۀ امام(علیه السلام)احتمال يكى از دو معناى زير را دارد.

الف-مقصود از سختى،امر آخرت و عذاب دردناك جهنّم باشد،و آسان شدن آن به انجام كارهاى شايسته،و دريافت جلوۀ حق تعالى،ممكن مى شود.و روشن است كه اعمال شايسته عذاب خداوند را آسان مى كند.

ب-منظور از سختى،سختيهاى دنيايى مانند:فقر،و مصيبتهاى وارده از قبيل مورد ظلم واقع شدن،و يا دوستان و خويشان را از دست دادن و نظير اين امور باشد،و مراد از آسان شدن،اهميّت ندادن و كوچك شمردن تمام آنها،در

ص:614


1- اعراف(7)آيه(56): [1]رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است.

مقايسۀ با شادمانى از ملاقات حق و ثوابهائى است كه خداوند،در آخرت وعدۀ بخشش آنها را داده است.چنان كه حق متعال در قرآن مجيد فرموده است: «وَ بَشِّرِ الصّابِرِينَ اَلَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ » (1)هشتم:پرهيزگار،اهل بصيرت است و به حقيقت آسمانها و زمين و آنچه خداوند آفريده است.مى انديشد،و بر آنها آگاهى مى يابد.يعنى بديده بصيرت در شگفتيهاى مصنوعات پروردگار مى نگرد و حق سبحانه و تعالى را در آنها مشاهده مى كند .

نهم:شخص متقى فراوان ياد پروردگار مى كند.بدين توضيح كه،پرهيزكار همواره و تا بدان حد ياد خداوند را بر قلب و زبان دارد،كه ملكه نفسانى او مى شود.و خداوند،در ذكر و گفتارش متجلّى گرديده،آينۀ اسرار خدا مى شود.از درهاى بزرگ بهشت يكى مخصوص كسانى است كه فراوان به ياد خداوند باشند .

دهم:پرهيزگاران از آب گواراى بهشت سيراب مى شوند:در اين فراز امام(علیه السلام)دانش و كمالات نفسانيى كه به شخص عارف افاضه مى شود،به آب زلالى تشبيه كرده،و لفظ«عذوبة»را براى آن استعاره آورده،و آن گاه همين، استعاره را با كلمه«ارتواء»به صورت استعارۀ ترشيحيه در آورده است.

و ما اين نوع استعاره را در خطبه هاى گذشته بارها توضيح داده ايم.

يازدهم:رسيدن به كمال معنوى براى پرهيزگار سهل و آسان است.يعنى آنان كه گوى سبقت را در مسير حركت به سوى اللّه از ديگران ربوده اند،از تاييدات خداوندى جدا نيستند،و به دليل همين شايستگى نفسانى،استعداد

ص:615


1- سوره بقره(2)آيۀ(152): [1]صبر كنندگان را بشارت ده آنها كه به هنگام گرفتار شدن به مصيبتى گويند:ما از آن خداييم و به سوى او باز مى گرديم.بر چنين كسانى درود و رحمت پروردگارشان باد،كه اينان هدايت يافته گانند.

پذيرش امور معنوى و رسيدن به كمال نهايى براى اينان،سريعا حاصل مى شود.

با توضيح فراز يازدهم كلام امام(علیه السلام)خواهى دانست كه مقصود از جايگاه و كمالات علمى و اخلاقى نفوس كاملى هستند كه گنجينه هاى كامل و خاستگاه فضيلت و معنويت اند و موجب هدايت گرديده و انوار الهى از ناحيۀ آنها حاصل مى شود،مانند انبيا و اولياى بر حق الهى.

و نيز ممكن است مقصود از«موارد»در عبارت امام(علیه السلام)بدايع صنع الهى، باشد كه بر ذهن بندۀ حق وارد شده و آن را آماده كسب فضايل مى كند.سهل و آسان بودن آن و سرعت در قبول پذيرش كمالات،به دليل روشنى ذهن است كه آمادۀ دريافت عنايت خداوند و مسرور شدن به لحاظ توجّه حق تعالى است .

دوازدهم:آشاميدنى اوّل نصيب شخص پرهيزگار مى شود.يعنى انسان متقى قبل از همۀ و بيشتر از همنوعان خود به كسب كمال نائل مى گردد.دليل جلو افتادن از ديگران اين است كه تحصيل كمال براى او آسان است.

در كلام امام(علیه السلام)عبارت «فشرب نهلا» بعنوان استعاره براى كسب كمال و مقدّم شدن بر ديگران به كار رفته است و كمال يافتن سريع پرهيزگار به شترى كه زودتر و قبل از ديگر شتران به آب مى رسد تشبيه شده است .

سيزدهم:پرهيزگار راه هموار را مى رود.يعنى راه روشن و راستى كه بدور از افراط و تفريط باشد مى پيمايد .

چهاردهم:شخص متّقى لباس شهوات و خواسته هاى بيجا را از تن در آورده است:امام(علیه السلام)اوصافى كه پيش از اين براى پرهيزگار بر شمرد،مربوط به استعداد فراوان او در كسب دانش بود.ليكن اين ويژگى به زهد و وارستگى پرهيزگار اشاره دارد و لفظ«سرابيل»را براى شهوات استعاره آورده است،به لحاظ مشابهتى كه ميان لباس و شهوات در پوشيدن بدن وجود دارد.عبارت «قد خلع» استعاره را ترشيحيّه كرده،و كنايه از اين است كه شخص پرهيزگار،شهوات را بدور انداخته

ص:616

و توجّهى كه او را از حدّ اعتدال خارج كند بدانها ندارد .

پانزدهم:او خود را از تمام غمها جز يكى رها ساخته است.يعنى شخص پرهيزگار خود را از غمهايى كه مربوط به امور دنيا و دلبستگى به آنها باشد، رهانيده و تمام هدفهاى مادّى را به كنارى نهاده است و تمام قصد و همّتش يك چيز است،و آن رسيدن به مراتب عزّت خداوند و توجّه به اسرار حق و مطالعۀ انوار عظمت الهى و كسب روشنايى كردن از آن مى باشد.البتّه زهد حقيقى، و پارسايى واقعى همين است و بس.از توضيح عبارت فوق معنى يگانه شدن زاهد از ديگر همنوعانش روشن مى شود .

شانزدهم:او از نابينا بودن خارج شده است.مقصود از نابينايى كورى جهل است كه چون شخص پرهيزگار،داراى فضيلت دانش و حكمت است،با مردم هوا پرست در افراط كارى،فسق و فجور شركتى ندارد.درست در راه معتدل كه فضيلت عفت باشد گام بر مى دارد.بنا بر اين در مسير حق بينا و از كورى جهل بدور مى باشد .

هيفدهم:شخص پرهيزگار با ويژگيهايى كه برايش بر شمرديم به منزلۀ كليدى براى گشودن درهاى هدايت است.منظور از درهاى هدايت،طرق و راههاى آن مى باشد،كه پيمودن آنها،انسان را آمادۀ دريافت فيض از بخشنده آن يعنى خداوند مى سازد.درهايى كه عارفان بر آن ايستاده و از آن درها به پيشگاه حضرت حق وارد مى شوند و در مراتب و جايگاه و درجات خوف و ترس از خداوند استقرار مى يابند.و بدين سبب كليدى براى حلّ مشكلات آنان كه نقص ذهنى در هدايت دارند مى شوند،و چراغى فرا راه جاهلان مى باشند.

لفظ:«مفتاح»براى عارفان استعاره و جهت تشبيه در آن روشن است .

هيجدهم:پرهيزگاران سدّى در برابر منكراتند:مقصود از«ابواب الرّدى» دو طرف افراط و تفريط است يعنى راههايى كه شخص از حدود دستورات

ص:617

خداوند خارج مى شود و نهايتا در دوزخ مى افتد،چون انسان عارف از منكراتى كه نادانان مرتكب مى شوند جلوگيرى مى كند تا راه معتدل را بپويند،لزوما بوسيله اى كه با آن راه را مى بندند شباهت پيدا مى كند،و موجب باز دارى جاهلان از پيمودن راه خطاء مى شود،و به همين دليل لفظ«مغلاق»براى عارف استعاره آورده شده است.

در عبارت امام(علیه السلام)ميان مغاليق و مفاتيح،ردى و هدى قرينۀ مطابقه بر قرار است،كه معناى اين لغات به ترتيب چنين است:وسيلۀ بستن،كليد گمراهى،راهنمائى كردن .

نوزدهم:پرهيزگار اهل بصيرت است:يعنى با ديد روشن و آگاهى كامل راه حق را پيموده است.راهى كه دستور به پيمودن آن را داشته،و با توجّهات الهى بدان طريق كه راه مستقيم به سوى حق مى باشد جذب شده است .

بيست:او نه تنها اهل بصيرت است،كه در عمل هم راه حقيقت را رفته است.بدين توضيح كه شخص متّقى،چون راه حق را بخوبى مى شناسد، در آن گام نهاده و آن را مى پيمايد،زيرا هدف اول از شناختن راه،پيمودن آن مى باشد .

بيست و يك:او نشانه هاى راه را مى شناسد.

سالك الى اللّه گاهى حركتش در طريق مستقيم نيست؛چنان كه به مثل قبل از رسيدن به حدّ كمال قوّۀ نظرى قدم در راه سلوك مى نهد،و گاهى پس از آن كه در مرحلۀ قوّه نظرى و استدلال بحدّ كمال رسيد،قدم در راه مى گذارد.اين همان سالكى است كه با برهان و دليل نشانه هاى راه را مى شناسد.منظور از كلمۀ «منار»علائمى است كه در كنار راه براى هدايت و راهنمايى عابران قرار مى دهند.ولى در اينجا مقصود،قوانين كلّى عملى مى باشد.ممكن است منظور از منار هدف سلوك يعنى پيشگاه جلال خداوند و فرشتگان مقرب الهى باشد .

ص:618

بيست و دو:پرهيزگار از گردابها رهايى يافته و از عهدۀ مشكلات بر آمده است.امام(علیه السلام)با كلمۀ«غمار»اشاره به مشكلاتى كرده اند كه انسانها در آن گرفتار مى شوند،مانند سختيها،غمها،و ناراحتيهايى كه طالبان دنيا به دليل از دست دادن دنيا به آن دچار مى شوند و يا براى تحصيل آن در تلاش و تكاپو غرق مى گردند.امّا شخص عارف به دنيا دل بسته نيست و از آن بابت غمى ندارد .

بيست و سه:او به معتبرترين وسيله و محكم ترين ريسمان چنگ زده است.

در اين عبارت حضرت به طريق استعاره،راه خدا و دستوراتش را اراده فرموده است.

جهت شباهت آن اين است كه وسيله راههاى هدايت همانند دستگيره هاى معتبر و ريسمان محكم موجب آزادى و رهايى مى شود.البتّه هر قدر محكم و معتبرتر كارسازتر و مطمئن ترند،و گسيخته نمى شوند.و بدين سان راهى كه بخداوند منتهى شود و انسان را به حضرت حق برساند،پيمودن آن لازم است و رعايت دستورات و اوامر خداوند موجب نجات از مشكلات آخرت مى شود.بنا بر اين اطاعت اوامر حق تعالى وسيله قطع ناشدنى و ريسمان ناگسستنى است.به همين حقيقت در آيه شريفه اشاره كرده و مى فرمايد: «فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى لاَ انْفِصامَ لَها » (1).

بيست و چهار:يقين و باور او به مانند روشنائى خورشيد است:پرهيزگار بدليل رعايت اوامر و نواهى حق تعالى و كوشش در راه خداوند گويا كامل ترين نور يقين را بخود جذب و با چشم بصيرت عالم ملكوت را مشاهده كرده است و بهشت و جهنّم را بديده يقين ديده است به همان وضوح و جلا كه چشم ظاهريش نور خورشيد را مى بيند.

ص:619


1- سوره بقره(2)آيه(257): [1]آن كه به طاغوت كافر شود و به خداوند ايمان آورد،در حقيقت به ريسمانى چنگ زده است كه گسستنى نيست.

بيست و پنج:پرهيزگار،در برترين امور و ابلاغ كلمۀ حق كه پاسخ دادن به تمام پرسشها و منطبق كردن فروع بر اصول مى باشد جان خود را وقف راه خداوند سبحانه و تعالى كرده است.بدين شرح كه شخص متّقى،به دليل كمال ذاتيى كه يافته،جان خود را براى رونق يافتن برترين امر،كه همانا ارشاد و هدايت مردم است،وقف كرده،تا به آنها كيفيت سلوك الى اللّه را بياموزد.بدين سبب همچون چراغى است كه ديگران از او كسب نور دانش مى كنند،زيرا شخص پرهيزگار، منبع دانش و حكمت است،و از هر چيزى كه سؤال شود،بر پاسخ دادن به آن تواناست؛مشكلات فكرى را برطرف مى كند و هر شاخه اى از شاخه هاى دانش را به اصلى كه از آن انشعاب يافته است بر مى گرداند .

بيست و شش:او چراغ تاريكيهاست،كه گمشدگان در وادى تاريك جهل را به سوى حق هدايت مى كند.چنان كه قبلا توضيح داده شد لفظ «مصباح»براى هدايت و راهنمايى خلق استعاره آورده شده است .

بيست و هفت:پرهيزگار هر مشكلى كه فرا روى وى باشد دريافته و بر طرف مى كند:يعنى امور پيچيده و مشكل كه در آميخته شدن حقّ و باطل بصورت جهل مركّب در آمده باشد از هم جدا كرده و تميز و تشخيص مى دهد.بعضى از راويان نهج البلاغه لفظ«عشوات»را در عبارت امام(علیه السلام)«غشوات»روايت كرده اند.در اين صورت معنى جمله اين خواهد بود كه شخص متّقى پرده هاى جهل و نادانى را از پيش ناآگاهان دور مى كند .

بيست و هشت:او كليدى است كه امور گنگ و مبهم را مى گشايد:آنچه در ذهن و فكر مردم بصورت مشكل لا ينحلّى در آمده،حل مى كند و احكام حق را از باطل و نادرست جدا مى سازد .

بيست و نه:شخص پرهيزگار رافع دشواريهاست:يعنى هر نوع حيرت و سرگردانيى كه در مشكلى از مشكلات شريعت پيش آيد و هر دشواريى كه براى

ص:620

شريعت خواهان،در تشخيص حق از باطل حاصل شود،رفع مى كند،و آنها را از اين كه در هلاكت جهل قرار گيرند،با بيان و ارشاد خود حفظ مى كند .

سى:شخص متّقى راهنماى انسانها در بيابانهاى وسيع و پهناور است.

امام(علیه السلام)لفظ«فلوات»را كه به معنى بيابان وسيع است براى مراحل سلوك كه امرى است معقول استعاره آورده است.وجه شباهت اين است كه در صحراهاى پهناور، وسيع مسافر بدون راهنمايى كه آشنايى كامل به تمام مراحل و منازل داشته باشد، گم گشته و بهلاكت مى رسد.اين سرگشتگى و هلاكت در امور معقول نيز قابل تصور است؛زيرا براه حق و طريق نجات هدايت نمى شود،مگر كسى كه عنايت الهى دستش را گرفته و زمام اختيار و عقلش را به راهنمايى آگاه بسپارد تا او را براه حق هدايت كند و اگر كسى چنين نباشد،از راه حق دور شده و منحرف مى شود و در ظلمت جهل فراگير واقع مى گردد،شياطين او را تا دخول در دوزخ پيش مى برند.آرى عارفان راهنمايان طريق حق،و آگاهان بر منازل خطر و امن هستند و با بصيرتى كه دارند گمراهان را ارشاد مى كنند .

سى و يك:شخص پرهيزگار سخنى كه مى گويد قابل درك و فهم است؛ چه او عين حقيقت را بى آن كه دچار شبهه شود،مشاهده مى كند،بنا بر اين در آنچه مى گويد اختلافى كه برخاستۀ از جهل باشد وجود ندارد .

سى و دو:متّقى بدليل سكوتش سالم مى ماند:يعنى از آفت زبان در امان است،زيرا وقتى كه بدانيم فايده گفتار فهماندن و سود رساندن و فايده سكوت و خاموشى در امان ماندن از آفت و بلاى زبان است،ستوده بودن پرهيزگار به اين خواهد بود،كه هم گفتارش ارشاد،و هم سكوتش مصلحت باشد.بدين توضيح كه سخن گفتن و خاموش ماندن او هر كدام بجا و بموقع انجام مى پذيرد .

سى و سه:شخص پرهيزگار خود را براى خدا خالص مى گرداند و خداوند او را از ميان بندگان بر مى گزيند.با توجّه به توضيحى كه پيش از اين داده شد،

ص:621

دانستى كه خالص شدن براى خدا عبارت بود از:توجّه انديشه به سوى خداوند، و وارستگى ذهن و خاطر از هر آنچه غير خداست،بدان حد كه جز حق تعالى هر چه هست از درجۀ اعتبار ساقط باشد؛و مقصود از«استخلاص حقّ»اين است كه خداوند از ميان همۀ بندگان چنين بنده اى را به رضايت و خوشنودى خود اختصاص مى دهد؛و انواع و اقسام كمالات را به وى افاضه،و او را به محضر قدس خود نزديك،و به يگانگى مناجات و راز و نياز انتخاب مى كند.روشن است كه اخلاص و وارستگى پرهيزگار موجب چنين افتخار،گزينش و تقرّبى مى شود،چنان كه حق تعالى مى فرمايد: «وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسى إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولاً نَبِيًّا وَ نادَيْناهُ مِنْ جانِبِ الطُّورِ الْأَيْمَنِ وَ قَرَّبْناهُ نَجِيًّا » (1).

سى و چهار:شخص متّقى از معادن دين مى باشد.امام(علیه السلام)لفظ«معدن»را براى پرهيزگار استعاره آورده است.وجه شباهت ميان معدن و پرهيزگار اين است كه هر دو منبع دانه هاى گرانبهاى گوهرند.از معادن گوهرهاى محسوس و از نفس شخص پرهيزگار و عارف گوهرهاى علوم و اخلاق و ديگر احكام الهى استخراج مى شود .

سى و پنج:او از استوانه هاى زمين است.لفظ«وتد»كه بمعنى ميخ است براى شخص متّقى و پرهيزگار استعاره به كار رفته است.وجه شباهت اين است.

كه هر كدام موجب ثبات و قوام امورى مى شود،ميخ براى قوام و استوارى چيزى است كه در آن ميخ را به كار مى برند و شخص عارف و آگاه نظام زمين و امور اين جهان را قوام مى بخشد.

شبيه اين عبارت و معنى در خطبه اوّل نهج البلاغه به كار رفته است،آنجا كه مى فرمايد: «وَ وَتّدَ بِالصُخّورِ مَيَدان ارْضِهِ .

ص:622


1- سوره مريم(19)آيه(51 و 52): [1]در كتاب موسى را به يادآور كه مخلص،نبى و پيام آور بود ما او را از سمت راست كوه طور ندايش كرديم او را برگزيده و به خود نزديك كرديم.

سى و شش:او نفس خويش را ملزم به رعايت عدل و اعتدال كرده،و دليل بارز اين حقيقت دورى از هواى نفسش مى باشد،چون ملكه عدالت از سه خصلت نفسانى:حكمت،عفت و شجاعت سرچشمه مى گيرد.عرفا نفس خود را بوسيلۀ عبادت و ديگر امور شرعى رياضت مى دهند،تا اين ملكات و صفات اخلاقى در نفس آنها حاصل شود،ناگزير براى رسيدن به اين مقصود نفس خويش را ملزم به اجراى عدل و اعتدال مى كنند.

چون عدالت در قوّه شهوانى اين است كه انسان عفيف باشد،بدين توضيح كه نه،در كل قوّه شهوانى را از بين ببرد و نه،زيادروى داشته باشد.تا به فسق و فجور منتهى شود،رعايت اعتدال در نيروى شهوانى از ديگر قوا دشوارتر است؛ زيرا موارد شهوت زياد،علاقه و دلبستگى انسان را به سمت افراط مى كشاند.به همين دليل است كه بيشتر موارد نهى در شريعت،شهوات مى باشند،بنا بر اين سزاوار بودن پرهيزگار به ستايش و مدح،وقتى است كه نفس خود را از خواسته هاى شهوانى دور بدارد.بعلاوه اوّل چيزى كه سالك لازم است،در به كمال رساندن قوّه علمى آغاز كند،اصلاح قوّه شهويّه مى باشد.و پرهيزگار بايد حدود خداوند را رعايت كند،در خوردنيها،ازدواج،كسب كار و ديگر امور تجاوز ننمايد .

سى و هفت:شخص پرهيزگار،حق را توصيف و بدان عمل مى كند:يعنى سخن حق را در عمل پيروى مى كند.با توجّه به اين كه خلاف قول در نزد خلق، قبيح و زشت است،در نزد خداوند و در برابر فرامين الهى زشت تر مى باشد.به همين دليل است كه خداوند مؤمنان را نكوهش كرده و مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ» (1).

ادّعاى مسلمانها در مدينه اين بود،كه چنان در راه خداوند بكوشند كه

ص:623


1- سوره صف(61)آيه(2 و 3): [1]اى كسانى كه ايمان آورده ايد،چرا عملى را كه انجام نمى دهيد حرفش را مى زنيد؟در نزد خداوند گفتن بدون عمل گناه بزرگى است.

مورد رضاى الهى واقع شود،امّا چون روز احد فرا رسيد،پايدارى نكردند.آيۀ شريفه،سرزنش خود را بشدّت خشم خدا،تأكيد مى كند و اين بدليل مخالفت و عدم مطابقت گفتار با كردارشان مى باشد .

سى و هشت:پرهيزگار،هيچ كار خيرى را فرو گذار نمى كند و بر نهايت انجام آن همت مى گمارد.پس از توضيح جزئيات اوصاف عارفان،امام(علیه السلام)به بيان مختصر آنها را توصيف كرده مى فرمايد:شخص متّقى،خواهان به نهايت رساندن كارهاى خير مى باشد.يعنى به انجام بعضى از كارهاى حق قانع نيست و كوشش خود را متوقف نمى كند.بلكه تلاشش اين است كه امور خير را به نهايت رسانده، بطور كامل و بدون كم و كاست آن را انجام دهد .

سى و نه:شخص متّقى و عارف هر كارى كه گمان صواب در آن باشد،قصد انجام دادن آن را نيز دارد.يعنى در هر محلّ و مكانى كه گمان فايده و استفاده را بدهد،مانند محفل اوليا و نيكان و يا مجلس ذكر و وعظ و نظير اينها حاضر مى شود .

چهل:پرهيزگار و عارف در برابر دستورات كتاب الهى تسليم است و آن را پيشواى خود قرار مى دهد.تمكين كتاب بودن،كنايه از فرمانبردارى او در برابر اوامر و نواهى حق تعالى است،حضرت كلمه«زمام»را براى عقل و خرد استعاره به كار برده است.وجه شباهت اين است كه زمام و عقل ابزار رام كننده اند،و در اين جهت مشاركت دارند.زمام استعاره محسوس است براى معقول.و لفظ «قائد»استعاره براى كتاب آورده شده است،زيرا كتاب،زمام خرد انسان را مى گيرد و به سوى هدف حقيقى برده،و مانع انحراف وى مى شود.همچنين اطلاق لفظ«امام»بر كتاب به معنى پيشواى قابل اقتدا نيز استعاره مى باشد .

قوله عليه السلام: يحلّ حيث حلّ ثقله و ينزل :لفظ«حلول و نزول»كه از صفات مسافر مى باشند در كلام امام(علیه السلام)استعاره به كار رفته اند.اين كه هر جا كتاب فرود آيد،پرهيزكار فرود مى آيد،كنايه از پيروى آن و عمل كردن به مقتضاى

ص:624

كتاب مى باشد.بدين توضيح كه شخص متّقى و عارف در سفرى كه به سوى خدا انجام مى دهد،پيرو كتاب خداست و در هيچ حالت از آن جدا نمى شود.

بخش دوم خطبه
اشاره

وَ آخَرُ قَدْ تَسَمَّى عَالِماً وَ لَيْسَ بِهِ- فَاقْتَبَسَ جَهَائِلَ مِنْ جُهَّالٍ وَ أَضَالِيلَ مِنْ ضُلاَّلٍ- وَ نَصَبَ لِلنَّاسِ أَشْرَاكاً مِنْ حَبَائِلِ غُرُورٍ وَ قَوْلِ زُورٍ- قَدْ حَمَلَ الْكِتَابَ عَلَى آرَائِهِ- وَ عَطَفَ الْحَقَّ عَلَى أَهْوَائِهِ- يُؤْمِنُ النَّاسَ مِنَ الْعَظَائِمِ وَ يُهَوِّنُ كَبِيرَ الْجَرَائِمِ- يَقُولُ أَقِفُ عِنْدَ الشُّبُهَاتِ وَ فِيهَا وَقَعَ- وَ يَقُولُ أَعْتَزِلُ الْبِدَعَ وَ بَيْنَهَا اضْطَجَعَ- فَالصُّورَةُ صُورَةُ إِنْسَانٍ وَ الْقَلْبُ قَلْبُ حَيَوَانٍ- لاَ يَعْرِفُ بَابَ الْهُدَى فَيَتَّبِعَهُ- وَ لاَ بَابَ الْعَمَى فَيَصُدَّ عَنْهُ وَ ذَلِكَ مَيِّتُ الْأَحْيَاءِ

ترجمه

(حال كه اوصاف و علامات دوست خدا را شنيديد،نشانه هاى دشمن خدا را هم بشناسيد)امام(علیه السلام)مى فرمايد:

«و آن ديگرى بندۀ نادانى است كه خود را،با اين كه دانشى ندارد دانشمند مى نامد.چنين شخصى،نادانى را از نادانان،و گمراهى را از گمراهان،اقتباس كرده است!براى مردم از ريسمانهاى فريب و گفتارهاى دروغ دامهايى گسترانيده، قرآن را با رأى و انديشۀ خود تفسير مى كند؛و هواهاى نفسانى و باطل خود را حق جلوه مى دهد.مردم را از پيشامدهاى عظيم،(به دروغ)خاطر جمعى مى دهد و گناهان بزرگ را سهل و آسان وانمود مى كند.

سخنش اين است كه گرد شبهات نمى گردم،امّا در آنها قرار دارد!و مى گويد از بدعتها بدورم،ليكن در ميان آنها خوابيده است!چهرۀ چنين شخصى چهره انسان،امّا قلبش قلب حيوان است!نه باب هدايت را مى شناسد تا از آن پيروى كند،و نه ضلالت و گمراهى را تا از آن دورى جويد،(در حقيقت چنين فردى)مرده اى است كه ميان زندگان زندگى مى كند .»

ص:625

شرح

در اين بخش از خطبه امام(علیه السلام)پاره اى از صفات بدكاران را در مقابل صفات نيكوكاران كه در بخش قبلى خطبه بيان كرد.بر مى شمارد،و در آغاز به اين ويژگى كه نادان خود را دانشمند مى نامد او را نكوهش مى كند؛به اين دليل كه جهالت و نادانى سخت ترين فتنه،و براى دين بزرگترين فساد است،زيرا تباهكارى شخص نادان بديگران نيز سرايت مى كند.

امام(علیه السلام)براى اشخاص بد كار صفاتى را به شرح زير بيان فرموده است:

1-با اين كه عالم نيست،خود را دانشمند مى نامد تا رياستى به دست آورد و يا ثروت و مالى بيندوزد.چنين افرادى در ميان مردم بقدرى فراوانند كه علما در بين آنها ناشناخته مانده و گمنام هستند .

2-فاسقان،نادانيها را از نادانان،و گمراهيها را از گمراهان گرفته اند.

كلمه«جهائل»در عبارت امام(علیه السلام)جمع جهالت است و مقصود امام از (جهائل)جهل مركب مى باشد.اعتقادى كه مطابق با واقع نباشد جهل مركب است.به دليل همين جهل مركّب نادان خود را عالم مى پندارد.

نسبت دادن اقتباس به جهل نسبت مجازى است،زيرا از اين جهت كه جاهل جهل را از اشخاص نادان مى آموزد،شباهت به علم پيدا كرده است؛چون گمراهى انحراف از راه راست و طريق حق مى باشد،از لوازم جهالت و نادانى است.

امام(علیه السلام)به دنبال كلمه«جهّال»عبارت«ضلاّل»را بيان كرده تا تأكيد بيشترى بر جهالت و گمراهى باشد،زيرا پيروى كردن از نادانان منحرف،هرگاه ريشۀ اعتقادى داشته باشد ثبوت و رسوخ بيشترى در نفس انسانى داشته،و با جهالتهاى ديگر فرق مى كند .

3-اهل فسق براى مردم دامهايى با ريسمان فريب و گفتار دروغ گسترده اند.

امام(علیه السلام)لفظ«دام و ريسمان»را براى فريب كارى دانشمندان غير متعهّد استعاره

ص:626

آورده است كه با سخنان باطل،و كارهاى زشت و بيهوده شان مردم را مغرور ساخته فريب مى دهند.وجه شباهت اين است كه دام،و گفتار هر دو وسيله صيدند،يعنى چنان كه دام صيد را شكار مى كند،حرفهاى دروغ و وعده هاى باطل مردم را مى فريبد قصد صيّاد و عالم فريب كار يك چيز است،يكى بادام و ديگرى با گفتار و كردار نادرستش صيد مى كند.

كلمه«نصب»به معنى كار گذاشتن دام،استعاره را ترشيحيّه كرده است .

4-فاسقان كتاب خدا را براى نادانان تفسير به رأى مى كنند،(بايد دانست) كه در تفسير كتاب خداى متعال نظرات عجيب و غريبى است.براى صدق اين مدّعى،عقيدۀ معتقدين به جسمانيّت حق تعالى كافى است به طورى كه آنان از ظاهر آياتى كه بر جسمانيّت دلالت دارند،به تجسّم پروردگار بلند مرتبۀ قائل شده،و قرآن را مطابق عقيدۀ باطل خود تفسير كرده اند .

5-اشخاص فاسد و گمراه هواهاى نفسانى خود را حق گرفته اند،بدين شرح:آنان كه الفاظ قرآن را مطابق عقيده فاسد و رأى باطل خود تفسير مى كنند، حق را آن چيزى مى دانند كه هواى نفسانيشان ايجاب مى كند؛(بعبارت ديگر)، آنچه هواى نفسانى آنان اقتضا كند حق است،و لذا با مختصر تاويلى معناى آيه را به خواست خود بر مى گردانند،در صورتى كه قرآن مى فرمايد: «وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ » (1).

6-تباهكاران خود را از كيفرهاى سنگين آخرت در امان مى دانند و گناهان بزرگ را ناچيز به حساب مى آورند بدين معنى كه امر آخرت را در جايى كه براى مردم تذكّر عذاب و كيفر شديد آن لازم است،سهل و آسان وانمود مى كنند تا نادانان را به اشتباه اندازند و از اوامر و نواهى خداوندى دورشان گردانند.(اين

ص:627


1- سوره مؤمنون(23)آيه(71): [1]اگر حق تابع هواى نفسانى آنان شود،آسمانها و زمين و هر آنچه كه در آنها قرار دارد فاسد مى شود.

گروه)وقتى وارد مجلس وعظ و زهد شوند براى به دست آوردن دل جاهلان و تثبيت موقعيّت خود در ميان آنان وعده هاى آمرزش خداوندى از قبيل:

«قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا» ؛و مانند آن را،براى بى خردان متذكر مى شوند،و بدين سان براى آنها عذاب سخت الهى و خطرات آخرت را،آسان و كم اهميّت جلوه مى دهند؛و گناهانى را كه آنان مرتكب شده اند كوچك مى شمارند؛ و در ذهن آنها وعده بخشش و كرم الهى را جاى مى دهند؛و ميل طبيعى آنان به خواسته هاى بيرون از حدّ شرعى را تهييج مى كنند،تا مرتكب محرّمات شوند.

ليكن عالم و دانشمند چنين نيست،زيرا هر يك از آيات بشارت دهنده و يا بيم دهنده را در جاى خود به كار مى گيرد،تا شنوندگان را ميان ترس و بيم نگاه دارد و در نتيجه آنها غرق لذّت زود گذر و فانى دنيوى به اميد وعده الهى نشوند و نيز با توجّه به عذاب اخروى و وعيد الهى از رحمت حق مأيوس نگردند .

7-شخص فاسق به زبان مى گويد:دست به امور شبهه ناك نمى زنم، يعنى وقتى كه در برابر امرى قرار گيرم كه شبهه ناك است،پا پيش نخواهم گذاشت.

ولى در عمل داخل شبهه قرار گرفته و مرتكب حرام و مال شبهه ناك مى شود و اين بدان جهت است كه نادان است و امور شبهه ناك را تشخيص نمى دهد .

8-بدكار،مدّعى است كه از بدعتها دورى مى كند.(امورى كه مخالف قوانين شرعى باشند بدعت ناميده مى شوند)ولى بر خلاف ادّعايش،در ميان بدعت مى خوابد.

«خوابيدن در ميان بدعت»،كنايه از غوطه ور شدن در آن مى باشد كه امام(علیه السلام)بصورت استعاره بالكنايه به كار برده است.غوطه ور شدن در بدعتها نيز به دليل جهل به اصول شريعت و چگونگى انشعاب فروع از اصول مى باشد .

9-(با در نظر گرفتن ويژگيهاى فوق)صورت شخص فاسق انسان و قلبش

ص:628

قلب حيوان است.مقصود امام(علیه السلام)از حيوان چنان كه عرف مى فهمد غير انسان مى باشد.چون حيوان را بطور مطلق بيان كرده،بر هر حيوانى از جمله(الاغ)و جز آن قابل صدق است،زيرا ميان شخص نادان و حيوان از لحاظ صلاحيّت نداشتن هيچ كدام براى درك معارف و علوم و تمايل آنها به شهوات،كمال شباهت و مناسبت بر قرار است .

10-شخص فاسق،باب هدايت را نمى شناسد تا در آن گام نهد و نه باب باطل را تا از ورود در آن خوددارى ورزد.يعنى به دليل جهلى كه دارد راهنماى هدايت به راه حق را نمى شناسد تا آن راه را بپيمايد.اسباب دخول در باطل را هم تشخيص نمى دهد تا از آن بر كنار بماند.

علّت گمراهى چنين شخصى،جهل مركّبى است كه او را از طريق حق دور مى سازد و به باطل اعتقاد قطعى پيدا مى كند،وقتى كه بجاى حق،به باطل عقيدۀ قطعى داشته باشد با اين وصف محال است،جانمايۀ دخول در جهل را بشناسد،و اين خود نوعى كورى است،كه پرهيز از باطل را ناممكن مى كند.

امام(علیه السلام)دارندۀ چنين اوصافى را مردۀ ميان زندگان دانسته است،زيرا حيات حقيقيى كه هر خردمندى طالب آن است امورى است كه شرائع و كتب الهى تحصيل آن را لازم دانسته اند و آن زندگى نفسانى است كه با تكميل فضائل اخلاقى موجب خوشبختى جاويد مى گردد.كسى كه از كمالات نفسانى بى بهره باشد،مرده اى واقعى است كه در ميان زندگان راه مى رود.چه بحقيقت دريافته اى، كه جهل مركّب،مرگى است كه با حيات ضدّيت دارد.در حقيقت جاهل مرده است،امّا اين كه مردۀ در ميان زنده هاست بدين سبب است كه به حيات طبيعى و عرفى زندگانى مى كند.

ص:629

بخش سوم خطبه
اشاره

پس از بيان ويژگيهاى افراد پرهيزكار و معرفى بد كاران و خصلتهاى آنان خطاب به مردم مى فرمايد:

«فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ» وَ أَنَّى تُؤْفَكُونَ- وَ الْأَعْلاَمُ قَائِمَةٌ وَ الْآيَاتُ وَاضِحَةٌ وَ الْمَنَارُ مَنْصُوبَةٌ- فَأَيْنَ يُتَاهُ بِكُمْ وَ كَيْفَ تَعْمَهُونَ وَ بَيْنَكُمْ عِتْرَةُ نَبِيِّكُمْ- وَ هُمْ أَزِمَّةُ الْحَقِّ وَ أَعْلاَمُ الدِّينِ وَ أَلْسِنَةُ الصِّدْقِ- فَأَنْزِلُوهُمْ بِأَحْسَنِ مَنَازِلِ؟الْقُرْآنِ؟- وَ رِدُوهُمْ وُرُودَ الْهِيمِ الْعِطَاشِ- أَيُّهَا النَّاسُ خُذُوهَا عَنْ؟خَاتَمِ النَّبِيِّينَ ص؟- إِنَّهُ يَمُوتُ مَنْ مَاتَ مِنَّا وَ لَيْسَ بِمَيِّتٍ- وَ يَبْلَى مَنْ بَلِيَ مِنَّا وَ لَيْسَ بِبَالٍ- فَلاَ تَقُولُوا بِمَا لاَ تَعْرِفُونَ- فَإِنَّ أَكْثَرَ الْحَقِّ فِيمَا تُنْكِرُونَ- وَ اعْذِرُوا مَنْ لاَ حُجَّةَ لَكُمْ عَلَيْهِ وَ هُوَ أَنَا- أَ لَمْ أَعْمَلْ فِيكُمْ بِالثَّقَلِ الْأَكْبَرِ- وَ أَتْرُكْ فِيكُمُ الثَّقَلَ الْأَصْغَرَ- قَدْ رَكَزْتُ فِيكُمْ رَايَةَ الْإِيمَانِ- وَ وَقَفْتُكُمْ عَلَى حُدُودِ الْحَلاَلِ وَ الْحَرَامِ- وَ أَلْبَسْتُكُمُ الْعَافِيَةَ مِنْ عَدْلِي- وَ فَرَشْتُكُمُ الْمَعْرُوفَ مِنْ قَوْلِي وَ فِعْلِي- وَ أَرَيْتُكُمْ كَرَائِمَ الْأَخْلاَقِ مِنْ نَفْسِي- فَلاَ تَسْتَعْمِلُوا الرَّأْيَ فِيمَا لاَ يُدْرِكُ قَعْرَهُ الْبَصَرُ- وَ لاَ تَتَغَلْغَلُ إِلَيْهِ الْفِكَرُ

لغات

تؤفكون:بازگشت داده شده ايد.

تيه:ضلالت،گمراهى.

عمه:حيرت،سرگردانى.

عترة الرجل:اقوام و خويشان مرد،مانند فرزندان فرزندزادگان و پسر عموها و پايينتران.

هيم:شتران تشنه.

ترجمه

«كجا مى رويد؟و به كجا بازگشت داده مى شويد؟با اين كه پرچمهاى حق بر پا و نشانه هاى دين و ديانت آشكار و علم هدايت و رستگارى در اهتزاز و نمايان است.پس شما در كدام بيابان خشك و بى آب و علف سرگردان شده ايد؟چگونه و براى چه هدفى حيران شده ايد؟!شگفتا با اين كه خانواده پيامبرتان در ميان شما قرار دارند!و آنها پيشواى حق و نشانه هاى دين و زبان راستگوى حقيقت اند!اگر براستى قصد ارشاد و هدايت يافتن را داريد،عترت پيامبرتان را در جايگاهى كه

ص:630

قرآن براى آنها مقرر داشته قرار دهيد،محبت آنان را درون جاى داده همچون شتران تشنه كوير كه حريصانه و با شتاب آبشخور وارد مى شوند،بر آبشخور خاندان پيامبرتان وارد شويد.

اى مردم اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در گوش جان داشته و آن را بپذيريد كه فرمود:كسى كه از ما مى ميرد،مرده نيست و آن كه از ما پوسيده پنداشته شود در حقيقت پوسيده نيست.

پس آنچه نمى دانيد به زبان نياوريد؛(شما كه به كنه اين سخن پى نبرده ايد بى جهت آن را انكار نكنيد)زيرا بيشترين حقايق در امورى است كه شما آن را انكار مى كنيد معذرت خواهى كنيد از كسى كه بر عليه اش حجّت و دليلى نداريد و او من هستم مگر من آن كس نيستم كه در ميان شما مطابق ثقل اكبر(قرآن)عمل كردم و در ميان شما ثقل اصغر(عترت پيغمبر)را باقى گذاشتم؟؛و پرچم ايمان را در ميان شما بر افراشتم،و بر حدود حلال و حرام آگاهتان ساختم؟؛و لباس امن و عافيت را از روى عدالت بر شما پوشاندم و با گفتار و رفتار نيك،خير و احسان،را در ميان شما گستراندم و اخلاق خوب و پسنديده خود را به شما نماياندم؟بنا بر اين در بارۀ امورى كه كنه آن را درك نمى كنيد و انديشۀ شما به حقيقت آن نمى رسد، اظهار نظر نكنيد.(در معارف الهيه و مطالب غامضى كه جز راسخون در علم آنها را درك نمى كنند نبايد وارد شد كه آن حدّ خانواده وحى و الهام است)»

شرح

بايد دانست كه امام(علیه السلام)با سرشمارى صفات پرهيزگاران و بدكاران راه حق و باطل و عواقب نيك و بدى را كه در انتظار آنهاست توضيح داده و همگان را متوجّه ساخته است كه بدكاران در ضلالت اند و حق را تشخيص نمى دهند.و سپس آنان را از عذاب خداوند ترسانده،كتاب خدا و عترت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)را يادآور شده است؛تا سمت گيرى درستى داشته باشند و با پيمودن طريق اهل بيت،به راه تقوى بروند و با كسب روشنايى از انوار حق و اهلش،از گمراهى باز گردند .

ص:631

قوله عليه السلام: «فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ» الى منصوبة .با پرسش انكارى امام(علیه السلام) مى پرسد كه به كدام وادى ضلالت مى روند؟و چه وقت از گمراهى و انحراف باز مى گردند.پرسش انكارى امام به اين دليل است كه آنها را در راه باطل،(با اين كه نبايد باشند)مى بيند.

حرف«واو»در جملۀ «و الأعلام...» بيان كنندۀ حال است.و مقصود از «أعلام»پيشوايان دين است و علم بودن آنها به دليل وضوح و ظهورى است كه در ميان مردم دارند.

كلمۀ«المنار»هم بسان كلمۀ«الأعلام»معنى حال را مى دهد،و منظور از «نصب»در عبارت امام(علیه السلام)قيام امامان(علیه السلام)به پيشوايى و بودن آنها در ميان مردم است.با توجّه به حضور امامان،در بين جامعه و آمادگى آنها براى ارشاد و هدايت،امام(علیه السلام)بيراهه روى افراد جامعه را ناپسند دانسته و بر آنها انكار نموده و از آن اظهار تعجّب مى كند.بدين تعبير كه: فأين يتاه بكم و كيف تعمهون ،با اين وصف كه حجت و راهنما در ميان شما هست چرا سرگشته ايد و چرا بيراهه مى رويد؟ امام(علیه السلام)كه مسير حركت افراد جامعه را گمراهى جهالت،ترديد،دو دلى و ستمكارى مى بيند با پرسش تعجّبى سؤال مى كند كه كجا مى رويد؟.

از عبارت فوق معنى كلام حضرت: و انّى تؤفكون ،كاملا روشن مى شود.

خطاب به مردم مى فرمايد:«با وجود بيراهه روى و سرگشتگى و نادانى،چه وقت از حيرت،سردرگمى و گمراهى،باز مى گرديد؟»اين سخن امام(علیه السلام)معنى انكار را دارد،يعنى با داشتن چنين صفاتى هرگز موفّق به بازگشت نخواهيد شد،و راه خير و صلاح را نخواهيد رفت ! قوله عليه السلام: و بينكم عترة نبيّكم .«واو»در آغاز كلام حضرت«و بينكم»بمعنى حال است و عمل كننده در حال فعل«تعمهون»و يا فعل

ص:632

«يتاه بكم» مى باشد.در جملۀ و هم ازمّة الحق ؛نيز«واو»براى حال به كار رفته است.

با توجّه به اين كه،در هر دو جمله«واو»براى حال باشد،معنى سخن حضرت چنين خواهد بود:

«چگونه رواست كه شما در تاريكى جهل سرگردان باشيد،با اين كه در ميان شما عترت پيامبر قرار دارند.»مقصود از عترت پيامبر(صلی الله علیه و آله)خانوادۀ آن بزرگوار مى باشد،و اين سخن حضرت اشاره بفرمودۀ رسول خدا(صلی الله علیه و آله)دارد كه فرمود:

«من در ميان شما جامعه اسلامى چيزى را به يادگار گذاشتم كه اگر بدانها چنگ زنيد هرگز گمراه نمى شويد.كتاب خدا و عترتم(اهل بيتم)؛اين دو هرگز از هم جدا نشوند تا در كنار حوض(كوثر)بر من وارد شوند.» امام(علیه السلام)لفظ«أزمّة»را استعاره از پيشوايان حق آورده است.وجه شباهت اين است كه خاندان پيامبر مردم را به راه حق مى برند،چنان كه مهار،شتران را در مسير به حركت در مى آورد.

لفظ«ألسنته»را نيز براى عترت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)استعاره آورده است،و جهت مشابهت آن است،كه آنها بيان كنندۀ راستين وحى هستند،چنان كه زبان بيان كنندۀ خواسته هاى نفسانى است.

احتمال ديگر اين كه منظور حضرت از«ألسنته صدق»اين باشد كه آنها خبر راستى چيزى بر زبان جارى نمى كنند .

قوله عليه السلام: فأنزلوهم بأحسن منازل القرآن بايد دانست كه قرآن داراى منازلى است:

منزل اوّل قرآن قلب انسان است،كه خود به دو منزل تقسيم مى شود:

الف:جايگاه اكرام و تعظيم قلبى قرآن.

ص:633

ب:جايگاه تصوّر نفسانى قرآن بى آنكه قصد اكرام و تعظيمى باشد.

دوّمين منزل قرآن وجود تلفّظى قرآن است كه بوسيلۀ تلاوت حاصل مى شود.

سومين منزل قرآن وجود كتابتى آن است كه در دفتر و كتابها نوشته مى شود.

از ميان منازل ياد شده،بهترين منزل قرآن،همان جايگاه اوّل است،يعنى منزل قلبى قرآن.بنا بر اين مقصود حضرت از بيان مطلب اين است كه به تكريم و تعظيم و محبت آل رسول(صلی الله علیه و آله)وصيّت نمايد،چنان كه قرآن مورد تكريم و تعظيم و محبت مى باشد .

قوله عليه السلام: و ردّوهم ورود الهيم العطاش .با بيان جملۀ فوق امام(علیه السلام) مردم را ارشاد مى كند،كه علوم و اخلاق را از خانواده پيامبر(صلی الله علیه و آله)بياموزند،چه آنها معدن علم و اخلاقند.وقتى دانشمندان و پيشوايان به سرچشمۀ دانش،و علم به آب گوارا تشبيه شود و جوياى دانش به شخص تشنه،امر كردن نادانان به فراگيرى علم و وارد شدن آنها به آبشخور دانش تشبيه زيبايى است و مانند كردن آنها به شتران تشنه اى كه براى خوردن آب ازدحام كرده و هجوم مى آورند،نيز پسنديده خواهد بود .

قوله عليه السلام: ايّها النّاس... الى ببال چون امام(علیه السلام)با بيان اين عبارت در صدد بيان فايده بردن مردم از عترت پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى باشد،چنين مى نمايد كه گويا حضرت فايده را قبلا متذكّر شده است.به اين دليل بى آن كه مرجع ضمير را در عبارت قبل آورده باشد،ضمير را ذكر كرده مى فرمايد:«خذوها»اى مردم از پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين حقيقت را(مردگان آل رسول مرده و پوسيدگان پوسيده نيستند) بشنويد و فرا گيريد؛ سخن حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)اشاره به آيه شريفۀ قرآن است كه فرمود: «وَ لا تَحْسَبَنَّ»

ص:634

«الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَرِحِينَ» . (1)» با توجّه به اين كه دانشمندان اتّفاق نظر دارند و برهان عقلى نيز بر صحّت اين ادّعا،كه«اولياى خدا هر چند جسدشان كهنه و فرسوده شود،نمى ميرند و فرسوده نمى شوند،اقامه شده است،بعضى از كسانى كه در معناى كلام امام(علیه السلام)«و يبلى من بلى منّا»غور و تحقيق دارند معتقد شده اند كه سخن امام(علیه السلام)بر پوسيدگى جسد اولياء اللّه صراحت دارد،و اين مخالف اعتقاد مردم است كه مى گويند:

«جسد اولياى خدا تا روز قيامت به حال خود باقى خواهد ماند.» نظر ما(شارح)در مورد اعتقاد ياد شدۀ بعضى از مردم،اين است،كه اين باور از گفته رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در بارۀ كشتگان بدر و آيه شريفه: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ» ؛نشأت گرفته است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)در جنگ بدر فرمود:شهدا را با جراحات و خونى كه بر جسد دارند دفن كنيد،زيرا با همين هيأت در روز قيامت محشور مى شوند،در حالى كه از رگهاى آنها خون جارى است.» در حالى كه،روايت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و كلام حق تعالى،هيچ كدام بر نمردن اجساد و پوسيده نشدن آنها دلالت نمى كند.مقتضاى روايت رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله) اين نيست كه بدنها سالم مى مانند و تا روز قيامت از آنها خون جارى است،زيرا اين ادّعاى باطلى است و حسّ و درك ما بر خلاف آن گواهى مى دهند.

معنى صحيح روايت اين است،كه اين اجساد،در روز قيامت مجروح بر انگيخته مى شوند و از جراحت آنها خون جارى است،بدانسان كه به هنگام شهادت بودند.

امّا مفهوم حيات در آيه شريفه،چنان كه علماى تفسير بر آن اتّفاق نظر دارند،حيات نفسانى است و اين معنى از علّت نزول آيه نيز فهميده مى شود.

ص:635


1- سوره آل عمران(3)آيه(169): [1]گمان نكنيد،شهداى در راه خدا مرده اند،نه آنها زندگانند و در نزد خداوند روزى مى خورند و به آنچه خداوند بدانها عطا مى فرموده است شادمانند.

ابن عباس(ره)در شأن نزول آيه: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ» ؛ حديثى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نقل كرده است كه آن حضرت فرمود:پس از اتّفاقى كه براى برادران شما در احد افتاد و جمعى به شهادت رسيدند،خداوند ارواح آنها را در كالبد پرندگان سبز رنگى قرار داد كه وارد نهرهاى بهشت گردند و سيراب شوند و از ميوه هاى بهشت بخورند و بر قنديلهاى طلاى آويخته در سايۀ عرش جاى گيرند.هر گاه كه طعم خوش خوردنى و آشاميدنيها را در مى يابند،مى گويند:

كيست كه خبر روزيهاى بهشتى ما را به برادرانمان در دنيا برساند،تا از رفتن به جهاد و كارزار خوددارى نكنند و به هنگام جنگ از قافلۀ جهادگران عقب نمانند.خداوند متعال خطاب به آنها فرمود خبر شما را من ببرادرانتان خواهم رساند.و بدين هنگام نازل فرمود:

«وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا» الآية با توضيحى كه داده شد،منافاتى ميان كلام امام(علیه السلام)در اين خطبه،و روايت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)و آيۀ شريفه وجود ندارد.و مقصود امام(علیه السلام)بيان فضيلت عترت است و اين كه اولياى خدا در سايه كرامت پروردگارشان جاويد خواهند بود .

قوله عليه السلام: فلا تقولوا بما لا تعرفون در اين عبارت امام(علیه السلام)مردم را به عترتى كه اهل فضيلت و عرفانند توجّه داده و از آنها مى خواهد كه:گفتارى در خور شأن نسبت به آنها اداء كنند.و با بيان اين جمله: فإنّ اكثر الحقّ فيما تنكرون ؛ استوارى در گفتار را توصيه مى كند.و آنها را از شتابزدگى در قضاوت نهى مى فرمايد،زيرا فرد نادان حقّى را كه مطابق خواستش نباشد،و يا چيزى را كه فهمش بدان نرسد،و يا به دليل شبهه،يا تقليد از ديگران،مخالف اعتقادش بداند،منكر مى شود.

امام(علیه السلام)با اين يادآورى،كه افراد نادان در بسيارى از موارد حق را منكر مى شوند،مردم را آگاه مى سازد تا در اداى سخن بدون علم و آگاهى شتاب

ص:636

نكنند.به همين دليل جملۀ فوق را با«فاء»بيان كنندۀ علّت،ذكر فرموده است .

قوله عليه السلام: و أعذروا من لا حجّة لكم عليه و انا هو :امام(علیه السلام)با بيان جمله فوق از مردم مى خواهد كه براى گرفتار نشدن به عذاب خدا،به علت كوتاهى در اطاعت پيشوا و انديشه هاى باطلى كه نسبت به آن حضرت روا داشته اند عذر تقصير بخواهند.با اين بيان آنها را از عذاب خداوند برحذر داشته بيم مى دهد،زيرا اگر امام(علیه السلام)در توجّه دادن آنها به عذاب الهى و عقوبتهايى كه در انتظارشان مى باشد،كوتاهى مى كرد،و آنها به دليل كوتاهى كردن در حق امام(علیه السلام)در قيامت مورد خشم قرار گيرند،مى توانند بر عليه آن حضرت اقامه دليل كنند،كه ما نمى دانستيم و مقام و موقعيّت امام را به درستى نمى شناختيم:

امام(علیه السلام)با بيان حقيقت مقام خويش وظيفۀ خود را در بر حذر داشتن آنها از مخالفت و معصيت انجام داده است،تا حجّت را بر آنها تمام كند،به اين اميد كه متوجّه اشتباه خود شوند و از راه خطا باز گردند .

قوله عليه السلام: أ لم أعمل فيكم الى قوله من نفسى .عبارت فوق توضيح بيشترى در مورد همان مطلب سابق است.مى خواهد جاذبه هاى الهى را كه موجب اطاعت از امام مى شود بر شمارد،تا هر گونه عذر و بهانه اى را براى سرپيچى از دست مخالفين بگيرد.به همين دليل جمله را به صورت پرسش انكارى آورده و فرموده است:«آيا من به ثقل اكبر عمل نكردم؟»تا متمرّدين از فرمان را مجاب كند.

منظور از ثقل اكبر قرآن است و تعبير امام(علیه السلام)از قرآن به ثقل اكبر اشاره به اين است كه قرآن آن حقيقت و اساسى است كه بايد از آن پيروى شود،و مقصود از ثقل اصغر امامان معصومى هستند كه از نژاد آن حضرت باشند.

پرچم ايمان در عبارت حضرت استعارۀ بالكنايه از سنّت و راه روشنى است كه در عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرا روى ما قرار دارد،و جهت

ص:637

مشابهت اين است كه قرآن و سنت،ما را به پيمودن راه حق هدايت مى كنند چنان كه بيرقها و علمها پيشاپيش راه پيمايان را به مقصد دلالت مى كنند.

كلمۀ«ركز»استعارۀ جمله را ترشيحيّه كرده،و كنايه از اين است كه امام(علیه السلام)حقايق را براى مردم توضيح داده و حدود حلال و حرام را براى آنها بيان كرده است.

مقصود امام(علیه السلام)از«عافيت»كه فرمود:«من از عدالت خود بر شما لباس عافيت پوشانيدم و از گفتار و كردار خود شما را راحت و آسايش بخشيدم» در امان ماندن از اذيّتى است كه از دست ستمگران بر پيروان آن حضرت وارد مى شده است.لفظ«لباس»را براى سلامتى،استعاره آورده اند بدين توضيح، چنان كه پيراهن بدن انسان را از گرما و سرما محفوظ نگاه مى دارد،عافيتى كه از طريق عدالت فراهم شود،انسان را از خطر ظلم نگهدارى مى كند.«فراش»مانند لفظ لباس براى كارهاى نيك استعاره آورده شده است،چنان كه انسان از گستردن فرش به استراحت و آسايش مى رسد،از توسعه يافتن نيكيها و رواج آنها جامعه به آرامش و آسايش دست مى يابد .

قوله عليه السلام: و أريتكم كرايم الأخلاق من نفسى :يعنى زيباييهاى اخلاق خود را به شما نشان دادم و شما آن اخلاق نيك را بارها و بارها در وجود من مشاهده كرديد.پس بايد نيكيها را از بديها تشخيص داده باشيد .

قوله عليه السلام: فلا تستعملوا الرّأى الى آخره پس از تذكّر و توجّه مردم به كارهاى نيك و برحذر داشتن آنها از معصيت و مخالفت آنها را نهى مى كند،تا از حقيقت صفات و ذات خدا،بدون داشتن مرشد و راهنما به اتّكاى رأى و نظر خود بحث نكنند،زيرا درك اين حقايق و دقايقى كه مانند درياى بدون ساحل است ممكن نيست و انديشۀ انسان از دريافت عمق اين حقايق باز مى ماند و به اضطراب و حيرت دچار مى شود.گام زدن در اين مسير در نهايت سختى و دقّت

ص:638

و موجب اشتباه فراوان مى شود.پيگيرى و مداومت بر دريافت حقيقت ذات و صفات الهى،منجر به لغزش و تفرقۀ در مذهب و اختلاف كلمه ميان مسلمين خواهد شد.با اين كه غور در خداشناسى و درك صفات حق تعالى بايد موجب وحدت كلمه شود.چنان كه علما و كسانى كه به دانش مشهورند از طريق توحيد ايجاد وحدت مى كنند.وحدت كلمه و عدم اختلاف منظور و مطلوب شارع بوده و اتّفاق نظر در دين از بزرگترين خواسته هاى ديانت است.بنا بر اين تحقيق در كنه ذات و صفات خداوند براى سالم ماندن از تفرقه بايد به پيروى از پيشوايان و امامان معصوم باشد.بلكه احتمال مى رود،كه دقايق علمى و فروع فقهى نيز به تبعيّت از امام(علیه السلام)باشد و در كوچكترين مسئله اى به حدس و گمان رأى و نظر شخصى اعتماد نشود.

بخش آخر خطبه
اشاره

(در اين بخش از خطبۀ امام(علیه السلام)از چيرگى بنى اميه بر مردم سخنى رانده و زوال ملك ايشان را

خبر داده است.)

:حَتَّى يَظُنَّ الظَّانُّ أَنَّ الدُّنْيَا مَعْقُولَةٌ عَلَى؟بَنِي أُمَيَّةَ؟- تَمْنَحُهُمْ دَرَّهَا وَ تُورِدُهُمْ صَفْوَهَا- وَ لاَ يُرْفَعُ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ سَوْطُهَا وَ لاَ سَيْفُهَا وَ كَذَبَ الظَّانُّ لِذَلِكَ- بَلْ هِيَ مَجَّةٌ مِنْ لَذِيذِ الْعَيْشِ يَتَطَعَّمُونَهَا بُرْهَةً- ثُمَّ يَلْفِظُونَهَا جُمْلَةً

لغات

معقوله:حس شده.

مجّه:فعله است،بيرون ريختن آب از دهان.

برهه:مدتى از زمان كه نسبتا طولانى باشد.

و لفظ كذا:از دهانش بيرون ريخت.

ترجمه

«بنى اميه مردم را به اندازه اى تحت تسلط و فشار خويش قرار دهند و انواع ظلم و ستم روا دارند كه گمان كننده ناآگاه خيال كند ناقۀ روزگار براى بنى اميه

ص:639

بسته شده تا شير و نفع خويش را به ايشان مى بخشد و آنان را از شير صاف خويش سر مست كند،و هيچ گاه شمشير و تازيانه تسلط و قتل و غارت آنان از اين امت برداشته نشود،چه خيال خام و گمان دروغى است كه اين گمان كننده در بارۀ آنان كرد.اين بهره بردن آنان از جهان همچون قطرۀ آبى است كه هنگام نوشيدن آب در گلو سرازير شود و هنوز اندكى از آن را بخشيده كه بايد تمامى آن را بيرون دهند، ديرى نپايد كه بنى العباس بر سر كار آيند و بنى اميه از مصدر قدرت و حكومت به زير كشيده شوند .»

شرح

در اين فصل از سخنان خود امام(علیه السلام)حال بنى اميه و طول زمانى كه حكومت مى كنند و مشكلاتى كه از ناحيه حكومت آنها بر سر مردم مى آيد به تصوير كشيده و با جملۀ:يظن الظان نهايت رنج و زحمت جامعه را در طول فرمانروايى آنها متذكر مى شود.

در عبارت فوق«حتى يظن الظان...»امام(علیه السلام)براى دنيا اوصافى را به شرح زير بيان مى كند:

1-دنيا«معقولة (1)»است.دنيا را در دست بنى اميّه به شترى تشبيه كرده است.چنان كه زانوى شتر را بسته و او را حبس مى كنند.بنى اميّه دنيا را به نفع خود عقال و حبس كرده و منافع آن را مى برند.

2-شير دنيا براى بنى اميّه است.دنيا را به ناقۀ شير دهى تشبيه كرده است، همچنان كه منافع شتر را صاحب شتر و شير آن را شيردوش استفاده مى كند؛ بنى اميّه ناقۀ دنيا را بخود اختصاص داده و منافع آن را مى برند.

3-دنيا منافع صاف و خالصش را تقديم بنى اميه مى كند.اين كه دنيا نفع خالص و بى غش خود را به بنى اميّه ارزانى مى دارد نسبت مجازى است(زيرا دنيا

ص:640


1- عقال زانو بند شتر را مى گويند م-.

عاقل نيست تا نفع خود را به كسى اختصاص دهد ).

در عبارت ديگر امام(علیه السلام)كه فرمود:«دنيا تازيانه و شمشيرش را از مردم بر نمى دارد»نيز نسبت مجازى است و كنايه از شكنجه و قتلى است كه بنى اميّه در دوران حكومت خود بر مردم روا مى دارند.لفظ سبب را به جاى مسبّب به كار برده اند،اعمال خشونت بار بنى اميّه به زمان آنها نسبت داده شده است(كنايه در اداى مقصود از تصريح گوياتر است .) (پس از بيان ظلم و تعدّى بنى اميّه)امام(علیه السلام)گمان كسى كه پندارش بر ادامه و استمرار حكومت بنى اميّه باشد،تكذيب كرده،دوران فرمانروايى آنها،و لذّت بردن از حكومتشان را ناچيز شمرده،و كلمۀ«مجّة»را براى بيان اين تحقير استعاره آورده است،و به كنايه مى فرمايد:دوران خوش گذرانى آنها به كوتاهى نوشيدن يك جرعه آب است كه هنوز تمام آن از گلو فرو نرفته است.دوران فرمانروايى بنى اميّه پايان مى يابد و تمام آبى را كه براى فرو بردن بدهان برده بودند ناگزير،بيرون مى ريزند.

سپس امام(علیه السلام)براى تأكيد بر زوال حكومت بنى اميه مى فرمايد:«تمام آنچه بدهان برده بودند بيرون افكنند»كنايه از اين است كه فرمانروايى آنها بزوال كامل مى انجامد.كوتاهى دوران فرمانروايى بنى اميه را بطور استعاره به لقمه اى از غذا تشبيه كرده است،كه هنوز طعم آن را نچشيده است از دستشان خارج مى شود.

ص:641

85-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ لَمْ يَقْصِمْ جَبَّارِي دَهْرٍ قَطُّ إِلاَّ بَعْدَ تَمْهِيلٍ وَ رَخَاءٍ- وَ لَمْ يَجْبُرْ عَظْمَ أَحَدٍ مِنَ الْأُمَمِ إِلاَّ بَعْدَ أَزْلٍ وَ بَلاَءٍ- وَ فِي دُونِ مَا اسْتَقْبَلْتُمْ مِنْ عَتْبٍ- وَ مَا اسْتَدْبَرْتُمْ مِنْ خَطْبٍ مُعْتَبَرٌ- وَ مَا كُلُّ ذِي قَلْبٍ بِلَبِيبٍ وَ لاَ كُلُّ ذِي سَمْعٍ بِسَمِيعٍ- وَ لاَ كُلُّ نَاظِرٍ بِبَصِيرٍ- فَيَا عَجَباً وَ مَا لِيَ لاَ أَعْجَبُ مِنْ خَطَإِ هَذِهِ الْفِرَقِ- عَلَى اخْتِلاَفِ حُجَجِهَا فِي دِينِهَا- لاَ يَقْتَصُّونَ أَثَرَ نَبِيٍّ وَ لاَ يَقْتَدُونَ بِعَمَلِ وَصِيٍّ- وَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِغَيْبٍ وَ لاَ يَعِفُّونَ عَنْ عَيْبٍ- يَعْمَلُونَ فِي الشُّبُهَاتِ وَ يَسِيرُونَ فِي الشَّهَوَاتِ- الْمَعْرُوفُ فِيهِمْ مَا عَرَفُوا وَ الْمُنْكَرُ عِنْدَهُمْ مَا أَنْكَرُوا- مَفْزَعُهُمْ فِي الْمُعْضِلاَتِ إِلَى أَنْفُسِهِمْ- وَ تَعْوِيلُهُمْ فِي الْمُهِمَّاتِ عَلَى آرَائِهِمْ- كَأَنَّ كُلَّ امْرِئٍ مِنْهُمْ إِمَامُ نَفْسِهِ- قَدْ أَخَذَ مِنْهَا فِيمَا يَرَى بِعُرًى ثِقَاتٍ وَ أَسْبَابٍ مُحْكَمَاتٍ

لغات

قصم:باقاف به معنى شكستن.

ازل:با فتح همزه:تنگنا و سختى.

اقتصّ اثره:از او پيروى كرد.

ترجمه

«پس از حمد و ثناى خداوند سبحان و درود بر روان پاك و مطهر پيامبر(صلی الله علیه و آله)بدرستى كه خداوند هيچ يك از ستمگران روزگار را درهم نشكست، مگر پس از آن كه مهلت فراوان و نعمت بى شمارى به آنها داد(تا خوب پيمانه

ص:642

ظلمشان لبريز شد و هرگز دست از ستمگرى بر نداشتند)و شكستگى استخوان هيچ يك از امتان گذشته را بهبود نبخشيد،مگر بعد از نابوديها و رنجهاى بسيار (يعنى در برابر مشكلات بايد صبر كرد تا بر دشواريها فايق شد)در رنج و سختيهايى كه به استقبال شما شتافتند و شما به آنها پشت كرده ايد،درس عبرتى وجود دارد(من از اين كه شما از گذشته عبرت نگرفته و پندى نياموخته ايد،در شگفتم!)گر چه نه هر دارندۀ دلى خردمند،و نه هر دارندۀ گوشى شنوا،و نه هر دارنده چشمى بيناست!(تا با دلى دانا،و گوشى شنوا و چشمى بينا گذشته را آينۀ عبرت آينده قرار دهد،و از آن پند گيرد) وه كه چقدر در شگفتم!و چرا در شگفت نباشم،از كجرويهاى اين گروههاى گوناگون و از اختلافاتى كه در دين دارند(با وجودى كه دين و كتابشان يكى است)براهى كه پيامبر رفت نمى روند و از كردار وصىّ پيامبر پيروى نمى كنند! نه بغيب و قيامت ايمان مى آورند،و نه از عيب جويى باز مى ايستند.به شبهه ها عمل كرده،در راه خواهشهاى نفسانى گام مى نهند،(مطابق عقيدۀ باطل خود، رفتار مى كنند)خوب،چيزى است كه آنها خوب بدانند،و بد آن است كه آنها بد بدانند،در حلّ مشكلات به خود پناه مى برند و در امور مبهم و پيچيده به رأى نادرست خود عمل مى كنند،چنين به نظر مى رسد كه هر كدام از آنها(در امر دين) امام پيشواى خود مى باشد.كه با خيال خام و انديشۀ ناسالم خويش،بندهاى استوار و دلايل محكم از پيش ساختۀ ذهنى درست كرده،و به آنها چنگ زده اند(به دين و احكام الهى پشت پا زده،دل به آرا و عقايد باطل خود بسته اند)».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)از بيان اين خطبه توبيخ و سرزنش امّت،است كه به دليل اختلافى كه در دينشان پيدا كرده بودند و هر كدام بر حسب آرا و انديشۀ خود در مسائل دينى و فقهى عمل مى كردند،آنها را نكوهش مى كند،چه با وجودى كه امام(علیه السلام) در ميان امّت بود،به آن حضرت مراجعه نمى كردند و به دانش خود متّكى بودند .

فقوله: امّا بعد الى قوله ببصير عبارت فوق بيان كنندۀ دليل صدور خطبه

ص:643

مى باشد و چنين به نظر مى رسد كه امام(علیه السلام)علّت بيان اين خطبه را خود رايى مردم در عدم مراجعه به آن حضرت دانسته كه ناشى از تكبّر آنها در فراگيرى دانش و استفاده معنوى نبردن از محضر امام(علیه السلام)بوده است.راحت طلبى آنها موجب شد تا براى شناخت حقيقت دين به خود زحمتى ندهند و در جهت دورى جستن از اشتباه تلاشى نكنند و رنجى را متحمل نشوند.

به اين دليل آنان را از گرفتار شدن به سرنوشت شوم ستمكاران مى ترساند و از اين كه به دليل اختلاف آرا اساس دين را ترك كنند و نهايتا زمينۀ هلاكت و نابودى خود را فراهم آورند آنها را،بر حذر داشته مى فرمايد:خداوند هيچ ستمگر روزگارى را درهم نشكست،مگر پس از مهلت زياد و آسايش فراوانى كه به وى مرحمت فرمود،و آنها بدان مهلت و رفاهى كه داشتند،مغرور و در خوشگذرانى و لذّت غرق شدند،در نتيجه از آخرت رو برگردانيدند.و ياد خدا را فراموش كردند و آماده ترك دستورات دين،كه نظام جهان بر آن استوار است شده زمينۀ هلاكت خود را آماده ساختند؛چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:

«وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها فَحَقَّ» عَلَيْهَا «الْقَوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْمِيراً» (1).

امام(علیه السلام)براى تكميل و تأييد موضوع فوق مى فرمايد:خداوند شكست هيچ امتى را جبران نكرد،مگر بعد از سختيها و مشكلاتى كه تحمّل كردند.استوارى يافتن استخوان شكسته را استعاره بالكنايه از نيرومندى بعد از ضعف و ناتوانى آورده اند.صدق اين حقيقت كه:پيروان انبيا پس از ناتوانى نيرومند شده اند، روشن است.زيرا هر جمعيّتى كه به منظور يارى دين از انبيا تبعيّت كرده اند و يا

ص:644


1- سوره اسراء(17)آيه(16): [1]آن گاه كه اراده كرديم مردم قريه اى را به علت گناهشان هلاك كنيم ثروتمندان را آزاد گذاشتيم.آنها فسق و فجور انجام دادند و بدين سبب سزاوار عذاب و كيفر شدند،آنها را به گناهشان گرفته به بدترين صورت هلاكشان كرديم.

براى رسيدن به دنيا از پادشاهشان پيروى كرده اند بمقصود نرسيده اند،مگر پس از سپرى كردن دوران ضعف و ناتوانى،و حمايت كردن از يكديگر،و گرفتار شدن بدشواريهاى طاقت فرسايى كه موجب آمادگى توسّل بدرگاه خداوند متعال شده است و دلهاى آنها را به هم نزديك و ارادۀ آنها را براى رسيدن به پيروزى آماده كرده است.

اين سخن امام(علیه السلام)وجوب وحدت در دين و تفرقه نداشتن در آرا را گوشزد مى كند،چه تفرقه در رأى،موجب شود كه مردم گروه گروه و متفرق شوند و در نتيجه دچار سستى و ناتوانى و ضعف گردند،در صورتى كه تمام اين حالات به طورى كه قبلا بيان شد خلاف خواسته شارع مقدس مى باشد.

احتمال ديگرى كه در شرح سخن امام(علیه السلام): لم يقصم جبّارى دهر... داده مى شود اين است كه منظور حضرت از«ستمكاران روزگار»كنايه به معاويه و يارانش باشد،و مقصود از: «لم يجبر عظم احد...» پيروان امام(علیه السلام)باشند.با فرض صحّت اين احتمال با عبارت اوّل مردم را آگاه مى سازد كه ستمكاران هر چند دوران حكومت و اقتدارشان طولانى شود،اين فرصت و مهلتى است كه خداوند به آنها داده است تا پيمانۀ گناهشان لبريز و آماده هلاكت شوند؛و با عبارت دوّم،تسلّى خاطرى به يارانش مى دهد كه هر چند شما ضعيف و گرفتار باشيد،براى كسانى كه بخواهد يارييشان كند،سنّت پروردگار چنين است كه پس از ابتلا و رنج و گرفتارى آنان را پيروز فرمايد.

پس از بيان اين حقيقت امام(علیه السلام)مردم را بر اختلاف و پراكندگى رأى در دين و مذهب توبيخ مى كند،چه اختلاف نظر و پراكندگى رأى موجب طولانى شدن اندوه و ضعف در مقابلۀ با دشمن مى گردد .

قوله عليه السلام: و فى دون ما استقبلتم من عتب و استدبرتم من خطب از تذكّر و عتابى كه از ناحيۀ من به استقبال شما آمده(بايد عبرت بگيريد)و از ترس

ص:645

و هراسى كه در صدر اسلام از ناحيۀ مشركين ديده ايد پند بياموزيد،آن گاه كه شما اندك بوديد و دستور چنين بود كه بهنگام جنگ هر فردى در برابر ده نفر مقاومت كند.سپس خداوند شما را يارى و دلهايتان را نسبت به يكديگر مهربان كرد و به وسيلۀ تازه مسلمانهايى كه بدين شما داخل مى شدند كمبودتان را جبران و شكست شما را برطرف ساخت،چه عبرتى براى عبرت گيرنده از اين بالاتر مى تواند باشد؟ اينك و در حال حاضر اگر اتّحاد در دين نداشته باشيد،و تلخيهاى بى ياورى را بچشيد و دچار اختلاف رأى شويد،چنان كه متأسفّانه هستيد(با وجودى كه به لحاظ شمارش عدّه زيادى را تشكيل مى دهيد)زيادى افراد شما مشكلى را حل نمى كند.

و به سخن ديگر گويا امام(علیه السلام)مى فرمايد:عبرت گرفتن از گذشته كه در برابر مشركين،اندك و بسختى گرفتار بوديد،ايجاب مى كند،كه در دين متّحد بوده و در رأى و نظر نيز متفرّق نباشيد.به پند و اندرز من گوش بسپاريد تا من شما را به اصول و فروع دين آگاه سازم .

قوله عليه السلام: فما كل ذى قلب بلبيب الى قوله ببصير .مقصود امام(علیه السلام) از«ذى قلب»انسان مى باشد،و روشن است كه انسان گاهى عقل خود را از دست مى دهد؛و منظور از«لبّ»عقل و ذكاوت و تيزهوشى است.به كار بردن «لبّ»در مفهوم عقل و خرد،در حقيقت آن نتيجه اى است كه از عقل و خرد گرفته مى شود.بنا بر اين«لبيب»آن كسى است كه از عقلش در موردى كه نياز بفكر دارد استفاده كند.به عبارت روشن تر به نتيجۀ عقل و خرد«لبّ»گفته مى شود نه خود عقل؛و بدين طريق كسانى را«سميع»و«بصير»مى گويند كه از شنيدنيها و ديدنيها پند بگيرند،و به اصلاح امر آخرتشان بپردازند،چنان كه خداوند متعال در اين زمينه مى فرمايد: «أَرْجُلٌ يَمْشُونَ بِها أَمْ» لَهُمْ «أَيْدٍ يَبْطِشُونَ»

ص:646

«بِها أَمْ لَهُمْ أَعْيُنٌ يُبْصِرُونَ بِها أَمْ لَهُمْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها» (1)و باز مى فرمايد: «فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ» (2)فايده اى كه امام(علیه السلام)از اين عبارت مورد نظر دارد،وادار كردن انسانها بر عبرت گرفتن است،تا اگر از حقايق پند آموخت،نابخرد،ناشنوا و نابينا بشمار نيايد .

قوله عليه السلام: يا عجبا الى آخره عبارت تعجّب آميز امام(علیه السلام)در زمينۀ سؤالى است كه در ضمن كلام فهميده مى شود.گويا سؤال كننده اى از تعجّب، ناراحتى و اندوهناكى آن حضرت،شگفت زده شده و(به زبان حال)پرسيده است كه علت تعجّب،اندوه و تأسف شما چيست؟و آن حضرت در پاسخ فرموده:چگونه مى توانم از اشتباهاتى كه فرق اسلامى بدان دچار شده اند تعجّب نكنم؟!و سپس خطاكاريها و نارواييهائى كه آنان بصورت اجتماع بدان دچار شده اند كه شگفت زدگى امام(علیه السلام)را موجب گرديد،به تفصيل بيان داشته است.و از جمله به ترك امورى كه انجام آنها لازم بوده است اشاره كرده،و قبل از هر چيز، اختلاف آنها را در دين بيان كرده است؛زيرا اختلاف در دين اساس همۀ بديهاست و بيشتر پستيها به اختلاف در دين باز مى گردد.

امورى كه ترك آنها براى جامعه مسلمين روا نبوده و نيست چند چيز است:

1-مسلمين پيروى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ترك كردند.چه اگر آنها به راه پيامبر مى رفتند،اختلاف در دين پيدا نمى شد،و چنان كه قبلا توضيح داده شد،در شريعتى كه پيغمبر آورده اختلافى نيست،و به همين دليل كه در دينشان اختلاف

ص:647


1- سوره اعراف(7)آيه(195): [1]آيا پايى كه بدان راه روند و دستى كه با آن آهنگ گرفتن كنند،چشمى كه با آن ببينند و گوشى كه با آن بشنوند،دارند؟
2- سوره حج(22)آيه(46): [2]آنها كه از ديدن عبرتها پند نمى گيرند چشمشان كور نيست ليكن چشم دلشان كه در درون سينه قرار دارد كور است.

كردند،راه پيامبرشان را نرفته اند.

2-عمل وصّى پيامبر را براى خود الگوى رفتار قرار ندادند.مقصود از وصىّ پيامبر وجود مقدّس امام(علیه السلام)است.نرفتن به راه امام(علیه السلام)و اقتدا نكردن به آن حضرت هر گونه بهانه اى را از دست آنها مى گيرد،زيرا گاهى به دليل اين كه همۀ مردم نمى توانند حقيقت را درك كنند و پيامبر هم در ميانشان نيست تا اسرار شريعت را بپرسند ناگزير اختلاف پيش مى آيد.

امّا با دسترسى به امام معصوم(علیه السلام)كه در ميان آنها زندگى مى كرده است عذرى باقى نمى ماند و نمى توانند براى گروه گروه شدن خود بهانه اى بتراشند و پيش آمدن اختلاف را ضرورى بدانند.

3-ايمان داشتن به غيب را ترك كردند.يعنى تصديق و اعتمادى كه به عالم غيب داشتند رها كردند.

مفسّرين در معناى غيب اقوالى به شرح زير نقل كرده اند:

الف:به نظر ابن عباس غيب امورى است كه از نزد خداوند نزول يافته است.

ب:عطاء كه يكى از مفسّرين است غيب را خداوند متعال دانسته است.

ج:بروايت حسن غيب،عالم آخرت،ثواب و عقاب و حساب مى باشد.

د:بنا به قولى:منظور از غيب ايمان داشتن به امور نهانى است،چنان كه حق تعالى مى فرمايد: «يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ» :«در نهان از پروردگارشان بيم دارند» بنا بر اين معناى كلام امام(علیه السلام)اين است كه آنها پشت سر يكديگر شرايط ايمان را حفظ نكردند.

ه:به گفتۀ ابن عيسى،غيب چيزى است كه به حواس درك نمى شود ولى با دليل علمى قابل اثبات است.

و:اخفش گفته است:غيب عبارت از متشابهات قرآن است،كه از ادراك مؤمنين پنهان مى باشد.

ص:648

4-خصيصۀ زشت ديگر آنها اين بود كه از عيب جويى خوددارى نمى كردند.

اين عبارت حضرت اشاره به غيبتى است كه نسبت به يكديگر روا مى داشتند،و معلوم است،غيبت كردن گناهى است كه انسان را از فضيلت و پاكدامنى دور و به افراط و زياده روى گرفتار مى كند.

امّا كارهايى كه مسلمانها نبايد انجام مى دادند امورى بوده است:

1-شبهات را گرفته و بدانها عمل مى كردند.بدين معنى،هنگامى كه با امور مشتبه روبرو مى شدند،توقّف نمى كردند،تا در بارۀ حق و باطل آن تحقيق كنند و آنچه هواى نفسشان بدان حكم مى كرد،عمل مى كردند.

2-آنها به طرف شهوات مى رفتند،وقتى كه خواست نفسانى و ميل باطنى آنها نسبت به امور دنيوى جلب مى شد،در آن غرق مى شدند و تمام وقتشان را به خوشگذرانى سپرى مى كردند و در جهت لذّات و شهوات گام بر مى داشتند.

در اين عبارت امام(علیه السلام)لفظ«يسيرون»را،براى سلوك استعاره آورده اند.

3-معروف چيزى بود كه آنها معروف مى دانستند و منكر چيزى بود كه آنها منكر تصوّر مى كردند!بدين معنا كه معروف و منكر تابع خواست،و ميل و اراده طبيعى آنها بود.بنا بر اين آنچه طبعشان قبول نمى كرد،منكر بود،هر چند در شريعت معروف بحساب مى آمد!و آنچه خواست باطنى آنها مى پسنديد و بدان ميل مى كرد،در ميان آنها معروف شمرده مى شد،هر چند بر طبق شريعت منكر بود! با اين كه مى بايست خواست و ميل آنها تابع دستورات شرع باشد،هر چه را دين معروف مى داند،معروف و آنچه را منكر مى داند،منكر بدانند.

4-در گرفتاريها و مشكلات به خودشان پناه مى برند و در مسائل مبهم و غير معلوم به رأى خود تكيه مى كنند اين بيان حضرت كنايه از اين است،كه در تمام امور دشوار و دستورات و احكام شرعى،پيرو هواى نفس هستند و به قوانين شرعى اعتنايى ندارند و در نتيجه به خواسته هاى نفس امّاره كه جز ببدى

ص:649

حكم نمى كند،عمل مى كنند با وجودى كه هواى نفس سرچشمۀ مخالفت با شريعت و پيشوايان بر حقى است كه در فراگرفتن احكام و دستورات دين بايد به آنها مراجعه كرد.ولى بر خلاف حقيقت هر كسى خود را پيشوا مى داند و درك خود را،ملاك حق قرار مى دهد،هر چيزى را كه هواى نفسش صلاح بداند بكار مى بندد و به رأى خود عمل مى كند.گويا انديشه اش،محكم ترين وسيله اى است كه هر كس بدان چنگ زند،هرگز گمراه نمى شود،و در بردارندۀ اسباب استوارى است كه انسان را از خطا باز مى دارد بدين معنى كه دستورات عقل فرامين آشكار و ادلّه اى واضح اند كه اشتباهى در آنها نيست.

پيش از اين معناى«حكم»دانسته شد،و لفظ«عرا»«ثقات»از بندهاى استوار و قابل اعتماد استعاره آمده است و جهت استعاره قبلا ذكر گرديد.

ص:650

86-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است كه در اوضاع زمان جاهليت و ثبت پيامبر رحمت

اشاره

بيان فرموده است

أَرْسَلَهُ عَلَى حِينِ فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ- وَ طُولِ هَجْعَةٍ مِنَ الْأُمَمِ وَ اعْتِزَامٍ مِنَ الْفِتَنِ- وَ انْتِشَارٍ مِنَ الْأُمُورِ وَ تَلَظٍّ مِنَ الْحُرُوبِ- وَ الدُّنْيَا كَاسِفَةُ النُّورِ ظَاهِرَةُ الْغُرُورِ- عَلَى حِينِ اصْفِرَارٍ مِنْ وَرَقِهَا- وَ إِيَاسٍ مِنْ ثَمَرِهَا وَ اغْوِرَارٍ مِنْ مَائِهَا- قَدْ دَرَسَتْ مَنَارُ الْهُدَى وَ ظَهَرَتْ أَعْلاَمُ الرَّدَى- فَهِيَ مُتَجَهِّمَةٌ لِأَهْلِهَا عَابِسَةٌ فِي وَجْهِ طَالِبِهَا ثَمَرُهَا الْفِتْنَةُ- وَ طَعَامُهَا الْجِيفَةُ وَ شِعَارُهَا الْخَوْفُ وَ دِثَارُهَا السَّيْفُ-.فَاعْتَبِرُوا عِبَادَ اللَّهِ- وَ اذْكُرُوا تِيكَ الَّتِي آبَاؤُكُمْ وَ إِخْوَانُكُمْ بِهَا مُرْتَهَنُونَ- وَ عَلَيْهَا مُحَاسَبُونَ- وَ لَعَمْرِي مَا تَقَادَمَتْ بِكُمْ وَ لاَ بِهِمُ الْعُهُودُ- وَ لاَ خَلَتْ فِيمَا بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمُ الْأَحْقَابُ وَ الْقُرُونُ- وَ مَا أَنْتُمُ الْيَوْمَ مِنْ يَوْمَ كُنْتُمْ فِي أَصْلاَبِهِمْ بِبَعِيدٍ-.وَ اللَّهِ مَا أَسْمَعَكُمُ؟الرَّسُولُ؟ شَيْئاً- إِلاَّ وَ هَا أَنَا ذَا مُسْمِعُكُمُوهُ- وَ مَا أَسْمَاعُكُمُ الْيَوْمَ بِدُونِ أَسْمَاعِكُمْ بِالْأَمْسِ- وَ لاَ شُقَّتْ لَهُمُ الْأَبْصَارُ- وَ لاَ جُعِلَتْ لَهُمُ الْأَفْئِدَةُ فِي ذَلِكَ الزَّمَانِ- إِلاَّ وَ قَدْ أُعْطِيتُمْ مِثْلَهَا فِي هَذَا الزَّمَانِ- وَ وَ اللَّهِ مَا بُصِّرْتُمْ بَعْدَهُمْ شَيْئاً جَهِلُوهُ- وَ لاَ أُصْفِيتُمْ بِهِ وَ حُرِمُوهُ- وَ لَقَدْ نَزَلَتْ بِكُمُ الْبَلِيَّةُ جَائِلاً خِطَامُهَا رِخْواً بِطَانُهَا- فَلاَ يَغُرَّنَّكُمْ مَا أَصْبَحَ فِيهِ أَهْلُ الْغُرُورِ- فَإِنَّمَا هُوَ ظِلٌّ مَمْدُودٌ إِلَى أَجَلٍ مَعْدُودٍ

لغات

فتره:فاصله زمانى ميان دو رسالت.

هجعه:خواب.

اعتزام:عزم و تصميم،بعضى اين كلمه را اعترام روايت كرده اند كه به معناى فراوانى و

ص:651

زيادى فتنه است برخى ديگر همين كلمه را اعتراض نقل كرده اند از اعترض فرس، گرفته شده است و آن هنگامى است كه اسبى بى هدف طول و عرض راه را برود،در اين جا كنايه از همه جاگير شدن فتنه است.

تلظّت الحرب:جنگ شعله ور شد.

تهجّم:گرفته،چنين به ابرو انداخته.

احقاب:جمع حقب،روزگار.

بطان:چيزى كه با آن جهاز شتر را از زير شكمش محكم مى بندند.

ترجمه

«خداوند تعالى هنگامى پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)را به رسالت فرستاد كه زمانى طولانى از بعثت پيامبر سابق گذشته،و بشر در خواب عميق غفلت و بى خبرى فرو رفته بود.فتنه ها از هر سو برخاسته،كارها نابسان و پراكنده،و آتش جنگ شعله ور بود.روشنى دستورات و تعاليم انبيا به تاريكى گراييده و غرور و فريب آشكار شده بود.بدين هنگام برگهاى بوستان دنيا زرد،و مردم از چيدن ميوه زندگى نااميد آبهاى سرچشمه(هدايت علوم و معارف الهى)خشكيده و فرو رفته،پرچمهاى هدايت و رستگارى كهنه و فرسوده،علمهاى هلاكت و گمراهى نمايان بودند.

جهان در حالى كه چين به ابرو انداخته،با ترشرويى به چهرۀ اهل و طالب خود مى نگريست.ثمرۀ دنيا فتنه،طعامش مردار گنديده،پوشاكش ترس،و لباس زيرينش شمشير بود(هرج و مرج،شرك و بيدينى و فساد اخلاقى بر دنيا حاكم شده بود و در چنين موقعى خداوند پيامبر(صلی الله علیه و آله)را مبعوث فرمود تا دشمنيها و كينه توزيها را از ميان مردم بردارد و خداپرستى و نوع دوستى را بجاى آن مقرر دارد).

پس اى بندگان خدا عبرت گيريد و به ياد آوريد وضعى را كه پدران و برادران گذشته تان دارند،و در گرو آن بوده و بر آن محاسبه مى شوند.

بجان خودم سوگند،ميان شما و ايشان هنوز روزگار زيادى نگذشته،و قرنهاى فراوانى سپرى نگرديده است.از روزى كه شما در صلب آنها بوديد،ديرى نپاييده است،(پس به چه دليل بدبختيهاى جهل دوران آنها را از ياد برده ايد و چنان كه شايد و بايد به احكام دين عمل نمى كنيد! بخدا سوگند،هر آنچه پيامبر(صلی الله علیه و آله)ديروز به گوش پدران شما رساند،امروز

ص:652

من به شما فهمانده و شما را بدان آگاه كردم.نه شنوايى شما امروز از شنوايى ديروز پدرانتان كمتر است و نه ديروز به آنها چشم بيناتر و دل آگاه تر داده بودند،كه شما از آن بينايى و آگاهى امروز محروم باشيد(باز)بخدا سوگند شما امروز به چيزى بينا و دانا نشده و از امرى برخوردار نشده ايد،كه پيشينيان شما آن را ندانسته؛ و از آن برخوردار نشده باشند(شما و ايشان از نور واحد استضاء كرده ايد و به شما نورانيّت داده اند)پس اين اهمال و سستى شما در امر دين و جهاد و بكار نبستن دستورات من براى چيست؟(گويا مى بينم بر اثر پيروى نكردن از فرامين الهيّه)كه محقّقا چنين است بر شما بلايى نازل خواهد شد كه مانند شتر بختى مست كه عنان از دست ساربانش گرفته و مهار و تنگش سست و گسيخته و هر كه به آن نزديك شود از گزند لگد و دندانش در امان نخواهد بود(بنى اميّه و در رأس همۀ آنها معاويه بكلّى زمام ديانت را از كف رها كردند و مانند همان شتران مهار گسيخته مؤمنان را تحت آزار و شكنجه قرار دادند) پس اى مؤمنين،نبايد دنيايى كه اهل غرور و فريب در آن داخل شده اند، شما را بفريبد،چه دنيا همچون سايه اى است كه به روى زمين كشيده شده باشد،و در زمان معيّنى از ميان برود.

شرح

در اين فراز از كلام،امام(علیه السلام)نعمتهاى الهى را به مردم ياد آورى مى كند، نعمتهايى كه اگر نبود دچار سختى مى شدند و با وجود چنان نعمتى تمام خيرات به آنها ارزانى شد.و آن نعمت بعثت پيامبر و تمام بركاتى بود كه در نتيجۀ بعثت پيامبر(صلی الله علیه و آله)نصيب مردم گرديد.

امام(علیه السلام)نعمت بعثت را ياد آورى مى كند،تا متنبّه و سپاسگزار شوند و توجّه شان را به سوى حق تعالى خالص گردانند.در آغاز سخن امام(علیه السلام)نعمتهاى اعطايى از جانب خداوند را يادآورى مى كند و سپس به دليل دگرگونى و ناسپاسيى كه نسبت به بخششهاى الهى روا داشتند پيشامدهاى ناگوارى را متذكّر

ص:653

مى شود و امورى را بشرح زير بر مى شمارد.

1-فاصلۀ زمانى كه ميان پيامبران ايجاد گرديد.روشن است كه نبودن پيامبر در ميان مردم موجب،به وجود آمدن فسق و فجور و هرج و مرج مى شود.

احوال نكوهيده و غير پسنديده اى كه براى مردم به دليل گناهكارى حاصل مى شود،به اندازۀ ستودگى و پسنديدگى است كه بهنگام وجود پيامبر(صلی الله علیه و آله) در ميان مردم وجود داشت .

2-طول غفلت و بى خبرى امّتها.كلمۀ«هجعة»در عبارت امام(علیه السلام)كنايه از غفلت و بى خبرى از موضوع معاد و كارهاى شايسته اى است كه لزوما بايد مردم بدانها توجّه داشته باشند .

3-سوّمين صفت نكوهيده اى كه بر اثر گناه براى جامعۀ اسلامى پيش آمد اين بود كه،عزم مردم بر فتنه و آشوب جزم گرديد.اگر كلمۀ«اعتزام»با«ز»قرائت شود،نسبت دادن«عزم»به فتنه،نسبت مجازى است،و كنايه از وقوع فتنه و آشوب مى باشد،يعنى قصد و اراده مردم اين است كه مدام فتنه و آشوب به راه اندازند.و اگر«اعترام»را با«ر»بخوانيم،كنايه از فتنه فراوانى است كه در ميان مردم به وقوع پيوسته است،و نظر بقولى كه«اعتزام»را«اعتراض»روايت كرده است معنى كلام حضرت اين خواهد بود.كه چون رفتار و كردار آنها مطابق نظام قانون و شرع،و طريق صلح آميز جامعه نيست بدين سبب اعمال مردم فتنه ناميده شده و ناگزير به رفتار حيوانى كه بى هدف طول و عرض جاده را مى پيمايد شباهت پيدا كرده است؛و به همين دليل لفظ«اعتراض»براى فتنه و آشوب استعاره به كار رفته است .

4-خصلت نارواى رايج ديگر آنها بر اثر گناه پراكندگى امورشان مى باشد، بدين شرح كه در ميان مردم تفرقه ايجاد گرديده،اوضاع و احوال شان دگرگون شده و رفتار آنها بر خلاف قانون عدالت صورت مى پذيرد .

ص:654

5-آتش جنگ در ميان آنها شعله ور شده است،پيش از اين تشبيه كردن جنگ را به آتش توضيح داديم(شارح)و به مناسبت همين تشبيه امام(علیه السلام)لفظ «تلظّى»را به عنوان استعاره به جنگ نسبت داده است،و كنايه از هيجان و رونق يافتن ستيز در ميان مسلمين،در زمان فترت،و نبودن پيامبر(صلی الله علیه و آله)در ميان آنها مى باشد .

6-ششمين ويژگى دوران فترت اين است كه دنيا تيره و تار شده،و روشنايى آن به تاريكى گراييده است،«واو»در جملۀ: «و الدّنيا كاسفة» «واو» حاليّه است،يعنى همۀ مشكلات جامعۀ اسلامى در حالى است كه دنيا با نبود پيامبر نور خود را از دست داده است.نور دنيا كنايه از وجود انبياء و شرايعى است كه به وسيلۀ آنها،براى بشر صدور يافته،و در نهايت وجود اوليا و علما را نتيجه داده است.اين عبارت امام(علیه السلام)استعاره بالكنايه است،وجه شباهت ميان نور و وجود انبيا و شرايع الهى آن راهيابى است كه انسانها در هر دو مورد پيدا مى كنند،يعنى چنان كه روشنايى موجب هدايت و راهيابى ظاهرى مى شود وجود انبيا و احكام شريعت سبب هدايت معنوى مى شود.

امام(علیه السلام)با به كار بردن كلمۀ«كسوف»استعاره از ترشيحيّه كرده،زيرا نبودن نور را به دليل تشبيه وجود پيامبر(صلی الله علیه و آله)به خورشيد،تعبير به كسوف و خورشيد گرفتگى كرده است .

7-مردم فريب ظاهر دنيا را خورده اند،يعنى همۀ مردم به دنيا مغرور و در خواسته هاى شهوانى خود غرق شده اند و نيرنگهاى دنيا آنها را گول زده است .

8-خداوند پيامبر اسلام را هنگامى فرستاد كه برگهاى درخت زندگى مردم عرب،زرد و از دسترسى به ميوۀ آن نااميد بودند.و آبى كه براى ادامۀ حيات آنها لازم بود فرو رفته بود.

امام(علیه السلام)لفظ«ثمرة»و«ورق»را استعاره از لوازم زندگى و زينتهاى آن

ص:655

آورده است.لفظ«اصفرار»(زردى)كنايه از دگرگونى زيبايى و خوشيهاى مردم عرب در آن روزگار است؛زيرا زندگى اعراب به هنگام بعثت بيرونق و خوردنيهاشان زبر و خشن بود و چنان كه درخت زيباييهايش را با زرد شدن برگهايش از دست مى دهد، و بيننده از نگاه آن لذتى نمى برد،اعراب از زندگى خود لذّت نمى بردند.

منظور امام(علیه السلام)از نااميدى در چيدن ميوه،قطع شدن آرزوى عرب از رسيدن به حكومت و دولت و دستيابى به زيباييهاى آن مى باشد.

لفظ«ماء»در عبارت امام(علیه السلام)كنايه از مواد اوليه كالاى دنيوى و چگونگى بهره بردن از خوشيهاى آن است.فرو رفتگى آب و در دسترس نبودن آن،به معناى نبود سرمايه اوّلى و كنايه از ناتوانى آنها در تجارت و نبودن كسب و كار و عدم حاكميت بر ادارۀ شهرهاست،گرفتارى اعراب به تمام اين مشكلات،به سبب نظام غير عادلانه اى بود كه در ميان آنها رواج داشت.

واژه هاى«ورق»،«ثمرة»و«ماء»در كلام حضرت استعاره بالكنايه به كار رفته اند،وجه شباهت و استعاره«ورق»براى سر سبزى زندگى اين است:چنان كه برگ براى درخت زيبايى بحساب مى آيد و براى آن كمال شمرده مى شود،لذّتهاى دنيا و خوشيهاى آن،براى دنيا زينت است.و چنان كه غالبا مقصود از درخت و فايدۀ آن ميوه است،براى بيشتر مردم فايده مطلوب دنيا،زندگى دنيوى و سود بردن از منافع آن مى باشد.و چنان كه مادّه اساسى براى درخت و زندگى آن آب مى باشد،بقا و طراوت درخت به آب بستگى دارد،خوشيهاى زندگى و لذّت آن به كسب و تجارت و صفت،مربوط است.با اين كه اعراب در روزگار بعثت،كسب و تجارت و صنعت خوبى نداشتند.

جهت استعاره و تشبيه در ديگر الفاظ كلام امام(علیه السلام)بخوبى آشكار است و نيازى به تكرار نيست .

9-نشانه هاى هدايت در ميان مردم به كهنگى و فرسودگى گراييده بود.

ص:656

نشانه هاى هدايت كنايه از پيشوايان دين و كتابهاى آسمانى است،كه مردم بوسيله آنها راه خدا را مى پيمايند.و منظور از كهنگى آنها مردن و از بين رفتنشان مى باشد.چنان كه قبلا توضيح داده شد.اين كلام امام(علیه السلام)نيز استعاره است .

10-پرچمهاى پستى و رزالت در ميان مردم آشكار شد،مقصود از پرچمهاى ضلالت پيشوايان گمراهى هستند كه مردم را به آتش جهنم فرا مى خوانند .

11-دنيا با اخم و عصبانيت به اهلش روى آورده،و با ترشرويى دنياخواهان را مى نگريست:اين عبارت امام(علیه السلام)كنايه از اين است كه دنيا با اهلش صفا نبود.

چون زندگى با صفا و پاك و پاكيزه دنيوى،به نظام عادلانه اى بستگى دارد،كه خوب را از بد جدا و حق را به حق دار برساند،و اين نظام عدل به هنگام فترت و نبود پيامبر در ميان عرب وجود نداشت.

چهرۀ عبوس و گرفتۀ دنيا استعاره بالكنايه از زندگى نامطلوب اعراب در دوران جاهليت است وجه شباهت ميان چهرۀ عبوس،و زندگى نامطلوب اين است، كه در هر دو مورد،خواست انسان تأمين نشده و مطلوب حاصل نگشته است .

12-نتيجۀ حاصل در اين روزگار فتنه بود.يعنى نهايت تلاش و كوشش اعراب در ايام فترت،به لحاظ جهلى كه داشتند فتنه و آشوب و گمراهى از راه خدا،و سرگشتگى در وادى تاريك باطل بود.چون مقصود نهايى هر چيزى هدفى است كه دنبال مى شود،آشوب طلبيهاى دوران جاهليت اعراب،به ميوۀ درخت تشبيه شده است،كه مقصود نهايى درخت بحساب مى آيد.و به همين دليل لفظ «ثمرة»را براى فتنه استعاره به كار برده است .

13-خوردنيهاى دوران فترت اعراب مردار بود.محتمل است كه لفظ «جيفة»در اين عبارت امام(علیه السلام)استعاره از طعام دنيا و لذتهاى آن باشد.وجه شباهت طعام دنيا به جيفه و مردار اين است كه مردار عبارت از جثه مردۀ حيوانى است كه گنديده شده،و بويش تغيير كند تا آن حد كه خوردن آن روا نباشد و طبع

ص:657

انسان از آن نفرت پيدا كند.و بدين سان طعام دنيا و خوشيهاى آن،در دورانى كه رسول در ميان مردم نباشد،به دليل زيادى چپاول و غارت و دزدى و ديگر امور نامشروع نفرت انگيز مى شود.در چنين حالتى خوردن متاع دنيا شرعا جايز نبوده و ناپاك شمرده مى شود و عقل از آن نفرت دارد و اخلاق نيك آن را نمى پسندد.

بدين لحاظ است كه آنچه از مال دنيا فراهم شود،در آلودگى و آميختگى بحرام شباهت به مردار پيدا مى كند و خوردن آن روا نيست.تفاوتى كه ميان مردار،و حرام شرعى است،مردار پليد حسّى و حرام شرعى پليد عقلى است.بدين جهت لفظ جيفه را براى طعام دنيا استعاره آورده است.

احتمال ديگر در مورد لفظ«جيفه»اين است،كه كنايه از خوردن گوشت حيوانى باشد،كه در جاهليت بدون ذبح شرعى مصرف مى شده است،و در قرآن كريم خوردن چنين حيوانى بصراحت حرام است آنجا كه مى فرمايد: «حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللّهِ» بِهِ «وَ الْمُنْخَنِقَةُ وَ الْمَوْقُوذَةُ» (1).

منظور از «وَ الْمَوْقُوذَةُ» كه در آيه كريمۀ قرآن آمده است حيوانى است كه با چوب آن قدر بر سرش مى زده اند كه مى مرده،ولى خون حيوان از بدنش خارج نمى شده است.و گمان مجوسيان اين بوده،كه خوردن چنين گوشتى بهتر است.

و مقصود از«مُترديّة»در آيه شريفه حيوانى است كه از بلندى سقوط كرده و مى مرده است و اعراب جاهلى آن را حرام نمى دانستند بدليل اين كه در تمام موارد ياد شده و يا در بيشتر موارد،حيوان متعفّن و گنديده مى شده،صادق است كه در همه اين موارد بگوييم غذايشان مردار بوده است .

14-در دوران فترت و نبود پيامبر(صلی الله علیه و آله)ترس وحشت قرين زندگى مردم بوده است.

ص:658


1- سوره مائده(5)آيه(3): [1]بر شما حيوان مرده،خون،گوشت خوك و آنچه كه بدون نام بردن خدا ذبح شود و حيوانى كه خفته شده و سرش كوبيده شود و بميرد حرام است.

15-زندگى شان آميختۀ با كشت و كشتار،شمشير كشيدن و خون ريختن بوده است.

در عبارت فوق امام(علیه السلام)لفظ«شعار»را براى ترس و لفظ«دثار»را براى شمشير استعاره به كار برده است.

دليل استعاره آوردن«شعار»براى ترس اين است كه هر چند ترس از ويژگيهاى قلب انسان است امّا در بسيارى از موارد ترس بر روى بدن انسان تأثير گذاشته و بدن به اضطراب و لرزش مى افتد و چنان ترس دل فراگير مى شود،كه تمام اعضا را بمانند پيراهن فرا گرفته و مى پوشاند.

علّت استعاره آوردن«دثار»كه به معناى لباس زيرين مى باشد براى شمشير اين است كه دثار و شمشير هر دو در تماس داشتن با بدن مشتركند و نهايتا دثار با بدن كسى كه آن را مى پوشد و شمشير با بدن آن كه ضربت مى خورد تماس دارد.(پس استعاره آوردن دثار براى شمشير استعارۀ زيبايى است ) قوله عليه السلام: فاعتبروا عباد اللّه :بدنبال بر شمارى ويژگيهاى دوران فترت، با عبارت فوق امام(علیه السلام)موضوعى كه قصد بيان آن را داشته آغاز كرده،و فرموده است:بندگان خدا از آن وضع و حالتى كه پدرانتان در آن قرار داشتند عبرت بگيريد.كلام امام(علیه السلام)اشاره به اعمال زشتى است كه جامعه در دوران فترت بدانها مبتلا بود،يعنى رفتارهاى ناروايى كه پدران و برادرانشان در دورۀ فترت و زمان دعوت رسول گرامى اسلام بدان گرفتار بوده و آن را انجام مى دادند.

قوله عليه السلام: فهم بها مرتهنون .اعمال و رفتارى كه بدنهايشان در آن حبس گرديده و زنجيرهايى كه بوسيلۀ آن صفات ناروا بر دست و پايشان نهاده شده و آنها را در دام خود گرفتار ساخته بود .

قوله عليه السلام: و لعمرى الى قوله ببعيد :با عبارت فوق امام(علیه السلام)مردم زمان خود را،به مردم زمان فترت تشبيه كرده،و اينان را همچون پدران

ص:659

گناهكارشان دانسته،احوال و زمان اينان را در امورى شبيه احوال و زمان گذشتگان ترسيم كرده است.

1-اى مردم!پدران شما داراى چنان اعمال زشتى بودند!حال و زمان پسران از احوال و زمان پدرانشان،در انجام و ترك امور چندان فاصله اى ندارد .

2-با اين كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)چيزى از دستورات الهى را بگوش آنها نرسانده بود،ولى من بسيارى از امور را براى شما بيان كرده ام،مع الوصف فرقى ميان شما و آنها ديده نمى شود!(بلكه مى توان گفت حال اينان از حال پدرانشان زارتر است،چه پيامبر آنها را ارشاد نكرده بود و اينان را ارشاد كرده است ) 3-تفاوتى ميان قدرت شنوايى شما با آنها نيست(كه بهانه اى براى فرار از تكليف و وظيفه باشد ) 4-ساير اعضا و جوارحى كه گذشتگان داشتند و با آنها كسب كمال مى كردند،در شما نيز هست با اين حال كسب كمالى در شما نيست .

5-شما در مورد آنچه پدرانتان نسبت به آنها جاهل بودند، چيزى نياموخته ايد تا بدان سبب ميان شما با آنها فرقى باشد .! 6-شما از دنيا چيز مطلوبى انتخاب نكرديد كه پدرانتان فاقد آن باشند،و بدين سبب بر آنان مزيت پيدا كرده باشيد.خلاصۀ سخن اين كه اوضاع و احوال شما مانند اوضاع و احوال مردمان دوران فترت و نبودن رسول الهى است و صد البتّه كه با توجّه بهدايت و ارشاد رسول اكرم شمايان مورد توبيخ و ملامت هستيد.

مقصود امام(علیه السلام)از اين كه مردم زمان خود را شبيه،مردم دوران فترت،و رفتار و كردار اينان را چون رفتار و كردار آنان دانسته دو چيز است:

الف:ايجاد نفرت نسبت به معصيت كاران گذشته،كه با دستورات الهى مخالفت كردند.

ب:تشويق و ترغيب،به انتخاب كسانى كه فرمانبردارى از خدا و رسول

ص:660

كردند؛زيرا وقتى كه ميان مردم زمان حضرت و پيشينيان مشابهت بر قرار شود،در تمام خصوصيات و لوازم شباهت پيدا مى شود.بنا بر اين آن كه به معصيت كاران گذشته شباهت داشته باشد،چون آنان به عذاب دردناك گرفتار مى شود،و كسى كه به نيكوكاران سابق شباهت پيدا كند،پاداش با ارزشى كه به آنها داده شود به اينان نيز داده خواهد شد .

قوله عليه السلام: و لقد نزلت بكم البليّة .بعيد نيست كه اين سخن امام(علیه السلام)براى ترساندن مردم از گرفتار شدن به حكومت و پادشاهى بنى اميّه باشد.

و اين كه فرموده است جائلا خطامها،استعارۀ بالكنايه از خطر و سختى حال كسانى است كه به دولت بنى اميّه تكيه زده،و اعتماد كنند.چه،وقتى كه حكومت آنها از نظام شريعت بيرون و مطابق تخيّلات و اوهام اداره مى شد اعتماد كننده به چنان حكومتى از ناحيۀ دين و جانش در خطر بود.چنان كه هرگاه شخصى بر ناقۀ مهار گسيخته سوار شود،بر سالم ماندن وى اعتماد نيست،زيرا ناقه اى كه مهارش رها و تنگش سست و بى اعتبار باشد،خطرناك است و بعيد نيست كه از بالاى شتر بر زمين افتد و بهلاكت رسد.

(پس از اعلام خطر گرفتار شدن به حكومت بنى اميّه)امام(علیه السلام)مردم را نهى كرده و بر حذر مى دارد كه مانند اهل غفلت به متاع و زيباييهاى دنيا مغرور نشده و فريب نخورند و با استعاره آوردن لفظ«ظلّ»در قلب دنيا خواهان ايجاد نفرت مى كند.

وجه شباهت ميان سايه و دنياى بى اعتبار اين است كه هر دو بلند و طولانى به نظر مى رسند ولى زمان معيّنى داشته و بهنگام سرآمد وقتشان از ميان مى روند.

ص:661

87-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است كه در آن اوصاف خداوند متعال را بيان فرموده

اشاره

و مردم را به انجام اعمال نيك اخروى ترغيب مى كند.

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْمَعْرُوفِ مِنْ غَيْرِ رُؤْيَةٍ وَ الْخَالِقِ مِنْ غَيْرِ رَوِيَّةٍ- الَّذِي لَمْ يَزَلْ قَائِماً دَائِماً إِذْ لاَ سَمَاءٌ ذَاتُ أَبْرَاجٍ- وَ لاَ حُجُبٌ ذَاتُ إِرْتَاجٍ وَ لاَ لَيْلٌ دَاجٍ وَ لاَ بَحْرٌ سَاجٍ- وَ لاَ جَبَلٌ ذُو فِجَاجٍ وَ لاَ فَجٌّ ذُو اعْوِجَاجٍ- وَ لاَ أَرْضٌ ذَاتُ مِهَادٍ وَ لاَ خَلْقٌ ذُو اعْتِمَادٍ- ذَلِكَ مُبْتَدِعُ الْخَلْقِ وَ وَارِثُهُ وَ إِلَهُ الْخَلْقِ وَ رَازِقُهُ- وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ دَائِبَانِ فِي مَرْضَاتِهِ- يُبْلِيَانِ كُلَّ جَدِيدٍ وَ يُقَرِّبَانِ كُلَّ بَعِيدٍ قَسَمَ أَرْزَاقَهُمْ وَ أَحْصَى آثَارَهُمْ وَ أَعْمَالَهُمْ- وَ عَدَدَ أَنْفُسِهِمْ وَ خَائِنَةَ أَعْيُنِهِمْ- «وَ ما تُخْفِي صُدُورُهُمْ» مِنَ الضَّمِيرِ- وَ مُسْتَقَرَّهُمْ وَ مُسْتَوْدَعَهُمْ مِنَ الْأَرْحَامِ وَ الظُّهُورِ- إِلَى أَنْ تَتَنَاهَى بِهِمُ الْغَايَاتُ هُوَ الَّذِي اشْتَدَّتْ نِقْمَتُهُ عَلَى أَعْدَائِهِ فِي سَعَةِ رَحْمَتِهِ- وَ اتَّسَعَتْ رَحْمَتُهُ لِأَوْلِيَائِهِ فِي شِدَّةِ نِقْمَتِهِ- قَاهِرُ مَنْ عَازَّهُ وَ مُدَمِّرُ مَنْ شَاقَّهُ وَ مُذِلُّ مَنْ نَاوَاهُ- وَ غَالِبُ مَنْ عَادَاهُ مَنْ تَوَكَّلَ عَلَيْهِ كَفَاهُ وَ مَنْ سَأَلَهُ أَعْطَاهُ- وَ مَنْ أَقْرَضَهُ قَضَاهُ وَ مَنْ شَكَرَهُ جَزَاهُ- عِبَادَ اللَّهِ زِنُوا أَنْفُسَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُوزَنُوا- وَ حَاسِبُوهَا مِنْ قَبْلِ أَنْ تُحَاسَبُوا- وَ تَنَفَّسُوا قَبْلَ ضِيقِ الْخِنَاقِ وَ انْقَادُوا قَبْلَ عُنْفِ السِّيَاقِ- وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ لَمْ يُعَنْ عَلَى نَفْسِهِ- حَتَّى يَكُونَ لَهُ مِنْهَا وَاعِظٌ وَ زَاجِرٌ- لَمْ يَكُنْ لَهُ مِنْ غَيْرِهَا لاَ زَاجِرٌ وَ لاَ وَاعِظٌ

لغات

ارتاج:درهاى بزرگ و بسته.

ساجى:ساكن،آرام.

فجاج:گسترش يافتن.

فجّ:راه پهن و گسترده.

ص:662

دائبان:دو چيز كه در حركتشان كوشا باشند.

عازّه:بر او غلبه كرد.

مناواة:دشمنى كردن.

ترجمه

«سپاس ذات مقدس خداوندى را سزاست كه بدون ديده شدن شناخته شده است و بدون آن كه انديشه اى به كار گيرد آفريدگار است و موجودات را بدون به كار افتادن فكر به وجود آورده است خداوندى كه هميشۀ ايّام باقى و بر قرار بوده و هست،پيش از آن كه از آسمان بر جدار و حجابهايى درهاى بزرگ و بسته و شبهاى تاريك و درياهاى آرام خبر و اثر مى باشد.كوه و درّه و راههاى پر پيچ و خم وجود نداشت،زمينى گسترده،و خلق مورد اعتمادى پديدار نبود.

اوست كه نقش بديع و تازه جهان را بيافريد،خلق كننده و وارث جهانيان و معبود آفريدگان و روزى دهنده آنهاست،خورشيد و ماه به رضايت او مى چرخند، هر نوى را كهنه،و هر دورى را نزديك مى سازد.

خداوند،روزى همگان را تقسيم و آثار و اعمال و تعداد نفوس را شمارش فرموده و حتى به نگاهى كه به خيانت افكنده شود و آنچه در سينه ها مخفى مى دارند آگاه است.از آن هنگام كه در پشت پدران و رحم مادران استقرار داشته اند تا هنگامى در دنيا مرگ شان فرا رسد از تمام اين مراحل مطّلع و با خبر است.و هم اوست پروردگارى كه در عين اين كه رحمتش(بر دوستانش)واسع و گسترده است،نقمت و عذابش(بر دشمنانش)وسيع است(در آن واحد دشمنش دچار عذاب و دوستش قرين ثواب است)هر كه در مقام غلبۀ بر او بر آيد،مغلوب گردد و هر كه در صدد مخالفتش باشد،نابود شود،و هر كه از او دورى گزيند خوار، و بر هر كس كه با او بدشمنى برخيزد غالب است.(در عوض)هر كس بر او توكّل كند،كفايت و هر كه از او چيزى درخواست نمايد،عنايت فرمايد و هر كه به او قرض دهد(در آخرت)اداء كند و هر كس او را سپاسگزارى كند،جز او پاداش دهد.

اى بندگان خدا پيش از آن كه اعمال نيك و بد شما را در آخرت بسنجند و حساب نمايند،خود را سنجيده و بحساب عملتان رسيدگى كنيد.و قبل از آنكه

ص:663

(پنجۀ مرگ راه)گلوى شما را بگيرد و دچار خفگى گرديد،نيايش و عبادت كنيد.

و پيش از آن كه شما را ناخواسته به تنگى قبر سرازير كنند،مطيع و فرمانبردار خداوند شويد،و بدانيد آن كه همّت نداشته باشد،تا از ناحيۀ خود پند دهنده و باز دارندۀ از گناهى،بوجود آيد.از ناحيۀ ديگران پند دهنده و جلو گيرندۀ از گناهى انتظار نداشته باشيد(انسان تا خودش در صدد اصلاح كار خويش بر نيايد ديگرى نمى تواند كارهاى دنيوى و اخروى او را اصلاح كند ).»

شرح

امام(علیه السلام)در اين بخش از كلام خود به برخى از ويژگيهاى حق سبحانه تعالى كه بيان كنندۀ مجد و عظمت ذات مقدس الهى است پرداخته،و خصوصيّاتى را براى خداوند متعال بيان داشته است:

1-خداوند بى آن كه قابل رؤيت باشد،شناخته شده است.ما پيش از اين در مراتب و معرفت ذات احديّت،و اين كه از ديده شدن با حسّ بينائى منزّه و پاك است بحث كرده ايم .

2-حق تعالى بدون آن كه نياز به انديشيدن و فكر كردن داشته باشد، آفريدگار است.توضيح اين صفت خداوند،در خطبۀ اوّل ضمن شرح جمله:

«بلا رويّة آجالها» آورده شد .

3-خداوند همواره بوده و خواهد بود.دائمى بودن خداوند به اين دليل است كه واجب الوجود مى باشد.و با وجوب وجود محال است كه عدم و نيستى در گذشته و آينده بر وى عارض شود.

4-او پاينده و قائم به ذات است.ممكن است معنى قائم،در عبارت حضرت،بقا دائمى ذات و يا قيام كنندۀ بر انجام كارهاى جهان باشد.

در بارۀ معناى دوّم(قائم بودن خداوند)مفسّران پنج قول نقل كرده اند:

الف:به نظر ابن عبّاس قائم بودن خداوند بدين معنى است كه بر همه مخلوقات آگاه است و تمام شئون و احوال آنها را مشخصا مى داند.

ص:664

ب:قيام خداوند گماشتن نگاهبانانى بر جهانيان است و اين همان معنايى است كه حق سبحانه و تعالى در قرآن كريم بدان اشاره كرده است.آنجا كه مى فرمايد:

«أَ فَمَنْ هُوَ قائِمٌ عَلى كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ» «آيا كسى كه بالاى سر همه ايستاده(حافظ همه است)و اعمال همه را مى بيند(مانند كسى است كه چنين نيست؟)» ج:قائم به شيء:يعنى نگاهبان و سامان بخشنده به كارهاى آن.

د:قائم به شيء:يعنى آن كه اعمال(نيك و بد)را پاداش مناسب مى دهد.

ه:او قاهر است،يعنى بر بندگانش غلبه و تسلّط دارد .

قوله عليه السلام: اذ لا سماء الى قوله ذو اعتماد عبارت فوق اشاره به اين است كه ازليّت قيام خداوند بذاتش،و مقدّم بودن او بر همۀ ممكنات و دائمى بودن وى به چه اعتبار است؟.تا توضيحى بر سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه فرمود:

كان اللّه و لا شيء«خداوند بود و چيزى با او نبود»باشد.امّا مقصود از حجب ذات و الأرتاج محتمل است كه مطابق ظاهر شريعت منظور آسمانها باشد و با اين تصوّر كه خداوند در جايگاه بلند آسمانها قرار دارد،آسمان به جايگاه پرده دارى شباهت پيدا كرده و لفظ«حجب»را بر آن اطلاق كرده است.و اين كه پرده ها«ذات ارتاج»هستند كنايه از اين است كه درها باز نمى شوند و داخل شدن در آنها غير ممكن است.اين بيان امام(علیه السلام)به صورت استعاره بالكنايه آمده است.

بعضى از دانشمندان مقصود از حجب ذات الارتاج را جسمانيّت بدن انسان دانسته كه محبّت دنيا و تاريكيهايى كه براى نفس حجاب واقع مى شوند، او را از مشاهدۀ انوار جلال حق باز مى دارند،بدان سان كه گويا بر نفس،براى درك حقايق معنوى قفل زده باشند،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها» ؛«و يا بر دلها براى درك حقايق قفل نهاده اند.» قوله عليه السلام: و لا خلق ذو اعتماد يعنى خلقى كه داراى قوّۀ اراده باشد، و بتواند در امور دخل و تصرّف كند وجود نداشت .

ص:665

6-خداوند ابداع كننده مخلوقات است:يعنى موجودات را بدون مدل و الگوى قبلى اختراع كرده است.

7-حق تعالى وارث آفريدگان است:يعنى همان طورى كه مبدأ آفرينش آنها بوده جايگاه بازگشت و رجوع آنها نيز خواهد بود.اين كلام حضرت اشاره به اين حقيقت دارد،كه ذات مقدّس حق تعالى دائم،قائم،لم يزل و لا يزال است.

همواره بوده و هست و خواهد بود ازليّت و ابديّت قيوميّت تنها شأن اوست .

8-خداوند معبود جهانيان است:معبود بودن حق تعالى در مقايسه با آفرينش است.بدين لحاظ كه او موجودات را ايجاد كرده،پس سزاوار پرستش آنها واقع شده است.(دليل معبود بودن خداوند براى جهانيان همين بس كه او همگان را ايجاد كرده و آفريده است) 9-او رازق و روزى دهنده آنهاست:ويژگى ممتاز روزى دهندگى در مقايسۀ با ديگر نعمتهايى است كه خداوند به بندگان عطا فرموده،و از آن جمله:خورشيد و ماه است كه مدام براى رضايت و خوشنودى او در حركتند،يعنى مطابق ارادۀ خداوند و خير مطلق و نظام كلى جهان مى گردند.اين كه امام(علیه السلام)از ميان تمام نعمتهاى موجود خورشيد و ماه را براى بيان جلال و عظمت خداوند ذكر فرموده، به اين دليل است كه اين دو از بزرگترين نشانه هاى پادشاهى او مى باشند .

قوله عليه السلام: يبليان كل جديد حركت خورشيد و ماه هر نو و تازه اى را كهنه و فرسوده مى كنند نسبت فرسوده كردن اشيا را به ماه و خورشيد داده است.

براى اين كه حركت آنها از موجبات حدوث حوادث و تغييرات اين جهان است،و گردش آنها هر دورى را نزديك مى كند فايدۀ بيان اين جملۀ «يقرب كلّ بعيد» اين است كه فرا رسيدن معاد و عمل كردن براى آن را متذكّر مى شود؛چه وقتى كه حركت خورشيد و ماه هر تازه اى را كهنه كند،انسان را متوجّه مى سازد كه به جلوه ها و زيباييهاى شگفت انگيز و طراوت و تازگيهاى بدن اعتماد و اطمينانى

ص:666

نيست؛و همچنين نسبت به آنچه از امور مسلّم دنيا و خوشيهاى نو پديد آن تحقّق يابد اطمينانى نخواهد بود.بدين سبب كه لزوما آنها نيز در معرض كهنگى و فرسودگى قرار مى گيرند.

اين كه امام(علیه السلام)فرمود.گردش ماه و خورشيد دور را نزديك مى نمايند توجّه و تذكّرى است،به هراسناك بودن از آنچه مردم غافل از مرگ و فنا مى پندارند،و صحّت جسم و سلامت در زندگى دنيا را امرى پايدار مى دانند .

10-خداوند متعال روزى خلق را ميان آنها تقسيم كرده است.اين سخن امام(علیه السلام)مانند كلام خداوند در قرآن كريم است كه فرمود: «نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا» (1)،«خداوند آنچه در لوح محفوظ براى هر آفريده اى مقدّر بود،بوى عطا فرمود .» 11-خداوند آثار آنها را به شمارش در آورد...جايگاه قرار و ثبوت آنها را در پشت پدران و رحم مادران مى دانست.يعنى شمارش آنها به قلم قضاى الهى در الواح محفوظ و ماندگار ثبت گرديده است.اين فراز از عبارت امام(علیه السلام)اشاره به آيات كريمه مى باشد. «وَ اللّهُ يَعْلَمُ أَعْمالَكُمْ» ؛«خداوند اعمال شما را مى داند».

«وَ ما مِنْ غائِبَةٍ فِي السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِلاّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ» (2)، «يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ ما تُخْفِي الصُّدُورُ» (3)، «وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلاّ عَلَى اللّهِ رِزْقُها وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها كُلٌّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ » (4).

قوله عليه السلام: الى ان تتناهى بهم الغايات :يعنى تمام اوضاع و احوال

ص:667


1- سورۀ زخرف(43)آيه(32) [1]يعنى:روزى دنياى مردمان را ميان آنها تقسيم كرديم.
2- سوره نمل(27)آيه(75): [2]غايبى در آسمان و زمين نيست جز آن كه در كتاب روشنى وجود دارد.
3- سوره مؤمن(40)آيه(19): [3]خداوند خيانت چشمها و پنهان داشتۀ در سينه ها را مى داند.
4- سوره هود(11)آيه(6): [4]هيچ جنبنده اى در زمين نيست جز آن كه روزى آن بر خداست.او جايگاه استقرار و سكون او را مى داند و همۀ اينها در كتاب روشنى ثبت است.

موجودات را از بدّو وجود تا نهايت زمانى كه در لوح محفوظ بقاى آنها مقرر شده است كار نيك انجام دهند،يا بد همه را آگاه است و مى داند .

12-حق تعالى كسى است كه با وجود توسعه رحمت،كيفرش براى دشمنانش سخت دشوار است و رحمت او براى دوستانش وسيع است،با وجودى كه عقوبتش بر دشمنان فراوان مى باشد.

اين بيان امام(علیه السلام)به برترى كمال ذات خداوند نسبت به سلاطين دنيا اشاره دارد،چه هيچ يك از شاهان دنيا چنين نيست كه در حال خشم نسبت به دشمن،نهايت رحمت به او و يا ديگران را داشته باشد.و در حال ترحّم و بخشندگى نسبت بدوستان،داراى خشم و غضب باشد(يعنى صفات متضاد را با هم داراست).

با توضيح فوق ثابت شد كه خداوند متعال بى نياز مطلقى است كه از داشتن صفاتى همچون،آفريدگان منزّه و پاك است،و به هر موجودى آنچه در خور وجودش بوده و شايستگى آن را داشته باشد،عطا مى كند بى آن كه شأنى از شئون او را از ديگر شأن باز دارد.بنا بر اين دشمنان خدا،آمادگى دورى از رحمت وى را به لحاظ خشم و عقوبتى كه براى خود در آخرت پذيرفته اند،دارند،و بناچار دورى از رحمت حق بهره آنهاست،هر چند در دنيا مشمول نعمت و توسعۀ رحمت پروردگار بوده اند؛و چون دوستان الهى آمادگى قبول رحمت و شمول نعمت را پيدا كرده اند،لا جرم بر آنها افاضه فرموده است.و آنها در پيشگاه قدس حضرت حق در نهايت شادمانى و خوشبختى و انواع كرامت و عزّت اند هر چند بدنهاى آنها متحمّل اقسام عذاب،بيچارگى فقر،و سختيهاى دنيا بوده است.

چنين ذات مقدّسى،جز حلم و شكيبائى او را نمى زيبد،خشم او مانع رحمتش نمى گردد،دادگرى است حكيم،كه رحمتش او را از كيفر بدكاران باز نمى دارد،پاك و منزّهى است كه جز معبود به حق بودن هيچ شأن وصفى بر او اطلاق نمى گردد .

ص:668

13-خداوند آن يگانه اى است كه هر كه با او در افتد مغلوب مى شود.حق متعال بدين لحاظ كه پشت دشمنان ستمكارش مى شكند،غلبه دارنده است.

دشمنان خود را به خوار ساختن مرگ مغلوب مى سازد.مانند فرعون كه «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى» گفت و خداوند او را به عذاب دنيا و آخرت گرفتار ساخت.غلبه دارندۀ مطلق شأن خداوند است،چه تمام موجودات مسخّر قدرت او و در قبضۀ حاكميت الهى مغلوب و درمانده اند .

14-هر كس با خداوند نزاع كند خداوند او را هلاك مى كند .

15-آن كه با خداوند مخالفت كند خوارش مى گرداند .

16-هر كه با او دشمنى ورزد خداوند مغلوبش مى سازد.

منظور از«شقاق»كه در عبارت حضرت آمده است،پيروى از غير طريق حق است.پس از آن كه براى شخص منحرف راه هدايت نمايانده شده،به بيراهه رفته است.اين كسى است كه به او شاقّ اللّه گفته مى شود،و نتيجۀ آن هلاكت و نابودى است.و مقصود از«مناواة»خداوند سرپيچى از دستورات الهى و پيروى از شهوات نفسانى است.خوار كردن خداوند چنين كسى را بدين معنى است كه بر آوردن نيازمنديهاى وى را به ديگرى واگذار مى كند .

17-هر كس به خداوند توكّل كند خداوند او را خود كفايت مى كند .

18-هر كس نيازمنديهايش را از او بخواهد به وى مى بخشد .

19-هر كس«در اين دنيا»به خداوند قرض بدهد در آخرت دينش را ادا مى كند .

20-هر كس شكر خداى را به جا آورد به او پاداش نعمت مى دهد.

همۀ تعبيراتى كه در فوق در كلام امام(علیه السلام)آمده است به يك سخن باز مى گردد و آن اين كه هرگاه بنده اى آماده شود،كه بر خداوند توكّل كند و نياز خود را از وى بخواهد،صدقه بدهد و شكرگزار نعمت الهى باشد.جود و كرم و حكمت

ص:669

الهى ايجاب مى كند كه نيازمندى چنين بنده اى را در امورى كه به او توكّل كرده است،بر آورده سازد.و نشانۀ كفايت كردن حق تعالى براى برآوردن نيازمنديهايش اين است كه تمام خواسته هايش را به وى افاضه كند،و علامت بر طرف كردن كمبودها اين است كه بر او سخت نگيرد و سپس آنچه را متقاضى بوده و آمادگى پذيرش آن را پيدا كرده است به وى عطا كند،و قرضى را كه به خداوند داده،خداوند دينش را به چندين برابر جبران كند و پاداش شكرش را فزونى نعمت قرار دهد.

اطلاق لفظ قرض بر آنچه به فقير داده مى شود،مجازى است چنان كه خداوند تعالى مى فرمايد: «مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً» (1).

قرض نيكو قرضى است كه از ريا و شهرت طلبى بدور باشد و صرفا براى رضاى خداوند انجام گيرد.چنين قرضى است كه خداوند،به چندين برابر جبران مى كند.

جهت مناسبت قرض دادن بخدا در اين آيه اين است كه فقرا و مستمندان اهل و عيال خداوند شمرده مى شوند.پس آن كه به فقيران مالى را ببخشد،گويا به خداوند قرض داده است .

قوله عليه السلام: عباد اللّه إلى آخره پس از بيان صفات و ويژگيهاى حق تعالى،امام(علیه السلام)شروع به پند و موعظه و اندرز كرده و فرموده است.«پيش از آن كه مورد سنجش اعمال قرار گيريد نفس خويش را بسنجيد».مقصود از وزن كردن نفوس در دنيا رسيدگى به اعمال و تطبيق دادن آنها بر ترازوى عدالت است.يعنى دقيقا مراعات حد وسط امور را كه از افراط و تفريط بدور است داشته باشند.چه دو طرف افراط و تفريط بمنزلۀ دو كفّه ترازويند كه اگر يكى از دو طرف فزونى يابد،

ص:670


1- سوره بقره(2)آيه(246): [1]كيست آن كه به خداوند قرض نيكو بدهد.

نقصان پديد مى آيد و زيان حتمى است.و منظور از ميزان آخرت،طبق نظر متكلّمان كه ظاهر شريعت مى باشد،مفهومش روشن و نيازى به توجيه و تأويل ندارد.ولى مطابق نظر پويندگان طريقت از صوفيّه،آن چيزى است كه امام غزّالى(ره)بدان اشاره كرده است.براى توضيح مطلب بيان خود غزالى(ره)در اين مورد كفايت مى كند كه فرموده است:وابستگى نفس ببدن،ايجاب مى كند،كه بدن،همچون حجابى براى درك حقايق امور باشد.و با مرگ،حجاب بدن بر طرف مى شود؛چنان كه خداوند متعال در اين مورد فرموده است: «فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ» (1).

از چيزهايى كه براى انسان در روز قيامت كشف مى شود،تأثير اعمال است كه چه مقدار انسان را به خدا نزديك و يا دور مى سازد،و از اين مهم تر حتّى اندازۀ تأثير بيشترى كه بعضى اعمال نسبت به بعضى دارند روشن مى شود.

در قدرت خداوند متعال است كه براى مخلوقات چنان مقرّر دارد كه در آن واحد مقدار اعمال به اضافۀ تأثير آنها،در دورى و نزديكى از خداوند را بداند.با توجّه به توضيح فوق در تعريف ميزان و ترازوى سنجش بايد گفت:ميزان،چيزى است،كه زيادى و نقصان عمل،و ميزان تأثيرش با آن تشخيص داده و سنجيده شود.هر چند در عالم محسوسات ميزان انواع گوناگونى دارد از جمله:

1-ترازوى معروفى است كه بدان«قپان»مى گويند.

2-اسطرلاب براى اندازه گيرى حركات فلك ترازوست.

3-خط كش براى تعيين اندازۀ خط به كار مى رود.

4-آهنگ و نت براى اندازه گيرى صداها ميزان به حساب مى آيد.

همۀ ميزانهاى ياد شدۀ فوق براى سنجش حقيقى ميزانند و بوسيلۀ همه آنها

ص:671


1- سوره ق(50)آيه(22): [1]آن روز كه حجاب جسمت را از روى جانت بر طرف كنيم چشمانت همه چيز را بروشنى خواهد ديد.

كم و زياد سنجيده مى شود،و معيار سنجش در همۀ آنها وجود دارد،و به هنگام تشكيك،شكل ميزان براى حس كارساز،و ميزان تمثيل براى تخيّل مفيد معنى مى باشد .

قوله عليه السلام: و حاسبوه قبل ان تحاسبو (در متن خطبه«و حاسبوها» آمده است).محاسبۀ نفس اين است كه انسان اعمال نيك و بد خود را،بررسى دقيق نفسانى كند،تا نفس خود را با انجام كارهاى نيك چنان كه شايسته است پاك،و بر كارهاى ناشايست تنبيه كند.

محاسبۀ نفس بخش عظيمى از اقسام مواظبت بر نفس و گام نهادن در راه خداست.عرفا براى پيمودن طريق حق و مواظبت بر اعمال نفسانى پنج مقام قائلند:

مقام اول را«مشارطة»مقام دوم را«مراقبة»مقام سوّم را«محاسبة»مقام چهارم را«معاتبه»و مقام پنجم را«مجاهدة و معاقبة»مى نامند.سپس براى توضيح مطلب مثالى آورده و مى گويند:شايسته است كه برخورد انسان با نفس خود،مانند برخورد انسان با شريكى باشد كه مالى را بوى سپرده تا تجارت كند عقل در طريق آخرت بمنزله تاجر است،خواست و سودش تزكيۀ نفس مى باشد.

زيرا رستگارى نفس در همان تزكيۀ نفسانى است چنان كه خداوند متعال فرموده است:«آن كه نفس خود را تزكيه كرد محققا رستگار شد و آن كه آن را آلوده ساخت زيان برد».

تزكيۀ نفس با انجام اعمال نيك ممكن است،چنان كه تاجر از شريك خود مدد مى گيرد،عقل نيز در تجارت خود از تزكيۀ نفس كمك مى گيرد؛چه نفس در صورتى فرمان عقل را مى برد كه تزكيه شده باشد،و چنان كه شريك گاهى دشمن شريك گرديده و بر سر ربح با وى نزاع مى كند ممكن است نفس با عقل به نزاع بر خيزد و چنان كه لازم است تاجر در آغاز كار چند چيز را با شريك خود

ص:672

در نظر بگيرد،عقل نيز براى تزكيه نفس بايد همان امور را مقرّر دارد.

1-اول چيزى كه تاجر با شريك خود قرار مى گذارد چگونگى كار است «مشارطه»؛و در ثانى بايد مراقب او باشد،«مراقبه»؛در مرحلۀ سوّم بايد مدام از او حساب بخواهد«محاسبه»؛در مرتبۀ چهارم او را در صورت رفتار خلاف مورد عقاب و مؤاخذه قرار دهد«معاتبه»؛و در مراقبت و مواظبت خود سخت گير باشد،«مجاهده و معاقبه».

عقل همچون تاجر نيازمند امور فوق است و نياز دارد كه اولا با نفس شرط كند كه وظايف محوّله را بخوبى انجام دهد و به او فرمان دهد،كه راه حق را برود و نفس را به راه خير ارشاد و هدايت كند و بر نفس حرام گرداند كه راه غير خدا برود،چنان كه تاجر شريكش را از حرام بر حذر مى دارد.

2-هيچ لحظه اى نبايد از مراقبت نفس غافل شود،بخصوص هنگام انجام هر عمل بايد با ديده اى بيدار همواره او را تعقيب كند.

فرمودۀ خداوند متعال،اشاره به همين مقام است كه مى فرمايد: «وَ الَّذِينَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ وَ الَّذِينَ هُمْ بِشَهاداتِهِمْ قائِمُونَ» (1).

كلام پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز به همين معنى است كه فرمود:«خدا را چنان پرستش كن كه گويا او را مى بينى»؛پيش از اين حقيقت مراقبت توضيح داده شد،و اين كه انسان مدام بايد در حال مراقبت باشد.چه اگر آنى از نفس خود غافل شود و آن را بخود واگذارد،جز خيانت و بر باد دادن سرمايۀ عمر از او چيزى نخواهد ديد،چنان كه اگر بدون مراقبت مال آقايى در دست بندۀ خيانت كارش قرار گيرد به هدر مى رود.

3-پس از اين كه نفس از انجام كارى فراغت يافت شايسته است كه از

ص:673


1- سوره معارج(70)آيه(33): [1]نمازگزاران كسانى هستند كه رعايت كنندۀ امانت و پيمانهايشان هستند آنان كه بر شهادت و گواهيشان استوار و پايدار باشند.

آن حساب بكشند و از او بخواهند كه آيا نسبت به آنچه شرط كرده بود وفا كرده است يا خير؛زيرا اين تجارتى است كه سودش بهشت برين است.دقّت حسابرسى در اينجا مهمتر از حساب و سود دنيوى است!چه سود دنيا به نسبت نعمتهاى آخرت حقير و ناچيز است.بنا بر اين سهل انگارى نفس،در ذرّه اى از حركات و سكنات،تصوّرات،و دقايق اندكى از زمان،جايز نيست،زيرا هر نفسى از عمر، گوهر گرانبهايى است كه به قيمت نمى آيد و عوضى برايش نيست،كه مى توان با آن گوهر،گنجى از گنجهاى بينهايت آخرت را خريدارى كرد.

عرفا گفته اند،سزاوار اين است كه انسان پس از انجام فريضۀ صبح،با نفس خود به عنوان وصيت خلوت كند و خطاب به وى بگويد:اى نفس،من جز عمر خود،دستمايۀ ديگرى ندارم و اگر عمرم تمام شود سرمايۀ مالى من تمام شده و از تجارت كردن و سود بردن نا اميد خواهم شد.اى نفس اين روز تازه اى است كه خداوند در اين روز به من مهلت داده؛همين روز سرمايه ايست كه حق تعالى در اختيار من قرار داده است.و اگر مرا از دنيا ببرد،خواهم گفت:

پروردگارا مرا بازگردان تا كارهاى شايسته اى كه ترك كرده ام انجام دهم.اى نفس فرض كن كه خداوند تو را به دنيا باز گردانده است.پس بپرهيز كه امروز را به غفلت و بى خبرى سپرى كنى! اى نفس بدان كه هر شب و روزى بيست و چهار ساعت است،و در خبر آمده،كه خداوند براى بندۀ خود در هر شب و روزى بيست و چهار خزانۀ رديف شده قرار داده است.وقتى كه در يك خزانه را بر بنده بگشايند،آن را پر از روشنايى حسناتى كه در آن ساعت خاص بدانها عمل كرده است مى بيند.از ديدن آن همۀ نور چنان شادمانى برايش حاصل مى شود كه اگر بر تمام دوزخيان تقسيم شود، آنها را از احساس درد خلاصى مى بخشد.آن گاه در ديگرى از خزانه هاى عملش را بر او مى گشايند،تاريكى وحشتناكى را مشاهده مى كند كه بوى بد آن به مشام

ص:674

مى رسد و سياهى آن همه چيز را مى پوشاند.اين خزانه همان ساعتى است كه در آن معصيت خداوند تعالى را مرتكب شده است از ديدن اين منظره چنان ترس و وحشتى،او را فرا مى گيرد،كه اگر اين بيم وحشت بر تمام بهشتيان تقسيم شود نعمتهاى بهشت را بر آنها ناگوار مى سازد.سپس در خزانۀ ديگرى را بروى مى گشايند،در آن چيزى كه موجب خوشنودى و يا بد حالى وى گردد،وجود ندارد.اين همان ساعتى است كه خوابيده و يا در بى خبرى و غفلت از مباحات دنيا بسر برده است.به لحاظ خالى بودن اين ساعت از اعمال خير اندوهناك مى شود،و خود را در غبن بزرگى مى بيند،كه مى توانست سود فراوانى را در آن ساعت به دست آورد،ولى بسادگى از دست داده است.خداوند متعال بدين حقيقت اشاره كرده و مى فرمايد: (1)«يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ الْجَمْعِ ذلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ» (2).

بعضى از عرفا گفته اند:بر فرض كه گناه بدكار بخشيده شود،آيا ثواب و پاداش نيكوكاران را از دست نداده است؟.اين سخن اشاره به غبن و حسرتى است كه در آن روز براى انسان حاصل مى شود سپس انسان وصيّت خود را براى اعضاى هفتگانۀ بدن كه عبارتند از:چشم،گوش،زبان،شكم،فرج،دست و پا از سر گرفته،آنها را تسليم و در اختيار نفس قرار مى دهد،زيرا اعضاى بدن تحت امر نفس اند و در تجارت براى نفس خدمت مى كنند و كار تجارت نفس بوسيلۀ آنها كامل مى شود،و دوزخ نيز هفت در دارد كه هر درى از دوزخ به يكى از اين اعضا هفتگانه تقسيم شده است و هر كه خداوند را با يكى از اين اعضا معصيت كند از در مخصوص همان عضو وارد جهنّم مى شود.آن گاه براى هر عضوى آنچه شايسته است انجام دهد و يا ترك كند توصيه مى كند و هر كدام را در شناخت مفصل وظيفه اش به اوامر و نواهى شرعى ارجاع مى دهد.پس از آن با نفس خود

ص:675


1- سوره تغابن(64)آيه(9): [1]روزى كه شما را در يوم جمع گرد آوريم،آن روز غبن بردن است.
2- از نامهاى روز قيامت است.

شرط مى كند كه اگر با اوامر و نواهى شرع مخالفت كند آن را از خواسته هايش منع خواهد كرد.

اين توصيۀ نفسانى گاهى بعد از انجام عمل و گاهى براى برحذر داشتن نفس قبل از انجام عمل آورده مى شود چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يَعْلَمُ ما فِي أَنْفُسِكُمْ فَاحْذَرُوهُ» (1).

4-مرتبۀ چهارم از مقامات نفسانى«مجاهده و معاقبه»است كه پس از مرحلۀ«محاسبه»تحقّق مى پذيرد.انسان عاقل هرگاه ببيند كه نفسش اشتياق به معصيت دارد.شايسته است كه از طريق شكيبايى و خوددارى از انجام گناه نفس خود را كيفر دهد.و بر نفس خود در موارد گناه و حتى امور مباحى كه منجر به معصيت مى شود سخت بگيرد.و اگر ببيند كه نفس در انجام كارهاى با فضيلت و خواندن اوراد و اذكار از خود سستى و كسالت نشان مى دهد،سزاوار است كه با تحميل دعا و نيايش نفس را به اجبار به برخى از طاعات از دست رفته وا بدارد.(در اين باره)روايت شده است كه فرزند عمر نماز مغربش را تا بر آمدن دو ستاره به تأخير انداخت و(به علّت اين كوتاهى و سهل انگارى)دو بنده در راه خدا آزاد كرد.

5-مرتبه پنجم.سركوفت دادن و سرزنش كردن نفس مى باشد.

به يقين مى دانى،داراى نفسى هستى كه امر كننده به بدى و ميل دارنده به شرّ است و دستور خداوند اين است كه او را در اختيار بگيرى و تسليم خود كنى،و از پيروى شهوات و لذّاتى كه به آنها عادت كرده است بازش دارى و با زنجير قهر،نفس را به پرستش پروردگار و خالقش بكشانى و اگر در اين باره سهل انگارى كنى،فرارى شده و سرپيچى مى كند و پس از آن بر او مسلّط

ص:676


1- سوره بقره(2)آيه(236): [1]آگاه باشيد كه خداوند آنچه را در نفسهاى شماست مى داند از خداوند بترسيد و بر حذر باشيد.

نخواهى شد.ولى اگر نفس،خود را مورد توبيخ و عقاب و سرزنشى قرار دهد، آن،نفس لوّامه است.

راه عتاب نفس اين است كه عيبها،نادانى و حماقت را به نفس تذكّر دهى، و مراحلى را كه مانند مرگ،بهشت و جهنّم فرارو دارد به وى گوشزد كنى،و آن چيزى را كه تمام اولياى خدا بر آن اتفاق نظر داشته،و بخاطر تسليم در برابر آن، سرور مردمان،و پيشواى جهانيان شمرده شده اند،يعنى وجوب پيمودن راه خدا و ترك معاصى را،براى نفس ياد آورى كنى،و آن را به نشانه هاى حق تعالى و چگونگى احوال بندگان شايسته خداوند متوجّه گردانى.

محاسبۀ نفسانى،و مرابطه با آن،تذكّر مدام دادن امور فوق به نفس مى باشد،(تا از اطاعت خارج نگردد و به معصيت آلوده نشود.)آنچه تا كنون بر شمرديم محاسبۀ دنيوى نفس بود،امّا محاسبه اخروى نفس چون قبلا بدان اشاره كرده ايم،نيازى به تكرار آن نيست .

قوله عليه السلام: و تنفّسوا من قبل ضيق الخناق :«عبارت خطبه قبل ضيق الخناق»است.

در عبارت فوق امام(علیه السلام)لفظ«نفس»را براى به دست آوردن آسايش و شادمانى در بهشت كه بوسيلۀ كارهاى شايستۀ دنيوى تحقّق مى پذيرد استعاره به كار برده است.«نفس راحت كشيدن»كنايه از شادمان بودن است،چنان كه آسايش دل از اندوه موجب آسايش نفس مى شود.يعنى آسايش در آخرت را قبل از فرا رسيدن مرگ تأمين كنيد.و لفظ«خناق»را كه ريسمان مخصوصى است براى مرگ استعاره بكار برده است.وجه شباهت گلو گرفتگى،با مرگ اين است كه در هر دو صورت براى انسان امكان انجام عمل باقى نمى ماند.معناى كلام حضرت اين است كه فرصت را پيش از آن كه وقت از دست برود و شما امكان انجام كارى را نداشته باشيد،غنيمت بدانيد .

ص:677

قوله عليه السلام: و انقادوا قبل عنف السيّاق يعنى قبل از آن كه بالاجبار تسليم فرمان الهى گرديده و مطيع شويد،دستورات الهى را عمل كنيد.

منظور از«سوّق العنيف»آن است كه فرشتۀ قبض روح با جاذبه اى ناپسند و غير مطلوب به سراغ انسان گناهكار مى آيد .

قوله عليه السلام: و اعلموا انّه من لم يعن على نفسه الى آخره يعنى كسى را كه خداوند بر عليه هواهاى نفسش يارى نكند(تا از خود پند دهنده اى براى خود بيابد)اميد به وعظ ديگران نيست كه او را پند بدهند،و در اين بارۀ ياريش كنند.

كمك دادن خداوند به انسان اين است كه عنايت و توجهات خداوندى، نفس ناطقۀ انسانى را آمادۀ پذيرش خيرات مى سازد و آن را بر عليه نفس امّاره قوّت مى بخشد،كه با دريافت الطاف الهى توان مغلوب كردن نفس امّاره را يافته و از پيروى آن سر باز،مى زند و به سوى شهواتى كه نفس ناطقۀ را فرا مى خواند جذب نمى شود.

هرگاه براى نفس ناطقۀ انسان اين آمادگى و پذيرش نباشد،پند ديگران وى را سود نمى دهد و آنها را نمى پذيرد،زيرا پذيرفتن بدون آمادگى ممكن نيست.

در اين عبارت امام(علیه السلام)توجّه مى دهد كه واجب است،انسان در مراقبت احوال نفس،و راندن شيطان از خود از خداوند يارى بجويد(چه بدون كمك و يارى حق تعالى امكان مقابله با شيطان و نفس امّاره نيست).

ص:678

88-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است اين از خطبه هاى امام(علیه السلام)است،كه به خطبۀ اشباح،

اشاره

يعنى اشخاص معروف است.اين خطبه را از اين جهت به اين نام ناميده اند كه در آن از آفرينش فرشتگان،آسمانها،زمين و پيامبران و چگونگى آفرينش آنها سخن به ميان آمده است و يكى از بزرگترين خطبى است كه آن حضرت در پاسخ شخصى كه از او درخواست كرد تا خدا را طورى برايش توصيف كند كه گويا او را آشكارا مى بيند،ايراد كرد.روايت شده است كه حضرت از چنان تقاضاى نادرستى بسختى بر آشفت،و پس از اجتماع مردم بمنبر بر آمد و اين خطبه را بيان كرد.

بخش اول:وصف اللّه تعالى
اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لاَ يَفِرُهُ الْمَنْعُ وَ الْجُمُودُ- وَ لاَ يُكْدِيهِ الْإِعْطَاءُ وَ الْجُودُ- إِذْ كُلُّ مُعْطٍ مُنْتَقِصٌ سِوَاهُ وَ كُلُّ مَانِعٍ مَذْمُومٌ مَا خَلاَهُ- وَ هُوَ الْمَنَّانُ بِفَوَائِدِ النِّعَمِ وَ عَوَائِدِ الْمَزِيدِ وَ الْقِسَمِ- عِيَالُهُ الْخَلاَئِقُ ضَمِنَ أَرْزَاقَهُمْ وَ قَدَّرَ أَقْوَاتَهُمْ- وَ نَهَجَ سَبِيلَ الرَّاغِبِينَ إِلَيْهِ وَ الطَّالِبِينَ مَا لَدَيْهِ- وَ لَيْسَ بِمَا سُئِلَ بِأَجْوَدَ مِنْهُ بِمَا لَمْ يُسْأَلْ- الْأَوَّلُ الَّذِي لَمْ يَكُنْ لَهُ قَبْلٌ فَيَكُونَ شَيْءٌ قَبْلَهُ- وَ الْآخِرُ الَّذِي لَيْسَ لهُ بَعْدٌ فَيَكُونَ شَيْءٌ بَعْدَهُ- وَ الرَّادِعُ أَنَاسِيَّ الْأَبْصَارِ عَنْ أَنْ تَنَالَهُ أَوْ تُدْرِكَهُ- مَا اخْتَلَفَ عَلَيْهِ دَهْرٌ فَيَخْتَلِفَ مِنْهُ الْحَالُ- وَ لاَ كَانَ فِي مَكَانٍ فَيَجُوزَ عَلَيْهِ الاِنْتِقَالُ وَ لَوْ وَهَبَ مَا تَنَفَّسَتْ عَنْهُ مَعَادِنُ الْجِبَالِ- وَ ضَحِكَتْ عَنْهُ أَصْدَافُ الْبِحَارِ مِنْ فِلِزِّ اللُّجَيْنِ وَ الْعِقْيَانِ- وَ نُثَارَةِ الدُّرِّ وَ حَصِيدِ الْمَرْجَانِ مَا أَثَّرَ ذَلِكَ فِي جُودِهِ- وَ لاَ أَنْفَدَ سَعَةَ مَا عِنْدَهُ- وَ لَكَانَ عِنْدَهُ مِنْ ذَخَائِرِ الْأَنْعَامِ- مَا لاَ تُنْفِدُهُ مَطَالِبُ الْأَنَامِ- لِأَنَّهُ الْجَوَادُ الَّذِي لاَ يَغِيضُهُ سُؤَالُ السَّائِلِينَ- وَ لاَ يُبْخِلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ

ص:679

سند

مسعدة بن صدقه از حضرت جعفر بن محمد بن الصادق(علیه السلام)روايت كرده است كه آن حضرت فرمود:اين خطبه را امير مؤمنان(علیه السلام)روزى بر منبر كوفه قرائت فرمودند آن گاه كه مردى نزد آن حضرت آمده عرض كرد يا امير المؤمنين پروردگار ما را چنان براى ما توصيف كن كه دوستى و شناخت ما در بارۀ او زياد شود، حضرت از اين درخواست به خشم آمد،و ندا در داد تا مردم براى نماز در مسجد حاضر شوند.مردم بطورى اجتماع كردند كه مسجد پر از جمعيت شد، در حالى كه رنگ مباركش از خشم زياد تغيير يافته بود به منبر بر آمد.پس از حمد و ثناى خداى متعال و درود بر رسول معظم اسلام(صلی الله علیه و آله)اين خطبه را ايراد فرمود:

لغات

اشباح:اشخاص.

يفره:مالش زياد مى شود و وفور كامل مى يابد.

و يكديه:خيرش ناقص مى شود.

تنفّست عنه:شكافته شد.

فلز:عناصر ارزشمند زمين كه به وسيلۀ كوره جرم گيرى شده،خالص شوند.

عقيان:طلاى ناب.

مرجان:لؤلؤ كوچك.

و الحّ فى سؤاله:وقتى كه تقاضا و خواست خود را مدام تكرار كند.

ترجمه

«حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه منع عطا و بخشش و بى عنايتى به موجودات او را مستغنى نكرده بخل وجود بر دارايى اش چيزى نمى افزايد و بذل احسانش او را دچار فقر و تنگدستى نمى كند،زيرا هر بخشنده اى جز او نقصان مى پذيرد،و هر منع كننده اى جز او مستحق توبيخ است(نه به بخشش نكردن دارا مى شود و نه،به بخشيدن نادار مى گردد)اوست كه به نعمتهاى پر فايده و عايدات و بهره هاى بسيار بر بندگانش احسان فرموده،و روزى آنها را تقسيم كرده است.همۀ خلايق بمنزلۀ عيال اويند و ريزه خوار خوان احسانش.او روزى همگان را تضمين كرده،و قوت هر يك را اندازه گيرى و مقدّر نموده است،و راه مشتاقان ديدار و

ص:680

جويندگان الطافش را به آنچه در نزد او از خير و سعادت،مى باشد،واضح و آشكار ساخته است.چه كسى از او درخواست چيزى بنمايد و چه درخواست نكند بخشش خداوند نسبت به درخواست كننده بيشتر نخواهد شد(عطاى مادّى و معنوى از نزد خداوند به فراخور حال و استعداد هر كسى است و كم و زياد نمى شود،مگر كسى استعداد و لياقت خود را بالا برد كه طبيعتا استحقاق بيشترى خواهد داشت امر.دعا و نيايش براى اين است كه استعداد ما را در برخوردارى از نعمتهاى الهى افزون مى كند.) اوست آن چنان خداوندى كه اوّل و ابتداى همه چيز و پيش از همۀ چيز است.پس هيچ چيز را قبل از او نمى توان تصوّر كرد.و اوست آن چنان آخرى كه برايش ما بعدى نيست تا گفته شود پس از او چيزى خواهد بود(اوّل اوّلها و آخر آخرهاست؛همواره صفاتش با ذاتش مقرون بوده و هيچ يك را بر ديگرى تقدّم و تأخر نيست)خداوندى كه مردمك چشمها را از ديدن يا درك كردن خود منع كرده است نه دهر و زمان بر خداوند جريان داشته كه حالات مختلفى براى او ايجاد كند و نه در مكانى جايگزين بوده كه انتقال براى او امكان پذير باشد.

اگر خداوند سبحان تمام آنچه را معادن به هنگام استخراج از طلا و نقره و ديگر جواهرات بيرون مى دهند و يا درهاى منثور و مرجانهايى كه صدفهاى دريا به هنگام خنديدن ظاهر مى سازند ببخشد،در جود و بخشش او تأثيرى نمى گذارد و از بخششهاى واسعۀ او نمى كاهد.(البتّه در نزد خدا بقدرى نعمتهاى ذخيره شده فراوان است كه عقل بشر هرگز بر آنها احاطه و آگاهى ندارد)و قطعا از ذخائر قابل احسان آن قدر در نزد خدا وجود دارد كه خواسته هاى مردم آنها را تمام نمى كند.زيرا او بخشنده اى است كه در خواست سؤال كنندگان، بخشش او را كم نمى گرداند و اصرار تقاضامندان موجب بخل و خسّت او نمى شود ».

ص:681

شرح

در اين قسمت از خطبه امام(علیه السلام)،شروع به بيان اوصاف خداوند سبحانه و تعالى كرده و آنها را با توجّه به آثار رحمت حق و خصوصياتى كه منحصرا شأن ذات اوست بيان نموده است.

1-دارايى،غنا و ثروتمندى خداوند متعال،با خوددارى از بذل و بخشش زياد نمى شود،(بر خلاف ثروت و دارايى انسانها كه با عدم بخشش فزونى پيدا مى كند)پس در بارۀ خداوند دليلى بر منع از جود،وجود ندارد .

2-جود و بخشش خداوند،موجب نقص و فقر او نمى شود؛اين جا نيز دليلى وجود ندارد كه خداوند از كرم و بخشش باز بماند.

بعد از بيان اين دو خصوصيت براى ذات مقدّس حق،به پاسخ توهمّى كه ممكن است در اين باره از ناحيۀ افراد ناآگاه صورت گيرد،و خداوند را،در رديف بخشندگانى كه مالشان با بخشش نقصان مى پذيرد قرار دهند پرداخته و مى فرمايد:

«هر بخشنده اى جز خداوند مالش نقصان مى پذيرد.» و باز خداوند را مبرّا و پاك مى داند از اين كه داخل در افرادى باشد،كه بدليل منع و بخل از بخشندگى مورد مذمّت و نكوهش هستند با اين بيان كه هر منع كننده بخشش مورد مذّمت است جز او كه هر چند خوددارى از بخشش كند نكوهش نمى شود،زيرا منع او بدليل ترس از فقر نيست.

اين بيان امام(علیه السلام)كه هر بخشنده اى جز او دچار كمبود مى شود،و هر منع كننده بخششى مورد مذمّت است،تأكيدى است،بر دو جملۀ اوّل كه فرمود:

«خداوند با منع از بخشش فزونى مال پيدا نمى كند و بخشندگى او هم موجب فقر و بى چيزى اش نمى شود».دليل اين امر در مورد خداوند اين است،كه زياد شدن مال به بخشش نكردن و نقص پيدا كردن مال با بخشش در حق كسانى صادق است كه به زيادى و نقصان،دچار سود و زيان مى شوند.امّا اطلاق سود و زيان بر خداوند محال است.بنا بر اين افزايش و نقصان مال در حق خداوند امرى است

ص:682

محال؛زيرا تصوّر نفع و ضرر براى خداوند منجر به دو امر محال مى شود:اوّل نيازمندى و امكان،دوّم محدود شدن خداوند در بخشش وجود،با اين كه قدرت ذات حق تعالى نامحدود است.اين حقيقت را امام(علیه السلام)بدين عبارت توضيح داده و فرموده است:«افزايش و نقصان در حق خداوند روا نيست تا فرقى ميان او و آفريدگانش باشد.»انسان بخشنده به اين دليل دچار كمبود مى شود كه خود به آنچه مى بخشد نيازمند است و از آن سود مى برد،و باز به همين دليل انسانى كه از بخشش خوددارى كند مورد نكوهش است،نه خداوند،زيرا خداوند اگر از بخشش خوددارى كند مطابق نظام حكمت و عدالت رفتار مى كند.ولى غير خداوند اگر از بخشش خوددارى كند،اكثرا بدليل پيروى از حرص و يا هواى نفس است.

بايد توجّه داشت،اين كه هر بخشنده اى با بخشش كمبود پيدا مى كند، قضيّه موجبۀ كليّه است و صدق آن(براى هر عاقلى)روشن است و نيازى به توضيح بيشتر ندارد،امّا كليّت اين قضيّه كه هر خوددارى كنندۀ از بخشش جز خداوند مورد ملامت است،نياز به استدلال و برهان دارد،و تحقيق آن اين است كه خوددارى كنندۀ از بخشش مال،ترس از فقر و يا امورى از اين قبيل او را از بخشش باز مى دارد،و بخوبى روشن است آن كه در دنيا از فقر مى ترسد،دنيا را دوست مى دارد و با بندگانى كه توكّل بر خداوند دارند و از متاع دنيا و زيباييهاى آن زهد مى ورزند فاصلۀ زيادى دارد.

با توجّه به اين كه انسان وظيفه دارد و مأمور است كه در دنيا زهد پيشه كند و از جمله زاهدان باشد،وقتى كه دنيا دوست بود سزاوار مذمّت و ملامت شود، چه بدليل همين دنيا خواهى از بذل مال،خوددارى كرده است.و همين مال از توجّه به جمال خداوند كريم او را باز داشته و حجاب توجّه او گرديده است.با توضيح فوق صدق قضيّۀ كليّه فوق(هر خوددارى كنندۀ از بخشش جز خداوند

ص:683

مورد ملامت است)بخوبى روشن شد.

از امام زين العابدين(علیه السلام)در دعا چنين نقل شده است كه در پيشگاه خداوند به هنگام نيايش عرضه مى داشت:«اى كسى كه زيادى بخشش جز كرم و جود بر او نمى افزايد»در اين عبارت امام سجّاد(علیه السلام)نكته ظريفى نهفته است.و آن اين كه بخشش خداوند سبحانه تعالى جز بر شايستگى و استحقاق به چيزى متوقّف نيست،و با هر نعمتى كه از جانب خداوند بر بنده اى صدور پيدا نمايد جايگاه صدور نعمت را،استحقاق مى بخشد و آنرا آمادۀ پذيرفتن نعمتى ديگر مى كند.

بنا بر اين فزونى بخشش،موجب فراوانى استعداد،و زيادى استعداد،اقتضاى پذيرفتن زيادى جود و بخشش را دارد .

3-خداوند با نعمتهاى فراوانى كه به جهانيان عنايت فرموده،داراى حق منّت شده است.منّت،عبارت است از:يادآورى نعمت دهنده،از نعمتهايى كه به نعمت گيرندگان بخشيده،و از اين بابت بر آنها حق پيدا كرده است.چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «يا بَنِي إِسْرائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ» (1).

قرآن كريم كلمه«منّت»را در موارد زيادى بعنوان مدح و ستايش خداوند سبحان به كار برده است.هر چند منّت نهادن،يعنى به رخ كشيدن نعمت از صفات نكوهيدۀ مخلوقات مى باشد.علّت اين فرق اين است كه هر نعمت دهنده اى جز خداوند،محتمل است كه براى نعمتى كه داده است انتظار پاداش متقابلى داشته باشد،تا از آن استفاده كند.با انتظار پاداش از ناحيۀ نعمت گيرنده،نعمت دهنده نبايد توقع سپاسگزارى را هم داشته باشد،چون توقّع سپاسگزارى منتفى است بنا بر اين منّت نهادن هم منتفى است؛زيرا لازمۀ منّت، دست بالا داشتن و خود را بزرگ ديدن است.كسى كه از نعمت گيرنده توقّع

ص:684


1- سوره بقره(2)آيه(122): [1]اى فرزندان اسرائيل يادآور نعمتهايى كه به شما دادم باشيد.

جبران نعمتش را دارد،و به آن نيازمند است،داراى حقّ منّت نمى تواند باشد.

انتظار تلافى و جبران نعمت،با داشتن منّت بر نعمت گيرنده،از نظر عرف قابل جمع نيستند.دست برتر داشتن و بزرگوار بودن شايستۀ توانگرى است كه چشم به نتيجه بخشش نداشته باشد.منّت گذارى يعنى شخصيّت نعمت گيرنده را خرد كردن،موجب آزار و اذيّت قبول كننده نعمت مى شود،و آمادگى نفسانى نعمت دهنده را براى پذيرش رحمت حق،و پاداش اخروى خداوند از ميان مى برد.لذا در كلام حق تعالى از منّت نهادن نهى شده است،چنان كه مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى» (1).

در آيه كريمۀ،منّت و اذيّت را موجب بطلان صدقه دانسته است،يعنى منّت نهادن و اذيّت كردن استحقاق ثواب را از ميان مى برد.

منظور از«فوايد النعم»در كلام امام(علیه السلام)فوايدى است كه خداوند بر خلايق ارزانى داشته و مقصود از«عوائد المزيد و القسم»امورى است كه مردم بدانها نيازمندند،و براى زندگى آنها ضرورت دارد.«پس خداوند بخاطر نعمتهايى كه به جهانيان عطا فرموده و نيازمندى زندگى آنها را كه بدان احتياج شديد دارند بر آورده ساخته،منّان است ».

4-خلايق عيال خدايند،روزى آنها را ضمانت كرده،و قوت آنها را اندازه گيرى و مقرّر داشته است.در اين عبارت امام(علیه السلام)لفظ«عيال»را براى خلق نسبت به پروردگارشان استعاره آورده است.

جهت مشابهت را در تعريف عيال مى توان فهميد،عيال شخص كسانى هستند كه انسان،آنها را در محلّى جمع كرده،نيازمندى آنها را تأمين مى كند و آنچه به حال وضع آنها مناسب باشد.بر ايشان فراهم مى كند.احوال خلق هم

ص:685


1- سوره بقره(2)آيه(264): [1]اى كسانى كه ايمان آورده ايد صدقات خود را با منت نهادن و اذيت كردن باطل نكنيد.

نسبت به خداوند چنين است.آنها را آفريده و تحت توجّهات خود قرار داده،تا سعادتشان را در زندگى اين دنيا و آن دنيا تأمين كند(معاش اين دنيا و ثواب آن دنيا را بر ايشان فراهم كند).

لفظ«ضمان»نيز براى آنچه در حكمت الهى واجب شده،و تحقّق آنها براى نظام يافتن و سامان پيدا كردن وضع زندگى خلايق از قبيل روزى مقدّر و ديگر نيازمنديهايشان استعاره به كار رفته است.مقصود از«قوت مقدّر خداوند براى خلق»،بخشش تمام چيزهايى است كه از كم و زياد،در لوح محفوظ ثبت و ضبط شده است،و انجام آنها تخلّف ناپذير مى باشد.

5-مسير واضح علاقه مندان به سير و سلوك،به خداوند ختم مى شود،و هر آنچه بخواهند نزد اوست.

امام(علیه السلام)در آغاز سخن آنچه مربوط به اصلاح حال انسانها،از روزى،قوت و ديگر نيازمنديهاى ضرورى،دنياى آنها بوده بر شمرده است،و آن گاه امورى كه در بهبود وضع آخرت آنها مؤثر است همچون پيمودن راه حق،و ديگر شئون را يادآورى مى كند،و از آن ميان به روشن بودن راه شريعت،براى پويندگانى كه به نظاره كردن جمال خداوند كريم راغبند و نعمتهاى مدام و جاويد حق تعالى را مى خواهند اشاره كرده و مى فرمايد:«سالكان طريق به سوى او در حركتند،و خواستاران سعادت،رستگارى را از نزد او مى طلبند .» 6-حق تعالى در مورد آنچه از او خواسته مى شود نسبت به آنچه كه از او خواسته نمى شود بخشنده تر نيست.

كلام امام(علیه السلام)در باره اين صفت خداوند اشاره به نكتۀ لطيفى دارد:فيضى كه از ناحيه حق تعالى بر خلايق صادر مى شود به دو اعتبار است.

1-اگر صدور فيض به لحاظ جود و بخشش خداوندى در نظر گرفته شود از اين جهت نسبت به همۀ موجودات يكسان بوده،در بخشش اختلافى نيست.

ص:686

بدين اعتبار همه مخلوقات نسبت بخداوند نسبت مساوى دارند،پس نمى توان گفت كه خداوند نسبت به فلان موجود خاص بخشنده تر از بهمان موجود است؛كه اگر چنين فرض شود لازم مى آيد خداوند نسبت به بعضى بخل ورزيده باشد و به بعضى نيازمند باشد،و لازمۀ اين اثبات نقص براى خداست و خداوند از نقص و بخل و نياز مبرّا و پاك بوده و مقامى فراتر از اين تصورات دارد.

2-اگر فيض به نسبت فيض گيرنده يعنى ممكن الوجود در نظر گرفته شود، اختلاف وجود دارد امّا اين اختلاف،صرفا از همين جهت قرب و بعد با خداوند است.بنا بر اين هر فيض گيرنده اى كه داراى استعداد و پذيرش بيشترى بوده،شرط و تضاد كمترى داشته باشد،به جود و بخشش خداوند نزديك تر است.

با توجّه به توضيح فوق،اگر سؤال كننده و متقاضى،چيزى را كه از خداوند مسئلت مى كند نصيبش شود و چيزى را كه مسئلت ندارد به او بخشيده نشود، بدين معنى نيست كه شيء تقاضا نشده،در نزد خداوند بسيار با ارزش بوده و خداوند بوى نبخشيده است.اصولا ميان آنچه خواسته شده و آنچه خواسته نشده است،نسبت به جود خداوند فرق و تفاوتى نيست.امّا اين كه چرا شيء مورد خواست و تقاضا به او بخشيده شده است باين دليل است كه سؤال و تقاضا زمينۀ قبول فيض را فراهم كرده و فيض حق متعال كه همواره وجوب وجود دارد،در زمينۀ مستعد قبول جارى و سارى شده است.اگر متقاضى فيض،همان چيزى را كه از خدا نخواسته است،تقاضا مى كرد،و بوسيلۀ خواست و مسئلت،خود را مستعد قبول فيض مى كرد.به او عطا مى شد،بديهى است كه در بخشش خداوند بخل و منعى نيست،هر چند كه شيء مورد تقاضا نهايت ارزشمندى و گران قدرى را مى داشت حق تعالى بوى مى بخشيد،چه بخشندگى نقصى در گنجينه هاى بخشش، و عموم جود خداوند ايجاد نمى كند.كلام امام رضا(علیه السلام)به همين حقيقت اشاره دارد

ص:687

هنگامى كه معناى«جواد»از آن حضرت پرسيده شد.در پاسخ سؤال كننده فرمود:

«اين سؤال شما دو صورت دارد:اگر مقصودت از«جواد»مخلوق و انسان باشد.جواد كسى است كه آنچه از جانب حق تعالى بر او واجب و مقرر شده است پرداخت نمايد(مانند صدقات،زكوات و...)و بخيل كسى است كه از پرداخت حقوق واجبه الهى خوددارى كند.

و اگر مقصودت از جواد آفريدگار و خالق باشد.خداوند بخشنده و جواد است،چه ببخشد و يا منع كند،زيرا كه خداوند اگر ببخشد به كسى مى بخشد كه استعداد بخشش را داشته باشد.و اگر منع كند از كسى منع مى كند كه استعداد قبول را نداشته باشد.» در عبارت امام رضا(علیه السلام)جملۀ:ان اعطى اعطى من له و إن منع منع من ليس له؛اشاره به اين است كه بخشش و عدم بخشش الهى بسته به زمينۀ استحقاق است.او در فياضيّت منع و ردعى ندارد(و به گفتۀ شاعر عارف:هر چه هست از قامت ناجور نازيباى ماست ورنه تشريف تو بر قامت كس كوته نيست)

امام على(علیه السلام)با ذكر اين صفت براى خداوند او را از بخلى كه در انسان است مبرّا و پاك دانسته است،زيرا طبيعت انسان چنين است كه نسبت به آنچه از او تقاضا شود بخشنده تر است.دليل آسانى بخشش،در شيء مورد تقاضا اين است كه متقاضى معمولا،اشياى گرانبها و پر ارزشى كه در نظر انسان بسيار عزيز باشد.تقاضا نمى كند(چون مى داند كه نخواهد داد)،به همين لحاظ انسان نسبت به شيئى مورد تقاضا(كه عرفا هم كم بهاتر مى باشد)بخشنده تر است .

7-خداوند اوّلى است كه ما قبلى ندارد،پس هيچ چيز پيش از او نيست .

8-خداوند آخرى است كه ما بعدى ندارد،پس بعد از او هيچ چيز نيست.

ما در گذشته پيرامون اين دو صفت حق تعالى بحث كرده ايم،نكته اى كه در اينجا قصد توضيح آن را داريم اين است كه اوّل يا آخر بودن،دو مفهوم

ص:688

اعتبارى اضافى مى باشند كه،عقل ما از ذات مقدس حق تعالى انتزاع مى كند.به اين دليل كه وقتى ما سلسلۀ وجودات و نيازمندى آنها را بذات حق تعالى بررسى كنيم موجودات را بذات او منتهى ديده و به او نسبت مى دهيم و به اعتبار همين نسبت و اضافه او را اوّل مى ناميم؛زيرا تمام موجودات در تحقّق وجودى و بقاى خود به موجودى بى نياز و مطلق كه خداوند است منتهى مى شوند.پس آن ذات مطلق بعنوان عليّت و اصالت ذات و شرافت وجودى اوّل بحساب مى آيد؛(تقدّم و تأخر يا به اعتبار مكان است و يا به اعتبار زمان)و چون خداوند در مكان قرار ندارد،تقدم مكانى در باره خداوند منتفى است و زمان هم متأخّر از وجود خداوند است؛زيرا كه زمان از خصوصيات حركت و حركت متأخّر از جسم و جسم از علت وجودى خود(كه خداوند باشد)متأخر است،پس قبليّت زمانى هم در مورد خداوند تصور ندارد،چه برسد كه بر آن سبقت گرفته باشد.پس هيچ چيز بطور مطلق از اشياى زمانى و غير زمانى قبل از خداوند تصوّر ندارد.قبليّت خداوند به لحاظ اشياى زمان دار و مكان دار است كه در سلسله علل وجودى به وى منتهى مى شوند.

آنچه تاكنون گفته شد،در مورد اطلاق مفهوم قبليّت بر خداوند بود امّا اطلاق مفهوم بعديّت بر ذات حق تعالى بدين لحاظ است كه اگر آداب و كيفيّت سلوك را در نظر بگيرى و ملاحظۀ مراتب سلوك سالكين را كه سفر كنندۀ بمنازل عرفان و شناختشان هستند بنمائى مفهوم آخريّت خداوند را در مى يابى،چه او پايان درجاتى است كه عرفا مى توانند بدان صعود نموده و ارتقا يابند و شناخت خداوند درجۀ نهايى و آخرين منزل است.

بعبارت ديگر هر موجودى جز خداوند،امكان عدم دارد،و چون امكان عدم دارد پس ذاتش استحقاق وجود يافتن را ندارد تا چه رسد به اين كه آخريّت و بعد بودن مطلق بر او عارض شود.امّا خداوند متعال ذاتا واجب است و با قياس

ص:689

به هر موجودى آخريّت و بعد بودن ذاتى اوست.پس او بطور مطلق اوّلى است كه هيچ چيز قبل از او نيست و آخر مطلقى است كه هيچ چيز بعد از او نمى باشد .

9-خداوند مردمك چشمها را از اين كه او را دريابند و درك كنند باز داشته است.

قبلا اين موضوع توضيح داده شد كه نيروى بينايى چشم،شيئى را مى تواند درك كند،كه داراى چگونگى و جهت باشد،(حالت و مكان داشته باشد) خداوند متعال از داشتن وضع و جهت مبرّاست.بنا بر اين محال است كه با حسّ بينائى درك شود.

معناى اين عبارت امام(علیه السلام)كه خداوند قوّه باصره را از ديدن خود باز داشته است اين است كه چشمها را تحت تأثير قوه قهريّه خويش قرار داده،و به لحاظ نقص و كمبودى كه دارند قادر بدرك خداوند نيستند .

10-روزگار بر خداوند نمى گذرد،تا با گذشت زمان حال او دگرگون شود.

مى دانيم كه گذشت زمان منشأ تمام تغييرات،و دگرگونى احوال است.با توجّه به اين كه ذات اقدس حق تعالى منزّه است از اين كه در ظرف زمان قرار گيرد بنا بر اين از تغيير و دگرگونيى كه عارض بر اشياى زمانى مى شود،مبرّا و پاك مى باشد .

11-خداوند در مكان قرار ندارد،تا انتقال يافتن و جابجا شدن بر او صدق كند چون از ويژگيهاى شيء مكانى اين است كه از مكان خود بجاى ديگر منتقل شود،و خداوند كه از داشتن مكان منزّه است انتقال يافتن و جابجايى براى خداوند محال است.

اگر خداوند در مكان و قابل انتقال مى بود،همان نقصى كه براى اشياى مكانى به لحاظ نياز به مكان،متصوّر است،براى خداوند در نظر گرفته مى شد و لازم مى آمد كه خداوند داراى نقص باشد.

با توضيح فوق روشن شد كه خداوند مكانى ندارد.تا جابجايى و انتقال

ص:690

بر ذات او راه پيدا كند .

12-خداوند متعال چنان است كه اگر تمام معادن كوهها و دانه هاى قيمتى درياها،مانند نقره و طلاهاى خالص و يا درّ و مرواريد به مردم بخشد، تأثيرى در جود و كرم خداوند ندارد.

بر شمردن اين نعمتها بمنظور ستايش و مدح خداوند است،نعمتهايى كه امام(علیه السلام)در اينجا نام برده،بهترين چيزهايى هستند كه انسان مى تواند به دست آورد،و پربهاترين دانه هاى قيمتى است كه طالبان دنيا براى به دست آوردن آنها، رقابت مى كنند،يادآورى اين نعمتها،توجّه دادن به كمال قدرت خداوند و نامتناهى بودن مخلوقات مى باشد.

ما قبل از اين توضيح داده ايم كه بخشش،در قدرت و توان مالى كسانى تأثير دارد كه خود محتاجند و نفع و ضرر در بارۀ آنها معنى پيدا مى كند.ولى جود و بخشندگى هر چند بينهايت باشد،در ذات خداوند،مؤثّر نخواهد بود.

امام(علیه السلام)لفظ«ضحك خنديدن»را براى صدف استعاره آورده است وجه شباهت ميان آنها اين است،كه دهان،مانند صدف باز مى شود.درهاى داخل صدف و دندانها چون در نمايان مى شوند.و باز گوشتى در داخل صدف وجود دارد كه در لطافت و ظرافت شبيه زبان مى باشد.هر گاه كسى صدفى را بيابد خواهد ديد كه درست مانند انسان مى خندد.

در عبارت فوق لفظ«حصيد»براى درهاى كوچك استعاره به كار رفته است كه درست بهنگام چيدن شبيه گندم و حبوبات مى باشند.

بايد دانست كه صدف هر چند حيوان داراى حسّ و حركت مى باشد ولى او از نظر اتّصال بزمين براى تغذيه و ريشه دار بودنش،شبيه گياهان است.

امام(علیه السلام)با عبارت زيباى«يخرج»را براى اموالى كه از معادن و يا دريا بدست آيد بكار برده است اين شنونده است كه بايد ميان دو مورد فرق بگذارد و جواهرات حاصل

ص:691

از معادن و دانه هاى گران قيمت بدست آمده از دريا را از يكديگر تميز دهد .

قوله عليه السلام: لأنّه الجواد الّذى لا يغيضه سؤال السّائلين و لا يبخله الحاح الملحين .«خداوند آن بخشنده اى است،كه عطاى او با سؤال مكرّر متقاضيان فروكش نمى كند و اصرار اصرار كنندگان او را به بخل و خوددارى از بخشش وادار نمى سازد؛كلام حضرت بيان كننده اين حقيقت است،كه بخشيدن چيزهاى گران قيمت و پر ارزش،تأثيرى در بخشندگى خداوند ندارد،و با اعطا و خارج كردن اين نعمتها كمبودى در گنجينه هاى كرمش احساس نمى شود.

بخشنده اى كه طبيعت ذاتش چنين باشد،همان جوادى است كه سود و زيان و كمبودى بر او عارض نمى شود،و نعمتهاى او بى نهايت است.لفظ«يغيض» براى نعمتهاى الهى به ملاحظۀ شباهت آن با آب از جهت اين كه آب داراى مخزن كامل زير زمينى و با كشيدن،كمبود پيدا نمى كند استعاره به كار رفته است.

بعضى كلمۀ«يقيضه»را«بغضبه»روايت كرده اند.غضب و خشم از ويژگيهاى مزاج انسانى است و چون حق تعالى از مزاج و جسمانيّت پاك و منزّه مى باشد،از عوارض آن كه خشم و غضب است نيز مبرّاست.همچنين بخل و خوددارى از بخشش،صفت پست جسمانى است،كه نيازمندى و كمبود موجب آن مى شود.آن كه در ذاتش زيادى و نقصان راه ندارد اگر همۀ دنيا را به سائل و متقاضى ببخشد،تأثيرى در پادشاهى وى نخواهد داشت.

بخش دوم خطبه:صفات ذات تعالى در قرآن
اشاره

:فَانْظُرْ أَيُّهَا السَّائِلُ- فَمَا دَلَّكَ؟الْقُرْآنُ؟ عَلَيْهِ مِنْ صِفَتِهِ فَائْتَمَّ بِهِ- وَ اسْتَضِئْ بِنُورِ هِدَايَتِهِ وَ مَا كَلَّفَكَ الشَّيْطَانُ عِلْمَهُ- مِمَّا لَيْسَ فِي الْكِتَابِ عَلَيْكَ فَرْضُهُ- وَ لاَ فِي سُنَّةِ؟النَّبِيِّ ص؟ وَ أَئِمَّةِ الْهُدَى أَثَرُهُ- فَكِلْ عِلْمَهُ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ- فَإِنَّ ذَلِكَ مُنْتَهَى حَقِّ اللَّهِ عَلَيْكَ-

ص:692

وَ اعْلَمْ أَنَّ الرَّاسِخِينَ فِي الْعِلْمِ هُمُ الَّذِينَ أَغْنَاهُمْ- عَنِ اقْتِحَامِ السُّدَدِ الْمَضْرُوبَةِ دُونَ الْغُيُوبِ- الْإِقْرَارُ بِجُمْلَةِ مَا جَهِلُوا تَفْسِيرَهُ مِنَ الْغَيْبِ الْمَحْجُوبِ- فَمَدَحَ اللَّهُ تَعَالَى اعْتِرَافَهُمْ بِالْعَجْزِ- عَنْ تَنَاوُلِ مَا لَمْ يُحِيطُوا بِهِ عِلْماً- وَ سَمَّى تَرْكَهُمُ التَّعَمُّقَ- فِيمَا لَمْ يُكَلِّفْهُمُ الْبَحْثَ عَنْ كُنْهِهِ رُسُوخاً- فَاقْتَصِرْ عَلَى ذَلِكَ- وَ لاَ تُقَدِّرْ عَظَمَةَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ عَلَى قَدْرِ عَقْلِكَ- فَتَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ هُوَ الْقَادِرُ الَّذِي إِذَا ارْتَمَتِ الْأَوْهَامُ- لِتُدْرِكَ مُنْقَطَعَ قُدْرَتِهِ- وَ حَاوَلَ الْفِكْرُ الْمُبَرَّأُ مِنْ خَطَرَاتِ الْوَسَاوِسِ- أَنْ يَقَعَ عَلَيْهِ فِي عَمِيقَاتِ غُيُوبِ مَلَكُوتِهِ- وَ تَوَلَّهَتِ الْقُلُوبُ إِلَيْهِ لِتَجْرِيَ فِي كَيْفِيَّةِ صِفَاتِهِ- وَ غَمَضَتْ مَدَاخِلُ الْعُقُولِ فِي حَيْثُ لاَ تَبْلُغُهُ الصِّفَاتُ- لِتَنَاوُلِ عِلْمِ ذَاتِهِ رَدَعَهَا- وَ هِيَ تَجُوبُ مَهَاوِيَ سُدَفِ الْغُيُوبِ مُتَخَلِّصَةً إِلَيْهِ سُبْحَانَهُ- فَرَجَعَتْ إِذْ جُبِهَتْ مُعْتَرِفَةً- بِأَنَّهُ لاَ يُنَالُ بِجَوْرِ الاِعْتِسَافِ كُنْهُ مَعْرِفَتِهِ- وَ لاَ تَخْطُرُ بِبَالِ أُولِي الرَّوِيَّاتِ خَاطِرَةٌ مِنْ تَقْدِيرِ جَلاَلِ عِزَّتِه الَّذِي ابْتَدَعَ الْخَلْقَ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ امْتَثَلَهُ- وَ لاَ مِقْدَارٍ احْتَذَى عَلَيْهِ مِنْ خَالِقٍ مَعْبُودٍ كَانَ قَبْلَهُ- وَ أَرَانَا مِنْ مَلَكُوتِ قُدْرَتِهِ- وَ عَجَائِبِ مَا نَطَقَتْ بِهِ آثَارُ حِكْمَتِهِ- وَ اعْتِرَافِ الْحَاجَةِ مِنَ الْخَلْقِ إِلَى أَنْ يُقِيمَهَا بِمِسَاكِ قُوَّتِهِ- مَا دَلَّنَا بِاضْطِرَارِ قِيَامِ الْحُجَّةِ لَهُ عَلَى مَعْرِفَتِهِ- فَظَهَرَتِ الْبَدَائِعُ- الَّتِي أَحْدَثَتْهَا آثَارُ صَنْعَتِهِ وَ أَعْلاَمُ حِكْمَتِهِ- فَصَارَ كُلُّ مَا خَلَقَ حُجَّةً لَهُ وَ دَلِيلاً عَلَيْهِ- وَ إِنْ كَانَ خَلْقاً صَامِتاً فَحُجَّتُهُ بِالتَّدْبِيرِ نَاطِقَةٌ- وَ دَلاَلَتُهُ عَلَى الْمُبْدِعِ قَائِمَةٌ فَأَشْهَدُ أَنَّ مَنْ شَبَّهَكَ بِتَبَايُنِ أَعْضَاءِ خَلْقِكَ- وَ تَلاَحُمِ حِقَاقِ مَفَاصِلِهِمُ الْمُحْتَجِبَةِ لِتَدْبِيرِ حِكْمَتِكَ- لَمْ يَعْقِدْ غَيْبَ ضَمِيرِهِ عَلَى مَعْرِفَتِكَ- وَ لَمْ يُبَاشِرْ قَلْبَهُ الْيَقِينُ بِأَنَّهُ لاَ نِدَّ لَكَ- وَ كَأَنَّهُ لَمْ يَسْمَعْ تَبَرُّؤَ التَّابِعِينَ مِنَ الْمَتْبُوعِينَ- إِذْ يَقُولُونَ «تَاللّهِ إِنْ كُنّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ» - كَذَبَ الْعَادِلُونَ بِكَ إِذْ شَبَّهُوكَ بِأَصْنَامِهِمْ- وَ نَحَلُوكَ حِلْيَةَ الْمَخْلُوقِينَ بِأَوْهَامِهِمْ- وَ جَزَّءُوكَ تَجْزِئَةَ الْمُجَسَّمَاتِ بِخَوَاطِرِهِمْ- وَ قَدَّرُوكَ عَلَى الْخِلْقَةِ الْمُخْتَلِفَةِ الْقُوَى بِقَرَائِحِ عُقُولِهِمْ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ مَنْ سَاوَاكَ بِشَيْءٍ مِنْ خَلْقِكَ فَقَدْ عَدَلَ بِكَ- وَ الْعَادِلُ بِكَ كَافِرٌ بِمَا تَنَزَّلَتْ بِهِ مُحْكَمَاتُ آيَاتِكَ- وَ نَطَقَتْ عَنْهُ شَوَاهِدُ حُجَجِ بَيِّنَاتِكَ- وَ إِنَّكَ أَنْتَ اللَّهُ الَّذِي لَمْ تَتَنَاهَ فِي الْعُقُولِ- فَتَكُونَ فِي مَهَبِّ فِكْرِهَا مُكَيَّفاً- وَ لاَ فِي رَوِيَّاتِ خَوَاطِرِهَا فَتَكُونَ مَحْدُوداً مُصَرَّفاً

لغات

اقتحام:ناگهانى و بشدت داخل در امرى شدن سدد:جمع شده است به معنى درها و پرده ها جاب البلاد:سرزمينها را پيمود.

سدف:جمع سدفه:تاريكى ظلمت.

جبه:رد كردن.

احتذى عليه:راه او را پيمود،به روش او عمل كرد.

ص:693

حقاق:جمع حقّ،اطراف استخوان مفاصل.

عادل:آن كه براى خدا مانند بگيرد،عديل و معادل قرار دهد.

قريحه:قدرت انديشه.

ترجمه

«پس اى سؤال كننده درست بنگر و با دقّت و تفكّر،از صفاتى كه قرآن تو را بدان راهنمايى كرده،پيروى كن،و از نور هدايت آن روشنايى بطلب و آنچه شيطان دانستن آن را به تو القا و تكليف كرده در قرآن و سنت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و پيشوايان دين دانستن آن بر تو لازم نشده است،دانش آن را بخداوند سبحان واگذار نما،اين است نهايت حقّ خداوندى بر عهدۀ تو؛و بدان كه،انسانهاى راسخ در علم كسانى هستند كه اقرار به تمام غيبهاى پوشيده،آنان را از تجاوز به سدها و موانع و حدودى كه ميان آنها و حقايق غيبى زده شده بى نياز ساخته است.نسبت به تمام امورى كه جاهلند و تفسيرش را نمى دانند و براى آنها غيب و نهفته است،مقرّ و معترفند،و خداوند همين اقرار و اعتراف بر عجز و ناتوانى آنها را،از رسيدن به آنچه در علم و دانش بدان احاطه ندارند،ستوده است.و انديشه نكردن آنان در چيزى كه بحث و گفتگو از كنه و حقيقت آن را بانسان امر نكرده است،رسوخ و استوارى ناميده و آنها را راسخين و استواران در علم و دانش خطاب فرمود(زيرا از حدّ خود تجاوز نكرده و در آنچه كه مأمور نيستند كنه و حقيقت آن را دريابند تعمّق و انديشه نمى كنند)پس تو نيز اى سؤال كننده،به آنچه قرآن كريم راهنمائيت مى كند اكتفا كنى.(در آنچه فهمت بدان نمى رسد و مأمور بدانستن آن نيستى انديشه نكن) و عظمت و بزرگى خداوند را به اندازۀ عقل و فهم خود نسنج كه هلاك و تباه خواهى شد.چه ذات مقدس خداوند چنان قدرتمندى است كه اگر همۀ انديشه هاى بشرى متوجه او شوند،تا نهايت قدرت و توانايى اش را دريابند،و اگر فكر و انديشه اى كه آلوده بوسوسه هاى شيطانى نگشته،بخواهد بزرگى پادشاهى وى را در منتهى درجۀ عوالم غيب و ناديدنيها بدست آورد،و اگر دلها حيران و شيفته او شوند تا كيفيّت و چگونگى صفاتش را بيابند و اگر عقلها بسيار

ص:694

كنجكاوى كنند(خردمندان انديشۀ فراوان بگيرند)تا چون حقيقت صفاتش آشكار نيست به كنه ذاتش پى برند(قدرت)خداوند متعال آن اوهام و عقول را باز مى گرداند،(درمانده و ناتوان مى سازد)در حالى كه راههاى هلاكت و تاريكيهاى عوالم غيب را طى كرده و از همه جا بازمانده از روى اخلاص روى به حق سبحانه و تعالى مى آورند(بعد از آن كه از طىّ اين راههاى خطرناك بجايى نرسيدند و از درك حقيقت ذات و صفات وى كه ممنوع گشته اند برگشتند)و اعتراف خواهند كرد كه سير در اين راه از روى خبط و اشتباه بوده و كنه معرفت او درك نمى شود،و به قلب صاحبان عقول و انديشه ها خطور نمى كند كه بتوان جلال و عزتش را اندازه گرفت(چه رسد به اين كه او را دريابند و بر او احاطه علمى پيدا كنند) او خداوندى است كه بدون صورت و مثالى كه از آن اقتباس كرده باشد، جهانيان را بيافريد و بدون سنجش و اندازه گيرى مخلوقاتى كه آفريدگارى پيش از خلق جهان آفريده باشد،و خداوند عالم از روى نمونه و مدلى كه خالق و معبود سابق بكار برده،جهان را خلقت كرده و از آن تبعيت كرده باشد،(جهان را ايجاد كرد)؛زيرا صورت دهندۀ به موجودات اوست،و پيش از او آفريدگارى نبوده تا خداوند از روى نقشه او كار كند.

او از ملكوت،قدرت و شگفتيهاى آن چنان كه(در عين خاموشى) نشانه هاى حكمتش گوياى آنهاست،به ما نشان داد كه خلق نيازمند و معترفند به اين كه اوست كه با قدرت و توانايى خود آفرينش را سر پا نگاهداشت، تا ما را به معرفت و شناسايى خويش با دلايل قطعيّه و حجتهاى بالغه راهنمايى كند.اوست كه آثار صنعت و نشانه هاى حكمتش در نقشهاى تازه و بديع و دلفريبى كه در قالب تكوين ريخته پيداست هر يك از موجودات دليلى بر وجود اويند.پس آنچه آفريده حجّت و دليل بر حقيقت اوست،هر چند(مانند جمادات)بى زبان و خاموش باشند احتياج و نيازمندى موجودات به خالق،خود اعترافى است بر اين كه تنها اوست كه با قدرت و توانايى خويش آنها را بر پا

ص:695

نگاهداشته است.اقامۀ دليلى كه ما را بر شناخت خداوند ناگزير ساخت.

پديده هاى نو و تازۀ آثار صنع و نشانه هاى حكمتى بود كه خداوند متعال آنها را ظاهر گردانيد.بنا بر اين آنچه را آفريدگار جهان آفريد هر چند خاموش و بى زبان باشند،حجّت و دليلى بر حقيقت ذات اويند.حجّت خداوند بر تدبيرات امور و دلايلش بر خلاقيّت و آفرينندگى پروردگار،در همۀ موجودات گويا و پا برجاست.

(اى خداى يگانه بى همتا)گواهى مى دهم كه هر كس تو را در داشتن اعضاى گوناگون و متفاوت و به مخلوقت تشبيه كرد و تو را داراى مفاصل كوچك بهم پيوسته كه از تدبير حكمت تو(در زير گوشت و پوست)پنهانند،بداند در حقيقت به يگانگى تو اعتقاد نكرده و تو را نشناخته و دلش به اين كه براى تو مانندى نيست يقين ندارد،گويا او حكايت بيزارى جستن بت پرستان را(در قيامت)از بتهايى كه مى پرستيدند نشنيده.آن گاه كه مى گويند: «تَاللّهِ إِنْ كُنّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ إِذْ» نُسَوِّيكُمْ «بِرَبِّ الْعالَمِينَ» (1).

آنان كه تو را با مخلوقات برابر دانستند،دروغ گفتند آن گاه كه تو را با بتهايشان تشبيه كردند.و به اوهام(و افكار پوچ)خويش تو را در كسوت مخلوقين ديده و به انديشه هاى(نارساى)خود تو را همچون اجسام داراى اجزا دانسته و برويّه خردهاى كوتاهشان تو را با مخلوق گوناگون بيك ميزان و سنجش ديدند.

گواهى مى دهم كسى كه تو را با مخلوق و آفريده ات،مساوى داشت، از تو بر گشته،و كسى كه از تو برگشته باشد،به آيات محكمى كه تو نازل كرده اى و بصحّت آنها دلايل روشنى از جانب تو گواهى داده است،كافر گشته است.

شهادت مى دهم،تو آن خداوندى هستى كه در خردها نگنجى تا در منشأ انديشه ها داراى كيفيّت و چگونگى باشى،و نه در انديشه هاى عقول محدود

ص:696


1- سوره شعراء(26)آيه(97 و 98): [1]به خدا سوگند ما در گمراهى و ضلالت آشكار بوديم هنگامى كه شما را با پروردگار جهانيان مساوى و برابر مى گرفتيم.

بحدّى،تا به تعريف در آيى،و موصوف بدگرگونى و جابجائى گردى »

شرح

در بخش نخستين اين فصل از خطبه،امام(علیه السلام)كيفيّت توصيف كردن خداوند سبحان را ياد مى دهد و به مردم چگونگى ستايش كردن و ثنا گفتن ذات مقدّس حق تعالى را،چنان كه در خور آن باشد مى آموزد.هر چند شخص مورد خطاب امام(علیه السلام)در اين كلام،سؤال كننده اى است كه از حضرت خواسته بود تا خدا را برايش توصيف كند،امّا از باب ضرب المثل معروف:«ايّاك اعنى و اسمعى يا جارة» (1)تعليم دادن همۀ انسانها منظور است.

امام(علیه السلام)سؤال كننده را مورد خطاب قرار داده به كتاب خدا هدايتش كرده به او دستور مى دهد كه قرآن را پيشواى خويش بداند و از روشنايى كتاب، در پيمودن راه حق و چگونگى توصيف خداوند،كسب نورانيت كند؛زيرا شايسته ترين اوصافى كه براى خدا آورده شده،همان اوصافى است كه حق سبحانه و تعالى براى خويش در قرآن آورده و خود را بدانها توصيف كرده است.و باز سؤال كننده را امر مى كند،تا علم صفات و خصوصياتى كه در كتاب خدا و سنت رسول و آثار پيشوايان دينى كه همچون رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شرح و توضيح ديانت را بر عهده دارند،آمده است و امورى محرّز و مسلّم هستند (ولى او درك نمى كند)بخداوند متعال واگذارد(به پندار خود آنها را نفى و اثبات نكند)و مقصود از تفويض همين معنى است كه ذكر شد.

به عبارت ديگر توضيح سخن امام(علیه السلام)اين است كه پيشوايان هدايت كننده دين به نسبت آفريدگار يا آفريده آگاه ترند،و به كار بردن الفاظ مناسبى را كه مفيد معنى باشد و بر خداوند اطلاق گردد بخوبى مى دانند(بنا بر اين آنچه قرآن،

ص:697


1- «قصد من تويى اى همسايه صداى مرا بشنو».اين ضرب المثل خطاب به همسايه است امّا مقصود شخص يا اشخاص ديگرند.

سنت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و پيشوايان بر حق،بر خداوند اطلاق كرده اند بى چون چرا قابل قبولند و تأمّل در آنها روا نيست و بدنبال صفات و خصوصياتى،كه فكر و تحقيق در باره آنها منع شده است.نيز نبايد رفت)پيگيرى شناخت صفات ممنوعه حق، و كاوش در باره فهم آنها را بدين اشاره كه فعل شيطانى است منفور دانسته،جايز نمى داند.

روشن است كه جستجو و تحقيق بيرون از حدّ شرعى،كه گذشتن از آن نهى شده است،بوسوسۀ شيطانى و طبع حريصى است كه براى دستيابى به امور ممنوعه،همواره بيشتر تلاش مى كند.

بايد دانست كه اكتفا كردن بر اوصافى كه در قرآن و سنت و گفتار پيشوايان بر حق آمده،نهايت حق خداوند متعال و چيزى است كه از انسان خواسته شده است(بيش از اين افراد تكليف تحقيق ندارند) با توجّه به اين كه خواست شارع مقدّس اسلام بهنگام وضع شريعت و استوار داشتن پايه هاى آن،الفت دادن قلب جهانيان بر قانون واحد،و متّحد ساختن آنها بر محور واحد بوده است،تا بدان حد كه حتّى در اعتقاد به امرى كوچك و ناچيز متفرّق و گروه گروه نشوند؛زيرا تفرقه چنان كه قبلا توضيح داده شد،موجب ضعف دين،و عدم همكارى بر تحكيم ديانت مى شود.بنا بر اين به مقتضاى حكمت واجب است،كه كاوش و تحقيق بيش از آن كه شريعت مجاز دانسته است حرام باشد،تا دستورات دين و شريعت در قلب مردم ثابت و استوار گردد،و بحث پيرامون آنچه در ديانت مجاز شمرده نشده است.انسانها را از اعتقاد خارج نسازد،كه شريعت را بكنارى افكنند،و اعتقاد بسيارى از مردمان، بخاطر ورود در موضوعات غير مجاز(معرفت بر كنه ذات خداوند و امثال آن) فاسد گردد،زيرا در ميان مردم افرادى هستند،كه آمادگى پذيرش غير ظواهر شريعت را ندارند،و آنها كه مستّعد درك حقايق باشند،نادر و اندكند.هر چند

ص:698

مى دانيم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)هر گاه در فردى استعداد درك اسرار شريعت را مى ديد،و به او اعتماد مى داشت،مانند على(علیه السلام)نه ابو هريره و امثالش،آن رموز و اسرار را به او تعليم مى داد .

پس از آن كه امام(علیه السلام)تحقيق و كاوش در امور غير مجاز را نهى فرمود، راسخان در علم را مى ستايد،آنها كه در قرآن كريم از گفته ربّ حكيم مورد ستايش واقع شده اند آنجا كه مى فرمايد: «لكِنِ الرّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ» (1)؛و باز مى فرمايد: «وَ الرّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا» (2).

در تفسير معناى رسوخ در علم گفته اند:راسخان در علم كسانى هستند كه خداوند آنها را از دست اندازى به امورى كه غيب است و اجازۀ تحقيق در آنها نيست.بى نياز كرده است.آنها به تمام آنچه غيب و نهفته است و نمى دانند اقرار دارند،و خداوند به دليل اقرار آنها بر عجز و ناتوانى خويش از عدم دستيابى به آنچه در حيطۀ علميشان نيست،آنها را ستوده است،و ترك تعمق آنها را از چيزهايى كه مكلّف به بحث آنها نيستند،رسوخ در علم دانسته است.

در اينجا لازم است كه به معناى سدد مضروبة و حجب الغيوب؛:

«درهاى بزرگ بسته و پرده هاى غيب»اشاره شود؛لذا به بعضى از مكاشفات علماى صوفيّه كه بدانها نيز روايت سيد انبياء(صلی الله علیه و آله)اشاره دارد، مى پردازيم.

ص:699


1- سوره نساء(4)آيه(162): [1]ولى راسخان در علم و مؤمنان به همه آنچه كه بر تو نزول يافته است ايمان دارند.
2- سوره آل عمران(3)آيه(7): [2]راسخان در علم مى گويند ايمان داريم(همه اينها)چه بفهميم يا نفهميم از نزد خداست.

صوفيّه كه بدانها نيز روايت سيد انبياء(صلی الله علیه و آله)اشاره دارد،مى پردازيم.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«براى خداوند متعال از نور و ظلمت هفتاد حجاب است كه اگر يكى از آن حجابها را بردارد،جلوۀ رخ او آنچه را كه ديدنى است خواهد سوخت»از طرفى چون ثابت شده است،كه حق تعالى با ذات خود براى ذات خويش متجلّى و آشكار است،بنا بر اين حجاب از ناحيۀ محجوب خواهد بود(يعنى حجابى اگر هست از ناحيۀ خلق است نه از جهت خالق).

دارندگان حجاب به سه قسم تقسيم مى شوند:

1-قسم اول،افرادى هستند كه حجابشان ظلمت و تاريكى است.

2-قسمت دوم،حجابشان ظلمت آميخته به نور است.

3-قسم سوم،حجابشان نور و روشنايى محض مى باشد.

و هر يك از سه قسم فوق،داراى اقسام فراوان و غير قابل شمارش مى باشند كه در اينجا اشارۀ به اصول اين اقسام ما را كفايت مى كند.

قسم اوّل:كه حجابشان ظلمت و تاريكى محض است،ملحدان هستند، كسانى كه بخداوند ايمان ندارند.و اينها نيز بدو صنف تقسيم مى شوند:

الف:صنفى كه براى ايجاد جهان معتقد به علّتى هستند،امّا آن علت را طبيعت مى دانند،و شما مى دانيد كه طبيعت صفتى است جسمانى،تاريك و خالى از شناخت و ادراك.(ظلمت طبيعت حجابى است كه مانع از ادراك حقيقت مى شود) ب:صنف دوّم گروهى هستند كه در باره شناخت علت و ايجاد كننده جهان فارغ البال بوده و به خود رنجى نمى دهند،و اساسا توجّهى به اين حقيقت نداشته،سرگرم به امور نفسانى خود هستند و مانند حيوانات زندگى مى كنند.

اينان حجاب تيرگيهاى نفسانى و شهوات ظلمانى خود را فرارو دارند و هيچ تاريكيى ظلمانى تر از هواى نفسانى نيست.لذا خداوند متعال فرموده است:

ص:700

«أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ» (1).

و پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اين باره فرموده است:«هواى نفس منفورترين خدائى است كه بر روى زمين پرستيده شده است (2).» دو صنف،فوق الذّكر،به گروههاى فراوانى تقسيم مى شوند كه نياز به ذكر تمام آنها نيست.

قسم دوّم:يعنى افرادى كه حجابشان از ادراك حقيقت،نور آميخته بتاريكى باشد،به سه صنف تقسيم مى شوند.

الف:منشأ حجابشان از حقيقت ظلمت حسّ باشد.

ب:منشأ حجابشان از درك حقيقت صور خيالى باشد.

ج:منشأ حجابشان قياسهاى عقلى فاسد باشد.

صنف اول كه منشأ حجابشان از دريافت حقيقت،تاريكى حسّ باشد به چند طايفه تقسيم مى شوند.

طايفۀ اوّل بت پرستان هستند،اين گروه اجمالا مى دانند كه پروردگارى دارند و واجب است كه او را بر جان خود مقدّم دارند.و اعتقادشان اين است كه او از هر چيزى گرانقدر و ارزشمندتر است،ولى آنها در حجابى از ظلمت حسّ قرار گرفته اند و نمى توانند در اثبات پروردگارشان از جهان محسوسات فراتر روند.

بنا بر اين از گرانبهاترين جواهرات،مانند طلا و نقره و ياقوت،مجسّمه هايى را در زيباترين صورت مى سازند و آنها را به عنوان خدا مى پذيرند.(به همين دليل است)اگر چه روشنايى عزت و جلال صفات خداوند آنان را در حجاب دارد.اما آنها عزّت و جلال را در پيكره هاى محسوس قرار مى دهند.پس حجاب آنها نورانيّت آميخته بتاريكى محسوسات است،چه حسّ نسبت بعالم معقولات

ص:701


1- سوره جاثيه(45)آيه(23): [1]آيا كسى كه هواى نفسش را خداى خود قرار داده است ديده اى.
2- الهوى ابغض اله عبد على وجه الارض.

ظلمت و تاريكى است.

طايفۀ دوّم كه از بت پرستان در مشاهده انوار الهى جلوتر هستند و از مرحلۀ پرستش سنگها فراتر رفته اند،چنان كه نقل شده است قومى از تركهاى سرحدات دور مى باشند آنها دين مخصوص و مشهورى ندارند امّا معتقدند كه پروردگار آنها زيباترين شيء موجود است.بنا بر اين هر گاه انسان،يا اسب يا درختى را در زيباترين صورت ببينند آن را پروردگار خود دانسته و مى پرستند.

اينان نيز همچون طايفۀ اوّل بنور جمال حق كه آميخته با ظلمت حسّ است از درك حقيقت در حجابند.

طايفه سوّم از دو طايفۀ قبل جلوتر رفته و گفته اند:شايسته است،پروردگار در ظاهر نورانى و در باطن،چنان داراى هيبت و سلطنت باشد،كه نتوان به وى نزديك شد.

اينان نيز از درجۀ محسوس بالاتر نرفته و آتش پرست شده اند.چون آتش را داراى اين صفات تصور كرده اند.اين گروه بواسطه انوار سلطنت و روشنايى از شناخت حق تعالى در حجابند.

زيرا تمام اين مراتب از انوار الهى است كه با تاريكى حسّ آميخته شده است.

طايفۀ چهارم از سه طايفۀ فوق الذكر مترقى ترند به اين دليل كه متوجّه شده اند،آتش خاموش مى شود و سلطه پذير است،پس شايستگى الوهيّت را ندارد.چيزى مى تواند پروردگار باشد كه صفات برجستۀ نورانيّت ظاهرى و هيبت باطنى را داشته و ما را تحت تأثير قرار دهد و به بلندى درجه و مقام متّصف باشد.در ميان اين طايفه دانش نجوم شهرت فراوانى دارد و تأثيرات جوّى جهان را به ستارگان نسبت مى دهند.و به همين دليل ستاره پرست شده اند.از اينان (1)

ص:702


1- شارح يا ناشر شماره سوّم را چهارم بحساب آورده است،همان شماره سوم ياد داشت كرده ايم مترجم

گروهى مشترى و گروهى ستاره شعرا و جز اين دو را پرستيده اند.اين طايفه هم تاريكى حسّ را به نور برترى و بلندى مقام كه از انوار الهى است،آميخته و بدين سبب از درك حقيقت و شناخت واقعى حق تعالى در حجاب قرار گرفته اند.

طايفۀ پنجم از قبليها كه ستاره پرست بودند به لحاظ انديشه و تفكّر فراتر رفته و چنين مدّعى شده اند كه پروردگار علاوه بر دارا بودن صفات ياد شده، سزاوار است،بزرگترين ستاره هم باشد.با توجّه به همين طرز تفكّر خورشيد را پرستيده اند.اين گروه نيز تاريكى حسّ را بنور كبريا و عظمت الهى و ديگر انوار در آميخته و از شناخت خداى واقعى در حجاب مانده اند.

طايفۀ ششم اين ها نيز از طايفۀ فوق مترقى تر فكر كرده و گفته اند:تنها خورشيد نيست كه نورانى است ستارگان نورانى ديگرى نيز وجود دارند و با خورشيد در نورانيّت شريك اند،چون خداوند در نورانيّت نبايد شريك داشته باشد.پس خورشيد خدا نيست.اين طايفه نور مطلق را كه فرا گيرنده تمام اجرام نورانى است پرستيده اند و چنين پنداشته اند كه نور،خداى جهانيان است و همۀ نيكيها بدو منسوب است از طرفى چون در جهان شرورى را مشاهده كرده و انتساب شرور را بخداوند نيكو ندانسته و ميان نور و ظلمت نزاع و درگيرى احساس كرده اند،كارهاى جهان را به نور و ظلمت نسبت داده اند(مبدأ خيرات را نور و مبدأ شرور را ظلمت پنداشته اند)اين گروه را ثنويّه يا دو گانه پرست مى گويند.

صنف دوّم كه به بعضى از انوار آميخته به ظلمت خيال از معرفت حق تعالى در حجاب قرار گرفته اند آنهايى هستند كه از مرتبۀ حسّ فراتر و در وراى آن حقيقتى را اثبات كرده اند ولى آنها نيز از مرتبۀ خيال گامى فراتر ننهاده اند.

موجودى را كه بر عرش نشسته باشد پرستيده اند.اينها درجاتى دارند كه بيشترينشان مجسّميه و سپس كراميّه و بالاترين آنها كسانى هستند كه از معبود خود جسميّت و تمام عوارض آن به جز سمت و جهت داشتن را نفى كرده اند و

ص:703

تنها جهت فوقيّت را براى او ثابت دانسته اند در حقيقت اين طايفه چيزى جز موجود حسّى و خيالى،نتوانسته اند درك نمايند،تا او را از سمت و جهت مبرّا و پاك بدانند.

صنف سوّم،با انوار خداونديى كه مقرون به قياسات عقلى فاسد و تاريك است از شناخت حق در حجاب مانده اند و خدايى را پرستيده اند كه شنوا بينا، متكلّم،عالم و تواناست و از اين كه در سمتى باشد منزّه و پاك مى باشد.ولى صفات خداوند را همچون صفات انسانى دانسته اند.و بعضى از آنها بدين حقيقت تصريح كرده و گفته اند كه كلام خداوند مانند سخن گفتن ما داراى صداست و بعضى عميق تر انديشيده و گفته اند كلام خداوند داراى صوت و حرف نيست بلكه مانند حديث نفس و تصوّرات ذهنى ما مى باشد.بدين دليل است كه اگر سخنشان مورد تحقيق قرار گيرد هر چند اين حقيقت را بزبان منكر مى شوند، ولى كلامشان،معناى تشبيه را دارد و آنها چگونگى اطلاق اين الفاظ را بر خداوند درك نمى كنند،و لذا،اين طايفه نيز به لحاظ آميختن انوار الهى با تاريكيهاى قياسات عقلى از شناخت حقيقت و عرفان الهى در حجاب قرار دارند.

قسم سوم:كه نور خالص حجابشان باشد خود به اصناف بى شمارى تقسيم مى شوند كه ما به سه صنف آنها ذيلا اشاره مى كنيم.

صنف اوّل از اين سه صنف كسانى هستند كه معناى صفات«شنوا،بينا، توانا و...»را مى دانند،و ميان به كار بردن اين صفات بر خداوند و انسان فرق مى گذارند.امّا از تعريف خداوند بدين صفات خوددارى مى كنند و حق تعالى را با نسبت دادن به ديگر مخلوقات معرّفى نموده و مى گويند:پروردگار ما،آفريدگار آسمانها و زمين است،و جز او خدايى را باور نداريم پروردگار ما از مفهوم ظاهرى اين صفات پاك و منزه است،او بحركت در آورنده آسمانها و اداره كننده نظم آنهاست.

ص:704

صنف دوّم كسانى هستند كه مى دانند در آسمانها فرشتگان زيادى هستند و به حركت در آورندۀ هر آسمانى موجود خاصّى بنام فرشته است.و باز تمامى اين آسمانها در ضمن فلكى قرار دارند،كه در هر شب و روز يك مرتبه همۀ آنها با حركت فلك بحركت در مى آيند.و خداوند متعال بحركت در آورنده فلك الأفلاك كه تمامى افلاك را در بر دارد مى باشد.

صنف سوّم كسانى هستند كه از دو صنف سابق انديشۀ فراترى دارند و مى گويند:اين كه فرشتگان اجسام فلكيّه را بحركت در مى آورند بمنظور خدمت گزارى و پرستش خداوند است.و خداوند تعالى با فرمان خود بحركت در آورنده تمام آنهاست.(امّا چنان كه قبلا يادآور شديم)اين هر سه صنف با انوار خالص الهى از درك ماوراى نورانيّت حق در حجاب اند،و فراتر از اين سه صنف،صنف چهارمى هستند كه حقيقتى بيشترى بر آنها آشكار شده است و معترفند كه ذات حق تعالى متّصف بوصف يگانگى مطلق و نهايت كمال مى باشد،از اين صنف حجابهاى مقايسه كردن و تشبيه كردن خداوند با ديگران به كنارى رفته،اينها در شناخت و معرفت خداوند(تا حدودى)به حق و اصل شده اند.

از اين صنف دستۀ خاصى هستند كه تجليّات انوار الهى تمام ادراكات بصرى و محسوسات آنها را سوخته و از ميان برده است.جز رتبۀ ذات حق تعالى به چيزى توجّه نداشته و ملاحظه نمى كنند.درخشش انوار معرفت الهى تنها بيننده را بجاى گذاشته و ديدنيها را آتش زده و از ميان برده است.و گروهى از اين دسته نيز فراتر رفته و بمقام خاصّ الخاص دست يافته اند و بمرتبه اى رسيده اند كه جلوۀ جمال خداوندى هستى آنها را به آتش كشيده،و سلطۀ جلال و عظمت الهى آنها را فرا گرفته،و آنها را در بقاى وجود خود مات و متلاشى كرده است،تا بدان حد كه توجّهى به فنا و نيستى خود هم ندارند و هيچ چيز جز واحد حقيقى

ص:705

بر جاى نمانده است.چنان كه در گذشته بدين حقيقت اشاره كرديم،اين گروهند كه بمقام وصل حق رسيده اند و حجابى فرا روى ندارند.ولى در عين حال تمام گروهها به حجاب امكان منتهى مى شوند،همان حجابى كه تمام موجودات در آن مستغرقند و بهلاكت مى رسند.و جز ذات بارى تعالى كه داراى جلال و كرامت است هيچ چيز باقى نخواهد ماند.

پس از دانستن مراتب و درجات افراد به نسبت حجابى كه دارند مى گوييم:منظور از درهاى بسته و حجابهاى غيبى كه امام(علیه السلام)بدانها اشاره كرده است چگونگى انتقال به مفهوم صفات خداوند و مراتب عرفان ذات مقدّس حق تعالى و شناخت درجات فرشتگان و كمالاتشان مى باشد؛و همچنين اشاره بديگر حجابهاى نورانييى كه صنف سوّم يعنى آنها كه صرفا انوار حق تعالى حجابشان بود،دارد.

راسخون در كلام حضرت اشاره به كسانى است كه بظاهر سخن امام(علیه السلام) در مرتبۀ آغازين معرفت مانده اند و به شناخت صفات خداوند و فرشتگان و جهان غيب به همان اندازه كه شريعت به اختصار بيان كرده و رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بدانها فهمانده بسنده كرده اند.توصيف خداوند را در حدّ صفات كمال و نعوت جلال تعقّل كرده اند،بدين شرح كه صفات حق تعالى در رديف صفات بشر نيستند،در ذهن آنها چنين رسوخ يافته كه تصوّر اجمالى آنها از صفات خداوند اگر به تفصيل در آيد مطابق با واقع خواهد بود(البته)آن را كه خداوند به عنايت خاصّۀ خود آمادۀ پذيرش تفصيل صفاتش كند،به حقيقت دست خواهد يافت.

پس از بيان تقسيم بنديهايى كه پيرامون سخن امام(علیه السلام)آورده شد بحث لطيفى باقى مانده است كه بايد توضيح داده شود،و آن بحث زيبا اين است كه چون در حقيقت امر،تكليف هر كسى بر حسب عقل و خرد شخص و مراتب درك اوست،پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:

ص:706

«بر انگيخته شده ام تا به اندازۀ عقل مردم با آنها صحبت كنم» هر عقلى فراخور توان خود از حجابهاى غيب را كنار مى زند.و فراتر از آن ناتوان است و اعتراف به عجز دارد،تكليف چنين كسى همان مقدارى است كه بتواند رفع حجاب كند،و به همين نسبت از راسخين در علم به حساب مى آيد.

با اين توضيح،راسخ در علم مرتبۀ واحدى كه عبارت از تقليد ظواهر شريعت و اعتقاد به صحّت آنها باشد،نيست.بلكه پيروى از ظاهر شريعت اولين مرتبه از مراتب رسوخ در علم مى باشد.و در وراى اين مرتبه،بر حسب مراتب سلوك و نيرومندى سالكان بر رفع حجاب انوارى كه بدان اشاره كرديم،مراتب بى نهايتى است.سخن امام(علیه السلام)نيز با آنچه ما گفتيم نه تنها منافاتى ندارد،بلكه بر آن وجهى كه شرح كرديم صدق كلّى دارد.و بر اين كلام امام(علیه السلام)كه فرمود:«ترك تعمّق در مواردى كه بر تحقيق آن مجاز نيستند رسوخ در علم ناميده مى شود»هم صدق مى كند؛زيرا كسى كه بعضى از مراتب سلوك را پيموده باشد و از پيمودن مقام فراتر باز مانده و ذهن خود را از تعمّق در مراحل غير مجاز منصرف داشته است و از موضوعى كه بدليل ناتوانى از كشف،مكلّف به بحث از آن نيست باز ايستد، راسخ در علم است،(چون مقام خود را شناختن و يا فراتر ننهادن رسيدن بمقام دانش حقيقى است ).

قوله عليه السلام: فاقتصر على ذلك :يعنى بر آنچه كه كتاب عزيز بدان ناطق،و سنت رسول(صلی الله علیه و آله)بر آن دلالت دارد،و پيشوايان هدايت دين بدان ارشاد مى نمايند بسنده كن .

قوله عليه السلام: و لا تقدّر عظمة اللّه على قدر عقلك فتكون من الهالكين ؛يعنى آن كه عظمت خدا را با خرد خود اندازه گيرى كند،اعتقادش اين خواهد بود،كه عقلش مى تواند خداوند را درك نمايد و علمش بر او احاطه داشته باشد!چنين كسى با عقل ضعيف و ناتوان خود عظمت خدا را كوچك مى نمايد

ص:707

با اين كه عظمت حق تعالى برتر و ارجمندتر از اين است كه با خرد بشرى محاسبه و اندازه گيرى شود.چنين داورى و حكومت از فردى صادر مى شود كه توهم بر او حاكم باشد و خداوند را به جسم و جسمانيات تشبيه كند.

اين نوع اعتقاد،در حقيقت كفر است،زيرا غير صانع را بجاى صانع گرفته است و از طريق معرفت حق انحراف دارد،و انحراف از راه حق موجب هلاكت در وادى جهل است.

بايد توجّه داشت،اين كه امام(علیه السلام)طالبان معرفت را به كتاب و سنّت و توضيحات امامان معصوم(علیه السلام)ارجاع داده است،مقصود اين نيست كه فقط بظاهر شريعت بسنده شود،بلكه منظور اين است كه از نورانيّت قرآن و سنّت و آثار پيشوايان هدايت گر همواره تبعيّت شود.

در قرآن كريم و سنت رسول(صلی الله علیه و آله)و سخن امامان معصوم آن قدر از اشارات و توجّهات بر منازل سير و سلوك و لزوم انتقال از مراتب پست به مقامات بلند عرفان به پا رسيده است كه قابل شمارش نيست،و مقام هر اهل مقامى را به وى شناسانده و از غير اهلش مخفى داشته اند،زيرا كتاب و سنّت و اهل بيت عصمت طبيبان نفوس هستند.بدان سان كه طبيب بعضى از داروها را براى بعضى از بيماريها تجويز مى كند و آنها را پادزهر و شفا مى داند،در حالى كه همان دارو را براى ديگرى زهر هلاك كننده،تشخيص مى دهد و همچنين كتاب خدا و بيان كنندگان مقاصد آن يعنى انبيا و اوليا بعضى از اسرار الهى را براى بعضى از سينه ها قابل شفا مى دانند كه بايد به وى القا شود.اما چه بسا كه القا عين همين رموز و اسرار براى افراد نااهل موجب گمراهى و كفر شود.بنا بر اين مقصود حضرت از بيان جملۀ فوق اين است كه هر عقلى بايد به آنچه اهليّت درك آن را دارد محدود شود.

مقصود امام(علیه السلام)از اكتفا كردن هر عقلى بر آنچه در توان اوست،مى باشد و

ص:708

مخاطب حضرت در اين مورد گروهى ظاهر بينى مى باشند،كه لزوما بايد بدريافتهاى خود بسنده نمايند و از تحقيق در كنه ذات حق كه از حيطه انديشۀ انسانى فراتر است باز ايستند.هر چند حقيقت كلام آن بزرگوار را خداوند مى داند و بس .

قوله عليه السلام: هو القادر الّذى اذا ارتمت إلى آخره اين سخن امام(علیه السلام) اشاره به اوصاف حق تعالى دارد كه با عبارات مختصر ديگرى بيان كرده،و انسانها را به اين حقيقت توجّه مى دهد كه نهايت بررسى عقول و كاوش انديشه ها،و ژرفنگرى زيركها،خواهان دريافت معناى تفصيلى كمال و نعت جلال اوست،ولى سرانجام اينان در تحقيق سر افكنده شده و با اندوه و حسرت از پيشروى فكرى باز مى ايستند،و اعتراف به عجز و درماندگى خود مى كنند.

عبارت امام(علیه السلام)كه فرمود: اذا ارتمت الى قوله ردعها جملۀ شرطيّه متّصله اى است كه در حكم چند قضيّه شرطيّه است كه داراى چند مقدمه و يك تالى مى باشد (1).

مقدّمه اوّل جملۀ: اذا ارتمت الأوهام لتدرك منقطع قدرته ،مى باشد.

مقصود از«ارتماء وهم»آزاد شدن انديشه است تا در مطالعه و بررسى،نهايت قدرت و توان خود را به كار گيرد ولى در شناخت ذات حق تعالى بجايى نرسد.

مقدّمه دوم:عبارت: و حاول الفكر المبرّء من خطرات الوساوس است.

اگر فكر و انديشه اى كه آلوده به وسوسۀ شيطانى و تيرگيهاى پندار نگشته بخواهد بزرگى مقام وى را دريابد و چگونگى ذات حق را تشخيص دهد،و تمام كمالاتى كه شايسته و سزاوار اوست،بخواهد در ژرفترين مراحل غيب ملكوت اثبات كند قادر نيست.منظور از ژرفاى غيب ملكوت اسرار و رموز جهان غيب است كه داراى عمق ويژه اى مى باشد.

ص:709


1- جملۀ شرطيّه دو بخش دارد،بخش اوّل را مقدّم و بخش دوم را تالى مى گويند(مترجم)

مقدّمه سوّم جملۀ: و تولهّت القلوب ،مى باشد.

يعنى شوق و علاقه شديدى پيدا كند،تا چگونگى صفات خداوند را دريابد،(قادر نخواهد بود).

مقدّمه چهارم عبارت: و غمضت مداخل العقول ،است.

يعنى خرد در راههاى رسيدن به صفات خدا به من برسد و آنها را در نيابد، بدين توضيح كه عقل بجايى منتهى شود كه با ملاحظه ذات حق هيچ صفتى را لحاظ نكند.بلكه هر خاطره اى كه بر قلبش مى گذرد و هر اعتبارى كه از صفات يا جز آن مانند قدوسيّت به نظرش مى رسد به كنارى نهد تا به كنه ذات خداوند علم پيدا كند!ممكن نيست.

قوله عليه السلام: ردعها كلمه ردعها براى همۀ قضاياى شرطيّه ما قبل و مقدّمهايى كه بر شمرديم،تالى يا جواب شرط بحساب مى آيد.مقصود از«ردعها» از تعقيب موضوعى سر افكنده و اندوهناك بازگشتن مى باشد.علّت سرافكندگى در عدم شناخت اين امور،اين است كه خلقت انسان از درك اين مطالب با عظمتى كه خواهان كشف آنهاست ناتوان است،(ولى او خود را با وهم و گمان توانا مى بيند و در مرحلۀ عمل كه از پيشرفت باز ماند سرافكنده و شرمسار مى شود.) باين دليل انديشيدن دركنه ذات خداوند در كلام امام(علیه السلام)تعبير به«اوهام» شده است كه از درك آنچه محسوس و يا وابستۀ بمحسوس نباشد،درمانده و ناتوان است و فكر انسانى باز داشته شده است از اين كه حقيقت ذات حق را دريابد،و دلها از دريافت چگونگى صفات حق تعالى وامانده شده اند.

حصر و محدوديّت عقول و انديشه ها از درك كنه ذات و صفات حق به لحاظ خلقت قاصر و ناتوان آنهاست كه نمى توانند بر آنچه بينهايت و نامحدود است احاطه پيدا كنند،صفات كمال و اوصاف جلال خداوند همچون ذاتش

ص:710

بينهايت است.

باز دارى عقول از احاطه بر كنه ذات حق از جهت خلقت ناتوان آنها از درك كنه حقيقتى است،كه محدود و مركّب نيست،دليل بازدارى افكار و انديشه ها، قدرتمندى خداوند است به همين دليل،قادر بودن حق را بر جمله هاى شرطيه مقدّم آورده و فرموده است: هو القادر الّذى اذا ارتمت ....

قوله عليه السلام: و هى تجوب مهاوى سدف الغيوب متخلصة اللّه سبحانه .

اين عبارت امام(علیه السلام)در جايگاه حال قرار دارد و عمل كنندۀ در حال، عبارت«ردعها»است.

لفظ«سدف»را امام(علیه السلام)از تاريكيهاى جهل به تمام معانى غيب،چه ذات و چه صفات جلال،و همۀ حجابها،استعاره آورده است.يعنى خداوند متعال اوهام و عقول جستجوگر را باز مى گرداند،در حالى كه راههاى هلاكت و تاريكيهاى عالم غيب را طى كرده و راه بجايى نبرده باشند.

جهت استعاره،مشاركت جهل و تاريكى در عدم راهيابى و هدايت است.

(در تاريكى راه پيدا نمى شود،چنان كه با جهل و نادانى هدايت ميسّر نمى گردد) كلمه«متخلّصة»نيز به معناى حال آمده است و عمل كننده در آن يا فعل «تجوب و يا ردعها»است،معناى تخلّص اوهام و عقول به سوى خداوند آن است كه پس از باز ماندن انديشه از ادراك كنه ذات و صفات حق تعالى آن گاه است كه توجّه كامل براى دريافت حقيقت به سوى حق سبحانه و تعالى معطوف و مبذول مى شود.

قوله عليه السلام: فرجعت الى قوله عزّته كلمۀ«معترفة»در متن سخن امام حال است.و عامل در آن فعل«رجعت»مى باشد.مقصود از«جوء الاعتساف» شدّت تاخت و تاز در راههاى جستجو و تحقيق است.بخوبى روشن است،كه نهايت كوشش و تلاش و بسختى افتادن،براى به دست آوردن چيزى كه ممكن

ص:711

نيست(رسيدن به معرفت كنه ذات حق)بى فايده است.

منظور از ألو الروايات»صاحبان انديشه اند.يعنى،پس از خستگى از عدم دسترسى به كنه ذات و صفات،صاحبان انديشه به سوى حق تعالى باز مى گردند، در حالى كه بدو موضوع اعتراف دارند.

الف:به كنه معرفت و شناخت او دست نمى يابند.

ب:انديشه ها عزّت و جلال او را نمى توانند اندازه گيرى كنند.يعنى فكر بر ذات و صفات خداوند احاطه ندارد تا از كيفيت آن خبر بدهد.روشن است كه درستى اين احكام براى نفس وقتى است كه انديشه ها،در جستجوى اين معارف نهايت كوشش خود را به كار گيرند و از درك آنها ناتوان شوند .

قوله عليه السلام: الّذى ابتدع الخلق على غير مثال الى قوله...قبله اين عبارت امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه صنايع انسانى پس از صورتبندى مصنوع در قوّۀ خيال ساخته مى شود.بلكه كارهاى انسانى چه صنعت و چه غير صنعت تحقّق خارجى نمى يابد،مگر پس از آن كه كيفيّت و چگونگى آن در ذهن تصوّر شود.و اين تصوّرات گاهى از مدلها و اختراع بر صفحۀ ذهن جلوه مى نمايد، چنان كه بر ذهن بسيارى از افراد با هوش صورت و شكلى كه سابقۀ قبلى نداشته،افاضه مى شود و سپس مطابق اين صورت ذهنى عينيّت خارجى مى يابد.امّا،صنع خداوند در مورد جهان و اجزاى آن مبرّاست كه به يكى از دو صورت فوق تحقّق پذيرد.

1-چرا صنع خداوند مترتّب بر صورت خيالى نيست؟به دليل اين كه هيچ چيز قبل از خداوند وجود نداشته و هيچ صنعتى بر صنعت خداوند تقدّم ندارد تا حق تعالى به مشابهت آن صنعت،صنع خود را ايجاد كرده،و از غير پيروى كرده باشد.

2-چرا صنع خداوند مانند اختراع مخترعين نباشد؟!تحقيق نشان داده است،انجام دهنده كارى را در صورتى مخترع مى گويند،كه مطابق شكل و

ص:712

هيأت ذهنى خود،شيئى را ايجاد كند،شكل و هيأت از پديده هايى به دست مى آيد كه صانع اول با عظمت و جلال خود ايجاد كرده باشد،پس در حقيقت او فاعلى است كه بدون مدل و الگوى سابقى اشيا را تصوير مى كند و در اندازه گيرى اشيا از ديگرى پيروى نمى كند.

با تحقيق فوق روشن شد كه صنع خداوند سبحانه و تعالى چنين نيست كه از روى صورتى مطابق عينيت خارجى كه قبلا وجود داشته است،ساخته شود پس خداوند اشيا را ابداع و اختراع كرده است و از تمثيل و تشبيه و اندازه گيرى و مطابقت با شيئى كه فرضا وجود داشته باشد به دور است(چون صنعى قبل از صنع خداوند نيست تا الگوى صنع خداوند قرار گيرد ) قوله عليه السلام: و أرانا من ملكوت قدرته الى قوله معرفته مقصود از ملكوت قدرت خداوند در عبارت فوق،ملك و پادشاهى اوست.امام(علیه السلام)ملكوت را به قدرت نسبت داده،به اين لحاظ است كه قدرت وى مبدأ تمام هستى است.و به اين دليل منشأ مالكيّت نيز هست.

منظور از آثار حكمت خداوند،افعال و احكامى است كه از جانب حق تعالى صدور يافته و هر ناقصى در برابر كمال او منقاد و تسليم است.

امام(علیه السلام)لفظ«نطق»را براى زبان حال آثار حق تعالى كه روشنگر حكمت اوست استعاره به كار برده است.آثار حكمت خداوند همان نظامى است كه در استحكام و ترتيب شگفت آور است.

وجه شباهت ميان نطق و زبان منصوعات خداوند،روشنگرى و توضيح و بيان مى باشد.(يعنى چنان كه سخن گفتن مطلبى را روشن مى سازد،مصنوعات خداوندى بزبان حال معرّف صانع و سازنده خود است).

كلمه«اعتراف»،در جملۀ امام(علیه السلام)بر«عجائب»عطف شده و«إلى ان» جار و مجرور و متعلّق به حاجت است و كلمۀ«ما»در عبارت«ما دلّنا»مفعول

ص:713

دوّم«فعل ارانا»است.

با توجّه به جنبه هاى ادبى و شناخت موقعيّت كلمات در عبارت امام(علیه السلام) معناى سخن اين است:خداوند اعتراف و اقرار خلق را،به دليل نيازشان به وى به ما نمايانده است كه قدرتش آنها را در وجود حفظ كرده و بر پا داشته،چنان كه آسمانها و زمين را نگاهدارى كرده تا از جايگاه خود ساقط نگردند.(بنا بر اين) ضرورت نياز و اتكاى جهان به قدرت خداوند چيزى است كه ما را به معرفت و شناخت حق راهنمايى مى كند.

جملۀ«على معرفته»جار و مجرور و متعلق به فعل«دلّنا»است،يعنى آنچه ما را بر معرفت و شناخت حق راهنمايى كند،بضرورت دليلى بر وجود او خواهد بود .

قوله عليه السلام: و ظهرت فى البدائع الى قوله قائمة :در متن عبارت فوق لفظ«أعلام»استعاره به كار رفته است.تا بر استوارى و اتقان فعل صانع از روى حكمت دلالت كند.

بايد دانست تمام آنچه از آثار حكمت خداوند آشكار شده،ناطق به ربوبيت و كمال الوهيّت اوست(با اين تفاوت كه)بعضى به زبان حال و قال هر دو ناطقند،مانند انسان،و بعضى مانند جمادات و نباتات چون عقل و زبان ندارند،صرفا به زبان حال گوياى الوهيت و ربوبيت حضرت حق مى باشند.

ضمير مضاف اليه در جملۀ«فحجّته»محتمل است كه به كلمه«اللّه»باز گردد.معنى چنين خواهد بود كه حجّت خدا بر نظم و تدبير جهان ناطق است.

احتمال ديگر اين كه به«خلقا صامتا»باز گردد،در اين صورت مفهوم كلام اين است.آفريدگان ساكت و خاموش گوياى نظم و تدبير جهان هستند.

آنچه در اينجا تذكّر آن لازم است آن است كه سالكان طريق حق،در شنيدن اين نطق از آثار خداوند و مشاهدۀ مصنوعات وى درجات و منازل

ص:714

متفاوتى دارند.ما به اين حقيقت بارها اشاره كرده و توجّه داده ايم .

قوله عليه السلام: و اشهد انّ من شبّهك الى قوله بربّ العالمين پيش از اين فراز امام(علیه السلام)با ضمير غائب از خداوند ياد كرده بود ولى در فراز فوق از ضمير غائب به ضمير مخاطب التفات كرده مى فرمايد:«گواهى مى دهم هر كه به خلقت تشبيه كند تو را نشناخته است»چنان كه خداوند متعال در سورۀ فاتحة الكتاب از غائب به مخاطب توجّه كرده و پس از آن كه بصورت غايب مى فرمايد خداوند صاحب اختيار روز جزاست،لحن كلام را به خطاب بر گردانده،فرموده است:«تو را مى پرستيم و از تو يارى مى جوئيم» هر چند بظاهر در عبارت امام(علیه السلام)مشبه به اعضاى متباين و مفاصل كوچك به هم پيوسته موجود زنده است ولى در حقيقت خلق مشبه به،مى باشد،زيرا امام(علیه السلام)در صدد مذمّت افرادى است كه خدا را به خلق تشبيه كرده اند،و توجّه مى دهد كه آنها راه خطا رفته اند.متباين بودن اعضاى موجودات و مرتبط بودن آنها با يكديگر از لوازم مشبه به(يعنى مخلوق)مى باشد.

داشتن عضو متباين و پيوسته بودن مفاصل كوچك،لازمه اش تركيب است و گرد آمدن اجزا در كنار يكديگر نيازمند تركيب كننده و جمع آورنده است.

با بيان فوق محال است كه صانع به چيزى تشبيه شود كه نيازمند تركيب كننده باشد،زيرا صانع به هيچ وجه نيازمند نيست.

كلام امام(علیه السلام)به صورت برهانى آمده،و تباين اعضا و مرتبط بودن مفاصل كوچك و ريزى كه در زير پوست با يكديگر تركيب شده اند به منزلۀ حدّ وسط در برهان در لزوم تركيب براى مشبه به كار رفته است.با اين برهان وارسته بودن حق تعالى از تشبيه شدن به موجود داراى عضو و مفصل ثابت مى شود.

تقدير كلام امام(علیه السلام)چنين است:آن كه تو را در داشتن اعضاى گوناگون و مفاصل ريز و بهم پيوسته به مخلوقت تشبيه كند به عرفان و معرفت تو نرسيده است.

ص:715

امام(علیه السلام)مفاصل را نهفته در زير پوست معرفى كرده است؛جهت حكمت پوشيده بودن مفاصل ريز در زير پوست بدن اين است كه اگر مفاصل در ظاهر بدن و از پوست خالى مى بود،ارتباط آنها به هم مى خورد و سفت و سخت مى شدند.در اين صورت چنان كه در حال حاضر حيوانات براحتى مى توانند حركت كنند،نمى توانستند راه بروند.و بعلاوه در معرض فسادهاى مختلفى قرار داشتند.(آنچه ما از حكمت نهفته مفاصل مى دانيم اين بود)امّا حكمت و تدبير و لطف مخفى خداوند در اين باره فراوان است(كه ما اطلاع زيادى از آنها نداريم).

امام(علیه السلام)در باره كسانى كه خداوند را به خلق تشبيه كرده اند،به دو امر گواهى داده است.

1-(در اين صورت)آنها خدا را نشناخته اند.

2-تشبيه كننده،يقين به بى مثل و مانند بودن حق تعالى ندارد(يعنى نمى تواند،خداوند را از شبه و مثل منزّه و پاك بداند).

قرآن كريم و برهان عقلى گواهى امام(علیه السلام)را در بارۀ تشبيه كننده در هر دو موضع تصديق كرده است.چنان كه آن حضرت از قرآن اين معنى را استفاده كرده و مى فرمايد:گويا تشبيه كنندگان كلام خدا را در بارۀ بيزارى جستن پيروان افراد گمراه از پيشوايان خود نشنيده اند كه مى گويند:«بخدا سوگند ما در گمراهى آشكارى بوديم وقتى كه شما را همتاى پروردگار جهانيان دانستيم».

چگونگى استدلال امام(علیه السلام)از اين آيه مبنى بر عدم شناخت خداوند از جانب تشبيه كننده اين است كه در جهان آخرت براى تشبيه كنندگان خدا به خلق، و بت پرستان روشن خواهد شد،كه در جهت تشبيه خدا به خلق و يا پرستيدن بت بجاى خدا،در گمراهى آشكارى بوده اند.شكل برهانى كه از آيۀ قرآن به دست مى آيد چنين است:

ص:716

1-تشبيه كنندگان از جهت تشبيه كردن خداوند به خلق گمراهند.

2-هر كس گمراه باشد،معرفت به خدا ندارد.

3-پس تشبيه كنندگان معرفت به خدا ندارند.

مقدمه اوّل«تشبيه كنندگان از جهت....»از صريح لفظ آيۀ قرآن ثابت مى شود،و مقدّمه دوّم«هر كس گمراه باشد....»بدليل عقلى ثابت مى گردد.

بدين شرح كه تشبيه كننده با وجودى كه خدا را به خلق تشبيه مى كند،نمى تواند بخداوند معرفت داشته باشد،و در گمراهى آشكارى نباشد!ولى او از همين جهت كه تشبيه مى كند در گمراهى نمايانى است پس،عارف به خدا نيست.

(با تشكيل برهان فوق از منطوق آيه،عارف نبودن تشبيه كننده بخداوند ثابت گرديد)امّا اثبات اين كه تشبيه كننده،در بارۀ خداوند شناخت ندارد از طريق برهان عقلى،و بشرح زير اين است كه چون خداوند سبحان در هيچ چيز شباهت به خلقش ندارد،تشبيه كردن او به مخلوق و او را در حالات و كيفيّات همچون موجود زنده دانستن،نشانۀ تخيّل غير عارفانه است.يعنى در حقيقت چيزى بخدايى تصوّر شده است،كه نمى تواند خدا باشد(تا اينجا اثبات شد كه تشبيه كننده خدا به خلق نسبت به خداوند شناختى ندارد و عارف نيست.اما اثبات اين ادّعا،از كلام امام(علیه السلام)كه تشبيه كننده گمراه است چنين خواهد بود).

تشبيه كننده،خدا را به مخلوقات زنده تشبيه مى كند.و هر كس چنين تشبيهى نمايد او را از مثل و مانند داشتن،منزّه و پاك ندانسته است.پس تشبيه كننده بدين لحاظ كه براى خداوند مثل و مانند گرفته است گمراه است.

مقدّمه اول اين برهان صريح آيۀ قرآن است.و نيازى به اثبات ندارد،امّا اثبات مقدمه دوّم بدين شرح است كه اگر مدعى شناخت،خدا را از مانند داشتن پاك مى دانست تشبيه نمى كرد و از اين جهت گمراه نبود،ولى او از اين جهت كه تشبيه كرده است گمراه است،پس خدا را از داشتن مثل و مانند منزّه و پاك نمى داند.

ص:717

(برهانى كه فوقا آورده شد از كلام امام(علیه السلام)استفاده شد)امّا برهان عقلى مثل و مانند را براى خداوند جايز نمى داند،يعنى هيچ چيز را مشابه و معادل خداوند نمى داند،تا نوبت به تشبيه برسد،و سخن ما در اعتقاد تشبيه كنندگان است و لذا با برهان عقلى اين اعتقاد مردود است.در آيه كريمه با بيان اين كه،پيروان تشبيه كنندگان و بت پرستان از پيشوايان خود دورى مى جويند و بيزارند،نسبت به عقيده تشبيه كنندگان خدا به خلق ايجاد نفرت كرده است.

قرآن كريم،پيروان بت پرستان را بر اثر افراط كارى در پرستش،پشيمان و گرفتار اندوه و حسرت مى داند،كه مايلند بدنيا باز گردند،و اعتقادات خود را اصلاح كنند و اعتراف دارند كه بدليل تشبيه كردن خداوند به خلق در گمراهى آشكارى بوده اند .

قوله عليه السلام: كذب العادلون الى قوله عقولهم .با اين عبارت امام(علیه السلام) كسانى را كه از شناخت خداى حقيقى و معبود بر حق عدول كرده اند تكذيب كرده و بعلل عدول آنها از معرفت خداوند،اشاره تفصيلى دارد،و علّت اصلى اين انحراف را توهّم و خيال تشبيه كنندگان مى داند.

پيش از اين دانسته ايد كه ريشۀ اصلى تشبيه و هم و گمان افراد است،زيرا حكمى كه از وهم و گمان سرچشمه بگيرد،فراتر از محسوسات،و يا امور وابسته به محسوسات نمى رود.حكمى كه وهم و خيال در بارۀ مجرّدات صادر مى كند، پيش از صدور حكم به شيء مجرد،صورت محسوس مى دهد و براى آن اندازه و حجم محسوسى در نظر مى گيرد،و سپس حكمى را برايش بيان مى كند.به همين دليل است كه تشبيه كنندگان،خدا را موجودى شبيه بتها و صورتهاى جسمانى، همچون انسان كه داراى اعضاء و اندام است مى دانند،و بدين سان ديگر فرقى كه بت پرست هم نيستند،بنوعى جنبۀ محسوس بخداوند مى دهند.و نهايت تنزيه و تقديسى كه در باره خداوند دارند اين است كه او را در جهت فوق و بالاى

ص:718

سر فرض مى كنند.در حالى كه شما بخوبى آگاه هستيد،بودن در سمت و جهت از ويژگيهاى مخلوق و پديده هاى جسمانى است.پس در نهايت اينان نيز لباس آفريده را بر اندام آفريدگار مى پوشاند و از انديشه فاسدى كه دارند،خدا را بسان مخلوق تعريف و توصيف مى كنند.از اينان گروهى با توجّه بظاهر آيات قرآن براى خداوند اعضا و جوارحى همچون دست و پا چشم و صورت و...اثبات مى كنند، گروهى ديگر(از اين پا فراتر نهاده)و با جسارت خدا را داراى هيأتى جسمانى پنداشته و معتقد شده اند كه قسمت بالاى اندام خداوند خالى،و قسمت پايين پر است،و موهاى سر مجعّد و سياه و ديگر مزخرفات و امور كفر آميز.-و خداوند از آنچه ستمكاران در حق او روا مى دانند و مى گويند،بزرگوارتر و بلند مقام تر است.

تجزيۀ خداوند در ذهنيّت آنها بداشتن دست و پا و...تجزيۀ به جسم و جسمانيّات است.و اين همان اثبات اعضا و جوارح ياد شده مى باشد.آنها با دريافتهاى عقلى ناقصى كه از توهمّات فاسدشان سرچشمه مى گيرد،خدا را داراى خلقتى دانسته اند كه داراى قواى گوناگونى است.(البتّه اين عقيده را)به تقليد از پدران گذشتۀ خود پذيرفته اند.

اعضا از جسم و بدن تولّد يافته و پديد مى آيند،و بوسيلۀ نيروهاى طبيعى، نباتى و حيوانى و جز اينها تكامل مى يابند.اعضا در حقيقت ذات نيروهاى گوناگونى هستند و در عمل نيز متضاد مى باشند و نيازمند يك جمع آورنده و تركيب كننده اى هستند و با صداى بلند ممكن بودن خود را اعلان مى نمايند.

ويژگيهاى ياد شده امورى هستند كه آفريدگار و صانع از آنها پاك و منزه است به هيچ وجه به اين خصوصيات متصف نمى شود .

قوله عليه السلام: و أشهد أنّ من ساواك بشىء من خلقك إلى قوله بيّناتك اين جمله امام(علیه السلام)شهادت دومى است بر كافر بودن كسى كه خدا را به چيزى

ص:719

تشبيه كند و يا براى او مثل و مانندى تصور كند.

عبارت حضرت اشاره به يك قياس برهانى است كه مطابق شكل اوّل آمده و كبراى قياس از كتاب خدا و صريح آيات روشن و محكم استنتاج شده است.

مقصود از«بيّنات»در كلام امام(علیه السلام)انبيا(علیه السلام)و«شواهد حجج انبياء»آيات نازلۀ از جانب حق تعالى است.از جمله حجج شاهد،اين سخن حق تعالى است كه مى فرمايد: «قُلْ أَ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً» (1)؛ «أَ إِنَّكُمْ لَتَشْهَدُونَ أَنَّ مَعَ اللّهِ آلِهَةً أُخْرى قُلْ لا أَشْهَدُ قُلْ إِنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ وَ إِنَّنِي بَرِيءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ» (2).

شريك گرفتن براى خداوند كفر نمايانى است.

مقدّمه اوّل در برهانى كه از سخن امام(علیه السلام)استفاده مى شد،شبيه گرفتن خداوند به مخلوقات بود،شبيه گرفتن بدين معنى است كه براى خداوند مثل مانند تصوّر شود.

چنان كه(پيش از اين)دانستى برهان عقلى،درستى شهادت بر كفر تشبيه كنندگان دادن را تصديق مى كند.زيرا تشبيه كردن خداوند به آفريدگانش،با اين كه او از مشابهت داشتن به غير مبرّاء و پاك است،بدين معنى است كه آنچه در گمان و خيال صانع و خالق عالم پنداشته شده است،صانع و آفريدگار نباشد.اعتقاد به صانع داشتن غير صانع حقيقى،كفر و گمراهى است.

ص:720


1- سوره فصلت(41)آيه(9): [1]بگو آيا شما به آن كه زمين را در دو روز آفريده كفر مى ورزيد و براى او مثل و مانند قرار مى دهيد.
2- سوره انعام(6)آيه(19): [2]بگو آيا شما گواهى مى دهيد كه با خداى يگانه خدايان ديگرى هستند. بگو من چنين گواهيى نمى دهم،بگو نه،او خدايى است يگانه و از كسانى كه براى خداوند شريك قرار مى دهند بيزاريم .

قوله عليه السلام: و إنّك أنت اللّه الّذى لم تتناه فى العقول الى قوله مصرّفا اين جمله نيز گواهى سوّمى است از امام(علیه السلام)بر عدم معرفت و شناخت تشبيه كنندگان و كفر و ضلالت آنان در بارۀ حق تعالى،و خلاصه اى از دو گواهى اوّل است،بر منزّه بودن خداوند از اين كه در عقول و افكار بشرى بگنجد.يعنى محال است كه حقيقت ذات و صفات كمال و رفعت جلال او در حيطۀ درك انسانى قرار گيرد،بگونه اى كه در وراى آنچه انسان درك مى كند،چيزى وجود نداشته باشد.اين شهادت توجّه خاصّى بر لازمۀ بى نهايت بودن خداوند است،بدين معنا كه حق تعالى داراى چگونگى وجودى خاصّى نيست كه قواى خياليّه تصويرش كنند و عقول او را درك نمايند و انديشه ها،جهات وجودى او را دريابند كه اگر چنين باشد،محدود مى شود.كنه و حقيقت اشيا به اين دليل قابل درك است كه وجودشان محدود مى باشد.

قوله عليه السلام:مصرّفا:يعنى اگر خداوند محدود باشد،ذاتا محكوم به تجزيه،تحليل و تركيب خواهد بود،زيرا ويژگى شيئى محدود همين است و همۀ اين لوازم در حق خداوند باطل است.چه او از داشتن كيفيت وجودى اجزا و تركيب مبرّاست.بنا بر اين قرار گرفتن ذات حق در ظرف عقل نيز باطل است(زيرا لازمۀ كيفيّت وجودى،جزء و تركيب داشتن،و متنهاهى بودن است و نداشتن جزء و حدّ و تركيب،لازمه اش نامتناهى بودن و نگنجيدن در ظرف ذهن مى باشد).

بخش سوم خطبه اشباح كه در بارۀ خلقت و اندازه گيرى و تدبير امور بحث مى كند
اشاره

قَدَّرَ مَا خَلَقَ فَأَحْكَمَ تَقْدِيرَهُ وَ دَبَّرَهُ فَأَلْطَفَ تَدْبِيرَهُ- وَ وَجَّهَهُ لِوِجْهَتِهِ فَلَمْ يَتَعَدَّ حُدُودَ مَنْزِلَتِهِ- وَ لَمْ يَقْصُرْ دُونَ الاِنْتِهَاءِ إِلَى غَايَتِهِ- وَ لَمْ يَسْتَصْعِبْ إِذْ أُمِرَ بِالْمُضِيِّ عَلَى إِرَادَتِهِ- فَكَيْفَ وَ إِنَّمَا صَدَرَتِ الْأُمُورُ عَنْ مَشِيئَتِهِ- الْمُنْشِئُ أَصْنَافَ الْأَشْيَاءِ بِلاَ رَوِيَّةِ فِكْرٍ آلَ إِلَيْهَا- وَ لاَ قَرِيحَةِ غَرِيزَةٍ أَضْمَرَ عَلَيْهَا- وَ لاَ تَجْرِبَةٍ أَفَادَهَا مِنْ حَوَادِثِ الدُّهُورِ- وَ لاَ شَرِيكٍ

ص:721

أَعَانَهُ عَلَى ابْتِدَاعِ عَجَائِبِ الْأُمُورِ- فَتَمَّ خَلْقُهُ بِأَمْرِهِ وَ أَذْعَنَ لِطَاعَتِهِ وَ أَجَابَ إِلَى دَعْوَتِهِ- لَمْ يَعْتَرِضْ دُونَهُ رَيْثُ الْمُبْطِئِ وَ لاَ أَنَاةُ الْمُتَلَكِّئِ- فَأَقَامَ مِنَ الْأَشْيَاءِ أَوَدَهَا وَ نَهَجَ حُدُودَهَا- وَ لاَءَمَ بِقُدْرَتِهِ بَيْنَ مُتَضَادِّهَا- وَ وَصَلَ أَسْبَابَ قَرَائِنِهَا وَ فَرَّقَهَا أَجْنَاساً- مُخْتَلِفَاتٍ فِي الْحُدُودِ وَ الْأَقْدَارِ وَ الْغَرَائِزِ وَ الْهَيْئَاتِ- بَدَايَا خَلاَئِقَ أَحْكَمَ صُنْعَهَا وَ فَطَرَهَا عَلَى مَا أَرَادَ وَ ابْتَدَعَهَا

لغات

آل:بازگشت،رجوع كرد.

اذعن:خاضع شد،خوار شد.

ريث:آرامى،آهستگى.

اناة:درنگ كردن.

متلكّى:باز ايستادن از كار،توقف كردن در انجام عمل.

اود:كجى،اعوجاج.

بدايا:جمع بديه:آفرينش عجيب،خلقت شگفت آور.

ترجمه

«خداوند متعال بقا و هستى آنچه آفريده تعيين كرده و آن را محكم و استوار گردانيده است.و سپس از روى لطف و مهر آنها را منظم كرده است،و هر يك را به آنچه براى آن خلق شده اختصاص داده و مخصوص گردانيده،بنا بر اين هيچ يك از آفريده ها از جايگاه خويش قدم فراتر ننهاده،از رسيدن به نهايت مقصود مقرّر، كوتاهى نورزيده است(وظيفۀ خود را به بهترين وجهى بانجام رسانده)و مأموريّتى كه از جانب خداوند بوى محوّل گرديده سخت و دشوار ندانسته،و مطابق اراده و خواست حق تعالى،عمل كرده و از وظيفه سر برنتافته است.چگونه مى تواند سركشى كند؟با وجودى كه تمام اشيا به مشيّت و اراده او به وجود آمده و اوامر تكوينيّه او را فرمان برده،طوق بندگى و خضوع در برابر خداوند را برگردن افكنده اند.

خداوندى كه بدون به كار افتادن انديشه و بى آن كه قبلا پيش بينى كرده و از تجربه ها و پيشامدهاى روزگار استفاده كند و يا اين كه در اختراع كارهاى شگفت انگيز جهان نياز به شريك و انبازى پيدا كرده باشد،موجودات را ايجاد و آفرينش را بيافريد.پس همين كه كار خلقت پايان يافت،طاعتش را قبول كرده و

ص:722

دعوتش را پذيرفتند.آفريده اى نبود كه در آفرينش درنگ و سستى كند و انجام فرمانش را به تأخير اندازد.خداوند كجى و اعوجاج اشيا را راست گردانيد و حدودشان را واضح و روشن قرار داد.با قدرت قادر بيچون ميان اضداد الفت افتاد (بطورى به هم پيوستند كه گسستنى در كارشان نيست)در ميان انواع گوناگون آفريدگان كه از حيث حدّ و اندازه،غريزه و هيئت(خلق و خوى،هيكل)با هم مختلف بودند،آن اسباب(عشق و ميل و جذب)را بر قرار كرد(تا بدينوسيلۀ حيات و نظام اجتماع تشكيل)وه كه چه شگفت و محكم است صنعت خلقت خلايق كه آفريدگار جهان آنها را طبق ميل و اراده خويش ابداع و ايجاد كرد»!

شرح

فقوله عليه السلام: قدرّ ما خلق فأحكم تقديره اين جمله امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه هر مصنوعى و مخلوقى در وجود برابر حكمت الهى اندازه گيرى دقيق شده است،بدان حد كه اگر از مقدار معيّن فزونى گيرد و يا نقصان پيدا كند در مصلحت آن شيئى خللى پديد مى آيد و منفعت مقرّر بر وجود آن دگرگون مى شود .

قوله عليه السلام: و دبّره فألطف تدبيره :هر شيئى را برابر ارزش و مصلحت وجودى اش بيافريد،و با ظرافت و باريك بينى خاصّى در همۀ ذاتيّات و اوصاف آن تصرّف كرد،و بدون آن كه كسى جز خداوند بر آن آگاهى و اطّلاعى داشته باشد،تمام تغييرات لازم كلّى و جزئى را در بارۀ آن موجود بانجام رساند .

قوله عليه السلام: و وجّهه لوجهته الى قوله الى غايته :تمام استعداد شيء موجود را به وى افاضه كرد،و براى هدفى كه آن را آفريده بود آماده اش ساخت؛و چون سرنوشت معيّنى در لوح محفوظ برايش رقم خورده بود،از جايگاه معلومى كه مقرّر بود بدان برسد تجاوز نكرد.يعنى نه از سر منزل معلوم و مقصود فراتر گام نهاد و نه در كمتر از آن حد توقّف كرد.چه اگر غير از اين انجام مى گرفت در علم

ص:723

خداوند دگرگونى بوجود مى آمد و اين أمر محالى است .

قوله عليه السلام: و لم يستصعب إذ امر بالمضّى على إرادته :چون خداوند آفريده را امر كرده است تا در جهت رسيدن به كمال مطلوب وجوديش برابر ارادۀ وى حركت كند و حكمت الهى نيز او را به سمت نهايت مطلوبش به پيش مى برد،تخلّف پديده از حركت در غير آن جهت ممكن نيست و سرپيچى از دستور و فرمان محال است.

امر كردن خداوند به پديده،اشاره به اين است كه اسباب كمال يافتن آن را مطابق قضاى الهى تا رسيدن به مطلوب آماده مى سازد .

قوله عليه السلام: و كيف و إنّما صدرت الأمور عن مشيئته :تقدير كلام حضرت چنين است«اى و كيف يستصعب»يعنى،چگونه پديده از فرمان خداوند سرپيچى مى كند؟(هرگز نمى تواند تخلّف و سرپيچى نمايد)پس از بيان عدم امكان سرپيچى و تخلّف آفريده از دستورات الهى،به علت عدم امكان سرپيچى و فرمانبردارى سريع و تسليم بودن در برابر فرمان حق متعال اشاره كرده، و دليل آن را مستند بودن تمام آثار مخلوق به مشيّت پروردگار مى داند.زيرا هر اثرى لزوما از مؤثّر خود تبعيّت مى كند،و تمام پديده ها در سلسلۀ نياز و حاجت به اراده حق تعالى متّكى هستند،و وجوبا از آنجا مدد مى گيرند،حقيقت اين موضوع در علم الهى باثبات رسيده است .

قوله عليه السلام: المنشىء اصناف الأشياء إلى قوله عجائب الأمور :پيش از اين در شرح خطبۀ اول توضيح اين مطلب كه:روش،فكر و انديشه و تجربه،از چيزهائى است كه بانسان مربوط بوده و بوى اختصاص دارد،گذشت.و اين كه بارى تعالى از تمام اين ويژگيها در زمينۀ ايجاد و آفرينش پديده ها پاك و مبرّا است.

(يعنى خداوند بدون الگو و مدل،فكر و انديشه و تجربه موجودات را آفريده است) در خلقت و آفرينش از شريك داشتن نيز بدليل برهان توحيد چنان كه

ص:724

گذشت پاك و منزه مى باشد.(در آفرينش به دستيار و معين نيازمند نيست،چه او از همه جهت يگانه است،يكتا و بى همتا است)مقصود از«قريحة الغريزه» نيروى انديشه براى عقل مى باشد .

قوله عليه السلام: فأتمّ[فتمّ خ]خلقه و أذعن لطاعته و اجاب الى دعوته .

خداوند به تمام مخلوقات و آفريده هايش به لحاظ جود و بخشندگى،آنچه نيازشان بوده افاده فرموده است،پس اگر از كسى يا شيئى كمالى فوت گردد،از جهت نداشتن استعداد و عدم پذيرش است،(بدين معنا كه فيض دهنده بخلى ندارد،نقص در فيض گيرنده است)آفريده ها و مخلوقات در نيازمندى محض،و جنبۀ امكانى كه دارند،بخوارى و ندارى خود،مقر و معترفند،در دگرگونى، مغلوب قدرت اويند و دعوت او را اجابت مى كنند،يعنى هنگامى كه كلمۀ«كن» وجودى القا شود فورا اجابت كرده،وجود مى يابند(به محض اين كه خداوند بگويد باشيد بلا درنگ وجود پيدا مى كنند ).

قوله عليه السلام: و لم يعترض دونه ريث المبطئ و لا أناة المتلكّىء :اين جملۀ امام(علیه السلام)براى منزّه دانستن فعل و امر خداوند از تخلّف آورده شده است، بدين معنى كه اشيا در اطاعت فرمان و دستور خداوند،سستى،كندى و درنگى ندارند.

امر خداوند را بدون توقّف و درنگ اطاعت مى كنند.تمام اشياء مغلوب ارادۀ حق تعالى هستند و در اجابت فرمان او نهايت سرعت را به كار مى گيرند.

«إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» (1).

در امر خداوند متعال يعنى كلمۀ«كُن»افاضۀ هر آن چيزى است كه در مأمور لازم بوده،و آمادگى كامل در اجابت وجود دارد،زيرا با فرمان«باش»شيئى

ص:725


1- سوره يس(36)آيه(82): [1]امر خداوند متعال چنين است كه هر گاه اراده بر ايجاد شيئى كند و به او بگويد:باش،مى باشد.

وجوب وجود مى يابد،يعنى قادر بر وجود يافتن نيست،چه رسد به اين كه در اجابت امر و اطاعت و فرمانبردارى،سستى و كندى و سهل انگارى كند،بلكه همچون چشم برهم زدن كار سريع انجام مى گيرد.چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَ ما أَمْرُنا إِلاّ واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ» (1).

ما در شرح كلام امام(علیه السلام)«بطوء،و اناة و تلكّى»را صفت آفريده ها گرفته و چنين توضيح داديم كه اشيا در پذيرش و انجام دستورات خداوند،بدون درنگ و توقّف انجام وظيفه مى كنند.احتمال ديگر اين است كه بگوييم فعل خداوند از اين جهت كه مستند بخداوند مى باشد،منزه است از درنگ و توقّف،(يعنى كار خداوند متّصف به كندى،توقّف و درنگ نمى شود)زيرا كندى،سستى،توقّف و درنگ از عوارض حركت و حركت از عوارض جسم است.اين صفات بر فعل كسى عارض مى شوند،كه كارهايش را با وسيله انجام دهد،و كارهايش متّصف به حركت شديد،و ضعيف گردد،و چنان كه دانسته و آگاهى خداوند از تمام اين ويژگيها و خصوصيات منزّه و پاك مى باشد .

قوله عليه السلام: فاقام من الاشياء أودها إلى قوله و الهيئات .مقصود از «أقام...اودها» بر طرف كردن ناهموارى اشياست،تا هر چيزى آمادۀ پذيرش لازمۀ وجودى خويش گرديده،كمالى كه از جانب حق بوى افاضه مى شود،دريافت دارد؛و منظور از«نهجه لجددها«لحدودها»،يا«لحدودها»مطابق هر دو عبارت، روشن كردن سمت هدف حركت هر چيزى است كه به مقصد نهايى وجودى اش برسد و به آن دست يابد .

سخن امام(علیه السلام)كه فرمود: ملائمته... ؛«ميان امور گوناگون متفاوت و متضاد رابطه و اتّصال بر قرار كرد»بدين معنى است كه خداوند،ميان عناصر چهار گانۀ

ص:726


1- سورۀ قمر(54)آيه(50): [1]فرمان ما نيست،مگر مانند چشم بر هم زدن.

(آب و آتش و باد و خاك)-كه در اصطلاح قدما طبايع چهارگانه مى ناميدند- با وجودى كه در چگونگى صفات متضاد هستند در مزاج واحد انسانى جمع آورى كرده است.ما در باره اين موضوع،قبلا به تفصيل سخن گفته ايم.

عبارت و وصله لأسباب قرائنها،اشاره به اين است كه موجودات از امورى كه لازمۀ وجودى شان باشد،(مانند هيأت،شكل و غريزه و...)جدا نيستند و بخوبى روشن است كه نزديكى دو چيز مستلزم نزديكى و اتصال اسباب وجودى آنهاست،چه محال است كه موجود،بدون اسباب تحقق وجودى اش،استحكام و استوارى يابد.اتصال و استناد اشياء متّكى به كمال قدرت خداوند است،زيرا او سبب ساز همۀ سببهاست.

بعضى از شارحان نهج البلاغه،مقصود از«قرائن»را نفوس دانسته اند،با توجّه به اين احتمال معناى اتصال اسباب بوسيلۀ خداوند،ارشاد خلق است به پرستش حق تعالى و آنچه لازمۀ معاش آدمى و جهت دادن او به سوى كمال مى باشد؛زيرا به مثل اگر كسى بگويد:«وصل الملك اسباب فلان»از اين جمله چنين فهميده مى شود كه،پادشاه ارتباط شخص مورد اشاره را با خود بر قرار كرده و او را به پاداش و نعمت دادن،مورد نوازش قرار داده است.

معناى احتمالى دوّم هر چند احتمال بدى نيست.امّا معناى احتمالى اوّل ظاهر و روشن تر است .

قوله عليه السلام: و فرّقها أجناسا مختلفات فى الحدود و الأقدار و الغرائز....

مقصود از جنس و حدّ آن چيزى نيست كه«اهل منطق»آن را در عرف خود اصطلاح كرده اند،بلكه منظور از اختلاف،اختلاف كلّى و جزئى است كه قبلا متذكر شديم(اختلاف در عناصر،هيأت،شكل و غريزه و...)در لغت به اين نوع اختلاف هم اختلاف در جنسيّت مى گويند.«حدّ شيئى»به نهايت و آنچه بر آن

ص:727

احاطه دارد،اطلاق مى شود.منظور از«اقدار»اندازه هاست و به شكل نيز مقدار گفته شده است.

مقصود از غرائز در كلام امام(علیه السلام)قواى نفسانى،اخلاق،هيأت و صفات مى باشند.و اگر كلمه«حدود»را در عبارت حضرت،بر معناى عرفى اش«حدّ كامل يا ناقص»حمل كنيم معناى زيبايى است،زيرا حكمت آفريدگار پاك و منزّه ايجاب مى كند كه بعضى از موجودات از بعضى ديگر،با حدود و حقايقشان تميز داده شوند و برخى با شكل و هيأت و بعضى ديگر با غرايز و اخلاقشان،برابر آنچه كه نظام وجود و دستور آفرينش و ارادۀ الهى حكم مى كند .

قوله عليه السلام: بدايا خلايق احكم صنعها و فطرها على ما اراد و أبتدعها :

يعنى اين كه بر شمرديم شگفتيهاى آفرينش در بارۀ مخلوقات بود كه برابر ارادۀ خداوند خلقت و صنعشان استوار گرديده است.

بخش چهارم خطبه اشباح كه در صفت آسمان ايراد شده است.
اشاره

وَ نَظَمَ بِلاَ تَعْلِيقٍ رَهَوَاتِ فُرَجِهَا- وَ لاَحَمَ صُدُوعَ انْفِرَاجِهَا وَ وَشَّجَ بَيْنَهَا وَ بَيْنَ أَزْوَاجِهَا- وَ ذَلَّلَ لِلْهَابِطِينَ بِأَمْرِهِ- وَ الصَّاعِدِينَ بِأَعْمَالِ خَلْقِهِ حُزُونَةَ مِعْرَاجِهَا- وَ نَادَاهَا بَعْدَ إِذْ هِيَ دُخَانٌ فَالْتَحَمَتْ عُرَى أَشْرَاجِهَا- وَ فَتَقَ بَعْدَ الاِرْتِتَاقِ صَوَامِتَ أَبْوَابِهَا- وَ أَقَامَ رَصَداً مِنَ الشُّهُبِ الثَّوَاقِبِ عَلَى نِقَابِهَا- وَ أَمْسَكَهَا مِنْ أَنْ تُمُورَ فِي خَرْقِ الْهَوَاءِ بِأَيْدِهِ- وَ أَمَرَهَا أَنْ تَقِفَ مُسْتَسْلِمَةً لِأَمْرِهِ- وَ جَعَلَ شَمْسَهَا آيَةً مُبْصِرَةً لِنَهَارِهَا- وَ قَمَرَهَا آيَةً مَمْحُوَّةً مِنْ لَيْلِهَا- وَ أَجْرَاهُمَا فِي مَنَاقِلِ مَجْرَاهُمَا- وَ قَدَّرَ سَيْرَهُمَا فِي مَدَارِجِ دَرَجِهِمَا- لِيُمَيِّزَ بَيْنَ اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ بِهِمَا- وَ لِيُعْلَمَ عَدَدُ السِّنِينَ وَ الْحِسَابُ بِمَقَادِيرِهِمَا- ثُمَّ عَلَّقَ فِي جَوِّهَا فَلَكَهَا وَ نَاطَ بِهَا زِينَتَهَا- مِنْ خَفِيَّاتِ دَرَارِيِّهَا وَ مَصَابِيحِ كَوَاكِبِهَا- وَ رَمَى مُسْتَرِقِي السَّمْعِ بِثَوَاقِبِ شُهُبِهَا- وَ أَجْرَاهَا عَلَى أَذْلاَلِ تَسْخِيرِهَا مِنْ ثَبَاتِ ثَابِتِهَا- وَ مَسِيرِ سَائِرِهَا وَ هُبُوطِهَا وَ صُعُودِهَا وَ نُحُوسِهَا وَ سُعُودِهَا

ص:728

لغات

رهوات:جمع رهوه:شكاف وسيع.

ايده:قوت و نيروى حق تعالى.

بايده:هلاك شونده.

مار:قبول حركت كرد.

اشراج:جمع شرج،دستگيره هايى كه به صندوقچه و جامه دان دوخته مى شود و به آن وسيله صندوقچه نقل و انتقال داده مى شود و گاهى به نخها و رشته هايى اطلاق مى شود كه جامه دان را با آن مى دوزند.

ارتتاق:چسباندن،متصل كردن.

نقاب:جمع نقب،راه كوهستانى.

ناط:آويخته.

صدوع:شكافها.

و شبح:با تشديد،مشبك كرد.

حزونه:امر مشكل و دشوار.

درارى:ستارگان روشن و درخشان

ترجمه

«خداوند آسمان را بدون اين كه به چيزى آويخته باشد،منظّم و پابرجا كرد، شكافهاى وسيعش را به هم پيوست،پست و بلنديهايش را هموار كرد و باز شده هايش را،متّصل ساخت.ميان هر يك از آنها با آسمان ديگرى،رابطه بر قرار كرد(ثوابت و سيّارات را با قواى جاذبه و دافعه بهم ربط داد)دشوارى بالا و پايين رفتن فرشتگان كه به امر خداوند اعمال بندگان را به آسمانها بالا مى برند،نرم و آسان ساخت.

پس آسمانى را كه از دود بوجود آمده بود.فرمان داد تا بهم چسبيده، ناپيوستگيهايش ترميم شود و پس از به هم پيوستن بخشهاى مختلف آسمان،درهاى بسته اش را به روى اهل زمين بگشود.(شايد مقصود از گشودن درهاى آسمان نزول باران رحمت باشد).

(آن گاه)بر سر هر رهگذر و معبرى،(براى منع نفوذ شياطين)از ستارگان فروزان در كمين گاهها نگاهبانانى گذاشت،و به دست توانمند خود آسمان را در ميان شكاف هوا،از درهم فرو ريختن نگه داشت و به آن نهيب زد،تا در جاى خود درنگ كرده،سر تسليم در برابر فرمانش فرود آورد.سپس خورشيد را نشانۀ روشنى بخش روز و ماه را كه داراى نورى كم رنگ و تاريك است نشانه شب قرار داد(ماه گاهى اول شب و گاهى آخر شب از انظار مخفى است و سه شب،آخر

ص:729

هر ماه در تمام شب ديده نمى شود).

خورشيد و ماه را،در مسير و درجاتشان روان ساخت و براى هر يك اندازه و حدّى معيّنى فرمود،تا شب و روز بوسيلۀ آن دو تميز داده شود،و از اندازه و سيرشان حساب سال و ماه معلوم گردد.پس در فضاى آسمان فلك را معلّق نگاهداشت و به وسيلۀ ستارگانى كه همچون درّ سفيد درخشان و مانند چراغ در شب فروزان و به سبب دورى،بعضا از ما نهان هستند،آسمان را زينت بخشيد.

و با شهاب ثاقب،شياطينى كه استراق سمع داشته باشند،از آسمان دور ساخت.

آسمان را مسخّر فرمان خود كرد،و در آن ثوابت و سيّارات را بحركت در آورده، مسير حركت پايين و بالا رفتن،و يا سعد و نحس بودنشان را تعيين كرد .»

شرح

بخش چهارم اين خطبه مشتمل بر چگونگى آفرينش و خلقت آسمانهاست .

قوله عليه السلام: و نظم بلا تعليق الى قوله انفراجها اقتضاى ظاهر اين جمله اين است كه آسمانها داراى شكافهاى وسيع و قسمتهاى مختلفى بوده اند.معناى كلام امام(علیه السلام)مطابق نظريّه متكلّمين روشن است،چون بعقيده متكلمين اجسام از اجزاى لا يتجزّا تركيب يافته اند،و پيش از تركيب داراى شكاف و شقوق بوده اند.

امّا نظر غير متكلّمين در معناى اين جملۀ امام(علیه السلام)يكى از دو احتمال زير است:

1-چون آسمانها از اجزا تركيب يافته اند،و ميان اجزاى هر مركّبى مباينت و جدايى است چه تركيب و تأليف كننده اى باشد يا خير،امام(علیه السلام)لفظ«رهوات و فرج»را به لحاظ جدايى و مباينت ميان اجزاى آسمان استعاره آورده است.با قطع نظر از اين كه تركيب كننده خداست يا جز او.بنا بر اين مقصود از نظم بخشيدن به شكافهاى وسيع آسمان،افاضۀ صورت به قسمتهاى مختلف آن است،بحدّى كه نظم و تركيبش كامل گرديده و قسمتهاى مختلف آسمان بهم پيوسته شده است.

2-احتمال دوّم اين است كه امام(علیه السلام)با كلمۀ«فرج»به جدايى و مباينتى كه ميان طبقات آسمان وجود دارد اشاره كرده باشد،و مقصود از نظم رهوات«

ص:730

و ملاحمة صدوع»آسمانها چسبيدگى و مماس بودن آنها بر يكديگر و عدم خلأ در ميان آنها باشد.(در احتمال ارتباط يافتن اجزا با يكديگر،و در احتمال دوم، پيوسته شدن طبقات آسمان با هم فرض شده است).

امام(علیه السلام)با كلمۀ«بلا تعليق»به كمال قدرت خداوند تعالى توجّه داده است.

قضاوت اوهام اين است كه آسمان،همچون سنگى كه در هوا معلق بماند،در خلأ متوقّف گرديده.و اين موجب حيرت و شگفتى عقول شده است.امام(علیه السلام) با كلمۀ«بلا تعليق»آنها را بر شگفتى و بزرگ شمردن اين امر تحريك كرده است .

قوله عليه السلام: و وشّج بينها و بين ازواجها :مقصود امام(علیه السلام)از«ازواج» نفوس فرشتگان آسمانى است كه نزديك و قرين يكديگرند.و به هر قرينى زوج گفته مى شود.يعنى ميان نفوس آسمانى ارتباط بر قرار كرد،بدين سان كه هر جرم آسمانى آن چيزى را پذيرفت كه ديگر جرم آن را پذيرا نبود .

قوله عليه السلام: و ذلّل للها بطين بأمره الى قوله انفراجها :در باره اين حقيقت پيش از اين اشاره اى شد،كه فرشتگان مانند ديگر حيوانات جسمانى نيستند.بنا بر اين بالا و پايين رفتن آنها مانند بالا و پايين رفتن افراد محسوس نيست،و گر نه حق تعالى جلّ قدسه-كه از تصور گمان كنندگان فراتر است- لزوما در سمتى قرار مى گرفت،تا صعود بسوى او انجام پذيرد،و فرود از نزد او تحقّق يابد.بنا بر اين لفظ«نزول»كه بر جهت محسوس فرودين اطلاق مى شود استعاره آورده شده است براى نزول عقلانى:بدين معنى كه،بخششهاى ارزشمند، از آسمان جود خداوندى،بر سرزمينهاى قابل فيض فرود مى آيد.با توجّه به اين معنى فرود آمدن فرشتگان عبارت خواهد بود از:رساندن فيض به موجوداتى كه از نظر مقام پايين تر از فرشته اند و فرشتگان واسطۀ ميان موجودات و آفريدگار مى باشند.بنا بر اين،منظور از فرشتگان،فرستادگانى هستند كه مأمور رساندن وحى اند و يا مأموريّت ديگرى دارند.و مقصود از فرشتگان بالا رونده،فرشتگانى

ص:731

هستند كه اعمال خلايق را نزد خداوند مى برند.

با برداشتى كه از معناى نزول كرديم،معناى صعود عبارت خواهد بود از:

صورى كه در ذات فرشتگان بالا رونده نقش مى بندد،و چنان كه سابقا توضيح داده شد علم خداوند نسبت به امورى كه در مقطع زمانى دور قرار دارند و يا امور معدومه اى كه محقّقا وجود خواهند يافت،و به زمان دورى وابستگى دارند،به گونۀ نقش بستن صورتهاى معقول آنها در لوح محفوظ است.

معناى«صعود»هم مانند لفظ«هبوط»استعاره براى معناى ياد شده است، يعنى صعود از سرزمين نفوس به الواح محفوظ،چنان كه توضيح داده شد.

امّا معناى باز بودن راههاى آسمان بدانسان كه نگاهبانان منقاد و مطيع باشند و عبور بر فرشتگان سهل آسان باشد،اين است،كه حجاب و منعى براى فرشتگان وجود ندارد،زيرا علم فرشتگان بر اعمال و رفتار مردمان و آنچه بر اين جهان مى گذرد نافذ است چنان كه جسم بسته و متّصل مانع از نفوذ بعضى اجسام لطيفه در خود نمى شود(حرارت،اصوات،اشعّه از جسم عبور مى كند)و از خود عبور مى دهد،آسمانها مانع آگاهى فرشتگان نسبت به امور اين عالم نمى شوند بنا بر اين بمنزلۀ جسم شكافدار بوده و بر آن عبارت«انفراج»اطلاق مى شود.و اين كه نگاهبانان درهاى آسمان براى عبور فرشتگان تسليم و منقادند، بدين معناست كه به هيچ وجه مانع نفوذ و آگاهى فرشتگان مقرّب الهى به اين عالم نمى شوند .

قوله عليه السلام: و ناداها بعد إذ هى دخان فالتحمت عرى أشراجها و افتتق بعد الارتتاق صوامت ابوابها :در اين عبارت حضرت دو معناى احتمالى وجود دارد.

احتمال اوّل:معناى دود بودن آسمان را قبلا دانسته اى(نيازى به توضيح مجدّد نيست)ندا كردن خداوند آسمانرا،إشاره به فرمانبردارى و اطاعت آسمانهاست،چنان كه خداوند تعالى فرموده است: «فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً»

ص:732

«أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ» (1).مقصود از«التحام»آسمان ضميمه شدن اجزاى داراى صورت،با اجزاى صورت پذير است،چنان كه دو طرف زنبيل يا اشيايى از اين قبيل،با روابطى به يكديگر متصل مى شود.(عرب در بارۀ ارتباط يافتن اجزاى يك شيئى وقتى«تشريج عرى»مى گويد كه اجزاى آن شيئى نسبت به يكديگر حالت جذب و انجذاب داشته باشند) منظور از باز شدن درهاى آسمان پس از بسته بودن آنها،اين است كه گشايش درهاى آسمان،موجب نزول رحمت خداوند شود و فرشتگانى كه تدبير اين جهان را به عهده دارند،بواسطه نزول و حركت آنها،انواع رحمت حق نزول مى يابد.بنا بر اين حركات فرشتگان شبيه درها مى باشد.چه همانها،درهاى رحمت حق و كليدهاى جود خداوندى اند.

احتمال دوّم اين كه عرب آنچه را در بالا قرار داشته باشد،آسمان مى گويد.

بنا بر اين ممكن است،مقصود از آسمان معناى عام،و شامل آسمان مورد نظر هم بشود.و جملۀ«و ناداها»اشاره به آسمان ابرها باشد،و دود بودن آسمان منظور بخارى است كه پيش از انجماد شبيه دود مى باشد.لفظ دود،از بخار استعاره آورده شده است.

اتّصال يافتن اجزاى مختلف آسمان،اشاره به پيوستگى اجزاى بخار است كه بصورت ابر در آيد و(باز شدن درهاى بسته)كنايه از نزول باران ابرها باشد.چنان كه خداوند متعال فرموده است: «فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ » (2).

قوله عليه السلام: و اقام رصدا من الشّهب الثّواقب على نقابها اين عبارت

ص:733


1- سوره فصلت(41)آيه(11): [1]به آسمان و زمين دستور داديم كه با رغبت يا اكراه فرمانبردار باشند،آنها گفتند كه با رغبت اطاعت مى كنيم.
2- سوره قمر(54)آيه(11): [2]ما درهاى آسمان را به آب ريزنده گشوديم.

حضرت،دو معناى احتمالى دارد.

1-لفظ:«نقاب»كه به معنى راه كوهستانى است،استعاره از عدم ممنوعيّت وابستگى علوم بماوراى عالم جسمانيّات و مجرّدات باشد.(يعنى ممكن است علوم از ماوراى عالم ماده سرچشمه بگيرند،ولى،راه براى استراق سمع شياطين مسدود است،امّا در حقيقت ذات،راههاى آسمان گشوده است.) پيش از اين معناى شهابهاى پرّان كه در كمين شياطين هستند توضيح داده شد.

2-احتمال دوّم اين است كه لفظ«رصد»استعاره از تيرهاى محسوس قابل رويت،و كلمه«نقاب»استعاره را ترشيحيه كرده باشد،زيرا لازمه كمين گاه و نگاهبانى اين است كه از درها،و معابر حراست و حفاظت به عمل آورند.

وجه حكمت و سرّ اين موضوع اين است كه عربها معتقد بودند شياطين، به آسمان بالا مى روند و گفتار فرشتگان را كه براى ما غيب محسوب مى شود، گوش مى دهند و سپس دريافتهاى خود را به كاهنان و ساحران و مانند اينها منتقل مى كنند.

پس از آن كه دوران روشنگرى و نهى از كهانت و مانند اين امور فرا رسيد، چنان كه گفتيم و به لحاظ اين كه كهانت و سحر موجب فساد ذهنى مردم و انحراف افكار و دلها از مقصد شريعت مى شد،خداوند بمردم اعلام كرد كه شهابهاى پرّان آسمانى را دور كنندۀ شيطانهاى گوش فرا دارنده قرار داديم،و هر كه از شيطانها حرف شنوى داشته باشد،از ناحيۀ آنها رجم خواهد شد.

درهاى آسمان بر شياطين بسته است،شياطين دسترسى بحقايق آسمان ندارند،تا اعتقاد به كهانت را در انديشه مردم وارد كنند و اعتقاد آنها را به كهانت و غيب گويى مستند بدانند.آيات كريمۀ قرآن اين اوهام باطل را كه در حقيقت شيطان نفسانى هستند،درهم مى شكند و اين عقايد را از ريشه و بن بر مى كند .

ص:734

قوله عليه السلام: و امسكها من ان تمور فى خرق الهواء بايده و امرها ان تقف مستسلمة لأمره يعنى خداوند آسمان را از بحركت در آمدن بوسيلۀ بادهاى ايجاد شدۀ بشدّت و زنده حفظ كرده است،حكمت حكيمانه خداوندى بر اين مقرّر شده است كه آسمان با قدرت قهر آميزش استحكام و استقرار داشته و رام فرمان او باشد.

در كلام امام(علیه السلام)دو عبارت«أمر»به كار رفته است:امر اوّل به معناى حكم الهى و قضاى خداوندى،و امر دوّم به معناى قدرت و غلبۀ فرمان حق تعالى است،الزاما تحقق مى يابد .

قوله عليه السلام: و جعل شمسها آية مبصرة لنهارها و قمرها آية ممحوّة من ليلها اين عبارت امام(علیه السلام)شبيه كلام خداوند است كه مى فرمايد: «وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ وَ النَّهارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنا آيَةَ اللَّيْلِ وَ جَعَلْنا آيَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً» (1).

آيت حق بودن شب و روز به اين دليل است كه هر دو بر كمال قدرت حق تعالى دلالت دارند.از پيشوايان دين در تفسير روشنگر بودن روز پس از محو ساختن و از بين بردن شب وجوهى بشرح زير نقل كرده اند.

1-روشنگر بودن روز به اين دليل است كه خورشيد در تمام سال بحال خود ثابت است و نور مى دهد و محو آيت شب به لحاظ حالات مختلفى است كه براى ماه پيش مى آيد،گاهى ماه پيداست و نور مى دهد و گاه در محاق است و مخفى،تغيير و دگرگونى ماه آن قدر زياد است كه دو شب بر يك حال نبوده و هر شبى در منزلگاه خاصى است و زيادى و نقصان مى پذيرد.

2-روايت شده است كه ابن كوّاء از سياهيها در چهره ماه سؤال كرد، حضرت در پاسخ فرمود،آن نشانۀ محو آيت شب مى باشد.

ص:735


1- سوره اسراء(17)آيه(12): [1]ما شب و روز را دو نشانه قرار داديم پس آن گاه كه شب را زايل كرديم، روز را نشانۀ روشنگر مقرر كرديم.

3-ابن كثير گفته است كه منظور از دو آيت شب و روز،تاريكى شب و روشنى روز است،تقدير چنين است:ما شب و روز را داراى دو نشانه(ظلمت و ضياء)قرار داديم.آيت شب را محو كرديم،يعنى براى ماه نور ذاتى قرار نداديم،ماه از خورشيد نور مى گيرد روز،روشنگر است،يعنى روشنايى خورشيد ذاتى است.

كلمۀ«من»در عبارت امام(علیه السلام)يا براى بيان ابتداى غايت و يا براى بيان جنس بكار رفته است،و متعلّق به كلمۀ«ممحوّة»يا«بجعل»مى باشد.معناى ديگر،اين كه ماه را،از نشانه هاى شب قرار داد .

قوله عليه السلام: فأجراهما فى مناقل مجراهما و قدّر سيرهما فى مدارج درجهما خداوند مسير خورشيد و ماه را در برجها و منزلها مقدّر و مقرر فرموده است.

براى تبيين كلام امام(علیه السلام)در اينجا،لازم است كه مفهوم«درج-بروج و منازل»توضيح داده شود.شرح مطلب اين است كه،مردم دور فلك را كه ستارگان در آن سير مى كنند به دوازده قسم تقسيم كرده و هر قسمى را برج ناميده اند و باز هر برجى را به چند قسم تقسيم كرده و هر قسمى را درجه و رتبه ناميده،و هر يك از اين برجها را اسمى است بدين شرح:حمل-ثور-جوزا-سرطان-اسد-سنبله- ميزان-عقرب-قوس-جدى-دلو و حوت.

خورشيد،هر برجى از آسمان را در سى روز طى مى كند و ماه هر برجى از آن را در بيشتر از دو روز و كمتر از سه روز به اتمام مى رساند.منازل و مراحل سير ماه بيست و هشت منزل است و اسامى آنها عبارت است از:

1-شرطين 2-بطين 3-ثريّا 4-دبران 5-هقعه 6-هنعه 7-ذراع 8-نژة 9-طرفه 10-جبه 11-زبرة 12-صرفه 13-عوا 14-سماك 15-غفر 16-زبانا 17-إكليل 18-قلب 19-شولة 20-نعايم 21-بلدة 22-سعد الذّابح 23-سعد بلع 24-سعد السعود 25-سعد الأخبية 26-الفرغ المقدّم 27-الفرغ الموخّر 28-رشاء.

ص:736

ماه هر روزى در يكى از منازل ياد شده فوق قرار دارد؛چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ» ،... «ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ » (1).

قوله عليه السلام: ليميّز بين اللّيل و النّهار إلى قوله بمقاديرهما يعنى اندازه گيرى مسير و حركت مشخّص كنندۀ ماه و سال است.پيش از اين در خطبۀ اول تفسير و تفصيل اين مطلب گذشت .

قوله عليه السلام: ثمّ علّق فى جوّها فلكها پس از آن كه امام(علیه السلام)اشاره به كيفيت تركيب ستارگان كرد حال با بيان اين عبارت اشاره به جايگاه استقرار ستارگان كرده مى فرمايد:هر يك در فضاى فلك خود آويخته هستند.

اگر بپرسى كه امام(علیه السلام)ابتدا فرموده بود،كه ستارگان و سيّارات معلق نيستند و در اين عبارت مى فرمايد در جو فضاى فلك شان آويخته اند معناى اين دو كلام را چگونه توجيه مى كنيد؟ در پاسخ مى گوييم:تعليق و وابستگى امرى نسبى است به اعتبارى مى توان گفت معلّق و وابسته اند،و به اعتبارى مى شود گفت وابسته نيستند.در عبارت اوّل كه فرمود وابسته نيستند،منظور اين است كه به جسم ديگرى در ما فوق خود،وابستگى ندارند.و مقصود از وابستگى در عبارت دوّم اين است كه در فضا به قدرت و اراده خداوند معلّق و وابسته هستند.ميان اين دو كلام تناقض و منافاتى نيست.

و فلك اسم جنس است براى هر جسم مدوّرى كه بر آن اين نام صدق كند .

قوله عليه السلام: و ناط بها زينتها من خفيّات دراريها و مصابيح كواكبها :

اين كلام امام(علیه السلام)شبيه كلام خداوند است كه فرمود: «وَ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ» (2).

و اين سخن حضرت كه گوش فرا دارندۀ به آسمانها،با تيرهاى شهاب هدف

ص:737


1- سوره يس(36)آيه(40 و 38): [1]همۀ ستارگان و سيّارات در فلكى شناگرند اين اندازه گيرى از جانب خداوند غلبه دارندۀ آگاه مقرر شده است.
2- سوره فصلت(41)آيه(12): [2]ما آسمان دنيا را با چراغهايى زينت داديم.

گرفته مى شوند،شبيه اين فرمودۀ حق تعالى است،كه: «فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ» (1).

توضيح اين بيان امام(علیه السلام)پيش از اين به تفضيل داده شد.در بارۀ اين كه چرا امام(علیه السلام)كلمۀ«شهب»را تكرار كرده اند،بايد گفت كه ذكر شهاب در جملۀ اول براى بيان اين حقيقت بود كه شهب دامى براى شياطين بحساب مى آيند،و در جملۀ دوّم براى بيان اين حقيقت است كه گوش فرا دارندگان به آسمان با شهابهاى پرّان رمى شده و دور مى گردند.(بعبارت روشن تر)شهب در يك جمله بمعنى كمين گاه و در جمله اى ديگر بمعنى تير به كار رفته،تكرار سخن براى فزونى معنى است .

قوله عليه السلام: و أجراها على اذلال تسخيرها :اين عبارت امام(علیه السلام)مانند اين آيۀ شريفه است كه: «وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ» (2)مقصود از «إذلال»يا ذلّة:ممكن بودن،حاجت داشتن و نيازمند ايجاد و اداره بودن است.و منظور از ثوابت و سيّار كه در كلام امام(علیه السلام)آمده است،هر كدام مفهوم خاصّى دارد كه ذيلا شرح مى دهيم:مقصود از سيّارات هفت ستاره است و عبارتند از:

زحل،مشترى،مرّيخ،خورشيد،زهره،عطارد و ماه.

خورشيد و ماه را«نيّرين»و پنج ستاره ديگر را«متحيّرين»مى گويند:دليل متحيّر گفتن به اين ستارگان اين است كه حركت مستقيم انجام مى دهند و پس از توقّفى كوتاه به جايگاه اوّل بازگشت نموده،و پس از توقّفى ديگر بحال استقامت،باز مى گردند.امّا خورشيد و ماه،همواره حالت استقامت و يكنواختى دارند.و ديگر ستارگان آسمان جز اين هفت ستاره كه ياد شد،ثوابت شمرده مى شوند،و در فلك هشتم قرار دارند.هر يك از هفت ستارۀ سيّار حركتى مخصوص به خود دارد،كه مخالف حركت ستارگان ديگر است.

ص:738


1- سوره صافات(37)آيه(10): [1]گوش فراداران را تيرهاى شهاب تعقيب مى كنند.
2- سوره نحل(16)آيه(12): [2]خورشيد و ماه و ستارگان تسخير فرمان اويند.

صعود و نزول هر يك از سيّاره هاى هفت گانه به هدفى صورت مى گيرد.صعود و بالا رفتن آنها براى رسيدن به شرف (1)خود است.شرف خورشيد در درجۀ 19 از برج حمل و شرف ماه در درجۀ سوّم از برج«ثور»و شرف«زحل»در مرتبه 21 از برج «ميزان»و شرف«مشترى»در مرتبه 15 از برج«سرطان»و شرف مرّيخ در درجه 28 از برج«جدى»و شرف زهره در مرتبه 27 از برج«حوت»و شرف عطارد در رتبۀ 25 از برج«سنبله»و شرف سياره«رأس»در درجۀ سوّم از برج«جوزا»و شرف «ذنب»در مرتبۀ سوّم از برج«قوس»و برج«شرف»تمام مراتبش شرف است.جز اين كه بعضى از مراتب به نسبت بعضى ديگر از مراتب قوّت بيشترى دارد.ما دام كه ستارگان به سمت شرف پيش روند بالا مى روند ازدياد پيدا مى كنند به نهايت مرحلۀ كمال كه برسند،فرود مى آيند و نقص پيدا مى كنند.فرود آمدن هر ستاره اى ضدّ و مقابل شرف و صعود آن ستاره است.

امّا در باره سعد و نحس بودن ستارگان گفته اند:زحل و مرّيخ نحس اند، نحوست زحل از مرّيخ بيشتر است؛مشترى و زهره سعد هستند.سعد بودن مشترى بيشتر است.عطارد با ستارگان سعد،سعد است و با ستارگان نحس،نحس مى باشد.خورشيد و ماه در حالت،تثليث و تسديس سعد هستند،در حالت مقابله تربيع و مقارنه نحس اند.ستاره رأس سعد و ذنب و كبد هر دو نحس اند.

معناى سعد و نحس ستارگان اين است،كه به هم پيوستن سعدها سبب اصلاح امور اين عالم مى شود و لزوما به هم رسيدن نحسها موجب فساد و دگرگونى امور و اشياى اين جهان مى گردد (2).

ص:739


1- شرف يك اصطلاح نجومى است.(مترجم)
2- آنچه شارح بزرگوار در شرح كلام امام(علیه السلام)در بارۀ مراتب و درجات منازل و مقامات ستارگان توضيح فرموده اند مطابق نظر دانشمندان ستاره شناس گذشته است.با پيشرفت علم هيأت و نجوم بسيارى از اين نظرات امروزه رد شده و قابل قبول نيست م.-.
بخش پنجم خطبه اشباح كه در توصيف فرشتگان آمده است:
اشاره

ثُمَّ خَلَقَ سُبْحَانَهُ لِإِسْكَانِ سَمَاوَاتِهِ- وَ عِمَارَةِ الصَّفِيحِ الْأَعْلَى مِنْ مَلَكُوتِهِ- خَلْقاً بَدِيعاً مِنْ مَلاَئِكَتِهِ- وَ مَلَأَ بِهِمْ فُرُوجَ فِجَاجِهَا وَ حَشَا بِهِمْ فُتُوقَ أَجْوَائِهَا- وَ بَيْنَ فَجَوَاتِ تِلْكَ الْفُرُوجِ زَجَلُ الْمُسَبِّحِينَ- مِنْهُمْ فِي حَظَائِرِ الْقُدُسِ- وَ سُتُرَاتِ الْحُجُبِ وَ سُرَادِقَاتِ الْمَجْدِ- وَ وَرَاءَ ذَلِكَ الرَّجِيجِ الَّذِي تَسْتَكُّ مِنْهُ الْأَسْمَاعُ- سُبُحَاتُ نُورٍ تَرْدَعُ الْأَبْصَارَ عَنْ بُلُوغِهَا- فَتَقِفُ خَاسِئَةً عَلَى حُدُودِهَا-.وَ أَنْشَأَهُمْ عَلَى صُوَرٍ مُخْتَلِفَاتٍ وَ أَقْدَارٍ مُتَفَاوِتَاتٍ- «أُولِي أَجْنِحَةٍ» تُسَبِّحُ جَلاَلَ عِزَّتِهِ- لاَ يَنْتَحِلُونَ مَا ظَهَرَ فِي الْخَلْقِ مِنْ صُنْعِهِ- وَ لاَ يَدَّعُونَ أَنَّهُمْ يَخْلُقُونَ شَيْئاً مَعَهُ مِمَّا انْفَرَدَ بِهِ- «بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ» - جَعَلَهُمُ اللَّهُ فِيمَا هُنَالِكَ أَهْلَ الْأَمَانَةِ عَلَى وَحْيِهِ- وَ حَمَّلَهُمْ إِلَى الْمُرْسَلِينَ وَدَائِعَ أَمْرِهِ وَ نَهْيِهِ- وَ عَصَمَهُمْ مِنْ رَيْبِ الشُّبُهَاتِ- فَمَا مِنْهُمْ زَائِغٌ عَنْ سَبِيلِ مَرْضَاتِهِ- وَ أَمَدَّهُمْ بِفَوَائِدِ الْمَعُونَةِ- وَ أَشْعَرَ قُلُوبَهُمْ تَوَاضُعَ إِخْبَاتِ السَّكِينَةِ- وَ فَتَحَ لَهُمْ أَبْوَاباً ذُلُلاً إِلَى تَمَاجِيدِهِ- وَ نَصَبَ لَهُمْ مَنَاراً وَاضِحَةً عَلَى أَعْلاَمِ تَوْحِيدِهِ- لَمْ تُثْقِلْهُمْ مُؤْصِرَاتُ الْآثَامِ- وَ لَمْ تَرْتَحِلْهُمْ عُقَبُ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامِ- وَ لَمْ تَرْمِ الشُّكُوكُ بِنَوَازِعِهَا عَزِيمَةَ إِيمَانِهِمْ- وَ لَمْ تَعْتَرِكِ الظُّنُونُ عَلَى مَعَاقِدِ يَقِينِهِمْ- وَ لاَ قَدَحَتْ قَادِحَةُ الْإِحَنِ فِيمَا بَيْنَهُمْ- وَ لاَ سَلَبَتْهُمُ الْحَيْرَةُ مَا لاَقَ مِنْ مَعْرِفَتِهِ بِضَمَائِرِهِمْ- وَ مَا سَكَنَ مِنْ عَظَمَتِهِ وَ هَيْبَةِ جَلاَلَتِهِ فِي أَثْنَاءِ صُدُورِهِمْ- وَ لَمْ تَطْمَعْ فِيهِمُ الْوَسَاوِسُ فَتَقْتَرِعَ بِرَيْنِهَا عَلَى فِكْرِهِمْ- وَ مِنْهُمْ مَنْ هُوَ فِي خَلْقِ الْغَمَامِ الدُّلَّحِ- وَ فِي عِظَمِ الْجِبَالِ الشُّمَّخِ وَ فِي قَتْرَةِ الظَّلاَمِ الْأَيْهَمِ- وَ مِنْهُمْ مَنْ قَدْ خَرَقَتْ أَقْدَامُهُمْ تُخُومَ الْأَرْضِ السُّفْلَى- فَهِيَ كَرَايَاتٍ بِيضٍ قَدْ نَفَذَتْ فِي مَخَارِقِ الْهَوَاءِ- وَ تَحْتَهَا رِيحٌ هَفَّافَةٌ- تَحْبِسُهَا عَلَى حَيْثُ انْتَهَتْ مِنَ الْحُدُودِ الْمُتَنَاهِيَةِ- قَدِ اسْتَفْرَغَتْهُمْ أَشْغَالُ عِبَادَتِهِ- وَ وَصَلَتْ حَقَائِقُ الْإِيمَانِ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ مَعْرِفَتِهِ- وَ قَطَعَهُمُ الْإِيقَانُ بِهِ إِلَى الْوَلَهِ إِلَيْهِ- وَ لَمْ تُجَاوِزْ رَغَبَاتُهُمْ مَا عِنْدَهُ إِلَى مَا عِنْدَ غَيْرِهِ- قَدْ ذَاقُوا حَلاَوَةَ مَعْرِفَتِهِ- وَ شَرِبُوا بِالْكَأْسِ الرَّوِيَّةِ مِنْ مَحَبَّتِهِ- وَ تَمَكَّنَتْ مِنْ سُوَيْدَاءِ قُلُوبِهِمْ وَشِيجَةُ خِيفَتِهِ- فَحَنَوْا بِطُولِ الطَّاعَةِ اعْتِدَالَ ظُهُورِهِمْ- وَ لَمْ يُنْفِدْ طُولُ الرَّغْبَةِ إِلَيْهِ مَادَّةَ تَضَرُّعِهِمْ- وَ لاَ أَطْلَقَ عَنْهُمْ عَظِيمُ الزُّلْفَةِ رِبَقَ خُشُوعِهِمْ- وَ لَمْ يَتَوَلَّهُمُ الْإِعْجَابُ فَيَسْتَكْثِرُوا مَا سَلَفَ مِنْهُمْ- وَ لاَ تَرَكَتْ لَهُمُ اسْتِكَانَةُ الْإِجْلاَلِ- نَصِيباً فِي تَعْظِيمِ حَسَنَاتِهِمْ- وَ لَمْ تَجْرِ الْفَتَرَاتُ فِيهِمْ عَلَى طُولِ دُءُوبِهِمْ- وَ لَمْ تَغِضْ رَغَبَاتُهُمْ

ص:740

فَيُخَالِفُوا عَنْ رَجَاءِ رَبِّهِمْ- وَ لَمْ تَجِفَّ لِطُولِ الْمُنَاجَاةِ أَسَلاَتُ أَلْسِنَتِهِمْ- وَ لاَ مَلَكَتْهُمُ الْأَشْغَالُ فَتَنْقَطِعَ بِهَمْسِ الْجُؤَارِ إِلَيْهِ أَصْوَاتُهُمْ- وَ لَمْ تَخْتَلِفْ فِي مَقَاوِمِ الطَّاعَةِ مَنَاكِبُهُمْ- وَ لَمْ يَثْنُوا إِلَى رَاحَةِ التَّقْصِيرِ فِي أَمْرِهِ رِقَابَهُمْ-.وَ لاَ تَعْدُو عَلَى عَزِيمَةِ جِدِّهِمْ بَلاَدَةُ الْغَفَلاَتِ- وَ لاَ تَنْتَضِلُ فِي هِمَمِهِمْ خَدَائِعُ الشَّهَوَاتِ- قَدِ اتَّخَذُوا ذَا الْعَرْشِ ذَخِيرَةً لِيَوْمِ فَاقَتِهِمْ- وَ يَمَّمُوهُ عِنْدَ انْقِطَاعِ الْخَلْقِ إِلَى الْمَخْلُوقِينَ بِرَغْبَتِهِمْ- لاَ يَقْطَعُونَ أَمَدَ غَايَةِ عِبَادَتِهِ- وَ لاَ يَرْجِعُ بِهِمُ الاِسْتِهْتَارُ بِلُزُومِ طَاعَتِهِ- إِلاَّ إِلَى مَوَادَّ مِنْ قُلُوبِهِمْ غَيْرِ مُنْقَطِعَةٍ مِنْ رَجَائِهِ وَ مَخَافَتِهِ- لَمْ تَنْقَطِعْ أَسْبَابُ الشَّفَقَةِ مِنْهُمْ فَيَنُوا فِي جِدِّهِمْ- وَ لَمْ تَأْسِرْهُمُ الْأَطْمَاعُ- فَيُؤْثِرُوا وَشِيكَ السَّعْيِ عَلَى اجْتِهَادِهِمْ- لَمْ يَسْتَعْظِمُوا مَا مَضَى مِنْ أَعْمَالِهِمْ- وَ لَوِ اسْتَعْظَمُوا ذَلِكَ لَنَسَخَ الرَّجَاءُ مِنْهُمْ شَفَقَاتِ وَجَلِهِمْ- وَ لَمْ يَخْتَلِفُوا فِي رَبِّهِمْ بِاسْتِحْوَاذِ الشَّيْطَانِ عَلَيْهِمْ- وَ لَمْ يُفَرِّقْهُمْ سُوءُ التَّقَاطُعِ وَ لاَ تَوَلاَّهُمْ غِلُّ التَّحَاسُدِ- وَ لاَ تَشَعَّبَتْهُمْ مَصَارِفُ الرِّيَبِ- وَ لاَ اقْتَسَمَتْهُمْ أَخْيَافُ الْهِمَمِ- فَهُمْ أُسَرَاءُ إِيمَانٍ لَمْ يَفُكَّهُمْ مِنْ رِبْقَتِهِ زَيْغٌ وَ لاَ عُدُولٌ- وَ لاَ وَنًى وَ لاَ فُتُورٌ- وَ لَيْسَ فِي أَطْبَاقِ السَّمَاءِ مَوْضِعُ إِهَابٍ إِلاَّ وَ عَلَيْهِ مَلَكٌ سَاجِدٌ- أَوْ سَاعٍ حَافِدٌ يَزْدَادُونَ عَلَى طُولِ الطَّاعَةِ بِرَبِّهِمْ عِلْماً- وَ تَزْدَادُ عِزَّةُ رَبِّهِمْ فِي قُلُوبِهِمْ عِظَماً

لغات

صفيح:بلندى،كنايه از آسمان.

فجاج:راه وسيع.

جوّ:مكان با وسعت و بلند.

فجوه:شكاف.

زجل:صداها،سر و صداى زياد.

سرادق:پوششى كه بر روى خانه مى افكنند.

رجيح:زلزله و نگرانى.

و تستكّ الأسماع:گوشها كر مى شوند، در عبارت خطبه تستك منه الاسماع است گوشها از سر و صداى زياد كر مى شوند.

خاسئه:سرگردان،متحير.

ذللا:سهل و آسان.

اخبات:خضوع و خشوع.

موصرات:سنگينيها موصرات الآثام:

سنگينيهاى گناه.

عقب:جمع عقبه به معنى نوبت و مدت از تعاقب گرفته نشده است.

نوازع:با غين نقطه دار،فاسد كننده و با عين بدون نقطه،سخت و دشوار.

احن:جمع احنه به معنى حقد و كينه.

ص:741

لاق:چسبيد.

اثناه:جمع ثنى،دو چندان شدن شيئى.

رين:غلبه كردن و پوشيدن،چرك و كثافت، آنچه كه بر قلب از جهالت مى نشيند.

دلح:جمع دالحه:سنگينيها،سنگينى آب بر ابرها.

شمخ:عالى،برتر.

فتره الظلام:سياهى آن،در اين جا به معنى مخفى و پوشيده آمده است.

أبهم:حالتى كه در آن هدايت ممكن نيست.

تخوم:جمع تخم،انتهاى زمين،حد آخر آن.

ريح الهفّافة:باد ساكن،پاكيزه و خوشبو.

ربق:جمع ربقه:حلقۀ ريسمان.

دؤوب:كوشش در عمل.

اسلّه:اطراف زبان.

جوار:بلند كردن صدا به دعا و تضرع.

همس:صداى آهسته.

انتضال:با تير زدن.

وشيجه:رگهاى درخت.

استهتر بالامر:به شگفت انداخت او را،به انجام عملى تظاهر كرد،حرص ورزيد.

شيك السعى:درجه و مرتبۀ كوشش.

نسخ:بر طرف كردن،از بين بردن.

استحواذ على الشيئى:احاطه و غلبه كردن بر آن.

و اخياف الهمم:آراء مختلف،تصميمهاى مختلف،در اصل لغت به معناى سرازير شدن بر دامن كوه است،در اين جا به معنى همت پست به كار رفته است مفرد اخياف، اخيف مى باشد.

حفد:سرعت و شتاب.

ترجمه

«سپس خداوند سبحان،براى اسكان دادن در آسمانهايش و آباد كردن كاخ بلند آن خلقى بديع و تازه از فرشتگان بيافريد.شكافها و راهها و جاهاى خالى فضاى آن كاخ را بوسيلۀ ايشان پر كرد و در ميان جاهاى گشادۀ آن شكافها و آن مكانهاى پاك و پاكيزه و مقدس،و در پشت آن پرده هاى مجد و عظمت،زمزمۀ و آواز عدّه اى از فرشتگان به تسبيح بلند است،و از پشت آن صداها كه گوشها را كر مى كند،شعاعها و درخشندگيهاى نورى وجود دارد كه ديده هاى آنها تاب ديدار آن انوار را ندارد.بنا بر اين در جايگاه خويش مات و مبهوت مى ايستند.

خداوند آن فرشتگان را بصورتهاى گوناگون و اندازه هاى متفاوت كه داراى

ص:742

بالهايى مى باشند و هر يك ستايش گر جلال و بزرگى خداوندند آفريده است.آنچه از آفرينش و صنع حق كه آشكار و هويداست به خود نسبت نمى دهند و مدّعى خلقت و آفريدن چيزهايى كه تنها خداوند آفريدگار آنهاست نمى باشند(خود را در آفريدن مخلوقات شريك خدا نمى دانند)بلكه آنها بندگان گرامى خداوندند(در گفتار بر حق تعالى سبقت نمى گيرند و بفرمان او رفتار مى كنند.) بعضى از فرشتگان را در جاى خودشان امانت دار وحى قرار داد،و بار امانت امر و نهى خود را براى رساندن به انبياء بر دوش آنها گذاشت و آنها را از شك و شبهه ها(ى شيطانى)پاك و منزّه داشت.بنا بر اين هيچ يك از آنها از راهى كه رضاى خدا در آن است سر بر نتافت و خداوند نيز در فرمانبردارى و اطاعت خويش آنان را يارى فرمود و شعار تواضع و وقار و فروتنى را بر دلهاشان بپوشانيد و درهاى سپاس گزارى را به آسانى به روى آنان بگشود.پرچمهاى نور افشان و نشانه هاى يكتايى خود را در ميانشان كوبيد(چون پيرو خواهشهاى نفسانى نيستند)نه از سنگينى بار گناهان بر دوش آنان اثرى و نه از گردش روزگار در حالشان تغيير است.

از هيچ شكّى ايمانشان متزلزل نشود،و هيچ گمان و ظنّى،يقين محكمشان را سست نسازد.آتش كينه توزى خصومت و دشمنى در ميان آنها بر افروخته نشود،شناخت خداوند متعال را كه در ضمير باطن آنها رسوخ كرده،عظمت و هيبتى كه از جلال و جبروت پروردگار،در درون سينه هايشان جاى گرفته،حيرت و سرگردانى از ميان نبرد، وسوسه ها(ى شيطانى)در آنها طمع نبندد و افكار و انديشۀ آنان را چركين نسازد.

گروهى از اين فرشتگان موكّل و گماشتۀ بر ابرهاى پر آب و كوههاى بلند با عظمت و ظلمتهاى بسيار تيره و تار هستند(تا ابرها باندازۀ لازم ببارند،و كوهها از هم فرو نپاشند،و مردم در تاريكيها راهنمايى شوند).دسته اى ديگر اشخاصى هستند كه گامهايشان زمينهاى پست،آخرين طبقۀ زمين را شكافته،در حالى كه هيأت وجودى آنان همچون پرچمى سفيد و نورانى منافذ هوا را پر كرده است.

(گردن به فلك كشيده اند).

در زير پاى آنها باد ساكن و آرام لذّت بخشى است كه آن را ضبط كرده،تا

ص:743

بجايگاه محدود و در دسترس برسانند.پرستش خداوند آنها را از هر شغل و كارى باز داشته است.حقيقت ايمان و معرفت بين آنها و پروردگارشان ارتباط بر قرار كرده است.يقين و باورشان بخداوند عشق و علاقه آنها را نسبت به پروردگارشان شدّت بخشيده است.رغبت و ميل فراوان آنها به آنچه در نزد خداست مانع ميل آنها به چيزهايى كه در نزد ديگران است گرديده است.شيرينى معرفت خدا را چشيده،شراب شوق حق را در جام محبّت او نوشيده اند.ترس از خدا در سرزمين دلشان ريشه دوانيده،پشتشان از بار عبادت خم گرديده است.كثرت ميل و رغبت بخداوند تضرّع آنها را نسبت به حق تعالى كم نكرده است.گردن خاكساريشان را فزونى تقرّب بخدا از بند بندگى رها نساخته است.خود بينى بر گرد آنها نگرديده،تا عبادات گذشتۀ خود را بسيار دانند،(در حقيقت)تضرّع و زارى در پيشگاه عظمت و جلالت حق وقتى براى آنان نگذارده كه نيكيهاى خود را بزرگ بشمارند(به عبادت خود اهميت بدهند)،مداومت بر عبادت و پرستش در ارادۀ استوارشان سستى و فتورى ايجاد نكرده و نقصانى در ميل و طلب آنها بوجود نياورده است.تا از اميدوارى به پروردگارشان باز مانند.طولانى بودن راز و نيازشان،در پيشگاه پروردگار ترى زبانهاى آنها را نخشكانده است.كارهاى ديگرى بر آنها چيره نگرديده، تا آوازهايشان كه به مناجات بلند است كوتاه سازد.در صفهاى عبادت حق شانه هايشان پس و پيش نرفته است(صفت عبادتشان ناهمگونى نداشته،شانه بشانه براى پرستش ايستاده اند)؛هيچگاه براى آسايش خودشان از امر خداوند گردن فرازى نداشته و كوتاهى نكرده اند.كند فهمى و فراموشيها نمى توانند با عزم ثابتشان بدشمنى برخيزند.فريبها و شهوات نمى توانند همّتهاى آنان را هدف تيرهاى خود قرار دهند.پروردگار صاحب عرش را براى روز بيچارگيشان(روز قيامت)،ذخيره قرار داده اند.آن گاه كه خلق از خداوند بريده و به آفريده ها بپردازند، آنها اميد و رغبتشان بخداوند خواهد بود،آنها به كنه و غايت عبادت حق نمى رسند و از حرص و ولعى كه بعبادت خداوند دارند رجوع نمى كنند.مادّه اميد و بيمى كه از او در دلشان است هيچ گاه كنده نشود.و رشته هاى خوف از خدا هرگز از دلشان

ص:744

بريده نگردد،تا بدان سبب سعى و كوششان سستى پذيرد.اسير و گرفتار طمعهاى بيجاى دنيوى نمى شوند تا جدّ و جهد دنيايى را بر كوشش آخرت بر گزينند،اعمال و عبادات گذشته خويش را بزرگ و با اهميّت نمى دانند،تا به اميد عظمت اعمالشان،خوف و بيم از عذاب الهى از دلشان رخت بر بندد.هيچ گاه شيطان بر آنها مسلّط نمى شود،تا اختلاف كلمه در بارۀ پروردگارشان پيدا كنند.زشتى جدايى و دشمنى از هم جدايشان نساخته،كينه و حسد ره بسويشان نبرده است.

انواع شك و ريب و اقسام عزم و همّتهاى پست بى ارزش آنها را متفرّق و دسته دسته نكرده است.تمام فرشتگان در كمند و ريسمان ايمان اسير و گرفتارند.ميل عدول از حق و سستى در عبادت آن بند را از گردنشان باز نكرده است.

در تمام طبقات آسمان جاى افكندن پوستى نيست،جز اين كه در آنجا فرشته اى به سجده افتاده،و يا در كوشش و تلاش فراگيرى دانش است.

بر اثر زيادى اطاعت پروردگارشان علم خود را افزايش داده اند.عزّت و جلال خداوند در قلب آنها عظمت و هيبت ايجاد كرده است.»

شرح

بايد دانست كه اين بخش از خطبۀ«اشباح»در توصيف فرشتگان است، آنان كه از جهت كمال در بندگى خدا،اشرف موجودات ممكن مى باشند؛ توصيف فرشتگان در حقيقت بيان مجد و بزرگوارى و عظمت حق تعالى است.

پيش از اين در بارۀ انواع فرشتگان و نحوۀ اسكان آنها در طبقات آسمان بحث كرده ايم و به اندازۀ لازم مقصود را توضيح داده ايم،اينك بر آنيم تا بحثهايى كه مناسب اين خطبه است شرح دهيم.فرازهايى از كلام ارجمند آن حضرت را طىّ قسمتهايى به شرح زير مى آوريم .

1-قوله عليه السلام: ثمّ خلق سبحانه الى قوله من الملائكة :محتمل است كه امام(علیه السلام)با عبارت«الصّفيح الاعلى»به فلك نهم اشاره كرده باشد و منظور از فلك نهم همان عرش است،زيرا كه فلك نهم بزرگترين و بالاترين جرم

ص:745

آسمانى مى باشد و ساكنان آن فرشتگانى هستند كه ادارۀ امور فلك نهم را به عهده دارند.

به احتمال ديگر،ممكن است مقصود امام از عرش،جايگاه پرستش فرشتگان در پيشگاه عظمت و جلال پروردگار جهانيان يعنى عالم ملكوت باشد، زيرا فرشتگان در مقام بلندى از صداقت و معرفت حق هستند.چه خلقت ملائكه براى عمران و آبادى آن محل است و آن خانه به عظمت و جلال حق و عبادت فرشتگان آباد است.

هنگامى كه معلوم شود،فرشتگان،شريفترين موجوداتند،روشن خواهد شد كه آفرينش آنها،آفرينشى نو،كامل و شگفت انگيز است .

2-قوله عليه السلام: ملأ بهم فروج فجاجها و حشا بهم فتوق أجوائها :خداوند شكافها و راهها،و جاهاى خالى فضاى كاخ آسمان را بوسيله فرشتگان پر ساخت.امام(علیه السلام)لفظ«فروج،فجاج و فتوق»را،در عبارت فوق براى اجزاى مجزّاى فلك استعاره به كار برده است،زيرا فرشتگان هستند كه به منزلۀ ارواح فلك به حساب آمده و به وسيله آنها وجود و جوهريّت افلاك،محفوظ،استوار و پابرجاست.وجه شباهت در استعاره روشن است.استعاره را با بيان«ملأ و حشو» ترشيحيّه كرده است.كلمات«فجاج و فروج»اشاره به تباين و اختلافى است كه، ميان اجزاى فلك وجود داشته،و در عين حال،به دليل وجود فرشتگان كه نظم بخشندۀ به آن هستند منظم شده است.پر شدن شكافهاى فلك به وسيلۀ فرشتگان، كنايه از نظامى است كه از بركت وجود آنها حاصل شده و خداوند تدبير كار فلك را به عهدۀ فرشتگان قرار داده است .

3-قوله عليه السلام: و بين فجوات تلك الفروج الى قوله المجد :لفظ زجل را،كه به معناى فرياد و صداهاى بلند است،براى كمال عبادت و بندگى فرشتگان استعاره آورده است.زيرا كمال مرد در اين است كه بهنگام تضرّع،

ص:746

تسبيح و تهليل با صداى بلند در پيشگاه خداوند زارى كند.(صدائى كه به تضرّع در درگاه خداوند بلند شود مطلوب است).

لفظ«حظائر»را براى جايگاه فرشتگان عالم غيب و پرستشگاهشان نيز استعاره به كار برده است.حظيره قدس بودن مكان فرشتگان،بدليل پاكى و دور بودن آنها از پليديهاى جهل و نفس فرمان دهنده ببدى كاملا روشن است.

عبارت سترات الحجب و سرادقات هم استعاره اند از حجابهاى نورانيى كه بوسيلۀ آن حجابها از ذهن و انديشۀ انسانها مستور و پوشيده اند.چنان كه قبلا اين حقيقت را توضيح داده ايم.و يا در حجاب بودنشان به اين دليل است كه آنها از خصوصيّات ماده و ماديّات بدورند.وجه شباهت در استعاره فوق،اين است كه،فرشتگان از ديده شدن با چشم و انديشه پوشيده و در حجابند،و بديهى است كه حجاب فرشتگان سرا پرده هاى بزرگى و عظمت مى باشد.زيرا كمال ذاتى و شرافت آنها چنين حجابى و نه حجابهاى ديگر را اقتضاء مى كند .

4-قوله عليه السلام: و وراء ذلك الرّجيج الّذى تستّك الى قوله حدودها :

در پشت سر آن آوازهاى كر كننده گوش انوارى است كه چشم آنها توان ديدن آن انوار و درخشندگيها را ندارد.

چنان كه امام(علیه السلام)لفظ«زجل»را براى صداى فرشتگان استعاره آورده بود، لفظ«رجيج»را براى عبادت آنها استعاره آورده است.و با بيان «تستّك منه الأسماع» استعاره را ترشيحيّه كرده است و كنايه از نهايت عبادت فرشتگان است.

محتمل است كه،عبارت،«زجل و رجيج»اشاره به اصواتى كه انبيا از فرشتگان مى شنيدند،باشد،بدانسان كه ما در مقدمه بيان كرديم و چگونگى آن را در شنيدن وحى قبلا دانسته اى،مقصود از سبحات نورى كه بالاتر از صداى فرشتگان قرار دارد،جلال و شكوه عظمت وجه خداوندى است،پاك و منزّه است از آن كه ديدۀ دارندگان بصيرت وى را درك كند.

ص:747

امام(علیه السلام)فرموده است در وراى صداى فرشتگان،حقايقى وجود دارد كه فرشتگان چنان كه بايسته است آنها را درك نمى كنند.نه،بلكه بالاتر از دانش و عبادت آنها،مراحلى از جلال و شكوه خداوندى است،كه معرفت فرشتگان از آن قاصر است.و ادراك اهل بصيرت از دريافت جلال و شكوه حق فرو ماند، متحيّر و سرگردان بمقام ناتوانى خويش بازگردد و در مرز محدود و نهايت كمال خود كه جايگاه بندگى و عبوديّت است متوقّف ماند .

5-قوله عليه السلام: انشأهم على صور مختلفات إلى قوله عزّته اختلاف صورت فرشتگان كنايه از اختلاف حقيقت و اندازۀ وجودى و تفاوت مرتبۀ آنها در كمال و قرب آنها بخداست.لفظ«أجنحة»يعنى بالها،استعاره از نيرومنديى است كه آنها،در به دست آوردن معارف الهى و تفاوت در زيادى و نقصانى كه به لحاظ دريافت معرفت و كمال دارند.چنان كه خداوند متعال فرموده است:

«أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ» (1).

تعدّد بال فرشتگان،در كلام حق تعالى كنايه از تفاوت ادراك آنها از جلال خدا و دانش متفاوتى است كه لزوما هر يك از حق تعالى دارند.به همين دليل امام(علیه السلام)داشتن بال را،موجب تسبيح و تنزيه جلال و شكوه خداوندى دانسته است زيرا آگاهى فرشتگان بجلال حق،منزّه و پاك از هر آن چيزى است كه شايستۀ بزرگوارى وجود و مناسب جلال و عزت الهى نباشد .

6-قوله عليه السلام: لا ينتحلون إلى قوله يعملون :ساختن بعضى از مصنوعات خداوند با وجودى كه فرشتگان وسيلۀ ايجاد آنها باشند آنان را بفراموشى قدر و منزلتشان دچار نمى كند،و آنها خود را مدّعى خلقت چيزى،جز به مقدارى كه خداوند به آنها توانايى داده است نمى دانند.نهايت مقامى كه

ص:748


1- سوره فاطر(35)آيه(1): [1]هر يك از فرشتگان داراى دو يا سه و يا چهار بال هستند.

فرشتگان دارند اين است كه وسيلۀ افاضۀ جود و بخشش حق تعالى بر استحقاق دارندگان جود هستند،و در مواردى هم كه خداوند آنها را سبب افاضۀ جود قرار ندهد،مستقيما شيئى مورد اراده را ايجاد مى كند؛فرشتگان ادّعاى قدرتمندى بر ايجاد پديده ها را ندارند.به اين دليل كه دقيقا قدر و منزلت و نسبت خود را به ذات خداوندى مى شناسند و خداوند آنها را از شرّ نفس فرمان دهنده ببدى كه منشأ مخالفت فرمان و خروج از اطاعت الهى است پاك و منزّه داشته است .

7-قوله عليه السلام: جعلهم فيما هنا لك إلى قوله و نهيه :يعنى فرشتگان در جايگاه خود در محضر قدس پروردگار قرار دارند.به تمام حالات و ويژگى زندگى فرشتگان در خطبۀ اوّل اشاره شد،(براى حضور ذهن به همان جا رجوع شود ).

8-قوله عليه السلام: و عصمهم الى قوله مرضاته (چنان كه واضح و مبرهن است)منشأ تمام شكوك و شبهات و انحراف از راه خدا درگيرى نفس امّاره با عقل و كشيدن نفس امّاره عقل را به راه باطل است.چون فرشتگان از نفس فرمان دهنده ببدى،پاك و مبرّا هستند.بنا بر اين معصومند و از پيروى نفس و فرمانبردارى آن،و انحراف از راه حق به راه باطل ممنوع مى باشند.،مقصود از مدد گرفتن فرشتگان از فوايد يارى حق،فزونى آنها در كمالات بر ديگران،و ادامه اين فوايد بلحاظ دوام وجود خداوند مى باشد .

9-قوله عليه السلام: و اشعر قلوبهم تواضع إخبات السّكينة :امام(علیه السلام) لفظ«تواضع و استكانت»را از حال فرشتگان استعاره آورده است.بدين معنى كه فرشتگان.به ذلّت نيازمندى و امكان حاجت به بخشش خداوند،و مغلوب بودن در برابر عظمت حق تعالى اعتراف دارند و اين اعتراف و اقرار به نيازمندى را، شعار لازم ذات خويش مى دانند،و يا عميقا اين نيازمندى و حاجت را درك مى كنند.در صورتى كه«أشعر»را بمعناى درك و فهم بگيريم .

ص:749

10-قوله عليه السلام: و فتح لهم ابوابا ذللا إلى تماجيده :خداوند درهاى ستايش خود را به آسانى بر فرشتگان گشوده است مقصود از«ابواب ذلل»در عبارت فوق وجوه معارف الهيّه است،معارفى كه بوسيلۀ آنها،حق تعالى چنان كه شايسته است تمجيد و ستايش مى شود.اين معارف الهيّه براى فرشتگان وسيله هايى در جهت تنزيه و تعظيم پروردگار مى باشند.روشن است كه كسب اين معارف براى ملائكۀ حق،سهل و آسان است،زيرا به دست آوردن معارف الهى براى فرشتگان از راههاى آميختۀ به شكّ و شبهه و درگيرى اوهام و خيالات، چنان كه آموخته هاى ما بدين سان حاصل مى شود نيست .

11-قوله عليه السلام: و نصب لهم منارا واضحة على أعلام توحيده :

خداوند براى فرشتگان پرچمهاى نمايانى را بر نشانه هاى يگانگى خود بر افراشته است.

بنا به قولى(پرچمهاى روشن و نمايان)براى واسطه هايى كه ميان فرشتگان مقرّب و حق سبحانه،تعالى است،استعاره آمده است،زيرا امام(علیه السلام)از فرشتگان آسمان خبر مى دهد.

و لفظ«اعلام»براى صورتهاى عقلانيى است كه با ذات فرشتگان عجين مى باشد.و لازمۀ دارا بودن اين صور عقلانى يگانه و منزّه دانستن خداوند از كثرت است.وجه شباهت ميان پرچم،علائم و نشانه ها،با فرشتگان اين است.

چنان كه پرچم،علائم و نشانه ها،در آگاهى بمطلوب،وسيله قرار مى گيرند، فرشتگان مقرّب،واسطۀ در حصول معارف الهى هستند و در رسيدن به مطلوب اوّل،و محرّك كلّ-كه عزيز و پاينده است سلطنت او-خداوند متعال وسيله مى باشند .

12-قوله عليه السلام: لم تثقلهم موصرات الآثام :گناهان بزرگ آنها را سنگين نكرده است.

ص:750

پيش از اين گفتم كه نفس امّاره بالسّوء در فرشتگان وجود ندارد.نبودن نفس فرمان دهنده ببدى لازمه اش،نفى آثار گناه و بدكارى از فرشتگان است .

13-قوله عليه السلام: و لم ترتحلهم عقب الليّالى و الأيّام :گذشت روز و شبها،تغييرى در فرشتگان ايجاد نكرده و آنها را از جايى به جايى كوچ نمى دهد.

يعنى گذشت زمان،موجب كوچ دادن آنها از مرحلۀ وجود بعدم نيست.

زيرا فرشتگان موجودات مجرّد هستند.و موجودات مجرّد از محدود شدن بزمان و تغييراتى كه بوسيلۀ زمان حاصل مى شود بدورند .

14-قوله عليه السلام: و لم ترم الشّكوك بنوازعها عزيمة ايمانهم و لم تعترك الظنّون على معاقد يقينهم .شكّ و ترديدهاى فاسد ايمان استوارشان را درهم نمى شكند و گمان و پندارهاى واهى در جايگاه يقين و اعتمادشان قرار نمى گيرد.

مقصود از استوارى ايمان فرشتگان،تصديقى است كه لازمۀ ذاتى آنها به پديد آورندۀ خود،و ويژگيهاى اوست.«معاقد يقين»اعتقاد يقينى است كه بدور از عروض شك و گمانى كه منشأ توهّمات و تخيّلات است باشد،زيرا دانش فرشتگان كه ذاتا مجرّد هستند از شك و گمان پاك و مبرّاست.منظور از كلمۀ «رمى»در عبارت حضرت،متحوّل شدن نفس فرمان دهنده ببدى و بدور انداختن وساوس فاسد نفسانى،به آرامش قلبى و نفس مطمأنّ رحمانى است.

اگر واژۀ«نوازغ»را كه در عبارت إمام(علیه السلام)به كار رفته است،بنا به قرائت بعضى از روات،«نوازع»تلفّظ كنيم،قرينه اى بر استعاره ترشيحيّه خواهد شد.

لفظ«اعتراك»هم كه به معنى آميخته شدن گمان و توهّمات قلبى و خاطره انگيز شدن آنها در نفس مى باشد،در ترشيحيّه كردن استعاره به كار رفته است.وجه شباهت در هر دو استعاره بخوبى روشن است(تصديق ذاتى فرشتگان به آفريدگارشان،به ايمان استوار،و اعتقاد يقينى آنها را به انسانى كه در

ص:751

محلّى مى نشيند تشبيه كرده است ).

15-قوله عليه السلام: و لا قدحت قادحة الأحن فيما بينهم :حقد و بدخواهى، كينه اى در ميان فرشتگان پديد نمى آورد.بدين توضيح كه:كينه و بدخواهى،هيچ شرّ و بدى را در ميان آنها بر نمى انگيزد،چنان كه آتش اطراف را شعله ور كرده و مى سوزاند،زيرا كه فرشتگان از قوّۀ غضب و شهوت بدورند .

16-قوله عليه السلام: و لا سلبتهم الحيّرة ما لاق من معرفته بضمائرهم الى قوله صدورهم :معرفت و شناختى كه از حضرت حق در باطن ضمير خود دارند، حيرت و سرگردانى،آن را از ميان نمى برد.

با توجّه به اين كه حيرت و سرگردانى و ترديد عقل،در انتخاب يكى از دو راهى است كه به مطلوب و خواست سزاوارتر باشد،و منشأ اين ترديد و دو دليها درگيرى وهم و خيال با عقل مى باشد،فرشتگان حيران و سرگردان نمى شوند؛زيرا قوّه وهم و خيال در آنها نيست تا به حيرت و سرگردانى دچار شوند؛ پس حيرت و سرگردانى كه با معرفت و شناخت آنان از خداوند آميخته شود و عظمت هيبت حق را از سينه هاى آنها بر طرف كند در آنها وجود ندارد.

هيبت كنايه از توجّه داشتن به عظمت خداوند است و لفظ«صدر»كه بمعنى سينه است استعاره از ذات فرشتگان مى باشد .

17-قوله عليه السلام: و لم تطمع فيهم الوساوس فتقترع برينها على فكرهم :وسوسه ها در فرشتگان طمع نمى بندند،تا بر انديشه آنها غلبه كنند و يا فكر آنها را بپوشانند پيش از اين وسوسه را تفسير كرده ايم.فاعل براى فعل«لم تطمع» يا مخفى و نهفته است،بدين فرض كه فاعل مضاف بوده و از جمله حذف گرديده،و مضاف اليه در جاى آن قرار گرفته است؛تقدير كلام«اهل الوساوس» بوده است كه منظور از صاحبان وسوسه،شياطين مى باشند،(با اين توضيح معناى سخن چنين است،شياطين بر انديشۀ فرشتگان پيروز نمى شوند).

ص:752

و يا فاعل فعل كلمۀ«وساوس»است؛در اين صورت نسبت دادن طمع به وسوسه نسبت مجازى است،چنان كه در كلام حق تعالى نيز چنين است آنجا كه مى فرمايد: «وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها» (1)منظور از«رين»غلبه يافتن شكهايى است كه لازمۀ وسوسه هاست تا خرد فرشتگان را بپوشاند،و چشم باطنشان كه جلوه هاى حق و پروردگارشان را مشاهده مى نمايند از كار بيندازد.طمع نبستن وسوسه ها و يا شياطين در فرشتگان به اين دليل منتفى است كه اسباب آن يعنى نفس امّاره در آنها منتفى است .

18-قوله عليه السلام: منهم من هو فى خلق الغمام الى قوله لأبهم :

بعضى از فرشتگان در كار خلقت ابرها هستند.اين تقسيم كه امام(علیه السلام) انجام مى دهد،مربوط به مطلق و يا جنس فرشتگان است و آنچه تاكنون از اوصاف آنها گفته شد،مخصوص فرشتگان آسمان بود.

در شريعت به ما رسيده است كه در ابرها فرشتگانى قرار دارند كه خداوند را تسبيح و تقديس مى كنند.در كوهها و مكانهاى تاريك نيز فرشتگانى حضور دارند.البتّه اينان ملائكه زمين هستند.و يقينا آنچه،در خطبۀ اول راجع به فرشتگان گفته شد،دانسته ايد(پس نيازى به تكرار آن نيست ).

19-قوله عليه السلام: و منهم من خرقت أقوامهم تخوم الأرض السفلى إلى قوله المتناهية :برخى ديگر از فرشتگان گامهايشان تا منتهى اليه زمين پايين را شكافته و در آنجا قرار دارد.بى شباهت نيست كه اين دستۀ از فرشتگان آسمانى باشند.

لفظ«اقدام»يعنى گامها استعاره از دانش آنهاست كه بر تمام زمين پايين و اطراف آن إحاطة دارد وجه شباهت علوم با گامهاى روان و پوينده اين است كه علوم مورد علم يعنى معلوم را در مى نوردد و در آن جارى مى شود و به نهايت آن مى رسد.

ص:753


1- سوره زلزال(99)آيه(2): [1]زمين سنگينيهاى خود را خارج مى كند.

چنان كه گامها طىّ طريق مى كنند و به نهايت و مقصد حركت مى رسند.امّا تشبيه كردن فرشتگان به پرچمهاى سفيد آويخته در منافذ جوّ و هوا بدو دليل است.

الف-سفيد بودن آنها به اين دليل است كه رنگ سفيد از كدر بودن و سياهى بدور است چنان كه دانش فرشتگان از آلودگى و تيرگى باطل و تاريكيهاى شبهه بدور مى باشد.

ب-نفوذ و سرايت دانش آنها،در اجزاى علوم چنان است كه پرچمها در هوا نفوذ مى كنند،و در مجراى فضا به حركت در مى آيند.

امام(علیه السلام)در عبارت فوق به بادهايى كه گامها را در محدودۀ معيّنى نگاه مى دارند اشاره كرده است.مقصود حكمت الهى است كه به هر چيز آنچه سزاوار بوده، عطا فرموده و هر موجودى را در حدّ وجوديش محدود كرده است.منظور از وزش بادها،زيبايى تصرّف و جريان آنها در مخلوق و مصنوعات خداوند مى باشد .

20-قوله عليه السلام: و قد استفرغتهم اشغال عبادته إلى قوله وشيجة خيفته :سرگرمى به عبادت و پرستش آنها را از هر شغل و كارى باز داشته است.

يعنى فراغت و آسايشى براى كارهاى ديگر جز عبادت ندارند.پيش از اين دانستى كه فرشتگان آسمان،كه اجرام فلكيه را به حركت در مى آورند،اجرامى كه بمنزلۀ بدن ملائك بحساب مى آيد حركتشان حركتى است ارادى كه از روى شوق انجام مى گيرد،زيرا افلاك در حركت فرمانبردارانۀ خود شبيه فرشتگانى هستند كه واسطه فيض حق ميان افلاك و خداوند متعال اند و كمال عبادت و حركات دائمى پرستش وقت آنها را از پرداختن به كارهاى ديگر پر كرده است،چنان كه در اين باره خداوند فرموده است.

«يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لا يَفْتُرُونَ» (1)حقايق ايمان بخداوند،تصديق فرشتگان

ص:754


1- سوره انبياء(21)آيه(20): [1]شب و روز خدا را تسبيح مى گويند و از ذكر و تسبيح سستى نمى كنند.

به وجود حق تعالى است،به سبب آن كه فرشتگان شاهد وجود خويش مى باشند بديهى است معرفتى كه بر وجود حق سبحانه و تعالى از مشاهده وجود الهى حاصل شود معرفتى تام و كامل دائمى است،و همواره چنين كمالات بالقوّه اى بفعل در مى آيد،زيرا تصديق داشتن به وجود چيزى كه به دست آوردن آن را واجب بدانى،قوى ترين علّت انگيزاننده بر طلب آن مى باشد.بنا بر اين،ايمان،و تصديق يقينى بر حقانيّت وجودى امرى وسيلۀ جامع و كاملى ميان جوينده و معرفت آن امر و كمال بخشيدن به آن مى شود.و بطور قطع و يقين پويندگان معرفت را عاشق و شيداى مطلوب مى كند،و رغبت و ميل آنها را به آنچه در نزد محبوب است،و نه ديگران،ثبات مى بخشد.

با توجّه به اين كه امام(علیه السلام)لفظ«ذوق-چشيدن»را براى تعقّل فرشتگان و لفظ«شرب-آشاميدن»را براى آن معنايى كه از عشق و كمال در ذات ملائكه كمون يافته است استعاره آورده اند،استعاره اوّل را با عبارت حلاوت و شيرينى ترشيّحيه كرده،و از نهايت لذّتى كه از معرفت خداوند براى فرشتگان حاصل مى شود كنايه قرار داده اند؛چنان كه ذائقۀ انسانى از شيرينى لذّت مى برد.

استعاره دوّم را هم با ذكر«كأس رويّه»ترشيحيّه كرده است؛زيرا كمال شرب و آشاميدن در اين است كه با جام سيراب كننده باشد،يعنى جامى كه آشاميدن و سيراب شدن را كفايت كند.اين عبارت كنايه از كامل بودن معرفت فرشتگان نسبت به ديگران مى باشد.

و باز استعاره«قلوب»را با بيان«سويدائها»ترشيحيّه كرده است،زيرا استقرار عوارض قلبى همچون محبّت و خوف،به اين است كه تمام قلب را فرا گيرد و در آن نفوذ و رسوخ كند؛و عبارت«بوشيجة خيفته»امام(علیه السلام)اشاره به علاقه اى است كه به دليل ترس از خداوند،با ذات فرشتگان در آميخته و در آن جاى گرفته است ترس ذاتى ملائكه كمال علم آنها به عظمت پروردگار است.

ص:755

لفظ«خيفة»براى علاقۀ باطنى چنان كه گذشت استعاره به كار رفته است،زيرا فرشتگان بهنگام لحاظ عزّت و قهاريّت حضرت حق،خود را در نهايت درجۀ پست ممكن،مغلوبيّت و تسليم مى بينند .

21-قوله عليه السلام: فحنوا بطول الطّاعة اعتدال ظهورهم :بر اثر اطاعت طولانى تعادل پشتهاشان به هم خورده،يعنى قدّشان خميده شده است مجازا خميدگى پشت را نشانۀ كمال خضوع در عبادت و پرستش آنها گرفته است و اين از باب به كار بردن نام مسبّب بجاى سبب است،خميدگى پشت كه مسبّب است بجاى طاعت و بندگى كه سبب آن مى باشد به كار رفته است .

22-قوله عليه السلام: و لم ينفد طول الرّغبة اللّه مادّة تضرّعهم :خواست طولانى فرشتگان از پيشگاه حضرت حقّ،تضرّع و زارى آنها را،از ميان نبرده و پايان نبخشيده است.

طبيعت كار اين است كه اگر كسى براى خواست امرى و يا انجام كارى به نزد پادشاهى برود و با تضرّع و زارى از او انجام كارى را بخواهد،سر انجام تضرّعش بدليل از بين رفتن منشأ خواست و تقاضايش،پايان مى يابد.

پايان يافتن تضرّعش يا به اين دليل است،كه خواست نفسانى بر مطلوبش از ميان مى رود،هنگامى كه از طلب و خواست خسته شود،و بيش از آن نتواند مشقّت طلب را تحمل كند.و يا به اين دليل است كه مطلوب و مقصودش از ميان برود،بدين لحاظ،كه به مقصود برسد و يا نااميد شود،يعنى مورد تقاضايش بر آورده شود.و يا به كلّى خواستش را رد كنند.در هر حال زمينۀ تضرّع و زاريش از ميان رفته است.

امّا فرشتگان،زمينه تضرّع و زارى و عبادتشان براى خداوند متعال،بنا به هر دو فرض از بريدن و قطع شدن بدور است و به لحاظ ذات و سرشتشان، منقطع نمى شود به اين دليل كه خستگى و دلسردى از ويژگيهاى تركيبات

ص:756

عنصرى است(فرشتگان تركيب عنصرى ندارند)؛به لحاظ مطلوبشان هم پايان ناپذير است،زيرا مطلوب و خواست آنها پس از تصوّر عظمت حق، معرفت خداوند مى باشد،و چنان كه دانسته اى مراتب وصول بحق پايان ناپذير و نامتناهى است به همين دليل بمنظور ستايش فرشتگان امام(علیه السلام)زمينۀ تضرّع آنها را بدرگاه حق،سلب ناشدنى دانسته،و لازمۀ آن پايان نيافتن تضرّع و عبادت آنها در درگاه خداوند مى باشد .

23-قوله عليه السلام: و لا أطلق عنهم عظيم الزّلفة ربق خشوعهم :تقرّب جويى فراوان فرشتگان بخداوند،گردنشان را بريسمان خضوع بند آورده و آزادشان نگذاشته است.

از ويژگى نزديكان به سلاطين دنيا اين است،كه هر قدر شخص به پادشاه نزديكتر شود،قوّت نفس بيشترى يافته و هيبت سلطان در نظرش كمتر مى شود.

چنين بازتابى بدين لحاظ است كه مدّت پادشاهى،شاهان دنيا تمام شدنى است و بعلاوه سلطنت براى آنها امرى اكتسابى است(نه حقيقى)؛نزديك شوندگان به سلطان تصوّر همانند بودن خود را با پادشاه دارند.پس رسيدن به پادشاهى را مانند سلاطين براى خود بعيد نمى دانند.ولى سلطنت خداوند بلحاظ عظمت و عزّت و عرفان نامتناهى است،بنا بر اين عارفى كه خواهان تقرّب بخداست،هرگز تصوّر تخفيف يافتن هيبت حق تعالى را نكرده و خشوع و عبادتش نسبت بخداوند نقصان نمى يابد.بلكه هر چه معرفتش در بارۀ حق سبحانه و تعالى افزون شود عظمت و بزرگى خداوند را در نفسش بيشتر احساس مى كند،زيرا در سلوك، عظمت خداوند،با معيار و ميزان عرفان محاسبه مى شود.بنا بر اين هر تغييرى كه در سر منزل عرفان پديد آيد،عظمت آفريدگار بيشتر دانسته مى شود و به همين نسبت،يقين قلبى عارف كامل تر مى گردد،و نقصان و كمبود ذاتى خود را بهتر درك مى كند،و بدين سبب خشوعش كامل،و خضوعش شدّت مى يابد.

ص:757

امام(علیه السلام)لفظ«ربق»را براى آن مقدار از خشوع كه براى فرشتگان حاصل مى شود استعاره به كار برده اند .

24-قوله عليه السلام: و لم يتولّهم الإعجاب الى قوله حسناتهم :

«خود پسندى بر آنها سلطه پيدا نمى كند»عجب و خود پسندى عبارت از اين است كه انسان خود را به تصوّر فضيلتى بزرگ بداند و منشأ چنين حكمى نفس امّاره است كه شخص را بدين پندار،كه چنان فضيلتى خاصّ اوست و صرفا با سعى و كوشش وى به دست آمده است،گرفتار مى سازد،بى آن كه توجّهى به بخشندۀ نعمتها و عطا كنندۀ فيض،خداوند متعال داشته باشد.

ولى فرشتگان آسمان به دليل غرق بودن در عشق خداوند و مطالعۀ مستمرّ نعمتهاى وى و قرار داشتن تحت جلال و عزّت حق تعالى،از اوهام و خيالات و از احكام واهى بدورند.بنا بر اين عبادتهاى گذشتۀ خود را زياد ندانسته و آنچه از خير و نيكى به دست آنها صورت پذيرفته باشد بزرگ نمى شمارند .

25-قوله عليه السلام: و لم تجر الفترات فيهم على طول دؤوبهم :با وجود كوشش فراوانى كه،در طول عبادت و اعمال نيكشان داشته اند،سستى و فتورى بر عزم و ارادۀ آنها وارد نيامده است.

(در جاى خود)ثابت شده است كه فرشتگان آسمان،مدام جرم وجودى خود را،بى آن كه آرامش و سكونى در كار باشد.و فاصله ايجاد كند،در حركت دارند،و رنج و تعبى آنها را به زحمت نمى اندازد.و سستى و فتورى بر اثر اين حركت مدام و هميشه اى پيدا نمى كنند.براى اثبات اين ادّعا بوسيله برهان و استدلال،اصولى است كه در محلّ خود آمده است.اثبات اين موضوع از طريق قرآن آيۀ كريمۀ: «يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لا يَفْتُرُونَ» ،مى باشد كه قبلا توضيح داده شد .

26-قوله عليه السلام: و لم تفض رغباتهم فيخالفوا عن رجاء ربّهم :چشم

ص:758

اميدى كه به پروردگارشان دارند از عشقشان به حق تعالى نكاسته است مخالفت از چيزى به معناى بازگشت از آن مى باشد(يعنى فرشتگان از محبّت و عشق به خداوند عدول نمى كنند هر چند اميد زيادى به رحمت حق داشته باشند).

چنان كه سابقا توضيح داده شد،علاقه فرشتگان آسمان و شوق آنها به كمال يابى خود،دائمى و ثابت است.بنا بر اين اميدواريشان به بخشنده كمال هميشگى خواهد بود.

لفظ«غيض»در كلام امام(علیه السلام)استعاره به كار رفته است .

27-قوله عليه السلام: و لم تجفّ لطول المناجاة اسلات ألسنتهم طول مناجات و راز و نيازها،ترى زبان فرشتگان را خشك نمى كند.

طول مناجات ملائكه،به معناى توجّه دائمى آنها بذات حق تعالى است.

لفظ«ألسنته»را استعار آورده و آن را با كلمۀ«الأسلات»ترشيحيّه كرده است،به ملاحظۀ تشبيه كردن فرشتگان در مناجاتشان به انسانهاى راز و نياز كننده.

خشك نشدن زبانشان بر اثر مناجات،كنايه از عدم سستى،و ناتوانى و رنجورى آنها در عبادت است،زيرا روشن است كه فرشتگان زبانى از گوشت ندارند،تا خشكى بر آن عارض شود .

28-قوله عليه السلام: و لا ملكتهم الى قوله اصواتهم :عبادت و پرستش، فرشتگان را دچار ضعف نمى كند،تا صدايشان ضعيف شود،و تضرّعشان در پيشگاه حق به آهستگى گرايد.

اين عبارت إمام(علیه السلام)بيان منزّه دانستن فرشتگان از خصوصيّات بشرى و ويژگيهاى جسمانى است.به همين دليل،ضعف و ناتوانى خستگى اعضاى به هنگام مشغلۀ زياد و شدّت يافتن كار بر آنها عارض نمى شود.

پيش از اين دانسته شد كه ملائكه آسمان،دچار اين عوارض نمى شوند.

لفظ«اصوات»مانند«السنة»استعاره به كار رفته است .

ص:759

29-قوله عليه السلام: و لم يختلف فى مقاوم الطّاعة مناكبهم إلى قوله رقابهم :«شانه هاى فرشتگان در صف عبادت و فرمانبردارى،پس و پيش نمى شود»كنايه از پايدارى و استوارى آنها در اطاعت و فرمانبردارى است.

لفظ«مقاوم»را كه به معنى ده عدد پر،در هر بالى از بالهاى پرندگان مى باشد،استعاره از اطاعت و فرمانبردارى فرشتگان آورده است.دليل اين موضوع،مطابق شرحى كه قبل از اين گذشت وجوب اطاعت خدا مى باشد،و از اهمّ عبادات،شناخت و معرفت حق سبحانه،و تعالى و توجّه به اوست.

لفظ«مناكب شانه ها»بمعنى چهار عدد پر،مى باشد،كه پس از«مقاوم» ذاتا در هر بالى قرار دارد.وجه شباهت اين است كه«مناكب»بعد از«مقاوم»قرار گرفته و با نظم و ترتيب و روش خاصّى،كه هيچ گاه از آن وضع مخصوص خارج نمى شود.و بدينسان ذات و جرم ذاتى ملائكه،در سبك و كيفيّت مهمّ عبادى و معرفتى خاصّى كه قرار گرفته اند،دگرگونى و تغييرى پيدا نمى كنند.بلكه در صفّ واحدى منظّم ايستاده،و بدليل استقامت راهشان به سوى حق،گروهى نسبت به گروهى ديگر تخلّف نداشته،پس و پيش قرار نمى گيرند،و در توجّه به حق سبحانه و تعالى از نظام و ترتيب شان چنان كه در خطبۀ اوّل به هنگام شرح جملۀ:و صافّون لا يتزايلون،بدان اشاره كرديم خارج نمى شوند.

امام(علیه السلام)لفظ«رقاب»و ثنى را نيز استعاره به كار برده است.مفهوم عبارت اين است كه از رنج عبادت،توجّهى به استراحت و آسايش ندارند،تا در انجام اوامر خداوند كوتاهى داشته باشند.مقصود نهايى كلام امام(علیه السلام)اين است كه از فرشتگان احوال و خصوصيات بشرى مانند:خستگى استراحت و...را نفى كنند،زيرا اين امور از ويژگيهاى جسم و ابدان مى باشد .

30-قوله عليه السلام: و لا تعدو الى قوله الشّهوات :شما پيش از اين معناى غفلت و بى خبرى را دانسته ايد(پس تكرار آن لزومى ندارد)و امّا معناى بلادت و

ص:760

كند فهمى،طرف تفريط فضيلت ذكاوت و تيز هوشى است،ذكاوت و بلادت هر دو از ويژگيهاى بدن بوده و از طريق جسم حاصل مى شوند،شهوات و خواسته هاى نفسانى نيز امورى وابسته به بدن مى باشند.چون فرشتگان آسمان از جسم و جسمانيات بدورند،پس هيچ يك از امور فوق بر قصد و توجّهشان به حق عارض نمى شود،غفلت و بلادتى در آنها نيست،تا موجب دورى فرشتگان از توجّه به خداوند شود و شهوات همّت آنها را با تيرهاى فريبشان هدف نمى گيرند.

لفظ«انتضال»كه بمعنى رمى كردن با تير مى باشد،از جاذبه هاى كمياب شهوانى است كه،نفس ناطقۀ انسانى را بدام انداخته،و آن را با خوارى و ذلّت به قرارگاه دوزخ سوق مى دهد .

31-قوله عليه السلام: قد اتّخذوا الى قوله برغبتهم :امام(علیه السلام)با جملۀ«بيوم فاقتهم»(روز بيچارگى و بى چيزى فرشتگان)اشاره بحالت نيازمندى آنها در كمال بخشيدن بخود،بجود و بخشش خداوند كرده است،هر چند اين نيازمندى حالت دائمى ملائكه است و پروردگار ذخيره و پناهگاهى است كه همواره بوى رجوع مى كنند.

و همچنين با جمله: عند انقطاع الخلق الى المخلوقين ؛نيز به حالت نياز و حاجت آنها به خداوند اشاره كرده است،زيرا آفريدگار عالم گنجينه آنهاست و در نيازمنديهايشان به سوى وى روى مى آورند.تحقّق قصد فرشتگان،به ميل و رغبتى است كه در صورت نياز بدرگاه وى نشان مى دهند .

32-قوله عليه السلام: لا يقطعون الى قوله و مخافته «به نهايت عبادت خداوند دست نخواهند يافت»چون نهايت عبادت خداوند رسيدن بدرجات كمال معرفت الهى مى باشد،و درجات معرفت خداوندى بى نهايت است،به نهايت عبادت و پرستش حق رسيدن ممكن نيست.فرشتگان كه غرق دوستى خدا بوده و به كمال عظمت پروردگار واقفند.از كمال و تماميّت جود خداوند برترين

ص:761

خواست و پرسودترين امر را طالبند،قطع جود و بخشش حق تعالى و محروم ماندن از فيض الهى را بزرگترين هلاكت و نابودى مى شمارند،و بدين لحاظ ناگزير اميدواريشان در پيشگاه خداوند،ادامه مى يابد،و خشوعشان بدليل نيازمندى بوى فزونى مى گيرد،و جزع و فزعشان از محروم ماندن،بيشتر مى شود.

همين اميدوارى و ترس،زمينۀ تظاهر به عبادت آنها را فراهم مى آورد،و لزوم طاعت و فرمانبردارى فرشتگان را در مراجعه به خداوند از ته دل قوّت مى بخشد.

بنا بر اين شگفت زدگى و جلوۀ عبادت و نيايش آنها هرگز پايان نمى يابد .

33-قوله عليه السلام: لم تنقطع اسباب الشّفقة عنهم فينوا فى جدّهم «هيچ گاه علّت ترس فرشتگان از ميان نمى رود،پس جديّت و كوشش آنها بر عبادت سستى نمى گيرد» شفقتى كه در كلام امام(علیه السلام)به كار رفته،اسمى است كه از«اشفاق»گرفته شده است معناى سخن حضرت اين است كه اسباب ترس فرشتگان و نيازمنديشان به عطا و بخشش الهى در قيام براى كمال بخشيدن به وجودشان، پايان نيافته و قطع نمى شود.زيرا حاجت ضرورى بغير،هم مستلزم ترس است، كه مورد خواست تأمين نگردد؛و هم موجب لزوم طاعت و فرمانبردارى و روى آوردن به عبادت،تا زمينۀ بخشش وجود را فراهم آورد.(با توجّه به توضيح فوق) چون نيازمندى فرشتگان به حضرت حق دائمى است،كوشش آنها در عبادت هميشگى خواهد بود.،پس سستى و سهل انگارى در ملائكۀ حق،نخواهد بود .

34-قوله عليه السلام: و لم تأسرهم إلى قوله اجتهادهم طمعهاى دنيوى فرشتگان را اسير خود نمى گرداند تا دنيا را بر آخرت ترجيح دهند.

امام(علیه السلام)بعضى از اوصاف بشر را از فرشتگان سلب كرده است.چه بسيارند نيايش گرانى كه،مختصر چيزى از منافع و زيباييهاى دنيوى آنها را از جديّت و كوشش در راه خداوند باز داشته،سعى و كوشش دنيوى را براى تحصيل زينتهاى

ص:762

آن بر عبادت براى به دست آوردن سعادت آخرت و دنياى باقى ترجيح داده و مال دنيا را برگزيده اند.چنان كه دانستى اين انتخاب از جاذبه هاى شهوات و غفلت و بى خبرى از دنياى ديگر است.فرشتگان از شهوات مبرّا و پاك اند و اسير طمعهاى دروغين نمى شوند.

لفظ«اسر»براى جلودارى طمع تا دستيابى به اشياى مورد علاقه و خواست،استعاره به كار رفته است .

35-قوله عليه السلام: و لم يستعظموا ما مضى من اعمالهم الى قوله وجلهم فرشتگان اعمال(عبادى)گذشته خود را بزرگ نمى شمارند.

معناى اين جملۀ شرطيّه امام(علیه السلام)اين است،كه اگر فرشتگان اعمال خود را بزرگ بدانند،لازمه اش اين است كه اميد ثواب بزرگى از عبادت خود داشته باشند.

چنين اميدواريى خوف و ترس آنها را نسبت بخداوند از بين مى برد.اين طرز پندار بمثل،چنان است كه شخصى براى پادشاهى كارى انجام دهد و در نزد خود آن را بزرگ تصور كند،و خود را مستّحق بالاترين پاداش بداند،همين انديشه او را وادار به دست درازى حقّ سلطان و بى اعتنايى به وى كند،و در نهايت خوفى كه از سلطان داشت سبك و بى اهميّت تلقّى كند.در نتيجه چنين پندارى،هر قدر خدمت خود را زياد و بزرگ بداند،اعتقاد بيشترى بنزديك بودن با سلطان پيدا مى كند،اين پندار هر مقدار بيشتر در نفس او قوّت بگيرد،به همان نسبت از ترسش كاسته شده و هيبت پادشاه در نظرش كم مى شود.ولى خوف و ترس فرشتگان از جناب حق دائمى است چنان كه خداوند متعال خود فرموده است:

«يَخافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ» (1)از توضيح فوق نتيجه مى گيريم كه فرشتگان عبادات گذشته خود را بزرگ نمى شمارند تا ترس از خداوند در دل آنها كم شود.

ص:763


1- سورۀ نحل(16)آيۀ(50): [1]فرشتگان از پروردگار خود كه فوق آنهاست بيم دارند.

36-قوله عليه السلام: و لم يختلفوا فى ربّهم باستحواذ الشّيطان عليهم :

شيطان بر آنها تسلّط پيدا نمى كند تا با وسوسه هاى او در بارۀ پروردگارشان اختلاف كنند چون فرشتگان حق سبحانه تعالى را مستحقّ پرستش و عبادت مى دانند و اين حق را براى وى ثابت مى كنند،شيطان بر آنها غلبه پيدا نمى كند،چون بر ملائكه تسلّطى ندارد.بيان اين ويژگى براى سلب خصلتهاى بشرى از فرشتگان است.و باز اين عبارت حضرت: و لم يفرّقهم إلى قوله اخياف الهمم براى منزّه دانستن فرشتگان از خصوصيّات عارض بر بشر آمده است.خصلتهاى خاصّ انسانى عبارتند از:

الف-قطع رابطه هاى سوء و ناگوار مانند ترك رابطه هائى كه از روى عداوت و ضديّت ناشى از خشم و شهوت پديد آيد.

ب-حسد و بدخواهى:بحقيقت دانسته ايد كه حسد و بدخواهى رذيلت نفسانى است و ريشه در بخل و حرص دارد و اساس اين دو،نفس امّاره است(و نفس امّاره در انسان وجود دارد).

ج-انواع شكّ ريب و ترديدهايى كه در امور باطل به كار گرفته مى شود.و انسانها بدان مبتلا هستند:منظور از ريب در سخن امام شك و ترديدهاست و مراد از مصارف آنها و منظور از شعبه هاى آن قسمتهاى گوناگونى است كه هر شك و شبهه اى انسان را به باطل مى كشاند و آدمى از طريق شبهه اى خاصّ بباطل روى مى آورد.امّا فرشتگان به ريب و شك گرفتار نيستند.

به يقين مى دانى كه منشأ همۀ شك و شبهه ها،و هم و خيال است.و چون فرشتگان داراى نفس امّاره نيستند پس از تمام خصلتهاى سه گانۀ فوق پاك و منزّه مى باشند.

د-به دليل اين كه معبود فرشتگان كه نهايت مطلوبشان مى باشد و جهت همّت آنها نيز يگانه است به چيزى ديگر توجّهى نداشته،تفرقه و جدايى ندارند .

ص:764

37-قوله عليه السلام: فهم اسراء الأيمان الى قوله و لا فتور :«فرشتگان به كمند ايمان گرفتارند».

لفظ«اسر»استعاره به كار رفته است و با به كار بردن«ربقه»استعاره ترشيحيه شده است.با اين عبارت امام(علیه السلام)ملائكه را پاك و منزه مى داند و هيچ يك از خصلتهاى چهارگانه انسانى كه فوقا ذكر شد،ايمان آنها را منحرف نمى كند.دليل منزه بودن فرشتگان را قبلا توضيح داده ايم .

38-قوله عليه السلام: و ليس فى اطباق السّموات الى قوله عظماء :«از كثرت وجود فرشتگان در بين طبقات آسمان جاى خالى نيست»مقصود اين است كه آسمانها پر از ملائكه خداوندى است،(و هر كدام به كارى مشغولند)برخى مدام براى پروردگارشان در سجده اند و بعضى با جديّت تمام به دنبال كارهاى محوّله اند.بايد دانست كه گروهى از فرشتگان حركت آسمانها را بر عهده دارند.و گروهى ديگر كه داراى مرتبۀ بالاترى هستند.دستور حركت را صادر مى كنند.

بعيد نيست كه منظور امام از فرشتگان سجده كننده،همان امر كنندگان باشد.و مدام در سجده بودن فرشتگان كنايه استعاره اى از كمال عبادتشان باشد.و مراد از فرشتگان شتابان براى انجام كار،آنهائى باشند كه حركت آسمانها را بر عهده دارند.امّا اين كه طول طاعت و فرمانبردارى را امام(علیه السلام)دليل افزايش دانش فرشتگان قرار داده اند،به اين دليل است كه حركات فرشتگان،مانند ملائكه اى كه در مراتب بالاترى قرار دارند از روى شوق و علاقه است و از جهت كمال معرفتى كه بخداوند متعال دارند كمال ذاتى آنها همواره در حال رسيدن از قوه به فعل است.و زيادى عزت و جلال پروردگار در نزد آنها موجب بزرگى و عظمت فرشتگان مى شود،زيرا فزونى عظمت آنها چنان كه قبلا گفتيم تابع،زيادى شناختى است كه از خداوند پيدا مى كنند.

و منها فى صفة الأرض و دحوها على الماء .

ص:765

بخش ششم خطبه اشباح كه در باره چگونگى آفرينش زمين و ديگر خصوصيات متعلق به
اشاره

شگفتيهاى خلقت و نشان كنه قدرت حق تعالى است.

كَبَسَ الْأَرْضَ عَلَى مَوْرِ أَمْوَاجٍ مُسْتَفْحِلَةٍ- وَ لُجَجِ بِحَارٍ زَاخِرَةٍ تَلْتَطِمُ أَوَاذِيُّ أَمْوَاجِهَا- وَ تَصْطَفِقُ مُتَقَاذِفَاتُ أَثْبَاجِهَا- وَ تَرْغُو زَبَداً كَالْفُحُولِ عِنْدَ هِيَاجِهَا- فَخَضَعَ جِمَاحُ الْمَاءِ الْمُتَلاَطِمِ لِثِقَلِ حَمْلِهَا- وَ سَكَنَ هَيْجُ ارْتِمَائِهِ إِذْ وَطِئَتْهُ بِكَلْكَلِهَا- وَ ذَلَّ مُسْتَخْذِياً إِذْ تَمَعَّكَتْ عَلَيْهِ بِكَوَاهِلِهَا- فَأَصْبَحَ بَعْدَ اصْطِخَابِ أَمْوَاجِهِ سَاجِياً مَقْهُوراً- وَ فِي حَكَمَةِ الذُّلِّ مُنْقَاداً أَسِيراً- وَ سَكَنَتِ الْأَرْضُ مَدْحُوَّةً فِي لُجَّةِ تَيَّارِهِ- وَ رَدَّتْ مِنْ نَخْوَةِ بَأْوِهِ وَ اعْتِلاَئِهِ وَ شُمُوخِ أَنْفِهِ وَ سُمُوِّ غُلَوَائِهِ- وَ كَعَمَتْهُ عَلَى كِظَّةِ جَرْيَتِهِ فَهَمَدَ بَعْدَ نَزَقَاتِهِ- وَ لَبَدَ بَعْدَ زَيَفَانِ وَثَبَاتِهِ- فَلَمَّا سَكَنَ هَيْجُ الْمَاءِ مِنْ تَحْتِ أَكْنَافِهَا- وَ حَمْلِ شَوَاهِقِ الْجِبَالِ الشُّمَّخِ الْبُذَّخِ عَلَى أَكْتَافِهَا- فَجَّرَ يَنَابِيعَ الْعُيُونِ مِنْ عَرَانِينِ أُنُوفِهَا- وَ فَرَّقَهَا فِي سُهُوبِ بِيدِهَا وَ أَخَادِيدِهَا- وَ عَدَّلَ حَرَكَاتِهَا بِالرَّاسِيَاتِ مِنْ جَلاَمِيدِهَا- وَ ذَوَاتِ الشَّنَاخِيبِ الشُّمِّ مِنْ صَيَاخِيدِهَا- فَسَكَنَتْ مِنَ الْمَيَدَانِ لِرُسُوبِ الْجِبَالِ فِي قِطَعِ أَدِيمِهَا- وَ تَغَلْغُلِهَا مُتَسَرِّبَةً فِي جَوْبَاتِ خَيَاشِيمِهَا- وَ رُكُوبِهَا أَعْنَاقَ سُهُولِ الْأَرَضِينَ وَ جَرَاثِيمِهَا- وَ فَسَحَ بَيْنَ الْجَوِّ وَ بَيْنَهَا وَ أَعَدَّ الْهَوَاءَ مُتَنَسَّماً لِسَاكِنِهَا- وَ أَخْرَجَ إِلَيْهَا أَهْلَهَا عَلَى تَمَامِ مَرَافِقِهَا- ثُمَّ لَمْ يَدَعْ جُرُزَ الْأَرْضِ- الَّتِي تَقْصُرُ مِيَاهُ الْعُيُونِ عَنْ رَوَابِيهَا- وَ لاَ تَجِدُ جَدَاوِلُ الْأَنْهَارِ ذَرِيعَةً إِلَى بُلُوغِهَا- حَتَّى أَنْشَأَ لَهَا نَاشِئَةَ سَحَابٍ تُحْيِي مَوَاتَهَا- وَ تَسْتَخْرِجُ نَبَاتَهَا- أَلَّفَ غَمَامَهَا بَعْدَ افْتِرَاقِ لُمَعِهِ وَ تَبَايُنِ قَزَعِهِ- حَتَّى إِذَا تَمَخَّضَتْ لُجَّةُ الْمُزْنِ فِيهِ وَ الْتَمَعَ بَرْقُهُ فِي كُفَفِهِ- وَ لَمْ يَنَمْ وَمِيضُهُ فِي كَنَهْوَرِ رَبَابِهِ وَ مُتَرَاكِمِ سَحَابِهِ- أَرْسَلَهُ سَحّاً مُتَدَارِكاً قَدْ أَسَفَّ هَيْدَبُهُ- تَمْرِيهِ الْجَنُوبُ دِرَرَ أَهَاضِيبِهِ وَ دُفَعَ شَآبِيبِهِ-.فَلَمَّا أَلْقَتِ السَّحَابُ بَرْكَ بِوَانَيْهَا- وَ بَعَاعَ مَا اسْتَقَلَّتْ بِهِ مِنَ الْعِبْءِ الْمَحْمُولِ عَلَيْهَا- أَخْرَجَ بِهِ مِنْ هَوَامِدِ الْأَرْضِ النَّبَاتَ- وَ مِنْ زُعْرِ الْجِبَالِ الْأَعْشَابَ فَهِيَ تَبْهَجُ بِزِينَةِ رِيَاضِهَا- وَ تَزْدَهِي بِمَا أُلْبِسَتْهُ مِنْ رَيْطِ أَزَاهِيرِهَا- وَ حِلْيَةِ مَا سُمِطَتْ بِهِ مِنْ نَاضِرِ أَنْوَارِهَا- وَ جَعَلَ ذَلِكَ بَلاَغاً لِلْأَنَامِ وَ رِزْقاً لِلْأَنْعَامِ- وَ خَرَقَ الْفِجَاجَ فِي آفَاقِهَا- وَ أَقَامَ الْمَنَارَ لِلسَّالِكِينَ عَلَى جَوَادِّ طُرُقِهَا فَلَمَّا مَهَدَ أَرْضَهُ وَ أَنْفَذَ أَمْرَهُ- اخْتَارَ؟آدَمَ ع؟ خِيرَةً مِنْ خَلْقِهِ- وَ جَعَلَهُ أَوَّلَ جِبِلَّتِهِ وَ أَسْكَنَهُ جَنَّتَهُ- وَ أَرْغَدَ فِيهَا أُكُلَهُ- وَ أَوْعَزَ إِلَيْهِ فِيمَا نَهَاهُ عَنْهُ- وَ أَعْلَمَهُ أَنَّ فِي الْإِقْدَامِ عَلَيْهِ

ص:766

التَّعَرُّضَ لِمَعْصِيَتِهِ- وَ الْمُخَاطَرَةَ بِمَنْزِلَتِهِ- فَأَقْدَمَ عَلَى مَا نَهَاهُ عَنْهُ مُوَافَاةً لِسَابِقِ عِلْمِهِ- فَأَهْبَطَهُ بَعْدَ التَّوْبَةِ- لِيَعْمُرَ أَرْضَهُ بِنَسْلِهِ- وَ لِيُقِيمَ الْحُجَّةَ بِهِ عَلَى عِبَادِهِ- وَ لَمْ يُخْلِهِمْ بَعْدَ أَنْ قَبَضَهُ- مِمَّا يُؤَكِّدُ عَلَيْهِمْ حُجَّةَ رُبُوبِيَّتِهِ- وَ يَصِلُ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ مَعْرِفَتِهِ- بَلْ تَعَاهَدَهُمْ بِالْحُجَجِ- عَلَى أَلْسُنِ الْخِيَرَةِ مِنْ أَنْبِيَائِهِ- وَ مُتَحَمِّلِي وَدَائِعِ رِسَالاَتِهِ- قَرْناً فَقَرْناً- حَتَّى تَمَّتْ بِنَبِيِّنَا؟مُحَمَّدٍ ص؟ حُجَّتُهُ- وَ بَلَغَ الْمَقْطَعَ عُذْرُهُ وَ نُذُرُهُ وَ قَدَّرَ الْأَرْزَاقَ فَكَثَّرَهَا وَ قَلَّلَهَا- وَ قَسَّمَهَا عَلَى الضِّيقِ وَ السَّعَةِ- فَعَدَلَ فِيهَا لِيَبْتَلِيَ- مَنْ أَرَادَ بِمَيْسُورِهَا وَ مَعْسُورِهَا- وَ لِيَخْتَبِرَ بِذَلِكَ الشُّكْرَ وَ الصَّبْرَ مِنْ غَنِيِّهَا وَ فَقِيرِهَا- ثُمَّ قَرَنَ بِسَعَتِهَا عَقَابِيلَ فَاقَتِهَا- وَ بِسَلاَمَتِهَا طَوَارِقَ آفَاتِهَا- وَ بِفُرَجِ أَفْرَاحِهَا غُصَصَ أَتْرَاحِهَا- وَ خَلَقَ الْآجَالَ فَأَطَالَهَا وَ قَصَّرَهَا وَ قَدَّمَهَا وَ أَخَّرَهَا- وَ وَصَلَ بِالْمَوْتِ أَسْبَابَهَا- وَ جَعَلَهُ خَالِجاً لِأَشْطَانِهَا- وَ قَاطِعاً لِمَرَائِرِ أَقْرَانِهَا عَالِمُ السِّرِّ مِنْ ضَمَائِرِ الْمُضْمِرِينَ- وَ نَجْوَى الْمُتَخَافِتِينَ وَ خَوَاطِرِ رَجْمِ الظُّنُونِ- وَ عُقَدِ عَزِيمَاتِ الْيَقِينِ- وَ مَسَارِقِ إِيمَاضِ الْجُفُونِ- وَ مَا ضَمِنَتْهُ أَكْنَانُ الْقُلُوبِ- وَ غَيَابَاتُ الْغُيُوبِ- وَ مَا أَصْغَتْ لاِسْتِرَاقِهِ مَصَائِخُ الْأَسْمَاعِ- وَ مَصَايِفُ الذَّرِّ وَ مَشَاتِي الْهَوَامِّ- وَ رَجْعِ الْحَنِينِ مِنَ الْمُولَهَاتِ وَ هَمْسِ الْأَقْدَامِ- وَ مُنْفَسَحِ الثَّمَرَةِ مِنْ وَلاَئِجِ غُلُفِ الْأَكْمَامِ- وَ مُنْقَمَعِ الْوُحُوشِ مِنْ غِيرَانِ الْجِبَالِ وَ أَوْدِيَتِهَا- وَ مُخْتَبَإِ الْبَعُوضِ بَيْنَ سُوقِ الْأَشْجَارِ وَ أَلْحِيَتِهَا- وَ مَغْرِزِ الْأَوْرَاقِ مِنَ الْأَفْنَانِ- وَ مَحَطِّ الْأَمْشَاجِ مِنْ مَسَارِبِ الْأَصْلاَبِ- وَ نَاشِئَةِ الْغُيُومِ وَ مُتَلاَحِمِهَا- وَ دُرُورِ قَطْرِ السَّحَابِ فِي مُتَرَاكِمِهَا- وَ مَا تَسْفِي الْأَعَاصِيرُ بِذُيُولِهَا وَ تَعْفُو الْأَمْطَارُ بِسُيُولِهَا- وَ عَوْمِ بَنَاتِ الْأَرْضِ فِي كُثْبَانِ الرِّمَالِ- وَ مُسْتَقَرِّ ذَوَاتِ الْأَجْنِحَةِ بِذُرَا شَنَاخِيبِ الْجِبَالِ- وَ تَغْرِيدِ ذَوَاتِ الْمَنْطِقِ فِي دَيَاجِيرِ الْأَوْكَارِ- وَ مَا أَوْعَبَتْهُ الْأَصْدَافُ- وَ حَضَنَتْ عَلَيْهِ أَمْوَاجُ الْبِحَارِ- وَ مَا غَشِيَتْهُ سُدْفَةُ لَيْلٍ أَوْ ذَرَّ عَلَيْهِ شَارِقُ نَهَارٍ- وَ مَا اعْتَقَبَتْ عَلَيْهِ أَطْبَاقُ الدَّيَاجِيرِ- وَ سُبُحَاتُ النُّورِ وَ أَثَرِ كُلِّ خَطْوَةٍ- وَ حِسِّ كُلِّ حَرَكَةٍ وَ رَجْعِ كُلِّ كَلِمَةٍ- وَ تَحْرِيكِ كُلِّ شَفَةٍ وَ مُسْتَقَرِّ كُلِّ نَسَمَةٍ- وَ مِثْقَالِ كُلِّ ذَرَّةٍ وَ هَمَاهِمِ كُلِّ نَفْسٍ هَامَّةٍ- وَ مَا عَلَيْهَا مِنْ ثَمَرِ شَجَرَةٍ أَوْ سَاقِطِ وَرَقَةٍ- أَوْ قَرَارَةِ نُطْفَةٍ أَوْ نُقَاعَةِ دَمٍ وَ مُضْغَةٍ- أَوْ نَاشِئَةِ خَلْقٍ وَ سُلاَلَةٍ- لَمْ يَلْحَقْهُ فِي ذَلِكَ كُلْفَةٌ- وَ لاَ اعْتَرَضَتْهُ فِي حِفْظِ مَا ابْتَدَعَ مِنْ خَلْقِهِ عَارِضَةٌ- وَ لاَ اعْتَوَرَتْهُ فِي تَنْفِيذِ الْأُمُورِ وَ تَدَابِيرِ الْمَخْلُوقِينَ مَلاَلَةٌ وَ لاَ فَتْرَةٌ- بَلْ نَفَذَهُمْ عِلْمُهُ وَ أَحْصَاهُمْ عَدَدُهُ- وَ وَسِعَهُمْ عَدْلُهُ وَ غَمَرَهُمْ فَضْلُهُ- مَعَ تَقْصِيرِهِمْ عَنْ كُنْهِ مَا هُوَ أَهْلُهُ

ص:767

اللَّهُمَّ أَنْتَ أَهْلُ الْوَصْفِ الْجَمِيلِ- وَ التَّعْدَادِ الْكَثِيرِ- إِنْ تُؤَمَّلْ فَخَيْرُ مَأْمُولٍ وَ إِنْ تُرْجَ فَخَيْرُ مَرْجُوٍّ- اللَّهُمَّ وَ قَدْ بَسَطْتَ لِي فِيمَا لاَ أَمْدَحُ بِهِ غَيْرَكَ- وَ لاَ أُثْنِي بِهِ عَلَى أَحَدٍ سِوَاكَ- وَ لاَ أُوَجِّهُهُ إِلَى مَعَادِنِ الْخَيْبَةِ وَ مَوَاضِعِ الرِّيبَةِ- وَ عَدَلْتَ بِلِسَانِي عَنْ مَدَائِحِ الْآدَمِيِّينَ- وَ الثَّنَاءِ عَلَى الْمَرْبُوبِينَ الْمَخْلُوقِينَ- اللَّهُمَّ وَ لِكُلِّ مُثْنٍ عَلَى مَنْ أَثْنَى عَلَيْهِ مَثُوبَةٌ مِنْ جَزَاءٍ- أَوْ عَارِفَةٌ مِنْ عَطَاءٍ- وَ قَدْ رَجَوْتُكَ دَلِيلاً عَلَى ذَخَائِرِ الرَّحْمَةِ- وَ كُنُوزِ الْمَغْفِرَةِ- اللَّهُمَّ وَ هَذَا مَقَامُ مَنْ أَفْرَدَكَ بِالتَّوْحِيدِ الَّذِي هُوَ لَكَ- وَ لَمْ يَرَ مُسْتَحِقّاً لِهَذِهِ الْمَحَامِدِ وَ الْمَمَادِحِ غَيْرَكَ- وَ بِي فَاقَةٌ إِلَيْكَ لاَ يَجْبُرُ مَسْكَنَتَهَا إِلاَّ فَضْلُكَ- وَ لاَ يَنْعَشُ مِنْ خَلَّتِهَا إِلاَّ مَنُّكَ وَ جُودُكَ- فَهَبْ لَنَا فِي هَذَا الْمَقَامِ رِضَاكَ- وَ أَغْنِنَا عَنْ مَدِّ الْأَيْدِي إِلَى سِوَاكَ- «إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ»

لغات

كبسها:با قدرت و قوت آن را در آب فرو برد مور:دگرگون شدن حركت،بالا و پايين رفتن موج مستفحله:هيجان حيوان نو براى جهيدن بر حيوان ماده تلاطم:جنبش آب دريا اواذى:جمع آذىّ:موج بزرگ دريا اصطفاق:به حركت در آمدن امواج دريا اثباج:جمع ثبج:پس و پيش رفتن امواج دريا و متراكم شدن آب هيج الفرس:وقتى كه اسب هيجان زده شود و اختيار را از كف صاحبش بگيرد.

ارتماء:جذر و مدّ يافتن امواج دريا كلكل:صدر و سينه مستخذى:خضوع كننده تمعّك:با خاك در آميختن و دگرگون شد اصطخاب امواجه:بر امواج آب غلبه يافت و سر و صداى آن را فرو نشاند ساجى:آرام،آرامش پيدا كننده حكمة:افسارى كه بر سر حيوان مى زنند و آن را در اختيار مى گيرند دحو:گستردن پهن كردن تيّار:موج دريا نخوة:خود برتر و بزرگ ديدن بأو:فخر و افتخار شمح بأنفه:تكبّر كرد غلواء:پا از حد بيرون نهادن كعمته:دهانش را بست كظة:نهايت بزرگى شكم همد:آرام گرفت و خاموش شد

ص:768

نزق:سبك و خوار شدن،مورد حمله قرار گرفتن و لبد:آرام گرفت و بر زمين چسبيد زيفان:فخر و غرور بذخ:بلند عالى برجسته عرنين:بالاى دماغ نزديك جايى كه دو ابرو به هم پيوسته مى شوند سهوب:جمع سهب:بيابان وسيع بيد:جمع بيداء:بيابان اخدود:شكاف زمين حلاميد:صخره ها،سنگهاى سخت شناخيب:بلنديهاى كوه شم:بلندى صيخود:سنگ سخت و محكم اديمها:سطح زمين تغلغله:داخل شدن كوهها در عمق زمين تسرّب:داخل شدن كوهها در شكاف زمين جوبة:شكافهاى مسطح زمين جراثيم الأرض:بلنديهاى زمين و آنچه از موّاد زمين در يك جا مجتمع شود.

ارض جرز:زمينى كه بدليل بى آبى،گياه نداشته باشد روابى:بلنديهاى زمين قزع:جمع قزعة:جدا شدن قطعات نازك ابر از يكديگر كفّه:آن بخش از ابرها كه طولانى و دورانى مى باشند.اطراف و جوانب آنها وميض:درخشش و درخشندگى كنهور:تودۀ بزرگى از ابر رباب:ابر سفيد سّح:ريزش:ريختن اسف:بدليل سنگين بودن بزمين نزديك شد و هيدبه:ريزش باران،فرو ريختن آب از دامن ابرها.

تمريّه:بيرون آمدن آنچه كه از آب در داخل ابر قرار دارد.

دزر:جمع درة،فراوانى شير،جريان آن اهاضيب:جمع هضاب و جمع هضب،پياپى آمدن قطرات باران،ريزش مداوم شآبيب جمع شؤبوب:بخش عظيمى از باران برك:سينه بالاى شيئى بوانى:اندام ضلعيى كه در مجاورت سينه قرار دارند بعاع السّحاب:سنگينيى ابر كه از باران حاصل مى شود عبأ:مطلق سنگينى جبلة زعراء:كوهى كه گياه ندارد تزدهى:تكبّر مى كند ريط:جمع ريطة:شكوفه هاى روشن سمطت:با گردن بند زينت كرد،آنها كه اين كلمۀ را«شمطت»قرائت كرده اند،بمعناى آميخته كرد مى باشد.

ص:769

جبلّة:خلقت و آفرينش و اوعز اليه بكذا:مقدمة آنچه لازم بود به او گفته شود گفته شد عقابيل:بقاياى بيمارى-سختيها-عقبولة در اصل بمعناى زخمهاى كوچكى است كه بدليل بيمارى بر لب ظاهر مى گردد ترح:حزن و اندوه فاقه:فقر و بى چيزى خلج:گرفتن و كندن اشطان:جمع شطن:ريسمان مرائر:ريسمانى كه نخهايش ظريف و لطيف باشد تخافت:سخن سرّى گفتن،درب گوشى حرف زدن رجم بالظنّ:خطورات قلبى-به گمان در بارۀ چيزى سخن گفتن-گمان كنى كه واقعه اى اتّفاق افتاده است غيابة:تاريكى عمق چاه مصائخ الأسماع:پرده هاى گوش،سوراخ گوش اصاخة:قوّه شنوائى-شنيدن،گوش فرا داشتن ولائج:راههاى ورودى-جايگاههاى دخول اكمام:جمع كم به كسر كاف،غلاف شكوفه، پوشش گل منقمع:جاى اختفاء و پنهان شدن وحوش، پناه گاه شبانۀ حيوانات وحشى لحاء الشّجرة:پوست درخت افنان:شاخه هاى درخت أمشاج:نطفۀ به خون آميخته تعفو:محو مى كند نابود مى سازد شناخيب الجبال:قله هاى كوه ذراها:بلندى كوهها تغريد:پيچيدن صداى پرندگان،در گلو دياجير:جمع ديجور،تاريكى سدفة:ظلمت تاريكى ذرّ الشّارق:طلوع كردن-برآمد رجع الكلمة:پاسخ داد نقاعة:محلّى كه در آن خون جمع مى شود- كنايه از جاى تبديل شدن نطفه به علقه است اعتورته:بر آن احاطه پيدا كرد عارفة:معروف شيئى شناخته شده خلّة:فقر و بى چيزى انعشه:او را از بى چيزى و لغزش نجات داد

ترجمه

«پس از آفرينش آسمانها و سكونت دادن فرشتگان در آنها خداوند متعال، زمين را بر روى موجهاى پرهيجان و لجّه درياهاى سرشار(مانند حيوان نر و هيجان زده اى كه بر حيوان ماده مى جهد)به طورى كه بر سرهم مى غلطيدند،و صداى مهيب

ص:770

ايجاد مى كردند،بپا كند.آرى درياهاى ذخّار و سرشارى كه امواج پر تلاطم آن خود را برهم زده و درهم فرو مى رفتند،و همچون شتران كه به هنگام هيجان شهوت،كف بر لب مى آورند كف بر سر آورده بود.

(با قرار دادن زمين در داخل درياها)بس كه پيكر زمين سنگين بود آن درياى پر موج و متلاطم،از خروش افتاد،زمين چنان دريا را در زير جثّه سنگين و كتف و شاخۀ خود مالش داد،كه از آن هيجان و تندى و مستى به آرامش و افتادگى گراييد،و آن سر و صدا و هياهويش به شكستگى مبدّل و مطيع فرمان بردار حكمت الهى شد.و پالاهنگ ذلّت و اسيرى،انقياد و تسليم پروردگار را بر گردن نهاد.پس از آرام گرفتن دريا،زمين بساط خود را،بر روى امواج آن گسترانيد،و دريا باد نخوت و غرور و بلند پروازى را از دماغش بيرون كرد،و آب پس از آن همۀ جوش و خروش و درهم غلطيدنها،فرو نشست و زمين بر روى آب ساكن،قرار يافت و آب اطراف زمين را فرا گرفت.

آن گاه خداوند متعال بار گران كوههاى بلند و قلّه هاى بر افراشته را بر دوش زمين نهاد(و زمين در اثر آن بار سنگين،ناگزير بر آب فشار آورد چنان كه در اثر فشار، خون از دماغ انسان جارى مى شود)آب چشمه سارها از خيشوم دماغ كوهسارها بيرون زد و در فضاى بيابانها و شكافهاى زمين جارى و متفرق شد.حركات زمين به واسطه كوههاى محكم و پابرجا و قلّه هاى بزرگ و سر بر(فلك)كشيده،مساوى و آرام گرديد.

و آن كوهها در سطح و سوراخهاى بينى زمين فرو رفت،بر گردنش سوار و پست و بلندش را نرم و هموار كرد.سپس خداوند متعال ميان زمين و جوّ را وسيع و فراخ گردانيد،و فضا را داراى نسيم خوش براى ساكنان ساخت و اهل زمين را ايجاد كرد و از تمام نعمتهاى آن برخوردار نمود.و با اين حال(خداى مهربان) زمينهاى بلند و بى گياه را كه آب چشمه ها،جويبار و نهرها از رسيدن و دستيابى به آن بلنديها ناتوان هستند،از ياد نبرد و براى سيراب كردن آنها ابرى كه حيات بخشنده و بيرون آورنده نباتات آن زمين بود،بيافريد و زمينهاى مرده را زنده و

ص:771

گياهان را سر سبز كرد.(اينها همه در نتيجۀ آن بود كه)تخته ابرهاى جدا و پراكنده را بهم در پيوست،تا اين كه ابر سفيد انبوه پر آب بموج و جنبش آمد و بصورت گرد بادى پر تحرك آماده حركت و باريدن شد،در حالى كه زنجير درخشانى از برق بپايش بسته داشت و پى در پى آن برق در ميان توده هاى ابر سفيد و درخشان نور مى باريد.

خداوند ابرهاى پر باران را در حالى كه بشدّت متراكم و آمادۀ ريزش بودند به كوههاى بلند فرستاد و بر اثر سنگينى فراوان بزمين نزديك شده بودند.باد جنوب آنها را درهم فشرد،باران سيل آسا از ابرها فرو ريخت.باران دانه درشت و پر منفعتى نازل شد(مانند شترى كه از شدّت سنگينى بار سينه بر زمين نهد)ابر به زمين نزديك گرديد و بار سنگينى باران خود را بر زمين نهاد و سرزمين خشك را سيراب و آباد كرد.

زمين خرّم و شادمان شد،خداوند بوسيلۀ باران بر زمين بى گياه و كوههاى خشك علف رويانيد و آنها را سرسبز كرد،و زمين از داشتن اين همه زيبايى و زينت،شادمان گرديد و لباسهاى سبز و سرخ زرد و درخشان از گلهاى رنگارنگ به تن پوشيد و چادر سفيد شكوفه را بر سر افكند و گردنبندى كه از شكوفه هاى زيبا ساخته شد بر گردن آويخت.گياهان رنگارنگ غذاى انسانها و خوراك حيوانات را تأمين كرد و براى رهروان در زمينها راههاى گشاده باز كرد،و در هر جادّه نشانها بر پا نمود.

پس از گسترده ساختن زمين و بسط دادن فرمان خود بر آن،آدم(علیه السلام)را از ميان خلق خود برگزيد،و در آغاز،طبيعت او را سرشت و در بهشت خود سكنايش داد، معاش و خوراكيهاى لازم را برايش آماده ساخت و او را از چيزهاى غير مجاز نهى فرمود،و به او تذكّر داده و آگاهش كرد كه اگر متعرّض امور منهيّه گردد معصيت آفريدگار را كرده و مقام و منزلت خود را در پيشگاه حق به خطر افكنده است.

ولى آدم(علیه السلام)اقدام بر امرى كرد كه از آن نهى شده بود!(چون علم خداوند بر اين گذشته بود) (1).پس از آن كه آدم(علیه السلام)از گناهش توبه كرد خداوند او را به زمين

ص:772


1- بيان امام(علیه السلام)دلالت بر جبر نمى كند،چون علم خداوند دليل فعل كسى نمى شود.قرار بر اين نبود كه آدم(علیه السلام)همواره در بهشت بماند بدليل آيه شريفه: «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً» .اگر آدم از شجره منهيّه نخورده بود شايد در بهشت بيشتر مى ماند.-م.

فرو فرستادن تا زمين خدا را بوسيلۀ فرزندان آدم آباد و بدين سبب حجّت را بر بندگانش تمام كند.و پس از قبض روح آدم(علیه السلام)هم خدا زمين را از چيزهايى كه دليل و حجّت بر ربوبيّت،و وسيلۀ شناسايى بين او و بندگانش بود،خالى نگذاشت،و ميان معرفت خود و فرزندان آدم رابطه برقرار كرد،بلكه از آنها پى در پى و قرن بقرن بزبان پيامبران برگزيده اش،كه ودايع رسالت را به همراه داشتند،پيمان گرفت،تا اين كه حجّت خداوند بوسيله پيامبر ما محمّد صلى اللّه عليه و آله پايان يافت،جاى عذرى باقى نگذاشت و بيم از خدا را بمنتها درجه رسانيد، و اندازۀ روزيها را براى خلق معيّن كرد،كم و زياد روزى،توسعه و ضيق آن را بر حسب استعداد افراد قرار داد،تا آن كه براحتى و يا سختى روزى داده شد،امتحان كند و ثروتمند شكرگزار و فقير صابر را بيازمايد.

پس فقر و پريشانى را به افراد ثروتمند و بلاهاى ناگهانى را به اشخاص سالم،نزديك ساخت،شاديهاى فراوان را بغمها و اندوهها مبدّل فرمود،و سپس مدّت عمرها را كوتاه و بلند قرار داد،و مقدّم و مؤخّر آنها را براى اشخاص معيّن كرد و اسباب تمام شدن عمر را بمرگ پيوسته كرد،و ريسمانهاى پر پيچ خم عمر را بدست مرگ سپرد و طنابهاى لطيف عمر افراد جوان را بوسيلۀ مرگ از هم گسيخت.

آرى خداوند بر همه چيز آگاه است:

از رازهايى كه در درون خاطرها نهان است و از آهسته سخن گفتن نجوا كنندگان و از آنچه كه انديشه بر آن بگذرد با خبر است.تصميماتى كه از روى يقين و ايمان گرفته شود،و بدزديده نظر كردن چشم از زير مژگان و آنچه در قعر باطن دلها نهفته باشد همه را مى داند.

خداوند بر آنچه به گوش گرفتن و استراق سمع حاصل گردد واقف است و بمراكز تابستانى مورچگان،و سوراخهاى زمستانى حشرات و گزندگان و به آه و نالۀ حيوانات بى زبان در فراق فرزندان،و به صداى آهستۀ پاى روندگان و از مراكز نموّ ميوه در رگ و ريشۀ درختان و از غلاف و شكوفه ها و خوشه هاى آنان مطّلع مى باشد.

ص:773

آرى او از درون غار وحشيها و درندگان و درّه هاى كوهساران و جاى گزيدن پشّه ها در ميان ساقه و پوست درختان و از جاى پيوستن برگها به شاخه ها آگاهى دارد.جاى فرود آمدن نطفۀ آميخته بخون از صلب و رحم زنان و مردان را مى داند.بر جايگاه پديد آمدن ابرها و بهم پيوستن و متراكم شدن و باريدنشان و بادهايى كه ابرها را به هر سو مى برند و ريزش باران را محو مى كنند آگاه است.

پراكنده شدن خاشاك ها از وزش باد،و نابود شدنشان از سيلابهاى روان را مى داند.

خداوند بشناگرى حشرات و هوامّ در هر تلّ و ريگستان و به آشيانه هاى بلند پرندگان در قلّه كوهساران و به زمزمه و نالش و نغمه سرائى مرغان خوش الحان واقف مى باشد.

و به آنچه درياها در دل خود از درّ و مرجان مى پرورانند و آنچه را تاريكى شب مى پوشاند و هر ذرّه كه آفتاب بر آن بتابد همه و همه را مى داند.

آرى او حق متعال،بر ظلمات و تاريكيهايى كه پياپى مى رسد،و مراتب روشنايى كه مى تابد و هر گامى كه اثرى از خود به جاى مى گذارد و هر حركتى كه احساسى ايجاد مى كند و سخنى را بازتاب مى نمايد،و بالاتر از اين هر لبى كه به آهستگى بجنبد و جايگاه هر كس و وزن هر ذرّه و همهمۀ نفس هر نفس كشنده اى مطّلع است.

از ميوۀ هر درخت،و افتادن هر برگ تمركز نطفه،اجتماع خون،پيدايش گوشت پديد آمدن خلق و نتاج آنها با خبر است.

علم خداوند به تمام اين امور او را به رنج و زحمت نيفكنده،و در نگهدارى خلقى كه ايجاد كرده،عارضه اى به او راه نيافته است؛و در تدبير امور آفرينش،ملالت و سستى و دلتنگى به او دست نداده،بلكه حكمش در آنها جارى،و به شمارش آنها آگاه،عدل و داد و فضلش همگان را فرا گرفته،با وجودى كه از درك و شناخت حق چنان كه،بايسته اوست كوتاهى داشته اند.

بار خدايا تو شايسته صفات نيكو و در خور شمارش نعمتهاى فراوان و

ص:774

بى شمارى،خداوندا اگر آرزو به تو بسته شود،تو بهترين كسى هستى كه به او آرزو بسته مى شود،و اگر به تو اميد برده شود،بهترين كسى هستى كه اميد به او بسته مى شود.

بار خدايا،تو چنان بساطى از نعمت براى من گستردى،كه قادر نيستم جز تو كسى را بستايم و غير از تو كسى را ثنا گويم.(بنا بر اين)ستايش خود را به سوى جايگاههاى حرمان و نوميدى و شك و شبهه توجّه نخواهم داد(هر كس مدح غير از تو گويد جز خسران و زيان نصيبى نخواهد داشت)(خدايا سزاست كه تو را سپاسگزار باشم زيرا)تو خود زبان مرا از ستايش و مدح آدميان و تربيت يافتگان خويش باز داشتى.

بار خداوندا هر ستايشگر را در نزد هر ستوده شده اى اجر و مزد و پاداشى است(من كه جز تو را ستايشگر نبوده ام)اميدوارى ام از تو اين است كه مرا بر ذخيره هاى رحمت،و گنجهاى مغفرتت رهنمون باشى.

بار خدايا اين(ثناگويى و چشم اميد به رحمت تو داشتن)مقام كسى است كه تنهايى و يگانگى را مختّص ذات تو مى داند و جز تو ديگرى را سزاوار اين مدحت و ستايشها نمى داند.

خداى من،مرا به سوى تو نيازمنديى است كه جز فضل تو آن نيازمندى و بيچارگى را جبران نمى كند و دشوارى آن را جز كرم وجود تو برطرف نمى سازد.پس اى خداى كريم و بخشندۀ بنده نواز،در اين مقام،خوشنودى و رضاى خودت را بما ارزانى دار.و ما را از اين كه دست به سوى غيرت دراز كنيم،بى نياز گردان؛زيرا تو بر هر كارى كه بخواهى توانا هستى.».

شرح بخش ششم خطبۀ اشباح
اشاره

بايد دانست كه اين فصل از خطبۀ اشباح،خود،در بردارندۀ چند فصل به شرح زير است.

فصل اول در ستايش خداوند متعال به لحاظ آفرينش زمين در آب و

خصوصيات ديگرى كه براى زمين مقرر شده است مى باشد.

ادامۀ اين مقال از اول

ص:775

فصل تا جملۀ«جواد طرقها»است،و خود داراى بحثهايى است به طريق زير:

بحث اول:در باره استعاره ها،تشبيهات و بحثهاى لفظى است كه در كلام

امام(علیه السلام)به كار رفته است

(و شارح طىّ بيست شماره به شرح زير آنها را توضيح داده است) 1-لفظ«كبس»را براى خلقت زمين كه بخش اعظم آن در آب قرار دارد استعاره به كار برده است،از جهت تشبيه كردن زمين به مشكى كه در آن دميده و بر آب افكنده باشند چنان كه مشك در آب فرو نمى رود و بر آب تكيه دارد،زمين نيز بر آب تكيه دارد.

2-لفظ«استفحال»را براى موج استعاره آورده جهت شباهت شركت داشتن موج و حيوان نر،در هيجان،اضطراب و حمله است.

3-موج دريا را به حيوان نر تشبيه كرده است وجه شباهت جوشش و خروش و كفى است كه بر روى موج پديد مى آيد،چنان كه بر دهان حيوان نر بهنگام هيجان كف ظاهر مى شود.

4-لفظ«جماح»را براى حركت بى نظم و ترتيب آب استعاره به كار برده،زيرا حركت امواج چنان اضطراب آميز است كه قابل كنترل نيست،مانند اسبى كه اختيار را از كف سواره بگيرد.و قدرت بر رام كردن آن نباشد.

5-اوصاف شتر را از سينه و شانه«كلكل و كاهل»براى زمين استعاره آورده و با ذكر«وطى و تعمكّ»كه،به معناى لگد مال كردن و به هم ماليدن مى باشد،استعاره را ترشيحيّه كرده است.اختصاص دادن«سينه و شانه»به ذكر و بيان بدليل نيرويى است كه در اين دو عضو شتر وجود دارد،و همۀ اين اعضا را كنايه از شتر آورده است.

6-براى آب دريا كلمات«استخذا-قهر-حكمت-انقياد و اسهر»را استعاره به كار برده،و همۀ اينها كنايه از ملحق كردن آب بحيوانى است كه داراى

ص:776

صولت و قدرت و...باشد،مانند اسب.اضافه كردن كلمۀ حكمت به كلمه«ذلّ» از باب اضافه سبب به مسبّب است.

7-الفاظ«النخوة،البأو،شموخ الأنف،الغلواء،النّزق،الزّيفان و الوثبات»را به دليل اضطراب و هيجان آب براى دريا استعاره آورده است،از باب تشبيه كردن آب به انسان گستاخ و سرگردان كه حركات و رفتارش بيان كننده تكبّر و غرور مى باشد.

8-لفظ«اكتاف»را براى زمين استعاره به كار برده است.جهت مشابهت اين است كه زمين جايگاه حمل بار سنگين كوههاست،چنان كه شانۀ انسان محلّ برداشتن بارهاى سنگين مى باشد.

9-لفظ«عرنين و انف»را براى ناحيۀ بلند قلّه كوه،استعاره آورده است كه كنايه از تشبيه كردن كوهها به انسان مى باشد.

10-عبارت«تغلغل و تسرّب»كنايه است از تصوّر فرو رفتن كوهها در عمق زمين و سپس لفظ«خياشيم»را كه به معناى دماغ است،براى اين فرو رفتگى تخيّلى استعاره به كار برده،زيرا،به توهّم،براى كوهها دماغها فرض شده است ايستادگى تخيّلى كوهها در منافذ زمين،خياشيم ناميده شده است.

11-استعاره بكار بردن لفظ«ركوب»براى كوهها و گردن براى زمين كنايه از غالب و مغلوب است،يعنى زمين مغلوب كوهها شد.

12-استعاره آوردن«وجدان و ذريعة»براى جدول و نهرهاى كوه كنايه از انسانى است كه براى رسيدن به مطلوبش وسيله اى ندارد.

13-مرجع ضمير در كلمه هاى«تغلغلها،ركوبها و خياشيمها»زمين است مرجع بقيّه ضماير در عبارت روشن و آشكار مى باشد.

14-نسبت دادن،زنده كردن به زمين،و بيرون آوردن گياهان از آن به ابر، نسبت مجازى است،و گرنه فاعل حقيقى در اين امور خداوند متعال مى باشد.

ص:777

15-خواب نبودن ابر كنايه از پوشيده نبودن درخشش برق در ابرهاست.

استعاره اين جمله استعاره بالكنايه است.

16-لفظ«هدف»كه به معنى پيوسته و متصل است براى قطرات پيوسته باران استعاره به كار رفته است.به اين دليل كه قطرات باران پياپى به زمين مى رسند.در كلام امام(علیه السلام)قطرات باران به نخى پيوسته و متّصل تشبيه شده است.

17-لفظ«الدرّر و الأهاضيب»كه به معناى پوششى بر ابرهاست استعاره به كار رفته و كنايه از همانند دانستن ابرها به شتر مى باشد.

18-باران زا كردن و راندن ابرها را مجازا به باد جنوب نسبت داده است،به اين دليل كه باد جنوب موجب نزول باران از ابر مى شود،ذكر جنوب بدين سبب است كه باد جنوبى در بيشتر نقاط هم گرم و هم مرطوب است،گرم است بدين جهت كه در نقاط گرم نزديك به خورشيد حركت مى كند؛مرطوب است بدين لحاظ كه بخارهاى برخاسته از آب،جنوبى هستند و خورشيد در آبهاى جنوبى تأثير فراوانى مى گذارد و آبها تبديل به بخار آميختۀ به باد مى شوند وقتى كه شرايط جوّى و اقليمى چنين باشد ذكر«جنوب»بدو دليل اولويّت دارد.

الف:بادهاى جنوب همراهى بيشتر با بخارها دارند به همين دليل ابرهاى بيشترى در نقاط جنوب تشكيل مى شوند و بادها را همراهى مى كنند.

ب:بدليل حرارت بيشتر انبساط ملكولها بيشتر و بدليل رطوبت بيشتر براى ريزش باران آماده تر است و لذا ريزش باران از ابرها در نقاط جنوبى شديدتر مى باشد.

19-لفظ«برك و بوانى»را براى ابرها استعاره به كار گرفته و سپس سينه بر زمين گذاشتن را كنايتا به ابرها نسبت داده است،از باب تشبيه كردن ابر،به شترى كه بر اثر سنگين بار سينه بر زمين مى نهد.

20-كلمۀ«ابتهاج،از دهاء و اللبسّ»را مجازا به زمين داراى گل نسبت

ص:778

داده است.به لحاظ تشبيه كردن زمين به زنى كه از جهت داشتن لباسهاى زيبا و فاخر خوشحال است و شادمانى مى كند .

بحث دوّم:از محتواى كلام امام(علیه السلام)چنين استفاده مى شود كه خداوند آب

را پيش از زمين آفريده

و سپس زمين را بر آب گسترده است و بوسيله زمين هيجان و اضطراب آب را فرو نشانده است.

اين مدّعا با برهان عقلى قابل اثبات مى باشد،زيرا آب بيشتر روى زمين را فرا گرفته و سطح باطنى زمين مماس با سطح ظاهرى آب است،به گونه اى كه آب به لحاظ خلقت و آفرينش بر زمين مقدّم آفريده شده و هم به لحاظ اين كه زمين در داخل آب قرار دارد و آب مكان زمين به حساب مى آيد.

از ظاهر كلام امام(علیه السلام)چنين استفاده مى شود كه تقدم خلقت آب بر زمين تقدّم زمانى است،شنوندگان نيز همين تقدّم زمانى را قبول دارند .

بحث سوم:اشاره كلام امام(علیه السلام)به گسترش يافتن زمين است،

چنان كه قرآن كريم نيز گوياى اين حقيقت است،آنجا كه مى فرمايد: «وَ الْأَرْضَ بَعْدَ ذلِكَ دَحاها» (1)؛با وجودى كه در علم هيأت كروى بودن زمين اثبات شده است.پس ناگزير بايد كلام امام(علیه السلام)را تاويل كنيم.ما ذيل جمله: اللّهم داحى المدحوّات ؛ تاويل كلام و معناى ضمنى آن را تذكّر داديم.

در خبر آمده است كه زمين از زير خانۀ كعبه گسترده شده است.بعضى از عرفا گفته اند:مقصود از كعبه،كعبۀ وجود واجب الوجود است كه مقصد حقيقى، مخلصان مى باشد،و اين كعبه در عالم حضور و شهود،مثال كعبۀ وجود حق تعالى است.منظور از گسترش زمين از زير كعبه،وجوديابى موجودات از مبدأ وجود مى باشد.

ص:779


1- سوره و النازعات(79)آيه(30): [1]زمين را پس از آفرينش پهن كرديم.
بحث چهارم:در بارۀ آفرينش كوهها بر زمين و آرام گرفتن زمين بوسيلۀ

كوهها است.

مردم در آفرينش كوهها نظرات گوناگونى دارند.از جمله 1-كوهها از گازهاى متراكم و انباشته اى كه آب آنها از ميان رفته است خلق شده اند.

2-زلزله قطعه اى را از زمين جدا كرده و بر روى هم انباشته و بنماى كوه در آمده است.

3-بر اثر وزش بادهاى تند خاكها در نقاط مخصوصى ارتفاع يافته،متراكم گرديده و كوهها را بوجود آورده اند.

4-كوهها در اثر ساختمانهاى بلند و متراكم كه بعدها خراب و ويران شده اند بوجود آمده اند.امّا دليل آرامش زمين بوسيلۀ كوهها را،در خطبۀ اوّل بدان اشاره كرديم و نيازى به تكرار آن نيست.برهان عقلى بر سكون زمين نيز چنان كه مشاهده مى شود مى توان اقامه كرد،اميد است كه پس از اين بذكر برهان عقلى آن اشاره كنيم .

بحث پنجم:در اين فراز پيرامون جريان يافتن چشمه ها از كوه و مناطق

ديگر زمين بحث مى شود

علما به علت و اسباب جوشش چشمه ساران و ديگر آبهاى سطح زمين اشاره كرده و چنين توضيح داده اند:دود و بخارهايى كه در زير زمين محبوس شده اند داراى سوراخها و شكافهايى مى باشند كه در داخل آنها هوا جريان دارد،و بر اثر جريان هوا در داخل بخار،بخارها تبديل به آب مى شوند.

آبهايى كه داراى فشار قوى باشند بصورت چشمه بروز مى كنند و بدليل عدم جريان هوا در داخل آب خارج زمين و منبع اصلى آن بر سطح زمان جريان مى يابند.امّا آبهايى كه داراى فشار قوى نباشند در لايه هاى سطحى زمين راكد مى مانند .

ص:780

آبهايى كه داراى منبعى غنى و وسيع باشند امّا پراكنده و متفرّق و زمين مجاور اين آبها سست و بى مقاومت باشد از اين آبها قنات حاصل مى شود.

آب چاه نيز مشابه آب قنات است،با اين تفاوت كه زمين اطراف چاه محكم و مقاوم است و آب چاه به اطراف نفوذ نمى كند بر خلاف زمين مجاوز قنات.

اختصاص دادن جوشش چشمه ها را به كوه به اين دليل است كه بيشتر چشمه ها از كوه و نقاط برجستۀ زمين مى جوشند،و بلحاظ شدّت تراكم بخارها در مناطق كوهستانى آب از قسمتهاى مختلف كوهها جارى مى شود.در صورتى كه نقاط ديگر زمين به محكمى و استوارى اراضى كوهها نمى باشند،و هرگاه زمين سست و كم صلابت باشد،بخارها بخارج زمين راه يافته و در دل زمين به اندازۀ لازم تجمّع و تراكم پيدا نمى كنند.

اختصاص يابى جريان چشمه ها به كوه برترين دليل بر حكمت آفريدگار و توجّه حضرت حق نسبت به بندگان مى باشد.غرض امام(علیه السلام)از بيان اين حقايق ستايش خداوند و بر شمارى نعمتهاى اوست .

بحث ششم:پيرامون هوايى است كه خداوند متعال براى ساكنان زمين

آماده كرده است.

بايد دانست چنان كه خداوند سبحانه و تعالى هوا را عنصر لازمى براى حيات جسمانى حيوانات و نفسانيّت آنها مقرر داشته،سبب عمده اى هم براى مدد رساندن به روح قرار داده است تا روحها را بوسيله هوا اصلاح كرده و بقاى آنها را تعديل كند.تعديل شدن روح بوسيله هوا به دو صورت انجام مى پذيرد.

يكى بصورت«دم»(جذب اكسيژن)و يك به صورت«بازدم»(يا آزاد كردن گاز كربنيك).امّا نفس كشيدن بدين سبب مزاج را تعديل مى كند كه روح حيوانى بلحاظ فشردگى در داخل بدن اكثرا داغ و آتشين است و هواى مجاور اكثرا از

ص:781

مزاج سردتر مى باشد،هرگاه ريۀ،هواى مجاور را استنشاق كند،از سوراخهاى پوست و نبض بدن وارد بدن گرديده و آن را از تمايل به سمت مزاج حارّى كه در درون متراكم باشد و منجر به بيمارى شود باز مى دارد و مزاج را براى قبول تأثير نفسانى كه مايۀ حيات و زندگى است آماده مى كند.

امّا فايده بازدم،و يا نفس بر آوردن و به تعبير شارح«تنقيه»بازپس دادن همان هوايى است كه بر اثر آميزش با بدن حكم فضولات بدن را يافته و لزوما بايد از بدن خارج شود.همان طورى كه استنشاق هوا در بر قرارى تعديل بدن و لطافت روح مؤثّر است،بازدم يا نفس بر آوردن هم،در تعديل مزاج نقش عمده اى دارد.

هواى مورد استنشاق بهنگام ورود بداخل ريه حالت برودت داشته و گرماى مزاج را از بين برده و حرارت مزاج را تعديل مى كند.امّا پس از مكث طولانى و برخورد با روح حيوانى برودت خود را از دست داده حرارت مى يابد و فايدۀ وجودى اش از بين مى رود.ديگر نيازى بدان نيست و بدن هواى تازه اى را مى طلبد تا جايگزين آن هواى كثيف شود،پس ضرورت ايجاب مى كند بخارج فرستاده شود تا جا براى ورود هواى جديد آماده گردد و ضمنا با خروج هواى فاسد بدن فضولات و سموم روح نيز از بدن خارج شود،معناى كلام امام(علیه السلام)كه فرمود:و اعدّ الهوا متنسّما لساكنها،اين است كه توضيح داده شد.

توجّه به آماده ساختن هوا،براى منافعى كه نصيب حيوان مى شود،فراتر از آن چيزى است كه تا كنون در مختصّات هوا بيان داشتيم،زيرا هوا ساير مزاجها را مانند:مزاج معدنى،نباتى و حيوانى،كه انسان نيز در بقاى خود بدانها نيازمند است سود مى بخشد.چون هوا در حقيقت عنصرى از عناصر پديده هاى ياد شده است و در بقاى آنها تأثير دارد.با توجّه به اين همه منفعت كه براى هوا بر شمرديم،آثار نعمتهاى الهى آشكار مى شود .

بحث هفتم:در باره خلقت و آفرينش اهل زمين است

كه به اراده حق تعالى

ص:782

پس از تمام ملاحظات و ريزه كاريها صورت گرفته است.چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فِيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ شَيْءٍ مَوْزُونٍ وَ جَعَلْنا لَكُمْ فِيها مَعايِشَ وَ مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقِينَ» (1).مقصود از اهل زمينى كه خداوند آنها را بيرون آورده است،مطلق حيوانات مى باشد.

اولين ارفاقى كه خداوند در حق حيوانات كرده است اين است كه زمين را شايستۀ سكنى قرار داده،چنان كه خود مى فرمايد:«خداوند كسى است كه زمين را براى شما فرش قرار داد» فرش بودن زمين شرايطى دارد به شرح زير:

1-زمين ساكن و آرام باشد،تا سكنى گرفتن و استقرار يافتن بر آن ممكن گردد و از روى اراده و اختيار بتوان در زمين تصرّف كرد و از آن بهره برد بر خلاف آن كه اگر متحرّك باشد هيچ يك از فوايد ياد شده ميسور نخواهد بود.

2-زمين از آب بيرون باشد،زيرا انسان و حيوانات ديگر صحرايى ممكن نيست در آب زندگانى كنند،مقتضاى توجّهات حق سبحانه و تعالى اين بوده است كه قسمتى از زمين در خارج از آب باشد تا امكان زندگى و تصرّف در زمين ممكن شود.

3-زمين در نهايت سختى چون سنگ نباشد،در غير اين صورت خوابيدن و راه رفتن بر روى زمين آزار دهنده بود،بعلاوه انواع گياهان و درختان بر آن نمى روييد و مضافا در تابستان به شدت گرم و در زمستان بشدت سرد مى شد و ديگر شايسته زندگانى حيوانات نبود گذشته از همۀ اينها حفّارى و تركيب قسمتى از آن با ديگر قسمتها انجام نمى گرفت.

ص:783


1- سوره حجر(15)آيه(19 و 20): [1]ما زمين را گسترانيديم و كوهها را بر آن افكنديم و از هر نوع گياه موزون و معتدل بر آن رويانديم و روزى شما را در زمين مقرر داشتيم،در صورتى كه شما چيزى يا كسى را روزى نمى دهيد.

4-زمين در نهايت سستى و رخوت مانند آب و ديگر مايعات نيست چه اگر چنين بود انسان در آن فرو مى رفت(قدرت بر اداره زندگى نداشت).

5-خداوند زمين را در نهايت شفافيّت و لطافت نيافريده است،زيرا اگر چنين حالتى داشت،و در عين حال مانند هوا جسمى سيّال بود،استقرار يافتن بر روى آن غير ممكن بود و اگر جسمى ثابت و صيقلى و برّاق مى بود به دليل انعكاس نور خورشيد در آن موجودات روى زمين و حيوانات مى سوختند و از بين مى رفتند.چنان كه پنبه اگر در مقابل نور خورشيد بازتاب شده از ذره بين و بلورهاى شفاف قرار گيرد،آتش گرفته و مى سوزد.ولى خداوند زمين را به صورت تيره و خاك آلود بيافريد تا نور خورشيد بر روى آن قرار گيرد و مختصر گرمايى ايجاد كند،و زمين را غير شفّاف خلق كرد تا نور خورشيد را بازتاب نكند تا گياهان و حيوانات را از گرما تلف كند.بنا بر اين زمين به لحاظ گرما و سرما معتدل آفريده شد،تا براى فراش و مسكن بودن حيوانات صالح و شايسته باشد.

دوّمين ارفاق يا منفعتى كه خداوند متعال بر خلقت زمينى مترتّب كرده است آفرينش كوهها و جريان چشمه سارهاست.بدان سان كه شرح وى گذشت.

سومين ارفاق تكوّن و پديد آمدن معدنها،گياهان و حيوانات است و در هر يك از اين پديده ها و گوناگونى نوع،و رنگ بوى و طعم،نرمى و محكمى، صافى و زبرى آنها منافع بى شمارى است،و از آن جمله منافعى است،كه انسان در بقاء و اصلاح حال خود بدانها نيازمند است.

چهارمين ارفاق،زمين اصل بدن انسان است.بدين دليل كه آب به لحاظ رقيق و مرطوب بودن شكل و تصوير پايدارى ندارد هنگامى كه با خاك آميخته شود بقوام مى آيد و استوارى مى يابد و قبول شكل و خط مى كند،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:من انسان را از گل آفريدم.

پنجمين ارفاق زنده شدن پس از مرگ است،خداوند در اين باره مى فرمايد:

ص:784

«نشانۀ وجود معاد اين است،كه ما براى آنها زمين را پس از مرگ زنده مى كنيم ».

بحث هشتم:در باره ستايش حق تعالى است به اعتبار ايجاد ابرها،

رعد و برق و دقّت در جهت حكمت هر يك و در اساس بوجود آمدن آنها و حيات زندگى زمين.

امّا حكمت ايجاد ابرها،رعد و برق و باران اين است كه زمين خشك سرسبز شود و گياه بروياند زيرا بقاى حيوان و قوام وجودى و غذاى حيوانات به نباتات بستگى دارد.چنان كه امام(علیه السلام)بدين حقيقت اشاره كرده و مى فرمايد:

ثم لم يدع جرز الأرض الّتى تقصر مياه العيون و الأنهار عنها و لا تجد جداول الارض ذريعة الى بلوغها الى قوله و جعل ذلك بلاغا للأنام و رزقا للانعام؛همه اينها را خداوند براى اين كه انسان بخواسته هايش برسد و روزى چهارپايان باشد خلق كرده است.سخن امام(علیه السلام)شبيه كلام خداوند است كه مى فرمايد: «أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنّا نَسُوقُ الْماءَ إِلَى الْأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تَأْكُلُ مِنْهُ أَنْعامُهُمْ وَ أَنْفُسُهُمْ أَ فَلا يُبْصِرُونَ » (1).

بحث نهم:اين بحث در ستايش پروردگار است بلحاظ گشودن راهها در

مجراى كوه و اطراف آن.

مقصود از«فجاج»راههاى وسيعى است كه در اطراف كوهها پديد آمده است«مانند دره ها و شكافهاى وسيع كوه»خداوند تعالى در اين باره مى فرمايد: «وَ جَعَلْنا فِيها فِجاجاً سُبُلاً لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ» (2).» و همچنين امام(علیه السلام)خدا را بلحاظ بر پا داشتن علائمى كه سالكان راه، مقصد حركت را گم نكنند مى ستايد.يا منظور از«منار»ستارگانند،چنان كه

ص:785


1- سوره سجده(32)آيه(27): [1]آيا نمى بينند كه ما آبها را تا سرزمين خشك مى رانيم و به وسيله آب زراعت را از زمين بيرون مى كنيم تا خود و چهار پايانشان از آن بهره مند شوند آيا اين حقيقت را نمى بينند.
2- سوره انبياء(21)آيه(31): [2]ما در داخل كوهها فجاج را قرار داديم تا شايد به وسيله اين راهها هدايت شوند.

خداوند مى فرمايد «وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ» (1)و يا كوهها هستند،چنان كه از عبارت امام عليه السلام استفاده مى شود .

فصل دوّم

در تمجيد حق تعالى به اعتبار آفرينش آدم،و گزينش او،

و عطا كردن نعمت كامل به وى و در مقابل عصيان آدم و گناهكارى او مى باشد.و در عوض خداوند متعال گناهكارى آدم را با اخراج از بهشت كيفر داد و از باب رحمت و فضل توبه اش را پذيرفت،او را به زمين فرو فرستاد و ذرّيه او را به انتخابشان به رسالت و نبوّت گرامى داشت،و سپس روزى و مدّت زندگى را ميان فرزندان او مختلف و كم و زياد تقسيم و آنها را بدين صورت مبتلا ساخته و امتحان كرد.

آنچه فوقا بر شمرديم محتواى كلام امام(علیه السلام)كه فرمود:«چون كه زمين را آماده كرد...انبياء را پياپى براى هدايت مبعوث فرمود...» بايد دانست كه بحث در باره قصّه آدم(علیه السلام)در خطبه اوّل بطور كامل انجام پذيرفته:و قصد تكرار نيست جز اين كه در اين عبارت امام فوايدى است كه ذيلا بدان اشاره مى كنيم.

فايده اوّل:كلام حضرت كه فرمود «مهّد ارضه» يا به اين معناست كه زمين را گسترده و هموار قرار داد چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً» (2).

و يا معناى سخن امام(علیه السلام)اين است كه زمين را گاهواره قرار داد چنان كه حق تعالى فرموده است: «الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ مَهْداً» (3).

ص:786


1- سوره نحل(16)آيه(16):و [1]نشان هاى زمين و ستارگان آسمان را مقرر داشت تا به آنها هدايت يابيد.
2- سوره نباء(78)آيه(6):آيا زمين را فرش هموار و گسترده قرار نداديم.مهاد،در لغت به معناى فرش آمده است.
3- سوره طه(20)آيه(53): [2]همان خدايى كه زمين را آسايشگاه شما قرار داد.

اگر معناى اوّل را در نظر بگيريم مفهوم كلام اين خواهد شد:پس از آن كه خداوند زمين را هموار و دشت قرار داد بگونه اى كه بندگان بتوانند،زمين را مورد تصرف قرار دهند،برخيزند و بنشينند و در آن كشاورزى و ديگر تصرّفات را انجام داده و منافعى داشته باشند،امر خداوند بر خلقت آدم تعلّق گرفت.

و اگر معناى دوم را براى سخن حضرت در نظر بگيريم لفظ«مهد»استعاره خواهد بود،از باب تشبيه كردن به گاهواره كودكان در استراحت و آسايش و خواب بدين توضيح كه زمين جايگاه راحت آدميان قرار گرفت .

فايدۀ دوّم:كلام امام(علیه السلام) «و أنفذ أمره» مى باشد،يعنى در ايجاد مخلوقات و به كمال رساندن آنها،امرش را نافذ و مؤثّر گردانيد.تماميّت عالم و كمال يافتن آن به اين بود كه خداوند نوع انسان را كه مركز دايرۀ وجود است برگزيد و به او فرمان هستى يافتن را صادر كرد .

فايده سوّم:عبارت امام(علیه السلام)اين است كه: «خيرة من خلقه» آدم را از ميان مخلوقات خويش برگزيد.كلمۀ«خيرة»بعنوان حال.يا مصدر يعنى مفعول مطلق منصوب آورده شده است.دليل اين كه آدم(علیه السلام)منتخب خداوند بود،آيه شريفه و كلام حق تعالى است كه مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ اصْطَفى آدَمَ» (1).و اين آيه: «وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلاً» (2).

دليل گرامى داشتن انسان دو چيز است بقرار زير:

1-ابو يزيد بسطامى گفته است،انواع كرامت خداوند بر انسان نامتناهى است.

ص:787


1- سوره آل عمران(3)آيه(33): [1]خداوند آدم را برگزيد.
2- سوره بنى اسرائيل(17)آيه(70): [2]ما فرزندان آدم را گرامى داشتيم و آنها را در صحرا و دريا پراكنديم و از غذاهاى پاك و پاكيزه به آنها روزى داديم و آنها را بر مردمان ديگر سرورى بخشيديم.

چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لا تُحْصُوها» (1)؛اين بيان اجمالى كلام ابو يزيد بود امّا تفصيل مطلب بشرح ذيل است.

الف:خداوند سبحانه تعالى هر ساعتى بر افرادى كه بر حق متعال توكّل كنند باران كفايت مى بارد،چنان كه خود مى فرمايد: «وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ» (2).

ب:خداوند،هر ساعتى بر فرمانبرداران باران دوستى مى بارد.چنان كه حق تعالى خود مى فرمايد: «سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا» (3).

ج:خداوند بر كوشش كنندگان باران هدايت مى بارد چنان كه مى فرمايد:

«وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا» (4).

د:خداوند بر شكرگزاران باران فزونى را جارى كرده است،حق تعالى در اين باره مى فرمايد: «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ» (5).

ه:خداوند بر كسانى كه به ياد حق باشند باران بصيرت و بينش مى بارد.

سبحانه تعالى مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ» (6).

2-گرامى داشتن خداوند آدم و فرزندانش را يا به لحاظ احوال داخلى و يا خارجى آنهاست،و به لحاظ احوال داخلى هم يا مربوط به امور جسمانى و يا جز آن مى باشد؛و اگر به لحاظ امور جسمانى انسان مورد تكريم قرار گرفته

ص:788


1- سوره ابراهيم(14)آيه(34): [1]اگر نعمتهاى خداوند را شماره كنى قادر به شمارش نيستى.
2- سوره طلاق(65)آيه(3): [2]آن كه بر خداوند توكل كند خداوند او را كفايت مى كند.
3- سوره مريم(19)آيه(96): [3]خداوند بزودى براى آنها دوستى قرار مى دهد.
4- سوره عنكبوت(29)آيه(69): [4]آنان كه در راه ما بكوشند،راه هدايت خود را به آنان نشان خواهيم داد.
5- سوره ابراهيم(14)آيه(7): [5]اگر شكرگزار باشيد نعمت شما را افزون مى كنيم.
6- سوره اعراف(7)آيه(201): [6]آنان كه تقوا پيشه كنند،هرگاه دسته اى از شياطين بخواهند آنها را فريب دهند بدين هنگام آنان اهل بصيرت خواهند بود.

باشد،امورى خواهند بود كه ذيلا بيان مى شود.

اوّل:صورت زيباى آدم و فرزندان او چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَ صَوَّرَكُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكُمْ» (1).

دوّم:قامت زيبا و اندام معتدل آدم و ذريّه اش،در اين باره خداوند مى فرمايد: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ» (2)؛زيبائى اندام انسان به اين دليل است كه شيئى هر گاه بلندى و ارتفاع بيشترى پيدا كند در نوع خود زيبا و ارجمندتر به نظر مى رسد،چنان كه بلندترين درخت زيباترين آنهاست.

3-خداوند انسان را به اين دليل تكريم كرد كه بلند شدن،نشستن،به پشت و رو خوابيدن و استراحت كردن را برايش ميسور گردانيد.توضيح كلام اين است كه حق متعال تركيب وجودى مخلوقات خود را به چهار نوع و صنف قرار داد.

الف:بعضى مانند حيوانات،گويا پيوسته در حال قيام ايستاده اند.

ب:برخى مانند حيوانات گويا مدام در حال ركوع اند.

ج:گروهى همچون خزندگان كه بر شكم راه مى روند گويا مدام در سجده اند.

د:دسته اى مانند كوهها همواره در حال قعوداند.

امّا خداوند متعال انسان را چنان آفريده است كه تمام هيأتهاى فوق الذكر را مى تواند داشته باشد.و به او تمكّن بخشيده است تا حالات گوناگون و مختلفى را بپذيرد و در اين باره مى فرمايد: «الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ» (3).امّا احوال غير بدنى كه خداوند انسان را بدانها مورد تكريم قرار داده است عبارتند از:

1-روحى كه جايگاه آگاهى يافتن به اشرف موجودات و مبدأ وجود يعنى

ص:789


1- سوره مؤمن(40)آيه(64): [1]شما را خداوند به صورت زيبايى تصوير كرد.
2- سوره تين(95)آيه(4): [2]ما انسان را در بهترين اندام آفريديم.
3- سوره آل عمران(3)آيه(191): [3]مؤمنان كسانى هستند كه خدا را در حال قيام،قعود و خوابيده به پهلو به ياد دارند.

حق تعالى مى باشد.چنان كه خداوند در اين مورد فرموده است: «وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ» (1)پروردگار جهانيان با اضافه كردن روح خود به آدم او را كرامت و شرافت بخشيد.

و با همين شرافت و بزرگوارى او را از ديگر موجودات اين جهان متمايز گردانيد 2-عقل و شرافت عقل از جهاتى است:

اوّل:روايت شده است:كه خداوند متعال به داود(علیه السلام)وحى فرستاد و به او فرمود:«هرگاه عاقلى را ديدى خدمت گزار او باش» دوم:گفتۀ پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)كه در توصيف عقل فرموده است:اوّل چيزى كه خداوند آفريد عقل بود.و سپس به عقل فرمود روى آور،روى آورد،و فرمود بازگرد بازگشت.آن گاه حق تعالى فرمود:بعزّت و جلال خودم سوگند هيچ مخلوقى را از تو گرامى تر نسبت بخود نيافريده ام،بوسيله تو ديگران را مؤاخذه مى كنم بخشش مى نمايم و يا ثواب و كيفر مى دهم.

چيزى كه بايد در بارۀ عقل دانست اين است كه براى عقل آغاز و نهايتى است و هر دو مرحله عقل ناميده مى شود.

مرحلۀ نخستين و ابتدايى عقل نيرويى است كه آماده مى گردد تا علوم كلّى و ضرورى را فرا گيرد،چنان كه در كودك اين قوّه وجود دارد،و سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله) نيز به اين مرحله اشاره داشت.

مرحله دوّم عقل«بالمستفاد»است و توصيۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)خطاب به امير مؤمنان به اين مرحلۀ از عقل اشاره دارد كه فرمود:هرگاه مردم به آفريدگار خود به انواع نيكى تقرّب جويند تو اى على با خردمندى و عقلت نزديكى بخدا را بجوى،كه بدين سبب از لحاظ درجه و مرتبه در نزد مردم دنيا و نزد خداوند در آخرت بر ديگران سبقت خواهى گرفت.

ص:790


1- سوره سجده(32)آيه(9): [1]از روح خود در انسان دميد.

مرتبه سوّم،علم و حكمت كه نتيجۀ عقل و خرد مى باشد.چنان كه خداوند متعال فرموده است: «يَرْفَعِ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ» (1)و باز مى فرمايد: «يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً وَ ما يَذَّكَّرُ إِلاّ أُولُوا الْأَلْبابِ» (2)؛حكمت را خداوند حيات و نور ناميده است.چنان كه خود مى فرمايد: «أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ» (3).

گرامى داشتى كه بيرون از وجود انسان قرار دارد نيز بر چند وجه است.

بتوضيح زير:

1-مخلوقات ديگر را خداوند براى سود و منفعت انسان آفريده و فرموده است: «هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً» (4)و باز فرموده است:

«وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً» (5).خداوند زمين را فرش و آسمانها را بسان سقفى نگاهبان شما مقرّر فرمود و آنچه از زمين مى رويد رزق و روزى شما قرار داد.و ابرهاى پر باران را،براى بارورى گياهان به نقاط مختلفى فرستاد.چنان كه حق تعالى خود مى فرمايد: «وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَراتِ رِزْقاً لَكُمْ وَ سَخَّرَ لَكُمُ الْفُلْكَ لِتَجْرِيَ فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ»

ص:791


1- سوره مجادله(58)آيه(11): [1]خداوند مقام ايمان آورندگان از شما را بلند و به صاحبان انديشه درجاتى عنايت مى كند.
2- سوره بقره(2)آيه(269): [2]خداوند به آن كه بخواهد حكمت مى بخشد و به هر كس حكمت داده شود خير فراوانى داده شده است،اين حقيقت را جز صاحبان خرد در نمى يابند.
3- سوره انعام(6)آيه(122): [3]آيا كسى كه مرده بود و ما او را هدايت كرديم و براى او نورى قرار داديم كه با روشنايى آن در ميان مردم راه مى رود همچون كسى است كه در تاريكى قرار دارد؟!
4- سوره بقره(2)آيه(29): [4]خداوند كسى است كه آنچه در روى زمين است براى شما آفريد.
5- سوره جاثيه(45)آيه(13): [5]آنچه در آسمانها و زمين است به نفع شما رام كرده و در اختيار شما قرار داد.

«وَ سَخَّرَ لَكُمُ الْأَنْهارَ» (1).

و باز پروردگار انسان را با آفرينش خورشيد و ماه ستارگان گرامى داشته و در اين باره چنين فرموده است: «وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دائِبَيْنِ وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ» (2)و باز فرموده است: «وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ» (3)و فرموده است: «وَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ» (4).

و با آفريدن چهارپايان بسود انسان وى را گرامى داشت،و بوسيله آنها غذا پوشاك آسايش،تجملات و زيبايى و خوشى انسان را تأمين كرد و در اين باره چنين فرمود: «وَ الْأَنْعامَ خَلَقَها لَكُمْ فِيها دِفْءٌ وَ مَنافِعُ وَ مِنْها تَأْكُلُونَ وَ لَكُمْ فِيها جَمالٌ حِينَ تُرِيحُونَ وَ حِينَ تَسْرَحُونَ» ... «وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَمِيرَ لِتَرْكَبُوها وَ زِينَةً وَ يَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ» (5)2-از كرامتهايى كه خارج از وجود انسان براى انسان مقرر گرديده،روايتى است كه از امير مؤمنان(علیه السلام)در تفسير اين كلام خداوند متعال «وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ» (6)

ص:792


1- سوره ابراهيم(14)آيه(32): [1]خداوند از آسمان آب را نازل كرد و به وسيله آن ميوه ها و ثمرات را براى روزى شما از زمين بيرون آورد و كشتيها را رام شما كرد تا به فرمان خدا در درياها راه افتيد و رودها را نيز مسخر شما كرد.
2- سوره ابراهيم(14)آيه(33): [2]براى منفعت شما خورشيد و ماه را به جريان انداخت و شب و روز را نيز به نفع شما مقرر داشت.
3- سوره انعام(6)آيه(97): [3]ستارگان را براى اين منظور به نفع شما مقرر كرد تا در تاريكيهاى صحرا و دريا راه را پيدا كنيد.
4- سوره اسراء(17)آيه(12):و [4]تا شمارش سالها و حساب خود را بدانيد.
5- سوره نحل(16)آيه(5 و 6 و 8): [5]چهارپايان را به نفع شما خلق كرديم گرماى خود را از پشم و كرك و پوست آنها تامين مى كنيد،سودهاى ديگرى هم از آنها مى بريد و از گوشت و شير آنها استفاده مى كنيد به هنگام رفتن به صحرا و بازگشت از آن جمال و زيبايى خاصى براى شما دارند...از جمله چهارپايان اسب و قاطر و الاغ را آفريديم تا بر آنها سوار شويد و براى شما نوعى زينت باشند،چيزهايى را كه نمى دانيد خلق مى كنيم.
6- سوره اسراء(17)آيه(70):و [6]ما فرزندان آدم را بسيار گرامى داشتيم.

روايت شده.امام(علیه السلام)فرمود:آن كرامت،دعوت به بهشت مى باشد.چنان كه خداوند مى فرمايد: «وَ اللّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ» (1).

3-خداوند انسان را بدليل انتخاب دلهاى آنها به معرفت و زبانشان بشهادت و بدنهايشان بخدمت خويش گرامى داشت،و از جهت ملزم بودن به انجام تكليف و بعثت أنبياء از ميان آنها مشرفّشان گردانيد و اين حقيقت را چنين بيان داشت: «لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ» (2).

پس از گرامى داشتن انسان خداوند،آدم و پيامبرانى كه از ذريّه او پديد آمدند،در نزد خود از بهترين بندگان قرار داد،و آنها را به نبوّت و رسالت برگزيد، چنان كه خود مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ» (3).

و باز از ميان انبياء پيامبران أولوا العزم را بر ديگران برترى داد و در اين باره فرمود: «فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ» (4)و باز بعضى از انبياء أولو العزم را بر بعضى ديگر برترى داد و بترتيب ابراهيم،موسى،عيسى و حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)را بر همگان فضيلت بخشيد چنان كه مى فرمايد: «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ وَ آتَيْنا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ» (5).

ص:793


1- سوره يونس(10)آيه(25): [1]خداوند شما را به دار السلام بهشت دعوت مى كند.
2- سوره توبه(9)آيه(128): [2]در حقيقت رسولى از خود شما برايتان آمد و رنج بردن شما بر او دشوار بود.
3- سوره آل عمران(3)آيه(33 و 34): [3]خداوند آدم،نوح،خاندان ابراهيم و خاندان عمران را از ميان جهانيان برگزيد،در حالى كه بعضى از اينها از ذريه بعضى ديگر بودند.
4- سوره احقاف(46)آيه(35): [4]اى پيامبر چنان كه پيامبران أولو العزم صبر كردند،صابر باش.
5- سوره بقره(2)آيه(253): [5]بعضى از پيامبران را بر بعضى ديگر برترى نهاديم از آن ميان كسى بود كه مورد مكالمه خدا واقع شد،آرى برخى را نسبت به برخى درجات بالاترى داديم،به عيسى بن مريم نشانه هاى روشن عطا كرده و به روح القدس تاييدش كرديم.

سپس حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله)را بر تمام انبياء أولو العزم اولويّت بخشيد و در فضيلت آن بزرگوار فرمود: «وَ كانَ فَضْلُ اللّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً» (1)و او را پايان انبياء و ختم كمال پيامبران قرار داد و فرمود: «وَ لكِنْ رَسُولَ اللّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ » (2).

فايدۀ چهارم:چهارمين فايده اى كه در اين بخش از كلام امام(علیه السلام) وجود دارد اين است كه فرمود: و جعله اوّل جبلّته ؛از اين عبارت چنين به نظر مى رسد كه آدم(علیه السلام)اوّلين موجود از نوع انسان بوده است كه پا در عرصه وجود نهاده و اين كه معناى جملۀ: و المخاطرة بمنزلته يعنى مستحق قرب و نزديكى بخداوند گرديد .و اين كه فرمود: موافاة لسابق علمه ؛اشاره به اين است كه تحقّق وجود آدم بر قلم قدرت و قضاى حتمى الهى گذشته بود و گريزى از ايجاد نبود .

فايده پنجم:قوله عليه السلام: فاهبطه بعد التّوبة آدم(علیه السلام)را پس از پذيرفتن توبه اش بر زمين هبوط داد.بعضى گفته اند منظور از«آدم»نفوس نوع بشر است و پيش از اين ثابت شد كه نفوس بشرى امرى حادث است.

نظر ديگر اين است كه مقصود از آدم شخص اوّل از نوع انسان است.

توبۀ قبل از هبوط توبه اى است كه فرزندان معصيت كار آدم در آينده از گناهان خود خواهند كرد و توبۀ بالقوّه آنها بالفعل براى خداوند معلوم است،توبۀ آنها پيش از سقوط كامل نفسانيشان از درجۀ عرفان و توجّه عميق به آباد كردن زمين و سرگرم شدن به كشاورزى و ايجاد نسل مى باشد.

پيامبران(علیه السلام)از مباحات صرف نظر كرده و بمستحبّات مى پرداختند و اهمّ كار انبيا عبادت و مطالعه انوار كبريايى حق بود،و غفلت از خدا را گناه دانستند.

و بازگشت از غفلت را توبه مى شمردند.چنان كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد:بنا بر اين،

ص:794


1- سوره نساء(3)آيه(113): [1]فضل خدا بر تو اى پيامبر بزرگ است.
2- سوره احزاب(33)آيه(40): [2]ولى تو رسول خدا و خاتم انبيا هستى.

روزى هفتاد مرتبه از خداوند طلب آمرزش مى كنم.آنچه از آن استغفار مى كنند نيست مگر مشغول شدن فكرشان به امور دنيايى و آبادى آن،سرگرمى به امور دنيا،انسان را از خلوت كردن با خدا و كسب انوار قدسيّه اش باز مى دارد .

فايدۀ ششم:قوله عليه السلام: و ليقيم الحجّة به على عباده... منظور از كسانى كه آدم(علیه السلام)حجّت بر آنها قرار گرفت،يا اولاد و فرزندان حضرت آدم بودند، كه در زمان آدم(علیه السلام)زندگى مى كردند،چه روايت شده است كه داراى چهل فرزند شد آن گاه از دنيا رفت؛و يا كسانى هستند كه پس از وفات حضرت آدم شريعت و سنّت آن بزرگوار به آنها ابلاغ شد.زيرا خداوند متعال احكامى از قبيل،حرمت مردار،خون و گوشت خوك را بر آدم نازل كرده بود كه(اين دستورات)با حروف معجم و در بيست و يك ورق تنظيم شده بود و اين اولين كتاب دنياست.تمام زبانها را خداوند بر مبناى اين حروف بجريان انداخته است .

فايدۀ هفتم:قوله عليه السلام: و لم يخلهم بعد ان قبضه ممّا يؤكد عليهم حجة ربوبيّته يعنى حجّت پروردگارى او بر عليه منكرين در چگونگى آفرينش آدم اقامه شده است و آنچه بتوان بر صفت پروردگار در رابطه با خلقت آدم استدلال كرد.چنان كه حق تعالى در اين باره مى فرمايد: «سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» (1).

در اين موضوع آيات ديگرى نيز در قرآن آمده است.بعثت انبيا تأكيد كنندۀ همان دلائلى است كه افراد غافل را بدان تذكّر دهند،و بشر را بر وجود چنان دلايل روشن حق نمائى آگاه سازند،و به وسيلۀ كتابهاى آسمانى و سنّتهاى شرعى كه از نزد حق تعالى نزول يافته است رابطۀ عرفانى ميان خلق و خالق برقرار كنند .

قوله عليه السلام: بلغ المقطع عذره و نذره ؛پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)حجت خدا

ص:795


1- سوره فصلت(41)آيه(53): [1]بزودى نشانه هاى وجودى خود را در آفاق و انفس انسانها نشان خواهيم داد تا مبرهن شود كه خداوند حق مطلق است....

را بر خلق تمام و بهانۀ عدم ابلاغ فرامين الهى به مردم را از ميان برد و نهايت بيم و انذار را به انجام رساند.مقصود از:مقطع كلّ شيء،نهايت هر چيزى است .

فايده هشتم:در اندازه گيرى روزى خلايق و تقسيم آن مى باشد.خداوند بهر آفريده اى آنچه در لوح محفوظ برايش مقرر شده است(كم،زياد،تنگنا، گشايش،آسانى و يا سختى)و متعاقب حالات متضاد او يعنى پس از چيز دارى فقر و يا پس از فقر ثروت را عنايت فرموده است.چنان كه در تحوّل و گوناگونى وضع انسان گفته اند:

در همان حال كه انسان در ملك و مكنت روز را به شب مى برد،صبح بر او طالع مى شود در صورتى كه محتاج به يك پول سياه است،و يا در عين سلامتى و نعمت دارندگى،آفات و بلاهايى(همچون بيمارى،غرق شدن در آب، سوختن و يا غصب كردن ستمگرى و يا سلطه طغيان گرى)پيش مى آيد.

و يا بهنگام وسعت رزق و روزى و نهايت خوشحالى و شادمانى،غمى فرا مى رسد و زندگى را تلخ و ناگوار مى كند و بدينسان مدّت عمر و أجل مخلوقات نيز به لحاظ بلندى و كوتاهى تقدّم و تأخّر متفاوت است .

فايدۀ نهم،خداوند،مرگ انسانها را،با پيوسته بودن به اسبابش اندازه گيرى كرده است.با توجّه به اين كه اجل هنگام ضرورت مرگ است و اسباب مرگ نيز ورود آفاتى از قبيل بيماريها يا كشته شدن مى باشد،بنا بر اين صحيح است كه گفته شود، مرگ كه عبارت از جدا شدن روح از بدن است بستگى به اين علل و اسباب دارد.

امام(علیه السلام)لفظ«خلج»كه به معناى جذب است استعاره از مرگ به كار برده و با عبارت«اشطان»يعنى ريسمانها استعاره را ترشيحيّه كرده است.وجه مشابهت ميان جذب و مرگ اين است كه مرگ نزديكى اجل را ايجاب مى كند چنان كه جذب كننده مجذوب را بيدرنگ جذب مى كند.بنا بر اين مرگ گويا با ريسمان اجل اشخاص را بسوى خود جذب مى كند،چنان كه انسان مقصود خود را با طناب و

ص:796

ريسمان بدنبال خود مى كشد.و باز مرگ اسباب دوستى و رفاقت را قطع مى كند.

امام(علیه السلام)لفظ«مرائر»را براى اسباب علاقه و وابستگى استعاره آورده است، زيرا ميان زمان فرا رسيدن اجل و قطع شدن اسباب دوستى،ارتباط بر قرار بوده و وحدت زمانى دارند.فرا رسيدن مرگ موجب گسسته شدن علائق دوستى و برادريها و ارتباطات ميان مردم مى شود،روشن است كه مرگ تمام اين علايق را قطع كرده و از ميان مى برد.

فايدۀ دهم،امام(علیه السلام)تقسيم روزى و اندازه گيرى آن را به كم و زياد،تنگنا و فراخنا،از جهت امتحان براى شكرگزارى ثروتمندان و شكيبائى فقراء و مستمندان قرار داده است.و ما در شرح اين گفتار حضرت كه فرموده است:ألا انّ الدّنيا دار لا يسلم منها الاّ فيها،به بيان اين موضوع اشاره كرده ايم كه منظور از ابتلاى انسان رفتارى است كه خداوند متعال با بندگان خود از جهت آزمودن و امتحان كردن دارد،يعنى مطابق نتيجه امتحان حق تعالى با انسان رفتار مى كند، زيرا حق سبحانه و تعالى بر امور پوشيده و نهان واقف است،پس آزمودن حقيقى براى كشف حقيقت در بارۀ خداوند صدق نمى كند.امّا آنچه در اينجا مى خواهيم بر توضيح گذشته خود اضافه كنيم اين است:

كه اگر بنده اى در خاطر و باطن خود اين ذهنيّت را داشته باشد كه آنچه خداوند از نعمت و يا محروميّت نصيبش مى گرداند،آزمايشى بر شكرگزارى و يا شكيبائى است.و در نتيجه شكرگزار شود و يا صبر پيشه كند از جهت اين شكرگزارى و يا شكيبائى ملكات فاضله اى برايش حاصل مى گردد،كه شايسته زيادى كمال و تمامى نعمت مى شود،چنان كه حق تعالى خود فرموده است: «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ» (1)و باز فرموده است: «وَ بَشِّرِ الصّابِرِينَ اَلَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ»

ص:797


1- سوره ابراهيم(14)آيه(7): [1]اگر شكر كنيد نعمت شما را افزون مى كنم.

«قالُوا إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ» (1).پس آگاهى بر حقيقت ابتلاء فوايدى را بدنبال دارد امّا اين كه چرا روزى بدين سان يعنى كم و زياد و...تقسيم مى شود،و عمر طولانى و يا كوتاه است و عواقب و تبعات هر يك كه عبارت از سختى و دشوارى و يا آسانى و يا حزن و اندوه و خوشحالى باشد پديد مى آيد،علل و اسبابى دارند كه بر تحقيق كنندگان پوشيده است و به قضاى الهى و اراده خداوند موكول مى شود.

پس آنچه خير و نيك شمرده شود داخل در اراده كلى حق تعالى كه همانا خير مطلق بالذّات است مى باشد و آنچه شر و بدى به حساب آيد بالعرض داخل در قضاى الهى است آن طورى كه در محلّ خود اين حقيقت شرح و توضيح گرديده و دانسته شده است«و نيازى به تطويل و تفصيل بيشترى نيست ».

فصل سوم

در ستايش حق تعالى است به اعتبار اين كه او داناى به همه چيز است،

از جملۀ جزئيّات علم خداوند اين است كه نهفته و باطن اشخاص را مى داند و بر جنين،رحم و نطفه در اسلاب آگاهى دارد.

در كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: عالم السّر من ضماير المضمرين تا ناشئة خلق و سلالة الفاظ مشكلى وجود دارد كه ذيلا به شرح آنها اشاره مى كنيم .

1-فرمود: خواطر رجم الظّنون ؛چون گمان باطنى انسان به مظنونى تعلّق مى گيرد كه ممكن است حقيقت نداشته باشد،در اين صورت اين تعلّق شباهت، به رجم و سنگ اندازى بيجا پيدا مى كند،به همين لحاظ لفظ رجم را،براى گمان استعاره به كار برده است.در بارۀ اين كه چرا كلمه علم را بجاى ظن و گمان

ص:798


1- سوره بقره(2)آيه(155 و 156 و 157): [1]صابرين را نويد آمرزش بده آنان كه هرگاه مصيبتى بدانها رو مى آورد مى گويند بازگشت ما به سوى خداست از جانب پروردگارشان رحمت خداوند بر اينان باد هدايت يافتگان همينان هستند.

نياورده است به اين دليل است كه در بسيارى از موارد گمان به چيزى مى رود كه جايز نبوده و مطابق با واقع نمى باشد چنان كه گاهى نسبت به بعضى افراد گمان امر قبيحى داده مى شود،و آنها از اين نسبت آزرده خاطر مى شوند.حال اگر اين گمان صادقى نباشد،شباهت پيدا مى كند به سنگ زدنى كه موجب آزار شود .

2- عقد عزيمات اليقين :تصميمى نفسانى كه از روى يقين كامل باشد .

3- و مسارق ايماض الجفون :چون چشم انسانى،در درخشش و جلا به هنگام باز و بسته شدن پلكها به برق شباهت دارد،لفظ«وميض»را براى آشكار شدن و لفظ«مسارق»را براى محّل بيرون آمدن استعاره به كار برده است .

4-لفظ«اكنان»را براى قلوب به لحاظ مخفى داشتن رازها و لفظ«غيابات» را براى امور غيبى استعاره گرفته است.وجه مشابهت در اين است كه دلها بسان خانه،نگاهبان امور نهفته در خود هستند.و تاريكيها از درك امور قابل رؤيت مانع مى شوند چنان كه پرده ها از ديدن آنچه در داخل آنهاست درك انسانى را باز مى دارند .

5- مصائف الذرّ و مشاتى الهوامّ .مقصود از لانه ها و آشاميدنگاههاى تابستانى و زمستانى حشرات و جنبندگان كوچك،زير زمين مى باشد كه آنها را از گرماى تابستان و سرماى زمستان حفظ مى كند .و منظور از: رجع الحنين من المولهات ،آهنگ حزين گريۀ مادر فرزند مرده است كه در فقدان از دست دادن عزيزش ناله بر مى آورد .

6-ولائج غلف الأكمام.در عبارت فوق كلمۀ«غلف»به اكمام اضافه شده است،و اين اضافه جالبى است زيرا به هر«كمّى»غلاف گفته مى شود ولى هر غلافى«كم»به حساب نمى آيد.بنا بر اين رواست كه مفهوم عامّ با اضافه شدن به بعضى از جزئياتش تخصيص بيابد.(بعبارت روشن تر)غلاف مفهوم عام دارد و«كمّ»مفهوم خاصى وقتى كه غلاف را به«كم»كه خاص است و معناى همان غلاف را هم دارد اضافه كنيم معناى غلاف تخصيص مى يابد.يعنى خداوند بر

ص:799

محتواى نهان هر چيز آگاه است.

چنان كه قبلا اشاره شد هر دانه اى در داخل پوسته اش داخل در«كم» يعنى غلاف قرار دارد و خداوند بر جايگاه تمام حبوبات و دانه ها علم و آگاهى دارد .

7- محطّ الأمشاج :يعنى خداوند بر جايگاه فرود آمدن نطفه از صلب پدر و محلّ استقرار آن كه همان رحم،يا ظرفى كه منى در آن واقع شده و آميزشى كه با اوُل و نطفۀ زن پيدا مى كند آگاه است .

8-خداوند بر آنچه گردبادها بر سطح زمين پراكنده مى سازند و پس از مدتى از دل زمين سر بر مى آورد آگاه است.

امام(علیه السلام)لفظ«ذيول»را براى آنچه زمين از بذر گياهان گرفته و مى روياند استعاره آورده است .

9-لفظ«عوم»در عبارت حضرت،براى نفوذ كردن ريشه هاى گياه در اطراف زمين به دليل مشابهتشان با آب استعاره به كار رفته است.بنا به روايتى «نبات الأرض»بنات الارض قرائت شده است مطابق اين روايت.منظور از دختران زمين حشراتى هستند كه در ريگزار به وجود مى آيند و در داخل ريگها لانه مى گيرند و مانند«حلكه»راه مى روند.حلكه حشرۀ كوچكى است كه بلندى آن به يك وجب نمى رسد،زرد رنگ است و پوست صافى دارد،و عرب آن را بر حشرات شبيه مار اطلاق مى كند.

مطابق اين روايت معناى عبارت چنين خواهد بود:خداوند بر تمام حشرات ريز و درشت كه در طبيعت بوجود آمده و زندگى مى كنند آگاه است .

10-خداوند بر معنا و مفهوم آواز پرندگان واقف است.در اين سخن حضرت نيز لفظ«منطق»براى پرنده استعاره آمده است،جهت تشبيه اين است كه معناى آواز پرندگان،همچون نطق انسان كه مفيد معنايى مى باشد براى

ص:800

خداوند معلوم و روشن است .

11-خداوند بر تمام درّ و مرجانهايى كه صدفها در درون خود مى پرورانند و هر آنچه امواج دريا،مانند گوهرها و حيوانات به همراه دارند و حضانت مى كنند واقف است.لفظ حضانت را كه به معنى سرپرستى است به ملاحظه تشبيه كردن امواج به حيواناتى كه بر تخم و بچّه هاى خود مراقبت مى كنند، استعاره به كار برده است .

12-حق تعالى بر جلوه هاى نور كه از تيرگى ظلمت بدورند مطلع است.

لفظ«نور»استعاره از معارف و شناخت خداوند متعال بوده و ضمير در «عليها»به زمين باز مى گردد ،و مقصود از قرارگاه نطفه رحم مادران است .

لفظ«نقاعة»از جايگاه خون حيض استعاره است،و چنان كه قبلا دانستى «مضغه»به بعضى از مراحل خلقت فرزند گفته مى شود و منظور از «ناشئة الخلق» «ايجاد كردن آفريده هاست » 13-قوله عليه السلام: لم يلحقه فى ذلك كلفة الى قوله و لا فترة كلفت،كارى است كه انجام دهنده را بسختى و مشقت افكند و اين مشقّت يا به دليل ضعف نيروى فاعل و يا ضعف وسيله كار و يا به دليل ناتوانى علمى است كه فاعل از تصوّر آنچه مى بايست انجام دهد داشته است،و خداوند از تمام اين امور پاك و منزه است،زيرا ضعيف بودن خداوند در هر يك از اين سه مرحله لازمه اش نيازمندى است،و حق تعالى غنّى بالذّات و بى نياز است؛و هر يك از عوارض امور فوق نيز از خداوند بدور است؛زيرا هر يك از موانع علوم و نفوذ آنها بر ذاتى مستلزم وجود جايگاه و مثليّت بر خداوند مى شود.در صورتى كه ذات بارى تعالى از مكان و مثل و مانند داشتن پاك و منزّه است.(با توضيح فوق روشن شد كه كلفت و مشقّتى بر حق تعالى عارض نمى شود) امّا دليل عدم خستگى و ملال خداوند اين است،كه مفهوم ملال و

ص:801

خستگى منصرف شدن نفس است از انجام كار،بلحاظ تحليل رفتن قواى فكر و ضعف پيدا نمودن آن از عمل و يا به سبب عوارض ديگرى كه بر نفس وارد مى شود و آن را از انجام كار باز مى دارد.چنان كه دانستى خستگى از خصوصيات جسم و سستى آن مى باشد،و پروردگار جهانيان از داشتن جسم و سستيى كه از ناحيۀ جسم بر نفس وارد شود پاك و منزه است .

14-قوله عليه السلام: بل نفذ فيهم علمه إلى قوله و غمرّهم فضله امام(علیه السلام) در عبارت فوق چهار صفت-نفوذ علم،شمارش اعداد،گستردگى عدالت،و فراگيرى فضل-را براى خداوند اثبات مى كند چنان كه چهار صفت:مشقّت، عروض عوارض،خستگى و سستى،را از ذات حق تعالى نفى كرد؛به تعبير ديگر در عبارت فوق چهار صفت ثبوتى را بيان كرده است،چنان كه در عبارت قبل چهار صفت سلبى را آورده بود.بنا بر اين نفوذ علم خداوند در ميان آفريده ها،در مقابل بمشقّت افتادن حق تعالى به لحاظ آگاه شدن بر موجودات قرار گرفته و روشن بودن تعداد آفريده ها براى خداوند،در برابر فراموشى از شمارش آنهاست و گستردگى عدالت پروردگار در بارۀ همۀ موجودات در مقابل،خستگى خداوند از نفوذ دادن امرش و اداره امور مخلوقات قرار دارد،زيرا معناى عدالت حق تعالى، اداى استحقاق هر موجودى در مرتبۀ وجودش و برآوردن نياز وجودى مخلوقات از زيادى و نقص بر حسب استحقاقى كه برايش در نظام حكمت الهى مقدر و مقرر گرديده است مى باشد:چه مى دانيم كه عروض خستگى موجب اختلاف نظم در فعل خداوند مى شود.(با اين كه مى دانيم اخلالى در نظم فعل خداوند وجود ندارد) فرو پوشيدن فضل خداوند همه آفريدگان را در مقابل نفى سستى خداوند از انجام كارهايش آمده است،زيرا سستى فاعل در كارش مانع از به پايان رسيدن و تحقّق وجودى يافتن آن مى باشد .

قوله عليه السلام: مع تقصيرهم عن كنه ما هو اهله :اين عبارت امام(علیه السلام)

ص:802

براى بيان اين حقيقت است كه عبادت بندگان خداوند در محاسبۀ با عظمت حق تعالى و استحقاق و اهليّتى كه براى ستايش دارد،ناچيز است.بنا بر اين لازم است كه همواره سپاسگزار و ثناگو باشيم و در فرمانبردارى خداوند تكبّر نورزيم .

فصل چهارم

در ستايش و تمجيد خداوند متعال آمده،

زيرا كه خداوند انسان را براى شكرگزارى و نياز تضرّع بدرگاهش مورد خطاب قرار داده،تا به عنوان پاداش ثناهاى گذشته و اوصاف نيكوى بى شمارش،در صورت انجام وظيفه از وى راضى شود و او را از توسل به غير بى نياز گرداند.

در اين فصل كلام امام(علیه السلام)اشاراتى است بشرح زير:

1-قوله عليه السلام: أنت اهل الوصف الجميل و التّعداد الكثير :اين سخن امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه خداوند متعال به دليل اين كه داراى شريفترين صفات دو طرف نقيض است(به لحاظ ذات يگانه و به لحاظ نعمتهاى فراوان متعدد)مستحق توصيف،و شايسته صفات نيك مى باشد چه در داشتن صفات نيك و جميل يگانه است و به اعتبار،بى شمارى ثنا و حمدش در رابطه هر جزئى از جزئيات نعمتهايش او صاحب نعمتهاى زيادى است .

2-قوله عليه السلام: و قد بسطت لى فيما لا أمدح به غيرك و لا أثنى به على احد سواك عبارت امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه خداوند به او اجازه شكرگزارى و ثناگويى اوصاف نيكى كه در حقيقت جز حق تعالى كسى دارنده آن اوصاف نيست داده است.و هيچ كس سزاوار نيست كه اين اوصاف بر او اطلاق شود.

معناى اذن و اجازه خداوند بر انجام شكر،ممكن است اين باشد،كه پروردگار شكر نيكو و ستايش خود را الهام كرده باشد.زيرا در حقيقت نعمت دهنده اى جز او نيست،پس هيچ كس جز او سزاوار ستايش مطلق نمى باشد.

مخاطب قرار گرفتن انسان بر اداى شكر از آيه شريفه استفاده مى شود كه

ص:803

فرمود: «وَ اشْكُرُوا لِلّهِ إِنْ كُنْتُمْ إِيّاهُ تَعْبُدُونَ» (1)و در باره فرمان به تسبيح و تنزيه مى فرمايد: «وَ مِنْ آناءِ اللَّيْلِ فَسَبِّحْ وَ أَطْرافَ النَّهارِ لَعَلَّكَ تَرْضى» (2).و باز مى فرمايد:

«وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً » (3)قوله عليه السلام: و لا اوجّهه الى معادن الخيبة لفظ«معادن»را امام(علیه السلام)در عبارت فوق استعاره از مخلوقات آورده است وجه شباهت ميان معدن و آفريده ها اين است كه معادن بر حسب ظنّ و گمان خواست انسان را برآورده مى سازند (در صورتى كه ممكن است انسان در رابطه با معادن به مطلوب خود نرسد) همچنين دارندگان نعمتهاى از بين رونده و فانى ممكن است جويندۀ نعمت از نزد آنها مأيوس شود و جاى شك و ترديد نيز هست كه از دادن نعمت بخل ورزند.

به همين دليل است كه امام(علیه السلام)به دنبال اين مطلب و به منظور تفسير و توضيح مى فرمايد:«خداوندا زبانم را از ستايش آدميان و ثناى آنان بدور دار .» 3-قوله عليه السلام:دليلا كلمۀ دليلا يا بعنوان حال و يا مفعول در جمله منصوب آمده است.مقصود از اين كه اميدوارى به خداوند،راهنمايى است بر گنجينه هاى رحمت و بخشندگى پروردگار اين است كه حق تعالى با هدايت و ارشادات خود،ما را به سوى استعدادهايى مى برد كه به رحمتش منتهى شود و به ما آن آمادگى را مى دهد كه با توجّه به ذات حق تعالى از توجّه بديگران باز مانيم، زيرا عدم توجّه به خداوند و پرداختن بخلق از كسى مثل امام(علیه السلام)اگر تحقّق پذيرد گناه شمرده مى شود.

لفظ«ذخيره و كنوز»براى جود خداوند استعاره به كار رفته است.

ص:804


1- سوره بقره(2)آيه(172): [1]خدا را شاكر باشيد اگر او را مى پرستيد.
2- سوره طه(20)آيه(130): [2]در دلهاى شب و اطراف روز خدا را تسبيح كنيد شايد خشنوديت فراهم شود.
3- سوره احزاب(33)آيه(42): [3]صبح و شام خداوند را تسبيح گوييد.

4-قوله عليه السلام:هذا مقام من افردك بالتوحيد:اين سخن امام(علیه السلام)اشاره به مقامى است كه آن حضرت فرا روى خداوند متعال در خطبه اش به اين ذكر و توحيد دارد.در حقيقت اين عبارت زمينه اى است كه مطلوبش را ياد و رحمت حق را بر خود نازل كند.چنين است كه به دنبال اين كلام عرضه مى دارد:«اى خدا من به تو نياز دارم.» بيان حاجتمندى و استحقاق آن حضرت به لحاظ جود و بخشندگى خداوند است كه در آغاز اظهار نياز مى كند و سپس كفايت اين نياز و بيچارگى را مؤكول به فضل حق تعالى مى نمايد.

زيرا نياز امام(علیه السلام)نياز مادى و دنيوى نيست كه مردم بتوانند برآورده كنند، پس از اعلام نياز و بيچارگى مطلوبش را كه رضاى خدا و بى نياز ساختن آن بزرگوار از ديگران است مطرح مى كند.روشن است كه به دست آمدن رضاى حق و بى نيازى از غير خدا در صورتى ميسّر است كه اميد به پروردگار دليل راه رسيدن به ذخيره هاى رحمت و گنجهاى غفران و مغفرت باشد.(ورنه كسى بدون راهنمايى خداوند راه بجائى نمى برد)

ص:805

89-شرح خطبه در خصوص بيعت

اشاره

دَعُونِي وَ الْتَمِسُوا غَيْرِي- فَإِنَّا مُسْتَقْبِلُونَ أَمْراً- لَهُ وُجُوهٌ وَ أَلْوَانٌ- لاَ تَقُومُ لَهُ الْقُلُوبُ- وَ لاَ تَثْبُتُ عَلَيْهِ الْعُقُولُ- وَ إِنَّ الْآفَاقَ قَدْ أَغَامَتْ- وَ الْمَحَجَّةَ قَدْ تَنَكَّرَتْ-.وَ اعْلَمُوا أَنِّي إِنْ أَجَبْتُكُمْ- رَكِبْتُ بِكُمْ مَا أَعْلَمُ- وَ لَمْ أُصْغِ إِلَى قَوْلِ الْقَائِلِ وَ عَتْبِ الْعَاتِبِ- وَ إِنْ تَرَكْتُمُونِي فَأَنَا كَأَحَدِكُمْ- وَ لَعَلِّي أَسْمَعُكُمْ وَ أَطْوَعُكُمْ- لِمَنْ وَلَّيْتُمُوهُ أَمْرَكُمْ- وَ أَنَا لَكُمْ وَزِيراً- خَيْرٌ لَكُمْ مِنِّي أَمِيراً

ترجمه

از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه پيش از بيعت كردن مردم با آن بزرگوار بعد از كشته شدن عثمان بيان فرموده است.

«مرا وانهيد و ديگرى را بخلافت برداريد،زيرا ما نگران حادثه اى هستيم كه داراى رنگهاى گوناگون است(اگر حكومت را چنان كه شما متقاضى هستيد.

بپذيرم هر روز بايد با گروهى بجنگم)پس اگر من خلافت را بپذيرم،دلها بر آن نپايد و عقلها بر آن استوار نماند،كران تا كران جهان تاريك و راه روشن ناپيداست.

(رهبران حكومت پيش از من در امر ديانت اخلال كردند و اسلام را بدين روز سياه نشاندند)بايد توجّه داشته باشيد كه اگر من خلافت بر شما را بپذيرم(گوش به سخن كسى نمى دهم و از ملامت،ملامت گران باك نخواهم داشت)آن را كه صلاح بدانم بر شما فرمانروا مى كنم.ولى اگر مرا بحال خود رها كنيد،مثل شما

ص:806

يك فرد به حساب مى آيم و شايد هم نسبت به خليفه اى كه شما انتخاب كنيد مطيع و فرمانبردارتر باشم.من اگر وزير شما باشم بهتر از آن است كه امير شما باشم ».

شرح

از محتواى سخن امام(علیه السلام)در اين خطبه چنين استفاده مى شود،كه براى ايجاد علاقه در هر امر مطلوبى لازم است كه دشوارى و منعى بوجود آيد،تا قدرش بخوبى دانسته شود.فلسفه و حكمت اين امر اين است،كه اگر كسى چيزى را به اصرار بخواهد و از آن باز داشته شود،در به دست آوردن آن حرص مى ورزد.طبيعت انسان چنين است كه نسبت به امور ممنوعه حرص دارد.و از آنچه سريع به دست آورد،بزودى متنفّر مى شود.امام(علیه السلام)با عدم پذيرش خلافت در آغاز رغبت و ميل آنها را شديدا بر انگيخت تا در قبول خلافت اصرار بورزند.

زيرا انتقال خلافت به امام(علیه السلام)بعد از دگرگونيهايى بود كه در دستورات دينى پديد آمده بود و قتل عثمان اتّفاق افتاد و مردم بر ريختن خون او جرأت يافتند در زمينه اين حوادث و تحولات،نياز بود كه روحيّه مردم را تقويت و آنها را بر قواعد حق و دستورات الهى تشويق كند تا رغبت و ميل آنها را بر خلافت خويش بيش از پيش فزونى بخشد.با توجّه به وضع موجود و عاقبت نگرى لازم، فرمود: دعونى و التمسوا غيرى مرا رها كنيد و ديگرى را براى اين امر بجوييد.

مگر نمى بيند كه پس از انكار قبول خلافت امام(علیه السلام)آنها را توجّه مى دهد كه:فرا روى ما حوادث گوناگون و مشكلى قرار دارد.مقصود حضرت از تذكّر مشكلات آينده،جلوگيرى از اشكال تراشى است تا وحدت كلمه پيدا كرده برخى از آنها موجب پايدارى ديگران گردند و در نهايت صلاح پذير و آمادۀ رويارويى پيشآمدهاى سخت و دشوار آينده باشند.

علّت نپذيرفتن خلافت،حوادث ناگوار آينده و پيمان شكنى بعضى از عناصر نامطلوب بود كه در آغاز خلافت اصرار فراوانى بر قبول حكومت امام(علیه السلام)

ص:807

داشتند.مانند طلحه و زبير.

نظر به مشكلات و حوادث آينده بود كه فرمود:به پيشواز امورى مى رويم كه چهره ها و رنگهاى گوناگونى دارد،بدان هيبت و صلابت كه دلها تحمّل صبر بر آن امور را ندارند و خردها نه تنها پذيراى آنها نيستند،بلكه از قبول آن امور به دليل مخالفت با شريعت و نظام هستى ابا و انكار دارند.امور آينده اى كه امام(علیه السلام)بر آنها واقف و آگاه بود،اختلاف مردم و تحليلهاى نادرست و شبهات بيهوده و باطلى بود كه بعدها تحقق پذيرفت؛مانند تهمتهايى كه معاويه و مردم بصره بر آن حضرت زدند و او را متهم به قتل عثمان كردند و يا خوارج او را متّهم به قبول حكميت در جنگ صفّين كردند.چهره ها و رنگهاى مختلفى كه در عبارت حضرت آمده است استعاره بالكنايه از همين اتهامات مى باشد .

قوله عليه السلام: و إنّ الآفاق قد أغامت و المحجّة قد تنكّرت ابرهاى تيرۀ ظلم و جهل اطراف بلاد و دلها را فرو پوشانده و نادانى مردم شريعت را منكر گرديده است امام(علیه السلام)در عبارت فوق لفظ«غيم»را براى فروپوشى آفاق و كرانه دلها استعاره به كار برده و كنايه از اين است كه تاريكهاى ستمگرى و نادانى دلها را در جهت فساد و تباهى دگرگون كرده است.وجه شباهت اين است،چنان كه از ابر و رعد و برق چيزى جز نزول باران انتظار نيست از دلهاى تاريك ستمگران چيزى جز شرّ و فساد انتظار نمى رود.

عبارت«محجّة»اشاره به آشكار بودن راه شريعت و انكار آن به دليل نادانى مردم و عدم رفتار به احكام آن مى باشد .

قوله عليه السلام: و اعلموا الى قوله عتب العاتب .

پس از آن كه امام(علیه السلام)قبول خلافت را رد كرد و صداقت آنها را در تمايل بخلافت خويش دانست شرايطى براى قبول خلافت بيان كرد و نحوه برخورد خود با مسائل اجتماعى و يا كيفيّت عمل خود را به اجمال توضيح داد و به آنها

ص:808

فهماند كه در صورت پذيرش خلافت جز آنچه از شريعت مى داند در كار خلافت توصيه كسى را قبول نمى كند،و سخن كسى را كه به خواهش هواى نفس و مخالف شريعت گفته شود نمى پذيرد،و به تهديد و ارعاب كسى كه فزون طلب و يا ناراضى باشد در باره امرى كه بيقين مخالف شريعت است ترتيب اثر نمى دهد،زيرا ناحق گو و تهديد كننده بر خدا افترا بسته و خدا را در حقيقت تهديد كرده است.در حقيقت امام(علیه السلام)به آنچه وعده كرده بود وفا كرد.بزودى و به تفصيل در داستان برادرش عقيل توضيح خواهيم داد.كه چگونه وقتى عقيل از آن حضرت تقاضاى يك صاع گندم يا جو اضافى كرد آهنى را داغ كرده و به دست عقيل داد.و عقيل از سوز دست فريادى بر آورد.امام(علیه السلام)خطاب به عقيل فرمود:

گريه كنندگان بحالت گريه كنند آيا از گرماى آهنى كه انسانى ببازيچه داغ كرده است فرياد بر مى آورى؟چگونه من از آتشى كه خداوند با خشمش بر افروخته است فرياد برنياورم؟....

لفظ«ركوب»در عبارت امام استعاره از استوارى حضرت بر امور يقينى و علمى خود مى باشد .

قوله عليه السلام: و ان تركتمونى الى آخره...يعنى اگر مرا به خودم واگذاريد و قبول خلافت را از من نخواهيد،در فرمانبردارى اميرى كه انتخاب كنيد همچون يكى از شما نه،بلكه شايد فرمانبردارتر از شما نسبت به آن امير خواهم بود.اظهار اطاعت امام(علیه السلام)از خليفه اى كه آنها انتخاب مى كردند به دين دليل بود كه امام(علیه السلام)وجوب اطاعت از پيشوا را از ديگران بهتر مى دانست.

در اين كه امام(علیه السلام)فرمود شايد فرمانبردارتر باشم بدين لحاظ است كه اگر به فرض آنها اميرى براى خود انتخاب مى كردند و آن امير بر خلاف فرمان خدا عمل مى كرد امام(علیه السلام)در برابر چنين اميرى فرمانبردارتر از آنها نبود كه بماند مخالفت هم مى كرد،پس چون احتمال اين كه آنها اميرى انتخاب مى كردند و او

ص:809

موافق يا مخالف فرامين الهى عمل مى كرد بوده است،بكار بردن كلمۀ«شايد» بجا و مناسب بوده است.

كلمۀ«واو»در كلام امام(علیه السلام)كه فرمود«و أنا»به معناى حال و كلمه«وزيرا و اميرا»حال هستند.عمل كننده در اين دو حال فعلى است كه جار و مجرورها بدان متعلق هستند.يعنى فعل«كنت»معناى كلام چنين است:در حالى كه من وزير شما باشم از اين كه فرمانروا و امير،براى شما باشم بهتر است.

مقصود امام(علیه السلام)از وزير،معناى لغوى،يعنى كمك كار و پشتيبان مى باشد.كه بار سنگين مشورت را بدوش دارد.روشن است كه امام(علیه السلام)همواره وزير مسلمين و معاضد و پشتيبان آنها بود.

خيريّت امير نبودن امام(علیه السلام)براى مسلمانها سهولت كار آنها در امر دنيا بوده است.چه اگر آن حضرت خليفه مى بود آنها را بر امورى كه بر خلاف طبع و ميل شان بود مانند پيكار در راه خدا و صبر و استعانت وا مى داشت بعلاوه بيت المال را بطور مساوى بين مستمندان تقسيم مى كرد،چنان كه انجام داد و آنها را از چيزهايى كه مختصر منعى در شريعت داشت باز مى داشت و اين همۀ بظاهر خير آنها نبود و آنها را بمخالفت وا مى داشت چنان كه وا داشت.

امّا اگر وزير مى بود اين مشكلات نبود،چون وزير وظيفه اى جز مشورت و راى زنى شايسته و كمك در جنگ ندارد.و هر گاه مسئول را نتواند بر كار نيك الزام كند بر خلاف نظر او رأى مى دهد.البتّه اين خيريّت ما در آغاز كه خلافت را در نمود مطرح كرد،زيرا جملۀ«اگر فرمانم را اجابت كنيد»براى به طمع انداختن مردم بر اجابت و پذيرش آورده شده است.

ص:810

90-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است كه پس از جنگ نهروان و تار و مار شدن مارقين در باره

اشاره

فضايل خويش بيان كرده و ظلم و جور بنى اميه و زوال ملك آنان را خبر داده است

أَمَّا بَعْدَ أَيُّهَا النَّاسُ- فَإِنِّي فَقَأْتُ عَيْنَ الْفِتْنَةِ- وَ لَمْ يَكُنْ لِيَجْتَرِئَ عَلَيْهَا أَحَدٌ غَيْرِي- بَعْدَ أَنْ مَاجَ غَيْهَبُهَا- وَ اشْتَدَّ كَلَبُهَا- فَاسْأَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي- فَوَ الَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ- لاَ تَسْأَلُونِي عَنْ شَيْءٍ- فِيمَا بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ السَّاعَةِ- وَ لاَ عَنْ فِئَةٍ تَهْدِي مِائَةً وَ تُضِلُّ مِائَةً- إِلاَّ أَنْبَأْتُكُمْ بِنَاعِقِهَا- وَ قَائِدِهَا وَ سَائِقِهَا وَ مُنَاخِ رِكَابِهَا- وَ مَحَطِّ رِحَالِهَا- وَ مَنْ يُقْتَلُ مِنْ أَهْلِهَا قَتْلاً- وَ مَنْ يَمُوتُ مِنْهُمْ مَوْتاً- وَ لَوْ قَدْ فَقَدْتُمُونِي- وَ نَزَلَتْ بِكُمْ كَرَائِهُ الْأُمُورِ- وَ حَوَازِبُ الْخُطُوبِ- لَأَطْرَقَ كَثِيرٌ مِنَ السَّائِلِينَ- وَ فَشِلَ كَثِيرٌ مِنَ الْمَسْئُولِينَ- وَ ذَلِكَ إِذَا قَلَّصَتْ حَرْبُكُمْ- وَ شَمَّرَتْ عَنْ سَاقٍ- وَ ضَاقَتِ الدُّنْيَا عَلَيْكُمْ ضِيقاً- تَسْتَطِيلُونَ مَعَهُ أَيَّامَ الْبَلاَءِ عَلَيْكُمْ- حَتَّى يَفْتَحَ اللَّهُ لِبَقِيَّةِ الْأَبْرَارِ مِنْكُمْ- إِنَّ الْفِتَنَ إِذَا أَقْبَلَتْ شَبَّهَتْ- وَ إِذَا أَدْبَرَتْ نَبَّهَتْ- يُنْكَرْنَ مُقْبِلاَتٍ- وَ يُعْرَفْنَ مُدْبِرَاتٍ- يَحُمْنَ حَوْمَ الرِّيَاحِ يُصِبْنَ بَلَداً- وَ يُخْطِئْنَ بَلَداً- أَلاَ وَ إِنَّ أَخْوَفَ الْفِتَنِ عِنْدِي عَلَيْكُمْ فِتْنَةُ؟بَنِي أُمَيَّةَ؟- فَإِنَّهَا فِتْنَةٌ عَمْيَاءُ مُظْلِمَةٌ عَمَّتْ خُطَّتُهَا- وَ خَصَّتْ بَلِيَّتُهَا- وَ أَصَابَ الْبَلاَءُ مَنْ أَبْصَرَ فِيهَا- وَ أَخْطَأَ الْبَلاَءُ مَنْ عَمِيَ عَنْهَا- وَ ايْمُ اللَّهِ لَتَجِدُنَّ؟بَنِي أُمَيَّةَ؟ لَكُمْ- أَرْبَابَ سُوءٍ بَعْدِي كَالنَّابِ الضَّرُوسِ- تَعْذِمُ بِفِيهَا وَ تَخْبِطُ بِيَدِهَا- وَ تَزْبِنُ بِرِجْلِهَا وَ تَمْنَعُ دَرَّهَا- لاَ يَزَالُونَ بِكُمْ حَتَّى لاَ يَتْرُكُوا مِنْكُمْ إِلاَّ نَافِعاً لَهُمْ- أَوْ غَيْرَ ضَائِرٍ بِهِمْ- وَ لاَ يَزَالُ بَلاَؤُهُمْ عَنْكُمْ- حَتَّى لاَ يَكُونَ انْتِصَارُ أَحَدِكُمْ مِنْهُمْ- إِلاَّ كَانْتِصَارِ الْعَبْدِ مِنْ رَبِّهِ- وَ الصَّاحِبِ مِنْ مُسْتَصْحِبِهِ- تَرِدُ عَلَيْكُمْ فِتْنَتُهُمْ شَوْهَاءَ مَخْشِيَّةً- وَ قِطَعاً جَاهِلِيَّةً- لَيْسَ فِيهَا مَنَارُ هُدًى وَ لاَ عَلَمٌ يُرَى- نَحْنُ؟أَهْلَ الْبَيْتِ؟ مِنْهَا بِمَنْجَاةٍ وَ لَسْنَا فِيهَا بِدُعَاةٍ- ثُمَّ يُفَرِّجُهَا اللَّهُ عَنْكُمْ كَتَفْرِيجِ الْأَدِيمِ- بِمَنْ يَسُومُهُمْ خَسْفاً

ص:811

وَ يَسُوقُهُمْ عُنْفاً- وَ يَسْقِيهِمْ بِكَأْسٍ مُصَبَّرَةٍ لاَ يُعْطِيهِمْ إِلاَّ السَّيْفَ- وَ لاَ يُحْلِسُهُمْ إِلاَّ الْخَوْفَ- فَعِنْدَ ذَلِكَ تَوَدُّ؟قُرَيْشٌ؟ بِالدُّنْيَا- وَ مَا فِيهَا لَوْ يَرَوْنَنِي مَقَاماً وَاحِداً- وَ لَوْ قَدْرَ جَزْرِ جَزُورٍ- لِأَقْبَلَ مِنْهُمْ مَا أَطْلُبُ الْيَوْمَ بَعْضَهُ فَلاَ يُعْطُونَنِي

لغات

فقأت عينه:چشم او را معيوب كردم.

ماج:اضطراب پيدا كرد.

غيهب:ظلمت و تاريكى.

كلب:شرّ و بدى.

كلب:نام بيمارى معروفى است.

فئه:طائفه،گروه.

ناعقها:دعوت كننده به آن.

مناخ:جاى فرود آمدن و بار انداختن.

حوازب الخطوب:ما حزب منها:مشكلاتى كه بر انسان وارد شود.

شبّهت:در اشتباه افتد،شبه ناك گردد.

تقلص:قبضه كردن،لباس را از اطراف بدن بالا گرفتن.

حام الطائر:پرنده دور زد.

خطّة:وضعيّت،چگونگى حال و امر.

ناب:ماده شتر پير.

ضروس:شترى كه دوشندۀ خود را گاز بگيرد.

عذم:دندان گرفتن.

زبن:با لگد دور كردن،دفع نمودن.

شوها:جمعش شوهاء:بد چهره،بد سيماء.

سامه خسفا:او را شايسته خوارى و ذلت دانست.

عنف:كسى را بزور براهى بردن.

تحلسهم:لباس خوارى را بر آنها مى پوشاند.

حلس پارچه ايست كه زير جهاز بر پشت شتر مى افكنند.

جزر:قطع كردن بريدن به همين دليل شترى كه نحر مى گردد،جزور ناميده مى شود.

ترجمه

«پس از حمد و ستايش خداوند و درود بر پيامبر عظيم الشأن اسلام،اى مردم بدانيد كه من چشم فتنه را از كاسه در آورده و آن را كور كردم(با مارقين كه از كثرت عبادت پيشانيشان پينه بسته بود بر خورد شديد مسلّحانه كردم)پس از آن كه تاريكى فتنه به اوج شدّت و سختى خود رسيده بود اين كار را انجام دادم.به يقين هيچ كس پس از من جرات چنين كارى را نخواهد داشت(كه با مقدّسهاى قشرى و

ص:812

عبادت گران بى شعور درگير شود و به خاطر حفظ اسلام خود محوران مغرور را از دم تيغ بگذراند)و اين همۀ به دليل علمى است كه به وسيله پيامبر از جانب خدا به من افاضه شده است.

پس قبل از آن كه مرا از دست بدهيد هر چه مى خواهيد از من بپرسيد،زيرا سوگند به آن كه جانم در دست اوست هر حادثه اى كه از همين الآن تا روز قيامت به وقوع پيوندد و يا هر فتنه اى كه موجب هدايت و يا گمراهى صد نفر شود اگر از من سؤال كنيد شما را از دعوت كننده،پيشوا،و پيروان آن خبر خواهم داد و از اين بالاتر شما را از اردوگاه آنان،جايى كه شتران خود را رها كرده و يا مى خوابانند و رحل اقامت مى افكنند و از افرادى كه كشته مى شوند و يا به اجل خود از دنيا مى روند آگاه مى سازم.و آن گاه كه مرا نيابيد و امور ناگوار پيشامدهاى دشوار بر شما رخ نمايد(قدرم را خواهيد شناخت)،زيرا بسيارى از سؤال كنندگان خواهند بود كه از طرح سؤال خود سر بزير دارند و عاجز شوند و گروه فراوانى از سؤال شوندگانى كه از پاسخ دادن به سؤالات ناتوان و درمانده خواهند شد.اين وضع زمانى پيش آيد كه جنگ در ميان شما سخت شعله ور گردد و فتنه دامان را از ساق بالا زند و دنيا بر شما چنان تنگ بگيرد كه روزگار بلا را به كندى بگذرانيد.مگر اين كه خداوند براى باقى ماندۀ نيكان شما گشايشى ايجاد كند.چه حقيقت اين است كه هرگاه فتنه و آشوب روى نمايد،امر بر مردم مشتبه مى شود،و پس از آن كه فتنه رفت و بر بست و رفت مردم از حقيقت آگاه گرديده متنبّه مى شوند.

فتنه هنگامى كه رو مى آورد،ناشناخته است و موقعى كه پشت كرده مى رود شناخته مى شود فتنه به گرد بادى مى ماند كه به برخى شهرها برخورد مى كند و از بعضى ديگر مى گذرد.

آگاه باشيد كه ترسناكترين فتنه به اعتقاد من فتنه بنى اميّه است،زيرا آن فتنه اى است كور و تاريك،قلمرو فتنه آنها عمومى و بلايش اختصاصى است فتنۀ بنى اميّه ويژه كسانى است كه بيشتر درك كنند.

ولى براى ناآگاهان زحمتى ندارد(بلا و فتنۀ بنى اميّه شامل حال افراد بينا و

ص:813

آگاه مى شود نه افراد كور و ناآگاه) به خدا سوگند پس از من بنى اميّه ارباب بدى براى شما خواهند بود.

درست مانند شتر،چموش گزنده،كه بدندان گاز بگيرد و با دست صدمه وارد كند، و با پا لگد بيفكند و شيرش را از دوشنده باز دارد.

فتنه آنان همچنان بر قرار بماند تا اين كه،مخالفان خود را نابود و موافقان را امان بخشند و اجازه زندگى بدهند.دو گروه از فتنه آنها در امان خواهند بود، كسانى كه به حالشان سودمند باشند و كسانى كه به كارشان كارى نداشته باشند.

آرى بلاى بنى اميّه استمرار خواهد يافت،تا بدان حدّ كه يارى شما از آنها به منزلۀ يارى برده از ارباب و دوست صديق از دوستش باشد.

فتنۀ آنها با چهره هاى ترش و روهاى ترسناك همچون پاره اى از دوران جاهليّت بر شما وارد مى شود در آن دوران سياه نه نشانۀ رستگارى پيدا و نه پرچم حق نمايان است(كسى را بحق نمى توان دعوت كرد.) ما خانواده پيامبر از گمراهى آنها در امان هستيم و به نفع آنها مردم را تبليغ نمى كنيم(از اين عبارت امام(علیه السلام)استفاده مى شود كه غير از عترت پيامبر تمامى مردم ثناگوى آنها شده اند).

سپس خداوند آن فتنه را چنان كه پوست را از گوشت جدا كنند،از شما جدا گرداند،بوسيله كسى كه آنها را با خوارى و ذلّت از اوطانشان براند و به جام تلخ قتل و مرگ سيرابشان سازد.و جز زخم شمشير به آنها چيزى نبخشد و جز لباس ترس و وحشت بر آنها نپوشد.آن گاه است كه قريش دوست خواهد داشت كه جهان و هر چه در آن است نبخشد تا مگر مرا در جايى و لو باندازۀ كشتن يك شتر باشد،بنگرد،تا از آنان چيزى را بپذيرم كه امروز پاره اى از آن را مى خواهم نمى دهند(قريش آرزو مى كند،كاش من زنده بودم تا آنان خود را تحت قيادت و سرپرستى من در مى آوردند تا شرّ ستمكاران را از سرشان كوتاه مى كردم،مقدورشان نخواهد شد،همان حكومتى كه امروز بعضى از آن را براى اجراى عدالت مى خواهم واگذار نمى كنند .)»

ص:814

شرح

مقصود امام(علیه السلام)از بيان اين خطبه توجه دادن مردم به فضيلت و گرانبهايى موقعيت خود،و رذالت و پستى بنى اميه مى باشد،فتنه بنى اميه را شرح مى دهد تا نفرت مردم نسبت به آنها افزون شود و ضمنا ميل و رغبت مردم را در بارۀ خود به خاطر حمايت از اسلام قوت بخشد.

قوّت يافتن رغبت مردم نسبت بحضرت به دو طريق و به شرح زير حاصل مى شد.

1-در رابطه با اخبار غيبيى كه نسبت به آينده و حوادث آن بيان مى فرمود.

2-توضيح بديهايى كه از ناحيۀ بنى اميّه و جز آنها پس از روزگار خلافت امام(علیه السلام)بر مردم تحميل مى شد .

امام(علیه السلام)با توجّه به حوادث ناگوارى كه بر سر راه خلافت قرار گرفت مى فرمايد: أنا فقأت عين الفتنة :«من چشم فتنه را كور كردم»اين جملۀ امام(علیه السلام) اشاره به آشوب مردم بصره و ناكثين است.براى فتنه لفظ«عين»را استعاره آورده است.و اختصاصا چشم را ذكر كرده است،به اين دليل كه چشم در صورت انسان شريفترين عضو است كار و تلاش و حركت انسان بديدن چشم بستگى دارد.

و با لفظ«فقأ»استعاره را ترشيحيّه كرده،و كنايه از فرو خوابيدن فتنه با شمشير آن حضرت مى باشد .

قوله عليه السلام: و لم يكن ليجترئ عليها احد غيرى :منظور اين است كه مردم جرات جنگ با اهل قبله و مسلمين را ندارند،چه مى ترسند كه مرتكب خطا و گناهى شوند و چگونگى جنگ با آنها را نمى دانند و آگاه نيستند كه فراريان را تعقيب كنند يا خير؟زخميان را بكشند يا زنده بگذارند.اهل و عيالشان را اسير و مالشان را در صورتى كه متجاوز باشند تقسيم كنند يا نه؟چگونگى جنگ با اهل قبله را كسى نمى دانست تا آن گاه كه امام(علیه السلام)بر فرو نشاندن فتنۀ ناكثين اقدام كرد.

ص:815

چشم فتنه را كور و آن را پس از هيجان زياد فرو نشاند.

آغاز اقدام امام(علیه السلام)بر فرونشانى فتنه جنگ جمل با عايشه بود.

در خطبات ديگر امام(علیه السلام)اين حقيقت را با عباراتى مشابه همين خطبۀ 90 بيان كرده و در جايى مى فرمايد: امّا بعد فأنا فقأت عين الفتنة شرقيّها و غربيّها و منافقها و مارقها،لم يكن ليجترئ عليها غيرى و لو لم اكن لما قوتل أصحاب الجمل و لا صفّين و لا اصحاب النهروان (1).

محتمل است كه مقصود از «فقأت عين الفتنة» «فقأت عين اهل الفتنة» باشد،كه در اين صورت مضاف حذف شده و مضاف اليه بجاى آن نشسته باشد.

يعنى چشم اهل فتنه را كور كردم،و كور كردن چشم آنها كنايه از كشتن آنها باشد.

بنا به روايتى احنف بن قيس و گروهى از شركت در جنگ خوددارى كردند؛نه همراه ناكثين بودند و نه امام را يارى كردند.منظور امام(علیه السلام)از«تموّج غيهبها»كنايه از اين امر است.كه به دليل پراكنده شدن تاريكى شبهه اى كه از فتنه در ذهن مردم قرار گرفته بود تاريكى و ظلمت شدت يافت و امر بر آنها مشتبه شد،به گونه اى كه ندانستند،مخالفت طلحه با امام و خروج عايشه براى جنگ آيا حق است يا باطل،!و همين جهل و نادانى علّت ترديد و دو دلى آنها شد و موجب آن گرديد كه از رفتن به جنگ ناكثين و كشتن آنها خوددارى كنند و نيز امام(علیه السلام)«اشتداد كلب»را كنايه از بالا گرفتن موج شرّ و بدى فتنه و شرارت اهل فتنه و اصرار آنها بر جنگ و كشتار آورده و در هر دو عبارت«تموّج غيهبها، و اشتداد كلبها»كنايه را بطور مستعار بيان فرموده است .

قوله عليه السلام: فاسئلونى الى قوله و من يموت منهم موتا :امام(علیه السلام)به

ص:816


1- پس از حمد خدا و درود بر آل مصطفى من چشم فتنه را شرقى و غربى«چپ و راست»منافق و خوارج را كور كردم هيچ كس غير از من بر انجام چنين كارى جرأت نمى كرد اگر من نبودم جنگى با ناكثين جمل و قاسطين صفين و مارقين نهروان صورت نمى گرفت.

امورى پرداخته است كه در آينده تحقّق مى يافته و هيچ يك از صحابه و يا تابعين جرأت پاسخ گفتن به سؤالات را نداشته اند؛زيرا از امور غيبى و آينده اگر كسى جز امام(علیه السلام)كه علم لدنّى داشته چيزى را بيان مى كرد آشكارا دروغ مى گفت و به هنگام امتحان رسوا و مفتضح مى شد.

روايت شده است كه قتادة«عالم مشهور»وارد كوفه شد و مردم بر اطرافش اجتماع كردند.قتادة(كه استقبال مردم را نسبت به خود ديد)مغرور گشته و گفت سلونى عمّا شئتم»:«هر چه مى خواهيد از من بپرسيد.»ابو حنيفه كه آن روز جوانى كم سنّ و سال بود گفت از قتادة بپرسيد.مورچه اى كه در داستان حضرت سليمان از آن سخن به ميان آمده است،نر يا ماده بود؟وقتى كه از او سؤال كردند قتادة جواب را ندانست و درمانده شد.ابو حنيفه خود گفت:ماده بوده است.مردم با تعجّب پرسيدند؟از كجا دانستى؟ابو حنيفه پاسخ داد از كتاب خدا آنجا كه مى فرمايد: «قالَتْ نَمْلَةٌ» .مورچه اى بديگر مورچگان گفت اگر آن مورچه نر،بود آيه چنين بود:«و قالَ نمْلَةٌ»(يعنى،فعل را بصورت مذكّر و بدون«تاء و تأنيث مى آورد).چون فعل را با تاء تانيث آورده و فرموده است «قالَتْ نَمْلَةٌ» مشخّص مى شود كه مورچه ماده بوده است توضيح مطلب اين است كه كلماتى چون«نملة حمامة و شاة»به معناى،مورچه،كبوتر و گوسفند هم براى مذكّر و هم براى مؤنّث به كار مى روند.هر گاه در جمله اى آورده شوند تشخيص اين كه مذكّراند يا مؤنّث از طريق فعلى است كه همراه اين كلمات به كار مى رود.قتاده خود مغرور از پاسخ گفتن به اين سؤال فرد ماند با وجودى كه هر انسان زيركى با مختصر فكر مى تواند به اين سؤال پاسخ دهد (1).وقتى كه امثال قتاده ها از پاسخ دادن به چنين سؤالاتى با اين كه از امور غيبى نيستند درمانده شوند چگونه مى توانند از

ص:817


1- چون قتادة ادّعايى را نمود و كلامى را بر زبان جارى كرد كه حق او نبود يعنى پا در جاى پاى امام نهاد بدين افتضاح و رسوايى دچار شد پس از امام(علیه السلام)هر كس چنين ادعائى را نمايد رسوا مى شود.-م.

امور آينده،چيزهايى كه هنوز از عالم غيب فرود نيامده اند جواب بدهند!؟ آرى كسانى كه به نيروى الهى مؤيّد باشند و با نيروى الهى حجابهاى اسرار از جلو چشمشان بركنار شده باشد،امور آينده را مى دانند:ما پيش از اين پيرامون چگونگى و توان امام(علیه السلام)بر پاسخ گويى امور آينده بحث كرده ايم(و تكرار آن را لازم نمى بينم) مقصود امام(علیه السلام)از«ساعت»روز قيامت مى باشد.اوصاف شتر،چوپان و همراهان:مانند اواز خوان،جلودار،راننده،منزلگاه،سواره و كوچ كننده همه و همه استعاره اند از دو گروه هدايت يافته و هدايت كننده،گمراه و گمراه كننده.به لحاظ تشبيه كردن انسانها به شتر در اجتماع كردن و فرمانبردارى از پيشوا و دعوت كننده(كه منقاد و مطيع محض او مى باشند)ضمير در كلمۀ«اهلها»به كلمه«فئة»باز مى گردد،بدين معنا كه امام(علیه السلام)بر كسانى از اهل فتنه كه در آيندۀ زمان مى بايست كشته شوند آگاه بوده است .

قوله عليه السلام: و لو قد فقدتمونى إلى قوله المسئولين :مقصود از«كرائه الأمور»در عبارت امام(علیه السلام)امورى است كه مردم از آنها كراهت دارند و آنها را نمى پسندند.و«حوازب الخطوب»كنايه از مصيبتهاى مهمّى بود كه در آينده بر مردم وارد مى شد.و سر افكندگى سؤال كنندگان به دليل حيرت و سرگردانيى بود كه نسبت بعواقب خطرات مصيبتهاى آينده و چگونگى رهايى يافتن از آنها داشتند.

منظور از«فشل»و درماندگى بسيارى از مسئولين،شانه خالى كردن از پاسخ،بدليل جهل و نادانيشان از عاقبت كار،و پرسشهاى مطروحه و خواست جواب از آنها مى باشد .

قوله عليه السلام: ذلك :اشاره به سر افكندگى پرسش كنندگان و درماندگى پاسخ گويان دارد.

ص:818

قوله عليه السلام: اذا قلصت حربكم :جملۀ فوق تفسيرى است بر امور ناپسندى كه لزوما روزى بر آنها نازل مى شد.

لفظ«تقليص»-جمع كردن لباس«تشمير»-دامن به كمر زدن،استعاره از جنگ آورده شده است،جهت استعاره،تشبيه كردن جنگ،به كوششگرى است كه فوق العاده در كارش جدّى باشد.بدين توضيح كه شخص جدّى و تلاش گر، هرگاه بر انجام كارى تصميم جدّى بگيرد،دامن لباسهاى بلند خود را از پايين جمع و به كمر مى زند،تا دست و پا گير نباشد و آمادگى كامل بر انجام كار پيدا كند،و با تمام وجود خود را آماده سازد و بدين سان هرگاه جنگ بخواهد پا بميدان گذارد تمام كوشش خود را براى نزول آماده مى سازد و بر مردم وارد مى شود .

لفظ«واو»در عبارت «و ضاقت» براى عطف آمده و فعل ضاقت را بر شمرّت عطف گرفته است و فعل «تستطيلون» بعنوان حال در موضع نصب قرار دارد .

قوله عليه السلام: حتى يفتح اللّه لبقيّة الأبرار منكم آنان كه در زندگانى و ديانت تسليم بنى اميّه باشند،خداوند راه گشاى ابرار و نيكان مى شود و به دست آنان هلاكت و زوال دولت بنى اميّه را فراهم مى سازد .

قوله عليه السلام: انّ الفتن اذا أقبلت تشبّهت :يعنى فتنه در آغاز امر و در ذهنيّت مردم شبيه حق است،امّا پس از آن كه كار خود را به انجام رساند و بازگشت مردم مى فهمند كه فتنه بوده است(ولى ديگر بسيار دير شده،هرج و مرج رواج يافته،و كارها بشدّت بر اثر فتنه و آشوب در هم ريخته شده است.) پس از بازگشت فتنه،بيشترين اثر نامطلوب فساد آن در دولتها پديد مى آيد و تمام مردم بوضوح در مى يابند كه آنچه دولتها انجام مى دهند فتنه و فساد و گمراهى از راه خداست؛و همين فهم عمومى از فساد دولتها نشانۀ از بين رفتن فتنه و بشارتى بر پايان يافتن ظلم در آن مقطع زمانى است .

قوله عليه السلام: ينكرن مقبلات و يعرفن مدبرات :اين جملۀ امام(علیه السلام)

ص:819

تفسيرى بر فراز فوق است.يعنى فتنه در آغاز شناخته نمى شود و در ظاهر شبيه حق است و دعوت كنندگان آن شبيه دعوت كنندگان به هدايت و ارشاد مى باشند.پس از آن كه فتنه از ميان مردم رخت بربندد خواهند دانست كه با حق هيچ رابطه اى نداشته و دعوت كنندگان به فتنه دعوت كنندگان به ضلالت و گمراهى بوده اند .

قوله عليه السلام: و يحمن حوم«حول خ»الرّياح لفظ«حوم»كه بمعنى دور زدن است،از جهت شباهت فتنه بر گردباد استعاره به كار رفته است.چون فتنۀ دعوت كنندگان به گمراهى به حكم الهى در بعضى از بلاد آشكار مى شود،و در بعضى ظهور ندارد و دوران فتنه را به پرنده اى كه در پرواز دور مى زند به گردباد تشبيه كرده است.جمله«يخطئن بلدا»يعنى بعضى از بلاد را زير پا مى گذارد،در همين رابطۀ تشبيهى آمده است .

قوله عليه السلام: ألا إنّ اخوف الفتن عندى الى آخر:از اين فراز خطبه به بعد امام(علیه السلام)مى خواهد از آنچه مردم مايلند بدانند خبر دهد.مى فرمايد:فتنه بنى اميّه به دليل دشوارى و سختى آن بر اسلام و مسلمين و زيادى آشوب در ميان متديّنين،همچون كشت و كشتار و اذيت و آزار از هولناكترين فتنه هاست.

در بزرگى فتنه بنى اميّه همين بس كه حرمت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را شكستند، امام حسين(علیه السلام)و ذريّه او را شهيد كردند و با خراب كردن و سوختن خانۀ خدا به اسلام اهانت كردند،و عبد اللّه زبير را در مكه به قتل رساندند و هشتاد سال تمام على(علیه السلام)را لعن و سب كردند.بلا و آشوب و سركوب در بلاد مسلمين از ناحيۀ آنها رواج يافت و حجّاج را بر خون و مال مردم مسلّط كردند،و جز اين امور،از منكرات فراوانى كه در كتابهاى تاريخ به تفصيل نقل شده است.(فتنۀ كور كه در كلام امام(علیه السلام)آمده است اشاره به همين حقايق دارد).

لفظ«عمى»را استعاره به كار برده است تا روشن كند كه اين امور بر خلاف

ص:820

قوانين حق انجام مى گيرد،چنان كه شخص نابينا و كور در حركات و رفتار خود بر طريق مستقيم و راه راست نمى رود.و يا براى توضيح اين معنى است كه در دوران بنى اميّه راه راست پيموده نمى شود،چنان كه با چشم كور هدايت ممكن نيست.

لفظ«مظلمة»نيز براى بيان اين امور استعاره به كار رفته است.

قوله عليه السلام: عمّت خطّتها :يعنى سرپرستى و حكومت آنها عمومى است. «و خصّت بليّتها» :امّا بلاى بنى اميّه خصوصى بوده و به مردم پرهيزگار و شيعيان على(علیه السلام)صحابه بزرگوار،و تابعين كه بزرگان اسلامند اختصاص دارد .

قوله عليه السلام: أصاب البلاء من أبصر فيها و اخطأ من عمى عنها :يعنى كسانى كه فتنه بودن رفتار بنى اميّه را تشخيص دهند از ناحيۀ وجدان خود و بنى اميّه گرفتار بلا مى شوند.از ناحيۀ خود گرفتار بلا مى شوند بدين معنى كه منكرات را مشاهده مى كنند و چون قدرت بر رفع آنها را ندارند دچار اندوه فراوان و ممتد مى گردند.

از ناحيۀ بنى اميّه گرفتار بلا مى شوند:بدين شرح،شخص پرهيزگارى كه مى داند آنها پيشوايان گمراهى و ضلالت اند از آنها فاصله مى گيرد و در كارهاى باطل آنها دخالت نمى كند.بنى اميّه چنين اشخاصى را راحت نمى گذارند، نسبت به حال و رفتارش كنجكاوى كرده و او را به انواع اذيّت و آزار و احيانا قتل گرفتار مى سازند.بلا و آسيب نسبت به چنين اشخاصى خصوصى است.

امّا آنها كه ندانند رفتار بنى اميّه فتنه و بر خلاف اسلام است در كورى جهل گرفتارند و مطيع دعوتهاى باطل شان بوده،و در زير پرچم گمراهى آنها صف كشيده و بر وفق اوامر و دستور آنها عمل مى كنند.بديهى است كه چنين افرادى از بلاى بنى اميّه سالم و در امان مى باشند .

سپس امام(علیه السلام)به اسم جلاله خداوند سوگند ياد مى كند كه بنى اميّه براى مردم اربابهاى بدى هستند و آنها را در كارهاى زيانمندشان براى مردم به شترى كه

ص:821

شير دوشش را گاز مى گيرد تشبيه مى كند و جهت تشبيه را اوصافى همچون چموشى،گاز گرفتن،با دست و پا لگد زدن،شير ندادن و...قرار مى دهد.همۀ اين اوصاف و حالات اشاره اى بر حركات مؤذيانه و پست بنى اميّه دارد،و كنايه است از آزار دادن،كشتن و نپرداختن حقوق بيت المال مردم مسلمان(اينها همۀ نشانۀ ظلم و بى عدالتى و در يك كلمه فتنه است ) سپس امام در مورد حركات شر آميز بنى اميّه و گرفتارى مردم به دست آنها به ذكر دو مطلب پرداخته است:

1-بنى اميه از آزار و اذيّت و قتل و غارت مردم خوددارى نمى كردند مگر نسبت به دو دسته:

الف:كسانى كه براى آنها سودى داشتند،پيرو راهشان بودند و با وجودى كه:منكرات آنها را مشاهده مى كردند بر آنها اعتراض نمى كردند.

ب:كسانى كه ضررى به آنها نداشتند و كارهاى زشت آنها را تقبيح نمى كردند و بنى اميه هم از آنها ترسى بدل راه نمى دادند نظير عوام الناس و بازاريان .

2-بيان حال جان نثارانى است كه اطاعت و ياريشان از بنى اميّه مانند فرمانبردارى برده از آقايش و يا پيروان بى اختيار از مولايشان بود.يعنى بدان سان كه برده ناگزير از اربابش و يا مزدور از دستور جيره دهنده تبعيّت مى كند و استقلال شخصى ندارد،آنان نيز با همين ويژگى از بنى اميّه فرمان بردارى مى كردند و مطيع بى چون و چرا بودند.جز اينان باقى افراد ممكن نبود كه از بنى اميّه حمايت كنند.(پس طبيعى بود كه مورد آزار و اذيّت بنى اميّه واقع گردند) محتمل است كه معناى كلام امام اين باشد كه نادانان و جيره بگيران تا حاكميت زور باشد از بنى اميّه حمايت مى كنند و با نبود زور و با توجّه بملاك يارى كردن آنها،از پيروى بنى اميّه طفره مى روند.چنان كه امام(علیه السلام)در جاى ديگر مشابه

ص:822

اين كلامى دارند كه مى فرمايند:يارى بعضى از شما از بعضى مانند يارى كردن برده از اربابش مى باشد هنگامى كه ارباب حضور دارد از او فرمان مى برد و هر گاه ارباب غايب شود از او بدگويى مى كند(اطاعت مردم از بنى اميّه نيز چنين است ).

پس از بيان اين كه بنى اميّه مردم را تا سر حدّ برده تحقير مى كنند،بتوضيح فراگير بودن فتنه آنها پرداخته فتنه آنها را محدود به يك يا چند مورد نمى داند و از ديدگاه حضرت فتنه بنى اميّه بسيار سخت و دشوار همچون قطعه هاى ظلمانى شب فرا مى رسد.

بعضى كلمه«فتنه»را فتن بنى اميّه بصورت جمع قرائت كرده اند،منظور جزئيّات شرور و بديهايى است كه در زمان دولت و حكومت آنها بر مردم وارد مى شد.

امام(علیه السلام)لفظ«شوهاء»را براى قبيح و زشت بودن عقلى و شرعى اعمال بنى اميّه استعاره به كار برده است.وجه شباهت منفور بودن رفتار آنهاست،چنان كه مردم از چهره زشت متنفّرند از كردار بنى اميّه نفرت دارند.

لفظ«قطع»را براى تكرار فتنه و آشوب از ناحيۀ حكومت بنى اميّه،استعاره به كار برده است.چنان كه اسبهاى مهاجمين براى جنگ و غارت فوج فوج وارد مى شوند.جاهليّت بنى اميّه در كلام امام(علیه السلام)اشاره به عدم مطابقت رفتار آنها با قوانين عدل الهى است،چنان كه حركات مردم دوران جاهليت چنين بود.نظر به همين معناست كه مى فرمايد:در زمان حكومت آنها پرچم هدايتى نيست و علم ارشادى ديده نمى شود.يعنى براى رهبرى امام عدل و قانون حقّى كه از آن تبعيت شود وجود ندارد .

قوله عليه السلام: نحن اهل البيت منها بمنجاة و لسنا فيها بدعاة يعنى تنها ما اهل بيت پيامبر از گناهكارى آنها بدور بوده و در آن دخالتى نداشته و به پيروى از

ص:823

آنها دعوت نمى كنيم.البتّه منظور اين نيست كه خانواده پيامبر مورد اذيّت و آزار قرار نمى گيرند و بحق دعوت نمى كنند.زيرا دعوت كردن امام حسين(علیه السلام)مردم را به رهبرى خود،و به شهادت رسيدن آن بزرگوار و اولادش و هتك حرمت ذريّه پيامبر روشنترين گواه بر اين ادّعا مى باشد.

محتمل است كه مقصود كلام امام(علیه السلام)اين باشد كه:انا بمنجاة من آثامها و لسنا فيها بدعاة مطلقا يعنى در گناه آنها شركت نداريم و داعى مطلق نيستيم.با در نظر گرفتن اين معنا از كلام حضرت بايد بگوييم كه امام حسين(علیه السلام)دعوت كننده بسوى خود نبود بلكه از جانب مردم كوفه براى قبول امامت و رهبرى دعوت شده بود.تنها كار امام(علیه السلام)اين بود كه دعوت آنها را اجابت كرد .

قوله عليه السلام: ثمّ يفرّجها[يفرج خ]اللّه و كتفريج الأديم الى قوله الاّ الخوف اين فراز از كلام امام(علیه السلام)اشاره بزوال دولت بنى اميّه و ظهور دولت بنى العباس دارد.كه بنى العباس بقلع و قمع بنى اميه پرداخته آنها را درمانده و مستأصل مى كنند و آنها را براى انجام كارهاى زشت شان مورد تعقيب قرار مى دهند.(در اين فاصلۀ زمانى و تعارض نيروها)افراد با تقوى و بندگان نيك خداوند كه مورد آزار و اذيّت بنى اميّه بودند فرجى پيدا كرده،و به آسايش مى رسند،بدان سان كه پوست،شكافته شود و محتواى آن آزاد گردد.

بنى العباس آنها را بخوارى،ذلّت و اهانت و بى اعتبارى تنبيه كنند و جام عذاب را با مزه هاى گوناگون بدانها بچشانند،و مرگ را در شكلهاى مختلف بر آنها بنمايانند.چنان كه تاريخ وقايع ذلّت بار و كشتنهاى خفّت بار بنى اميه را به دست بنى العبّاس ثبت و ضبط كرده است.هر يك از الفاظ«كأس»تعبير،عطيّه و تحليس در سخن امام(علیه السلام)استعاره به كار رفته اند،جهت شباهت،ترس فراگيرى بود كه آنها بطور مداوم با آن دست بگريبان بودند.بدان سان كه پارچۀ زير پالان شتر،مدام بر پشت شتر بسته است .

ص:824

قوله عليه السلام: حتّى تودّ قريش الى آخره اين جمله امام(علیه السلام)اشاره به نهايت و نتيجه اين دگرگونيها،و تفسير اوضاعى است كه براى قريش در امر خلافت پيش مى آيد.بر اثر جنگ و خون ريزى،چنان خوارى و ضعفى قريش را فرا گيرد،حتّى با توجّه به اين كه امام(علیه السلام)در نظر آنها دشمن ترين خلق نسبت به قريش باشد،خلافت او را آرزو كنند براى زمانى هر چند كوتاه او را بر مصدر خلافت و صدارت خود ببيند.همان خلافتى كه امروز آن بزرگوار براى منطقۀ خاصّى آن را طالب است و آنها مضايقه كنند...بدين توضيح كه آن حضرت را در امر خلافت يارى كنند،دستوراتش را تبعيّت كرده و منقاد فرمان او باشند،و از او هدايت و راهنمايى بگيرند.و از آرمانهايش دفاع كنند.با وجودى كه امروز حضرت را از حقش محروم مى دارند)در اين عبارت امام(علیه السلام)زمان نحر شتر را كوتاهى زمان خلافتى كه قريش پس از شدايد زياد براى حضرت آرزو كنند كنايه آورده است.

صداقت و درستى سخن امام در باره اين خبر غيبى روشن است،زيرا ارباب سير و تاريخ نقل كرده اند كه:مروان بن محمّد آخرين پادشاه بنى اميّه روزى كه گرفتار و از خلافت بر كنار شد.عبد اللّه بن محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس را با فوجى از سپاه خراسان ديد كه عبور مى كند گفت:اى كاش على بن ابى طالب را بجاى اين جوان در زير اين پرچم مى ديدم!!اين داستان در كتابهاى تاريخ مشهور مى باشد.نظر امام(علیه السلام)در اين خطبه به چنين روزى بوده است.

ص:825

خطبه - 91

بخش اول خطبه كه در ستايش خداوند يكتا و انبيا و اوليا ايراد فرموده است
اشاره

فَتَبَارَكَ اللَّهُ الَّذِي لاَ يَبْلُغُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ- وَ لاَ يَنَالُهُ حَدْسُ الْفِطَنِ- الْأَوَّلُ الَّذِي لاَ غَايَةَ لَهُ فَيَنْتَهِيَ- وَ لاَ آخِرَ لَهُ فَيَنْقَضِيَ

ترجمه

«بلند مرتبه است خداوندى كه انديشه هاى دور پرواز،عظمت و مرتبه بلند او را در نيابند و زيركهاى هوشيار به درك مقام او نرسند(از رسيدن به كنه ذاتش عاجز و درمانده باشند) خداوند آن اوّلى است بى آغاز پس نهايتى ندارد تا در آن جا محدود شود و آخرى است بى پايان فرجامى ندارد تا سپرى شده از ميان برود .»

شرح

كلمه تبارك به دو معنى آمده است:بنا بر قولى تبارك از ريشۀ بروك گرفته شده است كه به مفهوم در جايگاه واحدى مستقر شدن و در آن ثبوت و استوارى يافتن به كار رفته است و بنا به روايت ديگر از بركت كه به معنى زيادى است مشتق شده است.

با توجه به معناى اول،كلام امام(علیه السلام)به عظمت خداوند متعال به لحاظ دوام بقاء حق و استحقاق قدم وجود ذاتى و استمرار آن اشاره دارد كه ذات مقدس

ص:826

پروردگار نه آغازى دارد و نه انجامى.

و به معنى دوّم به جود و فضل و احسان،لطف و هدايت،و اقسام ستايش پروردگار اشاره دارد.

قوله عليه السلام: الّذى لا يبلغه بعد الهمم و لا يناله حدس الفطن اين فراز از سخن امام(علیه السلام)شبيه فرازى است كه در آغاز خطبه اوّل آماده بود با اين تفاوت كه در خطبه عبارت چنين بود: الّذى لا يدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن ؛در اين خطبه «غوص الفطن» به حدس الفطن تغيير يافته است.

«حدس»در لغت به معناى گمان و پندار آمده است.ولى در اصطلاح علما و دانشمندان اگر فكر و انديشه،عبارت از حركت ذهن از مقصود به مبدأ و بازگشت از مبدأ به مطلوب باشد،حدس همان حركت زيبا براى به دست آوردن حدّ وسط مى باشد،بى آن كه خود را در به دست آوردن حد وسط دچار زحمت و مشقّتى كند،يعنى در حدّ وسط سازى براى برهان به گمان بسنده مى كند،و در حقيقت گمان يا حدس ايجاد شك مى كند و يقين آور نيست.با وجودى كه حدس و گمان در صدور حكم دستش باز است و با همۀ اعتباراتى كه دارد و بلندترين رتبه را در حدس زدن معنى دارد از رسيدن به ذات حق تعالى و دريافت كنه ذاتش ناتوان است.(نه تنها كنه خدا را نمى توان شناخت بلكه حدس هم نمى توان زد)ما در اين باره توضيح كامل داده ايم .

قوله عليه السلام: الأول... الى آخره تفسير اوّل و آخر بودن خداوند را تا كنون چندين بار در شرح خطبه ها آورده ايم بنا بر اين نيازى بتكرار مجدّد آن نيست.

ص:827

بخش دوم خطبه:كه قسمتى از آن در توصيف انبيا الهى بويژه پيامبر اسلام و آل اطهارش
اشاره

مى باشد.

فَاسْتَوْدَعَهُمْ فِي أَفْضَلِ مُسْتَوْدَعٍ- وَ أَقَرَّهُمْ فِي خَيْرِ مُسْتَقَرٍّ- تَنَاسَخَتْهُمْ كَرَائِمُ الْأَصْلاَبِ إِلَى مُطَهَّرَاتِ الْأَرْحَامِ- كُلَّمَا مَضَى مِنْهُمْ سَلَفٌ- قَامَ مِنْهُمْ بِدِينِ اللَّهِ خَلَفٌ- حَتَّى أَفْضَتْ كَرَامَةُ اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى إِلَى؟مُحَمَّدٍ ص؟- فَأَخْرَجَهُ مِنْ أَفْضَلِ الْمَعَادِنِ مَنْبِتاً- وَ أَعَزِّ الْأَرُومَاتِ مَغْرِساً- مِنَ الشَّجَرَةِ الَّتِي صَدَعَ مِنْهَا أَنْبِيَاءَهُ- وَ انْتَجَبَ مِنْهَا أُمَنَاءَهُ عِتْرَتُهُ خَيْرُ الْعِتَرِ- وَ أُسْرَتُهُ خَيْرُ الْأُسَرِ وَ شَجَرَتُهُ خَيْرُ الشَّجَرِ- نَبَتَتْ فِي حَرَمٍ وَ بَسَقَتْ فِي كَرَمٍ- لَهَا فُرُوعٌ طِوَالٌ وَ ثَمَرٌ لاَ يُنَالُ- فَهُوَ إِمَامُ مَنِ اتَّقَى وَ بَصِيرَةُ مَنِ اهْتَدَى- سِرَاجٌ لَمَعَ ضَوْؤُهُ وَ شِهَابٌ سَطَعَ نُورُهُ- وَ زَنْدٌ بَرَقَ لَمْعُهُ سِيرَتُهُ الْقَصْدُ- وَ سُنَّتُهُ الرُّشْدُ وَ كَلاَمُهُ الْفَصْلُ وَ حُكْمُهُ الْعَدْلُ- أَرْسَلَهُ عَلَى حِينِ فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ- وَ هَفْوَةٍ عَنِ الْعَمَلِ وَ غَبَاوَةٍ مِنَ الْأُمَمِ اعْمَلُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ عَلَى أَعْلاَمٍ بَيِّنَةٍ- فَالطَّرِيقُ نَهْجٌ «يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ» - وَ أَنْتُمْ فِي دَارِ مُسْتَعْتَبٍ عَلَى مَهَلٍ وَ فَرَاغٍ- وَ الصُّحُفُ مَنْشُورَةٌ- وَ الْأَقْلاَمُ جَارِيَةٌ- وَ الْأَبْدَانُ صَحِيحَةٌ- وَ الْأَلْسُنُ مُطْلَقَةٌ- وَ التَّوْبَةُ مَسْمُوعَةٌ- وَ الْأَعْمَالُ مَقْبُولَةٌ

لغات

نسخ:انتقال يافتن افضت:منتهى شد ارومه:اصل و ريشه صدع:شكافتن،شقّه كردن زند:چوب افروخته اى كه بر بالاى هيزمها قرار دارد و با آن آتش روشن مى كنند،آتش گيره عتره الرجل:نژاد شخص،خويشان و نزديكان اسرته:اقوام،جمعيت فاميلى شخص سبقت:طولانى شد نهج:راه روشن و آشكار

ترجمه

«پروردگار جهانيان در نيكوترين امانتگاه پيامبران را به امانت نهاد و در بهترين قرارگاه آنها را قرار داد،پيوسته آنها را از صلبهاى نيكوى پدران به رحم پاكيزه مادران منتقل فرمود(پدران و مادران تماما موحد و خداپرست بودند.) هرگاه يكى از انبياء بدرود حيات گفته از اين جهان در مى گذشت،ديگرى براى نشر حق و حفظ دين بجاى وى قيام مى كرد(بدينسان احكام الهيه در دست

ص:828

پيامبران دست به دست گردش مى كرد و مردم بوسيله آنها هدايت مى شدند)تا اين كه كرامت خداوند سبحان به محمّد صلّ اللّه عليه و آله تفويض گرديد.

پروردگار جهانيان پيامبر اسلام را از گرامى ترين معدنها و از نيكوترين اصلها رويانيد،آرى از همان شجره اى كه ديگر انبيا را رويانيده،و اوصيا را نيز از آن درخت و اصل و نسب بر گزيده بود.خاندان پيامبر اسلام از بهترين خاندانها و خويشاوندانش از شايسته ترين خويشاوندها.و نژادشان از بهترين نژادهاست.

درخت وجودشان در حرم روييد و در بوستان مجد و كرم رشد كرد و داراى شاخه هايى بلند و ميوه هاى فراوان گرديد.دست كسى به ثمره آن باغ نمى رسد و داراى آن شأن مقام نمى شود(يعنى هيچ كس به پايۀ دانش آنها نمى رسد.) (چنين است)كه پيامبر اسلام پيشواى پرهيزگاران و روشنى ديده هدايت يافتگان است.چراغى است كه روشنايى اش درخشان و ستاره اى است كه انوارش تابان و آتش زنه اى است كه شعله اش در برق و لمعان است.روش او استقامت و طريقۀ او هدايت است.سخن او حق را از باطل جدا مى كند و فرمانش عدل و دادگرى را بر پا مى دارد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن گاه به پيغمبرى مبعوث شد كه ديرى بود،كسى به رسالت نيامده و مردم از راه حق منحرف شده،و امّتهاى پيشين در غفلت و نادانى سرگردان بودند.پس اى بندگان خدا،بر نشانه آشكار حق عمل كنيد-خدايتان رحمت كند-راه هدايت روشن و هموار شما را به سوى بهشت دعوت مى كند.شما هم اكنون در دنيايى هستيد كه مى توانيد در پرتو فرصت و فراغت و آسودگى،خوشنودى و رضايت حق را بدست آوريد.(پس در كسب رضايت حق بكوشيد و اسباب ورود به بهشت را فراهم سازيد)،زيرا هنوز نامه أعمالتان گشوده و قلبها براى نگارش كارهاى نيك تان در حركت،بدنهايتان سالم و زبانهايتان باز است.هنوز توبۀ شما پذيرفته،و كارهاى پسنديده تان مورد قبول واقع مى شود .»

شرح

قوله عليه السلام: و استودعهم الى قوله خلف :اين جملۀ امام(علیه السلام)اشاره به

ص:829

انبيايى كه براى اقامه دين خدا بر پا خاستند و بمنظور رواج يافتن احكام الهى كوشش كردند.

بايد دانست كه اساس دين خدا يكى است،و تمام انبيا براى ارشاد خلق به راه حق و پيمودن طريق ديانت تلاش كردند.

دين خدا داراى اصل و فرع است.راه شناخت و معرفت خداوند و كمال يافتن بوسيلۀ آن معرفت متخلق شدن به مجموعه مكارم اخلاق و سامان دادن نظام اجتماعى مردم از نظر معاش و معاد.امورى هستند كه مقصود شرع بوده و هيچ يك از انبيا با ديگرى در اين امور مخالفت ندارد.امّا اختلافى كه در شرايع واقع است امورى است جزئى و بحسب مصالحى است كه متعلّق بزمان معيّن و رسولى خاصّ و مردمى مشخّص بوده كه براى پيروان آن شريعت اصل بحساب مى آمده است،و بمثابۀ مشخّصات و عوارضى بشمار مى آيد كه در طبيعت نوع واحد همين اختلاف عوارض نيز وجود دارد.

بالاترين جايگاهى كه خداوند انبيا را در آن سكونت بخشيده است، باغستانهاى بهشت و منزلگاه فرشتگان مى باشد و آن بهترين قرارگاه و محلّ كرامت حضرت حق و جايگاه صدق نزد حق تعالى است.

مقصود از: تناسخ الأصلاب لهم إلى مطهّرات الأرحام ،انتقال يافتن نطفۀ وجودى پيامبران از صلب گرامى پدران به رحم پاك مادران مى باشد.و منظور از «كرائم الأصلاب» صلبهاى با ارزشى كه حق اين است آنها به بزرگوارى توصيف شوند.و «مطهّرات الأرحام» و رحمهاى پاكيزه اى كه شأن پذيرفتن نطفه هاى پاك و رشد دادن آنها را در خود داشته،و از تيرگى فساد بدور باشند شيعه نژاد انبيا را از طرف پدر و مادر از شرك و كفر پاك مى داند(و معتقد است كه انبيا از صلب پدران مؤمن و رحم مادران با ايمان متولّد مى شوند)دليل اين اعتقاد سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله) است كه فرمود:ما از صلب پدران پاك به رحم مادران پاكيزه انتقال يافتيم.

ص:830

محتمل است كه مقصود از: افضل مستودع و خير مستقر ،پيدايش وجودى انبيا يعنى اصلاب پدران و رحم مادران باشد و كلام امام(علیه السلام) «تناسختهم» تفسير و توضيح همين معنى باشد.

قوله عليه السلام: كلّما مضى منهم سلف قام بدين اللّه منهم خلف اين جمله امام(علیه السلام)بضرورت وجودى و بعثت انبيا،پياپى بهنگام حاجت اشاره دارد.

بر توضيح اين مطلب قبلا اشاره كرده ايم .

قوله عليه السلام: حتّى أفضت كرامة اللّه الى محمّد(صلی الله علیه و آله)الى قوله امناءه جملۀ فوق اشاره به نهايت سلسلۀ انبيا(علیه السلام)است و كرامت خدا،كنايه از نبوّت مى باشد.و لفظ«معدن،منبت و مغرس»براى سرشت پيامبر استعاره به كار رفته است و هر يك از اينها زمينه قبول و پذيرش نبوت مى باشند.جهت استعاره اين است كه حسب و نسب شايسته،قابليّت و زمينه رشد شخصيت انبيا را دارد، چنان كه زمين قابليت بوجود آوردن معدن و درخت،شايستگى بارور شدن به ميوه هاى پاك و پاكيزه را دارد.روشن است،اصالتى كه توانسته است مانند پيامبر اسلام را به بار آورد،برترين معادن و با ارزشترين اصل است.

بنا به قولى منظور كلام امام(علیه السلام)از كرامت خدا«مكّه»است.خداوند آن را عزّت و شرافت ببخشد.قول ديگر اين است كه مقصود سخن امام(علیه السلام)خانواده پيامبر و فاميل اوست كه مورد كرامت خداوند قرار گرفته است و سپس از ميان قبيله و فاميل،اخصّ و اشرف يعنى پيامبر(صلی الله علیه و آله)را بكرامت مخصوص گردانيده و فرموده است:از شجره اى كه پيامبران را از آن برآورده بود،پيامبر اسلام را بوجود آورد.بنا بر اين لفظ«شجرة»را براى صنف انبيا استعاره به كار برده است.همچنان كه درخت از ريشه اش با ارزشتر است.انبيا نيز از فاميل و قبيله شان با اهميّت ترند.

جهت استعاره اين است كه انصداع كنايه از رويش فرع از اصل است چنان كه انبيا از صنف بشر انشقاق و انشعاب يافته،و شاخه درختان از ساقه آنها بر آمده

ص:831

است.پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)از سلسلۀ انبياء الهى بر آمده و از ميان آنها بر گزيده شده است.منظور از امين خدا بودن انبيا امين رسالت و پيامبرى آنها از جانب حق تعالى است .

قوله عليه السلام: عترته خير العترة و اسرته خير الأسر دليل تقدّم عترة بر اسرة چنان كه قبلا دانسته شد اين است كه معناى عترة از«اسرة»خصوصى تر و تقرّب بيشترى را به پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى رساند.

صدق افضليّت عترت،كلام پيغمبر(صلی الله علیه و آله)است كه فرمود:«من و على حسن و حسين حمزه و جعفر بزرگ اهل محشر و دنيا هستيم» دليل افضليّت اسرة پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر ديگران كلام ديگر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مى باشد كه فرمود:«خداوند از ميان عرب قبيله معد را و از ميان قبيلۀ معد بنى نضير بن كنانه را و از ميان قبيلۀ بنى نضير هاشم را و از ميان قبيله بنى هاشم مرا برگزيد.»و در روايت ديگرى فرمود:«جبرئيل به من گفت:اى محمّد،من شرق و غرب زمين را گشتم و از تو گرامى تر،و از قبيله بنى هاشم خانواده اى را شايسته تر نيافتم».و در عبارتى ديگر فرمود:«مردم پيرو قريش هستند،افراد نيكوكار از نيكوكار آنها و بدكارها از بدكاران قريش پيروى مى كنند .» قوله عليه السلام: و شجرته خير الشجرة :بنا بروايتى كلمۀ«شجر»كه در دو موضع از اين خطبه به كار رفته،مقصود حضرت ابراهيم(علیه السلام)مى باشد و بنا به قولى و بقرينۀ«نبتت فى حرم»كه مكّه است،مقصود هاشم و فرزندان اوست.

وصف انبات و السبق»استعارۀ كلام امام(علیه السلام)را ترشيحيّه كرده است.و لفظ«كرم» كنايه است از پاكى نژاد كه لازمه اش فضيلت آن بزرگوار مى باشد.و لفظ«فروع» كنايه از خانواده،ذريّه،و ديگر نيكان از قبيله بنى هاشم است.و توصيف كردن آل پيامبر به«طوال»كنايه از فضيلت نهايى و مقام بلند آنها در شرافت است.

واژه«طوال»استعاره را ترشيحيّه كرده است.

ص:832

و لفظ«ثمر»كنايه از علوم و اخلاقى است كه متفرّع از اصالت نژادى پيامبر و پيشوايان مسلمين باشد،و بيان اين مطلب كه هيچ كس دست رسى به اين مقام بلند را ندارد،كنايه از علوّ مقام و رموزى است كه پيامبر و اولادش داراى آنها مى باشند.بدين توضيح و شرح كه بدليل بلندى مرتبه و يا بلحاظ پيچيدگى اسرار و رموزى كه در وجود آنهاست،ممكن نيست كسى داراى آن رتبه و درجه گردد و يا فكرش به كنه آن اسرار و رموز منتقل شود .

قوله عليه السلام: فهو ايام من اتّقى إلى قوله:لمعه :امام(علیه السلام)در عبارت فوق لفظ«بصيرة،سراج،شهاب،و زند»هر يك استعاره از وجود پيامبر(صلی الله علیه و آله)است.

جهت استعاره اين است كه رسول مكرّم اسلام سبب هدايت و ارشاد بود،چنان كه چشم،چراغ و...داراى حكمت روشن گرى هستند.

توصيف«سراج»به درخشش و«شهاب»به نورانيّت و«زند»به برق و جلا، استعاره را ترشيحيّه كرده است.

محتمل است جهت استعاره در كلمه«زند»يعنى آتش گيره و به تعبيرى آتش زنه،انتشار نورانيّت و علم از ناحيۀ پيامبر باشد.(آتش زنه بودن پيامبر (صلی الله علیه و آله)بدين سبب كه آن بزرگوار منشأ علم و هدايت براى خلق بود .) قوله عليه السلام: سيرته القصد :روش پيامبر(صلی الله علیه و آله)عدالت،ميانه روى، حركت بر طريق مستقيم و عدم انحراف،دورى از افراط و تفريط بود و سنّت آن حضرت رشد و هدايت،يعنى پيمودن راه خدا به لحاظ وظيفه هدايتى بود كه بر عهده داشت.

كلام پيامبر سخن فضل بود.يعنى گفتار پيغمبر اسلام(صلی الله علیه و آله)جدا كنندۀ حق از باطل بود چنان كه كلام خداوند متعال«قول فصل»مى باشد و حكم پيامبر نيز جنبۀ عدل را داشت،يعنى حدّ فاصل ميان دو رذيلت ستمگرى و ستم كشى بود .

قوله عليه السلام: ارسله على حين فترة من الرّسل و هفوة من العمل هنگامى

ص:833

خداوند پيامبر را به رسالت مبعوث فرمود،كه لغزش و گمراهى در ميان جوامع بشرى رواج يافته بود.يعنى مردم گرفتار نادانى و عدم دريافت حقايق شده،حق را از باطل جدا نمى كردند.(و آنچه لازمۀ زندگى شرافتمندانه انسان بود،در ميان آنها ديده نمى شد)پيش از اين معناى«نشرة»را توضيح داده ايم .

قوله عليه السلام: اعملوا رحمكم اللّه على اعلام بنيّة :امام(علیه السلام)لفظ«اعلام» را براى پيشوايان دين،و آنچه از حقايق كه در نزد آنها وجود دارد و بمنزلۀ چراغ هدايت باشد.استعاره به كار گرفته است،و كلمه«بنيّه»را كنايه از وجود و جلوۀ آنها در ميان خلق آورده است .

قوله عليه السلام: و الطّريق نهج «يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ» :مقصود از«طريق»در عبارت فوق،شريعت و«نهج»بدون آن وضوح شريعت در زمان پيامبر و زمان نزديك به عصر پيغمبر(صلی الله علیه و آله)مى باشد.روشن است كه شريعت انسانها را به بهشت فرا مى خواند.

نسبت دادن دعوت به طريق،نسبت مجازى است،زيرا آنكه مردم را به بهشت دعوت مى كند پوينده راه و آورنده شريعت است نه،راه و طريق زيرا راه كسى را به بهشت فرا نمى خواند .

قوله عليه السلام: و أنتم فى دار مستعتب :شما هم اكنون در خانه اى قرار داريد كه جايگاه عمل است و نه بازخواست،يعنى دار دنيا كه ممكن است بوسيله طاعت و فرمانبردارى خود،رضايت خدا را جلب كنيد و او از شما خوشنود گردد.

مهلت داريد يعنى فراغت انديشه كردن و فرصت اعمال نيك را دارا بوده و هنوز باز دارنده مرگ و عواقب آن شما را از فرمانبردارى محروم و ممنوع نكرده است .

قوله عليه السلام: و الصّحف منشورة الى آخره در اين جملات از كلام

ص:834

امام(علیه السلام)هفت«واو»و در معنى حال به كار رفته اند.يعنى در حالى كه دفتر اعمال شما هنوز باز است و قلم انجام وظيفه مى تواند در كتاب عمل شما خير بنويسد.

مقصود از:كتب اعمال.و قلمهاى مثبت و ضبط كنندۀ خلق،اعمال آنهاست.

نتيجۀ تذكّر دادن اين امور توجّه بوجوب انجام اعمال نيك و بر حذر داشتن از امورى است كه امكان ندارد با بودن آن امور زشت كار خير انجام پذيرد.پس از فرا رسيدن مرگ و بسته شدن كتب و خشك شدن قلم و پوسيده شدن بدن،و گنگ شدن زبان و عدم پذيرش توبه پشيمانى سود ندارد،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:

«فَيَوْمَئِذٍ لا يَنْفَعُ الَّذِينَ ظَلَمُوا مَعْذِرَتُهُمْ وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ» (1).

ص:835


1- سوره روم(30)آيه(57): [1]روزى كه معذرت خواهى ستمگران بر ايشان سودمند نباشد و توبه و بازگشتشان به سوى خدا پذيرفته نشود.

92-در اين خطبه آن حضرت فضائل و ويژگيهاى زمان بعثت رسول بزرگوار را بيان مى كند.

اشاره

:بَعَثَهُ وَ النَّاسُ ضُلاَّلٌ فِي حَيْرَةٍ- وَ حَاطِبُونَ فِي فِتْنَةٍ- قَدِ اسْتَهْوَتْهُمُ الْأَهْوَاءُ- وَ اسْتَزَلَّتْهُمُ الْكِبْرِيَاءُ- وَ اسْتَخَفَّتْهُمُ الْجَاهِلِيَّةُ الْجَهْلاَءُ- حَيَارَى فِي زَلْزَالٍ مِنَ الْأَمْرِ- وَ بَلاَءٍ مِنَ الْجَهْلِ- فَبَالَغَ ص فِي النَّصِيحَةِ- وَ مَضَى عَلَى الطَّرِيقَةِ- وَ دَعَا إِلَى الْحِكْمَةِ «وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ»

ترجمه

«خداوند تعالى پيغمبر اسلام را هنگامى به رسالت مبعوث فرمود كه،مردم شديدا گمراه و در وادى حيرت سرگردان و در فتنه و فساد،خبط و اشتباه غرق بودند،هواهاى نفسانى بر آنها مسلّط كبر و غرور آنها را گرفتار لغزش كرده،نادانى نادانان آنها را،خوار و سبك ساخته بود!جهل آنها را دچار اضطراب و تزلزل و ترديد كرده و ببلاى سخت جهالت گرفتار آمده بودند.(عرب جاهلى بت و ايرانيان متمدن آتش را معزّز مى داشتند و ملل غرب بتوحّش گرفتار بودند!در اين حال بود كه)پيامبر(صلی الله علیه و آله)بسيار مردم را نصيحت كرد،راه راست را پيمود،و با حكمت و موعظه نيك آنها را به سوى حق و حقيقت دعوت كرد.»

شرح

اين خطبه در بيان فضيلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايراد شده است.«واو»در «و النّاسُ»

ص:836

بيان كننده حال است.يعنى خداوند پيامبر(صلی الله علیه و آله)را به رسالت بر انگيخت، در حالى كه مردم از پيمودن راه خدا گمراه،و از اين كه در كارهايشان چگونه عمل كنند،و در چه مسيرى پيش روند سرگردان و در فتنۀ اشتباه گرفتار بودند.رفتار و كردارشان نظمى نداشت،و به گمراهى بدعتها دچار بودند.

بعضى از شارحان كلمه«خابطون»را حاطبون قرائت كرده اند.اگر اين قرائت را در نظر بگيريم،كلام استعاره اى خواهد بود.جهت استعاره اين است كه مردم در حال ضلالت و گمراهى و فتنه و فساد،هر آنچه از اقوال و افعال بتوانند جمع آورى مى كنند(هر حرفى به دهانشان بيايد مى زنند و هر كارى كه بتوانند انجام مى دهند)چندان به صحّت و درستى اقوال و افعال بها نمى دهند.چنان كه عرب در مثل مى گويد:«حاطب ليل»اين مثل را در بارۀ شخصى به كار مى برند كه چاق و لاغر و حق و باطل را در گفتارش به هم مى آميزد و اهميّتى بدان نمى دهد.با توجّه به اين قرائت معناى كلام حضرت اين خواهد بود كه در زمان فترت (1)مردم در فتنه قرار داشتند،حق و باطل و زشت و زيبا را با هم مخلوط مى كردند .

قوله عليه السلام: قد استهوتهم الأهواء :يعنى انديشه هاى باطل آنها را جذب خود كرده،و يا به هلاكت رسانده بود و تكبّر و غرور آنها را از طريق عدالت منحرف و به وادى لغزش و سقوط كشانده بود.از تواضع و فروتنى كه سنّت انبياى الهى است پيروى نمى كردند.جهالت جاهلان آنها را سبك سر كرده، بجاهايى پروازشان داده بود كه هرگز سزاوار و شايسته نبود،مانند غارت اموال و فساد و تباهى در زمين و به همين دليل دچار خفّت و خوارى و تهاجمهاى ناروا بودند.

ص:837


1- فترت:به فاصله زمانى ميان دو پيامبر گفته مى شود.

كلمۀ«جهلاء»در عبارت امام(علیه السلام)تأكيد جاهليّت است،چنان كه براى تاكيد تاريكى مى گويند:«ليل اليل»يعنى شب تر از شب،تاريكتر از تاريكى .

قوله عليه السلام: حيارى فى زلزال من الامر و بلاء من الجهل .يعنى به دليل جهل و نادانيشان به مصلحت زندگيشان پى نمى بردند دليل اضطراب و نگرانى در امورشان نيز همين بود،گرفتار بلا شدنشان،بدين لحاظ،كه بر يكديگر حمله برده،گروهى،گروهى ديگر را كشته و بعضى بعضى را اسير مى گرفتند .

قوله عليه السلام: فبالغ إلى آخره مقصود از گذشتن پيامبر بر راه-مضيّه على الطريق»پيمودن راه خدا بدون انحراف مى باشد،دعوت پيامبر(صلی الله علیه و آله)با حكمت و موعظه نيك.ارشاد خلق به سوى حق از جهت اطاعت و فرمانبردارى دستور خداوند بود،كه بدان حضرت فرمود: «ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ» (1)دعوت با حكمت دعوت با برهان و دعوت با موعظه دعوت با خطابه و پند و اندرز مى باشد توضيح اين دو لفظ را در مقدمۀ كتاب ذكر كرده ايم و فرق ميان حكمت و موعظه را نهاده ايم.

ص:838


1- سوره نحل(16)آيه(125): [1]با حكمت و موعظه نيك مردم را به راه خدا دعوت كن.

خطبه -93

بخش اول از خطبه هاى ديگر آن حضرت(علیه السلام)است كه در توصيف خداوند متعال و
اشاره

اوصاف پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايراد فرموده است.

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْأَوَّلِ فَلاَ شَيْءَ قَبْلَهُ- وَ الْآخِرِ فَلاَ شَيْءَ بَعْدَهُ- وَ الظَّاهِرِ فَلاَ شَيْءَ فَوْقَهُ- وَ الْبَاطِنِ فَلاَ شَيْءَ دُونَهُ

ترجمه

«سپاس خداوندى را سزاست كه اوّل است،پس هيچ چيز قبل از او نيست (منشأ ايجاد همه چيز اوست او خالق و همه چيز مخلوق اوست)او پايان همه چيز است پس هيچ چيز پس از او نخواهد بود(رجوع همه چيز در آخرت بسوى اوست).خداوند آشكارى است كه هيچ چيز بدان وضوح نبوده و در جلا به مرتبۀ او نمى رسد.او باطن است،پس چيزى در نزديكى با حقايق همچون او نيست(او در لطافت وجود باطن بحساب آمده و از ادراكات بدور است،پس هيچ چيز به پوشيدگى و خفاى او نيست )».

شرح

امام(علیه السلام)خداوند سبحانه تعالى را به چهار اعتبار:اوليّت-آخريّت- ظاهريّت و باطنيّت ثنا گفته است؛و هر يك از صفات ياد شده را در بيان نهايت كمال تأكيد آورده است.

كمال اوليّت را به نبودن هيچ چيز قبل از خداوند و كمال آخريّت را به

ص:839

نبودن هيچ چيز بعد از حق تعالى دانسته است.

كمال ظاهريّت خداوند را به نبود ما فوقى برايش،و كمال باطنيّت وى را به نداشتن همتايى در نزديكى به اشيا بيان نموده است.

منظور از«ظاهر»بودن خداوند بلندى مقام و رتبه است و لذا فرموده است كه هيچ چيز ما فوق او نيست و مقصود از«باطن»بودن حق تعالى آگاهى داشتن بر امور باطنى و مخفى است و بدين لحاظ به امور نهفته،نزديك مى باشد،و نزديك نبودن هيچ چيز باندازه او نسبت به اشيا تأكيدى بر باطن بودن خداوند است.يعنى به اندازه اى كه حق تعالى به اشيا نزديك است هيچ چيز آن تقرّب و نزديكى را ندارد.

با توجّه بدو معنايى كه براى«ظاهر و باطن»كرديم ميان بلندى و نزديكى تقابل بر قرار گرديد.احتمال ديگر در معناى اين دو كلمه اين است كه ظاهر را به معناى آشكار و واضح بگيريم در اين صورت عبارت امام(علیه السلام)كه فرمود:«فلا شيء فوقه»اين خواهد بود كه هيچ چيز با وجود خداوند مقابله و برابرى نمى كند،تا مانع شناخت خلق نسبت به خالق گردد؛و باطن به معناى پوشيده باشد.«فلا شيء دونه»هيچ چيز به اندازه ذات حق تعالى در استتار و پوشيدگى نيست.

معناى چهار ويژگى فوق را براى خداوند بارها و بارها بيش از اين توضيح داده ايم.

بخش دوم خطبه:كه قسمتى از آن در توصيف،رسول خدا(صلی الله علیه و آله)مى باشد.
اشاره

مُسْتَقَرُّهُ خَيْرُ مُسْتَقَرٍّ- وَ مَنْبِتُهُ أَشْرَفُ مَنْبِتٍ- فِي مَعَادِنِ الْكَرَامَةِ- وَ مَمَاهِدِ السَّلاَمَةِ- قَدْ صُرِفَتْ نَحْوَهُ أَفْئِدَةُ الْأَبْرَارِ- وَ ثُنِيَتْ إِلَيْهِ أَزِمَّةُ الْأَبْصَارِ- دَفَنَ اللَّهُ بِهِ الضَّغَائِنَ- وَ أَطْفَأَ بِهِ الثَّوَائِرَ أَلَّفَ بِهِ إِخْوَاناً- وَ فَرَّقَ بِهِ أَقْرَاناً- أَعَزَّ بِهِ الذِّلَّةَ- وَ أَذَلَّ بِهِ الْعِزَّةَ- كَلاَمُهُ بَيَانٌ وَ صَمْتُهُ لِسَانٌ

ص:840

لغات

مماهد:جمع ممهد:آرامگاهها،ميم اول زايد است علامت اسم مكان ثنيّت اليه:چشمها به سوى او بازگشت ضغاين:كينه ها نوائر:جمع نائره:دشمنى و خصومت اقران:برادران نزديك به هم،افراد صميمى

ترجمه

«قرارگاه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)(حسب و نسب و يا محل تولدش مكه)بهترين قرارگاه و جايگاه تولد و رشدش(يا پايگاه حكومتش مدينه)شريفترين جاهاست، در كانهاى كرامت و بزرگوارى و آرامگاههاى سلامت و رستگارى پرورش يافت دل نيكوكاران به سوى او متمايل و چشمان اهل بصيرت بدو خيره شد.

خداوند به وسيله آن بزرگوار كينه ها را دفن كرد و شعله هاى دشمنى را خاموش كرد.الفت و برادرى را در ميان افراد مؤمن بر قرار كرد،و اجتماع كفار را به وسيله او پراكنده كرد و از ميان برد،ستمگران با عزت و شرف را خوار ذليل و مؤمنان خوار را بدو شرف كرامت و عزت بخشيد.

كلامش بيان كننده حقايق،و سكوتش حكمت و دقايق را ترجمان بود.»

شرح

امام(علیه السلام)با كلمۀ مستقر اشاره به مكه كرده است،بهترين مكان بودن مكّه بدين لحاظ است كه ام القراء و مطلوب خلق خدا و جايگاه كعبه است.

احتمال ديگر در بهتر بودن مكّه اين است كه آن جايگاه جود و عنايت خداوند مى باشد.و بديهى است كه بهترين مكان باشد.

لفظ«منبت و معدن»را از حسب و نسب پيامبر استعاره آورده است، جهت استعاره بودن اين كلمات را بارها توضيح داده ايم .

و «مماهد السّلامة» جايگاه سلامتى و امنيّت مى باشد.اين عبارت كنايه از مكّه و مدينه و اطراف اين دو شهر است كه جايگاه عبادت خدا و خلوتگاه راز و نياز با اوست كه به همين لحاظ محلّ سلامتى و امن از عذاب الهى است.

چون سرزمين مكّه محلّ عبادت و پرستش خداوند قرار داده شده است،از

ص:841

خواسته هاى شهوانى و منافع مادّى خالى است.

احتمال ديگر در معناى«مماهد السّلامة»دگرگونى در روش و سنّتهاست كه زمينۀ تكامل و رشد اخلاق پسنديده و ارزشمند در آن مهيّاست و بدين سبب از خشم و غضب خداوند در امان مى باشد .

در كلام امام(علیه السلام): و قد صرفت نحوه افئدة الأبرار ،كه فعل بصورت مجهول آمده است،توجّه به اين حقيقت است كه لطف و عنايت خداوند دل نيكان را بسوى پيامبر متمايل كرده و دلها را به محبّت و روشنى انوار هدايت منوّر گردانيده است.

نظر به اين كه واژۀ«ازمّة»را كه به معنى مهار شتر است از جهت تشبيه كردن نگاه چشمها به افسار استعاره به كار برده،اين استعاره را با بيان«تييّنت» ترشيحيه كرده است؛و اين عبارت را كنايه از توجّه و التفات اهل بصيرت به پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)به دليل دريافت رحمت الهى از پيشگاه حق آورده است.سپس لفظ «دفن»را از كينه هاى نهفته كفّار نسبت به پيامبر رحمت استعاره گرفته.با وجودى كه در آغاز بعثت آشكارا دشمنى و خصومت داشتند.عبارت«اطغاء»به معنى از بين رفتن دشمنى و كينه توزى است كه پيش از بعثت در ميان عرب رواج داشت و با آمدن پيامبر(صلی الله علیه و آله)از ميان رفت.چنان كه خداوند متعال در زمينۀ اظهار نعمتهايش مى فرمايد: «وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً» (1).منظور از دوستانى كه با آمدن پيامبر متفرّق گرديدند، كفّارى هستند كه در شرك اتّحاد و الفت داشتند .

قوله عليه السلام: اعزّ به الذلّة :يعنى خداوند با بعثت پيامبر(صلی الله علیه و آله)اسلام و

ص:842


1- سوره آل عمران(3)آيه(103): [1]نعمتهاى خداوند را متذكر شويد آن گاه كه دشمن بوديد و خداوند ميان دلهاى شما الفت و دوستى بر قرار كرد،در حالى شب را به صبح رسانديد كه از بركت نعمت الهى برادر بوديد.

اهل آن كه ذليل و خوار بودند عزيز و مشركين طرفداران شرك را كه عزيز بودند ذليل ساخت.

در كلام امام(علیه السلام)ميان كلمات تفريق و تأليف،عزّت و ذلّت و...حكم مقابله و مطابقه برقرار است.(در مقابل تاليف تفريق،و در مقابل عزّت ذلّت و در برابر اعزاز اذلال را به كار برده است ) قوله عليه السلام: و كلامه بيان يعنى مشكلاتى كه از احكام و دستور العملهاى كتاب الهى به نظر مى رسيد تغيير و تبيين كرد چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:

«لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ» ؛تا آنچه را براى مردم فرو فرستاده ايم بيان نموده و توضيح دهد .» قوله عليه السلام: و صمته لسان امام(علیه السلام)لفظ«لسان»را براى سكوت پيامبر استعاره به كار برده است وجه تشبيه اين است كه سكوت پيامبر(صلی الله علیه و آله)از دو جهت به معناى بيان و توضيح است.

1-پيامبر از بيان آنچه شايستۀ گفتن نبود خوددارى مى كرد.از سكوت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)مردم در مى يافتند كه نبايد پيرامون موضوعى كه پيغمبر سكوت كرده است حرفى زد.

2-صحابه پيامبر طبق عادتهاى گذشته خود اگر كارى را انجام مى دادند و پيامبر در زمينۀ كار آنها سكوت اختيار مى كرد و آنها را از ارتكاب نهى نمى فرمود،مى فهميدند كه انجام چنان كارى جايز است.پس سكوت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)براى آنها در حكم بيان عمل مجاز بود.در حقيقت سكوت پيامبر(صلی الله علیه و آله)به زبانى كه روشنگر احكام الهى باشد شباهت داشت.(سكوتى كه از هر فريادى رساتر و گوياتر بود)

ص:843

94-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه در آن ياران خود را نكوهش و اصحاب رسول

اشاره

خدا(صلی الله علیه و آله)را ستوده و مى فرمايد:

وَ لَئِنْ أَمْهَلَ الظَّالِمَ- فَلَنْ يَفُوتَ أَخْذُهُ- وَ هُوَ لَهُ بِالْمِرْصَادِ عَلَى مَجَازِ طَرِيقِهِ- وَ بِمَوْضِعِ الشَّجَا مِنْ مَسَاغِ رِيقِهِ- أَمَا وَ الَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ- لَيَظْهَرَنَّ هَؤُلاَءِ الْقَوْمُ عَلَيْكُمْ- لَيْسَ لِأَنَّهُمْ أَوْلَى بِالْحَقِّ مِنْكُمْ- وَ لَكِنْ لِإِسْرَاعِهِمْ إِلَى بَاطِلِ صَاحِبِهِمْ وَ إِبْطَائِكُمْ عَنْ حَقِّي- وَ لَقَدْ أَصْبَحَتِ الْأُمَمُ تَخَافُ ظُلْمَ رُعَاتِهَا- وَ أَصْبَحْتُ أَخَافُ ظُلْمَ رَعِيَّتِي- اسْتَنْفَرْتُكُمْ لِلْجِهَادِ فَلَمْ تَنْفِرُوا- وَ أَسْمَعْتُكُمْ فَلَمْ تَسْمَعُوا- وَ دَعَوْتُكُمْ سِرّاً وَ جَهْراً فَلَمْ تَسْتَجِيبُوا- وَ نَصَحْتُ لَكُمْ فَلَمْ تَقْبَلُوا- أَ شُهُودٌ كَغُيَّابٍ وَ عَبِيدٌ كَأَرْبَابٍ- أَتْلُو عَلَيْكُمْ الْحِكَمَ فَتَنْفِرُونَ مِنْهَا- وَ أَعِظُكُمْ بِالْمَوْعِظَةِ الْبَالِغَةِ- فَتَتَفَرَّقُونَ عَنْهَا- وَ أَحُثُّكُمْ عَلَى جِهَادِ أَهْلِ الْبَغْيِ- فَمَا آتِي عَلَى آخِرِ قَوْلِي- حَتَّى أَرَاكُمْ مُتَفَرِّقِينَ أَيَادِيَ سَبَا تَرْجِعُونَ إِلَى مَجَالِسِكُمْ- وَ تَتَخَادَعُونَ عَنْ مَوَاعِظِكُمْ- أُقَوِّمُكُمْ غُدْوَةً وَ تَرْجِعُونَ إِلَيَّ عَشِيَّةً- كَظَهْرِ الْحَنِيَّةِ عَجَزَ الْمُقَوِّمُ وَ أَعْضَلَ الْمُقَوَّمُ- أَيُّهَا الشَّاهِدَةُ أَبْدَانُهُمْ- الْغَائِبَةُ عَنْهُمْ عُقُولُهُمْ- الْمُخْتَلِفَةُ أَهْوَاؤُهُمْ- الْمُبْتَلَى بِهِمْ أُمَرَاؤُهُمْ- صَاحِبُكُمْ يُطِيعُ اللَّهَ وَ أَنْتُمْ تَعْصُونَهُ- وَ صَاحِبُ أَهْلِ؟الشَّامِ؟ يَعْصِي اللَّهَ- وَ هُمْ يُطِيعُونَهُ- لَوَدِدْتُ وَ اللَّهِ أَنَّ؟مُعَاوِيَةَ؟ صَارَفَنِي بِكُمْ- صَرْفَ الدِّينَارِ بِالدِّرْهَمِ- فَأَخَذَ مِنِّي عَشَرَةَ مِنْكُمْ- وَ أَعْطَانِي رَجُلاً مِنْهُمْ- يَا أَهْلَ؟الْكُوفَةِ؟- مُنِيتُ مِنْكُمْ بِثَلاَثٍ وَ اثْنَتَيْنِ- صُمٌّ ذَوُو أَسْمَاعٍ- وَ بُكْمٌ ذَوُو كَلاَمٍ- وَ عُمْيٌ ذَوُو أَبْصَارٍ- لاَ أَحْرَارُ صِدْقٍ عِنْدَ اللِّقَاءِ- وَ لاَ إِخْوَانُ ثِقَةٍ عِنْدَ الْبَلاَءِ- تَرِبَتْ أَيْدِيكُمْ- يَا أَشْبَاهَ الْإِبِلِ غَابَ عَنْهَا رُعَاتُهَا- كُلَّمَا جُمِعَتْ مِنْ جَانِبٍ تَفَرَّقَتْ مِنْ آخَرَ-

ص:844

وَ اللَّهِ لَكَأَنِّي بِكُمْ فِيمَا إِخَالُكُمْ- أَنْ لَوْ حَمِسَ الْوَغَى وَ حَمِيَ الضِّرَابُ- قَدِ انْفَرَجْتُمْ عَنِ؟ابْنِ أَبِي طَالِبٍ؟- انْفِرَاجَ الْمَرْأَةِ عَنْ قُبُلِهَا- وَ إِنِّي لَعَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ مِنْهَاجٍ مِنْ نَبِيِّي- وَ إِنِّي لَعَلَى الطَّرِيقِ الْوَاضِحِ- أَلْقُطُهُ لَقْطاً انْظُرُوا أَهْلَ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ- فَالْزَمُوا سَمْتَهُمْ- وَ اتَّبِعُوا أَثَرَهُمْ- فَلَنْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ هُدًى- وَ لَنْ يُعِيدُوكُمْ فِي رَدًى- فَإِنْ لَبَدُوا فَالْبُدُوا- وَ إِنْ نَهَضُوا فَانْهَضُوا- وَ لاَ تَسْبِقُوهُمْ فَتَضِلُّوا- وَ لاَ تَتَأَخَّرُوا عَنْهُمْ فَتَهْلِكُوا- لَقَدْ رَأَيْتُ أَصْحَابَ؟مُحَمَّدٍ ص؟- فَمَا أَرَى أَحَداً يُشْبِهُهُمْ مِنْكُمْ- لَقَدْ كَانُوا يُصْبِحُونَ شُعْثاً غُبْراً- وَ قَدْ بَاتُوا سُجَّداً وَ قِيَاماً- يُرَاوِحُونَ بَيْنَ جِبَاهِهِمْ وَ خُدُودِهِمْ- وَ يَقِفُونَ عَلَى مِثْلِ الْجَمْرِ مِنْ ذِكْرِ مَعَادِهِمْ- كَأَنَّ بَيْنَ أَعْيُنِهِمْ رُكَبَ الْمِعْزَى- مِنْ طُولِ سُجُودِهِمْ- إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ هَمَلَتْ أَعْيُنُهُمْ- حَتَّى تَبُلَّ جُيُوبَهُمْ- وَ مَادُوا كَمَا يَمِيدُ الشَّجَرُ يَوْمَ الرِّيحِ الْعَاصِفِ- خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ وَ رَجَاءً لِلثَّوَابِ

لغات

مرصاد:در راه كمين كردن كمينگاه را رصد:مراقبت كننده شجى:بر اثر اندوه فراوان گير كردن خوردنى و آشاميدنى در گلو حث:به شدت و جديت بر كارى بر انگيختن اعضل:مشكل شد حيه:كمان،قوس منى:مبتلا شد تربت:بى دليلى خاك آلود شد اخال:گمان دارم،مى پندارم وغى:جنگ،اصل اين واژه براى سر و صدا وضع شده است.

حمس:شدت يافت سمت:طريقت راه و روش لبد الطائر:پرنده به زمين چسبيد.

ترجمه

«اگر چند روزى خداوند ستمگر را مهلت دهد(براى سخت تر شدن عقوبت ظالم است)ولى هرگز از مؤاخذه و كيفر او صرف نظر نخواهد كرد؛زيرا پروردگار در كمين ستمگر است و در گذرگاهش قرار دارد و ناگاه گلو و مجراى فرو بردن آب دهانش را گرفته،نابودش مى كند.

آگاه باشيد سوگند به آن كسى كه جان من در قبضۀ قدرت اوست،(با

ص:845

ضعفى كه شما از خود نشان مى دهيد)مردم شام بر شما مسلّط خواهند شد.البتّه اين غلبه و چيرگى آنها به اين دليل نيست كه از شما بحق سزاوارترند،بلكه صرفا بدين سبب است كه آنها در اطاعت و فرمانبردارى معاويه كوتاهى نمى كنند ولى شما در پذيرش دستور من تسامح و سستى از خود نشان مى دهيد(شگفت آور است)همواره امتها از ستم واليان خود بيمناكند،امّا من از بيداد رعيت خودم ترسانم! (1)شما را براى جهاد بر انگيختم،نرفتيد!،سخن حق را گوشزدتان كردم نشنيديد!!در آشكار و نهان دعوتتان نمودم.اجابت نكرديد.پند و اندرزتان دادم نپذيرفتيد! اى حاضرانى كه همچون غايبانيد و اى بندگانى كه مثل اربابان عمل مى كنيد(بايد خيلى خيره سر باشيد)كه حكمتها را بر شما مى خوانم از آنها فرار مى كنيد!،با مواعظ نيك و رسا پندتان مى دهم از آن دورى جسته پراكنده مى شويد! هنگامى كه شما را براى جهاد با ستمگران و طاغيان ترغيب و تشويق مى كنم،هنوز سخنم بپايان نرسيده،كه مانند«قوم سبا»متفرّق مى شويد.(پس از تمام شدن گفته هاى من)دوباره به مجلس بازگشته و با پند و اندرزهاى دروغين يكديگر را فريب مى دهيد! (شما به سرعت تغيير موضع مى دهيد)صبح هنگام،شما را براه راست استوار مى دارم ولى بگاه شب به نزد من باز مى گرديد،مانند كمان محكمى كه نه كسى قدرت صاف كردن آن را دارد و نه خودش قابليّت صاف شدن را داراست.

آخر تا كى؟ديگر،اندرز دهنده بستوه آمد ولى اندرز شنونده از مأيوس بودن خود چيزى نكاست!(از پند دادن شما خسته شدم چرا اصلاح امور را محال مى پنداريد؟)اى گروهى كه بدنهاتان حاضر و خردهاتان گم است!و خواسته هاى شما مختلف و گوناگون مى باشد،و رؤسايتان را گرفتار كرده ايد.

ص:846


1- جانهاى ما فدايت باد،اگر تو نيز يك ديكتاتور بودى رعايا از تو مى ترسيدند و اگر اصلاح مردم را به بهاى فساد نفست مى خواستى همه از تو وحشت مى كردند اما...(م.)

امير شما مطيع خداست،و شما او را نافرمانى مى كنيد!ولى امير مردم شام (معاويه)معصيت خدا را انجام مى دهد و مردم شام از او فرمان مى برند!بخدا سوگند،دوست مى دارم كه معاويه با من معامله طلا با نقره نمايد،از شما افراد بى تعهّد ده نفر دريافت كند و از اطرافيان خود يك نفر را به من بدهد.

اى مردم كوفه من از جهت سه چيز كه در شما وجود دارد و دو چيز كه در شما نيست به غصّه گرفتار شده ام.

سه چيزى كه در شما هست عبارتند از:

1-گوش داريد و كريد 2-حرف مى زنيد و لاليد 3-چشم داريد و كوريد دو چيزى كه در شما نيست عبارت از:

1-آزاد مرد نبوده و خوش برخورد نيستيد 2-در گرفتارى برادران موثّق نبوده مورد اعتماد و اطمينان نمى باشيد.

خيرى به شما نرسد،دستهايتان خاك آلود باد،همواره به فقر و ذلت گرفتار باشيد (1).

شما مردم كوفه شبيه شترانى هستيد كه چوپان نداشته باشند و از هر سو كه جمع شوند از ديگر سو متفرّق گردند.

بخدا سوگند،گويا شما را مى نگرم،و گمان نزديك به يقين دارم،هنگامى كه تنور جنگ تفتيده گردد و آتش زد و خورد شراره بجهاند،از اطراف پسر ابى طالب همچون زنى كه از فرزندش جدا شود،پراكنده مى گرديد.ولى من به حق بودن خودم اطمينان داشته،و از جانب پروردگارم دليلى گويا دارم و بر مسير پيامبر كه طريقى واضح و روشن است حركت مى كنم.من براه خدا و شريعت رفته،حق را از طريق ضلالت و گمراهى جدا مى سازم.(من و خانواده پيامبر شما همواره براه حق رفته و مى رويم)بنا بر اين شما رفتار اهل بيت پيغمبر(صلی الله علیه و آله)را در نظر گرفته،

ص:847


1- جمله«تربت ايديكم»در متن كتاب نبود ولى در شرح موجود است.-م.

حركت خود را در جهت حركت اولاد پيامبرتان قرار داده و ملازم آنها شويد،و از آنها پيروى كنيد.زيرا،آنان هرگز شما را از راه راست بيرون نبرده و بهلاكت نمى رسانند.

(بنا بر اين)اگر آنان جايى درنگ كردند شما نيز درنگ كنيد و اگر آنها بر كارى اقدام كردند شما نيز اقدام كنيد(در كار امامان(علیه السلام)چون و چرا نداشته باشيد)از اهل بيت پيغمبر(صلی الله علیه و آله)جلو نيفتيد كه گمراه مى شويد و از آنها عقب نمانيد كه بهلاكت مى رسيد.من اصحاب محمّد(صلی الله علیه و آله)را ديده ام،هيچ يك از شما بدانها شباهت نداريد!آنها با هيئت ژوليده مويى و گردآلودگى،صبح مى كردند،زيرا شب را بسجده و قيام سپرى كرده بودند.ميان رخسار و پيشانى خود نوبت نهاده بودند، گاهى در پيشگاه خدا رخسار بر خاك مى گذاشتند و گاهى به عبوديّت پيشانى بر زمين مى ساييدند.چنان در سوز گداز روز معاد خود بودند،كه گويا بر سر آتش پا نهاده باشند.ميان دو چشمشان(سجده گاه)بر اثر سجده هاى طولانى همچون زانوى بزها پينه بسته بود.هنگامى كه نام خداوند سبحان به ميان مى آمد،از سوز عشق و درد فراق،چنان اشك از ديدگانشان سيلان مى كرد.كه دامان و گريبانشان تر مى شد.از ترس كيفر خداوند،و اميدوارى بثواب او مانند درختى كه از وزش باد تند بلرزد بر خود مى لرزيدند.(ياران رسول خدا چنين بودند )»

شرح

فقوله عليه السلام: و لئن أمهل الظّالم إلى قوله ريقه :اين فراز از كلام امام(علیه السلام)براى تهديد مردم شام آورده شده است،كه خداوند آنها را گرفتار مى كند، قوّت و نيرومنديشان را از ميان خواهد برد.پروردگار در تمام حركات،اعمال و رفتار در كمين آنهاست و در مسير حركتشان كه گمراهى و ضلالت است قرار گرفته است.روزى گلويشان را گرفته،و جانشان را مى ستاند.

از به كار بردن واژۀ«شجى»و بر«مرصاد»بودن خدا،فهميده مى شود كه حق تعالى،ستمگران را به كيفر و عقوبت گرفتار مى كند(هر چند اين عقوبت تأخير داشته باشد،امّا قطعى و يقينى است)چنان كه خود در اين باره مى فرمايد:

ص:848

«أَوْ يَأْخُذَهُمْ فِي تَقَلُّبِهِمْ فَما هُمْ بِمُعْجِزِينَ أَوْ يَأْخُذَهُمْ عَلى تَخَوُّفٍ » (1)سپس امام(علیه السلام)سوگند ياد مى كند كه اصحاب معاويه بر آنها پيروز مى شوند،تا مگر كوفيان را بر مقاومت و پايدارى بسيج كند.پس از آن تصوّر بعضى را در علّت پيروزى اصحاب معاويه بر يارانش را كه موجب ضعف روحيّه آنها مى شود رد كرده،مى فرمايد:دليل غلبۀ اصحاب معاويه بر حق بودنشان نيست، بلكه پيروى بيچون و چراى آنها از دستورات معاويه در امر باطل و تسامح خوددارى شما از پيروى از من با وجودى كه حقّم مى باشد؛زيرا پيروزى و موفقيّت در وحدت كلمه و فرمانبردارى از امام و پيشواست؛نه اين كه به حقّانيّت امام اعتقاد داشته باشى ولى در عمل و ميدان كارزار او را رها كرده و تنها بگذارى .

امام(علیه السلام)سخن را در توبيخ و اهانت مردم كوفه ادامه داده،و بدليل تخلّف و سرپيچى از دستوراتش از آنها اظهار تنفّر و انزجار كرده مى فرمايد: و لقد اصبحت الأمم الى قوله رعيّتى :«امّتها از سلطانشان مى ترسند امّا عجب اين است من كه على هستم از پيروانم مى ترسم»بطور طبيعى و همگانى رعايا از سلطان خود مى ترسند،وقتى كه قضيّه بر عكس باشد يعنى امير از افراد تحت امرش بترسد چنان پيروانى سزاوار ملامت و سرزنش هستند و هيچ بهانه و دليلى بر عليه حاكم خود ندارند.

همين تخلّف از دستور امام(علیه السلام)كه دقيقا نوعى ظلم بر خودشان بود،آنها را مستحقّ تنفّر و انزجار امام(علیه السلام)كرد.چه آن حضرت در موارد زيادى آنها را مورد تفقّد و دلسوزى قرار داد.از جمله روز حكميّت در صفّين،ولى آنها نصيحت و صلاحديد امام(علیه السلام)را نپذيرفته و بعنوان تمرّد از دستور به آن حضرت گفتند:اگر

ص:849


1- سوره نحل(16)آيه(46 و 47): [1]آنها را در حال دگرگونى و تغيير وضع فرا مى گيرد،قادر به درمانده كردن ما نيستند و يا در حال ترس و خوف به عذاب دچارشان مى كند.

بحكميّت راضى نشوى آنچه با عثمان كرديم با تو خواهيم كرد .

امام(علیه السلام)در ادامه سخن تقصير مردم كوفه و راهنماييهاى خود را نسبت به آنها در جهت ارشاد و هدايت و اصلاح امورشان بر مى شمارد،و بعنوان مشت نمونه خروار،فرار آنها از جهاد با دشمن و حفظ بلادشان،و دعوت آنها بطور علنى و سرّى بر انجام كارهاى شايسته،و پند و اندرز دادن آنها بر انديشه صحيح در امور را،يادآور مى شود.

كلام امام(علیه السلام)نمودى از سخن حق تعالى در حكايت از داستان نوح(علیه السلام) است كه به درگاه خدا عرضه مى دارد: «قالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلاً وَ نَهاراً فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِي إِلاّ فِراراً وَ إِنِّي كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا» تا «إِسْراراً » (1).سپس امام(علیه السلام)مردمان كوفه را با وجودى كه حاضر بودند به غايبان،و در صورتى كه ادّعاى بندگى خدا را داشتند به اربابان متمرّد از فرمان تشبيه كرده است.جهت تشبيه اين است كه اشخاص حاضر از موعظه و نصيحت پندى مى گيرند،اما افراد غايب چون قادر به شنيدن نيستند از پند و اندرز سودى نمى برند.وقتى كه افراد حاضر پند گيرنده نباشند با افراد غائب تفاوتى ندارند.

وظيفه بندگان نيز اطاعت و فرمانبردارى از دستورات فرماندهان مى باشد، ولى وقتى كه از روى غرور و تكبّر فرمانبردارى نداشته باشند،همچون اربابانى خواهند بود كه همواره دستور مى دهند و دستور نمى برند(پيروان حضرت نه گوش به نصيحت مى دادند،و نه فرمانبردار بودند.بدين لحاظ آنها را به افراد غايب و ارباب تشبيه كرده است)

ص:850


1- سوره نوح(71)آيه(5 تا 9): [1]بار خدايا،من قوم خود را شب و روز به راه حق فرا خواندم،دعوت من جز فرار و عدم قبول چيزى بر باور آنها نيفزود،هر گاه آنها را فرا خواندم كه توبه كنند و گناهانشان را بيامرزى انگشتهايشان را در گوش خود قرار داده جامه بر سر كشيدند و بر كفر اصرار ورزيدند و راه تكبر پيمودند.باز آنها را به صداى بلند دعوت كردم و در آشكار و نهان اندرزشان دادم ولى سودى نبخشيد.

در ادامه مذمّت و بدگويى،آنها را توبيخ مى كند كه گوش به سخن حكمت آميز و موعظۀ بليغ آن حضرت نداده اند و بدين سبب سزاوار ملامت شده اند .

منظور حضرت از«اهل بغى»مردم شام،پيروان معاويه اند،و«ايادى سبا» ضرب المثلى كه به هنگام نهايت تفرقه جمعيّتى،بدليل عدم اجتماعشان در مجالس و محافل تصميم گيرى آورده مى شود.

«ايادى و سبا»دو كلمه اند مانند«معدى و كرب»كه بصورت يك اسم آورده مى شود.«سبا»قبيله اى است از اولاد«سبا»فرزند يشحب بن يعرب بن قحطان.و اصل مثل در بارۀ اين قبيله بدين طريق است كه اولاد سباء در كرانه هاى سدّ مآرب زندگى مى كردند،هنگامى كه سدّ مآرب در شرف تخريب قرار گرفته بود،زن كاهنى بر ويرانى سد آگاهى يافت،و جريان امر را با شخصى بنام عمرو بن عامر ملقّب بمزيقيا در ميان گذاشت.عمر بن عامر قبل از خرابى سدّ مآرب و ويرانى آن،باغات،مزارع و اموال خود را فروخت و به مكّه هجرت كرد.

امّا بقيّۀ ساكنان منطقه دچار زحمت گرديده و علّت را بدرستى نمى دانستند و با تضرّع و زارى از كاهنه چارۀ مشكل را مى خواستند.زن كاهن مشكلات آينده را و آنچه اتفاق خواهد افتاد به آنها خبر داده گفت:خرابى سد مآرب موجب تفرقه و جدايى ما خواهد شد.مردم در مورد آيندۀ خود با كاهنه مشورت كردند.او در نظرخواهى چنين گفت:آنها كه داراى همّتى بلند هستند و در حمل و نقل سخت كوش و مقصدى تيز بينانه دارند به كاخهاى استوار و محكم عمّان كوچ نمايند.

نياكان مردم عمّان همين گروه هستند.و از شما آنها كه چابك و استوارند و بر مشكلات روزگار مى توانند شكيبا باشند،سرزمين و وادى«نمر»را از دست ندهند.قبيله«خزاعة»همين گروه هستند.

ص:851

سپس گفت از شما آنها كه ميل دارند چون كشتى بر ساحل آرام بگيرند و خوراكيهاى گوارا در محلّ زندگى خود داشته باشند«يثرب»را كه داراى درختان خرما است،دريابند.دو قبيله اوس و خزرج همين گروه هستند.

و سپس گفت آنها كه تمايل به آب انگور و شراب و ملك پادشاهى دارند و مايلند كه لباس ابريشم بپوشند لازم است كه به«بصرى و غوير»(نام دو منطقه در سرزمين شام)بروند.آل جفنيّة از قبيله غسّان همين دسته اند.

پس از آن گفت از شما آنها كه مايلند،لباس نازك بپوشند و اسبهاى خوش نژاد سوار شوند،و گنجينه هايى از روزى داشته و بخون ريزى مشغول باشند بسرزمين عراق كوچ كنند.«آل جذيمة الأبرس»همين گروهند.

و آل«محرّق»در حيره ماندند.تفرقه آل سباء در بلاد موجب اين ضرب المثل مشهور گرديد (1)اين ضرب المثل بر هر جمعيّتى كه دچار تفرقه گردد اطلاق مى شود.

با توجّه به اين كه خدعه و فريب،بى توجّهى به مصلحت اجتماعى مى باشد،امام(علیه السلام)در بارۀ اصحاب خود مى فرمايد:«يتخادعون»يعنى ياران من (داراى اين خصيصۀ زشت اخلاقى هستند كه)هرگاه از مجلس وعظ و پند باز مى گردند هر يك ديگرى را از موضوع وعظ و نصيحت غافل مى گرداند.و به موضوعات ديگرى توجّهش مى دهد.هر چند انجام اين امر بقصد فريب نباشد، نتيجه آن خدعه يعنى غافل ساختن از مصلحت امر است.(چنان كه آل سبا آنچه كاهن گفته بود از يكديگر پوشيده مى داشتند ).

منظور كلام امام(علیه السلام)كه فرمود:«در صبحگاه آنها را قوام مى بخشم»اين

ص:852


1- قرآن مجيد در سوره سبا بطور اجمال به ناسپاسى مردم سبأ اشاره كرده و مى فرمايد: «وَ مَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ» ،مفسرين گفته اند:آل سبا 14 قبيله بودند و بر اثر ناسپاسى نعمت از آنها زوال يافت و موشها سد را خراب كردند و سيل العرم همه چيز را با خود برد.-م.

است كه به اصلاح اخلاق آنها با حكمت و موعظه مى پردازم،امّا شب هنگام كه باز مى گردند مانند پشت كمان كج شده اند (1)اين جمله تشبيه معقول به محسوس است.انحراف آنها از زيبايى اخلاق و كجى فكر و انديشه معقول به كمان محسوس تشبيه شده است .

قوله عليه السلام: عجز المقوّم: اين جمله إشاره بخود حضرت دارد و اعترافى است كه آن بزرگوار بر ناتوانى خود در قوام بخشيدن به يارانش مى كند (پيش از اين متذكّر شدم كه امام(علیه السلام)نمى خواست با ديكتاتورى آنها را به راه خير وا دارد.-م .) قوله عليه السلام: و اعضل المقوّم :يعنى نصيحت پذير كارش مشكل است و در معالجه و دواء به بن بست رسيده است.انحراف اخلاقى پيروان،موجب گرديده بود كه توجّهى به نصايح دلسوزانه حضرت نداشته باشند،و دل آن بزرگوار را بدرد آورند كه با اندوه و تأسّف بگويد.پند دهنده از نصيحت عاجز و پند شنونده از پند پذيرى درمانده است .

پس از بيان اين موضوع امام(علیه السلام)آنها را مورد خطاب قرار داده و معايبشان را متذكّر مى گردد.شايد خرد و عقل اصحابش را از بى توجّهى به حقايق منصرف و به تأمّل و فكر وادارشان كند.لذا اوصافى را به شرح زير براى آنها بيان مى كند.

-بدنهاشان حاضر و عقل شان غائب است .

-خواسته هاى مختلفى دارند .

-امرا و فرماندهانشان بدانها مبتلى و گرفتار شده اند .

سپس اصحابش را متوجّه رذليت با بخشوديشان كرده مى فرمايد:با وجودى كه من مطيع فرمان خدايم،شما با دستورات من مخالفت مى كنيد و با وجودى كه

ص:853


1- كنايه از سرعت تغيير عقيده آنهاست.-م.

پيشواى مردم شام معصيت خدا را مرتكب مى شود آنها از فرامين وى تبعيّت مى كنند.اين مقايسه را امام(علیه السلام)در فرق ميان خود و معاويه مى آورد تا غيرت آنها را بر جهاد و پيروى از دستوراتش بر انگيزد(امّا وقتى كه تغييرى در وضع آنها مشاهده نمى كند)اصحابش را تحقير و فضيلت دشمنان را نسبت به آنها در جنگ و شجاعت استقامت بيان كرده سوگند ياد مى كند.كه مايل است معاويه معاوضه طلا با نقره را انجام دهد(يكى از پيروان خود را بدهد و ده نفر از پيروان امام را بگيرد،چنان كه ده درهم نقره را با يك دينار طلا معاوضه مى كنند ) سپس امام(علیه السلام)خود را گرفتار پنج خصلت از پيروان خود مى داند.سه صفتى كه در آنها وجود دارد و متناسب با يكديگرند و دو صفتى كه در آنها نيست سه صفت موجود در آنها بدين قرار است:با اين كه گوش دارند كرند.با اين كه حرف مى زنند گنگند و با اين كه چشم دارند كورند.جمع اين اوصاف با ضدّشان (يعنى در عين شنوائى كر بودن و در عين حرف زدن گنگ بودن و در عين چشم داشتن كور بودن)موجب تعجّب گرديده و بيان توبيخ آنهاست.مقصود اين است كه در مصالح دين و نظام امور دولتشان بر شنوايى و گويايى و بينايى آنها نفعى مترتّب نيست.آن كه از شنوايى و بينائى خود سودى نبرده و عبرت نگيرد و آن كه گفتارش مفيد فايده اى نباشد،مانند كسى است،كه اين احساسات را نداشته باشد.بلكه حال اين افراد بدتر است،زيرا شنوايى،گويايى و بينايى هرگاه مفيد فايده نباشند،به نسبت آن كه اين ابزار را ندارد مضرّ خواهند بود (گاهى موجب خلافكارى مى شوند و انسان به كيفر گناه آنها گرفتار مى آيد ).

امّا دو صفتى كه در آن مردم وجود نداشت،يكى آن كه هنگام ملاقات و بر خورد،صداقت در آزادگى نداشتند،يعنى بدليل آميزه اى كه از ترس،خوارى و فرار در ذات خويش داشتند بهنگام برخورد و ملاقات،آزادگى و حريّت، بزرگوارى و صداقت از آنها بروز نمى كرد؛زيرا شخص آزادمنش از زشتى رذيلت و

ص:854

كارهايى كه موجب طعن و ملامت شود وارسته است.

صفت دوّمى كه در ذاتشان ديده نمى شد.به هنگام بروز بلا برادران مورد اعتمادى نبودند،يعنى برادرانى،كه بگاه گرفتارى و نزول حوادث بتوان بدانها اعتماد كرد .

سپس امام(علیه السلام)با اظهار دلتنگى بر عليه آنها در شكل نعمت خواهى دعا مى كند و مى فرمايد:«دستهايتان خاك آلود باد!»كنايه از اين است كه هيچ خيرى به آنها نرسد .

قوله عليه السلام: يا اشباه الإبل غاب عنها رعاتها كلّما جمعت من جانب تفرقّت من جانب آخر .در عبارت فوق تشبيهى را به كار برده و مردم كوفه را به گلّه شترى كه ساربان نداشته و از هر سو متفرّق اند مانند كرده است،وجه شباهت بيان رذيلتى است كه امام(علیه السلام)در وجود آنها سراغ داشت.نشانۀ اين رذيلت تفرقه و پراكندگى بود كه بهنگام جنگ پيروان حضرت دچار آن بودند .

سپس جدايى و نامأنوسى آن مردم را به جدا شدن زن از بچّه اش در هنگام ولادت تشبيه كرده است،تا بيان اين مطلب بغيرتشان برخورد كند.

تشبيه در مورد تسليم شدن زن به ولادت فرزند و جدا شدن از او بيان كننده زمان ولادت و يا ملامت و طعنى است كه براى افراد آورده مى شود .

امام(علیه السلام)پس از اين توبيخ به بيان فضيلت خود پرداخته،تا دلهاى پيروان خود را قوّت بخشيده و ميان آنها الفت برقرار كند،و بيّنه روشنى كه امام(علیه السلام)از جانب خداوند بر عليه آنها عرضه مى كرد،آيات كريمۀ قرآن و ادلّه واضحى بود كه بر معرفت وجود حق تعالى و اعتماد كاملى كه بر پيمودن راه خداوند داشت،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «قُلْ إِنِّي عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي» (1).مقصود از«منهاج»

ص:855


1- سوره انعام(6)آيه(57): [1]بگو اى پيامبر من بر بينه اى از جانب پروردگارم هستم.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)طريقه و سنت پيغمبر(صلی الله علیه و آله)مى باشد و راه روشنى الهى،كه امام سالك آن بوده است شريعت و ديانت رسول گرامى اسلام است منظور از اين جمله امام(علیه السلام) «القطه لقطا» بررسى و تميز دادن راه حق از طريق ضلالت و گمراهى،و سلوك بر مسير حقيقت مى باشد،كه حضرت همواره مراقب آن بوده است .

امام(علیه السلام)فضيلت خود را با دستور به تبعيّت از اهل بيت و سمت گيرى در جهت آن رسول و پيروى از آن بزرگواران تكميل مى كند.دليل وجوب اطاعت از اهل بيت را سالك بودن آنها بر راه خدا،و عدم انحراف از طريق حق،دانسته است بدين توضيح كه اهل بيت مردم را دوباره به جاهليّت و گمراهى باز نمى گردانند.در اين كلام اشارۀ ضمنى به اين حقيقت است كه اگر مردم از غير اهل پيامبر تبعيّت كنند،به دوران جاهليّت و ضلالت باز خواهند گشت .

قوله عليه السلام: فان لبدوا :اگر اهل بيت پيامبر از گرفتن خلافت منصرف بودند و دوست داشتند كه از توسّل بزور در قبضه كردن مقام خلافت خوددارى كرده و در خانه بنشينند،و يا اگر براى گرفتن خلافت از دست غاصبان بپا خاستند(در هر دو حال)از آنها پيروى كنيد.زيرا انزوا و سكون آنها از پذيرش خلافت براى مصلحتى است كه علم آن از ديگران مخفى است.و اگر هم قيام كردند با آنها قيام كنيد و همراه آنها باشيد.

سپس امام(علیه السلام)در همين راستا،مردم را از سبقت گرفتن بر اهل البيت نهى مى كند،زيرا جلو افتادن بر آل رسول نتيجه اش ضلالت و گمراهى است.

در انجام امور مقدم شدن بر اهل البيت روا نيست،زيرا لازمۀ جلو افتادن بر دليل و راهنما،گمراه شدن و راه نبردن به مقصد مى باشد.

همچنين پا پس كشيدن و عقب ماندن از آل رسول نتيجه اش هلاكت و نابودى است.

از اوامر و افعالى كه آل رسول دستور مى دهند،نبايد عقب ماند،يعنى

ص:856

بمخالفت آنها نبايد پرداخت،زيرا مخالفت با آل پيامبر جز سرگشتگى در وادى جهالت و عذاب آخرت و هلاكت هميشگى نتيجه اى ببار نمى آورد.

شيعه اين ويژگى را به دوازده امام اختصاص مى دهد و آنها را واجب الاطاعة و امامان بر حق مى داند .

قوله عليه السلام: و لقد رأيت اصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله الى آخره.اين فراز از كلام امام(علیه السلام)در ستايش و مدح صحابۀ مخصوص(پيامبر)و بيان منزلت و مقام آنها در خائف بودن از خدا و دين اوست.و ترغيبى بر كسب چنان فضايل براى ديگران مى باشد.و با اين بيان«كه احدى را نديده ام مانند آنها باشد»شنوندگان را بر سر غيرت مى آورد تا مگر براى به دست آوردن فضيلتهاى عبادى اخلاقى كه اصحاب خاص رسول گرامى اسلام داشتند،و اينان ندارند تلاش كنند .آن گاه حضرت اوصافى را به شرح زير براى صحابى خاص پيامبر حق، مى آورند.

1-موى سرشان پريشان و صورتشان خاك آورد است.اين كلام حضرت اشاره به لاغرى پوست بدن اصحاب و ترك زينت و لذّتهاى دنيوى آنها دارد .

2-شب را با قيام و سجده زنده مى دارند:اين جمله امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه شب را بنماز صبح مى كنند،چنان كه خداوند متعال در اين باره مى فرمايد:

«وَ الَّذِينَ يَبِيتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَ قِياماً » (1).

3-ميان پيشانى و صورتشان از جهت استراحت نوبت بندى كرده اند.

يعنى هرگاه يكى از آنها بر اثر سجده طولانى پيشانى اش خسته شود،براى رفع خستگى آن،صورت بر خاك مى نهد .

4-از ياد معاد همچون كسى هستند كه پا بر آتش سوزان گذاشته باشد.

ص:857


1- سوره فرقان(25)آيه(64): [1]آنان كه در رضاى پروردگارشان شب را به سجده و قيام سپرى مى كنند.

اين كلام اشاره به بيتابى و اضطرابى است كه از ياد معاد و ترس قيامت به آنها دست مى دهد،چنان كه شخص پا بر آتش نهاده از حرارت آن تاب نمى آورد اينان نيز ناراحتند و بيتابى مى كنند .

5-ميان دو چشمشان«پيشانى»همچون زانوى بز،بدليل سجده هاى طولانى پينه بسته است.وجه شباهت اين است كه جايگاه سجده در چهره آنها بتدريج كبود و پس از مدّتى پوستش مى ميرد و سخت و سفت مى شود.چنان كه زانوى بز«بعلّت خوابيدن بر زانو»روى زمينهاى خشك و خشن پينه مى بندد .

6-هنگامى كه در نزد آنها ياد خدا آورده شود،چنان چشمهايشان پر از اشك مى شود،كه گريبان و دامنشان را تر مى كند.

بعضى از روات نهج البلاغه كلمه«جيوبهم»را«جباههم»كه بمعنى صورت است،قرائت كرده اند.مطابق اين روايت تر شدن صورت از اشك چشم، در حال سجده ممكن است (1).

چنان كه درخت از باد تند مى لرزد،آنها از خوف عذاب پروردگار و يا محروم ماندن از رحمت الهى ترس دارند و بر خود مى لرزند.

گاهى ترس و اضطراب بدليل ترس از كيفر خداوند است و گاهى بدليل شوق و علاقه وافرى كه به ثواب خداست و انسان مى ترسد كه از آن محروم شود.

اين سخن امام(علیه السلام)مطابق كلام حق تعالى است كه مى فرمايد: «الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ» (2).

ص:858


1- تر شدن صورت از اشك چشم در حال سجده ممكن نيست.-م.
2- سوره انفال(8)آيه(2): [1]مؤمنان كسانى هستند كه هرگاه ياد خدا به ميان آيد دلهايشان ترسان مى شود.

95-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه در آن از جور و ستم بنى اميه خبر داده است

اشاره

وَ اللَّهِ لاَ يَزَالُونَ- حَتَّى لاَ يَدَعُوا لِلَّهِ مُحَرَّماً إِلاَّ اسْتَحَلُّوهُ- وَ لاَ عَقْداً إِلاَّ حَلُّوهُ- وَ حَتَّى لاَ يَبْقَى بَيْتُ مَدَرٍ وَ لاَ وَبَرٍ- إِلاَّ دَخَلَهُ ظُلْمُهُمْ- وَ نَبَا بِهِ سُوءُ رَعْيِهِمْ وَ حَتَّى يَقُومَ الْبَاكِيَانِ يَبْكِيَانِ- بَاكٍ يَبْكِي لِدِينِهِ- وَ بَاكٍ يَبْكِي لِدُنْيَاهُ- وَ حَتَّى تَكُونَ نُصْرَةُ أَحَدِكُمْ مِنْ أَحَدِهِمْ- كَنُصْرَةِ الْعَبْدِ مِنْ سَيِّدِهِ- إِذَا شَهِدَ أَطَاعَهُ- وَ إِذَا غَابَ اغْتَابَهُ- وَ حَتَّى يَكُونَ أَعْظَمَكُمْ فِيهَا عَنَاءً أَحْسَنُكُمْ بِاللَّهِ ظَنّاً- فَإِنْ أَتَاكُمُ اللَّهُ بِعَافِيَةٍ فَاقْبَلُوا- وَ إِنِ ابْتُلِيتُمْ فَاصْبِرُوا- فَ «إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ»

لغات

بنا به المنزل:هنگامى كه شخصى موافق ماندن در منزل نباشد.

عنا:رنج و تعب

ترجمه

«به خدا سوگند بنى اميه در ملك و سلطنت به اندازه اى پايدار بمانند كه هيچ حرامى از احكام الهى باقى نماند جز آن كه حلالش نمايند و هيچ عهدى و پيمانى نباشد جز آن كه شكسته و ناديده اش بگيرند،ظلم و ستم آنها چنان فراگير شود كه هيچ خانه گلين و يا خيمه پشمين در روستا و صحرا باقى نماند جز آن كه ظلم بنى اميه بدان وارد شود و بد رفتارى آنها و عمالشان مردم شهر و روستا و چادرنشينها را دربدر و آواره كند.(نتيجۀ اين ستمگرى و بد رفتارى)مردم را بدو

ص:859

دسته تقسيم كند كه هر دو گروه گريان باشند.اهل ديانت براى دينشان،و اهل دنيا براى دنياشان گريه كنند.

(مردم را چنان در شكنجه و سختى بگيرند كه)يارى كردن از آنها مانند يارى كردن برده از اربابش باشد.(فرمانبردارى افراد،از عمال و كارگزاران بنى اميّه از روى ترس و ملاحظه كارى صورت گيرد)بهمين دليل اگر حاضر باشند،مردم از آنها اطاعت نمايند.و اگر غايب باشند از آنها غيبت و بدگويى كنند.

در آن روزگار هر كس اعتقادش بخدا نيكوتر،رنج و گرفتاريش،بيشتر است پس اگر خدا عافيت و سلامتى داد سپاس گزارى كنيد و اگر دچار بلا و محن شديد صابر و شكيبا باشيد،زيرا كه پايان كار پرهيزكاران نيك است»

شرح

در اين كلام امام(علیه السلام)به ستمكارى بنى اميّه اشاره و سوگند ياد مى كند كه ظلم بنى اميّه استمرار مى يابد.خبر در جملۀ امام(علیه السلام)كه واژه ظلم بنى اميه بوده حذف شده است چون از محتواى كلام معلوم است كه خبر چه كلمه اى است.

براى ظلم و ستم بنى اميه حدودى را به شرح زير بيان داشته است .

1-حرامى از محرّمات الهى را باقى نمى گذارند جز اين كه همه را حلال اعلام مى كنند.بزرگترين حرام،ظلم و قتل نفس است و بنى اميّه در ارتكاب اين دو عمل شهرت كامل داشته بنا بر اين بقيّه محرّمات الهى بخوبى روشن است.

«استحلّوه»در كلام امام(علیه السلام)يعنى حرام را به كار مى بستند و انجام مى دادند درست مانند يك وظيفه مشروع و حلال،در انجام كار حرام گناه و حرجى براى خود قبول نداشتند .

2-قوله عليه السلام: ان لا يدعو عقدا الاّ حلّوه :يعنى هيچ عقد و قراردادى از عقود اسلامى كه نظام عالم بر مدار همين قوانين شرع و ضوابط آن دور مى زند، نبود جز اين كه ناديده انگاشته و در زير پا گذاشتند.«حلّوه»كنايه از منتفى

ص:860

دانستن قواعد شرعى است كه صريحا با آنها مخالفت كرده و در عمل نيز به آنها پايبندى نداشتند .

3-هيچ خانۀ گلينى و يا چادر پشمينى نماند جز آن كه ستم بنى اميه بدان وارد شود.اين عبارت كنايه از دشمنى عمومى و ستمگرى آنها نسبت بتمام مردم شهرنشين و باديه نشين مى باشد.

قوله عليه السلام: نبا به سوء رعيهم :يعنى بد رفتارى آنها نسبت بمردم موجب شده بود كه خلق از آنها فاصله بگيرند و براى فرار از شرّشان ترك ديار كنند .

4-مردم بدو دستۀ گريان كه برخى بر دين خود و بعضى براى دنياشان اشك بريزند .

5-يارى دادن هر يك از شما هر يك از حكام بنى اميّه را بمانند يارى كردن برده از اربابش باشد.در اين عبارت تشبيه كرده است مردم را ببرده و بنى اميّه را به ارباب جهت شباهت را چنين بيان كرده است،كه هر گاه ارباب حاضر باشد فرمانش را ببرند و هرگاه غايب باشد از او بدگويى كنند.(چون اطاعت از اجبار و زور است نه از جهت ارادت و محبّت ).

6-بيشترين زجر ظلم را از دست بنى اميّه كسانى مى كشند كه حسن ظنّشان بخدا بيشتر باشد.دليل اين واقعيت اين است،هر كس بخدا حسن ظن بيشترى داشته باشد از بنى اميّه فاصلۀ بيشترى مى گيرد و توكّلش بر خدا بيشتر مى شود.

بديهى است كه نسبت به چنين كسى بدگمان گشته او را بيشتر بگزند و تعقيبش كنند.پس از دست آنها رنج بيشترى خواهد برد .

سپس مى فرمايند:آن كس كه عافيت بيشترى به او روى آورد بر اين نعمت عافيت خدا را شاكر باشد.مقصود حضرت از اين سخن آن است كه:

عافيت داشتن و بدور ماندن از شرور بنى اميّه براى بعضى از مردم ممكن مى شود.و همچنين فردى كه بعدالت قيام كند و از بلاى آنها وارهد.و آن را كه به

ص:861

بلاى بنى اميّه مبتلى شود،دستور صبر و شكيبايى بر ابتلائات آنها را توصيه مى كند.و در زمينه صبر و شكيبايى،حسن عافيت را كه لازمۀ تقوى و صبر است،بدانها وعده مى دهد.زيرا خداوند مى فرمايد: «فَاصْبِرْ إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ» (1).

ص:862


1- سوره هود(11)آيه(49): [1]شكيبا باش كه عاقبت نيك براى پرهيزكاران است.

جلد 3

مشخصات کتاب

سرشناسه: ابن ميثم، ميثم بن علي، 689 - 636ق. شارح

عنوان و نام پديدآور: شرح نهج البلاغه ابن ميثم/ كمال الدين ميثم بن علي بن ميثم بحراني؛ مترجم محمدصادق عارف … [و ديگران]

مشخصات نشر: مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي، - 1375.

مشخصات ظاهري: ج 5

شابك: 15000ريال(ج.1)؛ 15000ريال(ج.1)؛ 15000ريال(ج.1)

وضعيت فهرست نويسي: فهرستنويسي قبلي

يادداشت: جلد سوم: آستان قدس رضوي، بنياد پژوهشهاي اسلامي.

يادداشت: جلدهاي مختلف اين كتاب توسط افراد مختلف ترجمه شده است.

يادداشت: ج. 2 (چاپ اول: 1375)؛9500 4 ريال

يادداشت: ج. 4 (چاپ اول: 1375؛ 17500 ريال

عنوان ديگر: نهج البلاغه. شرح

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- خطبه ها

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- كلمات قصار

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- توقيعات

شناسه افزوده: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. نهج البلاغه. شرح

شناسه افزوده: عارف، محمدصادق. مترجم

شناسه افزوده: آستان قدس رضوي. بنياد پژوهشهاي اسلامي

شناسه افزوده: بنياد پژوهشهاي اسلامي

رده بندي كنگره: BP38/0422الف 2 1375

رده بندي ديويي: 297/9515ن/ش الف

شماره كتابشناسي ملي: م 71-1315

ص :1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ص :2

ص :3

شرح نهج البلاغه ابن ميثم

كمال الدين ميثم بن علي بن ميثم بحراني

مترجم محمدصادق عارف … [و ديگران]

مشخصات نشر: مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي، - 1375.

ص :4

فهرست خطبه ها و موضوعات اين مجلد

خطبه 96 در باره آنچه براى مردم مايه پند و عبرت است 1

خطبه 97 در باره امورى است كه پس از آن حضرت(علیه السلام)روى مى دهد 8

خطبه 98 در باره رويدادهاى دشوار آينده است 15

خطبه 99 در باره فتنه هايى است كه پس از او اتّفاق خواهد افتاد 21

خطبه 100 در باره خوار داشتن دنيا و پرهيز از آن است 29

خطبه 101 در باره مهربانى پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)نسبت به مردم است 37

خطبه 102 در باره صفات پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)است 40

خطبه 103 در باره اوصاف ستوده اسلام است 52

خطبه 104 در باره سرزنش ياران خويش است كه از برخورد با دشمن خود دورى مى كنند 65

خطبه 105 در باره رويدادهاى سخت آينده است 68

خطبه 106 در باره توحيد و تنزيه و بزرگداشت خداوند است 87

خطبه 107 در گزارش حالات پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است 126

خطبه 108 در باره پرهيز دادن از دنيا و دورى جستن از آن است 145

خطبه 109 در اشاره به حقيقت مرگ است 157

خطبه 110 مبتنى بر بيم دادن و ادب كردن است 162

خطبه 111 در بر انگيختن مردم به پرهيزگارى و بيان شمّه اى از احوال دنياست 168

ص:5

خطبه 112 در طلب باران است 183

خطبه 113 در اوصاف پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله) است 188

گفتار 114 در نكوهش بخل است 194

گفتار 115 در دلجويى آن حضرت از اصحابش مى باشد كه او را يارى كردند 197

گفتار 116 در نكوهش اصحابش مى باشد و در آغاز از رفتار زشت آنها مى پرسد 199

گفتار 117 در بيان اوصاف و فضايل خود آن حضرت است 203

گفتار 118 در ردّ ايرادهاى معترضان است 207

گفتار 119 را براى خوارج ايراد فرموده كه بر انكار حكميّت پا فشارى مى كردند 214

گفتار 120 را در ميدان نبرد براى ياران خود ايراد فرموده است 219

گفتار 121 در اظهار مهربانى به اصحاب و تشويق يارانش به جهاد 221

گفتار 122 در ترغيب اصحاب خود به جهاد است 223

گفتار 123 در باره حكميّت است 230

گفتار 124 را به هنگامى ايراد فرموده كه آن حضرت را به سبب رعايت تساوى در تقسيم عطايا مورد عتاب قرار دادند 238

گفتار 125 را براى خوارج ايراد فرموده است 242

گفتار 126 در باره پيشآمدهاى بزرگ بصره خبر مى دهد 249

گفتار 127 در باره احوال تركهاى مغول است 253

گفتار 128 در باره پيمانه ها و ترازوهاست 257

گفتار 129 را خطاب به ابى ذرّ در هنگامى كه به ربذه تبعيد شد ايراد فرموده است 264

گفتار 130 در سرزنش اصحاب به سبب اختلافى كه دارند 269

گفتار 131 در باره وجوب شكر در برابر رخدادهاست 274

خطبة 132 در يادآورى مرگ و هشدار بر اين كه بايد براى آن كار كرد،و بيان معناى زندگى و مرگ 280

گفتار 133 موضوع مشورت عمر با آن حضرت در باره رفتن خود او به همراه لشكريان به جنگ روميان 296

ص:6

گفتار 134 در باره زبون كردن مغيرة بن اخنس است 300

گفتار 135 در تشويق مردم به يارى و وفا كردن به بيعت اوست 302

گفتار 136 در باره هدف طلحه و زبير است 304

خطبه 137 در باره پيشامدهاى سخت آينده است 311

گفتار 138 را در هنگام انعقاد شورا بيان فرموده است 322

گفتار 139 در باره نهى از غيبت مردم است 324

گفتار 140 در منع آن حضرت از شتاب در تصديق آنچه مبهم و نا معلوم است 331

گفتار 141 در اشاره به ناگواريهاى دنيا و برتريهاى آخرت است 334

گفتار 142 در طلب باران است 338

خطبه 143 در بيان برترى حسب و نسب خود با كسانى كه در اين باره با او دشمنى مى كنند 345

خطبه 144 در نكوهش دنيا و ذكر معايب آن 353

گفتار 145 خطاب به عمر بن

خطّاب است كه در باره رفتن خود او به جنگ ايرانيان با آن حضرت مشورت كرد 358

خطبه 146 در ذكر بعثت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است 365

گفتار 147 در باره مردم بصره است 378

گفتار 148 را پيش از شهادت خود بيان فرموده و در آن مردم را ندا و هشدار داده است كه مرگ ضرورى است و البته فرا مى رسد 382

خطبه 149 در باره پيشآمدهاى دشوار آينده است 391

خطبه 150 در برحذر داشتن از وقايع نابود كننده اى است كه به دست ستمكاران انجام مى گيرد 404

خطبه 151 در ستايش خداوند به ملاحظه برخى از صفات او 419

خطبه 152 در اشاره به صفت مطلق گمراهان است 438

خطبه 153 در اشاره به برخى از فضايل خود و اهل بيت(علیه السلام)452

خطبه 154 در شگفتيهاى آفرينش خفّاش(شبپره)است 462

خطبه 155 خطاب به مردم بصره و

ص:7

شرح پيش آمدهاى سخت آينده است 470

خطبه 156 در بيدار كردن مردم از خواب غفلت و هشدار دادن به آنها در باره نزديك بودن قيامت است 484

خطبه 157 در بيان فضايل پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است 497

خطبه 158 در بيان سپاس در برابر اندك خوشرفتارى آنهاست 503

خطبه 159 در نكوهش كسى كه مدّعى داشتن اميد به خداست ليكن براى آن كار نمى كند 505

خطبه 160 در بيان مناقب پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است 527

گفتار 161 در پاسخ كسى است كه پرسيد چگونه شما را با همه استحقاقى كه داشتيد از مقام خلافت بر كنار داشتند 534

خطبه 162 مشتمل است بر ستايش خداوند طبق آنچه در مباحث توحيد است 541

گفتار 163 در سرزنش عثمان به هنگامى كه مردم از آن حضرت خواسته بودند ميان آنها و عثمان واسطه شود 550

خطبه 164 در آن شگفتيهاى آفرينش طاوس را بيان مى فرمايد 555

گفتار 165 در آن دستور داده است كه كوچك آنها به بزرگ آنها اقتدا كند 572

خطبه 166 در بيان فضايل كتاب خداوند است و دستور مى دهد كه آن را رهگشاى خود قرار دهند 579

گفتار 167 پس از بيعت مردم با آن حضرت به خلافت و گفتار برخى از اصحاب اوست كه:كاش آنانى كه مردم را بر عثمان شورانيدند كيفر مى دادى 584

خطبه 168 را در آن هنگام كه سران جنگ جمل به سوى بصره به راه افتادند ايراد فرموده است 590

گفتار 169 خطاب به كسى است كه مردم بصره او را فرستاده بودند تا نظر آن حضرت را در بارۀ سران جنگ جمل بدانند 596

ص:8

گفتار 170 را هنگامى كه تصميم گرفت با سپاه شام در صفين روبرو شود ايراد فرموده است 599

خطبه 171 آنچه را در روز شورا بر آن حضرت گذشته است در اين خطبه بيان مى كند، شورايى كه پس از كشته شدن عمر تشكيل شد 603

خطبه 172 در بيان اين است كه كدام كس به خلافت سزاوارتر و بيعت با او درست است 621

خطبه 173 در باره طلحة بن عبيد اللّه است 630

خطبه 174 خطاب به كسانى است كه از كار آخرت و آنچه در اين باره از آنها خواسته شده غافلند 634

خطبه 175 در اين خطبه مردم را از پيروى خواهشهاى نفس بر حذر مى دارد،و در باره:

لزوم پايدارى،راستگويى بحث و ظلم را به چند گونه تقسيم و انواع آن را بيان مى كند همچنين اين خطبه در بيان فضيلت عزلت و گوشه نشينى است 640

گفتار 176 را پس از رسيدن خبر عملكرد حكمين ايراد فرموده است 672

گفتار 177 را پس از كشته شدن عثمان ايراد،و آن را با بيان نكاتى از توحيد آغاز فرموده است 674

گفتار 178 را در پاسخ ذعلب يمانى كه از آن حضرت پرسيد:اى امير مؤمنان آيا پروردگارت را ديده اى؟بيان فرموده است 682

گفتار 179 را در سرزنش ياران خويش ايراد فرموده است 686

خطبه 180 در باره كسانى از مردم كوفه است كه در صدد برآمدند به خوارج بپيوندند 693

خطبه 181 اين خطبه را نوف بكالى روايت كرده است و مشتمل بر توحيد الهى و سفارش به پرهيزگارى و گوشزد كردن مردم به لزوم عبرت اندوختن است 696

خطبه 182 در ستايش خداوند و لزوم اعتماد به قدرت اوست 721

ص:9

گفتار 183 را به برج بن مسهر طايى كه از خوارج بوده فرموده و اين به هنگامى بود كه او به گونه اى كه امام(علیه السلام) مى شنيد گفت:لا حكم الاّ للّه 743

خطبه 184 فضايل پرهيزگاران و صفاتى را كه بدان شناخته مى شوند در آن بيان مى كند 745

خطبه 185 صفات منافقان را در آن شرح مى دهد 772

خطبه 186 در سپاس خداوند و ستايش پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) است 782

خطبه 187 مشتمل بر سفارش به تقوا و پرهيز از دنياست 792

خطبه 188 آن حضرت فضايل خويش را گوشزد مى كند 796

خطبه 189 در بيان احاطه علم خداوند به همه اشياست 803

خطبه 190 در اين خطبه اصحاب خود را به نماز و زكات سفارش مى كند 837

گفتار 191 در بيان اين كه چرا آن حضرت از مكر و حيله پرهيز مى كند 849

گفتار 192 در باره اين است كه چرا اهل هدايت اندكند 855

ص:10

ادامه برگزيده از سخنان آن حضرت

96-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است

اشاره

نَحْمَدُهُ عَلَى مَا كَانَ- وَ نَسْتَعِينُهُ مِنْ أَمْرِنَا عَلَى مَا يَكُونُ- وَ نَسْأَلُهُ الْمُعَافَاةَ فِي الْأَدْيَانِ- كَمَا نَسْأَلُهُ الْمُعَافَاةَ فِي الْأَبْدَانِ- عِبَادَ اللَّهِ أُوصِيكُمْ بِالرَّفْضِ- لِهَذِهِ الدُّنْيَا التَّارِكَةِ لَكُمْ- وَ إِنْ لَمْ تُحِبُّوا تَرْكَهَا- وَ الْمُبْلِيَةِ لِأَجْسَامِكُمْ وَ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ تَجْدِيدَهَا- فَإِنَّمَا مَثَلُكُمْ وَ مَثَلُهَا كَسَفْرٍ- سَلَكُوا سَبِيلاً فَكَأَنَّهُمْ قَدْ قَطَعُوهُ- وَ أَمُّوا عَلَماً فَكَأَنَّهُمْ قَدْ بَلَغُوهُ- وَ كَمْ عَسَى الْمُجْرِي إِلَى الْغَايَةِ- أَنْ يَجْرِيَ إِلَيْهَا حَتَّى يَبْلُغَهَا- وَ مَا عَسَى أَنْ يَكُونَ بَقَاءُ مَنْ لَهُ يَوْمٌ لاَ يَعْدُوهُ- وَ طَالِبٌ حَثِيثٌ مِنَ الْمَوْتِ يَحْدُوهُ- وَ مُزْعِجٌ فِي الدُّنْيَا حَتَّى يُفَارِقَهَا رَغْماً- فَلاَ تَنَافَسُوا فِي عِزِّ الدُّنْيَا وَ فَخْرِهَا- وَ لاَ تَعْجَبُوا بِزِينَتِهَا وَ نَعِيمِهَا- وَ لاَ تَجْزَعُوا مِنْ ضَرَّائِهَا وَ بُؤْسِهَا- فَإِنَّ عِزَّهَا وَ فَخْرَهَا إِلَى انْقِطَاعٍ- وَ إِنَّ زِينَتَهَا وَ نَعِيمَهَا إِلَى زَوَالٍ- وَ ضَرَّاءَهَا وَ بُؤْسَهَا إِلَى نَفَادٍ- وَ كُلُّ مُدَّةٍ فِيهَا إِلَى انْتِهَاءٍ- وَ كُلُّ حَيٍّ فِيهَا إِلَى فَنَاءٍ- أَ وَ لَيْسَ لَكُمْ فِي آثَارِ الْأَوَّلِينَ مُزْدَجَرٌ وَ فِي آبَائِكُمُ الْأَوَّلِينَ تَبْصِرَةٌ وَ مُعْتَبَرٌ- «إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ» أَ وَ لَمْ تَرَوْا إِلَى الْمَاضِينَ مِنْكُمْ لاَ يَرْجِعُونَ- وَ إِلَى الْخَلَفِ الْبَاقِينَ لاَ يَبْقَوْنَ- أَ وَ لَسْتُمْ تَرَوْنَ أَهْلَ الدُّنْيَا- يُصْبِحُونَ وَ يُمْسُونَ عَلَى أَحْوَالٍ شَتَّى- فَمَيِّتٌ يُبْكَى وَ آخَرُ يُعَزَّى- وَ صَرِيعٌ مُبْتَلًى وَ عَائِدٌ يَعُودُ- وَ آخَرُ بِنَفْسِهِ يَجُودُ- وَ طَالِبٌ لِلدُّنْيَا وَ الْمَوْتُ يَطْلُبُهُ- وَ غَافِلٌ وَ لَيْسَ بِمَغْفُولٍ عَنْهُ- وَ عَلَى أَثَرِ الْمَاضِي مَا يَمْضِي الْبَاقِي- أَلاَ فَاذْكُرُوا هَاذِمَ اللَّذَّاتِ- وَ مُنَغِّصَ الشَّهَوَاتِ- وَ قَاطِعَ الْأُمْنِيَاتِ- عِنْدَ الْمُسَاوَرَةِ لِلْأَعْمَالِ الْقَبِيحَةِ- وَ اسْتَعِينُوا اللَّهَ عَلَى أَدَاءِ وَاجِبِ حَقِّهِ- وَ مَا لاَ يُحْصَى مِنْ أَعْدَادِ نِعَمِهِ وَ إِحْسَانِهِ

ص:1

لغات

رفض:رها كردن أمّوا:قصد كردند يحدوه:او را مى راند سفر:مسافران يعدوه:از آن در مى گذرد مساورة:پريدن به روى يكديگر

ترجمه

«او را ستايش مى كنيم به آنچه در گذشته روى داده،و در كار خود نسبت به آنچه پس از اين روى مى دهد از او يارى مى جوييم،و سلامت در دين را از او درخواست داريم همچنان كه تندرستى را از او خواستاريم.

اى بندگان خدا!شما را سفارش مى كنم به ترك دنيايى كه دير يا زود شما را رها مى كند،هر چند شما جدايى از آن را دوست نمى داريد،و كالبدهاى شما را مى پوساند اگر چه شما خواهان شادابى و تازگى آن هستيد.

داستان شما و دنيا داستان مسافرانى است كه رهسپار راهى شده و گمان برند كه آن را به پايان برده و به مقصدى كه در نظر گرفته بوده اند رسيده اند و بسا رونده اميدوارى كه با شتاب تمام،مركب مى راند تا به مقصد برسد ولى چه اميدى است براى كسى كه هستى او را روز مرگى است كه از او در نمى گذرد، او جوينده پر شتابى است كه آدمى را در اين دنيا پيوسته به پيش مى راند تا از آن جدا شود،پس به عزّت و افتخارات دنيا دل مبنديد و بر نعمتها و زيورهاى آن خرسند و فريفته نشويد،و بر رنج و سختى آن بى تابى نكنيد،زيرا عزّت و افتخارات آن از ميان مى رود،و زيور و نعمت آن زايل مى شود،و سختى و رنج آن پايان مى يابد،و هر مدّت و زمانى در اين دنيا،به آخر مى رسد،و هر زنده اى در آن رو به نيستى مى رود.آيا در آثار گذشتگان اگر بينديشيد چيزى نيست كه شما را از بديها باز دارد،و در احوال پدرانتان كه در گذشته اند پند و عبرتى نيست اگر تعقّل كنيد؟آيا نمى بينيد در گذشتگان شما باز نمى گردند، و بازماندگان باقى نمى مانند؟آيا نمى نگريد مردم دنيا چگونه روز و شب خود را در حالات گوناگون مى گذرانند،يكى مرده و بر او گريه مى شود،به ديگرى تسليت گفته مى شود،يكى در بستر بيمارى افتاده و ديگرى به عيادت مى رود،يكى در حال جان دادن است،و ديگرى به دنبال دنياست و مرگ

ص:2

هم به دنبال اوست،يكى غافل و بى خبر است در حالى كه خدا از او غافل نيست،و بدين گونه باقيمانده روزگار به دنبال گذشته سپرى مى شود.

هان بهوش باشيد،در آن هنگام كه به كارهاى زشت مى شتابيد نابود كننده لذّتها،و برهم زننده شهوتها،و قطع كننده اميدها و آرزوها را به ياد آوريد،و براى اداى حقوق واجب الهى و سپاس نعمتهاى بى كران او از خداوند يارى بجوييد .»

شرح

امير مؤمنان(علیه السلام)در گفتار خود كه فرموده است: نحمده...تا في الأبدان، حمد و سپاس را به آنچه در گذشته واقع شده تخصيص داده است،زيرا سپاس بر نعمت پس از حصول آن انجام مى گردد،و استعانت را به آنچه پس از اين روى مى دهد اختصاص داده است بدين سبب كه يارى خواستن نسبت به كارى است كه در آينده انجام مى شود،سپس از خداوند در خواست سلامت در دين را كرده همچنان كه سلامت در بدن را تقاضا فرموده است زيرا در حقيقت بيماريهايى كه دين بدانها دچار مى شود بسيار سخت تر از بيماريهايى است كه بدن بدانها گرفتار مى گردد،از باديه نشينى پرسش شد چه چيز تو را رنجور ساخته است؟پاسخ داد:

گناهانم،سؤال شد:چه ميل دارى؟گفت:بهشت را،به او گفته شد:آيا مى خواهى پزشكى براى مداواى تو بياوريم،پاسخ داد:مرا پزشك بيمار كرده است،نقل شده كه عصره(عنتره خ) (1)زن پارساى بصرى از مردى شنيد كه مى گويد:كورى براى انسانى كه پيش از اين بينا بوده چه قدر سخت و دشوار است،عصره گفت:اى بنده خدا!تو بيمارى گناه را فراموش كرده اى و اندوه بيمارى تن را دارى؟بى گمان كوردلى و فراموشى از خدا،از اين كورى ظاهرى سخت تر و دشوارتر است،بارى سلامت از كوردلى بسته به عنايات الهى است كه دل را از آفات گناه مصون بدارد،و به گناهكاران توفيق توبه و بازگشت مرحمت

ص:3


1- عفيره دختر وليد،شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،جلد 7 ص 81.(مترجم).

فرمايد .سپس امام(علیه السلام)سخن را با اندرزهايى شايسته و سفارشهايى خير خواهانه در- بارۀ رهايى از دنيا ادامه داده و با بيان معايب آن به شرح زير مردم را از آن پرهيز داده است:

1-اين كه دنيا را در همه احوال ترك كنند هر چند رهايى و دورى جستن از آن را دوست نداشته باشند،اين بى شك از بزرگترين مصلحتهاست كه انسان محبوبى را كه ناگزير از او جدا خواهد شد به تدريج رها كند،و نفس خويش را بدين امر رام سازد زيرا اگر اين كار را نكند،و يك باره از او جدا شود،با ريشه دوانيدن مهر آن در ژرفاى جانش،همچون كسى خواهد بود كه از معشوقش به دور افتاده،و در جايى تاريك و ظلمانى در آمده باشد .

2-دنيا بدنها را مى پوساند اگر چه مردم دوست دارند بدنهايشان تازه و شاداب باشد،اين پوسيدگى بدن در دنيا به سبب بيمارى و پيرى است و سزاوار است از هر چه آزار مى رساند دورى شود،نه اين كه دوستدار اصلاح آن باشد ، سپس با ذكر تمثيلى از زندگانى مردم در دنيا به بيان خود ادامه داده آنان را به مسافران و دنيا را به راهى كه در آن حركت مى كنند تشبيه كرده و فرموده است اينها به كسانى مى مانند كه اين راه را پيموده باشند،در اين تشبيه،مردم از نظر سرعت حركت و نزديكى آنها به ديار آخرت،و گذراندن دوران عمر مشبّه،و آن كه راه را طى كرده مشبّه به است،يعنى در سرعت سير خود شبيه كسى هستند كه آن راه را به آخر رسانده باشد.سپس چون هر راهى ناگزير غايت و نهايتى دارد كه مقصود سالك است،لذا كسى كه در پى مقصدى در راهى روان است به سبب نزديك شدن او به مقصد همانند كسى است كه به آن رسيده است،و اين هشدارى است در باره مرگ و مراحل پس از آن و ناچيز شمردن ايّام زندگى و زيست در دنيا و اين معنا را با اين سخن خود تأكيد مى فرمايد كه:چه بسا رونده اى كه با شتاب تمام مركب مى راند تا به مقصد برسد،و جمله أن يجرى اليها به معناى إجرائه إليها بسير سريع مى باشد يعنى راندن آن با شتاب تمام.و در

ص:4

برخى نسخه ها«و كم عسى»به جاى«و ما عسى»آمده است.و معنا اين است:

چه بسيار اميدوار است كسى كه به سوى مقصدى با شتاب تمام مى راند كه به آن برسد،و اين استفهام براى تحقير و ناچيز شمردن مدّت حركت است كه مراد از آن همان مدّت زندگى در دنياست،و مفعول«المجرى»محذوف است،و تقدير آن«المجري مركوبه»مى باشد.كه چون غرض تنها بيان اجرا بوده،مفعول حذف شده است و اين واژه گاهى به صورت لازم هم آمده است،همچنين است قول آن حضرت: «و ما عسى أن يكون بقاء من له...تا يفارقها» يعنى:چه اميد و آرزويى بر اين بقا و دوام است؟و«كان»در اين جا تامّه است،و استفهام در هر دو جا براى تحقير و ناچيز شمردن مدّت زيست در دنيا و ردّ بر آرزومندان و اميدواران به آن است.و مقصود از«الطّالب الحثيث»مرگ است كه طلب كننده اى شتابان است.و بر سبيل مجاز (1)لفظ طلب به مرگ نسبت داده شده و حدو براى آن استعاره گرديده و مناسبت آن بر خواننده پوشيده نيست،زيرا واژه حدو كنايه از علل و اسبابى است كه آدمى را پيوسته به سوى مرگ مى كشاند .

بيان آن حضرت كه فرموده است: و لا تنافسوا...تا إلى فناء نهى است از اين كه به دنيا در هيچ يك از احوال آن،چه خوب و چه بد اعتماد كنيم،عزّت و افتخارات و زيورها و تنعّمات آن را كه از جمله محاسن و خوبيهاى دنياست، پايدار بدانيم،و نهى كرده است از اين كه به اينها دلبستگى و به خاطر آنها با يكديگر همچشمى داشته باشيم،و امّا شرّ دنيا عبارت از زيانها و سختيهاى آن است كه از بى تابى و ناشكيبايى در برابر آنها نهى كرده است و در باره وجوب خود دارى از ارتكاب آنچه نهى كرده استدلال فرموده است به ناپايدارى و زوال آنها،و اين كه هر چه زايل شدنى و از ميان رفتنى است شايسته دلبستگى و رغبت

ص:5


1- مجاز به فتح ميم از اصطلاحات ادبى و اصولى است و در مقابل حقيقت به كار مى رود و عبارت است از استعمال لفظ در غير معنايى كه براى آن وضع شده است.فرهنگ معارف اسلامى(مترجم)

نيست هر چند هم سودمند افتد،و در برابر سختيها و رنجها كه زوال پذير است جزع و بى تابى روا نيست اگر چه زيان آور به شمار آيد .

فرموده است: أو ليس لكم في آثار الأوّلين...تا لا يبقون .

امام(علیه السلام)در اين بيان به مردم آثار پيشينيان و پدران آنها را كه در گذشته اند يادآورى مى كند و مى پرسد آيا بدانها عبرت گرفته ايد؟و اين از نوع استفهام انكارى (1)است كه دلالت دارد بر اين كه عبرت نگرفته اند،و اين بنا بر اين فرض است كه گذشتگان و پدران آنها از خرد برخوردار بوده اند،چنان كه اينها همين گمان را در باره آنها دارند .سپس هشدارى است بر اين كه بنگرند و پند گيرند كه گذشتگان باز نمى گردند و بازماندگان باقى نمى مانند،زيرا همين امر مايه عبرت بسيار است،و نيز تذكّرى است بر اين كه از اختلافى كه در احوال مردم دنيا مشاهده مى كنند و حالات گوناگون و متنّوعى را كه در مردم مى بينند،مى توانند دريابند كه دنيا در هر حالى كه باشد پايدار نيست،و شايستگى دوام و بقا را ندارد،و اين مردم دنيا هستند كه يكى مرده و ديگرى بر او مى گريد،به يكى تسليت داده مى شود،ديگرى بر روى زمين افتاده و دچار بيمارى ها و دردهاست ديگرى به عيادت او مى رود و اندوه او را دارد،و ديگرى در حال جان دادن و احتضار است،و آن كه از همه اينها سلامت مانده است در تكاپوى دنياست بى خبر از اين كه مرگ در پشت سر اوست و او را دنبال مى كند و از اراده اى كه در باره اش دارد آگاه نمى باشد و خداوند هم از او غافل نيست،و سر انجام هم بايد به دنبال گذشتگان برود هر چند ماندن او در اين دنيا به درازا كشد.

«ما»در جمله ما يمضي مصدرى است،و اين كه در بيان گروههاى مردم دنيا مرده را مقدّم داشته است،براى اين است كه يادآورى مرگ بزرگترين موعظه

ص:6


1- استفهام انكارى اگر به صورت مثبت باشد مورد پرسش منفى است و اگر در سياق نفى باشد موضوع پرسش مثبت است.جواهر البلاغه(مترجم)

است ،واژه جود در جمله:«و آخر بنفسه يجود»را براى كسى كه در حال جان دادن است استعاره آورده است (1)،بدين مناسبت كه آدمى هنگام مرگ جان خود را مى دهد و تسليم مى كند،همان گونه كه جواد يا بخشنده دارايى خود را مى بخشد ، پس از اين دستور مى دهد كه مرگ را به ياد آورند،و آن را با آثار و صفات نفرت انگيزش توصيف مى كند كه ويران كننده لذّات و خوشيها،و تباه كننده شهوات و اميال،و قطع كننده آرزوها و اميدهاست،و فرموده است در آن هنگام كه به سوى كارهاى زشت مى شتابيد مرگ را به خاطر آوريد تا يادآورى آن شما را از ارتكاب اعمال ناروا باز دارد ،سپس مردم را ترغيب مى فرمايد كه رو به سوى خدا آورند و از او كمك بخواهند تا مشمول عنايات او شوند و لطف جميل او را بخواهند كه توفيق دهد با مواظبت بر انجام دادن تكاليفى كه بر عهده ما گذاشته است، نسبت به اداى حقوق واجب او اقدام كنيم،و نعمتهاى بى كران او را پيوسته معترف و سپاسگزار باشيم،و با در نظر گرفتن جلال كبريايى او همه چيز را از او بدانيم، كه توفيق نيز از اوست.

ص:7


1- استعاره يكى از اصطلاحات علم بيان است و عبارت از مجازى است كه به علاقه مشابهت در غير معنايى كه براى آن وضع شده است به كار برده مى شود.فرهنگ معارف اسلامى(مترجم)

97-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ النَّاشِرِ فِي الْخَلْقِ فَضْلَهُ- وَ الْبَاسِطِ فِيهِمْ بِالْجُودِ يَدَهُ- نَحْمَدُهُ فِي جَمِيعِ أُمُورِهِ- وَ نَسْتَعِينُهُ عَلَى رِعَايَةِ حُقُوقِهِ- وَ نَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ غَيْرُهُ- وَ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ- أَرْسَلَهُ بِأَمْرِهِ صَادِعاً وَ بِذِكْرِهِ نَاطِقاً- فَأَدَّى أَمِيناً وَ مَضَى رَشِيداً- وَ خَلَّفَ فِينَا رَايَةَ الْحَقِّ- مَنْ تَقَدَّمَهَا مَرَقَ- وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا زَهَقَ- وَ مَنْ لَزِمَهَا لَحِقَ- دَلِيلُهَا مَكِيثُ الْكَلاَمِ- بَطِيءُ الْقِيَامِ سَرِيعٌ إِذَا قَامَ- فَإِذَا أَنْتُمْ أَلَنْتُمْ لَهُ رِقَابَكُمْ- وَ أَشَرْتُمْ إِلَيْهِ بِأَصَابِعِكُمْ- جَاءَهُ الْمَوْتُ فَذَهَبَ بِهِ- فَلَبِثْتُمْ بَعْدَهُ «ما شاءَ اللّهُ» حَتَّى يُطْلِعَ اللَّهُ لَكُمْ مَنْ يَجْمَعُكُمْ وَ يَضُمُّ نَشْرَكُمْ- فَلاَ تَطْمَعُوا فِي غَيْرِ مُقْبِلٍ- وَ لاَ تَيْأَسُوا مِنْ مُدْبِرٍ- فَإِنَّ الْمُدْبِرَ عَسَى أَنْ تَزِلَّ بِهِ إِحْدَى قَائِمَتَيْهِ- وَ تَثْبُتَ الْأُخْرَى فَتَرْجِعَا حَتَّى تَثْبُتَا جَمِيعاً- أَلاَ إِنَّ مَثَلَ؟آلِ مُحَمَّدٍ ص؟ كَمَثَلِ نُجُومِ السَّمَاءِ- إِذَا خَوَى نَجْمٌ طَلَعَ نَجْمٌ- فَكَأَنَّكُمْ قَدْ تَكَامَلَتْ مِنَ اللَّهِ فِيكُمُ الصَّنَائِعُ- وَ أَرَاكُمْ مَا كُنْتُمْ تَأْمُلُونَ

لغات

مرق:از دين بيرون رفت مكيث:درنگ كننده صنيعة:نعمت زهق:نابود شد خوى النّجم:ستاره غروب كرد

ترجمه

«ستايش ويژه خداوندى است كه فضل و احسان خويش را در ميان آفريدگان گسترده،و دست جود و احسان خود را به سوى آنان گشوده است،

ص:8

همه كارهاى او را مى ستاييم و براى اداى حقوق او از وى يارى مى جوييم، گواهى مى دهيم كه جز او خدايى نيست،و محمّد(صلی الله علیه و آله)بنده و فرستاده اوست،وى را فرستاد تا فرمانش را آشكار و ابلاغ كند،و به ياد او گويا باشد، وى رسالت خويش را به درستى و امانت انجام داد،و پس از آن كه هدايت را به كمال رسانيد از جهان برفت،و در ميان ما رايت حقّ را به جاى گذاشت، رايتى(نشانه اى)كه هر كس بر آن پيشى گرفت،از دين بيرون رفت،و هر كس از آن تخلّف ورزيد نابود شد،و هر كه همراه آن شد به حقّ پيوست، راهنماى اين رايت با تأمّل و درنگ سخن مى گويد،و دير به پا مى خيزد،و چون به پا خاست با شتاب آن را به پايان مى برد،هنگامى كه شما به فرمان او گردن نهيد و با انگشتان خود بدو اشاره كنيد«او را به بزرگى و رهبرى شناختيد»مرگ او فرا مى رسد و از دنيا مى رود،پس از او تا زمانى كه خدا بخواهد روزگار را مى گذرانيد تا اين كه خداوند كسى را ظاهر گرداند كه شما را از پراكندگى برهاند،و به دورهم گرد آورد،بنا بر اين به آنچه آمدنى نيست دل مبنديد و از آن كه پشت كرده نوميد نشويد،زيرا آن كه پشت كرده شايد يك پايش بلغزد و پاى ديگرش بر جاى ماند و ديگر بار با هر دو پاى استوار باز گردد.

آگاه باشيد آل محمّد(صلی الله علیه و آله)كه درود خدا بر او و خاندانش باد مانند ستارگان آسمانند كه اگر يكى ناپديد شود ديگرى پديدار گردد،من مى بينم كه در پرتو انوار آنها نعمتعاى خداوند در باره شما كامل گشته است،و شما به آنچه آرزو مى داريد رسيده ايد .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين خطبه مردم را در باره امامان پس از خود آگاهى مى دهد و به آنها مى آموزد كه چگونه بايد با آنان رفتار كنند و نيز آنها را به ظهور امامى از پى امامى ديگر از اهل بيت(علیه السلام)اميدوار مى سازد،و به آنان وعده مى دهد كه با

ص:9

ظهور امام منتظر(علیه السلام)نعمتهاى خداوند بدان گونه كه آرزو دارند در باره آنها كامل خواهد شد .

فرموده است: الحمد للّه...تا حقوقه .

امام(علیه السلام)خداوند را به مناسبت دو امر سپاس گزارده است،يكى انتشار فضل و احسان او در ميان آفريدگان و ديگر اين كه دست جود و بخشش خود را براى آنها گشوده است،بديهى است مراد از يد«دست»نعمت خداوند است كه بر سبيل مجاز و اطلاق اسم سبب بر مسبّب استعمال شده،و روشن است كه «جود»منشأ نعمتهاى الهى است،و استعمال دو واژه نشر و بسط اگر چه در اجسام بر سبيل حقيقت است،لكن در غير اجسام از استعاره هاى رايجى است كه به حقيقت نزديكند،سپس امام(علیه السلام)سپاس و ستايش خود را بر همه آنچه از پروردگار صادر مى شود،اعمّ از آسودگى و سختى،تعميم و گسترش داده است زيرا شدايدى كه متوجّه انسان مى شود نيز از نعمتهاى پروردگار است،و چنانچه آدمى با بردبارى و شكيبايى با آنها برخورد كند،موجب ثواب زياد و پاداش بسيار براى او خواهد بود،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ بَشِّرِ الصّابِرِينَ» (1)»و پيداست آنچه سبب جلب نعمت مى شود نيز نعمت است .

امام(علیه السلام)پس از آن كه خداوند را بر نعمتهايى كه ارزانى فرموده ستوده است، از او درخواست مى كند كه وى را براى اداى حقوق واجب او يارى فرمايد ،و اين كه واژه«صادع»را براى پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)به طريق استعاره آورده بدين مناسبت است كه رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)به فرمان الهى كيان شرك را شكست و دلهاى مشركان را شكافت و كفر و نادانى را از درون دلهاى آنها بيرون آورد،و سخن از خداوند گفت و ياد او را در دلهاى آنها جاى داد،و پس از آن كه رسالت خود را با درستى و امانت به پايان برد،خداوند روح او را گرفت و به سوى خويش

ص:10


1- سوره بقره(2)آيه 155 [1] يعنى:و مژده ده شكيبايان را.

فرا خواند و به مقام قدس خود رهنمون شد،و او را در منازل رفيع فرشتگان پاك خود جاى داد،واژه هاى صادعا و ناطقا و أمينا و رشيدا همه از نظر نحوى حالند،و منظور از پرچم حقّى كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)پس از خود به جاى گذاشته،كتاب خدا و سنّت اوست،و بيان آن حضرت در پيشى گرفتن و تخلّف جستن از آن،اشاره است به دو طرف افراط و تفريط و خروج از حدّ مطلوب استقامت و ثبات،به اين معنا كه هر كس در زير اين پرچم قرار گيرد و ملازمت آن را اختيار كند،درست در حدّ فضيلت جا گرفته است،و كسى كه فراتر رود،زياده روى و افراط كرده، و در طلب دين راه تجاوز و غلوّ سپرده و از دين بيرون رفته است،همان گونه كه خوارج كردند.و آن كس كه تخلّف ورزد و پيروى نكند جانب تفريط را اختيار كرده و كوتاهى ورزيده،و در مسير گمراهى و سرگردانى نابود شده است .

واژه رايت استعاره است،و وجه مشابهت اين است كه همان گونه كه پرچم براى پيروان آن نشانه و راهنماست،كتاب و سنّت نيز براى رهروان راه خدا مقصد حركت،و وسيله هدايت است ،و منظور از«دليل»يا راهنماى اين رايت،خود آن حضرت است كه بطور استعاره بيان شده و وجه آن اين است:همان گونه كه امام،احكام و مسائل پنهان كتاب و سنّت را براى سالكان راه خدا بيان مى كند، كسى كه پرچم را به دوش مى كشد نيز آن را براى پيروانش بلند مى كند تا به دنبال او حركت كنند،سپس اشاره به صفات اين راهنما كرده و فرموده است،از انديشه هاى خود كمتر سخن مى گويد،و در گفتار و دستورهاى خود درنگ و تأمّل مى كند،براى مسائل و امور مختلف دير به پا مى خيزد مگر آن گاه كه راى اصلح و حفظ مصلحت اقتضا كند،و چون به پا خيزد در جهت حفظ جوانب امر،و غنيمت شمردن فرصت شتاب مى كند ،سپس امام(علیه السلام)مرگ او را يادآورى مى كند،و جمله «ألنتم له رقابكم» ،به معناى اين است:در آن هنگام كه به فرمان او گردن نهاده باشيد،و عبارت «و أشرتم إليه بالأصابع» اشاره به شهرت او در ميان مردم و احترام و تعظيم آنان از اوست،و با ذكر اين كلمات بيان مى فرمايد،كه پس از آن كه

ص:11

اسلام به وجود او كمال يابد از دنيا مى رود ،و با آوردن جمله«فلبثتم بعده «ما شاءَ اللّهُ» »اعلام مى كند كه مدّتى مردم از امام و پيشوايى كه آنان را گرد هم آورد محروم مى شوند،و اين اشاره است به دوران حكومت بنى اميّه و با عبارت «حتّى يطلع اللّه لكم...تا نشركم (1)»توضيح مى فرمايد كه پس از اين مدّت ناگزير شخصى پديدار خواهد شد كه آنان را مجتمع سازد،و«طلوع»به معناى ظهور پس از اختفا و عهده دارى رهبرى است گفته شده كه منظور آن حضرت،امام منتظر(علیه السلام)است،و نيز آمده كه مراد نخستين خليفه از فرزندان عبّاس پس از سپرى شدن دولت بنى- اميّه است .

فرموده است: «فلا تطمعوا في غير مقبل» مراد از غير مقبل كسى است كه شايستگى ولايت و امامت را دارد امّا براى به دست آوردن آن اقدام نمى كند،و از آن صرف نظر كرده،و به خلوت با خدا رو آورده است،كه امام(علیه السلام)مى فرمايد بدو طمع نبنديد،زيرا او به جز خدا از همه چيز رو گردانيده است،گفته شده كه منظور از غير مقبل كسى است كه با ارتكاب منكرات،از دين منحرف شده است،و البتّه اميد به رهبرى چنين كسى روا نيست،اين جمله به صورت فلا تطعنوا في عين مقبل نيز روايت شده است،يعنى هر كس از اهل بيت(علیه السلام)در طلب اين امر بر آيد و شايستگى آن را داشته باشد او را همراهى كنيد،و طعن در عين يعنى نيزه در چشم زدن،كنايه است از اين كه او را در هدفى كه دارد مخالفت نكنيد .

فرموده است: و لا تيأسوا من مدبر .مراد اين است كه سزاوار نيست از كسى كه شايستگى مقام خلافت را دارد،ولى بدان پشت كرده،و از مطالبه آن دست باز داشته نوميد شويد،و اميدوار نباشيد كه ديگر بار باز گردد و براى به دست آوردن حقّ خود اقدام كند،شايد ادبار و اعراض او به سبب عدم حصول شرايطى بوده كه

ص:12


1- ابن ابى الحديد معتزلى در شرح خود بر نهج البلاغه جلد 7 ص 94 [1] مى گويد:اين عبارت اشاره دارد به ظهور مهدى موعود(علیه السلام)و نيز مراد از جمله فلا تطمعوا في غير مقبل اين است كه براى اصلاح امور خود جز به كسى كه خواهد آمد دل مبنديد-(مترجم).

قيام او منوط به وجود آنهاست،اين كه امام(علیه السلام)فرموده است:شايد يك پايش بلغزد كنايه است از كمى يار و ياور و نابسامانيهاى ديگر،و مقصود از ثبات و استوارى پاى ديگر،وجود برخى شرايط لازم مانند اهليّت او براى خلافت و يا وجود برخى از ياران همراه اوست.و اين كه فرموده است فترجعا حتّى تثبتا اشاره است به تكامل شرايط قيام او.

بايد دانست كه نهى نوميدى از مدبر با نهى از اميد به غير مقبل،منافات ندارد،زيرا رواست در آن هنگام كه به سبب عدم وجود شرايط لازم،از مطالبه حقّ، ادبار و اعراض كرده،از اميدوارى بدو نهى شود،و در آن زمان كه شرايط قيام، كامل و محقّق شده دستور نهى از نوميدى داده شود .

فرموده است: ألا إنّ مثل آل محمّد(صلی الله علیه و آله)...تا طلع نجم .

مدلول كلام،منحصر در ائمّه اهل بيت(علیه السلام)است،كه بنا بر مذهب اماميّه دوازده تن از خاندان پيامبرند(صلی الله علیه و آله)و امير مؤمنان(علیه السلام)آنان را به ستارگان آسمان همانند فرموده،و اين شباهت به دو مناسبت است،يكى اين كه مردم در راه شناخت و اطاعت خداوند از انوار هدايت آنان بهره مند مى شوند همچنان كه مسافر در پيمودن راه،از ستارگان آسمان،روشنى و هدايت مى گيرد.مناسبت ديگر همان است كه خود آن حضرت فرموده است:كه هرگاه يكى از ستارگان غروب كند ديگرى طلوع مى كند و اين اشاره است به اين كه هر زمان يكى از اين بزرگواران در گذرد،ديگرى به پاى مى خيزد،طايفه اماميّه به همين سخن امير مؤمنان(علیه السلام)استدلال مى كنند بر اين كه جهان هيچ زمانى از وجود قائمى از اهل بيت(علیه السلام)كه مردم را به سوى خدا رهنمون باشد خالى نيست .

فرموده است: فكأنّكم... تا پايان خطبه...

اشاره است بر منّت و نعمت خداوند بر مردم،كه با ظهور امام منتظر(علیه السلام) اوضاع و احوال آنان را،به بركات وجود او اصلاح مى فرمايد.

من در ميان يكى از خطبه هاى آن حضرت،در بيان آنچه پس از اين واقع

ص:13

خواهد شد شرحى ديده ام كه مى تواند توضيحى بر اين وعده باشد،و آن اين است كه مى فرمايد:اى مردم به يقين بدانيد،آن جاهليّتى كه قائم ما(علیه السلام)با آن روبرو خواهد شد،با جاهليّتى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در آغاز بعثت با آن مواجه شده است فرق ندارد،زيرا در آن هنگام نيز همگى افراد امّت جز آنانى را كه خداوند مورد عنايت قرار داده در جاهليّت به سر مى برند،بنا بر اين شتاب نكنيد تا در كار خود نادانى كرده باشيد،و بدانيد كه مدارا و سازگارى باعث بركت،و خود دارى و بردبارى موجب بقا و آسايش است و امام داناتر است به آنچه دانسته و شناخته نيست،به جان خودم سوگند او قاضيان و داوران بد كردار را ريشه كن مى كند،و كاخهاى سر بر افراشته،و اموالى را كه روى هم انباشته شده از شما مى گيرد،و فرمانروايان ستم پيشه را بر كنار مى سازد،و زمين را از لوث وجود هر دغلكارى پاكيزه مى گرداند،در ميان شما به عدل و داد رفتار مى كند،و معيارهاى درست را براى شما بر پا مى دارد،و در اين هنگام زنده ها آرزو مى كنند كه مردگان براى مدّت كمى هم كه شده بازگردند و از اين زندگى برخوردار شوند،آنچه گفته شد مقدّر شده و بى ترديد واقع خواهد شد،شما را به خدا سوگند كه خردهايتان را به كار گيريد،و زبانهايتان را باز داريد و در پى تأمين معاش خود باشيد،زيرا محروميّت به شما خواهد رسيد،اگر شكيبايى ورزيد و پاداش خود را از خدا بخواهيد و به يكديگر بپيونديد،او براى شما خونخواهى مى كند و انتقام شما را مى گيرد،و حقوق شما را از ستمكاران باز مى ستاند،و به خداوند به راستى سوگند مى خورم كه او با پرهيزكاران و نيكوكاران است.

ص:14

98-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است كه در آن اشاره به رويدادهاى دشوار آينده

اشاره

مى فرمايد:

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْأَوَّلِ قَبْلَ كُلِّ أَوَّلٍ وَ الْآخِرِ بَعْدَ كُلِّ آخِرٍ- وَ بِأَوَّلِيَّتِهِ وَجَبَ أَنْ لاَ أَوَّلَ لَهُ- وَ بِآخِرِيَّتِهِ وَجَبَ أَنْ لاَ آخِرَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنْ «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» شَهَادَةً- يُوَافِقُ فِيهَا السِّرُّ الْإِعْلاَنَ- وَ الْقَلْبُ اللِّسَانَ- أَيُّهَا النَّاسُ «لا يَجْرِمَنَّكُمْ شِقاقِي» - وَ لاَ يَسْتَهْوِيَنَّكُمْ عِصْيَانِي- وَ لاَ تَتَرَامَوْا بِالْأَبْصَارِ عِنْدَ مَا تَسْمَعُونَهُ مِنِّي- فَوَالَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ- إِنَّ الَّذِي أُنَبِّئُكُمْ بِهِ عَنِ؟النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ ص؟- مَا كَذَبَ الْمُبَلِّغُ وَ لاَ جَهِلَ السَّامِعُ- لَكَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى ضِلِّيلٍ قَدْ نَعَقَ؟بِالشَّامِ؟- وَ فَحَصَ بِرَايَاتِهِ فِي ضَوَاحِي؟كُوفَانَ؟- فَإِذَا فَغَرَتْ فَاغِرَتُهُ- وَ اشْتَدَّتْ شَكِيمَتُهُ- وَ ثَقُلَتْ فِي الْأَرْضِ وَطْأَتُهُ- عَضَّتِ الْفِتْنَةُ أَبْنَاءَهَا بِأَنْيَابِهَا- وَ مَاجَتِ الْحَرْبُ بِأَمْوَاجِهَا- وَ بَدَا مِنَ الْأَيَّامِ كُلُوحُهَا- وَ مِنَ اللَّيَالِي كُدُوحُهَا- فَإِذَا أَيْنَعَ زَرْعُهُ وَ قَامَ عَلَى يَنْعِهِ- وَ هَدَرَتْ شَقَاشِقُهُ وَ بَرَقَتْ بَوَارِقُهُ- عُقِدَتْ رَايَاتُ الْفِتَنِ الْمُعْضِلَةِ- وَ أَقْبَلْنَ كَاللَّيْلِ الْمُظْلِمِ وَ الْبَحْرِ الْمُلْتَطِمِ- هَذَا وَ كَمْ يَخْرِقُ؟الْكُوفَةَ؟ مِنْ قَاصِفٍ- وَ يَمُرُّ عَلَيْهَا مِنْ عَاصِفٍ- وَ عَنْ قَلِيلٍ تَلْتَفُّ الْقُرُونُ بِالْقُرُونِ- وَ يُحْصَدُ الْقَائِمُ- وَ يُحْطَمُ الْمَحْصُودُ

لغات

(لا يجرمنّكم:وادار نكند شما را) فحص الطّائر الأرض برجله:پرنده زمين را با پايش كاوش كرد ضلّيل:بسيار گمراه يجرمنّكم:بر شما لازم است استهواه:او را به هوش انداخت

ص:15

نعق:فرياد زد كوفان:نام كوفه است فلان شديد الشكيمه:فلانى سركش و بيباك است كدح:شديدتر از خراشيدگى حطم:كوبيدن ضواحى:اطراف شهر كه ديده مى شود فغرفوه:دهنش باز شد كلوح:ترشرويى أينع الزّرع:زراعت رسيده و آماده است

ترجمه

«خداوندى كه اوّل است پيش از هر اوّلى،و آخر است پس از هر آخرى از اين كه او پيش از هر آغازى است لازم آيد كه او را آغازى نباشد،و از اين كه پس از هر پايانى است،واجب شود كه او را پايانى نباشد.گواهى مى دهم كه هيچ معبودى جز او نيست،و در اين گواهى درون و برون و دل و زبان همراهند.

اى مردم!دشمنى با من شما را به گناه وادار نكند،و نافرمانى من شما را حيران و سرگردان نسازد،هنگامى كه چيزى از من مى شنويد(خبر از غيب) با(شگفتى)به يكديگر ننگريد،سوگند به آن كه دانه را شكافت،و انسان را آفريد،آنچه را به شما خبر مى دهم از پيامبر امّى است،كه درود خداوند بر او و خاندانش باد،گوينده دروغ نگفته،و شنونده نادان نبوده است.من چنان مى بينم كه مردى بسيار گمراه در شام،همچون جانوران بانگ بر آورد،و پرچمهاى خود را در اطراف كوفه نصب كند،چون دهان بگشايد و دهنۀ لجامش سخت گردد،و جاى پاى خود را در زمين محكم كند،فتنه و آشوب با نيش دندان،فرزندان خويش را بگزد،و امواج جنگ به جنبش در آيد،و روزها چهرۀ عبوس خود را بنمايد،و شبها سختى و رنج خود را آشكار سازد،و چون كشت او را هنگام درو رسد،و براى برداشت آن به پا خيزد،مانند شتر مست عربده كشد،و برق شمشيرهايش تابيدن گيرد،بيرق فتنه ها و آشوبهاى سخت بر افراشته شود،و همچون شب تار و درياى پر تلاطم رو آورند،و چه طوفانهاى شكننده و هراس انگيزى كه كوفه را درهم شكند،و تندبادهاى سختى كه بر آن بوزد،و ديرى نگذرد كه مردم دسته دسته به جان هم افتند،به

ص:16

گونه اى كه هر كس ايستاده است درو شود،و آن كه افتاده است لگد كوب گردد .»

شرح

مضمون اين خطبه پس از ذكر يگانگى خداوند،بر حذر داشتن شنوندگان از نافرمانى اوست،و همچنين بيم دادن آنها به اين كه اخبارى را كه در باره آينده بيان مى فرمايد،با اشاره به يكديگر تكذيب نكنند .

تفسير الأوّل و الآخر پيش از اين گفته شد .فرموده است: بأوليّته وجب أن لا أوّل له .يعنى به سبب اوليّت او لازم مى آيد كه او را آغازى نباشد،چون منظور امام(علیه السلام)از اوليّت خداوند،اين است كه او مبدأ همه چيزهاست و مراد آن حضرت از آخريّت او،اين است كه او غايت و نهايتى است كه همه اشيا در هر حال به او منتهى مى شود،بنا بر اين لازم مى آيد كه براى او اوّلى كه مبدأ هستى او باشد،و آخرى كه به آن منتهى و متوقّف شود وجود نداشته باشد ،اين كه امام(علیه السلام)در توصيف گواهى خود بر يگانگى خداوند فرموده است كه در اين شهادت درون با برون و دل با زبان همراه است،كنايه از خلوص اين شهادت از شايبه نفاق و انكار بارى تعالى است ،سپس مردم را هشدار و پرهيز مى دهد كه با او دشمنى نورزند و نافرمانى وى نكنند،و سخنان او را دروغ نشمارند،و اين سخن براى نكوهش كسانى است كه چشم بصيرت آنها از ديدن فضايل آن حضرت ناتوان است،و نيز اشاره است بر اين كه خبر دادن از حوادث آينده براى شخصيّتى مانند او در خور امكان است ،پس از آن آنچه را مى خواهد به آگاهى مردم برساند و آنچه را پيش از اين خبر داده به پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)مستند مى دارد تا شاهدى بر صدق گفتارش باشد و آن را تأكيد مى فرمايد به منزّه بودن پيامبر(صلی الله علیه و آله)از دروغگويى در تبليغ رسالت،و شنونده كه خود او است در آنچه از رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)شنيده و نقل مى كند از دروغ مبرّاست،و ما در فصول پيش بيان كرده ايم كه چگونه امير المؤمنين(علیه السلام)از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)علوم را فرا گرفته است .

ص:17

فرموده است: لكأنّي أنظر إلى ضلّيل قد نعق بالشّام...

اين بيان،از جمله آينده گوييهاى آن حضرت است،و گفته شده كه ضلّيل يعنى بسيار گمراه اشاره به سفيانى دجّال است و نيز گفته اند كه منظور معاويه است،زيرا وى سلطنت خود را در شام بنياد نهاد،و دعوت خود را از آن جا آغاز كرد،و در زمان حيات امير مؤمنان(علیه السلام)به اطراف كوفه و شهر انبار شبيخون زد،و اين مطالب را پيش از اين شرح داده ايم.و اين كه فرموده است فحص براياته...

كنايه است از دست اندازى معاويه به شهر كوفه و پيرامون آن،و استعاره واژه فحص در اين جا به مناسبت شباهت كار اوست با مرغ سنگخواره كه محلّ تخم گذارى او را مفحص مى گويند .همچنين است جمله فغرت فاغرته كه كنايه است از يورش بردن و شبيخون زدن به مردم،و اين به مناسبت شباهتى است كه با يورش شير به شكار خود دارد.و عبارت اشتداد شكيمته اشاره است به سركشى و شدّت يورش او و اين اصطلاح است براى اسب سركش كه به لجام قوى و سخت نياز دارد ،و نيز ثقلت وطأته كنايه است بر بسيارى قدرت او در زمين و فشار او بر مردم.و مناسبتر اين است كه اين بيان اشاره به عبد الملك بن مروان باشد كه از چگونگى احوال و طغيان و سركشى او در روى زمين،پيش از اين سخن رفته است .

براى فتنه لفظ عض(گزيدن)را استعاره آورده است،زيرا فتنه و گزيدن، هر دو با سختى و درد توأم مى باشند،و با ذكر انياب(دندانها)براى فتنه و أبناء (فرزندان)براى مردم،اين استعاره را ترشيح (1)داده و تكميل فرموده است ،و نيز واژه موج را براى جنگ استعاره آورده،و اين كنايه است از درهم ريختگى ناشى از كشتارها و بيم و هراسهايى كه جنگ به همراه دارد،و براى روزها واژه كلوخ را

ص:18


1- اگر در استعاره امورى را ذكر كنند كه با مستعار منه مناسبت داشته باشد آن را استعاره مرشّحه مى نامند،و نتيجۀ آن تأكيد تشبيه است.فرهنگ معارف اسلامى(مترجم)

ذكر فرموده كه اشاره است به شدّت بديها و سختيهايى كه در آن روزها ديده مى شود به مانند كسى كه ترشرويى بسيار از خود نشان دهد.همچنين واژه كدوح استعاره است بر مصيبتهايى كه در آن روزگار روى مى دهد و مانند شب،تيره و تار است واژه زرع استعاره است براى كارهاى او،و لفظ أيناع(رسيدن ميوه)كنايه است بر زمانى كه سركشى و طغيان او به نهايت برسد،و واژه شقاشق و بروق استعاره است بر حركات هولناك و سخنان دهشتناك او،همانند ابرى كه با رعد و برق همراه باشد .

فرموده است: عقدت رايات الفتن المعضلة .

يعنى:اين فتنه،هنگامى كه پديد آيد،فتنه ها و آشوبها و بى نظمى بسيارى را به دنبال خود خواهد آورد،پديد آمدن اين فتنه ها را به رو آوردن شب تار تشبيه فرموده است،وجه مشابهت اين دو اين است كه همان گونه كه در شب تاريك نمى توان راه به جايى برد،در اين فتنه و آشوب نيز نمى توان به حقّ راه يافت، همچنين آن را به درياى متلاطم تشبيه فرموده است.و اين به سبب بزرگى فتنه،و درهم ريختگى طبقات مردم است كه گروهى گروه ديگر را واژگون و نابود مى سازند،به همان گونه كه امواج دريا بر يكديگر فرود مى آيند و بر چهره هم سيلى مى زنند .سپس اشاره فرموده است به آشوبها و مصيبتهايى كه پس از اين كوفه را فرا مى گيرد،چنان كه مطابق نوشته تاريخ نويسان حوادث بسيار و فتنه هاى زيادى در آن روى داد كه از جمله آنها فتنه حجّاج و مختار بن ابى عبيده و جز اينهاست، و نيز دو واژه عاصف و قاصف را كه به بادهاى سخت گفته مى شود استعاره فرموده است و اين به مناسبت وزيدن تندباد حوادث بر مردم اين شهر است .

فرموده است: و عن قليل تلتفّ القرون بالقرون... تا آخر.

يعنى:بزودى نسلها و امّتها به يكديگر ملحق مى شوند،و مراد از التفاف برخى به برخى ديگر اجتماع آنها در اندرون زمين است،و واژه هاى حصد(درو كردن)و حطم(پايمال كردن)را براى حالت مردم استعاره فرموده است چون حالت

ص:19

آنها با زرع و كشت مناسبت دارد به اين معنا كه زراعت هنگامى كه سر پاست درو،و پس از آن كوبيده مى شود،در اين جا حصد كنايه از مرگ و كشتار مردم است و حطم نابودى و متلاشى شدن اعضاى آنها در خاك است.

بايد دانست كه در الفاظ خطبه دلالت روشنى بر اين كه مراد از ضلّيل معاويه است وجود ندارد،بلكه احتمال دارد منظور شخص ديگرى باشد كه پس از اين در شام ظاهر شود،چنان كه گفته شده منظور از آن سفيانى دجّال است اگر چه ظنّ غالب احتمال نخست است،و توفيق از خداست.

ص:20

99-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است كه در همان زمينه ايراد فرموده اند

اشاره

وَ ذَلِكَ يَوْمٌ يَجْمَعُ اللَّهُ فِيهِ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ- لِنِقَاشِ الْحِسَابِ وَ جَزَاءِ الْأَعْمَالِ- خُضُوعاً قِيَاماً قَدْ أَلْجَمَهُمُ الْعَرَقُ- وَ رَجَفَتْ بِهِمُ الْأَرْضُ- فَأَحْسَنُهُمْ حَالاً مَنْ وَجَدَ لِقَدَمَيْهِ مَوْضِعاً- وَ لِنَفْسِهِ مُتَّسَعاً

فصل اول
ترجمه

«قيامت روزى است كه خداوند همه پيشينيان و پسينيان را در آن روز گرد مى آورد،تا به حساب آنها دقيقا رسيدگى،و پاداش كردار آنها داده شود،(در آن روز)همه با خضوع و فروتنى ايستاده اند،و(بر اثر دشوارى موقعيّت)عرق(از سر و روى آنها سرازير شده و)مانند لجام اطراف دهان آنان را فرا گرفته،و زمين،آنان را به لرزه در آورده است،نيكوترين احوال را كسى دارد كه توانسته جاى پايى براى خود تهيّه كند،و محلّ فراخى براى ايستادن خود به دست آورد .»

شرح

مراد از روز،روز رستاخيز است،و معناى نقاش در حساب،با دقّت تمام به حساب رسيدگى كردن است،خواننده با مطالعه صفحات پيش،از چگونگى اين روز آگاه است،و اين آيه شريفه نيز بيان كيفيّت اين روز است كه فرموده است:

«يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النّاسُ أَشْتاتاً لِيُرَوْا أَعْمالَهُمْ» (1)»و قيد خضوعا اشاره است به قول خداوند

ص:21


1- سوره زلزال(99)آيه 6 [1] يعنى:در آن روز(قيامت)مردم پراكنده(از گورهايشان)بيرون مى آيند تا(نتيجه)كردار خود را ببينند.

متعال «خُشَّعاً أَبْصارُهُمْ» (1)»و قياما به «يَوْمَ يَقُومُ النّاسُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ» (2)»و اين دو كنايه است از اين كه در اين روز،مردم در نهايت زبونى و ناتوانى به سر مى برند، و يقين دارند كه هيچ قدرتى جز قدرت خداوند وجود ندارد،و ألجمهم العرق به معناى اين است كه عرق محلّ لجام يا دهان آنها را فرا گرفته و كنايه از آن است كه توان آنها به نهايت رسيده است،زيرا خستگى و رنج موجب فرو ريختن عرق زياد است .

فرموده است: و رجفت بهم الأرض...

خداوند متعال در اين باره فرموده است: «يَوْمَ تَرْجُفُ الْأَرْضُ وَ الْجِبالُ» (3)»و «إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسًّا» (4)»برخى گفته اند مراد از زمين لرزنده، سر زمين دلهاست كه بر اثر غلبه ترس و بيم از خداوند و هول و هراس روز رستاخيز به تپش و لرزش در مى آيند،امّا دسته ديگر گفته اند:معناى ياد شده انصراف سخن از ظاهر كلام الهى است بدون اين كه ضرورتى باشد و جايز نيست،زيرا آنچه را مخبر صادق در باره جزئيّات احوال روز رستاخيز از جانب او خبر داده، همه از امور ممكن مى باشد،و قدرت خداوند نيز وافى و كافى براى تحقّق آنهاست .

فرموده است: فأحسنهم حالا من وجد لقدميه موضعا و لنفسه متّسعا .

گفته شده كه منظور،كسى است كه در ساحت معرفت و بندگى پروردگار، براى پاى عقل خود جايى،و در مقام قدس و فراخناى رحمت او براى خويشتن جايگاهى وسيع يافته است،و پيداست كه حال اينها در روز رستاخيز از همه

ص:22


1- سورۀ قمر(54)آيۀ 7 [1] يعنى:(كافران)چشمها را با خوارى فرو هشته اند.
2- سورۀ مطفّفين(83)آيۀ 6 [2] يعنى:روزى كه مردم براى پروردگار جهانيان به پا خيزند.
3- سورۀ مزمّل(73)آيۀ 4:آن روزى كه زمين و كوهها به لرزه در آيد.
4- سورۀ واقعه(56)آيۀ 4 [3] يعنى:هنگامى كه زمين سخت به لرزه در آيد،و كوهها به شدّت متلاشى شود.

نيكوتر و بهتر است،و مى توان اين كلام را طبق ظواهر مدارك شرعى بر ظاهرش حمل كرد.

نيز از اين خطبه است:
اشاره

فِتَنٌ كَقِطَعِ اللَّيْلِ الْمُظْلِمِ- لاَ تَقُومُ لَهَا قَائِمَةٌ وَ لاَ تُرَدُّ لَهَا رَايَةٌ- تَأْتِيكُمْ مَزْمُومَةً مَرْحُولَةً- يَحْفِزُهَا قَائِدُهَا وَ يَجْهَدُهَا رَاكِبُهَا- أَهْلُهَا قَوْمٌ شَدِيدٌ كَلَبُهُمْ- قَلِيلٌ سَلَبُهُمْ- يُجَاهِدُهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ قَوْمٌ أَذِلَّةٌ عِنْدَ الْمُتَكَبِّرِينَ- فِي الْأَرْضِ مَجْهُولُونَ- وَ فِي السَّمَاءِ مَعْرُوفُونَ- فَوَيْلٌ لَكِ يَا؟بَصْرَةُ؟ عِنْدَ ذَلِكِ- مِنْ جَيْشٍ مِنْ نِقَمِ اللَّهِ- لاَ رَهَجَ لَهُ وَ لاَ حَسَّ- وَ سَيُبْتَلَى أَهْلُكِ بِالْمَوْتِ الْأَحْمَرِ- وَ الْجُوعِ الْأَغْبَرِ

لغات

يحفزها:از پشت سر آن را هل مى دهد أذلّه:جمع ذليل،خوار حسّ:صداى آهسته كلب:شرّ و بدى رهج:غبار

ترجمه

«فتنه ها و آشوبهايى مانند پاره هاى شب ديجور پديد آيد،كه هيچ كس را ياراى ايستادگى در برابر آنها نباشد و هيچ پرچمى نتواند در برابر آنها بر پا شود،اين فتنه ها مانند شترى كه مهار گشته و جهاز بر پشت او انداخته شده و جلودارش آن را مى كشد و سواره اش آن را مى دواند،رو به سوى شما مى آورد، دست اندركاران اين فتنه ها گروهى هستند كه حرص و آز آنان زياد و ساز و برگ آنها كم است،دسته اى كه در ديده گردنكشان خوار و در روى زمين گمنام،و در آسمانها معروفند،براى خشنودى خداوند با آنها به نبرد مى پردازند،در اين هنگام واى بر تو اى بصره از سپاهى كه از خشم خدا پديد آيد كه نه او را گرد و غبارى است و نه صدا و آوازى،زود باشد كه مردم تو به مرگ سرخ و آن چنان قحطى و گرسنگى دچار شوند كه از شدّت آن رنگ

ص:23

رخسارشان همچون رنگ خاك،تار گردد .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين بخش از خطبه خود،از فتنه هايى كه پس از او روى خواهد داد خبر داده است،بويژه از فتنه صاحب زنج در بصره،و اين آشوبها و رويدادها را به پاره هاى شب تار تشبيه فرموده و جهت شباهت معلوم است .و معناى لا تقوم لها قائمة اين است كه ايستادگى در برابر اين حوادث و دفع آنها ممكن نيست و نمى توان با آنها مقابله كرد،و اين كه قائمة به صورت مؤنّث آمده براى برابرى با واژه فتنه است،و گفته شده معنايش اين است كه در برابر اين فتنه ها دست و پاى اسبان روى زمين آرام نمى گيرد ،و واژه هاى زمام(مهار)،رحل(جهاز شتر)،حفز (هل دادن از پشت سر)،قائد(جلودار)،راكب(سواره)،جهد(كوشش)را به مناسبت اين كه فتنه به شتر شباهت دارد به طريق استعاره آورده است و مراد از اين كه شتر مهار گرديده و بر پشتش جهاز انداخته شده،كمال آمادگى و مجهّز بودن فتنه است زيرا هنگامى كه شتر مهار و بر پشتش جهاز انداخته شود آماده براى سوارى است،و منظور از قائد(جلودار)كسانى است كه به اين فتنه كمك مى كنند و غرض از راكب(سواره)مركز فرماندهى آن است.و حفز و جهد كنايه از شتاب آنها در به راه انداختن اين فتنه است و أهلها اشاره به صاحب زنج است،و اذيّت و آزار زياد و امكانات كم آنها معروف است،و چنان كه از داستان آنها كه مشهور است دانسته مى شود،ياران صاحب زنج گروهى جنگجو و آماده و سواركار بوده اند.و ما شمّه اى از داستان آنها را در ذيل خطبه هاى آن حضرت در آينده بيان خواهيم كرد .امام(علیه السلام)كسانى را كه به جنگ با اين گروه برخاسته اند توصيف فرموده است به اين كه اينان در نزد متكبّران و گردنكشان زبون،و در روى زمين بى نام و نشانند يعنى اينها از متنعّمان و نامداران دنيا نيستند،و اين كه فرموده است در آسمان معروفند اشاره است به اين كه آنان اهل يقين و ايمانند،و پروردگار آنها را بندگانى فرمانبردار مى داند،و فرشتگان آنان را اهل عبادت و بندگى خدا

ص:24

مى شناسند ،سپس امام(علیه السلام)در دنباله بيانات خود،بصره را مخاطب قرار داده، از اوضاع و احوال آينده آن و از فتنه زنج كه در اين شهر به وقوع خواهد پيوست آگاهى مى دهد،بديهى است روى خطاب به مردم اين شهر است،و اين كه فرموده است:آنان را گرد و غبار و آوازى نيست.ظاهرا سبب اين است كه اينها را اسبان و چكاچاك سلاح نيست از اين رو نه گرد و غبارى دارند و نه فرياد و آوازى،و اين كه سپاه خشم پروردگارند البتّه براى گنهكاران چنين خواهند بود هر چند فتنه اى فراگير و عمومى است،زيرا كم اتّفاق افتاده كه بلا بر قومى نازل شود و تنها دامنگير برخى از آنها شود،چنان كه خداوند متعال فرموده است «وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً » (1).

فرموده است: و سيبتلى أهلك بالموت الأحمر و الجوع الأغبر .

گفته شده كه مراد از مرگ سرخ كشته شدن مردم بصره است به شمشير صاحب زنج و ياران او و يا از جانب ديگران،و توصيف مرگ به سرخى كنايه از شدّت و سختى آن است،براى اين كه دشوارترين مرگ ها آن است كه با ريختن خون انسان صورت گيرد.امام(علیه السلام)خود،مرگ سرخ را به هلاكت آنها بر اثر غرق تفسير فرموده است،چنان كه پس از اين،گفتار آن حضرت را در اين باره نقل خواهيم كرد و اين هم مرگ بسيار سختى است زيرا موجب خروج روح از بدن است.همچنين توصيف جوع به اغبر براى اين است كه سخت ترين گرسنگى اين است كه به سبب آن رخسار آدمى به رنگ خاك در آيد،و به سبب كمى غذا و يا نامطلوب بودن آن رنگ و رو و پوست چهره انسان مانند خاك تار شود،به اين مناسبت اين نوع گرسنگى جوع أغبر ناميده شده است،گفته شده كه اين صفت به مناسبت اين است كه گرسنه در اين حال خود را به زمين مى چسباند و غبراء به معناى زمين است.

ص:25


1- سوره انفال(8)آيه 25، [1]يعنى:بپرهيزيد از عذابى كه تنها ستمكاران شما را دامنگير نخواهد شد.

امام(علیه السلام)در خطبه اى كه پس از فراغ از جنگ جمل و فتح بصره ايراد كرده به اين فتنه اشاره فرموده است،و اين خطبه اى است طولانى كه ما برخى از فصول آن را كه مربوط به رويدادهاى مهمّ آينده است نقل كرده ايم،و از اين خطبه است آنچه مربوط به چگونگى غرق بصره است،در هنگامى كه امام(علیه السلام)از ايراد اين خطبه فراغت يافت،احنف بن قيس به پا خاست و عرض كرد اى امير مؤمنان اين حادثه چه زمانى روى خواهد داد؟امام(علیه السلام)فرمود:اى ابا بحر تو آن زمان را درك نمى كنى و ميان تو و آن قرنهاست ليكن بايد حاضران به غايبان برسانند تا اين كه به گوش برادران آنها در آن زمان برسد كه هنگامى كه مشاهده كنند آلونكها به خانه ها و بيشه زارها به كاخها تبديل شده است،از آن جا پا به فرار گذارند و دور شوند،زيرا در آن روز براى شما بينشى نيست،سپس رو به سمت راست خود كرد و فرمود:ميان شما و ابلّه چه مسافتى است؟منذر بن جارود عرض كرد پدر و مادرم فدايت باد،چهار فرسنگ فاصله است،امام(علیه السلام)فرمود:راست گفتى،سوگند به آن كه محمّد(صلی الله علیه و آله) را بر انگيخت و او را به نبوّت،گرامى و به رسالت مخصوص داشت،و روح او را در بهشت برين جاى داد،همان گونه كه شما سخن مرا مى شنويد از او شنيدم كه فرمود:اى على آيا مى دانى ميان آن جا كه بصره ناميده مى شود،و آن جا كه إبلّه نام دارد چهار فرسنگ است و اين جا كه ابلّه گفته مى شود محلّ اصحاب قشور است،در اين جا هفتاد هزار نفر از امّت من كشته مى شوند كه هر كدام از شهداى آنها به منزله شهداى بدر است،منذر عرض كرد:اى امير مؤمنان پدرم و مادرم فدايت باد چه كسى آنان را مى كشد؟،فرمود:آنها را برادران جنّ به قتل مى رسانند،و اينها اقوامى هستند مانند شياطين كه رنگ پوست آنها سياه و جانهاى آنان بد بو و شرّ و بدى آنها بسيار،و ساز و برگ آنها كم است،خوشا به حال كسى كه آنها را بكشد و يا به دست آنها كشته شود،در اين زمان گروهى براى پيكار با اينها به حركت در مى آيند كه در نزد گردنكشان و متكبّران زمان زبون،و در روى زمين

ص:26

گمنام و در آسمان معروفند،آسمان و اهل آن،و زمين و ساكنان آن بر اينها مى گريند،در اين هنگام اشك از چشمان آن حضرت سرازير شد،سپس فرمود:

افسوس بر تو اى بصره و واى بر تو از سپاهى كه نه گرد و غبارى دارد و نه سر و صدايى،منذر عرض كرد:اى امير مؤمنان در باره آنچه فرمودى بر اثر غرق شدن چه بر سر آنها مى آيد؟و اين ويح (1)و ويل چيست؟امام(علیه السلام)فرمود:اينها دو بابند ويح باب زحمت و رنج است،و ويل باب عذاب مى باشد.آرى اى پسر جارود! آشوبهاى بزرگى بر پا مى شود،از آن جمله گروهى به جان هم مى افتند و يكديگر را مى كشند،در برخى از اين آشوبها خانه ها و شهرها ويران مى شود،و داراييها به يغما مى رود،مردان كشته و زنان اسير و ذبح مى شوند،واى كه امر اين زنان داستانى شگفت انگيز است،و ديگر فتنه دجّال بزرگ يك چشمى است كه چشم راست او از حدقه در آمده و چشم چپ او گويى به خون آغشته است،و در سرخى مانند اين است كه پاره خونى در كاسه چشم او افتاده و يا چون دانه انگور سرخى است كه روى آب قرار گرفته باشد،و گروهى از قبيله اش او را پيروى مى كنند.

كسانى كه در شهر ابلّه شهيد مى شوند انجيل خود را از بردارند،از اينها بعضى كشته مى شوند،و گروهى پا به فرار مى گذارند.پس از آن رجف است يعنى زمين لرزه است و بعد از آن قذف است يعنى پرتاب كردن سنگ و پس از اين خسف است يعنى فرو رفتن در زمين است و سپس مسخ است يعنى دگرگون شدن صورت انسانى است و بعد از اينها جوع اغبر است،و اين گرسنگى سختى است كه رخسار آدمى چون رنگ خاك تار مى شود و سپس مرگ سرخ است كه اين همان غرق است،اى منذر!در كتابهاى نخستين،بصره جز اين نام،سه نام ديگر دارد كه جز عالمان آنها را نمى دانند اين نامها يكى خرييه و ديگر تدمر و سوّمى مؤتفكه است،اى منذر سوگند به آن كه دانه را شكافت و انسان را آفريد اگر بخواهم به

ص:27


1- ويح واژه اى است كه براى ترحّم و ويل براى عذاب به كار مى رود(مترجم)

يكايك عرصه ها و خانه هاى ويران و اين كه در چه زمان خراب و پس از آن در چه موقع آباد مى شود،و به همين گونه تا روز رستاخيز،شما را خبر مى دهم،و در اين باره دانشى فراوان دارم،و اگر از من بپرسيد خواهيد ديد كه من به آنها دانايم،و در دانش خود به اين امور و آگاهى به جزئيّات آن دچار خطا نمى شوم،و علم به احوال امّتهاى گذشته و آنچه تا روز رستاخيز پديد خواهد آمد به من داده شده است، راوى مى گويد:در اين هنگام مردى برخاست و عرض كرد:اى امير مؤمنان مرا آگاه فرما كه اهل جماعت(وحدت طلبان)و اهل فرقت(جدايى خواهان)و اهل سنّت(سنّيان)و اهل بدعت(بدعت گرايان)كيانند؟امام(علیه السلام)فرمود:واى بر تو حالا كه مى پرسى گوش فراده و مجبور نيستى كه پس از من از ديگرى اين را نپرسى،امّا اهل جماعت من و پيروان منند هر چند شماره آنها اندك باشد و اين به فرمان خدا و پيامبرش(صلی الله علیه و آله)ثابت و محقّق است،و اهل فرقت آنان هستند كه با من و پيروان من مخالفت مى كنند هر چند عدّه آنها بسيار باشد،و اهل سنّت كسانى مى باشند كه به آنچه خدا و پيامبرش(صلی الله علیه و آله)مقرّر داشته اند،تمسّك جسته اند نه كسانى كه به رأى و هواى نفس خود عمل مى كنند هر چند شماره آنان زياد باشد،گروه نخست گذشته و رفته است و گروههايى به جاى مانده است كه بر خداست آنها را درهم شكند،و از روى زمين ريشه كن سازد،و توفيق از خداست.

ص:28

100-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است

اشاره

اُنْظُرُوا إِلَى الدُّنْيَا نَظَرَ الزَّاهِدِينَ فِيهَا- الصَّادِفِينَ عَنْهَا- فَإِنَّهَا وَ اللَّهِ عَمَّا قَلِيلٍ تُزِيلُ الثَّاوِيَ السَّاكِنَ- وَ تَفْجَعُ الْمُتْرَفَ الآْمِنَ- لاَ يَرْجِعُ مَا تَوَلَّى مِنْهَا فَأَدْبَرَ- وَ لاَ يُدْرَى مَا هُوَ آتٍ مِنْهَا فَيُنْتَظَرَ سُرُورُهَا مَشُوبٌ بِالْحُزْنِ- وَ جَلَدُ الرِّجَالِ فِيهَا إِلَى الضَّعْفِ وَ الْوَهْنِ- فَلاَ يَغُرَّنَّكُمْ كَثْرَةُ مَا يُعْجِبُكُمْ فِيهَا- لِقِلَّةِ مَا يَصْحَبُكُمْ مِنْهَا- رَحِمَ اللَّهُ امْرَأً تَفَكَّرَ فَاعْتَبَرَ- وَ اعْتَبَرَ فَأَبْصَرَ- فَكَأَنَّ مَا هُوَ كَائِنٌ مِنَ الدُّنْيَا عَنْ قَلِيلٍ لَمْ يَكُنْ- وَ كَأَنَّ مَا هُوَ كَائِنٌ مِنَ الْآخِرَةِ- عَمَّا قَلِيلٍ لَمْ يَزَلْ- وَ كُلُّ مَعْدُودٍ مُنْقَضٍ- وَ كُلُّ مُتَوَقَّعٍ آتٍ- وَ كُلُّ آتٍ قَرِيبٌ دَانٍ

فصل اول
لغات

صدف:روى گردانيد فجيعة:مصيبت ثوى بالمكان:در آن جا اقامت گزيد جلد:نيرو

ترجمه

«اى مردم!به دنيا مانند زاهدان بنگريد كه در آن زهد و بى ميلى اختيار كرده و روى از آن برتافته اند،زيرا به خدا سوگند اين دنيا بزودى آن كس را كه در آن سكنا دارد از ميان مى برد،و آن كه را در ناز و نعمت و ايمنى است دچار مصيبت و اندوه مى سازد،در اين دنيا آنچه از دست رود و پشت كند، ديگر بار،باز نمى گردد،و آنچه در آينده مى آيد دانسته و شناخته نيست،تا در انتظار آن باشيم،شادى آن آميخته به اندوه است،و توان و نيروى مردان رو به

ص:29

ضعف و زبونى است،فزونى آنچه در اين دنيا دلپسند و خوشايندتان مى باشد،شما را فريب ندهد،زيرا بهره شما از آنچه در كنار خود داريد اندك است.

رحمت خدا بر آن كس باد كه بينديشد و عبرت گيرد و بينا شود كه آنچه از دنيا باقى مانده بزودى فانى گردد و آنچه از آخرت است،همواره باقى و پايدار است،و هر آنچه به شمارش آيد پايان يافتنى است،و هر چه در انتظارش هستيد آمدنى است،و هر آينده اى قريب و نزديك است .»

شرح

حاصل اين خطبه ترغيب مردم به زهد و بى ميلى به دنيا،و پرهيز دادن آنها از آلودگى به تباهيهاى آن است .امام(علیه السلام)دستور فرموده كه به دنيا مانند زاهدان يعنى كسانى كه رغبت خود را از آن باز داشته و روى از آن گردانيده اند بنگرند،و تذكّر مى فرمايد كه مردم بايد دنيا را رها كنند،و آن را ناچيز شمارند،مگر براى رفع ضرورت كه بايد به مقدار ضرورى اكتفا كنند ،سپس امام(علیه السلام)به ذكر معايب نفرت انگيز آن به شرح زير پرداخته اند:

1-اين كه دنيا ساكنان خويش و كسانى را كه بدان اعتماد و اطمينان كرده و دل به آن بسته اند از ميان مى برد .

2-اين كه دنيا ناز پروردگان و متنعّمان را،كه آرزوها آنان را فريب داده و خود را از گزند ايّام مصون ديده اند به مصيبت مى كشاند،و آنچه را بدان دل خوش كرده و مايه ايمنى خود يافته اند از آنها مى گيرد .

3-اين كه آنچه از دنيا سپرى مى شود،و از مردم،روى مى گرداند،همچون جوانى و تندرستى و دارايى و عمر،ديگر بار باز نمى گردد .

4-اين كه معلوم نيست در آينده چه اوضاع و گرفتاريهايى پيش مى آيد تا چشم به راه آن باشند و در صدد رفع آن برآيند .

5-اين كه شادى دنيا به اندوه آميخته است،و آن كه از شادى برخوردار

ص:30

است،پيوسته در تشويش از دست دادن مطلوب و يا از ميان رفتن محبوب است .

6-اين كه پايان قدرت و نيرومندى مردم دنيا ناتوانى و سستى است،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفاً وَ شَيْبَةً» (1)»يكى از صلحا و نيكان در باره زهد و بى ميلى به دنيا گفته است:آيا آن زندگانى كه آميخته به درد و بيمارى،و رو به پيرى،و منتهى به نابودى،و در پى آن پشيمانى است شايستۀ دلبستگى است ؟سپس امام(علیه السلام)نهى مى كند از اين كه مردم به آنچه در دنيا خوشايند و دلپسند آنهاست فريفته شوند،بدين سبب كه خوشيها و لذّات دنيا زودگذر و ناپايدار است،و آنچه براى انسان شايسته رغبت و دلبستگى است چيزى است كه پيوسته به همان گونه كه هست باقى بماند،و از زوال و تغيير مصون باشد.اشاره آن حضرت به اين كه اندكى از اينها شما را همراهى مى كند كفن و امثال آن است ،سپس امام(علیه السلام)دعا مى كند براى كسانى كه مى انديشند و از انديشه خود سود برده به وسيله آن عبرت مى گيرند،بدين معنا كه ذهن را به آنچه حقّ و سزاوار است منتقل مى سازند كه همان وجوب ترك دنيا و كار و كوشش براى آخرت است،و اين توجّه و انتقال ذهن موجب ادراك حقّ و مشاهده با چشم باطن براى او خواهد بود .

به دنبال اين مطلب امام(علیه السلام)متاع موجود دنيا را به معدوم،تشبيه فرموده است براى اين كه مردمان را گوشزد فرمايد كه آنچه موجود است بزودى معدوم خواهد شد،و گويا وجود آن بر اثر سرعت زوال و نابودى،همانند عدم است،همچنين عدم حضور آخرت را در حال حاضر،و ثوابها و عقابهايى كه در آن عايد انسان مى شود،به سبب اين كه بزودى موجود و عايد خواهد شد،به وجود حاضر و دائم تشبيه،و با جمله كلّ معدود منقض پايان گرفتن عمرها را كه از روزها و ساعتها و نفس بر آوردنها تشكيل شده گوشزد فرموده است.

ص:31


1- سوره روم(30)آيه(54) [1]يعنى:سپس بعد از نيرومندى ناتوانى و پيرى را قرار داد.

فرموده است: و كلّ متوقّع آت و كلّ آت قريب دان .

اين عبارت،نوع ضرب اوّل از شكل اوّل قضاياى منطقى است،و نتيجه اين است كه هر چه مورد انتظار است،قريب و نزديك است،و اشاره است به مرگ و آنچه پس از آن است.

نيز از اين خطبه است:
اشاره

اَلْعَالِمُ مَنْ عَرَفَ قَدْرَهُ- وَ كَفَى بِالْمَرْءِ جَهْلاً أَلاَّ يَعْرِفَ قَدْرَهُ- وَ إِنَّ مِنْ أَبْغَضِ الرِّجَالِ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى لَعَبْداً- وَكَلَهُ اللَّهُ إِلَى نَفْسِهِ- جَائِراً عَنْ قَصْدِ السَّبِيلِ- سَائِراً بِغَيْرِ دَلِيلٍ- إِنْ دُعِيَ إِلَى حَرْثِ الدُّنْيَا عَمِلَ- وَ إِنْ دُعِيَ إِلَى حَرْثِ الْآخِرَةِ كَسِلَ- كَأَنَّ مَا عَمِلَ لَهُ وَاجِبٌ عَلَيْهِ- وَ كَأَنَّ مَا وَنَى فِيهِ سَاقِطٌ عَنْهُ

ترجمه

«دانا كسى است كه ارزش خود را بداند،و مرد را همين نادانى بس كه قدر خود را نشناسد،دشمنترين مردان نزد خدا بنده اى است كه خداوند او را به خودش وا گذاشته است،چنين كسى پا از راه راست بيرون مى نهد،و بى رهنما و دليل حركت مى كند،اگر براى كار در كشتزار دنيا خوانده شود،به كار مى پردازد،و اگر براى عمل در كشتزار آخرت دعوت شود سستى مى ورزد،گويا آنچه را براى آن كار مى كند(دنيا)بر او واجب است،و آنچه نسبت به آن سستى مى كند(آخرت)از او ساقط شده است .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين خطبه دانا را منحصر فرموده به كسى كه قدر خود را بشناسد، و مراد از قدر،اندازه و ارزش او در مملكت خدا و موقعيّت او در قلمرو عالم وجود است،و چون اين شناخت مستلزم اين است كه انسان مناسبت خود را با آفريدگان عوالم وجود درك كند،و بداند كه او در جرگۀ كدامين آفريدگان است، و براى چه منظورى وجود يافته است،ناچار چنين كسى عالم،و از دانش لازم

ص:32

برخوردار،و اوامر الهى را فرمانبردار است،و از حدّى كه كتاب خدا و سنن انبيا(علیه السلام)براى او ترسيم كرده اند پا فراتر نخواهد گذاشت .

فرموده است: و كفى بالمرء جهلا أن لا يعرف قدره .

نظر به اين كه علم موجب مى شود كه انسان قدر خود را بشناسد،ناگزير كسى كه ارزش خود را نمى داند عالم نيست و نادان است،زيرا نقيض لازم مستلزم نقيض ملزوم مى باشد،و اين كه فرموده است:و كفى بالمرء جهلا اشاره است به شدّت و قوت جهل و اين كه نادانى مستلزم سختى و عذاب است .

فرموده است: و إنّ من أبغض الرّجال...تا قصد السّبيل .

پيش از اين شرح آن داده شده است .

فرموده است: سائرا بغير دليل .

ذكر دليل در اين جا اشاره است به ائمّه هدا(علیه السلام)و راهنمايان به خدا،و كتاب و سنّت نيز از جمله راهنمايانند،براى اين كه اگر انسان در طريق راه خدا، و در نحوه سلوك و رفتار خود با بندگان او،دليل و راهنمايى نداشته باشد در زمره هلاكت يافتگان است .

فرموده است: إن دعى... تا آخر.

امام(علیه السلام)واژه«حرث»را كه به معناى كشت كردن است براى كارهايى كه انسان جهت دنيا و يا آخرت خود انجام مى دهد استعاره فرموده است.وجه مشابهت ميان زرع و اعمالى كه انسان براى دنيا يا آخرت خود به جا مى آورد اين است كه هر دوى آنها كسب بوده و براى تحصيل ثواب و پاداش صورت مى گيرد.

سپس از نظر اين كه انسان در كارهاى دنيا جديّت و پيشدستى و مواظبت دارد، امام(علیه السلام)اعمال او را در اين باره به آنچه بر او واجب است تشبيه فرموده،و كارهاى او را براى آخرت كه همواره با قصور و تنبلى و سستى همراه است،به آنچه از او ساقط شده همانند فرموده است،با اين كه سزاوار است آدمى وضعى خلاف اين داشته باشد.و توفيق از خداوند است.

ص:33

نيز از اين خطبه است:
اشاره

وَ ذَلِكَ زَمَانٌ لاَ يَنْجُو فِيهِ إِلاَّ كُلُّ مُؤْمِنٍ نُوَمَةٍ- إِنْ شَهِدَ لَمْ يُعْرَفْ وَ إِنْ غَابَ لَمْ يُفْتَقَدْ- أُولَئِكَ مَصَابِيحُ الْهُدَى وَ أَعْلاَمُ السُّرَى- لَيْسُوا بِالْمَسَايِيحِ وَ لاَ الْمَذَايِيعِ الْبُذُرِ- أُولَئِكَ يَفْتَحُ اللَّهُ لَهُمْ أَبْوَابَ رَحْمَتِهِ- وَ يَكْشِفُ عَنْهُمْ ضَرَّاءَ نِقْمَتِهِ- أَيُّهَا النَّاسُ سَيَأْتِي عَلَيْكُمْ زَمَانٌ- يُكْفَأُ فِيهِ الْإِسْلاَمُ كَمَا يُكْفَأُ الْإِنَاءُ بِمَا فِيهِ- أَيُّهَا النَّاسُ- إِنَّ اللَّهَ قَدْ أَعَاذَكُمْ مِنْ أَنْ يَجُورَ عَلَيْكُمْ- وَ لَمْ يُعِذْكُمْ مِنْ أَنْ يَبْتَلِيَكُمْ- وَ قَدْ قَالَ جَلَّ مِنْ قَائِلٍ- «إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ وَ إِنْ كُنّا لَمُبْتَلِينَ»

ترجمه

«...و آن زمانى است كه از تباهيهاى آن كسى جز مؤمنان بى نام و نشان رهايى نيابند،آنانى كه اگر در جايى حضور يابند شناخته نمى شوند،و اگر غائب باشند كسى جوياى آنها نيست،اينان چراغهاى هدايتند،و براى سالكان راه حق در ظلمات جهل،نشانه هاى روشنند،آنها در راه ايجاد فتنه و مفسده گام بر نمى دارند،و به بازگو كردن عيبها و خطاهاى ديگران نمى پردازند،و بيهوده گويى و ياوه سرايى نمى كنند،آنان كسانى هستند كه خداوند درهاى رحمت خويش را به روى آنها باز مى كند،و سختيهاى عذاب خويش را از آنها بر طرف مى سازد.

اى مردم!بزودى شما را زمانى فرا مى رسد،كه اسلام همچون ظرفى كه وارونه شود و هر چه در آن است بريزد باژگونه مى شود،اى مردم!خداوند شما را پناه داده از اين كه بر شما ستم كند امّا از اين كه شما را بيازمايد پناه نداده است،چنان كه فرموده است: «إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ وَ إِنْ كُنّا لَمُبْتَلِينَ » (1)

شرح

شريف رضىّ گفته است:اين كه امام(علیه السلام)فرموده است: «كلّ مؤمن نومة»

ص:34


1- سوره مؤمنون(23)آيه(30) [1]يعنى:(در حادثه طوفان و نابودى قوم نوح(علیه السلام))نشانه هايى است.و ما بندگان را مى آزماييم.

مراد،مؤمن گمنام و كم آزار است و واژه مساييح جمع مسياح است و به معناى كسى است كه ميان مردم براى ايجاد مفسده و سخن چينى رفت و آمد مى كند و مذاييع جمع مذياع است و اين در باره كسى به كار برده مى شود كه هنگامى كه مى شنود ديگرى كار بدى انجام داده زبان به گفتن آن باز و به پخش و نشر آن اقدام مى كند،بذر جمع بذور است و اين واژه بر كسى اطلاق مى شود كه نادان و بى شعور و ياوه گو باشد .

نومة:كسى كه بسيار بخوابد و گفته شده كه به سكون واو به معناى ضعيف و ناتوان است كفأت الإناء ظرف را باژگونه كردى،به كار رفتن نومة در اين جا كنايه است از گمنامى و نداشتن نام و نشان در ميان مردم به سبب اعراض از خلق و توجّه آنها به خالق،چنان كه خود آن حضرت اين سخن را با ذكر: إن شهد لم يعرف و إن غاب لم يفتقد تفسير فرموده است يعنى كسانى كه اگر حضور داشته باشند شناخته نيستند و اگر غائب باشند كسى در پى پرسش حال آنها نيست،و مراد هر مؤمنى است كه داراى اين اوصاف باشد،و در باره اين مؤمنان واژه هاى مصابيح و أعلام را استعاره فرموده است،زيرا اينان در طريق معرفت بارى تعالى اسباب هدايتند،و در اين باره پيش از اين سخن گفته شده است .

عبارت: ليسوا بالمساييح...تا ضرّآء نقمته واضح است،و سيّد رضى رضوان اللّه عليه مشكلات آن را بيان داشته است .

فرموده است: أيّها النّاس...تا الإناء بما فيه .

امام(علیه السلام)در اين گفتار از آينده آگاهى مى دهد،و از تباهيهاى اهل زمان و فتنه هاى دوران و رها كردن دين،سخن مى گويد.چنان كه پيش از اين نيز در اين باره اشاره هايى فرموده است،آن حضرت دگرگونى زمانه را به وارونه شدن ظرف با هر چه در آن است،تشبيه فرموده،و وجه تشبيه اين است كه همان گونه كه ظرف پس از وارونه شدن،فايده خود را از دست مى دهد،اسلام هم به سبب اين

ص:35

كه مردم عمل به احكام آن را ترك مى كنند از انتفاع خارج مى شود،و چه نيكو تشبيهى است،زيرا زمان براى اسلام مانند ظرف براى آب است ،و اين كه فرموده است: إنّ اللّه قد أعاذكم من أن يجور عليكم اشاره است بر اين كه اين دگرگونيها ستمى نيست كه از جانب پروردگار بر شما رفته باشد،زيرا خداوند متعال فرموده است: «وَ ما رَبُّكَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبِيدِ» (1)»بلكه آزمايشى است كه خداوند سبحان از بندگان خود به عمل مى آورد،چنان كه فرموده است: «إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ وَ إِنْ كُنّا لَمُبْتَلِينَ» پس هر كه در برابر اين آزمايشها شكيبايى كند،سود برده و هر كس كفر ورزد،وبال آن بر اوست.معناى آزمايش خلق را از جانب خالق متعال و فوايد آن را پيش از اين گفته ايم و ضرورتى براى تكرار نيست،و توفيق از خداوند است.

ص:36


1- سوره فصّلت(41)آيه(46) [1]يعنى:پروردگارت بر بندگان ستمكار نيست.

101-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ؟مُحَمَّداً ص؟- وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الْعَرَبِ يَقْرَأُ كِتَاباً- وَ لاَ يَدَّعِي نُبُوَّةً وَ لاَ وَحْياً- فَقَاتَلَ بِمَنْ أَطَاعَهُ مَنْ عَصَاهُ- يَسُوقُهُمْ إِلَى مَنْجَاتِهِمْ- وَ يُبَادِرُ بِهِمُ السَّاعَةَ أَنْ تَنْزِلَ بِهِمْ- يَحْسِرُ الْحَسِيرُ وَ يَقِفُ الْكَسِيرُ- فَيُقِيمُ عَلَيْهِ حَتَّى يُلْحِقَهُ غَايَتَهُ- إِلاَّ هَالِكاً لاَ خَيْرَ فِيهِ- حَتَّى أَرَاهُمْ مَنْجَاتَهُمْ- وَ بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ- فَاسْتَدَارَتْ رَحَاهُمْ- وَ اسْتَقَامَتْ قَنَاتُهُمْ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ مِنْ سَاقَتِهَا- حَتَّى تَوَلَّتْ بِحَذَافِيرِهَا- وَ اسْتَوْسَقَتْ فِي قِيَادِهَا- مَا ضَعُفْتُ وَ لاَ جَبُنْتُ- وَ لاَ خُنْتُ وَ لاَ وَهَنْتُ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَأَبْقُرَنَّ الْبَاطِلَ- حَتَّى أُخْرِجَ الْحَقَّ مِنْ خَاصِرَتِهِ

لغات

لغات و شرح زيادتيهاى اين خطبه بر آنچه پيش از اين ذكر شده چنين است:

حسير:خسته و درمانده در راه استوسقت:گرد آمد،سازمان يافت رحا:قطعه زمينى كه دايره مانند و بلندتر از زمينهاى پيرامونش باشد خنت:دورى گزيدم

ترجمه

«پس از ستايش الهى همانا خداوند سبحان محمّد را كه درود خداوند بر او و خاندانش باد هنگامى بر انگيخت كه در ميان اعراب كسى نبود كه كتابى بخواند و يا مدّعى پيامبرى و نزول وحى باشد،او به همراهى پيروانش

ص:37

با مخالفانش جنگيد تا آنان را به سر منزل رستگارى بكشاند و پيش از آن كه آنها را مرگ دريابد،از كفر نجاتشان دهد،آن حضرت بر بالاى سر كسانى كه در اين راه خسته و درمانده مى شدند مى ايستاد كه آنان را به سر منزل مقصود برساند،جز كسانى را كه هلاكت دامنگير آنها شده و قابل هدايت نبودند،تا اين كه راه رستگارى را به مردم نشان داد،و آنان را در جايگاه مناسب خود قرار داد،از آن پس آسياى اجتماع ايشان به گردش افتاد،و نيزه قدرت آنان راست شد،به خدا سوگند من از آنانى بودم كه اين سپاه را به جلو مى راندند،تا اين كه همگى لشكر باطل پشت كرد،آن گاه در تحت رهبرى اسلام گرد آمدند.در اين راه من هرگز ناتوان و بيمناك نشدم،و خيانت و سستى نكردم،به خدا سوگند،اكنون هم باطل را خواهم شكافت تا حقّ را از پهلوى آن بيرون كشم .»

شرح

اگر چه برگزيده اى از اين خطبه پيش از اين آورده شده است امّا چون آنچه پيش از اين آمده با اين روايت اختلاف دارد دوباره ذكر مى شود :

فرموده است: قاتل بمن أطاعه من عصاه معناى آن آشكار است .

فرموده است: و يبادر بهم السَّاعة ان تنزل بهم .

مراد اين است كه در ارشاد و راهنمايى آنان به سوى جادّه حقّ شتاب مى فرمود،مبادا در حال كفر و گمراهى،مرگ آنها فرا رسد و در وادى هلاكت در افتند .

فرموده است: يحسر الحسير و يقف الكسير...تا لا خير فيه .

اين بيان اشاره است به عطوفت و مهربانى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)نسبت به مردم در هنگامى كه براى غزوات يا امثال آن سفر مى كرد،بدين گونه كه آن حضرت در دنباله همراهان و در آخر آنان حركت مى كرد،و به احوال كسانى كه به سبب خستگى و ناتوانى و يا از كار افتادگى مركوب،از ديگران جدا مى ماندند رسيدگى مى فرمود،و آنان را با مهربانى و لطف به ياران و همراهان ملحق

ص:38

مى ساخت،جز آن كسانى كه پيوستن آنها به ديگران امكان نداشت و يا اميدى نسبت به آنان باقى نبود.برخى از رهروان راه حقّ گفته اند:واژه هاى حسير و كسير(درمانده و شكسته)كنايه است از كسى كه پاى خرد او به سبب كمى بينش و كژى ادراك از سير در طريق الى اللّه باز مانده،و پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به دستگيرى و فريادرسى او پرداخته،و با چاره جوييها و انگيزه هاى مختلف،او را به سوى دين كشانيده و به اندازه ممكن،او را از عقايد صحيح و اعمال پسنديده برخوردار فرموده است،و غرض از پيمودن راه شريعت نيز همين است.

فرموده است: إلاّ هالكا لا خير فيه .

مراد كسى است كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)از اصلاح آن نوميد است،زيرا داناست به اين كه او اصلاح شدنى نيست مانند ابو لهب و ابو جهل و جز اين دو .

فرموده است: فاستدارت رحاهم .

واژه«رحا»را براى اجتماع و بلندى يافتن آنان بر ديگران استعاره فرموده است،چنان كه قطعه يا بخشى از زمين بر اثر تراكم خاك و مانند آن مرتفع مى شود .

فرموده است: و استوسقت في قيادها .

اشاره به اعرابى است كه فرمانبردارى كردند،و در برابر اسلام گردن نهادند،و واژه هاى اتّساق و قياد را از آن جهت استعاره فرموده كه آنان را به شترانى كه به دور ساربان گرد آمده و براى جلودار آنها منظّم شده اند تشبيه فرموده است .و واژه خاصره را براى باطل استعاره آورده و با ذكر لأبقرنّ آن را ترشيح داده است،و اين به ملاحظه شباهت باطل است به حيوانى كه آنچه را گرانبهاتر از خود اوست مى بلعد،و كنايه بر جدا شدن حقّ از باطل دارد.و توفيق از خداوند است.

ص:39

102-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

حَتَّى بَعَثَ اللَّهُ؟مُحَمَّداً ص؟- شَهِيداً وَ بَشِيراً وَ نَذِيراً- خَيْرَ الْبَرِيَّةِ طِفْلاً- وَ أَنْجَبَهَا كَهْلاً- وَ أَطْهَرَ الْمُطَهَّرِينَ شِيمَةً- وَ أَجْوَدَ الْمُسْتَمْطَرِينَ دِيمَةً فَمَا احْلَوْلَتْ لَكُمُ الدُّنْيَا فِي لَذَّتِهَا- وَ لاَ تَمَكَّنْتُمْ مِنْ رَضَاعِ أَخْلاَفِهَا- إِلاَّ مِنْ بَعْدِ مَا صَادَفْتُمُوهَا جَائِلاً خِطَامُهَا- قَلِقاً وَضِينُهَا- قَدْ صَارَ حَرَامُهَا عِنْدَ أَقْوَامٍ- بِمَنْزِلَةِ السِّدْرِ الْمَخْضُودِ- وَ حَلاَلُهَا بَعِيداً غَيْرَ مَوْجُودٍ- وَ صَادَفْتُمُوهَا وَ اللَّهِ ظِلاًّ مَمْدُوداً- إِلَى أَجْلٍ مَعْدُودٍ- فَالْأَرْضُ لَكُمْ شَاغِرَةٌ- وَ أَيْدِيكُمْ فِيهَا مَبْسُوطَةٌ- وَ أَيْدِي الْقَادَةِ عَنْكُمْ مَكْفُوفَةٌ- وَ سُيُوفُكُمْ عَلَيْهِمْ مُسَلَّطَةٌ- وَ سُيُوفُهُمْ عَنْكُمْ مَقْبُوضَةٌ- أَلاَ وَ إِنَّ لِكُلِّ دَمٍ ثَائِراً- وَ لِكُلِّ حَقٍّ طَالِباً- وَ إِنَّ الثَّائِرَ فِي دِمَائِنَا كَالْحَاكِمِ فِي حَقِّ نَفْسِهِ- وَ هُوَ اللَّهُ الَّذِي لاَ يُعْجِزُهُ مَنْ طَلَبَ- وَ لاَ يَفُوتُهُ مَنْ هَرَبَ- فَأُقْسِمُ بِاللَّهِ يَا؟بَنِي أُمَيَّةَ؟ عَمَّا قَلِيلٍ- لَتَعْرِفُنَّهَا فِي أَيْدِي غَيْرِكُمْ- وَ فِي دَارِ عَدُوِّكُمْ أَلاَ إِنَّ أَبْصَرَ الْأَبْصَارِ مَا نَفَذَ فِي الْخَيْرِ طَرْفُهُ- أَلاَ إِنَّ أَسْمَعَ الْأَسْمَاعِ مَا وَعَى التَّذْكِيرَ وَ قَبِلَهُ- أَيُّهَا النَّاسُ- اسْتَصْبِحُوا مِنْ شُعْلَةِ مِصْبَاحٍ وَاعِظٍ مُتَّعِظٍ- وَ امْتَاحُوا مِنْ صَفْوِ عَيْنٍ قَدْ رُوِّقَتْ مِنَ الْكَدَرِ- عِبَادَ اللَّهِ لاَ تَرْكَنُوا إِلَى جَهَالَتِكُمْ- وَ لاَ تَنْقَادُوا إِلَى أَهْوَائِكُمْ فَإِنَّ النَّازِلَ بِهَذَا الْمَنْزِلِ نَازِلٌ بِشَفَا جُرُفٍ هَارٍ- يَنْقُلُ الرَّدَى عَلَى ظَهْرِهِ مِنْ مَوْضِعٍ إِلَى مَوْضِعٍ- لِرَأْيٍ يُحْدِثُهُ بَعْدَ رَأْيٍ- يُرِيدُ أَنْ يُلْصِقَ مَا لاَ يَلْتَصِقُ- وَ يُقَرِّبَ مَا لاَ يَتَقَارَبُ- فَاللَّهَ اللَّهَ أَنْ تَشْكُوا إِلَى مَنْ لاَ يُشْكِي شَجْوَكُمْ- وَ لاَ يَنْقُضُ بِرَأْيِهِ مَا قَدْ أَبْرَمَ لَكُمْ- إِنَّهُ لَيْسَ عَلَى الْإِمَامِ إِلاَّ مَا حُمِّلَ مِنْ أَمْرِ رَبِّهِ- الْإِبْلاَغُ فِي الْمَوْعِظَةِ- وَ الاِجْتِهَادُ فِي النَّصِيحَةِ- وَ الْإِحْيَاءُ لِلسُّنَّةِ- وَ إِقَامَةُ الْحُدُودِ عَلَى

ص:40

مُسْتَحِقِّيهَا- وَ إِصْدَارُ السُّهْمَانِ عَلَى أَهْلِهَا- فَبَادِرُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِ تَصْوِيحِ نَبْتِهِ- وَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُشْغَلُوا بِأَنْفُسِكُمْ- عَنْ مُسْتَثَارِ الْعِلْمِ مِنْ عِنْدِ أَهْلِهِ- وَ انْهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ وَ تَنَاهَوْا عَنْهُ- فَإِنَّمَا أُمِرْتُمْ بِالنَّهْيِ بَعْدَ التَّنَاهِي

لغات

شيمة:خوى خلف:نوك پستان ماده شتر مخضود:بى خار شغر الكلب:سگ يك پاى خود را بلند كرد تا بول كند هار:اصل آن هائر است كه به معناى ويران است و از ثلاثى مجرّد به مزيد نقل شده است.

مانند:شائك و شاكى احلولى:شيرين شد وضين:طنابى كه هودج را با آن مى بندند ماتح:آن كه دلو آب را از چاه بالا مى كشد ترويق:پاكيزه كردن جرف:جايى كه سيل آن را خالى كرده باشد شجو:اندوه صوّح النّبت:گياه خشك شد

ترجمه

«(مردم در جاهليّت و گمراهى بودند)تا اين كه خداوند محمّد(صلی الله علیه و آله)را برانگيخت در حالى كه او گواه(اعمال خلق)و مژده دهنده(به ثواب)و ترساننده(از عقاب)بود،او در خردسالى از همه مردم بهتر و در بزرگسالى از همگان بزرگوارتر و از نظر خلق و خوى از همه پاكان پاكتر و باران دهش و بخشش او از همه ريزانتر بود.

اى بنى اميّه خوشيهاى دنيا براى شما شيرين نبود،و نتوانستيد از پستان آن شير نوشيد مگر پس از آن كه دريافتيد كه مهارش سست و تنگ پالانش گسسته است«همچون شترى كه بى ساربان باشد آن را رايگان به دست آورديد»،حرام آن نزد گروههايى همچون درخت سدر بى خار(آسان و گوارا) و حلالش از دسترس دور و ناياب بود،به خدا سوگند شما دنيا را براى خودتان سايه گسترده استراحتى كه تا مدّت معيّنى وجود دارد يافته ايد از اين رو زمين براى شما خالى و بى صاحب،و دستهايتان در آن باز است،امّا دست رهبران واقعى بسته و شمشيرهايتان بر آنها آخته،و شمشيرهاى آنها از شما باز داشته

ص:41

شده است.

آگاه باشيد كه هر خونى را خونخواهى و هر حقّى را خواهانى است، انتقام گيرنده خونهاى ما همچون داورى است كه بخواهد در باره حقّ خويش داورى كند آرى او خداوندى است كه هر كس را بخواهد دستگير كند ناتوان نيست و هيچ كس نمى تواند از چنگ عدالت او بگريزد.

اى بنى اميّه!به خدا سوگند ياد مى كنم ديرى نخواهد گذشت كه خلافت را در دست ديگران و در خانه دشمنان خود خواهيد يافت.بدانيد بيناترين ديده ها آن است كه پيوسته به سوى خير و صلاح دوخته باشد،و شنواترين گوشها آن است كه تذكّر و اندرز را فرا گيرد و بپذيرد.

اى مردم!چراغ دل را از شعله فروزان اندرزگويى پند نيوش بيفروزيد،و آب از چشمه زلالى كه از آلودگيها پاك باشد برگيريد.

اى بندگان خدا!بر نادانى و جهالت خود اعتماد نكنيد،و اسير خواهشهاى نفس خويش نشويد،زيرا آن كه چنين كند مانند كسى است كه پا بر لبه رودبارى گذاشته كه سيل،زير آن را تهى كرده و در حال فرو ريختن است،او كوله بار هلاكت و بدبختى را بر پشت نهاده از اين جا به آن جا مى برد،زيرا وى در پس هر انديشه اى،انديشه تازه اى پيدا مى كند و آنچه را كه چسبيدنى(و تحقّق پذير نيست)مى چسباند،و چيزى را كه نزديك شدنى(و پذيرفتنى)نيست نزديك مى گرداند،پس از خدا بترسيد و نزد كسى كه نمى تواند اندوه شما را از ميان بردارد و گره از كار شما بگشايد،شكايت نبريد،بى گمان امام جز آنچه كه از جانب خدا مأمور است وظيفه اى ندارد،و آن،تبليغ اوامر و نواهى خداوند،و كوشش در اندرز و خير خواهى،و احياى سنّت،و اقامه حدود بر كسانى كه مستحقّ آنند،و باز گردانيدن حقوق ستمديدگان است.

از اين رو در فرا گرفتن دانش بشتابيد،پيش از اين كه نهال آن خشك شود و قبل از اين كه به خود گرفتار شويد،و از به دست آوردن دانش از اهل آن باز مانيد،در تحصيل آن شتاب كنيد.مردم را از ارتكاب كارهاى زشت باز

ص:42

داريد و خود هم مرتكب آن نشويد،زيرا شما مأموريد كه نخست خودتان منكرات را به جا نياوريد و سپس ديگران را از ارتكاب آن منع كنيد .»

شرح

فرموده است: حتّى بعث محمّدا(صلی الله علیه و آله)...تا من بعد .

اين عبارت مشتمل بر مباهات به پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)و در ستايش او و نيرومندى دين اسلام است و همچنين در نكوهش مال اندوزان و دوستداران دنيا پس از آن حضرت است،اين خطبه نتيجه و حاصل خطبه سابق است،كه گويا در آن از بد حالى و سختى و تنگدستى مردم در روزگار گذشته سخن رانده و از اين كه آن اوضاع بدين گونه پايانى نيكو يافته بر آنها منّت نهاده است.امام(علیه السلام)براى پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)اوصافى را به شرح زير بيان مى فرمايد:

1-صفت شهيد براى آن حضرت اشاره است به اين كه پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله) در روز رستاخيز شاهد بر اعمال خلق است چنان كه خداوند متعال فرموده است:

«فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهِيداً» (1)و پيش از اين در باره چگونگى اين شهادت سخن گفته شده است.

2-صفت بشير براى اين است كه پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)مژده دهنده پاداشهاى بزرگى است كه خداوند براى مؤمنان،آماده و به آنان وعده فرموده است.

3-صفت نذير براى اين است كه آن حضرت گنهكاران و سركشان را به عذابهاى دردناكى كه خداوند براى آنان آماده فرموده،بيم داده است.

خداوند متعال اين صفات سه گانه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در اين آيه شريفه ذكر فرموده است: «إِنّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً» (2)»و اين سه صفت كه در آيۀ شريفه ذكر شده،حال مى باشند.

ص:43


1- سوره نساء(4)آيه(41) [1]يعنى:چگونه است حال هنگامى كه از هر امّتى گواهى آوريم و تو را بر اين امّت به گواهى خواهيم.
2- سوره فتح(48)آيه(8)،يعنى:ما تو را فرستاديم تا گواه و مژده دهنده و ترساننده باشى.

4-صفت خير البريّة طفلا يعنى در خرد سالى از همگان بهتر بود،زيرا چنان كه مى دانيم ملاك برترى و فضيلت،كردار نيك و پايدارى در راه خداست،و چون آن حضرت از آغاز كودكى و خرد سالى به سبب داشتن اين صفات از همه برتر بود،امام(علیه السلام)فرموده است:كه او در كودكى از همگان بهتر بود .

5-صفت و أنجبها كهلا يعنى در بزرگسالى از همه بزرگوارتر و برگزيده تر بود، زيرا بزرگوارى و برگزيدگى مستلزم داشتن صفات بزرگوارانه و برگزيدن و به كار بستن فضيلتهاى عالى انسانى است،و آن حضرت در جوانى و بزرگسالى معدن هر فضيلت و در پيرى برگزيده ترين آنان بوده است واژه هاى طفلا و كهلا نيز بنا بر اين كه در جمله حالند منصوب شده اند .

6-صفت أطهر المطّهرين شيمة يعنى خوى و سرشت او از همه پاكان، پاكيزه تر بود،زيرا آن حضرت متمّم مكارم اخلاق و كامل كننده آنها بود و هر صفت خوب و خوى نيكويى از آن حضرت كسب شده است،لذا سرشت او از همه پاكيزه تر و خلق و خوى او از همه فاضل تر و كريمانه تر بود .

7-صفت أمطر المستمطرين ديمة يعنى بذل و بخشش او از همه بيشتر بود، ديمه به بارانى گويند كه رعد و برق در آن نباشد،و در اين جا صفت ابرى را كه در آن اميد چنين بارانى است براى آن حضرت استعاره فرموده و با واژه.ديمة اين استعاره ترشيح شده است،و اين كنايه از منتهاى جود و احسان آن حضرت است، چنان كه آن بزرگوار وقتى شب فرا مى رسيد به خانه باز مى گشت و هر چه زر و سيم در خانه يافت مى شد،صدقه مى داد و چيزى از آنها به صبح باقى نمى ماند.شيمة و ديمة در جمله تميز مى باشند .

فرموده است: فما احلولت لكم الدّنيا في لذّاتها...تا من بعد .

روى سخن با بنى اميّه و امثال آنهاست،و از اين كه پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر دنيا دست يافته و از آن كام گرفته اند و بدان شادمانند آنها را سرزنش مى كند و يادآورى مى فرمايد كه اينان با اين كارها به مخالفت با سنّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)

ص:44

برخاسته اند،و واژه أخلاف را استعاره،و بدان به انواع دست آوردها و خوشيهاى دنيا اشاره فرموده است و با ذكر واژه رضاع كه به معناى شير خوردن بچّه از مادر است استعاره را ترشيح داده و با تشبيه دنيا به ماده شتر،خوردن از پستان آن را بطور كنايه بيان فرموده است .

فرموده است: و صادفتموها...تا غير موجود .

واژه خطام(مهار)و وضين(تنگ چهار پا)را به گونه استعاره آورده،و آن را با واژه هاى قلق(اضطراب)و جولان(تاخت و تاز)ترشيح داده و به نحو كنايه بيان فرموده كه برخورد آنها با دنيا پس از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)روند صحيحى نداشته و آن چنان كه سزاوار بوده،اعمال آنها در چارچوب دين جريان نداشته است،و اين به سبب ضعف حاكمان بوده است كه نتوانسته اند تباهيها را از جامعه مسلمانان دور و امور آنها را اصلاح كنند،و وضع آنها شبيه ناقه اى بوده كه تنگ جهاز آن سست،و مهارش لرزان و رفتارش نامنظّم و حالش ناموزون باشد،چنين مركبى پيوسته در معرض ناآرامى و بى قرارى است،و ممكن است در حالى كه حركت مى كند برگردد و سوار خود را بر زمين زند و به هلاكت برساند.سپس فرومايگى و پستى بنى اميّه را بيان،و حرام را از نظر آنان به سدر بى خار تشبيه مى فرمايد، و وجه شباهت اين است كه بيمهايى كه خداوند بر ارتكاب محرّمات و منهيّات داده به منزله خار در درخت سدر مى باشد كه همان گونه كه خار در جهت خود مانع دسترسى به ميوه درخت است،وعيدهاى خداوند نيز مانع ارتكاب محرّمات و منهيّات مى باشد،و چون برخى از امّت اسلام نواهى و وعيدهاى إلهى را از خود دور شمرده و متوجّه خود نمى دانستند،و آنچه را حرام بود به جا مى آوردند، اين وضع به منزله دست يافتن به درخت سدر بى خار شمرده شده است كه دسترسى و بهره بردارى از آن آسان مى باشد.و اين كه فرموده است حلال آن از دسترس دور و غير موجود مى باشد،يعنى در ميان اين قوم كه بنى اميّه اند چنين است،و جائلا و قلقا در جمله حال مى باشند.

ص:45

فرموده است: و صادقتموها و اللّه... تا آن جا كه فرموده است:معدودا.

امام(علیه السلام)واژه ظلّ(سايه)را براى دنيا استعاره فرموده و با واژه ممدود(كشيده شده)آن را ترشيح داده و بطور كنايه بنى اميّه را تهديد فرموده است كه سايه،پس از مدّتى از ميان مى رود،سپس واژه شاغر(تهى)را براى زمين استعاره كرده و از اين كه براى آنها خالى از دغدغه و مانع است آن را كنايه قرار داده است،گفته مى شود بقى الأمر الفلانىّ شاغرا برجله و اين را به كسى مى گويند كه او را دوست و حمايت كننده اى نباشد،و با اين كنايه اشاره فرموده است به خودسرى و وسعت نفوذ اينها در كارها،و مراد از قاده خلفاست،و منظور از سلطه شمشيرها بر خلفا جرأت و حاكميّت بنى اميّه بر آنان است.و مقصود از قبض سيوف رهبران حقّ، عدم قدرت و سلطه بر آنهاست .

فرموده است: الا إنّ لكلّ دم ثائرا...تا من هرب .

امام(علیه السلام)بنى اميّه را از قهر و عذاب خداوند بيم داده است،و قهر و عذاب خداوند دو واژه كلّى هستند كه صدق تحقّق آنها آشكار است،زيرا پروردگار متعال خود انتقام گيرنده و خونخواه خون هر بى گناهى است كه خونخواهى ندارد و يا در انتقامگيرى ضعيف و ناتوان است،و چون خون افرادى مانند افراد خاندان پيامبر(صلی الله علیه و آله)و صحابيانى كه خداوند خون آنان را در حمايت خود گرفته،و تعدّى به آن را ممنوع و حرام كرده،به منزله حقّ ثابت متعارفى براى خداوند است كه آن را مطالبه خواهد كرد و ضايع نخواهد گذاشت،و حاكم مطلق در اين باره اوست،لذا واژه ثائر را كه به معناى انتقام گيرنده است استعاره كرده و فرموده است:او مانند داورى است،و بايد دانست كه اطلاق واژه حقّ در مورد خداوند متعال بر سبيل مجاز است نه حقيقت،زيرا از ويژگيهاى حقّ اين است كه اخذ آن موجب انتفاع و ترك آن باعث ضرر و زيان است،و خداوند متعال از اينها منزّه است،ليكن چون انتقام خون مظلوم به منزله حقّى براى اوست،براى بيان چگونگى استيفاى آن،داورى كه حقّ را به تمامى اخذ كند به او تشبيه شده است ،سپس امام(علیه السلام)

ص:46

براى تهديد و بيم دادن بنى اميّه،قهر و قدرت خداوند را يادآورى و اوصاف او را بيان مى كند،كه او از دست يافتن بر هيچ خواسته اى ناتوان نيست،و هيچ كس از زير پنجه عدالت او نمى تواند بگريزد،و به دنبال آن در حالى كه بنى اميّه را مخاطب قرار داده به خداوند سوگند ياد مى كند كه دنيا و حكمرانى در آن را در دست دشمنان خود خواهيد ديد،و صدق اين گفتار به سبب انتقال حكومت از بنى اميّه به بنى عبّاس آشكار است .پس از اين در باره لزوم بيدارى فكر در جهت به دست آوردن سعادتهاى باقى و خير جاويد و پذيرش موعظه و اندرز آغاز سخن مى كند و مى فرمايد بيناترين چشمها آن است كه نظر در خير و نيكى دوخته باشد، و شنواترين گوشها آن است كه اندرز را فرا گيرد و بپذيرد،و مراد از نگاه چشم (طرف بصر)نگاه عقل است،و سمع نيز به طريق استعاره آمده است،يا اين كه منظور همان حسّ بينايى و شنوايى است،به اين معنا كه بهترين ديدنيهاى چشم و شنيدنيهاى گوش آن است كه به بيننده و شنونده فايده مطلوب را برساند،و اينها همان كمالات نفسانى است كه از طريق علوم و اخلاق به دست مى آيد .و پس از تمهيد اين مقدّمه مردم را مخاطب قرار داده و به آنها گوشزد مى فرمايد كه گفتار او را بپذيرند،و چراغ دل را به انوار هدايت او روشن سازند و براى خود واژه مصباح (چراغ)را استعاره فرموده و با ذكر شعله و استصباح(نور از چراغ گرفتن)آن را ترشيح داده است،و نيز واژه عين(چشمه)را بر سبيل استعاره آورده است،و صفو (ناب)،ترويق(زلال كردن)و متح(دلو آب را از چاه كشيدن)در ترشيح آن آمده است.و وجه استعاره نخست اين است كه آن حضرت مانند چراغ،كه تاريكيها را مى زدايد و مردم را رهنمون مى شود،راهنما و پيشواى خلق است،و جهت استعاره دوّم اين است كه مايه هاى زندگى جاويد در پرتو وجود او به دست مى آيد،همچنان كه آب چشمه سارها مايه زندگى مردم در اين دنياست،و ذكر صاف و پاكيزه بودن آن از تيرگيها،اشاره به مراتب رسوخ آن حضرت در علم است، و اين كه هيچ گونه غبار شبهه اى نمى تواند زلال يقين او را مكدّر و آلوده سازد،

ص:47

امام(علیه السلام)در اين گفتار به مردم دستور مى دهد كه از او كسب هدايت كنند و علم و اخلاق از وى فرا گيرند ،و پس از اين به سخنان خود ادامه داده آنان را از جهالت و نادانى و دل خوش داشتن و تكيه كردن بدان نهى مى فرمايد،و از پيروى هوسهاى باطلى كه انسان را از دايره حقّ و صلاح و فضيلتهاى اخلاقى بيرون مى برد،و به سوى باطل و خويهاى زشت و ناپسند مى كشاند بر حذر مى دارد .

فرموده است: فإنّ النّازل بهذا المنزل .

مراد كسى است كه ديگران را راهنمايى مى كند،و با نادانى و ناآگاهى به مصالح عمومى ادّعاى نصيحت و خير خواهى آنها را دارد،زيرا آن حضرت مصالح عامّه را ملاحظه،و مردم را به سوى آنها راهنمايى مى فرمود،ولى آنها هنگامى كه با يكديگر خلوت مى كردند،منافقان ايشان،آنان را از انجام دادن دستورهاى آن حضرت كه براى آنها زحمت و مشقّت داشت مانند جهاد يا اقدام بر كارهاى دشوار باز مى داشتند و به عكس فرمودۀ امام فرمان مى دادند،اين منافقان كينه توز كه خود را شايسته احراز مقام آن حضرت معرّفى مى كردند،براى اين كه در دين فساد و تباهى پديد آورند،مردم را در جهتى كه بر وفق دلخواه و موجب تأمين مقاصد آنان بود،سوق مى دادند،و اين گفتار اشاره است به كسى كه خود را در مقام راهنمايى،خيرخواه،قرار مى دهد،در حالى كه رهنمودهاى او همه برخاسته از نادانيها و هوسهايى است كه بر دل او چيره شده و او را به لبه پرتگاه نابودى كشانيده است،امام(علیه السلام)واژه جرف(كناره رودخانه كه آب زير آن را خالى كرده باشد)را براى آراء و عقايد فاسدى كه ابراز مى شود استعاره فرموده است،زيرا اين گونه عقايد بر نظام عقل استوار نيست،و شرع هم آنها را اجازه نداده است و به منزله ويرانه سست بنيادى است كه هر چه بر آن بنا شود،محكوم به خرابى و ويرانى است،و مانند اين است كه دعوت كننده اين گونه عقايد فاسد،بر لب پرتگاه ايستاده است كه ناگهان محلّ او فرو مى ريزد و او را سرازير جهنّم مى كند، و يا در سراشيب نابودى اين دنيا سرنگون مى سازد،معمولا در باره كسى كه كار

ص:48

خلاف قاعده اى انجام مى دهد،و از اين بابت انتظار كيفرى در باره او مى رود، گفته مى شود:إنّه على شفا جرف هار(او بر لب پرتگاه نابودى است)و نظير آن فرموده خداوند متعال است: «أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى شَفا جُرُفٍ هارٍ » (1)» فرموده است: ينقل الرّدى على ظهره من موضع...

«ردى»به معناى نابودى است،و چون رأى فاسد هم براى كسى كه آن را تبليغ مى كند،و هم براى كسى كه آن را مى پذيرد،موجب هلاكت است،آن كس كه از روى هوا و هوس،انديشه باطل را بر مردم عرضه مى كند مانند اين است كه هلاكت را بر پشت گرفته از پيش يكى به نزد ديگرى مى برد،و آن را ميان كسانى كه انديشه نادرست خود را به آنها عرضه مى دارد،پخش مى كند،در حالى كه او مدّعى است كه هلاكت را از آنان دور مى سازد .

فرموده است: لرأي يحدثه بعد رأى يريد أن يلصق ما لا يلتصق در اين گفتار نتيجه و حاصل كار او بيان شده است،زيرا انتقال او از جايى به جايى مستلزم نقل هلاكت و نابودى از اين جا به آن جاست.

لرأي با واو(و لرأي)نيز روايت شده است،از اين رو اين عبارت،كلامى مستأنف و مستقلّ از سخن پيش است و معنايش اين است كه به سبب انديشه تازه خود مى خواهد آنچه را چسبيدنى و قابل امكان نيست بچسباند و ممكن سازد، امام(علیه السلام)در اين جا واژه لصق(چسباندن)را براى صلح استعاره فرموده،و مراد اين است كه او مى خواهد ميان شما و دشمنانتان صلح و سازش برقرار كند،در حالى كه اين امر سازش پذير نيست،و جهت مشابهت ميان اين دو اين است كه همان گونه كه چسب دو چيز را به يكديگر مى چسباند و متّحد مى سازد،صلح دهنده نيز دو طرف مخاصمه را كه رو در روى هم قرار گرفته اند گرد هم مى آورد و موجبات وحدت آنان را فراهم مى سازد،و شايد هم مراد اين باشد كه او مى خواهد از

ص:49


1- سوره توبه(9)آيه(109) [1]يعنى:...يا كسى كه اساس آن را بر كنار پرتگاه سستى كه در حال فرو ريختن مى باشد بنا نهاده است؟

انديشه هاى باطل و آراى فاسد خود آنچه را شايسته شما نيست بر شما بچسباند، جمله و يقرّب ما لا يتقارب نيز به همين معناست،يعنى فاصله دورى را كه ميان شما و دشمنان شماست بر دارد و شما را به يكديگر نزديك گرداند،و اين امر نزديك شدنى نيست،و از اين عبارت فهميده مى شود كسى كه آنان را از مشورت با آن حضرت باز مى دارد،و صلح با معاويه را به ميان مى آورد،دست از يارى آنان در جنگ باز داشته،و از مداخله در آن سرباز زده است .سپس امام(علیه السلام)آنان را از عذاب خداوند بيم مى دهد،كه از اندوه خود نزد كسانى كه شايستگى آن را ندارند،شكوه كنند،زيرا كسى كه شكايت نزد او برده مى شود يا طرف مشورت قرار مى گيرد،اگر در اندوه شكايت كننده سهمى نداشته باشد هر چند به حسن انديشه معروف باشد شايستگى اين كار را ندارد،و دليل اين مطلب اين است كه اگر انسان نسبت به كارى اهتمام و دلسوزى داشته باشد،منتهاى فكر خود را به كار مى اندازد،و جنبه هاى مختلف موضوع را بررسى مى كند،و آنچه را بهتر و سودمندتر است بر مى گزيند هر چند چنين كسى از انديشه اى ممتاز برخوردار نباشد،بر خلاف كسى كه بدون دلسوزى و همدردى بخواهد راه بهتر را پيدا كند و به آنچه شايسته است دست يابد كه انتظار چنين اهتمامى از او نيست،پس از اين امام(علیه السلام)آنان را نهى مى فرمايد از اين كه منافقان با بد انديشيهاى خود عزم آنها را در باره آمادگى براى جنگ كه آن حضرت با نگرشى صحيح در آن اصرار دارد سست كنند ،سپس مسئوليت هاى امام را در برابر مردم بيان مى فرمايد،و غرض آن حضرت اين است كه در قبال گرفتاريهايى كه اينها دچارند عذر خود و حدود مسئوليت خويش را گوشزد فرمايد تا نسبت كوتاهى و تقصير به آن حضرت ندهند، و به آرا و نظريّات ديگران رو نياورند،و پنج چيز را از مسئوليت هاى امام ذكر كرده است:اوّل رسانيدن احكام به بندگان خدا،دوّم كوشش در خيرخواهى و اندرز به آنان،سوّم زنده گردانيدن واجبات خداوند و سنّتهاى پيامبر(صلی الله علیه و آله)در ميان آنان، چهارم اقامه حدود الهى در باره كسانى كه به سبب ارتكاب جنايت استحقاق آن

ص:50

را دارند،پنجم باز گردانيدن سهام ستمديدگان به خودشان و سهمان جمع سهم است و آن بهره اى است كه مسلمان در بيت المال دارد ،سپس چون پيش از اين مردم را از گرايش به نادانيها و اعتماد بر جهل نهى فرموده بود،اكنون آنان را دستور مى دهد كه براى فرا گرفتن دانش پيش از آن كه نهال آن خشك شود بشتابند،و واژه نبت را براى علم استعاره فرموده و با ذكر«تصويح»كه به معناى خشك كردن است آن را ترشيح داده،و بطور كنايه به از ميان رفتن علم با مرگ خود اشاره فرموده است .

فرموده است: من قبل أن تشغلوا بأنفسكم .

يعنى:در اين موقع كه از شرور فتنه ها و رنجهايى كه در آينده از بنى اميّه به شما خواهد رسيد آسودگى داريد.و مستتار علم يعنى آنچه از آن نور علم تابش دارد و از آن كسب هدايت مى شود،و مراد از أهله خود آن حضرت و جانشينان اويند،پس از اين به مردم دستور مى دهد كه نخست خود،از ارتكاب منكرات خوددارى كنند،و سپس مردم را از اين اعمال بازدارند،زيرا كسى كه ديگران را از چيزى نهى مى كند،بايد ابتدا خود او اين نهى را به كار بندد و از ارتكاب آن كار خوددارى كند.و در اين صورت است كه نهى مى تواند مفيد و مؤثّر واقع شود، و مطابق با مقتضاى حكمت و مصلحت نيز همين است،براى اين كه سرشت آدمى از ديدن كارهاى ديگران بيشتر متأثّر،و به پيروى از آنان زودتر راغب مى شود تا شنيدن گفتار آنان،بويژه اگر كردار گوينده با گفتارش مخالفت داشته باشد،و اين موضوعى است بديهى و تجربه و عقل سالم و احكام و شرايع به آن گواهى مى دهد.و شاعر در اين شعر بدان اشاره كرده است:

لا تنه عن خلق و تأتي مثله عار عليك إذا فعلت عظيم (1)

ص:51


1- از خوى و عادتى كه خودت مانند آن را به كار مى برى ديگران را نهى مكن،اين ننگى بزرگ است اگر آن را به جاى آورى.

103-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي شَرَعَ الْإِسْلاَمَ- فَسَهَّلَ شَرَائِعَهُ لِمَنْ وَرَدَهُ- وَ أَعَزَّ أَرْكَانَهُ عَلَى مَنْ غَالَبَهُ- فَجَعَلَهُ أَمْناً لِمَنْ عَلِقَهُ- وَ سِلْماً لِمَنْ دَخَلَهُ- وَ بُرْهَاناً لِمَنْ تَكَلَّمَ بِهِ- وَ شَاهِداً لِمَنْ خَاصَمَ عَنْهُ- وَ نُوراً لِمَنِ اسْتَضَاءَ بِهِ وَ فَهْماً لِمَنْ عَقَلَ- وَ لُبّاً لِمَنْ تَدَبَّرَ- وَ آيَةً لِمَنْ تَوَسَّمَ- وَ تَبْصِرَةً لِمَنْ عَزَمَ- وَ عِبْرَةً لِمَنِ اتَّعَظَ وَ نَجَاةً لِمَنْ صَدَّقَ وَ ثِقَةً لِمَنْ تَوَكَّلَ- وَ رَاحَةً لِمَنْ فَوَّضَ وَ جُنَّةً لِمَنْ صَبَرَ- فَهُوَ أَبْلَجُ الْمَنَاهِجِ وَ أَوْضَحُ الْوَلاَئِجِ- مُشْرَفُ الْمَنَارِ مُشْرِقُ الْجَوَادِّ- مُضِيءُ الْمَصَابِيحِ كَرِيمُ الْمِضْمَارِ- رَفِيعُ الْغَايَةِ جَامِعُ الْحَلْبَةِ- مُتَنَافِسُ السُّبْقَةِ شَرِيفُ الْفُرْسَانِ- التَّصْدِيقُ مِنْهَاجُهُ- وَ الصَّالِحَاتُ مَنَارُهُ- وَ الْمَوْتُ غَايَتُهُ وَ الدُّنْيَا مِضْمَارُهُ- وَ الْقِيَامَةُ حَلْبَتُهُ وَ الْجَنَّةُ سُبْقَتُهُ

بخش اول خطبه
لغات

أبلج:آشكارتر و تابانتر مضمار:جاى پرورش اسبان براى مسابقه سبقة:چيز مهمّى كه بر سر آن مسابقه انجام مى شود وليجة:همراز و برگزيده حلبه:اسبانى كه از هر سو براى مسابقه گردآورى مى شود و گاهى به محلّ اجتماع آنها اطلاق مى گردد

ترجمه

«ستايش ويژه خداوندى است كه آيين اسلام را بر قرار فرمود و مقرّرات و احكام آن را براى كسانى كه بخواهند از آن بهره مند شوند آسان كرد،و پايه هاى آن را در برابر آنانى كه ستيزه گرى و برتريجويى كنند استوار و

ص:52

نيرومند ساخت.و آن را براى كسانى كه بدان چنگ زنند،پناهگاه امن،و براى آنهايى كه در حريم آن جاى گيرند مايه صلح و سلامت،و براى كسانى كه از آن سخن گويند حجّت و برهان،و براى آنهايى كه از آن دفاع كنند گواه،و براى آنانى كه از آن روشنى بخواهند نور،و براى كسانى كه آن را درك كنند فهم،و براى آنانى كه در آن انديشه كنند عقل قرار داد.

آن را نشانه گردانيد براى كسى كه در پى آن باشد،و بينش براى كسى كه عزم آن را داشته باشد،و عبرت براى كسى كه از آن پند گيرد،و رستگارى براى كسى كه آن را تصديق كند،و آرامش براى كسى كه بدان تكيه كند،و آسايش براى كسى كه كار خود را به آن واگذارد،و سپر امن براى كسى كه شكيبايى كند،خلاصه اين كه اسلام روشنترين راهها و واضحترين مذهبهاست،دلائل و نشانه هايش در برابر ديد همگان،و راههايش تابان،و چراغهايش روشنى بخش و فروزان است،او برنده بزرگوار ميدان مسابقه است،براى اين كه مقصدش بلند،اسبانش براى مسابقه آماده، جايزه اش نفيس و گرانقدر و سواركارانش شريف و بزرگوارند،تصديق حق،راه آن،و كردار نيك نشانه آن،و مرگ پايان آن،و دنيا ميدان مسابقه آن،و رستاخيز جاى گرد آمدن آنان،و بهشت جايزه آن است »

شرح

امام(علیه السلام)خداوند سبحان را ستايش فرموده است بر اين كه نعمت خود را ارزانى داشته و دين مبين اسلام را وضع و برقرار كرده است تا به وسيله آن خردها به سوى او راه يابند،و ذكر واژه شرايع اشاره است به احكام و قوانين دين اسلام كه مورد توجّه افكار و مطمح نظر انديشمندان و صاحبنظران مى باشد،و منظور از تسهيل شرايع اين است كه خداوند متعال احكام و مقرّرات اسلام را آن چنان واضح و روشن قرار داده است كه فصيح و الكن آنها را مى فهمند،و كودن و زيرك در وارد شدن به سرچشمه هاى آن مشتركند،و مراد از اعزاز اركان اسلام، حمايت حقّ تعالى از احكام و شرايع آن است،و اين كه پايه هاى آن را استوار،و

ص:53

مرتبه آن را برتر از آن قرار داده كه نادانان و مشركان بر آن غلبه و در صدد انهدام آن بر آيند و بتوانند نور آن را خاموش سازند ،سپس امام(علیه السلام)به ستايش اسلام پرداخته، و صفاتى را كه شارع آن يعنى خداوند متعال بدان بخشيده به شرح زير بيان كرده است:

1- جعله أمنا لمن علقه :آشكار است كه اسلام براى كسى كه بدان چنگ زند در دنيا از قتل و در آخرت از عذاب الهى پناهگاه است .

2- و سلما لمن دخله :يعنى اسلام با كسى كه در آن وارد شود روش مسالمت دارد،و در اين عبارت،اسلام اوّلا به حرم تشبيه شده است كه هر كس در آن پا نهد،در امن و سلامت خواهد بود،و ثانيا به دلاور پيروزى تشبيه شده كه رفتارش مسالمت آميز است،زيرا هر كس آن را بپذيرد و در آن داخل شود جان و داراييش محفوظ مى ماند و مانند اين است كه اسلام با او مسالمت و مصالحه كرده است كه آنچه را مايه آزار و ناراحتى اوست پس از ورود به اسلام دنبال نكند .

3- و برهانا لمن تكلّم به :يعنى در اسلام براهين و دلايل آشكار موجود است .

4- شاهدا لمن خاصم به :شاهد،اعمّ از برهان است زيرا جدل و خطابه را نيز شامل است .

5- نورا يستضاء به :يعنى اسلام نور است كه از آن كسب روشنى مى شود، در اين جمله نور را،براى اسلام استعاره آورده،و با ذكر استضاء،كه به معناى روشنى خواستن است،آن را ترشيح داده و كامل فرموده است جهت مشابهت ميان اسلام و نور اين است،كه انسان در راه خود به سوى خدا و به دست آوردن بهشت از اسلام پيروى مى كند و از آن دستور مى گيرد .

6- و فهما لمن عقل :اسلام فهم است براى كسى كه آن را درك كند،و چون فهم عبارت است از خوب آماده بودن ذهن براى پذيرش چيزهايى كه بر او وارد مى شود،دخول در اسلام،و پرورش دادن نفس بر اساس احكام و مقرّرات آن نيز سبب بزرگى براى حصول آمادگى ذهنى جهت تابش و پذيرش انوار الهى و فهم

ص:54

اسرار قدسى است،و اطلاق واژه فهم بر آنچه گفته شد مجاز و از باب اطلاق نام مسبّب بر سبب مى باشد .

7- و لبّا لمن تدبّر :چون لبّ به معناى عقل است،در اين جا نيز مانند جمله پيش واژه عقل براى اسلام بر سبيل مجاز آمده اگر چه مسبّب آن است،و در اين جا منظور عقل لملكه و مراتب بالاتر آن است،زيرا اسلام و قواعد و احكام آن، نيرومندترين وسيله براى دست يافتن به بالاترين مراتب خرد مى باشد .

8- و آية لمن توسّم :منظور كسى است كه در جستجوى راه حق و يافتن اهداف آن است،و اسلام براى چنين كسى نشانه و علامت است كه اگر بدان راه يافت در طريق هدايت قرار گرفته است .

9- و تبصرة لمن عزم :مراد كسى است كه تصميم بر انجام دادن مقصود خود گرفته است،و اسلام براى او مايه بينش است كه بتواند مقصود خود را به گونه شايسته انجام دهد .

10- و عبرة لمن اتّعظ :معناى اين جمله آشكار است،زيرا اسلام با بيان احوال امّتهاى گذشته و آنچه روزگار بر سر آنها آورده براى كسى كه پند آموز و موعظه پذير باشد در راه حركت به سوى خدا نيكوترين مايه عبرت است .

11- و نجاة لمن صدّق :اسلام براى كسى كه رسالت پيامبر(صلی الله علیه و آله)را تصديق كند و به آنچه از جانب خداوند براى بشر آورده ايمان آورد،مايه رستگارى است، زيرا پذيرش اسلام براى او در دنيا موجب رهايى از قتل و شمشير دين و در آخرت باعث رستگاريش از عذاب خداوند است،و اطلاق نام نجات بر اسلام از باب اطلاق نام مسبّب بر سبب مى باشد .

12- و ثقة لمن توكّل :يعنى اسلام مايه وثوق و اعتماد كسانى است كه بر خداوند توكّل كنند،زيرا مشتمل بر وعده هاى گرانقدر اوست،و به سبب اطمينان بر آن است كه توان توكّل بر خدا را مى يابند .

13- راحة لمن فوّض :يعنى كسى كه بحث و تدقيق در مسائل را رها و به

ص:55

احكام اسلام و دلايل قرآن و سنّت اصيل اهل قرآن تمسّك جويد،و كار خود را به آن واگذارد آسايش مى يابد،گفته شده:منظور ترغيب مردم است به اين كه امور را به خدا واگذارند،و دانش آنچه را كه نمى توان دانست و شناخت،به او تفويض كنند و در اين راه بيهوده زحمت نكشند كه در اين صورت آسودگى مى يابند،و نيز گفته اند:مراد اين است كه اگر اسلام مسلمان كامل باشد و امور خود را به خداوند واگذارد،پروردگار متعال تمامى كارهاى او را كفايت و اصلاح مى فرمايد و او را از كوشش و تلاش بى نياز و آسوده مى گرداند .

14- جنّة لمن صبر :يعنى در به كار بستن و عمل كردن به احكام و دستورهاى آن بردبارى و شكيبايى ورزد،و روشن است كه معناى سپر،ايمنى از عذاب خدا مى باشد،و واژه جنّه(سپر)استعاره شده است .

15- أبلج المناهج :مقصود از مناهج اسلام راههاى وصول بدان و اصولى است كه با اذعان بدانها و پيمودن آن راهها،انسان مسلمان مى باشد،و اينها عبارت است از اقرار به خداوند و يگانگى او و ايمان به رسالت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و تصديق به آنچه در شرع وارد شده است و امام(علیه السلام)آنها را به مناهج تفسير فرموده است،و بديهى است اينها راههاى روشن هدايت و رستگارى است .

16- و أوضح الولائج :يعنى هر كس به ديده اعتبار به اسلام بنگرد،اسرار و بواطن آن را آشكار خواهد ديد .

17- مشرف المنار :منار اسلام عبارت است از اعمال صالحه اى كه سالكان اين راه به جا مى آورند،مانند نمازهاى پنجگانه و امثال آن،و آشكار است كه اين عبادات و اعمال،برتر و بالاتر از عباداتى است كه پيش از اين به جا آورده مى شده است .

18- مشرق الجوادّ :معنايى نزديك به مفهوم أبلج المناهج دارد .

19- مضيء المصابيح :اين جمله كنايه از دانشمندان اسلام و پيشوايان آن است كه به طريق استعاره بيان فرموده و با ذكر واژه إضاءه آن را ترشيح داده

ص:56

است،و اشاره دارد به اين كه علوم از آنها نمايان مى شود و مردم بايد از آنها پيروى كنند،و شايد منظور از مصابيح،ادلّه دين مانند كتاب و سنّت باشد .

20- كريم المضمار :يعنى اسلام در ميدان مسابقه حيات هميشه برنده است و مراد از اين ميدان مسابقه،دنياست،و شكّ نيست كه ميدان آن كريم و ارجمند است،زيرا از اين جاست كه انوار معرفت كسب،و در پرتو آن به سوى خدا گام برداشته مى شود،واژه مضمار استعاره است براى دنيا و پيش از اين شرح آن داده شده است .

21- رفيع الغاية :چون مقصد اسلام،رسيدن به آستان پروردگار جهانيان است و آستان او همان جنّة الماوى يا بهشت جاويد است،لذا مقصد او بلند و هدف او عالى است،زيرا مقصدى بلندتر و هدفى برتر از بهشت وجود ندارد .

22- جامع الحلبة :واژه حلبه را براى روز رستاخيز استعاره فرموده است،زيرا قيامت چنان كه بيان خواهيم كرد حلبه اسلام و وعده گاه نتيجه مسابقه است، وجه استعاره اين است كه مردم در آن روز همه گرد مى آيند تا كدام يك از آنان براى وصول به آستان حضرت حقّ كه همان بهشت جاويدان است بر ديگرى پيشى گيرد،مانند گرد آمدن اسبان براى مسابقه و شتافتن آنها براى گرفتن جايزه .

23- متنافس السبقة :يعنى جايزه آن محبوب و گرانقدر است،زيرا بهشت جايزه آن است و اين گراميترين چيزى است كه بر سر آن رقابت مى شود و مطلوب انسان است .

24- شريف الفرسان :واژه فرسان را كه به معناى سواركاران است،براى دانشمندان اسلام استعاره آورده است،آن دانشمندانى كه در ميدان دانش يكّه تازان و قهرمانانند،و شباهت دارند به اسبان لايقى كه در ميدان مسابقه موجب پيروزى صاحبان خود مى شوند .

25- التّصديق منهاجه :اين جمله تا آخر اين بخش از خطبه،توضيحى است بر آنچه در عبارات پيش روشن نشده و تفسيرى است بر منهاج و منار و غاية و

ص:57

مضمار و حلبه و سبقه،و اين كه مرگ را نهايت يا مقصد بيان كرده و الموت غايته فرموده است براى اين كه مرگ نزديكترين مقصدى است كه انسان را در آستانه لقاى پروردگار متعال قرار مى دهد،و شايد هم مراد از موت،مرگ شهوات و هواهاى نفسانى باشد،زيرا اين نيز از اهداف و مقاصد اوليّه اسلام است،همچنين سبقه را براى بهشت استعاره فرموده است،براى اين كه بهشت ثمره دين و غايت مطلوب آن است همچنان كه سبقه يا جايزه حاصل كوشش دو طرف مسابقه مى باشد.

بخشى از اين خطبه است كه در باره پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:
اشاره

حَتَّى أَوْرَى قَبَساً لِقَابِسٍ- وَ أَنَارَ عَلَماً لِحَابِسٍ- فَهُوَ أَمِينُكَ الْمَأْمُونُ- وَ شَهِيدُكَ يَوْمَ الدِّينِ- وَ بَعِيثُكَ نِعْمَةً وَ رَسُولُكَ بِالْحَقِّ رَحْمَةً- اللَّهُمَّ اقْسِمْ لَهُ مَقْسَماً مِنْ عَدْلِكَ- وَ اجْزِهِ مُضَعَّفَاتِ الْخَيْرِ مِنْ فَضْلِكَ- اللَّهُمَّ أَعْلِ عَلَى بِنَاءِ الْبَانِينَ بِنَاءَهُ- وَ أَكْرِمْ لَدَيْكَ نُزُلَهُ- وَ شَرِّفْ عِنْدَكَ مَنْزِلَهُ- وَ آتِهِ الْوَسِيلَةَ وَ أَعْطِهِ السَّنَاءَ وَ الْفَضِيلَةَ- وَ احْشُرْنَا فِي زُمْرَتِهِ- غَيْرَ خَزَايَا وَ لاَ نَادِمِينَ- وَ لاَ نَاكِبِينَ وَ لاَ نَاكِثِينَ- وَ لاَ ضَالِّينَ وَ لاَ مُضِلِّينَ وَ لاَ مَفْتُونِينَ

لغات

قبس:شعله حابس:ايستاده در جايى نزل:غذايى كه در مهمانى و امثال آن براى حاضران آماده مى شود.

أورى:افروخت زمرة:گروهى از مردم سناء:بلندى مقام ناكب:منحرف از راه

ترجمه

«پيامبر اكرم در تبليغ احكام الهى كوشيد تا براى كسى كه خواهان روشنى هدايت است شعله اى بر افروخت،و نشانه اى پرفروغ فرا راه درماندگان وادى حيرت قرار داد،پروردگارا!او امين مورد اعتماد تو،و گواه تو در روز رستاخيز است،او برانگيخته توست كه وى را براى خلق نعمت قرار داده اى،و

ص:58

پيامبر بر حقّ توست كه او را براى رحمت فرستاده اى،خداوندا!از عدل و داد خويش بهره وافرى نصيب او گردان،و از فضل و كرامت پاداش او را چند برابر فرما،بار خدايا!كاخ آيين او را از همه كاخها بلندتر و افراشته تر كن و او را بر خوان نعمت خود گرامى بدار،و بر شرف پايگاه او نزد خود بيفزاى، و وسيله تقرّب خود را به او مرحمت كن،و بلندى مقام و برترى به او عطا فرما، و ما را در زمره ياران و پيروان او قرار ده بى آن كه رسوا و پشيمان و منحرف و پيمان شكن و گمراه و گمراه كننده و فريب خورده باشيم .»

شرح

شريف رضىّ گفته كه اين خطبه پيش از اين آورده شده است،ليكن به سبب اختلافى كه با روايت سابق دارد دوباره ذكر شده است .

فرموده است: حتّى أورى...تا لحابس .

اين عبارات حاصل گفتارى است كه امام(علیه السلام)در ستايش پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) و شرح مجاهدتها و كوششهاى آن حضرت در راه دين براى وصول به هدف مذكور بيان فرموده است،واژه قبس را براى انوار فروزان دين استعاره آورده است،زيرا نفوس بشرى از اشعّه انوار هدايت آن روشنى مى گيرند،همچنين واژه علم(نشانه) را استعاره آورده،و تابش انوار دين را بدان نسبت داده است،و از اين دو چيز دانسته مى شود:

1-اين كه پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)انوارى از خود ظاهر ساخت،و آنها را علم و نشانه قرار داد،تا سالكان و جويندگان راه خدا،كه در ظلمت حيرت و شبهت فرو رفته و از رفتار بازمانده و سرگشته و حيرتزده بر جاى ايستاده اند هدايت شوند،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ إِذا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قامُوا» (1)»و اين نشانه ها كنايه از آيات كتاب الهى و سنّت است.

2-اين كه مراد از اعلام،ائمّه و پيشوايان دين است،و منظور از تابش انوار او

ص:59


1- سوره بقره(2)آيه(20) [1]يعنى:و هنگامى كه تاريكى آنان را فرا مى گيرد مى ايستند.

بر آنها،روشن گردانيدن دلهاى آنان است به كمالات و علومى كه از آن حضرت ظاهر شده است .

فرموده است: فهو أمينك المأمون .

يعنى او(پيامبر(صلی الله علیه و آله))امين وحى توست، و شهيدك يوم الدّين يعنى گواه بر خلق تو در روز رستاخيز است، و بعيثك نعمة يعنى بر انگيخته توست،در حالى كه او را براى مردم نعمت قرار دادى تا به هدايت او به بهشت راه يابند، و رسولك بالحقّ رحمة يعنى فرستاده بر حقّ توست كه او را براى بندگانت رحمت گردانيدى تا به آتش خشم تو در وادى هلاكت نيفتند «وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ » (1)»پس از اين،گفتار خود را با دعا براى آن حضرت ادامه مى دهد،و از خدا مى خواهد كه بهره اى از عدل و داد خويش نصيب او گرداند،و چون مقتضاى عدالت الهى ايجاب مى كند،كسى را كه به پيامبرى برگزيده و محلّ رسالت خويش قرار داده او را به بالاترين كمالاتى كه براى او مهيّا ساخته برساند،و براى وصول به برترين و بالاترين مرتبه كمال آماده سازد،از اين رو امام(علیه السلام)خدا را مى خواند كه بهره وافرى از عدل خويش نصيب او گرداند كه به سبب آن او را براى وصول به درجات بى منتهاى قرب مهيّا گرداند .

فرموده است: و أجزه مضاعفات الخير من فضلك .

چون امام(علیه السلام)در باره پيامبر(صلی الله علیه و آله)به آنچه استحقاق دارد دعا كرده بود،در اين جا از خداوند مى خواهد كه هر چه بيشتر به او تفضّل و مرحمت فرمايد،و احسان و پاداشى را كه آن حضرت استحقاق دارد چند برابر گرداند .

فرموده است: أللّهمّ أعلى على بناء البانين بنائه .

امام(علیه السلام)دعا مى فرمايد كه خداوند پايه هاى آيينى را كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)آورده هر چه استوارتر و بناى دينى را كه بنيان نهاده است از اديان پيش بلندتر و

ص:60


1- سوره انبياء(21)آيه(109) [1]يعنى:و ما تو را نفرستاديم مگر اين كه رحمت براى جهانيان باشى.

افراشته تر بدارد،و در اين دعا بناى رفيع كمالات و فضيلتهايى را كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) براى نفس خويش فراهم فرموده نيز اراده كرده است.واژه بنا بر سبيل استعاره آمده است ،سپس امام(علیه السلام)دعا مى كند كه خداوند با پاداشهاى فراوانى كه براى او آماده ساخته است وى را نزد خود گرامى بدارد،و بر برترى مقام او در پيشگاه خويش بيفزايد،و آنچه وسيله تقرّب و توسّل به اوست به وى مرحمت فرمايد،يعنى آنچه نيروى او را براى وصول به بالاترين مرتبه قرب،كامل مى گرداند،و همچنين به او بلندى مقام و برترى تمام مرحمت فرمايد ،سپس امام(علیه السلام)براى خود دعا مى كند و از خدا مى خواهد كه او را در زمره ياران پيامبر(صلی الله علیه و آله)و از جمله پيروان او قرار دهد،در حالى كه بر اوصاف زير باشد:

غير خازين:يعنى به سبب ارتكاب گناهان و اعمال زشت،رسوا و سرافكنده نباشد، لا نادمين :در برابر اوامر الهى كوتاهى نكرده و در فرمانبردارى تقصير نكرده باشد، و لا ناكبين يعنى:از راه راست منحرف نشده و در يكى از دو طرف افراط و تفريط نيفتاده باشد، و لا ناكثين يعنى:عهد و ميثاقى را كه خداوند با بندگانش دارد كه تنها او را عبادت و بندگى كنند و دين خود را براى او خالص گردانند،نقض نكرده باشد، و لا ضالّين از راه راست و حدّ اعتدال بيرون نرفته باشد و لا مفتونين :فريفته شبهات باطل نشده باشد.توفيق از خداوند است.

بخشى ديگر از اين خطبه است كه به ياران خود مى فرمايد:
اشاره

وَ قَدْ بَلَغْتُمْ مِنْ كَرَامَةِ اللَّهِ تَعَالَى لَكُمْ- مَنْزِلَةً تُكْرَمُ بِهَا إِمَاؤُكُمْ- وَ تُوصَلُ بِهَا جِيرَانُكُمْ- وَ يُعَظِّمُكُمْ مَنْ لاَ فَضْلَ لَكُمْ عَلَيْهِ- وَ لاَ يَدَ لَكُمْ عِنْدَهُ- وَ يَهَابُكُمْ مَنْ لاَ يَخَافُ لَكُمْ سَطْوَةً- وَ لاَ لَكُمْ عَلَيْهِ إِمْرَةٌ- وَ قَدْ تَرَوْنَ عُهُودَ اللَّهِ مَنْقُوضَةً فَلاَ تَغْضَبُونَ- وَ أَنْتُمْ لِنَقْضِ ذِمَمِ آبَائِكُمْ تَأْنَفُونَ- وَ كَانَتْ أُمُورُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ تَرِدُ- وَ عَنْكُمْ تَصْدُرُ وَ إِلَيْكُمْ تَرْجِعُ- فَمَكَّنْتُمُ الظَّلَمَةَ مِنْ مَنْزِلَتِكُمْ- وَ أَلْقَيْتُمْ إِلَيْهِمْ أَزِمَّتَكُمْ- وَ أَسْلَمْتُمْ أُمُورَ اللَّهِ فِي أَيْدِيهِمْ- يَعْمَلُونَ بِالشُّبُهَاتِ- وَ يَسِيرُونَ

ص:61

فِي الشَّهَوَاتِ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَوْ فَرَّقُوكُمْ تَحْتَ كُلِّ كَوْكَبٍ- لَجَمَعَكُمُ اللَّهُ لِشَرِّ يَوْمٍ لَهُمْ

ترجمه

«در پرتو لطف خداوند متعال به مقامى رسيده ايد كه به خاطر آن كنيزكان شما را گرامى مى دارند،و با همسايگانتان آشنائى و پيوند برقرار مى كنند،كسانى كه شما را بر آنها هيچ برترى نيست،و حقّى بر آنها نداريد،براى شما تعظيم مى كنند،و آنانى كه از قدرت شما باك ندارند و بر آنها دستى و سلطه اى نداريد از شما مى ترسند،اينك با اين كه مى بينيد قوانين و حدود الهى شكسته شده خشمناك نمى شويد در صورتى كه اگر پيمانهاى پدرانتان شكسته شود آن را ننگ مى دانيد،دستورهاى خداوند بر شما وارد مى شد،و از شما به ديگران مى رسيد و رجوع و بازگشت آنها به سوى شما بود،امّا مقام خويش را به ستمگران وا گذاشتيد،و زمام امور خويش را به دست آنان داديد، و امور الهى را به آنان سپرديد،در حالى كه آنها به شبهات عمل مى كنند،و در جهت ارضاى شهوات گام بر مى دارند،سوگند به خدا اگر اين ستمكاران شما را در زير ستارگان آسمان پراكنده سازند،خداوند شما را براى روز سختى كه اينها در پيش دارند گرد خواهد آورد .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين بخش از خطبه،سخن را به يادآورى مردم از مقام و منزلتى كه خداوند در پرتو دين مبين اسلام و هدايت نور ايمان،آنان را بدان گرامى داشته، آغاز فرموده است،و در باره اهميّت و اثرات اين موهبت مى فرمايد كه حرمت اين منزلت حتّى كنيزكان و همسايگان شما را اگر چه مسلمان نيستند فرا گرفته است، و كسانى كه شما بر آنها هيچ برترى نداريد و شما را بر آنها حقّى و منّتى نيست به شما احترام مى گذارند و بزرگتان مى شمارند،و آنانى كه از قدرت شما باك ندارند از شما مى ترسند،و پيداست كه همه اينها به سبب اسلام و هدايت ايمان است، كه خداوند به آنها بخشيده است .

امام(علیه السلام)پس از آن كه نعمتها و موهبتهاى خداوند را در باره آنها ياد آورى

ص:62

مى فرمايد،گفتار خود را با سرزنش و نكوهش آنها كه در اداى حقوق واجب إلهى كوتاهى مى كنند ادامه مى دهد،و به اعمال آنها كه موجب كفران نعمتهاى اوست اشاره مى فرمايد،و اين كفران و ناسپاسى عبارت از اين است كه آنان مى بينند حدود إلهى شكسته و پيمانهاى او نقض مى شود اما سكوت مى كنند،و خشمناك نمى شوند و چنان مى نمايد كه به اين كارها خشنودند،منظور امام(علیه السلام) اعمال زشت و مظالم ستم پيشگان و خروج خوارج و ديگر منكراتى است كه مردم شام و ديگران مرتكب مى شوند،براى اين كه مردم شام با فرمان خداوند مخالفت كرده،و بيعت امام(علیه السلام)را كه عهدى از عهود إلهى است شكسته اند،و سكوت در برابر اين امور با وجود قدرت در رفع اين مظالم و ردّ اين اعمال،و امكان جهاد با ستمكاران،خود عمل زشت و منكرى است كه اينها مرتكب مى شوند،و واو در جمله و أنتم...براى حال آمده است يعنى:در حالى كه شما ننگ مى دانيد پيمان پدرانتان شكسته شود به طريق اولى بر شما لازم است كه شكستن پيمانهاى إلهى و نقض عهود او را ننگ بشماريد ،سپس سستى و كوتاهى آنها را در كارهايى كه خداوند اجراى آنها را بر آنان واجب فرموده و آنها را متصّدى سامان دادن به امور دين و واسطه تبليغ اسلام قرار داده،و از اين راه به آنان سلطه بر ديگران بخشيده يادآورى مى كند و آنها را سرزنش و توبيخ مى فرمايد كه مقام خود را در اسلام به ستمكاران سپرده اند،و منظور از ستمكاران در اين جا معاوية و گروه اوست،و مقصود از تمكين ستمكاران،خوددارى از سركوب آنان و سپردن زمام امور به دست آنهاست،واژه أزمّه(جمع زمام مهار يا افسار)استعاره است،و مراد از امورى كه به دست ستمكاران سپرده اند امور شهرها و ممالك اسلام است،كه بر اثر كوتاهى و سستى آنها در جهاد و پيكار،همگى اين وقايع و حوادث به وجود آمده است ،منظور از اين كه ستمكاران به شبهات عمل مى كنند اين است كه اعمال آنها مطابق با اوهام فاسد و نظريّات باطلى است كه آنها را در كارهاى خود حجّت و دليل قرار مى دهند،و مراد از سير در شهوات اين است كه ستمكاران

ص:63

اوقات خود را به فرو رفتن در شهوات و ارضاى خواهشهاى نفسانى خويش مى گذرانند .

فرموده است: و أيم اللّه... تا آخر.

اين عبارت بيم و اخطارى است به مردم در باره كارهايى كه بنى اميّه در آينده انجام مى دهند و اين كه همه را در گرفتاريها و شرور خود وارد كرده،و فتنه خود را گسترش خواهند داد،و مراد از يوم(روز)مدّت خلافت بنى اميّه است كه بدترين مدّت و سخت ترين روزگارى است كه بر اسلام و مسلمانان گذشته است،و اين كه امام(علیه السلام)تفرقه و پراكندگى مردم را به آنان،و جمع و گردآورى را به خداوند نسبت داده براى اين است كه اعلام فرمايد ابتلاى مردم به بليّه بنى اميه قضاى الهى و نزول آن در آينده،قطعى است،و اگر براى جلوگيرى از فرود آمدن اين بلا مردم را در اطراف و اكناف شهرها پراكنده سازند،سودى نخواهد داشت، و قضاى إلهى نازل خواهد شد و دامن همه مردم را خواهد گرفت،زيرا تقدير اين است كه مردم به بلاى فرمانروايى بنى اميّه و شرور و تبهكاريهاى آنها دچار و آزمايش شوند،و چگونگى احوال و رفتار بنى اميّه با مردم بويژه با صلحا و نيكان معلوم است.و توفيق و خوددارى از گناه بسته به لطف خداست.

ص:64

104-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است

اشاره

:وَ قَدْ رَأَيْتُ جَوْلَتَكُمْ- وَ انْحِيَازَكُمْ عَنْ صُفُوفِكُمْ- تَحُوزُكُمُ الْجُفَاةُ الطَّغَامُ- وَ أَعْرَابُ أَهْلِ ؟الشَّامِ؟- وَ أَنْتُمْ لَهَامِيمُ الْعَرَبِ- وَ يَآفِيخُ الشَّرَفِ- وَ الْأَنْفُ الْمُقَدَّمُ- وَ السَّنَامُ الْأَعْظَمُ- وَ لَقَدْ شَفَى وَحَاوِحَ صَدْرِي- أَنْ رَأَيْتُكُمْ بِأَخَرَةٍ- تَحُوزُونَهُمْ كَمَا حَازُوكُمْ- وَ تُزِيلُونَهُمْ عَنْ مَوَاقِفِهِمْ كَمَا أَزَالُوكُمْ- حَسّاً بِالنِّصَالِ وَ شَجْراً بِالرِّمَاحِ- تَرْكَبُ أُوْلاَهُمْ- أُخْرَاهُمْ كَالْإِبِلِ الْهِيمِ الْمَطْرُودَةِ- تُرْمَى عَنْ حِيَاضِهَا- وَ تُذَادُ عَنْ مَوَارِدِهَا

لغات

جولة:جنگ و گريز طغام:اوباش يآفيخ:جمع يأفوخ است كه به بالاى دماغ گفته مى شود.

حسّ:ريشه كن كردن تذاد:كشانده و رانده مى شود انحاز:لغزيد لهاميم:جمع لهوم و به معناى خوبان از مردم است وحاوح:جمع وحوحه به معناى آوازى است كه با گرفتگى از سينه دردمند برخاسته مى شود.

نضال:جمع نضل به معناى شمشير است شجر:نيزه زدن

ترجمه

«گريز و هزيمت شما را در جنگ و كناره گيرى شما را از صفوف خود ديدم،جفا پيشگان و فرومايگان و باديه نشينان شام شما را از صفهايتان گريزاندند،با اين كه شما از برگزيدگان عرب،و سران شرف،و عضو مقدّم (جبهه حقّ)،و كوهان بلند پيكر اجتماع هستيد،امّا دردهاى سينه من آن گاه

ص:65

بهبود يافت،كه ديدم سر انجام همان گونه كه آنها شما را گريزاندند،شما نيز آنها را از جاى رانديد،و همان گونه كه شما را از مواضع خود دور كردند،شما نيز آنها را به ترك سنگرهاى خود وادار مى ساختيد و با نيزه و شمشير آنها را كشتار مى كرديد چنان كه مانند شتران تشنه كه از آبشخور خود رانده و منع شده باشند بر رويهم در آمده و اوّليها بر سر آخريها مى افتادند .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين خطبه نخست ياران خود را از اين كه در جنگ با دشمن سنگرهاى خود را رها كردند به سختى سرزنش مى فرمايد و سپس آنان را پرهيز مى دهد،و تشويق مى كند كه ديگر از جنگ نگريزند و پايگاههاى خود را رها نكنند،چنان كه ضمن جملات و قد رأيت...تا أهل الشّام آمده است،يعنى:

شكست و گريز شما را از آنها ديدم،و مشاهده كردم كه اوباش اهل شام بر شما پيروز شدند،با اين كه شما اهل شرف و بزرگان عرب هستيد،واژه يافيخ را براى آنها استعاره آورده است،زيرا آنها در شرافت و بلندى رتبه نسبت به ديگر عربها مانند نسبت مهمّترين قسمت مغز به ديگر اعضاى بدن بودند،همچنين واژه أنف و سنام استعاره مى باشد،و وجه مشابهت اين است كه همان گونه كه بينى بر ديگر اعضاى بدن تقدّم و برترى دارد،و زيبايى رخسار بيش از اعضاى ديگر صورت بدان وابسته است،آنان نيز بر ديگر اعراب شرف و تقدّم دارند،همچنين بلندى مقام آنها به كوهان شتر تشبيه شده كه بر ديگر اعضاى آن بلندى و برترى دارد ، امام(علیه السلام)پس از نكوهش و ياد آورى اين عمل آنان،به ذكر غلبه و تفوقى كه در پايان كار به دست آوردند مى پردازد كه توانستند به همان گونه كه دشمن،آنان را هزيمت داده بود او را منهزم كنند و همان طور كه آنان را از سنگرهاى خود رانده بود،او را از مواضع خويش برانند،و وى را با نيزه و شمشير از پاى در آورند و آن چنان شكستى نصيب لشكريان دشمن كنند كه اوّليها بر روى آخريها در افتند،و

ص:66

اين تذكار امام(علیه السلام)براى اين است كه بر اين دليرى پايدار بمانند و در اين گونه موارد استوار و پا بر جا باشند،آن حضرت اين پايمردى و پيروزى آنها را درمانى براى دردهاى سينه خود شمرده،و با به كار بردن واژه وحاوح به اندوه و دلتنگى خود،به سبب شكست ياران خويش و پيروزى دشمنان اشاره فرموده،و هزيمت لشكريان دشمن را در پايان كار كه در هنگام فرار بر روى هم در مى افتادند،به شتران تشنه اى كه در كنار آبشخور گرد آمده و پيش از اين كه آب بنوشند آنها را از آن جا برانند و با زدن تير آنها را از آن محلّ دور كنند و مانع آب نوشيدن آنها شوند،تشبيه فرموده است،زيرا چنين احوالى باعث مى شود كه شتران از شدّت فرار به پشت يكديگر سوار شده بر روى هم در افتند.

ص:67

105-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است كه در آن از رويدادهاى سخت آينده خبر

اشاره

مى دهد:

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ- وَ الظَّاهِرِ لِقُلُوبِهِمْ بِحُجَّتِهِ- خَلَقَ الْخَلْقَ مِنْ غَيْرِ رَوِيَّةٍ- إِذْ كَانَتِ الرَّوِيَّاتُ لاَ تَلِيقُ إِلاَّ بِذَوِي الضَّمَائِرِ- وَ لَيْسَ بِذِي ضَمِيرٍ فِي نَفْسِهِ- خَرَقَ عِلْمُهُ بَاطِنَ غَيْبِ السُّتُرَاتِ- وَ أَحَاطَ بِغُمُوضِ عَقَائِدِ السَّرِيرَاتِ

فصل اول
ترجمه

«ستايش ويژه خداوندى است كه با آفرينش خود،بر بندگانش تجلّى كرده،و با حجّت و برهان خويش در دلهاى آنان آشكار مى شود،آفريدگان را بى آن كه نياز به تفكّر داشته باشد آفريد،زيرا انديشه ها جز براى صاحبان ضمير سزاوار نيست،و خداوند در ذات خويش صاحب ضمير نيست،دانش او اعماق پرده هاى غيب را شكافته است،و بر پيچيده ترين انديشه ها و اسرار احاطه دارد .»

شرح

امام(علیه السلام)خداوند را بر پنج چيز ستايش فرموده است:

1-اين كه از طريق آفرينش مخلوقات بر آفريدگان تجلّى كرده و خود را به آنان نمايانده است،و چنان كه در فصول پيش مكرّر گفته شده،مراد از تجلّى اين است كه خداوند معرفت خود را از طريق توجّه به آثار صنع خويش در دلهاى بندگانش قرار داده و خود را از اين راه به آنان نشان داده است،تا آن جا كه هر

ص:68

ذرّه اى از مخلوقات او به آينه اى شباهت دارد كه خالق متعال،خود را براى بندگانش در آن نمايان ساخته است،و آنان به اندازه قابليّت خود،او را مى بينند،و اين مشاهده بر حسب شعاع بصيرت و درجات معرفت آنان،متفاوت مى باشد،برخى نخست مصنوع و بعد از آن صانع را مى بينند،برخى هر دو را با هم مشاهده مى كنند،بعضى نخست آفريدگار و پس از او به آفريدگان توجّه مى كنند، برخى هم جز خدا چيزى نمى بينند .

2-اين كه او با حجّت و برهان خويش در دلهاى آدميان نمايان است،يعنى هستى او در دل كسانى كه به سبب انديشه هاى باطل و گفتار نادرست او را انكار مى كنند،روشن است،زيرا دلائل هستى خويش را عليه اينها ظاهر،و برهان وجود خود را بر آنها ثابت فرموده است،و اين برهان همان احساسى است كه نفوس منكران در برابر عظمت و استحكام نظام آفرينش دارند،هر چند براى توجّه بدان به اندكى تنبّه و هشيارى نيازمندند،چنان كه حقّ تعالى فرموده است: «وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ» (1)»همچنين ملاحظه آيات قدرت إلهى در آسمانها و زمين كه خداوند متعال فرموده است: «أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما خَلَقَ اللّهُ مِنْ شَيْءٍ» (2)»و اين نزديك به معنايى است كه در قسمت اوّل گفته شد .

3-اين كه خداوند آفريدگان را بدون نياز به تفكّر و طرح و برنامه ريزى آفريده است،و در باره بى نيازى پروردگار به انديشه و فكر،استدلال فرموده است به اين كه تفكّر و انديشيدن در خور صاحبان ضمير و آنانى است كه داراى قلب و حواسّ جسمانى باشند،و پروردگار در ذات مقدّس خود منزّه از ضمير است،و اين معنا شكل دوّم قياس منطقى است،به اين ترتيب كه فكر و انديشه از آن صاحب ضمير است،و هيچ چيزى از واجب الوجود صاحب ضمير نيست،نتيجه

ص:69


1- سوره ذاريات(51)آيه(21) [1]يعنى:...و هم در نفوس خود شما آيا به ديدۀ بصيرت نمى نگريد؟
2- سورۀ اعراف(7)آيه(185) [2]يعنى:...آيا در ملكوت آسمانها و زمين و چيزهايى كه خداوند آفريده نمى نگرند؟

اين است كه به هيچ روى تفكّر و انديشه در خور واجب الوجود نيست،و هر دو مقدّمه در اين قياس روشن و بديهى است،چنان كه پيش از اين مكرّر گفته شده است .

4-اين كه علم خداوند اعماق پرده هاى غيب را مى شكافد،و اين بيان اشاره است به اين كه دانش او هر پنهان و ناديده را فرا مى گيرد به گونه اى كه هيچ چيز از او پوشيده نيست و هيچ حاجبى مانع نفوذ علم او نمى باشد .

5-اين كه بر انديشه هاى پيچيده و نهفته هاى باطن موجودات احاطه دارد به اين معناست كه دقيقترين رازهاى درون دلها را مى داند،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى» (1)».

از اين خطبه است كه در باره پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:
اشاره

اِخْتَارَهُ مِنْ شَجَرَةِ الْأَنْبِيَاءِ- وَ مِشْكَاةِ الضِّيَاءِ وَ ذُؤَابَةِ الْعَلْيَاءِ- وَ سُرَّةِ؟الْبَطْحَاءِ؟ وَ مَصَابِيحِ الظُّلْمَةِ- وَ يَنَابِيعِ الْحِكْمَةِ

لغات

ذؤابة:موهاى افراشته(گيسو) سرّة الوادي:بهترين جاى درّه بطحاء مكّة:سرزمين هموار مكّه

ترجمه

«او را از تبار پيامبران،از كانون نور،از شريفترين دودمانها،از مركز بطحاء،از چراغهاى روشنى بخش تاريكيها و از سرچشمه هاى حكمت برگزيد .»

شرح

در اين بخش استعاراتى است:

1-واژه «شجرة» براى طايفه پيامبران استعاره شده است،و وجه مشابهت

ص:70


1- سوره طه(20)آيه(7) [1]يعنى...او نهان و مخفى ترين امور جهان را مى داند.

اين است كه اين طايفه مانند درختان،داراى ميوه و شاخه اند كه شاخه هاى آنها انبيا و رسولان،و ميوه آنها علوم و كمالات نفسانى است .

2-واژه «مشكاة» براى فرزندان ابراهيم(علیه السلام)استعاره شده است،و جهت مشابهت اين است كه پيامبران از ميان فرزندان ابراهيم(علیه السلام)برخاسته اند،و از خانه هاى آنان انوار نبوّت و هدايت سر برآورده و تابيده است همچنان كه نور چراغ از مشكات كه جايگاه آن است مى تابد .

3-واژه «ذؤابة» ظاهرا اشاره به قريش است،و وجه مشابهت اين است كه قريش مانند گيسوان كه از سر آويزان است خود را به شاخه هاى شرف و بلندى مرتبه پدران خود آويخته اند .

4- «سرّة البطحاء» اشاره است به اين كه خداوند پيامبر(صلی الله علیه و آله)را از برترين خاندانهاى مكّه برگزيده است .

5-واژه «مصابيح» نيز استعاره براى پيامبران است،و وجه مشابهت آشكار است،سابقا نيز بطور مكرّر،آنان به مصابيح ظلمات جهل تعبير شده اند،يعنى پيامبران در تاريكيهاى جهالت و نادانى همچون چراغها هستند .

6-واژه «ينابيع» استعاره است،و وجه مشابهت اين است كه همان گونه كه آب از چشمه ها فوران مى كند دانش و حكمت نيز از پيامبران ريزش دارد.

نيز از اين خطبه است:
اشاره

طَبِيبٌ دَوَّارٌ بِطِبِّهِ قَدْ أَحْكَمَ مَرَاهِمَهُ- وَ أَحْمَى مَوَاسِمَهُ يَضَعُ ذَلِكَ حَيْثُ الْحَاجَةُ إِلَيْهِ- مِنْ قُلُوبٍ عُمْيٍ وَ آذَانٍ صُمٍّ- وَ أَلْسِنَةٍ بُكْمٍ- مُتَتَبِّعٌ بِدَوَائِهِ مَوَاضِعَ الْغَفْلَةِ- وَ مَوَاطِنَ الْحَيْرَةِ لَمْ يَسْتَضِيئُوا بِأَضْوَاءِ الْحِكْمَةِ- وَ لَمْ يَقْدَحُوا بِزِنَادِ الْعُلُومِ الثَّاقِبَةِ- فَهُمْ فِي ذَلِكَ كَالْأَنْعَامِ السَّائِمَةِ- وَ الصُّخُورِ الْقَاسِيَةِ- قَدِ انْجَابَتِ السَّرَائِرُ لِأَهْلِ الْبَصَائِرِ- وَ وَضَحَتْ مَحَجَّةُ الْحَقِّ لِخَابِطِهَا- وَ أَسْفَرَتِ السَّاعَةُ عَنْ وَجْهِهَا- وَ ظَهَرَتِ الْعَلاَمَةُ لِمُتَوَسِّمِهَا- مَا لِي أَرَاكُمْ أَشْبَاحاً بِلاَ أَرْوَاحٍ- وَ أَرْوَاحاً بِلاَ أَشْبَاحٍ- وَ نُسَّاكاً بِلاَ صَلاَحٍ- وَ تُجَّاراً بِلاَ أَرْبَاحٍ- وَ أَيْقَاظاً نُوَّماً- وَ شُهُوداً

ص:71

غُيَّباً- وَ نَاظِرَةً عَمْيَاءَ- وَ سَامِعَةً صَمَّاءَ- وَ نَاطِقَةً بَكْمَاءَ رَايَةُ ضَلاَلٍ قَدْ قَامَتْ عَلَى قُطْبِهَا- وَ تَفَرَّقَتْ بِشُعَبِهَا- تَكِيلُكُمْ بِصَاعِهَا- وَ تَخْبِطُكُمْ بِبَاعِهَا- قَائِدُهَا خَارِجٌ مِنَ الْمِلَّةِ- قَائِمٌ عَلَى الضِّلَّةِ- فَلاَ يَبْقَى يَوْمَئِذٍ مِنْكُمْ إِلاَّ ثُفَالَةٌ كَثُفَالَةِ الْقِدْرِ- أَوْ نُفَاضَةٌ كَنُفَاضَةِ الْعِكْمِ- تَعْرُكُكُمْ عَرْكَ الْأَدِيمِ- وَ تَدُوسُكُمْ دَوْسَ الْحَصِيدِ- وَ تَسْتَخْلِصُ الْمُؤْمِنَ مِنْ بَيْنِكُمُ- اسْتِخْلاَصَ الطَّيْرِ الْحَبَّةَ الْبَطِينَةَ- مِنْ بَيْنِ هَزِيلِ الْحَبِّ أَيْنَ تَذْهَبُ بِكُمُ الْمَذَاهِبُ- وَ تَتِيهُ بِكُمُ الْغَيَاهِبُ- وَ تَخْدَعُكُمُ الْكَوَاذِبُ- وَ مِنْ أَيْنَ تُؤْتَوْنَ- وَ أَنَّى تُؤْفَكُونَ- فَ «لِكُلِّ أَجَلٍ كِتابٌ» - وَ لِكُلِّ غَيْبَةٍ إِيَابٌ- فَاسْتَمِعُوا مِنْ رَبَّانِيِّكُمْ- وَ أَحْضِرُوهُ قُلُوبَكُمْ- وَ اسْتَيْقِظُوا إِنْ هَتَفَ بِكُمْ- 190 وَ لْيَصْدُقْ رَائِدٌ أَهْلَهُ- وَ لْيَجْمَعْ شَمْلَهُ- وَ لْيُحْضِرْ ذِهْنَهُ- فَلَقَدْ فَلَقَ لَكُمُ الْأَمْرَ فَلْقَ الْخَرَزَةِ- وَ قَرَفَهُ قَرْفَ الصَّمْغَةِ فَعِنْدَ ذَلِكَ أَخَذَ الْبَاطِلُ مَآخِذَهُ- وَ رَكِبَ الْجَهْلُ مَرَاكِبَهُ- وَ عَظُمَتِ الطَّاغِيَةُ وَ قَلَّتِ الدَّاعِيَةُ- وَ صَالَ الدَّهْرُ صِيَالَ السَّبُعِ الْعَقُورِ- وَ هَدَرَ فَنِيقُ الْبَاطِلِ بَعْدَ كُظُومٍ- وَ تَوَاخَى النَّاسُ عَلَى الْفُجُورِ- وَ تَهَاجَرُوا عَلَى الدِّينِ- وَ تَحَابُّوا عَلَى الْكَذِبِ- وَ تَبَاغَضُوا عَلَى الصِّدْقِ- فَإِذَا كَانَ ذَلِكَ كَانَ الْوَلَدُ غَيْظاً- وَ الْمَطَرُ قَيْظاً وَ تَفِيضُ اللِّئَامُ فَيْضاً- وَ تَغِيضُ الْكِرَامُ غَيْضاً- وَ كَانَ أَهْلُ ذَلِكَ الزَّمَانِ ذِئَاباً- وَ سَلاَطِينُهُ سِبَاعاً وَ أَوْسَاطُهُ أُكَّالاً- وَ فُقَرَاؤُهُ أَمْوَاتاً وَ غَارَ الصِّدْقُ- وَ فَاضَ الْكَذِبُ- وَ اسْتُعْمِلَتِ الْمَوَدَّةُ بِاللِّسَانِ- وَ تَشَاجَرَ النَّاسُ بِالْقُلُوبِ- وَ صَارَ الْفُسُوقُ نَسَباً- وَ الْعَفَافُ عَجَباً- وَ لُبِسَ الْإِسْلاَمُ لُبْسَ الْفَرْوِ مَقْلُوباً

لغات

مواسم:ميخهايى كه با آنها داغ مى كنند متوسّم:زيرك عكم:لنگه بار غياهب:تاريكيها فنيق:شتر نر انجابت:پيدا شد ضلّة:گمراهى بطينة:پر تؤفكون:باز گردانيده مى شويد كظوم الجمل:باز ايستادن شتر از نشخوار

ترجمه

«او پزشكى است كه با طبّ خويش پيوسته در گردش است،داروها و مرهم هاى خود را بخوبى آماده ساخته و ابزار داغ كردن را(براى سوزاندن

ص:72

زخمها)تفتيده و گداخته كرده است،تا بر هر جا كه نياز داشته باشد بگذارد بر دلهاى كور،بر گوشهاى كر،بر زبانهاى گنگ،او با داروهاى خويش بيماران غفلت زده و سرگشته را رسيدگى و درمان مى كند،همانهايى كه از فروغ حكمت بهره نگرفته و انديشه خود را به انوار دانشهايى كه اعماق جان را روشنى بخشد تابان و فروزان نكرده اند،اينها در چنين احوالى چون چار پايان چرنده غافل،و مانند سنگهاى سخت بى درك و جامدند.

اينك براى صاحبان بصيرت و بينش،پوشيده ها آشكار،و راه حقّ براى گمراهان هويدا شده،و رستاخيز،نقاب از چهره برداشته،و براى هوشمندان و حقيقت جويان،نشانه هاى آن نمودار گشته است.

چرا شما را پيكرهايى بى جان،و جانهايى بى بدن و توان مى بينم؟چه شده كه شما را عابدانى بى تقوا،سوداگرانى بى سود،بيدارانى در خواب، حاضرانى غايب،بينندگانى كور،شنوايانى كر و گويندگانى لال و بى زبان مشاهده مى كنم؟ درفش گمراهى با شدّت در مركز خود بر پا شده،و شاخه هاى آن همه جا پراكنده گشته است،ياران و پيروان آن شما را با پيمانۀ خود مى سنجند و با همه قدرت شما را مى كوبند،رهبر اين گروه از كيش مسلمانى بيرون و بر ضلالت و گمراهى پايدار است،در آن روزگار از شما جز شمار اندكى مانند آنچه در ته ديگ و يا در ته جوال به جا مى ماند باقى نخواهد ماند،او همان گونه كه چرم دبّاغى را مالش مى دهند شما را به هم مى مالد،و همچون گندم خرمن شده درهم مى كوبد،و همچون پرنده اى كه دانه هاى درشت را از ريز جدا مى كند مؤمنان را از ميان شما بيرون مى كشد(و از ميان مى برد).

بالاخره اين راهها شما را به كجا مى برد،و اين تاريكيها تا كى شما را سرگردان و حيران مى سازد؟و اين دروغها تا چه زمان شما را فريب مى دهد؟ اين گمراهيها را از كجا براى شما مى آورند،و كى از اين غفلت و نادانى باز مى گرديد؟

ص:73

براى هر زمانى حدّى و براى هر غيبتى بازگشتى مقرّر است،سخن عالم ربّانى خود را بشنويد،و دلهاى خود را براى گفتار او آماده سازيد،و چون شما را بانگ زند بيدار شويد،آن كه كاروان را راهنمايى مى كند بايد به كاروانيان راست گويد و افراد پراكنده را گرد آورد و حواس خويش را مجتمع سازد،اين مرد ربّانى شما،حقايق را برايتان مانند مهره اى كه آن را براى شناسايى مى شكافند،روشن و باز كرده،و همچون صمغى كه از درخت خارج مى كنند،حقّ را از باطل براى شما جدا كرده است.

آرى در اين هنگام،باطل در مواضع خود جا گرفته،و سپاه جهل و نادانى بر مركب هاى خويش سوار شده و طاغوت عظمت يافته،و دعوت كنندگان راه حق كم شده،و روزگار همچون درنده اى گزنده حمله كرده و باطل مانند شتر نر پس از مدّتى خاموشى به صدا در آمده است،مردم در انجام دادن معاصى با يكديگر همكار و برادر شوند و در امر دين و اجراى اوامر خداوند از يكديگر جدا و گريزان باشند،براى دروغ با هم دوستى مى كنند،و بر سر صدق و راستى با يكديگر دشمنى مى ورزند.در اين روزگار فرزند مايه خشم شود،و باران سبب گرمى گردد،فرومايگان بسيار و نيكان كمياب شوند،مردم اين زمان مانند گرگان،و سرانشان چون درّندگان و دسته متوسّط،طعمه آنان و مستمندان بسان مردگانند،راستى،كاستى گيرد و دروغ شايع و بسيار گردد،به زبان اظهار دوستى مى كنند،و به دل با يكديگر دشمنى مى ورزند،مردم از اين كه فسق و فجور به آنها نسبت داده شود مباهات مى كنند،و از پاكدامنى در شگفت مى شوند،و اسلام در دست اينها به پوستينى مى ماند كه وارونه به تن شود .»

شرح

فرموده است: طبيب دوّار بطبّه .

اين جمله به طريق استعاره اشاره به خود آن حضرت دارد،زيرا او پزشك بيمارى جهل و طبيب اخلاق نكوهيده و پست است،و اين كه او با طبّ خويش در سير و گردش است كنايه است از اين كه وى براى درمان جاهلان و گمراهان

ص:74

خود را عرضه مى كند و خويشتن را بر اين امر منصوب و موظّف داشته است ،واژه مراهم(جمع مرهم به معناى دارو)استعاره است براى دانشها و صفات پسنديده و برجسته اى كه نزد آن حضرت است ،واژه مواسم نيز استعاره است براى تعزيرات و حدود شرعى و اجراى آنها در باره كسى كه ارشاد و تعليم در او سودمند نمى افتد ، بنا بر اين او همچون پزشك حاذقى است كه همه داروها و مرهم ها،و اسباب داغ كردن و سوزاندن زخمها را براى كسى كه مرهم او را سودمند نيست در اختيار دارد،تا هر جا كه نياز باشد اين داروها و اسباب را به كار برد،براى درمان دلهاى كور تا آنها را جهت پذيرش انوار علوم،و هدايت به جادّه حق آمادگى دهد و چشم بصيرت آنان را بدين طريق بينايى بخشد،و براى معالجه گوشهاى كر تا آنها را جهت قبول موعظه و اندرز مهيّا سازد،واژه صمم(كرى)بطور مجاز بر كسى كه موعظه و ارشاد در گوش او فرو نمى رود و همچون كران است اطلاق شده و اين از باب اطلاق اسم ملزوم بر لازم آن است.زيرا كرى مستلزم عدم بهره مندى از موعظه و ارشاد است.همچنين براى درمان زبانهاى گنگ تا آنان را به ذكر خدا و سخنان حكمت آميز گويا سازد،واژه بكم(لالى)بطور مجاز بر زبانهايى اطلاق شده كه بدانچه مطلوب و شايسته است گويا نيست و اين حالت باعث شده كه همانند افراد لال و بى زبان باشند .

فرموده است: متّبع .

واژه متّبع(پيگير)صفت براى طبيب است،و عبارات مواضع الغفلة و مواطن الحيرة كنايه از دلهاى جاهلان است،و اشاره مى فرمايد كه اينها كسانى هستند كه از انوار حكمت و معرفت كسب روشنى نكرده اند يعنى از دانش و اخلاق چيزى به دست نياورده اند،و همچون آتش زنه كه به وسيله آن آتش پديد مى آورند نتوانسته اند به وسيله فرا گرفتن علومى كه پرده هاى جهل و نادانى آنها را بدرد مشعل معرفت را در جان خويش بر افروزند و شبستان دل را بدان روشنى بخشند .

فرموده است: فهم فى ذلك يعنى آنها كه از فروغ حكمت و معرفت روشنى

ص:75

نمى گيرند و وضعى اين چنين دارند مانند چهار پايان چرنده و يا سنگهاى سخت و نفوذ ناپذير مى باشند و وجه مشابهت اينها با چهار پايان اين است كه چون اين گونه مردم در جهل و غفلت با حيوانات يكسانند،و در شهوت و غضب مانند چهار پايان چرنده پاى بند عقل نيستند،و از آن بهره نمى گيرند،بدانها تشبيه شده اند،و به سبب سخت دلى و تأثير ناپذيرى و نترسيدن از ياد و آيات خدا به سنگهاى سخت همانند شده اند،چنان كه خداوند متعال فرموده است «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً » (1)».

فرموده است: قد انجابت السّرائر لأهل البصائر .

اين گفتار اشاره است به اين كه آنچه پس از آن حضرت به وسيله سلاطين بنى اميّه واقع خواهد شد و ستم فراگير آنها،بر نفس قدسى او و كسانى كه داراى فراست و تجربه و سلامت درك و انديشه اند مكشوف و آشكار است،و شايد هم مراد از سرائر،اسرار شريعت باشد كه در نزد اهل آن پيدا و روشن است .

فرموده است: و وضحت محجّة الحقّ لخابطها .

مراد وضوح شريعت و نمايان بودن راه خداست،فايده جمله پيش،توجّه دادن مردم به انديشيدن در عواقب امور است،و فايده جمله اخير كشانيدن آنها به پيروى از احكام دين و سلوك در جادّه حقّ است،زيرا پس از وضوح دين و روشن بودن راه حقّ براى گمراهان و آنانى كه در وادى جهل و نادانى سرگردانند عذرى باقى نيست .

فرموده است: و اسفرت السّاعة عن وجهها .

يعنى رستاخيز چهره خود را نمايان ساخته است،و چون نخستين چيزى كه از انسان و غيره ديده مى شود چهره اوست،فتنه ها و آشوبهايى را كه رو آورده،به چهره قيامت تعبير فرموده است.

ص:76


1- سوره بقره(2)آيه(74) [1]يعنى:پس با اين همه سخت دل گشتيد،و دلهاتان چون سنگ يا سخت تر از آن شد.

فرموده است: و ظهرت العلامة لمتوسّمها .

يعنى نشانه فرا رسيدن روز رستاخيز،براى اهل فراست و هوش ظاهر شده،كه عبارت است از فتنه ها و آشوبهايى كه از بنى اميّه و حاكمان پس از آنها در انتظار است،و ذكر نمودار شدن چهره رستاخيز و نشانه هاى آن به منظور هشدار دادن و ترغيب مردم به عمل براى چنين روزى است .

فرموده است: ما لي أراكم أشباحا بلا أرواح .

امام(علیه السلام)آنان را به سبب اين كه از خرد خود سود نمى برند،و با موعظه و يادآورى به جنبش در نمى آيند به جمادهاى بى روح تشبيه فرموده چنان كه خداوند متعال فرموده است: «كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ » (1)».

فرموده است: و أرواحا بلا أشباح .

توجيهات مختلفى در اين باره شده است:

1-اين كه اين جمله و جمله پيش اشاره به نقصان و كمبود آنان دارد،يعنى برخى از آنها مانند پيكرهاى بى جانند چنان كه پيش از اين گفته شد،و برخى ديگر كه جانى در تن و اندكى فهم دارند،توان اين را ندارند كه به جنگ پردازند و به همراه آن حضرت پيكار كنند،و همچون جانهايى هستند كه فاقد بدنند، بنا بر اين اين مردم برخى در راه افراط و زياده روى و برخى ديگر در طريق تفريط و تقصيرند.

2-گفته شده كنايه است از اين كه هنگامى كه براى نبرد با دشمن فرا خوانده مى شوند برخى از آنها درنگ مى كنند و به پا نمى خيزند همچنان كه تن بى جان و جان بى تن از جا برنمى خيزد.

3-برخى گفته اند مراد اين است كه اين مردم اگر دچار بيم و هراس شوند هوش و خرد خود را از دست مى دهند،و همچون كالبدهايى بى جان مى شوند،و اگر

ص:77


1- سوره منافقون(63)آيه(4) [1]يعنى:مانند اين است كه آنان چوبهاى تكيه داده به ديوارند.

ايمنى يابند سعى در كارهاى خود را رها و فرصتها و مصالح اسلام را ضايع مى كنند، و به مانند ارواحى مى شوند كه هيچگونه تعلّق مادّى و نياز به لوازم جسمانى ندارند .

فرموده است: و نسّاكا بلاصلاح .

اشاره است به كسانى از آنها كه به زهد و پارسايى تظاهر مى كنند،در حالى كه بى ميلى آنها به دنيا برخاسته از صلاح باطن و پاكى نفس نيست،گفته شده مراد كسانى است كه از روى جهل و ناآگاهى زهد را پيشه خود ساخته اند و اين گونه افراد اگر هم طاعت و عبادتى به جا آورند.چون اعمال آنها از روى علم نيست،صحيح و مقبول درگاه خداوند نبوده و اداى تكليف نكرده اند،چنان كه از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)روايت شده است كه:الزّاهد الجاهل مسخرة الشّيطان،يعنى:

زاهد نادان بازيچه شيطان است .

فرموده است: و تجّارا بلا أرباح .

اشاره به كسانى از آنهاست كه با اعمال فاسد و نادرست خود به سوداگرى پرداخته و معتقدند كه اين كارها را براى تقرّب به خداوند انجام مى دهند و مستلزم ثواب و پاداش براى آنهاست در صورتى كه چنين نيست،واژه تجّار و ربح هر دو استعاره است و وجه مشابهت آنها آشكار است .

فرموده است: و أيقاظا نوّما منظور از اين كه خفتگانند خوابيدن نفوس آنها در گور طبيعت و بستر غفلت است و از اين نظر در حكم بيدارانى هستند كه چشمهاى آنها گشوده و خردهايشان خفته است .

فرموده است: و شهودا غيّبا .

يعنى بدنهاى آنها حاضر،ولى خردهاى آنها از درك مقاصد دين و كسب فروغ مواعظ و اوامر الهى غايب است .

فرموده است: و ناظرة عمياء .

ص:78

مراد چشمهاى بينايى است كه كورند،يعنى از دقّت در آثار صنع الهى و پند گرفتن و سود بردن از آنها براى امر آخرت همچون كورانند و از چشمهايى كه دارند فايده اى عايد آنها نيست .

فرموده است: و سامعة صمّاء .

يعنى:و گوشهايى كه آوازها را مى شنوند ولى از شنيدن نداى حقّ و استفاده از آن كر و عاجزند،از اين رو مانند كرانند كه سود لازم را از گوش خود نمى برند .

فرموده است: و ناطقة بكماء .

يعنى:زبانهايى كه گوياست امّا از آنچه سزاوار است سخن گويند خاموش،و مانند لالان و بى زبانانند.واژه هاى عمياء و صمّاء و بكماء براى آنچه ذكر شد به طريق استعاره آمده،و در الفاظ رعايت تضادّ شده و مراد دارندگان چشم و گوش و زبان است كه داراى صفات مذكور بوده و از فوايد آنچه دارند بى بهره اند .

فرموده است: راية ضلالة .

امام(علیه السلام)پس از آن كه آنها را مورد سرزنش و نكوهش قرار داده و كاستيهاى آنان را گوشزدشان فرموده اينك آنچه را بايد از آن دورى جويند،و خود را براى مقابله با آن آماده سازند براى آنها بيان مى كند،و اين عبارت است از ظهور فتنه ها و آشوبهايى كه از بنى اميّه انتظار مى رود،تعبير راية ضلالة كنايه از ظهور اين آشوبهاست و تقدير آن هذه راية ضلالة مى باشد،و منظور از قيامها على قطبها گرد آمدن مردم در پيرامون رئيس و رهبر اين فتنه هاست و واژه قطب به طريق استعاره كنايه از اوست،و منظور از تفرّق و تشعّب اين فتنه ها گسترش آن در نقاط مختلف روى زمين و پديد آمدن فتنه هاى ديگرى بر اثر آن است،و چون در اين آشوبها مردم دسته دسته گرفتار و هلاك مى شوند واژه كيل را كه به معناى پيمانه است استعاره فرموده زيرا كسى كه چيزى را كيل مى كند پيمانه پيمانه از آن برمى دارد تا كار توزين آن را به پايان رساند،و با واژه صاع كه به معناى پيمانه است استعاره

ص:79

ترشيح شده است،همچنين براى كشتار بى رحمانه اى كه رهبر اين فتنه ها مرتكب مى شود و احكام ستمگرانه اى كه بر خلاف قانون دين و نظام حقّ صادر مى كند واژه خبط استعاره شده زيرا اعمال او شباهت به شتر جوان رمنده اى دارد كه در هنگام گريز از شتران ديگر با هر چه برخورد كند آن را در زير دست و پاى خود له مى كند،و با ذكر واژه باع (1)استعاره را ترشيح داده است،و اين كه امام(علیه السلام)در جمله و تحبطكم بباعها بيديها(به دستهايش)نفرموده زيرا ذكر باع براى بيان شدّت خبط و لگدمال كردن بليغتر است .

فرموده است: قائدها خارج عن الملّة .

يعنى رهبر اين فتنه از دين بيرون است و از دستور خدا پيروى نمى كند و بر گمراهى و ضلالت استوار مى باشد .

فرموده است: فلا يبقى يومئذ منكم إلاّ ثفالة كثفالة القدر .

واژه ثقاله استعاره و كنايه است از افراد فرومايه اى كه فايده اى در وجود آنها نيست و نام و آوازه خوبى ندارند،و آنان را به ته مانده ديگ كه ارزشى ندارد و مورد توجّه نيست تشبيه فرموده،همچنين آنها را به خرده هايى كه از توشه و يا گندم و كاه و مانند آنها در ته جوال باقى مى ماند همانند كرده است ،سپس واژه عرك را كه به معناى مالش دادن چرم است استعاره آورده و گوشزد فرموده كه همان گونه كه چرم را مالش و نرمش مى دهند،فتنه ها و بلواها آنان را دگرگون كرده زبون و خوار مى سازد ،و نيز واژه دوس را كه به معناى كوبيدن است براى خوارى و تحقير مردم به وسيله بنى اميّه و شدّت گرفتارى جامعه به اين بليّه به طريق استعاره آورده، و آن را به كوبيدن خرمن گندم و مانند آن تشبيه فرموده و وجه مشابهت معلوم است .پس از آن به كوشش پيگير اهل ضلالت عليه مؤمنان و اين كه همگى فكر خود را براى شناسايى و دستيابى بر آنان به كار مى برند تا آنها را آسيب برسانند و در رنج و

ص:80


1- وقتى دو دست را از دو طرف باز كنند،فاصله از سر انگشت ميانه دست راست تا انگشت ميانه دست چپ را باع گويند مترجم().

زحمت اندازند اشاره مى كند،و كوشش آنها را براى شناسايى و دستگيرى مؤمنان به دانه چيدن مرغان تشبيه مى فرمايد كه دانه هاى پر و چاق را از دانه هاى لاغر و ميان تهى با منقار خود جدا كرده ريزرارها و درشت را بر مى دارند ،سپس از اين كه بر گمراهى و سرگردانى خود همچنان پايدارند آنها را مورد نكوهش قرار مى دهد، و با شگفتى از آنها مى پرسد كه تا كى به دنبال اعتقادات نادرست و روشهاى باطلند و از آنچه آنان را در ظلمات حيرت و نادانى سرگردان و گرفتار ساخته و از پندارهاى دروغينى كه آنها را فريب داده پرسش و آنان را به سوى خويش دعوت و از اين كه جز خدا مطلوب ديگرى دارند سرزنش مى كند،و آنها را از اختيار راهى جز طريق شرع و دين نهى مى فرمايد،سپس در باره اين كه اين كژيها از چه ناحيه اى بر آنها وارد،و اين بيماريها و نارواييها از كجا براى آنان آورده مى شود پرسش مى كند،و آن حضرت خود مى داند كه آنچه به آنها مى رسد از ناحيه جهالت و نادانى آنهاست ليكن سخن را به مقتضاى بلاغت ادا فرموده است،و چنان كه گفته ايم اين گونه سخن تجاهل العارف (1)ناميده مى شود،همان گونه كه خداوند متعال فرمود: «فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ» و نيز فرموده است: «فَأَنّى تُؤْفَكُونَ» يعنى كى و در چه هنگام از اين غفلت و ناآگاهى كه دچاريد باز مى گرديد ؟ فرموده است: و «لِكُلِّ أَجَلٍ كِتابٌ» و لكلّ غيبة إياب .

مردم را با اشاره به نزديك بودن مرگ،مى ترساند و به آنان گوشزد مى فرمايد كه ممكن است مرگ ناگهان فرا رسد،و از نظر عمل در زمره زيانكارترين افراد قرار گيرند ،سپس به آنها تذكّر مى دهد كه به موعظه هاى او گوش فرا دهند،و مراد از ربّانى،دانشمندى است كه در علوم الهى،ماهر و عامل باشد،پس از آن

ص:81


1- تجاهل العارف يكى از صنايع ادبى است كه براى تحسين كلام و مبالغه در وصف و تقويت و تأكيد مقصود به كار مى رود،و عبارت است از اين كه گوينده سخن با اين كه چيزى را مى داند خود را نسبت به آن نادان وانمود كند.فرهنگ معارف اسلامى(مترجم).

دستور مى دهد كه دلهاى خود را براى پذيرش آنچه مى گويد حاضر سازند،و منظور از حضور دل اين است كه ذهن خود را متوجّه گفتار او كنند،و هنگامى كه آنها را صدا مى كند و ندا مى دهد از خواب غفلت بيدار شوند،و اين كه فرموده است و ليصدق رائد أهله يعنى كسى كه جلوتر از كاروان در پى آب و علف حركت مى كند،و هدايت آن را بر عهده دارد بايد به كاروانيان راست گويد مثلى است كه امام(علیه السلام)براى بيان مقصود خود به آن تمثّل جسته است،و اصل مثل لا يكذب رائد أهله مى باشد،و واژه رائد را براى فكر استعاره آورده است،زيرا رائد كسى است كه كاروانيان او را براى يافتن آب و گياه جلوتر از كاروان روانه مى كنند،و فكر هم كه براى پيدا كردن سرچشمه زندگى بخش علوم و مرغزارهاى كمالات از جانب نفس برانگيخته مى شود بدان شباهت دارد،پس رائد كنايه از فكر و اهل كاروان طبق اين بيان عبارت از نفس مى باشد،و مانند اين است كه فرموده باشد:بايد انديشه ها و خيالات شما در برابر نفوس شما راستگو باشند،و صدق و راستى افكار در برابر نفوس اين است كه رفتار آنها كه ملهم از افكار و انديشه هاى آنهاست زير فرمان عقل،و دور از مشاركت هوا و هوس باشد،زيرا اگر نفس با مشاركت هوا و شهوت اين رائد را روانه كند،ره آورد او جز دروغ و فريب نخواهد بود،و محتمل است كه مراد از رائد اشخاصى باشند كه نزد امام(علیه السلام)حضور داشته اند،زيرا هر يك از آن حاضران داراى عشيره و قبيله اى بوده كه به سوى آن باز مى گشته اند و آن حضرت دستور مى دهد كه با قبيله خود سخن از روى صدق و راستى گويند،و آنچه را شنيده اند به گونه اى كه سزاوار است به گوش آنها برسانند و خيرخواه آنها باشند،و همان گونه كه رائد پس از آن كه جاى مناسب با آب و گياه را يافت نزد كاروانيان باز مى گردد،و آنان را بشارت داده كاروان را بدانجا راهنمايى مى كند آنان نيز افراد قبيله خود را دعوت و به سوى او هدايت كنند .

فرموده است: و ليجمع شمله .

ص:82

يعنى رائد يا فرستاده بايد آنچه مايه پراكندگى خاطر است از خود دور،و امور و مقاصد دنيوى خويش را جمع و جور كند،و معناى و ليحضر ذهنه اين است كه هوش و حواس خود را به آنچه امام(علیه السلام)بيان مى كند متوجّه سازد .

فرموده است: و لقد فلق لكم الأمر فلق الخزرة .

يعنى:آنچه را از دين و احكام شريعت نمى دانستيد براى شما بيان داشته، يا بنا به قولى يعنى:فتنه و آشوبهايى را كه در آينده روى خواهد داد براى شما آشكار كرده است،و نيز تاريكى جهل و نادانى را مانند مهره اى كه آن را شكاف مى دهند تا بشناسند براى شما شكافته و روشن ساخته است : و قرفه قرف الصّمغة يعنى:آگاهى و دانش خود را در اين باره به شما القا كرده،و شرايط خيرخواهى و ارشاد را به جا آورده،و همان گونه كه صمغ را از درخت جدا مى كنند و چيزى از آن باقى نمى گذارند در اين باره نيز چيزى فروگذار نكرده و مطلبى باقى نگذاشته است،گفته مى شود:تركته على مثل مقرف الصّمغه و اين مثل در جايى است كه كارى را به تمامى انجام دهند و چيزى از آن باقى نگذارند،زيرا صمغ آن چنان از درخت كنده مى شود كه چيزى از آن بر جاى نمى ماند .

فرموده است: فعند ذلك .

اين جمله مربوط است به عبارت من بين هزيل الحبّ (از ميان دانه هاى لاغر)يعنى هنگامى كه فتنه هاى مذكور بر پا و رهبر ضلالت و گمراهى اين كارها را نسبت به شما مرتكب شود،سپاه باطل پايگاههاى خود را مستحكم ساخته در سنگرهاى خود قرار مى گيرد: و يركب الجهل مراكبه نيز به همين معناست،يعنى اين هنگام حمله آن است،و جهل در اين جا به فردى تشبيه شده كه بر مركب خود سوار شده و آماده حمله و هجوم است،و واژه مراكب اشاره به خيل جاهلان و بى دانشهايى است كه در گرد او در آمده اند .

فرموده است: و عظمت الطّاغية .

يعنى:فتنه طغيانگر از حدّ و اندازه خود در مى گذرد و هر چه گسترده تر مى شود،

ص:83

و قلّت الرّاعية مراد از راعيه پاسداران دين و كسانى است كه از حريم آن نگهبانى مى كنند و به معناى الفرقة الرّاعيه است(گروه پاسداران دين)،و به جاى واژه راعيه داعيه نيز روايت شده يعنى گروه دعوت كنندگان به سوى خدا .

فرموده است: و صال الدّهر صيال السّبع العقور .

صفت صيال را كه به معناى خيز كردن و حمله بردن است براى روزگار به مناسبت شباهتى كه به درّنده ها دارد استعاره آورده است،زيرا روزگار در پيدايش اين آشوبها و بديها عاملى زورمند،و در شدّت حمله و هجوم،همانند درّنده اى خون آشام است،سپس واژه فنيق(شتر نر ارزشمند)را براى باطل استعاره فرموده و با واژه هاى هدير(آواز كبوتر و شتر)و كظوم(شترى كه نشخوار نكند)ترشيح كرده است،وجه مشابهت ميان اين دو اين است كه باطل در پيدايى و حرمت و نيرومندى كه اهل آن دارد همانند شتر نرى است كه پيوسته از مستى كف بر لب مى آورد.و منظور از هدير ظهور و قدرت اهل باطل و غرض از كظوم ناپيدايى و گمنامى آنهاست در زمانى كه حقّ ظهور مى كند و به قدرت مى رسد .

فرموده است: و تواخى النّاس على الفجور .

يعنى مردم آن زمان در ارتكاب معاصى و به جا آوردن فسق و فجور و پيروى از خواهشهاى نفسانى با يكديگر همبستگى و دوستى دارند ، و تهاجروا على الدّين يعنى هر كس را ديندار احساس كنند،او را از خود رانده و از او دورى مى جويند و او نيز از آنها دورى اختيار مى كند ،و التحابّ على الكذب كه به معناى دوستى كردن به خاطر دروغ است نيز داخل در معناى برادرى و همبستگى به خاطر فجور و كارهاى زشت است همچنان كه:التّباغض على الصّدق كه به معناى دشمنى كردن به سبب راستگويى است،داخل در معناى دورى جستن از يكديگر به سبب ديندارى است،و منظور از تكرار اين معانى نفرت دادن شنوندگان از اين امور ناپسند و زشت و ترسانيدن آنهاست از اين كه امور مذكور اتّفاق افتد .

فرموده است: فإذا كان ذلك،كان الولد غيظا .

ص:84

يعنى هنگامى كه اين رويدادها واقع شود،هر كسى براى رهايى خود از اين گرفتاريها به خود مشغول است،و فرزند كه گراميترين محبوب آدمى است براى پدرش مايه خشم و دلتنگى است يعنى فرزند براى پدر موجب رنج و غضب مى شود.و اطلاق واژه غيظ(خشم)بر فرزند از باب اطلاق نام سبب بر مسبّب است .

فرموده است: و المطر قيظا .

اين كه باران موجب بروز گرما باشد از نشانه هاى اين شرور و بلاهاست بلكه خود اين نيز بلاست زيرا باعث مى شود كه گياهى روييده نشود،و كشت و زراعت پا نگيرد،و ميوه ها و محصولات موجود تباه شود،و شايد كنايه از اين باشد كه در اين دوران آنچه مايه خير و بركت است،به شرّ و آفت بدل مى شود .

فرموده است: و كان أهل ذلك الزّمان...تا أمواتا .

مردم هر زمان به سه طبقه منقسم مى شوند:پادشاهان و اشراف،طبقه متوسّط،طبقه پايين،اگر دوران عدل و داد باشد،عدالت از پادشاهان به اشراف و از آنها به طبقه متوسّط و از اين طبقه به توده مردم و طبقات پايين سرازير و در ميان همه گسترده خواهد شد،و اگر جور و ستم حاكم باشد،ظلم و بيداد نيز به همين گونه دامن همه را خواهد گرفت و در اين زمان پادشاهان،همچون درّندگان خون آشام هر ثروتمند و صاحب مالى را شكار مى كنند،مردم اين زمان و برجستگان آنها در برابر افراد متوسّط همچون گرگان خونخوارند كه آنها را طعمه و شكار خود قرار مى دهند،و تهيدستان و بينوايان مانند مردگانند زيرا آنچه مايه ادامه زندگى آنهاست به وسيله طبقه بالاتر از آنها گرفته شده است،امام(علیه السلام)واژه اموات را بر سبيل مجاز،براى بيان اين منظور به كار برده است كه بلا و سختى به منتهاى شدّت خود مى رسد،زيرا مرگ نهايت سختى است و اين از باب اطلاق نام سبب نهايى بر مسبّب است .سپس واژه غيض(كم شدن و فرو رفتن آب در زمين)را براى نقصان راستى،و فيض(لبريز شدن آب)را براى رواج و فراوانى دروغ،به

ص:85

مناسبت شباهتى كه ميان اينها و آب است استعاره فرموده است . استعمال المودّة باللّسان يعنى:دوستى را بر زبان دارند اشاره به نفاق و دورويى مردم است كه به زبان اظهار مهر و محبّت مى كنند ولى دلهايشان از همديگر دور و آكنده از دشمنى و حسد مى باشد ،در عبارت: التّشاجر بالقلوب ،واژه تشاجر(نيزه زدن)با دلها را به مناسبت شباهتى كه قلوب به نيزه ها دارند استعاره فرموده است زيرا همان گونه كه با نيزه به دشمن حمله مى شود،دلهاى برخى براى نابود كردن بعضى ديگر مصمّم مى شود،و با نسبتهاى ناروا به بدگويى و طعن ديگران مى پردازد ،واژه نسب نيز براى فسوق استعاره است،و وجه مشابهت اين است كه فسق و فجور در آن زمان موجب همبستگى و هميارى و دوستى بوده،چنان كه نسب و خويشاوندى چنين است،و عفاف و پاكدامنى موجب تعجّب و شگفتى مى شود،زيرا در ميان آنان كمياب و نادر است ،عبارت: لبس الإسلام لبس الفرو مقلوبا زيباترين و رساترين تشبيه است،مشبّه به پوشيدن پوستين و وجه تشبيه وارونه بودن آن است توضيح مطلب اين است كه چون غرض اسلام تهذيب باطن است تا دل،پاكيزه و از تعاليم آن بهره مند شود و آثار و فوايد ايمان در آن حاصل گردد،امّا منافقان اين هدف را دگرگون كرده و بدون اين كه اسلام را به دلهاى خود راه دهند تنها به زبان آن را به كار مى برند،لذا معامله اين منافقان با اسلام به وارونه پوشيدن پوستين تشبيه شده است.زيرا اصل در پوستين اين است كه راسته پوشيده شود تا حيوانى كه پوستين لباس اوست از آن سود ببرد،ليكن مردم آن را وارونه استعمال مى كنند و توفيق از خداست.

ص:86

106-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

بخش اول
اشاره

كُلُّ شَيْءٍ خَاشِعٌ لَهُ- وَ كُلُّ شَيْءٍ قَائِمٌ بِهِ- غِنَى كُلِّ فَقِيرٍ- وَ عِزُّ كُلِّ ذَلِيلٍ- وَ قُوَّةُ كُلِّ ضَعِيفٍ- وَ مَفْزَعُ كُلِّ مَلْهُوفٍ- مَنْ تَكَلَّمَ سَمِعَ نُطْقَهُ- وَ مَنْ سَكَتَ عَلِمَ سِرَّهُ- وَ مَنْ عَاشَ فَعَلَيْهِ رِزْقُهُ- وَ مَنْ مَاتَ فَإِلَيْهِ مُنْقَلَبُهُ- لَمْ تَرَكَ الْعُيُونُ فَتُخْبِرَ عَنْكَ- بَلْ كُنْتَ قَبْلَ الْوَاصِفِينَ مِنْ خَلْقِكَ- لَمْ تَخْلُقِ الْخَلْقَ لِوَحْشَةٍ- وَ لاَ اسْتَعْمَلْتَهُمْ لِمَنْفَعَةٍ- وَ لاَ يَسْبِقُكَ مَنْ طَلَبْتَ- وَ لاَ يُفْلِتُكَ مَنْ أَخَذْتَ- وَ لاَ يَنْقُصُ سُلْطَانَكَ مَنْ عَصَاكَ- وَ لاَ يَزِيدُ فِي مُلْكِكَ مَنْ أَطَاعَكَ- وَ لاَ يَرُدُّ أَمْرَكَ مَنْ سَخِطَ قَضَاءَكَ- وَ لاَ يَسْتَغْنِي عَنْكَ مَنْ تَوَلَّى عَنْ أَمْرِكَ- كُلُّ سِرٍّ عِنْدَكَ عَلاَنِيَةٌ- وَ كُلُّ غَيْبٍ عِنْدَكَ شَهَادَةٌ- أَنْتَ الْأَبَدُ فَلاَ أَمَدَ لَكَ- وَ أَنْتَ الْمُنْتَهَى فَلاَ مَحِيصَ عَنْكَ- وَ أَنْتَ الْمَوْعِدُ لاَ مَنْجَى مِنْكَ إِلاَّ إِلَيْكَ- بِيَدِكَ نَاصِيَةُ كُلِّ دَابَّةٍ- وَ إِلَيْكَ مَصِيرُ كُلِّ نَسَمَةٍ- سُبْحَانَكَ مَا أَعْظَمَ شَأْنَكَ- سُبْحَانَكَ مَا أَعْظَمَ مَا نَرَى مِنْ خَلْقِكَ- وَ مَا أَصْغَرَ عِظَمَهُ فِي جَنْبِ قُدْرَتِكَ- وَ مَا أَهْوَلَ مَا نَرَى مِنْ مَلَكُوتِكَ- وَ مَا أَحْقَرَ ذَلِكَ فِيمَا غَابَ عَنَّا مِنْ سُلْطَانِكَ- وَ مَا أَسْبَغَ نِعَمَكَ فِي الدُّنْيَا- وَ مَا أَصْغَرَهَا فِي نِعَمِ الْآخِرَةِ

لغات

لهف:اندوه أبد:هميشگى حاص عن الشّىء:از آن منحرف شد و گريخت ملهوف:ستمديده اى كه دادخواهى مى كند أمد:مدّت،پايان هر چيزى محيص:گريزگاه

ترجمه

«همه چيز در برابر او خاضع و فروتن است و همه اشيا به(اراده)او موجود

ص:87

و بر پاست،بى نياز كننده هر نيازمند و عزّت دهنده هر خوار و زبون،و نيروبخش هر ناتوان،و پناه همه غمزدگان است،گفتار آن كس را كه سخن گويد مى شنود،و راز آن كس را كه خاموشى گزيند مى داند،روزى آن كس كه زنده است بر عهده او،و بازگشت آن كس كه مرده است به سوى اوست.

پروردگارا!چشمها تو را نديده اند تا از تو خبر دهند،چه تو پيش از آفريدگانى كه وصف تو را مى گويند،وجود داشته اى،خلق را براى رهايى از بيم تنهايى نيافريده اى،و آنان را براى سودى به كار نگرفته اى،هر كه را طلب كنى نتواند از تو پيش افتد،و آن كه را دستگير كنى نمى تواند از تو بگريزد،هر كس تو را نافرمانى كند به سلطنت زيانى نرسانيده،و آن كس كه تو را فرمانبردارى كند به پادشاهيت چيزى نيفزوده است،آن كس كه از قضاى تو خشمگين شود نمى تواند حكم تو را برگرداند،و آن كس كه از فرمانت سرباز زند از تو بى نياز نمى شود،هر رازى در نزد تو پيدا و هر پنهانى در پيش تو آشكار است،هميشه بوده اى و هميشه خواهى بود،و نهايتى براى تو نيست،تو منتهايى و هر چيزى به تو پايان مى يابد پس از تو گريزى نيست،تو وعده گاهى،و رهايى از حكم تو جز به فضل تو ميّسر نيست،زمام هر جنبنده اى به دست قدرت توست،و بازگشت همه انسانها به سوى توست.

پروردگارا!تو پاك و منزّهى و چه قدر بلند است مقام تو!پاك و منزّهى و چه قدر بزرگ است آنچه از آفرينش تو مى بينيم،و چه قدر آنچه را مى بينيم در برابر قدرت و توانايى تو كوچك است،چه هراس انگيز است آنچه از ملكوت تو مشاهده مى كنيم،و چه خرد و اندك است آنچه مشاهده مى كنيم نسبت به عوالم قدرت و سلطنت تو كه از ديد و دانش ما پنهان است،چه فراوان و سرشار است نعمتهاى تو در اين دنيا،و چه حقير و ناچيزند اينها در برابر نعيم آخرت .»

شرح

اين خطبه از عاليترين خطبه هاى آن حضرت است كه مشتمل بر توحيد خداوند و تنزيه و بزرگداشت اوست.

ص:88

امام(علیه السلام)در اين خطبه امورى را براى بارى تعالى اثبات و امورى را نفى كرده،و آنچه اثبات فرموده ده چيز است :

1- كلّ شيء خاضع له :واژه خضوع به معناى خشوع است،و اين مشترك لفظى است و در اين جا بر حسب مفاهيم مشتركى كه دارد به كار رفته است،زيرا خشوع انسان در برابر خداوند عبارت است از اطمينان و آرامش يافتن بدو و فروتنى و خضوع در برابر اوست و خشوع فرشتگان مداومت و كوشش خستگى ناپذير در عبادت و پرستش اوست،كه ناشى از توجّه آنها به كبريايى و عظمت بارى تعالى است،خشوع موجودات ديگر عبارت است از منفعل و متأثّر بودن از قدرت او و طوق رقيّت امكان را به گردن داشتن و همچنين نيازمندى آنها بدوست،واژه مشترك اگر چه در همگى مفاهيم خود بطور حقيقى به كار نمى رود،ولى چنان كه پيش از اين روشن كرده ايم،مى توان آن را با ذكر قرينه مجازا در تمام مفاهيم آن به كار برد،و در اين جا اضافه شدن آن به عبارت كلّ شيء قرينه است،و مى توان آن را در حكم متعدّد دانست مانند قول خداوند متعال در آيه «إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ» (1)»كه در اين صورت مانند اين است كه گفته شده:

فرشتگان براى او خاشعند،بشر براى او خاشع است و...بنا بر اين در عبارت مذكور حق تعالى به دو صفت توصيف شده است:يكى اين كه عظيم و بزرگ است ديگر غنا و بى نيازى اوست،امّا عظمت چيزى صورتهاى مختلف دارد،يا تنها در نفس عظيم و بزرگ است و خرد آدمى مى تواند به كمال آن احاطه پيدا كند،و كنه حقيقت آن را بداند،و يا اين كه برخى از عقول مى توانند اين احاطه و آگاهى را بيابند،هر چند اكثر مردم از اين ناتوان باشند،در اين دو صورت اطلاق واژه عظمت اضافى و نسبى است و نتيجه مقايسه جهت عظمت آن چيز نسبت به ما دون آن مى باشد،صورت ديگر اين است كه تصوّر آن كه خرد بدو راه يابد و به وجود او

ص:89


1- سوره احزاب(33)آيه(56) [1]يعنى:خداوند و فرشتگانش بر پيامبر درود مى فرستند.

احاطه پيدا كند اصلا محال است،اين عظمت اضافى و نسبى نبوده و از آن عظيم على الاطلاقى است كه مرغ انديشه را به فضاى قدس او راه نيست،و خردها نمى توانند بر صفات كمال و اوصاف جلال او آگاه شوند و اين همان خداوند متعال است،امّا در مورد غنا و بى نيازى او در آينده سخن خواهيم گفت .

2- قيام كلّ شيء به :بايد دانست كه ممكنات يا جوهرند يا عرض و هيچ يك از جواهر و اعراض به خودى خود موجود نيست،در مورد اعراض روشن است كه وجود آنها نيازمند محلّ جوهرى است،و تحقّق وجود جواهر در جهان هستى نيز بسته به وجود علل آنهاست،و سلسله عليّت نيز به فاعل اوّل جلّ و علا منتهى مى شود،بنا بر اين او فاعل مطلق است و در جهان هستى قوام همه موجودات بدوست،و چون ثابت است كه خداوند متعال در هر چيزى بى نياز از غير است،و هم او قوام و مبدأ بقاى هر چيز مى باشد،لذا او قيّوم مطلق است و معناى قيّوم اين است كه او قائم به ذات خويش است و پايدارى هر چه جز اوست بدو مى باشد،و آنچه امام(علیه السلام)در اين باره فرموده مستلزم همين معناست .

3- غنى كلّ فقير :لازم است واژه فقر(نادارى)در اين جا اعمّ از معناى متعارف و رايج آن تلقّى و بر معناى مطلق نادارى و نيازمندى حمل شود تا ستايش خداوند تعميم يابد چنان كه غنا نيز به معناى سلب مطلق نيازمندى مى باشد،و چون ثابت است كه هر ممكن الوجودى در وجود و بقاى خود محتاج خداست و همه موجودات روى نياز به او دارند،و او پديد آورنده و برپا دارنده وجود انسان است لذا ثابت مى شود كه برطرف كننده نياز هر موجود بلكه هر ممكن، خداوند متعال است،و در اين عبارت كه فرموده بى نياز كننده هر نيازمندى است مراد همين است،و اطلاق واژه غنا بر خداوند متعال بر سبيل مجاز و گذاردن نام سبب بر مسبّب است .

4- عزّ كلّ ذليل :پيش از اين گفته شد كه عزيز به معناى خطير و چيز ارزشمندى است كه نظاير آن كمياب و نياز به آن زياد،و دسترسى بدان دشوار

ص:90

باشد و هر چيزى داراى اين اوصاف سه گانه باشد به آن عزيز گفته مى شود،و نيز سابقا گفته ايم كه اين مفاهيم از مقوله تشكيك (1)،و بر حسب مصداق مورد زياده و نقصان است،و هر كمال كه در آنهاست در خداوند متعال وجود دارد،مقابل واژه عزيز لفظ ذليل است،و ثابت است كه او جلّ و علا عزّت دهنده هر موجودى است و تحقّق اين مفاهيم سه گانه در غير او به يمن تفضّل اوست،زيرا خداوند است كه به سلسله وجود انتظام بخشيده و به هر يك از موجودات در نظام كلّى هستى،مقام و مرتبه اى عنايت فرموده است از اين رو عزّت و كرامت هر چيزى از اوست،و چون هر موجودى كه در قيد امكان است در پيشگاه او خوار،و در تحقّق مفاهيم سه گانه اى كه گفته شد بدو نيازمند است لذا او عزّتبخش هر خوار و زبون مى باشد.اطلاق واژه عزّ بر خداوند مانند اطلاق واژه غنا بر اوست .

5- و قوّة كلّ ضعيف :قوّت و نيرومندى براى بيان كمال قدرت و توانايى و شدّت منع و دفع به كار مى رود،و واژه مقابل آن ضعف و ناتوانى است،و اين دو واژه از مقوله تشكيك است و اگر در مورد اشخاص استعمال شود محتمل زياده و نقصان مى باشد و چون ثابت است كه خداوند متعال پشتوانه و تكيه گاه همگى موجودات است و اوست كه به هر چيزى به اندازه قابليّت وى آنچه را استعداد و استحقاق دارد مى بخشد،از اين رو او،عطا كننده و بخشنده قدرت و كمال به هر ناتوانى است كه از پيش خود نيرو و توانى ندارد لذا توان و نيروى هر ضعيفى به هر دو معنايى كه از قوّت ذكر شد،از اوست.نقل شده كه حسن بصرى گفته است:

از پيامبر خدا لوط جاى شگفتى است كه گفته است: «لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلى رُكْنٍ شَدِيدٍ» (2)آيا مى توان تصوّر كرد كه پشتيبانى نيرومندتر از خداوند اراده كرده باشد؟اطلاق واژه قوّت براى خداوند نيز مانند اطلاق واژه غناست.

ص:91


1- هرگاه مفهوم كلى بر افراد خود بطور متفاوت صدق كند آن كلى را مشكّك و تفاوت را تشكيك گويند.فرهنگ معارف اسلامى(مترجم).
2- سورۀ هود(11)آيۀ(80) [1]كاش مرا بر شما قدرتى بود يا بتوانيم به جاى محكمى پناه برم.

6- مفزع كلّ ملهوف :يعنى او پناه و ملجأ هر بيچاره و درمانده است،به هنگامى كه ضرورت به او رو آورد،يا غم و اندوه به او دست دهد،و يا ترس و بيم وى را فراگيرد و يا بر او ستم شود،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «ثُمَّ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ» (1)»، «وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلاّ إِيّاهُ» (2)» زيرا هيچ كس جز خداوند نمى تواند براى همه بيچارگان پناه و مفزع باشد، به علاوه اين كه كسى پناه ديگرى باشد بر سبيل مجاز است نه حقيقت،و نسبى است نه حقيقى و اين تعريف مستلزم اثبات كمال قدرت براى خداوند است،زيرا فطرت هر مضطرّ و بيچاره اى با توجّه به جميع احوال وجود خود بر جود و بخشش خداوند گواهى مى دهد،و همچنين متضمّن اثبات كمال علم براى بارى تعالى است،زيرا نهاد مضطرّ گواهى مى دهد بر اين كه خداوند به ضرورت و نياز او آگاه است،و اوصاف ديگر خداوند مانند اين كه شنوا،و بينا و آفريننده و اجابت كننده و پاينده و پايدار است نيز به همين اعتبار است .

7- من تكلّم سمع نطقه .

8- من سكت علم سرّه :اين كه هر كس سخن بگويد گفتار او را مى شنود، و هر كس خاموشى گزيند راز او را مى داند هر دو اشاره دارد به دو صفت سميع (شنوا)و عليم(دانا)خداوند،و چون مفهوم اين كه او شنواست اين است كه به شنيده ها داناست،مفاد اين دو صفت موجب اثبات اين است كه خداوند بر آنچه بندگانش در حالت سخن گفتن،بيان و آشكار مى كنند و يا هنگام خاموشى پنهان و در دل نگه مى دارند احاطه دارد،و در اين باره پيش از اين نيز اشاره شده است .

9- و من عاش فعليه رزقه .

10- و من مات فإليه منقلبه :اين دو تعريف اشاره است به اين كه خداوند

ص:92


1- سوره نحل(16)آيه(53) [1]يعنى:سپس هنگامى كه زيان و آسيبى به شما برسد به او مى ناليد.
2- سوره اسراء(17)آيه(67) [2]يعنى:و چون در دريا خوف و خطرى به شما رسد همۀ آنانى را كه مى خوانيد جز خدا فراموش مى كنيد.

متعال اصل و مبدأ هستى بندگان و تمام موجودات در حال و آينده است،همچنين او مقصد نهايى و پايانى آنهاست،و بازگشت همگى زندگان و مردگان به سوى اوست،و هستى آنها در حالت زندگى و مرگ به دست قدرت اوست .

آنچه پس از اين مى آيد امورى است كه امام(علیه السلام)از خداوند نفى فرموده است:

11- لم ترك العيون فتخبر عنك :در اين عبارت از غيبت به خطاب توجّه شده مانند قول خداوند متعال در «إِيّاكَ نَعْبُدُ» كه خطاب پس از غيبت است،و اين التفات و عكس آن كه انتقال از خطاب به غيبت مى باشد نشانه شدّت عنايت سخنگو به مطلب مورد توجّه است و اين شيوۀ سخنگويى از محاسن علم بيان است.

بايد دانست كه در اين گفتار يا مجاز به كار رفته و يا محذوفى در تقدير است،زيرا اگر بر حسب آنچه الفاظ دلالت و واقعا صدق دارد بيننده همان چشمها باشد لازم مى آيد كه نسبت خبر دادن چشمها از او بر سبيل مجاز باشد،زيرا چشم نمى تواند از چيزى خبر دهد،و اگر بخواهيم از مجاز اجتناب كنيم لازم است محذوفى را در تقدير بدانيم و عبارت چنين باشد:لم ترك العيون فتخبر عنك اربابها يا لم ترك أرباب العيون فتخبر عنك(صاحبان چشمها تو را نديده اند تا از تو خبر دهند)كه در اين صورت چنان كه گفته شد اضمار يا تقدير لازم مى آيد،و ميان مجاز و اضمار تعارض واقع مى شود،و چون طبق آنچه در مقدّمات اصول فقه ثابت است،مجاز و اضمار در يك مرتبه قرار دارند،لذا عبارت را مى توان به هر يك از دو صورت مذكور حمل كرد،زيرا مراد و مفاد سخن تنزيه و مبرّا كردن حقّ تعالى است از آنچه گروه مشبّهه و امثال آن در باره خداوند مى گويند،و براى خداوند صفاتى بر مى شمارند كه لازمه اش اين است كه بينندگان با ديده سر او را ببينند و از او خبر دهند،با اين كه اين گمراهان خود اذعان دارند كه خدا را نديده اند و او را ناديده توصيف مى كنند و چون خبر از محسوسات و هر چه از اين گونه است زمانى صدق دارد كه مستند به حسّ باشد،لذا اين كه خداوند را به چشم سر نمى توان ديد

ص:93

مستلزم اين است كه نمى توان از طريق حاسّه چشم از او خبر داد و آنچه از اين باب گفته شود ياوه و دروغ است،و در گفتار امام(علیه السلام)اگر چه و يخبر به صورت مثبت آمده ولى منفى است،زيرا لازمه آن كه ديدن او به چشم سر است منفى است و اين دو با يكديگر ملازمه دارد.نصب فعل فتخبر كه در جواب نفى واقع شده به أن مصدريّه است كه پس از فا در تقدير است،و اين عبارت صورت قضيّه منطقى شرطيّه متّصله را دارد به اين گونه:اگر خبر دادن چشمان از تو صحيح باشد هر آينه تو را ديده اند،ليكن تو را نديده اند پس خبر دادن آنها از تو صحيح نيست،امّا اين كه فرموده است: بل كنت قبل الواصفين من خلقك تعليلى است براى عدم امكان رؤيت خداوند كه اين نيز مستلزم سلب صحّت اخبار از اوست،و بايد كبراى آن را در تقدير گرفت،به اين صورت:هر كس پيش از توصيف كنندگانش باشد،او را نديده و از او خبر نداده اند،ولى ظاهرا اين كبرا از ظنيّات مشهور مى باشد،و چنان كه مى دانيم از اجزاى قياس خطيبان و سخنوران است.و اگر دقّت شود كبراى مذكور كلّى نيست،زيرا اين كه هر چيزى پيش از ماست خبر دادن از آن باطل است درست نيست،ليكن مى توان بيان امام(علیه السلام)را بر وجه صحيح آن حمل كرد،بدين گونه كه بگوييم:مراد از اين كه خداوند متعال پيش از توصيف كنندگان خود بوده،پيشى و تقدّم ذاتى اوست.و اين تعريف مستلزم تنزيه حقّ تعالى از جسميّت و لوازم آن،و امتناع رؤيت او،و متضمّن ردّ اخبار از او از طريق مشابهت حسّى است .

12- لم تخلق الخلق لوحشة :اين بيان اشاره است بر اين كه ذات مقدّس خداوند متعال منزّه است از اين كه به چيزى انس گيرد و يا از چيزى وحشت كند، و ما در ذيل خطبه اوّل در اين باره توضيح داده ايم .

13- و لا استعملتهم لمنفعة :يعنى:او نكرده خلق تا سودى كند،و پيش از اين گفته شد كه جلب منفعت و دفع ضرر از لوازم مزاج و طبيعت آدمى است و خداوند متعال از آن منزّه است .

ص:94

14- و لا يسبقك من طلبت :يعنى كسى را كه طلب كنى نمى تواند از چنگ قدرتت بگريزد .

15- و لا يفلتك من أخذت :كه به معناى و لا يفلت منك بعد أخذه مى باشد،يعنى كسى را كه بگيرى نمى تواند خود را از تو برهاند،در عبارت من جارّه حذف شده و فعل يفلت بدون حرف جرّ متعدّى شده است،مانند آنچه خداوند متعال فرموده است: «وَ اخْتارَ مُوسى قَوْمَهُ» ،اين جمله و عبارت پيش دلالت بر كمال قدرت و غلبه بارى تعالى،و احاطه علم او به اشيا دارد،زيرا هر پادشاه مقتدر و زورمندى را فرض كنيم باز محتمل است كه بتوان از چنگ او گريخت،و با حيله و تدبير از اسارت او رهايى يافت .

16- و لا ينقص سلطانك من عصاك .

17- و لا يزيد فى ملكك من أطاعك :اين دو جمله مشعر بر تنزيه حقّ تعالى از اوصاف و احوال پادشاهان جهان است،زيرا كمال سلطنت و قدرت هر كدام از آنها بسته به اين است كه سپاهيانشان بيشتر و فرمانبردارانش زيادتر و مخالفان و گردنكشان بر ضدّ او كمتر باشند،و ضعف آنان كه موجب سلطه دشمنان و دست اندازى بر قلمرو آنان است در عكس اينهاست،امّا خداوند متعال چون ذاتا سلطنت و به سبب كمال قدرت استيلا دارد،نمى توان تصوّر كرد كه عاصيان با نافرمانى و عصيان خود از حوزه قدرت و فرمانروايى او بيرون روند تا نقصان و شكستى از اين راه بر سلطنت او وارد شود و يا اين كه فرمانبردارى اهل طاعت و عبادت،بر قدرت و سلطه او بيفزايد،بلكه او پادشاه و مالك ملك هستى است، اوست كه به هر كس بخواهد قدرت مى بخشد و از هر كس كه اراده كند آن را سلب مى كند و هر كه را بخواهد عزيز و هر كه را بخواهد خوار مى گرداند،همگى خوبيها به دست اوست و او بر هر چيزى تواناست .

18- و لا يردّ امرك من سخط قضاءك :مراد از امر در اين جا قدر است كه بر وفق قضاى إلهى نازل مى شود،و همان گونه كه پيش از اين روشن كرده ايم قدر

ص:95

شرح و تفصيل قضاست،اين بيان نيز گوياى منتهاى قدرت و كمال سلطنت خداوند است،زيرا خداوند به وجود هر چيزى عالم باشد ناگزير آن چيز وجود دارد خواه آن چيز مطابق ميل و محبوب بنده باشد يا نباشد،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ يَأْبَى اللّهُ إِلاّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ» (1)» «إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ ما لَهُ مِنْ دافِعٍ» (2)» «وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلاّ هُوَ وَ إِنْ يَمْسَسْكَ بِخَيْرٍ فَهُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ» (3)»در اين جا عجز و زبونى از اين كه امر خدا را نمى توانند برگردانند تنها به كسانى نسبت داده شده كه از قضاى خداوند خشمگين مى شوند،زيرا اينها هستند كه اگر مى توانستند مقدّرات خداوند را دگرگون و ردّ مى كردند .

19- و لا يستغنى عنك من تولّى عن أمرك :مراد از امر در اينجا روشن است زيرا منظور همان امر او به بندگانش براى عبادت و طاعت مى باشد،و آشكار است آن كس كه از فرمان خداوند روى گرداند به خدا محتاجتر و در ذات خود ناقصتر و نيازمندتر به اوست،و اين صفت نيز بيانگر كمال قدرت و بى نيازى مطلق خداوند است .

20- كلّ سرّ عندك علانية .

21- و كلّ غيب عندك شهادة :اين دو وصف گوياى كمال علم و احاطه بارى تعالى به جميع موجودات و اشياست،و چون نسبت علم خداوند بر معلوماتش

ص:96


1- سوره توبه(9)آيه(32) [1]يعنى:و خدا جز اين نمى خواهد كه نور خود را كامل كند هر چند كافران كراهت داشته باشند.
2- سوره طور(52)آيه(7) [2]يعنى:البتّه عذاب پروردگارت واقع خواهد شد و هيچ دفع كننده اى براى آن نيست.
3- سوره أنعام(6)آيه(17) [3]يعنى:و اگر از خداوند به تو ضررى رسد،هيچ كس جز او نيست كه تو را از آن برهاند.همچنين اگر از او به تو خيرى رسد(هيچ كس نمى تواند آن را از تو باز دارد)و او بر هر چيزى تواناست.

در حدّ تساوى و يكسان است ناگزير علم او به آشكارا و نهان نيز يكسان و متساوى است،علاوه بر اين بايد دانست كه سرّ و غيب در قبال كسى به كار برده مى شود كه چيزى از او غايب و پنهان باشد،و اين از شئون ماست كه در پرده طبيعت و حجاب بدن مستور شده،و نقصان امكان بر ارواح ما چيره گشته،و جهل به احوال آنچه از روح ما كاملتر است بر ما حاكم شده است،و خالق متعال از همه اينها مبرّاست .

22- أنت الأبد فلا أمد لك :يعنى تو هميشگى و جاويدى و نهايتى برايت نيست،زيرا خداوند متعال واجب الوجود است،و وجوب وجود او مستلزم امتناع عدم،و به نهايت رسيدن اوست،برخى از شارحان نهج البلاغه گفته اند:مراد اين است كه ابديّت از آن تو است چنان كه گفته مى شود أنت خيال يعنى داراى تكبّرى و اين خيال از خيلاء كه به معناى كبر و خود خواهى مى باشد مشتقّ است، در بيان اين مطلب بايد گفت چون ازليّت و ابديّت لازم وجود بارى تعالى است، أبد را براى مبالغه در دوام،بطور مجاز بر خداوند اطلاق فرموده است به گونه اى كه گويا يكى عين ديگرى است چنان كه براى مبالغه در جدايى أنت الطّلاق گفته مى شود يعنى تو جدايى .

23- و أنت المنتهى فلا محيص عنك .

24- و أنت الموعد فلا منجا منك إلاّ إليك :اين كه خداوند متعال منتها و موعد گفته شده براى اين است كه خود در قرآن مجيد فرموده است: «وَ أَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى» (1)»و نيز «إِلَى اللّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً» و واژه منتها در سخن امام(علیه السلام)به معناى غايت و نهايت است،و پيش از اين گفته شد كه او نهايت هر چيز است و بازگشت هر چيز به سوى اوست،و امّا اين كه فرموده است گريزگاه و پناهى از كيفر او جز پناه آوردن به او نيست،اشاره است به اين كه لقاى پروردگار يعنى

ص:97


1- سوره نجم(53)آيه(42) [1]يعنى:امور جهان به پروردگارت منتهى مى شود.

مشاهده ثواب و عقاب او قطعى است،چنان كه فرموده است: «وَ ظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللّهِ إِلاّ إِلَيْهِ » .

25- بيدك ناصية كلّ دابّة :يعنى زمام هر جنبنده اى به دست قدرت و در فرمان توست همان گونه كه خداوند متعال فرموده است: «ما مِنْ دَابَّةٍ إِلاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها» (1)»و اين كه تنها ناصيه را دريد قدرت خداوند ذكر كرده براى اين است كه انسان توهّم مى كند كه خداوند در جهت بالا قرار دارد از اين رو گفته مى شود ناصيه يعنى موى پيشانى بندگان در دست اوست،به علاوه بدين سبب است كه ناصيه گراميترين و شريفترين بخش بدن جانداران است و سلطه حق تعالى بر اين بخش از بدن گوياى غلبه و سيطره او بر تمام وجود آدمى و كمال قدرتش بر اوست .

26- و إليك مصير كلّ نسمة :پيش از اين گفته شد كه حقّ تعالى غايت و نهايت همه چيز است و بازگشت همه به سوى اوست .

فرموده است: سبحانك ما أعظم ما نرى من خلقك... تا آخر.

اين گفتار تنزيه و تقديس حقّ تعالى است از اين كه اوهام بشرى صفات او را شبيه مدركات خود انگارد و نيز بيانگر شگفتى تحسين آميزى است نسبت به عظمت دستگاه آفرينش و آنچه در آفريدگان ديده مى شود،مانند روى هم قرار داشتن افلاك و عناصر و آنچه از تركيب آنها پديد مى آيد،سپس اين عظمت را با آنچه عقل بشر آن را از مقدورات إلهى مى داند و با ممكنات نامتناهى كه در حيطه امكان اوست مقايسه و به حقارت آن در برابر اين اشاره مى فرمايد بديهى است نسبت موجود با آنچه وجود آن در امكان حقّ تعالى است چه از نظر عظمت و چه از لحاظ كثرت،مستلزم حقارت و كوچكى موجود است،پس از آن هول و هراسى را كه از ملاحظه جلال ملكوت و قدرت بى پايان او عقول بشرى را

ص:98


1- سوره هود(11)آيه(56) [1]يعنى:زمام اختيار هر جنبنده اى به دست اراده اوست.

فراگرفته،عظيم شمرده و اين عظمت را با آنچه از ديده عقل پنهان،و فرشتگان آسمانها و ساكنان حريم قدس خدا و آفريدگان جهان بالا از ادراك آن محجوب و محرومند مقايسه و آن را بس حقير و ناچيز مى شمارد پس از آن به نعمتهاى فراوانى كه خداوند در دنيا به بندگانش داده و حقارت آنها در برابر نعمتهاى عظيمى كه براى آنها در سراى آخرت آماده كرده،با تعجّب و ستايش اشاره فرموده است،آشكار است كه نعمتهاى اين جهان اگر از نظر دوام و كثرت و مزيّت با نعمتهاى آخرت سنجيده شود بى اندازه پست و ناچيز است،و توفيق از خداوند است.

بخشى از اين خطبه است:
اشاره

مِنْ مَلاَئِكَةٍ أَسْكَنْتَهُمْ سَمَاوَاتِكَ- وَ رَفَعْتَهُمْ عَنْ أَرْضِكَ- هُمْ أَعْلَمُ خَلْقِكَ بِكَ- وَ أَخْوَفُهُمْ لَكَ وَ أَقْرَبُهُمْ مِنْكَ- لَمْ يَسْكُنُوا الْأَصْلاَبَ- وَ لَمْ يُضَمَّنُوا الْأَرْحَامَ- وَ لَمْ يُخْلَقُوا مِنْ مَاءٍ مَهِينٍ- وَ لَمْ يَتَشَعَّبْهُمْ رَيْبُ الْمَنُونِ- وَ إِنَّهُمْ عَلَى مَكَانِهِمْ مِنْكَ- وَ مَنْزِلَتِهِمْ عِنْدَكَ وَ اسْتِجْمَاعِ أَهْوَائِهِمْ فِيكَ- وَ كَثْرَةِ طَاعَتِهِمْ لَكَ وَ قِلَّةِ غَفْلَتِهِمْ عَنْ أَمْرِكَ- لَوْ عَايَنُوا كُنْهَ مَا خَفِيَ عَلَيْهِمْ مِنْكَ- لَحَقَّرُوا أَعْمَالَهُمْ وَ لَزَرَوْا عَلَى أَنْفُسِهِمْ- وَ لَعَرَفُوا أَنَّهُمْ لَمْ يَعْبُدُوكَ حَقَّ عِبَادَتِكَ- وَ لَمْ يُطِيعُوكَ حَقَّ طَاعَتِكَ-

لغات

مهين:خوار-كوچك منون:روزگار مكانة:جايگاه زرى عليه:كار او را بيهوده شمرد تشعّب:پخش شدن و پراكنده كردن ريبة:رويدادهاى ناگوار روزگار كنه الشّىء:نهايت حقيقت آن چيز

ترجمه

«برخى از فرشتگان را در آسمانهايت جاى دادى،و آنان را از زمين بالاتر بردى،آنان از همه آفريدگانت به تو داناتر،و ترس آنها از تو بيشتر و از

ص:99

همه به تو نزديكترند،در پشت پدران جا نگرفته،و به رحم مادران در نيامده،و از آبى پست آفريده نشده اند،و رويدادهاى روزگار آنان را پراكنده نساخته است،آنان با همه قريب و منزلتى كه نزد تو دارند،و با اين كه خواستهاى آنها به تو منحصر است و با همه عبادت و طاعت بسيارى كه برايت انجام مى دهند، و از اجراى فرمانت غفلت نمى ورزند اگر حقيقت ذات تو را كه از آنها پوشيده است آشكارا ببينند اعمال خود را ناچيز خواهند شمرد،و خويشتن را سرزنش خواهند كرد و خواهند دانست كه حقّ عبادت تو را به جا نياورده و چنان كه سزاوار است تو را فرمانبردارى نكرده اند .»

شرح

بايد دانست كه حرف من در آغاز اين بخش از خطبه براى بيان جنس است، زيرا امام(علیه السلام)هنگامى كه سخن خود را در بيان عظمت حق تعالى آغاز مى كند، تعظيم خود را به مقام ربوبى از طريق شمارش مخلوقات او انجام مى دهد،و به ترتيب«ألا شرف فالاشرف»نخست از فرشتگان آسمانها سخن مى راند،و با ذكر اوصافى از آنها به برترى آنان اشاره مى فرمايد :

1-اين كه فرشتگان از همه آفريدگان به خداوند داناترند روشن است،زيرا ثابت شده است مخلوقاتى كه مجرّد از مادّه اند،دانش آنها از كشمكش نفس امّاره كه مبدأ غفلت و منشأ سهو و نسيان است به دور بوده و علوم و معارف آنها از ديگر مخلوقات كاملتر است،ديگر اين كه فرشتگان آسمانها در رسيدن علوم و ديگر كمالات به انسانها واسطه فيض بوده و براى غير خودشان به منزله استادند،و پيداست كه استاد مقامى برتر از شاگرد دارد،همچنين در ذيل خطبه اول دانسته شد كه معرفت از مقوله تشكيك است و داراى شدّت و ضعف مى باشد .

2-اين كه ترس فرشتگان از خداوند بيش از ديگران است،زيرا آنان به مقام عظمت و جلال خداوند آگاهترند،و هر كس به خدا داناتر و آگاهتر است از او ترسانتر است،امّا دليل اين كه آنها به خداوند داناترند همان است كه در پيش گفته شد،و دليل قسمت دوّم كه هر كس خدا را بيشتر مى شناسد از او ترسانتر

ص:100

است قول خداوند متعال است كه فرموده است: «إِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ» (1)»و در اين آيه شريفه،خوف و خشيت از خداوند در علما و دانايان حصر شده است،و بر حسب تفاوتى كه در مراتب علم و معرفت وجود دارد ترس از خداوند نيز داراى شدّت و ضعف است .

3-اين كه فرشتگان به درگاه خداوند مقرّبترند:مراد از نزديك بودن،قرب مكانى نيست زيرا خداوند از قرار داشتن در،جا و مكان منزّه است،بلكه از نظر مقام و رتبه به خداوند نزديكند،و آشكار است كه هر كس به خدا داناتر و از او بيمناكتر است به او نزديكتر و مقامش نزد او والاتر است،چنان كه فرموده است:

«إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ » . (2)

4-سلب نقصانهاى بشرى از فرشتگان به اين كه آنها در صلب پدران جا نگرفته و به رحم مادران در نيامده،و از آبى پست آفريده نشده،و دستخوش حوادث روزگار نگشته اند،آشكار است كه اين امور چهارگانه نقصانهايى است كه از لوازم بدن عنصرى مى باشد چون مستلزم تغيير و دگرگونى و آميختگى و آلودگى و تحمّل رنج درد و بيمارى و ديگر عوارض تعيّنات بدنى است،كه همه مانع توجّه انسان به سوى خداوند متعال است،و سلب اين امور از فرشتگان كه از اين نقايص به دورند از كمالات و امتيازات آنهاست .

فرموده است: و إنّهم على مكانتهم منك... تا آخر.

امام(علیه السلام)پس از آن كه مرتبه بلند فرشتگان را نسبت به ديگر آفريدگان بيان فرموده است،به شرح مقصود خود كه بيان عظمت خداوند متعال در برابر فرشتگان،و حقارت آنها با همه اهميّت و امتياز،در پيشگاه اوست مى پردازد،و مى گويد:پروردگارا اين فرشتگان با همه اين برتريها كه مايه شكوه و جلال آنهاست،و با اين كه در پيشگاه قرب تو جا دارند،و محبّت آنها به تو كامل است

ص:101


1- سورة فاطر(35)آيه(28) [1]يعنى:از ميان بندگانش تنها دانشمندان از او مى ترسند.
2- سورة حجرات(49)آيه(13) [2]يعنى:گراميترين شما نزد خداوند پرهيزگارترين شماست.

و چنان در انوار كبرياى تو مستغرقند كه توجّهى به جز تو ندارند اگر كنه حقيقت تو را بدانند طاعت و عبادت خويش را ناچيز خواهند شمرد،و خواهند دانست كه اعمال آنها در خور عظمت و كبريايى تو نيست،و چون كمال طاعت و عبادت بسته به مطابقت آن با اوامر مولا و درجه آگاهى به عظمت و جلال اوست و خداوند متعال بالاتر از آن است كه هيچ فرشته مقرّب و نبىّ مرسلى به كنه حقيقت او دانايى و آگاهى يابد لذا عبادت فرشتگان نيز با عجز از درك كنه ذات او،بر حسب درجات معرفت آنهاست،و هر كدام از آنها كه معرفتش كمتر است، عبادتش در برابر عبادت آن كه معرفتش بيشتر است ناچيز و اندك است،تا آن جا كه اگر بر درجات معرفت آنها افزوده شود و بتوانند بر كنه حقيقت او راه يابند، عبادات آنان فزونتر و كاملتر خواهد شد،و آنچه را در پيش انجام داده اند حقير و ناچيز خواهند شمرد،و خود را بر قصور در طاعت و كوتاهى در عبادت كه شايسته كمال مطلق اوست سرزنش خواهند كرد.

امام(علیه السلام)در جمله «و قلّة غفلتهم عن أمرك» عدم صدق غفلت در حقّ فرشتگان را مجازا به قلّت غفلت تعبير فرموده است و اين از باب اطلاق اسم لازم بر ملزوم است زيرا هر معدومى اندك است ولى هر اندكى معدوم نيست،و نيز قلّة الغفله را در مقابل (1)كثرة الطّاعه استعمال فرموده و محتمل است كه مراد آن حضرت از قلّت غفلت فرشتگان قوّت معرفت برخى از آنها نسبت به برخى ديگر باشد و مجازا از نظر اطلاق اسم لازم بر ملزوم به كار رفته است،زيرا قلّت غفلت مستلزم قوّت و فزونى معرفت است،پيش از اين در باره انواع فرشتگان آسمان و جز آنها و نيز نكته هايى از احوال آنها را در خطبه نخست شرح داده ايم.

ص:102


1- مقابله نوعى از صنعت مطابقه و تضادّ است به اين گونه كه همه يا اكثر واژه هاى قرينه را در نظم يا نثر ضدّ يكديگر بياورند.فرهنگ معارف اسلامى(مترجم)
بخش دوم اين خطبه است:
اشاره

سُبْحَانَكَ خَالِقاً وَ مَعْبُوداً- بِحُسْنِ بَلاَئِكَ عِنْدَ خَلْقِكَ خَلَقْتَ دَاراً- وَ جَعَلْتَ فِيهَا مَأْدُبَةً- مَشْرَباً وَ مَطْعَماً وَ أَزْوَاجاً- وَ خَدَماً وَ قُصُوراً- وَ أَنْهَاراً وَ زُرُوعاً وَ ثِمَاراً- ثُمَّ أَرْسَلْتَ دَاعِياً يَدْعُو إِلَيْهَا- فَلاَ الدَّاعِيَ أَجَابُوا- وَ لاَ فِيمَا رَغَّبْتَ رَغِبُوا- وَ لاَ إِلَى مَا شَوَّقْتَ إِلَيْهِ اشْتَاقُوا- أَقْبَلُوا عَلَى جِيفَةٍ قَدِ افْتَضَحُوا بِأَكْلِهَا- وَ اصْطَلَحُوا عَلَى حُبِّهَا- وَ مَنْ عَشِقَ شَيْئاً أَعْشَى بَصَرَهُ- وَ أَمْرَضَ قَلْبَهُ- فَهُوَ يَنْظُرُ بِعَيْنٍ غَيْرِ صَحِيحَةٍ- وَ يَسْمَعُ بِأُذُنٍ غَيْرِ سَمِيعَةٍ- قَدْ خَرَقَتِ الشَّهَوَاتُ عَقْلَهُ- وَ أَمَاتَتِ الدُّنْيَا قَلْبَهُ- وَ وَلِهَتْ عَلَيْهَا نَفْسُهُ- فَهُوَ عَبْدٌ لَهَا- وَ لِمَنْ فِي يَدَيْهِ شَيْءٌ مِنْهَا- حَيْثُمَا زَالَتْ زَالَ إِلَيْهَا- وَ حَيْثُمَا أَقْبَلَتْ أَقْبَلَ عَلَيْهَا- لاَ يَنْزَجِرُ مِنَ اللَّهِ بِزَاجِرٍ- وَ لاَ يَتَّعِظُ مِنْهُ بِوَاعِظٍ- وَ هُوَ يَرَى الْمَأْخُوذِينَ عَلَى الْغِرَّةِ- حَيْثُ لاَ إِقَالَةَ لَهُمْ وَ لاَ رَجْعَةَ- كَيْفَ نَزَلَ بِهِمْ مَا كَانُوا يَجْهَلُونَ- وَ جَاءَهُمْ مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا مَا كَانُوا يَأْمَنُونَ- وَ قَدِمُوا مِنَ الْآخِرَةِ عَلَى مَا كَانُوا يُوعَدُونَ- فَغَيْرُ مَوْصُوفٍ مَا نَزَلَ بِهِمْ- اجْتَمَعَتْ عَلَيْهِمْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ- وَ حَسْرَةُ الْفَوْتِ فَفَتَرَتْ لَهَا أَطْرَافُهُمْ- وَ تَغَيَّرَتْ لَهَا أَلْوَانُهُمْ- ثُمَّ ازْدَادَ الْمَوْتُ فِيهِمْ وُلُوجاً- فَحِيلَ بَيْنَ أَحَدِهِمْ وَ بَيْنَ مَنْطِقِهِ- وَ إِنَّهُ لَبَيْنَ أَهْلِهِ يَنْظُرُ بِبَصَرِهِ- وَ يَسْمَعُ بِأُذُنِهِ عَلَى صِحَّةٍ مِنْ عَقْلِهِ- وَ بَقَاءٍ مِنْ لُبِّهِ- يُفَكِّرُ فِيمَ أَفْنَى عُمُرَهُ- وَ فِيمَ أَذْهَبَ دَهْرَهُ- وَ يَتَذَكَّرُ أَمْوَالاً جَمَعَهَا أَغْمَضَ فِي مَطَالِبِهَا- وَ أَخَذَهَا مِنْ مُصَرَّحَاتِهَا وَ مُشْتَبِهَاتِهَا- قَدْ لَزِمَتْهُ تَبِعَاتُ جَمْعِهَا- وَ أَشْرَفَ عَلَى فِرَاقِهَا- تَبْقَى لِمَنْ وَرَاءَهُ يَنْعَمُونَ فِيهَا- وَ يَتَمَتَّعُونَ بِهَا- فَيَكُونُ الْمَهْنَأُ لِغَيْرِهِ وَ الْعِبْءُ عَلَى ظَهْرِهِ- وَ الْمَرْءُ قَدْ غَلِقَتْ رُهُونُهُ بِهَا- فَهُوَ يَعَضُّ يَدَهُ نَدَامَةً- عَلَى مَا أَصْحَرَ لَهُ عِنْدَ الْمَوْتِ مِنْ أَمْرِهِ- وَ يَزْهَدُ فِيمَا كَانَ يَرْغَبُ فِيهِ أَيَّامَ عُمُرِهِ- وَ يَتَمَنَّى أَنَّ الَّذِي كَانَ يَغْبِطُهُ بِهَا- وَ يَحْسُدُهُ عَلَيْهَا قَدْ حَازَهَا دُونَهُ- فَلَمْ يَزَلِ الْمَوْتُ يُبَالِغُ فِي جَسَدِهِ- حَتَّى خَالَطَ لِسَانُهُ سَمْعَهُ- فَصَارَ بَيْنَ أَهْلِهِ لاَ يَنْطِقُ بِلِسَانِهِ- وَ لاَ يَسْمَعُ بِسَمْعِهِ- يُرَدِّدُ طَرْفَهُ بِالنَّظَرِ فِي وُجُوهِهِمْ- يَرَى حَرَكَاتِ أَلْسِنَتِهِمْ- وَ لاَ يَسْمَعُ رَجْعَ كَلاَمِهِمْ- ثُمَّ ازْدَادَ الْمَوْتُ الْتِيَاطاً بِهِ- فَقُبِضَ بَصَرُهُ كَمَا قُبِضَ سَمْعُهُ وَ خَرَجَتِ الرُّوحُ مِنْ جَسَدِهِ- فَصَارَ جِيفَةً بَيْنَ أَهْلِهِ- قَدْ أَوْحَشُوا مِنْ جَانِبِهِ- وَ تَبَاعَدُوا مِنْ قُرْبِهِ- لاَ يُسْعِدُ بَاكِياً وَ لاَ يُجِيبُ دَاعِياً- ثُمَّ حَمَلُوهُ إِلَى مَخَطٍّ فِي الْأَرْضِ- فَأَسْلَمُوهُ فِيهِ إِلَى عَمَلِهِ- وَ انْقَطَعُوا عَنْ زَوْرَتِهِ

ص:103

لغات

مأدبة:به ضمّ و فتح دال،مهمانى أغمض:در راه رسيدن به مطلوب از هر راه ممكن بدون پرواى دينى كوشش كرد.

مهنأ:مصدر هنوء به ضمّ يا هنى به كسر يعنى گوارايى أصحر:آشكار شد التياط:چسبيدن محطّ القوم:محلّ فرود آمدن قوم وله:تحيّر حاصل از شدّت خوشحالى و دلباختگى تبعة:كيفر گناه و عذاب عبء:بار رجع الكلام:پاسخگويى مخطّ:محلّ خطّ و كنايه از قبر است كه نخست خطّ آن كشيده و سپس حفر مى شود،و به(حا) نيز روايت شده است.

ترجمه

فرموده است:

«خداوندا!تو را از هر عيبى پاك و منزّه مى دانم كه هم آفريننده اى و هم معبودى،براى آزمايش نيكوى آفريدگان خود،سرايى آفريدى و در آن خوانى گستردى،و انواع آشاميدنى و خوردنى و همسران و خدمتكاران و كاخها و نهرها و كشتزارها و ميوه ها در آن قرار دادى،سپس كسى را فرستادى تا مردم را به سوى آن فرا خواند،ليكن هرگز دعوت كننده را اجابت نكردند،و به آنچه آنها را بدان ترغيب كردى روى نياوردند،و بدانچه آنها را تشويق كردى دل نبستند،بلكه به مردارى رو آوردند كه با خوردن از آن رسوا گشتند، و بر دوستى آن اتفاق كردند،آرى هر كس به چيزى عشق ورزد،آن چيز ديده اش را كور،و دلش را بيمار مى سازد،او با ديده اى معيوب مى نگرد،و با گوشى ناشنوا مى شنود،هوسها خرد او را تباه كرده و دنيا دلش را ميرانده و نفسش او را شيفته و دلباخته آن ساخته است،او بنده دنيا و كسانى است كه از آن چيزى در دست دارند،دنيا به هر سو گرايد او نيز بدان سو بگردد،و به هر جا رو آورد او نيز بدان سو رو آورد،از هيچ بيم دهنده اى از خدا بيمناك نشود،و از هيچ اندرزگويى پند نپذيرد،با اين كه مى بيند آنهايى را كه مرگ غافلگير كرده است،نه توان فسخ عزيمت دارند،و نه به«دنيا»راه بازگشتى است و چگونه آنچه را پيش بينى نمى كردند بر سر آنها فرود آمد،و جدايى آنها

ص:104

از دنيايى كه در آن ايمن و آسوده خاطر بودند فرا رسيد،و بر آنچه در آخرت وعده داده شده بودند وارد شدند،آنچه بر سر اينها آمده قابل توصيف نيست، سختى جان دادن و اندوه از دست رفتن،آنان را فرا گرفت،در برابر آن دست و پايشان سست و رنگشان دگرگون شد،پس از آن مرگ بر آنها بيشتر چنگ انداخت،تا اين كه ميان او و زبان هر كدام از آنها جدايى افكند،در اين هنگام وى در ميان كسان خود با چشم مى بيند و با گوش مى شنود،خردش سالم و عقلش برجاست،مى انديشد كه عمرش را در چه راهى فانى كرده و روزگارش را در چه راه سپرى كرده است؟از داراييهايى كه گرد آورده ياد مى كند كه چگونه در جمع آورى آنها چشم بر هم نهاده و آنها را از حلال و حرام و مشتبه به چنگ آورده،در حالى كه وبال گرد آورى آنها دامنگير اوست هنگام جدايى او از آنها فرا رسيده،و همه براى بازماندگانش به جاى مانده است تا از آنها بهره مند و كامياب شوند،اين داراييها براى غير او مايه خوشى و بهره ورى،ولى بر پشت وى بارى گران است،و او همچنان در گرو حسابرسى آنهاست،وى بر اثر آنچه در هنگام مرگ بر او آشكار مى شود، دست خود را از شدّت پشيمانى مى گزد،و از آنچه در روزگار زندگى خود بدان دلبستگى داشته،دل مى كند،و آرزو مى كند كه اين داراييها از آن همان كس مى بود كه به سبب داشتن آنها بدو رشك مى برد و حسد مى ورزيد نه از آن او،امّا مرگ همچنان در درون كالبد او پيش مى رود تا اين كه گوشش همچون زبانش از كار مى افتد،و در ميان كسان خود نه مى تواند با زبانش سخن گويد و نه با گوشش بشنود،پيوسته چشمان او به چهره آنان در گردش است،حركات زبان آنان را مى بيند ولى آواى گفتگوى آنها را نمى شنود، پس از آن مرگ بيشتر به او گلاويز مى شود،و چشم او مانند گوشش از كار مى افتد و جان از تنش بيرون مى رود،و در ميان كسانش به مردارى بدل مى شود كه همه از او وحشت دارند و از نزديك شدن به او دورى مى جويند، نه گريه كننده اى را كمك مى كند،و نه آواز دهنده اى را پاسخ مى گويد، سپس او را به سوى منزلگاهش در اندرون زمين حمل مى كنند،و او را در آن جا به دست عملش مى سپارند،و ديگر به ديدارش نمى آيند.»

ص:105

شرح

در اين خطبه نكته هايى به شرح زير است :

1- خالقا و معبودا هر دو حال و منصوبند بنا بر معناى فعلى كه در سبحان وجود دارد،يعنى اسبّحك خالقا و معبودا(تو را در حالى كه آفريننده و معبودى تنزيه مى كنم)،اين سخن اشاره است به اين كه تنزيه و تقديس حقّ تعالى از هر دو نظر واجب است،هم از نظر اين كه آفريننده خلايق است و هم به اعتبار اين كه معبود يگانه و منزّه از داشتن شريك و مانند است،زيرا چون اوست كه به تنهايى جهان هستى را پديد آورده و ايجاد فرموده سزاوار است كه خلايق تنها او را عبادت و پرستش كنند،و تنزيه او از اين كه چيزى با او برابر و مانند باشد از هر دو جهتى كه گفته شد واجب است .

2- بحسن بلائك عند خلقك خلقت دارا بحسن كه جارّ و مجرور است متعلّق به خلقت مى باشد،و واژه دار،براى اسلام و مأدبه براى بهشت استعاره شده و منظور از داعى پيامبر اكرم است(صلی الله علیه و آله)و اين تشبيهات در يكى از احاديث نبوى آمده كه فرموده است:إنّ اللّه جعل الإسلام دارا و الجنّة مأدبة و الدّاعى إليها محمّدا يعنى خداوند اسلام را سرا و بهشت را ضيافت و محمّد(صلی الله علیه و آله)را دعوت كننده به سوى آن قرار داد،جهت استعاره نخستين اين است كه اسلام پيروان خود را گرد مى آورد و مانند خانه از اهل خود حمايت مى كند،وجه استعاره دوّم اين است كه در بهشت آنچه دلخواه است گرد آمده و همه لذّات و خوشيها فراهم شده است همان گونه كه در ضيافت ديده مى شود،احتمال دارد كه مراد از دار،سراى آخرت باشد زيرا محلّ اجتماع و استقرار است،و منظور از مأدبه يا مهمانى در اين سراى، بهشت مى باشد.و واژه هاى هشتگانه مشربا تا ثمارا و...كه منصوبند براى مأدبه تميزند،و آشكار است كه اسلام و بهشت و دعوت به سوى آن،آزمايش نيكويى است كه خداوند از آفريدگانش به عمل مى آورد،و معناى آزمايش خداوند متعال از بندگانش را پيش از اين شرح داده ايم،يكى از شارحان گفته است: بحسن

ص:106

بلائك متعلّق به سبحانك يا به معبود مى باشد و اين گفته دور به نظر مى رسد .

3- فلا الدّاعى أجابوا...تا بواعظ .اين گفتار شرح حال عاصيان و گنهكارانى است كه دعوت خدا را نپذيرفته و از آن سرپيچى كرده اند،و در بيان عيبها و زشتيهاى آن گروه از مردم است كه شيفته دنيا و زيورهاى آن شده و در دوستى آن فرو رفته اند،و نيز براى آنهايى كه از ارتكاب معاصى دست باز داشته و اوامر إلهى را اجرا و دعوت او را اجابت كرده اند هشدارى است بر اين كه به آنها گرايش و اعتماد نكنند و به آنچه آن مردم به آن گرفتارند خود را دچار نسازند، و براى همين گنهكاران نيز تذكّر و تنبيه است شايد از خواب غفلت بيدار شوند و عيوب خود را بشناسند و به راه حق باز آيند ،امام(علیه السلام)واژه جيفة را براى دنيا استعاره فرموده است و وجه مناسبت اين است كه خوشيها و زيورهاى دنيا از نظر خردمندان و پرهيزكاران همواره مورد نفرت بوده،و آن را همچون مردارى آلوده و گنديده دانسته و از آن گريزان مى باشند،چنان كه در باره آن گفته شده است:

و ما هى إلاّ جيفة مستحيلة عليها كلاب همّهنّ اجتذابها (1)

فإن تجتنبها كنت سلما لأهلها و إن تجتذبها نازعتك كلابها (2)

و مى توان مفهوم شعر دوّم را وجه استعاره مذكور دانست،همچنين واژه افتضاح(رسوايى)براى كسانى استعاره شده كه به گردآورى مال و منال دنيا مشهور گشته و بدين سبب از جرگۀ صالحان و پرهيزكاران خارج شده اند جهت مناسبت اين است كه چون رو آوردن به جمع آورى مال،و اعراض از خدا،و اشتغال به امور دنيا از نظر شارع مقدّس و پويندگان راه إلهى از بزرگترين گناهان كبيره و اعمال زشت است،و افتضاح عبارت از مكشوف شدن بديهايى است كه قبح آنها مسلّم مى باشد لذا امام(علیه السلام)شهرت داشتن به مال و ثروت و حرص بر

ص:107


1- دنيا جز مردارى گنديده نيست كه سگانى گرد آن را گرفته اند و كوشش آنها ربودن آن است.
2- اگر از آن دورى گزينى از شرّ مردمش سالم مى مانى و اگر آن را بربايى سگانش به جنگ با تو بر خواهند خاست.

گردآورى آن را به افتضاح و رسوايى تشبيه فرموده است،و مى توان صدق افتضاح را در اين مورد بر سبيل حقيقت دانست نه مجاز،و واژه أكل مال كنايه از جمع مال است ،واژه اصطلاح براى همبستگى و توافق در محبّت دنيا مجازا آمده و از باب اطلاق اسم ملزوم بر لازم آن است،زيرا اصطلاح عبارت از سازش و تراضى پس از دشمنى و ناسازگارى است و در اين جا توافق آنها در امور دنيا در همه احوال مراد است .

فرموده است: من عشق شيئا أعشى بصره و أمرض قلبه يعنى هر كس دلباخته چيزى شود اين دلباختگى ديده اش را كور و دلش را بيمار مى سازد،اين عبارت، كبراى قياسى منطقى است كه جمله «و اصطلحوا على حبّها» دلالت بر صغراى آن دارد،زيرا همبستگى و توافق بر دوستى چيزى ناشى از شدّت محبّت به آن مى باشد و معناى عشق نيز همين است نتيجه اين قياس،زشت و ناپسند بودن هر دو چيزى است كه در قضيّه مذكور است و آن نابينايى چشم و كورى دل است، امام(علیه السلام)واژه بصر را كه ديدن به چشم سر است براى بصيرت كه بينش دل است، استعاره فرموده،و اين از باب تشبيه معقول به محسوس است،و واژه عشاء را براى تاريكى جهل استعاره آورده و اين به ملاحظه شباهت ميان جهل و تاريكى است كه در شب بر چشم عارض مى شود و ممكن است نسبت أعشى بصره(چشم او را كور كرده)بر سبيل حقيقت حمل شود نه مجاز،زيرا دوستى دنيا مستلزم نادانى و غفلت از احوال آخرت است،و هم محتمل است كه منظور از بصر حقيقت آن،و لفظ عشاء استعاره شده باشد،زيرا اين گونه مردم از چشمان خود بهره نبرده و آن چنان عبرت نگرفته اند كه از دوستى دنيا دست باز داشته و آخرت را مورد نظر قرار دهند.و اين توجيه را جمله«فهو ينظر بعين غير صحيحة»تأييد مى كند،و تعبير عدم صحّت چشم كنايه است بر اين كه از چشم ناسالم سودى عايد،و فايده اى برده نمى شود،همچنين واژه مرض را براى جهل كه از هر بيمارى بدتر است استعاره آورده و اين از نوع تشبيه معقول به محسوس است،و اين كه فرموده است:«فهو

ص:108

يسمع باذن غير سميعة»نيز چنان كه گذشت كنايه بر عدم انتفاع از شنوايى و عبرت نگرفتن از موعظه ها و دستورهاى إلهى است،و نيز واژه تخريق را براى خرد اين گونه مردم استعاره فرموده است كه آن را در راه امور دنيوى و مقاصد مادّى پريشان و ناتوان مى سازند،جهت استعاره مذكور اين است كه عقل هنگامى موزون و سودبخش است كه در راه آنچه براى آن آفريده شده به كار رود،و اين عبارت است از توشه برداشتن براى سفر آخرت،و فرا گرفتن دانش و حكمت،و تأمّل در دقايق امور دنيا و استدلال كردن به آن بر وجود خالق يكتا و عمل بر وفق آنچه براى او شايسته و سزاست و امثال اينها كه مايه كمال و آمادگى او براى جهان ديگر مى باشد،و در اين صورت عقل آدمى در مدار خود قرار دارد و سودمند و ثمربخش خواهد بود،و امّا اگر انسان آن را در راه آنچه سزاوار نيست به كار برد و كوشش خود را براى گردآورى آنچه ميان مردم پراكنده است مصروف دارد،و در راه امور بى ارزش و حفظ آنچه از دنيا دارد صرف كند،خرد او مانند جامۀ پاره اى است كه نمى توان از آن سود برد،و كار اين كس به آن جا مى رسد كه پيوسته در غم و اندوه چيزهايى است كه از دست او بيرون رفته،و در بيم و هراس است از زوال آنچه در دست دارد،و همّت و تلاش او مصروف است در راه گردآورى آنچه تا كنون به دست نياورده است،چنان كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:من جعل الدّنيا أكبر همّه فرّق اللّه عليه همّه،و جعل فقره بين عينيه،يعنى:هر كس دنيا را بزرگترين فكر و مقصد خود قرار دهد،خداوند فكر او را پريشان مى كند،و فقر و نادارى را در برابر چشمانش قرار مى دهد و مناسبت تخريق با شهوات و اميال نفسانى آشكار است، زيرا در اين هنگام زمام عقل او به دست شهوتها و خواهشهاى نفس است،و خرد او به ميزان اعمال و رفتارى كه در جهت ارضاى شهوات خود دارد پريشان و ناتوان شده است.واژه إماته(ميراندن)را براى دل استعاره آورده و جهت مناسبت اين است كه مانند مردگان از قلب خود سود نمى برد يعنى همان سودى كه به معناى حقيقى خود بوده و پايدار و ماندنى باشد.و ضمير عليها كه در سخن امام(علیه السلام)است

ص:109

به دنيا برگشت دارد يعنى دنيا او را شيفته و دلباخته خود مى كند،و تولّه كه به معناى شيفتگى است كنايه از شدّت محبّت به دنياست و اطلاق آن بر سبيل مجاز و از باب تسميه شيء است به چيزى كه از غايات و نتايج آن است ،همچنين واژه عبد(بنده)را براى دوستدار دنيا استعاره فرموده است زيرا او دوست و شيفته آن است و براى به دست آوردن آن غير آن را رها كرده،و به دنبال آن به هر گونه كه دنيا در آيد او نيز به همان گونه در مى آيد،و به هر سو حركت كند او نيز به همان سو گام بر مى دارد،اگر دنيا را به دست آورده باشد در افزونى و آبادانى و حفظ آن مى كوشد و اگر آن را از دست داده باشد در راه تحصيل آن تلاش مى كند،و در راه اين مقصود كمر به خدمت دنيا داران مى بندد و در اين هنگام او مانند بنده و برده بلكه از اين نيز پست تر و زبون تر است،چنان كه امام(علیه السلام)در جاى ديگر مى فرمايد:

عبد الشّهوة أذّل من عبد الرقّ يعنى بنده شهوت از برده خوارتر است،زيرا انگيزه برده در خدمت و اطاعت،غالبا اجبار است ولى انگيزه بنده شهوت،طبيعى و از روى اختيار مى باشد،و تفاوت ميان اين دو بسيار است .

4-فرموده است: و هو يرى المأخوذين على الغرّة ،و او در(و هو)براى حال است،اين آغاز شرح چگونگى فرا رسيدن مرگ غفلت پيشگانى است كه خود را براى آن و احوال پس از آن،و بالاخره براى سفر پر خطر آخرت آماده نكرده اند،و بيان كيفيت مردن و جان سپردن آنهاست از آغاز رسيدن مرگ تا انجام آن،و همچنين ذكر احوال آنهاست با كسان و اطرافيان خود و چگونگى رفتار برادرانش با اوست،توصيفى كه امام(علیه السلام)از اين حالات فرموده به گونه اى است كه از نظر وضوح و بلاغت بيش از آن و بهتر از آن ممكن نيست،غرض آن بزرگوار از اين بيان متذكّر ساختن گنهكاران به سختيهاى مرگ و بيدار كردن آنها از خواب غفلت و فرو رفتن در باطل،و وجوب عمل براى سفر به ديار آخرت است.

همچنين اين بيان تأييد و دلگرمى است براى سالكان راه خدا كه در قصد خود پا بر جا و استوار باشند،و مراد از جمله ما كانوا يجهلون يعنى آنچه را نمى دانستند،

ص:110

مرگ نيست زيرا مرگ را همه مى دانند و مى شناسند،بلكه منظور شرح سكرات و حالات پر هراس مرگ است،و جمله ...و ما كانوا يأمنون اشاره به مرگ و احوال پس از آن است،زيرا آن غافلى كه در لذّات دنيا فرو رفته و خود را به دست خواهشهاى نفس سپرده است،ترس مردن و بيم جان دادن،در چنين احوال و اوضاعى به او دست نمى دهد،بلكه خود را از مرگ در امن و امان مى پندارد،و سخن آن حضرت كه فرموده است : فغير موصوف ما نزل بهم به معناى اين است كه سختيهايى كه به آنها خواهد رسيد و شدايد سهمگينى كه بر آنها وارد خواهد شد از حدّ توصيف بيرون است و شرح آنها ممكن نيست،و نهايت آنچه در اين باره مى توان گفت تمثيل و تشبيه است،چنان كه در تورات آمده است كه مثل مرگ مثل درخت خارى است كه تمامى درون بدن آدمى را فرا گرفته و هر سر خارى به رگ يا عصبى بند شده باشد و در اين حال مردى نيرومند آن را با منتهاى شدّت و سختى بيرون كشد پيداست كه بر سر رگها و پى ها چه خواهد آمد ،واژه ولوج را براى دخول مرگ در بدن و جدايى روح از يكايك اعضا و جوارح تن استعاره فرموده و آن را به در آمدن جسمى در جسم ديگر همانند فرموده است ،همچنين واژه عب،را براى گناهانى كه نفس آدمى آنها را بر پشت دارد استعاره آورده و با ذكر ظهر(پشت)آن را ترشيح داده و محسوس براى معقول استعاره شده است .

5-فرموده است: و المرء قد غلقت رهونه بها :امام(علیه السلام)اين جمله را براى كسى كه دچار و بال دستاوردهاى خود شده،و تبعات اعمال،او را از وصول به درجات كمال باز داشته و از رسيدن به سعادت پس از مرگ محروم ساخته به طريق ضرب المثل آورده است،بديهى است چنين كسى مى تواند با توبه و بازگشت به سوى خدا و انجام دادن اعمال نيك خود را از قيد اين تبعات آزاد كند،از اين رو چون او خود را در گرو مجموعه آثار زشتى كه در راه گردآورى اموال در نفس خود پديد آورده،قرار داده است،امام(علیه السلام)او را به آنچه در قبال مال،گروگان گرفته مى شود تشبيه فرموده است،يكى از شارحان گفته مراد اين

ص:111

است كه چون زمان جدايى او از اموالى كه گرد آورده فرا رسيده،و اين اموال در استحقاق غير قرار گرفته و نمى تواند در آنها تصرّف كند،لذا داراييهاى او به مالى كه در گرو غير بوده و در اين هنگام از استحقاق او خارج شده و به تملّك گرو گيرنده در آمده تشبيه شده است،هر چند اين توجيه قابل احتمال است امّا در اين صورت فايده كلمه بها كه در آخر جمله است از ميان مى رود،زيرا ضمير بها به اموال گردآورى شده برگشت دارد كه متعلّق رهن است نه اين كه اين اموال گروگان رهن باشد ،و جمله و هو يعضّ يده اشاره است به تأسّف و اندوه شديدى كه در اين حال به او دست مى دهد،و با ملاحظه اين كه مرگش فرا رسيده و اسباب و وسايل،ميان او و پروردگارش منقطع شده بر گناهان و تقصيراتى كه در برابر خداوند متعال مرتكب گرديده دچار پشيمانى مى شود،و از اين كه آنچه وى را از خداوند غافل مى داشت و او آن را باقى و پايدار مى پنداشت فانى و نابود شده نادم و اندوهگين مى گردد،و بر كوتاهيهايى كه كرده حسرت و افسوس مى خورد، چنان كه خداوند متعال فرموده است: «أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللّهِ وَ إِنْ كُنْتُ لَمِنَ السّاخِرِينَ» (1)»و در اين هنگام آرزوى هدايت مى كند و مى گويد: «لَوْ أَنَّ اللّهَ هَدانِي لَكُنْتُ مِنَ الْمُتَّقِينَ» (2)»يا هنگامى كه عذاب الهى را مى بيند،آرزو مى كند كه به دنيا باز گردد تا تقصيرات خود را جبران و اوامر خداوند را فرمانبردارى كند،و مى گويد: «لَوْ أَنَّ لِي كَرَّةً فَأَكُونَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ» (3)» بارى سخن امام(علیه السلام)نظير آن چيزى است كه خداوند متعال فرموده است: «وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلاً » (4)»امام(علیه السلام)در اين

ص:112


1- سوره زمر(39)آيه(56) [1]يعنى:...اين كه كسى بگويد افسوس بر من از كوتاهيهايى كه در فرمانبردارى از خدا كردم و(آيات او را)به سخريّة گرفتم.
2- سوره زمر(39)آيه(57) [2]يعنى:...و اگر خداوند مرا هدايت مى كرد از پرهيزكاران بودم.
3- سوره زمر(39)آيه(58) [3]يعنى:...آيا مى شود بار ديگر به دنيا باز گردم تا از نيكوكاران باشم.
4- سوره فرقان(25)آيه(27) [4]يعنى:روزى كه ستمكار از شدّت حسرت دست خويش را مى گزد و مى گويد:اى كاش با فرستاده خدا راهى را برگزيده بودم.

گفتار خود آگاهى مى دهد كه در هنگام مردن،زبان پيش از چشم و گوش از كار مى افتد و مى فرمايد: فحيل بين أحدهم و بين منطقه،و إنّه لبين أهله ينظر ببصره و يسمع باذنه على صحّة من عقله ،سپس توجّه مى دهد كه گوش بعد از زبان و پيش از چشم از كار باز مى ماند،و چشم با بيرون رفتن روح از بدن از كار مى افتد چنان كه فرموده است: حتّى خالط سمعه تا آن جا كه مى فرمايد: يرى حركات ألسنتهم و لا يسمع رجع كلامهم و اين آگاهى بنا به دانشى است كه امام(علیه السلام)به اسرار طبيعت دارد،و بايد دانست كه گفتار آن حضرت در اين مورد اطلاق و كليّت ندارد،بلكه مراد آن بزرگوار برخى از مردم و غالبا كسانى است كه به مرگ طبيعى مى ميرند و اعضاى حواسّ مذكور بدين صورت از كار مى افتد،و گرنه ممكن است عارضه اى به نيروى بينايى انسان دست دهد كه پيش از گوش و زبان از كار بيفتد.

بررسى علل و اسباب مرگ نشان مى دهد كه علّت عمومى و آشكار آن از ميان رفتن حرارت غريزى است بر اثر منتفى شدن رطوبت اصلى بدن كه از آن آفريده شده ايم،و از ميان رفتن اين رطوبت و منتفى شدن حرارت غريزى موجب خشك شدن و از كار افتادن بدن است و گاهى عوامل خارجى از قبيل هوا يا داروهاى گرم و خشك و مانند اينها به اين جريان كمك مى كند،از اين رو هر عضوى كه طبيعت آن خشك تر و سردتر باشد به مرگ و نابودى نزديكتر است، بنا بر اين زبان كه آلت گويايى است از گوش كه آلت شنوايى است به فنا و نيستى نزديكتر مى باشد زيرا زبان از اعصاب محرّكه و مركّبه و گوش از اعصابى كه در خدمت حسّ است تشكيل شده است،و پزشكان اتّفاق دارند كه اعصاب محرّكه خشك تر و سردتر از ديگر اعصاب است زيرا اين اعصاب،مربوط به قسمت مؤخّر مغز مى باشند،در صورتى كه اعصابى كه در خدمت حواسّ قرار دارند،بيشتر

ص:113

مربوط به بخش مقدّم مغزند لذا زبان به تباهى و نابودى نزديكتر است،علاوه بر اين، شرايط تحقّق گويايى،از شنوايى بيشتر است زيرا وجود گويايى بستگى به زبان و آواز و سلامت مخارج اداى حروف و صحت مجارى تنفّس دارد،و هر چيزى شرايط وجودى آن بيشتر باشد،تباهى آن سريعتر است.امّا اين كه گوش زودتر از چشم از كار مى افتد براى اين است كه محلّ رويش اعصاب شنوايى نسبت به محلّ پيدايش اعصاب بينايى،به بخش مؤخّر دماغ نزديكتر است از اين رو اعصاب سامعه خشك تر و سردتر مى باشند و حرارت غريزى در آنها بيشتر پذيراى نابودى است،علاوه بر اين عصبى كه در داخل گوش قرار دارد و شنوايى بسته به آن است بر خلاف عصب بينايى بايد آشكار،و گوش براى دخول هوا باز باشد،بدين جهت عصب گوش سخت تر آفريده شده و هر چيزى سخت تر باشد خشك تر،و تباهى آن در بدن سريعتر است،با اين همه ممكن است از كار افتادن شنوايى پيش از بينايى به سبب بيرون آمدن روح از عضو سامعه پيش از باصره و يا به علل ديگر باشد،و خدا داناتر است .

اما علّت نفرت طبع آدمى از مرده،و ترس او از نزديك شدن به آن اين است كه نيروى واهمه،خيال آدمى را تحريك و به او القا مى كند كه ميّت حالى شبيه او دارد،و اين خيال چنان قوّت مى گيرد كه شخصى كه در محلّى تنها در كنار مرده نشسته مى پندارد كه ميّت او را به سوى خود مى كشد،و در نتيجه دچار همان ترس و نفرتى مى شود كه بطور طبيعى از ميّت در دل احساس مى شود،و در اين جريان عقل،هيچ نقشى ندارد .

6- و أسلموه فيه الى عمله :اين جمله اشاره است به اين كه هر نوع ثواب و عقاب اخروى كه به آدمى داده مى شود،بر حسب آمادگى و قابليّتى است كه در نتيجه كارهاى خوب و بدى كه انجام داده،از پيش براى خود فراهم كرده است، بنا بر اين در آن هنگام كه انسان هيچ يار و ياورى ندارد،تنها چيزى كه به او سود يا زيان مى رساند عمل گذشته اوست،و چون مقصود امام(علیه السلام)بيم دادن و ترسانيدن

ص:114

مردم از عذاب و عقاب إلهى است فرموده است كه او را به دست عملش مى سپارند و به آن تسليم مى كنند،و چون تسليم غالبا براى گردن نهادن در قبال دشمن به كار مى رود براى اين كه آن حضرت،مردم را از ارتكاب كارهاى زشت بترساند تذكّر مى دهد كه كردار ناشايست هر كس به منزله دشمن نيرومندى براى اوست كه پس از مردن تسليم او مى شود.

بخش سوم اين خطبه است:
اشاره

حَتَّى إِذَا بَلَغَ الْكِتَابُ أَجَلَهُ- وَ الْأَمْرُ مَقَادِيرَهُ- وَ أُلْحِقَ آخِرُ الْخَلْقِ بِأَوَّلِهِ- وَ جَاءَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ مَا يُرِيدُهُ- مِنْ تَجْدِيدِ خَلْقِهِ- أَمَادَ السَّمَاءَ وَ فَطَرَهَا- وَ أَرَجَّ الْأَرْضَ وَ أَرْجَفَهَا- وَ قَلَعَ جِبَالَهَا وَ نَسَفَهَا- وَ دَكَّ بَعْضُهَا بَعْضاً مِنْ هَيْبَةِ جَلاَلَتِهِ- وَ مَخُوفِ سَطْوَتِهِ- وَ أَخْرَجَ مَنْ فِيهَا فَجَدَّدَهُمْ عَلَى إِخْلاَقِهِمْ- وَ جَمَعَهُمْ بَعْدَ تَفَرُّقِهِمْ- ثُمَّ مَيَّزَهُمْ لِمَا يُرِيدُهُ مِنْ مَسْأَلَتِهِمْ- عَنْ خَفَايَا الْأَعْمَالِ وَ خَبَايَا الْأَفْعَالِ- وَ جَعَلَهُمْ فَرِيقَيْنِ- أَنْعَمَ عَلَى هَؤُلاَءِ وَ انْتَقَمَ مِنْ هَؤُلاَءِ- فَأَمَّا أَهْلُ الطَّاعَةِ فَأَثَابَهُمْ بِجِوَارِهِ- وَ خَلَّدَهُمْ فِي دَارِهِ- حَيْثُ لاَ يَظْعَنُ النُّزَّالُ- وَ لاَ تَتَغَيَّرُ بِهِمُ الْحَالُ- وَ لاَ تَنُوبُهُمُ الْأَفْزَاعُ- وَ لاَ تَنَالُهُمُ الْأَسْقَامُ وَ لاَ تَعْرِضُ لَهُمُ الْأَخْطَارُ- وَ لاَ تُشْخِصُهُمُ الْأَسْفَارُ- وَ أَمَّا أَهْلُ الْمَعْصِيَةِ- فَأَنْزَلَهُمْ شَرَّ دَارٍ وَ غَلَّ الْأَيْدِيَ إِلَى الْأَعْنَاقِ- وَ قَرَنَ النَّوَاصِيَ بِالْأَقْدَامِ- وَ أَلْبَسَهُمْ سَرَابِيلَ الْقَطِرَانِ- وَ مُقَطَّعَاتِ النِّيرَانِ- فِي عَذَابٍ قَدِ اشْتَدَّ حَرُّهُ- وَ بَابٍ قَدْ أُطْبِقَ عَلَى أَهْلِهِ- فِي نَارٍ لَهَا كَلَبٌ وَ لَجَبٌ- وَ لَهَبٌ سَاطِعٌ وَ قَصِيفٌ هَائِلٌ- لاَ يَظْعَنُ مُقِيمُهَا- وَ لاَ يُفَادَى أَسِيرُهَا- وَ لاَ تُفْصَمُ كُبُولُهَا- لاَ مُدَّةَ لِلدَّارِ فَتَفْنَى- وَ لاَ أَجَلَ لِلْقَوْمِ فَيُقْضَى

لغات

رجّ و رجف:لرزش شديد و أرجّ كه در خطبه آمده بدون همزه نيز روايت شده و اين مشهورتر است.

جلب و لجب:آواز تنوبهم:بازگشت مى كند به آنها شخص:از منزلش به سوى محلّ ديگرى بيرون رفت فصمها:شكست آن را نسفها:از بيخ كند و پراكنده ساخت كلب:شدّت و سختى

ص:115

أشخصه:او را دگرگون كرد قصيف:فرياد سخت دكّ بعضها بعضا:يكديگر را كوبيدند خطر:در آستانه نابودى قرار گرفتن كبول:غلّها مفرد آن كبل است

ترجمه

فرموده است:

«...تا وقت مقرّر بسر آيد،و مقدّرات جهان پايان يابد،و واپسين آفريدگان به پيشينيان به پيوندد،و فرمان خدا در باره تجديد حيات آفريدگان صادر گردد،در اين هنگام آسمان را به حركت آورد و بشكافد،و زمين را به لرزه در آورد و بجنباند،و كوهها را از جا بركند و پراكنده سازد،و از بيم جلال و سطوت او كوهها به يكديگر كوبيده شود،و آنانى را كه در اندرون زمين جا گرفته اند پس از كهنگى و فرسودگى بيرون آورد و زندگى نو بخشد،و پس از تلاشى و پراكندگى دوباره آنان را گرد هم آورد،پس از آن چون اراده فرموده است كه اعمال نهان و كارهاى پنهان بندگان را مورد پرسش و بازپرسى قرار دهد،آنها را از يكديگر جدا و به دو دسته تقسيم مى كند،دسته اى را نعمت مى بخشد،و از دسته ديگر انتقام مى گيرد،امّا فرمانبرداران را به پاداش طاعت در جوار رحمت خود جاى مى دهد،و آنان را در سراى جاويد خود مخلّد مى سازد،همان جايى كه ساكنانش هرگز از آن جا كوچ نمى كنند،و احوال آنها دگرگون نمى شود،و بيم و هراس،به آنها رو نمى آورد،و درد و بيمارى به آنها نمى رسد،و خطرها براى آنها رخ نمى دهد،و سفرها آنها را از منزل بيرون نمى كند و از جايى به جايى نمى برد.

امّا گنهكاران را در بدترين منزلگاه فرود مى آورد،دستهاى آنها را با غلّ و زنجير به گردنهايشان مى بندد و موى پيشانى آنها را به قدمهايشان متّصل مى گرداند،و جامه هايى از قطران(روغنى است بسيار بدبو)و پاره هاى آتش بر آنها مى پوشاند،در عذابى قرار مى گيرند كه گرمى آن بسيار شديد است،و در جايى مى افتند كه درهاى آن بر روى آنها بسته است،در آتشى مى سوزند كه جوشان و خروشان است،و شعله اش زبانه مى كشد،و خروشش سهمگين

ص:116

است،ساكنانش از آن جا كوچ نمى كنند،و اسيرانش با دادن فديه و غرامت آزاد نمى شوند،و غلّهاى آن جدا نمى شود،مدّتى براى آن خانه نيست تا بسر آيد،و مرگى براى اين گروه نيست تا عذاب پايان يابد .»

شرح

امام(علیه السلام)با بيان حتّى إذا بلغ الكتاب اجله به عاقبت و نهايت آدمى پس از مرگ اشاره فرموده و آن عبارت است از فرا رسيدن وقت معيّنى كه همه آدميان را در آن هنگام گرد آورند،و اين همان روز رستاخيز است و منظور از أمر در جمله و الأمر مقاديره قضا و فرمان إلهى است،و مراد از مقادير،وقايع و آثارى است كه بر وفق قضاى خداوند تحقّق مى يابد چنان كه پيش از اين شرح داده شده است،و ذكر ملحق شدن خلايق به پيشينيان اشاره است به اين كه همگى آدميان خواهند مرد،و در اين امر همه يكسان و برابرند چنان كه شرع نيز گوياى اين مطلب است،و مراد از تجديد خلق بر انگيختن و بازگشت دادن آنهاست ،امّا به حركت در آوردن و شكافتن آسمان و لرزانيدن زمين و پراكندن كوهها،ظاهر شرع مؤيّد آن،و گوياى ويران شدن جهان و پايان گرفتن آن است و كسانى كه دوام و بقاى عالم را گمان كرده اند،از ظاهر شرع عدول كرده و به تأويل بسيارى از آيات پرداخته اند و آنچه در اين باره گفته مى شود،تقريبا وجوه مختلف زير است:

1-چون از نظر اين گروه،رستاخيز عبارت است از مردن انسان و جدايى او از بدن و آنچه به وسيله آن از جهان خارج و جسم و جسمانيّات درك مى كند،و همچنين موجب اتّصال او به مبدأ اوّل است لذا مرگ،مستلزم ناپديد شدن همه اين اشياء از او،و از نظر وى،عدم و خرابى آنهاست،بنا بر اين هنگامى كه ديد او از تمامى موجودات به جز مبدأ اول جلّ و علا بريده گرديده نسبت به او درست است كه گفته شود همه چيز معدوم و پراكنده شده است،همچنين هنگامى كه انديشه وى از جهان حسّ و خيال و آنچه مربوط به جسم و جسمانيّات است منقطع شود و به ملأ اعلى و ساكنان جهان بالا بپيوندد،سزاوارتر است كه آسمانها و زمين در

ص:117

نظر او متبدّل شود و عالم جسم و جسمانيّات برايش زمين،و جهان بالا برايش آسمان گردد.

2-چون همه موجودات مادّى كه در خطبه به آنها اشاره شده است در زير يوغ امكان،و در قبضۀ قدرت خداوند قرار دارند،اگر نسبت انشقاق و انفطار (شكافته شدن)و لرزش و پراكندگى و جز اينها به اين موجودات داده شود امورى ذاتا ممكن و قابل تحقّق است،هر چند از نظر علل و اسباب خارجى ممتنع و غير ممكن باشد،از اين رو در موارد مذكور آنچه قابل امكان بوده مجازا تعبير به واقع شده است و روشن است كه مجاز از محاسن زبان عرب مى باشد،و فايده آن در اين زمينه،بيم دادن آدميان به آنچه پس از مرگ است،و ترسانيدن گنهكاران به عذابهاى هراس انگيزى است كه نام برده شده است.

3-گفته اند:احتمال دارد واژه أرض(زمين)در اين فراز از خطبه استعاره شده است براى موجوداتى كه استعداد پذيرش فيض إلهى را دارند،و در اين صورت به حركت در آوردن آسمان عبارت است از حركات آن و اتّصال ستارگانى كه در ايجاد استعداد و قابليّت در موجودات اين جهان مؤثّرند،و شكافته شدن آسمان ريزش باران فيض است از جانب بارى تعالى بر سرزمين استعدادهايى كه به سبب اين عوامل،قابليّت پذيرش آن را يافته اند،و منظور از لرزانيدن زمين آماده گردانيدن موادّ لازم براى اعاده امثال اين بدنها يا پديد آوردن نوع ديگرى از مخلوقات پس از نابودى نوع انسان است،و بركندن و پراكندن و كوبيدن كوهها بطور استعاره اشاره است بر اين كه اگر چنين تغييراتى واقع شود،به اين منظور است كه موانع استعدادهاى لازم براى پيدايش نوع ديگرى از مخلوقات و يا تجديد بناى همين نوع انسان از ميان برداشته شود،زيرا با بركندن كوهها و فرو ريختن آنها،روى زمين هموار و متناسب،و زمينهاى قابل كشت،مستعدّ و معتدل مى شود و زمين آماده مى گردد كه براى ايجاد دوباره نوع انسان صورت ديگرى به آن داده شود.

ص:118

4-گفته اند:احتمال دارد مراد از آسمان،سماى جود خداوند،و منظور از زمين،جهان انسانى باشد بنا بر اين به حركت در آوردن آسمان عبارت از اين است كه استحقاقها بر حسب قابليّت موجودات در لوح قضاى إلهى معيّن گردد،و منظور از شكافتن آسمان،ريزش باران است،و مراد از لرزش زمين هرج و مرج ميان ابناى بشر است،و از جا كندن كوهها و پراكندن و كوبيدن آنها بر يكديگر عبارت از نابود گردانيدن جبّاران و دشمنان قانون خداست كه به كشتار يكديگر مى پردازند،و همه اين حوادث به سبب عوامل قهرى كه منشأ آن بيم از هيبت پروردگار متعال است اتّفاق مى افتد ،و اين كه فرموده است آنهايى را كه در درون زمين جا دارند بيرون مى آورد،و زندگى دوباره اى به آنان مى بخشد اشاره است به اين كه قانون يا ناموس ديگرى جانشين ناموس فعلى جهان مى شود،و اقوامى كه از آن پيروى مى كنند نوع تازه اى از مخلوقات خواهند بود ،و معناى جدا كردن آنها به دو دسته كه يكى از آنها را مورد انعام قرار مى دهد،و از ديگرى انتقام مى گيرد روشن است،زيرا دسته اى از اينها آماده اند كه از قانون شرعى و ناموس دينى پيروى كنند و به آن معتقد شوند،و همينها هستند كه مورد انعام قرار مى گيرند و اجر و پاداش خواهند گرفت و دستۀ ديگرى كه از ناموس إلهى روگردان شده و قانون شرع را پيروى نمى كنند مورد انتقام قرار مى گيرند،و عذاب و عقوبت خواهند ديد .

امّا وضع اين دو گروه و آنچه پس از مرگ براى هر يك آماده شده،بر اساس آنچه قرآن كريم بدان ناطق است و آنچه الفاظ شريف اين خطبه بر آن دلالت دارد،همچنين بنا بر تأويلهاى كسانى كه از ظواهر آيات و اخبار عدول كرده اند، اجر و پاداش اهل طاعت و قرار گرفتن آنها در جوار رحمت پروردگار،و در نظر گرفتن كمال مطلق براى آنهاست،و مراد از خلود در سراى امن او،اين است كه دستۀ مذكور هميشه در اين نعمتها باقى و مخلّد خواهند بود،و فنا و نابودى براى آنها نيست،و اين مطلب با احكام شرعى و دلايل عقلى مطابقت دارد ،و اين كه

ص:119

فرموده است،آنها از آن جا كوچ نمى كنند،و احوال آنها دگرگون نمى شود و بيم و هراس به آنها دست نمى دهد،و بيمارى و خطر به آنها رو نمى آورد،و سفر،آنها را از جايى به جايى نمى برد براى اين است كه اين احوال از لوازم تن و زندگى در دنياست،و چون زندگى دنيا از آنان زايل گشته،عوارض و لوازم آن نيز از ميان رفته است .

امّا كيفر گنهكاران فرود آوردن آنها در بدترين جا كه جهنّم است مى باشد، و اين جايى است كه از هر جاى ديگر به آستانه ربوبى دورتر است ،و اين كه دستهايشان به گردنهايشان زنجير مى شود اشاره است به نارسايى قواى عقلى آنها براى كسب ثمرات معرفت ،و رسيدن پيشانيهاى آنها به پاهايشان كنايه از سرافكندگى و شرمسارى آنهاست از اين كه به انوار حضرت سبحان بنگرند ،و در عبارت: و ألبسهم سرابيل القطران يعنى بر آنها جامه هايى از قطران(روغنى است بسيار بد بو)مى پوشاند،واژه سرابيل را كه جمع سربال و به معناى جامه است براى هيأت بدنى كه همان صورت متشكّل از حقيقت نفسانى آنهاست، استعاره فرموده است،جهت مشابهت اين است كه همان گونه كه جامه را بر تن مى كنند،اين هيأت بدنى نيز بر حقيقت نفس،و واقع وجود آنها پوشانيده مى شود، و ذكر قطران اشاره است به شدّت استعداد و آمادگى آنها براى پذيرش عذاب، زيرا اگر بر چيزى قطران بمالند و آن را در آتش افكنند،شعله آتش شديدتر و افروخته تر خواهد شد چنان كه خداوند متعال نيز فرموده است: «سَرابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ» (1)» مقطّعات النيّران نيز به همين معنا و اشاره است به همان هيأتهاى بدنى كه تحقّق جوهر و حقيقت نفوس آنهاست،و نسبت آنها به آتش به مناسبت اين است كه به منزله لباس براى اهل عذاب است،بنا بر اين هيأتهاى بدنى نيز از آتش خواهد بود،چنان كه خداوند فرموده است: «قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنْ نارٍ » و

ص:120


1- سوره ابراهيم(14)آية(50) [1]يعنى:لباس آنها از قطران(مادّه چسبنده بد بوى قابل اشتعال است) .

چون خروج و رهايى از آتش جهنّم تنها از طريق توبه و ترك معصيت،و رو آوردن به سوى خدا و تفكّر در آيات او و توجّه به عبرتهاى سودبخش ميسّر است،و بدن و حواسّ طرق و ابواب بازگشت به سوى خداست و چون پس از مرگ اين راهها و درها بسته مى شود،كافران بايد در پشت اين درهاى بسته براى هميشه در سختيهاى عذاب و شدايد سوزش آتش باقى بمانند ،شعله هاى سوزان و نهيب خروشان و فرياد هول انگيز آتش،استعاره از اوصاف آتش محسوس اين دنياست كه خود نيز رعب آور و سهمگين است،براى آتشى كه غير محسوس است،و بى شكّ بسيار شديدتر و افروخته تر مى باشد،كه از آن به خداوند پناه مى بريم،و اين كه امام(علیه السلام)در بيان اوصاف آتش جهنّم،رجوع به صفات آتش محسوس فرموده،به سبب غفلتى است كه از چگونگى آتش آخرت وجود دارد،و اكثر مردم جز از طريق توجّه به احوال آتش دنيا نمى توانند آن را تصوّر كنند ،اين كه فرموده است ساكنانش از آن جا كوچ نمى كنند مراد خلود و هميشه ماندن آنها در آتش است و اين در حقّ كافران صادق است،واژه اسير و فديه استعاره است، همچنين واژه كبول كه به معناى در غلّ و زنجير كشيدن است براى هيأت بدنى متحقّق از حقيقت نفوس آنها استعاره شده است،و همان گونه كه قيد و زنجير آهنين و محكم شكسته نمى شود،و كسى كه دچار آن است از آن رهايى نمى يابد، همچنين نفوسى كه در قيد و بند هيأتهاى بدنى زشتى گرفتار شده اند،نمى توانند در فضاى بى كران جلال و عظمت إلهى حركت كنند،و در بهشت قدس او به گردش پردازند،و مقامات برگزيدگان او را تماشا كنند،و چون مرگ عبارت از جدايى از بدن است،ديگر پس از مردن براى آنها مرگى نيست،زيرا پس از جدايى از بدن براى آنها بدنى نيست،و از عذابى كه بر اثر ملكات زشتى كه دامنگير نفوس آنهاست،و واقعيّت آنها را تشكيل مى دهد راه رهايى ندارند.

بارى تأويلات منحرفان در باره اين عبارات روشن و نصوص صريح وارده از شرع كه از آن به اسرار تعبير مى كنند،كم و بيش همينهاست ليكن چنان كه

ص:121

مى دانيم گرايش به اين تأويلات و مانند اينها مبتنى بر ممتنع شمردن معاد جسمانى است در صورتى كه معاد جسمانى از مسائلى است كه در شرع مؤكّدا به آن تصريح شده است و عدول از آن جايز نيست و نصوص مربوط به آن را به هيچ روى نمى توان تأويل كرد.

به راستى هنگامى كه سخنان امام(علیه السلام)را مطابق نصوصى كه از شرع رسيده حمل و تفسير كنيم،بايد بگوييم گوياترين و شيواترين گفتار در احوال قيامت و معاد مى باشد.و چون بيان آن بزرگوار روشن و خالى از ابهام است شرح و توضيح آنها به منزله ايضاح واضحات مى باشد.و توفيق از خداست.

بخشى از اين خطبه است كه در توصيف پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)ايراد فرموده است:
اشاره

قَدْ حَقَّرَ الدُّنْيَا وَ صَغَّرَهَا- وَ أَهْوَنَ بِهَا وَ هَوَّنَهَا- وَ عَلِمَ أَنَّ اللَّهَ زَوَاهَا عَنْهُ اخْتِيَاراً- وَ بَسَطَهَا لِغَيْرِهِ احْتِقَاراً- فَأَعْرَضَ عَنِ الدُّنْيَا بِقَلْبِهِ- وَ أَمَاتَ ذِكْرَهَا عَنْ نَفْسِهِ- وَ أَحَبَّ أَنْ تَغِيبَ زِينَتُهَا عَنْ عَيْنِهِ- لِكَيْلاَ يَتَّخِذَ مِنْهَا رِيَاشاً- أَوْ يَرْجُوَ فِيهَا مَقَاماً- بَلَّغَ عَنْ رَبِّهِ مُعْذِراً- وَ نَصَحَ لِأُمَّتِهِ مُنْذِراً- وَ دَعَا إِلَى الْجَنَّةِ مُبَشِّراً- وَ خَوَّفَ مِنَ النَّارِ مُحَذِّراً نَحْنُ شَجَرَةُ النُّبُوَّةِ- وَ مَحَطُّ الرِّسَالَةِ- وَ مُخْتَلَفُ الْمَلاَئِكَةِ- وَ مَعَادِنُ الْعِلْمِ وَ يَنَابِيعُ الْحُكْمِ- نَاصِرُنَا وَ مُحِبُّنَا يَنْتَظِرُ الرَّحْمَةَ- وَ عَدُوُّنَا وَ مُبْغِضُنَا يَنْتَظِرُ السَّطْوَةَ

لغت

ريّاش:لباس

ترجمه

«پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)دنيا را حقير و كوچك مى شمرد،و آن را پست و ناچيز مى انگاشت و خوار مى داشت،آگاه بود كه خداوند،دنيا را به سبب برگزيدگى مقامش از او دور داشته،و آن را به جهت حقارتى كه دارد براى جز او فراخ و گسترده ساخته است از اين رو او از ته دل از دنيا روگردان بود،و ياد آن را از صفحه دل به كلّى زدوده بود،دوست داشت زينت و زيور دنيا از

ص:122

ديده اش پنهان باشد،مبادا از آن لباس فاخرى برگيرد،يا درنگ در آن را آرزو كند،احكام إلهى را به شايستگى تبليغ فرمود،و عذرى براى مردم باقى نگذاشت،امّت را بيم و اندرز داد،و آنان را به بهشت دعوت و به آن مژده داد.

ما شجره نبوّت،و كانون رسالت،و مركز آمد و شد فرشتگان،و كانهاى علم،و سرچشمه هاى حكمت هستيم ياور و دوستدار ما در انتظار رحمت إلهى،و دشمن و بدخواه ما آماده خشم و كيفر اوست .»

شرح

اين بخش از خطبه روايت و اقتصاصى (1)از حال و صفات پسنديده پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)است،كه امام(علیه السلام)آن را اساس گفتارى كه پس از آن در باره فضايل و مناقب خود و ساير اهل بيت(علیه السلام)ايراد فرموده،قرار داده است .

حقير و كوچك شمردن دنيا،و سبك و بى اهميّت جلوه دادن آن،اشاره است به اين كه پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)با بيان زشتيهاى دنيا و شمردن معايب آن،مردم را از گرايش به دنيا و دوستى آن دور مى كرد و به سوى خود مى كشانيد .جمله اهوانه بها(آن را خوار مى داشت)كنايه از زهد و بى ميلى آن حضرت به دنياست ،و اين كه فرموده است پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)دانا بود كه خداوند از روى اختيار دنيا را از او دور داشته، اشاره است به اين كه زهد و بى رغبتى آن بزرگوار در دنيا به سبب اين بود كه مى دانست خداوند همين شيوه را براى او برگزيده و اسبابش را براى وى فراهم فرموده است،و آنچه را خداوند براى او خواسته و اراده فرموده بنا بر مصلحت اوست تا اين كه نفس وى براى احراز كاملترين رسالتهاى خداوند آماده گردد،و بتواند وظيفه سنگين خلافت إلهى را در روى زمين عهده دار شود ،و نيز آگاه بود كه حق تعالى دنيا را از جهت حقارت و پستى آن،براى غير او فراخ و گسترده ساخته

ص:123


1- اقتصاص يكى از فنون بلاغت است و در اصطلاح عبارت از اين است كه گوينده براى اثبات و تأييد مطلوب خود شرح كوتاهى به صورت داستان ذكر كند.منطق مظفّر(مترجم)

است،در باره اين كه پروردگار براى بندگانش چيزى را اختيار و انتخاب مى كند مكرّرا در صفحات گذشته توضيح داده شده است .

منظور امام(علیه السلام)از فأعرض عنها بقلبه يعنى پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)قلبا از دنيا روگردان بود اين است كه ياد آن را از صفحۀ دل زدوده بود ،و اين كه آن حضرت دوست مى داشت كه زيب و زيور دنيا از برابر چشمش پنهان باشد تا لباس فاخرى از آن برنگيرد و آرزوى درنگ در آن را نكند،براى اين بود كه عنايات خاصّ خداوند او را از توجّه به متاع پست دنيا باز داشته و او را به سوى كمالات و مقاماتى كه برايش اختصاص داده جذب كرده بود،و هم به اين جهت بود كه مبادا بر اثر ميل و رغبت به دنيا از اين مقام رفيع كه الطاف ويژه خداوندى او را سبب نظام عالم قرار داده تنزّل كند .

امام(علیه السلام)پس از اين بيانات،به شرح سه مورد كه از ثمرات نبوّت و نتايج زهد آن حضرت است پرداخته،كه عبارت از رسانيدن پيام رسالت خويش از جانب پروردگار خود بطور كامل و شايسته به مردم است،به گونه اى كه در روز قيامت نگويند كه ما از اين غافل بوديم «إِنّا كُنّا عَنْ هذا غافِلِينَ» (1))ديگر نصيحت و بيم دادن آنان به عذابهاى دردناك كه عاقبت اعراض از خداوند و نافرمانى اوست، مورد ديگر اين كه مردم را به سوى بهشت فرا خوانده،و به كسانى كه سالك راه خدا باشند و صراط مستقيم را برگزينند مژده نعمتهاى جاويد آن را داده است ، سپس در دنباله ذكر اوصاف پسنديده پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)در برابر كسانى كه با او به نزاع و كشمكش برخاسته اند همچون معاويه بر سبيل مفاخرت،فضل و برترى خويش را گوشزد،و به شرف قرابت و پيوندش با پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)اشاره مى فرمايد،زيرا آن حضرت پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در خاندانى كه شجره نبوّت، و جايگاه رسالت،و كان علم،و سرچشمه حكمت است،برترين جايگاه را دارد،

ص:124


1- سوره اعراف(7)آيه(172) [1]يعنى:ما از اين غافل بوديم.

چنان كه پيش از اين در آن جا كه فضايل آن حضرت را نام برده ايم در اين باره سخن رانده ايم،واژه شجره و معادن و ينابيع همان گونه كه سابقا گفته شده استعاره اند،و چون بطورى كه مى دانيم امير مؤمنان(علیه السلام)از اغصان عمده اين شجره طيّبه است و هر شاخه اى از درخت،به نسبت قوّت و قرابتى كه با ساقه و ريشه دارد،و همچنين وضع طبيعى آن مثمر و برومند مى شود لذا با اين استعاره مقدار فضيلت آن بزرگوار و نسبت آن حضرت با پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)دانسته مى شود .

پس از اين فرموده است: ناصرنا و محبّنا... تا آخر.

اين گفتار براى جلب يارى و محبّت مردم است،و با ذكر وعده رحمت و افاضه بركت از جانب پروردگار،آنان را براى نصرت خويش دعوت،و از دشمنى و كينه ورزى نسبت به او كه موجب خشم و نزول عذاب پروردگار است بر حذر مى دارد،و شايد منظور امام(علیه السلام)از ذكر فضايل خود،همين مطلب بوده است.توفيق و دور ماندن از گناه بسته به يارى خداست.

ص:125

107-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

إِنَّ أَفْضَلَ مَا تَوَسَّلَ بِهِ الْمُتَوَسِّلُونَ- إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى- الْإِيمَانُ بِهِ وَ بِرَسُولِهِ وَ الْجِهَادُ فِي سَبِيلِهِ- فَإِنَّهُ ذِرْوَةُ الْإِسْلاَمِ- وَ كَلِمَةُ الْإِخْلاَصِ فَإِنَّهَا الْفِطْرَةُ- وَ إِقَامُ الصَّلاَةِ فَإِنَّهَا الْمِلَّةُ- وَ إِيتَاءُ الزَّكَاةِ فَإِنَّهَا فَرِيضَةٌ وَاجِبَةٌ- وَ صَوْمُ شَهْرِ رَمَضَانَ فَإِنَّهُ جُنَّةٌ مِنَ الْعِقَابِ- وَ حَجُّ؟الْبَيْتِ؟ وَ اعْتِمَارُهُ- فَإِنَّهُمَا يَنْفِيَانِ الْفَقْرَ وَ يَرْحَضَانِ الذَّنْبَ- وَ صِلَةُ الرَّحِمِ- فَإِنَّهَا مَثْرَاةٌ فِي الْمَالِ وَ مَنْسَأَةٌ فِي الْأَجَلِ- وَ صَدَقَةُ السِّرِّ فَإِنَّهَا تُكَفِّرُ الْخَطِيئَةَ- وَ صَدَقَةُ الْعَلاَنِيَةِ فَإِنَّهَا تَدْفَعُ مِيتَةَ السُّوءِ- وَ صَنَائِعُ الْمَعْرُوفِ فَإِنَّهَا تَقِي مَصَارِعَ الْهَوَانِ- أَفِيضُوا فِي ذِكْرِ اللَّهِ فَإِنَّهُ أَحْسَنُ الذِّكْرِ- وَ ارْغَبُوا فِيمَا وَعَدَ الْمُتَّقِينَ فَإِنَّ وَعْدَهُ أَصْدَقُ الْوَعْدِ- وَ اقْتَدُوا بِهَدْيِ نَبِيِّكُمْ فَإِنَّهُ أَفْضَلُ الْهَدْيِ- وَ اسْتَنُّوا بِسُنَّتِهِ فَإِنَّهَا أَهْدَى السُّنَنِ وَ تَعَلَّمُوا؟الْقُرْآنَ؟ فَإِنَّهُ أَحْسَنُ الْحَدِيثِ- وَ تَفَقَّهُوا فِيهِ فَإِنَّهُ رَبِيعُ الْقُلُوبِ- وَ اسْتَشْفُوا بِنُورِهِ فَإِنَّهُ شِفَاءُ الصُّدُورِ- وَ أَحْسِنُوا تِلاَوَتَهُ فَإِنَّهُ أَنْفَعُ الْقَصَصِ- وَ إِنَّ الْعَالِمَ الْعَامِلَ بِغَيْرِ عِلْمِهِ- كَالْجَاهِلِ الْحَائِرِ الَّذِي لاَ يَسْتَفِيقُ مِنْ جَهْلِهِ- بَلِ الْحُجَّةُ عَلَيْهِ أَعْظَمُ وَ الْحَسْرَةُ لَهُ أَلْزَمُ- وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ أَلْوَمُ

لغات

ذروة الشّىء:بلندى آن چيز يرحضان:مى شويند،رحض:شستن الإفاضة في الذّكر:شتافتن در ذكر ملّة:كيش مثراة:محلّ افزايش ثروت هدي:راهنمايى كردن،و اين واژه مصدر و ضدّ اضلال به معناى گمراهى است جنّة:سپر منسأة:محلّ تأخير انداختن

ص:126

ترجمه

«برترين وسيله اى كه متوسلان مى توانند با چنگ زدن به آن به خداوند سبحان تقرّب جويند،ايمان به او و پيامبرش و جهاد در راه اوست،زيرا جهاد قلّه بلند اسلام است،همچنين كلمه اخلاص(گفتن «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» )مى باشد، كه نداى فطرت است،ديگر به پاداشتن نماز است كه آيين دين است،و نيز دادن زكات كه تكليفى واجب است،همچنين روزه ماه رمضان است كه سپرى در برابر عذاب خداوند مى باشد،ديگر حجّ و عمره خانه خداست كه اين دو فقر و نادارى را از ميان مى برند و گناهان را مى شويند،نيز صله رحم است كه سبب افزايش مال و درازى عمر است،و هم صدقه دادن به بينوايان در پنهانى است كه كفّاره گناهان است،ديگر صدقه دادن آشكار است كه از مرگ هاى ناگهانى و بد،پيشگيرى مى كند،همچنين به جا آوردن اعمال نيك است كه انسان را از افتادن در ورطه خوارى نگه مى دارد.

خداوند را زياد ياد كنيد كه آن نيكوترين ذكر است،و به آنچه خداوند پرهيزكاران را وعده داده است دل بنديد كه وعده او راست ترين وعده هاست، و روش پيامبرتان را پيروى كنيد كه بهترين روشهاست،و به سنّت او رفتار كنيد كه هدايت كننده ترين سنّتهاست،و قرآن را بياموزيد كه بهترين گفته هاست،و در آن بينديشيد كه قرآن بهار دلهاست،و از نور آن شفا بجوييد كه قرآن شفابخش سينه هاست،و آن را نيكو تلاوت كنيد كه آن سودمندترين سرگذشتهاست،به راستى عالمى كه به علم خود عمل نكند مانند جاهل سرگردانى است كه هرگز از جهل خود به هوش نمى آيد،بلكه برهان حقّ عليه او كاملتر،و افسوس و حسرت براى او لازمتر،و نزد خداوند از هر كس نكوهيده تر است .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين خطبه به برترين وسايلى كه انسان را به خداوند سبحان نزديك مى گرداند و آن ايمان كامل است اشاره فرموده و ايمان به خدا همان گواهى بر هستى اوست،و اين اصل،و پايه ايمان است و پس از آن به ذكر لوازم و مراتب كمال آن مى پردازد و مى فرمايد:

ص:127

1- التّصّديق برسوله :اين كه گواهى بر رسالت پيامبر(صلی الله علیه و آله)را بر ديگر عبادات مقدّم داشته براى اين است كه ايمان به نبوّت اصل و پايه عبادات است، و بدون داشتن اعتقاد به آن هيچ عبادتى صحيح نيست .

2- الجهاد فى سبيله :در صفحات گذشته فضيلت جهاد شرح داده شده،و امام(علیه السلام)در اين جا از آن به ذروة الإسلام تعبير فرموده است،و واژه ذروه را كه به معناى كوهان شتر است،براى جهاد استعاره فرموده و اين به ملاحظه مرتبه بلند و مقام ارجمندى است كه جهاد در اسلام دارد،و نيز شباهتى است كه از اين جهت ميان جهاد و كوهان شتر موجود است،و اين كه جهاد را بر نماز مقدّم داشته،بدين سبب است كه آن كسى كه به جهاد مى شتابد يقين به لقاى پروردگار دارد،و ايمانش به آنچه پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)از جانب خداوند آورده راسخ است،از اين رو خود را در مهلكه اى كه پديد آمده مى اندازد،در حالى كه برنابودى خود گمان غالب و يا يقين دارد و نيز براى اين است كه جهاد در ايجاد وحدت دينى در سرتاسر جهان نقش اصلى را داراست .

3- كلمة الإخلاص :اين همان كلمه توحيد يعنى «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» است،كه مستلزم نفى هر نوع شريك و مانند از خداوند است،و چون اخلاص به همين معناست،لذا به آن،كلمۀ اخلاص گفته شده است،امّا جهت فضيلت آن اين است كه اين كلمه،آواى فطرت انسان است،و خداوند نهاد او را با آن سرشته،و بر اين فطرت و جبلّت وى را آفريده است،همچنان كه خردهايى كه از آلودگى علايق بدنى و تيرگيهاى نفسانى مصون،و از عوارض و تأثيرات تربيتهاى انحرافى محفوظ و به دور مانده است،گواه و معترف است،كه اقرار بر يگانگى پروردگار و تنزيه وى از شريك و مانند،از همان آغاز آفرينش با سرشت انسان در آميخته، و پيمان آن در عهد أ لست با او بسته شده،و به آن،نام فطرت داده شده است هر چند اطلاق اين نام بر سبيل مجاز و از باب اطلاق نام ملزوم بر لازم آن مى باشد .

4- إقامة الصّلاة :در بيان امام(علیه السلام)نماز به دين تعبير شده،هر چند اين فريضه

ص:128

يكى از اركان دين است،و اين تعبير به مناسبت اين است كه نماز از اركان مهمّ و ستون عمده آيين مقدّس اسلام به شمار آمده است،از اين رو اطلاق آن به طريق مجاز بوده و از باب ناميدن جزء به نام كلّ مى باشد.

بايد دانست كه نماز داراى فضايل و اسرارى است كه آگاهى به آنها ضرورى است،امّا فضيلتهاى آن،گذشته از قرآن كريم كه بطور مؤكّد امر به اتيان آن مى كند،اخبار بسيارى در باره اهميّت آن وارد شده است كه از آن جمله پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:الصّلاة عمود الدّين من تركها فقد هدم الدّين يعنى نماز پايه دين است هر كس آن را ترك كند،دين را ويران كرده است،همچنين فرموده است:مفتاح الجنّة الصّلاة يعنى كليد بهشت نماز است،و نيز در فضيلت كامل به جا آوردن نماز فرموده است:إنّ الرّجلين من امّتى يقومان في الصّلاة و ركوعهما و سجودهما واحد و إنّما بين صلاتيهما ما بين السّماء و الأرض يعنى:دو تن از امّت من براى نماز به پا مى خيزند و ركوع و سجود آنها يكى است،ولى ميان نماز آن دو تفاوت از زمين تا آسمان است،همچنين فرموده است:أما يخاف الّذى يحوّل وجهه في الصّلاة أن يحوّل اللّه وجهه وجه حمار يعنى:آيا كسى كه در نماز روى مى گرداند بيم ندارد كه خداوند چهره او را به چهره الاغ برگرداند،و نيز از سخنان آن بزرگوار است كه:من صلّى ركعتين لم يحدّث فيهما نفسه بشىء من الدّنيا غفر اللّه له ذنوبه يعنى:هر كس دو ركعت نماز به جاى آورد،و در آن خيال دنيا را از دل بيرون كند،خداوند گناهان او را مى آمرزد.

امّا اسرار نماز دو گونه است:عامّ و خاصّ،ما در شرح خطبه اوّل آن جا كه در باره حجّ سخن رانده ايم سرّ عمومى همگى عبادات را روشن كرده ايم،و گفته ايم كه اين اعمال،غرض ثانوى مرد خداشناس را كه عبارت از تربيت نفس و خلاصى از گناه است تأمين مى كند،ديگر اين كه عبادات در رام كردن نفس سركش امّاره براى فرمانبردارى از نفس مطمئنّه،و عادت دادن آن،به پيروى از اين،انسان را يارى مى دهد،و چون به اين نكته توجّه شود دانسته خواهد شد كه

ص:129

همگى آيات و اخبارى كه در فضيلت عبادات وارد شده است،معنا و مقصود آنها به همين نكته برگشت دارد،مثلا اين كه خداوند فرموده است: «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ» (1)»يعنى،نماز انسان را از كارهاى زشت و ناپسند باز مى دارد، براى اين است كه سبب ارتكاب اين گونه اعمال،سركشى نيروى شهوانى،و بيرون رفتن آن از فرمان عقل است،و چون نماز موجب اين است كه اين نيروى طغيانگر تحت فرمان عقل در آيد،و عقل هم انسان را از انجام اين كارها نهى مى كند لذا نماز،انسان را بدينسان از فحشا و منكر منع مى كند،و او را از ارتكاب اين اعمال باز مى دارد همچنين با ملاحظه آنچه گفته شد،معناى اين كه نماز ستون دين است نيز دانسته مى شود،زيرا پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:بنى الإسلام على خمس،فكلّ منها عماد بحسب شرائطه،فمن أخلّ بها فقد هدم بنيانه الّذي يصعد به إلى اللّه،يعنى:اسلام بر پنج پايه استوار شده،و هر يك از آنها با شرايطى كه دارد ستون آن است،پس هر كس در انجام دادن شرايط هر يك از آنها كوتاهى كند،بنايى را كه به وسيله آن به سوى خداوند بالا مى رود ويران كرده است،حديث اين كه نماز كليد بهشت است نيز به همين معناست،زيرا به وسيله نماز است كه ابواب وصول به رحمت و مغفرت خداوند به روى انسان باز مى شود،و در اين جاست كه تفاوت ميان نماز آن دو تن مسلمان كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در حديث خود بدآنها اشاره فرموده است آشكار مى گردد،زيرا اگر فايده نماز رو آوردن به درگاه خداوند و سركوب كردن شيطان باشد،نماز آن كس كه با خشوع و خوف و خشيت در برابر خداوند ايستاده،و همۀ دل را متوجّه عظمت و جلال او ساخته است،با نماز آن نادان كه عبادتش از اين اوصاف بيرون است و شيطان روى دل او را از جانب قبله به سمت ديگر برگردانيده است،چگونه مى تواند برابر باشد،و تفاوت آن از كجاست تا به كجا،همچنين حديث آن

ص:130


1- سوره عنكبوت(29)آيه(45) [1]يعنى:نماز از كارهاى زشت و منكر باز مى دارد.

بزرگوار مبنى بر تهديد كسى كه در هنگام نماز روى خود را به جانب ديگر بر مى گرداند نيز بر همين اساس است،زيرا آن حضرت نهى مى كند از اين كه نمازگزار در حال نماز دل از توجّه به سوى خدا بردارد،و از ملاحظه عظمت و جلال او غافل شود،براى اين كه هر كس در حال نماز به راست يا چپ خود متوجّه شود،دل از جدا برداشته و از مشاهدۀ انوار كبريائيش غافل شده است،و چنين كسى ممكن است غفلت او ادامه يابد و در نتيجه نابخردى،و نارسايى او در فهم امور متعالى،و بى اعتنايى به كسب علوم،و عدم تقرّب به خدا،چهرۀ دلش به چهره الاغ مبدّل گردد،همچنين است حديث آن حضرت در باره اين كه خداوند گناه نمازگزارى را كه در حال نماز حديث نفس را ترك و خيال دنيا را از دل بيرون مى كند مى آمرزد زيرا او در حال نماز رو به سوى خدا داشته و دل از غير او برداشته است،بنا بر اين خلاصه و روح عبادت،توجّه به خدا و روى دل به سوى او داشتن است،از اين رو پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)فرموده است:إنّما فرضت الصّلوة و امر بالحجّ و الطّواف و اشعرت المناسك لإقامة ذكر اللّه يعنى جز اين نيست كه نماز،واجب، و به حجّ و طواف امر،و مناسك تشريع شده است،تا ياد خدا به پا داشته شود،و اگر در ذكر و عبادتى كه به جا آورده مى شود،آن كه مراد از ذكر و معبود و مطلوب است در دل نبوده،و بيمى از هيبت و جلال او جان را فرا نگرفته باشد،اين ذكر و عبادت مربوط به او نخواهد بود،عايشه گفته است:پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)با ما سخن مى گفت،و ما نيز با او سخن مى گفتيم،و چون وقت نماز فرا مى رسيد چنان متوجّه خدا و از همه چيز منقطع مى شد كه گويا همديگر را نمى شناسيم،همچنين على(علیه السلام)در هنگامى كه وقت نماز مى شد،چنان به خود مى پيچيد و مى لرزيد و رنگ رخسارش دگرگون مى گشت كه به او گفته مى شد:اى امير مؤمنان تو را چه شده است؟مى فرمود:هنگام اداى امانتى فرا رسيده كه خداوند آن را بر آسمانها و زمين عرضه كرد،و آنها از پذيرفتن آن سرباز زدند و ترسيدند،و نيز علىّ بن الحسين(علیه السلام)در هنگامى كه آماده براى وضو مى شد چنان رنگ رخسارش زرد

ص:131

مى گشت كه اهل خانه اش به او عرض مى كردند:اين چه حالتى است كه هنگام وضو شما را فرا مى گيرد؟در پاسخ مى فرمود:نمى دانيد در پيشگاه چه كسى مى ايستم،آنچه ذكر شد همه بر لزوم حضور قلب،و توجّه به عظمت بارى تعالى و انقطاع از غير او در حال عبادت دلالت دارد.

امّا اسرار خاصّ نماز:چنان كه مى دانيم اين فريضه جز ذكر،قرائت، ركوع،سجود،قيام و قعود چيز ديگرى نيست،امّا ذكر روشن است كه عبارت از گفتگو و مناجات با پروردگار متعال است،و غرض از آنها،حصول توجّه به سوى او و يادآورى است بر آنچه نيروهاى شيطانى را تحت رهبرى عقل،قرار مى دهد و تكرار آن باعث ادامه حصول اين مقصود است،و غرض از قرائت و ذكر و حمد و ثناى بارى تعالى و تضرّع و دعا همين است،و منظور از آنها ادا و تكرار حروف و اصوات و به كار واداشتن زبان نيست،زيرا اگر غرض اين باشد تحريك زبان به هذيان و ياوه گويى كه خود نيز موجب به كار گرفتن زبان است،براى انسان آسانتر مى باشد،و ما به خواست خداوند در آينده در فصول مناسبترى راجع به خواندن ذكر و فضيلت و فايده آن،سخن خواهيم گفت.

امّا غرض از ركوع و سجود و قيام و قعود،تعظيم و بزرگداشت خداوند متعال است،كه اين خود مستلزم توجّه و التفات به سوى او،و همچنين متضمّن ذكر و ياد اوست،زيرا اگر جايز باشد كه انسان خدا را با به جا آوردن افعالى تعظيم كند در حالى كه از او غافل باشد،روا خواهد بود كه انسان بتى را در پيش روى خود قرار دهد،و در حالى كه غافل از آن است،آن را تعظيم كند،حديثى كه معاذ بن جبل روايت كرده است اين مطلب را تأييد مى كند كه:من عرف من على يمينه و شماله متعمّدا فى الصّلاة فلا صلاة له:يعنى هر كس در حال نماز از روى عمد دريابد چه كسى در سمت راست و چپ او قرار دارد،نمازى بر او نيست،و نيز در حديث آمده است كه إنّ العبد ليصلّي الصّلاة لا يكتب له سدسها و لا عشرها و إنّما يكتب للعبد من صلاته ما عقل منها يعنى:بنده خدا نماز مى گزارد،(حتّى)يك ششم و

ص:132

يك دهم آن برايش نوشته نمى شود،جز اين نيست كه از نماز بنده آنچه فهميده و درك كرده پذيرفته و نوشته مى شود.

چون دانسته شد كه پايه و زير بناى نماز،اقبال و توجّه به سوى خداوند متعال است،اكنون بايد بدانيم كه التفات و توجّه،مستلزم يادآورى و درك است،و غرض از آن،دقّت و ادراك مقام كبريايى و عظمت اوست،و دقّت،جز انديشيدن نيست كه اين نيز به منزله ديده بصيرت و مردمك چشم خرد انسان است،بديهى است تذكّر و ادراك مقام كبريايى خداوند موجب تعظيم اوست، زيرا عظمت و جلال او بزرگتر و برتر از آن است كه كسى آن را درك كند و در برابر آن سر فرود نياورد،تعظيم خداوند و درك مقام ربوبى،نيز مستلزم پديد آمدن بيم و اميد يا خوف و رجاست،زيرا ما هنگامى كه عظمت و قدرت يكى از پادشاهان روى زمين را تصوّر مى كنيم،بى اختيار احساس مى كنيم كه در برابر او توان سخن گفتن و پاسخگويى را نداريم،و لازم مى دانيم،در روبرو شدن با او آرام و فروتن باشيم،و بسا مى شود كه در اين هنگام دچار لرزش تن و لكنت زبان نيز بشويم.آشكار است كه منشأ اين احساس بيم ناشى از تصوّر بزرگى مقام پادشاه است،بنا بر اين تصوّر مقام عظمت و جلال پادشاه پادشاهان و درهم شكننده سركشان و فرمانرواى همه جهانها و جهانيان براى انسان چگونه خواهد بود،رجا و اميد نيز همين گونه است،يعنى:هنگامى كه عظمت و قدرت پروردگار را تصوّر مى كنيم،و مى نگريم كه هر چه هست از آن اوست،اميد ما به او برانگيخته مى شود.بويژه اين كه در ضمن آيات مربوط به خوف و رجا به اين نكته تأكيد شده است.

همچنين تصوّر عظمت و جلال پروردگار،موجب پيدايش شرم و حيا در انسان است،زيرا تصوّر مقام كبريايى او باعث اين است كه انسان همواره احساس كوتاهى و تقصير كند و خود را گنهكار بداند،و همين احساس و توهّم موجب شرم و حيا از خداوند سبحان مى شود .

ص:133

5- إيتاء الزّكاة :دادن زكات يكى از اركان مهمّ دين است،و امام(علیه السلام)با ذكر اين كه دادن زكات،فريضه اى واجب است،به اهميّت و فضيلت آن اشاره فرموده است،قطب راوندى گفته است:مراد از فريضه،سهمى است از مال كه براى فقيران مستحقّ جدا مى گردد و زكات ناميده مى شود،و معناى آن در عرف شرع همين است،زيرا فريضه به معناى واجب است و همگى عبادات نيز واجبند، و فرض و واجب هر دو يك معنا دارد كه در گفتار حضرت به صورت مكرّر آمده است.

آنچه قطب راوندى گفته وجه نيكويى است.و چنان كه روشن خواهيم كرد اشاره به يكى از اسرار زكات دارد،ولى اين عبادت،ضمن اين كه راز مشترك همگى عبادات را كه عبارت از توجّه به سوى خداوند متعال،و جلب رضا و محبّت اوست،داراست،اسرار خاصّى نيز دارد،كه در زير بيان مى شود:

1-منظور از كلمه شهادت يعنى گفتن «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» توحيد مطلق خداوند،و يكتا و بى همتا دانستن او از طريق توجّه به اوست،و اين شناخت و اقرار،كامل نمى شود مگر اين كه انسان هر محبوبى جز او را نفى و رها كند زيرا محبّت مشاركت نمى پذيرد،و فايده و تأثير توحيد زبانى نيز در درون و نهاد انسان اندك است،از اين رو مرتبه دوستى خداوند با جدايى و دورى از علايق و دلبستگيها آزمايش مى شود،و چون ثروت محبوب انسان و وسيلۀ بهره بردارى او از دنيا و دلبستگى به آن است،و نيز موجب مى شود كه آدمى از مرگ متنفّر شود،براى اين كه صدق ادّعاى محبّت انسان نسبت به محبوب،شناخته شود، در اين دو قسمت مورد آزمايش قرار مى گيرد،و از او خواسته مى شود از دوستى مال كه معشوق اوست دست بردارد،چنان كه در اين باره خداوند متعال فرموده است: «إِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ» (1)» و مردمى كه اين معنا را دريافته اند از اين حيث به گروهى چند منقسم

ص:134


1- سوره توبة(9)آيه(111) [1]يعنى:خداوند جان و مال مؤمنان را در برابر بهشت خريدارى كرده است.

شده اند،گروهى دوستى و محبّت خود را نسبت به معشوق حقيقى خالص گردانيده و به عهد خود وفا كرده،و اموال خود را در راه او بذل و انفاق نموده اند،و از آن چيزى براى خود باقى نگذاشته اند تا آن جا كه به يكى از افراد اين طايفه گفته شده است،چه مبلغى زكات را در دويست درهم واجب مى دانى؟گفت:امّا بر عوام مطابق حكم شرع،پنج درهم فرض است،ليكن برما بذل همه آن واجب است.

دسته اى از اين مرتبه پايين آمده،به منظور رفع نيازهاى آينده خويش،و انجام امور خير در اوقات خود،از بذل همگى مال خوددارى كرده،و نيّت خود را در اندوختن آن،ميانه روى در تأمين نيازمنديها،و دورى جستن از خوشگذرانى و تنعّم قرار داده،و ما زاد آن را بخشش و انفاق كرده اند،با اين حال اين دسته هم در واجبات مالى اكتفا به حدّ شرعى نكرده اند،نخعى و شعبى و مجاهد از اين دسته اند،چنان كه به شعبى گفته شد:آيا در مال جز زكات حقّ ديگرى وجود دارد؟گفت:آرى،نشنيده اى كه خداوند متعال فرموده است: «وَ آتَى الْمالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبى» (1)»و اينها در عمل خود به آيه «وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ» (2)»استدلال كرده،و انفاق را منحصر به زكات ندانسته بلكه آن را از حقوق مسلمان بر مسلمان دانسته اند،به اين معنا كه بر مسلمان متمكّن واجب است،هر زمان مسلمان نيازمندى را بيابد،نياز او را از مالى كه زياده بر حقّ زكات در دست دارد،برآورد.

برخى هم به اداى واجب اكتفا،و زكات را بدون زيادتى و نقصان از مال، اخراج كرده اند و البتّه اين پست ترين مراتب مذكور بوده و منحصر به عوام و نادانهاست،زيرا اينها سرّ بذل مال را نمى دانند،و نسبت به آن بخل مى ورزند،و دوستى و دلبستگى آنها به آخرت ضعيف است،از اين رو لازم است ثروتمندان و مالداران خود را از پليدى بخل،پاك كنند،زيرا اين خوى زشت از جمله صفات

ص:135


1- سوره بقره(2)آيه(177) [1]يعنى:و دارايى خود را در راه دوستى خدا به خويشاوندان و...بدهد.
2- سوره بقره(2)آيه(3) [2]يعنى:و از آنچه روزى آنها كرده ايم انفاق مى كنند.

نابود كننده است،چنان كه على(علیه السلام)فرموده است:ثلاث مهلكات:شحّ مطاع، و هوى متّبع،و إعجاب المرء بنفسه يعنى:سه چيز نابود كننده است:بخلى كه به كار برده شود،و هواى نفس كه پيروى گردد،و خود پسندى،علّت اين كه بخل از مهلكات به شمار آمده اين است كه منشأ آن حبّ مال است،و مى دانيم كه دنيا و آخرت ضدّ يكديگرند،و نزديكى به يكى،موجب دورى از ديگرى است،علاوه بر اين چنان كه پيش از اين توضيح داديم،دوستى مال انسان را از توجّه به خدا و رو آوردن به سوى او منصرف و دور مى گرداند،و همين امر موجب هلاكت او در آخرت است.براى برطرف كردن اين خوى زشت،بايد نفس را تدريجا به بذل و بخشش عادت داد،زيرا دوستى چيزى را يكباره از دل بيرون كردن ميسّر نمى شود مگر اين كه نفس را اندك اندك به جدايى از آن وادار كرد،تا اين كه به آن خو كند،بنا بر اين زكات به تعبيرى كه ذكر شد طهور است يعنى نفس را از پليدى بخل كه موجب هلاكت است پاك مى سازد،بديهى است پاكيزه شدن نفس از اين طريق،به مقدار مالى كه در راه زكات مى پردازد بستگى دارد، همچنين منوط است به اين كه تا چه اندازه نسبت به مصرف اين مال در راه خدا و طاعت و محبّت او شادمان شده،و از اين كه توانسته است چيزى را كه مايه روگردانى او از قبله معبود شده دور گرداند،خوشحال شده باشد.

2-دوّمين راز فريضه زكات شكر نعمتهاى خداست،زيرا نعمتهايى كه پروردگار متعال به بندگان ارزانى فرموده است برخى در جان و تن ماست.و اين گونه نعمتها را با انجام عبادتهاى بدنى مى توان شكر گزارى كرد،و برخى در مال ماست كه بايد با اداى عبادتهاى مالى شكر آنها را به جا آورد،و به حقّ بايد گفت كه پست تر و دورتر از رحمت خدا كسى است كه بينوايى را بنگرد كه دستش از مال تهى و به او نيازمند شده،و وى به خود اجازه ندهد كه به شكرانه اين كه خداوند متعال او را از ديگران بى نياز و ديگران را به او نيازمند ساخته،يك دهم يا يك چهلم از آنچه دارد به او بدهد.

ص:136

3-سوّمين راز زكات،مربوط به اصلاح امور شهرها،و بهبود احوال مردم آنهاست،براى اين كه خداوند زكات را بر توانگران واجب فرموده تا از اين طريق بينوايان و تهيدستان را در اموال آنان شركت دهد و فقر آنان را بر طرف سازد،و اين كه امام(علیه السلام)از زكات به فريضه واجب تعبير فرموده اشاره به همين نكته است،و در اين راز نيز دو راز ديگر نهفته است،يكى اين كه زكات،فقرا را كمك مى كند تا به بندگى و عبادت خدا پردازند،و به سبب دويدن به دنبال روزى،از طاعت او باز نمانند،ديگر براى اين است كه اندوه و حسد بينوايان نسبت به توانگران از ميان برود،و از كوشش در ايجاد فساد در روى زمين باز ايستند،و اختلال در امور اجتماعى پديد نيايد،چون با پرداخت همين مقدار مال به عنوان زكات،قلوب آنان آرامش مى يابد،و بدان دل مى بندند و دوام آن را از خدا مى خواهند و با توانگران دوستى و به آنان دلبستگى پيدا مى كنند،و در نتيجه موجبات مشاركت و همكارى ميان مردم،و همدمى و همدلى آنها كه همگى عامل وحدت و انسجام جامعه،و نظام گيتى،و قوام دين،و بقاى نوع انسان و راز ايجاد اوست،فراهم و برقرار مى شود .

6- صوم شهر رمضان :اين كه روزه ماه رمضان را سپر،در برابر عذاب و عقاب إلهى تعبير فرموده،و با اين كه ديگر عبادات نيز همين صفت را دارند،آن را به روزه اختصاص داده براى اين است كه روزه بيش از هر عبادت ديگر،مانع انسان از معصيت،و نگه دار او از عذاب خداوند است،زيرا روزه موجب سركوبى شياطينى است كه دشمنان خدايند و از هر سو انسان را احاطه كرده اند،بديهى است وسيله و ابزار شيطان،اميال و شهوات آدمى است،و آنچه رغبتها و شهوتها را تقويت مى كند و آنها را برمى انگيزد،خوردن و آشاميدن است،چنان كه پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)فرموده است:إنّ الشيطان ليجرى من ابن آدم مجرى الدّم، فضيّقوا مجاريه بالجوع يعنى:شيطان مانند خون در وجود فرزند آدم،رسوخ و جريان دارد،پس راههاى ورودش را با گرسنگى تنگ سازيد،همچنين به عايشه فرمود:

ص:137

پيوسته در بهشت را بكوب،عايشه عرض كرد با چه؟فرمود با گرسنگى،بى گمان روزه در سركوب شيطان،و بستن راهها و تنگ ساختن گذرگاههاى او ويژگى دارد و از هر عبادت ديگر مؤثّرتر و قويتر است،و چون عذاب و عقابى كه متوجّه افراد انسان مى شود به نسبت دورى و نزديكى او به شيطان،متفاوت بوده و شدّت و ضعف دارد،و روزه بيش از هر عبادت ديگر انسان را از شيطان دور مى گرداند،و به سبب اين عبادت مى توان در نهايت دورى از عذاب خداوند قرار گرفت،لذا به سپر،در برابر عذاب خداوند توصيف شده،و اين ويژگى به آن داده شده است.

بايد دانست كه عبادات اگر چه امورى عدمى هستند،و از پيش نبوده بعدا تحقّق مى يابند،ولى نمى توان آنها را عدم صرف دانست بلكه عدم آنها از مقوله عدم ملكه است،و اين كه فقدان عبادت در انسان شديدا حركتى پديد مى آورد،و او را كم و بيش در حالتى قرار مى دهد كه به ياد عبادت مى افتد،چيزى است كه نمى توان آن را بيهوده و ناديده گرفت،بلكه همين حركت و تذكّر سبب نيّت و موجب تقرّب به خداوند سبحان مى شود،و اين رمز همه عبادات است .

7- حجّ البيت و اعتماره :ما به اسرار حجّ و عمره خانه خدا ضمن شرح خطبه اوّل اشاره كرده ايم و آنچه امام(علیه السلام)در اين جا فرموده اين است كه حجّ و عمره، فقر و نادارى را از ميان مى برد،و گناهان را مى شويد،بنا بر اين در اين واجب سود دنيا و آخرت گرد آمده است،امّا سود دنيوى حج و عمره از ميان بردن نادارى است چون در موسم حج داد و ستد به جريان مى افتد و در آن هنگام بازارها در مكّه بر پا مى شود،در نتيجه فقر و نادارى از ميان مى رود،و سود آخرت به سبب اين است كه حجّ و عمره،گناهان را از صحيفه اعمال انسان مى شويد و محو مى كند، و به اين مطلب در آن جا كه از اسرار عبادات سخن گفته شده اشاره كرده ايم.بارى منافعى را كه امام(علیه السلام)براى حجّ و عمره بيان داشته همان است كه قرآن كريم در باره آنها ذكر كرده است كه «لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ» يعنى:تا سودهايى را كه براى آنها دارد مشاهده كنند،بيشتر مفسّران گفته اند،منظور سودهاى اين جهانى است

ص:138

كه از راه بازرگانى به دست آنها مى رسد،و اين را از سعيد بن جبير،و همچنين به روايت ابى رزين از ابن عبّاس نقل كرده اند،و برخى از آنها به نقل از مجاهد و به روايت عطا از ابن عبّاس،منافع را اعمّ دانسته و بر سودهاى دنيوى مانند بازرگانى و ثوابهاى اخروى حمل و تفسير كرده اند .

8- صلة الرّحم :امام(علیه السلام)دو فايده از فوايد صله رحم را ذكر فرموده است:

1- مثراة في المال :سبب فزونى مال است،و اين از دو جهت مى باشد اوّل اين كه عنايت خداوندى براى هر زنده اى،بهره اى از روزى قرار داده كه آن را براى بقاى وجود خويش،در مدّت زندگى به دست مى آورد،و هنگامى كه عنايت إلهى شخصى را مهيّا فرمايد كه به اصلاح امور معيشت جمعيّتى اقدام كند، و كمك و اعانت آنها را بر عهده گيرد،از باب لطف واجب است كه بر حسب آمادگى و استعدادى كه اين شخص دارد،روزى آن جمعيّت را در دست او جارى،و كمك و اعانتى را كه به آنها مى كند،نصيب وى گرداند،خواه اين جمعيّت با او پيوند خويشاوندى داشته و يا اين كه مورد مهر و محبّت او قرار گرفته باشند،چنان كه اگر قصد داشته باشد رشته پيوند خود را با يكى از آنها قطع كند،به اندازه روزى شخصى كه پيوندش را با او قطع كرده در مالش نقصان پديد مى آيد، بنا بر اين معناى اين كه صله رحم موجب افزايش مال مى باشد همين است.دوّم اين كه صله رحم از خويهاى پسنديده اى است كه طبيعت آدمى بدان رغبت دارد،و موجب دلجويى خاطر است،از اين رو كسى كه پيوند خود را با خويشانش استوار مى كند از نظر همه مردم بخشوده و مورد شفقت است،و همين امر سبب مى شود كه خير انديشان و توانمندان مانند پادشاهان و جز آنها به يارى و كمك او پردازند،و دارايى او افزون شود .

2- منساة فى الأجل :اين كه صله رحم موجب به تأخير افتادن مرگ مى گردد،به دو سبب است اوّل اين كه صله رحم باعث مى شود كه افراد خويشاوند نسبت به كسى كه با آنها پيوند خويشى برقرار ساخته مهربانى و يارى

ص:139

و همكارى كنند و همين امر موجب مى شود كه هر چه بيشتر از آزار دشمنان مصون و از دستبرد مرگ در امان ماند و سبب زيادتى عمر او شود.دوّم اين كه صله رحم سبب مى شود كه افراد خانواده قلبا در بقاى كسى كه با آنان پيوند برقرار كرده بكوشند و دعاى خود را نثار او كنند،و همين دعا و كوشش آنها براى بقاى وجود وى يكى از اسباب دوام عمر و تأخير مرگ اوست،بنا بر اين پيوند خويشاوندى موجب به عقب افتادن مرگ و درازى عمر مى شود .

9- صدقة السرّ :امام(علیه السلام)يكى از فوايد بخشش در پنهانى را كه كفّاره گناه مى باشد،نام برده است.و با اين كه ديگر عبادات نيز موجب محو معاصى است اين وصف را تنها بدان اختصاص داده است،و اين از آن جهت است كه صدقۀ پنهانى از ريا و تظاهر دورتر،و نيّت،از شايبه اين كه عمل،جز براى خدا باشد خالصتر است،بنا بر اين اخلاص در آن كاملتر بوده و بيشتر موجب تقرّب به درگاه خداوند و محو گناهان خواهد بود .

10- صدقة العلانية :امام(علیه السلام)پيشگيرى از مرگ بد را از جمله آثار و فوايد صدقه آشكار ذكر فرموده است،توضيح مطلب اين است:كه بخشش آشكار سبب مى شود كه انسان به نيكوكارى و انجام دادن كارهاى خير شهرت يابد و به نيكى و خوشنامى ياد شود،و چون مرگ هاى بد مانند سوختن،و غرق شدن و بر دار رفتن،و كشته شدن و مانند اينها حالات ناگوار و مصيبت بارى است كه مرگ را هر چه بيشتر مورد نفرت و انزجار قرار مى دهد،و اين اتّفاقات از روى قصد و عمد براى كسى كه مورد محبّت مردم مى باشد،و به بخشش و ترحّم و دستگيرى از فقرا و بينوايان،و ايثار و گذشت در راه آنها مشهور شده كمتر روى مى دهد،در نتيجه صدقۀ آشكار سبب بر طرف شدن مرگ بد خواهد بود .

11- صنائع المعروف :امام(علیه السلام)از جمله آثار و فوايدى كه براى نيكوكارى و انجام دادن امور خير بيان فرموده اين است كه انسان را از افتادن به پرتگاه ذلّت و زبونى نگه مى دارد،تفسير اين مطلب،قريب به مضمونى است كه پيش از اين

ص:140

گفته شد،زيرا نيكوكارى موجب نزديك شدن دلهاى مردم به يكديگر،و اتّفاق آنها بر محبّت نيكوكار است،و كسى كه داراى بهره اى از اين صفت باشد،كمتر اتّفاق مى افتد كه دچار خوارى و زبونى شود .

امام(علیه السلام)پس از فراغ از بيان آنچه موجب كامل شدن مراتب ايمان مى شود، به ذكر امورى كه ايمان را در دل استوار و پايدار مى سازد،مى پردازد كه عبارت است از:

1- الاندفاع في ذكر اللّه :پيوسته به ياد خدا بودن و به ذكر او شتافتن، از امورى است كه پايه ايمان به خدا را در دل محكم مى كند و امام(علیه السلام)به سبب اين كه ياد خدا نيكوترين ذكر است،مردم را بدان ترغيب فرموده است،زيرا ياد او موجب به دست آمدن كمالاتى است كه باعث سعادت آخرت است،همچنين سبب وصول به درجات قرب إلهى است،و ما در آينده آن جا كه در باره توبه سخن مى گوييم،فضيلت ذكر و فوايد آن را بيان خواهيم داشت .

2- الرّغبة فيما وعد المتّقين :شوق و رغبت به كسب ثوابها و تحصيل پاداشهايى كه خداوند در آخرت به پرهيزگاران وعده داده،از ديگر امورى است كه بدان تأكيد شده،و از لوازم طاعت و عمل براى اوست و چون تخلّف از جانب خداوند نسبت به آنچه فرموده و آگاهى داده محال است،لذا وعده او راست ترين وعده هاست .

3- الاقتداء بهدي النّبيّ(صلی الله علیه و آله) :ديگر پيروى از روش پيامبر(صلی الله علیه و آله)است كه معناى آن آشكار مى باشد .

4- اتباع سنّته(صلی الله علیه و آله) :چون پيامبر(صلی الله علیه و آله)ما اشرف پيامبران است،سنّت و طريقه او نيز بهترين و شريفترين سنّتهاست،و پيروى از راه و روش او از هر راه و رسم ديگرى به هدايت مقرونتر و به خداوند نزديكتر است .

5- تعلّم القرآن :اين كه آموختن قرآن از جمله چيزهايى است كه ايمان به خدا و پيامبرش(صلی الله علیه و آله)را تحكيم و تقويت مى كند روشن است،و اين كه امام(علیه السلام)

ص:141

از قرآن به بهار دلها تعبير فرموده بدين جهت است كه اين كتاب إلهى جامع انواع علوم ارزشمند،و حاوى اسرار شگفت آور دقيقى است كه گلزارى فرح انگيز براى دلهاست،همچنان كه فصل بهار،بستر گلهاى زيبا و با طراوتى است كه چشمان را روشنى،و دلها را سرور و شادى مى بخشد .

6- الاستشفاء بنوره :اين كه قرآن شفا بخش دلها از تاريكى و بيمارى جهل است،بى نياز از توضيح است .

7- حسن تلاوته :قرآن را نيكو قرائت كردن،يكى از اسباب فهم معانى قرآن،و باعث تدبّر و انديشه در آيات آن است،و با تلاوت نيكوى آن است كه فوايد آن ظاهر،و از قصّه هاى آن عبرت و منفعت حاصل مى شود،البتّه قرآن زمانى پربارترين قصّه ها و گفته هاست كه همان گونه كه پيش از اين بيان داشته ايم،حقّ تلاوت آن ادا،و چنان كه شايسته و سزاوار است قرائت شود .

پس از اين امام(علیه السلام)بيانات خود را در باره امورى كه ذكر فرموده و اعمالى كه بر شمرده و شايسته است اين اعمال مطابق علم و فقه انجام شود،با اشاره به نقصان ارزش دانشمندى كه به دانش خود عمل نمى كند،تأكيد مى فرمايد و نخست او را با نادانى كه از راه حقّ و صراط مستقيم منحرف شده،برابر ساخته،و سپس از او نيز پست تر شمرده است.امّا علّت اين كه چنين دانشمندى با نادان گمراه برابر است اين است كه هر دو از ثمرات جهل كه همان گمراهى و انحراف است بطور يكسان برخوردارند،و در عدم انتفاع از فوايد دانش و ثمرات آن كه اعمال صالح است با يكديگر برابرند،و اين كه امام(علیه السلام)او را از نادان منحرف نيز پست تر و زبونتر شمرده به سه دليل است:

1-اين كه حجّت،عليه او بزرگتر و كاملتر مى باشد از اين روست كه جاهلان و نادانان مى توانند بگويند «إِنّا كُنّا عَنْ هذا غافِلِينَ» يعنى:ما از اين غافل بوديم و نمى دانستيم،امّا عالم نمى تواند چنين چيزى بگويد،چنان كه پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)فرموده است:العلم علمان:علم على اللّسان فذلك حجّة اللّه

ص:142

على بن آدم،و علم في القلب فذلك العلم النّافع يعنى:«دانش دو گونه است:

دانشى كه بر زبان جارى است،و اين برهان خدا عليه فرزند آدم است،و ديگر دانشى است كه در دل جاى دارد،و آن دانشى كه سود مى دهد همين است»، مراد اين است كه اين گونه دانش موجب فرمانبردارى خدا،و عمل به اوامر و نواهى اوست .

2-اين كه افسوس و حسرت براى چنين دانشمندى لازمتر و سزاوارتر مى باشد،بدين سبب است كه جاهلان،آگاه نيستند كه به علت جهالت و غفلت، چه مدارج كمالى را از دست مى دهند،و پس از مردن،اگر چه از نعمتهاى بهشت محروم،و از آنچه خداوند براى دوستان آگاه خود آماده ساخته محجوبند، ولى چون لذّات بهشت را نديده،و حلاوت معرفت إلهى را نچشيده اند،افسوس و حسرت آنها بر اين حرمان،و اسف و اندوه آنان بر كوتاهى و تقصيرى كه در تحصيل اين مدارج كرده اند زياد نيست،بر عكس كسى كه به مسائل مزبور آگاه،و به برترى نعمتهاى آخرت در مقايسه با لذّات دنيا دانا باشد،پس از مرگ هنگامى كه در مى يابد آنچه او را از رسيدن به لذّتهاى آخرت باز داشته،و از وصول به درجات قرب خداوند محروم ساخته،كوتاهى و تقصير او در عمل به دانش خود بوده،با توجّه به اين كه مى دانسته در صورت تقصير در عمل چه كمالات و درجاتى را از دست خواهد داد،تأسّف و اندوه او هر چه بيشتر،و حسرت او از هر كس زيادتر خواهد بود.اين قضيّه مانند اين است كه كسى ارزش گوهر گرانبهايى را بشناسد، و بداند كه با چه مبلغى مى تواند آن را به دست بياورد و توان آن را دارد،سپس به جاى كوشش در تحصيل آن به بازى سرگرم شود،تا اين كه فرصت از دست او برود،در اين صورت آه و افسوس او شديد و پشيمانى وى از كوتاهى و تقصيرى كه در اين راه كرده است،بسيار خواهد بود،امّا كسى كه ارزش گوهر را ندانسته چنين حسرت و ندامتى نخواهد داشت .

3- و هو عند اللّه ألوم ،يعنى:عالمى كه دانش خود را به كار نبسته،نزد

ص:143

خداوند نكوهيده تر،و بيشتر مورد سرزنش و ملامت است.شدّت نكوهش در باره كسى كه جان از تنش بيرون رفته بر سبيل مجاز بوده و تعبيرى از اين است كه زبان كسى كه از روى علم و آگاهى،خدا را معصيت كرده است،از پوزش و عذرخواهى،ناتوان و منقطع خواهد شد،و اين كه او بيشتر مورد نكوهش و سرزنش خداوند خواهد بود،براى اين است كه اقدام عالم بر ارتكاب گناهى كه قبح و زشتى آن را مى داند ناشى از نهايت تسليم و انقياد او در برابر نفس امّاره،و نشانه منتهاى اطاعت و فرمانبردارى او از شيطان و ياران اوست،و اين عمل او،با كردار نادان ناآگاه قابل مقايسه و برابرى نيست،زيرا در عالم،نيروى بازدارنده اى كه همان آگاهى او به زشتى گناه است وجود دارد،و او آن را مغلوب هواى نفس ساخته و پيروى از انگيزه شيطانى را بر آن ترجيح داده است،امّا در نادان چنين نيروى بازدارنده و آگاهى كه در برابر انگيزه هاى شيطان ايستادگى و مقابله كند وجود ندارد،و شكّ نيست كه شدّت ملامت،بستگى به درجه اطاعت او از شيطان دارد،بويژه اگر اين اطاعت و تسليم،با علم و آگاهى به عواقب آن كه هلاكت ابدى است،واقع شده باشد،بنا بر اين روشن است كه عالم بى عمل در نزد خداوند نكوهيده تر و سرافكنده تر است.توفيق و محفوظ ماندن از شرّ شيطان بسته به لطف خداست.

ص:144

108-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي أُحَذِّرُكُمُ الدُّنْيَا- فَإِنَّهَا حُلْوَةٌ خَضِرَةٌ- حُفَّتْ بِالشَّهَوَاتِ وَ تَحَبَّبَتْ بِالْعَاجِلَةِ- وَ رَاقَتْ بِالْقَلِيلِ وَ تَحَلَّتْ بِالْآمَالِ- وَ تَزَيَّنَتْ بِالْغُرُورِ لاَ تَدُومُ حَبْرَتُهَا- وَ لاَ تُؤْمَنُ فَجْعَتُهَا- غَرَّارَةٌ ضَرَّارَةٌ حَائِلَةٌ زَائِلَةٌ- نَافِدَةٌ بَائِدَةٌ أَكَّالَةٌ غَوَّالَةٌ- لاَ تَعْدُو- إِذَا تَنَاهَتْ إِلَى أُمْنِيَّةِ أَهْلِ الرَّغْبَةِ فِيهَا وَ الرِّضَاءِ بِهَا- أَنْ تَكُونَ كَمَا قَالَ اللَّهُ تَعَالَى سُبْحَانَهُ- «كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِيماً تَذْرُوهُ الرِّياحُ وَ كانَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ مُقْتَدِراً» - لَمْ يَكُنِ امْرُؤٌ مِنْهَا فِي حَبْرَةٍ- إِلاَّ أَعْقَبَتْهُ بَعْدَهَا عَبْرَةً- وَ لَمْ يَلْقَ فِي سَرَّائِهَا بَطْناً- إِلاَّ مَنَحَتْهُ مِنْ ضَرَّائِهَا ظَهْراً- وَ لَمْ تَطُلَّهُ فِيهَا دِيمَةُ رَخَاءٍ- إِلاَّ هَتَنَتْ عَلَيْهِ مُزْنَةُ بَلاَءٍ- وَ حَرِيٌّ إِذَا أَصْبَحَتْ لَهُ مُنْتَصِرَةً- أَنْ تُمْسِيَ لَهُ مُتَنَكِّرَةً- وَ إِنْ جَانِبٌ مِنْهَا اعْذَوْذَبَ وَ احْلَوْلَى- أَمَرَّ مِنْهَا جَانِبٌ فَأَوْبَى- لاَ يَنَالُ امْرُؤٌ مِنْ غَضَارَتِهَا رَغَباً- إِلاَّ أَرْهَقَتْهُ مِنْ نَوَائِبِهَا تَعَباً- وَ لاَ يُمْسِي مِنْهَا فِي جَنَاحِ أَمْنٍ- إِلاَّ أَصْبَحَ عَلَى قَوَادِمِ خَوْفٍ- غَرَّارَةٌ غُرُورٌ مَا فِيهَا فَانِيَةٌ- فَانٍ مَنْ عَلَيْهَا- لاَ خَيْرَ فِي شَيْءٍ مِنْ أَزْوَادِهَا إِلاَّ التَّقْوَى- مَنْ أَقَلَّ مِنْهَا اسْتَكْثَرَ مِمَّا يُؤْمِنُهُ- وَ مَنِ اسْتَكْثَرَ مِنْهَا اسْتَكْثَرَ مِمَّا يُوبِقُهُ- وَ زَالَ عَمَّا قَلِيلٍ عَنْهُ- كَمْ مِنْ وَاثِقٍ بِهَا قَدْ فَجَعَتْهُ- وَ ذِي طُمَأْنِينَةٍ إِلَيْهَا قَدْ صَرَعَتْهُ- وَ ذِي أُبَّهَةٍ قَدْ جَعَلَتْهُ حَقِيراً- وَ ذِي نَخْوَةٍ قَدْ رَدَّتْهُ ذَلِيلاً- سُلْطَانُهَا دُوَّلٌ وَ عَيْشُهَا رَنِقٌ- وَ عَذْبُهَا أُجَاجٌ وَ حُلْوُهَا صَبِرٌ- وَ غِذَاؤُهَا سِمَامٌ وَ أَسْبَابُهَا رِمَامٌ- حَيُّهَا بِعَرَضِ مَوْتٍ- وَ صَحِيحُهَا بِعَرَضِ سُقْمٍ- مُلْكُهَا مَسْلُوبٌ- وَ عَزِيزُهَا مَغْلُوبٌ- وَ مَوْفُورُهَا مَنْكُوبٌ- وَ جَارُهَا مَحْرُوبٌ- أَ لَسْتُمْ فِي مَسَاكِنِ- مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ أَطْوَلَ أَعْمَاراً- وَ أَبْقَى آثَاراً وَ أَبْعَدَ آمَالاً- وَ أَعَدَّ عَدِيداً وَ أَكْثَفَ جُنُوداً- تَعَبَّدُوا لِلدُّنْيَا أَيَّ تَعَبُّدٍ- وَ آثَرُوهَا أَيَّ إِيْثَارٍ- ثُمَّ ظَعَنُوا عَنْهَا بِغَيْرِ

ص:145

زَادٍ مُبَلِّغٍ- وَ لاَ ظَهْرٍ قَاطِعٍ- فَهَلْ بَلَغَكُمْ أَنَّ الدُّنْيَا سَخَتْ لَهُمْ نَفْساً بِفِدْيَةٍ- أَوْ أَعَانَتْهُمْ بِمَعُونَةٍ- أَوْ أَحْسَنَتْ لَهُمْ صُحْبَةً- بَلْ أَرْهَقَتْهُمْ بِالْقَوَادِحِ- وَ أَوْهَقَتْهُمْ بِالْقَوَارِعِ- وَ ضَعْضَعَتْهُمْ بِالنَّوَائِبِ- وَ عَفَّرَتْهُمْ لِلْمَنَاخِرِ وَ وَطِئَتْهُمْ بِالْمَنَاسِمِ- وَ أَعَانَتْ عَلَيْهِمْ رَيْبَ الْمَنُونِ- فَقَدْ رَأَيْتُمْ تَنَكُّرَهَا لِمَنْ دَانَ لَهَا- وَ آثَرَهَا وَ أَخْلَدَ إِلَيْهَا- حِينَ ظَعَنُوا عَنْهَا لِفِرَاقِ الْأَبَدِ- وَ هَلْ زَوَّدَتْهُمْ إِلاَّ السَّغَبَ- أَوْ أَحَلَّتْهُمْ إِلاَّ الضَّنْكَ- أَوْ نَوَّرَتْ لَهُمْ إِلاَّ الظُّلْمَةَ- أَوْ أَعْقَبَتْهُمْ إِلاَّ النَّدَامَةَ- أَ فَهَذِهِ تُؤْثِرُونَ أَمْ إِلَيْهَا تَطْمَئِنُّونَ- أَمْ عَلَيْهَا تَحْرِصُونَ- فَبِئْسَتِ الدَّارُ لِمَنْ لَمْ يَتَّهِمْهَا- وَ لَمْ يَكُنْ فِيهَا عَلَى وَجَلٍ مِنْهَا- فَاعْلَمُوا وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ- بِأَنَّكُمْ تَارِكُوهَا وَ ظَاعِنُونَ عَنْهَا- وَ اتَّعِظُوا فِيهَا بِالَّذِينَ قَالُوا- «مَنْ أَشَدُّ مِنّا قُوَّةً» - حُمِلُوا إِلَى قُبُورِهِمْ- فَلاَ يُدْعَوْنَ رُكْبَاناً- وَ أُنْزِلُوا الْأَجْدَاثَ فَلاَ يُدْعَوْنَ ضِيفَاناً- وَ جُعِلَ لَهُمْ مِنَ الصَّفِيحِ أَجْنَانٌ- وَ مِنَ التُّرَابِ أَكْفَانٌ وَ مِنَ الرُّفَاتِ جِيرَانٌ- فَهُمْ جِيرَةٌ لاَ يُجِيبُونَ دَاعِياً- وَ لاَ يَمْنَعُونَ ضَيْماً وَ لاَ يُبَالُونَ مَنْدَبَةً- إِنْ جِيدُوا لَمْ يَفْرَحُوا- وَ إِنْ قُحِطُوا لَمْ يَقْنَطُوا- جَمِيعٌ وَ هُمْ آحَادٌ وَ جِيرَةٌ وَ هُمْ أَبْعَادٌ- مُتَدَانُونَ لاَ يَتَزَاوَرُونَ- وَ قَرِيبُونَ لاَ يَتَقَارَبُونَ- حُلَمَاءُ قَدْ ذَهَبَتْ أَضْغَانُهُمْ- وَ جُهَلاَءُ قَدْ مَاتَتْ أَحْقَادُهُمْ- لاَ يُخْشَى فَجْعُهُمْ- وَ لاَ يُرْجَى دَفْعُهُمْ- اسْتَبْدَلُوا بِظَهْرِ الْأَرْضِ بَطْناً- وَ بِالسَّعَةِ ضِيقاً وَ بِالْأَهْلِ غُرْبَةً- وَ بِالنُّورِ ظُلْمَةً فَجَاءُوهَا كَمَا فَارَقُوهَا- حُفَاةً عُرَاةً قَدْ ظَعَنُوا عَنْهَا بِأَعْمَالِهِمْ- إِلَى الْحَيَاةِ الدَّائِمَةِ وَ الدَّارِ الْبَاقِيَةِ كَمَا قَالَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى- «كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ وَعْداً عَلَيْنا إِنّا كُنّا فاعِلِينَ»

لغات

حبرة:شادى أوبى:دردمند كرده است أوبقه:او را نابود كرد رمام:پوسيده ها و خردشده ها فدحه الأمر:آن كار او را غافلگير و گرانبار كرد مناسم:كف پاى شتران فجعة:مصيبت غضارة:خوشى زندگى أبّهة:بزرگى محروب:كسى كه داراييش غارت شده است قارعة:پيشآمد بسيار ناگوار سغب:گرسنگى غوّالة:غافلگير كننده قوادم الطّير:پرهاى بزرگ بال پرنده رتق:تيره شد أرهقتهم:آنان را فرا گرفت ضعضعتهم:آنان را خوار كرد أجنان:جمع جنن جمع جنّد و اين به معناى پوشش يا گور است.

ص:146

ترجمه

«أمّا بعد،شما را از دنيا بر حذر مى دارم،زيرا ظاهرش شيرين و سبز و خرّم است.شهوات و خواستنيها آن را در ميان گرفته،و با متاع كم دوامش اظهار دوستى،و با مايه اندكش جلوه گرى و خودنمايى مى كند،آرزوها را زيور خويش ساخته،و با فريب و غرور،آرايش كرده است،شادى و نعمت آن پايدار نيست،و از درد و رنجش ايمن نمى توان بود،بسيار فريبنده و زيانبار است،متغيّر و از ميان رفتنى است،نابود شدنى و پايان پذير است،شكمخواره اى است كه همه را هلاك مى كند و اگر هم شيفتگان خود و آنهايى را كه بدان خشنودند،به نهايت آرزوى خود برساند،بيش از اين نيست كه آنان مصداق گفتار خداوند متعال مى باشند كه فرموده است: «كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِيماً تَذْرُوهُ الرِّياحُ وَ كانَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ مُقْتَدِراً» (1)»هيچ كس از دنيا شادمان نگشته مگر اين كه در پى آن اشك و آه، او را فرا گرفته است،هنوز از خوشيهاى اقبال آن بهره اى نبرده،ناراحتيهاى ادبار آن فرا رسيده است،از باران خوشى و آسودگى هنوز نمى بر او نباريده كه ابر بلا و بدبختى پياپى بر او باريده است،شايسته است كه دنيا در بامداد يار و ياور كسى باشد و در شامگاه با او دشمن و ناآشنا گردد،اگر از سويى شيرين و گوارا شود،از سوى ديگر تلخ و دردناك مى گردد،هيچ كس از خوشيهاى آن بهره اى نبرده،مگر اين كه رنج مصيبتهاى خود را به او رسانيده، و شبى را در زير بال امن او نياسوده،جز اين كه در بامداد بر شهپر ترس و بيم او قرار داشته است،بسيار فريبكار است،و آنچه در آن است همه غرور و فريب است،فانى است و هر كه در آن است نيز دستخوش نابودى است،جز تقوا و پرهيزگارى هيچ خير و خوبى در زاد و توشه آن نيست،هر كس به اندك آن بسنده كرد آرامش بيشترى يافت،و كسى كه از آن بهره بسيار برگرفت اسباب هلاكت خود را زياد كرد،و هر چه را به دست آورد به زودى از كف

ص:147


1- سوره كهف(18)آيه(45) [1]يعنى:زندگى دنيا مانند آبى است كه از آسمان فرو مى فرستيم،و به سبب آن گياهان سر به هم داده و انبوه مى شوند،امّا پس از آن خشك گشته،بادها آنها را پراكنده مى سازند،و خداوند بر هر چيزى تواناست.

داد،چه بسيارند كسانى كه به آن اعتماد كردند،و آنان را دردمند ساخت،و كسانى كه به آن آرامش يافتند و آنان را بر زمين زد،و چه مردان با عظمت و شكوهى را كه خرد و زبون گردانيد،و چه فخر فروشان و متكبّرانى را كه به خاك مذلّت افكند،قدرت و دولت آن در گردش و ناپايدار،و زندگى آن تيره و مكدّر است،گوارايش شور،و شيرينش تلخ،و طعامش زهرناك و ريسمانهاى خرگاه وجودش پوسيده است،زنده اش در تير رس مرگ،و تندرستش در معرض بيمارى است،ملك و دارايى آن از دست مى رود،و قدرتمند آن مغلوب،و ثروتمند آن دچار نكبت مى گردد،و همسايه اش غارتزده مى شود.

آيا شما در جاهايى كه پيشنيانتان سكنى كرده بودند مسكن نگزيده ايد؟همانانى كه از شما عمرشان درازتر،و آثارشان پايدارتر،و آرزوهايشان بلندتر،و شمارشان بيشتر و آماده تر،و سپاهشان انبوهتر بود؟!دنيا را پرستش كردند چه پرستشى،و آن را برگزيدند چه برگزيدنى!سپس از آن كوچ كردند،بى آن كه توشه اى از آن بردارند كه آنان را به منزل برساند،و يا مركبى داشته باشند كه راه را بدان بسپرند،آيا به شما خبر رسيده كه دنيا در برابر اين زيانها به آنها غرامت و فديه داده،و يا كمكى به آنها كرده،و يا براى آنها همنشين خوبى شده است،بلكه بر عكس،آنها را در زير فشار حوادث قرار داده،و با مصيبتهاى سخت خوارشان ساخته،و بينى آنها را به خاك ماليده،و در زير سمّ مركب حوادث لگد كوبشان كرده،و گردش روزگار را بر ضدّ آنها بر انگيخته است.

شما قطعا ديده ايد كه دنيا نسبت به كسانى كه به خاطر آن،خويش را پست كردند و آن را برگزيدند،و به آن دلگرم شدند،چگونه رخ درهم كشيد،و با آنان بيگانه شد،تا آن گاه كه براى هميشه از آن كوچ كردند،آيا جز گرسنگى به آنها توشه اى،و جز فشار و تنگى به آنها منزلگهى داده، و جز تاريكى،چراغى براى آنها افروخته،و جز پشيمانى چيزى براى آنها فراهم كرده است؟آيا شما هم مى خواهيد چنين دنيايى را برگزينيد؟يا به آن اطمينان كنيد؟يا به آن حرص ورزيد؟به راستى بد سرايى است براى

ص:148

كسى كه در باره آن بدگمان،و در زندگى از آن بيمناك نباشد،پس بدانيد،و خودتان مى دانيد كه دنيا را سرانجام ترك،و از آن كوچ خواهيد كرد،اينك از آنانى پند گيريد كه گفتند: «مَنْ أَشَدُّ مِنّا قُوَّةً» (1)»امّا همين مردم را بر مركب چوبين(تابوت)سوار كرده و به سوى گورهايشان بردند،در حالى كه آنها را سواران نمى خوانند و در قبرهايشان فرود آوردند در حالى كه آنها را مهمانان نمى گويند،از تخته سنگها براى آنها گور ساختند،و از خاك،كفن براى آنها فراهم كردند،و از استخوانهاى خرد شده و پوسيده،همسايگانى براى آنها تعيين شد،ليكن همسايگانى كه سخن كسى را پاسخ نمى گويند،و ستمى را دفع نمى كنند،و به گريه و زارى كسى اعتنايى ندارند،اگر باران بر آنها باريده شود شاد نمى شوند،و اگر قحطى آنها را فرا گيرد،نوميد نمى گردند، اينها گرد همند ليكن تنهايند،همسايه اند ولى از همديگر دور،به هم نزديكند ليكن يكديگر را ديدار نمى كنند،خويشاوندند امّا اظهار خويشى ندارند، بردبارانى هستند كه كينه هايشان از ميان رفته،و نادانانى هستند كه كينه و حسدشان مرده است،از درد و اندوه آنها بيمى،و به كمك آنها اميدى نيست.آنان به جاى زيستن در روى زمين اندرون آن را برگزيدند،و گشادگى جا را به تنگى،و همدمى با كسان خود را به غربت و دورى.و روشنى را به تاريكى بدل كردند،و به زمين همان گونه باز گشتند كه پيش از اين پا برهنه و عريان به آن در آمده بودند،و با كوله بار اعمال خود به سوى سراى ابدى كوچ كردند،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ وَعْداً عَلَيْنا إِنّا كُنّا فاعِلِينَ » (2)

شرح

بايد دانست كه اساس اين خطبه بر پرهيز دادن مردم از دنياست،و امام(علیه السلام) با ذكر نقايص آن،مردم را از بديها و تباهيهاى آن بر حذر مى دارد،و در آن چند

ص:149


1- سوره فصّلت(41)آيه(15) [1]يعنى:كى از ما نيرومندتر است؟
2- سوره انبياء(21)آيه(104) [2]يعنى:همان گونه كه آفرينش را آغاز كرديم آن را باز مى گردانيم، اين وعده اى است بر عهده ما كه قطعا آن را انجام خواهيم داد.

نكته است:

1-واژه حلاوت(شيرينى)و خضرت(سبزى)را كه به حسّ ذايقه و باصره تعلّق دارد،براى هر چه نفس از آن شكفته مى شود و لذّت مى برد،استعاره فرموده است،و جهت تشبيه اين است كه چشيدن شيرينى و ديدن سبزه مانند ديگر چيزهاى لذيذ،مطبوع و لذّت بخش است.و اين كه تنها به لذّت حاصل از اين دو حسّ اشاره فرموده براى اين است كه لذّتى كه از طريق اين دو حسّ به دست مى آيد در مقايسه با ديگر حواسّ بيشتر،و به وسيله آنها التذاذ نفس زيادتر است .

2-دنيا را چنين توصيف فرموده است كه در لابلاى شهوتها قرار گرفته و محفوف به آنهاست،و نيز در حديث آمده است كه:حفّت الجنّة بالمكاره،و حفّت النّار بالشّهوات،يعنى بهشت،در ميان ناگواريها،و آتش در درون شهوتها قرار داده شده است،برخى از اصحاب تأويل گفته اند:اين حديث هشدارى است بر اين كه آتش،همين دنياست،و محبّت آن پس از جدايى از دنيا عذاب آن است،من در پاسخ اين توجيه مى گويم كه:چنين معنايى از گفتار امام(علیه السلام)فهميده نمى شود، ليكن در حديث مذكور ممكن است مراد،آتش غير محسوس باشد كه در اين صورت،قريب به گفتار اين گروه خواهد بود،و هم امكان دارد كه منظور همين آتش محسوس باشد،و بنا بر هر دو فرض كوشش در ارضاى تمايلات و شهوات،و تلاش براى كسب لذّات موجب دخول در آتش،و استفاده از آنها در حدّ متعادل و شايسته موجب خروج و رهايى از آن خواهد بود،و چون مانند اين است كه شهوتها و رغبتها دنيا را از هر سو در ميان گرفته و آن را احاطه كرده اند و جز از طريق شهوات،راهى به سوى آن نيست،محفوف به شهوات گفته شده است ،منظور از عاجله در جمله تحبّبت بالعاجلة لذّات موجودى است كه به سبب آنها،دلها به دنيا مايل مى شود و دوستى آن را پيدا مى كند،از اين رو به زنى كه به مال و جمال خود،اظهار دوستى و دلربايى مى كند تشبيه،و واژه تحبّب براى آن استعاره شده است ،جمله راقت بالقليل نيز همين مفاد را دارد،يعنى با مايه اندك خود،كه در

ص:150

برابر كالاى آخرت چه از حيث كميّت و چه كيفيّت بسيار ناچيز است،خودنمايى و دلارايى مى كند،و به همين معناست آنچه در باره آراستگى دنيا به زيور آرزوهاى دروغ و پوچ فرموده كه همه در واقع باطل و بيهوده بوده و اگر غفلت از سرانجام آنها در ميان نبود،اين آمال و آرزوها در چشم خواستاران دنيا جلوه اى نداشت .

3-امام(علیه السلام)واژه هاى غرّاره و غوّاله را كه به معناى بسيار فريبكار و حيله گر مى باشد براى توصيف دنيا استعاره فرموده است،يعنى دنيا مردم را در غفلت بسيار فرو مى برد و هر چه بيشتر مى فريبد،و نيز صفت أكّاله را كه از اوصاف درّندگان است به آن داده،زيرا دنيا نيز مردم را مى كشد،و در كام مرگ فرو مى برد.اطلاق دو صفت اوّل كه غرّاره و ضرّاره است كنايه از اين است كه دنيا با فريبكارى و حيله گرى انسان را به خود مشغول،و از هدفى كه براى آن آفريده شده غافل مى كند،و در لذّات خود فرو مى برد،و دادن صفت اكّاله به آن،اشاره است به اين كه مانند درّندگان با پنجه مرگ،مردمان را مى كشد،و در درون خاك نابود مى سازد .

4-معناى گفتار امام(علیه السلام)از جمله لا تعدوا تا مقتدرا اين است كه اگر دنيا به دوستداران خود و كسانى كه بدان خشنودند،منتهاى يكرنگى و صفاى خويش را نشان دهد و آنها را به مراد خود برساند بيش از اين نيست كه دنيا خود را در نظر آنها شكوفا و زيبا جلوه داده و خوشيهاى خود را براى آنها آراسته است.ولى ديرى نمى گذرد كه آنچه به آنها داده آن چنان از آنها مى گيرد كه گويا اصلا در دست آنها چيزى نبوده است،و اين مفهوم همان مثلى است كه قرآن كريم آورده و امام(علیه السلام)بدان تمثّل جسته است «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ » ... (1)».

5-امام(علیه السلام)از حزن و اندوهى كه در پى هر شادى و سرور است،به اشك تعبير فرموده،و در مورد اين كه براى راحتى و آسايش دنيا بطن(شكم)و براى

ص:151


1- سوره كهف(18)آيه(45) [1]يعنى:زندگانى دنيا را براى آنها به آبى تشبيه كن كه از آسمان فرو مى فرستيم...

سختى و بدبختى آن ظهر(پشت)را به كار برده،دو احتمال است يكى از آنها اين است كه مراد داخل و بيرون سپر باشد،زيرا مطابق معمول در هنگام جنگ، انسان ظهر يا پشت سپر رزمندگان را مى بيند،و در حال صلح،سپر به كنارى انداخته مى شود،و داخل يا بطن آن نمودار مى گردد،از اين رو مثل شده كه در باره ياغى يا دشمن پس از تسليم گفته مى شود:قلّب له ظهر المجنّ يعنى:روى سپر را برايش واژگون كرد،همچنان كه على(علیه السلام)در يكى از نامه هايش به ابن عبّاس نوشته است: قلّبت لابن عمّك ظهر المجنّ يعنى:براى پسر عمّت روى سپر را واژگون كرده اى،و در اين جا نيز حوادث دنيا به سپر تشبيه شده است و مراد از بطن آن،اقبال و صلح و سازش دنيا،و غرض از ظهر،ادبار و ناسازگارى و ستيزه گرى آن است.

احتمال ديگر اين كه منظور همان بطن و ظهر دنيا باشد،براى اين كه معمول است اگر كسى دوستش را با خوشرويى و خوشحالى ملاقات كند آغوش خود را براى او باز مى كند و اگر بخواهد با او اظهار بيگانگى و مخالفت كند روى از او مى گرداند و پشت به او مى كند،بنا بر اين،حالات مذكور براى دنيا استعاره شده،و امام از آن به اقبال و ادبار دنيا تعبير فرموده است .

6-دليل اين كه امام(علیه السلام)در جمله و لا يمسى منها في جناح أمن إلاّ أصبح على قوادم خوف در تشبيه دنيا به ذكر جناح اكتفا فرموده اين است كه جناح يا بال پيوسته در حركت و تغيير است و با ذكر آن به سرعت دگرگونيها و تحوّلات دنيا اشاره مى كند،و اين كه ترس را به پرهاى بزرگ جلو بال(قوادم)نسبت و اختصاص داده به اين سبب است كه اين پرها به منزله سر بالند،و در سرعت حركات و تغييرات بال نقش اساسى را دارند،و چون امام(علیه السلام)در مقام نكوهش دنيا و بيم دادن از آن است،اين اختصاص نيكو و زيباست،زيرا مراد آن بزرگوار اين است كه اگر در زير بال آن ايمنى و آسايشى به دست آيد،اين امن و امان دستخوش دگرگونيهاى سريع بوده،و ترس و بيم سريعتر و بيشتر متوجّه او خواهد

ص:152

بود،امام(علیه السلام)ايمنى را به بال و بيم را به شهپرهاى آن نسبت داده تا زيادتى خوف را بر ايمنى برساند .

7-در جمله لا خير في شيء من أزوادها إلاّ التَّقوى يعنى:جز تقوا هيچ خير و فايده اى در زاد و توشه دنيا نيست،چيزى را استثنا فرموده كه غرض اصلى در آفرينش جهان بوده و در همين دنيا موجود است،و آن تقوايى است كه انسان را به مرتبه قرب پروردگار برساند،و اين كه تقوا را از جمله زاد و توشه دنيا شمرده براى اين است كه آن را جز در دنيا نمى توان به دست آورد،و امام(علیه السلام)پيش از اين در گفتار خود بدان اشاره و فرموده است: فتزوّدوا من الدّنيا ما تحررون به أنفسكم غدا يعنى:از دنيا توشه اى برگيريد كه در فرداى قيامت شما را حفظ و نگهدارى كند و آشكار است كه در هر چه غير از تقوا و پرهيزگارى است،و خير و فايده اى نيست زيرا فانى و از ميان رفتنى است و براى آخرت نيز زيانبار است .

8- من أقلّ منها استكثر ممّا يؤمنه :هر كس بهره كمتر از آن برگرفت،از آنچه او را ايمن مى گرداند بيشتر برخوردار شد،مراد اختيار زهد در دنياست،و پيش از اين گفته شد كه چگونه مى توان از عذاب خداوند ايمنى يافت ،و مراد از عبارت: و من استكثر منها استكثر ممّا يوبقه يعنى:هر كس بهره بيشتر از آن برد،به آنچه او را هلاك مى سازد بيشتر گرفتار شده است،ملكات بد و صفات زشتى است كه از دلبستگى به خوشيها و لذّات زودگذر و ناپايدار دنيا پديد مى آيد و پس از زوال آنها و رفتن از دنيا موجب هلاكت و نابودى اوست .

9-واژه عذب(گوارايى)و حلو(شيرينى)را براى لذّات دنيا،و الفاظ اجاج (شورى)و صبر(تلخى)را براى بيمارى و دگرگونيهايى كه خوشيها و لذّات آن را تيره و مكدّر مى سازد،استعاره فرموده،و وجه تشبيه اشتراك آنها در احساس لذّت و الم است .

10-واژه هاى غذاء و سمام را براى لذّات دنيا استعاره آورده است،سمام جمع سمّ است كه به معناى زهر مى باشد،و وجه مشابهت آن با لذّتهاى دنيوى اين

ص:153

است كه همان گونه كه آشاميدن سمّ موجب نابودى است،فرو رفتن در لذّات دنيا نيز باعث هلاكت در آخرت است .

امام(علیه السلام)به بيانات خود در باره بر حذر داشتن مردم از شيفتگى و دلبستگى به لذّتهاى دنيا ادامه داده و به آنها هشدار مى دهد كه به منزلگاه گذشتگان،و گورهاى آنان بنگرند،آنهايى كه از عمرهاى درازتر و نيروى بيشتر برخوردار بودند، و با همه محبّت زياد و پرستشى كه نسبت به دنيا داشتند،چگونه دنيا احوال آنها را دگرگون،و به فرجامى بد گرفتار ساخت .استفهام امام(علیه السلام)از اين كه آيا شادى و سرور آنها دوام يافت؟و روزگار با آنها به نيكى رفتار كرد،بر سبيل انكار است ، چنان كه پس از آن تصريح مى فرمايد كه: بل ارهقتهم بالفوادح (1)يعنى:بلكه آنها را گرانبار ساخت،واژه هاى إرهاق(فرو پوشانيدن)و تضعضع(خوارى)و تعفير (بينى را به خاك رسانيدن)و وطىء(لگدمال كردن )و همچنين جمله إعانة ريب المنون عليهم (كمك گردش روزگار در ضدّيت با آنان)را براى دنيا و لذّات آن استعاره آورده است.امام(علیه السلام)افعال زنده ها را به دنيا نسبت داده چون دنيا شباهت به زنى دارد كه خود را آرايش كرده و براى دست يافتن به مردان و ربودن اموال آنان و مانند اينها،آنان را فريب مى دهد .

11-امام(علیه السلام)پس از آن كه از بدگويى دنيا و بر شمردن زشتيهاى آن،و بر حذر داشتن مردم از دلبستگى به آن،فراغت يافته،با سرزنش از شنوندگان خود پرسيده است،چگونه اين دنيا را با همه اين زشتيها و بديها برگزيده،و به آن اطمينان كرده ايد و بر آن حرص مى ورزيد ؟سپس دوباره بطور فشرده،به نكوهش آن پرداخته و فرموده است:دنيا براى كسى كه به آن بد گمان نيست بد خانه اى است،يعنى:دنيا براى شخصى كه با آن عقد دوستى و همدمى بندد و آن را هدف و مقصود اصلى خود قرار دهد،و به آن اعتماد كند،دوستى زشت و خانه اى

ص:154


1- در برخى نسخ به جاى فوادح«قوادح»آمده است كه به معناى كرمهايى است كه در درخت يا دندان پيدا مى شود.(مترجم)

بد است،زيرا مايه هلاكت او در آخرت خواهد بود،امّا براى كسى كه نسبت به آن بد گمان است،و خود را از فريب و نيرنگ آن در امان نمى بيند و پيوسته از آن در بيم و هراس،و براى آخرت خود كار مى كند،خانه اى خوب و دلپسند مى باشد زيرا وسيله سعادت او در آخرت است .

امام(علیه السلام)پس از آن به مردم دستور مى دهد،بر طبق يقين و آگاهى كه بر ترك و جدايى دنيا دارند،عمل كنند،زيرا آنچه باعث كار نكردن براى آخرت مى شود،اشتغال به دنيا و سرگرم شدن به آن است،ليكن كسى كه داناست به اين كه جدائى از دنيا حتمى است و مى داند چه عذابهاى دردناكى براى آنهايى كه كار آخرت را نكرده اند،آماده شده است توجّه به اين حقيقت او را از دنيا روگردان و به كار و كوشش در جهت تحصيل ثوابهاى اخروى وا مى دارد ،سپس امام(علیه السلام)براى مزيد تنبّه آنها اوضاع گذشتگان را يادآورى مى فرمايد كه چگونه پس از رفتن از دنيا احوال آنها دگرگون گشته،و آنچه را مايه انس و الفت زندگان،و از عادات و لوازم استراحت آنان بوده از دست داده اند،زيرا از جمله عادات و رسوم آنها بوده كه اگر سوار مى شدند،آنها را راكبان(سوارگان) مى گفتند،و اگر در جايى فرود مى آمدند آنها را ضيفان(ميهمانان)مى ناميدند،و اگر همسايه كسى مى شدند دعوت او را اجابت و از وى دفع ستم مى كردند و اگر باران براى آنها مى آمد شادمان مى شدند،و اگر دچار خشكسالى مى شدند نوميد مى گشتند،همچنين اگر نزديك و خويشاوند بودند به ديدار يكديگر مى شتافتند، و در برابر كينه توزيها بردبارى مى كردند،و در مقابل حسد ورزيها ناآگاهى نشان مى دادند،هم مى ترسيدند و هم اميدوار بودند،امّا سرانجام همه اين صفات از آنها گرفته شده و به آنچه ضدّ اين صفات است شناخته شده اند .

12- فجاءوها كما فارقوها يعنى:روزى كه به دنيا آمدند و در آن زندگى را شروع كردند،با روزى كه از آن بيرون رفتند،و از آن جدا شدند با يكديگر شباهت دارد،از جمله وجوه شباهت اين آغاز و انجام،لختى و پا برهنگى انسان در

ص:155

اين دو موقع است،و اين خود كنايه بر نفرت و انزجار از دنياست.و امام(علیه السلام) در تأييد اين گفتار،به آيه كريمه «كَما بَدَأْنا» كه در خطبه ذكر شده استشهاد فرموده است .جمله قد ظعنوا عنها از نظر نحوى حال و محلاّ منصوب است، همچنان كه حفاة و عراة بنا بر اين كه حالند منصوب مى باشند و عامل در آنها جمله فارقوهاست،و حفاة و عراة كه حالند بعد از جمله فجاءوها در تقديرند،امام و برىّ (1)رحمة اللّه عليه گفته است:فراق انسان ها از دنيا هنگامى است كه از آن آفريده شدند،و آمدن آنها به دنيا زمانى است كه به خاك سپرده شدند،زيرا خداوند متعال فرموده است: «هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ» ... (2)»به نظر مى آيد آنچه ايشان را به اين تأويل برانگيخته اين است كه اگر مراد از آمدن به دنيا تولّد در اين جهان باشد،در اين صورت آمدن مشبّه،و جدا شدن مشبّه به خواهد بود و اين خلاف فرض است،زيرا مقصود،تشبيه زمان رفتن انسان،به زمان تولّد اوست،كه در اين صورت رفتن او از دنيا مشبّه و آمدنش به اين جهان مشبّه به است،ليكن بايد دانست كه اگر ميان دو چيز،واقعا مشابهت وجود داشته باشد،مى توانيم يكى از آن دو را اصل،و ديگرى را فرع،و يا ميان آن دو مساوات،برقرار كنيم بى آن كه اصل و فرعى در نظر بگيريم،بنا بر اين تشبيهى كه در جمله فجاءوها كما فارقوها مى باشد،اگر بر وجه دوّم كه مساوات است حمل شود سزاوارتر است تا اين كه به چنين تأويل دور و دشوارى كه ذكر كرده است،بپردازيم،ضمنا توجّه شود كه حرف«من»در آيه شريفه «هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ» براى بيان جنس است، و آيه دلالت بر مفارقت و انفعال ندارد.و توفيق از خداست.

ص:156


1- امام احمد بن محمّد وبرىّ ظاهرا نخستين كسى است كه تعليقاتى بر نهج البلاغه نوشته و برخى از مشكلات آن را شرح كرده است،تعليقات او از مآخذ عمده بيهقى در نگارش شرح خود به نام«معارج نهج البلاغه»است،بيهقى در سال 499 متولد و در 565 وفات يافته است،وبرى معاصر وى و كمى پيش از او فوت كرده است.رجوع شود به الذريعة.جلد 14 ص 115( [1]مترجم)
2- سوره غافر(40)آيه(67) [2]يعنى:اوست خداوندى كه شما را از خاك بيافريد...

109-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است كه در باره فرشته مرگ ايراد فرموده است:

اشاره

هَلْ تُحِسُّ بِهِ إِذَا دَخَلَ مَنْزِلاً- أَمْ هَلْ تَرَاهُ إِذَا تَوَفَّى أَحَداً- بَلْ كَيْفَ يَتَوَفَّى الْجَنِينَ فِي بَطْنِ أُمِّهِ- أَ يَلِجُ عَلَيْهِ مِنْ بَعْضِ جَوَارِحِهَا- أَمْ الرُّوحُ أَجَابَتْهُ بِإِذْنِ رَبِّهَا- أَمْ هُوَ سَاكِنٌ مَعَهُ فِي أَحْشَائِهَا- كَيْفَ يَصِفُ إِلَهَهُ- مَنْ يَعْجَزُ عَنْ صِفَةِ مَخْلُوقٍ مِثْلِهِ

ترجمه

«آيا در آن هنگام كه(فرشته مرگ)وارد خانه اى مى شود او را حسّ مى كنى؟و آن گاه كه جان كسى را مى ستاند او را مى بينى؟حتّى چگونگى قبض روح كودك را در شكم مادرش مى دانى؟آيا از برخى اعضاى مادر بر او وارد مى شود،يا اين كه روح كودك به فرمان پروردگارش،دعوت او را اجابت مى كند؟يا اين كه فرشته مرگ با او در اندرون مادرش جا گرفته است،دريغا چگونه كسى كه از بيان حال مخلوقى همچون خودش ناتوان است مى تواند پروردگارش را توصيف كند .»

شرح

اين فصل،بخشى از خطبه مفصّلى است كه آن حضرت در توحيد و تنزيه حقّ تعالى از اين كه عقول بشرى به كنه اوصاف او راه يابند،ايراد فرموده است.

امام(علیه السلام)گفتار خود را در عبارت «هل تحسّ به تا...أحدا» با استفهام انكارى آغاز فرموده،و بدين وسيله هشدار مى دهد كه دخول فرشته مرگ را به خانه كسانى كه در آستانه آن قرار گرفته اند نمى توان احساس كرد،و هم گوياى اين است كه او جسم نيست،زيرا از ويژگيهاى جسم اين است كه با يكى از حوّاس

ص:157

پنجگانه احساس مى شود ،سپس در گفتار خود: بل كيف يتوفّى الجنين تا...فى أحشاها از چگونگى قبض روح جنين در شكم مادرش مى پرسد،و اين پرسش از طرف آن حضرت تجاهل العارف است،در اين بيان،قول حقّ و درست كه عبارت از اين است كه جنين به فرمان پروردگارش دعوت فرشته مرگ را اجابت مى كند در وسط اقسام احتمالات ياد شده قرار داده شده است،تا جاهل در اين ميان دچار حيرت و ترديد شود و بكوشد حقّ را دريابد .

امام(علیه السلام)پس از اين كه با اين گفتار روشن مى كند كه انسان نمى تواند فرشته مرگ را توصيف كند و بشناسد عظمت پروردگار را نسبت به آن فرشته يادآورى كرده،مى فرمايد:انسانى كه از شناخت مخلوقى همچون خودش (ملك الموت)ناتوان است،به طريق اولى نمى تواند آفريدگار و پديد آورنده خود را كه فاصله وجودى وى با او از هر چه تصوّر شود بيشتر است بشناسد و توصيف كند،اين مطلب را مى توان بدين صورت خلاصه كرد،كه مطابق آنچه در مورد فرشته موكّل مرگ و چگونگى احوال او روشن كرديم،انسان از اين كه بتواند مخلوقى مانند خودش را بشناسد ناتوان است،و هر كس از شناخت مخلوقى مانند خودش ناتوان باشد،از اين كه بتواند خالق و به وجود آورنده خود را توصيف كند ناتوانتر است.

به منظور اشاره اى گذرا به حقيقت مرگ،و بيان آنچه به خواست خداوند ممكن است تا حدّى روشنگر اوصاف فرشته موكّل مرگ باشد مى گوييم:

بايد دانست كه حقيقت مرگ،مطابق آنچه از اخبار و احاديث استفاده مى شود،و تحقيق و بررسى،گواهى مى دهد،جز تغيير حالتى نيست،و آن عبارت است از جدايى روح از بدنى كه در حقيقت به منزله آلتى در دست صنعتگر مى باشد،و همچنان كه براهين عقلى در مباحث مربوط به اين موضوع،و نيز احاديث نبوى ثابت مى كند روح،پس از مفارقت از بدن،باقى و پايدار است،و در واقع معناى جدايى روح از بدن،قطع تصرّفات و مداخله آن در بدن به علّت از

ص:158

كار افتادن تن و خروج آن از حدّ انتفاع مى باشد،از اين رو ادراكاتى كه روح براى حصول آنها نيازمند آلت و وسيله است،پس از جدايى بدن از او به حالت تعطيل در مى آيد تا اين كه در قبر و يا در قيامت دوباره به بدن بازگشت كند،ليكن آنچه را روح بدون نياز به آلت،درك و براى خود حاصل مى كند،همچنان با او باقى است و به سبب آنها متنعّم و شادمان،و يا محزون و اندوهگين خواهد بود، بدون اين كه در بقاى علوم و ادراكات كلّى،نيازى به آلت و وسيله داشته باشد.

براى جدايى روح از بدن كه ما آن را مرگ مى ناميم اين مثال را آورده و گفته اند،همچنان كه برخى از اعضاى بيمار بر اثر تباهى كه در مزاج روى مى دهد يا به سبب برخورد شديد روى اعصاب،از كار مى افتد،و مانع نفوذ و تأثير روح در آنها مى شود،و در نتيجه،روح در بعضى از اعضاى بدن نافذ و جارى است و در اعضايى كه از كار افتاده است جريان ندارد،مرگ نيز عبارت از بى فايده شدن و از كار افتادن همگى اعضاى بدن است،و نتيجۀ جدا شدن روح از بدن جدا شدن انسان از اعضا و جوارح و داراييهاى دنيوى او اعمّ از اهل و عيال و مال و فرزند و جز اينها مى باشد،و فرقى نيست كه اين اشيا از انسان جدا شود يا انسان از آنها جدا گردد،زيرا آنچه مايه درد و اندوه است جدايى از اينهاست،و جدايى گاهى ممكن است مثلا با به غارت رفتن اموال و اسير شدن فرزندانش دست دهد،و يا اين كه به سبب جدا شدن خود او از اينها،اتّفاق افتد، و در حقيقت مرگ سلب انسان از داراييهاى او،و سوق دادن وى به جهان ديگر است،پس اگر در دنيا او را به چيزى دلبستگى بوده كه بدان انس مى گرفته و آرامش مى يافته است،به اندازه اهميّتى كه بدان مى داده،و تعلّق خاطرى كه به آن داشته است در آخرت دچار حسرت و اندوه مى شود،و رنج جدايى آن بر بدبختى او خواهد افزود،زيرا آنچه موجب شده كه به تعلّقات دنيوى اهميّت دهد، ضعف اعتقاد وى به وعده هايى بوده كه خداوند به نيكان و پرهيزگاران در آخرت داده است،وعده به نعمتهايى كه نفيس ترين متاع دنيا در برابر كمترين آنها ناچيز

ص:159

است،ليكن اگر ديده بصيرتش باز و داراى آن درجه از معرفت باشد كه جز با ياد خدا شادمان نشود،و جز به او انس نگيرد،در آخرت بهرۀ او بزرگ و سعادت او كامل خواهد بود،زيرا او هر چه را ميان خود و معبودش بوده رها كرده،و رشتۀ علايقى را كه موجب غفلت و اعراض او مى شده بريده،و به حقّ واصل شده است،در نتيجه سعادتى را كه تنها وصف آن را شنيده بود براى او مكشوف مى شود،بلكه مانند كسى كه از خواب بيدار گشته،و صورتى از رؤياى خود را در پيش روى خود مى بيند برايش مشهود مى گردد،كه النّاس نيام فإذا ماتوا انتبهوا يعنى:مردمان خفتگانند چون بميرند بيدار شوند.

اكنون كه روشن شد مرگ چيست،بايد دانست كه فرشته موكّل آن عبارت است از روحى كه عهده دار افاضه صورت عدم به اعضاى بدن،و جدا ساختن جان از تن است،و شايد خود او هم مأمور افاضۀ وجود به نفس انسان باشد ليكن به اعتبار اوّل،ملك الموت ناميده شده است،و چون نفوس بشرى تا هنگامى كه در اين جهان است مى تواند مجرّدات را درك كند،و آنها را مورد دقت و بررسى قرار دهد،بدين گونه كه نيروى متخيله اش را ملازم با مجردات سازد تا آنچه از آنها در پيش نفس محبوب و ديدارش باعث خوشحالى و سرور او مى شود،به صورتى زيبا در نظر او جلوه گر كند،مانند تصوّر جبرئيل به صورت دحيه كلبى يا صورتهاى زيباى ديگر،و آنچه را در نفس او زشت و منفور و موجب ترس و بيم است،به صورتى هولناك به او نشان دهد،ناگزير در وقت مردن افراد مردم در ديدن ملك الموت،يكسان نيستند برخى او را به صورتى زيبا مى بينند و اينها كسانى هستند كه از لقاى پروردگار شادمانند،همانهايى كه رغبت آنان به دنيا اندك است و از مرگ خشنود و مسرورند،زيرا آن را وسيله اى مى دانند كه آنان را به ديدار محبوب خود مى رساند،چنان كه روايت شده است،ابراهيم(علیه السلام)فرشته اى را ديدار كرد،به او گفت تو كيستى؟گفت:من فرشته مرگم،ابراهيم(علیه السلام)به او گفت:

آيا مى توانى به من نشان دهى چگونه جان مؤمن را مى ستانى؟فرشته مرگ گفت:

ص:160

آرى،روى خود را از من بگردان،ابراهيم(علیه السلام)از او روى گردانيد،ناگهان ديد او جوانى است بسيار زيباروى و خوشبوى با جامه نيكو،ابراهيم(علیه السلام)گفت:اى فرشته مرگ،به راستى اگر مؤمن جز ديدن رخسار زيباى تو شادى و سرورى نبيند او را كفايت است.برخى ديگر فرشته مرگ را با چهره اى زشت و منظرى هراس انگيز مى بينند،اينها فاجران و بدكارانى هستند كه از لقاى پروردگار روگردان،و به زندگانى دنيا خشنودند و بدان دل بسته و اعتماد كرده اند،همچنان كه از ابراهيم(علیه السلام)نيز روايت شده است كه به فرشته مرگ گفت:آيا مى توانى به من نشان دهى كه چگونه جان انسان بدكار را مى ستانى؟فرشته مرگ گفت:

توان آن را ندارى،ابراهيم(علیه السلام)گفت:بلى دارم،فرشته گفت:پس روى خود از من بگردان،ابراهيم(علیه السلام)از او روى گردانيد،سپس متوجّه او شد ناگهان ديد او مردى سياه چهره،پر موى،بدبوى با جامه سياه است،و آتش و دود از دهان و سوراخهاى بينى او خارج مى شود،ابراهيم(علیه السلام)از ديدن او مدهوش شد،و چون به هوش آمد فرشته مرگ را به حالت پيشين خود ديد،به او گفت:اى فرشته مرگ! به راستى اگر انسان بدكار هنگام مرگ جز اين چهره تو چيزى را نبيند براى عذاب او كافى است،در پايان توفيق از خداست.

ص:161

110-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

وَ أُحَذِّرُكُمُ الدُّنْيَا فَإِنَّهَا مَنْزِلُ قُلْعَةٍ- وَ لَيْسَتْ بِدَارِ نُجْعَةٍ- قَدْ تَزَيَّنَتْ بِغُرُورِهَا- وَ غَرَّتْ بِزِينَتِهَا- هَانَتْ عَلَى رَبِّهَا فَخَلَطَ حَلاَلَهَا بِحَرَامِهَا- وَ خَيْرَهَا بِشَرِّهَا وَ حَيَاتَهَا بِمَوْتِهَا وَ حُلْوَهَا بِمُرِّهَا- لَمْ يُصْفِهَا اللَّهُ تَعَالَى لِأَوْلِيَائِهِ- وَ لَمْ يَضِنَّ بِهَا عَلَى أَعْدَائِهِ- خَيْرُهَا زَهِيدٌ وَ شَرُّهَا عَتِيدٌ- وَ جَمْعُهَا يَنْفَدُ وَ مُلْكُهَا يُسْلَبُ وَ عَامِرُهَا يَخْرَبُ- فَمَا خَيْرُ دَارٍ تُنْقَضُ نَقْضَ الْبِنَاءِ- وَ عُمُرٍ يَفْنَى فِيهَا فَنَاءَ الزَّادِ- وَ مُدَّةٍ تَنْقَطِعُ انْقِطَاعَ السَّيْرِ- اجْعَلُوا مَا افْتَرَضَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ مِنْ طَلَبِكُمْ وَ اسْأَلُوهُ مِنْ أَدَاءِ حَقِّهِ مَا سَأَلَكُمْ- وَ أَسْمِعُوا دَعْوَةَ الْمَوْتِ- آذَانَكُمْ قَبْلَ أَنْ يُدْعَى بِكُمْ- إِنَّ الزَّاهِدِينَ فِي الدُّنْيَا تَبْكِي قُلُوبُهُمْ وَ إِنْ ضَحِكُوا- وَ يَشْتَدُّ حُزْنُهُمْ وَ إِنْ فَرِحُوا- وَ يَكْثُرُ مَقْتُهُمْ أَنْفُسَهُمْ وَ إِنِ اغْتَبَطُوا بِمَا رُزِقُوا- قَدْ غَابَ عَنْ قُلُوبِكُمْ ذِكْرُ الْآجَالِ- وَ حَضَرَتْكُمْ كَوَاذِبُ الْآمَالِ- فَصَارَتِ الدُّنْيَا أَمْلَكَ بِكُمْ مِنَ الْآخِرَةِ- وَ الْعَاجِلَةُ أَذْهَبَ بِكُمْ مِنَ الْآجِلَةِ- وَ إِنَّمَا أَنْتُمْ إِخْوَانٌ عَلَى دِينِ اللَّهِ- مَا فَرَّقَ بَيْنَكُمْ إِلاَّ خُبْثُ السَّرَائِرِ- وَ سُوءُ الضَّمَائِرِ- فَلاَ تَوَازَرُونَ وَ لاَ تَنَاصَحُونَ- وَ لاَ تَبَاذَلُونَ وَ لاَ تَوَادُّونَ- مَا بَالُكُمْ تَفْرَحُونَ بِالْيَسِيرِ مِنَ الدُّنْيَا تُدْرِكُونَهُ- وَ لاَ يَحْزُنُكُمُ الْكَثِيرُ مِنَ الْآخِرَةِ تُحْرَمُونَهُ- وَ يُقْلِقُكُمُ الْيَسِيرُ مِنَ الدُّنْيَا يَفُوتُكُمْ- حَتَّى يَتَبَيَّنَ ذَلِكَ فِي وُجُوهِكُمْ- وَ قِلَّةِ صَبْرِكُمْ عَمَّا زُوِيَ مِنْهَا عَنْكُمْ- كَأَنَّهَا دَارُ مُقَامِكُمْ وَ كَأَنَّ مَتَاعَهَا بَاقٍ عَلَيْكُمْ- وَ مَا يَمْنَعُ أَحَدَكُمْ أَنْ يَسْتَقْبِلَ أَخَاهُ بِمَا يَخَافُ مِنْ عَيْبِهِ- إِلاَّ مَخَافَةُ أَنْ يَسْتَقْبِلَهُ بِمِثْلِهِ- قَدْ تَصَافَيْتُمْ عَلَى رَفْضِ الْآجِلِ وَ حُبِّ الْعَاجِلِ- وَ صَارَ دِينُ أَحَدِكُمْ لُعْقَةً عَلَى لِسَانِهِ- صَنِيعَ مَنْ قَدْ فَرَغَ مِنْ عَمَلِهِ وَ أَحْرَزَ رِضَا سَيِّدِهِ

ص:162

لغات

هذا منزل قلعة:به ضمّ قاف،اين منزلى شايسته اقامت نيست عتيد:آماده نجعة:با ضم نون،دنبال چراگاه گشتن لعقة:به ضمّ لام،اسم است براى آنچه با قاشق برداشته مى شود.

ترجمه

«شما را از دنيا بر حذر مى دارم،زيرا دنيا جاى رفتن و كوچ كردن است،و جاى ماندن نيست،با فريب و تزوير خود را آراسته،و با زيب و زيورش مردم را فريفته است،خانه اى است كه در نزد پروردگارش پست و بى ارج است،از اين رو خداوند حلال آن را با حرام،و خيرش را با شرّ،و زندگيش را با مرگ،و شيرينى آن را با تلخى بهم آميخته است،آن را براى دوستان خود صاف و زلال نگردانيده،و از دادن آن به دشمنانش دريغ نفرموده است،خير آن اندك،و شرّ آن آماده است،اجتماع آن نابود مى شود،و قدرت و حكومتش از دست مى رود،و آبادانى آن ويران مى گردد،چه خيرى دارد سرايى كه همچون بناى فرسوده فرو مى ريزد؟و عمرى،كه مانند توشه مسافر بزودى پايان مى پذيرد،و اين مدّت زندگى،كه مانند پيمودن راه سفر به سرعت سپرى مى شود.

عمل به واجبات الهى را از خواستهاى خويش قرار دهيد،و از او بخواهيد براى اداى حقّش كه از شما خواسته است ياريتان كند.پيش از آن كه به سوى مرگ فرا خوانده شويد دعوت او را به گوشهاى خويش برسانيد دلهاى پارسايان در دنيا مى گريد اگر چه بخندند،و حزن و اندوه آنها شديد است اگر چه فرحناك باشند،و خشم آنها بر نفس خويش بسيار است هر چند به سبب آنچه روزى آنها شده مورد رشك و غبطه باشند.

ياد مرگ از دلهايتان رخت بر بسته،و آرزوهاى دور و دراز در دلهايتان جا گرفته،و دنيا بيش از آخرت بر شما چيره گشته،و دنياى زودگذر شما را از ياد جهان واپسين بيرون برده است.

جز اين نيست كه شما همه از نظر دين خدا برادرانيد،و جز بد سرشتى و بد انديشى چيزى ميان شما جدايى نيفكنده است،از اين رو به يكديگر كمك و

ص:163

نصيحت نمى كنيد،و به همديگر دوستى و بخشش نداريد،شما را چه شده است؟به اندكى از دنيا كه دست مى يابيد شادمان مى شويد،ليكن محروميّتهاى بسيار آخرت شما را اندوهگين نمى كند،از دست رفتن كمى از دنيايى كه در اختيار داريد چنان شما را ناآرام و نگران مى كند،كه آثار آن در رخسارتان پديدار مى شود و كم صبرى شما را بر آنچه از دست داده ايد آشكار مى كند،گويا دنيا سراى جاودانى شماست،و متاع آن براى شما ماندنى و هميشگى است،آنچه شما را باز مى دارد عيب برادر خود را به او گوشزد كنيد،بيم شما از اين است كه او نيز همين كار را انجام دهد،به راستى براى ترك آخرت و دوستى دنيا با يكديگر متفق و همداستان شده ايد،و دين هر يك از شما لقلقه زبان او شده،چنان كه گويى وظايفش را به تمامى انجام داده، و خشنودى آقاى خود را به دست آورده است.»

شرح

در اين خطبه نكاتى است كه در زير شرح داده مى شود :

1-از آغاز خطبه تا... انقطاع السّير مشعر است بر پرهيز دادن مردم از دنيا،و ضمن بيان زشتيهاى آن مردم را به رها كردن تدريجى آن دعوت فرموده است كه:

اولاّ-اشاره مى كند كه دنيا جايى شايسته اقامت،و محلّى مناسب رفاه و آسايش نيست،و اين خود كنايه است بر اين كه آنچه سزاوار است در طلب آن بر آمد خيرات پايدارى است كه موجب امنيّت خاطر و سرور دايم باشد .

ثانيا-اين كه زيب و زيور دنيا سبب غفلت و غرور مردم است،و غفلت و فريفتگى به آن موجب پسنديدن و خوب دانستن آن است.

اگر گفته شود:در اين جا زينت باعث غرور،و غرور سبب زينت و آراستگى دنيا شمرده شده و اين دور است،پاسخ اين است كه زينت و زيور دنيا باعث غرور و فريفته شدن به آن،و غرور موجب خوب انگاشتن و فراموشى از زشتيهاى آن گفته شده است و اين دور نيست .

ثالثا- أنّها هانت على ربّها اين كه دنيا از نظر پروردگار خوار و بى ارزش

ص:164

است به اين معناست كه دنيا با لذّات مورد عنايت پروردگار نيست،از اين رو خير محض نمى باشد،بلكه هر چه بر حسب امكان در اين دنيا خير شمرده مى شود، شرّى در برابرش قرار دارد كه آن را مشوب مى سازد،با در نظر گرفتن اين كه خير دنيا در برابر خوبيها و نعمتهاى آخرت اندك و ناچيز است .

2-براى تربيت مردم دستورهايى بدين شرح مى دهد:

اوّل-اين كه اداى واجبات الهى را از جمله چيزهايى كه از او درخواست مى كنند قرار دهند،غرض اين است كه به آنچه خداوند بر آنها واجب كرده محبّت و دلبستگى داشته باشند،و انجام آنها را مانند چيزهاى ديگر از قبيل مال و غيره كه از او مسألت مى كنند،از وى بخواهند،و بر اداى آنها مواظبت كنند .

دوّم-درخواست از خدا در راه اداى حقوق اوست،و اداى حقوق او آن چنان كه از بندگان خواسته است جز با يارى و توفيق و امداد او ميسّر نيست، منظور از اين تذكّر اين است كه اداى حقوق الهى را مهمّ بشمارند و به آن شيفتگى و دلبستگى داشته باشند،چنان كه در دعايى كه از معصوم(علیه السلام)رسيده آمده است:

أللّهمّ إنّك سألتنى من نفسى ما لا أملكه إلاّ بك،فاعطني منها ما يرضيك عنّى يعنى:بار خدايا!تو از من چيزى را خواسته اى كه جز به يارى تو نمى توانم آن را داشته باشم،پس آنچه از آن تو را خشنود مى گرداند بر من ببخشاى .

سوّم-اين كه نداى مرگ را كه آنان را به سوى خود فرا مى خواند،به گوشهاى خويش برسانند،مراد اين است كه خواستار شنيدن هر سخنى باشند كه آنها را از مرگ و سختيهاى آن مى ترساند،و اين كار با شركت در مجالس ذكر و درس گرفتن از زاهدان و پارسايان ممكن است،بديهى است فايده اى كه از يادآورى مرگ حاصل مى شود اين است كه لذّات غفلت انگيز دنيوى را تيره و مكدّر مى سازد.چنان كه آن حضرت فرموده است:أكثروا ذكر هادم اللذّات يعنى:ويران كننده خوشيها را زياد ياد كنيد .

3-ديگر بيان حال زاهدان و كسانى است كه از دنيا رو گردانيده اند،تا آن

ص:165

كسى كه به سوى خدا رو آورده است،طريقه آنان را بداند،و به آنها تأسّى جويد، از اين رو صفاتى را براى آنان ذكر فرموده است:

اوّل-دلهاى آنها گريان است اگر چه خندان باشند،اين سخن اشاره است به اين كه زاهدان به سبب خشيت و خوفى كه از خدا در دل دارند پيوسته اندوهگين و محزونند،و با اين حال اگر خندان باشند براى رفق و مدارا كردن با مردم است .

دوم-اندوه آنان زياد است هر چند شادمان باشند،مفهوم آن به مضمون سخن پيش نزديك است .

سوم-برخى از آنان بهره فراوان از متاع دنيا دارند،ليكن در برابر نفس ايستادگى،و به زيب و زيور آن بى اعتنايى مى كنند،و از فرمانبردارى آن در كامگيرى از خوشيها و لذّتهاى گذراى دنيا سرباز مى زنند،اگر چه ديگران به آنچه از دنيا نصيب آنها شده است،رشك مى برند .

چهارم-نكوهش شنوندگان از اين كه دچار احوال و اوضاعى هستند كه براى آخرت آنها زيانبار است زيرا آنها از ياد مرگ غافل،و به آروزهاى دروغين و حالات ديگرى كه خطبه تا آخر مشتمل بر آن است،سرگرم هستند .از نظر نحوى فعلهاى تملكونه ،و تحرمونه ،و يفوتكم حال و محلا منصوبند،و عبارت قلّة صبركم عطف بر وجوهكم مى باشد،يعنى تا اين كه آثار ناآرامى و پريشانى در رخسار شما پديدار مى شود ،و عبارت و في قلّة صبركم عمّا زوي منها عنكم يعنى:در كم صبرى شما بر آنچه از دسترس شما به دور است .

فرموده است: و ما يمنع أحدكم أن يستقبل اخاه... تا آخر.

يعنى:چه چيزى شما را باز داشته از اين كه برادر خود را بر عيبى كه دارد سرزنش كنيد،جز اين كه بيم داريد كه او نيز با شما چنين برخورد كند،زيرا شما با او در اين عيب مشاركت داريد،چنان كه امام(علیه السلام)در عبارت: تصافيتم على رفض الآجل (بر ترك آخرت همدست شده ايد)به اين معنا تصريح فرموده است.

ص:166

واژه لعقة (ليسيدن)را براى آنچه در باره اسلام و دين و شهادتين و امثال آنها گفته و شعار داده مى شود استعاره آورده است،در حالى كه اينها نه در دل ثبات و رسوخ دارد و نه با كردار گوينده برابر است،واژه صنيع مصدر يا مفعول مطلق فعل صنعتم مى باشد كه منصوب است،يعنى مانند كسى رفتار مى كنيد كه دستورهاى آقايش را انجام داده و خشنودى او را به دست آورده است،وجه تشبيه مشترك بودن ترك كسب رضاى مولا،و خوددارى از عمل براى اوست.در پايان توفيق از خداست.

ص:167

111-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْوَاصِلِ الْحَمْدَ بِالنِّعَمِ- وَ النِّعَمَ بِالشُّكْرِ نَحْمَدُهُ عَلَى آلاَئِهِ- كَمَا نَحْمَدُهُ عَلَى بَلاَئِهِ- وَ نَسْتَعِينُهُ عَلَى هَذِهِ النُّفُوسِ الْبِطَاءِ- عَمَّا أُمِرَتْ بِهِ- السِّرَاعِ إِلَى مَا نُهِيَتْ عَنْهُ- وَ نَسْتَغْفِرُهُ مِمَّا أَحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ- وَ أَحْصَاهُ كِتَابُهُ عِلْمٌ غَيْرُ قَاصِرٍ- وَ كِتَابٌ غَيْرُ مُغَادِرٍ- وَ نُؤْمِنُ بِهِ إِيمَانَ مَنْ عَايَنَ الْغُيُوبَ- وَ وَقَفَ عَلَى الْمَوْعُودِ- إِيمَاناً نَفَى إِخْلاَصُهُ الشِّرْكَ وَ يَقِينُهُ الشَّكَّ- وَ نَشْهَدُ أَنْ «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ- وَ أَنَّ؟مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ- شَهَادَتَيْنِ تُصْعِدَانِ الْقَوْلَ وَ تَرْفَعَانِ الْعَمَلَ- لاَ يَخِفُّ مِيزَانٌ تُوضَعَانِ فِيهِ- وَ لاَ يَثْقُلُ مِيزَانٌ تُرْفَعَانِ عَنْهُ أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ- الَّتِي هِيَ الزَّادُ وَ بِهَا الْمَعَاذُ- زَادٌ مُبْلِغٌ وَ مَعَاذٌ مُنْجِحٌ- دَعَا إِلَيْهَا أَسْمَعُ دَاعٍ- وَ وَعَاهَا خَيْرُ وَاعٍ- فَأَسْمَعَ دَاعِيهَا وَ فَازَ وَاعِيهَا- عِبَادَ اللَّهِ إِنَّ تَقْوَى اللَّهِ حَمَتْ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ مَحَارِمَهُ- وَ أَلْزَمَتْ قُلُوبَهُمْ مَخَافَتَهُ- حَتَّى أَسْهَرَتْ لَيَالِيَهُمْ وَ أَظْمَأَتْ هَوَاجِرَهُمْ- فَأَخَذُوا الرَّاحَةَ بِالنَّصَبِ وَ الرِّيَّ بِالظَّمَإِ- وَ اسْتَقْرَبُوا الْأَجَلَ فَبَادَرُوا الْعَمَلَ- وَ كَذَّبُوا الْأَمَلَ فَلاَحَظُوا الْأَجَلَ- ثُمَّ إِنَّ الدُّنْيَا دَارُ فَنَاءٍ وَ عَنَاءٍ وَ غِيَرٍ وَ عِبَرٍ- فَمِنَ الْفَنَاءِ أَنَّ الدَّهْرَ مُوتِرٌ قَوْسَهُ- لاَ تُخْطِئُ سِهَامُهُ- وَ لاَ تُؤْسَى جِرَاحُهُ يَرْمِي الْحَيَّ بِالْمَوْتِ- وَ الصَّحِيحَ بِالسَّقَمِ- وَ النَّاجِيَ بِالْعَطَبِ- آكِلٌ لاَ يَشْبَعُ وَ شَارِبٌ لاَ يَنْقَعُ- وَ مِنَ الْعَنَاءِ أَنَّ الْمَرْءَ يَجْمَعُ مَا لاَ يَأْكُلُ- وَ يَبْنِي مَا لاَ يَسْكُنُ- ثُمَّ يَخْرُجُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى- لاَ مَالاً حَمَلَ وَ لاَ بِنَاءً نَقَلَ- وَ مِنْ غِيَرِهَا أَنَّكَ تَرَى الْمَرْحُومَ مَغْبُوطاً- وَ الْمَغْبُوطَ مَرْحُوماً- لَيْسَ ذَلِكَ إِلاَّ نَعِيماً زَلَّ وَ بُؤْساً نَزَلَ- وَ مِنْ عِبَرِهَا أَنَّ الْمَرْءَ يُشْرِفُ عَلَى أَمَلِهِ- فَيَقْتَطِعُهُ حُضُورُ أَجَلِهِ- فَلاَ أَمَلٌ يُدْرَكُ- وَ لاَ مُؤَمَّلٌ يُتْرَكُ- فَسُبْحَانَ اللَّهِ مَا أَعَزَّ سُرُورَهَا- وَ أَظْمَأَ رِيَّهَا وَ أَضْحَى فَيْئَهَا- لاَ جَاءٍ يُرَدُّ وَ لاَ مَاضٍ يَرْتَدُّ- فَسُبْحَانَ اللَّهِ- مَا أَقْرَبَ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ لِلَحَاقِهِ بِهِ- وَ أَبْعَدَ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ لاِنْقِطَاعِهِ عَنْهُ- إِنَّهُ لَيْسَ شَيْءٌ بِشَرٍّ مِنَ الشَّرِّ إِلاَّ عِقَابُهُ- وَ لَيْسَ شَيْءٌ بِخَيْرٍ مِنَ الْخَيْرِ إِلاَّ ثَوَابُهُ- وَ كُلُّ شَيْءٍ مِنَ الدُّنْيَا سَمَاعُهُ أَعْظَمُ مِنْ عِيَانِهِ- وَ كُلُّ شَيْءٍ مِنَ الْآخِرَةِ عِيَانُهُ أَعْظَمُ مِنْ سَمَاعِهِ- فَلْيَكْفِكُمْ مِنَ الْعِيَانِ السَّمَاعُ- وَ مِنَ الْغَيْبِ الْخَبَرُ- وَ اعْلَمُوا أَنَّ مَا نَقَصَ مِنَ الدُّنْيَا- وَ زَادَ فِي الْآخِرَةِ- خَيْرٌ مِمَّا نَقَصَ مِنَ الْآخِرَةِ- وَ زَادَ فِي الدُّنْيَا- فَكَمْ مِنْ مَنْقُوصٍ رَابِحٍ وَ مَزِيدٍ خَاسِرٍ- إِنَّ الَّذِي أُمِرْتُمْ بِهِ أَوْسَعُ مِنَ الَّذِي نُهِيتُمْ عَنْهُ- وَ مَا أُحِلَّ لَكُمْ أَكْثَرُ مِمَّا حُرِّمَ عَلَيْكُمْ- فَذَرُوا مَا قَلَّ لِمَا كَثُرَ وَ مَا ضَاقَ لِمَا اتَّسَعَ- قَدْ تَكَفَّلَ لَكُمْ بِالرِّزْقِ- وَ أُمِرْتُمْ بِالْعَمَلِ- فَلاَ يَكُونَنَّ الْمَضْمُونُ لَكُمْ طَلَبُهُ- أَوْلَى بِكُمْ مِنَ الْمَفْرُوضِ عَلَيْكُمْ عَمَلُهُ- مَعَ أَنَّهُ وَ اللَّهِ لَقَدِ اعْتَرَضَ الشَّكُّ- وَ دَخَلَ الْيَقِينُ- حَتَّى كَأَنَّ الَّذِي ضُمِنَ لَكُمْ قَدْ فُرِضَ عَلَيْكُمْ- وَ كَأَنَّ الَّذِي فُرِضَ عَلَيْكُمْ قَدْ وُضِعَ عَنْكُمْ- فَبَادِرُوا الْعَمَلَ وَ خَافُوا بَغْتَةَ الْأَجَلِ- فَإِنَّهُ لاَ يُرْجَى مِنْ رَجْعَةِ الْعُمُرِ- مَا يُرْجَى مِنْ رَجْعَةِ الرِّزْقِ- مَا فَاتَ الْيَوْمَ مِنَ الرِّزْقِ رُجِيَ غَداً زِيَادَتُهُ- وَ مَا فَاتَ أَمْسِ مِنَ الْعُمُرِ- لَمْ يُرْجَ الْيَوْمَ رَجْعَتُهُ- الرَّجَاءُ مَعَ الْجَائِي وَ الْيَأْسُ مَعَ الْمَاضِي- فَ «اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ إِلاّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ»

ص:168

لغات

لا تؤسى:درمان نمى شود أضحى:در گرماى آفتاب ظاهر شد.

لا ينقع:تشنگى او فرو نمى نشيند

ترجمه

«ستايش ويژه خداوندى است كه حمد را به نعمت،و نعمت را به شكر پيوند مى دهد.او را بر نعمتهايش ستايش مى كنيم،همان گونه كه بر بلايش سپاس مى گزاريم،و از خدا كمك مى جوييم بر نفوسى كه در اجراى دستور خدا سستى مى ورزند،و نسبت به آنچه از آن نهى شده اند شتاب مى كنند،و از خدا براى گناهانى كه علمش به آنها احاطه دارد،و كتابش آنها را بر شمرده آمرزش مى طلبيم،همان علمى كه نارسايى ندارد،و همان كتابى كه هيچ چيز را از نظر نينداخته است.

ص:169

به او ايمان مى آوريم مانند ايمان كسى كه ناديده ها را ديده،و به آنچه به او وعده داده شده آگاه گرديده است،آن چنان ايمانى كه اخلاص آن،شرك را بزدايد،و يقين آن،شكّ را از ميان بردارد،شهادت مى دهيم كه هيچ معبودى جز او نيست،يگانه است و هيچ شريك و انبازى ندارد،و اين كه محمّد(صلی الله علیه و آله)كه درود خداوند بر او و خاندانش باد بنده و فرستاده اوست،دو شهادتى كه گفتار را بالا مى برد،و كردار را بلند مى گرداند،دو شهادتى كه در كفّه هر ميزانى گذاشته شود سبك نمى شود،و از كفّه هر ميزانى برداشته شود سنگين نمى گردد.

اى بندگان خدا!شما را به پرهيزگارى سفارش مى كنم،همان چيزى كه هم توشه و زاد و هم ملجأ و پناه است توشه اى كه رهرو را به منزل مى رساند،و پناهى كه از عذاب آخرت مى رهاند،كسى كه فريادش از همه رساتر بود آن را دعوت كرد،و كسى كه شنواتر و حقّ را پذيراتر بود آن را فرا گرفت،دعوت كننده اش آن را به گوش همگان رسانيد،و فراگيرنده اش رستگارى يافت.

اى بندگان خدا!تقوا،دوستان خدا را از ارتكاب حرام باز مى دارد،و ترس از او را در دلهايشان جا مى دهد،آن چنان كه آنان را شبها(براى عبادت)در بيدارى،و در روزهاى گرم و سوزان در تشنگى(روزه)نگه مى دارد،آنها با تحمّل رنج،آسايش آخرت،و با تشنگى اين جا سيرابى آن جا را به دست آورده اند،مرگ را نزديك شمردند،و به كار آخرت پرداختند، آرزوها را دروغ دانستند،و پايان زندگى را در نظر گرفتند.

اين دنيا سراى نابودى و رنج،و جاى دگرگونيها و عبرتهاست،از فناى روزگار اين است كه پيوسته تيرش در چلّه كمان است و تيرهايش خطا نمى كند،و زخمهايش درمان نمى پذيرد،زنده را با خدنگ مرگ،و تندرست را با تير بيمارى هدف قرار مى دهد،و نجات يافته را به هلاكت مى كشاند، خورنده اى است كه سير نمى شود،و آشامنده اى است كه تشنگى او فرو نمى نشيند.

از جمله رنجهاى دنيا يكى اين است كه آدمى آنچه را كه نمى خورد و

ص:170

از آن بهره مند نخواهد شد گرد مى آورد.و بنايى را كه در آن سكنا نخواهد يافت بر پا مى كند،سپس به پيشگاه الهى مى رود در حالى كه نه مالى با خود برداشته و نه بنايى همراه خويش برده است.

از جمله دگرگونيهاى دنيا اين كه مى بينى كسى كه پيش از اين مورد ترحّم بوده اكنون در معرض رشك و غبطه است،و كسى كه مورد رشك و غبطه بوده اكنون مستحقّ ترحّم است،و اين نيست مگر به سبب نعمتى كه از دست رفته و يا بلايى كه نازل گشته است.

از جمله عبرتهاى روزگار اين است كه آدمى هنگامى كه نزديك است به آرزويش دست يابد ناگهان مرگش فرا مى رسد و اميدش را قطع مى كند،نه آرزويى حاصل مى شود،و نه آرزومند از چنگ مرگ رهايى مى يابد،سبحان اللّه!!چه قدر شادى دنيا فريبنده،و سير آب بودنش تشنگى زا،و سايه اش گرما خيز است،نه آينده را مى توان جلوگير شد،و نه گذشته را مى توان بازگردانيد،سبحان اللّه!چه قدر زنده ها به مرده ها نزديكند،براى اين كه بزودى به آنها ملحق مى شوند،و چه مرده ها از زنده ها دورند،براى اين كه مرده ها از اينها به كلّى بريده اند.

بى گمان هيچ چيزى بدتر از بدى نيست مگر كيفر آن،و هيچ چيزى خوبتر از خوبى نيست جز پاداش آن،شنيدن همه چيز دنيا بزرگتر از ديدن آن است،و ديدن همه چيز آخرت بزرگتر از شنيدن آن است،پس بايد شنيدن (احوال آخرت)شما را از ديدن كفايت كند،و خبر آنچه از ديده ها پنهان است شما را بس باشد،بدانيد اگر بهره شما از دنيا كم و از آخرت بسيار باشد، بهتر است از اين كه از دنيا بيشتر و از آخرت كمتر بهره مند باشيد،زيرا بسا مايه اندك كه سودآور است،و چه بسيارى كه زيانبار است،كارهايى كه مأمور هستيد انجام دهيد بيشتر از كارهايى است كه مى بايد ترك كنيد،و آنچه براى شما حلال شده زيادتر است از آنچه بر شما حرام گرديده است، پس كم را به خاطر بسيار،و محدودتر را به خاطر گسترده تر رها كنيد، بى شكّ خداوند روزى شما را ضمانت كرده و به كار آخرت مأمور شده ايد،

ص:171

نبايد طلب آنچه را براى شما تضمين شده،از آنچه بر شما واجب گشته سزاوارتر بشماريد،با اين كه سوگند به خدا،شكّ و ريب به شما رو آورده،و يقين شما متزلزل گشته بطورى كه گويا طلب آنچه برايتان ضمانت شده بر شما واجب گرديده،و آنچه بر شما فرض شده از عهده تان برداشته شده است.

اينك در عمل شتاب كنيد،و از فرا رسيدن ناگهانى مرگ بترسيد،زيرا به بازگشت عمر اميدى نيست آن چنان كه به بازگشت رزق اميد هست،آنچه از روزى امروز از دست رفته اميد است فردا زيادتر از آن به دست آيد،ليكن آنچه ديروز از عمر گذشته اميدى نيست كه در امروز بازگشت كند،اميد به آينده،و نوميدى با گذشته است.

«اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ إِلاّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ» (1).

شرح

در اين خطبه لطايف و نكاتى است :

امام(علیه السلام)به دو اعتبار خطبه را با حمد و سپاس خداوند آغاز فرموده است:

اوّل-اين كه حمد و سپاس سپاسگزاران را با افاضه نعمت از جانب پروردگار به آنها،پيوند داده،چنان كه حقّ تعالى فرموده است: «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ» (2)،براى اين كه بندگان خدا با سپاس و شكر نعمتهاى پروردگار، شايستگى مى يابند كه خداوند بخششهاى خود را به آنها افزايش دهد.

دوّم-نعمتهايى را كه خداوند به بندگان مى بخشد،به اعتراف بندگان كه آن نيز از جانب حق تعالى به اعماق دلهاى آنان افاضه مى شود ارتباط داده است.

و چون پيش از اين دانسته ايم كه حقيقت شكر همان اعتراف به نعمت است، در اين صورت معناى ارتباط نعمت با شكر براى ما آشكار مى شود،امّا شكر و

ص:172


1- سوره آل عمران(3)آيه(102) [1]يعنى:اى كسانى كه ايمان آورده ايد از نافرمانى خداوند آن چنان كه شايسته خدا ترسى است بپرهيزيد و از دنيا نرويد مگر اين كه مسلمان باشيد.
2- سوره ابراهيم(14)آيه(7) [2]يعنى:اگر شكر نعمت به جاى آريد بر نعمت خود به شما مى افزاييم.

توفيق اداى آن،خود نعمتهاى ديگرى است،كه ما در شرح خطبه اوّل به آنها اشاره كرده ايم،ضمنا در اين جا احتمال مى رود كه مراد،شكر بارى تعالى نسبت به بندگان شكر گزارش باشد،چنان كه فرموده است: «فَإِنَّ اللّهَ شاكِرٌ عَلِيمٌ» (1)» يعنى:خداوند شكر گزار و آگاه است.در اين صورت پيداست كه اتّصال نعمت به شكر،در چه درجه اى از تفضّل وجود و بخشش قرار دارد،زيرا آنچه ميان مردم، متعارف و معمول مى باشد اين است كه شكر از جانب كسى به عمل مى آيد كه به او احسان شده است،اما شكر از جانب احسان كننده خود احسانى ديگر و بخششى والاتر است .

2-اين كه امام(علیه السلام)خداوند را در برابر نعمت و بلا يكسان ستايش مى كند، براى اين است كه لزوم آن را گوشزد فرمايد،زيرا نعمت گاهى بلاست چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً» و نيز گاهى بلا نعمت است،زيرا موجب استحقاق ثواب آخرت مى شود،و آنچه سبب نعمت شود نيز نعمت خواهد بود از اين رو همان گونه كه شكر نعمت واجب است شكر بر بلا نيز واجب مى باشد،و همه نعمتهاى اوست .

3-امام(علیه السلام)گوشزد مى فرمايد كه براى تربيت و تهذيب نفس و رام كردن آن،استعانت و يارى جستن از خداوند ضرورى است،زيرا نفس انسان نسبت به انجام دادن اوامر إلهى در مقايسه با وظايف ديگرى كه دارد،سست و كند و دير كوش است،و لازم است كه انسان در مقابل اين طبيعت،مقاومت و ايستادگى كند،همچنين براى ارتكاب گناه،سريع و شتابكار است،زيرا گناه مقتضاى طبع اوست .

4-امام(علیه السلام)تذكار مى دهد،كه درخواست آمرزش از خداوند براى هر گناه كوچك و بزرگ واجب است همان گناهانى كه علم خداوند به آنها احاطه دارد و

ص:173


1- سوره بقره(2)آيه(58) [1]يعنى:خداوند شكر گزار(پاداش دهنده)و آگاه است.

بر همه آنها آگاه است،و در كتاب روشن او و لوح محفوظ شمرده و ثبت شده است،علمى كه همه چيز را فرا گرفته،و كتابى كه هيچ چيزى را ترك نكرده است .

5-دليل اين كه امام(علیه السلام)ايمان كسى را كه ناديده ها را ديده و به آنچه وعده داده شده آگاه گرديده،مورد مثال و اختصاص قرار داده،اين است كه آگاهى به آنچه خداوند به پرهيزگاران وعده داده است،با ديده كشف و شهود،قويترين درجات ايمان است،زيرا ايمان برخى از مردم،تقليدى است،و ايمان بعضى متّكى به دليل و برهان است كه اين نوع ايمان را علم اليقين گويند،ليكن نيرومندترين ايمان،آن است كه مستند به مكاشفه و مشاهده باشد،كه عين اليقين گفته مى شود،و اين همان ايمان ناب به خداوند است كه متضمّن اخلاص و نفى شريك از اوست،و چون با يقين همراه است و دارنده اين مرتبه از ايمان معتقد است كه امر اين است و جز اين نيست،مستلزم نفى هر گونه شكّ و ريب نيز مى باشد،و مى دانيم كه على(علیه السلام)خود اهل اين مرتبه از ايمان بوده است .

6-اين كه ذكر شهادتين يا اقرار به وحدانيّت خداوند و نبوّت پيامبر(صلی الله علیه و آله) گفتار و عمل را بالا مى برد به سبب اين است كه اخلاص در شهادتين اصل و پايه قبول كليّه اقوال و اعمال شايسته است و هيچ قول و عملى بدون اين كه متّكى به اين اصل باشد به آسمان بالا نمى رود و نزد خداوند مقبول نيست،و گفتار امام(علیه السلام)كه فرموده است:شهادتين در هر ترازويى گذاشته شود،كفّه اش سبك نيست،و از هر ترازويى برداشته شود كفّه آن سنگين نيست،اشاره به همين معنا دارد.ما پيش از اين در باره وزن و سنجش اعمال سخن گفته ايم،و به خواست خداوند پس از اين نيز سخنانى خواهيم داشت .

7-چون منظور آن حضرت از اين كه تقوا توشه و پناه است،آن زاد و توشه اى است كه انسان را در سفر آخرت به سر منزل مقصود مى رساند،و به وسيلۀ آن در قيامت رستگار مى شود،لذا بيان خود را به همين گونه توضيح داده است .

ص:174

8-در جمله دعا إليها أسمع داع منظور كسى است كه در رسانيدن نداى حقّ به گوش مردم،و دعوت و تبليغ از هر كس سخت كوشتر و جدّيتر بوده،و او پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است،و مراد در جمله وعاها خير واع كسانى است كه بى درنگ به قبول دعوت إلهى شتافتند،و در ميان آدميان،بهترين پذيرندگانند .

9-وجود تقوا در دوستان خدا آثار و نشانه هايى دارد كه امام(علیه السلام)آنها را بيان كرده،و اين كه شبها را به بيدارى،و روزهاى گرم را به تشنگى توصيف فرموده به اين سبب است كه شب و روز ظرف زمانند يعنى شب را براى نماز به بيدارى، و روزهاى گرم را براى روزه با تشنگى مى گذرانند.بنا بر اين مجازا صفت مظروف به ظرف داده شده است،چنان كه گفته مى شود:نهاره صائم و ليله قائم يعنى روزش روزه،و شبش بر پا ايستاده است .در جمله فأخذوا الرّاحة منظور آسايش آخرت است.و نصب،عبارت است از رنج تن به سبب قيام در شب كه با تحمّل اين رنج،آسايش آن جهان را به دست آورده اند،و با صبر در برابر تشنگى روزه قابليّت سير آب شدن از چشمه سلسبيل را يافته اند ،فا در واژه هاى فبادروا و لاحظوا براى تعليل است زيرا نزديك دانستن مرگ،مستلزم كار و كوشش براى آن و زندگى پس از آن است.همچنين پوچ شمردن آرزوها و بريدن از آنها موجب اين است كه مرگ پيوسته در برابر چشم باشد .

10-امام(علیه السلام)نخست بطور اجمال،به ذكر عيبها و زشتيهاى دنيا پرداخته و مى فرمايد سراى نيستى و رنج و دگرگونيها و عبرتهاست،و سپس تا جمله و لا مؤمّل يترك اين عيبها را به تفصيل،شرح داده است ،در آن جا كه موتّر قوسه فرموده واژه إيتار(زه به كمان بستن)را براى روزگار بطور استعاره آورده و با ذكر قوس (كمان)آن را ترشيح داده است،جهت مشابهت اين است كه زمانه تير مصيبتها و حوادث خود را كه قضاى لا يتغيّر الهى آنها را رقم زده همچون تيرانداز چالاكى كه تير او خطا نمى كند به سوى مردم رها مى سازد،همچنين واژه جراح(زخم)را براى رويدادهاى ناگوار روزگار استعاره فرموده است،زيرا هر دو درد آورند و با

ص:175

ذكر عدم امكان درمان پذيرى،آن را ترشيح داده است ،و نيز واژه هاى آكل و شارب را كه از خوردن و آشاميدن سير نمى شود براى زمانه استعاره آورده و جهت مناسبت اين است كه روزگار همچون خورنده و آشامنده اى كه پيوسته مى خورد و مى آشامد و خوردنيها و آشاميدنيها را به پايان مى رساند،به آفريدگان يورش مى برد و آنها را نابود مى گرداند ،و مراد آن حضرت از مرحوم يعنى كسى كه مورد ترحّم ديگران بوده تهيدستان و بينوايانى است كه تنگدستى و نادارى آنها به توانگرى و ثروتمندى تبديل يافته و اكنون مورد رشك و حسد ديگران قرار گرفته اند،و منظور از مغبوط كه اكنون مورد ترحّم است توانگرى است كه بر اثر گردشهاى روزگار غناى او به فقر مبدّل شده تا آن جا كه مورد ترحّم ديگران قرار گرفته است ،و اين سخن كه فرموده است:اين نيست مگر اين كه نعمتى زايل شده است،مراد زوال نعمت از كسانى است كه مورد رشك و غبطه بوده و سپس سختى و بدبختى بر آنها وارد شده است .

11-امام(علیه السلام)با اظهار شگفتى و ذكر سبحان الله بر سبيل تعجّب،شادى دنيا را فريبنده،و سيرابى آن را تشنگى زا،و بهره گرفتن از سايه آن را باعث احساس گرماى آفتاب،بيان فرموده است،ذكر سير آب بودن اشاره است به بهره ورى و كامگيرى كامل از لذّات دنيا،و واژه فيء كه به معناى سايه است كنايه است بر ميل به تحصيل دنيا و تكيه بر مال و منال آن،و جهات مشابهت اين است كه شادى و خوشحالى،و دلبستگى به دنيا و اعتماد به آن،انسان را از عمل براى تحصيل ثوابهاى آخرت باز مى دارد،و نمى گذارد انسان به سوى خدا رو آورد، از اين رو شادى و سرور آن نيرومندترين انگيزه اى است كه آدمى را به دنيا شيفته و فريفته مى كند،همچنين سيرابى و كاميابى از لذائذ و آسودگى در سايه مال و منال دنيا،قويترين اسبابى است كه انسان را به اين امور تشنه و دلباخته مى كند، و صلحا و نيكان را از معامله جان و مال با خدا باز مى دارد و آتش دوزخ را براى آنان فراهم مى كند،بدين مناسبت است كه غرور به سرور و ظماء(تشنگى)به

ص:176

رىّ(سير آب شدن)و ضحى(آفتاب پيش از ظهر)به فيء(سايه)نسبت داده شده است ،مراد از عبارت لا جاء يردّ (آينده باز گردانيده نمى شود)آفتها و مصيبتهاى روزگار است مانند مرگ و كشتار و مانند اينها،و منظور از جمله لا ماض يرتدّ (گذشته باز نمى گردد)مردگان و چيزهاى ارزشمندى است كه از دست رفته است .

12-منظور امام(علیه السلام)از اين كه فرموده است: أنّه ليس شيء من الشّر إلاّ عقابه تا واژه سماعه ممكن است شرّ و خير بطور مطلق باشد كه در اين صورت مبالغه را مى رساند،چنان كه در باره كار مهمّ و دشوار گفته مى شود:«هذا أشدّ من الشّديد و أجود من الجيّد»يعنى:اين كار از دشوار دشوارتر و يا از خوب خوبتر است و ممكن است منظور آن بزرگوار خوب و بد دنيا باشد زيرا بزرگترين بدى و سختى دنيا نسبت به عذاب و عقاب خداوند اندك،و برترين خير و خوبى آن در برابر پاداش و ثواب إلهى حقير و ناچيز است.سپس براى تأكيد اين مطلب به عظمت و اهميّت احوال آخرت در مقايسه با احوال دنيا پرداخته است.مصداق آنچه امام(علیه السلام)در اين باره فرموده اين است كه در دنيا بزرگترين بدى و شرّى را كه انسان مى تواند تصوّر كند قتل و جرح است،كه هنگامى كه انسان آن را مى شنود به هراس مى افتد،و ارتكاب آن را زشت مى شمارد،ليكن زمانى كه شاهد و درگير چنين وقايعى شود،و ناگزير از جنگ و جدال گردد،آنچه از نظر او دشوار بوده است آسان مى شود،و اين گونه اتّفاقات و هول و هراسها برايش سهل و ناچيز مى گردد، همچنين انسان پيوسته از حضور در برابر پادشاهان و هيبت و خشم آنان بيمناك است،تا آن گاه كه به مجالس آنان راه يابد،در اين موقع ديگر ترس و بيمى در خود نمى بيند،بنا بر اين آنچه را كه بر اثر تعريف و شنيدن،بزرگ و هراس انگيز مى پنداشته،با ديدنش آن را خرد و آسان و بى بيم و ترس يافته است،در مسائلى كه مربوط به جلب منفعت است نيز حال به همين منوال است،چون انسان پيوسته براى به دست آوردن مال و ثروت و درهم و دينار و ديگر خواسته هاى دنيوى خود،

ص:177

آزمندانه مى كوشد،و فكرش پيوسته براى دسترسى به اين اهداف مشغول،و دلش از رؤياى وصول به آنها شادمان است ليكن هنگامى كه به اين مقاصد دست مى يابد،آنها را آسان و خوار و حقير مى بيند و اين امرى وجدانى است كه هر كسى مى تواند به نفس خود رجوع و آن را درك كند.

امّا در مورد احوال آخرت،همه مى دانيم كه آنچه را از خوشيها و سختيهاى آن مى شنويم آنها را با معيار خوشيها و سختيهاى دنيا مى سنجيم،و با اين ديد به آنها مى نگريم،و بسا در نظر بيشترى از مردم لذّتها و عذابهاى آخرت،ناچيزتر از خوشيها و سختيهاى دنيا باشد،زيرا اينها محسوس آدمى،و بر خلاف آخرت كه از دسترس او به دور است،دنيا نقد و در كنار اوست،با اين كه به دلايل عقلى محقّق است كه خير و شرّ دنيا در برابر امور آخرت بسيار حقير و ناچيز است، بنا بر اين آنچه انسان از احوال آخرت خواهد ديد بسى بزرگتر از آن چيزهايى است كه در باره آن شنيده است،و چون وضع چنين است سزاوار است كه از آنچه در پشت پرده غيب است به اخبار آن و از ديدن اوضاع و احوال آخرت به شنيدن اوصاف آن بسنده شود،زيرا بر آنچه از ديده ها پنهان است نمى توان آگاه شد و چگونگى عالم آخرت را در اين جهان نمى توان مشاهده كرد .

سپس امام(علیه السلام)مردم را به فضيلت و برترى آخرت بر دنيا متذكّر مى سازد و مى فرمايد اگر عملى موجب افزايش ثواب آخرت و مزيد تقرّب به خداوند متعال گردد،هر چند انجام آن مستلزم بذل مال و نقصان جاه و ضرر به امر دنيا باشد بهتر است تا اين كه عكس آن وقوع يابد و دليل رجحان اين است كه داراييها و فوايد دنيوى همه در معرض زوال و نابودى و مشوب به ناراحتى و دردمندى و ترس و بيم است،در حالى كه خيرات اخروى در همه احوال باقى و در حدّ كمال خود مى باشد،براى اثبات اين كه هر كس كمتر از دنيا بهره مند شود در آخرت سود بيشترى مى برد،اوليا و دوستان خدا استدلال كرده اند به اين كه خداوند به نصّ قرآن شريف جان و مال آنها را در برابر بهشت خريدارى مى كند،و براى كسى كه

ص:178

از دنيا فراوان بهره مند شود در آخرت ضررش بيشتر است،اين آيه را دليل آورده اند كه: «وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ» (1)» مى باشد.يعنى آنانى را كه زر و سيم انباشته كرده و آنها را در راه خدا انفاق نمى كنند،به عذابى دردناك مژده ده .

امام(علیه السلام)پس از بيان اين مطلب مردم را با ذكر اين كه راه آخرت نسبت به راه دنيا فراخ تر و گسترده تر است آنان را به حركت در طريق آخرت تشويق كرده و فرموده است دامنه آنچه شما بدان امر شده ايد نسبت به آنچه از آن نهى و ممنوع گشته ايد فراخ تر است،اين مطلب روشن است كه گناهان كبيره اى كه از ارتكاب آنها نهى شده ايم پنج است بدين قرار:

1-قتل يا كشتار:در برابر اين كبيره،بردبارى،گذشت و شكيبايى كه از شريفترين خويهاى پسنديده اند قرار دارد،و اينها راههاى وسيعى است كه انسان مى تواند از حركت در تنگ راه قتل و كشتار باز ايستد،و در اين راهها گام بردارد.

2-ظلم و ستمكارى:در برابر اين كبيره،عدالت و بسنده كردن به كارهايى كه مباح بوده و اقسام و انواع آنها زياد و دامه امكان انسان نسبت به آنها وسيعتر است،وجود دارد.

3-دروغ:اين گناه كبيره كه رأس نفاق و مايه ويرانى جهان است، در مقابل آن كنايات و راستگويى كه بر خلاف دروغ،باعث آبادانى جهان است وجود دارد و مجال وسيعى براى فرار از ارتكاب اين گناه است.

4-زنا:ترديدى نيست كه با وجود نكاح و كثرت و ايمنى آن از مفاسدى كه زنا به همراه دارد،براى رهايى از ابتلاى به اين گناه،سعه و امكان فراوانى موجود است.

5-ميخوارگى:شرابخوارى كه امّ الخبائث«مادر پليديها»و منشأ.بسيارى

ص:179


1- سوره توبه(9)آيه(34) [1]

از مفاسد است،يكى ديگر از گناهان كبيره مى باشد و با استفاده از انواع نوشيدنيهايى كه مى تواند جانشين آن باشد،مجال گسترده اى براى خوددارى از اقدام به اين گناه در اختيار است .

عبارت «و ما احلّ لكم أكثر ممّا حرّم عليكم» يعنى:آنچه براى شما حلال شده بيشتر است از آنچه بر شما حرام گرديده نيز به همين معناست،و چون به هر چه واجب يا مستحبّ يا مباح يا مكروه است مى توان حلال گفت لذا آنچه براى انسان حلال و روا گرديده،از حرام كه يكى از اقسام تكاليف است بيشتر و مجال آن وسيعتر مى باشد .

پس از آن كه امام(علیه السلام)مصلحت انسان را در ترك آنچه از آن نهى شده،و بر او حرام گرديده بيان كرده امر به ترك آنها فرموده است،زيرا اگر انسان خود را بر سر يك راه خطرناكى ببيند كه در كنار آن راههاى امن بسيارى وجود دارد،عقل بالضّروره حكم مى كند كه انسان راه خطرناك را پيش نگيرد و طريق امن را اختيار كند .

13-امام(علیه السلام)هشدار مى دهد كه مردم رفتن به دنبال كسب روزى را بر اشتغال به اداى واجبات الهى ترجيح ندهند زيرا گذشته از اين كه پرداختن به اداى واجبات سزاوارتر است،خداوند روزى را براى انسان تضمين كرده،و كوشش در راه آن در واقع نوعى تحصيل حاصل است ،سپس امام(علیه السلام)از اين كه مردم طلب روزى را بر اداى واجبات رجحان مى دهند،به گونه اى كه شنوندگان را ملامت آميز است به سخنان خود ادامه داده سوگند ياد مى كند،كه اين عمل نشانه اين است كه يقين آنها در باره اين كه خداوند روزى مردم را تعهّد و تضمين كرده متزلزل شده و دچار شكّ گشته اند،چنان كه در قرآن فرموده است: «وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ» (1)»و مراد،آسمان جود و سخاى بارى تعالى است،و

ص:180


1- سوره الذّاريّات(51)آيه(22) [1]يعنى:و روزيتان و آنچه به شما وعده داده شده در آسمان(به امر خدا)مقدّر است.

مى دانيم كه تلاش زياد براى تحصيل روزى به سبب كمى توكّل بر خداست و اين نيز بر اثر ضعف يقين و ناشى از بد گمانى نسبت به اوست،و نتيجه اين است كه عبد به خود تكيه مى كند و به جاى توكّل بر خدا به خودش توكل دارد،و به آن جا مى رسد كه گويا تأمين روزى را كه از جانب خدا تضمين شده بر او واجب،و آنچه بر او واجب است،از عهده او ساقط شده است،اين سخن امام(علیه السلام)براى نماياندن كمى اعتناى آنان به واجبات الهى است كه از آنها روگردانيده و خود را در طلب دنيا مشغول و سرگرم ساخته اند .

14-امام(علیه السلام)تذكّر مى دهد كه لازم است بر ايّام عمر محافظت،و آن را صرف كار آخرت كنند،و اين را سزاوارتر و لازمتر از اين بدانند كه عمر در راه تحصيل رزق و روزى مصروف گردد،زيرا اگر اميد هست كه رزق از دست رفته، باز گردد،اميدى به بازگشت عمر گذشته نيست،براى اين كه عمر پيوسته در حال انقضا و نقصان است و آنچه از آن سپرى شده برگشتنى نيست،بر خلاف رزق و روزى كه ممكن است زياده و افزون گردد،و آنچه در گذشته از آن كم شده تلافى و جبران گردد،بنا بر اين عمرى كه از ويژگيهايش اين است كه حتّى يك لحظه آن بازگشت نمى كند تا انسان بتواند كارى براى آخرت خود انجام دهد،و با سپرى شدن آن همه چيز سپرى مى شود،لازم است اين فرصت را براى تدارك كار آخرت در نظر گرفته و از آن استفاده شود ،اين كه فرموده است: الرّجاء مع الجائي (اميد با آينده است)مراد رزق و روزى است،و اليأس مع الماضي (نوميدى با گذشته است)منظور عمرى است كه سپرى شده است،و اين جمله در تأكيد سخنان پيش است .

15-امام(علیه السلام)سخنان خود را به منظور استفاده از انوار تابان قرآن با ذكر آيه اى از آن پايان داده است.علّت استشهاد به آيه و استفاده از فروغ روشنى بخش آن در اين جا اين است كه چون گفتار امام(علیه السلام)در اين زمينه است كه شنوندگان را وادار كند،به كار و كوششهايى پردازند كه بتوانند نفس سركش امّاره را رام و

ص:181

در خدمت نفس مطمئنّه قرار دهند،و اين عمل،بخشى از رياضت تهذيب نفس است،و نيز چون تقوا كه بخش ديگر اين رياضت است عبارت از زهدى است كه زنگار موانع داخلى و خارجى را از صفحه دل بزدايد لذا به آيه شريفه استشهاد فرموده است،و چون اسلام همان دين حقّى است كه اين دو بخش رياضت تهذيب نفس را در بر دارد،و آيه شريفه نيز مشتمل بر امر به تقوا و مردن به دين اسلام پس از دستور كار و كوشش در جهت آخرت است،ايراد آيه شريفه در ختام كلام نيكو،و متضمّن دستور به كمال رساندن دين و تمام گردانيدن آن است،در پايان توفيق از خداست.

ص:182

112-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است كه در طلب باران ايراد فرموده است:

اشاره

اَللَّهُمَّ قَدِ انْصَاحَتْ جِبَالُنَا- وَ اغْبَرَّتْ أَرْضُنَا وَ هَامَتْ دَوَابُّنَا- وَ تَحَيَّرَتْ فِي مَرَابِضِهَا- وَ عَجَّتْ عَجِيجَ الثَّكَالَى عَلَى أَوْلاَدِهَا- وَ مَلَّتِ التَّرَدُّدَ فِي مَرَاتِعِهَا- وَ الْحَنِينَ إِلَى مَوَارِدِهَا- اللَّهُمَّ فَارْحَمْ أَنِينَ الْآنَّةِ- وَ حَنِينَ الْحَانَّةِ- اللَّهُمَّ فَارْحَمْ حَيْرَتَهَا فِي مَذَاهِبِهَا- وَ أَنِينَهَا فِي مَوَالِجِهَا- اللَّهُمَّ خَرَجْنَا إِلَيْكَ- حِينَ اعْتَكَرَتْ عَلَيْنَا حَدَابِيرُ السِّنِينَ- وَ أَخْلَفَتْنَا مَخَايِلُ الْجُودِ- فَكُنْتَ الرَّجَاءَ لِلْمُبْتَئِسِ- وَ الْبَلاَغَ لِلْمُلْتَمِسِ نَدْعُوكَ حِينَ قَنَطَ الْأَنَامُ- وَ مُنِعَ الْغَمَامُ وَ هَلَكَ السَّوَامُ- أَلاَّ تُؤَاخِذَنَا بِأَعْمَالِنَا- وَ لاَ تَأْخُذَنَا بِذُنُوبِنَا- وَ انْشُرْ عَلَيْنَا رَحْمَتَكَ بِالسَّحَابِ الْمُنْبَعِقِ- وَ الرَّبِيعِ الْمُغْدِقِ- وَ النَّبَاتِ الْمُونِقِ سَحّاً وَابِلاً- تُحْيِي بِهِ مَا قَدْ مَاتَ- وَ تَرُدُّ بِهِ مَا قَدْ فَاتَ- اللَّهُمَّ سُقْيَا مِنْكَ مُحْيِيَةً مُرْوِيَةً- تَامَّةً عَامَّةً طَيِّبَةً مُبَارَكَةً- هَنِيئَةً مَرِيعَةً- زَاكِياً نَبْتُهَا ثَامِراً فَرْعُهَا نَاضِراً وَرَقُهَا- تُنْعِشُ بِهَا الضَّعِيفَ مِنْ عِبَادِكَ- وَ تُحْيِي بِهَا الْمَيِّتَ مِنْ بِلاَدِكَ- اللَّهُمَّ سُقْيَا مِنْكَ تُعْشِبُ بِهَا نِجَادُنَا- وَ تَجْرِي بِهَا وِهَادُنَا- وَ يُخْصِبُ بِهَا جَنَابُنَا- وَ تُقْبِلُ بِهَا ثِمَارُنَا- وَ تَعِيشُ بِهَا مَوَاشِينَا- وَ تَنْدَى بِهَا أَقَاصِينَا- وَ تَسْتَعِينُ بِهَا ضَوَاحِينَا- مِنْ بَرَكَاتِكَ الْوَاسِعَةِ- وَ عَطَايَاكَ الْجَزِيلَةِ- عَلَى بَرِيَّتِكَ الْمُرْمِلَةِ وَ وَحْشِكَ الْمُهْمَلَةِ- وَ أَنْزِلْ عَلَيْنَا سَمَاءً مُخْضِلَةً مِدْرَاراً هَاطِلَةً- يُدَافِعُ الْوَدْقُ مِنْهَا الْوَدْقَ- وَ يَحْفِزُ الْقَطْرُ مِنْهَا الْقَطْرَ- غَيْرَ خُلَّبٍ بَرْقُهَا- وَ لاَ جَهَامٍ عَارِضُهَا- وَ لاَ قَزَعٍ رَبَابُهَا- وَ لاَ شَفَّانٍ ذِهَابُهَا- حَتَّى يُخْصِبَ لِإِمْرَاعِهَا الْمُجْدِبُونَ- وَ يَحْيَا بِبَرَكَتِهَا الْمُسْنِتُونَ- فَإِنَّكَ تُنْزِلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ مَا قَنَطُوا- وَ تَنْشُرُ رَحْمَتَكَ وَ أَنْتَ «الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ»

ص:183

لغات

اعتكرت:به هم آميخت و درهم شد منبعق و منبعج:باران سيل آسا مريع:فراوانى و سر سبزى مخضلة:نمناك خلّب:آنچه بر خلاف گمان باشد مبتئس:اندوهگين ضواحي:روستاهاى اطراف شهر جهام:ابر تاريكى كه باران ندارد مخائل:جمع مخيله به معناى ابرى كه در آن اميد باران است.

ربيع:در اين جا به معناى باران است نجاد:جمع نجد،زمين بلند ودق:دانه باران مسنتون:قحطى زدگان سقيا:با ضمّ سين اسم و از مصدر سقى به معناى آب دادن است

ترجمه

«بار خدايا كوههاى ما از خشكسالى شكافته،و سرزمين ما را گرد و غبار فرا گرفته است،چهار پايان ما بسيار تشنه و در جايگاههاى خود سرگردانند،و از شدّت تشنگى همچون زنان فرزند مرده مى نالند،و از بسيارى رفت و آمد به چراگاهها و بانگ و فرياد در آبشخورهايشان به ستوه آمده اند.

بار خدايا!به ناله گوسفندان و نعرۀ شتران رحم فرما.

بار الها!به سرگردانى آنها در گذرگاهها و ناله آنها در جايگاههايشان ترحم فرما.

بار پروردگارا!هنگامى به سوى تو بيرون آمده ايم كه خشكسالى مانند شتران نزار به ما رو آورده،و ابرهايى كه اميد باران به آنها بوده به ما پشت كرده اند،تو اميد غمزدگان و فرياد رس درخواست كنندگانى،در اين هنگام كه مردمان نوميد،و ابرها از باران باز داشته شده،و چرندگان هلاك گشته اند،تو را مى خوانيم كه ما را به كردارمان مؤاخذه نكنى،و به كيفر گناهانمان نگيرى،رحمت خود را به وسيله ابرهاى بارنده،و بهار پر آب و گياه،و گياهان خرّم و فرح انگيز بر ما بگستران،بارانى دانه درشت ريزان و فراوان كه زمينهاى مرده به آن زنده شود،و آنچه از دست رفته باز گردد.

بار خدايا!از تو آب طلب مى كنيم،آبى بر ما بباران،زنده كننده،سير آب

ص:184

سازنده،كامل،فراگير،پاكيزه،با بركت،گوارا و حاصلخيز،آن چنان كه گياهان،انبوه،شاخه ها بارور،و برگها سر سبز و شاداب گردد و با آن بندگان ناتوان خود را نيرو بخشى،و شهرهاى مرده را زنده گردانى.

بار پروردگارا!از تو آب مى خواهيم،آبى بر ما فرو ريز كه بلنديهاى زمين ما را پر گياه سازد و در دشتها و گودالها جارى گردد،و به سبب آن،نواحى ما را فراخسالى رسد،و ميوه ها فراوان شود و دامهاى ما به آن زندگانى كنند، و سرزمينهاى مردم دور دست از آن بهره مند گردد،و حومه و روستاهاى ما از آن كمك گيرد،اين را از بركات گسترده،و عطاياى سرشار خويش به بندگان تهيدست و وحوش بى سرپرست خود،بخشش فرما.بارانى بر ما نازل گردان كه كام خشك زمين را تر كند و قطره هايش درشت و پياپى باشد،آن چنان كه باران از پس باران ببارد،و دانه هايش بر سر هم فرود آيد،نه اين كه رعد و برق آن بى باران،و ابرش بى آب و كوچك و پراكنده،و قطره هايش ريز، و همراه با باد سرد باشد،تا اين كه قحطى زدگان،فراخى زندگى يابند،و به بركت آن گرفتاران خشكسالى زنده شوند،زيرا تويى كه پس از نوميدى مردم،باران فرو مى فرستى،و رحمت خود را بر آنها مى گسترانى،و تو سرپرستى ستوده اى »

شرح

شريف رضىّ گفته است:اين كه امام(علیه السلام)فرموده است: «انصاحت جبالنا» ، به معناى:تشقّقت من المحول مى باشد،يعنى كوههاى ما از خشكسالى شكافت، چنان كه گفته مى شود: انصاح الثّوب يعنى جامه چاك شد،همچنين است:

انصاح النّبت يا صاح النّبت و يا صوّح النّبت يعنى گياه خشك گرديد ،و جمله «و هامت دوابنا» كه در خطبه آمده،به معناى اين است كه:چهار پايان ما تشنه اند، زيرا هيام به معناى تشنگى است ،واژه حدابير در عبارت حدابير السّنين كه در سخنان آن حضرت است،نيز جمع حدبار است كه به معناى ناقه اى است كه بر اثر رفتار لاغر گشته و امام(علیه السلام)آن را به سال قحطى تشبيه فرموده است .ذو الرّمة

ص:185

شاعر گفته است:

حدابير ما تنفكّ إلاّ مناخة على الخسف أو نرمى بها بلدا قفرا (1)

واژه«قزع»در جملۀ «و لا قزع ربابها» به معناى پاره ابرهاى كوچك پراكنده است ،عبارت «و لا شفّان ذهابها» تقدير آن«و لا ذات شفّان ذهابها»ست،و شفّان به معناى باد سرد،و ذهاب بارانهاى ملايم است و واژه ذات كه مضاف است،به اعتبار اين كه شنونده به آن داناست حذف شده است .

بايد دانست كه گفتار امام(علیه السلام)در آن جا كه مى فرمايد:پروردگارا،تو را مى خوانيم كه ما را به كردارمان مؤاخذه نفرمايى و به گناهانمان نگيرى،گوياى اين است كه گناهان و اعمالى كه خلاف دستورهاى خداوند است در سلب رحمت او نسبت به بندگان مؤثّر است،زيرا در جود و كرم خداوند هيچ گونه بخل و امساكى نيست و معنى از سوى او وجود ندارد،بلكه آنچه در اين مورد تأثير دارد، درجات استعداد بندگان و كمى يا فزونى قابليّت آنان است،و آشكار است كسانى كه به دنيا روى آورده اند و محرّمات الهى را مرتكب مى شوند و از خدا روگردانيده اند،نمى توانند مشمول رحمت او قرار گيرند،بلكه شايستگى ضدّ آن را دارند،يعنى مستحقّ آنند كه بر حسب سعى و كوششى كه در ارتكاب محرّمات و انحراف از راه حقّ داشته اند مورد خشم و عذاب پروردگار قرار گيرند،و سزاوار همين است كه اين گونه كسان از بركات الهى بى بهره و از فيض رحمت او بكلّى محروم و بى نصيب باشند .

سحّا و وابلا بنا بر اين كه حالند منصوب شده اند و عامل نصب آنها فعل انشر مى باشد .امام(علیه السلام)در عبارت سماء مخضلة در اين جا ابر را اراده فرموده است، عرب مى گويد:كلّ ما علاك فهو سماءك يعنى:هر چه بالاى سر توست آسمان توست،و معناى و أنزل پياپى فرو فرستادن آب از بالاست،و شايد هم منظور از

ص:186


1- شتران نزارى كه پيوسته در خوابگاه خود گرسنه به سر مى برند،يا اين كه آنها را به شهرى بى آب و علف مى فرستيم.

سماء همان باران،و به معناى أنزل علينا الغيث(باران بر ما فرود آور) باشد ،امام(علیه السلام)در اين خطبه نيز گفتار خود را با آيه اى از قرآن كريم پايان داده است،و مناسبت آن با مضامين خطبه آشكار است.و توفيق از خداوند است.

ص:187

113-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است.

اشاره

أَرْسَلَهُ دَاعِياً إِلَى الْحَقِّ- وَ شَاهِداً عَلَى الْخَلْقِ- فَبَلَّغَ رِسَالاَتِ رَبِّهِ- غَيْرَ وَانٍ وَ لاَ مُقَصِّرٍ- وَ جَاهَدَ فِي اللَّهِ أَعْدَاءَهُ- غَيْرَ وَاهِنٍ وَ لاَ مُعَذِّرٍ- إِمَامُ مَنِ اتَّقَى وَ بَصَرُ مَنِ اهْتَدَى

بخش اول
لغات

واهن:ضعيف معذّر:با تشديد،مقصّر

ترجمه

«خداوند متعال پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)را فرستاد تا مردم را به سوى حق فرا خواند،و بر كردار آنان گواه باشد،او رسالتهاى پروردگارش را بى هيچ سستى و كوتاهى رسانيد،و در راه خدا با دشمنان او بى هيچ ضعف و بهانه اى جنگيد.

آرى او پيشواى پرهيزگاران،و روشنى چشم هدايت يافتگان است .»

شرح

بدان اوصافى را كه امام(علیه السلام)براى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)بيان فرموده روشن است،و ما در باره صفات آن حضرت پيش از اين بارها سخن گفته ايم،دليل اين كه آن بزرگوار پيشواى پرهيزگاران مى باشد آن است كه اين گروه در نحوه سلوك راه خدا كه همان تقواست به آن حضرت تأسّى و اقتدا دارند.امام(علیه السلام)واژه بصر (چشم)را براى پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)استعاره فرموده است و مناسبت تشبيه آن است كه رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)سبب هدايت خلق به راه رشد و صواب مى باشد همچنان كه چشم سبب رهنمونى انسان در سپردن راه است.و توفيق از خداست.

ص:188

از اين خطبه است:
اشاره

وَ لَوْ تَعْلَمُونَ مَا أَعْلَمُ مِمَّا طُوِيَ عَنْكُمْ غَيْبُهُ- إِذاً لَخَرَجْتُمْ إِلَى الصُّعُدَاتِ- تَبْكُونَ عَلَى أَعْمَالِكُمْ- وَ تَلْتَدِمُونَ عَلَى أَنْفُسِكُمْ- وَ لَتَرَكْتُمْ أَمْوَالَكُمْ لاَ حَارِسَ لَهَا- وَ لاَ خَالِفَ عَلَيْهَا- وَ لَهَمَّتْ كُلَّ امْرِئٍ مِنْكُمْ نَفْسُهُ- لاَ يَلْتَفِتُ إِلَى غَيْرِهَا- وَ لَكِنَّكُمْ نَسِيتُمْ مَا ذُكِّرْتُمْ- وَ أَمِنْتُمْ مَا حُذِّرْتُمْ- فَتَاهَ عَنْكُمْ رَأْيُكُمْ- وَ تَشَتَّتَ عَلَيْكُمْ أَمْرُكُمْ- وَ لَوَدِدْتُ أَنَّ اللَّهَ فَرَّقَ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ- وَ أَلْحَقَنِي بِمَنْ هُوَ أَحَقُّ بِي مِنْكُمْ- قَوْمٌ وَ اللَّهِ مَيَامِينُ الرَّأْيِ- مَرَاجِيحُ الْحِلْمِ- مَقَاوِيلُ بِالْحَقِّ- مَتَارِيكُ لِلْبَغْيِ- مَضَوْا قُدُماً عَلَى الطَّرِيقَةِ- وَ أَوْجَفُوا عَلَى الْمَحَجَّةِ- فَظَفِرُوا بِالْعُقْبَى الدَّائِمَةِ- وَ الْكَرَامَةِ الْبَارِدَةِ- أَمَا وَ اللَّهِ لَيُسَلَّطَنَّ عَلَيْكُمْ- غُلاَمُ؟ثَقِيفٍ؟ الذَّيَّالُ الْمَيَّالُ- يَأْكُلُ خَضِرَتَكُمْ- وَ يُذِيبُ شَحْمَتَكُمْ- إِيهٍ؟أَبَا وَذَحَةَ؟

لغات

صعدات:جمع صعد و اين نيز جمع صعيد است كه به معناى روى زمين است.

رأى ميمون:مبارك وجيف:نوعى راه رفتن با شتاب است لدم و التدام:لطمه به صورت زدن و مانند آن است مضوا قدما:به ضمّ قاف و دال:پيشتاز بودند و درنگ نكردند وذحة:چنان كه گفته شده كنيه سوسك است،ليكن كتابهاى مشهور اين نام را براى آن ذكر نكرده اند و آنچه معروف است به معناى پاره اى از پشكل گوسفند است كه به پشمهاى دم يا دنبه آن چسبيده و آويزان مى شود.

ترجمه

«اگر آنچه را از شما پوشيده است مانند من مى دانستيد،يك باره از خانه هايتان بيرون آمده سر به كوهها مى نهاديد و بر كردار خويش مى گريستيد، و همچون زنان مصيبت ديده بر سر و سينه خود مى زديد،و اموال خود را بى نگهبان و سرپرست رها مى كرديد،و هر كدام از شما تنها به خود مى پرداخت،و به ديگرى توجّه نداشت،ليكن آنچه را به شما تذكّر داده شده

ص:189

بود فراموش كرديد،و از آنچه بيم داده شده بوديد ايمنى يافتيد،از اين رو انديشه شما دچار حيرت و سر درگمى،و امور شما دستخوش تفرقه و پراكندگى گشت،به خدا سوگند دوست دارم خداوند ميان من و شما جدايى افكند،و مرا به كسى كه نسبت به من از شما سزاوارتر است ملحق گرداند،گروهى كه به خدا سوگند از يمن انديشه و برترى خرد و بردبارى برخوردار و گفتارشان از روى حقّ،و از هر گونه ظلم و ستم بيزار بودند،آنهايى كه در اين راه بى هيچ كژى و سستى پيش رفتند،و با قوّت و شتاب در اين جادّه روشن گام برداشتند،و به سعادت جاويد دست يافتند،و از كرامتى والا و گوارا برخوردار شدند.

هان به خدا سوگند،پسرى از طايفه ثقيف بر شما چيره خواهد شد كه خود پسند و ستمكار بوده و از تكبّر جامه بر زمين مى كشد،مزارع سر سبز شما را مى خورد،چربى بدن شما را آب مى كند.اى أبا وذحة!بياور آنچه دارى .»

شرح

شريف رضىّ گفته است:وذحة به معناى سوسك است،و اين سخن اشاره است به حجّاج،و او را با سوسك داستانى است كه جاى ذكر آن نيست .

امام(علیه السلام)اين بخش از خطبه را در كوفه ايراد فرموده و ضمن آن ياران خويش را به جنگ مردم شام ترغيب،و از سستى آنها در اين امر اظهار دلتنگى مى كند،از اين رو نخست ناآگاهى آنان را به فتنه و آشوبهايى كه در آينده روى خواهد داد و دانستن آنها از دايره توان آنها خارج است يادآورى،و سپس با توجّه به اين كه علم او مأخوذ از خداوند و پيامبرش(صلی الله علیه و آله)مى باشد،گوشزد مى فرمايد كه اگر آنچه را او مى داند آنها مى دانستند.همگى براى رهايى خود به چاره جويى مى افتادند و سراسيمه سر به بيابان مى گذاردند،و بر گناهان و كوتاهى خود در انجام اوامر و احكام خداوند كه تا ابد اساس نظام جهان آفرينش است به گريه و زارى مى پرداختند،و متوجّه مى شدند كه اگر اوامر خداوند را انجام داده بودند دچار چنين فتنه هايى نمى شدند ،ليكن آيات خداوند را كه گوشزد آنها شده بود فراموش كردند،و بر آنچه بيم داده شده بودند اطمينان كردند،در نتيجه افكار و

ص:190

انديشه هاى آنان كه پايه نظام امور آنها بود تباهى گرفت و به دنبال آن كارهاى آنها مختلّ و پريشان گشت و دشمن بر شهرهاى آنان چيره شد،گفته شده كه مراد آن حضرت از جمله ممّا طوي عنكم غيبه يا علمه (از آنچه راز آن از شما پوشيده شده است)احوال هولناكى است كه گنهكاران در آخرت مشاهده خواهند كرد،ولى معناى نخست با سياق كلام مناسبتر است .

امام(علیه السلام)در دنبال اين مطلب،دلتنگى و ملالت خود را نسبت به آنها ابراز،و آرزوى جدايى از آنها و پيوستن به برادران خود را مى كند،برادرانى كه دوستان خدا،و از ايمن انديشه،و برترى خرد و بردبارى برخوردار بودند،و جهل جاهلان نمى توانست آنها را از جاى بلغزاند،صداقت و اخلاص در دين شيوه هميشگى آنها بود و هرگز بر نفس خويش يا ديگران ستم نمى كردند،آنها بر همين شيوه پسنديده زيستند و درگذشتند،و در سلوك جادّه حق جز به خدا به چيزى ديگر توجّه و التفات نداشتند،و در نتيجه به ثواب دايم و نعمتهاى جاويد آخرت رسيدند.

در جمله فظفروا بالعقبى الدّائمة واژه ظفر قرينه براى ثواب است كه حذف شده است.در جمله و الكرامة الباردة مطابق رسم عرب است كه نعمت و كرامت را با صفت برد(خنكى)توصيف مى كنند .

سپس امام(علیه السلام)به فتنه و آشوبهاى بزرگى كه دامنگير آنها خواهد شد و از آن آگاهى ندارند اشاره مى كند و منظور آن حضرت فتنه حجّاج است،او فرزند يوسف ابن حكم بن ابى عقيل بن مسعود بن عامر بن معتب بن ملك بن كعب بن اخلاف است و اينها گروهى از قبيله ثقيف بوده اند،حجّاج چشمهايى ناتوان و آوازى نازك داشت،ذيّال بود يعنى دامن جامه اش را به زمين مى كشيد و متكبّرانه مى خراميد،ميّال بود يعنى خودپسند و هوسباز بود ،اين كه امام(علیه السلام)فرموده است:

يأكل خضرتهم يعنى سبزه زارهاى آنها را مى خورد،اشاره است به شكوه و سلامت جان و مال و حسن احوال كنونى آنها،و كنايه از اين كه او اينها را از ميان مى برد و اوضاع را دگرگون و به ضدّ خود مبدّل مى سازد،واژه أكل استعاره است و وجه

ص:191

استعاره نيز روشن است ،همچنين واژه شحمة(پيه)را براى ثروت و قوّت آنان استعاره فرموده است،و واژه إذابة كه به معناى گداختن است براى توصيف چگونگى از ميان بردن ثروت و قوّت آنها از طريق كشتار و به خوارى كشانيدن آنان به كار رفته است،آنچه حجّاج در دوران حكومت خود بر سر مردم عراق آورده مشهور و گواه صدق گفتار امام(علیه السلام)است،و ما پيش از اين در آنجا كه از كوفه سخن رانده ايم شمّه اى از كارهاى او را شرح داده ايم ،سپس فرموده است إيه أبا وذحة ،واژه إيه اسم فعل براى امر است اگر بدون تنوين باشد به معناى اين است كه از مخاطب خواسته مى شود،به گفتارى كه با يكديگر داشته اند ادامه دهد،و اگر با تنوين باشد براى درخواست مطلق انجام دادن كارى يا بيان كردن مطلبى است،و گفته شده كه خالى بودن آن از تنوين براى وقف،و تنوين آن براى وصل به ما بعد مى باشد،امّا اين كه امام(علیه السلام)به حجّاج لقب ابا وذحه داده است،چنان كه نقل شده،روزى حجّاج بر بالاى سجّاده خود نماز مى گزارد،در اين هنگام سوسكى به سوى او پريد،حجّاج گفت:نحوّها عنّى فأنّها وذحة من وذح الشّيطان يعنى:اين را از من دور كنيد،زيرا اين از كثافات شيطان است،نيز نقل شده كه گفته است:خدا بكشد آنهايى را كه گمان مى كنند اين آفريده خداست،به او گفته شد،پس اين چگونه پديد آمده؟گفت:اين از كثافات شيطان است،گويا حجّاج سوسك را به مناسبت اندازه و شكل آن به پشكل گوسفند كه در اطراف دنبه و رانهاى او مى چسبد تشبيه،و آن را براى سوسك استعاره كرده و به سبب پليدى شيطان و ناخوشايندى صورت اين حيوان،آن را به ابليس نسبت داده است،يا اين كه بدين سبب كه حواسّ او را در نماز مشوّش كرده اين نسبت را به او داده است،ابو علىّ بن مسكويه (1)نقل كرده كه حجّاج آن

ص:192


1- ابو على احمد بن محمد بن يعقوب مسكويه يا مشكويه از اهالى رى بوده است،در همه علوم بويژه در حكمت عملى جز ابن سينا مانندى نداشته است،برخى از دانشمندان در حقّ وى دعوى تشيّع كرده اند،كتاب تجارب الامم،و تهذيب الاخلاق از جمله آثار اوست،وفات او را سال 421 ه نوشته اند.فرهنگ دهخدا(مترجم)

را با عصايش دور كرد و گفت خدا تو را لعنت كند تو يكى از كثافات شيطانى، برخى از شارحان به جاى وذحة ودجة با دال و جيم روايت كرده اند كه اشاره است به اين كه او سفّاك و خون آشام و قطع كننده شاهرگ گردنهاست،ليكن اين روايت،بعيد به نظر مى آيد.

ص:193

114-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

فَلاَ أَمْوَالَ بَذَلْتُمُوهَا لِلَّذِي رَزَقَهَا- وَ لاَ أَنْفُسَ خَاطَرْتُمْ بِهَا لِلَّذِي خَلَقَهَا- تَكْرُمُونَ بِاللَّهِ عَلَى عِبَادِهِ- وَ لاَ تُكْرِمُونَ اللَّهَ فِي عِبَادِهِ- فَاعْتَبِرُوا بِنُزُولِكُمْ مَنَازِلَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ- وَ انْقِطَاعِكُمْ عَنْ أَوْصَلِ إِخْوَانِكُمْ

ترجمه

«نه مالى در راه كسى كه آن را روزى شما كرده انفاق مى كنيد،و نه جان را در راه كسى كه آن را آفريده به خطر مى اندازيد،به سبب دين خدا در ميان بندگانش بزرگوارى يافتيد،ليكن خدا را در ميان بندگانش گرامى نمى داريد،از اين كه در ميان خانه هاى گذشتگان خود جا گرفته ايد عبرت گيريد،و از اين كه از نزديكترين برادران خود جدا شده ايد پند آموزيد .»

شرح

اين بخش از خطبه مبتنى است بر نكوهش شنوندگان،از اين كه در انفاق مال و جان بخل مى ورزند،گفتار آن حضرت كه فرموده است: للّذى رزقها و خلقها استدراجى (1)نيكوست،زيرا بخيل به دو دليل بذل مال را زشت مى داند، يكى از بيم فقر است و ديگرى اين كه بخيلان غالبا خيال مى كنند كه جز خودشان كسى استحقاق مالى را كه در دست آنهاست ندارد،و اين گونه خيالات

ص:194


1- استدراج از اجزا و اعوان صناعت خطابه است كه براى اقناع و تأثير سخن در شنونده به كار مى رود.منطق مظفّر(مترجم)

را عذر خود در خوددارى از انفاق مال قرار مى دهند،همچنين كسى كه نسبت به حفظ جان خود حريص است،و آن را در راه خدا به خطر نمى اندازد بدين سبب است كه از مرگ بيمناك است،و هيچ چيزى را در زندگى با جان برابر نمى شمارد،و عوضى براى آن سراغ ندارد،ليكن اگر بخيل گمان خود را به خدا نيكو كند و بداند كه آنچه انفاق مى كند در راه كسى است كه آن مال را روزى او ساخته،عذر او بر طرف و بخل او زايل مى شود،زيرا يقين مى كند كه خداوند عوض بهتر و بيشتر به او خواهد داد،و خدا به مال وى سزاوارتر از خود اوست، زيرا برده و مملوك با داراييش همه به آقايش تعلّق دارد،همچنين كسى كه بر حفظ جان خود حريص است و از اين كه در راه خدا آن را به خطر اندازد بخل مى ورزد،هنگامى كه بداند كسى كه از وى مى خواهد جانش را در راهش نثار كند سزاوارتر از او به جان اوست،و قادر است او را به آنچه بهتر از اين زندگى ناپايدار دنياست برساند،مانع روحى او بر طرف مى شود،و با از ميان رفتن آنچه عذر خود مى پندارند و زايل شدن انگيزه آنها در بخل ورزى نسبت به مال و جان،بذل اينها در راه خدا براى او آسان مى شود .

فرموده است: تكرمون باللّه على عباده .

يعنى:چون خود را اهل طاعت و بندگى خدا مى شماريد،مى باليد و بر ديگران فخر و اظهار برترى مى كنيد،در حالى كه با انجام اوامر او حرمتش را پاس نمى داريد،و با گراميداشت بندگانش سفارش فرستادگان او را اجابت نمى كنيد، و با بذل اندكى از آنچه خداوند روزى شما گردانيده،بينوايان و تهيدستان را مورد توجّه خود قرار نمى دهيد .سپس به آنان تذكّر مى دهد،از اين كه در جاى گذشتگان منزل كرده اند عبرت گيرند،و از اين كه از نزديكترين برادران خود جدا شده اند پند بياموزند،و اين تذكّر براى اين است كه بيدار شوند و توجّه كنند كه آنان نيز به گذشتگان خواهند پيوست و از بازماندگان خواهند بريد،جمله ...أوصل

ص:195

إخوانكم ،به صورت أصل إخوانكم نيز روايت شده است يعنى نزديكترين برادران خاندانتان،بديهى است فايده اى كه از اين عبرت حاصل مى شود،يادآورى مرگ و عمل براى زندگى پس از آن است.

ص:196

115-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

أَنْتُمُ الْأَنْصَارُ عَلَى الْحَقِّ- وَ الْإِخْوَانُ فِي الدِّينِ- وَ الْجُنَنُ يَوْمَ الْبَأْسِ- وَ الْبِطَانَةُ دُونَ النَّاسِ- بِكُمْ أَضْرِبُ الْمُدْبِرَ وَ أَرْجُو طَاعَةَ الْمُقْبِلِ- فَأَعِينُونِي بِمُنَاصَحَةٍ خَلِيَّةٍ مِنَ الْغِشِّ- سَلِيمَةٍ مِنَ الرَّيْبِ- فَوَاللَّهِ إِنِّي لَأَوْلَى النَّاسِ بِالنَّاسِ

لغات

جنن:جمع جنّة،سپر بطانة الرّجل:خواصّ و نزديكان مرد

ترجمه

«شما ياوران حقّ،و برادران دينى،و سپرهاى روز سختى،و از ميان ديگران تنها شما راز داران و خاصّان من هستيد،با يارى شماست كه هر كس را به حقّ پشت كند مى كوبم،و به آن كه رو مى آورد اميدوار مى شوم،مرا با خيرخواهى خالصانه و پاك از شايبه نادرستى و شك يارى كنيد،سوگند به خدا من به مردم از خودشان سزاوارترم .»

شرح

اين خطبه مبتنى بر دلجويى از اصحاب و ترغيب آنها بر نصيحت خيرخواهانه در كار جنگ مى باشد .امام(علیه السلام)آنان را از اين كه در زمره اهل دين قرار دارند،مى ستايد،و شجاعت و دلاورى آنان را تمجيد مى كند سپس اعلام مى دارد كه آنان خاصّان و برگزيدگان اويند،و كسانى هستند كه در سركوب مخالفان و فرمانپذيرى موافقان،به آنان اعتماد دارد و نيز از آنان مى خواهد،كه او

ص:197

را با نصيحتهاى صادقانه اى كه مشوب به شكّ در صحّت امامتش نباشد يارى كنند،و او را به خلافت و ولايت از ديگران سزاوارتر بدانند،چنان كه بر اين مدّعا سوگند ياد فرموده است.و ما اين موضوع را پيش از اين روشن كرده ايم.

ص:198

116-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

و قد جمع الناس و حضّهم على الجهاد فسكتوا مليّا :فَقَالَ ع مَا بَالُكُمْ أَ مُخْرَسُونَ أَنْتُمْ- فَقَالَ قَوْمٌ مِنْهُمْ يَا؟أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟- إِنْ سِرْتَ سِرْنَا مَعَكَ- فَقَالَ ع- مَا بَالُكُمْ لاَ سُدِّدْتُمْ لِرُشْدٍ وَ لاَ هُدِيتُمْ لِقَصْدٍ- أَ فِي مِثْلِ هَذَا يَنْبَغِي لِي أَنْ أَخْرُجَ- وَ إِنَّمَا يَخْرُجُ فِي مِثْلِ هَذَا رَجُلٌ- مِمَّنْ أَرْضَاهُ مِنْ شُجْعَانِكُمْ- وَ ذَوِي بَأْسِكُمْ- وَ لاَ يَنْبَغِي لِي أَنْ أَدَعَ الْمِصْرَ- وَ الْجُنْدَ وَ بَيْتَ الْمَالِ وَ جِبَايَةَ الْأَرْضِ- وَ الْقَضَاءَ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ- وَ النَّظَرَ فِي حُقُوقِ الْمُطَالِبِينَ- ثُمَّ أَخْرُجَ فِي كَتِيبَةٍ أَتْبَعُ أُخْرَى- أَتَقَلْقَلُ تَقَلْقُلَ الْقِدْحِ فِي الْجَفِيرِ الْفَارِغِ- وَ إِنَّمَا أَنَا قُطْبُ الرَّحَى- تَدُورُ عَلَيَّ وَ أَنَا بِمَكَانِي- فَإِذَا فَارَقْتُهُ اسْتَحَارَ مَدَارُهَا- وَ اضْطَرَبَ ثِفَالُهَا- هَذَا لَعَمْرُ اللَّهِ الرَّأْيُ السُّوءُ- وَ اللَّهِ لَوْ لاَ رَجَائِي الشَّهَادَةَ عِنْدَ لِقَائِي الْعَدُوَّ- وَ لَوْ قَدْ حُمَّ لِي لِقَاؤُهُ- لَقَرَّبْتُ رِكَابِي- ثُمَّ شَخَصْتُ عَنْكُمْ فَلاَ أَطْلُبُكُمْ- مَا اخْتَلَفَ جَنُوبٌ وَ شَمَالٌ- طَعَّانِينَ عَيَّابِينَ حَيَّادِينَ رَوَّاغِينَ- إِنَّهُ لاَ غَنَاءَ فِي كَثْرَةِ عَدَدِكُمْ- مَعَ قِلَّةِ اجْتِمَاعِ قُلُوبِكُمْ- لَقَدْ حَمَلْتُكُمْ عَلَى الطَّرِيقِ الْوَاضِحِ- الَّتِي لاَ يَهْلِكُ عَلَيْهَا إِلاَّ هَالِكٌ- مَنِ اسْتَقَامَ فَإِلَى الْجَنَّةِ وَ مَنْ زَلَّ فَإِلَى النَّارِ

لغات

كتيبة:لشكر جفير:جعبه اى است مانند تيردان و از آن فراخ تر است.

حمّ الأمر:آن كار مقدّر شده است قدح:تير پيش از آن كه پر به آن بسته شود ثفال الرّحى:پوستى كه زير آسياى دستى پهن مى كنند تا آرد روى آن ريخته شود

ص:199

ترجمه

اين سخنان را هنگامى ايراد كرده كه مردم را گرد آورده به جهاد ترغيب فرمود،و چون آنها ديرى خاموش مانده پاسخى ندادند،امام(علیه السلام)فرمود:

«شما را چه مى شود مگر گنگ شده ايد؟گروهى از آنان گفتند اى امير مؤمنان اگر خود آهنگ عزيمت كنى ما تو را همراهى خواهيم كرد،امام(علیه السلام) فرمود:

شما را چه شده كه به راه راست در نمى آييد،و به حقّ راه نمى يابيد؟آيا در چنين هنگامى سزاوار است من خود براى جنگ بيرون روم؟!بلكه شايسته اين است يكى از دلاور مردان شما كه من او را بپسندم و شجاع و نيرومند باشد به سوى دشمن گسيل شود،براى من سزاوار نيست كه سپاه و مركز،و بيت المال و گردآورى خراج و داورى ميان مسلمانان و رسيدگى به حقوق شاكيان را رها كنم،و با دسته اى سپاهى در دنبال دسته ديگر به راه افتم،و مانند تنها تيرى كه در تركش مانده باشد از اين سو به آن سو روان و در جنبش و اضطراب باشم،در حالى كه من همچون محور سنگ آسيا و قطب اين گردونه ام و بايد در مركز خود استوار باشم تا همه امور پيرامون من جريان و گردش داشته باشد،و اگر از مركز خود دور شوم نظام امور گسيخته مى شود،و بنيان حكومت سست و لرزان مى گردد،به خدا سوگند آنچه گفتيد نظريّه اى بد و ناشايست است،سوگند به خدا اگر اين آرزو نبود كه هنگام روبرو شدن با دشمن،در صورتى كه برايم مقدّر شده باشد،سعادت شهادت را بيابم،بر مركب خويش بر مى نشستم و از ميان شما مى رفتم،و تا نسيم شمال و جنوب مى وزد سراغ شما را نمى گرفتم همين شما كه بسيار طعنه زننده و عيبجو و از حقّ روگردان و حيله گر هستيد،در فزونى عدّه تان با كمى همدلى شما،فايده اى نيست،من شما را به راهى روشن رهنمون گشته ام،راهى كه جز تيره بختان در آن هلاك نمى شوند،اينك هر كس پايدارى كند به بهشت مى رسد،و هر كس بلغزد به دوزخ مى افتد .»

ص:200

شرح

محور اين خطبه بر نفرين به آن مردم است،و با پرسش از چگونگى احوال ناخوشايند و روش زشت و مخالفت آميز آنها بر سبيل انكار و سرزنش آغاز شده است،سپس از اين كه پيشنهاد كرده اند امام(علیه السلام)شخصا براى جنگ بيرون رود، نيز آنان را نكوهش مى كند،پس از آن در باره اين كه چه كسى سزاوار است به جاى او براى نبرد روانه شود،اشاره كرده و بعد از آن مفاسدى را كه در صورت عزيمت آن بزرگوار به جبهه نبرد روى خواهد داد بيان فرموده،و آن را خلاف مصلحتهايى كه بر شمرده،و قوام امور دولت و نظام جهان اسلام،به حفظ و رعايت آنها بستگى دارد دانسته است،و نادرستى پيشنهاد آنها روشن است .

امام(علیه السلام)خروج خود را از مركز حكومت به همراه سپاهيان،به تيرى كه در تيردان خالى باقى مانده باشد تشبيه فرموده،و جهت شباهت اين است كه:آن حضرت پيش از اين دسته هايى را روانه جنگ ساخته و بر آن بود كه سپاه ديگرى از باقيمانده ها آراسته و اعزام كند،و چون پيش از اين بزرگان و رزمجويان و دلاوران قوم روانه جنگ شده بودند،خروج خود را به تنهايى به همراه اين سپاه به تيرى كه در تيردان خالى باقى مانده باشد تشبيه فرموده است،در عرف مردم معمول است كه اگر بزرگى به سبب ضرورتى كار خود را ترك كند،و كسى را كه از وى فروتر است به جاى خود بگمارد،و امور مهمّى را كه جز به وسيله خود او انجام نمى پذيرد رها كند،گفته مى شود كه فلانى آن كار مهمّ را رها كرده و رفته است كه مانند تير در تركش ناآرام و بى قرار باشد .امام(علیه السلام)واژه قطب را براى خويش استعاره فرموده،زيرا همان گونه كه چرخش آسيا به قطب يا محور آن وابسته است،گردش امور و مصالح اسلام نيز به وجود آن حضرت بستگى دارد،در اين بيان،اسلام و مردم آن به آسيايى تشبيه شده كه اگر آن حضرت مركز را رها كند و عازم ميدان جنگ شود،امور مسلمانان دچار پريشانى مى گردد و همچون آسيايى كه از مدار خود خارج و حركات آن نامنظّم شود،كار اسلام و مسلمانان دستخوش اضطراب و نابسامانى مى گردد ،امام(علیه السلام)پس از بيان دلائل فساد رأى

ص:201

آنها،حكم به نادرستى پيشنهاد آنها داده و آن را با سوگندى صادقانه تأكيد فرموده است ،سپس چون آن بزرگوار از بدرفتارى و كثرت مخالفت آنها با دستورهايش، دلتنگ شده سوگند ياد كرده است كه اگر اين اميد در دل نبود كه در برخورد با دشمن چنانچه مقدّر باشد،سعادت شهادت را به دست بياورد،هر آينه از آنها دورى مى گزيد،بى آن كه از اين امر متأسّف،و يا هرگز خواهان بازگشت به سوى آنها باشد.و توفيق از خداست.

ص:202

117-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

تَاللَّهِ لَقَدْ عُلِّمْتُ تَبْلِيغَ الرِّسَالاَتِ- وَ إِتْمَامَ الْعِدَاتِ وَ تَمَامَ الْكَلِمَاتِ- وَ عِنْدَنَا؟أَهْلَ الْبَيْتِ؟ أَبْوَابُ الْحُكْمِ وَ ضِيَاءُ الْأَمْرِ- أَلاَ وَ إِنَّ شَرَائِعَ الدِّينِ وَاحِدَةٌ وَ سُبُلَهُ قَاصِدَةٌ- مَنْ أَخَذَ بِهَا لَحِقَ وَ غَنِمَ- وَ مَنْ وَقَفَ عَنْهَا ضَلَّ وَ نَدِمَ- اعْمَلُوا لِيَوْمٍ تُذْخَرُ لَهُ الذَّخَائِرُ- وَ تُبْلَى فِيهِ السَّرَائِرُ- وَ مَنْ لاَ يَنْفَعُهُ حَاضِرُ لُبِّهِ- فَعَازِبُهُ عَنْهُ أَعْجَزُ وَ غَائِبُهُ أَعْوَزُ- وَ اتَّقُوا نَاراً حَرُّهَا شَدِيدٌ- وَ قَعْرُهَا بَعِيدٌ وَ حِلْيَتُهَا حَدِيدٌ- وَ شَرَابُهَا صَدِيدٌ-.

أَلاَ وَ إِنَّ اللِّسَانَ الصَّالِحَ- يَجْعَلُهُ اللَّهُ تَعَالَى لِلْمَرْءِ فِي النَّاسِ- خَيْرٌ لَهُ مِنَ الْمَالِ يُورِثُهُ مَنْ لاَ يَحْمَدُهُ

ترجمه

«به خدا سوگند چگونگى تبليغ رسالتها،و ايفاى وعده هاى خدا،و تفسير كلمات را مى دانم و ابواب حكمت،و روشنى امر حقّ در نزد ما خاندان پيامبر(علیه السلام)است،آگاه باشيد كه احكام دين يكى است،و راه آن كوتاه و نزديك است،هر كس به اين راه در آيد به كاروان حقّ پيوسته و بهره مند مى شود،و هر كس از آن باز ايستد گمراه و پشيمان مى گردد.

كار كنيد براى روزى كه اعمال نيك براى آن روز اندوخته مى شود،و رازها در آن آشكار مى گردد،كسى كه خرد حاضرش به او سود نمى بخشد، خردى كه از او دور و غايب است از سود رسانى به او نارساتر و ناتوانتر است، بپرهيزيد از آتشى كه گرمى آن سخت،و ژرفاى آن بسيار،و زيور آن غلّ و زنجير آهنين و آشاميدنى آن چرك و زرداب است.

ص:203

هان بدانيد ياد نيكى كه خداوند براى انسان در ميان مردم قرار دهد، بهتر از مالى است كه براى كسى به ميراث بگذارد كه او را سپاسگزار نباشد .»

شرح

امام(علیه السلام)اين خطبه را با ذكر فضيلت خود آغاز فرموده،كه عبارت از دانش او به چگونگى رسانيدن رسالتهاى إلهى و علم او به برآوردن وعده هايى است كه خداوند در روز رستاخيز به پرهيزگاران داده است،منظور از كامل بودن وعده،آن وعده اى است كه تخلّف نشود،و كامل بودن اخبار،خبرهايى است كه دروغى در آنها نباشد،و تمام بودن اوامر و نواهى او،مشتمل بودن آنهاست بر مصالح مخصوص و منافع اكثر مردم،آرى شايسته اوصياى پيامبران(علیه السلام)و جانشينان آنها در روى زمين و در ميان بندگان خداست كه داراى اين مرتبه از دانش و فضيلت باشند ،پس از آن امام(علیه السلام)برترى عموم اهل بيت(علیه السلام)را يادآورى مى كند،منظور امام(علیه السلام)از عبارت ضياء الأمر،انوار علومى است كه امور دنيا و اعمال آخرت بر اساس آنها قرار داده شده است.و سزاوار است انسان كارهاى خود را در پرتو فروغ آن دانشها و ارزشها انجام دهد،اعمّ از وضع مقرّرات پسنديده و آنچه مايه نظام امور خلق مى شود،و قوانين سياست مدن و تدبير منزل و جز اينها،زيرا اگر انسان به كارى دست زند،و در آن از فروغ انوار احكام إلهى،و هدايت و ارشاد پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)و جانشينان بر حقّ او مدد نگيرد،سرانجام آن كار،جز سرگشتگى و انحراف از طريق حقّ،چيز ديگر نخواهد بود ،امام(علیه السلام)واژه شرايع را براى انهار حياتبخش علوم اهل بيت(علیه السلام)استعاره فرموده،و وجه مشابهت اين است كه همان گونه كه رودها و چشمه ها محلّ ورود تشنه كامان و جويندگان آب است ائمّة(علیه السلام)نيز مراجع طالبان علم و منابع پر فيض جويندگان حقّ و تشنگان زلال معرفت مى باشند،واژه واحدة اشاره است به اين كه گفتار و دستورهاى آنان در زمينه دين با يكديگر اختلاف ندارد،و چون آنان دانا به اسرار دين و آگاه به

ص:204

حقايق آنند در سخن آنها اختلافى نيست و به منزلۀ شرع واحدند ،همچنين واژه سبل را براى آنان استعاره فرموده است.مناسبت تشبيه آن است كه همان گونه كه راه صاف و روشن،آدمى را به مقصد مى رساند،آنان نيز انسان را با بينش و دانش خود،در كوتاهترين زمان به مطلوب خود مى رسانند .

فرموده است: من أخذ بها لحق يعنى:هر كس علم را از آنان فرا گيرد،و از آنها پيروى كند،به پيشينيانى كه راه خدا را سالك بوده و به مقام قرب او واصل شده اند ملحق،و اگر تخلّف كند پشيمان خواهد شد.

گفته شده:مراد از شرايع الدّين اين است كه آيينهاى دين وسيله و ابزار قوانين كلّى الهى هستند،زيرا عمل به هر يك از آنها موجب ثواب و پاداش است،از اين رو در اين جهت يكى هستند،و همگى بدون ستم و انحراف انسان را به بهشت مى رسانند كه همين معناى واژه قاصدة در جمله و سبله قاصدة مى باشد،ولى ظهور آن در معناى نخست بيشتر است،زيرا امام(علیه السلام)در مقام ذكر فضيلت اهل بيت(علیه السلام)است .

چون غرض سخنران از اظهار فضل خود اين است كه سخنان او را بپذيرند و به كار بندند،لذا امام(علیه السلام)پس از بيان اين مطلب،به كار و كوشش براى زندگى پس از مرگ و روز واپسين دستور مى دهد،منظور از واژه ذخائر كارهاى نيك است و معناى عبارت: و من لا ينفعه حاضر لبّه تا...أعوذ اين است:هم اكنون كه خردتان حضور دارد،و آن را در اختيار داريد پند گيريد و عبرت آموزيد،زيرا در آن هنگام كه مرگ در رسد،و درد و هراس آن و آنچه پس از آن است شما را فرا گيرد خردتان كه حضور خود را ترك كرده،از سود رسانى به شما ناتوانتر،و از هر موقع نايابتر است (1)،سپس با ترسانيدن مردم از آتش دوزخ،تأكيد مى كند كه

ص:205


1- يعنى:كسى كه از خرد حاضر خود كه خداوند به او بخشيده سود نبرد به طريق اولى از خرد ديگران كه غايب از اوست سود نخواهد برد.شرح شيخ محمّد عبده بر نهج البلاغه.چاپ بيروت.صفحۀ 233(مترجم)

حسابرسى روز قيامت بسيار سخت و دقيق است ،و مراد از زينت آتش،غلها و قيدها و گرزها و زنجيرهاى آهنينى است كه به منزله زيب و زيور مى باشد .

فرموده است: ألا و إنّ اللّسان... تا آخر،اين هشدارى است بر اين كه به مال و دارايى ارج نگذارند،و ذكر خير مردم را براى آخرت خودخواهان باشند،پيش از اين در ذيل گفتار آن بزرگوار در آن جا كه فرموده است: أمّا بعد فإنّ الأمر ينزل من السّماء إلى الأرض ،به اين موضوع اشاره شده است.

ص:206

118-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

و قد قام إليه رجل من اصحابه فقال:نهيتنا عن الحكومة ثم أمرتنا بها،فلم ندر أى الأمرين أرشد؟فصفق عليه السلام إحدى يديه على الأخرى ثم قال:

هَذَا جَزَاءُ مَنْ تَرَكَ الْعُقْدَةَ- أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ أَنِّي حِينَ أَمَرْتُكُمْ- بِمَا أَمَرْتُكُمْ بِهِ حَمَلْتُكُمْ عَلَى الْمَكْرُوهِ- الَّذِي يَجْعَلُ اللَّهُ فِيهِ خَيْراً- فَإِنِ اسْتَقَمْتُمْ هَدَيْتُكُمْ- وَ إِنِ اعْوَجَجْتُمْ قَوَّمْتُكُمْ- وَ إِنْ أَبَيْتُمْ تَدَارَكْتُكُمْ لَكَانَتِ الْوُثْقَى- وَ لَكِنْ بِمَنْ وَ إِلَى مَنْ- أُرِيدُ أَنْ أُدَاوِيَ بِكُمْ وَ أَنْتُمْ دَائِي- كَنَاقِشِ الشَّوْكَةِ بِالشَّوْكَةِ- وَ هُوَ يَعْلَمُ أَنَّ ضَلْعَهَا مَعَهَا- اللَّهُمَّ قَدْ مَلَّتْ أَطِبَّاءُ هَذَا الدَّاءِ الدَّوِيِّ- وَ كَلَّتِ النَّزَعَةُ بِأَشْطَانِ الرَّكِيِّ- أَيْنَ الْقَوْمُ الَّذِينَ دُعُوا إِلَى الْإِسْلاَمِ فَقَبِلُوهُ- وَ قَرَءُوا؟الْقُرْآنَ؟ فَأَحْكَمُوهُ- وَ هِيجُوا إِلَى الْجِهَادِ فَوَلِهُوا- وَلَهَ اللِّقَاحِ إِلَى أَوْلاَدِهَا- وَ سَلَبُوا السُّيُوفَ أَغْمَادَهَا- وَ أَخَذُوا بِأَطْرَافِ الْأَرْضِ زَحْفاً زَحْفاً- وَ صَفّاً صَفّاً بَعْضٌ هَلَكَ وَ بَعْضٌ نَجَا- لاَ يُبَشَّرُونَ بِالْأَحْيَاءِ- وَ لاَ يُعَزَّوْنَ عَنِ الْمَوْتَى- مُرْهُ الْعُيُونِ مِنَ الْبُكَاءِ- خُمْصُ الْبُطُونِ مِنَ الصِّيَامِ- ذُبُلُ الشِّفَاهِ مِنَ الدُّعَاءِ- صُفْرُ الْأَلْوَانِ مِنَ السَّهَرِ- عَلَى وُجُوهِهِمْ غَبَرَةُ الْخَاشِعِينَ- أُولَئِكَ إِخْوَانِي الذَّاهِبُونَ- فَحَقَّ لَنَا أَنْ نَظْمَأَ إِلَيْهِمْ- وَ نَعَضَّ الْأَيْدِي عَلَى فِرَاقِهِمْ- إِنَّ الشَّيْطَانَ يُسَنِّي لَكُمْ طُرُقَهُ- وَ يُرِيدُ أَنْ يَحُلَّ دِينَكُمْ عُقْدَةً عُقْدَةً- وَ يُعْطِيَكُمْ بِالْجَمَاعَةِ الْفُرْقَةَ- وَ بِالْفُرْقَةِ الْفِتْنَةَ- فَاصْدِفُوا عَنْ نَزَغَاتِهِ وَ نَفَثَاتِهِ- وَ اقْبَلُوا النَّصِيحَةَ مِمَّنْ أَهْدَاهَا إِلَيْكُمْ- وَ اعْقِلُوهَا عَلَى أَنْفُسِكُمْ

لغات

ضلع:به فتح ضاد و سكون لام،ميل و گرايش نزعة:مردان آبكش

ص:207

مره:جمع مارهة و اين به معناى چشمى است كه تباه شده است يعنى چشمان آنها سپيد گشته بود.

ركيّ:جمع ركيّه به معناى چاه است سنّى له كذا:آن را براى او نيكو و آسان ساخت داء الدّوىّ:درد سخت،دويّ اسم فاعل از دوى (بيمار شد)صفت براى داء و با موصوف خود از يك لفظ مى باشد.

عقلت عليه كذا:او را بر آن پايبند كردم

ترجمه

«مردى از ياران آن حضرت برخاست و گفت:ما را از حكميّت منع كردى،سپس ما را به آن فرمان دادى نمى دانيم كدام يك از اين دو دستور درست تر است.امام عليه السّلام دستهاى خود را بر هم زد و فرمود:

اين سزاى كسى است كه پيمان را بشكند،و شرط بيعت را به جا نياورد،هان به خدا سوگند هنگامى كه شما را به جنگ با سپاهيان معاويه فرمان دادم،به امرى كه خوشايندتان نبود،ليكن خداوند خيرتان را در آن قرار داده بود وادار كردم كه اگر در آن راه پايدارى مى كرديد،شما را راهنما بودم،و اگر از آن منحرف مى شديد،شما را به راه مى آوردم و اگر سر پيچى مى كرديد چاره جويى مى كردم،و البتّه اين رأيى درست تر و استوارتر بود،امّا به كمك چه كسى مى جنگيدم؟و به چه كسى اعتماد مى كردم؟مى خواهم درد را به كمك شما درمان كنم،و حال اين كه شما خود،درد من مى باشيد،من مانند كسى هستم كه بخواهد خار را به وسيله خار بيرون آورد با اين كه مى داند ميل خار به خار است.

بار خدايا!پزشكان اين درد جانكاه به ستوه آمده اند،و آبكشان از كشيدن ريسمانهاى اين چاه ناتوان گشته اند،كجايند آنانى كه چون به اسلام فرا خوانده شدند،آن را پذيرفتند؟و قرآن را تلاوت كردند و به كار بستند،و هنگامى كه به جهاد ترغيب شدند،مانند ماده شترانى كه شيفته فرزندان خويشند،واله و دلباخته آن گشتند شمشيرها را از نيام بيرون كشيدند،و صف در صف اطراف زمين را فرا گرفتند.برخى از اينها به شهادت رسيدند،و بعضى به سلامت ماندند،براى آنها كه زنده مى ماندند شاد نمى شدند،و در مرگ شهيدان به يكديگر تسليت نمى گفتند،چشمهايشان از گريه شب سپيد شده،و

ص:208

شكمهاشان از روزه به پشت چسبيده،و لبهايشان از كثرت دعا خشك گشته، و رنگ رخسارشان از شب زنده دارى زرد شده،و غبار خشوع بر چهره آنان نشسته بود.

آنان برادران من بودند كه رفتند،و سزاوار است كه تشنه ديدارشان باشيم،و از دورى آنها انگشت حسرت بگزيم،شيطان راههاى خود را براى شما آسان و هموار مى سازد و مى خواهد پيوندهاى شما را با دين اندك اندك بگسلاند،و جمعيّت شما را به تفرقه،و تفرقه را به فتنه مبدّل گرداند،پس از وسوسه ها و افسونهاى او روى بگردانيد،و از كسى كه نصيحت و خيرخواهى را به شما هديّه مى كند بپذيرد،و آن را آويزه گوش جان سازيد .»

شرح

امام(علیه السلام)اين سخنان را در صفّين،هنگامى كه ياران خود را از پذيرش حكميّت،منع كرده،و سپس به قبول آن فرمان داده بود ايراد فرموده است:

موضوع اين است كه چون معاويه در شب معروف به ليلة الهرير شكست خود و پيروزى على(علیه السلام)را در جنگ دريافت،به عمر و عاص مراجعه كرد تا براى او تدبيرى بينديشد،عمرو به او گفت:من براى چنين موقعى چاره اى برايت در نظر گرفته ام،و آن اين است كه ياران خود را فرمان دهى قرآنها را بر نيزه ها بلند كنند،و ياران على را به حكومت و داورى قرآن فرا خوانند،زيرا آنان چه اين دعوت را بپذيرند و چه نپذيرند قطعا پراكنده مى شوند،از اين رو در بامداد ليلة الهرير در همان هنگام كه مالك اشتر سردار بزرگ سپاه على(علیه السلام)در آستانه پيروزى قرار گرفته بود قرآنهاى بزرگ مسجد جامع دمشق را بر ده نيزه بلند كرده،و با استغاثه فرياد برآوردند:اى گروه مسلمانان!در باره برادران دينى خود از خدا بترسيد،در باره ما از قرآن داورى بخواهيد،نسبت به زنان و دختران از خدا بيم داشته باشيد، ياران على(علیه السلام)چون چنين ديدند گفتند اينها برادران و همكيشان مايند،از ما درخواست گذشت كرده و خواسته اند كه با رجوع به كتاب خدا آسايش آنها را تأمين كنيم،رأى صحيح اين است كه اندوه آنها را بر طرف سازيم،على(علیه السلام)از

ص:209

اين اظهار نظر آنها به خشم آمد،و فرمود:إنّها كلمة حقّ يراد بها باطل يعنى اين سخن حقّى است كه به وسيله آن باطلى خواسته مى شود،در باره اين گفتار امام(علیه السلام)پيش از اين سخن گفته شده است،بارى بر اثر اين حادثه ياران امام(علیه السلام) دو دسته شدند،دسته اى از نظر آن حضرت كه پافشارى در ادامه جنگ بود، پيروى مى كردند،و رأى دسته ديگر متاركه جنگ و رجوع به حكميّت بود،و اين دسته اكثريّت داشتند،از اين رو نزد آن حضرت اجتماع كردند و گفتند اگر جنگ را متوقّف نكنى،تو را مانند عثمان به قتل مى رسانيم،امام(علیه السلام)ناگزير با نظر اينها موافقت كرد و دستور داد مالك اشتر از نبردگاه خود باز گردد ،سپس پيمان نامه صلح نوشته شد،و آن را به نظر ياران على(علیه السلام)رسانيدند،و بر حكميّت اتّفاق كردند، ليكن گروهى از ياران على(علیه السلام)از اين امر،سرباز زدند و گفتند:تو ما را از پذيرش حكميّت نهى كرده بودى و سپس ما را بدان فرمان دادى،نمى دانيم كدام يك از اين دو امر درست تر است،و اين خود نشانه اين است كه در امامت خود شكّ دارى ،امام(علیه السلام)مانند كسى كه از كار خود پشيمان باشد،از خشم دستها را برهم زد و فرمود:اين سزاى كسى است كه رأى درست و لازم را نپذيرفته و بيعت را شكسته است،يعنى رأى درست و متقنى را كه آن حضرت اتّخاذ فرموده بود،و آن ادامه جنگ و پافشارى بر آن بود و آنچه آنان را بدان فرمان داده بود،همان دوام نبرد و پيكار بود،و اين را شما ناخوش و ناپسند دانستيد،در حالى كه خداوند خير شما را كه پيروزى و نيكفرجامى بود،در آن قرار داده بود،و قوّمتكم يعنى شما را با قتل و ضرب و مانند اينها راست مى گردانيدم و معناى تداركتكم نيز همين است .

فرموده است: لكانت الوثقى ،يعنى امرى متقن و استوار بود .

فرموده است: و لكن بمن؟ يعنى از چه كسى بر ضدّ انديشه ناصواب شما كمك مى گرفتم؟ و إلى من؟ و به چه كسى مراجعه و به او اعتماد مى كردم ؟ فرموده است: اريد أن أداوي بكم يعنى:مى خواهم دردى را كه از برخى از

ص:210

شما به من رسيده است،به وسيله برخى ديگر از شما،درمان كنم،در حالى كه شما خود درد من مى باشيد،و در اين باره من مانند كسى هستم كه بخواهد خار را به وسيله خار بيرون آورد،در صورتى كه مى داند خار ميل به خار دارد،و اين در عرب مثل است براى كسى كه بر ضدّ شخصى از او كمك خواسته شود و حال اين كه او گرايش به آن شخص دارد،و عبارت مثل اين است كه:لا تنّقش الشّوكة بالشّوكة فإنّ ضلعها معها يعنى خار را با خار بيرون نكشيد،كه ميل خار به خار است،امام(علیه السلام)مى گويد:يارى خواستن من از دسته اى از شما براى اصلاح دسته اى ديگر از شما مانند بيرون كشيدن خار،به وسيله خار است،جهت تشبيه اين است كه طبيعت برخى شبيه بعضى ديگر است و گرايش به يكديگر دارند، همچنان كه خار نيز همانند خار است،و هنگام بيرون آوردن آن از بدن،خار به طرف خار مايل و گاهى هم در كنار آن شكسته مى شود و لازم است با وسيله ديگرى آن را بيرون آورد .

سپس امام(علیه السلام)به خداوند شكايت مى برد،و مراد آن حضرت از داء الدّوي اعتياد آنها به مخالفت با دستورها،و اهمال آنها از دادن پاسخ به نداى آن حضرت است،و مقصود امام(علیه السلام)از أطبّا خود ايشان است،زيرا درد نادانى و عوارض آن، بسى بزرگتر از دردهاى محسوس جسمانى است،و طبيبان روح همان اندازه بر پزشكان بدن فضيلت دارند كه روح بر تن برترى دارد،و اگر چه واژه اطبّا در اين جا به گونه مجاز و استعاره آمده امّا مى توان گفت به حقيقت نزديكتر است ، همچنين واژه نزعه به گونه مثل براى خود آن بزرگوار استعاره شده است،و گوياى اين است كه مردم از مصلحت كار خود آن چنان دور افتاده اند،كه گويى در ته چاه ژرفى قرار گرفته اند كه او از كشيدن ريسمان براى بالا آوردن آنان و سعى در نجات آنها خسته و درمانده شده است ،سپس از بزرگان اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)و برادران ديرين خود ياد مى كند،و در باره فقدان چنين مردانى بطور سرزنش مى پرسد:كجايند آنانى كه از دنيا روگردانيده،و همگى توان خود را در راه يارى

ص:211

دين صرف كردند،و اين پرسش همانند اين است كه يكى از ما،در سختى و شدّتى قرار گرفته باشد و در اين حال مى پرسد برادرم كجاست؟سپس به بيان صفات پسنديده و اوصاف برجسته آنها مى پردازد تا رغبت شنوندگان را در پيروى از روش ستوده آنها بر انگيزد،و از اين كه داراى چنين صفاتى نيستند آنان را مورد عتاب و سرزنش قرار دهد .

واژه أولادها منصوب به اسقاط حرف جرّ است زيرا فعل و لهوا بدون حرف جر متعدّى به دو مفعول نمى شود،چنان كه در حديث آمده است:لا توّله والدة بولدها (مادر را به واسطه فرزندش سرگشته و اندوهگين نكنيد)،زيرا آنان هنگامى كه آهنگ جهاد مى كردند،چهار پايان بچه دار را سوار شده و آنها را از فرزندانشان جدا مى ساختند .

فرموده است: و أخذوا بأطراف الأرض ،يعنى با تصرّف اطراف زمين آن را گرفتند، زحفا زحفا و صفّا صفّا هر دو مصدر توكيدى براى فعل محذوف خود هستند و جانشين حال مى باشند .

فرموده است: لا يبشّرون بالاحياء و لا يعزّون بالموتى(عن القتلى) يعنى:آنان در اين راه به زنده خود توجّه نداشتند،و در صدد رعايت و حفظ حيات او نبودند، تا اين كه اگر در جهاد سالم بماند مژده بقاى او را به آنان دهند،و اگر كشته شود بر مرگ او بيتابى كنند،و به آنها تسليت گويند،بلكه آنها براى جهاد در راه خدا، خويش را خالص و از هر گونه اغراضى جز اين،مجرّد ساخته بودند،تا آن جا كه اگر در راه خدا كسى را مى كشتند،بر اين امر شادمان مى شدند،هر چند او پدر، و مقتول فرزند او،و يا عكس اين باشد .

اين كه شب زنده دارى موجب زردى رخسار مى شود،براى اين است كه حرارت بدن را تحريك مى كند و آب و رنگ پوست را تباه،و بدن را خشك،و صفرا را زياد مى گرداند،و زردى رخسار،بويژه در افراد ضعيف مانند مردم مدينه و مكّه و حجاز از آثار اين عوامل است .

ص:212

منظور از غبرة الخاشعين (غبار اهل خشوع بر چهره آنان نشسته)تنگى معاش و بدى حال و جامه خشن و سوختگى چهره زاهدانى است كه از بيم عذاب خداوند به اين صفات آراسته شده،و خود را از آرايشها و خوشيهاى دنيا پيراسته اند واژه ظماء را كه به معناى تشنگى است،براى اشتياق خود به ديدار آنها استعاره فرموده،به مناسبت اين كه مانند آب در هنگام شدّت تشنگى،به وجود آنها نياز است،و چون شوق به ديدار آنها را به منزله عطش بيان فرموده واژه ظماء را به كار برده است .مراد از واژه عقدة،دين و آيينها و قانونهايى است كه موجب استوارى اساس آن است و مقصود از جمله يحلّ دينكم عقدة عقدة ،اين است كه شيطان پشت پا زدن به قانونها و سنّتهاى دين را در نظر شما خوب جلوه داده،و پيوندهاى شما را با آن،يكى پس از ديگرى مى گسلاند،و عقده عبارت از سنّت اجتماعى است كه شارع مقدّس بنا به مصالح امّت وضع،و در اجراى آن تأكيد كرده است، و جدايى از اجتماع،موجب گسستن اين پيوند است ، نزغات شيطان همان حركات فسادانگيز،و نفثات او وسوسه هايى است كه پياپى در دلها به وجود مى آورد ،و مراد از كسى كه نصيحت و خيرخواهى را به شما اهدا مى كند،خود آن بزرگوار است،و توفيق از خداست.

ص:213

119-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

قوله للخوارج،و قد خرج إلى معسكرهم و هم مقيمون على إنكار الحكومة فقال عليه السلام:

أَ كُلُّكُمْ شَهِدَ مَعَنَا؟صِفِّينَ؟- فَقَالُوا مِنَّا مَنْ شَهِدَ- وَ مِنَّا مَنْ لَمْ يَشْهَدْ- قَالَ فَامْتَازُوا فِرْقَتَيْنِ- فَلْيَكُنْ مَنْ شَهِدَ؟صِفِّينَ؟ فِرْقَةً- وَ مَنْ لَمْ يَشْهَدْهَا فِرْقَةً- حَتَّى أُكَلِّمَ كُلاًّ مِنْكُمْ بِكَلاَمِهِ- وَ نَادَى النَّاسَ فَقَالَ أَمْسِكُوا عَنِ الْكَلاَمِ- وَ أَنْصِتُوا لِقَوْلِي- وَ أَقْبِلُوا بِأَفْئِدَتِكُمْ إِلَيَّ- فَمَنْ نَشَدْنَاهُ شَهَادَةً فَلْيَقُلْ بِعِلْمِهِ فِيهَا- ثُمَّ كَلَّمَهُمْ ع بِكَلاَمٍ طَوِيلٍ- مِنْ جُمْلَتِهِ أَ لَمْ تَقُولُوا عِنْدَ رَفْعِهِمُ الْمَصَاحِفَ حِيلَةً وَ غِيلَةً- وَ مَكْراً وَ خَدِيعَةً- إِخْوَانُنَا وَ أَهْلُ دَعْوَتِنَا- اسْتَقَالُونَا وَ اسْتَرَاحُوا إِلَى كِتَابِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ- فَالرَّأْيُ الْقَبُولُ مِنْهُمْ- وَ التَّنْفِيسُ عَنْهُمْ- فَقُلْتُ لَكُمْ هَذَا أَمْرٌ ظَاهِرُهُ إِيمَانٌ- وَ بَاطِنُهُ عُدْوَانٌ- وَ أَوَّلُهُ رَحْمَةٌ وَ آخِرُهُ نَدَامَةٌ- فَأَقِيمُوا عَلَى شَأْنِكُمْ- وَ الْزَمُوا طَرِيقَتَكُمْ- وَ عَضُّوا عَلَى الْجِهَادِ بَنَوَاجِذِكُمْ- وَ لاَ تَلْتَفِتُوا إِلَى نَاعِقٍ نَعَقَ- إِنْ أُجِيبَ أَضَلَّ وَ إِنْ تُرِكَ ذَلَّ- وَ قَدْ كَانَتْ هَذِهِ الْفَعْلَةُ وَ قَدْ رَأَيْتُكُمْ أَعْطَيْتُمُوهَا- وَ اللَّهِ لَئِنْ أَبَيْتُهَا مَا وَجَبَتْ عَلَيَّ فَرِيضَتُهَا- وَ لاَ حَمَّلَنِي اللَّهُ ذَنْبَهَا وَ وَ اللَّهِ إِنْ جِئْتُهَا إِنِّي لَلْمُحِقُّ الَّذِي يُتَّبَعُ- وَ إِنَّ الْكِتَابَ لَمَعِي مَا فَارَقْتُهُ مُذْ صَحِبْتُهُ فَلَقَدْ كُنَّا مَعَ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- وَ إِنَّ الْقَتْلَ لَيَدُورُ عَلَى الْآباءِ وَ الْأَبْنَاءِ- 298 وَ الْإِخْوَانِ وَ الْقَرَابَاتِ- فَمَا نَزْدَادُ عَلَى كُلِّ مُصِيبَةٍ وَ شِدَّةٍ- إِلاَّ إِيمَاناً وَ مُضِيّاً عَلَى الْحَقِّ- وَ تَسْلِيماً لِلْأَمْرِ- وَ صَبْراً عَلَى مَضَضِ الْجِرَاحِ- وَ لَكِنَّا إِنَّمَا أَصْبَحْنَا نُقَاتِلُ إِخْوَانَنَا فِي الْإِسْلاَمِ- عَلَى مَا دَخَلَ فِيهِ مِنَ الزَّيْغِ وَ الاِعْوِجَاجِ- وَ الشُّبْهَةِ وَ التَّأْوِيلِ- فَإِذَا طَمِعْنَا فِي خَصْلَةٍ يَلُمُّ اللَّهُ بِهَا شَعَثَنَا- وَ نَتَدَانَى بِهَا إِلَى الْبَقِيَّةِ فِيمَا بَيْنَنَا- رَغِبْنَا فِيهَا وَ أَمْسَكْنَا عَمَّا سِوَاهَا

ص:214

لغت

تنفيس:زدودن اندوه

ترجمه

هنگامى كه خوارج در ردّ حكميّت ايستادگى و پافشارى كردند،امام(علیه السلام)به لشكرگاه آنها در نهروان رفت،و خطاب به آنها فرمود:

«آيا شما همگى در صفّين با ما بوديد،گفتند بعضى از ما بوده ايم، و برخى نبوده ايم،فرمود پس دو دسته شويد،آنها كه در صفّين بوده اند در يك سو،و آنها كه نبوده اند در سوى ديگر قرار گيرند،تا با هر دسته با لحنى شايسته آنهاست گفتگو كنيم سپس ندا در داد كه از سخن گفتن باز ايستيد،و به گفتار من گوش فرا دهيد،و دلهاى خود را به سوى من متوجّه كنيد،و از هر كس گواهى بخواهم برابر آنچه در آن باره مى داند بگويد،پس از آن با آنان به درازا سخن گفت كه از آن جمله است:

آيا هنگامى كه سپاهيان معاويه از روى مكر و ريو،و نيرنگ و فريب قرآنها را بر سر نيزه ها بلند كردند نگفتيد اينها برادران و همكيشان مايند،از ما درخواست گذشت كرده،و از كتاب خدا خلاصى از جنگ را خواسته اند، نظر ما اين است كه از آنان بپذيريم،و از اندوهشان برهانيم؟امّا من به شما گفتم اين كار مردم شام ظاهرش رنگ ايمان دارد و باطنش دشمنى و عدوان است،آغازش رحمت و مهربانى و پايانش پشيمانى است،شما به كار خود ادامه دهيد،و بر روش خود پايدار باشيد،و دندانها را بر هم بفشاريد و جنگ را هر چه بيشتر پيش بريد،و به هر آوايى گوش ندهيد،كه اگر آن را بپذيريد شما را گمراه كرده،و اگر نپذيريد سرافكنده گشته است،امّا اين حادثه واقع شد،و ديدم كه آن را تحقّق بخشيديد،به خدا سوگند اگر من از پذيرش حكميّت سرباز مى زدم،از اين بابت امرى بر من واجب نمى شد،و خداوند گناه آن را بر دوش من نمى گذاشت،و هم سوگند به خدا كه اگر بر آن كار اقدام مى كردم باز هم حقّ با من بود،و مى بايستى از من پيروى شود،زيرا كتاب خدا با من است و من از آن هنگام كه با آن آشنا شده ام از آن جدا نگشته ام.

ص:215

ما در ركاب پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)بوديم،و مرگ پيرامون پدران و فرزندان و برادران و خويشاوندان ما دور مى زد،امّا جز اين نبود كه هر سختى و مصيبتى كه وارد مى شد،جز بر ايمان و پايدارى ما در راه حقّ و تسليم در برابر فرمان خداوند و شكيبايى ما بر سوزش جراحتها نمى افزود.ليكن اكنون به سبب گرايشهاى نادرست،و كژيها و شبهه ها و تأويلهاى ناروا كه در اسلام راه يافته است،با برادران دينى خويش مى جنگيم،و هرگاه وسيله اى بيابيم كه خداوند به سبب آن،پراكندگى ما را به جمعيّت مبدّل فرمايد،و بتوانيم بر اساس پيوندهايى كه باقى مانده به هم نزديك شويم،خواهان آن بوده،و هر كارى جز آن را رها مى سازيم.»

شرح

بيشتر عبارات اين خطبه از آنچه پيش از اين شرح داده شده روشن مى شود و نيازى به توضيح ندارد .

فرموده است: هذا أمر ظاهره إيمان .

يعنى:عمل سپاهيان معاويه كه قرآنها را بر فراز نيزه ها بلند كرده اند،در ظاهر كوشش در راه دين،و دعوت براى رجوع به كتاب خداست،ليكن باطن آن دشمنى و عدوان است،يعنى نيرنگى براى ستمكارى و به دست آوردن پيروزى است،آغاز اين كار ترحّم و دلسوزى شماست به آنها كه گفتارشان را مى پذيريد، و پايان آن اندوه و پشيمانى است كه در مى يابيد نيرنگ آنها را پذيرفته و فريب آنها را خورده ايد ، فأقيموا على شأنكم يعنى در كار خود استقامت ورزيد،و كوشش خود را براى پيش برد جنگ ادامه دهيد ،واژه ناعق اشاره به خواستاران حكميّت و يا به عمرو بن عاص است كه اين نيرنگ را به آنها آموخته است،و به اين طريق صفت شيطان را به او داده است .

آنچه پس از اين فرموده است كه: و لقد كنّا مع رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)...تا مضص الجراح ،مراد آن حضرت اندك اندك آشنا كردن آنها به چگونگى احوال خود و ياران پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است،و اين كه آنها در ركاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله)چگونه

ص:216

جهاد كرده اند،تا با شرح حالات آنها،شايد به گذشتگان تأسّى جويند،و از آنها پيروى كنند .

فرموده است: و لكنّا إنّما أصبحنا نقاتل إخواننا في الإسلام... تا آخر،اين هشدار و پاسخى است به كسانى كه ممكن است بگويند:برادران مسلمان پيشين ما كه آن گونه جهاد و ايثار كرده اند،براى اين بوده كه در حقّانيّت دين خود،و گمراهى كافران و كسانى كه با آنان در جنگ بودند،شكّ و ترديد نداشتند،امّا جز اين نيست كه ما با خودمان مى جنگيم،و چگونه ممكن است كشتن گروهى مسلمان كه تسليم ما شده و ما را به داورى كتاب خدا فرا خوانده اند،روا باشد،و پاسخ امام(علیه السلام)به اين معناست كه ما از آغاز كار اسلام تا حالا براى پيش برد دعوت دين و فداكارى در راه تحكيم قواعد و برپايى قوانين آن نبرد مى كنيم،پيكار ما در آغاز براى تحقّق وجود اسلام در ميان مردم بوده،و نبرد كنونى ما براى حفظ ماهيّت و چگونگى و بقاى آن است،زيرا چنان كه آشكار است فساد و انحراف،و شبهه و تأويل در آن راه يافته است.و اگر احساس كنيم وسيله صحيحى فراهم شده كه به واسطه آن خداوند پراكندگى ما را بر طرف مى كند،و به سبب آن مى توانيم بر اساس پيوندهايى كه از نظر اسلام و دين باقى مانده به هم نزديك شويم،از آن استقبال مى كنيم،و ما مى جنگيم شايد آن را به دست آوريم.شايد منظور آن بزرگوار از ذكر اين كه اگر وسيله اى فراهم شود...اين بوده است:كه كسانى كه سر به نافرمانى برداشته و با او به جنگ پرداخته اند از در اطاعت در آيند و به او بپيوندند،اين سخن به منزله صغراى قياس ضمير است (1)،كه امام(علیه السلام)عليه آنان استدلال فرموده است،بدين صورت:هنگامى كه به شما گفتم بالا بردن قرآنها بر سر نيزه ها فريب و نيرنگى است كه شاميان به كار گرفته اند،و شما آن گونه به من پاسخ داديد...و كبراى قياس اين كه هر كس آن گفتار را چنين

ص:217


1- اگر در قياس،مقدّمه كبرا ذكر نشود،در اصطلاح،آن را قياس ضمير مى نامند.منطق مظفّر (مترجم)

پاسخى دهد نبايد حكميّت را انكار كند،زيرا بدان رضايت داده است،و نتيجه قياس اين است كه آنها از پذيرش حكميّت نبايد خوددارى كنند،و توفيق از خداوند است.

ص:218

120-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است.اين گفتار را هنگام نبرد براى ياران خود ايراد

اشاره

فرموده است:

قوله لأصحابه فى ساعة الحرب وَ أَيُّ امْرِئٍ مِنْكُمْ أَحَسَّ مِنْ نَفْسِهِ- رَبَاطَةَ جَأْشٍ عِنْدَ اللِّقَاءِ- وَ رَأَى مِنْ أَحَدٍ مِنْ إِخْوَانِهِ فَشَلاً- فَلْيَذُبَّ عَنْ أَخِيهِ بِفَضْلِ نَجْدَتِهِ- الَّتِي فُضِّلَ بِهَا عَلَيْهِ- كَمَا يَذُبُّ عَنْ نَفْسِهِ- فَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَجَعَلَهُ مِثْلَهُ- إِنَّ الْمَوْتَ طَالِبٌ حَثِيثٌ لاَ يَفُوتُهُ الْمُقِيمُ- وَ لاَ يُعْجِزُهُ الْهَارِبُ- إِنَّ أَكْرَمَ الْمَوْتِ الْقَتْلُ- وَ الَّذِي نَفْسُ؟ابْنِ أَبِي طَالِبٍ؟ بِيَدِهِ- لَأَلْفُ ضَرْبَةٍ بِالسَّيْفِ أَهْوَنُ عَلَيَّ- مِنْ مِيتَةٍ عَلَى الْفِرَاشِ

لغات

نجدته:دليرى او تذبيب:دفاع و جلوگيرى

ترجمه

«هر مردى از شما هنگام برخورد با دشمن،در خود احساس دليرى مى كند،و در يكى از برادرانش ترس و سستى بيند به شكرانه دلاورى بيشترى كه خداوند به او بخشيده،بايد همان گونه كه از خويشتن دفاع مى كند،از او نيز دفع خطر كند،زيرا اگر خدا مى خواست،اين مرد را نيز در دليرى مانند او قرار مى داد.

مرگ،جوينده اى است شتابان،آن كسى را كه بر جاى خود ايستاده مقاومت مى كند از دست نمى دهد،و كسى كه از آن مى گريزد وى را ناتوان

ص:219

نمى سازد،شرافتمندانه ترين مرگ ها شهادت است،به خدايى كه جان فرزند ابو طالب در دست اوست سوگند مى خورم،هزار ضربه شمشير بر من آسانتر است از مرگ در بستر كه در غير طاعت پروردگار باشد .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين گفتار به ياران خود دستور مى دهد،كه در جنگ يكديگر را كمك كنند.و همان گونه كه از خويشتن دفاع مى كنند،از برادر همرزم خود نيز دفاع كنند و دشمن را از او دور گردانند،زيرا با اين شيوه است كه اجتماع و اتّفاق وجود پيدا مى كند،و انسجام و همآهنگى صورت مى گيرد،و به آن جا مى رسد كه تمام جامعه مانند يك فرد تجلى مى كند،و پيروزى و غلبه به دست مى آيد.امام(علیه السلام)پس از بيان اين مطالب،با ذكر برترى دلاورانى كه در ميان كسانى كه در ركاب او مى جنگيدند به دليرى ممتاز بودند از آنان دلجويى مى كند تا شجاعت آنها را برانگيزد و آنها را به جنبش و جوشش وادارد،و نيز عنايت و توجّه خود را به آنها ابراز فرمايد .

فرموده است: إنّ الموت طالب حثيث تا...إنّ أكرم الموت القتل ،امام(علیه السلام)با ذكر اين كه مرگ امرى اجتناب ناپذير،و انسان از تن دادن بدان ناگزير است، جنگ را براى آنان سهل،و كشتن و مردن را براى آنها آسان مى گرداند ،و اين كه فرموده است شرافتمندانه ترين مرگ،قتل است،مراد آن حضرت كشته شدن در راه خداست،زيرا شهادت،در دنيا موجب نيكنامى،و در آخرت مستلزم پاداشهاى هميشگى است ،سپس امام(علیه السلام)گفتار خود را با سوگند،همراه و تأكيد مى كند كه تحمّل هزار ضربه شمشير براى او آسانتر از مردن بر روى بستر است،و صدق اين سخن در باره كسى كه به دنيا با ديده حقارت مى نگرد،و آن را در برابر نعمتهاى آخرت،و نيكنامى دنيا ناچيز مى شمارد،و شجاعت و دلاورى ملكه و سرشت او گشته،روشن و آشكار است،و توفيق از خداست.

ص:220

121-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است.اين گفتار را در تشويق يارانش به جهاد ايراد

اشاره

فرموده است:

وَ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَيْكُمْ- تَكِشُّونَ كَشِيشَ الضِّبَابِ- لاَ تَأْخُذُونَ حَقّاً وَ لاَ تَمْنَعُونَ ضَيْماً- قَدْ خُلِّيتُمْ وَ الطَّرِيقَ- فَالنَّجَاةُ لِلْمُقْتَحِمِ وَ الْهَلَكَةُ لِلْمُتَلَوِّمِ

لغات

كشيش الضّباب:ساييده شدن پوست سوسماران به يكديگر بر اثر ازدحام تلوّم:درنگ و انتظار

ترجمه

«گويا مى بينم شما را مانند آواز برخورد سوسماران در هنگام ازدحام و گريز،همهمه و سر و صدا مى كنيد،نه حقّى را باز مى ستانيد،و نه از ستمى جلوگيرى مى كنيد،اين شما و اين راه راست!رستگارى از آن كسى است كه بى پروا به اين راه در آيد،و نابودى براى كسى است كه سستى و درنگ كند .»

شرح

امام(علیه السلام)با اين سخنان به آنان گوشزد مى فرمايد كه از جانب دشمن شكستى بر آنها وارد خواهد شد،و جنگ گزند خود را بر آنان وارد خواهد ساخت، به گونه اى كه آزرده و سست و ناتوان خواهند شد،و روبه گريز و اختفا خواهند گذاشت،از اين رو در گرفتن حقّى يا دفع ستمى،سودى از اينان حاصل نيست.

ص:221

امام(علیه السلام)واژه كشيش را براى توصيف نحوه فرار آنها از دشمن استعاره فرموده،و همين امر وجه مشابهت آنها به سوسماران است .

فرموده است: قد خلّيتم و الطّريق ،منظور از طريق،راه آخرت است، فالنّجاة للمقحم يعنى:رستگارى از آن كسى است كه به آن در آيد،و در پيمودن اين راه پيشى گيرد،و نابودى براى آن كسى است كه از در آمدن به اين راه خوددارى و درنگ كند،واژه طريق بنا به اين كه مفعول معه است منصوب است.

ص:222

122-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در ترغيب ياران خود به جهاد ايراد فرموده

اشاره

است:

:فَقَدِّمُوا الدَّارِعَ وَ أَخِّرُوا الْحَاسِرَ- وَ عَضُّوا عَلَى الْأَضْرَاسِ- فَإِنَّهُ أَنْبَى لِلسُّيُوفِ عَنِ الْهَامِ- وَ الْتَوُوا فِي أَطْرَافِ الرِّمَاحِ فَإِنَّهُ أَمْوَرُ لِلْأَسِنَّةِ- وَ غُضُّوا الْأَبْصَارَ فَإِنَّهُ أَرْبَطُ لِلْجَأْشِ وَ أَسْكَنُ لِلْقُلُوبِ- وَ أَمِيتُوا الْأَصْوَاتَ فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ- وَ رَايَتَكُمْ فَلاَ تُمِيلُوهَا وَ لاَ تُخِلُّوهَا- وَ لاَ تَجْعَلُوهَا إِلاَّ بِأَيْدِي شُجْعَانِكُمْ- وَ الْمَانِعِينَ الذِّمَارَ مِنْكُمْ- فَإِنَّ الصَّابِرِينَ عَلَى نُزُولِ الْحَقَائِقِ- هُمُ الَّذِينَ يَحُفُّونَ بِرَايَاتِهِمْ- وَ يَكْتَنِفُونَهَا حِفَافَيْهَا وَ وَرَاءَهَا وَ أَمَامَهَا- لاَ يَتَأَخَّرُونَ عَنْهَا فَيُسْلِمُوهَا- وَ لاَ يَتَقَدَّمُونَ عَلَيْهَا فَيُفْرِدُوهَا أَجْزَأَ امْرُؤٌ قِرْنَهُ وَ آسَى أَخَاهُ بِنَفْسِهِ- وَ لَمْ يَكِلْ قِرْنَهُ إِلَى أَخِيهِ- فَيَجْتَمِعَ عَلَيْهِ قِرْنُهُ وَ قِرْنُ أَخِيهِ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَئِنْ فَرَرْتُمْ مِنْ سَيْفِ الْعَاجِلَةِ- لاَ تَسْلَمُوا مِنْ سَيْفِ الْآخِرَةِ- وَ أَنْتُمْ لَهَامِيمُ الْعَرَبِ وَ السَّنَامُ الْأَعْظَمُ- إِنَّ فِي الْفِرَارِ مَوْجِدَةَ اللَّهِ وَ الذُّلَّ اللاَّزِمَ وَ الْعَارَ الْبَاقِيَ- وَ إِنَّ الْفَارَّ لَغَيْرُ مَزِيدٍ فِي عُمُرِهِ- وَ لاَ مَحْجُوزٍ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ يَوْمِهِ- الرَّائِحُ إِلَى اللَّهِ كَالظَّمْآنِ يَرِدُ الْمَاءَ- الْجَنَّةُ تَحْتَ أَطْرَافِ الْعَوَالِي- الْيَوْمَ تُبْلَى الْأَخْبَارُ- وَ اللَّهِ لَأَنَا أَشْوَقُ إِلَى لِقَائِهِمْ مِنْهُمْ إِلَى دِيَارِهِمْ- اللَّهُمَّ فَإِنْ رَدُّوا الْحَقَّ فَافْضُضْ جَمَاعَتَهُمْ- وَ شَتِّتْ كَلِمَتَهُمْ وَ أَبْسِلْهُمْ بِخَطَايَاهُمْ إِنَّهُمْ لَنْ يَزُولُوا عَنْ مَوَاقِفِهِمْ- دُونَ طَعْنٍ دِرَاكٍ يَخْرُجُ مِنْهُ النَّسِيمُ- وَ ضَرْبٍ يَفْلِقُ الْهَامَ وَ يُطِيحُ الْعِظَامَ- وَ يُنْدِرُ السَّوَاعِدَ وَ الْأَقْدَامَ- وَ حَتَّى يُرْمَوْا بِالْمَنَاسِرِ تَتْبَعُهَا الْمَنَاسِرُ- وَ يُرْجَمُوا بِالْكَتَائِبِ تَقْفُوهَا الْحَلاَئِبُ- وَ حَتَّى يُجَرَّ بِبِلاَدِهِمُ الْخَمِيسُ يَتْلُوهُ الْخَمِيسُ- وَ حَتَّى تَدْعَقَ الْخُيُولُ فِي نَوَاحِرِ أَرْضِهِمْ- وَ بِأَعْنَانِ مَسَارِبِهِمْ وَ مَسَارِحِهِمْ

ص:223

لغات

أمور:سريعتر و با نفوذتر حفافا الشّىء:دو سوى آن أبسلهم:آنان را تسليم نابودى گردان منسر:بخشى از سپاهيان أعنان مساربهم:اطراف چراگاهها،و مفرد آن مسربه است ذمار:آنچه حمايت آن بر انسان واجب است نسيم:نفس جأش:تپش و اضطراب دل در هنگام ترس لهاميم العرب:اشراف عرب عوالى:جمع عاليه،نيزه اى كه در هنگام زدن تا يك سوّم آن در بدن فرو رود خميس:لشكر مسارح:چراگاه و مفرد آن مسرحه است موجدة:خشم نواحر:جمع نحيره،آخرين شب و روز،هر ماه، مانند اين است كه اين شب و روز،ماه آينده را سر مى برد،و در اين جا به معناى سرزمينهاى دور دست است.

ترجمه

«زره داران در جلو،و بى زرهان را در پشت سر قرار دهيد،دندانها را به هم بفشاريد،زيرا اين كار خطر شمشير را از سر بيشتر دور مى كند،در وقت نيزه زدن بر دشمن،در پيچ و تاب باشيد كه كاربرد آن بيشتر و در دفع نيزه خصم مؤثّرتر است،چشمها را پايين اندازيد،زيرا دل قويتر و روح آرامتر مى شود،سر و صداها را خاموش كنيد،كه سستى و ترس را بيشتر دور مى سازد، پرچم را نگهبان باشيد،و آن را از جايش تكان ندهيد،و پيرامونش را خالى نگذاريد،و آن را جز به دلاوران و پاسدارانى كه از ايثار جان دريغ ندارند نسپاريد،زيرا آنانى كه در برابر رويدادهاى سخت و حقايق تلخ شكيبايند، مى توانند گرداگرد پرچم قرار گرفته راست و چپ و جلو و عقب آن را پاسدارى كنند،نه از آن عقب مى افتند كه آن را تسليم دشمن كنند،و نه بر آن پيشى مى گيرند كه آن را تنها گذارند،هر كس بايد با همآورد خود گلاويز شود،و با برادر همرزمش مواسات كند،و همآورد خود را به برادرش وانگذارد، تا با حريف برادرش همدست شود،و وى را از پا در آورند،به خدا سوگند اگر از شمشير دنيا بگريزيد،از شمشير آخرت در امان نمى مانيد،شما سران عرب و برجستگان قوميد،بى شكّ فرار از جنگ موجب خشم خداوند و ذلّت جاويد و

ص:224

ننگ هميشگى است،فرار كننده بر عمر خويش نمى افزايد،و ميان خود و مرگش فاصله اى پديد نمى آورد،كيست كه مانند تشنه كامى كه به آب برسد،به سوى خدا بشتابد،بهشت زير سايه نيزه هاست.امروز گفته ها به محك آزمايش زده مى شود،به خدا سوگند اشتياق من به مبارزه با اينها از شوق آنها به خانه و ديارشان بيشتر است.

بار خدايا!اگر حقّ را نمى پذيرند،جمعيّت آنها را پراكنده و وحدت آنها را به تفرقه بدل فرما،و آنها را به كيفر گناهانشان به دست هلاكت سپار.

بى گمان اينها از اين جا دور نمى شوند،بى آن كه نيزه هاى پياپى بدنهاى آنها را سوراخ كند،آن چنان كه نفس از آن برآرند و ضربه هاى شمشير سرهاى آنها را بشكافد،و استخوانهاى آنها را درهم كوبد،و بازوها و قدمهاى آنها را قلم كند،اينها مواضع خويش را رها نمى كنند مگر اين كه پيشتازان سپاه از پس هم آنها را زير باران تير خود گيرند،و دسته هاى سپاه با نيروهاى كمكى بسيار با آنها به نبرد پردازند،و لشكرها به دنبال هم بر آنها بتازند،و تا شهرهايشان آنها را عقب زنند،و زمينهاى آنها را لگد كوب اسبان خويش سازند،و به نواحى و راهها و چراگاههاى آنها در آيند .»

شرح

شريف رضىّ گفته است:دعق به معناى كوبيدن است يعنى تا اين كه اسبان زمينهاى آنان را لگد كوب سازند، نواحر أرضهم زمينهاى روبروى هم، گفته مى شود:منازل بنى فلان تتناحر يعنى:منزلهاى فرزندان فلان روبروى هم قرار دارد امام(علیه السلام)اين سخنان را در صفّين ايراد،و در باره ضرورتهاى جنگ و كيفيّت نبرد دستورهايى به اين شرح صادر فرموده است :

1-اين كه زره دار در جلو،و بى زره در عقب قرار گيرد،فوايد اين امر روشن است .

2-دندانها بر هم فشرده شود.حكمت اين كار در خطبه هاى پيش در آن جا

ص:225

كه فرموده است: معاشر المسلمين استشعروا الخشية ،و همچنين در گفتار آن حضرت به محمّد بن حنفيّه كه اگر كوهها از جا كنده شود تو بر جاى خود باش بيان،و در اين جا نيز تكرار شده است .

3-در پيرامون نيزه ها پيچ و تاب داشتن،علّت آن را امام(علیه السلام)در همان جا ذكر فرموده،و آن اين است كه هرگاه انسان در هنگامى كه نيزه را حواله دشمن مى كند،پيچ و خم و جست و خيز داشته باشد،كاربرد نيزه بيشتر و فشار آن سخت تر خواهد شد،زيرا جهش و پيچش هنگام زدن نيزه باعث مى شود كه سينه انسان نيز به همراه دستش به حركت در آيد و نيزه با حركتى شديدتر و كاربردى بيشتر بر دشمن فرود آيد .

4-فرو خواباندن چشمها،فايدۀ آن همان گونه كه ذكر فرموده قويتر شدن دل،و به دست آمدن آرامش بيشتر است،و ضدّ آن خيره شدن و چشم دوختن به سپاه دشمن است،كه موجب ترس و سستى مى شود،و دشمن آن را نشانه اين دو مى داند .

5-بى سر و صدا بودن،و اين نيز موجب جلوگيرى از شكست است،زيرا زيادى سر و صدا و فزونى داد و فرياد نشانه هراس فرياد كنندگان است،و اين نيز دشمن را به طمع مى اندازد و بر جرأت و گستاخى او مى افزايد .

6-اين كه پرچم را خم نكنيد،زيرا خم كردن پرچم باعث مى شود كه دشمن گمان كند،پريشانى و ناآرامى در صفوف شما پديد آمده است،در نتيجه به طمع افتد و دست به پيشروى زند،علاوه بر اين اگر پرچم خم شود از ديد سپاهيان ناپديد مى گردد،و ممكن است بسيارى از لشكريان نتوانند راه مقصد را تشخيص دهند.

7-پرچم را رها نكنيد،در عبارت بعد رها كردن پرچم به معناى خالى گذاردن پيرامون آن تفسير شده است .

8-اين كه فرموده است: لا تجعلوها...تا منكم يعنى:پرچم را جز به دست

ص:226

دلير مردان خود نسپاريد،و...زيرا پرچم،محور نظم سپاه،و اساس كار و فعاليّت آن است،و ما دام كه پرچم برپا و در اهتزاز است،سپاهيان دلگرم و قويدل مى باشند،از اين رو در نظام جنگ ضرورى است پرچم به دست دليرترين مردان سپاه داده شود ،و گفتار آن بزرگوار كه: فإنّ الصّابرين...تا فيفردوها در مقام بيان ويژگيهاى پرچمدار و رزمندگانى است كه در گرداگرد پرچم از آن نگهبانى مى كنند،امام(علیه السلام)مى فرمايد:اينان بايد در برابر حقايق تلخ و واقعيّتهاى سختى كه بى ترديد در پيش دارند از بردبارى و شكيبايى بسيار برخوردار باشند،تا بتوانند با چالاكى و پايدارى پرچم را نگهبانى و اطراف آن را پاسدارى كنند،و اين سخن به منظور برانگيختن اين صفات در آنهاست،عبارت لا يتأخّرون عنها...تا فيفردوها ،بيان چگونگى معناى خالى گذاردن پيرامون پرچم است كه پيش از اين از آن نهى فرموده بود،واژه هاى فيسلموها فيفردوها بنا به تقدير أن منصوبند، زيرا جواب نفى مى باشند .

9-فرموده است أجزء امرؤ قرنه هر كس با هماوردش بجنگد و او را از پاى در آورد .

10- آسى أخاه بنفسه و فعل أجزء در جمله پيش هر دو ماضى بوده و معناى امر دارند،و تقدير جمله قبل ليجزى امرؤ قرنه مى باشد و قرن به معناى دشمن و حريف جنگى است،يعنى هر كسى بايد با حريف خود درگير و در برابر او ايستادگى كند،و در جمله دوم تقدير آن ليواس أخاه بنفسه مى باشد،يعنى:با جان خويش نسبت به برادرش هميارى و مواسات كند،و بر اثر اعتماد به برادر همرزمش از برابر حريف خود نگريزد تا اين كه حريف او با همآورد برادرش همدست شود و او را از پاى در آورد .سپس بى فايده بودن فرار را در جنگ به آنان يادآورى مى كند،براى اين كه فايده اى كه در فرار تصوّر مى شود در امان ماندن از مرگ است در حالى كه انسان هيچ گاه از مرگ مصون و در امان نيست،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «قُلْ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذاً لا»

ص:227

«تُمَتَّعُونَ إِلاّ قَلِيلاً» (1)»،شمشير آخرت را براى مرگ استعاره فرموده،و جهت تشبيه اين است كه مرگ و شمشير هر دو به زندگى آدمى پايان مى دهند،و رشته حيات انسان سرانجام با همين شمشير منقطع خواهد شد .

امام(علیه السلام)پس از بيان اين مطالب،آنان را به صفاتى مى ستايد،كه با داشتن آن اوصاف،فرار براى آنان ننگ آور است:اين كه آنان اشراف عرب،و سنام اعظم يعنى كوهان بزرگتر يا برجستگان اين قومند،اين كه واژه سنام را براى آنان استعاره آورده از جهت شباهتى است كه در بلندى قدر و رفعت مقام به كوهان شتر دارند .سپس با ذكر زشتيهاى فرار،تقبيح خود را نسبت به اين عمل ناپسند كه نيز در آن سودى نيست تأكيد مى كند،امّا عيبهاى آن يكى اين كه مستلزم خشم پروردگار است،زيرا كسى كه از جهاد در راه خدا شانه خالى مى كند و مى گريزد، مرتكب معصيت پروردگار شده و از فرمان او سرپيچى كرده است و مستحقّ عذاب و كيفر او مى باشد،ديگر اين كه متضمّن ذلّت و سرافكندگى هميشگى و ننگ دائمى در اولاد و اعقاب اوست،و اين نيازى به توضيح ندارد ،و اين كه در فرار سودى نيست براى اين است كه فرار چيزى بر عمر او نمى افزايد،زيرا مى دانيم كه با فرار خود نمى تواند اجل محتوم خود را تغيير دهد،و مدّتى را هم كه در فرار گذرانده جزء عمر او بوده،و از اين راه چيزى بر عمر خود نيفزوده است،و بى ترديد براى او در لوح قضاى إلهى اجلى تعيين شده است كه فرار نمى تواند ميان او و آن مانع شود و مرگش را به تأخير اندازد،اين گفتار هشدارى است به آنان كه مرگ را فراموش نكنند .

اين كه فرموده است: رائح إلى اللّه كالظّمآن يرد الماء اين استفهامى است بر سبيل عرض (2)،يعنى از كسى كه در راه خدا گام برمى دارد،و در طريق او حركت

ص:228


1- سوره احزاب(33)آيه(16) [1]يعنى:بگو اگر از مرگ يا كشته شدن فرار كنيد سودى به حال شما نخواهد داشت و در آن هنگام جز اندك زمانى از زندگانى بهره مند نخواهيد شد.
2- عرض با نرمى چيزى خواستن است.(مترجم)

مى كند،خواسته شده كه مانند تشنه اى كه براى دست يافتن به آب در حركت است،به سوى او بشتابد،و وجه مشابهت ميان اين دو،لزوم شتاب در حركت و كوشش مشتاقانه براى وصول به مطلوب است .در عبارت الجنّة تحت أطراف العوالي اشاره است به اين كه خواست آن بزرگوار،رهسپار شدن مردم به سوى خدا به وسيلۀ جهاد است،و با ذكر بهشت آنان را به آن جذب و تشويق فرموده است، اين كه در عبارت مذكور بهشت تحت...نيزه ها گفته شده و از جهات ششگانه تنها اين جهت ذكر گرديده براى اين است كه غرض از كوششها و مجاهدتها براى نيزه زدن در راه خدا داخل شدن به بهشت است،و اين كوششها و تلاشها در زير نيزه ها انجام مى گيرد،از اين رو واژه بهشت بر همين حركات و اعمال كه هدف آنها رسيدن به بهشت است اطلاق شده است،و اين از باب نامگذارى شيء است به نام غايت و نتيجه آن ،سپس امام(علیه السلام)در دنبال بيانات خود به كسانى كه با او به جنگ برخاسته اند نفرين مى كند كه چنانچه دعوت حقّ او را نپذيرند،خداوند آنان را به پريشانى و نابودى گرفتار فرمايد ،پس از آن آنها را بيم مى دهد كه بدون آنچه ذكر فرموده شاميان مواضع خود را ترك نخواهند كرد،و از جنگ دست باز نخواهند داشت، الطّعن الدّارك يعنى:نيزه پى در پى،عبارت يخرج منه النّسيم كنايه است از اين كه بدنهاى آنها با زدن نيزه هاى پياپى آن چنان دريده و سوراخ شود كه نفس از آن برآورند،اين واژه به صورت نسم،همچنين قشم با قاف و شين معجمه نيز روايت شده و اين به معناى گوشت و پيه است،ولى اين روايت بعيد به نظر مى آيد.

ص:229

123-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است.اين گفتار را در بارۀ حكميّت ايراد فرموده

اشاره

است:

إِنَّا لَمْ نُحَكِّمِ الرِّجَالَ- وَ إِنَّمَا حَكَّمْنَا؟الْقُرْآنَ؟ هَذَا؟الْقُرْآنُ؟- إِنَّمَا هُوَ خَطٌّ مَسْطُورٌ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ- لاَ يَنْطِقُ بِلِسَانٍ وَ لاَ بُدَّ لَهُ مِنْ تَرْجُمَانٍ- وَ إِنَّمَا يَنْطِقُ عَنْهُ الرِّجَالُ- وَ لَمَّا دَعَانَا الْقَوْمُ- إلَى أَنْ نُحَكِّمَ بَيْنَنَا؟الْقُرْآنَ؟- لَمْ نَكُنِ الْفَرِيقَ الْمُتَوَلِّيَ- عَنْ كِتَابِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى- وَ قَدْ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ- «فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللّهِ وَ الرَّسُولِ» - فَرَدُّهُ إِلَى اللَّهِ أَنْ نَحْكُمَ بِكِتَابِهِ- وَ رَدُّهُ إِلَى؟الرَّسُولِ؟ أَنْ نَأْخُذَ بِسُنَّتِهِ- فَإِذَا حُكِمَ بِالصِّدْقِ فِي كِتَابِ اللَّهِ- فَنَحْنُ أَحَقُّ النَّاسِ بِهِ- وَ إِنْ حُكِمَ بِسُنَّةِ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- فَنَحْنُ أَحَقُّ النَّاسِ وَ أَوْلاَهُمْ بِهَا- وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ- لِمَ جَعَلْتَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُمْ أَجَلاً فِي التَّحْكِيمِ- فَإِنَّمَا فَعَلْتُ ذَلِكَ لِيَتَبَيَّنَ الْجَاهِلُ- وَ يَتَثَبَّتَ الْعَالِمُ- وَ لَعَلَّ اللَّهَ أَنْ يُصْلِحَ فِي هَذِهِ الْهُدْنَةِ- أَمْرَ هَذِهِ الْأُمَّةِ- وَ لاَ تُؤْخَذَ بِأَكْظَامِهَا- فَتَعْجَلَ عَنْ تَبَيُّنِ الْحَقِّ- وَ تَنْقَادَ لِأَوَّلِ الْغَيِّ- إِنَّ أَفْضَلَ النَّاسِ عِنْدَ اللَّهِ- مَنْ كَانَ الْعَمَلُ بِالْحَقِّ أَحَبَّ إِلَيْهِ- وَ إِنْ نَقَصَهُ وَ كَرَثَهُ مِنَ الْبَاطِلِ- وَ إِنْ جَرَّ إِلَيْهِ فَائِدَةً وَ زَادَهُ- وَ أَيْنَ يُتَاهُ بِكُمْ- وَ مِنْ أَيْنَ أُتِيتُمْ- اسْتَعِدُّوا لِلْمَسِيرِ إِلَى قَوْمٍ حَيَارَى- عَنِ الْحَقِّ لاَ يُبْصِرُونَهُ- وَ مُوزَعِينَ بِالْجَوْرِ لاَ يَعْدِلُونَ بِهِ- جُفَاةٍ عَنِ الْكِتَابِ- نُكُبٍ عَنِ الطَّرِيقِ- مَا أَنْتُمْ بِوَثِيقَةٍ يُعْلَقُ بِهَا- وَ لاَ زَوَافِرَ عِزٍّ يُعْتَصَمُ إِلَيْهَا- لَبِئْسَ حُشَّاشُ نَارِ الْحَرْبِ أَنْتُمْ- أُفٍّ لَكُمْ- لَقَدْ لَقِيتُ مِنْكُمْ بَرْحاً يَوْماً أُنَادِيكُمْ- وَ يَوْماً أُنَاجِيكُمْ- فَلاَ أَحْرَارُ صِدْقٍ عِنْدَ النِّدَاءِ- وَ لاَ إِخْوَانُ ثِقَةٍ عِنْدَ النَّجَاءِ

لغات

كرثه الأمر:آن كار او را دچار دشوارى و اندوه ساخت.

موزع:فريب خورده زوافر الرّجل:ياران و افراد قبيله

ص:230

نكّب:به تشديد كاف جمع ناكب به معناى منحرف است مانند با ذل و بذّل حشّاش:جمع حاشّ،آتش افروز و نيز حشاش به كسر حاء و تخفيف شين جمع ديگر آن است مانند نائم و نوّام و نيام،و گفته شده به معناى چيزى است كه آتش به آن افروخته مى شود.

برح:به سكون راء:سختى و آزار،گفته مى شود:لقيت منه برحا بارحا يعنى آزار زيادى از او ديدم،ترحا نيز روايت شده است و به معناى اندوه مى باشد.

ترجمه

«ما اشخاص را حكم قرار نداده ايم،بلكه قرآن را حكم گردانيده ايم، اين قرآن نوشته اى است در ميان دو قطعه جلد كه به زبان سخن نمى گويد،و ناگزير ترجمانى براى آن لازم است.و بايد مردانى شايسته از آن سخن گويند و ترجمان آن باشند،هنگامى كه آن قوم ما را دعوت كردند كه قرآن را ميان خود داور قرار دهيم،ما از آن گروه نبوديم كه از كتاب خداوند متعال روگردان باشيم،در حالى كه خداوند سبحان فرموده است: «فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللّهِ وَ الرَّسُولِ» (1)»ارجاع اين امر به خدا اين است كه مطابق كتابش حكم كنيم،و باز گردانيدن آن به پيامبرش اين است كه به سنّت او چنگ زنيم،اينك اگر به راستى از كتاب خدا داورى خواسته شود،ما از همه مردم به اين امر سزاوارتريم،و اگر به سنّت پيامبر حكم شود،ما از هر كس به آن شايسته تريم.

امّا در باره اين گفتار شما كه چرا براى داورى ميان ما و آنان،مدّت قرار دادى،اين كار را براى آن انجام دادم كه نادان آگاهى پيدا كند،و دانا بر اعتقاد خود ثبات و پايدارى ورزد،شايد خداوند با اين سازش و متاركه كار اين امّت را اصلاح فرمايد،و مجال تنفّس و آزادى مردم گرفته نشود تا در نتيجه شتابزدگى در تشخيص حقّ،گمراهى نخست را دنبال كنند.

همانا برترين مردم نزد خداوند كسى است كه عمل به حقّ را از باطل

ص:231


1- سوره نساء(4)آيه(59) [1]يعنى:اگر در چيزى اختلاف كرديد،آن را به خدا و پيامبرش ارجاع دهيد.

بيشتر دوست بدارد هر چند موجب زيان و اندوه او گردد،و عمل به باطل براى او مايه زيادتى و بهره مندى باشد.

چرا حيران و سرگردانيد،اين شكّ و شبهه از كجا به شما رسيده است، آماده شويد براى حركت به سوى گروهى حيرتزده كه از ديدن حقّ درمانده،و به جور و ستم گستاخى يافته و از آن باز نمى گردند.از كتاب خدا دور،و از راه حقّ منحرفند،دريغا كه شما وسيله اى نيستيد كه بتوان بدان اطمينان كرد،و نه ياران نيرومندى كه بتوان از آنها يارى جست،شما آتش افروزان بدى براى جنگ هستيد،اف بر شما باد كه سختى و آزار بسيار از شما ديده ام،يك روز شما را ندا مى دهم،و روز ديگر اسرار را به شما مى گويم،نه در آن هنگام كه شما را آواز مى دهم آزادگان راست كردارى هستيد،و نه در وقتى كه با شما راز مى گويم،برادران مورد اعتماد .»

شرح

امام(علیه السلام)اين خطبه را پس از شنيدن رأى حكمين و فريب خوردن ابو موسى به وسيله عمرو بن عاص ايراد فرموده است .

اين خطبه از آغاز تا جمله ...أولاهم به پاسخ آن حضرت به خوارج در باره شبهه حكميّت است و اين كه چرا پس از رضايت دادن به آن فرمان جنگ داده است.شبهه خوارج اين بود كه مى گفتند:تو به داورى آن دو تن در اين امر رضايت دادى و پيمان بستى،و هر كس به كارى رضايت داد و پيمان بست،نمى تواند نقض عهد كند و پيمان را بشكند،از اين رو امام(علیه السلام)با بيان إنّا لم نحكّم الرّجال، و إنّما حكّمنا القرآن صغراى اين شبهه را ردّ مى كند،يعنى ما مردان را از نظر اين كه رجال امتند به داورى برنگزيديم بلكه قرآن را داور قرار داديم،ليكن قرآن ناگزير ترجمانى لازم دارد كه مقاصدش را بيان كند،و اين قوم از ما خواستند كه داورى قرآن را بپذيريم،و ما گروهى نبوديم كه از حكم قرآن ناخشنود باشيم و روى از آن بگردانيم،زيرا خداوند در آن دستور داده است كه در امور مورد اختلاف،از طريق كتاب و سنّت،به او و پيامبرش(صلی الله علیه و آله)رجوع كنيم،چنان كه

ص:232

فرموده است: «فَإِنْ تَنازَعْتُمْ» پس اگر از روى علم و راستى با كتاب خدا داورى شود،ما از همه مردم بدان سزاوارتر و به فرمانبردارى از حكم آن شايسته تريم،و استحقاق ما به اين كه قرآن حقّانيّت ما را تصديق كند از همه بيشتر است،زيرا خداوند متعال فرموده است: «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» ...تا «حَتّى تَفِيءَ إِلى أَمْرِ اللّهِ» (1)»و روشن است كه پس از عقد امامت و بيعت مسلمانان به خلافت با آن بزرگوار،معاويه و يارانش از باغيانى كه در اين آيه بدانها اشاره شده و از ياغيانى هستند كه بر آن حضرت شوريده اند،و بر طبق همين نصّ صريح كتاب خدا و همچنين آياتى كه دلالت بر وجوب وفاى به عهد و پيمان و عقد و ميثاق دارد، جنگ با آنها واجب است،و او برتر از اين است كه جنگ آنها با او واجب شمرده شود،بنا بر اين آن داورى كه به سود آنها رأى دهد خطا كار و مخالف كتاب خدا بوده،و مخالفت با حكم او واجب است.

حال اگر با توجّه به سنّت پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)در باره اين اختلاف حكم شود،به دلائل خويشاوندى ما با پيامبر(صلی الله علیه و آله)و عمل به سنّت او از جهت اين كه با كتاب خدا موافقت دارد،و قول صريح او در باره وجوب پيروى از امام عادل،ما از همه مردم به او نزديكتر و به اين امر شايسته تريم،پس اگر داورى به سود ديگرى بر ضدّ ما حكم دهد نيز با سنّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)مخالفت كرده است،خلاصه پاسخ اين است كه ما به داورى اين دو مرد خشنودى نداده ايم،بلكه راضى شده ايم كه اين دو نفر مطابق كتاب خدا حكم كنند و سخنگوى آن باشند،و آنچه دشمن،ما را بدان فرا خوانده و از ما خواسته است همين،حكومت قرآن است،و چون اين دو با كتاب خدا مخالفت كرده اند،پذيرش گفتار اينها بر ما واجب نيست .

فرموده است: و أمّا قولكم...تا:لأوّل الغىّ .اين گفتار نيز در حقيقت،پاسخ اين پرسش است كه هنگامى كه دو گروه بر داورى قرآن اتّفاق كردند،پيمان

ص:233


1- سوره حجرات(49)آيه(9) [1]يعنى:اگر دو گروه از مؤمنان به جنگ يكديگر برخيزند با گروهى كه ستمكار است بجنگيد تا به فرمان خدا باز گردد.

صلحى نوشته شد،و براى داوران يك سال مهلت مقرّر گرديد تا در طول آن حكم خود را صادر كنند،پيمان نامه صلح به شرح زير است:

اين است آنچه علىّ بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان بر آن توافق كردند،على از طرف مردم عراق و شيعيان و پيروان خود،و معاوية بن ابى سفيان نيز از جانب مردم شام و اتباع خود رضايت دادند كه حكم خداوند متعال را گردن نهيم و به كتاب خدا داورى بريم،و بر چيزى جز آن اتّفاق نكنيم،همانا كتاب خدا از آغاز تا پايان ميان ما حاكم است،هر چه را قرآن زنده مى خواهد زنده بداريم،و آنچه را ميرانده و از ميان برده،بميرانيم و از ميان برداريم،اگر داوران حكم مورد اختلاف را در قرآن بيابند از آن پيروى كنند،و اگر نيافتند به سنّت عادلانه پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه جلوگير تفرقه و جدايى است تمسّك جويند،عبد اللّه بن قيس (1)(ابو موسى)و عمرو بن عاص به داورى برگزيده شده اند و اين دو نفر از على و معاويه و هر دو سپاه تعهّد گرفتند كه بر جان و دارايى خويش ايمن باشند،و امّت از آنها پشتيبانى كند،همچنين كسى كه حكم در باره او صادر مى شود و همه مؤمنان و مسلمانان هر دو گروه،در پيشگاه خداوند متعهّدند كه آنچه از حكم داوران موافق كتاب خداوند و سنّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)باشد بدان عمل كنند،و هر دو طرف موافقت كردند تا هنگامى كه حكم داوران صادر شود،ميان آنها امنيّت و ترك مخاصمه و آتش بس برقرار باشد،و نيز اين دو نفر داور در پيشگاه خداوند متعهّدند كه ميان امّت به حقّ داورى كنند،و پيرو خواهشهاى نفسانى خويش نباشند،مدّت اين توافق و آتش بس يك سال تمام است،و داورها مى توانند

ص:234


1- ابو موسى اشعرى،نام او عبد اللّه بن قيس بن سليم است،او را عثمان در سال 34 ه به حكومت كوفه منصوب كرد،و هنگامى كه على(علیه السلام)كوفه را پايتخت خويش قرار داد،ابو موسى از حكومت معزول شد،و همچنان بر كنار بود تا در جنگ صفّين به اصرار جمعى از كوفيان از طرف مردم عراق حكم گرديد و از عمرو بن عاص فريب خورد و چون همه از او ناراضى شدند به مكّه گريخت و در سال 42 يا 52 ه. درگذشت.(مترجم)

حكم خود را زودتر و پيش از به سر آمدن اين مدّت صادر كنند،و اگر يكى از اين دو تن پيش از صدور حكم بميرد بايد زمامدار مربوط مردى را كه در اجراى حقّ و برقرارى عدالت كوتاهى نداشته باشد به جاى او تعيين كند،و اگر يكى از دو زمامدار در طول اين مدّت بميرد،بر عهده اصحاب اوست كسى را كه از كار و عمل او خشنودى دارند و راه و روش او را مى پسندند،به جاى او برگزينند.

بار خدايا!از تو مى خواهيم كه ما را عليه كسى كه مفاد اين موافقتنامه را ناديده انگارد،و در آن انحراف و تجاوزى روا دارد يارى فرمايى.اين موافقتنامه را ده نفر از اصحاب على(علیه السلام)و ده نفر از ياران معاويه گواهى كرده اند.

اين بود معناى اجل يا مدّتى كه براى حكميّت تعيين شده بود،و در حقيقت پرسش خوارج اين است:كه پس از آن كه به حكميّت رضايت دادى چرا مدّت تعيين كردى،و حكمت و دليل آن چه بوده است؟امام(علیه السلام)پاسخ داده است كه من براى اين منظور اين كار را كردم كه ناآگاه آگاهى پيدا كند،و حقّ بر او آشكار شود،و دانا در كار خود تأمّل و بررسى كند و خود را از شبهه و ترديد برهاند،و نيز به اين اميد بوده كه با اين موافقت اصلاحى در كار اين امّت پديد آيد .

فرموده است: و لا تؤخذ بأكظامها فتعجل... تا آخر،زيرا اين مردم هنگامى كه قرآنها را بر سر نيزه ها ديدند،اوّلين شبهه به آنان دست داد،و اين سرآغاز گمراهى آنها بود،زيرا در اين كار تأمّل و انديشه نكردند،از اين رو به كسى تشبيه شده اند كه گلوى او را بگيرند و نتواند به آسودگى تنفّس كند و براى توصيف اين حالت واژه كظم(مجراى تنفّس)استعاره شده است .

فرموده است: إنّ أفضل النّاس...تا و زاده .

منظور امام(علیه السلام)در اين بيان اين است كه مردم را به سوى حقّ به كشاند،و آنان را به حركت در اين راه تشويق كند،هر چند اتّخاذ اين رويّه براى آنان مستلزم نتايج و آثارى باشد كه ذكر فرموده است.همچنين آنان را از باطل پرهيز دهد اگر چه دورى جستن از آن مايه زيان و غم و اندوه آنان باشد،از اين رو گوشزد

ص:235

فرموده است كه پيروى از اين شيوه در نزد خداوند افضل و برتر است.من الباطل جار و مجرور است و متعلّق به احبّ اليه مى باشد.

فرموده است: و إن نقصه و كرثه يعنى:هر چند اختيار حقّ براى او مايه نقصان و رنج و اندوه باشد،اين عبارت به صورت جمله معترضه آمده است،صدق اين گفتار روشن است،زيرا كسى كه حقّ را برگزيده و به باطل پشت پا زده از همه پرهيزگارتر است و كسى كه پرهيزگارتر است در نزد خداوند افضل است، چنان كه فرموده است: «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ » (1)».

فرموده است: فأين يتاه بكم؟ منظور اين است كه سرگشتگى و بيراهه روى شما به چه منظورى است،و اشاره است كه اين تحيّر و سرگردانى از ديگران به آنها رسيده است ، و من أين أتيتم يعنى:اين شبهه از كجا براى شما حاصل شده است.اين پرسش را مى توان تجاهل العارف گفت،زيرا امام(علیه السلام)آگاه است كه اين شبهه از كجا بر آنها وارد شده است .سپس به دنبال اين توبيخ و نكوهش، آنان را فرمان مى دهد كه به سوى شام حركت كنند،و بيان مى فرمايد كه شاميان در عدم شناخت حقّ و ناآگاهى از آن و وادار شدن به انحراف از راه راست مانندى برايشان نيست،و كژ طبعى آنها در فهم كتاب خدا و نقصان درك و عدول آنها از راه قرآن همه اسبابى است كه آنان را به باطل گرايش داده و تشويق كرده است .

فرموده است: ما أنتم بوثيقة مقصود بعروة وثيقة مى باشد كه به معناى دستگيره يا وسيله استوار و مطمئن است،و اين جمله تا آخر خطبه مشعر بر سرزنش آنان و اظهار دلتنگى است،از اين كه در اجراى اوامر آن بزرگوار كوتاهى مى كنند .

فرموده است: يوما أناديكم يعنى:يك روز شما را به يارى مى خوانم و به كمك مى طلبم، و يوما أناجيكم يعنى:روزى ديگر شما را مورد خشم و سرزنش

ص:236


1- سوره حجرات(49)آيه(13) [1]يعنى:همانا گراميترين شما نزد خداوند پرهيزگارترين شماست.

خود قرار مى دهم و از كوتاهى شما باز خواست مى كنم .

فرموده است: فلا أحرار صدق عند النّداء ،زيرا مردان آزاده دعوت را اجابت و به وعده خود وفا مى كنند و شما چنين نيستيد، و لا إخوان ثقة عند النّجاء براى اين كه دوست و برادر قابل اعتماد،اگر دچار لغزش شود در آن هنگام كه از طرف برادر خود مورد عتاب و سرزنش قرار گيرد،سخن او را مى پذيرد و از راه خود باز مى گردد،و موقعى كه به او نياز پيدا كند و از او پوزش بخواهد،صفاى برادرى برگشت مى كند،زيرا پيوند برادرى محكم است،امّا شما ابدا چنين نيستيد.و توفيق از خداوند است.

ص:237

124-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

أَ تَأْمُرُونِّي أَنْ أَطْلُبَ النَّصْرَ بِالْجَوْرِ- فِيمَنْ وُلِّيتُ عَلَيْهِ- وَ اللَّهِ لاَ أَطُورُ بِهِ مَا سَمَرَ سَمِيرٌ- وَ مَا أَمَّ نَجْمٌ فِي السَّمَاءِ نَجْماً- وَ لَوْ كَانَ الْمَالُ لِي لَسَوَّيْتُ بَيْنَهُمْ- فَكَيْفَ وَ إِنَّمَا الْمَالُ مَالُ اللَّهِ- أَلاَ وَ إِنَّ إِعْطَاءَ الْمَالِ فِي غَيْرِ حَقِّهِ تَبْذِيرٌ وَ إِسْرَافٌ- وَ هُوَ يَرْفَعُ صَاحِبَهُ فِي الدُّنْيَا- وَ يَضَعُهُ فِي الْآخِرَةِ- وَ يُكْرِمُهُ فِي النَّاسِ وَ يُهِينُهُ عِنْدَ اللَّهِ- وَ لَمْ يَضَعِ امْرُؤٌ مَالَهُ فِي غَيْرِ حَقِّهِ وَ لاَ عِنْدَ غَيْرِ أَهْلِهِ- إِلاَّ حَرَمَهُ اللَّهُ شُكْرَهُمْ- وَ كَانَ لِغَيْرِهِ وُدُّهُمْ- فَإِنْ زَلَّتْ بِهِ النَّعْلُ يَوْماً- فَاحْتَاجَ إِلَى مَعُونَتِهِمْ فَشَرُّ خَلِيلٍ- وَ أَلْأَمُ خَدِينٍ

لغات

ما أطور به:به آن نزديك نمى شوم سمير:روزگار،لا أفعله ما سمر سمير:در تمام روزگار آن كار را به جا نمى آورم،همچنين است جمله ما أفعله ما سمر ابنا سمير،مراد از دو فرزند روزگار،روز و شب است.

خدين:دوست.

ترجمه

هنگامى كه به آن حضرت اعتراض كردند كه چرا عطايا را به تساوى تقسيم مى كند اين سخنان را ايراد فرموده است:

«آيا به من دستور مى دهيد كه با ستم به كسى كه فرمانرواى او شده ام پيروزى به دست آورم؟به خدا سوگند تا روزگار افسانۀ بقا مى سرايد و ستارگان از پى هم طلوع و غروب مى كنند،دست به چنين كارى نمى زنم،به

ص:238

راستى اگر اين مال هم از آن خود من بود آن را به مساوات ميان مردم پخش مى كردم چه رسد به اين كه مال خداست.

آگاه باشيد بخشش مال به كسى كه مستحقّ آن نيست اسراف و تبذير است،اين كار،آدمى را در دنيا سربلند ولى در آخرت سرافكنده و پست مى گرداند،او را در نزد مردم محترم و گرامى مى كند امّا در نزد خدا خوار و زبون مى سازد،هر كس مالش را جز در راه خشنودى خداوند صرف كند و به غير اهل آن دهد خداوند او را از سپاس آنان بى بهره مى گرداند و دوستى آنها را نصيب غير او مى سازد،و اگر روزى پاى او بلغزد و به كمك آنان نيازمند شود آنها بدترين يار و سرزنش كننده ترين دوست مى باشند .»

شرح

تقسيم عطايا بطور برابر ميان مسلمانان،از سنّتهاى پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)است.

ابو بكر نيز در زمان خلافت خود از همين سنّت پيروى مى كرد،ولى پس از دوران ابو بكر كسانى كه در اسلام سبقت و شرف نسب داشتند بر ديگران برترى داده شدند،از اين رو كسانى كه از اين برترى و تفضيل بهره مند مى شدند به اين شيوه عادت كردند،و تا زمان خلافت آن حضرت از آن برخوردار بودند،ليكن چون آن بزرگوار در تمام امور از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)پيروى و سنّتهاى او را تعقيب مى كرد و براى او ممكن نبود كه در تقسيم عطايا رويّه اى جز تساوى اختيار كند،لذا در هنگامى كه خلافت به آن حضرت منتقل شد،كسانى كه به اين امتيازات عادت كرده بودند از آن بزرگوار درخواست كردند كه امتيازهاى آنان را منظور بدارد،و امام(علیه السلام)در پاسخ آنها فرمود:

أ تأمرونّى أطلب النّصر بالجور ، اين سخن پاسخ كسى است كه از امام(علیه السلام)خواسته است تقسيم بالسويّه را ترك كند و عدّه اى را برترى دهد،گويى گفته است كه اگر آنان را برترى دهى با دل و جان تو را همراهى و يارى خواهند كرد،و آن حضرت به او اين پاسخ را داده است و مراد از جور عدول از راه خداوند است،به سبب برترى دادن بعضى از مسلمانان بر بعضى ديگر،زيرا اين عمل خلاف سنّت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مى باشد ،

ص:239

سپس سوگند ياد مى كند كه هرگز دست به چنين كارى نخواهد زد،چه اگر اين مال از آن خود او بود،عدالت اقتضا داشت كه آن را بطور برابر ميان مردم قسمت كند،چه رسد كه از آن خدا و مردم است.دليل عمل مذكور اين است كه مساوات همان عدل و قسطى است كه به وسيله آن مى توان نفوس را از هر سو براى يارى حقّ گرد آورد،و اراده آنها را براى مقاومت در برابر دشمن همآهنگ ساخت،در حالى كه تبعيض مستلزم دل شكستگى محرومان است كه تعداد آنها بيشتر و جمعيّت آنها انبوهتر است،و اگر اين مال تعلّق به خود او داشت،با اين كه به مقتضاى طبع بشرى كه مايل به تبعيض و ترجيح يكى بر ديگرى است، رعايت مساوات مى كرد،پس در مالى كه تعلّق به خداوندى دارد كه نسبت خلق به او برابر و يكسان است،و خداوند حقّ آنان را در آن برابر منظور داشته،چگونه ممكن بود رعايت تساوى نكند؟امام(علیه السلام)با اين سخن اميد آنان را به اين كه امتيازات گذشته آنها را منظور و عطايا را نابرابر تقسيم كند قطع كرده است ،سپس هشدار مى دهد به اين كه بذل مال به غير مستحقّ،و صرف آن در راهى جز آنچه خداوند دستور داده كارى زشت و نارواست،و مراد از غير أهله كسانى هستند كه دادن مال به آنها مقرّر نشده است،و منظور از غير وجهه در راهى كه شارع دستور داده آن را صرف نكند،و به مفاسد اين عمل نيز اشاره فرموده است،به اين طريق كه بذل مال به غير مستحقّ تبذير(ولخرجى)و صرف آن در راهى جز آنچه خداوند دستور داده،اسراف(زياده روى)است،و مى دانيم كه اسراف و تبذير يكى از دو طرف افراط و تفريط،صفت پسنديده سخاوتند كه زشت و مذمومند .

فرموده است: يرفع صاحبه في الدّنيا ، مراد اين است كه با تبذير و ولخرجى مى توان ميان نادانان و فرومايگان و كسانى كه حقيقت كرم و بخشش را نمى دانند خوشنامى به دست آورد ليكن اين عمل او را در آخرت پست و ذليل خواهد كرد،زيرا به وسيلۀ تبذير گرفتار كارى زشت شده است،همچنين ممكن است ولخرجى و زياده روى موجب جلب

ص:240

احترام مردم و تكريم آنان نسبت به او شود،ولى اين اعمال او را در نزد خداوند خوار و زبون خواهد ساخت ،امّا اين كه فرموده است كسى كه مالش را در غير رضاى خداوند صرف و به نا مستحقّ بذل كند،از سپاس آنان محروم و از دوستى آنان بى بهره خواهد شد،و اگر لغزشى برايش پيش آيد كه به كمك آنان نيازمند گردد،مساعدت خود را از او دريغ خواهند داشت.مطلبى است كه بررسى كامل،آن را معلوم كرده و چه بسا كه به سرحدّ تجربه هم رسيده باشد،و علّت آن محتمل است اين باشد كه چون مال گيرندگان،خود را مستحقّ بذل و بخشش نمى بينند،در خور خود نمى دانند كه به حقّ شناسى از او پردازند،و ممكن است به سبب نادانى و غفلت،و يا ناشى از اين اعتقاد باشد كه خود را در مرتبه بخشنده مال مى دانند،و در نتيجه او را در خور ستايش خود نمى بينند،بلكه خويشتن را به داشتن مال و دارايى از او سزاوارتر مى شناسند،ولى ناسپاسى آنها بيشتر بر اثر اين است كه هر يك از اينها فكر مى كند كه آن ديگرى كه مورد بذل و بخشش قرار گرفته استحقاق آن را نداشته و خود او سزاوارتر به آن بخشش بوده است.از اين رو اينها هميشه خود را در برابر بخشش كننده مورد تبعيض دانسته و بهره خود را از او اندك مى شمارند و پيوسته بر او خشمگين بوده و وى را مورد سرزنش قرار مى دهند و به بدگويى از زمانه مى پردازند،بدين ترتيب شكر بخشش او را به جا نمى آورند،ليكن اگر يكى از اينها از ديگرى به او اندك احسانى شود،و يا اين كه بشنود كه مردم،ديگرى را مدح و از جود و سخاى او ستايش مى كنند،او نيز با آنان همصدا شده و به تمجيد او مى پردازد،و اخبار بذل و بخشش وى را منتشر مى كند و مى گويد:او كسى است كه نيكى و احسان را در باره كسانى كه استحقاق آن را دارند به جا مى آورد،و اين سخن براى بخشنده مال بر حسب نيّاتى كه دارد يا موجب تشويق است و يا اين كه تحقير و سرزنش،و اظهار مخالفت با اوست ،عبارت فإن زلّت به النّعل كنايه است از اين كه در سختيها و پيشآمدها مرتكب خطا و لغزش مى شود.و توفيق با خداست.

ص:241

125-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است.اين گفتار نيز در بارۀ خوارج است:

اشاره

أيضا للخوارج فَإِنْ أَبَيْتُمْ إِلاَّ أَنْ تَزْعُمُوا أَنِّي أَخْطَأْتُ وَ ضَلَلْتُ- فَلِمَ تُضَلِّلُونَ عَامَّةَ أُمَّةِ؟مُحَمَّدٍ ص؟ بِضَلاَلِي- وَ تَأْخُذُونَهُمْ بِخَطَئِي- وَ تُكَفِّرُونَهُمْ بِذُنُوبِي- سُيُوفُكُمْ عَلَى عَوَاتِقِكُمْ- تَضَعُونَهَا مَوَاضِعَ الْبُرْءِ وَ السُّقْمِ- وَ تَخْلِطُونَ مَنْ أَذْنَبَ بِمَنْ لَمْ يُذْنِبْ- وَ قَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ؟رَسُولَ اللَّهِ ص؟ رَجَمَ الزَّانِيَ الْمُحْصَنَ- ثُمَّ صَلَّى عَلَيْهِ ثُمَّ وَرَّثَهُ أَهْلَهُ- وَ قَتَلَ الْقَاتِلَ وَ وَرَّثَ مِيرَاثَهُ أَهْلَهُ- وَ قَطَعَ السَّارِقَ وَ جَلَدَ الزَّانِيَ غَيْرَ الْمُحْصَنِ- ثُمَّ قَسَمَ عَلَيْهِمَا مِنَ الْفَيْءِ وَ نَكَحَا الْمُسْلِمَاتِ- فَأَخَذَهُمْ؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟ بِذُنُوبِهِمْ- وَ أَقَامَ حَقَّ اللَّهِ فِيهِمْ- وَ لَمْ يَمْنَعْهُمْ سَهْمَهُمْ مِنَ الْإِسْلاَمِ- وَ لَمْ يُخْرِجْ أَسْمَاءَهُمْ مِنْ بَيْنِ أَهْلِهِ- ثُمَّ أَنْتُمْ شِرَارُ النَّاسِ- وَ مَنْ رَمَى بِهِ الشَّيْطَانُ مَرَامِيَهُ وَ ضَرَبَ بِهِ تِيهَهُ- وَ سَيَهْلِكُ فِيَّ صِنْفَانِ- مُحِبٌّ مُفْرِطٌ يَذْهَبُ بِهِ الْحُبُّ إِلَى غَيْرِ الْحَقِّ- وَ مُبْغِضٌ مُفْرِطٌ يَذْهَبُ بِهِ الْبُغْضُ إِلَى غَيْرِ الْحَقِّ- وَ خَيْرُ النَّاسِ فِيَّ حَالاً النَّمَطُ الْأَوْسَطُ فَالْزَمُوهُ- وَ الْزَمُوا السَّوَادَ الْأَعْظَمَ- فَإِنَّ يَدَ اللَّهِ عَلَى الْجَمَاعَةِ- وَ إِيَّاكُمْ وَ الْفُرْقَةَ- فَإِنَّ الشَّاذَّ مِنَ النَّاسِ لِلشَّيْطَانِ- كَمَا أَنَّ الشَّاذَّ مِنَ الْغَنَمِ لِلذِّئْبِ- أَلاَ مَنْ دَعَا إِلَى هَذَا الشِّعَارِ فَاقْتُلُوهُ- وَ لَوْ كَانَ تَحْتَ عِمَامَتِي هَذِهِ- وَ إِنَّمَا حُكِّمَ الْحَكَمَانِ لِيُحْيِيَا مَا أَحْيَا؟الْقُرْآنُ؟- وَ يُمِيتَا مَا أَمَاتَ؟الْقُرْآنُ؟- وَ إِحْيَاؤُهُ الاِجْتِمَاعُ عَلَيْهِ- وَ إِمَاتَتُهُ الاِفْتِرَاقُ عَنْهُ- فَإِنْ جَرَّنَا؟الْقُرْآنُ؟ إِلَيْهِمُ اتَّبَعْنَاهُمْ- وَ إِنْ جَرَّهُمْ إِلَيْنَا اتَّبَعُونَا- فَلَمْ آتِ لاَ أَبَا لَكُمْ بُجْراً- وَ لاَ خَتَلْتُكُمْ عَنْ أَمْرِكُمْ- وَ لاَ لَبَّسْتُهُ عَلَيْكُمْ- إِنَّمَا اجْتَمَعَ رَأْيُ مَلَئِكُمْ عَلَى اخْتِيَارِ رَجُلَيْنِ- أَخَذْنَا عَلَيْهِمَا أَلاَّ يَتَعَدَّيَا؟الْقُرْآنَ؟ فَتَاهَا عَنْهُ- وَ تَرَكَا الْحَقَّ

ص:242

وَ هُمَا يُبْصِرَانِهِ- وَ كَانَ الْجَوْرُ هَوَاهُمَا فَمَضَيَا عَلَيْهِ- وَ قَدْ سَبَقَ اسْتِثْنَاؤُنَا عَلَيْهِمَا فِي الْحُكُومَةِ بِالْعَدْلِ- وَ الصَّمْدِ لِلْحَقِّ سُوءَ رَأْيِهِمَا وَ جَوْرَ حُكْمِهِمَا

لغات

بجر:شرّ و كار بزرگ صمد:آهنگ ختل:فريب

ترجمه

«اگر مخالفت شما با من از اين است كه مى پنداريد من خطا كرده و گمراه شده ام،چرا همگى امّت محمّد(صلی الله علیه و آله)را به سبب گمراهى من گمراه مى شماريد،و آنان را به خطاى من مؤاخذه مى كنيد،و به گناه من كافر مى شماريد،شمشيرهاى خود را بر دوش خود گرفته،آن را بر درست و نادرست فرود مى آوريد،و ميان گناهكار و بى گناه فرق نمى گذاريد،شما مى دانيد كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)مرد داراى همسر را كه زنا مى كرد سنگسار مى فرمود،ولى بر جنازه او نماز مى گزارد،همچنين قاتل را مى كشت و ارث او را به وارثانش مى داد،و نيز دست دزد را مى بريد،و زنا كار بى همسر را تازيانه مى زد،سپس سهم آنان را از غنائم مى داد،و مى توانستند با زنان مسلمان ازدواج كنند،بنا بر اين پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)گناهان آنان را كيفر مى داد و حدود الهى را در بارۀ آنها اجرا مى كرد،امّا آنان را از حقّ مسلمانى خود محروم نمى فرمود،و نام آنان را از جرگۀ مسلمانان خارج نمى ساخت.

آرى شما بدترين مردميد و كسانى هستيد كه شيطان شما را آلت اجراى مقاصد و نيرنگهاى خود ساخته،و در وادى گمراهى و سرگردانى گرفتار كرده است.

بزودى دو دسته در باره من دچار هلاكت شوند،دوستى كه زياده روى كند و به خاطر دوستى من،پا را از مرز حقّ فراتر بگذارد،و دشمن كينه توزى كه در راه دشمنى با من حقّ را ناديده انگارد،در باره من بهترين احوال را كسانى دارند كه ميانه رو باشند،و بايد به آنها بپيونديد،و همراه جماعت طرفدار حقّ باشيد،زيرا دست خدا با جماعت است.از جدايى و پراكندگى

ص:243

بپرهيزيد،زيرا انسان تنها،طعمه شيطان است،همچنان كه گوسپند دور افتاده،شكار گرگ است.آگاه باشيد هر كس به اين شعار دعوت كند هر چند در زير اين دستار من باشد او را بكشيد.

همانا دو نفر به داورى برگزيده شدند تا آنچه را قرآن زنده داشته زنده كنند،و آنچه را ميرانيده محكوم كرده بميرانند،زنده كردن قرآن اين است كه بر حكم آن متّفق شوند و به مضمون آن عمل كنند،و ميرانيدن آن دورى جستن و تن ندادن به حكم آن است،پس اگر قرآن ما را به سوى آنها بكشاند از آنها پيروى مى كنيم،و اگر آنان را به سوى ما بياورد بايد از ما پيروى كنند.

بنا بر اين اى ناكسان،من شرّ و مصيبتى به راه نينداخته ام،و شما را در كار خود فريب نداده،و امر را بر شما مشتبه نساخته ام،بلكه رأى جمعيّت شما بر اين شد كه اين دو نفر انتخاب شوند،و ما هم از آنها تعهّد گرفتيم كه از حدود قرآن تجاوز نكنند،ليكن آنها بيراهه رفتند و حقّ را با اين كه به آن بينا بودند رها كردند،و چون هواخواه ظلم و ستم بودند همين را اختيار كردند،در حالى كه ما پيش از اين شرط كرده بوديم كه داورى آنها مطابق عدل و با رعايت حقّ باشد،ليكن رأى خلاف و داورى ظالمانه آنها ميان ما تفرقه انداخت .»

شرح

اين خطبه مبتنى بر احتجاج امير المؤمنين على(علیه السلام)با خوارج است،و ضمن آن شبهه آنها را كه بدان وسيله اصحاب حضرت را تكفير مى كردند ردّ فرموده است، شبهۀ خوارج اين بود كه مى گفتند شما با پذيرش حكميّت گمراه شده ايد و هر گمراهى كافر است و در نتيجه شما كافريد .

فرموده است: فإن أبيتم...تا و ضللت .

اين جمله به منزلۀ مقدمۀ قياس جدل،و صغراى شبهه خوارج است كه امام(علیه السلام)در خطبه هاى پيش آن را انكار،و بيان فرموده كه او با پذيرش حكميّت دچار خطا و ضلالتى نشده است،و در اين جا مانند اين است كه مى گويد:آن چنان كه شما مى پنداريد فرض شود من خطا كرده ام .

ص:244

فرموده است: فلم تضلّلون عامّة امّة محمّد(صلی الله علیه و آله)بضلالي ،اين استدلال است بر بطلان صغراى شبهه خوارج و عبارت: و تكفّرونهم بذنوبى...تا بمن لم يذنب استدلال است بر بطلان كبراى شبهه آنها،و گويا چنين مى فرمايد كه:گيرم اين كه شما آنها را به سبب گمراهى من گمراه بدانيد چرا آنها را كافر مى شماريد (1)، و به اين انگيزه گناهكار و بى گناه را مى كشيد ؟ فرموده است: و قد علمتم...تا بين أهله .

اين سخنان را امام(علیه السلام)بر سبيل استشهاد بيان فرموده،و رفتار پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)را گواه آورده است كه آن حضرت حدود و احكام الهى را در باره گنهكاران اجرا مى كرد،ليكن آنها را به سبب گناهشان كافر نمى شمرد،و نام آنان را از زمره مسلمانان حذف نمى كرد،اين استشهاد به منزله مستند بطلان عمل آنها ذكر شده است! زناكارى را كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)سنگسار كرده مرد داراى همسر بوده،و ارتكاب اين گناه و اجراى حدّ در باره او مانع اين نشده كه همچنان بر مسلمانى باقى و احكام اسلام بر او جارى و بر جنازه اش نماز گزارده شود،و ميراثش ميان كسانش تقسيم گردد.همچنين حال ديگر مسلمانان كه مرتكب معاصى كبيره شده اند بر همين منوال است،و ارتكاب كبائر،مانع جريان احكام اسلام در باره آنها و صدق نام مسلمانى بر آنان نگرديده است،هرگز چنين كسانى كافر خوانده نشده اند.ضمير تثنيه در نكحا به واژه هاى سارق و الزّاني باز مى گردد،يعنى استحقاق دزد به بريدن دست و زناكار به خوردن تازيانه،آنان را از گرفتن سهم خود از غنائم و ازدواج با زنان مسلمان محروم و ممنوع نكرده است،ضميرهاى جمع در جملات فأخذهم اللّه بذنوبهم...تا بين اهله ،به هر يك از گنهكارانى كه

ص:245


1- از جمله اعتقادات فقه خوارج اين بود كه هر كس مرتكب خطا و گناهى شود كافر شده است، و امام(علیه السلام)با آنچه از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)روايت كرده بر بطلان اعتقاد آنها اقامۀ حجّت فرموده است.شرح شيخ محمّد عبده بر نهج البلاغه.چاپ بيروت جلد دوّم صفحۀ 9.(مترجم).

ذكر شده اند بازگشت مى كند،و اين جملات بيان حال آنهاست،ضمير فى أهله به اسلام برگشت دارد .

امام(علیه السلام)پس از بيان خطا و اشتباه خوارج،به نكوهش آنان مى پردازد و آنها را آلت دست شيطان معرّفى مى كند،زيرا وسوسه هاى شيطان اساس و پايه خطاها و اشتباهات است .سپس در دنبال سخنان خود از هلاكت كسانى كه در دوستى يا دشمنى او راه افراط و زياده روى را مى سپرند خبر مى دهد،زيرا اينها از طريق حقّ و اعتدال خارج،و به باطل و انحراف گرايش پيدا كرده اند،چنان كه فرقه نصيريّه و دسته هاى ديگرى از غلات در دوستى آن حضرت افراط كرده و او را خدا دانسته اند،و گروهى در دشمنى او تا آن حدّ پيش رفته اند كه او را به كفر منسوب داشته اند،مانند آنچه از خوارج در بارۀ آن حضرت نقل شده است.امام(علیه السلام)بهترين مردم از نظر رابطه اعتقادى با او را كسانى مى داند كه در دوستى او نمط أوسط يا راه ميانه را برگزينند،و اينها هستند كه اعتدال را در مورد آن بزرگوار رعايت كرده «أهل العدل»به شمار مى آيند،نمط اوسط به جمعيّتى اطلاق مى شود كه نظريّه واحدى داشته باشند،و در حديث آمده است كه«خير هذه الامّة النّمط الأوسط يلحق بهم التّالي و يرجع إليهم الغالي»يعنى:بهترين اين امّت نمط اوسط است، بايد عقب مانده به آنها بپيوندد و تندرو به سوى آنها بازگردد،مراد از تالى آن مقصّرى است كه كوتاهى كرده و در طرف تفريط قرار گرفته،و غالى كسى است كه به سوى افراط و زياده روى پيش رفته است ،امام(علیه السلام)دستور داده است كه بايد به نمط اوسط يا دسته ميانه رو ملحق شد و ملازم راه سواد اعظم يعنى اكثريّت مسلمانان كه بر يك رأى اتّفاق دارند بود،و براى برانگيختن رغبت مردم در پيوستن به اكثريّت فرموده است: يد اللّه على الجماعة يعنى:دست قدرت خداوند نگهبان جماعت است،واژه يد بطور مجاز براى قدرت و حراست خداوند از جماعت به كار رفته است.زيرا اكثريّت در برابر دشمن،نيرومندتر و انعطاف ناپذيرتر است،و به سبب وجود آراى زياد و اتّفاق و هماهنگى آنها،

ص:246

مصونيّت آنها از خطا و اشتباه بيشتر است،و به سبب كثرت افراد و تنوّع و اختلاف آرا،در باره امرى كه خير و مصلحتى در آن نيست،اتّفاق رأى كمتر است ، همچنين براى احتراز از تفرقه و كناره گيرى از جماعت پرهيز داده و فرموده است:

كسى كه از مردم دورى گزيده،رأى جداگانه و مستبدّانه اش را در اختيار شيطان قرار داده،و به سبب جدايى از ديگران خود را در دسترس او گذاشته است،و چنين كسى را به گوسپندى كه از گله به دور افتاده باشد تشبيه فرموده است،وجه مشابهت اين است كه كناره گيرى از جمعيّت و تنهايى،او را در معرض اغواى شيطان و در محلّ هلاكت و نابودى قرار داده است،همچنان كه گوسپندى كه از گله جدا شده و تنها مانده در معرض هجوم گرگ و نابودى است ،سپس امام(علیه السلام) دستور مى دهد كه هر كس به اين شعار دعوت كند او را به قتل برسانيد،و مراد از اين شعار،دورى جستن از جماعت و بر رأى خود بودن و خودكامه زيستن است.

فرموده است: و لو كان تحت عما متي هذه :

اين عبارت براى مبالغه در بيان مقصود است،و اشاره است به اين كه اگر دعوت كننده تا اين حدّ به من نزديك و مورد عنايت و توجّه من باشد،و گفته شده يعنى:اگر چه دعوت كننده من باشم .

فرموده است: و إنّما حكّم الحكمان .

اين جمله در بيان اين مطلب است كه چرا حكميّت پذيرفته شده است، واژه هاى إحياء(زنده گردانيدن)و إماته(ميرانيدن)بر سبيل مجاز به داوران اين حكميّت نسبت داده شده،بدين مناسبت كه اگر اين داوران بر قرآن اتّفاق، و مطابق آن عمل كنند مانند اين است كه حياتبخشى كرده و منافع و فوايد احكام آن را زنده ساخته اند و اگر اين وظايف را ترك كنند،و از حكم قرآن روى گردانند،مانند كسى كه به زندگى چيزى پايان داده باشد،منافع و فوايد قرآن را از ميان برده اند .

فرموده است: فلم آت-لا أبا لكم-بجرا... تا آخر.

ص:247

پس از آن كه امام(علیه السلام)دليل و عذر خود را در پذيرش حكميّت،براى آنان توضيح داده تذكّر مى دهد كه او در اين كار شرّى را نخواسته،و خدعه و فريبى را به كار نبرده،و امر را بر آنان مشتبه نساخته،و بدون جلب نظر و موافقت آنان به اين امر اقدام نكرده است،بلكه اتّخاذ اين تصميم در نتيجه اين بوده كه رأى قوم بر اين قرار گرفته بود كه دو نفر به داورى برگزيده شوند و تعهّداتى از آنها گرفته شد كه در پيمان نامه متاركه جنگ قيد شده است.

اين كه امام(علیه السلام)اختيار دو نفر داور را تنها به قوم نسبت داده،و اخذ تعهّد از آنان را در لزوم پيروى از كتاب خدا،به خود و جمعيّت هر دو،منسوب گردانيده هشدارى است بر اين كه اخذ اين تعهّد از داوران از جانب خود آن بزرگوار،يا با مشاركت او و جمعيّت صورت گرفته،ليكن مسأله انتخاب آنها به حكميّت بنا بر رأى و پافشارى قوم بوده است،زيرا نقل شده است كه آن حضرت با نصب ابو موسى به نمايندگى از جانب او،رضايت نداشت،ليكن به اين امر مجبور گرديد،و نظر و تمايل آن بزرگوار اين بود كه ابن عبّاس به نمايندگى برگزيده شود.

بارى خلاصه سخن اين است كه:ما به حكميّت رضايت داديم به شرط اين كه به كتاب خدا عمل كنند،بديهى است اگر شرط به عمل نيايد،مشروط در حكم معدوم است،و با توجّه به اين كه ما از آنها تعهد گرفته بوديم كه بدانديشى نكنند و رأى شخصى خود را در اين كار دخالت ندهند چون عمدا با شرايط مخالفت كرده اند،ردّ حكم و مخالفت با رأى آنها واجب است،عبارت سوء رأيهما بنا به اين كه مفعول به فعل سبق مى باشد منصوب است.توفيق و دور ماندن از لغزش با خداست.

ص:248

126-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است.از حوادث سختى كه در بصره روى خواهد

اشاره

داد خبر مى دهد:

يَا؟أَحْنَفُ؟ كَأَنِّي بِهِ وَ قَدْ سَارَ بِالْجَيْشِ- الَّذِي لاَ يَكُونُ لَهُ غُبَارٌ وَ لاَ لَجَبٌ- وَ لاَ قَعْقَعَةُ لُجُمٍ وَ لاَ حَمْحَمَةُ خَيْلٍ- يُثِيرُونَ الْأَرْضَ بِأَقْدَامِهِمْ- كَأَنَّهَا أَقْدَامُ النَّعَامِ يومئ بذلك إلى صاحب الزنج.ثُمَّ قَالَ ع- وَيْلٌ لِسِكَكِكُمُ الْعَامِرَةِ وَ الدُّورِ الْمُزَخْرَفَةِ- الَّتِي لَهَا أَجْنِحَةٌ كَأَجْنِحَةِ النُّسُورِ- وَ خَرَاطِيمُ كَخَرَاطِيمِ الْفِيَلَةِ- مِنْ أُولَئِكَ الَّذِينَ لاَ يُنْدَبُ قَتِيلُهُمْ- وَ لاَ يُفْقَدُ غَائِبُهُمْ- أَنَا كَابُّ الدُّنْيَا لِوَجْهِهَا- وَ قَادِرُهَا بِقَدْرِهَا وَ نَاظِرُهَا بِعَيْنِهَا

لغت

ملحمة:رويداد بزرگ.

ترجمه

«اى احنف!گويا او را مى بينم با سپاهى حركت كرده كه گرد و غبار و بانگ و خروشى ندارد،و صداى لگام و شيهۀ اسبان،از آن به گوش نمى رسد،آنها با گامهاى خود كه مانند گامهاى شتر مرغان است زمين را مى پيمايند.

شريف رضىّ مى گويد:اين سخنان اشاره به صاحب زنج است.

سپس امام(علیه السلام)فرمود:واى بر كوچه هاى آباد و خانه هاى آراسته اى كه بالهايى همچون بال كركسان و خرطومهايى مانند خرطوم پيلان دارند.سپاهى

ص:249

كه كسى بر كشته هاى آنها نمى گريد و از غايب آنها خبر نمى گيرد،آرى من دنيا را به رو در افكنده ام،و اندازه آن را سنجيده ام و با چشم دل به آن نظر كرده ام،و به حقيقت آن بينا مى باشم .»

شرح

امام(علیه السلام)اين خطبه را پس از جنگ جمل در بصره ايراد فرموده است،و ما بخشهايى از آن را پيش از اين ذكر كرده ايم،روى سخن با احنف بن قيس است كه از رهبران و خردمندان و برجستگان طايفه خود بود،نام او صخر بن قيس بن معاوية بن حصن بن عباد بن مرّة بن عبيد بن تميم است،گفته شده كه نامش ضحّاك،و كنيه اش ابو بحر مى باشد،افراد قبيله بنى تميم به سبب او مسلمان شدند،زيرا هنگامى كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)آنان را به اسلام دعوت فرمود،آنها نپذيرفتند،احنف به آنها گفت:او شما را به اخلاق كريمه مى خواند،و از صفات ناپسند نهى مى كند پس اسلام بياوريد،و احنف خود مسلمان شد و در ركاب على(علیه السلام)در جنگ صفّين حضور داشت،ولى در جنگ جمل در هيچ يك از دو سپاه نبود ،در جمله كأنّي به ضمير به صاحب زنج برگشت دارد،نام او علىّ بن محمّد و منسوب به علويان است (1)،سپاهى كه به آن اشاره شده همان سپاه زنج است،و حوادثى كه در بصره پديد آوردند،مشهور است،تفصيل اخبار و وقايع آنها نيازمند كتابى است مشتمل بر بيست جلد كه مستقلاّ در اين باره نوشته شود،و بايد آگاهى بر احوال آنها را به چنين كتابى ارجاع داد،امّا اين كه سپاهيان زنج به چنين صفاتى تعريف شده اند،براى اين است كه آنها پيش از آن اهل اسب و سپاه نبوده اند،تا اين كه بدين اوصاف شناخته شوند ،اين كه فرموده است،خاك

ص:250


1- بسيارى از مورّخان بويژه آل ابى طالب،صاحب رنج را علوى ندانسته اند و چنان كه ابن ابى الحديد در شرح خود بر نهج البلاغه(جلد 8 صفحۀ 126) [1]نوشته است،نام او علىّ بن محمّد بن عبد الرّحيم و از طايفه عبد القيس است،و مذهب ازارقه را كه فرقه اى از خوارج بوده اند داشته است.او در سال 255 ه قيام و پس از ايجاد آشوب و كشتار بسيار در سال 270 ه كشته شده است مترجم.()

زمين را با پاهاى خود بر مى انگيزند،كنايه از اين است كه اكثر آنها پابرهنه اند و پياده زمين را مى پيمايند،و چون پا برهنگى مستلزم تماس پا با زمين و آنچه در روى زمين افتاده مانند چوب و جز آن است لذا آنها با پاهاى برهنه خود به جاى سمّ ستوران،خاك زمين را بر مى انگيزانند،امّا جهت مشابهت پاهاى آنها به پاى شتر مرغ اين است كه پاهاى آنها غالبا كوتاه و كف پاى آنها پهن و ميان انگشتان آنان باز بوده چنان كه ميان طول و عرض آن تفاوتى نبوده است،از اين رو پاهاى آنها تقريبا به پاى شتر مرغان شباهت داشته است ،پس از آن امام(علیه السلام)از نابودى اماكن بصره و خانه هاى آراسته و پر نقش و نگار آنها خبر مى دهد،و براى خانه هاى آنها واژه أجنحة(بالها)را استعاره فرموده است،و منظور از آن بالكنها يا كنگره هايى است كه از چوب و بوريا ساخته مى شده،كه از سقف بام بيرون بوده،و مانند حفاظى براى ساختمان بلند و ديوارها از اثرات باران بوده است و اينها در شكل و وضع از هر چه بيشتر به بال پرندگان بزرگ مانند كركس شباهت داشته است،همچنين واژه خرطوم پيلان را براى ناودان هايى استعاره فرموده،كه آنها را از شاخه درخت خرما مانند خرطوم فيل مى ساخته اند،و روى آن قير ماليده مى شده است و طول آنها نزديك به پنج ذرع يا بيشتر مى رسيده،كه نيز براى حفظ ديوارها از آسيب سرازير شدن آب،از پشت بام به پايين آويزان مى شده،و هر چه بيشتر به خرطوم فيل شباهت داشته است در باره اين كه فرموده است كسى بر كشته آنها نمى گريد و از احوال آنها نمى پرسد،برخى از شارحان گفته اند مراد سرسختى و دليرى و شيفتگى آنها به جنگ بوده است زيرا به مرگ اعتنا نداشتند، و بر فقدان افراد خود اندوهگين نمى شدند،ولى آنچه به نظر من درست تر مى آيد اين است كه زنگيان داراى عشيره و طايفه اى نبودند و بسيارى از آنها مادر و خواهر يا قوم و خويشى نداشتند،تا بر حسب معمول بر كشته آنها گريه و زارى كند،و از ناپديد شدگان جستجو شود،زيرا بيشتر اينها در بصره غريب و بى كس بودند،از اين رو اگر كسى از آنها كشته مى شد گريه كننده اى نداشت،و

ص:251

اگر كسى از آنها ناپديد مى شد كسى در جستجوى او نبود.

فرموده است: أنا كابّ الدّنيا لوجهها يعنى:من دنيا را به رو در افكنده ام اشاره است به زهد و بى رغبتى آن حضرت به دنيا،و مرتبه فضيلت آن بزرگوار، گفته مى شود:كببت فلانا لوجهه يعنى او را رها كردم و به او توجّه نكردم، و قادرها بقدرها يعنى به اندازه ارجى كه دنيا دارد با او رفتار مى كنم،و چون ارزش آن نزد آن حضرت كم و ناچيز است،توجّه آن بزرگوار نيز به آن اندك،و به اندازه اى است كه ضرورت بقاى در آن ايجاب مى كند،همچنين جمله ناظرها بعينها يعنى دنيا را با ديده اى واقع بينانه ارزيابى،و آن را چنان كه حقيقت آن است فريبنده و غدّار و حيله گر و امثال آن شناسايى كرده است،و اين كه دنيا كشتزار آخرت و راهى به سوى آن است،و خود آن،هدف و مطلوب بالذّات نيست.و توفيق از خداوند است.

ص:252

127-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است.به احوال تركان مغول اشاره فرموده است:

اشاره

يؤمى به إلى وصف الأتراك كَأَنِّي أَرَاهُمْ قَوْماً- كَأَنَّ وُجُوهَهُمُ الْمَجَانُّ الْمُطْرَقَةُ- يَلْبَسُونَ السَّرَقَ وَ الدِّيبَاجَ- وَ يَعْتَقِبُونَ الْخَيْلَ الْعِتَاقَ- وَ يَكُونُ هُنَاكَ اسْتِحْرَارُ قَتْلٍ- حَتَّى يَمْشِيَ الْمَجْرُوحُ عَلَى الْمَقْتُولِ- وَ يَكُونَ الْمُفْلِتُ أَقَلَّ مِنَ الْمَأْسُورِ- فَقَالَ لَهُ بَعْضُ أَصْحَابِهِ- لَقَدْ أُعْطِيتَ يَا؟أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟ عِلْمَ الْغَيْبِ- فَضَحِكَ ع وَ قَالَ لِلرَّجُلِ وَ كَانَ كَلْبِيّاً- يَا أَخَا؟كَلْبٍ؟ لَيْسَ هُوَ بِعِلْمِ غَيْبٍ- وَ إِنَّمَا هُوَ تَعَلُّمٌ مِنْ ذِي عِلْمٍ- وَ إِنَّمَا عِلْمُ الْغَيْبِ عِلْمُ السَّاعَةِ- وَ مَا عَدَّدَهُ اللَّهُ بِقَوْلِهِ- «إِنَّ اللّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السّاعَةِ» الْآيَةَ- فَيَعْلَمُ سُبْحَانَهُ مَا فِي الْأَرْحَامِ- مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَ قَبِيحٍ أَوْ جَمِيلٍ- وَ سَخِيٍّ أَوْ بَخِيلٍ- وَ شَقِيٍّ أَوْ سَعِيدٍ- وَ مَنْ يَكُونُ فِي النَّارِ حَطَباً- أَوْ فِي الْجِنَانِ لِلنَّبِيِّينَ مُرَافِقاً- فَهَذَا عِلْمُ الْغَيْبِ الَّذِي لاَ يَعْلَمُهُ أَحَدٌ إِلاَّ اللَّهُ- وَ مَا سِوَى ذَلِكَ فَعِلْمٌ- عَلَّمَهُ اللَّهُ نَبِيَّهُ ص فَعَلَّمَنِيهِ- وَ دَعَا لِي بِأَنْ يَعِيَهُ صَدْرِي- وَ تَضْطَمَّ عَلَيْهِ جَوَانِحِي

لغات

مجانّ:به فتح جمع مجنّ به كسر ميم به معناى سپر است.

مطرقة:به فتح راء و تخفيف،كفشى كه تو در تو دوخته شده باشد،گفته مى شود:أطرقت بالجلد يعنى پوست را پوشيدم.

سرق:به فتح سين و راء قطعه هاى ابريشم، مفرد آن سرقه است،ابو عبيده گفته است:نام ابريشم سفيد است،و اين واژه فارسى است و اصل آن سره است يعنى خوب مانند پارچه زريد وزستبر ابريشمى.

ص:253

يعتقبون الخيل:اسبها را نگهدارى مى كنند و مى بندند.

استحرّ القتل يا حرّ:جنگ سخت شد.

ترجمه

«گويا قومى را مى نگرم كه چهره هاشان به نظر مانند سپرى است كه بر آن پوستى دوخته و پينه زده باشند،جامه هاى ديبا و ابريشمين مى پوشند و اسبهاى اصيل يدك مى كشند،در آن جا كشتارى سخت روى مى دهد به گونه اى كه زخميها از روى كشته ها عبور مى كنند و فراريان كمتر از اسيرانند.

در اين هنگام يكى از يارانش گفت اى امير مؤمنان مگر علم غيب به تو داده شده است؟امام(علیه السلام)خنديد،و در پاسخ آن مرد كه از قبيله كلب بود فرمود:

اى برادر كلبى!آنچه گفتم علم غيب نيست بلكه از صاحب دانشى فرا گرفته شده است،علم غيب دانستن زمان قيامت،و آن چيزهايى است كه خداوند سبحان در قرآن بر شمرده است: «إِنَّ اللّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السّاعَةِ» (1)همچنين خداوند آنچه را در رحم مادران است مى داند كه پسر است يا دختر، زشت است يا زيبا،جوانمرد است يا بخيل،بدبخت است يا نيكبخت،هيزم جهنّم است يا يار و همنشين پيامبران،اينها علم غيبى است كه جز خداوند كسى آنها را نمى داند امّا آنچه جز اينهاست دانشى است كه جز خداوند آن را به پيامبرش آموخته،و او هم به من تعليم داده است،و برايم دعا فرمود كه سينه ام آن را نگه دارد،و اندرونم را از آن پر سازد .»

شرح

بايد دانست كه روش امام(علیه السلام)در هنگامى كه مى خواهد از وقايع آينده خبر دهد اين است كه سخن خود را با عبارت كأنّي آغاز مى كند،همچنان كه پيش از اين در مورد آينده كوفه فرمود: كأنّى بك يا كوفة و نيز در موقعى كه شاميان را صدا

ص:254


1- علم زمان وقوع رستاخيز نزد اوست...

زد،فرمود كأنّي به،علّت اين است كه آنچه را آن حضرت از آينده مى داند به چشم بصيرت آن را ديده،و انوار غيبى آن را از طريق مرشد و استادش پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله) بر نفس قدسى او افاضه و الهام فرموده است از اين رو آنچه را به چشم باطن ديده به سبب جلوه و ظهور آن كه خالى از هر شكّ و ريب است به رؤيت چشم سر تشبيه فرموده است لذا به كار بردن حرف تشبيه در آغاز سخن زيبا و نيكوست،و ضميرهاى جمع در خطبه به تركان برگشت دارد،اين كه چهره هاى آنها را به سپرهاى پينه خورده و پوست بردوخته تشبيه فرموده،جهت مشابهت،گردى و استخوان بندى و فراخى صورت آنهاست،و مراد از آن خشونت و ستبرى چهره هاى آنهاست،و اين تشبيه محسوس به محسوس است .امّا توصيف آنها به اين كه جامه ابريشمين و حرير مى پوشند،و اسبان را نگهدارى و آماده مى كنند،بررسى چگونگى احوال تركان به صدق اين گفتار گواهى مى دهد ،و خبر آن حضرت در باره كشتار سخت آنها به شرحى كه ذكر فرموده در آن هنگام كه هجوم مى آورند نيز از جمله مطالبى است كه تاريخ بر آن گواه است،وقايعى كه ميان تركان و اعراب و ديگر مسلمانان در روزگار عبد اللّه بن زبير و قتيبة بن مسلم روى داده مشهور است،همچنين جنگهاى مغولان با مسلمانان و كشتار بى رحمانه آنان در عراق عرب و خوزستان و خراسان و ديگر شهرها براى صدق گفتار امام(علیه السلام)بدان شرح كه بيان فرموده كافى است .

امّا پاسخ آن بزرگوار به مرد كلبى مشعر بر اين كه آنچه فرموده است علم غيب نيست،و آن را از صاحب علم فرا گرفته و اين كه امام(علیه السلام)دانشهايى را علم غيب شمرده كه جز خداوند كسى آنها را نمى داند،همه گفتارى حقّ و صدق است،و با اين توضيح ما را به تفاوت ميان علم غيب و خبر دادن از آنچه در آينده روى خواهد داد آگاه فرموده است ،ليكن سزاوار است دانسته شود كه فراگيرى او از پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)بدين طريق نبوده كه صور و وقايع جزيى به آن بزرگوار القا شده باشد،بلكه معنايش اين است كه بر اثر طول مصاحبت با پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)از

ص:255

دوران كودكى تا زمان وفات آن حضرت،همچنين بر اثر رياضات كامله و تعليمات تامّه و آگاهى به كيفيّت سلوك و اسبابى كه موجب رام شدن نفس امّاره براى نفس مطمئنّه است،نفس قدسى او داراى آن مرتبه گرديد كه امور غيبى در آن نقش بندد،و صور كلّى در آن منعكس شود،و توانايى يافت كه از مغيبات خبر دهد و مردم را بدان آگاه سازد،از اين رو فرمود: و دعا لي بأن يعيه صدرى و تضطمّ عليه جوانحي يعنى:دعا فرمود كه دلم آن را نگه دارد و سينه ام آن را فرا گيرد،واژه جوانح كه به معناى پهلوهاست كنايه از قلب است زيرا ميان دو پهلو قرار دارد،و اگر علومى كه از جانب پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به آن حضرت القا شده مشتمل بر صور جزيى بود نيازى به اين دعا نداشت،زيرا فهم صور جزيى و حفظ آنها براى هر صحابى عامى و غير عامى ميسّر بود،بلكه آنچه نگهدارى آن مشكل،و نياز به دعا به درگاه خداوند دارد تا دل،آن را نگه دارد،و ذهن براى قبول آن آماده شود،قوانين كلّى جهان خلقت و كيفيّت انشعاب و تفصيل آنها و فراهم شدن اسبابى است كه ادراك آنها را ممكن سازد تا نفس آماده شود كه صور جزيى به آن افاضه،و در آن منعكس شود،چنان كه پيش از اين به آن اشاره كرده ايم.

ص:256

128-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است.در بارۀ پيمانه ها و ترازوهاست:

اشاره

فى ذكر المكاييل و الموازين عِبَادَ اللَّهِ إِنَّكُمْ وَ مَا تَأْمُلُونَ- مِنْ هَذِهِ الدُّنْيَا أَثْوِيَاءُ مُؤَجَّلُونَ- وَ مَدِينُونَ مُقْتَضَوْنَ أَجَلٌ مَنْقُوصٌ- وَ عَمَلٌ مَحْفُوظٌ- فَرُبَّ دَائِبٍ مُضَيَّعٌ وَ رُبَّ كَادِحٍ خَاسِرٌ- وَ قَدْ أَصْبَحْتُمْ فِي زَمَنٍ لاَ يَزْدَادُ الْخَيْرُ فِيهِ إِلاَّ إِدْبَاراً- وَ الشَّرُّ فِيهِ إِلاَّ إِقْبَالاً- وَ الشَّيْطَانُ فِي هَلاَكِ النَّاسِ إِلاَّ طَمَعاً- فَهَذَا أَوَانٌ قَوِيَتْ عُدَّتُهُ- وَ عَمَّتْ مَكِيدَتُهُ وَ أَمْكَنَتْ فَرِيسَتُهُ- اضْرِبْ بِطَرْفِكَ حَيْثُ شِئْتَ مِنَ النَّاسِ- فَهَلْ تُبْصِرُ إِلاَّ فَقِيراً يُكَابِدُ فَقْراً- أَوْ غَنِيّاً بَدَّلَ نِعْمَةَ اللَّهِ كُفْراً- أَوْ بَخِيلاً اتَّخَذَ الْبُخْلَ بِحَقِّ اللَّهِ وَفْراً- أَوْ مُتَمَرِّداً كَأَنَّ بِأُذُنِهِ عَنْ سَمْعِ الْمَوَاعِظِ وَقْراً- أَيْنَ أَخْيَارُكُمْ وَ صُلَحَاؤُكُمْ- وَ أَحْرَارُكُمْ وَ سُمَحَاؤُكُمْ- وَ أَيْنَ الْمُتَوَرِّعُونَ فِي مَكَاسِبِهِمْ- وَ الْمُتَنَزِّهُونَ فِي مَذَاهِبِهِمْ- أَ لَيْسَ قَدْ ظَعَنُوا جَمِيعاً- عَنْ هَذِهِ الدُّنْيَا الدَّنِيَّةِ- وَ الْعَاجِلَةِ الْمُنَغِّصَةِ- وَ هَلْ خُلِقْتُمْ إِلاَّ فِي حُثَالَةٍ- لاَ تَلْتَقِي بِذَمِّهِمُ الشَّفَتَانِ- اسْتِصْغَاراً لِقَدْرِهِمْ وَ ذَهَاباً عَنْ ذِكْرِهِمْ- فَ «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» - ظَهَرَ الْفَسَادُ فَلاَ مُنْكِرٌ مُغَيِّرٌ- وَ لاَ زَاجِرٌ مُزْدَجِرٌ- أَ فَبِهَذَا تُرِيدُونَ أَنْ تُجَاوِرُوا اللَّهَ فِي دَارِ قُدْسِهِ- وَ تَكُونُوا أَعَزَّ أَوْلِيَائِهِ عِنْدَهُ- هَيْهَاتَ لاَ يُخْدَعُ اللَّهُ عَنْ جَنَّتِهِ- وَ لاَ تُنَالُ مَرْضَاتُهُ إِلاَّ بِطَاعَتِهِ- لَعَنَ اللَّهُ الْآمِرِينَ بِالْمَعْرُوفِ التَّارِكِينَ لَهُ- وَ النَّاهِينَ عَنِ الْمُنْكَرِ الْعَامِلِينَ بِهِ

لغات

أثوياء:جمع آن ثوى بر وزن فعيل:مهمان كدح:كوشش حثاله:درد،پست از هر چيزى دائب:كوشا وقر:كرى

ص:257

ترجمه

«اى بندگان خدا شما و هر چه از اين دنيا آرزو داريد،به منزله ميهمانانى هستيد براى مدّتى معيّن،و بدهكارانى مى باشيد كه مورد مطالبه ايد،مدّت عمر،اندك و اعمالتان محفوظ است،چه بسا كوشايى كه كوشش او تباه است،و زحمتكشى كه زيانكار است،شما در روزگارى به سر مى بريد كه خير و نيكى به آن پشت كرده،و شرّ و بدى به آن رو آورده،و شيطان بر هلاكت مردم كمر بسته است،اكنون زمانى است كه ساز و برگ شيطان فراوان شده و فريبش فراگير گرديده،و شكار برايش سهل و آسان گشته است،شما مردم،هر جا را كه مى خواهيد بنگريد،آيا جز بينوايى كه از تهيدستى رنج مى برد،يا توانگرى كه نعمت خدا را به كفران بدل كرده،يا بخيلى كه با بخل ورزيدن در اداى حقوق الهى ثروت فراوانى جمع كرده،يا گردنكشى كه گوشش از شنيدن پند و اندرز كر است مى بينيد؟كجايند نيكان و شايستگان شما،و كجايند آزادگان و جوانمردان شما و كجا رفته اند آنانى كه در كسب و پيشه پرهيزگار،و در مذهب و رفتار از بديها به دور بوده اند،آيا جز اين است كه همه از اين دنياى پست و اين جهان گذرا و درد آلود كوچ كردند؟مگر نه اين است شما وارث انسانهاى بى ارزشى شده ايد كه به سبب پستى و فرومايگى آنها،لبها جز به مذمّت آنان گشوده نمى شود،«فَ «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» تباهيها آشكار شده است،نه كسى هست كه با اين مفاسد مخالفت و آنها را دگرگون كند،و نه منع كننده اى كه مردم را از اين كارها باز دارد،آيا با اين وضع مى خواهيد در سراى قدس الهى و در جوار رحمتش قرار گيريد،و از ارجمندترين دوستانش باشيد،و چه دور است اين!خداوند را براى به دست آوردن بهشتش نمى توان فريب داد،و خشنودى او را جز به فرمانبردارى از او نمى توان به دست آورد،لعنت خدا بر آن كسانى باد كه به كارهاى نيك فرمان مى دهند ليكن خود آن را ترك مى كنند،و از كارهاى بد نهى مى كنند و خود آن را به جا مى آورند.»

شرح

امام(علیه السلام)در اين خطبه مردم را با ذكر برخى از زشتيهاى دنيا به شرح زير،از

ص:258

آن پرهيز مى دهد :

1-اين كه مردم در دنيا مهمانند،واژه ضيف را كه به معناى مهمان است براى مردم و آنچه از دنيا آرزو دارند استعاره فرموده،و جهت مشابهت اين است كه،مدّت اقامت مردم مانند مهمان در دنيا محدود،و دوران توقّف آنها پايان يافتنى،و كوچ كردنشان از آن نزديك است،و واژه مؤجّلون ترشيح اين استعاره است .

2-اين كه مردم در دنيا بدهكارانى هستند،واژه مدين را كه به معناى بدهكار است از آن نظر استعاره آورده كه بر انسان اعمالى واجب شده كه از او خواسته مى شود،و پيمان از او گرفته شده كه خود را از پليدى الحاد و كفر پاكيزه سازد،واژه مقتضون ترشيح اين استعاره است،زيرا وظيفه وامدار اين است كه وام خود را بپردازد،سپس با توجّه به اين كه انسان را مؤجّل يعنى در گرو وقتى معيّن و مدين يعنى بدهكار خوانده،ذكر أجل را تكرار،و به اين كه پيوسته در حال نقصان است توصيف فرموده است،و در اين هم شكّى نيست كه آنچه ماندنى نيست در حال كمى و كاستى است،و ذكر عمل كه بايد خالص و شايسته براى خداوند انجام شود،و اين كه وامى است كه بر ذمّه انسان است و بايد آن را ادا كند و از آن به عمل محفوظ تعبير شده است،براى اين است كه با توجّه به نقصان عمر به كار آخرت بپردازند،و در محافظت بر اعمال و اصلاح و اخلاص در عمل بكوشند، واژه هاى أجل و عمل هر دو خبر براى مبتداى محذوفند،يعنى أجلكم أجل منقوض،و عملكم عمل محفوظ.عمرتان كوتاه و كردارتان محفوظ مى باشد .

امام(علیه السلام)با بيان فربّ دائب مضيّع و كادح خاسر هشدار داده است،كه عمل عبادى هر چند ممكن است به قصد صلاح و نيّت خير انجام گردد ليكن گاهى ممكن است غلط و نادرست واقع شود،و موجب انحراف از دين و گمراهى از طريق حقّ باشد،و در نتيجه عمل،فاسد و عامل،زيانكار شود،مانند اعمال و عباداتى كه خوارج و فرقه هاى گمراه ديگر انجام مى دهند،و بسا مى شود كه اين

ص:259

نوع عابدان و عاملان در زمره كسانى قرار گيرند كه خداوند متعال در اين آيه شريفه از آنها ياد فرموده است: «هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالاً اَلَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً» (1)و همين گونه است زحمات و كوششهايى كه اهل كتاب(يهود و نصارا)و جز آنها متحمّل مى شوند .

فرموده است: و قد أصبحتم...تا إقبالا .

اين گفتار مبتنى بر شكوه از روزگار و بدگويى از آن است،و مانند آنچه پيش از اين فرموده است مى باشد كه: إنّا قد أصبحنا في زمن كنود،و دهر عنود (ما در زمانه اى ناسپاس،و روزگارى ستيزه گر قرار گرفته ايم)و اين ناهموارى و ناسپاسى زمانه بدين سبب است كه روزگار از عصر ظهور دين و تازگى و شكوفايى آن دورى گرفته،و مردم بر هتك حرمت آن گستاخ شده،و بر ارتكاب منهيّات و محرّمات جرأت يافته اند،همچنين معناى طمع شيطان در هلاك ساختن مردم،طمع او در نابود گردانيدن دين آنهاست كه نتيجه اش هلاكت آنها در آخرت است،و اشاره فرموده است كه اين دورانى است كه ساز و برگ و آمادگى شيطان بيشتر،و كيد و مكر او فراگيرتر،و توانايى و امكان او زيادتر گشته است،بنا بر اين بدين زمانه و روزگار پس از آن،چه گمان دارى،واژه فريسه را كه به معناى شكار است براى كسانى كه از شيطان پيروى مى كنند و دستخوش تأثيرات او مى شوند استعاره فرموده است،جهت شباهت اين است كه همان گونه كه شير شكار خود را هلاك و از آن كامياب مى شود،شيطان نيز مراد خود را از مردم مى گيرد و آنها را به وادى هلاكت منتقل،و در آن سرنگون مى سازد .

فرموده است: اضرب بطرفك...تا وقرا .

اين عبارت شرحى است بر آنچه به اجمال فرمود كه:بدى،هر چه بيشتر رو

ص:260


1- سوره كهف(18)آيه(103) [1]يعنى:آيا شما را خبر دهم كه زيانكارترين مردم كيانند؟آنهايى كه كوشششان را در زندگى دنيا تباه كردند و گمان مى كنند كار خوب انجام مى دهند.

آورده،و خوبى پشت كرده است،و توانگران نعمتهاى خداوند را كفران كرده و شكرش را به جا نمى آورند.

گفته امام(علیه السلام)كه فرموده است: بحقّ اللّه جار و مجرور متعلّق به بخل است،يعنى:بخيل بخل ورزيدن در ردّ حقوق الهى به مستحقّان را مايه جمع مال و افزايش ثروت مى انگارد .

فرموده است: أين خياركم...تا مذاهبهم .

اين پرسشى است كه به اصطلاح،از باب تجاهل العارف به عمل آمده تا آنها را متذكّر سازد كه آن گروه چگونه از اين سراى فانى به ديار ديگر منتقل،و دنيا را ترك كردند و حتى در ميانشان يكى از نيكوكاران باقى نماند تا اينها براى درك ضرورت پيروى از اعمال صالحه و كارهاى نيك،به او مراجعه كنند،منظور از أحرار جوانمردان و بخشندگان است و مقصود از جمله المتورّعون في مكاسبهم كسانى است كه در كار و كسب خود بر پرهيزگارى و خوشرفتارى و نيكوكارى پايدارند و حقوق خداوند را از اموال خود،اخراج و پرداخت مى كنند،و مراد از المتنزّهون في مذاهبهم آنانند كه در سلوك و رفتار خود از داخل شدن در كارهاى حرام و آلودگى به شبهات دورى مى ورزند .

فرموده است: أ ليس...تا المنغّصة .

سؤال بر سبيل تقرير است (1)براى اين كه آنان را به لزوم جدايى از دنيا و پستى و زبونى آن در مقايسه با ثوابهاى آخرت متذكّر ساخته،و آلودگى لذّات اين جهان را به انواع كدورتها و آلام و دردها و غيره به آنها يادآورى فرموده بود،تا آنجا كه يكى از حكيمان گفته است هر لذّتى كه در دنيا هست در حقيقت لذّت نيست بلكه خلاصى از درد است.

ص:261


1- استفهام تقريرى اين است كه مورد پرسش مقرّر و مثبت باشد،مانند: «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ» كه ثابت است خداوند به پيامبر(صلی الله علیه و آله)انشراح صدر داده است.جواهر البلاغه(مترجم)

فرموده است: و هل خلقتم...تا عن ذكرهم .

اين پرسش نيز بنا بر آنچه پيش از اين ذكر شد بر سبيل تقرير است.واژه حثاله براى مردم سفله و فرومايه به كار رفته است.

فرموده است: لا تلتقي بذمّهم الشّفتان ،يعنى:اينان كوچكتر از آنند كه انسان به مذمّت آنها پردازد.واژه استصغارا و ذهابا بنا بر اين كه مفعول له مى باشند منصوب شده اند ،استشهاد به آيه شريفه و استرجاع امام(علیه السلام)در اين جا بسيار به جا و نيكوست،زيرا چگونگى احوال،و فقدان نيكان و بقاى اشرار و فرومايگان آنان مصيبتى است كه دامنگير آنها شده،و يكى از آدابى كه خدا براى صابران در برابر مصيبتها تعيين فرموده اين است كه خود را تسليم ذات حق كنند و در برابر مصيبتها بگويند: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» چنان كه خداوند متعال فرموده است:

«وَ بَشِّرِ الصّابِرِينَ » سپس با اظهار درد و اندوه در باره تباهيهاى اجتماعى و نبودن كسانى كه جلو اين مفاسد را بگيرند و اين اوضاع را دگرگون كنند،و مردم را از اين آلودگيها باز دارند ياد مى كند،و اين تذكّر براى بيدارى و هشيارى آنهاست كه اگر چه در ميان آنان كسانى هستند كه از اين تباهيها به دور و آنها را ناخوش مى دارند امّا در صدد دگرگونى اوضاع و جلوگيرى از منكرات و بازداشتن تبهكاران از ارتكاب مفاسد نيستند،و اين خود رياكارى و از اعمال زشت است .

فرموده است: أ فبهذا...

يعنى:با اين تبهكاريها و كوتاهيها مى خواهيد در جوار قدس الهى قرار گيريد و به مقام قرب او دست يابيد،و در بهشتى كه از پليديهاى اين قالب بدنى پاك،و مقام تنزيه حقّ تعالى از هر گونه مانند و شريك است جاى گيريد،و اين از قبيل استفهام انكارى است،چنان كه در دنباله آن مى فرمايد هيهات... و چون اين اعمال فاسد آنها كه كار زشت را بد مى شمارند،ولى از ارتكاب آن جلوگيرى نمى كنند،نوعى زهد ظاهرى و نفاق باطنى است،لذا به آنها هشدار مى دهد كه عمل آنها مانند اين است كه بخواهيد خداوند را براى به دست آوردن بهشت او

ص:262

فريب دهيد،و تصريح مى كند به اين كه خداوند رازهاى درون را مى داند و فريب نمى خورد،و بى شكّ بهشت او را جز به وسيله طاعت و جلب رضايت او نمى توان به دست آورد،طاعتى مخلصانه و حقيقى و دور از رياكارى و ظاهرسازى .سپس سخنان خود را به لعن كسانى كه به كار نيك فرمان مى دهند و خود بدان عمل نمى كنند،و از كار زشت نهى مى كنند و خود آن را به جا مى آورند پايان مى دهد، زيرا اينان منافقانى هستند كه پيروان خود را مى فريبند،و شخصى كه نفاق دارد مستحقّ لعن و دورى از رحمت پروردگار است،و توفيق از خداوند است.

ص:263

129-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است به ابا ذر رحمة اللّه هنگامى كه به ربذه تبعيد

اشاره

شد،چنين فرمود:

(1)

يَا؟أَبَا ذَرٍّ؟ إِنَّكَ غَضِبْتَ لِلَّهِ فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ- إِنَّ الْقَوْمَ خَافُوكَ عَلَى دُنْيَاهُمْ وَ خِفْتَهُمْ عَلَى دِينِكَ- فَاتْرُكْ فِي أَيْدِيهِمْ مَا خَافُوكَ عَلَيْهِ- وَ اهْرُبْ مِنْهُمْ بِمَا خِفْتَهُمْ عَلَيْهِ- فَمَا أَحْوَجَهُمْ إِلَى مَا مَنَعْتَهُمْ- وَ مَا أَغْنَاكَ عَمَّا مَنَعُوكَ- وَ سَتَعْلَمُ مَنِ الرَّابِحُ غَداً وَ الْأَكْثَرُ حُسَّداً- وَ لَوْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ كَانَتَا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً- ثُمَّ اتَّقَى اللَّهَ لَجَعَلَ اللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً- لاَ يُؤْنِسَنَّكَ إِلاَّ الْحَقُّ- وَ لاَ يُوحِشَنَّكَ إِلاَّ الْبَاطِلُ- فَلَوْ قَبِلْتَ دُنْيَاهُمْ لَأَحَبُّوكَ- وَ لَوْ قَرَضْتَ مِنْهَا لَأَمَّنُوكَ

ترجمه

«اى ابا ذر تو به خاطر خدا خشمگين شدى،پس به او اميدوار باش،اين گروه براى حفظ دنياى خود از تو ترسيدند،و تو براى حفظ دين خويش از آنها بيمناك شدى،پس آنچه را كه به سبب آن از تو ترسيدند به خودشان واگذار، و براى حفظ آنچه از جهت آن از تو مى ترسند كه دين توست از آنها بگريز، آرى چه بسيار نيازمندند به آنچه تو آنها را از آن منع كردى و چه قدر بى نيازى از آنچه تو را از آن منع كردند،و بزودى خواهى دانست چه كسى فردا سود

ص:264


1- ربذه:محلى بى آب و علف در چهار يا پنج فرسنگى مدينه بوده كه قبر ابو ذر غفارى در آن جاست.(مترجم)

مى برد،و كدام كس بيشتر مورد رشك خواهد بود؟؟!،و اگر درهاى آسمانها و زمينها به روى بنده اى بسته شود،و او پرهيزگارى را پيشه كند،خداوند در آن ميان راه خلاصى براى او خواهد گشود،جز حقّ،كسى با تو دمساز نمى شود،و جز باطل چيزى تو را به وحشت نمى افكند.اگر دنياى آنان را مى پذيرفتى تو را دوست مى داشتند،و اگر چيزى از آن به خود اختصاص مى دادى تو را در امان مى گذاشتند .»

شرح

نام ابو ذرّ جندب بن جناده از بنى غفار است كه قبيله اى از كنانه مى باشد، او در مكّه اسلام آورد،چون هنگامى كه مسلمان شد به ديار خود بازگشت و در آن جا اقامت گزيد،نتوانست در جنگ بدر و خندق حضور يابد،و پس از اين وقايع بود كه در مدينه به خدمت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)رسيد.او على(علیه السلام)و اهل بيت پيامبر(صلی الله علیه و آله)را دوست مى داشت و كسى است كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)در باره او فرموده است:ما أقلّت الغبراء و لا أظلّت الخضراء على ذي لهجة أصدق من أبى ذرّ يعنى:زمين كسى را برنداشت و آسمان سايه نيفكند بر گوينده اى كه از ابى ذرّ راستگوتر باشد.ابن معمّر در باره ابى ذرّ روايت كرده است كه گفت:ابا ذرّ را ديدم حلقه در خانه كعبه را گرفته مى گفت:من ابو ذر غفارى هستم،هر كس مرا نمى شناسد،بداند من جندب صحابى پيامبر خدايم(صلی الله علیه و آله) شنيدم از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)كه مى فرمود:مثل خاندان من مثل كشتى نوح است،هر كس بر آن سوار شود رهايى مى يابد و كسى كه تخلّف ورزد غرق مى گردد.عثمان ابوذرّ را از مدينه بيرون و به ربذه تبعيد كرد و اين محلّى نزديك مدينه بوده است.در باره علّت تبعيد او اقوال مختلفى نقل شده است:از زيد بن وهب روايت شده كه گفته است:به ابى ذرّ رحمة اللّه عليه در هنگامى كه در ربذه اقامت داشت گفتم:

چه چيز باعث شده كه تو در اين جا منزل كرده اى؟گفت:علّت را به تو مى گويم و آن اين است كه من در روزگار حكومت معاويه در شام بودم و در آن جا گفتار خداوند متعال را يادآور شدم كه فرموده است: «وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا»

ص:265

«يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللّهِ» (1)معاويه گفت:اين آيه در بارۀ اهل كتاب نازل شده است،گفتم بلكه در باره ما و آنهاست،در نتيجه معاويه نامه اى به عثمان نوشت و در اين باره از من به او شكايت كرد،عثمان به من نوشت كه به سوى من بيا من هم به نزد او رفتم،در اين هنگام ديدم مردم را بر من شورانيده چنان كه گويى مرا نمى شناسند.من در اين باره به عثمان شكايت كردم،او مرا مخيّر داشت كه در هر جا بخواهم سكنا گزينم،من ربذه را برگزيدم.

اين گفتار كسانى است كه خواسته اند عثمان را در ستم به ابى ذرّ و تبعيد او بى گناه قلمداد كنند،و بگويند رفتن وى به ربذه به اختيار خود او بوده است،امّا گفته شده كه ابى ذرّ در ردّ و انكار آنچه را زشت و ناروا ديده،و همچنين در باره عثمان،سخن به درشتى گفته،و اظهار مى داشته كه اصحاب محمّد(صلی الله علیه و آله)بر عهد و ميثاق خود پايدار نمانده اند،و با اين گونه سخنان مردم را از عثمان دور و پراكنده مى ساخته،و به همين سبب بوده كه عثمان او را از مدينه بيرون و به ربذه تبعيد كرده است و آنچه را على(علیه السلام)در اين خطبه به ابى ذرّ خطاب كرده با روايت دوّم سازگارتر است .

فرموده است: إنّك غضبت للّه ،تو براى خدا خشمگين شدى.

اين گواهى است بر اين كه انكار و ردّ ابو ذر نسبت به آنچه را كه زشت و ناروا مى ديده تنها براى خشنودى خداوند بوده است .

فرموده است: إنّ القوم خافوك على دنياهم يعنى:اين گروه از نظر حفظ دنياى خودشان از تو بيم دارند و از اين كه مردم را از اطراف آنان دور مى گردانى، مى ترسند كه خلافت و حكومت از چنگ آنها بيرون رود،امّا تو از اين كه با كارهاى آنان موافقت كنى،و بر خلاف سنّت،از عطاياى آنان چيزى دريافت

ص:266


1- سورة توبه(9)آيه(34) [1]يعنى:و كسانى كه زر و سيم را انباشته مى كنند،و در راه خدا انفاق نمى كنند...

دارى از آنان بيمناكى .

فرموده است: فاترك تا...منعوك .

يعنى:دنيايشان را به خودشان واگذار،و دينت را برهان،چه بسيار است نياز آنها به دين تو،و چه بسيار است بى نيازى تو از دنياى آنها .

فرموده است: ستعلم من الرّابح غدا و الأكثر حسّدا يعنى:خواهى دانست كه چه كسى فردا سود مى برد و به چه كسى بيشتر رشك و حسد مى ورزند،اين سخن اشاره به روز رستاخيز است،و اين روشن است كسى كه دنيا را رها مى كند و بدان اعتنا ندارد،نسبت به كسى كه خواستار و دوستدار آن است سود بيشتر را برده،و هر چه سود بيشتر باشد حسودان نيز زيادترند .

فرموده است: و لو انّ السّماوات...تا مخرجا .

اين بيان،مژده اى است كه امام(علیه السلام)بر خلاصى ابى ذرّ از سختى حال و بدى اوضاعى مى دهد كه در نتيجه تبعيد براى او پيش آمده است و اين كه تبدّل احوال را مشروط به پرهيزگارى كرده اشاره است به آنچه خداوند متعال فرموده كه «وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً» (1)»ابن عبّاس گفته است كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)اين آيه را قرائت كرد و فرمود كسى كه پرهيزگار باشد خداوند از شبهات دنيا و سكرات مرگ و سختيهاى روز قيامت مخرج و مفرّى براى او قرار مى دهد،آشكار است كه تقوا را شعار خود گردانيدن،و پرهيزگارى را شيوه خود ساختن،سبب قاطعى است كه انسان بتواند از دنيا و خوشيهاى آن چشم طمع بردارد،و نفس امّاره را از وقوع در شبهات باز دارد،و در اين صورت رهايى او از سكرات مرگ و سختيهاى روز رستاخيز آشكارتر و قطعى تر است،و اين كه امام(علیه السلام)در بيان تنگى و بد حالى انسان مبالغه كرده،و از آن به بستن درهاى آسمانها و زمين بر

ص:267


1- سوره طلاق(65)آيه(2) [1]يعنى:و هر كس خدا ترس شود خداوند راه بيرون شدن(از گناهان و بلا و حوادث سخت را)براى او مى گشايد.

روى او تعبير فرموده،براى روشن كردن فضيلت تقوا و اهميّت آن است .

پس از آن امام(علیه السلام)به ابى ذرّ دستور مى دهد كه جز با حقّ انس نگيرد،و جز از باطل نهراسد،و اين كه با ذكر إلاّ انس را به حقّ،و وحشت را به باطل،منحصر ساخته،براى اين است كه پرهيز دهد از اين كه انسان از حقّى در هراس افتد،و در نتيجه آن را رها و از آن دورى كند هر چند اين حقّ براى او سخت و دشوار باشد و يا اين كه به باطلى انس گيرد و آن را به جا آورد،يا در برابر انجام دادن آن سكوت اختيار كند هر چند اين باطل براى او لذّتبخش باشد.

امام(علیه السلام)به ابى ذرّ گوشزد مى كند،كه دشمنى گروه حاكم و ارعاب او به سبب اين است كه در كار دنيا با آنها مشاركت و همكارى نمى كند،و همچنين به علّت تنهايى او در انكار و مخالفت،و نيز سخنان تند و خشن او بر ضدّ آنهاست .

واژه قرض در جمله «و لو قرضت لأمنوك» به معناى اخذ يعنى گرفتن است.و توفيق از خداست.

ص:268

130-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

أَيَّتُهَا النُّفُوسُ الْمُخْتَلِفَةُ وَ الْقُلُوبُ الْمُتَشَتِّتَةُ- الشَّاهِدَةُ أَبْدَانُهُمْ وَ الْغَائِبَةُ عَنْهُمْ عُقُولُهُمْ- أَظْأَرُكُمْ عَلَى الْحَقِّ- وَ أَنْتُمْ تَنْفِرُونَ عَنْهُ نُفُورَ الْمِعْزَى مِنْ وَعْوَعَةِ الْأَسَدِ- هَيْهَاتَ أَنْ أَطْلَعَ بِكُمْ سَرَارَ الْعَدْلِ- أَوْ أُقِيمَ اعْوِجَاجَ الْحَقِّ- اللَّهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ- أَنَّهُ لَمْ يَكُنِ الَّذِي كَانَ مِنَّا مُنَافَسَةً فِي سُلْطَانٍ- وَ لاَ الْتِمَاسَ شَيْءٍ مِنْ فُضُولِ الْحُطَامِ- وَ لَكِنْ لِنَرِدَ الْمَعَالِمَ مِنْ دِينِكَ- وَ نُظْهِرَ الْإِصْلاَحَ فِي بِلاَدِكَ- فَيَأْمَنَ الْمَظْلُومُونَ مِنْ عِبَادِكَ- وَ تُقَامَ الْمُعَطَّلَةُ مِنْ حُدُودِكَ- اللَّهُمَّ إِنِّي أَوَّلُ مَنْ أَنَابَ- وَ سَمِعَ وَ أَجَابَ- لَمْ يَسْبِقْنِي إِلاَّ؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟ بِالصَّلاَةِ- وَ قَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّهُ لاَ يَنْبَغِي أَنْ يَكُونَ اَلْوَالِي عَلَى الْفُرُوجِ- وَ الدِّمَاءِ وَ الْمَغَانِمِ وَ الْأَحْكَامِ- وَ إِمَامَةِ الْمُسْلِمِينَ الْبَخِيلُ- فَتَكُونَ فِي أَمْوَالِهِمْ نَهْمَتُهُ- وَ لاَ الْجَاهِلُ فَيُضِلَّهُمْ بِجَهْلِهِ- وَ لاَ الْجَافِي فَيَقْطَعَهُمْ بِجَفَائِهِ- وَ لاَ الْحَائِفُ لِلدُّوَلِ فَيَتَّخِذَ قَوْماً دُونَ قَوْمٍ- وَ لاَ الْمُرْتَشِي فِي الْحُكْمِ- فَيَذْهَبَ بِالْحُقُوقِ- وَ يَقِفَ بِهَا دُونَ الْمَقَاطِعِ- وَ لاَ الْمُعَطِّلُ لِلسُّنَّةِ فَيُهْلِكَ الْأُمَّةَ

لغات

أظأركم:با شما مهربانى دارم.

سرار العدل:رمز دادگرى وعوعة الأسد:آواز شير نهمة:حرص بر دنيا

ترجمه

«اى مردم پراكنده و پريشاندل كه بدنهايتان حاضر و خردهايتان غايب

ص:269

است،من با مهربانى شما را به سوى حقّ مى كشانم،و شما مانند بز كه از آواز شير مى رمد از من مى گريزيد،چه بسيار دور است كه بتوانم به كمك شما پرده از چهره بنهفته عدالت بردارم،و يا كژيهايى را كه در حقّ پديد آمده راست گردانم.

بار خدايا تو مى دانى آنچه را انجام داده ام،براى دست يافتن به قدرت و خلافت،و خواستن مال و ثروت پست اين دنيا نبوده،بلكه براى اين بوده كه نشانه هاى دين تو را به جاى خود باز گردانيم،و صلاح و آرامش را در شهرهايت برقرار سازيم،تا بندگان ستمديده تو ايمنى يابند،و احكام دين تو كه متروك مانده اجرا گردد.

بار خدايا!من نخستين كسم كه به تو رجوع كردم و فرمان تو را شنيدم و پذيرفتم،هيچ كس جز پيامبر كه درود بر او و خاندانش باد،در نماز بر من پيشى نگرفت.

شما مى دانيد سزاوار نيست كسى كه بر نواميس و جان مردم و غنايم و احكام دين سرپرستى و پيشوايى مسلمانان را دارد بخيل باشد،تا در جمع آورى اموال آنان حرص و طمع ورزد،و نبايد نادان باشد تا با جهل خويش آنان را به گمراهى بكشاند،و نه ستمگر باشد تا پيوندهاى آنان را از هم بگسلد و به نيازهاى آنها پاسخ نگويد،و نه جفا كار تا در اموال و ثروت آنان حيف و ميل كند و گروهى را بر گروه ديگر مقدّم دارد،و در حكم و قضاوت رشوه گير نباشد،تا اين كه حقوق مردم را از ميان ببرد،و در رسانيدن حقّ به صاحبانش كوتاهى كند،و نيز نبايد سنّت پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)را مهمل گذارد،تا بدين سبب امّت دچار تباهى و نابودى شود .»

شرح

امام(علیه السلام)مردم را با صفت اختلاف و پراكندگى مورد ندا و خطاب قرار داده است،و منظور آن بزرگوار پراكندگى رأيها و پريشانى دلها و بى اعتنايى آنها نسبت به مصالح خود و هدفى است كه براى آن آفريده شده اند و مقصود از غيبت خردهاى آنها غفلت آنها از راه راست،و درك حقّ،و انصراف آنهاست از دعوت آن بزرگوار

ص:270

آن چنان كه شايسته است ،نفرت آنها را از حقّ به گريز بز از آواز شير تشبيه فرموده است و اين تشبيه به سبب شدّت نفرت آنها از حقّ بوده است ،سپس امام(علیه السلام)دور مى شمارد از اين كه بتواند به كمك اينها با اوضاع و احوالى كه دارند و سستى و اهمالى كه در فرمانبردارى او مى ورزند،عدالت و دادگسترى را برپاى دارد،و احكام دين را برقرار سازد .در دنباله اين سخنان،خداوند سبحان را گواه مى گيرد كه نيّت او در پذيرش خلافت براى تحصيل سلطنت و قدرت و به دست آوردن حطام دنيوى نبوده،بلكه چنان كه بيان فرمود،براى اين بوده كه معالم و نشانه هاى دين را به جاى خود بازگرداند،و مراد از معالم دين همان آثارى است كه مايه هدايت خلقند و همچنين به منظور مصالح ديگرى بوده كه آن حضرت بر شمرده است ،پس از آن در تأييد سخن خود استشهاد فرموده است به اين كه او نخستين كسى بوده كه به سوى خدا بازگشته و به او إنابة كرده است،واژه إنابة كه به معناى رجوع است،شايد به اين ملاحظه به كار رفته است كه او اوّلين كس بوده كه از آنچه شايد نسبت به او گناه به حساب آيد به خداوند رجوع كرده است،واژه سمع كه پس از آن به كار رفته به معناى اين است كه فرمان خدا را پذيرفته و دعوت او را اجابت كرده است،و اين كه سبقت پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)را در دين و نماز استثنا فرموده امرى روشن است،برخى از دشمنان آن حضرت گفته اند هنگامى كه على(علیه السلام)پيروى از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)را پذيرفت كودك بوده و آن دوران قابل توجّه و محاسبه نيست،و ما در محلّ خود ذيل خطبه موسوم به قاصعه در اين باره سخن خواهيم گفت.

منظور امام(علیه السلام)از اين استشهاد و آنچه در باره دورى خود از صفات زشتى كه شايسته است امام و پيشوا از آنها به دور باشد اثبات فضيلت خويش است،و تذكّر مى دهد كه در برابر چنين صفات زشتى كه بر شمرده،و در خور كسى كه امام و سرپرست امور مسلمانان مى باشد نيست،فضيلتها و برتريهايى در او موجود است،و با بيان مقاصد و نتايجى كه در جهت لزوم اين شرايط و صفات،در حاكم

ص:271

مسلمانان وجود دارد،و يادآورى مردم به آنچه در اين باره مى دانند ،فرموده است:

و قد علمتم... تا آخر.

اينك اگر حاكم مسلمانان بخيل باشد،پيداست كه مردم به سبب حرص زيادش به اموالى كه در دست رعيّت است از او بيزارى جسته و در نتيجه نظام امور از هم گسيخته مى شود .

اگر حاكم نادان باشد به سبب جهل او به احكام و قوانين دين و ناآگاهى در تدبير امور،دچار انحراف و گمراهى مى شود،و ضلالت او باعث گمراهى همه كسانى است كه از او پيروى مى كنند،و اين درست خلاف مقصود شارع مى باشد .

اگر حاكم مسلمانان ستمگر و جفاكار باشد،ظلم و جور او مايه نفرت و بيزارى مردم،و بريدن آنان از وى مى شود،و اين خلاف وحدت و همدلى مطلوبى است كه منظور نظر شارع است .

اگر حاكم مسلمانان ترسو،و از دگرگونيهاى روزگار در بيم و هراس باشد، دسته اى را كه از آنها بيمناك است مورد توجّه و عنايت خود قرار مى دهد،و به غير آنها اعتنايى ندارد،و اين ستمى است كه با وجود آن،جامعه سامان و انتظام نمى پذيرد .

اگر حاكم مسلمانان در حكمرانى و داورى رشوه گير باشد،در نتيجه بيدادگرى،و از ميان بردن حقوق مردم و ادامه راه تعدّى،و عدم توجّه به موارد حقّه،آن چنان مى شود كه اگر بخواهد در قضيّه اى داورى كند،دفاع را آن قدر طولانى،و حقّ را مبهم و دشوار مى گرداند،تا با همه روشن بودن حقّانيّت،هر دو طرف دعوا ناگزير از مصالحه شوند،و غرض او در اين كار،مرعوب كردن صاحب حقّ است به اين كه در صورت عدم مصالحه،حقّ او بكلّى ضايع خواهد شد تا در نتيجه تن به سازش دهد،و به بخشى از حقّ خود قانع گردد،و با اين حال نيز از او رشوه دريافت مى كند،و بسا مى شود به اندازه اى كه از طرف غير ذيحقّ رشوه

ص:272

مى گيرد،از صاحب حقّ نيز مى گيرد،و در هر حال اين گونه حاكمان و داوران حيله ها و ترفندهايى به كار مى برند كه كسانى كه به اين قضايا دچار شده اند به آن آگاهند،و اللّه المستعان على ما يصفون(و بر آنچه مى گويند از خدا يارى خواسته مى شود ).

امّا اگر حاكم مسلمانان سنّت پيامبر را رها سازد و اجرا نكند،و قانونهاى شريعت را مهمل گذارد،موجبات تباهى نظام اجتماع مردم را در دنيا،و نابودى و عذاب آنها را در آخرت فراهم كرده است،و توفيق از خداست.

ص:273

131-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

نَحْمَدُهُ عَلَى مَا أَخَذَ وَ أَعْطَى- وَ عَلَى مَا أَبْلَى وَ ابْتَلَى- الْبَاطِنُ لِكُلِّ خَفِيَّةٍ- وَ الْحَاضِرُ لِكُلِّ سَرِيرَةٍ- الْعَالِمُ بِمَا تُكِنُّ الصُّدُورُ- وَ مَا تَخُونُ الْعُيُونُ- وَ نَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ غَيْرُهُ- وَ أَنَّ؟مُحَمَّداً نَجِيبُهُ وَ بَعِيثُهُ- شَهَادَةً يُوَافِقُ فِيهَا السِّرُّ الْإِعْلاَنَ وَ الْقَلْبُ اللِّسَانَ

بخش اول
ترجمه

«ستايش مى كنيم خداوند را بر آنچه گرفته و به آنچه داده،و بر نعمتهايى كه بخشيده،و آزمونهايى كه فرموده است،خداوندى كه بر هر نهانى آگاه است،و هر رازى نزد او آشكار است،به آنچه درون سينه ها نهفته است داناست،و به نگاههاى دزدانۀ چشمها بيناست،گواهى مى دهيم كه هيچ معبودى جز او نيست،و اين كه محمّد(صلی الله علیه و آله)برگزيده و برانگيخته اوست،آن چنان گواهى كه درون با برون و دل با زبان همراه است ».

شرح

ضمير نحمده به اللّه كه در پيش آمده و در اين جا ذكر نشده بازگشت دارد.

امام(علیه السلام)اين درس را به ما مى آموزد كه خداوند را بر هر چه از ما گرفته،و آنچه به ما داده،و بر هر خير و خوبى كه به ما احسان فرموده،و در هر شرّ و مصيبتى كه ما را به آن آزموده او را شكر گزار باشيم،و گوشزد مى سازد كه شكر او در همه احوال چه خوشى و ناخوشى و چه سختى و رفاه واجب است ،اين كه خداوند را به باطن و حاضر و عالم توصيف فرموده،ما پيش از اين مكرّر شرح اين صفات را داده ايم،و

ص:274

گواه دو صفت نخست گفتار خداوند متعال است كه فرموده است: «يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى» (1)»و مصداق دو صفت بعدى آيه شريفه «يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ ما تُخْفِي الصُّدُورُ» (2)»مى باشد ،در باره رمز شهادتين نيز پيش از اين اشاراتى كرده ايم،معناى نجيب برگزيده و بعيث برانگيخته شده است و هر دو از باب فعيل به معناى مفعولند .

فرموده است: شهادة يوافق فيها... تا آخر.

يعنى:شهادتى كه از ريا و نفاق پاك و خالص باشد.و توفيق از خداوند است.

نيز بخشى از اين خطبه است:
اشاره

فَإِنَّهُ وَ اللَّهِ الْجِدُّ لاَ اللَّعِبُ- وَ الْحَقُّ لاَ الْكَذِبُ- وَ مَا هُوَ إِلاَّ الْمَوْتُ أَسْمَعَ دَاعِيهِ- وَ أَعْجَلَ حَادِيهِ- فَلاَ يَغُرَّنَّكَ سَوَادُ النَّاسِ مِنْ نَفْسِكَ- وَ قَدْ رَأَيْتَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ- مِمَّنْ جَمَعَ الْمَالَ وَ حَذِرَ الْإِقْلاَلَ- وَ أَمِنَ الْعَوَاقِبَ طُولَ أَمَلٍ وَ اسْتِبْعَادَ أَجَلٍ- كَيْفَ نَزَلَ بِهِ الْمَوْتُ فَأَزْعَجَهُ عَنْ وَطَنِهِ- وَ أَخَذَهُ مِنْ مَأْمَنِهِ- مَحْمُولاً عَلَى أَعْوَادِ الْمَنَايَا- يَتَعَاطَى بِهِ الرِّجَالُ الرِّجَالَ- حَمْلاً عَلَى الْمَنَاكِبِ- وَ إِمْسَاكاً بِالْأَنَامِلِ- أَ مَا رَأَيْتُمُ الَّذِينَ يَأْمُلُونَ بَعِيداً- وَ يَبْنُونَ مَشِيداً وَ يَجْمَعُونَ كَثِيراً- كَيفَ أَصْبَحَتْ بُيُوتُهُمْ قُبُوراً- وَ مَا جَمَعُوا بُوراً- وَ صَارَتْ أَمْوَالُهُمْ لِلْوَارِثِينَ- وَ أَزْوَاجُهُمْ لِقَوْمٍ آخَرِينَ- لاَ فِي حَسَنَةٍ يَزِيدُونَ- وَ لاَ مِنْ سَيِّئَةٍ يَسْتَعْتِبُونَ- فَمَنْ أَشْعَرَ التَّقْوَى قَلْبَهُ بَرَّزَ مَهَلُهُ- وَ فَازَ عَمَلُهُ فَاهْتَبِلُوا هَبَلَهَا- وَ اعْمَلُوا لِلْجَنَّةِ عَمَلَهَا- فَإِنَّ الدُّنْيَا لَمْ تُخْلَقْ لَكُمْ دَارَ مُقَامٍ- بَلْ خُلِقَتْ لَكُمْ مَجَازاً- لِتَزَوَّدُوا مِنْهَا الْأَعْمَالَ إِلَى دَارِ الْقَرَارِ- فَكُونُوا مِنْهَا عَلَى أَوْفَازٍ- وَ قَرِّبُوا الظُّهُورَ لِلزِّيَالِ

لغات

مشيد:بلند أوفاز:جمع وفز به معناى شتاب است.

ص:275


1- سوره طه(7)آيه(7) [1]يعنى:خداوند راز و ناپيداترين امور را مى داند.
2- سوره غافر(40)آيه(19) [2]يعنى:خداوند چشمان خيانتكار و آنچه را در سينه ها نهفته است مى داند.

اهتبال:در كار به معناى كوشش در خوب انجام دادن آن است،هبل مصدر مطلق تأكيدى است كه به ضمير تقوا اضافه شده است يعنى آن را خوب و اساسى انجام دهيد.

ترجمه

«به خدا سوگند ياد مى كنم اين كه مى گويم جدّى است نه شوخى،و راست است نه دروغ،و اين موضوعى جز مرگ نيست كه آواى خود را به گوش همه زندگان رسانيده،و همگى را با شتاب به سوى خود مى راند، بسيارى زنده ها تو را از خويشتن غافل نسازد،تو خود ديده اى كسى كه پيش از تو به گردآورى مال پرداخت،و از فقر و تهيدستى دورى جست،و با آرزوهاى دور و دراز،و دور پنداشتن مرگ،خود را از عواقب امور ايمن ديد،چگونه مرگ او را فرا گرفت،و از وطنش بر كند،و از جاى امنش بربود،در حالى كه بر تخته چوبهاى مرگ حمل شده،و از اين دست به آن دست داده مى شد،براى اين كه آن را بر دوشها حمل كنند،و با سرانگشتان بگيرند،آيا نديدى آنهايى را كه آرزوهاى دراز داشتند،و كاخهاى استوار برافراشتند،و مالهاى بسيار انباشتند،چگونه خانه هاى آنها گور،و آنچه را گرد آورده بودند نابود،و اموالشان به وارثانشان منتقل گرديد،و زنانشان به همسرى ديگران در آمدند،ديگر نه توان آن را دارند كه بر حسنات خود بيفزايند،و نه مى توانند از گناهان خود پوزش بخواهند،هر كس پرهيزگارى را شعار قلب خويش ساخت،بر ديگران سبقت جست،و عملش مايه رستگارى او شد،پس تقوا و ثمره هاى نيك آن را مغتنم شماريد،و براى دست يافتن به بهشت،سخت كار كنيد،زيرا دنيا براى اقامت هميشگى شما آفريده نشده،بلكه گذرگاهى است كه براى شما خلق شده،تا اعمال نيك در آن به جاى آوريد و آنها را توشه سراى هميشگى خويش سازيد،بنا بر اين در كار آخرت شتاب ورزيد،و مركبها را براى كوچ كردن آماده كنيد .»

شرح

بايد دانست ضمير فإنّه كه در آغاز خطبه است يا به سخن پيش برگشت دارد و يا مرجع آن مدلول گفتار آن حضرت است كه بر اساس تحذير و انذار مى باشد،

ص:276

يعنى آن چيزى كه از هجوم آن شما را بيم مى دهم چيزى جز مرگ نيست، أسمع و أعجل هر دو حالند از معنايى كه بدان اشاره شد و بدين سبب محلاّ منصوبند .

فرموده است: فلا يغرّنك...تا و أمن العواقب .

يعنى نفس بد كنش،تو را با ديدن انبوه مردم به وسوسه نيندازد،و از ياد مرگ غافل نسازد،مراد از سواد النّاس كثرت و انبوهى مردم است،زيرا بسيارى از اوقات،انسان،مرده اى را مى بيند كه او را بر دوش گرفته به گورستان مى برند و با مشاهده آن نرمشى در دل و بيمى در خاطر پيدا مى كند،امّا ديرى نمى گذرد كه وسوسه شيطان دوباره او را فرا مى گيرد و به او القا مى كند كه اين انبوه مردم مشايعت كننده اند كه زنده اند،و خود او نيز با داشتن جوانى و برخوردارى از تندرستى از همين خيل زنده هاست،و آنچه سبب مرگ اين مرده شده قتل يا بيمارى و اسباب ديگرى بوده كه او از آنها آسوده و فارغ است،و خلاصه به حيله ها و نيرنگهاى مختلف او را از عبرت گرفتن از حال مردگان دور و محروم مى كند،از اين رو امام(علیه السلام)شنوندگان را از دچار شدن به چنين فريب و نيرنگى نهى مى كند،و اين كه غرور را به سواد ناس يعنى انبوه مردم نسبت داده به سبب اين است كه مشاهده كثرت و زيادى مردم مايه پيدايش اين غرور و غفلت است،سپس با عبارات فقد رأيت...تا يستعتبون آنها را توجّه مى دهد كه اين ريو و فريب را،خود مى بينند و واو در اين جا براى حال است،و من جمع بدل بعض از كلّ است كه من كان قبلك مى باشد،و معناى آن اين است كه همان گونه كه مرگ آنها را فرو گرفت و از جايشان بركند،فرجام كار شما نيز چنين خواهد بود.

فرموده است: طول أمل واژه طول بنا به اين كه مفعول له است منصوب مى باشد.

يعنى به سبب آرزوهاى دور و دراز اين كارها را مرتكب مى شدند،و ممكن است مفعول مطلق توكيدى به جاى حال باشد،و نيز محتمل است ظرف و عامل آن أمن،و يا چنان كه گفته شده بدل از من كان قبلك دانسته شود يعنى:آرزوى

ص:277

كسى را كه پيش از تو بوده ديده اى،علاوه بر اين به صورت بطول أمل نيز روايت شده است ،مراد از أعواد المنايا تابوتهاست،و مقصود از يتعاطى به الرّجال الرّجال اين است كه بردارندگان تابوت،او را به يكديگر وا مى گذارند،و كاف خطاب در ممّن قبلك ممكن است براى عموم كسانى باشد كه طرف خطاب قرار مى گيرند يا شخص معيّنى باشد كه بنا بر مثل معروف عرب،إيّاك أعنى و اسمعى يا جارة(به تو مى گويم و تو اى همسايه بشنو)آمده است .

فرموده است: أ ما رأيتم؟ استفهام بر سبيل تقرير است يعنى:اينها را ديده ايد،و اين كه نمى توانند بر حسنه اى بيفزايند،و از بديهاى خود پوزش بخواهند براى اين است كه دنيا جاى عمل و كار است و پس از آن ديگر امكانى براى عمل نيست .

فرموده است: فمن اشعر التّقوى قلبه .

يعنى:كسى كه حقيقة پرهيزگارى را پيشه خود كند،پايدارى و استقامت او آشكار مى شود،و آثار رحمت الهى در رفتار و حالات او نمايان مى گردد،بطورى كه در طلب دنيا داراى حلم و بردبارى و وقار و شكيبايى مى شود،و آسايش خود را در سراى آخرت جستجو مى كند،و در نتيجه كاملترين پاداش آخرت نصيب او مى گردد ،سپس امام(علیه السلام)آنان را به استوارى در تقوا و استقامت در پرهيزگارى دستور مى دهد و مى فرمايد از نافرمانى خدا با تمام نيرو بپرهيزيد و به راستى پرهيزگار باشيد،زيرا آنچه استحقاق ثواب دايم و پاداش جاويد دارد،همين نوع تقواست،و براى رسيدن به بهشت جاويدان،آن چنان كه سزاوار آن است بكوشيد ،و صريحا متذكّر مى شود كه كوشش براى رسيدن به بهشت واجب است به سبب اين كه دنيا براى همين منظور آفريده شده است،و اين سراى اقامت نيست بلكه راهى است كه مانند مسافران از آن عبور و با به جا آوردن كارهاى نيكى كه موجب رسيدن انسان به بهشت باشد از آن توشه بردارى مى شود،و به آنان دستور مى دهد كه در پيمودن دشواريهاى اين راه شتاب كنيد،و در آمادگى

ص:278

براى كوچ كردن از اين سراى فانى سرعت ورزيد،زيرا تأنّى و درنگ مستلزم توجّه به لذّات و خوشيهاى اين دنيا و غفلت از مقصد حقّ است كه بايد به سوى آن شتافت،واژه ظهور،در جمله و قرّبوا الظّهور للزّيال براى سوار شدن بر مركب آخرت كه همان اعمال صالحه است،استعاره شده است،و نزديك گردانيدن مركب براى زيال يعنى كوچ كردن از دنيا اين است كه عنايات خداوند شامل حال انسان گردد تا بتواند اعمالى را كه مايه رستگارى او در آخرت،و دورى گزيدن و روى گردانيدن و جدايى از تباهيهاى اين دنياست به جاى آورد.

ص:279

132-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

وَ انْقَادَتْ لَهُ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةُ بِأَزِمَّتِهَا- وَ قَذَفَتْ إِلَيْهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ مَقَالِيدَهَا- وَ سَجَدَتْ لَهُ بِالْغُدُوِّ وَ الْآصَالِ الْأَشْجَارُ النَّاضِرَةُ- وَ قَدَحَتْ لَهُ مِنْ قُضْبَانِهَا النِّيرَانَ الْمُضِيئَةَ- وَ آتَتْ أُكُلَهَا بِكَلِمَاتِهِ الثِّمَارُ الْيَانِعَةُ

بخش اول
لغات

مقاليد:جمع مقلد به كسر ميم به معناى كليدها يانع:ميوه رسيده

ترجمه

«دنيا و آخرت زمام خود را به دست قدرت او سپرده،و آسمانها و زمينها كليدهاى خود را تسليم او كرده اند و درختان سرسبز در بامداد و شامگاه به او سجده مى كنند،و از شاخه هاى آنها به فرمان او آتش روشنى بخش مى افروزند،و به خواست او ميوه هاى رسيده براى خوردن به دست مى دهند .»

شرح

اين خطبه مشتمل بر ستايش خداوند سبحان،و بيان عظمت قدرت اوست ، اين كه دنيا و آخرت زمام خود را به دست قدرت او سپرده،بدين معناست كه طوق امكان را به گردن گرفته و نيازمند اويند .

فرموده است: و قذفت إليه السّموات و الأرضون مقاليدها .

اين اشاره است به آنچه خداوند متعال فرموده كه: «لَهُ مَقالِيدُ السَّماواتِ»

ص:280

«وَ الْأَرْضِ» (1)»ابن عبّاس و مقاتل (2)گفته اند:مراد از كليدهاى آسمانها و زمين،روزى و رحمت پروردگار است،ليث (3)گفته است:قلاد به معناى خزانه است،و مراد از مقاليد آسمانها و زمين،خزانه هاى آنهاست.

واژه قذف(انداختن)بطور مجاز براى اين معنا به كار رفته كه:آسمانها و زمينها و همگى اسباب و عواملى كه در ارتباط با آنها در اين جهان وجود پيدا مى كند،و مايه رزق و روزى و شمول رحمت و بركت براى آفريدگان مى گردد همه تسليم قدرت اويند،و يوغ امكان و نياز به ساحت قدس او را در گردن دارند.

همچنين بنا بر رأى ابن عبّاس واژه مفاتيح(كليدها)براى اسباب و انگيزه هايى كه باعث پيدايش روزى و رحمت براى آفريدگان مى شود استعاره شده است مانند حركات آسمانى و اتّصال برخى ستارگان به يكديگر،و استعدادهايى كه در زمين براى روييدن نباتات و جز اينها قرار داده شده است و جهت استعاره اين است كه اين اسباب و عوامل با آماده ساختن موادّ ارضى،ابواب خزاين جود و بخشش الهى را بر روى آفريدگان مى گشايند،و به منزله كليد درهاى بسته در جهان محسوس مى باشند،بديهى است همه اين كليدها به دست پروردگارند،و گردش همه اين اوضاع بسته به مشيّت و اراده اوست،و بنا بر گفتار ليث واژه خزاين براى موادّ و استعدادهاى آسمانها و زمينها استعاره شده و جهت آن اين است كه تمام پديده ها و رخدادها مانند ارزاق و جز آن بالقوّة يا بالفعل در آنها وجود دارد،همان گونه كه در خزانه ها آنچه مورد نياز است موجود مى باشد ،و اين كه درختان سر سبز در بامداد و شامگاه او را سجده و نيايش مى كنند،مراد خضوع و تذلّل آنها در برابر قدرت

ص:281


1- سوره شورى(42)آيه(12) [1]يعنى:كليدهاى آسمانها و زمين از آن اوست.
2- ابو الحسن مقاتل بن سليمان بن بشر خراسانى مروزى از مفسّران مشهور است كه مذهب زيديّه داشته و در سال 150 ه در بصره در گذشته است،به فرهنگ دهخدا رجوع شود.(مترجم)
3- ليث بن مظفّر بن نصر بن سيّار از ياران خليل بن احمد نحوى عروضى بصرى است و خليل در سال 175 ه وفات كرده است.همان مأخذ(مترجم)

پروردگار و نياز آنها به بخشش و كرم اوست ،نسبت افروختن آتش به درختان براى اين است كه آنها سبب مادّى آن بشمار مى آيند،هر چند در حقيقت اين عمل از افعال سبب فاعلى قريب شمرده مى شود،و اين كه قدحت له فرموده و آتش روشنايى بخش را به خداوند متعال نسبت داده براى اين است كه او فاعل اوّل و حقيقى است .

فرموده است: و آتت،... تا آخر.

منظور از كلمات،اوامر و احكام قدرت پروردگار است كه به لفظ«كن»از آن تعبير فرموده است،و اطلاق كلمات بر آنها استعاره است،جهت مناسبت اين است كه نفوذ اين احكام كه از مصدر قدرت خدا صادر مى شود،مانند صدور فرمانهايى است كه از راه زبان و بيان به عهده مأموران گذاشته مى شود،و مراد از به هم رسيدن ثمرات،فرمانبردارى آنها از امر«كن»در ظهور و وجود است، و تعبيرى از جمله«فيكون»مى باشد.و توفيق و مصونيّت از خطا و گناه بسته به لطف خداوند است.

از اين خطبه است:
اشاره

وَ كِتَابُ اللَّهِ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ- نَاطِقٌ لاَ يَعْيَا لِسَانُهُ- وَ بَيْتٌ لاَ تُهْدَمُ أَرْكَانُهُ- وَ عِزٌّ لاَ تُهْزَمُ أَعْوَانُهُ

ترجمه

«كتاب خدا در ميان شماست،گوينده اى است كه زبانش خسته نمى شود،و خانه امنى است كه پايه هايش فرو نمى ريزد،و نيرويى است كه يارانش شكست نمى خورند ».

شرح

گويا اين بخش از خطبه در زمينه نكوهش بر ترك اوامر خداوند و مخالفت با احكام اوست،و ظاهرا واو در آغاز كلام براى حال است،و مانند اين است كه

ص:282

مى فرمايد:شما مرتكب اين كارها مى شويد و حال اين كه كتاب خداوند در ميان شما گوياست،و تعبير بين أظهركم كنايه از وجود قرآن در ميان آنان است كه سزاوار است بر آن اعتماد كنند و بدان استناد جويند ،استعاره واژه ناطق براى قرآن به اعتبار اين است كه نوشته همواره حكايت از مقصود دارد همچنان كه ناطق نيز گوينده مقصود است،و اين كه زبان قرآن خسته نمى شود و از گفتار باز نمى ماند، ترشيحى بر اين استعاره،و كنايه از اين است كه كتاب خدا همواره گويا،و در تمام زمانها و دورانها بيانگر و روشنگر است،احتمال مى رود كه مراد از زبان قرآن،خود آن حضرت باشد كه مجازا اطلاق فرموده است،زيرا در واقع اوست زبان قرآن كه سست نمى شود،و در بيان مقاصد و اهداف آن كوتاهى نمى كند، همچنين استعاره واژه بيت (خانه)به اعتبار اين است كه قرآن مانند خانه كه از ساكنانش حفاظت مى كند،نگه دار كسانى است كه در حفظ حدود آن مى كوشند، و به احكام آن عمل مى كنند،و مراد از أركان قرآن :قانونهاى كلّى،و اوامر و نواهى و رهنمونها و پندهايى است كه نظام جهان بر اساس آنها پايه گذارى شده است،و اين قاعده ها و قانونها هيچ گاه از ميان نخواهد رفت،زيرا اين احكام و نظام كلّى صلاحيّت و شايستگى دارد كه در همه زمانها پا بر جا و بر قرار باشد ، واژه عزّ بر سبيل مجاز به كار رفته و از باب اطلاق نام لازم بر ملزوم آن است،زيرا حفظ و عمل به قرآن مستلزم عزّت و شرفى جاويد است كه هرگز گرد خوارى و مذلّت بر دامن آن نمى نشيند،مقصود از أعوانه (ياران آن)خداوند و فرشتگان و پيامبران و دوستان خداوند است،و آنها هستند كه هيچ بيمى بر آنها نيست و هرگز نمى تواند چيزى اين گروه را شكست دهد.و توفيق از خداوند است.

نيز از اين خطبه است:
اشاره

أَرْسَلَهُ عَلَى حِينِ فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ- وَ تَنَازُعٍ مِنَ الْأَلْسُنِ- فَقَفَّى بِهِ الرُّسُلَ وَ خَتَمَ بِهِ الْوَحْيَ- فَجَاهَدَ فِي اللَّهِ الْمُدْبِرِينَ عَنْهُ وَ الْعَادِلِينَ بِهِ

ص:283

لغت

قفّى به:او را به دنبال پيشينيان فرستاد.

ترجمه

«او(پيامبر(صلی الله علیه و آله)را هنگامى فرستاد كه مدّتى از بعثت پيامبران گذشته،و نزاع و مجادله بر زبانها جريان داشت او را در پس همه پيامبران فرستاد،و نزول وحى را بدو پايان داد،او با آنانى كه به خداوند پشت كرده،و براى او شريك و مانند قرار داده بودند،به جهاد پرداخت.»

شرح

مقصود از اين خطبه ستايش پيامبر گرامى است(ص ).

فرموده است: أرسله...تا الألسن .

اين عبارات در باره نشانه ها و انگيزه هاى نبوّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)است،از جمله اينها گذشتن زمانى دراز از شريعت پيشين است،زيرا قواعد و احكام آن كه مايه نظام جهان و انتظام خلق بوده به مرور زمان كهنه و مندرس شده بود،و مردم به قانونهاى تازه و نظام نوى كه امور آنها را حيات تازه بخشد،نياز داشتند،و به اين سبب بعثت پيامبر(صلی الله علیه و آله)واجب و ضرورى بود،و بايد دانست كه فاصله ميان عيسى(علیه السلام)و پيامبر ما(صلی الله علیه و آله)ششصد و بيست سال بوده است،ديگر جدال و منازعه اى بود كه بر زبانها جريان داشت،و اختلاف مردم در آراء و مذاهب و ناهماهنگى آنها بر شرع و قانون واحدى بود كه بتواند آنها را مجتمع و متفّق سازد .

فرموده است: فقفّى به الرّسل نظير گفتار خداوند متعال است كه فرموده است: «وَ قَفَّيْنا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ» (1)» فرموده است: و ختم به الوحى مانند قول خداوند تعالى است كه «وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ» فرموده،و دلايل ختم نبوّت به پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مستفاد از شرع است،و عقل را در باره ختم پيامبران پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مجالى براى حكم نيست

ص:284


1- سوره بقرة(2)آيه(87) [1]يعنى:و از پى او پيامبران ديگر فرستاديم.

بلكه آن را از امور ممكن مى داند ،مراد از المدبرين عن اللّه كسانى است كه از خداوند روى گردانيده اوامر و نواهى او را پيروى نمى كنند،و مقصود از العادلين به ،آنانى هستند كه براى خدا مانند مشركان مثل و مانند قرار مى دهند.تعالى عمّا يقولون علوّا كبيرا(خداوند بسيار برتر و بالاتر است از آنچه مى گويند)در جمله فجاهد في اللّه نسبت مجاهدت براى خدا استعاره است،بدين مناسبت كه خداوند متعال به وسيله پيامبر(صلی الله علیه و آله)مشركان را هدف تير خود قرار داده،همچنان كه رزمنده به وسيله خود و يارانش با آنانى كه با او مى جنگند پيكار مى كند.و توفيق از خداست.

نيز از اين خطبه است:
اشاره

وَ إِنَّمَا الدُّنْيَا مُنْتَهَى بَصَرِ الْأَعْمَى- لاَ يُبْصِرُ مِمَّا وَرَاءَهَا شَيْئاً- وَ الْبَصِيرُ يَنْفُذُهَا بَصَرُهُ- وَ يَعْلَمُ أَنَّ الدَّارَ وَرَاءَهَا- فَالْبَصِيرُ مِنْهَا شَاخِصٌ- وَ الْأَعْمَى إِلَيْهَا شَاخِصٌ- وَ الْبَصِيرُ مِنْهَا مُتَزَوِّدٌ- وَ الْأَعْمَى لَهَا مُتَزَوِّدٌ

لغت

شاخص:غافل و مسافر،و نيز به معناى نگريستن و چشم دوختن به چيزى است.

ترجمه

«دنيا نهايت ديد كور دل است،و آنچه را در پس آن است نمى بيند،امّا كسى كه داراى بينش است ديدش از آن مى گذرد،و مى داند كه در پس آن، سراى ديگرى است،از اين رو صاحب بينش در انديشه كوچ كردن از آن،و كور دل در پى چشم دوختن و دلبستن به آن است،بينا از آن توشه برمى گيرد،و نابينا براى آن توشه گرد مى آورد.»

شرح

اين بخش از خطبه با اين كه فشرده و كوتاه است،داراى دقايق و نكات بسيار است :

ص:285

1-اين كه دنيا غايت نظر كوردلان و منتهاى هدف آنان است،واژه اعمى (كور)را براى نادان استعاره فرموده،همچنان كه خداوند متعال فرموده است:

«فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ» (1)»وجه مناسبت اين است كه نادان حقّ را با چشم دل نمى نگرد،همچنان كه كور نمى تواند اشيا را با چشم سر بنگرد،و با ذكر اين كه كوردلان در پشت سر اين جهان چيزى نمى بينند،به نادانى آنها به چگونگى مرگ و احوال پس از آن و سعادت و شقاوت جهان آخرت اشاره فرموده است.

اگر گفته شود:امام(علیه السلام)در همان حالى كه به كور نسبت نابينايى داده او را بينا به دنيا خوانده است،و اين سخن تناقض دارد،پاسخ اين است كه مراد آن حضرت از كورى،عدم بينش و كورى دل است كه اين احوال نادانان و بى خبران است،و بر سبيل استعاره ذكر شده،لذا براى نابينا اثبات چشم سر نشده است تا با گفتن اين كه او دنيا را مى بيند تناقض داشته باشد،و نيز محتمل است كه مراد از ديدن كور،بطور استعاره ديدن چشم بصيرت او باشد،آشكار است كه منتهاى شعاع بينش نادان،تلاش در امور دنيا،و كوشش در جهت به دست آوردن و كاميابى از آن است،بى آن كه براى جهان پس از اين عبرتى بيندوزد،و پند و اندرز به حال او سودمند واقع گردد .

2- و البصير ينفذها بصره، واژه بصير را براى دانا استعاره آورده،و نفوذ و تأثير بينش او عبارت از ادراك او به چگونگى احوال آخرت و جهانى است كه پس از اين دنياست و همچنين يقين او به اين كه آن جهان سراى هميشگى و خانه دايمى اوست .

3- فالبصير منها شاخص ،يعنى:آن كسى كه داراى بصيرت و بينش است

ص:286


1- سوره حجّ(22)آيه(46) [1]يعنى:چشمهاى آنها كور نيست.ليكن دلهايى كه در سينه ها جا دارد كور است.

مى داند كه از اين جا كوچ كننده و مسافر است و دنيا را راهى براى رسيدن به درجات آخرت قرار مى دهد ، و الاعمى إليها شاخص يعنى:غافل و كوردل همواره دل به سوى دنيا دارد،و انديشه اش متوجّه آن است هر چند به مصالح حقيقى خود نابينا،و از رويدادهاى هولناكى كه در پيش روى خود دارد ناآگاه است،در اين جمله و جملات پيش از آن نكات بسيارى از فنون بلاغت از قبيل تجنيس تام (1)و همچنين مطابقه (2)ميان اعمى(نابينا)و بصير(بينا)وجود دارد .

4- و البصير منها متزوّد :يعنى:كسى كه داراى بصيرت و بينش است،با اندوختن تقوا و پرهيزگارى و به جا آوردن كارهاى نيك،براى سفر به ديار آخرت و لقاى پروردگار،از آن توشه برمى دارد ، و الأعمى لها متزوّد يعنى:آن كه چشم باطن او كور است،براى گذراندن روزهاى كوتاه عمر خود در دنيا،از لذّات و زر و زيورهاى آن توشه برمى گيرد،و همينها را زاد و توشه حقيقى خود مى داند،و كمال مطلوب خود مى شمارد،در اين جملات نيز مانند عبارات پيش لطايفى از نظر فنّ بديع موجود است.و توفيق از خداوند است.

نيز از اين خطبه است:
اشاره

:وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ لَيْسَ مِنْ شَيْءٍ- إِلاَّ وَ يَكَادُ صَاحِبُهُ يَشْبَعُ مِنْهُ- وَ يَمَلُّهُ إِلاَّ الْحَيَاةَ فَإِنَّهُ لاَ يَجِدُ فِي الْمَوْتِ رَاحَةً- وَ إِنَّمَا ذَلِكَ بِمَنْزِلَةِ الْحِكْمَةِ- الَّتِي هِيَ حَيَاةٌ لِلْقَلْبِ الْمَيِّتِ- وَ بَصَرٌ لِلْعَيْنِ الْعَمْيَاءِ- وَ سَمْعٌ لِلْأُذُنِ الصَّمَّاءِ- وَ رِيٌّ لِلظَّمْآنِ وَ فِيهَا الْغِنَى كُلُّهُ وَ السَّلاَمَةُ

ص:287


1- تجنيس تامّ اصطلاح بديعى است و عبارت از اين است كه در سخن دو كلمه يا زيادتر آورده شود كه در خواندن و نوشتن يكسان و در معنا مختلف باشند و در آنها تركيب و اختلاف حركات و تفاوت و زيادت و نقصان نباشد.فرهنگ معارف اسلامى( [1]مترجم)
2- مطابقه از اصطلاحات ادبى و عبارت از مقابله الفاظ متضادّ است مانند سردى و گرمى،همان مأخذ(مترجم)

كِتَابُ اللَّهِ تُبْصِرُونَ بِهِ- وَ تَنْطِقُونَ بِهِ وَ تَسْمَعُونَ بِهِ- وَ يَنْطِقُ بَعْضُهُ بِبَعْضٍ- وَ يَشْهَدُ بَعْضُهُ عَلَى بَعْضٍ- وَ لاَ يَخْتَلِفُ فِي اللَّهِ- وَ لاَ يُخَالِفُ بِصَاحِبِهِ عَنِ اللَّهِ- قَدِ اصْطَلَحْتُمْ عَلَى الْغِلِّ فِيمَا بَيْنَكُمْ- وَ نَبَتَ الْمَرْعَى عَلَى دِمَنِكُمْ- وَ تَصَافَيْتُمْ عَلَى حُبِّ الْآمَالِ- وَ تَعَادَيْتُمْ فِي كَسْبِ الْأَمْوَالِ- لَقَدِ اسْتَهَامَ بِكُمُ الْخَبِيثُ وَ تَاهَ بِكُمُ الْغُرُورُ- وَ اللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى نَفْسِي وَ أَنْفُسِكُمْ

لغات

دمن جمع دمنة:آثار خانه و زندگانى مردم كه در زمينى باقى مانده و كهنه شده باشد،و نيز به معناى مزبله يا جايى كه در آن خاكروبه ريزند.

غلّ:كينه و دغلكارى

ترجمه

«بدانيد در دنيا جز حيات و زندگى چيزى وجود ندارد جز اين كه دارنده اش از آن سير و دلتنگ مى شود،زيرا در مرگ براى خود آسايشى نمى يابد،و جز اين نيست كه آن(باور داشتن آنچه پس از مرگ واقع مى شود) به منزله حكمتى است كه دل مرده را زندگى،و كور را بينايى،و كر را شنوايى مى بخشد،و تشنه را سيراب مى كند و كمال بى نيازى و سلامت در آن است،به وسيله كتاب خدا حقايق را مى بينيد،و با آن سخن مى گوييد و با آن مى شنويد،بخشى از آن مفسّر و روشنگر بخش ديگر آن است،و برخى از آن بر بعض ديگر آن گواه است،در باره خداوند اختلافى ندارد،و كسى را كه با آن يار و دمساز است از خداوند جدا نمى گرداند.

شما در كينه ورزى و دغلكارى ميان خودتان همداستان شده ايد،و اين همدستى و اتّفاق شما مانند گياهى است كه بر سرگين حقد و حسد روييده باشد،شما در دلبستگى به آرزوهاى دور و دراز با يكديگر به دوستى،و در به دست آوردن مال و منال با همديگر به دشمنى پرداخته ايد،بى شكّ شيطان پليد شما را شيفته و دلباخته كرده،و غرور و فريب،شما را گمراه و سرگردان ساخته است،و من براى خود و شما از خداوند يارى مى طلبم .»

ص:288

شرح

امام(علیه السلام)حيات و زندگى را از همگى آنچه انسان از آنها سير و دلزده مى شود،استثنا فرموده،و علّت ملول نشدن از زندگى را احساس ناآسودگى در مرگ،بيان كرده است،برخى از شارحان گفته اند كه:فقدان آسايش در مرگ، ويژه اهل شقاوت است كه در آخرت بدان دچار خواهند شد،امّا مرگ براى دوستان خدا و بندگان شايسته او،راحتى و آسايشى بزرگ است،همچنان كه سرور پيامبران(صلی الله علیه و آله)فرموده است:ليس للمؤمن راحة دون لقاء اللّه يعنى براى مؤمن جز با لقاى رحمت خداوند آسودگى نيست،برخى ديگر گفته اند:بنا بر ظاهر،عبارت به دو دليل زير بايد حمل بر عموم شود:

1-اين كه با فرا رسيدن مرگ،فرصت به دست آوردن ثوابهاى آخرت،و سوداگرى در ميدان عمل،و تحصيل آمادگى براى وصول به درجات بالاتر،كه براى هر مرده اى،هر چند از اولياى خدا باشد قابل حصول است از دست او رفته است، و ناچار به سبب اين كه مرگ،موجب از دست رفتن اين كمالات است،در آن احساس آسودگى نمى كند.

2-چون علوم و معارف براى بشر به گونه غريزى و بديهى حاصل نمى شود،و تا هنگامى كه در قفس تن قرار دارد،نمى تواند به رويدادهاى پس از مرگ و به سعادت و شقاوت آن جهانى خود آگاه شود،لذا سزاوار همين است كه در مردن تصوّر راحتى و آسودگى نكند.

اين دسته گفته اند توجيهات مذكور با حديث:ليس للمؤمن راحة دون لقاء اللّه منافات ندارد،زيرا بنا بر وجه اوّل اگر چه مرگ براى اهل طاعت به اندازه طاعاتى كه سابقا به جا آورده،آسايشى است،ليكن آسودگى و سعادتى كه نتيجه كمالات از دست رفته وى مى باشد،براى او حاصل نشده است،و بنا بر توجيه دوّم روشن است كه مؤمن تا هنگامى كه در دنيا زيست مى كند روى آسودگى نمى بيند،و منافاتى نيست كه پس از مردن از آسايش و سعادت بهره مند شود.چنان كه نقل شده امام حسن(علیه السلام)در ساعت مرگ گريه كرد،برادرش امام حسين(علیه السلام)

ص:289

به آن حضرت گفت:براى چه تو را در حال بى تابى مى بينم،در صورتى كه تو يقين دارى چگونه و در كجا بر جدّ و پدرت وارد خواهى شد،امام حسن(علیه السلام)فرمود:آرى اى برادر اين درست است و در آن هيچ شكّ نيست،ليكن من رهسپار راهى هستم كه آن را پيش از اين نرفته ام.

بارى اگر منظور پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حديث مذكور همان خود مرگ،قطع نظر از پيامدها و رويدادهاى آخرت باشد گفتار كسانى كه حديث را تعميم داده،و آن را براى همه مايه سلب راحتى و آسايش دانسته اند درست است،زيرا مرگ از نظر اين كه موجب نابودى و پايان دادن به زندگى است،براى هيچ كس مطلوب و مايه آسودگى نيست،ليكن اگر مراد آن حضرت فقدان راحتى به سبب فرا رسيدن مرگ و احوال پس از آن باشد،تخصيص آن درست است و بايد آن را به اهل شقاوت و كسانى كه دچار عذاب جاويد خواهند شد اختصاص داد،زيرا ميزان دلبستگى به زندگى دنيا در افراد انسان متفاوت است،و بستگى به تصوّر انسان در بارۀ زياده و نقصان راحتى خود در جهان آخرت دارد،و ما هنگامى كه به احوال كسانى كه از هر جهت دنيا را برگزيده و بدان روى آورده اند و همچنين آنانى كه بكلّى از دنيا روى گردانيده و آخرت را اختيار كرده اند،و نيز ملاحظه احوال افراد و طبقاتى كه در ميان اين دو طبقه قرار دارند بنگريم اين مطلب روشن مى شود .

فرموده است: و إنّما ذلك .

يعنى:آنچه سزاوارتر است به اين كه انسان از آن سير و افسرده نشود،و به منزله حكمت است يعنى آنچه مرتبه حكمت را داراست،و حكمت در لسان شرع به معناى دانشى است كه براى آخرت سودمند باشد،و گاهى هم در معنايى اعمّ و فراگيرتر از اين به كار برده مى شود،امام(علیه السلام)پس از آن به شرح زير به ذكر اوصاف اين حكمت مى پردازد:

1- أنّها حياة للقلب الميّت ،پيش از اين گذشت كه در عرف ارباب معرفت،قلب عبارت از نفس انسانى است،واژه حيات يا زندگى را براى حكمت

ص:290

استعاره فرموده،و مناسبت تشبيه اين است كه وجود و دوام حيات بسته به وجود دل است،همچنان كه بقاى انسان و سعادت دنيا و آخرت او بستگى به حكمت دارد، همچنين واژه ميّت يا مرده را از اين نظر براى قلب نادان استعاره آورده است،كه نادان بر مصالح و مفاسد دنيا و آخرت خويش آگاه نيست،و مانند مردگان توان جلب منفعت يا دفع ضررى را ندارد .

2-امام(علیه السلام)واژه بصر را براى حكمت استعاره كرده و چشم انسان نادان را كور،توصيف فرموده است،نيز مى توان وصف كورى را براى چشم بصيرت و ديده باطن نادان استعاره دانست،و نيز ممكن است مراد حقيقت و واقعيّت انسان جاهل و ناآگاه باشد،مناسبت استعاره نخست اين است:همان گونه كه انسان بينا مى تواند به وسيله چشم راه خود را تميز دهد،و به سوى مقصدى كه دارد گام بردارد،انسانى هم كه از موهبت حكمت بهره مند است،با بصيرت،مقاصد خود را برمى گزيند،و با بينشى كه دارد به مصالح دنيا و آخرت خويش آگاه و بينا مى باشد،و در استعاره دوّم وجه مناسبت اين است كه انسان نادان بصيرت و بينشى كه بتواند امور مذكور را تشخيص دهد ندارد و مانند كور است كه راه را از چاه نمى شناسد.وجه استعاره سوّم اين است كه چشم انسان نادان پيرو دل اوست،و به هر كارى كه دست مى زند،و از هر چه رو مى گرداند و بالاخره در تمام امورى كه از طريق چشم و ديگر حواسّ خود انجام مى دهد،از انديشه و تصوّرى كه دارد پيروى مى كند،و چون اين اعمال غالبا ناسودمند بلكه زيانبخش است،از اين رو چشم نادان كه وسيله وقوع اين اعمال ناپسند مى باشد به چشم كور تشبيه،و واژه مذكور براى آن استعاره شده است .

همچنين واژه سمع و صمّاء را براى گوش استعاره فرموده است،و دليل اين استعاره ها همان مطالبى است كه ذكر شد،زيرا مراد از سمع،شنوايى دل و ادراك بينش است،واژه اذن(گوش)ممكن است براى همين معنا و يا گوش ظاهر استعاره شده باشد ،نيز واژه رىّ براى حكمت،و ظمآن را براى نادان استعاره

ص:291

آورده است،مناسبت استعاره نخست اين است كه همانسان كه آب،اندرون انسان تشنه را پر مى سازد و تشنگى او را فرو مى نشاند،و او را از اين رنج آسوده مى گرداند،حكمت نيز جان انسان را از فوايد خود پر بار و نيرومند مى سازد،و او را از بيمارى جهل و نادانى مى رهاند.امّا مناسبت استعاره دوّم اين است كه همان گونه كه انسان تشنه كام از تشنگى دچار رنج و درد مى شود،انسان نادان نيز گرفتار درد جهالت است،و همين نادانى نيز سبب نابودى او در آخرت مى باشد .

3-اين كه فرموده است همه توانگرى و بى نيازى و سلامت در اين حكمت است،منظور از توانگرى بى نيازى انسان از همه چيز و به كمال رسيدن نفس به وسيله آن است،زيرا هدف و غايت حكمت رسيدن به آستان قرب حقّ تعالى و فرو رفتن در انوار معرفت اوست،و تنها بدين وسيله است كه عارفان به خدا،از هر چيزى بى نيازى مى يابند،منظور امام(علیه السلام)از سلامت در اين عبارت،سلامت نفس از عذاب جهل است،زيرا در اصول حكمت ثابت است كه جهالت بزرگترين سبب هلاكت انسان در آخرت مى باشد .

فرموده است: كتاب اللّه .

كتاب خبر مبتداست به اين گونه كه يا خبر دوّم واژه لذلك مى باشد كه در اين صورت و ما كان بمنزلة الحكمة خبر اوّل آن است،و يا خبر براى مبتداى محذوفى است كه تقدير آن و هو كتاب اللّه است،و ممكن است هم عطف بيان براى ما كان بمنزلة الحكمة باشد،امام(علیه السلام)براى كتاب خدا اوصافى به شرح زير بيان فرموده است:

1- تبصرون به يعنى:به وسيله كتاب خدا مى بينيد،اين جمله اشاره است به اين كه قرآن مشتمل بر حكمت است،و وجه شباهت قرآن به حكمت اين است كه نادانان به وسيله كتاب خدا و حكمتها و موعظه هايى كه در آن است به مقاصد و مصالح دنيا و آخرت خود راهنمايى و بينا مى شوند.

ص:292

2- تنطقون به يعنى:به وسيله آن سخن مى گوييد،نيز به همان معناست.

3- و تسمعون به يعنى:بدان مى شنويد،نيز در پيرامون همان مطلب است .

4-فرموده است: ينطق بعضه ببعض ،يعنى:برخى از آيات قرآن،مفسّر آيات ديگر است مانند آياتى كه آيه هاى مجمل را و مبيّن،و مطلق را مقيّد مى كند،و عامّ را تخصيص مى دهد .

5- و يشهد بعضه على بعض يعنى:برخى از آيات قرآن گواه برخى ديگر است،و اين معنا به مضمون پيش نزديك است هر چند مراد بخش ديگرى از آيات است .

6-فرموده است: و لا يختلف في اللّه يعنى.در قرآن اختلافى در باره خداوند وجود ندارد،زيرا اين كتاب إلهى بر اساس بيان اصول و قوانين كلّى و جامعى كه متضمّن صلاح امور دنيا و آخرت انسان است قرار دارد،و هدف اين قوانين، كشانيدن و سوق دادن مردم به سوى حقّ،و وصول به آستان قرب و جوار رحمت خداوند است،از اين رو هيچ واژه اى در قرآن يافت نمى شود كه دلالت بر خلاف اين مقصود داشته باشد،بلكه همه الفاظ و مطالب آن گوياى وحدت مقصد، و بيانگر هدف واحدى است كه همان وصول به درگاه قرب إلهى پس از پاك شدن از ناپاكيها و پليديهاى اين دنياست،هر چند اسباب وصول به اين مقصود و رسيدن به اين هدف،گوناگون و متعدّد است .

7-فرموده است: و لا يخالف بصاحبه عن اللّه يعنى:قرآن كسانى را كه در سايه انوار پر فروغ آن گام برمى دارند از راه حقّ بيرون نمى برد،و از رسانيدن آنها به مقصد اصلى و هدف نهايى كه خداوند متعال است تخلّف نمى ورزد .

فرموده است: قد اصطلحتم... تا آخر.

عبارات مذكور دلالت بر نكوهش شنوندگان به سبب ارتكاب كارهاى ناپسند دارد،واژه اصطلاح(سازش كردن)براى سكوت آنها در برابر كسانى كه مرتكب كارهاى زشت مانند دغلكارى و كينه توزى و حسادت مى شوند،و خود

ص:293

نيز در اين كارها با آنها مشاركت مى كنند استعاره شده است .

فرموده است: و نبت المرعى على دمنكم .

اين مثل براى كسانى كه در ظاهر با يكديگر سازش و آشتى،و در دل كينه همديگر را دارند آورده مى شود،مطابقت اين مثل با احوال شنوندگان از اين روست كه چنين صلح و سازشى مانند گياهى كه در مزبله مى رويد و بزودى خشك مى شود،گذرا و ناپايدار است .

فرموده است: تصافيتم على حبّ الآمال ،يعنى:به داشتن آرزوهاى دور و دراز با يكديگر همدلى داريد.

اين عبارت اشاره است به انگيزه سازش آنها كه در پيش ذكر فرموده و بدين سبب واو عطف در اين جا آورده نشده است .

فرموده است: و تعاديتم فى كسب الأموال يعنى:براى به دست آوردن مال و منال با يكديگر دشمنى مى ورزيد.

اين جمله علّت كينه ورزى و دغلبازى آنها را بيان مى كند.توضيح داده مى شود كه در مورد جمله نخست روشن است كه آنچه مردم را در ظاهر به هم نزديك مى گرداند،اغراض و مطامع مادّى و يا نيازمنديهايى است كه براى دست يافتن به مقاصد و آمال دنياى خود به يكديگر دارند،هر چند درون آنها آكنده از دشمنى و كينه و خيانت باشد،چنان كه معمول روزگار ما همين است.و در بارۀ عبارت دوّم نيز مى دانيم كه انگيزۀ پيدايش دشمنيها و كينه ها و كشمكشها غالبا به سبب مال و منال دنيا و رسيدن به خوشيها و لذّات آن است .

فرموده است: لقد استهام بكم الخبيث يعنى:شيطان شما را شيفته و دلباخته كرده و از شما جدا نمى شود،و مراد از خبيث،شيطان است،و اين گفتار مشعر بر سرزنش آنهاست،كه آثار وسوسه هاى شيطان در آنها نمايان است و از آنچه منع مى شوند دست باز نمى دارند،در باره اين كه فرموده است:وتاة بكم الغرور يعنى:شيطان شما را غافلگير كرده و در نتيجه از راه راست منحرف،و در وادى

ص:294

گمراهى سرگردان مانده ايد،مراد از غرور،شيطان است چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ لا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللّهِ الْغَرُورُ» (1)».

امام(علیه السلام)در پايان سخنان خويش،براى خود و آنان در غلبه بر نفس امّاره،از خداوند درخواست يارى مى كند،دعاى آن حضرت در باره خودش براى دوام مقهوريّت نفس او در برابر عقلش مى باشد و در مورد آنان براى اين است كه به آنها قدرت دهد تا نفس امّاره را سركوب و انحراف را ريشه كن سازند.و توفيق از خداست.

ص:295


1- سوره لقمان(31)آيه(33) [1]يعنى:و شيطان شما را(به بخشندگى خدا)فريب ندهد.

133-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است در هنگامى كه عمر بن خطّاب در بارۀ رفتن

اشاره

خود به جنگ با روميان با آن حضرت مشورت كرد،امام(علیه السلام)چنين فرمود:

وَ قَدْ تَوَكَّلَ اللَّهُ- لِأَهْلِ هَذَا الدِّينِ بِإِعْزَازِ الْحَوْزَةِ- وَ سَتْرِ الْعَوْرَةِ وَ الَّذِي نَصَرَهُمْ- وَ هُمْ قَلِيلٌ لاَ يَنْتَصِرُونَ- وَ مَنَعَهُمْ وَ هُمْ قَلِيلٌ لاَ يَمْتَنِعُونَ- حَيٌّ لاَ يَمُوتُ- إِنَّكَ مَتَى تَسِرْ إِلَى هَذَا الْعَدُوِّ بِنَفْسِكَ- فَتَلْقَهُمْ فَتُنْكَبْ- لاَ تَكُنْ لِلْمُسْلِمِينَ كَانِفَةٌ دُونَ أَقْصَى بِلاَدِهِمْ- لَيْسَ بَعْدَكَ مَرْجِعٌ يَرْجِعُونَ إِلَيْهِ- فَابْعَثْ إِلَيْهِمْ رَجُلاً مِحْرَباً- وَ احْفِزْ مَعَهُ أَهْلَ الْبَلاَءِ وَ النَّصِيحَةِ- فَإِنْ أَظْهَرَ اللَّهُ فَذَاكَ مَا تُحِبُّ- وَ إِنْ تَكُنِ الْأُخْرَى- كُنْتَ رِدْءاً لِلنَّاسِ وَ مَثَابَةً لِلْمُسْلِمِينَ

لغات

حوزة:مركز جمعيّت محرب:با كسر ميم،مرد جنگديده حفز كذا:اين گونه راند،حفزه:او را با ديگرى همراه كرد أظهر اللّه على فلان:خداوند او را بر فلان پيروز كرد.

ردء:ياور كنفه:او را نگهدارى كرد و پناه داد.

مثابة:محلّ بازگشت.

ترجمه

«خداوند بر عهده خويش گرفته كه حدود و مناطق مسلمانان را قوّت و عزّت بخشد،و ضعف آنها را بر طرف سازد،خداوندى كه در آن هنگام كه مسلمانان اندك بودند،و توان به دست آوردن پيروزى را نداشتند آنان را يارى كرد،و در زمانى كه به سبب كمى عدّه،بر دفع دشمنان توانا نبودند،از آنان

ص:296

دفاع فرمود همو زنده اى است كه نمى ميرد.

اينك اگر تو خود به سوى دشمن روى،و در برخورد با آنها دچار شكست شوى،براى مسلمانان نقاط دور دست پناهى نمى ماند،و پس از تو مرجعى براى آنها باقى نيست،بنا بر اين مرد جنگديده و دليرى را به سوى آنها گسيل دار،و با او مردانى آزموده و سختى كشيده و خير انديش را روانه كن، اگر خداوند پيروزى داد همان شده است كه مى خواهى،و اگر پيشآمد،چيز ديگرى بود،تو همچنان پناه مسلمانان و مرجع آنها مى باشى .»

شرح

اين مشورت در هنگامى انجام گرفت كه پادشاه روم با انبوهى از لشكريان و مردم آن ديار به سوى مسلمانان شتافته،و خالد بن وليد در خانه اش انزوا اختيار كرده،و كار بر ابى عبيدة بن جرّاح و شرحبيل بن حسنه و ديگر فرماندهان سپاه اسلام دشوار شده بود .

فرموده است: و قد توكّل اللّه...تا لا يموت .

اين جملات سرآغاز سخنان امام(علیه السلام)و مقدّمه اى بر اظهار نظر اوست در اين گفتار دلايل لزوم توكّل بر خدا و اطمينان و اعتماد بر او را در اين مهمّ تذكّر مى دهد.فشردۀ سخنان آن حضرت اين است كه خداوند برپايى اين دين و عزّت و قدرت مردم سرزمينهاى آن را تضمين كرده است،واژه عورة كنايه از هتك حرمت زنان است،و ممكن است براى سرافكندگى و خوارى ناشى از مغلوبيّت و شكست،استعاره شده باشد،كه خداوند با وعده يارى و پيروزى كه داده، جلوگيرى از پاره شدن پرده حرمت مسلمانان را تضمين فرموده است،و اين سخن بنا بر گفتار خداوند متعال مى باشد،كه فرموده است: «وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً» (1)».

ص:297


1- سوره نور(24)آيه(55) [1]يعنى:خداوند به آنانى كه ايمان آورده اند و كارهاى نيك انجام داده اند وعده مى دهد كه آنها را قطعا خليفه روى زمين خواهد كرد همان گونه كه پيشينيان را خلافت روى زمين بخشيد و دينى را كه براى آنها پسنديده تمكين و تسلّط دهد و ترس و بيم آنها را به امنيّت و آرامش مبدّل گرداند.

فرموده است: و الّذي نصرهم تا پايان مقدّمه،استدلالى است بطور تمثيل بر آنچه بيان مى فرمايد كه خلاصه اش اين است:كسى كه مسلمانان را در آن زمان كه اندك بودند يارى و پيروزى بخشيد،زنده اى است كه نمى ميرد،و در اين هنگام كه مسلمانان از كثرت و فزونى برخوردارند نيز آنان را يارى و پيروزى خواهد داد، اصل تمثيل،حال كمى مسلمانان و فرع آن،حال كثرت آنان،و حكم تمثيل (1)، پيروزى،و علّت آن بقاى ذات پروردگار،و دوام حيات زنده جاويدى است كه مرگى براى او نيست .

فرموده است: إنّك متى تسر تا آخر خطبه مبتنى است بر رأى آن حضرت و خلاصه اين مشورت كه عبارت است از عدم صلاحديد آن بزرگوار به اين كه عمر شخصا از مركز خلافت بيرون رود و همراه لشكريان رهسپار جنگ با روميان شود.دليل اين رأى اين كه ممكن است در برخورد با دشمن دچار مصيبت و شكست گردد،و چون او امروز تكيه گاه مسلمانانى است كه به او پناه مى برند،و در صورت وقوع نابودى و شكست وى،براى آنان پايگاه استوارى كه به دور آن گرد آيند،و مركز قدرتى كه بدان اعتماد كنند باقى نمى ماند،لذا تذكّر مى دهد كه يكى از دلير مردان را كه به شجاعت و دلاورى شناخته شده،و سابقه فراوانى در نبرد و پيكار داشته،و از تجربه و بينش در اين كار برخوردار باشد،به جاى خود روانه جنگ كند ،و معناى اين كه أهل البلاء را با او همراه سازد اين است كه كسانى را كه در اخلاص و خيرانديشى آنها ترديدى نيست،و در جنگها آزموده و صاحب تجربه اند به همراهى او گسيل دارد ،سپس امام(علیه السلام)از بيانات خود

ص:298


1- تمثيل در اصطلاح منطق داراى چهار ركن بدين قرار است:1-اصل 2-فرع 3-جامع يا علّت 4- حكم.منطق مظفّر(مترجم)

نتيجه گيرى مى كند،و مى فرمايد:اگر خداوند مسلمانان را پيروز كند اين همان است كه آرزوى توست،و اگر پيشآمد به گونه ديگرى باشد،يعنى شكست و ناكامى پيش آيد،او براى مسلمانان همچنان پشتوانه اى است كه بدو اعتماد مى كنند،و پناهگاهى است كه به او آرامش خواهند يافت.

ص:299

134-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است.

اشاره

يَا ابْنَ اللَّعِينِ الْأَبْتَرِ- وَ الشَّجَرَةِ الَّتِي لاَ أَصْلَ لَهَا وَ لاَ فَرْعَ- أَنْتَ تَكْفِينِي- فَوَ اللَّهِ مَا أَعَزَّ اللَّهُ مَنْ أَنْتَ نَاصِرُهُ- وَ لاَ قَامَ مَنْ أَنْتَ مُنْهِضُهُ- اخْرُجْ عَنَّا أَبْعَدَ اللَّهُ نَوَاكَ ثُمَّ ابْلُغْ جَهْدَكَ- فَلاَ أَبْقَى اللَّهُ عَلَيْكَ إِنْ أَبْقَيْتَ

لغات

أبتر:هر چيزى كه اثر خوبى از آن به جا نمانده باشد.

نوى:مقصدى كه مسافر از دور يا نزديك،در نظر مى گيرد و نوى از نأى كه به معناى دورى است نيز مى آيد.

ترجمه

هنگامى كه ميان آن بزرگوار و عثمان مشاجره اى در گرفته بود،مغيرة بن اخنس (1)به عثمان گفت،من براى دفاع از تو،او را بس خواهم بود،امام(علیه السلام)به مغيرة فرمود:

«اى فرزند ملعون بلا عقب و اى زاده همان درختى كه نه ريشه اى دارد و نه شاخه اى،تو مرا بس خواهى بود؟!به خدا سوگند خداوند كسى را كه تو ياورش باشى عزيز نمى گرداند،و كسى كه تو دستگيرش باشى از جاى بر

ص:300


1- دشمنى مغيره با امام(علیه السلام)بدين سبب بود كه برادرش ابو الحكم بن اخنس در جنگ احد به دست آن حضرت كشته شده بود مترجم.()

نخواهد خاست،خداوند خوبى را از تو دور فرمايد،از نزد ما بيرون شو،هر كارى كه مى توانى بكن،خداوند رحمتش را از تو دريغ بدارد اگر در انجام دادن آنچه از دستت بر مى آيد دريغ كنى .»

شرح

اين منازعه ميان امام(علیه السلام)و عثمان در زمانى واقع شد،كه آتش فتنه بر ضدّ عثمان بالا گرفته بود،و مردم از امام(علیه السلام)درخواست مى كردند،كه به نمايندگى آنها با عثمان گفتگو كند .

امام(علیه السلام)مغيره را به نداشتن ريشه و تبار نكوهش كرده و همچنين او را مورد لعنت قرار داده،و براى خاندانش واژه شجره را استعاره فرموده و بدين وسيله او را زاده درختى بى شاخ و بن و فاقد حسب و نسب خوانده،و پستى و زبونى او را يادآور شده است ،سپس در باره ادّعايش كه از جانب عثمان او را بس است،به گونه انكار و تحقير،وى را مورد پرسش قرار مى دهد و سوگند مى خورد كسى را كه او يار و ياورش باشد،خداوند عزيز نمى گرداند،بلكه خداوند نصرت را نصيب كسى مى كند كه دوستان و خاصّان او يار و ياورش باشند،و بى شكّ كسى را كه خدا دستگيرى و يارى نكند از جاى بر نخواهد خاست چنان كه خداوند متعال فرموده است: «إِنْ يَنْصُرْكُمُ اللّهُ فَلا غالِبَ لَكُمْ وَ إِنْ يَخْذُلْكُمْ فَمَنْ ذَا الَّذِي يَنْصُرُكُمْ مِنْ بَعْدِهِ » (1)»سپس امام(علیه السلام)به او نفرين مى كند و از خدا مى خواهد كه او را به آرزوى خود نرساند .

فرموده است: ابلغ جهدك .

يعنى:كوشش خود را در اذيّت و آزار به كار ببر، فلا أبقى اللّه عليك إن أبقيت يعنى:خداوند تو را حافظ و نگه دار نباشد،و مورد ترحّم قرار ندهد اگر در اين مورد رعايت و كوتاهى كنى،گفته مى شود:أبقيت على فلان يعنى:او را مورد رعايت و ترحّم قرار دادى.

ص:301


1- سوره آل عمران(3)آيه(160) [1]يعنى:اگر خداوند شما را يارى كند،هيچ كس بر شما پيروز نخواهد شد.و اگر شما را واگذارد كيست كه بتواند از آن پس شما را يارى كند.

135-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

لَمْ تَكُنْ بَيْعَتُكُمْ إِيَّايَ فَلْتَةً- وَ لَيْسَ أَمْرِي وَ أَمْرُكُمْ وَاحِداً- إِنِّي أُرِيدُكُمْ لِلَّهِ وَ أَنْتُمْ تُرِيدُونَنِي لِأَنْفُسِكُمْ- أَيُّهَا النَّاسُ أَعِينُونِي عَلَى أَنْفُسِكُمْ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَأُنْصِفَنَّ الْمَظْلُومَ مِنْ ظَالِمِهِ وَ لَأَقُودَنَّ الظَّالِمَ بِخِزَامَتِهِ- حَتَّى أُورِدَهُ مَنْهَلَ الْحَقِّ وَ إِنْ كَانَ كَارِهاً

لغات

فلتة:كارى كه نا انديشيده انجام گردد.

خزامة:حلقه اى است از مو كه در بينى شتر قرار داده مى شود.

ترجمه

«بيعت شما با من نينديشيده و ناگهانى نبود،و كار من و شما يكسان نيست،من شما را براى خدا مى خواهم،و شما مرا براى سود خويش مى خواهيد.

اى مردم!براى اصلاح حال خودتان،به من كمك كنيد،سوگند به خدا من حقّ ستمديده را از كسى كه به او ستم كرده باز مى ستانم و ستمگر را مهار كرده مى كشانم،تا او را بر آبشخور حقّ وارد سازم هر چند خوش نداشته باشد ».

شرح

مفهوم گفتار امام(علیه السلام)كه فرموده است:بيعت شما با من بى انديشه و ناگهانى نبود اين است كه چون بيعت آنها از روى تدبّر و انديشه بوده كسى نمى تواند پس از انجام يافتن بيعت مخالفت كند،و يا از آن پشيمان گردد،در اين عبارت اشاره

ص:302

به بيعت مردم با ابى بكر شده كه عمر در باره آن گفت:كانت بيعة أبى بكر فلتة وقى اللّه شرّها يعنى:بيعت مردم با ابى بكر ناسنجيده و بدون انديشه بود،و خداوند مردم را از شرّ آن محفوظ داشت .

فرموده است: و ليس أمري و أمركم واحدا .

اين بيان اشاره است به تفاوتى كه ميان اقدامات امام(علیه السلام)و خواستهاى آنها وجود دارد،و اين تفاوت و اختلاف را با ذكر اين كه من شما را براى خدا مى خواهم روشن مى گرداند،و معناى سخن مزبور اين است كه من از شما پيروى و فرمانبردارى مى خواهم تا به يارى شما دين خدا را بر پاى دارم،و احكام و حدود او را اجرا كنم و شما مرا براى خودتان مى خواهيد يعنى براى اين كه از عطايا و مقام و منزلت و منافع ديگر دنيوى برخوردار شويد ،و پس از اين گفتار توبيخ آميز آنان را مخاطب قرار داده از آنها مى خواهد كه براى اصلاح احوال خودشان او را يارى كنند،و فرمانبردار او باشند و دستورهايش را به كار بندند ،سپس سوگند مى خورد كه انتقام ستمديده را خواهد گرفت،و ستمگر را مهار خواهد كرد، استعاره واژه قود كه به معناى كشيدن است براى توصيف اين معناست كه او ستمكار را به ذلّت خواهد كشانيد،و او را وادار خواهد كرد كه حقّ را اذعان كند و به آن تن در دهد،واژه خزامه ترشيحى بر اين استعاره است،همچنين واژه منهل (آبشخور)را براى حقّ،استعاره فرموده است،بدين مناسبت كه آبشخور محلّى است كه تشنه كامان با رسيدن به آن از رنج تشنگى آسوده مى شوند،حقّ نيز چشمه زلالى است كه سينه ستمديدگان به آن شفا مى يابد و با رسيدن بدان درد و رنج آنان بر طرف مى شود،و توفيق از خداست.

ص:303

136-از سخنان امام عليه السّلام است در باره چگونگى هدف طلحه و زبير ايراد فرموده است:

اشاره

وَ اللَّهِ مَا أَنْكَرُوا عَلَيَّ مُنْكَراً- وَ لاَ جَعَلُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ نِصْفاً- وَ إِنَّهُمْ لَيَطْلُبُونَ حَقّاً هُمْ تَرَكُوهُ وَ دَماً هُمْ سَفَكُوهُ- فَإِنْ كُنْتُ شَرِيكَهُمْ فِيهِ فَإِنَّ لَهُمْ نَصِيبَهُمْ مِنْهُ- وَ إِنْ كَانُوا وَلُوهُ دُونِي فَمَا الطَّلِبَةُ إِلاَّ قِبَلَهُمْ- وَ إِنَّ أَوَّلَ عَدْلِهِمْ لَلْحُكْمُ عَلَى أَنْفُسِهِمْ- وَ إِنَّ مَعِي لَبَصِيرَتِي مَا لَبَسْتُ وَ لاَ لُبِسَ عَلَيَّ- وَ إِنَّهَا لَلْفِئَةُ الْبَاغِيَةُ فِيهَا الْحَمَأُ وَ الْحُمَّةُ- وَ الشُّبْهَةُ الْمُغْدِفَةُ وَ إِنَّ الْأَمْرَ لَوَاضِحٌ- وَ قَدْ زَاحَ الْبَاطِلُ عَنْ نِصَابِهِ- وَ انْقَطَعَ لِسَانُهُ عَنْ شَغْبِهِ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَأُفْرِطَنَّ لَهُمْ حَوْضاً أَنَا مَاتِحُهُ- لاَ يَصْدُرُونَ عَنْهُ بِرِيٍّ- وَ لاَ يَعُبُّونَ بَعْدَهُ فِي حَسْيٍ

بخش اول
لغات

نصف:عدل و انصاف طلبة:به كسر لام،مطلوب حما:گل سياه گنديده چنان كه خداوند متعال فرموده است: «مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» (1)»و حما با الف مقصور نيز روايت شده است.

حمة:با حاى مضموم و تخفيف ميم و فتح آن،كژدم مغدفة:با دال و فا،تاريك،گفته مى شود اغدف الّليل يعنى:شب سخت تاريك شد مغدف با فتح دال نيز روايت شده كه به معناى پوشيده و از جمله أنّ المرء تغدف وجهها بالقناع،مأخوذ است،يعنى:آن زن رخسارش را با روسرى پوشانيد.

زاح الباطل:باطل كنار رفت نصاب:قرارگاه

ص:304


1- سوره حجر(15)آيه(26) [1]يعنى:...از گل بد بوى تيره رنگى...

لافرطنّ:هر آينه پر مى كنم ماتح:با دو نقطه بالا،آبكش و با دو نقطه زير كسى كه در درون چاه دلو را پر مى كند.

عبّ:آشاميدن شغب:به معناى مشاغبة،فتنه انگيزى حسى:با كسر حا و سكون سين،آبى است كه در شنزار ته نشين مى شود و پس از رسيدن به جاى سفت و سخت زمين،گرد آمده و بيرون كشيده مى شود.

ترجمه

«به خدا سوگند از نسبت دادن هيچ منكرى به من خوددارى نورزيدند،و ميان من و خودشان انصاف را مراعات نكردند،آنان حقّى را درخواست مى كنند كه خودشان آن را ترك كرده اند،و خونى را مطالبه مى كنند كه آن را خود آنها ريخته اند اگر من در ريختن اين خون با آنها شركت داشته ام،پس آنان نيز در آن شريك و انبازند،و اگر به تنهايى اين خون را ريخته اند،از هيچ كس جز از آنها خونخواهى نبايد كرد،براى آنها نخستين حكم عادلانه اين است كه عليه خود داورى كنند،من بينش خود را به همراه دارم،نه امرى را بر كسى مشتبه و نادرست جلوه داده ام،و نه بر خودم چيزى دگرگون و مشتبه شده است،آنها گروهى ستمگر و ياغى هستند،كه گل سياه(كينه و حسد)و زهر كژدم(جفا و نفاق)و شبهه اى ظلمانى در ميان آنهاست.در حالى كه حقيقت امر روشن است،و باطل از بيخ و بن كنده شده،و زبان هياهو و فتنه انگيزى بريده گرديده است،سوگند به خدا حوضى را براى آنها(از شربت مرگ)پر كنم كه خود آبكش آن باشم،و هرگز از آن سير آب باز نگردند،و پس از آن ديگر آب ننوشند .»

شرح

چون عبارت و اللّه... تا آن جا كه فرموده است: و لا لبّس علّى در ذيل گفتار آن حضرت كه:

ألا و إنّ الشّيطان قد ذمّر حزبه و همچنين در خطبه پيش از آن،بنا به روايت ديگرى كه در اين باره موجود بود سابقا شرح و تفسير شده است،نيازى به توضيح دوباره نيست ،امّا اين كه فرموده است:

ص:305

و إنّها للفئة الباغية فيها الحما و الحمة ،برخى از شارحان در باره فئة كه با الف و لام تعريف آمده گفته اند كه اين اشاره است به آنچه پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)به او خبر داده بود كه گروهى در آينده بر او ستم و سركشى خواهند كرد،بى آن كه نام آن گروه را بيان فرموده باشد،و هنگامى كه اينها بر ضدّ او خروج كردند با نشانه هايى كه در آنها بود،دانست كه اين همان فئه باغيه يا گروه ستمگرى است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)پيش از اين به او خبر داده است،و نيز در باره حمأ و حمة طبق برخى روايات و اقوال،پيش از اين سخن گفته ايم،امّا در اين جا براى كينه ها و تيرگيهاى درونى اين گروه استعاره شده است،زيرا همان گونه كه گل و لاى،آب را تيره و گنديده مى كند،فتنه اى كه اين گروه پا كرده است نيز موجب پيدايش تيرگى در اوضاع جهان اسلام،و پديد آمدن بى نظمى و آشوب در ميان مسلمانان،و مانند زهر كژدم سبب آزار و كشتار است،ذكر شبهه مغدفه اشاره است به اين كه اينها دست به شبهه كارى زده و براى عثمان به خونخواهى برخاسته،و امر را بر مردم مشتبه ساخته اند،براى اين اقدام آنها صفت مغدفه را كه به معناى تاريكى است استعاره آورده است،براى اين كه مانند شب تاريك كه انسان در آن راه به جايى نمى برد،اكثر مردم در اين فتنه دچار شبهه و فريب گرديده تا حدّى كه در اين راه كشته شده و جان خود را از دست داده اند .

فرموده است: و إنّ الأمر لواضح...تا شغبه .

امام(علیه السلام)آنچه در خلال جملات مذكور بيان كرده براى ردّ افترا از شخص خود،و رفع هر گونه شبهه در باره حقّانيّت حكومتش مى باشد،زيرا در اين مورد حقّ روشن است و باطل را بدان راه،و زبان را ياراى ياوه گويى و فتنه انگيزى نيست،واژه زبان به گونه استعاره ذكر شده و شغب ترشيحى براى آن است،بقيّه اين خطبه نيز در ذيل فصولى كه ذكر شد،پيش از اين شرح داده شده است.

ص:306

از اين خطبه است:
اشاره

فَأَقْبَلْتُمْ إِلَيَّ إِقْبَالَ الْعُوذِ الْمَطَافِيلِ عَلَى أَوْلاَدِهَا- تَقُولُونَ الْبَيْعَةَ الْبَيْعَةَ- قَبَضْتُ كَفِّي فَبَسَطْتُمُوهَا- وَ نَازَعَتْكُمْ يَدِي فَجَاذَبْتُمُوهَا- اللَّهُمَّ إِنَّهُمَا قَطَعَانِي وَ ظَلَمَانِي- وَ نَكَثَا بَيْعَتِي وَ أَلَّبَا النَّاسَ عَلَيَّ- فَاحْلُلْ مَا عَقَدَا وَ لاَ تُحْكِمْ لَهُمَا مَا أَبْرَمَا- وَ أَرِهِمَا الْمَسَاءَةَ فِيمَا أَمَّلاَ وَ عَمِلاَ- وَ لَقَدِ اسْتَثَبْتُهُمَا قَبْلَ الْقِتَالِ- وَ اسْتَأْنَيْتُ بِهِمَا أَمَامَ الْوِقَاعِ- فَغَمَطَا النِّعْمَةَ وَ رَدَّا الْعَافِيَةَ

لغات

عوذ:جمع عوذة،ماده شتر پير مطافيل:جمع مطفل با ضمّ ميم،انسان يا حيوان ماده اى كه تازه زاييده باشد.

تاليب:بر انگيختن استثبتّهما:با ثاى معجمه سه نقطه،بازگشت آنها را خواستم.با تاء نيز روايت شده كه در اين صورت مشتق از توبه است.

أبرمت الأمر:كار را محكم كردم إستأنيت:منتظر ماندم

ترجمه

«همچون شتران نوزاييده كه به سوى نوزادهاى خود مى شتابند،به سوى من رو آورديد،و پى در پى مى گفتيد بيعت،بيعت!!من دستم را بستم و شما آن را گشوديد،دستم را واپس كشيدم شما آن را به سوى خود كشيديد.

بار پروردگارا!آن دو(طلحه و زبير)قطع رحم كرده از من بريدند،و به من ستم كردند،و بيعت خود را با من شكستند،و مردم را بر من شوراندند،پس بگسلان آنچه را بر ضدّ من مى بندند،و سست گردان آنچه را عليه من استوار مى كنند در آنچه آرزو كرده اند و براى آن مى كوشند بدى و ناكامى را به آنها بنما،پيش از جنگ از آنها خواستم به بيعت خود باز گردند،و از آن پيش كه كار به كارزار انجامد انتظار آنها را كشيدم،امّا آنها نعمت را ناديده گرفتند و عافيت را نپذيرفتند.»

شرح

امام(علیه السلام)در اين خطبه بر طلحه و زبير و پيروان آنها كه بيعت خود را با آن

ص:307

حضرت شكسته اند اعتراض و استدلال كرده است .

فرموده است: فأقبلتم...تا فجذبتموها .

اين جملات به منزله صغراى شكل اوّل قياس ضمير است،و خلاصه اش اين است كه شما براى بيعت با من كوشيديد تا اين كه ناگزير با شما بيعت كردم و ميثاق شما را پذيرفتم،كبراى قياس كه در تقدير است اين است كه«هر كس به اندازه شما در راه اين مقصود بكوشد بر او لازم است كه به عهد خود وفا كند و بر پيمان خود استوار باشد»صغراى اين قضيّه مورد ترديد آنها نيست،و براى صدق كبراى آن،كتاب خداوند دليل و حجّت است كه فرموده است: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» (1)»و «أَوْفُوا بِعَهْدِ اللّهِ إِذا عاهَدْتُمْ» (2)».امام(علیه السلام)هجوم آنان را براى عقد بيعت با آن حضرت به هجوم شتران پير به سوى بچّه هايشان،تشبيه فرموده است، وجه مشابهت،شدّت شتاب و ميل زياد مردم در بيعت با آن بزرگوار براى خلافت بوده است،و اين كه آنان را به ماده شتران كهنسال تشبيه فرموده،براى اين است كه شتران پير به بچّه هايشان مهربانترند،واژه البيعة بنا بر قاعده اغراء منصوب شده و تكرار آن بنا بر همين قاعده نحوى است،فايده اش تأكيد در تشويق،و دالّ بر اين است كه گوينده در باره آنچه سفارش مى كند اهتمام و توجّه زياد دارد،برخى از شارحان گفته اند فايده تكرار چيزى كه مورد اغراء و تشويق است،اين است كه گفتن آن در مرتبه اوّل دلالت بر سفارش انجام دادن آن در زمان حال دارد،و تكرار آن عمل به آن چيز را،در زمان آينده نيز سفارش مى كند،بنا بر اين معناى البيعة البيعة اين است كه هم اكنون و نيز در آينده بيعت را پذيرا باش و گفته اند،در آن جا كه امام(علیه السلام)فرموده است أللّه أللّه يعنى هم در حال و هم در آينده از خدا بترسيد و از نافرمانى او بپرهيزيد،ولى الفاظ،هيچ گونه دلالتى بر آنچه آنها گفته اند ندارد.

ص:308


1- سوره مائده(5)آيه(1) [1]يعنى:اى كسانى كه ايمان آورده ايد به عهد و پيمانهاى خود وفا كنيد.
2- سوره نحل(16)آيه(91) [2]يعنى:اگر عهد و پيمانى بستيد به آن وفا كنيد.

فرموده است: أللّهم...تا علّى .

امام(علیه السلام)در خلال اين سخنان به سبب سه چيز از اينها به درگاه حق تعالى شكايت مى كند.نخست اين كه طلحه و زبير پيوند خويشاوندى خود را با او بريده و با درخواستهاى نابحقّ خود،ستم به وى روا داشته اند،دوّم اين كه بيعت خود را با او شكسته اند و سوّم اين كه مردم را گرد آورده و به جنگ با او واداشته اند .

فرموده است: فاحلل...

در باره سه چيز نيز به اين دو تن،نفرين كرده است:اين كه خداوند رشته تصميمات فاسد آنها را كه موجب تباهى و نابودى مسلمانان است از هم بگسلاند ديگر اين كه بنيان تبليغات و نقشه هايى را كه براى به راه انداختن جنگ با او طرح ريزى كرده اند ويران و واژگون فرمايد،ديگر اين كه بدى فرجام خواستها و كردار ناهنجار آنها را به آنان بنماياند،يعنى عكس آنچه را مى خواهند بهره آنها گرداند،و با كشته شدن اين دو تن در جنگ جمل نفرين آن حضرت در باره آنها به اجابت رسيد .

فرموده است: و لقد استثبتّهما...تا الوقاع .

امام(علیه السلام)در اين گفتار عذر خود را در مورد طلحه و زبير،پيش از شروع جنگ با آنها براى مردم بيان مى كند و تذكّر مى دهد كه براى جنگ با اينها پيش از اين خوددارى و بردبارى بسيار كرده،و با مهربانى از آنها خواسته است كه به سوى حقّ باز گردند،و از گناهى كه به سبب شكستن بيعت خود مرتكب شده اند توبه كنند.

فرموده است: فغمط... تا آخر.

اين مطلب در باره چگونگى پاسخى است كه آنها به درخواست آن حضرت داده اند كه عبارت از ناسپاسى در برابر نعمت پروردگار است.و منظور از آن سهمى است كه از غنايم،نصيب طلحه و زبير مى شده است،و آنها سهم خود را اندك شمرده و به ديده حقارت بدان نگريسته اند،زيرا يكى از انگيزه هاى

ص:309

كناره گيرى و طغيان آنها اين بود،كه آن حضرت عطاياى بيت المال را ميان آنها و ديگران به تساوى بخش مى كرد،همچنين نعمت سلامت و عافيت را كه موجب ايمنى از بلاى جنگ و اختلاف و تباهى دين و از ميان رفتن نفوس است كفران كرده نپذيرفتند،و بر نبرد اصرار و بى آن كه در فرجام كار بينديشند اعلام جنگ كردند.و توفيق از خداست.

ص:310

137-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است در آن به رويدادهاى مهمّ آينده اشاره

اشاره

مى فرمايد:

بخش اول
اشاره

يَعْطِفُ الْهَوَى عَلَى الْهُدَى- إِذَا عَطَفُوا الْهُدَى عَلَى الْهَوَى- وَ يَعْطِفُ الرَّأْيَ عَلَى؟الْقُرْآنِ؟ إِذَا عَطَفُوا؟الْقُرْآنَ؟ عَلَى الرَّأْيِ

ترجمه

«در آن هنگام كه مردم زمانه رستگارى را به هواى نفس بدل كرده باشند!او هواى نفس را به رستگارى باز مى گرداند و در آن زمان كه قرآن را به رأى و انديشه خود مبدّل ساخته اند او آرا و انديشه ها را به قرآن بازگشت مى دهد .»

شرح

اين خطبه در توصيف امام منتظر(علیه السلام)است كه طبق احاديث و اخبار،ظهور آن حضرت در آخر الزّمان وعده داده شده است .

فرموده است: يعطف الهوى على الهدى .

يعنى:نفوس سرگردانى را كه از راه حق باز مانده،و در وادى ظلمانى هوسها و خواهشهاى نفسانى گام بر مى دارند،به راه خويش باز مى گرداند.و آنها را از تباهيها و اعتقادهاى فاسد گوناگون مى رهاند و به پيروى از انوار هدايت خويش،وا مى دارد،اين دگرگونى در آخر الزّمان واقع خواهد شد كه مردم از پيروى انوار هدايت إلهى،و حركت در راه روشن حقّ برمى گردند،و به تبعيّت از

ص:311

خواهشهاى نفسانى و اعتقادهاى باطل مى پردازند،و دين ضعيف و ناتوان خواهد شد،و مردم گمان مى كنند كه حقّ و هدايت همين گمراهيهايى است كه به آنها دچارند .

همچنين در باره اين كه فرموده است: و يعطف الّرأي على القران إذا عطفوا القران على الرّأي يعنى:او هر نظريّه اى را كه با قرآن سازگار نباشد،طرد مى كند، و مردم را به آنچه موافق قرآن است و با كتاب الهى مخالفت ندارد،برمى گرداند و اين تحوّلات هنگامى روى خواهد داد كه مردم قرآن را بر طبق آرا و افكار خويش تأويل كنند،و آيات آن را با انديشه ها و خواهشهاى نفسانى خود تطبيق دهند، چنان كه ارباب مذاهب مختلف اسلامى چنين كرده،هر كدام به دنبال خيالات و اوهام خويش به راه افتاده اند،و هر يك از آنها مى پندارند كه آنچه را قرآن حقّ و صحيح معرّفى مى كند همان است كه او يافته و تشخيص داده است،و جز آن حقّى وجود ندارد.و توفيق از خداست.

بخشى از اين خطبه است:
اشاره

حَتَّى تَقُومَ الْحَرْبُ بِكُمْ عَلَى سَاقٍ بَادِياً نَوَاجِذُهَا- مَمْلُوءَةً أَخْلاَفُهَا حُلْواً رَضَاعُهَا عَلْقَماً عَاقِبَتُهَا- أَلاَ وَ فِي غَدٍ وَ سَيَأْتِي غَدٌ بِمَا لاَ تَعْرِفُونَ- يَأْخُذُ الْوَالِي مِنْ غَيْرِهَا عُمَّالَهَا عَلَى مَسَاوِئِ أَعْمَالِهَا- وَ تُخْرِجُ لَهُ الْأَرْضُ أَفَالِيذَ كَبِدِهَا- وَ تُلْقِي إِلَيْهِ سِلْماً مَقَالِيدَهَا- فَيُرِيكُمْ كَيْفَ عَدْلُ السِّيرَةِ- وَ يُحْيِي مَيِّتَ الْكِتَابِ وَ السُّنَّةِ

لغات

أخلاف النّاقة:نوكهاى پستان ماده شتر أفاليذ:جمع بر جمع است و مفرد آن فلذه است كه به معناى پاره جگر مى باشد.

ترجمه

«تا اين كه جنگ در منتهاى شدّت خود به شما رو آورد.و چون شير خشمگين دندانهايش را بنماياند،آن مانند شترى است كه پستانهايش از شير پر

ص:312

شده است و نوشيدن آن در آغاز شيرين و در پايان تلخ باشد،آگاه باشيد در فردا،فردايى كه نمى دانيد با چه رويدادهايى همراه خواهد بود،آن حاكم كه از غير آن طايفه است،كارگزاران آنها را بر بدى كردارشان بازخواست مى كند، و زمين بهترين اندوخته هايش را براى او بيرون مى آورد،و كليدهايش را به او تسليم مى كند،در آن هنگام روش عدل و داد را به شما نشان خواهد داد،و آنچه را از كتاب و سنّت مرده و از ميان رفته زنده خواهد كرد .»

شرح

فرموده است: حتّى تقوم الحرب بكم على ساق...تا عاقبتها .

يعنى:تا اين كه جنگ با منتهاى شدّت به شما رو آورد،گويا مراد،بيان نتيجه سستى آنها در يارى و فرمانبردارى از آن حضرت در راه پيش برد جنگ و روبرو شدن با دشمن است،و مانند اين است كه گفته باشد:شما پيوسته از يارى و كمك دست باز داشته ايد و از رفتن به سوى جنگ خوددارى و كناره گيرى مى كنيد تا اين كه دشمن نيرو يابد،و جنگ را در نهايت سختى بر شما تحميل كند اصطلاح قيامها على السّاق به معناى اين است كه جنگ به منتهاى شدّت و اوج خود برسد،و جمله باديا نواجذها يعنى دندانهاى خود را آشكار مى سازد كنايه از سختيها و مصيبتهايى است كه با جنگ همراه است،و اين از اوصاف شير است كه در هنگام خشم دندانهايش ظاهر مى شود،و ذكر اين وصف براى اين است كه امام(علیه السلام)براى جنگ واژه اسد را كه به معناى شير است استعاره فرموده است.

برخى از شارحان گفته اند كه دندانها در هنگام خنديدن نمايان مى شود،و در اين جا مراد اين است كه همان گونه كه در موقع شدّت خنده،دندانها آشكار مى شود،جنگ نهايت حدّت خود را نمايان،و سختيهاى خود را بر آنان وارد خواهد ساخت،نواجذ عبارت از دندانهاى آسياست كه از همه دندانها كناره تر و دورترند،و اين خود كنايه از اين است كه آنچه را دور مى پندارند به آنها روى خواهد آورد.

ص:313

مى گويم اگر چه اين سخن خالى از احتمال نيست،ليكن جنگ ميدان خشم و كين است،و جاى خنديدن نيست،از اين رو آنچه در پيش گفته شد،به نظر مناسبتر مى آيد .

جمله مملوّة أخلافها در توصيف ناقه(شتر ماده)است كه براى بيان آمادگى جنگ استعاره شده است،يعنى:همان گونه كه پستانهاى ناقه از شير پر گشته،آماده دوشيدن است،جنگ نيز افراد و وسايل خود را به حدّ كمال فراهم ساخته مهيّاى درگيرى است .

فرموده است: حلوا رضاعها ،اين جمله نيز براى شيرخوارگان از اين ناقه استعاره شده،و اين كه گفته شده در آغاز شير آن شيرين است،اشاره به اين است كه دلير مردان و پيكارگران،در آغاز نبرد به سوى آن رو مى آورند،و هر كدام از آنها دوست دارد كه با همآورد خويش بجنگد،و مانند شيرخواره كه مى كوشد از شير مادر شيرين كام شود،براى به دست آوردن حلاوت پيروزى تلاش مى كند.

همچنين واژه علقم (حنظل)را براى تلخى فرجام اين جنگ استعاره آورده است.

جهت مناسبت،شباهت تلخى حنظل و تلخكامى حاصل از سرانجام اين جنگ،و همگونى است كه در اين دو تلخى حسّى و روحى وجود دارد،واژه هاى باديا ، مملوّة ، حلوا و علقما بنا بر اين كه حالند منصوبند،و كلمات پس از آنها بر حسب اين كه فاعلند مرفوع شده اند،و در باره اين كه واژه علقما كه اسم جامد است چگونه ممكن است لفظ عاقبتها را كه پس از آن است رفع داده باشد بايد گفت كه اين واژه جانشين اسم فاعل شده و مانند اين است كه:مريرة عاقبتها گفته شده باشد .

فرموده است: ألا و في غد ،اين عبارت مبتنى بر آگاهى دادن از امورى است كه در آينده واقع خواهد شد.

فرموده است: و سيأتى غد بما لا تعرفون يعنى:فردايى خواهد آمد،كه به چگونگى آن آگاهى نداريد،اين جمله براى بزرگ شمردن رويدادهايى است كه وقوع آنها وعده داده شده،همچنين نمايانگر مقام فضيلت آن بزرگوار است كه آنچه

ص:314

را ديگران نمى دانند مى داند،و نيز در حكم جمله معترضه است مانند آنچه خداوند متعال فرموده است: «فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ» (1)»كه جمله و إنّه لقسم معترضه است .

فرموده است: يأخذ الوالى من غيرها عمّالها .

گويا امام(علیه السلام)پيش از اين،در باره اقوامى كه داراى پادشاهى و فرمانروايى بوده اند سخن رانده،و در دنباله آن بيان مى كند كه آن حكمرانى كه خواهد آمد از آن اقوام و طايفه ها نيست،و بدين طريق به امام منتظر(علیه السلام)اشاره مى كند.يأخذ عمّالها على مساوى أعمالها يعنى:آنان را مورد بازخواست قرار داده،گناهان و خطاهاى آنها را كيفر مى دهد .

فرموده است: و تخرج الأرض أفاليذ كبدها .

امام(علیه السلام)واژه كبد(جگر)را براى گنجها و خزاين زمين استعاره فرموده است،براى اين كه گنجهايى كه در اندرون زمين نهفته است،مانند كبد يا جگر در بدن انسان پنهان و پر ارج است،ذكر افاليذ (پاره ها)براى ترشيح اين استعاره است،در حديثى كه از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)نقل شده عينا چنين آمده است كه «و قادت له الأرض أفلاذ كبدها»يعنى:زمين پاره هاى جگرش را براى او مى برد، برخى از مفسّران آيه شريفه «وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها» (2)»را بر همين معنا تفسير كرده اند،در باره اين كه چگونه زمين گنجها و وديعه هاى گرانبهاى خود را بيرون مى آورد،برخى از پژوهشگران گفته اند:گفتار امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه همه پادشاهان و فرمانروايان روى زمين كليدهاى كشور و قلمرو حكومت خود را خواه و ناخواه به او تسليم،و گنجينه ها و ذخاير خود را به سوى وى فرستاده تقديم او مى كنند،و بطور مجاز اخراج اين اشيا به زمين نسبت داده شده است،زيرا منابع

ص:315


1- سوره واقعه(56)آيه(75) [1]يعنى:سوگند به موقع نزول ستارگان،و اين قسم اگر بدانيد سوگند بزرگى است،همانا اين قرآن بسيار گرامى است.
2- سوره زلزلة(99)آيه(2) [2]يعنى:و زمين بارهاى سنگين خود را بيرون افكند.

و معادن هر سرزمين به وسيله مردم آن استخراج مى شود،و بعيد دانسته اند كه زمين خود،بيرون آورنده گنجها و نهفته هاى ارزنده اش باشد،امّا آنهايى كه ظواهر آيات و اخبار را رها نمى كنند،و به آنها پايبندى دارند مى توانند بگويند خداوند بيرون آورنده حقيقى اين اشيا از اندرون زمين است،و اين خود از جمله معجزات امام منتظر(علیه السلام)خواهد بود،و هيچ منعى هم وجود ندارد .

فرموده است: و تلقى إليه سلما مقاليدها يعنى:زمين كليدهايش را به او تسليم مى كند،در اين جا نيز القاى كليدها بطور مجاز،به زمين نسبت داده شده است،زيرا مردم زمينند كه سر تسليم فرود آورده و كليد گنجها و ذخاير سرزمينهاى خود را تقديم او مى كنند،اين عبارت اشاره دارد به اين كه همگى مردم روى زمين مطيع او مى شوند،و اوامر او را گردن مى نهند،و به زير فرمان او در مى آيند،واژه سلما مصدرى است كه جانشين حال شده است.سپس امام(علیه السلام) آگاهى مى دهد كه او شيوه عدل و دادگرى خويش را به مردم نشان خواهد داد، و آنچه را از كتاب خدا و سنّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)مرده و ترك شده،زنده و بر پا خواهد داشت.واژه ميّت براى آنچه از كتاب و سنّت متروك مانده،و آثار و فوايد آن مانند مردگان منقطع گشته استعاره شده است.

اگر گفته شود:كه فعل و يريكم دلالت مى كند بر اين كه مردمى كه طرف خطابند وقايعى را كه آن حضرت خبر داده است،درك و لمس خواهند كرد و حال اين كه در اين جا گفته شده كه اين حوادث در آخر الزّمان روى خواهد داد، سبب اين چيست؟ پاسخ اين است كه خطاب به حاضران امّت،به منزله خطاب به همگى امّت اسلام مى باشد،و اين مانند خطابهايى است كه قرآن كريم با مردم همزمان پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)دارد،و همه انسانها را تا روز رستاخيز شامل مى شود،در اين جا نيز چنين است،بديهى است عمر افرادى كه در آن زمان مخاطب قرار گرفته اند، بر حسب معمول تا ظهور امام منتظر(علیه السلام)امتداد پيدا نمى كند و از جمع امّت،به

ص:316

تدريج خارج مى شوند،و همانها كه زمان آن حضرت را درك خواهند كرد باقى مى مانند و طرف خطاب خواهند بود.و توفيق از خداوند است.

بخشى از اين خطبه است:
اشاره

كَأَنِّي بِهِ قَدْ نَعَقَ؟بِالشَّامِ؟- وَ فَحَصَ بِرَايَاتِهِ فِي ضَوَاحِي؟كُوفَانَ؟- فَعَطَفَ عَلَيْهَا عَطْفَ الضَّرُوسِ- وَ فَرَشَ الْأَرْضَ بِالرُّءُوسِ- قَدْ فَغَرَتْ فَاغِرَتُهُ وَ ثَقُلَتْ فِي الْأَرْضِ وَطْأَتُهُ بَعِيدَ الْجَوْلَةِ عَظِيمَ الصَّوْلَةِ- وَ اللَّهِ لَيُشَرِّدَنَّكُمْ فِي أَطْرَافِ الْأَرْضِ- حَتَّى لاَ يَبْقَى مِنْكُمْ إِلاَّ قَلِيلٌ كَالْكُحْلِ فِي الْعَيْنِ- فَلاَ تَزَالُونَ كَذَلِكَ- حَتَّى تَئُوبَ إِلَى الْعَرَبِ عَوَازِبُ أَحْلاَمِهَا- فَالْزَمُوا السُّنَنَ الْقَائِمَةَ وَ الْآثَارَ الْبَيِّنَةَ- وَ الْعَهْدَ الْقَرِيبَ الَّذِي عَلَيْهِ بَاقِي النُّبُوَّةِ- وَ اعْلَمُوا أَنَّ الشَّيْطَانَ- إِنَّمَا يُسَنِّي لَكُمْ طُرُقَهُ لِتَتَّبِعُوا عَقِبَهُ

لغات

نعق:با عين و غين،فرياد زد فحص المطر التّراب:باران خاك را زير و رو كرد،فحص:كاوش كوفان:يكى از نامهاى كوفه است ضروس:شتر ماده بدخو كه دوشنده شيرش را مى گزد فغرت فاغرته:دهانش سخت گشوده است،با آوردن فاعل از لفظ فعل معنا تأكيد شده است.

يسنّي:آسان مى گرداند ضواحى:اطراف شهر كه ديده مى شود.

عقب:با قاف مكسور،پاشنه پا

ترجمه

«گويا او را مى نگرم كه چون حيوانى در شام بانگ بر آورده،و پرچمهايش را در پيرامون كوفه بر زمين نشانده و همچون شترى گزنده و بدخو به سوى آن رو آورده،و زمين را از سرهاى كشتگان مفروش ساخته است،دهان حرص خود را سخت گشوده، و جاى پايش در زمين استوار گشته است،تاخت و تاز او گسترده و هجومش سخت و بزرگ است،به خدا سوگند شما را در اطراف زمين تار و مار مى كند تا اين كه مانند اندك سرمه اى كه در چشم مى ماند جز كمى از شما باقى

ص:317

نماند،اين وضع همچنان ادامه مى يابد تا آن گاه كه خرد و انديشه از دست رفتۀ عرب به آنها باز گردد.

پس سنّتهاى جاودانه و آثار روشن اسلام را به كار بنديد،و به پيمان نزديكى كه نبوّت بدان كامل و استوار است پايدار باشيد،و بدانيد شيطان راههاى خود را براى شما هموار مى سازد،تا از او پيروى كنيد.»

شرح

امام(علیه السلام)در اين بخش از خطبه از پيدايش مردى به اين صفات خبر مى دهد، برخى از شارحان گفته اند:اين مرد عبد الملك بن مروان است،براى اين كه پدرش او را جانشين خويش ساخت و پس از درگذشت او به حكومت شام رسيد،و پس از آن كه مصعب بن زبير،مختار بن ابى عبيده ثقفى را به قتل رسانيد،او براى جنگ با مصعب رهسپار كوفه شد،سپاهيان آنها در محلّى به نام مسكن(با كسر كاف)كه از توابع كوفه است با يكديگر به كارزار پرداختند،در اين جنگ مصعب كشته،و عبد الملك وارد كوفه شد،مردم اين شهر با او بيعت كردند، سپس عبد الملك،حجّاج بن يوسف را براى پيكار با عبد اللّه بن زبير به مكّه فرستاد،حجّاج عبد اللّه را كشت و خانه كعبه را ويران كرد،و اين اتفاق در سال 73 هجرى روى داد،سپس عبد الملك در جريان وقايع عبد الرّحمان بن اشعث گروه بسيار زيادى از اعراب را به قتل رسانيد و به وسيله حجّاج بن يوسف مردم را مورد آزار و كشتار بسيار قرار داد.

در اين خطبه نكات و لطايفى به شرح زير است :

1-امام(علیه السلام)براى اين مرد و دعوت و تبليغ او در شام و فرمانهايى كه صادر مى كند،واژه نعيق را بطور مجاز به كاربرده،و نيز واژه فحص را براى جنايات آن مرد در كوفه و اين كه اوضاع مردم آن جا را واژگون مى كند،و نيز براى نارسايى او در درك احوال مردم،استعاره آورده است،سپس توجّه و هجوم او را به شهر كوفه

ص:318

به حمله شتر گزنده تشبيه فرموده،و وجه تشبيه،شدّت خشم و كينه و آزارى است كه در نتيجه يورش او حاصل مى شود .

2-اين كه زمين را از سرها مفروش مى كند،اشاره است به كشتار زيادى كه در كوفه به عمل خواهد آورد كه تاريخ گوياى آن است،با به كار بردن واژه فغر برخى از صفات درّندگان براى او استعاره شده كه كنايه است از اين كه نفوس بسيارى را كشتار،و با مردم با درّنده خويى و خشم و آزار رفتار خواهد كرد ، همچنين واژه ثقلت وطأته في الأرض ،اشاره است به اين كه در زمين نيرومندى و توانايى بسيار خواهد يافت .

3-عبارت بعيد الجولة :حاكى از اين است كه قلمرو فرمانروايى او وسيع بوده،و كشورهاى دور دست نيز عرصه تاخت و تاز سواره ها و پياده هاى سپاه او خواهد شد،واژه هاى بعيد و عظيم هر دو حال و منصوبند و كسانى كه آنها را مرفوع روايت كرده اند آنها را خبر مبتداى محذوفى دانسته اند .

4-امام(علیه السلام)پس از بيان صفات عمومى او،به شرح آنچه اين ستمگر در آينده با مردم خواهد كرد،و آنها را در اطراف شهرها و نقاط دور پراكنده و آواره خواهد ساخت پرداخته،و گفتار خود را با سوگند به خداوند متعال تأكيد فرموده است،اين سخنان به عبد الملك بن مروان و فرزندانش كه جانشين وى شدند،و رفتار آنها با صحابه و تابعانى كه تا زمان آنها در قيد حيات بودند اشاره دارد،و كارهاى آنها در مورد بدگويى و تحقير و طرد و كشتار صحابه و تابعان روشن است،اين كه بازمانده آنها را به غبارى كه از سرمه در چشم باقى مى ماند تشبيه فرموده براى بيان اين است كه شمار بسيار كمى از اين دسته باقى خواهد ماند .

5-اين كه امام(علیه السلام)خبر داده است كه فلا تزالون كذلك(پيوسته چنين خواهيد بود)مراد اين است كه احوال مردم در روزگار حكومت عبد الملك و فرزندانش كه جانشين او شدند به گونه اى كه توصيف شد ادامه خواهد داشت تا اين كه اعراب خرد از دست رفته خود را باز يابند،يعنى عقل عملى خويش را كه رها كرده

ص:319

بودند،براى برقرارى نظام احوال خود به كار گيرند،منظور از عرب،بنى عبّاس و عربهايى است كه در روزگار حكومت خاندان عبّاس آنها را يارى و پيروى كردند مانند قحطبة بن شبيب الطّائى و دو فرزندش حميد و حسن.همچنين بنى زريق ابى طاهر بن الحسين،و اسحاق بن ابراهيم مصعبى و امثال اينها از قبيله خزاعة و ديگر عربها،گفته شده كه ابو مسلم نيز از نژاد عرب بوده است،در هر حال همه اينها در زمان حكومت بنى اميّه خوار و تهيدست و مقهور بودند،و هيچ كدام از اينها نمى توانست حركت يا نهضتى به پا كند،تا اين كه خداوند حميّت و غيرت آنها را به آنان باز گردانيد،و براى حفظ دين و رهايى مسلمانان از ستم بنى مروان به جنبش در آمدند،و توانستند حكومت آنها را سرنگون و دولت بنى عبّاس را بر پا دارند.

اگر گفته شود كه فعل تؤوب كه در خطبه است دلالت دارد كه دولت بنى مروان به سبب قيام اعراب و بيدارى و بازگشت عقول خفتۀ آنها،ساقط خواهد شد، در حالى كه عبد الملك پس از مدّتى فرمانروايى مرد،و پس از او فرزندانش حكومت كردند،و دولت آنها به وسيله قيام اعراب از ميان نرفت،در اين صورت دخول حتّى بر فعل مذكور كه براى انتهاى غايت و به پايان رسيدن مدّت به كار مى رود چه سودى دارد؟ پاسخ اين است كه مراد از اين انتهاى غايت،به نهايت رسيدن دولت عبد الملك نيست،بلكه منظور از آن به پايان رسيدن روزگار پريشانى و آوارگى مردم در اطراف و اكناف شهرها و كشورهاست،اين بيچارگى و پريشانى احوال اگر چه مربوط به عبد الملك و دوران فرمانروايى اوست،ليكن در زمان حكومت فرزندانش نيز ادامه داشته و تا زمان انقراض حكومت اين خاندان همچنان برقرار بوده است،و در اين جا مقصود به پايان رسيدن تمام اين دوران است.برخى از شارحان چنين پاسخ داده اند كه:حكومت فرزندان عبد الملك به منزله حكومت خود اوست،و حكمرانى آنها زمانى به پايان رسيد كه عقول خفتۀ اعراب بيدار

ص:320

گشت و در برابر آنها به پا خاستند،ليكن اين پاسخ را كسانى داده اند كه در سخنان آن حضرت دقّت به كار نبرده،و الفاظ خطبه را بررسى نكرده اند تا بدانند حتّى كه انتهاى مدّت را مى رساند براى چه منظورى در اين جا به كار رفته و متعلّق به چيست ؟ پس از اين امام(علیه السلام)دستور مى دهد كه احكام خداوند را اجرا و سنّتهاى پيامبر(صلی الله علیه و آله)را كه از او به جا مانده و برقرار است مواظبت،و آثار روشن،و ميثاق نزديكى را كه ميان او و آنهاست رعايت كنند،صدور دستور مذكور براى اين است كه هم در زمان حال و هم در هنگامى كه سختيها و بدبختيها به آنها هجوم مى آورد اين امور را رعايت كنند،و به اين معناست كه در هنگام وقوع رويدادهاى مذكور وظيفه آنها انجام دادن اين كارهاست .

پس از آن امام(علیه السلام)در باره اين كه دسترسى به اسباب ارتكاب گناه آسان است تذكّر مى دهد،كه نفس امّاره راههاى آن را هموار مى كند،و موانع به جا آوردن اعمال حرام را از پيش پاى انسان بر مى دارد،به اين صورت كه نخست خرد او را فرمانبردار خويش مى گرداند،و سپس او را از راه خدا بيرون برده به وادى گمراهى مى كشاند و در آنجا او را دچار هلاكت ابدى مى سازد.

ص:321

138-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است در هنگام شورا ايراد فرموده است:

اشاره

لَنْ يُسْرِعَ أَحَدٌ قَبْلِي إِلَى دَعْوَةِ حَقٍّ- وَ صِلَةِ رَحِمٍ وَ عَائِدَةِ كَرَمٍ- فَاسْمَعُوا قَوْلِي وَ عُوا مَنْطِقِي- عَسَى أَنْ تَرَوْا هَذَا الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِ هَذَا الْيَوْمِ- تُنْتَضَى فِيهِ السُّيُوفُ وَ تُخَانُ فِيهِ الْعُهُودُ- حَتَّى يَكُونَ بَعْضُكُمْ أَئِمَّةً لِأَهْلِ الضَّلاَلَةِ- وَ شِيعَةً لِأَهْلِ الْجَهَالَةِ

ترجمه

«هيچ كس پيش از من به اجابت دعوت حقّ،و پيوند با خويشان،و بخشش و احسان نشتافته است.پس سخن مرا بشنويد،و گفتارم را به خاطر بسپاريد،شايد شاهد اين باشيد كه پس از اين براى امر خلافت شمشيرها از نيام كشيده شود و عهد و پيمانها شكسته گردد،تا آن جا كه برخى از شما پيشواى گمراهان،و برخى ديگر دوستدار و پيرو نادانان باشيد .»

شرح

اين قسمتى از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه خطاب به اعضاى شورا ايراد فرموده است،و ما بخشى از اخبار آن را پيش از اين بيان كرده ايم .

فرموده است: لن يسرع أحد...تا و عائدة كرم .

جملات مذكور را كه مبتنى بر ذكر فضايل خود آن حضرت است،براى اين منظور بيان كرده است كه سخنان او را گوش دهند چنان كه پس از آن مى فرمايد:

سخنم را بشنويد،و گفتارم را به خاطر بسپاريد.

امام(علیه السلام)سه فقره از فضايل خود را بيان فرموده است،يكى اين كه در قبول

ص:322

دعوت حقّ و پيش برد آن هيچ كس بر او پيشى نگرفته است،و اين نتيجه ملكه عدالت است،ديگر صله رحم و حفظ پيوند خويشاوندى،و ديگر بخشش و احسان است،و اين دو فضيلت از فروع ملكه عفّتند ،پس آنچه را دستور مى دهد بشنوند و در خاطر نگه دارند،هشدار آن حضرت در باره امر خلافت و عواقب آن،و آشفتگيهايى است كه پس از آنها به خاطر رسيدن به آن روى خواهد داد،چنان كه هم اكنون اين امر دستخوش اشتباه و ناهنجاريهايى شده است،و مانند اين است كه مى گويد:اگر كار خلافت بدينسان دچار اشتباه و مورد كشمكش و طمع كسانى باشد كه شايستگى آن را ندارند،و بر اساس غلبه جستن بر آنانى باشد كه داراى استحقاق آنند،شايد ديرى نگذرد كه ببينيد مردم براى به دست آوردن آن بر روى يكديگر شمشير مى كشند،و به پيمانها خيانت مى شود،اين گفتار به طلحه و زبير و معاويه و ياران آنها و گروه خوارج و حوادثى كه در آينده پديد مى آورند و بر آن حضرت پوشيده نيست اشاره دارد .

فرموده است: حتّى يكون بعضكم...تا الجهالة .

يعنى:تا اين كه برخى از شما رهبر گمراهان،و بعضى پيرو نادانان باشيد، مراد بيان نتيجه و حاصل درگيرى و ستيزگى براى به چنگ آوردن مقام خلافت است،منظور از اين كه برخى از آنها رهبر گمراهان شوند،طلحه و زبير است،و مقصود از أهل الضّلالة پيروان اينها مى باشد.مراد از أهل الجهالة معاويه و سران خوارج و ديگر حكّام بنى اميّه است و شيعة أهل الجهالة عبارت از ياران و پيروان اينهاست.و توفيق از خداوند است.

ص:323

139-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در نهى از غيبت بيان فرموده

اشاره

است:

وَ إِنَّمَا يَنْبَغِي لِأَهْلِ الْعِصْمَةِ وَ الْمَصْنُوعِ إِلَيْهِمْ فِي السَّلاَمَةِ- أَنْ يَرْحَمُوا أَهْلَ الذُّنُوبِ وَ الْمَعْصِيَةِ- وَ يَكُونَ الشُّكْرُ هُوَ الْغَالِبَ عَلَيْهِمْ- وَ الْحَاجِزَ لَهُمْ عَنْهُمْ- فَكَيْفَ بِالْعَائِبِ الَّذِي عَابَ أَخَاهُ وَ عَيَّرَهُ بِبَلْوَاهُ- أَ مَا ذَكَرَ مَوْضِعَ سَتْرِ اللَّهِ عَلَيْهِ مِنْ ذُنُوبِهِ- مِمَّا هُوَ أَعْظَمُ مِنَ الذَّنْبِ الَّذِي عَابَهُ بِهِ- وَ كَيْفَ يَذُمُّهُ بِذَنْبٍ قَدْ رَكِبَ مِثْلَهُ- فَإِنْ لَمْ يَكُنْ رَكِبَ ذَلِكَ الذَّنْبَ بِعَيْنِهِ- فَقَدْ عَصَى اللَّهَ فِيمَا سِوَاهُ مِمَّا هُوَ أَعْظَمُ مِنْهُ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَئِنْ لَمْ يَكُنْ عَصَاهُ فِي الْكَبِيرِ- وَ عَصَاهُ فِي الصَّغِيرِ لَجُرْأَتُهُ عَلَى عَيْبِ النَّاسِ أَكْبَرُ- يَا عَبْدَ اللَّهِ لاَ تَعْجَلْ فِي عَيْبِ أَحَدٍ بِذَنْبِهِ- فَلَعَلَّهُ مَغْفُورٌ لَهُ وَ لاَ تَأْمَنْ عَلَى نَفْسِكَ صَغِيرَ مَعْصِيَةٍ- فَلَعَلَّكَ مُعَذَّبٌ عَلَيْهِ- فَلْيَكْفُفْ مَنْ عَلِمَ مِنْكُمْ عَيْبَ غَيْرِهِ لِمَا يَعْلَمُ مِنْ عَيْبِ نَفْسِهِ- وَ لْيَكُنِ الشُّكْرُ شَاغِلاً لَهُ عَلَى مُعَافَاتِهِ مِمَّا ابْتُلِيَ بِهِ غَيْرُهُ

ترجمه

«سزاوار است كسانى كه از گناه دورى گزيده و خداوند آنان را از آلودگى به آن مصون داشته است،به گنهكاران و اهل معصيت ترحّم كنند،و سپاس خداوند بر آنها غالب،و مانع آن باشد كه به عيبجويى از آنان بپردازند، چگونه است حال غيبت كننده اى كه عيب برادر غايبش را بازگو مى كند،و بر گناهى كه دامنگير او شده به سرزنش وى مى پردازد.آيا به ياد نمى آورد كه خداوند گناهانى را از او پوشيده است كه بسيار بزرگتر از گناهى است كه

ص:324

برادر خود را بدان سرزنش كرده است؟و چگونه او را بر گناهى نكوهش مى كند كه خودش همانند آن را به جا آورده است،و اگر او همان گناه را به جا نياورده،خدا را به طرق ديگرى معصيت كرده كه از گناه برادرش بزرگتر بوده است،سوگند به خدا كه اگر هم گناه بزرگى را مرتكب نشده،و عصيان او اندك و كوچك باشد،همين جرأت و گستاخى او بر بازگويى عيب مردم، گناهى بس بزرگتر است.

اى بنده خدا!در عيبجويى و نكوهش گناه هيچ كس شتاب مكن،شايد خداوند گناه او را آمرزيده باشد،و بر نفس خويش از گناه كوچك خود ايمن مباش،شايد بر آن كيفر و مجازات شوى،بنا بر اين هر كدام از شما به خاطر عيبى كه در خود مى بيند از ذكر عيبى كه در ديگرى سراغ دارد باز ايستد،و شكر اين نعمت كه خداوند او را بدان عيب دچار نساخته او را از توجّه به كسى كه بدان گرفتار است باز دارد .»

شرح

منظور از اهل عصمت و كسانى كه داراى ملكه خوددارى از گناه مى باشند، همان كسانى هستند كه خداوند آنان را يارى كرده است،تا بر نفس امّاره پيروز شوند،و آن را اسير نيروى عاقله خود گردانند،و در نتيجه داراى ملكه ترك گناه و قدرت خوددارى از ارتكاب حرام شوند،اينها همانهايى هستند كه خداوند نعمت سلامت از انحراف،و سلوك در راه خودش را به آنها بخشيده،و آنان را از افتادن در پرتگاه نابودى مصون داشته است.

امام(علیه السلام)نخست آنان را به وظايفى كه دارند آگاه مى سازد،و تذكّر مى دهد كه به اهل معصيت ترحّم داشته باشند،اين ترحّم و دلسوزى هنگامى در آنها پديد مى آيد كه از احوال گنهكاران و وقوع آنها در پرتگاه نابودى عبرت گيرند،بديهى است اين خوى بندگان شايسته خداوند است كه هنگامى كه كسى را در سراشيب خطر مى بينند،او را دستگيرى و نسبت به رهايى او اقدام مى كنند،ديگر اين كه شكر نعمتهاى خداوند بر وجود آنها غالب باشد و آنها را از آلودگى و

ص:325

انحراف باز دارد،و اين زمانى ميسّر است كه از مشاهده احوال گنهكاران عبرت گيرند،و از اين كه خداوند به آنها بخشش فرموده،و در سركوبى شيطان كه مادّه گناه و ريشه انحراف است،آنها را يارى كرده است به سپاس او مشغول باشند .

فرموده است: فكيف بالغائب .

اين آغاز تذكّرى است به افرادى كه رتبه آنان از كسانى كه داراى ملكه خوددارى از گناهند پايين تر مى باشد و كم و بيش مرتكب گناهان كوچك يا بزرگ مى شوند،مشعر بر اين كه بدگويى از ديگران را ترك كنند،و مانند اين است كه فرموده است:اين اظهار ترحّم و دلسوزى نسبت به گنهكاران شايسته كسانى است كه خداوند آنان را از آلودگى به گناه مصون و در امان داشته است امّا جز آنها از قبيل كسى كه به عيبجويى برادر خود مى پردازد و بر مصيبت و بلايى كه دچار است او را سرزنش مى كند در خور اين امر نيستند بلكه آنچه بر هر يك از اين افراد لازم است اين است كه غيبت و عيبجويى از ديگران را ترك كند و خدا را هر چه بيشتر شكر و سپاس گويد،زيرا خداوند پرده بر روى گناهان او افكنده،و آنچه را كه در اوست و از عيب برادرش كه او را به سبب آن سرزنش مى كند بزرگتر و زشت تر است از ديگران مستور و پوشيده داشته است،و اين نعمتى است كه بايد خدا را بدان شكر گويد ،و با ذكر موضع ستر اللّه عليه من ذنوبه به نعمتى كه خداوند به چنين كسى بخشيده و به او اين شايستگى و آمادگى را داده كه پرده بر عيبش افكند و گناهش را پوشيده بدارد اشاره فرموده است .در جمله و كيف يذمّه بذنب... ،استفهام بر سبيل انكار است،و با اظهار شگفتى كه صورت احتجاج و استدلال را دارد مى پرسد:چگونه كسى ديگرى را بر گناهى سرزنش مى كند و حال اين كه خود،آن را به جا مى آورد،مفاد اين عبارت تا جمله يا عبد اللّه اين است كه جايز نيست كسى ديگرى را به گناهى كه خود مرتكب آن مى شود عيبجويى و سرزنش كند،زيرا گناهى را كه او مرتكب شده يا مانند همان گناهى است كه خود آن را به جا مى آورد،يا بزرگتر و يا كوچكتر از آن است

ص:326

اگر او را به سبب گناهى عيبجويى كرده كه خود مانند آن يا بزرگتر از آن را مرتكب شده است،بر اوست كه به سرزنش خويش پردازد،و اين امر او را از نكوهش ديگران باز دارد،و اگر گناه كسى كه مورد عيبجويى اوست از گناه او كوچكتر است حقّ چنين كارى را ندارد،زيرا با توجّه به اين كه خود او آن گناه را به جا آورده،مرتكب غيبت شده و يكى از معاصى كبيره را به عمل آورده است .

اين كه فرموده است:جرأت به عيبجويى و بازگويى گناه ديگران،در نزد خداوند گناهى بزرگتر است،يا براى مبالغه در نكوهش اين گناه است،و يا به سبب اين است كه آثار زشتى كه بر ديگر محرّمات مترتّب مى شود كمتر از مفاسدى است كه در نتيجه غيبت و بدگويى مردم از يكديگر در جامعه پديد مى آيد،زيرا يكى از مقاصد مهمّ شارع مقدّس ايجاد وحدت و هماهنگى در جامعه و همسو كردن مردم به وسيله اجراى اوامر و نواهى خداوند براى حركت در راه اوست،و اين غرض هنگامى تحقّق پيدا مى كند كه همكارى و همدلى و الفت و محبّت در ميان مردم برقرار باشد،و همگى يكدل و يك جهت مانند يك بنده فرمانبردار در خدمت آقا و مولاى خود باشند،و دلهاى آنها از زنگار كينه و دشمنى و حسد و مانند اينها پاك باشد و چون بدگويى از ديگران،نشانه كينه و باعث اين است كه كسى كه مورد غيبت قرار گرفته نيز به بدگويى از غيبت كننده خود بپردازد،و دامنه اين فساد،گسترش يابد،و اين كاملا ضدّ مقصود شارع مقدّس است لذا اين عمل مفسده اى بزرگ و اجتماعى به شمار آمده است،به همين سبب در قرآن كريم و احاديث نبوى از آن نهى بسيار شده است،چنان كه در قرآن كريم است كه «وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً» (1)»و تا آن اندازه در اين باره تأكيد وارد شده كه در قرآن براى آن بخش از آبروى انسان كه بر اثر غيبت تضييع مى شود،واژه لحم (گوشت)استعاره شده و براى بيان شدّت كراهت و زشتى اين عمل صفت مرده به

ص:327


1- سوره حجرات(49)آيه(12) [1]يعنى:هيچ يك از شما ديگرى را غيبت نكند.

آن داده و به گوشت مردگان تعبير شده و فرموده است: «أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً» (1)»و پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«از غيبت بپرهيزيد،چه غيبت از زنا بدتر است،همانا مردى كه زنا مى كند ممكن است خداوند از گناه او در گذرد،امّا غيبت كننده را نمى آمرزد تا آن گاه كه رفيق وى كه مورد غيبت او قرار گرفته او را ببخشد»و نيز از آن حضرت روايت شده كه فرموده است:«در شبى كه به معراج برده شدم گذرم به گروهى افتاد كه با ناخنهاى خويش صورتهاشان را مى خراشيدند،از جبرائيل(علیه السلام)در باره آنها پرسيدم گفت:اينها كسانى هستند كه از مردم بدگويى و غيبت مى كنند»،براء بن عاذب روايت كرده است كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)ما را موعظه فرمود،و آواز خود را در آن حال چنان بلند كرد كه سخنان خود را به گوش دختران تازه بالغ كه در خانه هايشان بودند نيز رسانيد،فرمود:زنهار!مسلمانان را غيبت نكنيد و پرده از عيبهاى آنها بر مداريد، زيرا هر كس از برادر مسلمان خود عيبجويى كند،خداوند عيب او را پيگيرى مى كند و كسى كه خداوند پيگير عيب اوست او را رسوا مى گرداند هر چند در درون خانه اش خزيده باشد ».

پس از اين امام(علیه السلام)از شتاب در سرزنش گنهكاران و عيبجويى از آنان نهى مى كند و هشدار مى دهد كه لازم است اين احتمال داده شود كه گناهى را كه در برادر مسلمانش سراغ دارد،و به سبب آن او را مورد نكوهش قرار داده از جانب خداوند آمرزيده شده باشد،هر چند از جمله گناهان بزرگ باشد،براى اين كه مى توان احتمال داد كه اين گناه را به سبب حالتى كه بر او چيره شده،انجام داده و قدرت بر ترك آن نداشته است .همچنين نهى فرموده است از اين كه كسى گناه كوچك خود را ناچيز شمرده و از كيفر آن خود را ايمن بداند،زيرا ممكن است همين گناه صغيره ملكه او گردد و در وجود او راسخ شود،و به سبب آن مورد

ص:328


1- سوره حجرات(49)آيه(12) [1]يعنى:آيا كسى از شما دوست دارد گوشت برادر مرده خود را بخورد؟

عذاب و عقوبت خداوند قرار گيرد ،پس از اين به دستور خود در موضوع لزوم خوددارى از عيبجويى ديگران ادامه داده و تذكّر مى دهد كه هر كسى به اعتبار عيبهايى كه در خويشتن سراغ دارد بايد از پيگيرى عيبهاى ديگران باز ايستد،و شكر خدا را پيشه خود كند كه وى را از افتادن در ورطه گمراهى و هلاكت كه گنهكاران در آن گرفتار و مورد آزمونند مصون داشته است.

بايد دانست كه غيبت عبارت از اين است كه كسى در باره ديگرى سخنى گويد كه او نسبت آن را به خود ناخوش مى دارد و در عرف مردم هم اين سخن دلالت بر نقصان داشته،و نيز گوينده به قصد عيبجويى و نكوهش آن را گفته باشد،خواه اين نقصان مربوط به نارساييهاى جسمانى مانند كورى و يا يك چشمى بودن،و يا حاكى از كمبودهاى روحى باشد مانند نادانى و حرص و ستمكارى يا اين كه خارج از اين دو باشد،مانند نداشتن اصل و نسب و يا پستى خانواده و تبار.اين كه در اين تعريف گفته شد كه بايد گوينده قصد عيبجويى داشته باشد براى اين است كه مواردى از قبيل بيان عيب بيمار جهت پزشك، غيبت به شمار نمى آيد،همچنين است درخواست ترحّم و دستگيرى از صاحبان قدرت نسبت به كور و زمينگير كه گفتن نقص آنها غيبت محسوب نيست،بارى غيبت گاهى به زبان انجام مى شود كه معناى حقيقى آن است و گاهى هم به اشاره و ديگر چيزهايى است كه مى توان به وسيله آنها عيب برادر مسلمان خود را اعلام كرد و به ديگران فهمانيد كه اين هم مجازا غيبت گفته مى شود زيرا همان كاربرد را دارد.غيبت را انگيزه هاى مختلفى به شرح زير است:

1-فرو نشاندن خشم.در بسيارى از اوقات انسان با گفتن بديها و عيبهاى ديگران خشم خود را فرو مى نشاند.

2-فخر فروشى و برتريجويى.چنان كه كسى كه به كار نويسندگى اشتغال دارد،و شعر مى سرايد بگويد:سخن فلانى ركيك و شعر او خنك است.

3-شوخى و مسخرگى و وقت گذرانى يكى از اسباب ديگر غيبت است،كه

ص:329

هر چه مايه خنده حاضران مى شود در باره ديگران مى گويد.

4-از انگيزه هاى ديگر غيبت اين است كه بطور مثال كسى احساس كند كه ديگرى در نظر دارد از او در نزد حاكم بدگويى كند،او بر وى پيشى مى گيرد تا گفتار او را از اعتبار ساقط سازد.

گاهى ممكن است غيبت انگيزه هاى ديگرى جز اينها كه ذكر شد نيز داشته باشد.

غيبت و بدگويى متجاهر به فسق يعنى كسى كه آشكارا محرّمات را به جا مى آورد اجازه داده شده است،همچنين غيبت مى فروش و مخنّث(مرد زن صفت)و عشّار(عشريّه گير)كه بسا به كار ناشايست خود ببالند و از ارتكاب آن شرم نمى كنند،رخصت داده شده است،چنان كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:هر كس نقاب شرم را از رخسار خود به دور اندازد،سخن گفتن از او غيبت نيست ليكن ترك غيبت و خاموشى سزاوارتر است،و توفيق از خداوند است.

ص:330

140-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ- مَنْ عَرَفَ مِنْ أَخِيهِ وَثِيقَةَ دِينٍ وَ سَدَادَ طَرِيقٍ- فَلاَ يَسْمَعَنَّ فِيهِ أَقَاوِيلَ الرِّجَالِ- أَمَا إِنَّهُ قَدْ يَرْمِي الرَّامِي- وَ تُخْطِئُ السِّهَامُ وَ يُحِيلُ الْكَلاَمُ- وَ بَاطِلُ ذَلِكَ يَبُورُ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ وَ شَهِيدٌ- أَمَا إِنَّهُ لَيْسَ بَيْنَ الْحَقِّ وَ الْبَاطِلِ إِلاَّ أَرْبَعُ أَصَابِعَ

ترجمه

«اى مردم كسى كه برادر مسلمانش را به استقامت در دين،و درستى طريقه و آيين مى شناسد،ديگر به گفته هاى مردمان در باره او گوش فرا ندهد، آگاه باشيد گاهى تيرانداز تيرش به خطا مى رود،ليكن تير سخن نادرست در دل مى نشيند و(اگر چه)باطل آن از ميان مى رود امّا خداوند شنوا و آگاه است،بدانيد ميان حقّ و باطل جز چهار انگشت فاصله نيست.» از امام(علیه السلام)در باره معناى اين سخن پرسش شد،آن حضرت انگشتان را به هم چسبانيد و ميان گوش و چشم خود قرار داد و فرمود:«باطل اين است كه بگويى شنيدم،و حقّ اين است كه بگويى ديدم.»

لغات

أحاك الكلام يحيك:سخن كارگر و اثر بخش شد حاك نيز به همين معناست يحيل نيز روايت شده است،يعنى:باطل مى شود و اصابت نمى كند .

شرح

اين خطبه در باره نهى از شتاب در تصديق كسى است كه ديگرى را كه

ص:331

ظاهرش محفوظ و به صلاح و ديندارى مشهور است به عيب و نقصان در دين متّهم كند،و اين عبارت دلالت دارد كه علاوه بر جايز نبودن غيبت،شنيدن آن نيز منع شده است،و آيه شريفه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ» (1)»اشاره به همين مطلب دارد،سپس با ايراد تمثيل امكان خطاى كسانى را كه به بدگويى و غيبت مردم مبادرت مى ورزند يادآورى و فرموده است:تيرانداز گاهى تيرش به خطا مى رود،جهت مطابقت اين مثل با احوال كسانى كه به غيبت مردم مى پردازند اين است كه گاهى از اوقات كسى كه مورد عيبجويى ديگرى قرار گرفته از آن عيب بكلّى پاك است و در اين صورت آنچه در باره او گفته شده صائب و مطابق با واقع نيست و مانند تيرى است كه رها شده ولى به هدف نخورده باشد،بنا به روايت اين كه يحيك الكلام درست باشد،معنايش اين است كه تيرگاهى خطا مى كند و مؤثّر واقع نمى شود،ولى سخن در همه احوال اثر خود را مى بخشد اگر چه حق و مطابق با واقع نباشد،زيرا آبروى انسان را مخدوش و او را از نظر كسانى كه به درستى وى را نمى شناسند آلوده و چركين خواهد ساخت .

فرموده است: و باطل ذلك يبور و اللّه سميع و شهيد .

اين سخن مبتنى بر تهديد است،و ثمره گفتار دروغى را كه گوينده از نظر منافع ناپايدار مالى يا حيثيّتى و امثال اينها گفته تحقير كرده،و آن را در برابر عقوبتهاى بزرگ الهى و خشم پايدار خداوند ناچيز شمرده است،زيرا اين كه خداوند سميع و شهيد است يعنى شنوا و آگاه است مستلزم شمول خشم خداوند نسبت به غيبت كننده است،و خشم خداوند نيز مستلزم كيفر و عذاب اوست .

فرموده است: أما إنّه ليس بين الباطل و الحقّ إلاّ أربع أصابع ،

ص:332


1- سوره حجرات(49)آيه(6) [1]يعنى:اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر شخص فاسقى خبرى براى شما بياورد در باره آن تحقيق كنيد مبادا به گروهى از روى نادانى آسيب برسانيد كه پس از آن دچار پشيمانى شويد.

عمل شخص غيبت كننده و پيامد كردار او مفسّر اين گفتار است،همچنان كه عبارت:باطل اين است كه بگويى شنيدم،و حقّ اين است كه بگويى ديدم، چگونگى عمل را روشن مى كند،و در اين جا دو نكته وجود دارد:

اوّل-اين كه بيان آن حضرت كه فرموده باطل اين است كه بگويى شنيدم، مستلزم كليّت و تعميم آن نيست تا هر چه را مى شنود باطل باشد زيرا در اين صورت باطل و مسموع در يك رديف قرار مى گيرد و هر دو را بايد ترك كرد.

دوّم-اين كه مراد اين نيست كه همين گفتار گوينده كه بگويد ديدم حقّ است بلكه حقّ آن چيزى است كه مشاهده كرده است،همچنان كه گفتن جمله سمعت(شنيدم)باطل نيست،بلكه آنچه شنيده است باطل است،و در واقع جمله هاى رأيت و سمعت خبر دادن از چيزى است كه ديده و شنيده شده است،و مجازا به جاى مخبر عنه يا مرئىّ(ديده شده)و مسموع(شنيده شده)نشسته اند.و توفيق از خداوند است.

ص:333

141-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

وَ لَيْسَ لِوَاضِعِ الْمَعْرُوفِ فِي غَيْرِ حَقِّهِ- وَ عِنْدَ غَيْرِ أَهْلِهِ مِنَ الْحَظِّ فِيمَا أَتَى إِلاَّ مَحْمَدَةُ اللِّئَامِ- وَ ثَنَاءُ الْأَشْرَارِ وَ مَقَالَةُ الْجُهَّالَ- مَا دَامَ مُنْعِماً عَلَيْهِمْ مَا أَجْوَدَ يَدَهُ- وَ هُوَ عَنْ ذَاتِ اللَّهِ بِخَيْلٌ- فَمَنْ آتَاهُ اللَّهُ مَالاً فَلْيَصِلْ بِهِ الْقَرَابَةَ- وَ لْيُحْسِنْ مِنْهُ الضِّيَافَةَ وَ لْيَفُكَّ بِهِ الْأَسِيرَ وَ الْعَانِيَ- وَ لْيُعْطِ مِنْهُ الْفَقِيرَ وَ الْغَارِمَ- وَ لْيَصْبِرْ نَفْسَهُ عَلَى الْحُقُوقِ وَ النَّوَائِبِ ابْتِغَاءَ الثَّوَابِ- فَإِنَّ فَوْزاً بِهَذِهِ الْخِصَالِ شَرَفُ مَكَارِمِ الدُّنْيَا- وَ دَرْكُ فَضَائِلِ الْآخِرَةِ «إِنْ شاءَ اللّهُ»

ترجمه

«آن كس كه نيكى را جز در جاى خود به كار برد،و به غير مستحقّ احسان كند،جز ستايش فرومايگان و ثناگويى بدكاران و گفتار نادانان بهره اى ندارد،و تا هنگامى كه به آنها بخشش مى كند مى گويند«چه دست بخشنده اى دارد»در صورتى كه او براى صرف مال در راه خدا بخيل است، بنا بر اين به هر كس خداوند ثروتى بخشيده،بايد بدان مال پيوند خود را با خويشاوندانش استوار سازد،و از مردم مهماندارى كند،و اسيران را رهايى دهد،و گرفتاران را دستگيرى،و به تهيدستان و وامداران اعانت و احسان كند،و در اداى حقوق واجب إلهى و تحمّل سختيها و مشكلات به خاطر به دست آوردن پاداشهاى اخروى بردبار و شكيبا باشد،چه رسيدن به اين صفات موجب شرافت و بزرگوارى در دنيا و درك فضيلتهاى آخرت است، «إِنْ شاءَ اللّهُ » .»

ص:334

شرح

چون انسانى كه به ديگران نيكى و احسان مى كند،خواه در باره كسى كه استحقاق آن را دارد و خواه در باره نامستحقّ،در هر دو صورت مورد ستايش و تمجيد مردم است،و احسان كننده را به سبب بذل و بخششى كه دارد مى ستايند،لذا آنچه عمل كسى را كه به غير مستحقّ بذل و بخشش مى كند،از عمل آن كس كه احسان خود را در باره مستحقّ انجام مى دهد جدا و مشخّص مى سازد اين است كه دسته نخست تنها مورد ستايش لئام خلق قرار مى گيرند،يعنى فرومايگان و نادانان و تبهكارانى كه مبادى دينى و اصول روابط اجتماعى را زير پا نهاده اند،زيرا اين گونه مردم اين شناخت را ندارند كه به مقتضاى عقل رفتار و هر كار را در جاى خود و به هنگام خود انجام دهند،و اصل عدالت را كه نظام امور دنيا و بقاى نوع انسان بسته به آن است مراعات كنند،از اين رو دسته مذكور با همه اسراف و تبذير از نظر خردمندان و ارباب بينش بخيل به شمار مى آيند،زيرا در برابر اوامر خداوند بخل مى ورزند،امّا دسته دوم مورد ستايش همه مردمند،هم در دنيا بحقّ ستوده و پسنديده اند و هم در آخرت از ثوابهاى جزيل بهره مند مى باشند،لذا گفتار امام(علیه السلام) در عبارت: فليس لواضع المعروف تا جمله و هو عن ذات اللّه بخيل اشاره به گروه نخست دارد.

فرموده است: ما أجود يده .

اين جمله متعلّق به مقالة الجهّال است،يعنى آنچه اين نادانان تا زمانى كه از بذل و بخشش او بهره مندند مى گويند اين است كه چه دست بخشنده اى دارد،اين كه ستايش مزبور مقيّد شده به«تا زمانى كه از احسان او بهره مندند»براى اين است كه وقتى نادان مورد بخشش و احسان قرار مى گيرد مى پندارد كه آنچه به او داده شده حقّ او بوده است و اگر در صدد شكر و سپاس برآيد تا زمانى است كه آن احسان ادامه داشته و برقرار باشد و با قطع احسان،شكر و سپاس او نيز منقطع خواهد شد،امّا نادانى كه شرور و تبهكار است در بسيارى از موارد تصوّر مى كند:بخششى كه به او شده از بيم شرارت و آزار اوست،و اگر بخشنده را سپاس گويد تا زمانى

ص:335

است كه بخشش ادامه دارد،و به محض قطع انعام براى اين كه دوباره آن را به دست بياورد و بخشنده را ناگزير به ادامه بخشش كند،به جاى شكر گذشته به آزار و شرارت مى پردازد .

در باره دسته دوّم يعنى كسانى كه احسان و نيكى را در جاى خود به كار مى برند،امام(علیه السلام)موارد مذكور را يادآورى مى كند و دستور مى دهد كه اموال خود را در اين راهها مصروف دارند،و پنج مورد را ذكر مى كند:

1-پيوند با خويشان.

2-ميهماندارى پسنديده.

3-آزاد كردن اسيران و رنجديدگان(مراد از عانى كه در خطبه است همان اسيران است.) 4-بخشش به مستمندان و وامداران.

5-پرداخت حقوق واجب إلهى به مستحقّان آنها مانند زكات و صدقات مستحبّى.

منظور از نوائب زيانها و تاوانها و هزينه هايى است كه انسان به وسيله آنها از دست و زبان ستمگران رهايى پيدا مى كند،و صرف مال در اين موارد بر انسان واجب است.اين موارد پنجگانه از شاخه هاى فضيلت كرم است كه طىّ جملات: فمن آتاه اللّه ...تا ابتغاء الثّواب بدانها اشاره فرموده است.و با ذكر واژه ابتغاء كه مفعول له و مبيّن علّت وقوع فعل است تذكّر مى دهد كه انفاق و بخشش در موارد مذكور اگر به قصد امتثال امر إلهى باشد به جا و در مورد خود انجام گرفته است،و اگر اين كارها براى خودنمايى و شهرت طلبى صورت گرفته باشد اگر چه از نظر شرع ظاهرا مجزى و موجب اسقاط تكليف است ولى باطنا نه مجزى است و نه مقبول .

سپس امام(علیه السلام)در اين گفتار خود كه فإنّ فوزا بهذه الخصال... تا آخر خطبه به امتيازهايى اشاره مى كند كه نصيب كسانى است كه نيكى و احسان را در مواردى

ص:336

كه دستور داده شده به كار مى برند،و انفاق و بخشش خود را متوجّه مستحقّان مى سازند و آن عبارت است از شرف و بزرگوارى و نيكنامى در دنيا،و رسيدن به درجات عالى ثوابهاى آخرت كه به دارندگان فضيلتهاى نفسانى وعده داده شده است،اين كه واژه فوز را كه به معناى دست يافتن است به صورت نكره به كار برده براى اين است كه نكرده بودن آن مفيد معناى مطلق دست يافتن است قطع نظر از اين كه چه كسى آن را به دست آورده باشد و اين معنا اگر چه در حالت معرفه بودن،نيز از آن فهميده مى شود،ليكن در صورت اخير معنايى كه از آن استفاده مى شود مشترك ميان معناى مذكور و معهود ذهنى است و در نتيجه توهّم خواهد شد كه اين فوز و كاميابى منحصر و محدود خواهد بود،از اين رو حالت نكره بودن آن فصيحتر و بليغتر است.

ص:337

142-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در طلب باران ايراد فرموده است:

اشاره

أَلاَ وَ إِنَّ الْأَرْضَ الَّتِي تُقِلُّكُمْ- وَ السَّمَاءَ الَّتِي تُظِلُّكُمْ مُطِيعَتَانِ لِرَبِّكُمْ- وَ مَا أَصْبَحَتَا تَجُودَانِ لَكُمْ بِبَرَكَتِهِمَا تَوَجُّعاً لَكُمْ- وَ لاَ زُلْفَةً إِلَيْكُمْ وَ لاَ لِخَيْرٍ تَرْجُوَانِهِ مِنْكُمْ- وَ لَكِنْ أُمِرَتَا بِمَنَافِعِكُمْ فَأَطَاعَتَا- وَ أُقِيمَتَا عَلَى حُدُودِ مَصَالِحِكُمْ فَقَامَتَا- إِنَّ اللَّهَ يَبْتَلِي عِبَادَهُ عِنْدَ الْأَعْمَالِ السَّيِّئَةِ- بِنَقْصِ الثَّمَرَاتِ وَ حَبْسِ الْبَرَكَاتِ- وَ إِغْلاَقِ خَزَائِنِ الْخَيْرَاتِ لِيَتُوبَ تَائِبٌ- وَ يُقْلِعَ مُقْلِعٌ وَ يَتَذَكَّرَ مُتَذَكِّرٌ وَ يَزْدَجِرَ مُزْدَجِرٌ- وَ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ الاِسْتِغْفَارَ سَبَباً- لِدُرُورِ الرِّزْقِ وَ رَحْمَةِ الْخَلْقِ فَقَالَ سُبْحَانَهُ- «اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفّاراً يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ» - فَرَحِمَ اللَّهُ امْرَأً اسْتَقْبَلَ تَوْبَتَهُ- وَ اسْتَقَالَ خَطِيئَتَهُ وَ بَادَرَ مَنِيَّتَهُ- اللَّهُمَّ إِنَّا خَرَجْنَا إِلَيْكَ مِنْ تَحْتِ الْأَسْتَارِ وَ الْأَكْنَانِ- وَ بَعْدَ عَجِيجِ الْبَهَائِمِ وَ الْوِلْدَانِ- رَاغِبِينَ فِي رَحْمَتِكَ وَ رَاجِينَ فَضْلَ نِعْمَتِكَ- وَ خَائِفِينَ مِنْ عَذَابِكَ وَ نِقْمَتِكَ اللَّهُمَّ فَاسْقِنَا غَيْثَكَ وَ لاَ تَجْعَلْنَا مِنَ الْقَانِطِينَ- وَ لاَ تُهْلِكْنَا بِالسِّنِينَ- وَ لاَ تُؤَاخِذْنَا بِمَا فَعَلَ السُّفَهَاءُ مِنَّا يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ- اللَّهُمَّ إِنَّا خَرَجْنَا إِلَيْكَ- نَشْكُو إِلَيْكَ مَا لاَ يَخْفَى عَلَيْكَ- حِينَ أَلْجَأَتْنَا الْمَضَايِقُ الْوَعْرَةُ وَ أَجَاءَتْنَا الْمَقَاحِطُ الْمُجْدِبَةُ- وَ أَعْيَتْنَا الْمَطَالِبُ الْمُتَعَسِّرَةُ- وَ تَلاَحَمَتْ عَلَيْنَا الْفِتَنُ الْمَسْتَصْعَبَةُ- اللَّهُمَّ إِنَّا نَسْأَلُكَ أَلاَّ تَرُدَّنَا خَائِبِينَ- وَ لاَ تَقْلِبَنَا وَاجِمِينَ وَ لاَ تُخَاطِبَنَا بِذُنُوبِنَا- وَ لاَ تُقَايِسَنَا بِأَعْمَالِنَا

ص:338

اللَّهُمَّ انْشُرْ عَلَيْنَا غَيْثَكَ وَ بَرَكَتَكَ- وَ رِزْقَكَ وَ رَحْمَتَكَ وَ اسْقِنَا سُقْيَا نَاقِعَةً مُرْوِيَةً مُعْشِبَةً- تُنْبِتُ بِهَا مَا قَدْ فَاتَ وَ تُحْيِي بِهَا مَا قَدْ مَاتَ- نَافِعَةَ الْحَيَا كَثِيرَةَ الْمُجْتَنَى تُرْوِي بِهَا الْقِيعَانَ- وَ تُسِيلُ الْبُطْنَانَ وَ تَسْتَوْرِقُ الْأَشْجَارَ- وَ تُرْخِصُ الْأَسْعَارَ إِنَّكَ عَلَى مَا تَشَاءُ قَدِيرٌ

لغات

أقلع عن خطيئته:از گناهش توبه و بازگشت كرد زلفة:قرب و منزلت قيعان:جمع قاع،سرزمين هموار نافعة:سيراب كننده،سودمند مثاور:جهنده واجم:كسى كه از بسيارى اندوه قادر به سخن گفتن نيست.

بطنان:جمع بطن،سرزمين پست

ترجمه

«آگاه باشيد زمينى كه شما را بر پشت خود گرفته،و آسمانى كه بر شما سايه افكنده است فرمانبرداران پروردگار شمايند اين دو به خاطر دلسوزى،و يا تقرّب جستن به شما و يا به اميد فايده اى،بركات خود را به شما نمى بخشند،بلكه مأمور شده اند كه در خدمت منافع شما باشند و فرمان برده اند،و براى تأمين مصالح شما گمارده شده و اقدام كرده اند.

خداوند بندگانش را در هنگامى كه مرتكب كارهاى ناشايست مى شوند،با كمبود ثمرات و قطع بركات،و بستن گنجينه خيرات مى آزمايد،تا توبه كننده توبه كند،و گنهكار دست از گناه باز دارد،و پند پذير پند گيرد،و آن كه از گناه خوددارى داشته همچنان از آن باز ايستد.

خداوند سبحان استغفار و طلب آمرزش را سبب فراوانى روزى و رحمت بر آفريدگان قرار داده و فرموده است: «اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفّاراً يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ» (1)»پس رحمت خدا بر آن كس باد كه به توبه رو آورد،و از گناه باز گردد و بر مرگ پيشى گيرد.

بار خدايا!ما از زير خيمه ها و پوششها پس از شنيدن ناله و فرياد چهار پايان و كودكان به سوى تو بيرون آمده ايم،در حالى كه رحمت تو را

ص:339


1- سوره نوح(71)آيه(10) [1]يعنى.پس از آن گفتم از درگاه خداوند آمرزش طلبيد كه او بسيار آمرزنده است،تا باران را فراوان بر شما نازل گرداند و به مال و فرزندان،شما را كمك رساند.

خواستار،و به فضل و نعمت تو اميدوار،و از عذاب و كيفر تو بيمناكيم،بار الها ما را با نزول باران خود سيراب فرما،و ما را از نوميد شدگان قرار مده،و با قحطى و خشكسالى نابود مگردان،و به سبب كردار زشت سفيهان و نابخردانمان ما را مؤاخذه مفرما،اى مهربانتر از همه مهربانان.

بار پروردگارا!ما به سوى تو بيرون آمده ايم،و از آنچه بر تو پوشيده نيست شكايت مى كنيم،در هنگامى كه گرفتاريهاى طاقت شكن ما را به ستوه آورده،و قحطى و خشكسالى ما را بيچاره گردانيده،و نيازهاى سخت ما را درمانده ساخته و حوادث دشوار،پياپى به ما هجوم آورده است.

بار خدايا!از تو خواهانيم كه ما را نوميد و غمين باز نگردانى،و ما را بگناهانمان نگيرى و بكردارمان نسنجى.

بار خدايا!باران و بركت،و روزى و رحمتت را بر ما ارزانى فرما،و ما را با فرستادن بارانى سودمند و روياننده سيراب گردان،تا آنچه از دست رفته و خشك شده است بدان برويانى،و آنچه مرده است به سبب آن زنده گردانى،بارانى پر سود و پر بار كه دشتها را سيراب كند،و گودالهاى زمين را پر آب گرداند،و درختان را پر برگ و بار سازد و نرخها را پايين آورد،زيرا تو بر آنچه مى خواهى توانايى .»

شرح

ما پيش از اين گفته ايم كه در جود و بخشش إلهى هيچ بخل و منعى وجود ندارد،و آنچه در اين جهان مانع وصول فيوضات ربّانى مى شود عدم قابليّت بندگان است،زيرا هر كسى استعداد چيزى را داشته باشد به آن مى رسد و به او افاضه مى شود،بنا بر اين امام(علیه السلام)در آغاز اين خطبه به مردم گوشزد مى كند كه لازم است در كسب قابليّت و شايستگى براى توجّه رحمت خداوند به آنها كه با قطع باران از آن محروم گشته اند بكوشند،و اين مطلب مدلول گفتار آن حضرت از ألا و إنّ الأرض...تا بادر منيّته مى باشد .

امام(علیه السلام)نخست در آغاز خطبه تذكّر مى دهد كه اين زمينى كه براى رستنيها

ص:340

مانند مادر،و آسمانى كه براى آفريدگان جهان به منزله پدر است فرمانبردار پروردگار خويشند،ممكن است مراد از آسمان،ابرهاى بارنده و يا آسمانها باشد كه با حركات و گردشهاى خود موجب بروز قابليّت در موجودات و پيدايش دگرگونيها در اين جهان مى باشند.اين كه فرموده است هر دو مطيع پروردگارند منظور اين است كه در زير فرمان قدرت خداوندند .در عبارت و ما أصبحتا...تا ترجوانه منكم نكته اى است و آن عبارت از اين است كه:حوادثى كه در نتيجه تأثيرات كرات آسمانى در اين جهان پديد مى آيد،معلول اراده و قصد ذاتى آنها نيست و مانند آنچه از نظر اغراض مادّى ميان مردم متداول است،براى دلسوزى به حال مردم يا جهت تقرّب و كسب منزلت و يا به اميد جلب منفعت از آنها ناشى نمى شود،زيرا آسمانها و زمين از اين امور بى نيازند،ليكن چون كرات آسمانى براى كسب كمالاتى كه شايستۀ آنهاست و از جانب خداوند متعال براى آنها مقرّر شده،پيوسته در گردش و جنبش بوده و رام و مطيع اويند،و از اين حركتها زمين براى رويش گياه و كشت و زرع آماده و حيوانات و آذوقه و ارزاق كه مايه بقاى آنهاست پديد آمده است،لذا مصالح و منافع حيوانات نيز بسته به همين حركات و اتّصالات كرات سماوى بوده و به فرمان خداوند مدبّر عزيز و حكيم بر وفق آنها جارى مى باشد،و امام(علیه السلام)اين معنا را ضمن عبارت و لكن...تا فأقامتا بيان فرموده است.و منظور از آنچه تا اين جا گفته شده اين است كه عظمت مقام ربوبى در دلها جايگزين شود،و ارزاق و اسباب حصول آنها را از او بدانند و به او منسوب كنند،تا در نتيجه مردم به سوى او رو آورند و گناهان را كه مانع افاضه رحمت پروردگار است ريشه كن سازند .سپس توضيح مى دهد كه خداوند سبحان در برابر كردار ناشايست بندگان،ثمرات را نقصان مى دهد،و بركات خود را باز مى دارد و گنجينه هاى خيرات خود را بر روى آنان مى بندد تا آنها را بيازمايد،چنان كه در قرآن كريم فرموده است: «وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ»

ص:341

«وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصّابِرِينَ» (1)»و در باره اين كه خداوند چگونه و براى چه بندگانش را مى آزمايد پيش از اين سخن گفته شده است .

سپس امام(علیه السلام)بيان مى كند كه منظور غايى از اين آزمونها و گرفتاريها از ميان بردن حجابهاى گناه از صفحه دلها به وسيله توبه و دورى جستن از گناه و به ياد خدا بودن و به دست آوردن آمادگى و قابليّت براى قبول رحمت اوست و بالاخره براى اين است كه دوستان نيكو كردار خود را به آنچه در سراى آخرت براى آنها آماده ساخته واصل گرداند و دشمنان بدكردار خود را به هلاكت ابدى برساند ،پس از آن يادآورى مى كند كه خداوند استغفار و طلب آمرزش را مايه افزايش روزى و توجّه رحمت خود قرار داده است،و چون استغفار عبارت از طلب آمرزش از گناه و درخواست چشم پوشى از رسوايى كيفر آن است،و اين زمانى صورت مى گيرد كه گناه از صفحه دل بكلّى زدوده شود لذا استغفار كننده مخلص،با طلب آمرزش، در حقيقت زنگار گناه را از لوح دل خود مى زدايد،و بدين گونه قابليّت خود را براى افاضه رحمت پروردگار كه در دنيا بركات خود را بر او نازل،و در آخرت درجه او را بالا مى برد كامل مى گرداند،گواه صادق اين گفتار قول خداوند متعال است كه: «فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفّاراً يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً» (2)»و نيز «وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ» (3)» همچنين «وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقامُوا التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ مِنْ رَبِّهِمْ لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ» (4)»و نيز «وَ أَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَى الطَّرِيقَةِ لَأَسْقَيْناهُمْ ماءً غَدَقاً» (5)»

ص:342


1- سوره بقره(2)آيه(155) [1]يعنى:حتما همه شما را با چيزى از ترس،گرسنگى،زيانهاى مالى و جانى و كمبود ميوه ها آزمايش مى كنيم،و مژده ده به شكيبايان.
2- سوره نوح(71)آيه(10) [2]يعنى:پس گفتم اى مردم!از پروردگار خود آمرزش بخواهيد كه او بسيار آمرزنده است تا باران آسمان را فراوان بر شما نازل گرداند.
3- سوره اعراف(7)آيه(96) [3]يعنى:اگر مردمى كه در شهرها و آباديها زندگى دارند ايمان بياورند و پرهيزگار باشند بركات آسمان و زمين را به روى آنها مى گشاييم.
4- سوره مائده(5)آيه(66) [4]يعنى:و اگر آنها تورات و انجيل و آنچه بر آنها از جانب پروردگارشان نازل شده(قرآن)را بر پا دارند از آسمان و زمين روزى خواهند خورد.
5- سوره جنّ(72)آيه(16) [5]يعنى:و اگر بر طريقه اسلام و ايمان پايدار باشند آب علم يا روزى فراوان نصيب آنها مى گردانيم.

سپس براى كسى كه رو به سوى توبه آورد،و خود را براى آن آماده سازد،دعا مى كند،همچنين براى كسى كه از خطاى خود درخواست گذشت كند،يعنى از خداوند بخواهد كه از فرجام بد و ثمره تلخ كردار ناشايست او كه همان كيفر سخت خداوند است در گذرد،و نيز دعا فرموده است براى كسى كه پيش از آن كه مرگ او را دريابد از گناهان خود توبه كند و بدين طريق بر مرگ پيشى گيرد، همه اين سخنان هشدار است بر لزوم آمادگى براى توبه و بازگشت به سوى حق،و درخواست امام(علیه السلام)از آنها همين است،زيرا بدون آمادگى براى توبه،رستگارى و رسيدن به مطلوب ممكن نيست،واژه إقاله(فسخ كردن)استعاره است،و مناسبت آن اين است كه گنهكار مانند متعهدى است كه به خاطر لذّتى گذرا كيفر اخروى گناه را پذيرفته،و دانسته است كه آن لذّت مستلزم عذاب إلهى است،و او اكنون مانند خريدار كه از فروشنده درخواست فسخ معامله را مى كند خواستار به همزدن اين معاهده است .

فرموده است: أللّهمّ... تا آخر.

چون لزوم تحصيل قابليّت را براى نزول رحمت خداوند،در پيش گوشزد فرموده بود،اكنون به او رجوع،و درخواست مى كند كه باران رحمت خود را بر مردم نازل فرمايد،و همان گونه كه در پيشگاه پادشاهان معمول است كه سخنگو گفتار خود را با جملاتى دلپذير و رقّت انگيز آغاز مى كند،دعاى خود را شروع فرموده،و بيرون آمدن دعا كنندگان را از زير پوششها و از درون خانه ها و سرپناههاى خود كه جز در مواقع دشوار از آنها بيرون نمى آيند ذكر كرده است،همچنين ناله چهار پايان و گريه و زارى كودكان را بيان فرموده است،غرض از ذكر اينها ابراز شوق به نزول رحمت،و اظهار اميد به فضل و نعمت پروردگار،و نشان دادن بيم از

ص:343

عذاب و كيفر اوست،و همه اينها چيزهايى است كه انسان براى خاطر آنها مساعى خود را به كار مى برد ،سپس امام(علیه السلام)خواستهاى خود را از درگاه حق تعالى مسألت مى كند كه:آنان را سيراب فرمايد و بر اثر خشكسالى و قحطى نابود نگرداند،و به سبب اعمالى كه سفيهان و نابخردان مرتكب مى شوند و موجب دورى از رحمت پروردگار است آنان را مورد مؤاخذه قرار ندهد،چنان كه خداوند متعال از قول موسى(علیه السلام)نقل مى كند كه عرض كرد: «أَ تُهْلِكُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنّا » (1)»پس از آن شكوه از قحط سالى را با ذكر عواملى كه آنها را به ستوه آورده و به اين شكايت برانگيخته تكرار كرده است تا به درستى عذر اين شكايت باشد.

مقاحط عبارت از محلّهاى قحطى زده يا سالهاى قحطى است،ظاهرا گرسنگى و لختى و ديگر آثار قحطى،فتنه و آزمايشى از جانب پروردگار است تا دلها از هواها و خواستهايى كه دارند برگردد،و به سوى پروردگار رجوع كنند ،سپس امام(علیه السلام) از خداوند مى خواهد كه دعايش را به اجابت مقرون فرمايد .

فرموده است: و لا تخاطبنا بذنوبنا ،يعنى:خداوندا در پاسخ ما به گناهانمان استدلال مكن و ما را با كردارمان مسنج،يعنى رفتار خود را با كردار بد ما مقايسه مفرما و اين را برابر آن قرار مده،و بدى را سزاى بدى مگردان ،پس از آن تا آخر خطبه مطالب خود را به نحو كامل و شايسته از خداوند سبحان درخواست مى كند كه معانى آنها آشكار است،و توفيق از خداوند است.

ص:344


1- سوره أعراف(7)آيه(155) [1]يعنى:آيا ما را به سبب كردار سفيهان،هلاك مى كنى؟

143-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

بَعَثَ اللَّهُ رُسُلَهُ بِمَا خَصَّهُمْ بِهِ مِنْ وَحْيِهِ- وَ جَعَلَهُمْ حُجَّةً لَهُ عَلَى خَلْقِهِ- لِئَلاَّ تَجِبَ الْحُجَّةُ لَهُمْ بِتَرْكِ الْإِعْذَارِ إِلَيْهِمْ- فَدَعَاهُمْ بِلِسَانِ الصِّدْقِ إِلَى سَبِيلِ الْحَقِّ- أَلاَ إِنَّ اللَّهَ قَدْ كَشَفَ الْخَلْقَ كَشْفَةً- لاَ أَنَّهُ جَهِلَ مَا أَخْفَوْهُ مِنْ مَصُونِ أَسْرَارِهِمْ- وَ مَكْنُونِ ضَمَائِرِهِمْ- وَ لَكِنْ لِيَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً- فَيَكُونَ الثَّوَابُ جَزَاءً وَ الْعِقَابُ بَوَاءً أَيْنَ الَّذِينَ زَعَمُوا أَنَّهُمُ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ دُونَنَا- كَذِباً وَ بَغْياً عَلَيْنَا أَنْ رَفَعَنَا اللَّهُ وَ وَضَعَهُمْ- وَ أَعْطَانَا وَ حَرَمَهُمْ وَ أَدْخَلَنَا وَ أَخْرَجَهُمْ- بِنَا يُسْتَعْطَى الْهُدَى وَ يُسْتَجْلَى الْعَمَى- إِنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ؟قُرَيْشٍ؟- غُرِسُوا فِي هَذَا الْبَطْنِ مِنْ؟هَاشِمٍ؟ لاَ تَصْلُحُ عَلَى سِوَاهُمْ- وَ لاَ تَصْلُحُ الْوُلاَةُ مِنْ غَيْرِهِمْ

بخش اول
لغت

بواء:همتا

ترجمه

«خداوند پيامبرانش را از طريق وحى كه آنان را بدان مخصوص گردانيده بر انگيخت،و آنها را بر آفريدگانش حجّت قرار داد،تا نفرستادن پيامبران دليل و بهانه اى براى آنها نباشد،آن گاه همه را با زبان صدق و راستى به راه حقّ فرا خواند.

آگاه باشيد خداوند(با آزمايشهاى خود)پرده از رازهاى درون بندگان برداشت،نه بدين سبب كه به آنچه در درون خود پنهان داشته اند آگاه نبوده و اسرار آنان را نمى دانسته است،بلكه براى اين كه آنان را بيازمايد كه كردار

ص:345

كدام يك نيكوتر است،تا ثواب،پاداش نيكوكار و عقاب،كيفر بدكردار باشد.

كجايند آنانى كه به دروغ و با گردنكشى ادّعا كردند كه راسخان در علمند نه ما،زيرا خداوند ما را برترى داده و آنان را پست گردانيده،و به ما بخشش كرده،و آنان را محروم فرموده،ما را در حريم لطف خود وارد،و آنان را از دايره عنايت خويش بيرون ساخته است به واسطه ماست كه هدايت درخواست مى شود،و كورى جهل بر طرف مى گردد،بى شك امامان و پيشوايان دين از قريشند،و نهال وجود آنان در اين تيره غرس شده و از تبار هاشمند،جز آنان كسى سزاوار خلافت نيست،و حاكمان ديگر شايستگى امامت و پيشوايى اين امّت را ندارند.»

شرح

اين خطبه داورى است ميان او و برخى از اصحاب كه در باره برترى آن حضرت نزاع مى كردند .

فرموده است: بعث رسله...تا سبيل الحقّ .

اين سخن بر اساس گفتار خداوند متعال است كه فرموده است: «رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ» (1)»منظور از لسان صدق زبان دين است كه در پرتو فروغ رسالت گويا،و به نور حقّ مشتعل و فروزان است،مراد از سبيل الحقّ راهى است كه انسان را به خدا مى رساند،راهى كه پيامبران و اولياء او براى راهنمايى به آن يكزبانند.اين كه سخنان خود را با اين مطلب كه مشتمل بر ذكر فضيلت پيامبران است آغاز كرده براى اين است كه مقام برتر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)را اثبات فرمايد .

فرموده است: ألا إنّ اللّه...تا بواء .

اين سخنان به منزله تهديد كسانى است كه در باره برترى حسب و مرتبه

ص:346


1- سوره نساء(4)آيه(165) [1]يعنى:پيامبرانى كه بشارت دهنده و بيم دهنده بودند،تا پس از اعزام اين پيامبران مردم را بر خدا حجّتى نباشد(و بر همه حجّت تمام شود).

فضيلت او داورى و نزاع مى كنند،و آنان را بيم مى دهد كه خداوند اسرارشان را مى داند و به آنچه در دل دارند آگاه است،و غرض از تكاليفى كه بر عهده مردم گذارده جز اين نيست كه آنها را بيازمايد تا عمل كدام يك نيكوتر باشد.معناى آزمايش خالق را از خلق پيش از اين مكرّر شرح داده ايم.مراد از كشفة نيز امتحان و آزمايش است ،سپس در دنباله اين سخنان كسانى را كه مى پندارند از او برترند مورد پرسش قرار مى دهد،بايد دانست كه اينها دسته اى از اصحاب بودند كه هر كدام در يكى از علوم،ادّعاى برترى مى كردند،يكى مدّعى بود كه به واجبات احكام دين آگاهتر است،ديگرى ادّعا داشت كه قرائت قرآن را بهتر مى داند، يكى هم خود را داناتر به احكام حلال و حرام قلمداد مى كرد،و اين را از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)روايت كرده اند كه:زيد بن ثابت از ميان شما به واجبات احكام داناتر،و أبىّ به قرائت قرآن آگاهتر است،اين را نيز از آن حضرت نقل كرده اند كه فرموده است:على از همه شما به داورى بيناتر است،پرسش امام(علیه السلام)از اينها بر سبيل انكار است از اين رو ادّعاى آنها را نادرست شمرده است،بارى،اگر آنچه را روايت كرده اند و ذكر كرديم درست باشد با توجّه به اين كه داورى نيازمند همه آن فضيلتهايى است كه آنها براى ديگران ادّعا كرده اند ثابت مى شود كه على(علیه السلام)بر آنها برترى دارد،زيرا طبق همين روايات آن حضرت داراى همه فضايلى است كه هر كدام از ديگران يكى از اين فضيلتها را داراست،و اگر اين روايات آنها نادرست باشد با توجّه به انوار فضايل بى شمار آن حضرت كه آفاق را پر كرده و بر صفحه دلها نقش بسته است،افضليّت آن بزرگوار از هر جهت ثابت است،و به همين علّت هم سخنان آن دسته از صحابه كه چنين ادّعاهايى را داشته اند تكذيب شده است .

سپس امام(علیه السلام)به انگيزه اى كه آنها را وادار به اظهار چنين ادّعاهايى كرده است اشاره مى كند و فرموده است: أن رفعنا اللّه يعنى:خداوند مرتبه ما را در دنيا و آخرت بالا برد و بر عموم مردم برترى داد،أن و ما بعد آن بنا بر اين كه مفعول له است

ص:347

منصوب است.و أعطانا يعنى:سرورى و پيامبرى داد و ديگران را از آن بى بهره ساخت،همچنين از جمله آنچه به ما عطا فرموده اين كه ما را در دايره عنايت خاصّه خود وارد و آنها را از آن بيرون كرده است .

فرموده است: بنا يستعطى الهدى و يستجلى العمى .

واژه عمى(كورى)را براى جهل و نادانى استعاره آورده است،و با كلمه استجلاء(روشنى خواستن)آن را ترشيح داده است،و چون ائمّه(علیه السلام)اذهان خلق را براى پذيرش انوار ربّانى آماده،و آنان را به سلوك در راه حقّ رهبرى و ارشاد مى كنند،لذا هدايت و رستگارى نيز به واسطه وجود آنها از خداوند خواسته مى شود، زيرا در پرتو شايستگى آنهاست كه نفوس بشرى هدايت مى يابد،و به سبب قانونهاى كلّى و جزيى دين كه به وسيله آنها به دست رسيده است زدودن زنگار جهل،و روشنايى معرفت،از پروردگار مسألت مى شود،و بيان امام(علیه السلام)نيز اشاره به قابليّت و كمال شايستگى آنها دارد .

فرموده است: إنّ الأئمّة من قريش... تا آخر.

جمله فوق كه ائمّه(علیه السلام)از قريشند عينا همان نصّ مشهورى است كه از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)رسيده است و در باره اين كه امام(علیه السلام)آن را به خاندان هاشم تخصيص داده است بنا بر مذهب شيعه اين نصّى است كه مانند نصوص رسيده از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)پيروى از آن واجب است،زيرا آنها امام(علیه السلام)را معصوم مى دانند، ديگر مسلمانان نيز پيروى از على(علیه السلام)را واجب مى شمارند،زيرا پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرموده است:إنّه لمع الحقّ و أنّ الحقّ معه يدور حيث دار يعنى:على(علیه السلام)با حقّ است و حقّ نيز با اوست و هرگز از هم جدا نمى شوند،امّا اين كه ائمّه مذكور چه كسانى هستند،بنا بر مذهب شيعه دوازده امامى،مراد خود آن حضرت و يازده تن از فرزندان آن بزرگوارند كه هر يك از آنها بر امامت جانشين خود تصريح كرده است و عصمت همگى آنان نزد اين طايفه ثابت است،و گروههاى شيعه غير از دوازده امامى،هر كدام اين سخن را بر امامانى كه مورد اعتقاد آنهاست حمل كرده اند،

ص:348

منظور از جمله لا تصلح على سواهم اين است كه صلاح نيست امامت در دست ديگرى جز اينها باشد و حاكمان و امامانى غير از اينها صلاحيّت حكومت و خلافت را ندارند.

بخشى از اين خطبه است
اشاره

آثَرُوا عَاجِلاً وَ أَخَّرُوا آجِلاً- وَ تَرَكُوا صَافِياً وَ شَرِبُوا آجِناً- كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى فَاسِقِهِمْ وَ قَدْ صَحِبَ الْمُنْكَرَ فَأَلِفَهُ- وَ بَسِئَ بِهِ وَ وَافَقَهُ حَتَّى شَابَتْ عَلَيْهِ مَفَارِقُهُ- وَ صُبِغَتْ بِهِ خَلاَئِقُهُ- ثُمَّ أَقْبَلَ مُزْبِداً كَالتَّيَّارِ لاَ يُبَالِي مَا غَرَّقَ- أَوْ كَوَقْعِ النَّارِ فِي الْهَشِيمِ لاَ يَحْفِلُ مَا حَرَّقَ- أَيْنَ الْعُقُولُ الْمُسْتَصْبِحَةُ بِمَصَابِيحِ الْهُدَى- وَ الْأَبْصَارُ اللاَّمِحَةُ إِلَى مَنَارِ التَّقْوَى- أَيْنَ الْقُلُوبُ الَّتِي وُهِبَتْ لِلَّهِ وَ عُوقِدَتْ عَلَى طَاعَةِ اللَّهِ- ازْدَحَمُوا عَلَى الْحُطَامِ وَ تَشَاحُّوا عَلَى الْحَرَامِ- وَ رُفِعَ لَهُمْ عَلَمُ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ- فَصَرَفُوا عَنِ الْجَنَّةِ وُجُوهَهُمْ- وَ أَقْبَلُوا إِلَى النَّارِ بِأَعْمَالِهِمْ- وَ دَعَاهُمْ رَبُّهُمْ فَنَفَرُوا وَ وَلَّوْا- وَ دَعَاهُمُ الشَّيْطَانُ فَاسْتَجَابُوا وَ أَقْبَلُوا

لغت

بسى به:با او دوست و همدم شد.

ترجمه

«دنيا را برگزيدند و آخرت را پشت سر انداختند،زلال و گوارا را رها كردند و گنديده و آلوده را آشاميدند.گويا مى بينم فاسق آنان آن چنان با تبهكارى خو كرده و با تباهى انس و الفت گرفته و آن را موافق طبع خود يافته كه موى خود را در اين راه سپيد كرده،و خلق و خوى خود را به رنگ آن در آورده است،سپس كف بر لب مانند دريايى پر از موج از غرق كردن ديگران باك ندارد،و يا آتشى كه در ميان گياهان خشك در افتاده و در انديشه آنچه مى سوزاند نيست به مردم رو آورده است.

كجايند خردهايى كه از انوار هدايت روشنى گرفته اند،و چشمهايى كه به نشانه هاى پرهيزگارى نظر دوخته اند،و كجايند دلهايى كه خود را به خداوند تسليم داشته و بر طاعت او پيمان بسته اند؟

ص:349

فرومايگان بر سر مال پست دنيا ازدحام كرده و براى حرام آن به نزاع برخاسته اند،پرچم بهشت و دوزخ براى آنان افراشته شده ليكن آنان از بهشت رخ برتافته،و با كردار ناشايست خود به آتش رو آورده اند،خداوند آنها را دعوت كرد امّا آنان پشت كرده و از آن رميدند و شيطان آنها را فرا خواند پذيرفتند و به آن گرويدند .»

شرح

بايد دانست كه ضمير جمع در آثروا و أخّروا و ما بعد اينها ضماير مهملى هستند كه بر جماعت اطلاق مى شوند هر چند ممكن است بعضى از جماعت مراد باشد،و گفتار امام(علیه السلام)در اين جا بر كسانى صدق دارد كه تا زمان او باقى مانده و هر چند ظاهرا از اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)به شمار مى آيند ليكن روشى ناپسند دارند، مانند مغيرة بن شعبه و عمرو بن عاص و مروان بن حكم و معاويه و ديگر حكّام بنى اميّه يعنى همان كسانى كه دنيا را اختيار كردند و به آن در آويختند،و ثوابهاى آخرت را از ياد برده و به دست فراموشى سپردند،و لذّاتى را كه از شايبه آلودگيهاى دنيوى و تيرگيهاى نفسانى پاك بوده و در برابر ثوابهاى آخرت وعده داده شده،رها كرده،لذّات زودگذر خيالى مشوب به عوارض و امراض و دگرگونى و زوال را برگزيدند.واژه آجن كه به معناى آب گنديده است براى لذّات دنيا استعاره شده و اين خوشيها را به آبى تشبيه فرموده كه مزه آن دگرگون گشته و آشاميدن آن روا و گوارا نيست،و با ذكر واژه شرب ترشيح داده شده است .

فرموده است: كأنّي أنظر إلى فاسقهم .

احتمال دارد فاسق معيّنى از آنان اراده شده باشد مانند:عبد الملك بن مروان كه در اين صورت ضمير فاسقهم به بنى اميّه و پيروان آنها برگشت دارد،و نيز محتمل است كه منظور،مطلق فاسق باشد،يعنى كسى كه پس از آن حضرت از بنى اميّه به فسق و فجور پردازد،و صفاتى را كه ذكر فرموده دارا باشد:از قبيل اين كه به ارتكاب منكرات پردازد و به اين اعمال خوگيرد،و تا پايان عمر آن را مطابق طبع خود يابد .جمله حتّى شابت عليه مفارقه يعنى:تا اين كه موى سرش

ص:350

سپيد گردد كنايه بر همين معناست ،و جمله صبغت به خلائقه به معناى اين است كه ارتكاب منكرات ملكه او گشته و خلق و خوى او شده است ،واژه مزبدا يعنى:

در حالى كه كف بر دهان دارد براى او استعاره شده و بدين طريق به بحرى متراكم تشبيه شده است بدين سبب هنگامى كه خشمگين مى شود توجّه نمى كند چه كارهاى زشتى را در ميان مردم انجام مى دهد همچنان كه دريا اعتنايى ندارد به اين كه چه كسى در آن غرق مى شود،همچنين كوشش او را در ارتكاب زشتيها و تباهيها به افتادن آتش در هيزم تشبيه فرموده است،چون همان گونه كه آتش باك ندارد چه چيزى را مى سوزاند،او نيز از حركات زشت و اعمال بد خود بيمى به دل راه نمى دهد و باكى از كسى ندارد .

پس از اين امام(علیه السلام)از خردهايى كه در پرتو انوار الهى كامل گشته اند مى پرسد.واژه مصابيح الهدى را يا براى پيشوايان دين و يا براى قانونهاى كلّى خداوند استعاره قرار داده است،روشنى خواستن از مصابيح هدايت به معناى اقتدا و پيروى از پيشوايان دين است . الأبصار اللاّمحة الى منار التّقوى يعنى:چشمهايى كه به نشانه هاى تقوا و نمونه هاى پرهيزگارى دوخته شده است،واژه منار ،و مصابيح استعاره است .سپس از كسانى مى پرسد كه دلهاى خود را به خداوند تسليم داشته اند،يعنى هدف و كوشش خود را مطالعه انوار كبريائى حقّ قرار داده و توجّه خويش را به سوى كعبه وجود او معطوف كرده اند ، عوقدت على طاعة اللّه يعنى:خلفاى الهى از آنها پيمان گرفته اند كه در فرمانبردارى و طاعت خداوند و مواظبت بر آن استوار باشند .

سپس امام(علیه السلام)به نكوهش و توبيخ گذشتگانى كه براى مال ناچيز دنيا هجوم آورده،و همديگر را مورد تعدّى و آزار قرار دادند پرداخته است،واژه حطام را براى مال و منال دنيا استعاره آورده است،زيرا داراييهاى دنيا مانند گياه خشك و درهم شكسته به زودى تباه و نابود مى شود ، تشاحّوا على الحرام يعنى:هر يك از آنها بر سر حرام نسبت به ديگرى بخل مى ورزد ،منظور از علم الجنّة قانون شريعت

ص:351

است كه انسان را به بهشت مى كشاند و علم النّار وسوسه هاى شيطانى است كه زيب و زيور دنيا را آرايش مى دهد،پرچم بهشت در دست داعيان حقّ و دعوت كنندگان به سوى خداوند است كه عبارتند از پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)و كسانى كه پس از او از خاندانش امامت و رهبرى داشته و اولياى حقّ بوده اند و همچنين آنهايى كه به خوبى از آنها پيروى كرده اند.پرچم جهنّم در دست ابليس و سپاهيان او كه شياطين جنّ و انس و دعوت كنندگان به آتشند مى باشد ،پس از اين امام(علیه السلام) مردم را سرزنش مى كند كه در برابر اين دو پرچم كه به وسيله داعيان آنها افراشته شده است روى از بهشت برتافته و با كردار زشت خود به سوى آتش گام بر مى دارند،اين كه امام(علیه السلام)فرموده است: و أقبلوا بأعمالهم (با كارهاى خود به آتش رو آورده اند)و نه فرموده بوجوههم(با صورتهايشان)همچنان كه فصرفوا...وجوههم فرموده،براى اين است كه آنها روى دل به لذّات دنيا و بهره گرفتن از خوشيهاى آن دارند و اين امر مستلزم اعراض از انجام دادن اعمالى است كه انسان را به بهشت مى رساند،و اين اعراض از عمل براى رسيدن به بهشت،همان روگردانيدن از آن است،و بى گمان آنچه انسان از دنيا مى خواهد،دسترسى به لذّات و رسيدن به خوشيهاى آن است و اعمالى كه او را به اين هدف مى رساند مستلزم دخول در آتش است ليكن چون اين ملازمه تبعى است و آتش ذاتا نمى تواند هدف و مقصودى باشد كه به سوى آن بشتابند،لذا با كردار ناشايست خود به سوى آن رو مى آورند،زيرا اعمال آنها مستلزم دخول آنها در آتش جهنم است ،سپس بر سبيل نكوهش يادآورى مى كند كه آنها از دعوت پروردگار ابراز نفرت و رميدگى كردند و دعوت شيطان را پذيرفتند و به سوى آن رو آوردند.جمله و دعاهم تا پايان اين گفتار هشدارى است بر اين كه بر پا دارنده پرچم بهشت خداوند است كه اين كار را به وسيله خلفاى خود در روى زمين انجام مى دهد،و دارنده پرچم دوزخ شيطان است كه به دست دوستان و پيروان خود آن را بر پا مى كند.و توفيق از خداوند است.

ص:352

144-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ- إِنَّمَا أَنْتُمْ فِي هَذِهِ الدُّنْيَا غَرَضٌ تَنْتَضِلُ فِيهِ الْمَنَايَا- مَعَ كُلِّ جَرْعَةٍ شَرَقٌ وَ فِي كُلِّ أَكْلَةٍ غَصَصٌ- لاَ تَنَالُونَ مِنْهَا نِعْمَةً إِلاَّ بِفِرَاقِ أُخْرَى- وَ لاَ يُعَمَّرُ مُعَمَّرٌ مِنْكُمْ يَوْماً مِنْ عُمُرِهِ- إِلاَّ بِهَدْمِ آخَرَ مِنْ أَجَلِهِ- وَ لاَ تُجَدَّدُ لَهُ زِيَادَةٌ فِي أَكْلِهِ إِلاَّ بِنَفَادِ مَا قَبْلَهَا مِنْ رِزْقِهِ- وَ لاَ يَحْيَا لَهُ أَثَرٌ إِلاَّ مَاتَ لَهُ أَثَرٌ- وَ لاَ يَتَجَدَّدُ لَهُ جَدِيدٌ إِلاَّ بَعْدَ أَنْ يَخْلَقَ لَهُ جَدِيدٌ- وَ لاَ تَقُومُ لَهُ نَابِتَةٌ إِلاَّ وَ تَسْقُطُ مِنْهُ مَحْصُودَةٌ- وَ قَدْ مَضَتْ أُصُولٌ نَحْنُ فُرُوعُهَا- فَمَا بَقَاءُ فَرْعٍ بَعْدَ ذَهَابِ أَصْلِهِ

بخش اول
لغت

غرض:هدف

ترجمه

«اى مردم!به راستى شما در اين دنيا هدف تيرهاى مرگ هستيد،با هر جرعه اى،آب جستنى در گلو،و در هر لقمه اى استخوانى گلوگير وجود دارد، به نعمتى از آن دست نمى يابيد مگر اين كه نعمتى ديگر را از دست مى دهيد، هيچ كس از شما از زندگانى يك روز برخوردار نمى شود مگر اين كه يك روز از مدّت عمرش نابود شده است،و از خوراك تازه اى بهره مند نمى گردد مگر اين كه بهره اى از روزى او پيش از اين پايان يافته است،اثر و نشانه اى از او پديدار نمى گردد مگر اين كه اثرى از او از ميان رفته باشد،چيزى براى او تازه نمى شود مگر اين كه تازه اى براى او كهنه شده باشد،خوشه اى براى او نمى رويد مگر اين كه خوشه اى از او درو شده است،ريشه هايى كه ما

ص:353

شاخه هاى آنهاييم در گذشتند،شاخه ها را پس از درگذشت ريشه ها چه دوام و بقايى است ؟»

شرح

اين خطبه مشتمل بر نكوهش دنياست،و ضمن ذكر معايبش،آن را تقبيح مى كند،تا دلبستگى و شيفتگى به آن كاهش يابد و ميل و رغبت مردم به امور باقى و پايدار و آنچه پس از اين دنياست منصرف و متوجّه گردد،واژه غرض را براى مردم استعاره آورده است،زيرا آنها هدف تيرهاى مرگ به وسيله امراض و عوارض هستند،همچنان كه نشانه،هدف تيرهايى است كه به سوى آن رها مى شود، نسبت تيراندازى به مرگ بر سبيل مجاز است،زيرا آن كه انسان را هدف تير بيمارى قرار مى دهد كسى است كه بيمارى را در او به وجود آورده است،بنا بر اين مجازى كه در اين جا به كار رفته هم در مفرد واژه منايا و هم در جمله تنتضل فيه المنايا مى باشد،سپس با ذكر جرعه و أكله اشاره به لذائذ دنيا مى كند و واژه هاى شرق و غصص كنايه از اين است كه در همه چيز دنيا،شايبه كدورتهايى متناسب با آن بطور طبيعى وجود دارد،مانند بيماريها و ديگر چيزهايى كه مايه تيرگى صفاى زندگى آدمى و ترس و بيم اوست .

فرموده است: لا تنالون نعمة إلاّ بفراق اخرى .

در اين عبارت نكته لطيفى است و آن اين كه هر كدام از نعمتهاى گوناگون دنيا زمانى رو مى آورد و انسان مى تواند از آن بهره مند و كامياب گردد كه نعمتى همانند آن را از دست داده باشد،و مثل لقمه را دارد كه احساس لذّت لقمه تازه منوط به از ميان رفتن لذّت حاصل از لقمه سابق است،همچنين است لذّت حاصل از ملبوس و مركوب شخصى و ديگر چيزهايى كه در دنيا نعمت به شمار مى آيد و انسان از آن احساس لذّت مى كند كه هر يك از آنها هنگامى حاصل مى شود كه انسان همانند آن را پيش از اين از كف داده باشد،علاوه بر اين انسان نمى تواند در يك زمان از لذّتهاى متعدّد بهره مند باشد،بلكه اجتماع و احساس دو

ص:354

لذّت در يك زمان هم براى او ممتنع است.مثلا در يك وقت نمى تواند هم غذا بخورد و هم با زن مباشرت كند،يا در آن وقت كه از لذّت خوراك برخوردار است از لذّت آشاميدن نيز بهره مند شود،و يا در همان هنگام كه بر بستر نرم خود آرميده است سواره عازم تفرّج و گردش باشد،و خلاصه اين كه استفاده از هر يك از لذّتهاى جسمانى مستلزم رها كردن لذّتهاى ديگر است،اكنون بايد گفت نعمتى كه مايه از دست دادن نعمت ديگر است در حقيقت نعمتى لذّت بخش نيست .

عبارت و لا يعمّر معمّر منكم...تا أجله نيز به همين معناست،زيرا انسان زمانى از ادامه زندگى و باقى بودن عمر در يك روز معيّن شاد مى شود كه يك روز از ايّام عمرش سپرى شده باشد،و با تباه گشتن يك روز از ايّام زندگى شادى بر بقاى وجودش،در واقع شادمانى بر نزديكى او به آستانه مرگ مى باشد،و آنچه مستلزم نزديك شدن به مرگ و پايان زندگى است در دل عبرت بين لذتى ندارد ،همچنين است گفتار آن حضرت كه: و لا تجدّد له زيادة في أكله إلاّ بنفاد ما قبلها من رزقه مراد از رزق،روزى معلوم و معيّن اوست،و اين همان است كه مثلا خورده يا پوشيده است،زيرا آنچه را نخورده است ممكن است روزى و بهره ديگرى باشد،و مى دانيم كه انسان لقمه اى از طعام برنمى دارد مگر اين كه لقمه پيش فانى و از ميان رفته باشد،پس در اين صورت از خورد و خوراك تازه اى بهره مند نمى گردد مگر اين كه روزى سابق او به پايان رسيده باشد،و آنچه مستلزم پايان يافتن روزى است،در حقيقت لذّت بخش و گوارا نمى باشد،واژه أكله با ضمّ اوّل نيز روايت شده است،و محتمل است مراد اين باشد كه اگر از سويى روزى تازه اى متوجّه خود بيند و براى به دست آوردن آن رو آورد،اين توجّه او مستلزم انصراف از عوايدى است كه از جهات ديگر نصيب او بوده و موجب انقطاع روزى او از سوى ديگر است،بايد دانست كه الفاظ مذكور دلالت بر تعميم و كليّت ندارد،و صدق آن هر چند بر برخى از مردم ثابت است و گفتار آن حضرت كه: و لا يحيى له أثر إلاّ مات له أثر نيز همين معنا را دارد،منظور از اثر ممكن است ذكر خير و يا كار

ص:355

نيك شخص باشد،زيرا آنچه انسان در هر موقع بدان شناخته مى شود كارهاى نيك و بد و يا شهرت و آوازه زشت و زيباى اوست كه در ميان مردم باقى مانده است،و اگر اثرى از او زنده و بر جاى بماند،اثر ديگر او كه پيش از اين بدان مشهور بوده از ميان مى رود،و به دست فراموشى سپرده مى شود،همچنين در صحّت و بيمارى بدن و فزونى و كاستى عمر و ايّام آن،امر جديدى برايش پيش نمى آيد مگر اين كه هر تازه اى را كه به دست آورده،نوى او كهنه گشته،و اگر عمر فزونى يافته،بدن كاستى گرفته،و در پى جوانى پيرى فرا رسيده،و آينده به گذشته تبديل شده است،همچنين چيزى براى او نمى رويد مگر اين كه آنچه را درو كرده از كف بدهد ،واژه نابتة (روينده)براى فرزندان و خويشاوندان كه زاده مى شوند،و واژه محصوده (درو شده)را براى پدران و افراد خاندان كه مى ميرند استعاره آورده و از اين رو فرموده است: و قد مضت أصول يعنى:پدران كه ريشه وجود ما هستند در گذشته اند و ما شاخه هاى آنهاييم و در پى آن با شگفتى مى پرسد آيا شاخه را پس از نابودى ريشه دوامى هست؟ابو العتاهيّه در اين باره گفته است:

هر زندگى به مرگ مى انجامد-و هر نوى دگرگون و كهنه مى شود-چگونه شاخه ها روزى باقى بماند و حال آن كه ريشه هاى آن پيش از اين گداخته و از ميان رفته است (1).

از اين خطبه است:
اشاره

وَ مَا أُحْدِثَتْ بِدْعَةٌ إِلاَّ تُرِكَ بِهَا سُنَّةٌ- فَاتَّقُوا الْبِدَعَ وَ الْزَمُوا الْمَهْيَعَ- إِنَّ عَوَازِمَ الْأُمُورِ أَفْضَلُهَا- وَ إِنَّ مُحْدَثَاتِهَا شِرَارُهَا

لغات

مهيع:راه گشاده عوازم:جمع عوزم،زن سالخورده

ص:356


1- كلّ حياة إلى ممات و كلّ ذي جدّة يحول كيف بقاء الفروع يوما و ذوّب قبلها اصول
ترجمه

«بدعتى پديد نمى آيد مگر اين كه به سبب آن سنّتى ترك مى شود،از اين رو از بدعتها بپرهيزيد،و همواره در راه روشن گام برداريد،بى گمان بهترين امور،سنّتهاى كهن و اصيل است،و بدترين آنها بدعتها و سنّتهاى نوين است ».

شرح

مراد از بدعت هر نوع سنّتى است كه در زمان پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)وجود نداشته و پس از آن حضرت پديد آمده باشد.

اين بخش از خطبه مشتمل است بر بيان علّت لزوم ترك بدعت،و برهان اين كه احداث آن مستلزم ترك سنّت است،زيرا عدم احداث بدعت از سنّتهاى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مى باشد،چنان كه فرموده است:كلّ بدعة حرام يعنى هر بدعت و پديده نوى در دين حرام است،بنا بر اين ايجاد بدعت مستلزم ترك سنّت خواهد بود، پس از اين امام(علیه السلام)دستور مى دهد كه از اين كار بپرهيزند و راه روشن را در پيش گيرند،و اين همان طريق الهى و راه دين و شريعت است ،منظور از عوازم امور يا سنّتهاى كهنى است كه در زمان پيامبر(صلی الله علیه و آله)جارى بوده،و يا امور قطعى و مسلم مورد اتّفاق است نه پديده هايى كه مورد شكّ و شبهه مى باشد،و توجيه نخست رجحان دارد زيرا در مقابل آن محدثات (پديده هاى نو)آمده است،و اين كه فرموده است بدترين سنّتها بدعتهاست زيرا شيوه هاى جديدى كه پديد مى آيد مورد شكّ و شبهه و خارج از قانون شريعت و موجب هرج و مرج و پيدايش انواع شرور و بديهاست.و توفيق از خداوند است.

ص:357

145-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

إِنَّ هَذَا الْأَمْرَ لَمْ يَكُنْ نَصْرُهُ- وَ لاَ خِذْلاَنُهُ بِكَثْرَةٍ وَ لاَ بِقِلَّةٍ- وَ هُوَ دِينُ اللَّهِ الَّذِي أَظْهَرَهُ- وَ جُنْدُهُ الَّذِي أَعَدَّهُ وَ أَمَدَّهُ- حَتَّى بَلَغَ مَا بَلَغَ وَ طَلَعَ حَيْثُ طَلَعَ- وَ نَحْنُ عَلَى مَوْعُودٍ مِنَ اللَّهِ- وَ اللَّهُ مُنْجِزٌ وَعْدَهُ وَ نَاصِرٌ جُنْدَهُ- وَ مَكَانُ الْقَيِّمِ بِالْأَمْرِ مَكَانُ النِّظَامِ مِنَ الْخَرَزِ- يَجْمَعُهُ وَ يَضُمُّهُ- فَإِنِ انْقَطَعَ النِّظَامُ تَفَرَّقَ الْخَرَزُ وَ ذَهَبَ- ثُمَّ لَمْ يَجْتَمِعْ بِحَذَافِيرِهِ أَبَداً- وَ الْعَرَبُ الْيَوْمَ وَ إِنْ كَانُوا قَلِيلاً- فَهُمْ كَثِيرُونَ بِالْإِسْلاَمِ- عَزِيزُونَ بِالاِجْتِمَاعِ- فَكُنْ قُطْباً وَ اسْتَدِرِ الرَّحَى بِالْعَرَبِ- وَ أَصْلِهِمْ دُونَكَ نَارَ الْحَرْبِ- فَإِنَّكَ إِنْ شَخَصْتَ مِنْ هَذِهِ الْأَرْضِ- انْتَقَضَتْ عَلَيْكَ الْعَرَبُ مِنْ أَطْرَافِهَا وَ أَقْطَارِهَا- حَتَّى يَكُونَ مَا تَدَعُ وَرَاءَكَ مِنَ الْعَوْرَاتِ- أَهَمَّ إِلَيْكَ مِمَّا بَيْنَ يَدَيْكَ- إِنَّ الْأَعَاجِمَ إِنْ يَنْظُرُوا إِلَيْكَ غَداً يَقُولُوا- هَذَا أَصْلُ الْعَرَبِ فَإِذَا اقْتَطَعْتُمُوهُ اسْتَرَحْتُمْ- فَيَكُونُ ذَلِكَ أَشَدَّ لِكَلَبِهِمْ عَلَيْكَ وَ طَمَعِهِمْ فِيكَ- فَأَمَّا مَا ذَكَرْتَ مِنْ مَسِيرِ الْقَوْمِ إِلَى قِتَالِ الْمُسْلِمِينَ- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ هُوَ أَكْرَهُ لِمَسِيرِهِمْ مِنْكَ- وَ هُوَ أَقْدَرُ عَلَى تَغْيِيرِ مَا يَكْرَهُ- وَ أَمَّا مَا ذَكَرْتَ مِنْ عَدَدِهِمْ- فَإِنَّا لَمْ نَكُنْ نُقَاتِلُ فِيمَا مَضَى بِالْكَثْرَةِ- وَ إِنَّمَا كُنَّا نُقَاتِلُ بِالنَّصْرِ وَ الْمَعُونَةِ

ترجمه

در هنگامى كه عمر بن خطّاب با آن حضرت مشورت كرد كه خود همراه سپاهيان به جنگ ايرانيان رود به او فرمود:

ص:358

«همانا پيروزى و شكست اسلام به فزونى و كمى سپاه بستگى نداشته است،اين دين خداست كه خود آن را پشتيبانى كرده،و لشكر اوست كه آن را آماده و يارى فرموده تا اين كه به اين حدّ و اندازه رسيده و در هر جا كه مى بايست تابيده و درخشيده است،و ما در انتظار آنچه خداوند به ما وعده داده است،هستيم،و خداوند به وعده خود وفا و سپاه خويش را يارى خواهد كرد.

زمامدار به منزله رشته اى است كه مهره هاى پراكنده را گردآورى مى كند و در كنار هم قرار مى دهد،اگر اين رشته گسيخته شود مهره ها پراكنده مى گردد و هر كدام به جايى مى رود،و هرگز دوباره همه آنها گردآورى و به رشته در آورده نمى شود.اگر چه امروز عرب اندك است،امّا به سبب دين اسلام، بسيار و به علّت يگانگى و هماهنگى مقتدر و نيرومند است،بنا بر اين تو محور و در مركز خويش باش،و آسياى جنگ را بوسيله عرب به گردش در آور،و بى آن كه خود در جنگ شركت كنى آنان را وارد كارزار كن،زيرا اگر خود از اين سرزمين عزيمت كنى عرب از هر سو پيمان خود را با تو خواهد شكست،و سر به نافرمانى برخواهد داشت،تا جايى كه آنچه در مرزها و پشت جبهه خوددارى مهمّتر از آن چيزى شود كه در پيش روى توست.

اگر فردا عجمها تو را بنگرند مى گويند:اين اصل و ريشه عرب است،اگر آن را قطع كنيد آسوده خواهيد شد و اين انديشه آنان را در نبرد با تو حريصتر و بر نابود كردن تو دليرتر خواهد ساخت.

امّا آنچه در باره آمدن ايرانيان به جنگ با مسلمانان بيان كردى، بى گمان خداوند آمدن آنان را به جنگ اينان بيش از تو مكروه مى دارد و او به دگرگونى آنچه مكروه اوست تواناتر است.و آنچه در باره فزونى سپاه آنان گفتى،ما پيش از اين در جنگ بر فزونى سپاهيان خود تكيه نمى كرديم،بلكه با اعتماد به كمك و يارى خداوند متعال مى جنگيديم .»

شرح

مورّخان در باره اين كه امام(علیه السلام)در چه هنگامى اين سخنان را به عمر فرموده است اختلاف دارند،گفته شده كه اين سخنان را در هنگام جنگ قادسيّه ايراد

ص:359

فرموده،و اين مطلب از مدائنى (1)در كتاب الفتوح نقل شده است،نيز گفته شده كه در هنگام جنگ نهاوند اين سخنان بيان شده،و اين را محمّد بن جرير طبرى (2)روايت كرده است،امّا جنگ قادسيّه در سال 14 هجرى اتّفاق افتاده است،و در اين زمان عمر با مسلمانان مشورت كرد كه خود به همراه سپاهيان به جنگ ايرانيان رود،و على(علیه السلام)نظر خود را همان گونه كه ذكر شد به او سفارش فرمود،و عمر آن را به كار بست و از اين كه خود با سپاهيان عزيمت كند منصرف شد و سعد بن ابى وقّاص را به سردارى سپاه مسلمانان منصوب كرد،نقل شده است كه در اين جنگ،رستم فرمانده سپاه يزدگرد پيكهايى از افراد سپاه خود در طول راه قادسيّه تا مدائن يكى پس از ديگرى گمارد و هر زمان رستم سخنى بر زبان مى آورد،هر يك آن را به ديگرى مى گفت تا به گوش يزدگرد مى رسيد، داستانهاى جنگ قادسيّه مشهور و در تاريخها مسطور است،امّا جنگ نهاوند بدين گونه است كه در هنگامى كه عمر بر آن شد كه با ايرانيان بجنگد و سپاهيان يزدگرد در نهاوند گرد آمده بودند با اصحاب به مشورت پرداخت،عثمان به او سفارش كرد كه خليفه به همه حكّام قلمرو اسلام مانند شام و يمن و مكّه و مدينه و كوفه و بصره نامه بنويسد و همه مسلمانان را از جريان آگاه سازد و دستور دهد براى جنگ بيرون آيند و خود نيز با سپاهيان عازم جهاد گردد،ليكن على(علیه السلام)نظر خود را به شرحى كه ذكر شد بيان،و فرمود:أمّا بعد و إنّ هذا الأمر لم يكن نصره و لا خذلانه...تا آخر و عمر گفت آرى رأى همين است،و دوست دارم كه از همين نظريّه پيروى كنم،اكنون مردى را به من معرّفى كنيد كه انجام اين مهمّ را به

ص:360


1- علىّ بن محمّد بن عبد اللّه مدائنى از راويان و مورّخان قرن دوّم هجرى و از مردم بصره است،به سال 135 ه در اين شهر متولّد و در سال 215 ه در بغداد وفات يافته است و چون مدّتى در مدائن مى زيسته به اين لقب معروف شده است.فرهنگ دهخدا(مترجم)
2- محمّد بن جرير طبرى آملى مؤلف تفسير و تاريخ طبرى است كه در سال 224 ه در آمل متولّد شده و به سال 310 ه وفات يافته است.فرهنگ دهخدا مترجم().

عهده او واگذارم،حاضران گفتند:نظر خليفه درست تر است،عمر گفت كسى را به من نشان بدهيد كه عراقى نيز باشد،آنان گفتند تو خود به مردم عراق داناترى و آنها همواره نمايندگانى نزد تو فرستاده اند كه آنها را ديده اى و با آنان سخن گفته اى،عمر گفت:آگاه باشيد به خدا سوگند مردى را به فرماندهى اين سپاه مى گمارم كه فردا پيشاپيش آنها باشد،گفته شد او كيست؟عمر گفت:نعمان بن مقرن،گفتند او در خور اين كار است،و نعمان در اين زمان در بصره بود،عمر به او نامه نوشت و وى را به فرماندهى سپاه منصوب داشت.

اكنون به شرح خطبه باز مى گرديم،فرموده است: بحذافيره يعنى:به تمامى آن .

فرموده است: إنّ هذا الأمر...تا بالاجتماع .

اين كه امام(علیه السلام)جملات مذكور را سر آغاز سخن قرار داده براى اين است كه رأى خود را كه پس از اين بيان مى كند بر اساس آن قرار دهد،از اين رو ضمن آن تذكّر مى دهد كه اين امر يعنى امر اسلام،پيروزى آن به سبب فزونى لشكر و شكست آن به علّت كمى سپاه نبوده است،و به صدق اين ادّعا اشاره و خاطرنشان مى كند كه اسلام دين خداست و او آن را پشتيبانى و لشكريان آن را يارى مى فرمايد،و اينها سپاهيان خدايند كه آنها را فراهم و با فرشتگان و مردمان آنها را يارى داده تا به اين مايه و پايه رسيده،و در آفاق گيتى ظهور و بروز كرده اند،پس از آن وعده نصر و پيروزى و جانشينى خود را در زمين به ما داده چنان كه فرموده است: «وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ» (1)»و وعده هاى خدا قطعى است و تخلّفى در آن نيست .

فرموده است: و ناصر جنده .

ص:361


1- سوره نور(24)آيه(55) [1]يعنى:خداوند به كسانى كه از شما ايمان آورده اند،و كارهاى شايسته انجام داده اند،وعده مى دهد كه آنها را قطعا خليفه روى زمين گرداند،همان گونه كه پيشينيان را خلافت روى زمين بخشيد.

اين عبارت به منزله نتيجه اين استدلال است،زيرا از جمله وعده هاى خداوند اين است كه لشكريان خود را يارى مى كند و لشكريان او همان مؤمنانند،و مؤمنان در هر حال منصور و پيروزند،خواه شمار آنها كم يا بسيار باشد،سپس موقعيّت زمامدار و سرپرست امر را به رشته گردن بند تشبيه فرموده است،وجه تشبيه بيان خود آن حضرت است كه فرموده است: يجمعه و يضمّه...تا أبدا يعنى:مهره ها را جمع مى كند و در كنار هم قرار مى دهد .

فرموده است: لم يجتمع بحذافيره أبدا .

دليل اين كه ديگر هرگز به تمامى،گرد هم نمى آيند آن است كه پس از تباهى رشته پيوند،و فساد نظام آنها بر اثر كشته شدن رهبر مثلا طمع دشمنان برانگيخته مى شود و با دست يافتن بر آنها موجبات استيصال و درماندگى آنان فراهم مى گردد،پس از اين امام(علیه السلام)به رفع اين شبهه كه القا شده بود پرداخته،و عدم نياز به بسيج همگى اعراب را براى جنگ گوشزد مى كند،زيرا اعراب بر اثر داشتن ديانت اسلام،و رو آوردن دولت و عزّت به آنها كم آنها بسيار،و يگانگى و همآهنگى و همدلى آنها،بهتر از كثرت اشخاص است،كثرت در جمله كثيرون بالإسلام مجازا به معناى قدرت و غلبه آمده،و اين از باب اطلاق اسم مظنّة الشّى على الشّىء است .

فرموده است: فكن قطبا .

از اين جا رأى آن حضرت در باره عمر،آغاز مى شود،و اين گونه به او تذكّر مى دهد كه خود را مرجع و پناه عرب قرار دهد،و محور جامعه باشد تا مردم در سختيها بدو پناه برند،و به دور او گرد آيند،براى عمر واژه قطب(محور)و براى مردم واژه رحا(آسيا)را استعاره آورده و با كلمه استدارة(چرخش)ترشيح داده است.

و امام(علیه السلام)آن را كنايه قرار داده بر اين كه عمر بايد عرب را حريم و نگهبان خود قرار دهد،از اين رو فرموده است: و أصلهم دونك نار الحرب يعنى:بى آن كه خود در جنگ شوى آنان را وارد كار زار كن،زيرا اگر آنها سلامت مانند و پيروزى

ص:362

يابند اين چيزى است كه شايسته و مطلوب ماست،و اگر دچار شكست شوند،عمر پناه و پشتيبان آنهاست،بر عكس اگر عمر خود به همراه سپاهيان رهسپار جنگ شود،در صورت پيروزى لشكر،مطلوب همان است.و در صورت شكست سپاه، چنان كه گفته شد براى مسلمانان پناهى باقى نمى ماند كه بدان التجا جويند .

فرموده است: فإنّك إن شخصت...تا فيك .

اين جملات در بيان مفاسدى است كه در صورت بيرون رفتن عمر به همراه سپاهيان،از دو نظر وجود دارد:

1-اين كه اسلام در اين زمان مانند شاخه نورسته،تازه و شكننده بود،و دلهاى بسيارى از اعراب كه مسلمان شده بودند هنوز بر آن استقرار و اطمينان پيدا نكرده بود،و اگر اينها به اعرابى كه هنوز مسلمان نشده بودند مى پيوستند،و بر خروج عمر از مركز خلافت آگاه مى شدند،طمع آنها بر انگيخته مى شد،و سر به شورش برداشته فتنه آنها حرمين شريفين(مكّه و مدينه)و ديگر شهرهاى اسلام را فرا مى گرفت،در اين صورت آنچه خليفه از پشت سر از دست مى دهد خيلى مهمّتر از آن چيزى است كه خواسته و در طلب آن شتافته است،و دشمنان از دو سو او را در ميان مى گيرند.

2-ايرانيان اگر دريابند كه عمر خود به جنگ آنها آمده است،براى دست يافتن بر او كوشا شده و سخنها در اين باره خواهند گفت،در اين صورت اين امر آنان را بر جنگ حريصتر و راغبتر خواهد ساخت.و عجم بيشتر از ديگران با او دشمنى دارد و خواهان نابودى اوست .

فرموده است: فامّا ما ذكرت من مسير القوم... تا آخر.

اين سخنان در پاسخ گفتار عمر است كه به آن حضرت گفت:ايرانيان قصد دارند كه براى جنگ با مسلمانان حركت كنند و من خوش ندارم كه پيش از آن كه ما به جنگ آنها رويم آنها به جنگ ما آيند،امام(علیه السلام)به او پاسخ داد اگر اين امر ناخوش و مكروه توست خداوند متعال بيش از تو آن را ناخوش مى دارد،و

ص:363

براى دگرگونى و رفع آن از تو تواناتر است،سخن امام(علیه السلام)بر اين پايه است كه هر چند آمدن ايرانيان به جنگ مسلمانان خطر و مفسده است ليكن رفتن او به همراه سپاهيان براى جنگ با ايرانيان،خطر و مفسده اى بزرگتر است،در اين صورت بايد خطر بزرگتر را بر طرف ساخت،و دفع مفسده ديگر را به خدا واگذاشت،زيرا خداوند نيز آن را ناخوش مى دارد،و او در دفع آنچه مكروه اوست تواناتر است .

فرموده است: و امّا ما ذكرت من عددهم... تا آخر.

عمر گفته بود كه شمار ايرانيان زياد و عدد آنها بسيار است و امام(علیه السلام)در پاسخ عمر يادآورى كرد كه عدد مسلمانان در صدر اسلام زياد نبود،و آنچه آنها را در جنگها پيروز ساخت يارى و كمك خداوند بود،و سزاوار است كه در اين زمان نيز حال بدين منوال باشد،اين گفتار امام(علیه السلام)را مى توان استدلال بر سبيل تمثيل دانست،چنان كه در ذيل مشورت نخستين عمر با على(علیه السلام)بيان كرده ايم و به مقتضاى وعده خداوند در قرآن است كه خلافت زمين را نصيب مسلمانان مى كند، و دين آنان را كه خداوند بدان خشنودى داده قدرت و قوّت خواهد داد،و بيم و هراس آنان را به ايمنى مبدّل خواهد ساخت.

ص:364

146-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

فَبَعَثَ اللَّهُ؟مُحَمَّداً ص؟ بِالْحَقِّ- لِيُخْرِجَ عِبَادَهُ مِنْ عِبَادَةِ الْأَوْثَانِ إِلَى عِبَادَتِهِ- وَ مِنْ طَاعَةِ الشَّيْطَانِ إِلَى طَاعَتِهِ- ؟بِقُرْآنٍ؟ قَدْ بَيَّنَهُ وَ أَحْكَمَهُ- لِيَعْلَمَ الْعِبَادُ رَبَّهُمْ إِذْ جَهِلُوهُ- وَ لِيُقِرُّوا بِهِ بَعْدَ إِذْ جَحَدُوهُ- وَ لِيُثْبِتُوهُ بَعْدَ إِذْ أَنْكَرُوهُ- فَتَجَلَّى لَهُمْ سُبْحَانَهُ فِي كِتَابِهِ- مِنْ غَيْرِ أَنْ يَكُونُوا رَأَوْهُ بِمَا أَرَاهُمْ مِنْ قُدْرَتِهِ- وَ خَوَّفَهُمْ مِنْ سَطْوَتِهِ- وَ كَيْفَ مَحَقَ مَنْ مَحَقَ بِالْمَثُلاَتِ- وَ احْتَصَدَ مَنِ احْتَصَدَ بِالنَّقِمَاتِ وَ إِنَّهُ سَيَأْتِي عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِي زَمَانٌ- لَيْسَ فِيهِ شَيْءٌ أَخْفَى مِنَ الْحَقِّ- وَ لاَ أَظْهَرَ مِنَ الْبَاطِلِ- وَ لاَ أَكْثَرَ مِنَ الْكَذِبِ عَلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ- وَ لَيْسَ عِنْدَ أَهْلِ ذَلِكَ الزَّمَانِ سِلْعَةٌ أَبْوَرَ مِنَ الْكِتَابِ- إِذَا تُلِيَ حَقَّ تِلاَوَتِهِ- وَ لاَ أَنْفَقَ مِنْهُ إِذَا حُرِّفَ عَنْ مَوَاضِعِهِ- وَ لاَ فِي الْبِلاَدِ شَيْءٌ أَنْكَرَ مِنَ الْمَعْرُوفِ- وَ لاَ أَعْرَفَ مِنَ الْمُنْكَرِ- فَقَدْ نَبَذَ الْكِتَابَ حَمَلَتُهُ وَ تَنَاسَاهُ حَفَظَتُهُ- فَالْكِتَابُ يَوْمَئِذٍ وَ أَهْلُهُ طَرِيدَانِ مَنْفِيَّانِ- وَ صَاحِبَانِ مُصْطَحِبَانِ فِي طَرِيقٍ وَاحِدٍ لاَ يُؤْوِيهِمَا مُؤْوٍ- فَالْكِتَابُ وَ أَهْلُهُ فِي ذَلِكَ الزَّمَانِ فِي النَّاسِ وَ لَيْسَا فِيهِمْ- وَ مَعَهُمْ وَ لَيْسَا مَعَهُمْ- لِأَنَّ الضَّلاَلَةَ لاَ تُوَافِقُ الْهُدَى وَ إِنِ اجْتَمَعَا- فَاجْتَمَعَ الْقَوْمُ عَلَى الْفُرْقَةِ- وَ افْتَرَقُوا عَنِ الْجَمَاعَةِ كَأَنَّهُمْ أَئِمَّةُ الْكِتَابِ- وَ لَيْسَ الْكِتَابُ إِمَامَهُمْ- فَلَمْ يَبْقَ عِنْدَهُمْ مِنْهُ إِلاَّ اسْمُهُ- وَ لاَ يَعْرِفُونَ إِلاَّ خَطَّهُ وَ زَبْرَهُ- وَ مِنْ قَبْلُ مَا مَثَّلُوا بِالصَّالِحِينَ كُلَّ مُثْلَةٍ- وَ سَمَّوْا صِدْقَهُمْ عَلَى اللَّهِ فِرْيَةً وَ جَعَلُوا فِي الْحَسَنَةِ عُقُوبَةَ السَّيِّئَةِ- وَ إِنَّمَا هَلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ بِطُولِ آمَالِهِمْ وَ تَغَيُّبِ آجَالِهِمْ- حَتَّى نَزَلَ بِهِمُ الْمَوْعُودُ الَّذِي تُرَدُّ عَنْهُ الْمَعْذِرَةُ- وَ تُرْفَعُ عَنْهُ التَّوْبَةُ وَ تَحُلُّ مَعَهُ الْقَارِعَةُ وَ النِّقْمَةُ

ص:365

أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّهُ مَنِ اسْتَنْصَحَ اللَّهَ وُفِّقَ- وَ مَنِ اتَّخَذَ قَوْلَهُ دَلِيلاً هُدِيَ لِلَّتِي هِيَ أَقُومُ- فَإِنَّ جَارَ اللَّهِ آمِنٌ وَ عَدُوَّهُ خَائِفٌ- وَ إِنَّهُ لاَ يَنْبَغِي لِمَنْ عَرَفَ عَظَمَةَ اللَّهِ أَنْ يَتَعَظَّمَ- فَإِنَّ رِفْعَةَ الَّذِينَ يَعْلَمُونَ مَا عَظَمَتُهُ أَنْ يَتَوَاضَعُوا لَهُ- وَ سَلاَمَةَ الَّذِينَ يَعْلَمُونَ مَا قُدْرَتُهُ أَنْ يَسْتَسْلِمُوا لَهُ- فَلاَ تَنْفِرُوا مِنَ الْحَقِّ نِفَارَ الصَّحِيحِ مِنَ الْأَجْرَبِ- وَ الْبَارِئِ مِنْ ذِي السَّقَمِ- وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ لَنْ تَعْرِفُوا الرُّشْدَ- حَتَّى تَعْرِفُوا الَّذِي تَرَكَهُ- وَ لَنْ تَأْخُذُوا بِمِيثَاقِ الْكِتَابِ حَتَّى تَعْرِفُوا الَّذِي نَقَضَهُ- وَ لَنْ تَمَسَّكُوا بِهِ حَتَّى تَعْرِفُوا الَّذِي نَبَذَهُ- فَالْتَمِسُوا ذَلِكَ مِنْ عِنْدِ أَهْلِهِ- فَإِنَّهُمْ عَيْشُ الْعِلْمِ وَ مَوْتُ الْجَهْلِ- هُمُ الَّذِينَ يُخْبِرُكُمْ حُكْمُهُمْ عَنْ عِلْمِهِمْ- وَ صَمْتُهُمْ عَنْ مَنْطِقِهِمْ وَ ظَاهِرُهُمْ عَنْ بَاطِنِهِمْ- لاَ يُخَالِفُونَ الدِّينَ وَ لاَ يَخْتَلِفُونَ فِيهِ- فَهُوَ بَيْنَهُمْ شَاهِدٌ صَادِقٌ وَ صَامِتٌ نَاطِقٌ

لغات

اوثان:بتها مثّلوا:شكنجه كردند،مثلة:به ضمّ ميم و سكون ثاى سه نقطه است.

قارعة:بلاى كوبنده زبره:نوشت آن را

ترجمه

«خداوند محمّد را كه درود خداوند بر او و خاندانش باد به حقّ برانگيخت تا بندگانش را از پرستش بتان به پرستش خود در آورد،و از فرمانبردارى شيطان آزاد،و به اطاعت خود وادار كند،به وسيله قرآنى كه آياتش روشن و احكامش استوار است،تا در آن هنگام كه بندگان پروردگارشان را نمى شناختند بشناسند،و از آن پس كه او را انكار مى كردند به او اقرار كنند،و در زمانى كه او را باور نداشتند به اثبات وجود او بپردازند،از اين رو خداوند سبحان بى آن كه با چشم ديده شود در خلال آيات كتابش بر آنان جلوه كرد،و بى آن كه او را ببينند از خلال مظاهر قدرتش خود را به آنان نماياند،و آنها را از قدرت و سطوت خويش بيم داد و آگاه ساخت كه چگونه كيفرهاى گوناگون،اقوامى را از صفحه زمين محو و نابود ساخته،و با عذابهاى سخت هستى،آنان را درو كرده است.

ص:366

بى گمان پس از من روزگارى براى شما فرا خواهد رسيد كه چيزى از حقّ پنهانتر و از باطل آشكارتر و از دروغ بستن بر خدا و پيامبرش بيشتر نخواهد بود، در نزد مردم آن زمان كالايى كسادتر از اين نيست كه قرآن چنان كه شايسته آن است خوانده شود،و رايجتر از اين نيست كه به دلخواه،تفسير و در معانى آن تغيير داده شود،در شهرها چيزى زشت تر از كار خوب،و خوبتر از كار بد نباشد،حاملان قرآن آن را كنارى گذارند،و حافظانش آن را فراموش كنند، در آن روزگار كتاب خدا و پيروان راستين آن رانده و به دور افتاده اند،آنها دو يار همراه و همگامند كه هيچ كس به آنها پناه نمى دهد،از اين رو اگر چه در آن زمان قرآن و اهل آن در ميان مردمند امّا در ميان آنان و همراه آنها نيستند، زيرا گمراهى و هدايت اگر هم در يك جا جمع شوند با يكديگر توافق و سازگارى ندارند،مردم آن روزگار بر تفرقه و پراكندگى از دين اتّفاق كرده،و در اتّحاد و يگانگى اختلاف دارند،چنين مى نمايد كه آنان كتاب خدا را امام و پيشوايند و كتاب خدا امام و پيشواى آنها نيست،لذا در نزد اين مردم از قرآن جز نامى باقى نمى ماند و از آن جز خطّ و نوشته اش چيزى نمى شناسند!! آنها از دير زمان نيكوكاران را به انواع شكنجه ها دچار ساختند،و گفتار راست آنها را دروغ بر خدا ناميدند،و بدى را كيفر نيكى قرار دادند.

بى شكّ آنانى كه پيش از شما بودند به سبب آرزوهاى دراز،و دور پنداشتن مرگ هلاك شدند،تا آن گاه كه مرگشان فرا رسيد،مرگى كه عذرها را ردّ مى كند و با آن درهاى توبه بسته مى شود و عذابهاى كوبنده و كيفرها به همراه آن فرا مى رسد.

اى مردم!هر كس از خداوند نصيحت بخواهد،خداوند او را موفّق مى دارد،و هر كس گفتار خدا را دليل خويش قرار دهد،به راست ترين و استوارترين راهها هدايت مى شود،زيرا كسى كه در پناه خدا جاى گيرد ايمن،و آن كه با خدا دشمنى ورزد ترسان و هراسان است،به راستى كسى كه خداوند را به بزرگى شناخت سزاوار نيست خود را بزرگ بشمارد،زيرا سرافرازى و برترى آنانى كه به مرتبه عظمت خداوند آگاه شده اند به اين است

ص:367

كه در برابر او فروتنى و تواضع كنند،و سلامت آنانى كه به قدرت بى كران او دانا شده اند اين است كه براى او سر تسليم فرود آورند،پس شما همانند انسان تندرستى كه از مبتلا به گرى مى گريزد،و سالمى كه از بيمار اجتناب مى كند از حقّ دورى نكنيد،و بدانيد شما هرگز راه راست را نخواهيد شناخت مگر اين كه كسى را كه آن را رها كرده بشناسيد،و هرگز به پيمان خداوند وفا نخواهيد كرد مگر به كسى كه آن را شكسته،دانا باشيد و بدان چنگ نخواهيد زد مگر به كسى كه آنرا دور انداخته آگاه شويد،بنا بر اين،اين آگاهيها را از اهل قرآن بخواهيد زيرا آنها سرچشمه حيات دانش و مايه مرگ جهلند،آنان كسانى هستند كه داورى آنها از ميزان دانششان،و خموشى آنها از قوّت منطقشان،و ظاهر آنها از پاكى باطنشان خبر مى دهد،آنان با دين مخالفت نمى كنند و در آن اختلاف ندارند،دين در باره آنان شاهدى صادق،و خاموشى ناطق است .»

شرح

اساس اين خطبه بر بيان بعثت پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)و هدف آن،و شرح اسبابى كه موجب وصول به اين مقصود است مبتنى مى باشد،و پس از آن توضيح هدفى كه در اين منظور وجود دارد.چنان كه در عبارت: فبعث...تا بالحقّ اشاره به بعثت پيامبر(صلی الله علیه و آله)كرده،و در جملات ليخرج...تا طاعته مقصود از اين بعثت را بيان فرموده است،و مى دانيم كه طاعت و فرمانبردارى خداوند عبارت از اين است كه در دنيا در صراط مستقيم گام برداريم يعنى از دين خدا پيروى كنيم،و از فرمانبردارى شيطان باز ايستيم،و اطاعت شيطان همان خروج از حدّ اعتدال و گرايش به جانب افراط يا تفريط است،همچنين امام(علیه السلام)با گفتار خود كه:

بقرآن قد بيّنه و أحكمه اشاره به آنچه موجب حصول اين مقصود مى باشد فرموده است، و مى دانيم كه قرآن كريم مشتمل بر جاذبه هايى است الهى كه انسان را به فرمانبردارى خداوند سوق مى دهد،و به پيروى از راه راست و صراط حق مى كشاند ،امام(علیه السلام)در گفتار خود كه فرموده است:ليعلم العباد...تا أنكروه به نهايت

ص:368

اين مقصد،و هدف غايى كه اطاعت و فرمانبردارى از خداوند است اشاره كرده، و بيان آن حضرت مشتمل بر دو مسأله از مهمترين مسائل علوم الهى است:

1-( ليعلم العباد ربّهم إذ جهلوه )اين كه معرفت خداوند پس از جهل به او براى بندگان حاصل گردد .

2-( و ليقرّوا به إذ جحدوه،و ليثبتوه بعد إذ أنكروه )اين كه بندگان پس از تكذيب وجود خداوند به هستى او اقرار،و پس از انكار،وجود او را اثبات كنند.

در اين دو جمله هر چند الفاظ مختلف است ليكن معنا يكى است و آن عبارت از تصديق به وجود خداوند است مگر اين كه اقرار و تكذيب را در جمله اوّل زبانى،و اثبات و انكار را در جمله دوّم قلبى بدانيم كه در اين صورت دو معناى جداگانه خواهند داشت .

امام(علیه السلام)به تجلّى حقّ جلّ و علا در كتابش،اشاره كرده،و اين كه خداوند با يادآورى و توجّه دادن بندگانش به شگفتيهاى آفرينش خويش،و ترسانيدن آنان از عذاب و كيفر خود،و همچنين با بيان احوال امّتهاى گذشته كه بر اثر عقوبتهاى خداوند،محو و نابود شده،و وجود آنها يكباره درو گرديده و از ميان رفته اند خود را به آنان نمايانده است و همه اينها ظهور و تجلّى اوست،بى آن كه رؤيت و مشاهده اى در كار باشد،زيرا خداوند متعال برتر است از اين كه با حواسّ ظاهر ادراك شود،يكى از دانشمندان گفته است:احتمال دارد مراد از تجلّى خداوند در كتاب خويش،پيدايى او در مصنوعات بهت انگيز و مكنونات شگفت آميز عالم آفرينش بوده،و واژه كتاب براى علم استعاره شده باشد،وجه مشابهت اين است كه همان گونه كه كتاب محلّ نقش حروف و كلمات است،علم نيز محلّى است كه پذيراى آثار گوناگون خلقت،و عجايب صورى است كه در آن نقش بسته مى شود،بديهى است اين تجلّى و ظهور و پيدايى از طريق مشاهده حسّ باصره نيست،زيرا خداوند جلّ و علا برتر و منزّه تر از اينهاست .

فرموده است: سيأتى...تا المنكر .

ص:369

امام(علیه السلام)در اين گفتار از دورانى خبر مى دهد كه به گونه اى كه ذكر فرموده پس از او فرا مى رسد،و ما اين دوران را ديده و نسلهاى پيش از ما نيز آن را مشاهده كرده اند،زيرا پنهان بودن حقّ و پيدايى باطل،در اين ازمنه امرى آشكار و ملموس است،اين كه فرموده است چيزى از حقّ پوشيده تر،و از باطل آشكارتر نيست بر سبيل مبالغه است و همچنين است اين جمله كه:چيزى از دروغ بستن به خدا و پيامبرش بيشتر و فراوانتر نيست،در اين باره از شعبه (1)كه امام محدّثان بوده روايت شده كه گفته است:نه دهم احاديث دروغ است،و نيز از دار قطنى (2)نقل شده كه:حديث صحيح در ميان احاديث ديگر همچون موى سپيدى است كه در گاو سياه يافته شود .

فرموده است: و ليس عند أهل...تا حفظته .

شرح اين مطلب در ذيل خطبه امام(علیه السلام)در نكوهش كسانى كه در ميان امّت، حكومت و فرمانروايى مى كنند و شايستگى آن را ندارند بيان شده است،اين كه فرموده است حاملان قرآن آن را كنار مى گذارند و از آن دست مى كشند،مراد اين است كه تلاوت كنندگان قرآن از تدبّر و تفكّر در آيات آن و به كار بستن احكامش روگردان مى شوند،و منظور از جمله تناساه حفظته نيز چشم پوشى از اجراى اوامر و نواهى كتاب خدا و بى اعتنايى در پيروى از آن است .

فرموده است: فالكتاب...تا و إن اجتمعتا .

منظور از اهل كتاب كسانى هستند كه پايبند عمل به آنند،و چون مردم دورانى كه توصيف شد توجّهى به كتاب خدا ندارند طبعا اهل قرآن و كسانى كه

ص:370


1- شعبة بن حجّاج بن ورد أزدى بصرى مكنّا به ابو بسطام متوفّاى سال 160 هجرى از ائمه دانشمندان علم حديث و تفسير است.فرهنگ دهخدا(مترجم).
2- علىّ بن عمر بن احمد بن مهدى بغدادى دارقطنى مكنّا به ابو الحسن،شافعى يا شيعى مذهب بوده،صاحب كتاب معروف السّنن است كه در سال 385 ه در بغداد وفات كرده است.همان مأخذ مترجم ().

پايبند احكام آنند نيز مورد توجّه و عنايت آنها نيستند،بلكه چون اين اقليّت در مواردى كه احكام كتاب خدا اقتضا مى كند و پيروى از آن واجب مى گردد با آن اكثريّت مخالفت مى كنند مورد اذيّت و آزار آنها نيز قرار مى گيرند،و اين مخالفت و اعراض،باعث طرد و آوارگى آنها مى گردد.امّا راهى كه كتاب خدا و پيروان آن مى سپرند همان راه خداست كه يك راه بيش نيست،و به راستى كسى از مردم اين زمان اين دو يار همراه را در پناه خود نمى گيرد مگر اين كه اين دو با هدف او موافقت و همراهى كنند و در اين صورت كارى براى كتاب خدا و عامل به آن نكرده بلكه آنچه انجام داده به خاطر موافقت آنها با هدف اوست،و اين كه اين دو،در ميان مردمند منظور،وجود و حضور آنهاست،و معناى اين كه در ميان مردمان نيستند عدم پيروى مردم از ايشان و در نتيجه بى فايده بودن حضور آنهاست كه به مانند فقدان آنها در ميان مردم است براى اين كه موجود آن است كه از وجود آن سود برده شود.همچنين است معناى معيّت آنها با مردم كه اگر چه به سبب مصاحبتهايى كه در زندگى اتّفاق مى افتد،با مردمند امّا در واقع با آنها همنشين و همراه نيستند،زيرا ضلالت آنها با هدايت قرآن و كسانى كه پايبند آنند در يك جا جمع نمى شود،و اين دو با گمراهان ضدّ و دشمنند،هر چند در صحنه زندگى در كنار هم باشند .

فرموده است: فاجتمع القوم على الفرقة .

يعنى مردمان بر اين كه در تفرقه و پراكندگى بسر برند،و از آنچه مايه وحدت و جمعيّت است دورى گزينند اتّفاق كرده اند،اين موضوع در دوران آن حضرت بر فرقه خوارج،و آنهايى كه سركشى كرده و به جنگ او برخاستند صدق مى كند،و در دورانهاى پس از او بر كسانى راست مى آيد كه آراء و مذاهب گوناگون در دين پديد آوردند،بديهى است اتّفاق آنها در تفرقه و پراكندگى مستلزم جدايى آنها از جماعت است .

فرموده است: كأنّهم أئمّة الكتاب .

ص:371

امام(علیه السلام)آنها را به سبب گستاخى كه در مخالفت با ظواهر و حقايق قرآنى دارند،و به علّت جرأت آنها بر مخالفت كردن با ظواهر قرآن و ايجاد اختلاف در كتاب خدا،و تأويل آن بر وفق اغراض و مقاصد خود،به افرادى كه سمت امامت و پيشوايى مردم را دارند تشبيه فرموده است،زيرا اعمالى كه اينها انجام مى دهند از نوع وظايف امام نسبت به مأموم است،با اين كه امام آنها كسى است كه پيروى و متابعت از آثار او بر آنها واجب است،و اگر با او مخالفت ورزند و از متابعت او دورى گزينند پيوند خود را با او بريده،و بى آن كه مقاصد او را دنبال كنند،جز نام و نوشته اى از او چيزى براى آنها باقى نيست.

فرموده است: و من قبل ما مثّلوا بالصّالحين .

اين گفتار به بنى اميّه و زمان آنها كه پيش از دورانى است كه امام(علیه السلام)از آن خبر مى دهد اشاره دارد،و اين كه بنى اميّه صلحاى صحابه و تابعان را شكنجه و آزار مى دادند،و آنها را به سود خود به اعمالى كه مورد خشنودى آنها نبود وادار مى كردند،و دروغ بستن به خدا را به آنها نسبت مى دادند،و جزاى حسنه را سيّئه قرار مى دادند روشن است،و توصيف آنچه بدين گونه در آينده واقع خواهد شد،با آنچه در گذشته بدين گونه به وسيله بنى اميّه واقع شده منافات ندارد،ما در جمله ما مثّلو با فعل مثّلو تأويل به مصدر مى شود و محلّ آن بنا بر اين كه مبتداست رفع،و خبر آن من قبل مى باشد .

فرموده است: و إنّما هلك...تا آجالهم .

اين گفتار هشدارى است بر اين كه در دنيا رشته آرزوها را بايد كوتاه كرد، زيرا داشتن آرزوهاى دراز و در پى آنها بودن مايه هلاكت در آخرت است،منظور امام(علیه السلام)از من كان قبلكم نسلهاى گذشته و مراد از هلاكت،نابودى اخروى است و علت نابودى آنها آرزوهاى درازشان در دنياست كه موجب مى شود به لذّتهايى سرگرم شوند كه آنان را از خدا دور،و از مرگ غافل مى سازد،معناى تغيّب آجالهم عنهم غفلت آنها از مرگ،و نينديشيدن در باره آن،و ناآگاهى آنان به زمان وقوع

ص:372

آن است،زيرا توجّه به مرگ مانع فرو رفتن در لذّات دنيوى و تيره كننده آنهاست .

فرموده است: حتّى نزل بهم الموعود...تا خائف .

امام(علیه السلام)در اين عبارت نهايت مدّت طول آمال آنها را بيان فرموده است و مراد از موعود،مرگ است، و تردّ عنه المعذرة يعنى:ديگر پوزش پوزشخواه پذيرفته نمى شود ، و ترفع عنه التوبة يعنى:وقتى مرگ فرا مى رسد،باب توبه مسدود مى گردد،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ حَتّى إِذا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ إِنِّي تُبْتُ الْآنَ وَ لاَ الَّذِينَ» ... (1)»وَ تَحُلُّ مَعَهُ القَارِعَةُ يعنى:با فرا رسيدن مرگ سختيهاى كوبنده و وقايع هراس انگيز فرا مى رسد و به دنبال آنها عقوبتهاى اخروى و عذابهاى آن جهانى دامنگير انسان مى شود .

پس از اين امام(علیه السلام)دوباره به بيان آنچه مقتضاى رأى صحيح و موجب صلاح حال شنوندگان است مى پردازد و با مخاطب قرار دادن آنها،هشدار مى دهد كه واجب است خدا را ناصح و خير خواه واقعى خود بدانند،و اوامر و نواهى او را بپذيرند،و گفتار او را راهنماى مقاصد مهمّ خود قرار دهند،زيرا خدا را ناصح و خيرخواه خود دانستن مستلزم كاميابى و توفيق است،و گفتار او را دليل خود قرار دادن موجب هدايت به راست ترين و استوارترين راههاست ،سپس خوبى پناه بردن به خدا را كه موجب حصول امنيّتى است كه هدف هر پناهنده است تذكّر مى دهد و زشتى و قبح دشمنى با خدا را كه موجب بروز ترس و بيمى است كه نتيجه دشمنى با پادشاهان،بويژه قدرتبخش قدرتمندان و سلطان اين جهان و آن جهان است يادآورى مى كند،منظور از پناه بردن به خدا،تقرّب جستن به او از طريق طاعت و بندگى است و مراد از دشمنى با خدا،دورى كردن از او به سبب نافرمانى و مخالفت با اوامر اوست،و شكّ نيست كه طاعت خدا موجب ايمنى از

ص:373


1- سوره نساء(4)آية(18) [1]يعنى:و توبه اى نيست براى كسانى كه كارهاى بد انجام مى دهند،تا آن گاه كه مرگ يكى از آنها فرا مى رسد گويد اكنون توبه [2]كردم،و نه آنانى كه...

عذابهاى آخرت،و نافرمانى او باعث خوف و خطر مى باشد .

فرموده است: و إنّه لا ينبغي لمن عرف...تا و موت الجهل .

اين گفتار ارشادى است براى مردم،كه در برابر خداوند و كسانى كه به راه او مى روند،تواضع و فروتنى داشته باشند،و باز مى دارد از اين كه در برابر حقّ تعالى و مردان خدا تكبّر ورزند،و از پذيرش حقّ سر،باز زنند،اين كه امام(علیه السلام) كسانى را كه عظمت خدا را دريافته اند مخاطب قرار داده براى اين است كه اينان حقارت خود را دانسته و نسبت خود را با جلال و كبريايى او سنجيده اند، و زودتر از كسان ديگر متأثّر و شرمنده شده اند و خود را كوچكتر از اين مى بينند كه بر خدا تكبّر ورزند،و تذكّر مى دهد كه با يادآورى عظمت پروردگار،و اين كه عظمت او فوق عظمت جهانيان است به شايستگى نسبت به او فروتنى كنند،زيرا او عظيم على الاطلاق است،و عظمت و بزرگى هر بزرگى از جانب او افاضه شده و در پرتو تقرّب به او حاصل گرديده است،روش پادشاهان بر اين است:كسى كه در برابر جلال و سطوت آنها فروتنى داشته باشد و شرايط احترام و توقير آنان را به جا آورد،و نسبت به آنان اظهار انقياد و فرمانبردارى كند،او را مورد ترفيع و ترقّى قرار مى دهند،و به او سرورى و بزرگى مى بخشند،بديهى است به طريق اولى رفعت انسان و بالا رفتن قدر و منزلت او در اين خواهد بود كه در برابر ملك الملوك و عظيم على الاطلاق اظهار فروتنى و زبونى كند،همچنين سلامت كسى كه قدرت خداوند را مى داند،و به سيطره و استيلاى او آگاهى دارد،اين است كه خود را تسليم او كند و بنده فرمانبردار او باشد .

امام(علیه السلام)پس از آن كه مردم را به رعايت ادب و فروتنى در برابر خداوند و اولياى او دستور مى دهد،آنان را دعوت مى كند كه سخن حقّ را از مردان حقّ بپذيرند،و مانند كسى كه از مبتلاى به جرب مى گريزد يا همچون تندرستى كه از بيمار دورى مى كند از او دورى نگزينند،در اين تشبيه،وجه مشابهت شدّت نفرت

ص:374

و گريز است .

پس از اين امام(علیه السلام)به آنان تذكّر مى دهد كه از ائمّه ضلال و پيشوايان طريق گمراهى دورى كنند و به آنان هشدار مى دهد كه شما به رشد و صلاح و معرفت صحيح آگاهى نداريد،و به ميثاق كتاب خدا پايبند نيستيد و به كتاب خدا تمسّك كامل نجسته ايد مگر هنگامى كه اين گمراهان و رهزنان طريق هدايت را بشناسيد.و شرط شناخت رشد و صلاح اين است كه تارك آنها شناخته شود،زيرا معرفت كامل به چگونگى آنها بلكه معرفت هر چيزى منوط به شناخت شكوك و شبهاتى است كه موجب بروز دو دلى و پراكندگى و ترك عمل بر وفق آن شده است،و چون راه حقّ و صواب همان است كه آن حضرت و پيروان او برآنند،و آنهايى كه اين طريق را ترك كرده اند همان مخالفان و كسانى هستند كه در امر خلافت با آن حضرت به دشمنى و نزاع برخاسته و رهبرى اهل ضلالت را دارند،لذا شناخت كامل حقّ و صلاح و رشدى كه آن بزرگوار به آن دعوت مى كند منوط به شناخت دشمنان آن حضرت شده است،و اگر كسى كه جوياى حقّ است اين را بداند معرفتش كامل مى شود و در راه صواب گام برخواهد داشت و از كسى كه از اين راه منحرف است دورى خواهد گزيد،اخذ به ميثاق كتاب يعنى تمسّك به قرآن و عمل به احكام آن،كه مشروط به شناخت كسانى شده است كه اين ميثاق را نقض و به نزاع با آن حضرت پرداخته اند نيز همين معنا را دارد،يعنى پيروى آن بزرگوار در آنچه طبق كتاب خدا عمل مى كند كامل نيست،مگر اين كه شبهات كسانى كه با برداشت نادرست از قرآن دچار شبهه شده و حكم آن بزرگوار را نقض كرده اند دانسته شود،و چون به فساد شبهه و گمراهى آنها آگاه شوند،از روى بصيرت به ميثاق كتاب تمسّك جويند و بدانند كه آنها ناقض كتاب خدايند،و از آنها دورى اختيار كنند ،عبارت و لن تمسّكوا به حتّى تعرفوا الّذي نبذه نيز به همين معناست،يعنى تمسّك به كتاب خدا و اجراى ميثاق آن منوط است به اين كه كسانى كه قرآن را به پشت سر انداخته اند شناخته شوند و دانسته شود كه اينها

ص:375

گمراهند،تا از آنها دورى و نفرت حاصل شود،و تمسّك به كتاب خدا تحقّق يابد،و اجراى ميثاق ان صورت پذيرد،و غرض از همه اين تأكيدها در باره لزوم شناخت سردمداران انحراف و پيشوايان گمراهى و نفاق و آگاهى به اعتقادات و شبهات آنها و بيزارى جستن از آنان همين است .

پس از تأكيد در باره لزوم شناختى كه ذكر شد،امام(علیه السلام)اعلام مى كند كه معرفت را از اهلش فرا گيريد و مقصود از اهل معرفت،خود آن حضرت و اهل بيت بزرگوار اويند،كه درود خداوند بر آنان باد،امام(علیه السلام)صفت عيش العلم يعنى حيات علم،و مرگ جهل را براى آنان استعاره فرموده است،زيرا همان گونه كه سود بردن از چيزى موكول به وجود آن چيز است،علم و استفاده از آن نيز به وجود آن بزرگواران وابسته مى باشد،امّا اين كه آنها مرگ نادانى و جهلند براى اين است كه همان گونه كه با مرگ شخص شرور،شرّ معدوم و زيان آن نابود مى شود، در سايه وجود آنها نيز جهل از ميان مى رود و زيانهاى حاصل از آن معدوم مى گردد .

فرموده است: هم الّذين يخبركم حكمهم عن علمهم...تا باطنهم .

يعنى منطق آنها شما را به حكمت رهبرى مى كند،و روش آنان كه بر همين اساس استوار است،نمايانگر اين است كه نفوس آنها به انواع علوم آراسته و كامل گشته است،سكوت آنها روشنگر منطق قوى آنهاست،براى اين كه سكوت سخنور و زبان آور فرزانه اى كه از كمال حكمت و هوشمندى برخوردار است در هر موقع و به هر شكل و در هر حال نشانه حسن منطق و كمال دانش،و توجّه او است به آنچه مى گويد،همچنين ظاهر آنها بيانگر باطن آنهاست .

فرموده است: لا يخالفون الدّين...تا فيه .

يعنى آنها بر اجراى اوامر خداوند مداومت دارند،و در طريق شريعت پويا هستند،اين كه فرموده است در آن هيچ اختلافى ندارند اشاره است به اين كه اتّفاق آراى آنها بر احكام دين نشانه كمال دانش آنها به شريعت است،براى اين

ص:376

كه راه دين يكى است و چون همه آنها در شناخت اين راه اتّفاق دارند و همگى داراى علوم آنند لازم است كه در آن اختلاف نداشته باشند و چنين نباشد كه يكى از آنان حكمى از احكام دين را نداند تا با ديگرى از آنها در اين باره مخالفت داشته باشد .

فرموده است: فهو بينهم شاهد صادق... تا آخر.

يعنى قرآن گواه صادقى است كه در باره احكام و حوادثى كه بر مسلمانان و جز آنها وارد مى شود،به آن استدلال مى كنند،و اين گواهى است كه دروغ نمى گويد،همچنين قرآن،خاموشى است گويا،خاموش است براى اين كه مركّب از حروف و اصوات است،و گوياست زيرا بر زبان آنان سخن مى گويد،و به منزله اين است كه ناطق است.واژه ناطق و صامت هر دو استعاره است،جهت مشابهت بهره رساندن به وسيله سخن گفتن و بى بهره ماندن بر اثر خاموشى است،مانند ناطق كه با سخن خود فايده مى رساند،و صامت كه با گزيدن خاموشى،از آن باز مى ايستد.

ص:377

147-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در باره مردم بصره بيان فرموده است:

اشاره

كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا يَرْجُو الْأَمْرَ لَهُ- وَ يَعْطِفُهُ عَلَيْهِ دُونَ صَاحِبِهِ- لاَ يَمُتَّانِ إِلَى اللَّهِ بِحَبْلٍ- وَ لاَ يَمُدَّانِ إِلَيْهِ بِسَبَبٍ- كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا حَامِلُ ضَبٍّ لِصَاحِبِهِ- وَ عَمَّا قَلِيلٍ يُكْشَفُ قِنَاعُهُ بِهِ- وَ اللَّهِ لَئِنْ أَصَابُوا الَّذِي يُرِيدُونَ- لَيَنْتَزِعَنَّ هَذَا نَفْسَ هَذَا- وَ لَيَأْتِيَنَّ هَذَا عَلَى هَذَا- قَدْ قَامَتِ الْفِئَةُ الْبَاغِيَةُ فَأَيْنَ الْمُحْتَسِبُونَ- فَقَدْ سُنَّتْ لَهُمُ السُّنَنُ وَ قُدِّمَ لَهُمُ الْخَبَرُ- وَ لِكُلِّ ضَلَّةٍ عِلَّةٌ وَ لِكُلِّ نَاكِثٍ شُبْهَةٌ- وَ اللَّهِ لاَ أَكُونُ كَمُسْتَمِعِ اللَّدْمِ- يَسْمَعُ النَّاعِيَ وَ يَحْضُرُ الْبَاكِيَ

لغات

متّ إليه بكذا:به وسيله آن به او تقرّب جست محتسبون:خواستاران اجر و ثواب آخرت ضبّ:كينه و خيانت لدم:مانند محزون با دست بر سينه زدن

ترجمه

«هر يك از آن دو(طلحه و زبير)اميدوار است كه حكومت از آن او شود و آن را به جانب خود مى كشد نه به سوى رفيقش،اين دو نفر به رشته اى كه آنها را به خدا پيوند دهد،و به اسبابى كه آنها را به او مربوط سازد چنگ نزده اند،هر كدام از آنها كينه ديگرى را در دل دارد،و بزودى پرده از روى آن برداشته مى شود،به خدا سوگند اگر به خواست خود برسند،اين جان آن را مى گيرد،و آن،اين را از ميان برمى دارد،گروه ستمگر و ياغى به پا خاسته است،كجايند آنانى كه پاداشهاى آخرت را مى جويند،بى شكّ راهها براى آنان روشن شده،و خبرها پيش از اين به آنان داده شده است.

ص:378

براى هر گمراهى انگيزه اى،و براى هر پيمان شكنى بهانه اى است،به خدا سوگند من آن كس نيستم كه آواز نوحه گر را گوش دهد و خبر مرگ را بشنود،و گريه كننده را ببيند،ليكن عبرت نگيرد و آرام بنشيند .»

شرح

ضمير تثنيه در جمله كلّ واحد منهما به طلحه و زبير برگشت دارد،و مراد از امر در جمله يرجو الأمر،خلافت است،و اين هنگامى بود كه طلحه و زبير به همراه عايشه رهسپار بصره شده بودند، يعطفه إليه يعنى:آن را به سوى خود مى كشد و گمان مى كند كه او از رفيقش به خلافت سزاوارتر است .

فرموده است: لا يمتّان...تا بسبب .

يعنى طلحه و زبير هيچ دليل و عذرى ندارند كه در باره اقدام به جنگ با او، و مسلمانانى كه در اين ميان نابود مى شوند در پيشگاه خداوند ارائه دهند .

فرموده است: كلّ واحد منهما حامل ضبّ لصاحبه .

يعنى هر يك از آنها كينه ديگرى را در سينۀ خود دارد،كه بزودى آشكار و پرده از روى آن برداشته مى شود.واژه قناع(چيزى كه با آن سر و روى را بپوشانند)را براى پوشش باطن استعاره فرموده است،و اين مثل است براى كسى كه با دوستش دورويى مى كند و با همه حسد و بى مهرى كه در درون خود به او دارد، نسبت به او اظهار دوستى مى كند،عرب در بدرفتارى مثل به سوسمار مى زند،و مى گويد:اعقّ من ضبّ يعنى از سوسمار بدرفتارتر است براى اين كه سوسمار گاهى جوجه هاى خود را نيز مى خورد .

پس از اين امام(علیه السلام)سوگند ياد مى كند كه اگر اين دو نفر به مقصود خود برسند هر يك از آنها براى كشتن همكارش خواهد كوشيد،و اين از چيزهايى است كه در آن شكّى نيست،زيرا اين عادت همواره جارى است كه دو سلطان در يك اقليم نگنجد،راز اين مطلب اين است كه طبايع بشرى در باره كمالات نسبت به يكديگر بخيلند،و هر كس آن را براى خود مى خواهد،و از ديگرى دريغ مى دارد،

ص:379

و اين خصلت بر حسب قوّت و ضعف كمالات در آدميان متفاوت است،بديهى است در نهاد آدمى هيچ چيزى قويتر از سلطه جويى و بزرگتر از حبّ رياست و سلطنت نيست،بويژه در نهاد كسانى كه معتقد باشند با تحصيل آن مى توانند آخرت را نيز به دست آورند،روشن است كه تحصيل دنيا و آخرت بالاترين كمال مطلوب براى انسان است،و هيچ چيزى در نفس آدمى نمى تواند با اين هدف مقاومت كند،و او براى رسيدن به اين مقصود به هر كارى كه ممكن است دست مى زند،و از كشتن فرزند و پدر و برادر نيز كوتاهى نمى كند،از اين رو گفته اند الملك عقيم يعنى پادشاهى فرزند ندارد و نازاست،در مورد طلحه و زبير چنان كه نقل شده پيش از آن كه به مقصود برسند و قبل از آن كه جنگ آغاز گردد،در باره اين كه كدام يك به امامت در نماز سزاوارترند ميان خود اختلاف كردند،و عايشه مقرّر كرد كه يك روز محمّد بن طلحه و روز ديگر عبد اللّه بن زبير با مردم نماز گزارند،تا زمانى كه جنگ پايان يابد،ليكن پس از اين عبد اللّه بن زبير ادّعا كرد كه عثمان در يوم الدّار به خلافت او تصريح كرده است،و به اين دليل در نماز جانشين او مى باشد،و در موقع ديگر مدّعى نصّ صريحى از او شد،از طرف ديگر طلحه به دليل اين كه سميّه دختر ابى بكر زن اوست،از مردم خواست به عنوان امير المؤمنين به او سلام دهند،زبير نيز به عنوان اين كه أسماء خواهر سميّه همسرش مى باشد همين درخواست را از مردم كرد،و عايشه دستور داد كه هر دو را به عنوان امير المؤمنين سلام دهند،در باره فرماندهى جنگ نيز ميان آنها اختلاف شد،نخست هر كدام از آن دو نفر فرماندهى را براى خود مى خواست و سپس از آن منصرف شدند،در هر حال داستان آنها در تاريخ ثبت و روشن است .

فرموده است: قد قامت الفئة الباغية .

اين جمله اشاره به همين سردمداران جنگ جمل است كه در باره آنها از پيش خبر داده بود،كه: امرت أن اقاتل النّاكثين و القاسطين و المارقين يعنى:مأمور شده ام كه با ناكثين(اصحاب جمل)و قاسطين(معاويه و ياران او)و مارقين

ص:380

(خوارج)كارزار كنم .

فرموده است: فأين المحتسبون و قد سنّت لهم السّنن .

يعنى در اين هنگام كه راه،روشن گشته است خواستاران پاداشهاى الهى در كجايند؟به جاى المحتسبون المحسنون(نيكو كاران)نيز روايت شده است .

فرموده است: و قدّم لهم الخبر .

يعنى آنانى كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)خروج و طغيان گروه باغيه(ستمگر)و ناكثه(پيمان شكن)و مارقه(از دين بيرون شونده)را به آنها خبر داده است، بنا بر اين سزاوار است كه اين گمراهان بپرهيزند از اين كه همان گروهى باشند كه پيغمبر(صلی الله علیه و آله)از آنها خبر داده است .

فرموده است: و لكلّ ضلّة علّة .

يعنى براى هر گمراهى سبب و علّتى است،و اين بيان به خروج اين گروه از دين اشاره دارد،و علّت در مورد اينها تجاوز و حسد آنهاست،همچنين براى هر پيمان شكنى شبهه اى است كه چشم بصيرت او را از اين كه حق را ببيند مى پوشاند،مانند همين كسانى كه خونخواهى عثمان را مى كردند .

فرموده است: و اللّه لا أكون... تا آخر.

امام(علیه السلام)سوگند ياد كرده است،اين چنين نيستم،يعنى:پس از شنيدن اين كه آنها چيرگى يافته و مردم را بر ضدّ او بر انگيخته و به تهديد آن حضرت پرداخته اند،از آنها غافل بماند،و در برابر سركشى آنها شكيبايى كند تا اين كه او را غافلگير كنند،مانند كسى كه صداى زدن و آواى گريه و شيون را كه نشانه خطر است مى شنود،ليكن تا صحنه خطر را نبيند و گريه كننده را مشاهده نكند،قضيّه را باور نمى كند،در حالى كه سزاوارتر اين است كه به نشانه هاى خطر بسنده كند و خود را براى پيكار با دشمن آماده سازد.

ص:381

148-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه پيش از وفاتش ايراد فرموده است:

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ- كُلُّ امْرِئٍ لاَقٍ مَا يَفِرُّ مِنْهُ فِي فِرَارِهِ- الْأَجَلُ مَسَاقُ النَّفْسِ وَ الْهَرَبُ مِنْهُ مُوَافَاتُهُ- كَمْ أَطْرَدْتُ الْأَيَّامَ أَبْحَثُهَا عَنْ مَكْنُونِ هَذَا الْأَمْرِ- فَأَبَى اللَّهُ إِلاَّ إِخْفَاءَهُ هَيْهَاتَ عِلْمٌ مَخْزُونٌ- أَمَّا وَصِيَّتِي فَاللَّهَ لاَ تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً- وَ؟مُحَمَّداً ص؟ فَلاَ تُضَيِّعُوا سُنَّتَهُ- أَقِيمُوا هَذَيْنِ الْعَمُودَيْنِ- وَ أَوْقِدُوا هَذَيْنِ الْمِصْبَاحَيْنِ- وَ خَلاَكُمْ ذَمٌّ مَا لَمْ تَشْرُدُوا- حُمِّلَ كُلُّ امْرِئٍ مِنْكُمْ مَجْهُودَهُ- وَ خُفِّفَ عَنِ الْجَهَلَةِ- رَبٌّ رَحِيمٌ وَ دِينٌ قَوِيمٌ وَ إِمَامٌ عَلِيمٌ- أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُكُمْ- وَ أَنَا الْيَوْمَ عِبْرَةٌ لَكُمْ وَ غَداً مُفَارِقُكُمْ- غَفَرَ اللَّهُ لِي وَ لَكُمْ- إِنْ تَثْبُتِ الْوَطْأَةُ فِي هَذِهِ الْمَزَلَّةِ فَذَاكَ- وَ إِنْ تَدْحَضِ الْقَدَمُ فَإِنَّا كُنَّا فِي أَفْيَاءِ أَغْصَانٍ- وَ مَهَبِّ رِيَاحٍ وَ تَحْتَ ظِلِّ غَمَامٍ- اضْمَحَلَّ فِي الْجَوِّ مُتَلَفَّقُهَا وَ عَفَا فِي الْأَرْضِ مَخَطُّهَا- وَ إِنَّمَا كُنْتُ جَاراً جَاوَرَكُمْ بَدَنِي أَيَّاماً- وَ سَتُعْقَبُونَ مِنِّي جُثَّةً خَلاَءً- سَاكِنَةً بَعْدَ حَرَاكٍ وَ صَامِتَةً بَعْدَ نُطُوقٍ- لِيَعِظْكُمْ هُدُوِّي وَ خُفُوتُ إِطْرَاقِي وَ سُكُونُ أَطْرَافِي- فَإِنَّهُ أَوْعَظُ لِلْمُعْتَبِرِينَ مِنَ الْمَنْطِقِ الْبَلِيغِ- وَ الْقَوْلِ الْمَسْمُوعِ- وَدَاعِيكُمْ وَدَاعُ امْرِئٍ مُرْصِدٍ لِلتَّلاَقِي- غَداً تَرَوْنَ أَيَّامِي وَ يُكْشَفُ لَكُمْ عَنْ سَرَائِرِي- وَ تَعْرِفُونَنِي بَعْدَ خُلُوِّ مَكَانِي وَ قِيَامِ غَيْرِي مَقَامِي

لغات

أطردت الأيّام:روزها را فرارى دادم دحضت القدم:گام لغزيد مخطّ:اثر شرد الجمل:شتر گريخت اضمحلّ:نابود شد

ص:382

ترجمه

«اى مردم!هر كسى از آنچه مى گريزد در اين حال آن را ديدار مى كند مدّت زندگى ميدان راندن جان به سوى مرگ است،و گريز از مرگ برخورد با آن است،چه روزهايى را گذراندم كه در آن به كنجكاوى در باره راز اين امر پرداختم و خداوند جز كتمان آن را نخواست،بنا بر اين چه دور است آگاهى به آنچه در گنجينه علم پروردگار پنهان است.

امّا وصيّت من اين است كه هيچ چيزى را با خدا شريك و انباز نكنيد، و سنّت و روش محمّد را كه درود خدا بر او و خاندانش باد ضايع نگردانيد،اين دو ستون را بر پا داريد،و اين دو چراغ را بيفروزيد،و تا هنگامى كه از گرد حق پراكنده نشده ايد سرزنشى بر شما نيست،هر كس به اندازه توانش مكلّف است،و خداوند بار تكليف نادانان را سبكتر كرده است،شما را پروردگارى مهربان،و دينى استوار،و پيشوايى داناست،من ديروز يار و همراه شما،و امروز مايه عبرت شما و فردا از شما جدا مى شوم،خداوند من و شما را بيامرزد.

اگر پاى من در اين لغزشگاه،استوار بماند،وضع همان خواهد بود كه مى خواهيد،و اگر پاى لغزيد و مرگ فرا رسيد ما هم در زير سايه شاخه ها،و در گذرگاه بادها و در زير سايه ابرى بوده ايم كه در فضا متراكم شده و سپس نابود گشته و نشانه آن بادها از ميان رفته است.

من همسايه اى بودم كه تنم چندى همسايگى شما را داشت،و بزودى از من،كالبدى بى جان،به جاى مى ماند كه پس از جنبشها و جوششهايى ساكن و آرام گشته،و پس از گفتارها و سخنوريها خاموش گرديده است،تا سكون و چشم بر هم نهادن و از حركت افتادن اعضاى من براى شما پند و اندرزى باشد،زيرا براى كسى كه عبرت اندوز است،ديدن اين احوال از هر گفتار شيوا رساتر،و از هر منطق شنوايى مؤثّرتر است.

بدرود من با شما بدرود مردى است كه در انتظار لقاى پروردگار است، روزهاى زندگى مرا فردا خواهيد دانست،و نيّات و انديشه هاى مرا آينده براى شما آشكار خواهد ساخت،و پس از آن كه جايم تهى شد،و ديگرى بر آن نشست مرا خواهيد شناخت.»

ص:383

شرح

اين گفتار مبتنى بر پند و اندرز و لزوم عبرت آموزى است،امام(علیه السلام)مردم را مخاطب قرار داده و به آنها هشدار مى دهد كه مرگى كه طبع شما از آن نفرت دارد،ناگزير به شما خواهد پيوست،و چه نيكوست اين كه فرموده است ...ما يفرّ منه في فراره ،زيرا انسان پيوسته از مرگ گريزان،و در حال حفظ خود از آن است، و چون چاره اى از آن نيست ناگزير آن را در ضمن گريز از آن ديدار خواهد كرد.

أجل گاهى بر پايان زندگى دنيا اطلاق مى شود،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ» (1)»و گاهى هم مراد از آن مدّت عمر، و دورانى است كه براى زندگى انسان در دنيا تعيين شده است،در عبارت و الأجل مساق النّفس مراد معناى اخير است،براى اين كه مدّتى را كه انسان در لباس تن زندگى مى كند،به منزله اين است كه در اين مدّت به سوى هدفى كه براى اوست رانده مى شود نه اين كه محلّى براى قرار و آرام اوست .

فرموده است: و الهرب منه موافاته .

سخن در نهايت لطافت است،براى اين كه كسى كه مثلا با حركت و معالجه و مانند اينها از مرگ گريزان است،هر گونه حركت و اقدام او در اين راه، مستلزم تباه كردن اوقات و از ميان بردن روزگار عمر اوست،و تباهى اوقات نيز موجب فرا رسيدن مرگ و ديدار آن است،بنا بر اين واژه موافات(فرا رسيدن)مجازا بر هرب(گريختن)اطلاق شده است،و اين از باب اطلاق نام لازم بر ملزوم است .

فرموده است: كم أطردت الأيّام .

يعنى چه بسيار روزها را كه گريز دادم،و پياپى گذراندم،و در باره راز اين امر پيگيرى و بررسى كردم،مراد از اين امر واقعه شهادت آن حضرت است،و مقصود از مكنون (پوشيده)زمان معيّن آن به تفصيل،و مكان آن است،زيرا اينها از

ص:384


1- سوره نحل(16)آيه(61) [1]يعنى:پس هنگامى كه اجل آنها فرا رسد نه ساعتى تأخير مى كنند...

جمله امورى است كه خداوند متعال دانش آنها را ويژه خود گردانيده چنان كه فرموده است: «إِنَّ اللّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السّاعَةِ» (1)»و نيز «وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ» (2)»هر چند پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)كيفيّت شهادتش را مجملا به او خبر داده بود چنان كه از آن حضرت نقل شده كه به امير المؤمنين(علیه السلام)فرموده است:ضربت بر اين(اشاره به سر آن حضرت فرمود)وارد خواهد شد و از آن،اين(اشاره به محاسن آن حضرت فرمود)خضاب خواهد گشت،همچنين از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)روايت است كه به آن حضرت فرمود:آيا مى دانى شقى ترين پيشينيان كيست؟عرض كرد:آرى آن كه ناقه را پى كرد،فرمود:شقى ترين پسينيان را مى دانى كى خواهد بود؟عرض كرد:نه،فرمود:كسى كه به اين جا(اشاره به سر حضرت) ضربت مى زند،و اين(اشاره به محاسن حضرت)را از آن خضاب مى كند.

امّا بررسى و پيگيرى آن حضرت در اين باره،مربوط است به وقت و مكان و قرائن مشخّصه آن به تفصيل،كه ممكن است اين بررسى از طريق پرسش از پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)در دوران زندگى آن بزرگوار باشد،و رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)تفصيل اين واقعه را از او پنهان داشته است،يا اين كه براى دريافت اين مطلب،احوال آن حضرت را در ديگر اوقاتى كه با مردم بوده مورد فحص و دقّت قرار داده است،امّا خداوند همواره اين امر را پوشيده و مكتوم داشته است،از اين رو فرموده است:چه دور است دانستن اين امر،كه آن در خزانه علم خداوند نهفته است .

پس از اين امام(علیه السلام)وصيّت خويش را آغاز،و آن را به ترتيب الأهمّ فالأهمّ بيان مى فرمايد،سفارش نخست آن حضرت در باره اخلاص عمل براى خداوند است،كه بايد با روگردانيدن از هر چه جز اوست عمل را براى او خالص گردانيد، و اين مستلزم مواظبت بر اجراى اوامر و نواهى بارى تعالى و ديگر چيزهايى است كه قرآن كريم بدانها ناطق است،سپس بر لزوم پيروى از سنّت محمّد(صلی الله علیه و آله)و اين

ص:385


1- سوره لقمان(31)آيه(34) [1]يعنى:همانا آگاهى به زمان بر پا شدن رستاخيز،نزد خداوند است.
2- سوره لقمان(31)آيه(34) [2]يعنى:و هيچ كس نمى داند كه در كدام سرزمين مى ميرد.

كه نبايد سنّتهاى آن حضرت رها شود وصيّت مى كند،اين كه امام(علیه السلام)نام خدا را بر نام پيامبر(صلی الله علیه و آله)مقدّم داشته،چنان كه اشاره كرديم براى اين است كه بر طبق علم بيان مقدّم داشتن اهمّ بر مهمّ واجب است ،پس از اين،گفتار خود را در باره پيروى از توحيد خالص و تمسّك به سنّتهاى نبوى تأكيد مى كند،واژه عمودين را براى اين دو امر استعاره آورده است،و با واژه أقيموا ترشيح داده است،همچنين لفظ مصباحين را استعاره،و إيقاد(افروختن)را ترشيح آن قرار داده است، استعاره نخست بدين مناسبت است كه اسلام و نظام امور مسلمانان در باره معاش و مسائل معاد بر پايه توحيد خداوند و آنچه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از جانب او براى مردم آورده قرار دارد همان گونه كه خيمه و خرگاه بر پايه و عمود آن بر پا و استوار است، مناسبت استعاره دوّم اين است كه اعتقاد به يگانگى خداوند و پيروى از احكام دين كه موجب هدايت به راه حقّ،و رهايى از تيرگيهاى جهل است،انسان را به جوار قرب خداوند و جنّات نعيم او مى كشانند كه مطلوب حقيقى مى باشد،همچنان كه چراغ،در تاريكى شب،انسان را در راهى كه به سوى مقصد مى سپارد راهنمايى مى كند .

فرموده است: و خلاكم ذمّ .

خلا در اين جا به معناى عدا(ترك كرده است)مى باشد،و اين جمله در حكم مثل است،يعنى:تا هنگامى كه بر توحيد خداوند و سنّت پيامبرش(صلی الله علیه و آله) پايداريد نكوهشى متوجّه شما نيست،و نخستين كسى كه اين مثل گونه را گفته است،قصير هم پيمان جذيمه است كه هنگامى كه عمرو بن عدّى پسر خواهر جذيمه را تشويق كرد كه از طايفه زباء انتقام بگيرد،عمرو گفت:چگونه براى من چنين چيزى ممكن است و حال آن كه قبيله زباء از عقاب در فضا بلند پروازتر،و دست يافتن بر آنها از هر چيز دشوارتر است،قصير گفت:تو آن را بخواه و در اين حال نكوهشى متوجّه تو نيست.

ص:386

فرموده است: ما لم تشردوا .

اين جمله نفى نكوهش را استثنا مى كند،يعنى تا هنگامى كه چراغهاى توحيد الهى و سنّت نبوى را فروزان نگه داشته ايد نكوهشى بر شما وارد نيست،مگر اين كه از اين راهى كه مى رويد پراكنده شويد،و از اين اعتقادى كه داريد دست باز داريد .

سپس چون پيش از اين به آنها سفارش فرمود كه بر اين دو محور كه عبارت از توحيد و سنّت نبوى است و همه تكاليف دين بر آنها دور مى زند،تكيه و مواظبت كنند،در اين جا براى آنها توضيح مى دهد كه: حمل كلّ امرىء منكم...

تا الجهلة يعنى:در اين باره تكليف متفاوت است،دانشوران و هوشمندان و كسانى كه در صدد كسب دانشند،به اندازه مايه و توان خود بار تكليف را به دوش داشته، و مكلّف به آگاه كردن مردم و آموزش دادن آنانند،امّا نادانان مانند زنان و صحرانشينان و سياهپوستان و امثال اين ناآگاهان،تكليفى سبكتر و كمتر دارند،و وظيفه آنها در زمينه عبادات بدنى است نه تفكر در مقاصدى كه در وضع عبادات وجود دارد .

پس از اين به مناسبت آنچه در باره تخفيف بار تكليف نادانان و ناآگاهان در پيش بيان فرموده از رحمت بى كران پروردگار سخن گفته است،منظور از دين قويم اين است كه در آن كژى نيست،و انحرافى از مقصد حقيقى انسان در آن يافت نمى شود،مراد از إمام عليم پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است كه به چگونگى سلوك طريق خدا دانا،و به مراحل و منازل آن آگاه،و به مقتضاى حكمت قولى و عملى راهنماى اين راه است،و يا منظور خود آن حضرت است،زيرا او وارث علوم پيامبر(صلی الله علیه و آله)و رهرو راه اوست،واژه ربّ در جمله ربّ رحيم خبر مبتداى محذوفى است كه تقدير آن المكلّف ربّ رحيم مى باشد يعنى تكليف كننده پروردگارى مهربان است،و جايز است كه ربّ فاعل فعل محذوفى باشد كه فعلهاى حمل و خفّف در جمله هاى بعدى،آن را تفسير و تعيين مى كند،يعنى يحملكم ربّ،چنان

ص:387

كه خداوند متعال فرموده است: «يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ رِجالٌ » (1)»سپس امام(علیه السلام)وصيّت خود را با دعا و درخواست آمرزش براى آنان و خود پايان داده است .

امام(علیه السلام)در تكميل وصاياى خود به آنان تذكّر مى دهد كه از زندگى او عبرت گيرند،و از دگرگونى احوال او در زمانهاى مختلف پند آموزند،به ياد آورند كه ديروز همكار آنها در پيكار،و يار آنان در جنگ با اقران،و عهده دار امر و نهى در ميان آنان بود...و امروز بر بستر مرگ افتاده،و توان جنبش از او گرفته شده،و فردا با فرا رسيدن مرگ از آنان جدا مى گردد،اين دگرگونيها و تبدّل احوال،همه مايه عبرت و پند و اندرز است،امام(علیه السلام)از غد در جمله غدا مفارقهم ممكن است معناى حقيقى را اراده كرده باشد،به اين سبب كه آن بزرگوار گمان برده كه مرگ او فردا مى رسد،يا اين كه مراد زمان آينده است هر چند آينده اى دور باشد،و اين معنا درست است،زيرا فرموده است: إن ثبتت الوطأة في هذه المنزلّة :يعنى اگر برايم در اين دنيا دوامى،و در اين لغزشگاه بقائى باشد،مراد از مزلّة جايگاه از ميان رفتن زندگى است فذاك يعنى همين مورد اميد است،ثبات وطأه يا استوارى گام كنايه از دوام و بقاى عمر،و دحض القدم يعنى لغزش گام اشاره به زوال آن است .

فرموده است: فإنّا كنّا فى أفياء أغصان...تا مخطّها .

اين جملات،جواب شرط است،يعنى اگر بميريم ما نيز اين چنين بوده ايم، آنچه را در طىّ جملات مذكور بيان فرموده اشاره به احوال دنيا و خوشيها و دوران آن و بهره مندى انسان از آن مى باشد،واژه أغصان (شاخه ها)براى عناصر چهارگانه،و واژه أفياء (سايه ها)را براى آنچه از تركيب اين عناصر در اين جهان پديد مى آيد و انسان در سايه آنها آرامش مى يابد استعاره آورده است،مناسبت استعاره نخست اين است كه عناصر در حقيقت مانند شاخه هاى درخت هستند،و

ص:388


1- سوره نور(24)آيه(36) [1]يعنى:و صبح و شام او را تسبيح و تنزيه مى كنند،پاك مردانى...

وجه استعاره دوّم اين كه سايه،محلّ آرميدن و لذّت بردن است،همچنان كه وجود و هستى،در صورت سلامت تن و اعتدال مزاج كه از تركيب درست عناصر حاصل مى شود مايه خوشى و لذّت است،و نيز مهابّ الرّياح (جايگاههاى وزش بادها) براى بدنها و رياح (بادها)را براى ارواح و نفخه هاى الهى كه بر جان انسانها مى وزد استعاره آورده است،وجه استعاره نخست،اين است كه بدنها مانند محلّهايى كه باد بر آنها مى وزد نفخه هاى ربّانى را مى پذيرد،و اين استعاره محسوس است براى معقول،و مناسبت استعاره دوّم روشن است و نياز به توضيح ندارد،همچنين واژه غمام (ابر)را براى حركت كرات آسمانى و اتّصال آنها،و آنچه از بالا افاضه و سبب بقاى انسان مى شود استعاره فرموده،و مناسبت آن اشتراك در افاضه و سبب بودن است،و ظلّ (سايه)آن عبارت از چيزهايى از حركات كرات،و افاضات سماوى است كه انسان بدانها آرامش مى يابد،چنان كه گفته مى شود:او در سايه فلانى زندگى مى كند،يعنى از زندگى و عنايت او بهره مند است.

عبارت اضمحلّ في الجوّ متلفّقها اشاره است به زوال و پراكنده شدن اسباب سماوى كه براى بقاى آن لازم است،و مراد از عفا في الأرض مخطّها محو آثار آن از ابدان است،ضمير متلفّقها به غمام و ضمير مخطّها به مهابّ الرّياح برگشت دارد .

فرموده است: فإنّما كنت جارا جاوركم بدني أيّاما .

اين بيان تذكارى است بر اين كه نفس قدسى آن حضرت به ملأ اعلا پيوسته بوده،و تمايلى به بقاى در دنيا و بودن در كنار مردم آن نداشته،و تنها با بدن، چند گاهى همنشين آنها بوده است،و نيز چون همنشينى و همسايگى از عوارض جسمانى است،ممكن است اين گفتار تذكّر اين مطلب باشد كه غير از تن چيز ديگرى كه همان نفس است نيز وجود دارد.منظور از ايّام،مدّت زندگى آن حضرت در اين دنياست .

فرموده است: و ستعقبون .

ص:389

يعنى در پايان كار،از من كالبدى بى جان و بى حركت خواهيد يافت،كه آنچه را از خردمندى و سخنورى و نيرومندى او به خاطر داريد از دست داده،و حركت او به سكون،و نطق او به سكوت مبدّل گشته است،و براى اين كه آنها را دوباره مورد وعظ و اندرز قرار دهد مى فرمايد:تا اين كه از سكون و بى حركت ماندن چشمهايم،و از كار افتادن اعضايم بر اثر مرگ،پند و عبرت گيريد .

فرموده است: فإنّه أوعظ للمعتبرين من المنطق البليغ .

اين سخنى حقّ و درست است كه طبع انسان از مشاهده آنچه در آن عبرت و موعظه است،بيشتر متأثّر مى شود،و زيادتر پند مى اندوزد تا اين كه همان را به زبان براى او توصيف كنند و شرح آن را به گوش او برسانند،هر چند با رساترين عبارات و شيواترين كلمات باشد.

پس از اين امام(علیه السلام)با آنها آخرين خدا حافظى را به جا مى آورد :

فرموده است: وداعيكم (انشاء است نه خبر) وداع امرىء مرصد للتّلاقي ، يعنى:وداع و بدرود من با شما وداع مردى است كه آماده و مهيّاى لقاى پروردگار شده است .

فرموده است: غدا ترون أيّامى... تا آخر.

اين گفتار امام(علیه السلام)تذكّر و هشدارى است در باره فضيلت و برترى خودش،تا اين كه پيروانش بر متابعت از او پايدار و استوار باشند،و آنانى كه بر فضيلت او آگاهى ندارند،و مقام او را در ميان مردم نمى دانند،هنگامى كه از ميان آنان رخت بر بندد،و ستمكاران زمام امور آنها را به دست گيرند،و ناگزير پرده هاى غفلت و بى خبرى از پيش چشم بصيرت آنها برداشته شود،راه خدا را در پيش گيرند،و زمانى كه اعمال زشت كسانى را كه بر جاى او نشسته اند بنگرند،منزلت و برترى او را بشناسند،و بدانند كه مبارزه ها و جنگهاى او و مطالبه خلافت،براى رسيدن به مقاصد دنيوى نبوده،بلكه براى بر پا داشتن دين حق،و شيوه هاى عدل،و خشنودى خداوند متعال بوده است.

ص:390

149-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است كه در باره فتنه ها و حوادث سخت آينده ايراد

اشاره

فرموده است:

وَ أَخَذُوا يَمِيناً وَ شِمَالاً ظَعْناً فِي مَسَالِكِ الْغَيِّ- وَ تَرْكاً لِمَذَاهِبِ الرُّشْدِ- فَلاَ تَسْتَعْجِلُوا مَا هُوَ كَائِنٌ مُرْصَدٌ- وَ لاَ تَسْتَبْطِئُوا مَا يَجِيءُ بِهِ الْغَدُ- فَكَمْ مِنْ مُسْتَعْجِلٍ بِمَا إِنْ أَدْرَكَهُ وَدَّ أَنَّهُ لَمْ يُدْرِكْهُ- وَ مَا أَقْرَبَ الْيَوْمَ مِنْ تَبَاشِيرِ غَدٍ- يَا قَوْمِ هَذَا إِبَّانُ وُرُودِ كُلِّ مَوْعُودٍ- وَ دُنُوٍّ مِنْ طَلْعَةِ مَا لاَ تَعْرِفُونَ- أَلاَ وَ إِنَّ مَنْ أَدْرَكَهَا مِنَّا يَسْرِي فِيهَا بِسِرَاجٍ مُنِيرٍ- وَ يَحْذُو فِيهَا عَلَى مِثَالِ الصَّالِحِينَ- لِيَحُلَّ فِيهَا رِبْقاً- وَ يُعْتِقَ فِيهَا رِقّاً وَ يَصْدَعَ شَعْباً- وَ يَشْعَبَ صَدْعاً فِي سُتْرَةٍ عَنِ النَّاسِ- لاَ يُبْصِرُ الْقَائِفُ أَثَرَهُ وَ لَوْ تَابَعَ نَظَرَهُ- ثُمَّ لَيُشْحَذَنَّ فِيهَا قَوْمٌ شَحْذَ الْقَيْنِ النَّصْلَ- تُجْلَى بِالتَّنْزِيلِ أَبْصَارُهُمْ- وَ يُرْمَى بِالتَّفْسِيرِ فِي مَسَامِعِهِمْ- وَ يُغْبَقُونَ كَأْسَ الْحِكْمَةِ بَعْدَ الصَّبُوحِ

بخش اول
لغات

ابّان الشّىء:با كسر همزه و باى مشدّد هنگام آن چيز الربق:با راى مكسور و سكون با،ريسمانى كه داراى حلقه هايى است و چهار پايان را با آن مى بندند.

صدع:شكاف شحذ:تيز كردن قين:آهنگر شعب:شكاف را به هم آوردن غبوق:هر چه در شب نوشند صبوح:آنچه در بامداد نوشند

ترجمه

«به چپ و راست مى گرايند،و در راههاى ضلالت گام بر مى دارند و

ص:391

جادّه هاى مستقيم هدايت را رها مى سازند،در باره آنچه شدنى و آمدنى است شتاب مكنيد،و آنچه را كه فردا با خود آورد دير نشماريد،چه بسيار كسانى كه در باره چيزى شتاب مى كنند كه اگر بدان دست يابند دوست داشتند كه به آن دست نمى يافتند،و چه قدر امروز به سپيده صبح فردا نزديك است.

اى ياران من!اينك هنگام فرا رسيدن آن حوادثى است كه وعده داده شده،و نزديك شدن طليعه فتنه هايى است كه بدانها آگاهى نداريد،هان! كسى كه از ما با اين رويدادها روبرو شود،با چراغى روشنى بخش در ميان ظلمات آن فتنه ها گام بر مى دارد،و همانند شايستگان و نيكان رفتار مى كند، تا گرهى از كار گرفتارى بگشايد،و اسيرى را از بند برهاند،و جمعيّت فتنه گر را پراكنده سازد،و حقّ جويان پراكنده را گرد هم آورد،او در پشت پرده غيبت است،جويندگان اثر پاى او را نيابند اگر چه بسيار پيگيرى و جستجو كنند، سپس در گير و دار اين فتنه ها زنگار دل گروهى زدوده مى گردد،و آبديده و صيقلى مى شوند،همان گونه كه آهنگر شمشير را برّندگى و صيقل مى دهد، چشمانشان هر چه بيشتر به انوار قرآن روشن مى گردد،و تفسير آيات آن در گوش دلهايشان جا مى گيرد،و در شامگاهان و بامدادان از جام حكمت و معرفت حق به آنان نوشيده مى شود .»

شرح

فرموده است: و أخذوا يمينا و شمالا...تا الرّشد .

اين گفتار اشاره است به فرقه هايى كه در اسلام از راه راست كه مبتنى بر كتاب و سنّت است،منحرف و گمراه شده به سوى افراط يا تفريط گراييدند،چنان كه آن حضرت پيشتر در اين باره فرموده است:«راست و چپ گمراهى است و راه ميانه راه رستگارى است»،و ما تفسير اين سخن را پيش از اين بطور كامل بيان كرده ايم، مسالك الغيّ يا راههاى گمراهى،دو طرف فضيلتها مانند حكمت، عفّت،شجاعت،عدالت و فروع آنهاست كه زشت بوده و به آنها رذيله گفته

ص:392

مى شود،و مذاهب الرّشد يا راههاى درست،عبارت از همان فضيلتهاست،طعنا و تركا هر دو مصدر يا مفعول مطلقند كه جانشين حال شده اند .

فرموده است: فلا تستعجلوا ما هو كائن مرصد .

اين عجله و شتاب اشاره است به فتنه هايى كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)از وقوع آنها در آينده،خبر داده است و آنها انتظار آن را داشتند،و در بسيارى از اوقات در باره رويدادهاى مذكور از آن حضرت مى پرسيدند،از اين رو فرموده است:در باره آنچه شدنى است،و از وقوع آن گريزى نيست،و آماده و مورد انتظار است شتاب مكنيد،و فتنه ها و حوادثى را كه فردا فرا مى رسد دير نشماريد .

فرموده است: فكم من مستعجل...تا لم يدركه .

اين بيان نكوهشى است بر شتاب كردن و دير انگاشتن آنها نسبت به فرا رسيدن آنچه به آنها وعده داده شده است مانند قول خداوند متعال كه «وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ» (1)...»واژه تباشير در جمله و ما أقرب اليوم من تباشير غد به معناى مژده و بشارت است،يعنى:چه نزديك است امروز به مژده فردا،چنان كه در جاى ديگر فرموده است ...ما أقرب اليوم من غد و يا فرموده است: و إنّ غدا للنّاظرين قريب (فردا براى بينندگان نزديك است)،سپس نزديك بودن وقوع فتنه هايى را كه وعده داده شده گوشزد كرده و فرموده است:اينك زمان وقوع آنچه وعده داده شده فرا رسيده،يا هنگام ظهور فتنه و آشوبهاى موعود كه چگونگى آنها را نمى دانيد نزديك گشته است .

فرموده است: ألا و إنّ من أدركها منّا...تا نظره .

يعنى:هر كس از ائمّه طاهرين(علیه السلام)از خاندان او،اين فتنه ها را درك كند،و با اين آشوبها همزمان شود،با چراغى روشنى بخش از ميان ظلمات اين حوادث خواهد گذشت،واژه سراج (چراغ)را براى كمالات نفسانى او كه با فروغ علوم

ص:393


1- سوره بقره(2)آيه(216) [1]يعنى:چه بسا چيزى را دوست مى داريد،و در واقع براى شما شرّ و بدى است.

و اخلاق فاضله راه حق را روشن مى سازد استعاره آورده است و با واژه منير آن را ترشيح داده است،اين گفتار خبر از اين است كه آن كس كه در زمان وقوع اين فتنه ها قرار گرفته،و از خاندان اوست،از كمال معرفت حقّ برخوردار،و از باطل جداست،و اين حوادث شبهه اى براى او به وجود نمى آورد،و در صدق و صفاى عقيده اش تأثيرى نمى گذارد،او با پيروى از انوار هدايت حقّ تعالى بر صراط مستقيم گام بر مى دارد،و به اصلاح اوضاع مى پردازد،و هيچ چيزى او را از اين راه باز نمى دارد،بلكه در اين كار به راه پدران شايسته خود مى رود،و به صفات فاضله و اخلاق كريمه ملتزم و متعهّد مى باشد،از اين رو هر جا گرهى در كار است آن را باز،و مشكل شبهات مردم را بر طرف مى كند،و قيد شكّ را از گردن نفوس آنها مى گشايد،يا اين كه با دادن فديه،اسيران را از بند رهايى داده و آزاد مى گرداند،همچنين گمراهيها را كه به هم پيوند خورده و نفوذ ناپذير شده است تا آن جا كه ممكن است،دستخوش نابودى و پراكندگى مى سازد و آنچه را از امور دين گرفتار نابسامانى و پراكندگى شده اصلاح،و رخنه هاى فساد و تباهى را مسدود مى گرداند،او پنهان از ديده مردم است.پيگير و ردشناس اثر پاى او را نمى بيند، هر چند بسيار جستجو و پيگيرى كند.

به راستى ائمّه اهل البيت(علیه السلام)در ميان مردم همواره ناشناخته و مقهور بوده اند،كسى آنها را نمى شناخت مگر اين كه آنها خودشان را به او معرّفى مى كردند،تا آن جا كه اگر كسى در پى شناخت آنها بود،و آنها نمى خواستند او آنها را بشناسد خود را به وى معرّفى نمى كردند،من نمى گويم كه شخص امامان(علیه السلام)شناخته و سرشناس نبودند،بلكه منظورم اين است كه كسى نمى دانست كه آنها صاحبان حقّ و به خلافت و ولايت امر سزاوارترند .

فرموده است: ثمّ ليشحذنّ فيها قوم... تا آخر.

يعنى:در خلال بروز اين فتنه ها و آشوبها گروهى صيقلى مى شوند،و به همان گونه كه آهنگر شمشير را تيز و برّا مى كند و به آن جلا مى دهد،زنگار

ص:394

تيرگيها از دل و انديشه آنها زدوده مى شود،و براى پذيرش دانش و حكمت آماده مى شوند،واژه شحذ(تيز كردن)براى آماده كردن افكار و انديشه ها استعاره شده است و وجه مناسبت اين است كه هر يك از اين دو براى استفاده كامل و مفيد مهيّا مى شوند،و اين گروه مانند تيغ كه اگر بر چيزى وارد شود آن را مى برّد و تا عمق آن فرو مى رود،در مسائل علم و حكمت فرو مى روند.

پس از آن امام(علیه السلام)اين برّندگى و آمادگى را تفسير مى كند و مى فرمايد ديدگان آنها به انوار تنزيل روشنى گرفته است،يعنى با تلاوت قرآن كريم،و تدبّر در آيات آن،چشم بصيرت آنها براى ادراك حكمت و اسرار علوم آماده گرديده است،زيرا كتاب الهى مشتمل بر اينهاست ، و يرمى بالتّفسير في مسامعهم يعنى:تفسير واقعى آيات قرآن از جانب امام وقت به آنها القا مى شود،سپس استفاده و كاميابى آنها را از حكمت،و مواظبت آنها را بر فرا گيرى و حفظ آن،پس از آن كه قابليّت آن را يافته اند به غبوق و صبوح تعبير فرموده است.اين دو واژه استعاره اند زيرا معناى حقيقى آنها آشاميدن محسوس در اوقات مخصوص است و اينانى كه مورد اشاره اند و داراى قابليّت دريافت حكمت و علوم الهى هستند علماى امّتند كه جامع كمالات نفسانى،و پويندگان راه خداوندند و كسانى مى باشند كه از نظر آن حضرت و ائمّه اهل البيت(علیه السلام)پس از او،پسنديده و پذيرفته هستند.

از اين خطبه است:
اشاره

وَ طَالَ الْأَمَدُ بِهِمْ لِيَسْتَكْمِلُوا الْخِزْيَ وَ يَسْتَوْجِبُوا الْغِيَرَ حَتَّى إِذَا اخْلَوْلَقَ الْأَجَلُ- وَ اسْتَرَاحَ قَوْمٌ إِلَى الْفِتَنِ- وَ أَشَالُوا عَنْ لَقَاحِ حَرْبِهِمْ- لَمْ يَمُنُّوا عَلَى اللَّهِ بِالصَّبْرِ- وَ لَمْ يَسْتَعْظِمُوا بَذْلَ أَنْفُسِهِمْ فِي الْحَقِّ- حَتَّى إِذَا وَافَقَ وَارِدُ الْقَضَاءِ انْقِطَاعَ مُدَّةِ الْبَلاَءِ- حَمَلُوا بَصَائِرَهُمْ عَلَى أَسْيَافِهِمْ- وَ دَانُوا لِرَبِّهِمْ بِأَمْرِ وَاعِظِهِمْ حَتَّى إِذَا قَبَضَ اللَّهُ رَسُولَهُ ص رَجَعَ قَوْمٌ عَلَى الْأَعْقَابِ- وَ غَالَتْهُمُ

ص:395

السُّبُلُ وَ اتَّكَلُوا عَلَى الْوَلاَئِجِ- وَ وَصَلُوا غَيْرَ الرَّحِمِ- وَ هَجَرُوا السَّبَبَ الَّذِي أُمِرُوا بِمَوَدَّتِهِ- وَ نَقَلُوا الْبِنَاءَ عَنْ رَصِّ أَسَاسِهِ فَبَنَوْهُ فِي غَيْرِ مَوْضِعِهِ- مَعَادِنُ كُلِّ خَطِيئَةٍ وَ أَبْوَابُ كُلِّ ضَارِبٍ فِي غَمْرَةٍ- قَدْ مَارُوا فِي الْحَيْرَةِ وَ ذَهَلُوا فِي السَّكْرَةِ- عَلَى سُنَّةٍ مِنْ؟آلِ فِرْعَوْنَ؟- مِنْ مُنْقَطِعٍ إِلَى الدُّنْيَا رَاكِنٍ- أَوْ مُفَارِقٍ لِلدِّينِ مُبَايِنٍ

لغات

أمدّ:وقت وليجة:راز دار،كسى كه از ميان خانواده،و عشيره راز دار انسان است رصّ الأساس:بنيان را استوار كرد اشتيال:بلند شدن ماروا:حركت كردند.

ترجمه

«دوران(نافرمانى و گناه)آنان به درازا كشيد براى اين كه رسوايى خود را به كمال رسانند،و مستوجب عقوبتها و دگرگون شدن نعمتها شوند،تا اجل آنها به سر رسيد،و گروهى از اين فتنه ها آسودگى يافتند،و دست از نبرد با آنها باز داشتند،امّا همان خدا پرستان و ايثارگران راه حقّ،براى پايدارى و مبارزه با آنها بر خدا منّت ننهادند و ايثار جان خويش را در راه او بزرگ نشمردند،تا اين كه فرمان الهى به دوران اين گرفتارى پايان داد،اينان در اين هنگام آگاهى و بينش خود را با شمشيرهايشان حمل كردند،و به فرمان راهنماى خود،به پروردگار خويش تقرّب جستند،تا اين كه خداوند پيامبرش را به سوى خويش فرا خواند،گروهى به گمراهى نخست خويش بازگشتند،و راههاى باطل و آراى فاسد،آنها را به هلاكت كشانيد،و بر دوستانى جز خدا و رسول اعتماد كردند،و پيوند خود را با غير از خويشاوندان پيامبر(صلی الله علیه و آله) برقرار ساختند،و از كسانى كه به دوستى آنان فرمان داده شده بودند،دورى گزيدند،و بناى استوار دين را از جاى خود منتقل كردند،و در جايى كه شايستگى نداشت بنيان نهادند،آنها معادن همه گناهان،و درهاى ورودى همه گمراهان،به وادى جهل و ضلالتند،آنها دچار امواج متلاطم حيرت و سرگردانى شدند،و به روش آل فرعون در مستى غفلت فرو رفتند،برخى تنها به

ص:396

دنيا رو آورده و از غير آن بريدند،و دسته اى از دين جدا شده و راهى مخالف آن در پيش گرفتند.»

شرح

اين خطبه دنباله سخنانى است كه امام(علیه السلام)پيش از اين بيان فرموده و سيّد رضىّ رضوان اللّه عليه آن را ذكر نكرده است،در اين گفتار گروه گمراهى را كه بر مردم چيره شده و قدرت يافته،و خداوند نيز به آنها مهلت داده بود توصيف فرموده است .

فرموده است: و طال الأمد بهم ليستكملوا الخزى...تا حتّى إذا .

اين سخن شبيه گفتار خداوند متعال است كه فرموده است: «إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً» (1)»همچنين «وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْمِيراً » (2)» فرموده است: حتّى إذا اخلولق الأجل .

يعنى:تا اين كه دوران آنها كهنه گردد،و اين كنايه از سر آمدن روزگار آنها، و به پايان رسيدن مدّتى است كه قلم قضاى الهى براى آنها نوشته و مقدّر كرده بود .

فرموده است: و استراح قوم إلى الفتن .

اين سخن اشاره به كسانى است كه از پيروان و ياوران حقّ به شمار مى آيند،و از مشاركت در وقايعى كه در آخر الزّمان روى مى دهد خوددارى كرده گوشه نشينى اختيار مى كنند،سيتريح إليها،يعنى:درگيرى مردم را با يكديگر آسايشى براى خود شمرده صلاح خود را در بريدن از مردم و گوشه گيرى و گمنامى

ص:397


1- سوره آل عمران(3)آيه(178) [1]يعنى:ما به آنان مهلت مى دهيم تا بر گناهان خود بيفزايند.
2- سوره اسراء(17)آيه(16) [2]يعنى:و هنگامى كه بخواهيم شهر و ديارى را نابود سازيم،اوامر خود را براى متنعّمان و ثروتمندان آنها بيان مى داريم و هنگامى كه به مخالفت برخاستند و استحقاق مجازات يافتند آنها را به سختى درهم مى كوبيم.

تشخيص مى دهند ، و أشالوا عن لقاح حربهم يعنى:خود را از هيجانات جنگ دور داشتند واژه لقاح به فتح لام را براى جوش و خروش جنگ استعاره آورده است،و اين به مناسبت شباهتى است كه با هيجان ناقه دارد .

فرموده است: لم يمنّوا .

اين جمله جواب شرطى است كه در إذا اخلولق الأجل مى باشد،و در باره ضمير يمنّوا يكى از شارحان گفته است:كه به عارفان و خداشناسانى برگشت دارد كه در خطبه پيش،از آنان سخن گفته شده است،در اين جا مى فرمايد:

هنگامى كه دسته اى كه ذكر آنها گذشت در برابر گروه ستمگر و سركش،تسليم شوند،و از جنگ با آنها كناره گيرى كرده،فتنه آنها را وسيله آسايش و استراحت خود قرار دهند،خداوند متعال گروهى را كه به حكمت خود مخصوص گردانيده، و به علوم خود آگاه ساخته بر مى انگيزاند،اينان به پا مى خيزند و شكيبايى خود را در راه اجراى فرمان خداوند،بر او منّت نمى گذارند،به جاى بالصّبر،بالنّصر نيز روايت شده است،يعنى پيروزى براى خدا را بر او منّت قرار ندادند و فداكارى و از جان گذشتگى خود را در راه حقّ بزرگ نشمردند،تا اين كه قضا و قدر الهى با پايان يافتن دوران اين گروه ستمكار،و بر طرف شدن اين بلاى فراگير موافق شد، از اين پس اين خداشناسان بينش خود را بر شمشيرهايشان حمل كردند،در اين سخن نكته لطيفى است كه عبارت است از اين كه آنها عقايد قلبى خود را براى مردم آشكار كردند،و به همراه شمشيرهاى برهنه خود،پرده از روى اعتقادات خويش برداشتند،و اين كار آنها مانند اين است كه بصيرت و بينش خود را بر شمشيرهايشان حمل كرده اند،و همان گونه كه شمشير برهنه از ديد كسى پوشيده نيست،اعتقاد و بينش آنها نيز در نهايت پيدايى و ظهور است،برخى گفته اند بصائر جمع بصيرت،و به معناى خون است،و مراد اين است كه در صدد انتقام برآمده و خونهايى را كه گروه ستمكار و سركش به ناحقّ ريخته اند خونخواهى مى كنند،و مانند اين است كه مطالبه خونهاى مظلومان بر شمشيرهاى آنها كه براى

ص:398

جنگ از نيام بيرون آمده،حمل شده است،مقصود از واعظهم امام قائم(علیه السلام)است.

اين نيز محتمل است كه منظور از ضمير جمع در يمنّوا و ما بعد آن گروهى باشد كه در قبال اين فتنه و آشوبها كناره گيرى و آسودگى را اختيار كرده،و از جنگ با آشوبگران دست باز داشتند،زيرا از اين جهت راه تسليم را در پيش گرفته و از جنگ خوددارى كردند كه به آنها اجازه قيام داده نشده بود،و به سبب عدم حضور ولىّ امر و قائم بحقّ،توان مقاومت در برابر ستمگران را نداشتند،و هم در آن هنگام كه در برابر اوضاع،روش مسالمت در پيش گرفتند و شكيبائى مى كردند،از مشاهده منكرات رنج مى بردند و دلهاى آنها در سوز و گداز بود،و اگر پشتيبان و پناهى مى داشتند در راه نصرت حق بذل جان را مهمّ نمى شمردند،تا بالأخره فرمان خداوند براى قطع مدّت بلا و به سر آمدن دوران اين گروه ستم پيشه فرا مى رسد،و كسى كه براى يارى حقّ قيام مى كند و مردم را به سوى آن مى خواند ظاهر مى گردد،در اين هنگام اين مردم اعتقادات درونى خود را بر شمشيرهايشان حمل و آشكار كرده،و به فرمان كسى كه در ميان آنها ظاهر شده و پند دهنده و ترساننده آنها و مبلّغ حقّ است،براى اجراى اوامر پروردگار قيام مى كنند.در اين توجيه ضمير لم يمنّوا به نزديكترين مرجع كه قوم در جمله پيش است برگشت دارد .

فرموده است: حتّى إذا قبض اللّه رسوله...تا رجع .

اين بخش از خطبه منقطع از مطالب بخش قبلى است،زيرا اين قسمت تصريح دارد بر پايان گرفتن اين جريان در زمان حيات پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،و همچنين در بيان احوال مردم با او و پيش از او و بعد از اوست.و در سخنان پيش چيزى از اين مطالب وجود ندارد،مگر اين كه جمله من طال الأمد بهم را كه در صدر بخش نخست خطبه است،بر گمراهان عصر جاهليّت و دوران پيش از اسلام حمل كنيم،در اين صورت مفاد جملات بعد اين است:تا اين كه دوران اين مردم به پايان نزديك شد و گروهى از آنها با غارت و تاراج اموال ديگران،به ايجاد فتنه

ص:399

و خونريزى پرداخته و سود و آسودگى خود را در اين كارها يافتند، و اشّالوا عن لقاح حربهم يعنى:خود را براى جنگ آماده كردند،چنان كه ناقه با بلند كردن دم،اظهار آمادگى و جفت جويى مى كند،و در اين هنگام شائل ناميده مى شود، به اين ترتيب ضمير لم يمنّوا به صحابه پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه پيش از اين در اين خطبه از آنها ياد شده است برگشت دارد،همان صحابه اى كه هنگامى كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در ميان آنان قيام كرد،در ركاب او نبرد كردند،و شكيبايى خود را در برابر سختيها و كوششهاى خويش را براى يارى حقّ بر خدا منّت ننهادند،و نثار جان را در راه او بزرگ نشمردند،تا اين كه قضاى الهى بر پايان گرفتن دوران بلا و گرفتارى و خاتمه يافتن سلطه كفر و جاهليّت جارى شد.اينان يعنى همين كسانى كه پيروزى خود را بر خدا منّت ننهادند،بينش و اعتقاد خود را كه در آغاز اسلام پنهان مى داشتند بر شمشيرهاى خود حمل كردند،يعنى عقايد خويش را چنان كه پيش از اين بيان كرديم آشكار ساختند،يا اين كه از كافران خونخواهى كرده و انتقام خونهايى را كه از آنها ريخته شده بود از آنان گرفتند،و به فرمان پند دهندۀ خود كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است فرمانبردار پروردگار خويش شدند.

با توجيهى كه ذكر شد مى توانيم اين بخش خطبه را كه با جمله:حتّى إذا قبض اللّه رسوله آغاز مى شود دنباله بخش پيشين بدانيم.

فرموده است: رجع قوم على الأعقاب... تا آخر.

بنا بر مذهب طايفه اماميّه،اين سخن اشاره است به عدول صحابه كه خلافت را از آن حضرت و فرزندانش به خلفاى سه گانه انتقال دادند،و بنا بر مذهب كسانى كه خلافت آن سه را صحيح دانسته اند،محتمل است كه مراد آن حضرت از اين گروه،آن عدّه از اصحاب است كه به جاهليّت خود بازگشت كرده،و در زمان خلافتش سر به طغيان برداشته و بر او خروج كردند،مانند معاويه و طلحه و زبير و جز آنها كه مدّعى شدند آنها به خلافت از آن بزرگوار و فرزندانش سزاوارترند،رجوع على الاعقاب كنايه از اين است كه اين گروه از اوامر خداوند و

ص:400

پيامبرش سرپيچى كرده،و از اطاعت و انقياد در برابر شريعت و وصيّت پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)در باره خاندانش سرباز زده و از دين خدا برگشته اند ، غالتهم السّبل كنايه از اين است كه حقّ و ناحقّ،درهم آميخته،و راههاى باطل،آنان را به سوى خود ربوده و به نابودى كشانيده است.مراد از سبل،راههاى باطل،و نظريات فاسد و نادرست است،چنان كه در عرف مردم گفته مى شود:أخذته الطّريق إلى مضيق يعنى:راه،او را به تنگنا كشانيده است،عبارت و غالتهم السّبل هم از نظر مفردات جمله و هم از لحاظ تركيب،مجاز است،امّا در مفرد براى اين كه سير آنها در راههاى باطل از روى علم و دانش نيست،و چون نمى دانند كه در بيراهه گام بر مى دارند بطور ناگهانى دچار نابودى مى شوند،از اين رو واژه غيله كه به معناى ترور كردن و به ناگهانى كشتن است مناسب حال آنهاست،امّا در تركيب براى اين كه نسبت دادن غيله به سبل نمى تواند بطور حقيقى باشد،زيرا ترور كردن و به ناگهانى كسى را كشتن تنها از ذوى العقول برمى آيد.و منظور از و اتّكلوا على الولائج يعنى بر خاصّان خود اعتماد كرده اند،اين است كه هر كدام از اينها در نظريّه فاسد و رأى نادرست خود،تكيه بر وابستگان و دوستان خاصّ خويش دارد ، و مقصود از جمله وصلوا غير الرّحم اين است كه پيوند خود را با پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله) بريده اند،حذف مضاف اليه رحم براى اين است كه از نظر شنونده معلوم است، همچنين مراد از سببى كه مردم مأمور و موظّفند بدان تمسّك جويند و نسبت به آن دوستى ورزند اهل بيت(علیه السلام)است،و اين كه واژه سبب در مورد آنها به كار رفته براى اين است كه آنها وسيله هدايت خلايق به سوى آفريدگارند،چنان كه پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)فرموده است:خلّفت فيكم الثّقلين:كتاب اللّه و عترتي أهل بيتي، حبلان ممدودان من السّماء إلى الأرض لم يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض يعنى:

دو چيز گرانبها در ميان شما به جاى مى گذارم كه آن كتاب خدا و عترت من كه خاندان منند مى باشد،اينها دو ريسمان كشيده از آسمان به زمينند كه از يكديگر جدا نمى شوند تا در كنار حوض بر من وارد گردند.در اين حديث شريف واژه حبل

ص:401

(ريسمان)را براى اهل بيت(علیه السلام)استعاره آورده است،و سبب در لغت نيز به همين معناست،و اين كه امر به مودّت و دوستى آنها شده به دليل قول خداوند متعال است كه فرموده است: «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى » (1)».

فرموده است: و نقلوا البناء عن رصّ أساسه فبنوه في غير موضعه .

اين گفتار اشاره به اين است كه امر خلافت را از آن حضرت و فرزندانش به ديگران عدول دادند،بديهى است قطع صله رحم موجب خروج از دايره فضيلت عدالت،و دچار شدن به رذيلت ظلم است،همچنين عدم مودّت و دلبستگى به اولى القربى يعنى خويشاوندان پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)كوتاهى در تحصيل فضيلتى است كه در ذيل صفت عفّت مندرج است،و نيز نقل بناى خلافت از محلّى كه خداوند براى آن قرار داده بود،داخل در صفت زشت و ناپسند ظلم مى باشد ،سپس امام(علیه السلام)اين منحرفان از جادّه عدالت،و آلودگان به ستم و بيدادگرى را به گونه اى كوتاه و فشرده توصيف مى كند كه:اينها معدن هر خطا و گناهند،يعنى اين ستم پيشگان براى ارتكاب هر گناهى آمادگى دارند و مهيّاى آن هستند،و گمان هر خطا و ناروا به آنها مى رود،واژه معادن در جمله معادن كلّ خطيئة استعاره است،جمله أبواب كلّ ضارب فى غمرة نيز به همين معنا و مفاد آن اين است كه:اينان براى هر نادانى كه در طريق گمراهى گام بر مى دارد،درهاى گشاده اند،واژه أبواب را براى آنان به اين اعتبار استعاره فرموده كه هر كسى بر اثر تيرگيهاى جهل،يا به منظور القاى شبهه فتنه اى برپا كند،و در اين راه از آنها كمك بخواهد،آنان همين درها را به روى او مى گشايند،و او را كمك،و رأى فاسد او را تحسين مى كنند،و با اين كار خود چنين نشان مى دهند كه آنها درهاى رسيدن به مرادند، و او براى رسيدن به مقصودش بايد از همين در داخل شود .

فرموده است: قد ماروا في الحيرة .

ص:402


1- سوره شورى(42)آيه(23) [1]يعنى:(اى پيامبر)بگو من از شما هيچ پاداشى بر رسالتم درخواست نمى كنم جز دوست داشتن نزديكانم.

يعنى اينها در كار خود دچار شك و ترديدند،و چون راه حقّ را نمى دانند تا به سوى آن رو آورند گرفتار سرگردانى و حيرتند، و ذهلوا في السّكرة يعنى فكر و انديشه آنها در ظلمت نادانى و مستى بى خبرى فرو رفته و در نتيجه سنّت و روش آل فرعون را در پيش گرفته اند،اين كه واژه(سنّة)نكره ذكر شده براى اين است كه پيروى آل فرعون را در برخى از شيوه ها دارند،و مراد از آل فرعون پيروان اوست .

فرموده است: من منقطع إلى الدّنيا... تا آخر.

اين عبارات در بيان چگونگى روشها و شيوه هاى مردمى است كه از سنّتهاى آل فرعون پيروى مى كنند،برخى از اينها از همه چيز بريده،و به دنيا رو آورده،و در لذّات آن فرو رفته،و همه نيروى خود را در راه به دست آوردن آن به كار گرفته اند،برخى ديگر اگر چه از دنيا چيزى در دست ندارند،ليكن از دين جدا و با آن در تضادّند،اين قضيّه نسبت به اين دسته منفصله مانعة الخلوّ (1)است،و محتمل است مانعة الجمع (2)بودن اين دو حال مراد باشد ،و منظور از مفارق للدّين كسى است كه به دنيا و خوشيهاى آن رغبتى ندارد،مانند بسيارى از كسانى كه مدّعى زهد مى شوند و نسبت به دنيا اظهار نفرت و بى ميلى مى كنند و گمان دارند كه داراى مقام و مرتبه اى مى باشند و حال اين كه راه صحيح دين را نمى دانند و نسبت به آن نادانند،و ناآگاهى آنها به اين كه چگونه بايد در راه حقّ سير و سلوك كرد آنان را از صراط مستقيم بيرون برده،و به جانب چپ و راست اين راه كشانيده است.و توفيق از خداوند است.

ص:403


1- قضيّه منفصله مانعة الخلوّ اين است كه انفصال دو چيز در عدم آنها باشد.يعنى اجتماع آنها ممكن باشد،ولى ارتفاع آنها روا نباشد.منطق مظفّر(مترجم)
2- مانعة الجمع قضيّه اين است كه انفصال در آنها وجود باشد.يعنى اجتماع آنها روا نباشد ولى ارتفاع آنها ممكن باشد.همان مأخذ(مترجم).

150-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

وَ أَحْمَدُ اللَّهَ وَ أَسْتَعِينُهُ عَلَى مَدَاحِرِ الشَّيْطَانِ وَ مَزَاجِرِهِ- وَ الاِعْتِصَامِ مِنْ حَبَائِلِهِ وَ مَخَاتِلِهِ وَ أَشْهَدُ أَنْ «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» وَ أَشْهَدُ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ نَجِيبُهُ وَ صَفْوَتُهُ- لاَ يُؤَازَى فَضْلُهُ وَ لاَ يُجْبَرُ فَقْدُهُ- أَضَاءَتْ بِهِ الْبِلاَدُ بَعْدَ الضَّلاَلَةِ الْمُظْلِمَةِ- وَ الْجَهَالَةِ الْغَالِبَةِ وَ الْجَفْوَةِ الْجَافِيَةِ- وَ النَّاسُ يَسْتَحِلُّونَ الْحَرِيمَ- وَ يَسْتَذِلُّونَ الْحَكِيمَ- يَحْيَوْنَ عَلَى فَتْرَةٍ وَ يَمُوتُونَ عَلَى كَفْرَةٍ ثُمَّ إِنَّكُمْ مَعْشَرَ الْعَرَبِ أَغْرَاضُ بَلاَيَا قَدِ اقْتَرَبَتْ- فَاتَّقُوا سَكَرَاتِ النِّعْمَةِ وَ احْذَرُوا بَوَائِقَ النِّقْمَةِ- وَ تَثَبَّتُوا فِي قَتَامِ الْعِشْوَةِ وَ اعْوِجَاجِ الْفِتْنَةِ- عِنْدَ طُلُوعِ جَنِينِهَا وَ ظُهُورِ كَمِينِهَا- وَ انْتِصَابِ قُطْبِهَا وَ مَدَارِ رَحَاهَا- تَبْدَأُ فِي مَدَارِجَ خَفِيَّةٍ وَ تَئُولُ إِلَى فَظَاعَةٍ جَلِيَّةٍ- شِبَابُهَا كَشِبَابِ الْغُلاَمِ وَ آثَارُهَا كَآثَارِ السِّلاَمِ- يَتَوَارَثُهَا الظَّلَمَةُ بِالْعُهُودِ أَوَّلُهُمْ قَائِدٌ لِآخِرِهِمْ- وَ آخِرُهُمْ مُقْتَدٍ بِأَوَّلِهِمْ يَتَنَافَسُونَ فِي دُنْيَا دَنِيَّةٍ- وَ يَتَكَالَبُونَ عَلَى جِيفَةٍ مُرِيحَةٍ- وَ عَنْ قَلِيلٍ يَتَبَرَّأُ التَّابِعُ مِنَ الْمَتْبُوعِ- وَ الْقَائِدُ مِنَ الْمَقُودِ فَيَتَزَايَلُونَ بِالْبَغْضَاءِ- وَ يَتَلاَعَنُونَ عِنْدَ اللِّقَاءِ- ثُمَّ يَأْتِي بَعْدَ ذَلِكَ طَالِعُ الْفِتْنَةِ الرَّجُوفِ- وَ الْقَاصِمَةِ الزَّحُوفِ فَتَزِيغُ قُلُوبٌ بَعْدَ اسْتِقَامَةٍ- وَ تَضِلُّ رِجَالٌ بَعْدَ سَلاَمَةٍ- وَ تَخْتَلِفُ الْأَهْوَاءُ عِنْدَ هُجُومِهَا- وَ تَلْتَبِسُ الْآرَاءُ عِنْدَ نُجُومِهَا- مَنْ أَشْرَفَ لَهَا قَصَمَتْهُ وَ مَنْ سَعَى فِيهَا حَطَمَتْهُ- يَتَكَادَمُونَ فِيهَا تَكَادُمَ الْحُمُرِ فِي الْعَانَةِ- قَدِ اضْطَرَبَ مَعْقُودُ الْحَبْلِ وَ عَمِيَ وَجْهُ الْأَمْرِ- تَغِيضُ فِيهَا الْحِكْمَةُ وَ تَنْطِقُ فِيهَا الظَّلَمَةُ- وَ تَدُقُّ أَهْلَ الْبَدْوِ بِمِسْحَلِهَا- وَ تَرُضُّهُمْ بِكَلْكَلِهَا يَضِيعُ فِي غُبَارِهَا الْوُحْدَانُ- وَ يَهْلِكُ فِي طَرِيقِهَا الرُّكْبَانُ تَرِدُ بِمُرِّ الْقَضَاءِ- وَ تَحْلُبُ عَبِيطَ الدِّمَاءِ وَ تَثْلِمُ مَنَارَ الدِّينِ- وَ تَنْقُضُ عَقْدَ الْيَقِينِ- يَهْرُبُ مِنْهَا الْأَكْيَاسُ وَ يُدَبِّرُهَا الْأَرْجَاسُ- مِرْعَادٌ مِبْرَاقٌ كَاشِفَةٌ عَنْ سَاقٍ تُقْطَعُ فِيهَا الْأَرْحَامُ- وَ يُفَارَقُ عَلَيْهَا الْإِسْلاَمُ

ص:404

بَرِيئُهَا سَقِيمٌ وَ ظَاعِنُهَا مُقِيمٌ

بخش اول
لغات

مداحر:جمع مدحر،وسيله طرد كردن و دور ساختن مخاتل:اسباب فريب و آنچه شيطان به وسيله آن خيال انسان را بر مى انگيزد كه گمان كند آن كار سودمند است.

قَتَامِ:به فتح تاف،غبار فظاعة:كارى كه سخت از حدّ خود بگذرد يتزايلون:از يكديگر جدا مى شوند مريحة:بد بو نجومها:طلوع آن تكادم:با دندان گاز گرفتن مسحل:سوهان و نيز به معناى حلقه دهنه لجام است بوائق:جمع بائقه،مصيبتها عشوة:ابر مبهم و تاريك سلام:سنگ سخت و مفرد آن سلمه به كسر سين است أشرف لها:براى دفع آن برخاست عانة:رمه گور خر وحدان:جمع واحد است عبيط:خالص و تازه

ترجمه

«براى به دست آوردن چيزهايى كه شيطان را از ما براند،و دور كند،از او يارى مى طلبيم،و براى مصونيّت از افتادن در دام نيرنگهايش از او درخواست كمك مى كنيم،گواهى مى دهم كه جز خداوند يكتا هيچ معبودى وجود ندارد، و شهادت مى دهم كه محمّد(صلی الله علیه و آله)بنده و فرستاده و برگزيده و پسنديده اوست، برترى و بزرگوارى او را مانندى نيست،و فقدان او را جبرانى نمى باشد،شهرها به مقدم وجود او روشن گشت پس از آن كه ضلالتى پر از تيرگى آنها را فرا گرفته،و نادانى بر همگى چيره گشته،و درشتخويى و ددمنشى بر همگى غلبه يافته بود،مردم حرام را حلال مى شمردند،و دانشمند را خوار مى داشتند،در دورانى كه پيامبران نبودند مى زيستند،و بر آيين كفر و بى دينى مى مردند.

اكنون اى مردم عرب شما هدف تير بلاهايى هستيد كه وقوع آنها نزديك شده است،از مستيهاى نعمت بپرهيزيد و از سختيهاى كيفر بر حذر باشيد،در گرد و غبار شبهه،و كژى و ناهموارى فتنه،هنگامى كه اندرون آن

ص:405

آشكار،و پنهان آن نمودار،و محورش بر پا مى شود،و آسيايش به گردش در مى آيد تأمّل و درنگ كنيد،اين فتنه اندك اندك و در پنهانى آغاز،و به رسوايى بزرگ آشكارى منتهى مى شود،سرعت رشد و فزايش آن مانند رشد جوانان،و آثار آن همچون اثر ضربه سنگ سخت بر پيكر انسان است،اين فتنه را ستمگران در دورانها براى يكديگر به ارث مى گذارند،نخستين آنان رهبر واپسين،و واپسين آنها رهبر نخستين است،آنان براى به دست آوردن دنياى پست بر يكديگر سبقت مى جويند،و بر سر مردارى گنديده مانند سگان به جان هم مى افتند،و ديرى نمى گذرد كه پيرو از رهبر،و پيشوا از پيرو بيزارى مى جويد،و با خشم و كين از يكديگر جدا مى شوند،و به هنگام ديدار، همديگر را لعنت مى كنند.

پس از اين،فتنه اى تكان دهنده و شكننده و پر شتاب آغاز مى شود كه بر اثر آن دلهايى كه از ثبات و استقامت برخوردار بوده،دچار كژى و انحراف مى شود،و مردانى كه در طريق درستى و راستى گام بر مى داشتند،به گمراهى مى افتند،به هنگام هجوم اين فتنه،خواستهاى مردم جوراجور و ناهماهنگ مى شود،و در موقع ظهور آن،افكار،پريشان و درهم و برهم مى گردد،هر كس در برابر آن مقاومت كند پشت او را مى شكند،و هر كس در راه سركوب آن بكوشد لگد كوب مى شود،در اين آشوب،مردم مانند خران وحشى در رمه يكديگر را به دندان مى گزند،و رشتۀ نجات بخش الهى لرزان شده از هم مى گسلد،و چهره حقيقت پوشيده مى گردد،حكمت و دانش از ميان مى رود،و ستمگران مدّعى آن شده از آن سخن مى گويند،اسب اين فتنه بيابان نشينان را با حلقه لگام خود مى كوبد،و با ضرب سينه اش آنها را له مى كند،افراد در غبار آن ناپديد مى شوند،و سواران در راه آن نابود مى گردند،اين فتنه از قضاى آسمانى با تلخى فرا مى رسد،و خونهاى تازه و پاكيزه را مى ريزد،و در ستون دين رخنه پديد مى آورد،و يقين را از دلها مى زدايد،خردمندان دور انديش از آن مى گريزند،و پليد مردان به تدبير امور آن مى پردازند،اين فتنه اى پر رعد و برق است،و براى رسانيدن فشار و سختى،دامن خود را بالا زده است،در اين فتنه

ص:406

پيوند خويشاوندى بريده،و از اسلام جدايى حاصل مى شود،تندرست از آن بيمار و كوچ كننده از آن مقيم است .»

شرح

امام(علیه السلام)خطبه خود را با استعانت از پروردگار متعال بر آنچه موجب دفع شيطان و طرد آن مى گردد آغاز فرموده است و اينها همان عبادات و اعمال شايسته است كه باعث راندن و دور شدن شيطان و سركوب آن مى شود،همچنين امام(علیه السلام) از دامها و نيرنگهاى شيطان از خداوند درخواست ايمنى كرده است،دامها و نيرنگهاى شيطان شهوات و لذّات دنياست،واژه حبائل را كه به معناى دامهاى صيّادان است از جهت مشابهتى كه با شهوات و لذّات فريبنده دنيا دارد،براى آنها استعاره آورده است،زيرا هر دو مايه از دست رفتن ايمنى و دچار شدن به عذاب و سختى است .

از جمله القاب پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كه بدان ستوده مى شود اين است كه نجيب خداوند است يعنى برگزيده اوست،و در اين جا نجيّه(سخنگوى او)نيز روايت شده است،و صفوته يعنى بنده ناب و خالص اوست ، لا يوازى فضله يعنى برترى او را هيچ كس دارا نيست،چون كمالاتش در دو نيروى نظرى و عملى اوست كه براى هيچ آفريده اى حاصل نمى شود،در اين صورت فقدان چنين شخصيتى،جز به ظهور كسى همانند او در ميان مردم جبران نمى شود،و چون در ميان آدميان مانندى ندارد،هيچ چيزى فقدان او را جبران نمى كند .

فرموده است: أضاءت به البلاد بعد الضّلالة .

مراد،ضلالت كفر است،و توصيف اين گمراهى،به صفت ظلمت و تاريكى،براى اين است كه در اين ظلمت،راهى به سوى حقّ وجود ندارد،و اين وصف بر سبيل استعاره است،همچنين ذكر صفت إضاءه براى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)نيز استعاره است،زيرا مردم به سبب انوار وجود آن بزرگوار، در امور معاش و معاد خود هدايت يافتند،و نسبت آن به شهرها به طريق مجاز

ص:407

است ،منظور از نادانى و جهالتى كه بر بيشتر مردم غلبه داشته عدم خداشناسى و نبودن در راهى است كه به او منتهى مى شود،همچنين ندانستن كيفيّت نظام زندگى بگونه اى كه آن حضرت بيان فرموده و اسلام مقرّر داشته است،مراد از جفوة الجافية درشتخويى و سنگدلى عرب و عادت آنها به خونريزى و كشتار است صفت جافيه كه از جفوة مشتقّ و صفت براى آن آمده از باب مبالغه و تأكيد است، و منظور از آن بيان شدّت جفا و بد رفتارى و ستمگرى ميان عرب در اين زمان است .

در جمله و النّاس يستحلّون الحريم ،واو براى حال و عامل آن فعل أضاءت مى باشد،همچنين است جمله يستذلّون الحكيم ،ظاهرا عرب از دير زمان تاكنون بر اين عادت بوده،كه هر كس از آنها كناره مى گرفت،و از غارت و چپاول و ايجاد فتنه و فساد خوددارى مى كرد،او را خوار و زبون مى شمردند،و براى آن كه او را بدين كارها وادارند به او نسبت ترس و ناتوانى مى دادند .و يحيون على فترة يعنى اينها در حال انقطاع وحى و در دوران نبودن رسولان زندگى مى كردند،و اين دورانى است كه خيرات معنوى منقطع است،و مردم با بيمارى جهل از دنيا مى روند،واژه كفره در جمله و يموتون على كفرة مصدر مرّه است براى كفر مردم هر قرن به سبب نداشتن رهبر و پيامبر .

پس از اين امام(علیه السلام)به شنوندگان هشدار مى دهد كه هنگام وقوع حوادث تلخ آينده نزديك است،و آنها مانند نشانه كه تيرها به سوى آن روانه مى شود،هدف و نشانه اين حوادثند،واژه غرض را كه به معناى نشانه است براى مردم استعاره آورده است ،و چون پيدايش فتنه ها و بروز حوادث مانند از ميان رفتن گروهى و نابود شدن جماعتى نتيجه آمادگى آنها براى اين وقايع،و به مقتضاى استعداد آنهاست، و بزرگترين اسباب آمادگى براى نزول بلا فراموشى از ياد خدا،و سرگرم شدن به نعمتها و لذّات دنياست،واژه سكرات را كه به معناى سرمستيهاست براى غفلتهاى حاصل از اين احوال استعاره فرموده است.سپس امام(علیه السلام)دستور مى دهد كه

ص:408

از سرمست شدن به نعمتهاى دنيا بپرهيزند،و از كيفر كفران نعمت و مصيبتهاى آن بر حذر باشند ،پس از آن تذكّر مى دهد كه هنگامى كه كارها بر آنها مشتبه مى شود،و خبر را به دو گونه روايت مى كنند،و شبهه هاى فتنه برانگيز پديد مى آيد،در گزينش راه،تأمّل و درنگ كنند،و حقيقت را روشن گردانند،مانند شبهه قتل عثمان كه جنگهاى جمل و صفّين و خوارج از آن به وجود آمد،واژه قتام را كه به معناى غبار است براى اين گونه امور مشتبه استعاره آورده است،وجه مناسبت اين است كه انسانى كه دچار امر مشتبه و درهم و برهم مى شود نمى تواند حقيقت را دريابد و مانند كسى است كه در فضاى پر از گرد و غبار گرفتار شده و نمى تواند راه به جايى برد،منظور از اعوجاج فتنه،ظهور نابهنگام و دگرگونى آن است،واژه جنين ممكن است به معناى حقيقى آن باشد،يعنى هنگامى كه طليعه آن پديدار و آنچه بر شما پوشيده است آشكار گردد،و جمله ظهور كمينها نيز به همين معناست،يعنى زمانى كه پنهان آن ظاهر شود،و محتمل است كه استعاره و مجاز باشد،در جمله هاى و انتصاب قطبها و مدار رحاها منظور از قطب فتنه ستمگران و گردنكشانى است كه اين فتنه و آشوب را به پا كرده،و محور اين رويدادند،و اين به طريق استعاره است،و مراد از انتصاب ،قيام اين گروه براى بر- پا كردن اين فتنه است،همچنين واژه مدار در عبارت مدار الرّحى را براى كسانى استعاره آورده كه آسياى اين فتنه بر گرد وجود آنها مى چرخد،و اينان كارگردانان و سپاهيان آنند،كه به منزله محور اين آسيا بوده،و اين آشوب و بلوا به كوشش آنها برپاست،سپس امام(علیه السلام)خبر مى دهد كه اين رويداد به تدريج در پنهانى آغاز مى شود،منظور از مدارج دلهاى كسانى است كه نيّت بر پايى اين آشوب،و قصد برانگيختن آن را دارند.

بارى اين گفتار به فتنه بنى اميّه اشاره دارد كه مبدأ آن شبهه و اختلافى بود كه پس از كشته شدن عثمان به وجود آمد،و هيچ يك از اصحاب چگونگى و مشخّصات آن را پيش بينى نمى كرد،و تنها مى دانستند كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)از وقوع

ص:409

حوادث و فتنه هايى در آينده خبر داده است،بى آن كه زمان وقوع آنها تعيين شده باشد،و يا از عاملان و رهبران آن نام برده باشند،بنا بر اين منظور از عبارت تبدء في مدارج خفيّة معاويه و طلحه و زبير و امثال اينهاست كه امر خود را پنهان كرده و عزم خويش را در ايجاد فتنه،و طمع خود را به خلافت و حكومت پوشيده مى داشتند،تا اين كه حرص و آز آنها،وقايعى را به وجود آورد كه آنچه در پرده داشتند آشكار و نقش تاريخ شد ،واژه شباب را براى قيام و ظهور اين فتنه در ميان مردم،استعاره آورده،و وجه مناسبت سرعت ظهور آن است،چنان كه آن را از اين نظر به كودكى تشبيه فرموده كه به سرعت به حدّ شباب مى رسد و جوانى را آغاز مى كند،اين فتنه با اين سرعت و شتابى كه دارد مانند برخورد سنگ سخت و صلب با پوست بدن است و اثر عميقى كه روى آن به جا مى گذارد،تأثير زيادى در انهدام اسلام و از ميان بردن اساس آن دارد،وجه مشابهت ميان اين دو،فسادى است كه بر اثر وقوع اين فتنه در ميان مردم پديد مى آيد،و موجب گسستن نظام امور مسلمانان مى شود،مانند برخورد سنگ سخت،كه موجب شكستگى و كوبيده گى و تباهى بدن مى گردد ،منظور از ظلمتى كه آن را از يكديگر به ارث مى برند بنى اميّه است كه حكّام آنها از آغاز تا پايان،خلافت را از پدر،به فرزند،به ارث مى گذارند،و بر آن عهد و پيمان مى بندند ،معناى اين كه اوّلين آنها قائد و رهبر آخرين آنهاست اين است كه اوّلين آنها آخرين آنها را به سوى آتش دوزخ و ظلم و ضلالت، و برانگيختن اين فتنه ها رهبرى مى كند،واژه قيادت و رهبرى را براى نخستين حاكم آنها استعاره فرموده است،زيرا او بوده است كه اسباب سلطنت و موجبات پادشاهى و فرمانروايى را براى جانشينان خود فراهم كرده و اينها به او اقتدا و يكى پس از ديگرى در اين باره از او پيروى مى كنند،ضميرها در تتوارثها به فتنه برگشت دارد .

پس از اين امام(علیه السلام)به چگونگى احوال اين طايفه در برانگيختن فتنه ها و به ارث گذاردن اين كژيها و ناهمواريها اشاره مى كند،و اين كه از ديده اهل خرد،

ص:410

اعمال اينها رقابت براى به دست آوردن هر چه بيشتر جيفه دنياست،واژه تكالب (به روى يكديگر پريدن)را براى نزاع و كشمكش آنها با يكديگر به خاطر دنيا استعاره آورده و اين به مناسبت شباهتى است كه احوال آنها با سگان دارد كه بر سر مردار با يكديگر گلاويز مى شوند،واژه جيفه را براى دنيا استعاره فرموده،و با ذكر واژه مريحه كه به معناى گنديده و متعفّن است به آن ترشيح داده است،و اين به سبب لزوم نفرت و دورى جستن از آن است،زيرا مستلزم آزار و اذيّت كسانى است كه خواستار آنند،و خردمندان به همان گونه كه از مردار گنديده مى گريزند از دنيا پرهيز مى كنند و از آن دورى مى جويند .

سپس امام(علیه السلام)با ذكر اين كه بزودى تابع از متبوع و رهبر از پيرو بيزارى خواهد جست به سپرى شدن سريع دنيا اشاره مى كند،و معناى اين سخن اين است كه هر يك از اين دو دسته از ديگرى اظهار بيزارى و نفرت خواهد كرد،چنان كه خداوند متعال فرموده است «إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا» (1)»و نيز فرموده است: «قالُوا ضَلُّوا عَنّا بَلْ لَمْ نَكُنْ نَدْعُوا مِنْ قَبْلُ شَيْئاً» (2)»گفته شده كه مراد از بيزارى كه در گفتار امام(علیه السلام)است،تبرّى جستن از اين طايفه در هنگام پديد آمدن دولت عبّاسيان است،زيرا عادت مردم بر اين جارى است كه از حاكمان معزول دورى مى جويند،بويژه اگر از گروهى كه اين حاكمان را بر كنار كرده و يا به قتل رسانيده اند بيمناك باشند كه در اين صورت با بغض و كينه از يكديگر جدا مى شوند،زيرا دوستى و الفت آنها بنا به اغراض دنيوى و مطامع مادّى بوده كه با عزل آنها از ميان رفته است،از اين رو هنگام ديدار به لعن يكديگر مى پردازند، برخى هم گفته اند كه منظور همان بيزارى جستن در روز قيامت است.

فرموده است: و عن قليل...تا عند اللّقاء .

ص:411


1- سوره بقره(2)آيه(166) [1]يعنى:در آن هنگام رهبران از پيروان خود بيزارى مى جويند.
2- سوره غافر(40)آيه(74) [2]يعنى:آنها مى گويند همه از نظر ما محو شدند بلكه ما پيش از اين اصلا چيزى را پرستش نمى كرديم.

اين جمله به گونه اعتراض و تأكيد بر شگفتى آن حضرت از چگونگى احوال اين دنيا پرستان است،و مانند اين است كه فرموده باشد،اينان با اين جنگ و نزاعى كه بر سر اين مردار دارند بزودى از يكديگر بيزارى خواهند جست.بديهى است اداى سخن به اين گونه،براى دورى جستن از نزاع بر سر دنيا در شنوندگان مؤثّرتر است .

فرموده است: ثمّ يأتي بعد ذلك طالع الفتنه الرِّجوف .

مراد از اين فتنه حمله تاتار و مغول است زيرا اين حادثه موجب زوال قدرت عرب گرديد،يكى از شارحان گفته است آن فتنه اشاره به حوادثى است كه در آخر الزمان روى خواهد داد،مانند فتنه دجّال،ذكر واژه رجوف (بسيار تكان دهنده)اشاره به وقايع هراس انگيز،و اضطراب امر اسلام در اين رويدادهاست،و منظور از طالع فتنه مقدّمات و اوايل آن است،به كار بردن صفت قاصمة (شكننده) كنايه از اين است كه اين فتنه خلق بسيارى را نابود خواهد كرد،واژه زحوف را براى آن فتنه،به مناسبت شباهت آن به دلير مردى كه در جنگ پيوسته بر حريفان يورش مى برد و به سوى آنها رو مى آورد استعاره فرموده است .

پس از اين امام(علیه السلام)به بيان تأثيرات اين فتنه در مردم مى پردازد،و مى فرمايد:

دلهاى گروهى كه در راه خدا گام برمى دارند،دچار كژى و انحراف شده از راه راست باز مى گردند،و مردانى كه از سلامت دين برخوردارند گمراه شده و با ارتكاب معاصى،خود را به هلاكت اخروى گرفتار مى سازند ،در هنگام هجوم اين فتنه اختلاف آراء در باره دين خدا،زياد مى گردد،و نظريّات درست با افكار نادرستى كه در ميان مردم پديد مى آيد درهم و مشتبه مى شود،به گونه اى كه مردم نمى توانند راه حقّ و طريق مصلحت را بشناسند ،و هر كس در برابر اين حوادث مقاومت و در دفع آنها بكوشد دستخوش تباهى و نابودى مى گردد ،واژه تكادم (گاز گرفتن)را براى رهبران و سردمداران اين فتنه كه بر سر قدرت با يكديگر به جنگ و ستيز مى پردازند،و يا براى سلطه جويى آنها بر ديگران،استعاره آورده است،و اينها

ص:412

را به خران در رمه كه همديگر را گاز مى گيرند تشبيه كرده است،وجه مشابهت، ستيزه گرى و سلطه جويى آنهاست و نيز اشاره است به اين كه گروه مذكور قيد تكليف را رها كرده،و از آنچه در آخرت براى آنها مقرّر شده بكلّى غافلند،عبارت معقود الحبل را براى دولت اسلام و نظام مستحكم آن در گذشته استعاره آورده، همچنين واژه حبل(ريسمان)را براى دين استعاره فرموده است،اضطراب آن كنايه از لرزش پايه هاى دين به هنگام ظهور اين فتنه است ،معناى جمله عمى وجه الأمر عدم آگاهى به طريق مصلحت است،و اين كه چشمه هاى حكمت در اين گير و دار خشك مى شود منظور،حكمت عملى است كه مدار تعليمات شرع مى باشد ،واژه غيض(فرو رفتن آب در زمين)را براى از ميان رفتن حكمت و محروميّت از فوايد آن استعاره آورده است،و اين كه ظلمت و تيرگى در اين حادثه به سخن مى آيد مراد صدور امر و نهى از جانب فتنه گران و آراء و نظريّات آنهاست كه خارج از حدود حقّ و عدالت مى باشد .واژه مسحل استعاره براى اذيّت و آزارى است كه از اين راه به عرب و بيابان نشينان وارد مى شود،وجه مشابهت اين است كه همان گونه كه سوهان يا حلقه دهنه لجام،آزار دهنده و جان خراش است،رنج و آزارى كه از اين فتنه دامنگير عرب خواهد شد سخت و جانكاه خواهد بود،و مانند دلاورى بيباك مركب خود را در ميان آنها مى راند،و با حلقه لگام اسب خويش و امثال اينها،آنان را كوبيده و لگد مال مى سازد.و نيز واژه كلكل (محلّ بستن تنگ حيوان،و جايى كه وقت خوابيدن به زمين مى رسد)را براى آزارى كه از اين فتنه به صحرانشينان مى رسد استعاره آورده،زيرا اين حادثه به شترى مى ماند كه بر روى زانو بنشيند و آنچه را در زير او قرار دارد خرد و نرم كند .

فرموده است: يضيع فى غبارها الوحدان و يهلك فى طريقها الرّكبان .

عبارت مذكور كنايه از عظمت اين فتنه و گستردگى اين حادثه است،و به اين معناست كه هيچ كس تاب مقاومت در برابر آن را ندارد،و سواره و پياده از آن رهايى نخواهند يافت،واژه غبار براى حركت جزيى فتنه گران استعاره شده و در

ص:413

اين جا بدين معناست كه اگر عدّه اندكى از مردم در صدد دفع آن برآيند در غبار اين فتنه نابود خواهند شد،چه رسد به اين كه بتوانند با انبوه آنها در آويزند امّا منظور از ركبان (سواران)جمع كثيرى از مردم است كه بر اثر اين آشوب،و در نتيجه مقابله با آن هلاك خواهند شد،گفته شده مراد از وحدان (افراد) دانشمندان و افراد برجسته زمان است،چنان كه گفته مى شود:فلان،يگانه روزگار خويش است،و مقصود از غبار ،شبهاتى است كه چشمان آنان را از مشاهده حقّ پوشانيده است.در هر حال ركبان كنايه از جماعتى است كه داراى نيرو و قدرت باشند،و هنگامى كه اينها در برابر فشار اين فتنه و امواج آن نابود شوند،حال كسانى كه فاقد نيرو و جمعيّت مى باشند روشن است ،مراد از مرّ القضاء يا مقدّرات تلخ،كشتار و اسارت و مانند اينهاست،و اين كه پيدايش حوادث كه ظاهرا زمانى زيان آور و گاهى سودمندند،بنا بر قضاى الهى و تقديرات آسمانى است آشكار مى باشد ،صفت حلب(دوشيدن)را براى اين حادثه به مناسبت شباهت آن به ناقه استعاره فرموده،و كنايه از ريختن خونهاى بسيار در اين آشوب است ،منظور از منار الدّين نشانه هاى دين،علما و دانشمندان مى باشد و ممكن است مراد قوانين و اصول كلّى دين بوده باشد و شكست آن،كشتار علما و ويران ساختن پايه هاى دين و عمل نكردن به احكام آن است ،و عقد اليقين عبارت است از اعتقاد راسخى كه انسان را به مرتبه علم اليقين يا عين اليقين برساند،و اين همان اعتقادى است كه مطلوب شريعت،و موجب رسيدن به جوار قرب خداوند است،و نقض اين عقد،ترك عمل به مقتضاى آن و دگرگون ساختن آن است ، أكياس يا هوشمندانى كه از اين حادثه گريزان مى شوند دانشمندان و خردمندانى مى باشند،كه از عقل سليم برخوردارند،بارى اين اشارات همگى دلالت دارد بر فتنه مغولها كه ما پيش از اين بيان كرديم،آشكار است كه منظور از تدبّرها الأرجاس نفوس پليد و ناپاك است،و شيطان با ظاهر گردانيدن پليديهاى اين نفوس در حركات و اعمال آنها ايجاد فساد و تباهى مى كند،و به مقتضاى شرع

ص:414

پليدى انسان صفات زشت و ملكات ناپسند اوست .

امام(علیه السلام)براى بيان شدّت اين حادثه،و اين كه بسيار ترس آور و هراس انگيز است،دو صفت مرعاد و مبراق (بر رعد و برق)را استعاره فرموده،و اين به ملاحظه شباهتى است كه اين حادثه به ابر پر رعد و برق دارد ،و توصيف كاشفة عن ساق بيانگر اين است كه اين فتنه ويرانگر مانند كسى كه براى جنگ يا امر مهمّ ديگرى آستين بالا زده باشد،آماده و سبكبار رو مى آورد ،اين كه در اين حادثه پيوندهاى خويشاوندى بريده،و از اسلام جدايى حاصل مى شود روشن است و نيازى به توضيح ندارد ،مقصود از برىء يا بى گناه كسى است كه معتقد است در دولت فتنه گران درستكار خواهد بود و به گناه آلوده نمى شود،در حالى كه اين طور نيست و از چنين درستكارى و سلامتى برخوردار نمى باشد،زيرا ظاهر اين است كه در چنين فتنه فراگيرى كسانى كه دامن به معصيت خداوند نيالوده باشند بسيار اندك بلكه از كم كمترند،و شايد اگر جستجو شود چنين افرادى يافت نشوند،مقصود از ظاعن (كوچ كننده)كسى است كه معتقد است از اين فتنه دورى جسته و از آن تخلّف كرده و در آن شركت ندارد،در حالى كه چنين نيست،و روشن است كه او از فتنه جدا و دور نشده است،و شايد هم مراد از عبارت مذكور اين باشد كه هر كس از بيم آن كوچ كند از گزند آن رهايى نمى يابد.و توفيق از خداوند است.

بخشى از اين خطبه است:
اشاره

بَيْنَ قَتِيلٍ مَطْلُولٍ وَ خَائِفٍ مُسْتَجِيرٍ- يَخْتِلُونَ بِعَقْدِ الْأَيْمَانِ وَ بِغُرُورِ الْإِيمَانِ- فَلاَ تَكُونُوا أَنْصَابَ الْفِتَنِ وَ أَعْلاَمَ الْبِدَعِ- وَ الْزَمُوا مَا عُقِدَ عَلَيْهِ حَبْلُ الْجَمَاعَةِ- وَ بُنِيَتْ عَلَيْهِ أَرْكَانُ الطَّاعَةِ- وَ اقْدَمُوا عَلَى اللَّهِ مَظْلُومِينَ وَ لاَ تَقْدَمُوا عَلَيْهِ ظَالِمِينَ- وَ اتَّقُوا مَدَارِجَ الشَّيْطَانِ وَ مَهَابِطَ الْعُدْوَانِ- وَ لاَ تُدْخِلُوا بُطُونَكُمْ لُعَقَ الْحَرَامِ- فَإِنَّكُمْ بِعَيْنِ مَنْ حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَعْصِيَةَ- وَ سَهَّلَ لَكُمْ سُبُلَ الطَّاعَةِ

ص:415

لغات

طلّ دم فلان فهو مطلول:خون فلان هدر رفت و خونخواهى نشد لعق:جمع لعقة و اين اسم است براى آنچه با قاشق در يك بار برداشته و خورده مى شود.

يختلون:فريب داده مى شوند

ترجمه

«(مؤمن)در اين ميان يا كشته اى است كه خونش به هدر رفته،و يا ترسانى است كه پناه مى خواهد،مؤمنان با سوگندها و قول و قرارهاى دروغ،و اظهار ديندارى فريب داده مى شوند.پس شما نشانه هاى فتنه و پرچمهاى بدعت نباشيد،و از رشته اى كه اجتماع را به هم پيوند داده،و از آنچه فرمانبردارى خدا بر اساس آن بنا شده جدا نشويد،ستمديده بر خدا وارد شويد نه ستمگر،از گام نهادن در راههاى شيطان،و موارد ستم و عدوان بپرهيزيد،در شكمهاى خود لقمه حرام نريزيد،زيرا كسى كه گناه را بر شما حرام،و راه فرمانبردارى را برايتان هموار كرده شما را زير نظر دارد .»

شرح

فرموده است: بين قتيل...تا مستجير .

گويا اين عبارت بيان حال كسانى است كه در فتنه نخستين به دين خدا متمسّك گشته و بدان پناه برده اند .

فرموده است: يختلون...تا و بغرور الإيمان .

اين جملات توصيف احوال همين كشته شدگان و شرح چگونگى ربودن آنهاست،يعنى:آنها به وسيله سوگندها و عهد و پيمانهاى دروغ فريب داده مى شوند،چنان كه حسين بن على(علیه السلام)و يارانش را بدين وسيله فريب دادند،واژه يختلون به صورت مبنىّ از براى فاعل نيز روايت شده كه در اين صورت فاعل آن فتنه انگيزان و پيروان آنهاست .

سپس امام(علیه السلام)شنوندگان را نهى مى كند كه مبادا در صورت ادراك اين فتنه ها و مشاهده اين رويدادها فتنه انگيزان را يارى،و با بدعتگران همكارى

ص:416

كنند،مراد از أعلام البدع يعنى از سران و رهبران اين بدعتها نباشند،و در اين كار شهرت و آوازه به هم نرسانند كه مردم به آنها اقتدا كنند و به دنبال آنها بشتابند همان گونه كه به دنبال علم و نشانه مى شتابند،در حديث است كه:«هنگام ظهور فتنه همچون شتر بچّه باش كه نه پشتى دارد كه بر آن سوار شوند،و نه پستانى كه آن را بدوشند (1)».

فرموده است: و أقدموا على اللّه مظلومين .

مراد از اين كه مظلوم بر خدا وارد شويد پذيرفتن ظلم و تن دادن به آن نيست زيرا اين خلاف فضيلت عدالت و طرف تفريط آن بوده و رذيلت است،بلكه مراد اين است كه اگر قدرت يافتيد كه ظلم و ستمگرى كنيد دست از آن باز داريد هر چند اين خوددارى از ستمكارى موجب پذيرش ظلم و تن دادن به آن باشد، بديهى است اين روش،باعث شكستن نفس و جلوگيرى از آن در ارتكاب رذيله ظلم است،بويژه در نفوس عرب كه بيشتر از ديگران دست ستم دراز مى كنند،و از پذيرش ظلم و تن دادن زير بار مظلوميّت،امتناع دارند،اگر چه اين امر مستلزم آن باشد كه به ظلم آلوده و به ارتكاب اين گناه گرفتار شوند.چنان كه شاعر عرب گفته است:

و من لم يذد عن حوضه بسهامه يهدم و من لا يظلم القوم يظلم (2)

مراد از مدارج الشّيطان راههاى شيطان است و اين راهها همان صفات زشت و خويهاى ناپسندى است كه شيطان آنها را خوب و پسنديده جلوه داده و مردم را به سوى خود مى كشاند،همچنين مهابط العدوان محلّها و مواردى است كه شيطان در آن فرود مى آيد و انسان را به تعدّى و ستمكارى وا مى دارد كه اينها نيز از جمله راههاى شيطان به شمار مى آيد ،منظور از لعق الحرام كالا يا چيزهايى

ص:417


1- كن في الفتنة كابن لبون لا ظهر فيركب و لا ضرع فيحلب.
2- هر كس با تيرهايش از آبگير خود دفاع نكند-ويران مى گردد و كسى كه به قوم خود ستم نكند ستم بر او مى شود.

است كه انسان در دنيا از غير طريق شرعى به دست مى آورد،امام(علیه السلام)با به كار بردن واژه لعق كمى و حقارت متاع دنيا را در مقايسه با لذّات و بهره هاى آخرت گوشزد فرموده و هشدار داده كه واجب است از آنچه نهى كرده دست باز دارند، چنان كه فرموده است:كسى كه اينها را بر شما حرام كرده شما را زير نظر دارد و...

گفته مى شود فلانى او را زير نظر و چشم و گوش خود دارد،يعنى بر امور او آگاه است،بنا بر اين معناى عبارت اخير اين است كه كسى كه ارتكاب گناه را بر شما حرام كرده،و فرمانبردارى خود را بر شما واجب ساخته،بر احوال شما آگاه،و به آنچه مى كنيد دانا مى باشد،و اين سخن از نهى به تنهايى مؤثّرتر و باز دارنده تر است،واژه عين(چشم)مجازا به جاى علم به كار رفته است.

ص:418

151-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الدَّالِّ عَلَى وُجُودِهِ بِخَلْقِهِ- وَ بِمُحْدَثِ خَلْقِهِ عَلَى أَزَلِيَّتِهِ- وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لاَ شَبَهَ لَهُ- لاَ تَسْتَلِمُهُ الْمَشَاعِرُ وَ لاَ تَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ- لاِفْتِرَاقِ الصَّانِعِ وَ الْمَصْنُوعِ- وَ الْحَادِّ وَ الْمَحْدُودِ وَ الرَّبِّ وَ الْمَرْبُوبِ- الْأَحَدِ بِلاَ تَأْوِيلِ عَدَدٍ- وَ الْخَالِقِ لاَ بِمَعْنَى حَرَكَةٍ وَ نَصَبٍ- وَ السَّمِيعِ لاَ بِأَدَاةٍ وَ الْبَصِيرِ لاَ بِتَفْرِيقِ آلَةٍ- وَ الشَّاهِدِ لاَ بِمُمَاسَّةٍ وَ الْبَائِنِ لاَ بِتَرَاخِي مَسَافَةٍ- وَ الظَّاهِرِ لاَ بِرُؤْيَةٍ وَ الْبَاطِنِ لاَ بِلَطَافَةٍ- بَانَ مِنَ الْأَشْيَاءِ بِالْقَهْرِ لَهَا وَ الْقُدْرَةِ عَلَيْهَا- وَ بَانَتِ الْأَشْيَاءُ مِنْهُ بِالْخُضُوعِ لَهُ وَ الرُّجُوعِ إِلَيْهِ- مَنْ وَصَفَهُ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ- وَ مَنْ عَدَّهُ فَقَدْ أَبْطَلَ أَزَلَهُ- وَ مَنْ قَالَ كَيْفَ فَقَدِ اسْتَوْصَفَهُ- وَ مَنْ قَالَ أَيْنَ فَقَدْ حَيَّزَهُ- عَالِمٌ إِذْ لاَ مَعْلُومٌ وَ رَبٌّ إِذْ لاَ مَرْبُوبٌ- وَ قَادِرٌ إِذْ لاَ مَقْدُورٌ

بخش اول
لغت

مشاعر:حواسّ،زيرا حواسّ محلّ شعور و وسيله اد را كند.

ترجمه

«ستايش ويژه خداوندى است كه آفريدگانش را دليل هستى خويش گردانيده،و حدوث آنها را نشان ازليّت خود قرار داده،و مشابهت آنها را با يكديگر دليل اين ساخته كه او را هيچ شبيه و مانندى نيست،حواسّ بشرى نمى تواند ذات او را ادراك كند.و هيچ حايلى نمى تواند مانع پيدايى او گردد،براى اين كه ميان آفريننده و آفريده شده،و محدود كننده و محدود شونده،و پروردگار و پرورده دو گانگى و تفاوت است.

ص:419

او يگانه است نه به وحدت عددى،آفريننده است نه با حركت و تحمّل زحمت،شنواست نه با ابزار گوش،بيناست نه با گردش چشم،حاضر است نه با تماسّ و ملاقات،جداست نه با دورى و فاصله،پيداست نه با ديدن چشم ظاهر،پنهان است نه به سبب خردى و لطافت،از همه چيز جداست چون بر همه اشيا غلبه و قدرت دارد،و همه چيز از او جداست چون همه اشيا در برابر او فروتنى و به سوى او رجوع دارند،هر كس او را به صفت آفريدگان توصيف كند برايش حدّ قائل شده،و كسى كه او را محدود كند او را بر شمرده،و كسى كه او را بر شمارد جاودانگى او را انكار كرده است.و هر كس بپرسد او چگونه است؟توصيفش را خواسته و هر كه بگويد كجاست؟او را در مكان قرار داده است،عالم بوده در آن هنگام كه معلومى نبوده،پروردگار بوده در آن زمان كه پرورده اى وجود نداشته،قادر و توانا بوده پيش از آن كه مقدورى آفريده شده باشد .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين خطبه،خداوند را به اعتبار برخى از اوصاف او حمد و ثنا گفته و ستايش كرده است،و در گفتار آن حضرت مباحثى از علوم الهى است :

اوّل:اشاره به هستى پروردگار متعال است كه واجب الوجود مى باشد،در اثبات وجوب وجود حقّ تعالى معمولا دو روش وجود دارد:

1-اثبات هستى او با نگرش در نفس وجود و مطلق هستى،اين موضوع در مباحث زير منحصر مى شود:توضيح اين روش اين است كه:در وجود موجود هيچ شكّى نيست،حال اگر اين موجود واجب الوجود باشد،يعنى وجودش نياز به علّت نداشته باشد مراد ما حاصل است و اگر ممكن الوجود است،نيازمند به مؤثّر و موجد است،بنا بر اين كه علّت نياز ممكنات به موجد،نفس امكان باشد،در صورت اخير كه موجود ممكن الوجود و نيازمند به غير باشد دور يا تسلسل لازم مى آيد،و اين هر دو باطلند،امّا بطلان دور (1)به اين شرح است كه:اگر دو چيز

ص:420


1- تسلسل در اصطلاح فلسفه عبارت است از ترتيب امور غير متناهى به نحوى كه مرتبه لا حق مترتّب بر مرتبه سابق باشد و در ترتّب وجودى به يكديگر پيوسته باشند.

در مورد واحدى به يكديگر محتاج باشند،تقدّم هر يك بر ديگرى،و در نتيجه تقدّم شيء بر خودش لازم مى آيد،امّا بطلان تسلسل (1)بدين سبب است كه اگر سلسله اى از علل و معلولات غير متناهى در وجود فرض كنيم،همه آن سلسله ممكن الوجود است براى اين كه هر جزيى از آن نيازمند به اجزايى غير از خود مى باشد و مجموع آن محتاج به علّت تامّه است،حال اگر مجموع آن را علّت تامّه بدانيم،روشن است كه اين امرى محال است و اگر علّت تامّه را امرى داخل در آن بدانيم اين نيز باطل است،زيرا علّت تامّه شيء مركّب،در درجه اوّل علّت براى اجزاى آن است زيرا اگر براى آنها علّت نباشد،علّت تامّه نيست بلكه جزيى از علّت اجزاى آن است،و اين خلاف فرض مى باشد،و اگر علّت شيء مركّب در مرحلۀ اوّل،علّت براى اجزايش باشد لازم مى آيد جزيى كه مؤثّر در مجموع است اوّلا در نفس خود و بعدا در تمام علل پيش از خود،مؤثّر باشد،و در اين صورت تقدّم شيء بر نفس خود در مراتب نامتناهى لازم مى آيد كه بطلان آن روشن است،حال آنچه باقى مى ماند اين است كه علّت تامّه و مؤثّر در اين مجموع،يا امرى خارج از آن،و يا چيزى مركّب از داخل و خارج آن باشد،صورت دوّم نيز باطل است،زيرا هرگاه امر داخل جزيى از علّت تامه تصوّر شود،لازم مى آيد كه بر كلّ مركّب مقدّم باشد، در حالى كه علّت تامّه بايد مقدّم بر مجموع ممكنات بوده و بر اين جزء و ديگر اجزاى خود پيشى داشته باشد،و چون جزء آن نيز بايد داراى اين صفت باشد، تقدّم شيء بر نفس و بر علل سابق خود لازم مى آيد كه اين نيز باطل است،بنا بر اين آنچه مى ماند امر اوّل است كه علّت تامّه خارج از سلسله علل و معلولات است،و

ص:421


1- دور در اصطلاح فلسفه اين است كه دو امر،متوقّف و وابسته به يكديگر باشند،مثلا الف علّت ب و ب علّت الف باشد و اين را دور مصرّح مى گويند،و اگر امر ثالثى در ميان باشد مثلا الف علّت ب و ب علّت ج و ج علّت براى الف باشد اين را دور مضمر مى گويند.براى توضيح بيشتر در باره دور و تسلسل رجوع شود به كتاب كشف المراد ص 67( [1]مترجم).

چون موجودى كه خارج از كلّ ممكنات است نمى تواند ممكن و نيازمند به غير باشد،لذا او واجب الوجود و از هر علّتى بى نياز است و اين همان نتيجه اى است كه مطلوب ماست،اين روش در اثبات وجود بارى تعالى طريقه كسانى است كه از علّت به معلول و يا از خالق به مخلوق استدلال كرده،و آن را برهان لمّ ناميده اند.

2-طريقه دوّم كه از آن پيروى مى شود اين است كه:آفريدگان و طبايع آنها را كه همگى ممكن و نيازمندند و قابليّت تكثّر و تغيير و تركيب دارند مورد توجّه و مطالعه قرار داده و بر مبادى آنها استدلال،و وجود مبدأ اوّل جلّ و علا را اثبات كرده اند،و اين روش انديشمندان طبيعى است،و همان است كه امام(علیه السلام)در گفتار خود الدّال على وجوده بخلقه ،بدان اشاره كرده است.متكلّمان اين طريقه را به چهار گونه منقسم ساخته اند:

1-دسته اى استدلال كرده اند كه چون موجودات جهان هستى حادثند، يعنى پيشتر نبوده و بعد هستى يافته اند ممكن الوجودند،و چون ممكنند نياز به مؤثّر و آفريننده دارند،و اين روش اشعرى (1)و ابى الحسين بصرى (2)و متكلّمان متأخّر است.

2-گروهى تنها به حادث بودن اين موجودات و نياز آنها به محدث و آفريننده استدلال كرده اند،و جنبه امكان آنها را مورد توجّه قرار نداده و گفته اند،همگى اجسام حادثند،و هر حادثى را محدث و پديد آورنده اى است،در اين قضيّه جزء

ص:422


1- ابى الحسن علىّ بن اسماعيل بن عبد اللّه بن ابى بشر پيشواى اشاعره است،او در سال 260 يا 270 ه در بصره به دنيا آمده است،در نزد ابو اسحق مروزى و ابو على جبّايى تلمّذ كرده،و نخست پيرو طريقه اعتزال بوده،و پس از آن در اصول دين مذهبى تازه پديد آورده است،و بالاخره در سال 320 يا 330 در بغداد در گذشته است.فرهنگ دهخدا(مترجم).
2- ابى الحسين محمّد بن علىّ بصرى از بزرگان علماى كلام و معاريف معتزله است كه در بغداد مى زيسته و در سال 436 ه در همان جا در گذشته است،همان مأخذ(مترجم).

نخست آن استدلالى و جزء دوّم از نظر آنان بديهى است.

3-برخى ممكن بودن صفات آفريدگان را دليل وجود حقّ تعالى دانسته و روشن كرده اند كه:اجسام فلكى و عنصرى با يكديگر تشابه دارند و سپس گفته اند:ما در برخى از اجسام،صفاتى را مى بينيم كه در برخى ديگر،آن صفات وجود ندارد،و اين ويژگى ناشى از جسميّت و لوازم آنها نيست،و اگر چنين بود بايستى همه اجسام داراى آن ويژگى باشند،همچنين بر اثر عارضى از عوارض جسميّت در آنها به وجود نيامده،زيرا بنا بر آنچه گفته شد دليلى بر اختصاص آن وجود ندارد و مستلزم تسلسل است،و نيز چنان كه برخى مى گويند برخاسته از طبيعت جسم نيست،براى اين كه در مادّه بسيط مثلا مانند نقطه نمى توان كارهاى گوناگونى انجام داد.بنا بر اين آنچه باقى مى ماند اين است كه اين ويژگيها از مدبّرى حكيم است كه مقصود ماست و از اين نظر او را صانع مى گوييم.

4-گروهى با توجّه به اين كه صفات آفريدگان حادثند بر هستى حقّ تعالى استدلال كرده اند،كه اين مطلب روشن است و نيازى به توضيح ندارد.

براى آگاهى بيشتر در باره طرق مذكور و آنچه در ردّ يا تأييد اين مباحث گفته شده بايد به كتابهاى فنّ كلام مراجعه كرد،و در اين جا مناسب است كه گفتار امام(علیه السلام)را كه فرموده است: الدّال على وجوده بخلقه بر طريقه اوّل يا سوّم اختصاص دهيم،چون آن حضرت حدوث را دليل بر ازليّت وجود بارى تعالى قرار داده است .

دوّم:در باره ازليّت حق تعالى است كه هميشه بوده و خواهد بود،و امام(علیه السلام) با گفتار خود كه فرموده است: و بمحدث خلقه على أزليّته به اين مطلب اشاره فرموده،طريق استدلال آن اين است كه:همچنان كه در جاى خود ثابت شده است، همه محدثات صادر از قدرت حقّ تعالى بوده و منتهى به اويند،و اگر خود او نيز محدث باشد لازم مى آيد كه پديد آورندۀ نفس خويش باشد و اين بالضّروره باطل است .

ص:423

سوّم:اين كه خداوند متعال هيچ گونه شبيه و مانند ندارد،امام(علیه السلام)در آن جا كه فرموده: و باشتباههم على أنّه لا شبيه له به اين موضوع اشاره كرده است،مراد از اشتباه،مشابهت و همگونى مردم در نيازمندى به مؤثّر و مدبّر است،طريق استدلال اين مطلب اين است كه:اگر خداوند متعال بى نياز از مؤثّر است،او را در اين بى نيازى هيچ شبيه و مانندى نيست،و چون مقدّم اين قضيّه درست است، تالى آن نيز درست و ثابت مى باشد.گفته شده كه مراد نفى مشابهت او به مردم در جسميّت و جنس و نوع و اشكال و مقادير و الوان و مانند اينهاست،امّا بارى تعالى مندرج در ذيل هيچ جنسى نيست،و از تركيب كه مستلزم امكان است منزّه مى باشد،همچنين در دايره هيچ نوعى نمى گنجد،زيرا نوع در داشتن عوارض،نياز به غير دارد،و نيز او جلّ و علا داراى مادّه نيست،زيرا مادّه مستلزم تركيب است، بنا بر اين خداوند در هيچ يك از امور مذكور،شبيه و مانندى ندارد،و دليل نخست در نفى شبيه اعمّ و فراگيرتر است .

چهارم:اين كه أنّ المشاعر لا تستلمه يعنى حواسّ نمى تواند او را لمس كند،زيرا لمس مشاعر مستلزم ثبوت جسميّت و اعراض قائم به آن است و چون ذات اقدس بارى تعالى از جسميّت و لواحق آن پاك و منزّه است برتر از آن است كه حواسّ،او را لمس و ادراك كند.

پنجم:پرده ها او را حاجب و حايل نيست،و هيچ چيزى مانع ظهور و پيدايى او نمى شود،زيرا پرده و حجاب از لوازم چيزى است كه داراى جهت و جسميّت باشد،و چون بارى تعالى مبرّا از جهت و جسميّت است از پرده و حجاب محسوس نيز منزّه مى باشد .

فرموده است: لافتراق الصّانع و المصنوع...تا و المربوب .

اين تعليل به جملاتى كه در پيش گفته شده برگشت دارد،زيرا براى هر يك از صانع و مصنوع اوصافى است كه شايسته آنها بوده،و بدانها شناخته شده،و از يكديگر جدا و ممتاز مى شوند،از اين رو مخلوق بودن و حدوث و مشابهت،و

ص:424

لمس با حواسّ و در حجاب قرار گرفتن از لواحق امور ممكن و مصنوع است،و چيزهايى است كه شايسته ممكنات و سزاوار آفريدگان مى باشد،امّا وجود لا يزالى كه هيچ گونه شبيه و مانندى ندارد،منزّه از درك با حواسّ بوده و برتر از اين است كه چيزى مانع ظهور و پيدايى او شود،و اينها از ويژگيهاى صانع اوّل و واجب الوجود است،و او است كه بدينها سزاوار،و اوصاف او با صفات ممكنات در تضادّ مى باشد،مراد از حادّ آفريننده حدود و نهايات است كه در اين مورد صانع گفته مى شود و مفهوم صفت صانع غير از صفت ربّ است،زيرا در مفهوم ربوبيّت مالكيّت داخل است ليكن در معناى صنع مالكيّت دخالت ندارد .

ششم:در باره يگانگى خداوند است كه برهان آن پيش از اين ذكر شد.

اين كه فرموده است:وحدانيّت خداوند،وحدت عددى نيست،مراد اين است كه يگانگى او به معناى وحدتى كه مبدأ كثرت و شمارش است نيست، چنان كه واحد در آغاز اعداد است،و همان گونه كه پيش از اين گفته ايم واحد، مشترك لفظى است و معانى بسيارى دارد،و توضيح داده ايم كه اطلاق واحد بر خداوند متعال داراى چه معناست،و روا نيست وحدانيّت خدا به معناى واحدى كه مبناى عدد است،باشد،بلكه مدلول آن اين است،كه خداوند را در وجود،ثانى و تالى نيست،و در ذات او به هيچ روى كثرت ذهنى و خارجى وجود ندارد،و همه كمالات در او موجود است،و آنچه شايسته ذات مقدّس اوست با لذّات و بالفعل داراست .

هفتم:اين كه خداوند متعال در آفرينش آفريدگان منزّه از حركت و تحمّل زحمت است،و ما در ذيل خطبه اوّل شرح آن را داده و متذكّر شده ايم كه اينها از لواحق جسم است و خداوند متعال از جسميّت و عوارض آن منزّه است .

هشتم:اين كه خداوند شنواست نه به آلت،يعنى نه به وسيله گوش،در ضمن شرح خطبه اوّل اين معنا توضيح داده شده است .

نهم:اين كه خداوند بيناست نه به تفريق آلت و نظر انداختن،تفريق آلت،

ص:425

عبارت است از روانه كردن چشم براى مشاهده ديدنيها،و اين معنا بنا بر قول كسانى است كه ديدن را به وسيله آلت،تا شعاعى كه از چشم بيرون مى شود و بر روى شيء ديدنى مى افتد دانسته اند،و اين معنا مناسبتر است،زيرا توزيع شعاع صادر از چشم واضحتر از توزيع آلت بينايى است،چنان كه گروهى گفته اند:

ادراك حسّ باصره به سبب اين است كه صورت شيء مورد مشاهده در چشم نقش مى بندد،و بنا بر اين قول،تفريق عبارت است از برگردانيدن و توجّه دادن چشم، گاه به شيء مورد مشاهده و گاهى به صورت آن،همچنان كه گفته مى شود:فلان مفرّق الهمّة و الخاطر يعنى فلانى فكرش را براى نگهدارى و رعايت چيزهاى مختلف پراكنده ساخته،مثلا هم در پى به دست آوردن دانش است و هم به دنبال تحصيل مال،و آشكار است كه خداوند متعال از ديدن به وسيله آلت حسّ بينايى مبرّاست،زيرا چشم از لواحق جسم است .

دهم:اين كه خداوند متعال شاهد است يعنى حاضر است ليكن نه به صورت تماسّ با چيزى،مراد اين است كه حضور خداوند متعال همانند حضور اجسام كه مستلزم تماسّ و نزديكى و قرب مكانى است نمى باشد،بلكه او به علم خود در نزد هر چيزى حاضر،و بر هر امرى شاهد است،بى آن كه هيچگونه قرب و تماسّ و وحدت مكان حاصل شود،زيرا بارى تعالى از جسميّت و لوازم آن منزّه است .

يازدهم:اين كه خداوند متعال مباين و جدا از همه اشياست نه به سبب وجود فاصله،يعنى مباينت او با اشيا جدايى حسّى نبوده و از مقوله وضع و أين نيست بلكه منحصرا در ذات با اشيا دوگانگى و مباينت دارد،و ما در ذيل خطبه اوّل نيز اين معنا را شرح داده ايم .

دوازدهم:اين كه خداوند پيدا و آشكار است امّا نه به ديدن با چشم سر،و پنهان است نه به سبب خردى و لطافت،زيرا جسم زمانى ظاهر گفته مى شود كه با چشم ديده شود،و هنگامى پنهان است كه ريز و لطيف باشد يا به سبب حجم و

ص:426

اندازه،و يا به علّت عدم قوام،مانند هوا،و پيدايى و نهانى خداوند متعال از اين دو كيفيّت بيرون،و منزّه از همه اينهاست،و ما معناى اين دو صفت را مكرّر در اين كتاب توضيح داده ايم .

سيزدهم:فرموده است: بان من الأشياء بالقهر لها و القدرة عليها...تا إليه .

اين جملات در ذكر صفاتى است كه خالق را از مخلوقات،و آفريدگان را از آفريدگار جدا،و آنچه را كه در خور آنهاست بيان مى كند.آنچه از شئون آفريدگار متعال است اين است كه بر آفريدگان،غلبه و استيلا دارد و قادر به ايجاد و معدوم كردن آنهاست،و آنچه در خور آفريدگان است خضوع و فروتنى آنها است كه يوغ زبونى امكان را به گردن دارند،و به عزّت و قدرت او نيازمندند،و در هستى خود و به دست آوردن كمالات به او رجوع دارند،و بدينهاست كه ميان آفريدگان و آفريدگار جدايى و تباين حاصل مى شود .

چهاردهم:در باره تنزيه حقّ تعالى از صفات زايد است،به ترتيبى كه ذكر كرده و فرموده است:كسى كه خداوند را توصيف كند او را محدود كرده،و كسى كه او را محدود كند او را به شمارش در آورده است،اين قياس با كاملترين تقرير و بليغترين تحقيق عينا در خطبه نخستين آمده جز اين كه در آن جا، و من أشار إليه فقد حدّه ،و در اين جا و من وصفه فقد حدّه فرموده است،و لكن مراد از توصيف خداوند در اين جا،اشاره به او از طريق وهم و خيال و اثبات او به گونه اى از كيفيّات و صفات است،بنا بر اين معناى عبارت در هر دو خطبه يكى است .

فرموده است: و من عدّه فقد أبطل أزله .

چون به شمار آوردن او مستلزم اين است كه وحدانيّت او مبدأ كثرت و شمارش قرار گيرد،يا اين كه او را داراى اجزا بشمارد،و اينها همه از لوازم ممكنات و ويژگيهاى مخلوقات است كه بالذّات استحقاق ازليّت و جاودانگى را ندارند از اين رو هر كس او را به هر يك از دو صورتى كه ذكر شد به شمارش در آورد ازليّت او را كه شايسته ذات مقدّس اوست،انكار كرده است .

ص:427

پانزدهم:در باره تنزيه حقّ تعالى است از اين كه پرسيده شود:او چگونه است؟زيرا اين پرسش از چگونگى و حالت است،و در اين صورت چنان كه فرموده است،اين كس توصيف خدا را خواسته است،و روشن كرديم كه خداوند منزّه از كيفيّات و صفات است .

شانزدهم:خداوند منزّه است از اين كه پرسيده شود در كجاست؟زيرا اين، پرسش از جا و مكان است كه هر دو از لواحق جسم است،و ما بيان كرديم كه خداوند از جسميّت و لوازم آن منزه است،بنا بر اين خداوند متعال از قرار داشتن در مكان منزّه مى باشد،امّا با علم و احاطه خود،در همه جا حاضر است .

هفدهم:اين كه فرموده است: عالم إذ لا معلوم...تا مقدور .

معناى علم و ربوبيّت و قدرت خداوند پيش از اين شرح داده شده و دانسته ايم كه ظرف زمان إذ به تقدّم ذاتى حقّ تعالى بر همگى مخلوقات و معلولات خود اشاره دارد بديهى است چون اين تقدّم در نظر گرفته شود در مى يابيم كه در آن هنگام هيچ معلوم و مربوب و مقدورى جز ذات مقدّس بارى تعالى موجود نبوده، بلكه واجب است وجود هر موجود و معلومى را متأخّر از ذات حقّ بدانيم،خواه اين كه طبق اعتقاد متكلمان همگى موجودات حادث باشند و يا به گفته پيشينيان برخى از آنها حادث باشد،و توفيق و عصمت از گناه و خطا از خداوند است.

از اين خطبه است:
اشاره

قَدْ طَلَعَ طَالِعٌ وَ لَمَعَ لاَمِعٌ وَ لاَحَ لاَئِحٌ- وَ اعْتَدَلَ مَائِلٌ وَ اسْتَبْدَلَ اللَّهُ بِقَوْمٍ قَوْماً وَ بِيَوْمٍ يَوْماً- وَ انْتَظَرْنَا الْغِيَرَ انْتِظَارَ الْمُجْدِبِ الْمَطَرَ- وَ إِنَّمَا الْأَئِمَّةُ قُوَّامُ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ- وَ عُرَفَاؤُهُ عَلَى عِبَادِهِ- وَ لاَ يَدْخُلُ الْجَنَّةَ إِلاَّ مَنْ عَرَفَهُمْ وَ عَرَفُوهُ- وَ لاَ يَدْخُلُ النَّارَ إِلاَّ مَنْ أَنْكَرَهُمْ وَ أَنْكَرُوهُ- إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى خَصَّكُمْ بِالْإِسْلاَمِ وَ اسْتَخْلَصَكُمْ لَهُ- وَ ذَلِكَ لِأَنَّهُ اسْمُ سَلاَمَةٍ وَ جِمَاعُ كَرَامَةٍ- اصْطَفَى اللَّهُ تَعَالَى مَنْهَجَهُ وَ بَيَّنَ حُجَجَهُ- مِنْ ظَاهِرِ عِلْمٍ وَ بَاطِنِ حُكْمٍ- لاَ تَفْنَى غَرَائِبُهُ وَ لاَ تَنْقَضِي عَجَائِبُهُ- فِيهِ مَرَابِيعُ النِّعَمِ وَ مَصَابِيحُ الظُّلَمِ- لاَ تُفْتَحُ الْخَيْرَاتُ إِلاَّ

ص:428

بِمَفَاتِيحِهِ- وَ لاَ تُكْشَفُ الظُّلُمَاتُ إِلاَّ بِمَصَابِيحِهِ- قَدْ أَحْمَى حِمَاهُ وَ أَرْعَى مَرْعَاهُ- فِيهِ شِفَاءُ الْمُشْتَفِي وَ كِفَايَةُ الْمُكْتَفِي

لغت

عرفاء:جمع عريف به معناى نقيب است كه عنوانى پايين تر از رئيس مى باشد.

ترجمه

«طلوع كننده اى طلوع كرد،و درخشنده اى درخشيد،و تابنده اى تابيد،و كژ به اعتدال گراييد،خداوند گروهى را به گروهى ديگر،و روزى را به روزى ديگر مبدّل ساخت،ما مانند قحطى زدگان كه چشم به راه بارانند در انتظار دگرگونى اوضاع بوديم،همانا امامان،كارگزاران خداوند براى سرپرستى امور بندگانند،و شناساننده حقّ تعالى به آنان مى باشند، هيچ كس به بهشت در نمى آيد مگر اين كه آنان را بشناسد و آنها نيز او را بشناسند،و وارد دوزخ نمى شود جز كسى كه آنان را انكار كند و آنان نيز او را انكار كنند،خداوند شما را به دين اسلام مخصوص داشت،و شما را براى آن خالص و سزاوار گردانيد،زيرا اسلام نام سلامت،و مجتمع بزرگوارى و كرامت است،راه اسلام را خداوند برگزيده،و دلائل آن(قرآن)را بيان فرموده كه ظاهر آن دانش و باطنش حكمت است، احكام(يا تازه هاى)آن از ميان نمى رود،و شگفتيهاى آن پايان نمى پذيرد، در صفحات آن باران نعمت زا و چراغهاى ظلمت زداست،درهاى خير و بركت جز به وسيله آن گشوده نمى شود،و تاريكيهاى جهل جز به چراغ هدايت آن زدوده نمى گردد،خداوند حدود محرّمات خود را در آن تعيين كرده،و حلال و مباح خويش را در آن مشخّص ساخته است،بهبودى است براى كسى كه از آن سلامت بجويد،و بى نيازى است براى كسى كه از آن بى نيازى بخواهد .»

شرح

طلوع طالع اشاره به فرا رسيدن دوران حكومت آن حضرت،و انتقال خلافت به اوست،و جمله لمع لامع كنايه از ظهور خلافت است،از اين نظر كه حقّ اوست،

ص:429

و با بازگشت آن به سوى او انوار عدالت درخشيدن گرفته است،و جمله لاح لائح اشاره به فتنه ها و جنگهايى است كه وقوع آنها بر اثر انتقال خلافت به آن بزرگوار وعده داده شده و نشانه هاى آنها اكنون نمودار گشته است.يكى از شارحان گفته است:معناى هر سه جمله مذكور يكى است و مراد انتقال خلافت به آن حضرت است.

فرموده است: و اعتدل مائل .

از نظر امام(علیه السلام)مراد از مائل كه به معناى كژ است همان خلافت است،كه از راه حقّ منحرف شده و كسانى پيش از او آن را عهده دار شده بودند،زيرا اعتقاد آن حضرت اين بود كه او به خلافت سزاوارتر است و مقتضاى عدالت اين است كه او خليفه و زمامدار باشد،و اكنون كه خلافت به او منتقل شده،و حقّ به سوى او بازگشته،اين انحراف به اعتدال گراييده است ،منظور از استبدل اللّه بقوم گروهى است كه بر او و پيروان او پيشى گرفته بودند،و بيوم يوما كنايه از تبديل دوران آنها به اين دوران است .

فرموده است: و انتظرنا الغير انتظار المجدب المطر .

اين عبارت اشاره به انتظار آن حضرت در باره انتقال خلافت به اوست،و مراد از غير تغيير احوال و دگرگونيهاى روزگار است.

اگر گفته شود:مگر نه آن حضرت دنيا را طلاق داده و از آن دورى مى گزيد، و اين سخن با سه طلاقه كردن دنيا چگونه سازگار است؟ پاسخ اين است كه آن بزرگوار دنيا را از آن رو كه پست و زبون است طلاق داده و به لذّات آن پشت پا زده است،امّا دنيايى را كه با دفع منكرات،و اظهار عدل و داد،و بر پا داشتن عمود دين و حراست از آن موجب عمران آخرت گردد،طلاق نگفته،و اگر مطالبه خلافت كند براى همين منظور است.چنان كه پيش از اين در شرح گفتار آن حضرت در ذى قار به ابن عبّاس در هنگامى كه به نعلين خود وصله مى زد توضيح داده شد.امام(علیه السلام)طىّ عبارت مذكور انتظار خود را براى پديد آمدن

ص:430

دگرگونى در اوضاع،به انتظار قحطى زده اى كه چشم به راه باران دارد تشبيه فرموده است،وجه مشابهت،شدّت توقّع و انتظار است،و ممكن است در اين مناسبت لواحق هر دو امر مورد انتظار نيز در نظر گرفته شود،زيرا آنچه آن بزرگوار از دگرگونى اوضاع و انتقال خلافت به خود مى خواهد،گسترش عدالت،و استقرار حقّ در محلّ خود مى باشد،و اين شبيه است به ريزش باران به سرزمين قحطى زده كه موجب پديد آمدن خيرات و بركات مى باشد .

پس از اين امام(علیه السلام)به بيان حال ائمّه هدى(علیه السلام)و شرح مقام و موقعيّت آنها مى پردازد :

فرموده است: لا يدخل الجنّة إلاّ من عرفهم و عرفوه .

معناى اين عبارت اين است كه مردم هر عصرى وارد بهشت نمى شوند مگر اين كه امام زمان خود را بشناسند و او نيز آنان را بشناسد،و منظور از ائمّه(علیه السلام) امامانى است كه از نسل اويند،و معرفت آنها عبارت از شناخت حقّ ولايت و صدق امامت آنهاست،حصر دخول در بهشت به كسانى كه آنها را به حقّ بشناسند و ورود در آتش به كسانى كه آنان را انكار كنند از دو نظر است:

1-بى شكّ دخول در بهشت براى هيچ يك از افراد امّت اسلام حاصل نمى شود مگر اين كه از شريعت پيروى و به احكام آن عمل كند،و اين هم ميسّر نمى شود مگر اين كه دين را بشناسد و به كيفيّت عمل به احكام آن آگاه باشد، و شناخت دين هم جز به روشنگرى صاحب شريعت،و ارشاد و دستور رهبر امّت به دست نمى آيد،و اين نيز منوط به اين است كه مأموم،امام خود را بشناسد،و به حقّانيّت امامت و صدق ولايت او اعتقاد داشته باشد تا اين كه به وى اقتدا و از او پيروى كند،همچنين امام نيز مأموم خود را بشناسد تا به هدايت و ارشاد او بپردازد،بنا بر اين دخول در بهشت مستلزم اين است كه امام،مأمومان و پيروان خود را بشناسد و آنان نيز نسبت به امام شناخت و معرفت داشته باشند.

2-اين كه معرفت ائمّه(علیه السلام)بنا بر رأى آن حضرت كه مشهور و منقول است،و

ص:431

اعتقاد به حقّانيّت امامت و صدق ولايت آنها يكى از اركان دين و از استوانه هاى مهمّ ايمان است،بنا بر اين كسى داخل بهشت مى گردد كه دين او بر اين پايه استوار باشد،-و هر كس آنان را به عنوان امام بر حقّ بشناسد-لازم است امامان نيز او را بدين روش بشناسند.

اگر گفته شود:ما بسيارى از پيروان و دوستان ائمّه(علیه السلام)را مى بينيم،كه نه اين امامان را ديده اند و نه مى شناسند.

پاسخ اين است كه شرط نيست امام به فرد فرد دوستان و پيروان خود شناخت شخصى و عينى داشته باشد،و دوستداران و شيعيان آنان نيز چنين معرفتى در باره امامان خود داشته باشند،بلكه آنچه شرط است معرفت به صورت كلّى است و آن عبارت از اين است كه بدانند هر كس معتقد به امامت حقّه آنان باشد، و سيره و طريقه اى را كه از آنان نقل شده پيروى كند او دوستدار آنان،و نگهدارنده اين ركن مهمّ دين است،در اين صورت ائمّه(علیه السلام)اينان را كه داراى چنين معرفتى هستند مى شناسند،و اين افراد نيز به سبب شناخت حقّ ولايت ائمّه(علیه السلام)و اعتقاد به صحّت گفتار آنها داراى معرفت نسبت به امامان خود مى باشند،هر چند مشاهده و شناخت شخصى شرط نشده باشد .

امّا اين سخن كه وارد دوزخ نمى شود مگر كسى كه آنان را انكار كند و آنان نيز او را انكار كنند نيز حقّ است،زيرا دخول در بهشت مستلزم اين است كه نسبت به ائمّه(علیه السلام)به گونه اى كه ذكر شد و منحصر در آن است معرفت حاصل شود،بنا بر اين يكايك افرادى كه وارد بهشت مى شوند عارف به حقوق ولايت ائمّه(علیه السلام)اند و اين معرفت مستلزم آن است كه در ميان آنها كه داخل بهشت مى شوند يك نفر منكر آنان نباشد،زيرا معرفت به حقّ ولايت امامان و انكار آنان در يك جا جمع نمى شود.

پس از اين بايد دانست اين موضوع كه:هر كس آنان را انكار كند،و آنان نيز او را انكار كنند،در مقايسه با كسانى كه وارد دوزخ مى شوند نمى تواند اعمّ

ص:432

باشد،زيرا اوّلا حديث مشهور:هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهليّت مرده است،دلالت دارد بر اين كه انكار ائمّه(علیه السلام)مستلزم مردن به حال جاهليّت است كه آن خود مستلزم دخول در دوزخ مى باشد،ثانيا اگر اعمّ باشد لازم مى آيد كه بر بعضى از اهل بهشت نيز صدق كند و گروهى از منكران ائمّه(علیه السلام) نيز داخل بهشت شده باشند،و عكس قضيه اين خواهد بود:برخى كه وارد بهشت مى شوند منكر ائمه(علیه السلام)اند،در صورتى كه ما روشن كرديم كه هيچ يك از كسانى كه داخل بهشت مى شوند حقّ ولايت آنان را منكر نيستند،بنا بر اين خلاف فرض لازم مى آيد،همچنين اين موضوع در مقايسه با كسانى كه وارد دوزخ مى شوند اخصّ نمى باشد و گرنه لازم مى آيد گروهى كه دوستدار آنانند و به صدق امامت آنها اعتراف دارند وارد دوزخ شوند،و اين باطل است،زيرا پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله) فرموده است:انسان با كسى كه او را دوست مى دارد محشور مى شود (1)،همچنين فرموده است:اگر كسى سنگى را دوست بدارد با همان محشور مى شود (2)،اين حديثها دلالت دارد بر اين كه دوستى انسان نسبت به غير،موجب محشور شدنش با آن است،و ثابت است كه ائمّه(علیه السلام)وارد بهشت مى شوند و كسانى كه آنان را دوست داشته،و به حقانيّت و صدق امامت آنها اعتراف دارند نيز محشور در بهشتند،بديهى است چون دخول به بهشت و دوزخ هر دو مانعة الجمع مى باشند ثابت مى گردد هيچ فردى از دوستداران ائمه(علیه السلام)و معترفان به حقّ آنان وارد دوزخ نخواهد شد،اينك با توضيحاتى كه داده شد صحّت اين مطلب كه شناخت كلّى در مورد ائمّه(علیه السلام)كافى است آشكار،و هم دليل حصر گفتار معصوم(علیه السلام)در باره كسانى كه داخل بهشت يا دوزخ مى شوند روشن مى شود .

پس از اين امام(علیه السلام)در باره اين كه خداوند با نزول قرآن كريم بر اين مردم منّت نهاده،و آن را از ميان كتب آسمانى مخصوص آنان گردانيده،و آنها را براى

ص:433


1- يُحْشَرُ المرء مع من أحبّ.
2- لو أحبّ رجل حجرا لحشر معه.

اجراى احكام آن برگزيده،و از ميان امّتهاى ديگر،آنها را براى پذيرش دين اسلام آماده ساخته،سخن مى گويد.و برخى از اسباب و عواملى را كه خداوند به سبب آنها،آنان را عزيز و گرامى داشته گوشزد مى كند،و اينها،يا از نظر نام اسلام است كه مشتقّ از سلامت است و با پذيرش آن سلامت و ايمنى حاصل مى شود،و يا از نظر معناى آن است كه در اين باره وجوه چندى است:

1-اين كه اسلام مجموعه اى است از كرامتها و بخششهاى خداوند متعال در باره بندگان خود،زيرا مدار همگى آيات قرآن مبتنى بر هدايت مردم است به سوى راهى كه به خداوند مى پيوندد و آنان را به بهشت جاويد مى رساند .

2-اين كه خداوند اسلام و طريقه آن را براى بندگانش برگزيده است،زيرا اين راه روشنى است كه رهروان با كمترين كار و كوشش مى توانند خشنودى خداوند را به دست آورند .

3-اين كه خداوند حجّتهاى خود را بيان و آشكار فرموده است،و اينها عبارت است از دلائل و نشانه هاى الهى در جمله من ظاهر علم ،واژه من براى تبعيض و تقسيم اين دلائل و حجّتهاست كه اينها يا ظاهر علم است،و مراد از آن ظاهر شريعت و ظواهر احكام فقهى و ادلّه آنهاست و يا باطن حكم و اين اشاره است به كتاب خدا كه مشتمل بر حكمتهاى الهى و اسرار توحيد و علم اخلاق و سياست و جز اينهاست .

4-اين كه عزائم (يا غرائب )قرآن از ميان نمى رود،منظور از عزائم در اين جا آيات محكم و براهين قاطع قرآن است،و عازمه به معناى قاطعه است،و مراد از عدم فناى آنها اشاره است يا به ثبوت و دوام آنها در طول زمان و اعصار و دگرگونيهاى روزگار،و يا به كثرت اين دلائل در هنگامى كه آيات محكم خداوند مورد بحث و بررسى قرار گيرد .

5-اين كه شگفتيهاى آن پايان نمى پذيرد،مراد اين است كه انسان در هر زمان قرآن را مورد تأمّل و تفكّر قرار دهد به لطائف تازه و شگفت آورى از علوم دست

ص:434

مى يابد كه پيش از اين از آنها غافل بوده است .

6-اين كه در آن مرابيع نعم است،واژه مرابيع را كه به معناى بارانهاى بهارى است،و به سبب آنها زمين زنده و گياه روييده مى شود،استعاره آورده براى نعمتهايى كه انسان به بركت قرآن و به كار بستن اوامر و نواهى و مواعظ و آداب آن به دست مى آورد،نعمتهاى بسيارى كه حافظان و مفسّران قرآن و امثال آنها به بركت آن،در دنيا كسب مى كنند آشكار است.و در آخرت به آنانى كه در پرتو انوار پر فروغ قرآن به كمالاتى در علوم و اخلاق فاضله دست يافته اند،نعمتهايى داده خواهد شد كه بسيار بزرگتر و عاليتر است،و مناسبت اين استعاره روشن است .

7-اين كه در آن مصابيح الظّلم يعنى چراغهاى ظلمت زداست،واژه مصابيح را براى قانونها و آيينهاى قرآن كه انسان را در پيمودن راه خدا رهبرى مى كند،و او را از سرگشتگى رهايى مى دهد استعاره آورده است،همچنان كه چراغ،انسان را در تاريكيها هدايت مى كند .

8-اين كه ابواب خيرات جز به كليدهاى آن گشوده نشود،منظور از اين خوبيها خيرات حقيقى و پايدار است،واژه مفاتيح را براى دستورها و راههايى كه قرآن انسان را به اين خيرات مى رساند استعاره فرموده است،وجه مناسبت اين كه:همان گونه كه كليد وسيله دسترسى مثلا به محتويّات گنجينه هاست،دستورها و رهنمودهاى قرآن نيز وسيله گشايش خيرات است .

9-اين كه تاريكيها جز به انوار آن بر طرف نمى شود،مراد از ظلمات،جهل و نادانى و منظور از مصابيح قوانين و احكام قرآن است .

10-فرموده است: قد أحمى حماه يعنى قرآن آنچه را بايد مورد حفظ و حمايت قرار گيرد آماده و عرضه داشته تا حمايت و محافظت شود،مفهوم اين جمله مانند اين است كه كسى ديگرى را آماده براى كشتن يا زدن كرده باشد و از او پرسيده شود كه آيا او را كشتى يا زدى؟واژه حمى را براى حفظ و تدبّر و عمل به

ص:435

قوانين و احكام قرآن استعاره آورده است،زيرا حفظ و حراست افراد با همين عوامل صورت مى گيرد،امّا حفظ و صيانت آنها در دنيا از آسيب بسيارى از ستمكاران است،براى اين كه اينها حاملان و مفسّران و وابستگان به قرآن را گرامى و پاس حرمت آنها را نگه مى دارند،و در آخرت نيز به سبب اين است كه قرآن از حافظان و كسانى كه در آيات آن تدبّر و انديشه بكار برده و احكام آن را مورد عمل قرار مى دهند حمايت مى كند،چنان كه اگر كسى به ديگرى پناه ببرد او را زير حمايت خود قرار داده محافظت مى كند،نسبت إحماء به قرآن بر سبيل مجاز است،زيرا كسى كه آن را در دسترس بشر قرار داده تا مورد تدبّر و عمل قرار گيرد خداوند متعال و پيامبرش(صلی الله علیه و آله)و حاملان آن مى باشند،برخى گفته اند كه مراد از حماه (آنچه مورد حمايت و محافظت اوست)محرّمات قرآن است.و معناى اين كه از آنها حمايت مى كند اين است كه با نواهى و آيات عذاب از مباح شمردن محرّمات خود منع مى كند،و اين معنا نسبت به آنچه ما پيش از اين گفتيم اخصّ است.

11-معناى أرعى مرعاه نيز همين است،يعنى قرآن را آماده ساخته تا از آن بهره بردارى شود،واژه مرعى(چراگاه)را براى دانشها و حكمتها و آدابى كه قرآن بر آنها مشتمل است استعاره آورده،وجه مشابهت اين است كه اين دانشها و حكمتها به منزله چراگاه نفوس انسانى،و همچون خوراكهايى است كه انسان به نيروى آنها رشد عقلى و كمال عملى پيدا مى كند،همچنان كه چراگاههاى محسوس،محلّ روييدن علف و گياه و مركز خوراك دامها و مايه بقاى وجود آنهاست .

12-شفاى كسى كه خواهان بهبودى و سلامت است در قرآن است،زيرا اگر خواهان بهبودى بدن است،با داشتن حسن اعتقاد و صفاى ضمير با پناه بردن به آن حاصل مى گردد،و اگر طالب سلامت جان است،قرآن انسان را از بيمارى نادانى و گمراهى بهبود مى بخشد .

13-فرموده است: و كفاية المكتفى ،منظور از مكتفى كسى است كه خواهان

ص:436

بى نيازى باشد،چنين كسى اگر خواست او بى نيازى از دنياست بى شكّ حاملان قرآن كه رسيدن به مطالب دنيوى خود را از آن مى خواهند،از بيشتر مردم در چاره انديشى از طريق قرآن براى وصول به مقاصد و رفع نيازهاى خود تواناتر و داناترند،و اگر منظور او كفايت امور آخرت است،كافى است كه در آيات قرآن تدبّر و انديشه كند و براى به دست آوردن مقصود خويش از قرآن لازم است اهداف آن را دنبال كند،و توفيق از خداست.

ص:437

152-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

وَ هُوَ فِي مُهْلَةٍ مِنَ اللَّهِ يَهْوِي مَعَ الْغَافِلِينَ- وَ يَغْدُو مَعَ الْمُذْنِبِينَ بِلاَ سَبِيلٍ قَاصِدٍ وَ لاَ إِمَامٍ قَائِدٍ

بخش اول
ترجمه

«او ايّام مهلتى را كه خداوند به وى داده با غافلان و بى خبران مى گذراند،و با گنهكاران شب را به صبح مى آورد،بى آن كه به راهى رود كه او را به مقصود رساند،و يا پيشوايى برگزيند كه او را به سعادت كشاند .»

شرح

اين بخش از خطبه مشتمل بر مطلق احوال كسى است كه در وادى گمراهى در افتاده است ،مقصود از مهلت،مدّت عمرى است كه خداوند براى او مقدّر ساخته است، يهوى مع الغافلين اشاره به اين است كه بر اثر نادانى و غفلت از تكاليف خود،در جرگه بى خبران در آمده و در اين وادى سقوط كرده است، امام(علیه السلام)واژه هوى(در افتاد)را براى در آمدن او در زمره غافلان و پيروى وى از خواهشهاى نفس استعاره آورده است،وجه مشابهت اين است:كسى كه در گرداب غفلت فرو رفته،و در وادى نادانى و بى خبرى سرگردان گشته،از جرگه اهل سلامت بيرون رفته،و در پرتگاه نابودى كه همان صفات زشتى است كه انسان را از خداوند دور مى گرداند افتاده است،و به مانند چيزى كه از بالا به پايين فرو افتد سقوط كرده است ،مقصود از يغدوا مع المذنبين موافقت و همراهى اين گمراه با گنهكاران و مبادرت او به ارتكاب معاصى است بى آن كه در راهى

ص:438

گام بردارد كه او را به حقّ برساند،و از امام يا استاد راهنمايى كه او را به سوى حقّ بكشاند متابعت،يا از كتاب و سنّتى پيروى كند.و توفيق از خداوند است.

از اين خطبه است:
اشاره

حَتَّى إِذَا كَشَفَ لَهُمْ عَنْ جَزَاءِ مَعْصِيَتِهِمْ- وَ اسْتَخْرَجَهُمْ مِنْ جَلاَبِيبِ غَفْلَتِهِمُ- اسْتَقْبَلُوا مُدْبِراً وَ اسْتَدْبَرُوا مُقْبِلاً- فَلَمْ يَنْتَفِعُوا بِمَا أَدْرَكُوا مِنْ طَلِبَتِهِمْ- وَ لاَ بِمَا قَضَوْا مِنْ وَطَرِهِمْ- إِنِّي أُحَذِّرُكُمْ وَ نَفْسِي هَذِهِ الْمَنْزِلَةَ- فَلْيَنْتَفِعِ امْرُؤٌ بِنَفْسِهِ- فَإِنَّمَا الْبَصِيرُ مَنْ سَمِعَ فَتَفَكَّرَ- وَ نَظَرَ فَأَبْصَرَ وَ انْتَفَعَ بِالْعِبَرِ- ثُمَّ سَلَكَ جَدَداً وَاضِحاً يَتَجَنَّبُ فِيهِ الصَّرْعَةَ فِي الْمَهَاوِي- وَ الضَّلاَلَ فِي الْمَغَاوِي- وَ لاَ يُعِينُ عَلَى نَفْسِهِ الْغُوَاةَ بِتَعَسُّفٍ فِي حَقٍّ- أَوْ تَحْرِيفٍ فِي نُطْقٍ أَوْ تَخَوُّفٍ مِنْ صِدْقٍ فَأَفِقْ أَيُّهَا السَّامِعُ مِنْ سَكْرَتِكَ- وَ اسْتَيْقِظْ مِنْ غَفْلَتِكَ وَ اخْتَصِرْ مِنْ عَجَلَتِكَ- وَ أَنْعِمِ الْفِكْرَ فِيمَا جَاءَكَ- عَلَى لِسَانِ؟النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ ص؟ مِمَّا لاَ بُدَّ مِنْهُ- وَ لاَ مَحِيصَ عَنْهُ- وَ خَالِفْ مَنْ خَالَفَ ذَلِكَ إِلَى غَيْرِهِ- وَ دَعْهُ وَ مَا رَضِيَ لِنَفْسِهِ وَ ضَعْ فَخْرَكَ- وَ احْطُطْ كِبْرَكَ وَ اذْكُرْ قَبْرَكَ فَإِنَّ عَلَيْهِ مَمَرَّكَ- وَ كَمَا تَدِينُ تُدَانُ وَ كَمَا تَزْرَعُ تَحْصُدُ- وَ مَا قَدَّمْتَ الْيَوْمَ تَقْدَمُ عَلَيْهِ غَداً- فَامْهَدْ لِقَدَمِكَ وَ قَدِّمْ لِيَوْمِكَ- فَالْحَذَرَ الْحَذَرَ أَيُّهَا الْمُسْتَمِعُ وَ الْجِدَّ الْجِدَّ أَيُّهَا الْغَافِلُ- «وَ لا يُنَبِّئُكَ مِثْلُ خَبِيرٍ» إِنَّ مِنْ عَزَائِمِ اللَّهِ فِي الذِّكْرِ الْحَكِيمِ- الَّتِي عَلَيْهَا يُثِيبُ وَ يُعَاقِبُ وَ لَهَا يَرْضَى

لغات

جلباب:ملحفه-پيراهن فراخ جدد:راه روشن وطر:نياز

ترجمه

«...تا اين كه خداوند كيفر گناهانشان را به آنها بنماياند،و آنان را از پشت پرده هاى غفلت بيرون آورد،در اين هنگام به آنچه پشت كرده بودند رو مى آورند،و به آنچه رو آورده بودند پشت مى كنند،از خواستهاى خود كه به آنها رسيدند سودى نبرند،و به آرزوهايى كه بر آنها دست يافتند بهره مند نشوند.

ص:439

من شما و خود را از اين موقعيّت بر حذر مى دارم،هر كس بايد از وجود خويش سود برد،همانا بينا كسى است كه بشنود و بينديشد و بنگرد و بينش يابد،و از آنچه مايه عبرت است بهره گيرد،سپس در راههاى روشن گام بردارد،و از آنچه مايه سقوط در وادى هلاكت،و افتادن در شبهات گمراه كننده است،دورى كند،و با بيراهه رفتن در امر حقّ و گفتار كژ،و بيم از راستگويى،گمراهان را بر ضدّ خود يارى ندهد.

اى شنونده از مستى خود به هوش آى،و از غفلت و بى خبرى بيدار شو،و از شتابت بكاه،و در باره آنچه از زبان پيامبر امّى كه درود خداوند بر او و خاندانش باد به تو رسيده و از آن گريز و گزيرى نيست نيكو انديشه كن،و با آن كس كه روشى خلاف آن،و گرايشى به سوى ديگر دارد مخالفت كن،و او را به آنچه بدان دلخوش است واگذار،فخر فروشى را از سر بنه،و كبر و خود پسندى را فرو گذار،و به ياد گور خويش باش كه آن جا گذرگاه توست،و همان گونه كه رفتار مى كنى با تو رفتار خواهد شد،و آنچه را مى كارى درو مى كنى،و هر چه را امروز پيشاپيش مى فرستى فردا بر آن وارد خواهى شد،پس در سراى ديگر جايى براى خود آماده كن،و براى آن روز خود توشه اى بفرست،اى شنونده بسيار بر حذر باش،و اى غفلت زده بسيار بكوش،هيچ كس مانند انسان آگاه،تو را با خبر نمى سازد «وَ لا يُنَبِّئُكَ مِثْلُ خَبِيرٍ» همانا از جمله احكام خداوند در كتاب حكيمش،كه بر پايه آن پاداش و كيفر مى دهد،و به سبب آن خشنود و خشمگين مى شود ...»

شرح

آغاز اين خطبه در بيان فرجام كار غافلان از آخرت و تلاش كنندگان در طلب دنياست،فاعل فعل كشف ضميرى است كه به اللّه در خطبه پيش بر مى گردد.

مى دانيم كه نفس انسانى را دو هدف است،يكى تدبير امور بدن،به وسيله قواى عملى،و ديگرى كامل گردانيدن خويش از طريق قواى نظرى،يعنى نيروهايى كه نفس به وسيله آنها كمالات را از مبادى عاليه مى گيرد،و نيز مى دانيم

ص:440

كه نفس به همان اندازه كه در تكميل قواى عملى از حدّ اعتدال بيرون مى رود، همان مقدار از جنبه قواى نظرى منقطع مى شود،تا جايى كه نفس تنها در قالب حالات بدنى و شهوانى ظهور مى كند،و از نظر قواى فكرى بكلّى محجوب مى گردد،پس از آن با شتافتن به تحصيل و گردآورى آنچه در دنيا خير خود مى پندارد،پرده هاى غفلت او را فرو مى گيرد،و وى را از توجّه به جنبه نظرى نفس و تفكّر در امورى غير از اين،باز مى دارد،و به اندازه رو آوردن و سرازير شدن در اين سو،و چيره شدن قواى نفسانى و سلطه خواهشهاى حيوانى بر او از خداوند دور مى گردد،و از درجات نعيم،به دركات جحيم سقوط مى كند.عكس آن كه اهتمام به جنبه نظرى نفس است نيز به همين منوال است.چنان كه فرموده است(صلی الله علیه و آله):

دنيا و آخرت هووى يكديگرند،به اندازه اى كه به يكى از آنها نزديك شوى از ديگرى دور مى افتى (1).

ظاهرا مرگ به اين بى توجّهى و غفلت پايان مى دهد،و اين پرده ها را از ميان بر مى دارد،و در آن هنگام انسان،گذشته خود را به ياد مى آورد،امّا چه جاى يادآورى است «وَ أَنّى لَهُ الذِّكْرى» ،زيرا آنچه در اين روز بر اثر فرو رفتن در گرداب غفلت،و آلودگى و تيرگى نفس،و سقوط از درجات كمال،و ديدن سلاسل و اغلال دامنگير او مى شود،كيفر گناهان اوست كه اكنون پرده از روى آنها برداشته شده و در پيش روى او قرار گرفته است ،واژه جلابيب استعاره محسوس است براى معقول،وجه مناسبت اين است كه همان گونه كه جلباب چهره را مى پوشاند،پرده غفلت نيز چشم بصيرت انسان را از روشن شدن به انوار إلهى محجوب و محروم مى دارد ،مراد از مدبر نوع كسانى است كه به آخرت پشت كرده،و اكنون به عذاب آخرت و اهوال قيامت،كه از آنها پنهان بود رو مى آورند،و منظور از مقبل نوع كسانى است كه دنيا به ايشان رو آورده و آرزوهاى

ص:441


1- الدّنيا و الآخرة ضرّتان،بقدر ما تقرب من احداهما تبعد من الاخرى.

آنها را بر آورده ساخته و اكنون بدآنها پشت مى كنند،پيداست كه در اين هنگام از آنچه در دنيا به آن دست يافته و به آرزوهايى كه رسيده،و بى نيازى كه پيدا كرده بودند سودى نمى برند .

امام(علیه السلام)پس از اين سخنان شنوندگان را از اين كه در چنين موقعيّت و منزلتى باشند بيم مى دهد،منظور از منزلت در اين جا،داشتن روش ارباب غفلت است كه احوال آنها را بيان فرمود،زيرا غفلت و عدم توجّه،حالتى دشوار و منشأ لغزش و گناه مى باشد،سرّ اين كه امام(علیه السلام)در اين تحذير خود را نيز شريك ساخته و به خود نيز بيم مى دهد اين است كه در توجّه دادن شنوندگان به طاعت و فرمانبردارى خويش مؤثّرتر است ،سپس دستور مى دهد كه هر كسى بايد از وجود خود سود برد،و چون تنها افراد با بينش مى توانند از وجود خود منتفع شوند با شرح حال افراد بصير،كيفيّت اين انتفاع را بيان فرموده و امورى را متذكّر شده است:

1-اين كه انسان در باره آنچه از كلام خدا و سخنان پيامبرش(صلی الله علیه و آله) مى شنود،و پندهاى مؤثّرى كه از آنها به گوش او مى رسد انديشه كند،زيرا چنان كه مى دانيم بدون تفكّر،سودى از اينها نخواهد برد .

2-به چشم سر و به ديده دل بنگرد،و مقاصد مفيدى را دنبال كند و پس از شناخت با هوشمندى از آنها اندرز گيرد.

3-از عبرتها و دريافتهاى خود بهره بردارد،و اين در هنگامى ميسّر است كه همواره بر طبق آنچه دانسته و دريافته است عمل كند .

4-اين كه در صراط مستقيم گام بردارد،همان راهى كه شرع آن را نشان داده است،و راههاى آن روشن است،و بايد از عدول و انحراف از آن دورى كند،زيرا هر كس از راه دين منحرف شود،هر چند انحراف او كم باشد در پرتگاه نابودى مى افتد،و در وادى گمراهى سرگردان مى شود،و ما ضمن سطور گذشته مثلى را كه در اين باره پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)بيان كرده است ذكر كرده ايم، در آن جا كه فرموده است:«خداوند مثل درستى زده،كه در دو سوى صراط،

ص:442

درهاى گشاده اى است و بر اين درها پرده ها انداخته شده،و بر ابتداى صراط گوينده اى است كه مى گويد:بگذريد و درنگ نكنيد (1)»صراط عبارت از دين است و در اين جا به راه روشن از آن تعبير شده،گوينده قرآن است،و درهاى گشاده محرّمات الهى است كه در اين جا مهاوى و مغاوى گفته شده اند و اسباب تباهى و گمراهيند،پرده هاى انداخته شده حدود الهى و نواهى اوست .

سپس امام(علیه السلام)نهى مى كند از اين كه انسان،گمراهان را به سبب امورى كه ذكر مى شود بر ضدّ خود برانگيزد،يعنى در امر حقّ بيراهه رود،و گمراهان را وادار كند كه حقّ را تمام و كمال انجام دهند و يك باره همگى سختيها و دشواريهاى آن را بپذيرند،زيرا براى حقّ درجاتى است كه برخى آسانتر از ديگرى است، و تحميل مشكل ترين درجات آن به كسى كه اهل آن نيست موجب پديد آمدن نفرت او از گفتار و دستورى است كه به وى داده مى شود،و باعث برانگيختن دشمنى و اعتراض اوست،ممكن است مراد از جمله بتعسّف فى حقّ اين باشد كه كسى با تكلّف و دشوارى كار حقّى را انجام دهد،و در عين حال به گونه اى در آن كار مقصّر باشد،و چون گمراهان همان كسانى هستند كه حقّ را رها كرده اند، هنگامى كه چيز ناخوشايندى در اين باره ببينند،يا كسى را مشاهده كنند كه در عمل به حقّ،تكلّف به خرج مى دهد و كوتاهى مى كند زبان به باطل مى گشايند و سخن ناهنجار مى گويند،در اين صورت او چنين افراد گمراهى را بر ضدّ خود برانگيخته است،همچنين است هنگامى كه از او دروغ يا تحريف گفتارى را بشنوند،يا دريابند كه او از گفتن سخن راست بيم دارد،كه در اين موقع اينها بيشتر از هر چيز به طمع مى افتند كه او را تحت تأثير باطل خود قرار دهند و او را در جرگه خود وارد سازند،در اين صورت او آنان را در گمراه ساختن خود،بدين طريق كمك كرده است.

ص:443


1- ضرب اللّه مثلا مستقيما،و على جنبتي الصّراط أبواب مفتّحة و عليها ستور مرخاة و على رأس الصّراط داع يقول:جوزوا و لا تعرّجوا.

سپس امام(علیه السلام)دستورهاى خود را به شنوندگان،به شرح زير ادامه مى دهد:

1-اين كه از مستى جهل به هوش آيند،و از خواب غفلت بيدار شوند،واژه سكرة (مستى)مستعار است و مناسبت آن اين است كه غفلت مانند مستى موجب پشت پا زدن به حكومت عقل است .

2-اين كه از شتاب خود بكاهند،مراد از عجله سرعت حركت و شتافتن در طلب دنيا و اهتمام نسبت به آن است و مقصود از اختصار،كاستن اين حركت و كم كردن آن است .

3-اين كه در باره سخنان پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)كه در آنها مرگ،و زمان حضور خلايق در پيشگاه خداوند متعال براى داورى،فراوان ياد شده است سخت بينديشند.انعام فكر در اين باره،عبارت از تدقيق نظر و سخت انديشيدن در پيرامون مرگ و احوال پس از آن است،همچنين پند گرفتن و عبرت آموختن از حادثه اى كه هيچ كس را در برابر آن چاره و گريزى نيست .

4-با كسى كه خلاف اين سخنان رفتار مى كند،و نظر خود را متوجّه غير از اين ساخته،و دنيا و زيب و زيور آن را پناه خود در برابر مرگ قرار داده است،بايد مخالفت كند،و او را به آنچه بدان خشنود است واگذارد،و به اين كه امور فانى را به جاى نعمتهاى باقى برگزيده،و شقاوتها و عذابهايى را كه مستلزم اين كار است براى خود پسنديده است او را رها سازد .

5-بايد فخر و به خود نازيدن را فرو گذارد،و تكبّر و خود بزرگ بينى را رها كند،ما پيش از اين پيامدها و آفات تكبّر را بيان كرده ايم،فخر و مباهات نيز مستلزم كبر است،زيرا هر كس كه به خود مى بالد و فخر و مباهات مى كند متكبّر نيز هست و اين دو ملازم يكديگرند .

6-اين كه انسان بايد همواره گور خود را به ياد آورد،زيرا ياد آن مايه كمال عبرت است.

فرموده است: فإنّ عليه ممرّك .

ص:444

اين بيان،هشدارى است بر اين كه يادآورى مرگ و به خاطر داشتن خانه گور واجب است،زيرا كسى كه ناگزير از پيمودن راهى است،اگر در ميان آن منزلگاهى مخوف و ظلمانى باشد،لازم است براى توقّف در آن خود را آماده كند و وسيله روشنايى با خود بردارد،بديهى است انسان در سفر آخرت نيز ناگزير به عبور از گذرگاه قبر است،و احكامى كه در اين باره از شارع مقدّس رسيده بسيار است .

پس از اين امام(علیه السلام)دو مثلى را كه مشهور است،براى وجوب حسن معامله با خداوند گوشزد مى فرمايد كه يكى كما تدين تدان مى باشد،زيرا حسن پاداش خداوند همواره متناسب با خوبى عمل فرد،و بدى كيفر او نيز به اندازه بدى كردار او است،ديگرى مثل كما تزرع تحصد است.واژه زرع(كشت كردن)براى كردار انسان كه به سبب آن داراى ملكه خوبى يا بدى مى شود استعاره شده است همچنين واژه حصد(درويدن)براى ثمرات كشت و كار او و پاداش خوب يا بدى كه بر اثر آن بدو تعلّق مى گيرد استعاره گرديده و مناسبت در هر دو روشن است .

فرموده است: و كما قدّمت اليوم تقدم عليه غدا .

معناى اين عبارت آشكار است،زيرا حالات و كيفيّات نفسانى كه ثمره اعمال خوب يا بدى است كه انسان به سبب آنها مستوجب سعادت يا شقاوت مى شود،اگر چه در طول زندگانى دنيا نيز با نفس همراه بوده است،ليكن چنان كه پيش از اين توضيح داده ايم تنها پس از جدا شدن از بدن،صورت واقعى آن نمودار،و پرده از روى آن برداشته مى شود،و نفس در اين هنگام كه منكشف شده به منزله كسى است كه با امرى روبرو گرديده كه پيش از اين با آن برخورد نكرده است،و چون فرجام كار اين است سزاوار است انسان براى پاى خود در آن روز جايى فراهم كند ،معناى فامهد لقدمك اين است كه با كردار شايسته جاى پاى خود را در آن جهان هموار و آماده سازد،و آنچه در مصلحت و توان اوست براى قيامت خود از پيش بفرستد .

پس از اين امام(علیه السلام)به گفتار خود در تحذير و پرهيز دادن كسانى كه مواعظ او

ص:445

را استماع مى كنند باز مى گردد و آنچه را كه در باره كوشش در عمل براى پس از مرگ،و بيدارى از خواب غفلت بيان فرموده بود تأكيد مى كند،و با استشهاد به آيه قرآن به شنونده هشدار مى دهد كه كسى كه او را موعظه مى كند،به احوال و اهوال آخرت خبير و آگاه است،و هيچ كس مانند كسى كه به حقايق امور داناست نمى تواند از امور آگاهى دهد .پس از اين بيم مى دهد كه مبادا گناهان كبيره اى را كه قرآن مجيد به آنها تصريح كرده و ناگزير مستلزم عقاب و عذاب است، مرتكب شوند،مراد از ذكر حكيم،قرآن است،و معناى عزائم پيش از اين گفته شده است،و برخى آن را عبارت از لوح محفوظ دانسته اند.

بقيّه خطبه پيش:
اشاره

وَ يَسْخَطُ- أَنَّهُ لاَ يَنْفَعُ عَبْداً- وَ إِنْ أَجْهَدَ نَفْسَهُ وَ أَخْلَصَ فِعْلَهُ- أَنْ يَخْرُجَ مِنَ الدُّنْيَا لاَقِياً رَبَّهُ- بِخَصْلَةٍ مِنْ هَذِهِ الْخِصَالِ لَمْ يَتُبْ مِنْهَا- أَنْ يُشْرِكَ بِاللَّهِ فِيمَا افْتَرَضَ عَلَيْهِ مِنْ عِبَادَتِهِ- أَوْ يَشْفِيَ غَيْظَهُ بِهَلاَكِ نَفْسٍ- أَوْ يَعُرَّ بِأَمْرٍ فَعَلَهُ غَيْرُهُ- أَوْ يَسْتَنْجِحَ حَاجَةً إِلَى النَّاسِ بِإِظْهَارِ بِدْعَةٍ فِي دِينِهِ- أَوْ يَلْقَى النَّاسَ بِوَجْهَيْنِ أَوْ يَمْشِيَ فِيهِمْ بِلِسَانَيْنِ- اعْقِلْ ذَلِكَ فَإِنَّ الْمِثْلَ دَلِيلٌ عَلَى شِبْهِهِ- إِنَّ الْبَهَائِمَ هَمُّهَا بُطُونُهَا- وَ إِنَّ السِّبَاعَ هَمُّهَا الْعُدْوَانُ عَلَى غَيْرِهَا- وَ إِنَّ النِّسَاءَ هَمُّهُنَّ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ الْفَسَادُ فِيهَا- إِنَّ الْمُؤْمِنِينَ مُسْتَكِينُونَ- إِنَّ الْمُؤْمِنِينَ مُشْفِقُونَ إِنَّ الْمُؤْمِنِينَ خَائِفُونَ

لغت

استنجح الحاجة:در خواست برآوردن حاجت كرد.

ترجمه

«...اين است كه بنده هر چند به خود رنج دهد و عمل خود را خالص گرداند،سودى براى او نيست،اگر پس از مرگ خداوند را با يكى از اين صفات،بى آن كه توبه كرده باشد ديدار كند:اين كه در عبادتى كه خداوند

ص:446

بر او واجب كرده به او شرك ورزد،ديگر اين كه با كشتن بى گناهى خشم خويش را فرو نشاند،يا كار شخص ديگرى را مورد عيبجويى قرار دهد (1)،يا براى بر آوردن نيازى كه به مردم دارد،بدعتى در دين خود پديد آورد يا با مردم دورويى كند،و يا در ميان آنان سخن به دو گونه گويد،در اين گفتار بينديش زيرا مثل،بيانگر مشابه خود مى باشد.

همه انديشه چهار پايان براى شكمهايشان است،و هدف درّندگان ستيز و دشمنى با ديگران است و هدف زنان آرايش زندگى و تباهى در آن است، همانا مؤمنان فروتن،مهربان و ترسان از خداوند مى باشند .»

شرح

اسم إنّ در جمله إنّ من عزائم اللّه... جمله أنّه لا ينفع... مى باشد،و ضمير أنّه...در جمله اخير ضمير شأن است،و فاعل ينفع...جمله ان يخرج...است،لاقيا بنا بر اين كه حال است منصوب شده است.

منظور امام(علیه السلام)در اين گفتار اين است كه از جمله نصوص الهى كه در قرآن مجيد آمده،و اعتقاد و عمل به آنها موجب پاداشهاى خداوند و خشنودى او مى گردد،و ترك آنها باعث كيفر و خشم او مى شود،اين كه سودى عايد بنده نيست اگر هنگام بيرون رفتن از دنيا،خداوند را با يكى از صفاتى كه در زير ذكر مى شود ديدار كند هر چند به خود رنج فراوان داده و عمل خود را خالص كرده باشد.

اوّل:شرك به خداوند متعال،ما پيش از اين درجات شرك را بيان كرده ايم،بايد دانست كه قوّت و شدّت عذاب و عقاب خداوند به اندازه شدّت و ضعف شرك به اوست،و گفتار خداوند متعال كه فرموده است: «إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ»

ص:447


1- اين ترجمه جمله«أو يعرّ بأمر فعله غيره»مى باشد كه مطابق متن خطبه است، [1]ليكن شارح آن را به صورت«او يقرّ بأمر فعله غيره»شرح كرده است و واژه غيره در برخى از نسخه ها با فتح را ذكر شده است(مترجم).

«يُشْرَكَ بِهِ» ... (1)»صريح است بر زيان شرك و بى حاصل بودن آن،از اين كه امام(علیه السلام)فرموده است:شرك در عبادتى كه خداوند آن را واجب فرموده است، دانسته مى شود كه مراد از آن،رياى در عبادت است،نه اين كه خداى دوّمى اتّخاذ و آن را شريك حقّ تعالى قرار داده باشد،شرك به خدا گاهى در نتيجه غلبه جهل و استيلاى غفلت،و ترك تحصيل معرفت و عدم تفكّر در يگانگى خداوند در نفس پديد مى آيد،و زمانى به علّت غلبه شهوت و خواهشهاى نفسانى است،چنان كه شخص رياكار در عبادت غرضى جز طلب دنيا ندارد .

دوّم:اين كه براى فرو نشانيدن خشم خود كسى را به هلاكت برساند،در يكى از نسخه هاى نهج البلاغه بهلاك نفسه آمده است ليكن نفس بدون الحاق ضمير اعمّ است،هلاكت مذكور گاهى در دنيا واقع مى شود مانند اين كه از طريق سخن چينى و بدگويى نزد پادشاهان و حاكمان و مانند اينها باعث نابودى ديگرى گردد و زمانى در آخرت است و اين به سبب گناهانى است كه در نتيجه انتقامجويى و براى فرو نشانيدن خشم حاصل مى شود،چنان كه صريح قول خداوند متعال است كه: «وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها» (2)»و اين گناه به سبب قوّه غضبيّه دامنگير آدمى مى شود .

3-كارى را كه ديگرى انجام داده مورد عيبجويى قرار دهد،منظور اين است كه با عيبجويى و بدگويى از عمل ديگرى موجبات آزار و نابودى او را فراهم كند،در اين صورت در زمره كسانى خواهد بود كه در روى زمين به فساد و تباهى كوشيده اند و صريح قول خداوند متعال است كه: «إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا» ... (3)»برخى از شارحان فعل يعرّ را با عين مهمله

ص:448


1- سوره نساء(4)آيه(48) [1]يعنى:خداوند(هرگز)شرك به او را نمى بخشد...
2- سوره نساء(4)آيه(93) [2]يعنى:هر كس مؤمنى را از روى عمد بكشد كيفر او دوزخ است كه جاويد در آن مى ماند.
3- سوره مائده(5)آيه(33) [3]يعنى:كيفر آنهايى كه با خدا و پيامبر به جنگ برمى خيزند،و در روى زمين دست به فساد مى زنند اين است كه اعدام شوند.

نقل كرده اند كه در اين صورت معنايش اين است كه:در كارى كه خود آن را انجام داده است ديگرى را مورد تهمت و بدگويى قرار دهد،و در اين جا واژه غيره مفعول به و منصوب خواهد بود و عامل آن فعل يعرّ مى باشد،و فعل يعرّ از عرّ يعرّ عرّا مشتقّ است و معناى عيب كردن،و نسبت دادن به كار بد را دارد،بديهى است چنين كسى بنا به اين روايت در جرگه فاسقان و دروغگويان است،و مصداق آيه «وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا» (1)مى باشد.اين آفت اخلاقى ناشى از مشاركت دو قوّه شهوت و غضب است .

4-براى اين كه مردم نياز او را بر آورند،بدعتى در دين خود پديد آورد، و ناروايى را مرتكب شود،مانند اين كه به دروغ گواهى دهد تا بر مقصودش دست يابد،يا در حكم و قضا رشوه بگيرد .

5-اين كه با مردم دورويى كند،و در ميان آنان به دو زبان سخن گويد، يعنى اگر مثلا به دو دوست برخورد كند آنچه به يكى از اين دو مى گويد غير از آن باشد كه به ديگرى مى گويد،و هدفش در اين كار ايجاد تفرقه ميان دو دوست،و يا تشويق دو دشمن به دشمنى با يكديگر باشد،بطور خلاصه آنچه را به زبان مى گويد خلاف آن را در دل داشته باشد،در اين صورت در جرگه منافقان وارد شده،و در قرآن ضمن آيه «إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النّارِ» (2)»وعده سخت ترين عذاب به منافقان داده شده است.عقل نيز حكم مى كند:كسى كه بدى با صور مختلف آن در صفحه ضميرش نقش بسته،و زشتيها جزء طبيعت او گشته،و با توبه و بازگشت به سوى خدا آنها را نزدوده و درون خود را پاكيزه نساخته است در زمره اهل دوزخ است .

فرموده است: اعقل ذلك ،يعنى:مثلى را كه براى تو آورده مى شود،تعقّل،

ص:449


1- سوره احزاب(33)آيه(58) [1]يعنى:و آنانى كه مردان و زنان با ايمان را بى آن كه گناهى كرده باشند بيازارند.
2- سوره نساء(4)آيه(145) [2]يعنى:همانا منافقان در پايين ترين طبقه دوزخ قرار دارند.

و نظاير و امثالش را بر آن قياس كن،زيرا مثل،بر شبيه و مانند خود دلالت دارد و بيانگر آن است،منظور از مثل همان است كه در جملات: إنّ البهائم...تا و الفساد فيها آمده است .

فرموده است: إنّ البهائم همّها بطونها .

اين بيان اشاره به اين است كه انسانى كه به دنبال شهوات نفسانى خويش است،از نظر متابعت از قواى شهوانى و اهتمام او به خوردن و آشاميدن،و عدم توجّه به حقايق،به منزله چهار پاست .

فرموده است: إنّ السّباع همّها العدوان على غيرها .

اشاره به اين است كه پيرو قوّه غضبيّه به سبب متابعت او از اين قوّه،و ميل به انتقامجويى و غلبه بر ديگران در حكم درّندگان است .

فرموده است: و إنّ النساء همهنّ زينة الحياة الدّنيا و الفساد فيها .

توضيح مطلب اين است كه:زنان پيرو دو نيرويند،يكى نيروى شهويّه است،كه انديشه آنها را به زيب و زيور دنيا مشغول مى كند،ديگرى نيروى غضبيّه است كه فكر آنها را متوجّه ايجاد فساد و تباهى در زندگى مى سازد،از اين رو كسى كه فرمانگزار اين دو نيرو است بايد در زمره زنان به شمار آيد.و چون امام(علیه السلام)پيروان شرّ و بدى را در كسانى منحصر فرموده است كه از نيروهاى شهوت و غضب متابعت مى كنند به ذكر صفات سه گانه مؤمنان كه همگى سركوب كننده و شكننده اين دو نيرويند پرداخته است،اين صفات يكى احساس زبونى و اظهار فروتنى در برابر خداوند،و ديگرى بيم از خشم او،و سوّم ترس از كيفر اوست روشن است كه هر يك از اين صفات،انسان را از زياده روى در شهوت و غضب باز مى دارد،و مانع آن مى شود كه انسان در به كارگيرى اينها از حدّ اعتدال بيرون رود،فايده اى كه از بيان اين نكات مورد نظر است،نفرت دادن مردم از اطاعت شهوت و غضب،و هشدار دادن به اين است كه هر كس در استفادۀ از اين دو غريزه از حدّ اعتدال خارج شود به ميزانى كه شايسته و سزاوار است به چهار پايان

ص:450

يا درّندگان و يا زنان شبيه مى گردد،و اين چيزى است كه هر خردمندى از آن روگردان است و همان است كه آن بزرگوار با جمله اعقل ذلك امر به تعقّل و درك آن فرموده است.در اين جا سزاوار است بنگريم كه اين سخنان چه اشاره ها و نكته هاى لطيفى را در بر دارد،و آن بزرگوار با ديده حقّ بين خود آن چنان كه هست آنها را تذكّر داده است،و ما هنگامى كه با اين گونه سخنان كه مشحون از دانش و حكمت است برخورد مى كنيم و به ياد مى آوريم كه آن بزرگوار آن را در كتابى نخوانده و از بحثى استفاده نكرده است در مى يابيم كه اين فيض ربّانى است كه از طريق سرور بشر و استاد و مرشدش(صلی الله علیه و آله)به آن بزرگوار منتقل شده است.

عبد الحميد بن ابى الحديد (1)شارح فاضل نهج البلاغه رحمه الله گفته است كه باطن سخنان مذكور به سران جنگ جمل اشاره دارد،زيرا آنها در صدد بر آمدند با از ميان بردن آن حضرت و كشتار مسلمانان،خشم خود را فرو نشانند،و همانها بودند كه بر كارى كه خود،آن را مرتكب شده بودند آن بزرگوار را سرزنش كردند،و اين همان برانگيختن و گردآورى مردم بر ضدّ عثمان و محاصره خانه او بود،همچنين سران جنگ جمل بودند كه براى رسيدن به مطامع خود،با اظهار بدعت و ايجاد فتنه به مردم بصره رو آوردند،و دورويى كردند،و به دو زبان با مردم سخن گفتند،زيرا آنها پيش از اين با امام(علیه السلام)بيعت كرده و نسبت به آن حضرت اظهار خشنودى كردند،ليكن پس از آن چهره ديگرى از خود نشان داده بيعت خود را با او شكستند،از اين رو امام(علیه السلام)اين گناه آنان را به منزله شرك به خدا دانسته است كه جز با توبه آمرزيده نخواهد شد.پس از اين شارح مذكور گفته است كه مراد از جمله اعقل ذلك تعقّل و درك همين موضوع است،زيرا مثل هر چيزى دليل اشباه و نظاير خود مى باشد.و توفيق از خداوند است.

ص:451


1- عزّ الدّين عبد الحميد بن محمّد بن محمد بن حسين ابن ابى الحديد مداينى اديب و مورّخ از رجال دربار بنى عبّاس بوده است،مهمترين كتاب او شرح نهج البلاغه است كه آن را به نام ابن علقمى وزير عباسيان نوشته است. تولّد او به سال 586 ه بوده و در سال 655 ه وفات كرده است.فرهنگ دهخدا(مترجم).

153-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

وَ نَاظِرُ قَلْبِ اللَّبِيبِ بِهِ يُبْصِرُ أَمَدَهُ- وَ يَعْرِفُ غَوْرَهُ وَ نَجْدَهُ- دَاعٍ دَعَا وَ رَاعٍ رَعَى- فَاسْتَجِيبُوا لِلدَّاعِي وَ اتَّبِعُوا الرَّاعِيَ قَدْ خَاضُوا بِحَارَ الْفِتَنِ- وَ أَخَذُوا بِالْبِدَعِ دُونَ السُّنَنِ- وَ أَرَزَ الْمُؤْمِنُونَ وَ نَطَقَ الضَّالُّونَ الْمُكَذِّبُونَ- نَحْنُ الشِّعَارُ وَ الْأَصْحَابُ وَ الْخَزَنَةُ وَ الْأَبْوَابُ- وَ لاَ تُؤْتَى الْبُيُوتُ إِلاَّ مِنْ أَبْوَابِهَا- فَمَنْ أَتَاهَا مِنْ غَيْرِ أَبْوَابِهَا سُمِّيَ سَارِقاً

بخش اول
لغات

أمد:نهايت أرز:با زاى مفتوح،انقباض و جمع شدن غوره و نجده:پستى و بلندى آن

ترجمه

«خردمند بينا دل فرجام كار خود را مى بيند،و نشيب و فراز آن را مى شناسد،دعوت كننده اى دعوت فرمود،و رهبرى راهنمايى كرد،پس دعوت دعوت كننده را بپذيريد و رهبر را پيروى كنيد.

گروههايى در امواج فتنه فرو رفته،بدعتها را گرفته و سنّتها را رها كرده اند،مؤمنان تنگدل و خاموش نشسته و گمراهان و تكذيب كنندگان به سخن در آمده اند،ما راز داران و ياران و گنجوران و درهاى علوم پيامبريم(صلی الله علیه و آله)و به خانه ها جز از در نمى توان وارد شد.و هر كس جز از در وارد خانه ها گردد،دزد ناميده مى شود .»

ص:452

شرح

مراد از واژه ناظر در جمله ناظر قلب اللّبيب چشم بصيرت انسان است.

آشكار است انسان راه سعادت خود را با چشم دل مى بيند،و هدف و مقصدى را كه در اين راه تعقيب مى كند با ديده بصيرت مى نگرد ،منظور از غور و نجد راههاى خير و شرّ است،چنان كه در قول خداوند متعال كه فرموده است: «وَ هَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ» (1)»نجدين به همين دو راه خير و شرّ تفسير شده است،تعبير قرآن مجيد در اين باره كوتاهتر،و عبارت غور و نجد به آنچه در اين جا منظور است مناسبتر است،زيرا غور كه عبارت از گودى و مكان پست است،تعبيرى مناسب براى افتادن از بلندى در دركات جحيم است .مقصود از داعى پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)و آنچه قرآن بدان ناطق و همچنين سنّت نبوى است،و مراد از راعى نفس نفيس خود آن حضرت مى باشد.امام(علیه السلام)دستور مى دهد كه نخستين را كه دعوت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و قرآن و سنّت است بپذيرند،و دوّمين را كه خود آن حضرت است پيروى كنند.وجوب دعوت خداوند و پيامبرش(صلی الله علیه و آله)به حكم خداوند متعال در آيه شريفه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ» (2)»روشن است،و پيروى از كسى كه خداوند و پيامبرش(صلی الله علیه و آله)متابعت او را واجب داشته اند نيز واجب است .

فرموده است: قد خاضوا بحار الفتن .

ممكن است اين عبارت اشاره به احوال كسانى باشد كه نزد شنوندگان شناخته هستند مانند معاويه و اصحاب جمل و خوارج،و يا اين كه از سخنان پيش منقطع،و دنباله گفتارى باشد كه سيّد رضىّ رضوان الله عليه آن را نقل نكرده است،يكى از شارحان همين نظر را برگزيده و گفته است:اين سخن در باره گروهى از اهل ضلالت است كه امام(علیه السلام)به نكوهش و بيان گمراهيهاى آنها

ص:453


1- سوره بلد(90)آيه(10) [1]يعنى:...و راههاى خير و شرّ را به او بنموديم؟
2- سوره أنفال(8)آيه(24) [2]يعنى:اى كسانى كه ايمان آورده ايد دعوت خدا و پيامبر را بپذيريد هنگامى كه شما را به سوى چيزى مى خواند كه به شما زندگى مى بخشد.

پرداخته است.

واژه بحار (درياها)براى فتنه ها و جنگهاى بزرگ استعاره شده است،و ما پيش از اين مناسبت اين استعاره را ذكر كرده ايم،فعل خاضوا (فرو رفتند)ترشيح آن است،بدعت گاهى به معناى ترك سنّت و زمانى به معناى امر ديگرى است كه با ترك سنّت همراه است،و در عرف بيشتر معناى اخير از آن اراده مى شود .

پس از اين امام(علیه السلام)به ذكر فضايل خود اشاره مى كند،واژه شعار را براى خود و خاندان پاكش(علیه السلام)استعاره فرموده است،وجه مشابهت،پيوستگى و نزديكى آنها به پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)است چنان كه شعار كه به معناى جامه زيرين است به بدن بستگى و پيوستگى دارد،سپس خود و آنان را اصحاب و ياران پيامبر(صلی الله علیه و آله)و خزانه داران علم او خوانده است،همچنان كه از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله)نقل شده كه فرموده است:على خزانه دار علم من است،و در روايتى عيبة علمى آمده يعنى خزانه علم من است،و خزنة الجنّة نيز نقل شده،يعنى آنها خزانه داران بهشتند،و در روز رستاخيز تنها كسانى وارد بهشت مى شوند كه ولايت و دوستى آنان را با خود داشته باشند،به هر تقدير واژه خزن استعاره است،وجه مناسبت اين است كه آنان گنجوران علم و معرفت خدايند،و در منع و اعطاى آن صاحب اختيارند،و به وسيله آنهاست كه بهشت داده،و يا باز گرفته مى شود.چنان كه خزانه دار هر چيزى،از چنين اختيارى برخوردار است،اين كه آنها ابواب مى باشند،مراد ابواب علم يا درهاى دانش است،همچنان كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرموده است:كه من شهر علمم عليهم درست (1)،يا اين كه آنها ابواب بهشتند كه در اين صورت استعاره و به شرحى خواهد بود كه در مورد خزنة الجنّة گفته شد .

فرموده است: لا تؤتى البيوت إلاّ من أبوابها و اين به چند دليل است:

1-اين كه طبق عادت جارى،كه بر وفق حكمت است بايد به خانه ها از

ص:454


1- أنا مدينة العلم و علىّ بابها.

در وارد شوند.

2-صريح قرآن مجيد است كه «وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها وَ اتَّقُوا اللّهَ» (1)» 3-اين كه هر كس به خانه ها جز از در وارد شود،عرف او را دزد مى نامد،و آنچه را عرف زشت مى شمارد بايد ترك شود.

بارى مقصود اين است كه هر كس جوياى علم و حكمت و دانستن اسرار شريعت است،بايد به ما رجوع كند.و توفيق از خداوند است.

از اين خطبه است:
اشاره

فِيهِمْ كَرَائِمُ الْقُرْآنِ وَ هُمْ كُنُوزُ الرَّحْمَنِ- إِنْ نَطَقُوا صَدَقُوا وَ إِنْ صَمَتُوا لَمْ يُسْبَقُوا- فَلْيَصْدُقْ رَائِدٌ أَهْلَهُ وَ لْيُحْضِرْ عَقْلَهُ- وَ لْيَكُنْ مِنْ أَبْنَاءِ الْآخِرَةِ- فَإِنَّهُ مِنْهَا قَدِمَ وَ إِلَيْهَا يَنْقَلِبُ فَالنَّاظِرُ بِالْقَلْبِ الْعَامِلُ بِالْبَصَرِ- يَكُونُ مُبْتَدَأُ عَمَلِهِ أَنْ يَعْلَمَ أَ عَمَلُهُ عَلَيْهِ أَمْ لَهُ- فَإِنْ كَانَ لَهُ مَضَى فِيهِ وَ إِنْ كَانَ عَلَيْهِ وَقَفَ عَنْهُ- فَإِنَّ الْعَامِلَ بِغَيْرِ عِلْمٍ كَالسَّائِرِ عَلَى غَيْرِ طَرِيقٍ- فَلاَ يَزِيدُهُ بُعْدُهُ عَنِ الطَّرِيقِ الْوَاضِحِ إِلاَّ بُعْداً مِنْ حَاجَتِهِ- وَ الْعَامِلُ بِالْعِلْمِ كَالسَّائِرِ عَلَى الطَّرِيقِ الْوَاضِحِ- فَلْيَنْظُرْ نَاظِرٌ أَ سَائِرٌ هُوَ أَمْ رَاجِعٌ وَ اعْلَمْ أَنَّ لِكُلِّ ظَاهِرٍ بَاطِناً عَلَى مِثَالِهِ- فَمَا طَابَ ظَاهِرُهُ طَابَ بَاطِنُهُ- وَ مَا خَبُثَ ظَاهِرُهُ خَبُثَ بَاطِنُهُ- وَ قَدْ قَالَ؟الرَّسُولُ؟ الصَّادِقُ ص- إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْعَبْدَ وَ يُبْغِضُ عَمَلَهُ- وَ يُحِبُّ الْعَمَلَ وَ يُبْغِضُ بَدَنَهُ وَ اعْلَمْ أَنَّ لِكُلِّ عَمَلٍ نَبَاتاً- وَ كُلُّ نَبَاتٍ لاَ غِنَى بِهِ عَنِ الْمَاءِ- وَ الْمِيَاهُ مُخْتَلِفَةٌ فَمَا طَابَ سَقْيُهُ طَابَ غَرْسُهُ وَ حَلَتْ ثَمَرَتُهُ- وَ مَا خَبُثَ سَقْيُهُ خَبُثَ غَرْسُهُ وَ أَمَرَّتْ ثَمَرَتُهُ

ترجمه

«آيات كريمه قرآن در باره آنها(اهل بيت(علیه السلام)نازل شده است،آنان گنجهاى رحمت پروردگارند،اگر به سخن آيند راست مى گويند،و اگر

ص:455


1- سوره بقره(2)آيه(189) [1]يعنى:...و اين كه از در وارد خانه ها شويد و از نافرمانى خدا بپرهيزيد.

خاموشى گزينند كسى بر آنان در سخن پيشى نمى گيرد،بايد پيشتاز قوم به مردم خود راست گويد،و خردش را به كار بندد،و فرزند ديار آخرت باشد، زيرا از آن جا آمده و به آن جا باز مى گردد،پس آن كه با ديده دل مى بيند و با بينش عمل مى كند بايد پيش از شروع در كار بداند عملى را كه انجام مى دهد به زيان اوست يا به سود او؟اگر به سود اوست آن را به جا آورد،و اگر به زيان اوست از آن باز ايستد،زيرا كسى كه ناآگاهانه دست به كارى مى زند،مانند كسى است كه در بيراهه گام برمى دارد،و چنين كس هر چه بيشتر از راه روشن دور مى شود،بيشتر از مقصود خود دور مى افتد،امّا كسى كه آگاهانه به كارى مى پردازد،مانند رهروى است كه در راه روشن حركت مى كند،از اين رو بيننده بايد بنگرد كه آيا به سوى مقصود رهسپار است يا در حال برگشت از آن است.

بدان هر ظاهرى باطنى همانند خود دارد،پس هر چه ظاهرش نيكوست باطنش نيز نيكو و پاكيزه است،و هر چه ظاهرش پليد است باطنش نيز چنين است،پيامبر راست گفتار(صلی الله علیه و آله)فرموده است:گاهى خداوند بنده اى را دوست مى دارد،و با كردارش دشمن است،و زمانى كردار بنده اى را دوست مى دارد و با بدنش دشمن است.

و بدان هر كارى را نموّ و رويشى است،و هر روييدنى از آب بى نياز نيست،و آبها گوناگون است،هر چه با آب پاكيزه آبيارى شود درختش نيكو و ميوه اش شيرين است،و آنچه با آب آلوده آبيارى گردد،درختش ناپاك و ميوه اش تلخ خواهد بود .»

شرح

اين خطبه در آغاز،به فضايل اهل بيت(علیه السلام)اشاره دارد و فرموده است:

1- فيهم كرائم الإيمان (1):يعنى عاليترين و نفيس ترين شايستگيها را از نظر ايمان،كه مستلزم بالاترين درجات قرب به خداوند متعال است دارا هستند،مانند

ص:456


1- فيهم كرائم القران است،يعنى:آيات كريمه اى از قرآن در ستايش آنان اهل بيت(علیه السلام)نازل شده است(مترجم).

اخلاق فاضله و اعتقادات حقّه اى كه مطابق با خواست خداوند است .

2- هم كنوز الرّحمان يعنى:آنان گنجينه هاى علوم پروردگار،و خزاين مكارم اخلاقند،و آنچه را خداوند به انجام دادن آنها فرمان داده نزد آنان است .

3-گفتار آنها مقرون به صدق و راستى است.

4-حكمت به آنها اختصاص دارد،اگر آنان از آن دم فرو بندند،كسى را ياراى آن نيست كه از آن سخن گويد و بر آنان پيشى گيرد،از اين رو سخن گفتن و خاموشى آنها به مقتضاى حكمت،و سكوت آنان در موضع و محلّ خود مى باشد .

بيان اين فضايل براى خود و خاندانش بدين منظور است كه توجّه شنوندگان را براى شنيدن سخنان خويش،جلب و آنان را به پذيرفتن دعوتش براى سلوك در راه خدا وادار كند،از اين رو به دنبال اين سخنان به جمله: فليصدق رائد أهله (1)تمثّل جسته است و با اين مثل اشاره بدين مطلب فرموده كه كسى كه نزد ما حاضر مى گردد تا ما را رهبر و راهنماى خود قرار دهد بايد با وى در امرى كه موجب كمك به اوست،سخن به راستى گفته شود،كه ما مردان حقّ و چشمه سارهاى علوم و حكمت،و راهنمايان به سوى پروردگاريم،همچون رائد كه در پيشاپيش كاروان براى يافتن آب و گياه حركت مى كند و هنگامى كه مژده يافتن آنها را مى دهد به كاروانيان نبايد جز به راستى سخن گويد و بايد در آنچه مى گويد خرد خود را به كار گيرد تا آنچه را ادّعا مى كند درست دانسته شود و باور گردد .

سپس امام(علیه السلام)به ايراد سخنانى كه در خور مقام والاى اوست مى پردازد كه عبارت است از بيان احوال آخرت،و اين كه خردمند بايد خود را فرزند آخرت بداند ، وجه استعاره فرزند آخرت بودن،جمله زير است:

فرموده است: فإنّه منها قدم و إليها ينقلب .

يعنى همچنان كه كودك از مادر پا به عرصه وجود مى گذارد،و محبّت و

ص:457


1- رائد(كسى كه در طلب آب و گياه پيشاپيش كاروان فرستاده مى شود)بايد به مردم خود راست گويد.(مترجم)

شيفتگى و رجوع او به مادر است،همچنين انسان كه آفريده دست صنع پروردگار است و در محضر او جاى داشته و از آن جا به اين جهان پست فرود آمده،و به آن جا بازگشت دارد سزاوار است كه فرزند تبار حقيقى و ديار اصلى خود بوده و به آن جا دلبستگى و شيفتگى داشته باشد،و براى وصول به آن مقصد كار و كوشش كند ، پس از اين امام(علیه السلام)به كسى كه از عقل و انديشه سالم برخوردار است و با ديده بصيرت به امور مى نگرد،آنچه را كه بايد در آغاز حركات و سكنات خود در نظر گيرد تذكّر مى دهد،و آن اين كه در هر كارى كه قصد انجام دادن و يا ترك آن را دارد،نخست احوال درونى خود را بررسى كند و دريابد كه اين تصميم يا عمل، او را به خداوند نزديك مى گرداند،و براى خشنودى او انجام مى گردد،كه در اين صورت سزاوار است نسبت به آن اقدام كند،ليكن چنانچه او را از خداوند دور ساخته،مستلزم ناخشنودى و خشم اوست و براى رضاى غير او انجام مى شود،بايد دست از آن باز دارد ،سپس امام(علیه السلام)نادان را در كارهايى كه انجام مى دهد به كسى تشبيه فرموده كه در بيراهه مشغول حركت است،و ذكر اين كه پرتى او از راه،جز اين كه هر چه بيشتر او را از مقصودش دور سازد حاصلى براى او ندارد گوياى وجه اين تشبيه است،زيرا دورى او از مطلوبى كه دارد به اندازه دورى او از راه وصول به اين مطلوب است،برخلاف اين،كسى كه از روى دانش و بينش راهى را مى پيمايد هر اندازه بيشتر گام برمى دارد همان قدر به مقصود خود نزديكتر مى گردد ،امام(علیه السلام)با اين تشبيه مردم را از نادانى و ناآگاهى بيزارى مى دهد و براى اين كه بيشتر شنوندگان را از جهالت دور و متنفّر سازد،فرموده است:آن كه پوياى راهى است بايد خوب بنگرد كه او به پيش مى رود يا اين كه رو به بازگشت دارد،زيرا هنگامى كه دانست به پيش مى رود،ناگزير بايد بداند چگونه بايد راه را به پيمايد،و براى اين كه از گمگشتگى و افتادن در ورطه نابودى مصون بماند چراغ دانش را برمى افروزد و در پرتو آن گام برمى دارد .

فرموده است: و اعلم أنّ لكلّ ظاهر باطنا...تا و يبغض بدنه .

ص:458

بايد دانست آنچه در خلال اين عبارت آمده قضيّه كلّى صادقى است،زيرا هنگامى كه خداوند متعال به مقتضاى لطف،عالم غيب و شهود،يا عالم خلق و امر يا جهان روحانى و جسمانى را آفريد،حكمت او اقتضا كرد كه عالم شهود براى نفوس بشرى راهى و گذرگاهى براى وصول به عالم غيب باشد،براى اين كه اگر چنين نبود سفر به پيشگاه خداوند غير ممكن،و راه ترقّى و تقرّب به او مسدود مى شد،از اين رو هر چه در عالم شهود نمايان است نمونه و مثالى متناسب از امرى است باطنى و پوشيده كه در عالم غيب موجود است و اين مثال مشهود، راهى به سوى آن امر غيبى است و بر وجود آن،دليل و رهنمون مى باشد،امّا آنچه از گفتار امام(علیه السلام)در اين جا دانسته مى شود محدوديّت اين كلّى و تخصيص آن به يكى از دو امر است،زيرا منظور آن بزرگوار از ظاهر،يا هيأت و چگونگى ساختمان ظاهرى اشخاص است و يا مراد افعال و كردار آنهاست،و باطن اشاره به اخلاق و اعمال قلوب،و خوبيها و بديهايى است كه با نهاد انسان سرشته شده است،گفته شده كه منظور از باطن،ثواب و عقاب آخرت است،به هر حال استقراء (1)و قياس (2)نشان مى دهد افرادى كه از حسن صورت برخوردارند،و يا ظاهر اعمال آنها نيكوست،داراى خلق خوش و حسن معاشرت و سيرت خوب و معتدل نيز مى باشند،و آن كه دچار عكس اين صفات است شرير و بد اخلاق مى باشد استقراى اين مطلب روشن است امّا قياس مبتنى بر اين اصل است كه حسن خلق و نزديك بودن نفس به موزونى و استقامت در طلب حقّ،مقتضى نزديك بودن مزاج به سر حدّ اعتدال است،حسن صورت نيز همين طور است و مى توان قياسى به اين گونه ترتيب داد كه:نيكروى معتدل المزاج است و هر معتدل المزاج خوش

ص:459


1- استقراء در اصطلاح منطقيان عبارت است از تحقيق در جزئيات براى استنباط حكم كلّى. منطق مظفر(مترجم).
2- قياس در اصطلاح،قولى است مؤلّف از چند قضيّه كه چون قبول و مسلّم گردد،قضيه ديگرى ذاتا از آن لازم آيد.همان مأخذ(مترجم)

اخلاق است،پس نيكروى،خوش اخلاق است يا اين كه گفته شود:معتدل المزاج نيكروى و خوش اخلاق است،و در هر صورت اين قضيّه بنا بر اكثريت است چه برخى كه از زيبايى صورت برخوردارند درونى تيره و زشت دارند،و بعضى كه چهره اى زشت و ناپسند دارند باطن آنها خوب و پسنديده است از اين رو امام(علیه السلام)به آنچه از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)روايت شده استشهاد فرموده است،براى اين كه خداوند بنده اى را كه داراى صورتى نيكوست از آن جهت دوست مى دارد كه حسن و جمال مقتضاى حكمت الهى و نسبت به قبح و زشتى كه شرّ محض و لايق عدم مى باشد به وجود سزاوارتر است ليكن از آن جهت كه كردارش بد و زشت است عمل او را دشمن مى دارد،همچنين عمل بنده اى كه داراى درونى پاكيزه است محبوب خداوند است،ولى بدنش به مناسبت زشتى آن كه سزاوار عدم است و عدم شرّ است مبغوض اوست (1)،امّا نصّ بر اين كه ظاهر دلالت بر باطن دارد كريمه قرآن است كه فرموده است: «وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلاّ نَكِداً» (2)»(يعنى:دشوار و ناميمون)ابن عبّاس و مجاهد و حسن و قتاده و سدّى گفته اند خداوند در اين آيه مؤمن را به زمين خوب حاصلخيز و كافر را به زمين شوره و نمكزار مثل زده،و مؤمن را كه در هنگام شنيدن قرآن به آن گوش مى دهد،و آن را حفظ و درك مى كند و از آن بهره مى گيرد،و آثار آن در اعمال نيك و كردار پسنديده اى كه از او صادر مى شود ظاهر مى گردد به شهرى پاكيزه تشبيه فرموده است،زيرا شهر پاكيزه سر سبز و خرّم و آبادان،و نعمت در آن فراوان،و آثار

ص:460


1- ابن ابى الحديد در شرح خود گفته است:به دليل اين كه امام(علیه السلام)فما طاب...فرموده نه فمن طاب و همچنين و ما خبث فرموده است نه و من خبث اين سخن مربوط به اخلاق و عقايد و ما فى الضمير انسان و ظاهر و باطن اين احوال است.رجوع شود به صفحه 178 و 179 جلد نهم شرح مذكور چاپ قم (مترجم)
2- سوره اعراف(7)آيه(58) [1]يعنى:و سرزمين پاكيزه گياهش به فرمان خدا مى رويد امّا سرزمين ناپاك(شوره زار)جز اندك و ناچيز از آن نمى رويد.

حياتبخش باران در آن نمايان است،همچنين كافر را كه قرآن را مى شنود و در جان همچون سنگ خاراى او اثر مطلوبى نمى گذارد به شهرى پليد و ناپاك همانند كرده است،زيرا در چنين شهرى سبزى و خرّمى و فراوانى نيست،و اثرات نعمت زاى باران در آن ديده نمى شود.

امّا در باره حبّ و بغض كه به خداوند نسبت داده شده است چنان كه پيش از اين گفته و دانسته ايم،اين دو در مورد خداوند به رضايت و كراهت او برگشت دارد،از اين رو هر چه خير محض،و يا خير بر وجود او غالب باشد ذاتا مطلوب حقّ تعالى است،و آنچه شرّ محض و يا شرّ بر وجود او غلبه داشته باشد اگر چه بالعرض متعلّق به اراده اوست ليكن ذاتا مكروه خداوند متعال است .

فرموده است: و اعلم أنّ لكلّ عمل نباتا .

واژه نبات(رويش)را براى زياد شدن عمل و نموّ و افزايش آن استعاره آورده،و با ذكر ماء(آب)ترشيح داده شده،و اين كنايه از ريشه اعمال انسان است كه در دل جاى دارد،وجه مشابهت اين است كه همان گونه كه رويش و خيزش گياه بستگى به آب دارد،اعمالى كه انسان براى عبادت و بندگى خداوند انجام مى دهد،نيز وابسته به اميال قلبى و برخاسته از نيّات اوست،و آشكار است كه اختلاف آبها از نظر شيرينى و شورى،سبب بروز اختلاف در چگونگى استعداد روييدنيها و خوبى كشتزارها و ميوه هاست،و هر چه از آب پاكيزه ترى بهره مند است ميوه اش بهتر و پاكيزه تر است و بدى و فساد در آن نيست،اعمال انسان نيز كه شبيه روييدنيهاست پاكيزگى ثمرات آن كه همان ميوه هاى پاكيزه بهشت و انواع لذّتهاى آن است بستگى به زلال بودن مادّه و منشأ اين اعمال دارد،و مادّه آنها اخلاص براى خداست و بدى و پليدى ثمرات اعمال نيز بر حسب خبث ماده آنهاست كه عبارت است از ريا و شهرت طلبى،و ثمره اينها تلخترين ثمرات است،زيرا چيزى در كام تلخ تر از آتش نيست،و توفيق از خداوند است.

ص:461

154-از خطبه هاى آن حضرت است كه در آن از شگفتيهاى آفرينش خفّاش ياد مى فرمايد:

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي انْحَسَرَتِ الْأَوْصَافُ عَنْ كُنْهِ مَعْرِفَتِهِ- وَ رَدَعَتْ عَظَمَتُهُ الْعُقُولَ- فَلَمْ تَجِدْ مَسَاغاً إِلَى بُلُوغِ غَايَةِ مَلَكُوتِهِ- هُوَ اللَّهُ «الْحَقُّ الْمُبِينُ» - أَحَقُّ وَ أَبْيَنُ مِمَّا تَرَى الْعُيُونُ- لَمْ تَبْلُغْهُ الْعُقُولُ بِتَحْدِيدٍ فَيَكُونَ مُشَبَّهاً- وَ لَمْ تَقَعْ عَلَيْهِ الْأَوْهَامُ بِتَقْدِيرٍ فَيَكُونَ مُمَثَّلاً- خَلَقَ الْخَلْقَ عَلَى غَيْرِ تَمْثِيلٍ وَ لاَ مَشُورَةِ مُشِيرٍ- وَ لاَ مَعُونَةِ مُعِينٍ فَتَمَّ خَلْقُهُ بِأَمْرِهِ وَ أَذْعَنَ لِطَاعَتِهِ- فَأَجَابَ وَ لَمْ يُدَافِعْ وَ انْقَادَ وَ لَمْ يُنَازِعْ وَ مِنْ لَطَائِفِ صَنْعَتِهِ وَ عَجَائِبِ خِلْقَتِهِ- مَا أَرَانَا مِنْ غَوَامِضِ الْحِكْمَةِ فِي هَذِهِ الْخَفَافِيشِ- الَّتِي يَقْبِضُهَا الضِّيَاءُ الْبَاسِطُ لِكُلِّ شَيْءٍ- وَ يَبْسُطُهَا الظَّلاَمُ الْقَابِضُ لِكُلِّ حَيٍّ- وَ كَيْفَ عَشِيَتْ أَعْيُنُهَا عَنْ أَنْ تَسْتَمِدَّ- مِنَ الشَّمْسِ الْمُضِيئَةِ نُوراً تَهْتَدِي بِهِ فِي مَذَاهِبِهَا- وَ تَتَّصِلُ بِعَلاَنِيَةِ بُرْهَانِ الشَّمْسِ إِلَى مَعَارِفِهَا- وَ رَدَعَهَا بِتَلَأْلُؤِ ضِيَائِهَا عَنِ الْمُضِيِّ فِي سُبُحَاتِ إِشْرَاقِهَا- وَ أَكَنَّهَا فِي مَكَامِنِهَا عَنِ الذَّهَابِ فِي بُلَجِ ائْتِلاَقِهَا- فَهِيَ مُسْدَلَةُ الْجُفُونِ بِالنَّهَارِ عَلَى حِدَاقِهَا- وَ جَاعِلَةُ اللَّيْلِ سِرَاجاً تَسْتَدِلُّ بِهِ فِي الْتِمَاسِ أَرْزَاقِهَا- فَلاَ يَرُدُّ أَبْصَارَهَا إِسْدَافُ ظُلْمَتِهِ- وَ لاَ تَمْتَنِعُ مِنَ الْمُضِيِّ فِيهِ لِغَسَقِ دُجُنَّتِهِ- فَإِذَا أَلْقَتِ الشَّمْسُ قِنَاعَهَا وَ بَدَتْ أَوْضَاحُ نَهَارِهَا- وَ دَخَلَ مِنْ إِشْرَاقِ نُورِهَا عَلَى الضِّبَابِ فِي وِجَارِهَا- أَطْبَقَتِ الْأَجْفَانَ عَلَى مَآقِيهَا- وَ تَبَلَّغَتْ بِمَا اكْتَسَبَتْهُ مِنَ الْمَعَاشِ فِي ظُلَمِ لَيَالِيهَا- فَسُبْحَانَ مَنْ جَعَلَ اللَّيْلَ لَهَا نَهَاراً وَ مَعَاشاً- وَ النَّهَارَ سَكَناً وَ قَرَاراً- وَ جَعَلَ لَهَا أَجْنِحَةً مِنْ لَحْمِهَا- تَعْرُجُ بِهَا عِنْدَ الْحَاجَةِ إِلَى الطَّيَرَانِ- كَأَنَّهَا شَظَايَا الْآذَانِ غَيْرَ ذَوَاتِ رِيشٍ وَ لاَ قَصَبٍ- إِلاَّ أَنَّكَ تَرَى مَوَاضِعَ الْعُرُوقِ بَيِّنَةً أَعْلاَماً- لَهَا جَنَاحَانِ لَمَّا يَرِقَّا فَيَنْشَقَّا وَ لَمْ يَغْلُظَا فَيَثْقُلاَ- تَطِيرُ وَ وَلَدُهَا لاَصِقٌ بِهَا لاَجِئٌ

ص:462

إِلَيْهَا- يَقَعُ إِذَا وَقَعَتْ وَ يَرْتَفِعُ إِذَا ارْتَفَعَتْ- لاَ يُفَارِقُهَا حَتَّى تَشْتَدَّ أَرْكَانُهُ- وَ يَحْمِلَهُ لِلنُّهُوضِ جَنَاحُهُ- وَ يَعْرِفَ مَذَاهِبَ عَيْشِهِ وَ مَصَالِحَ نَفْسِهِ- فَسُبْحَانَ الْبَارِئِ لِكُلِّ شَيْءٍ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ خَلاَ مِنْ غَيْرِهِ

لغات

خفّاش:مفرد و جمع آن خفافيش به معناى شب پره است و اين از خفّش مشتق است كه به معناى ضعف بصر از اصل خلقت است.

ردع:بازداشت سبحات إشراقها:شكوه تابش آن إسداف:مصدر أسدف اللّيل مى باشد يعنى شب تاريك شد.

وضح النّهار:روشنى روز شظايا:تكّه ها انحسرت:ناتوان شد.

مساغ:راه بلج:مفرد آن بلجة،نخستين سپيده صبح، گاهى هم مصدر است إئتلاق:درخشش غسق الدّجنّة:تاريكى شب وجار الضبّ:لانه سوسمار

ترجمه

«ستايش ويژه خداوندى است كه اوصاف از بيان كنه ذاتش درمانده، و عظمتش خردها را باز داشته از اين كه بتوانند براى رسيدن به منتهاى قدرت و سلطنتش راهى بيابند.

اوست خداوند بحقّ و آشكار،ثابت تر و نمايانتر است از هر چه چشمها مى بينند،خردها نتوانسته اند او را در حدّى محدود كنند تا شبيهى برايش بيابند، و اوهام ناتوانند كه او را اندازه گيرى و بر او احاطه يابند تا مثالى براى او انگارند،آفريدگان را بى هيچ نمونه قبلى،و بى مشورت مشاورى،و بى كمك ياورى بيافريد و با فرمان خود آفرينش آفريدگان را به انجام رسانيد،و همه به اطاعتش اعتراف كردند،و بى هيچ ردّى فرمانش را پذيرفتند،و بى چون و چرا تسليم شدند.

از لطايف صنعت و شگفتيهاى آفرينش او رازهاى پيچيده و حكمت آميزى است كه در اين خفّاشان(شب پره ها)وجود دارد و به ما نشان داده است.همينهايى كه روشنايى روز كه گشاينده چشم هر جاندارى است

ص:463

ديده آنها را فرو مى بندد،و تاريكى شب كه چشم هر زنده اى را مى بندد چشم آنها را مى گشايد،و چگونه چشمهايشان ناتوان است از اين كه از فروغ تابان خورشيد بهره گيرند،و در پرتو آن راههاى خود را بسپرند،و به واسطۀ ظهور نور آفتاب به مقاصد خود برسند،و چگونه خداوند به وسيله تابش انوار خورشيد آنها را از حركت در امواج روشنايى باز داشته،و از رفتن در ميان اشعّۀ رخشان آن در نهانگاههايشان پنهان ساخته است،از اين رو به هنگام روز پلكهاى چشمان را روى هم فرو هشته و شب را براى خود چراغ روشنى قرار داده،روزى خود را در آن ظلمت شب جستجو مى كنند،تاريكى شب چشمان آنها را از ديدن باز نمى دارد،و سختى ظلمت شب آنها را از رفتن مانع نمى گردد،امّا همين كه خورشيد از رخسار خود پرده برگيرد و روشنى روز پديدار شود،و انوار آفتاب به درون لانه سوسماران بتابد آنها پلكها را بر هم مى گذارند و به آنچه در تاريكى شب به دست آورده اند بسنده مى كنند.

پاك و منزّه است خداوندى كه شب را براى خفّاش روز،و وسيله كسب روزى قرار داده،و روز را وقت سكون و آرامش ساخته است،و از گوشتش بالهايى براى او بيافريده كه به هنگام نياز به وسيله آنها پرواز كند،بالهايى كه همچون لاله هاى گوش نه پردازند نه استخوان امّا رگها كه محلّ جريان خون است در آنها بخوبى ديده مى شود.

آن را دو بال است نه چندان نازك كه بشكنند و نه چندان ضخيم كه سنگينى كنند،در هنگام پرواز بچّه اش به او چسبيده و به او پناه جسته است، هر كجا مادر بنشيند او نيز مى نشيند و هر موقع بپرواز در آيد با او پرواز مى كند، از مادرش جدا نمى شود تا زمانى كه اعضايش قوّت گرفته و بالهايش براى پرواز آماده شده،و راه به دست آوردن روزى و قيام به مصالح خود را فرا گرفته باشد.

آرى منزّه است آفريننده اى كه همه اشيا را بيافريد بى آن كه نمونه اى از ديگرى پيش از آنها وجود داشته باشد .»

شرح

امام(علیه السلام)خداوند را از چند نظر ستايش فرموده است:

ص:464

1-اوصاف از بيان كنه معرفت او درمانده است،زيرا ذات بارى تعالى منزّه از هر گونه تركيب است و عقل به هيچ روى نمى تواند حقيقت او را ادراك و توصيف كند،و ما پيش از اين مكرّر در اين باره سخن گفته ايم .

2-عظمت او خردها را از رسيدن به منتهاى سلطنت و ملكوت وى باز داشته است،و اين آشكار است براى اين كه ادراك حقايق اشيا منوط به درك حقيقت علل آنهاست،و چون عظمت و بلندى مقام او عقلها را از شناخت كنه ذاتش باز داشته است،عقل نمى تواند راهى براى شناخت منتهاى قدرت و ملكوت او بيابد، و آنچه را نظام وجود عالى و سافل بر آن قرار دارد،آن چنان كه هست بشناسد .

3-اين كه او هويّت مطلق است،زيرا اوست كه هويّتش موقوف بر هويّت غير نيست و از ديگرى گرفته نشده است،زيرا هر چه هويّتش از ديگرى اخذ شده باشد اثبات وجود او مقيّد به اثبات وجود غير اوست و در اين صورت او هويّت مطلق نخواهد بود،و هر چه هويّتش قائم به ذات خويش باشد،خواه ديگرى اعتبار شود يا نشود او همان اوست،ليكن هر ممكنى وجودش از غير خود اوست و هر چه وجودش از غير باشد ويژگيها و تعيّنات وجودش نيز از غير خود اوست،و اين خود، همان هويّت است.لذا هويّت هر ممكن الوجود از غير او مى باشد و قائم به ذات وى نيست،امّا مبدأ اوّل قائم بالذّات است و هويّتش بسته به ديگرى نمى باشد زيرا او ممكن الوجود نيست و واجب الوجود است،و واجب الوجود آن موجود برترى است كه هويّتش قائم به ذات خويش است بلكه از هر گونه تركيب كه لازمه امكان است منزّه مى باشد.

4-دليل اين كه پس از بيان هويّت،نام بارى تعالى را ذكر كرده و هو اللّه فرموده،اين است كه هويّت و خصوصيّت بدون ذكر نام،قابل شرح نيست،مگر اين كه لوازم آن ذكر گردد و لوازم آن نيز يا اضافى و يا سلبى است،و آنچه اضافى است براى تعريف كاملتر است،ليكن كاملترين تعريف آن است كه هر دو نوع لوازم اضافى و سلبى را در برداشته باشد،و اين همان كلمه آله است كه

ص:465

جامع اين دو نوع مى باشد،زيرا آله آن موجود واجبى است كه ممكنات بدو نسبت داده مى شوند و خود به ديگرى منتسب نيست و اين انتساب غير به او لوازم اضافى،و عدم انتساب او به غير لوازم سلبى آن است از اين رو پس از ذكر هو اسم جلاله اللّه را كه كاملترين تعريف،و جامع اين لوازم است بيان فرموده تا كاشف لفظ هو و بيانگر مدلول آن باشد.در اين بيان رمز ديگرى نيز وجود دارد،و آن اين كه با ذكر لازم هويّت كه الوهيّت است گوشزد مى كند كه اين هويّت مركّب نيست و جزء ندارد،و گر نه در تعريف آن اكتفا به ذكر لوازم كافى نبود.

5-ديگر ذكر حقّ در جمله: هو اللّه الملك الحقّ... است،و چون حقّ به معناى ثابت موجود است،هنگامى كه به هويّت اشاره و نام آن را شرح كرده بيان مى كند كه او حقّ و موجود است،و وجود او در پيشگاه عقل ثابت تر و آشكارتر از آن چيزى است كه چشمها آن را مى بينند،و اين معنا روشن است زيرا علم به وجود صانع متعال براى عقول فطرى است اگر چه نياز به اندكى دليل و برهان دارد،و دانشهايى كه تكيه بر حسّ دارند گاهى بر اثر خطاى وهم در باره محسوسات و ضبط آنها،و يا نارسايى حسّ در كيفيّت اداى صورت محسوس، دچار خلل و اشتباه مى شوند و آنچه در اين باره بايد گفت اين است كه عقل ذاتا براى ادراك معقولات صرف شايسته تر و سزاوارتر است .

6-اين كه خرد نتوانسته او را در حدّى محدود كند تا اين كه شبيه واقع شود،در اين گفتار اشاره لطيفى است كه دلالت بر كمال دانش آن حضرت دارد، و آن اين كه در مقدّمات دانسته ايم هنگامى كه اتّصال عقل به امور مجرّده قوى شود، و نيروى متخيّله بتواند حسّ مشترك را از چنگال حواسّ ظاهر رهايى دهد و در اختيار گيرد،در چنين حالتى چنانچه نفس متوجّه دريافت امر معقولى شود،و قواى نفسانى آثار خود را پيدا كرده باشد صورت امر معقول در نفس نقش مى بندد، سپس براى ضبط و نگهدارى آن،نفس از نيروى متخيّله استمداد مى جويد،اين نيرو چيزى را از محسوسات كه شبيه آن امر معقول است به او القا مى كند،پس از

ص:466

آن نفس آن را به خزانه خيال مى افكند و در شمار معلومات و مدركات او در مى آيد.

اكنون كه اين مطلب دانسته شد مى گوييم اگر بارى تعالى از جمله چيزهايى بود كه عقل آنها را ادراك و تعيين و توصيف مى كند وجود او را عقل به همين نحو اثبات مى كرد،و در اين صورت لازم مى آمد كه به غير خود از اجسام شبيه گردد تا صورت آن در ذهن حضور پيدا كند،در حالى كه خداوند منزّه است از اين كه به چيزى از اجسام همانند باشد .

7-همچنين نيروى وهم نمى تواند او را اندازه گيرى كند،تا معيّن و مشخّص شود،زيرا وهم جز معانى جزيى متعلّق به محسوسات را ادراك نمى كند،و اين منوط است به اين كه نيروى تخيّل معناى مورد درك را به چيزى از صور جسمانى تشبيه كند،و اگر وهم مى توانست بر خداوند محيط شود ناگزير بايد او را در صورتى حسّى ارائه مى داد،براى اين كه وهم حتّى وجود خود را در قالبى كه داراى صورت و حجم و مقدار است ادراك مى كند .

8-فرموده است: خلق الخلق...تا معين ،در باره اين كه خداوند خلايق را بى نمونه اى از پيش بيافريده ما سابقا در ذيل خطبه اوّل و جاهاى ديگر سخن گفته ايم ،معناى اين كه آفرينش خود را با صدور فرمان خويش به اتمام رسانيد اين است كه با خطاب امر«كن»آفرينش خلايق در نهايت كمال ممكن آنها تحقّق يافت،زيرا براهين عقلى گوياى اين است كه براى آفريدگان هر كمالى كه ممكن بود،از جانب پروردگار به آنها افاضه شده و به آن رسيده اند و او منزّه است،از اين كه از جانب او بخلى رود و دست از عطا و بخشش باز دارد،مراد از اذعان به طاعت او دخول آفريدگان در تحت قدرت اوست،و معناى اجابت آنها بدون مدافعه،و انقياد آنها بدون منازعه نيز همين است .

پس از اين امام(علیه السلام)به آنچه مقصود او از خطبه است مى پردازد،و آن عبارت است از ستايش خداوند به اعتبار برخى لطايف صنع و شگفتيهاى خلقت او،و توجّه دادن مردم به رازهاى پيچيده اى كه در آفرينش اين حيوان(شب پره)وجود

ص:467

دارد،و از اختلاف او با ديگر جانوران كه روشنايى،چشمان او را فرو مى بندد،در حالى كه چشمان ديگر جانداران را مى گشايد،و گياه را رويش و گستردگى و غيره مى دهد،و تاريكى،چشمهاى او را باز و چشمان ديگر جانداران را مى بندد اظهار شگفتى مى كند ،پس از اين علّت طبيعى اين امر را بيان مى فرمايد،كه تيرگى چشم و ضعف بينايى اين حيوان را مانع شده است كه از فروغ تابان خورشيد مدد گيرد و در پرتو آن راه جويد،آنچه در باره علّت ضعف بينايى اين حيوان گفته شده اين است كه خفّاش هنگامى كه با گرمى روز برخورد مى كند،نيروى بينايى او به سختى تحليل مى رود و بر اثر آن ضعفى در او پديد مى آيد كه ناگزير براى جبران نيروى از دست رفته چشمان را مى بندد،و با فرا رسيدن شب و سرد شدن هوا و كاهش حرارت نيروى خود را باز يافته و بينايى را از سر مى گيرد،توصيفى كه امام(علیه السلام)از اين ويژگى خفّاش كرده،و آنچه از چگونگى احوال او ضمن عبارات تا ...ظلم لياليها بيان فرموده است به درجه اى از فصاحت و شيوايى است كه ما فوق آن متصوّر نيست.

فرموده است: و تصل بعلانية برهان الشّمس إلى معارفها .

اين جمله از منتهاى فصاحت برخوردار است،مراد از معارفها راههايى است كه اين حيوان مى شناسد و ديگر كارهاى مختلف اوست،و فعل تصل عطف به فعل تستمدّ در جمله پيش است،امّا اين كه حيوان مذكور پلكهاى چشم را برهم مى نهد براى اين است كه تحليل نيروى باصره باعث غلبه خواب نيز مى شود،و اين بر هم نهادن پلكها نوعى خواب است كه در بسيارى از حيوانات ملاحظه مى گردد،و سبب آن همان است كه پيش از اين گفته شد،واژه قناع (نقاب)را براى خورشيد استعاره آورده به ملاحظه اين كه شباهت به زنى دارد كه نقاب بر چهره انداخته باشد،القاء يا افكندن اين نقاب كنايه از پديدار شدن خورشيد از پشت حجاب زمين است .پس از اين امام(علیه السلام)به ستايش و تنزيه حقّ تعالى پرداخته،و با يادآورى عظمت او،لطيفه ديگرى را كه در آفرينش اين حيوان است

ص:468

با شگفتى متذكّر شده،و آن بالهاى اين حيوان است كه از گوشت و رگ و پوست آفريده شده و بدون اين كه مانند بالهاى ديگر پرندگان پر و استخوان داشته باشد آنها را به وسيله مفاصل مخصوصى كه دارد باز و بسته مى كند،و اينها نه چنان نازكند كه به سبب پرواز بشكنند و نه چندان ضخيم كه بر او سنگينى كنند ،سپس سوّمين شگفتيهاى اين حيوان را بيان مى كند،و آن وضع اوست با جوجه اش كه به مادر مى چسبد و از او شير مى خورد و هيچگاه از او جدا نمى شود،چه در هنگامى كه بر روى زمين نشسته و چه در موقعى كه به پرواز در آمده است و اين حالت همچنان ادامه دارد تا اين كه جوجه قوى شود و بتواند خود به پرواز در آيد و به تنهايى كارها را انجام دهد،و اين خود امرى است كه با روش پرندگان ديگر مغايرت دارد و مايه شگفتى است .

پس از اين امام(علیه السلام)خداوند را به مناسبت اين كه اشيا را بى آن كه نمونه اى در پيش از غير خدا موجود باشد بيافريده تسبيح و تنزيه مى كند.

از مثلهاى متداول است كه به خفّاش گفته شد چه را بال ندارى؟گفت براى اين كه مرا مخلوق تصوير كرده است،به او گفتند چرا در روز بيرون نمى آيى،گفت از پرندگان شرم دارم،در اين مثل خواسته اند بگويند كه مسيح(علیه السلام)خفّاش را تصوير كرده است،و خداوند متعال در اين باره فرموده است:

«وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي» (1)».

بارى در پرندگان شگفتيهايى است كه خرد براى فهم آنها راهى نمى يابد، بلكه در هر ذرّه اى از ذرّات مخلوقات او از قبيل زنبور و پشه و مورچه لطايف و اسرارى است كه خرد خردمندان و حكمت حكيمان از ادراك و بيان اوصاف آنها درمانده و ناتوان است،آرى منزّه است خداوند،چه عظيم است شأن او،و چه روشن است برهان او.

ص:469


1- سوره مائده(5)آيه(110) [1]يعنى:و هنگامى كه به فرمان من از گل چيزى به صورت پرنده مى ساختى و در آن مى دميدى و به فرمان من پرنده اى مى شد.

155-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است كه در آن مردم بصره را مخاطب ساخته و از

اشاره

پيشامدهاى سخت آينده آنان را آگاه مى كند:

فَمَنِ اسْتَطَاعَ عِنْدَ ذَلِكَ- أَنْ يَعْتَقِلَ نَفْسَهُ عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَلْيَفْعَلْ- فَإِنْ أَطَعْتُمُونِي- فَإِنِّي حَامِلُكُمْ «إِنْ شاءَ اللّهُ» عَلَى سَبِيلِ الْجَنَّةِ- وَ إِنْ كَانَ ذَا مَشَقَّةٍ شَدِيدَةٍ وَ مَذَاقَةٍ مَرِيرَةٍ- وَ أَمَّا فُلاَنَةُ فَأَدْرَكَهَا رَأْيُ النِّسَاءِ- وَ ضِغْنٌ غَلاَ فِي صَدْرِهَا كَمِرْجَلِ الْقَيْنِ- وَ لَوْ دُعِيَتْ لِتَنَالَ مِنْ غَيْرِي مَا أَتَتْ إِلَيَّ لَمْ تَفْعَلْ- وَ لَهَا بَعْدُ حُرْمَتُهَا الْأُولَى وَ الْحِسَابُ عَلَى اللَّهِ

بخش اول
لغات

اعتقل نفسه:خود را باز داشت و زندانى كرد مرجل:ديگ ضغن:كينه

ترجمه

«هر كس در آن روزگار بتواند خويشتن را به اطاعت پروردگار عزّ و جل پايبند سازد بايد چنين كند،اگر از من فرمانبردارى كنيد من به خواست خداوند شما را به راه بهشت رهنمون خواهم بود،هر چند راهى است پر از سختى و تلخى.

امّا بر آن زن انديشه سست زنان چيره شد،و كينه اى كه در سينه اش، مانند ديگ آهنگران جوش مى زد وى را فرا گرفت،اگر از او خواسته شده بود رفتارى كه با من كرده با ديگرى انجام دهد اقدام نمى كرد،با اين همه حرمت نخستين او برجاست،و حساب او با خداوند تعالى است .»

ص:470

شرح

فرموده است: عند ذلك .

مقتضاى سخن مذكور اين است كه امام(علیه السلام)پيش از اين خطبه در باره فتنه ها و جنگهايى كه ميان مسلمانان روى خواهد داد سخنانى ايراد فرموده باشد،و در اين جا گوشزد مى كند كه هر كس اين رويدادها را درك كند بر او لازم است كه خود را وقف طاعت پروردگار كند،و از در آمدن در اين آشوبها و آميختن به اين فتنه ها دورى ورزد ،مراد از سبيل الجنّة يعنى راه بهشت همان دين استوار حقّ است،و آشكار است كه وارد ساختن آنها به اين راه و رسانيدن آنان به بهشت، مشروط به اطاعت آنها از آن بزرگوار است،زيرا چنان كه فرموده است: لا رأى لمن لا يطاع (1).همچنين تذكّر مى دهد كه سختيها و تلخيها با دين حقّ همراه است مانند جهاد و ديگر تكاليفى كه آميخته به رنج و سختى است ،واژه فلانة كنايه از عايشه است كه رأى زنانه،او را وادار كرد در جنگ بصره همكارى و كارگردانى كند،و مى دانيم كه انديشه زنان از ضعف و سستى مايه مى گيرد،در حديث است:مردمى كه در كار خود به زن تكيه كنند پيروز نمى شوند (2)،همچنين آمده است كه:زنان را عقل و دين اندك است (3)و پيش از اين در باره اخلاق زنان سخنانى گفته شده است،امّا در مورد كينه عايشه علل بسيارى نقل شده است،از آن جمله كينه و عداوت عايشه نسبت به فاطمه(علیه السلام)است كه پس از مرگ خديجه مادر فاطمه(علیه السلام)به عقد پيامبر(صلی الله علیه و آله)در آمده و بر جاى او نشسته بود،و پديد آمدن كدورت ميان زن و دختر شوهر كه مادرش ديگرى باشد امرى معمول و عادى است و گفته اند كه:

سبب دشمنى زن نسبت به دختر شوهر غالبا بر اثر اين است كه زن خيال مى كند دختر جانشين مادرش كه هووى اوست بوده و شباهت به او دارد.از اين رو او را هووى خود به حساب مى آورد و كينه و دشمنى او را در دل مى گيرد،سپس

ص:471


1- براى كسى كه اطاعت نمى شود رأى و نظرى نيست.
2- لا يفلح قوم أسندوا أمرهم إلى امرأة.
3- إنّهن قليلات عقل و دين.

اين خيال توسعه مى يابد،و علل و اسباب ديگرى آن را قوّت مى دهد،بويژه اگر شوهر،دخترش را گرامى بدارد و به او ارج نهد،اين دشمنى به اوج خود مى رسد چنان كه اين امر از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)در باره فاطمه(علیه السلام)نقل شده است،امّا سبب دشمنى دختر نسبت به زن پدر اين است كه خيال مى كند وى هوو و دشمن مادر اوست و چون دشمن مادرش است ناچار دشمن او نيز مى باشد،و اگر مرد به زنش ميل و رغبت نشان دهد اين خيال در دختر تقويت مى گردد،چنان كه نقل شده پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)عايشه را بر زنان ديگر خود ترجيح مى داده و به او رغبت داشته است،بديهى است نفوس بشرى بويژه زنان در برابر امورى كوچكتر و بى اهميّت تر از اين بيتاب و خشمگين مى شوند چه رسد به صدور چنين امرى از پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)،شكّ نيست كه اين كينه و دشمنى به همسر فاطمه(علیه السلام)نيز سرايت مى كند،زيرا بسيارى از كينه هايى كه در دل مردان است به سبب زنان به وجود آمده است،يكى از حكما گفته است اگر در دنيا دشمنى و كشمكشى يافتى كه به سبب زن پديد نيامده باشد سپاس خداوند را به جاى آور كه اين امرى بس شگفت است،و فاطمه(علیه السلام)بسيارى از اوقات نزد شوهرش از عايشه شكايت مى كرد.

ديگر از اسباب دشمنى و كينه عايشه نسبت به امير المؤمنين على(علیه السلام)موضوع قذف يا متّهم شدن عايشه است،نقل شده است كه على(علیه السلام)از جمله كسانى بوده است كه به منظور حرمت پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)در برابر گفتار منافقان،طلاق عايشه را به آن حضرت يادآورى كرده،و در آن هنگام كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اين باره با او مشورت فرموده گفته است:إن هى إلاّ شسع نعلك (1)همچنين گفته است:از خادمه بازپرسى كن و او را بترسان و اگر بر انكار خود پافشارى كند او را بزن،اين سخنان همه به گوش عايشه مى رسيد و چند برابر آنها را از ديگران كه معمولا در اين گونه

ص:472


1- اين(عايشه)جز بند كفش تو نيست.

وقايع اخبار پخش مى كنند مى شنيد،و زنان به او گفتند كه على و فاطمه(علیه السلام)از اين پيشامد خوشحالند از اين رو قضيّه مهمّ شد و شدّت يافت،سپس هنگامى كه آيه قرآن بر براءت عايشه نازل شد و پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)با او آشتى كرد،عايشه بر پاكى خود از اين تهمت،زبان به افتخار و مباهات گشود،و ضمن آن همچون كسى كه پس از شكست پيروز شود،و بعد از مغلوب شدن انتقام گيرد به زبان درازى و نارواگويى پرداخت،و اين سخنان نيز به گوش علىّ و فاطمه(علیه السلام)رسيد (1).

انگيزه ديگر اين كينه و دشمنى اين بود كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)دستور فرمود كه در خانه ابى بكر كه به مسجد باز مى شد بسته شود و در خانه دامادش على(علیه السلام)به درون مسجد باز گردد.

علّت ديگر فرستادن پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را به همراه سوره برائت به مكّه است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن را از ابو بكر گرفت و به على(علیه السلام)داد تا اين مأموريّت را او به انجام برساند.

علل و اسباب جزيى ديگرى نيز در پيدايش اين كينه و دشمنى وجود داشته كه قراين احوال به آنها گواهى مى دهد و در خور گفتن نيست،و بالاخره اين امور همه از اسبابى است كه دشمنيها را برمى انگيزد و كينه ها را در دل مستحكم مى سازد .

فرموده است: و لو دعيت... تا آخر.

اين گفتار حقّ و درست است،زيرا انگيزه اى كه عايشه براى كارهاى خود در قبال آن حضرت داشت در برابر ديگران نداشت.

ص:473


1- چنان كه شارح خود اشاره كرده،آنچه در باره علل كينه و دشمنى عايشه در اين جا آورده نقل سخنان ديگران است،و شارح معتزلى ابن ابى الحديد پس از بيان اينها به احترام فوق العاده اى كه رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)نسبت به فاطمه(علیه السلام)ابراز مى داشت اشاره و مى گويد:پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)در حضور عام و خاصّ نه يك بار بلكه بارها و نه در يك جا بلكه در جاهاى مختلف فرمود:«فاطمه سرور و سيّده زنان جهانيان است،همتاى مريم دختر عمران است،هر كس او را بيازارد مرا آزرده و هر كس او را به خشم آورد مرا به خشم آورده،و او پاره تن من است»و اين سخنان و امثال آن بر كينه عايشه مى افزود(رجوع شود به شرح ابن ابى الحديد جلد 9 ص 192 الى ص 195)(مترجم).

فرموده است: و لها بعد حرمتها الاولى .

اين سخن مى تواند دليل خوددارى آن حضرت از مجازات عايشه باشد،زيرا از نظر امام(علیه السلام)عايشه مستحق تنبيه و مجازات بود،حرمت او به سبب همسرى وى با پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)بوده است .

فرموده است: و الحساب على اللّه .

امام(علیه السلام)گوشزد مى كند كه اگر چه او در اين دنيا با عايشه در برابر كارهايى كه از او سر زده با نرمش و گذشت رفتار كرده امّا در آخرت متولّى حساب او خداوند متعال است،شايد اين سخن را امام(علیه السلام)زمانى فرموده كه عايشه توبه خود را اظهار نكرده و يا آن حضرت بدان آگاه نشده بوده است،زيرا سخن مزبور به معناى وعده عذاب الهى براى عايشه است (1).

بخشى از اين خطبه است:
اشاره

منها:

سَبِيلٌ أَبْلَجُ الْمِنْهَاجِ أَنْوَرُ السِّرَاجِ- فَبِالْإِيمَانِ يُسْتَدَلُّ عَلَى الصَّالِحَاتِ- وَ بِالصَّالِحَاتِ يُسْتَدَلُّ عَلَى الْإِيمَانِ وَ بِالْإِيمَانِ يُعْمَرُ الْعِلْمُ- وَ بِالْعِلْمِ يُرْهَبُ الْمَوْتُ وَ بِالْمَوْتِ تُخْتَمُ الدُّنْيَا- وَ بِالدُّنْيَا تُحْرَزُ الْآخِرَةُ- وَ إِنَّ الْخَلْقَ لاَ مَقْصَرَ لَهُمْ عَنِ الْقِيَامَةِ- مُرْقِلِينَ فِي مِضْمَارِهَا إِلَى الْغَايَةِ الْقُصْوَى

ص:474


1- عايشه بر شكست و رسوايى خود در جنگ جمل اندوه مى خورد و اگر از دشمنى با اهل بيت پيامبر(صلی الله علیه و آله)توبه كرده بود بر استر سوار نمى شد و به اتّفاق امويان و مروانيان از دفن جنازه امام مجتبى(علیه السلام) در كنار قبر جدّش پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)جلوگيرى نمى كرد،اين واقعه را حاكم در مستدرك،ابن سعد در طبقات،سبط بن جوزى،ابو الفرج اصفهانى،مسعودى و ديگران نوشته اند،و آنچه ابن عبّاس در اين هنگام به عايشه گفته است كه:تجمّلت تبغّلت و لو عشت تفيّلت معروف است(يعنى:سوار شتر شدى جنگ جمل را پديد آوردى و اكنون سوار استر شده اين هنگامه را به پا كرده اى و اگر زنده بمانى بر فيل هم سوار خواهى شد)،چه خوب گفته است مؤلف كتاب روضات الجنات كه:«ابن ميثم با اين كه شيعه است سخنانى دارد كه بوى تسنّن از آن به مشام مى رسد»رجوع شود به جلد 7 كتاب مزبور صفحه 217(مترجم).
لغات

ازلفت:پيش آورده شد،نزديك شد لا مقصر له عن كذا:براى او از آن گريزگاهى نيست،و مقصر به معناى زندان است.

إرقال:نوعى دويدن

ترجمه

«راه ايمان روشنترين راه و تابانترين چراغ است،به وسيله ايمان به كردار شايسته راه برده مى شود و با كردار شايسته به ايمان استدلال مى گردد، به وسيله ايمان ديار علم آباد مى شود و به سبب علم و آگاهى مرگ مورد ترس و هراس قرار مى گيرد،و با مرگ زندگى دنيا پايان مى يابد،و به وسيله دنيا آخرت به دست مى آيد،و با بر پايى رستاخيز بهشت به پرهيزگاران نزديك و دوزخ براى گمراهان آشكار مى گردد،مردم را براى گريز از قيامت جايى نيست،و همه در آن ميدان شتابان به سوى سر منزل آخرين خود روانند .»

شرح

آغاز اين بخش از خطبه در توصيف ايمان است،و منظور از ايمان تصديق قلبى به يگانگى خداوند و به تمامى آنچه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)از جانب خداوند آورده است،مى باشد،و شكّ نيست كه آن روشنترين و آشكارترين راه به سوى بهشت و فروزانترين چراغ در ظلمات جهل و نادانى است،واژه سراج استعاره است،مراد از صالحات،اعمال شايسته از قبيل عبادات و محاسن اخلاق است كه از طريق شرع وارد شده است،و روشن است كه اينها از آثار ايمان و ثمرات آن است،و از باب دلالت علّت بر معلول مى توان استدلال كرد كه كسى كه ايمان در قلب او جا گرفته بر اين اعمال مواظبت دارد،همچنين از باب دلالت معلول بر علّت مى توان حكم كرد كه كسى كه داراى عبادات و مكارم اخلاق است صاحب ايمان است .

اين كه فرموده است: و بالإيمان يعمر العلم براى اين است كه ايمان به تفسيرى كه از آن ذكر شد اگر با برهان و استدلال همراه شود علم خواهد بود،و اين روح همه علوم است،و چون با ثمرات علم كه اعمال صالحه است همراه شود

ص:475

به آن ايمان گفته مى شود،زيرا كردار شايسته از كمالات ايمان است و بدون آن كامل نبوده و سودى در آن نيست،همچنين اگر علم با عمل مقرون نباشد فايده آن در آخرت اندك بلكه بى فايده مى باشد و مانند ويرانه اى است كه سودى از آن حاصل نيست،و همان گونه كه ويرانه قابليّت سكنا ندارد علم خالى از عمل نيز فاقد سود و ارزش مى باشد،از اين رو امام(علیه السلام)در جاى ديگر فرموده است:العلم مقرون بالعمل يعنى علم قرين و همنشين عمل است و فرموده است:علم عمل را آواز مى دهد كه به سوى او بيايد اگر نيايد علم از او كوچ مى كند .

امّا اين كه فرموده است: بالعلم يرهب الموت براى اين است كه داشتن معارف الهى و آگاهى به غرضى كه در آفرينش انسان است و مقايسه دنيا با آخرت و علم به احوال معاد همه مستلزم ياد مرگ و پيوسته در انديشه آن بودن است و همين توجّه مداوم موجب بيم و هراس از مرگ،و عمل براى آن و احوال پس از آن است .

فرموده است: و بالموت تختم الدّنيا .

معناى عبارت مذكور روشن است،زيرا دنياى انسان عبارت از كليّه اعمال بدنى است كه در طول دوران پيش از مرگ انجام مى دهد و با فرا رسيدن مرگ همه آنها پايان مى يابد .

فرموده است: و بالدّنيا تحرز الآخرة .

اشاره است به اين كه دنيا محلّ آماده شدن و به دست آوردن زاد و توشه براى روز آخرت است و در اين جاست كه انسان كمال لازم را براى رسيدن به سعادت آن جهان به دست مى آورد.و ما پيش از اين در اين باره سخن گفته ايم .

فرموده است: بالقيامة تزلف الجنّة للمتّقين و تبرز الجحيم للغاوين .

اين گفتار اشاره لطيفى است به آنچه ما بارها آن را ذكر كرده ايم،و آن عبارت از اين است كه با رسيدن مرگ و بر طرف شدن حجاب بدن،انسان در مى يابد كه چه سرنوشتى براى خود فراهم كرده و چه خوب و بدى را از پيش

ص:476

براى خويش فرستاده است،و اگر چه ثمره و آثار كارهاى خوب و بدى كه انسان در دنيا انجام مى دهد عايد نفس مى شود،ليكن تألّم و التذاذ ناشى از اين امور زمانى حاصل مى شود كه حجاب تن از چهره جان زدوده شده باشد،و گفتار خداوند متعال به همين امر اشاره دارد در آن جا كه فرموده است: «يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً» (1)»واژه إزلاف و بروز اين معنا را تأييد مى كنند زيرا اين واژه ها معناى ظهور و آشكار شدن دارند كه مراد ظهور ادراك در اين هنگام است .

فرموده است: و إنّ الخلق لا مقصر لهم عن القيامة... تا آخر.

عبارت بالا با همه پر معنايى در نهايت زيبايى است،و اشاره است به اين كه انسان ناگزير از ورود به عرصه قيامت است،مضمار يا ميدان آزمايش،همين دوران زندگى دنياست،واژه مضمار استعاره است زيرا همان گونه كه اسبان در مضمار براى مسابقه مهيّا مى شوند،انسان نيز در صحنه دوران زندگى خود براى مسابقه در محضر پروردگار و به دست آوردن درجات آماده مى گردد،و ما پيش از اين در ذيل گفتار امام(علیه السلام)كه فرموده است:ألا و إنّ اليوم المضمار و غدا السّباق شرح آن را داده ايم،واژه مرقلين حال است،و إرقال يا دويدن،كنايه از سير معنوى انسانها در مدّت عمر خود به سوى آخرت،و تندى و شتابى است كه زمان در آماده كردن ابدان براى ويرانى و نابودى دارد،مراد از غاية القصوى سعادت يا شقاوت اخروى است.

بخشى ديگر از اين خطبه است:
اشاره

ص:477


1- سوره ال عمران(3)آيه(30) [1]يعنى:روزى كه هر كس آنچه كار نيك انجام داده حاضر مى بيند و دوست مى دارد كه ميان او و آنچه كار بد مرتكب شده فاصله اى طولانى باشد.

خُلُقِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ- وَ إِنَّهُمَا لاَ يُقَرِّبَانِ مِنْ أَجَلٍ- وَ لاَ يَنْقُصَانِ مِنْ رِزْقٍ- وَ عَلَيْكُمْ بِكِتَابِ اللَّهِ- فَإِنَّهُ الْحَبْلُ الْمَتِينُ وَ النُّورُ الْمُبِينُ- وَ الشِّفَاءُ النَّافِعُ وَ الرِّيُّ النَّاقِعُ- وَ الْعِصْمَةُ لِلْمُتَمَسِّكِ وَ النَّجَاةُ لِلْمُتَعَلِّقِ- لاَ يَعْوَجُّ فَيُقَامَ وَ لاَ يَزِيغُ فَيُسْتَعْتَبَ- وَ لاَ تُخْلِقُهُ كَثْرَةُ الرَّدِّ وَ وُلُوجُ السَّمْعِ- مَنْ قَالَ بِهِ صَدَقَ وَ مَنْ عَمِلَ بِهِ سَبَقَ و قام إليه رجل فقال:يا ؟أمير المؤمنين؟،أخبرنا عن الفتنة،و هل سألت ؟رسول اللّه-صلى اللّه عليه و آله؟ ؟فقال عليه السلام:إِنَّهُ لَمَّا أَنْزَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ قَوْلَهُ- «الم أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ» - عَلِمْتُ أَنَّ الْفِتْنَةَ لاَ تَنْزِلُ بِنَا- وَ؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟ بَيْنَ أَظْهُرِنَا- فَقُلْتُ يَا؟رَسُولَ اللَّهِ؟ مَا هَذِهِ الْفِتْنَةُ الَّتِي أَخْبَرَكَ اللَّهُ تَعَالَى بِهَا- فَقَالَ يَا؟عَلِيُّ؟ إِنَّ أُمَّتِي سَيُفْتَنُونَ بَعْدِي- فَقُلْتُ يَا؟رَسُولُ اللَّهِ؟- أَ وَ لَيْسَ قَدْ قُلْتَ لِي؟يَوْمَ أُحُدٍ؟- حَيْثُ اسْتُشْهِدَ مَنِ اسْتُشْهِدَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ- وَ حِيزَتْ عَنِّي الشَّهَادَةُ فَشَقَّ ذَلِكَ عَلَيَّ- فَقُلْتَ لِي أَبْشِرْ فَإِنَّ الشَّهَادَةَ مِنْ وَرَائِكَ- فَقَالَ لِي إِنَّ ذَلِكَ لَكَذَلِكَ فَكَيْفَ صَبْرُكَ إِذاً- فَقُلْتُ يَا؟رَسُولَ اللَّهِ؟ لَيْسَ هَذَا مِنْ مَوَاطِنِ الصَّبْرِ- وَ لَكِنْ مِنْ مَوَاطِنِ الْبُشْرَى وَ الشُّكْرِ- وَ قَالَ يَا؟عَلِيُّ؟ إِنَّ الْقَوْمَ سَيُفْتَنُونَ بِأَمْوَالِهِمْ- وَ يَمُنُّونَ بِدِينِهِمْ عَلَى رَبِّهِمْ- وَ يَتَمَنَّوْنَ رَحْمَتَهُ وَ يَأْمَنُونَ سَطْوَتَهُ- وَ يَسْتَحِلُّونَ حَرَامَهُ بِالشُّبُهَاتِ الْكَاذِبَةِ- وَ الْأَهْوَاءِ السَّاهِيَةِ فَيَسْتَحِلُّونَ الْخَمْرَ بِالنَّبِيذِ- وَ السُّحْتَ بِالْهَدِيَّةِ وَ الرِّبَا بِالْبَيْعِ- قُلْتُ يَا؟رَسُولَ اللَّهِ؟- فَبِأَيِّ الْمَنَازِلِ أُنْزِلُهُمْ عِنْدَ ذَلِكَ- أَ بِمَنْزِلَةِ رِدَّةٍ أَمْ بِمَنْزِلَةِ فِتْنَةٍ فَقَالَ بِمَنْزِلَةِ فِتْنَةٍ

ترجمه

«(مردگان)از بستر گورها بيرون آمده و به سوى آخرين منزلگاه خود رهسپار مى شوند،هر سرايى را اهلى است كه آن را به سراى ديگر تبديل نمى كنند،و از آن به جاى ديگر منتقل نمى شوند.

امر به معروف و نهى از منكر دو خلق از اخلاق خداوند سبحان است، اينها نه اجل كسى را نزديك مى كنند و نه از روزى كسى مى كاهند،بر شما باد به كتاب خدا چه آن ريسمانى است استوار و نورى است آشكار،درمانى

ص:478

است پر منفعت،و سيراب كننده اى است فرو نشاننده عطش،نگهدارنده كسى است كه به آن چنگ زند،و رهايى دهنده كسى است كه به آن دست آويزد، كژى در آن نيست تا راست گردد،و از حقّ منحرف نمى شود تا پوزش بخواهد،و تكرار قرائت و شنيدن پياپى موجب كهنگى آن نمى گردد،كسى كه به قرآن سخن گويد راست گفته،و آن كس كه به آن عمل كند بر ديگران پيشى گرفته است.» در اين هنگام مردى به پا خاست و گفت اى امير مؤمنان!ما را از آن فتنه آگاه كن،آيا در باره آن از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)پرسش كرده اى؟امام(علیه السلام)فرمود:

«در آن هنگام كه خداوند سبحان آيه «الم أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ» (1)»را نازل فرمود دانستم تا زمانى كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله) در ميان ماست اين فتنه بر ما فرود نمى آيد،از اين رو گفتم اى رسول خدا!اين فتنه اى كه خداوند تو را بدان آگاهى داده چيست؟فرمود:اى على امّتم پس از من مورد آزمايش قرار خواهند گرفت،گفتم اى پيامبر خدا!آيا جز اين است در جنگ احد هنگامى كه گروهى از مسلمانان به شهادت رسيدند و من بدان نائل نشدم و اين بر من گران آمد به من فرمودى مژده باد تو را كه پس از اين شهيد خواهى شد،فرمود:همين طور است ولى در آن هنگام شكيبايى تو چگونه خواهد بود؟گفتم اى پيامبر خدا!اين از موارد شكيبايى نيست بلكه جاى سپاس و خوشحالى است فرمود:اى على!اين مردم به وسيله اموالشان آزمايش خواهند شد و به دين خود بر پروردگار منّت مى نهند و رحمت او را آرزو مى كنند،و از خشم او خود را در امان مى بينند،با شبهات دروغ،و هوسهاى گمراه كننده،حرام خدا را حلال مى شمارند،شراب را به نام نبيذ و رشوه را به عنوان هديّه و ربا را به نام معامله حلال مى كنند،گفتم اى پيامبر خدا!در اين هنگام اين مردم را در چه مرتبه اى قرار دهم آيا در زمرۀ كسانى كه از دين برگشته و مرتدّ شده اند و يا كسانى كه مورد آزمايش قرار گرفته اند؟فرمود آنها را در مرحله فتنه و آزمايش قرار بده»

ص:479


1- سوره عنكبوت(29)آيه(2) [1]يعنى:آيا مردم گمان كردند اين كه بگويند ايمان آورديم رها شده و آزمايش نمى شوند؟
شرح

آغاز اين خطبه در بيان احوال مردگان در روز رستاخيز و انتقال آنها به سر منزل آخرين است،و آن يا بهشت است و يا دوزخ بديهى است براى هر يك از بهشت و دوزخ اهلى است كه محلّ خود را به جاى ديگر تبديل نمى كنند،و لازم است كه مراد از اهل دوزخ كافران باشند تا آنچه فرموده كه اينها جاى خود را تبديل نمى كنند و از آن جا منتقل نمى شوند صحيح باشد،زيرا درست است كه گنهكاران اهل قبله در دوزخ معذّب مى شوند ليكن در شرع ثابت است كه آنها در آتش مخلّد نشده و از آن جا منتقل مى شوند .

فرموده است: و إنّ الأمر بالمعروف و النّهى عن المنكر...تا من رزق .

اين گفتار در ترغيب مردم براى قيام به امر به معروف و نهى از منكر است،و بيان مى كند كه اينها دو خلق از خلقهاى خداوندند.بايد دانست كه اطلاق واژه خلق بر خداوند استعاره است،زيرا خلق ملكه اى نفسانى است كه منشأ كارهاى خوب و بد انسان است،و چون بارى تعالى منزّه از كيفيّت و هيأت است اين واژه به نحو حقيقت بر او صادق نيست ليكن از آن جايى كه امر به معروف و نهى از منكر از اخلاق فاضله و شبيه صفات كمال و جلالى است كه براى خداوند اعتبار مى كنيم،لذا براى آنها واژه اخلاق استعاره و به خداوند نسبت داده شده است،زيرا آنچه از خداوند صادر مى شود،و مندرج در تحت صفات كمال و جلال اوست مشتمل بر امر به معروف و نهى از منكر و افعال خيرى است كه نظام جهان و بقاى آن بر آنها مبتنى است مانند حكمت و قدرت وجود و لطف و بى نيازى خداوند،و همه اينها از اخلاق فاضله كه منشأ افعال خير و شرّ است شناخته مى شوند،از اين رو واژه اخلاق براى اينها استعاره و اطلاق شده است.

در باره اين كه امر به معروف و نهى از منكر مرگ را نزديك و روزى را كم نمى كنند،بايد دانست كه بسيارى از نابخردان و سست نظران به سبب توهّم يكى از اين دو امر از امر به معروف و نهى از منكر خوددارى مى كنند بويژه نسبت به پادشاهان كه به همين سبب آنان را از ارتكاب منكرات نهى نمى كنند .

ص:480

سپس امام(علیه السلام)مردم را به مواظبت بر كتاب خدا و تمسّك به آن ترغيب،و اوصافى را در فضيلت قرآن به شرح زير بيان مى فرمايد:

1-اين كه قرآن حبل متين است:واژه حبل(ريسمان)استعاره است،وجه مناسبت اين است كه همان گونه كه ريسمان وسيله نجات براى كسى است كه بدان چنگ زند،قرآن نيز براى كسى كه بدان تمسّك جويد سبب رهايى از سقوط در دركات دوزخ است،واژه متين(استوار)ترشيح اين استعاره است.

2-قرآن نور مبين است:واژه نور نيز استعاره است،بدين مناسبت كه قرآن انسان را در طريق سير الى الله به مقاصد حقيقى راهنمايى مى كند،و از ظلمت سرگردانى رهايى مى دهد .

3-قرآن شفاى نافع است:يعنى شفا بخش درد نادانى است.همچنين رىّ النّاقع به معناى اين است كه تشنگان را از آب زندگى جاويد مانند علوم و كمالاتى كه باقى و پايدار مى ماند سيراب مى گرداند .

4-اين كه قرآن براى كسى كه به آن چنگ زند نگهدارنده و براى آن كه بدان دست آويزد رهايى است،معناى اين عبارت شبيه همان است كه در ذيل جمله قرآن حبل متين است گفته شد .

5-قرآن كژ نيست تا راست شود زيرا مانند آلات و ادوات محسوس نيست .

6-قرآن منحرف نمى شود تا پوزش بخواهد،يعنى مانند حاكمان از او خواسته شود كه خشنودى مردم را تأمين و به حقّ بازگشت كند .

7-اين كه قرآن با تكرار قرائت و كثرت استماع كهنه نمى شود:يعنى كثرت گردش آن بر زبانها و ورود پياپى آن به گوشها آن را كهنه نمى گرداند،و اين از ويژگيهاى قرآن كريم است،زيرا هر سخنى چه نثر و چه نظم هنگامى كه زياد خوانده شود بر گوشها سنگين و زشت مى آيد جز قرآن كريم كه همواره تازگى دارد و در همه ادوار هر اندازه بيشتر خوانده و تكرار مى شود،دلنشينى و حسن و زيبايى آن افزونتر مى گردد،شايد راز اين امر،كثرت اسرار و مطالب مهمّى است

ص:481

كه قرآن حامل آنها بوده و آگاهى بر آنها جز براى افرادى معدود ميسّر نيست،و در عين حال اوج فصاحت و شيرينى و گوارايى محتواى آن است .

امّا گفتار آن بزرگوار در باره آنچه از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)پرسش فرموده و پاسخ پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او،بسيارى از محدّثان از طريق آن حضرت از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) روايت كرده اند كه به او فرموده است:خداوند جهاد با فتنه گران را بر تو واجب ساخته است چنان كه جهاد با مشركان را بر من واجب كرده است .امام(علیه السلام)فرمود:

من گفتم اى پيامبر خدا!اين چه فتنه اى است كه جهاد در برابر آن بر من واجب شده است؟فرمود:اين فتنه را گروهى پديد مى آورند كه بر يگانگى خدا و پيامبرى من گواهى مى دهند،امّا با سنّت من مخالفت مى كنند،گفتم اى پيامبر خدا به چه حجّتى با آنها بجنگم در حالى كه همان گونه كه من اقرار به شهادتين دارم آنها نيز شهادت مى دهند،فرمود:به دليل بدعتهاى آنها در دين و مخالفت آنها در اين امر ،گفتم اى پيامبر خدا!تو مرا به فوز شهادت وعده داده اى از خداوند بخواه در آن شتاب فرمايد و آن را در پيش روى خودت مقدّر گرداند پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:در اين صورت چه كسى با ناكثان و قاسطان و مارقان كارزار مى كند آگاه باش كه من به تو وعده شهادت داده ام و شهيد خواهى شد بر فرق سرت شمشير زده مى شود و از خون آن محاسنت خضاب خواهد شد در اين هنگام شكيبايى تو چگونه خواهد بود،گفتم اى پيامبر خدا!اين از موارد صبر نيست بلكه جاى شكر و سپاس است فرمود:آرى درست است پس خود را براى مبارزه با دشمنان آماده كن زيرا مورد خصومت و دشمنى هستى ،گفتم اى پيامبر خدا كاش اندكى روشنتر بيان مى كردى فرمود:همانا امّتم پس از من مورد فتنه و آزمايش قرار مى گيرند،قرآن را تأويل و به رأى خود عمل مى كنند ،شراب را نبيذ،و حرام را هديّه و ربا را داد و ستد خوانده و حلال مى شمارند كتاب خدا تحريف مى شود و سخنان گمراه كننده غلبه مى يابد پس در اين هنگام تو پلاس خانه خود باش تا اين كه امر بر عهده تو افتد و هنگامى كه تو آن را عهده دار شوى دلها جوشان و نگران شود،و

ص:482

اوضاع بر ضدّ تو دگرگون گردد،پس در اين موقع طبق تأويل قرآن به نبرد پرداز همان گونه كه مطابق تنزيل آن جنگيده اى،زيرا اوضاع اخير آنها با احوال نخستين آنان تفاوتى ندارد گفتم اى پيامبر خدا!اين فتنه زدگان را چه منزلت و حكمى است،فريب خوردگانند يا مرتدّ و از دين برگشتگان؟فرمود:اينها دستخوش فتنه و آزمايش شده و در آن حيران و سرگردان مى مانند تا اين كه عدالت آنها را فرا گيرد،گفتم اى پيامبر خدا!عدالت به وسيله ما به آنها مى رسد يا به دست غير از ما؟فرمود به دست ما،زيرا عدالت توسّط ما آغاز شده و در پايان نيز به وسيله ما برقرار خواهد شد،و به واسطه ما خداوند دلها را پس از شرك،الفت و نزديكى خواهد داد،گفتم سپاس خداوند را بر نعمتهايى كه به ما بخشيده است.

در اين خطبه مطلب مبهمى كه لازم به توضيح باشد نيست،جز آن جا كه فرموده است:«اين از موارد صبر نيست بلكه جاى شكر و سپاس است»زيرا چنان كه در صفحات پيش دانسته شده صبر و شكر دو در از درهاى بهشت و دو مقام از مقامات سالكان الى اللّه است همچنين مى دانيم كه مقام شكر بالاتر از مقام صبر است،و آن حضرت كه پيشواى عارفان و سرور خداشناسان پس از سيّد رسولان است(صلی الله علیه و آله)سزاوارتر است به اين كه در سخنان گهربار خود به اين مطلب اشاره فرمايد.

امّا خبرهاى پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)به اين كه مردم در اموال خود آزمايش خواهند شد،و به دين خود بر پروردگارشان منّت مى نهند،و رحمت او را آروز مى كنند، و از خشم او خود را ايمن مى بينند و ساير آنچه خبر داده تا...بالبيع همه امورى است كه در زمان ما و از قرنهايى پيش تا كنون مشهود بوده و هست،و اين كه امام(علیه السلام)پرسيده است اين مردم به منزله فريب خوردگان يا در حكم مرتدّان و از دين برگشتگانند براى اين است كه بر اقرار به شهادتين باقى هستند هر چند بر اثر شبهات و لغزشهايى كه پرده بر ديده باطن آنها كشيده محرّمات الهى را چنان كه گفته شد مرتكب مى شوند.و توفيق از خداوند است.

ص:483

156-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ الْحَمْدَ مِفْتَاحاً لِذِكْرِهِ- وَ سَبَباً لِلْمَزِيدِ مِنْ فَضْلِهِ- وَ دَلِيلاً عَلَى آلاَئِهِ وَ عَظَمَتِهِ- عِبَادَ اللَّهِ- إِنَّ الدَّهْرَ يَجْرِي بِالْبَاقِينَ كَجَرْيِهِ بِالْمَاضِينَ- لاَ يَعُودُ مَا قَدْ وَلَّى مِنْهُ- وَ لاَ يَبْقَى سَرْمَداً مَا فِيهِ- آخِرُ فَعَالِهِ كَأَوَّلِهِ مُتَشَابِهَةٌ أُمُورُهُ- مُتَظَاهِرَةٌ أَعْلاَمُهُ- فَكَأَنَّكُمْ بِالسَّاعَةِ تَحْدُوكُمْ حَدْوَ الزَّاجِرِ بِشَوْلِهِ- فَمَنْ شَغَلَ نَفْسَهُ بِغَيْرِ نَفْسِهِ تَحَيَّرَ فِي الظُّلُمَاتِ- وَ ارْتَبَكَ فِي الْهَلَكَاتِ- وَ مَدَّتْ بِهِ شَيَاطِينُهُ فِي طُغْيَانِهِ- وَ زَيَّنَتْ لَهُ سَيِّئَ أَعْمَالِهِ- فَالْجَنَّةُ غَايَةُ السَّابِقِينَ وَ النَّارُ غَايَةُ الْمُفَرِّطِينَ- اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ- أَنَّ التَّقْوَى دَارُ حِصْنٍ عَزِيزٍ- وَ الْفُجُورَ دَارُ حِصْنٍ ذَلِيلٍ- لاَ يَمْنَعُ أَهْلَهُ وَ لاَ يُحْرِزُ مَنْ لَجَأَ إِلَيْهِ- أَلاَ وَ بِالتَّقْوَى تُقْطَعُ حُمَةُ الْخَطَايَا- وَ بِالْيَقِينِ تُدْرَكُ الْغَايَةُ الْقُصْوَى- عِبَادَ اللَّهِ اللَّهَ اللَّهَ فِي أَعَزِّ الْأَنْفُسِ عَلَيْكُمْ وَ أَحَبِّهَا إِلَيْكُمْ- فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ أَوْضَحَ لَكُمْ سَبِيلَ الْحَقِّ وَ أَنَارَ طُرُقَهُ- فَشِقْوَةٌ لاَزِمَةٌ أَوْ سَعَادَةٌ دَائِمَةٌ- فَتَزَوَّدُوا فِي أَيَّامِ الْفَنَاءِ لِأَيَّامِ الْبَقَاءِ- قَدْ دُلِلْتُمْ عَلَى الزَّادِ وَ أُمِرْتُمْ بِالظَّعْنِ- وَ حُثِثْتُمْ عَلَى الْمَسِيرِ- فَإِنَّمَا أَنْتُمْ كَرَكْبٍ وُقُوفٍ لاَ يَدْرُونَ- مَتَى يُؤْمَرُونَ بِالسَّيْرِ- أَلاَ فَمَا يَصْنَعُ بِالدُّنْيَا مَنْ خُلِقَ لِلْآخِرَةِ- وَ مَا يَصْنَعُ بِالْمَالِ مَنْ عَمَّا قَلِيلٍ يُسْلَبُهُ- وَ تَبْقَى عَلَيْهِ تَبِعَتُهُ وَ حِسَابُهُ- عِبَادَ اللَّهِ- إِنَّهُ لَيْسَ لِمَا وَعَدَ اللَّهُ مِنَ الْخَيْرِ مَتْرَكٌ- وَ لاَ فِيمَا نَهَى عَنْهُ مِنَ الشَّرِّ مَرْغَبٌ- عِبَادَ اللَّهِ- احْذَرُوا يَوْماً تُفْحَصُ فِيهِ الْأَعْمَالُ- وَ يَكْثُرُ فِيهِ الزِّلْزَالُ وَ تَشِيبُ فِيهِ الْأَطْفَالُ

ص:484

اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ- أَنَّ عَلَيْكُمْ رَصَداً مِنْ أَنْفُسِكُمْ- وَ عُيُوناً مِنْ جَوَارِحِكُمْ- وَ حُفَّاظَ صِدْقٍ يَحْفَظُونَ أَعْمَالَكُمْ وَ عَدَدَ أَنْفَاسِكُمْ- لاَ تَسْتُرُكُمْ مِنْهُمْ ظُلْمَةُ لَيْلٍ دَاجٍ- وَ لاَ يُكِنُّكُمْ مِنْهُمْ بَابٌ ذُو رِتَاجٍ- وَ إِنَّ غَداً مِنَ الْيَوْمِ قَرِيبٌ يَذْهَبُ الْيَوْمُ بِمَا فِيهِ- وَ يَجِيءُ الْغَدُ لاَحِقاً بِهِ- فَكَأَنَّ كُلَّ امْرِئٍ مِنْكُمْ- قَدْ بَلَغَ مِنَ الْأَرْضِ مَنْزِلَ وَحْدَتِهِ وَ مَخَطَّ حُفْرَتِهِ- فَيَا لَهُ مِنْ بَيْتِ وَحْدَةٍ- وَ مَنْزِلِ وَحْشَةٍ وَ مُفْرَدِ غُرْبَةٍ- وَ كَأَنَّ الصَّيْحَةَ قَدْ أَتَتْكُمْ- وَ السَّاعَةَ قَدْ غَشِيَتْكُمْ- وَ بَرَزْتُمْ لِفَصْلِ الْقَضَاءِ- قَدْ زَاحَتْ عَنْكُمُ الْأَبَاطِيلُ- وَ اضْمَحَلَّتْ عَنْكُمُ الْعِلَلُ- وَ اسْتَحَقَّتْ بِكُمُ الْحَقَائِقُ- وَ صَدَرَتْ بِكُمُ الْأُمُورُ مَصَادِرَهَا- فَاتَّعِظُوا بِالْعِبَرِ- وَ اعْتَبِرُوا بِالْغِيَرِ وَ انْتَفِعُوا بِالنُّذُرِ

لغات

شول:شتر مادّه اى است كه شيرش خشك شده و پستانش بالا رفته و هفت ماه از زاييدنش گذشته است،مفرد آن بر خلاف قياس شائله است.

ارتباك:آميختگى حمة العقرب:نيش كژدم و اين محلّ زهر آن است.

رتاج:بستن

ترجمه

«ستايش ويژه خداوندى است كه«حمد»را كليد ياد خود،و سبب مزيد فضل و احسان،و راهنماى نعمتها و بزرگواريش قرار داده است.

اى بندگان خدا!روزگار بر پسينيان همان گونه مى گذرد كه بر پيشينيان گذشته است،آنچه از آن سپرى شده باز نمى گردد و آنچه در آن هست جاودانى نيست،آخر كار آن همچون آغاز اوست،مصيبتهاى آن همانند و دلايل آن مؤيّد يكديگرند،گويا براى رساندن به قيامت،شما را مانند ساربانى كه شتران فارغ از زايمان را با شتاب مى راند به سرعت به پيش مى برد،پس كسى كه توجّهش را به غير خود مشغول سازد در تاريكيها حيران و در تباهيها سرگردان شود،و شيطانهايش وى را به سركشى وادار كنند،و كردار بدش را در نظرش نيكو آرايش دهند،آرى بهشت،مقصد پيشتازان،و آتش،سرانجام تقصير كاران است.

ص:485

اى بندگان خدا!بدانيد تقوا پناهگاهى است ارجمند و استوار،و گناه و بى تقوايى سرايى است سست و خوار،كه بدى را از اهلش دور نمى سازد،و كسى را كه به آن پناه برد حفظ نمى كند،آگاه باشيد به وسيله پرهيزگارى نيش زهرآگين گناهان بريده مى شود،و با يقين عاليترين درجات به دست مى آيد.

بندگان خدا!از خدا بترسيد،بترسيد در باره آنانى كه نزد شما عزيزترين و محبوبترين كسان به شمارند،زيرا خداوند دين حقّ را براى شما آشكار و راههاى آن را برايتان روشن ساخته است،فرجام كار يا بدبختى دائمى و يا سعادت هميشگى است،پس در اين روزهاى فانى براى ايّام باقى،زاد و توشه آماده سازيد،شما به توشه آخرت راهنمايى گرديده،و به كوچ كردن،فرمان داده شده ايد،و براى به راه افتادن ترغيب شده ايد،همانا شما همچون سوارانى هستيد كه بر جاى ايستاده ايد و نمى دانيد در چه زمان دستور حركت به شما داده خواهد شد،هان!كسى را كه براى آخرت آفريده شده با دنيا چه كار است؟و با مالى كه بزودى از او گرفته مى شود و تنها و بال و حساب آن براى او باقى است چه مى كند؟ بندگان خدا!پاداشهاى نيكى را كه خداوند وعده داده رها كردنى نيست،و كيفر كارهاى بدى را كه نهى كرده خواستنى نيست.

بندگان خدا!بپرهيزيد از روزى كه در آن كارها باز پرسى مى شود،و لرزه و اضطراب در آن بسيار است و كودكان از بيم آن پير مى شوند.

بندگان خدا!بدانيد مراقبانى از خودتان و ديده بانانى از اعضا و جوارحتان و حسابگران راستگويى بر شما گمارده اند كه كارها و شماره نفسهايتان را ثبت مى كنند،ظلمت شب تار،شما را از آنها پوشيده نمى دارد و درهاى محكم و استوار،شما را از آنها پنهان نمى سازد،همانا فردا به امروز نزديك است.

امروز با همه آنچه در آن است سپرى مى شود،و فردا از پى آن در مى آيد،(و اين آن چنان سريع است)كه گويى هر كدام از شما به منزل

ص:486

تنهايى و گودال گور خويش رسيده است،اى واى از آن خانه وحدت،و سراى وحشت و بى كسى غربت،و گويى نفخه صور دميده،و قيامت شما را فرا گرفته و براى داورى حاضر شده ايد،در حالى كه باطلها از شما زدوده گشته،و بهانه ها از ميان رفته و حقايق بر شما ثابت گرديده و اوضاع،چگونگى خود را بر شما نمايان ساخته است،بنا بر اين از عبرتها پند بياموزيد و از دگرگونيهاى روزگار عبرت اندوزيد،و از اين هشدارها سود برگيريد .»

شرح

امام(علیه السلام)خداوند را از چند نظر به شرح زير ستايش كرده است:

1-اين كه خداوند در چندين سوره قرآن«حمد»را كليد و سرآغاز ذكر خود قرار داده است .

2-اين كه حمد سبب مزيد بخشايش اوست،و مراد از حمد در اين جا شكر است چنان كه خداوند متعال فرموده است: «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ» (1)»و مى دانيم كه شكر نعمت،نعمتت افزون كند .

3-اين كه حمد دليل بر نعمتهاى خداوند است،زيرا شكر تنها براى و لينعمت گزارده مى شود،و دليل بزرگى اوست و استحقاق شكر اختصاص به ذات مقدّس حقّ تعالى دارد و اوست كه سزاوار شكر و سپاس است،زيرا او مبدأ همه نعمتهاست و شكر جز براى او شايسته نيست .

پس از اين امام(علیه السلام)به پند و اندرز شنوندگان مى پردازد،و رفتار روزگار را با گذشتگان به آنها گوشزد مى كند،تا به توجّه به اين كه آنها نيز مانند گذشتگان و ملحق به آنهايند از گمراهى باز گردند و براى زندگى پس از مرگ كار كنند، سپس به احوال روزگار و سپرى شدن ايّام آن اشاره مى كند كه هر چه از آن مى گذرد ديگر باز نمى گردد و اين كه هر دورانى را اهلى و بهره اى از دنياست كه

ص:487


1- سوره ابراهيم(14)آيه(7) [1]يعنى:اگر شكر كنيد نعمت خود را بر شما مى افزاييم.

وجود آن در گرو وجود همان دوران است و با سپرى شدن آن از ميان مى رود و براى هميشه پايدار و باقى نمى ماند .

اين كه فرموده است:آخر فعاله كأوّله يعنى آثار و اعمال روزگار شبيه يكديگر و آنچه در آخر آن خواهد گذشت همانند آغاز آن است،بدين معناست كه آنچه در يك زمان موجب آبادانى و شكوفايى مى شود با سپرى شدن آن زمان، رونق و آبادانى آن نيز به پايان مى رسد و احوال روزگار پيوسته بدين گونه و بر يك قانون سپرى مى گردد،جمله متشابهة اموره نيز به همين معناست،زيرا همان گونه كه روزگار در گذشته و از نخست گروهى را به تهيدستى و برخى را به توانگرى و عدّه اى را به زبونى و بعضى را به سوى مجد و شرف مى كشانيده،و به دسته اى جامه هستى پوشانيده و عدّه ديگر را به ديار نيستى فرستاده است پس از اين و در آخر نيز چنين است .

فرموده است: متظاهرة أعلامه .

يعنى:دلايلى كه بر طبيعت و خصلت روزگار،و چگونگى عمل و رفتار او با مردم در گذشته و حال،وجود دارد مؤيّد يكديگرند.

اين كه امور مذكور به روزگار نسبت داده شده در صورتى كه فاعل حقيقى خداوند است و چنان كه پيش از اين گفته شد روزگار تنها وسيله تكوين و پيدايش حوادث مى باشد،بنا بر اوهام و انديشه هاى عرب است .

پس از اين امام(علیه السلام)نزديك بودن قيامت را گوشزد و آن را تشبيه مى كند به ساربانى كه شتران را به جلو مى راند و آنان را به حركت و شتاب بر مى انگيزاند، از سخنانى كه پيش از اين در اين باره گفته شده كيفيّت اين سوق و حركت و وجه استعاره آن دانسته شده است،در جمله فكأنّكم بالسّاعة تحدوكم وجه مشابهت، شتاب و بر انگيختن است و اين كه ناقه هاى شول اختصاص به ذكر داده شده براى اين است كه اين شتران،سبكبار و از لغزيدن و افتادن مصون بوده و به سختى و شتاب رانده مى شوند .

ص:488

چون امام(علیه السلام)نزديك بودن رستاخيز را به شنوندگان گوشزد فرموده و تذكّر داده كه قيامت آنان را با شتاب به پيش مى راند،اينك تأكيد مى كند كه هر كس بايد به اصلاح نفس خويش مشغول باشد،زيرا هر كس جز به نفس خويش بپردازد،نمى تواند در تاريكيهاى راه آخرت،از نور هدايت بر خوردار شود،بلكه آنچه او از اشتغال به امور دنيا و بهره بردارى از لذّات آن به دست مى آورد،پرده ها و حجابهايى است كه از حالات مختلف بدن ناشى و عارض جان او مى گردد،و دانسته ايم كه اين حجابها پرده بر ديده باطن مى كشد،و انسان را از بصيرت و بينش محروم مى سازد،و ناچار در اين تيرگيها و تاريكيها سرگردان مى شود،و در ورطه ها و مهلكه هاى اين راه گرفتار و پريشان مى گردد،و شياطين و نفس امّاره،او را به سركشى و طغيان وا مى دارند،و كردار بد او را در نظرش خوب جلوه مى دهند ،پس از اين امام(علیه السلام)به غايت و نهايتى كه انسان در پيش روى خود دارد اشاره مى كند،و بهشت را به آنانى كه در طاعت پيشى جسته،و دوزخ را به كسانى كه در اين راه كوتاهى كرده اند اختصاص مى دهد،و چون ذكر بهشت در جذب مردم براى تحصيل آن،و ذكر دوزخ براى پرهيز از آن كافى است،لذا ياد بهشت را با فضيلت كوشيدن و پيشى گرفتن و ذكر دوزخ را با صفت زشت كوتاهى و تقصير مقرون داشته است،تا انگيزه تحصيل هدف عاليتر تقويت شود،و از آنچه باعث رسيدن به پايانى زشت است بيشتر اجتناب گردد،ديگر اين كه چون پيشى گرفتن و كوتاهى كردن هر كدام علّت براى رسيدن به دو هدف مذكور است امام(علیه السلام)با ذكر سبب و علّت هر كدام،مردم را به طلب يكى و اجتناب از ديگرى هدايت و راهنمايى فرموده است .

سپس آن حضرت دوباره فضيلت تقوا را گوشزد مى كند و براى آن واژه الدّار الحصينة (سراى استوار)را استعاره فرموده است،يعنى هر كس به آن تحصّن جويد نيرومند مى گردد،زيرا تقوا نفس را در حصار مصونيّت خود قرار مى دهد براى اين كه تقوا در دنيا او را از اخلاق ناپسند كه باعث پستى و فرومايگى و افتادن در

ص:489

بسيارى از ورطه هاى هلاكت دنيوى است حفظ مى كند،و در آخرت نيز وى را از آثار و ثمرات اين صفات زشت و ملكات پست كه مستلزم عذاب دردناك الهى است مصون مى دارد ،همچنين آن حضرت به صفت زشت فجور(آلودگى به گناه) كه عبارت از نقصان عفّت است اشاره مى كند و براى آن واژه حصن ذليل را استعاره فرموده است،يعنى فجور سرايى است زبون كه فاقد ايمنى است وجه استعاره اين است كه فجور و تبهكارى مستلزم ارتكاب اعمالى است كه ضدّ تقوا و پرهيزگارى است،و چون اين واژه در مقابل عفّت قرار دارد لازم است در اين جا تقوا به عفّت و زهد كه جنبه خوب و پسنديده صفت بهيمى و شهوانى انسان است تخصيص و تفسير گردد .

پس از اين امام(علیه السلام)يكى ديگر از فضيلتهاى تقوا را بيان مى كند كه آن قطع كننده و بر كننده نيش زهرآلود گناهان است،واژه حمة براى خطاها و گناهان استعاره شده،زيرا همان گونه كه نيش كژدم يا زهر آن موجب اذيّت و آزار است گناهان نيز در آخرت موجب شكنجه و عذاب است،برخى حمة را با تشديد نقل كرده اند كه در اين صورت مراد شدّت و سختى گناهان است،زيرا در تعبير حمّة الحرّ مراد شدّت گرماست اين كه تقوا نيش زهرآگين سختى و بدبختى گناهان را قطع،و آثار آن را محو مى كند روشن است و نيازى به توضيح و تفسير ندارد .

امام(علیه السلام)پس از آن كه تقوا و پرهيزگارى را بركننده و از بيخ برآرنده مادّه و ريشه گناهان معرّفى فرموده از نظر اين كه تقوا موجب اصلاح قواى عملى انسان است به صفت يقين كه موجب اصلاح قواى نظرى و سبب وصول به هدف نهايى و عاليترين مقاصد انسانى است اشاره مى فرمايد،زيرا انسان اگر به وسيله يقين به كمال قواى نظرى،و به سبب تقوا به اصلاح قواى عملى دست يابد به هدف عالى و مقصد نهايى كه وصول به درجه كمال انسانى است نائل شده است .

سپس آن حضرت شنوندگان را بيم مى دهد كه در باره آنچه نزد آنها عزيزتر و محبوبتر است از خداوند بترسند،در اين سخن اشاره است به اين كه نفس آدمى

ص:490

داراى مراتب متعدّد است،به اعتبارى مطمئنّه،و به اعتبار ديگر امّاره،و در مرحله اى لوّامه است،همچنين از نظر عاقله و از نظر ديگر شهويّه و در مرحله اى غضبيّه است،و در اين جا اشاره به مراتب سه گانه اخير است كه گراميترين آنها نفس عاقله است،زيرا همين نفس عاقله است كه پس از مرگ نيز باقى و پايدار مى ماند،و مستحقّ ثواب يا عقاب مى گردد و در باره آن توصيه و سفارش شده است،و مقصود از اين هشدار اين است كه انسان نفس خود را كاملا از آنچه موجب هلاكت او در آخرت مى گردد حفظ كند،و اين به وسيله استقامت در دين خدا و سلوك در راه او ميسّر مى گردد،از اين رو فرموده است:خداوند راه حقّ را براى شما آشكار و گذرگاههاى آن را برايتان بيان كرده است،در برخى از نسخه ها أنار طرقه نقل شده است يعنى با آيات و انذارهاى خود راههاى آن را روشن كرده است .

پس از اين امام(علیه السلام)به پايان و نتيجۀ راه حقّ و باطل اشاره كرده و فرموده است:پايان كار يا بد بختى دائمى و يا سعادت هميشگى است ،و سپس براى بار ديگر تشويق مى كند كه توشه آخرت برگيرند و پيش از اين بيان فرموده بود كه توشه آخرت تقوا و پرهيزگارى است چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوى» (1)»،مراد از ايّام بقا دوران پس از مرگ است ،اين كه فرموده است:

قد دللتم على الزّاد آيه اى است كه خداوند در آن مردم را به چگونگى توشه آخرت دلالت،و به كوچ كردن و شتافتن امر كرده است،و آن آيه شريفه «سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ» ... (2)»مى باشد،همچنين آيه «فَفِرُّوا إِلَى اللّهِ» (3)»است،ليكن بطور كلّى همه اوامرى كه در باره اعراض از دنيا و دورى جستن از آن است مستلزم ترغيب مردم به وارستگى و دل از دنيا كندن است،زيرا منظور از كوچ

ص:491


1- سوره بقره(2)آيه(197) [1]يعنى:توشه بر گيريد كه بهترين توشه(راه آخرت)پرهيزگارى است.
2- سوره آل عمران(3)آيه(133) [2]يعنى:به سوى آمرزش پروردگارتان و بهشتى...بشتابيد.
3- سوره ذاريات(51)آيه(50) [3]يعنى:پس به سوى خداوند بگريزيد.

كردن در اين جا طىّ درجات معرفت و عمل در راه خدا و سلوك در صراط مستقيم است،و ممكن است مراد از حثثتم على المسير(بر كوچ كردن ترغيب شده ايد) ترغيب شب و روز باشد كه با از پى هم در آمدن خود عمرها را مى گذرانند و انسان را به سوى مقصد مى رانند،آنها در اين كار با شور و شوق و سرسختى عمل مى كنند و بر يكديگر سبقت مى گيرند،از اين رو لازم است با توجّه و هشيارى به اين كه شب و روز آنان را به سوى آخرت سوق مى دهد براى آن جا زاد و توشه فراهم كنند .

فرموده است: و إنّما أنتم كركب... تا آخر.

جهت مشابهت انسانها به سواران روشن است،زيرا روح آدمى به منزله سواره و بدن و قواى نفسانى او مانند مركب است و راهى كه مى پيمايد جهان حسّ و عقل است،منظور از سير،پيش از مرگ كه در جمله و حثثتم على المسير آمده است فعاليّتها و تلاشهاى نفس،براى تحصيل كمالات سودمند و سعادتبخش در دو جهان حسّ و انديشه است و همين كمالات توشه و زاد راه آخرت براى رسيدن به سعادت باقى است.امّا سير دوّم،در آن جا كه فرموده است آنها سوارانى هستند ايستاده و منتظر،كه نمى دانند در چه زمان به آنها دستور حركت داده مى شود، عبارت از كوچ كردن از دنيا به سوى آخرت،و زايل شدن بدن،و پيمودن عقبات و راههاى دشوار مرگ و قبر است،زيرا انسان زمان اينها را نمى داند،با اين توضيح معناى گفتار آن حضرت كه فرموده است: و أمرتم بالظّعن و همچنين مفهوم عبارت لا تدرون متى تؤمرون بالسّير روشن مى گردد و دانسته مى شود كه بر خلاف آنچه برخى گمان كرده اند،اين دو سخن با يكديگر منافات ندارد .

پس از اين امام(علیه السلام)با بيان اين كه انسان براى دنيا آفريده نشده بلكه براى غير آن خلق گرديده به تحقير دنيا و لزوم دورى جستن از آن پرداخته است،زيرا مقتضاى عقل اين است كه انسان براى چيزى كه به خاطر آن آفريده شده كار كند ،همچنين با ذكر اين كه بزودى با فرا رسيدن مرگ،اموال انسان از او گرفته

ص:492

خواهد شد مال دنيا را حقير و ناچيز مى شمارد،همان اموالى كه تنها حساب آن بر عهده اش باقى مى ماند،و وبال و تبعات آن كه بر اثر محبّت در تحصيل و جمع مال،و همچنين اعمال غير عادلانه به صورت كژدمهايى در آمده است،پيوسته با نيش خود گردآورنده مال را مى آزارند ،سپس مردم را به آنچه خداوند وعده داده ترغيب و گوشزد مى كند كه وعده هاى خداوند را نمى توان ترك كرد يعنى به اندازه اى گرانقدر و پر ارزش است كه چيزى با آن برابر نمى شود،همچنين مردم را از ارتكاب آنچه خداوند نهى كرده است به نفرت و بيزارى دستور و تذكّر مى دهد كه اين اعمال سزاوار رغبت نيست،يعنى در آنچه خداوند منع كرده هيچ مصلحت و فايده اى نيست كه سزاوار باشد انسان خردمند آن را هدف و مطلوب خود قرار دهد،زيرا خداوند متعال به مصالح امور از همه داناتر است،و اگر در چيزى مصلحت و رجحانى باشد شايسته جود و كرم او نيست كه بندگان را از آن باز دارد .

سپس آن حضرت مردم را از روز جزا بيم و پرهيز مى دهد،و آن را بگونه اى تعريف و توصيف مى كند كه انسان از آن بيمناك مى شود و براى رهايى از آن به كار و عمل مى پردازد،مى فرمايد قيامت روز بررسى اعمال و رسيدگى به حساب است،چنان كه قرآن فرموده است: «وَ لَتُسْئَلُنَّ عَمّا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» (1)»و روز زلزال است چنان كه فرموده است: «إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها» (2)»و روزى است كه كودكان يكباره پير شوند كه در قرآن است «يَوْماً يَجْعَلُ الْوِلْدانَ شِيباً» (3)»بايد دانست اين صفاتى كه براى قيامت بيان شده در شرع ظاهر و ثابت است،ليكن برخى از ياوه انديشان به تأويل آنها پرداخته و گفته اند:فحص از اعمال عبارت از احاطه لوح محفوظ به اعمال و ظهور آنها در نفس هنگام جدايى آن از بدن،و يا چنان كه

ص:493


1- سوره نحل(16)آيه(93) [1]يعنى:و البتّه از آنچه مى كرده ايد از همه شما پرسش خواهد شد.
2- سوره زلزله(99)آيه(1) [2]يعنى:هنگامى كه زمين به سختى به لرزه در آيد.
3- سوره مزمّلّ(73)آيه(17) [3]يعنى:روزى كه كودكان(از هول آن)پير شوند.

پيش از اين شرح داده شده نقش بستن آنها در نفوس است،همچنان كه خداوند متعال فرموده است: «يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً» (1)»و محتمل است مراد از ظهور زلزال دگرگونى و تشويش و اضطرابى باشد كه ناگزير هنگام جدايى از بدن بر نفس عارض مى گردد و چنان كه پيش از اين نيز اشاره شد دنيا گورستان نفوس است،امّا در باره پير شدن كودكان،بسيارى از اوقات اين جمله بطور كنايه آورده مى شود تا نهايت شدّت امرى را برساند،چنان كه اگر كارى سخت و دشوار گردد در باره آن گفته مى شود اين كار موها را سپيد و كودكان را پير مى كند، آشكار است كه براى نفس انسان چيزى سخت تر و دشوارتر از حال جدايى آن از بدن و احوال پس از آن نيست .

پس از اين سخنان امام(علیه السلام)با ذكر اين كه هر كسى را نگهبانى قرين و همراه است مردم را از ارتكاب گناه بيم مى دهد،مراد از نگهبان،اعضا و جوارح انسان است،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ» (2)»و فرموده است: «وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا» (3)» شهادت در اين جا،گواهى دادن و بازگو كردن به زبان حال است،زيرا هر عضوى از اعضاى انسان كه مباشر يكى از افعال اوست حضورش در علم الهى با آنچه از او صادر شده به منزله شهادت زبانى در حضور پروردگار است،و دلالتى گوياتر دارد،مراد از حافظان صدق،كرام الكاتبين است كه در ذيل خطبه نخست در باره آنها سخن گفته ايم،و اين كه چيزى انسان را از آنها پوشيده نمى دارد معناى آن

ص:494


1- سوره آل عمران(3)آيه(30) [1]يعنى:روزى كه هر كس هر خوبى كرده در پيش روى خود حاضر بيند.
2- سوره نور(24)آيه(24) [2]يعنى:روزى كه زبانها و دستها و پاهايشان بر آنچه مى كرده اند گواهى دهند.
3- سوره فصّلت(41)آيه(21) [3]يعنى:آنها به پوستهاى تن خود مى گويند چرا بر ضدّ ما گواهى داديد؟

روشن است .

سپس امام(علیه السلام)هشدار مى دهد كه فردا نزديك است،و اين اشاره به فرداى مرگ است و پس از آن رسيدن به خانه تنهايى را يادآورى مى كند،و مراد از آن گور است كه آن را به اوصافى هراس انگيز و نفرت زا توصيف مى كند كه انسان وادار مى شود براى روزى كه در آن قرار مى گيرد و احوال پس از آن به عمل پردازد ، سپس صيحه وقوع رستاخيز را تذكّر مى دهد،و منظور از آن صيحه دوّم است كه در آيه «إِنْ كانَتْ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ» (1)»آمده و نفخه دوم است كه در آيه «ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرى فَإِذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرُونَ» (2)»ذكر شده است ،پس از اين به قيامت كبرا و حضور براى داورى قطعى اشاره مى كند و آن عبارت از اين است كه به فرمان خداوند هر كسى در حال و وضعى قرار مى گيرد كه مستحقّ آن بوده و از آن ناگزير است،يا عذاب دائمى و يا نعيم هميشگى و اين پس از آن است كه زنگارهاى باطلى كه قابل زدودن است از نفوسى كه در مرتبه اى از كمالند زدوده شده،و به عالم خود پيوسته باشند،و علل و امراض نفوس از ميان رفته و خلايق مستحقّ حقوق خود شده،و هر كسى به ثمره و نتيجه آنچه از پيش براى خود فرستاده بازگشته باشد .

آن حضرت پس از اين به پند و اندرزى جامع و همه جانبه مى پردازد و دستور مى دهد كه از عبرتها پند گيرند،بديهى است آنچه انسان را متوجّه احوال آخرت مى كند عبرت است،همچنين از تغييرها و دگرگونيها پند آموزند،واژه غير جمع غيره بر وزن فعله و مشتق از تغيّر به معناى دگرگونى است،و عبرت گرفتن از دگرگونيهاى روزگار به كار بستن موعظه ها و باز ايستادن از منكرات است ،سپس

ص:495


1- سوره يس(36)آيه(53) [1]يعنى:جز يك صيحه نباشد كه ناگاه تمام خلايق نزد ما حاضر خواهند شد.
2- سوره زمر(39)آيه(68) [2]يعنى:سپس صيحه ديگرى در آن دميده شود كه ناگاه خلايق همه برخيزند و نظاره كنند.

تذكّر مى دهد كه از نذر يعنى بيم دهندگان سود گيرند و بيم دهندگان اعمّ از انسان و جز آن است،بلكه هر امرى كه انسان را در باره احوال آخرت بترساند نذير و بيم دهنده است،و سود بردن از آن بيمناك شدن از آن است،و توفيق از خداوند است.

ص:496

157-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

أَرْسَلَهُ عَلَى حِينِ فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ- وَ طُولِ هَجْعَةٍ مِنَ الْأُمَمِ وَ انْتِقَاضٍ مِنَ الْمُبْرَمِ- فَجَاءَهُمْ بِتَصْدِيقِ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ- وَ النُّورِ الْمُقْتَدَى بِهِ ذَلِكَ؟الْقُرْآنُ؟ فَاسْتَنْطِقُوهُ- وَ لَنْ يَنْطِقَ وَ لَكِنْ أُخْبِرُكُمْ عَنْهُ- أَلاَ إِنَّ فِيهِ عِلْمَ مَا يَأْتِي- وَ الْحَدِيثَ عَنِ الْمَاضِي- وَ دَوَاءَ دَائِكُمْ وَ نَظْمَ مَا بَيْنَكُمْ

بخش اول
لغات

هجعة:خواب مبرم:ريسمان محكم

ترجمه

«خداوند پيامبرش را به هنگامى فرستاد كه مدّتى بود پيامبرى نيامده،و امّتها در خواب درازى فرو رفته و پايه هاى استوار احكام الهى ويران گشته بود، او با تصديق آنچه در پيش روى او بود و با نورى كه به آن اقتدا شود به سوى آنها آمد،اين نور،قرآن است.پس از او بخواهيد به سخن در آيد كه هرگز سخن نخواهد گفت،و ليكن من شما را از جانب آن خبر دهم،بدانيد علم به آنچه مى آيد و اخبار آنچه گذشته،و داروى دردها و مايه نظام اجتماعى شما در قرآن است .»

شرح

هدف از اين خطبه اعلام برترى و فضيلت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است ،و منظور از فترت فاصله زمانى ميان دو پيامبر است ،عبارت هجعة من الامم اشاره است به

ص:497

خوابيدن مردم در خوابگاه طبيعت و غفلت آنها از آنچه به خاطر آن آفريده شده اند در طول زمان فترت ،مراد از مبرم نظام اجتماعى و احكام و دستورهايى است كه به وسيله اديان سابق برقرار و مردم از آن پيروى مى كردند و امور آنها بدين سبب منتظم بوده است،و منظور از انتقاض ويرانى و تباهى اين نظام اجتماعى در نتيجه دگرگونى و نابودى شرايع و اديان مذكور است ،مقصود از تصديق آنچه در پيش روى پيامبر(صلی الله علیه و آله)بوده،تورات و انجيل است،چنان كه خداوند متعال فرموده است:

«مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ» (1)»بايد دانست هر امرى كه مورد انتظار و يا نزديك و در دسترس باشد در باره آن گفته مى شود:«جار بين اليدين»واژه نور را براى قرآن استعاره آورده،و مناسبت آن روشن است ،پس از اين امام(علیه السلام)دستور مى دهد كه از قرآن بخواهيد تا سخن گويد و اين گفته خود را تفسير مى كند به اين كه سخن قرآن را از او بشنوند،زيرا او زبان كتاب خدا و سنّت است،و با جمله فلن ينطق يعنى:هرگز قرآن سخن نمى گويد توهّم كسانى را كه از گفته آن حضرت داير بر استنطاق قرآن به شگفتى و انكار در آمده اند از ميان برده است ،سپس اعلام مى كند كه علم پيشينيان و اخبار گذشتگان،و آگاهى به رويدادها و فتنه هاى آينده و احوال رستاخيز و درمان درد شما همه در قرآن است منظور از درد، نقايص و رذايل اخلاقى است،و درمان آنها مواظبت بر فضيلتهاى علمى و عملى است كه قرآن كريم مشتمل بر آنهاست ،مقصود از نظام ما بين مردم،قانونهاى شرع و آيينهاى سياسى حكمت آميزى است كه نظام جهان و استقامت امور مردمان بر آنها استوار است.

ص:498


1- سوره مائده(5)آيه(48) [1]يعنى:...در حالى كه كتابهاى پيشين را كه در پيش روى اوست تصديق مى كند.
از اين خطبه است:
اشاره

فَعِنْدَ ذَلِكَ لاَ يَبْقَى بَيْتُ مَدَرٍ وَ لاَ وَبَرٍ- إِلاَّ وَ أَدْخَلَهُ الظَّلَمَةُ تَرْحَةً وَ أَوْلَجُوا فِيهِ نِقْمَةً- فَيَوْمَئِذٍ لاَ يَبْقَى لَهُمْ فِي السَّمَاءِ عَاذِرٌ- وَ لاَ فِي الْأَرْضِ نَاصِرٌ- أَصْفَيْتُمْ بِالْأَمْرِ غَيْرَ أَهْلِهِ وَ أَوْرَدْتُمُوهُ غَيْرَ مَوْرِدِهِ- وَ سَيَنْتَقِمُ اللَّهُ مِمَّنْ ظَلَمَ- مَأْكَلاً بِمَأْكَلٍ وَ مَشْرَباً بِمَشْرَبٍ- مِنْ مَطَاعِمِ الْعَلْقَمِ وَ مَشَارِبِ الصَّبِرِ وَ الْمَقِرِ- وَ لِبَاسِ شِعَارِ الْخَوْفِ وَ دِثَارِ السَّيْفِ- وَ إِنَّمَا هُمْ مَطَايَا الْخَطِيئَاتِ وَ زَوَامِلُ الْآثَامِ- فَأُقْسِمُ ثُمَّ أُقْسِمُ- لَتَنْخَمَنَّهَا؟أُمَيَّةُ؟ مِنْ بَعْدِي كَمَا تُلْفَظُ النُّخَامَةُ- ثُمَّ لاَ تَذُوقُهَا وَ لاَ تَطْعَمُ بِطَعْمِهَا أَبَداً- مَا كَرَّ الْجَدِيدَانِ

لغات

ترحة:اندوه زاملة:شترى كه در حمل بار و بنه مورد استفاده قرار مى گيرد تنخّمت النّخامة:آب بينى را به دور انداخت مقر:تلخ

ترجمه

«در آن هنگام كلبه و خيمه اى باقى نمى ماند مگر اين كه ستمكاران غم و اندوه را به آن وارد كنند،و سختى و بدبختى را در آن جاى دهند،در اين زمان براى مردم نه در آسمان عذر پذيرى است و نه در زمين يار و ياورى،شما كسانى را كه شايستگى اين امر را نداشتند برگزيديد،و آن را در غير مورد خود قرار داديد،بزودى خداوند از آنانى كه ستم كردند انتقام خواهد كشيد،خوردنى را به خوردنى و آشاميدنى را به آشاميدنى،در برابر هر لقمه كه از راه ستم خورده يا هر جرعه كه ظالمانه نوشيده باشند،خوراك زهرآگين و آشاميدنى تلخ برايشان مهيّاست،ترس را پيراهن جان آنها و شمشير را جامه تن آنان خواهد ساخت،به راستى اينان همان مركب هاى باربر و شتران توشه كشند كه بار خطاها و گناهان را بر پشت دارند،پس سوگند ياد مى كنم و باز سوگند ياد مى كنم كه بنى اميّه پس از من خلافت را همچون اخلاطى كه از سينه بيرون انداخته مى شود از دست خواهند داد و پس از آن تا شب و روز تكرار مى شود

ص:499

هرگز طعم آن را نخواهند چشيد و مزه آن را نخواهند يافت .»

شرح

اين سخنان در زمينه آگاهى دادن از احوال بنى اميّه و ستمهايى است كه در دوران حكمرانى خود مرتكب مى شوند بيت مدر و وبر اشاره به خانه گلى شهرنشينان و خيمه مويى صحرانشينان است ،امام(علیه السلام)خبر مى دهد هنگامى كه بنى اميّه اين كارها را مرتكب شدند مستحقّ آن مى شوند كه اوضاع آنها دگرگون و دولتشان سرنگون گردد،و در آسمان عذر پذيرى و در روى زمين يار و ياورى نداشته باشند .پس از اين شنوندگان را سرزنش مى كند كه خلافت را ويژه كسانى ساختند كه اهل آن نبوده و شايستگى آن را نداشتند،اين خطاب اختصاص به شنوندگان ندارد و همه كسانى را كه به حكومت معاويه و خاندانش خشنودند فرا مى گيرد،و بسا آنانى را كه از جنگ با معاويه سرباز زده و آن حضرت را يارى و همراهى نكردند نيز شامل گردد،زيرا دست باز داشتن از دفع ستمكار و خوددارى از پيكار با او،موجب تقويت وى،و در حكم يارى و نصرت او،و به منزله كمك به وى در ظلم و ستمگرى است هر چند كسى كه اقدام به دفع ستمكار نكرده چنين قصدى نداشته باشد ،سپس آن حضرت اعلام مى كند كه خداوند از آنان انتقام خواهد گرفت،واژه هاى مأكلا و مشربا به فعل مضمرى منصوبند كه تقدير آن و يبدّلهم مأكلا بمأكل مى باشد ،واژه علقم (حنظل)و صبر و مقر (تلخ)را براى كشتار و سختيهايى كه دشمن بر آنها وارد خواهد كرد و تلخيهاى زوال دولت و نعمت استعاره فرموده است ،همچنين واژه شعار براى ترس استعاره است و ذكر لباس ترشيح آن است،واژه دثار براى شمشير استعاره گرديده است،مناسبت استعاره نخستين روشن است و مناسبت استعاره دوّم چيرگى و پيوستگى ترس بر آنهاست همچون جامه زيرين كه بر بدن چسبيده و پيوسته مى باشد.يكى از شارحان گفته است اين كه ترس به شعار تعبير شده براى اين است كه ترس در درون دل جاى دارد و تعبير سيف به دثار از اين جهت است كه شمشير بر ظاهر

ص:500

اندام پوشيده مى شود همچنان كه شعار جامه زيرين و متّصل به بدن است و دثار جامه اى است كه بر بالاى آن پوشيده مى شود و در ظاهر قرار دارد ،واژه هاى مطايا (مركب هاى سوارى)و زوامل (شتران باركش)را بدين مناسبت كه آنان بار گناهان را به دوش مى كشند استعاره آورده است،واژه انّما كه ادات حصر است اشاره به اين است كه همگى حركات و اعمال آنها بر خلاف قانون شرع بوده و جز خطا و گناه نمى باشد ،پس از اين آن بزرگوار سوگند ياد مى كند كه پس از او بنى اميّه خلافت را ناگزير رها مى كنند و در اين جا لفظ تنخّم(آب بينى يا اخلاط سينه را بيرون افكندن)را استعاره فرموده است كه بيانگر زوال حكومت از آنهاست و گويى آنان حكمرانى را قى مى كنند،و يا مانند اخلاط سينه آن را بيرون مى افكنند و اين به ملاحظه شباهت حكومت و خلافت آنها به اخلاط و آب بينى است ،اين كه فرموده است آن را نخواهند چشيد و طعم آن را نخواهند يافت اشاره است به اين كه پس از اين ديگر حكومت به آنها باز نخواهد گشت،كلمه ما در جمله ما كرّ الجديدان به معناى مدّت است،و مراد از جديدان شب و روز است و ذكر اين عبارت كنايه از طول مدّت است و هم آگاهى دادن است از آنچه در آينده واقع خواهد شد،از پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)نقل شده است كه آن حضرت خبر داد كه بنى اميّه پس از او خلافت را تصاحب خواهند كرد و آنها را نكوهش فرمود.به همين گونه مفسّران در تفسير قول خداوند متعال: «وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلاّ فِتْنَةً لِلنّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ» ... (1)»از آن حضرت روايت كرده اند كه در اين رؤيا پيامبر(صلی الله علیه و آله)مشاهده كرد كه بنى اميه مانند بوزينگان بر منبر او جست و خيز مى كنند و پس از نزول آيه مذكور آن حضرت به همين گونه آن را تفسير فرمود،و اين امر او را اندوهگين ساخت و به دنبال آن فرمود:شجره ملعونه، بنى اميّه و بنى مغيره اند،همچنين از آن حضرت روايت شده كه فرموده است:

ص:501


1- سوره اسراء(17)آيه(60) [1]يعنى:...ما آن رؤيايى را كه به تو نشان داديم فقط براى آزمايش مردم بود،و هم شجره ملعونى را كه در قرآن ذكر كرده ايم،ما آنها را بيم مى دهيم...

هنگامى كه فرزندان ابى العاص به سى نفر برسند مال خدا را ميان خود دست به دست مى گردانند و بندگان خدا را برده خود مى سازند و نيز در تفسير آيه شريفۀ «لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ» از آن حضرت روايت شده است كه اين هزار ماهى است كه بنى اميه در آن پادشاهى مى كنند،و نيز فرموده است:مبغوضترين اسمها نزد خداوند متعال اسامى حكم و هشام و وليد است،و هم روايات ديگرى در اين باره نقل شده است.

ص:502

158-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

وَ لَقَدْ أَحْسَنْتُ جِوَارَكُمْ- وَ أَحَطْتُ بِجُهْدِي مِنْ وَرَائِكُمْ- وَ أَعْتَقْتُكُمْ مِنْ رِبَقِ الذُّلِّ وَ حَلَقِ الضَّيْمِ- شُكْراً مِنِّي لِلْبِرِّ الْقَلِيلِ- وَ إِطْرَاقاً عَمَّا أَدْرَكَهُ الْبَصَرُ- وَ شَهِدَهُ الْبَدَنُ مِنَ الْمُنْكَرِ الْكَثِيرِ

ترجمه

«من همسايه نيكويى برايتان بودم،و با توان خود شما را از پشت سر پاسدارى كردم،و از بند ذلّت و زنجير ستم شما را رهايى دادم،نيكى اندك شما را سپاسگزارم،و از كارهاى زشت بسيارى كه به چشم ديده و در حضور من واقع شده چشم مى پوشم .»

شرح

جمله أحطت بجهدي من ورائكم اشاره به حفظ و حراست آن حضرت از آنان است ،و منظور از آزاد ساختن آنها از بند ذلّت و زنجير ستم،حمايت آن بزرگوار از آنان در برابر دشمنان،و عزّت و سربلندى آنها به بركت وجود آن حضرت است ،پس از اين امام(علیه السلام)سپاس خود را از رفتار نيك اندك آنها اظهار داشته و مراد او آن مقدارى است كه خدا را اطاعت و از او فرمانبردارى كرده اند و هم از اين كه چشم پوشى كرده با مسامحه و عفو از كارهاى زشت بسيارى كه در حضور او انجام داده اند بر آنها منّت نهاده است.

اگر گفته شود:چگونه براى آن حضرت روا بوده كار ناپسندى را كه مشاهده

ص:503

كرده نهى نكند و در برابر آن سكوت فرمايد؟پاسخ اين است كه اينها از نوع منكرات و كارهاى ناپسندى بوده كه رفع آنها با زور و جبر براى آن حضرت ميسّر نبوده است،زيرا در اين مورد ممكن است شدّت و زور،مفسده اى به وجود آورد كه از آنچه مرتكب مى شوند بزرگتر و زيانبارتر باشد.بديهى است مردم،معصوم از خطا نيستند،و هيچ دولت و حكومتى نمى تواند بدون اين كه به نيكان نيكى و نسبت به بدان و خطاكاران گذشت و اغماض داشته باشد استوار و پا بر جا گردد.

و توفيق از خداوند است.

ص:504

159-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

أَمْرُهُ قَضَاءٌ وَ حِكْمَةٌ وَ رِضَاهُ أَمَانٌ وَ رَحْمَةُ- يَقْضِي بِعِلْمٍ وَ يَعْفُو بِحِلْمٍ- اللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ عَلَى مَا تَأْخُذُ وَ تُعْطِي- وَ عَلَى مَا تُعَافِي وَ تَبْتَلِي- حَمْداً يَكُونُ أَرْضَى الْحَمْدِ لَكَ- وَ أَحَبَّ الْحَمْدِ إِلَيْكَ وَ أَفْضَلَ الْحَمْدِ عِنْدَكَ- حَمْداً يَمْلَأُ مَا خَلَقْتَ وَ يَبْلُغُ مَا أَرَدْتَ- حَمْداً لاَ يُحْجَبُ عَنْكَ وَ لاَ يُقْصَرُ دُونَكَ- حَمْداً لاَ يَنْقَطِعُ عَدَدُهُ وَ لاَ يَفْنَى مَدَدُهُ- فَلَسْنَا نَعْلَمُ كُنْهَ عَظَمَتِكَ- إِلاَّ أَنَّا نَعْلَمُ أَنَّكَ حَيٌّ قَيُّومُ- لاَ تَأْخُذُكَ سِنَةٌ وَ لاَ نَوْمٌ- لَمْ يَنْتَهِ إِلَيْكَ نَظَرٌ وَ لَمْ يُدْرِكْكَ بَصَرٌ- أَدْرَكْتَ الْأَبْصَارَ وَ أَحْصَيْتَ الْأَعْمَالَ- وَ أَخَذْتَ بِالنَّوَاصِي وَ الْأَقْدَامِ- وَ مَا الَّذِي نَرَى مِنْ خَلْقِكَ- وَ نَعْجَبُ لَهُ مِنْ قُدْرَتِكَ- وَ نَصِفُهُ مِنْ عَظِيمِ سُلْطَانِكَ- وَ مَا تَغَيَّبَ عَنَّا مِنْهُ وَ قَصُرَتْ أَبْصَارُنَا عَنْهُ- وَ انْتَهَتْ عُقُولُنَا دُونَهُ- وَ حَالَتْ سُتُورُ الْغُيُوبِ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ أَعْظَمُ- فَمَنْ فَرَّغَ قَلْبَهُ وَ أَعْمَلَ فِكْرَهُ- لِيَعْلَمَ كَيْفَ أَقَمْتَ عَرْشَكَ وَ كَيْفَ ذَرَأْتَ خَلْقَكَ- وَ كَيْفَ عَلَّقْتَ فِي الْهَوَاءِ سَمَاوَاتِكَ- وَ كَيْفَ مَدَدْتَ عَلَى مَوْرِ الْمَاءِ أَرْضَكَ رَجَعَ طَرْفُهُ حَسِيراً- وَ عَقْلُهُ مَبْهُوراً وَ سَمْعُهُ وَالِهاً وَ فِكْرُهُ حَائِراً

بخش اول
ترجمه

«فرمانش قضا و حكمت،و خشنوديش امان و رحمت است،از روى دانش داورى مى كند،و با بردبارى گذشت و بخشش مى فرمايد.

بار خدايا!ستايش ويژه تو است بر آنچه مى ستانى و مى بخشى،و بر عافيتى كه مى دهى و آزمايشى كه به عمل مى آورى آن چنان ستايشى كه تو را پسنديده ترين ستايشها،و در پيشگاه تو محبوبترين حمدها و در نزد تو برترين

ص:505

ستودنها باشد،ستايشى كه سراسر آفرينش را پر كند و تا آنجا كه بخواهى برسد،ستايشى كه از تو محجوب نبوده،و در پيشگاهت قصورى نداشته باشد، ستايشى كه عدد آن پايان نگيرد و زمان آن فنا نپذيرد،آرى ما كنه عظمت تو را نمى دانيم جز اين كه مى دانيم تو زنده اى هستى پاينده،تو را چرت و خواب فرا نمى گيرد،دست انديشه به آستان تو نمى رسد،و چشمها ياراى ديدن تو را ندارد،ليكن تو چشمها را مى بينى،و كردار بندگان را مى شمارى و زمام آفريدگان را در دست قدرت خود دارى،و چه كوچك است آنچه از آفرينش تو مى بينيم و از قدرت و توانايى تو در شگفتى مى افتيم و از سلطنت عظيم تو توصيف مى كنيم در حالى كه آنچه از ما پنهان،و ديده ما از ديدن آن ناتوان،و خرد ما از درك آن عاجز و پرده هاى غيب ميان ما و آنها حايل است بس عظيمتر است،بنا بر اين كسى كه دل را تهى سازد و انديشه اش را به كار اندازد براى اين كه بداند چگونه عرش خود را بر پا كرده اى و آفريدگان را بيافريده اى و چگونه آسمانها را در هوا معلّق داشته اى و زمين را بر روى امواج آب گسترانيده اى،ديده اش خسته و درمانده شود و خردش مبهوت گردد و گوشش از كار باز ماند و انديشه اش سرگردان شود .»

شرح

امر خداوند عبارت از فرمان قدرت اوست،و معناى أمره قضاء اين است كه فرمانش روان و غير قابل برگشت است،و اين كه امر او حكمت است يعنى بر وفق حكمت الهى و بر طبق نظام اكمل است،رضاى خداوند به علم او نسبت به طاعت عبد برگشت دارد كه مطابق اوامر و نواهى او انجام گرفته باشد .

فرموده است: يقضى بعلم .

اين سخن اعاده معناى جمله: أمره قضاء و حكمة مى باشد و به منزله تفسيرى بر آن است .

فرموده است: و يعفو بحلم .

عفو عبارت از خشنودى خداوند از طاعت و فرمانبردارى بنده اى است كه

ص:506

پيش از اين آلوده به گناه شده باشد و آن هنگامى صدق دارد كه عفو كننده قادر بر عقاب و كيفر است،و اگر گذشت ناشى از عجز و ناتوانى باشد به آن عفو گفته نمى شود،از اين رو فرموده است: يعفو بحلم .

پس از اين امام(علیه السلام)خداوند را مورد خطاب قرار داده و نعمتهاى او را سپاس گفته،و او را بر خوشيها و ناخوشيهايى كه مى دهد ستوده است،و اين جمله اخير بيان ستايش او در همه احوال است اعمّ از اين كه بستاند و ببخشد،و عافيت دهد و گرفتار سازد ،سپس به كيفيّت حمد و سپاس خود مى پردازد كه آن حمدى است كه خداوند را هر چه بيشتر خشنود گرداند و در نزد او محبوبترين و بهترين سپاس باشد،يعنى مناسبترين سپاسى كه سزاوار و شايسته مقام عظمت اوست ،پس از آن به كميّت و مقدار اين سپاس اشاره مى كند كه آن حمدى است كه از بسيارى، همه آنچه را آفريده پر كند و تا آن جا كه بخواهد برسد ،بعد از آن غايت و نهايت اين حمد را بيان مى كند كه او را آن چنان سپاسى مى گويد كه از او محجوب نبوده و در نزد او قاصر نباشد ،سپس به اعتبار ماهيّت اين حمد مى فرمايد سپاسى كه عدد آن پايان نگيرد و مدّت آن فنا نپذيرد.

بى ترديد در برخى از موارد كه اين جا از آن جمله است تفصيل در گفتار شيرين تر و در نفوس نافذتر و مؤثّرتر است همچنان كه در برخى از جاها اجمال و اختصار سودمندتر و بليغتر مى باشد .

پس از اين امام(علیه السلام)عجز و ناتوانى انسان را از ادراك كنه عظمت بارى تعالى يادآورى،و شناختى را كه انسان مى تواند از خداوند داشته باشد و در امكان اوست گوشزد مى كند،در باره حدود اين شناخت بايد گفت معرفت انسان نسبت به خالق يا از طريق شناخت صفات حقيقى خداوند است و يا به اعتبار صفات سلبى و يا اوصاف اضافى اوست.بيان امام(علیه السلام)به همگى اين صفات سه گانه اشاره دارد ،اين كه فرموده است حقّ تعالى حىّ قيّوم است اشاره به صفات حقيقى او كرده است،زيرا چنان كه مى دانيم اين دو صفت مستلزم وجود

ص:507

است،زيرا هر زنده اى موجود است،امّا قيّوم عبارت از موجودى است كه قائم به ذات خويش و بر پا دارنده وجود غير است،و هر موجودى كه قائم به ذات خويش باشد واجب الوجود است،اين كه خداوند را چرت و خواب دست نمى دهد و ديده عقل و چشم دل از ديدار او عاجز و چشمها از مشاهده او ناتوان است اشاره به صفات سلبيّه خداوند دارد و اين كه او چشمها را مى بيند و كردار آدميان را مى شمارد و زمام آفريدگان را به دست قدرت خود دارد،يعنى قدرتش محيط بر آفريدگان است،اشاره به صفات اضافى خداوند دارد (1).

سپس امام(علیه السلام)آنچه را از مظاهر قدرت حق تعالى درك كرده و بر شمرده،در مقايسه با آنچه از عظمت ملكوت او درك نكرده و ندانسته است ناچيز مى شمارد، ما در جمله ما الّذى استفهاميّه و براى تحقير چيزى است كه از آن دانسته مى شود، و ما در جمله بعدى: و ما تغيّب عنّا منه به معناى الّذي است و بنا بر اين كه مبتداست محلّ آن رفع و خبر آن أعظم مى باشد،و واو در اين جمله براى حال است .

پس از اين امام(علیه السلام)نظر مى دهد كه اگر كسى دل را از غير خدا فارغ سازد و همگى انديشه اش را به كار گيرد براى اين كه به كنه معرفت بارى تعالى برسد و كيفيّت نظام جهان بالا و اين جهان را بداند همه آلات و اسبابى را كه براى وصول به اين مقصود به كار گرفته خسته و درمانده شده و از ادراك آنچه از آنها خواسته است مقهور و ناتوان باز خواهد گشت.و ما پيش از اين بارها به براهين اين مطالب اشاره كرده ايم.و توفيق از خداوند است.

ص:508


1- مراد از اخذ به نواصى و اقدام،احاطه قدرت خداوند بر آفريدگان است،نواصى جمع ناصيه به معناى موى پيشانى،و اقدام جمع قدم به معناى گامهاست.(مترجم)
از اين خطبه است:
اشاره

يَدَّعِي بِزَعْمِهِ أَنَّهُ يَرْجُو اللَّهَ كَذَبَ وَ الْعَظِيمِ- مَا بَالُهُ لاَ يَتَبَيَّنُ رَجَاؤُهُ فِي عَمَلِهِ- فَكُلُّ مَنْ رَجَا عُرِفَ رَجَاؤُهُ فِي عَمَلِهِ- وَ كُلُّ رَجَاءٍ إِلاَّ رَجَاءَ اللَّهِ تَعَالَى فَإِنَّهُ مَدْخُولٌ- وَ كُلُّ خَوْفٍ مُحَقَّقٌ إِلاَّ خَوْفَ اللَّهِ فَإِنَّهُ مَعْلُولٌ- يَرْجُو اللَّهَ فِي الْكَبِيرِ وَ يَرْجُو الْعِبَادَ فِي الصَّغِيرِ- فَيُعْطِي الْعَبْدَ مَا لاَ يُعْطِي الرَّبَّ- فَمَا بَالُ اللَّهِ جَلَّ ثَنَاؤُهُ يُقَصَّرُ بِهِ عَمَّا يُصْنَعُ بِهِ لِعِبَادِهِ- أَ تَخَافُ أَنْ تَكُونَ فِي رَجَائِكَ لَهُ كَاذِباً- أَوْ تَكُونَ لاَ تَرَاهُ لِلرَّجَاءِ مَوْضِعاً- وَ كَذَلِكَ إِنْ هُوَ خَافَ عَبْداً مِنْ عَبِيدِهِ- أَعْطَاهُ مِنْ خَوْفِهِ مَا لاَ يُعْطِي رَبَّهُ- فَجَعَلَ خَوْفَهُ مِنَ الْعِبَادِ نَقْداً- وَ خَوْفَهُ مِنْ خَالِقِهِ ضِمَاراً وَ وَعْداً- وَ كَذَلِكَ مَنْ عَظُمَتِ الدُّنْيَا فِي عَيْنِهِ- وَ كَبُرَ مَوْقِعُهَا مِنْ قَلْبِهِ آثَرَهَا عَلَى اللَّهِ تَعَالَى- فَانْقَطَعَ إِلَيْهَا وَ صَارَ عَبْداً لَهَا وَ قَدْ كَانَ فِي؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ كَافٍ لَكَ فِي الْأُسْوَةِ- وَ دَلِيلٌ لَكَ عَلَى ذَمِّ الدُّنْيَا وَ عَيْبِهَا- وَ كَثْرَةِ مَخَازِيهَا وَ مَسَاوِيهَا- إِذْ قُبِضَتْ عَنْهُ أَطْرَافُهَا وَ وُطِّئَتْ لِغَيْرِهِ أَكْنَافُهَا- وَ فُطِمَ عَنْ رَضَاعِهَا وَ زُوِيَ عَنْ زَخَارِفِهَا وَ إِنْ شِئْتَ ثَنَّيْتُ؟بِمُوسَى كَلِيمِ اللَّهِ ص؟ إِذْ يَقُولُ- «رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ» - وَ اللَّهِ مَا سَأَلَهُ إِلاَّ خُبْزاً يَأْكُلُهُ- لِأَنَّهُ كَانَ يَأْكُلُ بَقْلَةَ الْأَرْضِ- وَ لَقَدْ كَانَتْ خُضْرَةُ الْبَقْلِ تُرَى مِنْ شَفِيفِ صِفَاقِ بَطْنِهِ- لِهُزَالِهِ وَ تَشَذُّبِ لَحْمِهِ وَ إِنْ شِئْتَ ثَلَّثْتُ؟بِدَاوُدَ ص؟ صَاحِبِ الْمَزَامِيرِ- وَ قَارِئِ أَهْلِ الْجَنَّةِ- فَلَقَدْ كَانَ يَعْمَلُ سَفَائِفَ الْخُوصِ بِيَدِهِ- وَ يَقُولُ لِجُلَسَائِهِ أَيُّكُمْ يَكْفِينِي بَيْعَهَا- وَ يَأْكُلُ قُرْصَ الشَّعِيرِ مِنْ ثَمَنِهَا وَ إِنْ شِئْتَ قُلْتُ فِي؟عِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ ع؟- فَلَقَدْ كَانَ يَتَوَسَّدُ الْحَجَرَ- وَ يَلْبَسُ الْخَشِنَ وَ يَأْكُلُ الْجَشِبَ- وَ كَانَ إِدَامُهُ الْجُوعَ وَ سِرَاجُهُ بِاللَّيْلِ الْقَمَرَ- وَ ظِلاَلُهُ فِي الشِّتَاءِ مَشَارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبَهَا- وَ فَاكِهَتُهُ وَ رَيْحَانُهُ مَا تُنْبِتُ الْأَرْضُ لِلْبَهَائِمِ- وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ زَوْجَةٌ تَفْتِنُهُ وَ لاَ وَلَدٌ يَحْزُنُهُ- وَ لاَ مَالٌ يَلْفِتُهُ وَ لاَ طَمَعٌ يُذِلُّهُ- دَابَّتُهُ رِجْلاَهُ وَ خَادِمُهُ يَدَاهُ فَتَأَسَّ بِنَبِيِّكَ الْأَطْيَبِ الْأَطْهَرِ ص- فَإِنَّ فِيهِ أُسْوَةً لِمَنْ تَأَسَّى وَ عَزَاءً لِمَنْ تَعَزَّى- وَ أَحَبُّ الْعِبَادِ إِلَى اللَّهِ الْمُتَأَسِّي بِنَبِيِّهِ- وَ الْمُقْتَصُّ لِأَثَرِهِ- قَضَمَ الدُّنْيَا قَضْماً

ص:509

وَ لَمْ يُعِرْهَا طَرْفاً- أَهْضَمُ أَهْلِ الدُّنْيَا كَشْحاً- وَ أَخْمَصُهُمْ مِنَ الدُّنْيَا بَطْناً- عُرِضَتْ عَلَيْهِ الدُّنْيَا فَأَبَى أَنْ يَقْبَلَهَا- وَ عَلِمَ أَنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ أَبْغَضَ شَيْئاً فَأَبْغَضَهُ- وَ حَقَّرَ شَيْئاً فَحَقَّرَهُ وَ صَغَّرَ شَيْئاً فَصَغَّرَهُ- وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ فِينَا إِلاَّ حُبُّنَا مَا أَبْغَضَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ- وَ تَعْظِيمُنَا مَا صَغَّرَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ- لَكَفَى بِهِ شِقَاقاً لِلَّهِ وَ مُحَادَّةً عَنْ أَمْرِ اللَّهِ- وَ لَقَدْ كَانَ ص يَأْكُلُ عَلَى الْأَرْضِ- وَ يَجْلِسُ جِلْسَةَ الْعَبْدِ وَ يَخْصِفُ بِيَدِهِ نَعْلَهُ- وَ يَرْقَعُ بِيَدِهِ ثَوْبَهُ وَ يَرْكَبُ الْحِمَارَ الْعَارِيَ- وَ يُرْدِفُ خَلْفَهُ- وَ يَكُونُ السِّتْرُ عَلَى بَابِ بَيْتِهِ فَتَكُونُ فِيهِ التَّصَاوِيرُ فَيَقُولُ- يَا فُلاَنَةُ لِإِحْدَى أَزْوَاجِهِ غَيِّبِيهِ عَنِّي- فَإِنِّي إِذَا نَظَرْتُ إِلَيْهِ ذَكَرْتُ الدُّنْيَا وَ زَخَارِفَهَا- فَأَعْرَضَ عَنِ الدُّنْيَا بِقَلْبِهِ وَ أَمَاتَ ذِكْرَهَا مِنْ نَفْسِهِ- وَ أَحَبَّ أَنْ تَغِيبَ زِينَتُهَا عَنْ عَيْنِهِ- لِكَيْلاَ يَتَّخِذَ مِنْهَا رِيَاشاً وَ لاَ يَعْتَقِدَهَا قَرَاراً- وَ لاَ يَرْجُوَ فِيهَا مُقَاماً فَأَخْرَجَهَا مِنَ النَّفْسِ- وَ أَشْخَصَهَا عَنِ الْقَلْبِ وَ غَيَّبَهَا عَنِ الْبَصَرِ- وَ كَذَلِكَ مَنْ أَبْغَضَ شَيْئاً أَبْغَضَ أَنْ يَنْظُرَ إِلَيْهِ- وَ أَنْ يُذْكَرَ عِنْدَهُ- وَ لَقَدْ كَانَ فِي؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- مَا يَدُلُّكُ عَلَى مَسَاوِئِ الدُّنْيَا وَ عُيُوبِهَا- إِذْ جَاعَ فِيهَا مَعَ خَاصَّتِهِ- وَ زُوِيَتْ عَنْهُ زَخَارِفُهَا مَعَ عَظِيمِ زُلْفَتِهِ- فَلْيَنْظُرْ نَاظِرٌ بِعَقْلِهِ- أَكْرَمَ اللَّهُ؟مُحَمَّداً؟ بِذَلِكَ أَمْ أَهَانَهُ- فَإِنْ قَالَ أَهَانَهُ فَقَدْ كَذَبَ وَ اللَّهِ الْعَظِيمِ بِالْإِفْكِ الْعَظِيمِ- وَ إِنْ قَالَ أَكْرَمَهُ- فَلْيَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَهَانَ غَيْرَهُ حَيْثُ بَسَطَ الدُّنْيَا لَهُ- وَ زَوَاهَا عَنْ أَقْرَبِ النَّاسِ مِنْهُ- فَتَأَسَّى مُتَأَسٍّ بِنَبِيِّهِ- وَ اقْتَصَّ أَثَرَهُ وَ وَلَجَ مَوْلِجَهُ- وَ إِلاَّ فَلاَ يَأْمَنِ الْهَلَكَةَ- فَإِنَّ اللَّهَ جَعَلَ؟مُحَمَّداً ص؟ عَلَماً لِلسَّاعَةِ- وَ مُبَشِّراً بِالْجَنَّةِ وَ مُنْذِراً بِالْعُقُوبَةِ- خَرَجَ مِنَ الدُّنْيَا خَمِيصاً وَ وَرَدَ الْآخِرَةَ سَلِيماً- لَمْ يَضَعْ حَجَراً عَلَى حَجَرٍ- حَتَّى مَضَى لِسَبِيلِهِ وَ أَجَابَ دَاعِيَ رَبِّهِ- فَمَا أَعْظَمَ مِنَّةَ اللَّهِ عِنْدَنَا- حِينَ أَنْعَمَ عَلَيْنَا بِهِ سَلَفاً نَتَّبِعُهُ وَ قَائِداً نَطَأُ عَقِبَهُ- وَ اللَّهِ لَقَدْ رَقَّعْتُ مِدْرَعَتِي هَذِهِ حَتَّى اسْتَحْيَيْتُ مِنْ رَاقِعِهَا- وَ لَقَدْ قَالَ لِي قَائِلٌ أَ لاَ تَنْبِذُهَا عَنْكَ- فَقُلْتُ اغْرُبْ عَنِّي فَعِنْدَ الصَّبَاحِ يَحْمَدُ الْقَوْمُ السُّرَى

لغات

مدخول:شبهه ناك و مشكوك معلول:ناخالص قضم:خوردن به كرانه دهان ضمار:وعده اى كه اميدى به آن نيست مقتصّ:پيگير هضيم:كسى كه بر اثر كم خوردن شكمش فرو رفته باشد

ص:510

محادّة:دشمنى أغرب:دورى گزيد رياش:آرايش مدرعة:لباس بلند كه جلوش شكافته باشد

ترجمه

«او گمان مى برد به خدا اميدوار است،به خداوند بزرگ،سوگند دروغ مى گويد،چگونه است كه اميدوارى او در عملش نمايان نيست،زيرا هر كس اميدى دارد اميد او از كردارش دانسته مى شود،جز اميد به خدا،چون اميد به او خالص نيست،و هر ترسى محقّق است جز ترس از خدا،چون بيم از خداوند راست و بى غشّ نيست،اميدهاى بزرگ را از خدا دارند و در كارهاى كوچك به بندگان اميد مى بندند امّا در برابر خداوند آن چنان نيستند كه در برابر بنده اويند،چه شده است كه از آنچه در مورد بندگان خدا انجام مى گردد نسبت به خداوند بزرگ كوتاهى مى شود؟آيا بيم دارى كه در اميد به خدا دروغگو باشى يا اين كه او را سزاوار اميد نمى دانى،همچنين اگر او از يكى از بندگان خدا بيمناك شود به گونه اى رفتار مى كند كه با خداوند چنين رفتارى نمى كند براى اين كه ترس از بندگانش را نقد و موجود،و ترس از او را نسيه و وعده مى داند،آرى كسى كه دنيا در نظرش سترگ و موقعيّت آن در دلش بزرگ باشد آن را بر خدا برگزيده و از خدا مى برد و بنده دنيا مى شود.

روش پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)در تأسّى جستن و پيروى كردن براى تو كافى است،و رفتار او دليل بر زشتى و نقص دنيا و بسيارى رسواييها و بديهاى آن مى باشد،زيرا دنيا بكلّى از او گرفته شد،و از همه سو براى ديگران مهيّا گرديد،او از اين كه از پستان دنيا شير نوشد ممنوع،و از زيب و زيور آن،بر كنار شد.

و اگر بخواهى روش دوّمين پيامبر خدا يعنى موسى كليم اللّه را كه درود خدا بر او باد براى تو بگويم در آن هنگامى كه مى گفت: «رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ» (1)»به خدا سوگند او جز گرده نانى كه آن را بخورد از

ص:511


1- سوره قصص(28)آيه(24) [1]يعنى:پروردگارا،هر خيرى را بر من فرود آورى بدان نيازمندم.

خداوند نخواست،زيرا او گياه زمين را مى خورد،و از بسيارى لاغرى و فرو ريختن گوشت بدنش سبزى گياه از پشت پرده شكمش ديده مى شد.

و چنانچه بخواهى روش سوّمين پيامبر را برايت بازگو كنم،يعنى داود(علیه السلام)كه درود خدا بر او باد،داراى مزامير و قارى بهشتيان،او به دست خويش از ليف خرما زنبيلها مى بافت و به همنشينان خود مى گفت كدام يك از شما اينها را برايم مى فروشد؟وى از بهاى آنها گرده نان جوى فراهم مى كرد و مى خورد.

و اگر بخواهى در باره عيسى بن مريم عليه السلام سخن بگويم، او سنگ را بالش خود قرار مى داد و جامه زبر مى پوشيد و طعام خشن مى خورد و نان خورش او گرسنگى بود،چراغ شبش مهتاب،و سر پناهش در زمستان خاوران و باختران(اين طرف و آن طرف)زمين بود،ميوه و سبزى خوشبوى او گياهى بود كه از زمين براى چهار پايان مى روييد،او نه همسرى داشت كه وى را شيفته خود كند و نه فرزندى كه او را دچار اندوه سازد،و نه مالى كه او را به خود مشغول گرداند و نه طمعى كه وى را به خوارى افكند،پاهايش مركب او و دستهايش خدمتكار وى بود.

از پيامبر پاك و پاكيزه خود كه درود خدا بر او و خاندانش باد پيروى كن،زيرا او نمونه است براى كسى كه بخواهد تأسّى كند،و انتسابى شايسته است براى كسى كه بخواهد منتسب شود،محبوبترين بندگان نزد خداوند كسى است كه به پيامبر او اقتدا كند،و به دنبال او گام بردارد.او لقمه دنيا را با اطراف دندان مى خورد(نه به پرى دهان)،و به دنيا توجّهى نداشت.از همه مردم دنيا بيشتر پهلويش از آن تهى،و شكمش از همگان گرسنه تر بود،دنيا به او پيشنهاد شد ليكن از پذيرفتن آن خوددارى كرد،او آن چيزى را كه خداوند دشمن داشته،دانست و دشمن داشت،و آنچه را خداوند حقير شمرده او نيز حقير شمرد،و چيزى را كه خداوند خرد و كوچك دانسته او نيز خرد و ناچيز مى دانست.و اگر در ما جز دوستى آنچه را خدا و پيامبرش دشمن داشته و بزرگداشت آنچه را كه خداوند كوچك و حقير شمرده چيز ديگرى نبود براى

ص:512

دشمنى با خدا و مخالفت با دستور او كافى بود.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر روى زمين طعام مى خورد و مانند بردگان مى نشست،و به دست خود بر كفش و جامه اش وصله مى زد،بر الاغ برهنه سوار مى شد، و يكى را هم در پشت سر خود سوار مى كرد،پرده اى بر در اطاقش آويخته ديد كه در آن تصويرهايى بود،به يكى از همسرانش فرمود:اى زن!اين را از نظر من پنهان كن،زيرا هنگامى كه به آن مى نگرم به ياد زيب و زيور دنيا مى افتم، او با تمام قلب خويش از دنيا روگردانيد و ياد آن را از خود دور ساخت،و دوست داشت كه آرايشهاى دنيا از نظرش ناپديد باشد،مبادا از آن جامه فاخرى برگيرد،يا دنيا را جاى آرميدن بشمارد،و اميد درنگ در آن داشته باشد،لذا آن را از جان خويش بكلّى بيرون راند،و از دل خود دور ساخت و از جلو چشمش پنهان گردانيد،آرى چنين است كسى كه چيزى را دشمن مى دارد از اين كه به آن نظر كند و نام آن نزد او برده شود نيز بيزار است.

در روش زندگى پيامبر خدا كه درود خداوند بر او و خاندانش باد چيزهايى است كه تو را به زشتيهاى دنيا و عيبهاى آن آگاه مى سازد،زيرا او با بستگان خود در دنيا گرسنه به سر برد و با همه تقرّبى كه در پيشگاه خداوند داشت زيب و زيور دنيا از او به دور داشته شد،بنا بر اين بيننده بايد با چشم خرد بنگرد كه آيا خداوند با اين كار محمّد(صلی الله علیه و آله)را گرامى داشته و يا خوار ساخته است،اگر بگويد خوار كرده است دروغ گفته و به خداوند بزرگ سوگند دست به بهتان بزرگى زده است،و اگر بگويد او را گرامى داشته بايد بداند خداوند آن ديگرى را خوار داشته كه دنيا را براى او فراخ و گسترده ساخته،زيرا آن را از مقرّبترين كسان به درگاهش دريغ داشته است،بنا بر اين كسى كه مى خواهد تأسّى جويد بايد از پيامبر خود پيروى كند،و در پى او گام بردارد، و به هر جا او وارد شده به آنجا در آيد،و اگر چنين نكند از هلاكت ايمن نخواهد بود،زيرا خداوند محمّد(صلی الله علیه و آله)را نشانه قيامت و مژده دهنده بهشت و بيم دهنده عقوبتها و كيفرها قرار داده است.

آرى او با شكم گرسنه از دنيا رفت و با قلبى سليم به ديار آخرت وارد

ص:513

شد،او تا آن گاه كه به سراى باقى شتافت و دعوت پروردگارش را اجابت كرد سنگى بر روى سنگى ننهاد،چه بزرگ است منّت خدا بر ما كه نعمت وجود چنين رهبرى را به ما عطا فرمود تا از او پيروى كنيم،و به دنبال چنين پيشوايى گام بر داريم،به خدا سوگند من به اين جبّه خود آن قدر وصله زدم كه ديگر از وصله زننده آن شرم كردم،كسى به من گفت:ديگر اين لباس كهنه را از خود دور نمى كنى؟گفتم از من دور شو كه:«عند الصّباح يحمد القوم السّرى (1)».

شرح

اين گفتار در زمينه نكوهش كسانى است كه ادّعا مى كنند اميد خود را به خدا بسته اند ليكن در اين راه به عمل نمى پردازند،و مبتنى بر هشدار به اينهاست كه اميد آنان خالص نمى باشد و با دروغ شمردن ادّعاى آنها كوتاهى و قصور آنان را در عمل بيان مى كند :

فرموده است: يدّعي بزعمه أنّه يرجو اللّه .

يعنى او به گمان خويش ادّعا مى كند كه به خدا اميدوار است،اين جمله صورت مدّعاست كه ممكن است حاليّه يا مقاليّه باشد يعنى حال و يا گفتار او بيانگر آن باشد.

فرموده است: كذب و العظيم .

اين جمله در ردّ ادعاى مذكور است كه با سوگند به خداوند تأكيد شده است.اين كه لفظ جلاله را نياورده و عظيم فرموده براى اين است كه در اين جا ذكر عظمت با رجا و اميدوارى مناسبتر است .

فرموده است: ما باله...تا عرف رجاءه في عمله .

اين عبارت در واقع قياسى است از شكل دوم (2)كه نتيجه مى دهد اين مدّعى

ص:514


1- يعنى:راهيان شب در بامداد مورد ستايش قوم قرار مى گيرند.
2- شكل دوّم قياس اين است كه حدّ وسط در هر دو مقدّمه محمول باشد،و در اين جا بايد گفت ضرب اوّل از شكل دوّم است،زيرا اين ضرب مركّب از موجبه كليّه و سالبه كليّه است و نتيجه آن سالبه كليّه است.منطق مظفّر(مترجم)

اميد به خدا نبسته است و اميدوار به او نيست،منظور آن حضرت از رجا اميد كامل است كه انسان به خاطر آن به كار و كوشش مى پردازد،و به همين سبب اميد به خدا را استثنا كرده و إلاّ رجاء اللّه گفته و علّت آن را مشوب بودن آن ذكر كرده و اعلام فرموده كه اين گونه اميدها صحيح و خالص نيست،و دليل آن اين است كه هر كس در باره امرى به صاحب قدرتى يا جز آن دل بندد و به او چشم اميد داشته باشد با همه نيرو به خدمت او مى پردازد،و در كسب رضا و خشنودى او سعى بليغ به جا مى آورد و به اندازه اى كه به او اميد و اخلاص دارد براى او كار و كوشش مى كند در حالى كه ملاحظه مى شود كسانى كه ادّعا مى كنند اميد خود را به خدا بسته اند در راه او به سعى و تلاش نمى پردازند،و اين كوتاهى در عمل و تقصير در انجام وظايف دينى نشانه اين است كه اميد آنها به خداوند ناب و خالص نيست ، و نيز اين كه فرموده است هر ترسى قطعى و محقّق است جز ترس از خدا كه استوار و واقعى نيست براى نكوهش شنوندگان است كه با كوتاهى در اعمال دينى و وظايف إلهى به خدا اميدوارند و تقدير استثناى اوّل با مستثنا منه آن اين است كه:

اميد هر اميدوارى در چگونگى عمل او شناخته،و درجه اخلاص او در باره اميدى كه دارد دانسته مى شود جز اميد به خدا كه پاكيزه و خالص نيست،جمله مذكور به صورت كلّ رجاء إلاّ رجاء اللّه فإنّه مدخول نيز روايت شده است،و تقدير آن كلّ رجاء محقّق أو خالص إلاّ...مى باشد تا كلّى مزبور با جمله كلّ خوف محقّق مطابقت كند،زيرا ذكر محقّق در جمله اخير دليل اضمار اين كلمه در جمله اوّل و مفسّر آن است .

فرموده است: يرجو اللّه في الكبير...تا يعطى الرّب .

اين عبارت در حكم قياس ضمير است كه صغراى آن جمله يرجو العباد في الصّغير مى باشد و كبراى مقدّر اين است كه هر كس اين چنين باشد شايسته است

ص:515

نسبت به پروردگار خود با اميدهاى بزرگى كه به او دارد كوشاتر و رفتارش از آنچه با مخلوق كه بندگان اويند دارد بالاتر و خاضعانه تر باشد،و صغرا در اين قياس مسلّم است،زيرا آنچه مشهود و محسوس است اين است كه تلاش و كوشش مردم در قبال اميدها و درخواستهايى كه از يكديگر دارند خيلى بيشتر و جدّى تر از سعى و كوششى است كه در برابر آرزوهاى خود از خداوند متعال انجام مى دهند،و در مورد كبرا نيز فطرت و سرشت انسان حكم مى كند در برابر كسى كه بزرگترين مرجع اميد است،آنچه را از نظر كميّت و كيفيّت در خور مقام اوست وسيله قرار داده و به كار بسته شود.

فرموده است: فيعطى العبد ما لا يعطى الرّب .

اين جمله ناقض كبر است يعنى اهميّتى كه به بنده خدا مى دهد بيش از اهميّتى است كه براى پروردگار خويش قائل مى شود .

فرموده است: فما بال اللّه...تا لعباده .

اين سخن در توبيخ و نكوهش كسانى است كه به گونه اى كه ذكر شد بر خلاف وظايف بندگى خود نسبت به پروردگار رفتار مى كنند .

فرموده است: أ تخاف...تا موضعا .

اين گفتار مبتنى است بر پرسش از علّت آنچه در باره اميدوارى انسان به خلق و خالق ذكر شد،و چگونگى عمل و رفتار انسان نسبت به كسى كه به او اميد بسته،و قصور و مسامحه او نسبت به پروردگارش كه به او اميدوار است،پرسش مذكور بر سبيل انكار و در سرزنش و سركوب كسى است كه ادّعا كند علّت اين امر يكى از دو مورد مذكور است،و اين دو يكى بيم از اين كه ممكن است اميد او به خدا بيجا و نادرست باشد،ديگرى اين كه گمان كند كه خداوند شايستگى آن را ندارد كه به او اميد بندد،امّا مورد اوّل اشتباهى بزرگ و ناشى از كوتاهى در شناخت پروردگار متعال است و مورد دوّم كفر آشكار است، اين كه امام(علیه السلام)به ذكر اين دو علّت اكتفا فرموده براى اين است كه منشأ نوميدى

ص:516

مردم از يكديگر و يا ضعف اميد آنها چنانچه مشهور است همين دو علّت است،و بديهى است اين دو امر در مورد پروردگار منتفى است زيرا او بى نياز مطلق است و هيچگونه بخل و منعى از طرف او وجود ندارد،و اگر بنده استعداد اميد به او را داشته باشد،و بر اساس اميدى كه به خدا دارد،كار كند،و خواستار افاضه جود و بخشش إلهى و بر آوردن آرزوى خود باشد،اميدش بيجا نبوده و به خطا نرفته است چه او مرجع تمام اميدها و برآورنده آرزوهاست .

فرموده است: و كذلك إن هو خاف...تا يعطى ربّه .

اين عبارت قياس ضمير استثنايى (1)است كه قصور خوف بيم دارندگان از خداوند را در مقايسه با ترس از برخى بندگان او بيان مى كند.ضمير در واژه عبيده به اللّه و در خوفه به خائف،و يا به عبد باز مى گردد،ملازمه در اين قضيّه شرطيّه روشن است،و كبراى اين قياس استثناى عين مقدّم است به نحوى كه عين تالى مذكور را نتيجه دهد .

فرموده است: فجعل...تا وعدا .

اين سخن نيز سرزنش و سركوبى است بر كسى كه مشمول اين اعتراض و مورد اين استدلال است،زيرا اين زشتى و رسوايى است كه كسى ترس از فردى مانند خودش را نقد و موجود دانسته،و ترس از پروردگارش را وعده و نسيه بداند .

فرموده است: و كذلك من عظمت الدّنيا... تا آخر.

اين سخنان در بيان علّت اين است كه چرا مردم زندگى دنيا را بر ثوابهايى كه خداوند وعده فرموده ترجيح مى دهند و از هر چه غير دنياست مى برند و خود را بنده آن مى سازند.بديهى است عظيم جلوه گر شدن دنيا در نظر انسان جزيى

ص:517


1- قياس استثنايى عبارت از قياسى است كه نتيجه با حفظ مادّه و هيأت خود در آن مذكور باشد و هميشه مركّب از دو قضيّه شرطى و حملى است،و قضيّه حملى مدخول ادات استثناست و چنان كه در پاورقى ذيل خطبه 120 توضيح داده شده است اگر در قياس مقدّمه كبرا ذكر نشود در اصطلاح آن را قياس ضمير مى نامند.منطق مظفّر(مترجم)

از علّت قريب اين امر است و تمام علّت آن،حقير شمردن وعده هاى آخرت در مقايسه با لذّات دنياست و نيز آنچه باعث اين علّت است تمايل انسان به بهره گيرى كامل از لذّات دنياست كه حقيقت دارد و موجود است،و عدم حضور لذّاتى است كه وعده داده شده و انسان از آنها بر حسب تعريف و توصيف،تصوّرى ضعيف دارد،و آنچه از آن در ذهن انسان مى باشد اين است كه چيزهايى كه در آخرت وعده داده شده شبيه لذّاتى است كه انسان هم اكنون در دسترس خود دارد،از اين رو لذّتهاى گذراى دنيا در نظر آنها بزرگتر و در دلهاى آنها راسختر است و در نتيجه دنيا را بر مى گزينند و از غير آن مى برند،و خود را بنده آن مى گردانند .

هدف از اين توبيخ و نكوهش رهانيدن مردم از دنيا،و ايجاد رغبت در آنهاست نسبت به آنچه خداوند وعده داده است و به همين مناسبت در پى اين سخنان به ذكر احوال پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)و ديگر پيامبران كه پيشوايان بشرند و دنيا را ترك و از آن اعراض كرده اند پرداخته است،زيرا آنها براى مردم كاملترين نمونه اند چنان كه خداوند متعال فرموده است: «لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ» (1)»همچنين روش آنها دليل كامل بر زشتى و نقص دنيا و بسيارى بديها و رسواييهاى آن است ،اين كه فرموده است: اذ قبضت عنه أطرافها تا جمله: و خادمه يداه اشاره به چگونگى دلايل حقارت و پستى دنياست،قبض اطراف كنايه از اين است كه خداوند دنيا را بكلّى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)به دور داشت و چون آماده براى آن نشده بود آن را نپذيرفت ، و وطّئت لغيره أكنافها اشاره است به اين كه خداوند دنيا را براى مردمى غير از او رام و همواره ساخته مانند پادشاهان ،واژه فطم (از شير بريدن)را به مناسبت بريدن آن حضرت از دنيا استعاره فرموده،همچنين واژه رضاع را استعاره آورده،بدين مناسبت كه دنيا شبيه مادر و او به منزله فرزند آن است، وجه مشابهت روشن است.

ص:518


1- سوره أحزاب(33)آيه(21) [1]يعنى:براى شما در زندگانى پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)سرمشقى نيكو بود.

اين كه فرموده است: و اللّه ما سأله إلاّ خبزا يعنى به خدا سوگند جز گرده نانى از او درخواست نكرد.تفسير آيه اى است كه در خطبه ذكر شده است،و مفسّران نيز همين را در تفسير آيه مزبور نقل كرده اند ، صفاق بطن پوست زيرين شكم است و شفيف نازكى آن است كه مانع مشاهده آنچه در پشت آن قرار دارد نيست، تشذّب لحم عبارت از تفرّق و پراكندگى گوشت است ،واژه مزامير براى صوت داود(علیه السلام)و لفظ ادام (نانخورش)براى گرسنگى و كلمه سراج (چراغ)براى ماه و ظلال (سايه)براى مشارق و مغارب زمين،و فاكهه و ريحان براى رستنيهاى زمين،و دابّه (چهارپا)براى پاها و واژه خادم (خدمتكار)را براى دستها استعاره آورده است،وجه مناسبت در استعاره نخستين مشترك بودن آواز داود(علیه السلام)با نغمه مزمار(قره نى)است و اين آلتى است كه با دميدن در آن نواخته مى شود،نقل شده هنگامى كه داود(علیه السلام)در محراب عبادت مزامير مى خواند وحوش و پرندگان بر او گرد مى آمدند تا از لذّت آواى خوش و نغمه دلكش او بهره مند شوند،مناسبت استعاره دوّم اين است كه همان گونه كه نانخورش موجب قوام بدن است گرسنگى مايه قوام او بود،و مناسبت استعاره سوّم مشاركت ماه و چراغ در دادن روشنايى است،وجه مشابهت استعاره چهارم اين است كه او همچنان كه از گرما به سايه پناه مى برد از سرما نيز به مشارق و مغارب زمين يعنى به اين سو و آن سوى زمين رو مى آورد،مناسبت استعاره پنجم اين كه استفاده از رستنيهاى زمين براى ذائقه و شامّه او همان گوارايى و خوشبويى را داشت كه ميوه ها و گلها براى ديگران گوارايى و لذّت دارد،وجه استعاره ششم و هفتم اين است كه از پاها و دستهايش همان فايده را مى برد كه از مركب و خدمتكار سود برده مى شود.

بارى چگونگى احوال پيامبران مذكور عليهم السّلام و درجه زهد و اعراض آنها از دنيا و بطور كلّى اكتفاى آنها به پايين ترين حدّ ضرورت در طعام و لباس از امورى است كه معلوم و از طريق تواتر روشن است،امّا اين كه گفته شده

ص:519

داود(علیه السلام)قارى بهشتيان است چنان كه در اخبار نيز وارد شده است براى اين است كه هر امر نيكويى در عرف مردم،به بهشت نسبت داده مى شود،يا به اين مناسبت است كه آواز داود(علیه السلام)با همه خوبى و زيبايى كه داشت انسان را به سوى بهشت جذب و به خدا دعوت مى كرد .

امام(علیه السلام)پس از بيان حال پيامبران مذكور(علیه السلام)تذكّر مى دهد كه به پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)خويش تأسّى جويند،زيرا همگى پيامبران مأمور بودند بطور مطلق به رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)اقتدا و از او پيروى كنند،و براى كسى كه بخواهد به او تأسّى كند همه نمونه هاى كمال در وجود مقدّس آن حضرت موجود است،دليل ديگر اين كه زمان او نسبت به ادوار پيامبران گذشته به ما نزديكتر است.

امام(علیه السلام)براى تحريك و تشويق مردم در تأسّى به رسول گرامى(صلی الله علیه و آله)گوشزد مى كند كه كسانى كه از آن بزرگوار پيروى و راه او را دنبال مى كنند نزد خداوند متعال محبوبترين بندگانند و اين به دليل گفتار خداوند مى باشد كه فرموده است:

«قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ » (1)».

پس از اين امام(علیه السلام)به بيان حال پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)كه دنيا را ترك و از آن به مقدار ضرورت بسنده كرده بود مى پردازد تا روشن كند كه چگونه بايد به روش آن حضرت تأسّى جست،ذكر واژه قضم اشاره به همين معناست و جمله و لم يعرها طرفا كنايه از عدم التفات و توجّه آن حضرت به دنياست ،و عبارت أخمصهم بطنا بيانگر اين است كه شكم و پهلوى آن بزرگوار از همه كس گرسنه تر و تهى تر و توجّه او به خوردنيها و آشاميدنيها از همه كمتر بود.از آن حضرت روايت شده است هنگامى كه گرسنگى او سخت مى شد سنگى بر شكم خود مى بست و آن را مشبّع يا سير كننده مى ناميد با اين كه در اين موقع بخش بزرگى از دنيا را در زير فرمان خود داشت.همچنين روايت شده است كه خاندان پيامبر(صلی الله علیه و آله)هرگز

ص:520


1- سوره آل عمران(3)آيه(31) [1]يعنى:بگو اى پيامبر اگر خدا را دوست مى داريد مرا پيروى كنيد تا خدا شما را دوست بدارد.

به اندازه اى كه سير شوند گوشت نخوردند،و فاطمه و همسر و فرزندانش(علیه السلام)روزه مى گرفتند و چند گرده نان جو براى افطار خود آماده مى كردند و بسا اتفاق مى افتاد كه آنها را به گدايان مى دادند و خود گرسنه مى ماندند،در اين باره نقل شده كه سه شب پياپى اين كار را كردند و در اين سه روز گرسنه ماندند و همين امر سبب نزول سوره هل أتى در حقّ آنان گرديد،چنان كه در تفاسير مشهور است ،امّا در باره اين كه فرموده است دنيا به پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)عرضه شد و آن را نپذيرفت از رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)روايت شده كه فرموده است:«گنجهاى زمين به من عرضه،و كليد خزانه هاى آن به من پيشنهاد شد من آنها را ناخوش داشتم و سراى آخرت را برگزيدم (1).» فرموده است: و علم أنّ اللّه أبغض شيئا...تا فصغّر .

معناى اين كه خداوند دنيا را دشمن مى دارد اين است كه نمى خواهد آن را سراى اقامت دوستانش قرار دهد،و ممكن است اشاره باشد به اين كه ايجاد دنيا غرض بالعرض است و مقصود بالذّات نيست،و همچنين كوچك شمردن آن باشد در مقايسه با آنچه خداوند براى بندگانش در آخرت آماده فرموده است،و پس از ذكر اين مطلب كه دنيا مبغوض خداوند بوده و آن را كوچك و حقير شمرده است با ذكر جمله معترضه اى كه صورت قياس دارد،مردم را از دوستى دنيا بر حذر داشته است،صورت قياس اين است:كمترين عيبى كه در ما وجود دارد دوستى چيزى است كه خداوند آن را دشمن داشته،و تعظيم چيزى است كه خداوند آن را كوچك شمرده است،و هر محبّت و تعظيمى بدين گونه باشد در مخالفت با خدا و سرباز زدن از اوامر او كفايت مى كند،نتيجه مى دهد كه اين كمترين عيب ما در مخالفت با خدا و دشمنى با او كافى است ،پس از اين امام(علیه السلام)دوباره به ذكر اوصاف رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)در باره ترك دنيا و تحمّل سختيهاى آن پرداخته است.

ص:521


1- عرضت علّى كنوز الأرض و رفعت إلىّ مفاتيح خزائنها فكرهتها و اخترت الدّار الآخرة.

فرموده است: و لقد كان(صلی الله علیه و آله)يأكل على الأرض و يجلس جلسة العبيد .

از پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)روايت شده كه فرموده است:«جز اين نيست كه من بنده اى هستم همچون بندگان مى خورم و مانند بندگان مى نشينم (1)»غرض از اين، اظهار فروتنى و تواضع در برابر خداوند است،و به همين منظور بود كه آن حضرت نعلين و جامه اش را به دست خويش وصله مى زد،و بر الاغ برهنه سوار مى شد و يكى را نيز با خود رديف مى كرد ،امّا اين كه دستور داد تصاوير را از نظر او دور سازند براى محافظت از وسوسه هاى شيطان بوده است،چنان كه پيامبران(علیه السلام) ديگر نيز كه نفس بد كنش امّاره را شكسته و شياطين خود را سركوب كرده اند خود را محتاج مى ديده اند كه پيوسته مواظب احوال خويش بوده و در تمام لحظه ها و دقايق نفس خود را زير نظر و مراقبت داشته باشند،زيرا نفس امّاره همچون دزد حيله گرى است كه پيوسته در كمين نفس مطمئنّه است و هرگاه از قيد و بند رها و از سركوبى آن غفلت شود،و از آن پرهيز به عمل نيايد به حالت اوليّه خود باز مى گردد و قدرت و غلبه خود را از سر مى گيرد .

فرموده است: فأعرض عن الدّنيا بقلبه...تا و أن يذكر عنده .

اين سخن اشاره به زهد حقيقى است كه عبارت از حذف همگى موانع نفسانى از ساحت نفس انسانى است و آنچه پيش از اين در اوصاف آن حضرت فرموده بيان مراتب ظاهرى زهد اوست كه عبارت از رفع موانع خارجى در قبال آن است .

پس از اين امام(علیه السلام)آنچه را در مقدّمه پيش دليل پستى و پليدى دنيا ذكر كرده بود يادآورى،و دوباره به شرح گرسنگى پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)و خواصّ اهل بيت او اشاره مى كند كه با همه عظمت قرب او به خدا و بلندى مقامش در پيشگاه إلهى،خداوند دنيا را از او دور و بر كنار داشت .سپس امام(علیه السلام)با گفتار خود كه

ص:522


1- إنّما أنا عبد آكل العبيد و أجلس جلسة العبيد.

فرموده است: فلينظر ناظر...تا أقرب النّاس إليه استدلال مى كند،و بيان او قياس شرطى متّصلى است كه مقدّم آن قضيّه اى است حمليّه و تالى آن قضيه شرطيّه منفصله اى است كه خلاصه آن به شرح زير است:

اين كه محمّد(صلی الله علیه و آله)با همه قرب منزلت او نزد خداوند،خود و خواصّ اهل بيت او گرسنه مى ماندند و خداوند او را از زيب و زيور دنيا بر كنار داشته بود،اين رفتار خداوند نسبت به پيامبر(صلی الله علیه و آله)از دو حال بيرون نيست:يا براى اكرام و گراميداشت او و يا به منظور اهانت و خوار كردن اوست،بطلان توجيه دوم آشكار است،زيرا ثابت و قطعى است كه پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)اخصّ خواصّ إلهى است، و بديهى است كمترين و نادانترين پادشاهان در دنيا هرگز به كسى كه در زمرۀ خاصّان او مى باشد و مطيع و فرمانبردار اوست اهانت روا نمى دارد،چگونه ممكن است جبّار جبابره و مالك دنيا و آخرت و حكيمترين حكيمان و مهربانترين مهربانان در حقّ اخصّ خواصّ و فرمانبردارترين بندگان خود توهين روا بدارد،و چون بطلان اين سخن روشن است امام(علیه السلام)به تكذيب گوينده آن اكتفا كرده و با سوگند به خدا آن را مؤكّد داشته است،امّا در باره توجيه نخست كه خداوند با اين رفتار،پيامبر(صلی الله علیه و آله)خود را گرامى داشته است روشن است كه وقتى عدم چيزى كرامت و كمال باشد وجود آن اهانت و نقصان است،بنا بر اين وجود دنيا در دست غير او،و بر كنارى او از آن با همه قرب منزلت،نشانه توهين غير اوست،و اين استدلال،حقارت و پستى دنيا را اثبات،و خردمند را وادار مى كند كه از آن بيزار گردد ،امام(علیه السلام)پس از بيان طرق تأسّى در تأكيد آنچه پيش از اين در اين باره فرموده است دستور مى دهد كه به پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)اقتدا كنند،و روش او را در بى اعتنايى به دنيا سرمشق خود قرار دهند،فعل فتأسّى متأسّ ،امر به صورت خبر است و علاوه بر اين هشدار است بر اين كه ميل به دنيا باعث وقوع در هلاكت است،و كسى كه در دنيا از روش آن حضرت پيروى نكند و با رغبت به برخى از پديده هاى آن،راه خلاف پويد از افتادن در ورطه هلاكت ايمن نيست،زيرا

ص:523

مى دانيم دوستى دنيا ريشه تمام گناهان است (1)و همين خطا و گناه است كه انسان را از درجات نعيم به دركات جحيم مى كشاند .

فرموده است: فإنّ اللّه جعل محمّدا(صلی الله علیه و آله)...تا داعى ربّه .

اين سخن استدلالى است بر اين كه فرموده است: و إلاّ فلا يأمن الهلكة .

توضيح مطلب اين كه خداوند متعال پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)را نشانه قيامت و علامت نزديكى آن و مژده دهنده بهشت و بيم دهنده عذاب قرار داده و او را بر احوال آخرت آگاه ساخته است،سپس پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)با شيوه اى كه بيان شد و گوياى نفرت و دشمنى آن حضرت با دنيا و پرهيز او از آن است عمرش را گذرانيد و از جهان رفت،و بى گمان اگر رغبت و اعتماد به دنيا،و اتّخاذ رويه اى خلاف اين شيوه،موجب هلاكت ابدى نبود،پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)از دنيا دورى نمى گزيد و از آن بيزارى نمى جست،ليكن او از آن دورى جست چون گرايش بدان موجب هلاكت و نابودى بود،بنا بر اين تأسّى به پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)در پشت پا زدن به دنيا واجب است و كسى كه به آن بزرگوار در اين باره اقتدا نكند مصون از هلاكت نيست.در برخى از نسخه ها واژه علما به كسر عين روايت شده است،كه در اين صورت مجازا از باب اطلاق نام مسبّب بر سبب به كار رفته است،زيرا پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)سبب حصول علم و يقين به وقوع قيامت است.اين كه فرموده است:

رسول گرامى(صلی الله علیه و آله)سنگى بر روى سنگى ننهاد كنايه از اين است كه بنايى بر پا نساخت .

پس از اين امام(علیه السلام)به عظمت منّتى كه خداوند به سبب نعمت وجود پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)بر مردم نهاده،و او را مقتدا و رهبر خلايق قرار داده تا از او پيروى كنند و در پى او گام بردارند اشاره مى كند و آن را بزرگ مى شمارد ،و در دنبال اين مطلب برخى از احوال خود را كه در باره ترك دنيا و اعراض از لذّات آن به پيامبر

ص:524


1- حبّ الدّنيا رأس كلّ خطيئة.

گرامى(صلی الله علیه و آله)تأسّى جسته است ذكر مى كند تا آن جا كه به قباى خود آن قدر وصله زده كه ديگر از وصله زننده آن شرم مى كند،و گفتار آن كس را كه به آن بزرگوار گفته است:ديگر از آن دست نمى كشى و آن را دور نمى افكنى؟ذكر كرده و پاسخ زيبايى را كه به اين گوينده داده نقل كرده است .

فرموده است: فعند الصّباح يحمد القوم السّرى .

اين مثل براى كسى آورده مى شود كه رنج كشيده تا به آسايش برسد،زيرا اصل مثل در باره كسانى است كه شب را نياسوده و راه پيموده اند و تنها هنگامى كه بامداد شود و به نزديك منزلگاه برسند مورد ستايش قوم قرار مى گيرند،در اين جا منظور از صباح يا بامداد زمانى است كه روح از بدن جدا شود،و يا به سبب پيروى كامل از تربيتها و رياضتهايى كه ذكر شد و تابش انوار جهان بالا بر او،و اتّصالش با ملأ اعلا،بكلّى از دنيا روى گرداند كه در اين هنگام بردبارى او در برابر ناملايمات،و پشت پا زدن او به لذّات،و تحمّل سختيها و تلخيهاى دنيا عاقبتى محمود و فرجامى پسنديده دارد،و مطابقت اين مثل با اين معنا روشن و جايگزين بيان آن است.

نقل شده است كه از آن حضرت پرسش شد چرا بر جامۀ خود وصله مى زنى،فرمود:با اين كار دل،خاشع و فروتن مى شود و مؤمنان از اين كار پيروى مى كنند،از جمله رواياتى كه در باره زهد آن حضرت نقل شده،روايت احمد بن حنبل (1)در مسندش از ابى النّور حوّام ساكن كوفه است كه گفته است:علىّ بن ابى طالب(علیه السلام)به همراه غلام خود به بازار نزد من آمد و اين به هنگام خلافت او بود،دو پيراهن از من خريد،و به غلام خود گفت:هر كدام را مى خواهى برگزين غلام يكى را برگزيد،و ديگرى را على(علیه السلام)برداشت و پوشيد،و چون آستين جامه

ص:525


1- احمد بن محمّد بن حنبل چهارمين پيشواى اهل سنّت و جماعت است،اصلا از مردم مرو بوده و نسبش به ذى التّديه رئيس خوارج مى رسد،در بغداد نشو و نما كرده و در همان جا به سال 241 ه به خاك رفته است،كتاب مسند او معروف است.نامه دانشوران(مترجم)

براى دستش بلند بود،به غلام فرمود:زيادى آستين را ببر،غلام چنين كرد،سپس سر آستينها را دوخت و رفت.همچنين احمد بن حنبل روايت كرده است كه هنگامى كه عثمان كسانى را نزد على(علیه السلام)فرستاد،ديدند آن حضرت عبايى بر تن كرده و بند عقالى به دور آن پيچيده و مشغول روغن مالى شتر خويش مى باشد، اخبارى كه در باره زهد آن حضرت رسيده بسيار است.و توفيق از خداوند است.

ص:526

160-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

بَعَثَهُ بِالنُّورِ الْمُضِيءِ وَ الْبُرْهَانِ الْجَلِيِّ- وَ الْمِنْهَاجِ الْبَادِي وَ الْكِتَابِ الْهَادِي- أُسْرَتُهُ خَيْرُ أُسْرَةٍ وَ شَجَرَتُهُ خَيْرُ شَجَرَةٍ- أَغْصَانُهَا مُعْتَدِلَةٌ وَ ثِمَارُهَا مُتَهَدِّلَةٌ- مَوْلِدُهُ؟بِمَكَّةَ؟ وَ هِجْرَتُهُ ؟بِطَيْبَةَ؟- عَلاَ بِهَا ذِكْرُهُ وَ امْتَدَّ مِنْهَا صَوْتُهُ- أَرْسَلَهُ بِحُجَّةٍ كَافِيَةٍ وَ مَوْعِظَةٍ شَافِيَةٍ وَ دَعْوَةٍ مُتَلاَفِيَةٍ- أَظْهَرَ بِهِ الشَّرَائِعَ الْمَجْهُولَةَ- وَ قَمَعَ بِهِ الْبِدَعَ الْمَدْخُولَةَ- وَ بَيَّنَ بِهِ الْأَحْكَامَ الْمَفْصُولَةَ- فَمَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلاَمِ دَيْناً تَتَحَقَّقْ شِقْوَتُهُ- وَ تَنْفَصِمْ عُرْوَتُهُ وَ تَعْظُمْ كَبْوَتُهُ- وَ يَكُنْ مَآبُهُ إِلَى الْحُزْنِ الطَّوِيلِ وَ الْعَذَابِ الْوَبِيلِ- وَ أَتَوَكَّلُ عَلَى اللَّهِ تَوَكُّلَ الْإِنَابَةِ إِلَيْهِ- وَ أَسْتَرْشِدُهُ السَّبِيلَ الْمُؤَدِّيَةَ إِلَى جَنَّتِهِ- الْقَاصِدَةَ إِلَى مَحَلِّ رَغْبَتِهِ أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ وَ طَاعَتِهِ- فَإِنَّهَا النَّجَاةُ غَداً وَ الْمَنْجَاةُ أَبَداً- رَهَّبَ فَأَبْلَغَ وَ رَغَّبَ فَأَسْبَغَ- وَ وَصَفَ لَكُمُ الدُّنْيَا وَ انْقِطَاعَهَا- وَ زَوَالَهَا وَ انْتِقَالَهَا- فَأَعْرِضُوا عَمَّا يُعْجِبُكُمْ فِيهَا لِقِلَّةِ مَا يَصْحَبُكُمْ مِنْهَا- أَقْرَبُ دَارٍ مِنْ سَخَطِ اللَّهِ وَ أَبْعَدُهَا مِنْ رِضْوَانِ اللَّهِ- فَغُضُّوا عَنْكُمْ عِبَادَ اللَّهِ غُمُومَهَا وَ أَشْغَالَهَا- لِمَا قَدْ أَيْقَنْتُمْ بِهِ مِنْ فِرَاقِهَا وَ تَصَرُّفِ حَالاَتِهَا- فَاحْذَرُوهَا حَذَرَ الشَّفِيقِ النَّاصِحِ وَ الْمُجِدِّ الْكَادِحِ- وَ اعْتَبِرُوا بِمَا قَدْ رَأَيْتُمْ مِنْ مَصَارِعِ الْقُرُونِ قَبْلَكُمْ- قَدْ تَزَايَلَتْ أَوْصَالُهُمْ- وَ زَالَتْ أَبْصَارُهُمْ وَ أَسْمَاعُهُمْ- وَ ذَهَبَ شَرَفُهُمْ وَ عِزُّهُمْ- وَ انْقَطَعَ سُرُورُهُمْ وَ نَعِيمُهُمْ- فَبُدِّلُوا بِقُرْبِ الْأَوْلاَدِ فَقْدَهَا- وَ بِصُحْبَةِ الْأَزْوَاجِ مُفَارَقَتَهَا- لاَ يَتَفَاخَرُونَ وَ لاَ يَتَنَاسَلُونَ- وَ لاَ يَتَزَاوَرُونَ وَ لاَ يَتَحَاوَرُونَ- فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللَّهِ حَذَرَ الْغَالِبِ لِنَفْسِهِ- الْمَانِعِ لِشَهْوَتِهِ النَّاظِرِ بِعَقْلِهِ- فَإِنَّ الْأَمْرَ وَاضِحٌ وَ الْعَلَمَ قَائِمٌ- وَ الطَّرِيقَ جَدَدٌ وَ السَّبِيلَ قَصْدٌ

ص:527

لغات

أسرة:خانواده طيبة:نام شهر مدينه است كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)آن را بدان ناميده است و پيش از آن يثرب نام داشته است و نقل شده كه يزيد بن معاويه مدينه را خيبة(نوميدى)نام نهاده بود.

تلافيت الشّىء:آن چيز را جبران و اصلاح كردم.

وبيل:نابود كننده متهدّلة:آويزان كبوة:لغزش كدح:تلاش و كوشش

ترجمه

«او را با نورى روشنى بخش،و برهانى آشكار،و راهى نمايان،و كتابى رهنما برانگيخت،خاندانش بهترين خاندان،و تبارش خوبترين تبار بود، شاخه هاى شجره وجودش موزون،و ثمرات آن در دسترس همگان است، زادگاهش مكّه و هجرتش به مدينه بود،در اين شهر نامش بلند گرديد،و آوازه دعوتش گسترش يافت،خداوند او را با دليلى كافى و رهنمودى شفا بخش و دعوتى سازنده فرستاد،به وسيله او آيينهاى ناشناخته را آشكار،و بدعتهاى فاسد را ريشه كن ساخت،و احكامى را كه بر قرار فرموده به وسيله او براى ما بيان داشت،پس كسى كه دينى جز اسلام بخواهد بدبختى او مسلّم و چاره اش منقطع،و سقوط او سخت و شديد خواهد بود،و بازگشت او به سوى اندوهى دراز و عذابى دردناك است.

به خدا توكّل مى كنم،توكّل براى انابه و بازگشت به سوى او،و از او مى خواهم راهى را ارشاد فرمايد كه به بهشت منتهى گردد،و به سر منزل رضا و خشنوديش پايان يابد.

بندگان خدا!شما را به پرهيزگارى و فرمانبردارى خدا سفارش مى كنم كه سبب نجات فردا و رستگارى ابدى است،او شما را(از عذاب خود) ترسانيد،(و احكام خود را)به شما رسانيد،و شما را(به بهشت)ترغيب كرد و (نعمت خود را بر شما)كامل گردانيد،و چگونگى و ناپايدارى و دگرگونى و زوال آن را براى شما بيان فرمود،از زرق و برق دنيا كه براى شما دل انگيز و خوشايند است،و ديرى با شما نمى پايد رو بگردانيد،دنيا نزديكترين سرا به خشم خدا و دورترين آن به خشنودى و رضاى اوست،پس اى بندگان خدا

ص:528

اندوه آن را نخوريد،و خويشتن را به آن سرگرم نسازيد،چون شما به جدايى و دگرگونى احوال آن يقين داريد،بنا بر اين همچون كسى كه نسبت به خود ترسان و خيرخواه و جدّى و كوشا باشد خويشتن را از آن بر حذر داريد،و به آنچه از نابودى پيشينيان ديده ايد عبرت گيريد،آنها كه بندهاى كالبدشان از هم گسيخته،و چشمها و گوشهايشان نابود گشته،و شرافت و بزرگوارى آنها از ميان رفته،و شادمانى و خوشى آنان به پايان رسيده است،آنان كه قرب فرزندان را به دورى از آنها بدل كرده اند،و به جاى همدمى با همسران به فراق آنها دچار گشته اند،اكنون به يكديگر فخر نمى فروشند،و زاد و ولد نمى كنند،و به ديدن هم نمى روند،و همنشين يكديگر نمى شوند.

بندگان خدا!بر حذر باشيد همچون حذر كسى كه بر نفس خويش چيره شده،و جلو هوسش را گرفته است،و با چشم خرد مى نگرد،زيرا امر،روشن، و نشانه ها برقرار،و راه هموار و مستقيم است .»

شرح

خلاصه اين خطبه در ذكر مناقب رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)و سپس موعظه حسنه و نفرت دادن از دنياست ،مراد از نور روشنى بخش،نور نبوّت است،و مقصود از برهان آشكار،معجزات و آياتى است كه روشنگر صحّت پيامبرى اوست ، منهاج البادى يا راه آشكار عبارت از شريعت و دين روشن آن حضرت است ،و كتاب هادى،قرآن كريم است كه به سوى بهشت راهنمايى مى كند .معناى اين كه خاندان او بهترين خاندان مى باشد روشن است،واژه شجره براى اصل و تبار آن حضرت استعاره شده و معلوم است كه قبيله قريش برترين قبايل عرب است ،واژه أغصان (شاخه ها)براى افراد اهل بيت او مانند على و همسر و فرزندانش(علیه السلام)و همچنين عموها و برادرانش استعاره شده است،و اعتدال اين شاخه ها نزديك بودن آنها به آن حضرت در فضل و شرف است،ثمرات اين شاخه ها استعاره براى فضيلتهاى علمى و عملى آنهاست،و تهدّل ثمرات(آويزان بودن)آنها كنايه است از ظهور و كثرت اين فضايل و سهولت دسترسى و استفاده از آنها ،اين كه مكّه

ص:529

زادگاه آن حضرت،و مدينه محلّ هجرت او در شمار مناقب آن بزرگوار ذكر شده براى اين است كه مكّه به سبب قرار داشتن خانه خدا يا بيت عتيق در آن داراى شرف،و مدينه به واسطه مردمش كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)را در هنگامى كه به آنجا هجرت فرمود جا و پناه دادند و به ياريش برخاستند،داراى شرافت و مزيّت است زيرا در همين شهر بود كه نامش بلند و آوازه اش پخش گرديد و دعوتش گسترش يافت،و در زمانى كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)به اين شهر هجرت فرمود مدينه شهرى بى آب و گياه،و از نعمت و آبادانى كمى برخوردار بود،و مردمى ضعيف و ناتوان داشت كه دشمنان آنها بر آنان چيره شده و مشركان بر آنها قوّت و قدرت يافته بودند،با اين همه در اين شهر بود كه نام آن حضرت بالا گرفت و آوازه اش پيچيد و اين نيز از آيات و دلائل صدق نبوّت آن پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)است .

مراد از حجّت كافيه در جمله: أرسله بحجّة كافية آياتى است كه در سركوب دشمنان خدا بر او نازل شده و همچنين موعظه ها و رهنمودهاى حياتبخشى است كه قرآن كريم مشتمل بر آنهاست،و نيز وعد و وعيدها و سنّتهاى عالى و حكم و امثال و ذكر سرگذشت ملّتهاى گذشته و دستورهاى پسنديده اى است كه قرآن مردم را به بهترين نحو به سوى پروردگار راهنمايى مى كند،و همين بس كه دلها را از بيمارى جهل و نادانى شفا مى بخشد،اين كه فرموده است: و دعوة متلافية براى اين است كه اسلام نظام اجتماع را كه دچار ويرانى و فساد شده بود ترميم و اصلاح كرد، و تباهى دلهاى آنان را تلافى فرمود،و سياهى پليدى را از صفحه قلوب آنها بزدود .

شرائع مجهولة عبارت از طرق دين و قوانين شريعت إلهى است كه تا پيش از ظهور پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)دسترسى به آنها ممكن نبوده و بدع مدخوله آيينهاى اهل جاهليّت و گناهها و تبهكاريهايى است كه در روى زمين مرتكب مى شدند ، أحكام مفصوله عبارت از احكام دين اسلام است كه در شرع تفصيل داده شده و بيان گرديده و اگر كسى دينى جز اينها خواهان شود،از راه راست منحرف شده،و بدبختى او در آخرت محقّق گرديده است ، و تنفصم عروته يعنى رشته تمسّكى را كه براى

ص:530

نجات خود در دست داشته بريده،و لغزش و خطاى او براى سفر آخرت بس بزرگ گشته و در نتيجه بر اثر قصورى كه در قبال خداوند متعال مرتكب شده خود را دچار اندوهى دراز ساخته و به عذاب جانفرساى دوزخ گرفتار گردانيده است .

سپس امام(علیه السلام)بر خدا توكّل مى كند توكّلى كه همراه با انابه و بازگشت به سوى اوست،يعنى آن چنان توكّلى كه با تمام وجود و سراسر دل از غير او روى گردانيده و تمام امور خويش را به او تفويض كرده است،و از او مى خواهد كه وى را به راهى كه به بهشت منتهى مى شود و موجب خشنودى اوست رهنمون گردد .

پس از اين به وعظ و اندرز مى پردازد و نخست به تقوا و فرمانبردارى از خداوند سفارش مى كند،واژه نجات را بطور مجاز بر تقوا اطلاق فرموده و اين از باب گذاردن اسم مسبّب بر سبب مادّى آن است كه موجب حصول آمادگى براى رستگارى از عذاب روز قيامت است،گفته شده كه نجات به معناى شتر ماده است كه سبب خلاصى و رهايى مى شود،و آن را بطور استعاره بر واژه طاعت (فرمانبردارى)اطلاق كرده اند زيرا طاعت مانند مركبى است كه مطيع به وسيله آن از هلاكت رهايى مى يابد،واژه منجاة به معناى محلّ است،زيرا تقوا هميشه مايه و محلّ رستگارى است .ضمير فعلهاى رغّب و رهّب به خداوند برگشت دارد، يعنى مردم را كاملا از عذابهاى خود ترسانيد،و به ثوابهاى خود ترغيب كرد و اين را به كمال رسانيد،و دنيا را به گونه اى كه موجب اعراض از آن مى شود توصيف فرمود .

ديگر بار امام(علیه السلام)دستور مى دهد كه از زينتهاى دنيا اعراض كنند و در باره علّت ضرورت اين امر و محاسن آن مى فرمايد در راهى كه انسان به سوى آخرت مى پيمايد اينها جز مدّت اندكى همراه او نيست،و منظور آن بزرگوار از اعراض، انصراف قلبى است و اين همان زهد حقيقى است،و اين كه فرموده است مدّت اندكى با شما خواهند بود و نگفته است اصلا با شما نخواهند بود براى اين است كه سالكان راه خدا ناگزير چيزى از آن را به همراه خواهند برد،و اين در باره كسى از

ص:531

آنهاست كه به قصد تحصيل آخرت،مكنت و ثروتى در دنيا به دست آورده باشد ليكن آن مقدار مال و منالى كه دولتمندان و متنعّمان در دنيا به دست مى آورند، اگر هم مقصودشان وصول به مراتب قرب إلهى باشد بهره آنها اندك،و در عين حال در غايت خطر بوده و در هر حركت و جنبش در معرض لغزش و سقوط مى باشند.

بر خلاف اهل زهد كه از متاع دنيا به مقدار ضرورت و نياز بدن اكتفا،و بدين نحو زندگى خود را سپرى كرده اند،شايد هم مراد از آن اندكى كه آنان را همراهى خواهد كرد كفن و نظاير آن باشد ،اين كه دنيا نزديكترين سرا به خشم خداوند و دورترين محلّ به سراى طاعت اوست براى اين است كه تمايلات انسان در دنيا متوجّه لهو و لعب و بهره بردارى از زخارف و زر و زيور آن است،و اينها بيشتر از اين كه در راه رضاى خداوند مورد استفاده قرار گيرند موجب خشم و غضب پروردگار مى شوند .

فرموده است: فغضّوا .

يعنى با توجّه به اين احوال براى دنيا غم و اندوه نخوريد،و خود را بدان سرگرم نسازيد زيرا ترديدى نيست كه از آن جدا خواهيد شد و براى چيزى كه پايدار نيست غم و اندوه روا نيست .

پس از اين امام(علیه السلام)مردم را از گرايش به دنيا بر حذر داشته و تذكّر مى دهد مانند آن كس كه نسبت به خود مهربان و خيرانديش و جدّى و كوشا باشد از آن پرهيز داشته باشيد ،و سپس گوشزد مى كند كه از مشاهده پايان حال و زوال آثار ملّتهاى گذشته عبرت گيريد،كه اينك پيوند اعضاى آنها گسسته و چشمها و گوشهايشان از ميان رفته،و اوضاع خوب آنها در دنيا به بدى و سختى مبدّل گشته و ديگر احوالى كه بر آنها وارد شده و آن حضرت آنها را بر شمرده است .سپس تأكيد مى كند همچون كسى كه بر نفس امّاره چيره و عنان آن را در دست داشته و به ديده خرد زشتى و پستى شهوات را بنگرد و مانع زياده روى و تجاوز آنها از مرز عفّت گردد از آلودگيها و نارواييهاى دنيا بپرهيزند،زيرا براى كسى كه عبرت

ص:532

گيرد و به ديده بصيرت بنگرد،مسأله دنيا و آخرت روشن است،و علم دين كه راهنماى به سوى حقّ است بر پا و برقرار،و راه خدا هموار و مستقيم و كوتاه است يعنى امر بر شما پوشيده و مبهم نيست.

ص:533

161-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

يَا أَخَا؟بَنِي أَسَدٍ؟ إِنَّكَ لَقَلِقُ الْوَضِينِ- تُرْسِلُ فِي غَيْرِ سَدَدٍ- وَ لَكَ بَعْدُ ذِمَامَةُ الصِّهْرِ وَ حَقُّ الْمَسْأَلَةِ- وَ قَدِ اسْتَعْلَمْتَ فَاعْلَمْ- أَمَّا الاِسْتِبْدَادُ عَلَيْنَا بِهَذَا الْمَقَامِ- وَ نَحْنُ الْأَعْلَوْنَ نَسَباً وَ الْأَشَدُّونَ؟بِالرَّسُولِ ص؟ نَوْطاً- فَإِنَّهَا كَانَتْ أَثَرَةً شَحَّتْ عَلَيْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ- وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ آخَرِينَ- وَ الْحَكَمُ اللَّهُ وَ الْمَعْوَدُ إِلَيْهِ يَوْمُ الْقِيَامَةِ { وَ دَعْ عَنْكَ نَهْباً صِيحَ فِي حَجَرَاتِهِ }

وَ هَلُمَّ الْخَطْبَ فِي؟ابْنِ أَبِي سُفْيَانَ؟- فَلَقَدْ أَضْحَكَنِي الدَّهْرُ بَعْدَ إِبْكَائِهِ- وَ لاَ غَرْوَ وَ اللَّهِ- فَيَا لَهُ خَطْباً يَسْتَفْرِغُ الْعَجَبَ وَ يُكْثِرُ الْأَوَدَ- حَاوَلَ الْقَوْمُ إِطْفَاءَ نُورِ اللَّهِ مِنْ مِصْبَاحِهِ- وَ سَدَّ فَوَّارِهِ مِنْ يَنْبُوعِهِ- وَ جَدَحُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ شِرْباً وَبِيئاً- فَإِنْ تَرْتَفِعْ عَنَّا وَ عَنْهُمْ مِحَنُ الْبَلْوَى- أَحْمِلْهُمْ مِنَ الْحَقِّ عَلَى مَحْضِهِ وَ إِنْ تَكُنِ الْأُخْرَى- «فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ»

لغات

وضين:تنگ زين شتر يا اسب ذمامة:به كسر ذال،حرمت و به جاى اين كلمه ماتّة الصّهر نيز روايت شده است و ماتّة به معناى وسيله و صهر به معناى خويشاوندى است.

نوط:وابستگى أثرة:با حركت حروف،ويژه خود گردانيدن و براى خود برگزيدن حجرة:با فتح حا يعنى ناحيه و حجرات با فتح و يا سكون جيم جمع آن است قلق:ناآرامى هلمّ:معناى تعال را دارد يعنى بيا مانند آنچه خداوند فرموده است: «هَلُمَّ إِلَيْنا» و

ص:534

گاهى به معناى هات(بده)آمده و در اين جا به همين معناست و گاهى هم متعدّى مى شود مانند هلمّوا شهدائكم يعنى گواهان خود را بياوريد.

لا غرو:هيچ شگفتى نيست.

جدح:آميخته كردن و آلوده ساختن وبيىء:وبادار و واگير أود:كژى شرب:بهره اى از آب

ترجمه

در پاسخ يكى از يارانش كه پرسيده است چگونه شما را از اين مقام كه به آن سزاوارتريد بر كنار داشتند ايراد فرموده است:

«اى برادر بنى اسدى!تنگ،مركبت سست است و جنبان،و مهار آن را نابهنگام رها مى كنى (1)،با اين همه حرمت خويشاوندى تو بر قرار،و حقّ پرسش پا برجاست،و اكنون كه خواسته اى بدان:امّا اين كه در موضوع خلافت بر ما تسلّط يافتند،در حالى كه ما در نسب از آنها برتر،و پيوندمان با پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)استوارتر است براى اين بود كه خلافت امرى مرغوب و برگزيده بود،گروهى نسبت به آن حرص ورزيدند،و گروهى ديگر بخشش كرده از آن چشم پوشيدند،و داور ميان ما و آنها خداوند است و بازگشت در روز رستاخيز به سوى اوست.(در اين جا امام(علیه السلام)به شعر زير تمثّل جست):

ودع عنك نهبا صيح في حجراته و هلمّ الخطب في ابن أبي سفيان (2)

همانا روزگار پس از آن كه مرا گريانيد به خنده در آورد،به خدا سوگند آن شگفت نيست،اى واى از اين امر عجيب كه شگفتى را به آخر مى رساند و بر كژى مى افزايد،اين گروه كوشيدند نور خدا را كه در جايگاه خود مى درخشيد خاموش كنند،و راه جوشش چشمه إلهى را مسدود گردانند، و ميان من و خودشان آب را گل آلود و زهرآگين سازند،اكنون اگر از ما و آنها

ص:535


1- اين مرد در روزهاى نبرد صفّين به اين پرسش پرداخته بود.(مترجم)
2- يعنى حادثه غارتگرى را كه فريادها در پيرامون آن سر داده شد فروگذار-و بيا اين حادثه مهمّ راجع به پسر ابى سفيان را بشنو.مصرع نخست اين شعر از امرء القيس است.(مترجم)

محنتهاى اين مصيبت برطرف شود،آنان را به سوى حقّ خالص خواهم كشانيد،و اگر پيشامد چيز ديگرى بود «فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ » (1)»

شرح

در باره پاسخ امام(علیه السلام)به اسدى،بايد دانست اگر كسى دچار شوريدگى عقل و آشفتگى رفتار باشد به گونه اى كه از هر چه به او مربوط نيست بپرسد،يا بى جا به پرسش پردازد،و در كارها شتاب كند به او قلق الوضين گفته مى شود،و علّت اين است كه وضين يعنى تنگ زين هنگامى كه سست گردد زين لرزان و بى ثبات مى شود،از اين رو به احوال كسى مى ماند كه در گفتار و رفتار خود پايدارى و استقامت ندارد،و اين جمله براى اين گونه افراد مثل گشته است،جمله ترسل في غير سدد نيز در زمينه همين مطلب و به اين معناست كه بى رويّه و بى جا سخن مى گويد،و اين سخن را امام(علیه السلام)براى تأديب آن مرد گفته است .

فرموده است: و لك بعد...تا استعملت .

اين جمله در اظهار عذر و بيان لزوم ردّ پاسخ نيكو به اوست،زيرا خويشاوند را حقوقى است،و كسى كه از ديگرى پرسش مى كند نيز اين حقّ را دارد كه پاسخ او داده شود و به راه صواب ارشاد گردد،امّا خويشاوندى اين مرد اسدى براى اين بود كه زينب دختر جحش همسر پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)از طايفه بنى اسد بود.و او زينب دختر جحش بن رئاب بن يعمر بن صبرة بن مرّة بن كثير بن غنم بن ذوذان بن اسد بن خزيمة است،مادر زينب أميمه دختر عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف مى باشد،و زينب دختر عمّه پيامبر خداست(صلی الله علیه و آله).گفته اند غرض از مصاهرت (دامادى)در اين جا همين است،و قطب راوندى گفته است كه على(علیه السلام)از طايفه بنى اسد همسر داشته است،ليكن ابن ابى الحديد شارح نهج البلاغه اين

ص:536


1- سوره فاطر(35)آيه(8) [1]يعنى:براى گمراهى ايشان غم و اندوه مخور كه خداوند به آنچه مى كنند آگاه است.

سخن را انكار كرده و گفته است چنين خبرى به ما نرسيده است،و انكار او بى مورد است،زيرا نمى توان گفت آنچه از احوال ائمه(علیه السلام)به ما نرسيده،به ديگرى هم نرسيده است و حقيقت ندارد .

فرموده است: أمّا الاستبداد .

اين آغاز پاسخ آن حضرت به پرسش كننده است،ضمير در كلمه إنّها به معناى استبداد كه عبارت از أثره و به خود اختصاص دادن است برگشت دارد،مراد از گروهى كه به خلافت حرص ورزيدند از نظر طايفه اماميّه همه آنهايى هستند كه پيش از آن حضرت خلافت را در اختيار گرفتند،ليكن برخى از غير طايفه شيعه گفته اند كه مراد اهل شورا مى باشند كه پس از كشتن عمر تشكيل شد .

فرموده است: و الحكم اللّه و المعود إليه .

يعنى مرجع تظلّم و شكايت در روز قيامت خداوند است. المعود مبتدا و خبر آن قيامت است .امّا مصرع شعر از امرء القيس است و داستان آن اين است كه پس از كشته شدن پدرش در ميان قبايل عرب مى گشت تا اين كه بر مردى از قبيله بنى خذيله طىّ كه او را طريف مى گفتند وارد شد،او امرء القيس را گرامى داشت و او نيز طريف را مدح گفت و چندى نزدش بماند و چون پس از اين بيمناك شد كه طريف نتواند از او حمايت كند از نزد او رفت و بر خالد بن سدوس بن اسمع نبهانى وارد شد،و در همان هنگام كه او به خالد پناه آورده بود بنو خذيله يورش برده شتران او را به يغما بردند،هنگامى كه امرء القيس از غارت شتران خود آگاه شد قضيّه را به خالد شكايت كرد،خالد به او گفت:شتران سوارى خود را به من بده تا غارتگران را تعقيب كنم و شتران تو را از آنها گرفته باز گردانم،امرء القيس پيشنهاد خالد را پذيرفت و شتران سوارى خود را در اختيار خالد گذاشت،خالد در پى آنها شتافت،چون به آنها رسيد گفت:اى بنى خذيله شما شتران كسى را كه به من پناه آورده به غارت برده ايد،آنها پاسخ دادند:او در پناه تو نيست،خالد گفت:سوگند به خدا او به من پناه آورده و اينها هم شتران سوارى اوست،

ص:537

بنو خذيله چون اين را شنيدند به خالد و همراهانش يورش برده همه آنان را از شتران فرود آورده و آن شتران را با شتران اولى به يغما بردند،امرء القيس در اين باره چكامه اى سروده كه بيت نخست آن اين است:

فدع عنك نهبا صيح في حجراته و لكن حديث ما حديث الرّواحل

يعنى:داستان غارت شتران را كه در پيرامون آن فريادها برآورده شد رها كن،و ليكن داستانى كه شگفت انگيز و مبهم است داستان شتران سوارى است.

نهب در اين جا به معناى چيزى است كه به غارت رفته باشد،و حجرات به معناى اطراف است،حديث دوّمى مبتدا و حديث اوّل خبر آن است،ما براى تنكير است و اگر به اسم ملحق شود بر ابهام آن مى افزايد مانند عبارت:لأمر ما جدع قصير أنفه يعنى قصير براى امر مبهمى بينى خود را بريد،در اين شعر هم معناى مصرع نخست كه گفته است ياد شتران به يغما رفته را كه معلوم است رها كن،و ليكن داستانى كه پيچيده است و روشن نيست داستان شتران سوارى است،يعنى حديثى مبهم است كه چگونگى آن دانسته نيست،ابهام به يغما رفتن شتران سوارى از اين لحاظ است كه گفته شده:خالد بوده كه شتران سوارى امرء القيس را ربوده است و اين امر از نظر شاعر مشتبه و مشكوك بوده است،امّا امام(علیه السلام)آنچه در استشهاد خود آورده و به آن تمثّل جسته مصرع نخست شعر است، و مطابقت آن با واقعيّتى كه آن حضرت در گذشته با آن روبرو شده بود روشن است،زيرا خلفاى پيشين هر چند استبداد ورزيدند و خلافت را به خود تخصيص دادند ليكن داستان آنها را همه مى دانند و بر كسى پوشيده نيست،زيرا آنها به سابقه خود در اسلام و هجرت و موقعيّت خود در نزد رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)و بودن آنها از طايفه قريش تمسّك جسته و استدلال كرده بودند،و امام(علیه السلام)در مصرع دوم خطاب مى كند كه ياد آنها و داستان به يغما رفتن خلافت را در گذشته رها كن،و از آنچه هم اكنون در گير و دار اين حادثه معاوية بن ابى سفيان هستيم سخن گوى، خطب كه در مصرع و هلمّ الخطب في ابن أبى سفيان به كار رفته به معناى رويداد

ص:538

بزرگ است،و مراد ذكر خطب و بيان چگونگى آن است،و چون اين مقصود روشن است،مضاف خطب كه ذكر است حذف شده است،امام(علیه السلام)با بيان مصرع دوّم اشاره به احوال و اوضاع تأسّف آورى فرموده كه موجب شده معاويه در برابر او قرار گيرد،و با همه دورى و ناشايستگى او براى خلافت با آن بزرگوار به نزاع و پيكار پردازد،تا آن جا كه نزد بسيارى از مردم نادان،همطراز آن حضرت قرار گرفته است .

فرموده است: فلقد أضحكني ألدّهر بعد إبكائه .

اين سخن اشاره به محروميّت آن حضرت از خلافت در گذشته است،و خنده آن حضرت پس از سپرى شدن آن واقعه ناشى از شگفتى او از گردشهاى روزگار و وقوع اين اوضاع و احوال است ،پس از اين فرموده است:تعجّبى نيست،يعنى اين امر بزرگتر از اين است كه در برابر آن اظهار شگفتى شود،و در برابر عظمت و اهميّت اين رويداد فرموده است اى واى حادثه اى است كه شگفتى را به آخر مى رساند،و اين حالت نفسانى را به كلّى از ميان مى برد آن چنان كه گويى اصلا شگفتى در عالم وجود ندارد،و اين سخن از باب اغراق و مبالغه است،چنان كه ابن هانى گفته است:

قد سرت في الميدان يوم طرادهم فعجبت حتّى كدت لا أتعجّب (1)

و هم ممكن است منظور آن حضرت كه فرموده است: و لا غرو و اللّه اين باشد كه به خدا سوگند اگر انسان به حقيقت دنيا و دگرگونى اوضاع آن بنگرد هيچ تعجّبى نيست،و آنچه پس از اين فرموده كه:فيا له(يعنى اى واى از اين)از سرگرفتن سخن در باره عظمت رويداد گذشته باشد،گفتار آن حضرت كه اين اتّفاق كژيها را افزون مى كند روشن است،زيرا هر كس از دين دورى گيرد به سبب وجود او كژيها و انحرافها افزوده مى گردد.

ص:539


1- يعنى:به ميدان رزم آنها رفته بودم در آن روز كه رانده و منهزم شدند-پس در شگفت شدم تا آن جا كه ديگر نزديك است شگفتى نكنم.

فرموده است: حاول القوم...تا ينبوعه .

منظور از قوم،طايفه قريش است،و مصباح انوار إلهى استعاره براى برگزيدگان خاندان پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است.همچنين ينبوعه (چشمه آن)براى آنها استعاره است زيرا آنان معدن دين و پايه هاى آنند،و مناسبت هر دو استعاره روشن است.مقصود آن حضرت از اين سخنان اين است كه آنان كوشيدند خلافت را از جايگاه خود بيرون برند،و اين امر را از معدن آن و شايسته ترين محلّ خود كه خاندان پيامبر(صلی الله علیه و آله)است زايل و خارج سازند .واژه شرب (آبشخور)براى امر خلافت،و لفظ جدح (آميختن)براى تيرگى و كشمكش واقع ميان مردم به خاطر اين امر،و واژه وبيىء (وبادار)به ملاحظه اين كه موضوع خلافت سبب بروز نابودى و كشتار ميان آنان مى گردد،استعاره شده است .

فرموده است: فإن ترتفع... تا آخر.

يعنى اگر بر من گرد آيند و اين محنتها و كينه هايى كه دچار آن گشته ايم از ميان ما بر طرف شود من آنها را به سرچشمه زلال حقّ رهبرى خواهم كرد،و اگر از دشمنى خود دست باز ندارند و بخواهند بدين احوال باقى باشند،هيچ تأسّف و اندوهى بر آنها روا نيست،در اين جا امام(علیه السلام)به آيه اى از قرآن كريم استشهاد مى كند كه حاكى تأديب نفس و وادار كردن آن به ترك تأسف و اندوه برايمان نياوردن آنهاست،و چون آيه مشتمل بر اين است كه خداوند به كردار زشت آنها آگاه است مشعر بر تهديد و وعده عذاب به آنها نيز مى باشد.

ص:540

162-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

بخش اول
اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ خَالِقِ الْعِبَادِ وَ سَاطِحِ الْمِهَادِ- وَ مُسِيلِ الْوِهَادِ وَ مُخْصِبِ النِّجَادِ- لَيْسَ لِأَوَّلِيَّتِهِ ابْتِدَاءٌ وَ لاَ لِأَزَلِيَّتِهِ انْقِضَاءٌ- هُوَ الْأَوَّلُ وَ لَمْ يَزَلْ وَ الْبَاقِي بِلاَ أَجَلٍ- خَرَّتْ لَهُ الْجِبَاهُ وَ وَحَّدَتْهُ الشِّفَاهُ- حَدَّ الْأَشْيَاءَ عِنْدَ خَلْقِهِ لَهَا إِبَانَةً لَهُ مِنْ شَبَهِهَا- لاَ تُقَدِّرُهُ الْأَوْهَامُ بِالْحُدُودِ وَ الْحَرَكَاتِ- وَ لاَ بِالْجَوَارِحِ وَ الْأَدَوَاتِ لاَ يُقَالُ لَهُ مَتَى- وَ لاَ يُضْرَبُ لَهُ أَمَدٌ بِحَتَّى- الظَّاهِرُ لاَ يُقَالُ مِمَّ وَ الْبَاطِنُ لاَ يُقَالُ فِيمَ- لاَ شَبَحٌ فَيُتَقَصَّى وَ لاَ مَحْجُوبٌ فَيُحْوَى- لَمْ يَقْرُبْ مِنَ الْأَشْيَاءِ بِالْتِصَاقٍ- وَ لَمْ يَبْعُدْ عَنْهَا بِافْتِرَاقٍ- وَ لاَ يَخْفَى عَلَيْهِ مِنْ عِبَادِهِ شُخُوصُ لَحْظَةٍ- وَ لاَ كُرُورُ لَفْظَةٍ وَ لاَ ازْدِلاَفُ رَبْوَةٍ- وَ لاَ انْبِسَاطُ خُطْوَةٍ فِي لَيْلٍ دَاجٍ- وَ لاَ غَسَقٍ سَاجٍ يَتَفَيَّأُ عَلَيْهِ الْقَمَرُ الْمُنِيرُ- وَ تَعْقُبُهُ الشَّمْسُ ذَاتُ النُّورِ فِي الْأُفُولِ وَ الْكُرُورِ- وَ تَقَلُّبِ الْأَزْمِنَةِ وَ الدُّهُورِ- مِنْ إِقْبَالِ لَيْلٍ مُقْبِلٍ وَ إِدْبَارِ نَهَارٍ مُدْبِرٍ- قَبْلَ كُلِّ غَايَةٍ وَ مُدَّةِ وَ كُلِّ إِحْصَاءٍ وَ عِدَّةٍ- تَعَالَى عَمَّا يَنْحَلُهُ الْمُحَدِّدُونَ مِنْ صِفَاتِ الْأَقْدَارِ- وَ نِهَايَاتِ الْأَقْطَارِ وَ تَأَثُّلِ الْمَسَاكِنِ- وَ تَمَكُّنِ الْأَمَاكِنِ- فَالْحَدُّ لِخَلْقِهِ مَضْرُوبٌ وَ إِلَى غَيْرِهِ مَنْسُوبٌ- لَمْ يَخْلُقِ الْأَشْيَاءَ مِنْ أُصُولٍ أَزَلِيَّةٍ- وَ لاَ مِنْ أَوَائِلَ أَبَدِيَّةٍ- بَلْ خَلَقَ مَا خَلَقَ فَأَقَامَ حَدَّهُ- وَ صَوَّرَ فَأَحْسَنَ صُورَتَهُ- لَيْسَ لِشَيْءٍ مِنْهُ امْتِنَاعٌ وَ لاَ لَهُ بِطَاعَةِ شَيْءٍ انْتِفَاعٌ- عِلْمُهُ بِالْأَمْوَاتِ الْمَاضِينَ كَعِلْمِهِ بِالْأَحْيَاءِ الْبَاقِينَ- وَ عِلْمُهُ بِمَا فِي السَّمَاوَاتِ الْعُلَى- كَعِلْمِهِ بِمَا فِي الْأَرَضِينَ السُّفْلَى

ص:541

لغات

ساطح:گستراننده وهاد:جمع وهدة،درّه مهاد:زمين نجاد:جمع نجد،زمين بلند إزدلاف الرّبوة:پيش رفتن به سوى بلندى تفيّوء القمر:حركت ماه تا آن گاه كه بدر كامل شود و شروع به نقصان كند تا گاهى كه به حالت محاق (1)در آيد.

ساجى:آرام مجد مؤثّل يا بيت مؤثّل:ريشه دار و كهن

ترجمه

«ستايش ويژه خداوند است كه آفريننده بندگان،و گستراننده زمين و روان كننده سيل در درّه ها و گودالها و روياننده گياهان در بلنديها و تپه هاست،نه آغازش را آغازى است و نه ابديّتش را پايانى،او اوّلى است كه هميشه بوده و پاينده اى است كه سرآمدى براى او نيست،پيشانيها براى او به خاك افتاده،و لبها به يگانگى او گويا گشته است.براى هر چيزى كه آفريده حدودى قرار داده تا از شباهت به آنها ممتاز باشد،انديشه ها نمى توانند با حدود و حركات و اعضا و ادوات او را اندازه گيرى كنند،در باره او گفته نمى شود از «كى»بوده،و نمى توان براى او نهايتى تعيين كرد و گفت تا«كى؟»خواهد بود،پيدايى است كه نمى توان گفت از چه چيزى پديد آمده؟و پنهانى است كه نشايد گفت در چه پنهان شده است،جسم نيست كه جلوه كند و سپس از ميان برود،و در پرده نيست تا چيزى او را احاطه كند،نزديكى او به اشيا به سبب چسبيدگى نيست،و دورى او از آنها بر اثر فاصله و جدايى نمى باشد، خيره شدن نگاه بندگان،و تكرار الفاظ آنان،و پيش رفتن آنها بر تپه ها،و برداشتن گامها در شبهاى تار،و شبهاى آرامى كه ماه رخشان بر آن مى تابد و خورشيد تابان با طلوع و غروب خود از پى آن در مى آيد،و دگرگونى دورانها و روزگارها،و رو آوردن شبها،و پشت كردن روزها هيچ كدام بر او پوشيده نيست،آرى او پيش از هر نهايت و مدّت،و قبل از هر شمارش و شماره اى بوده است،برتر و بالاتر است از داشتن صفات اندازه و ابعاد،و قرار داشتن در محلّ و جا گرفتن در مسكن كه محدود كنندگان(مانند مشبّهه و مجسّمه)به او نسبت مى دهند،زيرا حدّ و اندازه براى آفريدگان او مقرّر گرديده و به هر چه

ص:542


1- شب آخر يا سه شب مانده به آخر هر ماه.(مترجم)

جز اوست نسبت داده مى شود.

آفريدگان را از عناصرى ازلى و مايه هايى ابدى نيافريده بلكه آنها را از نيستى به هستى در آورده،و براى هر چيزى اندازه اى برقرار ساخته،و هر چه را صورتگرى كرده صورت نيكو به او بخشيده است،هيچ چيزى در برابر او ياراى سرباز زدن ندارد،و از فرمانبردارى هيچ چيزى سودى براى او حاصل نيست،دانش او به مردگانى كه در گذشته اند همچون دانش او به زنده هايى است كه باز مانده اند،و آگاهى او به آنچه در آسمانهاى بلند است مانند آگاهى اوست به آنچه در زمينهاى پست است .»

شرح

اين خطبه مشتمل بر مباحثى از علم توحيد است،و با حمد خداوند در باره آنچه ذكر فرموده و در زير توضيح داده مى شود آغاز شده است .

1-فرموده است: خالق العباد...تا النّجاد .

اين گفتار اشاره به اين است كه خداوند مبدأ همگى موجودات است، توضيح داده مى شود كه واژه عباد شامل همه آنانى است كه در آسمانها و زمينند، چنان كه خداوند متعال فرموده است: «إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلاّ آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً» (1)»و اجسام فلكى نيز از عباد رحمان به شمارند،زيرا براى فرشتگان به منزله اجسامند،و مسطّح گردانيدن و گسترانيدن زمين اشاره به آفرينش زمين،و اين كه آن را بستر جاندارانى كه آفريده قرار داده است و مسيل الوهاد (سرازير كننده سيل آب به گودالها) و مخصب النّجاد (روياننده گياه در بلنديها و تپّه ها) اشاره به آفرينش ديگر چيزهايى است كه مايه سود و بهره بردارى انسان از آنها در اين دنيا مى گردد.

با توجّه به نكات فوق دانسته مى شود كه اين عبارات و الفاظ همگى موجوداتى را كه ممكن الوجودند شامل مى گردد و اين ثابت و محقق است كه

ص:543


1- سوره مريم(19)آيه(93)، [1]يعنى:هيچ موجودى در آسمانها و زمين نيست جز اين كه خداوند را بنده است.

آفريننده ممكنات نمى تواند ممكن الوجود باشد و در نتيجه لازم مى آيد كه خالق متعال واجب الوجود باشد .

2-از صفات سلبى خداوند است كه اوّليّت او را ابتدايى نيست يعنى براى اوّليّت او حدّى نيست كه اشيا در آن حدّ متوقّف و به آن منتهى گردد و اگر چنين بود لازم مى آمد كه خداوند متعال محدث باشد و هر محدثى ممكن الوجود است، و در اين صورت واجب الوجود نبود،و اين خلف است،زيرا ثابت است كه خداوند متعال واجب الوجود است.

3-اين كه ازليّت او را پايانى نيست،يعنى هيچ پايان و آخرى براى خداوند وجود ندارد،زيرا در غير اين صورت پذيرنده عدم بود و واجب الوجود نبود،و اين نيز خلف است .

فرموده است: هو الأوّل لم يزل و الباقي بلا أجل .

اين سخن تأكيدى است در اثبات آنچه در قسمت دوّم و سوّم گفته شده است .

4-پيشانيها براى او به خاك افتاده است،و لبها يگانگى او را بيان مى كند، اين گفتار اشاره به كمال الوهيّت و استحقاق او براى عبادت و بندگى است .

5-اين كه هيچ چيزى شبيه خداوند نيست،زيرا هر چيزى جز او محدود است،و عقل آن را برآورد و اندازه گيرى مى كند و با احاطه به آن حدود و اندازه آن را معيّن مى سازد،و خداوند متعال از اين بكلّى منزّه است،زيرا اگر وهم به مقتضاى روش خود در ادراك مسائل بخواهد اندازه و حركت و عضو و ابزار براى او در نظر گيرد،در تصوّر خود سخت به خطا رفته و گمراه شده است،و در اين باره ما پيش از اين سخن گفته ايم .

6-خداوند متعال منزّه است از اين كه در محدوده زمان قرار داشته و پرسيده شود كه از چه زمان بوده و براى او مدّتى تعيين و گفته شود تا كى خواهد بود .

7-خداوند متعال ظاهر و پديدار است،و با همه شدّت ظهورى كه دارد

ص:544

منزّه از مادّه و وابستگى به اصل و منشأ است،از اين رو نمى توان گفت از چه چيزى به وجود آمده است .

8-خداوند باطن و از ديده ها پنهان است ليكن با همه پوشيدگى و نهانى داراى جا و مكان نيست،و مانند اشياء و اجسام،اطلاق خفا و پوشيدگى بر او روا نمى باشد،و ما در باره اين كه خداوند ظاهر و باطن است پيش از اين مكرّر سخن گفته ايم .

9-خداوند شخص نيست و داراى تعيّن نمى باشد تا دستخوش دگرگونى گردد و پايان پذيرد.

10-پروردگار متعال محجوب و در پرده نيست،زيرا تشخّص و پيدايى در باره چيزى زمانى درست است كه بتوان آن را ديد.و حجاب نيز از لوازم جسم است كه ساحت قدس او از آن منزّه است .

11-قرب حق تعالى به اشياء از طريق چسبيدگى و تماس نيست،و قرب از صفات اضافى پروردگار است.

12-حقّ جلّ و علا دور از اشياست امّا نه بر اثر فاصله و جدايى،و ما در ضمن تفسير خطبه اول معناى قرب و بعد خداوند را شرح داده ايم،و چون تماس و جدايى از لوازم جسم است لذا قرب و بعد حق تعالى نسبت به اشياء از اين معانى منزّه است .

13-اين كه فرموده است نگاههاى بندگان و نظر افكندن آنان بر او پوشيده نيست تا عبارت و إدبار نهار مدبر همه اشاره است به احاطه علم بارى تعالى بر همه معلومات و موجودات، شخوص لحظة به معناى خيره شدن چشم است بى آن كه پلكها به حركت در آيد، كرور لفظة عبارت از تكرار الفاظ و بازگويى واژه هاست، إزدلاف الرّبوة يعنى پيشى گرفتن بر تپّه ها و بلنديها و مراد از اين پيشى گرفتن چشم است زيرا هنگامى كه چشم خيره مى شود،نخست بلنديها و تپه هاى زمين را مى بيند،ضمير عليه در جمله يتفيّأ عليه... به غسق در جمله پيش باز مى گردد.

ص:545

فرموده است: و تعقّبه الشّمس به معناى تتعقّبه مى باشد كه يك تاى آن حذف شده است،چنان كه در گفتار خداوند متعال است كه «تَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ» و تعقبه نيز روايت شده و ضمير متّصل به آن به قمر برگشت دارد.

فرموده است: من إقبال ليل .

جار و مجرور متعلّق به تقلّب مى باشد و معنايش اين است كه آفتاب ماه را دنبال مى كند،و به هنگام افول آن،خورشيد طلوع،و در موقع افول خورشيد،ماه نمودار مى گردد .

14-خداوند پيش از هر زمان و مدّت و شمارش و عدد است،زيرا او آفريننده و مبدأ همه اشياء است و تقدّم و پيشى داشتن او بر همه چيز ضرورى است .

15-پروردگار متعال از آنچه مشبّهه و پيروان انديشه هاى باطلشان در باره ذات مقدّس حق گفته و وى را داراى اندازه و ابعاد و نهايت و سو دانسته،و او را به در آمدن در محلّ و قرار گرفتن در مسكن و ديگر صفاتى كه از لوازم و ويژگيهاى دارندگان جسم است نسبت داده اند منزّه است،زيرا همه اينها صفات و حدودى است كه خالق متعال براى آفريدگانش قرار داده و از آن آنهاست .

16-خداوند آفريدگان را بى آن كه مايه هايى ازلى و موادّى ابدى و اصولى از پيش ساخته داشته باشند پديد آورده است،معناى گفتار مذكور اين است كه آنچه را آفريده بر طبق نمونه اى كه از پيش موجود باشد به وجود نياورده است،زيرا هيچ چيزى با او همآغاز نيست،گفته شده كه معنايش اين است كه آفريدگان را از اصلى ازلى و ابدى يعنى چيزى كه هميشه بوده و خواهد بود،و به قول فلاسفه داراى صورت و مادّه باشد نيافريده است.در برخى از نسخه ها:و لا من أوائل أبديّة روايت شده است .

فرموده است: بل خلق ما خلق فأقام حدّه .

يعنى:آنچه را بيافريده از نيستى به هستى در آورده و بر طبق حكمت و

ص:546

مصلحت،اندازه و شكل و نهايت و مدّت و فايده براى آن قرار داده،و آنچه را صورتگرى كرده صورت نيكو به آن بخشيده،و آن را از اعتدال و استحكام بهره مند ساخته است .

17-اين كه هر چه جز اوست سر بر فرمان او دارد اشاره به كمال قدرت و احاطه علم خداوند به همه اشياست.

18-فرموده است از اين كه چيزى او را فرمانبردار باشد سودى براى او حاصل نيست،زيرا لازمه سودبرى نيازمندى است كه در مورد خداوند متعال ممتنع است.و اين توصيف به غنا و بى نيازى خداوند اشاره دارد.

19-اين كه دانش خداوند به درگذشتگان مانند دانش او به بازماندگان،و علم او به آسمانها و جهان بالا همانند علم او به زمينها و جهان پايين است،اشاره است به اين كه علم خداوند به دست آمده از غير نيست،و در آن هيچگونه دگرگونى و بازيابى حاصل نمى شود،و چيزى براى او نادانسته نيست تا از نو دانسته شود،بلكه علم خداوند متعال ازلى و ابدى و هميشگى و سرمدى است،و در حدّ تمام و كمال،و دور از كاستى و نقصان است و نسبت همه ممكنات و موجودات در پيشگاه علم خداوند مساوى و يكسان مى باشد،و ما تحقيق در باره اين مطلب را در موارد مناسب از مباحث علم إلهى شرح داده ايم.و توفيق از خداوند است.

بخشى از اين خطبه است:
اشاره

أَيُّهَا الْمَخْلُوقُ السَّوِيُّ وَ الْمُنْشَأُ الْمَرْعِيُّ- فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْحَامِ وَ مُضَاعَفَاتِ الْأَسْتَارِ-.

بُدِئْتَ «مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ» - وَ وُضِعْتَ «فِي قَرارٍ مَكِينٍ إِلى قَدَرٍ مَعْلُومٍ» وَ أَجَلٍ مَقْسُومٍ- تَمُورُ فِي بَطْنِ أُمِّكَ جَنِيناً لاَ تُحِيرُ دُعَاءً وَ لاَ تَسْمَعُ نِدَاءً- ثُمَّ أُخْرِجْتَ مِنْ مَقَرِّكَ إِلَى دَارٍ لَمْ تَشْهَدْهَا- وَ لَمْ تَعْرِفْ سُبُلَ مَنَافِعِهَا- فَمَنْ هَدَاكَ لاِجْتِرَارِ الْغِذَاءِ مِنْ ثَدْيِ أُمِّكَ- وَ عَرَّفَكَ عِنْدَ الْحَاجَةِ مَوَاضِعَ طَلَبِكَ وَ إِرَادَتِكَ- هَيْهَاتَ إِنَّ مَنْ يَعْجِزُ عَنْ صِفَاتِ ذِي الْهَيْئَةِ

ص:547

وَ الْأَدَوَاتِ- فَهُوَ عَنْ صِفَاتِ خَالِقِهِ أَعْجَزُ- وَ مِنْ تَنَاوُلِهِ بِحُدُودِ الْمَخْلُوقِينَ أَبْعَدُ

لغات

سوىّ:درست و معتدل مرعىّ:مورد توجّه

ترجمه

«اى مخلوق كامل و درست،و اى پديد آمده و نگهدارى شده در زهدانهاى تاريك و پرده هاى تو در تو،هستى تو از گلى فشرده آغاز شد،و در جايگاهى امن و آرام،براى زمانى مشخّص و مدّتى معيّن قرار داده شدى،در شكم مادر كه جنين بودى مى جنبيدى ليكن نه سخنى را پاسخ مى گفتى و نه آوازى مى شنيدى،سپس از جايگاهت به سرايى كه آن را نديده،و راههاى استفاده از آن را نشناخته بودى بيرون آورده شدى،چه كسى تو را به مكيدن شير از پستان مادرت راهنمايى كرد؟و كى تو را به هنگام نياز به آنچه مى خواستى آشنا گردانيد؟هيهات!آن كسى كه از بيان چگونگى آنچه داراى شكل و اندام مى باشد ناتوان است از توصيف آفريننده خويش ناتوانتر،و از شناخت او به وسيله حدود و صفاتى كه آفريدگان بدانها شناخته مى شوند، دورتر است .»

شرح

در اين بخش از خطبه روى سخن امام(علیه السلام)به مطلق انسان است،و او را گوشزد مى كند به اين كه آفرينش او در حدّ كمال و اعتدال و مورد رعايت و محافظت بودن او دليل بر وجود آفريننده دانا و مهربان است،و مى دانيم كه خداوند انسان را چگونه مى آفريند،و به او اندك اندك شكل و صورت مى دهد،و تكامل مى بخشد تا پا در اين جهان مى نهد ،همچنين امام(علیه السلام)دگرگونيهاى احوال،و تغييرات خلقت او را پس از آن يادآورى مى كند و مى پرسد چه كسى او را به مكيدن غذا از پستان مادرش راهنمايى،و در هنگام نياز به طريق وصول به آنچه مى خواهد يعنى پستان مادر آشنا مى كند،و آن حضرت با اين گفتار انسان را به وجود آفريننده اى كه او را به همه نيازمنديهايش هدايت مى كند راهنمايى

ص:548

مى فرمايد،آشكار است كه شناخت پروردگار تا اين حدّ براى هر كس ضرورى و لازم است هر چند نيازمند اندكى كسب آگاهى باشد،امّا افزون بر اين يعنى دانستن صفات كمال و جلال پروردگار امورى است كه خرد بشرى به كنه و حقيقت آن دست نمى يابد و آنچه از اين مسائل مى داند تعبيرها و مقايسه هايى است كه ميان خود و خالق برقرار كرده و در باره آنها نيازمند دليل و برهان است، و ما پيشتر در اين باره سخن گفته ايم .

امام(علیه السلام)با ذكر واژه هيهات (چه دور است)و جمله تا ...و الأدوات دورى و تهيدستى انسان را از درك صفات حق تعالى و ناتوانى او را در اين راه گوشزد مى كند و بيان مى فرمايد:كسى كه از بيان چگونگى آفرينش خويش،و آگاهى بر سود و زيان جزئيّات اعضاى خود با اين كه اينها محسوس و در دسترس اويند ناتوان است،از بيان صفات آفريننده خود كه دورترين تناسب را با او دارد ناتوانتر،و از درك كنه وى،با مقايسه و تشبيه او به حدود و صفات مخلوق،از هر چيزى به آفريدگار خود دورتر است.و عصمت از خطا و توفيق از خداوند است.

ص:549

163-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

لما اجتمع الناس عليه و شكوا ما نقموه على عثمان،و سألوه مخاطبته عنهم و استعتابه لهم، فدخل عليه فقال:

إِنَّ النَّاسَ وَرَائِي- وَ قَدِ اسْتَسْفَرُونِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُمْ- وَ وَ اللَّهِ مَا أَدْرِي مَا أَقُولُ لَكَ- مَا أَعْرِفُ شَيْئاً تَجْهَلُهُ- وَ لاَ أَدُلُّكَ عَلَى أَمْرٍ لاَ تَعْرِفُهُ- إِنَّكَ لَتَعْلَمُ مَا نَعْلَمُ- مَا سَبَقْنَاكَ إِلَى شَيْءٍ فَنُخْبِرَكَ عَنْهُ- وَ لاَ خَلَوْنَا بِشَيْءٍ فَنُبَلِّغَكَهُ- وَ قَدْ رَأَيْتَ كَمَا رَأَيْنَا وَ سَمِعْتَ كَمَا سَمِعْنَا- وَ صَحِبْتَ؟رَسُولَ اللَّهِ ص؟ كَمَا صَحِبْنَا- وَ مَا؟ابْنُ أَبِي قُحَافَةَ؟- وَ لاَ؟ابْنُ الْخَطَّابِ؟ بِأَوْلَى بِعَمَلِ الْحَقِّ مِنْكَ- وَ أَنْتَ أَقْرَبُ إِلَى أَبِي؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ وَشِيجَةَ رَحِمٍ مِنْهُمَا- وَ قَدْ نِلْتَ مِنْ صِهْرِهِ مَا لَمْ يَنَالاَ فَاللَّهَ اللَّهَ فِي نَفْسِكَ- فَإِنَّكَ وَ اللَّهِ مَا تُبَصَّرُ مِنْ عَمًى وَ لاَ تُعَلَّمُ مِنْ جَهْلٍ- وَ إِنَّ الطُّرُقَ لَوَاضِحَةٌ وَ إِنَّ أَعْلاَمَ الدِّينِ لَقَائِمَةٌ- فَاعْلَمْ أَنَّ أَفْضَلَ عِبَادِ اللَّهِ عِنْدَ اللَّهِ إِمَامٌ عَادِلٌ- هُدِيَ وَ هَدَى فَأَقَامَ سُنَّةً مَعْلُومَةً- وَ أَمَاتَ بِدْعَةً مَجْهُولَةً- وَ إِنَّ السُّنَنَ لَنَيِّرَةٌ لَهَا أَعْلاَمٌ- وَ إِنَّ الْبِدَعَ لَظَاهِرَةٌ لَهَا أَعْلاَمٌ- وَ إِنَّ شَرَّ النَّاسِ عِنْدَ اللَّهِ إِمَامٌ جَائِرٌ ضَلَّ وَ ضُلَّ بِهِ- فَأَمَاتَ سُنَّةً مَأْخُوذَةً وَ أَحْيَا بِدْعَةً مَتْرُوكَةً- وَ إِنِّي سَمِعْتُ؟رَسُولَ اللَّهِ ص؟ يَقُولُ- يُؤْتَى يَوْمَ الْقِيَامَةِ بِالْإِمَامِ الْجَائِرِ- وَ لَيْسَ مَعَهُ نَصِيرٌ وَ لاَ عَاذِرٌ- فَيُلْقَى فِي نَارِ جَهَنَّمَ فَيَدُورُ فِيهَا كَمَا تَدُورُ الرَّحَى- ثُمَّ يَرْتَبِطُ فِي قَعْرِهَا- وَ إِنِّي أَنْشُدُكَ اللَّهَ أَنْ لاَ تَكُونَ إِمَامَ هَذِهِ الْأُمَّةِ الْمَقْتُولَ- فَإِنَّهُ كَانَ يُقَالُ- يُقْتَلُ فِي هَذِهِ الْأُمَّةِ إِمَامٌ يَفْتَحُ عَلَيْهَا الْقَتْلَ- وَ الْقِتَالَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ- وَ يَلْبِسُ أُمُورَهَا عَلَيْهَا وَ يَبُثُّ الْفِتَنَ فِيهَا

ص:550

فَلاَ يُبْصِرُونَ الْحَقَّ مِنَ الْبَاطِلِ- يَمُوجُونَ فِيهَا مَوْجاً وَ يَمْرُجُونَ فِيهَا مَرْجاً- فَلاَ تَكُونَنَّ؟لِمَرْوَانَ؟ سَيِّقَةً يَسُوقُكَ حَيْثُ شَاءَ بَعْدَ جَلاَلِ السِّنِّ- وَ تَقَضِّي الْعُمُرِ فَقَالَ لَهُ؟عُثْمَانُ؟ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ- كَلِّمِ النَّاسَ فِي أَنْ يُؤَجِّلُونِي- حَتَّى أَخْرُجَ إِلَيْهِمْ مِنْ مَظَالِمِهِمْ- فَقَالَ ع- مَا كَانَ؟بِالْمَدِينَةِ؟ فَلاَ أَجَلَ فِيهِ- وَ مَا غَابَ فَأَجَلُهُ وُصُولُ أَمْرِكَ إِلَيْهِ

لغات

استسفروني:مرا سفير يعنى فرستاده خود قرار دادند.

وشيجه:ريشه هاى درخت سيّقة:با ياى مشدّد چهار پايانى كه دشمن به يغما برده و آنها را مى راند.

جلال السنّ:سالخوردگى،بالايى سنّ

ترجمه

هنگامى كه مردم نزد آن بزرگوار گرد آمدند و از عثمان شكايت كرده خواستند از جانب آنان با او گفتگو كند و از او بخواهد رضايت آنان را فراهم سازد،امام(علیه السلام)بر عثمان وارد شد و به او فرمود:

«مردم پشت سر من هستند،و مرا ميان خودشان و تو سفير قرار داده اند،به خدا سوگند نمى دانم به تو چه بگويم!چون چيزى سراغ ندارم كه تو آن را ندانى،و به چيزى نادان نيستى تا تو را به آن راهنمايى كنم،آنچه را مى دانيم تو خود مى دانى،ما به چيزى بر تو پيشى نگرفته ايم كه تو را از آن آگاه سازيم،و چيزى را در پنهانى نيافته ايم كه آن را به تو برسانيم،ديده اى آنچه ما ديده ايم،و شنيده اى آنچه ما شنيده ايم،و همان گونه كه ما همنشين پيامبر(صلی الله علیه و آله)بوده ايم تو نيز او را همنشين بوده اى،فرزند ابى قحافه و پسر خطّاب در به كار بستن حقّ از تو سزاوارتر نبودند،و تو از نظر خويشاوندى از آن دو به پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)نزديكترى،و به شرف دامادى او كه آنها به آن نرسيدند تو رسيده اى،زينهار زينهار در باره خويش از خدا بترس،به خدا سوگند نابينايى تو از كورى،و نادانى تو از جهالت نيست،زيرا راهها روشن و نشانه هاى دين

ص:551

برقرار است،آگاه باش برترين بندگان خدا نزد او پيشوايى است كه خود بر طريق هدايت بوده و ديگران را نيز هادى و راهنما باشد،و سنّتهاى شناخته شده را بر پا دارد،و بدعتهاى پديد آمده را از ميان ببرد.

بى گمان سنّتها روشن و براى آنها نشانه هايى است،و بدعتها نيز پيدا و داراى علامتهايى است.بدترين مردم نزد خداوند پيشواى ستمگر گمراهى است كه ديگران نيز به سبب او دچار گمراهى مى شوند،سنّتهاى مأخوذ را از ميان مى برد و بدعتهاى رها شده را زنده مى گرداند،همانا من از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:در روز رستاخيز پيشواى ستمكار را مى آورند در حالى كه او را هيچ ياور و عذر خواهى نيست،او را در آتش دوزخ مى افكنند و او مانند سنگ آسيا در آتش به گردش در مى آيد،پس از آن در ژرفاى دوزخ مى افتد و زندانى مى شود.

و من تو را به خداوند سوگند مى دهم مبادا تو آن پيشواى اين امّت باشى كه كشته مى شود،زيرا پيش از اين گفته مى شد:در اين امّت پيشوايى كشته مى شود كه درهاى كشت و كشتار تا روز قيامت به روى اين امّت باز مى گردد، و اين رويداد كارها را بر آنها مشتبه مى كند و فتنه ها را در ميان آنها مى گستراند،بطورى كه حقّ را از باطل تميز نمى دهند و در امواج اين فتنه ها غوطه ور شده،درهم و برهم و آميخته مى گردند.پس تو با اين سنّ بالا و گذشت عمر براى مروان،مركب سوارى مباش كه هر جا بخواهد تو را براند.

عثمان در پاسخ آن حضرت گفت:با مردم گفتگو كن مرا مهلت دهند تا ستمهايى را كه بر آنان شده بر طرف كنم،امام(علیه السلام)فرمود:آنچه مربوط به مدينه است مهلتى در آن لازم نيست،و آنچه بيرون آن است،مهلت آن تا وصول دستور تو به آن جاست .»

شرح

خلاصه اين گفتار اين است كه امام(علیه السلام)با نرمى از عثمان مى خواهد كه خشنودى مردم را فراهم كند،از اين رو او را در علم داراى مقام و منزلت مى خواند، و او را به احكام شرع دانا و به سنّتهاى جارى در زمان پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)آگاه

ص:552

مى شمارد،و آنچه از ديدنيها و شنيدنيها براى او آشكار گشته براى عثمان نيز آشكار قلمداد مى كند،و مانند خود او را از مصاحبت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)بهره مند مى شمارد ،و سپس تذكّر مى دهد كه ابو بكر و عمر در عمل و اجراى حقّ از او سزاوارتر نبودند،و او را بر آن دو رجحان مى نهد كه با پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)پيوند خويشى و افتخار دامادى او را داشته و آن دو از اين امتياز محروم بوده اند،واژه وشيجة براى پيوند خويشاوندى استعاره شده است،امّا اين كه عثمان به پيامبر خدا از آن دو نفر نزديكتر بوده براى اين است كه عثمان بر خلاف آن دو از تيره عبد مناف بوده است ،سپس امام(علیه السلام)عثمان را از مخالفت با اوامر خداوند بيم،و پس از آن پرهيز و هشدار مى دهد كه با روشن بودن طريق شرع و برپا بودن نشانه هاى دين،نيازى به تعليم آنچه از او مى خواهند ندارد ،و در ادامه سخن به برترى پيشواى عادل و دادگر اشاره مى كند و صفات او را مى شمارد،و بيان مى كند كه سنّتها و بدعتها نشانه ها و علامتهايى دارد تا به سنّتها اقتدا و از بدعتها دورى شود ،سپس بنا به آنچه از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)روايت شده است چگونگى احوال پيشواى ستمكار را در روز رستاخيز بيان مى كند .پس از آن عثمان را به خداوند سوگند مى دهد كه مبادا او آن پيشوايى باشد كه در اين امّت كشته مى شود،و پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)با همين عباراتى كه امام(علیه السلام)پس از جمله «يقال»بيان فرموده است،يا با الفاظى مناسب با اين معنا از اين قضيّه خبر داده است .آن گاه حضرت،عثمان را نهى مى كند از اين كه مركب رهوار مروان بن حكم باشد،يعنى پس از رسيدن به سنين بالاى عمر و گذرانيدن آن،اجرا كننده مقاصد و اهداف مروان نباشد،و مى دانيم كه مروان از مهمترين اسباب و انگيزه هاى برانگيختن مردم بر كشتن عثمان بود،او آراء و تصميماتى را كه عثمان در نتيجه مشورت با على(علیه السلام)و جز او اتّخاذ مى كرد وارونه جلوه داده و خلاف آن را اجرا مى كرد،همچنين او با مهمترين صحابه كينه و دشمنى داشت،و بالاخره مروان طريد رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و رانده شده از جانب آن حضرت به بيرون مدينه بود .

ص:553

فرموده است: ما كان بالمدينة فلا أجل فيه... تا آخر.

اين سخنى فشرده و قاطع است در برابر اين تصوّر كه ممكن است در پذيرش درخواست عثمان براى مهلت،كوتاهى و مسامحه اى وجود داشته باشد،زيرا تأخير در جلب رضايت كسانى كه در مدينه حضور دارند معنايى ندارد،و در مورد مردمى كه در نقاط ديگرند پس از روشن شدن درخواست آنان عذرى براى تأخير و مسامحه نيست،مانند اين كه او از بيت المال مسلمانان اموالى بناحقّ به خويشاوندان خود مى بخشيد كه مورد شكايت مسلمانان بود.ما در بخشهاى پيش در باره عثمان و رفتار او با صحابه و آنچه باعث خشم مسلمانان بر او شد به اندازه كفايت سخن گفته ايم.و توفيق از خداوند است.

ص:554

164-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است،در آن شگفتيهاى آفرينش طاوس را بيان

اشاره

مى فرمايد:

اِبْتَدَعَهُمْ خَلْقاً عَجِيباً مِنْ حَيَوَانٍ وَ مَوَاتٍ- وَ سَاكِنٍ وَ ذِي حَرَكَاتٍ- وَ أَقَامَ مِنْ شَوَاهِدِ الْبَيِّنَاتِ عَلَى لَطِيفِ صَنْعَتِهِ- وَ عَظِيمِ قُدْرَتِهِ- مَا انْقَادَتْ لَهُ الْعُقُولُ مُعْتَرِفَةً بِهِ وَ مَسَلِّمَةً لَهُ- وَ نَعَقَتْ فِي أَسْمَاعِنَا دَلاَئِلُهُ عَلَى وَحْدَانِيَّتِهِ- وَ مَا ذَرَأَ مِنْ مُخْتَلِفِ صُوَرِ الْأَطْيَارِ- الَّتِي أَسْكَنَهَا أَخَادِيدَ الْأَرْضِ- وَ خُرُوقَ فِجَاجِهَا وَ رَوَاسِيَ أَعْلاَمِهَا- مِنْ ذَاتِ أَجْنِحَةٍ مُخْتَلِفَةٍ وَ هَيْئَاتٍ مُتَبَايِنَةٍ- مُصَرَّفَةٍ فِي زِمَامِ التَّسْخِيرِ- وَ مُرَفْرِفَةٍ بِأَجْنِحَتِهَا فِي مَخَارِقِ الْجَوِّ الْمُنْفَسِحِ- وَ الْفَضَاءِ الْمُنْفَرِجِ- كَوَّنَهَا بَعْدَ إِذْ لَمْ تَكُنْ فِي عَجَائِبِ صُوَرٍ ظَاهِرَةٍ- وَ رَكَّبَهَا فِي حِقَاقِ مَفَاصِلَ مُحْتَجِبَةٍ- وَ مَنَعَ بَعْضَهَا بِعَبَالَةِ خَلْقِهِ أَنْ يَسْمُوَ فِي الْهَوَاءِ خُفُوفاً- وَ جَعَلَهُ يَدِفُّ دَفِيفاً- وَ نَسَقَهَا عَلَى اخْتِلاَفِهَا فِي الْأَصَابِيغِ بِلَطِيفِ قُدْرَتِهِ- وَ دَقِيقِ صَنْعَتِهِ- فَمِنْهَا مَغْمُوسٌ فِي قَالَبِ لَوْنٍ لاَ يَشُوبُهُ غَيْرُ لَوْنِ مَا غُمِسَ فِيهِ- وَ مِنْهَا مَغْمُوسٌ فِي لَوْنِ صِبْغٍ قَدْ طُوِّقَ بِخِلاَفِ مَا صُبِغَ بِهِ وَ مِنْ أَعْجَبِهَا خَلْقاً الطَّاوُسُ- الَّذِي أَقَامَهُ فِي أَحْكَمِ تَعْدِيلٍ- وَ نَضَّدَ أَلْوَانَهُ فِي أَحْسَنِ تَنْضِيدٍ- بِجَنَاحٍ أَشْرَجَ قَصَبَهُ وَ ذَنَبٍ أَطَالَ مَسْحَبَهُ- إِذَا دَرَجَ إِلَى الْأُنْثَى نَشَرَهُ مِنْ طَيِّهِ- وَ سَمَا بِهِ مُطِلاًّ عَلَى رَأْسِهِ- كَأَنَّهُ قِلْعُ دَارِيٍّ عَنَجَهُ نُوتِيُّهُ- يَخْتَالُ بِأَلْوَانِهِ وَ يَمِيسُ بِزَيَفَانِهِ- يُفْضِي كَإِفْضَاءِ الدِّيَكَةِ- وَ يَؤُرُّ بِمَلاَقِحِهِ أَرَّ الْفُحُولِ الْمُغْتَلِمَةِ لِلضِّرَابِ- أُحِيلُكَ مِنْ ذَلِكَ عَلَى مُعَايَنَةٍ- لاَ كَمَنْ يُحِيلُ عَلَى ضَعِيفٍ إِسْنَادُهُ- وَ لَوْ كَانَ كَزَعْمِ مَنْ يَزْعُمُ- أَنَّهُ يُلْقِحُ بِدَمْعَةٍ تَسْفَحُهَا مَدَامِعُهُ- فَتَقِفُ فِي ضَفَّتَيْ جُفُونِهِ- وَ أَنَّ أُنْثَاهُ تَطْعَمُ ذَلِكَ- ثُمَّ تَبِيضُ لاَ مِنْ لِقَاحِ فَحْلٍ سِوَى الدَّمْعِ الْمُنْبَجِسِ- لَمَا كَانَ ذَلِكَ بِأَعْجَبَ مِنْ مُطَاعَمَةِ الْغُرَابِ تَخَالُ قَصَبَهُ مَدَارِيَ مِنْ فِضَّةٍ- وَ مَا أُنْبِتَ عَلَيْهَا مِنْ عَجِيبِ دَارَاتِهِ- وَ شُمُوسِهِ خَالِصَ الْعِقْيَانِ وَ فِلَذَ الزَّبَرْجَدِ- فَإِنْ شَبَّهْتَهُ

ص:555

بِمَا أَنْبَتَتِ الْأَرْضُ- قُلْتَ جَنًى جُنِيَ مِنْ زَهْرَةِ كُلِّ رَبِيعٍ- وَ إِنْ ضَاهَيْتَهُ بِالْمَلاَبِسِ فَهُوَ كَمَوْشِيِّ الْحُلَلِ- أَوْ كَمُونِقِ عَصْبِ؟الْيَمَنِ؟- وَ إِنْ شَاكَلْتَهُ بِالْحُلِيِّ فَهُوَ كَفُصُوصٍ ذَاتِ أَلْوَانٍ- قَدْ نُطِّقَتْ بِاللُّجَيْنِ الْمُكَلَّلِ- يَمْشِي مَشْيَ الْمَرِحِ الْمُخْتَالِ وَ يَتَصَفَّحُ ذَنَبَهُ وَ جَنَاحَيْهِ- فَيُقَهْقِهُ ضَاحِكاً لِجَمَالِ سِرْبَالِهِ وَ أَصَابِيغِ وِشَاحِهِ- فَإِذَا رَمَى بِبَصَرِهِ إِلَى قَوَائِمِهِ- زَقَا مُعْوِلاً بِصَوْتٍ يَكَادُ يُبِينُ عَنِ اسْتِغَاثَتِهِ- وَ يَشْهَدُ بِصَادِقِ تَوَجُّعِهِ- لِأَنَّ قَوَائِمَهُ حُمْشٌ كَقَوَائِمِ الدِّيَكَةِ الْخِلاَسِيَّةِ وَ قَدْ نَجَمَتْ مِنْ ظُنْبُوبِ سَاقِهِ صِيصِيَةٌ خَفِيَّةٌ- وَ لَهُ فِي مَوْضِعِ الْعُرْفِ قُنْزُعَةٌ خَضْرَاءُ مُوَشَّاةٌ- وَ مَخْرَجُ عَنُقِهِ كَالْإِبْرِيقِ- وَ مَغْرِزُهَا إِلَى حَيْثُ بَطْنُهُ كَصِبْغِ الْوَسِمَةِ الْيَمَانِيَّةِ- أَوْ كَحَرِيرَةٍ مُلْبَسَةٍ مِرْآةً ذَاتَ صِقَالٍ- وَ كَأَنَّهُ مُتَلَفِّعٌ بِمِعْجَرٍ أَسْحَمَ- إِلاَّ أَنَّهُ يُخَيَّلُ لِكَثْرَةِ مَائِهِ وَ شِدَّةِ بَرِيقِهِ- أَنَّ الْخُضْرَةَ النَّاضِرَةَ مُمْتَزِجَةٌ بِهِ- وَ مَعَ فَتْقِ سَمْعِهِ خَطٌّ كَمُسْتَدَقِّ الْقَلَمِ فِي لَوْنِ الْأُقْحُوَانِ- أَبْيَضُ يَقَقٌ فَهُوَ بِبَيَاضِهِ فِي سَوَادِ مَا هُنَالِكَ يَأْتَلِقُ- وَ قَلَّ صِبْغٌ إِلاَّ وَ قَدْ أَخَذَ مِنْهُ بِقِسْطٍ- وَ عَلاَهُ بِكَثْرَةِ صِقَالِهِ وَ بَرِيقِهِ- وَ بَصِيصِ دِيبَاجِهِ وَ رَوْنَقِهِ- فَهُوَ كَالْأَزَاهِيرِ الْمَبْثُوثَةِ لَمْ تُرَبِّهَا أَمْطَارُ رَبِيعٍ- وَ لاَ شُمُوسُ قَيْظٍ وَ قَدْ يَنْحَسِرُ مِنْ رِيشِهِ وَ يَعْرَى مِنْ لِبَاسِهِ- فَيَسْقُطُ تَتْرَى وَ يَنْبُتُ تِبَاعاً- فَيَنْحَتُّ مِنْ قَصَبِهِ انْحِتَاتَ أَوْرَاقِ الْأَغْصَانِ- ثُمَّ يَتَلاَحَقُ نَامِياً حَتَّى يَعُودَ كَهَيْئَتِهِ قَبْلَ سُقُوطِهِ- لاَ يُخَالِفُ سَالِفَ أَلْوَانِهِ- وَ لاَ يَقَعُ لَوْنٌ فِي غَيْرِ مَكَانِهِ- وَ إِذَا تَصَفَّحْتَ شَعْرَةً مِنْ شَعَرَاتِ قَصَبِهِ- أَرَتْكَ حُمْرَةً وَرْدِيَّةً وَ تَارَةً خُضْرَةً زَبَرْجَدِيَّةً- وَ أَحْيَاناً صُفْرَةً عَسْجَدِيَّةً- فَكَيْفَ تَصِلُ إِلَى صِفَةِ هَذَا عَمَائِقُ الْفِطَنِ- أَوْ تَبْلُغُهُ قَرَائِحُ الْعُقُولِ- أَوْ تَسْتَنْظِمُ وَصْفَهُ أَقْوَالُ الْوَاصِفِينَ- وَ أَقَلُّ أَجْزَائِهِ قَدْ أَعْجَزَ الْأَوْهَامَ أَنْ تُدْرِكَهُ- وَ الْأَلْسِنَةَ أَنْ تَصِفَهُ- فَسُبْحَانَ الَّذِي بَهَرَ الْعُقُولَ عَنْ وَصْفِ خَلْقٍ جَلاَّهُ لِلْعُيُونِ- فَأَدْرَكَتْهُ مَحْدُوداً مُكَوَّناً وَ مُؤَلَّفاً مُلَوَّناً- وَ أَعْجَزَ الْأَلْسُنَ عَنْ تَلْخِيصِ صِفَتِهِ- وَ قَعَدَ بِهَا عَنْ تَأْدِيَةِ نَعْتِهِ وَ سُبْحَانَ مَنْ أَدْمَجَ قَوَائِمَ الذَّرَّةِ- وَ الْهَمَجَةِ إِلَى مَا فَوْقَهُمَا مِنْ خَلْقِ الْحِيتَانِ وَ الْفِيَلَةِ وَ وَأَى عَلَى نَفْسِهِ أَلاَّ يَضْطَرِبَ شَبَحٌ مِمَّا أَوْلَجَ فِيهِ الرُّوحَ- إِلاَّ وَ جَعَلَ الْحِمَامَ مَوْعِدَهُ وَ الْفَنَاءَ غَايَتَهُ

ص:556

بخش اول
لغات

نعقت:فرياد زد عبالة:ستبرى بدن اخاديد:شكافها و درّه هاى زمين نسق:نظم زيفان:با كبر و ناز خراميدن ملاقح:آلات پيوند و اعضاى تناسلى قلع الدّاري:بادبان منسوب به دارين،و آن جزيره اى است در سواحل قطيف از شهرهاى بحرين كه گفته مى شود عطريّات از هند به آن جا آورده مى شده و اكنون ويران است و در آن آبادى و سكنه اى نيست،و داراى آثار باستانى است.

عنجه:آن را كج كرد يختال:دچار خودپسندى مى شود.

ضفّتى جفونه:دو سوى پلكهايش داراته:خطهاى دايره مانند نى پرهايش فلذ:جمع فلذة،تكّه يا قطعه عصب:جامه هايى است كه در يمن بافته مى شود نطّقت باللّجين:به نقره آراسته و به او بسته شده است معول:ناله كننده نجمت:پديدار شد.

قنزعة:كاكل سر تلّفع:لباس پوشيدن يأتلق:مى درخشد أدمجه:استوار گردانيد آن را ذرّه:مورچه مداري:جمع مدرى،چوبى است كه مانند انگشتان دست شاخه هاى نوك تيزى دارد كه موادّ خوراكى را با آن پاك مى كردند.

جنىّ:بر وزن فعيل به معناى مفعول،چيده شده حمش:باريكى الدّيكة الخلاسيّة:خروس دو رگه كه از نژاد مرغ هندى و ايرانى به وجود آمده باشد.

صيصية:ناخن پشت پاى خروس أرّ:عمل زناشويى نوتيّ:ناخداى كشتى فجاج:جمع فجّ،راه ميان دو كوه إغتلام:شهوت شديد منبجس:منفجر عقبان:طلا زبرجد:گفته شده همان زمرّد است و نيز به لعل بدخشان اطلاق مى شود.

مضاهات:مشابهت وشاح:پارچه اى است كه از چرم بافته و به جواهر آراسته مى شود و زنان بردوش مى اندازند و تا پهلوهاى خود را بدان مى پوشانند.

ظنبوب:طرف ساق پا وسمة:با كسر سين يا سكون آن نام درختى كه آن را عظلم گويند و از آن براى رنگ استفاده مى شود.

بصيص:تابش زقا:فرياد زد أسحم:سياه

ص:557

يقق:سپيدى خالص همجة:مگسهاى ريز كه مانند پشّه اند.

تترى:پياپى

ترجمه

«خداوند آفريدگانى شگفت انگيز از جاندار و بى جان و آرام و جنبان پديد آورده،و دلايلى روشن بر لطف آفرينش و عظمت توانايى خويش اقامه كرده است،آن چنان كه خردها در برابر او رام گشته و زبان به اعتراف گشوده و سر بر فرمان او نهاده،و آواى نشانه هاى يگانگى او در گوشهاى ما طنين انداخته است،مرغان را به اشكال گوناگون بيافريد،برخى را در شكافهاى زمين،و گروهى را در زمينهاى پهناور،و دسته اى را بر ستيغ كوهها جاى داده است،پرندگانى كه داراى بالهاى گوناگون و شكلهاى متفاوتند،همه رشته فرمانبردارى او را بر گردن دارند،و در امواج هواى باز و فضاى پهناور پر و بال مى زنند،آنها را با اشكال شگرف و نمايان،از نيستى به هستى در آورد،و كالبدشان را با استخوانهاى مفاصل كه پنهان است پيوست داد،و برخى از آنها را به سبب ستبرى و سنگينى اندام از اين كه به آسانى و سرعت اوج گيرند بازداشت،و آنها را آن چنان قرار داد كه نزديك زمين به پرواز در آيند،و آنها را با همه اختلافى كه دارند به لطف قدرت،و دقّت صنعت خود به رنگهاى گوناگون در آورد،برخى از آنها را در قالب رنگى قرار داده كه رنگ ديگرى با آن آميخته نيست،و دسته اى را به گونه ديگرى رنگ آميزى كرده و طوقى به رنگ ديگر بر گردن آنها قرار داده است.

و از شگفت انگيزترين اينها آفرينش طاوس است كه آن را به بهترين نحو موزون و متناسب بيافريده،و رنگهاى آن را به نيكوترين وجهى در كنار هم چيده و تنظيم كرده است،با بالى كه ريشه هاى آن را به هم پيوسته و با دمى كه دنباله آن را طولانى قرار داده است،هنگامى كه به سوى جفت خود گام بر مى دارد،دم تا شده اش را مى گشايد،و آن را بالا برده،سايبان خود مى گرداند، در اين موقع دمش به بادبان كشتى شهر دارين (1)مى ماند كه ناخدايش هر

ص:558


1- دارين از شهرهاى قديمى در كنار قطيف و بحرين بوده است.(مترجم)

لحظه آن را به سويى مى چرخاند،به رنگهاى خود مى بالد،و با حركت دادن دم به خويش مى نازد،مانند خروس با ماده اش مى آميزد و مانند نرهاى پر شهوت با او در آميخته باردارش مى كند،من شما را حواله مى دهم كه اين را به چشم ببينيد،و مانند كسى ديگر به سند ضعيفى رجوع نمى دهم،و اگر چنان باشد كه برخى گمان مى كنند آبستنى طاوس به سبب قطره هاى اشكى است كه از چشمان جنس نر سرازير مى گردد و به دور پلكهاى آن حلقه مى زند،و طاوس ماده آن را مى نوشد،و بدون اين كه نر با آن بياميزد تخم گذارى مى كند،پندارى است كه از آنچه در باره منقار در منقار نهادن و جفتگيرى كلاغ مى گويند شگفت تر نيست.

بارى به نظر مى آيد نى پرهاى طاوس ميله هايى از نقره است،و آنچه بر آنها روييده دايره هايى شگفت انگيز همچون هاله به گرد ماه است،و خورشيدهايى كه بر آنها نقش بسته از زرناب و پاره هايى از زبرجد است،و اگر پرهايش را به آنچه از زمين مى رويد تشبيه كنى،بايد گفت دسته گلى است كه از همه گلهاى بهاران چيده شده است،و اگر آن را به پوشيدنيها مانند كنى همچون حلّه هاى پر نقش و نگار،و يا جامه هاى خوشرنگ و زيباى يمانى است،و چنانچه آن را به زر و زيورها همانند گردانى شبيه نگينهاى رنگارنگى است كه در ميان نقره جواهرنشان نصب شده باشد،اين مرغ رنگين بال،خود پسندانه و متكبّرانه مى خرامد،و به دم و بالهايش مى نگرد،و از زيبايى پوشش و دلارايى رنگهايش قهقهه سر مى دهد.

امّا هنگامى كه به پاهايش نظر مى اندازد،به زارى فغان مى كشد،و به آوازى كه بيانگر درخواست كمك و يارى و گوياى درد واقعى اوست ناله مى كند،زيرا پاهايش مانند پاهاى خروس خلاسىّ (1)باريك و زشت است و در يك سوى پايش ناخنكى پنهان روييده شده است.

در محلّ يال آن كاكلى سبز رنگ و پر نقش و نگار قرار گرفته،و

ص:559


1- خروس خاكى رنگ(مترجم).

برآمدگى گردنش همچون ابريق،و از گلوگاه تا روى شكمش به رنگ وسمه يمانى و يا همچون لباس ديبايى است كه مانند آينه صيقلى شده باشد،و گويى چادر سياهى به خود پيچيده كه از بسيارى شادابى و برّاقى،رنگ سبز پر طراوتى به آن آميخته شده است،و در كنار شكاف گوش آن خطّى است به رنگ گل بابونه بسيار سفيد و به باريكى سر قلم كه سفيدى اين خطّ در ميان آن سياهى مى درخشد،و كمتر رنگى است كه طاوس را از آن بهره اى نباشد،و رنگهاى آن به سبب جلا و برّاقى و درخشش حرير گونه و شادابى بر ديگر رنگها برترى دارد،او مانند گلهاى پراكنده اى است كه بارانهاى بهارى و گرماى تابستان آنها را پرورش نداده است.

طاوس گاهى از پرهاى خود جدا مى شود،و از جامه خود بيرون مى آيد،پرهاى آن پياپى ريخته مى شود ولى پس از آن پى در پى مى رويند،و همچون برگ درختانند كه از بيخ فرو مى ريزند و دوباره پشت سر هم مى رويند،تا اين كه طاوس به شكل نخستين خود باز مى گردد،رنگ پرهاى نو با كهنه آن هيچ تفاوتى پيدا نمى كند،و رنگى در جاى رنگ ديگر قرار نمى گيرد،و اگر يك مو از پرهاى آن را بررسى كنى،گاهى به رنگ گلى و بار ديگر به رنگ سبز زبرجدى و ديگر بار زرد طلايى رنگ نشان داده مى شود.

بنا بر اين چگونه مى تواند ژرفاى انديشه ها،و ذوق و درك خردها،به راز آفرينش اين مخلوق دست يابد،و يا سخن پردازان اوصاف آن را به رشته نظم در آورند،و حال آن كه كوچكترين اجزاى آن،انديشه ها را از درك چگونگى خود زبون،و زبانها را از توصيف آن ناتوان ساخته است.

پس منزّه است خداوندى كه خردها را از وصف آفريده اى كه در پيش ديده آنها جلوه گر است حيران گردانيده،با اين كه آن را محدود،مخلوق، مركّب و رنگين مى بينند،و زبانها را از بيان فشرده اى از حال آن ناتوان،و از اداى وصف آن درمانده ساخته است.

پاك و منزّه است خداوندى كه براى مورچگان خرد و پشّه هاى ريز دست،

ص:560

و پا قرار داده،و بزرگتر از اينها مانند ماهيهاى بزرگ و فيلها را بيافريده است، و بر خويش واجب فرمود هر جسمى كه روح در آن دميده نجنبد مگر اين كه مرگ وعده گاه آن و نيستى پايان آن باشد .»

شرح

هدف از اين خطبه بيان عجايب خلقت و شگفتيهاى آفرينش إلهى به منظور توجّه به آنها و تفكّر در عظمت و قدرت اوست ،معناى واژه ابتداع را پيش از اين گفته ايم،و مراد از موات هر چيزى است كه جاندار نيست ،و مقصود از ساكن آنچه مانند زمين است مى باشد،و دارندگان حركت،افلاك و ستارگانند ، شواهد البيّنات عبارت از دلايلى است كه در نزد عقول بشرى با مشاهده ظرافتهايى كه در آفرينش آفريدگان به كار رفته،و گوياى لطف صفت و كمال قدرت اوست ثابت و محقّق گشته است،و در برابر اين دلايل و راههاى روشنى كه براى شناخت خداوند و اقرار به وجود او و لزوم فرمانبردارى از اوامرش موجود است سر تسليم فرود آورده اند،و چون اين دلايل شدّت ظهور و بانگ بلندى در گوش عقل دارد براى اين آواز و رسوخ آن در گوشها واژه نعيق را استعاره فرموده است،نخستين ما در جمله ما انقادت له مفعول فأقام در جمله پيش است،و ضمير له به ما در جمله مذكور باز مى گردد،و ضمير به در جمله معترفة به و له در عبارت مسلّمة له به الى اللّه برگشت دارد،و ضمير دلائله محتمل است به هر يك از اين دو باز گردد ، دوّمين ما در جمله و ما ذرأ بنا بر اين كه به ضمير دلائله كه مضاف اليه است عطف شده است،محّلا مجرور است،و معنا چنين است كه:دلايل يگانگى او و براهين آنچه را بيافريده در گوشهاى ما بانگ برآورده است،و ما پيش از اين بيان كرده ايم كه چگونه كثرت مخلوقات و تنوّع و اختلاف آنها دليل بر يگانگى و يكتايى او است،پرندگانى را كه خداوند در شكافهاى زمين جاى داده از قبيل مرغ سنگخواره و نوعى جغد است،و آنها را كه در زمينهاى پهناور سكنا بخشيده امثال كبك است،و مرغانى را كه بر ستيغ كوهها نشيمن داده مانند شاهين و صقر(به

ص:561

فارسى آن را چرغ گويند)و ديگر مرغان بلند پرواز است .

پس از اين امام(علیه السلام)اختلاف مرغان را از نظر چگونگى بالها و شكل،و كيفيّت آفرينش آنها بر حسب قدرت و حكمتى كه خداوند دارد بيان مى كند ،و سپس به نحوه پيدايش و ايجاد آنها به صورتهاى گوناگون و رنگهاى متفاوت و به هم پيوستن اجزاى بدن آنها،و درشتى و ستبرى برخى از اين مرغان اشاره مى كند كه به سبب سنگينى جثّه مانند شتر مرغ قادر به پرواز در هوا نيستند ،و به دنبال اين گفتار از لطف حكمت و ظرافتى كه در تنظيم رنگهاى گوناگون اين مرغان به كار رفته و رنگ آميزيهاى شگفت آورى كه از آنها شده سخن گفته و مى فرمايد برخى از اينها در قالب يك رنگ آفريده گرديده امّا بر گردن آنها طوقى به رنگ ديگر قرار داده شده است همانند فاختگان ،سپس بيان حال طاوس را آغاز مى كند،و از لطافت و ظرافت آفرينش آن،و اين كه همه رنگها در خلقت آن به كار رفته سخن مى گويد،و چه نيكو و كامل آن را توصيف فرموده به گونه اى كه بيانى رساتر و بليغتر از اين سخنان كه مشتمل بر همه حكمتها و لطايف موجود در اين مخلوق است ممكن نيست،امّا برخى از الفاظ آن حضرت نيازمند توضيح است كه در زير بيان مى شود :

مراد از قصب (نى)نى پرهاى دم و دو بال طاوس است،و مقصود از إشراج به هم پيوند دادن و پيوسته كردن بن و ريشه آنها به اعصاب و استخوانهاى اين حيوان و در آوردن آنها در يكديگر است ،گفتار آن حضرت در باره چگونگى به جنبش در آمدن طاوس نر براى آميزش با ماده خود توصيف كسى است كه آن را به چشم ديده و با دقّت آن را مورد بررسى قرار داده باشد،تشبيه دم آن در هنگامى كه در صدد جماع و آميزش است به بادبان كشتى دارين تشبيهى بسيار زيباست، زيرا طاوس در اين حالت پرهاى دمش را مى گشايد و آن را پخش،و سپس آن را بلند كرده و راست نگه مى دارد و در اين موقع درست همچون بادبان كشتى مى ماند كه بر پا شده باشد،و اين تشبيه را با ذكر جمله عنجه نوتيّه (ناخدا بادبان

ص:562

را به هر سو مى گرداند)كامل فرموده است،زيرا كشتيبانان شراع يا بادبان كشتى را گاهى سخت و محكم،و زمانى سست و رها مى كنند و در موقعى آن را به سوى راست و زمانى به سمت چپ مى چرخانند،و اين به مقتضاى مسير و مقصد آنهاست كه لازم مى آيد از سويى به سوى ديگر حركت كنند،از اين رو اين حيوان را در هنگامى كه براى آميزش با ماده اش مى خرامد و با عشوه و ناز دمش را مى گشايد و به هر سو مى گرداند به كشتيبانان و كارى كه در گشودن و گردانيدن بادبان كشتى مى كنند تشبيه كرده است،اين مشابهت را آن چنان كه بايد، كسانى مى توانند درك كنند كه طاوس را در اين حال ديده،و كشتى را در پيمودن دريا مشاهده كرده باشند،و به همين سبب فرموده است كه من تو را به ديدن اين جريان حواله مى دهم،نه مانند آن كس كه تو را به سندى ضعيف رجوع دهد،اين كه امام(علیه السلام)در جمله كأنّه قلع دارىّ واژه دارين را ذكر فرموده براى اين است كه اين كلمه نام بندرى بوده كه در زمان آن حضرت آباد و معمور بوده است .

فرموده است: و لو كان كزعم من يزعم...تا المنجس .

يعنى اگر حال طاوس در آميزش با ماده خود آن چنان باشد كه مى پندارند، و اين اشاره به گفتار كسانى است كه پنداشته اند اشك طاوس نر سرازير شده بر گرد پلكهاى آن حلقه مى زند سپس طاوس ماده مى آيد و از آن مى نوشد و در نتيجه باردار مى گردد،در برخى از نسخه ها به جاى تسفحها مدامعه ،تنجشها مدامعه روايت شده كه در اين صورت به معناى اين است كه چشمانش پر از اشك مى شود و در آن حلقه مى زند،بارى امام(علیه السلام)اين پندار را درست نمى داند و فرموده است:اين گمان از آنچه در باره آبستنى كلاغ مى گويند شگفت آورتر نيست،در باره آبستن شدن كلاغ،عربها بر اين گمان بودند كه اين حيوان جفت گيرى نمى كند،و از مثلهاى عرب است كه:أخفى من سفاد الغراب يعنى فلان چيز پوشيده تر از جفت گيرى كلاغ است،چنين گمان مى كردند كه آبستنى كلاغ بر اثر اين است كه نر و ماده آن،منقار در منقار يكديگر مى نهند،و ماده آن با

ص:563

چشيدن جزيى از آبى كه در سنگدان نر است باردار مى شود.البتّه اين كار در بسيارى از پرندگان مانند كبوتر و جز آن مقدّمه نزديكى و آميزش آنهاست،و در طاوس و كلاغ نيز غير ممكن نيست امّا امكان آن در اينها بعيد به نظر مى رسد.

علاوه بر اين شيخ در كتاب شفا نقل كرده كه:آبستن شدن كبك به سبب شنيدن صداى كبك نر و بادى است كه از سوى آن به ماده مى وزد،و گفته است:

گروهى از اين پرندگان كه نام برده شد،هنگامى كه نر و ماده آنها با يكديگر برخورد مى كنند،منقارهاى خود را به يكديگر چسبانده و درهم فرو مى برند و اين همان جفتگيرى و آميزش آنهاست،جاحظ (1)در كتاب الحيوان نقل كرده است كه:

طاوس ماده گاهى بر اثر وزش باد تخمگذارى مى كند،و اين به سبب آن است كه باد در عبور خود از پستيها و بلنديها از كنار طاوس نر مى گذرد و بوى آن را به همراه خود مى برد و طاوس ماده بر اثر آن تخم مى گذارد.و هم گفته است كه اين گونه تخمها به ندرت مبدّل به جوجه مى گردد.بايد بگويم كه اين جريان در مرغ خانگى نيز ديده مى شود،ولى همان گونه كه جاحظ گفته است اين قبيل تخمها خيلى كم به جوجه تبديل مى شود .

سپس امام(علیه السلام)نى دم طاوس را به دايره هايى سيمين تشبيه فرموده است،و كسانى كه شكل دم طاوس را هنگام برخاستن،و سپيدى ته پرها و پخش و گستردگى آنها را براى آميزش با ماده اش ديده اند مى دانند كه اين تشبيه تا چه اندازه درست و بجاست.همچنين خطوط زرد دايره مانندى را كه بر پهناى پرهاى دم آن نقش بسته در شدّت و صافى،زردى و تابش و درخشش آن به زرناب تشبيه فرموده،و دايره هاى سبز رنگى را كه در وسط دواير زرد مذكور قرار گرفته به پاره هاى زبرجد همانند فرموده و به سبب گردى و درخشندگى كه دارند واژه

ص:564


1- عمرو بن بحرين محبوب فزارى بصرى مكنّا به ابو عثمان و معروف به جاحظ معتزلى مذهب بوده، در سال 160 ه در بصره متولّد و در سال 255 ه وفات كرده است،او را افصح نويسندگان عرب دانسته اند،و داراى آثار بسيارى است(مترجم).

شموس(خورشيدها)را براى آنها استعاره كرده است سپس فرموده است: فإن شبّهته بما...تا كلّ ربيع .

وجه شباهت رنگهاى جوراجور پر و بال و دم و يال طاوس به گلهاى بهارى،اجتماع رنگهاى گوناگون و زيبايى و خرّمى و تر و تازگى آنهاست،و همينها نيز وجه مشابهت آن به جامه هاى پر نقش و نگار،و بردهاى دل انگيز يمانى،و زر و زيور آلات و نگينهاى رنگارنگى است كه در ميان نقره جا داده شده و به انواع جواهر آراسته و همچون تاجى مرصّع در آن ميان باشد .

پس از اين امام(علیه السلام)از خراميدن و آواز و قهقهه طاوس سخن مى گويد،و اين هنگامى است كه اين مرغ،به پر و بال رنگين خود مى نگرد،و به زيبايى جامه پر نقش و نگار خود به شگفت مى آيد،واژه هاى ضحك (خنده)و قهقهه (خنده صدا دار)و سربال (جامه)همه استعاره اند ،اين كه فرموده است زمانى كه طاوس به پاهايش مى نگرد و به سبب مشاهده زشتى و باريكى پاهاى خود مانند دردمندان فرياد مى كشد و پس از اظهار كبر و غرور ابراز فروتنى و زبونى مى كند نيز همه بر سبيل استعاره است،و اين كه پاهاى طاوس به پاهاى خروس خلاسىّ تشبيه شده به سبب باريكى و درازى و ناهموارى و برآمدگى پشت پاى آن است ، و در ادامه اين سخنان به ناخن پشت پا و كاكل آن اشاره مى كند،كاكل طاوس عبارت از پرهاى اندك و درازى است كه در ميان پرهاى سر طاوس به رنگ سبز و پر نقش و نگار تقريبا در قسمت ثلث عقب سر آن ظاهر مى گردد ،و در باره گردنش محلّ برآمدگى آن را به ابريق تشبيه مى كند كه وجه شباهت آن روشن است، همچنين از فرق سر تا شكمش در سياهى و برّاقى رنگ وسمه و يا ديباى سياهرنگى را دارد كه آن را پوشيده و مانند آيينه صيقلى شده،و با درخشندگى به تابش و نمايش در آمده،و يا همچون چادر سياهى است كه بر خود پيچيده باشد، جز اين كه بيننده به سبب بسيارى شادابى و درخشندگى،آن را آميخته به رنگ سبز تر و تازه اى مشاهده مى كند .

ص:565

سپس امام(علیه السلام)آميزه سپيدى را كه در كنار گوش طاوس نقش بسته،و در باريكى و استقامت به خطّ نازكى مى ماند كه قلم آن را ترسيم كرده باشد،و در سپيدى به رنگ گل بابونه مى ماند بيان مى كند ،و در باره رنگهاى گوناگون و فراوان آن به اجمال مى فرمايد:كمتر رنگى است كه طاوس از آن بهره مند نبوده،و بر آن برترى نداشته باشد،منظور از اين برترى بسيارى جلا و برّاقى و درخشندگى ديبا گونه آن است،و واژه ديبا براى پرهاى آن استعاره شده است ، پس از اين امام(علیه السلام)پرهاى رنگارنگ طاوس را به انواع گلهايى پراكنده تشبيه مى كند،و با ذكر اين كه اين گلها را بارانهاى بهارى به بار نياورده و پرورش نداده است به كمال قدرت آفريننده آنها اشاره مى كند و منظور از اين سخن اين است كه چون پرهاى رنگين طاوس را به انواع گلها تشبيه كرده،و گلها بر حسب معمول و آنچه در ذهن آدمى است بر اثر بارانهاى بهارى و تابش نور خورشيد پديد مى آيد، تذكّر مى دهد كه اينها را بارانهاى بهار و آفتاب تابستان به وجود نياورده،و با اين گفتار عظمت صانع متعال را بيان مى كند كه بدون ريزش باران و تابش خورشيد اين همه رنگهاى گوناگون را در اين حيوان آفريده است .

پس از اين حالت ديگر طاوس را كه اين نيز موجب عبرت و توجّه به حكمت و قدرت صانع متعال است تذكّر مى دهد و آن فرو ريختن و برهنه شدن طاوس اندك اندك از اين پرهاى زيباى خويش است،و اين كه پرهاى آن همگى بى كم و كاست دوباره با همان رنگهاى نخستين در جاى خود مى رويد تا آن جا كه تصوّر مى شود اين همان است كه بوده است،و اين ريختن و روييدن پرهاى طاوس را به فرو ريختن برگهاى شاخه هاى درختان و روييدن دوباره آنها تشبيه فرموده است .

سپس به مراتب حكمت و عظمت قدرت حقّ تعالى در پديد آوردن هر مويى از موهاى طاوس اشاره مى كند كه اگر نيكو مورد دقّت و بررسى قرار گيرد،از نظر تابندگى و درخشندگى كه دارد گاهى همچون گل،سرخ،و زمانى مانند زبرجد

ص:566

سبز و موقعى همانند طلا زرد به نظر مى آيد .

پس از اين گفتار شيوا و رسا،به ژرفاى انديشه انديشمندان و عمق افكار دانايان اشاره مى كند كه دور است از اين كه بتوانند اين آفريده را توصيف كنند، يعنى ناتوانند از اين كه علّت اين رنگها و سبب اختلاف آنها،و اختصاص هر رنگى را در جاى خود و علل هيأت و شكل آنها و ديگر ويژگيهايى را كه آن حضرت شمرده دريابند و شرح دهند،زيرا كمترين جزء آن مايه سرگشتگى انديشه ها در درك علل،و فروماندن زبانها از بيان چگونگى آن است،و احتمال دارد منظور آن بزرگوار عجز و ناتوانى انسان از دقّت و بررسى و شرح صفات ظاهرى اين حيوان باشد،زيرا هر چند گفتار آن حضرت در اين باره در كمال بلاغت و منتهاى گويايى و رسايى است،امّا با اين همه در خلال اين اوصاف نكات و دقايقى است كه به وصف در نمى آيد،و در الفاظ نمى گنجد،و اين به مقصود آن حضرت نزديكتر است،زيرا آنچه پس از اين بعد از تنزيه حق تعالى فرموده كه پروردگار خردها را از توصيف آفريده اى كه آن را در معرض ديد آنها قرار داده و آن را محدود و رنگين و مركّب و مخلوق مى بينند،ناتوان،و زبانها را از بيان فشرده اى از چگونگى و بيان اوصاف آن عاجز و زبون ساخته مؤيّد اين گفتار است ،پس از اين سخنان دوباره با توجّه به يكى ديگر از مظاهر حكمت و آثار قدرت حقّ تعالى به تقديس ذات لا يزال او مى پردازد،كه به مورچگان خرد و مگسهاى ريز دست و پا بخشيده و بدين وسيله به آنها توانايى داده و همچنين ديگر جاندارانى كه از اينها برتر و بزرگترند همچون ماهيهاى نهنگ آسا و حيوانات بيابانى مانند فيل كه به آنها اسباب نيرومندى و قدرت عطا فرموده است ،سپس در باره اين كه خداوند متعال به مقتضاى حكمت و تقدير خود،مرگ را براى هر زنده و جاندارى ضرورى قرار داده است اشاره،و با اين سخن مرگ را كه نابود كننده لذّتهاست يادآورى مى كند.

بايد دانست كه براى طاوس احوال ديگرى كه بيشتر آنها به اين حيوان

ص:567

ويژگى دارد ذكر شده و گفته اند:حدّاكثر عمر طاوس بيست و پنج سال است، و در سال سوّم عمر خود شروع به تخمگذارى مى كند،و در سال فقط يك بار در طول سه روز دوازده دانه تخم مى گذارد،و پس از سى روز كه آنها را زير بال و پر خود مى گيرد بدل به جوجه مى شوند.پرهاى اين حيوان هنگام فرو ريختن برگ درختان مى ريزد،و زمانى كه پيدايش برگ درختان آغاز مى شود،پرهاى آن شروع به روييدن مى كند.

بخشى از اين خطبه است كه در اوصاف بهشت است:
اشاره

فَلَوْ رَمَيْتَ بِبَصَرِ قَلْبِكَ نَحْوَ مَا يُوصَفُ لَكَ مِنْهَا- لَعَزَفَتْ نَفْسُكَ عَنْ بَدَائِعِ مَا أُخْرِجَ إِلَى الدُّنْيَا- مِنْ شَهَوَاتِهَا وَ لَذَّاتِهَا وَ زَخَارِفِ مَنَاظِرِهَا- وَ لَذَهِلَتْ بِالْفِكْرِ فِي اصْطِفَاقِ أَشْجَارٍ- غُيِّبَتْ عُرُوقُهَا فِي كُثْبَانِ الْمِسْكِ عَلَى سَوَاحِلِ أَنْهَارِهَا- وَ فِي تَعْلِيقِ كَبَائِسِ اللُّؤْلُؤِ الرَّطْبِ فِي عَسَالِيجِهَا وَ أَفْنَانِهَا- وَ طُلُوعِ تِلْكَ الثِّمَارِ مُخْتَلِفَةً فِي غُلُفِ أَكْمَامِهَا- تُجْنَى مِنْ غَيْرِ تَكَلُّفٍ فَتَأْتِي عَلَى مُنْيَةِ مُجْتَنِيهَا- وَ يُطَافُ عَلَى نُزَّالِهَا فِي أَفْنِيَةِ قُصُورِهَا- بِالْأَعْسَالِ الْمُصَفَّقَةِ وَ الْخُمُورِ الْمُرَوَّقَةِ- قَوْمٌ لَمْ تَزَلِ الْكَرَامَةُ تَتَمَادَى بِهِمْ- حَتَّى حَلُّوا دَارَ الْقَرَارِ وَ أَمِنُوا نُقْلَةَ الْأَسْفَارِ- فَلَوْ شَغَلْتَ قَلْبَكَ أَيُّهَا الْمُسْتَمِعُ- بِالْوُصُولِ إِلَى مَا يَهْجُمُ عَلَيْكَ مِنْ تِلْكَ الْمَنَاظِرِ الْمُونِقَةِ- لَزَهِقَتْ نَفْسُكَ شَوْقاً إِلَيْهَا- وَ لَتَحَمَّلْتَ مِنْ مَجْلِسِي هَذَا- إِلَى مُجَاوَرَةِ أَهْلِ الْقُبُورِ اسْتِعْجَالاً بِهَا- جَعَلَنَا اللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ مِمَّنْ يَسْعَى بِقَلْبِهِ- إِلَى مَنَازِلِ الْأَبْرَارِ بِرَحْمَتِهِ

لغات

عزفت:رها كرد و منصرف شد عساليج:مفرد آن عسلوج به معناى شاخه است أكمام:جمع كمامه به كسر كاف پوسته خوشه خرما العسل المصفّق:عسل مصفّا كبائس:جمع كباسه به معناى خوشه است أفنان:مفرد آن فنن نيز به معناى شاخه است

ترجمه

«اگر با ديده دل خويش به آنچه در باره بهشت برايت گفته شده است بنگرى،نفس تو از شهوتها و لذّتها و ديدنيهاى بديع و فريباى دنيا دلزده

ص:568

مى شود و انديشه ات مدهوش به هم خوردن شاخسارهاى درختانى مى گردد كه ريشه هاى آنها در تپه هايى از مشك بر كنار جويبارهاى بهشت پنهان گشته،و بر خوشه هاى مرواريد تازه كه بر شاخه هاى كوچك و بزرگ آن آويزان است،و پيدايش ميوه هاى گوناگون كه از درون غلافهاى خود سر بيرون كرده و بى هيچ رنجى به دلخواه در دسترس قرار مى گيرد واله و دلباخته مى شوى، كسانى كه به بهشت در مى آيند بر آستانه كاخهاى آن(جامهاى)عسل مصفّا و آشاميدنيهاى روح افزا به دور آنها به گردش در مى آيد،اينها گروهى هستند كه كرامت و بخشش إلهى،پيوسته شامل حال آنهاست،تا آن گاه كه به سراى جاويد در آيند و از رنج سفرها و زحمت نقل و انتقالها آسوده شوند.

پس اى شنونده!اگر دل را به ياد ديدنيها و مناظر دلربايى كه در آن جا به تو رو مى آورد مشغول بدارى،از شوق وصول به آنها جان از تن تهى خواهى كرد،و براى رسيدن به آنها از اين جا با شتاب به ديار مردگان و همسايگى آنان خواهى شتافت،خداوند به لطف و رحمت خويش ما و شما را از آنانى قرار دهد كه براى رسيدن به سر منزل نيكان از دل و جان مى كوشند .»

شرح

فرموده است: فلو رميت ببصر قلبك .

اين جمله استعاره لطيفى است،يعنى اگر با ديده بصيرت بنگرى،و در معناى آنچه از لذّتها و خوشيهاى بهشت برايت تعريف و توصيف مى شود بينديشى،بهره ها و خوشيهاى دنيا را هر چه هم زيبا و شگرف باشد،با كاميابيها و لذّتهاى بهشت در خور مقايسه و برابرى نديده،و در ميان آنها جز نيستى كه زاييده وهم و خيال است نمى يابى،و در اين هنگام مى بينى كه نفس تو از دنيا بيزار،و از متاع آن و آنچه در آن خوشى و لذّت شمرده مى شود روگردان است،و انديشه ات سرتاسر متوجّه به هم خوردن برگها و خم شدن شاخه هاى پربار درختان بهشت است،پس از اين امام(علیه السلام)به گونه اى درختان و نهرها و جويبارهاى بهشت و ديگر چيزهايى كه آنها را بر شمرده توصيف مى كند كه رساتر و گوياتر از آن

ص:569

ممكن نيست.

اينك باغهاى محسوس دنيا در پيش روى ماست،اگر از قواعد تأويل و حقايق الفاظ عرب و مجازات و استعارات و تشبيهات و تمثيلات و ديگر صنايع علم بيان كه در آغاز اين كتاب شرح داده شده آگاهى و از درك علوم الهى بهره اى داشته باشى مى توانى همين بهشت محسوس را نمونه و نردبانى براى شناخت و درك بهشت معقول و لذايذ آن قرار دهى،مثلا درختان بهشت را استعاره براى فرشتگان آسمانها بدانى و به هم خوردن برگهاى آنها ترشيح اين استعاره باشد و تپّه هاى مشك براى معارف و كمالاتى كه از سوى پروردگار بخشنده به آنان عطا شده و در آنها فرو رفته،و براى آنها آفريده شده اند و مانند درختان كه بر پشته ها مى رويند از آنها به وجود آمده اند استعاره باشد،همچنين واژه انهار (رودها)براى آن دسته از فرشتگان كه از تعلّق به اجرام فلكى مجرّدند،و مانند نهرها كه مبدأ حيات و سبب بقاى درختانند،به منزله اصول و مبادى فرشتگان آسمانى مى باشند،استعاره مى باشد،و مرواريد تازه و ثمراتى كه ذكر شده استعاره براى علوم و كمالاتى مى باشد كه از اين ارواح عاليه بر نفوس مستعدّ بى هيچ مضايقه افاضه مى شود،و اين علوم و معارف همان ثمرات و ميوه هايى مى باشد كه هر كدام بر طبق ميل خواهنده و بر حسب استعداد چيننده در دسترس او قرار مى گيرد.

بايد گفته شود كه نيروى بلند پرواز خيال از عبارات مذكور و اشياى محسوسى كه در خلال آنها نام برده شده افاضات مذكور را نقل و برداشت مى كند و هر كس به مقتضاى ميل و رغبت خود صورت آنچه را كه مرغوب و مطلوب اوست به آنها مى پوشاند،از اين رو در بهشت آنچه دل مى خواهد و چشم از آن لذّت مى برد موجود است،و هر كس شايستگى چيزى را دارد به محض اراده براى او حاضر مى گردد.همچنين واژه عسل و خمر براى افاضاتى كه مورد رغبت و موجب لذّت نفس است استعاره شده،و ذكر اينها براى اين است كه برخى نفوس كه به

ص:570

اين گونه آشاميدنيها رغبت دارند آن مشروبات بهشتى را شبيه اينها انگاشته و آن را به صورتى كه دلخواه آنان است تصوّر كنند .

فرموده است: ثمّ قوم لم تزل الكرامة...تا الأسفار .

امام(علیه السلام)واژه تمادى را كه از افعال عقلاست براى تأخير بخشش و كرامت الهى نسبت به مؤمنان و به درازا كشيدن انتظار آنان در دنيا تا ورود به سراى جاويد و رسيدن به بخششهاى خداوند و آسودگى از سفرها استعاره فرموده است.

آن بزرگوار پس از ذكر اين سخنان،شنوندگان را به آنچه در ديار آخرت است تشويق مى كند .

فرموده است: فلو شغلت قلبك .

يعنى:هرگاه دل خويش را براى رسيدن به آنچه به تو هجوم خواهد آورد آماده و مشغول گردانى(منظور از اين هجوم،و عبارت ما يهجم عليك افاضه و سرازير شدن اين حالات روح افزا و شگرف است)در اين صورت قالب از جان تهى خواهى كرد يعنى از شوق وصول به اينها خواهى مرد،و با شتاب براى همسايگى مردگان كوچ خواهى كرد،زيرا آنان به آنچه تو مشتاق آنى نزديكند .

سپس امام(علیه السلام)سخنانش را با دعا براى خود و شنوندگان پايان مى دهد،و از خداوند متعال مى خواهد آنان را براى سلوك در راه او،و سپردن مراحلى كه آنان را به سر منزل پاكان و نيكوكاران برساند آمادگى و توفيق دهد،بديهى است منازل پاكان همان درجات و مقامات بهشت است.و توفيق از خداوند است.

ص:571

165-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

بخش اول
اشاره

لِيَتَأَسَّ صَغِيرُكُمْ بِكَبِيرِكُمْ- وَ لْيَرْأَفْ كَبِيرُكُمْ بِصَغِيرِكُمْ- وَ لاَ تَكُونُوا كَجُفَاةِ الْجَاهِلِيَّةِ- لاَ فِي الدِّينِ يَتَفَقَّهُونَ وَ لاَ عَنِ اللَّهِ يَعْقِلُونَ- كَقَيْضِ بَيْضٍ فِي أَدَاحٍ- يَكُونُ كَسْرُهَا وِزْراً وَ يُخْرِجُ حِضَانُهَا شَرّاً

لغات

قيض البيض:شكستن تخم است،قضت البيضة يعنى تخم را شكستم أداح:جمع أدحىّ بر وزن افعول و مصدر آن دحو است و آن جايى است كه شتر مرغ در آن جوجه مى گذارد.

انقاضت:بى آن كه آن را بشكنند شكافته شد.

تقيّضت:بر اثر شكافتگى شكسته شد

ترجمه

«بايد كوچك شما به بزرگ شما اقتدا كند،و بزرگ شما به كوچك شما مهربان باشد،شما مانند ستم پيشگان جاهليّت نباشيد كه نه در دين آگاهى به دست مى آوردند،و نه در شناختن خداوند مى انديشيدند،همچون تخم پرندگان در آشيانه شتر مرغ بودند كه شكستن آن گناه است،و(چون ممكن است تخم مار باشد)جوجه آن مايه شرّ و فساد .»

شرح

امير مؤمنان(علیه السلام)در اين سخنان دستور مى دهد كه كوچك آنان به بزرگشان

ص:572

تأسّى كند،زيرا بزرگترها از آزمودگى و زيركى و عاقبت انديشى بيشترى برخوردارند و به اين كه نمونه و سرمشق باشند سزاوارترند،همچنين به بزرگسالان سفارش مى كند كه به خردسالان و كوچكترهاى خود مهربان باشند،زيرا به كوچكترها گمان ضعف مى رود و در معرض اين احتمالند و شايسته نوازش و مهربانى اند،و به سبب كم تجربگى در كارها معذور مى باشند،اين كه امام(علیه السلام) نخست به كوچكترها فرمان مى دهد كه از بزرگترها پيروى كنند چون آنها به تأديب و آموزش نيازمندترند،و هدف از به كار بستن اين دستورها انتظام امور،و ايجاد دوستى و همبستگى ميان آنهاست ،پس از اين آنان را منع مى كند از اين كه همانند جفاكاران و ستم پيشگان دوران جاهليّت باشند كه نه در صدد آموختن و فهميدن دين بودند و نه اوامر الهى را درك مى كردند،و درست به تخم افعى در لانه خود شبيه بودند،كه اگر كسى آن را بشكند بدين سبب كه اين جانور را آزار داده و يا بنا بر آنچه گفته شده به گمان اين كه تخم حيوان ديگرى مثلا مرغ سنگخواره باشد گناه كرده است و اگر آن را رها كند و نشكند نگهدارى آن شر و فسادى بر پا مى كند،زيرا اژدهايى كشنده از آن بيرون خواهد آمد،اينان هم اگر شبيه همان ستمگران دوران جاهليّت باشند همين وضع را دارند،زيرا آزار و اهانت آنها از نظر حفظ حرمت اسلام ظاهرى آنان روا نيست،و اگر بدين حال رها و به دست نادانى و نابخردى خود سپرده شوند،شيطانهايى به بار خواهند آمد.و توفيق از خداوند است.

بخشى از اين خطبه است:
اشاره

:اِفْتَرَقُوا بَعْدَ أُلْفَتِهِمْ وَ تَشَتَّتُوا عَنْ أَصْلِهِمْ- فَمِنْهُمْ آخِذٌ بِغُصْنٍ أَيْنَمَا مَالَ مَالَ مَعَهُ- عَلَى أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى سَيَجْمَعُهُمْ لِشَرِّ يَوْمٍ؟لِبَنِي أُمَيَّةَ؟- كَمَا تَجْتَمِعُ قَزَعُ الْخَرِيفِ- يُؤَلِّفُ اللَّهُ بَيْنَهُمْ ثُمَّ يَجْمَعُهُمْ رُكَاماً كَرُكَامِ السَّحَابِ- ثُمَّ يَفْتَحُ اَللَّهُ لَهُمْ أَبْوَاباً- يَسِيلُونَ مِنْ مُسْتَثَارِهِمْ كَسَيْلِ الْجَنَّتَيْنِ- حَيْثُ لَمْ تَسْلَمْ عَلَيْهِ قَارَةٌ- وَ لَمْ تَثْبُتْ عَلَيْهِ أَكَمَةٌ- وَ لَمْ يَرُدَّ سَنَنَهُ رَصُّ طَوْدٍ

ص:573

وَ لاَ حِدَابُ أَرْضٍ- يُذَعْذِعُهُمُ اللَّهُ فِي بُطُونِ أَوْدِيَتِهِ- ثُمَّ يَسْلُكُهُمْ يَنَابِيعَ فِي الْأَرْضِ- يَأْخُذُ بِهِمْ مِنْ قَوْمٍ حُقُوقَ قَوْمٍ- وَ يُمَكِّنُ لِقَوْمٍ فِي دِيَارِ قَوْمٍ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَيَذُوبَنَّ مَا فِي أَيْدِيهِمْ بَعْدَ الْعُلُوِّ وَ التَّمْكِينِ- كَمَا تَذُوبُ الْأَلْيَةُ عَلَى النَّارِ أَيُّهَا النَّاسُ لَوْ لَمْ تَتَخَاذَلُوا عَنْ نَصْرِ الْحَقِّ- وَ لَمْ تَهِنُوا عَنْ تَوْهِينِ الْبَاطِلِ- لَمْ يَطْمَعْ فِيكُمْ مَنْ لَيْسَ مِثْلَكُمْ- وَ لَمْ يَقْوَ مَنْ قَوِيَ عَلَيْكُمْ- لَكِنَّكُمْ تِهْتُمْ مَتَاهَ؟بَنِي إِسْرَائِيلَ؟- وَ لَعَمْرِي لَيُضَعَّفَنَّ لَكُمُ التِّيهُ مِنْ بَعْدِي أَضْعَافاً- بِمَا خَلَّفْتُمُ الْحَقَّ وَرَاءَ ظُهُورِكُمْ- وَ قَطَعْتُمُ الْأَدْنَى وَ وَصَلْتُمُ الْأَبْعَدَ- وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ إِنِ اتَّبَعْتُمُ الدَّاعِيَ لَكُمْ- سَلَكَ بِكُمْ مِنْهَاجَ؟الرَّسُولِ؟ وَ كُفِيتُمْ مَئُونَةَ الاِعْتِسَافِ- وَ نَبَذْتُمُ الثِّقْلَ الْفَادِحَ عَنِ الْأَعْنَاقِ

لغات

قزع:پاره ابرهاى پراكنده قارّة:قرارگاه حداب:جمع حدب،زمين بلند تهنوا:سست مى شويد،توهين الباطل:خوار گردانيدن باطل فادح:سنگين مستثارهم:جاى جوش و خروش ابرها أكمة:تپّه ذعذعة:با هر دو ذال نقطه دار،پراكندن

ترجمه

«پس از انس و همدمى از يكديگر جدا گشتند،و از اصل و ريشه خود دور و پراكنده شدند،برخى به شاخه اى آويختند و به هر سو كه مايل گشت مايل شدند،تا اين كه خداوند آنان را براى بدترين روزى كه بنى اميّه در پيش دارند مانند ابر پاييزى گرد خواهد آورد،و مانند ابرهاى به هم پيوسته و انبوه ميان آنان سازش و همبستگى برقرار مى سازد،سپس درهايى بر روى آنها مى گشايد،و از جايى كه برانگيخته مى شوند مانند سيل ميان دو باغ(شهر مآرب)سرازير مى شوند آن چنان كه هيچ پشته و تپّه اى به حال خود بر جاى نمى ماند،و اين سيل را استوارى و پا برجايى كوه و بلنداى زمين از راه خود بر نمى گرداند،خداوند آنان را در درون درّه ها پراكنده،و سپس مانند چشمه- سارها در زمين روان مى سازد،و به وسيله آنها حقوق گروهى را از گروه ديگر

ص:574

باز مى ستاند و مردمانى را در جاى مردمان ديگر مى نشاند،به خدا سوگند آنها پس از برترى و قدرتمندى مانند دنبه كه بر روى آتش آب مى شود گداخته و نابود خواهند شد.

اى مردم!اگر در يارى حقّ از كمك به يكديگر دست باز نمى داشتيد، و در پست كردن و زبون ساختن باطل سستى نمى كرديد،كسى كه همپايه شما نيست بر شما طمع نمى كرد،و آن كه در برابر شما قوّت يافته بر شما توان و نيرو نمى يافت،ليكن شما مانند قوم بنى اسرائيل سرگردان شديد،و به جان خودم سوگند پس از من سرگردانى شما چند برابر خواهد شد،زيرا شما حقّ را رها و به پشت سر انداختيد،و از كسى كه نزديكتر است بريديد و به دورترين پيوستيد!!و بدانيد اگر از رهنماى خود پيروى مى كرديد شما را به راه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)مى برد،و از رنج بيراهه روى آسوده مى گشتيد و اين بار گران دشواريها را از دوش خود به دور مى انداختيد .»

شرح

در اين بخش از خطبه روى سخن امير مؤمنان(علیه السلام)با اصحاب و يارانش مى باشد،مراد از اصل در عبارت و تشتّتوا عن أصلهم خود آن حضرت عليه السّلام است،و جدايى آنها پس از انس و الفت،كناره گيرى آنها از جمعيّت آن بزرگوار و پيوستن آنها به خوارج و جز آنهاست .

فرموده است: فمنهم آخذ بغصن .

يعنى برخى از اين يارانش به كسى كه پس از او از خاندان پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)جانشين او خواهد شد تمسّك خواهند جست و به راه او خواهند رفت مانند شيعيان،و اين كه برخى ديگر به راه ديگر خواهند رفت گفته نشده و در تقدير است به سبب اين است كه با بيان حال دسته نخست،به ذكر احوال دسته دوم نيازى نبوده است .

فرموده است: على أنّ اللّه سيجمعهم .

يعنى كسانى كه بر اعتقاد خود نسبت به ما پايدار بوده،و در بدترين

ص:575

سرنوشتى كه بنى اميّه در پيش دارد شركت نداشته باشند خداوند آنان را به دور هم گرد خواهد آورد،گرد آمدن اين گروه و پيوستن آنها را به يكديگر به پاره هاى ابر پراكنده در پاييز تشبيه فرموده است كه به هم پيوسته و انبوه و متراكم مى گردد،و مناسبت اين تشبيه،اجتماع اين گروه پس از جدايى و پراكندگى آنهاست،مراد از درهايى كه خداوند به روى آنان باز مى كند يا عبارت از نوع آراء و اعتقادهايى است كه موجب غلبه و بر انگيختن آنها به گردهمايى و اجتماع آنها شده،و يا اسباب و انگيزه هايى اعمّ از اينهاست مانند ديگر عواملى كه موجب چيرگى و غلبه است از قبيل هميارى يكديگر و ايثار در جان و مال و مانند اينها .

امام(علیه السلام)براى قيام و خروج اين جمعيّت،واژه سيل را استعاره فرموده،و جنبش آنها را به سيل عرم كه موجب نابودى دو باغستانى كه اين سيل از ميان آنها گذشته و سدّ مآرب را ويران ساخته تشبيه فرموده است،و اين دو باغستان در شهر سبا(در يمن)بوده و قرآن كريم از آن خبر داده كه «فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ وَ بَدَّلْناهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ» (1)»وجه مناسبت در اين تشبيه قيام و خروج شديد اينها و ويرانى و تباهى است كه به وسيله آنان به وجود مى آيد همانند سيل كه زمينهاى بلند هم از آسيب آن مصون نمى ماند،و كوههاى استوار آن را از راه و جريان خود باز نمى گرداند،يعنى رويدادى سخت فراگير است .

پس از اين فرموده است: يذعذعهم اللّه في بطون أوديته،ثمّ يسلكهم ينابيع فى الأرض .

جمله دوّم از الفاظ قرآن است،و منظور اين است:همان گونه كه خداوند باران را از آسمان فرود آورده،و در لابلاى زمين جا مى دهد،و سپس از دهانه چشمه ها سرازير مى گرداند،اين گروه را نيز به همين گونه در دل درّه ها و تنگناهاى زمين پراكنده و پنهان ساخته و پس از اين آنان را ظاهر گردانيده به وسيله آنان

ص:576


1- سوره سبا(34)آية(16) [1]يعنى:پس ما سيلى سخت براى هلاك آنان فرستاديم،و دو باغ پر نعمت آنها را به دو باغ ديگر مبدّل ساختيم.

حقوق از دست رفته گروهى را از گروه ديگر باز مى ستاند،و قومى را در سرزمين و ديار قوم ديگر جا داده استيلا مى بخشد ،سپس سوگند ياد مى كند كه آنچه بنى اميّه دارند همچون دنبه كه بر روى آتش آب مى شود گداخته مى گردد،وجه مشابهت نابودى و از ميان رفتن آنها مى باشد،مصداق اين وقايع كه امير مؤمنان(علیه السلام)از آنها خبر داده،نهضت شيعيان هاشمى و اتّفاق آنها در بر انداختن حكومت بنى اميّه است،و در اين دعوت و قيام كه در اواخر دوران حكومت مروان حمار آخرين فرمانرواى اموى واقع شد آنهايى كه در دوستى على(علیه السلام)و خاندان او ثابت قدم بودند و هم غير اينان شركت داشتند .

امام(علیه السلام)پس از اين سخنان به نكوهش شنوندگان مى پردازد،و به عواملى كه موجب برانگيختن طمع و چيرگى كسانى بر آنها شده كه از نظر قدرت و منزلت از آنان پست ترند اشاره مى فرمايد و منظور آن حضرت معاويه و ياران اوست،و اين عوامل عبارت از خوددارى آنها از يارى حقّ،و ضعف و سستى آنان در زبون گردانيدن باطل است،و اين سخنان را براى سرزنش و توبيخ آنان بيان مى كند ، سپس امام(علیه السلام)سرگشتگى و حيرتزدگى آنها را به سرگردانى قوم بنى اسرائيل تشبيه مى كند،و آنچه سبب اين شباهت است،سستى و خوارى و زبونى اينهاست همان گونه كه بنى اسرائيل به سبب نافرمانى و خوددارى از اجراى اوامر الهى،خداوند آنها را در وادى سرگردانى گرفتار،و به خوارى و زبونى دچار ساخت ،پس از اين آنان را از فرجام اين سستى و سر انجام خوددارى آنان از يارى يكديگر خبر داده و هشدار مى دهد كه ادامه اين روش مايه مزيد حيرت،و پس از درگذشت آن حضرت موجب پراكندگى و روگردانيدن آنان از حقّ،و بريدن از آن بزرگوار است با همه خويشى و پيوستگى كه با پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)دارد،و باعث پيوستن به معاويه و جز اوست با همه دورى نسبتى كه معاويه را با پيامبر(صلی الله علیه و آله)است.سپس آن حضرت به ارشاد شنوندگان و جلب آنان براى پيروى و فرمانبردارى از خود پرداخته و فرموده است:اگر دعوت كننده را فرمانبردار باشيد و مراد او از دعوت كننده خود

ص:577

آن حضرت است،شما را به شيوه و طريقه پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)سوق داده و به آن راه،خواهد برد،و از رنج گمراهى و سرگشتگى رهايى خواهيد يافت،و بار گناهان آخرت را از دوش خود بر خواهيد داشت،گناهانى كه بسيار سنگين است،شايد مراد آن حضرت از بار سنگين،گرفتاريهاى همين اوقات و رويدادهاى دشوارى باشد كه به سبب سرپيچى و نافرمانى مردم از اوامر آن حضرت به آنها رو آورده بود.و توفيق از خداوند است.

ص:578

166-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است.

اشاره

إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى أَنْزَلَ كِتَاباً هَادِياً- بَيَّنَ فِيهِ الْخَيْرَ وَ الشَّرَّ- فَخُذُوا نَهْجَ الْخَيْرِ تَهْتَدُوا- وَ اصْدِفُوا عَنْ سَمْتِ الشَّرِّ تَقْصِدُوا- الْفَرَائِضَ الْفَرَائِضَ أَدُّوهَا إِلَى اللَّهِ تُؤَدِّكُمْ إِلَى الْجَنَّةِ- إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَ حَرَاماً غَيْرَ مَجْهُولٍ- وَ أَحَلَّ حَلاَلاً غَيْرَ مَدْخُولٍ- وَ فَضَّلَ حُرْمَةَ الْمُسْلِمِ عَلَى الْحُرَمِ كُلِّهَا- وَ شَدَّ بِالْإِخْلاَصِ وَ التَّوْحِيدِ حُقُوقَ الْمُسْلِمِينَ فِي مَعَاقِدِهَا- فَالْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ لِسَانِهِ وَ يَدِهِ إِلاَّ بِالْحَقِّ- وَ لاَ يَحِلُّ أَذَى الْمُسْلِمِ إِلاَّ بِمَا يَجِبُ- بَادِرُوا أَمْرَ الْعَامَّةِ وَ خَاصَّةَ أَحَدِكُمْ وَ هُوَ الْمَوْتُ- فَإِنَّ النَّاسَ أَمَامَكُمْ وَ إِنَّ السَّاعَةَ تَحْدُوكُمْ مِنْ خَلْفِكُمْ- تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا فَإِنَّمَا يُنْتَظَرُ بِأَوَّلِكُمْ آخِرُكُمْ- اتَّقُوا اللَّهَ فِي عِبَادِهِ وَ بِلاَدِهِ- فَإِنَّكُمْ مَسْئُولُونَ حَتَّى عَنِ الْبِقَاعِ وَ الْبَهَائِمِ- وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ لاَ تَعْصُوهُ- وَ إِذَا رَأَيْتُمُ الْخَيْرَ فَخُذُوا بِهِ- وَ إِذَا رَأَيْتُمُ الشَّرَّ فَأَعْرِضُوا عَنْهُ

لغات

أصدفوا:روى گردانيد معاقدها:جاهاى آن تقصدوا:ميانه رو باشيد

ترجمه

«خداوند متعال كتابى فرو فرستاد كه راهنماست،و در آن خوبيها و بديها را بيان فرموده است،پس راه خوبيها را در پيش گيريد تا هدايت يابيد،و از بديها روى گردانيد تا رهرو راه راست باشيد،بر شما باد به انجام دادن واجبات الهى آنها را سخت مواظب باشيد و براى خدا به جا آوريد تا شما را

ص:579

به بهشت برسانند،آنچه را خداوند متعال حرام كرده مجهول و ناشناخته نيست،و آنچه را حلال فرموده،از فساد و تباهى پاك است،او حرمت فرد مسلمان را بر همه آنچه محترم است برترى داده و حقوق مسلمانان را با پيوند اخلاص و توحيد به يكديگر بستگى داده است،پس مسلمان كسى است كه مسلمان از زبان و دست او جز به حكم حقّ ايمن و آسوده باشند،و آزار هيچ مسلمانى جز مطابق آنچه خداوند واجب ساخته است روا نيست.

براى آمادگى در برابر امرى كه دامنگير همگى شما مى شود و آن مرگ است بشتابيد،زيرا مردم پيشاپيش شما در حركتند،و قيامت از پشت سر،شما را به پيش مى راند،سبكبار باشيد تا به ياران بپيونديد،زيرا پيشينيان در انتظار پسينيانند.

از خداوند در باره بندگان و شهرهاى او بترسيد،زيرا شما حتّى از زمينها و دامها سؤال خواهيد شد،خداوند را فرمانبردار باشيد و نافرمانى او نكنيد، هنگامى كه كارى را خوب يافتيد آن را به كار بنديد،و زمانى كه با امر بدى برخورد كرديد از آن روى گردانيد .»

شرح

امير مؤمنان(علیه السلام)اين خطبه را با ذكر فضيلت كتاب خدا كه راهنما و بيانگر طريق خوبيها و بديهاست آغاز فرموده،و سپس دستور داده كه راه خوبى و نيكى را برگزينند،زيرا اين راه هدايت و طريق وصول به اهداف و مقاصد پايدار است و از شرّ و بدى و اثرات آن دورى كنند،زيرا اختيار طريق حقّ و پايدارى و استقامت در آن،منوط به دورى جستن از شرّ و تباهى است .پس از آن در باره اداى واجبات الهى تأكيد مى كند،زيرا مهمّترين راه خوبى و نيكى همين است و به همين سبب فرموده است كه اداى واجبات،شما را به بهشت مى رساند،زيرا بهشت پايان و سرانجام همه نيكيهاست ،بعد از آن بيان مى كند كه آنچه را خداوند حرام و مردم را از آن ممنوع فرموده غير معلوم و ناشناخته نيست،بلكه در نهايت وضوح است،همچنين چيزى را كه حلال اعلام فرموده روشن و از هر بدى به دور

ص:580

است،يعنى در آن هيچ عيبى و شبهه اى نبوده و براى ترك كننده اش عذرى نيست ،اين كه حرمت فرد مسلمان را بر هر چه محترم است برترى داده،مستند به حديث پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است كه بدين عبارت مى باشد:«حرمة المسلم فوق كلّ حرمة دمه و عرضه و ماله»يعنى:حرمت جان و آبرو و مال مسلمان از هر حرمتى بالاتر است.

در باره اين كه امير مؤمنان(علیه السلام)فرموده است:خداوند حقوق مسلمانان را به وسيله اخلاص و توحيد به يكديگر پيوند داده است،مراد اين است كه خداوند اخلاص و توحيد را به هم مربوط ساخته و بر خدا پرستان با اخلاص حفظ حقوق مسلمانان و رعايت جانب آنان را واجب گردانيده و محافظت حقوق مسلمانان را با توحيد خود قرين ساخته،تا آن حدّ كه در فضيلت با آن برابر گرديده است .

پس از اين امام(علیه السلام)مسلمان راستين و برخى از صفات شايسته او را معرّفى مى كند،كه وى كسى است كه مسلمانان از دست و زبانش ايمن و آسوده باشند مگر اين كه دست و زبانش،به حق،سبب آزار مسلمانى شود و آنچه آن حضرت در اين باره فرموده نيز عين حديث نبوى است.

فرموده است: لا يحلّ أذى المسلم الاّ بما يجب .

اين سخن كه آزار مسلمان جز در جايى كه خدا واجب فرموده روا نيست مانند گفتار پيش آن حضرت است كه فرمود:...إلاّ بالحقّ،و استثناى إلاّ بما يجب در اين جمله براى تأكيد آن است ،پس از اين سخنان به مرگى كه همگان را بطور عموم فرا مى گيرد و هر كسى را به گونه اى خاصّ دامنگير مى شود،هشدار مى دهد،يعنى آن چيزى كه هيچ كس از آن رهايى ندارد مردن است،و با اين كه همه جانداران در گرو آنند و ميان آنان عموميّت دارد با اين حال هر كس را مرگى خاصّ خود اوست و ويژگى و چگونگى آن با مرگ ديگران تفاوت دارد،اين كه آن حضرت دستور مى دهد كه به سوى آن بشتابند و بر آن مبادرت و پيشدستى

ص:581

كنند،مراد اين است كه پيش از آن كه مرگ بر انسان سبقت گيرد به عمل پردازد و براى جهان بعد از آن آماده شود،و گوشزد مى فرمايد كه مردمان در پيشاپيش شمايند يعنى آنان در اين سفر آخرت بر شما سبقت گرفته اند،و قيامت پشت سر آنان،شما را به پيش مى راند و به دنبال اين سخن دستور مى دهد كه سبكبار باشيد تا به آنان بپيونديد و براى اين كه آنان را در اين راه برانگيزاند و بر سر شوق آورد مى فرمايد پيشينيان شما در انتظار پسينيانند يعنى آنانى كه به ديار آخرت پيوسته اند چشم به راه بازماندگان خويشند تا همگى در روز رستاخيز برانگيخته شوند.ناگفته نماند كه عين الفاظ مذكور پيش از اين در برخى از خطبه ها آمده و بطور كامل شرح داده شده است ،پس از اين آن بزرگوار دستور مى دهد كه در باره بندگان خدا از او بترسيد،و در باره آنچه بايد نسبت به يكايك افراد رعايت كرد از خداوند بيمناك باشيد،همچنين با ترك فساد در زمين و ايجاد تباهى در شهرهايش از نافرمانى او بپرهيزيد،و گوشزد مى كند كه رعايت اين امور واجب است،زيرا هر عملى كه آدمى انجام مى دهد هر چند اندك و ناچيز باشد پرسش و بازخواست به دنبال خود دارد،و به سختى مورد بررسى و بازپرسى قرار مى گيرد تا آن اندازه كه در باره جاها و مكانها نيز پرسش،و گفته مى شود:چرا در اين جا وطن كرده و از آن جا دورى گزيديد،و نيز در باره رفتار با دامها و چهار پايان نيز بازخواست مى شود،و گفته خواهد شد:چرا اين حيوان را زدى و آن ديگر را كشتى و آنها را آزار دادى،اين گفتار اشاره به قول خداوند متعال دارد كه فرموده است:

«وَ لَتُسْئَلُنَّ عَمّا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» (1)»همچنين «ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ» (2)»در باره تفسير آيه اخير و نعمتهايى كه از آن پرسش مى شود گفته اند كه نعيم عبارت است از سيرى شكم و آشاميدن آب سرد و لذّت خواب و آسايش مسكن و خوى خوش است،نيز خداوند متعال فرموده است: «إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ»

ص:582


1- سوره نحل(16)آية(93) [1]يعنى:البتّه از هر چه كرده ايد مورد پرسش قرار خواهيد گرفت.
2- سوره تكاثر(102)آيه(8) [2]يعنى:سپس در آن روز در باره نعمتها از شما پرسش خواهد شد.

«عَنْهُ مَسْؤُلاً» (1)»در باره اين آيه گفته شده از انسان مى پرسند:چرا دل و گوش خود را غافل و مشغول داشتى؟در حديث صحيح از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)آمده است كه:

خداوند انسانى را بدين سبب كه گربه اى را در خانه زندانى و گرسنه نگهدارى كرد تا بمرد مورد عذاب قرار داده است .

پس از بيان اين سخنان امام(علیه السلام)گفتار خود را خلاصه فرموده و به فرمانبردارى خداوند امر،و از نافرمانى او نهى،و سفارش مى كند كه هنگامى كه با كار نيكى روبرو شويد آنرا به كار بنديد،و زمانى كه با شرّ و بدى برخورد كنيد از آن دورى جوييد.

ص:583


1- سوره إسراء(17)آيه(36) [1]يعنى:همانا گوش و چشم و دل هر كدام از آنها مسئولند.

167-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

يَا إِخْوَتَاهْ إِنِّي لَسْتُ أَجْهَلُ مَا تَعْلَمُونَ- وَ لَكِنْ كَيْفَ لِي بِقُوَّةٍ وَ الْقَوْمُ الْمُجْلِبُونَ- عَلَى حَدِّ شَوْكَتِهِمْ يَمْلِكُونَنَا وَ لاَ نَمْلِكُهُمْ- وَ هَا هُمْ هَؤُلاَءِ قَدْ ثَارَتْ مَعَهُمْ عِبْدَانُكُمْ- وَ الْتَفَّتْ إِلَيْهِمْ أَعْرَابُكُمْ- وَ هُمْ خِلاَلَكُمْ يَسُومُونَكُمْ مَا شَاءُوا- وَ هَلْ تَرَوْنَ مَوْضِعاً لِقُدْرَةٍ عَلَى شَيْءٍ تُرِيدُونَهُ- إِنَّ هَذَا الْأَمْرَ أَمْرُ جَاهِلِيَّةٍ- وَ إِنَّ لِهَؤُلاَءِ الْقَوْمِ مَادَّةً- إِنَّ النَّاسَ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ إِذَا حُرِّكَ عَلَى أُمُورٍ- فِرْقَةٌ تَرَى مَا تَرَوْنَ وَ فِرْقَةٌ تَرَى مَا لاَ تَرَوْنَ- وَ فِرْقَةٌ لاَ تَرَى هَذَا وَ لاَ ذَاكَ فَاصْبِرُوا حَتَّى يَهْدَأَ النَّاسُ وَ تَقَعَ الْقُلُوبُ مَوَاقِعَهَا- وَ تُؤْخَذَ الْحُقُوقُ مُسْمَحَةً- فَاهْدَءُوا عَنِّي وَ انْظُرُوا مَا ذَا يَأْتِيكُمْ بِهِ أَمْرِي- وَ لاَ تَفْعَلُوا فَعْلَةً تُضَعْضِعُ قُوَّةً وَ تُسْقِطُ مُنَّةً- وَ تُورِثُ وَهْناً وَ ذِلَّةً وَ سَأُمْسِكُ الْأَمْرَ مَا اسْتَمْسَكَ- وَ إِذَا لَمْ أَجِدْ بُدّاً فَآخِرُ الدَّوَاءِ الْكَيُّ

لغات

أجلب عليه:بر ضدّ او گرد آورد.

عبدان:با تشديد دال و تخفيف آن و كسر عين و ضمّ آن جمع عبد:بردگان التفّت:ملحق شد مسمحة:آسان شوكت:نيرو يسومونكم:شما را وادار مى كنند

ترجمه

پس از آن كه با آن بزرگوار به خلافت بيعت شد،گروهى از يارانش به آن حضرت گفتند:

كاش آنانى را كه بر ضدّ عثمان مردم را شورانيدند كيفر مى دادى،امام(علیه السلام)فرمود:

ص:584

«اى برادران من!از آنچه شما مى دانيد ناآگاه نيستم،ليكن چگونه مرا بر اين توانايى است و حال آن كه گروهى كه مردم را بر ضدّ عثمان گرد آوردند همچنان در حدّ قدرت و شوكت خود باقى هستند،آنان بر ما فرمان مى رانند و ما بر آنان چيرگى نداريم،آرى آنها همان كسانى هستند كه غلامان شما با آنها قيام كرده و باديه نشينان به آنها پيوسته اند،آنها هم اكنون در ميان شما هستند،و به هر كارى كه بخواهند مى توانند شما را وادار كنند و آزار برسانند،آيا شما راهى براى قدرت يافتن برخواسته هاى خود مى بينيد؟همانا دست به اين كار زدن نادانى و جاهليّت است،اين گروه داراى قدرت و يار و ياورند،مردم در باره اين امر اگر به جنبش در آيند بر چند دسته خواهند شد،گروهى با شما همراه و همداستانند و دسته اى خلاف آنچه را شما مى خواهيد خواهانند،و عدّه ديگر نه طالب اينند و نه خواهان آن،بنا بر اين شكيبايى كنيد تا مردم آرام شوند،و دلها بر جاى خود قرار گيرد،و باز گرفتن حقّ آسان و ميسّر گردد،پس شتاب نكنيد و بنگريد به شما چه فرمان مى دهم،و كارى نكنيد كه نيروى ما ضعيف شود،و قدرت ما از ميان برود،و سستى و زبونى به بار آيد،من در باره اين امر تا آن جا كه ممكن است خويشتن دارى خواهم كرد و اگر چاره اى نيابم آخرين دارو داغ كردن است .»

شرح

الف،در واژه إخوتاه بدل از ياى متكلم است كه مضاف اليه مى باشد،و ها در آخر آن براى سكت است.

بايد دانست كه امير مؤمنان(علیه السلام)اين سخنان را در باره عذر تأخير قصاص از كشندگان عثمان ايراد كرده است.

فرموده است: إنّي لست أجهل ما تعلمون .

اين جمله دليل بر اين است كه آن حضرت اجراى اين امر را در نظر داشته است،امّا خلاصه آنچه در باره علل تأخير اين كار بيان فرموده عدم امكان لازم براى انجام دادن آن است،از اين رو فرموده است چگونه مى توان به اين كار دست

ص:585

زد و حال اين كه گروهى كه عثمان را كشته اند در حدّ قدرت خود باقى هستند، صدق گفتار آن حضرت روشن است،زيرا بيشتر مردم مدينه همان كسانى بودند كه بر عثمان شوريده،براى كشتن او گرد آمده بودند،همچنين گروههاى انبوهى از مردم مصر و كوفه براى اين منظور از شهرهاى خود حركت كرده و پس از پيمودن مسافت هاى طولانى خود را به مدينه رسانيده،و نيز دسته هاى بسيارى از باديه نشينان ناآگاه و بردگان مدينه نيز به آنها پيوسته بودند و با اجتماع اين گروهها نيروى عظيمى تشكيل داده،و همدست و همسو انقلابى يك پارچه به وجود آورده بودند، به همين سبب آن حضرت مى گويد: و القوم المجلبون...تا يسومونكم ما شاءوا .

روايت شده كه آن حضرت مردم را جمع كرده به وعظ و اندرز آنان پرداخت و سپس فرمود:كشندگان عثمان به پا خيزند،همگى مردم جز اندكى به پا خاستند،اين عمل گواه صدق اين گفتار است كه فرموده است:كشندگان عثمان همچنان در حدّ قدرت و نيروى خود قرار دارند.

با توجّه به اوضاع و احوال مذكور براى آن حضرت امكانى فراهم نبوده كه بتواند در برابر اين جمعيّت دست به اقدامى بزند .

سپس امام(علیه السلام)براى پايان دادن به اصرار خونخواهان عثمان،آنان را مخاطب قرار داده و مى فرمايد:همانا اين امر كارى نابخردانه و جاهليّت است،و مقصود آن حضرت از اين سخن عمل شورش كنندگان و كشندگان عثمان است،زيرا كشتن او به مقتضاى شرع نبوده،و اعمال و خلافكاريهايى كه مرتكب شده قتل او را واجب نمى كرده است (1)،پس از آن مى فرمايد اين قوم كه در صدد انتقام از آنها بر آمده ايد داراى عوامل و قدرتند يعنى يار و ياور دارند،و اگر بنا شود از اينها قصاص به عمل آيد،در اين صورت مردم بطور كلّى سه دسته خواهند شد،اين

ص:586


1- آنچه شارح در توضيح اين جمله بيان كرده عين سخنان ابن ابى الحديد سنّى معتزلى است كه در شرح خود آورده است،رجوع شود به جلد 9 ص 293 شرح مذكور چاپ قم ليكن ديگران اين سخن امام(علیه السلام)را بدين گونه تفسير نكرده اند(مترجم).

سخن امام(علیه السلام)كه بر سبيل استدلال عليه خونخواهان عثمان و اثبات ضعف نظريّه آنهاست در حكم قياس ضمير از شكل اوّل است و مركّب از دو قضيّه شرطيّه متّصله مى باشد صغراى اين دو،اين جمله است كه فرموده است:اگر دست به اين كار زده شود،مردم در برابر اين امر به چند دسته منقسم خواهند شد و كبراى آن كه محذوف است اين است كه:هرگاه مردم براى اجراى اين امر دچار چند دستگى شوند انجام دادن آن ممكن نيست،نتيجه اين است كه اگر به اين كار دست زده شود انجام نخواهد شد،پس از اين،اختلاف نظر مردم و چند دستگى آنها را در باره اين امر بيان مى كند،و مى فرمايد:گروهى خونخواهى از كشندگان عثمان را كارى درست دانسته و با اينان هم عقيده اند،دسته ديگر اين عمل را نادرست مى دانند و اينها ياران كسانى هستند كه بايد آنها را قصاص كرد،گروهى هم نه با آن عقيده همراهى دارند و نه با اين،بلكه در اين باره مانند موضوع حكميّت بى طرفى اختيار كرده،و خويشتن را كنار مى كشند ،پس از اين امام(علیه السلام)دستور مى دهد:شكيبايى كنند تا آرامش در ميان مردم برقرار شود،زيرا براى آنان روشن فرمود كه اقدام در باره اين امر در اين هنگام به مصلحت نيست،و زمانى كه مردم آسودگى يابند و دلها آرام شود گرفتن حقّ آسان خواهد شد .

فرموده است: فاهدءو عنّى و انظروا ما ذا يأتيكم به من أمري .

اين گفتار دلالت دارد كه آن حضرت در اين باره منتظر به دست آمدن فرصت بود،پس از اين آنان را از شتاب در اقدام به كارى كه موجب تضعيف قدرت دين و موجب سستى و زبونى آن مى گردد بيم مى دهد زيرا اگر آن حضرت در اين موقع،دستگيرى و مجازات كشندگان عثمان را آغاز مى كرد،از بروز و تجديد فتنه اى كه از آشوب نخستين يعنى فتنه قتل عثمان بزرگتر و دامنه اش گسترده تر باشد ايمنى حاصل نبوده و احتمال آن بسيار قوى بود،بنا بر اين آنچه مقتضاى تدبير و موافق عقل و شرع به نظر مى رسيد،خوددارى از دست زدن به اين كار تا برقرارى آرامش و فرو نشستن فتنه و خشم انقلابيها و بازگشت آنها به شهر و

ص:587

ديار خود بود،با اين حال دور نيست كه امام(علیه السلام)در اين انتظار بود كه فرزندان و بستگان عثمان طبق معمول براى دادرسى و خونخواهى مراجعه و اشخاصى را كه در كشتن عثمان دست داشته و او را محاصره كرده بودند به نام معرفى كنند تا حاكم بتواند حكم خدا را در باره آنها اجرا كند،ليكن اين امر صورت نگرفت،و معاويه به همراه مردم شام سر به طغيان برداشت،و بازماندگان عثمان نيز نزد او رفته دست به دامن او زدند،و از حوزه فرمانروايى امير مؤمنان(علیه السلام)جدا گرديدند،و به صورت شرعى براى خونخواهى قتل عثمان اقدام نكردند،و تنها با ستيزه گرى و غلبه جويى خواستار قصاص بودند،و معاويه نيز اين قضيّه را وسيله اى براى برانگيختن تعصّبهاى جاهلى و احساسات قبيله اى قرار داد،و هيچ كدام از اينها براى قصاص از راه درست وارد نشدند،برخى گفته اند قيام طلحه و زبير و نقض بيعت آنها با امير مؤمنان(علیه السلام)و شروع آنها به غارت اموال مسلمانان در بصره و كشتار صلحاى مسلمانان آن جا و ديگر وقايعى كه در اين هنگام اتّفاق افتاد، مانع آن شد كه امام(علیه السلام)كشندگان عثمان را قصاص كند و از اين روست كه آن حضرت ضمن برخى از سخنان خود به معاويه مى فرمايد:امّا اين كه خونخواهى عثمان را در خواست مى كنى،به فرمان در آى و خونخواهان عثمان را براى داورى به نزد من روانه كن،تا برابر كتاب خدا و سنّت پيامبرش(صلی الله علیه و آله)در باره تو و آنها رفتار شود .

امّا اين كه فرموده است: و سأمسك الأمر ما استمسك... تا آخر.

بايد دانست كه آن حضرت زمانى اين سخنان را ايراد فرموده كه گفتگو عليه آن حضرت در باره قضيّه عثمان بالا گرفته و شورش طلحه و زبير كه از بزرگان صحابه بودند و شكستن بيعت خود با آن حضرت به اين بهانه،امور مسلمانان را دستخوش اضطراب و بسيارى از آنان را پراكنده و پريشان خاطر ساخته بود،و به همين مناسبت است كه برخى از ياران آن حضرت به منظور آرام كردن فتنه طلحه و زبير و جلوگيرى از آشوبى كه از ناحيه معاويه و بروز اختلال در امور شام،انتظار

ص:588

مى رفت،از آن حضرت درخواست كردند كه كشندگان عثمان قصاص شوند،و آن بزرگوار در پاسخ فرموده است كه من عذر خود را بيان،و موانع را توضيح داده ام اگر نپذيرند من رشته اين امر را در دست خود همچنان نگه خواهم داشت يعنى با تمام نيرو خلافت را حفظ خواهم كرد،و اگر براى آرام كردن آنان چاره اى نيابم، يعنى چاره اى جز نبرد با سركشان و بيعت شكنان نبينم آخرين دارو را كه داغ كردن است به كار خواهم برد يعنى با آنان به نبرد خواهم پرداخت،زيرا پايان كار كسانى كه به نافرمانى و سركشى برخيزند جز اين نيست،و دلهاى بيمار آنها جز به اين دارو درمان نخواهد يافت،همچنان كه آخرين داروى تن بيمار جز داغ كردن نيست.و توفيق از خداست.

ص:589

168-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است كه هنگام رفتن اصحاب جمل به بصره

اشاره

ايراد فرموده است:

إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ رَسُولاً هَادِياً بِكِتَابٍ نَاطِقٍ وَ أَمْرٍ قَائِمٍ- لاَ يَهْلِكُ عَنْهُ إِلاَّ هَالِكٌ- وَ إِنَّ الْمُبْتَدَعَاتِ الْمُشَبَّهَاتِ هُنَّ الْمُهْلِكَاتُ- إِلاَّ مَا حَفِظَ اللَّهُ مِنْهَا- وَ إِنَّ فِي سُلْطَانِ اللَّهِ عِصْمَةً لِأَمْرِكُمْ- فَأَعْطُوهُ طَاعَتَكُمْ غَيْرَ مُلَوَّمَةٍ وَ لاَ مُسْتَكْرَهٍ بِهَا- وَ اللَّهِ لَتَفْعَلُنَّ أَوْ لَيَنْقُلَنَّ اللَّهُ عَنْكُمْ سُلْطَانَ الْإِسْلاَمِ- ثُمَّ لاَ يَنْقُلُهُ إِلَيْكُمْ أَبَداً- حَتَّى يَأْرِزَ الْأَمْرُ إِلَى غَيْرِكُمْ إِنَّ هَؤُلاَءِ قَدْ تَمَالَئُوا عَلَى سَخْطَةِ إِمَارَتِي- وَ سَأَصْبِرُ مَا لَمْ أَخَفْ عَلَى جَمَاعَتِكُمْ- فَإِنَّهُمْ إِنْ تَمَّمُوا عَلَى فَيَالَةِ هَذَا الرَّأْيِ- انْقَطَعَ نِظَامُ الْمُسْلِمِينَ- وَ إِنَّمَا طَلَبُوا هَذِهِ الدُّنْيَا حَسَداً لِمَنْ أَفَاءَهَا اللَّهُ عَلَيْهِ- فَأَرَادُوا رَدَّ الْأُمُورِ عَلَى أَدْبَارِهَا- وَ لَكُمْ عَلَيْنَا الْعَمَلُ بِكِتَابِ اللَّهِ تَعَالَى- وَ سُنَّةِ رَسُولِ اللَّهِ ص- وَ الْقِيَامُ بِحَقِّهِ وَ النَّعْشُ لِسُنَّتِهِ

لغات

يأرز:جانب ديگر مى رود،و دامن جمع مى كند فيالة:سستى تمالئوا:گرد آمدند نعش:بلند كردن

ترجمه

«خداوند متعال پيامبرى راهنما با كتابى گويا و دستورى استوار برانگيخت كه به وسيلۀ آن جز بد سرشت هلاك نمى گردد همانا آنچه نابود كننده است بدعتهايى است كه باطل را به صورت حقّ جلوه داده و مشتبه مى سازد،مگر آنچه خداوند از آن نگه دارد،بى گمان پيروى از

ص:590

حكومت الهى مايه حفظ و نگهدارى شماست،پس بى آن كه خود را مورد سرزنش قرار دهيد و ناگزير بدانيد اطاعت خود را تقديم پيشگاه حق كنيد،به خدا سوگند بايد اين كار را بكنيد،و گرنه خداوند سلطنت اسلام را از شما به ديگران منتقل خواهد كرد و پس از آن هرگز به سوى شما باز نخواهد گشت تا اين كه به كسانى غير از شما منتقل گردد.

اين گروه به سبب ناخشنودى از حكومت من به يكديگر پيوسته اند،و من تا هنگامى كه از گسيختن جمعيّت شما بيم نداشته باشم شكيبايى خواهم كرد،زيرا اگر آنان انديشه سست و رأى نادرست خود را به كار بندند،نظام امور مسلمانان گسيخته خواهد شد،اينان از آن رو به طلب دنيا برخاسته اند كه بر كسى كه خداوند حقّ او را به وى باز گردانيده رشك مى ورزند،و مى خواهند اوضاع را دگرگون و به حال پيشين باز گردانند،حقّ شما بر ما به كار بستن كتاب خدا و پيروى از پيامبر اوست كه درود خداوند بر او و خاندانش باد و اين كه حقّ او را ادا كنيم،و سنّت او را بر پا داريم .»

شرح

فرموده است: إنّ اللّه بعث...تا هالك .

اين جملات كه مربوط به عموم مسلمانان و پايه دين و اساس حكومت آنان است سر آغاز خطبه قرار داده شده تا براى شنوندگان يادآورى،و موجب توجّه و بازگشت آنان به اين اصول و مبانى باشد.واژه قائم در جمله أمر قائم به معناى راست و پايدار است.

فرموده است: لا يهلك عنه إلاّ هالك .

يعنى:در اين دين كسى هلاك نمى شود مگر آن كه در اوج مخالفت با آن بوده،و سرنوشتى جز هلاكت و نابودى براى خود فراهم نكرده باشد،چنان كه اگر گفته شود:اين رشته از دانش را جز دانشمند نمى داند يعنى دانشمندى آن را مى داند كه به منتهاى فضل و دانش رسيده باشد .

فرموده است: و إنّ المبتدعات المشبّهات...إلاّ ما حفظ اللّه .

ص:591

زيرا بدعتها و شبهه هايى كه در ميان مردم پديد مى آيد با كتاب خدا و سنّت پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)كه تمامى حدود و احكام خداوند را شاملند،منافات و مخالفت دارند و پيروى از آنها موجب خروج از دين و ترك متابعت از كتاب و سنّت مى باشد،منظور از هلاكت در اين عبارت نابودى در آخرت است.

فرموده است: إلاّ ما حفظ اللّه .

اين جمله مستثناى المهلكات است يعنى مگر آنچه خداوند حفظ كند و انسان را از دچار شدن به اين مهلكات باز دارد،زيرا مهلكات يا اعمالى كه موجب نابودى و هلاكت انسان است تنها دامنگير كسى مى شود كه آنها را به جاى آورد،امّا مشبّهات عبارت از چيزهايى است كه شبيه سنّت است ليكن سنّت و سيرت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)نيست،در برخى نسخه ها به جاى مشبّهات مشتبهات يعنى آنچه مايه اشتباه و التباس گردد نقل شده است ،مراد از عبارت سلطان اللّه سلطه و قدرت اسلام است و منظور از آن سلطان دين اللّه است كه مضاف(دين) حذف شده است و ممكن است مقصود آن حضرت نفس نفيس خودش باشد،زيرا او جانشين خداوند در روى زمين است،و براى بيان اين كه حكومت و قدرت او، سلطنت حقّ و مظهر عزّت و شوكت خداوند است واژه سلطان به اللّه اضافه شده است،و اين روشن است كه پيروى از حكومت حقّ مايه توانمندى و مصونيّت از گناه است،زيرا كسى كه پيروان حقّ را در حالى كه شمار آنها اندك بوده در برابر دشمنان بسيار يارى داده زنده جاويد است،و اكنون با اين كثرت عدد اگر او را خالصانه فرمانبردارى و از حكومت او پيروى كنند هر چه بيشتر و شايسته تر آنان را يارى و پيروزى خواهد داد،از اين رو فرموده است: فأعطوه طاعتكم غير ملوّمة يعنى خداوند را آن چنان فرمانبردارى و بندگى كنيد كه به سبب آلودگى به نفاق و ريا مستوجب سرزنش و نكوهش نباشيد و پس از آن فرموده است: و لا مستكره بها يعنى طاعت و عبادت شما از روى بى ميلى و اجبار نباشد،به جاى عبارت غير ملوم غير ملويّة نيز روايت شده است،يعنى طاعت شما كژ و نادرست نباشد .پس از

ص:592

اين امير مؤمنان(علیه السلام)آنان را بيم مى دهد كه اگر فرمانبردارى نكنيد خداوند قدرت و حكومت اسلام را از شما خواهد گرفت،و هرگز به شما باز نمى گرداند تا اين كه آن را به جاى ديگر منتقل،و در ميان كسانى غير از شما مستقرّ سازد،منظور آن حضرت از اين سخن امر خلافت است،بايد دانست كه اگر در جمله حتّى يأرز الأمر إلى غيركم واژه حتّى و آنچه پس از آن آمده غايت و نهايت نقل سلطنت حقّ از آنها دانسته شود برگشت و استقرار دوباره آن چنان كه گفته شد از عبارت فهميده نمى شود،ليكن اگر حتّى را غايت و پايان عدم انتقال حكومت حقّه اسلام به آنان بدانيم،برگشت آن را به آنان مى توان از سخن دريافت.

اگر گفته شود:چرا امام(علیه السلام)فرموده است:پس از آن حكومت اسلام هرگز به آنان باز نخواهد گشت،در حالى كه با پديد آمدن دولت عبّاسى حكومت به آنان بازگشته است؟ اين پرسش را مى توان به چند گونه پاسخ داد:

1-گروهى كه در اين گفتار طرف خطاب آن حضرت و از اصحاب و ياران او بشمارند هرگز دولت و قدرت به آنها باز نگشته است،زيرا پس از انقضاى حكومت بنى اميّه هيچ يك از اينها زنده نمانده بود،و پس از آن هم در هيچ موقع قدرت به كسانى از فرزندان اينها منتقل نشده است.

2-سخن امير مؤمنان(علیه السلام)مقيّد به واژه حتّى است كه به اصطلاح نحويان براى غايت و نهايت مى آيد،و فرموده است قدرت و حكومت اسلام هرگز به شما باز نمى گردد تا اين كه به گروه ديگرى منتقل گردد،چنان كه قضيّه به همين صورت واقع شد،و حكومت از دست آنها بيرون رفت و به چنگ بنى اميّه افتاد.

3-برخى از شارحان گفته اند،گفتار امام(علیه السلام)كه«حكومت هرگز به شما باز نمى گردد تا اين كه...»به دنبال اين شرط است:«اگر خدا را فرمانبردار نباشيد»،و چون اين شرط واقع نشده و بسيارى از مسلمانان بدون آلودگى به ريا و نفاق و بى اكراه و اجبار خداوند را بندگى و فرمانبردارى كرده اند،حكومت به

ص:593

آنها باز گشته است.

4-گروهى گفته اند:واژه ابدا براى مبالغه آمده است،چنان كه به بدهكارى كه وام خود را نمى پردازد گفته مى شود:لأحبسنّك أبدا يعنى تو را براى هميشه زندانى خواهم كرد.

بارى مراد از قومى كه خلافت در كنار آنها قرار خواهد گرفت،بنى اميّه است چنان كه رويدادها به همين نحو اتّفاق،و اين امر به دست آنها افتاد .

فرموده است: إنّ هؤلاء قد تمالاؤا .

منظور از اين گروه،طلحه و زبير و عايشه و پيروان آنهاست،و اين سخن اشاره دارد به اين كه رفتن اينان به بصره بر خلاف آنچه ادّعا و اظهار مى كنند براى خونخواهى عثمان نيست،بلكه به سبب ناخشنودى و خشمى است كه از خلافت و حكومت آن حضرت دارند ،پس از اين امام(علیه السلام)وعده مى دهد:تا هنگامى كه بيم تفرقه امّت و گسيختگى امور كشور پيش نيايد در برابر اعمال اينها بردبارى و شكيبايى خواهد كرد،و هشدار مى دهد كه اگر اينها در راهى كه در پيش گرفته اند همچنان بر انديشه سست و خيال خام و سركشى و نافرمانى خود ادامه دهند نظام امور مسلمانان گسيخته و جمعيّت آنان پراكنده خواهد شد .

فرموده است: إنّما طلبوا...تا عليه .

اين سخن در بيان انگيزه ناخشنودى و خشم اينها از رسيدن آن حضرت به حكومت و خلافت است،و اين به سبب دنيا طلبى و حسد ورزى آنها بر كسى است كه خداوند دنيا را در اختيار او نهاده است،و اين گفته به خاندان پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)اشاره دارد.

فرموده است: فأرادوا ردّ الأمور على أدبارها .

يعنى اينها مى خواهند اكنون هم خلافت را از خاندان پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيرون برند همان گونه كه در نخست اين كار را كردند يا حقّى را كه به آنان بازگشته،همچون گذشته از آنها سلب كنند .

ص:594

پس از اين امام(علیه السلام)اعلام مى كند حقوقى را كه مردم بر او دارند و اين در صورتى است كه صادقانه و دور از شائبه فرمانبردار باشند اين است كه در ميان آنان به كتاب خدا عمل و از روش پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)پيروى كند،و نسبت به اداى حقوقى كه خداوند واجب گردانيده اقدام،و سنّتهاى خداوند را جارى و بر پا دارد،و آنچه بر امام و پيشوا واجب است همين است،و توفيق از خداوند است.

ص:595

169-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه خطاب به يكى از اعراب بصره فرموده است:

اشاره

أَ رَأَيْتَ لَوْ أَنَّ الَّذِينَ وَرَاءَكَ بَعَثُوكَ رَائِداً- تَبْتَغِي لَهُمْ مَسَاقِطَ الْغَيْثِ- فَرَجَعْتَ إِلَيْهِمْ وَ أَخْبَرْتَهُمْ عَنِ الْكَلَإِ وَ الْمَاءِ- فَخَالَفُوا إِلَى الْمَعَاطِشِ وَ الْمَجَادِبِ مَا كُنْتَ صَانِعاً- قَالَ كُنْتُ تَارِكَهُمْ وَ مُخَالِفَهُمْ إِلَى الْكَلَإِ وَ الْمَاءِ- فَقَالَ ع فَامْدُدْ إِذاً يَدَكَ- فَقَالَ الرَّجُلُ- فَوَاللَّهِ مَا اسْتَطَعْتُ أَنْ أَمْتَنِعَ عِنْدَ قِيَامِ الْحُجَّةِ عَلَيَّ- فَبَايَعْتُهُ ع

ترجمه

هنگامى كه آن حضرت به نزديكى بصره رسيد،گروهى از مردم آن براى اين كه چگونگى نظر آن حضرت را در باره اصحاب جمل بدانند،و شبهه را از دل خود بزدايند،كسى را نزد آن بزرگوار فرستادند،امام(علیه السلام)وضع خود را در برابر آن ياغيان بيان فرمود چنان كه فرستاده مذكور دانست كه حقّ با آن حضرت است،از اين رو امام(علیه السلام)به او فرمود:بيعت كن،او گفت من فرستاده گروهى هستم و كارى بى نظر آنان انجام نمى دهم تا به نزد آنان باز گردم.آنچه در بسيارى از نسخه هاى نهج البلاغه آمده است همين است كه ذكر شد،ليكن در برخى از آنها پس از پايان گفتار آن مرد عرب،جمله«فبا يعته عليه السّلام»را نقل كرده اند،يعنى آن مرد گفته است كه با آن حضرت بيعت كردم.و اين عرب به نام كليب جرمىّ معروف است.

ص:596

«به من بگو اگر آنانى كه در پشت سردارى تو را پيشتاز كاروان قرار دهند تا جاهايى را كه باران در آن فرود آمده بيابى،و تو پس از بازگشت به سوى آنان،از محلّهايى كه داراى آب و گياه است آنها را آگاه گردانى، ليكن آنان مخالفت كنند و در جاهايى كه خشك و بى آب و علف است فرود آيند چه كار خواهى كرد؟گفت من آنان را رها مى كنم و بر خلاف آنها به جايى كه آب و گياه است مى روم،امير مؤمنان(علیه السلام)فرمود:بنا بر اين دستت را دراز كن!آن مرد گفت به خدا سوگند در اين هنگام كه حجّت بر من تمام گشته بود نتوانستم دست باز دارم،از اين رو با آن حضرت بيعت كردم .»

شرح

جرمّى منسوب به بنى جرم است،و اينها طايفه اى از مردم بصره بودند،كه اين مرد را نزد آن حضرت فرستادند،تا چگونگى نظر آن بزرگوار را در باره اصحاب جمل به دست آورند و بدانند كه آن حضرت نسبت به اقدامات خود در برابر آنان از حجّت و دليل برخوردار،و يا در شكّ و ترديد است ،اين مرد هنگامى كه امام(علیه السلام) را ديد و سخنانش را شنيد هيچ گونه شكّى در صدق گفتار آن حضرت در دلش باقى نماند،و با آن بزرگوار بيعت كرد،و سخنانى كه ذكر شد در ميان آنان گذشت،به راستى تمثيلى لطيف تر و دلپذيرتر از آنچه آن حضرت بيان فرموده است ديده نمى شود،با توجّه به اركان تمثيل،بر حسب اصطلاح حالت مخاطب اصل است بنا بر فرض اين كه پيشتاز كاروان بوده و در پى جايى داراى آب و گياه است و فرع،وضع اوست كه در صدد به دست آوردن آگاهى و فضيلت و هدايت از آن حضرت است حكم،مخالفت او با يارانش مى باشد كه آنها را به جايى كه داراى آب و گياه بوده رهنمون شده و آنان نپذيرفته اند،و علّت حكم،دست يافتن او به جايى با سبزه و آب است،و چون دستيابى به دانش و فضيلت كه همچون سبزه و آب كه غذاى تن و سبب بقاى آن است خوراك جان و مايه زندگى است براى اين فرستاده حاصل شده و اين شبيه دست يافتن پيشتاز كاروان به جايى است كه داراى آب و گياه باشد،لذا علّت حكم كه لزوم مخالفت با يارانش به سبب

ص:597

دسترسى به معدن فضيلت و علم و هدايت است لازم،و بيعت با آن حضرت واجب مى گردد،از اين رو امير مؤمنان(علیه السلام)به او فرمود:بنا بر اين دستت را دراز كن، و چون هنگامى كه عقل سالم اين تمثيل روشن را مى شنود نمى تواند خوددارى كند و آن را نپذيرد و در برابر آن تسليم نگردد،لذا اين مرد سوگند مى خورد كه در برابر اقامه اين دليل نتوانست سرباز زند،و با آن حضرت بيعت كرد.

ص:598

170-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در هنگامى كه تصميم گرفت با سپاه

اشاره

شام در صفّين روبرو شود ايراد فرموده است:

اَللَّهُمَّ رَبَّ السَّقْفِ الْمَرْفُوعِ وَ الْجَوِّ الْمَكْفُوفِ- الَّذِي جَعَلْتَهُ مَغِيضاً لِلَّيْلِ وَ النَّهَارِ- وَ مَجْرًى لِلشَّمْسِ وَ الْقَمَرِ وَ مُخْتَلَفاً لِلنُّجُومِ السَّيَّارَةِ- وَ جَعَلْتَ سُكَّانَهُ سِبْطاً مِنْ مَلاَئِكَتِكَ- لاَ يَسْأَمُونَ مِنْ عِبَادَتِكَ- وَ رَبَّ هَذِهِ الْأَرْضِ الَّتِي جَعَلْتَهَا قَرَاراً لِلْأَنَامِ- وَ مَدْرَجاً لِلْهَوَامِّ وَ الْأَنْعَامِ- وَ مَا لاَ يُحْصَى مِمَّا يُرَى وَ مَا لاَ يُرَى- وَ رَبَّ الْجِبَالِ الرَّوَاسِي الَّتِي جَعَلْتَهَا لِلْأَرْضِ أَوْتَاداً- وَ لِلْخَلْقِ اعْتِمَاداً إِنْ أَظْهَرْتَنَا عَلَى عَدُوِّنَا- فَجَنِّبْنَا الْبَغْيَ وَ سَدِّدْنَا لِلْحَقِّ- وَ إِنْ أَظْهَرْتَهُمْ عَلَيْنَا فَارْزُقْنَا الشَّهَادَةَ- وَ اعْصِمْنَا مِنَ الْفِتْنَةِ أَيْنَ الْمَانِعُ لِلذِّمَارِ- وَ الْغَائِرُ عِنْدَ نُزُولِ الْحَقَائِقِ مِنْ أَهْلِ الْحِفَاظِ- الْعَارُ وَرَاءَكُمْ وَ الْجَنَّةُ أَمَامَكُمْ

لغات

مغيضا للّيل و النّهار:جاى نهان شدن شب و روز سبط:قبيله

ترجمه

«بار خدايا!اى پروردگار اين آسمان بر افراشته،و هواى نگاه داشته شده،كه آن را جاى پيدا و پنهان شدن شب و روز و محلّ گردش خورشيد و ماه،و رفت و آمد ستارگان گردان ساخته اى،و ساكنان آن را گروهى از فرشتگانت قرار داده اى كه از پرستش و اداى وظيفه بندگى تو خسته و درمانده نمى شوند.

ص:599

و اى پروردگار اين زمين كه آن را جاى آرميدن مردمان و محلّ حركت خزندگان و گزندگان خرد و كلان و چهار پايان و انواع آفريدگان بى شمار خود از آنچه ديده مى شود و آنچه ديده نمى شود گردانيده اى.

و اى پروردگار كوههاى استوارى كه آنها را ميخهاى زمين قرار داده و پناهگاه آفريدگان خود ساخته اى،اگر ما را بر دشمنانمان پيروز فرمايى،ما را از ستم و تعدّى بر كناردار،و بر راه حقّ استوار گردان،و اگر آنان را بر ما چيره گردانى شهادت را روزى ما فرما،و از فتنه شكّ و بد دلى ما را نگه دار.

كجايند آنانى كه براى آنچه محافظت از آن واجب است سر سختانه دفاع مى كنند،و كجايند آن غيرتمندانى كه در هنگام نزول بلاها و روبرو شدن با سختيها پاسدارى و پايدارى مى ورزند.ننگ در پشت سر شما و بهشت در پيش رويتان است .»

شرح

امير مؤمنان(علیه السلام)پروردگار را به نام اين كه آفريننده آسمان و زمين است مى خواند،زيرا آيات و نشانه هاى او كه گوياى كمال عظمت و لطف وى به آفريدگانش مى باشد در آسمان و زمين جلوه گر است،از اين رو بدين گونه خدا را خواندن،دل را آمادگى و تن را توانمندى مى دهد تا غلبه و پيروزى را بر دشمن به دست آورد،منظور از سقف مرفوع آسمان است و مراد از جوّ مكفوف نيز همين است و در خطبه نخست نيز بدين اشاره شده است،اين كه فرموده است:آسمان محلّ پيدا و پنهان شدن شب و روز است،زيرا جنبش افلاك مستلزم حركت خورشيد بر روى زمين است و اين موجب پنهان شدن شب،و از ادامه حركات زمين و جنبش خورشيد نيز روز ناپديد مى شود،به همين سبب آسمان همچون نهانگاه شب و روز مى باشد،و واژه مغيض را براى آنها استعاره آورده است كه آسمان محلّ گردش خورشيد و ماه و آمد و شد ستارگان سيّار است آشكار است،ولى اين سخن دلالت بر آن ندارد كه گردش ستارگان ذاتى آنها بوده و آسمان را جنبش و حركتى نيست،منظور از گروه فرشتگانى كه بدانها اشاره فرموده ارواح فلكى است كه

ص:600

اجرام آسمانى را به حركت در مى آورند،و پيش از اين نيز به آنها اشاره و در خطبه نخست بيان شده كه اين فرشتگان از پرستش خدا و اداى وظيفه بندگى خسته و فرسوده نمى شوند .

پس از اين امام(علیه السلام)خداوند را بر حسب اين كه پروردگار زمين است مى خواند،پروردگارى كه زمين را گسترانيده و جاى آرميدن مردمان،و محلّ جنبش جانداران خرد و كلان و چهار پايان و انواع آفريدگان بى شمارى قرار داده كه بعضى ديده مى شوند و برخى از چشم ما پنهانند،يكى از دانشمندان گفته است:اگر كسى بخواهد حقيقت گفتار امير مؤمنان را بداند در آن جا كه فرموده است:جانوران گوناگون بى شمارى كه ديده مى شوند و ديده نمى شوند،در يكى از شبهاى تابستانى در بيابان اندكى آتش روشن كند و بنگرد كه چه جانداران گوناگون ناشناخته اى با شكلهاى ترس آور گرد آن آتش را مى گيرد كه نه او آنها را پيش از اين ديده و نه جز او.بارى محتمل است منظور امام(علیه السلام)از آفريدگانى كه ديده نمى شوند جاندارانى باشد كه به سبب خردى و يا باريكى به چشم در نمى آيند .

سپس امام(علیه السلام)خداوند را بر حسب اين كه آفريننده كوههاست ندا مى كند، معناى اين را كه كوهها ميخهاى زمينند پيش از اين دانسته ايم،و اين كه تكيه گاه مردمند براى اين است كه بشر در آنها سكنا مى گزيند و خانه خود را با استفاده از آنها بنا مى كند،و سودهايى كه از نظر انواع درختان و ميوه ها و ديگر چيزها از كوهها به دست مى آيد هرگز از دشتها و درّه ها حاصل نمى شود،همچنين معدنها در دل كوهها نهفته شده است و چشمه ها از اندرون آنها جوشان و سرازير مى گردد، بنا بر اين روشن است كوهها كه چراگاه دامها و مركز منافع مردم و براى آنان تكيه گاه و پشتوانه است .

پس از اين امير مؤمنان(علیه السلام)از خداوند درخواست مى كند كه اگر بر دشمن پيروز شود او را از دست زدن به بغى و ستم بر كنار دارد،بغى به معناى ستمگرى و

ص:601

سركشى و سبب خروج از مرز صفت فاضله عدالت مى باشد،و نيز از خداوند مى خواهد او را راهنمايى كند و در طريق عدل و حق پايدارى و استوارى بخشد،و اگر دشمن بر او پيروز شود شهادت را روزى او گرداند،و از آزمون زيان و شكست محفوظ بدارد،زيرا كسى كه در مبارزه معتقد به حقّانيّت خود باشد و دچار شكست شود غالبا بر بخت و اقبال خود خشمناك و نسبت به پروردگارش گستاخ مى گردد،و چه بسا مردمى كه هنگام دچار شدن به سختيها و گرفتاريها ايمان خود را از كف داده و كافر مى شوند،و اين كه امام(علیه السلام)شكست از دشمن و آثار آن را به فتنه و آزمون تعبير فرموده براى اين است كه موجب انصراف از حقّ و روگردانيدن از خداوند مى شود،از اين رو از حقّ تعالى درخواست كرده كه او را از اين فتنه و امثال آن نگهدارى فرمايد،تا هم براى خويش،ثبات و پايدارى در راه حقّ را مسألت كند،و هم به شنوندگان ادب و تربيت آموزد .

پس از اين سخنان برابر آنچه معمول است كه انسان در هنگام جنگ از ياران خود مى خواهد در راه حفظ هدفى كه لازم است فداكارى و از جان گذشتگى كنند،و غيرت و حميّت آنان را بر انگيخته،آنها را آماده كارزار مى كند،امام(علیه السلام)نيز به همين منظور مى پرسد:آنانى كه در راه آنچه حفظ آن واجب است استوار،و در برابر نزول حقايق غيرت و احساس داشته باشند كجايند؟مراد از نزول حقايق،رويدادهاى بزرگ و پيشامدهاى سخت و دشوار است .سپس فرموده است:آتش در پشت سر شماست،يعنى اگر در برابر دشمن هزيمت كنيد و عقب نشينى كنيد خود را مستحقّ دخول در آتش و مستوجب دوزخ كرده ايد،و پس از آن فرموده است:بهشت در پيش روى شماست،يعنى:اگر بر دشمن يورش بريد و در جنگ پيش برويد،و اين سخن در كمال ايجاز و بلاغت است.

ص:602

171-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

بخش اول
اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لاَ تُوَارِي عَنْهُ سَمَاءٌ سَمَاءً- وَ لاَ أَرْضٌ أَرْضاً

ترجمه

«ستايش ويژه خداوندى است كه آسمانى آسمان ديگر،و زمينى زمين ديگر را از او نمى پوشاند .»

شرح

امير مؤمنان(علیه السلام)خداوند را از نظر احاطه اى كه دانش او به آسمانها و زمينها دارد مورد حمد و سپاس قرار داده،و اين خود مستلزم تنزيه حقّ تعالى از صفات آفريدگان است.زيرا اعتقاد مردم اين بود كه برخى اجرام آسمانى و زمينى از آنچه در پشت آنها قرار دارد پنهان و پوشيده اند امّا علم پروردگار متعال بر همه چيز احاطه دارد،نه چيزى مى تواند حايل و مانع آن شود،و نه رازى بر او پوشيده و نهفته مى باشد.

بخشى از اين خطبه است:
اشاره

:وَ قَدْ قَالَ قَائِلٌ إِنَّكَ عَلَى هَذَا الْأَمْرِ يَا؟ابْنَ أَبِي طَالِبٍ؟ لَحَرِيصٌ- فَقُلْتُ بَلْ أَنْتُمْ وَ اللَّهِ لَأَحْرَصُ وَ أَبْعَدُ وَ أَنَا أَخَصُّ وَ أَقْرَبُ- وَ إِنَّمَا طَلَبْتُ حَقّاً لِي وَ أَنْتُمْ تَحُولُونَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ- وَ تَضْرِبُونَ وَجْهِي دُونَهُ- فَلَمَّا قَرَّعْتُهُ بِالْحُجَّةِ فِي الْمَلَإِ الْحَاضِرِينَ- هَبَّ كَأَنَّهُ بُهِتَ لاَ يَدْرِي

ص:603

مَا يُجِيبُنِي بِهِ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعْدِيكَ عَلَى؟قُرَيْشٍ؟ وَ مَنْ أَعَانَهُمْ- فَإِنَّهُمْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ صَغَّرُوا عَظِيمَ مَنْزِلَتِيَ- وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي أَمْراً هُوَ لِي- ثُمَّ قَالُوا أَلاَ إِنَّ فِي الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ وَ فِي الْحَقِّ أَنْ تَتْرُكَهُ

ترجمه

«گوينده اى به من گفت اى فرزند ابو طالب تو به خلافت خيلى حرص مى ورزى،پاسخ دادم بلكه به خدا سوگند شما به اين امر حريصتر و از شايستگى دورتريد،و من به آن سزاوارتر و نزديكترم،تنها من حقّى را كه از آنم مى باشد مطالبه مى كنم،و شما ميان من و آن حايل مى شويد و مرا از آن دور مى گردانيد،و هنگامى كه در ميان حاضران دليل آن را گوشزد او كردم مبهوت شد و نمى دانست در پاسخ من چه بگويد؟ بار خدايا!من در برابر قريش و كسانى كه آنها را كمك مى كنند از تو يارى مى جويم زيرا اينان پيوند خويشى مرا بريدند،و مقام بزرگ مرا كوچك شمردند،و در امرى كه ويژه من است براى دشمنى با من همدست شدند، پس از آن گفتند:آگاه باش حقّ آن است كه آن را بگيرى يا آن را رها كنى .»

شرح

امير مؤمنان(علیه السلام)در اين بخش از خطبه به آنچه در شورا پس از كشته شدن عمر جريان يافت اشاره مى كند،كسى كه سخن مذكور را به امام(علیه السلام)گفته سعد بن ابى وقّاص است،با اين كه سعد مذكور از كسانى است كه حديث رسول اكرم(صلی الله علیه و آله) در باره على(علیه السلام)را روايت كرده كه فرموده است:«أنت منّى بمنزلة هرون من موسى (1)»و اين مايه شگفتى است.

پاسخ امام(علیه السلام)به او كه فرموده است:بلكه به خدا سوگند شما حريصتر و

ص:604


1- جايگاه تو نسبت به من جايگاه هارون به موسى(علیه السلام)است.

دورتريد به اين معناست كه براى رسيدن به خلافت آزمندتر،و از شايستگى و استحقاق دورتريد،و اين گفتار به گونه استدلال و به صورت قياس ضمير از شكل اوّل است كه مخاطب را خاموش مى كند،صغراى اين قياس همان است كه ذكر شده و كبراى آن كه محذوف است اين است:هر كس به اين امر حريصتر و از آن دورتر باشد نمى تواند ديگرى را كه به آن نزديكتر و شايسته تر است حريصتر خوانده و او را سرزنش كند.

فرموده است: و أنا أخصّ و أقرب .

اين نيز صغراى قياس ضمير است كه امير مؤمنان(علیه السلام)در اثبات اولويّت خود براى طلب خلافت بيان فرموده و كبراى قياس مذكور اين است كه:هر كس به اين امر بيشتر اختصاص دارد و بدان نزديكتر است به مطالبه آن اولى و سزاوارتر مى باشد.

روايت شده كه اين سخنان را امير مؤمنان(علیه السلام)در روز سقيفه فرموده،و كسى كه به آن حضرت گفته است بر اين امر حرص مى ورزى ابو عبيدة بن جرّاح بوده است،ليكن روايت پيش درست تر به نظر مى آيد و مشهورتر است،و نيز به جاى فعل «بهت»هبّ نيز روايت شده است يعنى بيدار شد،گويى از دلايلى كه اقامه گرديد بكلّى فراموشى و غفلت داشته و پس از آن بيدار و هشيار گرديده است .

پس از اين امير مؤمنان(علیه السلام)براى دفع آزار قريش و كسانى كه به آنها كمك و مساعدت مى كنند از خداوند متعال درخواست يارى و از اعمال آنها به او شكايت مى كند،از جمله اعمال آنها اين كه پيوند خويشاوندى را بريده و قرابت او را با پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)ناديده گرفته اند،ديگر اين كه مقام و منزلت او را كوچك شمرده،و به سخنان صريح رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)در باره او توجّه نكرده اند و بر دشمنى با او در امر خلافت كه خود را سزاوارتر از آنها بدان مى داند همدست شده يار و متّفق گشته اند :

فرموده است: ثمّ قالوا... تا آخر.

ص:605

يعنى:قريش به اين بسنده نكردند كه حقّ مرا بگيرند و خاموش مانده نگويند حقّ ماست،بلكه آن را از من گرفتند و مدّعى شدند كه اين حقّ خود آنهاست،و اين در حالى بود كه بر خود واجب مى ديدم از كشمكش و نزاع بر سر خلافت دورى جويم،و اى كاش آنهايى كه به غصب حقّ من پرداختند، حقانيّت مرا اعتراف مى كردند كه در اين صورت درد سبكتر و مصيبت آسانتر بود.

در عبارت إنّ في الحقّ أن تأخذه فعل تأخذه و همچنين فعل تتركه در جمله بعد هر دو با نون متكلم نيز روايت شده،و نسخه شريف رضىّ رضوان اللّه عليه به همين گونه است و مراد اين است كه سران قريش پس از آن كه حقّ مرا غصب كردند گفتند:ما در اين امر هر گونه بخواهيم رفتار مى كنيم،و آن را به هر كس جز تو بخواهيم مى دهيم و مى گيريم.

بخشى از اين خطبه است كه در بارۀ اصحاب جمل است:
اشاره

فَخَرَجُوا يَجُرُّونَ حُرْمَةَ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- كَمَا تُجَرُّ الْأَمَةُ عِنْدَ شِرَائِهَا- مُتَوَجِّهِينَ بِهَا إِلَى؟الْبَصْرَةِ؟- فَحَبَسَا نِسَاءَهُمَا فِي بُيُوتِهِمَا- وَ أَبْرَزَا حَبِيسَ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ لَهُمَا وَ لِغَيْرِهِمَا- فِي جَيْشٍ مَا مِنْهُمْ رَجُلٌ إِلاَّ وَ قَدْ أَعْطَانِي الطَّاعَةَ- وَ سَمَحَ لِي بِالْبَيْعَةِ طَائِعاً غَيْرَ مُكْرَهٍ- فَقَدِمُوا عَلَى عَامِلِي بِهَا- وَ خُزَّانِ بَيْتِ مَالِ الْمُسْلِمِينَ وَ غَيْرِهِمْ مِنْ أَهْلِهَا- فَقَتَلُوا طَائِفَةً صَبْراً وَ طَائِفَةً غَدْراً- فَوَاللَّهِ لَوْ لَمْ يُصِيبُوا مِنَ الْمُسْلِمِينَ- إِلاَّ رَجُلاً وَاحِداً مُعْتَمِدِينَ لِقَتْلِهِ- بِلاَ جُرْمٍ جَرَّهُ لَحَلَّ لِي قَتْلُ ذَلِكَ الْجَيْشِ كُلِّهِ- إِذْ حَضَرُوهُ فَلَمْ يُنْكِرُوا- وَ لَمْ يَدْفَعُوا عَنْهُ بِلِسَانٍ وَ لاَ بِيَدٍ- دَعْ مَا أَنَّهُمْ قَدْ قَتَلُوا مِنَ الْمُسْلِمِينَ- مِثْلَ الْعِدَّةِ الَّتِي دَخَلُوا بِهَا عَلَيْهِمْ

لغت

بلا جرم جرّه:بى آن كه گناهى را مرتكب شده باشد.

ترجمه

«اينان از(مكّه)بيرون شده به سوى بصره رو آوردند و همسر پيامبر

ص:606

خدا(صلی الله علیه و آله)را مانند كنيزى كه خريدارى شده باشد به همراه خود مى كشاندند، طلحه و زبير زنان خويش را در خانه هاى خود مستور نگه داشته،و حرم رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را از پشت پرده بيرون آورده،در برابر ديدگان خود و ديگران قرار دادند،اينها با سپاهى بدان سو رفته اند كه هيچ يك از آنها نيست مگر اين كه فرمان مرا گردن نهاده،و با رغبت و بى هيچ اكراه و اجبارى بيعت مرا پذيرفته است،اينها به فرماندار من در آن جا و كارگزاران بيت المال مسلمانان و مردم اين شهر يورش برده گروهى را به زندان انداخته و كشتند و برخى را با حيله و نيرنگ از پاى در آوردند،به خدا سوگند اگر تنها به يك تن از مسلمانان دست يافته و بى آن كه گناهى كرده باشد از روى عمد او را كشته بودند،كشتن همه آنان براى من روا بود،زيرا اينها حضور داشتند،و جلو اين كار زشت را نگرفتند و با زبان و دست از آن مسلمان دفاع نكردند،بگذريم از اين كه آنها گروهى از مسلمانان را به اندازه شمار خودشان كه وارد آن شهر شدند كشته اند .»

شرح

امير مؤمنان(علیه السلام)در اين بخش از خطبه عذر خود را در جنگ با اصحاب جمل بيان كرده و سه گناه بزرگ آنها را كه موجب جواز قتل و جنگ با آنهاست بر شمرده است:

1-حرم پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)و پرده نشين خانه او را مانند كنيزكان در هنگام خريد و فروش،به همراه خود كشانده و زنان خويش را در پرده نگه داشته و محافظت مى كنند،ضمير تثنيه در فعل حبسا براى طلحه و زبير است،وجه تشبيه، از ميان بردن و كاهش يافتن حرمت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به سبب بيرون آوردن او از خانه است،و اين عمل،جسارت و گستاخى به پيامبر خداست(صلی الله علیه و آله).

عكرمه از ابن عبّاس نقل كرده است كه روزى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به زنانش كه همگى نزد او گرد آمده بودند فرمود:«كاش مى دانستم كدام يك از شما دارنده آن شتر پر مو است كه سگان حوأب بر او بانگ زنند،و مردم بسيارى از راست

ص:607

و چپ آن كشته گردند كه همگى به دوزخ در آيند و او جان بدر برد پس از آن كه به هلاكت نزديك شود».و نيز حبيب بن عمير روايت كرده است:هنگامى كه عايشه و طلحه و زبير از مكّه به سوى بصره روان گرديدند،شب هنگام بر آب حوأب وارد شدند،و اين جوى آبى متعلّق به قبيله بنى عامر بن صعصعه بود،در اين موقع سگان بر آنها بانگ زدند و در نتيجه پارس آنها شتران سركش و چموش رميده و گريختند، يكى از آنان گفت:خدا لعنت كند حوأب را كه چه قدر سگانش زياد است،در اين هنگام كه عايشه نام حوأب را شنيد،پرسيد:آيا اين آب حوأب است.آن مرد پاسخ داد بلى،عايشه گفت:مرا باز گردانيد،مردم پرسيدند چه شده و او را چه پيش آمده است،عايشه گفت:من از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى گفت:سگان حوأب را مى بينم كه به يكى از زنان من بانگ برآورده اند و پس از آن به من فرمود:اى حميراء زنهار از اين كه آن زن تو باشى،زبير در پاسخ عايشه گفت:

خدا تو را رحمت كند آسوده باش كه ما فرسنگهاى بسيارى است كه از آب حوأب گذشته و دور شده ايم عايشه گفت:كسانى را نزد خوددارى كه گواهى دهند اين سگانى كه بانگ بر آورده اند سگان آب حوأب نيستند؟طلحه و زبير به فريب و اغفال او پرداختند،و پنجاه نفر از عربهاى بيابان نشين را حاضر كردند و در برابر پاداشى كه براى آنها قرار دادند،نزد عايشه رفتند و پس از سوگند گواهى دادن كه اين آب حوأب نيست،و اين را نخستين گواهى دروغى مى دانم كه در اسلام اتّفاق افتاده است.بارى عايشه پذيرفت،و به راه خود ادامه داد.

در باره جمله«و تنجو بعد ما كادت»كه در حديث پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)آمده است،طايفه اماميّه گفته اند:مراد رهايى از قتل است بعد از آن كه نزديك بود كشته شود،و آنانى كه خواسته اند او را معذور بدارند چنين معنا كرده اند كه:به وسيله توبه از آتش رهايى مى يابد پس از آن كه به سبب عملى كه انجام داده نزديك بوده دچار آتش دوزخ گردد .

2-يكى ديگر از گناهان بزرگ جنگ افروزان واقعه جمل،شكستن بيعت آن

ص:608

بزرگوار است كه پس از آن كه طاعت او را گردن نهادند،با جمعيّتى كه همگى دست بيعت به آن حضرت داده بودند،سر به طغيان و سركشى برداشتند .

3-گناه بزرگ ديگر اينها كشتن فرماندار آن حضرت در بصره و كارگزاران بيت المال مسلمانان در آن شهر بود كه برخى را صبرا كشتند يعنى اسير كرده و كشتند و بعضى را غدرا به شهادت رسانيدند يعنى غدر و خيانت به كار برده پس از دادن امان به كشتار آنها پرداختند.

خلاصه قضيّه بنا بر آنچه نقل كرده اند اين است كه:طلحه و زبير و عايشه هنگامى كه در مسير خود به چاه ابو موسى كه نزديك بصره بود رسيدند،به عثمان بن حنيف انصارى كه در اين هنگام از سوى على(علیه السلام)فرماندار بصره بود نوشتند كه سراى حكومتى را براى ما خالى كن،عثمان بن حنيف وقتى نامه آنان را خواند احنف بن قيس و حكيم بن جبلّه عبدى را نزد خود فرا خواند و نامه را براى آنان قرائت كرد،احنف گفت:اينها اگر براى خونخواهى از كشندگان عثمان به اين كوشش برخاسته اند،آنها خود همان كسانى هستند كه بر سر عثمان ريخته و او را كشته اند،به خدا سوگند من اينها را چنين مى بينم كه از ما جدا نمى شوند مگر اين كه ميان ما دشمنى انداخته و خون ما را بر زمين بريزند،و گمانم اين است كه بويژه نسبت به تو رفتارى در پيش گيرند كه تاب تحمّل آن را ندارى،بنا بر اين اعتقاد من اين است كه براى مقابله با آنها آماده شوى،و به اتّفاق كسانى از مردم بصره كه با تو همراه و همگامند به سوى آنها بشتابى،زيرا تو امروز حاكم و فرماندار آنانى و همگى فرمان تو را پذيرايند،پس به همراه اين مردم به سوى آنان روان شو،و قبل از آن كه تو را در يك خانه ديدار كنند و مردم از آنها نسبت به تو فرمانبردارتر شوند،بر آنها پيشدستى كن،حكيم بن جبلّه نيز همين سخنان را گفت،پس از اين عثمان بن حنيف گفت:رأى درست همين است ليكن من شرّ و بدى را خوش نمى دارم و نمى خواهم آن را آغاز كنم و اميدوارم تا آن هنگام كه نامه امير المؤمنين(علیه السلام)به من برسد و فرمان او را بدانم و به كار بندم عافيت و

ص:609

سلامت برقرار باشد،حكيم بن جبلّه گفت:پس به من اجازه ده به همراه مردم به سوى آنان بروم و با آنها گفتگو كنم اگر فرمانبردارى از امير المؤمنين(علیه السلام)را پذيرفتند چه بهتر و گرنه متقابلا مخالفت و دشمنى خود را به آنان اعلام كنيم و از آنها جدا شويم،عثمان گفت:اگر من اين اجازه را داشتم خود به سوى آنان مى رفتم،حكيم گفت:امّا به خدا سوگند اگر در اين شهر بر تو در آيند دلهاى بسيارى از اين مردم به اينها گرايش خواهد يافت و بى ترديد تو را از مقامى كه دارى بر كنار خواهند كرد،با اين حال تو بهتر مى دانى چه كنى،امّا عثمان سخن او را نپذيرفت.

از طرفى چون على(علیه السلام)خبر حركت بيعت شكنان را به بصره شنيد،به عثمان ابن حنيف نامه اى بدين شرح نوشت:

از بنده خدا على امير المؤمنين به سوى عثمان بن حنيف امّا بعد،همانا ستمكارانى كه با خدا پيمان بستند و آن را شكستند به سوى شهر تو رهسپار شده اند،و شيطان آنان را به سوى آنچه خداوند بدان خشنودى ندارد كشانيده است، «وَ اللّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْكِيلاً» (1).

اينك هنگامى كه بر تو وارد شوند آنان را به فرمانبردارى و وفاى به عهد دعوت كن تا به پيمان و ميثاقى كه از آن كناره گيرى كرده اند باز گردند و بدان وفادار باشند،اگر دعوتت را پذيرفتند تا هنگامى كه نزد تو هستند با آنان به نيكى رفتار كن،و اگر سرباز زدند،و جز عهد شكنى و سرپيچى و مخالفت را نخواهند با آنان كارزار كن تا خداوند ميان تو و آنان حكم كند و او بهترين داوران است،اين نامه را از محلّ ربذه نوشته و فرستادم و به خواست خداوند شتابان به سوى تو رهسپارم اين نامه دستخط عبد اللّه بن ابى رافع و به تاريخ ماه صفر سال سى و شش است.

چون اين نامه به عثمان رسيد ابى الاسود الدؤلى و عمران بن الحصين را به سوى

ص:610


1- سوره نساء(4)آيه(84) [1]يعنى:عذاب خدا سخت تر و كيفر او شديدتر است.

آن گروه بيعت شكن فرستاد،آنان بر عايشه وارد شدند و از انگيزه آمدن او به همراه آن گروه پرسش كردند،عايشه به آنها گفت:شما طلحه و زبير را ديدار كنيد،آنها زبير را ديدار و با او سخن گفتند،زبير گفت:ما آمده ايم كه خون عثمان را مطالبه و مردم را دعوت كنيم كه امر خلافت را به شورا باز گردانند تا مردم به ميل خود خليفه را برگزينند،فرستادگان به او گفتند:عثمان در بصره كشته نشده تا شما خون او را در اين جا مطالبه كنيد،و تو كشندگان عثمان را مى شناسى و مى دانى در كجايند،و تو و همكارت و عايشه بيش از همه بر او سخت گرفتيد و مردم را به كشتن او بر انگيختيد پس خودتان را قصاص كنيد،امّا اين كه مى گوييد خلافت به شورا ارجاع شود اين چگونه ممكن است با آن كه شما از روى ميل و رغبت و بى هيچ اكراه و اجبار با على(علیه السلام)بيعت كرده ايد،اى ابا عبد اللّه(كنيه زبير است)هنوز ديرى از آن زمان نگذشته كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله) رحلت كرده بود،و تو در پيش روى اين مرد ايستاده و دست به شمشير خود برده بودى و مى گفتى:هيچ كس براى خلافت از او سزاوارتر نيست،و از بيعت با ابى بكر سرباز زدى،آن كردار با اين گفتار چگونه سازگار است؟زبير در پاسخ آنها گفت نزد طلحه برويد،فرستادگان نزد طلحه رفتند ديدند او با برخوردى خشن و رفتارى تند و اراده اى استوار در پى برانگيختن فتنه و آشوب است،آنان به سوى عثمان باز گشته و او را از آنچه گذشته بود آگاه كردند،ابو الاسود گفت:اى پسر حنيف!من آمده ام و مى گويم به سوى اينان كوچ كن و آنها را طعمه نيزه و شمشير خود قرار ده و شكيبا و استوار باش،و با زره پوشيده و آستين بالا زده براى جنگ، در برابر آنها نمايان شو،ابن حنيف گفت:آرى به حرمين سوگند همين كار را خواهم كرد،و به جارچيان خود فرمان داد كه در ميان مردم فرياد برآوردند السّلاح، السّلاح يعنى هر چه زودتر و بيشتر سلاح برگيريد،در نتيجه مردم نزد او گرد آمده و به سوى آن طاغيان حركت كردند تا به محلّى كه مربد نام داشت رسيدند،و اين محلّ پر از سپاهيان سواره و پياده شده بود،در اين هنگام طلحه به پا خاست و

ص:611

اشاره كرد كه مردم خاموش باشند تا سخن بگويد،و پس از مدّتى سعى و كوشش، مردم سكوت اختيار كردند،طلحه گفت:امّا بعد،همانا عثمان بن عفّان در اسلام از پيشتازان و دارندگان برترى و هجرت گزيدگان نخستينى بود كه خداوند از آنان خرسند بوده و آنها نيز از او خشنودند،و قرآن گوياى فضيلت آنهاست،و هم يكى از پيشوايان و زمامدارانى است كه پس از ابو بكر و عمر دو يار پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)بر شما حكومت كرده است،او كارهايى مرتكب شد كه ما را بر او خشمگين كرد از اين رو نزد او رفتيم و از وى خواستيم خشنودى ما را فراهم كند،پس از آن او خشم ما را بر طرف ساخت،ليكن مردى بر او يورش برد،و بى آن كه رضايت و موافقت مردم را به دست آورد،و با مردم كنكاش و مشورت كند زمام خلافت را از چنگ او ربود و او را كشت،و در اين كار گروهى ناپاك و ناپرهيزكار او را يارى دادند و عثمان مظلومانه و بى گناه و توبه كار كشته شد،اينك اى مردم ما به سوى شما آمده ايم كه خون او را مطالبه و شما را دعوت كنيم كه براى خونخواهى او قيام كنيد،اگر خداوند ما را بر كشتن آنها توانايى داد،به قصاص خون عثمان آنها را خواهيم كشت،و امر خلافت را در ميان مسلمانان به صورت شورا قرار خواهيم داد،و خليفه گرى عثمان براى همگى اين امّت رحمت بود،زيرا هر كس اين امر را بى موافقت و خشنودى همگى مردم و مشورت با آنها به چنگ آورده باشد حكومت او گزنده و درد آور بوده و مصيبتى بزرگ مى باشد.

پس از طلحه،زبير به پا خاست و مانند او سخن گفت،گروهى از مردم بصره در برابر اين دو نفر برخاسته و گفتند:آيا شما در زمره كسانى كه با على(علیه السلام)بيعت كرده اند نبوده ايد چرا با او بيعت كرديد و سپس آن را شكستيد؟گفتند:ما با او بيعت نكرده ايم و در برابر هيچ كس تعهّدى نداريم،و او ما را مجبور كرد كه دست بيعت به او دهيم،پس از اين گروهى از مردم گفتند اين دو نفر از روى راستى و درستى سخن گفتند.و دسته ديگر فرياد برآوردند كه اينها نه راست گفتند نه درست،بدين گونه فريادها بلند شد،و عايشه در حالى كه بر شترش سوار بود

ص:612

به ميان مردم در آمد و به آواز بلند ندا داد كه اى مردم سخن كوتاه كنيد و خاموش شويد،مردمان براى او سكوت كردند،آن گاه عايشه گفت:همانا امير المؤمنين عثمان در سنّتها،دگرگونيها و بدعتهايى پديد آورد،ولى همين كه با آب توبه به شستشوى اعمال نارواى خود پرداخت مظلوم و توبه كار كشته شد،و تنها به اين سبب بر او خشمگين شدند كه با تازيانه مى زد و جوانان را امير و حاكم مى كرد و دسته محدودى را زير نظر و حمايت خود داشت،از اين رو او را به ناحقّ در ماه حرام و شهرى كه رعايت حرمت آن واجب است مانند شتر به قتل رسانيدند،آگاه باشيد قريش خودش را نشانه تيرهايش قرار داده،و دستهايش را نانخورش خويش ساخته و با كشتن عثمان به چيزى دست نيافته،و راه درستى را نپيموده است، آگاه باشيد به خدا سوگند بر قريش حوادث ناگوار و بلاهاى سختى وارد خواهد شد آن چنان كه خفته را بيدار كند و نشسته را بر پاى دارد،طايفه اى بر آنها چيره خواهد شد كه بر آنها رحم نمى كند و آنها را به بدترين عذاب دچار مى سازد،اى مردم!گناه عثمان به آن اندازه نرسيده بود كه كشتن او را واجب گرداند و شما مانند جامه اى كه شسته شود خون او را محو كرده از ميان برديد،آرى شما به او ستم كرديد و پس از آن كه توبه كرده و از گناه بيرون آمده بود او را كشتيد،سپس بى مشورت مردم از طريق زور و غلبه و بر خلاف حقّ خلافت را به فرزند ابو طالب منتقل و با او بيعت كرديد،آيا شما مى پنداريد كه من براى تازيانه عثمان و زبان او از شما جانبدارى و به وى خشمناك مى شوم،ليكن در برابر شمشيرهاى شما كه بر عثمان فرود آمد خشمگين نمى شوم؟هان اى مردم،عثمان مظلومانه كشته شده است،كشندگان او را بخواهيد و پس از آن كه بر آنها دست يافتيد همگى آنان را بكشيد،سپس خلافت را بر عهده شورايى بگذاريد كه افراد آن از گروهى باشند كه امير المؤمنين عمر آنها را برگزيده بود،و آنانى كه در ريختن خون عثمان شركت داشته اند نبايد در اين شورا داخل شوند،راوى گفته است:در اين هنگام جمعيّت به تلاطم در آمد و اوضاع درهم شد،گروهى مى گفتند:سخن درست همين است،

ص:613

دسته اى مى گفتند:اين را با خلافت چه كار؟او زنى بيش نيست،و وظيفه اش نشستن در خانه اش مى باشد،بالاخره سر و صداها زياد شد و جار و جنجالها بالا گرفت تا آن جا كه با كفشهاى خود همديگر را مى زدند،و سنگريزه به هم پرتاب مى كردند،بدين گونه مردم دو پاره شدند،پاره اى با عثمان بن حنيف بودند،و دسته اى با طلحه و زبير،سپس طلحه و زبير براى دستگيرى عثمان بن حنيف از مربد به شهر رو آوردند،ليكن متوجّه شدند كه عثمان و يارانش تمام راهها و كوچه ها را گرفته و راه ورود آنها را بسته اند،ناگزير به حركت ادامه داده به جايى كه محلّ دبّاغان بود رسيدند،در اين جا ياران پسر حنيف با آنها روبرو شدند، طلحه و زبير و همراهان آنها با نيزه به جنگ پرداختند.

در اين هنگام حكيم بن جبلّه به آنها يورش برد و او و يارانش آن قدر با آنها جنگيدند تا آنان را از همه راهها و كوچه ها بيرون كردند،و در آن ميان زنها نيز از پشت بامها متجاوزان را سنگباران مى كردند،ناگزير به قبرستان بنى مازن روى آوردند،و در آن جا مدّت درازى درنگ كردند تا سوارانشان به آنها بپيوندند،سپس از مسيرى كه سيل شكن شهر بصره بود حركت كرده تا به محلّى كه رابوقه نام داشت رسيدند و از آن جا به سبخه دار الرزق آمدند،و در اين محلّ فرود آمدند، هنگامى كه طلحه و زبير به سبخه وارد شدند،عبد اللّه بن حكيم تميمى به همراه نامه هايى كه طلحه و زبير به او نوشته بودند نزد آنها آمد،پس از ورود رو به طلحه كرده،گفت:اى ابا محمّد!آيا اين نامه هاى تو نيست؟طلحه پاسخ داد آرى.

عبد الله گفت:تو ديروز ما را به سرنگونى عثمان از خلافت و كشتن او دعوت مى كردى و پس از آن كه او را به قتل رسانيده اى نزد ما آمده و خونخواه او شده اى، به جانم سوگند اين اعمال را به خاطر عقيده ات انجام نمى دهى،و در اين كارها جز دنيا را نمى خواهى،آرام باش تا بگويم كه اگر هم كارهايت از روى رأى و اعتقاد بوده است تو بيعت على(علیه السلام)و تعهّدات ناشى از آن را پذيرفته و با رضا و رغبت دست بيعت به او داده اى،سپس بيعت خويش را شكسته و نزد ما آمده اى

ص:614

تا در فتنه و آشوب خود ما را داخل گردانى،طلحه گفت:همانا علىّ(علیه السلام) هنگامى مرا به بيعت خويش فرا خواند كه مردم با او بيعت كرده بودند،از اين رو دانستم كه اگر نپذيرم موضوع پايان نخواهد يافت،و علىّ(علیه السلام)يارانش را بر من خواهد شورانيد.

بارى در بامداد روز بعد طلحه و زبير صفوف خود را براى جنگ آراسته و آماده كردند،عثمان بن حنيف با يارانش نيز بيرون آمده،در برابر آنها قرار گرفتند،عثمان طلحه و زبير را مخاطب قرار داده آنها را به خداوند و اسلام سوگند داد كه از جنگ و برادر كشى دست بردارند،و آنان را به بيعتى كه كرده اند يادآورى و سخنانش را سه بار تكرار كرد،طلحه و زبير او را به سختى به باد فحش و ناسزا گرفتند،و مادرش را به زشتى نام بردند،عثمان به زبير گفت:بدان به خدا سوگند اگر مادرت صفيّه (1)و خويشاوندى او با پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)نبود پاسخت را مى دادم ليكن او تو را در سايه شير خود قرار داده است،امّا تو اى پسر زن چموش (مقصودش طلحه است)امرى كه ميان من و تو است دشوار،و بالاتر از گفتار است،من سرانجام تلخ و اندوهبارى را كه اين كار براى تو و زبير دارد به شما اعلام مى كنم،سپس گفت:

بار خدايا!من حجّت را به اين دو مرد تمام كردم و سعى خود را به كار بردم، سپس به آنها يورش برد و نبرد سختى ميان دو طرف در گرفت،ليكن گروهى مانع ادامه زد و خورد شده موافقت كردند كه صلحنامه اى ميان آنها منعقد شود،قرار داد صلح به شرح زير نوشته شد:

«اين موافقتنامه اى است كه ميان عثمان بن حنيف انصارى و مؤمنانى كه شيعه علىّ بن ابى طالب(علیه السلام)بوده و پيرو اويند از يك سو،و طلحه و زبير و مؤمنان و مسلمانانى كه شيعه و پيرو آنهايند از سوى ديگر منعقد مى شود بدين قرار كه:

ص:615


1- صفيّه مادر زبير دختر عبد المطّلب و عمّه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است(مترجم).

دار الامارة(سراى حكومتى)و رحبه(ميدان يا دو كناره رودخانه)و مسجد و بيت المال و منبر در اختيار عثمان بن حنيف انصارى باشد،طلحه و زبير و همراهان آنها مى توانند در بصره به هر كجا بخواهند فرود آيند،و بايد در راه و بازار و لنگرگاه و آبشخور و مؤسّسات عمومى به يكديگر زيان نرسانند و وضع به همين قرار باشد تا زمانى كه امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب وارد شود،در آن هنگام چنانچه طلحه و زبير و ياران آنها بخواهند مى توانند به امت اسلام كه راه خود را برگزيده و بيعت على(علیه السلام)را پذيرفته بپيوندند و يا هر كدام از آنها راهى را كه خواهان آنند در پيش گيرند و به جنگ و صلح يا خروج و اقامت اقدام كنند،هر دو طرف در اجراى آنچه در اين موافقتنامه نوشته شده در برابر خداوند و ميثاق محكمى كه در باره وفاى به عهد و پيمان از هر يك از پيامبران خود گرفته مسئول و متعهّد مى باشند»،سپس موافقتنامه مهر و عثمان به سراى حكومتى وارد شد و به ياران خود فرمان داد كه به نزد مردم خود بازگردند و به درمان زخمهاى آنان پردازند،چند روزى بدين گونه گذشت،پس از آن چون طلحه و زبير نيروى خود را كمتر و دچار ضعف و سستى مى ديدند و از ورود على(علیه السلام)به بصره بيمناك بودند به قبايل و طوايف عرب نامه نوشته آنها را به خونخواهى عثمان و خلع على(علیه السلام)از خلافت دعوت كردند،قبايل ازد وضبّه و قيس غيلان به جز يك يا دو مرد كه كار آنها را ناخوش داشته و از آنها دورى گزيدند همگى با اين كارها موافقت و با آنها بيعت كردند،همچنين هلال بن وكيع با افراد خود از قبيله بنى عمرو بن تميم و بيشتر مردم بنى حنظله و بنى دارم دست بيعت به آنان دادند،هنگامى كه كارها براى طلحه و زبير روبراه و مطابق دلخواه شد،در شبى تاريك كه باد مى وزيد و باران مى باريد با ياران خود كه همه در زير جامه زره پوشيده بودند از محلّ خود بيرون آمده و در وقت برگزارى نماز صبح به مسجد رسيدند،ليكن عثمان بن حنيف پيش از آنها به مسجد وارد شده بود،و چون اقامه نماز گفته شد عثمان پيش رفت تا نماز جماعت را برگزار كند،ياران طلحه و زبير او را عقب زدند و زبير را

ص:616

جلو آوردند،پس از آن پاسبانهاى بيت المال مداخله كرده،زبير را عقب زده، عثمان را مقدّم كردند و بالاخره ياران زبير غلبه يافته او را پيش آورده و عثمان را پس زدند،و وضع به همين گونه ادامه داشت تا اين كه نزديك بود آفتاب طلوع كند،در اين هنگام مردم فرياد برآوردند:اى ياران محمّد(صلی الله علیه و آله)آيا از خداوند نمى ترسيد اينك آفتاب بر آمده است،و چون در اين كشمكش زبير پيروز شده بود نماز را او با مردم به جا آورد و هنگامى كه از نماز باز مى گشت به يارانش كه همگى مسلّح بودند فرياد زد كه عثمان را دستگير كنيد و يارانش پس از زد و خوردى كه ميان او و مروان بن حكم با شمشير انجام گرفت وى را اسير و تا سر حدّ مرگ مورد ضرب قرار دادند،سپس موهاى ابرو و مژه ها و ديگر موهاى سر و صورت او را كندند،و افراد مسلّح او را كه هفتاد نفر بودند دستگير و به همراه عثمان بن حنيف نزد عايشه روانه كردند،عايشه به يكى از فرزندان عثمان بن عفّان گفت گردن او را بزند،زيرا طايفه انصار به قتل پدرش كمك كرده و او را كشته اند امّا عثمان بن حنيف فرياد زد اى عايشه و اى طلحه و زبير برادر من سهل ابن حنيف خليفه علىّ بن ابى طالب(علیه السلام)در مدينه است،سوگند به خدا اگر مرا بكشيد او در ميان پدر زادگان و قوم و خويش و قبيله شما شمشير را روان خواهد ساخت و كسى از شما باقى نخواهد گذاشت،از اين رو از گفتار او بيمناك شدند و دست از كشتن او بازداشته وى را رها كردند.

عايشه نزد زبير پيغام فرستاد كه:خبر چگونگى رفتار افراد مسلّح عثمان با تو پيش از اين به من رسيده همه را از دم تيغ بگذران،به خدا سوگند زبير همگى آنان را مانند گوسفند سر بريد،تعداد آنها هفتاد نفر بود و عبد اللّه پسر زبير سرپرستى اين كار را داشت،از پاسداران مسلّح عدّه اندكى باقى مانده بود كه بيت المال را در محافظت خود گرفته و گفتند:تا هنگامى كه امير المؤمنين وارد نشده بيت المال را تسليم نمى كنيم،زبير با دسته اى از سپاهيان خود شبانه به آنها يورش برد و پس از جنگ و پيكار آنها را كشت و پنجاه تن را به اسارت گرفت و اين اسيران را نيز

ص:617

پس از شكنجه و آزار به قتل رسانيد،نقل شده كه شمار پاسداران مسلّحى كه در آن روز كشته شده اند چهار صد نفر بوده است.

غدر و پيمان شكنى طلحه و زبير نسبت به عثمان بن حنيف غدر و خيانتى بود كه پس از شكستن بيعت خود با على(علیه السلام)انجام دادند و خيانت در خيانت بود، و اين پاسداران مسلّحى كه كشته شدند نخستين گروه مسلمانى هستند كه پس از اسارت و شكنجه و آزار،گردن آنها زده شده است.

بارى عثمان بن حنيف را مخيّر كردند كه در بصره اقامت كند و يا به على(علیه السلام)بپيوندد.او كوچ كردن از آن جا را برگزيد و آنان نيز او را رها كردند و به على(علیه السلام)پيوست،هنگامى كه آن حضرت را ديدار كرد گريست و عرض كرد من پيش از اين مردى سالخورده بودم و اكنون كه بر تو وارد شده ام جوانى ساده و ا مردم،امام(علیه السلام)فرمود: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» و آن را سه بار تكرار كرد،اين كه امام(علیه السلام)در خطبه مذكور فرموده است كه به كارگزار من در بصره و خازنان بيت المال مسلمانان يورش بردند و سخنانى كه به دنبال آن فرموده اشاره به همين ماجراست ،پس از اين امام(علیه السلام)سوگند ياد مى كند كه اگر تنها يك تن از مسلمانان را به عمد و بى آن كه گناهى مرتكب شده باشد كشته بودند،كشتن همگى اين سپاه ياغى براى او روا بود،واژه إن در جمله و إن لو لم يصيبوا...زايده است (1).

اگر گفته شود:آنچه از اين گفتار امام(علیه السلام)دانسته مى شود اين است كه قتل همگى اين سپاه به اين علّت كه انكار منكر نكردند و از اعمال زشت طلحه و زبير جلوگيرى به عمل نياوردند جايز بوده است،بنا بر اين آيا كشتن هر كسى كه انكار منكر نكند رواست؟ عبد الحميد بن ابى الحديد در شرح خود بر نهج البلاغه پاسخ داده است كه:

كشتن آنان جايز بوده،زيرا آنها اعتقاد داشته اند كشتارهايى كه به دست اين بيعت

ص:618


1- در برخى از نسخه هاى نهج البلاغه از جمله در همين كتاب اصلا إن ذكر نشده ليكن در شرح ابن ابى الحديد اين عبارت با إن آمده است(مترجم)

شكنان انجام گرفته مباح بوده،در حالى كه خداوند چنين اعمالى را حرام فرموده است لذا اين اعتقاد آنها به منزله اعتقاد به مباح بودن زنا و جواز شرب خمر مى باشد.

قطب راوندى (1)كه يكى ديگر از شارحان نهج البلاغة مى باشد گفته است:

جواز قتل آنها به سبب اين است كه آنان داخل در عموم آيه شريفه: «إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا» (2)...»بوده و از مصاديق آن مى باشند،زيرا آنها با خدا و پيامبرش(صلی الله علیه و آله)به جنگ برخاستند و جنگ با على(علیه السلام)جنگ با پيامبر(صلی الله علیه و آله)است،چنان كه آن حضرت فرموده است:حربك يا علىّ حربي ديگر اين كه در زمين به ايجاد فساد و تباهى پرداختند،ابن ابى الحديد به اين پاسخ اعتراض كرده گفته است:اشكال در جواز قتل همه سپاهيان است به جرم اين كه از كشتن يك تن مسلمان جلوگيرى نكردند،و تعليلى كه در سخن امام(علیه السلام)براى روا بودن اين امر شده،عدم انكار منكر است نه شمول آيه شريفه.

آنچه من در اين باره مى گويم اين است كه پاسخ دوّم قويتر و پاسخ نخستين ضعيف است،زيرا اگر چه كشتن كسى كه معتقد به مباح بودن آنچه حرمت آن از ضروريّات دين است مانند زنا و شرب خمر،واجب است ليكن نمى توانم بگويم اين وجوب شامل كسى است كه از طريق تأويل آيات،محرّماتى از دين را حلال بداند مانند وجوب كشتن اين سپاهيان به سبب كشتارى كه كرده و طغيانى كه

ص:619


1- ابو الحسين سعيد بن هبة اللّه بن حسن معروف به قطب راوندى از فقها و ثقات و اعيان شيعه است،شرح او بر نهج البلاغة در ده مجلّد به نام منهاج البراعه موسوم است،و آثار بسيار ديگرى دارد،وى از مردم راوند است كه يكى از قراى كاشان مى باشد،در سال 573 ه در گذشته و در قم مدفون شده است. فرهنگ دهخدا(مترجم).
2- سوره مائده(5)آيه(33) [1]يعنى:كيفر آنها كه با خدا و پيامبر به جنگ بر مى خيزند و در روى زمين دست به فساد مى زنند جز اين نيست كه كشته شوند...

مرتكب شده اند،زيرا اگر چه فساد اعمال آنها روشن و مسلّم است ليكن همه اين كارها را بر اساس تأويلاتى كه براى خود داشته اند به جا آورده اند بنا بر اين تفاوت ميان اعتقاد به حلال بودن شرب خمر و زنا،و اعتقاد اينها به مباح بودن آنچه مرتكب شده اند روشن است.

امّا اعتراضى كه بر پاسخ دوّم شده نيز ضعيف است،زيرا در پاسخ اين معترض مى توان گفت:اگر يك تن مسلمان بى گناه از روى عمد به وسيله يكى از افراد سپاهى كشته شود و ديگر افراد اين سپاه حضور داشته و با وجود قدرت،از اين عمل زشت جلوگيرى نكنند،خود دارى آنها نشانه رضاى خاطر آنان بوده و كسى كه راضى به قتل ديگرى است شريك قاتل اوست،بويژه اگر همنشين و يار و همكار او باشد،مانند همبستگى و يك پارچگى كه در ميان سپاهيان برقرار است،امّا خروج و سركشى اين سپاه بر ضدّ امام عادل به منزله جنگ با خدا و پيامبر(صلی الله علیه و آله)است و كشتن كارگزار آن حضرت و خازنان بيت المال و تاراج آن،و ايجاد تفرقه و اختلاف ميان مسلمانان و به تباهى كشانيدن نظام اجتماعى آنان همان سعى در فساد بر روى زمين است كه مدلول آيه شريفه مى باشد .

فرموده است: دع... تا آخر.

يعنى:اگر تنها يك تن از مسلمانان به دست آنها كشته شده بود قتل همگى آنان براى من روا بود چه رسد به اين كه به اندازه عدّه اى كه به همراه آنها وارد بصره شدند،از مسلمانان كشته اند،كلمه ما در جمله:دع ما أنّهم،زايده است، و اين شباهت و همگونى در اين جا از نظر كثرت كشتار مسلمانها به وسيله آنهاست،و سخن امام(علیه السلام)درست است زيرا آنها جمعيّت بسيارى از دوستان آن حضرت و نگهبانان بيت المال را كشتند،و چنان كه ذكر شد و امام(علیه السلام)در گفتار خود بدان اشاره فرمود،برخى را از طريق غدر و پيمان شكنى و بعضى را پس از اسارت و شكنجه و آزار به قتل رسانيدند.و توفيق از خداوند است.

ص:620

172-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

أَمِينُ وَحْيِهِ وَ خَاتَمُ رُسُلِهِ- وَ بَشِيرُ رَحْمَتِهِ وَ نَذِيرُ نِقْمَتِهِ أَيُّهَا النَّاسُ- إِنَّ أَحَقَّ النَّاسِ بِهَذَا الْأَمْرِ أَقْوَاهُمْ عَلَيْهِ- وَ أَعْلَمُهُمْ بِأَمْرِ اللَّهِ فِيهِ- فَإِنْ شَغَبَ شَاغِبٌ اسْتُعْتِبَ فَإِنْ أَبَى قُوتِلَ- وَ لَعَمْرِي لَئِنْ كَانَتِ الْإِمَامَةُ لاَ تَنْعَقِدُ- حَتَّى يَحْضُرَهَا عَامَّةُ النَّاسِ فَمَا إِلَى ذَلِكَ سَبِيلٌ- وَ لَكِنْ أَهْلُهَا يَحْكُمُونَ عَلَى مَنْ غَابَ عَنْهَا- ثُمَّ لَيْسَ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَرْجِعَ وَ لاَ لِلْغَائِبِ أَنْ يَخْتَارَ- أَلاَ وَ إِنِّي أُقَاتِلُ رَجُلَيْنِ- رَجُلاً ادَّعَى مَا لَيْسَ لَهُ وَ آخَرَ مَنَعَ الَّذِي عَلَيْهِ أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ- فَإِنَّهَا خَيْرُ مَا تَوَاصَى الْعِبَادُ بِهِ- وَ خَيْرُ عَوَاقِبِ الْأُمُورِ عِنْدَ اللَّهِ- وَ قَدْ فُتِحَ بَابُ الْحَرْبِ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ أَهْلِ الْقِبْلَةِ- وَ لاَ يَحْمِلُ هَذَا الْعَلَمَ إِلاَّ أَهْلُ الْبَصَرِ وَ الصَّبْرِ- وَ الْعِلْمِ بِمَوَاقِعِ الْحَقِّ- فَامْضُوا لِمَا تُؤْمَرُونَ بِهِ وَ قِفُوا عِنْدَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ- وَ لاَ تَعْجَلُوا فِي أَمْرٍ حَتَّى تَتَبَيَّنُوا- فَإِنَّ لَنَا مَعَ كُلِّ أَمْرٍ تُنْكِرُونَهُ غِيَراً أَلاَ وَ إِنَّ هَذِهِ الدُّنْيَا الَّتِي أَصْبَحْتُمْ تَتَمَنَّوْنَهَا- وَ تَرْغَبُونَ فِيهَا وَ أَصْبَحَتْ تُغْضِبُكُمْ وَ تُرْضِيكُمْ- لَيْسَتْ بِدَارِكُمْ وَ لاَ مَنْزِلِكُمُ الَّذِي خُلِقْتُمْ لَهُ- وَ لاَ الَّذِي دُعِيتُمْ إِلَيْهِ- أَلاَ وَ إِنَّهَا لَيْسَتْ بِبَاقِيَةٍ لَكُمْ وَ لاَ تَبْقَوْنَ عَلَيْهَا- وَ هِيَ وَ إِنْ غَرَّتْكُمْ مِنْهَا فَقَدْ حَذَّرَتْكُمْ شَرَّهَا- فَدَعُوا غُرُورَهَا لِتَحْذِيرِهَا وَ أَطْمَاعَهَا لِتَخْوِيفِهَا- وَ سَابِقُوا فِيهَا إِلَى الدَّارِ الَّتِي دُعِيتُمْ إِلَيْهَا- وَ انْصَرِفُوا بِقُلُوبِكُمْ عَنْهَا- وَ لاَ يَخِنَّنَّ أَحَدُكُمْ خَنِينَ الْأَمَةِ عَلَى مَا زُوِيَ عَنْهُ مِنْهَا- وَ اسْتَتِمُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ عَلَى طَاعَةِ اللَّهِ- وَ الْمُحَافَظَةِ عَلَى مَا اسْتَحْفَظَكُمْ مِنْ كِتَابِهِ- أَلاَ وَ إِنَّهُ لاَ يَضُرُّكُمْ تَضْيِيعُ شَيْءٍ مِنْ دُنْيَاكُمْ- بَعْدَ حِفْظِكُمْ قَائِمَةَ دِينِكُمْ- أَلاَ وَ إِنَّهُ لاَ يَنْفَعُكُمْ بَعْدَ

ص:621

تَضْيِيعِ دِينِكُمْ شَيْءٌ- حَافَظْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَمْرِ دُنْيَاكُمْ- أَخَذَ اللَّهُ بِقُلُوبِنَا وَ قُلُوبِكُمْ إِلَى الْحَقِّ- وَ أَلْهَمَنَا وَ إِيَّاكُمُ الصَّبْرَ

ترجمه

«پيغمبر اكرم(صلی الله علیه و آله)امين وحى خداوند،و خاتم پيامبران،و مژده آور رحمت و بيم دهنده عذاب او بود.

اى مردم!سزاوارترين مردم براى اين امر(خلافت)كسى است كه نسبت به آن از همگى نيرومندتر و به دستورهاى خداوند در اين باره،از همه كس داناتر باشد،پس اگر فتنه جويى به آشوبگرى پردازد بايد از او خواسته شود دست از آن باز دارد و اگر باز نايستد بايد كشته شود،به جان خودم سوگند اگر امامت و پيشوايى جز با حضور همگى مردم منعقد نمى شود براى تحقّق آن راهى نيست ليكن كسانى كه شايستگى حلّ و عقد امور را دارند از جانب كسانى كه حضور ندارند رايزنى مى كنند و خليفه را برمى گزينند،پس از آن كسى كه حاضر بوده نمى تواند از رأى خود باز گردد،و آن كه غائب بوده نبايد راهى ديگر برگزيند،آگاه باشيد من با دو كس مى جنگم،يكى آن كه ادّعاى چيزى كند كه در آن حقّى ندارد و ديگر كسى كه از اداى حقّى كه بر اوست شانه تهى كند.

اى بندگان خدا!شما را به پرهيزكارى سفارش مى كنم،زيرا اين بهترين چيزى است كه بندگان خدا بايد آن را به همديگر سفارش كنند،و نيكوترين سرانجامى براى كارها در نزد خداوند است،اينك باب جنگ و ستيز ميان اهل قبله گشوده شده است،و كسى نمى تواند پرچمدار مقابله با آن شود مگر اين كه اهل بينش و شكيبايى بوده و به موارد حقّ دانا باشد.پس به آنچه فرمان داده مى شويد اقدام كنيد و از آنچه نهى مى شويد باز ايستيد و تا امرى را روشن و معلوم نكرده ايد در باره آن شتاب نكنيد،زيرا براى ماست كه آنچه را شما نمى پسنديد تغيير دهيم.

بدانيد اين دنيايى كه آرزومند آنيد،و به آن دلبستگى داريد،و گاهى شما را خشمگين و زمانى خشنود مى سازد،سرا و منزلگاهى كه شما براى آن

ص:622

آفريده شده و به آن دعوت شده باشيد نيست،آگاه باشيد كه نه دنيا براى شما باقى مى ماند و نه شما براى آن،و اگر دنيا شما را فريب مى دهد از شرّ خود نيز بر حذر مى دارد،پس با توجّه به هشدار او آنچه را مايه فريب است رها كنيد و با بيمى كه مى دهد از طمع برانگيزيهاى آن دورى ورزيد،براى رسيدن به سرايى كه به آن دعوت شده ايد بر يكديگر سبقت جوييد،و از ته دل از دنيا روگردان باشيد،هيچ يك از شما نبايد بر چيزى از دنيا كه از او گرفته شده همچون كنيزكان گريه و ناله سر دهد،و نعمتهايى را كه خداوند بر شما ارزانى داشته با شكيبايى بر طاعت و محافظت بر احكامى كه در كتابش اجراى آنها را از شما خواسته است بر خويشتن كامل گردانيد،آگاه باشيد اگر پايه دين خود را استوار سازيد،تباهى چيزى از دنيايتان به شما زيانى نمى رساند،و هم بدانيد اگر دين خود را تباه گردانيد آنچه از دنيا براى خويش نگه داشته ايد سودى براى شما نخواهد داشت،خداوند دلهاى ما و شما را به سوى حقّ متوجّه گرداند،و به ما و شما شكيبايى مرحمت فرمايد .»

شرح

آغاز اين خطبه در ستايش پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است،گواه اين كه آن حضرت امين وحى و تنزيل است و آن را از تحريف و تبديل حفظ مى كند عصمت اوست، و گواه اين كه خاتم پيامبران است قول خداوند متعال است كه فرموده است «وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ» و دليل اين كه مژده دهنده رحمت الهى به دادن ثوابهاى فراوان و بيم دهنده كيفر او به وسيله عذابهاى سخت و دردناك است آيه شريفه «إِنّا أَرْسَلْناكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً» (1)»مى باشد .سپس امام(علیه السلام)نكاتى را به شرح زير بيان كرده است:

1-احكامى كه بر طبق آنها آن حضرت از همگان براى خلافت سزاوار و شايسته تر است،حصر حقانيّت و شايستگى به آن بزرگوار از دو نظر

ص:623


1- سوره فتح(48)آيه(8)يعنى:ما تو را فرستاديم كه گواه و مژده دهنده(رحمت)و ترساننده(از عذاب)باشى.

است:اوّل اين كه بايد نيرومندترين مردم،عهده دار امر خلافت شود،و آن حضرت در سياست و اداره امور مملكت از همگان نيرومندتر،و در شناخت شرايط و موقعيّتها و چگونگى تدبير امور شهرها و اداره جنگها از همه كس داناتر،و به سبب داشتن اين صفات شجاعترين و دليرترين مردم بوده است.دوم اين كه زمامدار بايد بيش از ديگران دستورهاى خداوند را در امور خلافت به كار بندد.

و اين كار مستلزم آن است كه امام در اصول و فروع دين داناتر از ديگران باشد تا هر كارى را در جاى خود انجام دهد،همچنين لازمه اين امر،حفظ و مراعات شديد حدود الهى و عمل به آنهاست و اين خود مستلزم آن است كه از همه افراد مردم زاهدتر و پارساتر و عادلتر باشد،و چون همه اين فضيلتها در وجود آن حضرت مجتمع بود،با اين سخن اشاره به نفس نفيس خويش فرموده است .

2-احكامى است در باره كسى كه پس از انعقاد بيعت با امام فتنه انگيزى و آشوبگرى كند كه بايد در آغاز به نرمى او را راضى كنند و بخواهند كه به راه حقّ باز گردد،پس از اين اگر امتناع ورزد بايد با او پيكار شود،و اين حكم به مقتضاى گفتار خداوند متعال است كه فرموده است: «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما » (1)».

3-در چگونگى برگزيدن امام از طريق اجماع است كه آن را طىّ عبارت:

و لعمري تا ما إلى ذلك سبيل بيان فرموده است،و مفهوم آن اين است كه در اجماع شرط نيست همه مردم حتّى مردم عامى در آن شركت داشته باشند،زيرا اگر مشروط به اين شرط باشد هرگز اجماع متحقّق و منعقد نخواهد شد،و لازم مى آيد امامت هيچكس به صحّت صورت نگيرد،براى اين كه اجتماع همگى مسلمانان از اطراف و اكناف روى زمين امرى متعذّر و غير ممكن است،بلكه آنچه در

ص:624


1- سوره حجرات(49)آيه(9) [1]يعنى:هرگاه دو گروه از مؤمنان با يكديگر به جنگ برخاستند ميان آنان آشتى برقرار كنيد.

اجماع شرط و معتبر است اين است كه اهل حلّ و عقد از امّت محمّد(صلی الله علیه و آله)در يكى از امور اتّفاق كنند (1)،و اهل حلّ و عقد همان علما و دانشمندان امّتند،و اينها همگى در هنگام بيعت با آن حضرت اجتماع و اتّفاق داشته اند و هيچ كس از آنها و غير آنها از عوام مردم نمى تواند پس از انعقاد امامت از اطاعت سر باز زند،همچنين كسى كه غايب بوده و در اجماع حضور نداشته نمى تواند راهى غير از آنچه اهل حلّ و عقد بر آن اتّفاق كرده اند،برگزيند.

اگر گفته شود امير مؤمنان(علیه السلام)تنها به اجماع مردم بر بيعت خود استدلال كرده است و اگر نص يا دليل ديگرى بر صحّت امامت او وجود داشت استدلال به نصّ سزاوارتر بود و از اجماع سخن نمى فرمود.

پاسخ اين است كه استدلال آن حضرت به اجماع،افاده نفى نصّ و يا اثبات آن را نمى كند،بلكه جايز است ضمن احتجاج به اجماع،نصّ هم موجود باشد،و به مناسبت سابقه عمل نسبت به خلفاى پيشين تنها به اجماع استدلال فرموده باشد،و هم محتمل است كه خوددارى آن حضرت از استدلال به نصّ براى اين بوده كه مى دانسته است با وجود آن،به ذكر و يادآورى نصّ التفات و توجّهى نمى شود زيرا وقتى كه در ابتداى كار و هنگام رحلت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به آن اعتنا نشده است پس از گذشت مدّتى طولانى از صدور آن،و دگرگونى اوضاع،در ذكر آن سودى متصوّر نيست.

4-بيان اين است كه جنگ با دو كس واجب است،اوّل آن كسى كه پس

ص:625


1- توجّه به اين نكته لازم است كه مطابق آنچه همه تاريخ نگاران نوشته اند در اجتماع سقيفه بنى ساعده هيچ يك از بنى هاشم مانند على بن ابى طالب(علیه السلام)و عبّاس عمّ پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)و زبير و ديگران و همچنين دوستان آنها مانند سلمان و ابو ذر و عمّار و غيرهم حضور نداشته و مشغول تجهيز جسد مقدس پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)بوده اند و بدون شركت آنها كه خاندان نبوّت و عمده رجال حلّ و عقد بوده اند و مخالفت طايفه انصار،اجماع متحقّق نشده است و بسيارى از دانشمندان اهل سنّت مانند امام فخر رازى تحقّق اجماع را در سقيفه انكار كرده اند(مترجم)

از انجام يافتن بيعت با امام عادل،بر او خروج كرده سر به نافرمانى بردارد و ادّعا كند كه پيشوايى حقّ اوست در حالى كه براى ديگران به اجماع ثابت است كه حقّ او نيست،دوّم مردى كه در برابر امام سركشى و طغيان كند و هيچ يك از احكام و فرمانهاى او را نپذيرد،روشن است كه مراد از دسته اوّل اصحاب جمل است و دوّمين اشاره به معاويه و ياران اوست .

امام(علیه السلام)در دنباله اين سخنان به تقوا و پرهيزگارى سفارش مى كند،زيرا پرهيزگارى و دورى جستن از معصيت خداوند بهترين توشه اى است كه انسان آن را در كوششها و جنبشهاى زندگيش دنبال مى كند،از اين رو تقوا نيكوترين چيزى است كه بايد بندگان خدا به يكديگر سفارش كنند .

فرموده است: و قد فتح باب الحرب...تا غيرا .

اين گفتار مشتمل بر اعلام حكم متجاوزان و سركشان از اهل قبله است كه بطور اجمال بيان،و تفصيل آن را به اوامرى كه در باره جنگ با آنان صادر مى كند احاله فرموده است،زيرا مردم پيش از رويداد جنگ جمل تكليف خود را در بارۀ جنگ با اهل قبله نمى دانستند و آگاه نبودند كه سنّت و حكم شرعى در اين باره چيست تا اين كه مسائل آن را از آن حضرت فرا گرفتند،از شافعى (1)نقل شده كه گفته است:اگر على(علیه السلام)نمى بود احكامى كه در باره متجاوزان از اهل اسلام است به هيچ وجه شناخته نمى شد .

فرموده است: و لا يحمل هذا العلم إلاّ أهل البصر .

يعنى پرچم مقابله با ستمكاران و متجاوزان اهل قبله را جز صاحبان بينش و خردهاى برتر كسى نمى تواند به دوش كشد،و آنانى كه در برابر رويدادهاى

ص:626


1- محمّد بن ادريس شافعى نسب او به عبد مناف مى رسد،در سال 150 ه متولّد شده و در سال 204 ه در مصر وفات يافته است.او پيشواى طريقه شافعيّه كه يكى از مذاهب چهارگانه اهل سنّت است مى باشد،در ستايش على(علیه السلام)و خاندان پيامبر(صلی الله علیه و آله)اشعارى دارد.نامه دانشوران(مترجم)

ناگوار شكيبايى،و در قبال وسوسه ها از شتاب خوددارى و به موارد حقّ آگاهى دارند مى توانند آن را رهبرى كنند،بايد دانست كه در آن زمان مسلمانان جنگ با اهل قبله يعنى نبرد با يكديگر را گناهى بزرگ و مهمّ مى شمردند،و با ترس و بيم در اين امر شركت مى كردند،از اين رو امام(علیه السلام)فرموده است كه پرچم قيام عليه متجاوزان اهل اسلام را جز آنانى كه بر شمرده كسى نمى تواند به دوش كشد،و واژه علم(پرچم)در خطبه به فتح لام روايت شده است.و معناى آن روشن است زيرا در جنگ،پرچمدار،به منزله مدار و محور است و دلهاى رزمندگان به آن بسته است،لذا لازم است كسى كه رايت اين كار را بر عهده دارد به صفاتى كه ذكر فرموده آراسته باشد تا بتواند هر كارى را در محلّ و موقع خود انجام دهد .

سپس امام(علیه السلام)مردم را به اصولى كلّى توجّه مى دهد كه در هنگام عزيمت براى نبرد با متجاوزان اهل قبله رعايت كنند،و عبارت است از اين كه به هر چه فرمان داده مى شوند اقدام كنند و از هر چه نهى مى شوند دست باز دارند،و در باره كارى كه آن را به خوبى روشن و مشخّص نكرده اند شتاب نورزند،مراد از جمله اخير اين است كه در انكار امرى كه آن حضرت انجام و يا فرمان داده،پيش از آن كه چگونگى و فايده آن را از او جويا شوند شتاب نكنند،زيرا آن حضرت مى تواند هر امرى را كه ناپسند آنهاست تغيير دهد يعنى اگر حقيقة در آن امر مصلحت و سودى نباشد در آن دگرگونى به عمل آورد،اين كه امام(علیه السلام)دستور مى دهد اگر امرى مورد ناخشنودى و انكار آنهاست چگونگى آن را روشن سازند براى اين است كه امكان دارد آنچه ناپسند آنهاست در حقيقت زشت و ناپسند نباشد،و به سبب ناآگاهى به علل و مصالح،آن را زشت شمارند و با زبان يا عمل به انكار آن بشتابند و در نتيجه دچار خطا و لغزش شوند.

يكى از شارحان در باره گفتار آن حضرت كه فرموده است: فإنّ لنا عند كلّ أمر ينكرونه غيرا گفته است:اين سخن اشاره دارد به اين كه او مانند عثمان نيست كه آنچه را نهى مى كرد و مردم اعتنا نكرده مرتكب آن مى شدند درنگ كند،بلكه

ص:627

هر چيزى را كه مسلمانان ناخوش مى دارند و عرف و شرع اقتضاى دگرگونى آن را دارد نسبت به تغيير آن اقدام مى كند پس از اين امير مؤمنان(علیه السلام)با ذكر امورى چند لزوم نفرت و بيزارى جستن از دنيا را بدين شرح گوشزد مى كند :

1-از اين كه مردم آرزومند و مايل به دنيا باشند و در برابر محروميّت از خوشيها و نعمتهاى آن خشمگين و هنگام برخوردارى از آنها خشنود شوند دستور بيزارى مى دهد،زيرا دنيا خانه و منزلگاهى نيست كه انسان ها براى آن آفريده شده و بدان خوانده شده باشند،و اين خود هشدارى است بر لزوم توجّه به جهان واپسين و كار و كوشش براى آن .

2-با ذكر اين كه مال و متاع دنيا براى كسى باقى نمى ماند،و مردم هم در اين جهان پايدار نمى مانند از شيفتگى و دلبستگى به دنيا دستور نفرت و بيزارى مى دهد .

3-تذكّر مى دهد كه در دنيا حقيقة سودى نيست،و اگر چه انسان را با زرق و برق خود فريب مى دهد و معتقد مى گرداند كه در آن خير و كمالى است امّا در برابر به حدوث آفات و بروز دگرگونيهاى ناگوار و گوناگون نيز هشدار مى دهد،از اين رو سزاوار است مردمان،خير اندك آن را به خاطر شرّ بسيارى كه دارد رها كنند و با توجّه به بيمهايى كه مى دهد از دواعى دل انگيز آن چشم پوشند،و در راه به دست آوردن سود واقعى و سرايى كه به آن دعوت شده و براى آن آفريده شده اند بر يكديگر سبقت جويند،و از ته دل از دنيا منصرف باشند يعنى در آن زهد حقيقى پيشه كنند،زيرا زهد ظاهرى كسى كه در برابر محروميّت از متاع دنيا و ناكاميهاى آن آه و ناله سر مى دهد سودى ندارد،امام(علیه السلام)اين آه و فغان زاهد نمايان را به بانگ و ناله كنيزكان تعبير فرموده است،زيرا اين آواز،بيشتر از آنها كه معمولا مورد ضرب و شتم قرار مى گيرند شنيده مى شود،و بر اثر آن به ناله و زارى مى پردازند.بايد دانست به جاى واژه حنين كه به معناى بانگ زارى است خنين

ص:628

با خاى نقطه دار نيز روايت شده كه به معناى از توى دماغ گريه كردن است .

پس از آن كه امام(علیه السلام)سفارش فرمود كه مردم زهد حقيقى را پيشه سازند آنها را به شكيبايى بر فرمانبردارى و بندگى خداوند و محافظت بر اجراى اوامر و نواهى كتاب او توصيه مى كند،زيرا انسان با در پيش گرفتن زهد و بى ميلى و بيزارى از دنيا مى تواند موانع درون و برون را بر طرف سازد،و با طاعت و عبادت نفس بد كنش را فرمانبردار نفس مطمئنّه گرداند،و اين نتيجه و پاداش تحمّل سختى در تهذيب نفس و سلوك در راه خداست،امام(علیه السلام)به صبر بر طاعت خدا ترغيب فرموده چون موجب كامل شدن نعمت الهى است و روشن است كه فرمانبردارى خداوند سبب بزرگى در افاضه نعمتهاى دنيوى و اخروى پروردگار به انسان است .

سپس آن بزرگوار تأكيد مى كند كه در نگهدارى آنچه دين بدان پا بر جا و برقرار است كوشا باشند و بدانند كه اگر چيزى از نعمتهاى دنيا را از دست دهند و يا از آن بى بهره باشند با محافظت بر دين و سلامت آن زيانى نكرده اند،زيرا نگهدارى دين و عمل به آن متضمّن خير كامل و ابدى اخروى است و آن را با خير دنيا نمى توان مقايسه كرد،و در حفظ متاع دنيا سودى نيست،يعنى چنانچه انسان دين خود را تباه و خود را از قيد آن رها سازد كوشش در حفظ آنچه از دنيا در دست دارد براى او سودى ندارد،و اين امرى مسلّم و بى نياز از توضيح و اثبات است .

سپس امام(علیه السلام)گفتار خود را با دعا براى خود و آنان پايان داده از خدا مى خواهد كه دلهاى آنها را به سوى حقّ متوجّه سازد،يعنى آنان را ملهم فرمايد كه حقّ را طلب كنند و به آن هدايت شوند و در راه آن گام بردارند،پس از آن صبر و شكيبايى براى آنان از خداوند درخواست مى كند،يعنى صبر بر طاعت و شكيبايى از ارتكاب معصيت.و توفيق از خداوند است.

ص:629

173-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است،كه در بارۀ طلحة بن عبيد الله ايراد فرموده

اشاره

است:

:قَدْ كُنْتُ وَ مَا أُهَدَّدُ بِالْحَرْبِ- وَ لاَ أُرَهَّبُ بِالضَّرْبِ- وَ أَنَا عَلَى مَا قَدْ وَعَدَنِي رَبِّي مِنَ النَّصْرِ- وَ اللَّهِ مَا اسْتَعْجَلَ مُتَجَرِّداً لِلطَّلَبِ بِدَمِ؟عُثْمَانَ؟- إِلاَّ خَوْفاً مِنْ أَنْ يُطَالَبَ بِدَمِهِ لِأَنَّهُ مَظِنَّتُهُ- وَ لَمْ يَكُنْ فِي الْقَوْمِ أَحْرَصُ عَلَيْهِ مِنْهُ- فَأَرَادَ أَنْ يُغَالِطَ بِمَا أَجْلَبَ فِيهِ- لِيَلْتَبِسَ الْأَمْرُ وَ يَقَعَ الشَّكُّ-.وَ وَ اللَّهِ مَا صَنَعَ فِي أَمْرِ؟عُثْمَانَ؟ وَاحِدَةً مِنْ ثَلاَثٍ- لَئِنْ كَانَ؟ابْنُ عَفَّانَ؟ ظَالِماً كَمَا كَانَ يَزْعُمُ- لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يُوَازِرَ قَاتِلِيهِ- وَ أَنْ يُنَابِذَ نَاصِرِيهِ-.وَ لَئِنْ كَانَ مَظْلُوماً- لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُنَهْنِهِينَ عَنْهُ- وَ الْمُعَذِّرِينَ فِيهِ- وَ لَئِنْ كَانَ فِي شَكٍّ مِنَ الْخَصْلَتَيْنِ- لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَعْتَزِلَهُ- وَ يَرْكُدَ جَانِباً وَ يَدَعَ النَّاسَ مَعَهُ- فَمَا فَعَلَ وَاحِدَةً مِنَ الثَّلاَثِ- وَ جَاءَ بِأَمْرٍ لَمْ يُعْرَفْ بَابُهُ وَ لَمْ تَسْلَمْ مَعَاذِيرُهُ

لغات

نهنه عنه:او را از آن بازداشت و منع كرد.

معذرين:با تخفيف،پوزشخواهان و با تشديد به كسانى گفته مى شود كه اظهار عذر كنند و براى آنها عذرى نباشد.

ركد:از حركت ايستاد.

ترجمه

«من تا كنون به جنگ تهديد نمى شدم و كسى مرا از ضربت شمشير نمى ترسانيد،و من به وعده نصرت پروردگارم يقين دارم،به خدا سوگند او (طلحه)شتابان براى خونخواهى عثمان بيرون نيامده جز از بيم اين كه خون او

ص:630

از وى مطالبه شود زيرا وى مورد اين گمان است،و در ميان گروهى كه بر عثمان شوريدند كسى به اين كار از او حريصتر نبوده است،از اين رو خواسته است تا با گردآورى سپاهى به عنوان خونخواهى امر را مشتبه سازد و ايجاد شك كند،به خدا سوگند او در باره عثمان هيچ يك از اين سه كار را انجام نداد،اين كه اگر فرزند عفّان چنان كه او گمان مى كرد ستمكار بود،برايش سزاوار بود كه كشندگان او را بارى و از ياران وى دورى و با آنان دشمنى كند،و اگر ستمديده و مظلوم بود برايش شايسته بود كه از بازدارندگان قتل او باشد و عذر او را براى مردم بيان كند،و چنانچه در باره اين دو امر ترديد داشت وظيفه اش اين بود از او كناره گيرى كند و به گوشه اى بنشيند و مردم را با او واگذارد،ليكن هيچ يك از اين سه كار را نكرد،و به كارى دست زد كه دليل آن شناخته نيست و عذر درستى براى آن ندارد .»

شرح

بايد دانست امير مؤمنان(علیه السلام)هنگامى اين سخنان را بيان فرموده كه به او خبر رسيد طلحه و زبير خروج كرده و به بصره رهسپار شده و او را به جنگ تهديد كرده اند .

فرموده است: و قد كنت تا النّصر .

اين جملات پاسخى به تهديد سران جنگ جمل است،و پيش از اين همين الفاظ عينا آمده و شرح داده شده است جز اين كه در آن جا «و إنّي على يقين من ربّى» فرموده و در اين جا «و أنا على ما قد وعدني ربّي من النّصر» گفته است،و آنچه آن حضرت بر آن اطمينان داشت يقين بر پيروزى بود كه از زبان پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)به او رسيده بود،واو در جمله و ما أهدّد براى حال و فعل كنت تامّه است .

فرموده است: و اللّه ما استعجل...تا و يقع الشّكّ .

اين سخن به سران جنگ جمل اشاره دارد كه براى اين كه مردم را در باره كشندگان عثمان به شكّ و شبهه اندازند خونخواهى او را دستاويز خود كرده روانه

ص:631

بصره شدند.سپس در ردّ اين شبهه بيان مى كند كه طلحه جز از بيم اين كه خون عثمان را از او مطالبه كنند خروج نكرده است،زيرا او مورد اين گمان و متّهم به قتل عثمان است،و ما پيش از اين در باره اين كه طلحه مردم را بر كشتن عثمان بر مى انگيخت و آنان را از هر سو در خانه او گرد مى آورد سخن رانده ايم،نقل شده كه طلحه سه روز تمام مردم را از به خاك سپردن عثمان بازداشت،و حكيم بن حزام و جبير بن مطعم براى دفن او از على(علیه السلام)كمك خواستند امّا طلحه عدّه اى را سر راه آنها نشانيد تا آنان را با سنگ مورد تعرّض قرار دهند،پس چند تن از ياران طلحه جنازه عثمان را بيرون برده تا در كنار ديوارى كه به حشّ كوكب معروف و گورستان يهود بود برسانند،هنگامى كه جنازه را به آن جا منتقل ساختند نخست آن را سنگباران كردند سپس تصميم گرفتند آن را به كنارى اندازند ليكن على(علیه السلام)به آنها پيغام داد و آنها را از اين كار بازداشت تا اين كه در همان حشّ كوكب به خاك سپرده شد،روايت شده طلحه براى جلوگيرى از دفن عثمان در گورستان مسلمانان به جنگ و جدال پرداخت و گفت:سزاوار اين است كه در دير سلع يعنى گورستان يهود به خاك رود.

خلاصه چنان كه آن بزرگوار فرموده است:در ميان قوم،هيچ كس بر كشتن عثمان از او حريصتر نبود ليكن اكنون در صدد بر آمده حقيقت را دگرگون كند و با گردآورى شمارى از مردم زير عنوان قيام براى خونخواهى عثمان امر را بر مردم مشتبه كرده،آنها را در باره دخالت او در اين امر به شكّ و ترديد اندازد .

فرموده است: و و اللّه ما صنع في أمر عثمان... تا آخر.

اين گفتار به گونه قياس شرطى منفصل (1)در استدلال عليه طلحه و ردّ هر گونه عذر و بهانه او در خروج براى خونخواهى عثمان است،توضيح مطلب اين است كه

ص:632


1- هرگاه تناسب در قضيّه شرطيّه از راه تنافى ميان نسبتهاى اجزاء آن باشد آن را منفصله خوانند و آن بر سه گونه است حقيقيّه،مانعة الجمع و مانعة الخلوّ،و در اين جا مقصود،قياس شرطى منفصله حقيقيّه است.منطق مظفّر(مترجم)

وضع طلحه در مورد عثمان و خروج او براى انتقام از كشندگانش از سه حال بيرون نيست:يا عثمان را ستمكار مى داند و يا او را ستمديده و مظلوم مى شناسد و يا نسبت به اين دو امر ترديد و تأمّل دارد،در صورت اوّل بر او واجب بود كشندگان وى را يارى و با آنها همكارى كند و با يارى كنندگان او به مبارزه پردازد،زيرا ردّ منكر بر او واجب است در حالى كه به گمان كسانى كه اين باور را دارند او به دشمنى با كشندگان عثمان پرداخته و به همراه آنانى كه او را يارى داده اند به خونخواهى وى برخاسته است،در صورت دوّم بر او واجب بود كه مردم را از كشتن او باز دارد و از طرف او نسبت به كارهاى خلافى كه كرده است عذر بخواهد،زيرا انكار منكر نيز بر او واجب است در صورتى كه طبق آنچه در باره طلحه نقل شده و مشهور است او مردم را بر ضدّ عثمان پشتيبانى و بدعتهاى او را فاش كرد و انحرافات او را بزرگ شمرد،و در صورت سوّم بر او واجب بود از او كناره گيرى،و از دخالت در امر وى خوددارى كند،و چنين نكرده بلكه به جنبش در آمده و انتقام خون او را مى خواهد،و در همه اين احوال طلحه و در خروج خود بر ضدّ امير مؤمنان(علیه السلام)و شكستن بيعت آن حضرت محكوم است،بنا بر اين براى كارى كه او به آن دست زده هيچ دليلى متصوّر نيست، أمر لا يعرف بابه يعنى دليل ورود او در اين امر شناخته نبوده و عذر او پذيرفته نيست.و توفيق از خداوند است.

ص:633

174-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

أَيُّهَا الْغَافِلُونَ غَيْرُ الْمَغْفُولِ عَنْهُمْ- وَ التَّارِكُونَ الْمَأْخُوذُ مِنْهُمْ- مَا لِي أَرَاكُمْ عَنِ اللَّهِ ذَاهِبِينَ وَ إِلَى غَيْرِهِ رَاغِبِينَ- كَأَنَّكُمْ نَعَمٌ أَرَاحَ بِهَا سَائِمٌ إِلَى مَرْعًى وَبِيٍّ وَ مَشْرَبٍ دَوِيٍّ- وَ إِنَّمَا هِيَ كَالْمَعْلُوفَةِ لِلْمُدَى لاَ تَعْرِفُ مَا ذَا يُرَادُ بِهَا- إِذَا أُحْسِنَ إِلَيْهَا تَحْسَبُ يَوْمَهَا دَهْرَهَا وَ شِبَعَهَا أَمْرَهَا- وَ اللَّهِ لَوْ شِئْتُ أَنْ أُخْبِرَ كُلَّ رَجُلٍ مِنْكُمْ- بِمَخْرَجِهِ وَ مَوْلِجِهِ وَ جَمِيعِ شَأْنِهِ لَفَعَلْتُ- وَ لَكِنْ أَخَافُ أَنْ تَكْفُرُوا فِيَّ؟بِرَسُولِ اللَّهِ ص؟- أَلاَ وَ إِنِّي مُفْضِيهِ إِلَى الْخَاصَّةِ مِمَّنْ يُؤْمَنُ ذَلِكَ مِنْهُ- وَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ وَ اصْطَفَاهُ عَلَى الْخَلْقِ- مَا أَنْطِقُ إِلاَّ صَادِقاً- وَ قَدْ عَهِدَ إِلَيَّ بِذَلِكَ كُلِّهِ وَ بِمَهْلِكِ مَنْ يَهْلِكُ- وَ مَنْجَى مَنْ يَنْجُو وَ مَآلِ هَذَا الْأَمْرِ- وَ مَا أَبْقَى شَيْئاً يَمُرُّ عَلَى رَأْسِي إِلاَّ أَفْرَغَهُ فِي أُذُنَيَّ- وَ أَفْضَى بِهِ إِلَيَّ- أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي وَ اللَّهِ مَا أَحُثُّكُمْ عَلَى طَاعَةٍ- إِلاَّ وَ أَسْبِقُكُمْ إِلَيْهَا- وَ لاَ أَنْهَاكُمْ عَنْ مَعْصِيَةٍ إِلاَّ وَ أَتَنَاهَى قَبْلَكُمْ عَنْهَا

لغات

سائم:شبان دويّ:محلّ دردزا وبّي:جاى آلوده به وبا مدى:جمع مدية به معناى كارد است.

ترجمه

«اى غفلت زدگانى كه از شما غافل نيستند،و اى رها كنندگانى كه رها نمى شويد،چه شده است شما را مى بينم از خداوند دورى گزيده و به سوى غير او رو آورده ايد،گويا شما همچون گوسپندان يا شترانى هستيد كه

ص:634

شبان،آنها را به چراگاهى وبا خيز،و به آبشخورى بيمارى زا برده است، آنها مانند دامهايى مى باشند كه پروار شده و براى كارد آماده گشته اند و نمى دانند در باره آنها چه اراده اى دارند،اگر به آنها احسان شود روز خود را روزگارى مى پندارند و سيرى را هدف زندگى خود مى شمارند،به خدا سوگند اگر بخواهم مى توانم هر كدام از شما را به آغاز و فرجام و همگى امور او آگاه سازم ليكن بيم دارم به سبب من به پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)كه درود خداوند بر او و خاندانش باد كافر شويد.

آگاه باشيد من اين آگاهيها را به خواصّ اصحاب خود كه در باره آنها بيمى ندارم خواهم رسانيد،سوگند به خدايى كه او را به حقّ برانگيخت،و او را از ميان خلايق برگزيد،جز به راستى سخن نمى گويم،و پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله) همه اينها را به من آموخته،و محلّ نابودى كسى را كه نابود مى گردد و جاى رهايى آن كس را كه رستگار مى شود و فرجام امر خلافت را به من آگاهى داده است،و چيزى باقى نگذاشته كه بر سرم بگذرد مگر اين كه به من گوشزد فرموده و خبر آن را به من رسانيده است.

اى مردم!به خدا سوگند من شما را به انجام دادن طاعتى ترغيب نمى كنم مگر اين كه خود در به جاى آوردن آن بر شما پيشى مى گيرم،و از ارتكاب گناهى منع نمى كنم جز اين كه پيش از شما از آن باز ايستم .»

شرح

خطاب امام(علیه السلام)عامّ و به همگان است،و اين كه آنان را غافل خوانده براى اين است كه از سرنوشت آخرت خود ناآگاهند،مراد از اين كه از آنها غفلت و فراموشى نيست اين است كه اعمال آنها در لوح محفوظ ثبت شده است،اين كه مردم ترك كنندگانند،يعنى طاعت و آنچه را بدان دستور داده شده اند رها مى كنند، معناى المأخوذ منهم اين است كه از عمر و دارايى دنياى آنها كاسته مى شود .

سپس در باره اين كه روى از خدا بر تافته اند،يعنى از فرمانبردارى او روى گردانده و به غير او يعنى به زندگى اين جهان و زيب و زيور آن دل بسته اند هشدار مى دهد

ص:635

و پس از آن آنها را به رمه گوسفندان يا شترانى تشبيه فرموده كه چوپان يا شتربان آنها را به چراگاهى پر از درد و وبا،رانده باشد،وجه مشابهت،غفلت آنها همچون چهار پايان است و نفس امّاره مانند چوپانى كه دامها را به چراگاهى پر از درد و وبا براند آنان را به ارتكاب معاصى و بهره بردارى از لذّات و شهوات دنيا مى كشاند و چون لذّات و خوشيهاى اين جهان منشأ گناهانى است كه انسان را در معرض هلاكت اخروى و دردهاى درمان ناپذير جهان واپسين قرار مى دهد به چراگاهى آن چنان تشبيه شده است .

فرموده است: و إنّما هي كالمعلوفة .

اين تشبيه ديگرى است كه در باره مردم فرموده و آنان را به گاو و گوسفند پروارى همانند كرده است،مناسبت اين تشبيه از چند جهت است،يكى توجّه و دلبستگى مردم به لذّات دنيا و خوردنيها و نوشيدنيهاى آن است كه از اين جهت به حيوانى شباهت دارند كه آن را پروار كنند و در علوفه دادن آن بكوشند و از اين نظر كه پايان همه لذّتها و خوشيها مرگ است نيز شبيه اينهايند،زيرا اين دامهاى پروارى نيز پس از چاقى و فربهى فرجامى جز كشتن و سر بريدن ندارند،غفلت مردم از مرگ و سرنوشتى كه در پيش دارند وجه ديگر اين تشبيه است چه مردم از اين جهت مانند گاو و گوسفندند كه از سر انجام خود كه ذبح و كشتن است غافل و بى خبرند،مناسبت ديگر اين كه وقتى خوشبختى به انسان رو مى آورد،و از خوشيها و لذّات دنيا كامياب مى گردد مى پندارد كه اين بهره منديها براى او هميشه اوقات برقرار خواهد بود و خيال مى كند كه هدف از آفرينش او در اين جهان تنها سير خوردن و سيراب شدن است،و اين درست حالت گاو و گوسفند است كه وقتى علف جلو او ريخته مى شود،با شتاب فراوان آنها را مى خورد و انديشه فرداى خود را ندارد،و مى پندارد كه غرض از آفرينش او همين است و بس.وجه اين تشبيه مناسبتهايى است كه ياد كرديم .

پس از اين امير مؤمنان(علیه السلام)سوگند ياد مى كند كه اگر بخواهد مى تواند هر يك

ص:636

از آنها را به مقاصدى كه دنبال مى كنند و كارهايى كه انجام مى دهند و همه احوالى كه دارند خبر دهد،و اين سخن همانند گفتار مسيح(علیه السلام)مى باشد كه در قرآن آمده است: «وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ» (1)»و ما در مقدّمه اين كتاب امكان و سبب اين علم را در باره پيامبران و دوستان خدا بيان كرده ايم .

فرموده است: و لكن أخاف أن تكفروا فيّ برسول اللّه(صلی الله علیه و آله) .

يعنى بيم دارم در باره من غلوّ كنيد و مرا بر پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)برترى دهيد، بلكه بيم داشت كه با غلوّ در باره او به خدا كافر شوند چنان كه نصارا هنگامى كه مسيح(علیه السلام)آنان را از امور غيبى خبر مى داد مدّعى خدايى او شدند .سپس فرموده است: ألا و إنّى مفضيه إلى الخاصّة يعنى من اين اخبار و اسرار را به خواصّ اصحاب خود مى رسانم،منظور از خواصّ اصحاب،ياران دانشمند و ثابت قدم اوست كه به رسوخ و استحكام ايمان آنها مطمئن،و از انحراف آنها به كفر ايمن است،و اين روش همه بزرگان علم و حكمت است كه ودايع دانش خود را جز به كسانى كه شايستگى آن را داشته باشند نمى سپارند،با اين همه چنان كه مى دانيم برخى از مردم براى على(علیه السلام)مقام نبوّت قائل شدند،و او را در رسالت شريك حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله)دانستند و گروهى از اين بالاتر رفته در باره او ادّعاى الوهيّت كردند و مدّعى شدند كه او محمّد(صلی الله علیه و آله)را به پيامبرى فرستاده است،و ادّعاهاى باطل ديگرى كه غلاة و گمراهان در باره آن حضرت گفته و رواج داده اند،يكى از شاعران اينها گفته است:

و من أهلك عادا و ثمود بدواهيه و من كلّم موسى فوق طور إذ يناديه

و من قال على المنبر يوما و هو راقيه: سلونى أيّها النّاس فحاروا في معانيه (2)

ص:637


1- و شما را آگاه مى كنم به آنچه مى خوريد و آنچه در خانه هايتان ذخيره مى كنيد.
2- على(علیه السلام)كسى است كه اقوام عاد و ثمود را با بلاهاى سخت خود نابود ساخت،على(علیه السلام)كسى است كه با موسى(علیه السلام)در هنگامى كه بر بالاى كوه طور او را ندا كرد سخن گفت،على(علیه السلام)كسى است كه روزى كه بر بالاى منبر رفته بود گفت:اى مردم از من بپرسيد...و مردم در معانى گفتار او حيران شدند.

و ديگرى گفته است:

إنّما خالق الخلائق من زعزع أركان خيبر جذبا

قد رضينا به إماما و مولى و سجدنا له إلها و ربّا (1)

پس از اين امام(علیه السلام)سوگند ياد مى كند كه جز به راستى سخن نگفته و آنچه در باره اين امور خبر مى دهد غير از اين نيست،و اعلام مى كند كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله) اين اسرار را به او آموخته و محلّ نابودى آن كسى را كه نابود مى شود و...به او خبر داده است، أفضى به إلىّ يعنى آن را به من رسانيده و مرا بدان آگاه ساخته است.

بايد دانست كه آنچه را پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام)آموخته برخى به صورت جزيى بوده و فرد فرد وقايع را به او خبر داده است،و بعضى به گونه كلّى بوده،به اين معنا كه اصولى كلّى به آن حضرت القا مى فرموده است كه ذهن آن حضرت را آماده مى كرده تا صور امور جزيى از جانب حقّ تعالى به او افاضه شود چنانكه پيش از اين گفته ايم،و آنچه در اين زمينه از آن حضرت نقل شده خطبه اى است كه در آن از حوادث دردناك آينده سخن گفته و به قرامطه اشاره كرده و فرموده است:دوستى و هواخواهى ما را مدّعى مى شوند و كينه و دشمنى ما را در دل پنهان مى دارند به دليل اين كه وارثان ما را مى كشند و از سنّتهاى ما دورى مى گزينند.و آنچه در اين باره اتّفاق افتاد به همان گونه بود كه آن حضرت خبر داده بود،چه قرامطه شمار زيادى از خاندان ابو طالب را كشتند كه نامهاى آنها در كتاب مقاتل الطالبيّين نوشته ابو الفرج اصفهانى (2)مذكور است.

ص:638


1- تنها خالق آفريدگان كسى است كه پايه هاى خيبر را به لرزه در آورد و از جا كند-ما خشنوديم به اين كه پيشوا و سرور ماست و به اين كه معبود و پروردگار ماست نيز او را سجده كرديم.
2- ابو الفرج اصفهانى از اعاظم دانشمندان،و در فنون ادب،موسيقى،وقايع و انساب سر آمد اقران خود مى باشد،در سال 284 ه متولّد شده و در بغداد به تحصيل علوم پرداخته و زيدى مذهب بوده است، كتاب اغانى و مقاتل الطالبيّين او معروف است،وفات او را به سال 356 ه نوشته اند.نامه دانشوران (مترجم)

برخى از شارحان گفته اند:امام(علیه السلام)در خطبه اى كه ذكر شد به ستونى كه در مسجد كوفه به آن تكيه مى داد اشاره مى كند و مى گويد:گويا حجر الاسود را مى بينم كه در اين جا نصب شده است،واى بر آنها فضيلت حجر الاسود در ذات آن نيست بلكه به سبب جايگاه و موضع آن است،و آن،مدّتى در اين جا و مدّت ديگرى در اين جا(به محلّهايى اشاره فرمود)باقى مى ماند سپس آهنگ جايگاه خود كرده و به محلّ نخستين خود باز مى گردد،و آنچه قرامطه (1)نسبت به حجر الاسود كردند به همان گونه بود كه آن حضرت بدان آگاهى داده بود.

ما در باره درستى اين گفته ايراد داريم،زيرا مشهور اين است كه قرامطه حجر الاسود را به سرزمين بحرين منتقل و براى آن محلّى بر پا و ساختمان كردند كه تا هم اكنون كعبه ناميده مى شود،حجر الاسود مدّتى در اين محلّ نگهدارى و سپس به مكّه باز گردانيده شد.گفته شده كه در هنگام آوردن حجر الاسود از مكّه بيست و پنج شتر بر اثر حمل آن مرد،و اعاده آن به خانه كعبه تنها به وسيله يك شتر كه نيرومند هم نبود انجام گرفت،و اين شواهد از اسرار دين خداست،براى نقل نشده كه قرامطه دو بار حجر الاسود را از مكّه به جاى ديگر نقل كرده باشند.و خدا داناتر است.

ص:639


1- قرامطه فرقه اى از غلات اسمعيليه اند و چون يكى از سران آنها به نام حمدان بن اشعث ملقب به قرمط بوده به قرامطه معروف شده اند،اينها زيارت قبور و بوسيدن حجر الاسود و اعتقاد به ظواهر آيات را حرام مى دانسته اند و قائل به تأويل بوده اند.فرهنگ دهخدا مترجم()

175-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است.

اشاره

اِنْتَفِعُوا بِبَيَانِ اللَّهِ وَ اتَّعِظُوا بِمَوَاعِظِ اللَّهِ- وَ اقْبَلُوا نَصِيحَةَ اللَّهِ- فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ أَعْذَرَ إِلَيْكُمْ بِالْجَلِيَّةِ وَ أَخَذَ عَلَيْكُمُ الْحُجَّةَ- وَ بَيَّنَ لَكُمْ مَحَابَّهُ مِنَ الْأَعْمَالِ وَ مَكَارِهَهُ مِنْهَا- لِتَتَّبِعُوا هَذِهِ وَ تَجْتَنِبُوا هَذِهِ- فَإِنَّ؟رَسُولَ اللَّهِ ص؟ كَانَ يَقُولُ- إِنَّ الْجَنَّةَ حُفَّتْ بِالْمَكَارِهِ- وَ إِنَّ النَّارَ حُفَّتْ بِالشَّهَوَاتِ- وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ مَا مِنْ طَاعَةِ اللَّهِ شَيْءٌ إِلاَّ يَأْتِي فِي كُرْهٍ- وَ مَا مِنْ مَعْصِيَةِ اللَّهِ شَيْءٌ إِلاَّ يَأْتِي فِي شَهْوَةٍ- فَرَحِمَ اللَّهُ امْرَأً نَزَعَ عَنْ شَهْوَتِهِ وَ قَمَعَ هَوَى نَفْسِهِ- فَإِنَّ هَذِهِ النَّفْسَ أَبْعَدُ شَيْءٍ مَنْزِعاً- وَ إِنَّهَا لاَ تَزَالُ تَنْزِعُ إِلَى مَعْصِيَةٍ فِي هَوًى- وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّ الْمُؤْمِنَ لاَ يُمْسِي وَ لاَ يُصْبِحُ- إِلاَّ وَ نَفْسُهُ ظَنُونٌ عِنْدَهُ- فَلاَ يَزَالُ زَارِياً عَلَيْهَا وَ مُسْتَزِيداً لَهَا- فَكُونُوا كَالسَّابِقِينَ قَبْلَكُمْ وَ الْمَاضِينَ أَمَامَكُمْ- قَوَّضُوا مِنَ الدُّنْيَا تَقْوِيضَ الرَّاحِلِ وَ طَوَوْهَا طَيَّ الْمَنَازِلِ وَ اعْلَمُوا أَنَّ هَذَا؟الْقُرْآنَ؟ هُوَ النَّاصِحُ الَّذِي لاَ يَغُشُّ- وَ الْهَادِي الَّذِي لاَ يُضِلُّ وَ الْمُحَدِّثُ الَّذِي لاَ يَكْذِبُ- وَ مَا جَالَسَ هَذَا؟الْقُرْآنَ؟ أَحَدٌ إِلاَّ قَامَ عَنْهُ بِزِيَادَةٍ أَوْ نُقْصَانٍ- زِيَادَةٍ فِي هُدًى أَوْ نُقْصَانٍ مِنْ عَمًى- وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ لَيْسَ عَلَى أَحَدٍ بَعْدَ ؟الْقُرْآنِ؟ مِنْ فَاقَةٍ- وَ لاَ لِأَحَدٍ قَبْلَ؟الْقُرْآنِ؟ مِنْ 19 غِنًى- فَاسْتَشْفُوهُ مِنْ أَدْوَائِكُمْ- وَ اسْتَعِينُوا بِهِ عَلَى لَأْوَائِكُمْ- فَإِنَّ فِيهِ شِفَاءً مِنْ أَكْبَرِ الدَّاءِ- وَ هُوَ الْكُفْرُ وَ النِّفَاقُ وَ الْغَيُّ وَ الضَّلاَلُ- فَاسْأَلُوا اللَّهَ بِهِ وَ تَوَجَّهُوا إِلَيْهِ بِحُبِّهِ- وَ لاَ تَسْأَلُوا بِهِ خَلْقَهُ- إِنَّهُ مَا تَوَجَّهَ الْعِبَادُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِمِثْلِهِ- وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ شَافِعٌ مُشَفَّعٌ وَ قَائِلٌ مُصَدَّقٌ- وَ أَنَّهُ مَنْ شَفَعَ لَهُ؟الْقُرْآنُ؟ يَوْمَ الْقِيَامَةِ شُفِّعَ فِيهِ- وَ مَنْ مَحَلَ بِهِ؟الْقُرْآنُ؟ يَوْمَ الْقِيَامَةِ صُدِّقَ عَلَيْهِ- فَإِنَّهُ يُنَادِي مُنَادٍ يَوْمَ الْقِيَامَةِ- أَلاَ إِنَّ كُلَّ حَارِثٍ مُبْتَلًى فِي حَرْثِهِ وَ عَاقِبَةِ عَمَلِهِ- غَيْرَ حَرَثَةِ؟الْقُرْآنِ؟- فَكُونُوا مِنْ حَرَثَتِهِ وَ أَتْبَاعِهِ- وَ اسْتَدِلُّوهُ عَلَى رَبِّكُمْ

ص:640

وَ اسْتَنْصِحُوهُ عَلَى أَنْفُسِكُمْ- وَ اتَّهِمُوا عَلَيْهِ آرَاءَكُمْ وَ اسْتَغِشُّوا فِيهِ أَهْوَاءَكُمْ الْعَمَلَ الْعَمَلَ ثُمَّ النِّهَايَةَ النِّهَايَةَ- وَ الاِسْتِقَامَةَ الاِسْتِقَامَةَ ثُمَّ الصَّبْرَ الصَّبْرَ وَ الْوَرَعَ الْوَرَعَ- إِنَّ لَكُمْ نِهَايَةً فَانْتَهُوا إِلَى نِهَايَتِكُمْ- وَ إِنَّ لَكُمْ عَلَماً فَاهْتَدُوا بِعَلَمِكُمْ- وَ إِنَّ لِلْإِسْلاَمِ غَايَةً فَانْتَهُوا إِلَى غَايَتِهِ- وَ اخْرُجُوا إِلَى اللَّهِ بِمَا افْتَرَضَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَقِّهِ- وَ بَيَّنَ لَكُمْ مِنْ وَظَائِفِهِ- أَنَا شَاهِدٌ لَكُمْ وَ حَجِيجٌ يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَنْكُمْ أَلاَ وَ إِنَّ الْقَدَرَ السَّابِقَ قَدْ وَقَعَ- وَ الْقَضَاءَ الْمَاضِيَ قَدْ تَوَرَّدَ- وَ إِنِّي مُتَكَلِّمٌ بِعِدَةِ اللَّهِ وَ حُجَّتِهِ- قَالَ اللَّهُ تَعَالَى- «إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ» - وَ قَدْ قُلْتُمْ «رَبُّنَا اللّهُ» فَاسْتَقِيمُوا عَلَى كِتَابِهِ- وَ عَلَى مِنْهَاجِ أَمْرِهِ وَ عَلَى الطَّرِيقَةِ الصَّالِحَةِ مِنْ عِبَادَتِهِ- ثُمَّ لاَ تَمْرُقُوا مِنْهَا وَ لاَ تَبْتَدِعُوا فِيهَا- وَ لاَ تُخَالِفُوا عَنْهَا- فَإِنَّ أَهْلَ الْمُرُوقِ مُنْقَطَعٌ بِهِمْ عِنْدَ اللَّهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ثُمَّ إِيَّاكُمْ وَ تَهْزِيعَ الْأَخْلاَقِ وَ تَصْرِيفَهَا- وَ اجْعَلُوا اللِّسَانَ وَاحِداً وَ لْيَخْزُنِ الرَّجُلُ لِسَانَهُ- فَإِنَّ هَذَا اللِّسَانَ جَمُوحٌ بِصَاحِبِهِ- وَ اللَّهِ مَا أَرَى عَبْداً يَتَّقِي تَقْوَى تَنْفَعُهُ حَتَّى يَخْتَزِنَ لِسَانَهُ- وَ إِنَّ لِسَانَ الْمُؤْمِنِ مِنْ وَرَاءِ قَلْبِهِ- وَ إِنَّ قَلْبَ الْمُنَافِقِ مِنْ وَرَاءِ لِسَانِهِ- لِأَنَّ الْمُؤْمِنَ إِذَا أَرَادَ أَنْ يَتَكَلَّمَ بِكَلاَمٍ تَدَبَّرَهُ فِي نَفْسِهِ- فَإِنْ كَانَ خَيْراً أَبْدَاهُ وَ إِنْ كَانَ شَرّاً وَارَاهُ- وَ إِنَّ الْمُنَافِقَ يَتَكَلَّمُ بِمَا أَتَى عَلَى لِسَانِهِ- لاَ يَدْرِي مَا ذَا لَهُ وَ مَا ذَا عَلَيْهِ- وَ لَقَدْ قَالَ؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟- لاَ يَسْتَقِيمُ إِيمَانُ عَبْدٍ حَتَّى يَسْتَقِيمَ قَلْبُهُ- وَ لاَ يَسْتَقِيمُ قَلْبُهُ حَتَّى يَسْتَقِيمَ لِسَانُهُ- فَمَنِ اسْتَطَاعَ مِنْكُمْ أَنْ يَلْقَى اللَّهَ تَعَالَى- وَ هُوَ نَقِيُّ الرَّاحَةِ مِنْ دِمَاءِ الْمُسْلِمِينَ وَ أَمْوَالِهِمْ- سَلِيمُ اللِّسَانِ مِنْ أَعْرَاضِهِمْ فَلْيَفْعَلْ وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّ الْمُؤْمِنَ يَسْتَحِلُّ الْعَامَ- مَا اسْتَحَلَّ عَاماً أَوَّلَ وَ يُحَرِّمُ الْعَامَ مَا حَرَّمَ عَاماً أَوَّلَ- وَ أَنَّ مَا أَحْدَثَ النَّاسُ لاَ يُحِلُّ لَكُمْ شَيْئاً- مِمَّا حُرِّمَ عَلَيْكُمْ- وَ لَكِنَّ الْحَلاَلَ مَا أَحَلَّ اللَّهُ وَ الْحَرَامَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ- فَقَدْ جَرَّبْتُمُ الْأُمُورَ وَ ضَرَّسْتُمُوهَا- وَ وُعِظْتُمْ بِمَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ وَ ضُرِبَتِ الْأَمْثَالُ لَكُمْ- وَ دُعِيتُمْ إِلَى الْأَمْرِ الْوَاضِحِ فَلاَ يَصَمُّ عَنْ ذَلِكَ إِلاَّ أَصَمُّ- وَ لاَ يَعْمَى عَنْ ذَلِكَ إِلاَّ أَعْمَى- وَ مَنْ لَمْ يَنْفَعْهُ اللَّهُ بِالْبَلاَءِ وَ التَّجَارِبِ- لَمْ يَنْتَفِعْ بِشَيْءٍ مِنَ الْعِظَةِ وَ أَتَاهُ التَّقْصِيرُ مِنْ أَمَامِهِ- حَتَّى يَعْرِفَ مَا أَنْكَرَ وَ يُنْكِرَ مَا عَرَفَ- وَ إِنَّمَا النَّاسُ

ص:641

رَجُلاَنِ مُتَّبِعٌ شِرْعَةً وَ مُبْتَدِعٌ بِدْعَةً- لَيْسَ مَعَهُ مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ بُرْهَانُ سُنَّةٍ وَ لاَ ضِيَاءُ حُجَّةٍ وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَعِظْ أَحَداً بِمِثْلِ هَذَا؟الْقُرْآنِ؟- فَإِنَّهُ حَبْلُ اللَّهِ الْمَتِينُ وَ سَبَبُهُ الْأَمِينُ- وَ فِيهِ رَبِيعُ الْقَلْبِ وَ يَنَابِيعُ الْعِلْمِ- وَ مَا لِلْقَلْبِ جِلاَءٌ غَيْرُهُ مَعَ أَنَّهُ قَدْ ذَهَبَ الْمُتَذَكِّرُونَ- وَ بَقِيَ النَّاسُونَ أَوِ الْمُتَنَاسُونَ- فَإِذَا رَأَيْتُمْ خَيْراً فَأَعِينُوا عَلَيْهِ- وَ إِذَا رَأَيْتُمْ شَرّاً فَاذْهَبُوا عَنْهُ- فَإِنَّ ؟رَسُولَ اللَّهِ ص؟ كَانَ يَقُولُ- يَا ابْنَ آدَمَ اعْمَلِ الْخَيْرَ وَ دَعِ الشَّرَّ- فَإِذَا أَنْتَ جَوَادٌ قَاصِدٌ أَلاَ وَ إِنَّ الظُّلْمَ ثَلاَثَةٌ- فَظُلْمٌ لاَ يُغْفَرُ وَ ظُلْمٌ لاَ يُتْرَكُ- وَ ظُلْمٌ مَغْفُورٌ لاَ يُطْلَبُ- فَأَمَّا الظُّلْمُ الَّذِي لاَ يُغْفَرُ فَالشِّرْكُ بِاللَّهِ- قَالَ اللَّهُ تَعَالَى «إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ» - وَ أَمَّا الظُّلْمُ الَّذِي يُغْفَرُ- فَظُلْمُ الْعَبْدِ نَفْسَهُ عِنْدَ بَعْضِ الْهَنَاتِ- وَ أَمَّا الظُّلْمُ الَّذِي لاَ يُتْرَكُ- فَظُلْمُ الْعِبَادِ بَعْضِهِمْ بَعْضاً- الْقِصَاصُ هُنَاكَ شَدِيدٌ لَيْسَ هُوَ جَرْحاً بِاْلمُدَى- وَ لاَ ضَرْباً بِالسِّيَاطِ وَ لَكِنَّهُ مَا يُسْتَصْغَرُ ذَلِكَ مَعَهُ- فَإِيَّاكُمْ وَ التَّلَوُّنَ فِي دِينِ اللَّهِ- فَإِنَّ جَمَاعَةً فِيمَا تَكْرَهُونَ مِنَ الْحَقِّ- خَيْرٌ مِنْ فُرْقَةٍ فِيمَا تُحِبُّونَ مِنَ الْبَاطِلِ- وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يُعْطِ أَحَداً بِفُرْقَةٍ خَيْراً مِمَّنْ مَضَى- وَ لاَ مِمَّنْ بَقِيَ يَا أَيُّهَا النَّاسُ- طُوبَى لِمَنْ شَغَلَهُ عَيْبُهُ عَنْ عُيُوبِ النَّاسِ- وَ طُوبَى لِمَنْ لَزِمَ بَيْتَهُ وَ أَكَلَ قُوتَهُ- وَ اشْتَغَلَ بِطَاعَةِ رَبِّهِ وَ بَكَى عَلَى خَطِيئَتِهِ- فَكَانَ مِنْ نَفْسِهِ فِي شُغُلٍ وَ النَّاسُ مِنْهُ فِي رَاحَةٍ

لغات

ظنون:متّهم تقويض البناء:ويران كردن ساختمان محل به السّلطان:شاه را فريفت و نزد او از وى سعايت كرد تورّدت الخيل:اسبان دسته دسته وارد شدند ضرّست الأمر:آن كار را به خوبى آزمودم زارى:عيب كننده لأواء:سختى تهزيع الاخلاق:شكستن و پراكندن آن

ترجمه

«از گفتار خداوند سود بريد،و از پندهاى او بهره گيريد و اندرزهاى او را بپذيريد زيرا خداوند با دليلهاى روشن عذرى برايتان باقى نگذاشته و حجّت را

ص:642

بر شما تمام كرده،و اعمالى را كه دوست مى دارد و كارهايى را كه زشت مى شمارد براى شما روشن ساخته است تا از آنها پيروى و از اينها دورى جوييد،براى اين كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)مى فرمود:«بهشت را ناملايمات احاطه كرده و دور دوزخ را شهوات فرا گرفته است (1).» بدانيد هيچ طاعتى نيست جز اين كه انجام دادن آن با دشوارى همراه است،و هيچ گناهى نيست مگر اين كه نفس آن را خواهان و بدان راغب است،پس خداوند بيامرزد كسى را كه از شهوتهاى خويش دورى جويد و هوسها را از دل ريشه كن سازد،زيرا بركندن شهوتها از دل دشوارترين كارهاست و نفس همواره به گناه مايل و مشتاق آن است.

اى بندگان خدا!بدانيد مؤمن صبح را به شام و شام را به صبح نمى رساند مگر اين كه به خويشتن بد گمان است،و نفس خود را پيوسته مورد عيبجويى قرار مى دهد،و از او مى خواهد بيشتر در راه حقّ كوشا باشد،پس مانند آنانى باشيد كه بر شما سبقت گرفتند و پيشاپيش شما در گذشتند،آنها مانند مسافر،عمود خيمه زندگى را برچيدند و دنيا را منزلگاهى در راه خود دانسته بدين سان آن را سپرى كردند.

بدانيد اين قرآن اندرزگويى است كه كسى را نمى فريبد،و راهنمايى است كه گمراه نمى كند،و سخنگويى است كه دروغ نمى گويد،كسى با قرآن همنشين نشده مگر اين كه چون از كنار آن برخاسته در او فزونى يا كاهش پديد آمده است،فزونى در هدايت و صلاح و كاهش در كوردلى و فساد.

و بدانيد هيچ كس را پس از تمسّك به قرآن بينوايى و تهيدستى نيست، و پيش از آن،كسى را توانگرى و بى نيازى ميّسر نمى باشد،بنا بر اين براى دردهاى خود از آن بهبودى بخواهيد و براى رفع سختيها و گرفتاريهاى خويش از آن كمك بجوييد،زيرا شفاى بزرگترين دردها در قرآن است،و آن درد كفر و نفاق و تباهى و گمراهى است،پس خواستهاى خود را به وسيله آن از

ص:643


1- الجنّة حفّت بالمكاره،و النّار حفّت بالشّهوات.

خداوند بخواهيد،و با مهر قرآن به سوى خدا رو آوريد،و آن را وسيله خواهش از بندگانش قرار ندهيد،زيرا بندگان خدا نمى توانند با چيزى گراميتر از قرآن به پروردگار رو آورند،و هم بدانيد كه قرآن شفاعت كننده اى است كه شفاعتش مقبول است و گوينده اى است كه سخنش پذيرفته است و كسى را كه قرآن در روز رستاخيز شفيع شود مورد شفاعت قرار گرفته،و هر كس قرآن در قيامت از او بدگويى كند گفتارش به ضرر او مورد قبول قرار مى گيرد،زيرا در روز قيامت ندا كننده اى فرياد مى كند:«آگاه باشيد امروز هر كشت كننده اى گرفتار كشته خود و دچار فرجام كار خويش است جز آنان كه بذر قرآن را كشته و آن را ذخيره خود ساخته اند،بنا بر اين شما از كشت كنندگان و پيروان آن باشيد،و آن را راهنماى راه پروردگارتان قرار دهيد و براى اصلاح نفس خود از آن اندرز بگيريد و در صورت مخالفت،انديشه هايتان را متّهم سازيد،و خواستهاى خود را نادرست بدانيد.كار كنيد،كار كنيد،پس از آن توجّه به پايان كار،به پايان كار،استوارى استوارى،سپس شكيبايى شكيبايى،پرهيزگارى پرهيزگارى،همانا براى شما عاقبتى است كه بايد خود را به آن برسانيد،و نيز براى شما نشانه و راهنمايى است كه بايد بدان راه جوييد،و براى اسلام مقصد و هدفى است كه بايد به آن برسيد،و با به جا آوردن آنچه خداوند بر شما واجب كرده و تكاليفى كه بيان و مقرّر فرموده از گرو حقّ او بيرون آييد،من شاهد و گواه شما هستم و در روز رستاخيز از جانب شما اقامه حجّت مى كنم.

آگاه باشيد آنچه از پيش مقدّر شده بود واقع گشته و قضاى جارى خداوند به تدريج ظهور يافته است،و من بنا به وعده خداوند و حجّت او سخن مى گويم كه فرموده است: «إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ» و شما «رَبُّنَا اللّهُ» (پروردگار ما خداست)را گفته ايد پس در عمل به كتاب او استقامت ورزيد و در انجام دادن اوامر او استوار،و در طريقى كه شايسته بندگى اوست پا بر جا باشيد و از آن پا بيرون ننهيد و در اين راه بدعت پديد نياوريد و با

ص:644

دستورهاى دين مخالفت نكنيد،زيرا آنها كه از راه دين بيرون مى روند در روز رستاخيز از رحمت الهى بريده و بى بهره اند.پس از اين از شكستن آيينهاى ارزنده اخلاقى و دگرگون ساختن آنها بپرهيزيد و يك زبان داشته باشيد،و نيز بايد هر كسى زبان خود را نگاه دارد،زيرا اين زبان نسبت به صاحبش سركش است،سوگند به خدا من بنده اى نمى بينم كه پرهيزگاريش به او سودى برساند مگر آن گاه كه زبانش را نگاه بدارد همانا زبان مؤمن در پس دل او جاى دارد و دل منافق در پس زبان اوست.براى اين كه مؤمن هنگامى كه مى خواهد سخن گويد در باره آن مى انديشد اگر نيكو بود آن را اظهار مى كند و اگر زشت بود آن را پنهان مى دارد،ليكن منافق و دو رو آنچه به زبانش برسد مى گويد بى آن كه بداند كدام سخن به سود او و كدام يك به زيان اوست.

همانا پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«ايمان بنده كامل و درست نمى شود مگر آن گاه كه دل او درست گردد،و دل او درست نمى شود مگر هنگامى كه زبان او درست شده باشد (1)»بنا بر اين اگر كسى از شما بتواند خدا را ديدار كند در حالى كه دستش به خون و دارايى مسلمانان آلوده نبوده و زبانش از هتك آبروى آنان سالم مانده باشد بايد چنين كند.

اى بندگان خدا!بدانيد مؤمن چيزى را كه امسال حلال مى داند همان است كه در سال گذشته حلال دانسته،و چيزى را كه امسال حرام مى شمارد همان است كه در سال اوّل حرام دانسته است،بدعتهايى را كه مردم پديد آورده اند چيزى را از آنچه بر شما حرام شده حلال نمى گرداند بلكه حلال آن است كه خداوند آن را حلال كرده و حرام آن چيزى است كه خداوند آن را حرام و ممنوع كرده باشد.شما كارها را سنجيده و آزموده ايد و به آنچه بر پيشينيان شما گذشته پند داده شده ايد و مثلها برايتان زده شده است و به امرى روشن خوانده شده ايد،پس جز كر از شنيدن آن ناشنوا نيست و جز كور از ديدن آن نابينا نمى باشد كسى كه خداوند با نزول بلا و آزمونها به او سود

ص:645


1- لا يستقيم ايمان عبد حتّى يستقيم قلبه و لا يستقيم قلبه حتّى يستقيم لسانه.

نرساند از هيچ پند و اندرزى بهره نخواهد برد،و خطا و تقصير پياپى جلو رويش ظاهر شود تا آن جا كه خوب را بد و بد را نيكو پندارد،همانا مردمان دو دسته اند گروهى از شريعت پيروى مى كنند و دسته اى بدعتگذارند كه نه برهانى الهى از سنّت پيامبران در دست دارند و نه از حجّت و دليل روشنى برخوردارند.

خداوند سبحان هيچ كس را به مانند آنچه در قرآن است پند نداده است، زيرا قرآن ريسمان محكم خداوند و واسطه امين اوست،در آن،بهار دل و چشمه هاى دانش است،براى قلب،صيقل و جلايى جز آن نتوان يافت با اين كه هشياران رفته اند و آنانى كه مانده اند يا غافل و فراموشكارند و يا خود را به فراموشى مى زنند،هر كجا كار نيكى ديديد به آن كمك كنيد و اگر كار بدى مشاهده كرديد از آن دورى جوييد،زيرا پيامبر خدا كه درود بر او و خاندانش باد مى فرمود:«اى فرزند آدم كار نيك به جاى آور و بدى را رها كن كه در اين صورت همچون اسبى خوشرفتار به مقصد خواهى رسيد (1).» بدانيد ظلم و ستم سه گونه است:ستمى كه آمرزيده نمى شود،ستمى كه از آن بازخواست خواهد شد و ستمى كه بخشوده مى شود و از آن باز پرسى نخواهد شد،امّا ستمى كه آمرزيده نمى شود شرك به خداست كه فرموده است: «إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ» (2)»و ستمى كه مورد آمرزش قرار مى گيرد ظلمى است كه بنده با ارتكاب برخى گناهان كوچك به نفس خويش روا مى دارد،و ستمى كه از آن باز خواست مى شود ظلم بندگان به يكديگر است، قصاص و كيفر در آن جا بسيار سخت است،و زخم كارد و ضربه تازيانه نيست بلكه اينها در برابر آن كوچك است.

زينهار از اين كه در دين خدا هر زمان به رنگى در آييد،زيرا اجتماع و همبستگى در چيزى كه حقّ است اگر چه آن را خوش نداشته باشيد بهتر است از جدايى و پراكندگى نسبت به آنچه باطل است و شما آن را دوست

ص:646


1- يا بن آدم اعمل الخير ودع الشّر فاذا أنت جواد قاصد.
2- سوره نساء(4)آيه(48 و 116) [1]يعنى:خداوند كسى را كه به او شرك آورد نمى بخشد.

مى داريد،همانا خداوند سبحان به هيچ كس از گذشتگان و بازماندگان به سبب جدايى و تفرقه خيرى نبخشوده است.

اى مردم!خوشا به حال كسى كه توجّه او به عيبهاى خويش،وى را از ديدن عيبهاى ديگران باز داشته است و نيز خوشا به حال آن كس كه در خانه اش بيارامد و روزى خود را بخورد،و به طاعت پروردگارش بپردازد و بر گناهان خويش بگريد،تا هم او سر گرم كار خويش بوده و هم مردم از او در آسايش باشند .»

شرح

امام(علیه السلام)به شنوندگان دستور مى دهد كه از آنچه خداوند در كتاب خود بيان فرموده،و بر زبان پيامبرش(صلی الله علیه و آله)جارى گشته است استفاده كنند و اندرزهاى الهى و راهنماييهاى او را به منظور رسيدن به هدفى كه براى آن آفريده شده اند بپذيرند و پند گيرند،اين كه در جملات مذكور لفظ جلاله«اللّه»تكرار و از آوردن ضمير به جاى نام،خوددارى شده براى تعظيم و بزرگداشت امورى است كه در باره آنها سفارش شده است ،پس از اين به دلائل وجوب امتثال و فرمانبردارى از اوامر خداوند اشاره و يادآورى مى كند كه خداوند با بيان آيات روشن و هشدارهاى آشكار عذر خود را در تنبيه و مجازات خطاكاران اعلام و با فرستادن پيامبران حجّت را بر بندگان تمام كرده،و در كتاب خود با ذكر اعمال شايسته اى كه پسنديده اوست و كارهاى ناروايى كه مكروه اوست بندگان خويش را ارشاد فرموده كه از آنچه محبوب اوست پيروى كنند و از هر چه پسنديده او نيست دورى ورزند ،سپس تذكّر مى دهد كه طاعت حقّ و امتثال اوامر او توأم با سختى و كراهت طبع است و حديث نبوى(صلی الله علیه و آله)را در اين باره ذكر مى كند،و چه نيكوست محتواى اين خبر كه در آن تنها از سختى طاعات نام برده نشده بلكه طبق آن، بهشت با سختيها قرين گشته،و در شدايد و ناملايمات محجوب گرديده است تا براى به دست آوردن آن،شوق و رغبت انسانها بر انگيخته شود و در بر طرف ساختن

ص:647

حجاب مكروهات و تحمّل سختيها و ناگواريها كوشش به عمل آيد،همچنين در اين حديث آمده كه شهوات،دوزخ را احاطه كرده و هوسها گرد آتش را فرا گرفته است تا مردم از هوسها بپرهيزند و از شهوتهاى نفسانى و هواهاى شيطانى دورى جويند .

امام(علیه السلام)پس از آن كه با ذكر حديث نبوى(صلی الله علیه و آله)و ياد آورى بهشت سختيهايى را كه ملازم با طاعت است آسان مى گرداند و با اشاره به دوزخ هوسها و خواستهايى را كه دورى از آنها را لازم مى داند تحقير مى كند،توضيح مى دهد كه هيچ طاعتى نيست مگر اين كه نفس انسان از آن كراهت دارد و گناهى نيست مگر اين كه طبع آدمى خواهان آن است،و راز اين مطلب را پيش از اين دانستى زيرا نفس انسان از نيروى شهوانى بيش از نيروى عقلانى پيروى مى كند بويژه در مورد لذّات محسوسى كه در دسترس اويند،ليكن عذاب خدا را به دنبال دارند ، سپس آن حضرت از خداوند مى خواهد كه رحمت كند كسى را كه از شهوات و هوسهاى خود دست بردارد، نزع عن شهواته يعنى:از افتادن در شهوات باز ايستد و نفس امّاره اش را سركوب سازد،زيرا خواستهاى آن از هر چيزى نسبت به خداوند دورتر،و سركوب آن از هر چيز ديگر دشوارتر است.پس از اين توضيح مى دهد كه كارى را كه نفس بدان مشتاق و خواستار آن است گناه و نافرمانى پروردگار است ،پس از آن از احوال مؤمن راستين آگاهى مى دهد،كه او در شب و روز پيوسته نفس خويش را متّهم مى گرداند و آن را دچار نقص و عيب مى بيند و سرزنش مى كند،و احوال آن را زير نظر مى گيرد و از آن خواهان اعمال شايسته بيشتر است، و ما به اين مطلب پيش از اين اشاره كرده ايم .بعد از آن به شنوندگان دستور مى دهد كه در روگردانيدن از شهوتها و لذّتهاى دنيا همانند بزرگان اصحاب كه بر شما پيشى گرفته اند و آنانى كه از پيش روى شما در گذشته و به بهشت رفته اند باشيد،واژه هاى تقويض(ويران كردن،عمود خيمه را بر چيدن)و طىّ (پيچانيدن،در نور ديدن)را براى آنها استعاره فرموده است،زيرا آنان مانند مسافر كه

ص:648

براى سفر دارايى خود را رها مى كند و خيمه اش را بر مى چيند،از علايق و دلبستگيهاى دنيا بريدند و به سوى آخرت كوچ كردند .

پس از اين امام(علیه السلام)به ذكر قرآن و فضايل آن مى پردازد تا شنوندگان را به پيروى از آن برانگيزد،صفت ناصح را براى قرآن استعاره آورده است،بدين مناسبت كه قرآن پيرو خود را مانند خيرخواهى اندرزگو به انواع مصالح راهنمايى مى كند،جمله هاى لا يغشّ و هادى الّذي لا يضلّ ترشيح اين استعاره است يعنى قرآن پند دهنده اى است كه فريب نمى دهد و راهنمايى است كه گمراه نمى كند، همچنين صفت محدّث (سخنگو)را براى قرآن استعاره آورده است،و با جمله لا يكذب (دروغ نمى گويد)ترشيح داده است،مناسبت استعاره اخير براى اين است كه قرآن مانند سخنگويى راست گفتار،مشتمل بر اخبار و سرگذشتهاى راست و درستى است كه از آن فهميده و دانسته مى شود ،منظور از مجالست با قرآن همنشينى با حافظان و قاريان آن است كه به وسيله آنها آيات آن استماع مى گردد،و در آنها تأمّل و انديشه به عمل مى آيد،زيرا در قرآن آيات روشن و نواهى هشدار دهنده اى است كه بر بينش كسى كه خواهان آگاهى و بصيرت است مى افزايد،و از كورى جهل و ظلمت نادانى مى كاهد .پس از اين امام(علیه السلام) تذكّر مى دهد كه پس از قرآن براى كسى نادارى و فقرى باقى نيست،يعنى پس از نزول قرآن و بيان روشن آن،مردم براى اصلاح امور معاش و معاد خود به هيچ حكم و دستورى نياز ندارند،همچنين فرموده است براى كسى پيش از قرآن هيچ گونه غنا و توانمندى وجود نداشت،مراد اين است كه پيش از نزول قرآن براى نفوس گمراه و نادان هيچ گونه بى نيازى از آن وجود نداشته است،بنا بر اين ويژگى است كه به آنان دستور مى دهد بهبود دردهاى خود را از قرآن بخواهند و مقصود از دردها بيمارى جهالت است،و براى رفع سختيها و بدبختيهاى خويش از آن كمك جويند،تا آن جا كه بينايى بر مصالح دنيا و آخرت و شناخت خوب و بد امور را از قرآن طلب كنند ،سپس امير مؤمنان(علیه السلام)بزرگترين دردهاى ناشى از

ص:649

جهالت را به شرح زير نام مى برد و سخن خود را كه قرآن شفا بخش اين دردهاست تكرار مى كند:

1-كفر به خداوند يكى از بزرگترين بيماريهاى حاصل از جهل و نادانى است،و اين عبارت است از كورى دل و ناتوانى نيروى انديشه كه يكى از قواى نفس است از اين كه آفريننده و پديد آورنده خود را بشناسد و كوردلى و سست انديشى او به آن جا برسد كه به انكار وجود خالق بپردازد و يا شريكى براى او قائل شود و يا صفات آفريدگان را به او نسبت دهد.

2-ديگر از بيماريهاى ناشى از جهالت نفاق و دورويى است و اين با صفت زشت دروغگويى كه مقابل خوى پسنديده راستگويى است،همراه است همچنين از لوازم و آثار نفاق غدر و خيانت است كه در برابر صفت وفا قرار دارد،ما پيش از اين در باره احوال نفس هنگامى كه دچار كفر و نفاق شود سخن گفته ايم.

3-ديگر از عوارض نادانى،غوايت و سرگردانى است،و اين پديده اى است برخاسته از كوتاهى در به دست آوردن صفت پسنديده حكمت.

4-ديگر گمراهى و ضلالت است و اين نتيجه انحراف از طريق اعتدال است.

اين كه امام(علیه السلام)فرموده است قرآن شفاى بيماريهاست اشاره است به گفتار پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كه فرموده است:دلها مانند آهن زنگار مى گيرد،گفته شد:اى رسول خدا!اين زنگار با چه چيزى زدوده مى شود؟فرمود:با تلاوت قرآن و در ياد مرگ بودن،و ما مى دانيم كه در بسيارى از جاهاى قرآن ذكر مرگ آمده است .

پس از اين دستور مى دهد كه به وسيله قرآن خواستهاى خود را از خداوند بخواهيد،منظور اين است كه نفوس خود را به كمالاتى كه قرآن مشتمل بر آنهاست آراسته و آماده كنيد تا درخواستهاى شما از جانب خداوند بر آورده شود و با دلبستگى به قرآن و دوستى آن به خداوند رو آوريد،زيرا هر كس قرآن را دوست بدارد به آنچه در آن دستور داده شده خود را آراسته و كامل مى گرداند،و در

ص:650

اين صورت به گونه اى شايسته و نيكو به خدا رو مى آورد.

فرموده است: و لا تسئلوا به خلقه .

يعنى:فرا گرفتن قرآن را وسيله كسب روزى از مخلوقاتى همچون خودتان قرار ندهيد زيرا اگر چنين كنيد از روزى خود محروم خواهيد شد .

فرموده است: إنّه(فإنّه خ)ما توجّه العباد إلى اللّه بمثله .

يعنى:هيچ چيزى مردم را مانند قرآن به خدا متوجّه نمى كند،زيرا قرآن كريم همگى علومى را كه از كمالات نفس شمرده مى شوند در بر دارد،همچنين مشتمل بر همه مكارم اخلاق و صفات عالى انسانى است و نيز از همه زشتيها و پليديها كه مايه هلاكت و نابودى آدمى است منع مى كند ،واژه هاى شافع و مشفّع را بطور استعاره آورده است و وجه مناسبت اين است كه تدبّر و انديشيدن در آيات قرآن و عمل به احكام آن،موجب محو عوارض زشتى است كه در نتيجه ارتكاب گناه بر نفس عارض مى گردد،و زدوده شدن آنها از قلب،سبب محو خشم خداوند است و به منزله عمل شفيعى است كه شفاعت او مقبول افتاده و توانسته است اثر خطا را از دل كسى كه نزد او به شفاعت او مقبول افتاده و توانسته است اثر خطا را از دل كسى كه نزد او به شفاعت رفته بزدايد،راز اين حديث مرفوع كه فرموده است:«هيچ شفيعى از فرشته و پيامبر و جز اينها برتر از قرآن نيست (1).»نيز همين است،همچنين كلمه هاى قائل و مصّدق نيز استعاره است زيرا قرآن مانند گوينده اى راست گفتار داراى الفاظ است كه چون آن كلمات ادا شود تكذيب آنها ممكن نيست ،سپس معناى شافعا مشفّعا را بازگو مى كند كه اين شفاعت در روز قيامت است ،پس از آن فعل محل به (نزد كسى از او بد گويى كرد)را براى قرآن به طريق استعاره آورده است،زيرا قرآن به زبان حال در پيشگاه علم خداوند و محضر ربوبى او بر ضدّ كسى كه با خوددارى از پيروى،و مخالفت با احكام و آياتش از آن روى گردانيده گواهى مى دهد و اين شهادتى است كه نه تنها

ص:651


1- ما من شفيع من ملك و لا نبىّ و لا غيرهما أفضل من القران.

تكذيب نمى شود،بلكه تصديق آن واجب است بنا بر اين قرآن در اين جا مانند شخصى است كه نزد پادشاه رود و در بارۀ ديگرى بدگويى كند .

فرموده است: فإنّه لا ينادي مناد يوم القيامة... تا آخر.

منظور از فرياد كننده،زبان حال اعمال آدمى است،و مراد از حرث يا زرع، هر عملى است كه از آن فايده اى خواسته مى شود و ثمره اى از آن به دست مى آيد، غرض از ابتلا در اين جا آثار اعمال زشت و عواقب بد آنهاست كه نفس به آنها دچار مى شود،و به اندازه انحراف و خروج از طاعت پروردگار گرفتار كيفر و عذاب مى گردد،و آشكار است كسى كه عمل به قرآن را مزرعه آخرت خود سازد، و كوشش در فهم معانى و مقاصد آن را وسيله تكميل و تهذيب نفس خود قرار دهد از ابتلاى به كيفرها و عذابها مصون خواهد بود،پس از آن آنان را تشويق مى كند كه از كشت كنندگان بذر قرآن و پيروان آن باشند ،اين كه فرموده است: استدلّوه على ربّكم يعنى قرآن را دليلى حاضر در راه خود به سوى پروردگار قرار دهيد و استنصحوه على أنفسكم يعنى در برابر نفس امّارۀ كه انسان را به گناه مى كشاند و ديده دل را از مشاهده حقايق مى پوشاند،قرآن را خيرخواه و راهنماى خود گردانيد و آن را وسيله سركوبى اين نفس سركش قرار دهيد،و چون قرآن انسان را از پيروى خواهشهاى نفس منع مى كند لازم مى آيد كه اندرزهاى او در جهت سركوب آن پذيرفته شود،معناى جمله اتّهموا عليه آراءكم اين است كه اگر نظريّه اى بر خلاف قرآن يافتيد آن را متّهم به بطلان كنيد زيرا برخاسته از نفس امّاره است،معناى جمله و استغشّوا فيه أهوائكم نيز همين است،جز اين كه در جمله پيش اتّهموا و در اين جا استغشّوا فرموده است زيرا هوى عبارت از خواهش نفس امّاره است بى آن كه در باره جواز آن به عقل مراجعه شود،و اگر انسان بنا به حكمى از احكام از پيروى آن ممنوع باشد،اين خواهش،غشّ و فريبى آشكار خواهد بود،امّا رأى را انسان گاهى با رجوع به عقل و زمانى بدون آن اتّخاذ مى كند و ممكن است حقّ و يا باطل باشد،در اين صورت چون در مظنّه بطلان است اطلاق تهمت به آن

ص:652

سزاوارتر است .

پس از اين امام(علیه السلام)شنوندگان را به ملازمت در عمل و مداومت در به جا آوردن كارهاى شايسته سفارش مى كند،سپس از آنها مى خواهد كه با سعى در انجام دادن وظايف الهى خود براى رسيدن به عاقبتى نيكو و فرجامى پسنديده تلاش كنند،يعنى پايان كار خود و سر انجام اعمال و هدف از آنها را در نظر گيرند زيرا چگونگى كارها بسته به پايان آنهاست،بعد به استقامت يعنى پايدارى در عمل و شكيبايى بر آن دستور مى دهد،و مراد از شكيبايى بر طاعت ايستادگى در برابر خواهشهاى نفس است،تا مبادا انسان در برابر لذّات ناشايست گردن نهد و در نتيجه از راه راست بيرون رود،پس از آن امام(علیه السلام)به ورع سفارش مى كند،ورع، عبارت از ملازمت در انجام دادن اعمال خوب و پسنديده است،اين كه آن بزرگوار، «نهايت»و«صبر»را با ادات«ثمّ»كه براى تراخى مى آيد عطف كرده براى اين است كه نهايت و عاقبت،متأخّر از صبر و مرحله پايانى كار است،علاوه بر اين صبر امرى عدمى و جدا از عمل است كه معنايى وجودى دارد،بر خلاف استقامت در كار كه كيفيّت عمل مى باشد و بر خلاف ورع كه جزيى از عمل است،تكرار اين الفاظ براى تأكيد مى باشد و نصب آنها بنا به قاعده اغراء است (1).

سپس امام(علیه السلام)به منظور خود از ذكر«نهايت»اشاره مى كند كه آن عبارت از غايت و مقصدى است كه براى انسان تعيين شده،و به آنها سفارش مى كند كه خود را به اين مقصد برسانند.اين هدف همان چيزى است كه آدميان براى رسيدن به آن آفريده شده اند و عبارت از اين است كه آدمى در اين جهان خود را از پليديهاى شيطان پاكيزه كرده و خويشتن را لايق وصول به آستانه كبريايى حقّ گرداند،و اين سخن مدلول حديث نبوى(صلی الله علیه و آله)است كه فرموده است:«اى مردم براى شما نشانه هايى است،خود را به آنها برسانيد،و در آفرينش شما غايت و

ص:653


1- إغراء يعنى:كسى را به چيزى تشويق و ترغيب كردن،و اسمى كه«مغرى به»است منصوب به فعل مقدّر الزم يا اطلب مى باشد.(مترجم)

هدفى است به آن دست يابيد (1).»مراد از غايت همان نهايت است كه امير مؤمنان(علیه السلام)ذكر فرموده است،و منظور از معالم،مقامات بهشت و منازل فرشتگان است،همچنين در عبارت إنّ لكم علما فاهتدوا بعلمكم مقصود همين نهايت و غايت است،واژه علم را در اين جا براى نفس نفيس خويش استعاره فرموده است ،پس از اين گوشزد مى كند كه براى اسلام مقصد و هدفى است و بايد خود را به آن برسانند و اين غايت همان سرانجام كار است كه در بالا توضيح داده شد .

فرموده است: و اخرجوا إلى اللّه...تا وظائفه .

مقصود اين است كه در آنچه خداوند بر شما واجب گردانيده حقّ او را ادا كنيد و ايفاى حق او را در واجبات و تكاليف اين است كه عمل از روى اخلاص و براى رضاى او انجام گردد.پس از اين شنوندگان را به فرمانبردارى و پيروى از دستورهاى خود ترغيب مى كند و تذكّر مى دهد كه او در روز رستاخيز گواه و مدافع آنها خواهد بود.

برخى از شارحان گفته اند:اگر چه روز قيامت جاى احتجاج و مجال استدلال نيست،ليكن ذكر آن بدين جهت است كه اگر امام(علیه السلام)در آن روز شاهد و گواه آنها باشد مانند اين است كه به سود آنها اثبات دليل كرده و احتجاج به عمل آورده است.

ما در اين باره مى گوييم:چون در قيامت،امام هر قومى از جانب آنها طرف خطاب الهى و شاهد بر اعمال آنان است،چنان كه خداوند متعال فرموده است:

«يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ» (2)»و نيز «وَ نَزَعْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً فَقُلْنا هاتُوا بُرْهانَكُمْ» (3)و اين همان موقفى است كه اعمال،مورد باز خواست خداوند و سؤال و

ص:654


1- أيّها النّاس إنّ لكم معالم فانتهوا إلى معالمكم،و إنّ لكم غاية فانتهوا إلى غايتكم.
2- سوره أسراء(17)آيه(71) [1]يعنى:(به ياد آوريد)روزى را كه هر گروهى را با پيشوايشان مى خوانيم.
3- سوره قصص(28)آيه(75) [2]يعنى:(در آن روز)از هر امتى گواهى بر مى گزينيم و مى گوييم دليل خود را بياوريد.

جواب قرار مى گيرد،لذا مقصود امير مؤمنان(علیه السلام)از احتجاج،همين موقف بازپرسى و پاسخگويى است،و رهايى از اين بازخواستها و خلاصى از پاسخ اين پرسشها شبيه اين است كه كسى مورد بازپرسى قرار گرفته با حجّت و دليل مقبول از بازخواست،رهايى و پيروزى يافته باشد،و بر حسب عادت،برهان زمانى اقامه مى شود كه انسان در مقام احتجاج و مورد مؤاخذه قرار گرفته باشد و اگر از دادن پاسخ خوددارى كند نشانه اين است كه از ارائه دليل درمانده است و در باره اين كه احتجاج و گواهى چگونه صورت مى گيرد آنانى كه به معاد جسمانى معتقدند آن را مقاليّه يعنى از طريق گفتگو و مكالمه مى دانند و ديگران آن را حاليّه دانسته اند،يعنى زبان حال آنها گوياى اين مقال است .

سپس امام(علیه السلام)اعلام مى كند كه آنچه از پيش در علم خداوند مقدّر شده واقع گشته،و قضاى نافذ او اندك اندك تحقّق يافته است،ما پيش از اين گفته ايم كه قضاى الهى عبارت از علم اوست به آنچه هست و آنچه خواهد بود،و قدر تفصيل آنهاست كه بر طبق علم او واقع مى شود،ليكن مراد آن حضرت از قدر در اين جا رويداد خلافت او و حوادث و فتنه هايى است كه به همراه دارد،نقل شده كه اين خطبه از نخستين خطبه هايى است كه آن حضرت پس از كشته شدن عثمان و بيعت مردم با او ايراد فرموده است،يكى از شارحان گفته است:كه در اين سخنان اشاره است به آنچه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به او خبر داده است كه خلافت سرانجام به تو خواهد رسيد،من مى گويم:شكّى نيست كه اين امر از پيش در علم خداوند مقدّر بوده و بر وفق قضاى او جارى گشته است،ليكن در الفاظ خطبه چيزى كه گفتۀ اين مرد فاضل را تأييد كند وجود ندارد زيرا امام(علیه السلام)به اين امر دانا بود كه آنچه در جهان هستى روى مى دهد بر حسب قضا و قدر الهى است .

فرموده است: و إنّي متكلّم بعدة اللّه و حجّته .

يعنى:در اين هنگام كه امر خلافت به من منتقل گشته بنا به آنچه خداوند وعده فرموده و حجّت قرار داده است سخن مى گويم،منظور از وعده خداوند مژده

ص:655

اوست به اين كه بر بندگانى كه به پروردگارى او اعتراف كنند و در راه فرمانبردارى او استقامت ورزند فرشتگان بر آنها فرود آيند و بيم و اندوه را از دل آنها ببرند و مژده بهشت به آنها بدهند ،امّا حجّتى كه بر اساس آن سخن مى گويد اين است كه مى فرمايد:شما گفته ايد «رَبُّنَا اللّهُ» (1)(پروردگار ما خداست)يعنى به خداوندى پروردگار اعتراف كرده ايد،پس در پيروى از كتاب او،و فرمانبردارى از دستورهاى او،و سپردن طريقه اى كه شايسته بندگى اوست استقامت ورزيد،يعنى عبادت و طاعت او را از روى دانش و يقين و خالص از هر گونه ريا و نفاق انجام دهيد و از طريق صحيح عبادت پا بيرون نگذاريد،يعنى با لاف دانايى در علوم دين و سختگيرى در تكاليف و گرايش به سوى افراط و زياده روى كه نتيجه نادانى است از مرز بندگى خارج نشويد،و در طريق عبادت او بدعت پديد نياوريد و با احكام آن مخالفت نورزيد،و به جانب راست و چپ و افراط و تفريط منحرف نشويد تا در وادى هلاكت نيفتيد،اگر به اين دستورها عمل كنيد شرط استحقاق را انجام داده و شايستگى آن را به دست آورده ايد كه خداوند وعده خود را كه ذكر شد بر آورد،زيرا شرط استحقاق مركّب از دو امر است يكى اقرار به ربوبيّت اوست و ديگرى استقامت بر امورى كه بيان گرديد،و هنگامى كه امور مذكور انجام شود ايفاى وعده خداوند واجب مى گردد،و چنانچه جزيى از شرط انجام نشود مشروط واقع نخواهد شد و آنچه وعده داده شده متحقّق نخواهد گرديد،و اين كه گفته شد معناى اين گفتار امام(علیه السلام)است كه فرموده است: أهل المروق...منقطع بهم يعنى:آنهايى كه از دايره دين و حدود احكام الهى پا بيرون مى نهند در روز رستاخيز مشمول رحمت خداوند نخواهند شد و وسيله اى كه آنها را به اين مقصد برساند نخواهند يافت،زيرا آنچه شرط است رسيدن به اين هدف اصلى است .

پس از اين امير مؤمنان(علیه السلام)از نفاق و دورويى نهى مى كند زيرا(تهزيع

ص:656


1- اشاره است به آيه شريفه «الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا» ...(مترجم)

اخلاق)عبارت از تغيير دادن و از حالى به حالى در آوردن آن است و اين گوناگونى در اخلاق همان نفاق است،زيرا منافق و دو رو،اخلاقى يك نواخت ندارد،گاهى راستگو و زمانى دروغگو است،گاهى وفادار و هنگامى عهد شكن و خيانتكار است،اگر با ستمكاران باشد ستمكار است و اگر با دادپيشگان باشد عادل و دادگر است،و به همين مناسبت است كه فرموده است: و اجعلوا اللّسان واحدا يعنى يك زبان داشته باشيد،اين جمله آغاز سفارش آن حضرت در باره زبان و لزوم حفظ عدالت آن است و به اين معناست كه هيچ يك از شما نبايد داراى دو زبان باشد و به دو گونه سخن گويد زيرا در اين صورت منافق است،پس از اين دستور مى دهد كه زبان خود را نگه داريد،اين دستور مستلزم نهى از امورى چند مى باشد كه عبارت است از پرگويى و بيهوده گويى و غيبت و سخن چينى و بدگويى از ديگران و ناسزاگويى و تهمت و مانند اينها،و همه،صفات زشتى است كه از حدّ صفت نيكوى عدالت خارج و در طرف افراط آن جاى دارد.

فرموده است: فإنّ اللّسان جموح بصاحبه .

اين سخن در بيان علّت لزوم نگهداشتن زبان است،و اشاره به اين است كه زبان مانند اسب سركش كه صاحب خود را در پرتگاه هلاكت سرنگون مى كند، انسان را از مدار صفت فاضله عدالت بيرون مى برد و به وادى صفات زشت و ناپسنديده كه موجب هلاكت در دنيا و آخرت است مى كشاند،از اين رو واژه جموح(سركش)براى زبان استعاره است ،سپس سوگند ياد مى كند كه تقوا براى هيچ پرهيزگارى سودى به بار نمى آورد مگر آن گاه كه زبان خود را نگه دارد،و اين سخن،حقّ و درست است،زيرا تقوايى كه داراى سود و فايده است آن است كه تمام و كامل باشد و نگهدارى زبان و بازداشتن آن از آلودگى به صفات زشتى كه نام برده شد از اجزاى مهمّ تقواست و بدون پرهيز از اين صفات بد،تقوا تحقّق نمى يابد.بنا بر اين جز با نگهداشتن زبان از تقوا سودى حاصل نيست .پس از اين تذكّر مى دهد كه در هنگام سخن گفتن در باره آنچه مى خواهند بگويند و آنچه

ص:657

گفتن آن را سزاوار نمى دانند درنگ و انديشه كنند و پيش از سنجش آن در ترازوى عقل از گفتار دم فرو بندند،در اين جا به كسى كه انديشيده سخن مى گويد اطلاق مؤمن شده و ايمان با او قرين گشته تا مردم به تفكّر و انديشيدن ترغيب شوند و كسى را كه ناسنجيده لب به سخن مى گشايد منافق ناميده تا از اين شيوه دورى جويند .

فرموده است: لأنّ المؤمن...تا و ما ذا عليه .

اين جملات معناى اين را كه فرموده است:زبان مؤمن در پشت دل او،و زبان منافق در جلو زبان اوست توضيح مى دهد،و خلاصه اش اين است كه واژه وراء در هر دو جا كنايه از متابعت است،زيرا زبان مؤمن پيرو دل و خرد اوست و هنگامى لب به سخن مى گشايد كه آنچه را سزاوار گفتن مى داند از پيش انديشيده و سنجيده باشد،ليكن زبان منافق و آنچه را مى گويد بر دل و فكر او پيشى دارد،و زبانش پيرو انديشه اش نيست،بنا بر اين واژه وراء(پشت)از معناى محسوس آن براى اين مفهوم معقول استعاره شده است،امّا حديث نبوى(صلی الله علیه و آله)مذكور گواه و گوياى اين است كه ايمان،كامل نمى شود مگر آن گاه كه زبان جز به حقّ سخن نگويد و بر آن استقامت ورزد و از زشتگوييهايى كه بر شمرديم باز ايستد،و اين با گفتار امام(علیه السلام)يكى است كه فرموده است:تقوا آن گاه به بنده سود مى رساند كه زبانش را نگه دارد،برهان صحّت مضمون حديث مذكور نيز اين است كه استقامت قلب عبارت از اين است كه خدا و پيامبرش(صلی الله علیه و آله)را تصديق كند و به حقانيّت اوامر و منهيّاتى كه از طريق شرع مقدس رسيده معتقد شود،و اين عين ايمان و حقيقت آن است،و بنا بر اين ايمان مستقيم نمى شود مگر هنگامى كه دل مستقيم گردد،امّا دليل اين كه دل راست و درست نمى شود مگر زمانى كه زبان مستقيم شود آن است كه استقامت زبان عبارت از اين است كه انسان به خدا و پيامبرش(صلی الله علیه و آله)گواهى دهد و آنچه را لازمه اين گواهى است به جاى آورد،و از ارتكاب كارهاى ناشايستى كه در شرع مقدّس نام برده شده و از موانع استقامت

ص:658

قلب است خوددارى كند،زيرا ارتكاب اين اعمال را نشانه عدم اقرار و اعتقاد به شهادتين و نداشتن ايمان كامل مى دانيم،و آشكار است كه هيچ كارى بى آن كه لوازم آن فراهم شود استقامت نمى يابد .

فرموده است: فمن استطاع...تا فليفعل .

امام(علیه السلام)در اين بيان دستور مى دهد كه كوشش كنند خداوند را با حالاتى كه او ذكر مى كند ديدار كنند،حالات مذكور اين است كه دست او به خون مسلمانان آلوده نباشد،يعنى:كسى از مسلمانان را نكشته باشد،همچنين دست تعدّى به اموال مسلمانان دراز نكرده باشد،يعنى از ارتكاب ظلم و ستم مصون بوده باشد،ديگر اين كه زبان تعرّض به آبرو و حيثيّت مسلمانان نگشوده باشد و مراد از اين غيبت و ناسزاگويى است،و خوددارى از اين امور را به استطاعت و امكان موكول فرموده است،زيرا توانايى بر ترك اين امور بر حسب افراد و زمان و مكان شدّت و ضعف دارد هر چند واجب است اين اعمال در همه احوال ترك شود و سخت ترين اين احوال،غيبت و بدگويى است زيرا گاهى پرهيز از آن ممكن نيست،حديث پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كه فرموده است:مسلمان كسى است كه مسلمانان از دست و زبانش آسوده باشند (1)اشاره به همين موضوع است،منظور از آسودگى از دست او اين است كه به خون و مال مسلمانان،دست دراز نكند،و آسودگى از زبانش عبارت از مصون ماندن مسلمانان از تعرّض او به آبرو و اعراض آنها و غيره است كه اعمّ از آن مى باشد.يكى از حكما گفته است:اگر كسى بداند كه زبان عضوى از اعضاى اوست كمتر آن را به كار مى گيرد،و حركت دادن پى در پى آن را زشت مى شمارد چنان كه ناپسند مى شمارد كه سر و شانه خود را پياپى به حركت در آورد .

فرموده است: و اعلموا...تا حرّم عليكم .

ص:659


1- المسلم من سلم المسلمون من يده و لسانه.

برخى از شارحان گفته اند:اين سخن اشاره است به اين كه آنچه از طريق نصّ،ثابت شده و هر عملى كه عرف زمان پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)بوده و از طريق نصّ تأييد گرديده است نقض آن با قياس و اجتهاد جايز نيست،بلكه بطور كلّى نسبت به هر چيزى كه نصّى وارد شده بايد از همان متابعت شود و عدول از آن روا نيست، از اين رو آنچه به مقتضاى نصّ و عموم آن،در سال گذشته حلال بوده،در امسال نيز حلال است،و حرام نيز همين گونه است،و به مقتضاى عمومى كه اين موضوع دارد نسخ نصّ و يا تخصيص آن با قياس جايز نيست،و اين بنا بر مذهب طايفه اماميّه است كه قياس متعارف اهل سنّت را باطل مى دانند،همچنين گروهى از علماى علم اصول با اين كه قياس را صحيح دانسته اند در اين مورد از همين نظريّه پيروى كرده اند،و كسانى كه تخصيص نصّ را از طريق قياس جايز شمرده اند اين گفتار امير مؤمنان(علیه السلام)را بر عدم جواز نسخ نصّ وارد از كتاب و سنّت حمل كرده اند،جملۀ ما أحدثه النّاس اشاره به همين قياس متعارف است.

فرموده است: و لكن الحلال ما أحلّ اللّه و الحرام ما حرّم اللّه .

اين گفتار تأكيد است بر ضرورت پيروى از نصّ و آنچه نزد اصحاب،معلوم و مسلّم بوده و بدان عمل كرده اند،نه آنچه را كه آراء و مذاهب،از پيش خود پديد آورده اند .

فرموده است: و قد جرّبتم الامور و ضرّستموها...تا الأمر الواضح .

اين سخنان به طرق تحصيل علم و آگاهى،و منابع اخذ آن اشاره دارد، رابطه آن با سخنان پيش اين است كه چون امور را به خوبى تجربه كرده اند،و از سرگذشت و فرجام كار گذشتگان خود پند گرفته اند،و مثلها براى آنها زده شده است،و به امرى روشن كه همان دين و طريقه آن است فراخوانده شده اند،ناگزير نفوس آنها براى دانستن احكام شرع و مقاصد آن از كتاب و سنت و روش پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مجهّز شده و بدعتهايى كه پس از اين پديد آمده بر آنان پوشيده نيست، و مى دانند كه هر بدعتى در دين حرام است چه رسد به اين كه بتوان حكمى را كه

ص:660

صريح نصّ و مطابق سنّت،قطعى و مسلّم است به وسيلۀ آن از ميان برد،لذا كسى از اين موعظه ها و مثلها و دعوتهايى كه در امر دين مى شود ناشنواست كه به شدّت كر باشد،أصمّ به كسى گويند كه سخت كر باشد،و عبارت لا يصمّ...إلاّ أصمّ از قبيل اين است كه گفته مى شود: لا يجهل بهذا الأمر إلاّ جاهل يعنى:كسى اين امر را نمى داند كه سخت نادان باشد،معناى لا يعمى عنه إلاّ أعمى نيز همين گونه است يعنى:ديده دل هيچ كس از آن كور نيست جز كسى كه چشم باطنش سخت كور شده باشد .

فرموده است: من لم ينفعه...تا من أمامه .

سخنى حقّ و درست است،زيرا انسان در آغاز پيدايش از هر گونه علم و دانشى تهى است،و آنچه باعث آفرينش اعضا و جوارح براى او شده اين است كه بتواند به وسيله آنها صور محسوسات و معانى آنها را دقّت و بررسى كند و به روابط مثبت و منفىّ يا به موارد اشتراك و اختلافى كه ميان اشيا وجود دارد آشنا گردد و براى او تجربه حاصل شود،و ديگر علوم ضرورى و اكتسابى را بداند و فرا گيرد.

فمن لم ينتفع بالبلاء يعنى كسى كه از آزمونها و تجربه ها سود نبرد،(اين سخن اشاره است به اين كه بايد از امور عبرت گرفت و در آنها انديشيد)و از گرفتاريها و رنجها و تحمّل سختيها چيزى نياموزد،پيداست كه پند و اندرز نيز فايده اى به او نمى رساند،زيرا پندها و موعظه ها نتيجۀ دقّت در امور و ملاحظه تجلّى آيات الهى در آنهاست و آشكار است كه هرگز فرع بدون اصل حاصل نمى شود و چنين انسانى از تكميل نفس خود عاجز و از تشخيص مصالح خويش ناتوان است، احتمال دارد كه مراد از عظة پند گرفتن نباشد بلكه مطلق پند و اندرز باشد،در اين صورت نيز روشن است كه پند و موعظه به او فايده اى نمى رساند،زيرا گرفتاريها و رويدادها بيش از هر چيز نفس را متأثّر و متوجّه مى سازد و اگر كسى از شدايد و گرفتاريها عبرت نياموزد و تجربه اى نيندوزد به طريق اولى از وعظ و اندرز سودى نخواهد برد.

ص:661

فرموده است: من أمامه .

امام(علیه السلام)متذكّر مى شود:چنين كسى تقصير و گناه از پيش روى او در مى آيد،زيرا كمالاتى را كه او بر حسب درك خود در پى آنهاست به سبب نقصان تجربه و نارسايى انديشه و ناآگاهى به آنها دست نمى يابد،اين ناكامى او در رسيدن به مقصود،و تكاپوى او در اين راه به در آمدن گناه و تقصير از پيش روى او تشبيه و تعبير شده است.

فرموده است: حتّى يعرف ما أنكر و ينكر ما عرف .

اين بيان به آثار و نتايجى اشاره دارد كه نارسايى و ناآگاهى او به بار مى آورد،و آن عبارت از درهم ريختگى فكر،و صدور حكم،بدون داشتن بينش لازم مى باشد،گاهى مى پندارد چيزى را كه انكار كرده و نمى شناسد كاملا به حقيقت آن دانا و آگاه است،و زمانى ديگر آنچه را مى شناخته و حكم به صحّت آن داده بر اثر خيالى كه در او پديد آمده انكار مى كند .

سپس امير مؤمنان(علیه السلام)مردم را به دو دسته تقسيم مى كند،دسته اى كه پيرو شريعتند، شرعة يعنى راه و روش،و مراد از آن راه دين است و دسته ديگر بدعتگذارند،اين دسته براى آنچه از پيش خود پديد آورده اند،هيچ گونه دليل قابل اعتمادى از كتاب خدا و سنّت ندارند،و هيچ پرتوى از برهان كه بتواند در ظلمات جهل راهنما و رهگشا باشد به همراه آنها نيست،تقسيم مردم به اين دو دسته براى اين است كه شنوندگان به گروهى كه برترى دارند بپيوندند .

فرموده است: إنّ اللّه سبحانه لم يعظ أحدا بمثل هذا القران .

اين سخن بازگشت به بيان فضايل قرآن است،و در اين باره واژه هايى استعاره فرموده است:

1-واژه حبل(ريسمان)است كه با صفت متين(استوار)آن را ترشيح داده است،مناسبت اين استعاره را ما بارها گفته ايم.

2-ديگر صفت أمين(امانت دار)است كه وجه استعاره اين كلمه را نيز پيش

ص:662

از اين شرح داده ايم.

3-لفظ ربيع(بهار)است،استعاره آن بدين مناسبت است كه دلها به سبب قرآن زنده و شكوفا مى شود همچنان كه چهار پايان در فصل بهار به زندگى نوى دست مى يابند.

4-واژه ينابيع(سرچشمه ها)براى قرآن استعاره شده است،زيرا هنگامى كه در قرآن تدبّر شود،و در آيات آن دقّت و بررسى گردد،مانند آب كه از چشمه ها جوشان و سرازير مى گردد،دانشهاى بسيارى از آن ريزان مى شود كه مى تواند انسان از آنها سود برد .

5-ديگر واژه جلاء(روشنى)است،وجه استعاره اين لفظ براى قرآن اين است كه همان گونه كه صيقل به آينه جلا و روشنى مى دهد قرآن هم هنگامى كه مورد تدبّر و انديشه قرار گيرد و معانى آن فهم گردد زنگار جهالت را از صفحه دل مى زدايد و به آن روشنى مى بخشد.

اگر گفته شود:چرا فرموده است:براى دل،غير از قرآن روشنى و جلايى نيست با اين كه علوم ديگر نيز مايه روشنى قلب است؟ به اين پرسش به دو گونه مى توان پاسخ داد:

اوّل-دانشهايى كه دل را جلا مى دهد و زنگار اوهام را از آن مى زدايد دانشهايى است كه انسان را براى سير الى اللّه آماده مى كند،و به منتها درجه كمال نفسانى مى رساند مانند علوم الهى و علم اخلاق و علم احوال معاد،و در اين زمينه دانشى نيست مگر اين كه اصل و ريشه آن در قرآن موجود بوده و از آن گرفته شده است.

دوّم-اين كه آن حضرت زمانى اين مطلب را بيان فرموده است كه علمى مدوّن و در دسترس نبوده و براى مسلمانان جز قرآن كريم راهى براى استفاده اين مطالب وجود نداشته است،در اين صورت جز قرآن چيزى براى زدودن زنگار دل و روشنى آن نيست .

ص:663

فرموده است: مع أنّه قد ذهب المتذكّرون .

يعنى:اگر چه كسانى كه در مقاصد قرآن مى انديشيدند رفته اند،و آنانى باقى مانده اند كه قرآن را به دست فراموشى سپرده،و يا به عمد خود را به فراموشى زده و از نداى الهى سر برتافته خود را سرگرم دنيا ساخته اند،بديهى است اين گفتار براى شنوندگان مايه توبيخ و سرزنش است .

پس از اين امام(علیه السلام)دستور مى دهد به كسى كه عمل نيكى انجام مى دهد در اين كار به او كمك كنند،بديهى است كمك انواع بسيارى دارد،همچنين هنگامى كه با عمل بدى روبرو مى شوند آن را زشت شمارند،و از آن روى گردانند .آن بزرگوار براى اثبات وجوب اوامرش به حديث نبوى(صلی الله علیه و آله)استشهاد مى كند،اين حديث شريف گوياى اين است كه اقدام بر كار نيك و خوددارى از انجام دادن كار بد واجب است و در اين صورت است كه انسان،نيكوكردار و ميانه رفتار خواهد بود.صفت جواد و قاصد هر دو استعاره اند وجه مناسبت اين است:كسى كه كار نيك انجام مى دهد و از اقدام به كار بد خوددارى مى كند، در صراط مستقيم قرار دارد و رو به خدا گام برمى دارد و كژى و انحرافى در كار و روش او نيست و مانند اسب رهوارى كه در جادّه مستقيم به حركت در آمده است در سلوك الى اللّه و طىّ مدارج راه حقّ از هر كس ديگر رهروتر و تيزپاتر خواهد بود .

سپس آن حضرت ظلم را بر سه گونه تقسيم مى كند:

1-ستمى كه هرگز آمرزيده نمى شود،و اين ظلمى است كه آدمى با شرك ورزيدن به خدا به خويشتن روا مى دارد،اين كه خداوند هرگز از اين ظلم در نمى گذرد،هم به دليل نصّ است و هم به برهان عقل،امّا نصّ،قول خداوند متعال است كه «إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ» (1)و دليل عقل اين است كه آمرزش يا

ص:664


1- سوره نساء(4)آيه(48) [1]يعنى:خداوند شرك به او را(هرگز)نمى بخشد.

عبارت از محو آثار گناه از لوح نفوس است،و يا چيزى است كه مستلزم اين معنا و شامل حفظ الهى از دچار شدن آدمى به آتش دوزخ است،ليكن حالات بدنى متمركز در نفوس مشركان كه آنها را از خداوند دور كرده و مانع آنها از شناخت خداوند گرديده است حالاتى است كه در نفوس آنها راسخ گشته و ملكه آنها شده و زدودن و از ميان بردن آنها با ملاحظه اين كه گوش شنوا براى شنيدن معارف دينى ندارند ممكن نيست،از اين رو بايد در دوزخ به سر برند و به غلّ و زنجير حالات خود كشيده شوند،در اين صورت آمرزش خداوند شامل آنها نمى شود،زيرا نمى توانند از حالاتى كه ملكه آنها شده و در ژرفاى وجود آنها ريشه دوانيده رهايى يابند و در حوزه جاذبه معارف الهى نيز در نمى آيند تا در پناه عصمت معرفت قرار گيرند .

2-ظلمى است كه ترك نمى گردد يعنى ناديده گرفته نمى شود و ناگزير بايد به جا آورنده آن مورد عقوبت و كيفر قرار گيرد،و اين ستمى است كه مردم در باره يكديگر روا مى دارند،حديث آن حضرت كه فرموده است:«روزى كه انتقام گوسفند بى شاخ از شاخدار گرفته مى شود»اشاره به همين نوع ستم است،اين نوع ستمكاران اگر به معارف دينى رو آورند و به آنچه مايه رستگارى است چنگ زنند پس از گذشت زمانى،از عذاب رهايى مى يابند،ليكن دوران عذاب آنها بر حسب شدّت و ضعف صفات زشتى كه در آنها رسوخ يافته و درجه ظلمى كه مرتكب شده اند متفاوت است،حديث پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كه فرموده است:«از آتش بيرون آورده مى شوند پس از آن كه سوخته و زغال شده باشند (1)»اشاره به همين دسته است .

3-ستمى است كه بخشيده و از آن صرف نظر مى شود،و اين ظلمى است كه بنده با ارتكاب گناهان و لغزشهاى كوچك به خود روا مى دارد،و اين

ص:665


1- يخرجون من النّار بعد ما يصيرون حمما و فحما.

گناهان به آن درجه نيست كه آثار زشت آنها براى هميشه در نفس باقى بماند و ملكه آن شود بلكه عوارض ناشى از اين لغزشها بزودى از نفس زايل و زدوده مى گردد،خداوند متعال در اين باره فرموده است: «وَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنّاسِ عَلى ظُلْمِهِمْ» (1)»يعنى در حالى كه آنها ستمكارند خداوند از ستم آنان در مى گذرد و آنان را مى آمرزد .

پس از اين امام(علیه السلام)با ذكر اين كه كيفر ستم در آخرت بسيار سخت است مردم را از آن پرهيز مى دهد،و درست فرموده است كه عقوبت آن جا مانند قصاص دنيا از قبيل زخم كارد و ضربه تازيانه نيست،بلكه سوختن در آتش دنيا كه طبق مشهور سخت ترين عقوبت است در برابر عذاب آخرت اندك و ناچيز است، روايت شده است پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)در ميان يارانش نشسته بود كه صداى افتادن چيزى را شنيد،فرمود:«اين صداى سنگى است كه خداوند متعال از كنار جهنّم به درون آن فرستاده و هفتاد پاييز است پايين مى رود و هم اكنون به قعر آن رسيده است»بديهى است اين يكى از اوصاف محسوس جهنّم است.

بايد دانست كه اين روايت دنباله اى دارد كه معناى آن را روشن مى كند،و آن اين است كه راوى گفته است:پس از اين،بانگ و فريادى را شنيديم،گفتيم اين چيست؟گفتند فلان منافق مرده است و در اين روز عمر او هفتاد سال بود، يكى از نكته گويان گفته است:مراد از جهنم در اين حديث همين دنيا و خوشيهاى آن است،و سنگ براى آن شخص منافق استعاره شده بدين مناسبت كه او در مدّت زندگى از وجود خويش سودى نبرده و خيرى براى آخرت خود به دست نياورده و از اين نظر به سنگ شباهت داشته است،مقصود از فرو فرستادن او از جانب خدا،افاضه نعمتهاى دنيوى به اوست كه اسباب كاميابيها را در دنيا براى وى فراهم ساخته،و در كامرانيها و شهوتهاى خود فرو رفته و سرگردان به وادى

ص:666


1- سوره رعد(13)آيه(6) [1]يعنى:و همانا پروردگار تو نسبت به مردم با همه ستمكارى آنها داراى بخشش است.

گمراهى در افتاده است،چنان كه در قرآن فرموده است: «يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ» امّا شفير جهنّم لبه و آغاز آن است،و در مورد منافق زمانى است كه براى فرو رفتن در شهوات آماده مى شود،و بهره گيرى از خوشيها و لذّات دنيا را كه سبب كشانيده شدن او به وادى گمراهى و تباهى است آغاز مى كند،و منظور از اين كه هفتاد پاييز گذشته تا به قعر جهنّم رسيده است مدّت عمر اين منافق است كه همه آن را صرف بهره بردارى از لذّات و شهوات كرده است،و مراد از رسيدن او به ته جهنم،رسيدن مرگ وى و روبرو شدن او با سخت ترين عذابها به سبب دستاورد بد و صفات زشتى كه از دنيا به همراه آورده است و ما بارها در اين كتاب بدان اشاره كرده ايم .

سپس آن بزرگوار شنوندگان را از تلوّن و رنگارنگ بودن در دين خدا بر حذر مى دارد و اين سخن كنايه از نفاق آنها نسبت به يكديگر است،زيرا اين صفت موجب تفرقه و پراكندگى اجتماع است از اين رو فرموده است:اجتماع بر حقّى كه شما آن را دوست نمى داريد بهتر است از جدايى بر باطلى كه شما آن را دوست مى داريد،يعنى اجتماع بر حقّى مانند جنگ كه مكروه شماست بهتر از پراكندگى بر باطل است كه محبوب شماست مانند سرگرم شدن به خوشيها و لذّات دنيا،و براى تكميل و تأكيد منع از پراكندگى و تفرقه فرموده است:خداوند هرگز در سايه پراكندگى و جدايى خيرى به كسى عطا نكرده است،نه از ميان گذشتگان و نه از كسانى كه باقى هستند،و چون خير و خوبى در گردهمايى و الفت و محبّت است تا اين كه جامعه يك پارچه و همچون تن واحدى شود،و نظام جهان كامل گردد،لذا آثارى كه بر جدايى و پراكندگى مترتّب است درست عكس اينهاست،همچنين از پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)نقل شده است كه:هر كس از جماعت به اندازه يك وجب دورى گزيند طوق اسلام را از گردن خويش برداشته است،و ما پيش از اين در باره فضيلت اتّحاد و اجتماع سخن گفته ايم .

پس از اين امام(علیه السلام)براى بار ديگر نهى مى كند از اين كه مردم در پشت سر

ص:667

يكديگر سخن گويند و عيبهاى يكديگر را بازگو كنند،و به كسى كه ممكن است در صدد حفظ خود از اين گناه برآيد گوشزد مى كند كه براى هر يك از مردمان عيبهايى است و سزاوار اين است كه هر كسى به بر طرف كردن عيبهاى خود مشغول گردد و از ذكر عيوب ديگران باز ايستد،واژه طوبى بر وزن فعلى از طيب (بوى خوش)مشتقّ است،و واو آن منقلب از ياست،نيز گفته شده كه طوبى اسم درختى است در بهشت،و به هر دو صورت در اين جا مبتداست ،پس از اين تذكّر مى دهد كه عزلت گزيدن و در خانه نشستن و به طاعت خدا مشغول بودن و بر گناهان خويش گريه كردن و از كردار خود پشيمان شدن بهتر است.

فرموده است: و كان من نفسه في شغل... تا آخر آنچه در باره ثمرات عزلت ذكر كرده است.

بايد دانست در مورد اين كه عزلت و گوشه نشينى بهتر است يا معاشرت و آميزش اختلاف است،گروهى از مشاهير صوفيّه و عرفا مانند ابراهيم بن ادهم، سفيان ثورى،داود طايى،فضيل بن عياض،سليمان خواصّ و بشر حافى عزلت را ترجيح داده اند و گروهى ديگر مانند شعبى،ابن ابى ليلى،هشام بن عروه،ابن شبرمه،ابن عيينه و ابن مبارك معاشرت و اختلاط با مردم را برتر دانسته اند،دسته نخست به دلايلى از عقل و نقل استدلال كرده اند،امّا دليل نقل،گفتار پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به عبد اللّه بن عامر جهنى است هنگامى كه از آن حضرت پرسيد:راه رستگارى چيست؟در پاسخ فرمود:اين كه به خانه ات بسنده كنى و زبانت را نگه دارى و بر گناهانت گريه كنى،و به آن حضرت عرض شد:كدام كس بهتر است؟فرمود:«مردى كه در يكى از شكافهاى كوه عزلت كند،و به عبادت پروردگار خويش مشغول باشد و مردم را از شرّ خود رها سازد»و همچنين فرموده است:«او پرهيزگار پاكيزه ناپيدا را دوست مى دارد»و دليل عقل اين است كه در گوشه گيرى فوايد خدا پسندى موجود است كه در معاشرت به دست نمى آيد بهترين فايده اش اين است كه انسان فراغت مى يابد كه به عبادت پروردگار و ياد

ص:668

او و راز و نياز با وى پردازد و از پادشاه آسمانها و زمين بخواهد اسرارى را در امور دنيا و آخرت بر او منكشف فرمايد،از اين رو پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)تا آن گاه كه به پيامبرى برگزيده شد،در كوه حرا،عزلت مى جست و به عبادت خداوند مى پرداخت.

دسته ديگر كه معاشرت و آميزش را برترى داده اند به قرآن و سنّت استدلال كرده اند،امّا دليل قرآن گفتار خداوند متعال است كه فرموده است: «فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً» (1)»و نيز «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا» (2)»و آشكار است كه گوشه نشينى و كناره جويى خلاف الفت و دلجويى و موجب تفرقه و پراكندگى است،دليل اين گروه از سنّت،گفتار پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كه فرموده است:هر كس از جماعت هر چند به اندازه يك وجب جدا شود طوق اسلام را از گردن خود برداشته است،و همچنين نقل شده است كه:مردى به كوه رفته خداوند را در آن جا عبادت مى كرد كسانش او را نزد پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله) آوردند،آن حضرت او را از اين كار منع كرد و به او فرمود:همانا شكيبايى يك روز مسلمانان در يكى از گيرودارهاى جهاد بهتر از چهل سال عبادت است.

من مى گويم استدلال هر دو دسته صحيح است،ليكن برترى عزلت بر معاشرت يا به عكس به طور مطلق و بى قيد و شرط درست نيست،بلكه هر كدام بر حسب مصلحت و به مقتضاى وقت در باره بعضى از مردم درست است.

بايد دانست كه اگر كسى بخواهد اهداف پيامبران(علیه السلام)را در دستورها و تدبيرهاى آنان بداند بايد با شمّه اى از آيينهاى پزشكان آشنا،و به مقاصدى كه در عبارات مطلق خود دارند اندكى دانا باشد،زيرا همان گونه كه پزشكان،بدن را با

ص:669


1- سوره آل عمران(3)آيه(103) [1]يعنى:و او ميان دلهاى شما الفت ايجاد كرد و به بركت نعمت او برادر شديد.
2- سوره آل عمران(3)آيه(105) [2]يعنى:و مانند كسانى نباشيد كه پراكنده شدند و اختلاف كردند.

انواع داروها و چاره جوييها درمان مى كنند تا بر سلامت خود باقى بماند و يا از بيمارى رهايى و صحّت خود را بازيابد همين گونه پيامبران و جانشينان آنان كه پزشكان نفوسند بر انگيخته شده اند تا بيماريهاى روح مانند نادانى و خويهاى زشت اخلاقى را با آداب و مواعظ و منع،و زدن و كشتن معالجه كنند،و همان طور كه پزشك گاهى مى گويد:اين دارو براى فلان بيمارى سودمند است مقصود او سودمند بودن آن براى همه مزاجها نيست بلكه مراد مفيد بودن آن در برخى طبايع است، پيامبران و پيشوايان دين(علیه السلام)نيز هنگامى كه بطور اطلاق مى گويند فلان چيز،مثلا عزلت و گوشه نشينى مفيد است منظور آنها اين نيست كه اين روش براى همه انسانها سودمند است،و همان گونه كه پزشك در برخى اوقات دارويى را به يكى از بيماران سفارش مى كند و بهبود او را در آن تشخيص مى دهد كه براى بيمار ديگر آن دارو را زهر كشنده مى داند و براى درمان او از داروى ديگر استفاده مى كند.

پيامبران(علیه السلام)نيز گاهى برخى از كارها را درمان بعضى از نفوس مى دانند،و به سفارش آن بسنده مى كنند،و زمانى پاره اى از امور مانند گوشه گيرى را درمان بعضى از نفوس مى شناسند و برخى از مردم را به آن تشويق مى كنند،در حالى كه همين معالجه را نسبت به گروهى ديگر زيانبار دانسته،به ضدّ آن دستور مى دهند مانند سفارشهايى كه در باره لزوم معاشرت و آميزش شده است و آنچه به نظر مى رسد اين است كه آنان گوشه گيرى را بيشتر براى كسانى جايز مى شمارند كه قواى نظرى و عملى آنها به مرتبه اى از كمال رسيده كه آنان را از معاشرت با بسيارى از مردم بى نياز ساخته است،زيرا علوم و اخلاق و بيشتر كمالات انسانى تنها از راه آميزش با ديگران به دست مى آيد،بويژه اگر كسى كه مكلّف به گوشه گيرى و اختيار عزلت است عايله اى نداشته باشد تا براى زندگى آنان ناگزير باشد به كسب و كار بپردازد،امّا معاشرت و گردهمايى را بيشتر از اين نظر سفارش كرده اند كه از طريق محبّت،ميان مردم الفت و اتّحاد برقرار شود،و اتّحاد نيز دو فايده كلّى و عمده دارد،اوّل حفظ اساس دين و تقويت آن به وسيله جهاد.

ص:670

دوّم تحصيل كمالاتى كه نظام امور،و سعادت انسان در دنيا و آخرت بر آنها استوار است،و چنان كه گفته شد بيشتر علوم و اخلاق و كمالات از راه معاشرت و آميزش با مردم به دست مى آيد.و توفيق با خداست.

ص:671

176-از سخنان آن حضرت عليه السّلام در بارۀ حكمين است:

اشاره

فَأَجْمَعَ رَأْيُ مَلَئِكُمْ عَلَى أَنِ اخْتَارُوا رَجُلَيْنِ- فَأَخَذْنَا عَلَيْهِمَا أَنْ يُجَعْجِعَا عِنْدَ؟الْقُرْآنِ؟ وَ لاَ يُجَاوِزَاهُ- وَ تَكُونُ أَلْسِنَتُهُمَا مَعَهُ وَ قُلُوبُهُمَا تَبَعَهُ فَتَاهَا عَنْهُ- وَ تَرَكَا الْحَقَّ وَ هُمَا يُبْصِرَانِهِ وَ كَانَ الْجَوْرُ هَوَاهُمَا وَ الاِعْوِجَاجُ رَأْيَهُمَا- وَ قَدْ سَبَقَ اسْتِثْنَاؤُنَا عَلَيْهِمَا فِي الْحُكْمِ بِالْعَدْلِ- وَ الْعَمَلِ بِالْحَقِّ سُوءَ رَأْيِهِمَا وَ جَوْرَ حُكْمِهِمَا- وَ الثِّقَةُ فِي أَيْدِينَا لِأَنْفُسِنَا حِينَ خَالَفَا سَبِيلَ الْحَقِّ- وَ أَتَيَا بِمَا لاَ يُعْرَفُ مِنْ مَعْكُوسِ الْحُكْمِ اين سخنان بخشى از خطبه اى است كه امام(علیه السلام)پس از ابلاغ رأى حكمين و آگاهى از كار آنها ايراد فرموده است.

لغات

إجماع:با قاطعيّت تصميم گرفتن يجعجعا:خود را به قرآن پايبند مى كنند.

ترجمه

«رأى جمعيّت شما بر اين قرار گرفت كه دو نفر را برگزيدند(تا ميان ما و معاويه داورى كنند)ما از آن دو نفر پيمان گرفتيم كه خود را تسليم قرآن كنند و از آن نگذرند،زبانشان با قرآن و دلشان پيرو آن باشد،ليكن آنان از راه قرآن بيرون رفتند،و با اين كه حق را مى ديدند آن را رها كردند،خواسته آنها ستم و رأيشان كژى و نادرستى بود،و ما پيش از آن كه آنها رأى بد خود را اظهار و حكم ظالمانه خويش را صادر كنند با آنان شرط كرديم كه به

ص:672

مقتضاى عدل داورى و به حقّ عمل كنند در اين هنگام كه پا از راه حقّ بيرون نهاده و بر خلاف شرط مقرّر حكم داده اند.ما در بطلان رأى آنها،حجّت و اعتماد خود را در اختيار داريم .»

شرح

خطاب آن حضرت به كسانى است كه از اقدام آن بزرگوار در پذيرش حكمين انتقاد مى كردند و خود آنها پيش از اين به آن رضا داده بودند ،اين كه فرموده است:

جمعيّت آنها بر اين اتّفاق كردند كه دو نفر به داورى برگزيده شوند،مراد ابو موسى اشعرى و عمرو بن عاص است،و آن حضرت شرط كرده بود كه اين دو نفر پايبند حكم قرآن باشند،و از آن تجاوز نكنند و زبان و دل آنها با كتاب خدا باشد،واژه قلوب مجازا از باب ناميدن مسبّب به نام سبب بر خواستهاى اختيارى اطلاق شده است چنان كه خداوند متعال فرموده است: «فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما» ،و موافقت آن بزرگوار با حكميّت مشروط به اين شرط بود،و اينك اعلام مى كند كه اينها شرط مذكور را رعايت نكرده،و از كتاب خدا دور شده،و حقّ را با اين كه مى ديده و مى دانسته اند رها ساخته،به پيروى از خواهش نفس از راه عدل و حقّ بيرون رفته و به جور و انحراف گراييده اند .

فرموده است: و قد سبق استثناؤنا .

اين جمله تذكارى است مجدّد بر اين مطلب كه:شرط ما بر اين كه به عدالت داورى كنند و از صدور رأى بد و نادرست دورى ورزند،پيش از آن كه به داورى بنشينند با آنها انجام گرفته است،واژه سوء منصوب است زيرا مفعول سبق مى باشد .

فرموده است: و الثّقة في أيدينا لأنفسنا .

يعنى:ما در كار خود دليل مطمئنّ داريم،و پذيرش حكم اين دو نفر بر ما واجب نيست،زيرا آنها مطابق شرط رفتار نكرده و حكمى بى دليل و عكس آن صادر كرده اند.و ما پيش از اين شمّه اى از جريان حكميّت،و فريب خوردن ابو موسى اشعرى را از عمرو بن عاص بيان كرده ايم.و توفيق از خداوند است.

ص:673

177-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

لاَ يَشْغَلُهُ شَأْنٌ وَ لاَ يُغَيِّرُهُ زَمَانٌ- وَ لاَ يَحْوِيهِ مَكَانٌ وَ لاَ يَصِفُهُ لِسَانٌ- لاَ يَعْزُبُ عَنْهُ عَدَدُ قَطْرِ الْمَاءِ وَ لاَ نُجُومِ السَّمَاءِ- وَ لاَ سَوَافِي الرِّيحِ فِي الْهَوَاءِ- وَ لاَ دَبِيبُ النَّمْلِ عَلَى الصَّفَا- وَ لاَ مَقِيلُ الذَّرِّ فِي اللَّيْلَةِ الظَّلْمَاءِ- يَعْلَمُ مَسَاقِطَ الْأَوْرَاقِ وَ خَفِيَّ طَرْفِ الْأَحْدَاقِ- وَ أَشْهَدُ أَنْ «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» غَيْرَ مَعْدُولٍ بِهِ- وَ لاَ مَشْكُوكٍ فِيهِ وَ لاَ مَكْفُورٍ دِينُهُ- وَ لاَ مَجْحُودٍ تَكْوِينُهُ شَهَادَةَ مَنْ صَدَقَتْ نِيَّتُهُ- وَ صَفَتْ دِخْلَتُهُ وَ خَلَصَ يَقِينُهُ وَ ثَقُلَتْ مَوَازِينُهُ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ الَمْجُتْبَىَ مِنْ خَلاَئِقِهِ- وَ الْمُعْتَامُ لِشَرْحِ حَقَائِقِهِ وَ الْمُخْتَصُّ بِعَقَائِلِ كَرَامَاتِهِ- وَ الْمُصْطَفَى لِكَرَائِمِ رِسَالاَتِهِ- وَ الْمُوَضَّحَةُ بِهِ أَشْرَاطُ الْهُدَى وَ الْمَجْلُوُّ بِهِ غِرْبِيبُ الْعَمَى أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ الدُّنْيَا تَغُرُّ الْمُؤَمِّلَ لَهَا وَ الْمُخْلِدَ إِلَيْهَا- وَ لاَ تَنْفَسُ بِمَنْ نَافَسَ فِيهَا وَ تَغْلِبُ مَنْ غَلَبَ عَلَيْهَا- وَ ايْمُ اللَّهِ مَا كَانَ قَوْمٌ قَطُّ فِي غَضِّ نِعْمَةٍ مِنْ عَيْشٍ- فَزَالَ عَنْهُمْ إِلاَّ بِذُنُوبٍ اجْتَرَحُوهَا- لِ «أَنَّ اللّهَ لَيْسَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبِيدِ» - وَ لَوْ أَنَّ النَّاسَ حِينَ تَنْزِلُ بِهِمُ النِّقَمُ وَ تَزُولُ عَنْهُمُ النِّعَمُ- فَزِعُوا إِلَى رَبِّهِمْ بِصِدْقٍ مِنْ نِيَّاتِهِمْ وَ وَلَهٍ مِنْ قُلُوبِهِمْ- لَرَدَّ عَلَيْهِمْ كُلَّ شَارِدٍ وَ أَصْلَحَ لَهُمْ كُلَّ فَاسِدٍ- وَ إِنِّي لَأَخْشَى عَلَيْكُمْ أَنْ تَكُونُوا فِي فَتْرَةٍ- وَ قَدْ كَانَتْ أُمُورٌ مَضَتْ مِلْتُمْ فِيهَا مَيْلَةً- كُنْتُمْ فِيهَا عِنْدِي غَيْرَ مَحْمُودِينَ- وَ لَئِنْ رُدَّ عَلَيْكُمْ أَمْرُكُمْ إِنَّكُمْ لَسُعَدَاءُ- وَ مَا عَلَيَّ إِلاَّ الْجُهْدُ- وَ لَوْ أَشَاءُ أَنْ أَقُولَ لَقُلْتُ «عَفَا اللّهُ عَمّا سَلَفَ» امام(علیه السلام)اين خطبه را پس از كشته شدن عثمان،و در آغاز خلافت خود ايراد فرموده است.

ص:674

لغات

دخلة:به كسر و ضمّ اوّل،باطن هر چيزى است عقائل الشّيء:بهترين هر چيز غربيب:سياه لا تنفس:بخل نمى ورزد معتام:انتخاب شده أشراط الهدى:نشانه هاى هدايت مخلد:تسليم كننده غضّ:تر و تازه

ترجمه

«هيچ كارى،او(خداوند)را از كار ديگر باز نمى دارد،و زمان در او دگرگونى پديد نمى آورد،و مكانى او را در بر نمى گيرد،و هيچ زبانى ياراى توصيف او را ندارد،شماره قطرات آبها،و ستارگان آسمان و آنچه باد در هوا پراكنده مى كند،و حركات مورچگان بر سنگهاى سخت،و قرارگاه مورچه هاى ريز در شبهاى تار،هيچ كدام بر او پنهان نيست،جاى فرو افتادن برگها و نگاه چشمها را مى داند.

گواهى مى دهم كه جز اللّه خدايى نيست،نه همتايى دارد و نه شكّى در هستى اوست،و نه در دين و آفريدگارى او انكارى است،اين گواهى كسى است كه نيّت او راست،و درونش پاك و يقينش ناب و ميزان عملش سنگين است،نيز گواهى مى دهم كه محمّد(صلی الله علیه و آله)بنده و پيامبر اوست،او را از ميان آفريدگان خود برگزيده،و براى بيان حقايق دين خويش اختيار كرده،و به بخششهاى گرانقدرش مخصوص داشته،و براى رساندن رسالتهاى كريمانه اش انتخاب فرموده است،به وسيله اوست كه نشانه هاى هدايت آشكار شده و تاريكى نادانى و گمراهى بر طرف گشته است.

اى مردم!دنيا كسى را كه آرزومند آن شده و به آن دل بسته مى فريبد،و به كسى كه شيفته اش گشته در دادن وعده هاى دروغين بخل نمى ورزد،و بر كسى كه بر آن دست يافته چيره مى گردد،سوگند به خدا فراخى نعمت و خوشى زندگى از هيچ قومى گرفته نشد مگر به سبب گناهانى كه مرتكب شدند زيرا خداوند بر بندگان ستمكار نيست،و اگر مردم هنگامى كه بلاها بر آنها فرود مى آيد و نعمتها از آنها برداشته مى شود با نيّاتى پاك و دلهايى مشتاق به درگاه پروردگار خود پناه برند آنچه از دستشان رفته به آنها

ص:675

باز مى گرداند و هر گونه تباهى را براى آنها اصلاح مى كند،و من بر شما بيم دارم كه دچار فترت جاهليّت و غرور شده باشيد،كارهايى واقع شده كه گذشته و شما به آنها گرايش داشته ايد و از نظر من در اين كار ستوده نبوده ايد،بى شكّ اگر شيوه ديرين به شما باز گردد از سعادتمندان خواهيد بود.تكليف من جز سعى و كوشش نيست و اگر مى خواستم بگويم مى گفتم كه خداوند گذشته را بر شما ببخشايد .»

شرح

اين خطبه را با اشاره به مسائلى از توحيد و خداشناسى به شرح زير آغاز فرموده است:

1- لا يشغله شأن عن شأن :هيچ كارى او را از كار ديگر باز نمى دارد زيرا باز ماندن از كارى يا به سبب نقص قدرت و يا نارسايى دانش است،در حالى كه علم و قدرت حقّ تعالى بر همه چيز احاطه دارد،در اين صورت هيچ مقدور و معلومى او را از مقدور و معلوم ديگر باز نمى دارد،اين دو مسأله در كتابهاى كلام و حكمت به تفصيل توضيح داده شده است.

2- لا يغيّره زمان :گذشت روزگار در او دگرگونى پديد نمى آورد،زيرا او آفريننده زمان و منزّه از آن است كه اين پديده بر او عارض گردد،از اين رو دگرگونى و تغيير به ساحت مقدّس او راه ندارد،ديگر اين كه خداوند متعال واجب الوجود است،و هر چيزى كه در ذات يا صفات دستخوش دگرگونى شود واجب الوجود نيست،بنا بر اين«آن كه تغيّر نپذيرد تويى».

3- و لا يحويه مكان :هيچ جايى او را در بر نمى گيرد،زيرا خداوند متعال مبرّا از جسميّت و لوازم آن است،و هر چه جسم نباشد بى نياز از امكان است، نتيجه اين است كه بارى تعالى منزّه از مكان و لواحق آن است .

4- و لا يصفه لسان :يعنى هيچ زبانى نمى تواند خدا را آن چنان كه هست توصيف كند،زيرا خداوند از هر گونه تركيب منزّه است،و در نتيجه عقل نمى تواند

ص:676

چگونگى او را درك كند چه رسد به زبان كه ترجمان عقل است.

5- و لا يعزب عنه عدد قطر الماء...تا الأحداق .اين گفتار اشاره است به علم خداوند كه به همه امور كلى و جزيى احاطه دارد،و اين موضوعى مهمّ و شگرف است كه خردها از آن در حيرتند،و ما در كتاب مختصر خود به نام«القواعد الإلهيّة»بدان اشاره كرده ايم.

امام(علیه السلام)پس از تنزيه بارى تعالى به كلمه توحيد شهادت مى دهد و بر وحدانيّت او به داشتن صفاتى كه براى خداوند بر شمرده و به شرح زير است گواهى داده است :

اوّل- غير معدول به است يعنى:همتا و مانندى ندارد.

دوّم- و لا مشكوك فيه يعنى:در وجود و هستى او هيچ گونه شكّ و ريبى نيست،زيرا شكّ،با اقرار به وحدانيّت او منافات دارد.

سوّم- و لا مكفور دينه :زيرا انكار دين خدا متضمّن نقصان در شناخت اوست،پس اعتراف به دين،نشانه كمال معرفت،و تماميّت شهادت بر وحدانيّت اوست.

چهارم- و لا مجحود تكوينه يعنى:در اين كه او موجودات را آفريده و پروردگار آنهاست انكارى نيست .

سپس به دنبال ذكر كلمه توحيد و توصيف وحدانيّت او،حال گوينده اين شهادت را در هنگام اداى آن بيان مى كند كه او در اين گواهى نيّتش صادق است يعنى اعتقادش قطعى است،و درونش پاكيزه است يعنى پاك از ريا و نفاق است،و يقين او در باره وجود پروردگار جهان و يگانگى او از هر گونه شكّ و شبهه صافى و خالص است،و با اداى اين شهادت و ايفاى حقوق آن كه انجام دادن كارهاى شايسته است وزنه اعمال او سنگين است .پس از اين به ذكر جزء ديگر شهادتين كه گواهى بر حقانيّت رسالت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است مى پردازد،و اوصافى به شرح زير براى آن حضرت بيان مى كند:

ص:677

1-او پسنديده و برگزيده خداوند از ميان خلايق است،اين سخن به تكريم و گراميداشت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)برگشت دارد،به سبب اين كه وجود مقدّس او را شايسته و آماده پذيرش انوار رسالت حقّ و تحمّل بار نبوّت شمرده است.

2- المعتام لشرح حقائقه يعنى:براى روشن ساختن حقايق الهى كه بر مردم پوشيده است و بيان احكام شرع خود او را انتخاب كرده است .

3- المختصّ بعقائل كراماته يعنى:او به كرامات و عطاياى نفيس و گرانقدر اختصاص يافته كه عبارت از كمالات نفسانى و علوم و مكارم اخلاق است تا به وسيله اينها نفوس ناقص را كامل گرداند و درماندگان طريق معرفت را به مقصد برساند.

4- و المصطفى لكرائم رسالاته يعنى:او برگزيده شده تا رسالتهاى كريمانه خداوند را به مردم ابلاغ فرمايد،اين كه رسالت به صورت جمع آمده و رسالتها گفته شده از نظر تعدّد اوامرى است كه از جانب خداوند بر او نازل شده،بديهى است هر دستورى كه به او داده شده تا به مردم ابلاغ كند رسالتى گرامى و پيامى ارزشمند بوده است .

5- الموضّحة به أشراط الهدى :منظور از اشراط يا نشانه هاى هدايت، قانونهاى شريعت و دلايل كتاب و سنّت است.

6- المجلّو به غربيب العمى :واژه غربيب براى شدّت تاريكى جهل،و واژه جلا را براى از ميان رفتن اين تاريكى بر اثر تابش انوار نبوّت،استعاره آورده است .

پس از اين مردم را مخاطب قرار داده،آنان را به زشتيها و عيبهاى دنيا آگاه مى كند،از جمله اين كه روزگار آرزومندان و شيفتگان خود را كه دل به آن خوش داشته و بر آن اعتماد كرده اند مى فريبد،زيرا كسى كه به دنيا دل بسته و آرزوهايى را در سر مى پروراند پيوسته در باره آنچه در انديشه دارد نشانه هايى خيالى و دلايل موهومى به ذهن او مى رسد و مى پندارد كه خواستهاى او قابل

ص:678

حصول و ثمر بخش است و همين پندار موجب درازى آرزوهاى او مى گردد،امّا گاهى پيش از آن كه به اين آرزوها برسد نابود مى شود.و گاهى هم پس از تحمّل رنجهاى دراز پوچى و بطلان اين دلائل و خيالات بر او آشكار مى گردد.

يكى ديگر از زشتيهاى دنيا اين است كه هر كس در راه رسيدن به آن بكوشد و آن را دوست بدارد،دنيا در باره او بخل نمى ورزد،و راه رسيدن او را به سر منزل نابودى آسان مى گرداند،و وى را هدف تير مصيبتهاى شگرف و نابهنگام قرار مى دهد.

ديگر اين كه هر كس به دنيا دست يابد،دنيا بر او چيره مى شود،يعنى هر كس در اين جهان سلطنت و قدرتى پيدا كند دنيا بزودى بر او غلبه يافته به هلاكتش مى رساند.

صفات مذكور از قبيل اين كه دنيا آرزومندان خود را مى فريبد،و هر جا غلبه يابند بر آنها چيره مى شود و بر دوستان خود رحم نمى كند كه همه از شئون دشمنى حيله گر است،استعاره اند،وجه مناسبت اين است كه زندگى دنيا و شيفتگى و دلبستگى به آن،و دولت و قوّت يافتن در آن همگى مستلزم نابودى در دنيا و آخرت است همچنان كه فريفته شدن به دشمن مكّارى كه دوستى هيچ كس را در دل ندارد و بر كسى اعتماد نمى كند موجب هلاكت و نابودى است .

سپس تذكّر مى دهد كه شكر منعم واجب است،و بايد از قصور خود در سپاس نعمتهاى خداوند به او پناه برد،و سوگند ياد مى كند كه نعمت از مردم گرفته نمى شود جز به سبب گناهانى كه مرتكب مى شوند،و اين سخن اشاره است به اين كه گناه،موجب زوال نعمت و نزول عذاب و انتقام خداوند است،زيرا اگر مردمى با وجود ارتكاب گناه،مستحقّ افاضه نعمت و بخشش باشند،سلب و منع نعمت از اين مردم كه شايستگى و آمادگى آن را دارند عين ظلم است،و اين از خداوند كه فيّاض مطلق است محال است،چنان كه فرموده است: «وَ ما رَبُّكَ»

ص:679

«بِظَلاّمٍ لِلْعَبِيدِ» (1)»و نيز اشاره به همين معنا دارد آيه شريفه: «إِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» (2)»يعنى خداوند آنچه را به قومى داده دگرگون نمى كند مگر آن گاه كه در نتيجه به جا آوردن گناه استعداد دگرگونى پيدا كنند .

فرموده است: و لو أنّ النّاس...تا كلّ فاسد .

اين سخنان گوياى اين است كه با نيّت راست و قلب مشتاق به خدا پناه بردن،و از هر چه جز اوست گسستن،انسان را آماده مى كند كه خداوند خواستهاى او را بر آورد،خواه اين كه مطلوب او برگشت نعمت از دست رفته و يا درخواست نعمتهايى تازه باشد و يا خواهان اين باشد كه سختى و بدبختى از او دور شود،و يا بخواهد اينها بر دشمنش فرود آيد،مراد از ردّ شارد برگشت نعمت از دست رفته،و منظور از اصلاح فاسد،به صلاح آوردن ساير احوال است .

فرموده است: و إنّي لأخشى عليكم أن تكونوا في فترة .

واژه فترت(دوران)كنايه از وضع جاهليّت است و مجازا نام ظرف به مظروف داده شده است يعنى بيم دارم در تعصّبات نادرستى كه داريد و برخاسته از هوا و هوسهاى گوناگون است احوال دوران جاهليّت را داشته باشيد .

فرموده است: و قد كانت امور...تا محمودين .

طايفه اماميّه گفته اند:منظور از امورى كه مردم بدان رغبت كردند مقدّم داشتن خلفاى پيشين بر آن حضرت است،ديگران گفته اند:مراد تمايلات و اقدامات آنان در قبال آن حضرت است كه به هنگام تشكيل شورا عثمان را بر او مقدّم داشته و به خلافت برگزيدند،و گفتارها و كارهايى كه در اين شورا جريان يافت .

فرموده است: و لئن ردّ عليكم امركم .

ص:680


1- سوره فصّلت(41)آيه(46) [1]يعنى:و پروردگارت بر بندگان ستمكار نيست.
2- سوره رعد(13)آيه(11) [2]يعنى:خداوند سرنوشت هيچ قومى را تغيير نمى دهد تا گاهى كه آنها خود را تغيير دهند.

يعنى:اگر صلاح حال و روش درستى كه در زمان پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)داشتيد به شما باز گردد بى شكّ نزد خداوند از سعادتمندان و در دنيا از نيكبختان خواهيد بود،و ما علىّ إلاّ الجهد يعنى:بر من جز اين نيست كه در بازگردانيدن آن احوال و دگرگونى اوضاع كنونى كوشش كنم .

فرموده است: و لو أشاء أن أقول لقلت .

از اين گفتار چنين دانسته مى شود كه اگر آن حضرت در اين باره سخن گفته بود،مقتضاى سخنش اين بود كه بگويد:كسانى كه بر وى پيشى گرفتند بر او ستم كردند،و در اين عمل مرتكب خطا شدند،و معايبى از آنها ذكر كند كه از نظر آن حضرت مقتضى وجوب تأخّر آنها از اوست،و در واقع اين كه مى فرمايد:

اگر بخواهم بگويم مى گفتم،اين تتمّه در درون اين گفتار است كه:نمى گويم و نخواسته ام بگويم.

فرموده است: «عَفَا اللّهُ عَمّا سَلَفَ» .

اين عبارت قرآنى اشاره به گذشت و بردبارى آن حضرت در باره آنهاست نسبت به آنچه پيش از اين انجام داده اند،عادت بر اين است هنگامى كه كسى قصد چشم پوشى از گناه ديگرى دارد چنين كلماتى را بر زبان مى آورد،و بهترين عبارات در اين مورد الفاظ قرآن است كه آن بزرگوار همان را بر زبان جارى ساخته اند.و توفيق از خداوند است.

ص:681

178-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

و قد سأله ذعلب اليمانى فقال:هل رأيت ربك يا أمير المؤمنين؟فقال عليه السلام:أ فأعبد ما لا أرى؟فقال:و كيف تراه؟فقال:

لاَ تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ- وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ- قَرِيبٌ مِنَ الْأَشْيَاءِ غَيْرَ مُلاَمِسٍ بَعِيدٌ مِنْهَا غَيْرَ مُبَايِنٍ- مُتَكَلِّمٌ لاَ بِرَوِيَّةٍ مُرِيدٌ لاَ بِهِمَّةٍ صَانِعٌ لاَ بِجَارِحَةٍ- لَطِيفٌ لاَ يُوصَفُ بِالْخَفَاءِ كَبِيرٌ لاَ يُوصَفُ بِالْجَفَاءِ- بَصِيرٌ لاَ يُوصَفُ بِالْحَاسَّةِ رَحِيمٌ لاَ يُوصَفُ بِالرِّقَّةِ- تَعْنُو الْوُجُوهُ لِعَظَمَتِهِ وَ تَجِبُ الْقُلُوبُ مِنْ مَخَافَتِهِ

لغات

تعنوا:فروتنى مى كند تجب القلوب:دلها لرزان مى شود

ترجمه

«ذعلب يمانى از آن بزرگوار پرسيد:اى امير مؤمنان آيا پروردگارت را ديده اى؟امام(علیه السلام)فرمود:آيا چيزى را كه نبينم مى پرستم؟عرض كرد:چگونه او را مى بينى؟آن حضرت فرمود:

چشمها او را آشكارا نمى بينند،ليكن دلها به وسيله حقايق ايمان او را درك مى كنند،به همه اشيا نزديك است نه به گونه اى كه به آنها چسبيده باشد،و از همه چيز دور است نه به طورى كه از آنها جدا باشد،گوياست نه به كمك تفكر و انديشه،اراده مى كند بى آن كه نيازى به تصميم گيرى و آمادگى

ص:682

داشته باشد،سازنده و پديد آورنده است نه به كمك اعضا،لطيف است امّا به او پنهان گفته نمى شود،بزرگ است ليكن جفا كار توصيف نمى گردد، بيناست نه به داشتن حسّ بينايى،مهربان است نه به دلسوزى و نازكدلى، چهره ها در برابر عظمت او خوار،و دلها از هيبتش لرزان است.»

شرح

اين يكى از خطبه هاى بر جسته آن حضرت در توحيد و تنزيه حقّ تعالى است .

فرموده است: أ فأعبد ما لا أرى؟ اين عبارت استفهام انكارى است و دلالت دارد بر نفى پرستش چيزى كه درك و ديدار نشده است،و متضمّن سرزنش پرسش كننده است .

فرموده است: لا تدركه العيون... تا آخر.

اين سخنان حقّ تعالى را از اين كه با چشم سر ديده شود تنزيه مى كند،و كيفيّت رؤيت او را كه ممكن است شرح مى دهد،زيرا خداوند مبرّا از جسميّت و لوازم آن از قبيل جهت است تا چشم سر بتواند به آن متوجّه شود و او را بنگرد و تنها ديده عقل است كه مى تواند او را ببيند و درك كند،از اين رو ديدن او را با حسّ بصر نفى،و رؤيت او را با چشم دل اثبات مى كند،و اين همان معناى عبارت لا تدركه العيون تا بحقايق الإيمان مى باشد،منظور از حقايق ايمان،اركان ايمان است كه عبارت از اقرار به هستى و يگانگى خداوند و ديگر صفات و اسامى حسناى اوست،و از جمله اينها اوصافى است كه آن حضرت براى خداوند بر شمرده و او را بدين ويژگيها شناخته است :

1- قريب من الأشياء غير ملامس :نظر به اين كه مفهوم مطلق قرب،التصاق و چسبندگى است و اينها از عوارض جسميّت است،لذا نزديك بودن خداوند را به اشيا از اين عوارض تنزيه كرده و فرموده است قرب او از طريق لمس و چسبندگى نيست،قيد مذكور واژه قرب را در مورد حق تعالى از معناى حقيقى خود خارج

ص:683

ساخته،و مجازا بر پيوستگى و نزديكى خداوند به اشيا به سبب احاطه علم و قدرت او بر آنها،اطلاق شده است.

2- بعيد منها غير مباين :نظر به اين كه دورى مستلزم جدايى است و اين هم از لوازم جسميّت است با قيد«غير مباين»خداوند را در عين اين كه از همه اشيا بدور است از آن كه جدا از اشيا باشد تنزيه كرده است.و ما پيش از اين بارها گفته ايم مراد از دورى و جدايى خداوند از اشيا،مباينت ذات كامله اوست از شبيه بودن او به اشيا و مخلوقات .

3- متكلّم بلا رويّة :همچنين سخن گفتن حقّ تعالى شبيه تكلّم انسانها نيست كه نيازمند تفكّر و انديشه قبلى باشد،و در اين باره دسته اى اعتقاد دارند كه كلام خداوند به علم او كه دانا به همه صور اوامر و نواهى و ديگر انواع كلام است برگشت دارد،اشاعره (1)گفته اند:كلام خداوند معانى نفسانى است،معتزله (2)مدّعى شده اند كلام الهى عبارت از آفرينش كلام در جسم پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) است،قيد بلا رويّة تنزيه كلام خداست از اين كه او در سخن گفتن مانند انسانها از پيش نيازمند تفكّر و تابع انديشه باشد.

4- مريد بلا همّة :اين سخن نيز حقّ تعالى را تنزيه مى كند از اين كه اراده او مانند ما مسبوق به تفكّر و تصميم گيرى قبلى باشد.

5- صانع بلا جارحة ،يعنى:حقّ تعالى منزّه است از اين كه در ايجاد اشيا مانند آفريدگان به اعضا و جوارح كه از لوازم جسميّت است نيازمند باشد.

ص:684


1- اشاعره پيروان ابو الحسن علىّ بن اسماعيل اشعرى مى باشند،او از اعقاب ابو موسى اشعرى است كه در سال 260 ه متولّد شده است،نخست بر طريقه معتزله و شاگرد ابو على جبّايى بوده ليكن در چهل سالگى از اين طريقه برگشته و راه مبارزه با آنان را در پيش گرفته،و در سال 330 ه فوت كرده است. نامه دانشوران(مترجم)
2- فرقه معتزله از فرق معتبر اسلامى است،مؤسّس آن واصل بن عطا(80-131 ه)بوده كه نخست شاگردى حسن بصرى را داشته و سپس از آن جدا شده است.فرهنگ دهخدا(مترجم)

6- لطيف لا يوصف بالخفاء :واژه لطيف گاهى به چيزى كه جنس آن نازك و ملايم باشد گفته مى شود و گاهى به چيزى كه ريز و كم حجم است اطلاق مى گردد و در هر دو صورت مستلزم خفا و ناپيدايى است و گاهى منظور از آن جسمى است كه خالى از رنگ بوده و نيكو ساخته شده باشد،و خداوند متعال منزّه است از اين كه هيچ يك از اين معانى بر او اطلاق شود،زيرا اينها همه از لوازم جسميّت و مكان است بنا بر اين تنها به دو نظر مى توان خداوند را لطيف ناميد:

اوّل-از نظر تصرّف و استيلاى پنهانى است كه خداوند بر ذوات و صفات دارد،و بطور ناپيدا اسباب لازم را براى نفوس فراهم و ايجاد مى كند تا براى افاضه كمالات خود آماده شوند.

دوّم-خداوند متعال لطيف است،زيرا منزّه است از اين كه ذات با عظمت او مورد رؤيت قرار گيرد و با چشم سر ديده شود .

7- رحيم لا يوصف بالرّقة :اين سخن مبتنى بر تنزيه حق تعالى است از اين كه رحمت او مانند رحم و شفقت ما باشد،زيرا ترحّم ما ناشى از رقّت و دلسوزى و انفعال نفسانى است و ما در باره اين كه خداوند چگونه بر بندگانش رحيم است پيش از اين سخن گفته ايم .

8- تعنو الوجوه لعظمته و تجب القلوب من مخافته :زيرا او براى هر موجود و ممكنى معبود مطلق است،و ذات با عظمت يگانه اى است كه به طور اطلاق سزاوار اين است كه همه در برابر او خوار و فروتن باشند،و دلها همگى از هيبت او ترسان و هر كدام به اندازه اى كه اين عظمت را درك مى كند از حشمت و جلال او لرزان باشد.

ص:685

179-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در سرزنش ياران خود بيان فرموده است:

اشاره

أَحْمَدُ اللَّهَ عَلَى مَا قَضَى مِنْ أَمْرٍ وَ قَدَّرَ مِنْ فِعْلٍ- وَ عَلَى ابْتِلاَئِي بِكُمْ أَيَّتُهَا الْفِرْقَةُ الَّتِي إِذَا أَمَرْتُ لَمْ تُطِعْ- وَ إِذَا دَعَوْتُ لَمْ تُجِبْ- إِنْ أُمْهِلْتُمْ خُضْتُمْ وَ إِنْ حُورِبْتُمْ خُرْتُمْ- وَ إِنِ اجْتَمَعَ النَّاسُ عَلَى إِمَامٍ طَعَنْتُمْ- وَ إِنْ أُجِئْتُمْ إِلَى مُشَاقَّةٍ نَكَصْتُمْ-.لاَ أَبَا لِغَيْرِكُمْ مَا تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِكُمْ- وَ الْجِهَادِ عَلَى حَقِّكُمْ- الْمَوْتَ أَوِ الذُّلَّ لَكُمْ- فَوَاللَّهِ لَئِنْ جَاءَ يَومِي وَ لَيَأْتِيَنِّي لَيُفَرِّقَنَّ بَيْنِي وَ بَيْنِكُمْ- وَ أَنَا لِصُحْبَتِكُمْ قَالٍ وَ بِكُمْ غَيْرُ كَثِيرٍ- لِلَّهِ أَنْتُمْ أَ مَا دِينٌ يَجْمَعُكُمْ وَ لاَ حَمِيَّةٌ تَشْحَذُكُمْ- أَ وَ لَيْسَ عَجَباً أَنَّ؟مُعَاوِيَةَ؟ يَدْعُو الْجُفَاةَ الطَّغَامَ- فَيَتَّبِعُونَهُ عَلَى غَيْرِ مَعُونَةٍ وَ لاَ عَطَاءٍ- وَ أَنَا أَدْعُوكُمْ وَ أَنْتُمْ تَرِيكَةُ الْإِسْلاَمِ- وَ بَقِيَّةُ النَّاسِ إِلَى الْمَعُونَةِ أَوْ طَائِفَةٍ مِنَ الْعَطَاءِ- فَتَفَرَّقُونَ عَنِّي وَ تَخْتَلِفُونَ عَلَيَّ- إِنَّهُ لاَ يَخْرُجُ إِلَيْكُمْ مِنْ أَمْرِي رِضًا فَتَرْضَوْنَهُ- وَ لاَ سُخْطٌ فَتَجْتَمِعُونَ عَلَيْهِ- وَ إِنَّ أَحَبَّ مَا أَنَا لاَقٍ إِلَيَّ الْمَوْتُ- قَدْ دَارَسْتُكُمُ الْكِتَابَ وَ فَاتَحْتُكُمُ الْحِجَاجَ- وَ عَرَّفْتُكُمْ مَا أَنْكَرْتُمْ وَ سَوَّغْتُكُمْ مَا مَجَجْتُمْ- لَوْ كَانَ الْأَعْمَى يَلْحَظُ أَوِ النَّائِمُ يَسْتَيْقِظُ- وَ أَقْرِبْ بِقَوْمٍ مِنَ الْجَهْلِ بِاللَّهِ قَائِدُهُمْ؟مُعَاوِيَةُ؟- وَ مُؤَدِّبُهُمُ؟ابْنُ النَّابِغَةِ؟

لغات

خور:سستى و محتمل است فعل«خرتم» مشتقّ از خوار باشد كه به معناى فرياد است قالى:دشمن تريكة:تخم شتر مرغ أ جئتم:كشانيده شده ايد،خوانده شده ايد نكص:بازگشت به عقب طغام:اوباش مجّه:آن را از دهان انداخت

ص:686

ترجمه

«خداوند را بر آنچه فرمان داده،و بر هر كارى كه مقدّر فرموده مى ستايم، و هم سپاس مى گزارم كه مرا به وسيلۀ شما در معرض آزمايش در آورده است اى گروهى كه هر زمان دستور دادم فرمانبردارى نكرديد،و هرگاه دعوت كردم نپذيرفتيد،اگر شما را مهلت دهم و كار را به تأخير اندازم به سخنان بيهوده مى پردازيد و اگر درگير جنگ شويد ناتوانى و سستى نشان مى دهيد،و اگر مردم پيرامون پيشوايى گرد آيند طعنه مى زنيد،و اگر به كار سختى كشانده شويد باز پس مى رويد،دشمن شما را پدر مباد،براى يارى پروردگار خويش، و جهاد در راه گرفتن حقّ خود منتظر چه هستيد؟براى شما يا مرگ يا خوارى است!به خدا سوگند اگر مرگ من فرا رسد كه حتما خواهد رسيد و ميان من و شما جدايى خواهد افكند،در حالى است كه من از مصاحبت شما دلتنگ و با بودن شما تنهايم.

خدا به شما خير دهد!!آيا دينى در ميانتان نيست كه شما را به دور هم گرد آورد،و غيرتى نيست كه شما را بر انگيزد،آيا شگفت نيست كه معاويه ستم پيشگان فرومايه را مى خواند و بى آن كه به آنها كمك و بخششى كند او را پيروى مى كنند،و من شما را كه ميراث اسلام و بازماندگان مردم مسلمانيد با دادن كمك و عطايا مى خوانم،ليكن از گرد من پراكنده مى شويد و مخالفت مى كنيد؟!دستور من براى شما مايه خرسندى نيست تا بدان راضى باشيد،و شما را خشمگين نمى كند تا بر ضدّ آن اجتماع كنيد،براستى آنچه را بيش از هر چيز دوست دارم ديدار كنم مرگ است،كتاب خدا را به شما آموختم،و با دلائل ميان شما داورى كردم،و آنچه را نمى شناختيد به شما شناساندم و آنچه را كه ناگوارتان بود بر شما گوارا ساختم،اى كاش كور مى ديد و خفته بيدار مى شد،و چه قدر از خدا بى خبرند گروهى كه پيشواى آنها معاويه و مربّى آنها فرزند نابغه است ».

شرح

امام(علیه السلام)خداوند متعال را بر هر چه قضا داده و مقدّر فرموده ستايش كرده است،و چون قضا عبارت از فرمان الهى است نسبت به آنچه واقع مى شود،لذا

ص:687

فرموده است: على ما قضى من الأمر يعنى:بر آنچه حكم كرده است،و امر ممكن است فعل باشد يا غير آن،و نظر به اين كه قدر تحقّق و تفصيل قضا و ايجاد اشيا بر وفق آن است،لذا فرموده است:و قدّر من فعل يعنى هر فعلى را كه مقدّر فرموده است.

فرموده است: و على ابتلائي بكم .

اين جمله پاره اى از قضا و قدر الهى را كه همان ابتلاى امير مؤمنان(علیه السلام)به آن مردم است تخصيص و ويژگى مى دهد.

فرموده است: إذا أمرت...تا نكصتم .

اين سخنان شرح چگونگى گرفتارى آن حضرت با آنان است،و خلاصه آن مشعر بر مخالفت آنها با تمام مطالبى است كه آن حضرت براى اصلاح حال و انتظام امور آنها از آنان مى خواهد .

فرموده است: إلى مشاقّة .

يعنى:به آنچه دشمن را به سختى و مشقّت افكند .

فرموده است: لا أبا لغيركم .

اين نفرين در باره غير آنهاست يعنى ذلّت و خوارى بر غير شما باد،و در باره آنها نوعى اظهار لطف است،اصل لا أبا لا اب است و الف زايد است،و اين يا به سبب ثقيل بودن چهار حركت متوالى است كه حركت آخر اشباع،و قلب به الف شده است و يا اين كه مضاف بودن آن قصد شده و لام در غير،براى تأكيد آمده است .

سپس سوگند ياد مى كند كه اگر روز او يعنى مرگ وى فرا رسد،ميان او و آنان جدايى خواهد افكند و اين سخن تهديدى براى آنهاست كه در اين صورت به فقدان او دچار خواهند شد و امور آنان دستخوش پراكندگى خواهد گشت.

فرموده است: و ليأتينّى .

ص:688

اين جمله حشو لطيف يا مليحى است (1)كه براى تأكيد آمده است،زيرا در آمدن و فرا رسيدن مرگ،امرى ثابت و حتمى است و گويا براى ردّ شكّى است كه مقتضاى إن شرطيّه در جمله پيش است،از اين رو آوردن اين حشو در دنبال آن نيكو و دلپذير است .

پس از اين امام(علیه السلام)از دلتنگى و ملالت خاطرى كه از آنها دارد سخن مى گويد و به آنها گوشزد مى كند كه از مصاحبت آنها به ستوه آمده،و وجود آنان در گرد آن حضرت مايه قوّت و كثرت نبوده و او را پشتگرم و نيرومند نساخته است، زيرا بسيارى ياور جز براى آن نيست كه از بودن آنان سودى حاصل شود و چون از وجود اين مردم فايده اى به دست نمى آيد،كثرت آنها در حكم عدم است .

فرموده است: للّه أنتم يعنى:خدا شما را خير دهد!! اين جمله اى است اسميّه كه مشعر بر اظهار شگفتى از چگونگى احوال اين مردم است،و مانند جمله هاى للّه أبوك و للّه درّك مى باشد.

سپس امام(علیه السلام)در باره آنچه ادّعاى داشتن آن را دارند مى پرسد،و اينها دين و غيرت و زير بار ننگ نرفتن است،زيرا مقتضاى ديندارى جلوگيرى از منكر و انكار آن است،همچنين لازمه غيرت بر آشفتن و برانگيختن قوّه غضبيّه براى مقاومت در برابر دشمن است،پرسش آن حضرت بر سبيل انكار و براى بيان نقايص و معايب آنهاست .

فرموده است: أ و ليس عجبا...تا و تختلفون علّى .

اين عبارت استفهام تقريرى است و بيانگر اظهار شگفتى از تفرقه و پراكندگى آنها از پيرامون آن بزرگوار است كه حتّى با دادن عطايا دعوت او را اجابت نمى كنند،و نيز شگفتى از حال معاويه و رفتار پيروانش مى باشد بى آن كه عطا و بخششى به آنها بكند گرد او را گرفته اند.

ص:689


1- حشو در اصطلاح اهل ادب،گفتار زايدى است كه در ميان سخن آيد و اگر آوردن آن سبب حسن كلام و ملاحت آن گردد آن را حشو مليح خوانند.فرهنگ معارف اسلامى(مترجم)

اگر گفته شود:مشهور اين است كه معاويه عربهايى را كه به دور خود گرد آورده بود از طريق بذل خواسته و مال بوده است،در اين صورت چرا امام(علیه السلام) فرموده است:بى آن كه كمك و بخششى به آنها بكند او را پيروى مى كنند؟ پاسخ اين است كه:معاويه كمك و عطايايى را كه مطابق معمول به سپاهيان داده مى شده پرداخت نمى كرده،بلكه او با دادن اموال كلان به سران قبيله هاى شام و يمن آنها را به اطاعت بى چون و چراى خود وادار مى ساخته است و اين سران نيز اتباع خود را دعوت و بسيج كرده و آنها هم فرمانبردارى مى كردند،در اين صورت صحيح است گفته شود:بى آن كه معاويه به لشكريان كمك و بخششى بكند از او پيروى داشتند،امّا على(علیه السلام)اموال بيت المال را به صورت كمك و عطايا به طور مساوى ميان پيروان خويش تقسيم مى كرد،و ميان شريف و وضيع تفاوتى نمى گذاشت،و بيشتر بزرگان و سران كه از يارى آن حضرت دست باز داشتند به سبب مساواتى بود كه آن بزرگوار ميان آنها و پيروانشان برقرار كرده بود و در نتيجه كينه آن حضرت را در دل داشتند،و پيروانشان نيز هنگامى كه متوجّه مى شدند ميان آنها و سرانشان تفاوتى نيست از يارى و فرمانبردارى آنها خوددارى مى كردند.

بايد دانست كه معونه عبارت از كمك هزينه اى بوده كه در هنگام ضرورت براى تعمير سلاح و تيمار مركب به سرباز داده مى شده و اين غير از عطا و مقرّرى بوده كه همه ماهه به سپاهى پرداخت مى شده است.

واژه تريكة (تخم شتر مرغ)را براى آن مردم استعاره فرموده است،زيرا آنان مانند تخمهايى كه شتر مرغ بر جاى مى گذارد ميراث اسلام و بازماندگان مسلمانان بوده اند .

فرموده است: إنّه لا يخرج...تا فترضونه .

يعنى:دستورهايى كه از طرف آن بزرگوار داده مى شود آن چنان نيست كه باب دل آنها بوده و آنها را خشنود سازد تا بر آن اتّفاق كنند،و يا آنان را خشمگين

ص:690

گرداند تا بر ضدّ آن به پا خيزند و در هر دو حال براى خود چاره اى جز تفرقه و مخالفت نمى بينند .

پس از اين امام(علیه السلام)با ذكر اين كه مرگ را بيش از هر چيز دوست مى دارد بدرفتارى آنها را با آن بزرگوار به آنان گوشزد مى كند،أبو الطيّب شاعر در دو بيت زير،اين حالت را شرح داده است:

كفى بك داء ان ترى الموت شافيا و حسب المنايا أن تكون امانيا (1)

تمنّيتها لمّا تمنّيت أن أرى صديقا فاعيا أو عدوّا مداجيا (2)

فرموده است: قد دارستكم الكتاب...تا مججتم .

اين سخن به نيكيهايى كه آن حضرت در باره آنها فرموده است اشاره دارد، مقصود از دارستكم الكتاب تعليم و آموزش كتاب خدا به آنهاست،و مراد از فاتحتكم الحجاج آموختن طريق مجادله و انواع مختلف استدلال است ،و منظور از عرّفتكم ما أنكرتم شناساندن امورى است كه براى آنها ناشناخته بوده است.و در جمله سوّغتكم ما مججتم واژه تسويع را كه به معناى گوارا ساختن است يا براى عطايا و مقرّريهايى كه به آنها مى پرداخت استعاره آورده است،زيرا اگر آن وجوه به وسيله ديگرى مانند معاويه به آنان داده مى شد بر آنها حرام بود،و يا براى علوم و معارفى كه در حلقوم اذهان آنان فرو مى ريخت استعاره گرديده است،همچنين واژه مجّ(چيزى را از دهان پرت كردن)استعاره است يا براى محروميّت آنان از رسيدن به اين دانشها جز از طريق آن حضرت و يا براى خالى ماندن اذهان آنها از دانش و معرفت و كندى و تيرگى درك آنها استعاره شده است،و گويى گوارايى و صلاحيت پذيرش نداشته و آنها با به دور انداخته اند،و مناسبت استعاره در هر دو صورت روشن است.

ص:691


1- اين درد تو را بس است كه مرگ را شفابخش خود مى بينى-و بس است اين كه مرگ مورد آرزو باشد.
2- مرگ را آرزو كردم و اين هنگامى بود كه دوست را آزارگر و دشمن را كينه توز ديدم.

فرموده است: لو كان الأعمى...يستيقظ .

اين گفتار اشاره به اين است كه:اينان نادانانى هستند كه چشم بصيرت ندارند تا علوم و معارفى را كه آن حضرت در دسترس آنها مى گذارد بنگرند،و غفلت زدگانى هستند كه با همه مواعظ و پند و اندرزها كه به آنها مى دهد از خواب غفلت و بى خبرى بيدار نمى شوند،واژه أعمى (كور)و نائم (خوابيده)هر دو استعاره اند ،و مراد از واژه قوم در جمله و أقرب بقوم مردم شام است و اين كه به صيغه تعجّب آمده براى شدّت خدانشناسى و بى بهره بودن آنها از معرفت الهى است،زيرا در اين راه رهبر آنها معاويه و آموزگارشان ابن نابغه يعنى عمرو بن عاص است،و او كه سر دسته منافقان و خيانتكاران و فريبكاران است سردمدار آنهاست پيداست هنگامى كه در راه جهل و انحراف،رهبر و آموزگار آنان اين دو مرد باشند پيروان آنها تا چه حدّ از خداوند دور و از شناخت او محرومند.

بايد دانست كه أقرب صيغه تعجّب است، و قائدهم معاوية جمله اسميّه است و چون صفت قوم است محلا مجرور است،ميان صفت و موصوف جار و مجرور فاصله شده كه خالى از اشكال است،چنان كه خداوند متعال فرموده است:

«وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ» (1)»جمله مردوا صفت منافقون و محلاّ مرفوع است و جار و مجرور من أهل المدينة ميان صفت و موصوف فاصله شده است،بديهى است غرض از ذكر مردم شام و توصيف احوال آنها ايجاد نفرت و بيزارى از آنهاست.

ص:692


1- سورة توبة(9)آيه(101) [1]يعنى:و برخى از اعراب باديه نشينى كه در اطراف شمايند منافقند و گروهى از مردم مدينه سخت به نفاق پايبندند.

180-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

و قد أرسل رجلا من أصحابه يعلم له علم أحوال قوم من جند الكوفة قد هموا باللحاق بالخوارج،و كانوا على خوف منه عليه السلام،فلما عاد إليه الرجل قال له:أ أمنوا فقطنوا أم جبنوا فظعنوا؟؟فقال الرجل:بل ظعنوا يا أمير المؤمنين.فقال:

بُعْداً لَهُمْ كَمَا بَعِدَتْ؟ثَمُودُ؟- أَمَا لَوْ أُشْرِعَتِ الْأَسِنَّةُ إِلَيْهِمْ- وَ صُبَّتِ السُّيُوفُ عَلَى هَامَاتِهِمْ- لَقَدْ نَدِمُوا عَلَى مَا كَانَ مِنْهُمْ- إِنَّ الشَّيْطَانَ الْيَوْمَ قَدِ اسْتَفَلَّهُمْ- وَ هُوَ غَداً مُتَبَرِّئٌ مِنْهُمْ وَ مُتَخَلٍّ عَنْهُمْ- فَحَسْبُهُمْ بِخُرُوجِهِمْ مِنَ الْهُدَى وَ ارْتِكَاسِهِمْ فِي الضَّلاَلِ وَ الْعَمَى- وَ صَدِّهِمْ عَنِ الْحَقِّ وَ جِمَاحِهِمْ فِي التِّيهِ

لغات

قطنوا:اقامت گزيدند أشرعت الرّمح:نيزه را به سوى كسى كه قصد زدن او را دارم راست گردانيدم.

استفلّهم:از آنها خواست پراكنده شوند و فرار كنند،و اين را كار خوبى براى آنها جلوه داد فلّ:پراكنده كردن و فرار كردن.

بعدت:با كسر عين نابود شد.

ارتكاس:سرنگونى

ترجمه

امام(علیه السلام)يكى از يارانش را فرستاد تا در باره گروهى از سپاه كوفه كه تصميم گرفته بودند به خوارج بپيوندند و از آن حضرت بيمناك بودند تحقيق و او را آگاه كند،چون آن مرد بازگشت امام(علیه السلام)از او پرسيد:آيا ايمن شدند و بر جاى ماندند

ص:693

يا ترسيدند و كوچ كردند،آن مرد عرض كرد:بلكه كوچ كردند اى امير مؤمنان، امام(علیه السلام)فرمود:

«دور باشند همان گونه كه قوم ثمود از رحمت خدا دور شد،آگاه باشيد اگر نيزه ها به سوى آنها روانه شود و شمشيرها بر فرق آنها فرود آيد،از كردار گذشته خود پشيمان شوند،همانا شيطان امروز از آنها خواسته است از گرد ما پراكنده شوند،و فردا از آنان بيزارى و دورى خواهد جست،آنها را همين بس كه از راه هدايت و رستگارى بيرون رفتند و در قعر گمراهى و كورى سرنگون گشتند،از حقّ رو گردان شدند و در وادى طغيان سرگردان گرديدند .»

شرح

اين خطبه بر پرسش از كوچ كردن آن گروه و يا انصراف آنها از آن و علّت هر يك از اين دو امر كه احساس امنيّت و ترس است مشتمل مى باشد،و نيز شامل دعا براى نابودى آنهاست ،واژه بعدا بنا بر اين كه مفعول مطلق است منصوب شده است،همچنين مشعر بر اين است كه اگر بر اين گروه هجوم برده مى شد و كسانى از آنها كه قصد پيوستن به اولياى شيطان را داشتند زبون و ناتوان مى شدند موجبات پشيمانى آنها از كارهايى كه در گذشته انجام داده اند فراهم مى شد ،و نيز علّت پيوستن اين قوم را بيان مى كند،و آن اين است كه شيطان از آنها خواسته است راه گريز را انتخاب كنند و جمعيّت خود را پراكنده سازند،به جاى استفلّهم ،استفزّهم(آنها را به سبكسرى واداشت)و استقبلهم(پذيرفت و از آنها خشنود گشت)نيز روايت شده و قرينه واژه اخير قويتر است.

فرموده است: و هو غدا متبرئ منهم و متخلّ عنهم .

يعنى فرداى قيامت شيطان آنان را رها مى كند،واژه تبرّى،كه به معناى بيزارى است مقابل استقبال(پذيرفتن)است كه در پيش ذكر شد و مى تواند واژه مذكور قرينه صحّت آن روايت باشد،خداوند متعال فرموده است: «وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ»

ص:694

«الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ» ...تا «إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ » (1)».

فرموده است: فحسبهم بخروجهم من الهدى .

يعنى اين براى كيفر و عذاب آنها بس است كه از شاهراه هدايت بيرون رفته اند،حرف باء در واژه بخروجهم،مانند قول خداوند متعال: «وَ كَفى بِاللّهِ شَهِيداً» مراد از ارتكاسهم في الضَّلال و العمى بازگشت آنها به گمراهى قديم و كورى جهالت است كه پس از آن كه به نور هدايت آن حضرت از آن رهايى يافته بودند بدان بازگشته اند،و معناى صدّهم عن الحقّ خروج آنها از طاعت آن بزرگوار،و سرگردانى آنها در وادى جهل و هواپرستى است پس از آن كه در مدينه علم و عقل جا گرفته بودند،واژه جماح (سركشى)براى خروج آنها از صفت پسنديده عدالت و سركشى و طغيان آنان چنان كه پيش از اين گفته شد و تجاوز آنان از مرز حقّ و صراط مستقيم استعاره شده است.و توفيق از خداوند است.

ص:695


1- سوره أنفال(8)آيه(48) [1]يعنى:و هنگامى كه شيطان اعمال آنها را در نظرشان جلوه داد و گفت هيچ كس از مردم بر شما پيروز نمى شود و من يار و فرياد رس شما مى باشم امّا آن گاه كه دو سپاه روبرو شدند پشت كرد و گفت من از شما بيزارم.

181-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

بخش اول
اشاره

رُوِيَ عَنْ؟نَوْفٍ الْبَكَالِيِّ؟- قَالَ خَطَبَنَا بِهَذِهِ الْخُطْبَةِ؟أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيٌّ ع؟ ؟بِالْكُوفَةِ؟- وَ هُوَ قَائِمٌ عَلَى حِجَارَةٍ- نَصَبَهَا لَهُ؟جَعْدَةُ بْنُ هُبَيْرَةَ الْمَخْزُومِيُّ؟- وَ عَلَيْهِ مِدْرَعَةٌ مِنْ صُوفٍ وَ حَمَائِلُ سَيْفِهِ لِيفٌ- وَ فِي رِجْلَيْهِ نَعْلاَنِ مِنْ لِيفٍ- وَ كَأَنَّ جَبِينَهُ ثَفِنَةُ بَعِيرٍ فَقَالَ ع- الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي إِلَيْهِ مَصَائِرُ الْخَلْقِ- وَ عَوَاقِبُ الْأَمْرِ نَحْمَدُهُ عَلَى عَظِيمِ إِحْسَانِهِ- وَ نَيِّرِ بُرْهَانِهِ وَ نَوَامِي فَضْلِهِ وَ امْتِنَانِهِ- حَمْداً يَكُونُ لِحَقِّهِ قَضَاءً وَ لِشُكْرِهِ أَدَاءً- وَ إِلَى ثَوَابِهِ مُقَرِّباً وَ لِحُسْنِ مَزِيدِهِ مُوجِباً- وَ نَسْتَعِينُ بِهِ اسْتِعَانَةَ رَاجٍ لِفَضْلِهِ مُؤَمِّلٍ لِنَفْعِهِ وَاثِقٍ بِدَفْعِهِ- مُعْتَرِفٍ لَهُ بِالطَّوْلِ مُذْعِنٍ لَهُ بِالْعَمَلِ وَ الْقَوْلِ- وَ نُؤْمِنُ بِهِ إِيمَانَ مَنْ رَجَاهُ مُوقِناً- وَ أَنَابَ إِلَيْهِ مُؤْمِناً وَ خَنَعَ لَهُ مُذْعِناً- وَ أَخْلَصَ لَهُ مُوَحِّداً وَ عَظَّمَهُ مُمَجِّداً وَ لاَذَ بِهِ رَاغِباً مُجْتَهِداً «لَمْ يُولَدْ» سُبْحَانَهُ فَيَكُونَ فِي الْعِزِّ مُشَارَكاً- وَ «لَمْ يَلِدْ» فَيَكُونَ مَوْرُوثاً هَالِكاً- وَ لَمْ يَتَقَدَّمْهُ وَقْتٌ وَ لاَ زَمَانٌ- وَ لَمْ يَتَعَاوَرْهُ زِيَادَةٌ وَ لاَ نُقْصَانٌ- بَلْ ظَهَرَ لِلْعُقُولِ بِمَا أَرَانَا مِنْ عَلاَمَاتِ التَّدْبِيرِ الْمُتْقَنِ- وَ الْقَضَاءِ الْمُبْرَمِ- فَمِنْ شَوَاهِدِ خَلْقِهِ خَلْقُ السَّمَاوَاتِ مُوَطَّدَاتٍ بِلاَ عَمَدٍ- قَائِمَاتٍ بِلاَ سَنَدٍ دَعَاهُنَّ فَأَجَبْنَ طَائِعَاتٍ مُذْعِنَاتٍ- غَيْرَ مُتَلَكِّئَاتٍ وَ لاَ مُبْطِئَاتٍ- وَ لَوْ لاَ إِقْرَارُهُنَّ لَهُ بِالرُّبُوبِيَّةِ- وَ إِذْعَانُهُنَّ بِالطَّوَاعِيَةِ- لَمَا جَعَلَهُنَّ مَوْضِعاً لِعَرْشِهِ وَ لاَ مَسْكَناً لِمَلاَئِكَتِهِ- وَ لاَ مَصْعَداً لِلْكَلِمِ الطَّيِّبِ وَ الْعَمَلِ الصَّالِحِ مِنْ خَلْقِهِ جَعَلَ نُجُومَهَا أَعْلاَماً يَسْتَدِلُّ بِهَا الْحَيْرَانُ- فِي مُخْتَلِفِ فِجَاجِ الْأَقْطَارِ- لَمْ يَمْنَعْ ضَوْءَ نُورِهَا ادْلِهْمَامُ سُجُفِ اللَّيْلِ الْمُظْلِمِ- وَ لاَ اسْتَطَاعَتْ جَلاَبِيبُ سَوَادِ الْحَنَادِسِ-

ص:696

أَنْ تَرُدَّ مَا شَاعَ فِي السَّمَاوَاتِ مِنْ تَلَأْلُؤِ نُورِ الْقَمَرِ- فَسُبْحَانَ مَنْ لاَ يَخْفَى عَلَيْهِ سَوَادُ غَسَقٍ دَاجٍ- وَ لاَ لَيْلٍ سَاجٍ فِي بِقَاعِ الْأَرَضِينَ الْمُتَطَأْطِئَاتِ- وَ لاَ فِي يَفَاعِ السُّفْعِ الْمُتَجَاوِرَاتِ- وَ مَا يَتَجَلْجَلُ بِهِ الرَّعْدُ فِي أُفُقِ السَّمَاءِ- وَ مَا تَلاَشَتْ عَنْهُ بُرُوقُ الْغَمَامِ- وَ مَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ تُزِيلُهَا عَنْ مَسْقَطِهَا عَوَاصِفُ الْأَنْوَاءِ- وَ انْهِطَالُ السَّمَاءِ- وَ يَعْلَمُ مَسْقَطَ الْقَطْرَةِ وَ مَقَرَّهَا وَ مَسْحَبَ الذَّرَّةِ وَ مَجَرَّهَا- وَ مَا يَكْفِي الْبَعُوضَةَ مِنْ قُوتِهَا وَ مَا تَحْمِلُ الْأُنْثَى فِي بَطْنِهَا وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الْكَائِنِ قَبْلَ أَنْ يَكُونَ كُرْسِيٌّ أَوْ عَرْشٌ- أَوْ سَمَاءٌ أَوْ أَرْضٌ أَوْ جَانٌّ أَوْ إِنْسٌ- لاَ يُدْرَكُ بِوَهْمٍ وَ لاَ يُقَدَّرُ بِفَهْمٍ- وَ لاَ يَشْغَلُهُ سَائِلٌ وَ لاَ يَنْقُصُهُ نَائِلٌ- وَ لاَ يَنْظُرُ بِعَيْنٍ وَ لاَ يُحَدُّ بِأَيْنٍ وَ لاَ يُوصَفُ بِالْأَزْوَاجِ- وَ لاَ يُخْلَقُ بِعِلاَجٍ وَ لاَ يُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ وَ لاَ يُقَاسُ بِالنَّاسِ- الَّذِي كَلَّمَ؟مُوسَى؟ تَكْلِيماً وَ أَرَاهُ مِنْ آيَاتِهِ عَظِيماً- بِلاَ جَوَارِحَ وَ لاَ أَدَوَاتٍ وَ لاَ نُطْقٍ وَ لاَ لَهَوَاتٍ- بَلْ إِنْ كُنْتَ صَادِقاً أَيُّهَا الْمُتَكَلِّفُ لِوَصْفِ رَبِّكَ- فَصِفْ 89 ؟جِبْرِيلَ؟ وَ؟مِيكَائِيلَ؟ وَ جُنُودَ الْمَلاَئِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ فِي حُجُرَاتِ الْقُدُسِ مُرْجَحِنِّينَ- مُتَوَلِّهَةً عُقُولُهُمْ أَنْ يَحُدُّوا أَحْسَنَ الْخَالِقِينَ- فَإِنَّمَا يُدْرَكُ بِالصِّفَاتِ ذَوُو الْهَيْئَاتِ وَ الْأَدَوَاتِ- وَ مَنْ يَنْقَضِي إِذَا بَلَغَ أَمَدَ حَدِّهِ بِالْفَنَاءِ- فَ «لا إِلهَ إِلاّ هُوَ» أَضَاءَ بِنُورِهِ كُلَّ ظَلاَمٍ- وَ أَظْلَمَ بِظُلْمَتِهِ كُلَّ نُورٍ أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ- الَّذِي أَلْبَسَكُمُ الرِّيَاشَ وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمُ الْمَعَاشَ- فَلَوْ أَنَّ أَحَداً يَجِدُ إِلَى الْبَقَاءِ سُلَّماً أَوْ لِدَفْعِ الْمَوْتِ سَبِيلاً- لَكَانَ ذَلِكَ؟سُلَيْمَانَ بْنَ دَاوُدَ ع؟ الَّذِي سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ- مَعَ النُّبُوَّةِ وَ عَظِيمِ الزُّلْفَةِ- فَلَمَّا اسْتَوْفَى طُعْمَتَهُ وَ اسْتَكْمَلَ مُدَّتَهُ- رَمَتْهُ قِسِيُّ الْفَنَاءِ بِنِبَالِ الْمَوْتِ- وَ أَصْبَحَتِ الدِّيَارُ مِنْهُ خَالِيَةً- وَ الْمَسَاكِنُ مُعَطَّلَةً وَ وَرِثَهَا قَوْمٌ آخَرُونَ- وَ إِنَّ لَكُمْ فِي الْقُرُونِ السَّالِفَةِ لَعِبْرَةً- أَيْنَ؟الْعَمَالِقَةُ؟ وَ أَبْنَاءُ؟الْعَمَالِقَةِ؟- أَيْنَ الْفَرَاعِنَةُ وَ أَبْنَاءُ الْفَرَاعِنَةِ- أَيْنَ أَصْحَابُ مَدَائِنِ؟الرَّسِّ؟ الَّذِينَ قَتَلُوا النَّبِيِّينَ- وَ أَطْفَئُوا سُنَنَ الْمُرْسَلِينَ وَ أَحْيَوْا سُنَنَ الْجَبَّارِينَ- أَيْنَ الَّذِينَ سَارُوا بِالْجُيُوشِ وَ هَزَمُوا بِالْأُلُوفِ- وَ عَسْكَرُوا الْعَسَاكِرَ وَ مَدَّنُوا الْمَدَائِنَ

لغات

ثفنة:جمع آن ثفنات است و به اعضايى از شتر كه روى زمين قرار مى گيرد گفته مى شود الخنوع:فروتنى يتعاوره:پياپى بر او وارد مى شود.

ص:697

موطّدات:گسترده ها طواعيه:فرمانبردارى ادلهمام:شدّت تاريكى حندس:به كسر حاء،شب بسيار تاريك سفع:كوهها،سفعه:سياهى مايل به سرخى و بيشتر به رنگ كوهها گفته مى شود.

يفاع:تپّه و زمين بلند أنواء:جمع نوء و اين عبارت است از سقوط ستاره يكى از منازل بيست و هشت گانه ماه در سمت مغرب مقارن فجر و طلوع ستاره رقيب آن از مشرق در روبروى آن همه شب در همان ساعت تا سيزده روز،همچنين سقوط هر ستاره اى از منازل بيست و هشت گانه ماه را تا انقضاى سال به جز چهارده روزى كه ايّام جبهه است نوء گويند.

تلاشى:نابود شد رياش:لباس تلكّو:درنگ فجاج:راههاى ميان كوهها سجف:پرده ها جلجلة:آواز رعد مرجحّنين:در حالى كه سر به زير انداخته اند.

طعمة:خوردنى

ترجمه

از نوف بكالى نقل شده كه:امير مؤمنان(علیه السلام)اين خطبه را در كوفه براى ما ايراد فرمود،و او در اين هنگام بر بالاى سنگى كه جعدة بن هبيره مخزومى برايش نصب كرده ايستاده بود و جبّه اى از پشم بر تن داشت و بند كفش و شمشيرش از ليف خرما،و پيشانى او مانند زانوى شتر پينه بسته بود،و چنين فرمود:

«ستايش ويژه خداوندى است كه بازگشت خلايق و فرجام كارها به سوى اوست،او را بر بزرگى احسانش و روشنى برهانش،و بخشش و انعام فراوانش مى ستاييم،ستايشى كه حقّ او را ادا كند و شكر او را به جا آورد و ما را به ثوابش نزديك گرداند و موجب افزايش احسانش گردد،و از او يارى مى خواهيم يارى خواستن كسى كه به فضل او اميدوار،و به سود رسانى او آرزومند،و به دفع زيان به وسيله او مطمئنّ،و به جود و بخشش او معترف و با زبان و عمل در برابر او تسليم و فرمانبردار است،و به او ايمان داريم ايمان كسى كه از روى يقين به او اميدوار و با ايمان كامل به او باز گشت،و از سر

ص:698

تسليم در برابر او افتادگى و فروتنى دارد،و از سر اخلاص به يگانگى او معتقد است،او را به بزرگى و عظمت ياد مى كند،و با رغبت و كوشش به او پناه مى برد.

خداوند سبحان زاييده نشده تا در عزّت و قدرتش شريكى داشته باشد،و نزاييده است تا از ميان رود و ارثى بر جاى گذارد،وقت و زمانى بر او پيشى نيافته،و فزونى و كاستى او را فرا نگرفته است بلكه با نشانه هايى كه از تدبير متقن و نظام محكم خويش به ما نمايانده خود را بر خردها آشكار ساخته است.

از دلايل آفرينش او خلقت آسمانهاست كه بدون ستون،ثابت و استوارند و بى آن كه تكيه گاهى داشته باشند برقرار و پا برجايند،آنها را به فرمانبردارى خويش خواند،بى درنگ و بى هيچ سستى پذيرفتند و اعتراف كردند،و اگر به ربوبيّت او اقرار و به فرمانبردارى او اعتراف نمى كردند،هرگز آنها را محلّ عرش خود و جايگاه فرشتگانش و جاى بالا رفتن سخنان پاك و كردار شايسته قرار نمى داد.

ستاره هاى آسمان را نشانه قرار داد تا آنها كه در راههاى مختلف نواحى زمين سرگردان مى مانند به وسيله آنها راهنمايى شوند،پرده ظلمت شب تار پرتو انوار آنها را نپوشانيده،و چادر سياه شبهاى تاريك نتوانسته است درخشش روشنايى ماه را بر پهنه آسمانها جلوگير باشد،پس منزّه است خداوندى كه سياهى شب تاريك و آرام در زمينهاى پست،و ستيغ كوههاى تيره رنگ كوتاه و بلند كه در كنار هم جا گرفته اند بر او پنهان نيست،و نيز غرّش تندر در كرانه هاى آسمان و آنچه برق ابرها آن را منكشف و نمايان مى گرداند،و برگهايى كه وزش بادهاى سخت و ريزش بارانها آنها را از شاخه ها جدا مى سازد بر او پوشيده نمى باشد،او جاى فرود آمدن قطره ها و محلّ قرار گرفتن آنها و جاى كشش و بردن دانه را به وسيله مورچه ها،و آنچه روزى پشّه ها را كفايت مى كند،و هر چه را موجودات ماده در شكم خود دارند مى داند.

ستايش ويژه خداوندى است كه پيش از آن كرسى،عرش،آسمان،

ص:699

زمين،جنّ يا انس پديد آيند بوده است،با فكر و انديشه درك نمى شود،و با فهم و خرد تعيين نمى گردد،هيچ درخواست كننده اى او را به خود مشغول نمى كند،و بخشش از ثروت او نمى كاهد،با چشم،ديده نمى شود و با مكان محدود نمى گردد،و همتايى براى او تصوّر نمى شود،و به كمك وسيله نمى آفريند،و با حواسّ ادراك نمى شود،و با مردم مقايسه نمى گردد،او خداوندى است كه بى كمك اعضا و اسباب و زبان و كام با موسى(علیه السلام)سخن گفت،و برخى آيات بزرگ خود را به او نشان داد.

اى كسى كه خود را براى توصيف پروردگارت به رنج انداخته اى اگر راست مى گويى جبرئيل و ميكائيل و سپاه فرشتگان مقرّب را كه در غرفه هاى قدس جاى دارند توصيف كن،قدسيانى كه از فروتنى سر به زير افكنده،و از اين كه بتوانند بهترين آفرينندگان را توصيف كنند خردهاشان در حيرت فرو رفته است،زيرا كسى را مى توان به وسيله صفات شناخت كه داراى شكل و اعضا و جوارح باشد،و هم كسى كه روزگار او با فنا و نيستى به سر رسد، بنا بر اين معبودى جز او نيست،هر تاريكى را به نور خود روشن گردانيده،و هر روشنى را به وسيله ظلمت خود تاريك ساخته است.

اى بندگان خدا!شما را به پرهيزگارى و ترس از خدا سفارش مى كنم، خدايى كه بر تن شما لباس آراسته پوشانيده و اسباب معيشت و زندگى را برايتان فراهم ساخته است،اگر كسى براى جاودان ماندن در دنيا وسيله اى،و براى جلوگيرى از مرگ راهى مى يافت مى بايست آن كس سليمان بن داود(علیه السلام)باشد كه جنّ و انس در زير فرمان او بود و علاوه بر آن منصب پيامبرى و مقام عظيم قرب الهى را داشت،ليكن هنگامى كه پيمانه روزيش را به پايان و مدّت عمرش را به سر رسانيد،كمانهاى فنا و نيستى او را هدف تير مرگ قرار دادند،و شهرها از او خالى شد و خانه هايش بى صاحب ماند و گروهى ديگر آنها را به ارث بردند،همانا در چگونگى گذشت روزگاران پيشين براى شما عبرتهاست.

كجايند عمالقه و فرزندان آنها؟و كجايند فرعونها و فرزندانشان مردم؟

ص:700

شهرهاى رسّ كه پيامبران را كشتند،و انوار سنّتهاى فرستادگان خدا را خاموش كردند،و شيوه هاى ستمكاران و جبّاران را زنده ساختند كجايند؟آنانى كه با لشكريان خود به حركت در آمدند،و هزاران نفر را شكست داده و سپاهها گرد آورده و شهرها بنا كردند كجايند ؟.»

شرح

جوهرى در صحاح نقل كرده است كه نوف بكالى(به فتح با و تخفيف كاف)از اصحاب على(علیه السلام)بوده و از ثعلب نقل كرده كه او به قبيله بكاله منسوب است،قطب راوندى گفته كه نسبت او به بكال است و بكيل و بكال هر دو يك چيز و اسم قبيله اى از همدان است و گفته است كه نام بكيل شايعتر است، عبد الحميد بن ابى الحديد شارح نهج البلاغه گفته است:قول درست غير از اين است كه اين دو تن گفته اند و صحيح اين واژه بكال به كسر باست كه نام طايفه اى از حمير است و اين شخص كه نام او نوف بن فضاله است از اين طايفه و از اصحاب على(علیه السلام)است،و اين اقوال همه بر سبيل احتمال است.امّا جعدة بن هبيره خواهر زاده امير مؤمنان(علیه السلام)مادرش امّ هانى دختر ابى طالب بن عبد المطّلب ابن هاشم است و پدرش هبيرة بن ابى وهب بن عمرو بن عابد بن عمران بن مخزوم از اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)است .

فرموده است: الحمد للّه...تا الأمر .

امام(علیه السلام)خداوند را ستايش كرده به اعتبار اين كه همه آثار عالم خلق و امر به او بازگشت دارد و همگى موجودات به او منتهى مى شود،آغاز آنها به صنع و آفرينش او باز مى گردد و فرجام آنها نيز به او پايان مى پذيرد،زيرا او غايت مطلوب و نهايت مقصود همه پويندگان به سوى كمال است،و اوست كه پس از فنا و زوال همه چيز پاينده و پايدار است.

همچنين او را سپاس گفته به اعتبار اين كه او واجب الوجود است و ذاتا استحقاق دوام و بقا دارد و آنچه جز اوست مستحقّ فنا و نيستى است،زيرا بر حسب

ص:701

ذات،همگى ممكن الوجودند،و چون حمد و سپاس گاهى براى اداى حقوق نعمتهاى گذشته،و زمانى براى درخواست مزيد نعمت است،لذا عبارت نحمده...

تا أداء،به ملاحظه انواع نعمتهايى است كه خداوند متعال در گذشته ارزانى داشته كه عبارت است از نعمت خلق و ايجاد و اين كه آدمى را بر وفق حكمت و براى رسانيدن منفعت به او،آفريده و از اين راه او را مورد احسان بزرگ خود قرار داده است،سپس به اعتبار اين كه حقّ تعالى از طريق برقرارى نظام مستحكم آفرينش،و هم به وسيله فرستادگان خود دلائل وجود خويش را روشن ساخته تا ما را به راه راست و بهشت نعيم سوق دهد و به سوى خويش هدايت فرمايد او را ستايش كرده است.

سپس از اين كه خداوند اسباب معاش و معاد ما را افاضه فرموده او را ستوده، و با عبارت إلى ثوابه...تا موجبا به آنچه موجب افزايش عنايات او مى شود اشاره فرموده است،تا بدين وسيله به ثوابهاى اخروى كه موجب وصول نفس انسان به درجات كمال است دسترسى حاصل شود،و نعمتهاى حاضر به وجهى نيكو زياده گردد چنان كه خداوند متعال فرموده است: «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ » (1)».

امام(علیه السلام)پس از اين شكر و سپاس،با شرايط و اوصافى كه در سخنان خود...

تا و القول ذكر فرموده از خداوند درخواست كمك و يارى مى كند،و درخواستى كه با اين اوصاف و ويژگيها باشد از هر تقاضاى ديگر به اجابت حق تعالى نزديكتر است،زيرا اين درخواست از نظر اين كه توأم با رجا و اميد به پروردگار،و يقين كامل به توانايى او در بذل سود و دفع زيان،و همراه با شكر و سپاس او،و اظهار فرمانبردارى در قول و عمل است،جامع شرايط لازم مى باشد .

پس از اين امام(علیه السلام)به گفتار ادامه داده ايمان كامل خود را اظهار مى كند، ايمان كامل،ايمان كسى است كه صفات مذكور را در خويشتن به كمال

ص:702


1- سوره ابراهيم(14)،آيه(7) [1]يعنى:اگر شكرگزارى كنيد(نعمت خود را)بر شما خواهم افزود.

رسانيده باشد،يعنى مطالب عالى خود را از خداوند خواستار بوده و با يقين تمام او را محلّ اميد و مرجع آرزوها بداند،و در لغزشهايى كه مرتكب مى شود به او بازگشت كند،و در همه گرفتاريها و سختيها با ايمان راسخ به او رو آورد،و در حالى كه او را اطاعت و فرمانبردارى مى كند،در برابر عظمت و قدرتش فروتن باشد، و ضمن اعتقاد به توحيد و يگانگى وى نسبت به او اخلاص ورزد،و آن گاه كه خداوند را به بزرگى ياد مى كند در برابر او كوچكى كند،و هنگامى كه به خدا رو مى آورد به او پناه برد و در اين راه هر چه بيشتر بكوشد،و ظاهرا ايمان كامل همين است .

سپس با ذكر امورى سلبى و ثبوتى به شرح زير به تنزيه حق تعالى پرداخته و به بالاترين نحو ممكن،او را توصيف كرده است:

1-خداوند را پدر نيست تا در قدرت شريك او باشد،زيرا معمولا پدر هر قدرتمندى صاحب قدرت است .

2-خداوند نزاده است تا اين كه در گذرد و ارثيّه اى بر جاى گذارد،زيرا بر حسب معمول،هنگامى كه انسان مى ميرد فرزندش وارث اوست،دليل تنزيه حقّ تعالى از اين كه زاييده نشده و نزاييده است اين است كه اين دو صفت از ويژگيهاى حيوان و مستلزم جسميّت است و بارى تعالى منزّه از اين است .

3-وقت و زمان بر هستى حقّ تعالى پيشى نگرفته است،بديهى است وقت، جزيى از زمان است و چون او آفريننده وقت و زمان است لازم است بر آنها پيشى داشته باشد.

4-بر خداوند فزونى و كاستى عارض نمى شود،زيرا زياده و نقصان كه مستلزم تغيير و دگرگونى است از لواحق ممكنات است و خداوند واجب الوجود و منزّه از امكان است .

5-خداوند با نشانه هاى تدبير،خود را به عقول ما نشان داده است،مقصود از نشانه هاى تدبير،نظام متقن و سازماندهى مستحكمى است كه بر طبق مشيّت

ص:703

حكيمانه و فرمان نافذ خود در جهان هستى برقرار ساخته است كه از آن جمله آفرينش آسمانهاست،چنان كه فرموده است: «إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» و نيز «أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» و در شرح خطبه نخست در باره اين كه آسمانها و زمين بر چيزى تكيه ندارند و بى عمود و پايه برپايند توضيح لازم داده شده است،مقصود از دعوت آسمانها و زمين،صدور حكم فرمانفرماى عالم وجود بر آنهاست،و منظور از اجابت آنها وارد شدن آنها بنا به فرمان الهى در زمره موجودات است كه فرمانبردارى و اذعان كردند و بى هيچ سستى و درنگ پذيرفتند و با فروتنى يوغ نياز و امكان را در برابر واجب الوجود و قدرت و سلطنت او به گردن گرفتند .

فرموده است: و لو لا إقرارهنّ...تا و العمل الصّالح من خلقه .

سخنى حقّ و درست است،زيرا اقرار آسمانها و زمين به ربوبيّت پروردگار عبارت است از آنچه به زبان حال به پروردگار خويش عرض نياز مى كنند،و به فرمانبردارى خود در پيشگاه قدرت و فرمان او گواهى مى دهند،و آشكار است كه اگر پا در عرصه امكان نمى گذاشتند و از قدرت و تدبير پروردگار بهره مند نمى شدند عرشى در آسمانها نبود و شايستگى آن را نداشتند كه پذيراى تدبير امور فرشتگان و جايگاه آنها باشند،و فرشتگان بدانها صعود كنند و سخنان پاكيزه و اعمال شايسته بندگان را به آن جا بالا برند،و ما پيش از اين در ذيل خطبه نخست در باره بالا- رفتن اعمال و غير از آن به وسيله فرشتگان به اندازه امكان سخن گفته ايم، واژه هاى دعاء،إقرار و إذعان استعاره اند،و از نظر اين كه آسمانها و زمين داراى روح عاقله و مدبّره اند ممكن است اين واژه ها در معناى حقيقى خود به كار رفته باشند .

فرموده است: و جعل نجومها...تا الأقطار .

اين سخنان به برخى از فوايد وجود ستارگان اشاره دارد .

فرموده است: لم يمنع...تا القمر .

ص:704

واژه سجف و جلابيب را براى پوشش سياهى شب استعاره فرموده و مناسبت آن روشن است،و اين كه از ميان ستارگان،ماه را اختصاص به ذكر داده براى اين است كه ماه از آيات بزرگ الهى است،تقابل ميان روشنى و تاريكى مقابله عدم و ملكه است،و هر يك از اين دو به وجود سبب خود موجود،و به عدم سبب خود معدوم مى گردد و بر طرف شدن يكى به سبب وجود ديگرى نيست،و آشكار است كه در اين صورت روشنايى ماه و ستارگان،مانع وجود و تحقّق تاريكى شب نيست بلكه روز و شب بر حسب تعاقب اسباب آنها كه در نهايت به قدرت صانع حكيم جلّت قدرته منتهى مى شود،از پى هم در مى آيند .

فرموده است: فسبحان...تا فى بطنها .

اين سخنان خداوند را از نظر علم او كه بر همه اشياء كلّى و جزيى احاطه دارد از شايبه خلاف تنزيه مى كند،منظور از مطأطئات گوديهاى زمين است،مراد از و ما يتجلجل به الرّعد(آنچه رعد صدا مى كند)تسبيح رعد است كه در قرآن آمده است: «وَ يُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ» (1)»و اين تسبيح،زبان حال رعد است كه با بانگ و نهيب خود بر كمال قدرت خداوند كه ابرها را مسخّر كرده و در كنار هم گرد آورده و به صدا در آورده گواهى مى دهد،و پيش از اين سبب پيدايش رعد را شرح داده ايم.

جمله و ما تلاشت عنه بروق الغمام اشاره است به آنچه بر اثر تابش برق ابرها در جلو چشمها نمايان و منكشف مى شود،اين كه به جاى ماتلاشت،ما أضاءته نفرموده،براى اين است كه مفهوم ما تلاشت به كشف و حصول علم برگشت دارد و علم در اين جا فراگيرتر است،زيرا شامل آنچه به چشم آفريدگان در نمى آيد نيز مى گردد در صورتى كه مفهوم جمله ما اضاءت منحصر به چيزى است كه همه با چشم آن را ادراك مى كنند،اين كه عواصف(بادهاى سخت)به أنواء اضافه شده

ص:705


1- سوره رعد(13)آيه(13) [1]يعنى:و رعد او را تنزيه و ستايش مى كند.

براى اين است كه عرب،آثار سماوى از قبيل باد،باران،گرما و سرما را به انواء (حركات ستارگان)نسبت مى دهد .

سپس امام(علیه السلام)خداوند را به اعتبار تقدّمى كه در وجود بر آفريدگان دارد ستايش مى كند،و آنچه در باره كرسى و عرش گفته مى شود پيش از اين دانسته ايم.

پس از اين خداوند را از نظر صفات سلبى او كه در زير ذكر مى شود تنزيه فرموده است :

1- أنّه لا يدرك بوهم ،يعنى:خداوند با تفكّر و انديشه درك و دانسته نمى شود.

2- أنّه الا يقدّر بفهم ،يعنى:حقّ تعالى با فهم و ادراك معيّن و محدود نمى گردد،زيرا فهم از صفات عقل است و گفته شد كه خرد و انديشه از بيان چگونگى خداوند ناتوانند.

3- و لا يشغله سائل :خواهنده او را باز نمى دارد،براى اين كه علم و قدرت او بر همه چيز احاطه دارد،و اين موضوع پيش از اين توضيح داده شده است.

4- و لا ينقصه نائل :عطا گيرنده،از ثروت او نمى كاهد،زيرا كاستى و نقصان متوجّه كسى مى شود كه نيازمند و محتاج باشد،و خداوند متعال منزّه از اين است .

5- لا يبصر بعين ،يعنى:خداوند اگر چه بصير و بيناست امّا بينايى او به حسّ باصره نيست،زيرا خداوند منزّه از حواسّ است.

6- و لا يحدّ بأين ،يعنى:عقل نمى تواند خداوند را در مكانى محدود كند و مكان بر او احاطه يابد،زيرا او از تحيّز و قرار گرفتن در مكان منزّه است.و اين سخن مبتنى بر نفى كمّ متّصل (1)از خداوند است.

ص:706


1- كمّ از مقوله اعراض و بر دو قسم است متّصل و منفصل،كمّ متّصل مانند مكان و زمان و كمّ منفصل مانند عدد و حركت،منطق مظفر(مترجم)

7- و لا يوصف بالأزواج :اين جمله مشعر بر نفى كمّ منفصل از بارى تعالى است،يعنى تعدّد و دوگانگى به او راه ندارد.

8- و لا يخلق بعلاج :اين سخن خداوند را از اين كه مانند صنعتگران در ايجاد و آفرينش،از وسايل و اسباب استفاده و چاره جويى كند منزّه ساخته است.

9- و لا يدرك بالحواسّ :خداوند با حواسّ درك نمى شود زيرا درك با حواس و كيفيّات آن اختصاص به جسم دارد و خداوند از جسميّت و لواحق آن منزّه است.

10- و لا يقاس بالنّاس :اين سخن خداوند را از اين كه در كمالات به آفريدگانش شبيه باشد تنزيه مى كند چنان كه مجسّمه يا كسانى كه جسميّت براى خدا قايل شده اند چنين پنداشته اند .

11-اين كه خداوند بدون وسيله نطق و كام سخن مى گويد:اين گفتار،حق تعالى را از داشتن حالات بشرى تنزيه مى كند،و پيش از اين شرح داده شده است كه چگونه پيامبران(علیه السلام)وحى خداوند را استماع مى كنند،امّا در باره اين كه فرموده است:برخى از آيات بزرگ خود را به او(موسى(علیه السلام))نشان داده ايم،گفته شده مراد از اين،آيات خداوند در چگونگى سخن گفتن او با موسى(علیه السلام)است،توجيه مذكور براى اين است كه ميان عبارت الّذى كلّم موسى تكليما و جمله بلا جوارح و أدوات جمله معترضه نامناسبى قرار نگرفته باشد،و كسانى كه آن را بدين گونه حمل كرده اند،گفته اند كه موسى(علیه السلام)آواز را از شش جهت مى شنيد و مانند آواز بشر نبود كه تنها از يك سمت شنيده مى شود،و صداى آن مانند صداى در افتادن زنجيرهاى بزرگ بر روى سنگريزه هاى سخت بوده و در اين كيفيّت هم سرّ لطيفى است،و اين كه صدا از شش جهت شنيده مى شده تعبير اين معناست كه كلام خداوند بر موسى(علیه السلام)نازل مى گشت و در لوح ضمير او نقش مى بست بى آن كه از جهت معيّنى شنيده شود،و از اين حيث جهات ششگانه نسبت به او يكسان بود از اين رو گفته شده كه كلام الهى را از شش جهت مى شنيد و اداى اين معنا به اين نحو شايسته تر است از اين كه گفته شود صدا را مى شنيد بى آن كه از

ص:707

سويى به گوش او برسد،زيرا اين تعبير دور از ذهن مردم است و اين كه صداى آن از حيث قوّت مانند آواز در افتادن زنجيرها بوده،اشاره اى است به شدّت صدا در گوش او،از اين رو آن را به شديدترين آواى جرسها تشبيه و از آن به آيت عظيم تعبير شده است.

گفته شده:مراد از آيات عظيم،آيتهاى نه گانه اى است كه بر موسى(علیه السلام) نازل شده است مانند شكافته شدن دريا،و تبديل عصا به اژدها و غير اينها .

پس از اين امام(علیه السلام)ناتوانى بشر را براى توصيف مرتبه كمال حقّ تعالى يادآورى و مى فرمايد: بل إن كنت صادقا...تا أحسن الخالقين ،اين عبارت صورت قياس استثنايى متّصل را دارد كه ضمن آن عجز كسى را كه مدّعى است مى تواند پروردگارش را آن چنان كه هست توصيف كند گوشزد كرده است، صورت قياس اين است:اى كسى كه مدّعى توصيف پروردگارت شده اى اگر راست مى گويى برخى از آفريدگان پروردگارت را مانند جبرئيل و ميكائيل و فرشتگان مقرّب را وصف و تعريف كن،نتيجه اين قياس استثنايى نقيض تالى است كه به اين صورت است:ليكن تو نمى توانى حقيقة اين آفريدگان خداوند را تعريف كنى،پس قادر به توصيف خداوند متعال نمى باشى،ملازمه اى (1)كه ميان اين دو وجود دارد اين است كه اگر توصيف خداوند برايت ممكن باشد تعريف بعضى از آثار او براى تو آسانتر خواهد بود،امّا بطلان تالى به اين سبب است كه حقيقت جبرئيل و ميكائيل و ديگر فرشتگان مقرّب براى بشر نامعلوم است و آشكار است كسى كه از شناخت و تعريف پاره اى از آثار خداوند ناتوان است از توصيف و تعريف او ناتوانتر است.

حجرات قدس :جايگاههايى است كه از آلودگيهاى ابدان و تعلّقات خيالى

ص:708


1- قياس استثنايى،مركّب از دو قضيه حمليّه و شرطيّه است،و قضيّه شرطيه دو جزء دارد كه جزء اوّل را مقدّم و دومى را تالى مى گويند،در قياس استثنايى متّصل ملازمه ميان مقدّم و تالى شرط است. منطق مظفّر(مترجم)

كه ناشى از پليديهاى نفس امّاره است پاك مى باشد،واژه مرجحنين را براى فروتنى و اظهار زبونى فرشتگان در پيشگاه عظمت قدرت و هيبت سلطنت حقّ تعالى استعاره فرموده است.تولّه عقول فرشتگان عبارت از حيرت و سرگشتگى خردهاى آنان از ادراك حقيقت ذات و نهايت عظمت بارى تعالى است .

سپس تذكّر مى دهد كه آنچه از طريق وصف دانسته و شناخته مى شود چيزهايى است كه داراى شكل بوده و اعضا و جوارحى داشته باشد كه با آنها كار كند،و عقل بتواند از اين راه بر آنها احاطه پيدا كند،و بالاخره اشيايى قابل شناخت و ادراك است كه فناپذير باشد،تا هنگامى كه مدّت آن به سر رسد پايان گيرد،و عقل در همين حدّ شيء متوقّف شود و آن را مورد تجزيه و تحليل قرار دهد و در نتيجه به حقيقت آن آگاه گردد .

امام(علیه السلام)پس از تنزيه حقّ تعالى از آنچه ذكر شد به شرح يكتايى و بى همتايى او مى پردازد.

فرموده است: أضاء بنوره كلّ ظلام .

مراد از ظلام اگر تاريكى محسوس باشد،خداوند با تابش انوار ستارگان آن را روشن گردانيده است و اگر منظور تاريكى معنوى و ظلمت نادانى است خداوند آن را با نور علم و در پرتو شرايع خود روشنى بخشيده است.

فرموده است: و أظلم بنوره كلّ نور .

زيرا همه انوار حسّى و فكرى كه از جانب خدا نيست در برابر تابش انوار علم او ناچيز و نابود است،و در مقايسه با دلايل روشن او كه در همه مخلوقات،موجود و كاشف از وجود و كمال جود اوست ظلمت و تاريكى است .

پس از اين امام(علیه السلام)به وعظ و اندرز شنوندگان مى پردازد و گفتار خود را با سفارش به تقوا و پرهيز از نافرمانى خدا كه موجب سلب دو امر كه سبب بقاى آدمى در دنياست آغاز فرموده است،اين دو امر يكى لباس و ديگرى طعام است و شايد مراد از معاش منحصر به طعام نبوده و همه اسباب زندگى را شامل باشد .

ص:709

ذكر جمله أو إلى دفع الموت سبيلا كه با جمله پيش خود وحدت معنا دارد براى ترسانيدن مردم از مرگ است،و به گونه قياس استثنايى به آن استدلال فرموده كه خلاصه آن اين است:اگر كسى براى دور كردن مرگ از خود مى توانست راهى بيابد مى بايد آن كس سليمان بن داود(علیه السلام)باشد،تقدير سخن اين است:كه او نيافت،و هرگز كسى پس از او هم نخواهد يافت،ملازمه و ارتباط موجود اين است كه سليمان(علیه السلام)نيرومندترين پادشاهى است كه در اين جهان يافت شده است زيرا با داشتن رتبه پيامبرى و مقام بلند قرب الهى فرمان او بر جنّ و انس روان بود، از اين رو اگر دفع مرگ ممكن بود او از هر كس ديگر به دور كردن آن از خود سزاوارتر بود،امّا بطلان تالى در اين قضيّه به اين صورت است كه:هنگامى كه پيمانه عمر سليمان(علیه السلام)لبريز شد و مدّتش به پايان رسيد مرد و اگر راهى براى دفع مرگ از خود مى يافت آن را از خويشتن دفع مى كرد.بنا بر اين جمله هاى و لو أنّ... تا سبيلا مقدم اين قضيّه شرطيّه و جمله لكان ذلك... تا داود عليه السّلام تالى آن و عبارت الّذى...تا الزّلفة بيان وجه ملازمه و جمله هاى فلمّا استوفى...تا قوم آخرون بيان بطلان تالى است،واژه هاى قسّى (كمانها)و نبال (تيرها)براى بيماريها و اسبابى كه موجب مرگ مى شود استعاره شده است،و مناسبت آن روشن است .

پس از اين به لزوم عبرت گرفتن از احوال مردم قرون گذشته اشاره مى كند،و از احوال مردمان هر قرن مى پرسد و به اين كه همه آنها دستخوش نابودى گشته اند هشدار مى دهد،و پرسش آن حضرت بر سبيل استفهام تقريرى است ،بايد دانست عماليق فرزندان لاوذبن إرم بن سام بن نوح بوده و در حجاز و يمن و سرزمينهاى مجاور آن جا مى زيسته اند.عملاق و طسم و جديس از فرزندان آنها هستند،پس از عملاق بن لاوز قدرت و سلطنت به طسم منتقل شده و هنگامى كه عملاق بن طسم به پادشاهى رسيده سر به طغيان برداشته و فساد و تباهى بسيار مرتكب گشته تا آن اندازه كه به عروس در شبى كه به خانه شوهر مى رفته تجاوز مى كرده و اگر دوشيزه مى بوده پيش از آن كه بر شوهر وارد شود از او كام مى گرفته است و،

ص:710

هنگامى كه با زنى از جديس اين كار را انجام داد برادر آن زن خشمگين شد و افراد قبيله اش با او همدست شدند كه عملاق بن طسم و خانواده اش را به قتل برسانند از اين رو مرد مذكور طعامى فراهم كرد و پادشاه را به آن فرا خواند،پس از حضور به پادشاه و طسم حمله بردند و همه سران طايفه حاكم را كشتند و تنها يك نفر به نام رياح بن مرّجان سالم به در برد و نزد ذى جيشان بن تبّع حميرى پادشاه يمن رفت و به او پناه برده عليه طايفه جديس درخواست كمك كرد،ذى جيشان نيز به همراه طايفه حمير به ناحيه جوّ كه شهر بزرگ يمامه بود لشكر كشيد و قبيله جديس را سركوب و يمامه را ويران كرد و در نتيجه از جديس و طسم جز افراد اندكى بر جاى نماند، پس از طسم وجديس و باز بن اميم بن لاوذبن إرم و تنى چند از فرزندان و خاندانش پادشاهى يافتند و در سرزمين و باز كه اكنون به رمل عالج معروف است فرود آمدند و مدّتى به سركشى و ستمگرى پرداختند و پس از آن خداوند آنان را نابود ساخت،پس از اينها عبد ضخم يا عبد صمم بن آسف بن لاوذ به پادشاهى رسيد و مدّتى در طائف اقامت گزيدند و سپس نابود شدند.

امّا فراعنه،پادشاهان كشور مصرند و از جمله آنهاست وليد بن ريّان فرعون يوسف(علیه السلام)و وليد بن مصعب فرعون موسى(علیه السلام)و ديگر،فرعون لنگ است كه با بنى اسرائيل جنگيد و بيت المقدّس را ويران كرد.

در باره اصحاب مداين الرّس يا مردم شهرهاى رسّ گفته شده است اينها قوم شعيب پيغمبر(علیه السلام)بوده و بت مى پرستيده اند،داراى مواشى و اغنام و چاههاى آب بوده كه از آنها بهره بردارى مى كرده اند،و رسّ نام چاه بسيار بزرگى بوده و در حالى كه آنها در پيرامون آن بوده اند ويران شده و همه آنها را به زمين فرو برده است.نيز گفته شده رسّ نام دهى در يمامه بوده و گروهى از بازماندگان قوم ثمود در آن سكنا داشته و پس از سركشى نابود شده اند،و هم گفته شده كه رسّ اصحاب اخدود يا رسّ اخدودند،و نيز گفته اند رسّ نام رودخانه بزرگى در سرزمين داغستان است،اين رودخانه از شهر طرار سرچشمه گرفته و پس از پيوستن به

ص:711

رودخانه بزرگ ديگرى به بحر خزر مى ريزد و در آن جا پادشاهانى قدرتمند و جنگجو بوده كه در نتيجه طغيان و ستمگرى،خداوند آنها را نابود گردانيده است.و توفيق از خداوند است.

از اين خطبه است:
اشاره

قَدْ لَبِسَ لِلْحِكْمَةِ جُنَّتَهَا- وَ أَخَذَهَا بِجَمِيعِ أَدَبِهَا مِنَ الْإِقْبَالِ عَلَيْهَا- وَ الْمَعْرِفَةِ بِهَا وَ التَّفَرُّغِ لَهَا- فَهِيَ عِنْدَ نَفْسِهِ ضَالَّتُهُ الَّتِي يَطْلُبُهَا- وَ حَاجَتُهُ الَّتِي يَسْأَلُ عَنْهَا- فَهُوَ مُغْتَرِبٌ إِذَا اغْتَرَبَ الْإِسْلاَمُ- وَ ضَرَبَ بِعَسِيبِ ذَنَبِهِ- وَ أَلْصَقَ الْأَرْضَ بِجِرَانِهِ بَقِيَّةٌ مِنْ بَقَايَا حُجَّتِهِ- خَلِيفَةٌ مِنْ خَلاَئِفِ أَنْبِيَائِهِ ثم قال عليه السلام أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي قَدْ بَثَثْتُ لَكُمُ الْمَوَاعِظَ- الَّتِي وَعَظَ الْأَنْبِيَاءُ بِهَا أُمَمَهُمْ- وَ أَدَّيْتُ إِلَيْكُمْ مَا أَدَّتِ الْأَوْصِيَاءُ إِلَى مَنْ بَعْدَهُمْ- وَ أَدَّبْتُكُمْ بِسَوْطِي فَلَمْ تَسْتَقِيمُوا- وَ حَدَوْتُكُمْ بِالزَّوَاجِرِ فَلَمْ تَسْتَوْسِقُوا- لِلَّهِ أَنْتُمْ- أَ تَتَوَقَّعُونَ إِمَاماً غَيْرِي يَطَأُ بِكُمُ الطَّرِيقَ- وَ يُرْشِدُكُمُ السَّبِيلَ- أَلاَ إِنَّهُ قَدْ أَدْبَرَ مِنَ الدُّنْيَا مَا كَانَ مُقْبِلاً- وَ أَقْبَلَ مِنْهَا مَا كَانَ مُدْبِراً- وَ أَزْمَعَ التَّرْحَالَ عِبَادُ اللَّهِ الْأَخْيَارُ- وَ بَاعُوا قَلِيلاً مِنَ الدُّنْيَا لاَ يَبْقَى- بِكَثِيرٍ مِنَ الْآخِرَةِ لاَ يَفْنَى- مَا ضَرَّ إِخْوَانَنَا الَّذِينَ سُفِكَتْ دِمَاؤُهُمْ وَ هُمْ؟بِصِفِّينَ؟- أَلاَّ يَكُونُوا الْيَوْمَ أَحْيَاءً يُسِيغُونَ الْغُصَصَ- وَ يَشْرَبُونَ الرَّنْقَ قَدْ وَ اللَّهِ لَقُوا اللَّهَ فَوَفَّاهُمْ أُجُورَهُمْ- وَ أَحَلَّهُمْ دَارَ الْأَمْنِ بَعْدَ خَوْفِهِمْ- أَيْنَ إِخْوَانِيَ الَّذِينَ رَكِبُوا الطَّرِيقَ- وَ مَضَوْا عَلَى الْحَقِّ أَيْنَ؟عَمَّارٌ؟ وَ أَيْنَ؟ابْنُ التَّيِّهَانِ؟- وَ أَيْنَ؟ذُو الشَّهَادَتَيْنِ؟- وَ أَيْنَ نُظَرَاؤُهُمْ مِنْ إِخْوَانِهِمُ الَّذِينَ تَعَاقَدُوا عَلَى الْمَنِيَّةِ- وَ أُبْرِدَ بِرُءُوسِهِمْ إِلَى الْفَجَرَةِ- قَالَ ثُمَّ ضَرَبَ بِيَدِهِ عَلَى لِحْيَتِهِ الشَّرِيفَةِ الْكَرِيمَةِ- فَأَطَالَ الْبُكَاءَ ثُمَّ قَالَ ع- أَوْهِ عَلَى إِخْوَانِيَ الَّذِينَ تَلَوُا؟الْقُرْآنَ؟ فَأَحْكَمُوهُ- وَ تَدَبَّرُوا الْفَرْضَ فَأَقَامُوهُ- أَحْيَوُا السُّنَّةَ وَ أَمَاتُوا الْبِدْعَةَ- دُعُوا لِلْجِهَادِ فَأَجَابُوا وَ وَثِقُوا بِالْقَائِدِ فَاتَّبَعُوهُ- ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ-اَلْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ- أَلاَ وَ إِنِّي مُعَسْكِرٌ فِي يَومِي هَذَا- فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ فَلْيَخْرُجْ

ص:712

لغات

جران:سينه شتر استوسق الأمر:كار منظّم و جور شد رتق:با سكون و كسر نون،تيره أوه:با واو ساكن و هاء مكسور كلمۀ توجّع و براى اظهار درد و اندوه است اختطاف و تخطّف:ربودن عسيب ذنبه:طرف دم آن أزمع:عزم را راسخ كرد أبرد:فرستاد

ترجمه

«سپر حكمت را پوشيده،و همگى آداب و شرايط آن را كه عبارت از توجّه و شناخت و آمادگى است به دست آورده است،حكمت نزد او گمشده اى است كه پيوسته آن را مى جويد،و نيازى است كه همواره از آن مى پرسد،در آن هنگام كه اسلام به غربت گرايد و همچون شترى كه از راه رفتن باز ماند و سينه بر زمين بچسباند،او نيز غربت گزيند،او بقيّه اى از بقاياى حجّتهاى الهى و جانشينى از جانشينان پيامبران اوست.

سپس آن بزرگوار(علیه السلام)فرمود:

اى مردم!من آنچه را كه پيامبران به امّتهاى خود پند و اندرز داده اند براى شما بازگو كردم،و آنچه را اوصياى پيامبران براى مردم پس از خود به جا آورده اند در باره شما به انجام رساندم.با تازيانه موعظه ام شما را ادب كردم اما استقامت نيافتيد،و وعيدهاى پروردگار را در گوش شما خواندم ليكن به راه نيامديد،خدا به شما خير دهد!!آيا انتظار پيشوايى غير از مرا داريد كه راه حقّ را برايتان هموار،و شما را به آن باز آرد؟! بدانيد آنچه از دنيا رو آورده بود پشت كرده،و آنچه از آن پشت كرده بود رو آورده است،بندگان نيكوكار خدا آهنگ كوچ كردند،و اندك دنيا را كه فانى است به بسيار آخرت كه باقى است فروختند،برادران ما كه در صفّين خونشان ريخته شد چه زيانى كرده اند از اين كه امروز زنده نيستند تا غصّه هاى گلوگير خورند و شربت تيره اندوه نوشند؟!به خدا سوگند آنها خداوند را ديدار كردند و پاداش آنان را بطور كامل عطا فرمود،و پس از ترس و بيم،آنان را در سراى امن جاى داد،كجايند برادران من كه در راه حقّ گام

ص:713

برداشتند و در آن راه جان سپردند؟كجاست عمّار؟كجاست ابن تيّهان و كجاست ذو الشّهادتين،و كجا هستند امثال آنان،همان برادرانى كه بر سر مرگ با يكديگر پيمان بستند و سرهايشان به سوى بدكاران و ستمگران فرستاده شد؟! نوف گفت:امام(علیه السلام)پس از اين سخنان،دست بر محاسن شريف خود زد و مدّتى گريست و سپس فرمود:

دريغا بر برادرانم آنانى كه قرآن را مى خواندند و به كار مى بستند،در باره واجبات مى انديشيدند و آنها را به پا مى داشتند،سنّتها را زنده كرده و بدعتها را از ميان مى بردند،به جهاد خوانده مى شدند مى پذيرفتند،و به پيشواى خود اطمينان داشتند و از او پيروى مى كردند.سپس با صداى بلند آواز داد:

اى بندگان خدا!!جهاد،جهاد،آگاه باشيد من در همين امروز لشكر مى آرايم،هر كس بخواهد به سوى خدا كوچ كند بايد بيرون آيد.

نوف گفت:پس از آن فرزندش حسين عليه السّلام را بر ده هزار سپاهى، و قيس بن سعد را بر ده هزار،و ابو ايّوب انصارى را بر ده هزار و افراد ديگرى را بر تعدادى ديگر به فرماندهى گماشت،و اراده داشت به صفّين باز گردد ليكن هنوز آدينه نرسيده بود كه ابن ملجم ملعون كه لعنت خدا بر او باد بر آن حضرت ضربت فرود آورد،از اين رو لشكريان بازگشتند و ما همچون گوسفندانى بوديم كه شبان خود را از دست داده باشند و گرگها از هر سو آنها را بربايند .»

شرح

در اين گفتار اشاره آن حضرت به مطلق عارفان به حقّ و خداشناسان است (1)،

ص:714


1- ابن ابى الحديد سنّى معتزلى در شرح خود بر نهج البلاغة گفته است:سخنان امير مؤمنان(علیه السلام)را در اين باره هر فرقه اى بر حسب اعتقاد خود تفسير كرده است،طايفه شيعه اماميّه آن را بر مهدى موعود(علیه السلام) تطبيق داده اند،صوفيه گفته اند مراد ولىّ خدا در روى زمين است،معتزله بر مؤمن عالم به عدل و توحيد منطبق دانسته اند،فلاسفه گفته اند منظور عارف كامل است،و بالاخره ابن ابى الحديد مى گويد:از نظر من بعيد نيست كه مراد قائم آل محمّد(علیه السلام)در آخر الزّمان باشد(مترجم).

و بعضى از طايفه اماميّه گفته اند منظور آن حضرت امام منتظر(علیه السلام)است،ليكن در اين سخنان روشن نيست،واژه جنّة براى آمادگى به منظور دريافت حكمت از طريق زهد و عبادت حقيقى،و مواظبت در اجراى اوامر الهى استعاره شده وجه استعاره اين است كه با به دست آوردن اين آمادگى از دچار شدن به تيرهاى هوا و هوس و طغيان شهواتى كه انسان را به آتش دوزخ مى كشاند ايمنى مى يابد همچنان كه سپر،رزمنده را از گزند ضربه و زخم مصون مى دارد،از اين كه فرموده است كسى كه براى حكمت سپر ايمنى پوشيده و آداب و شرايط آن را كه عبارت از رو آوردن به سوى آن و شناخت آن است فرا گرفته مراد اين است كه مرتبه حكمت را شناخته و از طريق زهد،خود را از علايق دنيوى وارسته ساخته است،و اين نيز از جمله تحصيل آمادگى براى فرا گرفتن حكمت است،واژه ضالّه را براى حكمت استعاره فرموده است،زيرا همان گونه كه به جستجوى شتر گمشده مى روند حكمت را نيز مى جويند و طلب مى كنند و گفتار آن حضرت(علیه السلام)كه فرموده است:

الحكمة ضالّة المؤمن اشاره به همين مطلب است .

فرموده است: فهو مغترب اذا اغترب الإسلام .

اشاره است به اين كه در هنگام غربت اسلام و ضعف آن،و پديد آمدن بدعتها و منكرات،او خود را از ديده ها پنهان مى سازد و كناره گيرى و گوشه نشينى اختيار مى كند و اين اشاره است به آنچه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است كه:

«اسلام در آغاز غريب بود و به غربت پيشين خود باز خواهد گشت (1)»واژه هاى عسيب و ذنب وجران را براى او استعاره آورده،زيرا به شترى كه زانو به زمين زده و نشسته باشد شباهت دارد،و اين كنايه از ناتوانى و كمى سود رسانى اوست،چه شتر در هنگامى كه زانوا به زمين زده و نشسته است سودش از هر موقع ديگر كمتراست.

ص:715


1- بدء الإسلام غريبا و سيعود غريبا كما بدء.

فرموده است: بقية من بقايا حجّته .

يعنى بازمانده حجّتهاى خدا بر خلق است،زيرا عالمان و عارفان،حجّتهاى خداوند بر بندگانش در روى زمين مى باشند و اين كه فرموده است جانشينى از جانشينان پيامبران است براى اين است كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:

«دانشمندان وارثان پيامبرانند (1)».

فرموده است: أيّها النّاس...تا تستوسقوا .

امام(علیه السلام)در اين جملات پند و موعظه هاى خود را به آنان يادآورى،و عذر خود را بيان مى كند كه آنچه را پيامبران در باره امّتهاى خويش و اوصيا نسبت به افراد پس از خود بر عهده داشته اند ادا كرده است و نيز اين سخنان مشتمل بر سرزنش و نكوهش آن مردم است كه استقامت نمى پذيرند و در اجراى اوامر او اتّفاق ندارند و هم اين كه با تذكّر وعيدها و بيم دادنها و آوردن مثلها آنان را تأديب و تنبيه فرموده است .

فرموده است: للّه أنتم!!...تا السّبيل .

اين سخنان مبتنى بر پرسش از شنوندگان است كه آيا پيشوايى رهنما و خيرخواه غير از او انتظار دارند و اين استفهام بر سبيل انكار است،زيرا پيشوايى كه داراى اوصاف مذكور باشد غير از آن حضرت وجود ندارد ،و اين مطلب با آنچه پس از اين آمده تأكيد شده كه فرموده است: ألا إنّه قد أدبر من الدّنيا ما كان مقبلا يعنى آنچه باعث خير و صلاح مردم دنيا بوده پشت كرده است، و أقبل منها ما كان مدبرا يعنى شرور و بديهايى كه به يمن مقدم پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)و طلوع اسلام پشت كرده بود رو آورده است ،اين كه فرموده است بندگان خوب خدا آهنگ رحيل كرده اند،و بى شكّ پيشوايى مانند آن بزرگوار كه رهنمون راه خداست در زمره اين بندگان خوب خداست كنايه از اقتضاى زمان براى نابودى آنان و كوچ

ص:716


1- العلماء ورثة الأنبياء.

كردن آنها از اين جهان است ،پس از اين واژه بيع را براى معاوضه متاع قليل و فانى دنيا با متاع بسيار و باقى آخرت استعاره فرموده است و سپس يادآورى مى كند كه برادران صحابى او كه در صفّين به شهادت رسيده و زندگى را از دست داده اند زيانى نكرده اند و ضرر مرگ از آنها منتفى است و با ذكر اين كه دنيا محلّ تحمّل غصّه ها و نوشيدن آب تيره و درد آلود و رويدادهاى ناگوار و مشاهده نارواييها و منكرات است بى ميلى خود را به دنيا اظهار كرده است و در اين هنگام كه عدم رغبت خود را به زندگى دنيا ابراز فرموده،به سود بزرگى كه اينان با از كف دادن حيات دنيا عايدشان شده اشاره كرده و اين عبارت از لقاى پروردگار، و رسيدن به پاداشهايى است كه خداوند به اعمال شايسته آنها مى دهد،و در آمدن در سراى امن الهى يعنى بهشت است،پس از بيم و هراسى كه از فتنه هاى گمراهان و خدانشناسان داشته اند .

پس از اين در باره آنانى كه راه حقّ را برگزيدند و بر اين طريقه در گذشتند،و همراه و همگام آن حضرت بودند پرسش مى كند،استفهام آن بزرگوار براى اظهار اندوه از فقدان آنها و ابراز وحشت و تنهايى از جدايى آنان است ،سپس در باره بزرگان آنان مى پرسد و عمّار بن ياسر را نام مى برد،فضل و برترى عمّار در ميان اصحاب مشهور است،پدر او عرب قحطانى،و مادرش كنيز ابى حذيفة بن مغيرة مخزومى بود،ابى حذيفه سميّه را پس از تولّد عمّار آزاد كرد،از اين رو عمّار با بنى مخزوم هم پيمان بود.هنگامى كه او و مادرش به نام سميّه اسلام اختيار كردند بنى مخزوم آنان را به سبب ايمان به خدا مورد شكنجه قرار دادند،ناگزير عمّار آنچه را از او خواستند بر زبان جارى كند انجام داد امّا دل او بر ايمان به خدا استوار بود لذا آيه «إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ» (1)»در باره اش نازل شد و پس از آن به سرزمين حبشه هجرت كرد،او به هر دو قبلۀ اسلام نماز گزارده و از مهاجران

ص:717


1- سوره نحل(16)آيه(106) [1]يعنى:...جز كسى كه مجبور شود و دلش برايمان ثابت و استوار باشد.

نخستين است.در جنگ بدر و ساير غزوات شركت داشته و با اظهار دليريها و تحمّل سختيها آزمايش نيكو داده است،پس از آن در نبرد يمامه حضور داشته و در اين جنگ نيز امتحانى نيكو داده و گرفتار رنج سختى گرديده و گوش او بريده شده است،ابن عبّاس در تفسير گفتار خداوند كه فرموده است: «أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النّاسِ» (1)»گفته است او عمّار بن ياسر است،و از عايشه روايت شده كه گفته است:در باره هر كدام از اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)بخواهم چيزى بگويم مى گويم جز عمّار بن ياسر،زيرا من از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه فرمود:همانا او(عمّار)از سر تا كف پا پر از ايمان است،و نيز فرموده است:عمّار پوست ميان دو چشم من است،او را گروه سركشى كه خداوند شفاعت مرا شامل حال آنها نكند مى كشند.همچنين فرموده است:هر كس با عمّار دشمنى كند خدا با او دشمنى مى كند.

امّا ابن تيّهان با ياى مشدّد مفتوح با دو نقطه در زير،و با ياى مخفّف ساكن نيز روايت شده از طايفه انصار است،كنيه او ابو الهيثم و نامش مالك بن مالك مى باشد،و گفته شده نام پدرش عمرو بن حرب است،ابن تيّهان يكى از نقباى ليلة العقبه است (2)،در جنگ بدر حضور داشته،و مشهور است كه در ركاب على(علیه السلام) جنگ صفّين را درك كرده و در آن به شهادت رسيده است،و هم گفته شده كه او در زمان پيامبر(صلی الله علیه و آله)وفات كرده است.

امّا ذو الشّهادتين كنيه اش ابو عمّاره و نامش خزيمة بن ثابت بن فاكة بن ثعلبه

ص:718


1- سوره انعام(6)آيه(122) [1]يعنى:آيا كسى كه مرده بود سپس او را زنده كرديم و نورى براى او، قرار داديم كه با آن در ميان مردم راه رود...
2- مقصود پيمانى است كه در عقبه ثانيه ميان پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)و عدّه اى از مردم مدينه كه اسلام اختيار كرده بودند مخفيانه منعقد شد،شمار آنها هفتاد نفر مرد و دو تن زن بود،و به دستور پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) دوازده نفر از ميان آنها به عنوان نقيب يا سرپرست برگزيده شدند،و چون اين رويداد از بيم كافران پس از گذشت ثلث اوّل شب در مكّه اتفاق افتاده به ليلة العقبة معروف است.(مترجم)

خطمى انصارى و از قبيله اوس است.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)گواهى او را برابر گواهى دو مرد قرار داد و اين به سبب قضيّه اى بوده كه مشهور است،او در نبرد بدر و جنگهاى پس از آن حضور داشته،و در روز فتح مكّه پرچم بنى خطمه از قبيله اوس به دست او بوده،و در ركاب على(علیه السلام)در جنگ صفّين شركت كرده،و پس از شهادت عمّار به ميدان كارزار تاخته،و با او به فيض شهادت نائل شده است.

منظور از نظرأوهم من إخوانهم كسانى از اصحاب پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است كه در صفّين به شهادت رسيدند،مانند بديل و هاشم بن عتبه و مانند اين دو،و مقصود از جمله تعاقدوا على المنيّة هم پيمانى آنان براى جنگ با مخالفان تا رسيدن به فيض شهادت است،به جاى تعاقدوا ،تعاهدوا نيز روايت شده است، مراد از فجرة كه سرهاى اين بزرگان به سوى آنان حمل مى شود فرمانروايان شام است .

سپس امام(علیه السلام)از فقدان اينان شكوه و ناله مى كند و بعد به فضايل آنان كه مقصد غايى شريعت است اشاره مى فرمايد،و آن عبارت است از تلاوت قرآن و فهم مقاصد و معانى آن،و تفكّر در واجبات الهى،يعنى درك هدف و توجّه به اسرارى كه عبادات به خاطر آنها واجب و بر پا داشته مى شود،و بر اداى آنها مواظبت به عمل مى آيد و همچنين زنده داشتن سنّتهاى پيامبر(صلی الله علیه و آله)،و از ميان بردن بدعتها و پديده هاى مخالف،و اين كه آنها براى بر پايى دين دعوت براى جهاد را اجابت كردند،منظور از اين كه به پيشواى خود وثوق و اطمينان داشتند و از او پيروى كردند شخص خود آن حضرت و متابعت آنها از اوست ،مراد از رواح إلى اللّه بيرون رفتن براى جهاد است،براى اين كه جهاد راهى است كه انسان را به خداوند و پاداشهاى او مى رساند.

امّا قيس بن سعد خزرجى از اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و كنيه اش ابو عبد الملك است،او از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)احاديثى نقل كرده است،پدرش سعد از سران قبيله خزرج بوده و به نام سعد بن عباده معروف و همان است كه پس از

ص:719

درگذشت پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)قبيله اش در صدد برآمدند او را خليفه گردانند،قيس از بزرگان شيعيان و دوستان علىّ(علیه السلام)است و در تمام جنگهاى آن حضرت حضور داشته است،پس از علىّ(علیه السلام)از فرزندش امام حسن(علیه السلام)متابعت كرده ليكن از صلح آن بزرگوار با معاويه اظهار ناخشنودى كرده است.

ابو ايّوب انصارى نامش خالد بن سعد بن كعب خزرجى از طايفه بنى نجّار است،او در پيمان عقبه و نبرد بدر و ديگر غزوات شركت داشته است،پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)هنگامى كه از مكّه هجرت كرد و وارد مدينه شد،پس از خروج از ميان قبيله عمرو بن عوف در خانه ابو ايّوب فرود آمد و تا زمانى كه مسجد و خانه هاى آن حضرت بنا و بدانجا منتقل شد در خانه او به سر مى برد،در جنگهاى جمل و صفّين در ركاب علىّ(علیه السلام)شركت داشته و در جنگ نهروان در مقدّمه سپاه آن حضرت بوده است.و توفيق از خداوند است.

ص:720

182-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

بخش اول
اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْمَعْرُوفِ مِنْ غَيْرِ رُؤْيَةٍ- وَ الْخَالِقِ مِنْ غَيْرِ مَنْصَبَةٍ خَلَقَ الْخَلاَئِقَ بِقُدْرَتِهِ- وَ اسْتَعْبَدَ الْأَرْبَابَ بِعِزَّتِهِ وَ سَادَ الْعُظَمَاءَ بِجُودِهِ- وَ هُوَ الَّذِي أَسْكَنَ الدُّنْيَا خَلْقَهُ- وَ بَعَثَ إِلَى الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ رُسُلَهُ- لِيَكْشِفُوا لَهُمْ عَنْ غِطَائِهَا وَ لِيُحَذِّرُوهُمْ مِنْ ضَرَّائِهَا- وَ لِيَضْرِبُوا لَهُمْ أَمْثَالَهَا وَ لِيُبَصِّرُوهُمْ عُيُوبَهَا- وَ لِيَهْجُمُوا عَلَيْهِمْ بِمُعْتَبَرٍ مِنْ تَصَرُّفِ مَصَاحِّهَا وَ أَسْقَامِهَا- وَ حَلاَلِهَا وَ حَرَامِهَا- وَ مَا أَعَدَّ اللَّهُ لِلْمُطِيعِينَ مِنْهُمْ وَ الْعُصَاةِ- مِنْ جَنَّةٍ وَ نَارٍ وَ كَرَامَةٍ وَ هَوَانٍ- أَحْمَدُهُ إِلَى نَفْسِهِ كَمَا اسْتَحْمَدَ إِلَى خَلْقِهِ- وَ جَعَلَ «لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْراً» - وَ لِكُلِّ قَدْرٍ أَجَلاً وَ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَاباً

لغت

المنصبه:رنج

ترجمه

«ستايش ويژه خداوندى است كه بى آن كه ديده شود شناخته شده،و بى هيچ رنجى آفريننده است،با قدرت خود آفريدگان را بيافريد،و با عزّت و بزرگى خويش گردنكشان را بنده خود گردانيد،و با جود و بخشش خود بر همه بزرگان سرورى يافت،او پروردگارى است كه آفريدگانش را در دنيا جا داده،و پيامبرانش را به سوى جنّ و انس فرستاده است،تا پرده از چهره زشت دنيا برگيرند،و آنان را از زيانهايش بر حذر دارند و در باره آن براى آنها مثلها آورند،و آنان را به عيوب دنيا بينا گردانند،و آنچه را مايه عبرت است از

ص:721

دگرگونى تندرستى و ابتلاى به بيمارى و حلال و حرام دنيا پياپى گوشزد آنها سازند،و آنچه را خداوند سبحان براى فرمانبرداران و گنهكاران از بهشت و دوزخ و حرمت و خوارى آماده فرموده براى آنان بازگو كنند.

او را ستايش مى كنم بدان گونه كه از آفريدگانش خواسته است او را ستايش كنند،و براى هر چيزى اندازه اى،و براى هر اندازه اى مدّتى،و براى هر مدّتى نوشته اى قرار داده است .»

شرح

امام(علیه السلام)خداوند را از اين نظر ستايش كرده است كه به سبب روشنى آيات و آثارش،در نزد عقول معروف و شناخته شده است،با اين كه او منزّه است از اين كه به وسيله حسّ باصره كه اختصاص به اجسام و ملحقات آنها دارد درك و شناخته گردد.سپس به اعتبار اين كه آفريننده و پديد آورنده اى است كه در خلق و ايجاد منزّه،از تعب و رنج است او را مى ستايد،زيرا رنج و تعب مستلزم وجود اعضا و آلات است و اينها نيز از ويژگيهاى جسم بوده كه لازمه آن ضعف و به پايان رسيدن نيرو است ،پس از اين همه آفريدگان و تمامى نعمتهايى را كه ارزانى آنهاست به قدرت خداوند نسبت داده است تا شنوندگان رابطه خود را با خدا بشناسند و نسبت خود را با او بدانند،همچنين از اين ديدگاه او را ستوده است كه همه ارباب قدرت و گردنفرازان را به سبب كمال عزّت بى منتهاى ذات واجب الوجود خود كه مستلزم خضوع هر موجود ممكن الوجود و نيازمند به اوست بنده خود ساخته است،و نيز از اين نظر كه بر همه بزرگان به سبب كمال عظمت وجود واجب على الاطلاق خود،و فقر و بندگى آنها،بزرگى و سرورى دارد و هم به مناسبت كمال لطف او به بندگانش و حكمت و مصلحتى كه در ايجاد آنهاست او را ستايش كرده است ،و از اين كه آنان را در دنيا سكنا داده و پيامبرانى از آنان بر انگيخته و به سوى جنّ و انس فرستاده چنان كه فرموده است: «يا مَعْشَرَ الْجِنِّ»

ص:722

«وَ الْإِنْسِ أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آياتِي» (1)»او را سپاس گزارده است براى اين كه غرض از فرستادن پيامبران اين است كه پرده هايى را كه دنيا در جلو چشم انسان انداخته و او را از زندگى جاويد آخرت كه براى آن آفريده شده اند بى خبر ساخته است از ميان بردارند،و با هشدار دادن و بر حذر داشتن آنها از زيانهاى دنيا و عواقب خود،و آوردن مثلهاى مناسب چنان كه در قرآن كريم آمده است: «إِنَّما مَثَلُ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ» (2)»و مانند اينها مردم را به راه حقّ بكشانند،و به عيوب خود بينا گردانند و عبرتهايى را كه در گردش روزگار و حوادث ناگهانى آن وجود دارد مانند تندرستى و بيمارى به آنها گوشزد كنند، و به حلال و حرام و موجبات ابتلاى به آن دانا سازند،واژه حلالها به كلمه تصرّف (دگرگونى)عطف شده و نيز ممكن است أسقامها معطوف آن باشد،زيرا حلال و حرام هم از دگرگونيها و تحوّلات روزگار است،به دليل اين كه بسيارى از چيزها براى امّت پيامبرى حرام شده در حالى كه براى پيامبر پيش از او حلال بوده و بالعكس و اين امر بدين سبب است كه حلال و حرام تابع مصالح جامعه و به مقتضاى زمان و احوال مردمان است،و مراد از تصرفات دنيا نيز همين گونه تغييرها و دگرگونيهاست.

فرموده است: و ما أعدّ اللّه .

اين جمله يا به كلمه معتبر و يا به واژه عيوبها عطف شده و معناى آن اين است:تا پيامبران مردم را به آنچه خداوند براى فرمانبرداران و سركشان...آماده فرموده آگاه گردانند .

فرموده است: أحمده إلى نفسه كما استحمد إلى خلقه .

يعنى:خداوند را از نظر كميّت و كيفيّت به گونه اى مى ستايم كه خود از

ص:723


1- سوره أنعام(6)آيه(130) [1]يعنى:اى گروه جنّ و انس آيا پيامبرانى از شما به سويتان نيامدند كه آيات مرا بر شما بخوانند.
2- سوره يونس(10)آيه(24) [2]يعنى:زندگانى دنيا مانند آبى است كه از آسمان فرو مى فرستيم.

بندگانش خواسته است آن چنان او را بستايند.

فرموده است: جَعَلَ «لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْراً» .

اين مدلول گفتار خداوند متعال است كه فرموده است: «قَدْ جَعَلَ اللّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْراً» (1)»يعنى:خداوند براى هر چيزى از نظر كميّت و كيفيّت اندازه اى معيّن كرده كه بدان منتهى مى شود و حدّى معين كرده كه در آن متوقف مى گردد، و لكلّ قدر أجلا بدين معناست كه خداوند براى هر مقدار و اندازه اى وقت و زمانى مقرّر فرموده كه در آن زمان پايان مى يابد و نابود مى گردد،مراد از كتاب در جمله:

و لكلّ أجل كتابا كتاب علم الهى است كه از آن به كتاب مبين و لوح محفوظ تعبير شده و بر همه چيز احاطه دارد،و هر چيزى در آن منظور و مضبوط است.و توفيق از خداوند است.

از اين خطبه و در باره قرآن است:
اشاره

منها:

في ذكر القرآن:؟فَالْقُرْآنُ؟ آمِرٌ زَاجِرٌ وَ صَامِتٌ نَاطِقٌ- حُجَّةُ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ أَخَذَ عَلَيْهِ مِيثَاقَهُمْ- وَ ارْتَهَنَ عَلَيْهِمْ أَنْفُسَهُمْ أَتَمَّ نُورَهُ- وَ أَكْمَلَ بِهِ دِينَهُ وَ قَبَضَ نَبِيَّهُ ص وَ قَدْ فَرَغَ إِلَى الْخَلْقِ مِنْ أَحْكَامِ الْهُدَى بِهِ- فَعَظِّمُوا مِنْهُ سُبْحَانَهُ مَا عَظَّمَ مِنْ نَفْسِهِ- فَإِنَّهُ لَمْ يُخْفِ عَنْكُمْ شَيْئاً مِنْ دِينِهِ- وَ لَمْ يَتْرُكْ شَيْئاً رَضِيَهُ أَوْ كَرِهَهُ إِلاَّ وَ جَعَلَ لَهُ عَلَماً بَادِياً- وَ آيَةً مُحْكَمَةً تَزْجُرُ عَنْهُ أَوْ تَدْعُو إِلَيْهِ- فَرِضَاهُ فِيمَا بَقِيَ وَاحِدٌ وَ سَخَطُهُ فِيمَا بَقِيَ وَاحِدٌ- وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ لَنْ يَرْضَى عَنْكُمْ بِشَيْءٍ سَخِطَهُ- عَلَى مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ- وَ لَنْ يَسْخَطَ عَلَيْكُمْ بِشَيْءٍ رَضِيَهُ مِمَّنْ كَانَ قَبْلَكُمْ- وَ إِنَّمَا تَسِيرُونَ فِي أَثَرٍ بَيِّنٍ- وَ تَتَكَلَّمُونَ بِرَجْعِ قَوْلٍ قَدْ قَالَهُ الرِّجَالُ مِنْ قَبْلِكُمْ- قَدْ كَفَاكُمْ مَئُونَةَ دُنْيَاكُمْ وَ حَثَّكُمْ عَلَى الشُّكْرِ- وَ افْتَرَضَ مِنْ أَلْسِنَتِكُمُ الذِّكْرَ وَ أَوْصَاكُمْ بِالتَّقْوَى- وَ جَعَلَهَا مُنْتَهَى رِضَاهُ وَ حَاجَتَهُ مِنْ خَلْقِهِ- فَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي أَنْتُمْ

ص:724


1- سوره طلاق(65)آيه(3) [1]يعنى:خداوند براى هر چيزى اندازه اى قرار داده است.

بِعَيْنِهِ وَ نَوَاصِيكُمْ بِيَدِهِ- وَ تَقَلُّبُكُمْ فِي قَبْضَتِهِ- إِنْ أَسْرَرْتُمْ عَلِمَهُ وَ إِنْ أَعْلَنْتُمْ كَتَبَهُ- قَدْ وَكَّلَ بِذَلِكَ حَفَظَةً كِرَاماً لاَ يُسْقِطُونَ حَقّاً وَ لاَ يُثْبِتُونَ بَاطِلاً- وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ «مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً» مِنَ الْفِتَنِ- وَ نُوراً مِنَ الظُّلَمِ وَ يُخَلِّدْهُ فِيمَا اشْتَهَتْ نَفْسُهُ- وَ يُنْزِلْهُ مَنْزِلَ الْكَرَامَةِ عِنْدَهُ فِي دَارٍ اصْطَنَعَهَا لِنَفْسِهِ- ظِلُّهَا عَرْشُهُ وَ نُورُهَا بَهْجَتُهُ- وَ زُوَّارُهَا مَلاَئِكَتُهُ وَ رُفَقَاؤُهَا رُسُلُهُ- فَبَادِرُوا الْمَعَادَ وَ سَابِقُوا الْآجَالَ- فَإِنَّ النَّاسَ يُوشِكُ أَنْ يَنْقَطِعَ بِهِمُ الْأَمَلُ وَ يَرْهَقَهُمُ الْأَجَلُ- وَ يُسَدَّ عَنْهُمْ بَابُ التَّوْبَةِ- فَقَدْ أَصْبَحْتُمْ فِي مِثْلِ مَا سَأَلَ إِلَيْهِ الرَّجْعَةَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ- وَ أَنْتُمْ بَنُو سَبِيلٍ عَلَى سَفَرٍ مِنْ دَارٍ لَيْسَتْ بِدَارِكُمْ- وَ قَدْ أُوذِنْتُمْ مِنْهَا بِالاِرْتِحَالِ وَ أُمِرْتُمْ فِيهَا بِالزَّادِ وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ لَيْسَ لِهَذَا الْجِلْدِ الرَّقِيقِ صَبْرٌ عَلَى النَّارِ- فَارْحَمُوا نُفُوسَكُمْ- فَإِنَّكُمْ قَدْ جَرَّبْتُمُوهَا فِي مَصَائِبِ الدُّنْيَا- أَ فَرَأَيْتُمْ جَزَعَ أَحَدِكُمْ مِنَ الشَّوْكَةِ تُصِيبُهُ- وَ الْعَثْرَةِ تُدْمِيهِ وَ الرَّمْضَاءِ تُحْرِقُهُ- فَكَيْفَ إِذَا كَانَ بَيْنَ طَابَقَيْنِ مِنْ نَارٍ- ضَجِيعَ حَجَرٍ وَ قَرِينَ شَيْطَانٍ- أَ عَلِمْتُمْ أَنَّ مَالِكاً إِذَا غَضِبَ عَلَى النَّارِ- حَطَمَ بَعْضُهَا بَعْضاً لِغَضَبِهِ- وَ إِذَا زَجَرَهَا تَوَثَّبَتْ بَيْنَ أَبْوَابِهَا جَزَعاً مِنْ زَجْرَتِهِ- أَيُّهَا الْيَفَنُ الْكَبِيرُ الَّذِي قَدْ لَهَزَهُ الْقَتِيرُ- كَيْفَ أَنْتَ إِذَا الْتَحَمَتْ أَطْوَاقُ النَّارِ بِعِظَامِ الْأَعْنَاقِ- وَ نَشِبَتِ الْجَوَامِعُ حَتَّى أَكَلَتْ لُحُومَ السَّوَاعِدِ- فَاللَّهَ اللَّهَ مَعْشَرَ الْعِبَادِ- وَ أَنْتُمْ سَالِمُونَ فِي الصِّحَّةِ قَبْلَ السُّقْمِ- وَ فِي الْفُسْحَةِ قَبْلَ الضِّيقِ- فَاسْعَوْا فِي فَكَاكِ رِقَابِكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُغْلَقَ رَهَائِنُهَا- أَسْهِرُوا عُيُونَكُمْ وَ أَضْمِرُوا بُطُونَكُمْ- وَ اسْتَعْمِلُوا أَقْدَامَكُمْ وَ أَنْفِقُوا أَمْوَالَكُمْ- وَ خُذُوا مِنْ أَجْسَادِكُمْ فَجُودُوا بِهَا عَلَى أَنْفُسِكُمْ- وَ لاَ تَبْخَلُوا بِهَا عَنْهَا فَقَدْ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ- «إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ» - وَ قَالَ تَعَالَى «مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ وَ لَهُ أَجْرٌ كَرِيمٌ» - فَلَمْ يَسْتَنْصِرْكُمْ مِنْ ذُلٍّ- وَ لَمْ يَسْتَقْرِضْكُمْ مِنْ قُلٍّ- اسْتَنْصَرَكُمْ وَ لَهُ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ «وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» وَ اسْتَقْرَضَكُمْ وَ لَهُ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ- وَ «هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ» وَ إِنَّمَا أَرَادَ أَنْ يَبْلُوَكُمْ «أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً» - فَبَادِرُوا بِأَعْمَالِكُمْ تَكُونُوا مَعَ جِيرَانِ اللَّهِ فِي دَارِهِ- رَافَقَ بِهِمْ رُسُلَهُ وَ أَزَارَهُمْ مَلاَئِكَتَهُ- وَ أَكْرَمَ أَسْمَاعَهُمْ أَنْ تَسْمَعَ حَسِيسَ نَارٍ أَبَداً- وَ صَانَ أَجْسَادَهُمْ أَنْ تَلْقَى لُغُوباً وَ نَصَباً- «ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ» - أَقُولُ مَا تَسْمَعُونَ «وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ» عَلَى نَفْسِي

ص:725

وَ أَنْفُسِكُمْ- وَ هُوَ «حَسْبُنَا» «وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ»

لغات

يفن:پير سالخورده لهزه:مقدارى از موهايش را سپيد گردانيده است لغوب:رنج جوامع:جمع جامعه به معناى زنجير است و چون با آن دستها را به گردن مى بندند آن را جامعه مى گويند.

ترجمه

«قرآن دستور دهنده اى است بازدارنده،و خاموشى است گويا،حجّت خداوند بر بندگان اوست،او بر عمل به قرآن از آنان پيمان گرفته،و آنها را در گرو آن قرار داده،روشنى آن را تمام،و دين خود را به آن كامل گردانيده،و پيامبرش را هنگامى از اين جهان برد كه از رسانيدن احكام هدايت بخش قرآن به مردم فراغت يافته بود،پس خداوند را به گونه اى كه خود بيان كرده به عظمت و بزرگى ياد كنيد،زيرا او چيزى از دينش را پنهان نداشته،و آنچه را كه پسند يا ناپسند اوست رها نكرده مگر اين كه براى آن نشانه اى روشن و آيه اى محكم قرار داده،و به آن دعوت و يا از آن منع كرده است،بنا بر اين آنچه خداوند در گذشته به آن خشنودى داده،و يا موجب خشم و ناخشنودى او بوده در آينده نيز همچنان خواهد بود،و حكم در گذشته و آينده يكى است.

بدانيد خداوند هرگز به كارى كه خشم او را بر پيشينيان شما برانگيخته است از شما خشنود نخواهد شد و به چيزى كه بر پيشينيان شما از آن رضايت داده است بر شما خشمگين نخواهد گرديد.شما در راه روشنى گام بر مى داريد،و سخنانى را كه مردان پيش شما گفته اند بازگو مى كنيد،خداوند روزى دنياى شما را ضمانت فرموده،و به شكر نعمت،تشويق كرده،و بر زبانتان ذكر خود را واجب ساخته،و پرهيزگارى را به شما سفارش فرموده،و آن را نهايت خشنودى و خواست خود از بندگانش قرار داده است،پس بپرهيزيد از نافرمانى خداوندى كه زير نظر او قرار داريد،و زمام شما به دست

ص:726

او،و حركت و سكون شما در قبضه قدرت اوست،اگر كارى را در نهان انجام دهيد او آن را مى داند،و اگر آشكارا بجا آوريد آن را مى نويسد،نگهبانانى بزرگوار بر شما گمارده كه حقّى را از قلم نمى اندازند،و آنچه نكرده ايد نمى نويسند.

بدانيد كسى كه از نافرمانى خدا پرهيز كند خداوند راهى براى رهايى او از فتنه ها،و نورى جهت گريز او از تاريكيها برايش قرار مى دهد،و در آنچه آرزو كرده است جاويدانش مى گرداند،و او را در سراى كرامت نزد خود فرود مى آورد،همان سرايى كه براى خود برگزيده،و سايه اش عرش او و روشناييش جلال اوست،و ديدار كنندگانش فرشتگان،و دوستانش پيامبرانند،پس به سوى آخرت بشتابيد،و(با سعى در عمل)بر مرگ ها پيشى گيريد زيرا دور نيست كه رشته آرزوهاى انسان بريده گردد،و مرگ،آنان را فرا گيرد و باب توبه به رويشان بسته شود.

شما مانند پيشينيان خود شده ايد كه پس از مردن درخواست بازگشت به دنيا كردند،شما راهيان سفر از خانه اى هستيد كه خانه شما نيست و به شما بانگ زده اند كه از آن كوچ كنيد و براى راه خود زاد و توشه برداريد.

بدانيد اين پوست نازك تن،توان شكيبايى در برابر آتش را ندارد، پس به خويشتن رحم كنيد،شما خود را در برابر مصيبتهاى دنيا آزموده ايد،آيا بى تابى يكى از خودتان را هنگامى كه خارى در تن او فرو مى رود،يا بر اثر لغزشى عضوى از او خونين مى گردد،يا ريگهاى تفتيده بيابان او را مى سوزاند ديده ايد؟پس چگونه خواهد بود آن گاه كه ميان دو طبقه آتش و همآغوش سنگ سوزان و همنشين شيطان گردد،آيا دانسته ايد هنگامى كه مالك دوزخ بر آتش به خشم آيد،بر اثر آن امواج آتش به جنبش در آمده بر سر هم مى كوبند،و زمانى كه آن را نهيب مى دهد ناله كنان در ميان درهاى جهنّم زبانه مى كشد.

اى پير سالخورده اى كه پيرى مويت را سپيد كرده است!تو چگونه خواهى بود هنگامى كه طوقهاى آتش به استخوانهاى گردنها چسبيده گردد و با غلّهاى جامعه دستها به گردنها آن چنان بسته شود كه زنجير گوشت بازوان را بخورد،

ص:727

زنهار زنهار اى بندگان خدا!در اين هنگام كه از تندرستى برخورداريد پيش از اين كه بيمار شويد،و از فراخى و آسودگى بهره منديد قبل از اين كه در تنگنا افتيد با سعى در عمل خدا را از خود خشنود سازيد،و در آزادى خود(از آتش دوزخ)بكوشيد پيش از آن كه در گرو آن قرار گيريد،چشمها را بيدارى دهيد و شكمها را لاغر كنيد و گامها را به كار گيريد و اموال خود را انفاق كنيد،از بدنهايتان بگيريد،و به جانهايتان بدهيد،و در اين كار بخل نورزيد،خداوند سبحان فرموده است: «إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ» (1)و نيز فرموده است: «مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ وَ لَهُ أَجْرٌ كَرِيمٌ» (2)) درخواست يارى او از شما به سبب خوارى و ناتوانى نبوده،و به علّت نادارى و كمبود از شما وام نخواسته است،او در حالى از شما كمك خواسته كه لشكريان آسمانها و زمين از آن اوست و غالب و داناست،و از شما وام خواسته در صورتى كه گنجهاى آسمانها و زمين متعلّق به اوست و او بى نياز و ستوده است،بلكه خواست او جز اين نيست كه شما را بيازمايد كدام يك نيكوكارتريد،بنا بر اين با اعمال خود بر يكديگر پيشى گيريد تا با همسايگان خدا در سراى او باشيد،(آنانى كه)خداوند پيامبران را رفيقشان گردانيده،و فرشتگان را به ديدارشان مأمور ساخته،و گوشهايشان را گرامى داشته است از اين كه هرگز آواى آتش را بشنوند و بدنهايشان را مصون داشته از اين كه خستگى و رنجى به بينند «ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ» (3))مى گويم آنچه را مى توانيد بشنويد،و از خداوند براى خود و شما درخواست يارى دارم،و او ما را بس است و نيكو وكيلى است.»

ص:728


1- سوره محمّد(صلی الله علیه و آله)(47)آيه(7) [1]يعنى:...اگر خدا را يارى كنيد شما را يارى مى كند و گامهايتان را استوار مى سازد.
2- سوره حديد(57)آيه(11) [2]يعنى:كى است كه به خدا وام نيكو دهد تا خدا آن را برايش چند برابر كند و براى او پاداش ارزشمندى است؟
3- سوره جمعه(62)آيه(4) [3]يعنى:اين فضل خداست كه به هر كس بخواهد مى بخشد،و خداوند داراى بخششهاى بزرگ است.
شرح

امام(علیه السلام)قرآن كريم را از ديدگاههاى مختلف به صفات متضادّى توصيف فرموده است،مانند آمر (امر كننده)و زاجر (نهى كننده)و اطلاق اين دو بر قرآن بر سبيل مجاز و از باب گذاشتن نام سبب بر مسبّب است،زيرا امر و نهى كننده خداوند است،همچنين قرآن را صامت (خاموش)و ناطق (گوينده)خوانده،و اطلاق واژه ناطق بر قرآن به طريق مجاز است،زيرا ناطق خداوند است كه به زبان قرآن سخن مى گويد و اين اطلاق از باب گذاشتن نام متعلّق بر متعلّق است.

اين كه فرموده است قرآن حجّت خدا بر خلق است براى اين است كه مشتمل بر وعد وعيد،و بيانگر غرض خداوند از آفرينش انسان و آنچه از او خواسته است مى باشد و نيز رفع عذر و اتمام حجّت است چنان كه قرآن مى فرمايد: «أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنّا كُنّا عَنْ هذا غافِلِينَ» (1)»همچنين براى اين است كه قرآن خلاصه اى است از آنچه پيامبر(صلی الله علیه و آله)براى تبليغ آن برانگيخته شده است،و خداوند پيامبران را بشارت آورنده و بيم دهنده مبعوث فرموده تا براى مردم پس از فرستادن پيامبران حجّت و بهانه اى باقى نباشد،ديگر اين كه قرآن قويترين معجزه اى است كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)براى صدق نبوّت خود در برابر مردم به آن استدلال كرده و حجّت قرار داده است .

فرموده است: أخذ عليهم ميثاقه .

ضمير مستتر أخذ به اللّه و ضمير متّصل ميثاقه به قرآن برگشت دارد،و پيمان گرفتن از خلق عبارت از ايجاد و بر انگيختن آنان در صحنه عالم وجود است تا به مطالب حقّه خداوند كه كتاب او مشتمل بر آنهاست عمل كنند،چنان كه قرآن كريم بدان اشاره فرموده است «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ» (2)» و تقدير سخن امام(علیه السلام)اين است كه:أخذ عليهم ميثاق بما فيه يعنى:خداوند از آنان

ص:729


1- سوره أعراف(7)آيه(172) [1]يعنى:...اين كه روز رستاخيز مى گوييد ما از اين غافل بوديم.
2- سوره أعراف(7)آيه(172) [2]يعنى:و هنگامى كه پروردگارت از پشت و صلب فرزندان آدم، ذرّيه آنها را بر گرفت.

بر عمل به آنچه در قرآن است پيمان گرفت.

فرموده است: و ارتهن عليه أنفسهم .

يعنى:خداوند آنان را در گرو عمل به قرآن و وفاى به اين پيمان قرار داده، چنان كه فرموده است: «فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً » (1)»در جمله أتمّ به نوره مراد نور هدايت خداوند بر خلق است،و نورى را كه خداوند تمام و كامل فرموده،نور نبوّت است كه در آيه شريفه «يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللّهُ إِلاّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ» (2)»به آن اشاره شده است،إطفاء و يا خاموش كردن نور خدا،عبارت از سخنان ناروايى است كه مشركان در باره پيامبر(صلی الله علیه و آله)خدا بر زبان جارى مى كردند و مى گفتند:او آموزش ديده،ديوانه،جادوگر و دروغگوست،و قرآن افسانه هاى پيشينيان است كه او آنها را نوشته است.

جمله أكمل به دينه نيز داراى همان معنايى است كه براى أتمّ به نوره ذكر شد.

فرموده است: و قبض نبيّه...تا به .

اين گفتار نظير قول خداوند متعال است كه فرموده است: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» ،منظور از أحكام هدايت،بيان طرق هدايت و چگونگى سير در اين راه و تثبيت آن در دلهاى مؤمنان است .

پس از اين به لزوم تعظيم و بزرگداشت خداوند دستور مى دهد،بايد دانست كه عظّمت من فلان معناى عظّمته را دارد،و ما در جمله، فعظّموا منه سبحانه ما عظّم.. .مصدريّه است يعنى:خدا را به عظمت ياد كنيد به گونه اى كه او خود را

ص:730


1- سوره فتح(48)آيه(10)يعنى:كسى كه پيمان بشكند به زيان خود پيمان شكنى مى كند و هر كس به عهدى كه با خدا بسته وفا كند به زودى پاداش بزرگى به او خواهد داد.
2- سوره توبة(9)آيه(32) [1]يعنى:آنها مى خواهند نور خدا را با دهانشان خاموش كنند و خدا جز اين نمى خواهد كه نور خود را كامل كند.

به بزرگى ياد كرده است،و ميان تعظيمى كه از خداوند به جا مى آوريد با تعظيمى كه خداوند از خود به جا آورده مناسبتى برقرار سازيد ،سپس به علّت وجوب تعظيم خداوند اشاره مى كند و مى فرمايد:چيزى از دين خود را پوشيده نداشته بلكه به اندازه ضرورت همه آن را روشن و آشكار ساخته و چيزى از آنچه موجب خشنودى و ناخشنودى اوست رها نكرده مگر اين كه براى هر يك نشانه اى آشكار قرار داده و يا آيه اى روشن در كتاب خود آورده كه به آنچه مى پسندد امر و به آنچه ناپسند اوست نهى مى كند .

فرموده است: فرضاه فيما بقى واحد و سخطه فيما بقى واحد .

اين گفتار اشاره است به اين كه احكام خداوند در باره امورى كه موجب رضا و نارضايى اوست و در گذشته صادر شده در اوقات بعد و زمانهاى آينده نيز ثابت و برقرار است و حكم او در باره امورى كه موجب خشنودى و ناخشنودى اوست هيچ گاه نقض و دگرگون نمى شود،و در اين سخن كنايه اى است به اين كه احكام ثابت الهى را از طريق قياس و رأى نمى توان منتفى ساخت،و ما پيش از اين،نظر آن حضرت را در اين باره روشن كرده ايم .

فرموده است: أنّه لن يرضى عنكم بشىء سخطه على من كان قبلكم...تا قبلكم .

اين گفتار در تأكيد و توضيح بيان پيش است،يعنى:كارى كه موجب خشم خداوند است و فى المثل اصحاب از ارتكاب آن نهى كرده اند خداوند هرگز از به جا آوردن آن كار خشنود نمى شود،و نمى توان آن را تجويز،و به عنوان اجتهاد حلال كرد،همچنين آنچه را خداوند براى مردم رضايت داده و انجام دادن آن را دستور فرموده است به جا آوردن آن هرگز موجب خشم خداوند نمى شود،تا مردم از طريق اجتهاد بتوانند آن را حرام و ممنوع گردانند و هم محتمل است منظور آن حضرت در اين كه فرموده است: فرضاه فيما بقى واحد و سخطه فيما بقي واحد احكام جزيى و فروع مسائلى باشد كه با دلالت مطابقه نصّى در باره آنها نرسيده

ص:731

بلكه نيازمند اجتهاد است تا به آنچه مندرج در تحت نصوص است ملحق گردد،و معناى وحدت رضا و سخط خداوند در اين جا اين است كه حكم امور جزيى مطلوب يا مكروه يكى است،و اختلاف در آن روا نيست،مگر اين كه يكى از مجتهدان حلال بودن چيزى را فتوا دهد،و مجتهد ديگرى به حرام بودن همان چيز حكم كند،و اختلاف فتوا در آن قضيّه حاصل شود،زيرا مورد فتوا يكى از دو صورت بيشتر ندارد،و آن اين است كه يا مورد خشم خداوند است و يا موجب خشنودى او،و امام(علیه السلام)با اين سخن از اختلاف در فتوا نهى مى كند،چنان كه در خطبه هاى پيش نيز آن را زشت شمرده است،گفتار آن حضرت كه فرموده است:

و اعلموا أنّه لن يرضى عنكم...تا قبلكم ،چنان كه پيش از اين شرح داده ايم به اين معناست كه نبايد احكام شرعى به وسيله اجتهاد و قياس از ميان برداشته شود، و گفته شده كه معناى اين سخن نيز نهى از اختلاف در فتواست و مدلول آن اين است كه:خداوند هرگز به اختلافى كه موجب خشم او بر پيشينيانتان بوده است از شما خشنود نخواهد شد،چنان كه در قرآن كريم اشاره فرموده است: «إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً لَسْتَ مِنْهُمْ فِي شَيْءٍ» (1)»همچنين بر اجتماع و اتّفاق كه مورد خشنودى خداوند از پيشينيانتان بود،بر شما خشمگين نخواهد شد،و گفته شده منظور آن حضرت اين است كه:خداوند از شما راضى نشده به چيزى كه خشم او را بر گذشتگان شما بر انگيخته و اين عبارت از اعتقادات باطل در مسائل الهى است،همچنين بر شما خشمگين نشده به سبب چيزى كه به گذشتگان شما از آن خشنودى داده است كه عبارت از اعتقادات حقّه در آن مسائل است،بديهى است اين توجيه به اصول اعتقادى اختصاص دارد نه به مسائل فرعى و عملى .

فرموده است: و إنّما تسيرون في أثر بيّن...تا قبلكم .

اين سخنان اشاره است به اين كه دلائل براى شما روشن است،و

ص:732


1- سوره انعام(6)آيه(159) [1]يعنى:آنانى كه دين خود را پراكنده ساختند و دسته دسته گشتند تو با آنها هيچ ارتباطى ندارى.

گذشتگان ادلّه دين را دست به دست منتقل كرده اند و شما بازگو كننده گفته هاى آنانيد .

فرموده است: قد كفاكم مئونة دنياكم .

اين سخن به دليل قول خداوند متعال است كه فرموده است: «يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ » (1)»و اين كفايت مئونه يا از طريق خلق و ايجاد آن است و يا عبارت از تأمين روزى است طبق آنچه در لوح محفوظ براى هر فرد ثبت شده است،منظور از اين كه خداوند مردم را به شكر گزارى ترغيب كرده يا تكرار كلمه شكر است و يا امر به اداى آن است،از حسن بصرى (2)نقل شده كه گفته است:

«همانا خداوند روزى دنياى ما را تضمين كرده و به انجام دادن وظائف دينى تشويق فرموده است،و اى كاش امور دين ما را تضمين و ما را به اداى وظايف دنيا تشويق مى كرد»اين سخن به لزوم شدّت محافظت در دين و پرهيز از رسيدن آسيب به آن اشاره دارد.

فرموده است: و افترض من ألسنتكم الذّكر .

چون براى هر يك از اعضا و جوارح عبادتى مقرّر شده،عبادتى كه براى زبان معيّن گرديده ذكر خداوند است،و مى دانيم كه ذكر،يكى از ابواب بزرگ سير الى اللّه بلكه روح همگى عبادات است،زيرا هر عبادتى با ذكر خدا همراه نباشد ناقص است ،سپس به تقوا و پرهيزگارى كه خداوند به آن دستور داده و منتهاى خشنودى،و تنها خواست او از بندگان است سفارش مى كند،واژه حاجت استعاره است،زيرا ساحت قدس او از هر نيازى منزّه است،وجه مناسبت آن تشويق و طلب مكرّر آن از جانب حقّ تعالى است تا آن جا كه گويى خداوند به بندگى و پرهيزگارى بندگان نيازمند است،و چون تقواى حقيقى موجب وصول به مقام قرب

ص:733


1- سوره ابراهيم(14)آيه(34)يعنى:و از هر چيزى كه از او خواستيد به شما داد.
2- حسن بصرى مكنا به ابو سعيد يكى از زهّاد ثمانيه و از پيشوايان طريقه تصوّف است،وى در سال 21 ه در مدينه متولّد و در سال 110 ه در بصره در گذشته است.فرهنگ دهخدا(مترجم)

الهى است لذا مستلزم منتهاى خشنودى پروردگار از بندگان مى باشد ،امام(علیه السلام) پس از آگاهيهايى كه در باره تقوا به شنوندگان داده به رعايت آن امر مى كند،و در باره انگيزه هايى كه انسان را وادار مى سازد تقوا را به كار بندد و از خداوند بيم و هراس داشته باشد هشدار مى دهد.يكى از اين انگيزه ها اين است كه انسان زير نظر و مراقبت پروردگار بوده و به هر كار او دانا و آگاه است.واژه عين مجازا براى علم استعاره شده و اين از باب اطلاق نام سبب بر مسبّب است،زيرا عمل چشم ملازم با حصول علم است.ديگرى اين است كه موى پيشانى يا زمام انسان در دست خداوند است يعنى در كف قدرت اوست،و اين كه از تمام بدن پيشانى را اختصاص به ذكر داده براى اين است كه دانسته شود مهمّترين و شريفترين اعضاى بدن،مملوك خداوند و در اختيار اوست،واژه يد مجازا بر قدرت اطلاق مى شود،و اين از باب تسميه سبب است كه قابليّت دارد نام مسبّب بر آن گذاشته شود،يكى ديگر از انگيزه ها اين است كه هر گونه تقلّب و دگرگونى انسان در قبضه اقتدار اوست،يعنى حركت و سكون و همگى رفتار انسان بر حسب اقتضاى قدرت و حكم خداوند است و هيچ چيزى از زير فرمان او بيرون نيست .

فرموده است: إن أسررتم .

اين سخن به دليل گفتار خداوند متعال است كه فرموده است: «يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ» «آنچه را در نهان انجام مى دهيد مى داند».

فرموده است: إن أعلنتم كتبه...تا باطلا .

پيش از اين بارها در باره كاتبان اعمال سخن گفته ايم .

پس از اين گفتار خود را در باره تقوا و پرهيزگارى با عبارت و اعلموا...تا من الفتن تأكيد مى كند،جمله «مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً» عين الفاظ قرآن است.

فرموده است: من الفتن .

اين سخن تفسير واژه مخرجا مى باشد يعنى خداوند راهى براى خروج او از فتنه ها قرار مى دهد،و نورا من الظّلم يعنى:به وسيله انوار علومى كه بر اثر تقوا

ص:734

آمادگى و شايستگى آن را پيدا مى كند،او را از ظلمات نادانى رهايى مى دهد .

فرموده است: و يخلده فيما اشتهت نفسه .

دليل اين گفتار قول خداوند متعال است كه فرموده است: «وَ هُمْ فِي مَا اشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ خالِدُونَ» (1)»مراد از منزل كرامت،جايگاه با بركتى است كه خداوند دستور درخواست آن را به بندگان خود داده و فرموده است: «قُلْ رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلاً مُبارَكاً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ» (2)»منظور از سرايى كه براى خود برگزيده بهشت است و اين كه خداوند آن را به خود نسبت داده براى بزرگداشت بهشت و برانگيختن رغبت و شوق دست يافتن به آن است و حسن اين نسبت روشن است،زيرا باغهاى محسوس دنيا عاليترين جاهايى است كه براى نشيمن برگزيده ترين و شريفترين مردم در نظر گرفته مى شود،امّا باغ يا بهشت معقول،كيفيّت آن بستگى به درجات وصول و ميزان برخوردارى انسان از معارف الهى دارد،همان معارفى كه مايه سعادت و سرور و لذّت كامل است.اين بهشت معقول همه شرايط عقلى و امتيازهاى روحى را براى اين كه جايگاه دوستان خدا و خاصّان او و فرشتگان و پيامبرانش باشد داراست و معمولا اگر پادشاهى نظرش بر اين قرار گرفت كه ساختمانى براى سكونت خويش و نزديكان خود بنا كند،گفته مى شود كه اين ساختمان به شاه اختصاص دارد و او آن را بر پا كرده است،بارى از ظاهر اين گفتار بر مى آيد كه بهشت در آسمانهاست و عرش بر روى آن قرار دارد،و در اين سخن نيز نكته لطيفى است.زيرا مى دانيم كه از اطلاق عرش گاهى فلك نهم اراده مى شود و زمانى منظور از عرش،عقل اوّل است به اعتبار اين كه صور همه موجودات در آن است و به همه آنها احاطه دارد و حامل معرفت صانع نخستين جلّ و علا مى باشد،و گاهى هم مراد از عرش سلطنت و عظمت پروردگار است،واژه

ص:735


1- سوره انبياء(21)آيه(102) [1]يعنى:...و آنان در آنچه دلشان بخواهد جاودانه متنعّم مى باشند.
2- مؤمنون(23)آيه(29) [2]يعنى:بگو پروردگارا ما را در منزلگاهى مبارك فرود آر و تو بهترين فرود آورندگانى.

ظلّ (سايه)را براى عرش استعاره فرموده است،كه در معناى اوّل مراد فلك نهم است،زيرا حركت افلاك از جمله اسبابى است كه نفوس بشرى و فلكى را براى وصول به معارف الهى كه مايه آسودگى از آتش نادانى است آماده مى كند همچنان كه سايه،سبب آسايش و رهايى از گرمى آفتاب مى باشد،و در معناى دوّم منظور عقل اوّل است،براى اين كه معارف الهى كه به واسطه اين فرشته مقدّس بر ضماير كسانى كه آمادگى و شايستگى آن را دارند افاضه مى شود موجب حصول بزرگترين آسايش و آرامش است،و سايه نيز چنين است،و در معناى سوّم مقصود اين است كه سلطنت و عظمت حقّ تعالى بر هر قدرت و بزرگى غلبه و برترى مطلق دارد و چون بزرگوارى او مبدأ آسايش نفوسى است كه آنها را به كمالات عقلى آراسته است،لذا عرش سايه قدرت و عظمت پروردگار است كه به آن پناه برده مى شود،و اطلاق واژه سايه بر نعمت و قدرت در عرف روشن است، مثلا گفته مى شود:من در سايه فلان،و يا در سايه شاه و دادگرى او هستم،يعنى از نعمت و عنايت او برخوردارم (1).

فرموده است: و نورها بهجته .

بهجت يا شكوه و جلال حقّ تعالى به جمال و كمال او كه بر سرتاسر عوالم وجود و بواطن نفوس تابان است برگشت دارد و بديهى است بهشت به انوار او روشن است،انوارى كه چشم بينندگان را خيره مى سازد،و فرشتگان مقرّب را در بهجت و سرور فرو مى برد.

فرموده است: و زوّارها ملائكته و رفقاؤها رسله .

در اين عبارت نيز نكته ظريفى است،و آن اين كه چون نفوس بشرى ذاتا متّحد مى باشند،مراتب آنها در احراز كمالات و نيل به درجات نيز نزديك به

ص:736


1- مؤلّف كتاب روضات الجنّات در شرح حال ابن ميثم نوشته است:بنا به اشاره بعضى از محقّقان شرح او بر نهج البلاغه به مشرب حكما و عرفا تهيه شده است.رجوع شود به جلد هفتم كتاب مزبور صفحه 217(مترجم)

يكديگر،و حصول اين امر براى آنها ميسّر است،لذا از ساكنان آن به رسولانى كه رفيقان بهشتند تعبير شده است،امّا چون انواع فرشتگان آسمانى و آنهايى كه از علائق جسميّت مجرّدند بالذّات،و هم از لحاظ درجه كمالات،با يكديگر متفاوتند،فرشتگان زايران بهشت يعنى ديدار كنندگان ساكنان آن خوانده شده اند،و آشكار است كه رفيق از زاير نزديكتر و پيوسته تر است،گفته اند زيارت فرشتگان از ساكنان بهشت،عبارت از حضور ساكنان عالم بالا در نزد نفوس كامله به هنگام انقطاع و انصراف آنها از علايق جسمى است،و چون اين حضور هميشگى نيست بلكه بر حسب اوقاتى است كه نفس از چنگال تعلّقات رهايى دارد،حضور آنها به زيارت شبيه بوده و اين واژه براى آن استعاره شده است، بديهى است در اين ديدار فرشته زاير است نه نفس انسان،زيرا صورت فرشته است كه به افاضه خداوند صورت آفرين در نفوسى كه آمادگى و شايستگى دارند وارد و نمايان مى گردد.

پس از اين امام(علیه السلام)دوباره روز رستاخيز را يادآورى مى كند و دستور مى دهد كه در انجام دادن آنچه موجب صلاح امور آخرت مى شود پيشدستى كنند، و در اداى اعمالى كه مايه تقرّب به خدا و رهايى از بيم و هراس روز قيامت مى شود شتاب ورزند،جمله سابقوا الآجال نيز به همين معناست .

فرموده است: فإنّ النّاس يوشك أن ينقطع بهم الأمل .

مراد از أمل آرزوى دنيا و خواستن دوام زندگى آن است يعنى چون نزديك است رشته اين آرزوها بريده شود لازم است به اصلاح امور آخرت توجّه كنند،و يرهقهم الأجل يعنى چون بزودى مرگ فرا مى رسد و دامن آدميان را مى گيرد واجب است در عمل براى آنچه باقى و پايدار مى ماند بكوشند،و چون به سبب فرا رسيدن مرگ،باب توبه مسدود مى گردد به آن مبادرت ورزند .

فرموده است: فقد أصبحتم...تا قبلكم .

يعنى:شما در وضعى هستيد كه از نعمت حيات و سلامت و امنيّت و ديگر

ص:737

وسايلى كه پيشينيان شما آرزو و درخواست رجوع به مانند آنها را مى كنند برخورداريد و مى توانيد با استفاده از اين امكانات به عمل بپردازيد .

فرموده است: و أنتم بنو سبيل...تا بالزّاد .

واو در جمله و أنتم... واو حاليّه است و صفت در راه ماندگان را براى انسانها استعاره فرموده است،زيرا اقامت آنها در سراى دنيا غرض اصلى نيست،و عنايات پروردگار مقصد ديگرى را براى آنها منظور و مقرّر داشته و از طريق دين،آنان را به كوچيدن از دنيا تشويق مى كند،بنا بر اين آنها در دنيا همچون مسافرانند،دروازه هاى شهر آنها جود و بخشش الهى،و نزديكترين درهاى ورودى دنيا ارحام مادران، و درهاى خروجى آن مرگ است،واژه سفر مجاز و استعاره مشهورى براى مرگ است كه مى توان آن را حقيقت دانست.آشكار است سرايى كه انسان در آن نخواهد ماند بلكه منزلى در گذرگاه سراى ديگر است خانه و محلّ اقامت او نيست،اين كه فرموده است از اين جا به آنها بانگ رحيل سرداده اند،براى برانگيختن نفرت آنهاست كه به دنيا رغبت و اعتماد نكنند و آن را وطن خود ندانند و اين كه دستور داده از اين دنيا توشه بر گيرند براى توجّه دادن آنهاست به اين كه هدف و مقصد از اين دنيا آخرت است و لازم است براى پيمودن اين راه و رسيدن به مقصد زاد و توشه و آمادگى لازم را در اين جا فراهم كرد،واژه زاد براى پرهيزگارى و فرمانبردارى خداوند استعاره شده و همينهاست كه توشه راه انسان به پيشگاه پروردگار جهانيان است .

فرموده است: و اعلموا...تا نفوسكم .

اين گفتار وعده هاى سخت خداوند را در باره كيفر گناهان يادآورى مى كند، و به شنوندگان اندرز مى دهد كه به خويشتن رحم كنند،و اين زمانى صورت مى گيرد كه اعمال شايسته به جا آورند و دستورهاى خداوند را پيروى كنند.

فرموده است: فإنّكم قد جرّبتموها...تا شيطان .

اين سخنان استدلالى است بر اين كه بايد در برابر عقوبتهاى الهى بر

ص:738

خويشتن رحم كرد،و خلاصه اش اين است كه شما خود را در برابر كارهايى كوچكتر آزموده و بى تابى خود را ديده و دانسته ايد،و روشن است آن كسى كه در برابر اين گونه ناراحتيهاى خرد و اندك جزع و ناشكيبايى مى كند،به طريق اولى در ميان دو طبقه آتش كه همخوابه سنگ سوزان و همنشين شيطان است بى تاب و ناشكيبا خواهد بود،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَقُودُهَا النّاسُ وَ الْحِجارَةُ» (1)»و در باره همنشينى شيطان فرموده است: «فَكُبْكِبُوا فِيها هُمْ وَ الْغاوُونَ وَ جُنُودُ إِبْلِيسَ أَجْمَعُونَ» (2)»و لشكريان ابليس همان شيطانها هستند،همچنين فرموده است: «وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ» (3)»تا آن جا كه فرموده است: «وَ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْيَوْمَ إِذْ ظَلَمْتُمْ أَنَّكُمْ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ » (4)».

فرموده است: أ علمتم أنّ مالكا...تا زجرته .

آنچه در باره آتش دوزخ فرموده از صفات آتش محسوس اين جهان است و ذكر اينها براى بيم دادن و ترسانيدن شنوندگان از آتش سوزان جهنّم است .

فرموده است: أيّها اليفن الكبير...تا السّواعد .

در اين گفتار روى خطاب به پير سالخورده است كه پايش به گور نزديكتر و براى او سزاوارتر است كه دست از گناه باز دارد،پرسش آن حضرت از چگونگى حال او در برابر عذابهاى خداوند بر سبيل سرزنش و نكوهش وى در ارتكاب گناه است،طوق آتش محسوس معلوم است،و طوق آتش معقول عبارت است از تسلّط هيأت بدنى حاصل از اعمال انسان بر گردن او،و در آمدن قيد و زنجيرهاى آن بر

ص:739


1- سوره بقره(2)آيه(24) [1]يعنى:...هيزم آن،مردم و سنگهاست.
2- سوره شعراء(26)آيه(94) [2]يعنى:(در اين هنگام)همه آن معبودان با گمراهان به دوزخ افكنده مى شوند،و همچنين همگى لشكريان ابليس.
3- سوره زخرف(43)آيه(36) [3]يعنى:هر كس از ياد خدا [4]روبگرداند شيطانى را بر او بگماريم كه پيوسته همنشين او باشد.
4- سوره زخرف(43)آيه(39) [5]يعنى:هرگز(اين گفتگوها)امروز براى شما سودى ندارد زيرا ستم كرده ايد و همه در عذاب شريك يكديگرند.

بازوهاى اوست .

پس از اين امام(علیه السلام)شنوندگان را از خداوند بيم مى دهد و گوشزد مى كند كه پيش از آن كه سلامت و توانايى را كه اكنون از آنها برخوردارند از ميان رود منتهاى كوشش را در به جا آوردن اعمالى كه خداوند را خشنود سازد به كار برند، و در آزاد كردن گردن خود از يوغ آتش پيش از آن كه به سبب گناهان خود در گرو آن قرار گيرند تلاش لازم به عمل آورند،در جمله أن تغلق رهائنها (1)وجه استعاره رهن،پيش از اين توضيح داده شده است .

سپس امام(علیه السلام)دستور مى دهد كه در شب،بيدارى داشته باشند و اين كنايه از انجام دادن عبادت در پاره اى از شب است،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ مِنَ اللَّيْلِ فَاسْجُدْ لَهُ وَ سَبِّحْهُ لَيْلاً طَوِيلاً» (2)»و اين كه شب براى عبادت اختصاص داده شده از آن رو است كه در اوقات شب امكان خلوت با خدا و فراغ از مردم فراهمتر است،به علاوه روز به عبادت ديگرى اختصاص داده شده كه عبارت از جهاد در راه خدا و تلاش براى تأمين اهل و عيال مى باشد.

پس از اين آن حضرت دستور مى دهد كه شكمها را لاغر كنند و اين كنايه از اين است كه روزها را روزه بدارند،سپس سفارش مى كند كه گامهاى خود را به كار گيرند و مراد از اين به پا داشتن نماز است،و نيز تذكّر مى دهد كه اموال خود را انفاق كنند،و منظور اداى زكات و پرداخت صدقات در راه رضاى خدا مى باشد ، پس از اين گوشزد مى كند كه از اجساد خود بگيرند و اين كنايه از اين است كه تن را با روزه و بر پاداشتن نماز بكاهند،و سختگيرى در خوراك و پوشاك را كه موجب عدم توجّه به پرورش تن است برگزينند،زيرا تن پرورى مستلزم دنيا دوستى و

ص:740


1- غلق رهن اصطلاحا اين است كه انسان نتواند در مدّت مشروط فكّ رهن كند،و پس از انقضاى مدّت صاحب حقّ،مالك گروگان شود(مترجم)
2- سوره انسان(76)آيه(26) [1]يعنى:و برخى از شب را براى او به سجده(نماز)پرداز،و در درازاى شب او را تسبيح گوى

لذّتجويى است و شكّ نيست كه كاهيدن بدن بر اثر انجام دادن عبادتهايى كه گفته شد متضمّن دهش و بخشش ملكات فاضله به نفس انسان،و حصول قرب پروردگار متعال است،از اين رو فرموده است:از سرمايه تن برگيريد و به روانتان ببخشيد و در اين كار بخل نورزيد،و ذكر اين كه به رنج انداختن تن جود و بخششى به جان است براى ترغيب مردم در توجّه به تهذيب و تكميل نفس است .

سپس آن بزرگوار به دنبال دعوت شنوندگان به اين كه با فرمانبردارى از دستورهاى او خدا را يارى كنند،و با دادن صدقات،به خداوند وام دهند،به دو آيه از قرآن كريم استشهاد مى كند كه مبتنى است بر وعده خداوند به يارى كسى كه او را يارى مى كند،و به چند برابر كردن پاداش كسى كه به او وام مى دهد، استعاره واژه قرض براى صدقات به مناسبت كثرت اوامر الهى در دادن صدقات و اداى اين عبادت مالى است از اين رو اوامر خود را به درخواست نيازمندى كه خواهان وام است تشبيه فرموده است،و فايده اين استشهاد و آنچه تا جمله أيّكم أحسن عملا بيان فرموده اعلام اين مطلب است كه:خداوند غنىّ مطلق و بى نياز از آن است كه از بندگانش يارى و وام بخواهد و هدف از اين عنايت و مرحمت، آزمودن آنهاست،و ما در باره معناى آزمايش خداوند از بندگانش،مكرّر سخن گفته ايم .

امام(علیه السلام)پس از اين گفتار دوباره تذكّر مى دهد كه در كار آخرت بر يكديگر پيشدستى كنيد تا در بهشت همسايه خداوند و همراه پيامبرانش باشيد،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ» (1)»و در باره رفاقت و همدمى با پيامبران فرموده است: «فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ»

ص:741


1- سوره زمر(39)آيه(73) [1]يعنى:...و درهاى بهشت گشوده مى شود و نگهبانان آن به آنها مى گويند سلام بر شما،گوارايتان باد به بهشت در آييد و جاودان در آن بمانيد.

«رَفِيقاً» (1)»و در مورد زيارت فرشتگان فرموده است: «وَ الْمَلائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بابٍ سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ» (2)»و اين كه خداوند گوشهاى مؤمنان را گراميتر از آن داشته كه هرگز آواى دوزخ را بشنوند به دليل قول خداوند متعال است كه: «لا يَسْمَعُونَ حَسِيسَها وَ هُمْ فِي مَا اشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ خالِدُونَ» (3)»و در باره اين كه خداوند بدنهاى مؤمنان را در امان داشته از اين كه خستگى و رنجى به بينند فرموده است: «لا يَمَسُّنا فِيها نَصَبٌ وَ لا يَمَسُّنا فِيها لُغُوبٌ» (4)».

فرموده است: ذلك فضل اللّه...

آيه شريفه قرآن است كه امير مؤمنان(علیه السلام)آن را در ختام خطبه خود قرار داده است،و مناسبت آن روشن است .

فرموده است: أقول... تا پايان.

اينها جملات پايانى خطبه است،و در آن براى سركوبى نفس امّاره،و قرار گرفتن آن در خدمت نفس مطمئنّه از خداوند درخواست يارى فرموده است،چه او بهترين ياور و نيكوترين سرپرست است.

ص:742


1- سوره نساء(4)آيه(69) [1]يعنى:...پس آنان همنشين كسانى خواهند بود كه خدا نعمت خود را بر آنان تمام كرده و آنها پيامبران و صدّيقان و شهدا و صالحانند و اينان نيكو رفيقانى هستند.
2- سوره رعد(13)آيه(24) [2]يعنى:...و فرشتگان از هر درى بر آنان وارد مى شوند،(و مى گويند) سلام بر شما باد كه صبر پيشه كرديد تا در پايان نيكو منزلگاهى يافتيد.
3- انبياء(21)آيه(102) [3]يعنى:آنان آواى آتش دوزخ را نمى شنوند و آنها در آنچه دلشان بخواهد براى هميشه متنعّم هستند.
4- سوره فاطر(35)آيه(35) [4]يعنى:...نه در آن جا رنجى به ما مى رسد و نه سستى و واماندگى.

183-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

اُسْكُتْ قَبَحَكَ اللَّهُ يَا أَثْرَمُ- فَوَاللَّهِ لَقَدْ ظَهَرَ الْحَقُّ فَكُنْتَ فِيهِ ضَئِيلاً شَخْصُكَ- خَفِيّاً صَوْتُكَ حَتَّى إِذَا نَعَرَ الْبَاطِلُ نَجَمْتَ نُجُومَ قَرْنِ الْمَاعِزِ

لغات

برج:با ضمّ با و جيم أثرم:كسى كه دندان ثناياى او افتاده باشد نعر:فرياد زد قبّحه اللّه:خداوند او را از هر خوبى دور گرداند.

ضئيل:خرد و پست و لاغر نجم:نمايان شد

ترجمه

به هنگامى كه برج بن مسهر طايى كه از خوارج بود،به گونه اى كه آن حضرت بشنود گفت:لا حكم إلاّ للّه امام(علیه السلام)در پاسخ او فرمود:

«اى دندان شكسته!خاموش باش،خدا تو را زشت گرداند،به خدا سوگند حقّ آشكار شده بود و تو در آن شخصى زبون و ناتوان بودى و آوازى از تو بر نمى آمد تا آن گاه كه باطل بانگ برآورد تو همچون شاخ بز پيدا شدى .»

شرح

برج از شاعران مشهور فرقه خوارج است،او به گونه اى كه امير مؤمنان(علیه السلام) بشنود شعار خوارج(لا حكم إلاّ للّه)را سر داد،امام(علیه السلام)او را نهيب زد و تقبيح فرمود و براى اين كه او را سرافكنده و شرمنده كند وى را با ذكر نقصى كه در او بود نام برد،و معمول اين است كه اگر بخواهند كسى را كه داراى عيب و نقصى

ص:743

است اهانت كنند عيب او را بر زبان مى آورند،لاغرى و زبونى شخصيّت اجتماعى وى در دوران ظهور حقّ كنايه از حقارت و گمنامى اوست در زمانى كه عدالت برقرار بوده است،و مقصود از آن دوران قوّت و شوكت اسلام و زمانى است كه فتنه ها پديدار نشده و باطل قدرت نيافته بود،مراد از خفاى صوت،زبونى وى و عدم توجّه مردم به گفته هاى اوست.

واژه نعير(فرياد)را براى پيدايش باطل استعاره فرموده است،بدين مناسبت كه باطل از نظر ظهور در جامعه و توانمندى مانند مردى نيرومند است كه با گستاخى و دليرى فرياد كشد،و امام(علیه السلام)ظاهر شدن اين مرد را در ميان مردم و پديد آمدن آوازه او را در هنگام ظهور و قدرت يافتن باطل به شاخ بز تشبيه فرموده كه با سرعت و ناگهانى نمايان شود،بى آن كه شرف و شجاعتى دارا بوده و سابقه حسن خدمتى به دست آورده باشد،بارى،اين از محاسن بلاغت است كه هنگامى كه سخنگو قصد اهانت مخاطب را دارد او را به چيزى حقير و پست تشبيه كند،و زمانى كه بزرگداشت او را مى خواهد وى را به چيزى بزرگ و گرانقدر همانند سازد.و توفيق از خداوند است.

ص:744

184-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

رُوِيَ أَنَّ صَاحِباً لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع يُقَالُ لَهُ؟هَمَّامٌ؟- كَانَ رَجُلاً عَابِداً فَقَالَ لَهُ يَا ؟أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟- صِفْ لِيَ الْمُتَّقِينَ حَتَّى كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَيْهِمْ- فَتَثَاقَلَ ع عَنْ جَوَابِهِ- ثُمَّ قَالَ يَا؟هَمَّامُ؟ اتَّقِ اللَّهَ وَ أَحْسِنْ- فَ «إِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ» - فَلَمْ يَقْنَعْ؟هَمَّامٌ؟ بِهَذَا الْقَوْلِ حَتَّى عَزَمَ عَلَيْهِ- فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ وَ صَلَّى عَلَى؟النَّبِيِّ ص؟- ثُمَّ قَالَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى خَلَقَ الْخَلْقَ حِينَ خَلَقَهُمْ- غَنِيّاً عَنْ طَاعَتِهِمْ آمِناً مِنْ مَعْصِيَتِهِمْ- لِأَنَّهُ لاَ تَضُرُّهُ مَعْصِيَةُ مَنْ عَصَاهُ- وَ لاَ تَنْفَعُهُ طَاعَةُ مَنْ أَطَاعَهُ فَقَسَمَ بَيْنَهُمْ مَعَايِشَهُمْ- وَ وَضَعَهُمْ مِنَ الدُّنْيَا مَوَاضِعَهُمْ- فَالْمُتَّقُونَ فِيهَا هُمْ أَهْلُ الْفَضَائِلِ- مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ وَ مَلْبَسُهُمُ الاِقْتِصَادُ وَ مَشْيُهُمُ التَّوَاضُعُ- غَضُّوا أَبْصَارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ- وَ وَقَفُوا أَسْمَاعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ النَّافِعِ لَهُمْ- نُزِّلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِي الْبَلاَءِ- كَالَّتِي نُزِّلَتْ فِي الرَّخَاءِ- وَ لَوْ لاَ الْأَجَلُ الَّذِي كُتِبَ عَلَيْهِمْ- لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِي أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ- شَوْقاً إِلَى الثَّوَابِ وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ- عَظُمَ الْخَالِقُ فِي أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِي أَعْيُنِهِمْ- فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ- وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُعَذَّبُونَ- قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ- وَ أَجْسَادُهُمْ نَحِيفَةٌ وَ حَاجَاتُهُمْ خَفِيفَةٌ وَ أَنْفُسُهُمْ عَفِيفَةٌ- صَبَرُوا أَيَّاماً قَصِيرَةً أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً- تِجَارَةٌ مُرْبِحَةٌ يَسَّرَهَا لَهُمْ رَبُّهُمْ- أَرَادَتْهُمُ الدُّنْيَا فَلَمْ يُرِيدُوهَا- وَ أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا- أَمَّا اللَّيْلَ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ- تَالِينَ

ص:745

لِأَجْزَاءِ؟الْقُرْآنِ؟ يُرَتِّلُونَهَا تَرْتِيلاً- يُحَزِّنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ وَ يَسْتَثِيرُونَ بِهِ دَوَاءَ دَائِهِمْ- فَإِذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَشْوِيقٌ رَكَنُوا إِلَيْهَا طَمَعاً- وَ تَطَلَّعَتْ نُفُوسُهُمْ إِلَيْهَا شَوْقاً وَ ظَنُّوا أَنَّهَا نُصْبَ أَعْيُنِهِمْ- وَ إِذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَخْوِيفٌ- أَصْغَوْا إِلَيْهَا مَسَامِعَ قُلُوبِهِمْ- وَ ظَنُّوا أَنَّ زَفِيرَ جَهَنَّمَ وَ شَهِيقَهَا فِي أُصُولِ آذَانِهِمْ- فَهُمْ حَانُونَ عَلَى أَوْسَاطِهِمْ- مُفْتَرِشُونَ لِجِبَاهِهِمْ وَ أَكُفِّهِمْ وَ رُكَبِهِمْ وَ أَطْرَافِ أَقْدَامِهِمْ- يَطْلُبُونَ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى فِي فَكَاكِ رِقَابِهِمْ- وَ أَمَّا النَّهَارَ فَحُلَمَاءُ عُلَمَاءُ أَبْرَارٌ أَتْقِيَاءُ- قَدْ بَرَاهُمُ الْخَوْفُ بَرْيَ الْقِدَاحِ- يَنْظُرُ إِلَيْهِمُ النَّاظِرُ فَيَحْسَبُهُمْ مَرْضَى- وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ وَ يَقُولُ قَدْ خُولِطُوا- وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِيمٌ- لاَ يَرْضَوْنَ مِنْ أَعْمَالِهِمُ الْقَلِيلَ- وَ لاَ يَسْتَكْثِرُونَ الْكَثِيرَ- فَهُمْ لِأَنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ وَ مِنْ أَعْمَالِهِمْ مُشْفِقُونَ- إِذَا زُكِّيَ أَحَدٌ مِنْهُمْ خَافَ مِمَّا يُقَالُ لَهُ فَيَقُولُ- أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِي مِنْ غَيْرِي وَ رَبِّي أَعْلَمُ بِي مِنِّي بِنَفْسِي- اللَّهُمَّ لاَ تُؤَاخِذْنِي بِمَا يَقُولُونَ- وَ اجْعَلْنِي أَفْضَلَ مِمَّا يَظُنُّونَ وَ اغْفِرْ لِي مَا لاَ يَعْلَمُونَ فَمِنْ عَلاَمَةِ أَحَدِهِمْ أَنَّكَ تَرَى لَهُ قُوَّةً فِي دِينٍ- وَ حَزْماً فِي لِينٍ وَ إِيمَاناً فِي يَقِينٍ وَ حِرْصاً فِي عِلْمٍ- وَ عِلْماً فِي حِلْمٍ وَ قَصْداً فِي غِنًى وَ خُشُوعاً فِي عِبَادَةٍ- وَ تَجَمُّلاً فِي فَاقَةٍ وَ صَبْراً فِي شِدَّةٍ وَ طَلَباً فِي حَلاَلٍ- وَ نَشَاطاً فِي هُدًى وَ تَحَرُّجاً عَنْ طَمَعٍ- يَعْمَلُ الْأَعْمَالَ الصَّالِحَةَ وَ هُوَ عَلَى وَجَلٍ- يُمْسِي وَ هَمُّهُ الشُّكْرُ وَ يُصْبِحُ وَ هَمُّهُ الذِّكْرُ- يَبِيتُ حَذِراً وَ يُصْبِحُ فَرِحاً- حَذِراً لِمَا حُذِّرَ مِنَ الْغَفْلَةِ- وَ فَرِحاً بِمَا أَصَابَ مِنَ الْفَضْلِ وَ الرَّحْمَةِ- إِنِ اسْتَصْعَبَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ فِيمَا تَكْرَهُ- لَمْ يُعْطِهَا سُؤْلَهَا فِيمَا تُحِبُّ- قُرَّةُ عَيْنِهِ فِيمَا لاَ يَزُولُ وَ زَهَادَتُهُ فِيمَا لاَ يَبْقَى- يَمْزُجُ الْحِلْمَ بِالْعِلْمِ وَ الْقَوْلَ بِالْعَمَلِ- تَرَاهُ قَرِيباً أَمَلُهُ قَلِيلاً زَلَلُهُ خَاشِعاً قَلْبُهُ- قَانِعَةً نَفْسُهُ مَنْزُوراً أَكْلُهُ سَهْلاً أَمْرُهُ- حَرِيزاً دِينُهُ مَيِّتَةً شَهْوَتُهُ مَكْظُوماً غَيْظُهُ- الْخَيْرُ مِنْهُ مَأْمُولٌ وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَأْمُونٌ- إِنْ كَانَ فِي الْغَافِلِينَ كُتِبَ فِي الذَّاكِرِينَ- وَ إِنْ كَانَ فِي الذَّاكِرِينَ لَمْ يُكْتَبْ مِنَ الْغَافِلِينَ- يَعْفُو عَمَّنْ ظَلَمَهُ وَ يُعْطِي مَنْ حَرَمَهُ- وَ يَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ بَعِيداً فُحْشُهُ- لَيِّناً قَوْلُهُ غَائِباً مُنْكَرُهُ حَاضِراً مَعْرُوفُهُ- مُقْبِلاً خَيْرُهُ مُدْبِراً شَرُّهُ- فِي الزَّلاَزِلِ وَقُورٌ وَ فِي الْمَكَارِهِ صَبُورٌ- وَ فِي الرَّخَاءِ شَكُورٌ لاَ يَحِيفُ عَلَى مَنْ يُبْغِضُ- وَ لاَ يَأْثَمُ فِيمَنْ يُحِبُّ- يَعْتَرِفُ بِالْحَقِّ قَبْلَ أَنْ يُشْهَدَ عَلَيْهِ- لاَ يُضِيعُ مَا اسْتُحْفِظَ وَ لاَ يَنْسَى مَا ذُكِّرَ- وَ لاَ يُنَابِزُ بِالْأَلْقَابِ وَ لاَ يُضَارُّ بِالْجَارِ- وَ لاَ يَشْمَتُ بِالْمَصَائِبِ وَ لاَ يَدْخُلُ فِي الْبَاطِلِ- وَ لاَ يَخْرُجُ مِنَ الْحَقِّ- إِنْ صَمَتَ لَمْ

ص:746

يَغُمَّهُ صَمْتُهُ وَ إِنْ ضَحِكَ لَمْ يَعْلُ صَوْتُهُ- وَ إِنْ بُغِيَ عَلَيْهِ صَبَرَ حَتَّى يَكُونَ اللَّهُ هُوَ الَّذِي يَنْتَقِمُ لَهُ- نَفْسُهُ مِنْهُ فِي عَنَاءٍ وَ النَّاسُ مِنْهُ فِي رَاحَةٍ- أَتْعَبَ نَفْسَهُ لِآخِرَتِهِ وَ أَرَاحَ النَّاسَ مِنْ نَفْسِهِ- بُعْدُهُ عَمَّنْ تَبَاعَدَ عَنْهُ زُهْدٌ وَ نَزَاهَةٌ- وَ دُنُوُّهُ مِمَّنْ دَنَا مِنْهُ لِينٌ وَ رَحْمَةٌ- لَيْسَ تَبَاعُدُهُ بِكِبْرٍ وَ عَظَمَةٍ وَ لاَ دُنُوُّهُ بِمَكْرٍ وَ خَدِيعَةٍ- قَالَ فَصَعِقَ؟هَمَّامٌ؟ صَعْقَةً كَانَتْ نَفْسُهُ فِيهَا- فَقَالَ؟أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع؟ أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَخَافُهَا عَلَيْهِ- ثُمَّ قَالَ أَ هَكَذَا تَصْنَعُ الْمَوَاعِظُ الْبَالِغَةُ بِأَهْلِهَا- فَقَالَ لَهُ قَائِلٌ فَمَا بَالُكَ يَا؟أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟- فَقَالَ ع وَيْحَكَ إِنَّ لِكُلِّ أَجَلٍ وَقْتاً لاَ يَعْدُوهُ- وَ سَبَباً لاَ يَتَجَاوَزُهُ فَمَهْلاً لاَ تَعُدْ لِمِثْلِهَا- فَإِنَّمَا نَفَثَ الشَّيْطَانُ عَلَى لِسَانِكَ

ترجمه

روايت شده است يكى از ياران امير مؤمنان(علیه السلام)كه همّام نام داشت و مردى عابد و پارسا بود،به آن حضرت عرض كرد اى امير مؤمنان!صفات پرهيزگاران را برايم آن چنان بيان فرما كه گويا آنان را مى بينم،امام(علیه السلام)در دادن پاسخ او درنگ كرد،و پس از آن فرمود:اى همّام!از خدا بترس و نيكى كن«فَ «إِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ» (1)»ليكن همّام به اين پاسخ بسنده نكرد و بر درخواست خود اصرار ورزيد تا اين كه آن حضرت را سوگند داد،لذا امام(علیه السلام)پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمود:

«أمّا بعد،خداوند سبحان آفريدگان را بيافريد در حالى كه از طاعت آنها بى نياز و از نافرمانى آنان ايمن بود چه گناه گنهكار زيانى به خدا نمى رساند و طاعت فرمانبردار سودى عايد او نمى گرداند.

روزى و وسايل زندگى را ميان آنان تقسيم كرد و هر كس را در مرتبه خويش قرار داد،امّا پرهيزگاران در دنيا داراى صفاتى برجسته اند:گفتارشان از روى راستى و پوشاكشان بر اساس ميانه روى و روش آنها فروتنى است،از

ص:747


1- سوره نحل(16)آيه(128) [1]يعنى:پس همانا خداوند با كسانى است كه تقوا پيشه كرده اند و آنانى كه نيكوكارند.

آنچه خداوند بر آنان حرام كرده چشم پوشيده اند،و گوشهاى خود را به دانشى كه آنان را سود رساند فرا داده اند،در برابر سختى و بلا مانند كسانى هستند كه از آسايش و رفاه برخوردارند،و اگر اجل و مدتى را كه خداوند براى آنان معيّن كرده نبود،جانهايشان در بدنهايشان از شوق ثواب و بيم عقاب يك لحظه آرام نمى گرفت،پروردگار در نظر آنان بزرگ است از اين رو آنچه جز اوست در ديده آنان كوچك است،آنها مانند كسى هستند كه بهشت را ديده و در آن مشغول تنعّم است،و آتش دوزخ را نگريسته و در آن معذّب است،دلهاى آنها اندوهناك است و ديگران از آزارشان ايمنند،بدنهاى آنها لاغر،و نيازهايشان اندك،و روحشان عفيف و پاكيزه است،روزهاى كوتاهى شكيبايى كردند و در پى آن به آسايشى طولانى رسيدند،اين داد و ستد پرسودى است كه پروردگارشان براى آنها فراهم ساخته است،دنيا آنان را خواستار شد ليكن آنها آن را نخواستند،دنيا آنان را اسير و گرفتار خود كرد،و آنها با دادن جان خود را از آن رها ساختند.

امّا شب را(براى نماز)بر پا ايستاده اند،قرآن را با تأمل و انديشه مى خوانند،با خواندن آن دلهاى خود را اندوهگين مى سازند و درمان درد خويش را از آن مى جويند،هنگامى كه به آيه اى رسند كه اميد برانگيز است به آن اعتماد مى كنند،و دل به آن مى بندند،و با شوق بسيار بدان مى نگرند و گمان مى برند آنچه آيه مژده مى دهد در برابر چشم آنها قرار دارد و چون به آيه اى برخورد كنند كه بيم دهنده و ترس انگيز است گوش دل به آن مى دهند چنان كه گويا صداى نفس كشيدن جهنّم در بيخ گوش آنها طنين- افكن است،آنها قامت را خم كرده به ركوع مى روند،و پيشانى و كف دست و زانوها و انگشتان را بر زمين مى سايند و سجده مى كنند و آزادى خويش را از آتش دوزخ از خداوند مى طلبند.

امّا در روز آنها بردبارانى دانا،و نيكوكارانى پرهيزگارند،ترس از خدا بدنهاى آنها را مانند چوبه تير تراشيده و لاغر كرده و چون بيننده به آنها بنگرد مى پندارد اينان بيمارند در حالى كه هيچ گونه بيمارى ندارند،بيننده مى گويد اينها

ص:748

را ديوانگى فرا گرفته در صورتى كه آنان را امرى بس بزرگ به خود مشغول داشته است.

اينان به اعمال اندك خشنود نمى شوند،و اعمال بسيار خود را زياد نمى شمرند،آنان پيوسته خود را متّهم به تقصير مى كنند و از كردار خويش بيمناكند،اگر يكى از آنها را بستايند،او از آنچه در باره اش گفته شده در هراس مى افتد و مى گويد:من از ديگران به حال خويشتن آگاهترم،و پروردگارم از من به من داناتر است،پروردگارا!مرا به آنچه مى گويند بازخواست مكن،و مرا برتر از آنچه گمان مى كنند قرار ده،و گناهان مرا كه نمى دانند بر من ببخش.

نشانه هر يك از آنها را كه بنگرى اين است:

در دين نيرومند،در نرمخويى دور انديش،در ايمان داراى يقين سرشار،در به دست آوردن دانش حريص،با داشتن علم بردبار،در توانگرى ميانه رو،در بندگى حقّ تعالى خاشع،در عين تنگدستى آراسته،در سختى شكيبا،در به دست آوردن حلال كوشا،در طريق هدايت چالاك و از طمع بر كنار است،با اين كه اعمال شايسته انجام مى دهد بيمناك است،چون روز را به شام مى رساند همه كوشش او شكر و سپاس خداست،و هنگامى كه شب را به روز در آورد تمامى انديشه او ذكر و ياد اوست،شب را ترسان مى گذراند،و روز را شادمان آغاز مى كند،ترس او از وقوع غفلت،و شادمانى او به سبب فضل و رحمت خداست كه به او رسيده است،اگر نفس او در تحمّل آنچه ناخوش مى دارد سركشى و نافرمانى كند خواهش آن را نسبت به آنچه دوست مى دارد برآورده نمى كند،روشنى چشم او در چيزى است كه جاودانى است و زهد و وارستگى او در آن چيزى است كه ناپايدار و فانى است.

او بردبارى و دانش را به هم آميخته و گفتار را با كردار قرين ساخته است،او را مى بينى كه آرزويش كوتاه،لغزش او كم،دلش خاشع،نفسش قانع،خوراكش اندك،كارش آسان و دين وى محفوظ است،شهوتش از ميان رفته و خشم خود را فرو خورده است،خير او مورد اميدوارى و از شرّ او ايمنى

ص:749

حاصل است،اگر در ميان غافلان به سر برد از ذاكران به شمار است،و اگر در ميان ذاكران باشد در زمره غافلان نيست.

از كسى كه به او ستم كرده در مى گذرد و به آن كه محرومش ساخته بخشش مى كند،و به كسى كه از او بريده مى پيوندد،از ناسزاگويى به دور است.گفتارش نرم،بدى از او جدا،و نيكى در او پيدا و آشكار است،خير او رو آورده و شرّش پشت كرده است،در سختيها و گرفتاريها آرام و استوار،و در برابر ناگواريها شكيبا و بردبار،و در هنگام خوشى و آسايش شكر گزار است،در باره كسى كه او را دشمن مى دارد ستم نمى كند،و به خاطر كسى كه او را دوست مى دارد مرتكب گناه نمى شود،به حقّ اعتراف مى كند پيش از آن كه بر ضدّش گواه آورده شود،آنچه را بدو سپرده اند تباه نمى گرداند،و آنچه را به او تذكّر داده اند به دست فراموشى نمى سپارد،و مردم را به لقبهاى زشت نمى خواند،و به همسايه زيان نمى رساند،و مصيبت زده را شماتت نمى كند، در آنچه باطل است وارد نمى شود،و پا از مرز حقّ بيرون نمى نهد، اگر خاموشى گزيند سكوتش او را غمگين نمى كند،و اگر بخندد آواز خنده اش بلند نمى شود،و اگر بر او ستم رود شكيبايى مى ورزد تا خداوند بزرگ انتقام او را بگيرد.نفسش از او در رنج،و مردم از او در آسايشند،براى آخرتش خود را به سختى مى اندازد،و مردم را از شرّ نفس خويش آسوده مى گرداند،دورى جستن او از كسانى كه از آنان كناره گيرى مى كند به خاطر زهد و مصون ماندن از گناه است،و نزديكى او به كسانى كه با آنها معاشرت مى كند بر پايه نرمش و مهربانى است،نه كناره گيرى او به سبب تكبّر و خود پسندى است و نه نزديكى او براى نيرنگ و فريب مى باشد.» راوى گفته است:در اين هنگام همّام مدهوش شد،و در همين حالت جان به جان آفرين تسليم كرد،امير مؤمنان(علیه السلام)فرمود:آگاه باشيد:به خدا سوگند من از اين پيشامد بر او بيم داشتم،سپس فرمود:

نصايح و مواعظ درست در كسانى كه شايستگى آن را دارند اين چنين تأثير مى كند،يكى از حاضران گفت:اى امير مؤمنان!خودت را چه حال است

ص:750

«چرا در شما اثر نكرد؟»امام(علیه السلام)در پاسخ او فرمود:واى بر تو هر اجلى وقت معيّن و سبب مشخّصى دارد كه از آن تجاوز نمى كند،از اين گفتار باز ايست و ديگر اين سخن مگو زيرا اين را شيطان بر زبانت نهاده است.

شرح

بايد دانست از اين جا به بعد نسخه هاى نهج البلاغه از نظر ترتيب خطبه ها با يكديگر اختلاف دارد.در بسيارى از نسخه ها خطبه مذكور در آغاز جلد دوّم و پس از خطبه معروف به قاصعه قرار داده شده است،و آنچه پس از پاسخ آن حضرت به برج بن مسهر طائى آمده خطبه اى است كه با عبارت: الحمد للّه الّذي لا تدركه الشّواهد و لا تحويه المشاهد آغاز مى شود،و در نسخه هاى زياد ديگرى خطبه اى كه شرح آن گذشت متّصل به پاسخ آن بزرگوار به برج بن مسهر است،و خطبه الحمد للّه الّذي لا تدركه الشّواهد... پس از گفتار سيّد رضى آمده كه مى گويد:و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است به هنگامى كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)را غسل مى داد،و پس از اين تمام خطبه قاصعه و بعد از آن«باب المختار من كتب امير المؤمنين(علیه السلام)و رسائله»قرار داده شده است،گروهى از شارحان نهج البلاغه مانند امام قطب الدّين ابى الحسين كيدرى (1)و عبد الحميد بن ابى الحديد ترتيب اخير را پيروى كرده اند،و چون گمان قوى اين است كه اينان ترتيب مذكور را به اعتماد نسخه هاى صحيحى كه در دست داشته اند برگزيده اند،لذا من با آنان هماهنگ شده همين روش را اختيار كردم .

امّا همّام،او همّام بن شريح بن يزيد بن مرّة بن عمرو بن جابر بن عوف اصهب است،كه از پيروان و دوستان على(علیه السلام)به شمار است و مردى عابد و پارسا

ص:751


1- ابو الحسن محمّد بن حسين بن حسن بيهقى نيشابورى معروف به قطب الدّين كيدرى مؤلّف كتاب اصباح در فقه اثنى عشرى و شرح نهج البلاغه موسوم به حدائق الحقائق است،وى در سال 576 ه شرح مزبور را به نگارش در آورده است.روضات الجنات.جلد 7 ص 219(مترجم)

بود،درنگ امام(علیه السلام)در دادن پاسخ به او براى اين بود كه استعداد و آمادگى او را براى پذيرش موعظه،و تأثير عميق آن را در وجود او مى دانست و بيم داشت كه با شنيدن پاسخ،از خوف خدا هوش از سرش برود و جان از قالب تهى كند،از اين رو او را به رعايت تقوا دستور داد،و منظور از اين ترس از خدا در باره حفظ جانش بود كه مبادا بر اثر اين پرسش،حادثه ناگوارى براى او رخ دهد،معناى و أحسن كه در دنباله جمله اتّق اللّه آمده اين است كه بر جان خويش نكويى كند،و آن را به كارى كه بيش از توان اوست وادار نسازد،از اين رو هنگامى كه همّام بى هوش به زمين افتاد و مرد،امير مؤمنان(علیه السلام)فرمود:بدانيد به خدا سوگند من در باره او از اين حيث بيمناك بودم،و امام(علیه السلام)هنگامى پاسخ او را داد كه به گفتار آن حضرت بسنده نكرد و جز جواب پرسش خود را نمى خواست و عزم عليه يعنى در خواهش خود اصرار ورزيد و آن بزرگوار را سوگند داد.

اگر گفته شود:چگونه امام(علیه السلام)با اين كه ظنّ غالب به هلاكت او دارد به وى پاسخ مى دهد؟در صورتى كه او مانند پزشك است كه به هر يك از بيماران بر حسب استعداد و توان طبيعت او دارو تجويز مى كند.

پاسخ اين است:چيزى را كه آن حضرت در باره همّام گمان داشت اين بود كه بر اثر شوق بسيار هوش از سر بدهد امّا اين كه اين امر به مرگ او منجرّ گردد در گمان آن حضرت نبود .

اين كه امير مؤمنان(علیه السلام)نخست بيان داشته كه خداوند از طاعت مخلوق بى نياز و از نافرمانى و معصيت آنان ايمن است براى اين است كه ممكن است برخى از نادانان گمان كنند كه در تقوا و طاعت بندگان سودى،و بر اثر گناه گنهكاران زيانى متوجّه حقّ تعالى مى گردد،زيرا همگى يا بيشتر دستورهاى خداوند به موضوع تقوا و طاعت او برگشت دارد و همين پرهيزگارى است كه

ص:752

شريفترين و بالاترين وسيله تقرّب به خداوند مى باشد از اين رو امام(علیه السلام)اين امر را در صدر خطبه خود قرار داده و خداوند متعال را از اين سود و زيان تنزيه فرموده است،و ما دلائل اين امر را بارها در اين كتاب آورده ايم.

فرموده است: فقسم بينهم...تا مواضعهم .

اين جملات در توضيح و تأكيد بى نيازى خداوند از بندگان است،براى اين كه حق تعالى مبدأ آفرينش،و روزى بخش آفريدگان است،و اوست كه آنان را به دنيا كشانيده و در مراتب و درجاتى كه دارند قرار داده،يكى را توانگر و ديگرى را تهيدست،و يكى را شريف و بزرگوار و ديگرى را پست و خوار گردانيده،لا جرم او غنىّ مطلق و بى نياز از بندگان است،و اين سخن اشاره به گفتار حق تعالى است كه فرموده است: «نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ » (1)».

پس از اين امير مؤمنان(علیه السلام)به شرح غرض خود در اين خطبه كه بيان احوال پرهيزگاران است پرداخته و آنان را بطور مجمل و فشرده توصيف،و فرموده است:

فالمتّقون فيها هم أهل الفضائل يعنى:پرهيزگاران كسانى هستند كه همه فضيلتهايى را كه مايه اصلاح و تهذيب نيروى علم و عمل است در خويشتن گرد آورده اند،سپس به ترتيب و تفصيل اين فضيلتها مى پردازد:

1- منطقهم الصّواب :درستى گفتار فضيلتى است كه ناشى از رعايت عدالت در زبان است،و عبارت از اين است كه:انسان در جايى كه بايد سخن بگويد،سكوت نكند كه در صورت خاموشى كوتاهى كرده،و در آن جا كه بايد خاموشى گزيند سخن نگويد كه در صورت خلاف،زياده روى كرده است بلكه هر سخن را در جاى خود بگويد،و هر نكته را در آن جا كه سزاوار است بازگو كند،و اين عدالت در زبان،اخصّ از راستگويى و صدق گفتار است،زيرا ممكن است انسان

ص:753


1- سوره زخرف(43)،آيه(32) [1]يعنى:ما روزى آنان را در زندگى دنيا ميان آنان قسمت كرده ايم و برخى را بر برخى ديگر برترى داده ايم.

چيزى را كه گفتن آن سزاوار نيست بگويد و راست هم گفته باشد.

2- و ملبسهم الإقتصاد :ميانه روى در پوشاك فضيلتى است كه از مراعات عدالت در لباس نشأت مى گيرد،بنا بر اين او لباسى نمى پوشد كه وى را در زمرۀ اسرافكاران و ناز پروردگان در آورد،و چيزى بر تن نمى كند كه بيرون از عرف زاهدان و پارسايان بوده،و او را در جرگه فرومايگان و خسيسان وارد سازد.

3- و مشيهم التّواضع :فروتنى ملكه اى است از شاخه هاى عفّت،و عبارت از عدالت در حفظ حدّ وسط صفت ذلّت پذيرى و خوى تكبّر و برتريجويى است،و رفتار متواضعانه مستلزم آرامش و وقارى است كه برخاسته از فروتنى نفس پرهيزگاران است .

4-از آنچه خداوند حرام فرموده است چشم پوشيده اند:اين صفت نتيجۀ عفّت و خويشتندارى است.

5-گوشها را وقف شنيدن دانش سودمند كرده اند:اين فضيلتى است كه در نتيجه مراعات عدالت در نيروى شنوايى به دست مى آيد،دانشهاى سودمند عبارت است از علوم الهى و آنچه بدان مربوط مى شود و موجب به كمال رسيدن قواى نظرى و فكرى و نيز موجب تكميل نيروى عملى انسان است كه همان حكمت عملى مى باشد،چنان كه پيش از اين شرح داده ايم .

6-حال آنها در برابر سختى و بلا همان گونه است كه در هنگام خوشى و رفاه است:يعنى در برابر نزول بلا و مشكلات نوميد نمى شوند،و بر اثر نعمت و آسايش مغرور و سرمست نمى گردند بلكه در هر دو حال شكر گزارند.موصول الّذي صفت مصدر محذوفى است و ضميرى كه به آن بر مى گردد نيز حذف شده است تقدير جمله اين است كه:نزّلت كالنّزول الّذي نزّلته في الرّخاء،و ممكن است مراد از الّذى،الّذين باشد كه نون آن حذف شده است،چنان كه در قرآن كريم آمده است: «كَالَّذِي خاضُوا» كه در اين صورت حال پرهيزگاران در هنگام نزول بلا به حال كسانى كه در خوشى و رفاهند تشبيه شده،و در هر دو صورت معنا يكى است.

ص:754

7-اشتياق آنها به ثوابهاى الهى و بيم آنها از عذابهاى او به حدّى است كه اگر اجل و عمر آدمى از جانب خداوند مكتوب و معيّن نبود جان در تن آنها قرار و آرام نمى گرفت:روشن است كه اگر اين شوق و ترس به سر حدّ ملكه برسد موجب دوام كوشش در عمل و اعراض از دنيا خواهد بود،و چون منشأ اين دو حالت تصوّر عظمت خالق است و به اندازه اين تصوّر،هيبت و اهميّت وعد و وعيد او دانسته مى شود،لذا قوّت خوف و رجا بسته به ميزان درك عظمت خداوند است،و بايد دانست كه خوف و رجا دو در بزرگ از درهاى بهشت است .

8- عظم الخالق في أنفسهم :خداوند در نظر آنان بزرگ است،درك عظمت حقّ تعالى بر حسب انگيزه ها و جاذبه هايى است الهى كه انسان را به سوى معرفت و محبّت او سوق مى دهد،و تفاوتى كه در ادراك عظمت بى پايان او ميان انسانها وجود دارد به سبب تفاوتى است كه در ميزان معرفت و محبّت خلايق نسبت به او موجود است و به نسبت درجه درك عظمت اوست كه كوچكى و زبونى هر چه جز خداست تصوّر،و در برابر چشم باطن جلوه گر مى شود.

فرموده است: فهم و الجنّة كمن رآها...تا معذّبون .

اين سخن اشاره به اين است كه مرد خدا اگر چه با جسم خود در اين جهان است ليكن با چشم دل احوال بهشت و خوشبختيهاى آن را مى بيند،و چگونگى دوزخ و بدبختيهاى آن را مشاهده مى كند آن چنان كه گويا با چشم سر بهشت را ديده و در آن متنعّم شده،و دوزخ را با چشمان خود مشاهده كرده و در آن معذّب گشته است.اين پايه از ايمان را مرتبه عين اليقين گويند،و درجه شدّت اشتياق پرهيزگاران به بهشت و بيم آنان از آتش دوزخ بر حسب همين مرتبه از يقين و ايمان است .

9- قلوبهم محزونة :اندوه دلهاى آنان نتيجه غلبه ترس از عذاب خداست.

10- شرورهم مأمونة :اين كه مردم از شرّ آنان در امانند،به اين سبب است كه منشأ همگى شرارتها و بديها دوستى دنيا و زخارف آن است،و مردان خدا از

ص:755

اين بر كنارند.

11- أجسادهم نحيفة :علّت لاغرى و نزارى اجساد مؤمنان،بسيارى روزه داشتن و بيدارى،و خشونت خوراك و پوشاك و دورى جستن از خوشيهاى دنياست.

12- حاجاتهم خفيفة :نيازهاى آنان اندك است زيرا پرهيزگاران از خوراك و پوشاك و ديگر لوازم زندگى دنيا به اندازه اى كه ضرورت دارد بسنده كرده اند،و اين حدّ اقلّ نياز است.

13- أنفسهم عفيفة :ملكه عفّت جنبه فضيلت نيروى شهوانى است و عبارت از حدّ وسط ميان خاموشى شعله شهوت،و بر افروختگى آن است كه فجور گفته مى شود و هر دو زشت و از رذائل به شمارند .

14-در برابر ناگواريها و سختيهاى زندگانى دنيا،و ترك خوشيها و لذّتهاى آن شكيبا،و در روبرو شدن با آزار مردم بردبارند،و مى دانيم شكيبايى عبارت از ايستادگى انسان در برابر نفس امّاره است تا اين كه به لذّات زشت و ناروا كشانيده و آلوده نشود،و اين كه فرموده است مدّتى كوتاه شكيبايى كردند و در پس آن به آسايشى طولانى رسيدند براى اين است كه رغبت شنوندگان را به صبر در مشكلات برانگيزد،منظور از راحت طولانى سعادتى است كه در بهشت حاصل مى شود،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ جَزاهُمْ بِما صَبَرُوا جَنَّةً وَ حَرِيراً» .

فرموده است: تجارة مربحة .

واژه تجارت را،براى اعمال شايسته و فرمانبردارى آنان از اوامر الهى استعاره فرموده است،وجه مناسبت اين است كه پرهيزگاران با اعمال و عبادات خود خوشيهاى دنيا را با لذّتهاى آخرت معاوضه كرده اند،واژه ربح كه در عبارت آمده ترشيح اين استعاره و بيانگر برترى و ارزشمندتر بودن لذّات آخرت نسبت به خوشيهاى دنياست كه پرهيزگاران به آنها پشت پا زده اند،و روشن است كه دست يافتن به چنين داد و ستد پرسودى به توفيقات و عنايات الهى وابسته است كه

ص:756

اسباب آن را فراهم،و آنان را براى عمل در اين راه آماده سازد.

15-دنيا آنان را خواهان است ليكن آنان آن را نمى خواهند،اين سخن به زهد حقيقى پرهيزگاران اشاره دارد،و زهد ملكه اى است از فروع عفّت،و مدلول اين گفتار كنايه است بر اين كه آنان شايستگى احراز مقامات دنيوى مانند وزارت و قضاوت و سرورى و بزرگى را دارا هستند و در موقعيّتى قرار دارند كه اگر بخواهند اين مقامات به آنها مى رسد،و نيز احتمال دارد كه مقصود از دنيا اهل دنياست و اين مضاف حذف شده باشد.

16-دنيا آنان را به اسارت خود در آورده ليكن آنان جان خود را فديه داده و از قيد آن رها شده اند،ا0ين گفتار گوياى اين معناست كه هر كس دنيا را پس از آلودگى و بهره گيرى از خوشيهاى آن ترك،و از آن كناره گيرى كند،و راه فرمانبردارى خدا را در پيش گيرد،خود را از آثار بد اعمال گذشته خويش كه همچون غلّ به گردن او در آمده است آزاد مى سازد،واژه أسر(اسارت)براى غلبه و سلطه آثار اعمال بر نفس،و كلمه فديه براى روگردانيدن از خوشيهاى دنيا و در پيش گرفتن راه خدا استعاره شده است.

اين كه در جمله أرادتهم الدّنيا و لم يريدوها با واو،و در عبارت ففدوا أنفسهم منها با فاء عطف شده براى اين است كه همچنان كه ممكن است انسان پس از رو آوردن دنيا به او،زهد پيشه كند و از او روى گرداند گاهى هم از نخست و پيش از آن كه دنيا روى خوشى به او نشان دهد از آن كناره گيرى مى كند و زهد را بر مى گزيند چنان كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«كسى كه آخرت را بزرگترين مقصد خود قرار دهد خداوند او را به مقصودش مى رساند و دنيا نيز به او مى رسد در حالى كه خوار و سر كوفته باشد (1)»بنا بر اين در جمله و لم يريدوها عطف با فا نيكو نبوده امّا در جمله ففدوا چون فديه دادن جز پس از اسارت انجام نمى گيرد با فاء

ص:757


1- من جعل الآخرة أكبر همّه جمع اللّه عليه همّه و أتته الدّنيا و هى راغمة.

عطف داده شده است .

17- أمّا اللّيل فصافّون أقدامهم...تا آذانهم .

اين گفتار اشاره به اين است كه پرهيزگاران نفس امّاره خود را به وسيله عبادات رام و فرمانبردار مى گردانند،همچنين بيانگر اين است كه چگونه آنان در برابر قرآن به هيجان آمده و درمان دردهاى خود را از آن مى جويند،و با به كار بستن ترتيل و شمرده و خوب خواندن آن،مقاصد قرآن را درك مى كنند،اين كه فرموده است هنگام تلاوت آيات عذاب،دلهاى خود را قرين غم و اندوه مى سازند،اين از جمله چاره جوييها و درمان طلبيهايى است كه از قرآن براى دردهاى خود مى كنند،زيرا درد انسان نادانى و ديگر صفات زشت مورد عمل اوست،و داروى نادانى،دانايى،و درمان خويهاى نكوهيده،به دست آوردن صفات پسنديده اى است كه در جهت مخالف آنها قرار دارد،از اين رو آنان با تلاوت قرآن كريم دل را قرين اندوه ساخته،و ترس خود را در برابر آيات عذاب الهى كه بر ضدّ غفلت و سرگرمى به امور دنياست برانگيخته،و با حصول آگاهى درد نادانى خويش را درمان مى كنند،زيرا هر صفتى را كه قرآن فضيلت دانسته و به آن تشويق كرده،براى صفت ضدّ آن كه زشت و ناپسنديده است درمان است، بقيّه اين گفتار در باره چگونگى محزون كردن دل و به شوق آوردن آن است .

فرموده است: فهم حانون على أوساطهم اين سخن در باره چگونگى ركوع پرهيزگاران است.

فرموده است: مفترشون لجباههم...تا أقدامهم ،اين گفتار اشاره به كيفيّت سجود آنان دارد و اعضاى هفتگانه سجده را ذكر مى كند.

فرموده است: يطّلبون...تا رقابهم ،اشاره به خواستى است كه پرهيزگاران در اين عبادتهاى خود دارند .

18-ويژگيهاى آنان اين است كه در روز حكيمانند،مراد از آن حكمت شرعيّه است كه مشتمل بر كمال نيروى علمى و عملى است و ميان صحابه

ص:758

و تابعان معمول بوده است،به جاى حكماء حلماء نيز روايت شده است،و حلم صفت فاضله اى مى باشد كه از فروع ملكه شجاعت است و عبارت از حدّ وسط ميان سستى و بى حالى و زياده روى در خشم و تندى است كه هر دو از خويهاى زشت به شمار مى آيند،اين كه اينها از صفات روز آنهاست،و شب آنها به نماز اختصاص داده شده براى اين است كه همان گونه كه پيش از اين گفته ايم شب براى برگزارى نماز شايسته تر است.

19-دانشمندانند،منظور از اين دانش،كمال قوّت نظرى به وسيله داشتن علوم نظرى است كه عبارت از معرفت صانع عالم و شناخت صفات اوست.

20-ابرار و نيكوكارانند،برّ(نيكوكار)كه جمع آن ابرار است معناى عفيف (پاكدامن)را نيز شامل است،زيرا واژه مقابل برّ،فاجر(بدكار)است.

21-پرهيزگارانند،مراد از تقوا و پرهيزگارى در اين جا ترس از خداست، و اگر چه پيش از اين صفت عفّت و بيم از خداوند جزء صفات پرهيزگاران آورده شده ليكن تكرار آنها در اين جا به منظور شمارش صفات و اخلاق آنان در ساعات روز است،و آنچه پيش از اين گفته شده مراد مطلق اوصاف آنها بوده است.

فرموده است: و قد برأهم الخوف...تا عظيم .

اين گفتار در بيان اثرات ترس از خداست كه بر جان آنان غلبه دارد،و بى ترديد بروز آثار مذكور به سبب اين است كه روح آنان كه عهده دار تدبير امور تن است در نتيجه توجّه به مبدأ عالم وجود و هراس از قصور در برابر او،و بازماندن نيروى جذب و تغذيه از رسانيدن بدل ما يتحلّل به بدن،نمى تواند به اصلاح امور و اداره آن بپردازد،از اين رو لاغرى و نزارى آنان را بر اثر ترس از خدا به تيرى كه تراشيده شده باشد تشبيه فرموده است،و وجه مشابهت شدّت لاغرى و كاهيدگى آنان است.و اين وضع دگرگونى رنگ و رخسار و پوست و قيافه و ضعف انفعالات نفسانى را بر اثر ترس و اندوه به دنبال دارد،لذا بيننده گمان مى كند آنان بيمارند در صورتى كه هيچ گونه بيمارى در آنها نيست،جمله و يقول قد خولطوا يعنى بيننده

ص:759

مى گويد آنها ديوانه شده اند،اشاره به حالتى است كه در برخى از اوقات به اهل معرفت دست مى دهد و اين هنگامى است كه روح آنها به فرشتگان عالم بالا پيوسته،و از تدبير امور بدن و ضبط حركات آن بازمانده و شروع به گفتن سخنانى مى كنند كه خلاف متعارف بوده و از نظر ظاهر بينان اهل شرع،زشت شمرده شده و به گويندگان آن سخنان نسبت نابخردى و ديوانگى و گاهى كفر و ارتداد داده اند، چنان كه در باره حسين بن منصور حلاّج نقل شده است (1).

فرموده است: و لقد خالطهم أمر عظيم .

يعنى پرهيزگاران را امرى بزرگ به خود مشغول داشته است،و مراد اين است كه تمامى دل و نهان آنها متوجّه تماشاى شكوه و جلال پروردگار و مطالعه انوار فرشتگان عالم بالاست .

22-فرموده است: لا يرضون من أعمالهم القليل...تا الكثير .

پرهيزگاران به سعى اندك خشنود نمى شوند،و اعمال بسيار خود را زياد نمى شمرند،زيرا به نتايج والايى كه بر اعمال آنها مترتّب است آگاهند.

فرموده است: فهم لأنفسهم متّهمون...تا ما لا يعلمون .

اين كه پرهيزگاران نفس خويش را به قصور متّهم مى كنند،و از اعمال خود بيمناكند به سبب شكّ و بدبينى است كه نسبت به توهّمات و تلقينهاى نفس خويش دارند،زيرا نفس اين توهّم را در آنها پديد مى آورد كه عبادتهاى آنها نيكو و مقبول است،و بر وجه مطلوب كه موجب تقرّب به درگاه الهى است انجام شده است،و اين توهّم باعث خودپسندى و مغرور شدن به عبادت،و كوتاهى در افزايش

ص:760


1- اگر مقصود شارح شطحيّات صوفيان است،به راستى اگر اينها را در حال سلامت گفته اند بايد آنها را كفريّات ناميد و اگر در غير اين حالت بوده هذيان است تعالى اللّه عمّا يصفون،امّا در مورد حسين ابن منصور حلاج همه اكابر علماى شيعه او را كافر و كذّاب شمرده اند و كافى است كه توقيع امام زمان(علیه السلام)بر لعن و براءت از او صادر شده است.رجوع شود به كتاب غيبت شيخ طوسى و احتجاج شيخ طبرسى و غير اينها مترجم()

عمل است،در صورتى كه اگر در اين باور شكّ كند و انديشه خود را متّهم سازد به اين كه در اين حكم از نفس امّاره پيروى مى كند اين بيم در او پديد مى آيد كه اعمال او مطابق دستور انجام نشده است،و در نتيجه،اين شكّ و بدبينى او را بر عمل بيشتر وادار،و خودپسندى و فريفتگى او را به عبادتهايى كه انجام داده از ميان مى برد،و مى دانيم كه عجب و خودپسندى از چيزهايى است كه موجب هلاكت انسان است،چنان كه امير مؤمنان(علیه السلام)فرموده است:سه چيز هلاكت كننده است:حرصى كه دنبال شود و هوسى كه پيروى گردد و خودپسندى (1).

همچنين ترسى كه از ستايش مردم از آنان به آنها دست مى دهد درمان حالت برتربينى و خود پسندى است كه معمولا بر اثر مدح و ستايش در انسان به وجود مى آيد،از اين رو هنگامى كه يكى از آنان را مى ستايند در پاسخ مى گويد:

من به خودم از ديگران داناترم و ...

پس از اين امام(علیه السلام)بطور كلّى به ذكر نشانه هايى كه هر يك از مؤمنان به آنها شناخته مى شود پرداخته است،و اوصافى كه براى آنان پيش از اين بيان فرموده اگر چه به آنان اختصاص داشته و بدانها شناخته مى شوند،ليكن گاهى ممكن است برخى از آن صفات به ريا آميخته شود،در صورتى كه تقواى حقيقى به ريا آلوده نمى گردد،از اين رو اوصاف پرهيزگار را در اين بخش از گفتار خود جمع آورى و بطور مرتّب ذكر فرموده است:

1-در دين نيرومند است،به سبب اين كه در برابر وسوسه هاى شيطان ايستادگى مى كند و فريب مردم را نمى خورد،و اين ويژگيهاى دين عالمان و دانشوران است.

2-در امور دنيا داراى هشيارى و درنگ و دقّت است و اين صفات را با نرمخويى آميخته و از تندخويى و خشونت بدور است،چنانكه در مثل آمده كه:نه

ص:761


1- ثلاث مهلكات:شحّ مطاع و هوى متّبع و إعجاب المرء بنفسه.

چندان شيرين باش كه تو را ببلعند و نه چندان تلخ كه تو را به دور افكنند،و اين همان صفت فاضله عدالت در رفتار با خلق است،و مى دانيم نرمخويى گاهى از نظر تواضع مطلوبى است كه مقتضاى آيه شريفه: «وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» (1)مى باشد،و زمانى ناشى از فرومايگى و ضعف يقين است و تواضعى كه پسنديده است همان است كه در نخست گفته شد و آن با هشيارى و مصلحتهاى نفس توأم است،امّا فروتنى دوّم از صفات زشت به شمار مى آيد،و نمى تواند با آگاهى و دور انديشى همراه باشد زيرا افراد سفله و فرومايه را وزش هر نسيمى به جنبش در مى آورد و هر جاذبه و انگيزه اى آنها را تحت تأثير قرار مى دهد.

3-ايمان او در حدّ يقين است،چون ايمان عبارت از تصديق وجود آفريدگار جهان و آنچه دين از جانب او براى بشر آورده است و اين تصديق داراى شدّت و ضعف است،گاهى بر حسب تقليد است يعنى اعتقادى است مطابق با واقع ليكن مستند به انگيزه و دليل نيست،و زمانى تصديق ناشى از علم و دانايى است و اين عبارت از اعتقادى است كه متّكى به برهان و دليل است.گاهى هم علاوه بر اين كه تصديق،از روى علم و مستند به برهان است عدم امكان هر چه جز آن است نيز از روى علم و دليل مورد اعتقاد و تصديق است كه اين را علم اليقين مى نامند،و پيشتازان راه حقّ به اين مرتبه بسنده نمى كنند بلكه با روگردانيدن از دنيا و از ميان برداشتن موانع و حجابها خواستار يقينى هستند كه حاصل از مرتبه شهود است و منظور از اين،يقينى است كه تزلزل و احتمال به هيچ روى در آن راه نداشته باشد.

4-در به دست آوردن و هر چه بيشتر اندوختن دانش حريص است.

5-دانش را كه از صفات ملكوتى است با حلم و بردبارى كه از فضيلتهاى

ص:762


1- سوره شعراء(26)آيه(215) [1]يعنى:پر و بال مرحمت خود را به تواضع براى مؤمنان پيرو خود بگستران.

نيروى حيوانى است در آميخته است .

6-در حال توانگرى ميانه رو است،روش فاضله عدالت در به كار بردن متاع دنيا همين است كه از فضول آن صرف نظر كنند و از حدّ ضرورت نگذرند.

7-داشتن خشوع و فروتنى و احساس عجز و زبونى در عبادت،و اين حالت، نتيجه تفكّر در جلال معبود و عظمت اوست كه به منزله روح عبادت است.

8-در حال تنگدستى بردبار است،زيرا نزد مردم از تهيدستى شكايت نمى برد،و از آنها چيزى طلب نمى كند،بلكه بى نيازى خود را از آنان نشان مى دهد،و اين حالت از قناعت در زندگى و خشنود بودن به قضاى الهى و بلند همّتى.ناشى مى گردد،و توجّه به وعده هاى خداوند و آنچه براى پرهيزگاران آماده فرموده است آن را تقويت مى كند.

9-در سختيها شكيباست.

10-در طلب حلال است و از حرام پرهيز مى كند،و اين صفت برخاسته از عفّت ذات و پاكدامنى است.

11-در طريق هدايت و رستگارى و سير الى الله پر نشاط و فعّال است،و اين به سبب حسن اعتقاد اوست به آنچه خداوند به پرهيزگاران وعده داده است و همچنين نتيجه توجّه به شرافت هدف والايى است كه دارد .

12-در باره اعمال شايسته اى كه به جا مى آورد بيمناك است،بدين سبب كه مبادا به گونه اى كه مطلوب و سزاوار است انجام نگرديده،و مورد قبول حضرت حقّ واقع نشده باشد چنان كه از امام زين العابدين(علیه السلام)روايت شده است هنگامى كه براى اداى حجّ تلبيه مى گفت ناگهان از شترى كه بر آن سوار بود مدهوش به روى زمين افتاد،و موقعى كه به هوش آمد علّت را از او پرسيدند،فرمود:ترسيدم پروردگارم در پاسخم بگويد:لا لبّيك و لا سعديك (1).

ص:763


1- لبيّك كلمه ايجاب است يعنى:در خدمت تو ايستاده،و در اطاعت و فرمانبردارى تو حاضرم، سعديك يعنى نيكبختى پياپى تو را باد.(مترجم)

13-كوشش او در شب سپاسگزارى از خداست،به مناسبت آنچه در روز، روزى او كرده و بر آنچه او را از آن محروم داشته است،همچنين سعى او در روز اداى ذكر الهى است،تا خدا هم او را ياد كند و كمالات نفسانى و بدنى را روزى او گرداند،چنان كه فرموده است: «فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَ اشْكُرُوا لِي وَ لا تَكْفُرُونِ» .

14- يبيت حذرا و يصبح فرحا...تا الرّحمة .

اين گفتار هر چه را پرهيزگار از آن بيمناك و بر حذر است،و همچنين آنچه را بدان خرسند است توضيح مى دهد و مقصود آن حضرت اين نيست كه شب او به بيم از غفلت،و روز او به خشنود بودن اختصاص دارد،بلكه اين سخن شبيه اين است كه مى گوييم:فلانى شب را با بيم و روز را با شادى آغاز كرد،همچنين در آن جا كه به شكر پرهيزگاران در شب،و ذكر آنها در روز اشاره فرموده منظور آن بزرگوار اختصاص آنها در اين اوقات نيست .

15-فرموده است: إن استصعبت...تا تحبّ .

اين سخن در باره مقاومت مسلمان پرهيزگار است كه هنگامى كه نفس امّاره كار را بر او دشوار مى سازد در برابر او پايدارى مى كند،و آن را بر خلاف آنچه ميل دارد مجبور مى سازد،و به خواسته ها و تمايلات آن اعتنا نمى كند.

16-روشنى چشم و شادى دل خود را در چيزهايى مى داند كه از ميان رفتنى نبوده،و در زمره كمالات نفسانى پايدار باشد،مانند دانش و حكمت و صفات برجسته اخلاقى كه همگى متضمن لذات باقى و سعادت دائمى است.اصطلاح قرّة عينه(روشنى چشمش)كنايه از خوشى و شادمانى اوست،زيرا مستلزم اين است كه با ديدن آنچه مطلوب اوست چشمش بدان قرار و آرام گيرد،و از آنچه رفتنى و ناپايدار است چشم پوشد و زهد اختيار كند.

17-بردبارى را با دانش در آميخته است،پس نادان نيست تا سبكسرى كند،همچنين گفتار را با كردار قرين ساخته است در نتيجه آنچه را نمى كند

ص:764

نمى گويد،و به كار نيكى كه خود آن را به جا نمى آورد فرمان نمى دهد،و از كار زشتى كه پس از گفتن،خودش مرتكب آن مى شود ديگران را نهى نمى كند،و از وعده خود تخلّف نمى ورزد تا خود را در زمره دشمنان خدا قرار دهد،چنان كه فرموده است: «كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ » (1).

18-آرزويش كوتاه است،و آمال دور و دراز ندارد،زيرا مرگ را بسيار ياد مى كند،و پيوسته در انديشه لقاى پروردگار است.

19-لغزشهايش اندك است،مى دانيم كه لغزشهاى خداشناسان از قبيل ترك اولى است،زيرا صدور كارهاى خوب و شايسته،ملكه و طبيعت آنها گرديده، و انگيزه هاى لغزش و خطا در آنها كم بوده،و به ندرت و بر حسب ضرورت و يا اشتباه مرتكب اين امور مى شوند،و در اين باره شكّى نيست.

20-دل او در برابر خداوند ترسان و خاشع است،زيرا نظر بر عظمت معبود و جلال كبريائى او دارد.

21-نفس او قانع است،اين صفت بر اثر توجّه به حكمت و قدرت خداوند است،و اين كه اوست كه روزى مردم را تقسيم مى كند،تصوّر سودى كه قناعت در دنيا،و نتايجى كه در آخرت دارد اين صفت را در او راسختر و نيرومندتر مى گرداند.

22-خوراك او اندك است،زيرا مى داند كه پرخورى مايه از دست رفتن زيركى و هشيارى،و موجب از ميان رفتن نرمدلى و پديد آمدن سخت دلى و تنبلى است.

23-كارش آسان است،يعنى به خاطر كسى خود را به رنج نمى اندازد،و ديگرى را به زحمت وا نمى دارد.

24-دينش را نگهبان است،و چيزى از آن را ترك نمى كند،و خللى بر آن

ص:765


1- سوره صفّ(61)آيه(3) [1]يعنى:نزد خدا بسيار موجب خشم است سخنى بگوييد كه بدان عمل نمى كنيد.

وارد نمى سازد.

25-شهوتش مرده است،واژه مرگ براى خاموشى و فرو نشستگى شهوت او در جهت آلودگى به حرام استعاره شده،و اين حالت ناشى از ملكه عفّت اوست.

26-خشم خود را فرو برده است،اين صفت از فضيلتهاى نيروى غضبيّه است.

27-نيكى او مورد اميد و انتظار است،زيرا نيكوكارى بيشترين كار اوست، و مردم از شرّ او ايمن و آسوده اند،براى اين كه مى دانند او قصد بدى و آزار رسانى ندارد .

28-فرموده است: إن كان في الغافلين...تا لم يكتب من الغافلين .

يعنى:اگر مردم او را در زمره غافلان به شمار آورند،و ذكر خدا را بر زبان او مشاهده نكنند،خداوند او را از ذاكران و كسانى كه پيوسته در ياد اويند محسوب داشته است،زيرا دل او همواره در ياد خداست هر چند آن را بر زبان جارى نساخته است،و اگر در ميان مردم زبانش به ذكر خدا مشغول باشد روشن است كه از غافلان شمرده نخواهد شد.

در باره ذكر خدا ستايشهاى بسيار شده،و آن را يكى از درهاى بزرگ بهشت شمرده،و وسيله ارتباط با خداوند متعال دانسته اند،و پيش از اين به فضيلت ذكر و اسرار آن اشاره شده است.

29-كسى را كه به او ستم كرده مى بخشد و مورد عفو خود قرار مى دهد،و عفو صفت فاضله اى است كه ناشى از شجاعت است،اختصاص عفو به كسى كه بر وى ظلم روا داشته براى بيان اين معناست كه با وجود انگيزه انتقامجويى كه در نهاد وى است از او در مى گذرد.

30-به كسى كه او را از عطاى خود محروم داشته بخشش مى كند،و اين روش برخاسته از خوى برجسته سخاوت است .

31-به كسى كه از او بريده است پيوند برقرار مى كند،مواصلت و پيوند

ص:766

با ديگران خوى پسنديده اى است كه مندرج در تحت صفت فاضله عفّت است.

32-دور است از اين كه سخن زشت بگويد،يعنى كمتر اتّفاق مى افتد كه زبانش را به آنچه سزاوار نيست بيالايد.

33-نرم گفتار است،يعنى در هنگام گفتگو و داد و ستد با مردم و وعظ و ارشاد آنها با نرمى و ملايمت كه نشانه فروتنى است رفتار مى كند.

34-كار زشت از او بدور و كارهاى نيك نزد او حضور دارد،زيرا او به رعايت حدود الهى پايبند است.

35-نيكى او به مردم رو آورده،و شرّش پشت كرده است،اين سخن شبيه گفتار آن حضرت است كه فرموده است:خير او مورد اميد و انتظار،و از شرّ او مردم آسوده و در امانند،و دور نيست كه منظور از اقبال خير،كوشش در ازدياد طاعت و آمادگى براى آن است،و غرض از ادبار شرّ،دور بودن او به همان اندازه از شرّ و بدى است،زيرا هر كس به چيزى رو آورد و در راه آن تلاش كند همان قدر از آنچه ضدّ آن است دورى جسته و به آن پشت كرده است .

36-در برابر حوادث تكان دهنده آرام و استوار است،منظور از زلازل رويدادهاى سخت و فتنه هاى بزرگى است كه موجب پريشانى دلها و دگرگونى احوال مردم است،حالت وقار كه به معناى آرامى و استوارى است ملكه اى است كه از فروع شجاعت است.

37-در سختيها و ناگواريها بسيار شكيباست،اين صفت در نتيجه ثبات ايمان و بلندى همّت او در برابر احوال زودگذر روزگار است.

38-در هنگام خوشى و آسودگى اگر چه بهره كمى داشته باشد بسيار شكرگزار است،و اين ناشى از محبّت او به خداوندى است كه:اديم زمين سفره عام اوست.

39-به كسى كه با وى دشمنى دارد ستم نمى كند،اين سخن تجاوز و ستم را از مسلمان پرهيزگار نفى مى كند،با اين كه انگيزه ارتكاب اين عمل در او موجود

ص:767

است،و اين انگيزه همان دشمنى با كسى است كه مى تواند بر او تعدّى و ستم روا دارد.

40-به خاطر كسى كه با او دوستى دارد گناه نمى كند،اين گفتار صفت زشت فجور را كه عبارت از پيروى از هوسها به خاطر دوستان است از او سلب مى كند،و اين ممكن است بدين صورت باشد كه چيزى را كه دوست او استحقاق آن را ندارد به او ببخشد،يا آنچه را كه سزاى اوست از او دور گرداند،چنان كه قاضيان بدكار و حاكمان ستمكار مرتكب مى شوند،بنا بر اين مسلمانى كه پرهيزگارى را پيشه خود سازد با اين كه انگيزه مبادرت به اين اعمال كه محبّت دوستان است در او موجود است دست به اين كارها نمى زند،بلكه در بكار بردن عدالت با همگان يكسان رفتار مى كند .

41-پيش از آن كه بر ضدّ او گواهى دهند حقّ را اعتراف مى كند،براى اين كه او پرهيز دارد از اين كه دينش به دروغ آلوده شود،زيرا زمانى به گواهى دادن نياز مى افتد كه حقّ انكار شود،و انكار حقّ دروغ است.

42-امانتهايى را كه در دست اوست ضايع نمى كند،و در آنچه دين و كتاب خدا حفظ و نگهبانى آن را از او خواسته است كوتاهى نمى ورزد،زيرا پرهيزگارى و لزوم حفظ حدود الهى او را از اين كار،باز مى دارد.

43-آيات و احكام خداوند و عبرتها و مثلهايى را كه دانسته از ياد نمى برد، و به كار بستن آنها را ترك نمى كند،زيرا اينها را پيوسته در برابر چشمان خود دارد و پياپى از دل مى گذراند،و براى اداى آنچه از او خواسته شده به كار مى بندد.

44-لقب بد به ديگران نمى دهد،براى اين كه توجّه دارد كه خداوند در قرآن كريم از آن نهى كرده و فرموده است: «وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ» (1)و راز آن را مى داند كه اين كار سبب بر انگيختن فتنه و پديد آمدن دشمنى در ميان مردم

ص:768


1- سوره حجرات(49)آيه(11) [1]يعنى:و با لقبهاى زشت يكديگر را ياد نكنيد.

است،و دشمنى و تفرقه ضدّ مطلوب شارع است.

45-به همسايه زيان نمى رساند،براى اين كه به دستور حقّ تعالى در آنچه فرموده است: «وَ الْجارِ ذِي الْقُرْبى وَ الْجارِ الْجُنُبِ» (1)آگاه است و سفارش پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)را مى داند كه در اين حديث مرفوع (2)فرموده است:«پروردگارم مرا در باره همسايه آن اندازه سفارش فرمود كه گمان كردم او را ارث برنده قرار داده است (3)»،و نيز متوجّه است كه غرض از اين دستورها ايجاد الفت و همبستگى در دين است.

46-ديگران را بر مصيبتها و مشكلاتى كه دارند سرزنش و شماتت نمى كند،براى اين كه به اسرار قضا و قدر الهى اعتقاد،و به علل پيدايش مصائب توجّه دارد،و مى داند كه خود او نيز در تير رس حوادث روزگار است و با تصوّر اين كه ممكن است به نظاير آنها دچار شود بر حوادث تلخ ديگران شادى نمى كند .

47-قدم در راه باطل نمى گذارد،و پا از مرز حقّ بيرون نمى نهد،يعنى در امور باطل و پوچ دنيا كه او را از خداوند دور مى گرداند وارد نمى شود،و از خواستها و آرمانهاى حقّى كه او را به خداوند نزديك مى گرداند دست برنمى دارد،زيرا به برترى هدف متعالى خود آگاه است.

48-از خاموشى خويش اندوهگين نمى شود،زيرا او در جايى كه بايسته و شايسته است خاموشى مى گزيند و يا سخن مى گويد،بديهى است زمانى خاموشى مايه غم و اندوه انسان مى گردد كه آنچه را بايد بگويد در جاى خود نگفته و خاموش مانده باشد.

49-صدا به خنده بلند نمى كند،براى اين كه دل او بيشتر در ياد مرگ و

ص:769


1- سوره نساء(4)آيه(36) [1]يعنى:...و همسايه نزديك و همسايه دور...
2- در اصطلاح اهل درايه،حديث مرفوع خبرى است كه سند آن از وسط قطع شده و با تصريح به رفع يك يا بيشتر از راويان آن ذكر نشده باشد.فرهنگ معارف اسلامى(مترجم)
3- أوصاني ربّي بالجار حتّى ظننت أنّه يورّثه.

سختيهاى پس از آن است و آنچه از صفات پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)در اين باره نقل شده اين است كه:بيشترين خنده آن حضرت تبسّم و كمى از اوقات خنده آهسته بود، و هرگز قهقهه و كركره كه دو نوع خنده صدادار است از آن بزرگوار ديده نشده است .

50-هنگامى كه بر او ستم شود شكيبايى مى كند تا خداوند براى او انتقام گيرد،اين روش را به اين سبب برگزيده كه نتايج نيكوى صبر و بردبارى را مى داند،و به وعده اى كه خداوند در قرآن كريم به صابران داده آگاه است، چنان كه فرموده است: «وَ مَنْ عاقَبَ بِمِثْلِ ما عُوقِبَ بِهِ ثُمَّ بُغِيَ عَلَيْهِ لَيَنْصُرَنَّهُ اللّهُ» (1)و همچنين «وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصّابِرِينَ» (2).

51-نفسش از او در رنج است،مراد از اين،نفس امّاره است كه مسلمان پرهيزگار پيوسته در برابر تمايلاتش پايدارى مى كند،و آن را مقهور خويش ساخته زير فرمان خود قرار مى دهد،از اين رو مردم از آزار او ايمن و آسوده اند .

52-دورى او از ديگران به سبب زهد و بى رغبتى او به مال و منالى است كه در دست آنهاست و هم براى دور نگهداشتن خود از آلودگى به اينهاست،و ناشى از برتريجويى و خود بزرگ بينى نيست.همچنين نزديكى و معاشرت او با ديگران به سبب نرمخويى و مهربانى و دلسوزى است.نه اين كه مانند حيله گران پست براى رسيدن به خواسته هايى قصد نيرنگ و فريب داشته باشد.

صفات و نشانه هايى كه از پرهيزگاران در اين جا ذكر شده است،اگر چه ممكن است برخى را با برخى ديگر يكى دانست،ليكن هر كدام در قالب الفاظ جداگانه اى آمده و يا اين كه جزء مشابه با صفت ديگرى تركيب شده است .

بارى،اين خطبه از بزرگترين و بليغترين خطبه هاى آن حضرت در توصيف پرهيزگاران است و بدين سبب همّام را آن چنان واله و آشفته ساخت كه جان از

ص:770


1- سوره حجّ(22)آيه(60) [1]يعنى:هر كس به همان اندازه كه به او ستم شده مجازات كند سپس مورد تعدى قرار گيرد خداوند او را يارى خواهد كرد.
2- سوره نحل(16)آيه(126) [2]يعنى:و اگر شكيبايى كنيد اين براى شكيبايان بهتر است.

تنش برفت.

امّا در باره پاسخ پرسش كننده كه فرموده است:واى بر تو براى هر عمرى وقتى مقرّر شده كه از آن تجاوز نمى كند،يعنى در آن وقت به سر مى رسد،و بر اين نقطه پايانى نمى توان پيشى جست،و يا از آن باز پس ماند،ضمير در جمله يعدوه به أجل باز مى گردد،و فرموده است: و سببا لا يتجاوزه يعنى براى اين اجل سببى مقدّر شده كه علّت فاعلى به سر رسيدن آن است و اسباب ديگرى جز آن نمى تواند آن را به پايان برساند،و اين سبب ممكن است موعظه مؤثّرى اين چنين باشد،بى ترديد اين پاسخ براى شنونده قانع كننده و در عين حال سخنى حقّ و درست است،و اشاره است به اين كه آنچه آن حضرت را در برابر اين مواعظ بليغ و بازگو كردن اين حقايق زنده و پا بر جا نگه داشته،اجل و مدّت معيّنى است كه به حكم قضاى الهى براى بقاى او مقدّر شده و اين سبب اصلى است،و سبب بعدى تفاوتى است كه ميان آن بزرگوار و همّام و امثال اوست،و اين تفاوت عبارت است از قوّت نفس قدسى آن حضرت براى قبول آنچه از طرف خداوند به او مى رسد،و عادت آن بزرگوار به اين امور،و رسيدن او به مقام سكينه و اطمينان،و ضعف نفس همّام در برابر آنچه از مراتب بيم و اميد خداوند براى او توضيح داده شده بود.امّا امام(علیه السلام)اين را در پاسخ او نگفت،زيرا مستلزم بيان برترى خويش بود و يا اين كه فهم پرسش كننده را براى درك اين مطلب نارسا ديد،و اين كه او را نهى مى كند كه از تكرار اين گونه پرسشها خوددارى،و از آنچه شيطان بر زبان او نهاده دورى كند براى اين است كه پرسش او نابجا و بى مورد بوده،و اين خود از تأثيرات شيطان است،و مصونيّت از خطا و توفيق از خداوند است.

ص:771

185-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است كه در آن صفات منافقان را بيان فرموده

اشاره

است:

نَحْمَدُهُ عَلَى مَا وَفَّقَ لَهُ مِنَ الطَّاعَةِ- وَ ذَادَ عَنْهُ مِنَ الْمَعْصِيَةِ وَ نَسْأَلُهُ لِمِنَّتِهِ تَمَاماً- وَ بِحَبْلِهِ اعْتِصَاماً- وَ نَشْهَدُ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ- خَاضَ إِلَى رِضْوَانِ اللَّهِ كُلَّ غَمْرَةٍ وَ تَجَرَّعَ فِيهِ كُلَّ غُصَّةٍ- وَ قَدْ تَلَوَّنَ لَهُ الْأَدْنَوْنَ وَ تَأَلَّبَ عَلَيْهِ الْأَقْصَوْنَ- وَ خَلَعَتْ إِلَيْهِ الْعَرَبُ أَعِنَّتَهَا- وَ ضَرَبَتْ إِلَى مُحَارَبَتِهِ بُطُونَ رَوَاحِلِهَا- حَتَّى أَنْزَلَتْ بِسَاحَتِهِ عَدَاوَتَهَا مِنْ أَبْعَدِ الدَّارِ وَ أَسْحَقِ الْمَزَارِ- أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ وَ أُحَذِّرُكُمْ أَهْلَ النِّفَاقِ- فَإِنَّهُمُ الضَّالُّونَ الْمُضِلُّونَ وَ الزَّالُّونَ الْمُزِلُّونَ- يَتَلَوَّنُونَ أَلْوَاناً وَ يَفْتَنُّونَ افْتِنَاناً- وَ يَعْمِدُونَكُمْ بِكُلِّ عِمَادٍ وَ يَرْصُدُونَكُمْ بِكُلِّ مِرْصَادٍ- قُلُوبُهُمْ دَوِيَّةٌ وَ صِفَاحُهُمْ نَقِيَّةٌ- يَمْشُونَ الْخَفَاءَ وَ يَدِبُّونَ الضَّرَاءَ- وَصْفُهُمْ دَوَاءٌ وَ قَوْلُهُمْ شِفَاءٌ وَ فِعْلُهُمُ الدَّاءُ الْعَيَاءُ- حَسَدَةُ الرَّخَاءِ وَ مُؤَكِّدُو الْبَلاَءِ وَ مُقْنِطُو الرَّجَاءِ- لَهُمْ بِكُلِّ طَرِيقٍ صَرِيعٌ- وَ إِلَى كُلِّ قَلْبٍ شَفِيعٌ وَ لِكُلِّ شَجْوٍ دُمُوعٌ- يَتَقَارَضُونَ الثَّنَاءَ وَ يَتَرَاقَبُونَ الْجَزَاءَ- إِنْ سَأَلُوا أَلْحَفُوا وَ إِنْ عَذَلُوا كَشَفُوا وَ إِنْ حَكَمُوا أَسْرَفُوا- قَدْ أَعَدُّوا لِكُلِّ حَقٍّ بَاطِلاً وَ لِكُلِّ قَائِمٍ مَائِلاً- وَ لِكُلِّ حَيٍّ قَاتِلاً وَ لِكُلِّ بَابٍ مِفْتَاحاً- وَ لِكُلِّ لَيْلٍ مِصْبَاحاً- يَتَوَصَّلُونَ إِلَى الطَّمَعِ بِالْيَأْسِ لِيُقِيمُوا بِهِ أَسْوَاقَهُمْ- وَ يُنْفِقُوا بِهِ أَعْلاَقَهُمْ يَقُولُونَ فَيُشَبِّهُونَ- وَ يَصِفُونَ فَيُمَوِّهُونَ قَدْ هَوَّنُوا الطَّرِيقَ- وَ أَضْلَعُوا الْمَضِيقَ فَهُمْ لُمَةُ الشَّيْطَانِ وَ حُمَةُ النِّيرَانِ- «أُولئِكَ حِزْبُ الشَّيْطانِ أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ»

ص:772

لغات

ذاد:دور كرد أسحق المزار:دورترين ديدارگاه،سحق،با ضمّ به معناى دور است همچنين با ضمّ حاء.

يعمدونكم:شما را پريشان و گرفتار مى سازند، العماد:كار سخت و دشوار إلحاف:اصرار زياد أعلاق:جمع علق،كالاى گرانبها أضلعوا:كج و منحرف ساختند،ضلع:كج، ضلع:به فتح لام كجى طبيعى و خلقتى حمة:با تشديد زبانه آتش،با تخفيف،نيش كژدم.

غمرة:بيشترين هر چيز يرصدونكم:در كمين شما مى نشينند و انتظار مى كشند ضرّاء:درختان درهم پيچيده اى كه انسان را در خود پنهان سازد شجو:اندوه تمويه:تزوير و چيزى را بر خلاف واقع جلوه دادن لمة:با تخفيف،دسته و گروه

ترجمه

«خدا را سپاس مى گزاريم كه ما را به فرمانبردارى خويش توفيق داده،و از نافرمانى بازداشته است و از او درخواست مى كنيم كه نعمتش را كامل گرداند،و دست توسّل ما را به ريسمان محكمش برساند،و گواهى مى دهيم كه محمّد(صلی الله علیه و آله)بنده و فرستاده اوست كه براى به دست آوردن خشنودى او در امواج سختيها و مشكلات فرو رفت،و جرعه هاى پياپى غم و اندوه در اين راه نوشيد،در حالى كه نزديكانش داراى احوالى ناپايدار،و بيگانگان با او بر سر دشمنى و پيكار بودند،اعراب براى تسريع در نبرد با او زمام مركب را رها ساختند و براى شتافتن به جنگ او بر شكم شتران نواختند،تا اين كه دشمنى خود را از دورترين خانه ها و پر فاصله ترين جاها به ميدان او در آوردند.

اى بندگان خدا!شما را به تقوا و پرهيزگارى سفارش مى كنم،و از اهل نفاق و دو رويى بر حذر مى دارم،زيرا آنان گمراه و گمراه كننده اند، لغزيده گانند و ديگران را مى لغزانند،به رنگهاى گوناگون در مى آيند و به هر وسيله و با هر زبان در صدد فريفتن شمايند،و در هر فرصتى شما را هدف خود قرار داده،و در هر كمينگاهى در كمين شما نشسته اند،دلهايشان بيمار و ظاهرشان از نشانه هاى آن پاك است،پنهانى به سوى مقاصد خويش گام بر

ص:773

مى دارند،و مانند حركت بيمارى در بدن،آرام آرام به جنبش در مى آيند، سخن پردازى آنها دواست و گفتارشان شفاست،ليكن كردارشان دردى است درمان ناپذير،بر رفاه و آسايش ديگران حسد مى برند،و بر سختى و گرفتارى مردم مى افزايند،و اميدها را به نوميدى بدل مى گردانند،آنها در هر راهى براى خود كشته اى،و به سوى هر دلى وسيله اى دارند،و در هر غم و اندوهى اشكها مى ريزند،مدح و ستايش را به يكديگر وام مى دهند و پاداش خود را انتظار دارند،اگر درخواستى كنند اصرار مى ورزند،و اگر كسى را سرزنش كنند پرده از كار او بر مى دارند و اگر حكمران شوند ستم را از حدّ مى گذرانند،در برابر هر حقّى باطلى،و براى هر راستى كجى و براى هر زنده اى كشنده اى و براى هر درى كليدى و براى هر شبى چراغى آماده كرده اند،اظهار نوميدى و بى طمعى را براى رسيدن به مطامع خود وسيله قرار مى دهند تا بازار خود را رونق دهند،و متاع خدعه و تزوير خويش را به صورت كالايى ارزنده رواج بخشند،سخن مى گويند و حقّ را به باطل مى آميزند،به توصيف مى پردازند و باطل را به صورت حقّ جلوه گر مى سازند،راه را براى فريب دادن مردم هموار گردانيده،و طريق رهايى آنان را از تنگناى نيرنگهايشان پر پيچ و خم ساخته اند،آنان ياران و پيروان شيطان و زبانه آتش دوزخند: «أُولئِكَ حِزْبُ الشَّيْطانِ أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ » (1).

شرح

امام(علیه السلام)در اين خطبه از دو ديدگاه به حمد و ستايش خداوند متعال پرداخته است،يكى آن كه توفيق طاعت و فرمانبردارى را كه بزرگترين وسيله رستگارى است نصيب فرموده و ديگر اين كه از گناه و نافرمانى كه سبب بزرگترين خسران و زيان است دور داشته است.

اين كه خداوند بنده اى را از گناه دور نگه بدارد يا از طريق نواهى و هشدارهايى است كه در باره لزوم دورى جستن از گناه،و كيفر گنهكاران داده

ص:774


1- سوره مجادله(58)آيه(19) [1]يعنى:آنها حزب شيطانند،بدانيد حزب شيطان زيانكارانند.

است،و يا اين كه دست او را از وصول به اسبابى كه وى را به معصيت مى كشاند و به گناه وادار و آماده مى كند كوتاه مى سازد كه البتّه همه اينها از عنايات اوست.

پس از اين از خداوند دو چيز را درخواست مى كند،نخست اين نعمت را كه به تقديم شكر آن پرداخته است كامل گرداند،چنان كه خود فرموده است:و «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ» ديگر توفيق تمسّك به ريسمان محكم الهى يعنى دين قويم اوست كه هر كس به آن چنگ زند او را از در افتادن در پرتگاه نابودى و ژرفناى دوزخ نگه مى دارد .

سپس به رسالت آسمانى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)گواهى مى دهد،و به شرح احوال آن حضرت در اداى اين رسالت مى پردازد،واژه غمرة را براى سختيهاى بسيار و ناگواريهاى زياد كه از هر سو در آغاز بعثت به آن بزرگوار رو آورده بود استعاره فرموده است،زيرا اين حوادث انبوه به آبى كه بر رويهم انباشته و متراكم شود شباهت داشته است،واژه خوض (فرو رفتن)ترشيح اين استعاره و اشاره به همين رنجهاى بسيار و مصيبتهاى اندوهبارى است كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در آغاز دعوت خود از مشركان تحمّل فرموده است جمله تجرّع فيه كلّ غصّة كنايه از غمها و اندوههايى است كه بر اثر اين رخدادهاى ناگوار پياپى بر خود هموار مى ساخته است ،منظور از تلّون ادنين اين است كه دلهاى خويشان پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اين هنگام از او برگشته و هر كدام به گونه اى بر ضدّ او دگرگون شده بود،و مقصود از جمله تألّب الأقصون گردهمايى غير اقارب و بيگانگان بر ضدّ او و همدستى آنها با طوايف مختلف عرب از دورترين نقاط عربستان براى جنگ با اوست.

فرموده است: و خلعت إليه العرب...تا رواحلها .

دو جمله مذكور دو مثل رايج است كه امام(علیه السلام)براى بيان شدّت شتاب اعراب در جنگ با پيامبر(صلی الله علیه و آله)بدانها تمثّل جسته است،براى اين كه اسب در هنگامى كه لجامش رها شود از هر موقع ديگر تيز پاتر و زمانى كه بر شكم شتر سوارى بكوبند از هر زمان ديگر تندروتر است،به علاوه اين مثلها اشاره دارد به

ص:775

اين كه اعراب سواره و پياده به جنگ با پيامبر(صلی الله علیه و آله)شتافتند.

فرموده است: حتّى أنزلت بساحته عداوتها .

مراد از عداوت در اين جا،جنگها و شرارتهاى آنهاست كه نتيجه و حاصل دشمنى است و اطلاق آن بر جنگ بر سبيل مجاز بوده و از باب نهادن نام سبب بر مسبّب است.

كسانى كه با تاريخ آشنايى دارند مى دانند پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)براى اداى رسالت خود،و جلب خشنودى ذات مقدّس پروردگار چه رنجها و سختيها را بر خود هموار كرد،از جمله اين كه قريش او را در آغاز دعوت پيوسته استهزا و مسخره كردند و به او سنگ زدند تا پشت پاهايش خونين گشت و كودكان بر او فرياد كشيدند،و شكمبه بر سر او خالى كردند،و جامه اش را به گردنش پيچانيدند،و او و كسانش را سالهايى در شعب بنى هاشم محصور،و هر گونه رفت و آمد و داد و ستد و ازدواج و گفتگو با آنها را ممنوع كردند،و اگر اين نبود كه تنى چند به سبب خويشاوندى و يا علل ديگر بر آنها ترحّم آورده شبانه بطور پنهانى اندكى آرد يا خرما به آنها مى رسانيدند از گرسنگى تلف شده بودند،سپس آن همه اذيّت و آزارى كه بر اصحاب و ياران او وارد كردند،و آنها را مورد انواع شكنجه ها قرار دادند،چنان كه آنان را گرسنه نگه مى داشتند و در آفتاب سوزان به بند مى كشيدند و از درّه ها و شكاف كوههاى مكّه بيرون مى راندند،تا اين كه برخى از آنها ناگزير شده به كشور حبشه رو آوردند،و خود آن بزرگوار نيز از شرّ قريش و دشمنان خود گاهى به طايفه ثقيف،و زمانى به قبيله بنى عامر و موقع ديگر به ربيعة الفرس و جز آنان پناه مى برد،پس از اين،طوايف عرب براى كشتن و ترور شبانه او همدست شدند و آن حضرت ناگزير فرزندان و كسان خويش را ترك،و با رمقى كه از جان برايش باقى مانده بود،از آنان گريخت و به اوس و خزرج پناه برد،و پس از آن كه به مدينه رسيد اعراب مكّه آرام نگرفته جنگ را بر ضدّ او بر پا كردند و دسته هاى سپاهى براى نبرد با او گسيل داشتند و مركب هاى خود را براى اين كار به تاخت و

ص:776

تاز در آوردند،تا آن گاه كه خداوند او را يارى و برترى داد،و دين خود را نيرومند و آشكار فرمود .

پس از اين امير مؤمنان(علیه السلام)به تقوا و پرهيزگارى سفارش مى كند،و آنان را از منافقان بر حذر مى دارد،و ويژگيهاى اين گروه را بر مى شمارد تا آنان را بشناسند و از آنها دورى گزينند و نفرت پيدا كنند،زيرا اينها هم گمراهند يعنى از راه خدا منحرف شده و هدايت نيافته اند و هم با القاى شبهه هاى باطل و سخنان نادرست ديگران را به گمراهى مى كشانند،معناى الزّالّون المزلّون نيز همين است.

تلّون آنها كنايه از اين است كه منافقان به سبب مقاصد باطل و اغراض فاسدى كه دارند احوال آنها پيوسته در تغيير،و گفتار و رفتار آنها جوراجور و دستخوش دگرگونى است و با هر كس با چهره و زبانى جداگانه برخورد مى كنند،تفتّن منافقان يعنى كوشش آنان براى اين كه ديگران را در فتنه و بلا اندازند نيز به همين معناست و به گوناگونى گفتار و رفتار آنها بر حسب اغراض و مقاصدى كه دارند اشاره دارد،و مقصود از جمله يعمدونكم بكلّ عماد بيان اين است كه منافقان قصد دارند به هر نيرنگ و فريب مؤمنان را دچار هر گونه سختى و ناگوارى سازند، و منظور از جمله يرصدونكم بكلّ مرصاد پيگيرى و بررسى اقسام نيرنگها از طرف منافقان است تا بتوانند از طريق حيله و تزوير،در نابودى مؤمنان اقدام و آنها را به هر سختى و بدبختى دچار سازند،مراد از بيمارى دلهاى منافقان و پاكيزگى ظاهر آنان،دردهاى نفسانى است كه جان آنها را فرا گرفته مانند حسد و كينه و مكر و فريب،كه در نهان بر ضدّ آنان حيله و تزوير به كار مى برند،و در آشكار نسبت به آنان اظهار خوشرويى و دوستى و محبّت و خيرخواهى مى كنند،و اين رويّه كه انسان با زبان چيزى را خوب و پسنديده بداند و خلاف آن را در دل داشته و پنهان كرده باشد قانون و ضابطه نفاق است،مقصود از واژه صفاحهم صورت ظاهر آنهاست،و مراد از پاكيزگى صورتهايشان سلامت ظاهر آنها از بيماريهايى است كه دلهاى آنها را فرا گرفته است .

ص:777

فرموده است:پنهانى گام بر مى دارند.

اين سخن كنايه از اين است كه اقدامات زبانى و عملى خود را در جهت مقاصد و اهدافى كه دارند پوشيده داشته و دور از فهم و اطّلاع ديگران انجام مى دهند،جمله و يدبّون الضّرّاء نيز به همين معناست،واژه هاى خفاء و ضرّا و بنا بر ظرفيّت منصوبند،و اينها براى كسى كه در صدد فريب ديگرى است مثل آورده مى شود.

فرموده است: وصفهم دواء...تا العياء .

يعنى:آنها مانند زاهدان و پارسايان مردمان را موعظه كرده به پرهيزگارى و فرمانبردارى خداوند دستور مى دهند،آشكار است كه اين سخنان درمان ناپاكى و شفابخش گمراهى است،امّا با گناهانى كه مرتكب مى شوند كردار آنها كردار فاسقان و گمراهان است،و گناه بزرگترين درد درمان ناپذير است.

فرموده است: حسدة الرّخاء .

يعنى اگر در زندگى كسى فراخى و گشايشى بينند بر او حسد مى ورزند، و مؤكّدوا البلاء و اگر كسى را در سختى و گرفتارى مشاهده كنند با سخن چينى و فتنه انگيزى بر رنج و محنت او مى افزايند،به جاى صفت مؤكّدوا،و مولّدوا(توليد كنندگان)نيز روايت شده و معناى آن روشن است،و مقنطوا الرّجاء يعنى اگر كسى اميد چيزى را داشته باشد مقتضاى طبع آنها اين است كه او را نوميد گردانند،زيرا روش منافق دروغگو همواره بر اين است كه دور را نزديك و نزديك را دور نشان دهد .

فرموده است: لهم بكلّ طريق صريع .

اين سخن اشاره بر اين است:كسانى كه در نتيجه فريب و نيرنگ اينها كشته شده يا آزار و آسيب ديده بسيارند،واژه طريق يا كنايه از مقاصد گوناگون منافقان،و يا منظور نيرنگها و بد انديشيهاى مختلف آنهاست كه در هر صورت مستلزم اذيّت و آزار ديگران است.

ص:778

فرموده است: إلى كلّ قلب شفيع .

يعنى:از ويژگيهاى منافق اين است كه در هر دلى به گونه اى راهى خاصّ او پيدا كند،و براى نفوذ در وى وسيله اى جداگانه فراهم سازد،تا خود را دوست همگان حتّى دشمنان قلمداد كند،و بدين طريق بتواند فتنه به راه اندازد و شور و شرّ به پا سازد،و در واقع او دوست همگان نيست بلكه دشمن همگى است، همچنين جمله لكلّ شجو دموع كنايه از اين است كه براى دست يافتن به مقاصد و اغراض خود در برابر گريه و اندوه ديگران،به دروغ اظهار غمگينى مى كنند و اشك مى ريزند در حالى كه آنان دشمن غمديدگانند.

فرموده است: يتقارضون الثّناء و يتراقبون الجزاء .

يعنى:هر يك از آنها همكار خود را مى ستايد تا او نيز به ستايش وى اقدام كند و در برابر كار خود از او انتظار پاداش دارد.

فرموده است: إن سألوا ألحفوا .

يعنى:اگر از كسى درخواستى داشته باشند براى اين كه او درخواست آنها را انجام دهد اصرار مى ورزند و پافشارى مى كنند،و اين از صفات زشت به شمار آمده چنان كه حقّ تعالى فرموده است: «لا يَسْئَلُونَ النّاسَ إِلْحافاً» (1).

فرموده است: و إن عذلوا كشفوا .

يعنى اگر كسى را سرزنش كنند عيبهاى او را آشكار و از اين طريق او را شرمنده و سرافكنده مى سازند و بسا اين كه عيبهاى او را در حضور كسى به او مى گويند كه دوست نمى دارد وى در جريان آنها قرار گيرد،و اينها از آن ناصحان خير انديش نيستند كه در هنگام عتاب و بازخواست پرده از گناه انسان بر ندارند و به كنايه اى لطيف و سر بسته اكتفا كنند، و إن حكموا أسرفوا يعنى اگر يكى از آنها حكمرانى و فرمانروايى يابد در بيدادگرى و شكمخوارگى زياده روى مى كند،و در

ص:779


1- سوره بقره(2)آيه(273) [1]يعنى:با اصرار از مردم چيزى نمى خواهند.

شهوترانى و بهره گيرى از خوشيهاى دنيا پا از حدّ فراتر مى گذارد،زيرا او به سبب جهل و نادانى نمى تواند عواقب كارها را پيش بينى كند و مى پندارد هيچ كارى بهتر و بالاتر از آنچه او مى كند در اين جهان نيست ،جمله قد أعدّوا لكلّ حقّ باطلا يعنى براى اين كه حقّ را باطل جلوه دهند و آن را در جامه تزوير خود بپوشانند شبهاتى آماده كرده اند،و لكلّ حىّ قاتلا اين كه براى هر زنده اى كشنده اى فراهم ساخته اند كنايه از اين است كه براى از ميان بردن هر حقّى وسيله اى مهيّا كرده اند،و حىّ در اين جا اعمّ از انسان زنده و هر امرى است كه هنگامى كه آنان در صدد تباهى و نابودى آن بر مى آيند ثابت و پا بر جا باشد،جمله و لكلّ باب مفتاحا يعنى براى هر درى از حيله و تزوير كليدى ساخته اند،واژه مفتاح(كليد) استعاره است،در عبارت و لكلّ ليل مصباحا واژه ليل(شب)براى امور مشكل و مبهم استعاره شده است،همچنين واژه مصباح(چراغ)براى آراء و نظريّاتى كه آنان در اين گونه امور اظهار و بدينوسيله در آن دخالت كرده نيرنگ خود را به كار مى برند استعاره شده است،مانند حيله اى كه عمرو بن عاص در جنگ صفّين در شبى كه به ليلة الهرير معروف است به معاويه آموخت تا لشكريان شام قرآنها را بر سر نيزه ها بلند كنند و از سپاه عراق بخواهند كه قرآن ميان آنان داورى كند، و براى رهايى از جنگى كه شاميان را به ستوه آورده بود جز اين رأى منافقانه و نيرنگ زيركانه راهى نبود ،معناى عبارت يتوصّلون إلى الطّمع باليأس اين است كه منافقان با اظهار بى نيازى از آنچه در دست مردم است و زهد نمايى،به مطامع خود دست مى يابند،چنان كه راه و روش بسيارى از زاهدان اين زمان است، توصيف منافقان به اين كه چيزى را كه مى خواهند به دست آورند ضدّ وسيله تحصيل آن را به كار مى برند،بليغترين تعريف ممكن در باره اهل نفاق و تزوير است.

فرموده است: ليقيموا به أسواقهم .

واژه أسواق (بازارها)براى همين رفتار رياكارانه و مزوّرانه منافقان با مردم و،

ص:780

طريقه داد و ستد آنان استعاره شده،و پيروى آنها از اين روش براى اين است كه بازار خود را گرم داشته،و كالاى ريا و تزوير خويش را رواج بخشند،جمله و ينفقوا به أعلاقهم نيز به همين معناست،واژه أعلاق(چيزهاى نفيس)براى آراء و انديشه هاى منافقان كه به پندار خودشان بسيار ارزشمند و عالى است،استعاره شده است.

فرموده است: يقولون...تا فيوهّمون .

يعنى منافقان با گفتار خود شبهه در دلها مى اندازند و باطل را به صورت حقّ جلوه گر مى سازند.

فرموده است: قد هوّنوا الطّريق .

يعنى اينان مى دانند براى پيش برد مقاصد و نيرنگهاى خود چگونه گام بردارند و راه خويش را هموار سازند،جمله و أضلعوا المضيق به معناى اين است كه تنگناها را پيچ و خم دار كرده اند،واژه مضيق كنايه از طرق دقيق مداخله در امور است و منظور از پيچ و خم دادن به طرق مذكور اين است كه منافقان هنگامى كه بخواهند در امر مشكل و دشوارى خود را وارد سازند،قصد خود را اظهار نمى دارند و وانمود مى كنند كه هدف آنها چيز ديگرى است،تا كار خود را از نظر ديگران پوشيده داشته و امر را بر آنان مشتبه سازند كه مبادا بر حيله و تزوير آنها آگاه شوند و مقصود آنان حاصل نگردد .

فرموده است: فهم لمّة الشّيطان .

يعنى آنان ياران و پيروان شيطانند، و حمة النّيران واژه حمة با تخفيف براى شرارتهاى بزرگ آنها استعاره شده زيرا شرارتهاى منافقان مانند شعله هاى سوزان آتش موجب اذيّت و آزار است.

ص:781

186-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَظْهَرَ مِنْ آثَارِ سُلْطَانِهِ وَ جَلاَلِ كِبْرِيَائِهِ- مَا حَيَّرَ مُقَلَ الْعُقُولِ مِنْ عَجَائِبِ قُدْرَتِهِ- وَ رَدَعَ خَطَرَاتِ هَمَاهِمِ النُّفُوسِ عَنْ عِرْفَانِ كُنْهِ صِفَتِهِ- وَ أَشْهَدُ أَنْ «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» شَهَادَةَ إِيمَانٍ وَ إِيقَانٍ وَ إِخْلاَصٍ وَ إِذْعَانٍ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ- أَرْسَلَهُ وَ أَعْلاَمُ الْهُدَى دَارِسَةٌ- وَ مَنَاهِجُ الدِّينِ طَامِسَةٌ فَصَدَعَ بِالْحَقِّ- وَ نَصَحَ لِلْخَلْقِ وَ هَدَى إِلَى الرُّشْدِ وَ أَمَرَ بِالْقَصْدِ- صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ- وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ- أَنَّهُ لَمْ يَخْلُقْكُمْ عَبَثاً وَ لَمْ يُرْسِلْكُمْ هَمَلاً- عَلِمَ مَبْلَغَ نِعَمِهِ عَلَيْكُمْ وَ أَحْصَى إِحْسَانَهُ إِلَيْكُمْ- فَاسْتَفْتِحُوهُ وَ اسْتَنْجِحُوهُ وَ اطْلُبُوا إِلَيْهِ وَ اسْتَمْنِحُوهُ- فَمَا قَطَعَكُمْ عَنْهُ حِجَابٌ وَ لاَ أُغْلِقَ عَنْكُمْ دُونَهُ بَابٌ- وَ إِنَّهُ لَبِكُلِّ مَكَانٍ وَ فِي كُلِّ حِينٍ وَ أَوَانٍ- وَ مَعَ كُلِّ إِنْسٍ وَ جَانٍّ- لاَ يَثْلِمُهُ الْعَطَاءُ وَ لاَ يَنْقُصُهُ الْحِبَاءُ- وَ لاَ يَسْتَنْفِدُهُ سَائِلٌ وَ لاَ يَسْتَقْصِيهِ نَائِلٌ- وَ لاَ يَلْوِيهِ شَخْصٌ عَنْ شَخْصٍ وَ لاَ يُلْهِيهِ صَوْتٌ عَنْ صَوْتٍ- وَ لاَ تَحْجُزُهُ هِبَةٌ عَنْ سَلْبٍ وَ لاَ يَشْغَلُهُ غَضَبٌ عَنْ رَحْمَةٍ- وَ لاَ تُولِهُهُ رَحْمَةٌ عَنْ عِقَابٍ وَ لاَ يُجِنُّهُ الْبُطُونُ عَنِ الظُّهُورِ- وَ لاَ يَقْطَعُهُ الظُّهُورُ عَنِ الْبُطُونِ- قَرُبَ فَنَأَى وَ عَلاَ فَدَنَا وَ ظَهَرَ فَبَطَنَ- وَ بَطَنَ فَعَلَنَ وَ دَانَ وَ لَمْ يُدَنْ- لَمْ يَذْرَأِ الْخَلْقَ بِاحْتِيَالٍ وَ لاَ اسْتَعَانَ بِهِمْ لِكَلاَلٍ- أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ- فَإِنَّهَا الزِّمَامُ وَ الْقِوَامُ فَتَمَسَّكُوا بِوَثَائِقِهَا- وَ اعْتَصِمُوا بِحَقَائِقِهَا تَؤُلْ بِكُمْ إِلَى أَكْنَانِ الدَّعَةِ- وَ أَوْطَانِ السَّعَةِ وَ مَعَاقِلِ الْحِرْزِ وَ مَنَازِلِ الْعِزِّ-فِي يَوْمٍ تَشْخَصُ فِيهِ الْأَبْصَارُ وَ تُظْلِمُ لَهُ الْأَقْطَارُ- وَ تُعَطَّلُ فِيهِ صُرُومُ الْعِشَارِ وَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ- فَتَزْهَقُ كُلُّ مُهْجَةٍ وَ تَبْكَمُ كُلُّ لَهْجَةٍ- وَ تَذِلُّ الشُّمُّ الشَّوَامِخُ وَ الصُّمُّ الرَّوَاسِخُ- فَيَصِيرُ صَلْدُهَا سَرَاباً

ص:782

رَقْرَقاً وَ مَعْهَدُهَا قَاعاً سَمْلَقاً- فَلاَ شَفِيعٌ يَشْفَعُ وَ لاَ حَمِيمٌ يَنْفَعُ وَ لاَ مَعْذِرَةٌ تَدْفَعُ

لغات

مقلة العين:پيه چشم طامسة:به معناى دارسة،يعنى:از ميان رفته حباء:بخشش معقل:پناهگاه عشار:ماده شتران آبستن ده ماهه قاع:خالى معهدها:قسمتهايى از آن كه مسكون است همهمة:آهسته و به گونه اى كه ديگرى نشنود با خويش سخن گفتن ذرء:آفريد صروم:جمع صرم و صرمة،رمه اى از شتر حدود سى نفر شمّ الشوامخ:كوههاى بلند سملق:زمين صاف و هموار

ترجمه

«ستايش ويژه خداوندى است كه آثار قدرت و شكوه كبريائى خويش را آن چنان آشكار ساخته كه ديده ها را از مشاهده شگفتيهاى قدرتش در حيرت فرو برده،و انديشه هايى را كه در انسان خطور مى كند از شناخت حقيقت صفات او باز داشته است.

گواهى مى دهم كه هيچ معبودى جز او نيست و اين گواهى از روى ايمان و يقين و اخلاص و اعتراف است و گواهى مى دهم كه محمّد(صلی الله علیه و آله)بنده و فرستاده اوست،او را در هنگامى فرستاد كه نشانه هاى هدايت كهنه گشته و راههاى دين از ميان رفته بود،او حقّ را آشكار ساخت و خلايق را اندرز داد،و به سوى راستى و درستى راهنمايى كرد،و به ميانه روى دستور داد،درود خداوند بر او و خاندانش باد.

اى بندگان خدا!بدانيد خداوند شما را بيهوده نيافريده،و سر خود رها نكرده است،مقدار نعمتهايى را كه بر شما ارزانى داشته مى داند،و بخششهايى را كه به شما فرموده بر شمرده است،بنا بر اين از او پيروزى و رستگارى بخواهيد،و درخواست خود را به او عرضه داريد،و از او طلب بخشش و احسان كنيد،زيرا ميان شما و او حجابى نيست و بر روى شما درى بسته نشده است،او در هر جا و در هر آن و زمان حضور دارد،و با هر انسى و

ص:783

حنّى همراه است،عطا به ثروتش زيانى وارد نمى كند،و بخشش از دارايى او نمى كاهد،و درخواست كنندگان نعمتهايش را تمام نمى كنند،و عطا يافتگان خزاين او را به پايان نمى رسانند،و توجّه به كسى او را از توجّه به ديگرى باز نمى دارد،و آوازى او را از شنيدن آواز ديگر مشغول نمى رساند،و بخشش نعمتى وى را از گرفتن نعمتى ديگر مانع نمى شود،و خشم،او را از رحمت باز نمى دارد،و رحمت او را از عذاب غافل نمى گرداند،پنهان بودنش(از ديده ها) آشكار بودنش را(به سبب ظهور آثار)مانع نيست،هم نزديك است و هم دور،هم بالاست و هم پايين،در عين اين كه آشكار است پنهان است،و در عين اين كه پنهان است آشكار است،جزا مى دهد و جزا داده نمى شود، آفريدگان را به وسيله تفكّر و انديشه نيافريده،و درمانده نشده تا از آنها طلب يارى كند.

اى بندگان خدا!شما را به تقوا و پرهيزگارى سفارش مى كنم،زيرا تقوا زمام انسان،و قوام سعادت اوست،پس به رشته هاى محكم آن چنگ زنيد و به حقايق آن تمسّك جوييد،تا شما را به سر منزل رفاه و آسايش و جايگاههاى پر وسعت و فراخ و دژهاى ايمنى و سراهاى عزّت و ارجمندى برساند،در روزى كه چشمها يكسره خيره مى شود،و همه جا را تاريكى فرا مى گيرد،و رمه هاى شتران آبستن ده ماهه(بهترين مال و منال)فراموش مى گردد،و در صور دميده مى شود،در اين هنگام هر جانى از كالبد خود بيرون مى رود،و هر زبانى لال مى گردد و كوههاى سر برافراشته پست و سنگهاى محكم خرد و نرم مى شود،زمينهاى سخت همچون سرابى لرزان،و جاهاى مسكون صاف و هموار و بى نام و نشان مى گردد،پس نه شفيعى وجود دارد كه شفاعت كند،و نه خويشى هست كه سختى را دور گرداند،و نه پوزش سود مى بخشد .»

شرح

امام(علیه السلام)به مناسبت آثارى كه خداوند از قدرت و سلطنت خود ظاهر فرموده، و آنچه را از ملكوت آسمانها و زمين به ما نشان داده،و نظام اكملى كه در عوالم وجود برقرار كرده او را سپاس گفته است،آثار قدرت و نظام اكملى كه چشم خرد

ص:784

و بينش از مشاهده كيفيّت آن حيران و قرين شگفتى است،بلكه هر ذرّه اى را كه آفريده مايه همين حيرت و اعجاب است،واژه مقل (چشمها)استعاره براى مشاهده شكوه و جلال كبريايى بارى تعالى و استعاره مناسبى است،زيرا عظمت و قدرت و كبريايى او مقتضى صدور آثار بزرگ و شگفت انگيزى است كه ديده دلها از مشاهده آنها دچار حيرت است،و اين كه انديشه ها و آنچه را در دلها خطور مى كند از شناخت حقيقت او باز داشته براى اين است كه وجود بارى تعالى كمال مطلق است و اين صفت مستلزم عجز اوهام بشرى از ادراك حقيقت اوست،منظور از هماهم النّفوس افكارى است كه به دل خطور مى كند و انسان در باره آنها مى انديشد،و در پيرامون اين موضوع پيش از اين مكرّر سخن رانده ايم ،پس از اين امام(علیه السلام)به كلمه توحيد شهادت مى دهد،و آن را با چهار صفت همراه مى كند:

1-اين كه گواهى او مقرون به ايمان است،يعنى اقرارى است كه با اعتقاد قلبى مطابق است.

2-شهادت مذكور از روى ايقان است،يعنى اعتقادى است بر پايه يقين به اين شرح كه جز او خدايى نيست و هر اعتقادى جز اين درست نيست.

3-اين گواهى از روى اخلاص است،يعنى اين اعتقاد را از هر چه جز اوست خالص كرده است و با او چيزى را موجود و معتبر نمى بيند.

4-اين گواهى با اذعان توأم است،و اذعان ثمره اخلاص و نتيجه حصول كمال آن است،و تفاوت درجات اذعان بستگى به مراتب اخلاص دارد،و طاعتها و عبادتهاى ديگر نيز كه از شرايط و لوازم كلمه توحيد است به آن باز مى گردد .

پس از اين كلمه ديگر شهادت را كه گواهى دادن به رسالت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است بازگو و براى اشاره به مراتب فضيلت ان بزرگوار،اوضاع جهان را در هنگام بعثت آن حضرت،و زشتيها و نارواييهايى را كه در آن موقع حاكم بوده بيان مى كند،واژه أعلام الهدى (نشانه هاى هدايت)را براى پيشوايان دين كه

ص:785

رهنمايان راه خدايند استعاره آورده،همچنين واژه مناهج را براى قوانين شرع كه جزئيّات احكام را در بر دارند،و لفظ دروس و طموس را براى نابودى اين آيينهاى الهى پيش از بعثت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)استعاره فرموده است،واو،در جمله و أعلام الهدى دارسة براى حال است،معناى فصدع بالحقّ اين است كه آنچه را بدان مأمور شده بود تبليغ و حقّ را در برابر باطل آشكار فرمود،و براى اين كه مردم را از گمراهى و سرگردانى به راه خدا باز گرداند به اندرز و ارشاد آنها پرداخت،و با سيره و روش خود آنان را به طريقه رشد و صواب هدايت كرد و به پيروى از شيوه عدالت و استقامت در راه راست دستور داد .

پس از اين امير مؤمنان(علیه السلام)به گونه اى فشرده به شنوندگان گوشزد مى كند كه آفرينش آنها بيهوده و بدون هدف و مقصود نيست و خداوند آنها را مانند چهار پايان مهمل و سر خود رها نكرده و از آنچه در باره آنها اراده فرموده دست باز نداشته است،سپس براى اين كه آنان را به شكر نعمتهاى الهى وادار و ترغيب كند،تذكار مى دهد كه خداوند نعمتهايى را كه به شما ارزانى داشته مى داند،و به چگونگى و اندازه و شماره آنها آگاه است،از اين رو پس از اين سخن فرموده است: فاستفتحوه يعنى از او بخواهيد درهاى بركت و نصرت خود را به روى شما بگشايد، و استنجحوه يعنى برآوردن حاجتها و نيازهاى خود را از او بخواهيد، و اطلبوا إليه يعنى از پيشگاه او درخواست كنيد كه شما را به راه راست و آنچه موجب خشنودى اوست هدايت فرمايد، و استمنحوه و كمالات لازمه انسانى را به شما ارزانى بدارد،و حصول اينها از طريق شكر گزارى و انجام دادن عبادات كه به انسان آمادگى مى دهد تا مشمول رحمت پروردگار گردد ميّسر است.

فرموده است: فما قطعكم عنه حجاب...تا إنس و جان .

اين گفتار در بيان مرتبه كمال و عظمت پروردگار،و تنزيه او از صفات آفريدگان است،و ذكر اين كه او به بندگانش نزديك است،تا مردم آنچه مى خواهند از او طلب كنند،و به او تقرّب جويند،و از او پيروزى و رستگارى

ص:786

بخواهند،و از او عطا و بخشش و روا شدن آروزهاى خود را درخواست كنند،و چون حقّ تعالى منزّه از جا و مكان است ميان او و بندگانش حجاب و درگاهى نيست و در همه جا حاضر و ناظر است يعنى با علم خود بر همه چيز احاطه دارد زيرا او از تحيّز و جا گرفتن در جايى مبرّاست،همچنين او در همه اوقات و تمام زمانها حضور دارد،براى اين كه وجود زمان به وجود او پايدار،و در كنار هستى لا يزال او روان و برقرار است نه اين كه زمان براى او ظرفيّت داشته باشد،يعنى او منزّه است،مشمول زمان كه به اندازه مراتب معلولات از وجود او متأخّر است قرار گيرد،و مع كلّ إنس و جانّ يعنى با علم خود به همه انسيان و جنّيان احاطه دارد چنان كه فرموده است: «وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ» يعنى هر كجا باشيد او با شماست .

فرموده است: لا يثلمه العطاء...تا نائل .

معناى استقصاى نائل اين است كه عطا گيرنده،جود و بخشش خداوند را به حدّ نهايت آن برساند،و اين موضوع چنان كه فرموده است محال است،و برهان آنچه در اين باره فرموده اين است كه خلل و نقصان و پايان گرفتن و به نهايت رسيدن آنچه در مقدور است مستلزم محدوديّت و نياز است،كه اين دو از صفات ممكنات مى باشد و خداوند واجب الوجود است و هيچ يك از شئون او ممكن الوجود نيست.و چون هر چه در معرض اين احوال قرار گيرد در زمره ممكنات است،بنا بر اين واجب الوجود از اين احوال منزّه مى باشد ،همچنين برهان گفتار آن حضرت كه فرموده است: لا يلويه شخص عن شخص يعنى:كسى نمى تواند او را از ديگرى روگردان كند،تا ...و لا تولهه عن عقاب اين است كه روگرداندن و سرگرم شدن مستلزم غفلت از چيزى،و پرداختن به چيزى ديگرى است كه پيش از اين از آن غافل بوده است،همچنين اگر دادن نعمتى مانع از باز گرفتن نعمتى ديگر شود،و خشم و غضب،بذل لطف و رحمت را جلوگير باشد مستلزم اين است كه قدرت او محدود و ناچيز بوده و تعلّق به منشأئى جسمانى داشته باشد،كه

ص:787

اين نيز مستلزم نقصان كه لازمه اش احتياج و امكان است خواهد بود و خداوند متعال از نياز و امكان منزّه مى باشد،و نيز بذل رحمت،او را از عقاب و كيفر باز نمى دارد،زيرا ترحّم مستلزم رقّت طبع و نرمدلى ناشى از عوارض جسمى است و ذات مقدّس بارى تعالى از اينها منزّه است.

فرموده است: و لا يجنّه البطون عن الظّهور .

اين گفتار محتمل دو گونه تفسير است،نخست اين كه خفاى او از خردها كه نمى توانند چگونگى ذات مقدّس او را ادراك كنند و ناپيدايى او در برابر چشمها كه نمى توانند او را ببينند،ظهور او را در برابر ديده دلها و پيدايى او را در چهره آثار قدرت و ملكوت عزّت مانع نيست،دوّم اين كه خداوند منزّه از مكان است و در جايى قرار ندارد تا در آن جا مخفى بوده و بر اشيا ظهور نداشته و ناپيدا باشد،مراد از جمله و لا يقطعه الظّهور عن البطون اين است كه ظهور يا آگاهى او به همه امور عوالم وجود مانع آن نيست كه ناديده و ناپيدا بوده و خردها نتوانند او را ادراك كنند،و يا چگونگى علم او را به نهان امور و حقايق اشيا بدانند .

فرموده است: قرب ،يعنى با علم و قدرت خود به همه اشيا نزديك است همچون نزديكى علّت به معلول خود فنأى يعنى:دور است از اين كه عقول و حواسّ او را ادراك كنند.

فرموده است: و علا فدنا ،بلندى و برترى حقّ تعالى در قياس وى با آثار و مخلوقات او مانند برترى علّت بر معلول است،و مقصود از دنوّ نزديكى او با همه شرف و برترى به آفريدگان است.

فرموده است: و ظهر فبطن و بطن فعلن ،اين تأكيدى است بر آنچه پيش از اين فرموده است،و ما سابقا بطور مكرّر در اين باره توضيح داده ايم .

فرموده است: لم يذرء الخلق باحتيال...تا لكلال .

اين گفتار در تنزيه حقّ تعالى است كه آثار خود را با به كار گرفتن وسايل و اسباب و چاره انديشى و غور و بررسى پديد نياورده و هيچ گاه به سبب خستگى و

ص:788

درماندگى از غير خود يارى و مدد نجسته است،زيرا استعانت از غير،نشانه محدود بودن توانايى و مستلزم جسميّت است .

امام(علیه السلام)پس از آن كه خداوند را از آنچه سزاوار او نيست تنزيه،و به آنچه شايسته اوست توصيف مى كند به تقوا و پرهيزگارى سفارش مى كند و به بيان فضيلتها و آثار نيكوى آن مى پردازد،واژه زمام را براى تقوا استعاره فرموده است.

زيرا پرهيزگارى مانند زمامى كه بر ناقه است انسان را به راه حقّ مى كشاند و او را از گرايش به سوى باطل باز مى دارد،و مراد از اين كه تقوا قوام است اين است كه بنده را سالك راه خدا مى گرداند و او را در اين راه مقيم و پايبند مى سازد،و در اين جا قوام كه مصدر است جانشين مقيم كه اسم فاعل است شده است .

فرموده است: فتمسّكوا بوثائقها .

يعنى به رشته هاى محكم آن چنگ زنيد،و اينها همان عبادتهايى است كه از اجزاى تقوا به شمار است و تمسّك به آنها عبارت از مداومت و مواظبت بر اين اعمال است،معناى و اعتصموا بحقائقها اين است كه اين عبادتها را براى خداوند.

خالص گردانيد و از شايبه ريا و نفاق پاكيزه سازيد،زيرا خلوص در عبادت تنها طريقه رستگارى و راه رهايى از عذاب الهى است.

فرموده است: تؤل بكم .

فعل تؤل مجزوم است زيرا در جواب فعل تمسّكوا و اعتصموا آمده است،منظور از أكنان الدّعة جاهايى است كه از آلام حسّى و عقلى خالى و بر كنار باشد و اين محلّها همان غرفه هاى بهشت و منازل آن است و مراد از أوطان السّعة نيز همينهاست،زيرا با در نظر گرفتن تنگناى قفس تن،و خانه هاى تنگ آتشين، غرفه هاى بهشت منزلگاههايى پر وسعت و فراخ،و پناهگاههايى امن و استوار از عذاب،و سراهاى آبرو و عزّت در جوار رحمت پروردگار است.

فرموده است: في يوم .

جار و مجرور مذكور متعلّق به تؤل مى باشد،و منظور از آن روز رستاخيز

ص:789

است ،صفاتى را كه آن حضرت براى اين روز بيان كرده همانهايى است كه خداوند در قرآن كريم ذكر،و فرموده است: «إِنَّما يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فِيهِ الْأَبْصارُ» (1)و «وَ إِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ» (2)و «وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ» (3)و «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبالِ فَقُلْ يَنْسِفُها رَبِّي نَسْفاً فَيَذَرُها» (4)و «فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ وَ لا صَدِيقٍ حَمِيمٍ» (5)و «فَيَوْمَئِذٍ لا يَنْفَعُ الَّذِينَ ظَلَمُوا مَعْذِرَتُهُمْ» (6)اينها برخى از احوال هولناك روز قيامت محسوس است،امّا در باره قيامت معقول گروهى از سالكان گفته اند:هنگامى كه انسان را مرگ فرا مى رسد ديده دل را به سوى آنچه از اوضاع و احوال آخرت براى او منكشف مى شود باز و خيره مى كند، در اين موقع همه جاى دنيا در نظر او تاريك،و آنچه را پيش از اين مى ديده از چشم او ناپديد مى گردد،و مال و منال يا شتران آبستن ده ماهه اش فراموش مى شود،در اين هنگام كه منادى مرگ او را به سوى ديار آخرت مى خواند جان از تنش بيرون مى رود،و اين دعوت را اجابت مى گويد،و پس از اين زبانش از كار مى افتد،و به سبب مشاهده جمال عظمت حقّ و جلال كبريايى او،كوههاى استوار سر بر افراشته در نظرش پست،و در برابر ملكوت قدرت او آن چنان نابرابر و ناچيز مى گردد كه گويا همه آن كوههاى بلند و با عظمت از ميان رفته و ناپديد

ص:790


1- سوره ابراهيم(14)آيه(42) [1]يعنى:آنان را براى روزى كه چشمها(از ترس و وحشت)از حركت باز مى ايستد به تأخير انداخته است.
2- سوره تكوير(81)آيه(4) [2]يعنى:و هنگامى كه شتران آبستن ده ماهه را به كلّى رها كنند.
3- سوره زمر(39)آيه(68) [3]يعنى:و در صور دميده مى شود پس همگى كسانى كه در آسمانها و زمين هستند مى ميرند.
4- سوره طه(20)آيه(105) [4]يعنى:و از تو در باره كوهها مى پرسند بگو پروردگارم آنها را(متلاشى كرده)بر باد مى دهد،و زمين را رها مى كند...
5- سوره شعراء(26)آيه(100) [5]يعنى:هيچ شفاعت كنندگانى براى ما نيست،و نه دوست با محبّتى.
6- سوره روم(30)آيه(57) [6]يعنى:در آن روز پوزشخواهى ستمگران سودى به آنان نمى رساند.

شده،و به صورت سرابى كه مى درخشد و حقيقتى ندارد در آمده اند،همچنين به سبب توجّه به عالم ملكوت نظرش از جهان اجسام و جسمانيّات بريده مى شود و آنچه را از اين معموره به خاطر داشته به فرمان الهى و قهر و قدرت او همچون بيابانى صاف و هموار گشته است،در اين موقع است كه دست انسان از رسيدن به شفيعى كه از او شفاعت كند،و دوستى كه به دفاع از او پردازد كوتاه است،و هيچ عذرى هم سودمند و پذيرفته نيست،و توفيق از خداوند است.

ص:791

187-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

بَعَثَهُ حِينَ لاَ عَلَمٌ قَائِمٌ- وَ لاَ مَنَارٌ سَاطِعٌ وَ لاَ مَنْهَجٌ وَاضِحٌ- أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ- وَ أُحَذِّرُكُمُ الدُّنْيَا فَإِنَّهَا دَارُ شُخُوصٍ- وَ مَحَلَّةُ تَنْغِيصٍ سَاكِنُهَا ظَاعِنٌ وَ قَاطِنُهَا بَائِنٌ- تَمِيدُ بِأَهْلِهَا مَيَدَانَ السَّفِينَةِ- تَقْصِفُهَا الْعَوَاصِفُ فِي لُجَجِ الْبِحَارِ- فَمِنْهُمُ الْغَرِقُ الْوَبِقُ وَ مِنْهُمُ النَّاجِي عَلَى بُطُونِ الْأَمْوَاجِ- تَحْفِزُهُ الرِّيَاحُ بِأَذْيَالِهَا وَ تَحْمِلُهُ عَلَى أَهْوَالِهَا- فَمَا غَرِقَ مِنْهَا فَلَيْسَ بِمُسْتَدْرَكٍ وَ مَا نَجَا مِنْهَا فَإِلَى مَهْلَكٍ عِبَادَ اللَّهِ الْآنَ فَاعْلَمُوا وَ الْأَلْسُنُ مُطْلَقَةٌ- وَ الْأَبْدَانُ صَحِيحَةٌ وَ الْأَعْضَاءُ لَدْنَةٌ- وَ الْمُنْقَلَبُ فَسِيحٌ وَ الْمَجَالُ عَرِيضٌ- قَبْلَ إِرْهَاقِ الْفَوْتِ وَ حُلُولِ الْمَوْتِ- فَحَقِّقُوا عَلَيْكُمْ نُزُولَهُ وَ لاَ تَنْتَظِرُوا قُدُومَهُ

لغات

ساطع:بلند لدن:نرم وبق:نابود إرهاق:پيوستن

ترجمه

«خداوند هنگامى پيامبر(صلی الله علیه و آله)را به رسالت برانگيخت كه نه نشانه اى (از دين)بر پا و نه چراغ هدايتى فروزان،و نه راه روشنى نمايان بود.

اى بندگان خدا!شما را به تقوا و پرهيزگارى سفارش مى كنم،و از دنيا بر حذر مى دارم،زيرا دنيا گذرگاه،و محلّ تلخكامى و ناگوارى است،ساكن آن كوچ مى كند و مقيمش از آن جدا مى شود،دنيا به كشتى مى ماند كه

ص:792

در كشاكش امواج دريا وزش تند بادهاى بنيان كن آن را به لرزش و جنبش در آورد،گروهى از سرنشينان آن غرق و نابود شوند و دسته اى كه جان به در برده اند در ميان امواج دريا گرفتار باشند،و باد آنان را به اين سو و آن سو برد، و دچار بيم و هراس سازد،پس از آن كه غرق شده ديگر به دست نمى آيد،و آن كه جان بدر برده نيز در شرف نابودى است.

اى بندگان خدا!اكنون كه زبانها آزاد،و بدنها سالم،و اعضا كارگزار، و جاى آمد و شد باز و ميدان فرصت فراخ است كار كنيد،پيش از آن كه فرصت از دست رود و مرگ فرا رسد و آن را در برابر خود بينيد بى آن كه انتظار ورود او را داشته باشيد !»

شرح

روشن است كه منظور امام(علیه السلام)از يادآورى اوضاع جهان مقارن بعثت،بيان برترى و بلندى مقام پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است.

فرموده است: حيث لا علم قائم .

واژه علم و منار را براى رهنمايان راه خدا و داعيان به سوى او استعاره فرموده است،و منظور از عدم بر پايى علم حقّ و روشن نبودن چراغ هدايت،فقدان اينان در دوران فترت و زمان جاهليّت است.

فرموده است: و لا منهج واضح .

يعنى هيچ آيين درست و راه صحيحى كه به سوى خدا رهنمون شود،و از شايبه اباطيل خالى و شايسته پيروى باشد در آن زمان وجود نداشت .

پس از اين امير مؤمنان(علیه السلام)به تقوا و پرهيز از نافرمانى خدا سفارش مى كند،و مردم را از دنيا بر حذر مى دارد،و براى اين كه نفرت مردم را نسبت به آن برانگيزد به ذكر معايب آن مى پردازد،اين كه فرموده است: فإنّها دار شخوص (سراى كوچ كردن)است،زيرا انتقال از آن ضرورى و اجتناب ناپذير است و محلّة تنغيص براى اين كه خوشيهاى آن با رنجها و بيماريها آميخته است بلكه چنان كه گفته شده لذّت در دنيا همان خلاصى از رنج است.

ص:793

فرموده است: ساكنها ظاعن و قاطنها بائن به منزله تفسيرى براى جمله دار شخوص مى باشد.

فرموده است: تميد بأهلها...تا إلى مهلك .

امير مؤمنان(علیه السلام)دنيا و احوال مردمش را در آن،به كشتى در هنگام وزيدن بادهاى سخت،و رويدادها و دگرگونيهاى دنيا را به لرزش و جنبش آن تشبيه كرده،و ابتلاى به بيماريها و بروز رخدادهايى كه انسان را در آستانه نابودى قرار مى دهد به احوالى كه كشتى به هنگام وزش بادهاى سخت در ميان تلاطم امواج دريا پيدا مى كند همانند كرده،و سرنگونى و پراكندگى مردم را به هنگام بروز برخى رويدادها به احوال سرنشينان اين كشتى كه گرفتار طوفان باد و تلاطم امواج دريا گرديده اند شبيه دانسته كه برخى از آنها غرق و نابود مى شوند، و دسته اى رهايى مى يابند،و مثل كسى را كه از غرق شدن رهايى يافته مثل كسى شمرده كه از ابتلاى به بيمارى بهبودى يافته و بدين سبب مرگ او تا دچار شدن به بيمارى ديگر به تأخير افتاده و در اين ميان بايد سختيها و رنجهاى زندگى را تحمّل كند تا بالاخره مرگ او فرا رسد چنان كه آن كس كه از غرق شدن جان به در برده است امواج دريا و طوفان باد او را به هر سو مى رانند و دچار هول و هراس و سختى و رنج مى سازند،و پس از رهايى از همه اينها باز هم او از مرگ گزيرى ندارد و بايد در موقعى مرگ او فرا رسد و به مرضى نابود گردد.منظور از مهلك كه به معناى محلّ هلاكت است مرضى است كه انسان در آن جان خود را از دست مى دهد .

پس از اين امام(علیه السلام)به سعى در عمل و كوشش در كار آخرت دستور مى دهد، و شرايط و احوالى را كه اكنون براى اين مقصود فراهم است يادآورى مى كند تا فرصت را غنيمت شمارند و از آن بهره بردارى كنند،اين شرايط و احوال،داشتن زبان سالم و گوياست كه مى تواند با آن ذكر خدا را به جا آورد،و أمر به معروف و نهى از منكر كند و ديگر تكاليفى را كه متوجّه اين عضو است به انجام رساند، همچنين دارا بودن صحّت بدن و كارآيى اعضا و جوارح است كه پيش از آن كه بر

ص:794

اثر بيمارى و آسيب از كار بيفتند انسان را در به جا آوردن طاعت و عبادت كمك و همراهى مى كنند،مراد از و المنقلب فسيح گشادگى ميدان عمل،و كنايه از زمان تندرستى و جوانى است،و جمله و المجال عريض نيز مفهومى نزديك به همين معنا دارد،ذكر فرا رسيدن اجل و در آمدن مرگ براى بيم دادن و كشانيدن آنها به سعى در عمل براى آخرت است.

سپس به شنوندگان گوشزد مى كند كه فرا رسيدن مرگ را پيش از آن كه بر شما فرود آيد محقّق بشماريد،يعنى به ياد آن باشيد و در دل خود آن را ثابت و پا بر جا بداريد و فرض كنيد كه همين حالا واقع شده است،زيرا در اين صورت انسان بيشتر به عمل وادار و برانگيخته مى شود،از اين رو پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:نابود كننده خوشيها را زياد ياد كنيد (1).و بدين سبب امام(علیه السلام)نهى كرده است از اين كه ورود مرگ را در آينده انتظار داشته باشند،زيرا چنين انتظارى اين توهّم را در انسان پديد مى آورد كه مرگ از او دور است و با آن فاصله دارد،در نتيجه براى تلاش در عمل و كوشش در كار آخرت سست و بى اعتنا مى گردد.و توفيق از خداوند است.

ص:795


1- أكثروا من ذكرها دم اللّذّات.

188-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

وَ لَقَدْ عَلِمَ الْمُسْتَحْفَظُونَ مِنْ أَصْحَابِ؟مُحَمَّدٍ ص؟- أَنِّي لَمْ أَرُدَّ عَلَى اللَّهِ وَ لاَ عَلَى رَسُولِهِ سَاعَةً قَطُّ- وَ لَقَدْ وَاسَيْتُهُ بِنَفْسِي فِي الْمَوَاطِنِ- الَّتِي تَنْكُصُ فِيهَا الْأَبْطَالُ- وَ تَتَأَخَّرُ فِيهَا الْأَقْدَامُ نَجْدَةً أَكْرَمَنِي اللَّهُ بِهَا- وَ لَقَدْ قُبِضَ؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟ وَ إِنَّ رَأْسَهُ لَعَلَى صَدْرِي- وَ لَقَدْ سَالَتْ نَفْسُهُ فِي كَفِّي فَأَمْرَرْتُهَا عَلَى وَجْهِي- وَ لَقَدْ وُلِّيتُ غُسْلَهُ ص وَ الْمَلاَئِكَةُ أَعْوَانِي- فَضَجَّتِ الدَّارُ وَ الْأَفْنِيَةُ- مَلَأٌ يَهْبِطُ وَ مَلَأٌ يَعْرُجُ- وَ مَا فَارَقَتْ سَمْعِي هَيْنَمَةٌ مِنْهُمْ- يُصَلُّونَ عَلَيْهِ حَتَّى وَارَيْنَاهُ فِي ضَرِيحِهِ- فَمَنْ ذَا أَحَقُّ بِهِ مِنِّي حَيّاً وَ مَيِّتاً- فَانْفُذُوا عَلَى بَصَائِرِكُمْ- وَ لْتَصْدُقْ نِيَّاتُكُمْ فِي جِهَادِ عَدُوِّكُمْ- فَوَ «الَّذِي لا إِلهَ إِلاّ هُوَ» إِنِّي لَعَلَى جَادَّةِ الْحَقِّ- وَ إِنَّهُمْ لَعَلَى مَزَلَّةِ الْبَاطِلِ- أَقُولُ مَا تَسْمَعُونَ وَ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ لِي وَ لَكُمْ

لغت

هينمة:آواز آهسته اى كه شنيده مى شود ليكن فهميده نمى شود.

ترجمه

«از اصحاب محمّد(صلی الله علیه و آله)آنانى كه نگهبانان اسرار اويند مى دانند كه من هرگز لحظه اى از فرمان خدا و پيامبرش سرپيچى نكرده ام،بلكه در موقعيّتهايى كه دليران در آن پشت مى كنند و گامها در آن واپس مى رود با او مواسات كردم،و اين به سبب شجاعتى است كه خداوند مرا به آن گرامى داشته است.پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)هنگامى كه قبض روح شد سرش بر سينه من بود،

ص:796

جانش بر روى دستم جريان يافت و آن را بر چهره كشيدم،من غسل او را كه درود خداوند بر وى و خاندانش باد متّصدى بودم،و فرشتگان مرا يارى مى كردند،در اين حال خانه و اطراف آن به ناله و شيون در آمده بودند،گروهى از فرشتگان فرود مى آمدند و دسته اى بالا مى رفتند و گوش من از آواى آهسته آنان كه بر آن حضرت نماز مى گزاردند جدا نمى شد،تا آن گاه كه او را در آرامگاهش به خاك سپرديم.

بنا بر اين چه كسى به او در حال زندگى و مرگ از من سزاوارتر است؟ پس با بينش و اعتقاد خود به جنگ بشتابيد و يقين شما در نبرد با دشمن خويش درست،و خالى از هر شكّ و شبهه باشد،سوگند به آن كه جز او خدايى نيست من بر طريق حقّ هستم،و آنان بر لغزشگاه باطل قرار دارند، مى گويم آنچه را مى شنويد،و براى خود و شما از خداوند درخواست آمرزش مى كنم .»

شرح

خلاصه خطبه مذكور اين است كه امير مؤمنان(علیه السلام)به منظور اين كه شنوندگان را نسبت به اوامرى كه صادر مى كند مطيع و فرمانبردار سازد،مراتب شرف و برترى خود را به شرح زير گوشزد مى كند:

1-او هرگز و در هيچ لحظه اى از آنچه خداوند و پيامبرش دستور داده سرپيچى و نافرمانى نكرده است،و در اين باره به دانش اصحابى كه نگهبانان دينند استشهاد فرموده است،منظور از عبارت المستحفظون من الصّحابة اصحاب دانشمند و ديندارى است كه محافظت كتاب خدا و دين از آنان خواسته شده يعنى به نگهبانى آنها گمارده گرديده اند و اسرار قرآن و سنّت به آنها سپرده شده است.

برخى از شارحان گفته اند اين گفتار امام(علیه السلام)به آنچه بعضى از اصحاب در قبال پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)مرتكب شده و در جاهايى نسبت به آن حضرت زبان درازى كرده و لب به اعتراض گشوده اند اشاره دارد،چنان كه نقل شده در رويداد

ص:797

حديبيّه هنگامى كه پيمان صلح نوشته مى شد عمر مخالفت كرد و به پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)عرضه داشت آيا ما بر حقّ نيستيم؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:آرى بر حقّيم، عرض كرد:آيا آنها دروغگو نيستند؟فرمود:بلى.عرض كرد:چگونه است كه ما را در دين خود دچار شكّ و ترديد مى سازى؟پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:من به آنچه فرمان داده مى شوم عمل مى كنم،عمر برخاست و به برخى از صحابه گفت:آيا خداوند وعده دخول مكّه را به ما نداده بود،در حالى كه اينك از آن محروم شده و با شكّ و شبهه در دين خود به ديار خويش باز مى گرديم،به خدا سوگند اگر يارانى مى داشتم هرگز دستخوش شكّ و شبهه نمى شدم،ابو بكر به او گفت:واى بر تو از گفتار و رفتار پيامبر(صلی الله علیه و آله)پيروى كن،به پروردگار سوگند او پيامبر خداست،و خداوند او را ضايع نمى گرداند،سپس به او گفت:آيا پيامبر خدا به تو گفت امسال داخل مكّه خواهد شد،عمر گفت نه،ابو بكر گفت:پس در آينده به مكّه وارد خواهد گرديد،از اين رو در هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)مكّه را فتح كرد،و كليدهاى خانه به آن حضرت تقديم شد عمر را فرا خواند و فرمود:اين است آن وعده اى كه به شما داده شده بود.

2-ديگر مواسات آن حضرت با پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)در فدا كردن جان خويش است،و اين منقبتى است كه اختصاص به آن حضرت دارد،و در موارد متعدّد اتّفاق افتاده،كه از آن جمله در جنگ احد است و اين هنگامى بود كه اطرافيان پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن حضرت را رها كرده و فرار اختيار كرده بودند،و على(علیه السلام)همچنان در كنار پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايستاده و پايدارى مى كرد.

مورّخان نقل كرده اند در جنگ احد هنگامى كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)مجروح شده و از آن حضرت رمقى بيش باقى نمانده،و مردم فرياد مى زدند محمّد(صلی الله علیه و آله) كشته شده است،دسته اى از سپاه مشركان مشاهده كردند آن حضرت در حالى كه زنده است در ميان كشتگان افتاده است از اين رو آهنگ او كردند،پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام)فرمود:اينها را از من درو كن،على(علیه السلام)حمله كرد،و آنها را فرارى داد و

ص:798

فرمانده آنها را كشت،سپس گروهى ديگر از لشكريان دشمن يورش آوردند،و پيامبر(صلی الله علیه و آله)دوباره همان را به على(علیه السلام)فرمود،و او به آنان هجوم برد و سر دسته آنها را كشت،براى بار سوّم دسته ديگرى قصد آن حضرت كردند كه به همان نحو به وسيله على(علیه السلام)سركوب و فرارى شدند،پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)در اين باره مى فرمود:جبرئيل(علیه السلام)در همين موقع به من گفت:اى محمّد اين است مواسات و يارى،به او گفتم،چه مانعى دارد او از من است و من از اويم،جبرئيل گفت:و من از هر دو شمايم.

و نيز محدّثان روايت كرده اند كه در اين روز مسلمانان شنيدند هاتفى از جانب آسمان ندا مى دهد:لا سيف إلاّ ذو الفقار و لا فتى إلاّ علىّ(هيچ شمشيرى مانند ذو الفقار،و هيچ جوانمردى مانند على نيست)پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:آيا مى شنويد؟اين آواز جبرئيل است.

همچنين در جنگ حنين پس از اين كه مسلمانان پشت كرده پا به فرار گذاشتند تنها على(علیه السلام)با چند تن از بنى هاشم در كنار پيامبر(صلی الله علیه و آله)باقى و پا بر جا ماندند و به حمايت و دفاع از آن حضرت پرداختند،و على(علیه السلام)گروهى از(هواذن) را در پيش روى پيامبر(صلی الله علیه و آله)به قتل رسانيد تا اين كه انصار باز گشتند و افراد هواذن شكست خوردند و اموال آنها به غنيمت مسلمانان در آمد،همچنين داستان دلاوريهاى آن حضرت در نبرد خيبر مشهور است،و منظور از اين كه فرموده است و لقد واسيته...تا الأقدام اشاره به همين موارد است.

فرموده است: نجدة أكرمنى اللّه بها ،نجدت از صفات فاضله اى است كه از فروع ملكه شجاعت است و گاهى هم از آن به شجاعت تعبير مى شود .

3-در هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)دعوت حقّ را لبيك گفت علىّ(علیه السلام)كارهاى مربوط به آن حضرت را سرپرستى كرد،و امورى را كه تنها به او اختصاص دارد در حال رحلت پيامبر بر عهده داشت،و سر مبارك آن حضرت بر سينه او بود،گفته شده مراد اين است كه در آن هنگام سر آن بزرگوار بر روى زانوهاى علىّ(علیه السلام)بود،و

ص:799

در اين صورت موقع خم شدن،سرش بر سينه او قرار مى گرفت،و ظاهرا منظور اين است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در موقع شدّت مرض،تكيه اش بر او بود،در مورد اين كه جان مقدّس پيامبر(صلی الله علیه و آله)پس از مفارقت از تن،در كف او جارى گشت و آن را بر رخسار خود كشيد،مراد از جان يا نفس خون آن حضرت است،زيرا نقل شده كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در هنگام وفات،اندكى خون قى كرد،و علىّ(علیه السلام)آن را بر چهره خود كشيد،و اين عمل منافاتى با نجاست خون ندارد،زيرا رواست كه خون رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)از عموم اين حكم خارج باشد،چنان كه روايت شده است ابا طيّبه حجّام هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را حجامت كرد خون آن حضرت را آشاميد،و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:از اين پس شكمت دردمند نخواهد شد.

همچنين علىّ(علیه السلام)به كمك فرشتگان عهده دار غسل جسد مقدّس پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)بود،او بدن مطهّر را مى شست و فضل بن عبّاس آب مى ريخت،نقل شده است در آن هنگام كه فضل بر روى جسد آب مى ريخت،على(علیه السلام)چشمان او را با پارچه اى بسته بود،از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)روايت شده كه به على(علیه السلام)فرموده است:«هيچ كس جز تو بر عورت من نظر نمى كند مگر اين كه كور مى شود»و از علىّ(علیه السلام)نقل كرده اند كه فرموده است:عضوى از بدن پيامبر(صلی الله علیه و آله)را برنگردانيدم مگر اين كه خود برگردانيده مى شد و من در آن احساس سنگينى نمى كردم و گويى كسى مرا در اين كار يارى مى كرد،و اينها جز فرشتگان نبودند،واژه هاى حيّا و ميّتا بنا بر اين كه حال از ضمير مجرور به،در جمله فمن ذا أحقّ به مى باشند منصوبند.

امّا در مورد اين كه چگونه جسد پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به خاك سپرده شود و آيا براى آن حضرت لحد حفر،و يا به رسم مردم مكّه قبر كنده شود؟ميان اصحاب اختلاف شد،عبّاس بن عبد المطلّب عبيدة بن جرّاح را كه به رسم مردمان مكّه گور حفر مى كرد و ابى طلحه انصارى را كه بر طبق عادت مردم مدينه لحد مى كند احضار كرد،و در اين موقع گفت:خداوندا!آنچه را مى خواهى براى پيامبرت برگزين،و چون در اين هنگام ابو طلحه وارد گرديد لحد براى آن حضرت كنده شد

ص:800

همچنين در باره اين كه چه كسى وارد قبر شود،تا جسد مقدّس پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در لحد گذارد اختلاف شد،على(علیه السلام)فرمود:جز من و عبّاس كسى درون قبر نشود،و پس از آن اجازه داد فضل بن عبّاس و اسامة بن زيد نيز به قبر در آيند،در اين ميان ناله انصار بلند شد و خواستند از آنان نيز يك تن به قبر پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)در آيد،از اين رو أوس بن خولى كه از مجاهدين بدر بود نيز وارد قبر شد،توضيح داده مى شود واژه ضريح كه در خطبه آمده گاهى بر مطلق قبر اطلاق مى شود،و در اين صورت هم لحد و هم غير آن را شامل مى گردد.

امّا در باره اين كه خانه و اطراف آن همصدا با فرشتگان به شيون در آمده و گروهى از فرشتگان فرود مى آمدند،و دسته اى ديگر به آسمان بالا مى رفتند،و تا آن گاه كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به خاك سپرده شد صداى آهسته آنان كه بر آن حضرت نماز مى گزاردند از گوش على(علیه السلام)قطع نشده است،ما در بخشهاى نخستين كتاب شرح داده ايم كه چگونه بشر آواز فرشتگان را مى شنود،همچنين روشن كرده ايم كه نماز فرشتگان به اين برگشت دارد كه واسطه افاضه رحمت پروردگار بر بندگان مى شوند،و نيز معناى بالا رفتن و پايين آمدن آنان را توضيح داده ايم.

بايد دانست گفتار امام(علیه السلام)را تا آن جا كه ممكن است بر ظاهر آن حمل كردن اولى و سزاوارتر است از اين كه با زحمت به تأويل آن پرداخته شود.

در هر حال ذكر اين فضيلتها در اين جا به منزله صغراى قياس ضمير از شكل اوّل است كه به وسيله آن استدلال فرموده است به اين كه كسى نسبت به پيامبر(صلی الله علیه و آله)از او شايسته تر نيست،و تقدير كبرا اين است كه هر كس در ارتباط با پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)اين چنين باشد سزاوارتر به اوست،و در نتيجه آشكار مى شود كه هيچ كس از او نسبت به رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)احقّ و شايسته تر نيست،و منظور از اين حقانيّت،سزاوارتر بودن او از نظر منزلت و داشتن مناسبت با پيامبر(صلی الله علیه و آله)است، براى اين كه در حيات آن بزرگوار،او برادر و وزيرش بود،و پس از مرگ نيز او وصىّ و جانشينش مى باشد،بنا بر اين منظور آن حضرت اين نيست كه ذاتا و شخصا از

ص:801

ديگران سزاوارتر است،بلكه مراد،احقّ و شايسته تر بودن او از نظر نسبت با رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و احراز جانشينى اوست .

امام(علیه السلام)پس از ذكر فضيلت و سوابق موقعيّت خود،به شنوندگان دستور مى دهد كه با دلايل و براهينى كه دارند به سوى نبرد با دشمن خويش بشتابند منظور از بصائر عقايد آنهاست مبتنى بر اين كه آنها بر حقّند و دشمن آنها بر باطل است،و امام(علیه السلام)با سوگند به پروردگار اين عقيده آنها را تأييد،و تأكيد مى كند كه در آنچه دستور مى دهد بر مقتضاى حقّ و بر طبق آن است،و دشمن آنها بر پرتگاه باطل و لغزشگاه انحراف است،اين كه فرموده است:من بر جادّه حقّم،براى اين است كه مردم را به سوى خود بكشاند،و ذكر اين كه دشمن بر لغزشگاه باطل قرار دارد به منظور اين است كه از دشمن بيزارى جويند،زيرا باطل بر خلاف حقّ راه روشنى كه به دانشى راست و برهانى درست برسد ندارد.

بقيّه سخنان آن حضرت،ختام خطبه به شمار است،و توفيق از خداوند است.

ص:802

189-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

يَعْلَمُ عَجِيجَ الْوُحُوشِ فِي الْفَلَوَاتِ- وَ مَعَاصِيَ الْعِبَادِ فِي الْخَلَوَاتِ- وَ اخْتِلاَفَ النِّينَانِ فِي الْبِحَارِ الْغَامِرَاتِ- وَ تَلاَطُمَ الْمَاءِ بِالرِّيَاحِ الْعَاصِفَاتِ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ نَجِيبُ اللَّهِ- وَ سَفِيرُ وَحْيِهِ وَ رَسُولُ رَحْمَتِهِ- أَمَّا بَعْدُ- فَإِنِّي أُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ الَّذِي ابْتَدَأَ خَلْقَكُمْ- وَ إِلَيْهِ يَكُونُ مَعَادُكُمْ وَ بِهِ نَجَاحُ طَلِبَتِكُمْ- وَ إِلَيْهِ مُنْتَهَى رَغْبَتِكُمْ وَ نَحْوَهُ قَصْدُ سَبِيلِكُمْ- وَ إِلَيْهِ مَرَامِي مَفْزَعِكُمْ- فَإِنَّ تَقْوَى اللَّهِ دَوَاءُ دَاءِ قُلُوبِكُمْ- وَ بَصَرُ عَمَى أَفْئِدَتِكُمْ وَ شِفَاءُ مَرَضِ أَجْسَادِكُمْ- وَ صَلاَحُ فَسَادِ صُدُورِكُمْ- وَ طُهُورُ دَنَسِ أَنْفُسِكُمْ وَ جِلاَءُ غِشَاءِ أَبْصَارِكُمْ- وَ أَمْنُ فَزَعِ جَأْشِكُمْ وَ ضِيَاءُ سَوَادِ ظُلْمَتِكُمْ فَاجْعَلُوا طَاعَةَ اللَّهِ شِعَاراً دُونَ دِثَارِكُمْ- وَ دَخِيلاً دُونَ شِعَارِكُمْ وَ لَطِيفاً بَيْنَ أَضْلاَعِكُمْ- وَ أَمِيراً فَوْقَ أُمُورِكُمْ وَ مَنْهَلاً لِحِينِ وُرُودِكُمْ- وَ شَفِيعاً لِدَرَكِ طَلِبَتِكُمْ وَ جُنَّةً لِيَوْمِ فَزَعِكُمْ- وَ مَصَابِيحَ لِبُطُونِ قُبُورِكُمْ- وَ سَكَناً لِطُولِ وَحْشَتِكُمْ وَ نَفَساً لِكَرْبِ مَوَاطِنِكُمْ- فَإِنَّ طَاعَةَ اللَّهِ حِرْزٌ مِنْ مَتَالِفَ مُكْتَنِفَةٍ- وَ مَخَاوِفَ مُتَوَقَّعَةٍ وَ أُوَارِ نِيرَانٍ مُوقَدَةٍ- فَمَنْ أَخَذَ بِالتَّقْوَى عَزَبَتْ عَنْهُ الشَّدَائِدُ بَعْدَ دُنُوِّهَا- وَ احْلَوْلَتْ لَهُ الْأُمُورُ بَعْدَ مَرَارَتِهَا- وَ انْفَرَجَتْ عَنْهُ الْأَمْوَاجُ بَعْدَ تَرَاكُمِهَا- وَ أَسْهَلَتْ لَهُ الصِّعَابُ بَعْدَ إِنْصَابِهَا- وَ هَطَلَتْ عَلَيْهِ الْكَرَامَةُ بَعْدَ قُحُوطِهَا-.وَ تَحَدَّبَتْ عَلَيْهِ الرَّحْمَةُ بَعْدَ نُفُورِهَا- وَ تَفَجَّرَتْ عَلَيْهِ النِّعَمُ بَعْدَ نُضُوبِهَا- وَ وَبَلَتْ عَلَيْهِ الْبَرَكَةُ بَعْدَ إِرْذَاذِهَا- فَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي نَفَعَكُمْ بِمَوْعِظَتِهِ- وَ وَعَظَكُمْ بِرِسَالَتِهِ وَ امْتَنَّ عَلَيْكُمْ بِنِعْمَتِهِ- فَعَبِّدُوا أَنْفُسَكُمْ لِعِبَادَتِهِ- وَ اخْرُجُوا إِلَيْهِ مِنْ حَقِّ طَاعَتِهِ ثُمَّ إِنَّ هَذَا الْإِسْلاَمَ دِينُ اللَّهِ الَّذِي اصْطَفَاهُ لِنَفْسِهِ- وَ اصْطَنَعَهُ عَلَى عَيْنِهِ وَ أَصْفَاهُ خِيَرَةَ

ص:803

خَلْقِهِ- وَ أَقَامَ دَعَائِمَهُ عَلَى مَحَبَّتِهِ- أَذَلَّ الْأَدْيَانَ بِعِزَّتِهِ وَ وَضَعَ الْمِلَلَ بِرَفْعِهِ- وَ أَهَانَ أَعْدَاءَهُ بِكَرَامَتِهِ وَ خَذَلَ مُحَادِّيهِ بِنَصْرِهِ- وَ هَدَمَ أَرْكَانَ الضَّلاَلَةِ بِرُكْنِهِ- وَ سَقَى مَنْ عَطِشَ مِنْ حِيَاضِهِ- وَ أَتْأَقَ الْحِيَاضَ بِمَوَاتِحِهِ- ثُمَّ جَعَلَهُ لاَ انْفِصَامَ لِعُرْوَتِهِ وَ لاَ فَكَّ لِحَلْقَتِهِ- وَ لاَ انْهِدَامَ لِأَسَاسِهِ وَ لاَ زَوَالَ لِدَعَائِمِهِ- وَ لاَ انْقِلاَعَ لِشَجَرَتِهِ وَ لاَ انْقِطَاعَ لِمُدَّتِهِ- وَ لاَ عَفَاءَ لِشَرَائِعِهِ وَ لاَ جَذَّ لِفُرُوعِهِ وَ لاَ ضَنْكَ لِطُرُقِهِ- وَ لاَ وُعُوثَةَ لِسُهُولَتِهِ وَ لاَ سَوَادَ لِوَضَحِهِ- وَ لاَ عِوَجَ لاِنْتِصَابِهِ وَ لاَ عَصَلَ فِي عُودِهِ- وَ لاَ وَعَثَ لِفَجِّهِ وَ لاَ انْطِفَاءَ لِمَصَابِيحِهِ- وَ لاَ مَرَارَةَ لِحَلاَوَتِهِ- فَهُوَ دَعَائِمُ أَسَاخَ فِي الْحَقِّ أَسْنَاخَهَا- وَ ثَبَّتَ لَهَا آسَاسَهَا وَ يَنَابِيعُ غَزُرَتْ عُيُونُهَا- وَ مَصَابِيحُ شَبَّتْ نِيرَانُهَا- وَ مَنَارٌ اقْتَدَى بِهَا سُفَّارُهَا وَ أَعْلاَمٌ قُصِدَ بِهَا فِجَاجُهَا- وَ مَنَاهِلُ رَوِيَ بِهَا وُرَّادُهَا-.

جَعَلَ اللَّهُ فِيهِ مُنْتَهَى رِضْوَانِهِ- وَ ذِرْوَةَ دَعَائِمِهِ وَ سَنَامَ طَاعَتِهِ- فَهُوَ عِنْدَ اللَّهِ وَثِيقُ الْأَرْكَانِ رَفِيعُ الْبُنْيَانِ- مُنِيرُ الْبُرْهَانِ مُضِيءُ النِّيرَانِ- عَزِيزُ السُّلْطَانِ مُشْرِفُ الْمَنَارِ مُعْوِذُ الْمَثَارِ- فَشَرِّفُوهُ وَ اتَّبِعُوهُ وَ أَدُّوا إِلَيْهِ حَقَّهُ وَ ضَعُوهُ مَوَاضِعَهُ ثُمَّ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ؟مُحَمَّداً ص؟ بِالْحَقِّ- حِينَ دَنَا مِنَ الدُّنْيَا الاِنْقِطَاعُ وَ أَقْبَلَ مِنَ الْآخِرَةِ الاِطِّلاَعُ- وَ أَظْلَمَتْ بَهْجَتُهَا بَعْدَ إِشْرَاقٍ وَ قَامَتْ بِأَهْلِهَا عَلَى سَاقٍ- وَ خَشُنَ مِنْهَا مِهَادٌ وَ أَزِفَ مِنْهَا قِيَادٌ- فِي انْقِطَاعٍ مِنْ مُدَّتِهَا وَ اقْتِرَابٍ مِنْ أَشْرَاطِهَا- وَ تَصَرُّمٍ مِنْ أَهْلِهَا وَ انْفِصَامٍ مِنْ حَلْقَتِهَا- وَ انْتِشَارٍ مِنْ سَبَبِهَا وَ عَفَاءٍ مِنْ أَعْلاَمِهَا- وَ تَكَشُّفٍ مِنْ عَوْرَاتِهَا وَ قِصَرٍ مِنْ طُولِهَا- جَعَلَهُ اللَّهُ بَلاَغاً لِرِسَالَتِهِ وَ كَرَامَةً لِأُمَّتِهِ- وَ رَبِيعاً لِأَهْلِ زَمَانِهِ وَ رِفْعَةً لِأَعْوَانِهِ وَ شَرَفاً لِأَنْصَارِهِ- ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْهِ الْكِتَابَ نُوراً لاَ تُطْفَأُ مَصَابِيحُهُ- وَ سِرَاجاً لاَ يَخْبُو تَوَقُّدُهُ وَ بَحْراً لاَ يُدْرَكُ قَعْرُهُ- وَ مِنْهَاجاً لاَ يُضِلُّ نَهْجُهُ وَ شُعَاعاً لاَ يُظْلِمُ ضَوْءُهُ- وَ فُرْقَاناً لاَ يُخْمَدُ بُرْهَانُهُ وَ تِبْيَاناً لاَ تُهْدَمُ أَرْكَانُهُ- وَ شِفَاءً لاَ تُخْشَى أَسْقَامُهُ- وَ عِزّاً لاَ تُهْزَمُ أَنْصَارُهُ وَ حَقّاً لاَ تُخْذَلُ أَعْوَانُهُ- فَهُوَ مَعْدِنُ الْإِيمَانِ وَ بُحْبُوحَتُهُ وَ يَنَابِيعُ الْعِلْمِ وَ بُحُورُهُ- وَ رِيَاضُ الْعَدْلِ وَ غُدْرَانُهُ وَ أَثَافِيُّ الْإِسْلاَمِ وَ بُنْيَانُهُ- وَ أَوْدِيَةُ الْحَقِّ وَ غِيطَانُهُ وَ بَحْرٌ لاَ يَنْزِفُهُ الْمُسْتَنْزِفُونَ- وَ عُيُونٌ لاَ يُنْضِبُهَا الْمَاتِحُونَ- وَ مَنَاهِلُ لاَ يَغِيضُهَا الْوَارِدُونَ- وَ مَنَازِلُ لاَ يَضِلُّ نَهْجَهَا الْمُسَافِرُونَ- وَ أَعْلاَمٌ لاَ يَعْمَى عَنْهَا السَّائِرُونَ- وَ آكَامٌ لاَ يَجُوزُ عَنْهَا الْقَاصِدُونَ جَعَلَهُ اللَّهُ رِيّاً لِعَطَشِ الْعُلَمَاءِ وَ رَبِيعاً

ص:804

لِقُلُوبِ الْفُقَهَاءِ- وَ مَحَاجَّ لِطُرُقِ الصُّلَحَاءِ وَ دَوَاءً لَيْسَ بَعْدَهُ دَاءٌ- وَ نُوراً لَيْسَ مَعَهُ ظُلْمَةٌ وَ حَبْلاً وَثِيقاً عُرْوَتُهُ- وَ مَعْقِلاً مَنِيعاً ذِرْوَتُهُ وَ عِزّاً لِمَنْ تَوَلاَّهُ- وَ سِلْماً لِمَنْ دَخَلَهُ وَ هُدًى لِمَنِ ائْتَمَّ بِهِ- وَ عُذْراً لِمَنِ انْتَحَلَهُ وَ بُرْهَاناً لِمَنْ تَكَلَّمَ بِهِ- وَ شَاهِداً لِمَنْ خَاصَمَ بِهِ وَ فَلْجاً لِمَنْ حَاجَّ بِهِ- وَ حَامِلاً لِمَنْ حَمَلَهُ وَ مَطِيَّةً لِمَنْ أَعْمَلَهُ- وَ آيَةً لِمَنْ تَوَسَّمَ وَ جُنَّةً لِمَنِ اسْتَلْأَمَ- وَ عِلْماً لِمَنْ وَعَى وَ حَدِيثاً لِمَنْ رَوَى وَ حُكْماً لِمَنْ قَضَى

لغات

عجيج:فرياد جأش:دل الشّمس غربت:خورشيد ناپديد شد تحدّبت:مهربانى و محبّت كرد عبّدوا:خوار كردند أتاق الحياض:حوضها را پر كرد وعوثة:زمين هموار كه راه رفتن در آن دشوار است مانند زمينهاى شنزار وضح:سپيدى عصل:كژى سنخ:اصل،ريشه بحبوحة الدّار:ميان،وسط خانه محاجّ:جمع محجّه،جادّه،ميانه راه فلج:پيروزى استلأم:جامه جنگ يعنى زره پوشيد.

نينان:جمع نون به معناى ماهى بزرگ اوار:گرمى آتش إنصابها:رنج دادن آن رذاذ:باران ريز محادّ:دشمن سر سخت مواتح:آبكشها عوج:با فتح عين هر چه داراى ساق باشد و مانند نخل بر پاى ايستد،و به كسر عين هر چه خلاف اين باشد مانند راه ساخ:فرو رفت أزف:نزديك شد غيطان:زمينهاى هموار معقل:پناهگاه متوسّم:زيرك

ترجمه

«خداوند ناله و فرياد حيوان هاى وحشى را در بيابانها،و گناهان بندگان را در خلوتها،و آمد و رفت ماهيها را در ژرفاى درياها،و تلاطم امواج آب را بر اثر تند بادها مى داند،و گواهى مى دهم كه محمّد(صلی الله علیه و آله)برگزيده خدا و آورنده

ص:805

وحى او،و پيك رحمت اوست.

أمّا بعد:من شما را به تقواى خداوندى سفارش مى كنم كه آفرينش شما را آغاز كرد،و بازگشت شما به سوى او،و برآوردن خواستهاى شما به عنايت اوست،رغبت و آرزوى شما به او منتهى مى شود،و راه راست شما به او ختم مى گردد،و به هنگام ترس و بيم به او پناه مى بريد.

همانا تقوا و پرهيزگارى داروى بيمارى دلهايتان،و بينايى براى كورى قلبهايتان،و بهبودى براى بيمارى بدنهايتان،و درمان تباهى سينه هايتان،و پاكيزه كننده آلودگى جانهايتان،و زداينده تاريكى چشمانتان و ايمنى براى ترس دلهايتان و روشنى در برابر سياهى تيرگيهايتان مى باشد.

پس فرمانبردارى خداوند را پيراهن زير قرار دهيد نه جامه رو،بلكه آن را زير پيراهن جزء بدنتان قرار دهيد و ميان دنده هايتان جا دهيد،و بر كارهايتان فرمانروا گردانيد و آن را براى ورود به آبشخورتان،و واسطه براى رسيدن به درخواستهايتان،و سپر براى ترس و بيمتان،و چراغ درون گورهايتان،و آرامش براى طول وحشت و هراستان،و گشايشى براى اندوه منازل سخت خويش قرار دهيد،زيرا فرمانبردارى خداوند نگهدارنده از مهلكه هايى است كه از هر سو احاطه دارد،و وسيله ايمنى از مواقف هراسناكى است كه انتظار آنها مى رود،و گرمى آتش كه زبانه مى كشد.

پس هر كه تقوا را پيشه خود كند شدايد و سختيها كه در كنار او قرار دارد از او دور،و كارها پس از تلخكامى براى او شيرين و گوارا مى گردد،و امواج گرفتاريهاى پياپى بر طرف و دشواريهاى جانفرسا برايش آسان مى شود، و كرامت و بزرگوارى پس از محروميّت از آن،همچون باران دانه درشت بر او مى بارد،و رحمت و عطوفت خداوند كه از او باز گرفته شده بود شامل حال او مى گردد،و چشمه هاى نعمت پس از فرو نشستن به جوشش در مى آيد و بركت پس از قطع شدن آن،مانند باران به فراوانى بر او ببارد.

بنا بر اين از نافرمانى خداوندى كه شما را با پند خود سود بخشيده،و با فرستادن پيامبران اندرز داده،و با نعمتهاى خود بر شما منّت نهاده بترسيد،و

ص:806

براى پرستش و بندگى او نفس خويش را رام و فرمانبردار سازيد و حقّ طاعت او را به جا آوريد.

سپس(بدانيد)اين اسلام دين خداست كه آن را براى خويش برگزيده، و زير نظر عنايت خود آن را پرورش و گسترش داده،و براى تبليغ آن بهترين آفريدگانش را انتخاب كرده،و پايه هاى آن را بر اساس محبّت خويش بر پا داشته است،همه دينها را با عزّت اسلام خوار ساخته،و ملّتها را با بلند داشتن آن پست گردانيده،و با اكرام آن دشمنانش را تحقير كرده،و با يارى دادن به آن مخالفانش را مغلوب داشته و با بر پا داشتن اركان آن پايه هاى ضلالت را ويران ساخته،و تشنگان(علم و معرفت را)از حوضهاى آن سيراب فرموده،و آبگيرهاى آن را براى آبكشها پر كرده است.

پس از آن خداوند اسلام را به گونه اى قرار داده است كه دستاويزهاى آن گسسته نمى شود،و حلقه هايش باز نمى گردد و بنيانش ويرانى نمى پذيرد، و پايه هايش زوال نمى گيرد،و درخت هستى آن بركنده نمى شود،و مدّتش پايان نمى يابد،و احكام آن كهنه و شاخه هايش كنده نمى شود،و راههايش تنگ،و آسانيهايش دشوار و سپيديهايش سياه نمى گردد،آنچه را اسلام بر پا داشته كژى نمى پذيرد،چوب آن را پيچيدگى،و راه آن را دشوارى و چراغهاى آن را خاموشى،و شيرينى آن را تلخى نيست.

بنا بر اين اسلام آيينى است كه خداوند پايه هاى آن را در ژرفاى حقّ فرو برده،و اساس آن را استوار گردانيده،و چشمه جوشانى است كه نهرهاى آن پر آب،و چراغهاى آن فروزان است،ستون نور بخشى است كه رهروان طريق حقّ از آن پيروى مى كنند،و نشانه هايى است كه بدان راه مى جويند،و آبشخورهايى است كه وارد شوندگان از آن سيراب مى شوند.خداوند نهايت خشنودى،و والاترين قوانين اصلاحى و تربيتى،و برترين هدايت و ارشاد خود را در اين دين قرار داده است،از اين رو اسلام در نزد خداوند اركانش مطمئنّ، و بنيانش بلند،و برهانش روشن و روشنيهايش تابان،و قدرتش ارجمند،و منار بلند پايه اى است كه بر انداختن آن ممكن نيست،پس آن را گرامى بداريد و

ص:807

پيروى كنيد،و حقّ او را به جا آوريد،و جايگاه بلند آن را بشناسيد.

سپس خداوند محمد(صلی الله علیه و آله)را كه درود خدا بر او و خاندانش باد در هنگامى به حقّ بر انگيخت كه دنيا به پايان خود نزديك شده،نشانه هاى آخرت رو آورده، رونق و شكوفايى آن پس از درخشندگى به تاريكى گراييده،مردم خود را دچار فتنه ها و سختيها ساخته،بسترش ناهموار گرديده،و مهارش به دست زوال سپرده شده بود،آرى در اين موقع كه عمر دنيا به سر مى رسيد،و نشانه هاى روز واپسين،و نابودى خلايق،و جدا شدن حلقه زندگى،و پراكندگى اسباب، و محو شدن آثار،و آشكار شدن عيبها،و كوتاه شدن مدّت دراز آن نزديك مى شد،خداوند او را تبليغ كننده رسالت و مايه بزرگوارى امّت،و بهار جانفزاى اهل زمان،و باعث سربلندى پيروان،و موجب شرف ياران قرار داد.

پس از آن قرآن مجيد را بر او نازل فرمود،يعنى كتابى كه انوار آن خاموشى نمى پذيرد،چراغ فروزانى كه شعله اش فرو نمى نشيند،درياى ژرفى كه قعر آن دانسته نمى شود،شاهراهى كه پوينده اش را گمراه نمى كند،شعاع تابانى كه تاريك نمى گردد،فرقان يا جدا كننده حقّ از باطلى كه برهانش از ميان نمى رود،بنيان استوارى كه پايه هايش ويران نمى شود،داروى شفابخشى كه با آن بيمى از بيماريها نمى باشد،قدرتى كه ياران آن دچار شكست نمى شوند و حقّى كه پيروان آن به خذلان و درماندگى گرفتار نمى گردند.

آرى قرآن كان ايمان و كانون آن است،چشمه هاى دانش و درياهاى آن است،گلزار عدل و آبگيرهاى آن است،پايه هاى اسلام و بنياد آن است، نهرهاى زلال حقّ و سرزمينهاى مطمئنّ آن است،دريايى است كه هر چه از آن،آب بردارند خالى نمى شود،چشمه هايى است كه هر چه از آن آب كشند،خشك نمى گردد،آبشخورهايى است كه هر چه از آن آب برگيرند نقصان نمى يابد،منزلگاههايى است كه مسافران راه آن را گم نمى كنند، نشانه هايى است كه از چشم پويندگان پنهان نيست،و تپّه هايى است كه رو آورندگان نمى توانند از آنها بگذرند،خداوند قرآن را فرو نشاننده تشنگى دانشمندان،و بهار دلهاى دانايان و راه روشن نيكان قرار داده است،

ص:808

دارويى است كه پس از آن دردى نيست و نورى است كه با وجود آن ظلمتى نيست،ريسمانى است كه دستاويز آن محكم است،و دژى است كه قلّه اش بلند است،قدرتى است براى كسى كه به آن دل بندد،و جايگاه امنى است براى كسى كه به آن در آيد،هدايت است براى كسى كه به آن اقتدا كند، عذر است براى كسى كه خود را به آن منسوب بدارد،حجّت است براى كسى كه از آن سخن بگويد،گواه است براى كسى كه به وسيله آن با دشمن در ستيز باشد،پيروزى است براى كسى كه به آن استدلال كند،و نگهدارندۀ كسى است كه به آن عمل كند،مركب رهوارى است براى كسى كه آن را به كار بندد،نشانه روشنى است براى كسى كه علامت جويد و زيرك باشد و سپر است براى كسى كه جامه رزم پوشد،و دانش است براى كسى كه آن را به گوش بسپارد،و خبر است براى آن كه روايت كند،و حكم است براى كسى كه به داورى پردازد .»

شرح

آغاز اين خطبه در بيان اين است كه علم خداوند به جزئيّات موجودات با همه كثرت و اختلافى كه دارند احاطه دارد،و اين كه فرموده است:خداوند فرياد حيوانات وحشى را در بيابانها كه بر اثر خشكسالى و بى گياهى ناله،و گويى به درگاه او استغاثه مى كنند مى داند براى اين است كه گوشزد كند انسان سزاوارتر است به اين كه به درگاه او التجا كند،و به او پناه برد،همچنين ذكر اين كه خداوند بر گناهانى كه بندگان در پنهانى انجام مى دهند،و آمد و شد ماهيها در پهنه و ژرفاى درياها آگاه است،بدين منظور است كه مردم از ارتكاب گناه در خلوت به گمان اين كه مكان امنى براى اين كار است دورى جويند.

پس از اين به رسالت پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)گواهى مى دهد ،و سپس به تقوا و پرهيزگارى سفارش مى كند و در تأكيد اين مطلب به ذكر صفاتى از حقّ تعالى مى پردازد كه توجّه به آنها باعث ترس و هراس از نافرمانى خداوند و موجب رو آوردن و پناه بردن به اوست،از جمله اين كه خداوند سبحان مبدأ آفرينش و مرجع

ص:809

بازگشت انسان در معاد حسّى و عقلى است چنان كه فرموده است «وَ هُوَ خَلَقَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ» (1)و ما در باره اين مطلب مكرّر توضيح داده ايم،ديگر اين كه خداوند است كه خواستهاى شما را برآورده مى كند،و آرزوهاى شما به او باز مى گردد و رو به سوى او داريد زيرا حقّ تعالى منتها و مقصد همه موجودات است و همه به او بازگشت دارند،ديگر اين كه فرموده است: و إليه مرامى مفزعكم يعنى در ترس و وحشتهاى خود به او پناه مى بريد،و اين جمله مانند اين است كه گفته مى شود فلان مرمى قصدى يعنى در مشكلات پناه من به اوست،همچنان كه خداوند متعال فرموده است: «إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ » (2).

پس از اين امير مؤمنان(علیه السلام)صفات و آثارى از تقوا به شرح زير بيان مى كند كه انسان وادار مى شود به اين فضيلت رو آورد و آن را پناه خود گرداند:

1-درمان درد دلهاى شماست،پيش از اين شرح داده ايم كه پرهيزگارى داروى دردهاى اخلاقى و صفات زشت نفسانى است كه موجب هلاكت انسان است.

2-بينايى براى كورى دلهاى شماست،مراد رهايى چشمهاى دل از كورى نادانى است.

3-درمان بيمارى بدنهاى شماست،زيرا پرهيزگارى مستلزم كاستن در خوردن و آشاميدن،و بسنده كردن به اندازه نياز است،چنان كه آن حضرت در آن جا كه ويژگيهاى پرهيزگاران را بر شمرده كم خوردن را يكى از صفات آنان ذكر فرموده است،و ما مى دانيم پرخورى چه بيماريهاى بسيارى كه در بدن انسان به وجود مى آورد.از اين رو آن بزرگوار فرموده است:المعدة بيت الأدواء يعنى شكم خانه همه دردهاست.

ص:810


1- سوره فصّلت(41)آيه(31) [1]يعنى:او شما را نخستين بار بيافريد و دوباره به سوى او باز مى گرديد.
2- سوره نحل(16)آيه(53) [2]يعنى:هنگامى كه زيانى به شما برسد به او استغاثه مى كنيد.

4-موجب اصلاح تباهى سينه هاى شماست،منظور زدودن زنگار كينه، حسد،پليدى و نيّات بدى است كه بر خلاف دستورهاى خداوند در دلها جاى دارد،و تقوا مستلزم نفى و ترك همه اينها و پاكيزه شدن دل از اين صفات است، زيرا مبدأ اينها و همه بديها دوستى دنيا و دلبستگى به لوازم پوچ آن است،و آن كه تقوا را پيشه خود ساخته از اينها بر كنار مى باشد.

5-پاك كننده آلودگى جانهاى شماست،يعنى تقوا جانهاى شما را از آلودگى و پليدى صفات زشتى كه مايه نابودى شماست پاكيزه مى كند،اين سخن همانند گفتار پيش آن حضرت است كه فرموده است تقوا داروى دلهاى شماست ليكن اين دو تعبير با يكديگر فرق دارد،زيرا در آن جا كه داروى دلها گفته شده به اعتبار اين است كه صفات زشت مانند بيماريهاى زيانبارى است كه انسان را دچار نابودى مى سازد،و تعبير دوّم از نظر اين است كه خويهاى ناپسنديده به منزله آلودگيها و پليديهايى است كه مانع ورود انسان به بهشت قدس خداوند و جايگاه صدق مى گردد.

6-زداينده تاريكى چشمهاى شماست،اين معناى جمله: و جلاء عشاء أبصاركم مى باشد،واژه عشاء براى تاريكى كه عارض ديده باطن مى شود،و صفات زشتى كه مانع ادراك حقايق مى گردد استعاره شده است،اين كلمه باغين نقطه دار نيز روايت شده و مراد از آن تاريكى اوهام ناشى از نادانى است كه از آن به پرده غفلت تعبير مى شود،بنا بر اين تقوا كه نفس را براى وصول به درجات كمال آمادگى و شايستگى مى دهد زداينده اين تاريكى و روشنى بخش چشم باطن انسان است،اين كه امام(علیه السلام)تقوا را جلاى(روشنى)چشم خوانده از باب مجاز، و از قبيل اطلاق نام مسبّب بر سبب است.

7-ايمنى براى ترس دلهاى شماست،زيرا مى دانيم كه پرهيزگارى سبب ايمنى از عذاب آخرت است و ممكن است در برابر ترس و بيمهاى دنيا نيز مايه امنيّت و سلامت باشد،زيرا بزرگترين ترس و بيم انسان در دنيا مرگ و هر چيزى

ص:811

است كه موجبات آن را فراهم كند.در حالى كه ارباب تقوا و معرفت از بيم مرگ فارغ بوده و بسا اين كه مردن و رهايى يافتن از قفس تن محبوب آنها نيز مى باشد، زيرا مرگ براى آنان وسيله خلاصى و وصول به لقاى برترين محبوبشان است، و خداوند متعال به همين مطلب اشاره كرده و فرموده است: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ هادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِياءُ لِلّهِ مِنْ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ» (1)آيه شريفه دلالت دارد بر اين كه هر كس از روى صدق و راستى مدّعى دوستى خداوند است آرزوى مرگ دارد،و نيز فرموده است: «قُلْ إِنْ كانَتْ لَكُمُ الدّارُ الْآخِرَةُ عِنْدَ اللّهِ خالِصَةً مِنْ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ» (2).

8-روشنى سياهى تاريكيهاى شماست[اين ظاهر معناى جمله و ضياء سواد ظلمتكم مى باشد-مترجم]واژه ظلمت كه بر تاريكى اطلاق مى شود براى نادانى و غفلت دل استعاره شده،و چون تاريكى سياهى را به همراه دارد با ذكر آن استعاره مذكور ترشيح داده شده است،و اين عبارت نظير گفتار آن حضرت است كه فرموده است: و جلاء عشاء أبصاركم ،چنان كه ملاحظه مى شود در تمامى جملات مذكور صنعت تضادّ موجود،و قرينه ها با ضدّ آن ذكر شده است .

پس از اين امير مؤمنان(علیه السلام)سفارش خود را با ذكر شرايط و آدابى كه بايد در طريق طاعت و فرمانبردارى خداوند رعايت شود تأكيد مى كند:

1-طاعت و بندگى خداوند را شعار خود قرار دهيد،شعار به معناى جامه زيرين،و در اين جا كنايه از اين است كه هميشه ملازم طاعت خداوند بوده و مانند جامه زير كه با بدن ملازمت و پيوستگى دارد همواره فرمانبردار اوامر او باشيد،و لحظه اى سر از فرمانش برنتابيد،قيد دون دثاركم اشاره به اين است كه طاعت خدا

ص:812


1- سوره جمعه آيه(7) [1]يعنى:اگر گمان كرده ايد شما دوستان خداييد نه مردم ديگر پس آرزوى مرگ كنيد اگر راستگو هستيد.
2- سوره بقره(2)آيه(94) [2]يعنى:بگو(اى پيامبر)اگر سراى آخرت در نزد خدا به شما اختصاص يافته نه مردم ديگر،پس آرزوى،مرگ كنيد اگر راست مى گوييد.

را جامه ظاهر خود قرار ندهيد،بلكه آن را در جان خود جاى دهيد،زيرا در غير اين صورت جز فايده اى اندك چيزى عايد آنها نخواهد شد،دثار به جامه رويين گفته مى شود.

2-جمله و دخيلا دون شعاركم ،در تأكيد مطلب بالاست،و دستور مى دهد كه طاعت خداوند را در زير جامه زيرين خويش قرار دهيد،بديهى است اين عمل در جامه غير محسوس امكان پذير است،سپس آن بزرگوار سخن مذكور را تفسير،و فرموده است: ...و لطيفا بين أضلاعكم يعنى آن را در ميان پهلوهاى خود جاى دهيد.واژه لطف اشاره به جنبه اعتقادى و عقلى طاعت،و تعبير بين أضلاعكم كنايه از اين است كه آن را در دلهاى خود جايگزين سازيد.

3-طاعت خداوند را امير و فرمانروا گردانيد،واژه أمير را از نظر حرمتى كه طاعت خداوند دارد و لزوم مقدّم داشتن آن بر ديگر كارها براى آن استعاره فرموده است .

4-آن را آبشخورى براى هنگام ورود خويش قرار دهيد،منظور از هنگام ورود،روز رستاخيز است،واژه منهل (آبشخور)را براى طاعت الهى استعاره آورده است،زيرا انسان از طريق پرهيزگارى و فرمانبردارى خداوند مى تواند در روز رستاخيز از شرابى كه ويژه پاكان و نيكوكاران است سيراب گردد.

5-طاعت خداوند را در پيشگاه او شفيع،و براى رسيدن به مقاصد خويش وسيله قرار دهيد،بديهى است انسان با طاعت و بندگى،شايستگى مى يابد،كه خداوند مطالب او را بر آورده سازد،واژه شفيع براى وسيله و آنچه مايه تقرّب به درگاه پروردگار مى گردد استعاره شده است.

6-آن را سپرى براى روز وحشت و هراس خود قرار دهيد،آشكار است كه بندگى حقّ تعالى در روز قيامت كه روز فزع اكبر و فرا رسيدن بزرگترين هول و وحشت است انسان را از عذاب خداوند مانع و نگه دار است.

7-آن را چراغ اندرون گورهاى خويش گردانيد،ما مى دانيم چگونه بندگى

ص:813

و فرمانبردارى خداوند انسان را براى پذيرش انوار علوى و اسرار الهى كه موجب رهايى از تاريكى خانه گور و عذاب آخرت است مستعدّ و آماده مى گرداند،و در حديث است كه:كار نيك گور نيكوكار را مانند چراغى كه در تاريكى بتابد روشن مى كند،واژه مصابيح (چراغها)را به مناسبت روشنى آنها براى طاعت و فرمانبردارى خداوند استعاره فرموده است.

8-همچنين طاعت پروردگار براى وحشت طولانى قبر مايه سكون خاطر است كه انسان به آن انس مى گيرد،چنان كه روايت شده است:كار نيك و خلق نيكو دارنده آن را پس از مرگ به صورت جوانى زيبا روى و پاكيزه جامه و خوشبوى ديدار،و به او سلام مى كند،او مى گويد تو كيستى؟وى پاسخ مى دهد:من خلق نيكو و يا عمل نيك تو هستم.و حاصل روايت مذكور اين است كه طاعت حقّ تعالى سبب آرامش خاطر از وحشت و هراس آخرت مى گردد،زيرا ترس و وحشت در جايى به انسان دست مى دهد كه او از آن غافل بوده،و انتظار آن را نداشته است،و براى انتقال به آن جا آماده نشده،و دلبسته وطن پيشين و كسان خود بوده،و همه انس خويش را به آنها منحصر كرده باشد،امّا اهل طاعت و فرمانبرداران اوامر حقّ پيوسته در انديشه سراى آخرت و در ياد خانه اى هستند كه بدان انتقال خواهند يافت،به انس با پروردگار اعتماد و اطمينان مى يابند،و به ذات او توجّه مى كنند،از اين رو انس خود را هميشه به او منحصر ساخته و شادى آنها پيوسته براى وصول به لقاى اوست،و اعتقادشان در اين دنيا اين است كه:

فقط بدنهايشان با مردم دنيا همسايگى دارد،و برخى از اينان از مردم بريده دورى و گوشه نشينى اختيار مى كنند،بنا بر اين سزاوار است كه ترس و وحشت آخرت دامنگير آنها نشود،و اعمال آنها هول و هراسى را كه ممكن است عارض آنان گردد از ميان ببرد،البتّه چون انسان در دنيا نمى تواند حقيقة چگونگى زندگى پس از مرگ را تصوّر كند و بشناسد ناگزير از آن بيمى در دل خود احساس مى كند ليكن پرتو انوار قدسى و انس با پروردگار اين بيم را از دل مى زدايد.

ص:814

9-و نيز فرمانبردارى حقّ تعالى را وسيله رهايى از اندوههايى كه در طول سفر آخرت داريد قرار دهيد،يعنى طاعت خدا را از رنجها و اندوههاى منازل آخرت و هول و هراس آن مايه گشايش و آسايش خود گردانيد .

10-طاعت خداوند سبب محافظت از مهلكه هايى است كه احاطه دارد، اين مهلكه ها عبارت از صفات زشت و عادتهاى ناپسندى است كه موجب نابودى انسان است،و مراد از اكتناف،احاطه اين مخاطرات بر نفس آدمى است به گونه اى كه جز طاعت خداوند و فرمانبردارى از اوامر او چيز ديگرى نمى تواند انسان را از اين گرفتاريها برهاند،مقصود از جمله مخاوف متوقّعة (بيمهايى كه مورد انتظار است)هول و هراس آخرت و گرمى آتش آن است .

11-طاعت و پرهيزگارى باعث مى شود سختيها و گرفتاريهايى كه به انسان نزديك شده است از او دور گردد.و در بسيارى از جاها طاعت به تقوا تعبير مى شود هر چند در برخى موارد طاعت اخصّ از تقوا مى باشد،در هر حال اين كه با فرمانبردارى از اوامر خداوند سختيهاى آخرت از انسان دور مى شود روشن است، امّا دور شدن آنها از انسان در ايّام زندگى دنيا به سبب اين است كه پرهيزگاران بيش از كسان ديگر از بديها و شرور ديگران سالم و در امان مى مانند،براى اين كه آنان خود را از آميختگى با مردم به دور داشته و به خاطر متاع دنيا با آنها كشمكش و نزاعى ندارند،و هم بدين سبب كه دنيا را دشمن مى دارند،زيرا دوستى و حرص دنيا سرچشمه تمامى بديها و سختيهاست.

12-طاعت الهى امورى را كه تلخ و رنج آور است شيرين و گوارا مى سازد، اين امور يا مربوط به آخرت است مانند تكاليف عبادى و آشكار است كه وظايف عبادى از نظر پرهيزگاران و اهل طاعت از هر چيز ديگر شيرين تر و لذّت بخش تر است،اگر چه اينها در ابتداى كار،و آغاز سلوك در راه حقّ در كام او تلخ،و تحمّل آنها بر او و همه نادانها سنگين و دشوار بوده و هست،و يا اين كه مربوط به امور دنياست مانند تهيدستى و لختى و گرسنگى،و اينها چنان كه مى دانيم نشانه

ص:815

و شعار پرهيزگاران بوده،و در كام آنان اين ناكاميها از هر چيزى شيرين تر،و از هر شعارى برگزيده تر است هر چند در آغاز سلوك و پيش از رسيدن به ثمرات تقوا، اين محروميّتها در مذاق آنان تلخ و ناگوار بوده است.

13-فرمانبردارى از دستورهاى الهى موجب رهايى او از امواج ناملايماتى است كه پيش از اين پى در پى او را فرا گرفته بود،واژه امواج را براى وضع نامطلوب بدنى و ملكات زشت اخلاقى استعاره فرموده است،همان ملكات و صفات زشتى كه اگر در نفس آدمى زياد و انبوه شود،آن را در اقيانوس عذاب الهى غرق و نابود خواهد ساخت،و بديهى است كه رعايت تقوا باعث رهايى نفس از ناهنجارى و محو صفات زشت از صفحه ضمير او مى گردد،هر چند اين تيرگيها بسيار باشد.

14-طاعت خداوند سبب آسانى امور دشوارى مى گردد كه پيش از اين آنان را رنج مى داده است،زيرا هنگامى كه پرهيزگاران در باره هدف هستى خود مى انديشند هر امر دشوارى از امور دنيا كه بر ديگران سخت و مشكل است بر آنان آسان خواهد شد،مانند تنگدستى و بيمارى و شدايد ديگر،همچنين هر امر سختى از امور آخرت كه در آغاز تكليف بر اثر نداشتن بينش لازم مايه رنج و تعب آنها بوده بر آنان سهل و گوارا خواهد گرديد .

15-فرمانبردارى از دستورهاى خداوند سبب مى شود كه پروردگار باران بخشش و كرامت خود را به فراوانى بر آنان ببارد،منظور از بارش كرامت در جمله و هطلت عليه الكرامة كمالات نفسانى پايدارى است كه انسان بدانها متمتّع و كامياب مى گردد،و چون افاضه اين كمالات شباهت به ريزش باران دارد،لذا واژه هطل (باران شديد دانه درشت)را براى افاضه آنها استعاره و به كرامت اسناد داده است،همچنين واژه قحوط (خشكسالى)براى نايابى و عدم افاضه كرامت الهى پيش از آن كه از طريق تقوا شايستگى پيدا كنند استعاره گرديده است.

16-طاعت الهى باعث مى شود تا خداوند كسانى را كه پيش از اين به

ص:816

سبب عدم تقوا شايستگى شمول رحمت او را نداشته اند نيز با افاضه كمالات نفسانى و نعمات باطنى مورد رحمت و عطوفت خود قرار دهد،واژه تحدّب (مهربانى)براى اراده ترحّم و يا آثار آن،و نيز كلمه نفور (رميدن)براى عدم وجود آثار مذكور پيش از آراستگى آنان به تقوا استعاره شده است.

17-فرمانبردارى پروردگار سبب مى شود نعمتهاى خداوند كه پيش از اين از آنها محروم بوده به سوى او روان گردد،واژه تفجّر (جريان يافتن)براى پخش انواع نعمتهاى دنيوى و اخروى استعاره شده،و خداوند متعال در اين باره فرموده است: «وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ» (1)،همچنين واژه نضوب (فرو رفتن آب در زمين)براى عدم وجود اين نعمتها پيش از شايستگى و پرهيزگارى او استعاره گرديده،و وجه مناسبت در هر دو استعاره شبيه بودن نعمت به آب است.

18-فرمانبردارى و پرهيزگارى موجب باريدن بركت پس از كميابى آن است،واژه وبل (بارش شديد)براى بسيارى ريزش بركت پس از به دست آوردن شايستگى و پرهيزگارى استعاره شده،و واژه رذاذ (نم نم باريدن)براى كمى بركت پيش از اختيار طاعت و تقوا استعاره گرديده است،مناسبت استعاره مذكور در اين جا نيز به سبب مشابهت بركت به باران است.اين كه پرهيزگارى سبب مزيد افاضات ربّانى به كسانى است كه داراى يكى از كمالات نفسانى باشند روشن است،چنان كه اگر كسى خويشتن را به علم و دانش آراسته كرده ولى زهد و عبادت را پيشه نساخته اگر راه پرهيزگارى و فرمانبردارى خدا را در پيش گيرد به زهد و عبادت نيز دست مى يابد .

امير مؤمنان(علیه السلام)پس از بيان فضيلتهاى طاعت و تقوا و ترغيب مردم در رو آوردن به آنها همچنان به ادامه اين مطلب پرداخته،و از نظر نعمتهاى ديگرى كه

ص:817


1- سوره طلاق(65)آيه(2) [1]يعنى:و هر كسى تقواى الهى را پيشه سازد خداوند راه نجاتى براى او فراهم مى كند و او را از جايى كه گمان نمى برد روزى مى دهد.

خداوند بخشايشگر بر بندگان ارزانى داشته است،آنان را به فرمانبردارى و پرهيزگارى تشويق مى كند،از جمله اين كه خداوند با پند و اندرزهاى خود بندگانش را بهره مند مى سازد،يعنى آنها را به سوى بهشت خويش مى كشاند،و به عطا و بخشش خود ترغيب مى كند،و با فرستادن پيامبر به سوى بندگان آنان را اندرز مى دهد و با نعمتهاى خويش به آنان احسان و انعام مى فرمايد،چنان كه خداوند متعال در چندين جاى كتاب خود فرموده است: «وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ» (1).

امام(علیه السلام)پس از اين دستور مى دهد كه نفس خود را براى عبادت و بندگى خداوند رام و خوار سازيد و حقّ خدا را ادا كنيد همان حقّى كه آن را از بندگان مى خواهد و عبارت از طاعت و فرمانبردارى خداست،سپس از اسلام سخن مى گويد و فضيلتهاى آن را بيان مى كند و به آن ترغيب مى فرمايد،و در حقيقت،اين سخنان تفسيرى در باره چگونگى طاعت و عبادت خداوند است،و مانند اين است كه فرموده باشد:حقّ طاعت او را كه همان اسلام است ادا كنيد،و براى آن فضيلتهايى به شرح زير ذكر فرموده است :

1-خداوند اسلام را براى خويش برگزيده است.يعنى آن را راه شناخت خود و وسيله رسيدن به پاداشهاى خويش قرار داده است.

2-خداوند اسلام را زير نظر خود پرورش و گسترش داده است،واژه على عينه هنگامى به كار برده مى شود كه نسبت به چيزى عنايت و اهتمام خاصّ وجود داشته باشد،و مانند اين است كه اسلام كار يا صنعتى است كه آن كسى كه اين صنعت براى او ساخته و پرداخته شده آن را برگزيده و زير نظر خويش قرار داده است،واژه عين مجازا براى علم و آگاهى به كار رفته و على براى حال است، يعنى با علم او به شرف و فضيلت و حكمتى كه در وجود اسلام است،و اين مانند

ص:818


1- سوره آل عمران(3)آيه(103) [1]يعنى:و نعمت خدا را بر خود به ياد آوريد.

قول خداوند متعال مى باشد،كه به موسى عليه السّلام فرموده است: «وَ لِتُصْنَعَ عَلى عَيْنِي» (1).

3-خداوند بهترين آفريدگانش را براى آن برگزيده است،يعنى بهترين خلق خود محمّد(صلی الله علیه و آله)و ائمّه(علیه السلام)را براى تبليغ اسلام بر انگيخته و انتخاب كرده است.

4-خداوند پايه هاى دين اسلام را بر اساس محبّت خويش بر پا داشته است،واژه دعائم براى اهل اسلام يا براى اركان آن استعاره شده،و وجه مشابهت در استعاره مذكور اين است كه اسلام مانند سقفى كه بر روى ستونهايش بر پاست بر اركان خود قيام و قرار دارد،واژه على در جمله على محبّته براى حال است و ضميرها،به اسلام برگشت دارد،يعنى:خداوند پايه هاى اسلام را در حالى كه آن را دوست مى دارد برپا داشته است،و گفته شده كه ضمير مذكور به اللّه برگشت دارد،و مانند اين است كه گفته شود:طبع اللّه قلبي على محبّته يعنى خداوند دل مرا بر محبّتش مهر زنده است .

5-خداوند با عزّت اسلام اديان ديگر را خوار كرده است،منظور از ذلّت اديان،عدم توجّه و التفات خداوند به آنهاست كه در اين صورت واژه ذلّت مجاز، و اطلاق آن از باب گذاشتن نام سبب بر مسبّب است،و يا اين كه مقصود خوارى مردم كيشهاى ديگر است،و مضاف كه واژه أهل باشد حذف شده است و روشن است كه عزّت اسلام سبب هر دو امر مى باشد.

6-جمله وضع الملل برفعه نيز نظير معناى جمله پيش است يعنى با بلند گردانيدن اسلام،كيشهاى ديگر را پست گردانيده است.

7-جمله و أهان أعداءه بكرامته نيز در همين زمينه است،يعنى خداوند با گرامى داشتن اسلام دشمنان آن را تحقير كرده است،مراد از دشمنان اسلام، مشركان و تكذيب كنندگان از اديان ديگر است،و مقصود از اهانت آنها كشتار و

ص:819


1- سوره طه(20)آيه(39) [1]يعنى:تا بر طبق نظر من پرورش يابى.

گرفتن جزيه و تحقير آنان است،و تكريم اسلام عبارت از گراميداشت آن و مردمش مى باشد و اين كه مسلمانان را در نفوس ديگران ارجمند و بزرگ داشته است.

8-در جمله و خذل محادّيه بنصره مراد يارى اهل اسلام است،يعنى خداوند با يارى اهل اسلام دشمنان آن را دچار خذلان و شكست كرده است.

در جملات چهارگانه پيش صنعت تضادّ موجود است،زيرا قرينه ها در عزّت و ذلّت،بلندى و پستى،كرامت و اهانت،و يارى و خذلان ضدّ يكديگر است.

9-خداوند با استوار گردانيدن اركان اسلام و نيرومند ساختن آن پايه هاى گمراهى را ويران كرده است،منظور از پايه هاى ضلالت،اعتقادات گمراه كننده، و مردمان گمراه است،و واژه اركان استعاره است،زيرا همان گونه كه وجود ساختمان بستگى به ستونها و پايه هاى آن دارد،گمراهى نيز به عقايد فاسد و مردمى كه داراى آن تباهيها و گمراهيها هستند وابسته است،واژه هدم نيز براى از ميان رفتن اين گمراهيها بر اثر نيرومندى اسلام و مسلمانان استعاره شده است.

10-خداوند تشنگان وادى معرفت را از چشمه هاى زلال آن سيراب كرده است،واژه سقى(آب دادن)را براى افاضه علوم دين و كمالات نفسانى به آنها استعاره فرموده است،واژه عطش(تشنگى)براى آنانى كه گرفتارى خود را به جهل و نادانى دانسته و از دانش بى بهره اند،و واژه حياض (آبگيرها)را براى دانشمندان اسلام كه حوضهاى علوم و حكمت دين مى باشند و اين تشنگان از آنان كسب فيض مى كنند استعاره آورده است.

11-خداوند آبگاههاى آن را به وسيله آب كشندگان آن پر كرده است،واژه مواتح (آب كشندگان)را يا براى سران و بزرگان دين در قرن اوّل هجرى كه اسلام را از سرچشمه زلال آن يعنى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرا گرفتند استعاره فرموده و يا براى انديشه ها و پرسشها و بررسيهاى دانشمندان اسلام در باره دين و احكام آن و فوايدى كه به دست آورده اند،استعاره قرار داده است،و در هر دو صورت وجه

ص:820

مناسبت استعاره اين است كه آنان مانند كسى كه آب را از چاه بيرون مى كشد دين و دانش را از سرچشمه حقيقى آن كسب و استخراج كرده اند،واژه حياض براى آنانى كه از علوم و معارف دين استفاده مى برند استعاره شده است .

12-خداوند اسلام را به گونه اى قرار داده كه دستاويزهاى آن كنده و گسسته نمى شود،واژه عروة (دستگيره)براى آنچه انسان به وسيله آن به اسلام متمسّك مى شود استعاره شده و با ذكر واژه انفصام ترشيح داده شده است،و چون كسى كه به اسلام چنگ زند از هلاكت اخروى رهايى،و از عذابهايى كه دامنگير پيروان اديان گذشته شده ايمنى مى يابد،لذا با ذكر اين كه دستاويز اسلام كنده و گسسته نمى شود به امنيّت و دوام سلامت كسى كه به آن متمسّك مى شود اشاره فرموده است،زيرا گسسته نشدن دستاويز موجب بقاى سلامت كسى است كه به آن چنگ زده است.

13-حلقه آن گسسته نمى شود،و اين سخن كنايه از اين است كه پيروان اسلام و اجتماع آنان مقهور نمى شوند.

14-بنياد اسلام ويران نمى گردد،واژه أساس براى كتاب خدا و سنّت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كه اساس دينند و واژه انهدام را براى نابودى آنها استعاره فرموده است.

15-پايه هاى اسلام از ميان نمى رود،واژه دعائم را براى دانشمندان اسلام يا براى كتاب و سنّت و قوانين و احكام آن استعاره آورده است،و مراد از عدم زوال آنها عدم انقراض علما و دانشمندان اسلام و يا شريعت و احكام آن است.

16-درخت اسلام ريشه كن نمى شود،واژه شجرة(درخت)را براى اساس و اركان اسلام استعاره فرموده است و معناى سخن پيش را دارد كه فرموده است:

و لا انهدام لأساسه .

17-دوران آن را پايانى نيست:اين سخن اشاره به اين است كه دين اسلام تا قيامت پايدار است.

ص:821

18-شرايع آن را كهنگى نيست،منظور از شرايع،قوانين و اصول آن است، و اين سخن نيز نظير معناى جمله لا انقلاع لشجرته (درخت آن ريشه كن نمى شود) مى باشد .

19-شاخه هايش بريدنى نيست،يعنى پيوسته از درخت اسلام شاخه هاى نو روييده مى شود،و اين رويش پايان يافتنى نيست،چنان كه هر ذهن صحيحى در باره اصول آن كه كتاب و سنت است انديشه و بررسى كند مى تواند به چيزهايى دست يابد كه ديگران پيش از او به آن نرسيده اند.

20-راههاى اسلام را تنگى و دشوارى نيست،اين سخن اشاره دارد به اين كه قوانين و تكاليف اسلام براى مكلّفان دشوار نيست،و يا مراد اين است كه اسلام با سختى ملازمه ندارد و براى كسانى كه به آن متعهّد مى شوند مايه رنج و زحمت نيست،چنان كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:من به دين حنيف ساده و آسانى برگزيده شدم (1).

21-راه صاف آن را ناهموارى نيست،اين گفتار كنايه از اين است كه اسلام آيينى است در نهايت اعتدال و در حدّ متوسّط ميان صعوبت و سهولت زياد چنان كه بيشتر كيشها و آيينهاى پيشين كه بر اساس تشبيه و تجسيم بنا شده است چنين بود،يعنى گام برداشتن در آن راهها و تصور آن عقايد آسان بود ليكن طريقه آنان از مقصد اصلى و مطلوب حقيقى دور،و رسيدن به توحيد خالص از راه آنها ناممكن بود،بنا بر اين راه ظاهرا صاف آنها ناهموار و بر خلاف اسلام داراى سختيها و دشواريها بوده است.

22-صفا و پاكيزگى آن را تيرگى نيست.واژه وضح(سپيدى)را براى پاكيزگى اسلام از تيرگيهاى باطل و آنچه صفحه دل كافران و منافقان را سياه و تيره ساخته،استعاره فرموده است.

ص:822


1- بعثت بالحنيفيّة السّهلة السّمحة.

23-راه مستقيم آن را كژى نيست،واژه انتصاب را كه ضدّ اعوجاج و كژى است براى مستقيم بودن راه اسلام در رسانيدن انسان به سر منزل حقّ استعاره آورده،زيرا در دنيا تنها راه راست و صراط مستقيم اسلام است.

24-اين كه فرموده است در چوب اسلام پيچ و تابى نيست نيز به همين معناست.

25-جمله و لا وعث لفجّه نيز به معناى سخن پيش و در تأكيد آن است.

26-چراغهايش خاموشى ندارد،منظور از چراغهاى اسلام دانشمندان،و مقصود از خاموشى آنها خالى شدن زمين از آنان است كه در هر دو مورد به طريق استعاره ذكر شده است.

27-شيرينى آن را هيچ تلخى نيست،زيرا پرهيزگاران به سبب توجّهى كه به هدف بلند و مقصد عالى خود دارند اسلام در كام آنها آن چنان شيرين است كه هرگز بر اثر رنج اداى تكاليف احساس تلخى نمى كنند .

28-فرموده است:او پايه هايى است،يعنى اسلام متشكّل از اركانى است، و اين سخن اشاره است به اين كه اسلام مجموعه اى از اجزا مى باشد،مانند شهادتين،و نمازهاى پنجگانه،چنان كه در حديث آمده كه اسلام بر پنج پايه بنا شده است (1).

فرموده است: أساخ في الحقّ أسناخها اين گفتار اشاره است بر اين كه پروردگار پايه هايى را كه اسلام بدانها استوار است بر اساس حقّ و اسرارى ژرف بنا كرده كه جز اندكى از مردم بر اين رازها آگاه نيستند،و مقصود از اينها اسراى است كه در عبادات موجود است.

29-خداوند اسلام را همچون منبعى قرار داده كه چشمه هايش سرشار است،سخن مزبور در بيان معرّفى مادّه و محتواى اسلام است كه عبارت از كتاب

ص:823


1- بنى الإسلام على خمس.

و سنّت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مى باشد،و چون دانشهاى اسلامى اعمّ از عقلى و نقلى،مانند آب كه از چشمه جوشان و سرازير مى شود،از كتاب و سنّت ريزش و تراوش مى كند،لذا واژه ينابيع را براى آنها استعاره فرموده است،و واژه عيون را براى آنچه محتواى كتاب الهى و سنّت نبوى به آن برگشت دارد استعاره آورده است،و اين علم بارى تعالى و فرشتگان و پيامبر(صلی الله علیه و آله)اوست،اين كه علوم مزبور زياد و سرشار است روشن است و نيازمند توضيح نيست.

30-اسلام چراغى است كه شعله هاى آن فروزان است،اين جمله به مادّه و حقيقت اسلام اشاره دارد به اين لحاظ كه ادلّه و براهين احكام اسلام در كتاب و سنّت موجود است،واژه مصابيح (چراغها)را براى ادلّه مذكور،از نظر اين كه روشنگر كسانى است كه بيراهه به سوى خدا گام بر مى دارند استعاره فرموده،و افروختگى و اشتعال،ترشيح آن و بيانگر نهايت فروزش و تابش اين چراغها و روشنى كامل اين دلائل و براهين است.

31-اسلام منار يا ستون نوربخشى است كه راهيان راه خدا از آن پيروى مى كنند،و نشانه هايى است كه براى پويندگان طريق حقّ نصب گرديده است، اين گفتار نيز به كتاب و سنّت كه مادّه و اساس اسلام است اشاره مى كند،زيرا در آنها دلايلى از احكام ظنّى وجود دارد كه رهروان راه حقّ از آنها پيروى مى كنند،و طالبان حقيقت به وسيله نشانه هايى كه در طول راه آنها نصب شده به مقصد خود راه مى يابند.

32-اسلام آبشخورهايى است كه وارد شوندگان از آنها سيراب مى شوند، واژه مناهل (آبشخورها)را نيز براى كتاب و سنّت استعاره فرموده است،زيرا همان گونه كه تشنگان از آب چشمه ها و آبشخورها سيراب مى شوند،آنهايى كه به اين سرچشمه هاى دين رو آورند از انوار علوم بهره مند مى گردند .

33-خداوند منتهاى خشنودى خود را در دين اسلام قرار داده است،چنان

ص:824

كه فرموده است: «وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» (1)، همچنين فرموده است: «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللّهِ الْإِسْلامُ» (2)زيرا كاملترين اسبابى كه انسان را به منتهاى كمالات انسانى مى رساند در اين دين قرار دارد،همان كمالاتى كه خداوند آنها را براى بندگانش پسنديده و منتهاى خشنودى خود را در تحصيل آنها قرار داده است.

34-اسلام عاليترين قانون هدايت الهى است،ضمير متّصل ها در دعائمه به اللّه برگشت دارد،يعنى خداوند اسلام را بر تمامى اصول و اركانى كه براى اصلاح و تربيت خلق خود مقرّر داشته برتر قرار داده است،مراد از دعائم شرايع و قوانين الهى است،و آشكار است انوار هدايت و قانونهاى حياتبخشى كه اسلام براى بشريّت آورده از ديگر شرايع و اديان برتر و والاتر است،و نقطه اعلاى همه نظامات،و اوج كمال ديگر اديان و شرايع به شمار است.

35-اسلام قلّه بلند طاعت خداوند است،واژه سنام(كوهان)براى آنچه مشتمل بر هدايت و ارشاد خلق است استعاره شده،وجه مشابهت اين است كه همان گونه كوهان شتر بر ديگر اعضاى آن بلندى و برترى دارد طاعتها و عبادتهايى كه در دين مقدّس اسلام تشريع شده،نيز بر آنچه در اديان پيشين بوده است داراى شرف و رجحان است.

36-اركان اسلام در پيشگاه خداوند محكم و استوار است،مراد از اركان اجزاى آن است،و منظور از وثاقت و استحكام اين است كه خداوند پايه هاى دين اسلام را با كمال دانشى كه به كيفيّت برقرارى و منتهاى سود رسانى آنها داشته بر اسرارى حقيقى استوار فرموده است،به گونه اى كه شكستن و از ميان بردن آنها ممكن نيست.

ص:825


1- سوره مائده(5)آيه(3) [1]يعنى:و نعمت خود را بر شما كامل كردم و آيين اسلام را برايتان پسنديدم.
2- سوره آل عمران(3)آيه(19) [2]يعنى:دين در نزد خدا اسلام است.

37-اسلام بلند بنيان است،منظور مراتب بلند بزرگى و فضيلت است كه مسلمانان در پرتو اسلام بدان دست مى يابند،و بلندى قدر اسلام و مسلمانان و احترامى كه در نفوس پيروان اديان ديگر دارند آشكار است.

38-برهان اسلام تابناك است،منظور از برهان،دليل و حجّتى است كه اسلام مردم را به سوى آن دعوت مى كند،و آن قرآن و ديگر معجزات پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است،و در اين كه برهان مذكور در اطراف و اكناف جهان تابان،و سبب هدايت مردم است شكّى وجود ندارد.

39-انوار اسلام روشنى بخش است،واژه نيران (جمع نور است)براى انوار علوم و اخلاق فاضله اسلام كه بر دانشمندان و پيشوايان آن تابيده و بدانها آراسته شده اند استعاره گرديده است.

40-قدرت اسلام غالب است،منظور از اين گفتار،نيرومندى و عزّت و شوكت مسلمانان و دولت آنان و همچنين كسانى است كه به آنها پناه برده اند.

41-اسلام منادى بلند پايه است،و اين كنايه از بلندى مقام دانشمندان و پيشوايان آن است،و اين كه فضايل آنان در جهان پخش خواهد شد و مردم به وسيله آنان هدايت خواهند يافت.

42-اسلام را نمى توان زير و زبر كرد،يعنى مردم نمى توانند آنچه را اسلام در درون خود دارد بيرون آورند،و گنجهاى حكمت آن را استخراج كنند و به ژرفاى دانش آن برسند (1)،به جاى واژه مثار ،منال نيز روايت شده است،در اين صورت معنا اين است كه مردم نمى توانند دينى مانند اسلام بياورند،يا اين كه به كمال حكمت و منتهاى فوايد و آثار آن دست يابند،و نيز به جاى مثار،مثال هم ذكر شده كه معناى آن روشن است.

ص:826


1- شارح اين سخنان را در تفسير عبارت معوز المثار گفته است ليكن شارحان ديگر مانند ابن ابى الحديد و شيخ(محمّد)عبده گفته اند:مراد اين است كه كسى نمى تواند اسلام را از زمين براندازد،زيرا نيرومند و استوار است.مترجم

امير مؤمنان(علیه السلام)پس از بيان برتريهاى اسلام،به لزوم بزرگداشت و پيروى،و همچنين به اداى حقوق آن سفارش مى كند،و اداى حقوق اسلام بدين صورت ميسّر است كه با اعتقاد به شرف و منزلت آن،و اين كه اسلام انسان را به بهشت خداوند مى رساند به احكام آن عمل شود،و جايگاه آن حفظ گردد،جايگاه اسلام بدون شكّ دل است نه تنها زبان و شعارهاى ظاهرى .

پس از اين به ذكر فضايل پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه به اين دين الهى برانگيخته شده مى پردازد،تا يكايك نعمتهاى خداوند را به آنها يادآورى فرمايد،و براى اين كه شرف و برترى پيامبر(صلی الله علیه و آله)را به آنها گوشزد سازد،نخست اوضاع و احوال دنيا را در هنگام بعثت بيان مى كند و مى فرمايد:

1-انقطاع دنيا نزديك شده و آخرت و نشانه هاى آن رو آورده بود.

ما اين گفتار امام(علیه السلام)را در آن جا كه فرموده بود: ألا و إنّ الدّنيا قد أدبرت و آذنت بوداع (آگاه باشيد دنيا پشت كرده،و بدرود را گوشزد مى كند)توضيح داده ايم،و خلاصه اين است كه احتمال دارد مراد به پايان رسيدن دنيا و از ميان رفتن آن بطور كلّى باشد و هم ممكن است مقصود خاتمه يافتن دنياى هر يك از امّتها و فرا رسيدن آخرت آنها به سبب مرگ و انقراض آنهاست،واژه إطّلاع چنان كه پيش از اين گفته شده استعاره است.

2-خرّمى و شكوه دنيا پس از درخشندگى تاريك شده بود،منظور از اين سخن تابش انوار پيامبران پيشين و روشنى شرايع و احكام آنهاست،و مراد از تاريكى آن در هنگام بعثت پيامبر(صلی الله علیه و آله)كهنگى و تباهى آثار اين پيامبران است.

3-دنيا مردم خود را دچار سختى ساخته بود،جمله قامت بأهلها على ساق كنايه از اين است كه دنيا سختيهايش را پديدار ساخته،و فتنه ها را ميان مردم آن برانگيخته بود،و اشاره به گسيختگى نظام اجتماع عرب و جنگها و غارتگريهايى است كه در ميان آنان متداول و آنها را در آستانه نابودى قرار داده بود.

4-بستر دنيا خشن و ناهموار شده بود،اين سخن اشاره به عدم آرامش و

ص:827

آسايش زندگى در آن دوران دارد زيرا اينها جز در سايه نظام اديان الهى و شرايع آسمانى به دست نمى آيد .

5-سپرى شدن دنيا نزديك شده بود،يعنى نشانه هاى اين كه دنيا خود را تسليم نابودى كند و دورانش به سر رسد نزديك شده بود.منظور از نشانه هاى پايان گرفتن دنيا نشانه هاى روز رستاخيز يا اشراط السّاعه است،جمله هاى تصرّم من أهلها (نابودى مردمش)و انفصام من حلقتها (و بريدن حلقه زندگى آن)به همان معنايى است كه گفته شد،واژه حلقة كنايه از نظام دنيا و مردم آن به وسيله قوانين الهى و اديان آسمانى است،و كلمه انفصام(بريدن)اشاره به تباهى اين نظام است،و مراد آن حضرت از جمله و انتشار من سببها رواج اسباب فساد اين نظامهاى الهى است،زيرا زندگى درست و سودمند در دنيا زمانى تحقّق مى يابد كه بر اساس قوانين شرعى و احكام آسمانى باشد.واژه أعلام در عبارت و عفاء من أعلامها را براى دانشمندان و نيكان دنيا كه در هنگام بعثت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) متروك و از ميان رفته بودند استعاره فرموده است و نيز عورات در جمله بعد استعاره براى تباهيهاى گوناگونى است كه در دنيا شيوع يافته بود،و غرض از آن تكشّف عورات نمايان شدن آنها پس از پوشيدگى است،و مقصود از كوتاه شدن دنيا پس از طولانى بودنش نيز همين است،زيرا دنيا تنها زمانى طولانى و پايدار و از صلاح برخوردار است كه قوانين الهى در آن حكمفرما باشد،بنا بر اين كوتاهى و ناپايدارى آن هنگامى است كه نظام شرعى بر آن حكومت نداشته و تباهى آن را فرا گرفته باشد .

پس از اين امير مؤمنان(علیه السلام)فوايد و آثار عظيم بعثت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)را بر مى شمارد،و مى فرمايد:

1-خداوند متعال او را وسيله تبليغ رسالت خويش قرار داد،چنان كه در قرآن فرموده است: «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ» (1).

ص:828


1- سوره مائده(5)آيه(67) [1]يعنى:اى پيامبر آنچه از پروردگارت بر تو فرود آمده است به مردم برسان.

2-او را سبب بزرگوارى امّت خود گردانيد،زيرا پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مردم خود را براى به دست آوردن عزّت كامل و كرامت پايدار دعوت مى كرد و مايه ارجمندى آنان گرديد.

3-او را بهار مردم زمان خويش قرار داد،واژه ربيع(بهار)براى رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)استعاره شده،زيرا همان گونه كه فرا رسيدن فصل بهار به سبب سر سبز شدن زمين و رويش چراگاهها مايه خوشحالى چهار پايان و چاقى و فربهى آنهاست،پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)نيز براى مسلمانان و دانشمندان موجب بهجت و سرور، و سبب برخوردارى و كاميابى هر چه بيشتر آنها از دانش و حكمت بوده است.

4-خداوند او را سبب رفعت ياوران خود قرار داد،ضمير متّصل أعوانه به خداوند برگشت دارد،يعنى ياوران و انصار خداوند،و مراد از اينها مسلمانانند،و اين كه پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)مايه شرف و بلندى مرتبه مسلمانان شده،روشن است .

سپس امام(علیه السلام)به ذكر انوار تابانى كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)براى رسانيدن آن به جهانيان مبعوث شده و عبارت از قرآن مجيد است مى پردازد،و فضايل آن را به شرح زير بر مى شمارد:

1-قرآن نورى است كه چراغهايش خاموش نمى شود،مراد آن حضرت نور علم و اخلاق است كه قرآن مشتمل بر آنهاست،واژه مصابيح را يا براى دانشها و حكمتهايى كه قرآن پخش كرده و مردم از آنها پيروى كرده اند،و يا براى دانشمندان و آنانى كه احكام قرآن را به كار بسته و به آن آراستگى يافته اند استعاره فرموده است.

2-چراغى است كه فروغش قطع نمى شود،يعنى به سبب تابش انوار قرآن، هدايت و راهنمايى مردم پايان نمى يابد،و اين معناى جمله نخست را دارد.

3-دريايى است كه ژرفاى آن را نمى توان يافت،واژه بحر از دو نظر براى قرآن استعاره شده است،يكى از نظر عمق اسرار آن است و همان گونه كه با فرو رفتن در درياى ژرف به قعر آن نمى توان رسيد،خردها و انديشه ها نيز از اين كه بر

ص:829

اسرار قرآن احاطه پيدا كنند و به عمق معانى و مقاصد آن برسند ناتوانند،ديگر به ملاحظه اين است كه قرآن معدن نفايس علوم و فضايل است،همان گونه كه دريا محلّ گوهرهاى گرانبهاست.

4-راهى است كه در آن گمراهى نيست،آشكار است كه قرآن براى كسى كه بخواهد در پرتو آن به سوى خدا گام بردارد راهى روشن است،و كسى كه مقاصد آن را درك كند دچار گمراهى نمى شود.

5-شعاع تابانى است كه تاريك نمى شود،يعنى تاريكيهاى شبهه و نفاق نمى تواند حقّى را كه قرآن گوياى آن است بپوشاند،واژه هاى شعاع،ضوء و ظلمت بر سبيل استعاره به كار رفته است .

6-فرقانى است كه تابش برهانش فرو نمى نشيند،يعنى قرآن مشتمل بر دلايلى است استوار و پايدار كه حقّ و باطل را از يكديگر جدا و آشكار مى سازد، واژه خمود (فرو نشستن آتش)استعاره است،زيرا ادلّه و براهين قرآنى از لحاظ تابندگى و روشنگرى به آتش فروزانى شبيه است كه شعله هاى روشنى بخش آن فرو نمى نشيند و امام(علیه السلام)اين صفت آتش را كه خمودى نمى پذيرد به قرآن نسبت داده است.

7-بنيانى است كه اركانش ويران نمى گردد،واژه بنيان را براى آنچه قرآن بر آن مشتمل و در دلها رسوخ يافته استعاره آورده و با ذكر اركان كه لازمه هر بنايى است اين استعاره را ترشيح داده است.

8-شفايى است كه بيم بيمارى در آن نيست،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ» (1)و آشكار است كه تدبّر در قرآن و اسرار آن موجب بهبود نفوس بشرى از بيمارى نادانى و عوارض خويهاى زشت و اخلاق ناپسنديده است،و اين شفايى است كه در پى آن بيم

ص:830


1- سوره إسراء(17)آيه(82) [1]يعنى:و قرآن را فرو مى فرستيم كه شفا و رحمت براى مؤمنان است،و ستمگران را جز زيان نمى افزايد.

بيمارى نيست،زيرا فضيلتهاى نفسانى اگر ملكه شود بيم زوال آنها وجود ندارد،و صفات زشتى كه ضدّ آنهاست نمى تواند آن ملكات را دگرگون كند،علاوه بر اين چنان كه پيش از اين گفته شده قرآن براى بدنها نيز مايه شفا و بهبودى است.

9-عزّتى است كه ياوران آن دچار شكست نمى شوند.

10-حقّى است كه يار و ياوران آن درمانده نمى گردند،مراد از ياران قرآن مسلمانانند كه آن را تصديق كرده و به آن عزّت يافته،و به آن پناه جسته،و بر طبق آن راه خدا را مى پويند،آشكار است كه اين يار و ياوران را كسى نمى تواند شكست دهد،و خداوند هرگز آنان را بى كس و درمانده نخواهد گذاشت .

11-قرآن معدن و مركز ايمان است،همان معدنى كه ايمان كامل به خدا و پيامبرش(صلی الله علیه و آله)و به همه آنچه آن حضرت از جانب خداوند آورده از آن به دست مى آيد،و روشن است كه اعتقاد به حقانيّت قرآن و فهم مقاصد آن،و عمل به احكام و دستورهاى آن سبب انعقاد ايمان در دل و رسوخ آن مى گردد.

12-چشمه ها و درياهاى دانش است،واژه هاى ينابيع(سرچشمه ها)و بحور(درياها)هر دو براى قرآن استعاره شده اند،زيرا قرآن محلّ افاضه نفايس علوم و كانون به دست آوردن دانشهاى ارزشمند است.

13-بستانهاى عدل و آبگيرهاى آن است،واژه هاى رياض(بستانها)و غدران(بركه ها)نيز هر دو استعاره اند،زيرا قرآن منبع سرشار عدل است،و كلّى و جزيى آن از اين منبع جوشان به دست مى آيد و بى شكّ رهنمونى است كه از راه حقّ منحرف نمى شود تا اين كه انسانى را كه در پى آن گام بر مى دارد به درگاه قرب خداوند وارد گرداند.

14-پايه هاى اسلام و بنياد آن است،واژه أثافيّ (پايه ها)و بنيان (بنياد)هر دو براى قرآن استعاره شده است،زيرا مانند پايه هاى ديگ،ساختمان اسلام بر اساس آن بر پا و استوار است.

15-واديهاى حقّ و سرزمينهاى هموار آن است،واژه أوديه (درّه ها)غيطان

ص:831

(زمينهاى هموار)استعاره براى قرآن است،بدين مناسبت كه معدن حقّ و محلّ دسترسى به آن است همچنان كه درّه ها و زمينهاى هموار جايگاه آب و گياه است .

16-دريايى است كه آبكشان،آب آن را نتوانند كشيد.

17-چشمه هايى است كه آبكشان،آب آن را نمى خشكانند.استعاره بحر و عيون براى قرآن در اين جا بدين مناسبت تكرار شده كه فوايد و مقاصد حاصله از اين كتاب الهى پايان ناپذير است.

18-جمله و مناهل لا يغيضها الواردون نيز به همين معناست،اين كه واژه نضوب(ته نشين شدن آب)تنها به چشمه ها نسبت داده شده براى اين است كه ته نشينى آب در چشمه ها محتمل است نه درياها،همچنين نسبت دادن ورود به مناهل (آبشخورها)بدين مناسبت است كه نهل به معناى سيراب شدن است و غرض كسى كه وارد آب مى شود نيز همين است.

19-منزلگاههايى است كه مسافران راه آن را گم نمى كنند،يعنى قرآن مشتمل بر مراتب و مقاماتى از علوم است كه چون خردهاى پوياى راه خدا به آن در آيند گم نمى شوند،زيرا راه قرآن روشن و بسيار تابان است.

20-جمله و أعلام لا يعمى عنها السّائرون نيز معناى جمله پيش را دارد.

21-جمله و آكام لا يجوز عنها القاصدون نيز شبيه معانى جملات پيش است لفظ اعلام «نشانه ها»و آكام (تپّه ها)را براى دلايل و اماراتى كه در طريق شناخت قرآن و احكام آن وجود دارد استعاره فرموده،زيرا همچنان كه نشانه ها و كوهها رهروان را در راهها رهنمايند اين ادلّه و امارات نيز بيانگر احكام و راهنماى مقاصد قرآن مى باشند .

22-خداوند قرآن را فرو نشاننده تشنگى دانشمندان قرار داده است،واژه رىّ(سيراب شدن)را استعاره براى قرآن قرار داده،زيرا همان گونه كه آب رنج تشنگى را بر طرف مى كند،قرآن درد نادانى را از نفوس بشرى مى زدايد،و واژه

ص:832

عطش را براى جهل بسيط،و يا براى آمادگى و اشتياق كسانى كه جوياى علم و استفاده از آنند استعاره فرموده است،اين كه به جاى سيراب كننده سيراب شدن به كار رفته بر سبيل مجاز و از باب اطلاق نام لازم بر ملزوم آن است.

23-خداوند قرآن را بهار دلهاى دانايان گردانيده است،واژه ربيع (بهار)براى قرآن استعاره شده است،چه اين كه قرآن مرغزار دلهاى دانشمندان است، و همان گونه كه بهار مايه خوشحالى چهار پايان است،قرآن سبب بهجت و سرور دلهاى آنان است و احكام الهى را از آن به دست مى آورند.

24-خداوند قرآن را شاهراهى براى نيكان قرار داده است،آشكار است كه قرآن براى نيكان و صالحان راهى روشن به سوى خداست.

25-دارويى است كه پس از آن دردى نيست،اين سخن نظير گفتار آن حضرت است كه فرموده است:شفايى است كه بيمارى در آن نيست.

26-روشنى است كه با آن تاريكى نيست،يعنى با راه يافتن به سوى قرآن و به كار بستن احكام آن،هيچ تاريكى در برابر ديده باطن باقى نمى ماند،و معناى جمله و شعاعا لا يظلم ضوءه را دارد كه پيش از اين ذكر شد.

27-ريسمانى است كه دستاويز آن محكم است، حبل (ريسمان)را براى قرآن و عروة (دستگيره)را براى آنچه بدان به قرآن تمسّك مى جويند،استعاره فرموده است،و استحكام اين دستاويز كنايه از اين است كه قرآن نجات دهنده و مايه رستگارى كسى است كه به آن چنگ زند.

28-پناهگاهى است كه قلّه اش بلند و استوار است،واژه معقل (پناهگاه) را به اين لحاظ كه قرآن محلّ امنى از آسيب جهل و عواقب آن كه عذاب خداوند مى باشد استعاره آورده است،واژه ذروة (قلّه يا ستيغ)براى ترشيح،و ذكر منيع (استوار)اشاره است به اين كه قرآن دژ محكم و نيرومندى است كه هر كس بدان پناه برد مصون مى ماند .

29-عزّتى است براى كسى كه قرآن را به دوستى گيرد،يعنى آن را دوست

ص:833

خود قرار دهد،و امور خود را به او واگذارد و مخالفت آن نكند،و روشن است كه قرآن سبب عزّت و شرف انسان در هر دو جهان است.

30-سلامتى است براى كسى كه به آن در آيد،يعنى ايمنى است،و منظور از در آمدن و وارد شدن به آن،تدبّر هر چه بيشتر در مقاصد قرآن و بهره گرفتن از انوار آن است،از اين رو قرآن مايه ايمنى از عذاب خداوند و در افتادن در شبهاتى است كه پرتگاه هلاكت به شمار مى آيند.

31-هدايت است براى كسى كه به آن اقتدا كند،معناى اين سخن روشن است.

32-عذرى است براى كسى كه خود را بدان منسوب بدارد،يعنى هر كس قرآن را عذر خود قرار دهد،و مدّعى شود كه دست اندر كار حفظ و تفسير آن و يا كارى نظير اينهاست و بدين وسيله از قبول تكاليف ديگرى كه در خور او نيست و يا براى او رنج آور است سرباز زند،عذرش مقبول و موجب رهايى اوست،سخن مذكور مانند اين است كه:به كسى كه در صدد آزار ديگرى است گفته شود:

سزاوار تو نيست او با بيازارى زيرا او از حافظان قرآن كريم و از دانايان علوم آن است،و اين گفتار سبب ترك آزار او گردد.

33-حجّت است براى كسى كه از آن سخن بگويد.

34-گواه حقّ است براى كسى كه به وسيله آن با دشمن ستيزه كند.

35-پيروزى است براى كسى كه به آن استدلال كند،معناى سه جمله مذكور نزديك به يكديگر است،اطلاق واژه فلج (پيروزى)بر قرآن از نظر استدلال به آن،از باب اطلاق نام غايت(نتيجه)بر ذى الغايه(نتيجه دهنده)است،زيرا پيروزى نتيجه استدلال به قرآن است،واژه هاى شاهد و حجّة اعمّ از برهان است .

36-نگهدارنده كسى است كه به آن عمل كند،يعنى كسانى كه در دنيا حامل معارف قرآن و حافظ آيات آنند،قرآن در قيامت حامل و نگهبان آنهاست، امام(علیه السلام)اين معنا را كه قرآن در روز رستاخيز اين گونه كسان را از عذاب روز

ص:834

رستاخيز نجات مى دهد به اين كه قرآن آنها را حمل خواهد كرد بيان و تعبير فرموده،و اين از باب اطلاق اسم سبب بر مسبّب است.

37-مركبى است براى كسى كه آن را به كار بندد،واژه مطيّه (مركب سوارى)را براى قرآن از نظر اين كه نجات دهنده است استعاره فرموده است و نظير جمله حاملا مى باشد،واژه إعمال (به كارگيرى)را نيز براى پيروى از قوانين و احكام قرآن و مواظبت بر اجراى اوامر آن كه موجب رستگارى از عذاب آخرت است استعاره آورده است،همچنان كه به كارگيرى مركب سوارى در راههاى دور و دراز موجب رهايى از خطر مى باشد.

38-نشانه روشنى است براى كسى كه پيگيرى و هشيارى داشته باشد.اين سخن از نظر تدبّر و انديشيدن در مثلها و داستانها و آيات قرآن است،زيرا در اينها نشانه ها و عبرتهاست،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ» (1).

39-سپر است براى كسى كه جامه رزم پوشد،يعنى قرآن براى كسى كه آن را مانند زره به تن كند و وسيله دفاع خود سازد سپر و نگهبان است،واژه سپر را براى قرآن استعاره قرار داده است،زيرا قرآن كسى را كه به دانش آن مجهّز گرديده حفاظت مى كند،واژه استلآم (زره پوشيدن)كنايه از مجهّز شدن به سلاح قرآن است.

40-دانش است براى كسى كه فرا گيرد،يعنى كسى كه قرآن را به دل بسپارد،و مقاصد آن را درك كند.

41-خبر است براى كسى كه روايت كند،اين سخن به مناسبت اين است كه در قرآن داستانها و سرگذشتهاى امّتهاى پيشين ذكر شده،و راست ترين چيزى كه مى توان در اين باره نقل كرد اخبارى است كه قرآن مشتمل بر آنهاست،و

ص:835


1- سوره حجر(15)آيه(75) [1]يعنى:...در اين نشانه هايى است براى هوشياران.

شايد هم مراد از اين كه قرآن حديث و خبر است اين باشد كه آن قول و گفتار گوينده اى كه به نقل آن مى پردازد نيست چنان كه خداوند متعال فرموده است:

«اللّهُ» الذ ى «نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ» ... (1)فايده ويژگى مذكور اين است كه انسان را بى نياز مى كند از اين كه بخواهد از چيزى غير از قرآن كه داراى فايده و ثواب آن نيست سخن گويد بلكه شايسته است زبان از آن ببندد و به تلاوت قرآن و گفتگو از آن بپردازد.

42-حكم حقّ است براى كسى كه داورى كند،يعنى احكامى كه قاضيان در داوريهاى خود بدان نياز دارند در قرآن است،به جاى واژه حكما،حكما نيز روايت شده،و در اين صورت معنا اين است كه قرآن داورى است كه قاضيان بدان رجوع مى كنند،و نمى توانند پا از حكم او بيرون گذارند.و توفيق از خداوند است.

ص:836


1- سوره زمر(39)آيه(23) [1]يعنى:خداوندى كه بهترين سخن را نازل كرده،كتابى كه آياتش همانند يكديگر است،آياتى مكرّر دارد.

190-از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است كه به يارانش سفارش مى فرمود:

اشاره

تَعَاهَدُوا أَمْرَ الصَّلاَةِ وَ حَافِظُوا عَلَيْهَا- وَ اسْتَكْثِرُوا مِنْهَا وَ تَقَرَّبُوا بِهَا- فَإِنَّهَا «كانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ كِتاباً مَوْقُوتاً» - أَ لاَ تَسْمَعُونَ إِلَى جَوَابِ أَهْلِ النَّارِ حِينَ سُئِلُوا- «ما سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ» - وَ إِنَّهَا لَتَحُتُّ الذُّنُوبَ حَتَّ الْوَرَقِ- وَ تُطْلِقُهَا إِطْلاَقَ الرِّبَقِ- وَ شَبَّهَهَا؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟بِالْحَمَّةِ تَكُونُ عَلَى بَابِ الرَّجُلِ- فَهُوَ يَغْتَسِلُ مِنْهَا فِي الْيَوْمِ وَ اللَّيْلَةِ خَمْسَ مَرَّاتٍ- فَمَا عَسَى أَنْ يَبْقَى عَلَيْهِ مِنَ الدَّرَنِ- وَ قَدْ عَرَفَ حَقَّهَا رِجَالٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ- الَّذِينَ لاَ تَشْغَلُهُمْ عَنْهَا زِينَةُ مَتَاعٍ وَ لاَ قُرَّةُ عَيْنٍ- مِنْ وَلَدٍ وَ لاَ مَالٍ- يَقُولُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ- «رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إِيتاءِ الزَّكاةِ» - وَ كَانَ ؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟ نَصِباً بِالصَّلاَةِ- بَعْدَ التَّبْشِيرِ لَهُ بِالْجَنَّةِ- لِقَوْلِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ «وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها» - فَكَانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ وَ يَصْبِرُ عَلَيْهَا نَفْسَهُ ثُمَّ إِنَّ الزَّكَاةَ جُعِلَتْ مَعَ الصَّلاَةِ قُرْبَاناً لِأَهْلِ الْإِسْلاَمِ- فَمَنْ أَعْطَاهَا طَيِّبَ النَّفْسِ بِهَا- فَإِنَّهَا تُجْعَلُ لَهُ كَفَّارَةً وَ مِنَ النَّارِ حِجَازاً وَ وِقَايَةً- فَلاَ يُتْبِعَنَّهَا أَحَدٌ نَفْسَهُ وَ لاَ يُكْثِرَنَّ عَلَيْهَا لَهَفَهُ- فَإِنَّ مَنْ أَعْطَاهَا غَيْرَ طَيِّبِ النَّفْسِ بِهَا- يَرْجُو بِهَا مَا هُوَ أَفْضَلُ مِنْهَا فَهُوَ جَاهِلٌ بِالسُّنَّةِ- مَغْبُونُ الْأَجْرِ ضَالُّ الْعَمَلِ- طَوِيلُ النَّدَمِ ثُمَّ أَدَاءَ الْأَمَانَةِ- فَقَدْ خَابَ مَنْ لَيْسَ مِنْ أَهْلِهَا- إِنَّهَا عُرِضَتْ عَلَى السَّمَاوَاتِ الْمَبْنِيَّةِ- وَ الْأَرَضِينَ الْمَدْحُوَّةِ وَ الْجِبَالِ ذَاتِ الطُّولِ الْمَنْصُوبَةِ- فَلاَ أَطْوَلَ وَ لاَ أَعْرَضَ وَ لاَ أَعْلَى وَ لاَ أَعْظَمَ مِنْهَا- وَ لَوِ امْتَنَعَ شَيْءٌ بِطُولٍ أَوْ عَرْضٍ- أَوْ قُوَّةٍ أَوْ عِزٍّ لاَمْتَنَعْنَ- وَ لَكِنْ أَشْفَقْنَ مِنَ الْعُقُوبَةِ- وَ عَقَلْنَ مَا جَهِلَ مَنْ هُوَ أَضْعَفُ مِنْهُنَّ وَ هُوَ الْإِنْسَانُ- «إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً»

ص:837

إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى لاَ يَخْفَى عَلَيْهِ- مَا الْعِبَادُ مُقْتَرِفُونَ فِي لَيْلِهِمْ وَ نَهَارِهِمْ- لَطُفَ بِهِ خُبْراً وَ أَحَاطَ بِهِ عِلْماً أَعْضَاؤُكُمْ شُهُودُهُ- وَ جَوَارِحُكُمْ جُنُودُهُ وَ ضَمَائِرُكُمْ عُيُونُهُ وَ خَلَوَاتُكُمْ عِيَانُهُ

لغات

ربق:جمع ربقه به معناى حلقه طناب است جمّة:گودال پر از آب،با حاء هم روايت شده است و هر دو يك معنا دارد.

درن:چرك اقتراف:به دست آوردن نصب:زحمتكش

ترجمه

«امر نماز را مواظب باشيد،و بر آن محافظت كنيد،و زياد به جا آوريد، و به وسيله آن به خداوند تقرّب جوييد،زيرا نماز وظيفه اى است كه بر مؤمنان واجب و معيّن گرديده است،آيا پاسخ دوزخيان را به هنگامى كه از آنها پرسش شد:«چه چيز شما را به دوزخ در آورد؟»نمى شنويد كه گفتند:«از نماز گزاران نبوديم»،نماز گناهان را به مانند برگ درختان مى ريزد،و همچون قيد و بندى كه از گردن برداشته شود انسان را از گناه رها مى سازد،پيامبر گرامى كه درود خدا بر او و خاندانش باد نماز را به چشمه آب گرمى تشبيه فرموده كه بر در خانه كسى باشد،و او در شبانه روز پنج بار خود را در آن بشويد،پس بى گمان ديگر چركى بر او باقى نمى ماند،گروهى از مؤمنان حقّ نماز را شناخته اند كه زيب و زيورها،و نور چشمها يعنى مال و فرزند،آنها را از آن باز نمى دارد و خداوند سبحان مى فرمايد: «رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إِيتاءِ الزَّكاةِ» (1)پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)با اين كه به بهشت مژده داده شده بود،براى اجراى دستور خداوند كه فرموده است: «وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها» (2)خود را در اين باره به رنج مى افكند،و

ص:838


1- سوره نور(24)آيه(37) [1]يعنى:...مردانى كه تجارت و داد و ستد،آنها را از ياد خدا و [2]بر پا داشتن نماز و دادن زكات غافل نمى كند.
2- سوره طه(20)آيه(132) [3]يعنى:...و خانواده خود را به نماز دستور ده و بر آن شكيبا باش.

كسانش را به نماز فرمان مى داد و بر آن شكيبايى مى كرد.

پس از اين زكات به همراه نماز براى مسلمانان وسيله تقرّب به خداوند قرار داده شده است،پس كسى كه آن را با خشنودى بپردازد،كفّاره گناهان او محسوب،و او را مانع و حاجزى از آتش دوزخ خواهد بود،لذا كسى نبايد به دنبال زكاتى كه داده چشم بدوزد،و از دادن آن زياد اندوهگين باشد،زيرا كسى كه آن را از روى بى ميلى بپردازد،و به چيزى زيادتر از آنچه داده اميد بسته باشد به سنّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)نادان،و در اجر و پاداش زيانكار،و در عمل گمراه،و پشيمانى او بسيار خواهد بود.

سپس لزوم اداى امانت است كه هر كس امين نباشد نوميد مى گردد، همانا امانت بر آسمانهاى بر پا شده،و زمينهاى گسترده،و كوههاى سر برافراشته عرضه شد،و چيزى طولانى تر و پهن تر و بزرگتر و بلندتر از اينها نيست،و اگر چيزى به سبب درازا يا پهنا يا نيرومندى و ارجمندى از پذيرفتن امانت خوددارى كند مى بايستى همانها خوددارى كنند،ليكن آنها از بيم عقوبت و كيفر از قبول آن امتناع ورزيدند،و آنچه را انسان كه ضعيف تر از آنهاست ندانست دانستند، «إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً» (1).

آنچه بندگان در شب و روز خود انجام مى دهند بر خداوند سبحان پنهان نيست،به خردترين كارهاى آنها آگاه است و دانش او بر اعمال آنها احاطه دارد،اعضاى شما گواهان او،و جوارحتان سپاهيان او،و وجدانتان جاسوسان او و خلوتهاى شما آشكار و عيان اوست .»

شرح

خلاصه اين خطبه سفارش و تشويق بر سه امر است:

اوّل:در باره نماز است كه دستور داده است نسبت به آن توجّه كامل داشته، و بر آن محافظت شود،زيرا انسان براى نظم حال و مراقبت از ضمير خود در هنگام

ص:839


1- سوره احزاب(33)آيه(72) [1]يعنى:همانا او(انسان)بسيار ستمكار و نادان است.

نماز به توجّه و محافظت نيازمند است،تا مبادا وسوسه هاى شيطانى نمازش را به ريا و خودنمايى بيالايد و يا توجّه او را از نماز به سويى ديگر معطوف سازد،ديگر محافظت بر اوقات نماز،و اداى واجبات و اركان آن به گونه اى كه شايسته است، پس از آن كوشش در زياد به جا آوردن نماز،و تقرّب جستن به درگاه بارى تعالى به وسيله آن است،زيرا نماز برترين عبادتها و بالاترين وسيله تقرّب جستن به اوست.

پس از اين امير مؤمنان(علیه السلام)به ذكر فضيلتهاى نماز و علل وجوب آن مى پردازد:

1-فرموده است: «كانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ كِتاباً مَوْقُوتاً» يعنى:زيرا نماز بر مؤمنان فريضه اى است معيّن،و اين سخن،عين الفاظ قرآن كريم است،واژه موقوتا به معناى مفروضا مى باشد يعنى واجب شده است،و گفته شده به معناى منجّما مى باشد يعنى در هر وقتى نماز معيّنى مقرّر شده است.

2-با بيان أ لا تسمعون...تا من المصلّين به ترك كنندگان نماز بيم و هشدار داده كه ترك آن مستلزم دخول در آتش دوزخ است .

3-اين كه فرموده است نماز گناهان را مانند برگ درختان مى ريزد تشبيه معقول به محسوس است وجهت اين تشبيه روشن است،همچنين جمله و تطلقها إطلاق الرّبق به اين معناست كه نماز مانند بندى كه از گردن گوسفند برداشته شود گردن جان انسان را از غلّ و زنجيرهايى كه بر آن است رها و آزاد مى كند .

4-در باره اين كه فرموده است پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)نماز را به حوضى تشبيه فرموده كه بر در خانه كسى باشد صورت حديث وارد از پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين است كه فرمود:آيا هر يك از شما خرسند مى شود از اين كه بر در خانه او حوضى باشد كه هر روز پنج بار در آن شستشو كند تا چركى بر بدن او باقى نماند؟عرض كردند بلى،فرمود:اين حوض و شستشو نمازهاى پنجگانه است .

5-تذكار داده است كه مؤمنان ارزش و مقام والاى نماز را شناخته اند و،

ص:840

مراد از اين مؤمنان آنانى هستند كه در آيه شريفه مذكور توصيف شده اند .

6-فرموده است پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)در مورد نماز خود را به رنج مى افكند،و خداوند به او دستور داده بود كه بر آن مواظبت كند،چنان كه فرموده است: «وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها» و با اين كه آن حضرت مژده بهشت را براى خويش داشت فرمان الهى را نسبت به خود امتثال و كسانش را به نماز امر مى كرد،روايت شده است كه پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله)تا آن اندازه به نماز ايستاد كه هر دو پايش آماس كرد،و چون در اين باره به او گفته شد،آن حضرت فرمود:آيا بنده سپاسگزار خداوند نباشم؟و اين حديث خود روشنترين دليل بر بسيارى فوايد نماز و اهميّت فضيلت آن است.

بايد دانست علاوه بر اين كه قرآن امر به نماز را تأكيد مى كند،در فضيلت آن اخبار بسيارى وارد شده و ما در ذيل خطبه اى كه با عبارت: إنّ أفضل ما يتوسّل به المتوسّلون إلى اللّه سبحانه الإيمان به و برسوله آغاز مى شود در اين باره توضيح داده و به قدر كافى در بارۀ فضيلت آن سخن گفته ايم .

دوّم:موضوع ديگرى را كه امير مؤمنان(علیه السلام)دستور محافظت و پاسدارى از آن را فرموده زكات است.زكات در كتاب الهى و از نظر فضيلت همواره با نماز قرين و با هم ذكر گرديده است،از اين رو امام(علیه السلام)فرموده است:زكات با نماز قرار داده شده است،و پس از آن به اسرار آن اشاره،و فرموده است: جعلت...قربانا لأهل الإسلام ،و ما اين سخن را در آينده توضيح خواهيم داد.

امام(علیه السلام)با ذكر عبارت فمن أعطاها تا طويل النّدم .به شرطى كه در صورت تحقّق آن،زكات موجب تقرّب به خداوند است اشاره،و با بيان اين كه قبول آن،منوط به اين است كه از روى رغبت و با طيب نفس ادا شود،راز اين تكليف را بيان فرموده است.

در شرح خطبه هاى پيش و نيز در ذيل همين خطبه دانسته شد كه از اقسام انفاق كنندگان مال كسانى هستند كه در باره زكات به مقدار واجب آن بى كم و

ص:841

زياد اكتفا مى كنند،و اينها مردم عوامند،زيرا از رازى كه در انفاق است ناآگاه و نسبت به مال دنيا بخيل و حريص مى باشند،و اين به سبب كمى رغبت و محبّت آنها به آخرت است،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «إِنْ يَسْئَلْكُمُوها فَيُحْفِكُمْ تَبْخَلُوا» (1)و بى شكّ پاكيزگى نفس كسانى كه در راه خدا مال خود را انفاق مى كنند و پيش از اين به آنها اشاره كرديم،و همچنين قرب و بعد آنها نسبت به حقّ تعالى،به اندازه خشنودى و رغبت آنها در بذل مال و دلبستگى و يا وارستگى آنها از آن است،و گروه مذكور يعنى آنانى كه تنها به اداى مقدار واجب بسنده مى كنند نيز دو دسته اند،دسته اى اين حقّ را با خشنودى و گذشت ادا مى كنند،و دسته ديگر با اين كه نسبت به پرداخت آن اقدام مى كنند ليكن از عمل خود تنگدل و اندوهگين بوده،و محبّت آنچه را در راه خدا داده اند از دل بيرون نكرده و در انتظار پاداش آنند،بنا بر اين اداى زكات براى اقسام گروههايى كه ذكر شد به جز دسته اخير،مايه تقرّب به خداوند متعال مى باشد،و همان است كه امير مؤمنان(علیه السلام)در گفتار خود كه فرموده است: انّ الزّكات...تا وقاية بدان اشاره كرده،و آثار نيكويى را كه ذكر فرموده به كسانى تخصيص داده كه اين حقّ را از روى رغبت ادا كنند.

اين كه زكات مايه قرب به خداوند است براى اين است كه اداى آن مستلزم راندن و دور كردن محبوبى است كه معمولا ادا كننده تصوّر مى كند همه كمالات و خواسته هاى دنيوى به وسيله آن به دست مى آيد،و او به خاطر خداوند و شوق پاداشهاى او از اين محبوب روى مى گرداند و از پيش خود مى راند،و نيز زكات كفّاره بخل و سبب زدودن اين صفت زشت است،همچنين زكات ميان بنده اى كه آن را ادا مى كند و عذابهاى خداوند به منزله مانع و حجاب است،زيرا چنان كه مى دانيم مايه و منشأ عذابهاى آخرت،دلبستگى به دنيا و بيشتر به خاطر دوستى

ص:842


1- سوره محمّد(صلی الله علیه و آله)(47)آيه(37) [1]يعنى:اگر اموال شما را مطالبه كند،و حتّى اصرار ورزد بخل مى ورزيد.

مال و منال است،و چون انفاق،مستلزم از ميان رفتن دلبستگى به دارايى است،از اين نظر به منزله حجاب و سپرى ميان او و عذابهاى خداوند مى باشد.

امّا دادن زكات به گونه اى كه در باره دسته دوّم انفاق كنندگان گفته شد زشت و ناپسند است ،و امير مؤمنان(علیه السلام)پس از اين كه دادن زكات را سفارش مى كند با ذكر و لا يكثرنّ عليها لهفه...تا فلا يتبعنّها أحد نفسه از اداى آن به گونه مذكور نهى كرده است،زيرا اين روش مستلزم نقايصى است كه آن حضرت بيان فرموده و از آن جمله ناآگاهى از سنن و احكام شرعى است براى اين كه در پرداخت زكات سنّت اين است كه از روى رغبت و ميل ادا شود،ديگر اين كه اجرى را كه بر اين عمل مترتّب است از دست داده و مغبون است،زيرا او زكات را به قصد گرفتن پاداش داده نه اين كه به وسيله آن به خداوند تقرّب جويد،و چنين عملى موجب خشنودى خداوند نمى باشد،و بدين سبب مغبون است هر چند پاداش ديگرى جز رضاى خداوند به دست آورد،براى اين كه هر پاداشى در برابر خشنودى ذات مقدّس الهى ناچيز بوده و در مقايسه با از دست دادن آن غبنى فاحش و زيانى بزرگ است،ديگر اين كه چنين كسى كه از روى بى ميلى زكات را پرداخته است،عمل خود را ضايع ساخته و گمراه است،براى اين كه مال مذكور را به طريق صحيح و شرعى بذل نكرده،و قصد او از دادن آن به ديگرى چيزى غير از تحصيل رضاى خداوند متعال بوده است،ديگر اين كه پشيمانى او طولانى است،يعنى در دوستى مال و پاداشى را كه اميدوار است پشيمانيش به درازا خواهد كشيد .

سوّم:از امور ديگرى كه امير مؤمنان بدان سفارش فرموده اداى امانت است،و اين چيزى است كه قرآن كريم ضمن آيه «إِنّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ» ...» (1)بدان اشاره فرموده است،و ما در گذشته روشن كرده ايم

ص:843


1- سوره احزاب(33)آيه(72) [1]يعنى:ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم...

كه امانت در اين آيه به عبادت و طاعتى كه از انسان(از حيث اين كه انسان است)خواسته شده،برگشت دارد و پيداست كه چنين عبادت و طاعتى از غير او ساخته نيست،زيرا او از آن جهت بار اين امانت را به دوش گرفته كه شايستگى زندگى دنيا و آخرت به او داده شده و براى اين امر آفريده گرديده است.

توضيح مطلب اين است كه مخلوقات خداوند متعال يا جماد و فاقد حياتند و يا داراى حيات،دسته دوّم يا فرشتگانند و يا حيوان هاى زمينى،گروه اخير يا بى زبانند و يا داراى نطق و گويش،و از جمله اينها انسان است كه شايستگى آباد كردن دنيا و آخرت و زيستن در هر دو جهان به او داده شده است،او به گونه اى آفريده شده كه واسطه ميان پست ترين حيوانها كه حيوان بى زبان است و شريفترين موجودات كه فرشتگانند قرار دارد،و نيروى اين دو عنصر در او جمع شده است،چنان كه در شهوت و غضب و توليد مثل و ديگر قواى بدنى شبيه حيوانها،و در داشتن روح مجرّد و خرد و دانش و عبادت و ديگر كمالات نفسانى همانند فرشتگان است،حكمت و هنر آفرينش سرشت او اين است كه چون عنايت حقّ تعالى اقتضا كرد كه او را بيافريند،و به عبادت و بندگى خود مخصوص،و در روى زمين جانشين خويش گرداند،تا آن را آباد و معمور سازد، هر دو نيروى ملكى و حيوانى را در نهاد او گرد آورد،زيرا اگر او را مانند چهار پايان خالى از خرد و انديشه مى آفريد شايستگى معرفت و قابليّت بندگى خاصّ او را نداشت،و اگر همچون فرشتگان فارغ از شهوت و غضب و ديگر قواى بدنى آفريده مى شد صلاحيّت آبادانى زمين و خلافت او را در آن نمى يافت،و به همين مناسبت است كه خداوند در پاسخ فرشتگان مى فرمايد:«من مى دانم آنچه را شما نمى دانيد»بنا بر اين مقام بندگى خاصّ مذكور كه همان امانت الهى مورد بحث است كه تنها در خور انسان بود و ديگرى جز او صلاحيّت احراز آن را نداشت،و چنان كه پيش از اين دانسته ايم امتناع آسمانها و زمين و كوهها از تحمّل قبول اين امانت به زبان حال به سبب ناتوانى و عدم شايستگى آنها،و بيم از كيفر

ص:844

خداوند بر تقصير در اداى حقوق اين امانت است،چنان كه امير مؤمنان(علیه السلام)در جمله:أشفقن من العقوبة بدان اشاره فرموده،و بى شك اين خوددارى به گونه استكبار و خود بزرگ بينى نبوده است،زيرا آنها به سبب زبونى و نياز به درگاه حقّ تعالى خاضع و فرمانبردار اويند،واژه إشفاق(ترسيدن)مجازا بر آنچه لازمه و نتيجه ترس است اطلاق شده است،و اين معنا بدان مى ماند كه پادشاهى يكى از رعاياى خود را مخيّر كند كه امانتى را نگه دارد،و او از قصور خود در نگهدارى اين امانت و ايفاى شرايط آن بيمناك باشد،در اين صورت ترس،او را وادار مى كند كه از قبول اين امانت امتناع ورزد،لذا خوددارى و امتناع او از پذيرفتن امانت نتيجه و حاصل ترس اوست،در اين جا نيز واژه إشفاق كه به معناى ترس است بر امتناع آسمانها و زمين از تحمّل اين امانت كه به زبان حال گوياى آنند به طريق مجاز اطلاق شده،و اين از باب گذاشتن نام سبب بر مسبّب است.

گفته شده كه اين امتناع و ترس آسمانها و زمين بر سبيل فرض و تقدير است، و اين كه در كلام خداوند به صورت واقع ذكر شده براى اين است كه واقع از مقدّر بليغتر و گوياتر مى باشد،فرض اين است كه اگر اين آسمانها و زمين از عقل و نطق برخوردار بودند و وظايف دين به آنها عرضه مى شد و آنها را در قبول اين وظايف مخيّر مى كردند،با همه بزرگى جسم و صلابت و سختى،تكاليف مذكور را سنگين دانسته،و انجام دادن آنها را بر خود دشوار شمرده،و از بيم قصور در اداى حقّ آنها از پذيرفتن اين وظايف خوددارى مى كردند.

بايد دانست كه گفتگوى جمادات،و به قراين حال از جانب آنها خبر دادن،روش مشهور و ستوده اى است كه در زبان عرب به هنگام معرّفى و شناسايى رواج دارد،مانند اين كه مى گويند:يا دار ما صنعت بك الأيّام (1)و امثال اين،بلكه گفتگوى برخى از جمادات با يكديگر به زبان حال،نيز در اين زبان

ص:845


1- اى خانه!روزگار با تو چه كرد؟

شايع است،مانند اين كه ديوار به ميخ مى گويد:لم تشقّنى و ميخ پاسخ مى دهد:

سل من يدقّنى (1)و امثال اينها بسيار است.

امّا منظور آن حضرت كه فرموده است:كسى كه از اهل امانت نيست نوميد است،محروميّت از ثمرات و نتايج بندگى حقّ تعالى و نوميدى از به دست آوردن كمالاتى است كه مستلزم پرستش اوست،زيرا شايستگى اين كمالات را نداشته است.اشاره آن حضرت به آسمانهاى برافراشته و زمين گسترده و كوههاى بلند و بزرگ و پهن و دراز هشدارى است به انسان كه در ارتكاب گناه گستاخى نكند، و اين امانت را ضايع نسازد،زيرا او براى بندگى خدا و حمل اين امانت آفريده شده،همچنين بيانگر شگفتى آن حضرت در اين باره است،و مانند اين است كه مى فرمايد:هنگامى كه اين اجرام جهان بالا كه چيزى بزرگتر از آنها وجود ندارد از تحمّل اين امانت در آن موقع كه به آنها عرضه شد سرباز زدند چگونه كسى كه از آنها خردتر و ناتوانتر است مى تواند بار اين امانت سنگين را بر دوش كشد ؟! فرموده است: و لو امتنع شيء...تا لامتنعن .

اين سخن در بيان اين است كه خوددارى آسمانها و زمين و كوهها از پذيرش اين امانت به سبب قدرت و عظمت اجساد و خود بزرگ بينى و سرپيچى آنها از طاعت حقّ تعالى نبوده و اگر امتناع آنها بدين سبب مى بود به علّت اين كه اجسام آنها از همه آفريدگان بزرگتر است از همگى موجودات به اين مخالفت سزاوارتر بودند ليكن خوددارى آنها به سبب ناتوانى و ترس از خشم پروردگار متعال بوده است،و آنچه را انسان نسبت به آن نادان بود،آنها دريافتند و دانستند.

گفته شده:در هنگامى كه خداوند آسمانها و زمين و كوهها را مورد خطاب قرار داده در آنها فهم و عقل آفريده بود و نيز گفته شده:كه واژه عقل به طور مجاز بر مسبّب آن كه امتناع از قبول اين امانت است اطلاق شده همان طورى كه واژه

ص:846


1- چرا مرا مى شكافى،از آن كه مرا مى كوبد بپرس.

إشفاق مجازا در اين معنا به كار رفته است،زيرا لازمه عاقل بودن مكلّف اين است كه بداند كوتاهى در تكليفى كه در قبول آن مخيّر شده موجب كيفر و عقوبت است،و از تقصير در عمل بترسد و از قبول اين تكليف خوددارى كند،و چون اينها اجرام و اجسامند و داراى عقل و درك نيستند،واژه عقل بر لازمه اين ادراك و ترس كه امتناع مى باشد مجازا اطلاق شده است،و اين از باب گذاشتن نام سبب بر مسبّب است،همچنان كه در آيه شريفه «جِداراً يُرِيدُ أَنْ يَنْقَضَّ» (1)واژۀ اراده،بر كج شدن ديوار اطلاق گرديده است.

من مى گويم:احتمال دارد ضمير أشفقن و عقلن به ملائكة آسمانها كه دارندگان عقلند برگشت داشته باشد،زيرا هر يك از اجرام آسمانى را فرشته ايست كه آن جرم به منزله بدن اوست و تدبير امور آن را به عهده دارد،و بر خلاف اجرام زمينى وجود مفاهيم مذكور نسبت به آنها ممكن است.

منظور از آنچه انسان بدان نادان است،شناخت عظمت خداوند و هدف او از اين امانت است،و اين كه كوتاهى در اداى وظايف ناشى از اين وديعه،مستلزم كيفر و توجّه خشم خداوند بر اوست.

مراد از اين كه انسان جهول است اين است كه به اسرار اين امانت بسيار نادان،و از آثار و عواقب قبول اين تكليف و يا ردّ آن ناآگاه،و از وعده ها و هشدارهايى كه خداوند در باره كيفر تقصير كاران داده است غافل است .

فرموده است: إنّ اللّه لا يخفى عليه...تا علما .

سخنان مذكور به اين انسان ستمكار و بسيار نادان اعلام مى كند كه علم خداوند به همه احوال و دستآوردهاى او در روز و شب،احاطه دارد،و او به دقايق اخبار وى آگاه و بد آنها داناست،و علم او به اعماق و باطن امور مانند علم او به ظاهر و آشكار آنهاست.

ص:847


1- سوره كهف(18)آيه(77) [1]يعنى:...ديوارى كه مى خواست فرود آيد.

فرموده است: أعضاؤكم شهود .

يعنى:اعضاى بدنتان گواهان او بر ضدّ شماست،چنان كه فرموده است:

«يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ» (1)،و اين كه فرموده است: و جوارحكم جنوده (جوارح شما لشكريان اويند)از اين نظر است كه بر ضدّ او كمك مى كنند،و معناى جمله و ضمائركم عيونه اين است كه ضمير و وجدان شما ديده بان و جاسوس بر شماست،همان گونه كه خداوند فرموده است: «وَ شَهِدُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ أَنَّهُمْ كانُوا كافِرِينَ» (2)اين گواهى و يارى اعضا و جوارح و ضماير بر ضدّ انسان به زبان حال آنهاست،و ما پيش از اين در باره اين كه چگونه خداوند اعضا و جوارح را به سخن در مى آورد،و نفوس بر ضدّ خود گواهى مى دهند توضيح داده ايم،ذكر واژه خلوات (جاهاى خلوت)كنايه از جاهايى است كه گناه در آن جاها صورت مى گيرد،و بر سبيل مجاز به كار رفته و اين كه مكانهاى خلوت اختصاص به ذكر يافته براى اين است كه در خلوت بيشتر احتمال ارتكاب گناه مى رود،و شايد مراد از خلوت،مصدر مطلق آن يعنى خلوت خلوا باشد،كه در اين صورت منظور مكان خلوت نيست و بطور حقيقت به كار رفته نه مجاز،مقصود از اين كه خلوات مذكور عيان خداوند است اين است كه اين مكانها در معاينه و ديد پروردگار است.

بارى همه اين سخنان براى بر حذر داشتن و دور ساختن انسان است از اين كه اعضا و جوارح خود را در خلوت به كار اندازد،و به كار ناشايست و گناه پردازد.و توفيق از خداوند است.

ص:848


1- سوره نور(24)آيه(24) [1]يعنى:روزى كه زبانها و دستها و پاهايشان به آنچه مى كنند گواهى مى دهند.
2- سوره انعام(6)آيه(130) [2]يعنى:...و بر زبان خود گواهى مى دهند كه كافر بودند.

191-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

وَ اللَّهِ مَا؟مُعَاوِيَةُ؟ بِأَدْهَى مِنِّي وَ لَكِنَّهُ يَغْدِرُ وَ يَفْجُرُ- وَ لَوْ لاَ كَرَاهِيَةُ الْغَدْرِ لَكُنْتُ مِنْ أَدْهَى النَّاسِ- وَ لَكِنْ كُلُّ غُدَرَةٍ فُجَرَةٌ وَ كُلُّ فُجَرَةٍ كُفَرَةٌ- وَ لِكُلِّ غَادِرٍ لِوَاءٌ يُعْرَفُ بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ- وَ اللَّهِ مَا أُسْتَغْفَلُ بِالْمَكِيدَةِ وَ لاَ أُسْتَغْمَزُ بِالشَّدِيدَةِ

لغات

دهاء:به كار بردن رأى و انديشه در كارى كه انجام دادن آن شايسته نيست با اظهار اين كه قصد كار ديگرى دارد،و چنين كسى داهى(زيرك)گفته مى شود و داهيه براى مبالغه است،و نيز به معناى پليد و نيرنگ باز و حيله گر است.و اين از شاخه هاى صفت زشت جربزه(مكر و خدعه)مى باشد و جربزه طرف افراط فضيلت حكمت عملى و مستلزم صفات زشت بسيارى مانند دروغ و مكر و خيانت است.

غدر:صفت زشتى است كه در مقابل ملكه پسنديده وفاى به عهد كه از شاخه هاى عفّت است قرار دارد.

فجور:مقابل صفت فاضله عفّت است.

ترجمه

«سوگند به خدا معاويه از من زيركتر نيست،امّا او غدر و خيانت مى كند، و خود را به گناه مى آلايد،و اگر نيرنگ و خيانت زشت نبود من از زيركترين مردم بودم،ليكن هر غدرى گناهى است،و هر گناهى نافرمانى خداوند است، در روز رستاخيز براى هر غدر كننده و پيمان شكنى پرچمى است كه بدان شناخته مى شود،به خدا سوگند من با مكر و نيرنگ غافلگير نمى شوم،و در برابر سختى ناتوان نمى گردم .»

ص:849

شرح

فرموده است:معاويه از من زيركتر نيست.

يعنى:او در زيركى از من تواناتر نيست،و اين سخن را با سوگند به خداوند تأكيد كرده است.

فرموده است:و ليكن او غدر مى كند،و گناه و فجور مرتكب مى شود.

اين سخن به آنچه لازمه دهاء و زيركى كه غدر و نيرنگ است اشاره دارد، همان چيزى كه امام(علیه السلام)به سبب آن از به كار گرفتن زيركى دورى جسته اند، فجور(گناه و بد كردارى)نيز به سبب غدر واقع مى شود،زيرا چنان كه گفته شد وفا يكى از شاخه هاى ملكه عفّت است،و غدر(خيانت و پيمان شكنى)كه صفت زشت ضدّ آن است از فروع فجور است كه در مقابل عفّت قرار دارد،از اين رو آن بزرگوار دها و زيركى را از خود نفى مى كند،زيرا غدر و پيمان شكنى را زشت و ناپسند مى شمارد،و نفى دها به دليل نفى لازم آن كه غدر است مى باشد براى اين كه انتفاى لازم مستلزم انتفاى ملزوم است .

پس از اين امير مؤمنان(علیه السلام)به گونه قياس ضمير از شكل اوّل صفت غدر را حدّ وسط اين قياس قرار مى دهد و فجور و انحراف معاويه را از حقّ اثبات مى كند،اين كه فرموده است:ليكن او غدر مى كند به منزله صغرا و جمله يفجر در حكم نتيجه است و گويى چنين فرموده است:...و ليكن او غدر مى كند پس مرتكب گناه مى شود،كبراى اين قياس جمله:و هر غدرى فجور است،مى باشد،بنا بر اين قياس مذكور بدين صورت است:...و ليكن او غدر مى كند و هر كس غدر كند مرتكب فجور مى شود،و نتيجه اين است كه معاويه فاجر و گنهكار است.

سپس آن بزرگوار به گونه قياس ديگرى از شكل اوّل كفر معاويه را اعلام مى كند،صغراى اين قياس جمله:و هر غدرى گناه است،و كبراى آن هر گناهى كفر است مى باشد،و چون در قياس اوّل ثابت شد كه معاويه فاجر و گنهكار است،و از آنچه فرموده است كه هر گناهى كفر است لازم مى آيد كه هر فاجرى كافر باشد،لذا با اين دو مقدّمه كفر معاويه ثابت مى گردد،و سه واژه: غدرة و ،

ص:850

فجرة ،و كفرة به صورت غدرة،فجرة،كفرة كه به معناى بسيار حيله گر و بسيار فاجر و كافر مى باشد نيز روايت شده،و آنچه پيشتر گفته شد در اثبات مطلوب روشنتر است.

برخى از شارحان گفته اند:سبب اثبات كفر براى معاويه اين است كه در اين جا مراد غدر كننده اى است كه به كار بردن غدر را جايز و حلال بشمارد، چنان كه مشهور است كه عمرو بن عاص و معاويه آنچه را كه حرمت آن از ضروريّات دين محمّد(صلی الله علیه و آله)بود مباح شمرده حرمت آن را انكار كردند،و معناى كفر همين است،شايد هم مراد از كفر،ناسپاسى و كفران نعمتهاى پروردگار و ناديده گرفتن آنها از طريق ارتكاب گناه باشد،چنان كه مفهوم لغوى كفر است.

اين كه در خطبه،واژه كفر مفرد آمده براى اين است كه با تعدّد غدر كفر نيز متعدّد و تكرار مى شود،و توجّه به اين نكته بيشتر باعث بيزارى و دورى جستن از غدر است،زيرا منظور امام(علیه السلام)از اين سخنان بر حذر داشتن شنوندگان از اين عمل زشت و كفر آميز مى باشد.

فرموده است:براى هر غدر كننده اى در روز رستاخيز پرچمى است كه بدان شناخته مى شود،كلمات آن حضرت در اين باره عين الفاظ حديث نبوى است،و در آن هشدارى است بر لزوم دورى جستن از اين صفت زشت و ناپسند .

فرموده است:به خدا سوگند من با مكر و نيرنگ غافلگير نمى شوم،اين سخن تأكيدى است بر آنچه پيش از اين فرموده كه آراء و تدابير مختلف را مى داند،و چگونگى زيركى زيركان را مى شناسد،بديهى است كسى كه به اينها آگاهى دارد با حيله و نيرنگ غافلگير نمى شود.

فرموده است: و لا استغمز .

اين واژه با زاى نقطه دار و به اين معناست كه نمى توان مرا ضعيف و زبون ساخت،و من در برابر سختيهايى كه وارد مى شود ناتوان نمى شوم،واژه مذكور با راء نيز روايت شده و در اين صورت معنا اين است كه من به گرفتاريهاى ناشى از

ص:851

حيله و نيرنگهاى دشمنان ناآگاه نيستم،اين سخنان در حقيقت پاسخى است به گفته هاى كسانى كه به احوال آن حضرت آگاهى نداشته و آن بزرگوار را به ضعف رأى و سوء تدبير نسبت مى دادند،و معاويه را در جنگ و جز آن مصلحت انديش مى شمردند،و اين گفتار را آن حضرت مى شنيد.

در اين جا بايد دانست كه براى پاسخ دادن به آنهايى كه اين تصوّر باطل را داشته اند لازم است چگونگى حال و روش على(علیه السلام)و معاويه و كسانى را كه به حسن تدبير منسوب داشته اند بدانيم،و تفاوت ميان آنها را بشناسيم،بى شكّ پاسخ آنها جز يك چيز نيست،و آن اين كه امير مؤمنان(علیه السلام)شخصيّتى بود كه در جميع اعمال خود از احكام دين و قوانين شريعت پيروى مى كرد،و عادتها و روشهايى را كه در جنگها معمول بود به كار نمى بست،و از تدابيرى مانند نيرنگ و پليدى و مكر و حيله و يا اجتهاد در برابر نصّ،و تخصيص دادن عمومات احكام به وسيله آراء و نظريّات خود،و جز اينها كه در شرع مجوّزى ندارد دورى مى جست،امّا ديگران از همه اين وسايل استفاده مى كردند و به آنها تكيه داشتند و به هر كارى دست مى زدند خواه موافق شرع باشد يا نباشد،دامنه بهره گيرى از هر نوع وسيله،و استفاده از هر مكر و حيله براى آنها گسترده و آسان،و براى علىّ(علیه السلام)سخت و مشكل بود.

از ابو عثمان عمرو بن بحر جاحظ در اين باره سخنانى طولانى نقل شده كه خلاصه اش اين است:من بسا مى شود كسى را مى بينم كه گمان مى كند داراى عقل و دانش است،و خود را از خواصّ مى شمارد در حالى كه از عوام است و مى پندارد كه معاويه نسبت به على(علیه السلام)از بينشى ژرفتر،و انديشه اى درست تر و طريقه اى بهتر برخوردار بوده است،در حالى كه چنين نيست و من به موارد اشتباه او اشاره خواهم كرد،از جمله اين كه على(علیه السلام)در جنگهاى خود جز آنچه را كه موافق كتاب و سنّت بود به كار نمى بست،در حالى كه معاويه هر چه را لازم مى ديد انجام مى داد،خواه موافق كتاب و سنّت باشد يا مخالف،مثلا معاويه در جنگ،همان

ص:852

روشى را به كار مى برد كه پادشاه هند هنگام برخورد با پادشاه ايران داشت،در صورتى كه على(علیه السلام)به ياران خود دستور مى داد پيش از آن كه دشمن جنگ را آغاز كند نبرد را شروع نكنند و به دنبال فراريان نروند،و مجروحان را نكشند،و در بسته را باز نكنند،اين رفتار على(علیه السلام)نسبت به ذى الكلاع و ابى اعور سلمى و عمر- و بن عاص و حبيب بن مسلمه و همه سران و فرماندهان با روش او در مورد كسانى كه جزء حاشيه و اتباع شمرده مى شدند تفاوتى نداشت،و فرقى ميان آنها نمى گذاشت،و ما مى دانيم آنهايى كه دست اندركار جنگند تنها در جهت نابودى دشمن مى انديشند،و براى به دست آوردن اين فرصت كمين مى كنند،بى آن كه در باره چگونگى وسائلى كه در راه وصول به اين هدف به كار مى برند فكر كنند، كه آيا اين وسايل مخالف شرع است،مانند:سوزانيدن،غرق كردن،پخش سموم، سخن چينى و اشاعه دروغ و توزيع نشريّه هاى بهتان آميز ميان سپاهيان،يا اين كه موافق شرع است،و بى شك كسى كه انديشه خود را پاى بند كتاب خدا و سنّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)كند،و نخواهد از اين حدّ پا فراتر گذارد،خويشتن را از چنگ زدن به تدابير گوناگون بسيار،و استفاده از حيله ها و نيرنگهاى بى شمار باز داشته است،و روشن است كه راست و دروغ از راست به تنهايى بيشتر،و حلال و حرام،از حلال تنها زيادتر است،امّا علىّ(علیه السلام)بر خلاف حيله گران و نيرنگبازان،لجام ورع بر زبان داشت،و از هر گفتارى جز آنچه رضا و خشنودى خداوند در آن بود لب فرو مى بست،و به هيچ كارى دست نمى زد مگر به آنچه كتاب خدا و سنّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر آن صحّه گذاشته بود،مردم نادان هنگامى كه نيرنگهاى شگفت انگيز و روشهاى خدعه آميز معاويه را ديدند و نتايجى را كه از اين راه عايد او شده نگريستند،و اين گونه اعمال را در علىّ(علیه السلام)مشاهده نكردند حمل بر قصور و ناتوانى كردند،و پنداشتند كه علىّ دچار ضعف و نقصان بوده و معاويه بر او برترى دارد.گذشته از اينها بزرگترين نيرنگ معاويه اين بوده كه قرآنها را بر فراز نيزه ها كردند،ليكن جز اين است كه از ياران على(علیه السلام)تنها كسانى فريب خوردند كه او

ص:853

را نافرمانى كرده و با دستور او به مخالفت برخاستند؟اگر گفته شود معاويه با حيله ها و نيرنگهاى خود به هدفى كه در نظر داشت و آن ايجاد اختلاف ميان سپاهيان على(علیه السلام)بود دست يافت،پاسخ اين است كه سخن مذكور درست است ليكن خارج از موضوع مورد بحث است،همچنان كه اختلافى نيست كه ياران على(علیه السلام)فريب خوردند و شتاب كردند و با يكديگر به نزاع برخاستند،و آنچه مورد بحث مى باشد.تفاوت ميان على(علیه السلام)و معاويه در نيرنگ و مكر و صحت عقل و رأى است.

اين خلاصه گفتار جاحظ بود و هر كس با ديده انصاف به اين سخنان بنگرد،درستى و راستى گفتار او را در مى يابد و در همين جا پاسخ همه نسبتهاى ناروايى كه به على(علیه السلام)داده شده و آن بزرگوار را در روزگار خلافتش متّهم به كوتاهى و تقصير كرده اند بر او روشن مى گردد،از جمله نسبتهاى مذكور اين كه چرا على(علیه السلام)در آغاز خلافت خود،حكومت معاويه را بر شام اجازه نداد و تأييد حكومت او را به منزله تأييد ظلم و ستم دانست و وى را از آن سمت بركنار كرد، ديگر شبهه تحكيم و سخنان نادرستى است كه در اين باره گفته اند،ديگر سختگيرى آن حضرت در امور بيت المال و عدم رعايت جانب برخى از اصحاب خود از اين جهت بود كه باعث شد از آن بزرگوار جدا شوند و حتّى برادرش عقيل و نجاشى شاعر او و مصقلة بن هبيرة آن حضرت را ترك گويند و به سوى معاويه رو آورند،نسبت ديگر اين كه چرا طلحه و زبير را رها كرد تا اين كه از او جدا شدند،و به سوى مكّه شتافتند،و به آنها اجازه داد كه اعمال عمره را به جا آورند،در صورتى كه مقتضاى رأى و تدبير اين بود كه آنان را نزد خود پايبند مى ساخت،و از اين كه از او دور شوند باز مى داشت،و نسبتهاى ديگرى از اين گونه كه داده اند،امّا هنگامى كه انسان احوال و ويژگيهاى آن حضرت را در نظر گيرد انصاف مى دهد كه در تمام اين موارد آنچه آن بزرگوار انجام داده به مقتضاى شرع بوده و بيرون از احكام الهى نبوده است،و ما اگر بخواهيم به تفصيل،اين گفته ها و نسبتها را پاسخ دهيم از غرض اصلى خود دور مى شويم،و توفيق از خداوند است.

ص:854

192-از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ- لاَ تَسْتَوْحِشُوا فِي طَرِيقِ الْهُدَى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ- فَإِنَّ النَّاسَ قَدِ اجْتَمَعُوا عَلَى مَائِدَةٍ شِبَعُهَا قَصِيرٌ- وَ جُوعُهَا طَوِيلٌ- أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا يَجْمَعُ النَّاسَ الرِّضَا وَ السُّخْطُ- وَ إِنَّمَا عَقَرَ نَاقَةَ؟ثَمُودَ؟ رَجُلٌ وَاحِدٌ- فَعَمَّهُمُ اللَّهُ بِالْعَذَابِ لَمَّا عَمُّوهُ بِالرِّضَا- فَقَالَ سُبْحَانَهُ «فَعَقَرُوها فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ» - فَمَا كَانَ إِلاَّ أَنْ خَارَتْ أَرْضُهُمْ بِالْخَسْفَةِ- خُوَارَ السِّكَّةِ الْمُحْمَاةِ فِي الْأَرْضِ الْخَوَّارَةِ- أَيُّهَا النَّاسُ مَنْ سَلَكَ الطَّرِيقَ الْوَاضِحَ وَرَدَ الْمَاءَ- وَ مَنْ خَالَفَ وَقَعَ فِي التِّيهِ

لغات

سكّة:آهن سر گاو آهن كه به وسيله آن زمين را شخم مى زنند خوارها:صداى آن(آهن گاو آهن)در زمين الأرض الخوّارة:زمين سست،ضعيف

ترجمه

«اى مردم!در راه هدايت و رستگارى از كمى اهل آن بيم نداشته باشيد،زيرا مردم در پيرامون سفره اى گرد آمده اند كه مدّت سيرى آن كوتاه،و گرسنگى آن دراز است.

اى مردم!خشنودى و خشم(بركارى)مردم را در كنار هم قرار مى دهد(و در پاداش و كيفر شريك يكديگر مى سازد)ناقه ثمود را تنها يك تن پى كرد ليكن چون همگى آنها به اين كار رضا دادند،خداوند عذاب خود را بر همه

ص:855

آنان گسترش داد،خداى سبحان فرموده است: «فَعَقَرُوها فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ» (1)پس سرزمين آنها همچون آهن شخم زنى گداخته اى كه در زمين سست فرو رود صدا كرد و فرو رفت.

اى مردم!هر كس راه روشن و آشكار را بپويد به آب و آبادانى مى رسد، و آن كس كه مخالفت كند در بيابان بى آب و گياه سرگردان خواهد شد ».

شرح

خلاصه اين خطبه مبتنى است بر اين كه امير مؤمنان(علیه السلام)كسانى از اصحاب خود را كه در طريق حقّ و هدايت گام بر مى دارند با ذكر اين كه راه آنها راه رستگارى است به استقامت و پايدارى در اين راه ترغيب مى كند،و چون معمولا انسان از تنهايى دچار وحشت مى شود.و اگر راهى را كه مشغول پيمودن آن است دراز و دشوار باشد و همراهان او اندك باشند گرفتار بيم و هراس مى گردد، امير مؤمنان(علیه السلام)آنان را نهى مى كند از اين كه در طريق هدايت به سبب كمى رفيق و همراه،دستخوش ترس و هراس شوند،و اين كنايه است از اين كه اگر برخى از اصحاب او را وسوسه فرا گيرد كه به دليل اين كه شماره آنان اندك و دشمنانشان بسيار است بر طريق حقّ نيستند آگاه باشند كه اگر چه شمار آنها اندك است امّا در راه هدايت و رستگارى سير مى كنند،اين وسوسه ناشى از اين است كه در راهها عدّه كم در معرض خطر،و سلامت با كثرت و عدّه بيشتر است.

فرموده است: فإنّ النّاس اجتمعوا...تا طويل .

اين گفتار گوياى اين است كه علّت كمى عدّه اهل هدايت و سالكان راه حقّ اين است كه مردم دور جيفه دنيا را گرفته و در گرد آن اجتماع كرده اند،واژه مائدة (سفره)را براى دنيا استعاره فرموده،زيرا همان گونه كه سفره محلّ گرد آمدن طعامهاى رنگارنگ است دنيا نيز محلّ اجتماع لذّتهاى گوناگون است،ذكر

ص:856


1- سوره شعرا،(26)آيه(157) [1]يعنى:پس ناقه را پى كردند و صبحگاه از كار خود پشيمان شدند.

كوتاهى مدّت سيرى و بهره بردارى از اين سفره كنايه از كوتاهى مدّت عمر آدمى در اين دنياست،و دراز بودن زمان گرسنگى اشاره به عذابها و شكنجه هاى طولانى است كه بر اثر فرو رفتن در خوشيها و لذّتهاى دنيا در آخرت دامنگير انسان مى گردد،واژه جوع براى نياز طولانى انسان پس از مرگ به طعامهاى حقيقى روحانى كه عبارت از كمالات نفسانى است استعاره شده همان كمالاتى كه انسان در دنيا بر اثر غفلت آنها را از دست داده است،بدين جهت است كه واژه مذكور به مائده كه استعاره براى دنياست نسبت داده شده است،شايد هم اين كلمه براى اندوه و افسوسى كه پس از مرگ بر اثر جدايى از لذّتهاى دنيوى و اين كه ديگر به آنها دست نخواهند يافت و محروميّت او از آنها طولانى خواهد بود استعاره شده باشد،و در اين عبارت صنعت مقابله رعايت گرديده،زيرا گرسنگى در برابر سيرى،و درازى در مقابل كوتاهى قرار داده شده است .

فرموده است: أيّها النّاس...تا السّخط .

معناى سخن مذكور اين است كه رضايت و خشنودى مردم به منكرات و گناهان،آنان را در عذاب خداوند شريك يكديگر مى سازد و به گرد هم در مى آورد.هر چند بيشتر اين مردم مرتكب اعمال مذكور نشده باشند،همچنين خشم و غضب آنها نسبت به كسانى كه دوستدار اعمال خدا پسندانه اند آنان را در جرگه به جا آورندگان منكرات قرار مى دهد ،مصداق اين گفتار داستان قوم ثمود است كه به سبب پى كردن ناقه،عذاب خداوند همگى آنان را فرا گرفت در صورتى كه همه آنان مرتكب اين نافرمانى نشده بودند،ليكن خداوند عمل مذكور را در قرآن به همه آنها نسبت داده و فرموده است: «فَعَقَرُوها» يعنى:آنها ناقه را پى كردند،و عذاب نيز همگى آنان را فرا گرفت زيرا همه آنان به پى كردن ناقه خشنودى داشتند،ضمير هاء در فعل عمّوه به رجل يا به عقر كه مدلول جمله عقر مى باشد برگشت دارد،يعنى:زيرا با اظهار خشنودى به اين گناه،عمل زشت آن مرد را ميان خود تعميم دادند،و خداوند در قرآن به همين معنا اشاره،و فرموده

ص:857

است: «وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً» (1)روشن است كسى كه به انجام يافتن كارى راضى و خشنود باشد،با انجام دهنده آن كار،شريك و به منزله اوست،همچنين كسانى كه به اعمال خدا پسندانه رضا و خشنودى داشته،و به آنچه باعث غضب و خشم حقّ تعالى مى شود خشمگين باشند،خداوند آنان را در شمول رحمت خود شريك يكديگر مى سازد و در گرد هم قرار مى گيرند.

فرموده است: فما كان إلاّ أن خارت أرضهم...تا الخوّارة .

اين گفتار تفسيرى است بر آيه شريفه «فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ» و چگونگى عذابى را كه بر قوم ثمود رسيد بيان مى كند،چنان كه قرآن نيز با ذكر «فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ» (2)آن را توضيح داده است.

امير مؤمنان(علیه السلام)چگونگى اين عذاب را بيان مى كند و صدايى را كه از سرزمين آنها به هنگام خسف يا فرو رفتن در زمين بلند شد،به آواز آهن گاوآهن تفتيده اى كه در زمين به آسانى فرو مى رود تشبيه فرموده است،قيد گداختگى آهن مذكور براى بيان شدّت صدا و سرعت فرو رفتن خانه ها و ديار آنها در زمين است،زيرا اگر آهن مذكور گداخته باشد آوازى زياده بر معمول از آن بر مى خيزد و بيشتر به داخل زمين فرو مى رود.

امّا داستان قوم ثمود اين است كه:بنا بر آنچه نقل شده است آنها بازماندگان قوم عادند كه پس از آن كه قوم مذكور نابود گرديد،شمار اينها به تدريج زياد شد، و از عمر طولانى برخوردار بودند،چنان كه وقتى يكى از آنها خانه اى براى خود بنا مى كرد،هر چند آن را محكم و استوار مى ساخت هنوز او زنده و در قيد حيات بود كه آن خانه فرسوده و ويران مى شد،از اين رو آنها كوهها را تراشيده و در آنها خانه براى خود بنا كردند،و با خوشى و فراخى در زندگى،روزگار مى گذرانيدند،امّا از فرمان خداوند سرپيچى كردند و در روى زمين به تباهى،و پرستش بتان

ص:858


1- سوره انفال(8)آيه(25) [1]يعنى:و بترسيد از عذابى كه به ستمكاران شما محدود نمى شود.
2- سوره اعراف(7)آيه(91) [2]يعنى:پس زلزله آنان را فرو گرفت.

پرداختند،خداوند صالح(علیه السلام)را به پيامبرى به سوى آنها برانگيخت و چون قوم ثمود عرب بودند،و صالح از نظر نسب و تبار از طبقه متوسّط آنها بود،هنگامى كه آنها را به فرمانبردارى خداوند دعوت كرد آنها سرباز زدند و جز اندكى از آنها كه مستضعف و تهيدست بودند دعوت او را نپذيرفتند،از اين رو صالح آنها را از رفتارى كه داشتند بر حذر داشت و از عذاب خداوند بيم داد،آنها از او خواستند كه آيه و نشانه اى به آنها بنماياند،صالح گفت چه آيه و نشانه اى مى خواهيد؟ گفتند در عيد ما كه در فلان روز سال است به همراه ما بيرون بيا و پروردگار خويش را بخوان،و ما نيز خدايان خود را مى خوانيم،اگر دعاى تو اجابت شد ما پيرو تو مى شويم،و اگر دعاى ما پذيرفته گرديد از ما پيروى كن،صالح پيشنهاد آنها را پذيرفت و در زمانى كه معيّن شده بود با آنها بيرون آمد،آنان خدايان خود را ندا دادند،ليكن پاسخى از آنها بر نيامد و دعايشان اجابت نشد،از اين رو بزرگ آنها رو به صالح كرده ضمن اشاره به سنگ بزرگى كه جدا در كنارى از كوه قرار داشت و به آن كاثبه مى گفتند گفت:از اين سنگ ناقه اى براى ما بيرون بياور كه پيكرى ستبر و پر كرك داشته باشد،اگر چنين كنى ما تو را تصديق كرده دعوتت را پذيرا خواهيم شد،صالح بر آنچه گفتند از آنها عهد و پيمان گرفت،سپس به نماز ايستاد و دعا كرد،ناگهان آن سنگ مانند شتر باردارى كه بچّه اش را بزايد، ناقه اى ده ماهه ستبر و پر كرك آن چنان كه درخواست كرده بودند از آن جدا شد و اين جريان را بزرگان آنان نظاره گر بودند،پس از اين ناقه صالح بچّه اى كه از حيث درشتى مانند خودش بود به دنيا آورد،بزرگ قوم و شمارى از آنها پس از مشاهده اين معجزه به صالح پيغمبر ايمان آوردند،ليكن فرزندان اينها را گروهى از سران آنها از ايمان آوردن به صالح منع كردند،مدّتى از اين واقعه گذشت،و ناقه با بچّه اش در ميان درختان مى چريد و يك روز در ميان به سوى آبشخور مى آمد،و سر در چاه آب مى كرد و آب آن را تا ته مى نوشيد،سپس ميان پاهاى خود را باز مى كرد،و مردم آنچه مى خواستند از آن شير مى دوشيدند و ظرفهاى خود را از شير

ص:859

آن پر كرده هم مى آشاميدند و هم ذخيره مى كردند،و چون فصل تابستان و گرما فرا مى رسيد،ناقه به بيرون آبادى مى رفت،و هنگامى كه شتران و گاو و گوسفندان قوم ناقه را مى ديدند از آن به داخل آبادى مى گريختند،و چون سرما فرا مى رسيد ناقه به درون آبادى مى رفت و حيوانات آنها به بيابان فرار مى كردند،و اين كار بر آنها گران آمد،در اين ميان دو زن به نامهاى عنيزة امّ غنم و صدقه دختر مختار (1)كه اغنام و مواشى زياد داشتند،و از اين راه به آنها زيان رسيده بود،مردم را به پى كردن ناقه تشويق كردند،در نتيجه مردى به نام قدار الاحمر دست و پاى ناقه را قطع كرد و كشت،و سپس مردم گوشت آن را ميان خود قسمت كرده و پختند،پس از آن بچّه ناقه از آن سرزمين دور شد و به كوهى كه آن را غادة مى ناميدند بالا رفت،و در آن جا سه بار فرياد برآورد،صالح پيغمبر كه اين آواز را شنيد به مردم گفت بچّه ناقه را دريابيد شايد خداوند عذاب را از شما برطرف كند امّا آنها نتوانستند بر آن دست يابند،و پس از فريادى كه بچّه ناقه زد همان سنگ آغوش باز كرد و آن حيوان در آن داخل گرديد،صالح پيغمبر به مردم گفت:در بامداد فردا رخسار شما زرد و در روز بعد سرخ و در روز سوّم سياه خواهد شد،و سپس عذاب خداوند شما را فرا خواهد گرفت،و چون مردم نشانه هاى عذاب را مشاهده كردند تصميم گرفتند صالح را به قتل برسانند،ليكن خداوند او را نجات داد و به سرزمين فلسطين در آمد.

چون روز چهارم فرا رسيد،مردم به هنگام چاشت تلخى مرگ را حنوط خويش كردند،و سفره زمين را كفن خود ساختند و خروش آسمانى در رسيد،و زمين بلرزيد و به سختى شكافته گرديد و آنها را پس از آن كه دلهاشان از جا كنده شده بود در كام خود فرو برد و نابود شدند.و هدايت و توفيق با خداوند است.

جلد سوّم اين كتاب در اين جا به پايان رسيد.

ص:860


1- در برخى جاها نام اين دو زن را«عنيزه دختر غنيم»و«صدوق دختر محيّا»و نام عاقر را «قدار بن سالف»نوشته اند مترجم.()

جلد 4

مشخصات کتاب

سرشناسه: ابن ميثم، ميثم بن علي، 689 - 636ق. شارح

عنوان و نام پديدآور: شرح نهج البلاغه ابن ميثم/ كمال الدين ميثم بن علي بن ميثم بحراني؛ مترجم محمدصادق عارف … [و ديگران]

مشخصات نشر: مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي، - 1375.

مشخصات ظاهري: ج 5

شابك: 15000ريال(ج.1)؛ 15000ريال(ج.1)؛ 15000ريال(ج.1)

وضعيت فهرست نويسي: فهرستنويسي قبلي

يادداشت: جلد سوم: آستان قدس رضوي، بنياد پژوهشهاي اسلامي.

يادداشت: جلدهاي مختلف اين كتاب توسط افراد مختلف ترجمه شده است.

يادداشت: ج. 2 (چاپ اول: 1375)؛9500 4 ريال

يادداشت: ج. 4 (چاپ اول: 1375؛ 17500 ريال

عنوان ديگر: نهج البلاغه. شرح

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- خطبه ها

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- كلمات قصار

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- توقيعات

شناسه افزوده: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. نهج البلاغه. شرح

شناسه افزوده: عارف، محمدصادق. مترجم

شناسه افزوده: آستان قدس رضوي. بنياد پژوهشهاي اسلامي

شناسه افزوده: بنياد پژوهشهاي اسلامي

رده بندي كنگره: BP38/0422الف 2 1375

رده بندي ديويي: 297/9515ن/ش الف

شماره كتابشناسي ملي: م 71-1315

ص :1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ص :2

ص :3

شرح نهج البلاغه ابن ميثم

كمال الدين ميثم بن علي بن ميثم بحراني

مترجم محمدصادق عارف … [و ديگران]

مشخصات نشر: مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي، - 1375.

ص :4

فهرست مطالب و موضوعات اين مجلّد

عنوان صفحه

گفتار 193 كه امام(علیه السلام)آن را هنگام دفن سرور زنان فاطمه(علیه السلام) ايراد فرمود 1

گفتار 194 در بارۀ دورى جستن از دنيا،و توجه به سراى آخرت 6

گفتار 195 در بارۀ آماده شدن براى رفتن از دنيا،بسيارى از اوقات اصحابش را بدان ندا مى داد 10

گفتار 196 با طلحه و زبير كه پس از بيعت به خلافت با آن حضرت بر وى خشم گرفتند كه چرا در كارها با آنها مشورت نكرده و از آنان كمك نگرفته است.14

گفتار 197 در بارۀ ادب آموزى به اصحاب خود و ارشاد آنان به داشتن رفتارى نيكو.21

گفتار 198 روزى كه در جنگ صفين، ديد فرزندش امام حسن به ميدان جنگ مى شتابد.25

گفتار 199 در هنگامى كه يارانش در كار حكومت به مخالفت با او برخاستند.27

گفتار 200 هنگامى كه بر علاء بن زياد حارثى وارد شد 29

گفتار 201 پاسخ به سؤالى كه در بارۀ روايات نادرست از آن حضرت پرسيده شد 35

خطبۀ 202 اشاره به مادّۀ اصلى موجودات زيستى و آسمانى 45

خطبۀ 203 با اين گفتار امام،يارانش را به جنگ با شاميان تحريك مى كند 51

ص:5

عنوان صفحه

خطبۀ 204 در ستايش خداوند از نظر صفات نسبى و سلبى

قسمت اوّل خطبه

قسمت دوّم خطبه كه در بارۀ برترى مقام پيامبر اكرم بيان فرموده است:56

خطبۀ 205 در اين گفتار خلايق را به نيكان و بدان تقسيم مى فرمايد 58

دعاى 206 در اين دعا امام(علیه السلام)خداى را مى ستايد با توجه به نعمتهايش 68

خطبۀ 207 در بارۀ تشويق اصحاب خود به همبستگى و وحدت كلمه و اتّفاق در برابر دستوراتش.73

گفتار 208 در يارى جستن از خدا و شكايت به سوى او از ظلم قريش 92

گفتار 209 در بارۀ كسانى كه براى جنگ با او به بصره آمده بودند 95

گفتار 210 در ميدان جنگ جمل، موقعى كه چشمش به كشته هاى طلحه و عبد الرحمن پسر عتاب بن اسيد افتاد 97

گفتار 211 در توصيف سالك الى اللّه و عارف حقيقى 100

گفتار 212 پس از خواندن سوره الهاكم التّكاثر...105

گفتار 213 هنگامى كه آيۀ(رجال تلهيهم تجارة...)تلاوت كرد 123

گفتار 214 هنگام تلاوت(يا ايّها الانسان ما غرّك بربّك الكريم)138

گفتار 215 در بيزارى جستن از ظلم و اهميت فراوان آن حضرت نسبت به حقوق مردم 153

دعاى 216 در بارۀ پناه بردن به خداى تعالى 162

خطبۀ 217 در بارۀ بر حذر داشتن از توجه به دنيا و توجه نداشتن به خداوند 166

دعاى 218 در بارۀ تضرع كردن به سوى خداى تعالى 172

گفتار 219 در ستون برخى از كسانى كه پيش از او متصدى امور خلافت شدند،و بيان گفته هاى پيروانش در اين باره 177

گفتار 220 در بيان(چگونگى)بيعت

ص:6

با او به خلافت 182

خطبۀ 221 توجه دادن بر فضيلت تقواى الهى 184

قسمت اوّل خطبه 185

قسمت دوّم خطبه كه در وصف زاهدان است 197

خطبۀ 222 در حالى كه مى خواست به بصره سفر كند در محل ذى قار اين خطبه را ايراد فرمود 201

گفتار 223 خطاب به عبد اللّه بن زمعه فرمود 204

گفتار 224 هنگامى كه ناتوانى هبيرۀ مخزومى را از سخن گفتن ديده چنين گفت.208

گفتار 225 در بارۀ سبب اختلاف مردم از جهت صورت و اخلاق 212

گفتار 226 هنگامى كه پيامبر را غسل مى داد ايراد فرمود 219

خطبۀ 227 در ستايش خداى تعالى همراه با تنزيه او

قسمت اوّل خطبه 223

قسمت دوّم خطبه در بيان شگفتى آفرينش بعضى از جانوران 235

خطبۀ 228 در ميان توحيد،اين خطبه شامل يك سلسله از اصول علمى توحيدى مى باشد كه در خطبه هاى ديگر يافت نمى شود 262

خطبۀ 229 مخصوص رويدادهاى مهمى كه در آينده اتّفاق مى افتد 318

خطبۀ 230 در بارۀ سفارش به تقواى الهى و ياد مرگ 328

خطبۀ 231 ايمان به خداوند را تفسير مى كند 335

خطبۀ 232 در بارۀ امر به تقواى الهى و توشه گرفتن براى آخرت 350

خطبۀ 233 در ستايش خداوند و منزّه دانستن او،و بيان احوال مردم هنگام مبعوث شدن پيامبر اكرم 366

خطبۀ 234 به نام قاصعه در بارۀ مذمت تكبّر و نهى از هر چه لازمۀ آن است

فصل اوّل خطبۀ قاصعه 399

فصل دوّم خطبۀ قاصعه 413

فصل سوّم خطبۀ قاصعه 452

فصل چهارم خطبۀ قاصعه 485

فصل پنجم خطبۀ قاصعه 517

گفتار 235 به عبد اللّه بن عباس وقتى

ص:7

كه از پيش عثمان سفارش حضور امام آورده بود 545

گفتار 236 چگونگى حال خود را پس از هجرت پيامبر بيان داشته است 548

خطبۀ 237 در پند و اندرز،و دستور به غنيمت شمردن فرصت در موقعيتهاى دنيا 552

خطبۀ 238 در شرح جريان حكمين و ذكر بديهاى دشمنانش به منظور متنفّر ساختن مردم را از آنها 557

خطبۀ 239 در اين خطبه آل محمد (صلی الله علیه و آله)و اوصاف پسنديده آنها را ياد مى كند 564

گفتار 240 در بارۀ تشويق كردن ياران خود براى جهاد 568

گزيده اى از نامه هاى امام به دشمنانش و فرماندهان او به شهرها نامۀ 1 به سوى اهل كوفه در هنگام سفر از مدينه به طرف بصره 573

نامۀ 2 به اهل كوفه پس از فتح بصره 580

نامۀ 3 به شريح قاضى در كوفه 581

نامۀ 4 به بعضى از سران سپاهش 591

نامۀ 5 به اشعث بن قيس فرماندار آذربايجان 594

نامۀ 6 به معاويه 598

نامۀ 7 باز هم به معاويه 602

نامۀ 8 به جرير بن عبد اللّه بحلى، هنگامى كه او را به سوى معاويه فرستاد 609

نامۀ 9 به معاويه 622

نامۀ 10 به معاويه،در اين نامه امام او را از مغرور شدن به كيدهاى شيطانى سرزنش مى كند.631

سفارش 11 به جمعى از لشكريانش كه آنها را به سوى دشمن فرستاد،و در اين سخنان به برخى از آداب جنگ اشاره كرده است 643

سفارش 12 به معقل بن قيس آن گاه كه او را به عنوان مقدمه لشكر خود به سوى شام فرستاد 648

نامۀ 13 به دو نفر از فرماندهان لشكرش 652

سفارش 14 به لشكريانش،پيش از برخورد با دشمن در صفّين 655

گفتار 15 هر گاه در جنگ با دشمن

ص:8

روبرو مى شد 660

گفتار 16 هنگام حضور جنگ به يارانش مى گفت 663

نامۀ 17 به معاويه در پاسخ نامه اى كه براى امام نوشته بود 666

نامۀ 18 به عبد اللّه بن عباس كه نمايندۀ وى در بصره بود 677

نامۀ 19 به يكى از كار گزارانش 683

نامۀ 20 به زياد بن ابيه كه در بصره قائم مقام عبد اللّه عباس بود 686

نامۀ 21 به زياد بن ابيه و در اين نامه او را به اعمالى كه بعد از مرگ برايش سود دارد ارشاد مى كند 689

نامۀ 22 به عبد اللّه عباس رحمة اللّه 692

نامۀ 23 اين سخنان را امام پيش از شهادت،هنگامى كه ابن ملجم فرقش را شكافته بود به عنوان وصيت،فرمود 695

سفارش 24 اين وصيت را پس از مراجعت از جنگ صفين نوشت كه در بارۀ اموالش چه كارهايى انجام دهند 700

سفارش 25 كه آن را براى متصديان جمع آورى صدقات و مالياتها مى نوشت 708

پيمان نامه 26 به يكى از عاملانش كه او را براى جمع آورى مالياتها مأمور كرده بود 716

پيمان نامه 27 به محمد بن ابى بكر، آن گاه كه وى را مأمور ولايت مصر كرده بود

قسمت اوّل عهدنامه 524

قسمت دوّم عهدنامه 741

نامۀ 28 پاسخ به معاويه 745

نامه 29 به اهل بصره 770

نامۀ 30 به معاويه 774

ص:9

ادامه برگزيده از سخنان أمير المؤمنين عليه السلام

193-گفتار آن حضرت روايت شده است كه امام اين كلام را هنگام دفن سرور زنان

اشاره

فاطمه(علیه السلام)در حالى كه گويى با پيامبر در نزد قبر او سخن مى گويد ايراد كرد:

اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا؟رَسُولَ اللَّهِ؟ عَنِّي- وَ عَنِ ابْنَتِكَ النَّازِلَةِ فِي جِوَارِكَ- وَ السَّرِيعَةِ اللَّحَاقِ بِكَ- قَلَّ يَا؟رَسُولَ اللَّهِ؟ عَنْ صَفِيَّتِكَ صَبْرِي وَ رَقَّ عَنْهَا تَجَلُّدِي- إِلاَّ أَنَّ فِي التَّأَسِّي لِي بِعَظِيمِ فُرْقَتِكَ- وَ فَادِحِ مُصِيبَتِكَ مَوْضِعَ تَعَزٍّ- فَلَقَدْ وَسَّدْتُكَ فِي مَلْحُودَةِ قَبْرِكَ- وَ فَاضَتْ بَيْنَ نَحْرِي وَ صَدْرِي نَفْسُكَ- فَ «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» - فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِيعَةُ وَ أُخِذَتِ الرَّهِينَةُ- أَمَّا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ- إِلَى أَنْ يَخْتَارَ اللَّهُ لِي دَارَكَ الَّتِي أَنْتَ بِهَا مُقِيمٌ- وَ سَتُنَبِّئُكَ ابْنَتُكَ بِتَضَافُرِ أُمَّتِكَ عَلَى هَضْمِهَا- فَأَحْفِهَا السُّؤَالَ وَ اسْتَخْبِرْهَا الْحَالَ- هَذَا وَ لَمْ يَطُلِ الْعَهْدُ وَ لَمْ يَخْلُ مِنْكَ الذِّكْرُ- وَ السَّلاَمُ عَلَيْكُمَا سَلاَمَ مُوَدِّعٍ لاَ قَالٍ وَ لاَ سَئِمٍ- فَإِنْ أَنْصَرِفْ فَلاَ عَنْ مَلاَلَةٍ- وَ إِنْ أُقِمْ فَلاَ عَنْ سُوءِ ظَنٍّ بِمَا وَعَدَ اللَّهُ الصَّابِرِينَ

لغات

مسهد:بيدار،خواب نرفته أحفها السؤال:در پرس و جو كردن از او كاملا كنجكاوى كن

ترجمه

«اى رسول خدا!از جانب من و دخترت كه اكنون در جوارت فرود آمده و با شتاب به تو،ملحق شده است،سلام باد! اى رسول گرامى در فراق دختر برگزيده ات،صبر و تحملم كم شده تاب و توان از كفم بيرون رفته است.اما پس از روبرو شدن با مرگ و رحلت تو هر

ص:1

شرح

سيد رضى رضوان اللّه عليه در مقدمۀ خطبه،حضرت زهرا(علیه السلام)را سيدة النساء (سرور زنان)ناميده،زيرا در خبرى آمده است:هنگامى كه حضرت امير(علیه السلام) مشاهده فرمود كه زهرا(علیه السلام)در آخرين لحظه هاى زندگى مى گريد،به او خطاب كرد:

«اى زهرا،آيا دوست ندارى كه سرور زنان اين امت باشى؟».

روايت شده است كه فرمود:سروران زنان جهان چهار نفرند:

1-خديجه دختر خويلد(اولين همسر فداكار حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)).

2-حضرت فاطمه زهرا(دخت گرامى پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)).

3-آسيه دختر مزاحم(زن خدا پرست فرعون).

4-مريم دختر عمران(مادر حضرت عيسى(ع )).

سلام گفتن امير مؤمنان(علیه السلام)از جانب خودش،بر طبق معمول است كه

ص:2

هر كس به ديدار كسى مى رود سلام مى گويد،البته اين ديدار قلبى و روحانى بود،نه جسمانى و ظاهرى امّا سلامى كه از طرف زهرا(علیه السلام)عرض مى كند گويا مى خواهد از حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)براى دخترش اذن دخول بگيرد كه در جوار آن حضرت به بهشت جاودان وارد شود.

و السريعة اللّحاق... ،به منظور شكايت از مصيبتهايى است كه از فراق رسول خدا و به دنبال آن،شهادت حضرت زهرا بر وجود مقدّسش عارض شده و اشاره به اين است كه چقدر زود از دنيا رفت و به پدر بزرگوارش ملحق شد! مدت زندگى فاطمه(علیه السلام)پس از رحلت پدر،چهار ماه و به قولى شش ماه بوده است سپس گويى پيامبر(صلی الله علیه و آله)را مخاطب ساخته،به او شكايت مى كند كه در مصيبت زهرا(علیه السلام)شكيبائيش كم و توانش تمام شده است .

تعبير: صفّيتك (برگزيده تو)به جاى ابنتك،به منظور احترام و دوستى و گراميداشتى است كه حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)نسبت به دخترش اعمال مى كرد امام(علیه السلام)با جملۀ الاّ ان لى....موضع تعزّ ،با خطاب به پيامبر(صلی الله علیه و آله)خود را در اين مصيبت دلدارى و تسلاّى خاطر مى دهد كه اگر چه شهادت زهرا(علیه السلام) طاقت فرسا و غير قابل تحمل است ولى غم دورى تو بسيار سخت تر است، پس چنان كه بر فراق تو با همۀ دشواريش صبر كردم،در مرگ زهرا(علیه السلام)به طريق اولا و آسانتر بردبار خواهم بود.

التأسّى ،منظور از تأسى اقتدا كردن در صبر بر اين اندوه،به صبر در مصيبت رسول اكرم است فلقد وسّدتك...نفسك ،شرح غم و اندوه و تحمل رنج فراوانى است كه در هنگام به خاك سپردن رسول اكرم به او دست داد،در حالى كه روح مباركش ميان سينه و گلوى على(علیه السلام)از بدن شريفش خارج شد.

ص:3

گويا امام(علیه السلام)به اين سخن آن ضايعه اسفناك را به ياد مى آورد تا تسكينى براى مصيبت تازه اش باشد.

فَ «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» ،منظور از ذكر اين جمله،اين كلام خداست:

«وَ بَشِّرِ الصّابِرِينَ اَلَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ » (1).» فلقد استرجعت الوديعة...الرّهينه ،در اين عبارت دو كلمۀ وديعه:امانت و«رهينه»:گروگان،را،براى نفس استعاره آورده است.

در مناسبت استعارۀ كلمۀ وديعه دو احتمال است:1-آن كه ارواح در اين بدنها،از آن نظر كه بايد در حفظ آن كوشش شود تا به سوى صاحب خود برگردند،مانند امانت هستند.2-احتمال ديگر:از اين كلمه همان چيزى اراده شده است كه ميان مردم مشهور است،يعنى زن در پيش مرد امانت است،چنان كه مى گويند:«زنها امانتهاى ارزشمندى مى باشند» (2).

مناسبت استعاره كلمۀ الرهينه آن است كه تمام نفسها در گرو وفاى به عهدى مى باشند كه با خداى خود داشته اند.و آن پيمانى است كه در هنگام فرود آمدن از جهان معقول به عالم محسوس از او گرفته اند كه به سوى او برگردند، در حالى كه از خشم او در امان باشند و به اوامر او،عمل كند و از غضب او در امان باشد و از راهى كه پيامبر براى آنها معين كرده منحرف نشوند.

اگر به اين پيمان وفا كند از گروى در مى آيد و پاداش او چند برابر مى شود چنان كه خداى تعالى مى فرمايد: «وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً» (3)»ولى اگر پيمان را شكست و مرتكب معاصى شد در گرو عمل

ص:4


1- سوره بقره(2)آيه(155) [1]يعنى:صابران را مژده آسايش از آن سختيها بده،آنان كه چون به حادثه سخت و ناگوارى دچار شوند صبورى كنند و گويند:ما از خدائيم و به سوى او باز خواهيم گشت.
2- النساء و دائع الكرام
3- سوره الفتح(48)آيه(10) [2]يعنى:هر كس به عهدى كه خدا با او بسته وفا كند پاداشى بزرگ به او عنايت مى فرمايد.

خود باقى است،مى فرمايد: «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ» (1)كلمه رهنيه در مذكر و مؤنث يكسان به كار مى رود كه قبلا بيان شده است.

امّا حزنى...مقيم... ،على(علیه السلام)در اين كلام غم و اندوه خود را در فراق رسول خدا و زهراى مرضيّه به طريق شكوه آميز بيان مى فرمايد،و به دليل اين كه بارها از زبان رسول خدا مژده رفتن خودش را به بهشت شنيده بود و مى دانست كه سراى آن حضرت نيز در بهشت است،لذا در اين عبارت كلمۀ «دار»را به جاى كلمۀ جنّة به معناى بهشت آورده است .

و ستنبّئك انبتك....الذكر ،اين جمله اشاره به شكايت امام(علیه السلام)از مردم،به حضور پيامبر است كه به اعتقاد او پس از رحلت آن حضرت،حقّش را كه خلافت بود غصب و حق زهرا(علیه السلام)را كه فدك بود ظالمانه تصرف كردند،و هر دو از حق خود دور و محروم شدند،علاوه بر ستمهايى كه بر خود آن حضرت رفت و سخنان ناروايى كه به او گفتند،با آن كه از وفات رسول خدا چيزى نگذشته بود و دستور قرآن به دوستى ذوى القربى(خويشان پيامبر)هنوز تازه و براى همه معلوم بود .

و السلام عليكما.... ،معمولا عادت دوستان راستين چنين است كه هنگام جدا شدن از همديگر به عنوان وداع و خدا حافظى،سلام مى گويند.

و ان اقم....الصابرين ،با اين سخنان،حضرت خويش را از همانندى با كسانى كه از شدّت ناراحتى بر قبور حاضر مى شوند و مى پندارند آنچه از دست رفته جبران نخواهد شد،و صبر و بردبارى بر آن اجرى نخواهد داشت،تبرئه مى كند.

امام(علیه السلام)در حضور پيامبر عرض مى كند:من به آنچه خدا در مقابل مصيبتها به پيامبران وعده كرده-كه صلوات و رحمت اوست يقين دارم، چنان كه مى فرمايد:«...آنها كه گفتند:ما از خدائيم و به سوى او باز مى گرديم رحمتهاى خدا بر آنها است و آنان هدايت يافتگانند.توفيق از خداوند است.

ص:5


1- سوره المدّثّر(74)آيه(37) [1]يعنى:هر نفسى در گرو عمل خويش است.

194-از سخنان امام(علیه السلام):

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا الدُّنْيَا دَارُ مَجَازٍ وَ الْآخِرَةُ دَارُ قَرَارٍ- فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ- وَ لاَ تَهْتِكُوا أَسْتَارَكُمْ عِنْدَ مَنْ يَعْلَمُ أَسْرَارَكُمْ- وَ أَخْرِجُوا مِنَ الدُّنْيَا قُلُوبَكُمْ- مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُكُمْ- فَفِيهَا اخْتُبِرْتُمْ وَ لِغَيْرِهَا خُلِقْتُمْ- إِنَّ الْمَرْءَ إِذَا هَلَكَ قَالَ النَّاسُ مَا تَرَكَ- وَ قَالَتِ الْمَلاَئِكَةُ مَا قَدَّمَ- لِلَّهِ آبَاؤُكُمْ فَقَدِّمُوا بَعْضاً يَكُنْ لَكُمْ- وَ لاَ تُخْلِفُوا كُلاًّ فَيَكُونَ عَلَيْكُمْ

ترجمه

«اى مردم همانا دنيا سراى گذشتن و آخرت سراى ماندن است،بنا بر اين از گذرگاه خويش براى اقامتگاهتان توشه برگيريد و در پيشگاه كسى كه رازهاى شما را مى داند پردۀ اسرار خود را ندريد.

دلهايتان را از دنيا بيرون كنيد پيش از آن كه بدنهاى شما از آن بيرون رود، در دنيا آزمايش مى شويد و براى غير دنيا آفريده شده ايد.

چون كسى بميرد مردم مى گويند:چه باقى گذاشته،و فرشتگان گويند:

چه چيز جلو فرستاده است؟ خدا پدرانتان را بيامرزد!مقدارى از دارايى خود را پيش از خود براى ذخيرۀ آخرت بفرستيد كه به سود شماست و همه را براى دنيا نگذاريد،كه به زيان شما خواهد بود .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين سخنان با يادآورى هدف دنيا و آخرت،انسانها را به

ص:6

دورى از دنيا و علاقه مندى به آخرت تشويق فرموده اند:پس دنيا گذرگاه يعنى راه عبور به سوى آخرت است،كه به دو طريق امكان پذير است:

1-اختيارى،چنان كه بندگان شايستۀ خدا به طرف آخرت حركت مى كنند.

2-اضطرارى،چنان كه عامۀ مردم ناچار مى ميرند و به سراى آخرت مى شتابند،و مراد امام(علیه السلام)در اين سخن رفتن اضطرارى است.

يادآورى دنيا و آخرت،با اين دو صفت:(گذرگاه و قرارگاه)،شبيه مقدمه اى براى اين جمله از سخن امام(علیه السلام)است: فخذوا من ممرّكم لمقرّكم .

و لا تهتكوا....اسراركم ،يعنى با تظاهر به معصيت پرده درى نكنيد زيرا خدايى كه از رازهاى درونى شما آگاهى دارد به كارهاى علنى شما آگاه تر است .

و اخرجوا...أبدانكم ،امام(علیه السلام)در اين جمله مردم را به ترك دنيا پيش از مرگ،امر كرده و از آن بطور كنايه به«خارج كردن دلها از دنيا»تعبير فرموده است.

خرج فلان عن كذا،و اخرج نفسه من كذا،وقتى گفته مى شود كه از آن، دورى كند و بيزارى جويد.

ففيها اختبرتم ،اين گفتار امام اشاره به اين است كه آزمايش در اين دنيا از عنايات و توجهات خدا است چون باعث بيدارى انسان براى آخرت مى شود،و معناى آزمايش را پيش از اين دانستى.

و لغيرها خلقتم ،يعنى انسانها از نظر ذات و فطرت،براى رسيدن به سعادت اخروى آفريده شده اند،ولى اگر اعمال نيك نداشتند و به گناه آلوده شدند گرفتار شقاوت خواهند گرديد:(زمينۀ اصلى و فطرت اوليه در انسان سعادت است شقاوت امرى عرضى مى باشد ).

انّ المرء....قدّم ،مردم مى گويند:«از مال دنيا چه چيز گذاشته،و فرشتگان مى گويند:از كارهاى نيك چه عملى جلو فرستاده است؟.

امام(علیه السلام)در اين سخن،مردم و فرشتگان و آنچه را كه مورد سؤال اين

ص:7

دو گروه است با هم ذكر فرموده،تا توجه دهد به اين كه كارهاى نيك و عبادات كه باعث سعادت اخروى است،بر كالاهاى دنيوى،شرافت و برترى دارد،زيرا كارهاى نيك خواسته ملائكه و مورد توجه آنهاست ولى امور مادّى دنيا مورد توجه مردم غافل و بيخبر است.

همراه آوردن دو لفظ ما ترك و ما قدّم به گونه اى زيبا اين مفهوم را بيان مى كند كه امور مادّى و دنيوى جدا شدنى است،و كارهاى نيك پيش فرستاده و براى آخرت انسان،ماندنى و سودمند است،پس بايد به كارهاى شايسته بيشتر توجه كرد و به امور مادّى دنيا كه جدا شدنى و رها كردنى است اعتنائى نكرد.

للّه آبائكم ،جمله اى است كه عرب براى تعظيم و بزرگداشت شخص مورد خطاب مى آورد،و او،يا پدرش را به خدا نسبت مى دهد و به گونه هاى مختلف آورده مى شود،از قبيل:للّه انت،لله ابوك و جزاينها....

بعضى از شارحان لام را براى عاقبت دانسته اند،يعنى:بازگشت پدران شما به سوى خداست،امّا در اين صورت،كلام از معناى تعجّب و تعظيم بيرون خواهد شد.

فقدموا بعضا... ،يعنى قدرى از متاع دنياى خود را به عنوان صدقه و مانند آن،پيش از خود بفرستيد تا ثوابش در آخرت براى شما باشد و تمام آن را بعد از مرگ خود براى ديگران مگذاريد زيرا سنگينى آن بر دوش شما خواهد بود،چنان كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:

«اى فرزند آدم،از امور دنيا تنها سه چيز براى تو سودمند است:

1-آنچه را كه با خوردن از بين ببرى.

2-آنچه را كه بپوشى و كهنه كنى.

3-آنچه را كه صدقه دهى و براى آخرت باقى گذارى (1).

ص:8


1- سوره بقره(2)قسمتى از آيه(155)يعنى:ما از آن خدا هستيم و به سوى او باز مى گرديم.

پيش از اين معلوم شد كه دادن زكات و صدقات و جز اينها،چگونه باعث پيدايش فضايل اخلاقى و پاداشهاى اخروى در انسان مى شود،و بر عكس بخل ورزى و ثروت اندوزى موجب بدبختى و شقاوت اخروى مى گردد.

علت اين كه امام(علیه السلام)دستور مى دهد كه قدرى از ثروت دنيا را پيش از خود بفرستيد،و از گذاشتن تمام آن براى پس از مرگ منع مى كند،آن است كه بطور كلى محروم كردن وارثان از حق ارث جايز نيست و از طرفى ترك صدقات و ندادن زكات هم حرام است.

اين مطلب به طريق ديگرى نيز روايت شده كه حاصل معناى آن چنين است (1).

آنچه كه پيش فرستاده ايد،در واقع به قرض خدا داده ايد،و اگر هيچ نفرستيد و براى پس از خود اندوخته كنيد بر ضرر شما و مايۀ زحمت شما خواهد بود،چنان كه خدا مى فرمايد: «مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً» (2)».

كلمۀ قرض اين جا به عنوان استعاره آمده،و مناسبت آن،اين است كه معمولا قرض گيرنده از كسى كه صاحب مال است درخواست قرض مى كند و با تشكّر از او،در موعد مقرّر عوض آن را به صاحب مال بر مى گرداند،لذا امام(علیه السلام)انفاق مال در راه خدا را به قرض دادن به خدا تشبيه كرده است زيرا خداوند بارها از مردم خواسته است كه زكات و صدقه بدهند،و از انفاق كنندگان در راه خود سپاسگزارى فرموده و به آنان كه صدقه مى دهند چند برابر آنچه بخشيده اند و ارزنده تر از همۀ آنها كه بهره اى ندارد بلكه زيان هم دارد، پاداش مى دهد و چون نگهدارى ثروت و به جاى گذاشتن آن بعد از مردن، چنان است،ناگزير مايۀ زحمت و گرفتارى صاحب مال مى شود.و توفيق از خداوند است.

ص:9


1- يكن لكم قرضا و يكن عليكم كلا...
2- سوره بقره(2)آيه(244) [1]يعنى:چه كسى حاضر است به خدا قرض نيكويى بدهد.

195-از سخنان امام(علیه السلام)كه در موارد بسيارى اصحاب خود را با اين كلمات مورد خطاب

اشاره

قرار مى داد:

تَجَهَّزُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ فَقَدْ نُودِيَ فِيكُمْ بِالرَّحِيلِ- وَ أَقِلُّوا الْعُرْجَةَ عَلَى الدُّنْيَا- وَ انْقَلِبُوا بِصَالِحِ مَا بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ الزَّادِ- فَإِنَّ أَمَامَكُمْ عَقَبَةً كَئُوداً وَ مَنَازِلَ مَخُوفَةً مَهُولَةً- لاَ بُدَّ مِنَ الْوُرُودِ عَلَيْهَا وَ الْوُقُوفِ عِنْدَهَا-.وَ اعْلَمُوا أَنَّ مَلاَحِظَ الْمَنِيَّةِ نَحْوَكُمْ دَانِيَةٌ- وَ كَأَنَّكُمْ بِمَخَالِبِهَا وَ قَدْ نَشِبَتْ فِيكُمْ- وَ قَدْ دَهَمَتْكُمْ فِيهَا مُفْظِعَاتُ الْأُمُورِ وَ مُعْضِلاَتُ الْمَحْذُورِ-.

فَقَطِّعُوا عَلاَئِقَ الدُّنْيَا وَ اسْتَظْهِرُوا بِزَادِ التَّقْوَى

لغات

عرجه و تعريج:توقف و ماندن در جايى و در آن محبوس شدن.

عقبه كؤود:گردنه اى كه بالا رفتن از آن دشوار است.

ملاحظ:جمع ملحظ و آن،يا مصدر ميمى يا اسم مكان است به معناى محل نظر،و منظور از آن،نگريستن به گوشۀ چشم است.

دانيه:تازه به تازه.

مفظعات الامور:كارهايى كه بيش از حدّ معمول،بزرگ و دشوار باشد.

معضلات المحذور:مشكلات گناه،گناهان سنگينى كه از سختى كمر انسان را خم مى كند.

ترجمه

«خدا شما را رحمت كند،آمادۀ سفر شويد همانا كه شما را به رفتن از

ص:10

دنيا مى خوانند از ماندن در دنيا بكاهيد و از آنچه داريد با بهترين توشه به سوى آخرت باز گرديد!زيرا جلوى شما گردنه هاى ترسناك و هول انگيز وجود دارد كه ناچار بايد بر آن وارد شويد و در آنها توقف كنيد.بدانيد كه مرگ در هر لحظه شما را زير نظر دارد و گويى چنگالهايش را در جانهاى شما فرو برده است مشكلات زندگى و كارهاى ناروا و اعمال ناپسند شما را در دنيا به خود مشغول ساخته،پس پيوندهاى خود را با دنيا بگسليد و با توشۀ تقوا پشتوانه اى محكم به دست آوريد».

شرح

در پايان سيد رضى يادآور مى شود كه مقدارى از اين خطبه در گذشته نقل شده است.

امام(علیه السلام)در اين قسمت از سخنانشان به انسانها دستور مى دهند كه براى سفر به سوى خدا توشۀ لازم را كه تقوا و پرهيز از گناه است آماده كنيد،در كلمۀ الرحيل كه به معناى كوچ كردن است دو احتمال مى رود:1-مقصود از آن سفر به وسيلۀ مرگ است كه در اين صورت ندا دهنده حوادث و اتفاقهاى روزانه است كه ناگزير موجود را به نابودى و مرگ فرا مى خواند 2-احتمال دوم،آن كه منظور از رحيل سفر به سوى خدا با رياضتهاى كامل باشد كه در اين صورت ندا دهندۀ آن،پيامبر خدا و قرآن و اولياى خدا خواهند بود.سپس امام(علیه السلام)دستور مى دهد كه انسان بايد نسبت به دنيا و ماندن در آن علاقه زياد نشان ندهد بلكه فقط به مقدار لازم به آن توجه كند،و اين معناى زهد است.

آن گاه مى فرمايد كه با اعمال نيك و آمادگى كامل به تقوا و كارهاى شايسته از دنيا به آخرت وارد شويد.

فان امامكم عقبة كؤودا ،امام(علیه السلام)لفظ عقبه را با صفت كؤود براى مرگ استعاره آورده است و مناسبت اين تشبيه،برخورد سخت با مرگ داشتن و با درد و رنج روحى منزلگاههاى مرگ را تا پايان آن سپرى كردن،مى باشد.

ص:11

و منظور امام(علیه السلام)از منازل ترس آور و هولناك،منزلگاههاى پس از مرگ از قبيل قبر و بقيّۀ حالاتى است كه با درجات مختلف براى گناهكاران در آخرت وجود دارد،و روشن است كه انسان ناگزير مى باشد كه به اين منزلها وارد شود و در آنها تا زمان عبور توقف كند،بويژه نفوسى كه داراى صفات زشت و دلبستگيهاى پست مادّى بوده اند،چون توقف آنها در آن منزلگاهها طولانى تر و سختيهاى آنان در آن منزلها هولناكتر است .

و اعلموا....فيكم ،امام(علیه السلام)در اين عبارت بعضى از لوازم(منيّة)را كه براى مرگ استعاره شده است،يعنى نگاه دائمى و غضبناك با گوشۀ چشم را گرفته و آن را كنايه از اين قرار داده است كه مرگ در كمين آنان مى باشد و از آنها صرف نظر نمى كند و دانيه (1)هم روايت شده يعنى نگاههاى مرگ به آنها نزديك است.

ذكر چنگالها و فرو بردن آن،كنايه از بلاها و دردهاى هلاكتزايى است كه هنگام مرگ به انسان گنهكار مى رسد و وجه شبه در اين جا امرى است كه وقوع آن نزديك فرض شده كه فرا رسيدن مرگ است و نسبت فرو بردن چنگالهاى مرگ در روح آنان به سرعت وقوع مرگ تشبيه شده است،و باء در بمخالبها به معناى الصاق و چسبيدن است و واو در جملۀ و قد نشبت و جملۀ و قد دهمتكم حاليّه است.

ص:12


1- در متن خطبه 195 صفحه 7 جلد چهارم شرح نهج البلاغۀ ابن ميثم(انتشارات دفتر تبليغات اسلامى)دانيه آمده است و از شرح اين جمله در صفحه 8 پاراگراف آخر سطر دوّم كه مى گويد:و روى دانيه:اى قريبة منهم با توجه به سطر دوم همين صفحه(شرح لغات)كه دانيه را مجدّده معنى كرده است و تا آن جا كه من بررسى كردم دانيه به اين معنى استعمال نشده است،و دائبه به معناى مجدّه و كوشا به كار رفته،بايد در اصل نسخه دائبه باشد،تا شارح در شرح خود به عنوان روايت ديگرى،دانيه را ذكر نمايد،با توجه به توضيحات ياد شده هم در شرح لغات اشتباه شده و هم در متن خطبه و لازم بود در متن خطبه دائبه مى آمد چنان كه در شرح مرحوم خويى جلد 13 در متن خطبه 195 صفحه 54، [1]دائبه و به معناى مجدّه-كوشا و جدّى،آمده است(مترجم)

و قد دهمتكم...المحذور ،كنايه از سختيهاى مرگ و سنگينى بار گناه است،كه در هنگامۀ مرگ انسان را فرا مى گيرد.

فقطّعوا علايق الدنيا ،امام(علیه السلام)در اين عبارت به زهد حقيقى در دنيا و سبكبارى و نياندوختن مال دنيا و ترك آنچه از متاع دنيا زايد است فرمان مى دهد.

و استظهروا بزاد التقوى ،يعنى در تمام گرفتاريهاى سفر آخرت تقوا را بزرگترين پشتيبان خود قرار دهيد.و توفيق از خداست.

ص:13

196-گفتار آن حضرت هنگامى كه طلحه و زبير،پس از بيعت با امام(علیه السلام)اعتراض كردند

اشاره

كه چرا در امور با آنها مشورت نكرده و از آنان كمك نگرفته است،اين سخنان را خطاب به

آنها بيان فرمود:

لَقَدْ نَقَمْتُمَا يَسِيراً وَ أَرْجَأْتُمَا كَثِيراً- أَ لاَ تُخْبِرَانِي أَيُّ شَيْءٍ كَانَ لَكُمَا فِيهِ حَقٌّ دَفَعْتُكُمَا عَنْهُ- أَمْ أَيُّ قَسْمٍ اسْتَأْثَرْتُ عَلَيْكُمَا بِهِ- أَمْ أَيُّ حَقٍّ رَفَعَهُ إِلَيَّ أَحَدٌ مِنَ الْمُسْلِمِينَ- ضَعُفْتُ عَنْهُ أَمْ جَهِلْتُهُ أَمْ أَخْطَأْتُ بَابَهُ-.

وَ اللَّهِ مَا كَانَتْ لِي فِي الْخِلاَفَةِ رَغْبَةٌ- وَ لاَ فِي الْوِلاَيَةِ إِرْبَةٌ- وَ لَكِنَّكُمْ دَعَوْتُمُونِي إِلَيْهَا وَ حَمَلْتُمُونِي عَلَيْهَا- فَلَمَّا أَفْضَتْ إِلَيَّ نَظَرْتُ إِلَى كِتَابِ اللَّهِ وَ مَا وَضَعَ لَنَا- وَ أَمَرَنَا بِالْحُكْمِ بِهِ فَاتَّبَعْتُهُ- وَ مَا اسْتَنَّ؟النَّبِيُّ ص؟ فَاقْتَدَيْتُهُ- فَلَمْ أَحْتَجْ فِي ذَلِكَ إِلَى رَأْيِكُمَا وَ لاَ رَأْيِ غَيْرِكُمَا- وَ لاَ وَقَعَ حُكْمٌ جَهِلْتُهُ فَأَسْتَشِيرَكُمَا وَ إِخْوَانِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ- وَ لَوْ كَانَ ذَلِكَ لَمْ أَرْغَبْ عَنْكُمَا وَ لاَ عَنْ غَيْرِكُمَا-.وَ أَمَّا مَا ذَكَرْتُمَا مِنْ أَمْرِ الْأُسْوَةِ- فَإِنَّ ذَلِكَ أَمْرٌ لَمْ أَحْكُمْ أَنَا فِيهِ بِرَأْيِي- وَ لاَ وَلِيتُهُ هَوًى مِنِّي- بَلْ وَجَدْتُ أَنَا وَ أَنْتُمَا مَا جَاءَ بِهِ؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟ قَدْ فُرِغَ مِنْهُ- فَلَمْ أَحْتَجْ إِلَيْكُمَا فِيمَا قَدْ فَرَغَ اللَّهُ مِنْ قَسْمِهِ- وَ أَمْضَى فِيهِ حُكْمَهُ- فَلَيْسَ لَكُمَا وَ اللَّهِ عِنْدِي وَ لاَ لِغَيْرِكُمَا فِي هَذَا عُتْبَى-.أَخَذَ اللَّهُ بِقُلُوبِنَا وَ قُلُوبِكُمْ إِلَى الْحَقِّ- وَ أَلْهَمَنَا وَ إِيَّاكُمُ الصَّبْرَ.

ثم قال ع- رَحِمَ اللَّهُ رَجُلاً رَأَى حَقّاً فَأَعَانَ عَلَيْهِ- أَوْ رَأَى جَوْراً فَرَدَّهُ- وَ كَانَ عَوْناً بِالْحَقِّ عَلَى صَاحِبِهِ

ص:14

لغات

ارجأتما:پشت سر انداختيد.

استأثر:از روى ميل و دلخواه خود عمل كرد.

الإربه:نياز،حاجت.

أفضت:رسيد.

عقبى:از بدى بازگشتن(رضايت).

ترجمه

«همانا از امور ناچيز خشم گرفتيد،و خوبيهاى فراوانى را پشت سر انداختيد و ناديده انگاشتيد.آيا مرا آگاه نمى كنيد كه شما چه حقّى داشته ايد كه آن را از شما باز داشته ام و كدام سهم را به خود اختصاص داده و از شما دريغ داشته ام،يا در چه مورد براى احقاق حقى كه مسلمانى به من مراجعه كرده ناتوان بوده ام،يا آن را نمى دانسته يا راه آن را به خطا و اشتباه رفته ام؟ به خدا سوگند مرا به خلافت رغبتى نبود و به زمامدارى شما علاقه اى نه،امّا شما مرا به آن فرا خوانديد و آن را بر من تحميل كرديد،و چون حكومت به من رسيد،به كتاب خدا و قانونى كه براى ما وضع كرده و عمل كردن به آن را دستور داده بود توجه كرده و از آن پيروى كردم و به روشى كه پيامبر،سنّت قرار داده بود اقتدا كردم،پس نيازى به نظريّات شما و غير شما نداشتم،و نيز حكمى براى من پيش نيامده است كه آن را ندانم تا از رايزنى با شما و ديگر مسلمانان كمك بگيرم،و اگر چنين چيزى پيش مى آمد،از رأى شما و ديگران استفاده مى كردم،اما اعتراض شما در مورد برابر تقسيم كردن اموال ميان مسلمانان،اين حكمى نبوده است كه من به رأى خود صادر كرده،و طبق خواستۀ دلم انجام داده باشم،بلكه من و شما احكامى را در دست داريم كه پيامبر آورده،تثبيت شده است و شكّى در آن نيست،پس در آنچه كه خداوند از تقسيم بندى آن فراغت يافته و حكم آن را تمام كرده نيازى به رأى شما نيست،به خدا سوگند براى هيچ يك از شما و غير شما حقى در برگرداندن من از كار خلافى نيست خداوند دلهاى ما و شما را به سوى حقيقت متوجه كند و به همۀ ما شكيبايى و صبر عنايت فرمايد.

(سرانجام امام(علیه السلام)مى فرمايد)خداى رحمت كند كسى را كه هر گاه حقّى را مشاهده كند آن را يارى كند و اگر ستمى را بيابد،آن را محو سازد و با يارى كردن صاحب حق،عليه ستمگر قيام كند .»

ص:15

شرح

اين دو شخص(طلحه و زبير)اوائل كار آرزوى حكومت و خلافت در سر داشتند اما وقتى ديدند كه مردم امام عليه السلام را به اين امر برگزيدند هدف خود را عوض كرده اميد بر آن بستند كه لااقل حضرت آنان را در بعضى از امور حكومتى دخالت دهد و براى آنها از بيت المال سهمى بيش از ديگران مقرر فرمايد چنان كه بعضى از پيشوايان قبل از او مقرر داشته بودند،به خاطر جاه طلبى كه در آنها وجود داشت تمايل داشتند كه امام موقعيت آنان را مورد توجّه قرار داده و ايشان را در بسيارى از مصلحت انديشيها شركت دهد.

اما چون آن بزرگ مرد قرآن و سنّت پيامبر را بناى كار خود قرار داده و تنها او بود كه مى توانست فروع احكام را از آن دو استخراج كند،و همو صاحب اسرار كتاب و سنت بود و چنان كه مى دانى بزرگان صحابه و خلفاى قبل در بسيارى از احكام به آن حضرت مراجعه مى كردند،بنا بر اين،در پيش آمدها نيازى به رايزنى با ديگران و توجه به افكار آنها نداشت .

امام(علیه السلام)با آوردن كلمۀ«يسير»:اندك چيزى كه آنها را بر آشفت و خشمگين ساخت به اين مطلب اشاره فرموده است كه:مشورت نكردن با آنها و برابر قرار دادن آنان با ديگران در سهم بيت المال،گر چه در نزد ايشان دردآور و سخت است،امّا براى آن حضرت دليل ناحق بودن نابرابرى بسيار سهل و آسان است،و منظور از كسير،كسى است كه حقش را ناديده گرفته اند و بطور كامل بدو نداده اند،(خود حضرت(علیه السلام) (1))كثير،با«ثاء»سه نقطه،نيز آمده است،و در معناى آن دو احتمال مى رود:

1-منظور از بسيارى كه در انجام آن تاخير كردند،افكار و مطالبى است كه در بارۀ اصلاح امور مسلمانان،مى بايست اظهار مى كردند و از باب دلسوزى

ص:16


1- كسير در نسخه اى كه شارح در اختيار داشته با سين بوده لذا اوّل به توجيه آن پرداخته و بعدا كثير با (ث)را عنوان روايتى ذكر فرموده است.(مترجم)

به حال اسلام تذكر مى دادند ولى تأخير كردند و تا امروز نگفتند،و به اين دليل بسيارى از اصلاحات تأخير افتاد.

2-ممكن است حضرت چنين اراده كرده باشد كه آنچه امروز اظهار كرده و بيان مى دارند و او را مورد سرزنش و انتقاد قرار مى دهند،اندكى است از آنچه در دل دارند و اين خود دليل بر آن است كه حرفهاى زيادى غير از آن حرفها در دل دارند و ظاهر نمى سازند،و در بيانش تأخير مى كنند.

ا لا تخبرانى....بابه... ،امام(علیه السلام)در اين سخن از آنها مى خواهد بيان كنند كه چه حقى ترك شده كه آنان را خشمناك ساخته و به انواع حق و اقسام معمول و متعارف آن اشاره فرموده و تمام آن اقسام را با پرسش انكارى بيان كرده است، و خلاصۀ آن چنين است:

حقّى كه شما به خاطر ترك آن بر من خشم گرفته ايد،يا مربوط به شما دو نفر است و يا به ديگر مسلمانان،اگر مربوط به شماست يا سهم بيت المال بوده است كه به خود اختصاص داده ام و يا اين كه حقى از حقوق غير مالى شما را ظالمانه تصرف كرده ام،و اگر آن حق مربوط به ديگر مسلمانان است و من ترك كرده ام.يا چنان است كه من در اجراى آن ضعف و ناتوانى داشته ام و يا نسبت به حكم الهى آن جاهل و نادان بوده و يا آن كه در كيفيت استدلال بر آن به راه خطا و اشتباه رفته ام،دليل اين كه تمام تقسيمات فوق را ردّ كرده و از اين جهت آنها را به طريق استفهام انكارى آورده بسيار روشن است،زيرا برابر قرار دادن همۀ مسلمين را در استفاده از بيت المال روش پيامبر است و بايد پيروى شود و مشورت كردن در پيش آمدها و نظاير آن وقتى لازم است كه در مورد آن رويداد حكم قطعى نباشد يا لااقل انسان آن را نداند،در صورتى كه آن حضرت تمام احكام الهى را دارا بود و به همۀ آنها علم كامل داشت و از احدى از مسلمانان حقى را ترك نكرده كه ناشى از ضعف و ناتوانى يا نداشتن حكم يا

ص:17

دليل آن باشد،زيرا او خليفۀ زمان و داناترين امّت به احكام دين بود،از اين نظر كه در تمام تقسيمات فوق مورد اعتراض آن دو شخص به دو مورد ذيل بود:

1-مشورت نكردن با آنها در امور،2-همسنگ قرار دادن آنان با بقيّه مسلمين در سهم بيت المال،امام(علیه السلام)اعتراض اوّل آنها را با جملۀ زير پاسخ مى دهد :

و اللّه...حملتمونى عليها ،اين گفتار امام(علیه السلام)مقدّمه اى است براى جواب اعتراض اوّل آنها،كه مى پنداشتند آن حضرت به خلافت،مايل،و دوستدار حكومت و امارت است،و به همان سبب خود را بر آن دو ترجيح داده و نظير اين پندارها،امام(علیه السلام)اين پندار نادرست را با اين مقدّمه درهم مى شكند و پس از آن علّت پذيرفتن حكومت مسلمين از طرف آن حضرت به يارى كردن و بر پا داشتن حقّ منحصر مى شود چنان كه خود حضرت در موارد زيادى به روشنى آن را بيان فرموده است،و در اين صورت اشكال آنها بر طرف شده و شبهه اى باقى نمى ماند.

فلمّا افضت...فاقتديته ،در اين عبارت كه پاسخ به اشكال اول معترضين است،قسمتى از صورت استدلال را كه تنها صغراى قياس است ذكر فرمود،كه خلاصۀ آن چنين است:

در بيان احكام الهى كتاب خدا را پيروى كرده و به سنّت پيامبر اقتداء كرده ام و كبراى تقديرى قياس هم اين است هر كس در بيان احكام چنين رفتار كند نيازى به استفاده از رأى ديگران ندارد.

بنا بر اين،گفتار آن حضرت: «فلم احتج...غيركما» به منزلۀ نتيجه اى براى قياس و استدلال فوق مى باشد.

و لا وقع حكم جهلته ،امام(علیه السلام)يكى از مسائلى را كه قبلا با استفهام انكارى مورد سؤال قرار داده است در اين عبارت بطور صريح رد فرموده-و آن جاهل بودن نسبت به احكام است-و سپس،از باب مماشات با خصم چنان كه

ص:18

در بحثهاى جدلى مرسوم است آن را بطور فرض،قبول كرده و مى فرمايد:البته اگر چنان بود كه مسأله اى پيش آيد و حكم اسلامى آنرا ندانم،از رايزنى با شما و ديگر مسلمانان خوددارى نمى كردم .

پس دوّمين مسأله اى را كه مورد اعتراض آن دو فرد بود ياد كرده و فرموده است:امّا آنچه شما در مورد يكسان قرار دادن يادآور شديد يعنى اين كه شما دو فرد را در سهم از بيت المال مانند بقيّۀ مردم قرار داده ام،با اين جمله ها پاسخ آن را بيان فرموده است: فان ذلك امر...حكمه .

و لا ولّيته هوى منّى ،اين عبارت كه قسمتى از پاسخ به اعتراض دوم طلحه و زبير است،يعنى در اين امر هوا و هوس خود را حاكم قرار ندادم،و يا اين كارها را به خاطر هوا و هوس هم انجام نداده ام،و بنا بر اين كلمۀ(هوى) مفعول له باشد چنان كه بعضى گفته اند.

خلاصۀ معنا آن كه،عمل مساوات و برابرى كه در تقسيم سهام بيت المال انجام دادم و شما را همسنگ ديگران قرار دادم،نه از انديشۀ خودم بود و نه هوا و هوسى را پيروى كردم،بلكه من و شما خود مى دانيم كه خداوند آن را تمام و تكميل كرده و از حكم به آن در لوح محفوظ فراغت يافته و آن را براى عمل به زمين فرو فرستاده است،و نيازى به ايجاد حكم جديد يا تكميل آن نيست.اين كه حضرت نسبت فراغت به ذات اقدس خداوند داده،عنوان مجاز دارد،زيرا در حق تعالى فراغت و شغل بطور حقيقى راه ندارد.و رابطۀ مجاز بودن آن اين است كه موضوعى را كه خداوند حكمش را معيّن كرده،با عملى كه انسان از انجام دادن آن فراغت يافته متناسب است،و با اين مناسبت كه علاقۀ مجاز است،فراغت را به خداوند نسبت داده اند.

فلم احتج اليكما...حكمه ،چون حكم خدا را مى دانم نيازى نبود كه در صدور آن به شما رجوع كرده شما را از خود راضى و خشنود كنم،با اين كه آن

ص:19

چه باعث خوشنودى شماست،بر خلاف چيزى است كه پيامبر خدا آورده است،اين جمله«فلم احتجّ»با تشديد جيم نيز روايت شده است (1):يعنى در راه يافتن به احكام الهى پس از مشخّص بودن آن،جاى بحث و محاجّۀ با شما نبوده است .

فليس لكما....عتبى ،اين جمله آخرين نتيجه اى است كه امام عليه السلام از دو استدلال قبل گرفته است،زيرا موقعى كه بى مورد بودن اعتراض و عيب جوئى آن دو شخص«طلحه و زبير»ثابت شد،پس بر آن حضرت لازم نيست كه از آن چه در امور مملكتى و دينى انجام داده و حكم آن را صادر فرموده بازگشت كند.

پس از اثبات درستى كرده هاى خود و نابجا بودن اعتراضهاى آنها،در پيشگاه حقّ مطلق به دعا پرداخته و از خداوند متعال خواسته است كه دلها را به راستى رهبرى فرمايد و صبر و تحمّل برگشت از باطل و رو آوردن به حقيقت را به همه عنايت فرمايد.

سرانجام به علت اين كه آن دو نفر را نيز به سوى حق تشويق كند،بطور عموم و بيان قاعدۀ كلّى،دعا مى كند كه«خدا رحمت كند كسى را كه حقيقت و عدالت را بنگرد و در عمل كردن به آن كمك كند و باطل و ستمگرى را ببيند،و آن را ردّ كرده و عليه طرفدار آن برخيزد.»و توفيق از خداوند است.

ص:20


1- از ماده حجج گرفته شده،بر خلاف روايت مشهور كه از حوج گرفته شده است مترجم.()

197-گفتار آن حضرت،اين سخن را هنگامى فرمود كه شنيد جمعى از يارانش اهل شام

اشاره

را در صفين دشنام مى دادند:

إِنِّي أَكْرَهُ لَكُمْ أَنْ تَكُونُوا سَبَّابِينَ- وَ لَكِنَّكُمْ لَوْ وَصَفْتُمْ أَعْمَالَهُمْ وَ ذَكَرْتُمْ حَالَهُمْ- كَانَ أَصْوَبَ فِي الْقَوْلِ وَ أَبْلَغَ فِي الْعُذْرِ- وَ قُلْتُمْ مَكَانَ سَبِّكُمْ إِيَّاهُمْ- اللَّهُمَّ احْقِنْ دِمَاءَنَا وَ دِمَاءَهُمْ- وَ أَصْلِحْ ذَاتَ بَيْنِنَا وَ بَيْنِهِمْ وَ اهْدِهِمْ مِنْ ضَلاَلَتِهِمْ- حَتَّى يَعْرِفَ الْحَقَّ مَنْ جَهِلَهُ- وَ يَرْعَوِيَ عَنِ الْغَيِّ وَ الْعُدْوَانِ مَنْ لَهِجَ بِهِ

لغت

لهج به:نسبت به آن حرص ورزيد.

ترجمه

«من دوست ندارم كه شما از ناسزاگويان باشيد،امّا اگر كارهاى آنان را بر شمرده،حالات آنها را به خاطر مى آورديد به درستى نزديكتر و براى اتمام حجت شما بليغتر و رساتر بود،و(حق اين بود)كه به جاى ناسزا به آنها مى گفتيد:

خدايا!خون ما و ايشان را از ريختن حفظ فرما،و امر ميان ما و آنها را اصلاح كن،و آنان را از گمراهى نجات ده،تا هر آن كس كه نسبت به حق،ناآگاه است،آن را بشناسد و آن كه حريص به گمراهى و ستيز با حق است از آن برگردد .»

شرح

نتيجۀ اين فصل از گفتار امام(علیه السلام):ادب آموزى و ارشاد ياران به سيرۀ

ص:21

حسنه و وادار كردن آنهاست بر اين كه به سخنان نيكو خو گرفته و زبان خود را به آن عادت دهند،امام عليه السلام با اظهار ناخشنودى خود نسبت به ناسزاگوئى و نهى كردن از آن،حكم حرام بودن آن را صادر فرموده است،چنان كه پيامبر اكرم نيز فرموده است:«من براى لعن و سبّ مبعوث نشده ام (1)»و جاى ديگر به درگاه خدا عرض مى كند:«خدايا!من بشرى بيش نيستم،پس هر گاه انسانى را نفرين كردم تو آن را به سود او قرار ده،نه به زيان او،و او را به راه راست هدايت فرما (2).» لو وصفتم...فى العذر يعنى،اگر از ناسزاگوئى مخالفان،صرف نظر كرده،كارهاى ناشايست آنها را بر ايشان بر مى شمرديد و از روى خيرخواهى و راهنمائى،ستمگرى و انحراف آنان را يادآور مى شديد و سپس به جاى دشنام، اين چنين در حق ايشان به دعا مى پرداختيد به درستى نزديكتر بود،زيرا موقعى كه كارهاى زشت آنان را تذكر داده و آنها را نصيحت مى كرديد،اميد مى رفت كه به سوى حق برگردند،و نيز براى شما بهترين اتمام حجت محسوب مى شد، زيرا بعدا مى توانستيد ادعا كنيد:وظيفۀ خود را انجام داده و براى دست برداشتن از خلافكارى آنها را نصيحت كرده ايد،ولى آنان گوش نداده اند.

قلتم عطف بر كلمه وصفتم و قبل از آن،لو در تقدير است،و نيز جواب شرط بعد از پايان دعا،مقدّر است،و هر دو،به قرينۀ قبلى حذف شده است و تقدير آن چنين است،اگر اين دعا را بر زبان جارى مى كرديد،در گفتار درست تر و در مقام عذر رساتر بود .

دعائى كه حضرت به اصحاب خود مى آموزد،با وضعيت جنگ مناسبت است و در آن،چند موضوع از خدا درخواست شده است:

ص:22


1- ما بعثت لعّانا و لا سبّابا.
2- اللهم انى بشر فاذا دعوت على انسان فاجعل دعائى له لا عليه واهده الى الصراط المستقيم.

1-اين كه خدا خونها را از ريختن نگهدارى فرمايد،زيرا اولين چيزى كه در جنگ معمول است و خوف آن مى رود خون ريزى است.

2-علت حفظ خون كه اصلاح ذات البين است،درخواست شده،يعنى خدايا!ميان ما و ايشان را از حالاتى كه مايۀ اختلاف است،حفظ فرما و به جاى آن الفت و همبستگى قرار ده.

شارح در شرح ذات البين چنين مى گويد:به علت اين كه احوال اجتماعى همراه با طرفين است لذا بر آنها ذات البين اطلاق شده(يعنى آن چه در ميان است).

چنان كه وقتى گفته مى شود:اسقنى ذا إنائك،يعنى بنوشان به من آن چه از آشاميدنى كه در ظرف خوددارى،به علت اين است كه آشاميدن همراه ظرف مى باشد.

معناى ديگر براى ذات البين:اين است كه ذات به معناى حقيقت و ماهيت شيئى باشد،و بين از بينونيت و به معناى افتراق و جدايى باشد و كلمۀ ذات البين يعنى حقيقت اختلاف و معناى عبارت:(اصلح ذات...)اين است:خدايا!حقيقت تفرقۀ ميان ما و ايشان را اصلاح فرما و آن را به الفت و همبستگى تبديل كن.

3-سپس عاملى كه ريشۀ اختلاف و تفرقه را از بن بر مى كند و مايۀ اصلاح جامعه مى شود كه همان هدايت و برگشتن از ضلالت است از خدا خواسته،تا با شناخت كسى كه حقش ناشناخته مانده،از بى خبرى نجات يافته و از عداوت و دشمنى برگردد (1).غباوت(غفلت و بى خبرى)طرف تفريط از

ص:23


1- متن سخن امام(علیه السلام)بر طبق نسخۀ حاضر و مشهور:عن الغىّ و العدوان بوده است،ولى در شرح،به غباوه و عدوان تعبير و تفسير شده و فرق ميان دو كلمۀ اخير چنين بيان شده است. الف-وقتى كه نقيصۀ فكرى فاصلۀ زيادى با حكمت داشته باشد،آن را غباوه گويند،يعنى سفاهت و كودنى كه جزء رذايل اخلاقى و خويهاى پست است،در مقابل حكمت كه به معناى كمال دانش و تدبير و از فضايل اخلاقى است. ب-امّا موقعى كه در اجراى عدالت و گرفتن حقّ،افراط و زياده روى شود،دشمنى و عداوت به وجود مى آيد كه از خويهاى پست اخلاقى است بر خلاف عدل كه از فضايل است.(مترجم)

صفت پسنديدۀ حكمت است و عداوت طرف افراط از صفت عدالت مى باشد و اين هر دو صفت پست در ياران معاويه وجود داشت،زيرا آنان وقتى از درك حقيقت ناتوان شده و شك بر آنان عارض شد ستم كردند و در دشمنى خود تجاوز و افراط كردند.

به جاى(غىّ)(عمى)نيز روايت شد.كه مقصود كوردلى و غفلت آن است.

ص:24

198-از خطبه هاى آن حضرت،در جنگ صفين يكى از روزها كه مشاهده فرمود فرزندش

اشاره

امام حسن شتابان به جنگ با دشمن مى رود،خطاب به يارانش فرمود:

اِمْلِكُوا عَنِّي هَذَا الْغُلاَمَ لاَ يَهُدَّنِي- فَإِنَّنِي أَنْفَسُ بِهَذَيْنِ يَعْنِي؟الْحَسَنَ؟ وَ؟الْحُسَيْنَ ع؟- عَلَى الْمَوْتِ لِئَلاَّ يَنْقَطِعَ بِهِمَا نَسْلُ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟

لغات

املكوه:او را محكم گرفته و نگهدارى كنيد.

يهدّنى:مرا درهم مى شكند.

نفست به كسر(فا)،انفس به فتح(فا):بخل مى ورزم.

ترجمه

«اين جوان را محكم بگيريد تا(كشته شدن)او مرا درهم نشكند،زيرا كه من نسبت به از دست دادن اين دو شخص(حسن و حسين(علیه السلام)).بخل مى ورزم، نكند كه نسل رسول خدا قطع شود .»

شرح

سيد رضى مى فرمايد:اين كلام امام: املكوا عنّى هذا الغلام از بلندترين سخنان و فصيحترين آنهاست، به دليل آن كه وجود فرزند سودمند،از چيزهايى است كه به انسان سخت نيرو مى بخشد،و قواى نفسانى را تقويت مى كند،به ويژه فرزندى مانند حضرت

ص:25

امام حسن عليه السلام،امام(علیه السلام)با جملۀ «لا يهدّنى» شدّت ناتوانى و ضعف و انكسار روحى خود را با از دست دادن چنين فرزندى بطور كنايه بيان فرموده،و براى وجوب و لزوم نگهدارى و حفظ او و برادرش علت ديگرى ذكر كرده و آن،مراقبت بر حفظ نسل پيامبر اكرم است.

ص:26

199-گفتار آن حضرت،هنگامى كه يارانش در امر حكومت،با او به مخالفت برخاستند

اشاره

چنين فرمود:

أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّهُ لَمْ يَزَلْ أَمْرِي مَعَكُمْ عَلَى مَا أُحِبُّ- حَتَّى نَهِكَتْكُمُ الْحَرْبُ- وَ قَدْ وَ اللَّهِ أَخَذَتْ مِنْكُمْ وَ تَرَكَتْ- وَ هِيَ لِعَدُوِّكُمْ أَنْهَكُ-.

لَقَدْ كُنْتُ أَمْسِ أَمِيراً فَأَصْبَحْتُ الْيَوْمَ مَأْمُوراً- وَ كُنْتُ أَمْسِ نَاهِياً فَأَصْبَحْتُ الْيَوْمَ مَنْهِيّاً- وَ قَدْ أَحْبَبْتُمُ الْبَقَاءَ وَ لَيْسَ لِي أَنْ أَحْمِلَكُمْ عَلَى مَا تَكْرَهُونَ

لغت

نهكتكم:شما را كهنه و خسته كرد.

ترجمه

«اى مردم تا كنون امر ميان من و شما بر طبق خواستۀ من بود تا اين كه جنگ شما را خسته كرد،و به ضعف و ناتوانى كشاند،و به خدا سوگند كه اين جنگ بسيارى از شما را نابود كرد،و برخى را به دست حوادث سپرد،امّا براى دشمنان شما خسته كننده تر بود.

ديروز فرمانرواى شما بودم ولى امروز تحت فرمانم،و ديروز نهى كننده بودم و امروز نهى شده،شما زنده ماندن را دوست مى داريد و من نمى توانم،شما را به آنچه ميل نداريد،مجبور كنم .»

شرح

على ما احبّ ،تا كنون چنان كه من دوست داشتم از من اطاعت و پيروى

ص:27

مى كرديد.اسناد دادن نهك:كهنگى به جنگ،استعاره است براى آن كه جنگ آنها را ناتوان ساخته بود و بعد حضرت آن را به جامه اى مانند ساخته است كه بر اثر پوشيدن كهنه شده باشد و جنگ را كه سبب اين ناتوانى است،به پوشيدن لباس تشبيه كرده است،و معناى عبارت اين است:در گذشته حال من چنين بود كه مرا اطاعت مى كرديد،تا زمانى كه اين چنين از جنگ خسته شديد.

و اللّه اخذت منكم و تركت ،كنايه از آن است كه جنگ وضع آنها را دگرگون كرده و گويى همين امر براى آنها عذرى شده است كه از زير بار جنگ شانه خالى كنند و با جملۀ و هى لعدّوكم انهك اراده كرده است كه به بهانۀ اين عذر كه جنگ آنها را خسته كرده از پاى ننشينند.

پس از بيان عذر ياران و پند دادن آنان شكايت آنها را به سوى خودشان برده و آنها را مورد عتاب و سرزنش قرار مى دهد زيرا علاوه بر آن كه حرف او را گوش نداده و فرمانش را اطاعت نكردند،او را به زور وادار كردند كه تن به حكميّت ديگران دهد و در نتيجه شخصى كه در گذشتۀ نه چندان دور،فرمانده جامعه بود و آنان را امر و نهى مى كرد،اكنون ديگران او را امر و نهى مى كنند و اين امرى است بر خلاف وظيفۀ آنها و كارى است كه بايد آن را انجام نمى دادند.

و قد احببتم البقاء ،ياران خود را توبيخ مى كند كه علاقۀ به زندگى دنيا آنها را به ترك جنگ وادار كرده است.

و ليس.... :معناى اين عبارت چنين است:من توانائى بر آن ندارم كه شما را بر آنچه دوست نمى داريد(جنگ)وادار كنم،يعنى بر حسب ظاهر بر آن توانايى ندارم اگر چه در صورت وجود مصلحت و اقتضاى شرع،حق آن را دارم.

ص:28

200-از خطبه هاى آن حضرت است.امام عليه السلام هنگامى كه در بصره به عيادت يكى

اشاره

از اصحابش به نام علاء بن زياد حارثى رفت و خانۀ پهناور و وسيع او را ديد،چنين فرمود:

:مَا كُنْتَ تَصْنَعُ بِسِعَةِ هَذِهِ الدَّارِ فِي الدُّنْيَا- أَمَا أَنْتَ إِلَيْهَا فِي الْآخِرَةِ كُنْتَ أَحْوَجَ- وَ بَلَى إِنْ شِئْتَ بَلَغْتَ بِهَا الْآخِرَةَ- تَقْرِي فِيهَا الضَّيْفَ وَ تَصِلُ فِيهَا الرَّحِمَ- وَ تُطْلِعُ مِنْهَا الْحُقُوقَ مَطَالِعَهَا- فَإِذاً أَنْتَ قَدْ بَلَغْتَ بِهَا الْآخِرَةَ- فَقَالَ لَهُ؟الْعَلاَءُ؟- يَا؟أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟ أَشْكُو إِلَيْكَ أَخِي؟عَاصِمَ بْنَ زِيَادٍ؟- قَالَ وَ مَا لَهُ- قَالَ لَبِسَ الْعَبَاءَةَ وَ تَخَلَّى عَنِ الدُّنْيَا- قَالَ عَلَيَّ بِهِ فَلَمَّا جَاءَ قَالَ- يَا عُدَيَّ نَفْسِهِ لَقَدِ اسْتَهَامَ بِكَ الْخَبِيثُ- أَ مَا رَحِمْتَ أَهْلَكَ وَ وَلَدَكَ- أَ تَرَى اللَّهَ أَحَلَّ لَكَ الطَّيِّبَاتِ وَ هُوَ يَكْرَهُ أَنْ تَأْخُذَهَا- أَنْتَ أَهْوَنُ عَلَى اللَّهِ مِنْ ذَلِكَ- قَالَ يَا؟أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟- هَذَا أَنْتَ فِي خُشُونَةِ مَلْبَسِكَ وَ جُشُوبَةِ مَأْكَلِكَ- قَالَ وَيْحَكَ إِنِّي لَسْتُ كَأَنْتَ- إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى فَرَضَ عَلَى أَئِمَّةِ الْعَدْلِ أَنْ يُقَدِّرُوا أَنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النَّاسِ- كَيْلاَ يَتَبَيَّغَ بِالْفَقِيرِ فَقْرُهُ

لغات

استهام بك:تو را به راهى كه بر طبق هواى نفست مى باشد برده است،و سرگردانيت را در سرزمين گمراهى برايت آراسته است.

جشوبة المأكل:زبرى و درشتى خوراك،و به طعامى كه بدون نان خورش باشد طعام الجشب گويند.

تبيّغ:به هيجان آمد

ص:29

ترجمه

«با اين خانه بزرگ و پهناور در دنيا چه مى كنى؟با اين كه در آخرت نيازمندترى؟ آرى،مگر اين كه بخواهى به اين وسيله به آخرت برسى،مهماندارى كنى، و پيوند خويشاوندى برقرار سازى و حقوق لازم را آشكارا به مصارفش برسانى، در اين صورت است كه با داشتن اين خانه به آخرت خود رسيده اى.

علاء به آن حضرت عرض كرد:اى امير مؤمنان،از برادرم عاصم بن زياد شكايت دارم،امام فرمود:مگر چه كرده است؟علاء جواب داد:گليمى بر تن پوشيده و از دنيا كناره گيرى كرده است.فرمود:او را نزد من بياور،هنگامى كه آمد،امام به او فرمود:

اى دشمنك جان خود!شيطان پليد خواسته است تو را سرگردان و شيفته گرداند،آيا بر خانواده و فرزندان خود رحم نمى كنى؟آيا خيال مى كنى كه خداوند چيزهاى پاك را بر تو حلال كرده ولى نمى خواهد كه از آن استفاده كنى؟، تو در نزد خدا كوچكتر از آنى.

عاصم عرض كرد:اى امير مؤمنان،تو چرا لباسهاى زبر پوشيده و از خوراكيهاى درشت و غذاى ناگوار مصرف مى كنى؟ حضرت فرمود:واى بر تو!من مثل تو نيستم وظيفۀ من غير از شماست زيرا خداوند بر پيشوايان حق واجب كرده است،كه خود را با بى نوايان و ناتوانان جامعه هماهنگ كنند تا اين كه نادارى فقير،او را به هيجان نياورد و در نتيجه نافرمانى كند و هلاك شود .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين خطبه علاء بن زياد را مورد خطاب قرار داده و از او در مرحلۀ اول به طريق استفهام انكارى و سرزنش مى پرسد كه چرا خانۀ زيباى خود را اين چنين با عظمت ساخته است،با آن كه اين كار بر خلاف زهد در دنيا و توجّه كامل به آخرت است.

و در مرحلۀ بعد به گونۀ سؤال با استفهام تقريرى براى او ثابت مى كند كه

ص:30

در آخرت نياز او به چنين خانۀ وسيعى بيشتر خواهد بود،به عبارت ديگر امام(علیه السلام)مى خواهد به علاء چنين بگويد كه:اگر اين همه ثروت و مالى را كه براى ساختمان اين بنا خرج كرده اى،در راه خدا صرف و خرج مى كردى، سزاوارتر و احتياجت به آن در آخرت بيش از اين خانۀ وسيع دنيا بود.

چنان كه در متن خطبه در اين نسخه جملۀ دوم نيز به طريق استفهام و با همزه شروع شده شارح پس از آن با همين تقدير جمله را شرح كرده،تذكر داده است كه اين گونه(با همزه)نيز روايت شده است و بلى...:امام(علیه السلام)با اين جمله صحابى خود را راهنمايى مى كند كه مى تواند تقصيرى را كه از جهت آخرت با ساختن چنين منزل وسيعى مرتكب شده با انجام دادن كارهايى براى آخرت و خدا،جبران كند و خود را به مقام قرب الهى نزديك كند و آن اعمال نيك را بر شمرده است.

مطالع الحقوق ،مقصود راههاى شرعى مصرف مال از قبيل زكات و صدقه و جز اينهاست،و روشن است كه وقتى در آن خانه اين حقوق واجب را رعايت كند،در آخرت هم به خانه اى چنين بزرگ و با عظمت خواهد رسيد و اين كارها باعث نزديك شدن او به خداوند مى شود .

علىّ به ،او را بياوريد.اين كلمه معمولا به جاى فعل امر مى آيد(اسم فعل امر است)يعنى جيئوا به .«عدىّ»مصغّر عدوّ است و اصل آن عديو و،بوده است كه يكى از دو،واو آن،به منظور تخفيف حذف شده و ديگرى به ياء تبديل و در ياء تصغير ادغام شده است.

علت تصغير اين كلمه آن است كه شيطان او،نتوانسته است وى را به گناه بزرگى بكشاند،بلكه چون از در نيرنگ و فريب بر او وارد شده و خود را به هيأت صالحان در آورده،لذا او را به كارى واداشته است كه اگر چه با آن كار، از جادۀ مستقيم شريعت منحرف شده ولى به سلامت نزديكتر است،و به اين

ص:31

مناسبت،شيطان او نسبت به شيطان ديگرى كه انسان را به گناه كبيره مى كشاند كوچك است،و او خود نيز به جهت اين كه چنين وسوسه و فريبى را پيروى كرده دشمن كوچك خود محسوب مى شود.

بعضى گويند:علت تصغير آن،حقير شمردن عمل اوست زيرا كه از روى جهل و ناآگاهى در پى اين كار رفته است.

علت اين كه امام عاصم بن زياد را از اين رويّه بازداشته،اين است كه ترك دنيايش واقعى و به راهنمايى عقل نبوده است،بلكه هواى نفس با مشاركت عقل وى را بر اين عمل واداشته است،و لازمۀ چنين ترك دنيائى معطل ماندن بسيارى از حقوق واجب شرعى است.

لقد استهام بك الخبيت امام(علیه السلام)در اين جمله به نخستين مطلب فوق اشاره فرموده است كه:اين روش با هدايت كامل عقل نبوده،بلكه با شركت شيطان صورت گرفته است،و با جمله:اما رحمت اهلك و ولدك حقوقى را كه به دنبال چنين رفتارى ضايع مى شود كه حقوق خانواده و فرزندان باشد،بيان فرموده است.

أ ترى اللّه...ذلك ،حضرت با بيان اين جمله عاصم را بر چنين زهد نمايى توبيخ و سرزنش فرموده،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ» (1)» خلاصه اين كه ترك دنيا به عنوان كلّى مطلوب شارع نيست زيرا اسلام هستى جهان را در پرتو نظمى مى داند كه با تشريك مساعى افراد انسان در آباد كردن دنيا و انجام دادن كارهاى نيك برقرار مى باشد،در صورتى كه ترك دنيا و مهمل گذاشتن آن اين نظم را كه باعث بقاى عالم هستى است از بين برده و با آن

ص:32


1- سوره اعراف(7)آيه(31) [1]يعنى:بگو،چه كسى زينت الهى را كه براى بندگان خود آفريده حرام كرده،و از صرف روزى حلال و پاكيزه منع فرموده است.

مخالف است،آنچه را كه شرع مقدس مى پسندد و به آن امر مى كند آن است كه انسان بايد در رابطۀ با دنيا ميانه روى را پيشه كند و متاع دنيا را در آن راه به كار گيرد كه انبياء الهى چنان دستور داده اند و از حدودى كه خداوند متعال به وسيلۀ پيامبران خود امر كرده تجاوز نكنند،چنان كه امام على(علیه السلام)با منع كردن اين مرد از روشى كه پيش گرفته بود،به اين مطلب اشاره فرموده است.

در اين جا شارح به معرّفى روشهاى سالكان طريقت پرداخته و آنها را به دو قسم تقسيم كرده است:

1-گروهى از آنان به بى نوايى و فقر خو گرفته و بكلّى از لذّات جهان دست برداشته اند.

2-دستۀ ديگر كسانى هستند كه عيّاشى و لذّت جويى در دنيا را پسنديده اند.

بديهى است آنچه را كه سالكان حق بين پسنديده و تمايل به فقر و دورى از دنيا پيدا كرده اند،بر خلاف شرع نيست زيرا آنان به رموز و اسرار آن آگاهى داشته و مى دانند كه اين روش از طريقۀ رفاه طلبان و مترفان،به سلامت و نجات نزديكتر است،به علت اين كه اصولا عيّاشى و رفاه طلبى ميدان فعاليت شيطان است.

سيرۀ پيامبر و على(علیه السلام)و جمعى از بزرگان صحابه نيز بيشتر برگزيدن فقر و ترك تجمّلات دنيا بود،در حالى كه در سياستهاى كشورى و رعايت مصالح اجتماعى با اهل دنيا همكارى كرده و از جامعه و مردم كناره گيرى نداشتند .

نتيجۀ اعتراض عاصم بن زياد بر على(علیه السلام)كه او را از اين گونه زندگى نهى كرده بود آن است كه وى خود را در مورد ترك دنيا با آن حضرت مقايسه كرده بود و با اين بيان اعتراض را اظهار كرد كه:حال كه مرا از ترك دنيا منع مى كنى پس خود چگونه اين روش را در پيش گرفته اى؟با آن كه تو مقتدا و پيشواى من

ص:33

هستى و چنين زندگى دارى من نيز لازم است كه در اين جهت مثل همۀ جهات از تو پيروى كنم .

امام(علیه السلام)در پاسخ او جوابى اقناعى فرمود:كه ميان من و تو فرق بسيارى است،زيرا:من وظيفۀ خطير امامت و رهبرى امت را بر دوش دارم و بر هر پيشوايى لازم است كه خود را با پايين ترين طبقات جامعه بسنجد و خويشتن را با آنها در وضعيت زندگى همسنگ قرار دهد،تا آن كه نادارى بى نوا او را به هيجان نياورد،چنان كه بردبارى خود را از دست دهد و در نتيجه كافر و بى دين شود يا لااقل به گناه و فسق و فجور كشانده شود،قابل توجه است كه امام على(علیه السلام)قبل از خلافت ظاهرى نيز همين حالت را داشت و با زندگى ساده و دور از لذّات و تجمّلات دنيا به سر مى برد.

شارح در مقام كيفيّت پاسخ امام در مقابل اعتراض عاصم مى گويد:

پاسخى كه از متن سخن امام بر مى آيد جوابى اقناعى است كه در خور فهم طرف بوده ولى جواب تحقيقى چيزى است كه ما قبلا در شرح ذكر كرده ايم كه:

علت اتخاذ اين روش،سالم ماندن از تمام خطرات مادّى و معنوى است.

اما فرق بين امام و عاصم در پيروى از اين طريق آن است كه:عاصم اين راه را با ناآگاهى به راه و رسم و اسرار آن در پيش گرفته،علاوه بر آن كه حقوق خانواده و فرزندان خود را نيز ضايع كرده است،از اين رو ترك اين گونه زندگى براى او بهتر است.و توفيق از خداوند است.

ص:34

201-از خطبه هاى آن حضرت است.اين خطبه هنگامى ايراد شد كه شخصى در باره

اشاره

احاديث بدعتزا و روايات گوناگون كه در نزد مردم رواج دارد،از حضرت پرسيد،پس فرمود:

إِنَّ فِي أَيْدِي النَّاسِ حَقّاً وَ بَاطِلاً- وَ صِدْقاً وَ كَذِباً وَ نَاسِخاً وَ مَنْسُوخاً- وَ عَامّاً وَ خَاصّاً- وَ مُحْكَماً وَ مُتَشَابِهاً وَ حِفْظاً وَ وَهْماً- وَ لَقَدْ كُذِبَ عَلَى؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ عَلَى عَهْدِهِ- حَتَّى قَامَ خَطِيباً فَقَالَ- مَنْ كَذَبَ عَلَيَّ مُتَعَمِّداً فَلْيَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ- وَ إِنَّمَا أَتَاكَ بِالْحَدِيثِ أَرْبَعَةُ رِجَالٍ لَيْسَ لَهُمْ خَامِسٌ رَجُلٌ مُنَافِقٌ مُظْهِرٌ لِلْإِيمَانِ مُتَصَنِّعٌ بِالْإِسْلاَمِ- لاَ يَتَأَثَّمُ وَ لاَ يَتَحَرَّجُ- يَكْذِبُ عَلَى ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ مُتَعَمِّداً- فَلَوْ عَلِمَ النَّاسُ أَنَّهُ مُنَافِقٌ كَاذِبٌ لَمْ يَقْبَلُوا مِنْهُ- وَ لَمْ يُصَدِّقُوا قَوْلَهُ- وَ لَكِنَّهُمْ قَالُوا صَاحِبُ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- رَآهُ وَ سَمِعَ مِنْهُ وَ لَقِفَ عَنْهُ فَيَأْخُذُونَ بِقَوْلِهِ- وَ قَدْ أَخْبَرَكَ اللَّهُ عَنِ الْمُنَافِقِينَ بِمَا أَخْبَرَكَ- وَ وَصَفَهُمْ بِمَا وَصَفَهُمْ بِهِ لَكَ ثُمَّ بَقُوا بَعْدَهُ- فَتَقَرَّبُوا إِلَى أَئِمَّةِ الضَّلاَلَةِ- وَ الدُّعَاةِ إِلَى النَّارِ بِالزُّورِ وَ الْبُهْتَانِ- فَوَلَّوْهُمُ الْأَعْمَالَ وَ جَعَلُوهُمْ حُكَّاماً عَلَى رِقَابِ النَّاسِ- فَأَكَلُوا بِهِمُ الدُّنْيَا وَ إِنَّمَا النَّاسُ مَعَ الْمُلُوكِ وَ الدُّنْيَا- إِلاَّ مَنْ عَصَمَ اللَّهُ فَهَذَا أَحَدُ الْأَرْبَعَةِ وَ رَجُلٌ سَمِعَ مِنْ؟رَسُولِ اللَّهِ؟ شَيْئاً لَمْ يَحْفَظْهُ عَلَى وَجْهِهِ- فَوَهِمَ فِيهِ وَ لَمْ يَتَعَمَّدْ كَذِباً فَهُوَ فِي يَدَيْهِ- وَ يَرْوِيهِ وَ يَعْمَلُ بِهِ- وَ يَقُولُ أَنَا سَمِعْتُهُ مِنْ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- فَلَوْ عَلِمَ الْمُسْلِمُونَ أَنَّهُ وَهِمَ فِيهِ لَمْ يَقْبَلُوهُ مِنْهُ- وَ لَوْ عَلِمَ هُوَ أَنَّهُ كَذَلِكَ لَرَفَضَهُ وَ رَجُلٌ ثَالِثٌ سَمِعَ مِنْ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ شَيْئاً- يَأْمُرُ بِهِ ثُمَّ إِنَّهُ نَهَى عَنْهُ وَ هُوَ

ص:35

لاَ يَعْلَمُ- أَوْ سَمِعَهُ يَنْهَى عَنْ شَيْءٍ ثُمَّ أَمَرَ بِهِ وَ هُوَ لاَ يَعْلَمُ- فَحَفِظَ الْمَنْسُوخَ وَ لَمْ يَحْفَظِ النَّاسِخَ- فَلَوْ عَلِمَ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضَهُ- وَ لَوْ عَلِمَ الْمُسْلِمُونَ إِذْ سَمِعُوهُ مِنْهُ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضُوهُ وَ آخَرُ رَابِعٌ- لَمْ يَكْذِبْ عَلَى اللَّهِ وَ لاَ عَلَى رَسُولِهِ- مُبْغِضٌ لِلْكَذِبِ خَوْفاً مِنَ اللَّهِ وَ تَعْظِيماً؟لِرَسُولِ اللَّهِ ص؟- وَ لَمْ يَهِمْ بَلْ حَفِظَ مَا سَمِعَ عَلَى وَجْهِهِ- فَجَاءَ بِهِ عَلَى سَمْعِهِ- لَمْ يَزِدْ فِيهِ وَ لَمْ يَنْقُصْ مِنْهُ- فَهُوَ حَفِظَ النَّاسِخَ فَعَمِلَ بِهِ- وَ حَفِظَ الْمَنْسُوخَ فَجَنَّبَ عَنْهُ- وَ عَرَفَ الْخَاصَّ وَ الْعَامَّ فَوَضَعَ كُلَّ شَيْءٍ مَوْضِعَهُ- وَ عَرَفَ الْمُتَشَابِهَ- وَ مُحْكَمه وَ قَدْ كَانَ يَكُونُ مِنْ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ الْكَلاَمُ- لَهُ وَجْهَانِ فَكَلاَمٌ خَاصٌّ وَ كَلاَمٌ عَامٌّ- فَيَسْمَعُهُ مَنْ لاَ يَعْرِفُ مَا عَنَى اللَّهُ سُبْحَانَهُ بِهِ- وَ لاَ مَا عَنَى؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟- فَيَحْمِلُهُ السَّامِعُ وَ يُوَجِّهُهُ عَلَى غَيْرِ مَعْرِفَةٍ بِمَعْنَاهُ- وَ مَا قُصِدَ بِهِ وَ مَا خَرَجَ مِنْ أَجْلِهِ- وَ لَيْسَ كُلُّ أَصْحَابِ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ مَنْ كَانَ يَسْأَلُهُ وَ يَسْتَفْهِمُهُ- حَتَّى إِنْ كَانُوا لَيُحِبُّونَ أَنْ يَجِيءَ الْأَعْرَابِيُّ وَ الطَّارِئُ- فَيَسْأَلَهُ ع حَتَّى يَسْمَعُوا- وَ كَانَ لاَ يَمُرُّ بِي مِنْ ذَلِكَ شَيْءٌ إِلاَّ سَأَلْتُهُ عَنْهُ وَ حَفِظْتُهُ- فَهَذِهِ وُجُوهُ مَا عَلَيْهِ النَّاسُ فِي اخْتِلاَفِهِمْ وَ عِلَلِهِمْ فِي رِوَايَاتِهِمْ

لغات

احاديث البدع:رواياتى است كه پس از پيامبر به دروغ از او نقل شده است،و كارهايى هم كه در دين بر اساس آن روايات پايه گذارى شده نيز بدعت ناميده مى شود.

تبوّء مقعده:به جايگاه خود فرود آمد و در آن استقرار يافت.

لقف عنه:با شتاب آن را دريافت كرد.

وهم به كسر(ه):اشتباه كرد،و هم به فتح(ه)مى خواست كارى را انجام دهد ولى قوۀ واهمه او را به جانب ديگرى برد.

جنّب عنه:از او كناره گيرى كرد.

ترجمه

«آنچه از احاديث كه در ميان مردم وجود دارد مخلوطى است از حق و باطل،راست و دروغ،ناسخ و منسوخ،عامّ و خاص،محكم و متشابه و احاديثى

ص:36

كه به خوبى محفوظ مانده و رواياتى كه طبق ظنّ و گمان نقل شده است.

برخى از مردم در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)اخبار دروغى به آن حضرت نسبت دادند تا آنجا كه روزى در ميان جمعيت بپا خاست و بر اين عمل اعتراض كرد و چنين فرمود:

«هر كس عمدا بر من دروغ بندد،جايگاهش آتش دوزخ و جهنم سوزان است (1)» همانا كسانى كه براى تو اخبار و احاديث را نقل مى كنند از چهار گروه بيرون نيستند.

1-منافقان،منافق كسى است كه اظهار ايمان مى كند و خود را به اسلام نسبت مى دهد،از گناه نمى ترسد و دورى نمى كند،از روى عمد بر پيامبر خدا دروغ مى بندد،اگر مردم مى دانستند كه او منافق و دروغگوست حرف او را قبول نمى كردند،امّا مى گويند:او صحابى پيامبر است،رسول خدا را ديده و از او شنيده و مطالب را از آن حضرت دريافت كرده است،در نتيجه گفتار او را مى پذيرند،در حالى كه خداوند وضع منافقان را چنان كه بايد روشن ساخته و اوصاف آنان را براى تو بر شمرده است،امّا آنان پس از درگذشت پيامبر(صلی الله علیه و آله) باقى ماندند و به پيشوايان ضلالت و گمراهى و كسانى كه با دروغ و بهتان مردم را به دوزخ مى كشاندند،تقرب جستند،كارهاى ايشان را تقليد كردند و آنها را فرمانروايان جامعه قرار داده و بر گردن مردم سوارشان كردند،و به وسيلۀ ايشان به خوردن دنيا مشغول شدند،اصولا مردم،همراه پادشاهان و دنيا هستند،مگر كسى كه خداوند او را از گناه نگهدارى فرمايد.اين بود يكى از گروههاى چهارگانه.

2-اشتباه كاران،شخصى كه از رسول خدا چيزهايى شنيده ولى درست آن را حفظ نكرده است،پس دچار اشتباه شده ولى به عمد دروغ به پيامبر نبسته است،پس آنچه دارد و مى داند،روايت مى كند و به كار مى بندد،و مى گويد:من آن را از رسول خدا شنيده ام،در حالى كه اگر مسلمانان مى دانستند كه اشتباه كرده

ص:37


1- من كذب علىّ متعمدا فليتبوّأ مقعده من النار.

آن را از او نمى پذيرفتند،و اگر خود او نيز به اشتباهش پى برده بود آن را رها مى كرد و به آن عمل نمى كرد.

3-اهل شبهه:سوم كسى كه چيزى را از رسول خدا شنيده كه به آن امر مى كرده(امر موقّت بوده)ولى بعدا كه از آن نهى كرده آن را نشنيده يا چيزى را شنيده كه حضرت از آن نهى مى كرده و بعدا كه به آن،امر كرده نشنيده است، بنا بر اين،مطلب اول را كه نسخ شده به خاطر سپرده امّا به مطلب بعدى كه ناسخ آن است توجّه نكرده است و اگر مى دانست كه آنچه شنيده نسخ شده است آن را ترك مى كرد و اگر مسلمانان نيز هنگامى كه كلام او را مى شنيدند،مى دانستند كه نسخ شده است آن را از او نمى پذيرفتند.

4-حافظان راستگو:قسم چهارم شخصى كه به خدا و رسول او دروغ نبسته است و به واسطۀ خوف از خدا و احترام رسول گرامى اش دروغ را دشمن مى دارد،و از اشتباه هم مصون است،بلكه آنچه را شنيده به درستى حفظ كرده و بدون كم و زياد نقل مى كند،ناسخ را حفظ مى كند و به آن عمل مى كند و منسوخ را حفظ مى كند و از آن دورى مى گزيند،عام و خاص و محكم و متشابه را شناخته و هر كدام را در جاى مناسب خود قرار مى دهد.

گاهى از رسول خدا سخنانى صادر مى شده كه داراى دو وجه بوده است:

يك وجه خاصّ و يك وجه عامّ،پس كسى كه مقصود خدا و پيامبر را درك نكرده بود آن را مى شنيد و بدون شناخت معنى و مقصود و هدف از آن،به توجيه آن سخن مى پرداخت،و اين چنين نبود كه تمام اصحاب رسول خدا از آن حضرت سؤال كنند و براى فهميدن آن كنجكاوى كنند،تا آنجا كه دوست مى داشتند عربى از بيابان يا غريبى از راه دور برسد و از آن حضرت چيزى سؤال كند تا آنها پاسخش را بشنوند،امّا من هرگز چيزى به قلبم خطور نمى كرد مگر آن كه آن را مى پرسيدم و كاملا به ذهنم مى سپردم،اين است وجوه اختلاف مردم در احاديث و اختلاف رواياتشان .»

ص:38

شرح

ان فى ايدى الناس...و حفظا و وهما ،در اين عبارات سخنانى را كه از قول رسول اكرم براى مردم نقل مى شود بر شمرده است،صدق و كذب از ويژگيهاى خبر است ولى حقّ و باطل اعمّ از اين دو است،زيرا شامل افعال نيز مى شود،و ناسخ و منسوخ،عام و خاص و متشابه را نيز فرا مى گيرد.

و امّا الحفظ،مقصود از كلمۀ «حفظا» چيزى است كه از بيان رسول خدا بطور كامل حفظ شده باشد، «وهم» سخنى است كه در آن غلط و اشتباه رخ داده باشد مثلا خيال كرده كه عامّ است در صورتى كه خاصّ مى باشد يا ثابت بودن آن را تصور كرده در حالى كه نسخ شده باشد،و جز اينها .

و قد كذب على رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)على عهده....النّار ،از جمله دروغهايى كه بر پيامبر بسته اند اين است كه مردى عباى آن حضرت را به سرقت گرفت و نزد گروهى از مردم آمد و گفت:پيامبر عبايش را به عنوان نشانى به من داده است،كه فلان زن را به من تزويج كنيد،مردم گفتار او را نپذيرفتند،و بلافاصله كسى را براى تحقيق خدمت حضرت روانه كردند،در آن حال مرد دروغگو برخاست و آب نوشيد،مارى او را گزيد و در حال بمرد،پيامبر كه جريان را شنيد به على(علیه السلام)فرمود:شمشير را بگير و برو،و چون او را يافتى و دست بر او پيدا كردى،وى را به آتش بسوزان،پس على(علیه السلام)،به قصد يافتن او آمد و او را يافت و دستور سوزاندن وى را صادر فرمود.

اين نمونه اى از دروغها بود كه بر پيامبر بسته شده و در متن خطبه به آن اشاره فرموده است.

بايد بدانى كه دانشمندان در توضيح اين مطلب كه بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)ناگزير دروغ مى بندند دليلى آورده و گفته اند:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت شده كه فرمود:

«بزودى بر من دروغ مى بندند (1)»اگر اين حديث،راست و درست باشد ناگزير

ص:39


1- قال رسول اللّه(صلی الله علیه و آله):سيكذّب علىّ

بايد بر پيامبر دروغ ببندند چون اگر دروغ نبندند گفتار پيامبر كذب خواهد شد و اگر اين حديث دروغ باشد محقّقا بر پيامبر دروغ بسته شده است(خود اين حديث دروغ آن را اثبات مى كند ).

امام(علیه السلام)در اين قسمت از خطبه رجال حديث را به چهار گروه منحصر كرده است و دليل بر انحصار در چهار قسم گفتار آن حضرت است كه فرمود:

براى آنان پنجمى وجود ندارد و مناسبت انحصار در چهار قسم اين است كه نقل كنندۀ حديث يكى از اين چهار گروه است.

1-منافق است كه احاديث را به دلخواه خود نقل مى كند،چه اصل حديث دروغ باشد،يا راست باشد و مطابق هوا و هوس خود آن را تحريف و كم و زياد كند،چنين شخصى خود گمراه است و ديگران را هم به قصد و عمد گمراه مى كند.

2-منافق نيست اما حديث را مطابق فهم و پندار خود روايت مى كند،اين شخص از روى سهو و اشتباه گمراه شده و ديگران را گمراه مى كند.

3-آنچه را كه شنيده درست نقل مى كند،(در حالى كه به شرايط و خصوصيات آن از قبيل عامّ و خاصّ،ناسخ و منسوخ و جز اينها آگاهى چندانى ندارد.)اين شخص نيز گمراه و گمراه كننده است،امّا بطور عرضى،نه ذاتى و عمدى.

4-قسم چهارم شخصى كه به خوبى حفظ كرده و درست نقل مى كند و به شرايط آن نيز آگاهى و بصيرت كامل دارد،تنها اين فرد است كه هم خود در راه راست قدم گذارده و هم ديگران را به صراط مستقيم هدايت مى كند .

امام(علیه السلام)با اين سخن: رجل منافق...فهذا احد الاربعه ،به اوّلين قسم از اقسام چهارگانه اشاره فرموده است.

متصنّع بالاسلام ،اسلام را شعار خود قرار داده،و تظاهر به آن مى كند.

لا يتأثّم ،اشاره به اين معنا دارد كه:چون شخص منافق به عنوان يك فرد

ص:40

گنهكار كه در آخرت به كيفر و عذاب دچار خواهد شد شهرت ندارد،بنا بر اين كسى از او،ترس و بيمى نداشته از او دورى نمى كند،و علّت آن كه جامعه گفته هاى او را مى پذيرند آن است كه تظاهر به اسلام و مصاحبت پيامبر كرده و ادّعا مى كند كه خود سخنان آن حضرت را شنيده،در حالى كه مردم از نفاق باطنى او بى خبرند،آنجا كه خداوند متعال در رابطه با كيفر منافقان مى فرمايد:

«إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النّارِ» . (1)»،و نيز هنگامى كه به توصيف حال آنها پرداخته و بيان مى كند: «إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللّهِ» (2).»،اين آيه دليل بر آن است كه منافقان كاذب و دروغگو هستند،زيرا به زبان شهادت به حقانيت پيامبر مى دهند در صورتى كه عقيدۀ آنان بر خلاف اين است و چنين مردمى از دروغ بستن بر پيامبر باكى ندارند. أئمّة الضّلال ،منظور از اين كلمه خلفاى بنى اميه است،و آنان كه مردم را به آتش دوزخ فرا مى خواندند،كسانى بودند كه مردم را به پيروى از بنى اميّه در امورى كه بر خلاف دين و اسلام بود مى خواندند و اين متابعت و پيروى كردن موجب رفتن به جهنّم و دخول در آتش دوزخ بود.

بالزّور و البهتان ،اشاره به امورى است كه وسيلۀ تقرّب جستن منافقان به بنى اميّه بود،از باب نمونه:اخبارى در فضيلت و ولايت و فرمانروا بودن آنان از قول پيامبر جعل مى كردند و در مقابل،از آنها مال و ثروت و پول و پاداش مى گرفتند،و سرپرستى كارها و فرمانروايى بر مردم به آنان داده مى شد .

و انّما النّاس...الاّ من عصم ،امام(علیه السلام)در اين گفتار به علّت و انگيزۀ

ص:41


1- سوره نساء(4)آيه(144) [1]يعنى:براستى كه جايگاه منافقان در پست ترين طبقه دوزخ است.
2- سوره منافقون(63)آيه(1) [2]يعنى:هر گاه اهل نفاق پيش تو آمدند و اظهار داشتند:كه به رسالت تو گواهى مى دهيم...».

كارى كه منافق انجام مى دهد اشاره مى كند،زيرا:بديهى است كه دوستى و علاقۀ به دنيا بر منافقان و جز آنها چيره مى باشد،به دليل آن كه امور دنيا بر ايشان محسوس و با آن در تماسند،ولى نسبت به آخرت و خصوصيات آن و هدفى كه از خلقت آنان در دنيا اراده شده آگاهى ندارند،علاقه اى نشان نمى دهند،مگر كسى را كه خداوند هدايت فرموده و با كششى معنوى به طرف خود،او را از امور باطل مادّى و دنيوى حفظ كرده است.

و در اين جمله به مطلب ديگرى نيز اشاره شده است و آن كمياب بودن وجود نيكان و صالحان است چنان كه خداوند در قرآن كريم مى فرمايد:

«إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ قَلِيلٌ ما هُمْ» (1)»،و در آيۀ ديگر نيز فرموده است: «وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ» (2)»،سپس امام عليه السلام به بيان حالت منافقان با پيشوايان ضلالت پرداخته و چنين فرموده است: ثمّ بقوا بعده ، اين امر بديهى است كه بلافاصله پس از وفات رسول اكرم هنوز پيشوايان گمراهى بطور رسمى وجود نداشتند،بنا بر اين مى توان سخن امام را به دو وجه توجيه كرد:

1-چون حضرت يقين دارد كه در آيندۀ نزديك چنين امرى پيش مى آيد آن را به منزله واقع فرض كرده،و كلام فوق را بيان فرموده است.

2-اشاره به كسانى است كه پس از پيامبر اكرم باقى مانده و از اطرافيان معاويه شدند،چون او در آن هنگام پيشواى گمراهان بود .

و رجل سمع من رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)شيئا لم يحفظه...لرفضه... ،اشاره به قسم دوم از ناقلان روايت است.

ص:42


1- سوره ص(38)قسمتى از آيه(23) [1]يعنى:«...بجز كسانى كه ايمان آورده و كارهاى نيك انجام دادند و چنين اشخاصى در جامعه كم اند».
2- سوره سبا(34)قسمتى از آيه(12) [2]يعنى:«...و اندكى از بندگان من سپاسگزارند.»

شارح در توضيح اين قسمت از سخنان حضرت كه در معرّفى اين گروه آمده،براى چنين شخصى دو اشتباه ذكر كرده است:لفظى،معنوى:سخنى را كه از پيامبر شنيده،نتوانسته است بدرستى لفظ آن را ضبط كند،و معناى آن را هم درست درك نكرده،و هنگامى كه مى خواهد آن را براى ديگران بازگو كند، معنايى كه خود تصور كرده است-در حالى كه بر خلاف ارادۀ پيامبر است-با لفظى از خود بيان مى كند،بنا بر اين آنچه را كه گفته،هم از نظر معنى و هم از جهت لفظ بر خلاف گفته پيامبر است،اما تعمدى در اين جهت نداشته،زيرا:آن را كه به نظر خود از پيامبر شنيده،روايت كرده و به آنچه كه در فكر و انديشۀ او درست بوده عمل كرده و آن را به رسول خدا نسبت داده است،علّت به غلط افتادن مردم و پذيرفتن گفتار او آن است كه آنها به اشتباه او آگاهى نداشتند،و علت اشتباه كردن خود او در نقل روايت و عمل به آن،توهّم و پندار او به هنگام شنيدن بوده است،كه اگر توجه به اين امر داشت نقل آن روايت و عمل به آن را ترك مى كرد .

و رجل سمع...لرفضه ،اشاره به قسم سوم است،كه علت به غلط افتادن ناقل و همچنين سبب گمراه شدن مردم با شنيدن از او،يك موضوع است و آن آگاه نبودن آنان از نسخ روايت است .

و آخر رابع...و محكمه.... امام با اين جمله به گروه چهارم اشاره فرموده و در جملۀ بعد آن را توضيح داده است : و عرف الخاص و العام فوضع كلّ شيئى موضعه يعنى،از جملۀ مزيّتهاى گروه چهارم آن است كه موارد عامّ و خاصّ روايات را دانسته و هر كدام را به جاى خود به كار برده اند .

سپس امام(علیه السلام)به درستى و واقعيت قسم سوم آگاهى داده و چنين فرموده است: و قد كان يكون من رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) .

اين امر در زمان پيامبر اكرم وجود داشته است كه برخى اشخاص سخنى

ص:43

را از آن حضرت مى شنيدند كه داراى دو وجه بوده است،يكى خاصّ و ديگرى عامّ،و شنونده توجه به اين كه يكى از آنها مخصّص ديگرى است،نداشته است،و يا اين كه تنها سخن عام را شنيده و تخصيص دهندۀ آن را كه بعدا صادر شده،نشنيده است و لذا آن را به معناى عامّش نقل مى كند و از معناى واقعى آن كه خاصّ است بى خبر است،و يا اصل سخن عام است ولى او آن را منحصر به موردى خاص مى داند و جز در آن مورد خاصّ به آن عمل نمى كند و مردم از او پيروى مى كنند .

و ليس كلّ اصحاب رسول اللّه... ،اين جمله پاسخ پرسش تقديرى است، گويا چنين سؤال مى شود:با اين كه اصحاب و اطرافيان پيامبر اكرم زياد بوده اند و او نيز با ياران خود در بيان حديث بسيار بردبار و متواضع بوده است پس چرا در گفتار آن حضرت به اشتباه افتاده اند؟ امام عليه السلام در پاسخ مى فرمايد كه:براى تمام آنها امكان توضيح خواستن و سؤال كردن نبود و احترام و عظمت آن حضرت بسيارى را از اين كار باز مى داشت،و حتى مى خواستند و انتظار مى كشيدند كه ديگرى يا مسافرى از راه دور بيايد و سؤالى مطرح كند تا پاسخ آن را بشنوند و استفاده كنند و براى آنها نيز باب سؤال باز شود ،اما راجع به خودش،توجه مى دهد كه در سؤال و توضيح خواستن از تمام مسائل مشكل كوشش فراوان داشته و پاسخها را دقيقا حفظ مى كرده است،تا اين كه مردم براى درك فضيلت و كسب نورانيت به او مراجعه كنند.

ص:44

202-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

وَ كَانَ مِنِ اقْتِدَارِ جَبَرُوتِهِ- وَ بَدِيعِ لَطَائِفِ صَنْعَتِهِ- أَنْ جَعَلَ مِنْ مَاءِ الْبَحْرِ الزَّاخِرِ- الْمُتَرَاكِمِ الْمُتَقَاصِفِ يَبَساً جَامِداً- ثُمَّ فَطَرَ مِنْهُ أَطْبَاقاً- فَفَتَقَهَا سَبْعَ سَمَاوَاتٍ بَعْدَ ارْتِتَاقِهَا فَاسْتَمْسَكَتْ بِأَمْرِهِ- وَ قَامَتْ عَلَى حَدِّهِ وَ أَرْسَى أَرْضاً يَحْمِلُهَا الْأَخْضَرُ الْمُثْعَنْجِرُ- وَ الْقَمْقَامُ الْمُسَخَّرُ- قَدْ ذَلَّ لِأَمْرِهِ وَ أَذْعَنَ لِهَيْبَتِهِ- وَ وَقَفَ الْجَارِي مِنْهُ لِخَشْيَتِهِ- وَ جَبَلَ جَلاَمِيدَهَا وَ نُشُوزَ مُتُونِهَا وَ أَطْوَادِهَا- فَأَرْسَاهَا فِي مَرَاسِيهَا- وَ أَلْزَمَهَا قَرَارَتَهَا- فَمَضَتْ رُءُوسُهَا فِي الْهَوَاءِ- وَ رَسَتْ أُصُولُهَا فِي الْمَاءِ- فَأَنْهَدَ جِبَالَهَا عَنْ سُهُولِهَا- وَ أَسَاخَ قَوَاعِدَهَا فِي مُتُونِ أَقْطَارِهَا وَ مَوَاضِعِ أَنْصَابِهَا- فَأَشْهَقَ قِلاَلَهَا وَ أَطَالَ أَنْشَازَهَا- وَ جَعَلَهَا لِلْأَرْضِ عِمَاداً وَ أَرَّزَهَا فِيهَا أَوْتَاداً- فَسَكَنَتْ عَلَى حَرَكَتِهَا مِنْ أَنْ تَمِيدَ بِأَهْلِهَا أَوْ تَسِيخَ بِحِمْلِهَا أَوْ تَزُولَ عَنْ مَوَاضِعِهَا- فَسُبْحَانَ مَنْ أَمْسَكَهَا بَعْدَ مَوَجَانِ مِيَاهِهَا- وَ أَجْمَدَهَا بَعْدَ رُطُوبَةِ أَكْنَافِهَا- فَجَعَلَهَا لِخَلْقِهِ مِهَاداً- وَ بَسَطَهَا لَهُمْ فِرَاشاً- فَوْقَ بَحْرٍ لُجِّيٍّ رَاكِدٍ لاَ يَجْرِي وَ قَائِمٍ لاَ يَسْرِي- تُكَرْكِرُهُ الرِّيَاحُ الْعَوَاصِفُ- وَ تَمْخُضُهُ الْغَمَامُ الذَّوَارِفُ- «إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لِمَنْ يَخْشى»

لغات

تعاصف:برهم خوردن امواج و شكسته شدن آنهاست.

مثعنجر:درياى روان و پر آب.

قمقام:دريا،چون محلّ اجتماع و گرد آمدن آب است به اين اسم ناميده شده است.

جبل:آفريد،خلق كرد.

ص:45

جلاميدها:سنگهاى بسيار سخت و بزرگ زمين.

انهد:بلند كرد.

اساخ:داخل كرد.

انصاب:جمع نصب،علامتهايى كه بر سر راهها نصب مى شود.

انشاز:جمع نشز،بلنديهاى آن.

ارّزها فيها:پا بر جا و استوار كرد،در نسخۀ خطى سيد رضى بدون تشديد:(ارزها)روايت شده است ولى با تشديد بهتر و روشن تر است.

اكنافها:كناره هاى آن.

تكركره:آن را بر مى گرداند و تغيير مى دهد.

ترجمه

«از عظمت قدرت و بديع بودن لطايف آفرينش خداوند،آن كه از آب انباشتۀ درياى پر موج كه از آن صداى مهيبى از برخورد موجها بر مى خاست، موجود خشك و جامدى را به وجود آورد،و سپس،از آن آب طبقاتى بهم پيوسته آفريد و بعد آنها را به صورت آسمانهاى هفتگانه از يكديگر جدا فرمود،پس به فرمان خداوند اين آسمانها خود را نگه داشتند و در آن جا كه براى آنها تعيين شده بود ايستادند.زمين را در فضا استوار كرد،در حالى كه ماده اى كبود رنگ و پر آب و دريايى آرام و رام آن را بر پشت گرفت،دريايى كه به فرمان خداوند،رام و در برابر هيبت او فروتن،و از ترس وى از جريان افتاده است و سنگهاى سخت و تپّه ها و كوههاى زمين را آفريد،و آنها را در لنگرگاههايشان متوقف كرد و در قرارگاههايشان مستقر ساخت،پس سرهاى آنها در هوا بلند شد و ريشه هاى آن در آب نفوذ كرد،كوهها را از جاهاى پست و صاف زمين بر افراشت و پايه هاى آنها را در درون و اعماق زمين فرو برد و قلّه هاى آنها را بسيار بلند قرار داد و نوك آنها را طولانى ساخت و آنها را تكيه گاهها و ستونهاى زمين و همانند ميخهاى پا بر جا در زمين استوار كرد،از اين رو با داشتن حركت آرام گرفت تا ساكنان خود را از لرزش و سقوط و خرابى و فساد نگه دارد.

پس پاك و منزه است كسى كه زمين را با آن همه امواج ناآرام آب،ثابت

ص:46

نگاه داشت،و با مرطوب بودن اطرافش آن را خشك كرد،و سپس آن را محل آرامش آفريده هاى خود قرار داد و بستر زمين را براى آنان بر روى اقيانوسى عظيم كه راكد و از جريان ايستاده است گسترده دريايى كه آن را تنها بادهاى تند وزنده برهم مى زند و ابرهاى بارنده آن را حركت مى دهد.

همانا در اين دلايل عظمت و قدرت الهى،جاى عبرت و پندگيرى براى كسى است كه از خداى خويش بيم داشته باشد .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين فصل بيان فرموده است كه اصل حقيقت و مادۀ وجودى اجسام زمينى و آسمانى را آب تشكيل مى دهد و چگونگى آفرينش اين موجودات را از آب شرح داده است و نيز چگونگى آفرينش زمين و آسمانها و كوهها را بيان فرموده است،هر چند بيان كامل اين مباحث در خطبۀ اوّل از بيان امام عليه السلام بازگو شده است،ولى به چند فايده كه از سخنان حضرت در اين مورد استفاده مى شود،اشاره مى كنيم:

فايدۀ اول:به دليل اين كه اجرام آسمانى و زمينى از كمال نيرومندى و عظمت برخوردارند،و با اين وصف در آن،شگفتيها،و نوآوريهايى،از نظر آفرينش وجود دارد كه عقلها از شرح و بيانش حيران و ناتوان گشته است، ناگزير امام(علیه السلام)وجود اجسام را از يك طرف به قدرت و عظمت خداوند و از طرفى به لطافت صنع و نوآورى ذات اقدس الهى نسبت داده است،تا اوّلا اشاره به اين باشد كه ذات اقدس احديت از هر نظر در نهايت عظمت و بزرگى است، و ثانيا نهايت ظرافت در تدبير و كمال حكمت خداوند در مقام آفرينش را بيان دارد،و جمود و خشكى را كنايه از زمين آورده است.

فايده دوّم:مرجع ضمير در«منه»:بحر(دريا)است و در«حدّه»،يا اللّه و يا امره است،منظور حضرت از جمله قامت على حدّه آن است كه آسمانهاى

ص:47

هفتگانه بر طبق اندازه و شكل و هيأتى كه خداوند براى آنها معيّن كرده است قرار گرفته و از آن خارج نشده،تجاوز نكرده اند و منظور از ضمير در يحملها كه مفعول و در محلّ نصب است كلمۀ ارض يعنى زمين است كه به معناى«يبس»:

جامد مى باشد،چنان كه قبلا بيان شد ،و همچنين ضمير در جلاميدها و كلمات بعد از آن يعنى متونها و اطوادها به زمين برمى گردد،اما ضمير ارساها و ما بعد آن تا اصولها به جبال(كوهها)و مرجع ضميرهاى جبالها ، سهولها و اقطارها ، ارض است،و در قواعدها ، قلالها و انشازها مرجع ضمير جبال است.

از جمله مطالبى كه امام در خطبۀ اوّل نهج البلاغه راجع به آفرينش جهان مادّى بيان فرمود اين بود كه:كف روى آب به وسيلۀ وزش باد به حركت در آمد و به سوى فضايى پهناور بلند شد و از آن،آسمانها به وجود آمد.

فايده سوم:تسليم بودن درياى محيط جهان مادّه در برابر فرمان الهى و پذيرش بزرگى و عظمت او حكايت از آن دارد كه اين عالم سراسر،امكان است و محتاج و نيازمند به قدرت خداوند،مى باشد و تحولات و تغييراتى كه در آن پيدا مى شود همه به ارادۀ حق تعالى است،و امام عليه السلام در اين عبارات استعاره به كار برده است (1).

فايدۀ چهارم:فرمايش امام(علیه السلام): على حركتها يعنى در حال حركت زمين زيرا،كلمۀ على به معناى حال است.

از عبارت تسيخ بحملها چنين استفاده مى شود كه اگر كوهها ميخهاى زمين نبودند زمين با تكان خوردن ساكنانش را در خود فرو مى برد.امّا اين كه كوهها مانع از جنبش سركش زمين مى شود،دليلش را در خطبۀ اول نهج البلاغه دانستى،و امّا اين مطلب كه اگر كوهها نبود زمين ساكنان خود را فرو مى برد،به

ص:48


1- اين معنى از عبارت:قد ذلّ لأمره....لخشيته استفاده مى شود.(مترجم)

اين دليل است كه هر گاه زمين بلرزد،رويه و پهنۀ زمين كه انسانها بر روى آن هستند در آب فرو رود و مقصود امام(علیه السلام)از فرو بردن زمين همين است،بنا بر اين كوهها همان طور كه از لرزش زمين ممانعت مى كنند،از اين كه زمين ساكنانش را فرو برد يا از جاى خود كنده شود نيز ممانعت مى كنند .

فايدۀ پنجم:سخن امام كه زمين پس از مرطوب بودن اطراف آن،خشك شد داراى دو احتمال است:

1-ممكن است اشاره به اين باشد كه اصل زمين از كف آب بوده است، چنان كه قبلا بيان شد.

2-احتمال ديگر اين كه حضرت با آن جمله به قسمتى از زمين نظر داشته كه در آب فرو رفته سپس آب از آن قسمت بالاى زمين به جاهاى پايين تر جارى شده و آن نقطه از آب خالى و بعد خشك شده،اين نقاط و مواضع بسيار است، كه قسمتى مسكونى و قسمتى غير مسكونى است .

فايدۀ ششم:گفتار امام(علیه السلام) تمخضه الغمام الذّوارف اشاره به آن است كه دريا در اثر آمدن باران با شدت تكان خورده،طوفانى و مضطرب مى شود،و اين اضطراب به واسطۀ حركتى است كه باران در دريا ايجاد مى كند چون با شدت به دريا مى ريزد و آن را به حركت در مى آورد و يا از آن جهت است كه باران همراه با باد است و در نتيجه آن در دريا موج و طوفان به وجود مى آورد،بيشترين بادهايى كه وسيلۀ تحريك اقيانوس مى شود بادهاى جنوبى است كه تسلط كامل بر آن دارد،و اين امر را بارها خودم مشاهده كرده ام.

فايده هفتم:امام(علیه السلام)پس از آن كه آفريده هاى مادّى و تغييراتى را كه قدرت خداوندى در آنها ايجاد مى كند بر شمرده،فرموده است:محققا در آن تغييرات براى اهل خشيت،پند و عبرت است،تا آنان را از راههاى مختلف

ص:49

عبرت،آگاه سازد،و منظور آن حضرت از اهل خشيت دانشمندان و علماى ربّانى مى باشند،زيرا خداوند در قرآن اين صفت را به آنها اختصاص داده و فرموده است: «إِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ» (1)»توفيق از خداوند است.

ص:50


1- سوره فاطر(35)،قسمتى از آيه(27) [1]يعنى:تنها بندگان دانشمند خدايند كه از او خوف و خشيت دارند .

203-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

اَللَّهُمَّ أَيُّمَا عَبْدٍ مِنْ عِبَادِكَ- سَمِعَ مَقَالَتَنَا الْعَادِلَةَ غَيْرَ الْجَائِرَةِ- وَ الْمُصْلِحَةَ فِي الدِّينِ وَ الدُّنْيَا غَيْرَ الْمُفْسِدَةِ- فَأَبَى بَعْدَ سَمْعِهِ لَهَا إِلاَّ النُّكُوصَ عَنْ نُصْرَتِكَ- وَ الْإِبْطَاءَ عَنْ إِعْزَازِ دِينِكَ- فَإِنَّا نَسْتَشْهِدُكَ عَلَيْهِ يَا أَكْبَرَ الشَّاهِدِينَ شَهَادَةً- وَ نَسْتَشْهِدُ عَلَيْهِ جَمِيعَ مَا أَسْكَنْتَهُ أَرْضَكَ وَ سمَاوَاتِكَ- ثُمَّ أَنْتَ بَعْدُ الْمُغْنِي عَنْ نَصْرِهِ- وَ الْآخِذُ لَهُ بِذَنْبِهِ

لغت

نكوص:عقب نشينى كردن.

ترجمه

«بار پروردگارا هر بنده از بندگانت كه گفتار عادلانه اى دور از ستمگرى و اصلاح طلبانۀ بدون مفسدۀ ما را در امر دين و دنيا بشنود ولى پس از شنيدن از قبول آن خوددارى كند كارش جز خوددارى از يارى تو و كندى و سهل انگارى از بزرگداشت دين تو،چيزى ديگر نيست،ما تو را،در برابر او به شهادت مى گيريم اى بزرگترين شاهدان،و نيز تمام آنان را كه در آسمانها و زمينت اسكان داده اى،به گواهى بر ضد او فرا مى خوانيم،آن گاه،تو ما را از يارى او بى نياز كننده اى و او را به گناهش مؤاخذه خواهى كرد .»

شرح

اين فصل از سخنان امام جزئى از خطبه اى است كه در آن ياران خود را به

ص:51

جنگ با اهل شام وادار مى كرد،و اين قسمت را هنگامى بيان فرمود كه عدّۀ بيشترى از پيروانش دست از يارى او برداشته بودند.

حضرت،در اين عبادتها،خدا و فرشتگان و بندگانش را بر كسى كه سخنان عدالت خواهانۀ او را شنيده و سپس،از آن اعراض كرده و از يارى دين خدا خوددارى كرده،به شهادت و گواهى گرفته است،امام(علیه السلام)با سخنانش كه راهنماى آنها و اصلاح كنندۀ امور دين و دنياى آنان بود ايشان را به جهاد با دشمنان دين دعوت مى كرد،ولى پاسخ آنها جز سر باز زدن از جنگ و نافرمانى از دستورات آن حضرت چيز ديگرى نبود،لذا در اين سخنان خداى را به گواهى مى گيرد تا به اين وسيله ياران خود را به جنگ تشويق كند و از تاخير در آن باز دارد،به اين گونه،احساسات آنان تحريك مى شود و در برابر فرمان او سر فرود مى آورند و او را اطاعت مى كنند،و نيز آن جا كه گفتار خود را به عدالت و اصلاح توصيف مى فرمايد،توجه شنوندگان را به آن جلب مى كند.

در فرمايش امام(علیه السلام): ثم انت بعده... خدايا تو كه بر حال او گواهى ما را از يارى و كمك او بى نياز مى كنى،هشدارى به عظمت سلطۀ خداوندى و كوچك شمردن روحيه كسانى است كه از يارى دين سرپيچى مى كنند،سرانجام در آخر خطبه عقوبت و كيفر الهى را تذكر داده و اشاره به آن فرموده است كه:سستى كردن از نصرت دين خدا گناه بزرگى است كه انسان مورد مؤاخذه و عذاب قرار مى گيرد.توفيق از خداوند است.

ص:52

204-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

قسمت اوّل خطبه
اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْعَلِيِّ عَنْ شَبَهِ الْمَخْلُوقِينَ- الْغَالِبِ لِمَقَالِ الْوَاصِفِينَ- الظَّاهِرِ بِعَجَائِبِ تَدْبِيرِهِ لِلنَّاظِرِينَ- وَ الْبَاطِنِ بِجَلاَلِ عِزَّتِهِ عَنْ فِكْرِ الْمُتَوَهِّمِينَ- الْعَالِمِ بِلاَ اكْتِسَابٍ وَ لاَ ازْدِيَادٍ- وَ لاَ عِلْمٍ مُسْتَفَادٍ- الْمُقَدِّرِ لِجَمِيعِ الْأُمُورِ بِلاَ رَوِيَّةٍ وَ لاَ ضَمِيرٍ- الَّذِي لاَ تَغْشَاهُ الظُّلَمُ وَ لاَ يَسْتَضِيءُ بِالْأَنْوَارِ- وَ لاَ يَرْهَقُهُ لَيْلٌ وَ لاَ يَجْرِي عَلَيْهِ نَهَارٌ- لَيْسَ إِدْرَاكُهُ بِالْإِبْصَارِ وَ لاَ عِلْمُهُ بِالْإِخْبَارِ

ترجمه

«ستايش خدايى را سزاست كه از همانندى آفريدگان برتر و از آنچه كه وصف كنندگان گويند والاتر است،با آفرينشهاى شگفت انگيز خود در چشم نظاره كنندگان ظاهر و آشكار است،به سبب شكوه و ارجمنديش از انديشۀ توهم كنندگان پنهان است،دانايى است كه دانش او اكتسابى نيست و بر آن افزوده نشود و از كسى فرا نگرفته است،همه چيز را بدون احتياج به فكر و انديشيدن،به اندازه اش مقرر فرموده است،ذات اقدسى كه تاريكيها او را فرا نمى گيرد،و از روشنيها كسب نور نمى كند،شب او را در بر نمى گيرد و روز بر او نمى گذرد، دريافت او با چشم ظاهر و آگاهى او با شنيدن اخبار نيست .»

ص:53

شرح

امام(علیه السلام)در اين قسمت از عبارات خداوند متعال را به تعدادى از صفات ثبوتيه و سلبيه ستوده است:

1-ذات اقدس او برتر از آن است كه همانند مخلوقات باشد.

2-بر آنچه وصف كنندگان بگويند غالب است و هيچ وصفى قدرت احاطۀ به او را ندارد و هيچ صفتى را از دست نمى دهد به گونه اى كه بر آن توانايى نداشته باشد و ما بارها به اين مطلب اشاره كرده ايم.

3-براى كسانى كه با چشم ظاهر و ديدۀ دل به جهان آفرينش مى نگرند شگفتيهاى تدبير حق آشكار است.

4-به سبب ارجمندى و شكوه ذاتش از انديشۀ خيال پردازان پنهان است.توضيح اين دو صفت قبلا گذشت. «بجلال عزّته» مقصود از اين جمله اين است كه خداوند منزّه از راه يافتن انديشه به كنه ذات او است و اين پنهان بودن،به لحاظ حقارت و كوچكى او نيست بلكه عزّت مقام و شكوه ذات او باعث اين امر شده است،تعبير به«فكر المتوهّمين»به اين منظور است كه روح انسان در موقع دريافت امور مجرّد از ماده،ناگزير است كه با انگيزۀ قوۀ واهمه از خيال خود كمك بگيرد،يعنى آنها را تشبيه به امور مادّى كرده تنزّل دهد و به صورتهاى خيالى در آورد،زيرا وهم انسان تنها چيزهايى را درك مى كند كه مربوط به امور حسى باشد يا چنان تصور شود.بنا بر اين آنچه را كه انسان در اين جهان تصوّر مى كند چه ذات يا صفات حق تعالى و يا غير آن باشد ناگزير بايد همراه با صورت خيالى يا وابسته به آن باشد،در حالى كه پروردگار متعال با توجه به عظمت و جلالش از اين تصور خيالى منزّه و بدور است و از اين لحاظ بطون و كمون دارد(يعنى مخفى و پنهان است ).

5-دانايى او مسبوق به جهل نيست تا نيازمند به كسب علم باشد،و كمبود علمى ندارد كه احتياج به افزودن داشته باشد يا استفاده از غير كند چنان كه

ص:54

دانش آفريدگان بدين منوال است.

6- المقدّر لجميع الامور ،يعنى تمام كارها را بر طبق خواستۀ خود و به اندازۀ معيّن به وجود آورده،و در اين كار از انديشه و تدبير منزّه بوده است .

7-خداوند،كسى است كه تاريكها او را نمى پوشاند و از روشنائيهاى جهان،نور نمى گيرد،زيرا كه از جسم بودن و عوارض آن كه امور مادى مى باشد، بدور است.

8- و لا يرهقه... ،شب او را در نمى يابد و روز بر او نمى گذرد،زيرا خداوند منزّه از آن است كه زمان بر او احاطه پيدا كند.

9-خداوند اشياء را با ديدگان دريافت نمى كند چون ذات مقدّسش در دريافت حقايق نياز به ابزار ندارد.

10-آگاهى خداوند نشأت گرفته از اخبار و گزارشها نيست چنان كه بيشتر دانشهاى ما چنين است،چون حق تعالى از داشتن ابزار شنوايى ظاهرى مبرّاست.و توفيق از خداوند است.

قسمت دوم خطبه كه در بارۀ برترى مقام پيامبر اكرم بيان فرموده است:
لغات

مساوره:حمله بردن سرّح:جدا ساخت

ترجمه

«خداوند پيامبر را با نورى پر از روشنايى فرستاد،و او را در برگزيدن مقدم داشت،پس پراكندگيها و گسستگيها را به وسيلۀ او جمع كرد و پيوند داد،و

ص:55

زورمندان را به توسط او مورد هجوم قرار داد،و دشواريها را به وجود او آسان فرمود و ناهمواريها را به دست وى هموار كرد،تا آنجا كه گمراهى را از راست و چپ دور كرد .»

شرح

در اين مورد امام(علیه السلام)به برخى از فوايد وجودى و فضايل و برتريهاى مقام پيامبر اكرم اشاره فرموده است:

1-بعثت آن حضرت همراه با نور افشانى بود،و لفظ ضياء كنايه از انوار اسلام است كه به راه خدا راهنمايى مى كند.

2-خداوند او را بر همۀ پيامبران در فضيلت مقدم داشت،اگر چه همۀ انبياء برگزيدگان او هستند.

3-به وسيلۀ او خداوند پراكندگيها را به همديگر پيوند داد.

منظور از پراكندگيها،اختلافات و نابسامانيهاى دورۀ جهالت،پيش از پيامبر اكرم است و مراد از جمع آورى آنها منظّم و مرتب كردن مصالح امور آنها به واسطه دين اسلام و توحيد است.

4-با فرستادن آن حضرت،خداى عزّ و جل،زورگوى چيره را مورد حمله و هجوم قرار داد.

در اين مورد كه امام عليه السلام خدا را فاعل فعل ساور قرار داده،از باب مجاز است،زيرا،او پيامبر را به دينى مبعوث فرموده است كه با آن بر زورمندان مشرك و غير آن هجوم كرد.

5-سر سختيها و دشواريها را به وسيلۀ او زبون و رام كرد،مراد گردنكشان دورۀ جاهليت و دشمنان دين خداست.

6-خداوند متعال به وسيله پيامبر،تمام ناهمواريها را هموار كرد،منظور ناهمواريهايى است كه در طريق حق وجود داشت،كه پروردگار آن چنان او را

ص:56

راهنمايى فرمود تا توانست گمراهى و جهل را از راست و چپ دلها بزدايد،و در ضمن عبارت راست و چپ اشاره به دور كردن دو صفت افراط و تفريط مى باشد كه گاهى بر بعضى نفوس غلبه مى كند،چنان كه بارى كه بر پشت حيوان گذارده مى شود سعى مى شود كه مبادا دو طرف آن ناميزان باشد،و اين تعبير امام(علیه السلام)از لطيفترين استعاره ها و بليغترين آنهاست.توفيق از خداوند است.

ص:57

205-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

وَ أَشْهَدُ أَنَّهُ عَدْلٌ عَدَلَ وَ حَكَمٌ فَصَلَ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ سَيِّدُ عِبَادِهِ- كُلَّمَا نَسَخَ اللَّهُ الْخَلْقَ فِرْقَتَيْنِ جَعَلَهُ فِي خَيْرِهِمَا- لَمْ يُسْهِمْ فِيهِ عَاهِرٌ وَ لاَ ضَرَبَ فِيهِ فَاجِرٌ- أَلاَ وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدْ جَعَلَ لِلْخَيْرِ أَهْلاً- وَ لِلْحَقِّ دَعَائِمَ وَ لِلطَّاعَةِ- عِصَماً- وَ إِنَّ لَكُمْ عِنْدَ كُلِّ طَاعَةٍ عَوْناً مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ- يَقُولُ عَلَى الْأَلْسِنَةِ وَ يُثَبِّتُ الْأَفْئِدَةَ- فِيهِ كِفَاءٌ لِمُكْتَفٍ وَ شِفَاءٌ لِمُشْتَفٍ وَ اعْلَمُوا أَنَّ عِبَادَ اللَّهِ الْمُسْتَحْفَظِينَ عِلْمَهُ- يَصُونُونَ مَصُونَهُ وَ يُفَجِّرُونَ عُيُونَهُ- يَتَوَاصَلُونَ بِالْوِلاَيَةِ- وَ يَتَلاَقَوْنَ بِالْمَحَبَّةِ وَ يَتَسَاقَوْنَ بِكَأْسٍ رَوِيَّةٍ- وَ يَصْدُرُونَ بِرِيَّةٍ لاَ تَشُوبُهُمُ الرِّيبَةُ- وَ لاَ تُسْرِعُ فِيهِمُ الْغِيبَةُ- عَلَى ذَلِكَ عَقَدَ خَلْقَهُمْ وَ أَخْلاَقَهُمْ- فَعَلَيْهِ يَتَحَابُّونَ وَ بِهِ يَتَوَاصَلُونَ- فَكَانُوا كَتَفَاضُلِ الْبَذْرِ يُنْتَقَى فَيُؤْخَذُ مِنْهُ وَ يُلْقَى- قَدْ مَيَّزَهُ التَّخْلِيصُ وَ هَذَّبَهُ التَّمْحِيصُ فَلْيَقْبَلِ امْرُؤٌ كَرَامَةً بِقَبُولِهَا- وَ لْيَحْذَرْ قَارِعَةً قَبْلَ حُلُولِهَا- وَ لْيَنْظُرِ امْرُؤٌ فِي قَصِيرِ أَيَّامِهِ وَ قَلِيلِ مُقَامِهِ فِي مَنْزِلٍ- حَتَّى يَسْتَبْدِلَ بِهِ مَنْزِلاً- فَلْيَصْنَعْ لِمُتَحَوَّلِهِ وَ مَعَارِفِ مُنْتَقَلِهِ- فَطُوبَى لِذِي قَلْبٍ سَلِيمٍ- أَطَاعَ مَنْ يَهْدِيهِ وَ تَجَنَّبَ مَنْ يُرْدِيهِ- وَ أَصَابَ سَبِيلَ السَّلاَمَةِ بِبَصَرِ مَنْ بَصَّرَهُ- وَ طَاعَةِ هَادٍ أَمَرَهُ وَ بَادَرَ الْهُدَى قَبْلَ أَنْ تُغْلَقَ أَبْوَابُهُ- وَ تُقْطَعَ أَسْبَابُهُ وَ اسْتَفْتَحَ التَّوْبَةَ وَ أَمَاطَ الْحَوْبَةَ- فَقَدْ أُقِيمَ عَلَى الطَّرِيقِ وَ هُدِيَ نَهْجَ السَّبِيلِ

لغات

نسخ:زدود و دگرگون كرد.

عاهر:زناكار،چه زن باشد چه مرد،و كلمه«فاجر»نيز به همين معناست.

ص:58

كفاء:كفايت و بى نيازى.

ريّه:سيرابى،حالتى كه پس از آب خوردن براى انسان پيدا مى شود.

ريبه:نيرنگبازى و فريبكارى.

قارعه:سخت،از شدايد روزگار.

اماط:زدود.

تمحيص:آزمايش.

يرديه:او را در ورطه هلاكت مى اندازد.

حوبه:گناه.

ترجمه

«گواهى مى دهم كه ذات پروردگار حقيقت عدل است و عدالت مى كند،و حاكمى است كه حق را از باطل جدا مى سازد،و گواهى مى دهم كه محمد(صلی الله علیه و آله) بنده و فرستادۀ اوست و سرور بندگان او.آن گاه كه خداوند آفريدگان خود را به دو گروه در آورد،او را در بهترين آن دو گروه قرار داد كه زناكار را در آن سهمى و فاجر را در آن بهره اى نبود.

آگاه باشيد كه خدا،براى خير و نيكى،اهلى شايسته و براى حقيقت، پايه هايى استوار و براى اطاعت و عبادت مخلصانى قرار داده است،براى هر كدام از شما در هنگام عبادت،مددى از خدا مى رسد كه بر زبانها جارى مى سازد و دلها را ثابت نگه مى دارد و در آن،براى طالب بى نيازى،بى نيازى و براى آن كه خواستار بهبودى است،بهبودى مى باشد.

بدانيد:بندگان او كه حافظان علم اويند آنچه را كه بايد نگهدارى شود، نگهدارى مى كنند،و چشمه هاى دانش الهى را به جريان مى اندازند،براى كمك يكديگر با هم ارتباط دارند،و با محبّت و دوستى همديگر را ديدار مى كنند،و به وسيلۀ جامهاى علم و معرفت قلوب يكديگر را آبيارى مى نمايند،و با سير آبى برمى گردند،شكّ و شبهه و بد گمانى در دل آنها راه نمى يابد،و غيبت و بد گويى بر زبان آنها جارى نمى شود،پروردگار مهربان فطرت و خوى آنان را بر اين ويژگيها آفريد،لذا اين گونه با هم دوستى و ارتباط دارند،فضيلت آنان نسبت به ديگران مانند برترى بذر نسبت به دانه هاى ديگر است،كه پاك شده قسمتى از آن انتخاب و(آنچه نامطلوب است)بدور ريخته مى شود،خالص بودن باعث امتياز

ص:59

و آزمايش شدن وسيلۀ پاكى آن گرديده است،پس بايد انسان شرافت و بزرگوارى را با پذيرش اين ويژگيها بپذيرد،و از مرگ پيش از فرا رسيدن آن دورى كند،و در كوتاهى روزهاى عمر و اندك بودن اقامت در اين سرا دقت كند تا موقعى كه به منزلى در عالم آخرت منتقل شود،و بايد براى آن سرا و نشانه هاى ورود به آن كار كند،پس خوشا به حال آن كه قلبى سليم دارد و راهنماى خود را پيروى مى كند و از گمراه كننده دورى مى جويد،با توجه كردن به ارشاد هدايت كننده و تبعيت از فرمان او،راه سلامت را دريافته و پيش از آن كه درهاى آن بسته و وسيله هاى آن قطع شود به منزلگاه سعادت و هدايت بشتابد،باب توبه را باز كند و ننگ گناه را از خود بزدايد.

چنين شخصى در راه راست گام نهاده و به جادّۀ پهناور حقيقت راه يافته است .»

شرح

امام(علیه السلام)در آغاز اين خطبه از باب مجاز،لفظ«عدل»را به جاى«عادل» آورده است،يعنى لازم را ذكر و ملزوم را اراده فرموده است.

جريان عدل در سراسر عالم هستى خداى متعال نظر به علم و آگاهيش بر همه چيز،حكومت و قضايش عادلانه است و هر دستورى كه صادر مى فرمايد بر طبق نظام كلى آفرينش و حكمت بالغۀ اوست،و اين مطلب شامل تمام موجودات مى شود زيرا همه چيز به فرمان او به وجود مى آيند،در اين جا شارح اشكالى را كه براى بعضى در مورد همگانى بودن عدل به وجود مى آيد پاسخ مى گويد:اشكال آن است كه در عالم طبيعت امور جزئى وجود دارد كه شرّ به شمار مى آيند و بر حسب صورت ستم است(افراد ستمگر،باد،طوفان،زمين لرزه ها)،جواب آن است كه اينها شرّ و فساد مطلق نيستند بلكه هر كدام نسبى است يعنى نسبت به بعضى از امور و

ص:60

برخى اشخاص شرّاند،و با اين حال اينها از لوازم عدل و خير هستند زيرا بدون آن،وجود خير و عدل امكان ندارد،چنان كه انسان،وقتى انسان است كه داراى قواى خشم و شهوت نيز باشد،كه اين صفات اندكى فساد و شرّ به همراه دارد،و چون خير بيشتر از شرّ است و رها كردن خير بسيار به خاطر شر اندك خود شرّى بزرگ در برابر بخشش و حكمت خداوند است،بنا بر اين وجود اين شرور جزئى لازم است و لطمه اى به نظام عدل كلّى در جهان آفرينش وارد نمى آورد.

امام(علیه السلام)با گفتار خود:عدل اشاره به اين مطلب فرموده است كه هم اكنون در عالم نظام عدل موجود و بر قرار است،و با عبارت سيّد عباده به سخن خود پيامبر اشاره كرده كه فرموده است:«من سرور اولاد آدم هستم ولى اين مايۀ افتخار من نيست (1).» كلما نسخ اللّه الخلق فرقتين ،منظور حضرت آن است كه مردم هر زمانى به دو گروه خير و شرّ تقسيم مى شوند.

چون تقسيم كردن هر چيز موجب تغيير در ذات مقسوم و از بين رفتن حالت يگانگى و وحدت آن است.لذا امام در اين عبارت كلمۀ نسخ را كه به معناى نابودى و زوال است،به معناى تقسيم به كار برده و فرموده است:خداوند جامعه را به دو گروه:خير و شرّ تقسيم كرده است.

جعله فى خيرهما ،اين سخن امام نيز اشاره به كلام ديگرى از خود پيامبر است كه مطّلب بن ابى وداعه از آن حضرت نقل كرده است كه فرمود:من محمّد پسر عبد المطّلب هستم،خدا كه آفريدگان خويش را بيافريد،مرا از بهترين آنها قرار داد،آن گاه گروه دوم را به دو قسمت تقسيم كرد و مرا در ميان بهترين آنان قرار داد،و گروه اخير را چند قبيله كرد و من را در قبيلۀ بهتر قرار داد،

ص:61


1- انا سيد ولد آدم و لا فخر

سپس آن قبيله را به خانواده هايى تقسيم فرمود و مرا در بهترين خانواده به وجود آورد،بنا بر اين من از نظر خانوادگى و ويژگيهاى روحى و نفسانى از همۀ شما برتر و بهترم .

لم يسهم فيه عاهر،و لا ضرب فيه فاجر ،معناى اين سخن امام اين است كه در نسب شريف پيامبر براى زناكار بهره اى نبوده و در اصل و ريشۀ او،گناه دخالت نداشته است ضرب فى كذا بنصيب،يعنى براى او در آن بهره اى است اين دو جمله اشاره است به پاكى و طهارت و منزّه بودن اصل و ريشه و نژاد رسول خدا از آلودگى به زنا و فحشاء،چنان كه از خود پيامبر نقل شده است كه:پيوسته پروردگار متعال مرا از اصلاب پاك به رحمهاى پاك منتقل كرده است،و نيز مى فرمايد:چون خداوند حضرت آدم را آفريد،نور وجود مرا در پيشانى او به وديعت نهاد،و پيوسته آن را از صلب پدران نيكو به ارحام مادرانى پاك منتقل مى كرد تا موقعى كه به عبد المطلّب رسيد و نيز آن حضرت فرموده است:«با پيوندى كه شرعى بوده است زاده شده ام نه از راه نامشروع (1).» الا و انّ اللّه...عصما ،امام(علیه السلام)در اين جمله.شنوندگان خود را تشويق و وادار مى كند كه پايه هاى استوار حقيقت بوده همواره مطيع فرمان خدا باشند تا سرانجام بتوانند خويش را اهل بهشت قرار دهند،و نيز در جملۀ و انّ لكم...

من اللّه با اين بيان كه براى آنها موقع اطاعت و عبادت الهى از ناحيۀ خداوند كمك و يارى مى رسد،آنان را به پرستش حق تعالى و پيروى از فرمان او تشويق مى كند، و ظاهرا مراد امام(علیه السلام)از كلمۀ عون(ياور)،قرآن كريم است.

يقول على الالسنه و يبيّت الافئده ،حضرت در اين دو جمله راههاى گوناگون كمكهايى را كه از طرف خدا در هنگام انجام دادن اعمال نيك به انسان

ص:62


1- ولدت من نكاح،لا من سفاح.

مى رسد بيان مى فرمايد:و آنها بر دو قسم است:زبانى و قلبى:

1-وعدۀ پاداشهاى عظيمى كه خداوند با زبان پيامبران خود به اطاعت كنندگان داده و آنان را ستايش فرموده،و به آنان مژدۀ بهشت و رضوان داده است، و خود اين نويدها انسان را در راه انجام دادن اطاعت و عبادت خدا تقويت و كمك مى كند.

2-كمكهايى كه از ناحيه اطمينان و آرامش قلبى براى او پيدا مى شود همان آمادگى وجودى او براى عبادت و آگاه شدن به اسرار علم الهى و كشف حقايق از كتاب خداوند مى باشد چنان كه مى فرمايد: «أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» (1).»،و نيز مى فرمايد: «كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلاً» (2).» بطور كلى آيات قرآن از يك طرف انسان را از عقوبت و كيفر كارهاى ناپسند بر حذر مى دارد و از طرفى با بيان پاداشهاى اعمال نيك،دل آدمى را از غير خدا مى كند و به آرامشى كه در سايۀ قرب الهى به سبب اطاعت و عبادت به دست مى آيد وادار مى كند.

فيه كفاء لمكتف و شفاء لمشتف ،معناى اين عبارت چنين است:هر كس طالب كمالات نفسانى و شفاى بيماريهاى درونى و خصوصيات اخلاقى است، بداند كه اين سخن او را كفايت و دردهاى او را درمان مى سازد .

امام(علیه السلام)پس از گواهى دادن به عدل الهى و تنزيه پيامبر و تشويق انسانها به عبادت پروردگار متعال،ويژگيهاى بندگان خدا را كه حافظان علم و اسرار آفرينش او هستند بر شمرده تا شنوندگان راه آنها را گرفته و همراه آنان باشند.

در اين مورد ده صفت براى ايشان بيان فرموده است كه عبارت است از:

ص:63


1- سوره رعد(13)قسمتى از آيه(27) [1]يعنى:آگاه باشيد كه تنها با ياد خدا [2]دلها آرامش مى يابد.
2- سوره فرقان(25)قسمتى از آيه(31) [3]يعنى:...ما قرآن را اين چنين نازل كرديم تا قلب تو را به آن محكم گردانيم و آيات خود را بر تو با ترتيبى روشن مرتّب كرديم.

1-بندگان خدا آنچه را كه بايد از نااهلان بدور داشت بدور مى دارند،و اسرار الهى را جز در نزد اهل سرّ بازگو نمى كنند.

2-چشمه هاى علم الهى را براى مردم مى شكافند،شارح براى كلمۀ «عيون»دو احتمال ذكر كرده است:

اول اين كه منظور اذهان و عقول پيامبران و اولياى خدا باشد.

دوم اين كه اصول علمى و ريشه هاى پاك دانش و وحى باشد كه اولياى خدا بر آن آگاهى دارند(و لفظ تفجير براى دلالت و جدا كردن و شرح اصول علمى و ريشه هاى پاك دانش و وحى استعاره آورده شده است.) 3-به منظور كمك به پيشرفت دين خدا و برقرارى حدود الهى به همديگر مى پيوندند.

4-با محبت و دوستى با هم برخورد مى كنند،كه خواستۀ شارع مقدس است تا مانند يك روح در بدنهاى مختلف قرار گيرند.

5-يكديگر را با جام سير آب كننده اى آب مى دهند،لفظ كأس را امام(علیه السلام) براى علم،استعاره آورده است يعنى از همديگر كمال استفادۀ علمى مى كنند، امام(علیه السلام)با ذكر رويّه استعاره را ترشيح كرده و مقصودش بهره مندى كامل مى باشد.

6-به هنگامى كه از هم جدا مى شوند مملوّ از كمالات نفسانى و آگاهى و حقايق عرفانى هستند،لفظ ريّه را استعار آورده .

7-در ميان آنان شك و شبهه اى نسبت به همديگر وجود ندارد و با هم نفاق و بد بينى و حسد...ندارند.

8- و لا تسرع فيهم الغيبة ،غيبت در ميان آنها به زودى يافت نمى شود.

شارح در عبارت فوق كه سرعت در غيبت را نفى كرده است،دو احتمال ذكر كرده:

ص:64

الف:احتمال اوّل اين كه چون همۀ آنها معصوم از گناه و خطا نيستند، ممكن است گاهى به غيبت اقدام كنند،و آنچه كه در آنها نيست سرعت بر اين عمل است،لذا امام عليه السلام اين كار را تنها از آنان بعيد شمرده است،نه اين كه به كلى آن را نفى كرده باشد.

ب:احتمال دوّم:اين نفى سرعت در رابطۀ با ديگران است يعنى به دليل اين كه عيب و نقص آنها بسيار اندك است،كسى بزودى نمى تواند زبان به غيبت آنها بگشايد.

9-خداوند سرشت آنها را براى ويژگيها و كمالات قرار داده است و آنان را بر طبق قضاى خود ايجاد كرد و بيافريد،بنا بر اين مطابق سرشت و سرنوشت خود به يكديگر دوستى مى ورزند و پيوند بر قرار مى كنند.

10-برترى آنان بر بقيۀ مردم همانند برترى دانۀ بذر نسبت به بقيه دانه ها است،امام(علیه السلام)در اين سخن: ينتقى...التمحيص وجه شباهت اولياى خدا را به دانۀ بذر بيان فرموده و شرح آن چنين است:آنان خالصان و پاكان مردمند كه عنايت و رحمت پروردگار شامل حال آنها شده به راه مستقيم هدايت يافته اند،و با دستوراتى كه خدا به آنها داده آنها را مورد آزمايش و امتحان قرار داده است .

فليقبل امرء كرامة بقبولها... ،اين جا حضرت پس از بيان ويژگيهاى بندگان خاصّ خدا به موعظه و نصيحت و پند و اندرز برگشته و مى فرمايد:بايد انسان به سبب اطاعت و عبادت،پذيراى بخششها و نعمتهاى بزرگ از طرف پروردگار باشد و آنها را بر وجه شايسته و دور از ظاهرسازى و نفاق بپذيرد مانند پذيرشى كه حق تعالى در بارۀ مريم فرمود: «فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ» (1)»،و مقصود از«قارعه»كوبنده اى كه پيش از آمدنش بايد از آن حذر كرد و ترسيد،مرگ است.

ص:65


1- سوره آل عمران(3)قسمتى از آيه(37) [1]يعنى:پس خداوند او را به وجهى شايسته تر پذيرفت.

«ولينظر...منزلا» ،شارح در معناى اين عبارت دو احتمال ذكر كرده است:

1-انسان بايد از توجه به اندك بودن توقفش در اين دنيا كه لازمۀ آن،رفتن به سراى ديگرى است،عبرت بگيرد.

2-با توجه به اين كه بايد اين منزل را ترك كرده و به ديار دگر رهسپار شود، خود را آماده كند.

فرق دو احتمال ظاهرا در اول توقف اندك در اين عالم مدّ نظر است،و در احتمال دوم ترك كردن دنيا و رفتن از آن به سراى ديگر را مورد توجّه قرار داده اند.

فليصنع...و لمعارفه... ،اين دو جمله در حقيقت نتيجۀ گفتار بالا است كه وقتى چنان توجه شد كه بالاخره بايد از اين سرا رفت،سزاوار است كه آدمى براى آبادى منزل بعد كار كند،و منظور از عبارت و لمعارف منتقله جايگاههايى است كه مى داند به آن خواهد رفت .

«فطوبى»اين كلمه بر وزن فعلى و از مادۀ طيب اشتقاق يافته و چون حرف ما قبل ياء مضموم بوده حرف ياء تبديل به واو شده است.

بعضى هم گفته اند:اين كلمه نام درختى است كه در بهشت قرار دارد، منظور از قلب سليم در سخن امام(علیه السلام)دلى است كه به اخلاق ناپسند و صفات رذيله و جهل مركب آلوده نشده باشد.

من يهديه ،منظور خود امام و بقيۀ پيشوايان معصوم اند،و از جملۀ: من يرديه منافقان و گمراه كنندگان را اراده كرده كه انسان را به ورطۀ هلاكت سوق مى دهند.

و اصاب سبيل السّلامه ،با توجه به راهنماييهاى هدايت كننده و پيروى از دستورهاى او،در سر دو راهيهاى حق و باطل،جادۀ مستقيم حق را تشخيص داده و آن را مى پيمايد .

ص:66

و بادر... ،انسان حق جو بايد پيش از بسته شدن درهاى هدايت به سوى آن بشتابد.در اين عبارت امام(علیه السلام)دو استعارۀ ترشيحيه (1)بكار برده اند:

1-در كلمۀ ابواب كه منظور خود آن حضرت و بقيّه امامان بعد از اوست، و غلق(بستن)را كه از ويژگيهاى در است براى آن آورده اند،و مراد از بسته شدن درها از ميان رفتن امامان(علیه السلام)يا از ميان رفتن خود كسى است كه جويندۀ حق است و مى خواهد هدايت شود.

2-لفظ اسباب را نيز براى امامان(علیه السلام)استعاره آورده،زيرا آنان با حقيقت اتصال دارند،همانند ريسمانها،و كلمۀ قطع را كه از لوازم مشبّه به يعنى ريسمان است ذكر فرمود و منظور وفات يافتن آنهاست.

استفتح التوبة ،به استقبال توبه رفته و آن را آغاز كرده است.

«و اماطة الحوبة» به سبب انجام دادن عمل توبه،لوث گناه را از نفس و روح خود بر طرف كرده است .

فقد أقيم ،با اين سخن كه آخرين جملۀ امام در اين خطبه است اشاره به اين فرموده است كه راهنمايان به حق كه دانشمندان و كتاب آسمانى الهى و سنّت پاك پيامبر مى باشند براى ارشاد آماده اند تا مردم به آنها اقتدا كرده و راه روشن و طريق راستى را با آگاهى و بصيرت بپيمايند توفيق از خداوند است.

ص:67


1- استعاره ترشيحيّه:استعاره اى است كه مشتمل بر صفت مستعار منه(مشبه به)باشد چنان كه در آيۀ «اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى» كه جمله «فَما رَبِحَتْ» به عنوان صفت مستعار منه ذكر گرديده است.(مترجم).

206-از دعاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يُصْبِحْ بِي مَيِّتاً وَ لاَ سَقِيماً- وَ لاَ مَضْرُوباً عَلَى عُرُوقِي بِسُوءٍ- وَ لاَ مَأْخُوذاً بِأَسْوَإِ عَمَلِي وَ لاَ مَقْطُوعاً دَابِرِي- وَ لاَ مُرْتَدّاً عَنْ دِينِي وَ لاَ مُنْكِراً لِرَبِّي- وَ لاَ مُسْتَوْحِشاً مِنْ إِيمَانِي وَ لاَ مُلْتَبِساً عَقْلِي- وَ لاَ مُعَذَّباً بِعَذَابِ الْأُمَمِ مِنْ قَبْلِي- أَصْبَحْتُ عَبْداً مَمْلُوكاً ظَالِماً لِنَفْسِي- لَكَ الْحُجَّةُ عَلَيَّ وَ لاَ حُجَّةَ لِي- وَ لاَ أَسْتَطِيعُ أَنْ آخُذَ إِلاَّ مَا أَعْطَيْتَنِي- وَ لاَ أَتَّقِيَ إِلاَّ مَا وَقَيْتَنِي- اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَفْتَقِرَ فِي غِنَاكَ- أَوْ أَضِلَّ فِي هُدَاكَ أَوْ أُضَامَ فِي سُلْطَانِكَ- أَوْ أُضْطَهَدَ وَ الْأَمْرُ لَكَ- اللَّهُمَّ اجْعَلْ نَفْسِي أَوَّلَ كَرِيمَةٍ تَنْتَزِعُهَا مِنْ كَرَائِمِي- وَ أَوَّلَ وَدِيعَةٍ تَرْتَجِعُهَا مِنْ وَدَائِعِ نِعَمِكَ عِنْدِي- اللَّهُمَّ إِنَّا نَعُوذُ بِكَ أَنْ نَذْهَبَ عَنْ قَوْلِكَ- أَوْ أَنْ نُفْتَتَنَ عَنْ دِينِكَ- أَوْ تَتَابَعَ بِنَا أَهْوَاؤُنَا دُونَ الْهُدَى الَّذِي جَاءَ مِنْ عِنْدِكَ

لغات

دابر:فرزند و نسل انسان،و نيز به معناى كمر و پشت آمده است.

التباس:آميختگى.

اضطهد:مورد ستم واقع شد.

تتابع:هجوم آوردن به كار ناشايست و خود در آن افكندن.

ص:68

ترجمه

«ستايش خداى را كه مرا مرده و بيمار،داخل صبح نگردانيد،و مرا به بيماريهاى بد منظرى دچار نكرده،و به كيفر بدترين كردارهايم نرسانده و مقطوع النسل قرار نداد،و مرا در عقيدۀ دينى متزلزل و منكر خدا و وحشت زده از ايمان نساخت،عقل مرا با جنون درهم نياميخت و مرا به كيفر امّتهاى پيشين مبتلا نكرد.

داخل صبح شدم در حالى كه بنده اى مملوك و بر خويشتن ستمكارم (خدايا)تو حجت را بر من تمام كردى و مرا عذر و بهانه اى نيست،قوت دريافت هيچ گونه سودى ندارم،مگر تو آن را به من ببخشى،و از هيچ زيانى خود را نمى توانم دور كنم،مگر تو مرا از آن نگاهدارى.

بار پروردگارا به تو پناه مى برم از اين كه با توجه به بى نيازى تو نيازمند و با هدايت تو گمراه شوم و در سايۀ حكومتت بر من ستم شود و با اين كه فرمان تراست مقهور و مغلوب شوم.

پروردگارا نخستين عضو گرانبها از اعضايم را كه از من مى گيرى جانم قرار بده و همان را اولين وديعه از ودايع نعم خود گردان كه نزد من دارى و به سوى خود باز مى گردانى.

بار خدايا به تو پناه مى بريم از اين كه از گفتارت روى برتابيم،يا به كناره گيرى از آيينت فريفته شويم،و يا اين كه هوسهاى سركش دل-نه هدايت تو- بر ما چيره شود .»

شرح

امام(علیه السلام)در اوايل اين خطبه با توجه به انواع نعمتهاى الهى كه بدانها اقرار دارد خداى را ستايش كرده و ده نوع از آنها را بر شمرده است:

1-نعمت حيات و زندگى.

2-سلامت و تندرستى از بيماريهاى معمولى.

3-دورى از بيماريهاى نفرت آميزى كه احيانا باعث زشتى منظر مى شود، از قبيل جذام و برص و...

ص:69

4-او را به كيفر بدترين گناهان دچار نفرموده است(چون او را معصوم از هر گناه و خطا قرار داده است.) 5-او را مقطوع النسل و ابتر،و بى فرزند قرار نداده است،و در معناى و لا مقطوعا دابرى،احتمال ديگرى نيز هست:كه منظور از كلمۀ«دابر»پشت و كمر و منظور از«قطع»هدف بلاهاى كمرشكن و توان فرسا واقع شدن باشد، يعنى حمد خدا را كه كمر مرا به سبب گرفتاريهاى توان فرسا خم نكرد و پشت مرا درهم نشكست .

6-از مرتدّان در دين و اهل شبهه نيست.

7-بى عقيده و منكر خدا نيست.

8-چنان نيست كه به علت بد بينى نسبت به دين و يا سنگين شمردن ايمان از آن وحشت داشته باشد.

9-و او را مبتلا به اختلال حواس و عقل او را مشوب و مخلوط به ديوانگى نفرموده است.

10-مانند امّتهاى پيشين به توسط صاعقه ها و فرو رفتن در زمين و جز آنها كيفر و مجازات نگرديده است .

پس از حمد خداوند در مقابل نعمتهايش،خود را حقير شمرده و اقرار به صفاتى كرده است كه لازمۀ آن طلب رحمت و عفو از پروردگار است،و پنج قسم از آنها را ذكر مى كند:

1-خود را مملوك و بنده اى مى داند كه در قبضۀ مالكيت خداوند است.

2-ظالم به نفس است و بر خود ستم مى كند.

3-اعتراف مى كند كه خدا بر او حق اعتراض دارد ولى او را هيچگونه عذر و بهانه اى در تقصيرات نيست زيرا حجت از طرف

ص:70

حق تعالى تمام است.

4-هيچ سودى نمى تواند بدست آورد مگر خداوند او را بهره اى دهد و وسيله آن را برايش فراهم كند.

5-بالاخره خويشتن را از هيچ زيانى نمى تواند نگاه دارد جز اين كه خداوند او را از آن زيانها نگاه دارد .

امام(علیه السلام)پس از اقرار بر اين همه ناتوانى از درگاه خداوند متعال درخواست عفو و بخشندگى كرده در جملات بعد،از چند چيز به او پناه مى برد:

الف:با داشتن خدايى غنّى بالذات و بى نياز مطلق،محتاج و نيازمند به ديگران باشد.

ب:با آن كه هدايت واقعى و خلل ناپذير خداوند سر تا سر عالم هستى را فرا گرفته،به ضلالت افتد و راه به جايى نبرد.

ج:در حكومت خداوند،و سلطنت او كه همه جا ظاهر است،مورد ظلم و ستم واقع شود.

د:و نيز از اين كه مغلوب شود با آن كه فرمان حق بر همه چيز غالب است .

در قسمتى از اين خطبه دعا كرده و از خدا خواسته است كه روح و جان او را نخستين كريمه اى قرار دهد كه از او به وسيلۀ مرگ خواهد گرفت،و منظور از كرايم،قواى نفسانى و حواس جسمانى و اعضاى بدنى اوست(چشم، گوش،زبان،دل،دست و پا،و غيره).

با چنين دعايى از خداوند مى خواهد كه تا هنگام وفات نيروهاى روحانى و جسمانى او را سالم نگه داشته و به او توفيق بهره مندى از آنها را عنايت فرمايد،و پيش از اين كه قوا و اعضاى او از كار بيفتند،روحش از او گرفته

ص:71

شود (1)[تا نيمه مرده و نيمه زنده نباشد فيض الاسلام] نظير اين دعا از حضرت پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز نقل شده است:«خدايا مرا از گوش و چشم بهرۀ كامل عنايت كن،و آن دو را وارثان من قرار ده (2).»يعنى تا هنگام مرگ و پرواز روح از بدنم آنها را سالم بدار.

امام(علیه السلام)لفظ وديعه را بدين دليل براى روح استعاره فرموده است كه بايد امانت را به صاحبش برگرداند،روح و نفس انسانى نيز بايد به جانب پروردگار برگردانده شود .

در قسمتهاى پايانى خطبه،از اين كه مبادا به واسطۀ وساوس درونى نفس امّاره و يا راهزنان بيرونى و شيطان صفتان انسى از فرمان سرپيچى كند به خدا پناه برده است،سيد رضى«يفتتن»را مبنى بر فاعل ذكر كرده،بنا بر اين كه فتنه از نفس اماره ناشى شود و مبنى بر مفعول نيز نقل شده تا مستعار منه آن فتنه از سوى غير باشد و نيز از وارد شدن در ورطۀ هلاكت هواهاى نفسانى و درّۀ شقاوت و بدبختى و منحرف شدن از راه هدايتى كه كتابهاى آسمانى از طرف خدا ارائه داده اند پناه به پروردگار متعال برده است.توفيق از خداوند است.

ص:72


1- امير مؤمنان عليه السلام از خدا خواست كه نخستين نعمت ارزنده اى كه از ميان نعمتهايى چون (چشم،گوش،زبان،دل،عقل،روح،دست و پا و غيره)از او گرفته مى شود،روح او باشد و اين دعا مستجاب شد به اين دليل كه آن حضرت در بيشتر غزوات و سرايا جهادگر و كفر ستيز خستگى ناپذيرى بود و خود را به قلب دشمن مى زد ناصر پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود هيچ عضوى از اعضاى ياد شده بالا را از دست نداد و تا دم مرگ اعضاى او سالم بود و اين نكته شايان دقت است.(ويراستار)
2- اللهّم متّعنى بسمعى و بصرى و اجعلهما الوارث منّى.

207-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است كه در صفين ايراد كرده است:

اشاره

أَمَّا بَعْدُ- فَقَدْ جَعَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِي عَلَيْكُمْ حَقّاً بِوِلاَيَةِ أَمْرِكُمْ- وَ لَكُمْ عَلَيَّ مِنَ الْحَقِّ مِثْلُ الَّذِي لِي عَلَيْكُمْ- فَالْحَقُّ أَوْسَعُ الْأَشْيَاءِ فِي التَّوَاصُفِ- وَ أَضْيَقُهَا فِي التَّنَاصُفِ- لاَ يَجْرِي لِأَحَدٍ إِلاَّ جَرَى عَلَيْهِ- وَ لاَ يَجْرِي عَلَيْهِ إِلاَّ جَرَى لَهُ- وَ لَوْ كَانَ لِأَحَدٍ أَنْ يَجْرِيَ لَهُ وَ لاَ يَجْرِيَ عَلَيْهِ- لَكَانَ ذَلِكَ خَالِصاً لِلَّهِ سُبْحَانَهُ دُونَ خَلْقِهِ- لِقُدْرَتِهِ عَلَى عِبَادِهِ- وَ لِعَدْلِهِ فِي كُلِّ مَا جَرَتْ عَلَيْهِ صُرُوفُ قَضَائِهِ- وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ جَعَلَ حَقَّهُ عَلَى الْعِبَادِ أَنْ يُطِيعُوهُ- وَ جَعَلَ جَزَاءَهُمْ عَلَيْهِ مُضَاعَفَةَ الثَّوَابِ- تَفَضُّلاً مِنْهُ وَ تَوَسُّعاً بِمَا هُوَ مِنَ الْمَزِيدِ أَهْلُهُ ثُمَّ جَعَلَ سُبْحَانَهُ مِنْ حُقُوقِهِ حُقُوقاً- افْتَرَضَهَا لِبَعْضِ النَّاسِ عَلَى بَعْضٍ- فَجَعَلَهَا تَتَكَافَأُ فِي وُجُوهِهَا- وَ يُوجِبُ بَعْضُهَا بَعْضاً- وَ لاَ يُسْتَوْجَبُ بَعْضُهَا إِلاَّ بِبَعْضٍ-.وَ أَعْظَمُ مَا افْتَرَضَ سُبْحَانَهُ مِنْ تِلْكَ الْحُقُوقِ- حَقُّ الْوَالِي عَلَى الرَّعِيَّةِ وَ حَقُّ الرَّعِيَّةِ عَلَى الْوَالِي- فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِكُلٍّ عَلَى كُلٍّ- فَجَعَلَهَا نِظَاماً لِأُلْفَتِهِمْ وَ عِزّاً لِدِينِهِمْ- فَلَيْسَتْ تَصْلُحُ الرَّعِيَّةُ إِلاَّ بِصَلاَحِ الْوُلاَةِ- وَ لاَ تَصْلُحُ الْوُلاَةُ إِلاَّ بِاسْتِقَامَةِ الرَّعِيَّةِ- فَإِذَا أَدَّتْ الرَّعِيَّةُ إِلَى الْوَالِي حَقَّهُ- وَ أَدَّى الْوَالِي إِلَيْهَا حَقَّهَا- عَزَّ الْحَقُّ بَيْنَهُمْ وَ قَامَتْ مَنَاهِجُ الدِّينِ- وَ اعْتَدَلَتْ مَعَالِمُ الْعَدْلِ وَ جَرَتْ عَلَى أَذْلاَلِهَا السُّنَنُ- فَصَلَحَ بِذَلِكَ الزَّمَانُ- وَ طُمِعَ فِي بَقَاءِ الدَّوْلَةِ وَ يَئِسَتْ مَطَامِعُ الْأَعْدَاءِ-.وَ إِذَا غَلَبَتِ الرَّعِيَّةُ وَالِيَهَا- أَوْ أَجْحَفَ الْوَالِي بِرَعِيَّتِهِ- اخْتَلَفَتْ هُنَالِكَ الْكَلِمَةُ- وَ ظَهَرَتْ مَعَالِمُ الْجَوْرِ وَ كَثُرَ الْإِدْغَالُ فِي الدِّينِ- وَ تُرِكَتْ مَحَاجُّ السُّنَنِ فَعُمِلَ بِالْهَوَى- وَ عُطِّلَتِ الْأَحْكَامُ وَ كَثُرَتْ عِلَلُ النُّفُوسِ- فَلاَ يُسْتَوْحَشُ لِعَظِيمِ حَقٍّ عُطِّلَ- وَ لاَ لِعَظِيمِ بَاطِلٍ فُعِلَ- فَهُنَالِكَ تَذِلُّ الْأَبْرَارُ وَ تَعِزُّ الْأَشْرَارُ- وَ تَعْظُمُ تَبِعَاتُ اللَّهِ سُبْحَانَهُ عِنْدَ الْعِبَادِ-.

ص:73

فَعَلَيْكُمْ بِالتَّنَاصُحِ فِي ذَلِكَ وَ حُسْنِ التَّعَاوُنِ عَلَيْهِ- فَلَيْسَ أَحَدٌ وَ إِنِ اشْتَدَّ عَلَى رِضَا اللَّهِ حِرْصُهُ- وَ طَالَ فِي الْعَمَلِ اجْتِهَادُهُ- بِبَالِغٍ حَقِيقَةَ مَا اللَّهُ سُبْحَانَهُ أَهْلُهُ مِنَ الطَّاعَةِ لَهُ- وَ لَكِنْ مِنْ وَاجِبِ حُقُوقِ اللَّهِ عَلَى عِبَادِهِ- النَّصِيحَةُ بِمَبْلَغِ جُهْدِهِمْ- وَ التَّعَاوُنُ عَلَى إِقَامَةِ الْحَقِّ بَيْنَهُمْ- وَ لَيْسَ امْرُؤٌ وَ إِنْ عَظُمَتْ فِي الْحَقِّ مَنْزِلَتُهُ- وَ تَقَدَّمَتْ فِي الدِّينِ فَضِيلَتُهُ- بِفَوْقِ أَنْ يُعَانَ عَلَى مَا حَمَّلَهُ اللَّهُ مِنْ حَقِّهِ- وَ لاَ امْرُؤٌ وَ إِنْ صَغَّرَتْهُ النُّفُوسُ- وَ اقْتَحَمَتْهُ الْعُيُونُ- بِدُونِ أَنْ يُعِينَ عَلَى ذَلِكَ أَوْ يُعَانَ عَلَيْهِ فَأَجَابَهُ ع رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِهِ- بِكَلاَمٍ طَوِيلٍ يُكْثِرُ فِيهِ الثَّنَاءَ عَلَيْهِ- وَ يَذْكُرُ سَمْعَهُ وَ طَاعَتَهُ لَهُ فَقَالَ ع إِنَّ مِنْ حَقِّ مَنْ عَظُمَ جَلاَلُ اللَّهِ سُبْحَانَهُ فِي نَفْسِهِ- وَ جَلَّ مَوْضِعُهُ مِنْ قَلْبِهِ- أَنْ يَصْغُرَ عِنْدَهُ لِعِظَمِ ذَلِكَ كُلُّ مَا سِوَاهُ- وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ كَانَ كَذَلِكَ لَمَنْ عَظُمَتْ نِعْمَةُ اللَّهِ عَلَيْهِ- وَ لَطُفَ إِحْسَانُهُ إِلَيْهِ فَإِنَّهُ لَمْ تَعْظُمْ نِعْمَةُ اللَّهِ عَلَى أَحَدٍ- إِلاَّ ازْدَادَ حَقُّ اللَّهِ عَلَيْهِ عِظَماً- وَ إِنَّ مِنْ أَسْخَفِ حَالاَتِ الْوُلاَةِ عِنْدَ صَالِحِ النَّاسِ- أَنْ يُظَنَّ بِهِمْ حُبُّ الْفَخْرِ- وَ يُوضَعَ أَمْرُهُمْ عَلَى الْكِبْرِ- وَ قَدْ كَرِهْتُ أَنْ يَكُونَ جَالَ فِي ظَنِّكُمْ أَنِّي أُحِبُّ الْإِطْرَاءَ- وَ اسْتِمَاعَ الثَّنَاءِ وَ لَسْتُ بِحَمْدِ اللَّهِ كَذَلِكَ- وَ لَوْ كُنْتُ أُحِبُّ أَنْ يُقَالَ ذَلِكَ- لَتَرَكْتُهُ انْحِطَاطاً لِلَّهِ سُبْحَانَهُ- عَنْ تَنَاوُلِ مَا هُوَ أَحَقُّ بِهِ مِنَ الْعَظَمَةِ وَ الْكِبْرِيَاءِ- وَ رُبَّمَا اسْتَحْلَى النَّاسُ الثَّنَاءَ بَعْدَ الْبَلاَءِ- فَلاَ تُثْنُوا عَلَيَّ بِجَمِيلِ ثَنَاءٍ- لِإِخْرَاجِي نَفْسِي إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ إِلَيْكُمْ مِنَ التَّقِيَّةِ- فِي حُقُوقٍ لَمْ أَفْرُغْ مِنْ أَدَائِهَا وَ فَرَائِضَ لاَ بُدَّ مِنْ إِمْضَائِهَا- فَلاَ تُكَلِّمُونِي بِمَا تُكَلَّمُ بِهِ الْجَبَابِرَةُ- وَ لاَ تَتَحَفَّظُوا مِنِّي بِمَا يُتَحَفَّظُ بِهِ عِنْدَ أَهْلِ الْبَادِرَةِ- وَ لاَ تُخَالِطُونِي بِالْمُصَانَعَةِ وَ لاَ تَظُنُّوا بِي اسْتِثْقَالاً فِي حَقٍّ قِيلَ لِي- وَ لاَ الْتِمَاسَ إِعْظَامٍ لِنَفْسِي- فَإِنَّهُ مَنِ اسْتَثْقَلَ الْحَقَّ أَنْ يُقَالَ لَهُ- أَوِ الْعَدْلَ أَنْ يُعْرَضَ عَلَيْهِ كَانَ الْعَمَلُ بِهِمَا أَثْقَلَ عَلَيْهِ- فَلاَ تَكُفُّوا عَنْ مَقَالَةٍ بِحَقٍّ أَوْ مَشُورَةٍ بِعَدْلٍ- فَإِنِّي لَسْتُ فِي نَفْسِي بِفَوْقِ أَنْ أُخْطِئَ- وَ لاَ آمَنُ ذَلِكَ مِنْ فِعْلِي- إِلاَّ أَنْ يَكْفِيَ اللَّهُ مِنْ نَفْسِي مَا هُوَ أَمْلَكُ بِهِ مِنِّي- فَإِنَّمَا أَنَا وَ أَنْتُمْ عَبِيدٌ مَمْلُوكُونَ لِرَبٍّ لاَ رَبَّ غَيْرُهُ- يَمْلِكُ مِنَّا مَا لاَ نَمْلِكُ مِنْ أَنْفُسِنَا- وَ أَخْرَجَنَا مِمَّا كُنَّا فِيهِ إِلَى مَا صَلَحْنَا عَلَيْهِ- فَأَبْدَلَنَا بَعْدَ الضَّلاَلَةِ بِالْهُدَى وَ أَعْطَانَا الْبَصِيرَةَ بَعْدَ الْعَمَى

ص:74

لغات

اذلالها (1):چهره ها و روشهاى آن(معالم دين).

ادغال:تباه كردن.

اسخف:ناتوان و كوچك كرد.

اجحف بهم:ريشۀ آنها را از بين برد.

اقتحمته:با حمله و از روى دشمنى داخل آن شد.

بادره:خشم گرفتن.

ترجمه

«اما بعد،خداوند سبحان به اين دليل كه من سرپرست شمايم براى من بر شما حقى قرار داده و نيز در مقابل براى شما همانند آن،حقى بر گردن من مقرر فرموده است،پس حق در مرحلۀ سخن و تعريف و توصيف،از همه چيز گسترده تر است،ولى هنگام عمل دايره اى كوچكتر و گستردگى كمترى دارد،هيچ كس را بر ديگرى حقى نيست مگر اين كه آن،ديگرى را نيز بر او حقى ثابت است.

(حق هميشه دو طرف دارد)اگر قرار بود حق به سود كسى باشد كه در برابر، ديگران را بر ذمّه او حقى و مسئوليتى نباشد،ذات اقدس پروردگار بود،نه آفريده هاى او،و اين ويژگى،به علّت قدرت او بر بندگان و گسترش عدالتش در امورى است كه فرمان حق در آنها جريان دارد ولى او،حق خود را بر بندگان و وظيفۀ آنها را چنين قرار داده است كه او را عبادت و اطاعت كنند و در برابر، پاداش آنان را بر خود حقّى قرار داد و اين تفضّلى از او بر بندگان است نه به خاطر استحقاق آنان.

از جمله حقوقى كه خداوند مقرر فرموده است حق برخى از مردم بر ديگرى است،و اين حقوق را آن چنان با يكديگر متقابل و براى افراد مساوى قرار داده است كه هر كدام از آنها ديگرى را در پى دارد،و هيچ قسمت از آن جز با واجب شدن قسمت ديگر ثابت نمى شود.

بزرگترين حق از اين حقوق واجب الهى،حقّ والى بر رعيت و حق مردم بر گردن فرمانرواست،و اين فريضه اى است كه خداوند سبحان براى هر يك بر گردن ديگرى واجب فرموده و آن را مايۀ الفت و باعث شرافت دينشان

ص:75


1- اذلال جمع ذلّ:رفق و مدارا...،ذلّ الطريق:راه هموار شده در اثر رفت و آمد(منجد الطلاّب).

قرار داده است،پس صلاح امّت تنها در سايۀ صالح بودن فرمانرواست،و از طرفى فرمانروا صالح نمى شود،مگر اين كه رعيت صلاح و استقامت يابد،و هر گاه ملّت حقّ والى و فرمانرواى خود را ادا كند و بر عكس فرمانروا نيز حق رعيت را رعايت كند،حق ميان آنها قوت و عزّت يافته و راههاى ديانت مستقيم و نشانه هاى دادگرى معتدل شده و سنتهاى شرعى در راه خود به جريان خواهد افتاد،و آن گاه،زمان،زمان صلح مى شود و در آن موقع براى ادامۀ حكومت اميدوارى زياد شده و طمع دشمنان مبدّل به يأس و نااميدى مى شود.

امّا،وقتى كه رعيّت بر والى چيره شود،يا فرمانروا نسبت به مردم استبداد به كار برد،در آن موقع است كه اختلاف آراء پيش آيد و نشانه هاى ظلم و ستم آشكار شود و دستبرد در برنامه هاى دينى بسيار مى شود،و بزرگراههاى سنن و آداب مذهبى متروك خواهد ماند،و كارها بر طبق هوا و هوس انجام خواهد يافت،از حقوق بزرگى كه تعطيل مى شود و باطلهاى سترگى كه رواج مى يابد هيچ كسى را وحشتى نيست.

در چنين وضعى نيكان خوار و بى مقدار و بدان نيرومند و عزيز و كيفرهاى الهى بر بندگان سنگين و بزرگ خواهد شد،بنا بر اين هر كدام از شما ديگرى را در اداى اين حقوق نصيحت و در انجام دادن آن به خوبى همكارى كنيد.

هيچ كس را توانى نيست كه طاعتى شايستۀ خداوند انجام دهد،اگر چه سخت براى بدست آوردن خشنودى پروردگار حرص بورزد و در انجام دادن عبادات كوشش فراوان كند،امّا از حقوق واجب الهى بر بندگان است كه به اندازۀ قدرت و توانايى خود براى برقرارى حق و عدالت،يكديگر را نصيحت كنند،در جامعه كسى نيست كه براى انجام دادن وظيفۀ خود نياز به كمك پروردگار نداشته باشد،اگر چه درجه و مقامش در رسيدن به حقّ،بالا و سابقه اش در دين زياد باشد،و بر عكس هيچ شخصى يافت نمى شود كه نتواند كمك به حق كند يا از آن كمك بگيرد،اگر چه مردم او را كوچك شمرده و با ديدۀ حقارت بنگرند.» پس از بيانات فوق،يكى از ياران آن حضرت از جاى برخاست و با

ص:76

سخنان طولانى كه در مدح و ثناى آن بزرگوار ايراد كرد،پاسخ مثبت داد و آمادگى خود را براى شنيدن و عمل به دستورهاى او در تمام اوضاع و احوال ابراز كرد،و سپس امام(علیه السلام)به گفتار خود چنين ادامه دادند.

«سزاوار است كسى كه حلال الهى در نظر او بزرگ و مقام حق در قلبش با عظمت است به جز حق همه چيز پيش او كوچك باشد،و سزاوارترين كس به اين مقام،شخصى است كه نعمت خدا بر او افزون است و مشمول لطف و احسان خاصّ حقّ تعالى مى باشد زيرا،هر اندازه نعمت خدا بر كسى زياد شود حقّ خدا بر گردن او بسيار باشد و وظيفه اش سنگينتر،از بدترين حالات زمامداران در نزد صالحان آن است كه گمان برده شود،آنان فخر و مباهات را دوست داشته و كارشان صورت خودستايى به خود گيرد،من از اين امر ناراحتم كه در گمان شما چنين خطور كند كه از تمجيد و تعريف زياد خوشم مى آيد،ولى خداى را سپاس كه چنين نيستم و اگر هم دوست مى داشتم كه مرا تمجيد كنند،به دليل خضوع در برابر عظمت و كبريايى پروردگار،كه ويژۀ اوست،آن را ترك مى كردم،اگر چه برخى از مردم در برابر تلاشها و مجاهدتهايشان ستايش را دوست مى دارند،اما شما مرا با سخنان زيباى خود نستاييد،زيرا،من مى خواهم خود را از مسئوليت حقوقى كه بر گردنم هست خارج كنم،يعنى حقوقى كه خداوند و شما بر من داريد كه بطور كامل از انجام دادن آن فراغت نيافته ام،و واجباتى كه بجاى نياورده ام و بايد آنها را به مرحله اى اجرا در آورم.بنا بر اين آن گونه كه با فرمانروايان ستمگر سخن مى گوييد با من نگوييد و چنان كه نزد حكّام خشمگين خود را جمع و جور مى كنيد پيش من چنان نباشيد و بطور ظاهر سازى و ساختگى با من رفتار نكنيد،هرگز گمان نداشته باشيد كه اگر حقّى به من گفته شود مرا گران مى آيد و يا بخواهم خود را بزرگ جلوه دهم،زيرا،شخصى كه شنيدن حق يا عرضه داشتن عدالت بر او،برايش ناگوار آيد، عمل كردن به آن براى او مشكل تر است،با توجه به اين،از گفتن سخن حق و يا مشورت عدالت خواهانه خوددارى نكنيد،زيرا،من خود را برتر از آن كه اشتباه كنم نمى دانم،و در كارها از آن ايمن نيستم مگر آن كه خدا مرا حفظ كند،من و شما

ص:77

بندگان مملوك خدائيم كه جز او پروردگارى نيست،او چيزى از ما را مالك است، كه ما خود،مالك آن نيستيم او ما را از گمراهى كه داشتيم نجات داده و به سوى رستگارى و هدايت رهنمون ساخت،و پس از نابينايى و كوردلى به ما بينايى و بصيرت عطا فرمود .»

شرح

غرض امام در اين فصل آن است كه وحدت و اتفاق آنان را براى عمل كردن به دستورهاى خود جلب كند و به اين سبب نخست اشاره فرموده است به اين كه هر كدام از دو طرف بر ديگرى حقى دارند كه بايد از عهدۀ آن برآيند:حق او بر گردن يارانش همان حق ولايت و سرپرستى است كه بر آنان دارد،و حق ياران بر او همان است كه رعيّت بر گردن والى و زمامدار خود دارد و لوازم اين حقوق متقابل را بايد طرفين رعايت كنند .

فالحقّ اوسع...قضائه ،اهميت حق خود را بر ذمّه اصحابش بيان كرده و آن را اثبات فرموده است،و گويا آنها را به دليل كم انصافى و رعايت نكردن آن توبيخ و سرزنش كرده است،و منظور حضرت از جملۀ بالا آن است كه مردم وقتى در صدد تعريف و توصيف زبانى براى حق برآيند زمينۀ آن بسيار گسترده است،چون بر زبان راندن ساده است،ولى هر گاه حاكم بر حق و عادلى ميان آنان حاضر شده و عمل كردن به حق را از ايشان بخواهد عرصه بر آنها تنگ مى شود زيرا عملا زير بار حق رفتن و به عدالت رفتار كردن كارى دشوار است، چون لازمۀ آن ترك بعضى از خواسته هاى دل و امور مورد پسند انسان است، در اين عبارت از باب استعاره،براى كلمۀ حق«صفت سعه و ضيق را كه از لوازم جا و مكان محسوس است آورده است زيرا حق را به اعتبار اين كه دامنۀ توصيف آن زياد و عمل كردن به آن دشوار است تشبيه به مكانى كرده است كه براى بعضى امور وسيع و پهناور است ولى گنجايش امور ديگرى را ندارد.

و لا يجرى لاحد الا جرى عليه ،حضرت با بيان اين جمله حق را براى آنان

ص:78

تشريح فرموده و نفوس آنها را براى عمل كردن به آن آماده ساخته است،و سپس در جملۀ: و لا يجرى عليه الاجرى له كه سبب سودآورى حق را يادآورى فرموده به دلهاى آنان اطمينان و آرامش داده است .

و بار ديگر با جملۀ لو كان لأحد أن يجرى... با يك قضيّۀ شرطيۀ متصله حق خدا را بر گردن آنان اثبات و تشريح فرموده است.

لقدرته...صروف قضائه ،در اين عبارت علّت استدلال فوق و ملازمۀ ميان مقدم و تالى را كه در قضيّۀ شرطيه گذشت،بيان مى دارد و با دو دليل، اولويّت ذات خداوندى را براى اين ويژگى-كه تنها علت سودآورى حق متوجه او باشد نه،سبب ديگر آن-اثبات مى فرمايد:

1-خداوند توانايى كامل براى انتقام و گرفتن حق خود دارد.

2-هيچ شخصى را بر او حقّى نيست،زيرا عدالتش در تمام متصرفاتش جارى و سارى است.پس از اين كه در جملۀ بالا اولويت حق تعالى را اثبات فرموده است در جملۀ بعد: و لكنّه تعالى جعل...عليه با استثنا كردن نقيض تالى،آن را نفى كرده است كه توضيح آن چنين است:خداوند براى خود بر گردن بندگان حقّى قرار داده كه او را اطاعت كنند تا براى آنان نيز حقّى بر عهدۀ خداوند ثابت شود كه عبارت از پاداش عبادت است،و به اين طريق ثابت مى شود كه در مورد خداوند تواناى دادگر،نيز حق يك طرفه نيست،بلكه همان طور كه بندگان را بر انجام دادن عبادات موّظف فرموده است،پاداش و جزاى كارهاى آنان را هم وظيفه اى بر عهدۀ خود مقرر ساخته است،و با اين بيان عموميّت اين مطلب ثابت مى شود كه:حق،امرى متقابل است حتى در مورد ذات اقدس حق.

مضاعفه الثواب...اهله ،در اين جمله امام امر را بالاتر برده و توجه داده است كه آنچه خدا بر عهدۀ خود قرار داده مهمتر از حقّى است كه براى خود بر گردن ديگران مقرر فرموده چنان كه قرآن مى گويد: «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ»

ص:79

«أَمْثالِها وَ» (1)»،علاوه بر آن كه اين تعيين مسئوليت بر عهدۀ خود بر او واجب نيست ولى از باب تفضّلى است كه ذات اقدس او سزاوار آن است و آن خود نيز جزئى از نعمتهاى بى پايان اوست،تا آن كه بندگان بياموزند و با بهترين وجه در ادا كردن حقوق و انجام دادن وظايف واجب خود بكوشند و متخلّق به اخلاق الهى شوند،و اين تفضّل خداوند را با افزونى شكر و سپاس او جبران كنند.

اقسام حقوق ثمّ جعل سبحانه...ببعض ،اين جمله از سخنان حضرت همانند مقدمه اى است براى اثبات اين كه حق او بر گردن مردم امر واجبى از سوى خداوند است، تا آنان را بيشتر وادار به انجام دادن آن كند،و مى فرمايد:حقوقى كه هر يك از افراد مردم بر ديگرى دارد خود از حقوق خداوند است،زيرا حقّ خدا اطاعت اوست و اداى اين حقوق هم اطاعت خداست و حقوق واجب الهى اينهاست:

1-حق پدر و مادر بر گردن فرزند و عكس آن.

2-حق هر يك از زن و شوهر بر يكديگر.

3-و حق والى و فرمانده بر رعيت و فرمانبر و عكس آن.

فجعلها تتكافأ فى وجوهها ،در دنبالۀ ذكر بعضى از اقسام حقوق تقابل ميان حق و مسئوليت را بيان فرموده است كه خداوند در مقابل هر حقى وظيفه اى براى صاحبش قرار داده است،از باب مثال،حق زمامدار پيروى دستورهاى او،و حق مردم هم عدالت و حسن رفتار اوست،و هر كدام از اينها در برابر ديگرى لازم است.

ص:80


1- سوره انعام(6)آيه(159) [1]يعنى:پاداش هر عمل نيك ده برابر آن عمل است.

بزرگترين حق: و اعظم ما افترض اللّه... ،امام عليه السلام در اين فراز از سخنان خود حقوق متقابل والى و رعيت را از بزرگترين حقوق دانسته است، زيرا:اكثر مصالح معاش و معاد انسانها بر محور آن مى چرخد،و سپس با جملۀ فريضة فرضها اللّه...على كلّ بر اهميت و وجوب آن تاكيد فرموده است.

ويژگيهاى حقوق متقابل والى و رعيت: فجعلها نظاما...عند العباد ،امام در اين قسمت از سخنان خود امورى را كه لازمۀ حقوق متقابل والى بر رعيت و عكس آن است بيان فرموده:

1-در صورتى كه هر يك از دو طرف وظيفۀ خود را انجام دهند،اين حقوق باعث الفت و مهربانيشان مى شود،و ما بارها در گذشته يادآور شده ايم كه بزرگترين هدف صاحب شريعت ايجاد الفت و مهربانى است،و هدف از اجتماع مردم براى نماز كه شبانه روز پنج مرتبه در مساجد و هفته اى يك بار در روز جمعه و سالى دوبار در دو عيد فطر و قربان بر پا مى شود نيز به وجود آوردن پيوند الفت و مهربانى در ميان افراد است،و از طرفى عمل كردن به حق و عدالت و گرد آمدن براى پيروى از رهبر و زمامدار عادل،خود از علل و موجبات انس و الفت و دوستى و محبت در راه خداست،و اين باعث مى شود كه مردم همانند يك تن شوند كه به مصالح خودآگاه و به آن عمل مى كند و مفاسد خويش را مى شناسد و از آن دورى مى جويد.

2-دومين فايده و ويژگى حقوق متقابل زمامدار و رعيت آن است كه خداوند آن را مايۀ عزت و سر بلندى دين و مسلمانان قرار داده است،و روشن است كه هر گاه اجتماع،سبب الفت و محبت شود،باعث بزرگى و قوّت و مغلوبيت دشمنان و اعزاز و احترام دين نيز خواهد بود ،و در اين مورد امام(علیه السلام) تاكيد فراوان دارد كه خير و صلاح رعيت وابسته به خير و صلاح فرمانرواست، و اين امرى است كه كليۀ عقول آن را مى پذيرند و تمام انديشه هاى حقيقت جو با

ص:81

آن موافقند،چنان كه گويند:«هر گاه فرمانده استقامت و استوارى داشته باشد، رعيت هم در رستگارى و هدايت خواهند بود (1)»و شاعرى چنين گويد:

«تا وقتى جامعه اهل صلاح و سداد باشند،امور را به فرمانروايان صالح و نيكوكار واگذار خواهند كرد.

ولى اگر از حق رو گردان شوند رهبرى آنان به دست اشخاص بد،و ناشايست خواهد افتاد (2).» و نيز بيان فرموده است كه صلاح حال فرمانروايان هم وابسته به صلاح حال مردم و پيروى آنها از زمامدارشان است و بر عكس تباهى روزگار آنان نيز بستگى به مخالفتشان با رأى والى دارد،پس موقعى كه هر دو طرف حقوق متقابل خود را درست ادا كنند،حق ميان ايشان عزّت پيدا خواهد كرد،مخالفى براى آن وجود نخواهد داشت.

3-فايدۀ سوم حقوق متقابل والى و فرمانروا بر پايى راه و روشهاى دين به وسيلۀ پا فشارى در قوانين دين و عمل به آنهاست.

4-فايدۀ چهارم:آنجا كه شايستۀ عدل و مقام دادگسترى است آن چنان به عدالت گرايد كه از جور و ستمگرى نشانى در آن نباشد.

5-آداب و سنن بدون كمترين انحرافى در جهت و مسير خود به جريان خواهد افتاد.

6-در بارۀ فايدۀ ششم امام مى فرمايد:زمان،زمان صلاح مى شود،شارح در مقام شرح مى گويد:نسبت دادن صلاح به زمان،از باب مجاز است زيرا صلاح در حقيقت به مردم زمان و نظم و هماهنگى كارهاى دنيوى و اخروى آنان بر مى گردد،

ص:82


1- تهدى الرعية ما استقام الرئيس،ظاهرا ضرب المثلى است.
2- تهدى الامور باهل الراى ما صلحت فان تولّت فبالاشرار تنقاد

و چون زمان ظرف وقوع تمام اينهاست و زمان از عواملى است كه صلاح و فساد را مهيّا مى كند آن را گاهى به صلاح و زمانى به فساد متّصف مى كند.

7-آخرين فايده:اميدوارى براى بقاى آن حكومت زياد شده و بر عكس،طمع دشمنان و اميد آنان به نابودى و فساد حكومت،به يأس و نوميدى مبدّل مى شود.

زيانهاى ناشى از عدم رعايت حقوق متقابل از ناحيۀ فرمانروا و مردم فاذا غلبت... ،اين فرمايش امام(علیه السلام)اشاره به بسيارى از ناگواريهايى است كه در صورت مخالفت رعيّت با دستورهاى زمامدار و ظلم و استبداد او نسبت به مردم لازم مى آيد،و آنها از اين قرارند:

1-اختلاف آرا و عقايد كه از آن به عنوان اختلاف كلمه تعبير فرموده است،زيرا اختلاف عقيده علت اختلاف در كلمه و باعث پيدايش فرقه هاى گوناگون مى شود.

2-علامتها و نشانه هاى جور و ستم آشكار مى شود،و اين امرى روشن است چون با نبودن اسباب عدل،فقدان عدل و ظهور ظلم و ستمگرى ضرورى است.

3-فساد و تباهى در دين زياد مى شود،زيرا نظرات مردم با رأى پيشواى عادل كه جمع كنندۀ آراء است هماهنگى ندارد و هر فردى به جانب خواستۀ خود كه تباه كنندۀ دين و مخالف با آن است،مى رود.

4-راه و روش آداب و سنتها،از جانب زمامدار به واسطۀ ستمگريهايش، و از ناحيۀ مردم،به علّت بر هم خوردن نظام فكريشان،متروك خواهد ماند.

5-كارها بر پايۀ هوسها و تمايلات نفسانى انجام مى شود و علت آن قبلا گذشت.

6-تعطيل احكام شرع كه در اثر عمل بر طبق هوا و هوس واقع مى شود.

7- «و كثرة علل النفوس» شارح براى«علل»دو معنى آورده است از اين قرار:

ص:83

الف:فراوانى بيماريهاى اخلاقى و گرفتار شدن به عادتهاى زشت از قبيل:

غش در معاملات،بيمارى حسد،دشمنيها،خود پسنديها،كبر،غرور و جز اينها.

ب:مراد از علل نفوس:صورتهاى واقعى عمل به منكرات است،از باب مثال:هر گاه شخصى گناهى را مرتكب مى شود عقيده و انديشۀ فاسدى را به وجود آورده است .

8-از تعطيل شدن حق،هر چند بزرگ و مهم باشد،براى كسى وحشت و ناراحتى پيدا نمى شود،و علت آن عادت كردن مردم به پايمال شدن حقوق و تعطيل احكام الهى است،و در مقابل نيز اگر بزرگترين گناهان و كارهاى باطل صورت گيرد،احساس مسئوليت نمى شود،زيرا همگانى است و مطابق هوسهاى عموم انجام يافته است.

9-نيكان خوار مى شوند،زيرا حق با تعطيل شدنش خوار شده است و آنها هم كه اهل حقّند،خوار مى شوند.

10-بدها پس از آن كه در دولت و عزت حق خوار بودند به دليل آن كه اهل باطلند،با عزّت يافتن باطل،عزّت و بها پيدا خواهند كرد.

11-مردم به دليل خارج شدن از اطاعت و عبادت خداوند،دچار بزرگترين كيفرها و مجازاتها خواهند شد .

امام عليه السلام پس از آن كه پى آمدهاى فرمانبردارى و نافرمانى خداوند سبحان را بيان كرده،مردم را توصيه فرموده است كه يكديگر را براى عمل كردن به حق و كمك به آن،سفارش و تشويق كنند.

فليس احد...من الطاعة له ،در اين عبارت امام عليه السلام دستور خود را در بارۀ امر به اطاعت پروردگار تاكيد و مبالغه فرموده و چنين بيان مى كند كه از ميان مردم،كسى كه بتواند حق اطاعت الهى را ادا كند بسيار اندك است،اگر چه براى انجام دادن كارهاى عبادى كه باعث خشنودى خداوند متعال مى شود،سعى فراوان

ص:84

داشته باشد و كوشش بسيار كند ،امّا اكنون كه بندگان خدا نمى توانند حق مطلب را ادا كنند،لازم است كه به اندازۀ قدرت و توان خود،از جدّ و جهد و خير انديشى و كمك به يكديگر براى برقرارى حقوق الهى در ميان خود كوتاهى نكنند .

و ليس امرو و إن عظمت...حمّله اللّه تعالى من حقّه... ،معناى اين عبارت آن است كه آدمى به هر درجه و مقام از عبادت پروردگار برسد باز هم در عبادت و اطاعت نيازمند به كمك و معاونت است،زيرا،از طرفى خداوند متعال تكليف هر كس را به اندازۀ طاقت و توانش قرار داده،و از طرفى ديگر قدرت و توانايى در برخى اعمال عبادى مشروط به كمك ديگرى است،بنا بر اين هيچكس بى نياز از كمك نيست.

و لا امرؤ و ان صغّرته النفوس...،او يعان عليه .در اين جمله امام(علیه السلام)اين مطلب را بيان داشته است كه سزاوار هيچكس نيست خود را كمتر از آن بداند كه در اطاعت از خدا كمك بگيرد،و يا مورد كمك واقع شود،زيرا،اگر چه شخصى را همۀ مردم كوچك بشمارند،حد اقل مى تواند،به اطاعت خداوند و اداى حق او به مردم كمك كند،هر چند به عنوان قبول كردن و پذيرفتن صدقات باشد،و نيز مردم مى توانند به وسيلۀ او يكديگر را در اطاعت حق تعالى كمك كنند به اين طريق كه به او مقامى و موقعيتى اجتماعى بدهند تا دوستى آنها را محكم يا از آنان دفع ضرر كند.

كلمۀ اقتحام در جملۀ و اقتحمته العيون كه به معناى هجوم آوردن و به عنف داخل شدن مى باشد،در اين مورد به عنوان استعاره به كار رفته است،زيرا وقتى جامعه از روى تكبّر كسى را كوچك شمارد و با ديدۀ حقارت به او بنگرد مانند آن است كه او را مورد حمله قرار داده و به زور بر او وارد شده است.

و غرض از ايراد اين جمله آن است كه مردم را وادار كند تا از يكديگر كمك بگيرند و در امور دينى با هم متّحد باشند،و چنان نباشند كه ناتوانان و

ص:85

حاجتمندان بر اثر ضعف و احتياجشان خوار و بى ارزش شمرده شوند و بر عكس،اغنياء نسبت به نيازمندان بى اعتنا باشند و نيرومندان بر ضعفا و ناتوانان تكبّر ورزيده و آنها را حقير شمارند،بلكه همۀ آنان به سبب اتّحاد همانند يك تن باشند .

پاسخ به كسى كه در مدح آن حضرت مبالغه كرد:اما آنچه از سخنان امام در پاسخ شخصى كه برخاست و او را بسيار ستود،برمى آيد،آن است كه مى خواهد او را از زياده روى در تعريف و ستايشهاى فراوان منع كند،و يا اين كه بطور كلّى ستودن اشخاص را جلو رويشان اگر چه سزاوار آن باشند،از كارهاى ناپسند و زشت به حساب آورد و علّت آن هم روشن است،زيرا اين عمل در بيشتر اشخاص باعث پيدايش خود بزرگ بينى و خود پسندى،در نفس و كردار مى شود .

انّ من حق من عظم...احسانه اليه ،در اين جمله حضرت(علیه السلام)با يك استدلال منطقى توضيح داده است كه:هر كس مورد لطف و احسان و نعمت فراوان الهى واقع شود سزاوار است كه غير از ذات اقدس او،همه چيز در نظرش حقير و كوچك شمرده شود.

صورت استدلالى كه در اين سخن امام(علیه السلام)مقدّر است قياسى است مركب از شكل اول كه مقدمات آن چنين است:

مقدمۀ اول(صغرى):هر كس كه مورد لطف و عنايت و احسان و نعمت حق تعالى واقع شود سزاوار است كه از همه بيشتر عظمت و احترام الهى دل و جان او را فرا گيرد.

مقدمه دوم(كبرى):و هر كس چنين باشد(از همه بيشتر....)شايسته است كه بجز ذات پروردگار همه چيز در نزد او حقير و كوچك به شمار آيد.

شارح،مقدمۀ اول را جملۀ: «انّ من حقّ من عظم...» گرفته است، و راجع به مقدمه دوم قياس مى گويد:از عبارت «لعظم ذلك» استفاده مى شود

ص:86

يعنى به دليل عظمت و بزرگى خدا در دل او،لازم است كه همه چيز،جز حق تعالى در نظر او كوچك و حقير باشد،آنچه در اين استدلال منطقى بيان شده گر چه قاعدۀ كلى و مطلب عمومى است ولى در حقيقت مراد،خود حضرت است،زيرا بزرگترين نعمت خداوند،در دنيا خلافت مسلمين و در آخرت هم كمالات معنوى است كه همۀ آنها،ويژۀ وجود خود اوست،بنا بر اين او خود سزاوارترين مردم است كه جلال الهى و عظمت ربّانى قلب و روح او را فرا گرفته باشد و به آن سبب همه چيز جز خداوند در نظرش بى ارزش و حقير نمايد .

و من اسخف حالات الولاة...و الكبرياء ،امام(علیه السلام)در اين قسمت از سخنان خود به منظور تكميل مطلب فوق،گويا مى خواهد چنين بيان كند:كسى كه بايد همه چيز بجز ذات پروردگار در نظرش بى مقدار باشد،سزاوار نيست كه بر خود ببالد و فخر و مباهات را دوست بدارد،و خود را بزرگ بداند و يا حتى چنين گمانى در بارۀ او بشود،زيرا اين دو صفت ويژۀ خداوند است و هيچ كس در خور آن نيست،و نيز نبايد چنان باشد كه او را مانند جبّاران مورد خطاب قرار دهند و همچون ستمگران احترام كنند ، و قد كرهت... در اين جمله تصريح فرموده است كه مراد از شخص مورد ذكر،خود آن حضرت است.

و لو كنت احبّ ان يقال فى ذلك ،اين سخن كه امام مقام خود را پايين آورده و امر معمولى را كه در اغلب اشخاص وجود دارد براى خود پذيرفته ولى سپس به دليل ديگرى خود را تبرئه مى فرمايد،به اين بيان كه:اگر به فرض هم تحت تأثير لذّت جويى واقع شده و آن را دوست داشته ام،امّا به علّت اين كه خود را كوچكتر از آن مى دانم كه متّصف به عظمت و كبريايى شوم كه ويژۀ ذات حق تعالى است،آن را ترك گفته و دوستى آن را از دلم بيرون كرده ام،و در اين فرمايش امام عليه السلام به موضوع ديگرى نيز اشاره فرموده است كه:زياده

ص:87

روى در ستايش شخص باعث پيدايش تكبر مى شود و به اين سبب امام آن را دوست نمى دارد و ترك كرده است .

و ربّما استحلى الناس الثناء بعد البلاء ،در اين عبارت حضرت(علیه السلام)كسى را كه برخاست و زياد او را ستود،در عملش معذور دانسته و گوئى چنين مى فرمايد:اى ستايشگر تو در كار خود معذورى چون مى بينى كه هميشه براى خدا مى كوشم و جهاد مى كنم و هم ديگران را بر آن بسيار تشويق مى كنم و عادت مردم است كه هر گاه جمعى در جهاد و يا ديگر عبادات و اعمال نيك،به خوبى از عهده برآيند،ستايش را در بارۀ آنان حق و بجا مى دانند.

فلا تثنوا علىّ بجميل ثناء...من امضائها ،پس از آن كه در جملۀ قبل مرد ثناگو را،به علت اين كه دل آزرده نشود،معذور دانست،در اين عبارت تكليف را روشن كرده و اصل مقصود را بيان فرموده است كه:درست است كه معمول چنين و ليكن مرا از اين قاعده مستثنا كنيد و اگر چه مى بينيد كه بسيار در راه حق مى كوشم مرا ثنا نگوييد و ستايش نكنيد.چرا كه من در حقيقت وظيفۀ خود را در برابر خدا و شما مردم كه بر گردنم باقى است و تاكنون از عهدۀ آن بر نيامده ام،انجام مى دهم.وظيفۀ الهى من عبارت است از سپاس نعمتهاى او و بجا آوردن كارهاى واجب،و وظيفۀ مردمى من راهنمايى و هدايت شما به سوى حقيقت و بهترين راه و عمل بر طبق آن است.

توضيح مترجم:(اين معنى كه گذشت بر تقديرى است كه عبارت متن من التقيّه باشد چنان كه در نسخۀ شرح ابن ابى الحديد،و خويى و فيض الاسلام چنين است) ولى بر طبق نسخه اى كه از خط مرحوم سيد رضى نقل شده كه متن اين نسخه نيز چنين است معناى آن چنين مى شود:اگر در عبادت خدا مى كوشم و براى راهنمايى شما جديت دارم فقط به علت توجّه به خدا و حقانيّت ذات بارى تعالى است و موقعى كه چنين باشد چگونه در مقابل عبادات و اعمال خود

ص:88

استحقاق ستايش و تمجيد داشته باشم.اين طرز بيان امام حاكى از كمال تواضع اوست و درسى است كه تا چه حدّ بايد انسان در پيشگاه حق تعالى اخلاص داشته باشد و دل را از دوستى باطل و ميل به آن باز دارد و نيز از خصوصيات آن حضرت است كه خدا را فقط براى خدا عبادت مى كرد و توجّهى به غير نداشت،نه ترسى از غير او داشت و نه طمعى .

فلا تكلّمونى...بعدل ،در اين عبارت،حضرت به منظور راهنمايى و ارشاد ياران خود كه چگونه رفتارى با او داشته باشند،از چند چيز آنها را باز داشته است:

1-چنان كه معمولا با ستمگران سخن مى گويند-مثلا آنها را زياد تمجيد مى كنند-با او چنين سخن نگويند،زيرا اين عمل در نفس شخص مورد ستايش ايجاد غرور و تكبّر مى كند و نيز چون او جبّار و ستمگر نيست اين كار، توصيف از چيزى در غير مورد و محلّ خود مى باشد.

2-محافظه كاريهايى كه معمولا نزد بعضى از پادشاهان و زمامداران خشمگين و زود رنج به عمل مى آيد-مثلا از ترس يا احترام در پيش آنان با هم شوخى نمى كنند يا از حرف زدن خوددارى مى كنند و يا با آنها مشورت انجام نمى دهند و حتى به اين سبب ايشان را از برخى امور آگاه نمى سازند و جلو روى آنها ايستاده باقى مى مانند و نمى نشينند-نزد او به عمل نياورند،چرا كه اين ملاحظه كاريها بسيارى از مصالح امور را از بين مى برد و موجب آن مى شود كه نفس،شيفتۀ فخر و مباهات و كبر و خود بزرگ بينى شود،و نيز اين كار مانند مورد قبلى وضع شيئى در غير ما وضع له است.

3-با او در گفتار و رفتار،ظاهر سازى و دورويى نداشته باشند،زيرا اين كار،سبب تباهى دين و دنيا خواهد بود.

4-اگر چه تحمل حق تلخ است ولى او تذكر مى دهد كه مبادا تصور

ص:89

كنند كه شايد از حقيقت گويى خوشش نمى آيد و در مقابل حرف حق ناراحت مى شود.امام(علیه السلام)لفظ«مرار»(تلخى)را براى سختى و دشوارى حق استعاره فرموده است،چون عدالت او و آنچه لازمۀ عدل است كه قبول حق به هر صورت باشد راهنمايى مى كند كه اين گمان را به او نبرند كه او بزرگى خودش را طالب است،و دليلش آن است كه امام(علیه السلام)به غير خودش كه شايستۀ عظمت و ستايش است يعنى خداوند،شناخت كامل دارد.

يك اصطلاح منطقى و استدلال قياسى: فانه من استثقل...اثقل .در اين جمله امام(علیه السلام)به منظور تأييد بر حقيقت پذيرى خود كه در سخن قبل بيان فرمود،با يك استدلال قياسى كه مى توان آن را به صورت شكل دوم (1)از اشكال چهارگانۀ منطقى در آورد،احتجاج فرموده است،كه به اين طريق بيان مى شود:

مقدمه اول:هر كس از شنيدن حرف حق و توصيف عدالت نگران و ناراحت شود،عمل بر طبق آن دو،بر او گرانتر و دشوارتر خواهد بود.

مقدمه دوم:امّا براى من عمل كردن به حق و عدالت هيچ گونه سختى و دشوارى ندارد،و اين خود كاملا از رفتار او كه بدون هيچ رنجشى با تمام وجود در خدمت حق و اجراى عدالت بود معلوم مى شود.

پس از بيان مقدمات نتيجۀ استدلال چنين است:كه حرفهاى حق ديگران و درخواست اجراى عدل و داد براى او گران و دشوار نيست.

5-مطلب پنجمى كه حضرت ياران خود را از آن منع فرموده آن است كه از حقيقت گويى و همفكرى و مشورت با او،در بيان و اجراى عدل و داد،خوددارى

ص:90


1- شكل دوم در صورتى تحقق مى يابد كه حدّ وسط در هر دو مقدمه محمول باشد و اين جا كلمۀ (دشوار)است.و شرايط آن:اختلاف دو مقدمه در سلب و ايجاب و كليت كبرا(مقدمه دوم)است و اين جا نيز چنين است مترجم().

نكنند،زيرا چنين ملاحظه كاريهايى مايۀ بروز باطل و فساد در جامعه خواهد شد.

فانّى لست....منّى ،حضرت در اين عبارت كه تواضع فرموده و خود را جايز الخطا و نيازمند به كمك پروردگار دانسته يارانش را بيش از پيش به همراهى و نزديك شدن به خود وادار كرده است.

الاّ ان يكفى اللّه من نفسى ،منظور از«نفسى»آن خصوصيّت نفسانى است كه آدمى را به كارهاى زشت و بد،وا مى دارد و امام از خدا مى خواهد كه او را از شرّ آن حفظ فرمايد زيرا او را براى اين امر از خود نيرومندتر مى داند،و در اين گفتار،عصمت و پاكى خود را در مقابل گناهان،از ناحيۀ پروردگار متعال مى بيند .

فانّما انا و أنتم... ،در اين عبارت تمام ياران را توجه مى دهد كه بايد همۀ ما در مقابل فرمان او تسليم و در پيشگاه عظمت او كمال ذلّت را داشته باشيم، زيرا به دليل اين كه تمام نفوس و خواسته ها و خاطره هاى آن از طرف اوست و او مبدأ و سرچشمه فيضها و استعدادهاست،لذا او مالك تمام آنها مى باشد.

آخرين سخن امام(علیه السلام)در اين خطبه: و اخرجنا ممّا كنّا فيه ،خدا ما را از آن بيرون برده است،يعنى از گمراهى دوران جاهليت پيش از اسلام و دورى از درك حقيقت و نيافتن راهى كه درست و صحيح بوده است،معناى راه يافتن به سوى خرا و آگاهى در امور دنيوى،و اين ويژگى تنها با بعثت پيامبر اكرم اسلام و پيشرفت نبوّت او برقار شد توفيق از خداوند است.

ص:91

208-گفتار آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

:اَللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعْدِيكَ عَلَى؟قُرَيْشٍ؟ وَ مَنْ أَعَانَهُمْ- فَإِنَّهُمْ قَدْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ أَكْفَئُوا إِنَائِي- وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي حَقّاً كُنْتُ أَوْلَى بِهِ مِنْ غَيْرِي- وَ قَالُوا أَلاَ إِنَّ فِي الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ- وَ فِي الْحَقِّ أَنْ تُمْنَعَهُ فَاصْبِرْ مَغْمُوماً أَوْ مُتْ مُتَأَسِّفاً- فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لِي رَافِدٌ وَ لاَ ذَابٌّ وَ لاَ مُسَاعِدٌ- إِلاَّ أَهْلَ بَيْتِي فَضَنَنْتُ بِهِمْ عَنِ الْمَنِيَّةِ- فَأَغْضَيْتُ عَلَى الْقَذَى وَ جَرِعْتُ رِيقِي عَلَى الشَّجَا- وَ صَبَرْتُ مِنْ كَظْمِ الْغَيْظِ عَلَى أَمَرَّ مِنَ الْعَلْقَمِ- وَ آلَمَ لِلْقَلْبِ مِنْ وَخْزِ الشِّفَارِ

لغات

استعديك:از تو كمك مى خواهم،اسم مصدر آن«عدى»و به معناى كمك مى آيد.

اكفأت الإناء و كفأته:ظرف را واژگون كردم.

رافد:يارى كننده قذى:چيزى از خار و خاشاك كه در چشم قرار مى گيرد و آن را مى آزارد.

شجى:چيزى كه از اثر غم و اندوه و در گلوى انسان پيدا مى شود(عقده-گره)مانند كسى كه لقمه يا چيز ديگرى در گلويش گير كند.

علقم:درخت تلخ شفار:جمع شفره و به معناى كارد،تيغ است.

ترجمه

«بار پروردگارا از تو يارى مى خواهم كه انتقام مرا از قريش و هم دستانشان بستانى،زيرا آنان پيوند خويشاوندى مرا بريدند،و پيمانۀ حقّ مرا

ص:92

واژگونه ساختند،و در بارۀ حقى كه من از ديگران به آن سزاوارتر بودم تماما با من به منازعه و جدال برخاستند و به من گفتند:قسمتى از مال تو است كه مى توانى آن را بگيرى ولى از پارۀ ديگر ممنوع و باز داشته مى شوى،بنا بر اين بايد يا با غم و غصه صبر كنى و بسازى و يا از تأسف و اندوه بميرى،وقتى فكر كردم ديدم نه ياورى دارم كه به كمك من برخيزد و نه كسى كه از حق من دفاع كند،مگر خانواده ام كه نخواستم آنان را به دست مرگ بسپارم،از اين رو،با ناراحتى همانند كسى كه خاشاك در چشم داشته باشد،صبر كردم،و همچون كسى كه استخوان در گلويش مانده باشد،آب دهان فرو بردم و با فرو بردن خشم خود كه در كامم از حنظل تلخ تر و در اعضايم از تيزى شمشير دردناكتر بود تحمل كردم .»

شرح

سيد رضى در آخر اين خطبۀ شريف مى فرمايد:گر چه اين سخنان امام(علیه السلام) در ضمن يكى از خطبات پيشين حضرت آمده است،امّا من به دليل مختلف بودن روايت،دوباره در اين جا به ذكر آن مبادرت ورزيدم .

غرض حضرت در اين فصل از سخنان خود،شكايت به پيشگاه خداوندى و يارى جستن از او در برابر قريش است كه او را از حق امامت و رهبرى امت كه تنها شايستۀ او بود،دور كردند،و از اين معنى به عنوان قطع رحم و بريدن پيوند خويشاوندى تعبير فرموده،چنان كه از كناره گيرى و جدايى آنان از خود به واژگون كردن ظرف و پيمانه تعبير فرموده است،زيرا اين امور لازمۀ واژگونى ظرف و ريختن آنچه در آن است مى باشد،همچنان كه لازمۀ درست قرار گرفتن ظرف،رو آوردن آنان به او،و گرد آمدن آنها در اطراف اوست.

و اجمعوا...غيرى ،شارحان شيعه مى گويند:منظور حضرت از آن عده كه عليه حق او به منازعه برخاستند جامعۀ قريشند كه به هنگام وفات رسول اكرم(در دار الندوه)گرد آمدند و ديگران را به خلافت نصب كردند،و مراد از كلمۀ«غيرى»:ديگران،سه خليفۀ قبل از آن حضرت مى باشد،ولى شارحان غير

ص:93

شيعه مى گويند:مراد از آنها،آن چند نفرى هستند كه به عنوان شورا اجتماع كردند و پس از مشورت عثمان را به خلافت برگزيدند،بنا بر اين قول دو خليفۀ اوّل در اين شكايت داخل نيستند(قهرا مراد از غيرهم عثمان خواهد بود).امّا اين قول ضعيف است،زيرا در خطبۀ شقشقيّه كه قبلا بيان شد از هر سه خليفه پيش از خود شكايت كرده است.خلاصه پس از جستجوى سخنان امام و بررسى احوال آن حضرت منظور آن حضرت از اين سخن و امثال آن،بر كسى پوشيده نيست،و مى توان ورود اين سخن را در مورد شكايت از طلحه و زبير،هنگامى كه با يارانشان به سوى بصره شتافتند،دانست،زيرا در صورتى كه آن حضرت از زمامداران پيشين به خلافت سزاوارتر باشد،با آن كه آنها در اسلام بر ديگران تقدم داشتند،پس از اشخاصى كه در درجه اى پايين تر از آنها قرار گرفته اند،به طريق اولى براى خلافت سزاوارتر خواهد بود،و اين مورد مانند سخنى است كه مى فرمايد:«بار خدايا به فريادم برس از آن شورا كه چگونه در بارۀ من شك كردند و مرا با نخستين فرد از آن سه نفر مقايسه كردند و تا آن جا مرا پايين آوردند كه با چنين افرادى همسنگ كردند (1).» و قالوا:الاّ إنّ فى الحقّ... ،امام عليه السلام با تأسّف از زبان حال و افعال آنان خبر مى دهد و الاّ آنان با زبان خود چنين حرفها نگفته بودند .

فنظرت... ،شارح بيان مى دارد كه قبلا(ظاهرا در شرح خطبۀ شقشقيه) شرحى از دردهاى حسّى و بريدگى كه وسيلۀ تيغ و غير آن پيدا مى شود ذكر كرديم.و سپس يادآور مى شود كه هر كس دو فصل گذشته(قسمتى از خطبۀ شقشقيه و خطبۀ 171)را مطالعه و دقت كند تفاوت روايتى آنها را با اين فصل درك خواهد كرد.توفيق از خداوند است.

ص:94


1- فيا للّه و للشورى،متى اعترض الريب فىّ مع الاوّل منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر.قسمتى از خطبۀ شقشقيّه.

209-گفتار آن حضرت در بارۀ كسانى كه براى جنگ با آن حضرت به سوى بصره آمده

اشاره

بودند مى فرمايد:

فَقَدِمُوا عَلَى عُمَّالِي وَ خُزَّانِ بَيْتِ مَالِ الْمُسْلِمِينَ الَّذِي فِي يَدَيَّ- وَ عَلَى أَهْلِ؟مِصْرٍ؟ كُلُّهُمْ فِي طَاعَتِي وَ عَلَى بَيْعَتِي- فَشَتَّتُوا كَلِمَتَهُمْ وَ أَفْسَدُوا عَلَيَّ جَمَاعَتَهُمْ- وَ وَثَبُوا عَلَى شِيعَتِي فَقَتَلُوا طَاِئفَةً منْهُمْ غَدْراً- وَ طَاِئفَةٌ عَضُّوا عَلَى أَسْيَافِهِمْ- فَضَارَبُوا بِهَا حَتَّى لَقُوا اللَّهَ صَادِقِينَ

لغت

عضّوا على اسيافهم:شمشيرها را به همراه خود داشتند.

ترجمه

«آنان بر ماموران من و خزانه داران بيت المال مسلمين و نيز بر اهل شهرى كه همه در اطاعت و بيعت من بودند وارد شدند،اجتماع آنها را برهم زدند و انديشۀ آنان را در بارۀ من تباه كردند،بر شيعيان من حمله بردند،عده اى را ناجوانمردانه كشتند،ولى جمعى از ايشان دليرانه دست به قبضۀ شمشير برده و با آنان جنگيدند تا سرانجام صادقانه به ديدار پروردگار خود نايل آمدند و شربت شهادت نوشيدند ».

شرح

منظور از«مصر»شهر بصره است،و مقصود از كسانى كه بر آن شهر

ص:95

حمله كردند،طلحه و زبير و پيروان آنان است،اما حالات آنان و كارهايى كه در بصره با مأموران حضرت انجام داده اند،در جاى خود بطور كامل بيان شده است.و توفيق از خداوند است.

ص:96

210-گفتار آن حضرت در ميدان جنگ جمل موقعى كه چشمش به بدنهاى كشتۀ طلحه و

اشاره

عبد الرحمن بن عتاب بن اسيد افتاد،فرمود:

لَقَدْ أَصْبَحَ؟أَبُو مُحَمَّدٍ؟ بِهَذَا الْمَكَانِ غَرِيباً- أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَكْرَهُ أَنْ تَكُونَ؟قُرَيْشٌ؟ قَتْلَى- تَحْتَ بُطُونِ الْكَوَاكِبِ- أَدْرَكْتُ وَتْرِي مِنْ؟بَنِي عَبْدِ مَنَافٍ؟- وَ أَفْلَتَتْنِي أَعْيَانُ؟بَنِي جُمَحَ؟ لَقَدْ أَتْلَعُوا أَعْنَاقَهُمْ إِلَى أَمْرٍ- لَمْ يَكُونُوا أَهْلَهُ فَوُقِصُوا دُونَهُ

لغات

عبد الرحمن:فرزند عتاب،فرزند اسيد،پسر ابى العاص بنى اميّه،در جنگ جمل شركت داشت و همان جا كشته شد،نقل شده است كه در همان روز عقابى دست او را برداشت و در يمامه آن را يافتند و با انگشترى كه در انگشت او بود آن را شناختند،او را يعسوب قريش هم مى گفتند.

اعيان:جمع عين است و به معناى بزرگان قوم و افراد با اعتبار مى باشد.

جمح:نام قبيله اى است.

اتلعوا:گردنهاى خود را كشيدند مانند كسانى كه به طرف چيزى از بالا با دقت نگاه كنند.

وقصوا:گردنهاى آنان شكست.

ابو محمد:كينۀ طلحه است.

ترجمه

«ابو محمد اين جا غريب مانده است،به خدا سوگند دوست نداشتم كه اين چنين قريش را زير سينۀ ستارگان كشته بينم،انتقام خود را از فرزندان

ص:97

عبد مناف گرفتم،ولى از بزرگان،قبيلۀ بنى جمح از دست من گريختند،قريش به جانب كارى گردنكشى كردند كه شايستگى آن را نداشتند،و بى آن كه به مقصود رسند گردنهاى آنان درهم شكست .»

شرح

در اين فصل به چند مطلب اشاره شده است:

1-نخست اين كه آن حضرت هر كدام از مخالفان خود را كه به قتل مى رساند و نيز آنان كه از لشكر خود او كشته مى شدند،همه اش به منظور بر پا داشتن دين و برقرارى نظم و عدالت بود.

اگر اشكال شود كه كشتن اين جمعيت زياد،فسادى حاضر و مشهود است.

پاسخ آن است كه:اگر چه اين كشتار نسبت به گروهى از مسلمانان در يك شهرى مايۀ تباهى و فساد است ولى اگر آن را با مصلحت تمام جامعه مسلمانان بسنجيم فسادى را موجب نمى شود و انجام دادن عملى كه فساد جزئى داشته باشد،براى بدست آوردن مصلحت كلّى در بعضى از مواقع لازم است،چنان كه گاهى براى حفظ سلامت بدن لازم است كه عضو فاسد آن قطع شود.

2-امام مى فرمايد: تحت بطون الكواكب اين عبارت كنايۀ بسيار ظريفى از بيابان است،و منظور آن حضرت آن است كه من دوست نداشتم اين انسانها را با اين وضع بد،در ميان بيابان ببينم بطورى كه نه روپوشى و نه،حتّى سايه اى براى استتار آنها وجود دارد.

3-اگر كسى بگويد كه انتقام گرفتن دليل بر آن است كه كينه اى از دشمن به دل داشته است،در صورتى كه اين صفتى ناپسند است،پس چرا امام(علیه السلام)

ص:98

مى فرمايد:از بنى عبد مناف انتقام گرفتم؟ در پاسخ مى گوييم:اصل و ريشۀ حقد و كينه صفت خشم و غضب است و آن هم تا موقعى ادامه دارد كه صورتى از شيئى آزار دهنده در ذهن انسان باقى باشد،حال،اگر اين خشم از تصوير چيزى نشأت گرفته باشد كه براى دين ضرر دارد،در اين صورت انتقام گرفتن به منظور گرفتن حقّ و يارى كردن آن ناپسند نخواهد بود.

4-طلحه و زبير از طرف مادر،جزء قبيلۀ بنى عبد مناف بودند امّا پدر زبير از فرزندان عبد العزّى پسر قصىّ بن كلاب،و پدر طلحه از فرزندان جعد، پسر تميم بن مرّه بود،اما از بنى جمح،در زمان امام(علیه السلام)،عبد اللّه بن صفوان پسر اميّة بن خلف،و عبد الرحمن بن صفوان وجود داشتند.

نقل شده است كه مروان بن حكم نيز از آنها بود و در جنگ جمل اسير شد و سپس با شفاعتى كه امام حسين(علیه السلام)نزد پدرش از او كرد آزاد شد.

به جاى كلمۀ اعيان بنى جمح اغيار نيز روايت شده كه آن هم به معناى بزرگان مى باشد .

5-تعبير به اتلعوا اعناقهم كه در بارۀ تجاوز طلبى قريش بيان فرموده است استعاره مى باشد و منظور آن است كه آنان براى خود انتظار خلافت داشتند، در حالى كه شايستۀ آن نبودند،و عبارت: و قصوا كنايه از كشته شدن آنها در اين راه و نرسيدن به آن است.و توفيق از خداوند است.

ص:99

211-گفتار آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ حَتَّى دَقَّ جَلِيلُهُ- وَ لَطُفَ غَلِيظُهُ وَ بَرَقَ لَهُ لاَمِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ- فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِيقَ وَ سَلَكَ بِهِ السَّبِيلَ- وَ تَدَافَعَتْهُ الْأَبْوَابُ إِلَى بَابِ السَّلاَمَةِ وَ دَارِ الْإِقَامَةِ- وَ ثَبَتَتْ رِجْلاَهُ بِطُمَأْنِينَةِ بَدَنِهِ فِي قَرَارِ الْأَمْنِ وَ الرَّاحَةِ- بِمَا اسْتَعْمَلَ قَلْبَهُ وَ أَرْضَى رَبَّهُ

ترجمه

«خردش را زنده كرد،و نفس سركش خود را ميراند،تا آن جا كه بدنش ضعيف و اندامش لاغر و نزار شد (1)،و تندى اخلاقش به نرمى مبدّل شده است،و براى او هاله اى از روشنايى درخشيد كه راه او را روشن و او را در آن مسير روان ساخت و پيوسته از درى به در ديگر منتقل شده تا به باب سلامت و سراى زندگى جاودانى راه يافت،و به سبب اعمال قلبى كه انجام داد و خشنودى پروردگار خويش را جلب كرد،با آرامش كامل جسمانى در قرارگاه امن و آسايش ثابت قدم قرار گرفت .»

شرح در بيان اوصاف سالك

اين سخن امام(علیه السلام)از والاترين سخنانى است كه در بارۀ بيان اوصاف سالك الى اللّه و عارف حقيقى و چگونگى سير و سلوك او در اين طريق آمده است.

ص:100


1- اين جمله ترجمۀ عبارت:و لطف غليظه مى باشد كه بر طبق برداشت شارح است.

امام(علیه السلام)در اين خطبه با اين تعبير كه سالك راه حق خرد خود را زنده كرده به اين مطلب اشاره فرموده اند كه عارف با رياضتهاى عارفانه و كوششهاى سالكانۀ خود براى بدست آوردن كمالات عقلى از قبيل دانشها و معارف و ويژگيهاى اخلاقى موفقيتهاى شايانى كسب مى كند،و با دارا بودن خصيصۀ زهد و انجام دادن عبادات خالصانۀ،عقل نظرى و عقل عملى خويش را كامل و احياء مى كند.

امات نفسه :اين جمله اشاره به آن است كه عارف با عبادتهاى عارفانۀ خود نفس امّاره به بديها را مغلوب كرده و آن چنان آن را در اختيار نفس مطمئنّه قرار داده است كه به هيچ نحو دست به كارى نمى زند مگر اين كه عقل وادار كننده و راهنماى او باشد،كه در اين صورت نفس امّاره از لحاظ شهوات و خواسته هاى حيوانى خود مرده است زيرا از ناتوانى و ضعف قادر به انجام هيچ عملى نيست.

حتى دقّ جليله ،حضرت در اين عبارت،از بدن به جليل(بزرگ)تعبير فرموده است،زيرا آن آشكارترين و بزرگترين چيزى است كه ديده مى شود،و معناى عبارت چنين است:عارف و سالك تا به حدّى نفس امّاره را ميرانده كه كالبدش ضعيف و اندام او لاغر شده است.

لطف غليظه ،در اين جمله دو احتمال داده شده است:

الف:مانند جملۀ قبل اشاره به لاغرى و نزارى اندام و جسم شخص سالك باشد.

ب:احتمال ديگر اين كه مراد،ناتوانى قواى نفسانى و درهم شكستن خواسته هاى شهوانى است كه در اثر زهد و عبادت براى چنين فردى پيدا مى شود،زيرا آزاد بودن نفس در خوردن و آشاميدن و انجام دادن خواسته هاى خود،تن را ستبر ولى عقل و حواسّ ادراكى را آشفته و ضعيف مى سازد،و از اين رو گفته اند:«شكمبارگى و پر خورى،تيز هوشى را نابود مى كند و مايۀ

ص:101

تيرگى دل و ستبرى بدن مى شود (1).» بر عكس،اگر در وجود انسان عقل و خرد،حاكم شود،قواى ادراكى او، غبار كدورتى را كه در پى پر خورى و شكمبارگى يافت مى شود از خود مى زدايد،چنان كه آيينه با صيقل جلا داده و پاك مى شود،و با رفع كدورت از قواى ادراكى،جوهرۀ نفس آدمى نيز كه با پيروى از خواسته هاى جسمانى و هواى نفسانى آلوده و تيره شده بود جلا و صفا يافته و روشن مى شود و از اين رو به عالم بالا اتصال و شايستۀ كسب فيض و گرفتن نور از عالم بالا مى شود.

و برق له لامع كثير البرق ،منظور از كلمۀ لامع مرحله اى از خلسه است كه سالك با رياضت و تقويت اراده به آن مى رسد و در اين مرحله براى او انوار الهى و يا لذّتى پيدا مى شود كه در سرعت و ظهور و خفا همانند برق جهنده است و در اصطلاح عارفان آن را«وقت»مى گويند و اين مرحله پيوسته در ميان دو وجد و سرور،قرار دارد كه يكى قبل از آن و ديگرى پس از آن براى عارف پيدا مى شود،زيرا،هنگامى كه لذّت انوار لامعه را چشيد و پس از آن جدا شد، در فراق آنچه از دست داده،ناله و آوازى براى او پيدا مى شود.

اين لوامع در آغاز كار براى انسان اندك اندك پيدا مى شود،امّا،موقعى كه با توجه و دقت به رياضت پرداخت،زياد مى گردد،و از اين رو،امام(علیه السلام)با كلمۀ لامع اشاره به خود آن نور فرموده و با كثرت برق و افزونى درخشندگى آن اشاره به كثرتى فرموده است كه با كامل شدن رياضت حاصل مى شود.

احتمال ديگر در معناى عبارت: لامع كثير البرق آن است كه«لامع» استعاره از عقل فعال و درخشندگى آن به معناى ظاهر شدنش براى عقل انسان و كثرت برق آن اشاره است به بسيارى ريزش و فيضان آن انوار كه در هنگام توجه دقيق به رياضت مانند برق براى او ظاهر مى شود.

ص:102


1- البطنة تذهب الفطنه و تورث القسوه و الغلظه.

فابان له الطريق ،مراد امام از اين جمله آن است،با عروض اين لوامع براى او ظاهر شد كه طريق واقعى به سوى خداى تعالى همان رياضتى است كه به آن اشتغال دارد.

و سالك به السبيل ،و اين انوار درخشنده سبب شد كه او به سلوك در راه خدا بپردازد.

تدافعته الأبواب ،مراد از ابواب درهاى رياضت است كه عارف را به سوى بهشت سوق مى دهد و عبارت است از:مطيع قرار دادن نفس سركش امّاره و زهد حقيقى و امورى از قبيل عبادات و ترك دنيا و جز اينها،و سالك با سير در اين ابواب سرانجام سر از باب سلامت در مى آورد و آن،درى است كه هر گاه عارف با علم و معرفت داخل در آن شود،يقين به مصونيت از انحراف در سلوك پيدا مى كند،و حقيقت اين«در»همان«وقت»است كه در قبل به آن اشارت رفت،و نخستين منزل از منزلهاى بهشت عقلى است.

و ثبتت رجلاه...و الراحة ،يعنى در قرار امن و راحت قدمهايش استقرار مى يابد.

عبارت«فى قرار الامن،جار و مجرور و متعلق به ثبتت مى باشد،و اين مرحلۀ دوم است كه براى سالك پس از مرحلۀ وقت به وجود مى آيد و طمأنينه ناميده مى شود،و شرح آن چنين است كه:سالك،تا هنگامى كه در مرحلۀ وقت است،از درخشش اين برقها بر ضمير او،اضطراب و هيجانى در كالبدش پيدا مى شود كه احساس«خلسه»مى كند،زيرا معمولا هر گاه براى نفس امر عظيمى رخ دهد به حركت و اضطراب در مى آيد،ولى با كثرت اين واردات، نفس انسان به آنها الفت مى گيرد و احساس نگرانى نمى كند،بلكه از آن رو كه قدم عقل او در درجه اى اعلا از درجات بهشت كه قرار امن و راحت از عذاب الهى است قرار گرفته،كمال سكونت و اطمينان مى يابد.

ص:103

آخرين جملۀ اين خطبه اين است:بما استعمل،اين جارّ و مجرور نيز متعلق به ثبتت مى باشد و شرح آن چنين است:عارف به سبب به كار گرفتن قلب و روح خود در عبادت و جلب رضايت و خشنودى پروردگار متعال، گامهايش استوار شده است.توفيق از خداوند است.

ص:104

212-گفتار آن حضرت،اين سخن را پس از خواندن اين آيه مباركه: «أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ حَتّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ» بيان فرموده است:

اشاره

يَا لَهُ مَرَاماً مَا أَبْعَدَهُ وَ زَوْراً مَا أَغْفَلَهُ- وَ خَطَراً مَا أَفْظَعَهُ- لَقَدِ اسْتَخْلَوْا مِنْهُمْ أَيَّ مُدَّكِرٍ وَ تَنَاوَشُوهُمْ مِنْ مَكَانٍ بَعِيدٍ- أَ فَبِمَصَارِعِ آبَائِهِمْ يَفْخَرُونَ- أَمْ بِعَدِيدِ الْهَلْكَى يَتَكَاثَرُونَ يَرْتَجِعُونَ مِنْهُمْ أَجْسَاداً خَوَتْ وَ حَرَكَاتٍ سَكَنَتْ- وَ لَأَنْ يَكُونُوا عِبَراً أَحَقُّ مِنْ أَنْ يَكُونُوا مُفْتَخَراً- وَ لَأَنْ يَهْبِطُوا بِهِمْ جَنَابَ ذِلَّةٍ- أَحْجَى مِنْ أَنْ يَقُومُوا بِهِمْ مَقَامَ عِزَّةٍ- لَقَدْ نَظَرُوا إِلَيْهِمْ بِأَبْصَارِ الْعَشْوَةِ- وَ ضَرَبُوا مِنْهُمْ فِي غَمْرَةِ جَهَالَةٍ- وَ لَوِ اسْتَنْطَقُوا عَنْهُمْ عَرَصَاتِ تِلْكَ الدِّيَارِ الْخَاوِيَةِ- وَ الرُّبُوعِ الْخَالِيَةِ لَقَالَتْ- ذَهَبُوا فِي الْأَرْضِ ضُلاَّلاً وَ ذَهَبْتُمْ فِي أَعْقَابِهِمْ جُهَّالاً- تَطَئُونَ فِي هَامِهِمْ وَ تَسْتَنْبِتُونَ فِي أَجْسَادِهِمْ- وَ تَرْتَعُونَ فِيمَا لَفَظُوا وَ تَسْكُنُونَ فِيمَا خَرَّبُوا- وَ إِنَّمَا الْأَيَّامُ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ بَوَاكٍ وَ نَوَائِحُ عَلَيْكُمْ- أُولَئِكُمْ سَلَفُ غَايَتِكُمْ وَ فُرَّاطُ مَنَاهِلِكُمْ- الَّذِينَ كَانَتْ لَهُمْ مَقَاوِمُ الْعِزِّ- وَ حَلَبَاتُ الْفَخْرِ مُلُوكاً وَ سُوَقاً سَلَكُوا فِي بُطُونِ الْبَرْزَخِ سَبِيلاً سُلِّطَتِ الْأَرْضُ عَلَيْهِمْ فِيهِ- فَأَكَلَتْ مِنْ لُحُومِهِمْ وَ شَرِبَتْ مِنْ دِمَائِهِمْ- فَأَصْبَحُوا فِي فَجَوَاتِ قُبُورِهِمْ جَمَاداً لاَ يَنْمُونَ- وَ ضِمَاراً لاَ يُوجَدُونَ- لاَ يُفْزِعُهُمْ وُرُودُ الْأَهْوَالِ- وَ لاَ يَحْزُنُهُمْ تَنَكُّرُ الْأَحْوَالِ- وَ لاَ يَحْفِلُونَ بِالرَّوَاجِفِ وَ لاَ يَأْذَنُونَ لِلْقَوَاصِفِ- غُيَّباً لاَ يُنْتَظَرُونَ وَ شُهُوداً لاَ يَحْضُرُونَ- وَ إِنَّمَا كَانُوا جَمِيعاً فَتَشَتَّتُوا وَ أُلاَّفاً فَافْتَرَقُوا- وَ مَا عَنْ طُولِ عَهْدِهِمْ وَ لاَ بُعْدِ مَحَلِّهِمْ- عَمِيَتْ أَخْبَارُهُمْ وَ صَمَّتْ دِيَارُهُمْ- وَ لَكِنَّهُمْ سُقُوا كَأْساً بَدَّلَتْهُمْ بِالنُّطْقِ خَرَساً- وَ بِالسَّمْعِ صَمَماً وَ بِالْحَرَكَاتِ سُكُوناً- فَكَأَنَّهُمْ فِي ارْتِجَالِ الصِّفَةِ صَرْعَى سُبَاتٍ- جِيرَانٌ لاَ يَتَأَنَّسُونَ وَ أَحِبَّاءُ لاَ يَتَزَاوَرُونَ- بَلِيَتْ بَيْنَهُمْ عُرَا

ص:105

التَّعَارُفِ- وَ انْقَطَعَتْ مِنْهُمْ أَسْبَابُ الْإِخَاءِ- فَكُلُّهُمْ وَحِيدٌ وَ هُمْ جَمِيعٌ- وَ بِجَانِبِ الْهَجْرِ وَ هُمْ أَخِلاَّءُ- لاَ يَتَعَارَفُونَ لِلَيْلٍ صَبَاحاً وَ لاَ لِنَهَارٍ مَسَاءً- أَيُّ الْجَدِيدَيْنِ ظَعَنُوا فِيهِ كَانَ عَلَيْهِمْ سَرْمَداً- شَاهَدُوا مِنْ أَخْطَارِ دَارِهِمْ أَفْظَعَ مِمَّا خَافُوا- وَ رَأَوْا مِنْ آيَاتِهَا أَعْظَمَ مِمَّا قَدَّرُوا- فَكِلْتَا الْغَايَتَيْنِ مُدَّتْ لَهُمْ- إِلَى مَبَاءَةٍ فَاتَتْ مَبَالِغَ الْخَوْفِ وَ الرَّجَاءِ- فَلَوْ كَانُوا يَنْطِقُونَ بِهَا- لَعَيُّوا بِصِفَةِ مَا شَاهَدُوا وَ مَا عَايَنُوا- وَ لَئِنْ عَمِيَتْ آثَارُهُمْ وَ انْقَطَعَتْ أَخْبَارُهُمْ- لَقَدْ رَجَعَتْ فِيهِمْ أَبْصَارُ الْعِبَرِ- وَ سَمِعَتْ عَنْهُمْ آذَانُ الْعُقُولِ- وَ تَكَلَّمُوا مِنْ غَيْرِ جِهَاتِ النُّطْقِ- فَقَالُوا كَلَحَتِ الْوُجُوهُ النَّوَاضِرُ وَ خَوَتِ الْأَجْسَامُ النَّوَاعِمُ- وَ لَبِسْنَا أَهْدَامَ الْبِلَى وَ تَكَاءَدَنَا ضِيقُ الْمَضْجَعِ- وَ تَوَارَثْنَا الْوَحْشَةَ وَ تَهَكَّمَتْ عَلَيْنَا الرُّبُوعُ الصُّمُوتُ- فَانْمَحَتْ مَحَاسِنُ أَجْسَادِنَا وَ تَنَكَّرَتْ مَعَارِفُ صُوَرِنَا- وَ طَالَتْ فِي مَسَاكِنِ الْوَحْشَةِ إِقَامَتُنَا- وَ لَمْ نَجِدْ مِنْ كَرْبٍ فَرَجاً وَ لاَ مِنْ ضِيقٍ مُتَّسَعاً- فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ بِعَقْلِكَ- أَوْ كُشِفَ عَنْهُمْ مَحْجُوبُ الْغِطَاءِ لَكَ- وَ قَدِ ارْتَسَخَتْ أَسْمَاعُهُمْ بِالْهَوَامِّ فَاسْتَكَّتْ- وَ اكْتَحَلَتْ أَبْصَارُهُمْ بِالتُّرَاب فَخَسَفَتْ- وَ تَقَطَّعَتِ الْأَلْسِنَةُ فِي أَفْوَاهِهِمْ بَعْدَ ذَلاَقَتِهَا- وَ هَمَدَتِ الْقُلُوبُ فِي صُدُورِهِمْ بَعْدَ يَقَظَتِهَا- وَ عَاثَ فِي كُلِّ جَارِحَةٍ مِنْهُمْ جَدِيدُ بِلًى سَمَّجَهَا- وَ سَهَّلَ طُرُقَ الْآفَةِ إِلَيْهَا- مُسْتَسْلِمَاتٍ فَلاَ أَيْدٍ تَدْفَعُ وَ لاَ قُلُوبٌ تَجْزَعُ- لَرَأَيْتَ أَشْجَانَ قُلُوبٍ وَ أَقْذَاءَ عُيُونٍ- لَهُمْ فِي كُلِّ فَظَاعَةٍ صِفَةُ حَالٍ لاَ تَنْتَقِلُ- وَ غَمْرَةٌ لاَ تَنْجَلِي- فَكَمْ أَكَلَتِ الْأَرْضُ مِنْ عَزِيزِ جَسَدٍ وَ أَنِيقِ لَوْنٍ- كَانَ فِي الدُّنْيَا غَذِيَّ تَرَفٍ وَ رَبِيبَ شَرَفٍ- يَتَعَلَّلُ بِالسُّرُورِ فِي سَاعَةِ حُزْنِهِ- وَ يَفْزَعُ إِلَى السَّلْوَةِ إِنْ مُصِيبَةٌ نَزَلَتْ بِهِ- ضَنّاً بِغَضَارَةِ عَيْشِهِ وَ شَحَاحَةً بِلَهْوِهِ وَ لَعِبِهِ فَبَيْنَا هُوَ يَضْحَكُ إِلَى الدُّنْيَا وَ تَضْحَكُ إِلَيْهِ- فِي ظِلِّ عَيْشٍ غَفُولٍ إِذْ وَطِئَ الدَّهْرُ بِهِ حَسَكَهُ- وَ نَقَضَتِ الْأَيَّامُ قُوَاهُ- وَ نَظَرَتْ إِلَيْهِ الْحُتُوفُ مِنْ كَثَبٍ- فَخَالَطَهُ بَثٌّ لاَ يَعْرِفُهُ وَ نَجِيُّ هَمٍّ مَا كَانَ يَجِدُهُ- وَ تَوَلَّدَتْ فِيهِ فَتَرَاتُ عِلَلٍ آنَسَ مَا كَانَ بِصِحَّتِهِ- فَفَزِعَ إِلَى مَا كَانَ عَوَّدَهُ الْأَطِبَّاءُ- مِنْ تَسْكِينِ الْحَارِّ بِالْقَارِّ وَ تَحْرِيكِ الْبَارِدِ بِالْحَارِّ- فَلَمْ يُطْفِئْ بِبَارِدٍ إِلاَّ ثَوَّرَ حَرَارَةً- وَ لاَ حَرَّكَ بِحَارٍّ إِلاَّ هَيَّجَ بُرُودَةً- وَ لاَ اعْتَدَلَ بِمُمَازِجٍ لِتِلْكَ الطَّبَائِعِ- إِلاَّ أَمَدَّ مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ دَاءٍ- حَتَّى فَتَرَ مُعَلِّلُهُ وَ ذَهَلَ مُمَرِّضُهُ- وَ تَعَايَا أَهْلُهُ بِصِفَةِ دَائِهِ- وَ خَرِسُوا عَنْ جَوَابِ السَّاِئِلينَ عَنْهُ- وَ تَنَازَعُوا دُونَهُ شَجِيَّ خَبَرٍ يَكْتُمُونَهُ- فَقَائِلٌ هُوَ لِمَا بِهِ وَ مُمَنٍّ لَهُمْ إِيَابَ عَافِيَتِهِ- وَ مُصَبِّرٌ لَهُمْ عَلَى فَقْدِهِ- يُذَكِّرُهُمْ أُسَى الْمَاضِينَ مِنْ قَبْلِهِ- فَبَيْنَا هُوَ كَذَلِكَ عَلَى جَنَاحٍ مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا- وَ تَرْكِ الْأَحِبَّةِ- إِذْ عَرَضَ لَهُ عَارِضٌ مِنْ

ص:106

غُصَصِهِ- فَتَحَيَّرَتْ نَوَافِذُ فِطْنَتِهِ وَ يَبِسَتْ رُطُوبَةُ لِسَانِهِ- فَكَمْ مِنْ مُهِمٍّ مِنْ جَوَابِهِ عَرَفَهُ فَعَيَّ عَنْ رَدِّهِ- وَ دُعَاءٍ مُؤْلِمٍ بِقَلْبِهِ سَمِعَهُ فَتَصَامَّ عَنْهُ- مِنْ كَبِيرٍ كَانَ يُعَظِّمُهُ أَوْ صَغِيرٍ كَانَ يَرْحَمُهُ- وَ إِنَّ لِلْمَوْتِ لَغَمَرَاتٍ هِيَ أَفْظَعُ مِنْ أَنْ تُسْتَغْرَقَ بِصِفَةٍ- أَوْ تَعْتَدِلَ عَلَى عُقُولِ أَهْلِ الدُّنْيَا

لغات

مرام:مقصود و مطلوب زور:زيارت كنندگان خطر:نزديك به هلاكت و نابودى فظيع:مشكلى كه سختى آن از حدّ و اندازه گذشته باشد.

استحلوا:با ياد پدران و پدر بزرگان و موقعيت گذشتگان خود را مى آراستند.(اگر استخلوا (با نقطه)باشد،يعنى:شهرها را خالى يافتند (1)).

تناوش:فرود آمدن احجى:خردمندانه تر عشوه:با نادانى دست به كارى زدن ترتعون:متنعّمند،مى چرند لفظوا:دور انداخته و ترك كرده اند.

فارط:كسى كه در رسيدن به آب و آبشخور،از ديگران جلو افتاده است.

حلبات الفخر:مردم(جمعيّتهاى)متكبّر سوق:جمع سوقه:به معناى رعيت،مردم كوچه و بازار.

برزخ:بين دنيا و آخرت،از هنگام مرگ تا روز قيامت فجوات:جمع فجوه:قسمت پهناور وسيعى از زمين ضمار:غايبى كه اميد بازگشت آن نمى رود.

يحفلون:اعتنا مى كنند رواجف:زمين لرزه ها يأذنون:مى شنوند.

ارتجال الصّفة:پيدايش خصوصيات سبات:خواب،و در اصل به معناى راحت و آسايش افظع:سخت تر مباءه:محل بازگشت انسان عىّ عن الكلام:از سخن گفتن ناتوان شد.

كلوح:با درهم كشيدن صورت دندانهايش به زشتى پيداست.

اهدام:جمع هدم،لباس كهنه تكاء دنا:بر ما سخت گذشت تهكّعت:مندرس شد،كهنه شد

ص:107


1- نوشتۀ متن خطبه مانند اغلب نسخه ها«استخلوا»با نقطه است ولى چنان كه از شرح بر مى آيد شارح«استحلوا»بى نقطه را اصل و با نقطه را فرع گرفته و به عنوان قيل آورده است.(مترجم)

ارتسخت...:جانوران در قرارگاه آنان جا گرفته اند.

استكّت:بسته شد.

ذلاقة اللسان:تيزى و روانى زبان و آسان سخن گفتن.

همدت:بى حركت ماند و كهنه شد.

وعاث:بسته شد،وصل شد.

سمّجها:آن را زشت كرد أشجان:غمها أنيق:چيزى كه بيننده را به شگفت در آورد.

غضارة العيش:خوشى زندگانى كتب:نزديك بودن بثّ:حالت غم و اندوه قارّ و قرور:آب سرد

ترجمه

«شگفتا چه مطلوب بسيار دورى،و چه زائران بى خبرى،و چه خطر بزرگ و شديدى،همانا سرزمين خود را خالى از آنها ديدند (1)و به جاى عبرت گرفتن و متذكر آينده شدن از مرگ عزيزان،آنان را از جاى دور طلب كردند،آيا به گورهاى پدرانشان مى بالند،يا به تعداد مردگان خود مى نازند؟از گذشتگان خود طلب بازگشت مى كنند،در حالى كه آنان بدنهاى فرو ريخته و از حركت افتاده اند،از مردگان پند گرفتن و عبرت يافتن سزاوارتر است،تا به آنان باليدن و مباهات كردن،اگر با ياد آنها،تواضع و فروتنى كنند،خردمندانه تر است از آن كه آنان را مايۀ فخر و ارجمندى قرار دهند،امّا با ديدگان بى فروغ و تار بر آنها نگريستند و با ياد ايشان در درياى نادانى و جهالت فرو افتادند.اگر از آنان در بارۀ منظرۀ خانه هاى فرو ريخته و منزلهاى خالى از سكنه بپرسند، خواهند گفت:آنها بى نام و نشان در زمين فرو رفته اند،و شما ناآگاهانه به دنبال آنان مى رويد،و بر فرق ايشان پا مى نهيد،و بر روى بدنهاشان كشت و زرع مى كنيد و از آنچه باقى گذاشتند و رفتند،مى خوريد و در ويرانه هاى آنها مسكن مى گزينيد،از جدايى ميان شما و آنان روزگار مى گريد و بر حال شما نوحه و زارى مى كند.

ايشان پيش رفتگان پايان زندگى شما هستند كه زودتر از شما به آبشخور رسيده اند،تا در آن جا محل آب نوشيدن را مهيّا كنند،آنان مقامهاى ارجمند و

ص:108


1- اين ترجمه به اعتبار احتمال دوم است كه واژۀ«استخلوا»با نقطه باشد.(مترجم)

وسايل بالندگى و مباهات در اختيار داشتند،برخى پادشاهان و فرمانروايان و برخى ديگر رعيت و فرمانبر ايشان بودند،آنان در باطن قبرها خزيدند و زمين بر آنها مسلط شده،گوشتهاى آنان را خورده و خونهاى ايشان را آشاميده،پس در شكاف گورها آن چنان بى حسّ و حركت قرار گرفتند كه نشانى از آنها پيدا نيست، هول و هراسها ايشان را به وحشت در نمى آورد،و بد حاليها اندوهگينشان نمى كند،به زمين لرزه ها اعتنايى ندارند و به بانگ رعدها گوش نمى دهند،آنان (مردگان)غايبانى هستند كه كسى در انتظار بازگشتشان نيست و شاهدانى كه حضور(محسوس)ندارند،اينان روزگارى گردهم بودند و با همديگر انس و الفت داشتند امّا اكنون از يكديگر جدا و پراكنده شدند،از درازى مدت و دورى جايشان نيست كه خبرى از آنها به ما نمى رسد و از ديار و خانه هاى آنان بانگى بر نمى خيزد،بلكه جامى به آنها نوشانيده اند كه زبانشان را لال و گوش ايشان را كر و جنبشهاى آنان را به سكون مبدّل ساخته است،پس در هنگام بيان حالات خود، بيهوش،مانند افراد به خاك افتاده،خوابيده اند،اينها همسايگانى هستند كه با هم انس نمى گيرند،و دوستانى كه به ديدار همديگر نمى روند،رابطۀ آشنايى ميانشان كهنه شده و سببهاى برادرى از آنها بريده شده است،و از اين رو،با آن كه جمعشان زياد است همگى تنهايند و با آن كه با هم دوست بوده اند،از هم دورند،براى شب،صبحى و براى روز،شامى،نمى شناسند،در هر كدام از شب يا روز كه مرده اند،همان وقت در نظر آنها ادامه دارد،سختيهاى قبر و آن جهان را سخت تر از آنچه مى ترسيدند مشاهده كردند و نشانه هاى آن را بزرگتر از آنچه فرض مى كردند،ديدند،بالاخره دو سرانجام زندگانى(خوبى و بدى)آنان را به آن جا كه بايد ببرد،برد،و به آخرين درجۀ چيزى كه از آن مى ترسيدند،يا به آن اميدوار بودند،رسيدند،و اگر به سخن مى آمدند نمى توانستند آنچه را كه ديده و به آن برخورد كرده اند،بيان كنند،و اگر چه اثرى از آنها نمانده و خبرى از ايشان نيست امّا ديده هاى عبرت بين به جانب آنان مى نگرد و گوشهاى خردمندان از آنان مى شنود كه با زبان حال مى گويند:صورتهاى زيباى با طراوت،چروك و زشت

ص:109

شد،و بدنهاى نرم و لطيف فرو ريخت،لباس كهنه و از هم پاشيده،تن ما را پوشانده و تنگى خوابگاهها ما را سخت رنج مى دهد،و وحشت و ترس را به ارث برده ايم،منزلهاى گور بر روى ما خراب شد و از اين رو زيبايى اجساد ما از بين رفت و چهره هاى شناخته شدۀ ما ناشناخته شد،ماندن ما در منزلهاى وحشتناك به درازا كشيد،از رنج رهايى نيافتيم و از تنگى به فراخى نرسيديم! اگر به عقل خود نگاه كنى و صورت آنها را به ذهن خود بياورى و يا پردۀ ماديت كه ميان تو و آنها قرار دارد از جلو چشم تو برداشته شود و توجه كنى كه گوشهاى آنان با جا گرفتن حشرات در آن،بسته شده و ديده هاى ايشان با سرمۀ خاك،كور شده و زبانهاى گوياى آنها در دهانشان لال شده و دلهاى بيدار در سينه هايشان از حركت بازمانده است و به هر يك از اعضاى ايشان پوسيدگى تازه اى كه آن را زشت كرده،راه يافته است،و راههاى آسيب رسيدن به آن عضو را آسان ساخته و در برابر آسيبها تسليم اند،نه دوستى دارند كه از آنان دفاع كند و نه دلى دارند كه جزع و بى تابى كند(در اين هنگام)دلهاى اندوهگين و چشمهاى پر از خاشاك خواهى ديد كه هرگز آن حالت زشت و كريهشان تغيير نمى يابد و غم و اندوهشان بر طرف نمى شود،اين زمين،بسيارى از بدنهاى عزيز و ارجمند و خوش رنگ و رو را از بين برده است كه در دنيا متنّعم به نعمت و پروردۀ خوشگذرانى بوده،در هنگام اندوه به شادى مى پرداخت،و به دليل بخل ورزيدن به خوشى زندگانى و دلبستگى به كارهاى بيهوده و بازيچۀ دنيا،هر گاه مصيبتى به او رو مى آورد به انواع سرگرمى پناه مى برد،از اين رو در حالى كه او بر دنيا و دنيا بر او مى خنديد و در سايۀ زندگانى خوش و غفلت آور مى آراييد،ناگهان روزگار پاى او را با خارهاى خود آزرد،و قوايش را درهم شكست،و به دليل اين كه عوامل مرگ از نزديك به او مى نگريست،با اندوهى ناشناخته آميخته و با رنجى پنهانى همراز شد،در حالى كه به مدت زمان بهبوديش انس و الفت كاملى داشت،او را ضعف و سستى بيماريها فرا گرفت،پس،شتاب زده به آنچه طبيبان او را عادت داده بودند.از قبيل فرونشاندن گرمى به وسيلۀ چيزهاى

ص:110

سرد و بر طرف كردن مايه هاى سردى با داروهاى گرم پناه برد،پس سردى جز زياد كردن حرارت،و گرمى غير از افزايش مايۀ سردى،دردى را براى او درمان نكرد، و با آن همه داروهاى متناسب،حدّ اعتدالى در مزاح او پيدا نشد مگر آن كه دردهاى او را طولانى كرد،تا آن جا كه طبيبش خسته شد و پرستارش از او فراموش كرد و خانواده اش از بيان درد او ناتوان و از پاسخگويى به كسانى كه حال او را جويا مى شدند عاجز شدند،و پيش او از خبر اندوهبارى كه پنهان مى كردند نظرهاى گوناگونى اظهار مى داشتند:يكى مى گفت:حال او همين است كه هست،و ديگرى به آنها نويد خوب شدن او را مى داد،و سوّمى با يادآورى گذشتگان پيش از او،اطرافيان را به صبر و بردبارى در مرگ او،وادار مى كرد.

در حالى كه اين چنين در شرف جدايى از دنيا و ترك دوستان بود،ناگهان او را اندوهى فرا گرفت كه قواى ادراكى او از كار افتاد و زبانش خشك شد و حتّى از پاسخ دادن به برخى پرسشهاى مهمّى كه قبلا مى دانست عاجز و ناتوان شد،و در برابر نداهاى دادخواهى از جانب كسانى كه مورد احترام او و يا از كودكانى كه مورد ترحم او بودند كه فرياد آنان دل او را به درد مى آورد،گوشهايش كر شده بود،سختيهاى مرگ دشوارتر از آن است كه به وصف در آيد و يا با خردهاى مردم دنيا قابل درك باشد و درست در آيد .»

شرح

در اين فصل از سخنان امير المؤمنين عليه السلام چند فايده است:

1-فايدۀ اول (1)آن كه«لام در يا له»حرف جرّ،براى تعجب است،چنان كه گاهى گفته مى شود:«يا للدّواهى»،چه مصيبتهايى،جار و مجرور،منادا و در محلّ نصب مى باشد(اين معنى در صورتى است كه عبارت خطبه«يا له مراما» باشد)و يا مراما نيز روايت شده است.كلمات مراما ، زورا و خطرا ،تميز و

ص:111


1- شارح از چند فايده كه در اول متذكّر شده فقط يك فايده را به روشنى يادآور شده و تا آخر شرح اين خطبه مطلب ديگرى به عنوان فايده ياد نكرده است.(مترجم)

منصوب و مفيد معناى تعجب مى باشند.شگفتى امام از باليدن آنان به كثرت قبور مردگان،با آن كه سودى به حال آنها ندارد،همان تعجب امام(علیه السلام)از بسيارى غفلت آنانى است كه پس از ديدار گورهاى مردگان خود به زيادى آن بر ديگران مباهات مى كنند ولى از خود غافلند كه در خطر نزديك شدن به سختيهاى آخرت كه تمام شدايد دنيا در پهلوى آن حقير و ناچيز است قرار دارند،و اين افتخار و غفلت كه آنها را فرا گرفته،جاى بسيار تعجّب است.

مقصود از ضمير در استحلوا زنده ها و از ضمير«منهم»مرده هاست،و مراد از اين عبارت آن است كه زندگان توجّه كنند به آثارى كه از مردگانشان باقى مانده و مايۀ پند و عبرت گرفتن است.

اىّ مدكّر ،اين فراز از عبارت امام براى اهل بصيرت به بهترين وجه مايۀ عبرت و پند گرفتن است زيرا در ضمن سؤال حكايت از امر عجيبى مى كند كه آنها به چه چيز افتخار و مباهات مى كنند!؟ و تناوشوهم من مكان بعيد ،يعنى به جاى آن كه به آثار باقيماندۀ از گذشتگان خود بيانديشند و از آن سود ببرند،به افتخار و مباهات مى پردازند،و حتى با ياد گذشتگان خيلى دور و ذكر فضايل آنان كه خود از آن بدور بودند، بر خود مى باليدند،امام(علیه السلام)در اين عبارت،افتخار به گذشتگان را،تعبير به مكان بعيد(جايگاه دور)فرموده است،زيرا مردگان و كمالات آنان،براى بازماندگانشان از جملۀ دورترين مايه هاى افتخار است و به اين دليل آن را مورد سرزنش قرار داده و با استفهام انكارى چنين سؤال فرموده است: أ فبمصارع آبائهم يفخرون .؟ يرتجعون...سكنت ،در معناى اين عبارت دو احتمال وجود دارد:

1-امام(علیه السلام)پس از آن كه با سؤال انكارى عمل آنان را مورد توبيخ و نكوهش

ص:112

قرار داده اضافه مى كند آنها با افتخار كردن به مردگان خود،گوئى آنها را به زندگى بر مى گردانند.

2-احتمال دوم آن كه اگر چه همزۀ استفهامى ندارد ولى(مثل جملۀ قبل) استفهام انكارى و تقدير آن چنين است:أ يرتجعون منهم بفخرهم،لهم اجسادا خوت:آيا از گورستان مردگانشان به افتخار برمى گردند و حال آن كه جز جسدهايى درهم ريخته و بى حركت نيستند ؟ لان يكونوا عبرا احقّ من ان يكونوا مفتخرا ،در اين جمله حضرت،آن سرزنشى را كه در مورد افتخار كردن به نام و نشان مردگان بيان فرموده بود، مورد تاكيد قرار داده است،يعنى اين كه بايد اين اجسام بى جان گذشتگان شما وسيلۀ پند و عبرت شما باشند نه مايۀ فخر و مباهاتتان،و در حقيقت معناى حملۀ قبلى را روشن مى كند.

و لأن يهبطوا بهم جناب ذلّة ،اين جمله نيز مؤيّد همان معنا است يعنى اين كه از ديدن گورهاى مرده ها بايد انسان متواضع شود و به خوارى خود پى ببرد،كه لازمۀ آن،كوچكى در برابر عزّت و ارجمندى خداوند است،و اين كه مردگان مايۀ عبرت باشند خردمندانه تر است از آن كه سبب افتخار و مباهات باشند.كلمۀ«ابصار»به«عشوه»اضافه شده است،زيرا كه ميان آنها مناسبتى وجود دارد،و آن چنين است كه آنان با ديده هاى دلشان كه پردۀ ناآگاهى و جهل نسبت به احوال مردگان آن را فرا گرفته بود،به آنها مى نگرند و در اين راه ناآگاهانه و كوركورانه سير مى كنند .

و لو استنطقوا..لقالت ،يعنى اگر از مردگان راجع به اوضاع پس از مرگ بپرسى،با زبان حال چنين و چنان خواهند گفت.

در زمينۀ پاسخ مردگان دو احتمال وجود دارد،يكى اين كه از جملۀ:

لقالت تا...فيما خرّبوا جواب و زبان حال مردگان باشد،و احتمال دوم،آن كه

ص:113

تا آخر خطبه زبان حال قبور و ساكنان آنها باشد.

كلمۀ ضلاّلا و جهّالا ،حال است يعنى مردگان در زمين ناپديد شدند و شما نيز پس از آنها مى رويد،در حالى كه از وضع ايشان بى خبريد،بر روى سرهاى آنان قدم مى گذاريد و در داخل اجسادشان كه پوسيده و خاك شده است،درخت مى كاريد،امام(علیه السلام)لفظ گريه كنندگان و نوحه كنندگان را براى روزهاى حيات و زندگى استعاره آورده است.زيرا كه ايّام و تعلّقات زندگى همانند مادرانى هستند كه در هنگام مرگ انسان از فراق فرزندان خود كه مردگانند،گريانند و نوحه سر مى دهند .

اولئكم سلف غايتكم و فرّاط مناهلكم ،يعنى مردگان،نسبت به سرانجام شما كه مرگ است و آبشخورهاى شما كه همان موارد پس از مرگ مى باشد، بر شما پيشى گرفتند،كلمۀ مقاوم ،جمع مقام و«الف آن منقلب از«واو»است و دو كلمۀ ملوكا و سوقا به لحاظ حاليّت منصوبند، و بطون البرزخ منظور چيزهاى پس از مرگ است كه از آگاهى و شهود ما مخفى و پنهان است،و مقصود از كلمۀ سبيلا راه در برزخ،راهى است كه آنان را به سوى سرنوشت و سرانجام نهايى كه سعادت يا شقاوت است مى برد،و نسبت دادن خوردن و آشاميدن به زمين امرى است مجازى،ولى بر اثر كثرت استعمال نزديك به حقيقت شده است،به دليل زنده نبودن آنان تأثراتى هم كه معمولا در زنده ها وجود دارد از آنها انتظار نمى رود،و لذا حضرت،در بارۀ ايشان مى فرمايد:تكان و حركتى در آنها نيست،ورود چيزهايى كه مايۀ ترس و هراس است،آنان را به فرياد زدن و وحشت وا نمى دارد،و از دگرگونى اوضاع اندوهى ندارند،و با توجّه به زمين لرزه ها و شنيدن صداهاى دلخراش از هراس گردهم اجتماع نمى كنند.

اگر اشكال شود كه ويژگيهاى بالا با ترس و جزعى كه در اثر عذاب قبر

ص:114

براى برخى مردگان پيدا مى شود نادرست است،جواب گوييم كه:هراس و ناله اى كه از مردگان در قبر نفى شده در مورد امورى است كه معمولا مشاهده و شنيدن آن براى ما،در دنيا باعث هراس و بى تابى مى شود و حال آن كه عذاب قبر و هول و هراسهاى پس از آن،از امور آخرت است،و از نبودن حزن و اندوه خاص،نفى كلّى آن لازم نمى آيد.

مطلب ديگرى كه حضرت به آن توجه داده اند آن است كه غيبت و حضور ساكنان قبور مانند اهل دنيا نيست،زيرا كه غايب در دنيا معمولا اميد بازگشتش مى رود و كسى هم كه در دنيا شاهد است حضور هم دارد،امّا خفتگان در گور،با آن كه اجسادشان نزد ما حاضرند.ارواح و نفوس آنان از نظر ما پنهانند،و چون نمى توانند بر گردند ناگزير به آنها مى گويند:غايبانى كه انتظار حضورشان نمى رود و شاهدانى كه حضور ندارند .

و ما عن طول عهدهم...سكونا ،يعنى اين كه ما از چگونگى حالات مردگان آگاهى نداريم و خانه ها و منازل آنان در نظر ما خاموش و بى صداست، به اين دليل نيست كه مدتهاى طولانى از جدايى ميان ما و ايشان گذشته است و نه جاى اقامت آنان بسيار از ما دور است،بلكه اين جام شراب مرگ است كه چون آن را نوشيده اند،زبان گويايشان را لال و نيروى شنوايى آنها را كر و جنبشهاى فعّالانه آنان را به سكون و بى حركتى مبدّل كرده است و گرنه شخصى كه تازه از دنيا رفته و پيش ما افتاده است و هنوز او را به گورستان حمل نكرده ايم،ما را مشاهده مى كند،در صورتى كه ما از وضع او بى خبريم و منزل و جايگاه پيشين او به نداى ما پاسخى نمى دهد.امام(علیه السلام)در متن خطبه كورى را به اخبار و كرى را به منازل و خانه ها نسبت داده اند و اين از باب مجاز است چنان كه مى گويند:نهاره صائم و ليله قائم براى مبالغۀ در روزه گرفتن روز و تهجد شب.

ص:115

فكانّهم...سبات ،هر گاه كسى بخواهد وصف مخصوص از دنيا رفته ها را بيان كند،آنها را به كسانى تشبيه مى كند كه از شدت خواب بيهوش افتاده باشند و وجه مشابهت آن،نبودن حركت و شنوايى و نداشتن نيروى سخنگويى و دارا بودن وضعى است كه از او مشاهده مى شود ،و در قسمت بعد اختلاف برخى احوال آنها را با زنده ها چنين بيان داشته است كه در دنيا بطور معمول همسايگان با هم مأنوسند و دوستان به ديدار يكديگر مى روند،و تنها كسى است كه در ميان جمعيت نيست امّا در عالم مردگان،اين امر به طريق ديگرى است:

آنان همسايگانند،با آن كه تنها و از هم دورند.

مقصود از همسايگى مردگان نزديك بودن قبرهاى آنان و مراد از دوستى و محبت آنان،آن دوستى و مودّتى است كه در دنيا با همديگر داشته اند،و منظور از دور بودن آنها از همديگر،به ديدار يكديگر نرفتن مى باشد،و همچنين دوستى آنان بر اساس محبتى است كه در دنيا به يكديگر داشته اند،و اين كه حضرت مى فرمايد:مردگان،براى شب خود صبحى و براى روز خود شبى نمى شناسند از آن روست كه پيدايش شب و روز بر اثر حركات جّوى است كه در دنيا واقع مى شود،و چون در آخرت چنين امورى وجود ندارد،پس شب و روزى هم به اين شكل نيست،و از كلمۀ:جديدين شب و روز اراده شده است، زيرا پيوسته در حال تجديد و نو شدن مى باشند،شب مى رود و روز مى آيد و بر عكس.

امام(علیه السلام)لفظ: ظعن را كه به معناى كوچ كردن و بار كردن است،براى انتقال به جهان آخرت استعاره آورده است.

نكته بلاغى:حضرت در متن خطبه فرمود:شب يا روزى كه شخص در آن مى ميرد پيوسته بر او دوام دارد و سرمدى است،اما شارح مى گويد اسناد سرمدى به آن،اسناد حقيقى نيست،زيرا در عالم برزخ عين همان شب يا روز

ص:116

دنيا كه از آثار جغرافيايى اين عالم است براى او تحقّق ندارد،بلكه از باب مجاز است به دليل اين كه جزئى از كلّ زمان است كه ذاتا و حقيقة سرمدى مى باشد .

شاهدوا...عاينوا ،اين فرمايش حضرت اشاره است به آن كه سختى و شدّت دردها و عذابهاى آخرت خيلى بيشتر از دردها و مصيبتهاى دنياست،و اين امر،هم از طريق وحى و ديانت شناخته شده و هم از اين نظر كه بكلّى دردهاى روحى و عقوبتهاى نفسانى از مجازاتهاى بدنى و جسمى دشوارتر است،مورد تاييد است.

دليل بيم و اميد ما نسبت به پاداشها و كيفرهاى آخرت شنيدن اوصاف آنهاست،و چون ما امور آن جهان را با اين عالم مقايسه مى كنيم سختيهاى آن بر ما هموار و باعث كم شدن خوف و رجاى ما مى شود،امّا وقتى كه رفتيم و آن صحنه هاى هولناك را مشاهده كرديم،در خواهيم يافت كه آنها به درجاتى دشوارتر و ترسناكتر از آن است كه ما تصور مى كرديم.بنا بر اين موقعى كه ديگران جلوتر از ما مردند و رفتند شدت آن را پيش از ما درك مى كنند و آن چنان براى آنان هولناك است كه حتّى اگر زبان سخنگويى داشتند از بيان و شرح اين هول و هراس عاجز و ناتوان بودند.

فكلتا الغايتين ،يعنى سرانجام افراد مؤمن و كافر كه سعادت يا شقاوت است،آنان را به سراى نهايى آخرت كه بهشت يا دوزخ است مى برد و انديشۀ اين خانۀ پنهانى از تمام بيم و اميدهاى ديگر توانفرساتر است در اين عبارت امام(علیه السلام)مدّت را مجازا به غايت نسبت داده است .

لقد رجعت...النطق ،اين عبارت در كمال فصاحت و بلاغت است،و مراد از «ابصار العبر» چشمهاى حقيقت بينى است كه از آنچه مى بيند پند و اندرز مى آموزد و در عبارت آذان العقول با اطلاق سبب بر مسبب يك نوع مجاز به كار

ص:117

رفته است يعنى شنيدن را كه سبب است ذكر كرده و علم را كه مسبّب است اراده فرموده است،و كنايه از آگاهى دلها از جزع و فزع و سر و صداى مردگان است كه شنيدنى است.

و تكلّموا من غير جهات النطق ،يعنى مردگان نه با زبان معمولى و ظاهر بلكه با زبان حال و باطن سخن مى گويند.

فقالوا...متّسعا، امام(علیه السلام)در اين جمله ها،سخنان مردگان را كه از ميان قبرها،با زبان حال مى گويند:بيان فرموده است،در روايت ديگر،به جاى كلمۀ «خلت» كه در عبارت متن آمده است،كلمۀ«خوت»ذكر شده است (1)،لفظ اهدام را كه لباسهاى كهنه است به استخوانهاى پوسيده تشبيه كرده و به جاى دگرگونى و ناراحتى و از هم پاشيدگى كه بر جسم مرده عارض مى شود به عنوان استعاره آورده است،و ممكن است كه لفظ: «أهدام» به معناى كفنها باشد.(در اين صورت تشبيه و استعاره اى نيست)،مضجع به معناى قبر است و توارث الوحشه يعنى وحشت قبر،و چون از دنيا رفتگان،از اوضاع و احوال مردگان و پس از مرگ وحشت داشتند و در اين حال آن وحشت در بازماندگان آنان نيز باقى است،از اين رو با لفظ توارث آورده كه گويا اين وحشت را از گذشتگان به ارث گرفته اند،كلمات الربوع الصموت و مساكن الوحشه نيز به معناى قبر است،معارف صورهم امورى است كه در دنيا وسيلۀ شناخته شدن چهرۀ ظاهرى آنها مى شد .

فلو مثلتهم بعقلك ،اگر صورتهاى مردگان را در ذهن خود جاى دهى. أو كشف عنهم محجوب الغطاء و يا اگر آنچه از خاكها و كفنها كه وسيلۀ پوشش بدنها شده،از جلو چشمت برداشته شود.

حرف واو در جملۀ و قد ارتسخت حاليّه است ، يقظة قلوبهم :بيدارى

ص:118


1- معلوم مى شود،كه شارح نسخۀ خلت را اصل مى دانسته است.(مترجم)

دلهايشان استعاره از حيات و حركتهاى دلهاى آنان است،اسناد عاث به كلمۀ «جديد البلى» از باب مجاز است،كلمۀ مستسلمات حال است براى جوارح،و عامل آن هم فعلهاى عاث و سهل است،و«لام»در لرأيت جواب لو مى باشد ،و در عبارت «لهم فى كلّ فظاعة صفة حال لا تنتقل و غمرة لا تنجلى» با بهترين و موجزترين وجه،حال مردگان را چنان بيان فرموده است كه هيچ چيز نمى توان بر آن افزود يا از آن كاست،با تعبير:پوششى از زشتى و درماندگى،سختيها و شدايدى اراده شده كه سراسر وجود اموات را فرا گرفته است ،غذىّ بر وزن فعيل و به معناى مفعول است،يعنى:پرورش يافته با ناز و نعمت.

و يفزع الى السلوه ،يعنى براى آن كه خود را از مصيبتهاى وارده منصرف كند،به عياشيها و خوش گذرانيها دست مى زند ،و خنده اش به دنيا كنايه از مسرور بودن او با دنيا و زنان خواننده و آرايشگر آن و توجّه زياد او به آنها،به لحاظ اين كه شادى انسان از چيزى در صورتى تحقق مى يابد كه بر آن بخندد،و در عبارت بعد خنديدن را نسبت به دنيا داده و فرموده است:دنيا نيز به او مى خندد،كه در اين قسمت مجاز به كار رفته و منظور،رو آوردن دنيا به اوست از باب اطلاق سبب غايى كه رو آوردن دنياست،بر مسبّب كه خندۀ آن است، كلمۀ بينا در اصل«بين»و الف آن از اشباع فتحه پيدا شده است،عيش الغفول زندگانى كه از كثرت خوش گذرانى،غفلت و بى خبرى فراوانى را ببار آورد.

لفظ حسك را،از دردها و بيماريها و گرفتاريهاى روزگار استعاره (1)آورده است،چون اين امور مايۀ آزار و درد مى باشد،و فعل وطى را كه لازمۀ مشبّه به

ص:119


1- استعاره به كار بردن لفظ است در غير ما وضع له،به منظور مبالغۀ در تشبيه،و اگر از لوازم مشبه به در كلام آورده شود استعاره ترشيحيه است مثل:رمتنى بسهم كه نگاه تشبيه به تير شده و رمى كه از خصوصيات تير است در كلام ذكر شده است.ج 1 شرح عربى،ص 43

است به عنوان ترشيح آورده است ،و نيز صفت«نظر كردن»استعاره از رو آوردن مرگ به انسان است.مرگ به او نگاه مى كند،يعنى به او روى مى آورد تا وى را آمادۀ ربودن كند،در اين جا،مرگ مانند يك شكارچى است كه نگاه خود را بر روى صيد انداخته تا در هنگام فرصت او را شكار كند و بربايد،منظور از دو كلمۀ بثّ و نجىّ حالتى از اندوه و خيالهايى است كه بطور معمول در هنگام احساس نزديك شدن مرگ براى انسان دست مى دهد.

فتولّدت فيه فترات علل آنس ما كان بصحّته ،كلمۀ آنس حال و منصوب است زيادى و ما به معناى زمان و كان تامّه است،و بصحّته جار و مجرور، متعلق به آنس مى باشد معناى عبارت چنين است:در حالى كه هنوز از هنگام تندرستيش چيزى نگذشته چنان سست و بى حال افتاده است،كه گويى چندين سال است،مبتلا به بيماريهاى گوناگون مى باشد،و گفته شد،كه(ما)مصدريّه است،و به اين معنى است كه:به حالاتى كه در وقت تندرستى داشت بسيار انس گرفت .

فلم يطفىء ببارد إلاّ ثوّر حرارة...ذات داء ،اين عبارت اشاره به آن است كه وقتى انسان رفتنى است داروها،علاوه بر آن كه از اثر افتاده،خود باعث تشديد بيمارى مى شود (1).

يادآورى:گر چه در حقيقت،مصرف داروى سرد يا گرم،خود سبب نمودار شدن ديگرى نمى شود،بلكه بدن را تقويت و در برابر بيمارى مقاوم مى كند،امّا با تقويت بدن،بر حرارت و برودت غلبه مى كند و باعث معالجۀ بيمار مى شود.

و لا اعتدل بممازج لتلك الطبايع الا امد منها كل ذات داء ،يعنى هر چه از

ص:120


1- به اشعار مفصّل مثنوى مولوى كه بدين مضمون سروده شده مراجعه شود،يكى از ابياتش چنان است: از قضا سركنگبين صفرا فزود روغن بادام خشكى مى نمود.

داروهاى طبيعى را كه مخلوط و مصرف كند،علاوه بر آن كه اعتدالى به وجود او نمى دهد خود مادّۀ بيمارى و مايۀ طول مرض او مى شود،چنان كه در عبارت پيشين يادآورى شد،گر چه داروها خود مادّه و مايۀ امراض نمى شود امّا چون هر چه آن را مصرف مى كند،بر عكس،بيماريهايش شدّت مى يابد،مثل آن است كه داروها خود ماده و مايۀ بيمارى هستند،اين سخن بر طبق متعارف عامه مردم صادر شده است كه معمولا در اين چنين موارد مى گويند:دارو فلانى را مريض كرد و امثال اين .

حتى فتر معلله ،در اين جمله امام(علیه السلام)غايت و نتيجۀ نهايى حالات شخص محتضر را بيان فرموده است،و مراد از كلمه معلّله طبيب اوست،و لال بودن اهل و خانوادۀ او در جواب سائل،اشاره به ساكت بودن آنان در پاسخ كسى است كه احوال او را از آنها جويا مى شود،و لال بودن آنها را به جاى سكوتشان استعاره آورده است،كه مانند اشخاص،زبان از كار افتاده و لال در پاسخ، سكوت اختيار مى كنند،زيرا از يك طرف،به دليل اين كه سالم نيست، نمى توانند خبر از تندرستى او بدهند،و از طرف ديگر دلشان راضى نمى شود كه شدّت بد حالى او را آشكار كنند.

و تنازعوا...من قبله ،منظور،آن گفتگوهايى است كه بطور معمول، خانوادۀ بيمارى كه در دم مرگ است،در بارۀ حالت و پريدگى رنگ چهرۀ او و ديگر خصوصياتش دارند.

فبينا هو كذلك ،مراد حالتى است كه بطور عادت براى آدمى در هنگام آغاز مرگ پيدا مى شود .

ان للموت... ،اين جمله تا آخر خطبه اشاره به فشارها و سختيهاى حال رفتن از اين جهان و جان كندن است چنان كه مى فرمايد،بسيار دردناكتر از آن است كه به وصف در آيد و بتواند انسان حقيقت آن را شرح دهد،بلكه تنها با

ص:121

مقايسه با بيماريهاى سخت و علاج ناپذيرى كه در اين دنيا به انسان مى رسد، مى توان بطور اجمال،مختصرى از آن را تصوّر كرد،تا جايى كه صاحب رسالت(صلی الله علیه و آله)در حال احتضار به درگاه خدا عرض مى كند:«خداوندا:مرا در سكرات موت يارى فرما (1).» چيزى كه پيامبر خدا با كمال ارتباطى كه با حق تعالى دارد،از آن به خدا پناه ببرد،معلوم است كه چه اندازه ناگوار و دشوار است.توفيق از خداوند است.

ص:122


1- اللهم اعنّى على سكرات الموت.

213-گفتار حضرت كه امام(علیه السلام)اين سخنان را در موقع تلاوت اين آيه شريفه بيان فرمود:

اشاره

«رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ» (1)»

إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ جَعَلَ الذِّكْرَ جِلاءً لِلْقُلُوبِ- تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ الْوَقْرَةِ وَ تُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ الْعَشْوَةِ- وَ تَنْقَادُ بِهِ بَعْدَ الْمُعَانَدَةِ- وَ مَا بَرِحَ لِلَّهِ عَزَّتْ آلاَؤُهُ فِي الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ- وَ فِي أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي فِكْرِهِمْ- وَ كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ- فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقَظَةٍ فِي الْأَسْمَاعِ وَ الْأَبْصَارِ وَ الْأَفْئِدَةِ- يُذَكِّرُونَ بِأَيَّامِ اللَّهِ وَ يُخَوِّفُونَ مَقَامَهُ- بِمَنْزِلَةِ الْأَدِلَّةِ فِي الْفَلَوَاتِ- مَنْ أَخَذَ الْقَصْدَ حَمِدُوا إِلَيْهِ طَرِيقَهُ وَ بَشَّرُوهُ بِالنَّجَاةِ- وَ مَنْ أَخَذَ يَمِيناً وَ شِمَالاً ذَمُّوا إِلَيْهِ الطَّرِيقَ- وَ حَذَّرُوهُ مِنَ الْهَلَكَةِ- وَ كَانُوا كَذَلِكَ مَصَابِيحَ تِلْكَ الظُّلُمَاتِ- وَ أَدِلَّةَ تِلْكَ الشُّبُهَاتِ- وَ إِنَّ لِلذِّكْرِ لَأَهْلاً أَخَذُوهُ مِنَ الدُّنْيَا بَدَلاً- فَلَمْ تَشْغَلْهُمْ تِجَارَةٌ وَ لاَ بَيْعٌ عَنْهُ- يَقْطَعُونَ بِهِ أَيَّامَ الْحَيَاةِ- وَ يَهْتِفُونَ بِالزَّوَاجِرِ عَنْ مَحَارِمِ اللَّهِ فِي أَسْمَاعِ الْغَافِلِينَ- وَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ وَ يَأْتَمِرُونَ بِهِ- وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْهُ- فَكَأَنَّمَا قَطَعُوا الدُّنْيَا إِلَى الْآخِرَةِ وَ هُمْ فِيهَا- فَشَاهَدُوا مَا وَرَاءَ ذَلِكَ- فَكَأَنَّمَا اطَّلَعُوا غُيُوبَ أَهْلِ الْبَرْزَخِ فِي طُولِ الْإِقَامَةِ فِيهِ- وَ حَقَّقَتِ الْقِيَامَةُ عَلَيْهِمْ عِدَاتِهَا- فَكَشَفُوا غِطَاءَ ذَلِكَ لِأَهْلِ الدُّنْيَا- حَتَّى كَأَنَّهُمْ يَرَوْنَ مَا لاَ يَرَى النَّاسُ وَ يَسْمَعُونَ مَا لاَ يَسْمَعُونَ- فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ لِعَقْلِكَ فِي مَقَاوِمِهِمُ الْمَحْمُودَةِ- وَ مَجَالِسِهِمُ الْمَشْهُودَةِ- وَ قَدْ نَشَرُوا دَوَاوِينَ أَعْمَالِهِمْ- وَ فَرَغُوا لِمُحَاسَبَةِ أَنْفُسِهِمْ عَلَى كُلِّ صَغِيرَةٍ وَ كَبِيرَةٍ- أُمِرُوا بِهَا فَقَصَّرُوا

ص:123


1- سوره نور(24)آيه(37) [1]يعنى:مردانى كه بازرگانى و خريد و فروش آنها را از ياد خدا باز نمى دارد.

عَنْهَا أَوْ نُهُوا عَنْهَا فَفَرَّطُوا فيهَا- وَ حَمَّلُوا ثِقَلَ أَوْزَاِرِهمْ ظُهُورَهُمْ- فَضَعُفُوا عَنِ الاِسْتِقْلاَلِ بِهَا- فَنَشَجُوا نَشِيجاً وَ تَجَاوَبُوا نَحِيباً- يَعِجُّونَ إِلَى رَبِّهِمْ مِنْ مَقَامِ نَدَمٍ وَ اعْتِرَافٍ- لَرَأَيْتَ أَعْلاَمَ هُدًى وَ مَصَابِيحَ دُجًى- قَدْ حَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَئِكَةُ- وَ تَنَزَّلَتْ عَلَيْهِمُ السَّكِينَةُ- وَ فُتِحَتْ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ وَ أُعِدَّتْ لَهُمْ مَقَاعِدُ الْكَرَامَاتِ- فِي مَقْعَدٍ اطَّلَعَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ فِيهِ- فَرَضِيَ سَعْيَهُمْ وَ حَمِدَ مَقَامَهُمْ- يَتَنَسَّمُونَ بِدُعَائِهِ رَوْحَ التَّجَاوُزِ- رَهَائِنُ فَاقَةٍ إِلَى فَضْلِهِ وَ أُسَارَى ذِلَّةٍ لِعَظَمَتِهِ- جَرَحَ طُولُ الْأَسَى قُلُوبَهُمْ وَ طُولُ الْبُكَاءِ عُيُونَهُمْ- لِكُلِّ بَابِ رَغْبَةٍ إِلَى اللَّهِ مِنْهُمْ يَدٌ قَارِعَةٌ- يَسْأَلُونَ مَنْ لاَ تَضِيقُ لَدَيْهِ الْمَنَادِحُ- وَ لاَ يَخِيبُ عَلَيْهِ الرَّاغِبُونَ- فَحَاسِبْ نَفْسَكَ لِنَفْسِكَ فَإِنَّ غَيْرَهَا مِنَ الْأَنْفُسِ لَهَا حَسِيبٌ غَيْرُكَ

لغات

وقره:غفلت،از مادۀ وقر به معناى كرى و ناشنوايى است.

عشوه:نابينايى چشم به واسطۀ تاريكى شب،و در اين جا به معناى غفلت و بى خبرى است.

برهه:زمان طولانى برزخ:عالم پس از مرگ يهتفون:صيحه و فرياد مى زنند.

نشح:صدايى كه هنگام گريه در گلوى انسان مى پيچد.

منادح:جمع مندح،جاى پهن و پر وسعت.

ترجمه

«پروردگار سبحان،ياد خود را روشنى بخش دلها قرار داد كه در اثر آن،پس از سنگينى گوش،مى شنوند و پس از كم سويى چشم،مى بينند و پس از دشمنى،فرمان برى و اطاعت مى كنند،پيوسته براى خداوند-كه بخششهايش ارجمند است-در هر دوره و زمانى بندگانى داشته كه به انديشۀ آنان الهام مى كرده و در وادى خردهايشان با آنان سخن مى گفته است،اينان به نور بيدارى،در چشمها و گوشها و دلها نور مى افشانند، روزهاى خدا را به ياد مردم مى آورند و آنها را از عظمت مقام الهى مى ترساندند،آنان همانند راهنمايان بيابان بودند كه هر كسى راه درست پيشه كند بستانيد و او را مژدۀ رستگارى دهند و آن را كه راستگرا يا

ص:124

چپگرا (1)باشد نكوهش كنند و از هلاكت بر حذر دارند و آنان بدين طريق روشنگرانى در آن تاريكيها و راهنمايانى در آن پرتگاهها بودند،كسانى كه اهل ذكر و ياد خدا هستند چنان آن را به جاى دنيا برگزيده اند كه حتى لحظه اى بازرگانى و خريد و فروش دنيا آنان را از ياد خدا باز نمى دارد،روزهاى زندگى را با ذكر او بسر مى برند،و با فريادهايى كه از ارتكاب كارهاى حرام،مانع شود،در گوش غفلت كنندگان بانگ مى زنند،به عدل و نيكى ندا در مى دهند و خود نيز به آن عمل مى كنند،مردم را از بديها باز مى دارند و خود از آن مى پرهيزند،گويا اينها دنيا را گذرانده و به آخرت رسيده اند و آنچه در پى اين جهان مادى است به چشم ديده اند،و گويى كه بر احوال پنهان برزخيان در مدّت اقامت آن جا اشراف و آگاهى كامل دارند،و رستاخيز،نويدهايش را بر آنها محقّق ساخته است، اينها،پردۀ آن جهان را از جلو چشم مردم دنيا برداشته اند،گويا ايشان چيزهايى را مى بينند كه مردم نمى بينند و مى شنوند آن را كه ديگران نمى شنوند.

اگر با نيروى عقل ايشان را در جايگاههاى پسنديده و مراتب شايسته مشاهده كنى،در حالى كه نامۀ اعمال خود را باز كرده و به سبب دستورهاى كوچك و بزرگى كه از آن سرپيچى كرده و يا آنچه را كه از آن نهى شده،تقصير كرده و مرتكب شده اند و بارهاى سنگين گناهان كه پشت آنان را خم كرده است، خود را مورد محاسبه قرار داده اند و سپس گريه را در گلو شكستند و ناله و فرياد سر دادند،با خود به سؤال و جواب پرداخته،و به سوى پروردگارشان از روى پشيمانى و اقرار به گناه،ناله و فرياد بر مى آورند،در اين حال آنها را خواهى يافت كه پرچمهاى هدايت و رستگارى و چراغهاى ميان تاريكهايند،فرشتگان دور آنها را گرفته اند،و سكون و آرامشى برايشان نازل و درهاى آسمان بر روى آنان بازگشته و جايگاههاى ارجمند براى نشستن آنها آماده است،جايى كه خداوند بر آن نظر رحمت انداخته آنها را مى نگرد و از كوشش آنان خشنود است و

ص:125


1- و من اخذ يمينا و شمالا.

مقامشان پسنديده،ايشان در حالى كه به مناجات با خدا نسيم عفو و بخشش را احساس مى كنند،گروگان نيازمندى به فضل و كرم خداوند و اسير تواضع و فروتنى در برابر عظمت و بزرگوارى او هستند،بسيارى اندوه دلها و كثرت گريه، چشمهاى آنان را مجروح كرده است،براى هر درى كه راه رغبت و توجه به سوى خداست آنان را دست كوبنده اى است،از كسى درخواست مى كنند كه سختى و تنگدستى براى او معنا ندارد و خواستار از او نوميد نمى شود،اكنون به خاطر خود به حساب خويشتن برس كه نفوس ديگر،حساب رسى غير از تو دارند .»

شرح

ان اللّه سبحانه...بعد المعانده ،براى روشن شدن اين فرمايش امام نخست بايد به معناى ذكر و فضيلت و فايدۀ آن اشاره شود،امّا معناى آن،از برخى موارد چنان معلوم مى شود كه ذكر به معناى قرآن است، «وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ أَنْزَلْناهُ» (1)»كه مراد قرآن است،و بعضى گفته اند مراد از ذكر،حمد و ستايش و تسبيح و تكبير و تهليل و ثناى خداوند است.

ارزش و فضيلت ذكر در قرآن:در موارد بسيارى از اين كتاب شريف، خداوند امر به ذكر فرموده است كه از جملۀ آنها:

الف- «فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ» (2)».

ب- «اذْكُرُوا اللّهَ ذِكْراً كَثِيراً» (3).» ج- «فَإِذا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ فَاذْكُرُوا اللّهَ» (4)

ص:126


1- سوره انبياء(21)آيه(49)، [1]يعنى:و اين قرآن كتابى است با اندرز و تشكر و بركت بسيار كه ما آن را (براى هدايت و سعادت خلق)فرستاديم.
2- سوره بقره(2)آيه(151)، [2]يعنى:پس مرا ياد كنيد تا من نيز به ياد شما باشم.بقيه آيه: «أَ فَأَنْتُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ» .
3- سوره احزاب(33)آيه(41)، [3]يعنى:خداى را با فراوانى ياد كنيد.
4- سوره بقره(2)آيه(98)، [4]يعنى:هر گاه از عرفات باز گشتيد به ياد خدا بپردازيد.

د- «فَإِذا قَضَيْتُمْ مَناسِكَكُمْ فَاذْكُرُوا اللّهَ» (1).» ارزش و فضيلت ذكر از روايات:الف-پيامبر اكرم مى فرمايد:«كسى كه در ميان غافلان به ذكر خدا بپردازد همانند كسى است كه به جنگ ادامه مى دهد، در ميان گروهى كه از جنگ فرار مى كنند. (2)» ب-رسول خدا فرمود:خداوند مى فرمايد:تا موقعى من با بنده خود هستم كه به ذكر من مشغول و لبانش به ياد من متحرك باشد.انا مع عبدى ما ذكرنى و تحرّكت بى شفتاه.

ج-و نيز فرمود ياد خدا از همۀ اعمال،بهتر،فرزند آدم را از عذاب دوزخ مى رهاند،عرض شد.يا رسول اللّه،جهاد در راه خدا چطور:فرمود جهاد در راه خدا هم به فضيلت ذكر نمى رسد،مگر آن كه چنان بجنگى كه شمشيرت بشكند و اين را سه مرتبه فرمود.و نيز فرمود:من احبّ ان يرتع فى رياض الجنّه فليكثر منه ذكر اللّه،يعنى كسى كه دوست دارد در باغهاى فردوس متنعم باشد،فراوان ذكر خدا بگويد.و جز اينها.

فايده ذكر خدا و شرطهاى آن:ذكر خدا موقعى سودمند و مؤثر است كه پيوسته و مداوم يا حدّاقل در بيشتر اوقات،و نيز همراه با حضور قلب باشد،و گرنه فايده چندانى ندارد،و ياد خدا با وجود اين دو شرط بر همۀ عبادتها تقدم دارد بلكه روح و چكيده و نتيجۀ نهايى كليۀ اعمال عبادى است،ذكر خدا را آغازى است كه سبب انس به او مى شود و انجام و پايان آن معلول انس به اوست،بدين توضيح كه:شخصى كه به چيزى علاقه مند است،در آغاز كارگاهى براى اين كه آن را محبوب خود قرار دهد و دلش را از زنگار وسواس در اين امر پاك كند لازم است با زحمت و رنج هم كه شده زبان را پيوسته با ياد

ص:127


1- سوره بقره(2)آيه(200)، [1]يعنى:موقعى كه از اعمال حج فراغت يافتيد ذكر خدا بگوييد.
2- ذاكر اللّه فى الغافلين كالمقاتل فى الفارّين.

او گويا كند و در نتيجۀ اين امر با او انس پيدا كرده و درخت دوستى نسبت به آن موضوع در دل او ريشه دار خواهد شد،نمونۀ اين مطلب،فراوان اتفاق مى افتد كه شخصى پيش ما،از كسى كه شايد او را نشناسيم يا حتّى علاقه اى به او نداريم،مدح و ستايش مى كند و پيوسته اوصاف حميدۀ او را براى ما مى ستايد، اين بيانات باعث مى شود كه،محبت آن شخص ناشناس در دل ما جاى بگيرد و اين محبتى كه از او به دل ما آمده است وسيله اى مى شود كه ما خود به توصيف او بپردازيم و حتى نتوانيم خود را از مدح و ثناى او باز بداريم،از اين رو، مى گويند:كسى كه چيزى را دوست دارد زياد از او ياد مى كند و آن كه بسيار از چيزى ياد كند،اگر چه از روى تكلّف و زحمت باشد،به آن چيز انس و عادت پيدا مى كند،آرى ذكر خدا نيز چنين است:در آغاز امر با زحمت انجام مى شود ولى اگر پيوسته باشد نتيجه و ثمرۀ آن دوستى و محبت و انس با خداست چنان انسى كه آدمى را وادار به ذكر خدا مى كند و حتى خوددارى از ياد خدا برايش رنج آور خواهد بود،و بدين جهت برخى از عرفا گفته اند:بيست سال قرآن را با رنج خواندم و سپس بيست سال از آن بهره بردم.بديهى است كه اين بهره بردن جز با انس و الفت حاصل نمى شود و آن نيز فراهم نمى شود جز اين كه پيوسته به آن ادامه دهد،تا حدى كه رنج و زحمت تبديل به عادت و طبيعت شود،و آن گاه كه انس با خدا حاصل شد از غير خدا بريده مى شود،و در هنگام مرگ، بكلى از غير خدا جدا مى شود و در قبر هيچ يك از اهل و مال و فرزند و دوستى با او نمى ماند،جز محبوبش كه پيوسته به ياد اوست،و با قطع رابطه با همۀ امور دنيا و آنچه كه در آن است از ذكر و ياد خدايش بهره مند است و لذّت مى برد، بنا بر اين جملۀ:«جعله جلاء»اشاره به فايدۀ ذكر خداوند و مداومت بر آن است كه نفوس را آمادۀ عشق و علاقۀ به محبوب مورد ذكر و اعراض و انصراف از غير او مى گرداند،و امام(علیه السلام)لفظ: «جلاء» را استعاره فرموده است براى بر طرف

ص:128

كردن و زدودن تمام ماسواى دوست،از لوح دل،به وسيله ذكر،همچنان كه لكّه ها و زنگارهاى روى آينه را با صيقل مى زدايند،و آن را جلا مى دهند.

امام(علیه السلام)در الفاظ چهارگانۀ زير مجاز به كار برده و سبب را به جاى مسبب ذكر فرموده است:

1-سمع براى توجّه كامل قوّۀ شنوايى به آنچه از جانب خداوند مى آيد كه شنيدنى است،مانند اوامر و نواهى و بقيه دستورها.

2-وقره به جاى إعراض و توجه نكردن به آن دستورها.

3-لفظ:بصر در مورد ادراك حقايق و چيزهايى كه شايستۀ درك و فهميدن است.

4-كلمۀ عشوه را نيز به عنوان مجاز از درك نكردن و تعمق نداشتن در حقايق و واقعيّتها آورده است.مقصود از انقياد،تسليم دلها در برابر حق و سير و سلوك در آن راه است،پس از آن كه منحرف بوده و با آن عداوت و دشمنى داشته اند .

و ما برح...عقولهم ،اين فرمايش امام(علیه السلام)اشاره است به آن كه در هيچ زمانى از مدتهاى طولانى گذشته كه اكثريت مردم دورۀ فترت را مى گذراندند و انديشه هاى وحى و دستورهاى پيامبران الهى دستخوش فراموشى جامعه شده بود،عالم وجود از بندگان خاصّ خدا و اولياى او خالى نبوده است،آن بندگانى كه حقّ تعالى خود را به آنها شناسانده و بر افكار و انديشه هاى آنان تصويرهاى حق را نقش كرده و اسرار هدايت را بر ايشان مكشوف فرموده است.

حضرت از اين الهامها و مكاشفه ها،به سخن گفتن خداوند و راز گويى با آنها تعبير فرموده است.

فاستصبحوا...و الافئده ،يعنى از چراغ روشنگر بيدارى كسب نور كردند.مقصود از بيدارى دلها،زيركى و آمادگى آن براى كمالهايى است كه

ص:129

شايسته آن است،و نور آن بيدارى،آن حالتى است كه به سبب اين استعداد بر دلها افاضه مى شود.و بيدارى چشمها و گوشها كه در سخن امام آورده شده به اين گونه حاصل مى شود كه سخنان سودمند را بشنوند و حوادثى را كه واقع مى شود،با ديدۀ عبرت ببينند و از اين راه بر كمالات نفسانى خويش بيافزايند،و نورهاى بيدارى در چشمها و گوشها عبارت از نورانيّت معنوى روشندليهايى است كه در پى آن بينايى و شنوايى عبرت آميز براى انسان حاصل مى شود .

پس از بيانات فوق امام(علیه السلام)به وصف ديگر اولياى خدا و اهل ذكر پرداخته است كه آنان با تذكر ايام اللّه يعنى روزهايى كه در تاريخ منشأ حوادث عظيمى بوده،مردم را به عبرت گرفتن وادار مى كند،و معلوم است كه ذكر ايام اللّه كنايه از شدايد و سختيهايى است كه بر ملتهاى گذشته واقع شده و چون بيشتر آن شدتها در چنين روزهاى با عظمتى رخ داده است از باب مجاز توجه به ايام اللّه را يادآورى فرموده است يعنى نام محل را ذكر و ارادۀ حالّ كرده است،و مقصود از مقام خدا،عظمت و جلال اوست كه انگيزۀ خوف از وى مى باشد.

امير المؤمنين(علیه السلام)اهل ذكر را به كسانى تشبيه كرده است كه در بيابانها راه را به مردم نشان مى دهند زيرا ايشان نيز انسانها را به سوى حقيقت كه خداست راهنمايى مى كنند،و همچنان كه نشان دهندگان راه،مردمى را كه راه درست را گرفته و مى روند،مى ستايند و به آنان مژدۀ رسيدن به مقصد مى دهند و كسانى را كه از جادّۀ مستقيم به طرف چپ يا راست انحراف يابند توجّه داده از گم گشتگى و سردرگمى مى ترسانند،اهل ذكر و اولياى خدا نيز روندگان راه مستقيم هدايت و طريق الهى را مى ستايند و به آنها مژده و بشارت رستگارى و نجات از بدبختيها مى دهند،و در مقابل،كسانى را كه از راه حق منحرف شوند يعنى راه افراط يا تفريط را پيش گيرند،نكوهش كرده و ايشان را از هلاكت ابدى بر حذر مى دارند .

ص:130

و كانوا كذلك ،آنان چنان كه وصف كرديم بودند يعنى چراغهاى هدايت در تاريكيهاى جهل و راهنمايان نجات از اشتباهات بودند.امام(علیه السلام)در اين عبارت دو لفظ را به عنوان استعاره از راهنمايان حقيقت ذكر كرده است.

1-لفظ مصابيح كه به معناى چراغهاست،به اعتبار آن كه با اعمال نيك و كمالات خود،راه مردم را به سوى خدا روشن مى كنند.

2-ادلّه نشان دهندگان راه،بدان جهت كه مردم را به طريق حق راهنمايى و براى آنان حق را از باطل جدا و مشخص مى كنند .

و انّ للذّكر اهلا...ايّام الحيوة ،اهل ذكر خدا،همان گروهى كه برخى از ويژگيهايشان گذشت،پيوسته و در همه حال با تمام وجود به ذكر او مشغولند تا حدى كه دوستى و محبت وى نقش ضمير آنها شده و بجز او دوست داشتنيهاى دنيا همه چيز را فراموش كنند،و دليل چنين محبتى آن است كه نام او و ياد او را دوست بدارند و ذكر او را بجاى تمام بهره ها و خوشيهاى دنيا برگزينند،و هيچ گونه داد و ستد دنيا و سود و بهرۀ آن،آنان را به خود متوجه نكنند و سرانجام زندگانى را با ياد دوست و ذكر خدايشان سپرى سازند .

و يهتفون...و يتناهون عنه ،اين چند جمله اشاره به صورتهاى گوناگون اطاعت و فرمانبردارى از دستورهاى الهى است،و اين كه اهل ذكر در هر كار و در همۀ احوال به عبادت و پرستش حق تعالى اشتغال دارند و اين خود از نتيجه هاى ذكر و دوست داشتن مورد ذكر است،زيرا آدمى هر كسى را كه دوست بدارد،راه او را پيش مى گيرد،و بر خلاف رويّۀ او قدم بر نمى دارد و حتى از اين كار و روش خود شادمان مى شود و لذت مى برد .

فكانّما قطعوا...عداتها...ما لا يسمعون ،امام(علیه السلام)در اين قسمت از سخنان خود،حال اهل ذكر را به دليل آن كه به خداوند و كتابهاى آسمانى و پيامبران او اطمينان كامل دارند و احوال قيامت را محقق مى دانند و وعدو وعيدهاى آن را

ص:131

با عين اليقين مشاهده كرده اند،به حالت انقطاع از دنيا و ديدار اهل برزخ،تشبيه فرموده است،يعنى گويا،اهل ذكر از دنيا رفته و برزخيان را ديده و بر حال آنان و طولانى بودن اقامتشان در آن عالم اشراف كامل دارند،و از اين رو با زبانهاى گويا و بيانهاى رسا،و صفاى باطن و نورانيت روح كه بر اثر رياضتهاى طولانى و عبادتهاى مداوم براى آنان پيدا شده است،پوشش و حجاب آن عالم را از جلو ديد اهل دنيا كنار زده اند،و اين پاكدلان به دليل آن كه از ديدنيها و شنيدنيهايى خبر مى دهند كه مردم از درك آن عاجزند،گويا با چشمها و گوشهاى خود چيزهايى را مى بينند و مى شنوند كه ديگران آنها را حسّ نمى كنند،سبب اين كه ارواح در دنيا از درك احوال آخرت ناتوانند،آن است كه روح در دنيا به بدن تعلق و وابستگى دارد و ادارۀ بدن بر عهدۀ اوست،و فرو رفتن در زرق و برق دنيا جلو درك كامل را مى گيرد،ولى اهل ذكر خدا كه وصفشان گذشت با ادامۀ ذكر و رياضتها و عبادتهاى خالصانه،خود را از تعلقات دنيا بدور داشته و روح را از آلودگيهاى مادّى صفا داده اند،از اين رو صفحۀ دل آنها مانند آينه اى صيقل يافته،خالى از هر گونه تيرگى شده است،چنان كه نور الهى بر آن تابيده و صورت حقايق در آن نقش بسته است،و بدين جهت راه نجات را از مسير هلاكت تشخيص داده و با ديدۀ يقين آن را مى بينند و راه خود را با بصيرت مى پيمايند،و مردم را از روى آگاهى به سوى حقيقت هدايت مى كنند،و از چيزهايى كه با ديدۀ حق بين مشاهده كرده و با گوش عقل شنيده اند،خبر مى دهند،و چون اين امر براى آنان خيلى روشن و عادى است،اين مشاهدات در نظر آنها شبيه چيزهايى است كه مردم با حواس ظاهر خود مشاهده مى كنند از اين جهت امام فرموده كه آنها چيزهايى را مى بينند و مى شنوند كه ديگران درك نمى كنند .

فلو مثّلتهم بعقلك ،يعنى اگر اولياى خدا و اهل ذكر و اعمال آنان را در ذهن خود مجسّم كنى در حالى كه در مقام عبادت قرار گرفته و به ذكر او نشسته اند،و

ص:132

منظور از «دواوين اعمالهم» صفحات ذهن آنها و كارها و عبادتهايى است كه انجام داده اند و در ذهن آنان نقش بسته است،و مقصود از نشر آن است كه راجع به كارهاى گذشتۀ خود به جستجو مى پردازند و مثل آن كه صفحات گذشتۀ كتابى را ورق بزنند،به بررسى اعمال گذشتۀ خود اشتغال مى ورزند.

حرف واو در جملۀ: و فرغوا... براى توضيح مطلب و بيان معناى محاسبه است زيرا همچنان كه در محاسبه هاى تجارتى دنيا هر حسابگرى نياز به طرف مقابلى دارد كه با وى در بارۀ سرمايه و سود و زيان صحبت كند تا اگر زياد آورده سهم خود را برداشت كند و اگر كم آورده او را ضامن دانسته كه در آينده جبران كند،در مورد آخرت هم طرف محاسبۀ انسان نفس امّارۀ اوست، و سرمايۀ او،واجبهاى دينى و سودش مستحبّات و فضايل اخلاقى و زيان آن هم گناهان است،و زمان اين تجارت هم،روزى است كه بر او گذشته،بنا بر اين بر هر بنده اى از بندگان خدا لازم است در آخر هر روز از نفس خود بازجويى كند و بر همه حالات و حركات،او را محاسبه كند،و ببيند اگر وظايف خود را درست انجام داده او را تشويق و خداى را شكر كند و اگر انجام نداده او را بر بجا آوردن قضاى آن وادار كند و اگر به صورت ناقص كار كرده است كارى كند كه با انجام دادن نوافل و مستحبات آن را جبران كند،امّا اگر مرتكب گناه شده است او را ملامت كند و مورد مجازات و عقوبت قرار دهد و بدين طريق آن اندازه از وقت و عمر را كه در معصيت و گناه تلف كرده حق خود را از او بگيرد،چنان كه بازرگان با شريك خود اين كار را انجام مى دهد،در حساب دنيا حتى از دانه و كمتر از آن نمى گذرد تا دخل و خرج كم و زيادى آنها مشخص شود،و شايسته است كه بندۀ خدا از فريبكارى نفس و دغلبازى آن بپرهيزد زيرا نفس بسيار حيله گر و مكّار است،بايد تمام آنچه را كه روز قيامت در پيشگاه حق تعالى حساب مى شود امروز مورد دقت و محاسبه قرار دهد،از باب مثال

ص:133

نفس خود را وادار كند تا از تمام سخنانى كه در طول روز گفته و نگاههايى كه انجام داده و انديشه هايى كه در خاطرۀ او پيدا شده و نشستن و برخاستنها و خوردن و آشاميدنها و حتى حركتها و سكونهايش جواب درست بدهد و چون معلوم شد كه در همۀ آن موارد وظيفه را انجام داده است آن مقدار به نفع او محاسبه شود و بقيۀ كارها بر عهده او مى ماند كه بايد در كتاب قلبش بنويسد.

بايد دانست كه نفس در حكم مديونى است كه بايد از او مطالبه ديون كرد.

در بعضى امور بايد از او جريمه و غرامت و در مواردى با توسّل به قانون،اصل آن را بگيرد،و اين امر در صورتى امكان دارد كه محاسبۀ دقيق انجام و تمام مطالب روشن شود،و شايسته است كه انسان در تمام عمر هر روز در يك ساعت معين تمام اعضاى ظاهر و باطن خود را مورد محاسبه قرار دهد، همان طور كه از توبة بن صمه كه شخصى از اهل رقّه بود نقل شده است كه يك روز با خود حساب كرد،ديد،شصت سال از عمرش گذشته است كه قريب بيست و يك هزار و پانصد روز مى شود،ناگهان فرياد زد كه واى بر من چگونه با بيست و يك هزار گناه به حضور پروردگار بروم،در همان حال غش كرد و بر زمين افتاد،وقتى كه اطرافيان آمدند او را مرده يافته و شنيدند كسى مى گويد:

خوشا به حالت كه زود روانۀ فردوس برين شدى!،اين گونه بايد آدمى خويش را مورد محاسبه قرار دهد،آرى اگر انسان در مدت عمر خود در مقابل هر گناه كه انجام داده يك پاره سنگ در گوشه اى از منزل خود مى انداخت در اندك مدتى خانه اش پر از سنگ مى شد،امّا افسوس كه اين موجود دقت نمى كند و دو فرشته مامور انسان كارهاى او را ضبط مى كنند چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:

«أَحْصاهُ اللّهُ وَ نَسُوهُ» (1)

ص:134


1- سوره مجادله(58)آيه(6)، [1]يعنى،خدا تمام كارهاى آنها را به شماره ضبط فرموده و آنها فراموش كرده اند.

با توضيحاتى كه گذشت،جملۀ و فرغوا لمحاسبة انفسهم... ندم و اعتراف و اشاره به ناراحتى وجدانى و شرمسارى آنهاست كه از تقصيرها و زيانهاى معنوى و عبادى برايشان به وجود مى آيد،و سپس امام(علیه السلام)حالاتى را كه براى انسان پس از محاسبه و توجه به تقصيرات و پشيمانيش پيدا مى شود بيان فرموده است كه در آغاز توبه،نخست از غصه،گريه در گلويش گره مى شود و سپس با صدا گريه آغاز مى كند و پس از آن به ضجّه و فرياد مى پردازد،و در پيشگاه پروردگار به گناه خود اعتراف مى كند و در نهايت براى جبران خطاهاى گذشته به عمل مى پردازد،بنا بر اين نخستين مقام او توبه و لوازمى است كه ذكر شد و سرانجام سرگذشت او،متوسل شدن به اعمال در آينده است .

لرايت...الراغبون ،از اين جا به بعد،امام(علیه السلام)حالات پسنديدۀ اهل ذكر را توصيف و بيان مى فرمايد،و جملۀ لرأيت جواب شرط. فلو مثّلتهم است و امام(علیه السلام)لفظ أعلام و مصابيح را براى آنها استعاره آورده است،زيرا آنان،راهنمايان به سوى خدا و روشنى بخش راه او هستند،صفت ديگر آنها آن است كه ملائكه پيرامونشان را احاطه كرده اند،اين جمله اشاره به آن است كه سراسر وجود آنان را توجّه به خدا فرا گرفته است،زيرا بر اثر ذكر و عبادت آماده شده اند كه انوار الهى به توسط ملائكه كرّوبين بر وجودشان افاضه شود.

و تنزّلت عليهم السكينه ،اين جمله اشاره به آن است كه در اين هنگام نفوس اهل ذكر آمادۀ افاضۀ(سكينه)تسكين و آرامش از جانب خداوند شده است،و اين سوّمين مرحله است كه براى سالك الى اللّه پس از:طمأنينه حاصل مى شود (1).انسان وقتى به اين مرحله مى رسد كه بر اثر جلوه هاى

ص:135


1- سكينه آرامشى است كه حق بفرستد بر دل دوستان خويش آزادى آن دلها را،طمأنينت،آرامشى است با انس.از كتاب صد ميدان خواجه عبد اللّه انصارى ص 46.

معرفت و نورانيّت چنان حالتى پيدا مى كند كه آنچه پيش از آن برايش ترس آور بود و بدون خواست او بر وى وارد مى شد،هم اكنون مايۀ انس و الفت او شده و با درخواست و ارادۀ خودش حاصل مى شود،پس از اين قسمت امام(علیه السلام) مى فرمايد:درهاى آسمان بر روى آنان گشوده شده است،و اين جمله كنايه است از اين كه درهاى آسمان جود و كرم پروردگار به منظور افاضۀ كمالات بر آنان باز شده است،چنان كه در قرآن كريم بيان فرموده است: «فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ» (1)منظور از «مقاعد كرامات» كه براى اهل ذكر آماده شده است،درجه ها و مراتب راه يافتن به پيشگاه حق تعالى است كه در اين هنگام خداوند بر آنها كمال اشراف را دارد و از سعى و كوشش آنان براى انجام دادن كارهاى نيك و ذكر و عبادت،خشنود است و قرار گرفتن آنها را در اين مقام مى ستايد .

يتنسّمون بدعائه روح التجاوز ،يعنى خدا را مى خوانند و مى خواهند كه از گناهانشان درگذرد و آن را سبب قطع فيض خود از آنان قرار ندهد،و البتّه معلوم است كه در اين جا مراد از گناهان و تقصيرات ترك اولى است زيرا كه اين اولياى بزرگ الهى گناهى را مرتكب نمى شوند.حضرت امير(علیه السلام)در اين حالت از اهل ذكر و اولياى خدا نخست به گروگان و سپس به اسيران تعبير فرموده است،زيرا آن چنان خود را نيازمند به خدا احساس مى كنند كه هيچ پناهگاه ديگرى براى خود نمى بينند تا به سويش رجوع كنند،مانند گروگانها كه در پيش گروگيرندگان مى باشند،و همچنان كه اسيران در برابر كسى كه آنان را به اسيرى گرفته زبون و تسليمند ايشان نيز در پيشگاه عظمت و هيبت الهى،رام و تسليمند.

جرح...عيونهم ،اين سوز دل و گريۀ زياد بدين علت است كه پس از

ص:136


1- سوره قمر(4)آيه(10)، [1]يعنى:با فرو ريختن سيلاب درهاى آسمان را گشوديم.

محاسبۀ نفس،به خيانت آن و زيانهايى كه در طول عمر براى آنان كسب كرده است آگاه شده اند .

لكلّ باب...يد قارعة ،امام(علیه السلام)با بيان اين كه،اهل ذكر و اولياى خدا تمام درهاى تضرع و زارى به سوى خدا را مى كوبند به اين مطلب اشاره فرموده است كه تمام افكار و انديشه هاى خود را متوجه قبلۀ حقيقت كرده اند تا از اشراقها و درخشندگيهاى وجود حق تعالى كسب نور و از درياى بى پايان كرم او طلب جود و بخشش كنند.

يسألون...المنادح ،در اين قسمت به گستردگى فضل و بخشش خداوند و اين كه ذات اقدس او كريمترين كريمان است اشاره شده تا بيان كند كه او سزاوارترين بخشنده اى است كه بايد از او خواست و شايسته ترين مقامى است كه بايد به او ناليده تا آنچه مورد ميل و رغبت است ببخشايد .

فحاسب نفسك... ،در آخرين مرحله،حضرت پس از شرح حالات اهل ذكر و سرانجام كار آنها به عنوان نصيحت مى فرمايد،اى انسان خويشتن را درياب و هم اكنون حساب كار خود را بكن زيرا نفسى كه در اين جهان صاحبش آن را مورد محاسبه قرار ندهد،در قيامت خداوند متعال كه سريعترين حسابگران است به حساب آن خواهد رسيد،در حقيقت اين فرمايش اخير امام جمله اى است تهديدآميز،براى كسانى كه در دنيا از حساب كردن نفس خود غفلت مى كنند.

ص:137

214-از خطبه هاى آن حضرت،اين خطبه را حضرت موقع تلاوت آيۀ شريفۀ

اشاره

«يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ» »بيان فرمود:

(1)

أَدْحَضُ مَسْئُولٍ حُجَّةً وَ أَقْطَعُ مُغْتَرٍّ مَعْذِرَةً- لَقَدْ أَبْرَحَ جَهَالَةً بِنَفْسِهِ- يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ مَا جَرَّأَكَ عَلَى ذَنْبِكَ- وَ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ وَ مَا أَنَّسَكَ بِهَلَكَةِ نَفْسِكَ- أَ مَا مِنْ دَائِكَ بُلُولٌ أَمْ لَيْسَ مِنْ نَوْمَتِكَ يَقَظَةٌ- أَ مَا تَرْحَمُ مِنْ نَفْسِكَ مَا تَرْحَمُ مِنْ غَيْرِكَ فَرُبَّمَا تَرَى الضَّاحِيَ مِنْ حَرِّ الشَّمْسِ فَتُظِلُّهُ- أَوْ تَرَى الْمُبْتَلَى بِأَلَمٍ يُمِضُّ جَسَدَهُ فَتَبْكِي رَحْمَةً لَهُ- فَمَا صَبَّرَكَ عَلَى دَائِكَ وَ جَلَّدَكَ عَلَى مُصَابِكَ- وَ عَزَّاكَ عَنِ الْبُكَاءِ عَلَى نَفْسِكَ- وَ هِيَ أَعَزُّ الْأَنْفُسِ عَلَيْكَ- وَ كَيْفَ لاَ يُوقِظُكَ خَوْفُ بَيَاتِ نِقْمَةٍ- وَ قَدْ تَوَرَّطْتَ بِمَعَاصِيهِ مَدَارِجَ سَطَوَاتِهِ- فَتَدَاوَ مِنْ دَاءِ الْفَتْرَةِ فِي قَلْبِكَ بِعَزِيمَةٍ- وَ مِنْ كَرَى الْغَفْلَةِ فِي نَاظِرِكَ بِيَقَظَةٍ- وَ كُنْ لِلَّهِ مُطِيعاً وَ بِذِكْرِهِ آنِساً- وَ تَمَثَّلْ فِي حَالِ تَوَلِّيكَ عَنْهُ- إِقْبَالَهُ عَلَيْكَ يَدْعُوكَ إِلَى عَفْوِهِ- وَ يَتَغَمَّدُكَ بِفَضْلِهِ وَ أَنْتَ مُتَوَلٍّ عَنْهُ إِلَى غَيْرِهِ- 239 فَتَعَالَى مِنْ قَوِيٍّ مَا أَكْرَمَهُ- وَ تَوَاضَعْتَ مِنْ ضَعِيفٍ مَا أَجْرَأَكَ عَلَى مَعْصِيَتِهِ- وَ أَنْتَ فِي كَنَفِ سِتْرِهِ مُقِيمٌ- وَ فِي سَعَةِ فَضْلِهِ مُتَقَلِّبٌ- فَلَمْ يَمْنَعْكَ فَضْلَهُ وَ لَمْ يَهْتِكْ عَنْكَ سِتْرَهُ- بَلْ لَمْ تَخْلُ مِنْ لُطْفِهِ مَطْرَفَ عَيْنٍ- فِي نِعْمَةٍ يُحْدِثُهَا لَكَ أَوْ سَيِّئَةٍ يَسْتُرُهَا عَلَيْكَ- أَوْ بَلِيَّةٍ يَصْرِفُهَا عَنْكَ فَمَا ظَنُّكَ بِهِ لَوْ أَطَعْتَهُ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَوْ أَنَّ هَذِهِ الصِّفَةَ كَانَتْ فِي مُتَّفِقَيْنِ فِي الْقُوَّةِ- مُتَوَازِيَيْنِ فِي الْقُدْرَةِ- لَكُنْتَ أَوَّلَ حَاكِمٍ عَلَى نَفْسِكَ بِذَمِيمِ الْأَخْلاَقِ- وَ مَسَاوِئِ الْأَعْمَالِ- وَ حَقّاً أَقُولُ مَا الدُّنْيَا غَرَّتْكَ وَ لَكِنْ بِهَا اغْتَرَرْتَ- وَ لَقَدْ كَاشَفَتْكَ الْعِظَاتِ وَ آذَنَتْكَ عَلَى سَوَاءٍ- وَ لَهِيَ بِمَا تَعِدُكَ مِنْ نُزُولِ الْبَلاَءِ بِجِسْمِكَ

ص:138


1- سوره انفطار(82)آيه(5) [1]يعنى:اى انسان چه چيز باعث شد كه بر خداى كريم خود مغرور شدى؟

وَ النَّقْصِ فِي قُوَّتِكَ أَصْدَقُ وَ أَوْفَى مِنْ أَنْ تَكْذِبَكَ أَوْ تَغُرَّكَ- وَ لَرُبَّ نَاصِحٍ لَهَا عِنْدَكَ مُتَّهَمٌ- وَ صَادِقٍ مِنْ خَبَرِهَا مُكَذَّبٌ- وَ لَئِنْ تَعَرَّفْتَهَا فِي الدِّيَارِ الْخَاوِيَةِ وَ الرُّبُوعِ الْخَالِيَةِ لَتَجِدَنَّهَا مِنْ حُسْنِ تَذْكِيرِكَ- وَ بَلاَغِ مَوْعِظَتِكَ- بِمَحَلَّةِ الشَّفِيقِ عَلَيْكَ وَ الشَّحِيحِ بِكَ- وَ لَنِعْمَ دَارُ مَنْ لَمْ يَرْضَ بِهَا دَاراً- وَ مَحَلُّ مَنْ لَمْ يُوَطِّنْهَا مَحَلاًّ- وَ إِنَّ السُّعَدَاءَ بِالدُّنْيَا غَداً هُمُ الْهَارِبُونَ مِنْهَا الْيَوْمَ- إِذَا رَجَفَتِ الرَّاجِفَةُ وَ حَقَّتْ بِجَلاَئِلِهَا الْقِيَامَةُ- وَ لَحِقَ بِكُلِّ مَنْسَكٍ أَهْلُهُ وَ بِكُلِّ مَعْبُودٍ عَبَدَتُهُ- وَ بِكُلِّ مُطَاعٍ أَهْلُ طَاعَتِهِ- فَلَمْ يَجْرِ يُجْزَ فِي عَدْلِهِ وَ قِسْطِهِ يَوْمَئِذٍ خَرْقُ بَصَرٍ فِي الْهَوَاءِ- وَ لاَ هَمْسُ قَدَمٍ فِي الْأَرْضِ إِلاَّ بِحَقِّهِ- فَكَمْ حُجَّةٍ يَوْمَ ذَاكَ دَاحِضَةٌ- وَ عَلاَئِقِ عُذْرٍ مُنْقَطِعَةٌ فَتَحَرَّ مِنْ أَمْرِكَ مَا يَقُومُ بِهِ عُذْرُكَ وَ تَثْبُتُ بِهِ حُجَّتُكَ- وَ خُذْ مَا يَبْقَى لَكَ مِمَّا لاَ تَبْقَى لَهُ- وَ تَيَسَّرْ لِسَفَرِكَ وَ شِمْ بَرْقَ النَّجَاةِ وَ ارْحَلْ مَطَايَا التَّشْمِيرِ

لغات

حجة داحضه:دليل باطل و ابرح جهالة بنفسه:در ناآگاهى نفس خود اصرار ورزيده و از اين عمل شگفت زده و خوشحال است.

بلول:سلامت و تندرستى.

ضاحى:آنچه جلو آفتاب قرار گرفته است.

ممضّ:دردآور.

سطوة:قهر و خشم،و جمع آن سطوات است.

تجلّد:صبر كردن توأم با رنج.

ورطه:هلاكت تعّمدك:تو را مورد قصد قرار داد كنف:با نون ساكن،از چيزى نگهدارى كردن و آن را گرد آوردن،با فتح نون:طرف و جانب آذنك:تو را آگاه كرد منسك:جاى عبادت،در اصل به معناى هر جايى كه در آن تردّد و رفت و آمد باشد و مورد قصد واقع شود.

تحرّى:در جستجوى بهتر،و سزاوارتر بودن و شم برق النجاة:و به سوى درخشندگى بنگر.

ترجمه

«استدلال انسان مغرور در پاسخ،باطل ترين استدلالهاست،و او خود فريب خورده اى است كه غدرش ناپذيرفته ترين غدرهاست و كسى كه نادانيش او را

ص:139

شادمان ساخته مى فرمايد:اى انسان چه چيز تو را بر گناه كردن جرأت داده،و به پروردگارت مغرور ساخته است و به هلاكت خويش علاقه مند كرده است؟آيا اين بيمارى تو بهبودى و اين خواب تو بيدارى ندارد؟چرا همان گونه كه به ديگران رحم مى كنى بر خودت ترحّم نمى كنى؟هر گاه كسى را در مقابل آفتاب سوزان بيابى بر او سايه مى افكنى،و يا بيمارى ببينى كه سخت ناتوان شده است،از رحم بر او گريه سر مى دهى،پس چه چيز تو را بر اين بيماريت شكيبا و بر اين مصيبتها صبور ساخته و از گريه بر خويشتن تسلاّ داده است؟در حالى كه هيچ چيز براى تو گراميتر از خودت نيست،و چگونه ترس از فرود آمدن بلاى شبانه-در حالى كه از شدت گناه در ورطۀ هلاكت فرو رفته باشى تو را از خواب بيدار نمى كند؟پس اين بيمارى و سستى را كه در قلبت افتاده با عزم راسخ مداوا كن و اين خواب غفلتى را كه در چشمهايت قرار گرفته با بيدارى بر طرف ساز،فرمان خدا را گردن بنه و با ياد او انس بگير.بهوش باش كه وقتى تو از حق تعالى رو برمى گردانى او با دادن نعمت به تو روى مى آورد،به عفو و بخشش خويش دعوتت مى كند و فضل و بركاتش را شامل حالت مى كند،امّا تو همچنان به او پشت كرده و به ديگرى روى مى آورى،بلند مرتبه باد خداوندى كه با اين قدرت عظيم،كريم است،امّا تو با اين ضعف و حقارت چه جراتى بر معصيت او دارى!و حال آن كه در كنف نعمتش قرار دارى و در فراخناى فضل و رحمتش در حركتى،امّا او فضل خويش را از تو منع نكرده و پردۀ گناهانت را ندريده است،بلكه حتى يك چشم بر هم زدن از دايرۀ لطفش بيرون نبوده اى،يا در نعمتى قرار دارى كه به تو بخشيده است يا در گناهى كه از آن پرده پوشى كرده است و يا بلا و مصيبتى كه از تو بر طرف ساخته است،پس اگر از در اطاعتش در مى آمدى چگونه بود؟!سوگند به خدا،اگر اين وضع ميان دو نفر كه در نيرو و توان مساويند وجود مى داشت،تو خود نخستين حاكمى بودى كه بر مذموميت اخلاق و بدى كردار خود حكم مى كردى،براستى بايد بگويم:دنيا تو را مغرور نساخته است بلكه اين تو هستى كه به آن مغرور شده اى،او تو را پندهاى فراوان داده و به عدل و انصاف دعوتت كرده است،دنيا به هشدارهايى كه،در مورد ريختن بلا به جانت و كاستن از نيرو و قدرتت،به تو

ص:140

مى دهد راستگوتر و وفادارتر است از اين كه به دروغ بگويد و يا مغرورت كند، چه بسيارند پند دهندگانى كه نزد تو متّهمند و بسيارند راستگويانى كه تو آنان را دروغگو مى دانى،اگر دنيا را از شهرهاى ويران شده و خانه هاى فرو ريخته بشناسى،آن را يادآورى كننده اى دلسوز و واعظى گويا،همچون دوستى مهربان، خواهى يافت كه در رسيدن اندوه به تو بخل مى ورزد،دنيا براى كسانى كه آن را خانه هميشگى ندانند خوب سرايى است و براى آنان كه آن را وطن نگيرند نيكو محلى است سعادتمندان به وسيلۀ دنيا،در قيامت كسانى هستند كه امروز از زرق و برق آن گريزانند.

هنگامى كه نفخۀ صور بدمد و رستاخيز آشكار شود و اهل هر دينى به دين خود ملحق شود و بندگان هر معبودى به معبود خود بپيوندند و هر اطاعت كننده اى به فرمانرواى خود برسد،در آن موقع نه چشمى بر خلاف حق و عدالت در هوا گشوده،و نه گامى آهسته در زمين جز به حق برداشته شود،و در آن روز چه دليلهايى كه باطل نمى شود و چه عذرهايى كه قطع نمى شود،پس در جستجوى چيزى باش كه بتوانى عذر خويش را با آن اثبات كنى و حجت و دليل خود را با آن استوار سازى آنچه باقى و ماندنى است بر آنچه باقى نمى ماند انتخاب كن و وسيله اى براى سفرت آماده كن و چشم به جرقّه هاى برق نجات بدوز و بار سفر را بر پشت مركبها محكم ببند .»

شرح

ادحض :خبر براى مبتداى محذوف(انسان)است يعنى:آدمى وقتى كه در روز رستاخيز مورد سؤال واقع مى شود كه:چه چيز تو را به خدايت مغرور كرد،مخاطى است كه پاسخ درستى ندارد بلكه دليلش براى فرار از مسئوليت باطل ترين دليلها و عذرش بيجاترين عذرهاست.

منظور از اين كه اين شخص در دنيا براى جاهل نگهداشتن نفس خود اصرار و مبالغه داشته،آن است كه آن را در پيروى خواسته هاى خودش آزاد

ص:141

گذاشته و به اصلاح آن نپرداخته،بلكه وى را به حال خود واگذار كرده كه هر كار بخواهد انجام دهد.

كلمه هاى سه گانه:( حجة ، معذرة ،و جهالة )تميز و منصوب هستند .

يا ايها الانسان...بهلكة نفسك... ،امام(علیه السلام)در ذيل اين عبارت انسان مغرور را مورد خطاب قرار داده و در مورد جرأتش بر گناه و عواملى كه باعث مغرور شدن او به پروردگارش شده و مايۀ غفلت وى از سختى عقوبت و كيفر اخروى شده است،او را با چند جملۀ استفهامى كه حاكى از توبيخ و سرزنش است مورد سؤال و پرسش قرار داده و راجع به امورى از او سؤال مى كند كه سبب دلبستگى او به هلاكت نفس خود شده و از آن رو آن را به معاصى و گناهان آلوده كرده است،و نيز در مورد بهبود يافتن وى از درد نادانى،و بيداريش از خواب غفلت و ترحم كردن بر خود چنان كه به ديگران رحم مى كند از او سؤال فرموده است.

فرقى كه در محتواى اين چند پرسش وجود دارد آن است كه در سه مورد نخست:(جرأت بر گناه،مغرور شدن به پروردگار،و دلبستگى به هلاكت نفس) از باب تجاهل عارف،سؤال مى كند كه،علّت اين اعمال ناپسند چه بوده است، در حالى كه مقصود از سه پرسش آخر آن است كه انسان تصديق و اعتراف كند كه به چنين حالتى گرفتار است.

در خصوص جملۀ «ما آنسك» احتمال ديگرى هست كه به معناى تعجب باشد و نه،استفهام و سؤال،اى انسان چه قدر علاقه به هلاكت نفس خود دارى ! فربّما ترى الضاحى...رحمة له ،حضرت،پس از آن كه صفات ناپسند انسان مغرور و گنهكار را با چند جملۀ پرسشى به او تذكر داد و بالاخره به

ص:142

منظور بيدارى و نجات او فرمود:بايد چنان كه به ديگران رحم مى كنى به خود نيز رحم كنى،با جملۀ بالا كه در حقيقت صغراى قياس و شكل اول منطق است براى اثبات فرمايش خود،دليل آورده است و طريقه تشكيل اين استدلال چنين است:مقدمه اول(صغرى):تو كه هر گاه كسى را در مقابل خورشيد و آفتاب سوزان،ناراحت مى بينى به حال او رحمتت مى آيد و با هر وسيله اى كه مى توانى بر او سايه مى افكنى و يا اگر گرفتار دردى را مشاهده كنى،از روى ترحم بر او مى گريى،مقدمه دوم(كبرى):و هر كس چنين رقّت قلب و دلسوزى بر حال ديگران داشته باشد،شايسته تر آن است كه بر خويشتن رحم كند و نفس خود را از گرفتاريها نجات دهد،و نتيجۀ دو مقدمه چنين است:پس براى تو شايسته تر است كه بر نفس خود از دردهايى كه گرفتار آن است رحم كنى.

فما صبّرك...الانفس عليك ،در اين عبارت حضرت از صبر و تحمل انسان مغرور،در مقابل درد گناه و مصيبتهايى كه در پى آن بر او وارد مى شود و خوددارى كردن وى از گريه بر حال خويش كه عزيزترين چيز در نزد اوست، پرسش فرموده و با اين پرسش او را مورد ملامت و سرزنش قرار داده است،و با احتجاج و استدلالى كه در عبارت پيش بيان شد چنين سؤال توبيخى هم بسيار مناسب است .

در جملۀ: كيف لا يوقظك...سطواته ،به منظور بيدار شدن انسان از خواب غفلت كه به دليل توجه نكردن به عظمت خداوند او را فرا گرفته است، هشدار مى دهد،و بعضى از عوامل بيدارى را كه ترس از آمدن بلا در دل شب است يادآورى مى فرمايد،همچنان كه قرآن آن را مورد توجه قرار داده و مى فرمايد:

«أَ فَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنا بَياتاً وَ هُمْ نائِمُونَ» (1)

ص:143


1- سوره اعراف(7)،آيه(96)، [1]يعنى:آيا اهل آن ديار(كه به گناه مشغولند)از آن ايمنند كه شبانگاه در خواب باشند و عذاب ما آنها را فرا گيرد.

مدارج سطواته :راههاى خشم و غضب خدا يعنى گناهها و كارهاى خلاف كه سبب قهر و غضب او مى شود و منظور از تورّطت واقع شدن در دره هاى هولناك معصيت است كه موجب هلاكت در آخرت مى باشد فتداو...بيقظة ،امام(علیه السلام)پس از بيان حال شخص گنهكار و غافل و مغرور،به او هشدار مى دهد كه اى انسان بكوش و هر چه زودتر اين بيماريهاى قلبى و خواب غفلتى را كه در پى سستى و بى اعتنايى به خدا و ياد او پيدا شده با تصميم راسخ بر اطاعت فرمان و مداومت ذكر او معالجه و درمان كن.

و تمثّل...يصرفها عنك ،حضرت در اين جمله ها نعمتهاى فراوان خداوند را كه به انسان عطا فرموده و او در عوض به جاى شكر و سپاس با گناه و معصيت كفران نعمت كرده است بازگو مى فرمايد،تا مگر آدمى به خود آيد و به ياد خدا افتد.به انسان دستور مى دهد كه در ذهنش تصور كند آن موقعى را كه او در حال رو گرداندن از خدا و فرو رفتن در معصيت است ولى خداى كريم با انواع نعمتها به او رو آورده و با كلام خود از زبان پيامبرانش او را دعوت به عفو مى كند و به فضل و رحمت خود آهنگ او مى كند و او را تحت پوشش و حمايت خويش قرار مى دهد،و با آن كه آدمى اين همه نعمتهاى فراوان را با نافرمانى و معاصى الهى ناسپاسى مى كند اما پروردگار متعال فضل و رحمتش را از او قطع نكرده و حتى او را يك چشم بر هم زدن از لطفش خالى نگذاشته است،بطورى كه هر لحظه يا نعمتى به او عطا مى كند،يا بديش را مى پوشاند و يا بلا و گرفتاريى را از وى بر طرف مى سازد.پس امام(علیه السلام)با اين هشدار بهترين آگاهى را به انسان داده است،زيرا حضور اين نعمتها در ذهن او،در حالتى كه وى رو به گناه و معصيت آورده است بهترين چيزى است كه او را به خدايش علاقه مند مى كند،دليل اين كه فرموده: تمثّل (تصور كن)آن است كه،خود روى آوردن خدا بر بنده در ذهن نيست بلكه مفهوم و تصوير آن در ذهن موجود است.

ص:144

كلمۀ «يدعوه» و«واو»در «و انت» از نظر نحوى حالند،و خلاصه و نتيجۀ معناى عبارتهاى گذشته اين است كه اى انسان وقتى كه در حال پشت كردن به خدا هستى و به گناه و معصيت رو آورده اى و در عين حال اين چنين مستغرق در نعمتهاى او مى باشى،پس اگر در حال اطاعت و عبادت او بوده و حسن ظن به وى داشته باشى به طريق اولى و بهتر و بيشتر مشمول فضل و رحمت ذات اقدس او خواهى بود .

و ايم اللّه...الاعمال ،در اين قسمت امام(علیه السلام)براى بيدارى انسان كه نفس خود را در برابر نافرمانيها و گناهان ملامت كرده و از مخالفت فرمان الهى باز دارد،با يك برهان كه از شكل اوّل تشكيل شده (1)،استدلال فرموده است كه خلاصۀ آن چنين است:اگر انسان به رفيقى كه در قدرت و مقام همانند اوست بدى و كم خدمتى كند،از شرم و حيا بر خود لازم مى داند كه نفسش را به دليل سوء رفتار و بد كرداريش مورد ملامت و سرزنش قرار دهد،پس در صورتى كه در برابر ولى نعمتى قرار دارد كه هر لحظه زير باران رحمت او و مشمول عنايات وى مى باشد،به طريق اولى بايد نفس خود را در برابر گناهان و تقصيراتش سرزنش كرده و از عصيان بازش دارد .

و حقا اقول:ما الدنيا غرّتك و لكن بها اغتررت ،معمولا اگر به كسى گفته شود كه چرا دنيا را هدف قرار داده و از خدا و معنويات بدور افتاده اى،خود را بر حق مى داند و خيال مى كند كه در حقيقت دنيا گناهكار است،به دليل اين كه او را به خود متوجه كرده و فريبش داده است،و از اين رو در پاسخ مى گويد:دنيا

ص:145


1- قياس از شكل اول در اين عبارت چنين است،صغرى:اگر فرض شود كه مولاى صاحب نعمت تو همانند تو باشد و نسبت به او كوتاهى و تقصير كنى،خود نخستين داورى هستى كه بر عليه خودت حكم مى كنى.كبرى:و هر كس در مقابل ولى نعمت مثل خود چنين باشد لازم است در برابر ولى نعمتى كه آفريننده و مالك اوست به طريق اولى حكم به تقصير و خطا،صادر كند.نتيجه:پس بر تو اى انسان لازم است كه نسبت به خطاهايت از ولى نعمت خويش در صورتى كه آفريننده و مالك تو هم باشد پوزش بخواهى.(ويراستار).

مرا مغرور كرده است و اساسا دنيا فريبكار و گول زننده است.قرآن نيز به اين مناسبت مى فرمايد: «وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا» (1)...»و چون ممكن است در آخرت هم موقعى كه به انسان گناهكار گفته شود كه چه چيز باعث غرور تو شد كه اين همه گناه مرتكب شدى؟بگويد:دنيا مرا گول زد كه چنين به دام معصيت افتادم،بدين علت حضرت در اين جمله،آن جواب احتمالى را پاسخى مستدّل فرموده است،كه بطور تحقيق،دنيا گول زننده و گمراه كننده نيست،بلكه اين تو هستى كه مغرور زرق و برق دنيا شده اى.

اين سخن امام به دو دليل اثبات مى شود:نخست اين كه فريب دادن و گول زدن از لوازم خردمند بودن و عقل داشتن است،و حال آن كه دنيا داراى عقل و درك نيست و ديگر آن كه بطور كلى دنيا براى آن آفريده نشده است كه گمراه كننده و مايۀ فريب باشد بلكه هدف از آفرينش آن عنايت و لطف خدا بر انسان است كه در اين جا آفريده شده و زندگى مى كند،با اين دو دليل به عنوان حقيقت نمى شود نسبت فريبكارى و گول زدن را به دنيا داد،اما به دليل آن كه دنيا،داراى ظاهرى است كه ممكن است بعضى فريب خورده و به آن دل خوش كنند،بطور مجازى مى شود كه آن را مايۀ غرور و گول خوردن دانست و به اين علت حضرت در آخر جمله فرموده است،تو خود مقصّرى كه به دنيا مغرور شده اى.

و لقد كاشفتك العظات ،امام(علیه السلام)در اين جمله براى تقرير مطلب قبلى كه دنيا فريبكار نيست مى فرمايد علاوه بر آن كه فريبكار نيست نصيحت كننده و پند دهنده است زيرا فراز و نشيبهايى كه در آن وجود پيدا مى كند كه يكى به لحظه اى از حضيض ذلت به اوج قدرت مى رسد و ديگرى در عين شادى به آنى گرفتار غم و اندوه مى شود،اينها همه به انسان درس عبرت مى دهد و آدمى را

ص:146


1- سوره اعراف(7)قسمتى از آيه(50)، [1]يعنى:زندگى دنيا آنان را به خود مغرور كرده است.

هدايت مى كند و چون اساس و پايۀ دنيا بر دگرگونى و تغيير است،پس با آنچه كه در مورد تو نيز انجام مى دهد ظلمى به تو نكرده است.

و لهى بما تعدك تغرّك ،پس از بيان اين كه دنيا نصيحت كننده است،در اين قسمت پندآموزى آن را مورد تاكيد قرار داده و انسان را بيشتر هشدار مى دهد،لفظ «وعد»را كه از جملۀ «تعدك» استفاده مى شود در اين جا استعاره آورده است به آن دليل كه تغيير و دگرگونيهاى دنيا انسان را متوجه مى كند كه بايد منتظر برخى مصائب و بلاها باشد،چنان كه بطور معمول وعده دادن اين معنى را مى رساند كه آنچه سائل طلب كرده به او خواهد رسيد،اين كه در اين عبارت،عوض استفاده از كلمۀ وعيد كه حاكى از آيندۀ ناپسند است از«وعد»استفاده شده است كه آيندۀ خوشى را مى رساند،از باب مجاز است كه اسم يكى از دو ضدّ را بر ديگرى اطلاق فرموده است چنان كه در بعضى موارد به بدى،پاداش مى گويند (1)،و نيز،صدق و وفا را بطور استعاره به دنيا نسبت داده است،به سبب آن كه آن را تشبيه به شخص راستگو و با وفايى كرده كه حتما به آنچه وعده داده عمل خواهد كرد،و در جمله هاى «اصدق و اوفى» و جمله هاى بعد از آن «من ان تلذ بك او تغرّك» ،لفّ و نشر مرتب (2)و تقابل ميان دو نقيض به كار رفته است يعنى نخست در لفظ:

صدق و وفا و سپس نقيض آنها را بطور مرتب،نه پراكنده ذكر فرموده است زيرا نقيض راستگويى،دروغ و نقيض وفادارى گول زدن و فريبكارى است.

ص:147


1- ممكن است براى تفأل باشد،چنان كه مار گزيده را سليم مى گويند(مترجم).
2- لف و نشر،دو قسم است:1-لف و نشر مرتب چنان كه در متن آمده است،آن است كه دو لفظ بياورند و پس از آن دو معنى ذكر كنند كه معناى اول مربوط به لفظ اول باشد و معناى دوم به لفظ دوم 2-لف و نشر مشوّش:آن است كه دو لفظ بياورند و بعد از آن دو معنى ذكر كنند به گونه اى كه معناى دوم مربوط به لفظ اول و معناى اوّل به لفظ دوم باشد.شعر:لف و نشر مرتب آن را دان كه دو لفظ آورند و دو معنى لفظ اول به معنى اول،لفظ ثانى به معنى ثانى لفّ و نشر مشوّش آن را دان كه دو لفظ آورند و دو معنى،لفظ ثانى به معنى اول،لفظ اول به معنى ثانى.(ويراستار)

و لربّ...مكذّب ،در اين جمله بعضى چيزها را كه پى آمد غفلت انسان از مواعظ و نصايح دنياست بيان فرموده است كه يكى متهم كردن آن،در خيرخواهيها و نصيحتهايش مى باشد و ديگرى دروغ شمردن خبرهاى راست آن است يعنى به دگرگونيهاى گذشتۀ دنيا كه موجب عبرت است و مكافاتهايى كه يقين به وقوع آن در آينده دارد،بى اعتنا و بدون توجه است.اين جا جهت مبالغه و از باب مجاز مقدمه را ذكر و نتيجه را اراده فرموده است زيرا غايت و نتيجۀ تهمت زدن و تكذيب كردن هر چيز بى اعتنايى به شخص متهم و دروغگو و اعراض از آن مى باشد .

و لئن تعرّفتها...الشحيح بك ،امام(علیه السلام)به دليل اين كه انسان را به راستگويى دنيا و خيرخواهيش متوجّه كند تا آن كه به نصايح آن گوش كند و وى را به گمراهى متهم نسازد،با يك قضيۀ شرطيه آن را چنين بيان فرموده است:

اگر حال دنيا و خيرخواهى ها و گرفتاريهاى آن را درست بيانديشى از منزلها و خرابه هايى كه از ساكنانش خالى مانده و از امتهاى پيشين و قرنهاى گذشته بوده اند و تمام آنها پندهاى خير خواهانه و عبرتهاى صادقانه است دنيا را همانند دوستى مهربان و ناصحى دلسوز خواهى يافت،شباهت دنيا به دوستى مهربان از آن نظر است كه ياد آورندۀ خوبى است و به تو پند مى رساند و از آن عبرت مى گيرى چنان كه عمل هر خيرخواه مهربانى همين است .

و لنعم...محلاّ ،در اين عبارت دنيا را بطور مشروط ستوده و مى فرمايد اگر از دنيا چنان كه خواست خداست استفاده شود يعنى مورد توجه و اعتنا شود اما نه چنان به آن دل خوش كرده كه وى را منزل و جايگاه ابدى قرار دهى، جايگاهى نيكوست.نعم فعل مدح و اسم (1)آن، دار من لم يرض و مخصوص به

ص:148


1- منظور از اسم،بايد فاعل باشد چون نعم كه فعل مدح است فاعل دارد نه اسم و همچنين در عبارات بعدى.(مترجم)

مدح دنياست و دو كلمۀ دارا و محلا تميز و قائم مقام اسم جنسى هستند كه اسم نعم بوده و حذف شده است.اين جا دو مسأله قابل ذكر است:

1-معمولا اسم جنسى كه اسم فعلهاى نعم و بئس باشد به اسمى اضافه مى شود كه داراى ال باشد مثل:نعم صاحب القوم ولى در اين عبارت به چيزى اضافه شده است كه ال ندارد و اين مطلب در شعر نظير هم دارد:فنعم صاحب قوم لا سلاح لهم.

2-اين كه در اين عبارت با ذكر اسم جنس(دار)دارا را هم كه نكره و بدل از آن است آورده و اين هم در شعر نظير دارد:فنعم الدّار دار أبيك دارا،و دليل اين كه دار را به جملۀ من لم يرض بها ،و محلّ را به من لم يوطنها اضافه كرده اين است كه هر كس از دنيا خشنود نباشد و آن را موطن اصلى خود قرار ندهد از عبرتهاى آن پند مى گيرد و تقوا را توشۀ خود مى گيرد و همان پرهيزكارانند كه به وسيلۀ تقوا خوشبخت شده اند،احتمال مى رود كه دارا و محلاّ منصوب باشند بنا بر اين كه براى لم يرض بها و لم يوطّنها تميز باشند.

و انّ السعداء بالدنيا غدا هم الهاربون منها اليوم ،در اين جمله امام(علیه السلام) كسانى از اهل دنيا را كه از سعادتمندان در آخرتند معرفى مى فرمايد كه با اعراض از دنيا و درس گرفتن از ويژگيهاى وى آن را سبب كسب كمالات اخروى و خوشبختى آن جهان قرار داده اند،تعبير به هرب كه به معناى گريختن است كنايه از دورى كردن كامل از لذتهاى دنيا مى باشد،بديهى است وقتى انسان جز به اندازۀ ضرورت دلبستگى و علاقه اى به دنيا نداشته باشد و در عين حال از آن درس آموخته و دگرگونيها و فراز و نشيبهاى آن را به وسيلۀ ارتقاى به درجات آخرت قرار دهد بهترين سعادت را كسب كرده است در بارۀ اين كه فقط بايد به اندازۀ ضرورت از دنيا استفاده كرد.سرور پيامبران حضرت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد:«مرا به دنيا چه كار،من در دنيا همانند سواره اى هستم كه

ص:149

روز بسيار گرم تابستانى گذارش به درختى مى افتد،از مركبش پياده شده ساعتى در سايۀ آن به استراحت پرداخته و سپس،آن را ترك مى گويد و به راه خود ادامه مى دهد . (1)» رجفت اين عبارت اشاره به روز قيامت است.كه از كلمۀ غدا يعنى فردا فهميده مى شود.چنان كه در قرآن چنين اشاره شده است: «يَوْمَ تَرْجُفُ الرّاجِفَةُ تَتْبَعُهَا الرّادِفَةُ» (2).»مفسران گفته اند كه منظور از راجفه دميدن نخستين در صور است و آن فرياد عظيمى است كه مانند رعد باعث اضطراب و تحيّر شده و مردم را بهت زده و بيهوش مى كند و نيز مى فرمايد: «تَتْبَعُهَا الرّادِفَةُ» (3)كه مرحلۀ دوم دميدن در صور است.منظور از حلائل القيامه ،گرفتاريهاى اندوهبار و بزرگ رستاخيز است.

و لحق بكل منسك اهله ،هر كسى در آن روز(قيامت)به مقصود و معبود و مقتداى خود كه در دنيا مورد توجهش بوده مى پيوندد چنان كه رسول اكرم فرموده است:«آدمى در قيامت با دوست خود محشور مى شود و اگر سنگى را دوست بدارد البته با همان محشور مى شود (4).» فلم يجز...بحقّه ،امام(علیه السلام)در اين جمله ها كمال دادگرى خداوند را در پهنۀ رستاخيز بيان مى فرمايد كه در آن روز تمام حركتها حتى حركت يك چشم بر هم زدن در فضا و يا صداى قدمى آهسته در زمين واقع نمى شود مگر اين كه در راستاى عدل الهى و بر طبق حق و حقيقت است و پس از بيان گستردگى

ص:150


1- ما انا و الدنيا؟!انّما مثلى فيها كمثل راكب سار فى يوم صايف،فرفعت له شجره فنزل فى ظلها ساعته ثم راح و تركها.
2- سوره نازعات(79)آيه(6)، [1]يعنى:روزى كه(نفخۀ صور الهى)جهان را بلرزاند،در پى آن، نفخۀ صور ديگرى در آيد.
3- سوره نازعات(79)آيه(6)، [2]يعنى:روزى كه(نفخۀ صور الهى)جهان را بلرزاند،در پى آن، نفخۀ صور ديگرى در آيد.
4- يحشر المرء مع من احبّ،و لو احبّ احدكم حجرا لحشر معه.

عدل الهى در جهان آخرت به منظور اين كه شنونده را بر آن دارد كه اعمال خود را بر طبق حق و عدل قرار دهد،و در رفتارش روش پيامبران و اولياى خدا را سر مشق قرار دهد تا در قيامت سند زنده و دليل روشنى داشته باشد به اين مطلب توجه داده است كه در رستاخيز و روز حساب بسيارى از پاسخها و استدلالها باطل و عذرهاى فراوانى ناموجّه و مردود است و اين كه پس از بيان حال سعادتمندان در آخرت و معرفى آنان كه به دنيا بى اعتنا و از آن گريزان بوده اند به ذكر صحنه هاى وحشتزاى آخرت پرداخته به اين سبب است كه شنونده را وادار كند تا براى رسيدن به سعادتى جاويدان به آنان اقتدا كند،به دنيا بى اعتنا باشد و به آن دل خوش نكند و در پايان انسان را راهنمايى مى كند تا در اعمالش روش نيكو در پيش گيرد كه در قيامت عذرش پذيرفته و دليلش قانع كننده باشد و براى اين كار دستور جامع بيان فرموده است:

1-شايسته ترين و معقولترين كارها را برگزيند و انجام دهد 2-تشريفات دنيا و كالاهاى آن نابود شدنى است پس بايد كمالات اخروى را برگزيند كه باقى و جاويدان است و مكرّرا چگونگى اين برگزيدن را توضيح داده ايم.

3-خود را آمادۀ سفر به سوى خداوند كند و اين امر،جز با رياضتى كه از عبادت و زهد و بى اعتنايى به دنيا بر مى خيزد،امكان پذير نيست.

4-اين كه به درخشش نجات بنگرد يعنى پس از زهد حقيقى و عبادت واقعى كه نفس سركش امّاره را درهم مى شكند وجهۀ معنوى و انديشۀ خويش را به خداوند متوجه كند تا درخشندگيهاى نور الهى را حسّ كرده و بارقه هاى اميد نجات را مشاهده كند و درهاى سلامت را بر روى خود باز ببيند،چنان كه در دو فصل قبل در خطبۀ 211 صفحه 54 به اين معنى اشاره فرموده است: و تدافعته الابواب الى باب السلامه در بارۀ سالكى كه راههاى رياضت در بهشت را

ص:151

بر رويش مى گشايد.

5-و نيز به او دستور مى دهد كه بار خود را محكم بر پشت مركبها ببندد، يعنى در پيمودن راه خدا و عمل كردن براى خشنودى او كوشش فراوان كند، لفظ مطايا كه به معناى مركبها و وسايل سوارى است براى ابزارها و وسايل كار،و لفظ ارحال (1)را كه به معناى بار بستن است براى انجام دادن و به كار بستن وسايل كار استعاره فرموده است.

ص:152


1- ظاهرا لفظ إرحال كه در عبارت شارح آمده بايد غلط باشد چون عبارت خطبه و ارحل،ثلاثى مجرد است نه از باب افعال.(مترجم)

215-از گفتار آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

وَ اللَّهِ لَأَنْ أَبِيتَ عَلَى حَسَكِ السَّعْدَانِ مُسَهَّداً- أَوْ أُجَرَّ فِي الْأَغْلاَلِ مُصَفَّداً- أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَلْقَى اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ظَالِماً- لِبَعْضِ الْعِبَادِ- وَ غَاصِباً لِشَيْءٍ مِنَ الْحُطَامِ- وَ كَيْفَ أَظْلِمُ أَحَداً لِنَفْسٍ يُسْرِعُ إِلَى الْبِلَى قُفُولُهَا- وَ يَطُولُ فِي الثَّرَى حُلُولُهَا- وَ اللَّهِ لَقَدْ رَأَيْتُ؟عَقِيلاً؟ وَ قَدْ أَمْلَقَ- حَتَّى اسْتَمَاحَنِي مِنْ بُرِّكُمْ صَاعاً- وَ رَأَيْتُ صِبْيَانَهُ شُعْثَ الشُّعُورِ غُبْرَ الْأَلْوَانِ مِنْ فَقْرِهِمْ- كَأَنَّمَا سُوِّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ- وَ عَاوَدَنِي مُؤَكِّداً وَ كَرَّرَ عَلَيَّ الْقَوْلَ مُرَدِّداً- فَأَصْغَيْتُ إِلَيْهِ سَمْعِي فَظَنَّ أَنِّي أَبِيعُهُ دِينِي- وَ أَتَّبِعُ قِيَادَهُ مُفَارِقاً طَرِيقَتِي- فَأَحْمَيْتُ لَهُ حَدِيدَةً ثُمَّ أَدْنَيْتُهَا مِنْ جِسْمِهِ لِيَعْتَبِرَ بِهَا- فَضَجَّ ضَجِيجَ ذِي دَنَفٍ مِنْ أَلَمِهَا- وَ كَادَ أَنْ يَحْتَرِقَ مِنْ مِيسَمِهَا- فَقُلْتُ لَهُ ثَكِلَتْكَ الثَّوَاكِلُ يَا؟عَقِيلُ؟- أَ تَئِنُّ مِنْ حَدِيدَةٍ أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا لِلَعِبِهِ- وَ تَجُرُّنِي إِلَى نَارٍ سَجَرَهَا جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ- أَ تَئِنُّ مِنَ الْأَذَى وَ لاَ أَئِنُّ مِنْ لَظَى- وَ أَعْجَبُ مِنْ ذَلِكَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَةٍ فِي وِعَائِهَا- وَ مَعْجُونَةٍ شَنِئْتُهَا- كَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِيقِ حَيَّةٍ أَوْ قَيْئِهَا- فَقُلْتُ أَ صِلَةٌ أَمْ زَكَاةٌ أَمْ صَدَقَةٌ- فَذَلِكَ مُحَرَّمٌ عَلَيْنَا؟أَهْلَ الْبَيْتِ؟- فَقَالَ لاَ ذَا وَ لاَ ذَاكَ وَ لَكِنَّهَا هَدِيَّةٌ- فَقُلْتُ هَبِلَتْكَ الْهَبُولُ أَ عَنْ دِينِ اللَّهِ أَتَيْتَنِي لِتَخْدَعَنِي- أَ مُخْتَبِطٌ أَمْ ذُو جِنَّةٍ أَمْ تَهْجُرُ- وَ اللَّهِ لَوْ أُعْطِيتُ الْأَقَالِيمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلاَكِهَا- عَلَى أَنْ أَعْصِيَ اللَّهَ فِي نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِيرَةٍ مَا فَعَلْتُهُ- وَ إِنَّ دُنْيَاكُمْ عِنْدِي لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِي فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا- مَا؟لِعَلِيٍّ؟ وَ لِنَعِيمٍ يَفْنَى وَ لَذَّةٍ لاَ تَبْقَى- نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ وَ قُبْحِ الزَّلَلِ وَ بِهِ نَسْتَعِينُ

ص:153

لغات

سعدان:بوتۀ خارى كه خارهايش از سه جهت تيزى دارد چنان كه به هر طرف روى زمين قرار گيرد روى دو پايه مى ايستد.

مصفّد:بسته شده به زنجير يا چيز ديگرى.

قفول:برگشتن از سفر إملاق:شدت فقر و بى چيزى استماحه:درخواست بخشش كردن عظلم:گياهى است كه به عربى آن را نيل مى گويند و نيز به معناى گياه ديگرى هم گفته اند كه در رنگ كردن اشياء به كار مى رود.

دنف:شدت بيمارى.

ميسم:اثر داغ و سوختگى با آتش.

سجّرها:آن را بر افروخته و شعله ور كرده است.

شنئتها:آن را نمى پسندم.

هبلته الهبول:زنان در عزايش بنشينند.

خباط:بيمارى است مانند جنون و ديوانگى ولى ديوانگى نيست و مختبط كسى است كه نزد شخصى به منظور كمك خواهى مى آيد،با اين كه هيچ گونه سابقه اى و مناسبتى با وى ندارد،نه خويشاوندى و نه شناخت دو جانبه يعنى هيچ مجوّزى براى درخواست كمك ندارد و مناسبتى هم براى كمك كردن به او وجود ندارد.

جنّه:ديوانگى هجر:هذيان جلب الشعير:پوست جو.

ترجمه

«به خدا سوگند،اگر شب را با كمال ناراحتى روى خار سعدان به سر برم،و يا در حالى كه دست و پايم به زنجير بسته بر روى زمين كشيده شوم،بيشتر دوست مى دارم از اين كه روز قيامت خدا و رسولش را در حالى ملاقات كنم كه بر بعضى از بندگان ستم كرده و چيزى از كالاهاى پست دنيا را از كسى از روى غصب تصرف كرده باشم،چگونه بر كسى ستم روا دارم به خاطر جانى كه به زودى كهنه و پوسيده مى شود و در زير خاك ماندن آن بطول مى انجامد.

به خدا سوگند عقيل را در نهايت تنگدستى ديدم كه از من درخواست مى كرد تا از گندم شما(مسلمانان)مقدارى به او بدهم،و كودكانش را مشاهده كردم كه از فقر چنان ژوليده مو و تيره رنگ بودند كه گويا چهره هايشان با نيل رنگ شده بود،چند مرتبه پيش مى آمد و بطور مكرّر حرف خود را اظهار مى كرد،من به

ص:154

سخنانش گوش مى كردم،او گمان كرد كه من دين خود را به وى مى فروشم و دست از روش دينى خود برمى دارم و به راهى كه او مرا مى كشد مى روم،امّا من در آن حالت پارۀ آهنى را سرخ كرده و نزديك بدن او بردم تا مايۀ عبرتش باشد از شدت درد،فريادش برآمد و مانند بيمارى كه در نهايت رنج بنالد،فرياد زد، نزديك بود كه از داغى آن بسوزد،پس به او گفتم:اى عقيل،مادران در عزايت بگريند،آيا از پارۀ آهنى كه انسان به بازى آن را سرخ كرده،فرياد بر مى آورى،و مرا به جانب آتشى مى كشانى كه خداوند جبّار او،از روى خشم آن را شعله ور كرده است؟تو از اين رنج اندك مى نالى و من از آن آتش دوزخ ننالم؟ از اين شگفت آورتر داستان شخصى است كه شب هنگام بر ما وارد شد، ارمغانى آورد با ظرفى سر بسته و حلوا و معجونى كه بر من ناخوشايند بود،گويا با زهر يا آب دهان مار آميخته بود،من به او گفتم اين كه آورده اى صله است (منظورت صلۀ رحم است)يا زكات يا صدقه؟اگر صدقه است كه بر ما خاندان حرام است او گفت:صدقه و زكات نيست،بلكه هديه است،پس من گفتم زنان بچه مرده به عزايت بنشينند،آيا از طريق آيين خدا وارد شده اى كه مرا بفريبى آيا نمى فهمى يا ديوانه اى و يا هذيان مى گويى؟به خدا قسم اگر اقليمهاى هفتگانه با تمام آنچه را در زير آسمان قرار دارد به من واگذار كنند تا خدا را در بارۀ مورچه اى نافرمانى كنم،به اين كه پوست جوى را از دهان آن بربايم،چنين كارى نمى كنم، اين دنياى شما در نزد من از برگى،كه در دهان ملخى قرار دارد و آن را مى خورد پست تر و بى مقدارتر است،على را چه كار با نعمتى كه فناپذير است و لذّتى كه باقى نمى ماند،از غفلت خرد و زشتى لغزش به خدا پناه مى برم و از او يارى و كمك مى خواهم .»

شرح

اين فصل را حضرت به منظور بيان بيزاريش از ستمگرى ايراد فرموده است،شخصى از رعايا نزد وى آمده و اظهار نياز كرده،بخشش و عطا مى خواهد و حال آن كه،امام(علیه السلام)نه چيزى را براى خود اندوخته است كه از آن

ص:155

به او دهد،و نه از بيت المال مى تواند چيزى را به كسى غير از ديگرى اختصاص دهد،زيرا مال همۀ مردم است و به اين سبب درخواست كننده را محروم مى كند،و چون ممكن است درخواست كننده خود را در شدّت نياز ببيند و از اين جا هم كه با دست خالى برمى گردد.حضرت را متهم مى كند كه بى رحم و ظالم است و مال مسلمانان را در انحصار خود قرار داده است،حضرت به منظور بر طرف كردن اين نسبتهاى ناروا از خود در اين مورد،به بيان اين خطبه پرداخته است.

و اللّه...الحطام ،اين سخنان بيان كنندۀ كمال نارضايتى و نفرت آن حضرت از ظلم و ستم است،با تاكيدى كه از سوگند در عبارت فهميده مى شود،دو امر را كه مستلزم شكنجه و عذاب دردناك در دنياست،بر خود آسانتر از آن دانسته است كه ستمى بر بعضى بندگان روا دارد،به اين دليل كه در نظر اهل بصيرت شدت درد و عذاب الهى كه كيفر ستمكارى بسيار سخت تر است،لفظ حطام كه به معناى قطعات شكسته از گياههاست از لذتها و خوشيهاى دنيا به عنوان استعاره به كار گرفته شده است و دو كلمۀ ظالما و غاصبا از نظر نحوى منصوب و حالند .

و كيف...حلولها ،در اين عبارت با استفهام انكارى و دو دليل عقلى ظلمى را كه بعضى به آن حضرت نسبت داده بودند رد كرده است كه چگونه به خاطر جانى كه با سرعت مى پوسد و كهنه مى شود و مدتهاى دراز در زير خاك مى ماند،بر كسى ستم روا دارم ؟ و اللّه لقد رايت...لظى ،به منظور رفع نسبت نارواى ستمگرى كه به آن حضرت داده بودند،دليل آورده است كه آن چنان در حفظ و نگهدارى بيت المال عدل و داد را رعايت مى كند كه حتى برادرش عقيل را با شدّت فقر و بى چيزى و داشتن عائله اى سنگين و نياز كامل و داشتن حق در بيت المال رد كرده است،

ص:156

و بديهى است كسى كه هيچ يك از علل سه گانۀ زير:برادرى و فقر شديد و مستحق بودن فقير از بيت المال،نتواند او را وادار كند كه خواستۀ او يا حد اقل جزئى از آن را تامين كند،چنين كسى بزرگتر از آن است كه ذره اى ستم كند و يا حتى به آن نزديك شود،امام(علیه السلام)لفظ سمع را كه به معناى شنيدن است بطور استعاره براى لذت بخشش آورده است،زيرا چنين توهم مى شد كه آن حضرت لذّتى را كه از عطاى بيجا به برادر فقيرش مى برد،با خساراتى كه از آن راه به دين او وارد مى شود عوض مى كند و از بيت المال به وى چيزى مى دهد،منظور از واژه «قياده» در اين جا چيزى است كه پيروى از آن باعث انحراف از راه حق و عدالت مى شود از قبيل دلسوزى و رحم و شفقتهاى بى اساس ،امام عليه السلام آهن را داغ،و به دست عقيل نزديك كرد تا وى را متوجه آتش سوزان آخرت كند و به اين سبب موقعى كه صداى ناله اش بلند شد،فرمود: أ تئنّ من حديدة احماها انسانها... استدلال بدين گونه است در صورتى كه در مقابل اين آهن داغ دنيا كه چندان مهم نيست ناله ات بلند مى شود و مى ترسى به طريق اولى بايد از آتش دوزخ و سوزندگى آن بترسى و بنالى،و چون ترس از آتش دوزخ باعث ترك ظلم و ستم مى شود.پس چنين درخواستى از من مكن زيرا درخواست نابجا و ستمى نارواست،و پس از آن كه حضرت براى برادرش عقيل ثابت كرد كه واجب است،چنين توقّع بيجايى را ترك كند،براى خود نيز استدلال فرمود كه بايد چنين بخشش نابجايى كه يك نوع ظلم است نكند،و فرمود: أ تئنّ من الأذى و لا ائنّ من لظى؟ يعنى در صورتى كه تو از ناراحتى آتش دنيا چنين مى ترسى و مى نالى پس من چگونه از آتش غضب خدا ننالم و نترسم و اين كه مى فرمايد،چرا من از آتش دوزخ ننالم با آن كه در حال حاضر در دنيا حرارت آتش دوزخ وجود ندارد،به اين دليل است كه آنچه بطور حتم در اثر ظلمى كه تا كنون تحقّق دارد واقع مى شود به منزلۀ امر محقق قرار داده شده است تا نتيجۀ

ص:157

اخلاقى و عملى آن بيشتر باشد،در كلمۀ انسانها،انسان مخصوصى را اراده فرموده است كه متصدى داغ كردن آهن بود يعنى امام خودش را به اين خصوصيت معرفى كرده است و همچنين در اضافۀ جبّارها منظور خداى متعال است،و واژۀ للعبه را به آن دليل ذكر فرموده است كه اين حرارت و داغى آهن را سهل و كوچك بشمارد،تا حرارتى را كه نتيجۀ آتش دوزخ و غضب الهى است بزرگ و مهم جلوه دهد،و نيز با كلمۀ جبّار علت شعله ور كنندۀ آتش دوزخ را غضب و خشم خداوند قرار داد تا آن كه موقعيت آن را بزرگ و مهم نشان دهد .

و اعجب من ذلك...ام تهجر ،يعنى شگفت انگيزتر از داستان عقيل حكايت شخصى است كه در شب هنگام،به خانۀ ما وارد شد،طارق كسى است كه در شب وارد مى شود منظور از ملفوفة فى وعائها هديه است بعضى گويند مقدارى حلوا و شيرينى بوده كه در چيزى پيچيده براى حضرت آورده بود و با جملۀ شنئتها زهد خود را نسبت به دنيا و تنفّرش را از لذّتها و زرق و برقهاى آن بيان فرموده،بعد حلوايى را كه شبانه برايش آورده بود،امام(علیه السلام)آن را به اين دليل به آب دهان يا قى مار تشبيه فرموده است كه در آن سمّ مهلكى براى روح او وجود داشت،آورندۀ حلوا قصد داشت توجه آن حضرت را به خود جلب كند تا از اين طريق از بيت المال به او كمك كند،شگفت انگيزتر بودن داستان اين مرد از قضيّۀ برادرش عقيل اين بود كه تقاضاى عقيل سه دليل به همراه داشت كه هر كدام براى توجيه درخواستش كافى بود،برادرى،نيازمندى،و حق داشتن از بيت المال،در صورتى كه اين شخص به رشوه متوسل شده بود،لذا امام به منظور ردّ كردن چنين مى فرمايد: فقلت له...اهل البيت ،با اين سخن كه حضرت،به آن شخص فرموده،چنين اراده كرده است كه معمولا وقتى كسى به منظور تقرّب به پيشگاه خداوند،مالى به بندگان او عطا مى كند از اين سه صورت خارج نيست.يا به عنوان صلۀ رحم و پيوند خويشاوندى است و يا از

ص:158

بابت صدقه است يا زكات واجب،امّا تو از اين سه قسم كدام را اراده كرده اى؟ و اين كه حضرت در بيان اين عناوين اسمى از هديه نبرده است از اين لحاظ است كه هيچ عاقلى تصور نمى كرد كه على(علیه السلام)از كسى هديه اى را بپذيرد، بويژه در زمان حكومت و خلافتش زيرا آنچه هديه آورنده و در عوض هديۀ خود از آن حضرت مى خواست يا حق بود و يا باطل،اگر حق بود كه على بدون هديه آن را انجام مى داد و اگر باطل بود به هيچ وجه امام زير بار آن نمى رفت پس در هيچ صورت هديه وجهى نداشت،و با اين دليل بود كه وقتى در پاسخ سخن حضرت،گفت:اين هديه است،حضرت با ناراحتى او را به ديوانگى و هذيان نسبت دادند،پس از آن كه امام(علیه السلام)نيكى صرف مال را براى آن شخص هديه آورنده در سه عنوان منحصر فرمود،با اين سخن كه اين بر ما حرام است دو قسم آن را كه صدقه و زكات است باطل كرد،و نيازى به ردّ كردن صلۀ رحم هم نبود به اين دليل كه وى هيچ گونه نسبت خويشاوندى با حضرت نداشت بنا بر اين معلوم بود كه عنوان صله رحم نداشته است،طارق (1)،در پاسخ امام(علیه السلام)گفت:

هيچ كدام از اينها كه مى فرماييد نيست بلكه تنها هديه است وى با اين سخن خود كه عنوان چهارمى اظهار كرد در حقيقت اشاره كرد به اين مطلب كه بخشش مال در راه خدا منحصر به سه عنوان فوق نيست بلكه به صورت ديگرى هم ممكن است باشد و آن هديه است كه من آورده ام.

فرمايش امام(علیه السلام) هبلتك الهبول... ،حضرت از پاسخ او كه گفت:

اين چيزى نيست جز هديه،درك كرد كه غرض او نيرنگ و فريب است،قصد دارد امام را به خود متوجه سازد و از وى كمك بگيرد و در نتيجۀ اين كمك كه بر خلاف دستور خداست،او را از دين خارج كند،لذا در اين سخن به او

ص:159


1- طارق كسى است كه در شب به خانۀ ديگرى وارد شود و اين جا منظور همان كسى است كه در شب بر حضرت وارد شد و مى خواست با رشوه به نام هديه از امام كمك بگيرد.

پرخاش كرده است،نخست او را نفرين و سپس به منظور اين كه او را از اين كارى كه انجام مى دهد متنفّر سازد،به صراحت وى را به خدعه و فريبكارى نسبت داده است،و واژۀ خدعه در اين عبارت به طريق استعاره ذكر شده،زيرا اگر مقصود او عملى مى شد يعنى حضرت به وى ميل مى كرد و از بيت المال به او كمك و مساعدت مى كرد،نقصانى در دين او وارد مى شد و از اين طريق عمل او مانند:فريب دادن از راه دين مى شد.

أ مختبط...ام ذو جنّه ام تهجر ؟امام(علیه السلام)پس از آن كه براى طرف مقابل اثبات فرمود كه اين عمل او،حكم خدعه و فريب دارد،وى را به خاطر اين فريبكاريش توبيخ و سرزنش كرد و به طريق استفهام و پرسش،زشتى عمل او را برايش بيان فرمود،زيرا كسى كه بخواهد شخصى مثل امام(علیه السلام)را با فريب و نيرنگ از دين بيرون سازد،معلوم است كه انديشۀ درستى ندارد و سزاوار است او را با ابتلاى به هر يك از اين بيماريها كه نتيجۀ نداشتن عقل سالم است سرزنش و توبيخ كرد .

و اللّه...ما فعلت ،ممكن است اين جمله دفع توهمى باشد كه طارق در خيال خود مى پروراند،زيرا او تصور مى كرد كه با اين هديه اش به مطلوب خود دست مى يابد و امام را تحت تأثير قرار خواهد داد ولى حضرت با اين فرمايش ساختمان خيالى او را درهم ريخت و بطلان انديشه اش را آشكار ساخت،مراد از اقليمهاى هفتگانه تمام قسمتهاى روى زمين است،و اين مطلب دليل بر گسترش عدالت آن حضرت مى باشد.

و انّ دنياكم...تقضمها ،اين سخن دلالت مى كند بر نهايت زهد آن حضرت همچنان كه در خطبۀ شقشقيّه نيز مى فرمايد:بهوش باشيد و بدانيد كه اين دنيا در نظر من از آب بينى بز كه وقت عطسه زدن روى لب وى ظاهر مى شود كثيفتر و پست تر است .

ص:160

و ما لعلىّ و لنعيم يفنى و لذّه لا تبقى ،امام(علیه السلام)در عبارت،با استفهام انكارى نكوهش خود را از نعمتها و لذتهاى دنياى فانى ابراز فرموده است كه بطور كلى حالت على با اين زرق و برقها ناسازگار است و هرگز خوشگذرانى، اين سراى را انتخاب نمى كند،در آخر پس از بيان حال خود،از تاريكى عقل و بى خردى كه نتيجۀ آن دل خوش كردن به لذتهاى مادى و ميل به پيروى از نفس سركش و هوسهاى دنياست و نيز از زشتى لغزش كه انحراف از راه خدا و در نتيجه،سقوط در دره هاى هلاكت است،به خدا پناه برده و از او درخواست كرده كه وى را در دورى كردن از اين امور كمك فرمايد.و توفيق و محفوظ ماندن از لغزش با خداست.

ص:161

216-از دعاهاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

اَللَّهُمَّ صُنْ وَجْهِي بِالْيَسَارِ وَ لاَ تَبْذُلْ جَاهِيَ بِالْإِقْتَارِ- فَأَسْتَرْزِقَ طَالِبِي رِزْقِكَ وَ أَسْتَعْطِفَ شِرَارَ خَلْقِكَ- وَ أُبْتَلَى بِحَمْدِ مَنْ أَعْطَانِي وَ أُفْتَتَنَ بِذَمِّ مَنْ مَنَعَنِي- وَ أَنْتَ مِنْ وَرَاءِ ذَلِكَ كُلِّهِ وَلِيُّ الْإِعْطَاءِ وَ الْمَنْعِ- «إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ»

لغات

يسار:بى نيازى اقتار:تنگدستى و نيازمندى

ترجمه

«خدايا آبروى مرا با توانگرى نگه دار،و موقعيت مرا به تنگدستى از بين مبر، تا محتاج نشوم كه از روزى خواران تو،درخواست روزى و از شريران خلق تو،طلب عطوفت و احسان كنم و به ستايش كسى كه به من بخشش كرده و نكوهش شخصى كه به من عطايى نداده است،مبتلا نشوم،و حال آن كه تو صاحب اختيار همۀ اينها هستى و منع و عطا در دست تواناى توست و تو،بر هر چيز،قادر و توانايى .»

شرح

در اين فصل امام(علیه السلام)دعا كرده و از خداوند خواسته است كه او را بى نياز كند و از تنگدستى و لوازم آن به وى پناه برده است،غنا و بى نيازى مطلوب حضرت،آن مقدارى از مال دنياست كه با قناعت و ميانه روى نيازهاى ضرورى او را بر طرف كند،نه اين كه بيشتر از حد نياز به دست آورد و براى خود اندوخته

ص:162

كند و نه گشايش دادن به زندگى بيش از نياز چنان كه در ميان اغلب مردم معروف است.پيداست كه دعا براى بى نيازى به معناى خاصّ اول پسنديده است ولى درخواست ثروت بر وجه دوم كه اغلب مردم نظر دارند نكوهيده و ناپسند است،فقر و بى چيزى آن است كه آدمى محتاج به سؤال از مردم شود،و اين،خود لوازمى را در پى دارد كه انسان را از توجه به خدا و پرستش او باز مى دارد و آن لوازم از اين قرارند.

1-نخستين پى آمد چنين فقرى،به پستى گراييدن شخصيت انسان و كم شدن آبرو و حرمت اوست و چون آبرومندى و بى نيازى مانند دو امر متلازمند كه هيچ كدام بدون ديگرى تحقق نمى يابد،امام(علیه السلام)فقر را از بين برندۀ آبرو و شخصيت انسان قرار داده است،همچنان كه از بين برندۀ غنا و بى نيازى است،چنان كه ابو طيّب در شعر خود به اين ملازمه اشاره كرده است.

فلا مجد فى الدنيا لمن قلّ ماله و لا مال فى الدنيا لمن قلّ مجده

يعنى كسى كه مال ندارد در دنيا آبرو ندارد،و كسى كه كم اعتبار باشد مالى نخواهد داشت.موقعيت و آبرو هم داراى مراتبى است،اگر در به دست آوردن آن،خدا اراده شود مايۀ عزّت و شرافت دين خداست و اگر به منظور كمك گرفتن بر اداى حقوق الهى و اطاعت فرمان خدا باشد همان وجه مطلوب و پسنديده اى است كه امام(علیه السلام)آن را از خدا خواسته تا با داشتن چنين موقعيّتى از مردم دنيا مستغنى و بى نياز شود و اين همان چيزى است كه خداوند به پيامبران خود داده است چنان كه مى فرمايد:

«يا مَرْيَمُ إِنَّ اللّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ» (1)»و اگر انسان،موقعيت و آبرو را به منظور فخر فروشى و عزت دنيا

ص:163


1- سوره آل عمران(3)آيه(45) [1]يعنى:اى مريم تو را به كلمه اى كه نامش مسيح،عيسى بن مريم است بشارت مى دهد كه در دنيا و آخرت آبرومند و از مقربان درگاه خداست.

بخواهد،مذموم و ناپسند است.

2-دومين پى آمد فقر و تنگدستى،آن است كه آدمى مجبور مى شود،دست نياز به سوى مردمى دراز كند كه به هيچ وجه شايستگى آن را ندارند،زيرا سراسر وجود آنان نياز و احتياج است،و چون لازمۀ اين كار تواضع و فروتنى در نزد غير خداست و انسان را از توجه و رو آوردن به معبود حقيقى باز مى دارد،نوعى پستى و بدبختى است كه بايد از آن به خداوند پناه برد،و در همين زمينه امام چهارم على بن الحسين(علیه السلام)در دعاها و مناجاتهاى خود در پيشگاه پروردگار عرض مى كند:تويى كه خود را به بى نيازى از آفريدگانت ستوده اى و شايسته اى كه از آنان بى نياز باشى،و تو آنان را به فقر و احتياج، نسبت داده اى و به حق،آنان نيازمند به تو هستند،پس كسى كه بخواهد دوستيش را با تو محكم كند و به واسطۀ وجود تو فقر و نياز را از خود دور سازد حاجت خويش را به سوى اهلش برده و براى برآوردن آن از راه صحيح وارد شده است،اما كسى كه نزد آفريدگان اظهار تنگدستى كند و از آنان طلب حاجت كند و غير تو را سبب رفع نياز خود بداند،به نوميدى گراييده و سزاوار نرسيدن به احسان و نيكى تو شده است (1).و اين كه امام زين العابدين(علیه السلام)فرد اخير در دعاى خود را سزاوار نرسيدن به احسان از ناحيۀ خداوند دانسته است به آن دليل است كه بر اثر حاجت خواستن از غير خدا و توجه به ديگران قابليت و شايستگى شمول پرتو رحمت و احسان ولى نعمت حقيقى را از دست داده است.

طالبى رزقك ،منظور از اين جمله در خطبۀ امام(علیه السلام)آن است كه ديگر كسان غير از تو لياقت آن را ندارند كه چيزى از آنان خواسته شود.

3-سومين پى آمد احتياج و فقدان اعتبار،حاجت خواستن و طلب ترحم

ص:164


1- ترجمۀ قسمتى از دعاى شمارۀ 13 صحيفۀ سجاديه.

از فرومايگان و اشرار است،زيرا گاهى فقر و نياز چنان شديد مى شود كه آدمى را وادار مى كند به نااهلان رو آورد و از آنان درخواست ترحم كند و به تجربه ثابت شده است كه ترحم خواستن از ناكسان و اشرار و دراز كردن دست نياز به طرف آنان،در ذايقۀ نيكان و صاحبان مروّت،از داروى تلخ و سمّ مهلك ناگوارتر است.

4-پى آمد چهارم تنگدستى و نيازمندى آن است كه آدمى ناچار مى شود كسانى را كه به وى بخشش و مساعدت كرده اند،بستايد و آنانى را كه كمك نكرده اند نكوهش و مذمّت كند،و اين خود صفتى است كه انسان را از توجه به خدا و روآوردن به قبلۀ حقيقى باز مى دارد .

و او در عبارت و انت ،واو حاليّه است.يعنى خداوندا حيثيت و آبروى مرا با فقر و احتياج،بى مقدار مكن كه به سبب آن دچار اين ناگواريها شوم، در حالى كه تو هستى كه با احاطۀ قيوّمى خود بر همۀ سببهاى عالم وجود برترى دارى و از همه شايسته ترى كه به هر كس آنچه بخواهى عطا كنى و آنچه بخواهى منع نمائى،تو سر چشمۀ بذل و بخشش و غنا و بى نيازى هستى،زيرا احتياجى به خلق ندارى و تمام آفريدگانت در جهات ظاهرى و معنوى به تو نيازمند و محتاجند چون قدرت بى پايان تو سراسر ممكنات را در تسخير دارد.توفيق از خداوند است.

ص:165

217-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

دَارٌ بِالْبَلاَءِ مَحْفُوفَةٌ وَ بِالْغَدْرِ مَعْرُوفَةٌ- لاَ تَدُومُ أَحْوَالُهَا وَ لاَ يَسْلَمُ نُزَّالُهَا- أَحْوَالٌ مُخْتَلِفَةٌ وَ تَارَاتٌ مُتَصَرِّفَةٌ- الْعَيْشُ فِيهَا مَذْمُومٌ وَ الْأَمَانُ مِنْهَا مَعْدُومٌ- وَ إِنَّمَا أَهْلُهَا فِيهَا أَغْرَاضٌ مُسْتَهْدَفَةٌ- تَرْمِيهِمْ بِسِهَامِهَا وَ تُفْنِيهِمْ بِحِمَامِهَا- وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّكُمْ وَ مَا أَنْتُمْ فِيهِ مِنْ هَذِهِ الدُّنْيَا- عَلَى سَبِيلِ مَنْ قَدْ مَضَى قَبْلَكُمْ- مِمَّنْ كَانَ أَطْوَلَ مِنْكُمْ أَعْمَاراً وَ أَعْمَرَ دِيَاراً وَ أَبْعَدَ آثَاراً- أَصْبَحَتْ أَصْوَاتُهُمْ هَامِدَةً وَ رِيَاحُهُمْ رَاكِدَةً- وَ أَجْسَادُهُمْ بَالِيَةً وَ دِيَارُهُمْ خَالِيَةً وَ آثَارُهُمْ عَافِيَةً- فَاسْتَبْدَلُوا بِالْقُصُورِ الْمَشَيَّدَةِ وَ النَّمَارِقِ الْمُمَهَّدَةِ- الصُّخُورَ وَ الْأَحْجَارَ الْمُسْنَدَةَ وَ الْقُبُورَ اللاَّطِئَةَ الْمُلْحَدَةَ- الَّتِي قَدْ بُنِيَ عَلَى الْخَرَابِ فِنَاؤُهَا- وَ شُيِّدَ بِالتُّرَابِ بِنَاؤُهَا فَمَحَلُّهَا مُقْتَرِبٌ وَ سَاكِنُهَا مُغْتَرِبٌ- بَيْنَ أَهْلِ مَحَلَّةٍ مُوحِشِينَ وَ أَهْلِ فَرَاغٍ مُتَشَاغِلِينَ- لاَ يَسْتَأْنِسُونَ بِالْأَوْطَانِ وَ لاَ يَتَوَاصَلُونَ تَوَاصُلَ الْجِيرَانِ- عَلَى مَا بَيْنَهُمْ مِنْ قُرْبِ الْجِوَارِ وَ دُنُوِّ الدَّارِ- وَ كَيْفَ يَكُونُ بَيْنَهُمْ تَزَاوُرٌ وَ قَدْ طَحَنَهُمْ بِكَلْكَلِهِ الْبِلَى- وَ أَكَلَتْهُمُ الْجَنَادِلُ وَ الثَّرَى- وَ كَأَنْ قَدْ صِرْتُمْ إِلَى مَا صَارُوا إِلَيْهِ- وَ ارْتَهَنَكُمْ ذَلِكَ الْمَضْجَعُ وَ ضَمَّكُمْ ذَلِكَ الْمُسْتَوْدَعُ- فَكَيْفَ بِكُمْ لَوْ تَنَاهَتْ بِكُمُ الْأُمُورُ- وَ بُعْثِرَتِ الْقُبُورُ «هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ وَ رُدُّوا إِلَى اللّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ»

لغات

تاره:دفعه،مرتبه مستهدفه:چيزى كه نصب مى شود و هدف تيراندازى قرار مى گيرد.

ص:166

عفت الآثار:آثار محو شد،ناپديد شد نمارق:جمع نمرق و نمرقه:متكاى كوچك كلكل:سينه بعثرت القبور:قبرها نبش شد،و آنچه در آن بود بيرون آورده شد،هر گاه شخصى كالاى فروشى خود را،هم زند،و زير و رو كند بطورى كه آنچه در پايين است بالا بيايد و آنچه در بالاست پايين آيد،مى گويند:

بعثر الرجل متاعه:آن مرد كالاى خود را زير و رو كرد.

ترجمه

«دنيا سرايى است كه با گرفتارى در آميخته و به مكر و فريبكارى شهرت يافته است،همواره بر يك حال باقى نمى ماند،وارد شوندگان به آن سالم نمى مانند احوالش گوناگون و اوضاعش در تغيير است خوشى در آن نكوهيده و آسودگى در آن وجود ندارد،ساكنان دنيا هدف بلايند كه دنيا آنان را با تيرهاى خود نشانه گرفته و با مرگ نابودشان مى كند.

بدانيد اى بندگان خدا،شما و دنيايى كه در آن قرار داريد در همان مسيرى گام برمى داريد كه گذشتگان شما آن را پيموده اند،آنها كه عمرشان از شما درازتر و خانه هايشان از خانه هاى شما آبادتر و آثارشان از شما بيشتر بود،صداهايشان خاموش شد و از هوا و هوس افتادند و بدنهايشان پوسيد و ساختمانهايشان خالى ماند و آثارشان مندرس شد،كاخهاى بر افراشته و ساختمانهاى استوار و بالشهاى گسترده را به سنگهاى محكم و قبرهاى به لحد چسبيده،تبديل كردند،آن قبرهايى كه اطرافشان ويران شده و ساختمان آنها با خاك استوار شده است مكان آن قبرها با هم نزديكند ولى آنان كه در قبرها خوابيده اند،غريب و تنهايند در يكجا اجتماع دارند ولى ترسان و هراسانند و گروهى به ظاهر راحتند امّا در واقع گرفتارند،با وطنهاى خود انس نمى گيرند،با آن كه با هم نزديك و همسايه اند،امّا همانند همسايگان با هم آميزش ندارند،چگونه ميان آنها ديد و باز ديد باشد و حال آن كه پوسيدگى با سينۀ خود آنان را خرد كرده و سنگ و خاك ايشان را خورده است، اكنون تصوّر كنيد كه شما نيز به جاى آنها رفته ايد و آن خوابگاه شما را به گرو گرفت،و آن امانتگاه شما را در آغوش دارد،پس چگونه خواهد بود حال شما، وقتى كه كارهايتان سرآيد و قبرها زير و رو شود؟ «هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما»

ص:167

«أَسْلَفَتْ وَ رُدُّوا إِلَى اللّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ » (1)

شرح

امام(علیه السلام)در اين خطبۀ شريف كه دنيا را نكوهش و نواقص آن را گوشزد كرده،مى خواهد انسان را چنين هشدار دهد كه از تمايل زياد به دنيا بر حذر باشد و بداند كه رو آوردن به زرق و برق دنيا،آدمى را از توجه به خدا باز مى دارد،بايد به دنيا به گونه اى نگريست و استفاده كرد كه بدان منظور پديد آمده است(يعنى دنيا را وسيله آخرت قرار داد و نه هدف)كلمۀ دار خبر مبتداى محذوف(الدنيا) است.

در آغاز،عيبهاى دنيا را بر شمرده و مردم را از آن بر حذر داشته است:

1-دنيا با گرفتارى و بلا همراه است و به منظور رساتر بودن كلام،اين معنا را بطور كنايه با لفظى كه از مادّۀ حفوف اشتقاق يافته و به معناى احاطه و فراگيرى همۀ جهات است تعبير فرموده است،چون كنايه رساتر از تصريح است.

2-دنيا به دغلكارى و فريب شهرت دارد،لفظ فريب و دغل را به عنوان كنايه و استعاره ذكر كرده است،زيرا گاهى در دنيا خوشيهايى به انسان رو مى آورد كه چون مورد پسند انسان است و به آن خو مى گيرد،تصور مى كند كه اين وضع براى هميشه باقى مى ماند گويا از دنيا قول گرفته كه هميشه با او سر سازش داشته باشد،و چون آن وضعيت تغيير مى كند و دنيا با او ناسازگار مى شود مثل آن است كه دنيا وى را فريب داده و با او مكر كرده است و از آن رو كه اين تغيير حالت،از خوشى به ناخوشى و بالعكس براى دنيا زياد و دائمى است لذا به اين ويژگى معروف و مشهور است.

ص:168


1- سوره يونس(10)آيه(29)، [1]يعنى:در آن هنگام هر نفسى آنچه را كه پيش فرستاده خواهد يافت و همه به سوى معبود به حق و مولاى حقيقى خود باز مى گردند و آنچه را كه افترا مى بستند به كارشان نيايد.

3-هيچ حالتى از حالات دنيا ثبات و دوامى ندارد.

4-وارد شوندگان به دنيا از آفتها مصون نيستند.

5-احوال آن متفاوت است.احوال خبر مبتداى محذوف است و تقدير آن چنين است،احوالها احوال مختلفه.

6-متغيّر بودن حالات آن،چنان است كه پس از هر حالتى،حالت ديگرى پيدا مى شود.

7-خوشى و دلبستگى بدان نكوهيده است،زيرا لذتهاى آن،عاقبتى هلاكتزا دارد و آلوده به مرض هاى تيره كنندۀ دل و عوارض نامطلوب است و به اين سبب پيوسته در زبانهاى اغلب مردم مورد مذمت قرار مى گيرد و در زبان كسى هم كه دنيا به كام اوست و در آسايش و رفاه زندگى مى كند،موقعى كه برخى بيماريهاى فرساينده بر جسم و جان او عارض مى شود،دنيا مورد نكوهش و مذمّت واقع مى شود.

8-هيچ گونه امنيّتى از خطرهاى آن وجود ندارد و انسان در دنيا از خطراتش ايمن نيست،خطرهايى كه از لوازم ذاتى و تحولاتى وجودى دنياست و استعدادهاى كسانى كه بر اثر حركت افلاك و ستاره هاى آن،امورى را مى پذيرند در دنيا مختلف است و ارواح مجرّده،از سوى حق تعالى به هر پذيرنده اى از آنها آنچه آمادۀ دريافتش هست،افاضه مى كنند .

9-ساكنان دنيا همواره هدف تيرهاى بلايند،واژۀ اغراض را استعاره از مبتلايان آورده و كلمۀ مستهدفه را هم كه از لوازم مشبه به است براى ترشيح ذكر فرموده است،همچنان كه تيراندازى را استعاره از ايجاد گرفتاريها،و تيرها را به عنوان ترشيح آورده است .

10-دنيا با ساكنان خود همان رفتارى را دارد كه با گذشتگان داشته است آنها كه از ايشان عمرشان درازتر و خانه هايشان آبادتر و آثارشان بالاتر بود

ص:169

يعنى عظمت آثار آنها چنان بود كه كسى را قدرت داشتن آن نبود و به سبب عظمتى كه داشت نمى توانست به آن برسد.

منظور از اين قسمت آن است كه دنيا همچنان كه پيشينيان را به نابودى كشانده ساكنان فعلى را هم به آنان ملحق مى سازد .

اصبحت اصواتهم...و الثرى،اين جا امام(علیه السلام)آنچه را كه بر سر گذشتگان از مردم آمده بطور تفصيل بيان فرموده است كه هشدارى باشد براى مردم دنيا.و عبارت: رياحهم راكده ،كنايه از بى حركت بودن و گمنامى آنهاست پس از آن همه عظمت و ابهّتى كه در دلهاى مردم داشتند .

قد بنى بالخراب فناؤها ،يعنى خانه هايى كه با داشتن اهل و وجود ساكنان در آن آباد و معمور بود اكنون خراب شده و بر روى آن قبرها جاى گرفته است.

در به كار بردن چهار كلمۀ فناؤها و بناؤها و مغترب و مقترب ،امام(علیه السلام)رعايت سجع (1)متوازى كرده است،كه در ميان هر يك از دو كلمۀ پهلوى هم،قرار دارد و از تقابلى كه ميان دورى و نزديكى وجود دارد،چنين اراده شده است كه آن كه در قبر خوابيده اگر چه قبرش به محلّ خانه اش نزديك است اما تنهاست و از خانواده اش دور است.و با بيان چند ويژگى براى خفتگان در قبرها كه وحشت زده و گرفتارند و با وطنهاى خود مأنوس و همانند همسايگان با هم ارتباط بر قرار نمى كنند،اراده كرده است كه اين همسايگى و فراغت خاطر آنها و حتى كليّۀ حالات آنها مثل دنيا نيست كه با هم انس و الفت داشته باشند و اين مطلب را بدان جهت بيان فرموده تا اهل دنيا از علاقه مندى به آن دورى كنند و چندان دلبستۀ به آن نباشند ،و سپس علت آن را كه اهالى قبرها به ديدار يكديگر نمى روند با اين بيان تشريح فرموده است:چگونه ميان آنها ديد و باز ديد باشد

ص:170


1- سجع متوازى:چند كلمۀ متوالى ذكر شود كه حروفشان از نظر عدد مساوى و حرف آخر آنها يكى باشد،ج 1 شرح عربى ص 26.

و حال آن كه پوسيدگى با سينۀ خود آنها را آرد كرده و كلمۀ طحن را براى اين معنا كه كهنگى و پوسيدگى بدنهاى آنان را تباه ساخته استعاره آورده و واژۀ كلكل را هم كه به معناى سينه و از لوازم مشبّه به است به منظور ترشيح براى آن ذكر كرده است و همچنين لفظ اكل را كه به معناى خوردن است براى اين معنا كه سنگها و خاكهاى گور بدنهاى مردگان را به نابودى كشانده اند استعاره آورده است .

و كأن قد صرتم...المستودع ،واژه كأن از حروف مشبهۀ به فعل و مخفّفه از مثقّله است،اسم آن ضمير شأن و خبرش قد صرتم است و اشاره است به اين كه شما هم مثل گذشتگان خود گويا اكنون به سرنوشت آنان دچار شده ايد.

و ارتهنكم ذلك المضجع ،گويا قبر،محلّ اقامت شما شده است و شما را از ساكنان پا بر جاى خود به حساب مى آورد،و اين كه قبر را براى مردگان به عنوان مستودع يعنى جايگاه موقّتى و امانت ذكر كرده به اين دليل است كه براى هميشه در آن جا نيستند بلكه در آينده كه روز قيامت است از آن جا بيرون مى آيند و به صحنۀ رستاخيز و سپس قرارگاه ابدى خود رهسپار مى شوند .

فكيف بكم...القبور ،در آخر،امام(علیه السلام)به منظور اين كه مردم را به كارهاى نيك و عبادات تشويق كند و از هوا و هوس و اعمال گناه و معصيت باز دارد ايشان را به احوال روز رستاخيز و هول و هراسهاى آن هشدار مى دهد و به عنوان پرسش كه آگاه كننده تر است توجه آنها را جلب كرده است،و در ذيل اين سؤال به اين نكته اشاره فرموده است كه در آن روز در حقيقت آدمى بيدار شده و نسبت به آنچه از خير و شرّ كه پيش فرستاده و اعمالى كه در دنيا انجام داده آگاه مى شود،به سوى مولاى حقيقى و معبود واقعى بازگشت مى كند كه در اين صورت بطلان تمام معبودهاى باطلى كه در دنيا آنها را حق مى پنداشته اند آشكار مى شود.توفيق از خداوند است.

ص:171

218-دعاهاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

اَللَّهُمَّ إِنَّكَ آنَسُ الْآنِسِينَ لِأَوْلِيَائِكَ- وَ أَحْضَرُهُمْ بِالْكِفَايَةِ لِلْمُتَوَكِّلِينَ عَلَيْكَ- تُشَاهِدُهُمْ فِي سَرَائِرِهِمْ وَ تَطَّلِعُ عَلَيْهِمْ فِي ضَمَائِرِهِمْ- وَ تَعْلَمُ مَبْلَغَ بَصَائِرِهِمْ- فَأَسْرَارُهُمْ لَكَ مَكْشُوفَةٌ وَ قُلُوبُهُمْ إِلَيْكَ مَلْهُوفَةٌ- إِنْ أَوْحَشَتْهُمُ الْغُرْبَةُ آنَسَهُمْ ذِكْرُكَ- وَ إِنْ صُبَّتْ عَلَيْهِمُ الْمَصَائِبُ لَجَئُوا إِلَى الاِسْتِجَارَةِ بِكَ- عِلْماً بِأَنَّ أَزِمَّةَ الْأُمُورِ بِيَدِكَ- وَ مَصَادِرَهَا عَنْ قَضَائِكَ اللَّهُمَّ إِنْ فَهِهْتُ عَنْ مَسْأَلَتِي أَوْ عَمِيتُ عَنْ طِلْبَتِي- فَدُلَّنِي عَلَى مَصَالِحِي- وَ خُذْ بِقَلْبِي إِلَى مَرَاشِدِي- فَلَيْسَ ذَلِكَ بِنُكْرٍ مِنْ هِدَايَاتِكَ- وَ لاَ بِبِدْعٍ مِنْ كِفَايَاتِكَ- اللَّهُمَّ احْمِلْنِي عَلَى عَفْوِكَ وَ لاَ تَحْمِلْنِي عَلَى عَدْلِكَ

لغات

فهاهه:عاجز بودن عمه:سرگردانى

ترجمه

«بار خدايا تو براى دوستانت از همۀ مونسها،مأنوس ترى و در كفايت كردن آنان كه بر تو توكّل كنند حاضرترى درون آنها را ديده و بر انديشه هاى آنان آگاهى،و اندازۀ بينايى و عقولشان را مى دانى،پس رازهايشان بر تو روشن و آشكار،و دلهايشان براى تو بى قرار است هر گاه تنهايى آنان را به وحشت اندازد، ياد تو مايۀ انس و آرامش آنهاست،و اگر مصيبتها بر،ايشان هموم آورد،تو را پناهگاه خويش قرار مى دهند،زيرا مى دانند سر رشتۀ كارها به دست تو،و منشأ وجود آنها،فرمان توست.

ص:172

بار الها اگر من ندانم كه از تو چه چيز بخواهم و يا از درخواست خود سرگردان بمانم،تو مرا بر آنچه صلاحم در آن است راهنمايى فرما و دلم را به چيزى كه خير و نيكيم در آن است متوجه كن كه اين امور از هدايتهاى تو، نامأنوس نيست و از كفايتهاى تو شگفت نمى باشد خدايا با من به عفوت رفتار كن نه با عدالتت .»

شرح

امام(علیه السلام)در دعاى خود با عبارتهايى كه شامل برخى صفتهاى اضافى و حقيقى خداوند است به پيشگاه او رفته و عرض حاجت كرده است كه شرح آن از اين قرار است:

1-خدا نسبت به اولياى خود مأنوسترين مونسهاست و چنان كه قبلا معلوم شد،اولياى خدا با محبت صادقانه به راه او مى روند و از هر چه به جز او رو گردانند،و انيس انسان،كسى است كه وحشت و تنهايى را از او مى زدايد و در بى كسى و غربت،مايۀ تسكين دل و آرامش خاطر وى مى شود،و اولياى خدا هم در دنيا غريب،و بر كنار از مردم و براى مسير در راه خدا تنهايند،روى خود را به جانب كعبۀ واجب الوجود كرده و از مشاهدۀ انوار كبريايى او احساس بهجت و نشاط مى كنند،و به اين دليل انس خدا با آنان كاملترين و بالاترين انسهاست كه هر كس به غير خدا دل به بندد و علاقه مند شود،سرانجام روزى محبت ميان آنها به دشمنى و نفرت تبديل مى شود و حتى محكمترين علاقه هاى دنيا كه مصداق كامل آن محبت ميان پدر و مادر و اولاد است دستخوش اين نقيصه مى باشد،پس اولياى خدا كه از همه چيز خدا قطع رابطه كرده اند،در حقيقت يار و مونسى جز او برايشان نيست.

2-خداوند براى اصلاح كار كسانى كه به وى توكل كرده و امور خود را به او واگذار كرده اند،از همۀ دوستان حاضرتر است،چون او بى نياز مطلق و

ص:173

بخشنده اى است كه هيچ گونه منع و بخلى در ذات او متصور نيست و او به نيازمندى و استحقاق و آمادگى اهل توكل آگاهى كامل دارد و به اين سبب هنگامى كه توكل كنندگان به دليل توكل درست،شايستگى پذيرش رحمت حق تعالى را يافتند،به اندازۀ استعداد و ظرفيتشان،از كمالات نفسانى و بدنى بدون درنگ و ترديد و دور از نقص و نياز به درخواست برايشان افاضه مى شود،بنا بر اين خداوند متعال از نظر رسيدگى به كارهاى اولياى خود و اصلاح امور آنها از همه مصلحان استوارتر و سريعتر است.

3-خداوند به اسرار و رازهاى پنهانى مردم آگاه است،به دليل اين كه در همه جا و همۀ شرايط براى اصلاح امور اولياى خود حضور دارد،و به منظور بيان كمال علم حق تعالى و دورى از نقصان و كمبودى آن چنين مى گويد:

خدايا تو نسبت به باطن اشخاص آگاهى و از مقدار عقلها و از تفاوت ظرفيتها و استعدادها خبر دارى آن گاه با اين سخن اسرار باطنى آنان براى تو آشكار و مكشوف است،بر آنچه سابقا بدان اشاره رفت تاكيد فرموده است كه علم خداوند متعال بر باطن آنها احاطه دارد،زيرا كه آنان،به كمال بندگى و خضوع در برابر حق و اين كه هيچ چيز آنها بر خدا پوشيده نيست اقرار دارند.

و قلوبهم اليك ملهوفه ،يعنى دلها در افسوسند كه به وصال او برسند و در پيشگاه او حضور يابند،و اين نشانگر كمال محبت دلها به خدا و تمايل آنهاست به آنچه نزد وى مى باشد .

ان اوحشتهم الغربة آنسهم ذكرك ،چنان كه معلوم مى شود منظور از غربت در اين جا غربت و تنهايى در دنياست و اين عبارت حاكى از آن است كه اولياى خدا از وى طلب انس مى كند و انيس آنها هم اوست.

و ان صبّت...بك ،اشاره به آن است كه دوستان خدا در هنگام نزول

ص:174

گرفتاريها و ناملايمات،براى بر طرف كردن آنها به او توكل مى كنند،زيرا چنان كه گذشت،وى براى رفع كردن مشكلات متوكلان از هر كس حاضرتر است و اين سخن امام كه اولياى خدا هر گاه مورد هجوم مصيبتها قرار بگيرند به او پناه مى برند بيانگر آن است كه آنان به منظور رفع گرفتاريهاى خود،دلها را فقط به او متوجه مى كنند نه غير او،و اين معناى توكل خالص است.

علما...قضائك ،واژۀ علما مفعول له است يعنى چون دوستان خدا مى دانند كه تمام كارها بسته به عللى است كه در تصرف قدرت كاملۀ تو و به دستور تو و به قضا و قدر توست،لذا به تو پناه مى برند و به سوى تو التجا مى كنند.احتمال مى رود كه علما مصدرى باشد كه جانشين حال شده است يعنى در حالى كه مى دانند...به هر حال لازمه اين جمله آن است كه اولياى خدا در عبادات و بقيۀ احوال خود ديده را از غير خداوند قطع كرده اند،و كلمۀ ازمّه ، استعاره است از مسببها و علتهاى امور،و جهت مشابهت آن است كه اسباب و علل مانند زمام،كارها را در اختيار خود مى گيرند و به سبب آنها وجود پيدا مى كنند،و كلمۀ يد نيز به عنوان مجاز در معناى قدرت به كار رفته است .

اللهم ان... ،از اين قسمت پس از توصيف خداوند متعال درخواست خود را بطور كلى آغاز كرده و از خدا خواسته است كه هر گاه از درخواست حاجت خود ناتوان و در انتخاب خواستۀ خويش متحير و سرگردان باشد وى را در اعمالش به سوى صلاح رهبرى فرمايد و قلب او را به طرف انديشه هاى درست و عقايد صحيح ارشاد كند.

فليس ذلك...كفاياتك ،طبق معمول موقعى كه انسان نزد صاحب كرم مى رود كه از وى طلب حاجت كند،سخنى مى گويد كه عاطفه اش را برانگيزد و او را به ترحّم و كرم وادارد،و اين عبارتها ناظر به همين مطلب است كه معناى آن چنين است،پروردگارا،راهنمايى تو،آفريدگانت را به سوى مصلحتهايشان

ص:175

و بر آوردن حاجات آنان،از كارهاى عادى و هميشگى توست و بندگانت آن را مى دانند و با آن مأنوسند .

اللهم احملنى... ،در آخر دعا از خدا خواسته است كه عفوش را شامل حال وى كند و به عدلش با او رفتار نكند زيرا هر عملى كه بنده انجام مى دهد، اگر خوب باشد چون در قبال عظمت عدل الهى سنجيده مى شود بى ارزش است پس اميدى به پاداش نيست و اگر گناه باشد بدون ترديد به عقوبت آن دچار خواهد شد.اين مطلب از لطيفترين چيزهايى است كه نفس انسان را آماده و شايستۀ نزول رحمت خداوندى مى سازد.و توفيق از خداوند است.

ص:176

219-گفتار آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

لِلَّهِ بَلاَءُ فُلاَنٍ فَلَقَدْ قَوَّمَ الْأَوَدَ وَ دَاوَى الْعَمَدَ- وَ أَقَامَ السُّنَّةَ وَ خَلَّفَ الْفِتْنَةَ- ذَهَبَ نَقِيَّ الثَّوْبِ قَلِيلَ الْعَيْبِ- أَصَابَ خَيْرَهَا وَ سَبَقَ شَرَّهَا- أَدَّى إِلَى اللَّهِ طَاعَتَهُ وَ اتَّقَاهُ بِحَقِّهِ- رَحَلَ وَ تَرَكَهُمْ فِي طُرُقٍ مُتَشَعِّبَةٍ- لاَ يَهْتَدِي بِهَا الضَّالُّ وَ لاَ يَسْتَيْقِنُ الْمُهْتَدِي

لغات

أود:لنگى عمد:بيمارى ويژه شتر است كه درون كوهانش از شدّت بار و غيره متورّم مى شود در حالى كه ظاهرش بى عيب و سالم است.

ترجمه

«خداوند شهرهاى فلان را آباد دارد،يا به او خير دهد كه ناهمواريها را هموار و بيماريها را مداوا كرد،سنّت را بر پا داشت و فتنه را پشت سر گذاشت، با جامۀ پاك و كم عيب از دنيا رخت بر بست،نيكى خلافت را دريافت و پيش از رسيدن شرّ آن از دنيا رفت،وظيفۀ الهى خود را انجام داد و از نافرمانى او پرهيز كرد او خود رفت ولى مردم را در ميان راههاى مختلف رها ساخت كه گم گشته در آن راهى نمى يابد و راه يافته به يقين و باور نمى رسد .»

ص:177

شرح

للّه بلاد فلان ،اين جمله و امثال آن از قبيل:للّه درّه (1)و للّه ابوه (2)،معمولا به منظور مدح و ثنا،و نيز دعا براى كسى،آورده مى شود،يعنى خداوند كشور او را آباد دارد كه چنين كارهاى مهمّى انجام داده است و اصل مطلب اين است كه عربها،هر گاه بخواهند چيزى يا كسى و عمل او را بستايند با اين تعبير وى را به خدا نسبت مى دهند،جملۀ اول خطبه را به تعبيرى ديگر نيز نقل كرده اند و آن چنين است:للّه بلاء فلان و منظور از آن عمل نيك او در راه خداست.

به گفتۀ شارحان مشهور،مراد از واژۀ فلان كه در اول خطبه نقل شد،عمر خليفۀ دوم است،ولى از قطب راوندى نقل شده است كه مقصود برخى از صحابۀ حضرت است كه در زمان رسول خدا حيات داشتند،و پيش از پيدايش آشوب و فتنۀ زمان عثمان از دنيا رفته بودند.ابن ابى الحديد در شرح خود نوشته است كه ظاهر اوصاف مذكور در عبارت دلالت دارد بر اين كه امام(علیه السلام)،شخصى را اراده فرموده است كه پيش از وى عهده دار خلافت بوده است،زيرا در وصف او مى فرمايد:

كژيها را راست كرده و بيماريها را درمان كرده است و اين مطلب با عثمان مناسبت ندارد به دليل آن كه تمام فتنه ها در زمان او و به سبب وجود وى بوده است،و ابو بكر هم اراده نشده چون مدت خلافتش كوتاه بوده و از زمان آشوب و فتنه فاصلۀ زيادى داشته است،پس به احتمال قوى امام عليه السلام عمر را اراده فرموده است ولى به عقيدۀ شارح اين كه امام(علیه السلام)ابو بكر را اراده كرده باشد (3)بهتر است

ص:178


1- خدا خيرش دهد.
2- خدا پدرش را خير دهد.
3- صاحب منهاج البراعه اين استدلال را ردّ كرده است زيرا همچنان كه حضرت در خطبۀ شقشقيه عمر را مذمت كرده،ابو بكر را نيز نكوهش فرموده است،ج 14 ص 373 ولى مى توان گفت كه چون حضرت در آن جا تمام تقصيرها را به گردن ابو بكر گذاشته و او را بطور كامل مذمّت كرده،از جمله اين كه او پس از خود بدون هيچ دليل عقلايى خلافت را به ديگرى تقديم كرد،لذا در اين خطبه شخصى را كه مورد ستايش قرار داده، با عمر مناسبتر است تا ابو بكر.(مترجم)

تا عمر زيرا در خطبۀ شقشقيه عمر و خلافت وى را نكوهش و مذمّت فرموده است چنان كه قبلا به آن اشاره رفت.

امام(علیه السلام)در اين خطبه براى شخص مورد نظر چند صفت بيان فرموده است،از اين قرار:

1-راست كردن كجيها كنايه است از اين كه،او مردمى را كه از راه خدا منحرف شده بودند به راستى و استقامت سوق داد.

2-معالجه كردن بيماريها،مراد از بيماريها،مرض هاى نفسانى و اخلاقى است كه مانند بيماريهاى جسمانى و بدنى سبب آزار و اذيت انسان مى شود،و داروى بهبود يافتن آن هم پندها و مواعظ جالب و نهى هاى كوبندۀ قولى و عملى است.

3-به پا داشتن سنت و عمل كردن به آن.

4-آشوب را پشت سر گذاشت يعنى پيش از وقوع آن از دنيا رفت و اين صفت به اين اعتبار مدح و ثنايى براى اوست كه چون داراى حسن تدبير و درستى حكومت بود در زمان فرمانروايى وى فتنه و آشوبى به وجود نيامد .

5-پاك جامه از دنيا رفت،در اين جا،لباس را به جاى آبرو و حيثيّت و پاكيزگى آن را براى سالم بودن از عيبها به عنوان استعاره آورده است.

6-كم عيبى او 7-خوبى خلافت را درك كرد و بر بدى آن سبقت گرفت،احتمالا ضمير در هر دو موضع(اصاب خيرها و سبق شرّها)به كلمۀ خلافتى كه از عبارت فهميده مى شود باز مى گردد،به اين معنا كه آنچه در حكومت و فرمانروايى خوب و مناسب است از قبيل عدالتخواهى و بر پا داشتن دين خدا كه در دنيا مايۀ عزت و نام نيك و در آخرت موجب ثواب عظيم و پاداش بزرگى است كسب و دريافت كرد و از بديها و آشوبهايى كه در خلافت واقع شد جلو رفت

ص:179

يعنى پيش از پيدايش جنجال و فساد و خون ريزى،از جهان رخت بر بست.

8-اطاعت خدا را بطور كامل انجام داد.

9-به سبب ترسيدن از كيفر الهى حقى را كه از خداوند به گردن او بود ادا كرد و حقيقت تقوا را رعايت كرد.

10-در حالى به سوى آخرت شتافت كه مردم را بعد از خود در ورطۀ جهل و نادانى سرگردان رها ساخت كه گمراهان،راهى به راستى نيافتند و آنان كه در راه راستى گام مى زدند به حقّانيّت خويش اطمينان نداشتند زيرا راههاى ضلالت مختلف و رهروان آن زياد بودند .

حرف واو در كلمۀ: و تركتم مفيد معناى حال است.

تذكر:در مورد توصيفى كه حضرت در اين خطبه در بارۀ يكى از آن دو خليفه بيان فرموده است،براى برخى از دانشمندان شيعه سؤالى به عنوان اعتراض پديد آمده است كه اين گونه ستايشها با عقيدۀ ما ناسازگار است زيرا ما معتقديم كه ايشان خطا كارند و غاصبانه خلافت را تصرف كرده اند.بنا بر اين يا اين سخن از امام(علیه السلام)نيست و يا خطا كار دانستن ما آنها را نادرست است از اين اشكال و اعتراض دو پاسخ داده شده است:

1-نخست اين كه اين مطلب با عقيدۀ ما مخالفتى ندارد،زيرا ممكن است اين توصيف به اين سبب باشد كه حضرت قصد داشته با پيروان آنها مماشات كند و دلهاى ايشان را به خود متوجه سازد.

2-دومين پاسخ اين كه ستودن امام(علیه السلام)كنايه از توبيخ و سرزنش خليفۀ سوم عثمان است كه آن همه فتنه و آشوب در دوران خلافت او واقع و بيت المال مسلمانان با بخششهاى بى جاى او بر باد رفت و به دست او و خويشاوندانش غارت شد،و اين عوامل باعث شد كه جامعۀ اسلامى از تمام شهرهاى اطراف دست به شورش زدند و او را به قتل رساندند و به اين دليل

ص:180

حضرت در دنبالۀ توصيف خود،از خليفۀ قبل از عثمان،چنين مى فرمايد:او فتنه و آشوب را پشت سر گذاشت و با جامۀ پاك و بدون آلودگى و عارى از هر گونه عيب و نقص،در گذشت،خوبيهاى خلافت را دريافت و از بديهاى آن به آسانى گذشت،و نيز لازمۀ جملۀ:و ترك هم فى طرق متشعّبه،آن است كه فرمانرواى بعد از او،داراى صفاتى ضد صفات او بوده است.خدا داناتر به حقيقت امر است.

ص:181

220-گفتار آن حضرت در بيان وصف كسى كه با آن حضرت،به خلافت بيعت كرد كه با

اشاره

عبارات ديگر در خطبه هاى قبل نيز بيان شده است ،و در اينجا خطاب به مردم مى فرمايد:

(1)

وَ بَسَطْتُمْ يَدِي فَكَفَفْتُهَا وَ مَدَدْتُمُوهَا فَقَبَضْتُهَا- ثُمَّ تَدَاكَكْتُمْ عَلَيَّ تَدَاكَّ الْإِبِلِ الْهِيمِ- عَلَى حِيَاضِهَا يَوْمَ وِرْدِهَا- حَتَّى انْقَطَعَتِ النَّعْلُ- وَ سَقَطَ الرِّدَاءُ وَ وُطِئَ الضَّعِيفُ- وَ بَلَغَ مِنْ سُرُورِ النَّاسِ بِبَيْعَتِهِمْ إِيَّايَ- أَنِ ابْتَهَجَ بِهَا الصَّغِيرُ وَ هَدَجَ إِلَيْهَا الْكَبِيرُ- وَ تَحَامَلَ نَحْوَهَا الْعَلِيلُ وَ حَسَرَتْ إِلَيْهَا الْكِعَابُ

لغات

تداكّ:سخت ازدحام كردن تحامل:با زحمت راه رفتن حسرت:حجاب از چهرۀ خود برداشت هيم:تشنگان كعاب:دختر برجسته پستان

ترجمه

«شما براى بيعت دستهايم را گشوديد و به طرف خود كشيديد ولى من آن را بستم و از قبول بيعت خوددارى كردم،تا سرانجام همانند شتران تشنه كه بر سر نهرهاى آب ازدحام مى كنند بر من هجوم آورديد چنان كه بند كفشم گسيخت و عبايم از دوشم افتاد،و ناتوانان پايمال شدند،و شادى مردم از بيعتشان با من

ص:182


1- خطبه 53 از همين كتاب و قسمت دوم 137،مطابق شمارۀ فيض الاسلام.

به جايى رسيد كه اطفال با خوشحالى و پيران ناتوان با اندامهاى لرزان و بيماران با تحمل رنج و دوشيزگان بدون نقاب و عجلۀ فراوان به سويم شتافتند .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين قسمت از سخنان خود،به منظور استدلال عليه كسانى كه ظالمانه به مخالفت با او برخاستند و بيعت خود را شكستند وضعيت و چگونگى بيعت كردن آنان را تشريح مى فرمايد كه همان حالت اجتماعشان در آن روز،دليل بر آن است كه آنها با اختيار و كمال ميل،امر حكومت را به آن حضرت واگذار كرده اند،و براى روشن شدن مطلب،كثرت اجتماع و شدت هجوم آنها را به ازدحام شتران تشنه هنگام وارد شدن به آبشخور تشبيه كرده است،نكتۀ ديگرى كه در اين تشبيه به نظر مى رسد آن است كه حضرت فضايل علمى و عملى خود را كه زنده كنندۀ ارواح است تشبيه به آب فرموده و نيازمندى مردم را به استفاده از آن فضيلتها،به تشنگى شديدى تشبيه كرده است كه شتران را وادار مى كند تا براى رفع سوز تشنگى خود با حرص و ولع به جانب آب بشتابند .

و وطىء الضّعيف ،مضمون اين جمله كه از اين شدت اجتماع مردم شخص ناتوان زير دست و پاى آنها لگدمال شد همان معنايى است كه در خطبۀ شقشقيّه به اين بيان فرموده است:آن چنان هجوم مردم بر من براى بيعت زياد بود كه فرزندانم،حسن و حسين پايمال شدند و دو طرف لباسهايم پاره شد،اين قسمت از سخنان حضرت در حقيقت اشاره به يك استدلال منطقى است كه صغراى آن در متن كلام امام وجود دارد و كبراى آن تقديرى است،به اين صورت:شما با اين ميل و رغبت با من بيعت كرديد،و كسى كه اين چنين بيعت كند نمى تواند به آسانى آن را از دست بدهد،پس شما را نسزد كه اين بيعت را، درهم بشكنيد.توفيق از خداوند است.

ص:183

221-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

قسمت اوّل خطبه
اشاره

فَإِنَّ تَقْوَى اللَّهِ مِفْتَاحُ سَدَادٍ- وَ ذَخِيرَةُ مَعَادٍ وَ عِتْقٌ مِنْ كُلِّ مَلَكَةٍ- وَ نَجَاةٌ مِنْ كُلِّ هَلَكَةٍ بِهَا يَنْجَحُ الطَّالِبُ- وَ يَنْجُو الْهَارِبُ وَ تُنَالُ الرَّغَائِبُ فَاعْمَلُوا وَ الْعَمَلُ يُرْفَعُ- وَ التَّوْبَةُ تَنْفَعُ وَ الدُّعَاءُ يُسْمَعُ- وَ الْحَالُ هَادِئَةٌ وَ الْأَقْلاَمُ جَارِيَةٌ- وَ بَادِرُوا بِالْأَعْمَالِ عُمُراً نَاكِساً- أَوْ مَرَضاً حَابِساً أَوْ مَوْتاً خَالِساً- فَإِنَّ الْمَوْتَ هَادِمُ لَذَّاتِكُمْ- وَ مُكَدِّرُ شَهَوَاتِكُمْ وَ مُبَاعِدُ طِيَّاتِكُمْ- زَائِرٌ غَيْرُ مَحْبُوبٍ وَ قِرْنٌ غَيْرُ مَغْلُوبٍ- وَ وَاتِرٌ غَيْرُ مَطْلُوبٍ- قَدْ أَعْلَقَتْكُمْ حَبَائِلُهُ- وَ تَكَنَّفَتْكُمْ غَوَائِلُهُ وَ أَقْصَدَتْكُمْ مَعَابِلُهُ- وَ عَظُمَتْ فِيكُمْ سَطْوَتُهُ وَ تَتَابَعَتْ عَلَيْكُمْ عَدْوَتُهُ وَ قَلَّتْ عَنْكُمْ نَبْوَتُهُ- فَيُوشِكُ أَنْ تَغْشَاكُمْ دَوَاجِي ظُلَلِهِ- وَ احْتِدَامُ عِلَلِهِ وَ حَنَادِسُ غَمَرَاتِهِ- وَ غَوَاشِي سَكَرَاتِهِ وَ أَلِيمُ إِرْهَاقِهِ- وَ دُجُوُّ أَطْبَاقِهِ وَ جُشُوبَةُ مَذَاقِهِ- فَكَأَنْ قَدْ أَتَاكُمْ بَغْتَةً فَأَسْكَتَ نَجِيَّكُمْ- وَ فَرَّقَ نَدِيَّكُمْ وَ عَفَّى آثَارَكُمْ- وَ عَطَّلَ دِيَارَكُمْ وَ بَعَثَ وُرَّاثَكُمْ- يَقْتَسِمُونَ تُرَاثَكُمْ بَيْنَ حَمِيمٍ خَاصٍّ لَمْ يَنْفَعْ- وَ قَرِيبٍ مَحْزُونٍ لَمْ يَمْنَعْ- وَ آخَرَ شَامِتٍ لَمْ يَجْزَعْ فَعَلَيْكُمْ بِالْجَدِّ وَ الاِجْتِهَادِ وَ التَّأَهُّبِ وَ الاِسْتِعْدَادِ- وَ التَّزَوُّدِ فِي مَنْزِلِ الزَّادِ- وَ لاَ تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا- كَمَا غَرَّتْ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ مِنَ الْأُمَمِ الْمَاضِيَةِ- وَ الْقُرُونِ الْخَالِيَةِ الَّذِينَ احْتَلَبُوا دِرَّتَهَا- وَ أَصَابُوا غِرَّتَهَا وَ أَفْنَوْا عِدَّتَهَا- وَ أَخْلَقُوا جِدَّتَهَا وَ أَصْبَحَتْ مَسَاكِنُهُمْ أَجْدَاثاً- وَ أَمْوَالُهُمْ مِيرَاثاً لاَ يَعْرِفُونَ مَنْ أَتَاهُمْ- وَ لاَ يَحْفِلُونَ مَنْ بَكَاهُمْ وَ لاَ يُجِيبُونَ مَنْ دَعَاهُمْ- فَاحْذَرُوا الدُّنْيَا فَإِنَّهَا غَدَّارَةٌ غَرَّارَةٌ خَدُوعٌ- مُعْطِيَةٌ مَنُوعٌ مُلْبِسَةٌ نَزُوعٌ- لاَ يَدُومُ رَخَاؤُهَا- وَ لاَ يَنْقَضِي عَنَاؤُهَا وَ لاَ يَرْكُدُ بَلاَؤُهَا

ص:184

لغات

حابس:باز دارنده خالس:با سرعت و ناگهانى تكنّف:احاطه و فرا گيرى طيّات:جمع طيّه:منازل ميان راه در مسافرت.

واتر:كسى كه باعث ترس و كينه و انتقام گيرى ديگران مى شود.

غوائل:گرفتاريهايى كه ناگهانى بر انسان وارد مى شود،جمع غايله است.

معابل:جمع معبل:پيكانهاى پهن و طولانى عدوه:ظلم و ستم نبا السيف:ضربۀ شمشير كارگر نشد ظلل:جمع ظلّه:ابرها احتدام:شدت خشم و تندى.

ارهاق:سبقت گرفتن و در كارى شتاب كردن،اين كلمه ازهاق باز نقطه دار نيز خوانده شده است (1).

جشوبه:درشتى و ناگوار بودن طعام نجّى:جمعى كه با هم به راز گويى مى نشينند.

ندىّ:عدّه اى كه گردهم اجتماع مى كنند.

لا يحفلون:اعتنا نمى كنند.

ترجمه

«همانا تقوا و پرهيزكارى كليد درهاى رستگارى و اندوختۀ روز معاد و آزادى از هر گونه بردگى و رهايى از تمام هلاكتهاست،در پرتو آن جويندگان به مقصود مى رسند و فرار كنندگان نجات مى يابند و با آن به هر هدف و آرزويى مى توان رسيد،پس اكنون كه اعمال شما به پيشگاه خداوند بالا مى رود و توبه سود مى بخشد و دعا به استجابت مى رسد و احوال آرام و قلمها در كار است، در انجام كارهاى نيك كوشش كنيد و پيش از آن كه طول عمر باعث شكستگى شما شود،يا بيمارى شما را از عمل باز دارد،و يا مرگ ناگهان قدرت عمل را از شما بگيرد به عمل بپردازيد چرا كه اين مرگ بر هم زنندۀ خوشيها و تيره كنندۀ خواسته ها و فاصله افكن ميان شما و هدفهايتان است،ديدار كننده اى است دوست نداشتنى،هماوردى است شكست ناپذير و كينه جويى است كه باز خواست نمى شود.هم اكنون،دامهايش بر دست و پاى تان آويخته و

ص:185


1- چنان كه از شرح اين عبارت معلوم مى شود،شارح،بى نقطه را انتخاب كرده است.

ناراحتيهايش شما را احاطه كرده و پيكانهايش شما را نشانه قرار داده و تسلّطش بر شما عظيم و ستمش پياپى وارد مى شود،كمتر ممكن است تيرش به هدف نخورد،و ضربه اش كارگر نشود،پس چه نزديك است كه سايۀ ابرهاى تيرۀ مرگ و شدت دردهاى آن و تيرگى بيهوشيها و ظلمت دردهاى شتابان و سكرات، در هنگام خروج روح از تن و تاريكى فرا گيرش و چشيدن ناگوار آن،سراسر وجود شما را تيره و تار سازد،چنان بيانديشيد كه اكنون مرگ گويى ناگهانى بر شما وارد شده و همرازهايتان را خاموش و گروه مشاوران شما را متفرق ساخته است،آثارتان را محو،و خانه هايتان را بى صاحب كرده است.ميراث خواران را بر آن واداشته است كه اموال شما را ميان خود تقسيم كنند و ايشان با دوستان مخصوصى هستند كه هنگام مرگ نتوانستند به شما سودى برسانند و يا خويشاوندان غمزده اى كه قادر نبودند جلو مرگ را بگيرند و يا شماتت كنندگانى كه از مرگ شما اندوهى به خود راه نمى دهند،پس جديّت و كوشش كنيد و خود را آمادۀ سفر سازيد و توشۀ خود را از اين منزل براى آخرت برگيريد،دنيا شما را نفريبد،چنان كه پيشينيان و امتهاى گذشته را در اعصار و قرون قبل فريفت،آنان كه شير دنيا را دوشيدند و به غفلتهاى آن دچار شدند،كالاهاى دنيا را به فنا و نابودى كشاندند و تازه هاى آن را كهنه ساختند،و سرانجام مسكنهاى آنها گورستان و ثروتهاشان ميراث ديگران شد،كسى را كه بر سر قبر آنان بيايد نمى شناسند و به آنها كه برايشان مى گريند اهميت نمى دهند و به كسانى كه آنان را صدا مى زنند پاسخ نمى دهند،پس از زرق و برق دنيا بر حذر باشيد كه فريبنده و مكّار است،بخشنده اى است منع كننده و پوشنده اى است برهنه كننده،آرامش آن بى دوام و مشكلاتش بى سرانجام و بلاهايش جاودانى و قطع ناشدنى است .»

شرح

اين خطبۀ شريف امام شامل چند مقصد است كه اكنون به شرح آن مى پردازيم.

ص:186

مقصد اول:حضرت براى بيان ارزش و فضيلت تقوا چند صفت بيان مى فرمايد:

1-تقوا كليد تمام درهاى سعادت و نيك بختى است،زيرا سبب مى شود كه عظمت الهى در دل انسان اهميت يافته وى را بر آن مى دارد كه از منهيات و محرمات بپرهيزد و تسليم فرمان حق تعالى باشد،راه مستقيم عدالت را گرفته و هيچگونه انحرافى در گفتار و كردار او راه نيابد و در نتيجۀ آن،مستوجب رحمت بى پايان پروردگار مى شود كه خود بهترين هدف از زندگى انسان است به اين دليل در اين سخن تقوا را تشبيه به كليد فرموده است زيرا همان طور كه كليد باعث باز كردن در مى شود و آدمى را به گنجينه هاى گرانبها مى رساند صفت تقوا و پرهيزكارى نيز گشايندۀ تمام درهاى رحمت و ثوابهاى پروردگار است.

2-صفت دوم تقوا،آن كه ذخيرۀ رستاخيز است و روشن است كه آمادگى براى خوف و خشيت الهى و آنچه باعث كمالاتى در روح و نفس مى شود از بهترين اندوخته هايى است كه موجب نجات انسان از تمام گرفتاريهاى رستاخيز مى شود.

3-تقوا سبب آزاد شدن از تمام انواع بردگى است چون تقوا باعث مى شود كه روح انسان و نفس ملكوتى او،از تسلط صفات پليد و شيطانى كه در وجود وى قرار دارد رهايى يابد،همچنان كه مملوك و برده،از تحت قدرت و سلطۀ مالك و صاحبش آزاد مى شود،لذا امام(علیه السلام)لفظ عتق را كه به معناى آزادى است در اين مورد استعاره آورده و از باب اطلاق اسم سبب بر مسبّب تقوا را بطور مجاز،آزادى ناميده است.

4-تقوا وسيلۀ نجات انسان از هر گونه هلاكت است در اين جا نيز از باب مجاز لفظ،نجات را كه به معناى رهايى است همانند كلمۀ عتق بر تقوا حمل

ص:187

كرده است چون سبب رهايى و نجات انسانها از همۀ هلاكتهاى اخروى و كيفر گناهان مى باشد و چه بسا ممكن است كه موجب خلاصى يافتن از برخى خطرهاى دنيا مى باشد كه با نبودن تقوا آدمى را تهديد مى كند.

5-با تقوا،هر جوينده اى به مقصد خود مى رسد،اگر مراد از اين مقصد امر آخرتى باشد كه بسيار روشن است زيرا باعث ثواب آخرت مى شود و اما اگر با توجه به دنيا حساب كنيم از آن جهت است كه بسيارى از مردم را مى بينيم كه با شعار اهل تقوا و تظاهر به آن وسيلۀ رسيدن به خواسته هاى دنيوى و موفقيت در كوششهاى خود را فراهم مى كنند.

6-تقوا نجات مى دهد كسى را كه بخواهد از كيفر و عذاب الهى خلاصى يابد.

7-صفت هفتم تقوا،و تنال الرغائب يعنى به وسيلۀ تقوا دسترسى به خواسته ها پيدا مى شود و چون شارح معناى اين عبارت را با جملۀ و ينجح الطالب (كه شرح آن در شمارۀ 5 بيان شد)يكى دانسته در نتيجه مى گويد:در هر دو صفت از صفات ششگانۀ بالا براى تقوا سجع متوازى به كار رفته است (1).

هشدار بر غنيمت شمردن فرصت و تعجيل در كار خير مقصد دوم:امام(علیه السلام)در اين قسمت چند دليل كه در ذيل ذكر مى شود، انسان را متوجه كرده است كه در مدت عمر فرصت را غنيمت شمرده و در انجام دادن اعمال نيك بكوشد.

1-دليل اول اين كه دنيا تنها جايى است كه فرصت كار و بالا رفتن و عمل انسان به پيشگاه حق تعالى در آن وجود دارد امّا پس از مرگ قدرت كار كردن از دست مى رود.

ص:188


1- تعريف اين اصطلاح در پاورقى ص 142 بيان شد.

واو در جمله و العمل،حاليه است.

2-تا نيامدن مرگ امكان پذيرش توبه و زدودن آثار سوء گناهان از خود باقى است.

3-دنيا جاى استجابت دعا و قبول آن از طرف خداست در حالى كه پس از مرگ دعايى پذيرفته نمى شود و هيچ سودى بر آن مترتب نيست.

4-انسان در دنيا در حالت آرامش بسر مى برد در صورتى كه پس از مرگ در نهايت اضطراب و تزلزل مى باشد.

5-دنيا جايى است كه مأموران الهى اعمال شما را زير نظر دارند و قلمهاى نويسندگان اعمال در كار است.فايدۀ اين كه در هنگام نوشتن اعمال، امام(علیه السلام)اعلام به كار مى كند،هشدارى است بر اين كه زمان نوشته شدن و بالا رفتن عمل به پيشگاه خدا وقت انجام كارهاى خير است،پس در اعمال خير بشتابيد كه آن را در نامۀ عملتان بنويسند .

مقصد سوم:در قسمت ديگر با چند دليل مردم را هشدار داده است كه هر چه زودتر در اعمال خير تعجيل و شتاب داشته باشند.

1-عمر انسانها كه ظرف انجام عمل است كاسته و سپرى مى شود و بر اثر پيرى،عقل انسان كه شرط تكليف است ضعيف و ناتوان مى شود،و حالت كودكانه پيدا مى كند و از انجام دادن غالب اعمال عبادى باز مى ماند،قرآن كريم به اين مطلب اشاره دارد: «وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ» (1)،پس انسان بايد پيش از فرا رسيدن ضعف پيرى،خود را اصلاح و در بجا آوردن كارهاى نيك و عبادات بكوشد.

2-انسان بطور كلى چه در پيرى و چه در غير آن در معرض تغيير است، گاهى سالم و نيرومند و زمانى بر اثر بيمارى و حوادث گوناگون از انجام دادن كارهاى صحيح عبادى ناتوان و محروم است،پس بايد فرصت را غنيمت شمرد و

ص:189


1- سوره يس(36)آيه(68) [1]يعنى:هر كه را عمر دراز داديم به پيرى در خلقتش كاستيم.

در حالت تندرستى در كارهاى خير بكوشد.

3-از همه مهمتر مسأله مرگ است كه قطعى و يقينى مى باشد و چنان كه بيان شد،بايد قبل از فرا رسيدن آن،كارهاى خود را انجام داد،و چون معمولا مرگ ناگهانى و بى خبر مى آيد و فرصت عمر را از انسان مى گيرد،چنان كه كسى چيزى را غفلة از دست ديگرى بربايد،لذا واژۀ خالس را از اين معنا به عنوان استعاره و صفت براى موت آورده است و سپس به منظور هشدار بيشتر انسان و وادار ساختن او به انجام اعمال نيك خصوصيات هراس انگيز مرگ و پس از آن را تذكر مى دهد:

1-لذّتهاى زندگى را بر هم مى زند روايتى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)به همين معنا آمده است:«از درهم شكنندۀ خوشيها(مرگ)فراوان ياد كنيد (1).» 2-تمايلات و خواسته ها را تيره و تار مى كند.

3-منزلهاى بين راه سفر را از همديگر دور مى كند،به دليل اين كه انسان را رو به آخرت مى برد و آن جا هم دورترين منزل وى از خانواده و اهلش مى باشد.

به همين مناسبت طيّات را براى منازل سفر آخرت استعاره آورده است.

4-امام(علیه السلام)لفظ (زائر) ديدار كننده را به اين اعتبار كه به آدمى هجوم مى آورد، براى مرگ استعاره فرموده است،و چون كسى كه به ديدار انسان مى آيد معمولا دوست داشتنى است امام(علیه السلام)با بيان صفت غير محبوب،اين زاير را كه مرگ است از ديدار كنندۀ معمولى جدا كرده تا آدمى به ناپسند بودن مرگ توجه كند و در انجام اعمال نيك بكوشد.

5-امام(علیه السلام)لفظ (قرن) همتا و حريف را با صفت شكست ناپذيرى براى مرگ استعاره آورده است تا انسان را براى رو برو شدن با مرگ آماده كند.

6-مرگ،همانند شخصى است كه در شجاعت و دليرى همتا ندارد و كلمۀ واتر را با صفت غير مطلوب براى مرگ استعاره آورده است يعنى او مى تواند

ص:190


1- اكثروا من ذكر هادم اللذات.

دلها را از هم جدا كند و بميراند ولى ممكن نيست كه از او مطالبۀ خون شود و مورد انتقام قرار گيرد .

7-مرگ را از آن نظر كه انسان را از پا در مى آورد،به دام صيادان تشبيه فرموده و لفظ حبائل را با صفت اعلاق كه از لوازم مشبه به است براى ناراحتيها و بيماريهاى بدنى استعاره فرموده كه منجر به مرگ مى شود.

8-ويژگى هشتم كه براى مرگ ذكر فرمود جملۀ و تكنّفتكم غوائله مى باشد يعنى غم و اندوه مرگ و مصيبتهاى آن سراسر وجود و هستى شما را احاطه كرده است.

9-چون آفتهايى كه باعث مرگ مى شود،همانند نك تيرهاى پهن و تيز است كه بدن را مى آزارد و آدمى را به قتل مى رساند،به اين سبب حضرت واژۀ معابل كه به همان معناست استعاره آورده و با ذكر كلمۀ اقصدتكم كه به معناى نشانه گرفتن و هدف قرار دادن و از لوازم مشبه به است،آن را ترشيح فرموده است.

10-مرگ را به خاطر هيبت و ترسى كه دارد به سلطانى قاهر و غالب و يا درنده اى كه با چنگالها و دندانهاى تيز طرف را از پا در مى آورد تشبيه كرده و به اين منظور لفظ سطرت براى آن به عنوان استعاره آورده.

11-صفت يازدهم كه براى مرگ آورده،آن را به ستمگرى مانند كرده كه به ناحق كسى را مورد حمله قرار دهد و با اين مناسبت،واژۀ عدوه را به عنوان استعاره آورده است،اين جا در مورد استعاره قرار دادن اين كلمه ممكن است اشكالى پيش آيد كه اگر معناى ظلم و ستم به ناحق گرفتن باشد و آن را در بارۀ مرگ هم درست بدانيم پس اطلاقش بر آن،حقيقت خواهد بود،نه مجاز و استعاره.

در پاسخ شارح مى فرمايد:اصولا گرفتن به غير حق،در مورد موجودى است كه زنده و داراى احساس باشد،نه در مورد مرگ و به فرضى كه در مورد غير زنده هم آن را درست بدانيم،حقيقت ظلم،آن نيست بلكه ظلم حقيقى

ص:191

بناحق گرفتن در موردى است كه حق هم مى تواند باشد،يعنى بين دو طرف قضيه تقابل عدم و ملكه باشد (1).و اين معنى بطور حقيقى فقط در مورد عقلا صدق مى كند،نه در مورد مرگ كه مقابل وجود و عدم است مگر به عنوان مجاز و استعاره.

12-در اين صفت مرگ را تشبيه به شمشير قاطع و برنده اى كرده است كه كمتر كند مى شود و واژۀ نبوه را براى آن استعاره و آن را به قلّت و كمى توصيف فرموده،يكى از لطايف ادبى كه شارح در اين جا متذكر مى شود اين است:در هر سه همتاى از اين نه مورد در سخن امام(علیه السلام)سجع متوازى (2)رعايت شده است، كه از جملۀ زائر غير محبوب آغاز و به جملۀ قلّت عنكم نبوته پايان مى يابد .

13-كلمۀ ظلّ را كه به معناى سايۀ محسوس است براى بيماريهاى مرگ آور كه نامحسوس مى باشد استعاره آورده و آن بيماريها را به ابرهاى تاريك كننده تشبيه فرموده است،زيرا هدف امام(علیه السلام)از اين سخنان ترساندن انسان از مرگ است و ابرهاى تيره كننده و تاريكى زا بهترين وسيلۀ ايجاد رعب و ترس است كه آدمى خود را در شرف مرگ مى بيند،چنان كه قرآن نيز اشاره مى كند: «وَ إِذا غَشِيَهُمْ مَوْجٌ كَالظُّلَلِ دَعَوُا اللّهَ» (3)»كه آغازى براى ترسيدن از مرگ است.

14-مرگ را در حالى كه بر انسان فرود مى آيد به مردى تشبيه كرده كه با كمال قدرت و عصبانيت طرف را محكم مى گيرد و از پا در مى آورد و به اين دليل

ص:192


1- عدم و ملكه از اقسام تقابل و در برابر عدم مطلق يا عدم موجود است و آن نفى چيزى است كه طبعا بايد وجود داشته باشد مثل نابينايى براى انسان و حيوان كه بطور معمول چشم دارند و بينايند،اما براى سنگ و امثال آن عدم مطلق يا عدم وجود است زيرا معمولا در اين اشياء نه حس بينايى و نه ابزار آن وجود دارد(مترجم).
2- البته در اين فصل از اين خطبه كه رعايت سجع متوازى شده بيشتر از آن است كه شارح بيان كرده و با مراجعه به متن خطبه شريف معلوم مى شود.(مترجم)
3- سوره لقمان(31)قسمتى از آيه(31) [1]يعنى:و هر گاه كه امواج خروشان همانند توده هاى ابر آنان را فرا گيرد،خدا را مى خوانند.

صفت احتدام را كه به معناى تندى و خشم است براى بيماريهاى مرگ آور استعاره آورده است.

15-واژۀ حنادس را كه به معناى تاريكيهاست،استعاره آورده از حالاتى كه براى انسان بر اثر سكرات و بيهوشيها در هنگام فرا رسيدن مرگ پيدا مى شود كه بايد از آن ترس و وحشت داشت.

16-و نيز لفظ غواشى را از حالاتى استعاره آورده كه بر اثر بيهوشيهاى مرگ بر او عارض مى شود و حواس ظاهرى و قواى ادراكى و تشخيص و فهم او را از وى مى گيرد.

17-اين ويژگى عبارت است از شتاب و سرعت دردآور مرگ،كه در آن حال ناگهان توده اى از آلام و دردها او را فرا مى گيرد.

18-تاريكى فراگير مرگ،بيهوشيهايى كه در دم مرگ هر لحظه بر آدمى افزوده مى شود و به تدريج قواى وى را از درك و فهم مى اندازد و به اين منظور لفظ اطباق را استعاره از فرا گيرى اين حالات آورده و آن را به دجوّ و شدّت ظلمت توصيف فرموده است به نظر شارح معناى عبارت دجوّ اطباقه اين است ولى احتمال ديگرى نيز در معناى آن داده است كه منظور از آن تاريكى باشد كه بر اثر پوشاندن قبر،براى ميت به وجود مى آيد.

19-از دريافتن مرگ،به عنوان استعاره،تعبير به چشيدن آن فرموده و براى تأكيد بيشتر از درك سختيهاى آن صفت جشوبت را كه به معناى خشونت و درشتى مى باشد براى آن بيان داشته است .

20-آخرين ويژگى كه شارح در اين قسمت از سخنان حضرت براى مرگ بر شمرده اين است كه مخاطبهاى خود را از آمدن ناگهانى آن بر حذر داشته.

برخى از نكات ادبى كه در اين عبارت: فكأن قد أتاكم بغتة بيان شده چنين است:كلمۀ كأن مخفّف كأنّ و از حروف مشبه به فعل و اسمش ضمير شأن

ص:193

مى باشد،و اين كلمه مفيد تشبيه و لازمه تشبيه هم آن است كه ميان مشبه و مشبه به بايد صفتى به عنوان وجه شبه وجود داشته باشد.بنا بر اين مشبه در اين عبارت،حالت انتظار مرگ،و مشبه به خود مرگ است كه تحقق آن فرض شده و وجه شباهت هم نزديك بودن مرگى كه انتظار آن مى رود با مرگى كه فرض وجودش شده است مى باشد،چون هر چه آينده است نزديك مى باشد.

پس از ذكر برخى صفات مرگ و فرض تحقق وجود آن،به ذكر پاره اى از لوازم ترس آور آن چنين پرداخته است:مهر خاموشى به دهان همرازها زده، اطرافيان را پراكنده،آثار باقى مانده را مندرس و آباديها را بى صاحب ساخته،و وارثان را بر تقسيم اموال واداشته است،و به دليل اين كه مرگ باعث مى شود كه ورثه به دلايل گوناگونى به قسمت كردن اموال مرده بپردازند،لذا در عبارت متن، اين عمل را به آن نسبت و آن را فاعل فعل بعث قرار داده است.

بين حميم ،اين عبارت متعلق به جملۀ اتاكم بغتة و بقيۀ فعلهاى پس از آن است كه معناى آن چنين مى شود،گويا مرگ ناگهان بر شما وارد شده و اين كارها را كه خاموش كردن رازگويان و بقيۀ لوازمى كه گفته در بارۀ شما انجام داده، در حالتى كه همۀ آنان يعنى راز گويان و اطرافيان و...بر سه دسته اند:بعضى دوستان مخصوصى كه اكنون دوستى آنها سودى ندارد،و برخى از آنان خويشاوندانى دلسوزند ولى نمى توانند از شما بلايى را دفع كنند،و دستۀ سوم دشمنان شماتتگرى هستند كه از مرگ شما هيچ گونه ناراحتى احساس نمى كنند ، و پس از يادآورى مرگ و لوازم آن،آدمى را توصيه فرموده است كه در عمل بكوشد و خويشتن را آمادۀ فرا رسيدن مرگ كرده،از اين سراى دنيا توشۀ آخرت خود را فراهم سازد،و هشدار مى دهد كه مانند گذشتگان گول زرق و برق دنيا را نخورند.

و به منظور بيشتر روشن شدن حالت پيشينيان كه چگونه از دنيا بهره مند شده و به جمع آورى آن پرداخته بودند،لفظ درّه را كه به معناى زيادى و به جريان افتادن

ص:194

بيشتر است از خوبيها و منافع دنيا و واژۀ احتلاب را كه به معناى دوشيدن است از اندوختن و گردآورى آنها استعاره آورده و همچنين كلمۀ غرّه را براى آن استعاره آورده است كه در مدت بهره مندى آنان از دنيا و خوشگذرانى در آن،حوادث ناگوارى بر آنها وارد نشده است،چنان كه گويا دنيا از ايشان غافل بوده كه آنان را هدف تيرهاى بلاى خود قرار نداده است،و چون به زعم خود دنيا را اين چنين در غفلت ديدند در استفاده كردن از لذايذ آن و گردآورى اموال حريصانه كوشيدند.

و امّا،فانى كردن آنان چيزهايى از دنيا را كه سبب التذاذ و بهره گيرى انسان مى شود از قبيل غذا و لباس و جز اينها،و نيز كهنه كردن ايشان،تازه هاى دنيا را كه از سخنان امام(علیه السلام)استفاده مى شود،كنايه از كمال بهره مندى آنها از چيزهايى است كه از دنيا به دست آورده اند،مانند سلامت تن و گردآورى اموال و غيره بطورى كه گويا هيچ چيز از نيكيهاى اين عالم را باقى نگذاشتند مگر اين كه از آن استفاده كرده و هيچ نو و تازه اى در آن يافت نشد مگر اين كه آن را كهنه كردند .

اصبحت مساكنهم اجداثا...دعاهم ،پس از آن كه حالات گذشتگان مغرور به دنيا را بيان فرمود،اكنون نتيجه اى را كه از آن،به دست آنان رسيده مورد توجه قرار مى دهد كه خلاصۀ آن چنين است اى مردم به دنيا مغرور نشويد چنان كه پيشينيان شدند،آنان كه دنيا را آن چنان تصرف كردند و نهايت لذت را از آن بردند،اين چنين به نابودى كشيده شدند،پس شما كه در آن حدّ از قدرت دنيا نيستيد به طريق اولى چنين سرانجامى خواهيد داشت ،و به منظور اين كه بيشتر انسان را از دنيا و ميل به آن بر حذر دارد به ذكر چند نمونۀ ديگر از ويژگيهاى آن پرداخته است:

1-از جمله آن را به كلمۀ غرّاره توصيف كرده كه از مادۀ غرر و به معناى

ص:195

غفلت آور و چيزى كه انسان را به گمراهى مى كشاند مى آيد،و چنان كه قبلا بيان شد،دنيا و ماديات آن اين خصوصيت را دارد.

2-آن را خدوع بسيار فريب دهنده معرفى فرموده است،و معمولا خدعه و نيرنگ در مورد رايزنيهايى رخ مى دهد كه انديشه هايى به ظاهر مصلحت جويانه ولى در باطن تباهى آور و گمراه كننده است اظهار شود و به اين دليل كه دنيا و زينتهاى پر زرق و برق آن،همانند انديشه هاى فريبنده است كه ظاهرى آراسته دارد ولى آدمى را از راه خدا و ياد او باز مى دارد،لذا دنيا را به اين ويژگى توصيف فرموده است.

3-با عبارتهاى: مطيعة منوع ، ملبسة نزوع ،چهار صفت براى دنيا آورده است كه ميان هر يك از دو قرين آنها تقابل تضادّ وجود دارد،در عين اين كه بخشنده است منع كننده نيز هست،و با آن كه پوشاننده است پوشش را از تن آدمى بيرون مى آورد،و تقارن اين اوصاف اشاره به آن است كه صفت خوبى كه از دنيا مشاهده مى شود در حقيقت توّهم و خيالى بيش نيست و آنچه واقعيت دارد و صفت حقيقى آن مى باشد همان جزء دوم هر كدام از اين دو قرين است،(منوع و نزوع)زيرا اگر چه گاهى انسان از خيرات و لذّات آن بهره مند مى شود ولى بزودى حوادث و واردات دنياى فانى باعث منع آنها مى شود،آنچه داده،مى گيرد و لباسهاى عزّت آدمى را از قيافۀ روح او مى كند،و از اين رو اين معنا را با جملۀ لا يدوم رخاؤها ...تأكيد فرموده است كه آسودگى آن دوام ندارد،زيرا تمام خوشيهاى آن،از قبيل تندرستى و جوانى و مال و مقام و غيره،دير يا زود در تغيير و زوال است و همين حالت عدم ثبات باعث مى شود كه رنج و ناخوشى در دنيا ادامه داشته باشد و از بين نرود و بلا و گرفتارى آن همانند بادهاى مداوم در حال وزيدن است و آرامشى براى اهلش باقى نمى گذارد.

ص:196

قسمت دوم خطبه كه در وصف زاهدان است:
اشاره

كَانُوا قَوْماً مِنْ أَهْلِ الدُّنْيَا وَ لَيْسُوا مِنْ أَهْلِهَا- فَكَانُوا فِيهَا كَمَنْ لَيْسَ مِنْهَا- عَمِلُوا فِيهَا بِمَا يُبْصِرُونَ- وَ بَادَرُوا فِيهَا مَا يَحْذَرُونَ- تَقَلَّبُ أَبْدَانِهِمْ بَيْنَ ظَهْرَانَيْ أَهْلِ الْآخِرَةِ- وَ يَرَوْنَ أَهْلَ الدُّنْيَا يُعَظِّمُونَ مَوْتَ أَجْسَادِهِمْ- وَ هُمْ أَشَدُّ إِعْظَاماً لِمَوْتِ قُلُوبِ أَحْيَائِهِمْ

ترجمه

«آنان گروهى از مردم دنيا بودند،در حالى كه اهل آن نبودند،در دنيا چنان بودند كه گويا در آن نيستند،مطابق آنچه به حقيقت درك مى كردند عمل مى كردند، از آنچه بايد بر حذر باشند پيش از فرا رسيدنش در علاج آن مى كوشيدند آنها تنها با اهل آخرت نشست و برخاست داشتند،مى ديدند كه دنيا پرستان مرگ اجسادشان را بزرگ مى شمرند.در حالى كه آنان مرگ قلبهاى زندگانشان را بزرگتر مى دانستند .»

شرح

ظهرانى با نون مفتوح،جلو رو،با بيان اين ويژگى حضرت اشاره فرموده است به برخى يارانش كه قبل از او به سراى آخرت شتافتند.

كانوا قوما...اهلها ،اين جا در مورد معرّفى مردم زاهد و نيكوكار،دو جمله ذكر شده است كه گر چه با هم متناقض مى نمايد ولى در حقيقت تناقض ندارند زيرا در قضاياى متناقض وحدتهايى بايد رعايت شود كه از جمله وحدت در موضوع و نسبت است و حال آن كه در اين دو جمله به يك تعبير وحدت در موضوع ندارند چون موضوع اوّل جسم آنها و موضوع دوم قلب آنان مى باشد و به تعبير ديگر وحدت در اضافه ندارند زيرا موضوع جمله اول زاهدان از نظر جسم ظاهر و نيازهاى مادى است و در جملۀ دوم از نظر جهات قلبى و باطنى است:ايشان از لذتها و نعمتهاى پر زرق و برق دنيا چشم پوشيده و غرق در محبت خدا و رحمتهايى شده اند كه براى دوستانش در جهان آخرت آماده فرموده است،به اين

ص:197

دليل پيوسته با ديده هاى دلشان،احوال آخرت را مشاهده مى كنند،چنان كه در بعضى خطبه هاى گذشته فرموده است:گويا بهشت را مى بينند و در آن متنعّمند و گويا دوزخ را مشاهده مى كنند و از عذاب دردناك آن در رنج اند،و هر كس چنين باشد حضور باطنيش در عالم آخرت است و در حقيقت از اهل آن جهان خواهد بود.

عملوا فيها بما يبصرون ،كوششها و حركات ظاهرى و باطنى مردان خدا در راه او دو دليل داشت:از يك طرف آنان با ديدۀ بصيرت،خود راه حق را مى ديدند و سعادتهايى را كه منتها اليه آن طريق است مشاهده مى كردند و از طرف ديگر يقين داشتند كه لازمۀ انحراف از آن راه،بدبختى و شقاوت هميشگى است،اين معنا كه بيان شد به اين اعتبار بود كه حرف با در بما يبصرون براى سببيّت و ما مصدريه باشد و نيز ممكن است ما را موصولى و به معناى الّذى بگيريم يعنى اهل زهد و تقوا عمل خود را به سبب آنچه كه مشاهده مى كنند انجام مى دهند، زيرا يقين به آن مشاهدات و حالات دليل و راهنما مى شود و آنان را وادار مى كند كه در آن راه قدم گذارند و آن مسير را بپيمايند.

و بادروا فيها ما يحذرون ،مبادرت به معناى سبقت گرفتن و براى چاره جويى در امرى،جلو رفتن،مى باشد،و شرح عبارت چنين است كه پرهيزكاران زاهد،با اين كه در دنيا هستند ولى از كيفرهاى آخرت كه بعدها مى آيد و بايد آن روز از آن بپرهيزند،هم اكنون در حذر كردن از آن مى كوشند،گويا عذاب آخرت براى اين كه خودش را به آنها برساند مسابقه گذاشته و شتابان مى آيد،ولى ايشان در مسابقۀ به سوى نجات از آن جلو افتاده و سبقت گرفته اند، زيرا بر مركب هاى نجات سوار و به دستگيره هاى آن كه دستورهاى دينى و حدود الهى است چنگ زده و به انجام آن پرداخته اند .

تقلّب...الآخره ،كلمۀ اوّل در اين عبارت فعل مضارع و در اصل تتقلّب

ص:198

بوده و به دليل تخفيف يكى از دو حرف تاء از آن حذف شده است امّا در معناى اين جمله شارح دو احتمال ذكر كرده است:

الف-احتمال اوّل اين كه عادت و خوى مردم زاهد آن است كه با اهل آخرت و آنان كه پيوسته براى آن عالم كار مى كنند همنشينى مى كنند،نه با مردمى كه اهل دنيايند و از آخرت غافلند.

ب-احتمال ديگر اين كه منظور از اهل آخرت همۀ مردم باشد زيرا همۀ مردم اهل آخرتند و آن جا دار قرار است چنان كه خداوند مى فرمايد: «إِنَّ الْآخِرَةَ هِيَ دارُ الْقَرارِ» (1).»و نتيجۀ اين احتمال آن است كه ايشان فقط با بدنهاى ظاهرى شان با بقيۀ مردم معاشرت دارند ولى دلهايشان در عوالم آخرت و سراى ديگر سير مى كند و پيوسته در انديشۀ آن جهان مى باشند.

يروْن...الى آخره ،آخرين قسمت از سخنان امام(علیه السلام)اشاره به فرق و امتيازى است كه ميان دنيا دوستان و زاهدان وجود دارد،چون اهل دنيا توجه به آن ندارند كه پس از فناى اين تن و جسم ظاهرى كمال ديگرى هم مى باشد،و به اين دليل از بدبختيها و خوشبختيهاى عالم آخرت غافلند و از اين رو بزرگترين مورد علاقۀ آنها باقى ماندن جسم ظاهرى و پرداختن به آن و بالاترين ناراحتى آنان كمبودهاى مادّى و از بين رفتن بدن ايشان با مرگ مى باشد،اما اهل تقوا و زاهدان گذشته از آنچه كه دنيا دوستان مى بينند و بر آن تأسف مى خورند،ديدى بالاتر از آن دارند،يعنى از بين رفتن حيات قلبى و فرا رسيدن مرگ معنوى را كه فقدان علم و حكمت است به درجاتى كه از مرگ جسمانى بدتر و تأسف بارتر مى بينند،و اين كه امام(علیه السلام)در متن خطبه فرموده است:مرگ دلهاى زندگانشان و نفرمود:مرگ دلهايشان قرينۀ آن است كه منظور،مرگ معنوى است كه با از دست دادن نور حكمت و ايمان تحقّق مى يابد،نه مرگ ظاهرى كه با خروج روح

ص:199


1- سوره غافر(40)،قسمتى از آيۀ(38)، [1]يعنى:به يقين كه آخرت سراى ثبات و جاويد است.

از بدن به علت عوارض مادّى و بيماريهاى جسمانى واقع مى شود،زيرا كه اين امر براى اهل تقوا و زهد پيشگان شگفتى آور و تأسّفبار نيست بلكه امرى عادى و طبيعى است.

در باره مرجع ضمير احيانهم دو احتمال است:1-منظور اهل دنيا باشد يعنى تقوا پيشگان مى بينند كه اهل دنيا با آن كه در ظاهر زنده اند امّا حيات معنوى را كه بسته به تقوا و عمل صالح است از دست داده اند،و اين براى اهل تقوا بسيار گران و مايۀ تاسف است.

2-احتمال دوم آن كه مراد از مرجع ضمير،خود اهل تقوا باشد،يعنى:

ايشان از آن كه نكند در حالى كه در دنيا هستند،از تقوا و معنويات دور شوند و حيات واقعى و قلبى را به سبب دلبستگى به امور مادّى و انجام دادن معاصى و ترك طاعت خدا از دست بدهند.توضيح مترجم)

ص:200

222-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:هنگامى كه عازم به سوى بصره بود در محل

اشاره

ذى قار اين خطبه را ايراد فرمود،واقدى در كتاب جمل آن را ذكر كرده است:

:فَصَدَعَ بِمَا أُمِرَ بِهِ وَ بَلَّغَ رِسَالاَتِ رَبِّهِ- فَلَمَّ اللَّهُ بِهِ الصَّدْعَ وَ رَتَقَ بِهِ الْفَتْقَ- وَ أَلَّفَ بَيْنَ ذَوِي الْأَرْحَامِ- بَعْدَ الْعَدَاوَةِ الْوَاغِرَةِ فِي الصُّدُورِ- وَ الضَّغَائِنِ الْقَادِحَةِ فِي الْقُلُوبِ

لغات

ذوقار (1):جايى است نزديك شهر بصره كه قبل از اسلام جنگ ميان عربها و فارسيان در آن جا واقع شد.

صدع:قطع كردن و از هم پاشيدن.

واغره:چيزى كه داراى گرماى بسيار شديدى باشد،و فى صدره وغرة يعنى در سينۀ او دشمنى و كينه اى وجود دارد كه از خشم مى تابد،و عداوة واغرة:دشمنى شديدى ضغاين:كينه ها.

ترجمه

«پيامبر اكرم به آنچه مأمور شده بود حقيقت را آشكار كرد و پيغامهاى پروردگار خود را رساند،پس خداوند به وسيلۀ او از هم گسيخته ها را مرتب و پراكندگيها را گردآورى فرمود،و ميان خويشاوندان و بستگان كه دشمنى شديد در سينه هاى آنها قرار داشت و آتش كينه دلهايشان را مى سوخت،پيوند الفت برقرار كرد».

ص:201


1- ما بين كوفه و واسط جايى است كه حضرت هنگامى كه از مدينه به جانب بصره حركت كرد،در آن فرود آمد،و مردم با او بيعت كردند و پس از آن جنگ جمل به وقوع پيوست.
شرح

در اين خطبه حضرت به جمله اى از اوصاف رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)و ويژگيهاى تبليغ رسالت او اشاره فرموده است :

1-از تبليغ وحى و ابلاغ رسالت آن حضرت تعبير به صدع كرده زيرا در حقيقت به آن وسيله،شقّ عصاى كفر شده و وحدت و نظام آن از هم پاشيده و ابرهاى تيرۀ جهل و نادانى كه بالاى سر كافران بود و لايه هاى ضخيم زنگارهاى غفلت كه دلهاى آنان را تيره و تار كرده بود از صفحۀ روح آنها زدوده شد و ضربات مداوم و تبليغات پيگير آن حضرت همچنان كه پتك آهنين سنگهاى سخت را خورد مى كند آنها را قطعه قطعه و پراكنده ساخت .

2-تبليغات پيگير آن حضرت در اداى رسالتش را مورد ستايش قرار داده است،زيرا اين عمل،نشانۀ بزرگى از امانت دارى او مى باشد كه خود از جملۀ فضايل از شاخه هاى ملكۀ عفّت مى باشد.

3-از جملۀ ويژگيهاى تبليغى پيامبر اكرم اين است كه نابسامانيها را سامان داد و پراكندگيها را جمع ساخت و اين تعبير،نشانى از اختلاف و تشتّت آراء و دشمنيها و كينه توزيهايى است كه قبل از اسلام در ميان اعراب وجود داشت تا آن جا كه به خاطر هوا و هوسهاى خود ممكن بود كه يك شخصى دست به قتل فرزند يا پدر و يا ديگرى از خويشاوندان خود بزند،امّا خداوند با مقدم آن پيامبر گرامى پراكندگيها را به هم پيوست و دلهاى آنان را با هم الفت داد،چنان كه قرآن نيز به اين ويژگى اشاره فرموده و به سبب اين نعمت بزرگ بر مردم منّت نهاده است: «وَ أَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً ما أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لكِنَّ اللّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ» (1)» در عبارت: و الضغائن القادحه فى قلوبهم ،كينه هاى آتش افروز در

ص:202


1- سوره انفال(8)آيه(62) [1]يعنى:و ميان دلهاى آنان الفت بر قرار كرد،دلهايى كه اگر تو مى خواستى با تمام ثروتهاى روى كرۀ زمين آنها را با هم مانوس كنى نمى توانستى،امّا خداوند ايشان را با هم الفت داد.

دلهايتان،لفظ قادحه را براى كينه ها استعاره آورده كه به معناى سخن،جاذبه و روشنى بيشترى داده است،زيرا همچنان كه چوب آتش زنه،شعلۀ آتش را بر مى افروزد و بر حرارت آن مى افزايد،كينه و دشمنيها هم خشم و شرارت و فتنه و آشوب به وجود مى آورد.و تأييد از خداوند است.

ص:203

223-گفتار آن حضرت خطاب به عبد اللّه بن زمعه كه از شيعيانش بود و در دوران خلافتش از

اشاره

او درخواست مال كرد:

إِنَّ هَذَا الْمَالَ لَيْسَ لِي وَ لاَ لَكَ- وَ إِنَّمَا هُوَ فَيْءٌ لِلْمُسْلِمِينَ وَ جَلْبُ أَسْيَافِهِمْ- فَإِنْ شَرِكْتَهُمْ فِي حَرْبِهِمْ كَانَ لَكَ مِثْلُ حَظِّهِمْ- وَ إِلاَّ فَجَنَاةُ أَيْدِيهِمْ لاَ تَكُونُ لِغَيْرِ أَفْوَاهِهِمْ

لغات

جلب:مال به دست آمده،در بارۀ اين لغت شارح مى گويد با خاء نيز خوانده شده ولى معناى مناسبى براى آن ذكر نكرده است.

جناة الثمر:ميوه اى كه از درخت چيده مى شود.

ترجمه

اين سخنان را امام(علیه السلام)خطاب به يكى از شيعيان و دوستانش به نام عبد اللّه بن زمعه،كه در هنگام خلافت و زمامدارى آن حضرت خدمتش شرفياب شد و درخواست كمك مالى كرد،فرمود:

«اين مال نه از آن من است و نه از آن تو،اين غنيمت مسلمانان و دست آورد شمشيرهاى ايشان است،اگر تو با آنان در نبرد با كافران شركت داشته اى تو را نيز مانند آنها سهمى خواهد بود،و گرنه حاصل دسترنج آنان طعمۀ ديگران نخواهد شد .»

ص:204

شرح

مقتضاى ظاهر سخن آن است كه اين مرد از حضرت درخواست بخشش كرد ولى امام(علیه السلام)از اين كار خوددارى فرمود و براى او دليل آورد كه مال و ثروتى كه نزد او قرار دارد ملك خصوصى او نيست بلكه از بيت المال عموم مسلمانان و اندوختۀ آنهاست كه از طريق نبرد با كفار و با ضرب شمشير از آنان به غنيمت گرفته اند،و قرآن دستور داده است كه يك پنجم آن را چگونه و در چه مواردى تقسيم كنند: «وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ» (1)»،و چهار قسمت باقيمانده سهم كسانى است كه در جنگ با كفار حضور داشته اند،و طريقۀ تقسيم اين قسمت نيز به اختلاف ذكر شده است،شافعى گفته است كه سه قسمت به رزمندگان اسب سوار مى دهند و يك سهم به پيادگان و ابو حنيفه فتوا داده است كه به اسب سواران دو سهم و به پيادگان يك سهم و طريقۀ اهل بيت و امامان شيعه نيز مطابق دستور اخير است.اما اين كه حضرت آن شخص را چيزى نداد،و او را ردّ فرمود به اين دليل است كه يا او از سهام جنگجويان طلب كرد،در صورتى كه از ايشان نبود و يا اين كه قبل از آمدن او خمس تقسيم شده و چيزى از آن باقى نمانده بود و يا اين كه خمس به او نمى رسيد چون استحقاق نداشت،زيرا نه از مساكين و فقيران و نه ابن السبيل و در راه مانده بوده،و در بارۀ سهم خدا تمام مفسّران معتقدند كه اين عنوان از باب تعظيم ذكر شده است،نه اين كه يك قسمت به اين منظور اختصاص يابد ولى در تقسيم خمس به اختلاف،رأى داده اند،بعضى بر سه قسمت و عده اى بر چهار قسمت و گروهى كه از جملۀ آنها ابن عباس و قتاده و جمعى ديگر از مفسران مى باشند گفته اند بر پنج بخش تقسيم مى شود كه دو سهم خدا و پيامبر يكى حساب شده و يكجا در اختيار

ص:205


1- سوره انفال(8)قسمتى از آيه(40) [1]يعنى:آنچه را كه به غنيمت گرفته ايد يك پنجم آن براى خدا و پيامبر و خويشاوندان او،و يتيمها و نيازمندان و در راه ماندگان مى باشد.

پيامبر قرار مى گيرد،امّا آنچه از پيشوايان معصوم نقل شده،تقسيم بر شش قسمت است به اين حساب كه دو سهم خدا و رسول،در زمان حيات پيامبر به خود آن حضرت اختصاص دارد ولى پس از وفات ايشان،اين دو سهم با سهم ذوى القربى،يكجا به قائم مقام او مى رسد كه به مصرف خود و خانواده اش از بنى هاشم برساند،و سه بخش ديگر را هم به يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان از سادات بدهد و اين از ويژگيهاى بنى هاشم و در حقيقت به جاى صدقات ديگرى است كه بر ايشان حرام است و به مستحقان ديگر از بقيّۀ مردم غير سادات مى رسد،امّا در بارۀ سهم پيامبر(صلی الله علیه و آله)،ائمه چهارگانۀ اهل سنت بر اين عقيده اند كه سهم آن حضرت پس از وفاتش در امور مهمه مسلمانان و تجهيزات جنگى از قبيل سلاح و وسيلۀ سوارى خرج و صرف مى شد،بنا بر اين امام(علیه السلام)از اين سهم، هم نمى توانست به آن مرد كمك كند و به دليل اين كه از يتيمان و ذوى القربى نبود از اين دو بخش هم محروم بود،و از قسمتهاى ديگر هم كه ويژۀ مبارزان بود خود را مجاز به كمك كردن به او نمى دانست چنان كه فرمود:در اين مال اندوختۀ مسلمانان و دست آورد شمشيرهاى آنان است،پس اگر تو هم در جنگ با ايشان شريك بودى در غنيمت هم با آنان شريك خواهى بود و گر نه از آن بهره اى ندارى،امام(علیه السلام)در اين سخن،واژۀ فيء و غنيمت را يكى دانسته است در صورتى كه به عقيدۀ شافعى و طبق رواياتى كه از شيعه نقل شده فيء مالى است كه از كافران بدون جنگ و مبارزه گرفته شود بر خلاف غنيمت.

گفتار امام:و الاّ.يعنى و اگر با آنان در جنگ شركت نداشته اى،اين شرطى است كه جزاى آن فجناة ايديهم تا آخر مى باشد يعنى چيدۀ دست آنها براى دهان ديگران شايسته نيست.و چون به دست آوردن مبارزان و جنگجويان اموال كافران را،شباهت به جمع آورى ميوه و چيدن از درخت دارد،امام(علیه السلام)واژۀ

ص:206

جناة را براى آن استعاره آورده كه از فصيحترين استعاره ها مى باشد و همانند ضرب المثلى شده است براى شخصى كه مى خواهد در ثمره و نتيجۀ عملى كه ديگران انجام داده و زحمتش را كشيده اند خود را شريك سازد.توفيق از خداست.

ص:207

224-گفتار آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

أَلاَ وَ إِنَّ اللِّسَانَ بَضْعَةٌ مِنَ الْإِنْسَانِ- فَلاَ يُسْعِدُهُ الْقَوْلُ إِذَا امْتَنَعَ- وَ لاَ يُمْهِلُهُ النُّطْقُ إِذَا اتَّسَعَ- وَ إِنَّا لَأُمَرَاءُ الْكَلاَمِ وَ فِينَا تَنَشَّبَتْ عُرُوقُهُ- وَ عَلَيْنَا تَهَدَّلَتْ غُصُونُهُ وَ اعْلَمُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ أَنَّكُمْ فِي زَمَانٍ- الْقَائِلُ فِيهِ بِالْحَقِّ قَلِيلٌ- وَ اللِّسَانُ عَنِ الصِّدْقِ كَلِيلٌ- وَ اللاَّزِمُ لِلْحَقِّ ذَلِيلٌ- أَهْلُهُ مُعْتَكِفُونَ عَلَى الْعِصْيَانِ- مُصْطَلِحُونَ عَلَى الْإِدْهَانِ فَتَاهُمْ عَارِمٌ- وَ شَائِبُهُمْ آثِمٌ وَ عَالِمُهُمْ مُنَافِقٌ- وَ فَارِئُهُمْ قَارِنُهُمْ مُمَاذِقٌ لاَ يُعَظِّمُ صَغِيرُهُمْ كَبِيرَهُمْ- وَ لاَ يَعُولُ غَنِيُّهُمْ فَقِيرَهُمْ

لغات

بضعه:پاره تنشّبت:ارتباط يافته،آويخته است.

تهدّلت:درآويخت عارم:زشت،بدخو مماذق:كسى كه تظاهر به دوستى كند ولى دوستيش خالص نباشد و اين خود قسمتى از نفاق است.

ترجمه

«بهوش باشيد كه زبان عضوى از اعضاى انسان مى باشد و هر گاه آدمى آماده سخن گفتن نباشد زبان نيز ياراى گفتن ندارد،و موقعى كه روح آدمى مايه و آمادگى گفتار داشته باشد به سخن در مى آيد و وى را مهلت سكوت نمى دهد، ليكن ما خود فرمانروايان سخنيم كه رشته هاى آن به دست ما و شاخه هايش بر ما

ص:208

سايه افكنده است.

خداوند شما را غريق رحمت كند،هم اكنون در زمانى قرار گرفته ايد كه گويندۀ حق در آن اندك و زبان از راستگويى ناتوان و حق جو،خوار است، مردمش به عصيان مشغول و با بى تفاوتى و سازشكارى همراهند،جوانهايش بدخو و پيرهايش گنهكار،دانشمندانش دورو و منافق و سخنرانهايش چاپلوس، كوچكشان به بزرگشان احترام نمى گذارد و سرمايه دارشان بينوايان را دستگيرى نمى كند .»

شرح

چنان كه نقل مى كنند امام(علیه السلام)اين سخن را در حادثه اى ايراد فرمود كه موقعيت چنان ايجاب مى كرد يك روز حضرت به خواهر زادۀ خود جعده بن هبيره مخزومى دستور داد كه براى مردم سخنرانى كند و او رفت بالاى منبر ولى نتوانست حرف بزند،در اين حال حضرت خود برخاست در عرشۀ منبر قرار گرفت و سخنرانى طولانى ايراد فرمود كه اين قسمت از آن را سيد رضى در اين جا به رشتۀ تحرير در آورده است.

مرجع ضمير متصل در يسعده و يمهله ، لسان ،و مرجع ضمير مستتر در امتنع و اتّسع انسان است و معناى جمله اين است كه چون زبان عضوى از انسان است و از نظر به كارگيرى در اختيار اوست،پس هر گاه آدمى به دليل گرفتارى و حادثه اى آمادگى براى سخن گفتن نداشته باشد زبان نيز قادر به تكلّم نخواهد بود،و بر عكس اگر براى سخن گفتن داعى داشته و به نور معارف و علوم گسترش يافته باشد،زبان مهلت آرامش و سكوت ندارد بلكه خود به خود سخن بر زبان جارى مى شود.

در مرجع ضمير امتنع و اتسع احتمال ديگرى هم هست كه اوّلى به قول و دوّمى به نطق برگردد يعنى هر گاه قول از تبعيت انسان سرپيچى كند پس زبان را

ص:209

كمك نمى كند و باعث سكون و لكنت آن مى شود،ولى اگر انديشه و نطق به آسانى در ذهن او حضور يابد به زبان مهلت آرامش نمى دهد .

و انّا لامراء الكلام ،در اين عبارت امام(علیه السلام)كلمۀ امراء را براى خود و خاندانش استعاره آورده به دليل اين كه ايشان زمان سخن را در اختيار دارند و مانند فرمانروايان در متصرّفات خود،در آن دخل و تصرف مى كنند و لفظ عروق را از استعدادهاى سخن كه در قلوب آنان قرار دارد و نيز تنشّب كه به معناى تعلّق و رابطۀ محكم است و همچنين عصون را به عنوان استعاره آورده است زيرا،چنان كه شاخه هاى درختان ميوه باعث مى شود كه آدمى به آسانى دسترسى به ميوه پيدا كرده و از آن استفاده كند،زمينه هاى خدادادى به اين خانواده نيز سخنگويى را بر ايشان آسان ساخته است،و لفظ تهدّلت را هم كه به معناى آويخته شدن است به عنوان ترشيح براى اين استعاره ذكر فرموده است .

مفاسد زمان حضرت و اصناف مردمش پس از بيان منشأ سخن و سخنورى خود و خاندان گراميش به مطلب ديگرى پرداخته و آن وضع زمان خود و مردمى است كه در آن موقع مى زيسته اند،و براى آنان اين اوصاف را بيان كرده است:

1-حق گويان در اين زمان اندكند،و علت آن هم شرورى است كه جامعۀ امروز را فرا گرفته است،و اين همان معنايى است كه در خطبۀ شمارۀ 31 ج 2 در شرح ايها الناس انا قد اصبحنا فى دهر عنود و زمن كنود بيان شد كه زمان چگونه سبب بدى و خوبى مى شود و بدى و خوبى زمان در حقيقت صفت اهل زمان است.

2-در اين روزگار،زبان انسان از بيان حقيقت ناتوان است،و علت آن دو چيز است،يكى جهل و نادانى و دوم ظلم و ستمى است كه جامعۀ امروز را

ص:210

فرا گرفته است.

3-اهل حق در اين زمان خوارند زيرا هم در اقليت اند و هم نسبت به ديگران ضعيفند .

4-اكثريت مردم اين روزگار به گناه اشتغال دارند.

5-با زبان،با هم سازش دارند،ولى در دل توافق ندارند،به احتمال ديگر معنايش چنين است كه مردم اين زمان در كارهاى خود غلّ و غش به كار مى برند.

6-گروهها و اصناف مختلف داراى ويژگيهاى گوناگون مى باشند، جوانانشان تندخو و بد اخلاقند،از آن رو كه با ادب اسلامى تربيت نشده اند، دانايانشان منافقند،بدين سبب كه هوشمندى خود را در جهت شرّ به كار مى برند و از فرمانهاى الهى و راه آخرت چشم پوشيده اند،گويندگان در اين زمان در دوستى با مردم ناخالصند با زبان اظهار محبت مى كنند ولى در دل با آنها دوست نيستند.

7-كوچكشان بزرگشان را احترام نمى كند،زيرا در محيطى رشد يافته اند كه از نظر آداب شرعى دچار نقص بوده و توجّهى به آن نداشته اند.

8-ثروتمندانشان به نيازمندان كمك نمى كنند،و اين خود دليل است بر اين كه اهل اين زمان مردمى جفاكار و فرومايه مى باشند.توفيق از خداوند است.

ص:211

225-گفتار آن حضرت در باره سبب اختلاف مردم در صورتها و اخلاق:

اشاره

إِنَّمَا فَرَّقَ بَيْنَهُمْ مَبَادِئُ طِينِهِمْ- وَ ذَلِكَ أَنَّهُمْ كَانُوا فِلْقَةً مِنْ سَبَخِ أَرْضٍ وَ عَذْبِهَا- وَ حَزْنِ تُرْبَةٍ وَ سَهْلِهَا- فَهُمْ عَلَى حَسَبِ قُرْبِ أَرْضِهِمْ يَتَقَارَبُونَ- وَ عَلَى قَدْرِ اخْتِلاَفِهَا يَتَفَاوَتُونَ- فَتَامُّ الرُّوَاءِ نَاقِصُ الْعَقْلِ- وَ مَادُّ الْقَامَةِ قَصِيرُ الْهِمَّةِ- وَ زَاكِي الْعَمَلِ قَبِيحُ الْمَنْظَرِ- وَ قَرِيبُ الْقَعْرِ بَعِيدُ السَّبْرِ- وَ مَعْرُوفُ الضَّرِيبَةِ مُنْكَرُ الْجَلِيبَةِ- وَ تَائِهُ الْقَلْبِ مُتَفَرِّقُ اللُّبِّ- وَ طَلِيقُ اللِّسَانِ حَدِيدُ الْجَنَانِ ابو محمد كه مشهور به ذعلب يمانى است و احمد و عبد اللّه و مالك از رجال شيعه و محدّثان بوده اند.

لغات

فلقه:پاره و قسمتى از چيزى.

رواء:چهرۀ زيبا.

سبرت الرجل اسبره:باطن و حقيقت او را آزمودم.

ضريبه:خوى و طبيعت.

جليبه:چيزى كه آدمى با زحمت و بطور ناخواسته آن را انجام مى دهد.

ترجمه

ابو محمد يمنى از احمد بن قتيبه و او از عبد اللّه بن يزيد نقل كرده كه مالك بن دحيه گفت:خدمت امير مؤمنان بوديم كه سخن از تفاوتهاى موجود

ص:212

ميان انسانها به وقوع پيوست.حضرت فرمود:

«آنچه باعث تفاوت آنان شده از سرشت و خمير مايۀ آغازين ايشان نشأت گرفته است،زيرا مادۀ اصلى آنها از قسمتهاى شور و شيرين و سخت و سست زمين تركيب يافته و بر حسب نزديك بودن خاكشان با هم نزديك و به مقدار فاصلۀ آن با يكديگر متفاوتند از اين رو گاهى زيبا رويان كم خرد و بلند قامتان كم همت و پاكيزه كرداران بد منظر و كوتاه قدان دورانديش و پاك نهادان بد ظاهر و آنان كه عقلشان حيران است،انديشه هايشان پراكنده است و سخن پردازان دلهايى نيرومند دارند .»

شرح

در اين سخنان حضرت به موضوعى اشاره فرموده است كه عنصر اصلى اختلاف و تفاوت صورى و اخلاقى انسانهاست .

انّما فرّق بينهم...يتفاوتون ،واژۀ طينهم،در سخن امام(علیه السلام)اشاره به آن خاك و گلى است كه خمير مايۀ وجود آدمى بوده است چنان كه در خطبۀ اوّل كتاب نيز به اين معنى اشاره فرموده است:سپس خداوند سبحان از قسمتهاى سخت و نرم و مستعدّ شيرين و شوره زار زمين مقدارى خاك گرد آورد،و آن را جامد كرد تا محكم شد و استوار ساخت تا چنان خشك شد كه هر گاه باد بر آن مى وزيد صدايى از آن برمى خاست،شرح مطلب آن است كه مشابهت صورى و اخلاقى انسانها تابع همانندى طينت اصلى آنان و اختلاف و تفاوتشان نيز بستگى به تفاوت و نزديكى و دورى مقدمات و عناصر اوليۀ وجود ايشان دارد، برخى از شارحان گفته اند:اضافۀ مبادى به كلمۀ طين به معناى لام است.يعنى مقدماتى كه براى تشكيل گل وجود آنان آماده شده است،و منظور از طينهم حالات تركيبى است كه در مسير خلقت براى آدمى پيدا شده است از قبيل نطفه و مواد پيش از آن و علقه و مضغه و استخوان كه حالات پس از آن است و

ص:213

نيز شامل طبيعت و مزاج اوست كه پذيرندۀ نفس و تدبير كنندۀ وجود وى مى باشد و همچنان كه گفته اند:مبادى جوهرۀ وجود انسان كه از آن تعبير به زمين شوره زار و گوارا و نرم و سفت شده،كنايه از قوا و طبيعتهاى گوناگونى است كه براى صاحبان طبيعت وجود داشته،مثل نيروى رشد گياهى و تغذيه و سپس تشكيل نطفه و حالات پس از آن،موجودى كه از قسمتهاى گوناگون زمين تركيب يافته داراى اجزاى فعّالى است كه با تأثير و تأثر خود استعدادهاى گوناگون به وجود مى آورند و خود مقدمات تشكيل مزاج و صاحب مزاج مى شوند،به عبارت ديگر:به دليل اين كه شورى و شيرينى و نرمى و درشتى، صفات عارض بر موادّى مى باشند كه مبادى طبيعت اصلى و عنصر حقيقى انسان را تشكيل مى دهند،در اختلاف استعدادهاى گوناگون اين طبيعت و بقيۀ طبايع و مزاجهاى تركيب يافته از آن مؤثر مى باشند و اين اختلاف در استعداد براى پذيرش مزاجها شده و باز اختلاف مزاجها،جهت پذيرش اخلاق و صورتهاى ظاهر نيز باعث اختلاف در چهره هاى ظاهرى و خويها كه حالات معنوى است مى باشد،از اين باب ناچار علت تفاوت انسانها در صورتها و اخلاقيّات نيز همان اختلاف در مبادى و مقدمات طينت اصلى و جوهرۀ اوّلى اوست كه خاك و زمين باشد،و در شرح خطبۀ اوّل دليل اين كه چرا حضرت تركيب از اجزاء را به برخى از عناصر و موادّ اوليه اختصاص داده بيان كرديم.

احتمال ديگرى كه در معناى سخن امام داده مى شود آن است كه اشاره به طبيعتهاى اجزاى زمين باشد كه باعث اعتدال مزاجهاى مختلف انسانها مى شود و اطباى قديم عناصر چهارگانه را ريشۀ آنها مى دانستند.به اين طريق كه سبخ اشارۀ به گرم خشك و عذب به گرم تر و سهل به سردتر و حزن به سرد خشك باشد،و سخن پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)را نيز به همين معنا حمل كرده اند كه

ص:214

مى فرمايد وقتى كه خداوند سبحان خواست آدم را بيافريند امر فرمود كه از هر جا از زمين قطعه اى برداشته شود،از اين رو بنى آدم بر حسب مقدار مادّه اى كه از آن آفريده شده اند به حالات و كيفيات مختلف سرخ و سفيد،نرم و درشت و مطبوع و نامطبوع در آمدند،بنا بر اين سخن رسول خدا:قبضة من كل ارض، اشاره به عناصرى است كه در زمين وجود دارد،و اختلاف به سرخى و سفيدى اشاره به اخلاقيات آنان و اختلاف به نرمى و درشتى و مطبوع و نامطبوع،اشاره به مختلف بودن خواصّ و استعدادهايى است كه در راستاى خلقت پيش از پيدايش مزاج در موجودات مادّى وجود دارد،بنا بر اين معناى اين كلام امام:

فهم على حسب قرب ارضهم يتقاربون ،آن است كه هر اندازه مادّۀ اصلى وجودى انسانها در استعدادهايشان با همديگر تشابه و نزديكى داشته اند،در چهره هاى ظاهرى و ويژگيهاى اخلاقى نيز هماهنگ و متشابه مى باشند و به هر مقدار كه اين تشابه وجود نداشته باشد با هم تضاد و اختلاف خواهند داشت و اين تفسير و توجيه در سخن امام و نيز كلام پيامبر امرى است لازم،زيرا اگر كه فقط به ظاهر آن اكتفا شود اقتضا خواهد كرد كه مادۀ اصلى آفرينش آدمى تنها خاك باشد با اين كه مى دانيم منظور عموم عناصرى است كه در زمين يافت مى شود و اين كه در سخن حضرت امير(علیه السلام)تنها خاك و گل نام برده شده از باب اكثر و اغلب است نه تعيين و تخصيص .

فتأمّ الرّواء... ،امام(علیه السلام)از اين عبارت تا آخر خطبه صفات گوناگون انسانها را بطور تفصيل بيان فرموده است كه مجموعا شامل هفت صفت و هر كدام از آنها مركب از دو ويژگى مى باشد،و در ابتدا پنج قسم را كه خصوصيت ظاهرى با ويژگى معنوى و يا-چنان كه در بعضى از آنهاست-دو ويژگى اخلاقى آن با هم اختلاف دارد،ذكر كرده و در آخر به دو صفت پرداخته است كه در هر كدام از آنها دو جهت:ظاهر و باطنش با هم متناسب و موافق مى باشد:

ص:215

1-نخستين صفتى كه ويژگى ظاهر آن با جنبۀ باطنش تناسب ندارد آن جاست كه مزاج و استعداد مزاجيش پذيراى صورت كامل و چهرۀ زيباست اما ويژگى معنويش نقص عقل و بى خردى است و از اين لحاظ متصف به صفت كودنى و نادانى است و اين صفت جزء صفات رذيله به حساب مى آيد.

2-برخى انسانها يافت مى شوند كه داراى قامتى بلند و رسا مى باشند ولى از نظر ويژگى باطنى كم همت و ترسو هستند كه از صفات ناپسند شمرده مى شود،اين دو صفت كه تا كنون شمرده شد از يك جهت با هم شريك و از ديگر سوى متفاوتند.

3-سومين صفتى كه شقّ ظاهريش با استعداد باطنى وى نامناسب است،اين است كه صورت ظاهر شخص،زشت باشد ولى جنبه معنوى آن كه از اعتدال مزاجى ذهن وى سرچشمه مى گيرد،پاكى و انجام دادن كارهاى نيكوست.

4-صفت چهارم را به جملۀ قريب القعر بعيد السّير ،تعبير فرموده است، يعنى:كوتاه قامتى كه با دورانديشى باطنيش،بر اسرار و رموز دقيق آگاهى دارد، چنان كه پيداست،اين دو صفت نيز از نظر ويژگى ظاهر و جنبۀ باطن با هم متفاوتند،يعنى شماره سوم و چهارم.

5- معروف الضريبة منكر الجليبه ،اين ويژگى چنان است كه شخصى در حقيقت متصف به صفتى است و به آن شهرت دارد اما به جهاتى ضدّ آن را بر خود مى بندد و چون اين تظاهرى بر خلاف واقع است،اين ويژگى ناشناخته از او بعيد به نظر مى آيد و معلوم مى شود كه او اهل اين ويژگى نيست مثل اين كه از نظر استعداد و خوى باطنى و شهرت و معروفيت،ترسو باشد ولى شجاعت و دليرى را به خود ببندد و يا شخص بخيلى خود را سخىّ و بخشنده نشان دهد،

ص:216

پيداست كه دو خصوصيت ادعايى و غير حقيقى در او عجيب به نظر مى آيد.

اين بود پنج قسم از صفاتى كه حضرت براى آدميان بر شمرد،و در ميان اين ويژگيهاى پنجگانه،قسم اول و سوم كمتر تحقّق مى يابد،زيرا در اغلب موارد، از كسى كه داراى چهرۀ زيبا و آفرينش معتدل است انتظار مى رود كه با هوش و زيرك باشد و در كسى كه زشت رو و كريه المنظر است،عكس آن.و حال آن كه آنچه در بارۀ اين دو صفت بيان فرمود بر خلاف غالب است،ولى شماره هاى دوّم و چهارم زياد پيدا مى شود و بر خلاف انتظار نيست به دليل اين كه غالبا بلند قامتها بى خردند كه لازمۀ آن سستى اراده و بى همّتى است و بر عكس از كوتاه قدها،هوشيارى و حسن تدبير انتظار مى رود چنان كه وقتى از حكيمى پرسيدند كه چرا كوتاه قامتان زيرك و حاذقند؟جواب داد:به دليل آن كه قلبهاى آنان به مغزهايشان نزديك است،يعنى چون قلب سرچشمۀ حرارت طبيعى است و عوارض نفسانى از قبيل تيز هوشى،درك و شعور،جرأت و جسارت، حسن ظن،درست انديشى،اميدوارى،نشاط،اخلاق مردانگى،تنبل نبودن و تحت تأثير هر چيزى واقع نشدن بالاخره تمام اينها نشانۀ حرارت غريزى و ضدّ اين ويژگيها دليل بر،برودت و زيادى سردى مزاج و طبيعت مى باشد.بنا بر اين در اشخاصى كه قدشان كوتاه است نزديك بودن دل با مغز علّت زيادى حرارت در مغز و برترى آمادگى قواى نفسانى براى پيدايش اين عوارض مى شود،و بر عكس در قد بلندها،دورى قلب از مغز باعث نرسيدن حرارت به آن و آماده نبودن قوا براى پديدار شدن صفات مذكور است،البته اين حرارت تنها سبب مادّى نيست بلكه ممكن است سبب ديگرى هم در كار باشد ولى مهمترين سبب است.

صفت پنجم از ويژگيهاى پنجگانه نيز در بسيارى از اشخاص امكان تحقق دارد زيرا بيشتر نفوس طالب كمالند از باب مثال مى بينيم شخص بخيلى

ص:217

را كه دوست دارد و مى خواهد كه از بخشندگان شمرده شود و به اين منظور خود را كريم و بخشنده نشان مى دهد و شخص ترسو دلش مى خواهد كه شجاع به حساب آيد و لذا شجاعت را به خود مى بندد.

امام(علیه السلام)در بيان اين صفات صنعت مطابقه را رعايت فرموده است به اين طريق كه تامّ را در مقابل ناقص،بلند قامت را در مقابل كوتاه قد،ذكى را در مقابل قبيح،نزديك را در مقابل دور،و معروف را در مقابل منكر ذكر كرده است،دو نوع ديگر از صفات هفتگانۀ مركب را در آخر آورده كه يكى از آنها:

تائه القلب متفرق اللب،دلش حيران و انديشه اش مشوّش است و آنها بى سوادان عوام مردمند كه دنبال هر آوازى مى روند و در ورطۀ نادانى و تفرقه سرگردان و در درياى هوا و هوس خود به سوى تمايلات دنيوى و خواسته هاى شيطانى متحيّرانه شناورند.صفت دوم:زبانى گويا و دلى قوى دارد،زبان آور و هوشمند است اين دو صفت كه آخرين صفات مى باشند بر خلاف چند صفت اول،جنبه ظاهر و باطنشان هماهنگ است و در هر كدام از دو همراه صنعت سجع متوازى رعايت شده است،در اول قلب و لب و در دوم لسان و جنان را قرين هم آورده است.توفيق از خداوند است.

ص:218

226-گفتار آن حضرت هنگامى كه پيامبر اكرم را غسل مى داد و او را مهياى دفن مى كرد

اشاره

اين سخنان را ايراد فرمود:

بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يَا؟رَسُولَ اللَّهِ؟- لَقَدِ انْقَطَعَ بِمَوْتِكَ مَا لَمْ يَنْقَطِعْ بِمَوْتِ غَيْرِكَ- مِنَ النُّبُوَّةِ وَ الْإِنْبَاءِ وَ أَخْبَارِ السَّمَاءِ- خَصَّصْتَ حَتَّى صِرْتَ مُسَلِّياً عَمَّنْ سِوَاكَ- وَ عَمَّمْتَ حَتَّى صَارَ النَّاسُ فِيكَ سَوَاءً- وَ لَوْ لاَ أَنَّكَ أَمَرْتَ بِالصَّبْرِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْجَزَعِ- لَأَنْفَدْنَا عَلَيْكَ مَاءَ الشُّئُونِ- وَ لَكَانَ الدَّاءُ مُمَاطِلاً وَ الْكَمَدُ مُحَالِفاً- وَ قَلاَّ لَكَ وَ لَكِنَّهُ مَا لاَ يُمْلَكُ رَدُّهُ- وَ لاَ يُسْتَطَاعُ دَفْعُهُ- بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي اذْكُرْنَا عِنْدَ رَبِّكَ وَ اجْعَلْنَا مِنْ بَالِكَ

لغات

انباء:خبرها،به جاى اين كلمه انبياء نيز روايت شده است.

شئون:مراكز ارتباط استخوانهاى كاسۀ سر و محل تلاقى آنها،عربها معتقد بودند كه اشك چشم از اين محلها بيرون مى آيد و ابن سكيت گفته است:شأنان،دو رگ هستند كه از داخل سر به جانب دو ابرو،و از آن جا به چشمها اتصال دارند.

كمد:اندوه نهفته محالف:ملازم،همراه بال:قلب،خاطر

ترجمه

«پدر و مادرم فدايت باد اى رسول خدا،آنچه با مرگ تو قطع شد با مرگ هيچ كس قطع نشد،و آن نبوت و اخبار آسمانى بود،غم مصيبت تو همگان را به سوگ

ص:219

نشانده،و دليل تسليت براى همۀ مرگ ها و مصيبتها شده است،اگر اين امر نبود كه تو دستور به صبر و شكيبايى فرموده اى و از بيتابى نهى كرده اى آن قدر بر تو مى گريستيم كه سرچشمۀ اشكهايمان خشك شود و درد و غم پيوسته و حزن و اندوهمان هميشه باقى باشد،گر چه اينها نيز براى از دست دادن تو اندك است اما مرگ چيزى است كه نمى توان آن را برگرداند و دفع كرد،پدر و مادرم فدايت باد، ما را در حضور پروردگارت ياد كن و از خاطرمان مبر .»

شرح

بابى انت و امّى ،اين عبارت(جار و مجرور)متعلق به فعل محذوفى است كه أفديك مى باشد.و اين كه حضرت در بارۀ پيامبر مى گويد:با مرگ تو چيزى قطع شد كه در مرگ هيچ كسى قطع نشد به خاطر آن است كه ايشان آخرين پيامبر بود و پس از وى وحى و پيامبرى نيست،و منظور از اخبار آسمان، وحى الهى است،اما اهل تأويل مى گويند آسمان كنايه از جايگاه بلند معنوى يعنى آسمان غيب و مقام فرشتگان عالم بالاست.

خصصت...سواء ،مصيبت تو اين خصوصيت دارد كه پس از اين هرگز مردم مثل آن را نخواهند ديد و از اين رو فقدان تو براى تمام مصائب آنان در فقدان عزيزانشان،مايۀ تسليت و دلدارى شد و دل تمام آنها را بطور مساوى جريحه دار ساخت،در حالى كه خصوصيت و عموميت صفت مصيبت مى باشند ولى در عبارت،آنها را به خود پيامبر نسبت داده است به آن دليل كه اين مصيبت و اندوه به خاطر آن حضرت مى باشد.

عبارت و لو لا...و قلاّ لك ،عذرى است از طرف امام(علیه السلام)كه چرا گريۀ زياد و اندوه فراوان را در مصيبت پيامبر ترك كرده است،و امر آن حضرت را به صبر كردن در هنگام مصيبت و نهى وى را از جزع و بيتابى در وقت سختيها به عنوان دليل براى اين عمل خود بيان فرموده است.در متن سخن امام تمام كردن و به پايان رساندن چشمه هاى داخل سر،كنايه از زيادى گريه و واژۀ داء كنايه از

ص:220

درد و غم و اندوه است و به اين منظور لفظ مماطله را استعاره آورده يعنى با اين كه هر گونه حزن و غمى معمولا به مرور زمان از صاحبش جدا و فراموش مى شود ولى اين مصيبت چنان است كه غم آن نمى خواهد از انسان جدا شود و مثل آن است كه براى از بين رفتن،امروز و فردا مى كند.

ضمير تثنيه در فعل قلاّ دو مرجع دارد:1-كلمۀ انفاد كه از فعل انفدناه فهميده مى شود.

2- الكمد المحالف و چون اين معنا شامل داء المماطل هم مى شود لذا در مرجع ضمير هر دو را يكى به شمار آورده است،و احتمال مى رود كه مرجع هر دو،همان دو كلمۀ آخر باشد:داء و كمد،زيرا اينها نزديكتراند،و مرجع ضمير در جملۀ و لكنّه ما لا يملك ،كلمۀ موت است و معناى جمله اين است:امّا مرگى كه راه برگشت ندارد و قدرتى بر دفع آن نيست،گريه و جزع بر آن بى فايده است و صبر كردن بر آن شايسته تر مى باشد ،و در آخر سخن جملۀ اول را تكرار كرده است پدر و مادرم فدايت باد و اين خوى عربهاست كه در برابر عزيز خود اين جمله را بر زبان مى رانند.

اگر اشكال شود كه پس از وفات كسى چگونه مى توان فدايش شد و اين امرى ناممكن است در پاسخ مى گوييم:در عرف عرب شرط صدق اين جمله امكان فدا شدن نيست زيرا غرض از بيان اين جمله حقيقت فدا شدن نبوده بلكه منظور صرف اظهار كوچكى است تا طرف مقابل متوجه شود كه پيش گويندۀ اين سخن آن قدر عزّت و احترام دارد كه حاضر است پدر و مادر خود را در راهش قربانى و برايش فدا كند و اين امرى است ممكن و معقول.و سرانجام از آن حضرت درخواست مى كند كه او را نزد پروردگارش به ياد آورد و از خاطر خود نبرد و اين خواهشى بجاست زيرا وى زودتر به پيشگاه پروردگار رفته با اين كه رهبر جامعه و پيشواى مردم بوده است،چنان كه هر گاه رهبر يك كشور فرمانروايى را

ص:221

به شهرى بفرستد كه به حال مردمش رسيدگى كرده و با تشويق و تهديد آنان را به اطاعت سلطان در آورد،لازم است هنگامى كه مى خواهد به مركز باز گردد گزارشى از اطاعت پيروان و سركشى مخالفان داشته باشد و طبيعى است آنان كه فرمان مولى را به جان خريده و دستورهاى او را مو به مو اجرا كرده اند دوست دارند كه اعمال نيكشان نزد رهبر كشور بازگو شود،و به اين دليل به فرمانرواى خود نزديك مى شوند و مى خواهند خود را در قلب او جايگزين سازند و از او درخواست كنند كه دل خود را متوجه آنها كرده براى ايشان اهميت قايل شود.

كلمۀ بال[در اين جا]به معناى امر مهم و مورد اهميت است و ممكن است تقدير سخن امام(علیه السلام)اين باشد و اجعلنا من مهمات بالك يعنى ما را از همه بيشتر به خاطر داشته باش بنا بر اين تقدير كلمۀ مهمّات كه مضاف بوده حذف شده است.

پيامبر اكرم ده سال پس از هجرت رحلت فرمود،ولادتش عام الفيل و بعثت وى در سن چهل سالگى پس از ترميم خانۀ كعبه (1)واقع شد و در پنجاه و سه سالگى به مدينه هجرت فرمود و در هنگام وفات شصت و سه سال از سنّ مباركش گذشته بوده و نقل شده است كه روز ولادت و ورود به مدينه و همچنين رحلت آن حضرت روز دوشنبه بوده و شب چهارشنبه در خانۀ عايشه،همان جا كه وفات يافته بود به خاك سپرده شد،در حالى كه حضرت على(علیه السلام)به اتفاق عباس بن عبد المطلّب و فرزندش فضل عهده دار غسل آن حضرت بودند،راجع به اين موضوع و چگونگى دفن رسول خدا در شرح خطبۀ 188 ذيل سخن امام(علیه السلام) و لقد علم المستحفظون،مطالبى را بيان داشتيم (2).توفيق از خداوند است.

ص:222


1- چنان كه مورخين نوشته اند پنج سال قبل از بعثت،قريش خانۀ كعبه را خراب كردند و آن را توسعه دادند.
2- صفحه 439،ج 3،عربى.

227-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

قسمت اوّل خطبه
اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لاَ تُدْرِكُهُ الشَّوَاهِدُ- وَ لاَ تَحْوِيهِ الْمَشَاهِدُ- وَ لاَ تَرَاهُ النَّوَاظِرُ- وَ لاَ تَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ- الدَّالِّ عَلَى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ- وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلَى وُجُودِهِ- وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لاَ شَبَهَ لَهُ- الَّذِي صَدَقَ فِي مِيعَادِهِ- وَ ارْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبَادِهِ- وَ قَامَ بِالْقِسْطِ فِي خَلْقِهِ- وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فِي حُكْمِهِ- مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوثِ الْأَشْيَاءِ عَلَى أَزَلِيَّتِهِ- وَ بِمَا وَسَمَهَا بِهِ مِنَ الْعَجْزِ عَلَى قُدْرَتِهِ- وَ بِمَا اضْطَرَّهَا إِلَيْهِ مِنَ الْفَنَاءِ عَلَى دَوَامِهِ- وَاحِدٌ لاَ بِعَدَدٍ وَ دَائِمٌ لاَ بِأَمَدٍ وَ قَائِمٌ لاَ بِعَمَدٍ- تَتَلَقَّاهُ الْأَذْهَانُ لاَ بِمُشَاعَرَةٍ- وَ تَشْهَدُ لَهُ الْمَرَائِي لاَ بِمُحَاضَرَةٍ- لَمْ تُحِطْ بِهِ الْأَوْهَامُ بَلْ تَجَلَّى لَهَا بِهَا- وَ بِهَا امْتَنَعَ مِنْهَا وَ إِلَيْهَا حَاكَمَهَا- لَيْسَ بِذِي كِبَرٍ امْتَدَّتْ بِهِ النِّهَايَاتُ فَكَبَّرَتْهُ تَجْسِيماً- وَ لاَ بِذِي عِظَمٍ تَنَاهَتْ بِهِ الْغَايَاتُ فَعَظَّمَتْهُ تَجْسِيداً- بَلْ كَبُرَ شَأْناً وَ عَظُمَ سُلْطَاناً وَ أَشْهَدُ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ الصَّفِيُّ- وَ أَمِينُهُ الرَّضِيُّ ص أَرْسَلَهُ بِوُجُوبِ الْحُجَجِ وَ ظُهُورِ الْفَلَجِ وَ إِيضَاحِ الْمَنْهَجِ- فَبَلَّغَ الرِّسَالَةَ صَادِعاً بِهَا- وَ حَمَلَ عَلَى الْمَحَجَّةِ دَالاًّ عَلَيْهَا- وَ أَقَامَ أَعْلاَمَ الاِهْتِدَاءِ وَ مَنَارَ الضِّيَاءِ- وَ جَعَلَ أَمْرَاسَ الْإِسْلاَمِ مَتِينَةً- وَ عُرَى الْإِيمَانِ وَثِيقَةً

لغات

مشاهد:مكانهاى حضور و مجلسها مرائى:جمع مرآة به فتح ميم صورت،منظر، مثل:فلان حسن فى مرآة العين و فى رأى العين:

يعنى چهرۀ زيبا و منظرى نيكو دارد.

ص:223

فلج:با لام ساكن:پيروزى امراس:جمع مرس به فتح راء و اين خود نيز جمع مرسه است كه به معناى ريسمان مى باشد.

ترجمه

«سپاس و ستايش ويژۀ ذات بارى تعالى است كه حواس ظاهرى او را در نيابند و مكانها وى را در بر نگيرند،ديده ها او را نبينند و پوششها وى را مستور نسازند،خدايى كه با حدوث آفرينش موجودات و اسرار خلقتش، هستى و ازليّت خويش را آشكار فرموده است همانندى آفريده ها دليل بى همانندى اوست،وعده هايش صادق،و او بالاتر از آن است كه بر بندگان ستم كند،در بارۀ آفريده هايش با نظم و اعتدال رفتار كرده و در اجراى احكام بر آنان به عدل و داد،دستور مى دهد،حدوث و پيدايش موجودات و از بين رفتن و فناى آنها دليل بر جاودانگى او و ناتوانى ايشان نشانۀ قدرت وى مى باشد.

يكى است اما نه به شماره(واحد عددى است)هميشگى است ولى نه در محدودۀ زمان،برقرار است ليكن بر پايه اى تكيه ندارد(بلكه به ذات خويش قائم است)ذهنها او را دريابد نه به كمك حواس ظاهر،ديدگان گواه بر هستى وى هستند نه به گونه اى كه وجود خدا در آنها حضور يابد،افكار بر او احاطه وى هستند نه به گونه اى كه وجود خدا در آنها حضور يابد،افكار بر او احاطه ندارند،بلكه به وسيلۀ افكار بر آنها تجلى كرده است و انديشه ها از محيط شدن به ذات حق ابا دارند و خداوند آنها را كه ادعاى پى بردن و احاطه بر كنه ذات دارند به محاكمه مى كشد،حق تعالى بزرگ است امّا نه به اين معنا كه حدّ و مرز جسمش طولانى است او عظمت دارد اما نه اين كه بدنى با استخوان بندى و حدودى مادّى داشته باشد بلكه شأن و مقامش بزرگ و حكومتش با عظمت مى باشد.

باد-بنده و فرستادۀ پاك و امين پسنديدۀ اوست كه وى را با برهانهاى ثابت و استوار و پيروزى آشكار و راه و روش روشن فرستاد و او نيز پيغامهاى الهى را به

ص:224

جامعه رساند،در حالى كه حق را از باطل جدا ساخت،و مردم را به راههاى روشن راهنمايى كرد،و پرچمهاى هدايت و نشانه هاى روشنايى بخش را بر پا داشت،و ريسمانهاى اسلام را محكم و دستگيره هاى ايمان و يقين را،استوار كرد .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين خطبه نخست خداى را ستوده و سپس ذات اقدس وى را از چند امر،منزّه و دور دانسته است:

1-خداوند به حواس ظاهر در نمى آيد،حضرت از حواس به عنوان شواهد تعبير فرموده است زيرا آنها مدركات خود را مشاهده مى كنند و با آن تماس مى گيرند،و پيش از اين بارها ثابت شده است كه خداوند از درك شدن به حواس پاك و منزه است.

2-مكانها او را در بر نمى گيرد و بر او احاطه نمى يابد و اين از بديهيات است كه خداوند جا و مكان ندارد.

3-چشمها او را نمى بينند،ذكر اين صفت پس از نفى درك شواهد كه عموميت دارد،به اين دليل است كه ممكن است برخى تصور كنند كه گر چه خداوند را بقيّۀ حواس نتوانند درك كنند ولى چشمها مى توانند او را ببينند،چنان كه تعدادى از مردم اين عقيده را دارند و مى گويند:نفى ديده شدن از ذات حق تعالى گمراهى بلكه كفر است(پاك و منزه است ذات بارى از آنچه اين ستمكاران و اهل باطل مى گويند.) 4-با پرده هاى مادى و حجابهاى جسمانى ذات اقدس حق تعالى پوشيده نمى شود زيرا چنين پوششى خاصّ اجسام است و حق تعالى از جسم بودن پاك و مبرّاست .

5-حادث و پديده نيست،و دليل بر آن،حادث بودن آفريده هايش

ص:225

مى باشد،در اين مورد امام(علیه السلام)حدوث آفرينش را دليل بر دو امر دانسته است:

الف-بر قديم بودن ذات حق تعالى.ب-بر اصل وجود و هستى خداوند،و شرح اين مطلب در خطبه 151 ذيل الحمد للّه دال على وجوده بخلقه... ذكر شد (1)،جز آن كه در آن جا،هستى آفريده ها را دليل بر وجود خدا دانسته،ولى در اين خطبه حدوث آنها را دليل قرار داده است و چون هستى ممكنات دليل بر هستى صانع آنها مى باشد.پس سزاوار است كه حدوث آنها دليل بر قدم حق تعالى باشد قديم بودن و ازليّت براى خداوند به يك معناست .

6-شبيه و مانندى براى او نيست زيرا همانندى ويژۀ آفريده هاى وى است،اين مطلب نيز در بيان خطبۀ نام بردۀ فوق به تفصيل شرح شده است .

7-خداوند در وعده هاى خود صادق است يعنى آنچه در كتابهاى پيامبرانش خبر داده در تحقق آن شكّى نيست خواه مربوط به امور دنيا باشد چنان كه وعدۀ نصرت به پيامبر و يارانش داده كه مى فرمايد: «وَعَدَكُمُ اللّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها» (2)...»و نيز وعده داده است كه آنان را در زمين خليفه قرار دهد:

«وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ» (3).»و خواه مربوط به آخرت باشد چنان كه بندگان صالحش را وعدۀ بهشت و ثواب جزيل داده است،و خلف وعد كذب است و آن هم بر خداى متعال محال است چنان كه در قرآن مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ» (4)

ص:226


1- صفحه 228،ج 3.
2- سوره فتح(48)قسمتى از آيه(19)،يعنى:خدا به شما نويد داده است كه غنيمتهاى فراوانى به دست آوريد.
3- سوره نور(24)قسمتى از آيه(54)، [1]يعنى:خداوند به كسانى از شما كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند وعده داده است كه آنان را در روى زمين خليفه قرار دهد.
4- سوره رعد(13)قسمتى از آيه(30)، [2]يعنى:بدرستى كه خداوند خلف وعد انجام نمى دهد.

8-به بندگانش ستم روا نمى دارد،بر خلاف سلاطين و پادشاهان روى زمين كه هر گاه ستم كردن بر زير دستان به سودشان باشد و از آن لذت ببرند و يا در ترك آن ضررى احساس كنند در حق آنان روا مى دارند،و اين خود معلول طبيعت مادى بشرى است كه اين را براى خود كمال مى داند،ولى ذات اقدس پروردگار از چنين خاصيّتى مبرّا و دور است.

9-در ميان آفريده هايش به عدل رفتار مى كند و نظام خلقت را بر پايۀ عدل استوار فرموده است،اين مطلب آن چنان روشن است كه نيازى به توضيح ندارد .

10-به دليل حدوث مخلوقاتش بر ازليّت و بى آغازيش استدلال،و به دليل اهميت اين موضوع،به اختلاف عبارت آن را تكرار فرموده است.

11-به ناتوانى مخلوقات بر كمال قدرت وى استدلال مى شود.آنچه غير از ذات خداست بطور كلّى داغ نقص قدرت بلكه كمال عجز و ناتوانى بر پيشانى دارد،زيرا همگى نيازمند به او هستند و او مبدأ وجودى همۀ آنهاست و هيچ كدام از سببها و علّتها،علّت واقعى نيستند بلكه همه از معدّات مى باشند پس در حقيقت هيچ قدرتى نيست مگر از او و براى او،و شكل منطقى استدلال با يك قياس استثنايى چنين است:اگر خداوند نسبت به وجود امرى عجز و ناتوانى مى داشت،مبدأ وجودى آن واقع نمى شد،امّا او مبدأ تمام هستيهاست، پس قدرت كامله اش بر تمام آنها ثابت است.

يادآورى:از باب اصطلاح،عجز در موردى به كار مى رود كه از آن انتظار قدرت مى رود مثل اين كه به ديوار نمى گويند عاجز است زيرا از آن انتظار قدرت و توانايى نمى رود.

12-جاودانه است زيرا جز ذات اقدس وى همه چيز محكوم به فناست.

قدرت و حاكميّت حق تعالى بر آنچه از آفريده هايش كه آمادگى فنا دارند،

ص:227

صورت عدم افاضه مى فرمايد،چنان كه قرآن به اين معنا اشاره مى كند: «وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلاّ مَنْ شاءَ» (1)شكل استدلال براى اثبات اين صفت بر طبق قياس استثنايى چنين است:اگر خدا هم مانند بقيۀ مخلوقات مقهور فنا و نيستى بود جايز الفنا و ممكن مى بود و حال آن كه واجب الوجود بالذات است،پس مقهور فنا نيست بلكه جاويد است و براى هميشه ثابت مى باشد .

13-حق تعالى يكتا و أحد است،واحد نيست كه در سلسلۀ اعداد در آيد، بلكه مبدأ تمام كثرات و شمارنده همۀ آنهاست،در مباحث گذشته بارها اين معنا را بيان داشتيم كه:اطلاق وحدت بر خدا چگونه و به چه معناست و اين جا،نيازى به اعادۀ آن نيست.

14-جاودانه است نه در محدودۀ زمان،اين نيز در گذشته روشن شد كه دائم بودن وجود حق تعالى به معناى مساوى بودن وجود او با وجود زمان است،زيرا وى پس از آفرينش مجرّدات زمان را ايجاد فرمود و مساوى با زمان بودن به معناى در زمان بودن نيست و به دليل اين كه واژۀ امد به معناى نهايت زمان و سرانجام فرصتى است كه براى موجود زمانى تحقّق دارد و نيز ثابت شده است كه خداوند موجودى زمانى نيست بنا بر اين ثابت مى شود كه وى جاودانى و بدون زمان است.

15-استوار است امّا بر پايه اى متكى نيست كه او را بر پاى دارد مانند همه ممكنات و اين در حقيقت همان معناى واجب الوجود است كه ما در شرح جملۀ الحمد للّه الدال على وجوده بخلقه مبرهن ساختيم و نيز بسيارى از مباحث اين فصل در آن خطبه ذكر شده است.

ص:228


1- سوره زمر(39)قسمتى از آيه(68)، [1]يعنى:فرياد عظيم در صور دميده شود تا جز آنچه كه خدا بقايش را خواسته هر كه در آسمانها و زمين است مدهوش و محكوم به فنا شوند.

16-انديشه ها او را دريابند،ولى نه با حواسّ ظاهر،يعنى ذهنها به اندازۀ توان خود به سبب صفات سلبى و نسبى وى را مى شناسند،و اين كه امام مى فرمايد:لا بمشاعره،مقصود آن است كه اين تصور،نه از طريق حواس ظاهر است و نه تصورى است شبيه به آنچه از آن طريق و به وسيلۀ آنها به دست مى آيد،بلكه بر وجهى شايسته تر و با عقل صرف،دور از علايق مادّى و توابع آن،از قبيل:وضع،مكان،مقدار و...درك مى شود.

17-ديدگان گواه بر هستى وى هستند،نه بر حضورش،اين صفت اشاره به آن است كه چشمها عقول را وادار مى كنند تا از روى آثار قدرت و لطيفه هاى صفت و خلاصه آنچه كه با آنها درك مى شود به وجود حق تعالى گواهى دهند و چون اين گواهى امرى است بسيار روشن،چنان است كه گويا خداوند در ميان همۀ ديدنيها مشهود است هر چند كه چشم،او را به حضور نمى آورد و با ذات وى تماسّ نمى گيرد،و احتمال ديگر در معناى عبارت امام(علیه السلام)آن است كه وجود ديدنيها و زيباييهاى آن،شاهد بر وجود صانع سبحانه و تعالى مى باشد،نه بر حضور حسى او .

18-حق تعالى در وهم و خيال نگنجد،خداوند به دليل اين كه مجرّد از ماده است عقل بر او احاطه ندارد،چه رسد به نيروى واهمه،زيرا اين قوه به معانى جزئيّه اى تعلق مى گيرد كه از محسوسها و امور مادّى به دست مى آيند.

طرز استدلال و شكل قياسى كه در اين جا تشكيل مى شود چنين است:هيچ واجب الوجودى با نيرويى كه اشياى مادى و داراى وضع را درك مى كند،ادراك نمى شود،و هر چه با،وهم درك شود تعلق به امر مادّيى دارد كه داراى وضع است،و نتيجه اين مقدمات اين است:هيچ واجب الوجودى به وسيلۀ و هم بكلّى درك نمى شود،تا چه رسد به احاطه اين نيرو بر او،كه حقيقت وى را درك كند،اين مطلبى است كه بارها در مباحث قبل ذكر شده است.

ص:229

19-حق تعالى خود را براى اوهام و خيالها،روشن و متجلّى ساخته است،چون ثابت شده است كه نيروى واهمه،تنها محسوسهاى جزيى را در مى يابد،پس معناى تجلّى خداوند براى اوهام آن است كه حق تعالى در صورتهاى جزيى تمام آنچه كه به وسيلۀ وهمها درك مى شوند،نشان داده است كه او صانع و موجد آنهاست،زيرا اوهام،موقعى كه به خود و تغييرات عارضۀ بر خود مى نگرند،در مى يابند كه موجدى دارند و اين تغييرات از ناحيۀ اوست و اين ادراك جزيى غير از ادراك عقلى است كه كلّى مى باشد.

حرف باء در كلمۀ بها به معناى سببيّت است يعنى اصل وجود اين قوا دليل اساسى براى تجلّى خداوند در خود آنهاست و ممكن است كه به معناى فى باشد يعنى:خداوند براى آنها در وجودشان ظهور فرموده است،واژۀ بل براى برگشتن از امرى ناممكن(احاطه)و اثبات آنچه ممكن است يعنى تجلى و ظهور حق تعالى.

20- و بها امتنع منها ،نقصانى كه در قواى ادراكى آدمى وجود دارد آنها را از احاطۀ بر وجود خداوند باز داشته است زيرا-چنان كه پيش از اين خاطر نشان ساختيم-قوۀ واهمه و خيال،اختصاص به جزئيات حسّى دارد و براى درك معانى كلّى و مجرّد از مادّه آماده نيست.دليلهاى ديگرى هم براى آن وجود دارد كه از جملۀ آنها،علوّ ساحت اقدس ربوبى از انواع تركيب است علاوه بر نقصى كه در قواى ادراكى مى باشد.اين صفت به تعبير ديگر چنين بيان مى شود:نيروى واهمه با اعتراف خود از درك ذات حق تعالى عاجز است،به دليل اين كه هم خودش ناقص است و هم،كنه ذات حق درك شدنى نيست، هنگامى كه توجه به خدا مى كند و مى خواهد وى را بشناسد به عجز و ناتوانى خود اعتراف مى كند.

21- و اليها حاكمها ،حق تعالى اوهام را حاكم قرار داده يعنى ميان

ص:230

خودشان و خود،داور(حكم)قرار داده است،با اين توضيح كه وقتى به طلب ذات حق روى مى آورند و از آن به خردها رجوع مى كنند با كمال افسوس اقرار مى كنند كه با زحمت و رنج بسيار نمى توان به كنه ذات حق پى برد و او را شناخت و به عجز و ناتوانى خود اعتراف دارند.زيرا موقعى كه از يك طرف به نيازمندى،نقصان ذاتى و مخلوقيت خود و از طرف ديگر به بى نيازى،كمال،و خالقيت خدا و خلاصه،تمام صفات مصنوعيّت خويش و صانعيّت خداوند بر مى خورند،به عجز از شناخت حق اقرار مى كنند.

برخى از شارحان نهج البلاغه گفته اند كه مراد امام(علیه السلام)از كلمۀ اوهام در اين جا،عقول است،و بديهى است كه عقول نيز بر حق تعالى احاطه نمى يابند زيرا وى،مركب و محدود نيست بنا بر اين منظور از:تجلى خداوند براى عقول كشف حقايقى است كه عقول مى توانند به آن برسند يعنى صفات ثبوتيه و سلبيۀ خداوند و جملۀ و بها امتنع منها يعنى با عقل و دلالت عقلى معلوم مى شود كه ذات حق درك شدنى نيست و عبارت اليها حاكمها يعنى خداوند عقلهايى را كه ادعاى درك كنه و احاطۀ كامل به وجود وى دارند طرف دعواى خود شمرده و سپس ايشان را به نزد عقلهاى سالم و دور از غرض براى محاكمه آورده و اينها آنان را محكوم كرده اند كه چنين ادعايى ناصحيح است.آنچه اين شارح احتمال داده كه اوهام را بر عقول اطلاق كرده اگر چه بطور مجاز درست است ولى اين جا قرينه اى وجود ندارد و بدون ضرورت،غير حقيقت اراده شده است.

برخى ديگر گفته اند تقدير عبارت امام اين است: لم تحط به اهل الاوهام ، يعنى صاحبان و هم و خيال احاطۀ به ذات خدا پيدا نمى كنند،و مضاف حذف شده است اما اگر با نظر دقيق تامّل شود معناى سخن امام همان است كه ما در اول خاطر نشان ساختيم و يا حدّاقل شبيه به آن است.آرى اين واژه هاى پر معنا، از لطيفه هاى سخنان امام و شامل بسيارى از اسرار حكمت مى باشد .

ص:231

22-صفت ديگر خداوند كه حاكى بر جسم نبودن وى مى باشد:كونه تعالى ليس بذى كبر...تجسميا،مى باشد،توضيح،اين كه واژۀ كبير سه اطلاق دارد:

1-آنچه كه مقدارش زياد حجمش بزرگ باشد.

2-حيوانى كه سنّش بالا باشد.

3-بزرگ قدر،و والا مقام.

امام(علیه السلام)در اين صفت،بزرگى به معناى اول را از خداوند نفى مى فرمايد زيرا اگر خدا به آن معنا كبير باشد لازمه اش داشتن جهات سه گانه و جسميّت است كه باطل مى باشد و دور بودن معناى دوم از خداوند نيز امرى است روشن.كلمۀ تجسيما مصدر منصوب و در مورد حال است يعنى به حالت جسم بودن.امتداد جسم را به نهايات كه جهات سه گانه است اسناد داده است به اين دليل كه آخرين مرحله اى مى باشد كه طبيعت با كشش و امتدادش به آن منتهى و در آن جا متوقّف مى ماند و نيز دليل اين كه جهات را علت بزرگ شدن دانسته اين است كه بزرگ شدن لازمۀ كشيده شدن به سوى جهات است.

23- و لا بذى عظم...تجسيدا ،در اين صفت نيز نفى جسميت از خداوند شده است از سه معنايى كه براى كبير گفتيم اوّل و سوّمش را براى عظيم نيز گفته اند اما بر معناى دوم اطلاق نمى شود،و مراد امام در اين جا،نفى معناى اوّل آن از خداست چون خدا جسم نيست و اسناد تناهى به غايات نيازى به دليل ندارد زيرا غايات سبب تناهى و محل انقطاع آن مى باشند و نيز اسناد تعظيم به آن مانند اسناد تكبير است كه ذكر شد.(اين عبارات در شمارۀ قبل توضيح داده شد).

24-حق تعالى داراى شأن و مقامى بزرگ است.

25-سلطنتى با شكوه دارد،با توجه به توضيحى كه در شماره هاى 22 و

ص:232

23 بيان داشتيم كه امير المؤمنين(علیه السلام)صفت بزرگ بودن به دو معناى اوّل در هر كدام از آنها را،شايستۀ ذات اقدس احديت ندانست اما در دو صفت اخير معناى سوّمى از آنها را براى حضرتش اثبات كرد كه عبارت از بزرگى مقام و عظمت جلال وى باشد.

و اما نصب دو كلمۀ شأنا و سلطانا به واسطۀ تميز بودن است و معناى عبارت چنين است شأن و مقام او،بالاست و حاكميت و تسلّطش با عظمت است او سرچشمۀ مقام هر صاحب مقام و سرانجام سلطنت هر صاحب قدرتى است بالاتر از رتبۀ او،و عظيمتر از حكومت وى وجود ندارد،جز او خدايى نيست،او بزرگ مقام،بلند مرتبه،صاحب كبريايى،عظمت و جلال است .

امام(علیه السلام)پس از حمد خداوند و ستايش وى،به آنچه شايسته اوست، سخن خود را با گواهى بر بندگى پيامبر(صلی الله علیه و آله)تكميل كرد،بندگى كه مبدأ كمال علمى و نظرى براى نفس انسانى است،و سپس ويژگيهايى را براى آن حضرت بر شمرده است كه هر كدام منشأ كمال در جهت عمل است،او برگزيدۀ خدا و امين وحى و پسنديدۀ اوست و نيز به رسالت پيامبر و دلايل و حجتهاى محكمى كه با خود آورده اشاره فرموده است و منظور از اين حجّتها ممكن است يا خصوص معجزات باشد و يا امرى عمومى تر يعنى آنچه از طرف خدا بر مردم اتمام حجتى باشد كه در قيامت نگويند اگر براى ما پيامبرى فرستاده بودى تو را اطاعت مى كرديم،و به اين معنى تمام راههاى فروع دين و ادلّۀ احكام آن را فرا مى گيرد و معناى وجوب حجّتها،دليلهايى است كه پذيرش آنها براى مردم حتمى و عمل طبق آن،لازم بوده است. و ظهور الفلح :پيروزى آشكار بر بقيّه اديان و غلبه يافتن بر اهل آن،چه كسانى كه براى خدا شريك قايل بودند و چه آنان كه وجود خدا را منكراند. و ايضاح المنهج :پيامبر اسلام راه خدا و شريعت وى را واضح و روشن مى كند،چنان كه قرآن به اين معنى اشاره

ص:233

دارد: «هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ» (1)زيرا،هدايتى كه در اين آيۀ شريفه ذكر شده به معناى روشن ساختن راه و جملۀ «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ» اشاره به برخى از هدفهاى بعثت پيامبر است و عبارت: بظهور الفلج در سخن امام نيز به همين معنا مى باشد و فلج به ضمّ فاء و سكون لام به معناى پيروزى و با ضمّ لام به معناى شاعر و سخنران نيز جايز است.

فبلّغ الرسالة... ،اين جمله اشاره است به اين كه پيامبر اكرم امانت الهى را كه عبارت از وحى بود،به حق ادا فرمود،و منظور از صدعه بالرّساله روشن و آشكارا ساختن ماموريت رسالت مى باشد و در گذشته (2)معلوم شد كه اصل صدع به معناى شقّ و جدا كردن است كه گويا پيامبر(صلی الله علیه و آله)با اظهار نبوّت و رسالت خود،شق عصاى مشركان كرده و جمع شرور آنان را پراكنده و متفرّق ساخته است،و معناى حمله على الحجّه،دعوت جامعه و مجذوب ساختن آنها براى گام نهادن در راه روشن خدا و شريعت اوست،و اين دعوت براى آنان كه اهل تعقّل و استدلالند همراه با حكمت و موعظۀ نيكو و مجادلۀ به نحو احسن است امّا براى كسانى كه به استدلال توجّهى ندارند با جنگ و شمشير توأم خواهد بود،و منظور از بپا داشتن پرچمهاى هدايت،نشان دادن دليلها مى باشد كه عبارت است از معجزه ها و كليۀ قوانين دينى و منار الضياء نيز به معناى دليلهاى روشن است و واژه هاى محّجه ، أعلام و منار ،به عنوان استعاره به كار رفته و دو كلمۀ صادعا و دالاّ حال و منصوب و كلمه هاى امراس و عرى استعاره از دين و ايمان است كه بر آن چنگ مى زنند و به آن متمسّك مى شوند و واژه هاى متانه و وثاقه ترشيحهاى اين استعاره اند.

ص:234


1- سوره توبه(9)قسمتى از آيه(32)، [1]يعنى:خداوند،پيامبرش را با هدايت و آيين راستين فرستاد،تا وى را بر تمام اديان غلبه دهد.
2- صفحه 169-ضمن شرح خطبه 222. [2]

امام(علیه السلام)با اين طرز بيان و عبارات دقيق،اشاره مى كند به اين كه اصول اسلامى بايد آن چنان روشن و استوار در دلها جايگزين شود كه انسانها براى نجات از تمام مهلكه هاى دنيا و آخرت به آن تمسّك جويند و آن را پيوسته دليل رسيدن به كليه اهداف غايى خود بدانند.توفيق از خداوند است.

قسمت دوم خطبه در بيان شگفتى آفرينش بعضى از جانوران:
اشاره

وَ لَوْ فَكَّرُوا فِي عَظِيمِ الْقُدْرَةِ وَ جَسِيمِ النِّعْمَةِ- لَرَجَعُوا إِلَى الطَّرِيقِ وَ خَافُوا عَذَابَ الْحَرِيقِ- وَ لَكِنِ الْقُلُوبُ عَلِيلَةٌ وَ الْبَصَائِرُ مَدْخُولَةٌ- أَ لاَ يَنْظُرُونَ إِلَى صَغِيرِ مَا خَلَقَ كَيْفَ أَحْكَمَ خَلْقَهُ- وَ أَتْقَنَ تَرْكِيبَهُ وَ فَلَقَ لَهُ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ- وَ سَوَّى لَهُ الْعَظْمَ وَ الْبَشَرَ- انْظُرُوا إِلَى النَّمْلَةِ فِي صِغَرِ جُثَّتِهَا وَ لَطَافَةِ هَيْئَتِهَا- لاَ تَكَادُ تُنَالُ بِلَحْظِ الْبَصَرِ وَ لاَ بِمُسْتَدْرَكِ الْفِكَرِ- كَيْفَ دَبَّتْ عَلَى أَرْضِهَا وَ صُبَّتْ عَلَى رِزْقِهَا- تَنْقُلُ الْحَبَّةَ إِلَى جُحْرِهَا وَ تُعِدُّهَا فِي مُسْتَقَرِّهَا- تَجْمَعُ فِي حَرِّهَا لِبَرْدِهَا وَ فِي وِرْدِهَا لِصَدَرِهَا- مَكْفُولٌ بِرِزْقِهَا مَرْزُوقَةٌ بِوِفْقِهَا- لاَ يُغْفِلُهَا الْمَنَّانُ وَ لاَ يَحْرِمُهَا الدَّيَّانُ- وَ لَوْ فِي الصَّفَا الْيَابِسِ وَ الْحَجَرِ الْجَامِسِ- وَ لَوْ فَكَّرْتَ فِي مَجَارِي أَكْلِهَا- وَ فِي عُلْوِهَا وَ سُفْلِهَا- وَ مَا فِي الْجَوْفِ مِنْ شَرَاسِيفِ بَطْنِهَا- وَ مَا فِي الرَّأْسِ مِنْ عَيْنِهَا وَ أُذُنِهَا- لَقَضَيْتَ مِنْ خَلْقِهَا عَجَباً وَ لَقِيتَ مِنْ وَصْفِهَا تَعَباً- فَتَعَالَى الَّذِي أَقَامَهَا عَلَى قَوَائِمِهَا- وَ بَنَاهَا عَلَى دَعَائِمِهَا- لَمْ يَشْرَكْهُ فِي فِطْرَتِهَا فَاطِرٌ- وَ لَمْ يُعِنْهُ عَلَى خَلْقِهَا قَادِرٌ- وَ لَوْ ضَرَبْتَ فِي مَذَاهِبِ فِكْرِكَ لِتَبْلُغَ غَايَاتِهِ- مَا دَلَّتْكَ الدَّلاَلَةُ إِلاَّ عَلَى أَنَّ فَاطِرَ النَّمْلَةِ- هُوَ فَاطِرُ النَّخْلَةِ- لِدَقِيقِ تَفْصِيلِ كُلِّ شَيْءٍ- وَ غَامِضِ اخْتِلاَفِ كُلِّ حَيٍّ- وَ مَا الْجَلِيلُ وَ اللَّطِيفُ وَ الثَّقِيلُ وَ الْخَفِيفُ- وَ الْقَوِيُّ وَ الضَّعِيفُ فِي خَلْقِهِ إِلاَّ سَوَاءٌ وَ كَذَلِكَ السَّمَاءُ وَ الْهَوَاءُ وَ الرِّيَاحُ وَ الْمَاءُ- فَانْظُرْ إِلَى الشَّمْسِ وَ الْقَمَرِ وَ النَّبَاتِ وَ الشَّجَرِ- وَ الْمَاءِ وَ الْحَجَرِ وَ اخْتِلاَفِ هَذَا اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ- وَ تَفَجُّرِ هَذِهِ الْبِحَارِ وَ كَثْرَةِ هَذِهِ الْجِبَالِ- وَ طُولِ هَذِهِ الْقِلاَلِ وَ تَفَرُّقِ هَذِهِ اللُّغَاتِ- وَ الْأَلْسُنِ الْمُخْتَلِفَاتِ- فَالْوَيْلُ لِمَنْ أَنْكَرَ الْمُقَدِّرَ وَ جَحَدَ الْمُدَبِّرَ- زَعَمُوا أَنَّهُمْ كَالنَّبَاتِ مَا لَهُمْ زَارِعٌ- وَ لاَ لاِخْتِلاَفِ صُوَرِهِمْ

ص:235

صَانِعٌ- وَ لَمْ يَلْجَئُوا إِلَى حُجَّةٍ فِيمَا ادَّعَوْا- وَ لاَ تَحْقِيقٍ لِمَا أَوْعَوْا وَ هَلْ يَكُونُ بِنَاءٌ مِنْ غَيْرِ بَانٍ أَوْ جِنَايَةٌ مِنْ غَيْرِ جَانٍ وَ إِنْ شِئْتَ قُلْتَ فِي الْجَرَادَةِ- إِذْ خَلَقَ لَهَا عَيْنَيْنِ حَمْرَاوَيْنِ- وَ أَسْرَجَ لَهَا حَدَقَتَيْنِ قَمْرَاوَيْنِ- وَ جَعَلَ لَهَا السَّمْعَ الْخَفِيَّ وَ فَتَحَ لَهَا الْفَمَ السَّوِيَّ- وَ جَعَلَ لَهَا الْحِسَّ الْقَوِيَّ وَ نَابَيْنِ بِهِمَا تَقْرِضُ- وَ مِنْجَلَيْنِ بِهِمَا تَقْبِضُ- يَرْهَبُهَا الزُّرَّاعُ فِي زَرْعِهِمْ- وَ لاَ يَسْتَطِيعُونَ ذَبَّهَا وَ لَوْ أَجْلَبُوا بِجَمْعِهِمْ- حَتَّى تَرِدَ الْحَرْثَ فِي نَزَوَاتِهَا وَ تَقْضِيَ مِنْهُ شَهَوَاتِهَا- وَ خَلْقُهَا كُلُّهُ لاَ يُكَوِّنُ إِصْبَعاً مُسْتَدِقَّةً- فَتَبَارَكَ اللَّهُ الَّذِي يَسْجُدُ لَهُ «مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً» وَ يُعَفِّرُ لَهُ خَدّاً وَ وَجْهاً- وَ يُلْقِي إِلَيْهِ بِالطَّاعَةِ سِلْماً وَ ضَعْفاً- وَ يُعْطِي لَهُ الْقِيَادَ رَهْبَةً وَ خَوْفاً- فَالطَّيْرُ مُسَخَّرَةٌ لِأَمْرِهِ- أَحْصَى عَدَدَ الرِّيشِ مِنْهَا وَ النَّفَسِ- وَ أَرْسَى قَوَائِمَهَا عَلَى النَّدَى وَ الْيَبَسِ- وَ قَدَّرَ أَقْوَاتَهَا وَ أَحْصَى أَجْنَاسَهَا- فَهَذَا غُرَابٌ وَ هَذَا عُقَابٌ- وَ هَذَا حَمَامٌ وَ هَذَا نَعَامٌ- دَعَا كُلَّ طَائِرٍ بِاسْمِهِ وَ كَفَلَ لَهُ بِرِزْقِهِ- وَ أَنْشَأَ السَّحَابَ الثِّقَالَ فَأَهْطَلَ دِيَمَهَا- وَ عَدَّدَ قِسَمَهَا فَبَلَّ الْأَرْضَ بَعْدَ جُفُوفِهَا- وَ أَخْرَجَ نَبْتَهَا بَعْدَ جُدُوبِهَا

لغات

دخل:عيب بشرة:ظاهر پوست بدن جامس:خشك و بى رطوبت شراسيف:اطراف دنده ها كه شكم را در بر مى گيرند.

ضرب فى الارض:سير و گردش در زمين حدقه:سياهى ميان چشم قمر:سفيدى و روشنايى چشم،حدقه قمراء:حدقۀ روشن و سفيد اجلبوا:جمع كردند نزوات:پرشها و حركات تعفير:در خاك غلطيدن

ترجمه

«اگر انسانها در عظمت قدرت خداوندى و نعمتهاى فراوان او مى انديشيدند به راه حق،باز مى گشتند و از عذاب آتش مى هراسيدند،امّا اين دلها بيمار و چشمها عيبناك است،آيا به موجود كوچكى كه حق تعالى آفريده است نگاه نمى كنند كه چگونه آن را استوار آفريده و مواد تركيبى و بهم پيوستگى وى را

ص:236

محكم كرده و برايش گوش و چشم ايجاد فرمود و استخوان بندى و پوست بدن وى را نظام بخشيد،به مورچه و كوچكى جثّه و ظرافت اندام وى كه به چشم در نمى آيد و به آسانى در انديشه نمى گنجد،نگاه كنيد كه چگونه بر روى زمين راه مى رود و به جانب روزى خود راه مى يابد،دانه را به لانۀ خود مى برد و در جايگاه مناسب نگهداريش مى كند،در تابستان براى زمستان و در هنگام تمكن و قدرت، براى زمانى كه امكان جنب و جوش ندارد،آذوقۀ خود را ذخيره مى كند،در حالى كه روزيش تضمين شده و خوراك موافق با طبعش آماده شده است،خداى منّان و پاداش دهنده از وى غفلت نمى كند و محرومش نمى سازد اگر چه در دل سنگى صاف و ميان صخره اى خشك باشد،اگر در مجارى خوراك و قسمتهاى بالا و پايين دستگاه گوارش و اعضايى كه براى حفظ آن آفريده شده و چشمها و گوشهاى وى انديشه كنى در تعجب فرو رفته و به شگفتى خلقتش اعتراف خواهى كرد و از بيان توصيف آن به زحمت خواهى افتاد،پس بلند مرتبه است، خداوندى كه مورچه را بر روى دست و پايش برقرار ساخت و پيكرۀ وجودش را با استحكام خاصّ بنا گذاشت،هيچ آفريننده اى در خلقت اين حشره با او شركت نداشته و هيچ قدرتى در آفرينش وى او را يارى نكرده است،و اگر راههاى انديشۀ خود را تا به آخر بپيمايى سرانجام به آن جا خواهى رسيد كه آفرينندۀ اين مورچۀ ريز،همان آفريدگار درخت(تنومند)خرماست،زيرا هر دو از جنبۀ دقّت و پيچيدگى شبيه هم هستند،اگر چه تفاوتهايى با همديگر دارند و در زمينۀ آفرينش خداوند،موجودات بزرگ و كوچك،سنگين و سبك،توانا و ناتوان همه يكسانند، و خلقت آسمان،هوا،باد و آب نيز چنين است،پس اكنون به خورشيد و ماه،گياه و درخت،آب و سنگ و اختلاف اين شب و روز،و جريان اين درياها و فراوانى اين كوهها و بلندى اين قله ها و ناهمگونى اين لغتها و زبانهاى گوناگون با دقت نگاه كن(تا خداى را بشناسى)و واى بر كسى كه ناظم و مدبّر اينها را انكار كند،اين منكران مى پندارند كه خود همانند گياه(خودرو)بدون زارعند و براى شكلهاى گوناگونشان سازنده اى نيست،در حالى كه براى ادّعاى خود دليلى اقامه نكرده و

ص:237

براى آنچه در مغز خود پرورانده تحقيقى به عمل نياورده اند و آيا ممكن است كه ساختمانى بدون سازنده و يا جنايتى بدون جنايتگر پديد آيد؟ اگر مايلى،در بارۀ ملخ بينديش كه خداوند برايش دو چشم سرخ آفريد و براى آنها دو حدقه مانند ماه تابان روشن ساخت،و گوشى پوشيده و پنهان برايش قرار داد و دهانى به تناسب خلقتش به او ارزانى كرد،احساس وى را تقويت كرد و دو دندان كه وسيلۀ قطع و دو داس(شاخك)كه وسيلۀ جمع آورى است به او عنايت فرمود،كشاورزان براى زراعت خود از آن مى ترسند و قادر بر دفعش نيستند،اگر چه تمامشان دست به دست همديگر بدهند،بلكه نيرومندانه پيش مى آيد تا وارد كشتزار شده و آنچه ميل دارد مى خورد،با آن كه تمام پيكر او به اندازۀ يك انگشت باريك هم نيست.

پس بزرگوار است خداوندى كه تمام ساكنان آسمانها و زمين از روى اجبار يا اختيار در برابرش خاضعانه سجده مى كنند و صورت و جبين برايش به خاك مى سايند و طوق بندگى او را در حال تندرستى و ناتوانى به گردن مى اندازند و از ترس و بيم،زمام اختيار خود را به وى مى سپارند،پرندگان مسخّر فرمانش هستند و او شمارۀ پرها و نفسهاى آنها را مى داند،پاهاى آنها را قدرت مقاومت در دريا و خشكى داده و روزيشان را مقدّر فرموده و اقسام و انواع آنها را مشخص كرده است،كه اين،زاغ است و آن عقاب،يكى كبوتر است و آن ديگرى شتر مرغ هر پرنده اى را به نامى خوانده و روزيش را تكفّل كرده است،ابرهاى سنگين را ايجاد فرموده و بارانهاى شديد و پى در پى از آن فرو فرستاده و سهم باران هر جايى را مشخّص ساخته است،پس(با اين كار)زمين خشك را آبيارى كرده و گياهان را پس از خشكيدن دوباره رويانده است .»

شرح

و لو فكروا...مدخوله ،حرف لو براى اين وضع شده است كه نبودن يك امرى را به نبودن امر ديگرى وابسته بداند.(خواه اين دو امر،لازم و ملزوم باشند يا اين كه هيچ رابطۀ ميانشان نباشد)اما بيشتر در موردى به كار مى رود كه

ص:238

نبودن ملزوم باعث تحقّق نيافتن لازم شده باشد و اين مطلب دو صورت دارد:

1-اين كه نسبت ميان لازم و ملزوم از نسبت چهارگانه تساوى باشد، خواه حقيقى و خواه وضعى.

2-ملزوم،علّت براى لازم باشد تا نبودن آن ملزوم دليل نبودن اين لازم باشد،اما اگر ميان آنها(لازم و ملزوم)رابطۀ عليت نباشد،عكس آن هم ممكن است يعنى نبودن ملزوم وابستۀ به نبودن لازم باشد بطورى كه از آيۀ قرآن چنين بر مى آيد: «لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا» (1)(در اين آيه از عدم لازم كه عبارت از نبودن فساد است،بر عدم ملزوم كه نبودن خدايان باشد،استدلال شده)،در اين خطبه امام(علیه السلام)لو را بر طبق صورت دوم به كار برده يعنى جملۀ شرطيه را علّت جمله جزا دانسته و فرموده است:علّت اين كه مردم از گمراهى و نادانى به طرف حقيقت بر نگشتند و از كيفر آخرت نترسيدند آن است كه در عظمت آفرينش و آفريده هاى حيرت انگيز و نعمتهاى فراوان حق تعالى نيانديشيدند،بنا بر اين از عدم علت استدلال بر عدم معلول شده است،زيرا تفكّر در اين امور،سبب توجّه انسان به دين خدا و پيمودن راه ديانت و شريعت مى شود،چنان كه قرآن نيز بدين معنا اشاره مى فرمايد: «أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما خَلَقَ اللّهُ مِنْ شَيْءٍ» (2)و جاى ديگر چنين مى گويد «أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَى السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها» (3)و جز اينها.

ص:239


1- سوره انبياء(21)قسمتى از آيه(21)، [1]يعنى:اگر در زمين و آسمان چند خدايى بود جهان به تباهى كشيده مى شد.
2- سوره اعراف(7)قسمتى از آيۀ(184)، [2]يعنى:آيا در ملكوت و قواى آسمانها و زمين و هر چه خدا آفريده،با انديشه نمى نگرند؟
3- سوره ق(50)قسمتى از آيه(15)، [3]يعنى:آيا آسمان را بر فراز خود نمى نگرند كه چگونه بناى آن را استوار ساختيم؟

و لكن القلوب...مدخوله ،امام(علیه السلام)در اين جملات بيان مى كند،اين كه مردم در عظمت آفرينش نمى انديشند،به آن سبب است كه شرط انديشيدن يعنى سلامت دل و چشم بصيرت از آنها رخت بر بسته است،زيرا قلبهايشان بيمار و ديدۀ حق بينشان معيوب است و علّت آن هم توجه به زرق و برق امور پست مادى كه همانند پرده اى ديدۀ دل آدمى را مى پوشاند و چشم بصيرت او را آن چنان بى نور مى سازد كه از درك راه روشن حق،وى را باز مى دارد .

ا لا ينظرون...البشر ،در اين قسمت حضرت آنان را كه از انديشيدن در عظمت حق تعالى و شگفتى آفرينش او غافلند آگاه كرده و آنها را به تفكر وامى دارد و با اين عمل به بهترين وجه،نظم و ترتيب سخنورى را رعايت فرموده است زيرا بطور معمول هر گاه خطيبى بخواهد براى جمعى به سخنرانى بپردازد نخست بطور اجمال كليّاتى از آنچه منظور نظر دارد براى شنوندگان مى گويد تا ذهن آنها را براى شنيدن اصل گفتار آماده سازد،و سپس به تفصيل مطلب مى پردازد،اين جا نيز به دليل اين كه مى خواهد بطور تفصيل برخى از آفريده هاى عجيب الخلقۀ خداوند را براى آنان بيان كند و آنها را به تفكر وادار سازد،در اوّل به عظمت و بزرگى قدرت كاملۀ حق تعالى اشاره كرده و شنوندگانى را كه از انديشيدن در خلقت خدا غافلند مورد سرزنش و ملامت قرار مى دهد تا بفهماند كه مى خواهد مطلبى را به تفصيل بيان دارد،و به دنبال آن به منظور توجه دادن به اين كه چگونه زيبايى خلقت در مخلوقى ريز و كوچك روشن و آشكار است هيأتى آراسته و قوى،چشمانى بينا و استخوان بندى عظيم با داشتن جثه اى به ظاهر كوچك و اين صفتها را براى آن موجود،بدون ذكر نامش بيان كرده است تا اين كه دلها براى درك آن تمايل بيشتر پيدا كنند و نفسها براى دريافت عظمت الهى آماده شوند،و در پايان آن به ذكر نام وى پرداخته و مى فرمايد :

ص:240

انظروا الى النمله ،به مورچه نگاه كنيد،معناى واژۀ هيئتها قيافۀ ظاهرى و تصوير عضوهاى آن مى باشد و معلوم است كه ظرافت و تدبير انديشى كامل كه در آن به كار رفته علاوه بر آن كه با يك نظر و ديدن ابتدايى فهميده نمى شود حتى با تفكر آغازين همچنان كه بايد و شايد به تصور انسان نمى آيد،بلكه نيازمند به امعان نظر بيشتر و تعمق فكرى زيادترى مى باشد،حرف باء در بمستدرك متعلق به تنال است.

و لا[تنال]بمستدرك الفكر ،بر خلاف آنچه كه ما در معناى اين جمله بيان داشتيم برخى با توجّه به واو عطف چنين گفته اند:صورت ظاهرى مورچه كه با چشم آدمى ديده مى شود آن چنان حيرت آور است كه عقل از تصور آن ناتوان مى ماند،ولى اين معنا درست نيست زيرا كار فكر و بهرۀ انديشه آن نيست كه صورت ظاهر مورچه را ادراك كند بلكه در شگفتيهاى آفرينش آن مى انديشد تا به حكمت و تدبير صانع و آفرينندۀ آن پى برد.در محل اعراب جملۀ لا تكاد تنال سه احتمال ذكر شده:

1-حال،در محل نصب،و عامل آن فعل انظروا مى باشد.

2-جملۀ مستأنفه باشد كه محل اعراب ندارد و كلمۀ كيف بدل از نمله و در محل جرّ است.

3-احتمال ديگر اين كه آغاز سخن باشد و از معناى آن تعجّب اراده شود.

و كيف صبّت در معناى اين فعل دو احتمال ذكر شده است.

الف:مورچه با هدايت و الهام خداوند به جانب روزى خود كشانده شد.

ب:بر عكس آن،بلكه روزى مورچه همانند باران بر رويش ريخت.

امام(علیه السلام)در اين جمله سرعتى را كه اين حيوان در طلب روزى خود به كار

ص:241

مى برد تشبيه به ريختن آب كرده و فعل صبّت براى آن استعاره آورده است.

اگر سؤال شود:با آن كه تمام حيوانات در روى زمين براى طلب روزى به دويدن مشغولند،چرا حضرت تنها كار مورچه را مورد تحيّر و سزاوار تفكّر دانسته است؟در پاسخ مى گوييم:فقط دويدن وى نيست بلكه آنچه جالب توجه است هيأتى است كه از مجموعۀ كارهاى اين جانور،به تصور انسان درمى آيد،از قبيل:كوچكى جسم و دست و پاهاى آن چنان متحرك و با همۀ اين ظرافت داراى حواس چشم و گوش و بقيۀ اعضاى ظاهرى و دستگاه گوارشى مى باشد و با توجّه به مسافتى كه مى پيمايد و با راهيابى سريع و صحيح بر آذوقۀ خود دست مى يابد و سپس آن را به لانۀ خود مى برد،و جز اينها،وقتى كه آدمى به اين مجموعه مى نگرد جاى تعجّب و حيرت است كه بايد بيانديشد و بر عظمت آفرينش و حكمت و تدبير آفريننده اعتراف و اذعان كند .

تجمع فى حرّها لبردها ،يعنى در تابستان آذوقۀ زمستان خود را فراهم مى كند.

و فى ورودها لصدرها :

در هنگام حضور قدرت و توانايى جنب و جوش و حركت،خوراك خود را براى روزهاى عجز و ناتوانيش آماده مى كند زيرا در زمستان بر اثر سرما از كار و حركت مى افتد و مجبور است در تنگناهاى زمين و جاهاى گرم خود را پنهان كند.

از جمله داستانهاى شگفتى كه دانشمندان از كارهاى حيرت آور مورچه نقل كرده اند حكايتى است كه ابو عثمان،عمرو بن بحر جاحظ در كتاب الحيوان با عباراتى فصيح ذكر كرده و مى گويد:مورچه در هنگام فرصت هرگز احتياط را از دست نمى دهد و اوقات خود را ضايع نمى كند،در تابستان آذوقۀ زمستانش را فراهم مى كند،به دليل قدرت تشخيص و عاقبت انديشى كه در وى وجود دارد،دانه هايى را كه براى فصل زمستان در زير زمين ذخيره كرده و

ص:242

احتمال پوسيدگى و كرم افتادگى در آن مى رود،با خود بيرون مى آورد و پهن مى كند تا خشك شده و از فاسد شدن مصون ماند و اغلب اوقات اين كار را در شب انجام مى دهد كه كسى متوجه نشود و شبهاى مهتابى را انتخاب مى كند، زيرا كه در شب مهتابى بهتر مى بيند و اگر جايش نمناك باشد از ترس سبز شدن دانه ها،موضع جوانه زدن آنها را با نيش خود سوراخ و گاهى به دو نيمۀ مساوى تقسيم مى كند،امّا اگر دانۀ گشنيز باشد كه بر خلاف بقيّه حبوبات دو نيمۀ آن هم سبز مى شود،آن را چهار بخش مى كند و از اين امور نتيجه مى گيريم كه اين حيوان در زيركى و هوشمندى بر ساير حيوانات برترى دارد،و نيز(جاحظ) مى گويد:يكى از آشنايان من،لانۀ مورى را حفّارى مى كرد و ديد كه هر نوع از دانه ها را از ديگران جدا،مرتب و منظم ساخته،و مى گويد مشاهده كرديم كه هر دانه از آنها را روى ديگرى چيده و لابلايشان را به وسيلۀ برگهاى كاه و غير آن پر كرده است،و پس از تمام اين ويژگيها با جثّه اى چنين ريز و وزنى با اين سبكى و نيروى شامّه به اين ظرافت و قوۀ بويايى وى نيز بر آنچه در ساير حيوانات يافت مى شود برترى دارد،از باب مثال اگر ملخ مرده يا پاره اى از آن در جايى از روى زمين بيفتد كه بكلّى مورچه در آن جا سابقه اى نداشته است، طولى نمى كشد كه مورچه اى دوان دوان از راههاى بسيار دور مى آيد خود را به آن مى رساند و آن را با خود مى برد و اگر از حمل آن عاجز باشد فورا به لانه برمى گردد و هنوز انسان فكرش را نكرده،مشاهده مى كند كه مى آيد در حالى كه پشت سرش خطّى سياه و طولانى از صف مورچگان به منظور حمل بار مورد نظر تشكيل يافت و اين مايۀ شگفتى است كه حسّ بويايى وى حتى از حس كردن انسان گرسنه بوى غذا را قويتر و نيرومندتر است،مطلب ديگر همّت بلند و جرأت او بر حمل و نقل اجسامى كه صد برابر وزن خود يا بيشتر از آن مى باشد و در ميان حيوانها هيچ موجودى يافت نمى شود كه مانند مورچه

ص:243

چند برابر وزن خود را حمل كند،و چنان كه از داستان سليمان پيامبر با مورچه استفاده مى شود،وى مى تواند از دور با بقيّۀ موران ارتباط برقرار سازد: «قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها» (1)گر چه اين گفتۀ مورچه را حمل بر حقيقت نكرده اند،اما معناى مجازى آن كه بقيه را آگاه كرده و از هيبت سليمان و لشكريانش آنان را بر حذر داشته،امرى معتبر است،از داستانهاى عجيب ديگر آن است كه شخصى مشغول ساختن آلات اصطرلاب بود،حلقه اى را از ميان كوره آتش در آورد و روى زمين انداخت تا سرد شود بر حسب اتفاق بر روى مورچه اى كه بر روى زمين بود قرار گرفت و هر چه حيوان تلاش كرد كه خود را نجات دهد حرارت مانع او مى شد،به هر سو مى گريخت تا سرانجام نقطه اى را گرفت و همان جا ماند تا جانش گرفته شد ولى پس از كاوش و تحقيق معلوم شد كه او نقطه اى از ميان دايره را انتخاب كرده است كه محل دقيق مركز آن بوده و جاى قرار گرفتن پايۀ مركزى پرگار مى باشد،و اين كار حكايت از دقّت احساس وى مى كند زيرا آن جا،دورترين نقطه از خط آتشين محيط دايره است و حرارت آن كمتر حس مى شود و از كارهاى حيرت آور اين حيوان آن است كه هرگز متعرض جانورانى از قبيل سرگين غلتان و ملخ و سوسك سياه نمى شود مگر در صورتى كه اينها از كار افتاده يا زخمى و يا دست و يا پايشان قطع شده باشد كه در اين موقع آنها را مورد حمله قرار داده و از پا درمى آورد و حتى اگر مارى هر چند از افعيهاى مصرى باشد كه ضربت خورده يا مجروح باشد از حملۀ او در امان نيست و به آن حمله مى برد تا وى را بخورد

ص:244


1- سوره نمل(27) [1]قسمتى از آيه هاى(17 و 18)يعنى:مورچه اى به ديگران گفت:اى مورچگان، به خانه هاى خود برويد كه سليمان و لشكريانش ناآگاهانه شما را پايمال نكنند،پس حضرت سليمان از گفتۀ او خنده اش گرفت...

و اگر مار كوچكترين زخمى داشته باشد از مورچه خلاصى ندارد تمام اينها امورى است كه وقتى انسان در آن فكر كند جاى آن دارد كه بگويد:مورچه در بسيارى از كارهاى خود از اكثر انسانها با هوشتر و زيركتر است زيرا آدمى هر كه باشد گاهى دچار ضعف و اشتباه مى شود در حالى كه اين حيوان هرگز اشتباه نمى كند و ضعفى از خود نشان نمى دهد (1).

مكفولة و مرزوقة ،هر دو منصوب و حال مى باشند.

و رزقها و وفقها ،روزى مطابق ميل و درخور نيرو و به اندازۀ كفايتش.اين عبارت به اين طريق نيز روايت شده است مكفول برزقها مرزوقة لوفقها،اين همه عنايات را امام(علیه السلام)نسبت به ذات بارى تعالى داده است: لا يغفلها المنّان...

و با توجه به لطفى كه خداوند در بارۀ آفريده هاى خود دارد،روزى آنها را مى دهد و از آنان غفلت نمى فرمايد. و لا يحرمها الدّيّان اين سخن حضرت بيانگر اين حقيقت است كه چون خداوند ديّان و بسيار جزا دهنده است آفريده هاى خود را از پاداش محروم نمى سازد،همين كه اين حيوان قدم به عالم وجود گذارده و تحت فرمان تكوينى خدا قرار گرفته با توجه به الطاف بى پايان او، گويا پيروى از اوامر تشريعى وى كرده و عبادتى را انجام داده و به اين دليل مشمول معناى نام ديّان او شده و مستوجب پاداش اعمال نيك و عبادات مى باشد،پاداشى كه عبارت از مادۀ بقاء و ادامۀ هستى آن است و اگر چه روى صخره اى صاف و خشك و در دل سنگى سخت باشد خداوند درهاى روزى وى را بر رويش مى گشايد .سپس امام(علیه السلام)شگفتيهاى چندى كه در اعضاى مورچه قرار دارد و انسان را به تفكر وادار مى كند بيان فرموده است:

ص:245


1- مطالبى كه از صفحه 201 تا به اين جا در بارۀ مورچه ذكر شد همه را شارح از كتاب حيوان جاحظ نقل كرده است.(مترجم)

1-از آن جمله مواضع خوردن و مجارى تغذيۀ وى مى باشد:دهان و حلق و بقيۀ آنها.

2-قسمتهاى بالاى تنۀ آن،از سر گرفته تا كمر و ميانۀ آن و قسمتهاى پايين بدنش.

3-قسمتهاى داخلى وى از قبيل دنده هاى قوسى شكل يا چيزى كه همان فايده را دارد بطور مجاز اين نام را به آن داده اند كه اطراف شكم را فرا گرفته است.

4-اعضايى كه در جزء مهمّ بدن يعنى سر قرار دارد،از قبيل چشم و گوش وى كه مجراى دو نيروى بينايى و شنوايى وى مى باشند.

تمام اينها كه ذكر شد با نهايت كوچكى و ظرافتى كه دارند آدمى را به شگفتى و دقت وادار مى كند كه بيانديشد و به حكمت و تدبير سازندۀ آن پى ببرد،مادّۀ قضا كه در اين جا به كار رفته به معناى انجام دادن است يعنى اگر در اين امور كه گذشت تفكر و انديشه كنى تعجب خواهى كرد،احتمال ديگرى هم داده شده كه به معناى مرگ باشد يعنى از شدت تعجب خواهى مرد و بنا بر احتمال اخير،نصب كلمۀ عجبا به دليل مفعول له بودن است ،و پس از بيان اين شگفتيها كه آدمى را به تعجب و تفكر وامى داشت صانع حكيم و مدبّر آنها را به عظمت و تعالىّ ياد كرده و علّت آن را هم بعضى از آثار صنع حضرتش در خلقت اين موجود ريز عجيب قرار داده است كه عبارت از آن است كه چگونه جثّۀ كوچك آن را روى دست و پايى به ظاهر ضعيف و پايه هايى ظريف قرار داده و در آن استخوانها و رگ و پى،مرتب و منظم استوار ساخته است بدون اين كه در آفرينش اين اعجوبۀ خلقت شريكى داشته يا ديگرى وى را كمك كرده باشد و اين خود از يك سو،تدبير و حكمتى را كه در اين اندام ريز نهفته است نشان مى دهد و از سوى ديگر حكايت از عظمت خالق و آفريننده آن دارد .

و لو ضربت...النّخله ،اگر مركب نفست را در ميدانهاى انديشه به

ص:246

جولان در آورى و راههاى استدلال را بطور كامل بپيمايى همه شان با تو يك سخن مى گويند كه:آفرينندۀ مورچه با اين كوچكى همان آفرينندۀ درخت با عظمت خرما مى باشد پس او كه خالق اين دو موجود متفاوت است صانعى با حكمت و پروردگارى مدبّر است .

لدقيق تفصيل كل شيئى...حىّ ،در اين جمله،حضرت ادعاى خود را مبنى بر اين كه نمله و نخله در استناد به صانع يگانه با هم اشتراك دارند به اين طريق بيان فرموده است كه هر موجود ممكنى در سلسلۀ آفرينش با همۀ مشتركاتى كه با بقيّه دارد،داراى ساختمان ويژۀ خود نيز مى باشد و شكل منطقى اين استدلال چنين است هر كدام از مورچه و درخت خرما را خصوصياتى از جهات مختلف حجم و رنگ و غير اينها مى باشد كه در ديگرى نيست و هر موجودى كه چنين باشد وى را صانعى حكيم به اين صورت در آورده است و نتيجۀ دو مقدمۀ فوق آن است كه اين دو موجود نيازمند به صانعى مدبّر مى باشند تا به هر يك آنچه را كه ويژۀ وى و در خور آن است عنايت فرمايد،اين گونه دليل آوردن را متكلّمان استدلال به امكان صفات ناميده اند و توضيح آن را قبلا در شرح اين سخن امام(علیه السلام): الحمد للّه الدالّ على وجوده بخلقه بيان داشتيم (1).

و ما الجليل و اللطيف...سواء ،امام(علیه السلام)با اين جمله ادعاى قبلى خود را مؤكّد ساخته و كسانى را كه مى گويند نسبت دادن دو موجود،كه يكى در نهايت كوچكى و ديگرى داراى عظمت آن چنانى مى باشد،به خداوند يكتا بعيد است، ردّ كرده و اشاره مى فرمايد كه تمام آفريده ها گر چه در صفتها و صورتها متفاوتند ولى در اين كه مقدور خداوند مى باشند تفاوتى ندارند او مى تواند صورت نخل

ص:247


1- خطبه 151،ج 3 كتاب.(مترجم)

خرما بسازد يا اندام مور ضعيف بپردازد و چنان نيست كه براى او بعضى آسان و برخى ديگر سخت باشد،چون اگر چنين باشد نقص در خدا لازم آيد و اين مطلبى است كه در كتابهاى حكمت و كلام بطلانش ثابت شده است،البته تفاوت و اختلاف و نقصى كه وجود دارد از ناحيۀ قابل و استعدادهاى مختلف آن مى باشد.

و اللطيف اين كلمه در اين مورد به معناى كوچكى جثّه است ولى به چند معناى ديگر نيز آمده است،دقت و ظرافت،شفّاف مانند هوا،ولى چنان كه بيان شد در اين جا منظور همان اوّلى مى باشد و به اين دليل آن را در مقابل جليل قرار داده است .

و كذلك السماء،...و الماء ،حضرت در اين عبارت آسمان،هوا بادها و آب را به آفريده هايى از قبيل مورچه و درخت خرما و اعضاى آنها و بقيّۀ امور فوق الذكر،تشبيه كرده و وجه مشابهت هم عبارت است از نيازمندى در آفرينش و كيفيت تركيب و حالات مختلف،به صانعى حكيم و آفريننده اى مدبّر.

نخست آفريده هاى گوناگون و ويژگيهاى آنها را ذكر فرموده و به قدرت خداوند نسبت داده است زيرا اين خود روشنترين دليل بر كمال قدرت وى مى باشد،و سپس به ذكر آسمان و بقيّۀ مشبّهات پرداخته و آنها را،نه از آن رو كه با هم تضادّ و اختلاف دارند،بلكه به آن سبب كه هر يك داراى حكمت و منفعتى مى باشند و موادّ اوليۀ اجسام و مركبات را تشكيل مى دهند،واژۀ هوا، اعم از كلمۀ رياح مى باشد زيرا رياح يا بادها،اختصاص به مورد حركت دارد بر خلاف هوا كه شامل ساكن هم مى شود .

فانظروا...المختلفات ،در اين قسمت،امام(علیه السلام)آدمى را توجه مى دهد كه بطور مشروح به حالات برخى از آفريده ها و آنچه ويژۀ هر كدام از آنهاست بنگرد،در صفتها،شكلها،اندازه ها،روشنيها،رنگها و ساير خصوصيات و منافعى

ص:248

كه از آنها به دست مى آيد،بيانديشيد زيرا اين اختلاف احوال با اشتراك در اصل جسميت حكايت از نيازمندى به مدبّرى حكيم دارد كه به هر كدام آنچه را شايستۀ آن بوده عطا فرموده است و استدلال مذكور را در همۀ اين موارد جارى ساخته است و چون جريان اين احتجاج و درك اين دليل در تمام اينها احتياج به يك ديدى آگاهانه و انديشه اى عالمانه دارد،آن را مورد امر و دستور قرار داده و فرموده است:انظروا...و خصوصياتى كه با توجّه به آنها،از وجود اشياى مذكور(در متن خطبه)استدلال بر وجود صانع حكيم مى شود،از حدّ و شماره بيرون است ولى برخى از آنها را تحت چند موضوع كه حضرت بيان فرموده اند توضيح مى دهيم:

1-خورشيد و ماه و عظمت جسمانى و روشنايى كه از آن دو صادر مى شود و گردشهاى متعدد آنها و پى آمدهاى اين حركتها كه عبارت از پيدايش فصول و آثارى است كه در وجود موادّ تركيبى جهان از قبيل معادن و گياهان و حيوانها وجود دارد چنان كه خداوند متعال به دليل اعطاى اين نعمت عظيم بر آدميان منّت نهاده و مى فرمايد:

«هُوَ الَّذِي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِياءً وَ الْقَمَرَ نُوراً وَ قَدَّرَهُ مَنازِلَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ» (1)و اينها را خدا جز به حق و مصلحت نيافريده است و او،آيات خود را براى اهل معرفت مفصّل بيان مى كند.

2-گياهان و درختها و موادّ جسمانى و اشكال و رنگهاى مختلف و شاخ و برگها و ميوه هاى گوناگون آنها و سود و زيانهايى كه در زندگى موجودات دارند كه در قرآن به آن توجه داده است: «يُنْبِتُ لَكُمْ بِهِ الزَّرْعَ وَ الزَّيْتُونَ» (2).

ص:249


1- سوره يونس(10)آيه(4) [1]يعنى:او خداوندى است كه خورشيد را روشنى بخش و ماه را تابان و برايش منازلى معين ساخت تا شمارۀ سالها و حساب را بدانيد.
2- سوره نحل(16)آيه(11) [2]يعنى:براى شما زراعت و درختان زيتون و...را مى روياند.

3-آب و سنگ كه اوّلى در نهايت نرمى و لطافت است و دومى، بر عكس،بسيار زبر و سخت با آن كه اغلب آبها از دل سنگ بيرون مى آيد،و نيز آثار سودمند و يا زيانبارى كه در اين دو مادّۀ متخالف،براى مخلوقات ديگر وجود دارد،قرآن در اين زمينه نيز موارد مختلفى را بيان فرموده و از جملۀ آنها اين آيات است كه هم در بارۀ اهميّت آب و فوايد آن است و هم روياندن گياهان و درختان و ميوه ها و موارد استفاده از آنها را بيان فرموده است: «قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ» ... «مَتاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعامِكُمْ» (1)و در جاى ديگر مى فرمايد: «أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسَلَكَهُ يَنابِيعَ فِي الْأَرْضِ» (2)4-يكى از مواردى كه حضرت توجّه به آن فرموده است،شب و روز مى باشد كه چگونه پشت سر همديگر مى آيند و با اختلاف كوتاه و بلند مى شوند، و همچنين منافعى كه بر وجود هر يك از آنها بار مى شود كه پروردگار سبحان از آن ياد فرموده است: «وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ لِباساً وَ جَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً» ... «أَلْفافاً» (3)5-موضوع پنجم دريا و جوش و خروش آن و فوايد و منفعتهايى كه از آن نصيب ديگران مى شود چنان كه خداوند مى فرمايد «مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ» ...

«يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ» (4)

ص:250


1- سوره عبس(80)آيه(16 تا 31) [1]يعنى:كشته باد انسان بى ايمان،تا چه حد كفر مى ورزد...تا شما و حيوانهايتان از آن(درختها و ميوه ها كه به سبب آمدن باران(آب)روييده و رشد كرده اند)بهره مند شويد.
2- سورۀ زمر(39)آيه(20) [2]يعنى:خداوند از آسمان آب فرستاد،پس آن را به عنوان چشمه ها در زمين جارى كرد.
3- سوره النباء(78)آيه(9 و 10)يعنى:شب را وسيلۀ پوشش و روز را وقت تحصيل معاش، قرار داديم و باغهاى پر درخت پديد آورديم.
4- سوره الرحمن(55)آيه(18 و 21) [3]يعنى:دو دريا را به هم درآميخت تا مختلط شدند...از آن دو دريا،لؤلؤ و مرجان بيرون مى آيد.

6-ساختمان كوهها و بلنديهاى آن و عرض و طولشان و همچنين معادن گوهرها و فلزات و مواد قيمتى كه در درون آنها قرار دارد.

7-آخرين موضوع لغتها و لهجه هاى گوناگون و زبانهاى مختلف است كه اهل هر كشورى و شهرى و سرزمينى و بلكه هر فردى بطورى خاص سخن مى گويد،اجمالا وقتى كه انسان در اين موضوعها و ويژگيهاى آن،بيانديشد،با وضوح،وجود صانع حكيم و مدبّرى را دريافت مى كند و خلاصۀ استدلال آن است كه تمام موجودات مزبور،جسم و مادۀ محسوس مى باشند،اما هر كدام ويژگيها و صفاتى مخصوص به خود دارند،حال بايد ديد اين امتيازات از چه ناحيه اى مى باشد؟اگر بگوييم به دليل جسميت است لازمه اش آن است كه تمام صفات همۀ آنها يكى باشد زيرا علت آن كه جسميت است يكى است و اين امرى باطل است،چون ميان موجودات تمايزى وجود نخواهد داشت،و نيز اين خصوصيات از ناحيۀ عوارض جسميت هم نيست زيرا عوارض هم از صفات خصوصند و مثل بقيّه،علّت و سبب مى خواهند و در نهايت تسلسل لازم مى آيد،و چون اين دو امر باطل شد،پس ريشۀ اين امتيازات از خارج وجود آنهاست يعنى از ناحيۀ فاعل حكيم و خداوند متعال است،كه روى مصلحت و حكمت خويش به هر كدام آنچه را كه شايسته آن است عطا فرموده، شرح اين استدلال و شكل برهان در چند مورد گذشته بيان شده است ،پس از آن كه امام(علیه السلام)با ذكر آثار آفرينش،خالق و آفرينندۀ جهان را اثبات فرمود،كسانى را كه منكر خدا باشند نفرين كرده و يا خبر از آينده داده است كه حتما ويل نصيب او خواهد شد،سيبويه نحوى گفته است:ويل هم براى دعا(نفرين)و هم براى وعده و خبر از آينده مى آيد،اما از عطاء بن سيّار نقل شده است كه ويل نام يك وادى از جهنّم است كه اگر كوهها در آن قرار گيرند،از شدّت حرارت آب مى شوند.اين كلمه مبتدا و مرفوع است و خبر آن لمن انكر مى باشد.واژۀ

ص:251

مدبّر به معناى كسى است كه بر سرانجام امور و مصالح آن كه همان مرحلۀ قضاست،آگاهى كامل دارد،و قدر،امورى است كه بر طبق اين آگاهى انجام مى شود،همان طور كه در گذشته شرح داده شده است .

چنان كه متداول و معمول است امام(علیه السلام)پس از بيان دليلهايى بر اثبات وجود حق تعالى،منكران خدا را نفرين كرده و وعدۀ عذاب الهى داده است و منظور از منكران،گروهى از عرب مى باشند كه مبدأ و معاد را انكار كرده و دهرى مذهب شدند و گفتند:روزگار است كه همۀ ما را نيست و نابود مى كند، و ما عقيده و مذهب آنها را ضمن شرح نخستين خطبه بطور مشروح بيان داشته ايم و اجمالا،ايشان كسانى هستند كه خداوند متعال در كتاب كريمش عقيده شان را چنين معرّفى مى فرمايد: «ما هِيَ إِلاّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا إِلاَّ الدَّهْرُ» (1)زعموا...صانع ،در اين قسمت به اين موضوع اشاره شده است كه منكران خدا و قيامت به غلط و از روى اشتباه خود را همانند گياهان خودرو،دانسته و براى خويش صانعى قائل نيستند و در اين جمله تمثيل (2)به كار رفته است كه اصل(مشبه به)،گياه و فرع(مشبه)،وجود خود آنها،مى باشد و حكم اين تمثيل يا نتيجۀ تشبيه،عبارت از توهم آنهاست كه آفريننده اى ندارند،و جامع ميان اين دو،يا وجه شبه،ممكن است همان توارد مرگ و زندگى بر آنها باشد چنان

ص:252


1- سوره جاثيه(45) [1]بخشى از آيه(23)،يعنى:...زندگانى ما،جز همين نشأت دنيا و مرگ و حيات طبيعى،نيست و همين روزگار است كه ما را از بين مى برد...
2- تمثيل يكى از استدلالهاى منطقى است و داراى چهار ركن مى باشد:1-اصل،جزء اوّل كه حكم آن مشخص است به تعبير ديگر مشبه به مثل خمر 2-فرع،آنچه كه مى خواهيم حكمى برايش ثابت كنيم، يا مشبّه مثل كلمۀ نبيند 3-جامع يا وجه شبه مثل مسكر بودن 4-حكم،حالتى كه براى اصل ثابت است و مى خواهيم آن را براى فرع نيز ثابت كنيم.

كه قرآن اشاره مى كند مى ميريم و زنده مى شويم و يا امر ديگر از امورى كه ميان آنها مشترك است،گر چه منكرانى كه مورد سخن امام(علیه السلام)بودند توجّهى به اين جامع نداشتند زيرا مراعات اين اصطلاحات و جزئيات تمثيل،از امور تخصّصى است كه آنان از اين علم بى بهره بوده اند،و در جاى خود ثابت شده است كه با فرض تحقّق شرايط تمثيل،اعتبار چندانى ندارد،بلكه به دلايلى فاسد است، زيرا حد اكثر افاده ظن و گمان ضعيف يا قوى مى كند و مفيد يقين نيست .

و لم يلجئوا...جان ،در اين جملات حضرت ادّعاى كافران را مبنى بر انكار حق و قيامت،مردود دانسته است به دليل اين كه آنان براى عقيدۀ خود هيچ دليلى ندارند.و هل يكون...جان،ممكن است اين قسمت هشدارى باشد بر اين كه اصل وجود آنها و آفرينش گياهان دليل بر وجود صانع است و نقيض ادّعاى آنان را اثبات مى كند و به صورت استفهام اشاره به حدّ وسط و كبراى قياس كرده است كه ترتيب آن با شكل اول چنين مى شود:آنها مصنوعند و هيچ مصنوعى بى صانع نيست،پس هيچ كدام از آنان بى صانع و آفريننده نيست، امام(علیه السلام)به كبراى قياس،فقط اشاره اى فرموده بدون اين كه تصريح به آن كند، زيرا امرى بديهى است و خلافش ترجيح بلا مرجّح است كه نزد همۀ عقلا حتى كودكان و حيوانها زشت و محال است از باب مثال:درازگوش كه صداى چوب را مى شنود از ترس مى دود،به دليل آن كه غريزه اش مى گويد صداى چوب بدون وجود چوب محال است.پس فرارش ترجيح بلا مرجّح نيست و بر فرض اين كه گياه بدون زارع سبز شود دليل بر آن نمى شود كه فاعل نداشته باشد،زيرا زارع فاعل و وجود دهنده نيست،او فقط كارش آماده كردن بذر و زمين است ولى فاعل حقيقى و هستى بخش به زراعت و گياه،پروردگار حكيم است كه از حواسّ ظاهرى ما،دور مى باشد،ديدگان او را در نمى يابند و اوهام و انديشه ها از درك ذات اقدس وى ناتوانند و او از آنچه منكران ستمگر

ص:253

مى گويند مبرّا و بدور است .

ان شئت قلت فى الجراده...مستدقّه ،در اين عبارات يكى ديگر از موجودات عجيب عالم آفرينش را مدّ نظر آورده و با آن بر وجود حق تعالى استدلال فرموده،و آن پرنده اى است به نام ملخ يعنى چنان كه در آفرينش مورچه و غير آن دلايلى بر وجود صانع حكيم يافت مى شود،در وجود ملخ نيز به روشنى مى توان دليل وجود خداوند را دريافت،و به قسمتهايى از دقايق حكمت كه در آفرينش اين موجود به چشم مى خورد توجه داده است:

1-دارا بودن دو چشم سرخ،با دو حدقۀ سفيد و روشن،و به اعتبار سرخى آتشين و روشنگرى قوى كه در حدقۀ چشم اين حشره وجود دارد،فعل اسرج را برايش استعاره آورده است كه به معناى روشن كردن چراغ مى باشد.

2-اين پرنده،داراى گوشى است كه از چشم بينندگان پوشيده مى باشد، بعضى از شارحان گفته اند:واژۀ خفى كه به عنوان صفت براى سمع آمده،در حقيقت صفت مقبول است و بطور مجاز بر قابل اطلاق شده،يعنى گوشى كه صداهاى لطيف و بسيار ضعيف را مى شنود.

3- و جعل لها الحسّ القوىّ مراد از حسّ قوّه واهمه و مقصود از نيرومندى آن مهارت و هوشمنديى است كه در طريقۀ زندگى و فعّاليتهايش،به آن الهام شده است،هنگامى كه فردى بسيار زيرك و با هوش باشد در باره اش مى گويند:له حسّ حاذق،بنا بر اين يكى از شگفتيهاى ملخ،دارا بودن زيركى خاص و هوشمندى وى مى باشد.

4-و از جملۀ دقّتهاى حكيمانه اى كه در وجود اين حشره يافت مى شود، ساختمان پاهاى وى مى باشد،قسمت پايين كه بر آن تكيه مى كند و روى آن مى نشيند،مثل ارّه داراى دندانه است،و اين موضوع داراى فوايدى است:

وسيلۀ كاوش و جستجوى مطلوب وى مى باشد،در هنگام نشستن،دمش را از

ص:254

آسيبها نگهدارى مى كند و در موقع پرواز تكيه گاه اوست .

يرهبها الزّرّاع...شهواتهما ،موقعى كه گروهى از اين حشره،به زراعتها و درختهاى سرزمينى هجوم آورند بكلّى آن را محو و نابود مى سازند و هيچ قدرتى توان دفع آن را ندارد حتى اگر رئيس كشورى با تمام قدرت و لشكرش براى اين امر بسيج شود كارى از او ساخته نيست (1)،و اين قويترين دليل بر عظمت آفريننده و تدبير وى مى باشد زيرا ناتوانترين موجود بر تواناترين مخلوق چيره شده و حكمت الهى است كه براى آفريده اى ضعيف چنان وسايل پيروزى را فراهم كند كه هيچ كس نتواند در برابر آن مقاومت كند،تا هر جا كه مى خواهد وارد شود و تمايلات خود را ارضاء كند،با اختيار خود مى آيد و با ميل خود هم كوچ مى كند.

يكى ديگر از مسائل اسرارآميز كه در وجود ملخ نهاده شده آن است كه اين حشره براى گذاردن تخمهاى خود،جاهاى سخت و روى سنگهاى صاف را انتخاب مى كند و آن را به توسط دم خود مى شكافد و اين امر حاكى از ويژگى مخصوص و رازى نهفته در دم ملخ مى باشد و گرنه بطور عادى وى را چنان نيرويى نيست تا سنگهاى سختى را كه كلنگ هم در آنها كارگر نيست اين چنين بشكافد و سوراخ كند.و بالاخره موقعى كه در داخل اين كانالها قرار گرفت تخم گذارى مى كند،اين جا مركزى مناسب براى حفاظت و رشد آنها مى باشد و هنگامى كه روح در آنها دميده مى شود،بچه ملخها از داخل تخمها بيرون

ص:255


1- با توجه به اين كه در متن خطبه،امام(علیه السلام)مى فرمايد:كشاورزان اگر چه تمامشان براى دفع ملخهاى زراعتخوار اقدام كنند نمى توانند آنها را دفع كنند،واقعيّتى انكار ناپذير است اما شارح(ابن ميثم)كه در شرح مى گويد:سلطان كشورى با تمام نيروهايش از دفع ملخها عاجز است در صورتى صحيح مى باشد كه ما زمان شارح را ملاك قرار دهيم امّا در شرايط كنونى كه هواپيما و هليكوپتر با سمپاشهاى هوايى ملخها را دفع مى كنند،سخن شارح صادق نيست مگر آن كه بگوييم اگر مشيّت خدا باشد هيچ قدرتى ياراى مقابله با ملخ ها را ندارد.(ويراستار)

مى آيند در حالى كه رنگى متمايل به سفيد در بالهايش آشكار مى شود و روى پاى خود مى ايستد و به پرواز در مى آيد،و نيز نقل شده است كه هر گاه ملخها مجبور شوند از آب عبور كنند تا خود را به مزرعه اى برسانند،عدّه اى از آنها خود را روى آب،پل عبور ديگران قرار مى دهند،و اين عمل را بعضى از مردم شعور مرموزى مى دانند كه از ناحيۀ خداوند بر ملخها الهام مى شود،ولى برخى ديگر اين مطلب را قبول نداشته،بلكه اين عمل را قانونى طبيعى مى دانند و چنين توجيه مى كنند كه وقتى گروه اول از ملخها به منظور رسيدن به سبزه زار، خود را بر روى آب افكندند.حالت قرار گرفتن آنها بر روى آب به نظر گروههاى بعدى مثل زمين خشك مى آيد لذا اين گروه بر روى گروه اول شروع به راه رفتن مى كنند،نه اين كه حكايت از الهام و شعورى داشته باشد، ويژگيهاى ديگرى از شگفتيهاى آفرينش اين حشره ذكر كرده اند كه ما را نيازى به آوردن آن در اين جا نيست .

و خلقها كلّه لا يكون اصبعا مستدقّه ،حرف واو،از براى حال است و معناى جمله چنين مى باشد،خداوند ملخ را چنان كه وصف كردم،آفريد و عجايبى در وى به وديعت نهاد تا جايى كه كليّۀ كشاورزان از خطرش بيمناكند، در حالى كه تمام جثّه اش از يك انگشت كوچك هم كمتر است،اين جمله را، امام(علیه السلام)به منظور رفع توهم بيان فرموده،زيرا اگر كسى كه اين همه اعمال عجيب و آثار شگفت را از اين حشره مى شنود،خودش را نديده باشد ممكن است بيانديشد كه شايد اين موجود با اين قدرت و آثار،داراى پيكرى درشت و عظيم الجثّه باشد لذا حضرت اين شبهه را برطرف كرده و كوچكى جسم وى را در مقايسه با انگشت كوچك بيان فرموده،و ذكر اين مطلب،بيشتر شنونده را به وجود آفريدگار معتقد مى سازد ،پس از آن كه برخى از ظرافتها و شگفتيهاى آفرينش الهى را بيان داشته،براى روشنتر شدن عظمت مقام پروردگار،او را به

ص:256

عنوان معبود تمام ممكنات معرّفى فرموده و با اين كه مجموعۀ جهان هستى در نيازمندى و احتياج و خضوع امكانى،در مقابل قدرت كاملۀ وى شريك مى باشند،امّا هر كدام به نوعى خاص خود او را مى پرستند،و در پيشگاه او،به سجده مى پردازند،كه از ديگرى ساخته نيست،امير المؤمنين(علیه السلام)در اين سخنان گهربار خود به فرمايش خداوند متعال اشاره كرده كه مى فرمايد: «وَ لِلّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً» (1)و يعفّر له خدّا و وجها ،سجده كردن و صورت بر خاك گذاشتن كه در سخن امام(علیه السلام)مى باشد،براى مخلوقاتى كه داراى چهرۀ مادّى و صورت ظاهر باشند،حقيقى و بدون توجيه است،اما براى آنهايى كه بدين گونه نيستند و سجده كردن برايشان صدق نمى كند،اين امور مجازى خواهد بود،سجده، استعاره است از خضوع خاصّ هر موجودى،و واژه هاى تعفير و خدّ و وجه، ترشيحهاى اين استعاره مى باشند اگر چه در مورد اخير هم مى توان سجده را حقيقى دانست زيرا در كتابهاى لغت،سجود به معناى خضوع نيز آورده است، و با توجه به آنچه گفتيم لفظ اعطاء القياد و صفتهاى رهبة و خوفا در قسمت دوم استعاره است،و دو كلمۀ آخر كه منصوبند،مفعول له مى باشند .

فالطّير مسخّرة لامره ،پرندگان مسخّر فرمان حق تعالى مى باشند،چنان كه خداوند متعال در قرآن مجيد مى فرمايد: «أَ» و «لَمْ يَرَوْا إِلَى الطَّيْرِ مُسَخَّراتٍ فِي جَوِّ السَّماءِ ما يُمْسِكُهُنَّ إِلاَّ اللّهُ» (2)مسخّر خدا،يعنى تحت تصرف وى مى باشند،و تصرف خداوند در

ص:257


1- سوره رعد(13) [1]بخشى از آيه(14)،يعنى:تمام ساكنان آسمانها و زمين با ميل و اشتياق يا جبر و اكراه پيوسته در برابر عظمت بارى تعالى در حالت سجده اند.
2- سوره نحل(16)آيه(10)، [2]يعنى:آيا پرندگان را نمى نگرند كه در جوّ آسمان مسخّر فرمان حق تعالى هستند و بجز خدا آنها را نگهبانى نيست.

موجودات بر دو نوع است،تصرف عام كه همان اصل آفرينش است،همه را از كتم عدم به عرصۀ وجود در آورده و سپس به فنا و زوال رهسپارشان مى كند،و تصرف خاص آن است كه هر فردى را در مسير خاصش راهنمايى مى كند و آنچه مايۀ امتياز او بر ديگران است به وى عطا مى كند خداوند شمارۀ موهاى پر مرغان و عدد نفسهاى آنها را مى داند،و اين نشانه اى از تسخير و تصرف عامّ علمى وى در پرندگان است زيرا داشتن پر،و نفس كشيدن در همۀ پرندگان وجود دارد و اين جا چه در،دريا و چه در خشكى،بر روى پاهايشان نگه داشته است و اين اشاره به تصرف و علمى است كه ناشى از قدرت كاملۀ الهى مى باشد،و اندازه گيرى خوراكيها و تعيين آنچه به صلاح آنهاست همه تحت قدرت و علم خداوند متعال است،خلاصه اين كه تعيين اندازه ها و آماده كردن آنها در مرحلۀ آفرينش به اعتبار قدرت او و دانستن شمارۀ افراد و اجناس موجودات و خاصّه پرندگان در رابطۀ با علم حق تعالى مى باشد .

فهذا غراب...نعام ،در اين قسمت انواع مختلف پرندگان را نام مى برد، منظور از واژۀ اجناس در اين جا،جنسهاى اصطلاحى و منطقى نيست بلكه مراد معناى لغوى آن است كه شامل نوع منطقى مى شود،و حضرت در هر دو قرين از اين چهار قسم،سجع متوازى را رعايت فرموده است(كه در پاورقى صفحه 142 آن را تعريف كرديم ).

دعا كلّ طائر باسمه ،فعل دعا،در اين عبارت،استعاره از امرى است كه خداوند براى تكوين و ايجاد شيئى صادر مى كند،زيرا ميان دعا و امر مشابهتى وجود دارد كه در معناى هر دو،طلب ايجاد شيء مطلوب نهفته است،چنان كه خداوند در قرآن مى فرمايد: «فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ» (1)

ص:258


1- سوره فصّلت(41)آيه(10)، [1]يعنى:...پس به آسمان و زمين گفت:بشتابيد،با شوق و رغبت يا جبر و كراهت،آنها در پاسخ گفتند:با كمال شوق آمديم...

و كلمۀ اسم را براى اين استعاره،به عنوان ترشيح آورده است زيرا هر كس را به نامش مى خوانند و صدا مى زنند،احتمال ديگر آن است كه اسم را به معناى علامت،كه معناى لغوى آن مى باشد،بگيريم،به دليل اين كه هر نوعى از پرندگان داراى نشانه و علامتى مخصوص است كه در ديگران نيست،و معناى عبارت امام(علیه السلام)اين است كه خداى تعالى،پرندگان را با توجّه به علامتهاى خاصّ و ويژگيهايى كه در علمش و در لوح محفوظ برايشان وجود داشته،آفريده است.بعضى از شارحان برآنند كه حضرت با اين كلمه،اسماء اجناس را اراده فرموده است يعنى در لوح محفوظ تمام لغتهايى را كه در آينده،مردم براى موجودات وضع مى كنند، ثبت كرده،و هنگام آفرينش هر نوع،آن را با همان نام،صدا مى كند و آن نيز به سرعت دعوت حق را لبيك مى گويد،اگر آدمى تدبير حكيمانۀ پروردگار را در آفرينش پرنده ملاحظه كند در حيرت فرو خواهد رفت،آفرينندۀ حكيم وى را به منظور سبك بودن وزن و جمع و جور بودن اندامش،عوض چهار دست و پا،فقط دو پا و براى هر كدام چهار انگشت قرار داده و محلّ خروج مدفوع و بولش را يكى ساخته،و سپس براى اين كه بتواند در فضا به آسانى پرواز كند و هوا را بشكافد،سينۀ وى را به صورت محدب ساخته،چنان كه سينۀ كشتى را چنين مى سازند تا به آسانى آب را درهم شكافته و به جريان خود در دريا ادامه دهد،و بالها و دمش را با موهاى طولانى مجهّز ساخته است تا بتواند به آسانى پرواز كند و كليّۀ بدنش را به وسيلۀ پرها،چنان پوشانده كه هوا به داخل آنها راه يافته و وى را نشاط مى بخشد،و چون غذايش را كه دانه يا گوشت است بدون نياز به جويدن مى بلعد،به جاى رديفى از دندانهاى بى فايده به وى منقارى سخت محكم عنايت كرده و حرارت داخل بدنش را افزايش داده است تا اين كه غذايش را بدون احتياج به جويدن به مصرف سوخت بدنش برساند،خداوند پرندگان را چنان آفريده است كه با تخم گذارى تكثير نسل كنند نه با زاييدن زيرا اگر بنا بود بزايند مى بايست جوجه

ص:259

در شكم پرورش يابد و در اين صورت با،بار سنگين به آسانى نمى توانستند در آسمان به پرواز در آيند لذا پروردگار سبحان به جاى شكم،تخم آنها را با ظرفيّت مناسب و حرارت مشترك از طرف نر و ماده،آمادۀ پرورش فرزندانشان قرار داده است،به منظور بقاى نسل اين موجود،حق تعالى آن چنان وى را به فرزندش علاقه مند ساخته است كه دانه را نخست خود مى بلعد و پس از آن كه ظرف دو شب آن را در چينه دانش نرم و آماده كرد به دهان جوجه وارد،و وى را تغذيه مى كند.وجود چينه دان در پرندگان از كارهاى حكيمانۀ خالق متعال است،چينه دان مانند توبره اى در جلو سينۀ مرغان آويخته شده تا غذاهايى را كه مى خواهند مورد استفاده قرار دهند به سرعت در آن جا ريخته و به مرور دانه دانه به طرف سنگدان بكشانند و يكى از حكمتهاى وجود چينه دان همين است كه كار تغذيه را سرعت مى بخشد زيرا به سرعت دانه ها را از زمين مى چيند و آن را پر مى كند و سپس از سر فرصت آنها را به سنگدان منتقل مى كند،از اسرار عجيب ديگر در پرندگان پرهاى زيبا و متعادلى است كه در طاوس و درّاج و جز آنها مشاهده مى شود و آن چنان عالمانه ساخته شده است كه گويا نقّاشى ماهر آن را نقاشى كرده،از عجايب ديگر پايۀ بى مانندى است كه در هر يك از پرها وجود دارد و موها به رديف در دو طرف آن قرار گرفته و مانند لولۀ آب باعث تغذيه و آبيارى موها مى باشد و از مادۀ عصبى سخت و محكم ساخته شده تا موها را سفت بگيرد پس پاك و منزّه است خداوندى كه تمام موجودات را جفت آفريد و شمارۀ همۀ مخلوقات را مى داند و علم وى بر همۀ اشياء احاطه دارد .

انشأ السحاب... ،در جمله هاى آخر اين خطبه حضرت اشاره به برخى از آثار قدرت بى پايان حق تعالى كرده است،كه از آن جمله آفرينش ابرهاى باران زا مى باشد كه به هر طرف از روى زمين كه مصلحت مى داند قسمتى از آنها را روانه و زمين خشك را با رطوبت بارانها آمادۀ رويش گياه و درخت و سبزه مى سازد،چنان كه

ص:260

خداوند در قرآن مجيد نيز به اين امر اشاره فرموده است: «أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنّا نَسُوقُ الْماءَ إِلَى الْأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تَأْكُلُ مِنْهُ أَنْعامُهُمْ وَ أَنْفُسُهُمْ أَ فَلا يُبْصِرُونَ» (1)

ص:261


1- سوره سجده(32)و [1]آيه(26)يعنى:آيا نديديد كه ما آب باران را به سوى زمين خشك و بى آب و گياه مى بريم،پس حاصلى كه مردم و چهار پايانشان از آن بخورند مى رويانيم،آيا باز هم چشم بصيرت نمى گشايند.

228-از خطبه هاى آن حضرت كه در بارۀ توحيد ايراد شده،شامل يك سلسله از اصول

اشاره

علمى توحيد مى باشد كه در خطبه هاى ديگر يافت نمى شود:

:مَا وَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ وَ لاَ حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ- وَ لاَ إِيَّاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ- وَ لاَ صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ- كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ وَ كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ- فَاعِلٌ لاَ بِاضْطِرَابِ آلَةٍ مُقَدِّرٌ لاَ بِجَوْلِ فِكْرَةٍ- غَنِيٌّ لاَ بِاسْتِفَادَةٍ- لاَ تَصْحَبُهُ الْأَوْقَاتُ وَ لاَ تَرْفِدُهُ الْأَدَوَاتُ- سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ- وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ وَ الاِبْتِدَاءَ أَزَلُهُ بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لاَ مَشْعَرَ لَهُ- وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لاَ ضِدَّ لَهُ- وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لاَ قَرِينَ لَهُ- ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ وَ الْوُضُوحَ بِالْبُهْمَةِ- وَ الْجُمُودَ بِالْبَلَلِ وَ الْحَرُورَ بِالصَّرَدِ- مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا مُقَارِنٌ بَيْنَ مُتَبَايِنَاتِهَا- مُقَرِّبٌ بَيْنَ مُتَبَاعِدَاتِهَا مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا- لاَ يُشْمَلُ بِحَدٍّ وَ لاَ يُحْسَبُ بِعَدٍّ- وَ إِنَّمَا تَحُدُّ الْأَدَوَاتُ أَنْفُسَهَا- وَ تُشِيرُ الْآلاَتُ إِلَى نَظَائِرِهَا مَنَعَتْهَا مُنْذُ الْقِدْمَةَ وَ حَمَتْهَا قَدُ الْأَزَلِيَّةَ- وَ جَنَّبَتْهَا لَوْلاَ التَّكْمِلَةَ بِهَا تَجَلَّى صَانِعُهَا لِلْعُقُولِ- وَ بِهَا امْتَنَعَ عَنْ نَظَرِ الْعُيُونِ- وَ لاَ يَجْرِي عَلَيْهِ السُّكُونُ وَ الْحَرَكَةُ- وَ كَيْفَ يَجْرِي عَلَيْهِ مَا هُوَ أَجْرَاهُ- وَ يَعُودُ فِيهِ مَا هُوَ أَبْدَاهُ وَ يَحْدُثُ فِيهِ مَا هُوَ أَحْدَثَهُ- إِذاً لَتَفَاوَتَتْ ذَاتُهُ وَ لَتَجَزَّأَ كُنْهُهُ- وَ لاَمْتَنَعَ مِنَ الْأَزَلِ مَعْنَاهُ- وَ لَكَانَ لَهُ وَرَاءٌ إِذْ وُجِدَ لَهُ أَمَامٌ- وَ لاَلْتَمَسَ التَّمَامَ إِذْ لَزِمَهُ النُّقْصَانُ- وَ إِذاً لَقَامَتْ آيَةُ الْمَصْنُوعِ فِيهِ- وَ لَتَحَوَّلَ دَلِيلاً بَعْدَ أَنْ كَانَ مَدْلُولاً عَلَيْهِ- وَ خَرَجَ بِسُلْطَانِ الاِمْتِنَاعِ- مِنْ أَنْ يُؤَثِّرَ فِيهِ مَا يُؤَثِّرُ فِي غَيْرِهِ

ص:262

الَّذِي لاَ يَحُولُ وَ لاَ يَزُولُ وَ لاَ يَجُوزُ عَلَيْهِ الْأُفُولُ- لَمْ يَلِدْ فَيَكُونَ مَوْلُوداً وَ لَمْ يُولَدْ فَيَصِيرَ مَحْدُوداً- جَلَّ عَنِ اتِّخَاذِ الْأَبْنَاءِ وَ طَهُرَ عَنْ مُلاَمَسَةِ النِّسَاءِ- لاَ تَنَالُهُ الْأَوْهَامُ فَتُقَدِّرَهُ وَ لاَ تَتَوَهَّمُهُ الْفِطَنُ فَتُصَوِّرَهُ- وَ لاَ تُدْرِكُهُ الْحَوَاسُّ فَتُحِسَّهُ وَ لاَ تَلْمِسُهُ الْأَيْدِي فَتَمَسَّهُ- وَ لاَ يَتَغَيَّرُ بِحَالٍ وَ لاَ يَتَبَدَّلُ فِي الْأَحْوَالِ- وَ لاَ تُبْلِيهِ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامُ وَ لاَ يُغَيِّرُهُ الضِّيَاءُ وَ الظَّلاَمُ وَ لاَ يُوصَفُ بِشَيْءٍ مِنَ الْأَجْزَاءِ- وَ لاَ بِالْجَوَارِحِ وَ الْأَعْضَاءِ وَ لاَ بِعَرَضٍ مِنَ الْأَعْرَاضِ- وَ لاَ بِالْغَيْرِيَّةِ وَ الْأَبْعَاضِ- وَ لاَ يُقَالُ لَهُ حَدٌّ وَ لاَ نِهَايَةٌ وَ لاَ انْقِطَاعٌ وَ لاَ غَايَةٌ- وَ لاَ أَنَّ الْأَشْيَاءَ تَحْوِيهِ فَتُقِلَّهُ أَوْ تُهْوِيَهُ- أَوْ أَنَّ شَيْئاً يَحْمِلُهُ فَيُمِيلَهُ أَوْ يَعْدِلَهُ- لَيْسَ فِي الْأَشْيَاءِ بِوَالِجٍ وَ لاَ عَنْهَا بِخَارِجٍ- يُخْبِرُ لاَ بِلِسَانٍ وَ لَهَوَاتٍ- وَ يَسْمَعُ لاَ بِخُرُوقٍ وَ أَدَوَاتٍ يَقُولُ وَ لاَ يَلْفِظُ- وَ يَحْفَظُ وَ لاَ يَتَحَفَّظُ وَ يُرِيدُ وَ لاَ يُضْمِرُ- يُحِبُّ وَ يَرْضَى مِنْ غَيْرِ رِقَّةٍ- وَ يُبْغِضُ وَ يَغْضَبُ مِنْ غَيْرِ مَشَقَّةٍ- يَقُولُ لِمَنْ أَرَادَ كَوْنَهُ كُنْ فَيَكُونُ- لاَ بِصَوْتٍ يَقْرَعُ وَ لاَ بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ- وَ إِنَّمَا كَلاَمُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ وَ مَثَّلَهُ- لَمْ يَكُنْ مِنْ قَبْلِ ذَلِكَ كَائِناً- وَ لَوْ كَانَ قَدِيماً لَكَانَ إِلَهاً ثَانِياً لاَ يُقَالُ كَانَ بَعْدَ أَنْ لَمْ يَكُنْ- فَتَجْرِيَ عَلَيْهِ الصِّفَاتُ الْمُحْدَثَاتُ- وَ لاَ يَكُونُ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ فَصْلٌ- وَ لاَ لَهُ عَلَيْهَا فَضْلٌ فَيَسْتَوِيَ الصَّانِعُ وَ الْمَصْنُوعُ- وَ يَتَكَافَأَ الْمُبْتَدَعُ وَ الْبَدِيعُ- خَلَقَ الْخَلاَئِقَ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ خَلاَ مِنْ غَيْرِهِ- وَ لَمْ يَسْتَعِنْ عَلَى خَلْقِهَا بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ- وَ أَنْشَأَ الْأَرْضَ فَأَمْسَكَهَا مِنْ غَيْرِ اشْتِغَالٍ- وَ أَرْسَاهَا عَلَى غَيْرِ قَرَارٍ وَ أَقَامَهَا بِغَيْرِ قَوَائِمَ- وَ رَفَعَهَا بِغَيْرِ دَعَائِمَ- وَ حَصَّنَهَا مِنَ الْأَوَدِ وَ الاِعْوِجَاجِ- وَ مَنَعَهَا مِنَ التَّهَافُتِ وَ الاِنْفِرَاجِ- أَرْسَى أَوْتَادَهَا وَ ضَرَبَ أَسْدَادَهَا- وَ اسْتَفَاضَ عُيُونَهَا وَ خَدَّ أَوْدِيَتَهَا- فَلَمْ يَهِنْ مَا بَنَاهُ وَ لاَ ضَعُفَ مَا قَوَّاهُ هُوَ الظَّاهِرُ عَلَيْهَا بِسُلْطَانِهِ وَ عَظَمَتِهِ- وَ هُوَ الْبَاطِنُ لَهَا بِعِلْمِهِ وَ مَعْرِفَتِهِ- وَ الْعَالِي عَلَى كُلِّ شَيْءٍ مِنْهَا بِجَلاَلِهِ وَ عِزَّتِهِ- لاَ يُعْجِزُهُ شَيْءٌ مِنْهَا طَلَبَهُ- وَ لاَ يَمْتَنِعُ عَلَيْهِ فَيَغْلِبَهُ- وَ لاَ يَفُوتُهُ السَّرِيعُ مِنْهَا فَيَسْبِقَهُ- وَ لاَ يَحْتَاجُ إِلَى ذِي مَالٍ فَيَرْزُقَهُ- خَضَعَتِ الْأَشْيَاءُ لَهُ وَ ذَلَّتْ مُسْتَكِينَةً لِعَظَمَتِهِ- لاَ تَسْتَطِيعُ الْهَرَبَ مِنْ سُلْطَانِهِ إِلَى غَيْرِهِ- فَتَمْتَنِعَ مِنْ نَفْعِهِ وَ ضَرِّهِ- وَ لاَ كُفْءَ لَهُ فَيُكَافِئَهُ- وَ لاَ نَظِيرَ لَهُ فَيُسَاوِيَهُ- هُوَ الْمُفْنِي لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا- حَتَّى يَصِيرَ مَوْجُودُهَا كَمَفْقُودِهَا- وَ لَيْسَ فَنَاءُ الدُّنْيَا بَعْدَ ابْتِدَاعِهَا- بِأَعْجَبَ مِنْ إِنْشَائِهَا وَ اخْتِرَاعِهَا- وَ كَيْفَ وَ لَوِ

ص:263

اجْتَمَعَ جَمِيعُ حَيَوَانِهَا مِنْ طَيْرِهَا وَ بَهَائِمِهَا- وَ مَا كَانَ مِنْ مُرَاحِهَا وَ سَائِمِهَا- وَ أَصْنَافِ أَسْنَاخِهَا وَ أَجْنَاسِهَا- وَ مُتَبَلِّدَةِ أُمَمِهَا وَ أَكْيَاسِهَا- عَلَى إِحْدَاثِ بَعُوضَةٍ مَا قَدَرَتْ عَلَى إِحْدَاثِهَا- وَ لاَ عَرَفَتْ كَيْفَ السَّبِيلُ إِلَى إِيجَادِهَا- وَ لَتَحَيَّرَتْ عُقُولُهَا فِي عِلْمِ ذَلِكَ وَ تَاهَتْ- وَ عَجَزَتْ قُوَاهَا وَ تَنَاهَتْ- وَ رَجَعَتْ خَاسِئَةً حَسِيرَةً- عَارِفَةً بِأَنَّهَا مَقْهُورَةٌ مُقِرَّةً بِالْعَجْزِ عَنْ إِنْشَائِهَا- مُذْعِنَةً بِالضَّعْفِ عَنْ إِفْنَائِهَا وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَعُودُ بَعْدَ فَنَاءِ الدُّنْيَا وَحْدَهُ لاَ شَيْءَ مَعَهُ- كَمَا كَانَ قَبْلَ ابْتِدَائِهَا كَذَلِكَ يَكُونُ بَعْدَ فَنَائِهَا- بِلاَ وَقْتٍ وَ لاَ مَكَانٍ وَ لاَ حِينٍ وَ لاَ زَمَانٍ- عُدِمَتْ عِنْدَ ذَلِكَ الْآجَالُ وَ الْأَوْقَاتُ- وَ زَالَتِ السِّنُونَ وَ السَّاعَاتُ- فَلاَ شَيْءَ «الْواحِدُ الْقَهّارُ» - الَّذِي إِلَيْهِ مَصِيرُ جَمِيعِ الْأُمُورِ- بِلاَ قُدْرَةٍ مِنْهَا كَانَ ابْتِدَاءُ خَلْقِهَا- وَ بِغَيْرِ امْتِنَاعٍ مِنْهَا كَانَ فَنَاؤُهَا- وَ لَوْ قَدَرَتْ عَلَى الاِمْتِنَاعِ لَدَامَ بَقَاؤُهَا- لَمْ يَتَكَاءَدْهُ صُنْعُ شَيْءٍ مِنْهَا إِذْ صَنَعَهُ- وَ لَمْ يَؤُدْهُ مِنْهَا خَلْقُ مَا خَلَقَهُ وَ بَرَأَهُ- وَ لَمْ يُكَوِّنْهَا لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ- وَ لاَ لِخَوْفٍ مِنْ زَوَالٍ وَ نُقْصَانٍ- وَ لاَ لِلاِسْتِعَانَةِ بِهَا عَلَى نِدٍّ مُكَاثِرٍ- وَ لاَ لِلاِحْتِرَازِ بِهَا مِنْ ضِدٍّ مُثَاوِرٍ- وَ لاَ لِلاِزْدِيَادِ بِهَا فِي مُلْكِهِ- وَ لاَ لِمُكَاثَرَةِ وَ شَرِيكٍ فِي شِرْكِهِ- وَ لاَ لِوَحْشَةٍ كَانَتْ مِنْهُ- فَأَرَادَ أَنْ يَسْتَأْنِسَ إِلَيْهَا- ثُمَّ هُوَ يُفْنِيهَا بَعْدَ تَكْوِينِهَا- لاَ لِسَأَمٍ دَخَلَ عَلَيْهِ فِي تَصْرِيفِهَا وَ تَدْبِيرِهَا- وَ لاَ لِرَاحَةٍ وَاصِلَةٍ إِلَيْهِ- وَ لاَ لِثِقَلِ شَيْءٍ مِنْهَا عَلَيْهِ- لاَ يُمِلُّهُ طُولُ بَقَائِهَا فَيَدْعُوَهُ إِلَى سُرْعَةِ إِفْنَائِهَا- وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ دَبَّرَهَا بِلُطْفِهِ- وَ أَمْسَكَهَا بِأَمْرِهِ وَ أَتْقَنَهَا بِقُدْرَتِهِ- ثُمَّ يُعِيدُهَا بَعْدَ الْفَنَاءِ مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ مِنْهُ إِلَيْهَا- وَ لاَ اسْتِعَانَةٍ بِشَيْءٍ مِنْهَا عَلَيْهَا- وَ لاَ لاِنْصِرَافٍ مِنْ حَالِ وَحْشَةٍ إِلَى حَالِ اسْتِئْنَاسٍ- وَ لاَ مِنْ حَالِ جَهْلٍ وَ عَمًى إِلَى عِلْمٍ وَ الْتِمَاسٍ- وَ لاَ مِنْ فَقْرٍ وَ حَاجَةٍ إِلَى غِنًى وَ كَثْرَةٍ- وَ لاَ مِنْ ذُلٍّ وَ ضَعَةٍ إِلَى عِزٍّ وَ قُدْرَةٍ

لغات

صمده:آن را قصد كرد ترفده:او را كمك مى كند وضوح و وضح:سفيدى بهمه:سياهى،تاريكى مراح:حيوان هايى كه در خوابگاهها و محلهايى كه در بندند به استراحت مشغولند.

حرور(در اين جا):گرمى صرد:سردى افول:پنهان شدن والج:در آينده،وارد شونده

ص:264

خلا:گذشت،سبقت گرفت.

أود:كجى،اعوجاج تهافت:سقوط كردن،افتادن اسداد جمع سدّ يا سدّ:آنچه ميان دو شيئى فاصله ايجاد كند.

خدّ:شكافت،جدا ساخت سائمها:حيواناتى كه براى چرا در بيابان رها شده اند.

انساخ جمع سنخ:انواع،قسمتهاى اصلى متبلّده:كند فهمان،كم هوشان اكياس:تيز هوشان،زيركها تكاءده الامر:كار بر او سخت شد،به مشقّت افتاد اكياس:تيز هوشان،زيركها آده:بارش را سنگين كرد مثاور:حمله كننده

ترجمه

«هر كس خداى را به چگونگى ستايد،وى را يكتا ندانسته،و هر كه برايش مانندى قرار دهد به حقيقتش پى نبرده و آن كه وى را به چيزى تشبيه كند به مقصد نرسيده و كسى كه به او اشاره كند و يا وى را دروهم و انديشه آورد،قصدش نكرده است،آنچه حقيقتش شناخته شود،مصنوع است و هر چه كه قائم به ديگرى باشد معلول علّتى مى باشد.كار انجام مى دهد بى آن كه نيازمند وسيله باشد و اندازه گيرنده اى است كه محتاج به فكر و انديشه نمى باشد.بى نياز است بدون اين كه استفاده اى كسب كند،نه زمانها با او،همراه،و نه ابزار و وسايل با او قرينند، بودنش بر زمان پيشى گرفته و هستيش بر عدم سبقت يافته و ازليّتش بر آغاز مقدم بوده است،آفرينش حواس به وسيلۀ او،دليل بر پيراستگى وى از حواس است.

از آفريدن اشياء متضاد،معلوم مى شود كه براى وى ضدّى متصور نيست و از تقارن قرار دادن ميان اشياء روشن مى شود كه او را قرين و همتايى نيست،روشنى را با تاريكى و آشكار را با نهان و خشكى را با ترى و گرمى را با سردى،ضدّ يكديگر قرار داده عناصر متضادّ را با هم تركيب كرده و بين موجودات متباين تقارن برقرار ساخته است،آنها را كه با هم فاصله داشته اند به همديگر نزديك و ميان آنها كه با هم نزديكند جدايى افكنده است،حد و اندازه اى برايش متصور نيست و به شماره در نمى آيد،ابزارها خودشان را محدود مى سازند و وسايل و آلات به همانند

ص:265

خود اشاره مى كنند(يعنى آنچه را كه مورد اشاره قرار مى دهند مثل خودشان مادى هستند)،همين كه مى گوييم موجودات از فلان وقت پيدا شده اند آنها را از قديم بودن منع كرده ايم و اين كه مى گوييم،بطور قطعى به وجود آمده اند ازلى بودنشان را ممنوع ساخته ايم،و هنگامى كه گفته مى شود اگر چنين نمى بود كامل مى شد، دليل بر نقصان و كامل نبودن آنهاست،به آفرينش موجودات خالق آنها براى عقول تجلى كرد و به آن سبب نيز از ديده شدن با چشمهاى ظاهر مبّرا مى باشد،حركت و سكون در او يافت نمى شود و چگونه مى تواند چنين باشد با اين كه او خود آنها را ايجاد فرموده است و چطور ممكن است آنچه را كه خود آشكار ساخته در وى اثر بگذارد،آيا مى شود كه آفريننده تحت تأثير آفريدۀ خويش قرار گيرد و اگر چنين شود ذاتش تغيير مى كند،و كنه وجودش تجزيه مى پذيرد و ازلى بودنش باطل مى شود،و هنگامى كه براى او جلو باشد پشت سر هم خواهد داشت و چون نقصان و عدم كمال همراهش باشد طالب كمال خواهد بود،و دليل حتمى بر مخلوق بودن او مى باشد كه خود دليل بر وجود خالقى براى اوست،نه اين كه خود آفريدگار باشد،و سرانجام از اين دايره كه هيچ چيز در او موثر نيست خارج مى شود.

ذات اقدس بارى تعالى را تغيير و زوال و افولى نيست،كسى را نزاده است كه خود نيز مولد باشد و از كسى زاده نشده است تا محدود به حدود باشد، برتر است از آن كه فرزندانى داشته باشد و پاكتر از آن است كه با زنان درآميزد.

دست انديشه هاى بلند به دامن كبريائيش نرسد تا وى را محدود سازد،و تيز هوشى،هوشمندان نتواند نقش او را در خيال تصوير كند،حواس از دركش عاجزند و دستها از دسترسى و لمسش قاصر.تغيير و گوناگونى در وى راه ندارد و گذشت زمان هيچ گونه تبديل و دگرگونى در او به وجود نياورد و آمد و شد شبها و روزها وى را كهنه و سالخورده نسازد،روشنايى و تاريكى تغييرش ندهد.به هيچ يك از اجزاء و جوارح و اعضاء و عرضى از اعراض و به تغاير و ابعاض،توصيف نمى شود برايش حدّ و نهايتى و انقطاع و غايتى متصوّر نيست،اشياء وى را در احاطۀ خود نمى گيرند تا او را پايين و بالا ببرند،هيچ چيز او را بر خود حمل نمى كند

ص:266

كه او را بر پشت خود كج كند يا راست بگيرد،نه در اشيا داخل است و نه از آنها خارج،خبر مى دهد بدون زبان و زبان كوچك،شنوايى دارد بدون منفذهاى سر و ابزارها،سخن مى گويد ولى چيزى را تلفّظ نمى كند همه چيز را حفظ دارد امّا بدون اين كه كسب كند و در حافظه بسپرد،اراده دارد ولى بدون اين كه چيزى را در ضمير خود پنهان كند،دوستى و خشنودى دارد امّا نه از روى نرمى و رقّت قلب،دشمنى دارد و خشم مى گيرد اما نه با تحمّل مشقّت،آن كه بخواهد به وجود آورد،مى گويد:

موجود شو،اما نه چنان كه صوتى توليد شود يا ندايى شنيده شود بلكه سخن وى فعلى از اوست كه آن را ايجاد مى كند و مجسّم مى سازد و تا كنون مثل و مانندى برايش نبوده است و اگر مى بود او دوّمين خدا بود،در بارۀ ذات اقدس احدّيت گفته نمى شود كه نبود و پديدار شد،زيرا در اين صورت ويژگيهاى پديده را پيدا كرده و ميان او و آن ويژگيها امتيازى نخواهد بود،وى را بر آنها برترى نمى باشد،صانع و مصنوع يكسان مى شود،پديد آورنده.و پديدار شده برابر مى شوند.

مخلوقات را بدون نمونه اى كه از ديگرى صادر شود،بخشيد و بر آفرينش آنها از هيچ كس كمك و معاونت نخواست،زمين را آفريد و بدون آن كه از كار ديگرى بماند آن را نگه داشت و بر جايگاه ناآرام استوارش ساخت،و بدون پايه ها آن را بپا داشت و بدون ستونها وى را بر افراشت،آن را از كج شدن محفوظ و از افتادن و شكافته شدن بازداشت،پس آنچه او بنا كرد سست نگشت و آنچه را توانايى داد ناتوان نشد،او با عظمت و سيطرۀ خود بر زمين مسلّط و با دانش و آگاهى خويش از درون آن با خبر است و با عزت و جلالش بر تمامى آن اشراف دارد،هيچ ذرّۀ آن از قلمرو قدرتش خارج نيست و هرگز از فرمانش سرپيچى نمى كند،و هيچ شتابگرى از چنگ قدرت وى نيروى فرار ندارد،و او به هيچ ثروتمندى نياز ندارد،تمام كائنات در برابرش فرمانبر،و در پيشگاه عظمتش ذليل و خوارند و هيچ كس قدرت فرار از محيط اقتدار او را ندارد كه به جانب ديگرى روى آورد،تا از سود و زيان وى در امان ماند،همتايى ندارد كه با او برابرى كند،و مانندى برايش نيست كه مساوى وى باشد،و اوست كه جهان را پس از هستى

ص:267

آن چنان نابود خواهد ساخت كه وجودش همانند عدمش شود.نابود ساختن دنيا پس از وجود،شگفت آورتر از موجود كردن آن از عدم نيست،چگونه غير از اين باشد،در صورتى كه اگر همۀ موجودات زندۀ جهان اعمّ از پرندگان،چهارپايان،و آن گروه كه شبانگاه به جايگاهشان برمى گردند و هم آنها كه در بيابان مشغول چرا هستند و تمام انواع مختلف،خواه آنها كه كم هوش هستند،و يا آنها كه زيركند، (اگر همه اينها)گرد آيند،هرگز توانايى ايجاد پشه اى ندارند و حتى طريق ايجاد آن را هم نمى دانند عقول آنها در،يافتن راز آفرينش آن حيران و نيروهاى آنها ناتوان و خسته شده و پايان گيرد و سرانجام پس از تلاش،شكست خورده و ناتوان برمى گردند و اعتراف مى كنند كه نه تنها از ايجاد آن ناتوانند،بلكه از نابود ساختن آن نيز عاجزند،فقط خداوند پاك است كه پس از فناى جهان باقى مى ماند، در حالى كه هيچ موجودى نباشد همان گونه كه پيش از آفرينش موجودات بوده است،هنگام نابودى جهان،وقت،مكان،لحظه و زمان مفهومى ندارد،وقتها، سرآمدها،ساعات و سالها از بين رفته اند،چيزى بجز خداوند يكتاى قهّار نيست كه همۀ امور به سوى او بازگشت مى كنند و هم چنان كه در آغاز آفرينش از خود قدرتى نداشتند،در هنگام فانى شدن نيز نيروى امتناع ندارند،و اگر قدرت امتناع مى داشتند هستى آنها ادامه مى يافت.

آفرينش هيچ چيز براى خدا رنج آور نبوده،و در خلقت آنچه آفريده است فرسودگى و خستگى او را پديد نيامده است،موجودات را آفريد نه به سود استحكام حكومتش و نه براى ترس از كمبود و زوال،و نه به منظور كمك گرفتن از آنان در برابر همتايى كه ممكن است بر او چيره شود،و نه به خاطر احتراز از دشمن كه به او هجوم آورده،و نه به قصد ازدياد اقتدار خود،و نه به منظور پيروزى يافتن بر شريك و نه به علت رفع تنهايى كه داشته و خواسته كه به آنها انس بگيرد،و بالاخره بعد از آن كه جهان را به وجود آورد،همه را دستخوش فنا و نيستى خواهد ساخت،اما نه به دليلى كه از تصرف و ادارۀ آن خسته شده و نه براى اين كه آسايشى نصيب وى شود و نه به اين علت كه هستى موجودات براى وى بارى سنگين مى باشد.طولانى

ص:268

شدن عمر جهان هستى خداى عالم را به ستوه نياورده است تا وى را براى نابود كردن آن شتابان سازد،بلكه با لطف خويش كليۀ موجودات را نظام بخشيد و با فرمان خود آنها را نگهدارى فرمود و به توسط قدرت كامله اش همه را مستحكم ساخت و بار ديگر پس از فناى موجودات آنها را به عالم وجود بر مى گرداند،بدون اين كه نيازى به آنها داشته باشد و يا كمكى از آنها بگيرد،و نه به منظور انتقال از حالت تنهايى و وحشت به سوى حالت آرامش و انس و نه از حالت جهل و نادانى به سوى علم و آگاهى و نه مى خواهد به آن وسيله از نيازمندى و فقر به سوى بى نيازى و ثروت برگردد و يا از خوارى و پستى به عزت و قدرت انتقال يابد .»

شرح

موضوع بحث در اين خطبه توحيد مطلق پروردگار و تنزيه ذات اقدس وى از ويژگيهاى ناروا مى باشد و به اين منظور او را از صفات ناروا دور دانسته است :

1- ما وحده من كيّفه ،در اين عبارت دو قسم از اقسام دلالتهاى منطقى نهفته است،مطابقه و التزام الف:بطور مطابقه بر اين امر دلالت دارد كه هر كس خداى را به كيفيت ستايد يكتايى وى را بيان نكرده است ب:لازمۀ اين معنا آن است كه خداى را به اين طريق ستودن جايز نيست.

تعريف كيفيت:در آغاز براى اين كه روشن شود چرا توصيف خداوند بدين گونه روا نيست كيفيت يا كيف را تعريف مى كنيم و آن ويژگى ثابت و صفتى است كه بر اشياء و موجودات عارض مى شود و هيچ گونه قسمت و نسبتى نمى پذيرد (1)و با اين تعريف و قيودى كه براى آن ذكر شد از بقيّه اعراض جدا مى شود،و اين عرض داراى چهار قسم اصلى است كه هر كدام نيز داراى چند بخش مى باشند:

ص:269


1- اگر تقسيم پذير باشد كمّ است و اگر نسبت به ديگرى باشد وضع است كه دو قسم ديگر از اعراض مى باشند،و تعريف جوهر و بقيّۀ اعراض در صفحات بعد خواهد آمد.(مترجم)

1-كيفيات مخصوص به كميّات كه داراى سه بخش است:

الف-مربوط به شكل و سطح است مثل مثلّث بودن و مربع بودن و غير اينها...

ب-ويژگيهاى خطها مثل كج و راست بودن.

ج-صفاتى كه اختصاص به شماره ها و اعداد دارد مانند زوج يا فرد بودن.

2-كيفيات محسوسه،از قبيل رنگها،مزه ها،سردى و گرمى و اين قسم نيز داراى دو بخش مى باشد:

الف-كيفيات راسخه كه تا وقتى محلّش وجود دارد آن نيز وجود دارد مانند زردى طلا و شيرينى براى عسل و اين بخش را به دو دليل كيفيت انفعالى نيز مى گويند،يا به اين سبب كه حواس را تحت تاثير قرار داده و منفعل مى كنند و يا به واسطۀ اين كه محل و موضوعهاى خود را منفعل مى كنند.

ب-راسخ و دائمى نيستند بلكه دير يا زود از بين مى روند،از قبيل سرخى صورت شخص شرمسار و اينها را نيز انفعال مى گويند زيرا موضوعاتشان به سرعت تحت تأثير واقع شده و تغيير حالت مى دهند.

3-كيفيات نامحسوس داراى بخشهاى مختلفى مى باشند:

الف-استعدادهايى كه در بعضى موجودها منشأ كمال واقع مى شوند از قبيل استعداد براى مقاومت و دفاع در برابر دشمن.

ب-كيفياتى كه موجب انفعال در جهت كمال باشد كه قوه طبيعى نيز ناميده مى شود و مثل هميشه سالم و سخت بودن.

ج-استعداد بعضى نقيصه ها مانند آمادگى براى زود باورى و زود تحت تأثير هر چه واقع شدن كه اين بخش را ضعف هم مى گويند.

د-و يا آنچه كه باعث ضعف و ناتوانى در نيروهاى طبيعى مى باشد مثل هميشه بيمار يا بيمار گونه بودن.

ص:270

4-آخرين قسمت كيفياتى كه در اصل وجودشان كمال و نقص نهفته است و اينها نيز محسوس نيستند و دو بخش دارد آنهايى كه ثابتند و بزودى از بين نمى روند ملكه ناميده مى شوند و آنها را كه بر عكس،زود زايل مى شوند حال مى گويند مثل:خشم شخص بردبار و حليم و بيمارى آدم تندرست و سالم.

پس از تعريف و بيان قسمتهاى كيف،لازم است از باب توضيح خاطر نشان كنيم كه آنچه را ما در ضمن شرح جملۀ اول اين خطبه گفتيم كه لازمۀ توصيف خداوند به كيفيّت،يكتا ندانستن ذات اقدس وى مى باشد خود حضرت در نخستين خطبۀ كتاب فرموده است:كسى كه حق تعالى را وصف كند برايش قرين و همتايى قائل شده و آن كه چنين كند او را دو تا دانسته... (1)،و چنان كه آن جا شرح شد،نتيجه اين مى شود:هر كس خداى را به وصف در آورد او را دو تا دانسته است،پس روشن است هر كه وى را به وصف بخواند او را يكتا ندانسته است زيرا توحيد با تثنيه ضدّند و قابل اجتماع نيستند.

2- و لا حقيقته اصاب من مثّله ،دومين صفتى كه خدا را از آن مبرّا دانسته اين است كه،هر كس براى او مثل و مانندى قرار دهد به حقيقت وى نرسيده است زيرا هر چه مثل و مانند داشته باشد واجب الوجود با لذات نخواهد بود به دليل اين كه اگر مثليّت و مانندى،همه جانبه باشد تعددى در كار نيست،چون تعدّد نياز به تغاير دارد اگر چه به حدّاقل باشد،و اين امرهم با وحدت و مثليّت همه جانبه نمى سازد،و اگر مثليّت و اشتراك فقط از برخى جهات باشد از سه حالت خارج نيست زيرا آنچه دليل اشتراك مثلين مى باشد،يا اصل ماهيت و تمام حقيقت آنهاست يا جزء حقيقت آنها و يا خارج از ماهيت آنان مى باشد و

ص:271


1- ...فمن وصف اللّه سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثنّاه...خطبه اول كتاب.

هر سه حالت به شرح زير باطل است.

1-اگر ما به الاشتراك تمام حقيقت مثلين باشد ناچار ما به الامتياز،امرى عارض بر حقيقت آنها خواهد بود و اين حالت نيز دو شقّ باطل دارد،زيرا آنچه سبب اين عروض شده است اگر ماهيت آن دو باشد،باعث اشتراك است نه امتياز به دليل اين كه مقتضاى ماهيت واحده اختلافى ندارد و فرض اين بود كه در اصل حقيقت و تمام ماهيّت مانند يكديگرند،پس ماهيتشان يكى است، بنا بر اين آنچه علّت امتياز يكى از آنهاست در ديگرى نيز وجود دارد،پس بطلان اين شق ثابت شد،شق دوم اين كه آنچه سبب عروض ما به الامتياز مثلين شده غير از حقيقت آنها مى باشد،پس لازم آيد كه ذات واجب الوجود به منظور تحصيل ما به الامتياز نيازمند به امرى خارج از ذات باشد و اين خود امرى محال و باطل است.

2-و اگر ما به الاشتراك جزء حقيقت مثلين باشد،لازمه اش آن است كه هر دو مركب باشند پس ممكن خواهند بود،نه واجب.

3-حالت سوّم اين كه ما به الاشتراك،امرى خارج از حقيقت آنها باشد، اين هم به دو وجه باطل است،وجه اوّل:توصيف واجب تعالى به امرى خارج از حقيقتش ممتنع است زيرا لازمۀ آن چنان كه گذشت تثنيۀ او و مركب كردن وى مى باشد،وجه دوم خود داراى دو شق مى باشد.

الف-اگر اين امر خارجى كه مايۀ اشتراك آنهاست،كمالى براى ذات واجب تعالى باشد لازم آيد كه واجب الوجود بالذات،از غير خود استفادۀ كمال كند كه امرى است باطل.

ب-و اگر كمال نيست،اثباتش براى خداوند نقص خواهد بود،پس ثابت مى شود كه هر چه مثل و مانند داشته باشد واجب الوجود بالذات نمى باشد و بنا بر اين هر كس در راه شناخت خدا به آنچه برسد كه مثل و مانند دارد به چيزى

ص:272

رسيده است كه واجب بالذات نيست و به خالق جهان نرسيده است و مراد از عبارت امام(علیه السلام)آن است كه:در مقام توجه به حق تعالى و كاوش در جستجوى معرفت وى مثل و مانندى برايش قايل نشوند.

3-ويژگى سوم كه ذات اقدس خداوند از آن بدور است،اين سخن امام(علیه السلام) مى باشد: و لا ايّاه عنى من شبّهه ،معنا و شرح اين فراز با عبارت بالا شباهت كامل دارد.

4- و لا صمده من اشار اليه و توهّمه ،اشاره كردن بطور كلى دو گونه است:

حسى و عقلى و هر دو در مورد خدا،باطل است زيرا لازمۀ اشارۀ حسّى آن است كه او داراى وضع و هيأت و شكل و مكان باشد،چنان كه بارها گفته ايم،و امّا اشارۀ عقلى چنان كه معلوم است نفس انسانى تا هنگامى كه در جهان ماده غريبانه بسر مى برد اگر بخواهد امر معقولى را از عالم غيب به دست آورد،ناچار است كه براى ضبط و اثبات آن از قوۀ خيال و وهم كمك بگيرد پس هيچگاه نمى تواند به امور معنوى اشاره كند،مگر با مشاركت وهم و خيال كه لازمۀ داشتن حدّ و كيفيت است و از طرفى مى دانيم كه حق تعالى از كيفيات و حدود و هيأت داشتن منزّه و پاك است،بنا بر اين آن كه خدا را مورد اشاره قرار دهد و ادّعا كند كه در شناخت وى به حقيقت رسيده است در حقيقت چيزى را اراده كرده است كه داراى كيفيت و حال مى باشد،در صورتى كه او واجب الوجود نيست،پس واجب الوجود را اراده نكرده است،بدين جهت بطور كلى اشاره به ذات اقدس حق تعالى محال و ممتنع است .

5-ويژگى پنجم در اين سخن حضرت مورد اشاره واقع شده است.

كلّ معروف بنفسه مصنوع ،آنچه از اين جمله اراده شده آن است كه كنه و حقيقت وجود حق تعالى بر كسى معلوم نيست ولى چون در مقام استدلال است مى توان از شكل اول قياس اقترانى بدين گونه استفاده كرد كه اين جمله از سخن

ص:273

امام را هر چه كنه و حقيقتش معلوم شود مصنوع است صغرى،و اين جملۀ تقديرى را هم كه هيچ مصنوعى واجب الوجود نيست كبراى آن قرار دهيم و نتيجۀ اين دو مقدمه چنين مى شود،هيچ معلوم الحقيقه اى واجب الوجود نيست و هنگامى كه اين قضيۀ سالبۀ كليه را عكس كنيم،اين جمله به دست مى آيد:هيچ واجب الوجودى معلوم الحقيقه نيست كه همان مطلوب و مدّعاى اوّل مى باشد و در اين مورد از قياس ضمير استفاده شده است.ممكن است اين استدلال را به شكل دوم ببريم،به اين طريق كه صغرايش همان جملۀ مضمر باشد و كبراى آن اين جمله:هيچ واجب الوجودى مصنوع نيست و نتيجۀ آن را مانند استدلال بالا عكس كنيم،احتمال سوم آن است كه مقدمۀ اول را كبرا قرار دهيم و نيازى به عكس كردن نتيجه هم نداريم (1).احتمال چهارم آن است كه مطلوب را از راه قياس استثنايى به دست آوريم و مقدمۀ مذكور در متن سخن امام را حاكى از تلازمى بدانيم كه در شرطيّه متصله وجود دارد كه صورت قياس چنين است:اگر كنه حقيقت خداوند معلوم شود مصنوع خواهد بود،تالى كه باطل است پس مقدم نيز باطل خواهد بود.

علت اين كه هر معلوم الحقيقه اى مصنوع مى باشد آن است كه حقيقت هر چيزى به اجزايش شناخته مى شود و هر چه اجزاء دارد مركب است و هر مركبى نياز،به تركيب كننده و صانع دارد پس هر معلوم الحقيقه اى مصنوع و داراى صانع است،و بطلان تالى به اين دليل است كه اگر حق تعالى مصنوع بود،ممكن و محتاج به غير مى شد و در نتيجه واجب الوجود بالذّات نبود.

6-صفت ديگرى را كه از ذات مقدس خداى تعالى دور دانسته آن است كه وى قائم به غير نيست،زيرا هر چه چنين باشد وابسته و معلول است و كلّ

ص:274


1- اگر جاى دو مقدمۀ شكل اوّل را عوض كنيم شكل چهارم خواهد شد زيرا حد وسط موضوع صغرى و محمول كبرى مى شود كه عكس شكل اوّل است.(مترجم)

قائم فى سواه معلول ،اين جمله هم مانند عبارت پيشين مى تواند مقدمۀ اول و صغراى مشكل اول يا دوم قياس مضمر باشد و مفهومش آن است كه حق تعالى قائم به غير نيست يعنى عرض نمى باشد كه نيازمند به محلّ شود،مقدّمات قياس از اين قرار است:هر چه قائم به غير باشد معلول است،هيچ معلولى واجب الوجود نيست،(شكل اوّل)،يا هيچ واجب الوجودى معلول نيست(شكل دوم)، و نتيجۀ آن بنا به هر دو فرض اين است:هيچ قائم به غيرى واجب الوجود نيست و موقعى كه آن را عكس كنيم مطلوب به دست مى آيد:هيچ واجب الوجودى قائم به غير نيست و نيز چنان كه قبلا بيان داشتيم ممكن است جملۀ متن را كبراى قياس قرار دهيم كه نياز به معكوس ساختن نتيجه نداشته باشيم(اين جا هم چنان كه در پايين صفحۀ قبل بيان شد،شكل اول به چهارم برمى گردد.)و همچنان ممكن است كه بيان كنندۀ تلازم قياس استثنايى باشد،يعنى اگر خداوند متعال قائم به غير باشد معلول خواهد بود،تالى كه باطل است مقدم نيز مثل آن است و ملازمۀ ميان مقدم و تالى آن است كه قائم به غير نيازمند به محل است و آنچه نيازمند باشد ممكن است و هر ممكنى وجود و عدمش معلول است،و امّا دليل بطلان تالى آن است كه اگر خداوند معلول باشد واجب الوجود نخواهد بود .

7-هفتمين ويژگى حق تعالى:فاعلى است كه از ابزار و وسايل كار استفاده نمى كند،خداوند به دليل اين كه ايجاد كنندۀ جهان وجود است پيوسته در كار و فاعل است اما از به كارگيرى ابزار در كارهايش پاك و منزه است زيرا اين عمل از صفات اجسام مى باشد و خداوند از جسميت بدور است.

8-صفت هشتم: مقدّر لا بحول فكرة ،آفرينندۀ جهان امور را اندازه گيرى مى كند اما نيازى به كمك از فكر و انديشه ندارد،او به هر موجودى اندازۀ كمالش را از وجود و متعلقات آن كه عبارت از اجل و روزى و جز اينها مى باشد بر طبق مصلحت و قضاى خود مى دهد و براى اين عمل نيازمند به فكر و

ص:275

انديشه نيست زيرا انديشيدن از لوازم نفوس بشرى است كه در انجام دادن اعمال از بدن و امور مادى استفاده مى كند و خداوند از اين خصوصيت بدور است.

9-ويژگى نهم اين كه خداوند بدون سود بردن غنى و بى نياز است امام(علیه السلام)با اين بيان ساحت قدس الهى را از همه چيز و در تمام جهات بى نياز معرفى مى كند و حتى وى را از غنا و بى نيازى متعارفى كه در مخلوقها يافت مى شود پاك و منزّه دانسته است زيرا اگر مانند ساير اغنياء ثروت را از راه استفاده به دست آورد لازم آيد كه در ذاتش ناقص باشد و براى رفع آن محتاج به استفاده از غير خود و در نتيجه ممكن خواهد بود نه واجب.

10-زمان ياراى همراهى با خدا را ندارد زيرا مصاحبت حقيقى دليل با هم بودن و نزديك شدن است كه اين هر دو از متعلقات جسمند و از طرفى وجود جسم مادّى خود بعد از وجود فرشتگان است و وجود آنان هم معلول و متاخر از وجود مانع اوّل مى باشد،بنا بر اين وجود وقت و زمان به چند مرتبه از وجود حق تعالى تأخر دارد و درست در نمى آيد كه همراه و يا ظرف وجود مى باشد و گرنه به زمان محتاج مى شود نه از آن بى نياز،در صورتى كه حق تعالى چون بر همۀ كائنات و از جمله زمان سبقت دارد پس بكلى از آن بى نياز است و امّا اين كه گاهى نيروى واهمۀ انسان،زمان را با برخى مجردات همراه و با هم مى داند و آنها را به زمانيّات تقسيم مى كند،به اين دليل است كه نمى تواند آنها را در خارج از زمان به تصور ذهنى در آورد و الا مجردات رابطه اى با زمان ندارند.

11-خصوصيت ديگر براى خداوند آن است كه نياز به كمك اسباب و آلات ندارد زيرا هر چه كه نيازمند به كمك گرفتن از اسباب و آلات باشد ذاتش ممكن است و واجب الوجود نخواهد بود امّا حق تعالى كه واجب الوجود و هستى بخش تمام كائنات مى باشد كه از هر گونه كمك و يارى و از هر نوع سبب و آلتى

ص:276

مستغنى و بى نياز است.

12- سبق الاوقات كونه ،هستى و ذات هستى بخش او بر وجود زمانها و وقتها تقدم دارد و در محدودۀ زمان نمى گنجد.

13-وجودش بر نيستى و عدم تقدم دارد،ممكنات عالم هستى به دليل اين كه حادث و پديده اند،از نظر ذات خود استحقاق وجود و عدم ندارند،بلكه وجود و عدم بر ايشان مساوى است و تنها در هنگامى وجود مى يابند كه علت ايجادشان يافت شود،بنا بر اين عدم آنان بر وجودشان تقدم دارد،بر خلاف ذات بارى تعالى كه چون واجب الوجود بالذات است،عدم و نيستى به هيچ وجه در او راه ندارد بلكه هستى وى بر عدمش سابق مى باشد و به دليل اين كه او جهان را از حالت تساوى وجود و عدم بيرون آورده و صورت وجود به آن داده است،پس وجود وى بر عدم جهان نيز سبقت و تقدم دارد.

14-صفت چهاردهم آن است كه ازليّت خداوند بر ابتداى وجودش مقدم است،ازليّت به معناى بى آغازى است،و به حكم عقل منحصر به واجب الوجود مى باشد،زيرا آغاز داشتن با واجب الوجود بودن نقيض همند و در يك امر جمع نمى شوند،پس وى را آغازى نيست و ازليت سزاوار اوست و او با ازليّتش سر آغاز هستى تمام ممكنات نيز مى باشد .

15- بتشعيره المشاعر،عرف ان لا مشعر له ،خداوند به دليل آفرينش اعضاء و موارد ادراك و حواسّ براى مخلوقات،خود از داشتن اين امور پاك و منزه است،زيرا اگر خود نيز داراى اين مشاعر باشد،از دو حالت خارج نيست:يا از ناحيۀ غير به او داده شده است و يا از ناحيۀ خود مى باشد،حالت اوّل به دو دليل باطل است.

الف:او كه خود آفرينندۀ مشاعر ديگران است گرفتن از غير تناسبى ندارد.

ب:لازمۀ آن نيازمندى و احتياج به غير و موجب نقص مى باشد كه بر خداوند متعال محال است.حالت دوم نيز باطل است،زيرا اگر اينها كمال

ص:277

باشند و حق تعالى چون فاقد اين كمال بوده آنها را براى خود آفريده است پس قبل از آفرينش آنها ناقص بوده است و اگر كمال نيستند،وجود آنها در خداوند سبب نقص خواهد بود،چون زايد بر كمال هم نقص است و بر خدا محال مى باشد.

16- و بمضادّته بين الامور عرف ان لا ضدّ له ،چون او ميان اضداد،تضاد به وجود آورد.دانسته مى شود كه وى را ضدّى نيست اين عبارت به چند وجه بر نبودن ضدّ براى خداوند دلالت مى كند.

1-تمام اضداد را خدا آفريده است،پس اگر او را ضدّى باشد لازم آيد كه خودش را هم آفريده باشد زيرا طرفين اضداد مخلوق وى هستند بنا بر اين هم ضد خود را آفريده و هم نفس خود را با اين كه خداوند مخلوق نيست.

2-تضاد،امرى اضافى و نوعى نسبت ميان اشياء مى باشد و بر دو قسم تقسيم مى شود،حقيقى و غير حقيقى.

الف-اضافه حقيقى جايى است كه ماهيت هر كدام از طرفين بدون ديگرى به هيچ وجه قابل تصور نيست،(مثل فوق و تحت) ب-اضافۀ غير حقيقى آن است كه دو طرف وجود دارند ولى اضافه و نسبت بر آنها عارض شده است و در هر دو قسمت براى تحقق اضافه و نسبت تضاد وجود هر دو لازم است و وجود هر كدام بستگى به وجود ديگرى دارد،پس اگر واجب الوجود ضد داشته باشد وجودش متعلق به غير خواهد بود و واجب الوجود بالذات نخواهد بود و اين خلاف فرض است.

3-آخرين دليل آن است كه ضدّان دو امر ثبوتى هستند كه پشت سر هم بر محلّى وارد مى شوند.و اجتماعشان محال است و اگر ضدّى براى خدا فرض شود همچنان كه او محتاج به محل است خدا هم كه طرف ديگر ضد است نياز به محل خواهد داشت و حال آن كه در حق تعالى هيچ نيازى نيست نه به محل و نه به چيز ديگرى.

17-نفى قرين از خداوند متعال:امام مى فرمايد:چون ميان موجودات

ص:278

تقارن بر قرار ساخته،پس وى را قرينى نيست،شارح اين مطلب را به دو دليل كه از سخن امام(علیه السلام)برمى آيد به اثبات رسانده است:

الف-حق تعالى تمام موجودات نزديك به يكديگر را آفريده و اگر خود قرين داشته باشد پس خودش هم جزء مقترنات و مخلوق خود خواهد شد و اين امرى محال و باطل است.

ب-تقارن نيز مثل تضاد از باب اضافه است،و براى تحقق آن،يكى از طرفها نياز و احتياج به طرف ديگر دارد،و اگر براى خدا هم قرين و همتاى نزديكى فرض شود،نيازمندى و نقص در وى لازم مى آيد چنان كه در نفى تضادّ تشريح شد و اين امر بر ذات اقدس خداوند محال و باطل است .

18-اين صفت كه در واقع شاهد مثال و شرحى براى ويژگى شماره 16 مى باشد آن است كه به عنوان نمونه خالق جهان ميان مخلوقاتى چند تضاد بر قرار ساخته كه از جملۀ آنها نور و ظلمت يا تاريكى و روشنايى است.

اختلاف دانشمندان در تعريف حقيقت و ماهيت ظلمت:ميان بعضى از دانشمندان در چگونگى وقوع تضادّ بين نور و ظلمت اختلافى است كه از تعريف ظلمت نشأت گرفته،برخى آن را عدمى دانسته و عدۀ ديگر وجودى مى دانند كه شارح از اين عدّه است و آن را امرى وجودى و ضدّ نور مى داند گروه سوم برآنند كه حقيقت ظلمت روشن نبودن چيزى است كه در اصل بايد روشن باشد (1).

بنا بر اين قول عدم صرف نيست و مجازا ضد خواهد بود.و برخى ديگر از مثالهايى كه حضرت به عنوان مثال براى متضادها بيان فرمود.از اين قرار است:سفيدى و سياهى،خشكى و ترى،گرمى و سردى و تضادى كه خداوند تعالى ميان اينها بر قرار ساخته عبارت از آن است كه آنها را با اين طبيعتهاى متخالف آفريده است.

ص:279


1- اين عدم را در اصطلاح منطق عدم ملكه مى گويند در مقابل بالايى كه عدم مطلق.

19- مؤلّف بين متعادياتها ،صفت نوزدهم كه براى خداوند بيان شده آن است كه حق تعالى ميان موجودهايى كه با هم دشمنند الفت و انس برقرار فرموده است،عناصر چهارگانه را كه عبارت از آب و خاك و هوا و آتش مى باشد در مزاجها گرد آورده و از امتزاج و تركيب آنها،حالتهاى متوسط و معتدل به وجود آورده و شرح اين مطلب بطور تفصيل ضمن خطبۀ اول بيان شده است.

20-بيستمين صفت خدا آن است كه ميان موجودات متباين عالم وجود همتايى و تقارن برقرار ساخته است.

21-و ميان اشيايى كه به جهت طبيعت از هم دور هستند نزديكى به وجود آورده است،نظير اين دو خصوصيت براى حق تعالى در خطبۀ اول كتاب ذكر،و شرح داده شده است.

22-صفت ديگر حق تعالى جدايى افكندن ميان امور به هم چسبيده و نزديك اين جهان مى باشد:با مرگ جانها را از بدنها جدا كرده و مركبات را از هم متلاشى مى سازد،امام(علیه السلام)همچنان كه صلاحها را به خداوند نسبت مى دهد،فسادها و نابوديها را نيز به او نسبت مى دهد و علتش آن است كه وى مسبب الاسباب و به وجود آورندۀ علل مى باشد و نيز حضرت در عبارتهاى فوق بطور كامل صفت مطابقه را رعايت فرموده،الفت را در برابر دشمنى و مقاومت را در مقابل مباينت و نزديكى را با دورى و تفريق را با تدانى همراه آورده است كه نشانه برترى فصاحت سخن مى باشد .

23- لا يشمله حدّ يكى از ويژگيهايى كه از ساحت قدس الهى نفى شده آن است كه محدود به حدّى نيست واژۀ حدّ را به دو معنى مى توان گرفت.

الف-حدّ اصطلاحى فلسفى است و اين بيشتر در خداوند ظهور دارد زيرا هيچ گونه اجزاء ندارد پس هيچ حدّى هم ندارد.

ب-و مى توان آن را حد لغوى گرفت كه به معناى آخرين مرحله و نهايت كشش جسم و از خواصّ كم متصل و منفصل است كه از جملۀ اعراض مى باشد

ص:280

و حق تعالى كه واجب الوجود بالذات است نه عرض است و نه محل آن واقع مى شود پس متّصف به نهايت نمى شود.

اما اين كه در بعضى موارد خدا را متصف به نهاية و لا نهاية مى كنند به معناى سلب مطلق نهايت از حدّ است به اين طريق كه چون مقدار كه معروض نهايت واقع مى شود از خدا دور مى باشد پس نهايت هم بطور كلى از او منتفى است نه به طريق عدول و قضيۀ معدوله (1)كه فرض كنيم نهايت و لا نهايت بر خدا عارض مى شود امّا نهايت در وى وجود ندارد.

24-خداوند تحت شماره و عدد در نمى آيد،دليل بر اين مطلب آن است كه شمرده شدن از خصوصيات كمّ منفصل يعنى عدد مى باشد كه آن نيز از اعراض است چنان كه در مورد خود بيان شده و اين امر نيز به ثبوت رسيده است كه خداوند نه عرض و نه محلّ براى آن واقع مى شود بنا بر اين محال است كه ذات پروردگارى جزء معدودها قرار بگيرد.

و انّما تحدّ الادوات انفسها ،منظور از واژۀ ادوات وسايل و ابزارهاى حسّى و نيروهاى بدنى مى باشد و در جاى خود ثابت شده است كه قواى جسمانى،تنها جسم و جسمانيات را حسّ مى كنند،بنا بر اين معناى عبارت فوق آن است كه اجسام و نيروهاى مادى بدن،امورى را درك مى كنند كه مانند خودشان جسم و ماده بوده و در نوع يا جنس با هم يكى باشند و مى توانيم در اين عبارت فكر را هم داخل سازيم زيرا چنان كه در قبل بيان شد آن نيز موقعى كه به معقولات توجه كند به امورى احاطه پيدا مى كند كه جداى از وهم و خيال نيستند يعنى براى معلومات خود صورتها و سايه ها ترسيم مى كند پس فكر و انديشۀ آدمى هم به

ص:281


1- قضيۀ معدوله در منطق آن است كه حرف نفى با محمول يا موضوع يا هر دو تركيب يافته و مجموعا به معناى مثبت به كار روند مثل:سنگ لا انسان است و چون حرف لا معناى نفى خود را از دست داده قضيه را معدوله مى گويند.(مترجم)

اين اعتبار داخل در ادوات خواهد بود.با توضيحى كه بيان كرديم عبارت و تسير الآلات الى نظائرها نيز به همين معنا مى باشد .

منعتها منذ القدميّه و حمتها قد الازليه و جنّبتها لو لا التكمله ،ضمير متصل(ها) كه به آخر فعلهاى سه گانه آمده مرجعش دو كلمۀ آلت و ادوات است و در هر سه مورد مفعول اول مى باشد و واژه هاى القدميه ، الازليه ، التكمله مفعولهاى دوم آن فعلها هستند و كلمه هاى منذ،قد،لو لا در محل رفع به فاعليّت مى باشند و معناى جملۀ اول آن است كه وقوع واژۀ منذ پس از كلمات ادوات و آلات دليل بر آن است كه اينها امورى قديم و بى آغاز نيستند زيرا وضع اين واژه ها براى ابتدا و آغاز زمان مى باشد.جملۀ دوم نيز حاكى از آن است كه اطلاق واژۀ«قد»هم بر اين كلمات مانع از آن است كه اينها قديم و ازلى باشند زيرا اين واژه گذشته را به زمان حال نزديك مى كند از باب مثال وقتى مى گوييم:قد وجدت هذه...وقت كذا،يعنى همين زوديها آن را ديدم.و هر چه كه چنين حالتى داشته باشد قديم و بى آغاز نيست بنا بر اين همۀ اين ابزار و وسايل حادثند نه قديم و معناى جملۀ سوم اين است كه آمدن لفظ لو لا نيز حكايت از آن دارد كه اين آلات و ادوات مادى داراى نقص بوده و كامل نيستند زيرا اين كلمه وضع شده است براى نبودن امرى(كمال) به دليل بودن امرى ديگر(نقص)،پس هنگامى كه در بر خورد با بعضى امور مورد پسند و تحسين مى گوييم ما احسنها و اكملها،لو لا،انّ فيها كذا،چقدر خوب بود اگر چنين و چنان نبود،اشاره است به اين كه در اين موارد نقصانهايى وجود دارد كه مانع كمال آنهاست و اگر اين نواقص وجود نداشت آنها كامل بودند.

امام(علیه السلام)در اين عبارتها كه گذشت اشاره به حدوث و نقصان آلات و ابزارهاى مادّى فرمود تا ثابت كند كه آفريدگان نتوانند خداى تعالى را محدود به زمان ساخته و يا در مكانى به وى اشاره كنند زيرا ميان قديم كامل و حادث ناقص فاصله آن چنان زياد است كه نه تنها وى را قدرت درك حق تعالى نيست بلكه

ص:282

شايستگى آرزوى آن را هم در خود نمى بيند.

بعضى از شارحان گفته اند كه مراد از ادوات و آلات اهل آنهاست يعنى انسانها كه صاحبان اين عضوها هستند داراى اين ويژگيها مى باشند،و در بارۀ اعراب اين كلمات وجه ديگرى هم روايت شده كه واژه هاى القدميّة ، الازليّه ، التكمله فاعل و مرفوعند و ضميرهايى كه به آخر هر يك از افعال سه گانه متصل شده مفعول اول و كلمات منذ،قد و لو لا،مفعول دوم (1)مى باشند و معناى اين جمله ها آن است كه قديم بودن و ازليت و كمال حق تعالى آلتها و ابزارها را منع مى كنند از اين كه منذ و قد و لو لا بر خداوند اطلاق شود،زيرا اين كلمات دلالت بر حدوث و آغاز داشتن مى كنند كه هر دو با قدم،ازليّت و كمال خداوند ناسازگار مى باشند،اما همان وجه اوّلى كه در اعراب كلمات فوق بيان شد بر روايت اخير اولويت دارد،به دليل آن كه موافق با نسخۀ سيد رضى مى باشد.

بها تجلّى صانعها للعقول ،امور مادى عالم هستى و وسايل و اسباب اين جهان براى خردمندان و صاحبان عقول روشنترين گواه بر صانع حكيم و آفريننده آن مى باشد،توضيح آن كه از اين عبارت چنان استفاده مى شود كه جهان هستى همان طور كه شاهد بر وجود حق تعالى است دليل برخى از صفات وى نيز مى باشد،زيرا اصل وجود آنها به دليل ضرورت عقلى لازمۀ وجود صانع و گواه بر هستى كامل ذات اوست،و درستى و استوارى نظام آن،نشان علم و حكمت وى مى باشد و اين كه هر كدام از موجودات را كمالى مخصوص به خود و امتياز ويژه اى بر ديگران داده است دليل بر اراده خداوند و عنايتش بر تمام مخلوقاتش مى باشد،و اين تجلّى آن چنان روشن است كه هر گونه شكّ و شبهه اى را از بين مى برد امّا مراتب آن با توجه به صفا و ناخالصى نفوس و عقول افراد بشر متفاوت

ص:283


1- تعبير شارح در بارۀ اين سه واژه مفعول دوم است ولى با توجه به تقديرى كه ذكر كرده،مفعول كلمه مقدر:(اطلاق)و مضاف اليه آن،مى باشند.(مترجم)

است بعضى خداى را بعد از توجه به جهان ماده و در وراى عالم آفرينش مى يابند و عده اى وى را با همۀ هستى مى بينند و گروهى او را آن چنان مشاهده مى كنند كه به جز ذات اقدس و هستى كامل او،تمام هستيها معدوم صرف مى باشند و اينها كسانى هستند كه درود و رحمت بى پايان حق تعالى بر آنان است و هدايت يافتگان واقعى مى باشند.

و بها امتنع عن نظر العيون ،به همان دليل كه موجودات مادى جهان را با چشم ظاهرى مى توان مشاهده كرد اين چنين ديدى در مورد ذات حق تعالى محال و ممتنع است زيرا شرط محسوس بودن كه داشتن وضع و جهت و رنگ و جز اينها باشد در مورد پروردگار متعال منتفى است پس مشروط آن هم كه رؤيت با چشم ظاهر باشد غير ممكن است.بعضى شارحان در بارۀ جملۀ فوق چنين مى گويند عقلهاى ما به وسيلۀ حواس ظاهرى و اعضاى حس كننده كمال مى يابند و ما با اين عقلهاى تكامل يافته استدلال مى كنيم بر اين كه رؤيت خداوند ناممكن است پس با وجود اين اسباب و آلات هم او را مى شناسيم و هم مى فهميم كه وى را جز به وسيلۀ عقل و خرد نتوان دريافت و مشاهده كرد .

25-يكى ديگر از ويژگيهايى كه حضرت(علیه السلام)خداى تعالى را از آن دور دانسته حركت و سكون است و نسبت دادن اين دو صفت را به خداوند با چند دليل باطل دانسته است:

نخستين دليل اين است:و كيف يجرى عليه...احدثه،در اين جمله به طريق استفهام انكارى عروض آغازها و حركات و حوادث را بر خداوند باطل و ناروا دانسته است زيرا خودش منشاء تمام آنهاست و همه را او به وجود آورده است و دليل باطل بودن اين مطلب آن است كه حركت و سكون از جملۀ آثار حق تعالى در اجسام مى باشد،و محال است كه آثار وى بر او عارض و از صفات او باشد،مقدمه اول كه اينها از آثار وجود حق تعالى در اجسام هستند

ص:284

امرى روشن است و نيازى به استدلال ندارد اما اثبات مقدمۀ دوم به اين دليل است كه اصولا تقدم وجود مؤثر،بر وجود اثر،واجب و لازم است و اين اثر كه در مرتبۀ بعد از مؤثر به وجود مى آيد،اگر شرط كمال صفات خدا باشد،لازم آيد كه در مقام ذات ناقص باشد و به واسطۀ آن بخواهد خويشتن را كامل سازد،با اين كه نقص به هر نحو بر خداوند محال است و اگر از صفات كمال نباشد بلكه بدون آن خداوند داراى كمال مطلق است در اين صورت اثبات آن براى وى نقص به حساب مى آيد زيرا چنان كه بارها گفته شده است آنچه زايد بر كمال مطلق باشد،نقص است و آن نيز بر خداوند محال و ممتنع است.

دليل دوم:اگر اين خصوصيات بر خداوند عارض شود،لازمۀ آن تغيير در ذات اوست و وى را در سلسلۀ ممكنات قرار مى دهد،و اين مطلب از اين سخن حضرت استفاده مى شود:إذن لتفاوت ذاته،اگر حركت و سكون بر او عارض شود،در ذات او تغيير حاصل مى شود،زيرا حركت و سكون از حوادث تغيير دهنده مى باشند و تغيير و دگرگونى از خواصّ ممكن است بنا بر اين واجب ذاتى ممكن ذاتى خواهد بود و اين نيز خلف و محال است.

دليل سوم:اگر حركت و سكون از صفات بارى تعالى باشد،تجزيه و تركيب در ذات وى لازم آيد ولى تالى باطل است و مقدم نيز همينطور است،زيرا اين دو صفت از ويژگيهاى جسمند پس اگر بر خدا عارض شوند لازمه اش جسم بودن او خواهد بود و جسم هم مركب و قابل تجزيه است و هر مركبى هم نيازمند به اجزاء و ممكن مى باشد و در نتيجه لازم مى آيد كه واجب ممكن شود و اين امرى محال است.

دليل چهارم:اگر خداوند متصف به حركت و سكون باشد،ازليّت و بى آغازى وى باطل خواهد شد و اين مطلب بنا بر عقيدۀ متكلمان بسيار روشن است زيرا اين دو صفت از خواصّ اجسام و حادثند و اگر بر خداى تعالى عارض

ص:285

شوند لازم آيد او نيز حادث و پديده باشد كه در اين صورت ازلى و بى آغاز نخواهد بود،و امّا به عقيدۀ فلاسفه چنين استدلال مى شود كه حق تعالى به دليل آن كه واجب الوجود بالذات است ازلى نيز مى باشد اما ممكن كه در ذات خود به تقاضاى وجود و نه تقاضاى عدم دارد،شايستگى ازليت را هم ندارد بلكه هر چه دارد از ناحيۀ علتش مى باشد اگر علتش واجب و ازلى باشد او نيز چنين خواهد بود و اگر حادث و پديده باشد او هم حادث و پديده است،حال اگر خدا معروض حركت و سكون باشد،با اين كه اينها از صفات جسم و ممكن مى باشند،لازم آيد كه او نيز جسم و در ذات خود ممكن باشد و هر چه چنين باشد ذاتش حادث و پديده است،پس لازم آيد كه ذات خداوند حادث و غير ازلى باشد و اين هم باطل است.

دليل پنجم:اگر ذات بارى تعالى با اين ويژگيها متّصف شود،لازمه اش آن است كه پشت سر،و جلو رو،داشته باشد زيرا متحرك پيوسته به سويى منتقل مى شود و چون جلو رو يكى از دو طرف متضايفين است،طرف ديگر را هم كه پشت سر باشد لازم دارد و اين حالت نيز بر خدا محال است زيرا هر چه كه دو جهت داشته باشد تقسيم پذير است و آنچه تقسيم پذير باشد ممكن خواهد بود نه واجب.

دليل ششم:وجود اين دو صفت در خداوند،باعث نقصان در ذات وى و نيازمندى او به كسب كمال مى باشد زيرا حركت عاقل دليل توجه وى به سوى هدفى است كه اين كار يا براى جلب منفعت يا دفع ضرر مى باشد،و چون اين هر دو كمالند،موجودى كه در طلب آنهاست مى خواهد نقص ذاتى خود را به آن وسيله تبديل به كمال سازد و هر چه ذاتش ناقص و نيازمند به طلب كمال از غير باشد ممكن خواهد بود پس لازم آيد كه خدا ممكن باشد.

دليل هفتم:حركت و سكون در خداوند دليل بر مصنوع و مخلوق بودن او

ص:286

مى باشد زيرا قدرت و توانايى بر اين دو امر را يا خود در خودش آفريده و يا ديگرى به او داده است و هر دو فرض باطل است زيرا در صورت اول قدرت بر حركت و سكون را كه خودش آفريده به واسطۀ قدرتى است كه پيش از آن داشته و اگر اين فرض را تا بى نهايت ادامه دهيم تسلسل لازم آيد ولى اگر در همين مورد توقف كنيم لازمه اش آن است كه خداوند پيش از آن كه قدرت بر حركت و سكون پيدا كند قادر بوده و تحصيل حاصل است،اما در صورت دوم كه توانايى بر اين دو امر را از ديگرى گرفته باشد،احتياج و نياز در ذات وى لازم آيد و اين نشانۀ مصنوع بودن و تأثيرپذيرى او مى باشد،و بنا بر اين واجب نخواهد بود.

دليل هشتم:آخرين دليل،اگر خدا را به حركت و سكون توصيف كنيم، لازم آيد كه از مدلول بودن يعنى[مورد نظر و هدف نهايى بودن]تغيير كند و خود به عنوان يك پديده دليل و راهنما واقع شود،زيرا چنان كه گفته شد اين صفت دليل بر جسم بودن و مصنوعيّت است و هر مصنوع و مخلوقى وسيلۀ شناخت صانع و سازندۀ خود مى باشد همچنان كه ما از وجود و حدوث جهان آفرينش بر وجود آفرينندۀ آن استدلال مى كنيم و حال آن كه حق تعالى نخستين صانع و خالق كليۀ موجودات مى باشد،پس محال است كه حركت و سكون كه از آثار صنع و دليل بر وجود صانع هستند بر خداوند عارض شوند اين دلايل و بسيارى از دقايق معنوى،قطره اى است از درياى بيكران علم مولاى موحّدان امير مؤمنان(علیه السلام)و اين از خصوصيات مقام عصمت و نفس ملكوتى اوست كه بدون سابقۀ تعليم و تعلّم و يادگيرى اصطلاحات علمى و فلسفى با چند جملۀ مختصر تمام راههاى انكار حق را مسدود و وجود حق تعالى را براى عام و خاص مردم اثبات و همۀ تشنگان حقيقت را از چشمۀ فيّاض دانش خويش سيراب و شاداب فرمايد.

و خرج بسلطان الامتناع...غيره ،ممكن است برخى تصور كنند كه اين

ص:287

عبارت عطف بر لتفاوتت و دليل ديگرى از دلايل فوق است اما ظاهر آن است كه عطف بر فعل امتنع مى باشد يعنى به دليل آفريدن وسايل مادى،ديدن وى با چشم ظاهر ممتنع است و چون با چشم ديده نمى شود محال است كه آنچه در ديگر ديدنيها اثر مى كند در ذات او اثر بگذارد،و برخى ديگر از شارحان برآنند كه عطف بر فعل تجلّى مى باشد و چنين معنى كرده اند كه خداوند با آفرينش اسباب مادى و جسمانيات نور خود را در دل خردمندان تابانيده و به دليل اين كه واجب الوجود و ممتنع العدم است از داشتن مثل و مانند،امتناع ورزيده،مبرّا از آن است كه همانند ممكنات تحت تاثير مؤثّرى قرار گيرد .

26-صفت بيست و ششم از ويژگيهايى كه ساحت قرب ربوبى از آن مبرّاست آن است كه محلّ تغيير و دگرگونيها واقع نمى شود،زيرا چنان كه در قبل گفتيم تغيير و دگرگونى از موجبات امكان است و خداوند واجب است نه ممكن.

27-صفت ديگر اين كه او زوال ندارد و از بين نمى رود.

28-و همچنين وى را افول و غروبى نيست و چنان نيست كه پس از ظهور غايب شود،چون اينها سبب مى شوند كه در خداوند تغيير و دگرگونى به وجود آيد.

29-خداى را فرزندى نيست،زيرا اگر چنين باشد،خود نيز تولد يافته خواهد بود و تولد يافته هم نيست و گرنه محدود مى شد،امام(علیه السلام)در جملۀ نخستين از اين عبارت مدّعاى خود را روشن ساخته و به بخشى از دليل آن نيز اشاره كرده و سپس در دومين جمله به باقيماندۀ برهان و نتيجۀ آن اشاره كرده، بطورى كه از تمام عبارت،پس از بيان مدّعا،يك قياس استثنايى به اين طريق تشكيل مى شود:اگر خداى را فرزندى باشد،او خود نيز فرزند ديگرى خواهد بود،ليكن،او فرزند ديگرى نيست و گرنه محدود مى باشد،امّا محدود هم نيست

ص:288

به دليل آن كه هر محدودى مركّب و هر مركّبى ممكن است و حال آن كه خدا واجب است نه ممكن و نتيجۀ قياس بدين ترتيب خواهد بود كه خدا محدود نيست و چون محدود نيست مولود هم نمى باشد حال كه چنين است پس داراى فرزند هم نخواهد بود و اين جا مدعاى اوّلى به دست مى آيد.

در مورد معناى كلمۀ مولود دو احتمال داده اند:يكى معناى متعارف ميان مردم كه هر صاحب فرزندى خود نيز تولد يافته است چنان كه معلوم است اين معنا،يك حاكم استقرايى است نه يك ضرورت عقلى و مى دانيم كه دليل استقراء معمولا در خطابه به كار مى رود و جز اقناع طرف مقابل اثر ديگرى ندارد،و اگر نظر در اين جا فقط قانع كردن طرف باشد اين معنا مفيد خواهد بود،معناى دوم اعم از مفهوم عرفى است يعنى آنچه كه از ديگرى جدا مى شود كه از جهت نوع مثل خود باشد و اين مطلب شامل هر شيئى مادى و تمام چيزهايى كه تعلق به ماديات دارند مى شود،كه هر فردى تولّد يافته و ساخته شده از ماده و صورت و بقيه تركيبات وجوديش مى باشد و هر چه چنين مولودى داشته باشد خود نيز از ماده و صورت توليد و تركيب يافته است كه يكى جهت اشتراك با بقيّۀ نوعش مى باشد و ديگرى مايۀ امتياز او از آنها و بالاخره محدود خواهد بود.

تا اين جا بر اين فرض بود كه استدلال را از راه قياس استثنايى بگيريم،ولى اكنون يادآور مى شويم كه مى توان از دو جملۀ فوق يك قياس اقترانى حملى تشكيل داد كه از دو قضيۀ شرطيۀ متصله تركيب يافته باشد كه نتيجۀ آنها خود يك قضيۀ شرطيه متصله مى شود و هنگامى كه نقيض تالى آن را استثنا كنيم اصل مطلوب به دست مى آيد كه اين جمله است:خداى را فرزندى نيست.و مخفى نماند كه بر هر دو طريق نتيجه يكى است.و ترتيب قياس به طريق اخير چنين است:اگر خدا داراى فرزند باشد مولود خواهد بود(صغرى).و اگر مولود باشد محدود خواهد شد (كبرى).پس اگر داراى فرزند باشد محدود خواهد شد(نتيجه)حال وقتى كه از

ص:289

نقيض تالى اين نتيجه را استثنا مى كنيم اين قضيّۀ استدلالى حملى به دست مى آيد:چون محدود نيست پس وى را فرزند نيست.

30- جلّ عن اتخاذ الانباء ،اين صفت كه در حقيقت تاكيد ويژگى قبلى (شمارۀ 29)و توضيحى براى آن مطلب مى باشد آن است كه پروردگار متعال كسى را به فرزندى نگرفته است،و پايگاه قدس او برتر از اين امور است زيرا اينها از لوازم اجسام و جسمانيّاتند كه در معرض دگرگونى و زوال مى باشند.

31- و طهر عن ملامسة النّساء ،او از تماس گرفتن با زنان منزّه است زيرا اين عمل نيز از لوازم تركيب و جسم بودن و نيازمندى مادّى است كه ساحت قدس وى از آن منزّه و مبرّا مى باشد .

32- لا تناله الاوهام فتقدّره ،به و هم و خيال در نمى آيد،زيرا در اندازه و مقدار نمى گنجد،توضيح مطلب آن كه قوه واهمه تنها معناهايى را درك مى كند كه تعلق به محسوسات داشته باشند اين قوه به منظور روشن ساختن مدركات خود از قوۀ مخيّله كمك مى گيرد و آنها را در مقدارهاى مخصوص و مكانهاى معين، قالب ريزى مى كند و تمام اين امور سبب احتياج به مادّه و تعلق به غير مى باشد كه در خداوند راه ندارد.

33- و لا تتوهّمه الفطن فتصوّره ،يكى ديگر از صفات سلبيۀ خداوند آن است كه افكار و انديشه ها نتوانند وى را دريابند چون به و هم و تصور درنيايد.

منظور از هوشمندى خردها كه از سخن امام(علیه السلام)استفاده مى شود آن است كه به چابكى بتوانند با توسل به دليل و راهنما مطلب را دريابند،و دليل اين كه حضرت از درك خردها به توهّم تعبير فرموده آن است كه هر گاه عقل بخواهد امور مجرّد از ماده را دريابد،ناچار است كه با كمك گرفتن از وهم و خيال آنها را به صورتهاى مادّى و قالبهاى مثالى تصور كند و اين گونه ادراك جز توهم و خيال چيزى نيست و از اين روست كه نفس آدمى آنچه را كه در خواب مشاهده مى كند

ص:290

نمى تواند آنها را بعد از خواب با حالت تجرّد به خاطر آورد و به اين دليل بود كه نفس جبرئيل را به صورت دحيه كلبى مشاهده مى كرد،بنا بر اين شرح سخن امام اين است كه اگر انديشۀ آدمى بخواهد ذات حق را دريابد،ناچار بايد از وهم و خيال يارى جويد و حق تعالى را در صورتى خيالى ترسيم كند.در حالى كه مقام مقدّس ربوبى بكلّى از تصوير مبرّاست،پس به اين دليل از ادراك واقعى انديشه ها بدور مى باشد.

34-به حواس ظاهر درنيايد لا تدركه الحواسّ فتحسّه ،مراد از اين عبارت آن است كه اگر حواس بتوانند وى را درك كنند و بتوان گفت كه او را حسّ كرده اند لازمه اش آن است كه جزء محسوسها قرار گيرد به دليل اين كه اگر چه ادراك اعمّ از احساس است امّا موقعى كه به حواسّ اضافه شود تخصيص مى يابد در اين جا يك ايراد بر سخن امام فرض شده و پاسخ آن نيز بيان شده است كه اگر به عنوان اشكال بگويند:در عبارت امام(علیه السلام)تكرار غير مفيد لازم مى آيد زيرا ادراك به معناى حساس است پس تقدير آن چنين مى شود،لا تحسّه الحواس فتحسّه، در پاسخ مى گوييم،مراد اين نيست كه لازمۀ ادراك،احساس است بلكه مراد حضرت از اين جمله آن است كه هر چه را مى توان ادراك حواس خواند،مى توان آن را احساس هم گفت و لازمۀ اين امر آن است كه خداى را در اين صورت مى توان محسوس خواند،و علت اين كه امام(علیه السلام)احساس را دليل بر نفى ادراك حواس در بارۀ حق تعالى دانسته آن است كه محال بودن احساس امرى روشنتر مى باشد،اما اين كه خداوند محسوس نيست به اين دليل است كه او نه جسم است و نه جسمانى و هر چه محسوس باشد يكى از اين دو خواهد بود،بنا بر اين خداوند محسوس نيست.

35- و لا تلمسه الأيدى فتمسّه ،به وسيلۀ دستهاى ظاهر نمى توان با خدا تماس گرفت،و او را لمس كرد مشروح معناى عبارت امام(علیه السلام)اين است كه اگر

ص:291

بتوان گفت:دستها،خدا را لمس كرد مى توان گفت با او تماس گرفته اند زيرا مسّ اعم از لمس است و هر دو بر خداوند محال مى باشد،چون لازمۀ اينها جسم بودن است و خداوند از جسم بودن منزه است.

36- لا يتغيّر بحال ،به هيچ رو و هرگز تغيير و دگرگونى در خداوند راه ندارد.

37- و لا يتبدّل فى الاحوال ،از حالتى به حالت ديگر منتقل نمى شود.

38- لا تبليه الليالى و الايام ،گذشت شبها و روزها او را كهنه نمى سازد،نفى اين خصوصيت از خداوند متعال سه دليل دارد:

الف-خداوند موجودى زمانى نيست كه تحت تصرف زمان واقع و كهنه شود.

ب-لازمۀ كهنه شدن پيدايش تغيير و دگرگونى در ذات مى باشد و با آن كه هيچ گونه تغييرى در او وجود ندارد.

ج-چيزى كهنه مى شود كه مادّى باشد و هر چه مادى است مركب و محتاج است و خدا از اين امور مبرا مى باشد.

39- لا يغيّره الضياء و الظلام ،روشنايى و تاريكى در او تغييرى به وجود نمى آورد،چون تغيير بر خداوند محال است .

40- لا يوصف بشيئى من الاجزاء ،او مركب از اجزاء نيست زيرا هر صاحب جزئى نيازمند به جزئى مى باشد كه غير خود باشد و نيازمندى به غير باعث امكان در ذات خواهد بود و اين امرى باطل است.

41- و لا بالجوارح و الاعضاء ،همچنين او به داشتن اعضاء از قبيل دست و يا و بقيه قطعه هاى بدنى متصف نمى شود زيرا وجود اينها حكايت از جسم بودن و تجزيه و تركيب مى كند،و بر خداوند روا نيست.

42- و لا بعرض من الاعراض ،حق تعالى محل عروض اعراض واقع نمى شود،اعراض چنان كه در جاى خود ثابت شده به نه گروه تقسيم مى شوند،به دليل اين كه تمام ممكنات صحنۀ وجود به حصر عقلى بيش از ده جنس نيستند كه

ص:292

يكى از آنها جوهر و بقبه عرض هستند و راه پيدايش اين اجناس بدين گونه است كه بجز وجود ذات بارى تعالى وجود همۀ موجودات غير از ماهيتشان مى باشد،و اين موضوع با برهانهاى قاطع در فلسفه به اثبات رسيده است،حال بخشى از اينها ماهيتشان چنان است كه هر گاه وجود يابد نيازى به موضوع و محلّى ندارد،اين گروه را جوهر مى نامند و بخش ديگر بر عكس آن است يعنى هر گاه بخواهد وجود يابد نياز به محلّ دارد و اين گروه را عرض مى گويند و عرض را در نه قسم منحصر ساخته اند كه عبارت است از كمّ،كيف،اضافه،اين،متى،وضع،ملك، ان يفعل و ان ينفعل،اين عرضهاى نه گانه را به ضميمۀ جوهر مقولات عشر و اجناس عاليه مى نامند.هم اكنون به تعريف اينها مى پردازيم تا معلوم شود كه چگونه بارى تعالى متّصف به اعراض نمى شود،تعريف جوهر را در بالا روشن ساختيم:

كم يا مقدار،عرضى است كه در ذات خود تساوى و عدم آن را مى پذيرد و قابل تقسيم مى باشد و اين خصوصيات به سبب آن(كم)بر جوهر عارض مى شود،تعريف كيفيت و اقسام گوناگون آن قبلا ضمن شرح همين خطبه توضيح داده شد.

اضافه حالتى است كه براى جوهر به سبب قرار گرفتن در برابر جوهر ديگرى پديد مى آيد و بدون مقايسۀ با آن پيدا نمى شود مانند:ابوّت و بنوّت، پدرى و فرزندى،تعريف و اقسام اين نوع عرض را هم در مباحث گذشته بيان داشتيم.

اين،وضعيّتى براى جسم مى باشد كه از قرار گرفتن وى در مكان و نسبتش به آن حاصل مى شود.

متى عبارت است از موقعيت نسبت شيئى به زمان خود و قرار گرفتن در آن يا در طرفى از زمان كه تعبير به«آن»و لحظه مى شود.

ص:293

وضع هيأتى است براى جسم كه از نسبت بعضى اجزايش با برخى ديگر حاصل شده است بطورى كه هر جزئى در جهات مختلف با اجزاى ديگر نسبتهاى گوناگون داشته باشد مثل حالت نشستن و برخاستن.

ملك،عبارت از نسبت موضوع به امرى است كه محيط بر آن باشد و با حركت موضوع،آن نيز به حركت در آمده و منتقل شود مانند حالت در آوردن لباس و بر تن كردن آن.

ان يفعل،حالت فاعليت و تأثير گذارى مثل قطع كردن موقعى كه عمل قطع مؤثر باشد.

ان ينفعل،حالت مفعوليت و موقعيتى كه موضوع تحت تأثير ديگرى واقع مى شود مانند:حالت قطع شدن.

حال كه ماهيت از اين اصطلاحات معلوم شد،مى خواهيم بدانيم كه با چه دليل ذات مقدس حق تعالى به اين عرضها متصف نمى شود،نخست بطور اجمال يادآور مى شويم كه قسمت اعظم آن،همان سخن مولى على(علیه السلام)است كه فرمود:هر كس خداى سبحان را به امرى توصيف كند برايش همتايى قائل شده و آن كه چنين كارى انجام دهد وى را دوگانه دانسته است (1)،و ما نيز در شرح سخنان آن حضرت متذكر شده و استدلال كرديم كه وصف كردن خداوند باعث پيدايش تغيير در ذات او مى باشد كه امرى ناروا و محال است و اكنون به برهان تفصيلى آن به ترتيب عرضهاى ياد شده آغاز مى كنيم:

اين كه خداوند متصف به كمّ نمى شود بدين دليل است كه اگر چنين باشد لازمه اش اتصاف به برابرى و جزء داشتن و همتا داشتن خواهد بود،در حالى كه هر چه تجزيه پذير باشد،كثرت و تعدد نيز خواهد داشت و ثابت شده است كه

ص:294


1- خطبه اول كتاب

ذات بارى تعالى يكتاى از تمام جهات مى باشد و دليل عدم اتصاف به كيف و اضافه را در آغاز خطبه توضيح داديم.اين كه چرا خداوند معروض أين و مكان قرار نمى گيرد به اين سبب است كه لازمه اش مكان داشتن و محاط واقع شدن او مى باشد در صورتى كه خداى را هيچ چيز در احاطۀ خود نمى گيرد بنا بر اين مكان داشتن براى وى محال است.دليل اين كه معروض متى نيست و متصف به زمان نمى شود آن است كه او موجودى زمانى نيست چنان كه بيان داشتيم پس محال است كه براى وجود حق تعالى زمان و وقت قائل شويم.علّت اين كه متصف به وضع نمى شود اين است كه بطور كلى وضع يا جهت داشتن از ويژگيهاى امور مكانى است زيرا جسم است كه داراى شكل و هيأت و محدود به حدود و جهات مى باشد اما خداوند كه جسم نيست پس داراى وضع و جهت نيز نخواهد بود.

خداوند معروض ملك هم واقع نمى شود زيرا جسم نيست و چيزى بر او احاطه ندارد،در صورتى كه ملك (1)از خواص جسمى است كه چيزى احاطه بر آن دارد و با انتقالش منتقل مى شود،و تمام اين امور بر خداوند متعال محال و ناروا مى باشد.

خداوند به صفت ان يفعل نيز اتّصاف نمى يابد و اطلاق فعل به اين معنا در وى محال است زيرا باعث راه يافتن نقص در حق تعالى مى شود و نسبت دادن فعل به خدا فقط به معناى ابداع و اختراع صحيح است نه غير آن و فعل اعمّ از ابداع مى باشد يعنى اين كه امرى به سبب وجود امر ديگرى به وجود آيد و اقسام گوناگون دارد و يك حالت اين كه تنها طبيعت و ذات فاعل فعل را به وجود آورد چنان كه وجود خورشيد باعث پيدايش نور و حرارت مى شود.حالت دوم آن كه فاعل به منظور كسب فايده اى براى خود،آن امر را به وجود آورد،مثل عمل نجّار

ص:295


1- اين عرض را جده هم مى گويند.(مترجم)

كه با استفاده از حركات بدنى و زمان معين و وسايل مادّى براى كسب فايده و با قصد و اختيار انجام مى شود.حالت سوم آن كه فقط جود و بخشندگى ذاتى وى فعل را هستى داده و افاضۀ فيض فرموده است و از اين قسمتهاى مختلف حالت اول بر خداوند محال است زيرا كار حق تعالى طبيعت بى شعور نيست و همچنين است حالت دوم به دليل آن كه توضيح خواهيم داد كه كارهاى خدا به منظور فايده و غرضى نيست پس فقط حالت سوم باقى مى ماند و در اين افعال نه حركات بدنى و ابزار مادّى به كار گرفته و نه غرضش كسب فايده اى مى باشد تنها كمال ذاتى و بخشندگى كامل خداوند باعث صدور امور و پديد آمدن افعال مى باشد و اين مطلب را در اصطلاح ابداع و اختراع مى گويند،اين مسأله نياز به بحث طولانى دارد كه اكنون جاى آن نيست.

اين كه پروردگار متعال در كارهاى خود غرض و فايده اى را در نظر ندارد به اين دليل است كه اگر اين غرض،كمالى براى ذات خدا باشد لازم آيد كه موقع نبودن آن،ذات بارى ناقص باشد و اگر كمال نباشد ترجيح بلا مرجحّ خواهد بود،هر دو فرض باطل و محال است.حال اگر گفته شود:درست است كه فعل خدا به منظور غرضى براى خودش نيست بلكه سودى از آن نصيب بندگان مى شود،پاسخ آن است كه اين محال و باطل مى باشد زيرا اگر وجود و عدم اين فايده نسبت به خود حق تعالى يكسان باشد ترجيح بدون مرجح لازم مى آيد و اگر يكسان نباشد چنان كه روشن ساختيم موجب نقص در ذات بارى تعالى خواهد بود كه ناروا و محال است.

حق تعالى معروض ان ينفعل و تاثير پذيرى نيز نمى باشد زيرا اين صفت باعث پيدايش تغيير در ذات وى مى شود كه از ويژگيهاى امكان است در صورتى كه خداوند از صفات ممكن بدور مى باشد.

43- و لا بالغيريّه و الابعاض ،يكى ديگر از صفات سلبيّۀ ذات بارى تعالى

ص:296

آن است كه وى را اجزاء و ابعاض نيست زيرا لازمۀ آن پيدايش تجزيه و تركيب در ذات خدا خواهد بود كه محال و ممتنع است .

44- و لا يقال له حدّ و لا نهايه ،حق تعالى را حدّ و نهايتى نيست زيرا اينها از عوارض اجسامند كه داراى وضع و حدّ و غيره مى باشند و شرح اين مطلب در گذشته روشن شد.

45- و لا انقطاع و لا غايه ،وجود او را انقطاع و غايتى نيست،زيرا هر دو از ويژگيهاى امور زمانى و مادى است كه وقتى به هدف و غايت خود رسد توقف كند و از فعاليت باز ماند اما خداوند كه واجب بالذات و غير مادى است محال است كه وجودش به آخر رسد و با رسيدن به غايت خود منقطع شود و از اثر باز ماند.

46- و لا انّ الاشياء تحويه فتقلّه او تهويه او را مكانى در بر نگرفته و بر جايى قرار ندارد تا هر گاه آن مكان بلند شود او نيز بالا رود و هر گاه پايين آيد او نيز پايين آيد زيرا اين،از لواحق جسميت است و به همين معناست جملۀ او انّ شيئا يحمله فيميله او يعدله :مركوبى او را بر خود حمل نمى كند كه او را درست نگه دارد يا كج كند در اعراب فعل بعد از فاء دو احتمال مى رود.

الف:نصب با در تقدير گرفتن حرف أن و اين اعراب مطابق نسخه سيد رضى همى باشد.

ب:بعضى هم به دليل عطف،آن را رفع داده اند.

47-خداوند نه در اشياء داخل است و نه از آنها خارج مى باشد زيرا دخول و خروج از خواص جسم و ماديات است و آن كه جسم و جسمانى نيست هيچ كدام از اينها در او تحقق ندارد و نفى اين دو صفت:خروج از اشياء و دخول در آنها از خداوند بطور اطلاق است نه به عنوان عدم و ملكه (1)يعنى به هيچ طريق

ص:297


1- براى توضيح اصطلاح عدم ملكه به پاورقى ص 160 مراجعه شود.

اين دو صفت سزاوار وى نيست .

48- يخبر لا بلسان و لهوات ،ديگر از ويژگيهاى خداوند آن است كه بدون استفاده از زبان و زبان كوچك خبر مى دهد زيرا اين امور از سببهاى مادّى موجودات زنده مى باشند و حق تعالى از آن مبّراست،سلب در اين مورد نيز مثل صفت گذشته مطلق است و از باب عدم و ملكه نيست.به دليل اين كه خبر معمولا اعم و اكثر از كلام است امام(علیه السلام)در اين مورد از سخن گفتن به جاى كلام تعبير به خبر فرموده است.عقيدۀ دانشمندان اشعرى بر آن است كه اصل و ريشۀ كلام همان خبر است و امر،نهى،استفاهم تمنى،ترجى و جز اينها،همه از انواع آن مى باشند (1)،اما در تعريف حقيقت و ماهيت كلام ميان متكلمان اختلاف است،معتزليها مى گويند كلام تركيب يافته از حرف و صوت مى باشد و اكثر اشاعره معتقدند كه سخن حقيقى معنايى است بالاتر از سخن زبانى و قائم به نفس مى باشد و به كلام نفسانى تعبير مى شود و اطلاق آن بر آنچه بر زبان رانده مى شود از باب مجاز است و بعضى بر عكس اطلاق آن را بر كلام زبانى حقيقت دانسته و بر كلام نفسانى مجاز مى دانند و برخى ديگر آن را مشترك ميان هر دو مى دانند بنا بر اين متكلم بودن خدا در نظر فرقۀ معتزله به اين طريق است كه حق تعالى سخن را در اجسام،حروف،اصوات و جز اينها ايجاد مى فرمايد و به عقيدۀ اشعريها معنايى قائم به ذات است و صداها و حروفى كه محسوس و شنيدنى هستند علامت آن مى باشند در جمله هاى آينده خود حضرت حقيقت كلام خدا را تشريح مى فرمايد:

49- يسمع بلا خروق و ادوات ،صفت ديگر شنوايى حق تعالى است كه همۀ اصوات را مى شنود اما بدون استفاده از آلات مادى گوش و قسمتهاى

ص:298


1- طبق اين عقيدۀ اشاعره،انشاء وجود ندارد و اينها همه اجزاء خبرند همچنان كه اجزاء كلام مى باشند.

گوناگون آن به دليل اين كه ذات بارى از نيازمندى به اسباب مادى و وسايل جسمانى مبراست و بر طبق اين استدلال كه استفاده از ابزار مادّى بر خداوند محال است اطلاق كلمۀ سميع به معناى حقيقيش بر او روا نيست اما چون در منابع دينى اين كلمه به خدا نسبت داده شده بايد به معناى مجازى آن گرفته شود يعنى عالم به مسموعات است از باب اطلاق سبب بر مسبّب،چون قوّۀ شنوايى يكى از سببهاى علم و آگاهى مى باشد.

50- يقول و لا يلفظ ،سخن مى گويد اما نه با لفظ آنچه كه در بارۀ نسبت دادن كلام به حق تعالى خاطر نشان ساختيم اين جا هم در اطلاق لفظ قول بر وى جريان دارد:

اما تلفظ،چون حقيقت آن بيرون راندن حرف از آلات و ابزار نطق يعنى زبان و لب و غير آن مى باشد،دلالت آن بر نياز و احتياج به اسباب مادّى حتى از كلام و قول هم بيشتر است و بر خلاف برخى صفات ديگر در منابع دينى هم اطلاق آن بر خدا اجازه داده نشده است بنا بر اين به هيچ رو اين كلمه در بارۀ حق تعالى مصداق ندارد.

51- يحفظ و لا يتحفظ ،يكى ديگر از ويژگيهاى پروردگار متعال آن است كه بدون از بر كردن و به خاطر سپردن اشياء همه چيز را حفظ دارد،حفظ داشتن مطالب نسبت به خداوند از باب علم و آگاهى ذاتى وى به امور مى باشد و اما تحفّظ از بر كردن و به خاطر سپردن به دليل آن كه نياز به فعاليتهاى مادى و جسمانى دارد و اين وضع هم بر خداوند محال است لذا حضرت اين صفت را از بارى تعالى نفى فرموده است،بعضى از شارحان نهج البلاغه در بارۀ معناى عبارت فوق گفته اند:مراد از دو كلمۀ حفظ و تحفظ،حراست و نگهدارى است،يعنى خداوند بندگان خويش را محافظت مى كند و نيازى به آن ندارد كه آنها وى را حفظ و حراست كنند،ولى اين معنا در اين جا بعيد به نظر مى آيد.

ص:299

52- يريد و لا يضمر ،صفت ديگر خداوند ارادۀ وى مى باشد،ارادۀ خدا عبارت از آگاهى وى به مصالح و حكمتهاى امور است كه مبدأ فعل او مى باشند،در حقيقت اراده حق تعالى همان داعى بر فعل است،بايد توجه داشت كه معناى حقيقى اراده تمايل قلب به چيزى است كه نافع و لذت بخش فرض شود و لازمۀ آن وجود قصد و انديشۀ قبلى و تصوّرى است كه در ضمير شخص اراده كننده نهفته مى باشد و چون ذات پاك بارى تعالى از اين امور منزّه است، بدين علت با آوردن قيد لا يضمر واژۀ اراده براى اطلاق بر خداوند از معناى حقيقى به مجازى انصراف يافته و همان معنايى اراده شده است كه در بالا خاطر نشان ساختيم.

53- يحب و يرضى من غير رقّه ،در خداوند دوستى و خشنودى وجود دارد اما نه اين كه تحت تأثير واقع شود و رقّت و نرم دلى داشته باشد،محبت از خداوند،بطور كلى همان ارادۀ اوست كه منشأ فعل وى مى باشد،و محبّت خداوند نسبت به بندگان همان ارادۀ ثواب و دادن خير و به كمال رساندن آنهاست، و محبت از بنده اراده اى است كه بر حسب تصور كمال و نقص سود و زيان و لذّت آن كار رشدّ و ضعف مى يابد،و محبت بنده نسبت به خداوند آن است كه تصميم بر اطاعت از دستور خداوند بگيرد.

معناى رضا هم نزديك به محبت است و مى توان گفت اعم از آن است به دليل آن كه هر محبتى از محبوبش خشنود مى باشد اما عكس آن عموميّت ندارد، امّا،رضايت خدا از بنده اش علم اوست به اين كه بنده او را عبادت،و اثرش را اطاعت مى كند و رضايت بنده عبارت از آرامش نفس اوست در هنگامى كه تمام امور را بر وفق مراد خويش مى انگارد.

با توجه به اين كه پيدايش دو صفت حب و رضا در انسان مستلزم رقّت قلب و تأثرات روحى است كه از تصور امورى كه انگيزۀ محبت و ميل به محبوب

ص:300

شده،و از توجه به اسباب خشنودى از محبوب از او حاصل مى شود و از طرفى خداوند متعال بكلى از تاثرات و اين گونه عوارض بدور مى باشد به اين علت محبّت و رضاى از طرف خدا را به«غير رقّة»مقيد كرده است يعنى محبت و رضاى خدا موجب تأثير و تأثر در ذات حق تعالى نيست.

54- و يبغض و يغضب من غير مشقّه ،حق تعالى بدون رنج و مشقت به خشم و غضب در مى آيد،بغض خداوند نسبت به بنده معنايى بر ضد محبّت وى نسبت به او مى باشد و آن چنين است كه از عطا كردن ثواب و پاداشهاى نيك به او كراهت،دارد به اين دليل كه مى داند اين بنده شايستگى هيچ گونه محبّت را ندارد پس بايد او را كيفر كرد و به خوارى و مذلّت دچارش ساخت.

معناى اين صفت در انسان آن است كه آدمى به دليل درد و ضررى كه از ناحيۀ غير تصور مى كند او را ناپسند مى داند و با شدت اين معنا نفرت شديد پيدا مى شود.نيروى غضب تحريك مى شود و قصد ذليل ساختن وى مى كند،اما غضب،در خدا از آن جا ناشى مى شود كه وى نسبت به مخالفت بنده و عصيان او آگاهى كامل دارد و در انسان حركت نفسانى و شعله ور شدن قوۀ غضبيّه است تا براى مبارزه با آزار و ضررى كه در طرف مقابل تصور مى كند برخيزد و چون دو صفت بغض و غضب باعث به جوش آمدن خون قلب و سبب ايجاد زحمت و رنج براى دارندۀ اين دو صفت مى شود لذا هنگام اطلاق آنها بر خداوند با ذكر عبارت من غير مشقّة از اين معنا احتراز فرموده است و چنان كه در بعضى از صفتهاى گذشته خاطر نشان ساختيم اين جا نيز نسبت دادن صفتهاى دوستى، خشنودى،خشم،و نفرت به خداوند به معناى مجازى آنها و از باب ذكر ملزوم و ارادۀ لازم مى باشد زيرا لازمۀ معانى حقيقى اين واژه ها نقصان و امكان صاحب آنهاست .

55- يقول لما اراد كونه،كن،فيكون ،از ويژگيهاى ديگرى كه حضرت

ص:301

براى خداوند بيان فرموده آن است كه هر گاه وجود يافتن چيزى را اراده كند، مى گويد:موجود شو،و چنان كه گذشت ارادۀ خدا به وجود شيئى همان علم و آگاهى او به مصلحت وجودى آن مى باشد،و فعل كن اشاره به فرمان واجب التأثيرى است كه از ناحيۀ قدرت ازلى او به منظور ايجاد شيئى صادر مى شود.حرف فاء در فيكون مفيد ترتيب بدون فاصله و عدم تأخير است و با اين دليل،فعل در جواب امر حكايت از لزوم وجود يافتن شيئى مى كند.

56- لا بصوت يقرع ،حق تعالى را گوش جسمانى نيست كه صدا بر آن ضربه اى وارد سازد صدا كيفيتى است كه از برخورد شديد هوا با پردۀ صماخ در ميان گوش و يا بر جسم ديگرى پديد آيد و بطورى كه معلوم است اين حالت از خواصّ اجسام مى باشد،بنا بر اين اگر خداوند اين ابزار شنوايى را داشته باشد بايد جسم باشد و اين امرى محال است.

57-در قسمت بالا سخن اين بود كه خداوند را ابزارى مادى براى شنيدن نيست اين جا نيز يادآور مى شود كه از خدا صدايى هم بيرون نمى آيد تا شنيده شود زيرا نداء هم صداى مخصوصى است (1)و آن هم لازمۀ امور جسمانى و در حق خداوند باطل است (2).

و انّما كلامه تعالى...كائنا ،متكلمان معتزله از اين عبارت چنين برداشت كرده اند كه سخن خدا حادث است در حالى كه خود سخن امام به غير آنچه آنها مى گويند تصريح دارد و معناى فعل منه انشاه آن است كه خداوند سخن خود را

ص:302


1- عكس العملى كه از برخورد صوت به وسيلۀ هوا به اجسام خارجى،دوباره به گوش مى رسد.
2- چنان كه مشاهده شد شارح اين دو قسمت را دو صفت مستقل براى خدا و دليل بر نداشتن عضو شنوايى و نداشتن صدا دانسته،در صورتى كه شارحانى از قبيل:خوئى و ابن ابى الحديد اينها را از متعلّقات جملۀ قبل مى دانند يعنى وقتى كه خدا امر به ايجاد شيئى مى فرمايد نه صدايى است كه مركب از حروف باشد،و هوا را بر اجسام بكوبد و نه خطابى فرياد گونه است تا با گوشها شنيده شود.(مترجم)

بر زبان پيامبر جارى و از آن طريق آنرا به وجود مى آورد،و مثله يعنى كلام خود را بر زبان پيامبر جارى ساخت و در ذهن وى ترسيم فرمود،برخى شارحان گفته اند مراد آن است كه خداى تعالى سخن خود را براى جبرئيل بر لوح محفوظ ترسيم فرمود تا آن را به عنوان وحى به حضور پيامبر اسلام و ديگر پيامبران برساند.

جملۀ لم يكن من قبل ذلك كائنا اشاره به اين است كه كلام خدا حادث و مسبوق به عدم مى باشد و عبارت و لو كان...ثانيا دليل مطلب را با،يك قياس استثنايى كه به اين ترتيب تشكيل يافته است بيان مى كند:اگر سخن خدا قديم باشد لازم آيد كه سخن او،خداى دوم باشد و چون فرض اخير باطل است فرض نخست نيز نادرست است يعنى كلام خدا قديم نيست،دليل ملازمۀ ميان مقدم و تالى در اين قياس آن است كه اگر سخن خدا را قديم فرض كنيم از دو حال خارج نيست يا واجب الوجود است و يا ممكن الوجود،حالت اخير باطل است زيرا اگر ممكن باشد،با اين كه قديم و از ازل وجود داشته،محتاج به مؤثر است حال اين مؤثّر اگر غير از ذات حق تعالى باشد به دو دليل محال است.

الف:خداوند در اتصاف به صفت متكلم نيازمند به غير خود باشد.

ب:از ازل با خداوند وجود ديگرى باشد كه اتصاف خدا به متكلم مستند به او باشد و لازمۀ اين امر آن است كه آن ديگرى شايستگى بيشترى براى خدايى داشته باشد و اگر مؤثر،وجودى كلام خدا كه ممكن و قديم فرض شده ذات حق تعالى باشد اين نيز باطل است زيرا بطور كلى وجود موثر بر اثر تقدم دارد و در اين صورت اگر كلام خدا از صفات كمال باشد و تأثير علت هم موقعى اتفاق افتاده است كه تمام كمالها در وجود حق تعالى فعليت دارد تحصيل حاصل لازم آيد كه محال است و اگر قبل از تأثير اثر،ذات بارى تعالى از اين صفت خالى بوده است لازمه اش آن است كه خداوند پيش از تاثير اين علت ناقص بوده باشد و اين نيز باطل است ولى اگر اصلا كلام را از صفات كمال ندانيم وجود آن از ازل در خداوند زايد و

ص:303

لغو خواهد بود و زايد بر كمال هم موجب نقص مى باشد پس ثابت شد كه اگر كلام خدا قديم باشد واجب الوجود بالذات و خداى دوم خواهد بود كه محال است.

تا اين جا بحث دقيق و طولانى مربوط به اثبات ملازمۀ ميان مقدم و تالى در قياس استثنايى مورد بحث و بطلان مقدم آن بود اما باطل بودن تالى و جزء دوم قياس مذكور امرى است روشن،زيرا در مباحث گذشته با براهين فراوانى وحدانيت و يكتايى خداوند ثابت شده است پس با اين استدلال واضح،ثابت شد كه سخن خدا پديده و حادث است و نمى توان آن را قديم فرض كرد .

58-صفت ديگر حق تعالى قديم بودن اوست لا يقال...لم يكن ،حضرت در اين جمله با اشاره به معناى حدوث،آن را از خداوند نفى مى فرمايد زيرا حدوث آن است كه شيئى پس از نبودن به وجود آيد.

فتجرى عليه الصفات المحدثات ،حرف فاء در اول جمله كه در جواب نفى عبارت قبلى آمده به اعتبار شرط است كه در تقدير چنين است اگر خدا حادث مى بود متصف به صفات حادثه مى شد،و چنين اتصافى براى خداوند باطل است پس خدا حادث نيست و با بيان جملۀ و لا يكون بينها و بينه فصل... فضل،به بطلان تالى اشاره فرموده يعنى اگر حق تعالى با فرض حدوث ذاتى،صفات حادث بگيرد همانند آنها ممكن و محتاج به صانع شود لذا نه فرقى ميان ذات حق با صفاتش در اين جهات مى ماند و نه امتيازى براى ذات وى بر صفاتش خواهد بود،چون هر دو از نظر نيازمندى اشتراك دارند و فرمايش حضرت فيستوى...البديع اشاره به مطلب محالى است كه از اين همانندى و برابرى صفات و ذات،لازم مى آيد زيرا واضح است كه تساوى و يكسانى صانع و مصنوع محال مى باشد.

فعل بديع كارى است كه تا كنون فاعل مانند آن را انجام نداده باشد و عمل نيك را كه بديع مى گويند به اين دليل است كه در شگفتى شبيه كار بى سابقه است و فاعل چنين كارى مبدع و مصدر آن ابداع است كه معناى اين كلمه را در صفحات

ص:304

قبل بيان كرديم اما در نسخۀ سيد رضى مبدع با فتح دال آمده به معنايى كه ما براى كلمۀ بديع بيان داشتيم و مراد از واژۀ بديع در اين سخن امام صانع و آفريننده مى باشد يعنى وزن فعيل به معناى فاعل است چنان كه در قرآن مجيد چنين آمده است: «بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» (1)،با اين توضيحات روشن شد كه هيچ يك از ويژگيهاى پديده از قبيل مسبوقيّت به عدم،تغيير،امكان و نيازمندى به غير، بر حق تعالى اطلاق نمى شود و گرنه همان محالاتى كه ذكر شد لازم مى آيد.

در خاتمه بايد توجه داشت نسخه اى كه از سيد رضى نقل شد بهتر به نظر مى رسد .

59-از خصوصيات ديگر حضرت بارى آن است كه وى آفرينندۀ موجودات است امّا بدون آن كه از ديگران تقليد كرده باشد خلق الخلائق...غيره ،ما،شرح اين مطلب را در تفسير خطبۀ اول كتاب توضيح داديم.

خلاصه اين كه حضرت در واقع با بيان اين ويژگى خدا را از داشتن صفات سازندگان بشرى،پاك و منزّه دانسته است،زيرا آنان بطور معمول در ساختن مصنوعات خود يا دنباله رو گذشتگان هستند و يا از صورتهايى كه در ذهن خود ترسيم كرده اند آن را اقتباس مى كنند.

60-حق تعالى در آفرينش موجودات از هيچ يك از مخلوقات خود كمك نگرفته است زيرا لازمۀ آن نيازمندى وى به امرى است كه خود نيازمند و محتاج به غير مى باشد كه محال است .

61- انشأ الارض فأمسكها ،خداوند زمين را به وجود آورد و با قدرت كاملۀ خود آن را در موقعش جايگزين فرمود و چون بطور معمول هر كس كه بخواهد شيئى را از خطرها محافظت كند بايد براى نگهدارى آن تحمل رنج و زحمت كند

ص:305


1- سوره انعام(6)آيه(100) [1]يعنى:آفرينندۀ آسمانها و زمين.

و كارهاى ديگر را كنار بگذارد به اين علت امام(علیه السلام)خدا را از اين امر كه از ويژگيهاى مخلوق مى باشد منزه دانسته و نسبت اين صفت رنج و زحمت در حفظ چيزى را به خداوند بر خلاف معمول دانسته است.

62- ارساها ،زمين را آفريد اما نه روى قرارگاهى كه آن را نگه دارد،و نيز آن را بر افراشت بدون ستونهاى محسوس،قرارگاه و ستونهاى بالا برندۀ آن تنها قدرت كامل حق تعالى بوده است.

63- حصّنها من الاود و الاعوجاج ،پروردگار عالم زمين را از آن كه در حركت خود از مسير حقيقيش به جهتى ديگر منحرف شود نگهدارى فرمود...

حكمت و مصلحت اين امر در جاى خود به ثبوت رسيده است.

64- و منعها عن التهافت و الانفراج ،زمين را از درهم ريختن و پراكندگى اجزيش از همديگر باز داشت و آن را كروى شكل آفريد و در جاى خودش قرار داد .

65- ارسى اوتادها ،ميخهاى آن را كه همان كوههاست محكم و استوار ساخت ضمن تفسير خطبۀ نخستين كتاب بيان داشتيم كه به چه طريق كوهها به منزلۀ ميخهاى زمين مى باشد.

66- ضرب اسدادها ،سدها بر روى زمين نصب فرمود منظور از سدها كوههاست و يا آنچه كه شهرها و سرزمينها را از همديگر مجزّا مى كند.

67- استفاض عيونها ،چشمه سارهاى زمين را جوشان ساخت چنان كه قرآن يادآور شده است، «وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً» ، (1)در گذشته به اين موضوع اشاره كرده ايم.

68- خدّ أوديتها ،واديها و قسمتهاى روى زمين را از هم جدا كرد،كوهها و تپّه هاى آن را ممتاز و مشخّص كرد.پس از بيان كردن و شمردن قسمتى از آثار

ص:306


1- سوره قمر(54)آيه(11) [1]يعنى:در زمين چشمه ها جارى كرديم.

قدرت حق تعالى به كمال و استحكام آنها پرداخته است تا بزرگوارى و عظمت آفريننده را به اثبات برساند،و به اين لحاظ مى فرمايد:به اين دليل است كه بناى ساخته شدۀ با دست قدرت او سستى ندارد و آنچه را كه وى نيرو داده ضعف و زبونى نمى بيند .

69- هو الظاهر عليها سلطانه و عظمته ،سلطنت و عظمت اوست كه سر تا سر روى زمين را فرا گرفته است،امام(علیه السلام)با ياد آورى ضمير«هو»به حقيقت ذات حق تعالى اشاره كرده است كه هستى محض و وجود حقيقى واجب مى باشد و چون تعريف اين هويت و حقيقت ممكن نمى شود جز به اعتباراتى كه خارج از آن ذات باشند لذا به ظهور و غلبه تعبير فرموده است و به منظور اين كه مراد از ظهور و غلبه امرى حسّى و مكانى نيست آن را مقيّد به سلطنت و عظمت كرده است كه امرى معنوى است.

70- و هو الباطن لها ،اين صفت كه با صفت پيشين تقابل لفظى و معنوى دارد عبارت از آن است كه حق تعالى با احاطه علميش به امور داخلى زمين نظارت دارد و چون كلمۀ باطن ظهور در امر حسّى و جسمانى دارد لذا آن را مقيد به علم و معرفت كرده است و مرجع ضمير در كلمه هاى عليها(در صفت پيشين) و لها(در اين صفت)زمين و آنچه در آن است مى باشد.

71- و العالى على كل شيئى ،عزت و جلال او بر تمام زمين و مخلوقات آن اشراف و بلندى دارد منظور از عزت و جلال،پاكى و مبرّا بودن حق تعالى از كليه ويژگيهاى حادث است كه باعث نقص در ذات آنها مى باشد و چون اين خصوصيات از پايين ترين مراتب نقص مى باشند لذا خداوند به اين دليل كه از آنها دور است در بالاترين مرحلۀ كمال و برترى قرار دارد و ذات مقدس وى به اين اعتبار كه آفريننده و به وجود آورندۀ تمام مخلوقات و صفات آنها مى باشد از آنها برتر است پس علوّ و برترى حق تعالى بر مخلوقات به

ص:307

سبب جلال و سلطنت اوست و عزت خداوند به اين اعتبار است كه از ذلت و خوارى احتياج بدور مى باشد.

72- لا يعجزه شيء منها طلبه...فيسبقه ،چون ذات بارى تعالى واجب الوجود است و علم و قدرتش در نهايت كمال مى باشد و هيچ گونه نقصى در او راه ندارد و تمام مخلوقات در وجود نيازمند وى هستند بنا بر اين به هيچ رو تصور نمى شود آنچه را كه مى خواهد نتواند به دست آورد و يا چيزى از فرمان و قضاى او سرپيچى كند و يا با حركت سريعش بر او سبقت جسته و از دستش برود زيرا هر يك از اين جهات دليل بر عجز و ناتوانى و نيازمندى و امكان است كه بر ذات حق تعالى روا نمى باشد.

73- لا يحتاج الى ذى المال فيرزقه ،هيچ نيازى ندارد كه ثروتمندى او را روزى دهد به دليل اين كه نيازمندى از ويژگيهاى ممكن است و منظور از اين صفات نفى ويژگيهاى بشرى از خداوند است .

74- خضعت له الاشياء...لعظمة... ،اين خصوصيت باز از صفات ثبوتى خداوند است كه تمام موجودات در پيشگاه عظمت حق تعالى خاضعند و مراد به خضوع موجودات آن است كه همگى تحت سلطۀ او محكوم به امكان بوده و فرمانبردار و نيازمند به كمال قدرت وى مى باشند و از اين رو هيچ كس را توان فرار از حيطۀ تسلط او نيست پس خداوند نسبت به مخلوقاتش به اين دليل سودمند(النّافع)است كه كمالات شايسته را به آنها داده و به اين سبب ضارّ است كه اين كمالات را از حقيقت ذات آنها منع فرموده است،اگر اشكال شود كه هيچ تصور نمى شود كه كسى از منفعت فرار و يا امتناع كند پس چرا حضرت مى فرمايد:كسى نمى تواند از سود و زيان خداوندى فرار يا امتناع كند؟پاسخ آن است كه اين امرى فرضى است يعنى به فرض اين كه بخواهد امتناع كند نتواند و مراد آن است كه هيچ گونه قدرتى ندارد علاوه بر آن ممكن است كسى به دليل

ص:308

خودخواهى و لجاجت بخواهد از منفعت خداوندى خوددارى كند و به غير او متوسل شود با اين كه هيچ كس را قدرت بر آن نيست كه از زير سلطه الهى و منافعى كه از جانب او صادر مى شود بيرون آيد خواه از روى لجاجت باشد يا به واسطۀ غنا و بى نيازى كه در خود حسّ كند .

75- لا كفء له فيكافيه ،كفوى ندارد كه با او همطرازى كند و كارهاى نيك وى را جبران كند،در عبارات گذشته بيان شد كه حق تعالى را مثل و نظيرى نيست كه با وى برابرى كند و اين نيز مانند آنهاست.

76- هو المفنى لها...كمفقودها ،اوست كه مى تواند اشياء را پس از هستى نابود سازد و همان طور كه پيش نبودند قرارشان دهد،امام(علیه السلام)در اين عبارات خداى تعالى را به يكى از بحث انگيزترين صفات تعريف و توصيف فرموده است كه نابود ساختن جهان پس از هستى آن مى باشد و در قرآن نيز اشاراتى به اين مطلب ديده مى شود،از جمله، «يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ» (1)»و معلوم است كه اعاده و بر گرداندن،موقعى صدق مى كند كه آنها را مثل اول نيست و نابود سازد،و در جاى ديگر مى فرمايد:

«إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ وَ إِذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَتْ» (2)»و امثال اينها،و همۀ پيامبران بر اين امر اتفاق دارند و در شريعت پيامبر خاتم نيز به اين موضوع تصريح شده و جمهور متكلمان اسلامى هم بر اين عقيده مى باشند،بر خلاف فلاسفه كه كليۀ آنان قائل به عدم جواز اعادۀ معدوم مى باشند و در مورد فنا و نابودى عالم هستى مى گويند:موجودات مجرد و عقول و نفوس ملكوتى و نيز هيولاى عالم ماده و ذرّات عناصر مادى و بالاخره تمام آنچه كه به سبب قديم بودن علتشان قديمند و

ص:309


1- سوره انبياء(21)آيه(103) [1]يعنى:روزى كه آسمان را مانند طومار درهم پيچيم و به حال اول كه آفريديم،باز گردانيم.
2- سوره انفطار(82)آيه(1 و 2) [2]يعنى:هنگامى كه آسمان شكافته شود و ستارگان فرو ريزند.

حتى امورى كه قديم نيستند بلكه حادثند همۀ اينها از تحت اصل فانى شدن و نيستى پس از هستى،خارج مى باشند و تنها اختلافى كه در ميان فلاسفه وجود دارد مربوط به معاد جسمانى است كه بعضى از فلاسفه آن را انكار كرده اند و فقط فلاسفۀ اسلامى آن را قبول دارند آن هم با دليل شرعى نه عقلى زيرا مى گويند براى عقل در وجود و عدم معاد جسمانى استحاله اى لازم نمى آيد اما اگر بخواهيم با توجه به اصل عدم جواز اعادۀ معدوم،معاد جسمانى را ثابت كنيم بايد رأى ابو الحسين بصرى معتزلى را بپذيريم كه مى گويد:فنا و نابود شدن دنيا عبارت از اين است كه آن چنان اجزاى موجود خرد شده و از هم متفرق و دور شوند كه از حيّز انتفاع بيرون روند نه اين كه عدم صرف باشند ولى اين نظريه مورد اشكال مى باشد زيرا از باب مثال بدن زيد كه تنها اجزاى نرم شدۀ از هم جدا نيست بلكه بقيۀ عوارض و خصوصيات ويژۀ آن را نيز شامل مى شود و هنگامى كه اجزاء اين چنين از هم بپاشند تمام آنها معدوم شده و بدن با اين وضع فانى مى شود و موقع برگشتن اگر عين آن با تمام آن خصوصيات برگردد،اعادۀ معدوم است ولى اگر آنها كه از بين رفته برنگردد ناچار غير آنها برگشته و در اين صورت ثواب و عقاب به بدن غير اصلى تعلق گرفته و بر خلاف قرآن است كه مى فرمايد:

«وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» (1)»و اين اشكال وارد است مگر اين كه بگوييم آنچه كه مورد كيفر يا پاداش قرار مى گيرد و نفس ناطقۀ انسانى است،و اين بدن ظاهرى تنها وسيله و ابزار است كه وقتى معدوم شد برگشتن عين آن لازم نيست بلكه برگشتن شبيه آن هم كافى است اما اين مطلب بنا بر مذهب حكما و فلاسفه كه قائل به اصالت نفس ناطقه مى باشند درست در مى آيد نه با عقيدۀ ابو الحسين بصرى معتزلى كه اكثر محققان اسلامى هم آن را پذيرفته اند.

ص:310


1- سوره انعام(6)آيه(163) [1]يعنى:هيچ نفسى بار گناه ديگرى را بر دوش نمى گيرد.

امّا فرمايش امام: و ليس فناء الدنيا...اختراعها ،دفع شبهه اى است كه در برخى اذهان پيدا شده كه مى گويند چگونه ممكن است اين جهان هستى روزى بكلى نيست و نابود شود؟حضرت مى فرمايد:براى حق تعالى كه نبوده را به وجود آورده و اين همه اسرار حكمت و شگفتيهاى آفرينش را ايجاد فرموده محو كردن تمام آنها نه تنها دشوار نيست بلكه بسيار آسانتر مى باشد و اين كه بعد مى فرمايد:

و كيف لو اجتمع...افنائها ،در اين عبارات با بيان شمّه اى از دقايق آفرينش مطلب بالا را كه توانايى كامل خداوند بر محو اساس هستى است تاكيد فرموده كه چگونه فانى كردن جهان بر خداوند سخت و دشوار باشد و حال آن كه هستى داد به موجوداتى كه كوچكترين و ضعيفترينشان مانند مگس آن چنان اسرارآميز مى باشد كه بزرگترين قدرتهاى جهان از ايجاد آن ناتوان و خردمندترين انديشه ها از درك و شناخت آن حيران و هم در انديشۀ فانى ساختن آن ضعيف و عاجز مى باشند.

حال اگر اشكال شود كه چرا حضرت براى اثبات عجز و ناتوانى قدرتهاى بشرى در مورد نابود كردن و از بين بردن به مگس مثل زده اند با اين كه فانى ساختن آن،امرى ممكن و آسان است؟ پاسخ آن است كه انسان هر گاه خود را نگاه كند و به قدرت خداوند بيانديشد اعتراف مى كند كه بر كوچكترين امرى توانايى ندارد مگر با اجازۀ پروردگار و نيرويى كه او به وى عنايت فرمايد و مى داند كه تنها با نيروى او مى تواند كارى انجام دهد و حتى آثارى كه بر كارهاى او متربّت مى شود از ناحيۀ حق تعالى مى باشد بنا بر اين انسان خردمند با زبان حال و مقال نه تنها در ايجاد و اعدام مگس بلكه براى امرى ضعيفتر از آن نيز به ناتوانى و عجز خويش اقرار و اعتراف مى كند.

پاسخ ديگر از اين اشكال آن است كه خداوندى كه به انسان قدرت داده تا كارهايى انجام دهد و مى تواند از خود ضعيفتر را بيازارد در مقابل به اين مگس

ص:311

ضعيف و حقير نيز قدرت دفاع از خود را داده است تا با پريدن و جهيدن از دست دشمن فرار كند و حتى مى تواند آدمى را بيازارد و گاهى انسان مى خواهد از دست او فرار كند ولى نمى تواند،پس چگونه مى توان گفت كه آدمى بدون كمك از خداوند مى تواند حتى اين حشرۀ ناچيز را از بين برد و بكلى معدوم كند (1)؟ و انه سبحانه يعود...الامور ،اين فرمايش امام اشاره به جاودانگى خداوند و هستى او پس از فنا و نيستى عالم مى باشد،پس از آن كه صحنۀ هستى بكلى از موجودات خالى ماند و همه چيز به فنا سپرده شد تنها ذات غنى و بى نياز حق تعالى باقى مى ماند همان طور كه پيش از آفرينش وجود در انحصار ذات اقدس وى بوده است بدون نياز به مكان و زمان و جز اينها و عبارت يعود بعد،حكايت مى كند از حالت قبل از آفرينش موجودات و پس از فنا و نيستى آنها كه دو حالت متغيّر و مختلف مى باشد و پيداست كه اين دو گانگى و تغيير از اعتبارات ذهن بشرى ماست كه حق تعالى را با جهان آفرينش مقايسه مى كند و گرنه براى خداوند متعال تغيير حالت و دگرگونى وجود ندارد .

عدمت عند ذلك...الساعات ،اين عبارت،روشن است و نيازى به توضيح ندارد،زيرا تمام آنچه نام برده شده،اجزاى زمان و از عوارض حركت مى باشند و آن هم از ويژگيهاى ماده و جسم است و موقعى كه ماده بكلى نيست و نابود شد عوارض آن نيز از بين مى رود و معناى جملۀ فلا شيئى...الامور،آن است كه پس از

ص:312


1- اين مطلب كه آدمى نمى تواند بدون مدد و يارى خدا كوچكترين كارى انجام دهد از نظر اعتقاد مسلمين و بر اساس وحى قرآن صحيح است،اما با توجه به آنچه ممكن است سست اعتقادان و يا كج انديشان و بدانديشان خرده بگيرند،مى گوييم:اگر اراده و خواست خدا تعلق بگيرد كه انسان بلكه سلطان مقتدرى را با حشره اى ضعيف نابود كند قادر به دفع آن نخواهد بود چون خدا در اين صورت او را مدد نمى كند،همان طور كه نيش پشه اى را وسيلۀ قهر جبارى چون نمرود قرار داد و او را نابود ساخت.(ويراستار)

فانى شدن جهان بجز ذات احديت وى كسى و چيزى باقى نمى ماند كلمۀ الواحد اشاره به همين معناست و واژۀ قهّار اشاره به صفت قهاريت اوست كه به آن سبب تمام موجودات را معدوم و نابود مى سازد و معناى جملۀ اليه مصير جميع الامور آن است كه خداوند پس از آن كه به موجودات هستى بخشيده روزى آن را از آنها مى گيرد .

بلا قدرة...فناؤها ،اين جمله اشاره به آن است كه هيچ يك از موجودات نه قدرت و توانايى بر ايجاد خود داشته و نه مى توانند از فانى شدن خويش خوددارى كنند و در عبارت بعدى با يك قياس شرطى متصل قسمت دوم ادعاى فوق را(هيچ موجودى نمى تواند از نابودى او امتناع كند)اثبات مى كند و علت اين كه تنها به اين قسمت پرداخته آن است كه شقّ اول(هيچ مخلوقى قدرت بر ايجاد خود ندارد)واضح است و نيازى به استدلال ندارد اما ملازمه اى كه ميان مقدم و تالى وجود دارد آن است كه هر موجودى چون از فنا و نيستى نفرت دارد اگر بتواند حتما از آن فرار مى كند تا باقى بماند اما به دليل اين كه آفرينندۀ جهان او را فانى و نابود مى سازد پس قدرتى براى خوددارى از نابودى خود ندارد .

لم يتكاءده...خلفه ،اين كه خداوند در كارهاى خود،دچار رنج و مشقت نمى شود مطلبى است واضح و روشن زيرا خستگى و امثال آن در مورد قدرتهاى مادى و ناقص مى باشد كه ممكن و محتاجند،اما حق تعالى كه واجب الجود بالذات است و هيچ گونه نيازى در او نيست رنج و مشقت هم در وى متصور نخواهد بود.

و لم يكوّنها... ،در اين قسمت امام به اغراض و فوايدى اشاره فرموده است كه معمولا فاعل را وادار به ايجاد امرى و يا نابود ساختن آن مى كند،غرضهايى كه سبب به وجود آوردن چيزى مى شود از دو حال خارج نيست يا جلب منفعت است و يا دفع ضرر،اما جلب منفعت از قبيل پا بر جا ساختن و تقويت سلطه و

ص:313

حكومت و گردآورى ثروت و افزايش افراد لشكر و توسعه دادن بر سرزمينهاى تحت حكومت و تفوّق پيدا كردن بر أقران چنان كه انسان با داشتن مال و اولاد نسبت به ديگران برترى پيدا مى كند،بعضى اوقات غرض از ايجاد امرى دفع ضرر مى باشد مثل اين كه ترس از نابودى خود دارد و آن را وسيلۀ حفظ جان قرار مى دهد،يا بيم از نقصان دارد و به واسطۀ ايجاد آن مى خواهد خود را تكميل كند يا از خوف اين كه مبادا همتايش بر او غالب شود آن را به وجود مى آورد تا از آن كمك بگيرد يا مى ترسد كه دشمن به مقابله اش برخيزد،و يا براى رفع تنهايى و ترس و وحشت بى مونسى دست به ساختن و به وجود آوردن انيس مى زند،و اغراضى كه موجب از بين بردن و فانى كردن موجود مى شود چند قسم مى باشد:

دفع ضرر،مثل از بين بردن مرض كه وجود آن مايۀ زيان و ادامۀ آن باعث رنج اوست،و ممكن است كه غرضى از آن جلب منفعت باشد،بيمارى را ريشه كن مى كند تا آسايش و راحت به دست آورد،امّا تمام اين فوايد كه در جلب منفعت و دفع ضرر خلاصه مى شود از ويژگيهاى صفت امكان است كه حق تعالى از آن منزّه و دور مى باشد .

و لكنّه سبحانه...لقدرته ،جملۀ دبّرها بلطفه،اشاره به اين معناست كه حق تعالى جهان آفرينش را بر اساس حكمت و نظامى آن چنان نيكو آفريده است كه كاملتر از آن امكان پذير نيست،و امسكها بامره،امر و فرمان تكوينى خداوند، پيوسته باعث بقاى جهان هستى مى باشد،و اتقنها بقدرته،عالم وجود را با قدرت لا يزال و آگاهى بر مصالح وجودى و سودمنديش،استحكام بخشيد،تمام اين امور را نه به منظور سود،بلكه تنها به خاطر جودى كه در ذات او نهفته است،با دست لطف و عنايت خاص پروردگارى خويش انجام داد .

ثم يعيدها بعد الفناء ،امام(علیه السلام)در اين قسمت بطور صريح مى فرمايد كه خداوند پس از آن كه تمام اشياء را فانى كرد،آنها را به عالم وجود بر مى گرداند،و

ص:314

فنا و نابودى هم چنان كه گفته شد،يا عبارت از نابودى مطلق است به قول كسانى كه اعادۀ معدوم را جايز مى دانند و يا اين كه منظور از آن،پراكندگى و جدايى اجزاى آن است بطورى كه بى فايده شود و اين مطلب هم،عقيدۀ ابو الحسين بصرى معتزلى بود كه بيان شد.

من غير حاجة... حضرت بطورى كه در جمله هاى قبل فوايد و منافعى را كه معمولا در به وجود آوردن يا نابود ساختن موجودات براى فاعل تحقق دارد، بيان كرده و سپس ذات اقدس الهى را از آن دور دانست،هم اكنون در آخر مبحث نيز آنها را كه غرض ايجاد جهان پس از فنا و نابودى آن مى باشد خاطر نشان ساخته و از خداوند متعال نفى فرموده است و اين فوايد و اغراض عبارتند از:

احتياج و نيازمندى،كمك گرفتن از بعضى مخلوقات در مقابل برخى ديگر آنان، خروج از وحشت تنهايى به جانب انس و دلگرمى و از حالت نادانى و بى خبرى به طرف علم و آگاهى و بدل ساختن فقر و نياز به حالت غنا و بى نيازى و بالاخره دور شدن از خوارى و ذلّت و به دست آوردن عزّت و قدرت و يادآور شديم كه همۀ اين غرضها از باب دفع ضرر و جلب منفعت است و ذات بارى تعالى از آن دور مى باشد و گفتيم كه افعال خداوند به منظور دست يافتن به اين منافع و اغراض انجام نمى شود بلكه تنها جود مطلق و وارستگى ذات وى از شائبۀ بخل و منع است كه پيوسته باعث افاضۀ وجود مى باشد.بايد توجّه داشت كه اين مطلب ميان دانشمندان اسلامى مورد اختلاف است،جمهور اهل سنت و فلاسفه معتقدند كه خداوند كارها را به خاطر سود و غرض انجام نمى دهد،اما معتزله با ايشان مخالفت كرده اند.

با توجه به مفهوم اين خطبۀ شريفه كه حق تعالى دنيا را پس از نابود كردن به حالت وجود بر مى گرداند،سؤالى پديد مى آيد كه آنچه را كه دين و شريعت بر آن گواهى مى دهد و مورد بحث و اختلاف ميان فلاسفه و متكلمان است،زنده

ص:315

شدن و برگشتن بدنهاى آدميان مى باشد نه تمام جهان وجود،پس منظور از اين عبارات چيست؟ در پاسخ مى گويند ضمير مؤنث در عبارت ثم يعيدها،چون مهمل است دو احتمال در آن متصور است پس همچنان كه مى توانيم مرجع آن را تمام دنيا بگيريم مى توانيم بعضى از دنيا را از آن اراده كنيم كه مقصود از آن بعضى،بدن انسان است (1)و بنا بر اين اشكالى به وجود نمى آيد.

يكى از شارحان نهج البلاغه مى گويد كه اهل سكوك و عرفان با اين كه معناى ظاهر سخن امام را چنان كه ما بيان داشتيم قبول دارند اما به ظاهر اكتفا نكرده و تاويلى عقلى براى اين بيان كرده اند،آنها مى گويند ممكن است سخن امام(علیه السلام)از و انه يعود سبحانه...الامور ،اشاره به حالت عارف باشد هنگامى كه به حق و اصل شده چنان كه همه چيز در نظرش از درجۀ اعتبار افتاده،در حقيقت فانى شده و تنها خدا را مشاهده مى كند،همان طور كه تمام ممكنات قبل از وجود ذاتا استحقاق وجود نداشته در اين مرحله هم به اعتبار ذهن عارف معدوم صرف مى باشند،و معناى جملۀ ثم يعيدها نيز چنين است كه وقتى عارف از حال وصال برگشت و به ماديات و جسم و جان خود پرداخت آنها كه بى اعتبار و در ذهن وى فانى به نظر مى رسيد هم اكنون اعتبار يافته و مثل قبل از حالت وصال وجود و اعتبار مى يابند و همۀ اينها حكايت از قدرت تصرّف حق تعالى مى كند كه ذهنها را چنين استعدادى داده تا بتواند اشياء را چنان بى اعتبار بداند و پس از آن كه به پستى گراييد عوض خدا ماديات را چنين معتبر و مؤثر بداند.

پس از شرح جملات اين خطبۀ شريف هم اكنون متوجه مى شويم كه آنچه

ص:316


1- چنان كه صاحب منهاج البراعه مرجع ضمير را بعض قرار داده است،فالضمير عائد الى الدنيا... و اريد به البعض على طريق الاستخدام،ج 11،ص 125(مترجم)

مرحوم سيد رضى در اوّل راجع به اهميت و ارزش اين سخن امام(علیه السلام)فرمود، مطلبى در كمال صداقت و بسيار بجا و بموقع است،كه هيچ سخنى اين چنين جامع اصول آگاهى و بينش نيست،زيرا امام(علیه السلام)در اين خطبۀ شريف توحيد الهى را به مرحلۀ كمال رسانده و تنزيه و تقديس مقام جلال ربوبى را بطور كامل بيان فرموده است.توفيق و نگهدارى از لغزش با خداست.

ص:317

229-از خطبه هاى آن حضرت كه آن را در بارۀ حوادث آينده ايراد فرموده است:

اشاره

أَلاَ بِأَبِي وَ أُمِّي هُمْ مِنْ عِدَّةٍ- أَسْمَاؤُهُمْ فِي السَّمَاءِ مَعْرُوفَةٌ وَ فِي الْأَرْضِ مَجْهُولَةٌ- أَلاَ فَتَوَقَّعُوا مَا يَكُونُ مِنْ إِدْبَارِ أُمُورِكُمْ- وَ انْقِطَاعِ وُصَلِكُمْ وَ اسْتِعْمَالِ صِغَارِكُمْ ذَاكَ حَيْثُ تَكُونُ ضَرْبَةُ السَّيْفِ عَلَى الْمُؤْمِنِ- أَهْوَنَ مِنَ الدِّرْهَمِ مِنْ حِلِّهِ- ذَاكَ حَيْثُ يَكُونُ الْمُعْطَى أَعْظَمَ أَجْراً مِنَ الْمُعْطِي- ذَاكَ حَيْثُ تَسْكَرُونَ مِنْ غَيْرِ شَرَابٍ- بَلْ مِنَ النِّعْمَةِ وَ النَّعِيمِ- وَ تَحْلِفُونَ مِنْ غَيْرِ اضْطِرَارٍ- وَ تَكْذِبُونَ مِنْ غَيْرِ إِحْرَاجٍ- ذَاكَ إِذَا عَضَّكُمُ الْبَلاَءُ كَمَا يَعَضُّ الْقَتَبُ غَارِبَ الْبَعِيرِ- مَا أَطْوَلَ هَذَا الْعَنَاءَ وَ أَبْعَدَ هَذَا الرَّجَاءَ- أَيُّهَا النَّاسُ أَلْقُوا هَذِهِ الْأَزِمَّةَ- الَّتِي تَحْمِلُ ظُهُورُهَا الْأَثْقَالَ مِنْ أَيْدِيكُمْ- وَ لاَ تَصَدَّعُوا عَلَى سُلْطَانِكُمْ فَتَذُمُّوا غِبَّ فِعَالِكُمْ- وَ لاَ تَقْتَحِمُوا مَا اسْتَقْبَلْتُمْ مِنْ فَوْرِ نَارِ الْفِتْنَةِ- وَ أَمِيطُوا عَنْ سَنَنِهَا وَ خَلُّوا قَصْدَ السَّبِيلِ لَهَا- فَقَدْ لَعَمْرِي يَهْلِكُ فِي لَهَبِهَا الْمُؤْمِنُ- وَ يَسْلَمُ فِيهَا غَيْرُ الْمُسْلِمِ إِنَّمَا مَثَلِي بَيْنَكُمْ كَمَثَلِ السِّرَاجِ فِي الظُّلْمَةِ- يَسْتَضِيءُ بِهِ مَنْ وَلَجَهَا- فَاسْمَعُوا أَيُّهَا النَّاسُ- وَ عُوا وَ أَحْضِرُوا آذَانَ قُلُوبِكُمْ تَفْهَمُوا

لغات

أحرجه:او را مجبور كرد و بر او تنگ گرفت.

تصدّعوا:پراكنده شدند.

غبّ كلّ شيئى:عاقبت و سرانجام كار.

فور النار:زبانه كشيدن آتش و قوت گرمايش.

امطت عن كذا و مطت:از آن دورى كردم.

ص:318

اقتحام:با شدت و بى باكى در جايى داخل شدن.

سنن:قصد

ترجمه

«آه،پدر و مادرم فداى آنان باد،آنها گروهى هستند كه نامهايشان در آسمان معروف است اما در زمين گمنام مى باشند،مردم،بهوش باشيد و خود را آماده كنيد كه امور به شما پشت كند،و بدبختى به شما روى آورد،پيوندها گسيخته مى شود و خردسالان كارها را به دست گيرند،اين وضع هنگامى پيش مى آيد كه اگر مؤمن هدف ضربه هاى شمشير واقع شود،برايش از يافتن يك درهم پول حلال آسانتر است و اجر و ثواب گيرنده بيشتر از دهنده مى باشد،در آن روزگار شما نه از شراب،كه از فزونى ناز و نعمت،مست خواهيد بود،در آن موقع بدون ضرورت سوگند ياد مى كنيد و بى باكانه دروغ مى گوييد و آن زمانى است كه بادهاى بلا و مصايب شما را تحت فشار قرار دهد چنان كه بارهاى سنگين بر پشت و گرد شتران فشار وارد مى كند،چه طولانى است اين رنج!و چه دور است اميد رهايى از آن.

مردم،اين بندها را كه حكايت از سنگينى باد مى كند از دستهايتان بيافكنيد و از پيرامون پيشواى خود پراكنده نشويد كه سرانجام خويشتن را نكوهش خواهيد كرد،و خود را در آتش فتنه اى كه بر افروخته ايد مى اندازيد از قصد كردن آن دورى كنيد و راه آن را رها كنيد،كه به جان خودم سوگند مؤمن در شعلۀ سوزان آن به هلاكت مى رسد اما نامسلمان از آن سالم مى ماند.

همانا من در ميان شما مانند چراغى در تاريكى هستم كه هر كس بخواهد از روشناييش بهره ور شود،پس بشنويد و سخنانم را بپذيريد و گوشهاى دلتان را بگشاييد تا حرفهايم را درك كنيد .»

شرح

بأبى و أمّى ،اين عبارت را بطور اختصار بأبأة مى گويند (1)و جارّ و مجرور،

ص:319


1- چنان كه جملۀ لا حول و «لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ» را بطور مختصر حوقله،و «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» را بسمله مى گويند(مترجم).

خبر مبتداى محذوف يعنى هم مى باشد،و شبيه اين عبارت در سخنان امام(علیه السلام) اول خطبۀ 226 كه در هنگام غسل پيامبر اكرم خطاب به آن حضرت گفت نيز وجود داشت و مرجع ضمير هم در اين عبارت اولياى خداست كه در زمانهاى بعد از زندگانى امام(علیه السلام)به دنيا آمده اند و مفسّران شيعه مى گويند حضرت از اين كلمه،اولاد معصومش را اراده فرموده است كه پيشوايان جامعه بودند:

اسمائهم فى السماء معروفه ،اين جمله اشاره به مقام و مرتبۀ والاى آنها در پيشگاه حق تعالى،و قرار داشتن اسامى و صفات آنان در ديوان صديقان مى باشد،اما در روى زمين و ميان اهل دنيا كه خيال مى كنند كمال و سعادتى جز در اين جهان ماده وجود ندارد،ناشناخته مانده اند،معمولا از چهرۀ اهل صلاح و مؤمنان صديق دورى از دنيا و امور مادى،ظاهر است،از اين رو با اهل دنيا آميزش ندارند و اين امر،باعث مى شود كه گمنام به سر برده و شناخته نشوند ،و در جملۀ بعد هشدار داده است كه بر اثر بدانديشى و نداشتن وحدت كلمه در آينده با وضع و حالات بدى روبرو خواهند شد و دنيا را به فساد و تباهى خواهند كشيد و آن عبارت از مسئوليت دادن به بى تجربه ها و افراد پست مى باشد كه در نتيجه هر چه دنيا به آنان رو آورد مايۀ عقب ماندگى شده و به هر سبب و وسيله اى متوسل مى شوند از آنان قطع و كنده شود، واژۀ وصل در اين سخن امام(علیه السلام):جمع وصله است و منظور از آن نظامهاى اجتماعى است كه به واسطۀ وجود رسول اكرم و مديريّت آن حضرت در امور زندگى و معاد،مايۀ سعادت دنيا و آخرت آنان بود.

از جملۀ امورى كه در ايجاد روابط حسنه اهميت دارد و سبب صلاح عالم و اهل آن مى باشد،آن است كه اشخاص با شرافت و بزرگوار،كارهاى اجتماعى را به دست گيرند،چنان كه در عهدنامۀ مالك اشتر نيز به اين معنا

ص:320

اشاره كرده و فرموده است:از ميان جامعۀ اسلامى كسانى را در رأس كارهاى اجتماعى بگذار كه اهل تجربه و با حيا و از خانواده هاى درستكار و پيشقدم در اسلام بوده باشند به دليل آن كه اينها داراى كريمترين اخلاق و با ارزشترين آبرو هستند،به طمع مال و منال كار نمى كنند و عاقبت انديشترين افراد مى باشند و بر خلاف آنچه گفته شده مهمترين امرى كه باعث فساد و تباهى جامعه مى شود آن است كه كارها به دست كودك صفتان پست و بى تجربه افتد،زيرا همۀ امور بر عكس خواهد شد و نظام به هم پيوستۀ اجتماعى از هم گسيخته و جهان را ظلم و فساد فرا خواهد گرفت و بعد به موقعيتهايى اشاره مى فرمايد كه براى مردم دنيا در نتيجۀ خلافكاريهاى مذكور پيش خواهد آمد.

1-در آن هنگام شمشير زدن و تحمل ضربات آن براى مؤمن از به دست آوردن يك درهم از راه حلال آسانتر خواهد بود،زيرا اختلافها و سپردن كارها به نااهلان نظم جامعه را بر هم مى زند،حلال و حرام به هم آميخته مى شود و بلكه راههاى در آمد حرام بيشتر از حلال مى شود.

2-در آن موقع،اجر و پاداش مستمندى كه طرف بخشش واقع مى شود، از اجر و ثواب بخشنده بيشتر است،به دو دليل:

الف-بسيارى از عطا كنندگان،آنچه كه به مستحقان مى بخشند،يا از راه حرام به دست آورده اند و يا اين كه به قصد ريا و خودنمايى و هواى نفس و به خاطر بهره كشى و اغراض دنيوى و يا ترس از شترى كه از ناحيۀ شخص مستمند،يا زيردست احتمال مى دهند،انجام مى دهند و به اين دليل اجر و پاداشى ندارند،اما شخص فقير و مستحق به نيت و قصد او كار ندارد و شرعا موظف نيست كه از منشأ در آمد وى تحقيق به عمل آورد و همين كه به منظور رفع نياز و امرار معاش خود مى گيرد مأجور و مثاب مى باشد.

ص:321

ب-دليل ديگر اين كه بيشتر ثروتمندان پول و مال خود را در كارهاى نامشروع صرف مى كنند و موقعى كه به دست اشخاص مستحق مى رسد،توفيق جبرى براى پولدارها پيدا مى شود به دليل آن كه از خرج كردن آن در راههاى نامشروع مى مانند،اما فقير در حقيقت بر آنان منت دارد زيرا باعث ترك اين مقدار گناه آنها شده پس اجر و پاداش گيرنده،از دهنده بيشتر است .

3-موقعيت ديگرى كه براى جامعه پديد مى آيد آن است كه در آن روز مردم با استفاده از غير مسكرات مست و از خود بى خود مى باشند و منظور آن است كه نعمت و رفاه و لذتهاى مادّى سبب بى توجهى آنان به مصالح امور گشته است.واژۀ مستى مجاز و استعاره از بى خبرى ذكر شده و قرينۀ آن هم، عبارت من غير شراب مى باشد زيرا مستى حقيقى از خر و مسكرات معمولى حاصل مى شود نه از غير آن.

4-در آن زمان،بدون آن كه ضرورتى براى قسم خوردن پيش آيد، هر لحظه سوگند ياد مى كنند،بلكه آن چنان به عظمت الهى بى اعتنا مى شوند كه براى پست ترين امور دنيا به خدا سوگند مى خورند.

5-بر اثر خلافكاريها،دروغگويى،خوى و ملكۀ مردم آن زمان شده و بدون هيچ گونه ضرورت و لزومى از خلافت واقع گويى باكى ندارند.

6-در آن هنگام،گرفتاريها،شما را به شدت تحت فشار قرار خواهد داد، همچنان كه جهاز شتر،شانه و گردن وى را سخت مى كوبد.

كلمۀ غصّ در عبارت متن كنايه از سختى دردى است كه بر دلهاى مردم وارد خواهد شد .

ما اطول هذا العناء و ابعد هذا الرجاء ،شارح در بيان ترتيب اين دو جمله سه احتمال ذكر كرده،احتمال اوّل آن است كه جدا از قبل باشد و رابطه اى با آن

ص:322

نداشته باشد به اين احتمال كه جمله هاى ديگرى قبل از آن بوده كه گرفتاريهاى شيعيان را در آن زمان و نااميد شدنشان را بيان مى كند،در چنين شرايطى تنها اميدوارى آنان به فرج آل محمد(صلی الله علیه و آله)است كه آن نيز همراه با مشقت هاى زيادى مى باشد،و حضرت اين عبارت را به عنوان قول شيعه بيان فرموده است كه آنها از شدت رنج و نااميدى مى گويند:چه طولانى است اين سختى و چه دور است اميد فرجى كه با قيام آن نجات دهنده حاصل خواهد شد،و اين احتمال كه اين دو جمله جدا از جمله هاى قبل خود باشد بر طبق عادتى است كه از مرحوم سيد رضى معمول است كه گاهى در آوردن جملات التقاط مى كند و آنها را پشت سر هم نمى آورد.

احتمال دوم آن است كه جملۀ استينافيه و دنبالۀ ما قبل خود باشد كه امام(علیه السلام)پيروان خود را با اين بيان توبيخ و سرزنش كرده است،براى آن از حقيقت و معنويت رو گردانده و به دنياى فانى رو آورده اند و در طلب وى و اميدوارى به آن خود را به مشقت و رنج مى اندازند و اين چنين آنان را از كارى كه در پيش گرفته اند متنفّر مى سازد و پيداست كه رنج دنيا براى طالبان آن، طولانى ترين رنج و آسايش خواستن از آن،دورترين خواسته ها مى باشد، چنان كه حضرت در سخنان قبل فرمود:«هر كس براى دنيا بكوشد،دنيا از دستش مى رود (1)»و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود«هر كس دنيا را بزرگترين وجهۀ همت خود قرار دهد،خداوند آن چنان كوشش وى را بر ضررش از هم مى پاشد كه پيوسته فقر و بى نوايى جلو چشمش قرار دارد،در حالى كه جز آنچه از دنيا نصيب اوست برايش پيش نمى آيد (2).» و اين سخن دلالت مى كند بر اين كه هر كس تمام همتّش دنيا و زرق و

ص:323


1- من ساعاها فاتته.
2- من جعل الدنيا اكبر همّ فرّق اللّه عليه همّه و جعل فقره بين عنييه و لم يأته منها الا ما كتب له.

برق آن باشد،پيوسته فقر و نيازمندى را پيش روى خود ملاحظه مى كند و اين باعث مى شود كه همواره براى به دست آوردن آن،در رنج و زحمت به سر ببرد.

احتمال سوّم آن كه،منظور از كلمۀ عناء كه امام بيان فرموده،رنجى باشد كه خود حضرت در بيشتر اوقات تحمل مى كرد تا مردم را به سوى خدا و امور آخرت و معنويت بكشاند و البته اين كار رنج و مشقت طولانى داشت،زيرا آنان به حرف وى گوش نمى دادند و از وحدت كلمه پشتيبانى نمى كردند.و مراد از كلمۀ رجاء اميدوارى به اصلاح آنهاست كه آن را دور و بعيد شمرده است .

ايها الناس ألقوا هذه الازمّه ،امام(علیه السلام)پس از بيان وضع اسفبار آيندۀ جامعۀ خود،اكون به راهنمايى آنها پرداخته و مى فرمايد:اى مردم،اين بندها كه باعث سنگينى بار شما شده است از دستهاى خود باز كرده و بر زمين افكنيد.

لغت ازمّه كه جمع زمام و به معناى بند و افسار مى باشد،استعاره از انديشه هاى فاسدى بود كه پيروى مى كردند و خواهشهاى نفسانى كه آنها را به گناه و معصيت مى كشاند،در واقع حضرت آن مردم را به شترانى تشبيه فرموده است كه با افسارهايى به اين طرف و آن طرف كشيده مى شوند.و فعل ألقوا استعاره از عمل نكردن به افكار باطل و دورى كردن از آنهاست و مراد به كلمۀ ظهور،نفسهاى آنان و به اثقال،سنگينى بار گناه مى باشد چنان كه در قرآن نيز به اين تشبيه تعبير شده است: «وَ هُمْ يَحْمِلُونَ أَوْزارَهُمْ عَلى ظُهُورِهِمْ» (1)،و جاى ديگر مى فرمايد «وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالاً مَعَ أَثْقالِهِمْ» (2)»و در حقيقت خصلتهاى ناپسندى كه بر اثر گناه در نفوس اين گونه انسانها جايگزين شده پشت او را سنگين كرده و،وى را از بالا رفتن به سوى مقام قدس و جايگاه ابرار و

ص:324


1- سوره انعام(6) [1]بخشى از آيه(30)يعنى:...و آنها بار گناهان خويش را بر دوش مى گيرند...
2- سوره عنكبوت(29)قسمتى از آيه(12) [2]يعنى:و آنها علاوه بر بار سنگين خود گناه هر كس را كه گمراه كرده اند به دوش مى گيرند.

نيكوكاران باز مى دارد،همچنان كه سنگينى محموله هاى بزرگ حيوان را از سرعت در راه رفتن باز مى دارد كلمات القوا و اذمّه،را به اين سبب استعاره آورده كه بيشتر كار دست مى باشد لذا از كلمۀ دست براى ترشيح آن استفاده كرده و عبارت: من ايديكم را بيان فرموده است حاصل معنا آن است كه امام(علیه السلام)مردم زمان خود را امر فرموده است كه انديشه هاى تباهى آور را ترك كنند و دنبال هواهاى نفسانى نروند و براى اين كه آنان را بيشتر از اين كارها باز دارد،سرانجام شوم آن را كه تحمّل بارهاى سنگين و طاقت فرساى گناهان است به آنان خاطر نشان ساخته و سپس به منظور اين كه متفرق شدن و جدايى از مقام رهبرى نيز از جملۀ انديشه هاى ناروا مى باشد به آنان گوشزد مى فرمايد كه وى را رها نكنند و از پيرامونش پراكنده نشوند.

فتذمّوا غبّ فعالكم ،اين جمله عاقبت نامطلوب جدايى از رهبر را مى فهماند كه در نتيجه دشمن بر آنان مسلط مى شود،عزّتشان مبدل به ذلّت و آسايش و نعمتشان به رنج و فقر تبديل خواهد شد و آن موقع است كه به زشتى انديشه هاى خود پى برده و به نكوهش كارهاى گذشتۀ خود خواهند پرداخت و به دنبال نهى آنان از انديشه هاى زشت و منع آنها از پراكندگى و دور شدن از امام خود و بيان قسمتى از نتيجه هاى سوء آن ايشان را از فرو رفتن در فتنه اى كه به اين علت در انتظار آنهاست بر حذر داشته و مى فرمايد:خودتان را بى باكانه در آتش آشوب و فتنه اى كه در اثر جدايى از رهبر،جلو رويتان قرار گرفته است نياندازيد.

نكته هاى بلاغى كه در اين قسمت از سخنان حضرت مى باشد از اين قرار است:واژۀ نار استعاره از جنگها،كشتارها و ستمگريهايى مى باشد كه از خواص فتنه و آشوب است و مانند آتش باعث آزار و اذيت است،صفت اقتحام كه به معناى يورش بردن است براى مخالفت با آن حضرت و جدايى از وى ذكر

ص:325

شده تا نشان دهد كه اين امر،به سرعت آنان را به آشوب مى كشاند،همچنان كه شخص مقتحم،خود را سريع و بى باكانه در مكانى جايگزين مى سازد،واژۀ فور ،كه به معناى شعله ور شدن آتش است و نيز لهب به عنوان ترشيح براى نار ذكر شده،تا بيشتر آنان را به ترك اين عمل وادار سازد،و سپس ياران خويش را نصيحت مى فرمايد كه خود را از آشوبى كه در آينده پيش خواهد آمد كه كنار بگيرند،راهش را باز گذارند تا بگذرد و خود را آلوده به آن نسازند و سر راهش قرار نگيرند كه مبادا در آتش آن بسوزند و سپس دلسوزانه به جان خود سوگند ياد مى كند كه دخول در آن فتنه باعث هلاكت مؤمن و سلامت و رفاه كافر مى باشد،صدق اين گفتار،امرى روشن،خبر از آينده و از كرامتهاى آن حضرت است زيرا آنچه كه خبر داده واقع شد و در حكومت ظالمانۀ بنى اميّه كسانى از مسلمانان توانستند سالم بمانند كه گوشه نشين بوده و به عبادت خود مشغول و عقيدۀ خود را حفظ كردند،و در امور اجتماعى دخالت نداشتند،اما هر مؤمنى كه خواست عليه آنان در آيد سلامتش به خطر افتاد و سرانجام به شهادت رسيد ولى نامسلمانان و منافقانى كه با فسادهاى آنان موافق بودند،و با ستمگرى نسبت به بندگان خدا و دروغ بستن به پيامبر او توانستند براى خود در دل حكومتها جايى باز كنند به موقعيتهاى اساسى دست يافتند و عهده دار كارهاى مهمّ شدند و از تمام امور رفاهى برخوردار شدند،در خطبه هاى بعد خواهيم گفت كه چه بسيار اولياى خدا و ذرارى پيامبر(صلی الله علیه و آله)و صحابۀ او را كه اين ستمكاران شهيد ساختند.

بايد توجه كرد كه هلاكت مؤمن و سالم ماندن غير او در فتنۀ زمانهاى بعد كليّت ندارد بلكه به عنوان قضيّۀ مهمله صادق است يعنى بيشترين قربانيان آن از مؤمنانند و اكثر كسانى كه جان سالم بدر بردند،منافقان و اشخاصى مى باشند كه اسلامشان محكم نيست .

ص:326

پس از بيان مطالب فوق به منظور روشن شدن راه سعادت،موقعيت خود را در ميان جامعۀ زمانش به چراغى در تاريكى تشبيه فرموده و جملۀ ليستضيء به من ولجها،اشاره به وجه شبه مى باشد،به اين بيان كه طالبان هدايت از او و پيروان واقعيش،از روشنايى علم و راهنمايى آن حضرت كسب نور مى كنند،و به راه رشد و حقيقت واصل مى شوند،همان طور كه روندۀ در تاريكى به وسيلۀ چراغ راه خود را مى بيند،و لازمۀ اين همانندى،آن است كه امام(علیه السلام)وضع مردم زمان خود را به تاريكى تشبيه فرموده،و چنان وانمود ساخته است كه اگر او،در ميان آنان نباشد تمامشان مقهور و شكست خورده خواهند بود.

بعد از آن كه با تشبيه وجود خود به چراغ نورانى،فضيلت خويش را روشن فرمود،از آنان مى خواهد كه به سخنانش گوش فرا دهند،و دلها را براى فهميدن نصايح و اندرزهايش آماده سازند،چنان كه هر گوينده اى،از مخاطبهاى خود چنين انتظارى دارد.

اثبات گوش براى دلها،از باب استعاره است به اين بيان:علم و آگاهى را كه دل نسبت به گفته ها دارد تشبيه به گوش فرموده كه آن نيز سخنان را مى شنود، و سپس از آنان خواسته است كه دلها را آماده سازند،نه گوشهاى جسمانى را چرا كه حرفها بر دل مى نشيند نه بر گوشهاى مادّى و محسوس،آرى دل است كه آمادگى و توجهش به انديشيدن در گفته هاى مسموع،سبب حصول درك،علم و فهم مى باشد.توفيق از خداوند است.

ص:327

230-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

أُوصِيكُمْ أَيُّهَا النَّاسُ بِتَقْوَى اللَّهِ- وَ كَثْرَةِ حَمْدِهِ عَلَى آلاَئِهِ إِلَيْكُمْ- وَ نَعْمَائِهِ عَلَيْكُمْ وَ بَلاَئِهِ لَدَيْكُمْ- فَكَمْ خَصَّكُمْ بِنِعْمَةٍ وَ تَدَارَكَكُمْ بِرَحْمَةٍ- أَعْوَرْتُمْ لَهُ فَسَتَرَكُمْ وَ تَعَرَّضْتُمْ لِأَخْذِهِ فَأَمْهَلَكُمْ- وَ أُوصِيكُمْ بِذِكْرِ الْمَوْتِ وَ إِقْلاَلِ الْغَفْلَةِ عَنْهُ- وَ كَيْفَ غَفْلَتُكُمْ عَمَّا لَيْسَ يُغْفِلُكُمْ- وَ طَمَعُكُمْ فِيمَنْ لَيْسَ يُمْهِلُكُمْ- فَكَفَى وَاعِظاً بِمَوْتَى عَايَنْتُمُوهُمْ- حُمِلُوا إِلَى قُبُورِهِمْ غَيْرَ رَاكِبينَ- وَ أُنْزِلُوا فِيهَا غَيْرَ نَازِلِينَ- فَكَأَنَّهُمْ لَمْ يَكُونُوا لِلدُّنْيَا عُمَّاراً- وَ كَأَنَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ لَهُمْ دَاراً- أَوْحَشُوا مَا كَانُوا يُوطِنُونَ- وَ أَوْطَنُوا مَا كَانُوا يُوحِشُونَ- وَ اشْتَغَلُوا بِمَا فَارَقُوا- وَ أَضَاعُوا مَا إِلَيْهِ انْتَقَلُوا- لاَ عَنْ قَبِيحٍ يَسْتَطِيعُونَ انْتِقَالاً- وَ لاَ فِي حَسَنٍ يَسْتَطِيعُونَ ازْدِيَاداً- أَنِسُوا بِالدُّنْيَا فَغَرَّتْهُمْ- وَ وَثِقُوا بِهَا فَصَرَعَتْهُمْ- فَسَابِقُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ إِلَى مَنَازِلِكُمُ- الَّتِي أُمِرْتُمْ أَنْ تَعْمُرُوهَا- وَ الَّتِي رَغِبْتُمْ فِيهَا وَ دُعِيتُمْ إِلَيْهَا- وَ اسْتَتِمُّوا نِعَمَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ عَلَى طَاعَتِهِ- وَ الْمُجَانَبَةِ لِمَعْصِيَتِهِ- فَإِنَّ غَداً مِنَ الْيَوْمِ قَرِيبٌ- مَا أَسْرَعَ السَّاعَاتِ فِي الْيَوْمِ- وَ أَسْرَعَ الْأَيَّامَ فِي الشَّهْرِ- وَ أَسْرَعَ الشُّهُورَ فِي السَّنَةِ- وَ أَسْرَعَ السِّنِينَ فِي الْعُمُرِ

لغات

اعورتم:بديهاى خود را آشكار كرديد عورة:عيب و بدى و آنچه كه از آن شرم دارند.

ترجمه

«مردم!شما را سفارش مى كنم كه در گرفتاريها و آزمايشها،تقواى خدا را

ص:328

پيشۀ خود سازيد و بر نعمتهاى ظاهرى و باطنيش وى را فراوان حمد و سپاس كنيد،چه بسيار نعمتها كه ويژۀ شما ساخت و شما را با رحمت خودش مورد عنايت قرار داد،بديها و عيبهاى خود را آشكار كرديد و او،آن را پوشاند و خويش را مستوجب مؤاخذه او قرار داديد اما وى شما را مهلت داد.

و شما را سفارش مى كنم كه پيوسته به ياد مرگ باشيد و غفلت از آن را كم سازيد،چگونه از چيزى غافل مى شويد كه هرگز از شما غافل نيست،و طمع مهلت داريد از كسى(ملك الموت)كه مهلت نمى دهد،مردگانى كه با چشم خود مى بينيد،براى عبرت شما كافى است،آنها به گورهايشان برده شدند،بدون آن كه خود سوار مركبى شده باشند و به داخل قبرها فرود آورده شدند بدون آن كه خود فرود آيند،گويا آنان آباد كنندۀ اين گيتى نبوده و همواره دايار آخرت سراى آنها بوده است،از جهانى كه در آن بودند وحشت دارند و در آن جا كه از آن وحشت داشتند متوطّن شدند،به چيزهايى(در دنيا)سرگرم بودند كه اكنون از آن جدا شده اند،و امورى را ضايع كردند كه اينك به سويش منتقل شده اند،نه قدرت دارند از كارهاى زشتى كه انجام داده اند،بر كنار شوند و نه،مى توانند كار نيكى، بر نيكيهاى خود بيفزايند،اينها به دنيا،انس گرفته بودند،مغرورشان ساخت و به آن اطمينان داشتند،مغلوبشان كرد.

خدا شما را رحمت كند،بشتابيد به سوى منزلهايى كه به آبادى آنها ماموريد و به آن دعوت و ترغيب شده ايد،و با صبر بر اطاعت فرمان خدا،و دورى از نافرمانى او،نعمتهاى وى را بر خويش كامل سازيد،زيرا فردا به امروز نزديك است چه زود گذرند ساعتها در روز و چه شتابان روزها در ماهها سپرى مى شوند،و چه سريع ماهها در سال و سالها در عمر مى گذرند !»

شرح

در اين خطبه،حضرت دستوراتى صادر فرموده و به امورى سفارش كرده است:

1-در اين قسمت نخست به تقوا كه سرآمد كارها و عبادات مى باشد

ص:329

سفارش فرموده و پس از آن توصيه كرده است كه خداى را در برابر نعمتها و رحمتهايش و نيز آزمايشهايش در امور خير و شر فراوان سپاس گويند زيرا اين نيز از الطاف الهى است،چنان كه در قرآن مى فرمايد: «وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً » (1)...»و به منظور ترغيب آن به سپاسگزارى،اختصاص آنها را به رحمت و نعمت الهى،خاطر نشان ساخته است.

صفت رحمت يكى از صفات خداست و در اين جا،مقصود از آن،آثار نيك و خيراتى است كه از جانب حق تعالى به بندگانش مى رسد،و لفظ«كم» كه در ابتداى جمله آمده براى افادۀ تكثير است يعنى چه بسيار نعمتهاى فراوانى را خداوند به شما اختصاص داد،و به دنبال سفارش به سپاسگزارى و تذكّر اجمالى به بيان خاص پس از عام پرداخته و برخى از اقسام رحمت و نعمت خداى را يادآور شده كه عبارتند از:

الف-پوشاندن عيبها،مردم معصيت خدايى را كه ناظر و شنواست و هميشه و همه جا حضور دارد انجام مى دهند و شرم نمى كنند اما او با لطف و عنايتش گناهانشان را مى پوشاند و نمى گذارد كه آثار زشت گناه بر چهرۀ آنان ظاهر شود.

ب-به آنان مهلت مى دهد و عقوبت و كيفر گناهانشان را به تأخير مى اندازد تا شايد توبه كنند و مشمول رحمت بى منتهاى وى شوند .

2-دستور دوم در بارۀ ياد مرگ،و غفلت نكردن از آن مى باشد به دليل اين كه توجه به مردن آدمى را از گناه و معصيت باز مى دارد و وى را به ياد بازگشت به محضر عدل الهى و تحقق وعده ها و وعيدهاى او مى اندازد و انسان را به دنيا و لذتهاى زودگذر آن بى ميل و كم علاقه مى سازد،چنان كه رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است«فراوان به ياد مرگ باشيد كه در هم كوبندۀ لذّات

ص:330


1- سورۀ انبياء(21)قسمتى از آيۀ(34) [1]يعنى:...ما شما را به بد و نيك مبتلا كرده تا بيازماييم.

است (1)».بايد پيوسته به ياد مرگ بود زيرا باعث مى شود كه هر لحظه مرگ و مشقت هاى توانفرسايش جلو چشم انسان بوده باشد.و در عبارت بعد غفلت آنان از مرگ را شگفت دانسته و به طريق سؤال،آنان را مورد سرزنش قرار داده است،كه چرا غافلند و در برابر مرگ امروز و فردا مى كنند،مرگى كه از آنها غافل نيست و ناگهانى مى رسد و هيچ مهلت به كسى نمى دهد .

آن گاه براى بيشتر اهميت دادن به اين امر،ديدن مردگان را در ميان خود بهترين سبب پند گرفتن مى داند و مى فرمايد: كفى واعظا بموتى عاينتموهم...

فصرعتهم ،و با بيان حال مردگان كه همه روزه در معرض ديد تمام افراد بشر مى باشند آنان را به ياد مرگ انداخته و خصوصيات چندى از آنان را كه هر يك مايۀ عبرت آدمى است به قرار زير خاطر نشان فرموده است:

1-به صورت ظاهر به حالت سواره بر دوش مردم به گورستانها حمل مى شوند ولى نه اين كه سواره بودن را خود برگزيده باشند.از اين رو محمولند نه راكب.

2-به قبرها فرود آورده مى شوند نه آن كه با رضايت و قصد خود فرود آيند.

و با آن كه مدتها در دنيا بوده و براى آبادى دنياى خود كوشيده و به آن دل بسته بوده اند اكنون چنان دست از اين جهان كشيده و رفته اند كه گويا هرگز در دنيا نبوده و هميشه آخرت جايگاه آنان بوده است.كه بدون كسب هيچ خيرى بكلى چشم از اين عالم پوشيده و براى ابد در سراى ديگر استقرار دارند.

3-خصوصيت ديگرى كه براى اين مردگان بيان فرموده آن است كه منزلهاى دنيا و راههاى آن را كه اقامتگاههاى آنها بوده،اكنون رها كرده اند.

4-و جايگاهى را كه قبلا از آن وحشت داشته و مى رميدند يعنى قبر كه نخستين منزل عالم آخرت است هم اكنون در آن اقامت گزيده اند.

5-به دنيايى دلبسته و مشغولند كه از آن جدا شده اند،نفسى كه سالها

ص:331


1- قال(صلی الله علیه و آله):إكثروا من ذكر هادم اللّذات.

علاقه به دنيا داشته و به لذتهاى آن سر گرم بوده،اين عشق و علاقه در جوهرۀ وجودى او جايگزين و برايش ملكه شده است،هم اكنون كه از آن جدا مى شود، دست و پا مى زند كه خود را به محبوبش برساند و نمى رسد امّا با ديدۀ حسرت به گذشتۀ خود مى نگرد و به آن مشغول مى شود ولى غم فراق محبوب او را در چنان عذابى فرو برده است كه هر زن شيردهى طفلش را فراموش مى كند و هر آبستنى بار رحم را بيافكند.با آن كه مست نيستند ولى بيخود و مست ديده مى شوند،اما عذاب الهى بسيار سخت و شديد است.

6-اينها سراى آخرت را كه هم اكنون به آن منتقل شده اند ضايع ساخته اند به علّت آن كه در دنيا،كارى را كه در آخرت بر ايشان سودمند باشد انجام نداده اند.

7-اكنون نمى توانند از بدبختى و عذابى كه در اثر اعمال زشت دنيايشان براى خود به وجود آورده اند،خود را برهانند،زيرا وقت آن سپرى شده است، موقعى مى توانستند چنين كارى بكنند كه در دنيا بودند و فرصت توبه و انجام دادن اعمال نيك داشتند.

8-و نيز قادر نيستند كه اعمال نيك ديگرى انجام دهند تا بر ثوابها و حسناتشان افزوده شود چنان كه خداوند از حالت آنان حكايت كرده و مى فرمايد: «قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلاّ إِنَّها» (1)».

9-آن قدر به دنيا انس و علاقه داشتند كه مغرورشان ساخت.

10-آن چنان به لذتهاى دنيا دلگرم و مطمئن بودند كه به ورطۀ هلاكتشان انداخت.

اين دو حالت اخير لازم و ملزوم يكديگرند زيرا حصول لذتهاى

ص:332


1- سوره مؤمنون(23) [1]قسمتى از آيه هاى(99 و 100)يعنى:...هنگامى كه مرگ يكى از آنها فرا رسد گويد:بار الها،مرا به دنيا باز گردان،تا شايد به تدارك گذشته،عمل نيكى انجام دهم،و به او خطاب شود: هرگز چنين چيزى نخواهد شد...

محسوس دنيا سبب انس گرفتن آدمى به آن مى شود و اين ارتباط نزديك به دنيا انسان را به آن مغرور و از غير آن غافلش مى سازد،و لازمۀ آن،پيدا شدن اطمينان كامل به امور دنيوى و مستى و بيهوشى و سرانجام افتادن در درۀ هلاكت است كه ديگر نه پشيمانى سود دارد و نه لغزشها جبران مى شود.

اگر چه ياد مرگ خود به تنهايى سبب پند و نصيحت و بى علاقگى آدمى نسبت به زندگانى دنيا مى شود ليكن شرح حال و خصوصيات انسانى كه مرگش فرا رسيده و روى دستها به سوى گورستان برده مى شود،و سرانجام او،در بيان اين مطلب رساتر است زيرا هر كدام از اين خصوصيات با قطع نظر از مرگ مورد انزجار و نفرت طبع آدمى،مى باشد،اما با همراه بودن مرگ كه خود،دردآور و مكروه طبع است در پند آموزى و توجه انسان به آخرت مؤثرتر خواهد بود .

3-دستور سوم كه در اين خطبه به عنوان وصيت براى مردم صادر فرموده، آن است كه به منظور آباد كردن منزلهاى آخرت كه وعده گاه آنهاست و به آباد ساختن آن مامور شده اند بر يكديگر سبقت بگيرند و آباد كردن سراى آخرت با كارهاى نيك انجام پذير است كه مطابق فطرت و سنتهاى الهى است و كمالات نفسانى را مى افزايد،خلاصۀ معنا اين كه با حفظ نظام شرع و تداوم بر كارهاى نيك و انجام عبادات و به دست آوردن كمال روحى و معنوى،براى آباد ساختن منزلهاى آخرت خود از يكديگر پيشى بگيرند،چنان كه خداوند متعال در قرآن به اين مطلب اشاره فرموده است: «وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ» (1)»و در آيۀ ديگر نيز به اين امر،تشويق و ترغيب كرده است: «وَ لَلدّارُ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ» (2)»و جز اينها از آيات.

ص:333


1- سوره آل عمران(3)آيه(132) [1]يعنى:بشتابيد به سوى مغفرت پروردگار خود و به سوى بهشتى كه همۀ آسمانها و زمين را فرا گرفته و مهيّا براى پرهيزگاران است.
2- سوره انعام(6)قسمتى از آيۀ(31) [2]يعنى:...و همانا سراى ديگر،اهل تقوا را نيكوتر است،آيا نمى انديشيد.

4-چهارمين دستورى كه حضرت به منظور تشويق پيروان خود براى توجه به سراى آخرت صادر فرمود،امر به صبر در عبادت و اطاعت خدا و دورى از گناه و نافرمانى وى مى باشد،آنان را سفارش به صبر كرده،و آن را سبب تكميل و تتميم نعمتهاى الهى بر آنان خوانده است،و چون تكميل نعمت كه لازمه صبر است به منزلۀ ميوۀ شيرين آن به حساب مى آيد،لذا نعمت و تكميل آن را در عبارت مقدم داشته است تا ياد آن در اوّل،صبر تلخ را شيرين كند.

فإنّ غدا من اليوم قريب ،در اين جمله امام(علیه السلام)مردم را از قيامت و نزديك بودن روز حساب هشدار مى دهد،و مراد از كلمه هاى غد و اليوم معناى حقيقى آنها فردا و امروز نيست بلكه مقصود از غد فرداى قيامت و از يوم مدت عمر و دوران زندگى مى باشد چنان كه در معناى اين سخن امام گذشت: الا و انّ اليوم المضمار و غدا السباق ،خطبه 27،و اين عبارت در حكم ضرب المثل است از قبيل:غدما غدا،قرب اليوم من غد.«فردا نيامده،امروز به فردا نزديك است ».

ما اسرع السّاعات فى اليوم ،اين عبارات كه آخرين قسمتهاى اين خطبۀ شريفه است نزديك بودن فرداى قيامت را شرح مى دهد و بيان مى دارد كه ساعتها زود مى گذرند و گذشت ساعات،زود آمدن روز و گذشت آن را موجب مى شود و زودگذرى ساعتها و روزها سبب زود آمدن و گذشتن ماهها مى شوند و آمد و شد ماهها فرا رسيدن و منقضى شدن سال را در پى دارند و اين همه مستلزم سرآمدن عمر انسانها و موجودات اين جهانى است كه متصل به قيامت و فرا رسيدن روز رستاخيز مى باشد،و به منظور بيان تاكيد در سرعت،آمد و شد مدّتهاى زودگذر زندگى را توأم با شگفتى بيان فرموده است،براستى كه اين سخن همانند ديگر بيانات مولا،از نظر لفظ و عبارت در نهايت فصاحت و از جنبۀ معنا،شامل شيواترين پندها و موعظه ها مى باشد.توفيق از خداوند است.

ص:334

231-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

فَمِنَ الْإِيمَانِ مَا يَكُونُ ثَابِتاً مُسْتَقِرّاً فِي الْقُلُوبِ- وَ مِنْهُ مَا يَكُونُ عَوَارِيَّ بَيْنَ الْقُلُوبِ وَ الصُّدُورِ- إِلَى أَجَلٍ مَعْلُومٍ- فَإِذَا كَانَتْ لَكُمْ بَرَاءَةٌ مِنْ أَحَدٍ فَقِفُوهُ- حَتَّى يَحْضُرَهُ الْمَوْتُ- فَعِنْدَ ذَلِكَ يَقَعُ حَدُّ الْبَرَاءَةِ- وَ الْهِجْرَةُ قَائِمَةٌ عَلَى حَدِّهَا الْأَوَّلِ- مَا كَانَ لِلَّهِ فِي أَهْلِ الْأَرْضِ حَاجَةٌ- مِنْ مُسْتَسِرِّ الْإِمَّةِ وَ مُعْلِنِهَا- لاَ يَقَعُ اسْمُ الْهِجْرَةِ عَلَى أَحَدٍ- إِلاَّ بِمَعْرِفَةِ الْحُجَّةِ فِي الْأَرْضِ- فَمَنْ عَرَفَهَا وَ أَقَرَّ بِهَا فَهُوَ مُهَاجِرٌ- وَ لاَ يَقَعُ اسْمُ الاِسْتِضْعَافِ عَلَى مَنْ بَلَغَتْهُ الْحُجَّةُ- فَسَمِعَتْهَا أُذُنُهُ وَ وَعَاهَا قَلْبُهُ إِنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لاَ يَحْمِلُهُ إِلاَّ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ- امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ- وَ لاَ يَعِي حَدِيثَنَا إِلاَّ صُدُورٌ أَمِينَةٌ وَ أَحْلاَمٌ رَزِينَةٌ أَيُّهَا النَّاسُ سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي- فَلَأَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّي بِطُرُقِ الْأَرْضِ- قَبْلَ أَنْ تَشْغَرَ بِرِجْلِهَا فِتْنَةٌ تَطَأُ فِي خِطَامِهَا- وَ تَذْهَبُ بِأَحْلاَمِ قَوْمِهَا

لغات

عوارىّ با تشديد ياء:جمع عاريه است و چنان كه گفته اند گويا منسوب به عار مى باشد،به اعتبار آن كه طلب كنندۀ آن متحمل ننگ و عار مى شود.

براءة:بيزارى جستن شغرت البلده:شهر بى سرپرست ماند

ترجمه

«يك نوع از ايمان،ايمانى است مستقرّ كه در عمق دلها ثابت و برقرار

ص:335

مى باشد،و نوع ديگر ايمانى است كه به صورت عاريه تا موقع معيّنى ميان دلها و سينه ها در نوسان است پس هر گاه كه انگيزۀ بيزارى از كسى براى شما پديد آيد وى را مهلت دهيد تا موقعى كه مرگش فرا رسد،زيرا ساعت مرگ هنگام بيزارى فرا مى رسد»و هجرت نيز بر همان و صفت نخستين خود باقى است.

خداوند به مردم روى زمين چه آنان كه ايمان خود را پنهان دارند يا آشكار كنند،نيازى ندارد،عنوان هجرت را روى كسى نمى توان گذارد،جز آن كه حجت خدا را در روى زمين بشناسد پس هر كه او را شناخته به وجود وى اقرار داشته باشد هجرت كننده است و كسى را كه حجت بر او تمام شده به گوشش شنيده و بر دلش نشسته است،نمى توان مستضعف به حساب آورد.

همانا شناختن امر ما،كار بسيار دشوارى است و بجز بندۀ مؤمن كه خداوند قلبش را به ايمان آزموده است،آن را نپذيرد و سخنان ما را جز سينه ها و حافظه هاى امانت پذير و عقلهاى سالم نگهدارى نمى كنند.

اى مردم!پيش از آن كه فتنه و فساد پاى بگيرد،و مهار خود را لگدمال كند و خردها را دگرگونه كند و پيش از آن كه مرا در ميان خودتان نبينيد،آنچه مى خواهيد از من بپرسيد چرا كه من به راههاى آسمانى از راههاى زمين آشناترم.»

شرح

در اين خطبه راجع به چند مسأله بحث شده است .

1-مسألۀ اول: فمن الايمان...اجل معلوم ،در اين عبارت امام(علیه السلام)ايمان را به دو بخش تقسيم فرمود.زيرا معناى ايمان عبارت است از تصديق به وجود حق تعالى و صفات كمال و جلال وى و نيز اعتراف به صداقت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و آنچه از طرف خداوند آورده است،حال اگر اين گونه عقايد،آن چنان در دلها نفوذ كند كه ملكۀ وجودى انسان شود،ايمان مستقر و ثابت خواهد بود،ولى

ص:336

اگر چنين نباشد بلكه در برخى احوال در معرض زوال و تغيير باشد،ايمان متزلزل و ناپايدار مى باشد و حضرت اين گونه عقايد را تعبير به عوارىّ كرده است به دليل اين كه مانند وسايلى است كه انسان به عاريه از ديگرى مى گيرد كه بايد موقعى آن را به صاحبش برگرداند،و به اعتبار آن كه درست در دلها جايگزين شده است آن را جا گرفته در ميانۀ دلها و سينه دانسته است و برخى از شارحان عبارت بالا را چنين خلاصه كرده كه ايمان بر دو گونه است:يكى ايمان خالصانه و بى غلّ و غش،و ديگرى ايمان منافقانه مى باشد.

الى اجل معلوم،اين عبارت به منظور ترشيح براى استعارۀ عوارىّ آمده است زيرا چنان كه خاصيت شيئى عاريه اى آن است كه در دست عاريه گيرنده دوام ندارد،اين قسم ايمان نيز در معرض تغيير و زوال قرار دارد،اين تقسيم ايمان بر دو بخش چنان كه نقل شد بر طبق نسخۀ سيد رضى و نسخه هاى معتبر بسيارى از شارحان مى باشد،اما در نسخه اى كه ابن ابى الحديد شرح داده،ايمان را به سه بخش تقسيم كرده است،قسمتى از ايمان آن است كه ثابت و مستقر در دلها جاى دارد و ديگرى آن است كه به عاريت در دلها قرار دارد، و قسم سوم ايمانى است عاريتى كه تا مدت معينى در ميانۀ دلها و سينه در نوسان و اضطراب است و سپس نامبرده در شرح آن بياناتى دارد كه خلاصۀ آن چنين است:كه بخشى از ايمان آن است كه با دليل و برهان در دلها جايگزين شده و اين ايمان حقيقى مى باشد،بخش ديگر ايمانى است كه برهانى نيست بلكه با استدلالهاى جدلى ثابت شده مانند ايمان بسيارى از كسانى كه تحقيقات عقلى نكرده اند و عقيده هايشان بر قياسهاى جدلى كه به مرحلۀ برهان نرسيده تكيه دارد و حضرت آن را عاريۀ در دلها ناميده است كه اگر چه در دل جاى دارد كه محل ايمان حقيقى است اما از اين بابت كه در معرض تزلزل و خروج است

ص:337

مانند چيزى است كه بطور عاريه در خانه اى قرار دارد،و بخش سوم ايمانى است كه نه مستند به برهان است و نه به قياسهاى جدلى بلكه از راه تقليد و حسن ظن به گذشتگان و يا از اعتماد به امامى كه مورد اعتقاد مى باشد پيدا شده است و اين قسم را حضرت عاريه ميان دلها و سينه ها ناميده زيرا پايين تر از بخش دوم و ضعيفتر از آن و نزديكتر به زوال مى باشد.شارح نامبرده اين سخن امام را كه ايمان مستعار فقط تا هنگام مرگ باقى است به دو قسم اخير ارتباط داده است زيرا كسى كه ايمانش با قياس جدلى اثبات شود گاهى به درجۀ يقين و برهان مى رسد،و آن در موقعى است كه با نظر دقيق بنگرد و مقدمات يقين آور بياورد،ولى اگر مقدمات آن ايمان در نظرش ضعيف آيد عقيده اش تا مرحله تقليد پايين مى آيد و به اين طريق ايمان دو قسم اخير محدود مى شود به اجل معلوم به دليل اين كه هر دو در معرض زوال مى باشند،اين بود شرحى كه ابن ابى الحديد با توجه به متنى كه از نهج البلاغه مولى در هنگام شرح در دست داشته است امّا اصل مطلب آن است كه اگر اين روايت درست هم باشد،باز به همان معنا و تقسيمى بر مى گردد كه ما بيان داشتيم زيرا ايمان چه برهانى و چه غير برهانى باشد اگر به حدّ ملكه برسد و راسخ باشد،ايمان ثابت و مستقّر است و گرنه عاريتى است و من گمان دارم كه قسم دوم در متن شارح معتزلى تكرارى است كه سهوا از قلم نويسنده صادر شده است،خدا مى داند.

2-مسأله دوم: فاذا كانت لكم براءة...حدّ البراءة ،هر گاه شخصى را گنهكار يافتيد او را بطور كلّى از هدايت محروم ندانيد و در بيزارى جستن از وى شتاب نكنيد بلكه او را مهلت دهيد زيرا تا فرا رسيدن مرگ احتمال برگشتن و توبه كردن مى باشد،به دليل اين كه حتى براى كافر كه بزرگترين گناهان را كه شرك است مرتكب مى شود احتمال ايمان آوردن و توبه كردن مى رود تا چه

ص:338

مسلمانى كه مرتكب گناه مى باشد و اگر مرگش فرا رسيد و گناهان خود را تدارك نكرد آن وقت هنگام برائت جستن از وى فرا مى رسد زيرا پس از مرگ اميد و انتظار و برگشتن از گناه باقى نمى ماند،برخى از شارحان گفته اند مراد از اين بيزارى جستن،طرد مطلق و بيزارى كلى است كه تا پيش از مرگ روا نيست و گرنه بيزارى مشروط از فاسق قبل از مرگ هم جايز است يعنى از گناهكار بيزارى بجويد تا موقعى كه آلوده به گناه است و توبه نكرده باشد .

3-مسأله سوم: و الهجرة قائمة على حدّها الاول ،حقيقت معناى لغوى هجرت،ترك منزل و رفتن به منزلى ديگر مى باشد،و اين كه از نظر عرف مسلمين به هجرت در زمان حضرت رسول اكرم اختصاص يافته آن را بطور كلى از معناى لغويش خارج نمى سازد،اين جا نيز مراد امام(علیه السلام)از اين كه مى فرمايد:هجرت بر حدّ نخست خود باقى است،آن است كه در اين زمان هر كس براى احياى دين خدا و شناخت معارف حقّۀ اسلام حركت كند و به امام و رهبر توحيدى خود بپيوندد مهاجر حساب مى شود زيرا او نيز ترك باطل كرده و به جانب حقّ شتافته است،و اين مطلب به دو دليل اثبات مى شود،يكى دليل نقلى و ديگرى دليل عقلى امّا دليل نقلى خود،دو راه دارد:

الف-آيۀ قرآن «وَ مَنْ يُهاجِرْ فِي سَبِيلِ اللّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُراغَماً كَثِيراً وَ سَعَةً» (1)»در اين قسمت از آيه،خداوند هر كس را كه وطن و زندگانى خود را براى به دست آوردن دين خدا و اطاعت فرمان او ترك كند مهاجرش خوانده است و چون واژۀ من طبق تحقيقى كه در علم اصول فقه به عمل آمده عموميت دارد و همه كس را شامل مى شود پس تمام كسانى كه در راه دين خدا مسافرت مى كنند مهاجر خواهند بود.

ص:339


1- سوره نساء(4)آيه(99)، [1]يعنى:هر كه در راه خدا مهاجرت كند،در زمين براى آسايش و گشايش امورش جايگاه بسيار خواهد يافت...

ب-دليل نقلى ديگر سخن پيامبر اكرم است كه مى فرمايد:«مهاجر كسى است كه از آنچه خدا بر او حرام كرده،دورى كند (1)»و اين واضح است كه هر كس از گناه و مخالفت پيشوايان دين دست بردارد و به اطاعت و پيروى آنان رو آورد،از حرام خدا هجرت كرده و مهاجر به حساب مى آيد.

و اما دليل عقلى:همچنان كه هر كس وطن خود را براى رسيدن به حضور پيامبر ترك كند مهاجر است كسى هم كه وطن خود را ترك كند تا به حضور جانشين او از خانوادۀ طاهر و مطهّرش برسد نيز مهاجر خواهد بود، زيرا مطلوب و هدف در هر دو مورد يكى است و آن سفر در راه خدا و طلب دين او مى باشد خواه كه به سوى پيامبر باشد يا جانشينان او،زيرا ميان آن حضرت و امامان معصوم(علیه السلام)جز مقام نبوت و امامت تفاوتى نيست و اين هم دليل بر اين نمى شود كه هجرت مورد نظر منحصر به رفتن حضور پيامبر باشد، حال اگر اشكال شود كه اين مطلب با سخن پيامبر اكرم تطبيق نمى كند زيرا فرموده است:«پس از فتح مكه هجرتى نيست (2)»تا آن جا كه عمويش عباس از آن حضرت خواهش كرد كه نعيم بن مسعود اشجعى را از اين عموم نفى و استثنا كند،و پيامبر هم به وى اجازۀ خروج داد،در پاسخ مى گوييم براى جمع بين دو دليل(سخن امام و قول پيامبر(صلی الله علیه و آله))نفى حكم هجرت در سخن پيامبر را،بر هجرت از مكه حمل مى كنيم و سلب اين مورد خاصّ دليل بر سلب تمام موارد نخواهد بود،و نتيجۀ اين فرمايش امام(علیه السلام)كه ياد از هجرت مى كند، مى خواهد مردم را به اين امر متوجه كند كه براى كسب معارف دين و عمل به آن بكوشند و به اين منظور از درياى معنويت او،و خاندان معصومش كسب فيض كنند،به اين دليل كه فضيلت مهاجرت در راه خدا نصيبشان مى شود و به

ص:340


1- المهاجر من هاجر ما حرّم اللّه عليه.
2- لا هجرة بعد الفتح.

درجات و ثواب هجرت كنندگان صدر اسلام خواهند رسيد.

4-مسأله چهارم: ما كان فى الارض...و معانيها ،در شرح اين عبارت برخى شارحان به اختلاف سخن گفته اند از آن جمله مرحوم قطب الدين راوندى مى گويد:حرف ما،نافيه است كه معناى عبارت اين است:خداوند هيچ گونه نيازى به ساكنان روى زمين ندارد كه بخواهند دين او را پنهان كنند يا آشكار سازند،و نيز ايشان حرف من را براى بيان جنس گرفته اند.

امّا شارح معتزلى ابن ابى الحديد،نافيه بودن ما را نپذيرفته و مى گويد:اگر چنين باشد اين جمله در ميان دو جملۀ مربوط به يكديگر،معترضه و بيگانه خواهد بود،و به اين دليل ما را به معناى مدّت گرفته كه معناى جمله چنين مى شود،هجرت به ارزش نخستين خود،تا وقتى باقى است كه خداوند نياز به مردمى دارد كه در،روى زمين دين وى را در دل نگه دارند و يا آن را آشكار سازند و سپس اين معنا را با عبارتى ديگر چنين توجيه مى كند كه:يعنى تا هنگامى كه عبادت مطلوب خداست و تكليف به آن از طرف وى براى ساكنان زمين باقى باشد،و اين تعبير تا حدودى شبيه معناى اين دعاست كه انسان از خدا مى خواهد و مى گويد:خدايا مرا تا زمانى زنده نگه دار كه زندگى برايم خير باشد،و بر طبق اين معنا،واژۀ حاجه در بارۀ خداوند،استعاره از طلب عبادت به سبب تكليف و اوامر صادره از ناحيۀ وى مى باشد،چنان كه گويا به آن نيازمند مى باشد،ولى حق آن است كه مى توان ما را نافيه گرفت،در عين حال،اتصال و تناسب جمله را هم با ما قبلش حفظ كرد زيرا موقعى كه حضرت اين همه مردم را براى طلب دين و پرداختن به عبادت خداوند تشويق و ترغيب مى كند ممكن است برخى تصور كنند كه شايد خداوند نيازى به عبادت بندگان دارد،لذا به منظور دفع اين توهّم اين سخن را بيان فرموده است،بنا بر اين معناى عبارت امام چنين مى شود:هجرت بر همان معناى اول خود باقى است و بر هر كس كه براى

ص:341

جستجوى دين حق مسافرت كند صدق مى كند،پس شايسته است كه مردم در طلب دين به سوى امامان حق،هجرت كنند اما بايد دانست كه اين توجّه خداوند نسبت به هجرت كنندگان در راه حق به اين دليل نيست كه خداوند نيازمند به كسانى از ساكنان زمين باشد كه دين وى را در دل نهان دارند و يا آن را آشكار كنند،زيرا حق تعالى غنىّ مطلق است كه هيچ گونه نيازى در وى نمى باشد .

مسأله پنجم، لا تقع اسم الهجره...قلبه ،در اين عبارت بيان شده است كه شرط صدق هجرت بر كسى كه به سوى امام وقت خود مسافرت مى كند،آن است كه امام را بشناسد و معرفت به حق او،داشته باشد زيرا امام است كه حافظ دين مى باشد و منبعى است كه بايد از آن معارف الهى را جستجو كرد،لذا فرمود:هيچ وقت نمى توان كسى را مهاجر خواند مگر آن گاه كه معرفت به حقّانيت امام در روى زمين داشته باشد.

فمن عرفها و اقرّ بها فهو مهاجر ،در معناى اين عبارت دو احتمال وجود دارد.

الف-پس از بيان مصداق مهاجرت،توضيح مى دهد كه معرفتى كه شرط صدق كردن مهاجرت است آن معرفتى است كه وى را وادار به رفتن به سوى امام سازد نه شناختى در سطح پايين.

ب-احتمال ديگر اين كه تنها،شناختن امام و اقرار به حقانيت او،و گرفتن معارف از وى در صدق مهاجرت كافى است اگر چه به سوى او نرود، و،وى را مشاهده نكند،چنان كه به مقتضاى سخن پيامبر اكرم،ترك حرام خدا هجرت است زيرا چنان كه گذشت،فرمود:مهاجر كسى است كه حرام الهى را ترك كند.

و لا يصدق[يقع خ]اسم الاستضعاف على من بلغته الحجّه ،در اين عبارت نيز دو احتمال وجود دارد.

ص:342

يكى اين كه كلمۀ أخبار كه مضاف بوده حذف شده و مضاف اليه آن كه الحجّه مى باشد باقى مانده است و معناى سخن حضرت چنين است:كسى كه از وجود امام در زمان خود آگاهى و اطلاع دارد حكم استضعاف بر او،بار نيست.

احتمال دوم آن كه مراد از حجّت أخبار و رواياتى باشد كه از طرف امام نقل مى شود و واجب است كه طبق آنها عمل شود،نه آگاهى و اطلاع از وجود امام.

قطب راوندى مى گويد:ممكن است اين سخن اشاره به يكى از دو آيۀ قرآن باشد:

الف- «إِنَّ الَّذِينَ تَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها فَأُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصِيراً» (1)»پس مراد حضرت آن است كه هر كس امام را بشناسد و احكام و دستور العملهاى الهى را درست درك كند چنين شخصى هرگز مستضعف نيست اگر چه در وطن خود باشد و زحمت سفر به جانب امام را بر خود هموار نكند چنان كه ياد شدگان در آيۀ مذكور نمى توانند خود را مستضعف به حساب آورند.

ب-آيۀ بعد،پشت سر همين آيه است كه مى فرمايد: «إِلاَّ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلاً» فَأُولئِكَ «عَسَى اللّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ» (2)يعنى آنان كه در اين آيه ذكر شده اند،به اين دليل مورد عفو

ص:343


1- سوره نساء(4)آيه(96) [1]يعنى:كسانى كه هنگام مرگ بر خويشتن ستمكار باشند فرشتگان از آنان مى پرسند،در چه كار بوديد و چه مى كرديد؟آنان پاسخ مى دهند كه ما در روى زمين مستضعف بوديم، فرشتگان گويند آيا زمين خدا پهناور نبود كه در آن به سفر پردازيد؟آرى مأواى ايشان جهنم است و بازگشت آنان به جايگاه بسيار بدى است.
2- سوره نساء(4)آيه(97 و 98) [2]يعنى:مگر آن گروه از مردان و زنان و كودكان كه براستى مستضعف بودند و گريز و چاره اى بر ايشان ميسّر نبود و راهى به نجات خود نمى يافتند،اميد است كه ايشان را خداوند مورد عفو خود قرار دهد.

مى باشند كه ناتوان بودند و قدرت بر مسافرت و جلاى وطن نداشتند،اما كسانى كه در زمان امام بودند،آن حضرت را شناختند و قول او را درك كردند مستضعف نيستند بلكه مهاجرند چرا كه بر مردم زمان پيامبر،مسافرت و ترك وطن براى صدق هجرت لازم و واجب بود،اما بر آنان كه در دورانهاى بعد بودند،مسافرت لازم نبود،بلكه كافى بود كه امام را بشناسند و به دستور العملهاى وى عمل كنند،اگر چه طى مسافتى نكنند.

شارح پس از بيان گفتار قطب راوندى مى گويد:به نظر من اين فراز از سخن امام اشاره به اين است كه هر كس دعوت امام را شنيده حجت بر وى تمام است و اگر از مهاجرت به طرف او كوتاهى كند در حالتى كه قدرت داشته،در اين عمل معذور نيست و نمى تواند خود را جزء آن مردان و زنان و فرزندان مستضعف به شمار آورد كه عذرشان پذيرفته است بلكه مورد ملامت و مستحق كيفر الهى است مانند كسانى كه بهانه تراشى مى كنند و هنگام مرگ در پاسخ فرشتگان مى گويند:ما در روى زمين مستضعف بوديم بنا بر اين،اين فرمايش حضرت،ويژه كسانى است كه توانايى سفر به سوى امام خود را دارند نه ناتوانهايى كه اهل استضعاف مى باشند،ولى بايد توجه داشت كه اين احتمال در صورتى درست درمى آيد كه اطلاق مهاجر بر انسان در كلام پيشين مشروط به معرفت امام با مشاهده و سفر به جانب او باشد،زيرا اگر بدون آن مهاجرت صدق كند،در ترك آن،منع و ملامتى نخواهد بود .

مسأله ششم: انّ امرنا صعب مستصعب ،مقصود از واژۀ امر كه امام آن را صعب و مستصعب شمرده است موقعيت كمالى ائمه اطهار و خاندان رسالت مى باشد كه براى ديگران فوق تصور است.و همين ويژگى است كه باعث مى شود از آنان كارهايى سرزند كه ديگران عاجز و ناتوانند و از گذشته و آينده خبر مى دهند همان گونه كه خود حضرت از آيندۀ تاريخ خبر داد چيزهايى كه

ص:344

بعدها مو به مو،به وقوع پيوست و مانند قضاوتها و داستانهاى شگفت انگيزى كه از آن حضرت نقل شده است و تحقق اين امور براى كسى ميسّر نمى شود جز پيامبران و جانشينان بر حق ايشان و نيز درك اين مقام ويژه،از انديشۀ محدود انسانهاى عادى خارج است و كسى نمى تواند آن را بپذيرد و تحمل كند مگر روحيۀ انسانهايى كه خداوند به سبب ايمان،آن را آزمايش و امتحان فرموده باشد چنان كه در قرآن فرموده است: «أُولئِكَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى» (1)»، يعنى دلهايى كه به تكليفهاى شاق و گرفتاريهاى فكرى و نقلى آزمايش فرموده و آنها را آماده ساخته است تا ايمان كامل به خدا و پيامبرش آورده و در مسيرى كه او خواسته قدم بردارند،روحيه هايى كه با كمالات علمى و فضيلتهاى اخلاقى نورانى شده و به سرچشمۀ معارف اولياى خدا آگاهى يافته اند و كيفيت صدور معجزات و امور فوق العاده را از ايشان دريافته و به اين دليل آنچه مى گويند از گذشته و آينده،انجام مى دهند و يا دستور مى دهند همه را بدون ترديد مى پذيرند،بر خلاف برخى تاريك دلان از همراهان خود حضرت كه گاهى از دستورهايش سرپيچى مى كردند و خبرهايى كه از فتنه ها و آشوبهاى آينده مى داد تكذيب مى كردند كه وقتى اين مطلب را از آنان شنيد،فرمود:مى گويند:على دروغ مى گويد،خدا مرگشان دهد،من به چه كسى،دروغ مى بندم؟آيا به خدا دروغ مى بندم،و حال آن كه من نخستين مؤمن به او هستم؟يا به پيامبرش دروغ مى بندم و حال آن كه من اولين تصديق كنندۀ او مى باشم؟!چنان كه در گذشته داستانش را شرح كرديم (2)بلكه تمام آنچه از آنان صادر مى شود بدون دخل و

ص:345


1- سوره حجرات(49)آيه(3) [1]يعنى:آنان كسانى هستند كه خداوند دلهايشان را به سبب تقوا آزموده است.
2- در خطبه 68 سخن به صورت خطاب به منافقان بيان شده است و حال آن كه شارح در اين جا به صورت غايب آورده است.(مترجم)

تصرف مى پذيرد و اسرار الهى را كه برايش مى گويند باعث شادمانى وى مى شود.پس اين گونه اشخاص داراى سينه اى مطمئن مى باشند كه اسرار الهى را در آن جاى داده و از انتقال آن به كسانى كه اهلش نيستند خوددارى مى كنند و آن چنان عاقل و خردمند و صبور و بردبارند كه ديدن و شنيدن مطالب بسيار شگفت انگيز،كوچكترين تزلزلى در عقيدۀ آنان به وجود نمى آورد،تا اسرار الهى را ضايع يا انكار كنند بلكه اگر بتوانند حقيقت آن را درك كنند مصرّانه درستى آن را امضاء مى كنند و آن گاه كه از درك واقعى آن فرو مانند باز هم به اعتقاد آنان لطمه اى نمى خورد بلكه بطور اجمال باور دارند و حقيقت آن را هم به خداوند متعال واگذار مى كنند و در جاى ديگر نيز سخنى شبيه اين سخنان از حضرت نقل شده است كه ترجمۀ آن چنين است:قبيلۀ قريش به جستجوى سعادت بود اما به بدبختى و شقاوت دچار شد و به طلب نجات رفت ولى به هلاكت رسيد واى به حالشان،مگر اينها قول خداى تعالى را نشنيدند كه مى فرمايد: «الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ» (1)پس كى و چگونه مى توان از در خانه ذرّيۀ رسول خدا به جاى ديگر رفت؟خاندان نبوت كه خداوند ساختمان وجودى آنان را بر فراز تمام بناهاى عالم هستى برافراشت و آنان را سربلندترين خاندانها قرار داد و بر تمام خلق ايشان را برگزيد.اما من، آگاه باشيد كه تمام ذريه پيامبر به منزله شاخه هايى هستند كه من درخت آنهايم و نيز آنان درخت پر از شاخ و برگند و من به منزلۀ تنۀ آن درخت مى باشم،من و رسول خدا مانند دو نور هستيم،ما پيش از آفرينش بشر و حتى قبل از آفرينش گل آدم سايه هايى در زير عرش الهى بوديم ما اشباح و مظاهرى والامقام بوديم نه اجسامى در حال رشد،همانا درك موقعيت ما امرى است بسيار دشوار كه

ص:346


1- سورۀ طور(52)قسمتى از آيۀ(20) [1]يعنى:آنان كه ايمان آوردند و فرزندانشان هم در ايمان آوردن پيروشان شدند ما آن فرزندان را به آنها ملحق مى كنيم....

كسى به حقيقت آن،راه نيابد بجز فرشتۀ مقرب درگاه ربوبى و يا پيامبرى عظيم الشأن و يابنده اى كه خداوند دل وى را به ايمان آزموده باشد بنا بر اين موقعى كه براى شما رازى از رازهاى پنهانى گشوده،و يا امرى از امور غيب آشكار شد آن را به جان بپذيريد و اگر از درك حقيقت آن عاجز مانديد،مبادا آن را انكار كنيد بلكه علم آن را به خود خداوند واگذار كنيد تا به گمراهى دچار نشويد زيرا شما در مقامى قرار داريد كه پهنۀ آن از ما بين آسمان و زمين گسترده تر است و در اين قسمت از سخنان حضرت كه از جاى ديگر نقل شده است:و إنّى من احمد بمنزلة الضوء من الضوء و نيز كنّا اظلالا...ناميه،به دو مطلب مهم اشاره دارد كه ذيلا ذكر مى كنيم:

الف-اشاره به اين است:كمالاتى كه به توسط كمالات نفسانى رسول خدا،براى نفس مقدس آن جناب حاصل شده است،شبيه ترين چيزها به اقتباس نور از نور مى باشد،مثل شعلۀ چراغى كه از چراغ بزرگتر و بالاتر،روشن شود.

در اصطلاح قرآن و نيز اهل معنا و اولياى خدا معمول است كه نفوس پاك و علوم و معارف را به نور و روشنايى تشبيه مى كنند به دليل آن كه مشبه و مشبّه به،هر دو داراى صفا هستند و هادى و رهنما مى باشند.

ب-با بيان اين مطلب كه آن حضرت با پيامبر و ذريه طاهرينش پيش از آفرينش انسانها در زير عرش الهى سايه هايى به صورت اشباح غير مادى بوده اند،به وجود آنها در علم كلى الهى اشاره فرموده است،زيرا در برخى موارد از اين علم كلى تعبير به عرش الهى مى شود و اين كه از اين انوار پاك به سايه ها تعبير كرده و استعاره آورده به اين اعتبار است كه ايشان در آن عالم مرجع خلق و ملجا و پناهگاههاى آنان بوده اند،شرح اين معنا به گونه اى روشنتر،در ضمن شرح خطبۀ اول كتاب بيان شده است .

7-مسألۀ هفتم:بر سر مردم فرياد زد و فرمود:... سلونى قبل ان

ص:347

تفقدونى...الارض و تمام دانشمندان اتفاق دارند بر اين كه هيچ كس از ياران پيامبر(صلی الله علیه و آله)و ديگران از اهل علم و دانش غير از على(علیه السلام)جملۀ سلونى را بر زبان جارى نكرد،اين امر را،ابن عبد البرّ در كتاب استيعاب خود ذكر كرده است و مقصود از راههاى آسمان كه حضرت از راههاى زمين به آنها آگاهتر است جهات راه يافتن به شناخت موقعيت اهل آسمانها و ساكنان ملأ اعلا در پيشگاه حضرت ربوبى و معرفت به مقامهاى جانشينان خداوند و پيامبران او در منزلهاى بهشتى آنان مى باشد و نيز اشاره به آن است كه روح پاك و نفس قدسى وى را از اتصال معنوى با ساكنان ملأ اعلى و ارواح مقدسۀ انبيا و اولياى الهى كسب فيض كرده و بر تمام خصوصيات كرات آسمانى و افلاك جهان و نيروهاى گرداننده و اداره كنندۀ آن آگاهى كامل يافته و نيز امور غيبى و فتنه ها و وقايع آيندۀ روزگارهاى بعد برايش آشكار و روشن مى باشد،پس به اين دليل آگاهى وى به اين امور كاملتر از آگاهيش نسبت به راههاى زمين خواهد بود،و نظير اين فرمايش در خطبه هاى پيش نيز گذشت كه فرمود:...پيش از آن كه مرا نيابيد و از ميان شما بروم،هر چه مى خواهيد از من بپرسيد،پس به خدا سوگند كه اگر حتى از گروهى سؤال كنيد كه صد نفر را به گمراهى مى كشاند و صد نفر را هدايت مى كند همانا از جلودار و سوق دهندۀ آن،شما را آگاه خواهم كرد (1)،بعضى از شارحان گفته اند:منظور از راههاى آسمان،احكام شرعى و فتواهاى فقهى است، يعنى آگاهى من به آنها كه مسائلى الهى و آسمانى است خيلى بيشتر از اطلاع و آگاهيم از امور دنيا مى باشد كه مربوط به راههاى زمينى مى باشد،و نظير اين قول از امام وبرى نقل شده است كه مى گويد:منظور حضرت از اين سخن آن است كه علمش نسبت به دين گسترده تر از آگاهى وى نسبت به دنياست.

ص:348


1- خطبه 90.

قبل ان تشغر برجلها فتنه ،اين جمله،اشاره به بنى اميّه و قوانين خلاف حق و عدل آنان و نيز بيچارگيهايى مى باشد كه در دولت ظالمانۀ آنها نصيب جامعۀ انسانى شد،و تعبير حضرت به جملۀ بالا:پيش از آن كه فتنه پاى خود را از زمين بردارد.كنايه از آن است كه براى جامعه سرپرستى باقى نخواهد ماند كه در هنگام غلبۀ ظلم و ستم بنى اميّه امور را مرتب سازد و دين الهى را محافظت كند.

تطأ فى خطامها ،اين جمله را كه به عنوان استعاره آورده،صفت ناقه اى است كه مهارش رها شده و كسى آن را در دست ندارد و بدين جهت هنگام راه رفتن،بدون توجه،پا روى ريسمان مهار خود مى گذارد به سر در مى آيد و هر كس را كه سر راهش واقع شود لگدمال مى سازد،فتنه و فسادى كه حضرت براى آينده به مردم خبر مى دهد نيز موقعى كه در ميان جامعه رخ مى دهد همچنان نظم و ترتيب را بر هم مى زند،در حالى كه قائد و رهبرى وجود ندارد تا امور مردم را منظّم سازد.

و يذهب باحلام قومها ،به قول برخى از شارحان معناى اين عبارت آن است كه اين فتنه و آشوب،اهل زمان خود را آن چنان بهت زده و سرگردان مى كند كه هيچ گونه آرامش و ثباتى براى آنان باقى نمى ماند،و روى عقلها و خردهاى آنها را پوششى ضخيم فرا مى گيرد و هيچ راهى براى نجات از اين سرگردانى و سلامت از اين ناخوشى پيدا نمى كنند.احتمال ديگر در معناى اين عبارت آن است كه اين فتنه و فساد آن چنان مردم زمان خود را سبك مغز و بى خرد مى سازد كه با ميل و رغبت به سوى آن مى شتابند و هيچ فكر نمى كنند كه اين،فتنه است زيرا به آن خو گرفته اند و غفلت و بى خبرى از حق و عدل، آنان را فرا گرفته است.توفيق با خداوند متعال است.

ص:349

232-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

أَحْمَدُهُ شُكْراً لِإِنْعَامِهِ- وَ أَسْتَعِينُهُ عَلَى وَظَائِفِ حُقُوقِهِ- عَزِيزَ الْجُنْدِ عَظِيمَ الْمَجْدِ وَ أَشْهَدُ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ- دَعَا إِلَى طَاعَتِهِ وَ قَاهَرَ أَعْدَاءَهُ جِهَاداً عَنْ دِينِهِ- لاَ يَثْنِيهِ عَنْ ذَلِكَ اجْتِمَاعٌ عَلَى تَكْذِيبِهِ- وَ الْتِمَاسٌ لِإِطْفَاءِ نُورِهِ- فَاعْتَصِمُوا بِتَقْوَى اللَّهِ فَإِنَّ لَهَا حَبْلاً وَثِيقاً عُرْوَتُهُ- وَ مَعْقِلاً مَنِيعاً ذِرْوَتُهُ- وَ بَادِرُوا الْمَوْتَ وَ غَمَرَاتِهِ وَ امْهَدُوا لَهُ قَبْلَ حُلُولِهِ- وَ أَعِدُّوا لَهُ قَبْلَ نُزُولِهِ فَإِنَّ الْغَايَةَ الْقِيَامَةُ- وَ كَفَى بِذَلِكَ وَاعِظاً لِمَنْ عَقَلَ وَ مُعْتَبَراً لِمَنْ جَهِلَ- وَ قَبْلَ بُلُوغِ الْغَايَةِ مَا تَعْلَمُونَ مِنْ ضِيقِ الْأَرْمَاسِ- وَ شِدَّةِ الْإِبْلاَسِ وَ هَوْلِ الْمُطَّلَعِ- وَ رَوْعَاتِ الْفَزَعِ وَ اخْتِلاَفِ الْأَضْلاَعِ- وَ اسْتِكَاكِ الْأَسْمَاعِ وَ ظُلْمَةِ اللَّحْدِ- وَ خِيفَةِ الْوَعْدِ وَ غَمِّ الضَّرِيحِ وَ رَدْمِ الصَّفِيحِ- فَاللَّهَ اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ- فَإِنَّ الدُّنْيَا مَاضِيَةٌ بِكُمْ عَلَى سَنَنٍ- وَ أَنْتُمْ وَ السَّاعَةُ فِي قَرَنٍ- وَ كَأَنَّهَا قَدْ جَاءَتْ بِأَشْرَاطِهَا وَ أَزِفَتْ بِأَفْرَاطِهَا- وَ وَقَفَتْ بِكُمْ عَلَى صِرَاطِهَا وَ كَأَنَّهَا قَدْ أَشْرَفَتْ بِزَلاَزِلِهَا- وَ أَنَاخَتْ بِكَلاَكِلِهَا وَ انْصَرَمَتِ الدُّنْيَا بِأَهْلِهَا- وَ أَخْرَجَتْهُمْ مِنْ حِضْنِهَا- فَكَانَتْ كَيَوْمٍ مَضَى أَوْ شَهْرٍ انْقَضَى- وَ صَارَ جَدِيدُهَا رَثّاً وَ سَمِينُهَا غَثّاً- فِي مَوْقِفٍ ضَنْكِ الْمَقَامِ وَ أُمُورٍ مُشْتَبِهَةٍ عِظَامٍ- وَ نَارٍ شَدِيدٍ كَلَبُهَا عَالٍ لَجَبُهَا- سَاطِعٍ لَهَبُهَا مُتَغَيِّظٍ زَفِيرُهَا- مُتَأَجِّجٍ سَعِيرُهَا بَعِيدٍ خُمُودُهَا- ذَاكٍ وُقُودُهَا مَخُوفٍ 111 وَعِيدُهَا- عَمٍ قَرَارُهَا مُظْلِمَةٍ أَقْطَارُهَا- حَامِيَةٍ قُدُورُهَا فَظِيعَةٍ أُمُورُهَا- «وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً» - قَدْ أُمِنَ الْعَذَابُ وَ انْقَطَعَ الْعِتَابُ- وَ زُحْزِحُوا عَنِ النَّارِ وَ اطْمَأَنَّتْ بِهِمُ الدَّارُ- وَ رَضُوا الْمَثْوَى وَ الْقَرَارَ- الَّذِينَ كَانَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي الدُّنْيَا زَاكِيَةً- وَ أَعْيُنُهُمْ بَاكِيَةً- وَ كَانَ لَيْلُهُمْ فِي دُنْيَاهُمْ نَهَاراً تَخَشُّعاً وَ اسْتِغْفَارًا- وَ كَانَ نَهَارُهُمْ لَيْلاً تَوَحُّشاً وَ انْقِطَاعاً- فَجَعَلَ اللَّهُ لَهُمُ الْجَنَّةَ مَآباً

ص:350

وَ الْجَزَاءَ ثَوَاباً- «وَ كانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها» - فِي مُلْكٍ دَائِمٍ وَ نَعِيمٍ قَائِمٍ- فَارْعَوْا عِبَادَ اللَّهِ مَا بِرِعَايَتِهِ يَفُوزُ فَائِزُكُمْ- وَ بِإِضَاعَتِهِ يَخْسَرُ مُبْطِلُكُمْ- وَ بَادِرُوا آجَالَكُمْ بِأَعْمَالِكُمْ- فَإِنَّكُمْ مُرْتَهَنُونَ بِمَا أَسْلَفْتُمْ- وَ مَدِينُونَ بِمَا قَدَّمْتُمْ- وَ كَأَنْ قَدْ نَزَلَ بِكُمُ الْمَخُوفُ- فَلاَ رَجْعَةً تَنَالُونَ وَ لاَ عَثْرَةً تُقَالُونَ- اسْتَعْمَلَنَا اللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ بِطَاعَتِهِ وَ طَاعَةِ رَسُولِهِ- وَ عَفَا عَنَّا وَ عَنْكُمْ بِفَضْلِ رَحْمَتِهِ- الْزَمُوا الْأَرْضَ وَ اصْبِرُوا عَلَى الْبَلاَءِ- وَ لاَ تُحَرِّكُوا بِأَيْدِيكُمْ وَ سُيُوفِكُمْ فِي هَوَى أَلْسِنَتِكُمْ- وَ لاَ تَسْتَعْجِلُوا بِمَا لَمْ يُعَجِّلْهُ اللَّهُ لَكُمْ- فَإِنَّهُ مَنْ مَاتَ مِنْكُمْ عَلَى فِرَاشِهِ- وَ هُوَ عَلَى مَعْرِفَةِ حَقِّ رَبِّهِ- وَ حَقِّ رَسُولِهِ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ مَاتَ شَهِيداً- وَ «وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللّهِ» - وَ اسْتَوْجَبَ ثَوَابَ مَا نَوَى مِنْ صَالِحِ عَمَلِهِ- وَ قَامَتِ النِّيَّةُ مَقَامَ إِصْلاَتِهِ لِسَيْفِهِ- فَإِنَّ لِكُلِّ شَيْءٍ مُدَّةً وَ أَجَلاً

لغات

وظيفه:آنچه كه در هر روز براى آدمى مقدر شده،از قبيل غذا و كار.

يثنيه:او را منصرف مى كند و باز مى دارد معقل:پناهگاه ذروه:بلندى مهّد له:براى او فراشى گسترد،بسترى آماده كرد ارماس:جمع رمس:قبر ابلاس:اندوه و شكستگى مطلع:نگريستن از بالا به پايين هوله:وحشت و ترس آن روعه:ترس استكاك الاسماع:ناشنوايى گوشها صفيح:سنگهاى پهن ردم:بستن سر قبر سنن:طريقه،روش قرن:ريسمانى كه شترها را با آن مى بندند.

اشراطها:علامتهاى قيامت ازفت:نزديك شد افراطها:مقدمات آن،و از همين قرار است:

افراط الصبح كه به معناى علامتهاى نخستين بامداد است.

رثّ:آفرينش غثّ:لاغر ضنك:تنگى كلب:شرارت،بدى لجب:صدا ساطع:بلند سعير:زبانۀ(آتش)و شعلۀ آن

ص:351

تأجج:شدت گرما وقود:جرقّه زدن ذكاه:شعله ور شدن آن فضاعة الامر:شدت مطلب و از حدّ و اندازه گذشتن آن.

زمر:گروهها،و مفردش زمره است.

زحزحوا:دور شدند اطمأنّت:آرامش يافت مثوى:جايگاه مئاب:محل بازگشت مدنيون:جزا داده شدگان.

إصلاته بسيفه:شمشير كشيدن

ترجمه

«خداى را به عنوان سپاسگزارى از نعمتهايش مى ستايم،و براى اداى حقوقش از او يارى مى طلبم زيرا كه سپاه او با عزت و توانائيش با عظمت است،و گواهى مى دهم به آن كه محمد(صلی الله علیه و آله)بنده و فرستادۀ اوست،مردم را به فرمانبردارى از دستورهايش فرا خواند و با جهاد،در راه دين او،بر دشمنانش پيروز شد، همبستگى دشمنان به منظور تكذيب او،و كوشش و تلاش آنان براى خاموش ساختن نور او وى را از دعوت و جهاد باز نداشت،پس به تقواى الهى چنگ بزنيد،زيرا:

تقوا را ريسمانى كه دستگيرۀ آن محكم و پناهگاهى است كه بلندى آن استوار مى باشد و به سوى مرگ و سختيهايش بشتابيد و پيش از آمدنش خود را آماده سازيد زيرا قيامت پايان كار است و همين مرگ بس است كه خردمند را پند دهد و نادان و غافل را عبرت آموزد.

پيش از فرا رسيدن قيامت نيز از امورى آگاه خواهيد شد كه عبارت است از تنگى قبرها و فراوانى حزن و اندوه و وحشت از جايگاهى كه بر آن وارد مى شويد و پياپى رسيدن ترسها و به هم در رفتن استخوانهاى دنده و كر شدن گوشها و تاريكى لحد و بيم از عذاب موعود و اندوه پوشاندن قبر و استوار ساختن سنگ بر روى آن.

پس اى بندگان خدا!به او توجه كنيد زيرا دنيا همه را به يكسو مى كشاند و شما و رستاخيز به يك ريسمان بسته شده ايد،و گويا قيامت،نشانه هاى خود را آورده و پرچمهايش را نزديك ساخته،و شما را بر سر راهش نگه داشته است،

ص:352

و گويا زمين لرزه هاى خود را،جلو آورده و سينه هايش را پهن كرده است،و دنيا از اهل خود،دست كشيده و آنان را از تحت حفظ خود بيرون ساخته است، پس تمام دنيا مانند يك روز گذشت و يا مثل يك ماه به سر رسيد و تازۀ آن كهنه و فربه آن لاغر شد،در جايگاه تنگ و كارهاى درهم و بزرگ،و در ميان آتشى كه آزارش شديد و آوازش بلند و زبانه اش افروخته،فريادش خشمناك و سوزندگى آن زبانه دار،كه فرو نشستن ندارد،و هيزم آن پر شعله،تهديد آن ترسناك، قعرش ناپيداست اطرافش تاريك،ديگهاى آن بسيار گرم و كيفرهاى آن رسوا كننده مى باشند، «وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً» (1)،»اين گروه از عذاب ايمن و از سرزنشها رها و از آتش دور شده اند و بهشت به سبب ايشان آرامش يافته و از منزل و قرارگاه خود شادمان مى باشند،اينها كسانى هستند كه در دنيا كارهايشان نيك و چشمهايشان گريان بود،شبهايشان در دنيا به سبب توبه و استغفار،روز،و روزهايشان از ترس و بى توجهى به دنيا،شب بود و از اين رو خداوند بهشت را جايگاه و خوشى را پاداش آنان قرار داد،و آنها به بهشت و اهل آن سزاوارترند،در حالى كه با سلطنتى هميشگى و نعمتى ثابت و برقرار همراه مى باشند.

پس اى بندگان خدا،رعايت كنيد آنچه را كه رستگارتان به مواظبت از آن، سود مى برد و تبهكارتان با تباه ساختن آن زيان مى بيند،و با كردارهايتان بر مرگ هايتان پيشى گيريد،زيرا شما گروگان چيزى هستيد كه پيش فرستاده ايد و جزا داده مى شويد به آنچه مقدم داشته ايد و گويا،مرگ شما را دريافته پس نه امكان بازگشت و نه گذشت از لغزش برايتان مانده است،از خدا مى خواهيم كه ما،و شما را به پيروى از خود و رسولش وادار سازد،و با افزونى رحمتش از ما،و شما درگذرد،به جاى خود بنشيند،و بر گرفتاريها شكيبا باشيد،و دست و شمشيرهايتان

ص:353


1- سورۀ زمر(39)آيۀ(73)، [1]يعنى:و آنان كه از تقواى الهى بر خوردار بودند گروه گروه به سوى بهشت سوق داده مى شوند.

را در خواهشهاى زبانهايتان به كار نياندازيد،و به آنچه كه خداوند شما را مكلف نساخته است شتاب نكنيد،زيرا هر كس از ميان شما در بسترش از دنيا برود،و حال آن كه حق خدا و پيامبر و خاندان پاكش را بشناسد،شهيد مرده و اجرش با خدا مى باشد و شايستۀ پاداش كردار نيكى است كه در انديشه داشته است،و همين نيّت او،جاى شمشير كشيدنش را مى گيرد،و همانا هر امرى را مدّتى و سررسيدى مى باشد .»

شرح

احمده شكرا لانعامه :شكرا،مصدر منصوب و مفعول مطلق براى فعل احمد مى باشد،كه از جنس خودش نيست،اما به قرينۀ لانعامه به معناى شكر و سپاسگزارى مى باشد،امام بعد از اين بيان از خداوند خواسته است كه وى را در اداى حقوق واجب و غير واجب از قبيل نماز و بقيۀ عبادتها كه بايد به عنوان شكر نعمتها انجام دهد كمك كند و البته اين توفيق كه باعث مواظبت بر انجام دادن اعمال و عبادات است،خود نعمتى است كه استحقاق شكر و سپاس دارد، و باعث سعادت حقيقى براى آيندۀ انسان است.

عزيز الجند ،منصوب و حال مى باشد و اضافۀ لفظيه است و همچنين عظيم المجد ،و معناى عبارت چنين است:از خدا كه داراى اين دو صفت است كمك مى خواهم تا حقوقش را ادا كنم،كه او بر همه چيز تواناست .

و پس از حمد خدا،شهادت به رسالت پيامبر وى داده و به ذكر احوال وى كه مبدأ پيدايش دين حق بوده پرداخته است تا آن كه شنوندگان را به اقتدا كردن به آن حضرت وادار سازد كه به پيروى از او ديگران را دعوت به ديانت كنند و با دشمنان دين و كافران به ستيز برخيزند،و نصب جهادا به عنوان مصدرى است كه به جاى حال آمده،يا مفعول مطلق براى فعل قاهر است كه از غير لفظش مى باشد،به اين دليل كه به معناى جاهد است،و عن دينه

ص:354

متعلق به جهادا مى باشد چون نزديكتر است،و احتمال ديگر آن است كه متعلق به قاهر باشد.

لا يثنيه ،يعنى پيامبر اكرم چنان بود كه اگر تمام مردم به تكذيب او مى پرداختند و براى خاموش كردن نور پيامبريش گرد مى آمدند،نمى توانستند وى را از دعوتش باز دارند،و از مبارزۀ با دشمنان دين منصرف سازند.

لفظ نور،استعاره از معنوياتى است كه از طرف خداوند آورد و راهبر به سوى طريق الهى مى باشد،و پس از آن كه توجه اصحاب خود را به شكر و سپاس خداوند و گواهى دادن به رسالت و نيز صبر و استقامت پيامبر جلب فرمود ،در عبارت بعد به آنان هشدار مى دهد كه تقواى الهى را پيشه سازند زيرا كه سرچشمۀ تمام كمالات و كارهاى نيك تقوا مى باشد:فاعتصموا بتقوى اللّه،پس به تقوا چنگ زنيد چنان كه پيامبر شما،با آشكار كردن دين خود و مواظبت بر آن، تقوا را پيشۀ خود ساخت،و از دشمن بيم نداشته باشيد-با آن كه جمعيت شما زياد است-چنان كه پيامبر نترسيد،در حالى كه تنها و بى ياور بود.پرهيزكار باشيد كه پرهيزكارى همانند ريسمانى است كه جاى دستگيرۀ آن محكم است،هر كس به آن تمسك جويد،دشمن قادر نيست به او زيانى برساند،و نيز پناهگاهى است محدود به ديواره اى بلند كه هر كس بدان پناه برد از هر گونه گزندى بدور خواهد ماند،در اين عبارت امام(علیه السلام)واژه هاى جبل و معقل را براى تقوا،استعاره آورده و شرح اين گونه استعاره ها در خطبه هاى قبل بيان شده است ،و پس از بيان اهميت تقوا،اصحاب خود را امر كرده است كه به سوى مرگ و سختيهاى آن بشتابند، يعنى آن چنان با انجام دادن اعمال خير و عبادات،خود را آمادۀ پذيرش مرگ و ناگواريهايش سازند كه گويا در مسابقه اى شركت دارند تا فضايلى كسب كنند كه پيش از فرا رسيدن مرگ آمادگى خويش را اعلان كنند كه با رسيدن مرگ غافلگير و دچار عذاب نشوند.

ص:355

فانّ الغايه القيامه ،در اين جمله،حضرت با يادآورى آخرين منزل، كه قيامت است مردم را به ياد هنگامهاى ترس آور آن مى اندازد،و اين غايت لازمۀ مرگ است چنان كه امام(علیه السلام)فرموده است:«هر كس بميرد رستاخيزش به پا شده است (1)»بنا بر اين،امر به آمادگى براى مرگ،در حكم امر به آمادگى براى قيامت است،و به اين دليل،پس از امر به آمادگى براى مرگ،اين جمله را با حرف انّ كه مفيد تاكيد است آغاز فرموده است و اين در حقيقت صغراى قياسى مى باشد كه كبرايش به اين عبارت در تقدير است:و هر كس كه سرانجامش رستاخيز باشد واجب است خود را براى آن آماده كند.

و كفى بذلك ،ياد مرگ و سختيهايش و قيامت و هراسهايش خردمند را براى بازداشتن از گناه و روآوردن به كارهاى نيك،كفايت مى كند،اين كه امام(علیه السلام) اين امر را ويژۀ خردمند قرار داده است به اين دليل است كه خطابهاى شرعى بطور كلى مخصوص عاقلان و خردمندان مى باشد.

و معتبرا لمن جهل ،يعنى محل عبرت و پند است براى غافلان،حقيقت امر آن است كه عارض شدن مرگ بر اين ساختمان بدن و متلاشى شدن چنين پيكرى كه به اين استوارى و نظم لطيف ساخته شده پند دهندۀ بليغى است كه نفس آدمى را از پيروى خواسته هاى مادّى باز مى دارد و وسيلۀ عبرتى است،كه انسان مى فهمد كه پس از اين وجود مادى و پشت سر اين بدن خاكى، وجودى برتر و شريفتر از آن قرار دارد كه هدف غايى آن مى باشد و اگر غير از اين بود نمى بايست اين بناى مستحكم و استوار به تعطيل كشيده و متلاشى شود، و بلكه اين امر،كارى سفيهانه و بر خلاف حكمت مى بود،همچنان كه اگر

ص:356


1- من مات فقد قامت قيامته.

انسان خانه اى را با كمال استحكام بسازد و با زينتهاى رنگارنگ آن را بيارايد و پس از اتمام،آن را عمدا خراب كند،جامعه وى را سفيه و نابخرد مى خوانند مگر آن كه غرض از ساختن اين خانه چيز ديگرى باشد كه پس از تحصيل آن،خرابى خانه امرى خردمندانه خواهد بود،اين جا نيز هدف از ساختمان جسم مادى انسان،كمال نفسانى بشر است،كه با مكارم اخلاق و كسب معارف به دست مى آيد و پس از رسيدن به اين مرحله،مقصود حاصل شده و جسم مادى عمرش به سر مى رسد و مرگ وى را فرا مى گيرد اين جاست كه از بين بردن بدن به وسيلۀ مرگ از جانب گردانندۀ جهان امرى خردمندانه و حكمت آميز مى باشد .

و قبل بلوغ الغاية ما تعملون ،پيش از آمدن قيامت به چيزهايى آگاهى مى يابيد...اين جمله عطف بر جملۀ«قبل نزوله»مى باشد.

من ضيق الارماس...الصفيح ،در اين عبارت حضرت گرفتاريهايى را كه پيش از قيامت براى آدمى رخ مى دهد تشريح مى فرمايد و آن عبارت از ويژگيهاى مرگ و هراسهايش مى باشد بديهى است كه خانۀ قبر نسبت به منزلهاى دنيا تنگ و تاريك است و هنگام رفتن از دنيا،دورى احباب و مشاهدۀ سختيهايى كه انتظارش را نمى كشيد باعث شدت اندوه و حزن وى مى باشد آن چنان ترس و اضطراب او را فرا مى گيرد كه عقل از سرش مى رود،از اين رو،در روايت آمده است:خدايا از هول مطلع به تو پناه مى برم.

و روعات الفزع ،مرا از روع همان فزع است امّا اضافه به اعتبار كثرت آن مى باشد،و مراد همۀ افراد حقيقت آن است.

و اختلاف الاضلاع ،جابجا شدن دنده ها كنايه از فشار قبر است زيرا به اين وسيله دنده ها در همديگر فرو مى رود.مراد از استكاك اسماع از بين رفتن قوۀ شنوايى از شدت صداهاى وحشتزا و يا بى حس شدن آن به

ص:357

سبب مرگ مى باشد.

و خيفة الوعد ،هر گاه خير و شر،هر دو،در كلام ذكر شوند واژۀ وعد به كار مى رود چنان كه گفته اند:«و لا تعدانى،الخير و الشر مقبل (1)»اما اگر با هم ذكر نشوند،در مورد خير،عده و وعد،و در مورد شرّ،ايعاد و وعيد را به كار مى برند در عبارت خيفة الوعد كه امام(علیه السلام)به كار برده اند اگر چه خير و شرّ در كلام نيست اما كلمۀ خيفه كه به معناى ترس است مانند قرينه اى بر وجود شرّ مى باشد كه وعد براى آن به كار رفته است و منظور از عبارت غمّ الضريح ،اندوه فراوانى است كه براى انسان از مقايسۀ تنگى قبر با فراخى منازل دنيا به وجود مى آيد و همچنين ساير امور ترس آورى كه امام(علیه السلام) بيان فرموده است.اين كه حضرت از اين امور بيمناك و ترس آور ياد نموده به اين سبب است كه هدف پند و اندرز،و ترس و تحزيف است،و به همين منظور مطلب را با ترس از خدا تأكيد كرده و بيان فرموده است علت اين كه بايد از آينده نگران باشيد اين است كه گذشت دنيا به يك روال است،پس همچنان كه خداوند گذشتگان و آثار آنها را به هلاكت رساند،نسبت به شما نيز همين رفتار را خواهد داشت پس بهوش باشيد و غفلت نكنيد و در حوادث به خدا پناه ببريد .

و أنتم و الساعة فى قرن ،اين جمله كنايه از نزديك بودن قيامت و آخرين منزل مى باشد كه گويا اين مردم با قيامت در يك عصر و زمان هستند.

و كأنها قد جاءت باشراطها ،سرعت فرا رسيدن رستاخيز را به امرى تشبيه كرده است كه آمده و حضور يافته است،و اين تشبيه را با كلمۀ قد تاكيد فرموده كه گويا اين آمدن تحقق يافته است،و علامتهاى قيامت از قبيل ظهور دجّال و دابّة

ص:358


1- به من وعدۀ خوبى ندهيد،و حال آن كه شرّ رو آورنده است.

الارض (1)و ظهور حضرت مهدى(علیه السلام)و عيسى و جز اينها مى باشند،به همين معناست جمله هاى بعد كه مى فرمايد:و پرچمهايش را بر افراشته،و شما را سر راه خود متوقف ساخته،تا جايى كه مى فرمايد:...و تازۀ آن كهنه و فربه آن لاغر شد يعنى قيامت شما را هم اكنون براى پرسش و سؤال بر روى صراط نگه داشته و هم اكنون اين امر تحقق يافته است.

و كانّها قد أشرفت بزلازلها ،گويا هم اكنون زمين لرزه هاى قيامت بر شما وارد شده است،و در جملۀ بعد رستاخيز و هجوم هول و هراسهاى طاقت فرسايش را به شترى تشبيه فرموده است كه سينۀ خود را پهن كرده و بر روى آنها خوابيده است،و چون هول و هراس قيامت گوناگون و متعدد است لذا مشبّه به را به صورت جمع كلاكل :سينه ها،ذكر كرده است،و چون از جملۀ و اناخت تا و صار...سمينها غثّا ،همگى عطف بر جملۀ بالا مى باشد،داخل در تشبيه خواهند بود،گويا دنيا ساكنان خود را فانى ساخته و شما از تحت حفاظت آن بيرون شده ايد ،بالاخره دنياى حاضر موجود به دليل زودگذر بودنش چنان فرض شده است كه گويا پايان يافته و با اهلش قطع رابطه كرده و آنان را به فنا، سپرده است،و نيز آنان را به مادرى تشبيه كرده است كه فرزند خود را نگهدارى مى كند تا هنگامى كه از تحت حضانت او بيرون آيد،در معناى دو،واژۀ سمين و غثّ ،دو احتمال وجود دارد كه يكى همان معناى حقيقى و لغوى آن كه عبارت از فربهى و لاغرى است كه بالاخره در دنيا هر چاقى سرانجام لاغر مى شود،احتمال دوم آن است كه كنايه از لذتهاى فراوان و خوشيهاى دنياست كه با مرگ دگرگون

ص:359


1- دابة الارض:از علامتهاى قيامت و يا نخستين علامت است كه كوه صفا منشقّ شود و از آن برآيد، به مكه و مردم به سوى منا روان باشند و كسى برآيد كه با وى عصاى موسى و خاتم سليمان باشد و آن امير المؤمنين(علیه السلام)است و مؤمنان را به عصا زند و بر روى آنها بنويسد:مذا مؤمن و در روى كافران مهر كند و بنويسد كه هذا كافر.فرهنگ سعيد نفيسى حرف دال.(مترجم)

شده و از بين مى رود.

فى موقف ،اين كلمه متعلق به فعل صار مى باشد،و منظور از آن،موقف قيامت است،اين بديهى است كه آنچه در دنيا،جديد و فربه،به حساب مى آيد،در روز قيامت كهنه و لاغر و بالاخره بى اعتبار مى باشد،تنگى توقفگاه قيامت،يا به آن دليل است كه ازدحام جمعيت در آن روز بسيار است و يا به خاطر آن است كه توقف در آن جا به سبب طولانى بودن آن خسته كننده است،علاوه بر آن كه ستمكاران هر آن خود را در خطر ورود بسيارى از ناگواريها مى بينند، و مراد از امور مشتبۀ بزرگ حالات وحشتزاى قيامت است كه انسان براى پيدا كردن راه فرار از آن سرگردان است و نمى داند چگونه خود را نجات دهد و بديهى است كه حرارت آتش آن جهان بسيار دردناك است،قرآن كريم در بارۀ صداهاى وحشتناك و شعله هاى سوزان و فريادهاى خشمناك آن بيش از آنچه حضرت در اين خطبه بيان فرموده،توصيف كرده است، «إِذا أُلْقُوا فِيها سَمِعُوا لَها شَهِيقاً وَ هِيَ تَفُورُ تَكادُ تَمَيَّزُ مِنَ الْغَيْظِ» (1)»و در جاى ديگر مى فرمايد: «سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً وَ زَفِيراً» (2)»واژۀ تغيّظ كه به معناى خشم و براى آتش استعاره آورده شده،به اين دليل است كه با آن حركتهاى قوى و شديدش،خشمگين و عصبانى به نظر مى آيد،و يا به اين منظور است كه حركتهاى شديد آن باعث آزار و ايجاد غيظ و خشم مى شود .

عم قرارها ،اسناد عمى و نابينايى به آرامش و قرارگاه آتش دوزخ به يكى از دو دليل است.

الف-چون آتش دوزخ تاريك است و كسى از آن،راهى به جايى نمى برد.

ص:360


1- سوره ملك(67)آيۀ(6) [1]يعنى:هر گاه دوزخيان در آن افكنده شوند صداى هولناكى از آن بشنوند و آن چنان جوشش و فوران دارد كه نزديك است از خشم تكه تكه شود.
2- سورۀ فرقان(25)قسمتى از آيۀ(11) [2]يعنى:...خروش و فرياد خشمناك دوزخ را از دور مى شنوند.

ب-يا به اين دليل است كه عمقش زياد است و هيچ كس از قعر آن آگاهى نمى يابد.

كلمۀ حاميه كه به معناى داغ است،استعاره،و لفظ قدور كه به معناى ديكهاست به عنوان ترشيح براى آن آورده شده است (1)،و معلوم است كه تمام اين حالات سخت و نفرت آور مى باشد و امام(علیه السلام)اين امور را به اين منظور بيان فرموده است كه آدمى را از گناهانى كه سبب آتش دوزخ با اين خصوصيات مى شود،باز دارد،و آن گناهان عبارت از ترك تقوا و پيروى هواهاى نفسانى است ،و پس از بيان اين ويژگيها،به ذكر آيۀ قرآن كه در بارۀ پرهيزكاران است پرداخته كه گروه گروه داخل بهشت مى شوند،و براى تشويق و وادار ساختن شنوندگان به تقوا و پرهيزگارى،لوازم آن را خاطر نشان ساخته است كه اهل تقوا در روز قيامت،از عذاب و كيفر و سرزنش و ملامت در امان و از حرارت آتش دوراند،بهشت برايشان منزل آرام بخش است و خشنودند از اين كه چنين مكانى جايگاه آنان مى باشد،و به دنبال آن به ذكر صفات پرهيزكاران پرداخته تا آنان كه بخواهند آن راه را برگزينند آگاه شوند لذا مى فرمايد:آنان كسانى هستند كه در دنيا كارهايشان از خودنمايى و ريا كه شرك پنهانى است،پاك و چشمهايشان از عظمت الهى و ترس كيفر و دورى از رحمت او گريان بود ،و شبها در دنيا براى آنها به منزلۀ روزها،پر تحرك بوده،زيرا آن را به خواب،پايان نمى دادند، بلكه پيوسته در حالت خشوع به سر مى بردند،و هر دم از پيشگاه حق تعالى براى گناهان خود طلب آمرزش مى كردند و هر لحظه با حركت و جنب و جوش عبادت شب زنده دار بودند،و بر عكس،روزها بر آنان همانند شب

ص:361


1- اين اصطلاحات مربوط به علم بلاغت است كه در جلد اول تشريح شده و در پاورقى ص..... اين قسمت نيز بيان شده است.

بود امّا نه اين كه آن را به خواب و استراحت به سر برند،بلكه به همان طريق كه بطور معمول شب،هنگام تنها زيستن و كناره گيرى از جامعه مى باشد،ايشان نيز روزهاى روشن را مانند شبهاى تاريك از خلق كناره گيرى كرده و به تنهايى و اضطراب به سر مى بردند.و پيوسته نگران آينده و آخرت نامعلوم خود بودند.در نسخه اى كه به خط سيّد رضى ديده ام به جاى كان كأنّ آمده كه تشبيه صريح مى باشد .

فجعل اللّه... گويا امام(علیه السلام)در اين عبارت مى خواهد بفرمايد كه وقتى اهل تقوا به دليل اتصاف به اين ويژگيها،آماده فضايل و كمالات شدند و شايستگى رضايت و خشنودى خداوند را پيدا كردند،حق تعالى بهشت را جايگاه آنان قرار داده و پاداشهاى عظيمى از نعمتهاى بى پايان خود را براى ايشان آماده ساخته،و آنان سزاوار چنين پاداشى مى باشند.

فى ملك...قائم ،در قدرتى هميشگى و نعمتى پا بر جا،و اين عبارت تفسير جزا و پاداش پرهيزكاران مى باشد و پس از بيان اين امور،با بيان برخى از فايده هاى تقوا كه رستگارى پرهيزكاران و انجام دادن اعمال نيك مى باشد، سفارش به اين موضوع را مؤكّد فرموده است،منظور از واژۀ مبطلون آنانى هستند كه از حق دور و از دايرۀ اهل تقوا بيرون مى باشند و چون از اين ويژگى دورند گرفتار خسران و زيان خواهند بود.

و بادروا آجالكم بأعمالكم ،با انجام دادن عبادات و كارهاى خير،به پيشواز مرگ رويد،خودتان را آمادۀ فرا رسيدن مرگ سازيد كه مبادا غافلگير شويد و پيش از آمادگى شما اجلتان فرا رسد،زيرا در آن موقع براى فراهم ساختن زاد و توشۀ سفر آخرت فرصت نخواهيد داشت.

فانكم...قدمتم ،واژۀ مرتهن كنايه از نفوس انسانهاى گناهكار مى باشد كه به سبب گناهان،در قيد گرفتار شده و با انجام دادن اعمال نيك از قيد و بند

ص:362

آزاد مى شوند همان طور كه رهن معمولى،در گرو قرض گرفتار مى شود و با اداى آن قرض،از گرو آزاد مى شود،لفظ جزا كه در حقيقت به معناى پاداش و نتيجۀ عمل خير است در اين عبارات،به عنوان مجاز از باب اطلاق شيئى بر ضدّ خود بر كيفر اطلاق شده است كه نتيجۀ گناه و عمل شرّ مى باشد،خلاصه امام(علیه السلام)در اين عبارات مردم را هشدار داده است كه با معاصى و گناهان گذشته نفسهاى خود را در قيد و بند گرفتار ساخته اند و بايد هر چه زودتر با انجام دادن كارهاى نيك آن را از گروه معاصى و قيد و بند آزاد سازند و گرنه به عقوبت و كيفر آن دچار خواهند شد .

و كأن قد نزل ،كلمۀ كأن مخفّف كأنّ از حروف مشبهۀ به فعل است و قيد تشبيه مى باشد اسمش ضمير شأن و خبر آن هم جملۀ قد نزل است و مقصود همانند ساختن حالت حاضر مردم به موقعى است كه عامل ترس يعنى مرگ بر آنها فرود آمده كه در اين صورت فرصت از دست رفته و زمان برگشتن گذشته است.

امام پس از اين بيانات دعا كرده و از خدا خواسته است كه او و يارانش را بر اطاعت حق تعالى و پيامبرش موفق بدارد و از جرايم و گناهانشان صرف نظر فرمايد زيرا او سر چشمۀ فضل بى پايان و رحمت بى انتها مى باشد ،و به دنبال پند و اندرزها و بر حذر داشتن ياران خود از گناه و پس از دعا براى آنها آنان را متوجه مى فرمايد كه پس از حيات خودش تا زمانى كه رهبر حقّى قيام نكرده باشد در خانه بنشينند و در مقابل ستمكاران و مخالفان به جهاد برنخيزند و قيام به شمشير جايز نيست مگر با اذن امام وقت:

و لا تحرّكوا بايديكم و سيوفكم فى هوى ألسنتكم ،به دنبال فحشها و ناسزاها كه از خواهشهاى زبانهايتان بر مى خيزد،دستها و شمشيرهايتان را به حركت در نياوريد و دست به جنگ و ستيز نزنيد و بر طبق خواسته هاى نفسانى

ص:363

عمل نكنيد و پيش از آن كه خداوند شما را به جنگ و جهاد دستور ندهد شما به سوى آن شتاب نكنيد.باء در بايديكم زايده مى باشد،احتمال دارد مفعول تحركوا،شيئا بوده كه حذف شده است .

فانه من مات منكم...لسيفه ،موقعى كه امام ياران خود را براى زمانهاى بعد از جنگ و شمشير كشيدن نهى فرموده و به آنان دستور مى دهد كه در خانه بنشينند،اين مطلب باعث ملالت خاطر آنان شده و خود را از ثواب جنگ و شهادت محروم مى بينند،حضرت به منظور رفع حيرت و افسردگى آنها ايشان را آگاه مى كند كه چنين نيست بلكه هر كس با اعتقاد به حقانيت خداوند و رسالت پيامبر و خاندان پاكش بميرد،اگر چه روى بستر و در ميان خانه اش هم باشد همدرجه با شهيدان خواهد بود و به اندازۀ صبرى كه در اين راه تحمل كرده و خون دلى كه از دست دشمنان حق خورده و عبادتهايى كه انجام داده پاداش عظيم از خداى خود دريافت خواهد كرد و نيت صادقانۀ او كه منتظر است هر گاه امام بر حق قيام كند همراه او باشد و به ياريش برخيزد،باعث اجر و پاداشى براى او مى شود كه به يارى امام خود برخاسته و در ركاب او براى خدا شمشير كشيده است.

فانّ لكلّ شيئى مدة و اجلا ،بايد صبر كرد و پيش از فرا رسيدن وقت نبايد دست به شمشير زد و قيام كرد زيرا هر كارى وقتى مخصوص به خود دارد،يك روز حكومت باطل سركار مى آيد و چند صباحى به خودنمايى مى پردازد و موقعى ديگر دولت حق برقرار مى شود و براى قيام و مبارزۀ مسلحانه در برابر دشمنان دين هم شرايطى است كه بايد رعايت شود،اين بود مطالبى كه از اين سخنان درر بار مولى(علیه السلام)به ذهن اين جانب رسيد،و اين خطبه از رساترين خطبه هاى حضرت مى باشد تا آن جا كه ابن نباته خطيب،بسيارى از كلمات آن را ضمن سخنرانى خود ذكر كرده است،از جملۀ: شديد كلبها عال لجبها ساطعا لهبها متغيّظ زفيرها

ص:364

متأحجّ سعيرها...فظيعه امورها و همچنين از هول المطّلع...و ردم الصفيح ، خلاصه اين كه با استفاده از متن سخنان امام كلمات خود را زينت داده و ارزش لفظى و معنوى سخنان خود را بالا برده است.توفيق و محفوظ ماندن از لغزش با خداست.

ص:365

233-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْفَاشِي فِي الْخَلْقِ حَمْدُهُ- وَ الْغَالِبِ جُنْدُهُ وَ الْمُتَعَالِي جَدُّهُ- أَحْمَدُهُ عَلَى نِعَمِهِ التُّؤَامِ وَ آلاَئِهِ الْعِظَامِ- الَّذِي عَظُمَ حِلْمُهُ فَعَفَا وَ عَدَلَ فِي كُلِّ مَا قَضَى- وَ عَلِمَ مَا يَمْضِي وَ مَا مَضَى- مُبْتَدِعِ الْخَلاَئِقِ بِعِلْمِهِ وَ مُنْشِئِهِمْ بِحُكْمِهِ- بِلاَ اقْتِدَاءٍ وَ لاَ تَعْلِيمٍ- وَ لاَ احْتِذَاءٍ لِمِثَالِ صَانِعٍ حَكِيمٍ- وَ لاَ إِصَابَةِ خَطَإٍ وَ لاَ حَضْرَةِ مَلَإٍ وَ أَشْهَدُ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ- ابْتَعَثَهُ وَ النَّاسُ يَضْرِبُونَ فِي غَمْرَةٍ- وَ يَمُوجُونَ فِي حَيْرَةٍ قَدْ قَادَتْهُمْ أَزِمَّةُ الْحَيْنِ- وَ اسْتَغْلَقَتْ عَلَى أَفْئِدَتِهِمْ أَقْفَالُ الرَّيْنِ أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ أُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ- فَإِنَّهَا حَقُّ اللَّهِ عَلَيْكُمْ- وَ الْمُوجِبَةُ عَلَى اللَّهِ حَقَّكُمْ وَ أَنْ تَسْتَعِينُوا عَلَيْهَا بِاللَّهِ- وَ تَسْتَعِينُوا بِهَا عَلَى اللَّهِ- فَإِنَّ التَّقْوَى فِي الْيَوْمِ الْحِرْزُ وَ الْجُنَّةُ- وَ فِي غَدٍ الطَّرِيقُ إِلَى الْجَنَّةِ- مَسْلَكُهَا وَاضِحٌ وَ سَالِكُهَا رَابِحٌ وَ مُسْتَوْدَعُهَا حَافِظٌ- لَمْ تَبْرَحْ عَارِضَةً نَفْسَهَا عَلَى الْأُمَمِ الْمَاضِينَ مِنْكُمْ- وَ الْغَابِرِينَ لِحَاجَتِهِمْ إِلَيْهَا غَداً- إِذَا أَعَادَ اللَّهُ مَا أَبْدَى- وَ أَخَذَ مَا أَعْطَى وَ سَأَلَ عَمَّا أَسْدَى- فَمَا أَقَلَّ مَنْ قَبِلَهَا وَ حَمَلَهَا حَقَّ حَمْلِهَا- أُولَئِكَ الْأَقَلُّونَ عَدَداً- وَ هُمْ أَهْلُ صِفَةِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ إِذْ يَقُولُ- «وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ» - فَأَهْطِعُوا بِأَسْمَاعِكُمْ إِلَيْهَا وَ أَلِظُّوا بِجِدِّكُمْ عَلَيْهَا- وَ اعْتَاضُوهَا مِنْ كُلِّ سَلَفٍ خَلَفاً- وَ مِنْ كُلِّ مُخَالِفٍ مُوَافِقاً- أَيْقِظُوا بِهَا نَوْمَكُمْ وَ اقْطَعُوا بِهَا يَوْمَكُمْ- وَ أَشْعِرُوهَا قُلُوبَكُمْ وَ ارْحَضُوا بِهَا ذُنُوبَكُمْ- وَ دَاوُوا بِهَا الْأَسْقَامَ وَ بَادِرُوا بِهَا الْحِمَامَ- وَ اعْتَبِرُوا بِمَنْ أَضَاعَهَا وَ لاَ يَعْتَبِرَنَّ بِكُمْ مَنْ أَطَاعَهَا- أَلاَ فَصُونُوهَا وَ تَصَوَّنُوا بِهَا- وَ كُونُوا عَنِ الدُّنْيَا نُزَّاهاً- وَ إِلَى الْآخِرَةِ وُلاَّهاً- وَ لاَ تَضَعُوا مَنْ رَفَعَتْهُ التَّقْوَى- وَ لاَ تَرْفَعُوا مَنْ رَفَعَتْهُ الدُّنْيَا- وَ لاَ تَشِيمُوا بَارِقَهَا وَ لاَ تَسْمَعُوا

ص:366

نَاطِقَهَا- وَ لاَ تُجِيبُوا نَاعِقَهَا وَ لاَ تَسْتَضِيئُوا بِإِشْرَاقِهَا- وَ لاَ تُفْتَنُوا بِأَعْلاَقِهَا- فَإِنَّ بَرْقَهَا خَالِبٌ وَ نُطْقَهَا كَاذِبٌ- وَ أَمْوَالَهَا مَحْرُوبَةٌ وَ أَعْلاَقَهَا مَسْلُوبَةٌ- أَلاَ وَ هِيَ الْمُتَصَدِّيَةُ الْعَنُونُ وَ الْجَامِحَةُ الْحَرُونُ- وَ الْمَائِنَةُ الْخَئُونُ وَ الْجَحُودُ الْكَنُودُ- وَ الْعَنُودُ الصَّدُودُ وَ الْحَيُودُ الْمَيُودُ- حَالُهَا انْتِقَالٌ وَ وَطْأَتُهَا زِلْزَالٌ- وَ عِزُّهَا ذُلٌّ وَ جِدُّهَا هَزْلٌ وَ عُلْوُهَا سُفْلٌ- دَارُ حَرَبٍ وَ سَلَبٍ وَ نَهْبٍ وَ عَطَبٍ- أَهْلُهَا عَلَى سَاقٍ وَ سِيَاقٍ وَ لَحَاقٍ وَ فِرَاقٍ- قَدْ تَحَيَّرَتْ مَذَاهِبُهَا وَ أَعْجَزَتْ مَهَارِبُهَا- وَ خَابَتْ مَطَالِبُهَا فَأَسْلَمَتْهُمُ الْمَعَاقِلُ- وَ لَفَظَتْهُمُ الْمَنَازِلُ وَ أَعْيَتْهُمُ الْمَحَاوِلُ- فَمِنْ نَاجٍ مَعْقُورٍ وَ لَحْمٍ مَجْزُورٍ- وَ شِلْوٍ مَذْبُوحٍ وَ دَمٍ مَسْفُوحٍ- وَ عَاضٍّ عَلَى يَدَيْهِ وَ صَافِقٍ بِكَفَّيْهِ- وَ مُرْتَفِقٍ بِخَدَّيْهِ وَ زَارٍ عَلَى رَأْيِهِ- وَ رَاجِعٍ عَنْ عَزْمِهِ- وَ قَدْ أَدْبَرَتِ الْحِيلَةُ وَ أَقْبَلَتِ الْغِيلَةُ- «وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ» هَيْهَاتَ هَيْهَاتَ- قَدْ فَاتَ مَا فَاتَ وَ ذَهَبَ مَا ذَهَبَ- وَ مَضَتِ الدُّنْيَا لِحَالِ بَالِهَا- «فَما بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ وَ ما كانُوا مُنْظَرِينَ»

لغات

فاشى:فراوان و همه جا گير جدّ:در اين مورد به معناى عظمت و بزرگوارى است چنان كه انس بن مالك مى گويد:كان احدنا اذا قرء البقرة و آل عمران،جدّفينا(هر يك از ما،چنان بود كه هر گاه سورۀ بقره و آل عمران را مى خواند، عظمتى در ميان ما پيدا مى كرد) تؤام:جمع توأم:چند فرزند كه در يك زمان در شكم مادر باشند،خليل نحوى مى گويد:

اصل اين كلمه ووْءَم بر وزن فوعل بوده،و او اول تبديل به ياء شده است چنان كه و ولج تبديل به تولج شده است.

آلاء:نعمتها،مفردش ألى به فتح همزه و گاهى مكسور مثل الى حرف جرّ تلفظ مى شود.

آلاء:نعمتها،مفردش ألى به فتح همزه و گاهى مكسور مثل الى حرف جرّ تلفظ مى شود.

ضرب:سير و گردش غمره:سختى و نيز غبار نادانى كه عقل آدمى را فرا مى گيرد.

حين:هلاكت رين:مهر شدن و چيرگى گناه،تا جايى كه روى درك و بصيرت انسان پوشيده شود.

غابر:باقى مانده و گذشته.(متضادّ) اسدى:اعمال خير خود را جلو فرستاد.

اهطع:شتاب كرد واكظ على كذا:آن را مواظبت كرد و به آن تداوم بخشيد مواكظه:ادامه دادن به امرى

ص:367

كظّوا:همراهى كنيد يعنى بر آن مداومت داشته باشيد.

شعار:لباس زيرين كه به تن چسبيده است به معناى علامت نيز به كار مى رود رحض:شستن نّزّاه:جمع نازه،كسى كه دورى مى كند از آنچه سبب بدگويى مى شود.

ولاّه:جمع واله:كسى كه از بسيارى سرور، حيران و سرگردان است.

شيم:نگاه كردن به برق و انتظار كشيدن اين كه ابر آن در كجا مى بارد.

ناعق:صيحه زننده اعلاق:جمع علق،شيئى پر ارزش.

برق خالب:برقى كه باران ندارد.

مال محروب:مالى كه تمامش گرفته شده باشد متصدّيه:خودنمايى كننده عنون:بسيار اعتراض كننده و نيز حيوانى كه در راه رفتن از ديگران جلو مى افتد.

جموح:حيوان چموش كه صاحبش نمى تواند بر او چيره شود.

حرون:حيوانى كه هر گاه راه رفتن برايش سخت باشد از رفتن باز مى ايستد.

مائنه:دروغگو كنود:ناسپاس عنود:حيوانى كه از جادّه و چراگاه و علفزار علفزار منحرف مى شود صدود،و نيز حيود و ميود:به معناى رو گرداننده و متمايل به چپ و راست مى باشد.

حرب:گرفتن و تصرف كردن مال سلب:آنچه از زره و جز آن،كه در جنگ به غنيمت گرفته مى شود.

عطب:هلاكت ساق:سختى سياق:مصدر ساقه،سوقا و سياقا مى باشد و به معناى جان كندن و روح از بدن بيرون آمدن است.

معاقل:حصارها و پناهگاهها مى باشد.

لفظتهم:آنان را دور افكند.

محاول:جمع محاوله به معناى چاره انديشى است.

معقور:مجروح مجزور:قطع شده شلو:تكه اى از گوشت پس از سر بريدن حيوان اشلاء الانسان:اعضاى او كه پس از پوسيدن بدن از هم جدا مى شود.

مسفوح:ريخته شده غيله:گرفتن ناگهانى مناص:مصدر ميمى ناص نيوص نوصا به معناى فرار كردن و پريدن مى باشد.

ص:368

لات:حرف سلب است،اخفش مى گويد علماى نحو اين كلمه را مانند ليس دانسته و اسمش را در تقدير گرفته اند و اين كلمه هر وقت با كلمۀ حين به كار مى رود،ولى گاهى هم حذف مى شود،مثل قول مازن بن مالك:«حنت و لات حنت (1)»كه كلمۀ حين حذف شده و بعضى اين عبارت را و لات حين مناص،خوانده و خبر آن را مقدر گرفته اند اما ابو عبيده مى گويد اصل اين كلمه لاء بوده و حرف تا،بر سر حين افزوده شده،گر چه در اين جات،جدا نوشته شده است،چنانكه ابو و جره گفته است:«العاطفون تحين ما من عاطف (2)» مورّج معتقد است كه ت در لات حرف زيادى است چنان كه در ثمّت و ربّت افزوده شده است.

بال:به معناى حال و شأن و امر،و نيز به معناى قلب مى آيد.

ترجمه

«حمد خداى را كه ستايشش آشكار و لشكرش غالب و بزرگيش برتر است،او را بر نعمتهاى پى در پى و بخششهاى بزرگش مى ستايم،خداوندى كه چون بردباريش زياد است عفو مى كند و در تمام داوريهاى خود عدل و داد را رعايت مى فرمايد و به آينده و گذشته آگاه است،با دانش و آگاهى خود،ايجاد كنندۀ آفريده ها و با امر و فرمان خود خلق كنندۀ آنان مى باشد،در حالى كه نه پيروى از كسى كرده و نه آموزشى يافته و نه بهره مند از نمونۀ صنعت كار دانا و دور انديشى بوده،نه به خطا و اشتباهى برخورده و نه از حضور جماعتى استفاده كرده است و شهادت مى دهم كه محمد(صلی الله علیه و آله)بندۀ او و فرستادۀ وى مى باشد،او را برانگيخت،در حالى كه مردم در گمراهى به سر مى بردند،و در سرگردانى غوطه ور بودند،مهارهاى هلاكت آنان را مى كشيد و قفلهاى شك و گمراهى بر دلهاى آنها،نهاده شده بود.

اى بندگان خدا،شما را به تقواى الهى سفارش مى كنم،كه حقى از

ص:369


1- نزديك شدى و حال آن كه هنگام نزديك شدن نيست.
2- مهربانى مى كنند هنگامى كه مهربانى كننده اى نيست.

خداوند بر شما و ثابت كنندۀ حقى از شما بر وى مى باشد،و شما را سفارش مى كنم كه از تقوا براى خدا و از خدا براى تقوا كمك بگيريد،زيرا تقوا،امروز پناهگاه و سپر و فردا،راه به سوى بهشت است،راهش روشن،و رونده اش سود برنده و امانت دارش حافظ و نگه دار مى باشد و پيوسته خود را بر مردم زمانهاى گذشته و باقيمانده،نشان داده و جلوه گرى مى كند زيرا همۀ آنان فردا به آن نيازمند مى باشند فردايى كه خداوند باز گرداند آنچه پديد آورده و بگيرد آنچه را كه بخشيده و پرسش فرمايد از آنچه عطا فرموده است،چه قدر اندكند آنان كه تقوا را پذيرفته و براستى آن را مورد عمل قرار داده اند،آرى آنان به عدد بسيار كمند چنان كه خداوند در وصف آنها فرموده است «وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ» (1)»پس گوشهايتان را به سوى آن متوجّه سازيد و در مواظبت كردن آن بكوشيد و آن را جانشين هر چه گذشته است قرار دهيد و در عوض هر چه مخالف حق است آن را انتخاب كنيد،با داشتن تقوا خوابتان را به بيدارى مبدّل سازيد و روزهايتان را با آن به سر بريد و آن را شعار دلهاى خود قرار دهيد و گناهانتان را با آن بشوييد و بيماريهايتان را با آن درمان سازيد و با آن بر مرگ پيشى گيريد و از كسى كه تقوا را ضايع ساخته عبرت گيريد و مبادا كسى كه آن را پيروى مى كند از شما عبرت بگيرد،بهوش باشيد تقوا را حفظ كنيد و خود را به سبب آن نيز مواظبت كنيد،و از دنيا دورى كنيد و به آخرت مشتاق و شيفته باشيد آن را كه تقوا مايۀ بلندى مقامش شده،پست و بى مقدار ندانيد و كسى را كه دنيا بلندش ساخته بلند مقام ندانيد،به ابر درخشندۀ دنيا چشم ندوزيد و به گويندۀ آن گوش فرا ندهيد و فرياد زنندۀ آن را پاسخ مگوييد،و با درخشندگى آن روشنايى مجوييد،به كالاهاى نفيس آن فريفته نشويد چرا كه برق آن بى باران و گفتار آن دروغ و دارائيهايش غارت شده و كالاهاى آن ربوده شده است.

بهوش باشيد كه دنيا همچون زن بدكاره اى است كه خود را نشان داده و

ص:370


1- سوره سبأ(34)قسمتى از آيه(13)، [1]يعنى:بندگان بسيار سپاسگزار من اندكند.

روى بگرداند و مانند اسب سركشى است كه هنگام حركت بايستد و فرمان نبرد و دروغگوى بسيار خيانتكار و ستيزه گر ناسپاسگزار مى باشد،و از راه راست و جايگاه نعمت منحرف شونده و رو گردان و پيوسته متغير و در اضطراب است، شأن آن زوال و فنا و قدمهايش بى ثبات و متزلزل مى باشد،عزّتش خوارى و كوشش وى مسخره و بلندى آن پستى است،دنيا خانۀ ستاندن و ربودن و غارت و هلاكت مى باشد ساكنانش در حال جان كندن و ملحق شدن به رفتگان و جدايى از بازماندگان به سر مى برند،راههاى دنيا سرگردان كننده و گريز گاههايش توانفرسا و جستجوها در آن نوميد كننده و يأس آور مى باشد،به اين دليل است كه پناهگاههاى دنيا اهلش را به خود واگذاشته،و استراحتگاهاى آن ايشان را دور افكنده و چاره جوييها در وى،آنان را ناتوان كرده است و در نتيجه برخى از آنان كه نجات يافته اند،مجروح و بعضى چون گوشت پاره پاره و يا عضوى بريده و خون ريخته شده مى باشند و عده اى از روى ندامت و پشيمانى دستهاى خود را به دندان مى گزند،و يا از روى حسرت دستهاى خود را بر هم مى زنند،و از پريشانى و اندوه مرفقهاى خود را در زير چانه گرفته و بر عقيدۀ فاسد اشك مى بارند و از تصميم و ارادۀ خويش در حال بازگشتن مى باشد و حال آن كه هنگام چاره انديشى گذشته و مرگ آن چنان ناگهان رو آورده كه هيچ گونه فرصتى باقى نمانده است، آرى چه زود فرصت گذشت و گاه چاره سپرى شد،آنچه فوت شد،سرانجام از دست رفت،و آنچه گذشت ديگر گذشت و دنيا به حال خود و طبق ميل خود به پايان رسيد(پس بر حال آنها به آسمان و زمين گريست و نه آنان مهلت داده شدند ).»

شرح

در اين خطبۀ شريف حضرت خدا را به صفتهايى ستوده كه ويژۀ ذات بارى تعالى مى باشد:

1-خداوند متعال ذاتى است كه حمد و ثناى وى در تمام زمينه هاى او آشكار و پيداست زيرا موقعى كه صحنۀ وجود پر از نعمتهاى آشكار

ص:371

او باشد هر يك از آنها با زبان حال يا مقال،حكايت از ستايش ذات وى نيز دارد چنان كه قرآن مجيد از اين موضوع پرده بر مى دارد: «وَ لَهُ الْحَمْدُ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ عَشِيًّا وَ حِينَ تُظْهِرُونَ» (1).» 2-صفت دوم آن كه لشكرش پيروز است،لشكريان خدا،فرشتگان و يارى كنندگان دين او از ساكنان زمين مى باشند،چنان كه مى فرمايد: «وَ لِلّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» (2)»و نيز مى فرمايد: «وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها» (3)»و پيروزى لشكريان خداوند امرى است بسيار آشكار چنان كه در قرآن بدين امر اشاره مى فرمايد: «وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ» (4)»و نيز مى فرمايد: «فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ» (5)»امام(علیه السلام)با بيان اين ويژگى شنوندگان را تشويق كرده است كه بكوشند تا خود را جزء لشكريان پيروز خداوند قرار دهند و در اين راه ثابت قدم باشند.

3-سومين ويژگى خداوند آن است كه مقام عظمت الهى بسيار بالاست، خداوند در قرآن نيز مى فرمايد: «وَ أَنَّهُ تَعالى جَدُّ رَبِّنا مَا اتَّخَذَ صاحِبَةً وَ لا وَلَداً» ، (6)»با توجه به ويژگى قبل كه پيروزى لشكر الهى است ممكن است شبهه اى به وجود آيد كه شايد خداوند نياز به چنين لشكرى دارد از اين رو اين خصوصيت ذكر شده است كه شأن و مقام پروردگار بالاتر از اين امور،مى باشد و سپس به امرى اشاره مى فرمايد كه در حقيقت علت و سبب وجوب حمد و ثناى الهى

ص:372


1- سوره روم(30)آيه(17)، [1]يعنى:و ستايش در آسمانها و زمين و هنگام شب و هنگام ظهر مخصوص اوست.
2- سوره فتح(48)آيه(6)،يعنى:براى خدا لشكرهايى در آسمانها و زمين مى باشد.
3- سوره توبه(9)قسمتى از آيه(39)، [2]يعنى:و او را به لشكرهايى كه شما آنان را نديده ايد مدد فرمود.
4- سوره صافات(37)آيه(172)، [3]يعنى:بدرستى كه ارتش ما بطور حتم پيروز است.
5- سوره مائده(5)قسمتى از آيه(55)، [4]يعنى:بدرستى كه حزب خداوند غالب است.
6- سوره جن(72)آيه(3)، [5]يعنى:همانا بسيار بلند مرتبه است شأن و اقتدار پروردگار ما و هرگز فرزند و همسرى نگرفته است.

بر بنده اش مى باشد و آن عبارت از نعمتهاى ظاهرى و معنوى است كه بطور دوام بنده را احاطه كرده است تا جايى كه وى را قدرت آن نيست كه از عهدۀ سپاس آن برآيد.

4-چهارم از ويژگيهاى حق تعالى عظمت حلم اوست كه سبب عفو و بخشش عظيم وى شده است،حلم در انسان صفتى است فرع بر شجاعت و آن خصوصيتى است كه انسان با وجود آن در مقابل ناملايمات مقاوم و استوار مى ماند،و حلم در خداوند عبارت از آن است كه از گناه بندگان و مخالفت آنان در برابر اوامر و نواهيش،براى وى انفعالى دست نمى دهد و در هنگام مشاهدۀ منكرات غضبش او را از جا در نمى برد و وادار به انتقام عجولانه نمى سازد،با اين كه هيچ امرى از تحت قدرت و توانايى وى بيرون نيست و هر وقت مى تواند هر كارى را انجام دهد.فرق ميان حق تعالى و انسان در اين صفت (حلم)آن است كه عدم انفعال در خدا عدم مطلق است اما در بندۀ خدا،عدم چيزى است كه از شأنش تاثّر و انفعال مى باشد و به اين دليل حلم در خداوند كاملتر و گسترده تر از حلم در ديگران است و چون لازمۀ صفت حلم،عفو و گذشت كردن از گناهان و صرف نظر از آنها مى باشد،بدين جهت مهلت دادن خداوند بنده و شتاب نكردن در كيفر گناهان را عفو ناميده است و از اين رو به دنبال توصيف خداوند به صفت بزرگ حلم،عفو،و گذشت را ذكر كرده و عطف با حرف فانيز دليل بر آن است كه با وجود صفت حلم،كه ملزوم است لازمۀ آن كه عفو از گناهان است بى درنگ تحقق مى يابد.

5- و عدل فى كلّ ما قضى ،خداوند در تمام قضاوتها و جزئيات آفرينش خود عدالت و ميانه روى را رعايت فرموده است زيرا عدل عبارت است از ميانه روى در كارها و گفتارها و دورى از افراط و تفريط است و آنچه را هم كه حق تعالى انجام دهد يا انجام ندهد،دستور به انجام دادن و يا انجام ندادن

ص:373

بدهد،تمام آن بر طبق حكمت و نظام احسن مى باشد،چون در جاى خودش كه از علم الهى بحث كرديم توضيح داده ايم كه گفتار و كردار خدا درست ميانگين،و حد وسط افراط و تفريط است كه همان عدل مى باشد.

بعضى گفته اند:قضى به معناى فرمان داد،مى باشد چنان كه در آيه است:

پروردگارت فرمان داد كه جز او را نپرستيد و اين سخن همان گفتار ماست.

چون آنچه امر به ايجاد يا نهى از ايجادش فرموده در حقيقت امر به وقوع يا عدم وقوع آن كرده است.

6-به امور گذشته و آيندۀ جهان هستى آگاهى دارد،اين مطلب اشاره به احاطۀ علم الهى بر تمام كليات و جزئيات مى باشد كه در خطبه هاى گذشته بطور مشروح بيان شده است .

7- مبتدع الخلايق بعلمه ،با علم و آگاهيش عالم هستى را آفريده است،چنان كه از ظاهر عبارت بر مى آيد علم و دانش خداوند سبب و علت آفرينش موجودات مى باشد،و سبب نيز به دليل سبب بودنش بر مسبب تقدم دارد،چنان كه عقيدۀ اكثر فلاسفه اين است اما متكلمان اين مطلب را ردّ مى كنند زيرا مى گويند علم تابع معلوم است و تابع نمى تواند سبب و علت چيزى باشد بنا بر اين،حرف«با»طبق عقيدۀ فلاسفه براى سببيّت است و به عقيده متكلمان براى مصاحبت است اما به نظر ما كه معتقديم صفات خداوند زايد بر ذاتش نيست بلكه ذات او با علم و قدرت و اراده و بالاخره با تمام صفات كمالش يكى است و اختلافى كه به نظر مى رسد بر حسب اعتباراتى است كه عقلهاى محدود و ناتوان ما از مقايسۀ با مخلوقات به وجود مى آورند، چنان كه تحقيق آن در خطبۀ اول كتاب بيان شده است،بنا بر اين فرقى نمى كند كه آفرينش مخلوقات مستند به ذات حق تعالى يا به علم و قدرت،و يا به ديگرى ا ز صفات وى باشد و اين مسأله كه آيا علم تابع معلوم است و نمى تواند سبب

ص:374

معلوم خود باشد و يا اين كه خود متبوع است و مى تواند علت آفرينش باشد در جاى مناسب خود،بحث و تحقيق شده است و از مواردى است كه عدۀ زيادى را به ورطۀ خطا و اشتباه افكنده است.ممكن است واژۀ مبتدع را به معناى آفريننده نگيريم تا دچار اشكال بالا نشويم بلكه آن را به معناى محكم كننده و ابداع كننده و خلاصه كسى بگيريم كه منظرۀ بديعى را به وجود مى آورد كه از زيبايى آن بيننده به شگفتى در مى آيد،و معلوم است كه اين مطلب از علم بر مى خيزد و به اين دليل است كه محكم كارى و زيبايى عمل را نسبت به علم و دانش فاعل آن عمل،مى دهند.

8- و منشئهم بحكمه ،آخرين صفتى كه حضرت در اين خطبه براى حق تعالى بيان فرموده آن است كه خداوند تمام موجودات را با حكمت و مصلحت و تدبير خويش به وجود آورده است،با اين معنا اين صفت مثل صفت قبل خواهد بود،ولى ممكن است حكم را به معناى قدرت و توانايى بگيريم يعنى خداوند با قدرت خود عالم هستى را ايجاد فرمود.

بلا اقتداء و لا تعليم ،يعنى حق تعالى در آفرينش و ابداع و استحكام موجودات نه از كسى پيروى كرده و نه آن را از ديگرى آموخته است.

و لا اصابة خطاء ،يعنى چنان نيست كه خداوند آفرينش موجودات را نخست عجولانه و اشتباهى و بدون علم و آگاهى انجام داده و پس از آن كه برايش آگاهى پيدا شده آن را از سر گرفته و به طريق صحيح انجام داده باشد زيرا اگر چنين باشد لازم آيد كه علم به اين امور در خداوند حادث شده باشد و حال آن كه محال است كه حق تعالى محل حوادث باشد.

نظير اين اعتراض را متكلمان بر خودشان وارد كرده و پاسخ داده اند، آن جا كه در مورد استدلال بر اين كه خداوند بر تمام معلومات علم و آگاهى دارد مى گويند چون خداوند به بعضى امور علم دارد و اين علم را از هيچ راه به

ص:375

دست نياورده نه از طريق حس و نه از راه تفكر و استدلال،بنا بر اين بايد علم او به بقيۀ امور هم،چنين باشد،زيرا وجهى براى تخصيص در اين امر نيست پس از اين استدلال بر خود،اشكال كرده اند كه اگر چنين باشد،چرا نتوانيم بگوييم كه نخست كارهاى خود را با اضطراب و شتاب انجام داده و بعد آنها را درك كرده و بر كيفيت صنع آنها پى برد و از اين راه كارهايى را كه با اضطراب به وجود آورده و مختلف بوده،مستحكم و استوار ساخت؟امّا از اين اشكال پاسخ داده اند كه با اين فرض نيز بايد پيش از ايجاد اضطراب آميز افعال علم به مفردات آنها داشته باشد،علمى كه از هيچ طريق آن را كسب نكرده است و چون براى تخصيص به اين امرهم دليلى وجود ندارد،پس به تمام افعال خود(نه تنها به مفردات)علم و آگاهى دارد كه از هيچ طريق آن را به دست نياورده است.

امّا اين پاسخ به هر تقدير باطل است زيرا اگر مفردات افعال را فعل خدا ندانيم چنان كه طرفداران اجزاى لا يتجزّا مى گويند،اين اجزاء از فعل خدا نيستند از محل بحث خارج است،چرا كه سخن در امورى است كه فعل خدا باشد و در اين مورد مى گوييم از علم به مفردات فعل،علم به خود فعل لازم نمى آيد،و اگر مفردات را فعل خدا بدانيم گفتۀ شما كه بايد خدا عالم به مفردات باشد،پيش از آن كه آنها را به وجود آورد،مصادرۀ به مطلوب است.

پاسخ واقعى اشكال فوق آن است كه اگر خداوند علم به افعال خود پيدا كند پس از آن كه علم به آن نداشته اين علم در ذات خدا حادث خواهد بود، و لازم مى آيد كه خداوند محل حوادث واقع شود،و اين امر هم به دلايلى كه در گذشته بيان شده بر خداوند متعال محال است.

و لا حضرة ملاء ،يعنى آفرينش حق تعالى موجودات را در حضور جمعى از عقلا نبوده است تا آن كه هر كدام براى بهتر شدن آن اظهار نظر كنند زيرا هر جاعتى را كه تصور كنيم آفريدۀ خدا مى باشد،بنا بر اين هرگز چنين نبوده كه

ص:376

براى خلقت خداوند جز ذات اقدس وى ناظرى وجود داشته باشد،و لازمۀ احتياج هم،امكان است،در حالى كه امكان و ويژگيهاى آن از ساحت قرب خداوندى بدور مى باشد و در قرآن به اين مطلب اشاره دارد كه مى فرمايد:

«ما أَشْهَدْتُهُمْ خَلْقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لا خَلْقَ أَنْفُسِهِمْ وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُداً» (1)».تمام اين مطالب را حضرت به منظور آن آورده است كه فعل حق تعالى را از ويژگيهاى افعال بندگان منزه سازد .

پس از ستايش و بيان اوصاف حق تعالى و تنزيه وى از ويژگيهاى ناروا به چگونگى وضعيت مردم در زمان بعثت پيامبر اسلام پرداخته است.واو در و الناس ،حاليه است يعنى مردم در آن هنگام از نظر فرهنگ در جهل و نادانى و در گردابى از ضلالت و گمراهى سر گردان بودند،احتمال ديگر آن كه:مردم در سختى به سر مى بردند و از نظر معيشت زندگى در وضعيت سختى دچار بودند،اموالشان به سرقت و غارت مى رفت و هرج و مرج و خونريزى امنيت را از ميان جامعه برده بود،اين مطلب را قبلا در خطبۀ ديگرى نيز بيان فرموده است،خداوند محمد(صلی الله علیه و آله)را فرستاد تا جهانيان را از گناهان بر حذر دارد و در جهت حفظ آثار وحى امانت را رعايت كند،در حالى كه شما جامعۀ عرب در بدترين عقيده به سر مى برديد و در بدترين موقعيتى قرار داشتيد (2).

و قادتهم ازمّة الحين ،تمام مردم در آن موقع بر اثر ناامنيها و سختيهاى زندگى در شرف مرگ و فناء بودند زيرا وقتى كه بر جامعه اى نظام عدل و قانون صحيحى حكومت نكند،استبداد و ستمگرى به زودى آنان را در ورطۀ فنا و نابودى سقوط مى دهد،واژۀ ازمّه كه به معناى مهار شتر است بطور استعاره در

ص:377


1- سوره كهف(18)آيه(50) [1]يعنى:من مردم را نه در آفرينش خودشان و نه در آفرينش آسمانها و زمين به گواهى نگرفتم و من هرگز گمراهان را مددكار خود نكرده ام.
2- خطبه شماره 25.

انسانها به كار رفته و فعل قاد كه از مادۀ قود و به معناى كشاندن مى باشد به عنوان ترشيح اين استعاره بيان شده است.

و استغلقت...الرّين ،و مردم آن روزگار بر دلهايشان قفلهاى جهل و نادانى زده شده بود و چنان قلبهاى آنان از گناه پوشانده شده بود كه قادر نبودند از انوار الهى بهره مند شوند و از راهنماييهاى شريعت و ديانت راه به سويى بيابند.

در اين جا امام(علیه السلام)از حجابهاى جهل و چهره هاى زشتى كه بر اثر توجه زياد به دنيا براى انسان به وجود مى آيد تعبير به قفل فرموده است زيرا چنان كه قفل بر هر چه زده شود مانع از تصرف در آن مى شود اين امور نيز دلها را از پذيرفتن حق مانع مى شود،مادۀ استغلاق را هم به عنوان ترشيح آورده و چون اين موانع و قفلهاى زده شده بر دلها هر لحظه رو به افزايش است مثل آن است كه آدمى در جستجوى آن است و آن را طلب مى كند،به اين دليل آن را از باب استفعال كه به معناى طلب و درخواست است آورده است .براى امام(علیه السلام) معمول است كه پس از بيان هر مطلبى سفارش به تقوا مى كند،زيرا كه تقوا مهمترين مطلب است اين جا نيز بر طبق معمول پس از بيان شرح حال مردم زمان پيامبر،سفارش به تقوا كرده و به دو دليل مردم را بدان تشويق فرموده است:

1-تقوا حقى است از خداوند بر گردن بندگان و از آنان خواسته است كه آن را انجام دهند.

2-تقواى بندگان حقّى را براى آنان بر خداوند واجب مى سازد كه مزد طاعت و بندگى آنها باشد زيرا حق تعالى به دليل فيّاضيّت ذات و لطف بى پايانش بر خود لازم ساخته است كه جزاى نيكوكاران را ضايع نفرمايد و سپس اشاره فرموده است به آنچه كه سزاوار است شخص پرهيزگار انجام دهد

ص:378

و آن،درخواست كمك از خداوند و توجه كامل به اوست زيرا اين مطلب اصل و اساس همۀ مطالب است و نيز اشاره كرده به فايدۀ تقوا در تقرب و وصول به ساحل درياى عزت و جلال حضرت احديت ظاهر شود،نهايت مطلوب بندۀ خدا رسيدن به جوار قرب حق تعالى و نظر انداختن به عظمت و جلال كبريايى او،و در امان بودن از غضب و سالم ماندن از حسابرسى دقيق وى مى باشد،به دليل اين كه او حاكم على الاطلاق است و براى رسيدن به اين مطلوب تقوا مهمترين وسيله است و سعادتمند كسى است كه براى نجات از گرفتاريهاى اخروى از تقوا كمك بگيرد زيرا جز تقوا وسيلۀ نجاتى از شدايد آن جهان وجود ندارد سرانجام به ذكر فوايد ديگرى براى تقوا پرداخته كه باعث دلبستگى بيشترى به آن مى شود:

1-تقوا در زندگانى دنيا،آدمى را از ناملايمات محافظت مى كند چنان كه در قرآن مى فرمايد: «وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ» (1)».

2-فايدۀ اخروى،تقوا در روز قيامت راهى براى ورود به بهشت است، و اين امرى روشن است.

3-راه پرهيزكارى واضح و روشن است زيرا شارع مقدس پيامبر اكرم، راههاى تقوا را بيان كرده و مسير آن را مشخص فرموده و تا اين كه براى هيچ فردى پوشيده نباشد،مگر جاهل و نادان باشد.

4-آن كه در اين راه قدم گذارد و اين مسير را بپيمايد سود مى برد،كلمۀ سود كه مربوط به امور مادى است استعاره از نتيجه هاى دنيوى و اخروى است كه شخص متقى از داشتن تقوا،كسب مى كند و وجه اين استعاره آن است كه

ص:379


1- سوره طلاق(65) [1]آيه هاى(2 و 3)يعنى:هر كس پرهيزكار شود خدا راه بيرون شدن از بلا را برايش مى گشايد و از جايى كه گمان نبرد به او روزى عطا مى كند و هر كه بر خدا توكل كند،خدا او را كفايت كند.

شخص پرهيزگار به سبب حركتها و كارهايش و داشتن تقوا كه مانند سرمايه اى براى او مى باشد ثواب كسب مى كند چنان كه بازرگان به وسيلۀ سرمايۀ خود سود به دست مى آورد.

واژۀ مستودع با فتح دال به معناى قبول كنندۀ وديعه،و با كسر آن به معناى فاعل و وديعه دهنده مى باشد.

اگر به فتح گرفته شود منظور آن است كه قبول كنندۀ امانت به سبب آن خود را از كيفر الهى محافظت مى كند و مى توان حافظ را به معناى محفوظ گرفت يعنى آن كه امانت تقوا به او سپرده شده از عذاب الهى محفوظ است و اگر به كسر دال گرفته شود،كسى كه تقوا را به امانت سپرده ممكن است حق تعالى باشد زيرا تقوا،همان امانتى است كه خداوند بر آسمانها و زمين آن را عرضه داشت و آنها از حمل آن خوددارى كردند و از آن ترسيدند اما انسان آن را پذيرفت و بديهى است كه خداوند بندۀ خود را كه امانتش را پذيرفته از هر گونه انحراف و سردرگمى نگهدارى مى فرمايد و نيز ممكن است فرشتگان را فاعل امانت گرفت زيرا آنان واسطۀ ميان خدا و خلق و حافظان از طرف او مى باشند چنان كه در قرآن مى فرمايد: «وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً» (1)»و در جاى ديگر مى گويد: «وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ كِراماً كاتِبِينَ يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ » (2)».

لم تبرح عارضة نفسها...الغابرين ،در اين عبارت مطلب بسيار لطيفى را با زبان استعاره و تشبيه بيان فرموده،تقوا را به زن صالحه اى تشبيه كرده است كه پيوسته خود را در معرض تزويج و بهره گيرى قرار مى دهد يعنى تقوا هميشه

ص:380


1- سورۀ انعام(6)قسمتى از آيه(60)، [1]يعنى:...و براى حفظ شما فرشتگان را به نگهبانى مى فرستد.
2- سوره انفطار(82) [2]آيه هاى(9 و 10 و 11)،يعنى:همانا نگهبانها بر مراقبت احوال و اعمال شما مامورند آنها نويسندگان اعمال شما و مقرّبان خدايند،مى دانند هر چه شما انجام مى دهيد.

آماده است كه آدميان آن را بپذيرند و سپس به منظور تشويق و توجه كردن بيشتر مردم مى فرمايد:علت اين كه تقوا اين چنين خود را جلوه مى دهد آن است كه فرداى قيامت همگان به آن نيازمند و محتاجند،مى توان همين علّت را وجه شبه دانست(وجه مشابهت دنيا به زن،نياز مردم به هر دو است).

اذا اعاذ...اسدى ،چون در عبارت قبلى از روز قيامت تعبير به فردا كرده، در پى آن اين عبارت را به منظور قرينه بيان كرده است تا كلمۀ غد را از معناى حقيقى خارج سازد و معناى مجازى آن را كه فرداى قيامت است اراده فرموده و معين كرده كه آن وقتى است كه هر چه خداوند از اول آفرينش ايجاد كرده در آن روز آنها را به نيستى بر مى گرداند و آنچه از هستى دنيوى و متعلقات آن كه به موجودات داده همه را از آنها مى گيرد و ندايش بلند مى شود:حاكميت جهان هستى در امروز با چه كسى است؟و باز خود مى فرمايد:تنها از آن خداى يكتاى غالب است.در حديث آمده است:خداوند متعال در آن هنگام تمام جواهر پر ارزش دنيا از قبيل طلا و نقره را جمع مى كند تا به اندازه كوههاى عظيمى مى شود و آن گاه مى گويد اينها فتنۀ اولاد آدم بود و سپس آن تودۀ از طلا و نقره را به جانب دوزخ سوق مى دهد و آن را وسيلۀ داغ نهادن بر پيشانيهاى گنهكاران قرار مى دهد و از مردم سؤال مى كند در بارۀ نعمتهايى كه در دنيا به آنان عطا كرده بود كه با آن همه نعمت و ثروت چه اعمالى انجام دادند،از آنان كه اموال دنيا را اندوخته كردند و در راههاى رضاى خدا صرف نكردند سؤال مى كند،و نيز از كسانى كه آن را در راههاى نامشروع و غير رضاى خدا خرج و صرف كردند مى پرسد كه چرا چنين كرديد و به آنان خطاب مى كند: «أَذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ فِي حَياتِكُمُ الدُّنْيا وَ اسْتَمْتَعْتُمْ بِها» (1)

ص:381


1- سوره احقاف(46)قسمتى از آيه(19)، [1]يعنى:شما خوشيهايتان را در زندگانى دنيا به شهوترانى و عصيان برديد و از آن لذتها در دنيا برخوردار بوديد.

دستۀ اول را كه پولها را اندوخته كرده بودند خداوند چنان كه معين ساخته به اين طريق مجازات مى كند «وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ» (1)».و دستۀ دوم را كه اموال را در راههاى نامشروع خرج مى كردند به طريق ديگر كيفر مى دهد چنان كه مى فرمايد:ف «الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ » (2)».

فما اقلّ من قبلها :امام(علیه السلام)از اين كه پذيرندگان صفت تقوا و عاملان به شرايط آن كه همان امانت الهى است اندكند.اظهار شگفتى و تعجب كرده و سپس فرموده است اين گروه به عدد قليل،توصيف شدگان حق تعالى مى باشند كه در قرآن فرموده است «وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ» (3).و بعد به پيروان خود دستور مى دهد كه امور ذيل را انجام دهند :

1- اهطعوا باسماعكم اليها ،اين كه براى شنيدن فوايد تقوا بشتابند و به گفته مناديان آن گوش فرا دهند تا حقيقت آن را بشناسند و از روى بصيرت به آن عمل كنند.

2-كوشش كنند كه هرگز دست،از پرهيزگارى بر ندارند و پيوسته همراه آن باشند.به روايت ديگر به جاى اهطعوا ، انقطعوا آمده و معنايش اين است كه خود را از دلبستگيهاى دنيا بر كنيد و به شنيدن اوصاف تقوا گوش فرا دهيد:البته ممكن است كه يكى از اين دو كلمه تغيير يافته ديگرى باشد به اين دليل كه هر گاه حرف ن و ق پهلوى يكديگر قرار گيرند مانند ه نوشته مى شود.

ص:382


1- سوره توبه(9) [1]قسمتى از آيه هاى(33 و 34)يعنى:كسانى را كه طلا و نقره را جمع مى كنند و در راه خدا به مصرف نمى رسانند به عذابى بسيار دردناك مژده بده روزى كه در آتش گداخته شود.
2- سوره جاثيه(45)آيه(28) [2]يعنى:پس امروز مجازات مى شويد در برابر آنچه از كارهايى كه انجام داده ايد.
3- ترجمه و نشانى اين آيۀ شريفه در صفحات پيشين گذشت.

3-تقوا را به جاى تمام آنچه كه در گذشته از دنيا دوست مى داشتند قرار دهند و آن بهترين جانشين از هر محبوبى است زيرا گرانبهاترين نتيجه ها را كه سعادت هميشگى است براى انسان به بار مى آورد.

4-در مقابل هر نوع مخالفى تنها تقوا را موافق خود سازد،به اين معنا كه هر كس بر خلاف حق و تقوا قدم بردارد گر چه عزيزترين دوست آدم باشد بايد از او دست برداشت و راه پرهيزگارى را كه راه حق است،پيش گرفت و از تمايل به راه مخالف حق پرهيز كرد،چنان كه از افلاطون حكيم نقل شده است كه:

سقراط را دوست مى دارم و حقيقت را هم دوست مى دارم اما در هنگامى كه حرف سقراط مخالف حق باشد حق را دوست تر مى دارم .

5-به پيروان خود دستور مى دهد كه با توجه به تقوا و پرهيزگارى، خوابشان را به بيدارى مبدّل سازند يعنى شب زنده دار باشند خواب شبانه را از خود دور كنند و تمام آن را به عبادت به سر برند.

برخى از شارحان نهج البلاغه مى گويند:مراد آن است كسانى را كه در خواب فرو رفته اند با توجه به تقوا بيدارشان سازند منظور از خواب،غفلت و جهل و بى خبرى است و مقصود از بيدار كردن آنان،بيرون آوردنشان از خوابگاههاى طبيعت و وادار كردن ايشان به انجام دادن عبادات است تا لياقت كمالات علمى و عملى را دريافت كنند.

6-ششمين دستورى كه امام به اصحاب خود در بارۀ صفت تقوا مى دهد آن است كه سراسر روزهاى عمر خود را با توجه به تقوا و پرهيزگارى بگذرانند.

7-تقوا را شعار دلهاى خود قرار دهند،شعار به معناى لباس زيرين است كه به عنوان استعاره به كار رفته است يعنى همچنان كه شعار در زير لباسهاست و به باطن بدن چسبيده است،تقواى حقيقى نيز دل آدمى را فرا گرفته و در باطن اثر مى گذارد و ممكن است از عبارت سخن امام(علیه السلام)اين اراده

ص:383

شده باشد كه تقوا را با دلهاى خود قرين كنند،تا با دلهاى ستمكاران متفاوت باشد،و نيز ممكن است معناى عبارت چنين باشد:دلهاى خود را آگاه كنيد و تقوا را به دلهايتان بشناسانيد تا به حقيقت آن و آثار و فوايدش پى ببرند،و به اين معنا كلمۀ شعار از مادۀ شعور خواهد بود.

8-گناهانشان را به وسيلۀ تقوا و پرهيزگارى بشويند،شستن در اين مورد نيز به عنوان استعاره به كار رفته است زيرا همچنان كه با شستن آلودگيهاى جامه و چرك آن از بين مى رود به سبب تقوا هم آلودگى گناه و پليديهاى مادّى از چهرۀ روح و صفحۀ قلب آدمى پاك مى شود.

9-دستور ديگر امام آن است كه با توجه به تقوا و عمل كردن به شرايط آن،بيماريهاى درونى خويش را درمان كند و امراض مهلكه گناه و رذايل اخلاقى از قبيل نفاق و دو رويى و ريا و خودنمايى و حسد ورزيدن و تكبر و بخل و فرومايگى و ساير صفات زشت را از خود دور سازند تا دل آنان به نور علم و يقين نورانى شده و از شرّ جهل و شك و ترديد خلاصى يابند و چون تقوا تمام كارهاى خوب و ملكات پسنديده را در بر دارد.داروى اين دردهاست و درمانى است كه درد در پى ندارد.

10-با پرهيزگارى و عمل به شرايط تقوا آن چنان قدردان فرا رسيدن مرگ شوند كه براى دست يافتن به آن بر يكديگر پيشى بگيرند و مسابقه دهند.

11-از اوضاع و احوال گذشتگان تاريخ كه تقوا را ضايع ساختند، عبرت بگيرند مردمى كه به خاطر علاقۀ به دنيا و لذتهاى زودگذرش پرهيزكارى را كنار گذاشتند و در نتيجه به هلاكت ابدى و سوء عاقبت دچار شدند بايد از كار آنان و سرانجامشان پند گرفت و تقوا را پيشۀ خود ساخت تا به سرنوشت آنها كه سقوط در ورطۀ دوزخ و افسوس بر گذشته است دچار نشد.

12-به ياران خود دستور مى دهد كه نكند بر اثر ترك تقوا و انجام دادن

ص:384

اعمال زشت و گرفتار شدن به سوء عاقبت آن،مايۀ عبرت ديگران شوند در اين قسمت حضرت لطيفه اى به كار برده و بطور كنايه كه هشدارى است به شنونده، اصحاب خود را به ترك گناه و توجه به صفت تقوا وادار فرموده است چنان كه معمول است بعضى اوقات كه شخصى مى خواهد،ديگرى را نصيحت كند مى گويد:كارى نكنى كه مردم بر تو بخندند،يعنى عمل خلاف انجام مده كه مايۀ مسخرۀ ديگران واقع شوى .

13-به شدت و با تمام نيرو از تقوا محافظت كنند مبادا آن را به ريا و سمعه آلوده سازند،دامن پاك تقوا را به سبب سوء اخلاق و انجام دادن گناه لكه دار نكنند.

14-و نيز تقوا را محافظ خود قرار دهند يعنى با اتصاف به پرهيزكارى خود را از انجام دادن گناه و تمايل به صفتهاى ناشايسته و پى آمدهاى نارواى آن بدور دارند تا از كيفر الهى و عذاب آخرت ايمن باشند.

15-خود را از آلودگيهاى دنيا دور كنند،و از آنچه كه خداوند حرام كرده و از آن در دنيا مذمت فرموده و در آخرت وعدۀ عذاب داده خوددارى كنند.

16-كارى كنند كه نسبت به آخرت عاشق و شيدا باشند و اين مطلب كمال توجه به تقوا و پرهيزكارى را مى رساند زيرا در موقعى اين حالت دست مى دهد كه آدمى بكلى از علايق دنيا چشم بپوشد و به عبادات و اعمال نيك بپردازد كه در اين صورت عشق به آخرت و پيشگاه پروردگار در آدمى به وجود مى آيد.

17-يكى ديگر از دستورهايى كه امام به ياران خود در رابطه با توجه كردن به تقوا مى دهد آن است كه پرهيزگاران و اهل تقوا را حقير نشمارند،از آنها بدگويى نكنند آنان را مورد تمسخر و ضرب و شتم قرار ندهند،و كارى انجام ندهند كه باعث اهانت به ايشان باشد و همۀ اينها گناه است به دليل اين كه

ص:385

باعث توهين به شخص پرهيزكارى است كه خداوند او را دوست مى دارد و مقامش را بالا برده است.

18-مطلب ديگر كه به اصحاب خود خاطر نشان ساخته آن است كه مثل دنيا پرستان اهل دنيا را بلند مقام ندانند و كسانى را كه در ميان خلق به سبب موقعيتهاى مالى و رياستى و جسمانى داراى وجاهتى مى باشند خيلى مورد اهميت و احترام قرار ندهند زيرا كسى كه به دليل علايق دنيوى و امور مادى كسى را بلند مرتبه شمارد خود از تقوا بدور است و احترام او،علامت دلبستگى به وى و توجه به دنيا خواهد بود و بر عكس بى توجهى به چنين شخصى دليل بى علاقگى به دنيا و اهل آن و نشانۀ زهد انسان مى باشد كه از علامتهاى تقواست .

19-به ابر درخشندۀ دنيا چشم ندوزيد،ابر درخشنده كنايه از زرق و برقهاى دنياست كه دنيا دوستان پيوسته چشم طمع به آن دوخته اند كه روزى به آن دست يابند و از لذتهاى آن بهره مند شوند مانند ابرى كه صداى غرّش و درخشندگى برقش منتظران را متوجه خود مى كند،انتظار مى كشند تا از بارش بارانش بهره مند شوند.

20-و نيز پيروان خود را از گوش دادن به سخنان ستايش كنندگان دنيا نهى فرموده است،خواه اين كه دنيا پرستان آن را با زبان بستايند و يا با اعمال خود محبوبيّت آن را آشكار كنند،و يا زينتهاى دنيوى با جلوه گريهايشان جلب توجه كنند زيرا اعتنا كردن و با اهميت نگريستن به هر كدام از امور فوق،سبب دورى و انحراف از مسير تقوا و آخرت و سقوط در سياهچال هلاكت و گرفتار كيفر ابدى شدن مى باشد.

21- و لا تجيبوا ناعقها ،به سر و صداى دعوت كنندگان به دنيا پاسخ مثبت ندهيد،به دليل اين كه واژۀ نعق،به معناى صداى قار قار كلاغ مى باشد، گويا امام(علیه السلام)دعوت كنندگان به دنيا را به خاطر زشتى معنويشان،تشبيه به اين

ص:386

پرنده كرده كه باطنشان به سبب دنياپرستى،سياه و زشت و فريادهايشان دلخراش و كريه است و سرانجامى خشونتزا دارد.

22-از جلوه گرى و درخشندگى دنيا روشنايى مجوييد.در اين قسمت واژه هاى درخشندگى و روشنايى جستن به عنوان استعاره به كار برده شده است،زيرا همچنان كه درخشندگى نور محسوس سبب راهيابى انسان مى شود،افكار و انديشه هاى مربوط به مصالح دنيا هم آدمى را براى به دست آوردن امور مادّى و دنيايى راهنمايى مى كنند و به احتمال ديگر مى توان گفت درخشندگى دنيا استعاره از امور لذت بخش و زينتهاى دنياست كه باعث سرور و ابتهاج مى شود و طلب روشنايى استعاره از خوشحالى و سرورى است كه از اين امور به دست مى آيد.

23-آخرين دستورى كه حضرت در اين مورد به پيروان خود مى دهد آن است كه فريفتۀ كالاهاى پر قيمت دنيا نشوند يعنى از دوستى دنيا و فرو رفتن در خوشيهاى آن بپرهيزند زيرا اين امور سبب فريب خوردن آنان و انحرافشان از راه خدا و گرفتارى و اندوه ابدى آنان مى شود و خداوند در قرآن به اين مطلب اشاره فرموده است «أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ» (1)»،اهل تفسير گفته اند مراد از فتنه بلا و محنت و رو گرداندن از آخرت مى باشد،انسان به خاطر مال دنيا و فرزندان خود چه بسا كه به گناهان بزرگ دچار شود و به حرام بيفتد مگر كسانى كه خداوند آنان را از لغزش و گناه محافظت فرمايد.از ابو بريده روايت شده است كه روزى پيامبر اكرم روى منبر براى ما سخنرانى مى كرد ناگهان دو فرزندش امام حسن و امام حسين به مسجد وارد شدند،در حالى كه پيراهن هاى سرخ عربى به تن داشتند و همچنان كه قدم بر مى داشتند گاهى بر زمين

ص:387


1- سوره انفال(8)آيه(28) [1]يعنى:همانا كالاهاى دنيا و فرزندانتان فتنه است.

مى افتادند،رسول خدا كه چنين ديد،فورى از منبر پايين آمد و آن دو را بلند كرد و جلو روى خود نشاند و سپس فرمود:خداى بزرگ درست فرموده است كه انما اموالكم و اولادكم فتنه ،من همين كه ديدم اين دو كودك راه مى روند و زمين مى خورند،نتوانستم تحمل كنم تا اين كه فرود آمدم و آنها را بلند كردم.

پس از بيان دستورهاى متعدد به شرح عيبهاى دنيا پرداخته و از اين طريق علت بى ارزشى دنيا را روشن ساخته است:

فانّ برقها خالب ،صفت خالب كه به معناى ابر بى باران است،استعاره از آرزوهاى دنيا مى باشد كه معمولا برآورده نمى شود و اگر مقدار اندكى از آن برآورده شود آن هم چنان در معرض زوال است كه گويا حاصل نشده و از اين رو به برقى شباهت دارد كه يا به كلى خالى از آب است و يا اگر مقدار كمى هم داشته باشد ارزش و اعتبارى ندارد و بدين سبب سزاوار نيست كه آدمى چشم به آن بدوزد.

و نطقها كاذب ،به سخنهايى كه در ستايش دنيا اظهار مى شود گوش فرا ندهيد كه جز،و هم و خيال و دروغ چيزى نيست،زرق و برق دنيا با زبان حال خود را مى ستايد،دنيا طلبان آدمى را به اندوختن مال دنيا تشويق مى كنند و لذتهاى آن را به رخ مى كشند تا انسان گول خورده و به سويش بشتابد،به هيچ كدام از اين نويدها گوش ندهيد زيرا تمام اينها خالى از واقعيت مى باشد.

و اموالها مخروبه ،سزاوار نيست كه آدمى براى به دست آوردن مال و ثروت دنيا فكر و انديشۀ خود را به زحمت اندازد و يا از داشتن آن خوشحال و شادمان باشد زيرا سرانجام بايد تمامى آن را از دست بدهد.

و اعلاقها مسلوبه ،تعلّقات دنيا و آنچه مايۀ دلبستگى به آن است عاقبت از آدمى گرفته مى شود،بنا بر اين نبايد فريفتۀ دنيا و محو تعلقات آن بشويد .

پس از بيان ادلۀ عدم دلبستگى به دنيا در جمله هاى بعد به شرح اوصاف

ص:388

و عيوب ديگرى براى آن پرداخته و به عنوان تشبيه و استعاره آنها را اظهار فرموده است:

1- انها المتصديّه العنون ،بعضى شارحان گفته اند اين جمله استعاره است از ويژگى زن بدكاره اى كه پيوسته خود را بر مردان عرضه مى كند تا آنان را به سوى خود بكشاند و احتمال ديگر آن است كه استعاره از صفت اسب يا ناقه اى باشد كه در هنگام راه رفتن پا را بر زمين مى كوبد و نامنظم و غير عادى راه مى رود.

و كلمۀ عنون به معناى حيوانى كه پيوسته در راه رفتن از همه جلوتر مى رود نيز مى باشد،و خلاصه در اين جمله حضرت دنيا را از سه جهت به سه چيز تشبيه كرده است:

الف-نخست آن را به زن فاجره اى تشبيه كرده كه پيوسته در پى جلب انسان و فريب وى مى باشد.

ب-از طرف ديگر آن را به اسب يا ناقه اى مانند ساخته است كه در هنگام راه رفتن چموشى مى كند،چون دنيا نيز براى آدمى بر يك منوال باقى نمى ماند بلكه پيوسته در حال دگرگونى و نوسان مى باشد.

ج-و نيز به دليل سرعت سر رسيد و زودگذر بودنش آن را به چهار پاى تندرويى تشبيه كرده است كه پيوسته از همه زودتر راه را به پايان مى رساند.

2- الجامحه الحرون ،در اين عبارت حضرت دنيا را به طريق استعاره به چهار پاى چموشى تشبيه كرده است كه كنترل را از دست صاحبش گرفته است اگر بخواهد آن را از حركت باز دارد سركشى مى كند و اگر سعى در راه رفتنش كند در جاى خود توقف مى كند و گام از گام بر نمى دارد،و بالاخره به هيچ رو در اطاعت راكبش قرار نمى گيرد،دنيا نيز چنين است هيچ گاه مطابق ميل اهلش جارى نمى شود بلكه در هنگام شدت نياز و كمال احتياج به آن،پشت به او كرده و در حسرت رهايش مى سازد.

ص:389

3- الماثنه الخوون ،صفت دروغگويى را براى دنيا استعاره آورده است به دليل آن كه زرق و برقهاى دنيا،مردم را به خود جلب كرده،فكر مى كنند كه متاعهاى دنيا هميشه برايشان باقى است ولى يك بار متوجه مى شوند كه چه زود از دست آنها رفت و باقى نماند،اين جا معلوم مى شود كه آن زرق و برقها سرابى بيش نبوده و توهمهايشان دروغ از كار در آمد،وصف خيانتكار هم به اين اعتبار است كه گويا دنيا با جلوه هاى گول زننده و زينتهاى فريبكارانۀ خود به آنان وعده مى داده است كه پيوسته با آنها باقى خواهد ماند،اما با از بين رفتن و نابوديش خيانتكارى و پيمان شكنى وى آشكار شد.

4- الجحود الكنود ،با ذكر اين دو صفت دنيا را در بى وفايى به زنى مانند ساخته است كه نعمت وجود شوهر خود را كفران كرده تمام نيكيهاى وى را ناديده مى انگارد و پيوسته با فريبكارى به سر مى برد،دنيا نيز رسمش بر آن است كه دلبستگانش را فريبكارانه وا مى گذارد و از آنان كه با وى اظهار تمايل مى كنند و براى دست يافتن به آن مى كوشند و به زينتهاى آن مغرورند،متنفّر است و سرانجام آنان را به هلاكت سپرده و به ديگرى رو مى آورد.

5- العنود الصّدور ،اين جا دنيا را به ناقه اى همانند كرده است كه از چراگاه مخصوص و هميشگى شتران كناره گرفته و آخور خود را از ديگران جدا ساخته است،دنيا نيز طبق روش دلخواه مردم رفتار نمى كند و از راهها و مقصدهايى كه به آن منظور آن را مى طلبند سرپيچى مى كند و از هر كس كه بيشتر به وى ميل و رغبت داشته باشد بيشتر اعراض و دورى مى كند.

6- الحيود الميود ،نسبت به دلبستگانش بى علاقه و پيوسته در حال دگرگونى و تغيير است گاهى به برخى رو مى آورد و زمانى از او اعراض و به ديگرى اقبال مى كند گاهى به سود انسان و گاهى به زيان او مى باشد .

7- حالها انتقال ،خاصيت ذاتى دنيا بر آن است كه هر لحظه در حالتى و

ص:390

متوجه به ديگرى است به احتمال ديگر،معناى كلام امام(علیه السلام)اين است:آنچه از دنيا به نظر ظاهر،حاضر و ثابت مى نمايد در حقيقت چنان نيست بلكه سيّال و متغير است زمان حاضرش هم مانند گذشته و آينده اش بى ثبات و قرار مى باشد.

8- وطأتها زلزال ،لگدكوب كردن دنيا،لرزش و اضطراب به وجود مى آورد منظور از لگدكوب ساختن،مبتلا شدن آدمى به شدايد و مصيبتهاى دنيا مى باشد.زيرا چنان كه اگر حيوانى گامهاى خود را بر چيزى بگذارد سنگينى خود را بر رويش انداخته و،وى را حقير و پست شمرده،سختيها و گرفتاريهاى دنيا نيز اهلش را اين چنين تحت فشار قرار داده و پست و بى مقدار مى داند،و مراد از واژۀ زلزال اضطراب و ناراحتى و دگرگونى احوال مبتلايان به ناگواريهاى دنيا مى باشد.

9- عزّها ذلّ ،عزّتى كه از ناحيۀ آرايشها و آرايشگريهاى دنيا،براى ملوك و پادشاهان و ساير اهل دنيا،حاصل مى شود،همۀ آنها در آخرت عين ذلّت و خوارى است زيرا عزت دنيا سبب انحراف از حقيقت دين و تقوا مى شود كه لازمۀ آن ذلّت در پيشگاه حق تعالى مى باشد و به اين معنا در قرآن اشاره شده است هنگامى كه خداوند متعال گفتار رئيس منافقان را نقل مى كند: «لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَ لِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لكِنَّ الْمُنافِقِينَ لا يَعْلَمُونَ» (1)»چنان كه مفسران گفته اند،كسى كه چنين حرفى گفته، عبد اللّه ابىّ رئيس گروه منافقها بوده و منظورش از عزيزتر خودش و از ذليلتر پيامبر است اما حق تعالى حرف او را ردّ كرده و مى فرمايد: «وَ لِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ» (2)».

ص:391


1- سوره منافقون(63)آيه(7) [1]يعنى:هر گاه به مدينه برگرديم بايد آن كه عزيزتر است،ذليلتر را از شهر بيرون كند و حال آن كه عزت ويژۀ خدا و پيامبر او و مؤمنان مى باشد اما منافقان آگاه نيستند.
2- سوره منافقون(63)قسمتى از آيه(7)، [2]يعنى:عزت از آن خدا و پيامبر و مؤمنان مى باشد.

10- و جدها،هزل ،لفظ جدّ،كه به معناى دست زدن به كار با توجه و كوشش مى باشد دو مطلب را مى فهماند.

الف-گاهى دنيا آن چنان خوشيهاى خود را به بعضى اشخاص متوجه مى سازد مثل دوستى كه عنايت كاملى به دوست خود داشته باشد.

ب-و موقعى كه از آدمى برمى گردد و بخت او را واژگون مى سازد مثل دشمنى مى باشد كه تصميم قطعى براى از بين بردن دشمن خود دارد،و حضرت اين اقبال و ادبار دنيا را كه به صورت جدّى براى اشخاص ظاهر مى شود شوخى و مسخره مى خواند،به علت اين كه دوام و ثباتى ندارد زيرا تا انسان مى خواهد از خوشيهاى آن بهره اى ببرد از دستش مى رود و باز همين كه مى رود تا به سختيها و مصائبش خو بگيرد،عوض مى شود گويا اين دنيا با اهل خود بازى و شوخى دارد،(چرخ بازيگر،از اين بازيچه ها بسيار دارد).

احتمال ديگر در سخن امام(علیه السلام)آن است كه جدّ و هزل،مربوط به كارهاى مردم باشد يعنى جديت و كوشش اهل دنيا براى به دست آوردن مال و منال آن مثل بازى و شوخى بى دوام و زودگذر است زيرا با از بين رفتن فرصتهاى دنيا، آن نيز از بين مى رود.

11- و علوّها سفل ،بلندى مقام و مرتبه اى كه به سبب دنيا و براى اهل آن حاصل مى شود،در حقيقت تنزّل و پستى است زيرا كه مايۀ انحطاط و پايين آمدن مقام انسانى در سراى آخرت و پيشگاه پروردگار مى شود،معناى اين عبارت شبيه عبارت شمارۀ 9 كه در صفحۀ قبل گذشت مى باشد عزّها ذلّ.

12- دار حرب و... ،اين عبارت نيز شبيه جملۀ اموالها محروبه صفحه مى باشد يعنى دنيا و خوشگذرانيهايش به سبب مرگ و ناگواريهاى ديگر پيوسته در محلّ سلب شدن از انسان مى باشد،امروز در تصرف عده اى است و فردا از آنان گرفته شده و ديگرى آن را در اختيار مى گيرد،شبيه ميدان جنگ كه هر كس

ص:392

كشته شد ديگرى سلاح و لباس وى را مالك مى شود واژه هاى نهب و عطب كه به دنبال عبارت بالا ذكر شده قريب به اين معناست،دنيا سراى غارتگرى و وادى هلاكت است .

13- اهلها ساق و... ،اهل دنيا پيوسته در شدايد و ناراحتى به سر مى برند و اين حال انسان مى باشد،مرحوم قطب الدين راوندى در شرح عبارت فوق گفته است مراد آن است كه مردم دنيا هر كدام بى درنگ در پى ديگرى به سوى آخرت روانند و فاصله اى ميانشان نمى افتد مانند ضرب المثلى كه گفته اند:

ولدت فلانة ثلاثه بنين على ساق يعنى فلانه زن،سه پسر پشت سر هم زاييد در حالى كه ميان آنها به آمدن دخترى فاصله واقع نشد،اما ابن ابى الحديد اين معنا را نپذيرفته بلكه واژۀ ساق را كنايه از امر شديد دانسته چنان كه در اول بيان داشتيم.بعضى هم آن را مصدر دانسته اند يعنى اهل دنيا به سوى آخرت رانده مى شوند.كلمۀ لحاق به اين معناست كه هر كدام از مردم دنيا در به وجود آمدن و از ميان رفتن به ديگرى ملحق مى شود و لفظ فراق يعنى ميانشان جدايى و فراق مى افتد چنان كه گفته اند الدنيا مولود يولد و مفقود يفقد،دنيا چيزى است كه پيوسته زاييده مى شود و سپس نابود مى شود.ممكن است منظور از لحاق، ملحق شدن زندگان به مردگان در عدم باشد.

14- قد تحيّرت مذاهبها ،راههاى دنيا باعث سرگردانى آدمى است منظور از اين راهها نه جاده هاى حسّى روى زمين است و نه مذاهب اعتقادى بلكه مقصود روشهاى عقلى و تدبيرهاى خردمندانه اى است كه عقلا به منظور دست يافتن به منافع دنيا و دفع شرور آن به كار مى برند و اين كه امام(علیه السلام)سرگردانى و حيرت را به اين روشها نسبت داده و مى فرمايد:راههاى دنيا سرگردان است، از باب مجاز و ذكر پذيرنده به جاى انجام دهنده مى باشد زيرا حقيقت امر آن است كه روندگان اين راهها،دچار حيرت و سرگردانى مى باشند.

ص:393

15- و اعجزت مهاربها ،گريزگاههاى دنيا فراريانش را درمانده و ناتوان ساخته است،هر كس بخواهد از شرور و بديهاى اين جهانى بگريزد تا خود را نجات دهد قدرت بر اين امر ندارد،در اين عبارت مفعول به،حذف شده است به علت آن كه هدف بيان ناتوان ساختن فرارگاههاى دنياست و به مفعول توجّهى نيست.

16- و خابت مطالبها ،نوميد شد خواسته هاى دنيا،يعنى امور دنيوى كه مورد علاقه انسانهاست آنان را از وصال خود مأيوس و نااميد مى سازد، در اين جا كه حضرت صفت نااميدى را نسبت به مطالب دنيا مى دهد تشبيه و استعاره به كار برده است زيرا آرزوهاى دراز و خواسته هاى نفسانى كه در ذهن آدمى جلوه مى كند،اما در عالم وجود تحقق نمى يابد و انسان به آن نمى رسد مانند شخصى است كه اظهار دوستى مى كند و،وعدۀ وصال مى دهد اما به وعدۀ خود وفا نمى كند و انسان را نااميد مى سازد،امام(علیه السلام)پس از بيان اين ويژگى براى دنيا،برخى از پى آمدهاى آن را كه گواه بر مطلب مى باشد،بيان فرموده است:

الف-پس پناهگاههاى عالم آنان را ترك كرد و به خود،واگذارشان ساخت،زيرا موقعى كه حفاظتهاى دنيايى و حصارهاى محكم آن سبب نجات انسان نمى شود و جلو تيرهاى بلا و دردهاى مرگ آور را نمى گيرد شبيه كسى است كه پناهنده اش را به خود راه ندهد بلكه وى را تسليم دشمن كند.

ب-منزلهاى دنيا،آنان را به دور انداخت،اين جا نيز مانند قسمتهاى بالا استعاره و تشبيه به كار رفته است،اين كه انسانها با مردن از استراحتگاههاى دنيا بيرون برده مى شوند و راه آخرت مى پيمايند چنين تشبيه شده است كه گويا همين منزلها ساكنان خود را از درون خود بدور افكنده اند.

ج-انقلابات روزگار،ايشان را عاجز و ناتوان ساخت .

پس از بيان ويژگيهاى دنيا،مردم را به اعتبار اين كه مرده و زندۀ آنان از

ص:394

بلاهاى آن بى بهره نيستند،به چند گروه تقسيم كرده است:

1-عده اى اگر چه از مرگ نجات يافته و نمرده اند،اما مجروح و زخمى باقى مانده اند.

2-گروهى كشته شده و به حالت گوشتهاى قطعه قطعه در آمده اند.

3-برخى پس از مرگ اعضايى از هم جدا شده مى باشند.احتمال مى رود كه«مذبوح»صفت«شلو»باشد و از ذبح شقّ و شكافتن را بطور كلى اراده كرده است همچنان كه در اصل لغت بدين معناست.

4-پاره اى خونهايشان بر زمين ريخته است.

5-تعدادى به دليل پشيمانى از گناهانى كه در دنيا مرتكب شده اند،دستهاى خود را با دندانهايشان مى گزند.

6-گروهى دست بر روى دست مى زنند و اظهار ندامت و پشيمانى مى كنند.

7-عده اى به علامت پشيمانى و حسرت،كف دستهاى خود را بر دو طرف صورت خود نهاده و بر مرفقهاى خويش تكيه مى كنند.

8-گروهى انديشه اى را كه در دنيا داشته اند مورد سرزنش قرار مى دهند، زيرا همان بوده است كه آنان را واداشت كه تمام همّ خود را به دنيا متوجه سازند و از انديشۀ عالم آخرت بيرون روند،و اينك پس از مرگ به كيفر كردارهاى ناشايست خود،دچار شده اند،و تعلّقات دنيا و گناهان به صورت غل و زنجيرهاى آتشين به گردنهايشان افتاده است و به اين دليل از افكار دوران گذشتۀ خود،اظهار تنفر و انزجار مى كنند.

9-و بالاخره،گروهى كه فكر مى كردند،براى هميشه در اين سراى خواهند ماند و در انديشۀ آباد ساختن دنياى خود بودند ولى با فرا رسيدن مرگ بيدار شده و از اين تصميم خود برگشتند .

و قد ادبرت الحيلة ،پس از بيان حالت پشيمانى گروهها(كه شامل

ص:395

شماره هاى 5 تا 9 مى شود)هشدار مى دهد كه اين پشيمانيها سودى ندارد زيرا چاره از دست رفته است.

و اقبلت الغيلة ،هلاكت و سقوط آنان در ورطۀ هولناك دوزخ به آنان رو آورده و نزديكشان شده است،و موقع فرار نيست،چنان كه خداوند متعال نيز مى فرمايد: «كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ فَنادَوْا وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ» (1)»،يعنى با فريادهاى خود يارى مى طلبيدند ولى موقع نجات و خلاصى باقى نمانده بود.

هيهات،هيهات،هنگام فرار گذشته و بسيار دور شده است،امام(علیه السلام)اين كلمه را كه دلالت بر سپرى شدن موقع فرار از رنج و عذاب عالم آخرت دارد، دوبار ياد كرده تا مفيد تاكيد باشد و اين سخن در حقيقت نقطۀ مقابل گفتار كافران در دنياست كه چون منكر روز قيامتند در برابر وعد و وعيدهاى خدا و پيامبران به مردم مى گويند:هيهات هيهات لما توعدون،آنچه پيامبران به شما وعده مى دهند بسيار دور است و منظورشان آن است كه اينها همه فريب و دروغ است و اين سخن امام(علیه السلام)گويا جزا و جواب گفتار آنان مى باشد .

و قد فات ما فات...ذهب ،ديگر آن موقعيت و فرصت دنيايى كه داشتيد به پايان رسيده و آرزوى برگشت به آن،مورد ندارد زيرا امرى است غير ممكن چنان كه در قرآن نيز به اين درخواست و برآورده نشدنش تصريح فرموده است: «قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلاّ» (2)»هنگامى كه مرگ كافر و گنهكار فرا مى رسد مى گويد:بار الها مرا به دنيا بازگردان تا شايد به تدارك گذشته عمل صالحى انجام دهم،به او خطاب شود:بس كن.

ص:396


1- سوره ص(38)آيه(2)، [1]يعنى:پيش از اينها طوايف بسيارى را به هلاكت رسانيديم،پس فريادها كردند و هيچ راه نجاتى برايشان نبود.
2- سوره مؤمنون(23)آيه(99) [2]يعنى:بار الها مرا به دنيا باز گردان تا شايد به تدارك گذشته عمل صالحى انجام دهم به او خطاب شود:بس كن.

و مضت الدنيا لحال بالها ،دنيا به دنبال كار خود رفت،اين عبارت شبيه جمله اى است كه در خطبۀ شقشقيه مى فرمايد:حتى مضى الاول لسبيله،تا سرانجام اولى راه خود را گرفت و رفت،و نيز مثل قول كسى كه مى گويد:امض لشأنك،به سوى هدف خودت برو،واژۀ بال كه به معناى قلب است براى دنيا استعاره است زيرا دنيا به شخصى مانند شده است كه دنبال هدف و خواستۀ دل خود رفته است،به احتمال ديگر مى توان بال را در همان معناى حال گرفت و چون در لفظ اختلاف دارند،مضاف و مضاف اليه بود نشان هم بى اشكال است.

بنا بر اين معناى عبارت چنين مى شود:دنيا به هر حال چه خوب و چه بد،گذشت.

و اقبلت الآخره ،و آخرت با همۀ سختيها و ناگواريهايش فرا رسيد،و در آخر به منظور كسب نورانيت بيشتر از كلام خداوند سخن خود را به آيۀ قرآن پايان داده و مى فرمايد: «فَما بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ» (1)»،يعنى اهل ناز و نعمت كه باغها و مزارع از خود باقى گذاشتند و رفتند كسى بر آنها نگريست و با آن كه تكيه و اعتمادشان بر دنيا بود نتوانستند طرفى از آن ببندند،بلكه بر آنها پشت كرد و پى كار خود رفت،برخى مفسّران برآنند كه منظور از آسمان و زمين كه در آيۀ شريفه ذكر شده،اهل آسمان يعنى ملائكه و اهل زمين مى باشد،كه در هر دو جا مضاف حذف شده و اين اشاره به آن است كه اين گونه اشخاص كه از دنيا مى روند شايستۀ آن نيستند كه كسى بر آنها تأسف بخورد يا بر حالشان بگريد، بعضى گفته اند بدون اين كه مضافى محذوف بگيريم،مراد مبالغۀ در تحقير اهل دنياست زيرا در ميان عربها معروف است كه اگر فرد يا شخصيّتى از دنيا برود مى گويند زمين و آسمان بر حالش گريست،و در اين كه اين مطلب را از آنان نفى كرده اشاره بر آن است كه اينها ارزش آن را ندارند كه كسى بر ايشان چنين

ص:397


1- سوره دخان(44)آيه(28) [1]يعنى:بر مرگ آن گذشتگان هيچ چشم زمين و آسمان نگريست و مهلت داده نشدند.

بگويد،از ابن عباس سؤال شد،آيا آسمان و زمين براى كسى مى گريد؟گفت.

آرى وقتى كسى از دنيا مى رود در زمين مكانى كه آن جا نماز مى خوانده و در آسمان جايى كه اعمالش به آن محلّ بالا مى رفته بر حال او مى گريند،پس اين كه در اين آيه گريۀ آسمان و زمين را از آنان نفى كرده،اشاره به آن است كه آنها اهل عبادت نبوده اند تا جايگاه عبادتشان از زمين و محلّ بالا رفتن آن از آسمان بر آنها بگريد،و شبيه اين معنا از انس بن مالك نقل شده است كه مى گويد:پيامبر خدا فرمود:براى هر مسلمانى دو در به سوى آسمان باز است از يك در اعمال و عباداتش بالا مى رود و از در ديگر روزيش به زمين مى آيد و هر گاه اين شخص از دنيا مى رود،هر دو در بر او مى گريند،و اين است معناى آيۀ شريفه.

در خاتمه بايد توجه داشت كه گريۀ زمين و آسمان امرى مجازى است و از باب ذكر لازم(گريه)و ارادۀ ملزوم(فراق)مى باشد،به دليل آن كه هر گاه كسى محبوب خود را از دست داد،در فراقش مى گريد،اين جا نيز مراكز عبادت او در زمين و محلهاى بالا رفتن آن در آسمان،با مردن وى محبوب خود را از دست داده و به فراق و دورى او مبتلا شده اند.توفيق از خداست.

ص:398

234-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

فصل اوّل خطبۀ قاصعه
اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَبِسَ الْعِزَّ وَ الْكِبْرِيَاءَ- وَ اخْتَارَهُمَا لِنَفْسِهِ دُونَ خَلْقِهِ- وَ جَعَلَهُمَا حِمًى وَ حَرَماً عَلَى غَيْرِهِ- وَ اصْطَفَاهُمَا لِجَلاَلِهِ- وَ جَعَلَ اللَّعْنَةَ عَلَى مَنْ نَازَعَهُ فِيهِمَا مِنْ عِبَادِهِ- ثُمَّ اخْتَبَرَ بِذَلِكَ مَلاَئِكَتَهُ الْمُقَرَّبِينَ- لِيَمِيزَ الْمُتَوَاضِعِينَ مِنْهُمْ مِنَ الْمُسْتَكْبِرِينَ- فَقَالَ سُبْحَانَهُ وَ هُوَ الْعَالِمُ بِمُضْمَرَاتِ الْقُلُوبِ- وَ مَحْجُوبَاتِ الْغُيُوبِ «إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلاّ إِبْلِيسَ» - اعْتَرَضَتْهُ الْحَمِيَّةُ فَافْتَخَرَ عَلَى؟آدَمَ؟ بِخَلْقِهِ- وَ تَعَصَّبَ عَلَيْهِ لِأَصْلِهِ- فَعَدُوُّ اللَّهِ إِمَامُ الْمُتَعَصِّبِينَ وَ سَلَفُ الْمُسْتَكْبِرِينَ- الَّذِي وَضَعَ أَسَاسَ الْعَصَبِيَّةِ وَ نَازَعَ اللَّهَ رِدَاءَ الْجَبْرِيَّةِ- وَ ادَّرَعَ لِبَاسَ التَّعَزُّزِ وَ خَلَعَ قِنَاعَ التَّذَلُّلِ- أَ لاَ تَرَوْنَ كَيْفَ صَغَّرَهُ اللَّهُ بِتَكَبُّرِهِ- وَ وَضَعَهُ بِتَرَفُّعِهِ فَجَعَلَهُ فِي الدُّنْيَا مَدْحُوراً- وَ أَعَدَّ لَهُ فِي الْآخِرَةِ سَعِيراً وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ أَنْ يَخْلُقَ؟آدَمَ؟ مِنْ نُورٍ- يَخْطَفُ الْأَبْصَارَ ضِيَاؤُهُ وَ يَبْهَرُ الْعُقُولَ رُوَاؤُهُ- وَ طِيبٍ يَأْخُذُ الْأَنْفَاسَ عَرْفُهُ لَفَعَلَ- وَ لَوْ فَعَلَ لَظَلَّتْ لَهُ الْأَعْنَاقُ خَاضِعَةً- وَ لَخَفَّتِ الْبَلْوَى فِيهِ عَلَى الْمَلاَئِكَةِ- وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَبْتَلِي خَلْقَهُ بِبَعْضِ مَا يَجْهَلُونَ أَصْلَهُ- تَمْيِيزاً بِالاِخْتِبَارِ لَهُمْ وَ نَفْياً لِلاِسْتِكْبَارِ عَنْهُمْ- وَ إِبْعَاداً لِلْخُيَلاَءِ مِنْهُمْ

ص:399

لغات

قصع:قورت دادن آب و نشخوار كردن، و قصعت الرجل:او را تحقير كردم و كوچك شمردم و قصعت هامّته:با كف دست بر سر او زدم،و قصع اللّه شبابه:خدا او را خوار و ذليل ساخت،پس او رشد و پيشرفت ندارد،بطور كلى اين واژه براى تحقير و كوچك شمردن شخص مى آيد.

جبريّه و جبروت:عظمت و بزرگى.

ادّرعه:آن را مثل زره بر تن كرد دحر:دور افكندن.

خطف يخطف:پلكهاى چشم بتندى شروع به بر هم خوردن كرد.

تبهر العقول:بر نور عقلها چيره مى شود و آنها را در خود پنهان مى كند.

رواء:چهرۀ زيبا عرف:بوى خوش خيلاء:تكبر و خود بزرگ بينى احباط:باطل كردن جهد:كوشش كردن هواده:صلح و آشتى كردن

ترجمه

در اين خطبه حضرت شيطان را به دلايلى چند نكوهش فرموده است به خاطر تكبر ورزيدن بر آدم،و سجده نكردن در برابر او،و نيز به اين سبب كه تعصب و نپذيرفتن حق را آشكار كرد،و نخوت و خودپرستى را پيروى كرد،و بدين علت حضرت مردم را از رفتن به راه او بر حذر داشته است،و اين خطبه شامل چند فصل مى باشد كه فصل اول آن اين است:

«سپاس،خداوندى را سزاست كه به عزّت و كبريايى آراسته و اين دو صفت را ويژۀ خود ساخته،نه آفريدگانش،بلكه اين دو را بر غير خود ممنوع و حرام فرموده و به جلال خود آنها را بر گزيده است و هر كس از بندگانش را كه با وى در اين دو ويژگى به نزاع برخيزد،مورد لعن خود قرار داده است پس به اين سبب فرشتگان مقرب خود را،آزمود تا فروتنان را از متكبران و گردنكشان جدا سازد،از اين رو،با آن كه بر تمام پنهانيهاى دلها و پوشيده ترين نهانها آگاهى داشت فرمود: «إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ»

ص:400

«ساجِدِينَ فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلاّ إِبْلِيسَ» (1)كه خودخواهى بر او روى آورد و به خلقت خود بر آدم فخر و مباهات كرد و به اصل و ريشۀ خود تعصّب ورزيد و زير بار حقّ نرفت.پس دشمن خدا(شيطان)،پيشواى متعصّبان و پيشرو گردنكشان است،كه بنيان عصبيت را بر جاى گذاشت و با خداوند در لباس عظمت و بزرگوارى به نزاع پرداخت و جامۀ كبر و خود بزرگ بينى بر تن كرد و پوشش فروتنى و تواضع را از روى خود دور افكند.آيا نمى بينيد كه چگونه خداوند او را به علت كبر و نخوت،خرد و كوچك كرد و به سبب بلند پروازيش وى را،پست و زبون ساخت؟،پس در دنيا او را رانده و در آخرت برايش،آتش بر افروخته آماده كرد.

و اگر خداوند مى خواست،مى توانست كه آدم را از نورى بيافريند كه روشنى آن ديده ها را خيره و زيبائيش خردها را حيران كند و نيز قادر بود كه وى را از مادّۀ خوشبويى بسازد كه عطرش تمام دماغها را به سوى وى جلب كند،و اگر چنين مى كرد گردنها در برابر او خاضع مى شد و آزمايش در بارۀ او بر فرشتگان آسان مى شد،اما خداوند سبحان آفريده هايش را به برخى از امور مى آزمايد كه اصل آن را نمى دانند،به سبب اين كه به آنها امتياز دهد و خودخواهى و تكبّر را از آنان دور كند.»

شرح
اشاره

در مورد علت صدور اين خطبۀ شريفه،گفته اند،در اواخر خلافت حضرت اهل كوفه به فتنه و فساد گرويده بودند،بسيار اتفاق مى افتاد كه شخصى از سرزمين قبيلۀ خود خارج شده و گذارش به قبيلۀ ديگرى مى افتاد، در اين جا گاهى از بعضى افراد اندكى ناراحتى مى ديد،در اين هنگام با

ص:401


1- سوره ص(38) [1]آيه هاى(2-71)يعنى:من مى خواهم بشرى از گل بسازم،پس هر گاه آن را تكميل كردم و از روح خود،در وى دميدم،تمامتان در برابرش به سجده در آييد،پس كليۀ فرشتگان سجده كردند بجز شيطان.

سر و صداى زياد و داد و فرياد قبيلۀ خود را به مدد مى طلبيد،از باب مثال با صداى بلند ندا مى كرد:آى قبيلۀ نخع!آى كنده!،و منظورش ايجاد آشوب و فتنه بود،در اين هنگام بر اثر اين سر و صدا چند نفر از جوانان اين قبيله بيرون مى ريختند و اهل قبيلۀ خود را صدا مى زدند،عدۀ ديگرى جمع مى شد و پس از ردّ و بدل كردن سخنان زشت او را مجروح مى كردند و سپس او كه با سر و وضع خون آلود به قبيلۀ خود مى آمد شكايت مى كرد و به اين سبب فتنه و آشوب بر پا مى شد و عده اى بى دليل كشته مى شدند،فقط به علت بر خورد چند نفر كم خرد،و چون اين عمل بارها تكرار شد،امام(علیه السلام)به ميان مردم آمد و اين خطبه را ايراد فرمود.

دليل نامگذارى اين خطبه

در وجه تسميۀ اين خطبه به نام قاصعه چند وجه ذكر كرده اند.

1-مناسبترين دليل آن است كه حضرت هنگامى كه اين سخنان را بيان مى فرمود سوار بر ناقه اى بود كه در حال نشخوار كردن بود.

2-چون نصايح و امر و نهى ها در اين خطبه پشت سر هم و منظّم به كار رفته و شباهت دارد به حالتى كه شتر مرتب غذايى كه خورده نشخوار مى كند.

3-به دليل اين كه در اين خطبه،شيطان متكبّر و هر ستمكارى درهم كوبيده و تحقير شده است،زيرا قصع به معناى توسرى زدن و تحقير كردن است و اين وجه مناسبى است.

4-وجه چهارم براى نامگذارى اين خطبه آن است كه اين سخنان غرور و خودخواهى متكبّران را فرو مى نشاند و از اين بابت مانند آب است كه تشنگى و عطش را فرو مى نشاند،چنان كه عرب مى گويد:قصع الماء عطشه،آب

ص:402

تشنگى او را از بين مى برد.

مقدمه اى در بارۀ موضوع خطبه

در اين خطبه كبر و خود پسندى و پى آمدهاى شوم آن،كه بى اعتنايى به حقايق و تعصب جاهلانه در برابر غير خداست،مورد نكوهش و مذمّت واقع شده است تا براى جامعۀ انسانى درسى باشد،كه خلاف آن را اختيار كنند يعنى متواضع و نرمخو باشند.در مقدمۀ كتاب بيان كرديم كه سخنران به منظور توجه شنوندگان لازم است در آغاز سخن كلّياتى از مطالب خود را بطور اجمال ذكر كند،در اين خطبه نيز حضرت نخست عزّت و كبريايى را مخصوص حق تعالى، و بر غير او حرام و ممنوع دانسته و سپس داستان گردنكشى و تكبر ابليس را بر آدم ذكر،و او را نكوهش و مذمت فرموده و بيان داشته است كه او به دليل داشتن اين صفت رذيله و اين عمل ناپسند از درگاه حق تعالى طرد شده و به زبان همۀ پيامبران الهى مورد لعنت قرار گرفته است و به اين دليل انسانها را آگاه ساخته تا از او دورى كنند و از اين صفت ناپسند او يعنى تكبّر و خود پسندى كه مايۀ بدبختى وى شد،بر حذر باشند،حال چون هدف اصلى از ايراد اين خطبۀ شريف،مذمت صفت تكبّر و خود بزرگ بينى و نهى از اين ويژگى ناپسند است، لازم است براى روشنتر شدن مطلب به حقيقت تكبّر و ثمرات آن و نكوهشها و مذمتهايى كه از اين خصيصۀ ناپسند،شده اشاره اى داشته باشيم.

حقيقت معناى تكبر

تكبر هيأتى است نفسانى كه چون انسان خود را از ديگران كاملتر و بلند مرتبه تر تصور مى كند،برايش حاصل مى شود،و نتيجۀ آن،بلند پروازى و فخر فروشى و در كلّ،خود بزرگ بينى مى باشد و چون صفت بسيار ناپسندى

ص:403

است پيامبر اكرم عرض مى كند:«خدايا از باد تكبر به تو پناه مى برم (1)».

تكبر يكى از صفات ناپسند و جزء گناهان به حساب مى آيد و نقطۀ مقابل صفت پسنديدۀ تواضع است.صفت تكبر شباهت زيادى به عجب دارد و عجب موقعى تحقق پيدا مى كند كه انسان آن چنان به خود مطمئن باشد كه هيچ احساس نياز به منعم خود نداشته و براى ديگران هم كمالى فرض نمى كند كه خود را از آنها بالاتر بداند بلكه تمام كمالات را منحصر به خود و جدا نشدنى از خود مى داند.فرق اين دو صفت آن است كه متكبر براى ديگران مقام و مرتبه اى فرض مى كند امّا مقام خود را از آنان برتر مى داند ولى شخصى كه عجب دارد براى ديگران هيچ شخصيت و موقعيّتى تصور نمى كند.

آفات تكبّر

اثرات سوء تكبّر بسيار است برخى مربوط به باطن متكبر است و برخى در مورد اعمال و كارهاى ظاهر او مى باشد،امّا اعمال باطنى و قلبى او از اين قبيل است كه ديگران را حقير و بى مقدار مى شمارد و هيچ كس را شايستۀ همنشينى و نشست و برخاست با خود نمى داند،و مى خواهد كه ديگران هميشه دست بر سينه پيش او بايستند،بلكه گاهى عقيده دارد كه ديگران حتى شايستگى براى اين هم ندارند.دانشمند متكبر به اشخاص عامى با ديدۀ تحقير و تمسخر نگاه مى كند،و بالاخره از ويژگيهاى باطنى متكبر،آن است كه بر ديگران حسد مى ورزد و كينۀ آنان را به دل مى گيرد.امّا آنچه مربوط به اعمال ظاهرى تكبّر مى باشد از اين قرار است:پيوسته در راه رفتن بر ديگران پيشى مى گيرد،و در مجالس از همه بالاتر مى نشيند و ديگران را از همنشينى و هم غذايى با خود

ص:404


1- اعوذ بك من نفحة الكبر.

طرد مى كند.و در موقع نصيحت كردن و خيرخواهى سختى و زورگويى به عمل مى آورد،و اگر كسى سخن او را نپذيرد و با دليل ردّ كند خشمگين مى شود و نسبت به دانش آموزان خود،درشتى روا مى دارد و آنان را حقير شمرده به خدمت مى گيرد،غيبت و بدگويى مى كند و حرف زياد مى زند،از اثرهاى سوء تكبر آن است كه گاهى باعث ترك بسيارى از كارهاى پسنديده مى شود،از جمله اين كه،تواضع را ترك مى كند و از مجالست با پايين تر از خود دورى مى نمايد و با صاحبان حاجت به نرمى رفتار نمى كند و بسيارى از نارواهاى ديگر.

نكوهش تكبر از نظر قرآن و سنت

نكوهشهاى زيادى از اين خوى ناپسند در قرآن و سنت نقل شده است:اما در قرآن مى فرمايد.

الف: «كَذلِكَ يَطْبَعُ اللّهُ عَلى كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبّارٍ» (1)».

ب: «وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خابَ كُلُّ جَبّارٍ عَنِيدٍ» (2)»و اما سنت:

الف:پيامبر اكرم فرمود:خداوند متعال مى فرمايد:كبريايى در خور من و بزرگوارى شايستۀ مقام من است،و هر كه اين دو صفت را بر خود روا دارد،با من به ستيزه برخاسته است و من او را در جهنم سرنگون خواهم ساخت.

ب:امام(علیه السلام)مى فرمايد:كسى كه در دلش ذره اى تكبر و خود پسندى باشد داخل بهشت نمى شود،و اين كه اين صفت پرده اى ميان انسان و بهشت مى شود به آن دليل است كه وى را از خويهاى پسنديده اى كه در حقيقت راههاى ورود

ص:405


1- سوره مؤمن(40)قسمتى از آيه(34) [1]يعنى:اين چنين مهر مى نهد خداوند بر دل هر متكبّر ستمكارى.
2- سوره ابراهيم(14)آيه(14) [2]يعنى:فتح و پيروزى نصيب رسولان الهى و هلاكت و حرمان سزاى هر ستمگر و جبّار است.

اهل ايمان به بهشت است،باز مى دارد پس كبر و عجب،اين دو خصلت ناروا، تمام درهاى رحمت خدا را بر روى انسان مى بندد زيرا با وجود اندكى از تكبر هرگز مؤمن نمى تواند به محبوب خود دست يابد و براى متكبر امكان ندارد كه خصال ناپسند را ترك كند و به جاى آن صفات پسنديده اى از قبيل فروتنى و كظم غيظ و نصيحت پذيرى و نرم زبانى را پيشۀ خود سازد.خلاصه آن كه هيچ صفت زشتى نيست مگر آن كه شخص خود پسند به منظور حفظ خود بزرگ بينى اش آن را بر خود روا مى دارد و هيچ فضيلت پسنديده اى نيست مگر آن كه براى حفظ موقعيت خود آن را ترك مى كند،اين است حقيقت آن كه هر كس ذرّه اى تكبر داشته باشد داخل بهشت نمى شود و برخى از صفات مذموم بعضى ديگر از صفات زشت را با خود به همراه مى آورند،و بدترين اقسام تكبر و خود پسندى آن قسمتى است كه آدمى را از كسب علم و عمل به آن باز دارد و مانع پذيرفتن حق و تسليم در برابر آن شود.

اكنون كه با خلاصه اى از مطالب خطبۀ شريف آشنا شديم به شرح آن مى پردازيم :امام(علیه السلام)در آغاز سخنان خود،خداى را به چند اعتبار ستوده است كه در ذيل بيان شده است:

1-حق تعالى آراسته به عزت و كبريايى است،ذاتى مى تواند متصف به صفت كبريايى و عزت باشد كه دو امر در او،يافت شود.

الف-آگاهى به كامل بودن ذات خود داشته باشد.

ب-شرافت و برترى بر كليۀ ما سواى خود،داشته باشد.

حق تعالى كه مصداق اكمل اين دو امر مى باشد،به اين دو صفت از هر موجودى شايسته تر خواهد بود،ذات حق تعالى داراى كمال مطلق و بى نهايت است،به دليل اين كه تمام كمالات از وجود و هستى نشأت مى گيرد و وجود خداوند اتمّ و اكمل وجودهاست،و هر موجودى هستى خويش را از او

ص:406

دريافت مى كند،پس صفت كبريايى و عزت در ذات وى از همۀ موجودات مصداقى كاملتر و شايسته تر دارد،او به اين دليل كه بر تمام وقايع كلى و جزئى آگاهى دارد،به كمال ذات خود و شرافت و عزت خويش بر تمام موجودات عالم هستى نيز علم و آگاهى دارد.

واژۀ لبس كه به معناى پوشش است در اين جا استعاره است و احاطۀ كبريايى و عزت حق تعالى كه امرى معقول است تشبيه به پيراهن و عبايى شده است كه تمام بدن شخص را احاطه مى كند،تشبيه معقول به محسوس است.

2-حق تعالى دو صفت كبريايى و عزت را ويژۀ خود ساخته است زيرا جز ذات اقدس او،هيچ كس شايستۀ آن نيست و اين مطلب به دليل نقلى و عقلى به ثبوت رسيده است،دليل نقلى آيۀ قرآن است كه مى فرمايد: «عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعالِ» (1)»الف و لام مفيد حصر است،كبريايى و تعالى را به خداوند منحصر مى كند،و نيز در بسيارى از آيات ديگر متكبران را مذمّت كرده و به آنان وعدۀ عذاب داده و از زبان پيامبر اكرم نقل شده است كه الكبرياء ردايى...، بزرگى شايستۀ من(خداوند)است،و دليل عقلى نيز حكم مى كند بر اين كه اين ويژگى جزء ذات وى مى باشد نه خارج از ذاتش زيرا اگر خارج از ذات او باشد لازمه اش نيازمندى حق تعالى به غير خود مى باشد كه بر خداوند محال است.

3-خداوند اين دو ويژگى را بر غير خود حرام كرده است كلمه هاى حمى و حرم كه به معناى قرق كردن و ممنوعيت مى باشد استعاره است يعنى غير ذات اقدس او از داخل شدن در اين حريم ممنوع و محروم مى باشند چنان كه مالك زمين،ديگران را از دخول در حول و حوش ملك خود بر حذر مى دارد.

4- و اصطفاهما لجلاله ،در اين جمله بيان شده است كه چرا خداوند اين

ص:407


1- سوره رعد(13)آيه(8) [1]يعنى:اوست داناى غيب و شهود و بزرگ خداى متعال.

دو صفت را به خود اختصاص داده و مى فرمايد به دليل تقدس و تنزّه ذات اقدس وى از همانندى مخلوقات و بلندى مرتبۀ وى شايستۀ اين ويژگى است پس از اين روست كه كبريايى و عزت را به خويش اختصاص داده است.

5-كسانى را كه در اين امر با وى به رقابت برخيزند و بخواهند خود را به اين دو صفت متصف سازند مورد لعنت قرار داده است چنان كه پيش از اين روايتى از پيامبر نقل شد كه خداوند فرمود:هر كس با من در اين دو امر منازعه كند وى را در آتش دوزخ مى اندازم و معلوم است كه هر كس در جهنم بيفتد ملعون و مطرود از خير و رحمت خداوند است و لغت منازعه كه در اين روايت ذكر شده مجاز و از باب ذكر لازم و ارادۀ ملزوم و نيز متضمن تشبيه مى باشد،به اين بيان كه سرپيچى كردن و مخالفت متكبران از فرمانهاى خداوند را تشبيه به اين امر كرده است كه گويا آنها در صدد آنند كه صفت مخصوص خدا را به قبضۀ خود در آورند و چون لازمۀ اين عمل نزاع و جدال در گفتار مى باشد از اين رو تعبير به منازعه شده است .

6-در مورد همين صفت تكبر،فرشتگان خود را مورد آزمايش و امتحان قرار داده است،گر چه اختبار و آزمايش به اين دليل انجام مى شود كه شخص يا شيئى مورد آن،شناخته شود ولى اين منظور در موردى عملى است كه امتحان كننده مورد امتحان را نشناسد و به اين وسيله بخواهد آن را بشناسد،پس در مورد خداوند به عنوان استعاره به كار مى رود يعنى خداوند كه بندۀ خود را بطور كامل مى شناسد و معصيت كار و مطيع را از اوّل مى داند،ملاك پاداش و كيفر را بر انجام دادن تكاليف مقرر ساخته است كه اگر اطاعت كردند ثواب،و اگر مخالفت كردند كيفر مى بينند،و همين وضعيت در بارۀ خداوند را حضرت تشبيه كرده است به اين كه مولايى مى خواهد غلام خود را بيازمايد كه آيا مطيع است يا گستاخ و به اين دليل عنوان آزمايش را بطور مجاز در بارۀ خداوند به كار برده است.

ص:408

ليميّز المتواضعين منهم من المتكبرين ،اين عبارت به عنوان ترشيح براى استعاره آزمايش كه در عبارت قبل به عنوان مجاز ذكر شده بود آورده شده است يعنى فرشتگان را با امر به سجده كردن در برابر آدم آزمايش كرد تا متواضعان از متكبران شناخته شوند.

احتمال ديگر در معناى اين عبارت آن است كه امر به سجده به اين منظور بوده است كه معصيت كاران با كيفر شدن و اهل اطاعت با ثواب گرفتن از يكديگر جدا شوند و منظور اين نيست كه شناخته شود كه مطيع و متواضع كيست و نافرمانان و متكبران چه كسانند،تا مجاز و استعاره لازم آيد .

و هو العالم...الغيوب ،اين جمله كه در ميان فقال سبحانه...و انّى خالق معترضه است و حكايت از علم خداوند نسبت به آنچه در دلها پوشيده و در پردۀ غيب نهان است،مى كند،خود قرينه بر اين است كه آزمايش در اين جا به معناى حقيقى نيست بلكه مجاز است چنان كه بيان گرديد و عبارت فقعوا له ساجدين امر به سجده كردن است كه با آن ملائكه مورد آزمايش قرار گرفتند.

برخى از شارحان مى گويند خداوند با آن كه بر تمام پنهانيها آگاه است فرشتگان را آزمايش كرده اما نه براى آن كه خود آگاه شود بلكه به آن علت كه ديگران بدانند فرمانبر كيست و نافرمان چه كسى مى باشد.چنان كه وقتى مى فرمايد:

«لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ» (1)»و جاى ديگر: «لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلى عَقِبَيْهِ» (2)»مراد آن است تا اين كه تو و غير تو اين امور را بدانيد ولى اين وجه به نظر بعيد مى آيد،و ما چون داستان ملائكه و فرشتگان را در خطبۀ اول بطور كافى شرح داديم نيازى به تكرار آن نداريم تنها چند واژه بود كه نياز به توضيح داشت.

ص:409


1- سوره كهف(18)قسمتى از آيه(11) [1]يعنى:تا معلوم كنيم كدام يك از آن دو گروه.
2- سوره بقره(2)قسمتى از آيه(142) [2]يعنى:مگر بر اين كه بيازماييم و جدا كنيم گروهى را كه از پيغمبر خدا پيروى مى كنند از آن كه به مخالفت او بر مى خيزند.

بطورى كه از آيات قرآن بر مى آيد سركشى شيطان و تكبر و مباهات ورزيدن او بر آدم به علت توجه به اصل و مادۀ خلقتش بود كه آدم از خاك و او از آتش آفريده شده است به دليل اين كه در سورۀ اعراف(3)آيه(21)از قول وى نقل مى شود كه گفت: «خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ» (1)»و در سوره بنى اسرائيل مى گويد: «أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِيناً» (2)»و در جاى ديگر: «لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» (3)»و اين كه حضرت وى را امام متعصبان شمرده از اين بابت است كه او منشاء پافشارى در غير حق و پيشقدم در تعصب بى مورد بوده است.امام تعصب در راه حق از صفات پسنديده شمرده مى شود چنان كه در روايت آمده است العصبيّة فى اللّه تورث الجنّة و العصبّية فى الشيطان تورث النّار،پافشارى در راه خدا سرانجامش بهشت و تعصب در مسير شيطان نتيجه اش آتش دوزخ است.و نيز شيطان پيشتاز گردنكشان و متكبران است به دليل اين كه در تكبر ورزيدن و فخر و مباهات كردن بر آدم ابو البشر،بر تمام متكبران تقدم داشته است،و نيز مى فرمايد:او پايۀ عصبيت را بنا كرد و تعصبهاى نارواى بقيۀ افراد جامعه كه به اصل و نسب و ريشۀ خود مى نازند بر همين منوال است.

و نازع اللّه رداء الجبريه :شيطان به سبب تكبر و خود بزرگ بينى اش در مقابل عزت و عظمت الهى به نزاع برخاست چنان كه گذشت.

واژه هاى منازعه و رداء به عنوان استعاره به كار رفته است.

و ادّرع لباس التّعزّز ،در اين عبارت تكبر و به خود باليدن ابليس را تشبيه

ص:410


1- سوره اعراف(7)آيه(21)يعنى:خدايا تو مرا از آتش و آدم را از گل آفريدى.
2- سوره بنى اسرائيل(17)آيه(60) [1]يعنى:آيا سجده كنم در برابر كسى كه او را از گل آفريدى؟
3- سوره حجر(15)آيه(32)، [2]يعنى:آيا سجده كنم در برابر بشرى كه وى را از گل و لاى كهنه آفريدى ؟

به پوششى براى وى كرده،و به اين دليل واژۀ زره پوشى را برايش استعاره آورده و كلمۀ لباس را هم به عنوان ترشيح آن ذكر فرموده است و نيز در جملۀ:

خلع قناع التذلل ،خلع استعاره و قناع ترشيح آن است يعنى شيطان نقاب فروتنى و بندگى در پيشگاه حق را كه همچون حجابى براى حفظ آبروى بندگى او بود از صورت خود بدور افكند و خود را رسواى خاص و عام كرد .

ا لا ترون...بترفّعه ،در اين عبارات حضرت وجوهى را بيان فرموده است كه خداوند شيطان را به علت كبر و خود پسنديش پست و خوار كرده است و آن وجوه از اين قرار است:

الف-پس از آن كه او را از بهشت بيرون فرستاد،در دنيا مورد لعنت قرارش داد،و فرمود: «اخْرُجْ مِنْها مَذْؤُماً مَدْحُوراً» (1)» ب-در آخرت براى وى زبانۀ آتش مهيا كرد،و گفت: «لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ » (2)».

و لو اراد اللّه...على الملائكه ،اين جمله استدلال به صورت قياس استثنايى مركب از دو شرطيۀ متصله مى باشد كه صغراى آن دو از و لو اراد اللّه...

لفعل،و كبراى آن از و لو فعل نا آخر مى باشد و تالى كبرى مركب از دو جمله است كه يكى بر ديگرى عطف شده است،و معناى مقدمۀ صغرى اين است كه اگر خداوند پيش از آفرينش آدم اراده مى كرد كه او را از نور شفاف لطيفى بيافريند كه چشمها را خيره كند و زيباييش خردها را دچار حيرت سازد و از عطرى به وجود آورد كه بوى خوشش روحها را تازه كند و از گل و خاك تيره و تاريك او را نيافريند،مى توانست،زيرا اين امر براى خداوند مقدر و ممكن است.

ص:411


1- سوره اعراف(7)قسمتى از آيه(17) [1]يعنى:از بهشت بيرون شو،در حالى كه مورد نكوهش و لعنت مى باشى.
2- سوره ص(38)آيه(84) [2]يعنى:جهنم را از تو و تمامى پيروانت پر مى كنم.

در عبارت امام كه تعبير به آفرينش از نور مى فرمايد احتمال ديگرى نيز داده شده است كه مراد آفرينش روحانى و مجرّد از مادۀ ظلمانى باشد،و اين معمول است كه گاهى از مجردات تعبير به نور مى شود مثلا مى گويند:انوار خدا و انوار جلال او،و انوار حضرته و نيز مى گويند:فلانى ما را به نور علمش روشن ساخت و همچنين از مجردات تعبير به بوييدنى هم مى شود و مى گويند فلانى رايحۀ علم را بو نكرده است و تعبير به طعم نيز مى شود و مى گوييد:فلان فرد شيرينى دانش را نچشيده است و در تمام اينها براى تقريب به ذهن لفظ محسوس را استعاره براى معقول آورده اند.

معناى مقدمۀ كبرى اين است كه اگر اين كار را مى كرد و آدم را چنان كه گفته شد مى آفريد گردنهاى فرشتگان و همچنين،ابليس در برابرش خاضع مى شد ولى در اين صورت خضوع فرشتگان به خاطر اصل خلقت و شرافت مادّى حضرت آدم بود نه براى فرمان الهى و در اين حالت ملائكه نمى توانستند بر خداوند اشكال كنند كه چرا كسى را مى آفرينى كه در زمين فساد مى كند و خونريزى راه مى اندازد،و شيطان قادر نبود به دليل اصل آفرينش خود بر او فخر فروشى كند و نيز امتحان ملائكه در مورد وى آسانتر برگزار مى شود به دو علت:

الف-طبيعى است كه اگر كسى را دستور دهند كه در برابر پايينتر از خود اظهار كوچكى كند حاضر نيست و از اين رو سجدۀ ملائكه در برابر آدم تا حدّى ناگوار بود،ولى با اين فرض كه در شرافت اصل خلقت از آنان كاستى نداشته و شبيه آنان بود به سادگى براى خضوع در برابر وى تسليم مى شدند.

ب-آنچه كه مانع تسليم شدن ملائكه براى خضوع در برابر آدم بود، ناآگاهى آنها از راز آفرينش وى بود چون از نظر اصل خلقت غير از آنان بود نمى دانستند كه صلاحيت براى خليفة اللهى دارد و از اين رو بر خداوند راجع به آفرينش او،اشكال گرفتند و حق تعالى در پاسخ آنان فرمود:من چيزهايى

ص:412

مى دانم كه شما بر آن آگاهى نداريد،ولى با فرض اين كه خداوند آدم را از مادۀ نورى مناسب با اصل خلقت ملائكه مى آفريد بر سرّ آفرينش وى آگاهى داشتند و بر خداوند اشكال نمى گرفتند و تسليم آنان در مقابل فرمان حق تعالى براى سجدۀ در برابر آدم آسانتر بود.پس از بيان اين مطلب امام مى فرمايد:اما خداوند سبحان بندگان خود را به امورى مورد آزمايش قرار مى دهد كه راز آن را نمى دانند،و با اين سخن مى فهماند كه حق تعالى نخواست آدم را از نور بيافريند و اراده اش آن بود كه فرشتگان خود را به سجدۀ بر آدم بيازمايد،با آن كه هيچ توجّه به اصل و غرض از اين تكليف نداشتند.مقصود از اين قياس استثنايى توجه به اين است كه خداوند آفرينش آدم را از نور اراده نكرده است،و اين معنا از اين نتيجه به دست مى آيد كه اگر خدا خلقت آدم را از نور اراده مى كرد،همه در مقابلش خضوع مى كردند و آزمايش بر فرشتگان آسان مى شد، امّا اين امر،تحقّق نيافت،پس ارادۀ خدا بر آفرينش آدم از نور تعلق نگرفت.

نصب اين چند واژه:تمييزا،نفيا و ابعادا بنا بر مفعول له است يعنى خدا فرشتگان را آزمايش كرد تا مطيع را از عاصى مشخص سازد و خصيصۀ زشت كبر و خودخواهى را از آنان دور كند.توفيق از خداوند است.

فصل دوم خطبۀ قاصعه
اشاره

فَاعْتَبِرُوا بِمَا كَانَ مِنْ فِعْلِ اللَّهِ؟بِإِبْلِيسَ؟- إِذْ أَحْبَطَ عَمَلَهُ الطَّوِيلَ وَ جَهْدَهُ الْجَهِيدَ- وَ كَانَ قَدْ عَبَدَ اللَّهَ سِتَّةَ آلاَفِ سَنَةٍ- لاَ يُدْرَى أَ مِنْ سِنِي الدُّنْيَا أَمْ مِنْ سِنِي الْآخِرَةِ- عَنْ كِبْرِ سَاعَةٍ وَاحِدَةٍ- فَمَنْ ذَا بَعْدَ؟إِبْلِيسَ؟ يَسْلَمُ عَلَى اللَّهِ بِمِثْلِ مَعْصِيَتِهِ- كَلاَّ مَا كَانَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِيُدْخِلَ الْجَنَّةَ بَشَراً- بِأَمْرٍ أَخْرَجَ بِهِ مِنْهَا مَلَكاً- إِنَّ حُكْمَهُ فِي أَهْلِ السَّمَاءِ وَ أَهْلِ الْأَرْضِ لَوَاحِدٌ- وَ مَا بَيْنَ اللَّهِ وَ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ هَوَادَةٌ- فِي إِبَاحَةِ حِمًى حَرَّمَهُ عَلَى الْعَالَمِينَ فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللَّهِ عَدُوَّ اللَّهِ أَنْ يُعْدِيَكُمْ بِدَائِهِ- وَ أَنْ يَسْتَفِزَّكُمْ بِنِدَائِهِ وَ أَنْ يُجْلِبَ عَلَيْكُمْ بِخَيْلِهِ

ص:413

وَ رَجْلِهِ- فَلَعَمْرِي لَقَدْ فَوَّقَ لَكُمْ سَهْمَ الْوَعِيدِ- وَ أَغْرَقَ إِلَيْكُمْ بِالنَّزْعِ الشَّدِيدِ- وَ رَمَاكُمْ مِنْ مَكَانٍ قَرِيبٍ- فَقَالَ «رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ» - قَذْفاً بِغَيْبٍ بَعِيدٍ وَ رَجْماً بِظَنٍّ غَيْرِ مُصِيبٍ- صَدَّقَهُ بِهِ أَبْنَاءُ الْحَمِيَّةِ وَ إِخْوَانُ الْعَصَبِيَّةِ- وَ فُرْسَانُ الْكِبْرِ وَ الْجَاهِلِيَّةِ- حَتَّى إِذَا انْقَادَتْ لَهُ الْجَامِحَةُ مِنْكُمْ- وَ اسْتَحْكَمَتِ الطَّمَاعِيَّةُ مِنْهُ فِيكُمْ فَنَجَمَتِ الْحَالُ مِنَ السِّرِّ الْخَفِيِّ إِلَى الْأَمْرِ الْجَلِيِّ- اسْتَفْحَلَ سُلْطَانُهُ عَلَيْكُمْ- وَ دَلَفَ بِجُنُودِهِ نَحْوَكُمْ- فَأَقْحَمُوكُمْ وَلَجَاتِ الذُّلِّ- وَ أَحَلُّوكُمْ وَرَطَاتِ الْقَتْلِ- وَ أَوْطَئُوكُمْ إِثْخَانَ الْجِرَاحَةِ طَعْناً فِي عُيُونِكُمْ- وَ حَزّاً فِي حُلُوقِكُمْ وَ دَقّاً لِمَنَاخِرِكُمْ- وَ قَصْداً لِمَقَاتِلِكُمْ وَ سَوْقاً بِخَزَائِمِ الْقَهْرِ- إِلَى النَّارِ الْمُعَدَّةِ لَكُمْ- فَأَصْبَحَ أَعْظَمَ فِي دِينِكُمْ حَرْجاً- وَ أَوْرَى فِي دُنْيَاكُمْ قَدْحاً- مِنَ الَّذِينَ أَصْبَحْتُمْ لَهُمْ مُنَاصِبِينَ وَ عَلَيْهِمْ مُتَأَلِّبِينَ- فَاجْعَلُوا عَلَيْهِ حَدَّكُمْ وَ لَهُ جِدَّكُمْ- فَلَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدْ فَخَرَ عَلَى أَصْلِكُمْ- وَ وَقَعَ فِي حَسَبِكُمْ وَ دَفَعَ فِي نَسَبِكُمْ- وَ أَجْلَبَ بِخَيْلِهِ عَلَيْكُمْ وَ قَصَدَ بِرَجِلِهِ سَبِيلَكُمْ- يَقْتَنِصُونَكُمْ بِكُلِّ مَكَانٍ وَ يَضْرِبُونَ مِنْكُمْ كُلَّ بَنَانٍ- لاَ تَمْتَنِعُونَ بِحِيلَةٍ وَ لاَ تَدْفَعُونَ بِعَزِيمَةٍ- فِي حَوْمَةِ ذُلٍّ وَ حَلْقَةِ ضِيقٍ- وَ عَرْصَةِ مَوْتٍ وَ جَوْلَةِ بَلاَءٍ- فَأَطْفِئُوا مَا كَمَنَ فِي قُلُوبِكُمْ- مِنْ نِيرَانِ الْعَصَبِيَّةِ وَ أَحْقَادِ الْجَاهِلِيَّةِ- فَإِنَّمَا تِلْكَ الْحَمِيَّةُ تَكُونُ فِي الْمُسْلِمِ- مِنْ خَطَرَاتِ الشَّيْطَانِ وَ نَخَوَاتِهِ وَ نَزَغَاتِهِ وَ نَفَثَاتِهِ- وَ اعْتَمِدُوا وَضْعَ التَّذَلُّلِ عَلَى رُءُوسِكُمْ- وَ إِلْقَاءَ التَّعَزُّزِ تَحْتَ أَقْدَامِكُمْ- وَ خَلْعَ التَّكَبُّرِ مِنْ أَعْنَاقِكُمْ- وَ اتَّخِذُوا التَّوَاضُعَ- مَسْلَحَةً بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ عَدُوِّكُمْ؟إِبْلِيسَ؟ وَ جُنُودِهِ- فَإِنَّ لَهُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ جُنُوداً وَ أَعْوَاناً- وَ رَجْلاً وَ فُرْسَاناً- وَ لاَ تَكُونُوا كَالْمُتَكَبِّرِ عَلَى ابْنِ أُمِّهِ- مِنْ غَيْرِ مَا فَضْلٍ جَعَلَهُ اللَّهُ فِيهِ- سِوَى مَا أَلْحَقَتِ الْعَظَمَةُ بِنَفْسِهِ مِنْ عَدَاوَةِ الْحَسَدِ- وَ قَدَحَتِ الْحَمِيَّةُ فِي قَلْبِهِ مِنْ نَارِ الْغَضَبِ- وَ نَفَخَ الشَّيْطَانُ فِي أَنْفِهِ مِنْ رِيحِ الْكِبْرِ- الَّذِي أَعْقَبَهُ اللَّهُ بِهِ النَّدَامَةَ- وَ أَلْزَمَهُ آثَامَ الْقَاتِلِينَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ أَلاَ وَ قَدْ أَمْعَنْتُمْ فِي الْبَغْيِ وَ أَفْسَدْتُمْ فِي الْأَرْضِ- مُصَارَحَةً لِلَّهِ بِالْمُنَاصَبَةِ- وَ مُبَارَزَةً لِلْمُؤْمِنِينَ بِالْمُحَارَبَةِ- فَاللَّهَ اللَّهَ فِي كِبْرِ الْحَمِيَّةِ وَ فَخْرِ الْجَاهِلِيَّةِ- فَإِنَّهُ مَلاَقِحُ الشَّنَئَانِ وَ مَنَافِخُ الشَّيْطَانِ- الَّتِي خَدَعَ بِهَا الْأُمَمَ الْمَاضِيَةَ وَ الْقُرُونَ الْخَالِيَةَ- حَتَّى أَعْنَقُوا فِي حَنَادِسِ جَهَالَتِهِ وَ مَهَاوِي ضَلاَلَتِهِ- ذُلُلاً عَنْ سِيَاقِهِ سُلُساً فِي قِيَادِهِ- أَمْراً تَشَابَهَتِ الْقُلُوبُ فِيهِ وَ تَتَابَعَتِ الْقُرُونُ عَلَيْهِ- وَ كِبْراً تَضَايَقَتِ الصُّدُورُ بِهِ- أَلاَ فَالْحَذَرَ الْحَذَرَ مِنْ طَاعَةِ سَادَاتِكُمْ وَ كُبَرَائِكُمْ- الَّذِينَ تَكَبَّرُوا عَنْ حَسَبِهِمْ وَ تَرَفَّعُوا فَوْقَ نَسَبِهِمْ- وَ أَلْقَوُا الْهَجِينَةَ عَلَى رَبِّهِمْ

ص:414

وَ جَاحَدُوا اللَّهَ عَلَى مَا صَنَعَ بِهِمْ- مُكَابَرَةً لِقَضَائِهِ وَ مُغَالَبَةً لِآلاَئِهِ- فَإِنَّهُمْ قَوَاعِدُ أَسَاسِ الْعَصَبِيَّةِ- وَ دَعَائِمُ أَرْكَانِ الْفِتْنَةِ وَ سُيُوفُ اعْتِزَاءِ الْجَاهِلِيَّةِ- فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ لاَ تَكُونُوا لِنِعَمِهِ عَلَيْكُمْ أَضْدَاداً- وَ لاَ لِفَضْلِهِ عِنْدَكُمْ حُسَّاداً- وَ لاَ تُطِيعُوا الْأَدْعِيَاءَ الَّذِينَ شَرِبْتُمْ بِصَفْوِكُمْ كَدَرَهُمْ- وَ خَلَطْتُمْ بِصِحَّتِكُمْ مَرَضَهُمْ وَ أَدْخَلْتُمْ فِي حَقِّكُمْ بَاطِلَهُمْ- وَ هُمْ أَسَاسُ الْفُسُوقِ وَ أَحْلاَسُ الْعُقُوقِ- اتَّخَذَهُمْ؟إِبْلِيسُ؟ مَطَايَا ضَلاَلٍ- وَ جُنْداً بِهِمْ يَصُولُ عَلَى النَّاسِ- وَ تَرَاجِمَةً يَنْطِقُ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ- اسْتِرَاقاً لِعُقُولِكُمْ وَ دُخُولاً فِي عُيُونِكُمْ- وَ نَفْثاً فِي أَسْمَاعِكُمْ- فَجَعَلَكُمْ مَرْمَى نَبْلِهِ وَ مَوْطِئَ قَدَمِهِ وَ مَأْخَذَ يَدِهِ

لغات

احباط:باطل ساختن جهد:كوشش كردن هواده:آشتى كردن استنفزّه:آن را سبك شمرد و طردش ساخت.

فوق السهم:براى تير،دندانه اى قرار داد كه محل قرار گرفتن زه كمان مى باشد.

نزع القوس نزعا:كمان را بطور كامل كشيد.

اغراق فى المدّ:كشيدن كامل و فراگير قذف:نسبت(بد)دادن(تهمت زدن) طماعيه:حرص و آز نجمت:آشكار شد دلف:راه رفت و نزديك شد.

اقحموكم:شما را با زور و قهر داخل كردند ولجات:جمع ولجه،جايى است مثل غار و مانند آن كه مسافران در ميان راه به آن جا پناه مى برند و خود را از باران و غير آن محافظت مى كنند.

ورطات:جمع ورطه:بيابانى طولانى كه راه به جايى ندارد و نيز به معناى هلاكت مى آيد.

حزّ:قطع كردن خزائم:جمع خزامه:حلقه اى مويين كه در بينى شتر قرار مى دهند و آن را مهار مى كنند.

ص:415

أورى:باب افعال از ورى آتش روشن ساخت.

مناصبة:دشمنى كردن و با هم جنگيدن در حقيقت هر يك آنها شرّ خود را در برابر ديگرى آماده ساخته است تألّب:جمع شدن حسب الرجل:آنچه كه انسان از مايه هاى افتخار و مباهات آباء و اجداد خود مى داند اجلب عليه:جمع كرد حليه،صداهايى كه در جنگ و غارت كردن به كار مى رود.

حومة الشيء:عضو مهّم از الشيء و آنچه از آن كه بيشتر مورد توجه است و به همين معناست الحلقه للقوم عرصة موت:در آستانۀ مرگ قرار داشتن جوله:مثل حلقه به معناى جمعيت مهم و مورد توجه نخوه:تكبر و غرور نزع:تباه كردن نفث:دميدن بطور اندك و كمتر از فوت كردن مسلّحه:پاسداران مسلّح كه حافظ مرزها مى باشند و بر خود اين مكانها هم اطلاق مى شود امعان فى شيء:دور انديشى و ژرف نگرى در امرى است صارحه:كشف و آشكار شدن ملاقح:نرها،آبستن كننده ها،جمع ملقح،ممكن است مصدر ميمى باشد.

شنئان:بغض و دشمنى اعنق الجمل فى السير:شتر گردنش را كشيد و گامهايش را بزرگ ساخت حنادس:جمع حندس،شب بسيار تاريك ذلل:جمع ذليله فعيل به معناى مفعول است،رام شدگان سلس:جمع سلس،مطيع و نرم هجينه:كار قبيح و زشت،فعيل به معناى مفعول اعتزاء:خويشاوندى و نسبت يافتن به پدر يا قبيله أدعياء:جمع دعّى كسى كه به غير پدرش نسبت داده مى شود،زنا زاده

ص:416

حلس:آنچه همراه شيء است از حلس البعير پارچۀ نازكى كه زير جهاز شتر مى گسترانند تا پشت آن را از زخم شدن نگهدارى كند.

عقوق:ستم كردن به پدر و ساير خويشان و خوددارى از نيكى به آنها

ترجمه

فصل دوم:در اين قسمت از خطبه امام(علیه السلام)به شنوندگان هشدار مى دهد كه از بدبختى شيطان پند بگيرند زيرا به سبب تكبر و تعصب بى جايش عبادتهاى چندين ساله اش باطل و در دنيا و آخرت مورد لعن و شماتت واقع شد،و نيز مردم را بر حذر مى دارد كه راه او را نروند گرد تكبر و خود پسندى نگردند كه اين خود ريشۀ بسيارى از صفتهاى زشت و اعمال ناروا و سرانجام سقوط در درۀ هلاكت ابدى خواهد بود.توفيق از خداوند است.

«از كار خدا در بارۀ شيطان پند و عبرت بگيريد،زيرا عبادتهاى طولانى و كوشش فراوان او را به دليل يك ساعت سركشى و تكبر،باطل و بى اثر ساخت،با اين كه شش هزار سال خدا را عبادت كرده بود كه معلوم نيست از سالهاى دنيا بوده، يا آخرت،پس چه كسى بعد از ابليس،با انجام دادن مانند گناه او،از عذاب الهى سالم خواهد ماند؟هرگز نخواهد شد كه خداوند سبحان،انسانى را به بهشت وارد سازد به سبب كارى كه به وسيلۀ آن فرشته اى را از آن بيرون كرد.حكم خداوند در ميان اهل آسمان و زمين يكى است و بين او با هيچ يك از آفريدگانش،در روا داشتن آنچه بر جهانيان حرام فرموده است سازشى نيست(كه آنچه بر همه حرام كرده بر او مباح كند) پس،از دشمن خدا(شيطان)بترسيد،كه،مبادا شما را به درد خود گرفتار سازد و با ندايش شما را نگران كند و با لشكريان سواره و پيادۀ خويش اطرافتان را فرا گيرد،به جان خودم سوگند كه تير شرّش را براى جان شما به چلّه كمان نهاده و آن را به جانب شما سخت كشيده و از نزديك شما را هدف قرار داده و گفته است:

ص:417

«رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ» (1)»او،بى انديشه از آيندۀ دور غيبگويى كرده،و با پندارى غير واقع سنگ انداخته است و فرزندان نخوت و برادران عصبيت،و سواران گردنكش و جاهليت او را تصديق كردند،تا اين كه سركشهاى شما از او پيروى كردند،و حرص و طمع او،در شما پا بر جا شد، پس راز نهان آشكار شد و تسلط او بر شما قوت يافت و سپاه خود را به سوى شما نزديك آورد و لشكريان وى شما را در غارهاى ذلت و خوارى جا دادند و در گودالهاى مرگ انداختند،و با زخمهاى سنگين كه از نيزه زدن در چشمها و بريدن گلوها و كوبيدن بينيها و انداختنتان در قتلگاهها،در شما ايجاد كردند پايمالتان ساختند،چرا كه اراده داشتند شما را با حلقه هاى مهار قهر و خشم كه در بينى مى نهند به سوى آتشى كه برايتان آماده شده است بكشانند.بنا بر اين شيطان براى زخم زدن در دين شما بزرگتر و به علت آتش افروختن در دنياى شما افروزنده تر از كسانى است كه شما آشكارا با آنها دشمنيد و بر آنان حمله مى كنيد، پس شدت خود را عليه او،و سعى و كوششتان را به منظور دفع او به كار بريد،به خدا سوگند كه او بر اصل و ريشۀ شما فخر و مباهات كرد و در قدر و منزلت شما نكوهش وارد ساخت،و بر نسب شما ايراد گرفت و سواران خود را براى حمله بر شما گسيل كرد و با پيادگان خود،راه شما را بست.آنان در هر جا شما را شكار كرده و به دام مى اندازند و سر انگشتانتان را مى زنند،و با هيچ چاره جويى نمى توانيد سر،باز زنيد و با هيچ اراده اى نمى توانيد شرّشان را از خود دفع كنيد، در حالى كه شما در انبوه بيچارگى و خوارى و تنگاتنگ مرگ و جولانگاه بلا و سختى گرفتاريد،پس آتشهاى عصبيت و كينه هاى زمان جاهليت را كه در سينه هايتان پنهان است خاموش كنيد،زيرا اين خود پسندى و تكبر در وجود مسلمان از وساوس و نخوتهاى شيطان و تباهيها و دميدنهاى اوست و تصميم گيريد كه فروتنى را روى سرهايتان نهيد و كبر و غرور را به زير لگدهايتان

ص:418


1- سوره حجر(15)آيه(39) [1]يعنى:پروردگارا چون تو مرا گمراه كردى من نيز گناهان را بر بنى آدم در زمين مى آرايم و تمامشان را گمراه مى كنم.

افكنيد و خودخواهى و گردنكشى را از گردنهايتان دور سازيد،و فروتنى و تواضع را به منزلۀ سلاح ميان خود و دشمنانتان:شيطان و لشكريانش،قرار دهيد،زيرا او را در هر جامعه اى لشكرها و ياران پياده و سوار مى باشد و مانند آن متكبر گردنكش (قابيل)بر فرزند مادرش نباشيد كه بر او تكبر ورزيد،بدون آن كه خداوند در او فزونى قرار داده باشد بجز تكبرى كه به دليل دشمنى حسد بر نفس او،وارد شد و از آتش خشم در دل وى تعصّب افروخته شد و شيطان باد كبر و غرور در بينى او دميد تا بالاخره خداوند او را از كار خود پشيمان ساخت و گناه كشندگان تا روز قيامت را بر گردن او نهاد،بهوش باشيد كه شما در ستمگرى زياده روى كرديد و در روى زمين فساد بر پا ساختيد،در حالى كه دشمنى با خدا را آشكار كرده و براى جنگ با مؤمنان برخاستيد،پس در بارۀ گردنكشى برخاسته از تعصب بيجا و بر خود باليدنهاى جاهلانه از خداوند بترسيد،زيرا تكبر و خودخواهى توليد كنندۀ دشمنى و دميدنگاه شيطان است كه به آن سبب امتهاى گذشته و پيشينيان را فريب داد،تا جايى كه در تاريكيهاى نادانى و دامهاى گمراهى او گرفتار شدند،در حالى كه به هر جا او براند، رامند و هر جا بكشاند روانند،آرى اين بلايى است همگانى كه دلها در آن هماننداند و گذشتگان در پى آن شتافتند و به جانب خود پسندى رفتند كه سينه ها به سبب آن تنگ شد.

بهوش باشيد و از پيروى كردن فرمانروايانتان بپرهيزيد،آنها كه به دليل جاه و مقام خود،تكبر ورزيدند و بالاتر از نسب خويش سرافرازى كردند و نسبتهاى ناروا به پروردگارشان دادند و احسانهاى خدا را بر خود انكار كردند تا با قضا و قدر او نبرد كنند و با نعمتهايش به مبارزه برخيزند پس به اين دليل،ايشان پايه هاى بناى عصبيت و استوانه هاى اركان فتنه و آشوب و شمشيرهاى افتخار و سرافرازى دوران جاهليت و نادانى مى باشند.

پس از خدا بترسيد،و بر نعمتهايى كه به شما داده است ناسپاس نباشيد و بر احسانهايى كه به شما ارزانى فرموده است حسد نورزيد و از بدان و ناكسان كه به دروغ خود را از سلالۀ اشراف دانند پيروى نكنيد،زيرا آنها اشخاصى مى باشند كه

ص:419

شما،آب تيرۀ گل آلودشان را با آب صاف و پاكيزۀ خود آشاميده و بيماريشان را با تندرستى خويش مخلوط كرده و باطل و نادرستيشان را در راستى و درستى خود،داخل كرديد،در حالى كه آنان اساس و پايۀ فسق و همراهان گناه و ستمكارى مى باشند،كه شيطان ايشان را به منزلۀ شترهاى باركش گمراهى گرفت،و نيز آنان را سربازانى قرار داد كه با آنها بر مردم حمله كند و ترجمه كننده هايى كه بر زبان آنان سخن گويد،تا اين كه عقلهاى شما را بدزدد،و در چشمهايتان داخل شود و در گوشهايتان بدمد،پس شما را هدف و جاى پا و دستگيرۀ خود قرار دهد .»

شرح

فاعتبروا ،امام(علیه السلام)پس از شرح حال شيطان و مدت طولانى را كه در عبادت خداى تعالى به سر برده و بيان آنچه كه بر اثر تكبر و خود بزرگ بينى به سر او آمد تمام اعمالش باطل شد،و از رحمت بى پايان خدا دور و به لعنت ابدى دچار شد،در اين فصل از خطبۀ شريف شنوندگان خود را مامور كرده است كه از سرگذشت رقّت بار او پند و اندرز بگيرند و گرد اين خصلت ناپسند و ناروا نگردند بلكه با خود بيانديشند كه وقتى آن كه در جرگۀ فرشتگان بود و 6 هزار سال خداى را پرستش كرد،اما به دليل يك لحظه كبر و خود پسندى چنين وضعيتى پيدا كرد، افراد بشر كه عمر عبادتشان بسيار اندك است،اگر تكبّر ورزند به طريق اولى به اين سرنوشت گرفتار خواهند شد.

جهده الجهيد ،يعنى كوششى كه انجام داد و مشقت آن را تحمل كرد.

و كان قد عبد اللّه...الاخره ،سالهاى آخرت ممكن است اشاره به مدتهاى بسيار طولانى و مجاز باشد،شبيه روزهاى آخرت كه از آيات قرآن استفاده مى شود مثل: «وَ إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمّا تَعُدُّونَ» (1)»و نيز مى گويد:

«فِي يَوْمٍ كانَ»

ص:420


1- سوره حج(22)قسمتى از آيه(46) [1]يعنى:يك روز نزد پروردگارت به اندازه هزار سال از سالهايى است كه شما حساب مى كنيد.

«مِقْدارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ» (1)»زيرا روزهاى عالم آخرت را نمى شود بر معناى حقيقى آن حمل كرد به دليل اين كه يك روز عبارت از زمان طلوع خورشيد تا هنگام پنهان شدن و غروب آن مى باشد ولى پس از فناى دنيا چنان كه ظاهر شرع بر آن حكم مى كند نه خورشيد و نه طلوع و غروبى براى آن باقى مى ماند،و بنا بر عقيدۀ كسانى كه فلك و مدار ستارگان را براى هميشه باقى مى دانند نيز رستاخيز عبارت از جدايى نفوس از بدنها و يا حالاتى كه براى آنها پس از جدايى از بدن حاصل مى شود و بديهى است كه براى مجردات و مفارقات از مادۀ زمان و مكانى نيست تا اين كه روز و سالى داشته باشد،با اين فرض نيز بايد روز را حمل بر معناى مجازى كنيم كه زمان فرضى است و از مقايسۀ احوال آخرت با دنياى مادى و روزهاى آن به دست مى آيد از باب جانشين ساختن امر بالقوه به جاى بالفعل و به همين معناست زمانهايى كه دانشمندان علم كلام به آن تعبير كرده و گفته اند:تقدم خداوند بر وجود جهان،به زمانهاى مفروضى است كه نهايتى برايش نيست،بنا بر اين روزى كه مقدارش پنجاه هزار يا هزار سال است اشاره به تفاوت حالات اشخاص است كه بر اثر سختى حساب و آسانى آن كه در نتيجۀ زيادى گناه يا عبادتها و اعمال خير متفاوت است يعنى براى آنان كه بار گناهشان سنگين و كارهاى نيكشان اندك و هول و هراسشان زياد است،آن روز بسيار طولانى است و از نظر آنان كه كفّۀ اعمال نيكشان بر گناهان مى چربد روز حساب و قيامت بسيار طولانى نيست،چنان كه ابن عباس مفسّر كبير در تفسير قول خداوند:روزى كه مقدار آن پنج هزار سال است مى گويد:مقصود روز قيامت است كه خداوند آن را براى كافران پنجاه هزار سال قرار داده است زيرا بر اثر گناه و معصيت حسابشان طولانى است و آن چنان در فشار و سختى قرار مى گيرند كه

ص:421


1- سوره معارج(70)قسمتى از آيه(3) [1]يعنى:در روزى كه اندازۀ آن پنجاه هزار سال است.

در نظر آنان اين چنين طولانى مى شود و از ابى سعيد خدرى نقل شده است كه حضور پيامبر اكرم عرض شد،چه بسيار طولانى است پنجاه هزار سال روز قيامت! حضرت فرمود:سوگند به آن كه جانم در دست قدرت اوست روز قيامت براى مؤمن بسيار سهل و آسان است حتى از انجام دادن يك نماز واجب كه در دنيا بجا مى آورد آسانتر است،آرى اينها دلالت دارد بر آن كه مراد از كلمۀ يوم زمان فرضى و تصوّرى است و گر نه زمان حقيقى به اين اندازه تفاوت پيدا نمى كند.پس از بيان مطلب،مى گوئيم:در بارۀ عبادت ابليس و ملائكه كه در حديث و خطبۀ اوّل چنين گفتيم آنها به زمين فرود آمدند،طايفۀ جن را به سوى درياها و سر كوهها،راندند و خود مدت زمانى خدا را در زمين عبادت كردند دو احتمال وجود دارد.

الف-اين كه عبادت،روحانى بوده كه زمانى را اشغال نمى كند بلكه شامل حالاتى شبيه زمان مى باشد و ابليس خدا را پيش از آفرينش آدم در زمانهاى مفروضى عبادت كرده كه اندازۀ آن شش هزار سال مى باشد.

ب-احتمال ديگر آن كه عبادت جسمانى باشد و در زمانهاى دنيا باشد كه مقدارش به اندازۀ پنجاه هزار سال از سالهاى دنيا باشد.

لا يدرى در نسخۀ منقول از مرحوم سيد رضى بر وجه معلوم ضبط شده است ولى در نسخه هاى ديگر به طريق مجهول نقل شده،بنا بر فرض اول لازمه اش آن است كه خود شيطان نمى داند كه آن سالها از چه سنخ زمانى بوده است ولى بنا بر نسخۀ دوم كه مجهول باشد ممكن است خود او بداند ولى ديگران ندانند خلاصه آن كه در اين مطلب چند احتمال و ترديد وجود دارد.

1-عبادت ابليس قبل از آدم،روحانى باشد يا جسمانى.

2-زمان عبادت حالت فرضى بوده است يا موجودى واقعى.

ص:422

3-بر تقدير اخير،مراد از شش هزار سال،سالهاى متعارف نزد ما باشد يا سالهايى كه قبل از خلقت آدم مرسوم بوده است كه هر سالى هزار سال يا پنجاه هزار سال از سالهاى ميان ما باشد،وقتى كه اين همه احتمال در مطلبى وجود داشته باشد،يقين به هيچ كدام پيدا نمى شود،بدين علت حضرت تعبير به لا يدرى غير معلوم فرموده است اما ديگرى از شارحان نهج البلاغه مى گويد:از اين كه امام آن مدت را شش هزار سال تعيين كرده و سپس فرموده است كه معلوم نيست از چه سالهايى باشد،چنين بر مى آيد كه اين مطلب را يا بطور اجمال از پيامبر اكرم بدون شرح و تفصيل شنيده بوده است،و يا اين كه به وجه كامل آن را مى دانسته،اما آن را از مردم پنهان ساخته است،زيرا مى داند كه درك كردن سالهاى آخرت براى آنان بسيار دشوار و غير قابل هضم است زيرا در صورتى كه عبادت شيطان شش هزار سال و هر روزى از آن سالها پنجاه هزار سال به سالهاى دنيا باشد،حاصل ضرب شش هزار سال در سيصد و شصت روز كه در پنجاه هزار ضرب شده باشد،يك صد و هشت هزار ميليون سال مى شود كه عددى بسيار سنگين است و بر فرضى كه اندازۀ هر روز را هزار سال بدانيم از ضرب شش هزار سال در سيصد و شصت هزار،دو هزار و صد و شصت ميليون سال مى شود كه اين نيز بر ذهنها گران مى آيد،از اين رو حضرت تفصيل مطلب را براى مردم بيان نفرمود .

فمن...معصيته ،در اين جمله از راه استفهام انكارى هيچ شخصى را كه متصف به صفت ناپسند تكبر باشد از لعنت و عقوبت الهى سالم و بر كنار نمى داند،و جملۀ يسلم على اللّه،يعنى اين كه به سوى خدا برگردد،در حالى كه از لعنت و عذاب او سالم باشد،چنان كه وقتى چيزى سالم به سوى تو برگشت و خراب و تلف نشده بود،مى گويى سلم علىّ هذا لشيء.حرف باء در عبارت بمثل معصيته،براى مصاحبت است يعنى چه كسى سالم از كيفر الهى به سوى او

ص:423

بر مى گردد با اين كه گناهى مانند گناه ابليس همراه خود داشته مثل او متكبّر باشد و امر حق تعالى را مخالفت كند.

واژۀ كلاّ نيز براى ردّ كسى است كه ممكن است سالم ماندن از عذاب را براى چنين شخصى جايز بداند،و اين مطلب را با جملۀ:ما كان اللّه...ملكا، تفسير و شرح فرموده است يعنى هرگز چنين نيست كه خداوند داخل بهشت سازد،بشرى را كه همراه با گناهى باشد كه به خاطر آن فرشته اى (1)را از بهشت بيرون كرده است،و اين گناهان خصلت ناپسند تكبر است.جملۀ امام(علیه السلام)در اين مورد به عنوان يك قضيۀ سالبۀ عرفيۀ عامّه بيان شده است كه معنايش اين است:

هيچ انسانى تا هنگامى كه متّصف به صفت كبر باشد داخل بهشت نمى شود بنا بر اين اگر پيوسته اين صفت همراه او باشد مثل كسى كه با كفر بميرد هرگز داخل بهشت نمى شود،ولى اگر دوام نيابد و بدون آن از دنيا برود،مى توان گفت كه داخل بهشت مى شود،و در اين هنگام قول كسانى كه اين سخن امام را دليل بر آن مى گيرند كه گناهكاران و فاسقان اهل اسلام هميشه در جهنمند ارزش و اعتبارى ندارد.امّا اين كه تمام عبادات و اعمال گذشتۀ او باطل شد به دليل كفر او بود نه تكبرش چنان كه قرآن از آن پرده بر مى دارد «إِلاّ إِبْلِيسَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ» (2)اكنون اگر گفته شود كه سخن امام(علیه السلام)دلالت دارد بر اين كه بطلان عبادات گذشتۀ ابليس و بيرون راندن او از بهشت به دليل تكبرش بوده است نه كفر او،جوابش آن است كه گر چه پايه و اساس آن،تكبر بوده اما تكبر در برابر امر خدا و كوچك شمردن دستور او و اطاعت نكردن فرمان وى،مبارزۀ

ص:424


1- تعبير امام(علیه السلام)در اين جا از شيطان به فرشته،براى آن است كه در آسمان بوده و با فرشتگان آميزش داشته،فيض الاسلام.
2- سوره ص(38)آيه(73)، [1]يعنى:مگر شيطان كه تكبر ورزيد و از كافران شد.قمشه اى.

با خدا و كفر صريح مى باشد زيرا در برابر حق تعالى ايستاد و گفت:آيا براى بشرى سجده كنم كه او را از گل و لاى كهنه آفريدى؟بنا بر اين تكبر وى سبب كفر،و كفر هم باعث حبط عمل و لعنت شدن او و خارج شدنش از بهشت شد .

انّ حكمه فى اهل السماء...لواحد ،حكم حق تعالى در افاضۀ خير و شر، بر آنان كه استحقاق و آمادگى در برابر اين دو امر دارند،خواه در آسمان باشد و خواه در زمين،يكى است و فرقى نمى كند.پى هر كس آمادۀ خير يا شرّ است به آن سوى مى رود.

و ما بين اللّه...السالمين ،يعنى ميان او،و هيچ يك از آفريدگانش صلح و سازشى نيست كه او را استثنا كند و آنچه را بر ديگران حرام كرده براى او مباح سازد زيرا سازشكارى از علامتهاى ترس و نياز است كه هر دو بر خداوند محال و ناروا مى باشد.

برخى از شارحان گفته اند:آنچه از قرآن و روايات در بارۀ احباط و بطلان اعمال آمده،حمل بر آن شده است كه فاعل به بعضى از شرايط لازم فعل اخلال رسانده و آن را چنان كه وظيفه داشته انجام نداده و يا بدون بصيرت و يقين بلكه از روى گمان و تخمين بجا آورده و خلاصه بر وجهى واقع نشده است كه استحقاق ثواب داشته باشد نه اين كه آن را بر وجه صحيح و مستحق ثواب انجام داده و سپس باطل شده باشد،زيرا اين امرى است كه طبق برهان و دليل عقلى محال و غير ممكن است .

پس از آن كه حضرت مردم را توجه داد كه از سرگذشت شيطان و بدبختيهايى كه به سبب گناه و خود خواهى و تكبر،بر سرش آمده،عبرت بگيرند، هم اكنون آنان را از اين دشمن خدا،بر حذر مى دارد كه مبادا آنان نيز به اين درد مبتلا شوند.دشمنى او با خدا،همان دورى از اطاعت دستورهاى او،و

ص:425

رو آوردن به مخالفت و معصيت وى مى باشد.در عبارت متن از تكبر،تعبير به بيمارى شده است،زيرا اين صفت ناپسند يك بيمارى روانى است كه از امراض جسمى بسيار دردناكتر مى باشد.

عبارت ان يعديكم در محل نصب بدل از عدوّ است و از قطب راوندى نقل شده است كه مفعول دوم براى فعل احذروا مى باشد ولى درست نيست، زيرا اين فعل متعدى به دو مفعول نمى شود.

بخيله و رجله ،كنايه از ياران شيطان است كه گمراه و گمراه كننده اند و مردم را با وساوس خود به كوره راههاى پر پيچ و خم تاريكى و ضلالت مى كشانند .

فلعمرى...الشديد ،در اين عبارت واژۀ سهم،كه به معناى تير است استعاره از وسوسه هاى شيطانى و آرايشگريهاى اوست كه در پيشگاه حق تعالى فرزندان آدم را به آن،تهديد كرد و گفت: «لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ» (1).

وجه استعاره آن است كه ابليس اين وسوسه ها را جلو روى انسانها جلوه مى دهد و روح آنان را تحت تأثير قرار مى دهد و باعث هلاكت و تباهى آنها در آخرت مى شود چنان كه تير به روى كسى بياندازند و او را به هلاكت برسانند.واژه هاى تفويق ، اغراق ، نزع و رمى را كه معانى آنها در قسمت لغات ذكر شد به عنوان ترشيح براى اين استعاره ياد فرموده است.منظور از مكان نزديكى كه شيطان از آن جا بنى آدم را هدف قرار داده همان است كه از پيامبر اكرم نقل شده است«كه شيطان مثل خون در باطن وجود انسانها در جريان است (2)»و نيز مى فرمايد.«اگر نه اين بود كه شيطانها بر دلهاى بنى آدم احاطه كرده اند فرشتگان آسمان را با ديده هاى دل خود مى ديدند (3)»،مكانى از اين

ص:426


1- براى آدرس و ترجمۀ اين آيه به پاورقى شمارۀ.....مراجعه شود.
2- انّ الشيطان يجرى من ابن آدم مجرى الدم.
3- لو لا انّ الشياطين يحومون على قلوب بنى آدم لنظروا الى ملكوت السموات.

نزديكتر نمى شود.كلمۀ فلعمرى كه مفيد قسم است به منظور اهميت موضوع و تاكيد آورده شده است.

«رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي» ،در معناى حرف باء وجوهى ذكر شده است:

1-به معناى قسم.حال اگر سؤال شود به چه دليل شيطان گمراهى را به خدا نسبت داد و چگونه مورد سوگند قرار گرفته است؟پاسخ آن است كه علم و قدرت و بقيۀ خصوصيات كه از آنها در گمراهى استفاده شده خداوند آنها را در وجود او آفريده و چون او خالق اسباب است از اين رو،اسناد گمراهى به وى صحيح مى باشد و اما اين كه اغواء مقسم به واقع شده،دو وجه ذكر شده است:

الف:ما موصوله و عائد صله حذف شده و معناى جمله آن است:سوگند به آنچه كه مرا به آن سبب گمراه ساخته اى،و مراد از آن دستور سجدۀ بر آدم مى باشد،زيرا در مقابل اين امر استكبار كرد و از معصيتكاران شد،پس در حقيقت مقسم به امر و فرمان خداوند مى باشد.

ب:كلمۀ ما مصدريه باشد و بطور مجاز و از راه اطلاق مسبّب بر سبب، امر حق تعالى را گمراهى نام نهاده و سپس اين امر را به اعتبار امر و تكليف نه به اعتبار گمراهى مورد سوگند قرار داده است.

2-معناى دوم حرف باء،سببيّت است يعنى به سبب گمراهيم چنين مى كنم، چنان كه مى گويند:بطاعته ليدخل الجنه و بمعصيته ليدخل النار يعنى به سبب اطاعتش بايد داخل بهشت شود و به سبب گناهش بايد داخل دوزخ شود.

مفعول لأزيننّ ،الباطل بوده و حذف شده يعنى سوگند اين است كه آن چنان باطل را براى بنى آدم آرايش مى دهم تا به انجام دادنش اقدام كنند.

3-به معناى سببيّت اما فعل اقسم محذوف باشد و معنايش چنين است:

به سبب تكليفى كه براى من معين ساختى كه باعث گمراهى من شد اكنون قسم ياد مى كنم كه باطل را براى اولاد آدم در روى زمين آرايش خواهم داد.

ص:427

قذفا بغيب بعيد ،قذفا مصدر جانشين حال است،و فعلش محذوف است يعنى شيطان كه اين حرفها را گفت در حالى بود كه از روى تخمين از آينده دور و پنهان سخن مى گفت چنان كه خداوند مى فرمايد: «وَ يَقْذِفُونَ بِالْغَيْبِ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ» (1)مفسران گفته اند:غيب در اين عبارت به معناى ظنّ و گمان است اما اين درست نيست به دليل اين كه اطلاق لفظ غيب بر ظنّ مجاز است و موقعى لفظ حمل بر مجاز مى شود كه حقيقت جا نداشته باشد اما در اين جا مانعى براى معناى حقيقى آن نيست زيرا معناى حقيقى غيب چيزى است كه از نظر مردم پنهان باشد و آن را ندانند پس اظهار مطلب در بارۀ هر چه كه نمى دانند قذف به غيب شمرده مى شود،و چون ابليس امورى را ادّعا مى كرد كه نمى دانست در آينده انجام خواهد داد يا نه،از اين بابت ادعاهاى وى را انداختن شيئى نامحسوس از جاى بسيار دور خوانده اند،اما جملۀ بعد در نسخه سيد رضى، بظنّ مصيب ،نقل شده،يعنى:از روى گمان درست،اما در بيشتر نسخه ها بظن غير مصيب ،آمده كه اين وجه با عبارت قبل بغيب بعيد مناسبتر مى آيد،زيرا آنچه كه از پنهانى دور گفته مى شود گمان درستى آن كمتر است.

اكنون اگر سؤال شود كه چرا حضرت حرفهاى شيطان را گمان نابجا و غير مصيب خوانده است با آن كه وى پيوسته مقاصد شوم خود را عملى كرده و به گمراه كردن مردم اشتغال دارد چنان كه خداوند نيز مى فرمايد: «وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ» (2)،در پاسخ چند وجه مى توان بيان كرد.

1-منظور از ظنّ غير مصيب،عدم علم است چون آنچه معمولا درست در مى آيد،علم و يقين است نه مظنّه و گمان پس معناى سخن حضرت آن است

ص:428


1- سوره سبا(34)قسمتى از آيه(52)، [1]يعنى:از نقطۀ دور دستى نسبت به عالم غيت ناروا مى گويند.
2- سوره سباء(34)قسمتى از آيه(19)يعنى:و ابليس گمان باطل خود را سخت به صدق و حقيقت در نظر مردم جلوه داد،پس او را پيروى كردند.

كه شيطان بر طبق ظن و گمان حرف مى زد نه از روى علم و يقين.

2-به گفتۀ يكى از شارحان غير مصيب بودن آن به اين دليل است كه گمان مى كرد گمراه كردن مردم به دست اوست و به همين سبب گفت:همۀ آنان را گمراه مى سازم،و حال آن كه مردم به اختيار خود راه باطل را پيش گرفتند، و او اگر چه در اين گمان،كه گمراهى انسانها به اختيار اوست،خطا كرد امّا، گمان او در بارۀ اصل گمراه شدن گمراهان با گمراه شدنشان تحقّق يافت.

3-چون هدف امام(علیه السلام)از بيان اين مطلب نكوهش شيطان و وادار كردن مردم به دشمنى با او است لذا در كلمۀ أجمعين توقّف فرموده به اين معنا كه ابليس گمان كرد همۀ مردم را گمراه خواهد كرد و امّا اين كه پس از تهديد براى گمراه كردن همۀ فرزندان آدم بندگان خالص را استثنا كرد،بر طبق ظن و گمان خودش نبود،بلكه از باب تصديق سخن پروردگار بود كه فرمود: «إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ» (1)»و بديهى است كه اين گمان شيطان نيز گمان فاسدى بود زيرا او فقط توانست برخى از انسانها را گمراه كند نه همه را.

4-برخى ديگر از شارحان گفته اند گمان نابجاى ابليس به اين دليل است كه وقتى تهديد كرد و گفت:همه را گمراه مى كنم،مقصودش شرك به خدا بود و هنگامى كه گفت:بجز بندگان با اخلاصت،منظورش معصومين از گناه بود كه دسترسى به آنان ندارد،پس در حقيقت به گمان او،مردم فقط دو گروه مى باشند مشرك و معصوم،و اين ظنّ غير مصيب و انديشۀ ناصوابى است زيرا گروههاى بسيارى هستند كه نه مشركند و نه معصوم .

صدّقه به أبناء الحميّة ،حميت به معناى عصبانيت و خشم و غضب مى باشد،متكبّر در حقيقت از اين خشمناك است كه تصور مى كند كسى بر او

ص:429


1- سوره حجر(15)قسمتى از آيه(41) [1]يعنى:همانا بر بندگان خاصّ من تو را تسلطى نخواهد بود.

برترى پيدا مى كند كه خود،خويشتن را از او بالاتر مى داند و همين تصور او را مى آزارد و مايۀ خشم او مى شود،بنا بر اين،حميّت از لوازم تكبّر است،صاحبان اين صفت ناپسند را از باب استعاره أبناء و فرزندان خوانده است زيرا همچنان كه فرزندان پيوسته با مادرانشان مى باشند اينان نيز هميشه ملازم با اين صفت هستند چنان كه گويا در اصل و ريشه از آن به وجود آمده اند،و اين گروه با انجام دادن گناهان و داشتن صفات ناپسند و انحراف از راه حق،خيالات نادرست شيطان را بر كرسى صحت و درستى نشاندند.

و إخوان العصبيّه ،در معناى كلمۀ اخوان،دو احتمال وجود دارد:

الف-بطور استعاره براى عصبيّت برادرانى ذكر كرده است چنان كه براى حميت فرزندانى ذكر كرد و منظور،صاحبان و دارندگان اين صفت ناپسند مى باشد.

ب-منظور از برادران كسانى باشد كه ميان خود عقد اخوت بسته و تعهد كرده اند كه زير بار حق نروند و در برابر آن كبر و گردنكشى كنند.

فرسان الكبر و الجاهليه ،در اين عبارت نيز دو احتمال است:

1-اين كه فرسان يعنى اسب سواران،استعاره از كسانى باشد كه متّصف به صفت كبرند و مرتكب گناهان مى شوند.

2-احتمال ديگر آن است كه بدون استعاره،مراد از آن،دارندگان صفت ناپسند كبر باشد.

حتى...الجلّى ،اين جمله،نتيجۀ سخن پيشين امام است كه سوگند ياد كرد و فرمود:شيطان تير گمراهى خود را به سوى شما در كمان نهاده و به جانب شما نشانه رفته و از نزديك به شما تير افكنده تا آخر.

جامحه(گردن كشان)را براى گنهكاران و كسانى كه سر از اطاعت بر مى پيچند استعاره آورده است.

ص:430

فنجمت الحال ،سرانجام مقاصد شوم شيطان كه گمراهى و انحراف شما بود به وقوع پيوست،و رازى كه آن پليد در باطن داشت آشكار شد و به فعليت رسيد و بسيارى از شما را به راه گناهكارى و ضلالت سوق داد .

استفحل ،اين فعل در مقام جزا و جواب شرطى است كه در قبل آورده شد(حتى اذا انقادت...) واژۀ استفحال كه استعاره از شدت سطوت شيطان،و لفظ سلطانه اشاره به كمال قدرت و توانايى او براى مطيع ساختن نفوس و چيره شدن بر آنها مى باشد. و جنود ابليس ،كنايه از اهل فساد در روى زمين است چنان كه در گذشته دانستى،و معناى دلف بجنوده... ،آن است كه شيطان لشكريان خود را كه همان تباهكارانند وادار مى كند تا در ميان جامعه فساد بپا كنند و براى مردم رذايل اخلاقى را بيارايند و آنان را به گمراهى بكشانند و از پى آمدهاى اين عمل آن است كه بر هم ديگر حسد مى برند و دشمن يكديگر مى شوند و با هم ديگر قطع رابطه مى كنند و در ميانشان تشتت آراء و اختلاف افكار پيش مى آيد و در نتيجۀ اين امور دشمن به زور و جبر آنان را به سياهچالهاى ذلت و خوارى وارد مى سازد و در پرتگاههاى قتل و كشتار قرارشان مى دهد و در حالتى كه جراحتهاى بى شمار برداشته اند ايشان را لگدمال مى كند.

احتمال ديگر اين است كه مقصود از جملۀ استفحل سلطانه عليكم،چيره شدن دشمنان و مخالفان از قبيل معاويه و امثال او است كه پس از متفرّق شدن ياران امام و سر پيچى از اطاعت آن حضرت،آنان قوّت گرفتند.و اين كه امام(علیه السلام)اين غلبۀ دشمن را به شيطان و لشكريان او نسبت داده،امرى است روشن،زيرا معمولا به جاى سلطان الحق و جنوده،گفته مى شود:سلطان اللّه و جنوده و به جاى سلطان الباطل و جنوده،گفته مى شود:سلطان الشيطان و جنوده،يا جنود الشيطان و اعوانه و اوليائه.

ص:431

اثخان الجراحة منصوب و مفعول دوم براى اوطاؤكم است.

دو كلمه: ولجات ، ورطات ،استعاره از حالتهايى است كه موجب تحمل خوارى و قتل مى شود،مثل مكانهائى كه از ترس دشمنان با خوارى به آن پناه مى برند و در آن جا به قتل مى رسند و يا كنايه از پيروى كردن از دشمنان و تسليم بودن در مقابل آنان مى باشد،و منظور از اقحام و احلال آن است كه دشمنان حق و شياطين يا مخالفان،آنان را به اكراه و جبر به اين حالتها و جايگاهها وادار مى سازند و چون افتادن در اين چاههاى عميق گمراهى باعث رنج و آزارهاى طاقت فرساست صفت لگدكوب كردن و مجروح ساختن را براى آن استعاره آورده است يعنى آنان را در سوزش زخمها و جراحتها مى افكند و هنگامى گفته مى شود:اثخن فى الجراح كه به شخصى جراحت بسيار وارد شود،و آن چنان زياد و ظاهر شود كه گويا در آتش سوزان قرار گرفته است.

طعنا...لمقاتلكم ،امام(علیه السلام)چشمها را محل نيزه هاى دشمنان قرار داده و همچنين گلوها را محل قطع شدن و بينيها را جاى نرم كردن و كوبيدن و كشتارگاهها را مقصد و مقصود آنان خوانده است به اين دليل كه هر گاه كسى بخواهد ديگرى را با ذلت به هلاكت رساند اين امور را در اين موارد انجام مى دهد،زيرا اگر چه از باب مثال ضربت نيزه بر تمام بدن رنج آور است امّا وقتى كه به چشم وارد شود سخت تر است و منظره اى زشت تر ايجاد مى كند،و بقيه هم بر همين قياس مى باشد.

بعضى از شارحان گفته اند،نصب كلمات طعنا ، حزّا ، دقّا ، قصدا و سوقا مصدرهاى منصوب به فعل مقدر مى باشند و اين بهترين وجوه است ولى بنا بر روايت لإثخان الجراحه كه لام در اوّل آن آورده شود،مى توانيم طعنا و دو كلمۀ بعدش را مفعول دوم براى فعل اوطأوكم و لام را براى غرض بگيريم يعنى به خاطر اين كه جراحتهاى شما را افزايش دهند شما را با نيزه زدن و گلو بريدن و

ص:432

درهم شكستن بقيه اعضاء لگدمال مى سازند اما دو كلمۀ قصدا و سوقا باز هم مصدرند(فعلشان حذف شد)زيرا از مفعول به دور مى باشند.

اكنون كه شيطان و لشكريانش اين گونه كارها را در بارۀ انسانها انجام مى دهند،اگر مراد از لشكريان شيطان كسانى باشند كه در ميان مردم به وسوسه و فساد در روى زمين مى كوشند معنايش اين خواهد بود كه آنان با وسوسه هايشان در ميان ياران امام(علیه السلام)تفرقه انداخته و آنها را وادار به مخالفت با امامشان مى كنند و اين امر سبب ضعف آنها و چيرگى دشمن شده كه آن اعمال را نسبت به اينها انجام دهند و نتيجۀ آن خوارى و ذلت در دنيا نصيب آنها شده و سرانجام،با مهارهاى قهر و خشم الهى كه در بينيهاى آنها نهاده شده به سوى آتشى كه بر ايشان آماده شده كشيده مى شوند.

واژۀ خزائم ،حلقه هاى موئينى كه شتر را با آن مهار مى كنند،استعاره از گناهان و روحيات ناپسندى است كه ناگزير آنان را به سوى دوزخ مى برد همچنان كه مهار شتر باعث كشاندن آن به هر طرف كه انسان بخواهد مى باشد و لفظ سوق ترشيح اين استعاره است،امّا اگر مراد از لشكريان ابليس،مخالفان امام و آنهايى باشند كه با آن حضرت و يارانش مى جنگيدند،انجام دادن آنان اين كارها را در بارۀ ياران وى امرى است روشن و ظاهر و در معناى اين كه آنان را به سوى آتش سوق مى دهد نيز دو احتمال وجود دارد:

الف-دشمنان امام و يارانش از قبيل معاويه و پيروانش كه با غلبه و زور مسلمانانى را كه از اطاعت امامشان سرپيچى مى كردند تحت حكومت خود و راههاى باطل و خلاف حق مى كشاندند و بديهى است كه ورود در مسيرهاى باطل ناگزير آدمى را به آتش مى برد و در اين هنگام كلمۀ خزائم يا استعاره از آمادگى نفوس آنان براى رفتن به راه باطل و بيهوده است و يا از دستورهاى انحرافى كه به مسلمانان مى دهند و آنان را بر انجام گناه وادار مى سازند،مى باشد.

ص:433

ب-احتمال دوم آن كه آنان را به سوى آتش مى كشاند،شيطان و پيروان وسوسه گر او(از جنّ و انس)مى باشد .

فاصبح اعظم فى دينكم...حرجا ،امام(علیه السلام)پس از آن كه با توجه به جملۀ و دلف بجنوده...لكم اصحاب خود را از وساوس شيطان و لشكريانش بر حذر داشت.در اين جمله به موقعيت خود شيطان پرداخته و مى فرمايد:بنا بر اين شيطان براى به تباهى كشاندن دين شما از همۀ دشمنانتان بزرگتر است.و در اين عبارت حضرت(علیه السلام)از معناى فساد و تباهى كه امرى عقلى است تعبير به جراحت فرموده است زيرا جراحت هم خود،فسادى است كه در عضو يافت مى شود و از وسوسه هاى شيطانى تعبير به آتش زنه و ذرات آتش فرموده است، زيرا همچنان كه ذرات آتش در هر چه افتاد آن را تباه مى سازد،وساوس شيطانى هم با ايجاد كينه و دشمنى كه باعث اختلاف و از هم پاشيدگى جامعه مى شود، عظمت آن را از بين مى برد و هستى افراد را به آتش فنا و نيستى مى كشاند، حضرت در اين عبارت شيطان را در تباه كردن دين و دنياى انسانها از هر دشمنى كه در برابر آنان ايستاده است دشمن تر دانسته است،به دليل اين كه وسوسه هاى او ريشۀ هر فساد و اساس و پايۀ تمام تباهيها و زيانهايى است كه از ناحيۀ دشمنان براى انسان به وجود مى آيد .پس از بيان اين خصوصيات،مردم را دستور مى دهد كه خود را عليه او آماده سازند و براى دفع وى حاضر شوند و كوشش كنند تا خويشتن را از فتنه و آشوبش نجات دهند و او را از سر راه خود بردارند.

فلعمر اللّه...بلاء ،در اين جا حضرت بار ديگر دشمنى ابليس را براى مردم متذكر مى شود تا بيشتر از او بر حذر باشند و يادآورى فرموده است كه يكى از نشانه هاى دشمنى وى آن است كه بر اصل طينت و خمير مايۀ وجودى انسان فخر و مباهات كرد و خود را از وى برتر و بالاتر دانست و گفت: «أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ»

ص:434

«خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ» (1)و نيز در نسبت فرزندان آدم به سرزنش پرداخت و چنين اظهار كرد: «لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» (2)و با ذكر خمير مايۀ اصلى آنان كه گل و لاى گنديده است اشاره كرده به اين كه قدر و اعتبارى ندارد.سپس امام مى فرمايد لشكريانش را كه طرفداران باطلند به منظور جنگ با مؤمنان و يا وسوسه و گمراه كردن آنان بسيج كرده است و بر سر راه آنان راه حقى كه در مسير آن روانند قرار مى گيرد و آنان را از رفتن باز مى دارد،چنان كه قرآن نقل كرده است-كه گفت «لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ» (3)و اين مطلب اشاره به آن است كه هر گاه انسانها به سوى حق و راه ديانت توجه كنند او بر اثر وساوس خود ايشان را منحرف و به طرف باطل مى كشاند و به اين منظور از هر جانب آدمى را در احاطۀ خود قرار مى دهد چنان كه در آيه بعد مى گويد: «ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ» (4)و به كمك لشكريان خود دشمنان خدا و دين را وادار مى كند،كه آنان را به هلاكت برسانند،و اگر لشكريان شيطان را مخالفان آن حضرت و گمراهان از آدميان بدانيم،معناى بستن راه و دنبالۀ عبارات اين خواهد بود كه اين گروه مردم را از اقامۀ حدود الهى و ثابت ماندن در راه خدا باز مى دارند،و به دام هلاكت مى اندازند و قتل و كشتار و آزار و اذيت آنان را به نهايت مى رسانند و بديهى است موقعى كه شيطان و همدستانش بر مردم چيره شدند هر كار بخواهند انجام مى دهند و كسى

ص:435


1- سوره اعراف(7)آخر آيه(11)يعنى:من از او بهترم،زيرا مرا از آتش آفريدى و،وى را از گل.
2- سوره حجر(15)آيه(33)، [1]يعنى:هرگز چنين نيست كه سجده كنم در برابر بشرى كه او را از گل و لاى كهنه خلق كرده اى.
3- سوره اعراف(7)آيه(15)، [2]يعنى:راه مستقيم تو را بر روى آنان خواهم بست.
4- سوره اعراف(7)آيه(16)، [3]يعنى:آن گاه از پيش رو،و از پشت سر و چپ و راست آنان در مى آيم...

را ياراى مخالفت و مقاومت جدى نمى باشد.واژه هاى حومه ، حلقه ، عرصه و جوله ،كنايه از دنياست،زيرا دنيا محل خوارى و سخت گذشتن بر آنها و ميدان گرفتارى و جايگاه مرگ آنان مى باشد و پس از معرفى شيطان و بيان دشمنيهاى وى پيروان خود را بر حذر مى دارد كه در خطّ او قرار نگيرند و به اين منظور آنان را فرمان مى دهد كه دلهايشان را از آلودگيهاى كبر و خود بينى و كينه جوييهاى جاهليت پاك سازند،و كلمۀ نيران را به منظور استعاره از شعلۀ سوزان حرارت خشم آورده است كه كبر و عصبيت،هم از آن برمى خيزد و منشأ و سرآغاز حرارت غضب هم،قلب مى باشد و براى ترشيح استعارۀ ياد شده به ذكر كلمۀ (اطفاء) خاموش كردن پرداخته است و نيز مى توانيم نيران را به حميّت معنا كنيم چنان كه از عبارت و انما تلك الحميه ،اين مطلب فهميده مى شود و روشن است كه حميّت و عصبيت باطل از خاطره هاى قلبى شيطانى است كه در دلهاى پيروان خود مى دمد و خود بزرگ بينى است كه با وادار كردن انسان بر غلبۀ بر ديگران و انتقام گرفتن و به منظور جاه طلبى و رياست بر خلق،آن را در نفوس انسانها به وجود مى آورد و وسوسه هايى است كه افراد را با آن به تباهى مى كشاند و رازهاى نهانى است كه براى گمراه كردن و تباه ساختن در انديشه ها و افكار آنان مى اندازد،حضرت تمام اين امور را به شيطان نسبت داده است تا اين كه بيشتر مورد نفرت و كراهت انسانها واقع شود .

پس از بيان دشمنيهاى ديرينۀ شيطان و بر حذر داشتن انسانها را كه در مسير او واقع نشوند،چند دستور اخلاقى به مردم مى دهد تا از دسترسى او در امان و دور باشند،نخست آنان را امر مى كند كه تواضع و فروتنى را پيشه كنند و از ذلت و خوارى ظاهر باكى نداشته باشند و براى اين كه بيشتر عزت و شرافت اين فضيلت اخلاقى را نشان دهد مى فرمايد:آن را همچون تاج افتخار بر سر نهيد و پيوسته اين خصلت پسنديده را شعار خود قرار دهيد،دستور دوم آن

ص:436

است كه خودخواهى و فخر فروشى را كه مايۀ انحطاط و پستى آدمى است از خود،دور سازند و آن را در زير لگدهاى خود بياندازند و هيچ گونه توجّهى به آن نداشته باشند،و نيز آن را به پيراهن يا طوقى مانند كرده است كه در گردن مى اندازند،و چون مناسب آنها نيست به آنان دستور مى دهد كه از گردنهاى خود بيرون آورند و لباس تواضع را بر تن پوشند،و كلمۀ مسلّحه را براى متواضع بودن استعاره آورده است زيرا اشخاص متواضع به دليل داشتن اين خصلت پسنديده،دين و معنويت خود را از دستبرد ابليس و لشكريانش محافظت و پاسدارى مى كنند و نمى گذارند خوى ناپسند تكبر و ساير رذايل اخلاقى و عملى بر آنان حمله كنند چنان كه فرد مسلّح خود و اشخاص مورد نظرش را از شرّ دشمنان نگهدارى و محافظت مى كند،و سپس مى فرمايد:كه براى شيطان گذشته از لشكريان جنّى،يارانى از آدميان نيز مى باشد كه كار او را ادامه مى دهند و صفت وى را كه تكبر و عصبيت است شعار خود دارند،پس از آنان نيز بپرهيزيد .

و لا تكونوا كالمتكبر على ابن امّه ،امام(علیه السلام)در اين جمله به منظور بيان مصداق،پيروان خود را نهى مى كند از اين كه مثل قابيل نباشند كه برادر خود را از كبر و حسد به قتل رسانيد كه قرآن حكايت آن را بطور تفصيل در سوره مائده بيان كرده است: «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً» ... «جَزاءُ الظّالِمِينَ» (1)»در بارۀ سبب و علت اين كار،نقل شده است كه حضرت حوّا، هر دفعه كه آبستن مى شد دو فرزند،يك دختر و يك پسر مى آورد،اولين مرتبه قابيل و خواهرش را به دنيا آورد و پس از گذشت شش ماه هابيل و خواهر او را زاييد،و چون اين چهار تن بالغ شدند خداوند به حضرت آدم دستور داد كه

ص:437


1- سوره مائده(5)آيه(30)، [1]يعنى:داستان دو پسر آدم را براى مردم بيان كن،موقعى كه هر كدام قربانى خود را به درگاه خدا آوردند...اين است كيفر ستمكاران.

خواهر و همزاد قابيل را براى هابيل و خواهر هابيل را براى قابيل عقد كند، هابيل كه تسليم فرمان حق تعالى بود به اين امر راضى شد اما قابيل به دليل اين كه دختر همزادش زيباتر بود و به كابين هابيل در آمد،از اين امر ناخشنود بود، حضرت آدم براى حلّ اختلاف به دو پسر خود دستور داد كه در راه خدا قربانى كنند و گفت قربانى هر كدامتان پذيرفته شد آن دختر را به كابين وى در مى آورم، بنا به روايت ديگرى به آن دو گفت:خدا به من وحى كرده است كه بعضى از فرزندان من در پيشگاه او،قربانى خواهند كرد،پس شما اين عمل را انجام دهيد تا با قبول شدن آن چشم من روشن شود،قابيل كشاورزى داشت و هابيل گلّه دار و صاحب گوسفند و چهارپايان بود،هنگام تقديم قربانى،قابيل پست ترين دستۀ زراعت خود را به ميدان آورد،امّا هابيل نيكوترين برّه را تقديم كرد،هنگامى كه هر دو قربانيان خود را بر بالاى كوه قرار دادند،حضرت آدم به دعا پرداخت و از خداوند قبولى آن را درخواست كرد،آتش سفيدى از آسمان آمد،قربانى هابيل را فرا گرفت ولى از قابيل پذيرفته نشد زيرا نيّتش خالص نبود چنان كه ذكر شد خداوند در قرآن اين مطلب را بيان فرموده است كه دنبالۀ آيۀ قبل اين است:...پس قربانى يكى از آنها پذيرفته شد بدون ديگرى،وقتى كه قربانى قابيل قبول نشد با اين كه از نظر سنّى از هابيل بزرگتر بود،بر او حسد برد و گفت هم اكنون تو را مى كشم،هابيل پس از شنيدن اين تهديد به قابيل گفت:

خدا عمل پرهيزكاران را قبول مى كند،حال اگر تو براى كشتن من دست بلند كنى من آن كسى نيستم كه براى كشتن تو دست دراز كنم و قاتل پس از كشتن برادر از زيانكاران عالم شد،هم برادرش از دستش رفت و هم از بهشت آخرت محروم ماند،نقل شده است كه وقتى قابيل برادرش هابيل را به قتل رساند نمى دانست با نعش او چه كار كند از اين رو مدت زمانى او را بر پشت خود گرفته متحيرانه راه مى برد تا اين كه خداوند زاغى را مأمور ساخت تا زمين را با

ص:438

منقارش بشكافد كه قابيل ياد بگيرد چه عملى را انجام دهد و بعضى گفته اند:

دو عدد زاغ پيدا شد يكى از آن دو،ديگرى را كشت و سپس با منقار خود زمين را كند و آن را در آن ميان مخفى ساخت،قابيل كه اين منظره را مشاهده كرد با خود گفت:اى واى بر من به اندازه همين زاغ هم نيستم.

حضرت در عبارت بالا فرمود:شما مثل آن كس نباشيد كه بر فرزند مادرش تكبر ورزيد،فرزند را به مادر نسبت داد نه به پدر،در بارۀ اين انتساب وجوهى ذكر كرده اند:

الف:ثعلبى گفته است:جزء حقيقى فرزند از ناحيۀ مادر است(در شكم مادر صورت آدمى درست مى شود)آنچه از پدر مى باشد نطفه است و آن هم جزء مادّى فرزند است نه حقيقت او،و نسبت فرزند به پدر از نظر حكمى است نه حقيقى.

ب:بعضى گفته اند:چون قابيل به علت كشتن برادر كه گناه بزرگى است انتساب خود را از پدر بريد،چنان كه فرزند نوح به دليل انجام دادن خلاف،از انتساب به خاندانش قطع شد و خداوند به حضرت نوح فرمود: «إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ» (1)ج:وجه سوم آن كه چون عاطفۀ مادرى بيشتر است بيشترين مهربانى كه ميان برادران وجود دارد از ناحيۀ مادر است نه از جانب پدر،به اين دليل، حضرت فرموده است به فرزند مادرش كبر ورزيد،ولى بهترين وجه همان وجه اوّل مى باشد،حضرت با بيان اصل خويشاوندى،زشتى بيشتر اين تكبّر را هم فهمانده است زيرا به اين مطلب اشاره دارد كه هر دو از يك محل و يك بطن هستند و هيچ كدام بر ديگرى رجحانى ندارند تا جاى خود بزرگ بينى و تكبر

ص:439


1- سوره هود(11)قسمتى از آيه(45)، [1]يعنى:او از خاندان تو نيست،چون كار ناصالحى انجام داده است.

بر ديگرى داشته باشد،و به جامعۀ انسانى نيز فهمانده است كه چون همه از يك نسلند شايسته نيست كه بر هم ديگر فخر و مباهات داشته باشند،و اين حقيقت را با اين بيان صريح كه خداوند هيچ فضيلت و برترى براى او،بر برادرش قرار نداده بود،تاكيد فرموده است.

سوى ما الحقت العظمة...ريح الكبر ،در اين عبارتها،حضرت سبب و علت تكبر را روشن ساخته و آن،دشمنى و عداوتى است كه از صفت ناپسند حسد پيدا مى شود،توضيح مطلب اين كه شخص متكبر،خود را در نهايت كمال مى داند و معتقد است كه از هر كسى به هر كمالى شايسته تر مى باشد،و هيچ كس لايق نيست كه در اين امر شريك او باشد،و اين امر سبب حسد ورزيدن بر غير خود مى شود،چنان كه قابيل،به دليل بزرگى سنّى و ديگر اسباب برترى و لياقت كه در خود تصور مى كرد عقيده داشت كه از هر كس براى ازدواج با خواهر زيبا رويش سزاوارتر مى باشد،از اين رو بر،برادر خود كه در اين امر جلو افتاده بود حسد برد و اين حسد هم باعث بر افروخته شدن آتش خشم و عصبانيت او شد چنان كه در قبل توضيح داده شد،كلمه «نار» كه به معناى آتش است به عنوان استعاره ذكر شده و لفظ قدح كه جرقّۀ آتش است ترشيح آن مى باشد و كلمۀ «ريح» استعاره از وسوسه ها و خاطره هايى است كه شيطان در نفس شخص متكبر مى دمد كه او نسبت به اين امر و هر كمالى از هر كسى احق و اولى مى باشد و،واژۀ نفخ نيز استعاره از القاء و تلقين كردن اين خيالات و وسوسه هاست.

الذى اعقبه اللّه... ،منظور از آنچه كه خداوند به دنبال اين تكبر براى او آورد،همان پشيمانى است كه آن را ذكر كرديم.

و الزمه آثام القاتلين الى يوم القيامه ،اين عبارت اشاره به مطلبى است كه از قرآن استفاده مى شود از جمله مى فرمايد: «مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلى بَنِي إِسْرائِيلَ»

ص:440

«أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَمِيعاً» (1)»يعنى شدت كيفر و جاودانگى آن مانند آن است كه شخصى همۀ انسانها را به قتل رسانده باشد و نيز مى فرمايد «وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً» (2)»و رواياتى به اين مضمون نيز نقل شده است كه از جمله قول پيامبر اكرم است كه مى فرمايد:

هر كس روش نامناسبى را در جامعه برقرار سازد،بار گناه آن و گناه آنان كه به آن عمل كنند تا روز قيامت به گردن وى باشد،و قابيل نخستين كسى است كه آدم كشى را در جهان مرسوم ساخت پس گناه تمام قاتلان تا روز رستاخيز به گردن او خواهد بود و روايت ديگرى از آن جناب نقل شده است كه:هر فردى كه از روى ستم كشته شود قسمتى از گناه آن به گردن فرزند نخستين آدم مى باشد،و اين به آن سبب است كه او اين عمل زشت را مرسوم كرد .

الا و قد امعنتم... ،پس از شرح خطاكاريهاى شيطان و سوء عاقبت او،كه پيشرو گردنكشان است و اشاره به كيفر مداوم اولين فرزند گناهكار حضرت آدم،كه نخستين روندۀ راه ناپسند شيطان بود،مردم زمان خود را كه از طريق مستقيم ديانت و ولايت منحرف شده اند هشدار مى دهد كه بدانيد شما هم اكنون در راه فساد و ستمكارى افتاده و بلكه در درياى معصيت و خطا غوطه وريد به فكر خود باشيد و هر چه زودتر خويش را از اين منجلاب برهانيد.

چنان كه از ظاهر عبارت برمى آيد روى سخن حضرت با پيروان معاويه است كه به جنگ با آن حضرت و ياران او،و خدا و تمام اوليايش برخاسته بودند،و بطور مكرر جامعه را در مورد صفت ناپسند خود پسندى و بر خود باليدن از خداوند و عقوبت او بر حذر داشته است و اين كه در فرمايش خود دو صفت،

ص:441


1- سوره مائده(5)آيه(31)، [1]يعنى:به اين دليل در جامعۀ بنى اسرائيل مقرر كرديم كه هر كسى انسان بى گناهى را كه نه قتل نفس كرد.و نه فسادى به پا كرده،به قتل برساند،چنان است كه تمام مردم را كشته است.
2- سوره نساء(4)آيه(92) [2]يعنى:و هر كس از روى عمد و آگاهى شخص با ايمانى را بكشد...

كبر الحميه و فخر الجاهليه را به طريق اضافه ذكر فرموده اشاره به كبر و فخر ناپسند كرده زيرا گاهى اين دو صفت ممدوح و پسنديده اند مثل تكبر فقرا و بينوايان در برابر اغنيا و ثروتمندان (1)و به منظور ايجاد نفرت بيشتر از اين خصلت ناپسند آن را توليد كنندۀ دشمنيها ناميده است.

واژۀ ملاقح كه به معناى حيوان هاى نر آبستن كننده است (2)استعاره از كبر و نخوتهاى برجسته اى است كه آدمى را به شدت دچار خود بزرگ بينى مى سازد،و بديهى است كه اين ويژگيها همه را به او بد بين مى كند و باعث ايجاد دشمنى و كينه مى شود،همچنان كه حيوانات نر سبب آبستن حيوان ماده مى شوند و اگر اين واژه را به معناى فحول چنان كه گذشت نگيريم بلكه به معناى مصدرى بگيريم اشاره به اين خواهد بود كه ثمرۀ كبر و مباهات،دشمنى و عداوت است همچنان كه نتيجۀ هر آبستن بودنى ولادتى مى باشد و در عبارت متن از باب اطلاق اسم سبب بر مسبب مجاز به كار رفته است.زيرا دشمنى عين كبر نيست بلكه از نتايج كبر است و در درجۀ دوّم است.

جمع آوردن ملاقح به دليل كثرت معناى كبر در اذهان متكبّران است.

و منافخ الشيطان ،منافخ جمع منفخ مصدر ميمى و به معناى دميدن مى باشد انواع كبر و خود پسندى كه در روحيۀ انسان به وجود مى آيد از وساوس و دميدنهاى ابليس است و در عرف متداول به كسى كه خود را از ديگران بلند مقام تر مى داند مى گويند:شيطان باد به دماغ وى انداخته است و سپس مى فرمايد كه اين نفخه هاى شيطانى ملتهاى گذشته را فريب داد به اين دليل كه امور باطل را در نظر آنان حق نمايش داد از باب مثال خوى ناپسند تكبر و آنچه را

ص:442


1- تكبر ممدوح اقسامى دارد 1-تكبر از صفات خاصه خداست 2-تكبر با متكبر،عبادت است 3-تكبر فقرا در برابر ثروتمندان،(مترجم)
2- چنان كه در معناى لغات بيان شد.

كه لازمۀ آن است براى آنان خوب جلوه داده و چنان وانمود مى كرد كه از صفات نيكوتر و سودمندتر مى باشد،و بالاخره اين ظاهر فريبيها چه بسا كه سبب افتادن آنها در تاريكيهاى نادانى و چاههاى هولناك گمراهى بوده است.

صفت اعناق در موردى به كار مى رود كه شتر موقع راه رفتن گردن خود را بكشد و گامهايش را توسعه دهد و اين كلمه در اين جا استعاره از فرو رفتگى كامل آن مردم در تاريكيهاى جهل و سرعت سير آنان در آن وادى مى باشد و لفظ حنادس كه جمع حندس و به معناى شبهاى بسيار تاريك مى باشد استعاره از تاريكى و ظلمت جهل و نادانى است،و مهاوى (پرتگاهها)اشاره به آن است كه گمراهى و راههاى انحراف محل سقوط و فرو افتادن از بلنديهاى قلۀ كمال و درجات خوشبختى و سعادت است،اضافۀ جهالت و ضلالت به سوى ضمير شيطان از باب اضافۀ مسبب به سوى سبب است زيرا شيطان سبب گمراهى و جهل مى باشد .

دو واژۀ ذلل و سلس ،جمع ذليل و سلس كه صفت شتر رام و مطيع مى باشند،منصوب و حال براى ضمير جمع در فعل اعنقوا است يعنى در راه ضلالت و گمراهى شتافتند در حالى كه مطيع و فرمانبردار بودند،و كلمۀ امرا منصوب و مفعول به براى فعل محذوف است كه تقدير آن چنين است فاعتمد امرا...پس شيطان امورى را براى پيروان خود پايه ريزى كرد و همه در مسير آن قرار گرفتند،و آن امور عبارت از وسوسه و بر خود باليدن و فرو رفتن در جهل و ضلالت است و كلمۀ كبرا عطف بر امرا و مفعول مى باشد يعنى تكبر و مفاخره اى را در ميان آنان مرسوم ساخت كه از شدت آن،سينه،احساس تنگى مى كرد .

الا فالحذر الحذر...كبرائكم ،پس از بيان ذمايم شيطان و علل آن،مردم را از پيروى ناآگاهانه،از سردمداران و بزرگان خود بر حذر داشته است و اين مطلبى است كه قرآن هم يادآور شده و خداوند كسانى را كه در قيامت جرم گمراهى خود را به بهانۀ پيروى از پيشوايان خود مى خواهند از بين ببرند

ص:443

سرزنش مى فرمايد و مورد مذمت و بدگويى قرار مى دهد «وَ قالُوا رَبَّنا إِنّا أَطَعْنا سادَتَنا وَ كُبَراءَنا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلاَ رَبَّنا آتِهِمْ ضِعْفَيْنِ مِنَ الْعَذابِ وَ الْعَنْهُمْ لَعْناً كَبِيراً» (1)و موقعى كه پيروان شياطين با پيشوايان خود،در جهنم قرار مى گيرند با آنان مخاصمه مى كنند و مى گويند: «تَاللّهِ إِنْ كُنّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ» (2)الذين تكبّروا عن حسبهم و ترفّعوا فوق نسبهم ،در اين عبارت،حضرت دليل عدم شايستگى كبراء و سردمداران را براى پيروى كردن آن دانسته است كه اينها تكبر ورزيده و مدّعى رياست و رهبرى شده اند به علت اين كه اصل و نسب خود را كه گل و لاى بى ارزش و آب پست و گنديده است از ياد برده اند، و اگر توجه به اصل و ريشه و مادۀ وجودى خود مى داشتند مى بايست كمال تواضع داشته باشند،چنان كه گفته اند:چه افتخارى است كسى را كه مايۀ اوّليش نطفه و سرانجامش مردار است و قادر نيست جلو آورد آنچه را كه مطلوب اوست و به تاخير اندازد امرى كه ناپسند وى مى باشد.

و القوا الهجينه على ربهم ،خصوصيت ناپسند ديگر اين رهبران ناشايست آن است كه آنچه از ويژگيهاى انسانى كه به نظرشان زشت و ناپسند مى آيد به خدا نسبت مى دهند مثل اين كه يكى بر ديگرى فخر و مباهات كند و بگويد:من عربم و تو عجم هستى و به دليل اين كه صفت عجمى را عيب مى داند براى آزردن طرف مقابل اين حرف را مى گويد و چون اين امر مربوط به خداوند

ص:444


1- سوره احزاب(33)آيه(47)، [1]يعنى:روز قيامت اهل عذاب مى گويند:پروردگارا ما از پيشوايان و بزرگان خود پيروى كرديم و آنان ما را به گمراهى كشاندند،پس خدايا عذاب آنان را دو چندان كن و آنها را مورد لعنت خود قرار ده.
2- سوره شعرا(26) [2]آيه هاى(96 و 97)،يعنى:به خدا سوگند،ما در گمراهى بسيار آشكار بوديم، كه شما را مانند خداى جهان پرستش مى كرديم.

است پس نسبت قبيح به خدا داده است و اين گونه انسانها در اين كار پيرو ابليس مى باشند زيرا او گفت چگونه بشرى را سجده كنم كه او را از مادۀ پست آفريده اى و اين آفرينش را كه از ناحيۀ خداست ناپسند دانست.

و جاحدوا اللّه ما صنع بهم ،يكى ديگر از ويژگيهاى اين اشخاص آن است كه نعمتهاى الهى بر خود را انكار مى كنند و به دليل غفلت از حقّانيت خداوند توجهى به نعمتهاى فراوان او بر خود ندارند و در نتيجه شكر و سپاس وى را انجام نمى دهند،و چون شكر و سپاس حكايت از اعتراف به نعمت دارد،جحد و ناسپاسى نيز دليل بر غفلت آنان مى باشد و به تعبير ديگر سپاسگزارى در برابر نعمت منعم به دو طريق امكان پذير است،نخست اين كه بطور آشكار با زبان در پيش صاحب نعمت اعتراف به احسان وى كند و طريق ديگر آن است كه در مطالبى كه بر زبان مى راند و يا كارهايى كه انجام مى دهد رضايت و خشنودى منعم را فراهم سازد و موافقت اوامر و نواهى وى را مورد توجه قرار دهد،و هنگامى كه هيچ كدام از اين دو طريق تحقق نيافت و ترك شد كفران نعمت و انكار آن لازم مى آيد.

اين شرح مربوط به انكار و ناسپاسى از ناحيۀ اكابر و اين رهبران نالايق بود اما به اين دليل كه فعل جاهدوا،از باب مفاعله است كه مفيد اشتراك و كار طرفينى است ظاهرا از طرف خداوند هم بايد چنين عملى از عبارت اراده شده باشد،ولى آنچه از ناحيۀ حق تعالى تصور مى شود آن است كه ناسپاسى و انكار آنها را ناديده گرفته و پيوسته نعمتش را بر آنان مى افزايد و به اين سبب ايشان را به ياد نعمتهاى خود در حق آنان مى اندازد.

حرف«ما»در عبارت بالا،مصدريه است و نيز ممكن است كه موصول و به معناى الذى باشد كه عايد صلۀ آن حذف شده و تقدير آن ما صنعه بهم است.

مكابرة لقضائه ،اينها اين ناسپاسى را به منظور مخالفت حكم حق تعالى

ص:445

انجام مى دهند زيرا او به سپاسگزارى و اطاعت امر،دستور مى دهد،ولى آنان حكم وى را ناديده گرفته و فرمانهايش را پيروى نمى كنند.واژۀ مكابره به معناى منازعه و ستيزه كردن با يكديگر و گفتار مى باشد به علت تكبرى كه در طرفين وجود دارد،مكابره ترشيح براى استعارۀ مجاحده است و مغالبة لآلائه نيز ترشيح است و هر دو منصوب و مفعول له مى باشند امّا مغالبه مثل مكابره غايت حقيقى براى جحود و انكار نيست،بلكه شبيه غايت است،شرح مطلب اين است كه وقتى لازمۀ كفران نعمت،از دست رفتن و قطع شدن آن باشد بنا بر اين آنان كه اهل جحود و انكارند گويا قصد از بين بردن نعمت داشته و در اين امر به پيروزى رسيده اند زيرا لازمۀ فعل آنها زوال نعمت بوده است .

فانهم...الجاهليه ،امام(علیه السلام)به منظور اين كه بيشتر جامعه را از پيروى كوركورانۀ گذشتگان و بزرگان خودشان باز دارد،در اين جمله ها برخى از اسباب و علل آن را بيان فرموده است كه چنين است:

آنها پايه هاى بناى عصبيت و استوانه هاى اركان فتنه جويى و آشوبگرى و شمشيرهاى وابستگى و انتساب به جاهليت مى باشند.در هر يك از اين فرازها نوعى استعاره به كار رفته است مثلا چون مبدأ و ريشۀ خودخواهى و انحصار طلبى كبر و نخوت است لذا واژۀ اساس را براى آن استعاره آورده و چون صفت تكبر به وجود اين اكابر قائم است آنها را پايه هاى آن گفته است همچنان كه هر ساختمانى روى پايه ها قرار مى گيرد و لفظ اركان كنايه از اجزاء و قسمتهاى فتنه و آشوب است و نيز آنها را دعائم و ستونهاى فتنه و آشوب و لفظ سيوف را براى آنها استعاره آورده است به اعتبار اين كه آنان در امور منسوب به جاهليت داراى موقعيت و تصميمهاى قاطع و نافذ بوده اند چنان كه شمشير بر هر جا كه وارد شود قاطع و برنده مى باشند.احتمال ديگر آن است كه استعاره نباشد بلكه از باب حذف مضاف باشد يعنى آنها صاحب شمشيرهاى

ص:446

شعار جاهليت هستند كه شمشيرها را به دست مى گرفتند و شعار مى دادند كه يا لفلان و با اين فرياد قبيلۀ خود را به يارى مى طلبيدند و آشوب به پا مى كردند چنان كه در مورد سبب اين خطبه بيان شد و به همين دليل است كه اين گونه شعارها كه باعث ايجاد فتنه مى شود،در اسلام ممنوع است و نيز به اين مناسبت روايت شده است كه ابىّ بن كعب شنيد مردى صدا مى زند يا لفلان،ابىّ از اين شعار ناراحت شد و به او گفت:آلت پدرت را گاز گرفتى؟شخصى كه آن جا بود و اين حرف را شنيد به ابى گفت:اى ابو منذر،چرا اين حرف زشت را بر زبان راندى؟ابىّ گفت از پيامبر شنيدم كه فرمود:«هر كه به شعارهاى زمان جاهليت بگرايد به او،اين نسبت بدهيد و بطور آشكار بگوييد به كنايه و پوشيده سخن نگوييد (1)»عزاء،اسم مصدر از اعتزاء مى باشد يعنى شعار .

فاتقو اللّه و لا تكونوا... ،پس از بر حذر داشتن مردم از اطاعت شيطان و تسليم بى قيد و شرط در مقابل سردمداران و پيشينيان،آنان را به داشتن تقوا امر مى كند و آنان را نهى مى كند از آن كه كارهايى انجام دهند كه ضدّ نعمتهاى الهى بر آنان باشد يعنى در برابر نعمتهاى خداوند گناه و معصيت كنند كه اين كفران و باعث زوال و از بين رفتن نعمت بلكه تبديل آن به نقمت و عذاب مى شود،و در عبارت ديگر به طريق استعاره ايشان را از اين عمل باز مى دارد،و كسانى را كه بر اثر گناه و كفران باعث زوال نعمت مى شوند به عنوان حسّاد نام مى برد و مى گويد در بارۀ وجود نعمت،اهل حسد نباشيد به اين دليل كه چون باعث از بين رفتن نعمت مى شوند گويا بر وجود نعمت حسد مى ورزند و مى خواهند كه نباشد.

و لا تطيعوا الأدعياء ،بعضى در معناى كلمۀ ادعياء مى گويند منظور از آن

ص:447


1- من تعزّى بعزاء الجاهليه فاعضّوه بهن ابيه و لا تكنوا(پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)).

كسانى است كه از نظر ظاهر مسلمان ولى در حقيقت مسلمان نيستند بلكه منافقند،احتمال ديگر آن كه معناى حقيقى آن اراده شود،يعنى اشخاصى كه اصل و ريشۀ درستى ندارند و به منظور رفع اين كمبود به اشخاص بى دين غير پدرهاى واقعى خود نسبت داده مى شوند و گاهى اين گونه اشخاص ناشايست در قبيله اى كه به آن نسبت داده مى شوند موقعيّت و رياست به دست مى آوردند،و حضرت مى فرمايد كه از اين قبيل افراد پيروى و اطاعت نكنيد و سپس در مورد مراودۀ با آنها خصوصياتى را يادآور مى شود و مى فرمايد:الّذين شربتم بصفوكم كدرهم،اگر از آنان پيروى كنيد نوشيدنيهاى صاف و گواراى خود را به دليل آميختن با آشاميدنيهاى ناخالص آنان،در كام خود تلخ و ناگوار خواهيد ساخت و در اين عبارت چند استعاره به كار رفته است كه يكى كلمۀ صفو يعنى آشاميدنى خالص مى باشد كه استعاره از عقيده و ايمان پاك و يا زندگى با صفا و صميميت آنهاست و لفظ كدر ،استعاره از نفاق و ساير صفتهاى ناپسند نفسانى است كه سبب ناخالصى ايمان مى شود مانند خوى زشت حسد و جز آن كه عقيده و ايمان انسان را سست مى كند و باعث ايجاد فساد و فتنه مى شود و در نتيجۀ آن دنياى وى نيز تلخ و پر آشوب مى شود.واژۀ شرب كه به معناى آشاميدن است ترشيح براى استعارۀ ياد شده مى باشد،و معناى عبارت اين است كه وقتى از آنان پيروى كرديد،كفر و نفاق آنها را به ايمان خود در آميخته و آن را آشاميده ايد چنان كه آب خالص را با شراب حرام مخلوط كنند و بياشامند.حرف با(در بصفوكم )به معناى مصاحبت مى باشد.

اين كه امام(علیه السلام)در اين عبارتها،آنچه را كه از ناحيۀ مخاطبها است مقدم داشته و مقرون به حرف جر ذكر كرده و آنچه را كه متعلق به ادعياء و بى دينان است در آخر و به طريق مفعول صريح آورده است به اين علت است كه از نخست آنان را متوجه مى كند،كه اين شما هستيد كه با قصد و عمد شراب آنها را

ص:448

با آب پاك خود آشاميديد و بيمارى آنان را با تندرستى خويش آميختيد و باطل ايشان را در حقّ خودتان وارد ساختيد و گرنه آنها چنين قدرت و جرأتى نداشتند و مقصود از مرض و بيمارى صفت نفاق و تكبر و بقيه رذايل اخلاقى و منظور از صحت و تندرستى،سلامت روح مردم مسلمان است كه به سبب ايمان از آلودگى به مرض هاى تباهى آور اخلاقى مصون و بر كنار مى باشند و آنها را توبيخ و سرزنش كرده است كه ايمانشان را با بى ايمانى و كبر و نفاق مخلوط كرده اند، و همچنين است عبارت بعدى:

و ادخلتم فى حقّكم باطلهم ،منظور از حق ايمان و كوشيدن در عمل صالح يا خلافت و رياست روى زمين مى باشد كه شايسته و سزاوار مؤمنان است و منظور از باطل دروغ و نفاق و كارهاى بيهوده و ساير صفتهاى پست و ناپسند و يا موقعيتهاى دنيا مى باشد كه اهل باطل را حقّى بر آن نيست و به ناحق در تصرف خود گرفته اند.امام(علیه السلام)به اين دليل اين نسبتها را به مردم زمان خود داد كه مى ديد،دست از يارى او برداشته اند و از پيروى دستورهايش،كه رهبر دلسوزشان است سر بر تافته اند .در پايان به خاطر اين كه بيش از پيش اكابر و پيران آنها را معرفى كند تا مردم از آنها تقليد نكنند،خصوصيات ديگر آنان را يادآور مى شود:

1-از باب اين كه ايشان ريشۀ اصلى گناهان و معصيتها مى باشند واژۀ اساس را براى آنها استعاره آورده كه آنان مانند ستونهايى هستند كه بناهاى فسق و فجور بر آنها قرار دارد.

2-آنها وسيلۀ قطع رحم و بر هم زنندۀ پيوند فرزند با والدين و خويشاوندان مى باشند.واژۀ احلاس ،جمع حلس و به معناى پارچۀ نازكى است كه زير پالان شتر پهن مى كنند تا بدن وى آزرده و زخم نشود،آنها را احلاس خوانده اند زيرا همان طور كه آن پارچه پيوسته همراه پالان و شتر است

ص:449

وجود اطاعت از آنها هم همراه با قطع خويشاوندى و عقوق نسبت به پدر و مادر مى باشد بعضى به جاى احلاس در متن خطبه اسئاس بر وزن آن خوانده اند كه جمع اسّ خواهد بود يعنى اساس و پايه مثل حمل كه جمعش احمال است.

3-شيطان آنها را مركب سوارى به سوى تيرگى و گمراهى ساخته و مردمى كه از آنها پيروى مى كنند به پرتگاه سقوط و هلاكت كشيده مى شوند.

يكى از نكات بسيار لطيف كه در اين عبارت به كار رفته است كه حضرت در استعاره اى كه آورده و آنان را به چهار پاى سواريى مانند ساخته است كه راكب خود را به هلاكت و ضلالت مى برد اشاره به انحطاط و پستى درجۀ آنان كرده است كه به هيچ رو شايستگى رهبرى و اطاعت شدن ندارند.

4-آنها براى شيطان به منزلۀ لشكرى هستند كه به آن وسيله انسانها را مورد حمله قرار مى دهد زيرا اين گروه از طرف او آماده اند كه مردم را به راه او كه سقوط حتمى و هلاكت ابدى است سوق دهند.

5-آنها زبان گوياى شيطان هستند زيرا به منظور گمراه كردن مردم سخنانى مى گويند كه خشنودى وى در آن است از اين رو مثل زبان او مى باشند.

پس از بيان اجمالى برخى از خصوصيات اكابر و رؤساء كه بعضى مردم سطحى و كوركورانه آنها را مقتداى خود قرار مى دهند و اين كه آنان به نمايندگى شيطان جامعه را به گمراهى مى كشانند،شرح مى دهد كه از چه راههايى اين نيابت را انجام مى دهند،و چگونه مركب هاى سوارى و لشكريان آماده و زبانهاى گوياى وى مى باشند و به سه طريق آن را شرح فرموده است:

الف-آنها با حرفهاى دروغ و انجام دادن كارهاى زشت و فاسد و عادات گمراه كننده آدميان را به دوستى دنيا و امور پست آن علاقه مند و مجذوب مى كنند و از انسانيت و درستى كه به آن منظور آفريده شده اند منصرفشان مى كنند.

ص:450

ب-زينتهاى ظاهر فريب دنيا را در جلو ديد انسان آرايش مى دهند و آنان را از لذتهاى بصرى بهره مند مى كنند.

ج-زمزمه هاى شيطانى و وساوس نفسانى كه در گوشها و دلهاى مردم مى دمند با سخنان فريبنده و آوازهاى دلفريب آنها را مجذوب دنيا كرده و از گوش دادن به نداهاى ربّانى و حقايق آسمانى آنان را باز مى دارد.

كلمات: استراقا ، دخولا و نفثا همگى مفعول مطلق براى فعل محذوف خود مى باشند و از باب مثال تقدير اوّلى اين است:يسترق عقولكم استراقا.

فجعلكم مرمى نبله ،در پايان امر،مردم را هشدار مى دهد كه شيطان را دشمن اصلى خود بدانند،زيرا اوست كه آنان را هدف تيرهاى خود قرار داده و لگدكوب گامهايش ساخته است و دستهاى ستمگرى و جنايت خود را بر روى آنها باز كرده است.

در اين عبارت چند استعاره است الف- نبل استعاره از وسوسه هايى است كه هر كس را تحت تأثير بگيرد.

وى را در وادى هولناك ضلالت و گمراهى ابدى سرازير مى سازد،چنان كه هر كس مورد اصابت تير،واقع شود مرگ به سراغش مى آيد،و چون آنها هدف وساوس هستند لفظ مرمى را بر آنها اطلاق كرده است.

ب-لفظ موطىء كه به معناى لگدگاه است استعاره از از ذلت و خوارى گناه است كه بر او،وارد مى شود مثل وجود بى ارزشى كه لگدمال شود و كلمۀ قدم به عنوان ترشيح ذكر شده است.

ج-كلمۀ مأخذ ،استعاره از حالت گرفتارى آدميان در بندها و ريسمانهاى وساوس شيطانى مى باشد و چون معمولا گرفتنها به وسيلۀ دست انجام مى شود لذا كلمۀ يد را براى ترشيح آن آورده اند.

ص:451

فصل سوم:از خطبۀ قاصعه
اشاره

فَاعْتَبِرُوا بِمَا أَصَابَ الْأُمَمَ الْمُسْتَكْبِرِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ- مِنْ بَأْسِ اللَّهِ وَ صَوْلاَتِهِ وَ وَقَائِعِهِ وَ مَثُلاَتِهِ- وَ اتَّعِظُوا بِمَثَاوِي خُدُودِهِمْ وَ مَصَارِعِ جُنُوبِهِمْ- وَ اسْتَعِيذُوا بِاللَّهِ مِنْ لَوَاقِحِ الْكِبْرِ- كَمَا تَسْتَعِيذُونَهُ مِنْ طَوَارِقِ الدَّهْرِ فَلَوْ رَخَّصَ اللَّهُ فِي الْكِبْرِ لِأَحَدٍ مِنْ عِبَادِهِ- لَرَخَّصَ فِيهِ لِخَاصَّةِ أَنْبِيَائِهِ- وَ مَلاَئِكَتِهِ وَ لَكِنَّ اللَّهَ كَرَّهَ إِلَيْهِمُ التَّكَابُرَ- وَ رَضِيَ لَهُمُ التَّوَاضُعَ- فَأَلْصَقُوا بِالْأَرْضِ خُدُودَهُمْ- وَ عَفَّرُوا فِي التُّرَابِ وُجُوهَهُمْ- وَ خَفَضُوا أَجْنِحَتَهُمْ لِلْمُؤْمِنِينَ- وَ كَانُوا قَوْماً مُسْتَضْعَفِينَ- قَدِ اخْتَبَرَهُمُ اللَّهُ بِالْمَخْمَصَةِ وَ ابْتَلاَهُمْ بِالْمَجْهَدَةِ- وَ امْتَحَنَهُمْ بِالْمَخَاوِفِ وَ مَحَّصَهُمْ بِالْمَكَارِهِ- فَلاَ تَعْتَبِرُوا الرِّضَا وَ السُّخْطَ بِالْمَالِ وَ الْوَلَدِ- جَهْلاً بِمَوَاقِعِ الْفِتْنَةِ- وَ الاِخْتِبَارِ فِي مَوْضِعِ الْغِنَى وَ الاِقْتِدَارِ- وَ قَدْ قَالَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى- «أَ يَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِينَ نُسارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْراتِ بَلْ لا يَشْعُرُونَ» فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ الْمُسْتَكْبِرِينَ فِي أَنْفُسِهِمْ- بِأَوْلِيَائِهِ الْمُسْتَضْعَفِينَ فِي أَعْيُنِهِمْ وَ لَقَدْ دَخَلَ؟مُوسَى بْنُ عِمْرَانَ؟ وَ مَعَهُ أَخُوهُ؟هَارُونُ ع؟- عَلَى؟فِرْعَوْنَ؟ وَ عَلَيْهِمَا مَدَارِعُ الصُّوفِ- وَ بِأَيْدِيهِمَا الْعِصِيُّ فَشَرَطَا لَهُ إِنْ أَسْلَمَ- بَقَاءَ مُلْكِهِ وَ دَوَامَ عِزِّهِ- فَقَالَ أَ لاَ تَعْجَبُونَ مِنْ هَذَيْنِ يَشْرِطَانِ لِي دَوَامَ الْعِزِّ- وَ بَقَاءَ الْمُلْكِ- وَ هُمَا بِمَا تَرَوْنَ مِنْ حَالِ الْفَقْرِ وَ الذُّلِّ- فَهَلاَّ أُلْقِيَ عَلَيْهِمَا أَسَاوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ- إِعْظَاماً لِلذَّهَبِ وَ جَمْعِهِ- وَ احْتِقَاراً لِلصُّوفِ وَ لُبْسِهِ- وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِأَنْبِيَائِهِ- حَيْثُ بَعَثَهُمْ أَنْ يَفْتَحَ لَهُمْ كُنُوزَ الذِّهْبَانِ- وَ مَعَادِنَ الْعِقْيَانِ وَ مَغَارِسَ الْجِنَانِ- وَ أَنْ يَحْشُرَ مَعَهُمْ طُيُورَ السَّمَاءِ وَ وُحُوشَ الْأَرَضِينَ- لَفَعَلَ- وَ لَوْ فَعَلَ لَسَقَطَ الْبَلاَءُ وَ بَطَلَ الْجَزَاءُ- وَ اضْمَحَلَّتِ الْأَنْبَاءُ وَ لَمَا وَجَبَ لِلْقَابِلِينَ أُجُورُ الْمُبْتَلَيْنَ- وَ لاَ اسْتَحَقَّ الْمُؤْمِنُونَ ثَوَابَ الْمُحْسِنِينَ- وَ لاَ لَزِمَتِ الْأَسْمَاءُ مَعَانِيَهَا- وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ جَعَلَ رُسُلَهُ أُولِي قُوَّةٍ فِي عَزَائِمِهِمْ- وَ ضَعَفَةً فِيمَا تَرَى الْأَعْيُنُ مِنْ حَالاَتِهِمْ- مَعَ قَنَاعَةٍ تَمْلَأُ الْقُلُوبَ وَ الْعُيُونَ غِنًى- وَ خَصَاصَةٍ تَمْلَأُ الْأَبْصَارَ وَ الْأَسْمَاعَ أَذًى

ص:452

وَ لَوْ كَانَتِ الْأَنْبِيَاءُ أَهْلَ قُوَّةٍ لاَ تُرَامُ وَ عِزَّةٍ لاَ تُضَامُ- وَ مُلْكٍ تُمَدُّ نَحْوَهُ أَعْنَاقُ الرِّجَالِ وَ تُشَدُّ إِلَيْهِ عُقَدُ الرِّحَالِ- لَكَانَ ذَلِكَ أَهْوَنَ عَلَى الْخَلْقِ فِي الاِعْتِبَارِ- وَ أَبْعَدَ لَهُمْ فِي الاِسْتِكْبَارِ- وَ لَآمَنُوا عَنْ رَهْبَةٍ قَاهِرَةٍ لَهُمْ أَوْ رَغْبَةٍ مَائِلَةٍ بِهِمْ- فَكَانَتِ النِّيَّاتُ مُشْتَرَكَةً وَ الْحَسَنَاتُ مُقْتَسَمَةً- وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ أَرَادَ أَنْ يَكُونَ الاِتِّبَاعُ لِرُسُلِهِ- وَ التَّصْدِيقُ بِكُتُبِهِ وَ الْخُشُوعُ لِوَجْهِهِ- وَ الاِسْتِكَانَةُ لِأَمْرِهِ وَ الاِسْتِسْلاَمُ لِطَاعَتِهِ- أُمُوراً لَهُ خَاصَّةً لاَ يَشُوبُهَا مِنْ غَيْرِهَا شَائِبَةٌ وَ كُلَّمَا كَانَتِ الْبَلْوَى وَ الاِخْتِبَارُ أَعْظَمَ- كَانَتِ الْمَثُوبَةُ وَ الْجَزَاءُ أَجْزَلَ أَ لاَ تَرَوْنَ أَنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ اخْتَبَرَ- الْأَوَّلِينَ مِنْ لَدُنْ؟آدَمَ ص؟ إِلَى الْآخِرِينَ مِنْ هَذَا الْعَالَمِ- بِأَحْجَارٍ لاَ تَضُرُّ وَ لاَ تَنْفَعُ وَ لاَ تُبْصِرُ وَ لاَ تَسْمَعُ- فَجَعَلَهَا بَيْتَهُ الْحَرَامَ الَّذِي جَعَلَهُ لِلنَّاسِ قِيَاماً- ثُمَّ وَضَعَهُ بِأَوْعَرِ بِقَاعِ الْأَرْضِ حَجَراً- وَ أَقَلِّ نَتَائِقِ الدُّنْيَا مَدَراً- وَ أَضْيَقِ بُطُونِ الْأَوْدِيَةِ قُطْراً- بَيْنَ جِبَالٍ خَشِنَةٍ وَ رِمَالٍ دَمِثَةٍ- وَ عُيُونٍ وَشِلَةٍ وَ قُرًى مُنْقَطِعَةٍ- لاَ يَزْكُو بِهَا خُفٌّ وَ لاَ حَافِرٌ وَ لاَ ظِلْفٌ- ثُمَّ أَمَرَ؟آدَمَ ع؟ وَ وَلَدَهُ أَنْ يَثْنُوا أَعْطَافَهُمْ نَحْوَهُ- فَصَارَ مَثَابَةً لِمُنْتَجَعِ أَسْفَارِهِمْ وَ غَايَةً لِمُلْقَى رِحَالِهِمْ- تَهْوِي إِلَيْهِ ثِمَارُ الْأَفْئِدَةِ مِنْ مَفَاوِزِ قِفَارٍ سَحِيقَةٍ- وَ مَهَاوِي فِجَاجٍ عَمِيقَةٍ وَ جَزَائِرِ بِحَارٍ مُنْقَطِعَةٍ- حَتَّى يَهُزُّوا مَنَاكِبَهُمْ ذُلُلاً- يُهَلِّلُونَ لِلَّهِ حَوْلَهُ وَ يَرْمُلُونَ عَلَى أَقْدَامِهِمْ- شُعْثاً غُبْراً لَهُ قَدْ نَبَذُوا السَّرَابِيلَ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ- وَ شَوَّهُوا بِإِعْفَاءِ الشُّعُورِ مَحَاسِنَ خَلْقِهِمُ- ابْتِلاَءً عَظِيماً وَ امْتِحَاناً شَدِيداً- وَ اخْتِبَاراً مُبِيناً وَ تَمْحِيصاً بَلِيغاً- جَعَلَهُ اللَّهُ سَبَباً لِرَحْمَتِهِ وَ وُصْلَةً إِلَى جَنَّتِهِ- وَ لَوْ أَرَادَ سُبْحَانَهُ- أَنْ يَضَعَ بَيْتَهُ الْحَرَامَ وَ مَشَاعِرَهُ الْعِظَامَ- بَيْنَ جَنَّاتٍ وَ أَنْهَارٍ وَ سَهْلٍ وَ قَرَارٍ- جَمَّ الْأَشْجَارِ دَانِيَ الثِّمَارِ- مُلْتَفَّ الْبُنَى مُتَّصِلَ الْقُرَى- بَيْنَ بُرَّةٍ سَمْرَاءَ وَ رَوْضَةٍ خَضْرَاءَ- وَ أَرْيَافٍ مُحْدِقَةٍ وَ عِرَاصٍ مُغْدِقَةٍ- وَ رِيَاضٍ نَاضِرَةٍ وَ طُرُقٍ عَامِرَةٍ- لَكَانَ قَدْ صَغُرَ قَدْرُ الْجَزَاءِ عَلَى حَسَبِ ضَعْفِ الْبَلاَءِ- وَ لَوْ كَانَ الْأَسَاسُ الْمَحْمُولُ عَلَيْهَا- وَ الْأَحْجَارُ الْمَرْفُوعُ بِهَا- بَيْنَ زُمُرُّدَةٍ خَضْرَاءَ وَ يَاقُوتَةٍ حَمْرَاءَ وَ نُورٍ وَ ضِيَاءٍ- لَخَفَّفَ ذَلِكَ مُصَارَعَةَ الشَّكِّ فِي الصُّدُورِ- وَ لَوَضَعَ مُجَاهَدَةَ؟إِبْلِيسَ؟ عَنِ الْقُلُوبِ- وَ لَنَفَى مُعْتَلَجَ الرَّيْبِ مِنَ النَّاسِ- وَ لَكِنَّ اللَّهَ يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ بِأَنْوَاعِ الشَّدَائِدِ- وَ يَتَعَبَّدُهُمْ بِأَنْوَاعِ الْمَجَاهِدِ- وَ يَبْتَلِيهِمْ بِضُرُوبِ الْمَكَارِهِ- إِخْرَاجاً لِلتَّكَبُّرِ مِنْ قُلُوبِهِمْ- وَ إِسْكَاناً لِلتَّذَلُّلِ فِي نُفُوسِهِمْ- وَ لِيَجْعَلَ ذَلِكَ أَبْوَاباً فُتُحاً إِلَى فَضْلِهِ- وَ أَسْبَاباً ذُلُلاً لِعَفْوِهِ

ص:453

فَاللَّهَ اللَّهَ فِي عَاجِلِ الْبَغْيِ- وَ آجِلِ وَخَامَةِ الظُّلْمِ وَ سُوءِ عَاقِبَةِ الْكِبْرِ- فَإِنَّهَا مَصْيَدَةُ ؟إِبْلِيسَ؟ الْعُظْمَى وَ مَكِيدَتُهُ الْكُبْرَى- الَّتِي تُسَاوِرُ قُلُوبَ الرِّجَالِ مُسَاوَرَةَ السُّمُومِ الْقَاتِلَةِ- فَمَا تُكْدِي أَبَداً وَ لاَ تُشْوِي أَحَداً- لاَ عَالِماً لِعِلْمِهِ وَ لاَ مُقِلاًّ فِي طِمْرِهِ- وَ عَنْ ذَلِكَ مَا حَرَسَ اللَّهُ عِبَادَهُ الْمُؤْمِنِينَ- بِالصَّلَوَاتِ وَ الزَّكَوَاتِ- وَ مُجَاهَدَةِ الصِّيَامِ فِي الْأَيَّامِ الْمَفْرُوضَاتِ- تَسْكِيناً لِأَطْرَافِهِمْ وَ تَخْشِيعاً لِأَبْصَارِهِمْ- وَ تَذْلِيلاً لِنُفُوسِهِمْ وَ تَخْفِيضاً لِقُلُوبِهِمْ- وَ إِذْهَاباً لِلْخُيَلاَءِ عَنْهُمْ- وَ لِمَا فِي ذَلِكَ مِنْ تَعْفِيرِ عِتَاقِ الْوُجُوهِ بِالتُّرَابِ تَوَاضُعاً- وَ الْتِصَاقِ كَرَائِمِ الْجَوَارِحِ بِالْأَرْضِ تَصَاغُراً- وَ لُحُوقِ الْبُطُونِ بِالْمُتُونِ مِنَ الصِّيَامِ تَذَلُّلاً- مَعَ مَا فِي الزَّكَاةِ مِنْ صَرْفِ ثَمَرَاتِ الْأَرْضِ- وَ غَيْرِ ذَلِكَ إِلَى أَهْلِ الْمَسْكَنَةِ وَ الْفَقْرِ انْظُرُوا إِلَى مَا فِي هَذِهِ الْأَفْعَالِ- مِنْ قَمْعِ نَوَاجِمِ الْفَخْرِ وَ قَدْعِ طَوَالِعِ الْكِبْرِ

لغات

مثلات:كيفرها،مجازاتها مثاوى:جمع مثوا،موقعيت و مقام تكابر:خود را بزرگ دانستن تعفير:گونه ها را بر خاك گذاشتن مخمصه:گرسنگى مجهده:سختى،دشوارى اقتار:فقر و تنگدستى اساوره:جمع اسوره جمع سوار،و مى توان آن را جمع اساور دانست،ابو عمرو بن علاء آن را جمع اسوار گفته كه به معناى سوار يعنى دست بند است.

ذهبان:جمع ذهب،طلا مثل خرب و خربا نبراى مذكر حبارى كه نام پرنده اى است شبيه كبك عقيان:طلاى خالص،زرناب انباء:خبرها خصاصه:گرسنگى شوب:آميختگى وعر:دشوار اضمحلّ:فانى شد نتائق:جمع نتيقه،فعيل به معناى مفعول است،نتق مصدر به معناى جذب است و شهرها و مكانهاى بلند و مشهور را نتائق مى گويند به دليل اين كه از همه بلندتر است،گويا به بالا كشيده و جذب شده است.

قطر:پهلو،طرف دمثه:ملايمت،نرمى وشله:كم آب منتجع:اسم مفعول از انتجاع:جستجوى

ص:454

آب و آبادانى كردن.

مثابه:باز گشتنگاه مفاوز:بيابانهاى پهناور قفار:جمع قفر:صحراى بى آب و علف سحيقه:بسيار دور فجاج:جمع فجّ:راه پهناور ميان دو كوه يهلّلون:صداهايشان را به تلبيه بلند مى كنند اهلال:صدا را بلند ساختن رمل:هروله كردن أشعث:خاك آلوده سر،پريشان حال نبذ:دور انداختن سرابيل:لباس و پيراهن بلند تشويه:قيافه را زشت ساختن تمحيض:خالص ساختن،آزمايش كردن و جدا ساختن مشاعر:مكانهاى انجام دادن اعمال حج قرار:محل ثابتى از زمين جمّ:زياد،كثير بنى:جمع بنيه:ساختار ارياف:جمع ريف:زمين زراعتى و حاصلخيز محدقه:احاطه كننده مغدقه:پر آب و علف معتلج:اسم مفعول از اعتلاج به معناى غلبه يافتن و اضطراب،اعتلجت الامواج:موجها به هم خورد و متلاطم شد.

فتحا:پهن شده و توسعه يافته ذللا:آسان و رام شده وخامة الظلم:هلاكت،و سرانجام بد ستمگرى مصيده:تور،و آنچه وسيلۀ صيد مى باشد.

مساوره:حمله كردن،احاطه كرد اكدى الحافر:حفّار زمين به جاى سفتى رسيده كه نمى تواند بكند به زحمت افتاده است و أكدت المطالب:امور دشوار جوينده اش را به زحمت انداخت.

أشوت الضربة تشوى:ضربتى وارد شد كه طرف را به قتل نرساند،اشواه يشويه:تيرى به سوى او پرتاب كرد اما وى را نكشت.

طمر:جامۀ كهنه عتائق:جمع عتيقه:نيك چهره ها و بخشندگان قمع:رد كردن نواجم:جمع ناجمه،طلوع كنندگان قدع:منع،بازداشت كردن

ترجمه

در اين قسمت حضرت به ياران خود يادآور مى شود كه از گذشتۀ تاريخ و هلاكت و سرنگونى مستكبران عبرت بگيرند و از سرگذشت پيامبران و

ص:455

تواضع آنان با آن عظمت مقامشان درس اخلاق و زندگى بياموزند و به ياد آنان مى آورد كه خداوند خانۀ محترم خود را كه زيارتگاه تمام بندگانش مى باشد از پاره هاى سنگ ظاهرا بى مقدار قرار داد تا بندگان خود را بيازمايد كه متواضعان و مطيعان از گردن كشان و متكبران تميز داده شوند،و اين است سخن امام(علیه السلام):

«پس اى مردم از كيفر الهى و عقوبت او،كه دامنگير زورمندان و مستكبران پيش از شما شد عبرت بگيريد و بيانديشيد كه چگونه صورتهاى ناز پرورده و پهلوهاى نرم و نازكشان بر روى خاكهاى قبر نهاده شده،به خدا پناه بريد از پى آمدهاى خودخواهى و تكبر،چنان كه از گرفتاريهاى روزگار به او پناه مى بريد.

اگر حق تعالى به يكى از بندگانش اجازه كبر ورزيدن و خود بينى مى داد، رخصت اين كار را به پيامبران و فرشتگان خاص خود مى داد،اما خداوند خود بينى و كبر ورزى را براى آنان ناپسند داشت و تواضع و فروتنى را شايستۀ ايشان دانست بدين سبب آنان نيز رخسارهاى خود بر زمين نهاده و چهره ها بر خاك ساييدند و در برابر مؤمنان و خدا پرستان بالهاى تواضع گشودند و آنها مردمى مستضعف بودند،خداوند آنان را به گرسنگى آزموده و به انواع مشقت مبتلا و به امور ترس آور امتحانشان فرمود و از ناشايسته ها آنان را خالص و پاك ساخت.پس از روى نادانى و عدم آگاهى به موارد آزمايش و امتحان،خشنودى و خشم خدا را به دارايى و داشتن فرزند ندانيد و آنها را ملاك كار مپنداريد به دليل اين كه خداوند در قرآن كريم مى فرمايد «أَ يَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِينَ نُسارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْراتِ بَلْ لا يَشْعُرُونَ» (1)»و گاهى خداوند برخى بندگانش را كه استكبار مى ورزند و خويشتن

ص:456


1- سوره مؤمنون(23) [1]آيه هاى(54 و 55)يعنى:آيا اين كافران را كه ما،به مال و فرزند كمك مى كنيم،گمان مى كنند كه در نيكيها بر ايشان مى شتابيم؟خير،آنان نمى فهمند.

را بزرگ مى شمرند به وسيلۀ دوستانش كه در نظر آنان ضعيف و بى مقدار مى آيند مورد آزمايش قرار مى دهد چنان كه موسى بن عمران و برادرش هارون(علیه السلام)هنگامى كه بر فرعون وارد شدند جامه پشمين بر تن و عصاى چوبين در دست داشتند و با او شرط كردند كه اگر اسلام بياورد پادشاهى و عزتش دوام يابد،او شگفت زده شد و به اطرافيانش گفت:آيا از اين دو نفر تعجب نمى كنيد كه براى من شرط دوام حكومت و بقاى عزت مى كنند و حال آن كه خودشان بر چنين وضعى از بيچارگى و فقر مى باشند كه مى بينيد؟اگر چنين است پس چرا دستبندهاى طلايى ندارند؟ اين حرفها را به اين دليل گفت كه در نظر او طلا و گردآورى آن،عظمت داشته و پوشيدن جامۀ پشمين حقير و بى مقدار مى آمد.

هنگامى كه خداوند پيامبرانش را برانگيخت اگر مى خواست كه گنجهاى طلا و كانهاى زرناب و سرزمينهاى آباد و سبز و خرم جهان را برويشان بگشايد و پرندگان آسمان و جانوران زمين را با آنها همراه و به خدمتشان در آورد اين قدرت را داشت و اين عمل را انجام مى داد اما اگر چنين مى كرد،آزمايش و امتحان از بين مى رفت و جزا و پاداش،نادرست مى نمود،و وحى و اخبار آسمانى بى مورد بود،و براى آنان كه حرف انبياء را بپذيرند اجر و مزد آزمايش شدگان ثابت نمى شد و ايمان آورندگان شايستۀ ثواب نيكوكاران نبودند،و نيز نامها با معانى خود مطابقت نمى كرد (1)،و ليكن خداوند سبحان پيامبران خود را در اراده و تصميم،نيرومند و در وضع ظاهرى كه به چشم مى آيد ناتوان و ضعيف قرار داد،با قناعتى كه دلها و چشمها را از بى نيازى سرشار مى ساخت،و فقر و تنگدستى كه ديده ها و گوشها را از رنج و آزار پر مى كرد.

اگر پيامبران داراى آن قدرتى بودند كه كسى جرأت دست يابى بر آنان را نمى كرد و عزتى مى داشتند كه مورد هجوم ستم واقع نمى شدند و داراى سلطنتى مى بودند،كه مردم گردنها به سوى آن مى كشيدند و براى رفتن به آن سوى مجبور

ص:457


1- توضيح اين مطلب در ذيل جملۀ و لا لزمت الاسماء معانيها(شماره 6)ذكر مى شود.

مى بودند مركب هاى سوارى را مجهّز سازند،اين حالت،تسليم و پذيرش مردم را آسانتر،و آنان را از گردنكشى و استكبار،دورتر مى ساخت و به دليل ترسى كه بر آنان چيره شده يا رغبت و ميلى كه ايشان را مجذوب كرده به آنان مى گرويدند،و در اين صورت نيّتها ناخالص و نيكيها(عبادتها براى دنيا و آخرت)تقسيم شده مى بود،ولى خداوند چنين خواست كه پيروى از پيامبران و ايمان به كتابهاى آسمانى او،و فروتنى در پيشگاه عظمت و گردن نهادن بر فرمان و پذيرش آن،تنها براى جلب رضايت و خشنودى ذات اقدس وى باشد،نه هيچ چيز ديگرى و در اين راه هر چه آزمايش و ابتلا بيشتر و بزرگتر باشد،اجر و پاداش هم ارزشمندتر و پر بهاتر خواهد بود.

مگر نمى بينيد كه حق تعالى تمام فرزندان آدم(علیه السلام)را از پيشينيان تا آخرين فرد اين جهان را با سنگهايى كه نه سود و زيانى دارد و نه نيروى بينايى و شنوايى، آزمايش فرموده و آن سنگها را خانۀ محترم خود قرار داده و آن را موجب پايدارى وسيلۀ قيام مردم دانسته است،پس آن را در سنگلاخ ترين مكانها و كم ارتفاع ترين نقطه دنيا از جهت خاك و كلوخ و تنگترين دره ها از نظر عرض قرار داد،در ميان كوههاى خشن،ريگهاى نرم و روان،چشمه هاى كم آب،و آباديهاى دور از هم،كه نه شتر و نه اسب و گاو،و گوسفند هيچ كدام در آن به راحتى زندگى نمى كنند.و سپس آدم و فرزندانش را فرمان داد كه به آن سو،روى آورند.بنا بر اين آن جا مركز تجمع و سر منزل مقصود و بار انداز آنان شد،آن چنان كه افراد با طيب خاطر،شتابان از ميان فلات و دشتهاى دور و از درون واديها و دره هاى عميق و جزيره هاى پراكندۀ درياها،بدان جا روى آوردند،تا به هنگام سعى شانه هاى خود را خاضعانه حركت دهند و در اطراف خانه طواف كنند و تهليل «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» گويند،و با موهاى آشفته و بدنهاى پر گردو غبار هروله كنان و شتابان حركت كنند،لباسهايى كه نشانۀ شخصيّتهاست كنار انداخته و با رها گذاشتن موها،قيافۀ خود را ناخوش آيند سازند.اين آزمونى بزرگ،امتحانى شديد،آزمايشى آشكار و خلوص مؤثرى است كه خداوند آن را سبب رحمت و رسيدن به بهشتش قرار داده است.اگر خداوند

ص:458

مى خواست،خانۀ محترم خود و محلّهاى انجام وظايف حج را در ميان باغها و نهرها و سرزمينهاى هموار و امن،با درختهاى بسيار و ميوه هاى سر به زمين فرو آورده،مناطق آباد و داراى خانه ها و كاخهاى بسيار و آباديهاى به هم پيوسته در ميان گندم زارها و باغهاى خرم و پر گل و گياه،در ميان بستانهاى زيبا و پر طراوت و پر آب،در وسط باغستانى بهجتزا و جاده هاى آباد قرار مى داد در اين صورت به همان نسبت كه آزمايش آسانتر بود،پاداش و جزا نيز كمتر مى بود،و اگر پى و بنياد خانه و سنگهايى كه در بناى آن به كار رفته از زمرّد سبز و ياقوت سرخ و نور و روشنايى بود،ديرتر شك و ترديد،در سينه ها رخنه مى كرد و كوشش ابليس در قلبها، كمتر اثر مى گذاشت و،وسوسه هاى پنهانى از مردم منتفى مى شد،اما خداى متعال بندگانش را به انواع شدايد مى آزمايد و با كوششهاى گوناگون به عبادت وادار مى كند و به اقسام گرفتاريها مبتلا مى سازد تا تكبر را از قلبهاشان خارج سازد و خضوع و آرامش را در آنها جايگزين كند،بابهاى فضل و رحمتش را به رويشان بگشايد و،وسايل عفو خويش را به آسانى در اختيار آنان قرار دهد.

پس،از خدا بترسيد از خدا بترسيد،از كيفر تباهكارى در دنيا و از سرانجام و خيم ظلم در آخرت و بد فرجامى تكبر و خود پسندى كه كمينگاه بزرگ ابليس و مركز كيد و نيرنگ اوست بهراسيد،كيد و نيرنگى كه با قلبهاى انسانها مانند زهرهاى كشنده مى آميزد و هرگز از تأثير فرو نمى ماند و كسى از هلاكتش جان بدر نمى برد،نه دانشمند به دليل علمش و نه بينوا در لباس مندرسش،و خداوند به منظور حفظ بندگانش از اين امور يعنى ظلم و ستم و كيد شيطان به سبب نماز، زكات و كوشش براى گرفتن روزۀ واجب،آنان را حراست فرموده تا اعضا و جوارحشان آرام و چشمانشان خاشع و غرايز و تمايلات سركششان خوار و ذليل و دلهاى آنان خاضع شود و تكبر از آنها رخت بر بندد،علاوه بر آن ساييدن پيشانى كه بالاترين جاى صورت است،بر خاك موجب تواضع و گذاردن اعضاى پر ارزش بدن بر زمين،دليل اظهار كوچكى و چسبيدن شكم به پشت از

ص:459

گرسنگى روزه،مايۀ فروتنى مى باشد،و پرداخت زكات موجب صرف محصولات زمين و غير آنها و نيازمندان و مستمندان مى شود،به آثار اين اعمال توجه كنيد كه چگونه شاخه هاى درخت تفاخر را درهم مى شكند و از جوانه زدن كبر و خود پسندى جلوگيرى مى كند .»

شرح

امير المؤمنين(علیه السلام)در اين قسمت از خطبۀ شريف چند دستور براى پيروان خود يادآور مى شود:

1-به آنان دستور مى دهد از عقوبتهاى الهى كه بر گردنكشان ملتهاى گذشته وارد شد،عبرت بگيرند،و راه عبرت گرفتن آن است كه انسان عاقل به حالت آنها بيانديشد و توجه كند كه آنچه به آنان رسيده خودشان باعث آن بودند، زيرا بر اثر تكبر از اطاعت امر خدا سرپيچى كردند،و بر بندگان خدا فخر و مباهات نمودند،چنان كه در قرآن به اين مطلب اشاره كرده است «قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ» ... «فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي» دارِهِمْ «جاثِمِينَ» (1)»و از اين قبيل آيات و اشارات در قرآن فراوان است،و كسى كه در اين امور انديشه كند به خود خواهد آمد و از ترس اين كه به مثل عقوبتهاى آنها گرفتار شود،از قدم گذاردن در راه آنان خوددارى خواهد كرد.

2-آنها را امر مى كند كه از خفتن گردنكشان در ميان قبر پند و اندرز بگيرند، ببينند آنان كه در دنيا بر خود مى باليدند و باد و تكبر داشتند چگونه هنگام مرگ چهره ها و پهلوهايشان بر روى خاك نهاده شده و آن عزّت موهومى و غرور خودخواهى به اين ذلت و خوارى واقعى تنزل يافته و از اين امر پند و اندرز

ص:460


1- سوره اعراف(7) [1]آيه هاى(75 و 78)يعنى:سردمداران قوم ثمود كه تكبر ورزيدند به مؤمنان كه ضعيف شمرده مى شدند گفتند...،پس ايشان را صاعقۀ آسمانى فرا گرفت و همگى وارد صبح شدند در حالى كه در خانۀ خود به زانو در روى زمين افتاده بودند.

بگيرند و ديگر گرد تكبر نگردند،چون آنها نيز به همين سرانجام دچار خواهند شد.

3-سفارش مى كند كه از پى آمدهاى صفت ناپسند استكبار به خدا پناه ببرند همچنان كه در گرفتاريهاى دنيا و حوادث روزگار به او پناه مى برند،منظور از اين تشبيه آن است كه در اين امر بطور فراوان و از روى خلوص به خدا پناه ببريد ،كلمه لواقح استعاره از امور و صفاتى است كه سبب تكبّر مى شود .

فلو رخّص اللّه...التواضع ،در اين عبارت با يك قياس شرطى استدلال شده است بر اين كه تكبر و خود بزرگ بينى صفت ناپسندى مى باشد و هيچ يك از آفريده هاى خدا حق اتصاف به اين ويژگى را ندارند بيان استدلال به اين شرح است كه پيامبران بطور عموم از خصيصين درگاه الهى و دوستان و پيروان جدّى دستورات خدا مى باشند پس اگر صفت تكبر در خور آفريده اى از آفريدگان او مى بود خداوند آنان را بر اين امر بر مى گزيد و چون به ايشان هم رخصت تكبر نداده است معلوم مى شود كه هيچ كس از بندگانش را رخصت تكبر نداده است امّا در متن سخن امام استثناى نقيض تالى و نتيجه آن حذف شده (1)،و به ذكر برخى از لوازم آن اكتفا كرده و چنين فرموده:ليكن خدا تكبر را بر پيغمبران و فرشتگان خود ناروا و تواضع را بر آنان خوشايند دانست،زيرا بارها در قرآن مستكبران را به علت تكبرشان وعدۀ عذاب داده و در مورد تواضع به رسول اكرم مى فرمايد: «وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ» (2)»و مانند آيات ديگر كه در اين مورد آمده است .

فألصقوا...مستضعفين اشاره به اين است كه بندگان خاص خدا،پيامبران

ص:461


1- تالى در عبارت امام اين است:لرخّص فيه لخاصّة انبيائه و ملائكته،و استثناى نقيض آن چنين است لكنّه لم يرخّص فيه لهم.مترجم
2- سوره حجر(15)قسمتى از آيه(88) [1]يعنى:بال و پر خود را براى اهل ايمان فرود آور.

و اولياى او كاملا،فرمان وى را در مورد تواضع و فروتنى امتثال كردند و آنچه را كه خداوند بر آنان پسنديده است انجام داده اند زيرا اين كه مى فرمايد بندگان خدا در برابر عظمت حق تعالى گونه ها را بر زمين مى گذارند و چهره ها را بر خاك مى مالند،رفتارى است كه بين خود و خدا در حال پرستش و عبادت او بجا مى آورند و اين كه در برابر مؤمنان بالهاى تواضع را مى گسترانند و با حالت استضعاف بسر مى برند،اشاره به اطاعت فرمان خداوند در مورد بندگان و آفريده هاى وى مى باشد.

لفظ اجنحه كه به معناى بالها و از ويژگيهاى پرنده است،در اين جا براى دست انسان استعاره شده است،به اعتبار اين كه دست وسيلۀ اظهار قدرت و علامت ايجاد محبت و يا دشمنى و طرد امر نامطلوب مى باشد،و خفض جناح كنايه از نرمى و ملايمت و اظهار دوستى و محبت است،چنان كه مفسّر كبير ابن عباس در شرح آيۀ «وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ» مى گويد:يعنى نسبت به مؤمنان نرمى و ملاطفت كن و بر آنان درشتى و تندى مكن،و عربها به كسى كه سنگين و با وقار باشد مى گويند:فلانى داراى خفض جناح است.

قد اختبرهم...بالكابره ،در اين جا حضرت انواع گوناگون سختيها و گرفتاريهاى دنيوى را بيان مى كند كه خداوند بندگانش را به آن مى آزمايد از قبيل گرسنگى و ترس و ساير ناملايمات و به اين سبب آنان را به دنيا بى علاقه و از آن متنفر مى سازد تا در عوض به خدا و آخرت و اجر و ثوابهايى كه نزد اوست بيشتر علاقه مند شوند .

فلا تعتبروا الرضا...الاقتدار[الإقتار] يعنى خيال نكنيد كه خشنودى خدا از بنده اش به اين است كه ثروت دنيا و فرزند زياد به او دهد و غضب وى نسبت به او،اين باشد كه از داشتن اين امور محرومش سازد.اين سخن امام(علیه السلام)گويا پاسخى است از پرسشى كه ممكن است گوينده اى چنين بگويد:حال كه

ص:462

پيغمبران و اولياى خداوند،از خواصّ بندگان،و مطيع فرمان وى و مورد رضايت او مى باشند،پس چرا آنان را با سختيها و ناگواريها گرفتار ساخت و از اموال دنيا و زن و فرزند بى بهره شان داشت،چنان كه فرعون هم به موسى اين اشكال را كرد كه اگر او پيامبر است و ارزش و اعتبارى دارد پس چرا از آرايشهاى دنيا و زينتهاى طلايى بى بهره است؟و كفار قريش به پيغمبر اسلام گفتند:در صورتى به او ايمان مى آوريم و او را پيامبر مى دانيم كه داراى گنجينه اى از جواهرات و گوهرهاى قيمتى باشد،و يا باغها و مزارعى داشته باشد كه شكمها را سير كند خلاصه در پاسخ اين گونه سؤالهاى مقدر،حضرت مى فرمايد:اين قبيل اشكالها و توهمات به علت ناآگاهى آنان از عموميت امر،امتحان و آزمايش است، خداوند چنان كه بندگان خود را با مبتلا ساختن به فقر و نيازمندى و گرفتار ساختن به مشقتها و ناگواريها مى آزمايد همچنين آنان را به افزودن اموال و فرزندان آزمايش و امتحان مى كند،بنا بر اين نبايد تصور كرد كه دارا بودن اين امور دليل سعادت انسان در پيشگاه خداست،همچنان كه نداشتن آن دليل بدبختى و شقاوت نيست و امام(علیه السلام)به منظور تبيين فرمايش خود به اين آيۀ شريفه استناد فرموده است «أَ يَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِينَ نُسارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْراتِ بَلْ لا يَشْعُرُونَ» (1)»يعنى گنهكاران مى پندارند ما كه اموال و امور دنيوى آنان را زياد مى كنيم،اين امر دليل رضايت و خشنودى ما از كارها و عقايد پست آنان مى باشد،و حال آن كه چنين نيست بلكه ايشان بى خبراند از اين كه آنچه به ايشان داده ايم براى امتحان و آزمايش آنهاست و اين امور بر بلا و گرفتارى آنان مى افزايد،كلمۀ جهلا كه منصوب است مفعول له مى باشد .

فانّ اللّه سبحانه يختبر...فى اعينهم ،اين كلام از جمله هاى گذشته

ص:463


1- سوره مؤمنون(23)آيه(57) [1]يعنى:آيا مى پنداريد كه آنچه به آنها از مال و فرزندان كمك مى كنيم در بخشيدن خوبيها به آنها شتاب مى كنيم بلكه چنين نيست آنان درك نمى كنند.

جداست كه در ابتدا چنان به نظر مى آيد كه علت امرى واقع شده است در حالى كه سيد رضى بين آن و جمله هاى قبلش با گذاشتن نقطه فاصله قرار داده است، امام(علیه السلام)در اين قسمت به نوع ديگرى از آزمايشهاى بندگان سركش و نافرمان اشاره فرموده است كه خداوند بندگان مستكبرش را از طرفى با آنچه در خود آنهاست و از طرف ديگر با اولياى خاص و پيامبران پاكش كه در چشم آنان ناتوان مى آيند مى آزمايد،و نيز در اين جمله به بعضى از اسرارى كه در آفرينش اين بندگان مستضعف و انبياى پاك وجود دارد اشاره فرموده است به اين بيان كه يكى از حكمتهاى آفريدن خداوند اين بندگان خالص را،همان آزمايش گردنكشان و مستكبران مى باشد .

به عنوان شاهد داستان حضرت موسى و هارون و برخوردشان را با فرعون طغيانگر يادآور شده است:

در تاريخ طبرى اين ماجرا چنين نقل شده است كه وقتى خداوند به آنان ماموريت ارشاد فرعون را داد به پايتخت او،مصر وارد شدند و مدت دو سال صبحها مى آمدند تا شب و اجازۀ ورود مى خواستند و مى گفتند:ما فرستادگان خدا به سوى فرعون هستيم ولى كسى به آنها جواب درستى نمى داد،دربانها و ماموران آنان را دور مى كردند و هيچ كدام جرأت و ياراى آن را هم نداشتند كه اين پيغام خطرناك را به فرعون برساند تا سرانجام يك روز دلقك دربار كه غالبا پيش فرعون مى آمد و برايش مسخرگى مى كرد و او را مى خنداند،هنگامى كه پيش فرعون رسيد،گفت:پادشاها!مردى بر در كاخ ايستاده مطلب شگفتى اظهار مى دارد و چنين مى پندارد كه او را خدايى غير از تو مى باشد،فرعون دستور داد كه داخل شود حضرت موسى با برادرش هارون وارد شد و عصايش را برداشت،گفت:من پيغمبر خداى آفرينندۀ جهان مى باشم...تا آخر كه در تاريخ طبرى ذكر شده است،اما در قرآن قصۀ موسى و هارون و گفتگويشان و ساير قسمتهايش در

ص:464

سوره هاى شعرا و قصص و غير آنها بطور مفصل ذكر شده،و بيان امام(علیه السلام)نيز در اين مورد،روشن و آشكار است.كعب گفته است كه حضرت موسى فردى عصبانى و داراى قامتى طولانى بود ولى برادرش هارون از او بلندتر و چاقتر و سفيدتر و استخوان بنديش درشت تر و سه سال از موسى بزرگتر بود و بر پيشانيش خالى داشت و نيز بر سر بينى حضرت موسى چنين علامتى بود و بر نوك زبانش به سبب سوختگى گرهى كه باعث لكنت آن بود قرار داشت چنان كه در قرآن به آن اشاره شده است (1).و نيز مى گويد فرعون همزمان با حضرت موسى همان پادشاه مصر است كه با يوسف معاصر بود به نام وليد بن مصعب و بيش از چهار صد سال عمر داشت و ليكن ديگران اين قول را نپذيرفته و گفته اند:موساى فرعون غير از عزيز مصر زمان حضرت يوسف مى باشد.هارون برادر موسى در سن صد و هفده سالگى از دنيا رفت،و موسى(علیه السلام)سه سال بعد از او زنده بود و روزى كه در گذشت به سن برادرش بود.چنان كه قبلا بيان شد،موقعى كه اين دو بزرگوار پيش فرعون آمدند به اين دليل شرط باقى ماندن حكومت و سلطنت او را مسلمان شدن و ايمان وى دانستند كه قوانين و عمل به آن،علت نظم بخشى به جامعۀ انسانى و اصلاح شدن وضع دنيا و آخرت آن مى شود كه اين خود،سبب برقرارى حكومت و دوام عزت و دولت مى باشد،اما فرعون از گفتۀ آنان به شگفت در آمد و آن را نپذيرفت زيرا او خيال مى كرد كسى مى تواند چنين قولى بدهد كه داراى مال و ثروت دنيا باشد و هنگامى كه ديد اين دو نفر لباسهاى پشمين مندرس به تن دارند و از سرو وضعشان فقر و نيازمندى مى بارد آنان را تحقير كرد و حرفشان را نپذيرفت و گفت چگونه مى توانند به دوام سلطنت من كمك كنند در حالى كه آثار ثروتمندى كه زينت و آرايش به زيورهاى طلايى است در آنان وجود ندارد.

ص:465


1- سوره طه(20)آيه(26).

و لو اراد اللّه...معانيها .در اين عبارت براى اثبات مطلب به يك قياس اقترانى از شكل اول استدلال شده است كه داراى دو مقدمۀ شرطيۀ متصله مى باشد و نخستين مقدمه از «و لو اراد اللّه» آغاز و به «لفعل» پايان مى يابد،و مقدمۀ دوم «لو فعل لسقط البلاء» تا آخر (1)،و نتيجۀ قياس اين است كه اگر خداوند مى خواست و اين امتيازهايى را كه در متن ذكر شد به انبياى خود عطا مى كرد،لازمه اش سقوط امتحان و بطلان پاداش و جز اينها بود،ملازمۀ ميان مقدم (جمله شرطيه)و تالى(جواب و جزاى شرط)در مقدمۀ اول كه صغرى است روشن است،زيرا ايجاد آن امتيازات براى پيامبران از ناحيۀ خداوند امرى ممكن و مقدور است و براى تحقق يافتن آن،تنها ارادۀ حق تعالى كافى مى باشد ،اما در شرطيۀ متصلۀ اخير كه مقدمۀ دوم و كبراى قياس است امام(علیه السلام)در صورت تحقق مقدم كه اعطاى امتيازات به انبياء باشد،لوازم متعددى براى آن ذكر كرده است كه در ذيل به آن مى پردازيم.

1- انه كان يسقط البلاء :اگر خداوند به انبيا و اوليا اين مزايا را مى داد بساط آزمايش و امتحان بكلى بر چيده مى شد چون در اين هنگام مستضعفى نبود كه به استضعاف آزمايش شود،وقتى كه امكانات ياد شده وجود داشته باشد،اولا فقر و نادارى وجود ندارد تا آزمايشى كه از ناحيۀ صبر بر فقر پيش مى آيد محقق شود و ثانيا به دليل بى نيازى و قدرت ظاهرى كه در انبياء احساس مى شود تمام مستكبران با ميل و ارادۀ نفسانى به آنان رو مى آورند و آزمايشى براى مستكبران تحقق نمى يابد،ثالثا موقعى كه همۀ مردم پيش آنان متواضع باشند مخالفينى بر ايشان پيدا نمى شود كه در برابر ضرب و قتل و انكار آنان صبر كنند و آزمايش شوند،رابعا با موجود بودن ثروت و امكانات ممكن است رو به دنيا بياورند و از

ص:466


1- از ترجمۀ عبارات كه در وسط صفحه 385 آمده معناى دو مقدمه روشن مى شود.

خدا رابطۀ خود را قطع كنند و در اين صورت چنان كه در متن اشاره شده وحى الهى بر آنان قطع مى شود،پس آزمايشى هم كه به سبب تحمل وظيفۀ وحى و عمل به آن براى پيامبران وجود دارد تحقق نمى يابد.

2- و كان يبطل الجزاء :اگر تمام امكانات براى پيغمبران و اولياى خدا آماده مى بود پاداش عبادتها از بين مى رفت،زيرا از طرفى چنان كه گذشت آزمايش بكلى قطع شده و از طرف ديگر با وجود اين امتيازات عبادت مردم و پيروى آنان از گفته هاى خدا و اوليايش از روى اخلاص نيست بلكه يا از ترس و يا به دليل تمايلات نفسانى خواهد بود به هر حال ثواب و پاداشى بر آن مترتب نمى باشد و حتى پاداش خود پيامبران هم كه به علت صبر بر فقر و نادارى به دست مى آورند، باطل مى شد.

3- و كان تضمحلّ الابناء ،لازمۀ سوم آن است كه اگر چنين مى شد اخبار وارده و وحى الهى بر پيامبران از ميان مى رفت زيرا از طرفى دنيا و آخرت دو ضد يكديگراند و هر قدر كه آدمى به يكى نزديك شود به همان نسبت از ديگرى دور مى شود،و از طرف ديگر پيغمبران الهى،اگر چه داراى كمال پاكى و قداست باطنى مى باشند،اما به منظور ارتقاى مقام عبوديت،پيوسته خود را نيازمند به رياضتهاى نفسانى مى دانند،و به اين دليل از لذتهاى دنيوى دورى مى كنند كه زهد حقيقى همين است،و همواره نفس امارۀ خود را كه مايل به گناه و لذتهاى مادى است با عبادتهاى پى در پى در اطاعت نفس مطمئنّه در مى آورند،كار تمام اولياى خدا چنين است،در احوال رسول خدا نوشته اند كه گاهى از شدت گرسنگى،سنگ بر شكم خود مى بست و آن را سير كننده مى ناميد و اين كار را فقط براى سركوبى نفس اماره انجام مى داد،نه اين كه چيزى براى خوردن نداشته باشد،جامه هاى كهنۀ خود را هم كه پينه مى زد،از آن بابت نبود كه قدرت بر تهيۀ لباس نو،نداشت،و اگر گاهى بر الاغ برهنه سوار مى شد و غلامش يا ديگرى را

ص:467

پشت سر خود سوار مى كرد به اين دليل نبود كه اسبى براى سوارى نداشته باشد يا غلامش اطاعت از او نكند و پياده وى را همراهى نكند او اين اعمال را از ناچارى و ناتوانى انجام نمى داد زيرا از طرف خداوند اختيار تمام جهان به دست او بود،اما به خاطر زهد نسبت به دنيا و دورى جستن از لذتهاى آن اينها را برگزيد.

بايد بدانى كه رسيدن به اين كمالات جز با روى گرداندن از دنيا محقق نمى شود،به همين دليل پيامبر(صلی الله علیه و آله)به منظور رسيدن به كمال اشرف و برتر، لذتهاى پست دنيا را بدور افكند،و به همين سبب حضرت رسول آن اندازه به عبادت مى ايستاد كه پاهايش ورم كرد،وقتى كه از آن حضرت پرسيدند:يا رسول اللّه تو را كه خدا مژدۀ بهشت داده چرا اين همه خود را به زحمت مى اندازى؟ پاسخ داد،مگر من نبايد بندۀ شاكرى باشم؟اين مطلب را پيامبر به اين دليل بيان فرمود،كه مى دانست خصيصۀ سپاسگزارى بر علوّ درجاتش مى افزايد،و در صورتى كه اشرف انبيا و اعظم آنان چنين حالتى داشته باشد ساير پيامبران را خود مى توانى قياس كنى و توجه خواهى كرد كه شرط رسيدن به مقامات عاليۀ وحى و رسالت و لياقت براى تلقّى خبرهاى آسمانى،آن است كه دنيا و سرگرمى به آن را ترك كنند،پس اگر خداوند آنان را فرو رفته در دنيا مى آفريد و راههاى رفاه مادى را بر روى آنها مى گشود،به آرايشهاى دنيا و لذتهاى آن مشغول مى شدند و از توجه به آستان جلال ربوبى غفلت مى كردند رابطۀ وحى الهى و خبرگزارى آسمان از ايشان قطع مى شد و از مقام و مرتبۀ سفارت پروردگارى پايين مى آمدند.بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند،مقصود امام(علیه السلام)از عبارت:

اضمحلال الابناء اين است كه وعد و وعيد از ميان مى رفت و خبرى از اوضاع بهشت و جهنم و ويژگيهاى رستاخيز به ما نمى رسيد كه اين خود از پى آمدهاى از بين رفتن مقام نبوت و رسالت مى باشد.

ص:468

4- و لكان لا يجب للقابلين اجور المبتلين ،يعنى اگر اولياى خدا و پيامبران الهى در آسايش و رفاه بسر مى بردند،براى كسانى كه دستورهاى آنان را بپذيرند، پاداش آزمايش شدگان نبود،و نيز خود پيغمبران از اجر و مزد صبر بر گرفتارى و آزار و تكذيب مخالفان نصيبى نمى بردند زيرا چنان كه قبلا بيان شد در اين صورت نه آزمايشى وجود داشت و نه مخالفى پيدا مى شد.

5- و كان لا يستحقّ المؤمنون ثواب المحسنين ،و نيز در اين صورت، گروندگان به پيامبران،شايستۀ ثواب نيكوكاران و اهل احسان نمى شدند،زيرا محسنين كسانى هستند كه با شيطان مبارزه كنند و صفات رذيله را از خود دور سازند و نفس خويش را به فضايل بيارايند و براى خدا ايمان آورند اما ايشان كه يا از روى تمايلات نفسانى به امور مادى و يا از ترس و هيبت دنيوى به پيامبران گرويده اند نه ايمانشان همراه با اخلاص است و نه جزء اهل احسان و نيكوكاران مى باشند.

6- و لا لزمت الاسماء معانيها (1)،ششمين امرى كه در صورت تحقق شرط ياد شده لازم مى آيد آن است كه نامها و عناوين اشخاص با معنايش تطبيق نخواهد داشت،از باب مثال اگر به كسى مؤمن گويند حقيقت ايمان بر وى صدق نمى كند زيرا تنها با زبان ايمان آورده و از روى ترس يا هواى نفسانى است نه از روى اخلاص و قلب پاك و همچنين است عنوان زاهد و مسلمان،بلكه عنوان پيامبر و نبى و رسول نيز چنين است به دليل اين كه در اين حال چنان كه گفته شد حقيقت نبوت و رسالت از آن شخص قطع شده است خلاصه اين كه اسماء بدون مسميّمات خواهد بود،با ذكر اين لوازم ششگانه،مقدمۀ دوم و كبراى قياس مذكور روشن و خلاصه اين مى شود كه اين قضيه،شرطيه متصله است و

ص:469


1- در كلمۀ اسماء دو وجه جايز است نصب آن بنا بر اين كه مفعول باشد و معانيها فاعل وجه دوم مرفوع باشد چنان كه در نسخۀ سيد رضى آمده است ولى در معنا هر دو يكى است.

مقدم آن از لو اراد اللّه تا الارض (1)مى باشد .

و لكن اللّه سبحانه جعل رسله...اذى ،پس از بيان برهان و استدلال بر اين كه چرا خداوند اولياى خود را از ثروتمندان و اهل رفاه قرار نداد به اثبات مزيتى پرداخته است كه در عوض آن محروميتها امتيازى به ايشان عطا فرموده است،و آن عبارت از نيروى تصميم و عزم راسخ براى تبليغ رسالت مى باشد و به اين دليل آنان را اولو العزم مى گويند كه عزم خود را جزم مى كنند و با كمال قدرت در برابر آزار مخالفان مقاومت مى كنند مى جنگند و مى كوشند تا دين خدا را به حاكميت بنشانند هر چند در ظاهر جزء مستضعفان و اهل مسكنت و قناعت مى باشند و با گرسنگى و برهنگى مى سازند.

در متن عبارت،امام(علیه السلام)مى فرمايد:خدا به اولياى خود اراده اى قوى و ظاهرى ضعيف و فقير داد امّا با قناعتى كه قلبها و چشمها را پر از بى نيازى مى كرد صفت پر كردن كه براى قناعت آورده است به اين اعتبار است كه قناعت آن چنان آنان را بلند طبع و بى نياز مى كند كه هيچ توجهى به تمتّعات دنيا نشان نمى دهند و گويا چشم و دلشان پر شده و جايى براى كالاهاى دنيا ندارد كه مورد طلب و درخواست واقع شود،و نيز اين ويژگى را براى فقر و بينوايى هم آورده است،و اين بدان علت است كه گرسنگى زياد باعث ناتوانى و آزار چشم و گوش مى شود و گويا آن چنان چشمها و گوشهاى مردان خدا را فرا گرفته است كه پر شده و جا براى چيز ديگرى در آن پيدا نمى شود و تمام اينها آدمى را مستعدّ وصول به كمال مى كند زيرا كه بارها گفته شده است كه شكمبارگى هوشيارى را

ص:470


1- و تالى آن از لسقط البلاء تا معانيها مى باشد،پس نتيجه آن است كه اگر به اراده خداوند اين امور به انبيا تعلق مى گرفت،وقوع تمام اين مفاسد لازم مى آمد سپس كلام را به استثناء نقيض تالى اين نتيجه براى استثناء نقيض مقدم آن ارجاع داد،و نقيض تالى آن است كه اين مفاسد وجود نداشته و سزاوار بوجود آمدن نيز نمى باشد، پس به آنها اين امور را اراده نكرده است.

از بين مى برد و سنگدلى مى آورد و ترحّم و نازكدلى را زايل مى كند و باعث امراض اخلاقى و جسمانى مى شود كه دارويى جز فقر و گرسنگى آن را درمان نمى كند،قناعت صفتى است كه از متفرعات خصلت پسنديدۀ عفت و پاكدامنى مى باشد .

و لو كانت الانبياء...مقتسمه ،و اين نيز استدلال ديگرى است براى بيان مطلب كه تقدير مقدمات آن چنين است،اگر خداوند نسبت به پيامبرانش تمام امكانات رفاهى را فراهم مى ساخت،قوّت و عزّتى به دست مى آوردند كه هيچ كس جرأت دستيابى بر آن نداشت و سلطنتى را دارا مى شدند كه همه بى چون و چرا تسليم آن مى شدند و اين امر نتايج و مفاسدى را در پى داشت كه اكنون به ذكر آن مى پردازيم:

1-در اين صورت گر چه اطاعت مردم از آنان سريعتر و آسانتر انجام مى شد اما مانند پيروى از پادشاهان بود نه انبيا و اولياء،زيرا از نظر عامۀ مردم، شاهان و قدرتمندان حق اطاعت شدن دارند نه مستضعفان و بينوايان.

2-از پيروى ايشان تكبر نمى ورزيدند زيرا روشن است كه اغلب افراد كمتر شانه از زير فرمان اهل قدرت و پادشاهان خالى مى كنند،اما بر اين اطاعت و ترك تكبر اجر و پاداش كسى كه به سبب مجاهدۀ با نفس خود خواهى و استكبار را از خود دور مى سازد مترتب نبود.

3-آخرين نتيجه اين كه ايمان مردم در اين موقع خالص و براى خدا نبود بلكه تجزيه شده و يك جزء آن براى خدا و جزء ديگر آن براى تمايلات نفسانى يا ترس از قدرتهاى دنيوى بود،پس اين گونه اعمال ثوابى ندارد،ثواب اعمال كسانى كه با شيطان بجنگند و تلقينهاى گمراه كنندۀ وى را درهم شكنند و پيروزمندانه آماده پاداشهاى جاويد آخرت باشند.

و ملك تمدّ نحوه اعناق الرجال و تشد اليه عقد الرحال ،دو صفتى كه در اين

ص:471

عبارت براى واژۀ ملك آمده كنايه از بزرگى و عظمت قدرت و نيروى پادشاهى مى باشد كه در اين صورت آرزوها به سوى او جلب و نظرها به جانب وى متوجه مى شود و انسانها گردنهاى اميدوارى به طرفش دراز مى كنند و كوله بارهاى خويش به منظور رسيدن به آن،محكم مى بندند .

و لكنّ اللّه سبحانه...شائبة ،پس از بيان استدلال فوق و نتايجى كه بر آن مترتب بود،مجددا حضرت در اين عبارت دليل مى آورد بر اين كه اين امر كه ايمان از روى ترس يا تمايل نفسانى و بالاخره غير خالصانه باشد امر فاسدى است كه خواستۀ خداوند نمى باشد،بلكه ارادۀ او آن است كه ايمان مردم به انبيا و كتب و اديانى كه مى آورند،خالص و تنها براى وى باشد بدون هيچ گونه شائبه و دخالتى و آنچه كه بايد خالص براى خدا باشد سزاوار نيست تقسيم و تجزيه شود،پس ايمان با تمام اقسامش بايد فقط براى خدا باشد .

و كلما كانت البلوى...اجزل ،در اين عبارات دو احتمال تصور مى شود، الف-نخست اين كه دوّمين مقدمه و كبراى استدلالى باشد كه به منظور بيان مطلب آورده است و مقدمات اين قياس از اين قرار است:در صورتى كه پيامبران از امكانات ظاهرى برخوردار نباشند،براى ايمان آوردن مردم،باب آزمايش و امتحان بيشتر باز است و كسانى كه با اين وضع ايمان بياورند خالصتر خواهند بود و هر چه آزمايش و خلوص بيشتر باشد ثواب و پاداش آن هم مهمتر و زيادتر خواهد بود.نتيجۀ اين مقدمات آن است كه هر مقدار در به دست آوردن عقيده و ايمان رنج بيشتر تحمل شود و اخلاص زيادتر به كار رود ثواب و پاداش بيشتر نصيب دارندۀ آن خواهد شد.

ب-احتمال دوم آن است كه اين جمله قياس جديدى نيست بلكه دنبالۀ بيان قبل و در حقيقت مثل مقدمۀ دوم براى قياس استثنايى باشد كه صغراى آن قبلا آورده شده است و تقدير چنين است كه اگر امكانات مذكور براى انبياء وجود

ص:472

داشت آن نتايج و توالى ناروا كه از جمله عدم خلوص ايمان مى باشد بر آن بار بود،اما حق تعالى اراده فرموده است كه ايمان و عبادت يكجا و خالص براى او باشد و اگر چه اين امر با زحمت بسيار و آزمايش سخت به دست مى آيد اما هر چه بوتۀ امتحان داغتر باشد ايمان خالصتر و هر اندازه كه ايمان و عمل خالصتر باشد ثواب و پاداش افزونترى خواهد داشت ،و بعد به منظور بيان صدق مطلب به ذكر مثال پرداخته است كه عبارت از آزمايش جامعۀ بشريت به زيارت خانۀ سنگى خود مى باشد.

جعله للناس قياما ،خداوند خانۀ خود را بپا دارندۀ موقعيت و ارزش و اعتبار انسانها قرار داد،فلان قيام اهله و قوام بيته،وقتى گفته مى شود كه استقامت و برقرارى خانه و اهل شخص بسته به وجود او باشد .سرزمين مكه كمتر خاكى است و بيشترش از سنگ است،و امام(علیه السلام)به منظور مذمّت آن را آكنده از ريگهاى روان مى داند زيرا چنين زمينى مناسب حيوانها و چهار پايان نمى باشد و سمدارها در آن فرو مى روند و در راه رفتن به زحمت دچار مى شوند، و مراد از واژه هاى خفّ ، حافر و ظلف ،چهار پايان،شتر و اسب و گوسفند و گاوهاى ماده مى باشد كه بطور مجاز از باب اطلاق اسم جزء بر كل اراده شده و يا اين كه مضاف،حذف و مضاف اليه جايش را گرفته است از باب مثال، خف الجمال و حافر الخيل و ظلف الغنم بوده است،و منظور از فعل لا تزكوا آن است كه چهار پايان در آن سرزمين به دليل ارتفاعات زياد و خشونت آن،رشدى ندارند و زياد نمى شوند و مقصود از عبارت اوعر بقاع الارض ،ناهموارترين و صعب العبورترين قسمتهاى زمين،همان معنايى است كه از اين آيۀ شريفه بر مى آيد «إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ» (1)

ص:473


1- سوره ابراهيم(14)قسمتى از آيه(36)، [1]يعنى:من خانوادۀ خود را در سرزمين بى كشت و زرعى نزد خانۀ محترم تو مسكن دادم...

ثم امر آدم و ولده ان يثنوا اعطافهم نحوه ،اين كلام حضرت دلالت دارد بر اين كه بيت الحرام و خانۀ كعبه از زمان حضرت آدم بوده است و تاريخ نيز به اين امر گواهى مى دهد،طبرى مى گويد از ابن عباس نقل شده است كه وقتى حضرت آدم به روى زمين فرو آمد،از طرف خدا به او وحى شد كه مرا در روى زمين حرمى است.محاذى عرش من در آسمان،آن جا برو خانه اى برايم بساز و اطرافش طواف كن چنان كه مى بينى فرشتگان را كه اطراف عرشم طواف مى كنند،در آن جا دعاى تو و هر كه را از ذريۀ تو كه اين عمل را انجام دهد به استجابت مى رسانم،حضرت آدم عرض كرد خدايا من آن محلّ را نمى دانم و قدرت بر ساختمان خانه هم ندارم،پس خداوند فرشته اى را مامور ساخت تا وى را به آن مكان ببرد،در بين راه هر جا به بوستان و منظره هاى آباد و زيبايى مى رسيد به خيال اين كه همان محل مى باشد از فرشته درخواست مى كرد كه فرود آيد و خانه را بسازند،او پاسخ مى داد كه هنوز به آن جا نرسيده ايم، تا سرانجام به سرزمين مكّه رسيدند،آدم شروع به ساختن خانۀ كعبه كرد و مواد ساختمانى آن را از پنج سلسله جبال فراهم ساخت 1-طور سينا 2-طور زيتون 3-لبنان 4-جودى 5-و پايه هايش را از كوه حراء بنا كرد،و موقعى كه خانه ساخته شد فرشته مذكور وى را به صحراى عرفات برد و اعمال و عبادتهايى كه هم اكنون مرسوم است به او ياد داد و سپس او را به مكه آورد و هفت شوط دور خانه طواف كرد و بعد از آن به سرزمين هند برگشت،و بعضى گفته اند كه حضرت آدم از جايگاه خود چهل بار با پاى پياده به حج و زيارت خانۀ خدا مشرف شد.

وهب بن مبنّه مى گويد كه آدم در پيشگاه پروردگار خود عرض كرد خدايا! آيا در روى زمين غير از من كسى يافت مى شود كه ترا تسبيح و تقديس گويد؟ خداوند متعال فرمود آرى در زمانهاى آينده از فرزندان تو،كسانى را به دنيا خواهم

ص:474

آورد كه مرا بستايند و عبادت كنند و خانه هايى را خواهم ساخت كه مركز ذكر و ياد من باشد و بندگانم در آن به تسبيح و ثنا گوييم بپردازند و در ميان آن بيوت يكى را خانۀ مخصوص به كرامت خود قرار مى دهم و با اسم خودم آن را علامتگذارى خواهم كرد و آن را خانۀ خودم مى نامم و به عظمت و جلال خود به آن عزت و شرافت مى دهم اما بايد دانست كه مكان محدودى براى من نيست بلكه من در همه جا و با همه كس هستم و بر همه چيز احاطه دارم و آن خانه را حرم امن بندگان خود قرار داده ام كه با احترام آن هر كس و هر چه در اطراف و در زير و بالاى آن قرار دارد حرمت و احترام پيدا مى كند،پس هر كس آن را به علت احترام من گرامى دارد،مورد كرامت و احترام من خواهد بود،و هر كس باعث وحشت و ترس اهل خانۀ من بشود حرمت من را از بين برده و مستحق سخط و كيفر من مى باشد،من آن جا را خانۀ مبارك قرار مى دهم كه فرزندان تو از هر راه دور،پياده و سواره با هر وسيله اى سراسيمه و گردآلود با ناله هاى لبيك و فريادهاى تكبير به آن سو،مى آيند،و هر شخصى كه به آن اهميت دهد و غير آن را اراده نكند و بر من وارد شود و مرا در آن مكان ديدار كند و مهمانى از من بخواهد خواستۀ او را برآورده مى كنم.آرى براى شخص كريم شايسته است كه واردين و مهمانهاى خود را گرامى دارد،اى آدم،تو تا مدتى كه در دنيايى،در آبادانى خانۀ من بكوش و پس از تو نيز امّتها و نسلها،و پيامبران از فرزندانت هر كدام پس از ديگرى در زنده نگهداشتنش مى كوشند.

سپس به آدم دستور داد كه به سوى خانه رود و طواف كند مثل طواف فرشتگان بر دور عرش.اين بود سرگذشت خانه در زمان آدم و اساس آن،تا در طوفان نوح خراب شد و سپس حضرت ابراهيم آنرا تجديد بنا كرد،هم اكنون به متن سخن امام برمى گرديم و مى گوييم،اين كه فرمود:خدا به آدم و فرزندانش دستور داد كه توجه خود را به سوى خانه معطوف دارند،كنايه از رو آوردن به كعبه

ص:475

و قصد زيارت آن است.

فصار مثابة لمنتجع اسفارهم ،از اين رو محلى شد براى عرض حاجت و طلب فراوانى نعمت و ارزاق و درخواست آبهاى گوارا و آنچه در سفرها مورد نياز مى باشد،چنان كه در قرآن مى فرمايد: «وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً لِلنّاسِ وَ أَمْناً» (1)و نيز مى فرمايد: «لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ وَ يَذْكُرُوا اسْمَ اللّهِ» (2)»زيرا آن جا محل گرد آمدن مردم است و در آن جا روزهاى برگزارى حج بازار عرضه و تقاضا به پا مى شود و آن وقت هنگام تجارتها و سود و بهره بردارى است چنان كه در خطبۀ اول بيان داشتيم،و نيز اين كه فرمود:خانۀ كعبه،مقصد انداختن بارهايشان گرديد.

تهوى اليه ثمار الافئده ،خواهشها و ميلهاى دلها به سوى خانۀ كعبه به جنبش و حركت در مى آيد،هنگامى كه كسى به سوى چيزى مايل مى شود،و آن را دوست مى دارد،مثل آن است كه خود را نمى تواند كنترل كند و خواهى نخواهى بر روى آن سقوط مى كند،به اين دليل،واژۀ هوى را براى حركت به جانب محبوب و سعى و كوشش به منظور رسيدن به آن سو استعاره آورده است،و بعضى از شارحان گفته اند:ثمرة الفؤاد،سويداى قلب است،يعنى باطن دلها به سوى آن ميل مى كند و به همين مناسبت به فرزند مى گويند،ثمرة الفؤاد،به احتمال ديگر ممكن است كه لفظ ثمار استعاره از افرادى باشد كه به سوى كعبه مى آيند،به اعتبار اين كه هر كدام از آنها محبوب خانوادۀ خود مى باشد،بنا بر اين او مانند ميوه و نتيجۀ پيدا شده از دلهاى آنهاست زيرا آنان در تربيت او كوشيده اند تا او انسانى

ص:476


1- سوره بقره(2)آيه(124) [1]يعنى:به يادآور موقعى را كه ما خانۀ كعبه را مقام امن و مرجع درخواستهاى خلق قرار داديم.
2- سوره حج(22)آيه(27) [2]يعنى:تا مشاهده كنند منافعى براى خود و از آن رو نام خدا را بر زبان دارند.

كامل شده است و احتمال سوم آن است كه منظور از ميوۀ دلها،چيزهاى خوب و پسنديده اى است كه از هر جا به مكّه آورده مى شود چنان كه خداوند در قرآن مى فرمايد «يُجْبى إِلَيْهِ ثَمَراتُ كُلِّ شَيْءٍ» (1)»و دليل اضافه شدن ثمار به افئده آن است كه اين امور محبوب و مطلوب دلهاست،و در جاى ديگر مى فرمايد «أَفْئِدَةً مِنَ النّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ» (2)»و چون واژۀ هوى كه به معناى ميل داشتن است استعاره مى باشد،كلمۀ مهاوى خواستگاهها را برايش ترشيح آورده زيرا هر خواستنى خواستگاهى لازم دارد،و لغت عميقه صفت براى فجاج است كه در قرآن مى فرمايد: «يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ» (3)»صفت گودى براى راه وصول به مكّه به علت طولانى بودن راه مكه است و اين كه از دورترين شهرها به آن سرازير مى شوند و جزيره هاى منقطعه به اين دليل است كه دريا آنها را احاطه كرده و از بقيۀ قسمتهاى زمين جدايش ساخته است كلمۀ حتّى براى غايت و به معناى لام است و تعبير لرزش شانه ها،كنايه از حركات در حال طواف مى باشد زيرا لازمۀ حركت سريع مى باشد.واژۀ ذللا جمع ذلول به معناى رام منصوب و حال براى ضمير مستتر در فعل تهرّ مى باشد،و بعضى گفته اند ممكن است حال از مناكب باشد و جملۀ يهلّلون نيز در محل نصب است بنا بر حاليت و شعثا و غبرا هم حال از ضمير در يرملون مى باشد و عبارت انداختن پيراهنها پشت سرشان كنايه از نپوشيدن آنهاست و اين كه زيباييهاى خود را با آزاد گذاشتن موهايشان زشت كرده اند،به دليل آن است كه تراشيدن و كندن و پاك

ص:477


1- سوره قصص(28)قسمتى از آيه(56)، [1]يعنى:انواع نعمت و ثمرات به سوى مكه آورده مى شود.
2- سوره ابراهيم(14)قسمتى از آيه(36) [2]يعنى:خدايا دلهاى مردم را به سوى آنها مايل گردان،و به انواع ثمرات آنان را روزى ده.
3- سوره حج(22)قسمتى از آيه(26) [3]يعنى:از ميان تمام دره هاى عميق و راههاى وسيع به سويش مى آيند.

كردن مو بر محرم حرام است و فديه دارد و روشن است كه اين عمل خود باعث زشتى و قباحت منظر مى شود و روش معمول را كه به منظور حفظ زيبايى،موها را اصلاح مى كنند بر هم مى زند.

ابتلاء و امتحانا و اختبارا و تمحيصا ،اين چند كلمۀ منصوب مفعول له براى فعل امر اللّه آدم مى باشند،و احتمال ديگر آن است كه هر يك مفعول مطلق براى فعل محذوف از جنس خود باشد،اين چهار كلمه مترادف و همه مفيد يك معنا مى باشند ولى براى تاكيد ذكر شده اند،تاكيد اين كه خداوند حاجيان را به شدت تحت آزمايش قرار داده است تا آمادگى بيشتر و استحقاق افزونترى براى ثواب و پاداش پيدا كنند،و از اين رو مى فرمايد:خداوند خانۀ خود را سبب نزول رحمت و وسيلۀ ايصال به بهشت قرار داد.و نيز با اين جمله ها تاكيد كرده است صدق گفتار خود را كه قبلا فرموده بود:«هر اندازه آزمايش و اختبار زيادتر باشد اجر و مزد افزونتر خواهد بود»زيرا موقعى كه خداوند بندگانش را با دستور انجام دادن اعمال حج و عبادتهاى مربوط به آن آزمايش فرمود،اعمالى كه بدنها را رنج مى دهد و باعث تحمل زحمت سفرهاى طولانى مى شود و از اين رو كه زيارت خانه اى است تشكيل يافته از سنگهاى بى خاصيّت كه نه حرفى را مى شنوند و نه چيزى را مى بينند،تمام تعلقات دنيا و كبر و خودخواهى را از آدمى دور مى سازد،در اين صورت آمادگى براى پذيرش رحمت الهى و افاضۀ ثوابهاى او بيشتر خواهد بود از آمادگى كه در ساير عبادتها نصيب آدمى مى شود.بنا بر اين اجر و پاداش در اين عبادت كاملتر و بزرگتر از بقيۀ عبادات مى باشد .

و لو اراد اللّه...ضعف البلاء ،اين جمله صغراى قياس پنهان استثنايى است كه استثناى آن حذف شده و نتيجۀ قياس ديگرى است كه از دو متصله تشكيل يافته كه صغرايش اين است:اگر خدا اراده مى كرد كه خانۀ

ص:478

محترم خود را در محلهاى ياد شدۀ خوش و شادى آور قرار دهد اين كار را مى كرد و كبراى آن اين است:اگر اين كار را انجام مى داد به دليل كمى ابتلا و آزمايش اجر و مزد كم مى شد،و تقدير استثناى قياس اين مى شود:اما اين امر بر خداوند روا نيست زيرا او مى خواهد كه رحمت و ثوابش بر همه افزايش يابد و هر كس به كمال نفسانى خود برسد،و اين امر تحقق نمى يابد مگر با كامل شدن استعداد به سبب تحمل شدايد و سختيها،پس به اين دليل خداوند اراده نكرد كه خانۀ خود را در اين مكانها قرار دهد تا مستلزم ضعف امتحان و آزمايش شود.

عبارت: دنوّ الثمار ،نزديك بودن ميوه،كنايه از سهل الوصول و حاضر بودن آن مى باشد و در هم پيچيدن ساختمانها كنايه از نزديك بودن بعضى از آنها به بعضى ديگر است.واژۀ برّة به معناى يك دانه گندم است و گاهى به جاى اسم جنس نيز به كار مى رود و گفته مى شود:هذه برّة حسنة يعنى اين گندم نيكويى است،نه به معناى يك دانه گندم .

و لو كان الأساس...من الناس ،اين عبارت قياس مضمر استثنايى ديگرى است كه خلاصه اش اين است:اگر خداوند خانۀ خود را از اين گونه سنگهاى روشن گرانبها قرار مى داد شك مردم در بارۀ صداقت پيامبران و انتساب خانه به خداوند تخفيف مى يافت،و به آسانى باور مى كردند،زيرا وقتى كه پيغمبران با حالت فقر و پريشانى مشهور مى باشند و خانۀ خدا از اين سنگهاى سياه و تاريك ساخته شده،شك و ترديد در اين كه اينها از طرف خداى قادر و بى نياز است قوّت مى يابد ولى با فرض اين كه پيامبران داراى عزت و پادشاهى باشند و خانۀ خدا هم از سنگهاى گرانبها باشد،ديگر اين شك و ترديد وجود نخواهد داشت بلكه خود رياست و عزت آنان و نفاست سنگها مردم را وادار به دوستى آنان و پذيرش ايشان مى سازد،زيرا اين امر مناسبتر است با كمالى كه انبيا به خدا

ص:479

نسبت مى دهند و او را از همه جهت بالاتر مى دانند،علاوه بر آن كه انسان به محسوسها تمايل بيشترى نشان مى دهد تا امور نامحسوس.واژه مسارعه به منظور مبالغه اى است كه در ميان وجود شك در صدق و شكّ در كذب پيامبران قرار دارد،زيرا اين دو احتمال وجود دارد كه آيا گفتار انبياء درست است يا نادرست.و نيز كاهش كوشش ابليس به همين دليل است،زيرا در اين صورت ايمان به اين كه اين خانه از خداوند است و زيارت آن واجب است،برخواسته از مبارزه با شيطان و به دليل عبادت خدا نيست بلكه فقط به خاطر عزت و عظمت خانه و زيبايى ظاهرى آن و توجه نفس به گوهرهاى پر ارزش مادى آن خواهد بود،و حال آن كه خدا مى خواهد كه ميل طبيعى نباشد تا مجاهدۀ ابليس تحقق يابد زيرا نفس و روح انسان بر اثر آزمايش و تحمل رنجها،كمالهاى جاويد و سعادتهاى هميشگى را درك مى كند .

و لكنّ اللّه يختبر عباده...المكاره ،حضرت در اين جمله ها دليل اين كه خداوند خانۀ خود را چنين مجلّل نيافريده بيان مى دارد كه هدف وى آزمايش بندگان به واسطه تحمل شدايد و مشقّتها مى باشد.

اخراجا للتكبر...لعفوه ،اين جمله اشاره است به آن كه اين امور علل معدّۀ فضل و عفو خداوند است و از عنايتهاى الهى است كه به منظور آماده شدن نفوس براى بيرون راندن صفت ناپسند كبر و خودخواهى از خود و جايگزين ساختن ضد آن كه تواضع و فروتنى است مقرر شده است و چون اين امور مذكور سبب داخل شدن انسان در رضوان خداوند و ثواب او مى باشد.بطور استعاره آنها را،درهاى گشوده ناميده است،و تعبير به ذلل به اين خاطر است كه اين دخول به سهولت و آسانى انجام مى شود .

پس از بيان فايده و علل اين امور،امام(علیه السلام)مردم را متوجه به خدا كرده،و از سرانجام بد ظلم و ستم،آنان را بر حذر مى دارد.خلاصه چون خداوند به

ص:480

ستمگران و متكبران وعدۀ عذاب و سرانجام بد داده است به اين دليل امام(علیه السلام) ظلم در اين سرا و عاقبت سوء اخروى آن را سبب ترس از كيفر الهى دانسته است.

فإنّها مصيدة ابليس ،ضمير مؤنث به قول مرحوم سيد فضل اللّه راوندى بر مى گردد به مجموعۀ بغى و ظلم و كبر كه از عبارتهاى قبل استفاده مى شود اما ديگران گفته اند مرجع آن كبر است و اين كه مؤنث آورده شده به اعتبار كلمۀ مصيده است و كبر را به اين دليل شكارگاه ابليس خوانده اند كه هر كس در آن داخل و متصف به آن شود از حزب شيطان محسوب شده و در قبضۀ او واقع مى شود چنان كه صيد در تور و ريسمان شكارچى قرار مى گيرد و آن را با صفت عظمت ياد كرده است زيرا بسيار نيرومند است و مستلزم رذيله هاى اخلاقى بسيار مى شود و نيز آن را به عنوان كيد و مكر بزرگ متصف كرده به دليل اين كه اين صفت ناپسند سبب قوى و نيرومندى براى كشاندن انسان به باطل و دور ساختن او از راه خدا مى باشد چنان كه كار خدعه و نيرنگ و فريب اين است.

واژۀ مساوره را كه به معناى حمله ور شدن و غلبه يافتن است براى استعاره آورده است به اعتبار اين كه گاهى اين صفت به اين طريق بر نفوس آدميان چيره مى شود كه خود را در نظر آنان نيك جلوه مى دهد و چنان آنها را تحت تأثير مى گيرد كه آن را به جان مى پذيرند و گاهى بر عكس،نفس بر آن غلبه كرده و با نيروى خود وسوسۀ آن را دفع مى كند و چنان كه در حالت اول غلبه از جانب كبر بود،در اين حالت غلبه از جانب نفس است كه تحت تأثير آن واقع نمى شود.سپس امام حمله ور شدن اين صفت ناپسند كبر را بر دلها و نفوس،تشبيه به وارد شدن سموم كشنده كرده است كه باعث مرگ جسم طبيعى مى شوند و در اين عمل خود هيچ گونه خطايى نمى كنند،يعنى در اين مورد هم،چنان نيست كه عقل بتواند كبر

ص:481

را از تحت تأثير قرار دادن نفوس مانع شود.احتمال ديگر آن است كه حمله ور شدن اين صفت نارواى كبر بر نفس آدمى مانند تأثير سموم بر بدنها،قوى و با نفوذ است .

فما تكدّى ابدا و لا تشوى احدا ،شيطان هرگز ناتوان نمى شود و از هيچ هدفى خطا نمى كند،هر دو صفت براى سمّ و استعاره مى باشند،يعنى چنان كه سمّ،هم از پيدا كردن جاهاى حساس خطا نمى كند،و هم براى تأثير خود از كار نمى ماند،صفت كبر نيز با تيرهاى معنوى خود قلب روح آدمى را نشانه مى گيرد، خطا نمى كند و از تأثير و كوشش و عمل باز نمى ماند و وسوسه هاى هلاكتزاى خود را دم به دم القا مى كند.

لا عالما لعلمه و لا مقلاّ فى طمره ،اين خوى ناپسند اثر خود را هم در دانش دانشمند مى گذارد،و هم در تنگدستى بينوا،پس نه عالم مى تواند آن را از خود دور سازد با آن كه علم به پستى و رذالت آن دارد،و نه تنگدست و فقير به آسانى مى تواند از آن بگريزد،با آن كه تكبر و گردن فرازى هيچ تناسبى با نيازمندى و فقر ندارد بلكه گاهى در همان جامۀ كهنه و وضع مندرس خود به اين خصلت زشت گرفتار است .

و عن ذلك ما حرس اللّه...تذلّلا ،در اين عبارتها حضرت امورى را مورد توجه قرار داده است كه خداوند متعال به آن سبب بندگانش را از گيرودار اين صفت پست،نگهدارى فرموده است و آنها را سبب احراز و دورى از وساوس شيطانى قرار داده و به سه امر از آنها اشاره فرموده است كه عبارتند از نماز،زكات و روزه هاى واجب،نماز به دليل اين كه تمام اجزاء و حركتهايش با كبر منافات دارد بلكه سراسر آن ذلت و تواضع است اساسا وضع نماز بر تضرع و التماس و خضوع و خشوع و ركوع و سجده و غير آن مى باشد كه هر كدام از اينها حكايت از فروتنى و تسليم در برابر عزت و عظمت حق تعالى

ص:482

و يادآورى كمال او و و وعده و وعيدها موقعيتهاى ترس آور قيامت در پيشگاه وى مى كند و تمام اينها نقطۀ مقابل تكبر و خود بزرگ بينى مى باشد اين است كه مى فرمايد:خداوند به خاطر حفظ بندگانش از ظلم و ستم و كيد شيطان،نماز،زكات و مجاهده در گرفتن روزۀ واجب،انسانها را حراست فرموده است تا اعضاء و جوارح آنان آرام و چشمهايشان خاشع و غرايز و تمايلات سركش ايشان خوار و ذليل و دلهاى آنها خاضع شود و تكبر از آنان رخت بر بندد،به علاوه ساييدن پيشانى كه بهترين جاهاى صورت است به خاك موجب تواضع و گذاردن اعضاى پر ارزش بدن بر زمين دليل كوچكى و فروتنى كامل مى باشد.

امّا الزكاة ،زكات به دو علت از بين برندۀ صفت تكبر مى باشد:

1-پرداختن زكات سپاسگزارى از نعمت منعم در برابر نعمت مال،است چنان كه عبادتهاى ديگر شكر نعمت بدن است و معلوم است كسى كه در برابر منعم به سپاسگزارى پردازد،به ستايش او پرداخته است و اين امر خود مبارزۀ با تكبر و خودخواهى است.

2-كسى كه مى داند از طرف خدا بر او زكات واجب شده و قبول دارد كه بايد آن را بپردازد،با توجه به بى نيازى و غناى مطلق حق تعالى،خود را در مقابل قدرت كامل وى،مقهور و ناگزير مى بيند،و تمام اين امور،با تكبر و شانه خالى كردن از زير بار عبادتها منافات دارد.

و مجاهدة الصيام ،روزه گرفتن را با عنوان مجاهدۀ روزه نام برده است، به دليل مشقت هايى كه در آن وجود دارد از قبيل تشنگى و گرسنگى بويژه در روزهاى طولانى تابستان چنان كه فرموده است كه از گرسنگى و تشنگى شكمها به پشت مى چسبد،و آدمى در تمام اين احوال توجه به عظمت و جلال الهى دارد،و مى داند كه اين اعمال را به خاطر اظهار عبوديت و فروتنى در مقابل

ص:483

فرمان وى انجام مى دهد،و اين همه نيست مگر تواضع و نقطۀ مقابل تكبر،علاوه بر آنچه كه در روزه وجود دارد،از قبيل درهم شكستن نفس اماره و قواى شهوانى و حيوانى كه پيامبر اكرم مى فرمايد:«همانا شيطان مانند خون در تمام شريانهاى وجود فرزندان آدم گردش مى كند بنا بر اين راههاى ورود او را با گرسنگى ببنديد (1)»زيرا از طرفى ابزار و وسيلۀ كاربرد شيطان،شهوتها و تمايلات نفسانى است و از طرف ديگر سر چشمۀ شهوتها و نيرو دهندۀ آن، خوردن و نوشيدن پى در پى مى باشد كه با تحمل گرسنگى و تشنگى به وسيلۀ روزه،اين قوا ضعيف مى شود،و وساوس شيطانى بى اثر مى ماند و راههاى نفوذ وسوسه هايش مسدود مى شود و نفس سركش،خوار و دل،فروتن و متواضع مى شود.

مع ما فى الزكاة...الفقير ،در اين قسمت امام(علیه السلام)به راز ديگرى از اسرار زكات اشاره فرموده اند كه امرى است روشن،و ما نيز در خطبه اى كه به اين عبارت آغاز مى شود: ان افضل ما توسّل به المتوسّلون آن را بطور تفصيل شرح كرده ايم .

انظروا... ،در پايان اين فصل جامعه را هشدار مى دهد كه از اين دستورها و آثار اين عبادتها عبرت بگيريد كه چگونه در نماز و زكات و روزه،روحيۀ گردنكشى به خاك مى افتد و اعمال جوارح تحت كنترل در مى آيد و بالاخره تمام اينها آدمى را به تواضع و فروتنى وا مى دارد و از كبر و غرور و خودخواهى باز مى دارد.توفيق از خداوند است.

ص:484


1- انّ الشيطان ليجرى فى ابن آدم مجرى الدم فضيّقوا مجاريه بالجوع.
فصل چهارم از خطبه قاصعه
اشاره

وَ لَقَدْ نَظَرْتُ فَمَا وَجَدْتُ أَحَداً مِنَ الْعَالَمِينَ- يَتَعَصَّبُ لِشَيْءٍ مِنَ الْأَشْيَاءِ إِلاَّ عَنْ عِلَّةٍ- تَحْتَمِلُ تَمْوِيهَ الْجُهَلاَءِ- أَوْ حُجَّةٍ تَلِيطُ بِعُقُولِ السُّفَهَاءِ غَيْرَكُمْ- فَإِنَّكُمْ تَتَعَصَّبُونَ لِأَمْرٍ مَا يُعْرَفُ لَهُ سَبَبٌ وَ لاَ عِلَّةٌ- أَمَّا؟إِبْلِيسُ؟ فَتَعَصَّبَ عَلَى؟آدَمَ؟ لِأَصْلِهِ- وَ طَعَنَ عَلَيْهِ فِي خِلْقَتِهِ- فَقَالَ أَنَا نَارِيٌّ وَ أَنْتَ طِينِيٌّ- وَ أَمَّا الْأَغْنِيَاءُ مِنْ مُتْرَفَةِ الْأُمَمِ- فَتَعَصَّبُوا لِآثَارِ مَوَاقِعِ النِّعَمِ- فَ «نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ» - فَإِنْ كَانَ لاَ بُدَّ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ- فَلْيَكُنْ تَعَصُّبُكُمْ لِمَكَارِمِ الْخِصَالِ- وَ مَحَامِدِ الْأَفْعَالِ وَ مَحَاسِنِ الْأُمُورِ- الَّتِي تَفَاضَلَتْ فِيهَا الْمُجَدَاءُ وَ النُّجَدَاءُ- مِنْ بُيُوتَاتِ الْعَرَبِ وَ يَعَاسِيبِ القَبَائِلِ- بِالْأَخْلاَقِ الرَّغِيبَةِ وَ الْأَحْلاَمِ الْعَظِيمَةِ- وَ الْأَخْطَارِ الْجَلِيلَةِ وَ الْآثَارِ الْمَحْمُودَةِ- فَتَعَصَّبُوا لِخِلاَلِ الْحَمْدِ مِنَ الْحِفْظِ لِلْجِوَارِ- وَ الْوَفَاءِ بِالذِّمَامِ وَ الطَّاعَةِ لِلْبِرِّ- وَ الْمَعْصِيَةِ لِلْكِبْرِ وَ الْأَخْذِ بِالْفَضْلِ- وَ الْكَفِّ عَنِ الْبَغْيِ وَ الْإِعْظَامِ لِلْقَتْلِ- وَ الْإِنْصَافِ لِلْخَلْقِ وَ الْكَظْمِ لِلْغَيْظِ- وَ اجْتِنَابِ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِ وَ احْذَرُوا مَا نَزَلَ بِالْأُمَمِ قَبْلَكُمْ- مِنَ الْمَثُلاَتِ بِسُوءِ الْأَفْعَالِ وَ ذَمِيمِ الْأَعْمَالِ- فَتَذَكَّرُوا فِي الْخَيْرِ وَ الشَّرِّ أَحْوَالَهُمْ- وَ احْذَرُوا أَنْ تَكُونُوا أَمْثَالَهُمْ- فَإِذَا تَفَكَّرْتُمْ فِي تَفَاوُتِ حَالَيْهِمْ- فَالْزَمُوا كُلَّ أَمْرٍ لَزِمَتِ الْعِزَّةُ بِهِ شَأْنَهُمْ حَالَهُمْ - وَ زَاحَتِ الْأَعْدَاءُ لَهُ عَنْهُمْ- وَ مُدَّتِ الْعَافِيَةُ بِهِ عَلَيْهِمْ- وَ انْقَادَتِ النِّعْمَةُ لَهُ مَعَهُمْ وَ وَصَلَتِ الْكَرَامَةُ عَلَيْهِ حَبْلَهُمْ- مِنَ الاِجْتِنَابِ لِلْفُرْقَةِ وَ اللُّزُومِ لِلْأُلْفَةِ- وَ التَّحَاضِّ عَلَيْهَا وَ التَّوَاصِي بِهَا- وَ اجْتَنِبُوا كُلَّ أَمْرٍ كَسَرَ فِقْرَتَهُمْ وَ أَوْهَنَ مُنَّتَهُمْ- مِنْ تَضَاغُنِ الْقُلُوبِ وَ تَشَاحُنِ الصُّدُورِ- وَ تَدَابُرِ النُّفُوسِ وَ تَخَاذُلِ الْأَيْدِي وَ تَدَبَّرُوا أَحْوَالَ الْمَاضِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ قَبْلَكُمْ- كَيْفَ كَانُوا فِي حَالِ التَّمْحِيصِ وَ الْبَلاَءِ- أَ لَمْ يَكُونُوا أَثْقَلَ الْخَلاَئِقِ أَعْبَاءً- وَ أَجْهَدَ الْعِبَادِ بَلاَءً وَ أَضْيَقَ أَهْلِ الدُّنْيَا حَالاً- اتَّخَذَتْهُمُ الْفَرَاعِنَةُ عَبِيداً فَسَامُوهُمْ سُوءَ الْعَذَابِ- وَ جَرَّعُوهُمُ الْمُرَارَ فَلَمْ تَبْرَحِ الْحَالُ بِهِمْ فِي ذُلِّ الْهَلَكَةِ وَ قَهْرِ الْغَلَبَةِ- لاَ يَجِدُونَ حِيلَةً فِي امْتِنَاعٍ وَ لاَ سَبِيلاً إِلَى دِفَاعٍ- حَتَّى إِذَا رَأَى اللَّهُ جِدَّ الصَّبْرِ مِنْهُمْ عَلَى الْأَذَى فِي مَحَبَّتِهِ- وَ الاِحْتِمَالَ لِلْمَكْرُوهِ مِنْ خَوْفِهِ- جَعَلَ لَهُمْ مِنْ مَضَايِقِ الْبَلاَءِ

ص:485

فَرَجاً- فَأَبْدَلَهُمُ الْعِزَّ مَكَانَ الذُّلِّ وَ الْأَمْنَ مَكَانَ الْخَوْفِ- فَصَارُوا مُلُوكاً حُكَّاماً وَ أَئِمَّةً أَعْلاَماً- وَ قَدْ بَلَغَتِ الْكَرَامَةُ مِنَ اللَّهِ لَهُمْ- مَا لَمْ تَذْهَبِ الْآمَالُ إِلَيْهِ بِهِمْ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانُوا حَيْثُ كَانَتِ الْأَمْلاَءُ مُجْتَمِعَةً- وَ الْأَهْوَاءُ مُؤْتَلِفَةً وَ الْقُلُوبُ مُعْتَدِلَةً- وَ الْأَيْدِي مُتَرَادِفَةً وَ السُّيُوفُ مُتَنَاصِرَةً- وَ الْبَصَائِرُ نَافِذَةً وَ الْعَزَائِمُ وَاحِدَةً- أَ لَمْ يَكُونُوا أَرْبَاباً فِي أَقْطَارِ الْأَرَضِينَ- وَ مُلُوكاً عَلَى رِقَابِ الْعَالَمِينَ- فَانْظُرُوا إِلَى مَا صَارُوا إِلَيْهِ فِي آخِرِ أُمُورِهِمْ- حِينَ وَقَعَتِ الْفُرْقَةُ وَ تَشَتَّتَتِ الْأُلْفَةُ- وَ اخْتَلَفَتِ الْكَلِمَةُ وَ الْأَفْئِدَةُ- وَ تَشَعَّبُوا مُخْتَلِفِينَ وَ تَفَرَّقُوا مُتَحَارِبِينَ- وَ قَدْ خَلَعَ اللَّهُ عَنْهُمْ لِبَاسَ كَرَامَتِهِ- وَ سَلَبَهُمْ غَضَارَةَ نِعْمَتِهِ- وَ بَقِيَ قَصَصُ أَخْبَارِهِمْ فِيكُمْ- عِبْرَةً لِلْمُعْتَبِرِينَ مِنْكُمْ فَاعْتَبِرُوا بِحَالِ وَلَدِ؟إِسْمَاعِيلَ؟- وَ؟بَنِي إِسْحَاقَ؟ وَ؟بَنِي إِسْرَائِيلَ ع؟- فَمَا أَشَدَّ اعْتِدَالَ الْأَحْوَالِ وَ أَقْرَبَ اشْتِبَاهَ الْأَمْثَالِ- تَأَمَّلُوا أَمْرَهُمْ فِي حَالِ تَشَتُّتِهِمْ وَ تَفَرُّقِهِمْ- لَيَالِيَ كَانَتِ الْأَكَاسِرَةُ وَ الْقَيَاصِرَةُ أَرْبَاباً لَهُمْ- يَحْتَازُونَهُمْ عَنْ رِيفِ الْآفَاقِ وَ؟بَحْرِ الْعِرَاقِ؟- وَ خُضْرَةِ الدُّنْيَا إِلَى مَنَابِتِ الشِّيحِ- وَ مَهَافِي الرِّيحِ وَ نَكَدِ الْمَعَاشِ- فَتَرَكُوهُمْ عَالَةً مَسَاكِينَ إِخْوَانَ دَبَرٍ وَ وَبَرٍ- أَذَلَّ الْأُمَمِ دَاراً وَ أَجْدَبَهُمْ قَرَاراً- لاَ يَأْوُونَ إِلَى جَنَاحِ دَعْوَةٍ يَعْتَصِمُونَ بِهَا- وَ لاَ إِلَى ظِلِّ أُلْفَةٍ يَعْتَمِدُونَ عَلَى عِزِّهَا- فَالْأَحْوَالُ مُضْطَرِبَةٌ وَ الْأَيْدِي مُخْتَلِفَةٌ- وَ الْكَثْرَةُ مُتَفَرِّقَةٌ- فِي بَلاَءِ أَزْلٍ وَ أَطْبَاقِ جَهْلٍ- مِنْ بَنَاتٍ مَوْءُودَةٍ وَ أَصْنَامٍ مَعْبُودَةٍ- وَ أَرْحَامٍ مَقْطُوعَةٍ وَ غَارَاتٍ مَشْنُونَةٍ فَانْظُرُوا إِلَى مَوَاقِعِ نِعَمِ اللَّهِ عَلَيْهِمْ- حِينَ بَعَثَ إِلَيْهِمْ رَسُولاً- فَعَقَدَ بِمِلَّتِهِ طَاعَتَهُمْ وَ جَمَعَ عَلَى دَعْوَتِهِ أُلْفَتَهُمْ- كَيْفَ نَشَرَتِ النِّعْمَةُ عَلَيْهِمْ جَنَاحَ كَرَامَتِهَا- وَ أَسَالَتْ لَهُمْ جَدَاوِلَ نَعِيمِهَا- وَ الْتَفَّتِ الْمِلَّةُ بِهِمْ فِي عَوَائِدِ بَرَكَتِهَا- فَأَصْبَحُوا فِي نِعْمَتِهَا غَرِقِينَ- وَ فِي خُضْرَةِ عَيْشِهَا فَكِهِينَ- قَدْ تَرَبَّعَتِ الْأُمُورُ بِهِمْ فِي ظِلِّ سُلْطَانٍ قَاهِرٍ- وَ آوَتْهُمُ الْحَالُ إِلَى كَنَفِ عِزٍّ غَالِبٍ- وَ تَعَطَّفَتِ الْأُمُورُ عَلَيْهِمْ فِي ذُرَى مُلْكٍ ثَابِتٍ- فَهُمْ حُكَّامٌ عَلَى الْعَالَمِينَ- وَ مُلُوكٌ فِي أَطْرَافِ الْأَرَضِينَ- يَمْلِكُونَ الْأُمُورَ عَلَى مَنْ كَانَ يَمْلِكُهَا عَلَيْهِمْ- وَ يُمْضُونَ الْأَحْكَامَ فِيمَنْ كَانَ يُمْضِيهَا فِيهِمْ- لاَ تُغْمَزُ لَهُمْ قَنَاةٌ وَ لاَ تُقْرَعُ لَهُمْ صَفَاةٌ أَلاَ وَ إِنَّكُمْ قَدْ نَفَضْتُمْ أَيْدِيَكُمْ مِنْ حَبْلِ الطَّاعَةِ- وَ ثَلَمْتُمْ حِصْنَ اللَّهِ الْمَضْرُوبَ عَلَيْكُمْ بِأَحْكَامِ الْجَاهِلِيَّةِ- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدِ امْتَنَّ عَلَى جَمَاعَةِ هَذِهِ الْأُمَّةِ- فِيمَا عَقَدَ بَيْنَهُمْ مِنْ

ص:486

حَبْلِ هَذِهِ الْأُلْفَةِ- الَّتِي يَنْتَقِلُونَ فِي ظِلِّهَا وَ يَأْوُونَ إِلَى كَنَفِهَا- بِنِعْمَةٍ لاَ يَعْرِفُ أَحَدٌ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ لَهَا قِيمَةً- لِأَنَّهَا أَرْجَحُ مِنْ كُلِّ ثَمَنٍ وَ أَجَلُّ مِنْ كُلِّ خَطَرٍ- وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ صِرْتُمْ بَعْدَ الْهِجْرَةِ أَعْرَاباً- وَ بَعْدَ الْمُوَالاَةِ أَحْزَاباً- مَا تَتَعَلَّقُونَ مِنَ الْإِسْلاَمِ إِلاَّ بِاسْمِهِ- وَ لاَ تَعْرِفُونَ مِنَ الْإِيمَانِ إِلاَّ رَسْمَهُ- تَقُولُونَ النَّارَ وَ لاَ الْعَارَ- كَأَنَّكُمْ تُرِيدُونَ أَنْ تُكْفِئُوا الْإِسْلاَمَ عَلَى وَجْهِهِ- انْتِهَاكاً لِحَرِيمِهِ وَ نَقْضاً لِمِيثَاقِهِ الَّذِي وَضَعَهُ اللَّهُ لَكُمْ- حَرَماً فِي أَرْضِهِ وَ أَمْناً بَيْنَ خَلْقِهِ- وَ إِنَّكُمْ إِنْ لَجَأْتُمْ إِلَى غَيْرِهِ حَارَبَكُمْ أَهْلُ الْكُفْرِ- ثُمَّ لاَ؟جَبْرَائِيلَ؟وَ لاَ؟مِيكَائِيلُ؟- وَ لاَ مُهَاجِرُونَ وَ لاَ أَنْصَارٌ يَنْصُرُونَكُمْ- إِلاَّ الْمُقَارَعَةَ بِالسَّيْفِ حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَكُمْ- وَ إِنَّ عِنْدَكُمُ الْأَمْثَالَ مِنْ بَأْسِ اللَّهِ وَ قَوَارِعِهِ- وَ أَيَّامِهِ وَ وَقَائِعِهِ- فَلاَ تَسْتَبْطِئُوا وَعِيدَهُ جَهْلاً بِأَخْذِهِ- وَ تَهَاوُناً بِبَطْشِهِ وَ يَأْساً مِنْ بَأْسِهِ- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَلْعَنِ الْقَرْنَ الْمَاضِيَ بَيْنَ أَيْدِيكُمْ- إِلاَّ لِتَرْكِهِمُ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيَ عَنِ الْمُنْكَرِ- فَلَعَنَ اللَّهُ السُّفَهَاءَ لِرُكُوبِ الْمَعَاصِي وَ الْحُلَمَاءَ لِتَرْكِ التَّنَاهِي أَلاَ وَ قَدْ قَطَعْتُمْ قَيْدَ الْإِسْلاَمِ- وَ عَطَّلْتُمْ حُدُودَهُ وَ أَمَتُّمْ أَحْكَامَهُ

لغات

تمويه:به اشتباه انداختن تليط:مى چسبد و درهم مى آميزد سفه:سبك مغزى و كم خردى مجداء:جمع ماجد:بزرگوار و شريف از نظر آباء و اجداد نجداء:جمع نجيد:كسى كه داراى فضيلت نجده مى باشد كه صفتى از فروع و شاخه هاى شجاعت است.

يعاسيب القبايل:سران قبيله ها زاحت:دور شد تحاضّ:يكديگر را تشويق كردن فقره:يكى از مهره هاى كمر و فقر بدون ة هم خوانده شده است كه جمع فقره باشد.

منّه:قوت و نيرومندى تضاغن:كينه ورزيدن تشاخن:دشمنى و تجاوز احتياز:از چيزى استفاده كردن و مقدارى از آن گرفتن ريف:زمين كشتزار و داراى علف بسيار مهافى الريح:مهافى جمع مهفاة:محل وزيدن و حركت باد نكد المعاش:سختى معيشت و كمى آن

ص:487

عالة:جمع عائل:فقير و بينوا دبر:جراحت روى پشت شتر وتر:كينه،و در بعضى نسخه ها،دبر و وبر ذكر شده است(و نيز به معناى زه كمان، منجد الطّلاب فارسى) ازل:تنگى مَوءُودة:دختر زنده به گور شده شنّ الغاره:از همه طرف هجوم آورد فكه:خوش باطن،مسرور،آدم سركش و طغيانگر تربعت:تحقق يافت و اصل آن جايگزين شدن در بهار است و احتمال ديگر آن است كه تمكن يافت و با اطمينان جايگزين شد مثل كسى كه چهار زانو مى نشيند.

تدابر:از هم ديگر بريدن تخاذل:به پيروزى نرسيدن عبء:بار أجهد:با مشقّت تر سمته كذا:او را در اين امر مقدم داشتم.

غضارت نعمت:خوشبويى آن مراد:درختى است تلخ كه وقتى شتر از آن مى خورد لبهايش باد مى كند و به طرف بالا كج مى شود ترادف:كمك كردن و بازوى هم را گرفتن تربّعت:تحقق يافت و اصل آن جايگزين خطر:موقعيت عظيم و قدر و منزلت اعراب:بيابان نشينان اكفاء الإناء:ظرف را چپه كردن و به رو افكندن ذرى جمع ذروه:قلّۀ كوه عطف عليه و تعطّف:با او مهربانى كرد و با نيكيهايش وى را مورد توجه قرار داد.

انتهاك الحرمه:هتك حرمت،و آبروى كسى را بى سبب بردن مقارعه:زد و خورد كردن

ترجمه

مقدمه:در اين فصل امام(علیه السلام)نخست مردم را توبيخ مى فرمايد زيرا گناهانى را مرتكب مى شوند كه نه موجبى براى آن شناخته مى شود و نه دليل خردمندانه اى بر انجام دادنش وجود دارد،و بعد آنان را امر مى كند كه به منظور به دست آوردن اخلاق پسنديده و كرامتهاى انسانى سعى و كوشش داشته باشند و بالاخره آنها را از عقوبتهايى كه بر امتهاى قبل به سبب گناهان واقع شد و نگريستن به سرانجام كار آنان هشدار مى دهد و جز

ص:488

اينها از مطالب حكمت آميز و اندرز دهنده.

«سخنان امام:هر چه فكر كردم و در سرگذشت جهانيان انديشيدم كسى را نيافتم كه به چيزى افتخار كند و تعصب به خرج دهد،مگر اين كه يا دليلى داشته است كه حقيقت را بر نادانان مشتبه كرده و يا در عقل و انديشۀ سفيهان و مردم كودن نفوذ داشته است،بجز شما كه بدون هيچ دليل و سبب در بارۀ امورى تعصب مى ورزيد.ابليس در برابر آدم به مادۀ وجودى خود به مباهات برخاست و آفرينش رقيب خود را مورد طعن قرار داد و گفت:من از آتشم و تو از خاك و ثروتمندان عياش ملتها،تعصبشان به سبب زور و زيور و دارايى شان است و مى گويند:ثروت و فرزندان ما از همه بيشتر است و هرگز مجازات نمى شويم،اما اگر قرار است كسى به چيزى بنازد بايد به اخلاق پسنديده و اعمال نيك و كارهاى خوب باشد،همان كارهايى كه افراد با شخصيت و دليران خاندان عرب و سران قبايل در آنها بر يكديگر برترى مى جستند،يعنى خويهاى پسنديده،انديشه هاى بزرگ،مقامهاى بلند و آثار ستوده.در اين امور تعصب داشته باشيد براى خصلتهاى ارزشمند،حفظ حقوق همسايگان،وفا به پيمانها،اطاعت كردن نيكيها،سرپيچى از تكبر،جود و بخشش داشتن،خوددارى از ستم،وحشت از آدم كشى،انصاف در بارۀ مردم،فرو بردن خشم،و دورى كردن از فساد در زمين.

از كيفرهايى كه در اثر كردار بد و كارهاى ناپسند بر امتهاى پيشين واقع شده بر حذر باشيد و حالات آنها را در خوبيها و سختيها همواره به ياد آوريد،نكند شما هم مانند آنان باشيد،پس آن گاه كه در تفاوت حال آنان به هنگامى كه در خوبى بودند و هنگامى كه در شرّ و بدى قرار داشتند انديشه كرديد به سراغ كارهايى برويد كه موجب عزت و اقتدار آنان شد،دشمنان را از ايشان دور كرده عافيت و سلامت بر آنها روى آورد،نعمت را در اختيارشان قرار داد و كرامت و شخصيت باعث پيوند اجتماعى ايشان شد،يعنى از تفرقه و پراكندگى اجتناب ورزيدند،در الفت و

ص:489

همكارى همت گماشتند و يكديگر را به آن توصيه و تحريص كردند و از هر كارى كه ستون فقرات آنها را درهم شكست و قدرتشان را سست كرد اجتناب ورزيد، يعنى از كينه هاى درونى،بخل و حسد و پشت كردن به هم و ايجاد قبور و سستى بين جامعه سخت دورى گزينيد،و در شرح حال مؤمنان پيشين تدبّر كنيد كه چگونه در حال آزمايش بودند.آيا بيش از همه مشكلات بر دوش آنان نبود و بيش از همۀ مردم در شدت و زحمت نبودند،و آيا از همۀ جهانيان در تنگناى بيشترى قرار نداشتند؟.

فرعونها آنان را بردۀ خويش ساخته بودند و همواره در بدترين شكنجه ها قرار داشتند،تلخيهاى روزگار را بر آنان چشاندند و اين وضع همچنان با ذلت و هلاكت و مقهوريت ادامه داشت،نه راهى داشتند كه از اين وضع سر باز،زنند و نه طريقى براى دفاع از خود مى يافتند تا آن گاه كه خداوند،جديت و استقامت و صبر در برابر ناملايمات به سبب محبتش و تحمل راحتيها از خوف و خشيتش را در آنان يافت،در اين موقع از درون حلقه هاى تنگ بلا،راه نجاتى برايشان گشود و ذلت را به عزت و ترس را به امنيت تبديل كرد،يعنى آنها را حاكم،زمامدار و پيشوا ساخت، و آن قدر كرامت و احترام از ناحيۀ خداوند به آنان رسيد كه حتى خيالش را هم در سر نمى پروراندند.

پس بنگريد كه آنها در چه حالى بودند،هنگامى كه جمعيتشان متحد، خواسته هايشان متفق،قلبها و انديشه هايشان معتدل،دستها پشتيبان هم،شمشيرها يارى كنندۀ يكديگر،ديدها نافذ و عزمها و مقصودهاشان همه يكى بود.آيا آنان مالك و سرپرست اقطار زمين نشدند،و آيا زمامدار و رئيس همۀ جهانيان نگرديدند؟و به پايان كار ايشان نيز نگاه كنيد،آن گاه كه پراكندگى در ميانشان واقع شد،الفتشان به تشتّت گراييد،هدفها و دلها اختلاف يافت،به گروههاى بى شمار تقسيم شدند و در عين پراكندگى با هم به نبرد پرداختند،در اين هنگام بود كه خداوند لباس كرامت و عزت از تنشان بيرون كرد و فراخى نعمت را از آنان سلب كرد تنها آنچه از آنها باقى ماند،سرگذشت آنان مى باشد كه در ميان شما به گونۀ درس عبرتى

ص:490

است براى كسانى كه بخواهند پند و اندرز بگيرند.

از سرگذشت فرزندان اسماعيل و اسحاق و بنى اسرائيل عبرت گيريد چه بسيار احوال ملتها با هم مشابه و ويژگيها و كارهايشان همانند يكديگر است در حال تشتت و تفرق آنها دقت كنيد زمانى كه كسراها و قيصرها مالك آنان بودند سرانجام ايشان را از سرزمينهاى آباد از كرانه هاى دجله و فرات و از محيطهاى سر سبز و خرم راندند و به جاهاى كم گياه و بى آب و علف،محل وزش بادها و جاهايى كه زندگى در آن سخت و دشوار است تبعيد كردند،آنها را در آن جا به حال بينوايى و بيچارگى و همنشين شترهاى مجروح و دچار كينه و خشم كردند،و آنان را ذليلترين امتها قرار دادند،از نظر سكونت در بى حاصلترين سرزمينها جاى دادند نه كسى داشتند تا آنان را دعوت به حق كند و به او پناهنده شوند و نه سايۀ الفت و اتحادى كه به عزت و شوكتش تكيه كنند زندگيشان درهم و برهم و قدرتهايشان پراكنده و جمعيت انبوهشان متفرق بود در بلايى شديد و ميان جهالتهاى گوناگون فرو رفته بودند،دختران را زنده به گور و بتها را پرستش مى كردند،قطع رحم و غارتهاى پى در پى،در ميان آنان رواج داشت.

پس توجه كنيد به بزرگى نعمتهايى كه خداوند به هنگام بعثت پيامبر به آنان ارزانى داشت،پس اطاعت آنان را به آيين خود پيوند داد و با دعوتش آنها را متحد كرد،و بنگريد كه چگونه نعمت،پر و بال كرامت خود را بر آنها گسترش داد و نهرهاى مواهب خود را به سوى ايشان جارى كرد،و آيين حق با تمام بركتهايش آنان را در برگرفت،در ميان نعمتها غرق شدند،و در شادابى زندگانى شادمان شدند، امورشان در سايۀ قدرت كامل استوار شد و در پرتو عزّتى،پيروز قرار گرفتند،و حكومتى ثابت و پايدار نصيب آنان شد،پس زمامدار و حاكم جهانيان و سلاطين روى زمين شدند،و مالك و فرمانرواى كسانى شدند كه قبلا بر آنها حكومت داشتند و قوانين و احكام را در بارۀ كسانى جارى كردند كه در زمانهاى گذشته در بارۀ خودشان اجرا مى كردند كسى قدرت درهم شكستن نيروى آنها را نداشت و هيچ كس خيال مبارزه با آنان را در سر نمى پروراند.

ص:491

بهوش باشيد كه دست از ريسمان اطاعت برگرفته ايد و با تجديد رسوم جاهليت حصار محكم الهى را درهم شكسته ايد و حال اين كه خداوند بر اين امت منت گذارده پيوند الفت و اتحاد را در ميان آنان محكم كرده است كه در سايۀ آن زندگانى كنند و به كنف حمايت آن پناهنده شوند،اين نعمتى است كه احدى نمى تواند براى آن ارزش و بهايى تعيين كند زيرا كه از هر بهايى گرانتر و از هر امرى خطيرتر مى باشد.

و بدانيد كه شما پس از هجرت همانند اعراب باديه نشين شده ايد و بعد از دوستى و برادرى به گروههاى گوناگون تقسيم يافته ايد،از اسلام بنامش اكتفا كرده و از ايمان جز رسم آن را نمى شناسيد.

مى گوييد آتش،آرى،و ننگ و عار،نه،گويا با اين حرف مى خواهيد اسلام را وارونه كنيد و حريم الهى را هتك كنيد،و پيمانى را كه خداوند در زمين مرز قانون خويش قرار داده و موجب امنيّت مخلوقش ساخته است درهم شكنيد،شما اگر به غير از اسلام پناهى برگزينيد،كافران به نبرد با شما بر خواهند خاست.و در اين هنگام نه جبرئيل و نه ميكائيل،و نه مهاجر و انصارى به يارى شما خواهد آمد،و راهى جز،زد و خورد با شمشير نخواهيد داشت،تا اين كه خداوند ميان شما حكم كند.

مثلهاى قرآنى در مورد عذاب و كيفرهاى خداوند،و سر گذشت كسانى كه مورد خشم او قرار گرفته اند در اختيار شما مى باشد،بنا بر اين در رفع تهديدهاى الهى به خاطر جهالت يا سستى،در برابر خشم او،و يا اطمينان به عدم فرو فرستادن عذابش،كندى نورزيد،خداوند مردم قرون پيشين را از رحمت خود دور نكرد،مگر به علت اين كه امر به معروف و نهى از منكر را ترك كردند،خداوند افراد سفيه را به سبب گناه و خردمندان را به دليل ترك نهى از منكر از رحمت خود بدور داشت، آگاه باشيد كه شما پايبندى به اسلام را از خود قطع كرده ايد و حدود و قوانين اسلام را به تعطيل كشانده و احكام الهى را از بين برده ايد .»

ص:492

شرح

و لقد نظرت...بمعذّبين ،در اين عبارت امام(علیه السلام)اصحاب خود را مورد سرزنش قرار مى دهد،زيرا مى بيند كه آنها در بارۀ امور نادرستى تعصب مى ورزند، بدون اين كه هيچ سودى بر آن مترتب باشد و اين امر باعث برانگيختن فساد و آشوب در جامعه مى شود،و كلمۀ إلاّ دلالت مى كند بر اين كه در تمام ملتها هر كس بر چيزى ببالد و در بارۀ آن تعصب ورزد به خاطر امرى و دليلى است كه آن را مايۀ فخر و مباهات آن قرار مى دهد،نهايت امر آن است كه يا مطلب را آن چنان بر خلاف جلوه داده است كه بى خبران از اصل قضيّه،آن را درست خيال مى كنند و يا دليلى كه آورده مى شود،براى سفيهان و كم خردان،دلچسب مى نمايد.بالاخره اين امرى است مطابق مقتضاى عقل و خردمندى،زيرا ترجيح بدون مرجح،عقلا محال است.تقدير و خلاصۀ معناى عبارت اين است كه هيچ كس را نديدم كه در امرى تعصب ورزد مگر اين كه تعصبش به علتى و دليلى بوده است.

غيركم،اين كلمه استثنايى از معناى اثبات در جمله است و مفيد حصر، مى باشد،گويا حضرت چنين فرموده است:هر كس را كه به امرى مباهات مى كند، ديدم دليلى براى خود دارد مگر شما كه هيچ دليلى نداريد.

تتعصّبون لامر ما يعرف له سبب و لا علّة ،منظور از عدم دليل در اين جا آن است كه هيچ كدام از دو دليل مذكور در عبارت قبل،براى شما وجود ندارد،نه دليلى كه حد اقل امر را بر نادانها مشتبه سازد،و نه علتى كه در نظر سفيهان دلچسب باشد،و حضرت در اين عبارت هر دليلى را بطور كلى و از همۀ آنان نفى نفرموده است.چرا كه جهّالشان براى تعصب خود علتى داشتند و آن فخر و مباهات به انساب بود كه همين امر باعث ايجاد فتنه و فساد مى شد،نهايت امر چون دليلشان هيچ يك از خصوصيات بالا را نداشت امام از آنها نفى دليل كرد .

امّا ابليس :امام(علیه السلام)پس از سرزنش كردن ياران خود كه بدون دليل منطقى با نسبهاى پوشالى خود كبر و تعصب ورزيدند،به بيان علل و اسباب آن پرداخته و

ص:493

در آغاز سرچشمۀ كبر و خودخواهى شيطان را،مورد بحث قرار داده است كه وى به مادۀ اصلى خلقت خود باليده و جوهر وجودى خود را كه آتش است شريفتر از خاك دانسته كه ماده وجودى آدم است و گفت وجود من آتشى و كالبد تو خاكى است و حال آن كه اين امرى است فرعى و شرافت واقعى و اصلى در كيفيت آفرينش و روح انسانى آدم است،او كه به راز نهفته در وجود آدم شناخت نداشت شرافت ريشه اى را با يك امر فرعى و مادى مقايسه كرد،آرى نخستين قياسگر ابليس بود.

در مرتبۀ بعد به شرح علت گردنكشى و تعصب ثروتمندان و نادانهاى مردم رفاه طلب و سرمايه دار پرداخته است كه ايشان هم از شاگردان ابليس مى باشند اينها به سرمايه ها و فرزندان كه از آثار و موارد نعمتهاى الهى مى باشند تعصب مى ورزند چنان كه حق تعالى از گفتارشان حكايت مى كند:نحن «أَكْثَرَ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً» (1)»،آثار فراوانى اين نعمتها بى نيازى و رفاه طلبى است و به همين دليل اين نعمتها مايۀ فخر و تكبر صاحبانش بوده، البته بايد توجه كرد كه مطلق اموال و اولاد،نعمت نيست بلكه نعمت از امور نسبى است و نسبت به نعمت دهنده و منعم عليه و نيز به اعتبار منافعى كه آدمى از آنها كسب مى كند نعمت خوانده مى شود،فرق مى كند.به اين دليل اينها را مواقع نعمت گفته يعنى محلهايى كه قابليت دارند كه نعمت واقع شوند و ممكن است كه مراد از كلمه نعم اموال و اولاد باشد و مراد از مواقع،تحقق و وقوع آنها يعنى مصدر ميمى باشد و آثار اين ها،چنان كه گفتيم سرمايه دارى و رفاه طلبى است .

فإن كان لا بد من... ،پس از توجه دادن مردم به افكار واهى و افتخارات

ص:494


1- سوره سبأ(34)آيه(34) [1]يعنى:ما داراى مالها و فرزندان بيشترى هستيم.

باطل،امورى را كه سزاوار است مورد مباهات و تعصب واقع شود بيان كرده است كه عبارت از اخلاق بزرگوارانه و كارهاى پسنديده و امور نيكى مى باشد كه اهالى مجد و شرف از خانواده هاى عرب و بزرگان قبايل از نظر اتصاف به آن بر بقيه انسانها مزيت و برترى يافته اند و حرف«با»در «بالاخلاق» متعلق به فعل «تفاضلت» مى باشد زيرا اين مردم بزرگوار در كارهاى نيك به سبب اخلاق پسنديده كسب فضيلت كرده اند و در فصول سابق اصول اخلاق برتر و شاخه هاى فرعى هر كدام از آنها را خاطر نشان كرديم.

صفت حلم ملكه اى است از شاخه هاى شجاعت و عبارت است از بردبارى و سنگينى هنگام پيدايش خشم و علل آن،و نيز خود را به خطر انداختن به خاطر حفظ مقامات پسنديده به وسيلۀ خويهاى پسنديده و همراه داشتن آن، كه لازمه اش انجام دادن كارهاى نيكى است كه هماهنگ با صفات نيك انسانى است از قبيل بذل و بخشش كه دليل جود و سخاى نفسانى است و مثل اين كه آدمى براى اهميت دادن به عدالتخواهى و وفاى به عهد الهى از كشتن بستگانش باكى نداشته باشد .پس از توجه دادن به امورى كه شايسته است انسان به آنها ببالد،فرمود:به داشتن ويژگيهاى پسنديده تعصب داشته باشيد و بعد تفصيل آن را چنين بيان مى دارد.كه از جملۀ آنها 1-حفظ جوار و رعايت همسايه دارى مى باشد و اين صفت خود نتيجۀ دو خصلت نيك مى باشد،يكى اين كه لازمۀ همسايه دارى آزار ندادن اوست و اين جزء صفت عدل مى باشد دوم اين كه شرط تحققش نيكى به وى و همدردى و گذشت و راستگويى و دوستى با او مى باشد و اين امور نيز از فروع عفت است.

2-ديگر از جملۀ خصال پسنديده وفاى به عهدهاست و اين نيز از شاخه هاى عفت مى باشد.

ص:495

3-سوم از اين صفات پيروى كردن برّ و نيكى،ظاهر آن است كه منظور از كلمۀ برّ چيزى است كه خداوند در قرآن مى گويد: «لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ» ... «أَقامَ الصَّلاةَ وَ آتَى» «وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقى» (1)»كه مراد از اين دو نيكى،كمال ايمان و تقوا،و كارهاى درست است و معناى عبارت طاعة البرّ ،همراه داشتن اين افعال و اعتقاد به وجوب آن مى باشد، احتمال ديگر چنان است كه معناى آن پيروى كردن امر به نيكى است و چون معناى امر از قرينه معلوم بوده است لذا آن را حذف كرده اند و گاهى از لفظ برّ، عفت اراده مى شود و به اين اعتبار نقطۀ مقابل آن فجور و گناه خواهد بود احتمال ديگر آن كه مراد از برّ نقطۀ مقابل عقوق باشد كه عبارت از شفقت و مهربانى به خويشان و نيكى به پدر و مادر مى باشد و اين نيز از فروع و شاخه هاى عفت است.

4-خصلت ديگرى كه امام بيان فرموده است مخالفت با تكبر است يعنى دورى كردن از آن كه از باب مجاز اسم سبب را كه عصيان است برده است و مسبب را كه دورى باشد اراده كرده است يا منظور معصيت كردن در برابر امر به تكبر است كه كنايه از فروتنى و تواضع مى باشد و اين نيز فضيلتى است از شاخه هاى عفت و معصيت در اين مورد در مقابل اطاعت است.

5-خصلت ديگر كه بايد مايۀ فخر و مباهات آدمى باشد،كامل ساختن شرافت و فضيلت و مداومت به آن مى باشد،احتمال ديگر در معناى فضيلت بخشش و احسان نسبت به ديگران كه جود و بخشش نيز صفتى است از فروع عفت.

ص:496


1- سوره بقره(2)آيه(176)، [1]يعنى:نيكى آن نيست كه روهاى خود را به سوى مشرق و مغرب بگردانيد،بلكه نيكى آن است كه ايمان به خدا آوريد...و چنين اشخاص پرهيزكارانند،ولى نيكى داشتن تقوا و پرهيزكارى است.

6-صفت ديگر خوددارى از ظلم كه برگشتش به فضيلت عدل مى باشد.

7-هفتمين ويژگى بزرگ شمردن قتل نفس يعنى ترك كردن آن،زيرا آدم كشى لازمۀ خصلت ناپسند ظلم است و بر آن وعدۀ عذاب در آخرت داده شده است و برگشت اين ويژگى نيز به فضيلت عدل است،و همچنين انصاف با مردم آن است كه در داد و ستد با آنها پيوسته عدالت را رعايت كند.

8-ويژگى ديگر كظم غيظ و فرو بردن خشم است كه يكى از شاخه هاى صفت شجاعت مى باشد.

9-آخرين صفتى كه بايد مورد مباهات واقع شود،دورى از فساد،در زمين مى باشد كه از لوازم فضيلت عدالت است .

پس از آن كه امام(علیه السلام)ياران خود را به داشتن خويهاى پسنديده و انجام دادن كارهاى نيك دستور داده،به دنبال آن،آنان را از اتصاف به رذايل اخلاقى و دارا بودن ويژگيهاى ناپسند متنفر مى كند،و به اين منظور سرگذشت امتهاى پيشين و كيفرهاى الهى را كه به دليل كارهاى زشت بر آنها وارد شد براى شنوندگان خود بيان مى فرمايد و آنان را از دست يازيدن به اين گونه اعمال ناروا بر حذر مى دارد زيرا كيفرى كه به آنان وارد شد به ايشان خواهد رسيد و به آنها دستور مى دهد كه توجه كنند چگونه ملتهاى گذشته هنگام اطاعت از پيامبران و انجام دادن اعمال نيك در خير و نعمت بودند و همين كه تغيير حالت دادند و با كارهاى ناپسند و رفتارهاى زشت دمساز شدند به بدترين حالات گرفتار شدند.و آنان را بيم مى دهد كه مثل اين گذشتگان حالت نيكى و خير را به زشتى و بدى مبدّل نكنند،و هنگام انديشيدن در تفاوت دو حالت اقبال و ادبار،چيزى را كه حالت خير آنها را ثابت نگه داشت و دشمنان را از آنان دور كرد،و سلامت در آن پيوسته همراهشان شد،مورد نظر قرار دهند.

ص:497

مدّت العافية فيه بهم ،حرف«با»براى مصاحبت است،يعنى عافيت پيوسته همراه آنها بود و در نسخۀ مرحوم سيد رضى مدّت به حالت معلوم آمده مثل مدّ الماء يعنى آب جارى و روان شد.و نيز به ياران خود توصيه مى فرمايد كه امرى را مورد توجه قرار دهند كه سبب افاضۀ نعمتهاى خداوند بر گذشتگان بود،و كرامت و بزرگوارى رشتۀ آنها را به آن امر پيوند داده است،در اين جمله واژۀ وصل استعاره است از همراه بودن كرامت الهى با آنها در حالى كه امر مذكور را مورد توجه داشته باشند و از اين جهت آن را با ذكر حبل كه به معناى ريسمان است مرشّح ساخته است.

من الاجتناب...و التواصى بها ،روشن است كه وجود انس و الفت در ميان جامعه تمام نعمتها و خوبيهايى را كه در متن سخنان امام بيان شده در بر دارد .

و اجتنبوا...و تخاذل الايدى ،و دورى كنيد از امورى كه گذشتگان به آن وسيله موجبات عزّت و بزرگوارى خود را دگرگون كردند،سست شدند،نيروى خود را از دست دادند،و يكايك مهره هاى كمرشان در زير بار كيفر و عقوبت الهى خرد شد،و آن امور عبارتند از كينه ورزى و تجاوز و دشمنى و عدم توجه به حقوق ديگران و جز اينها و همۀ اين امور ضدّ انس و الفت مى باشند.

تخاذل الايدى ،اين عبارت كنايه است زيرا معمولا يارى كردن به توسط دست مى باشد و تخاذل به معناى دست از يارى همديگر برداشتن است ،منظور از امتهاى گذشته كه حضرت ياران خود را امر به عبرت گرفتن از احوالشان فرموده مطلق جامعه هاى پيشين مى باشند نه يك ملت معين و مشخصى زيرا بطور كلى هر امتى كه دست به دست هم دهند و همديگر را كمك و يارى كنند عزت و آقايى مى يابند و دشمن تاب مقاومت با آنها را از دست مى دهد و بر عكس هر جامعه اى كه با هم اختلاف داشته باشند و تفرقه و جدايى ميانشان حكمفرما باشد به خوارى و ذلّت دچار شده و دشمنان بر آنها چيره خواهند شد.

ص:498

و تدبّروا احوال الماضين من المؤمنين...اليه بهم ،در اين عبارت بر خلاف قبل كه سرگذشت مطلق امتهاى گذشته را مورد پند و اندرز ياران خود قرار داده بود،جامعه هاى خاصى را مورد عبرت قرار مى دهد و مى فرمايد از احوال مؤمنان زمانهاى گذشته كه همزمان با پيامبران پيشين بودند پند بگيرند،زيرا آنها پيوسته در رنج و شكنجه و آزمايش و امتحان به سر مى بردند و با تحمل سختيها مى كوشيدند دين خود را حفظ كنند و نفوس خود را از آلودگيهاى فساد روزگار به دور دارند فرعونها و طاغوتهاى زمان آنان را بردگان خود مى خواندند و با شكنجه هاى طاقت فرسا آنها را معذّب مى كردند،مثل يوسف كه در آغاز زندگى آن چنان گرفتار بلا شد و نيز موسى و هارون و مؤمنان بنى اسرائيل در شدايد و سختيها دچار بودند كه حضرت مى فرمايد:فراعنه آنان را عذاب مى كردند و زندگى را بر ايشان تلخ كرده بودند و به اين طريق دورانها را گذراندند تا موقعى كه با سلامت روح از بوتۀ امتحان بيرون آمدند.و با نشان دادن صبر براى نگهدارى دين،لياقت و استعداد افاضۀ رحمت الهى را پيدا كردند از اين رو خداوند رحمت خود را شامل حال آنان فرمود و ايشان را از تنگناهاى بلا به فراخناهاى نجات رهايى بخشيد و از دره هاى هولناك ذلت به بلنداى عزت اوجشان داد و بيم و هراس آنان را به حالت امن و آسايش مبدل كرد،كه خداوند در قرآن اين امر را به آنها خاطر نشان مى فرمايد: «وَ إِذْ نَجَّيْناكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذابِ يُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ وَ فِي ذلِكُمْ بَلاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ الْبَحْرَ» (1)بقره»و نيز پيش از اين دورانها،آنچه كه براى پيروان حضرت نوح و ابراهيم و ديگران جريان داشت.

ص:499


1- سوره بقره(2)آيه(49)و [1]قسمتى از آيه(50)،يعنى:و به ياد آر هنگامى كه شما را از ستم فرعونيان نجات داديم كه از آنها سخت در شكنجه بوديد تا به حدى كه پسران شما را كشته و زنانتان را براى كنيزى نگاه مى داشتند و اين بلاء و امتحانى بزرگ بود و ياد كنيد وقتى كه براى نجات شما دريا را شكافتيم...

و اما اين كه فرمود پس از پايان آزمايش و بلايا،خداوند آنان را پادشاهان و حكمروايان و پيشوايان جامعه قرار داد،و به مرحله ى از كرامت و عزتشان رساند كه هيچ تصوّرش را نمى كردند،چنين بود كه موسى و هارون پس از هلاكت فرعون مالك حكومت مصر شدند و حاكميت دين و رياست جامعه بر ايشان استقرار يافت،و همين طور طالوت و داود پس از كشتن جالوت به حكومت و رياست رسيدند به اين طريق كه وقتى با پيروان خود به منظور جنگ با جالوت از رود عبور كردند،داود با فلاخن خود سنگى را به سوى جالوت رها كرد،به وى اصابت كرد و او را به قتل رساند،يارانش شكست خورده متفرق شدند و حكومت نصيب طالوت و يارانش شد،و پس از او به حضرت داود منتقل شد چنان كه خداوند در قرآن مى فرمايد: «وَ آتاهُ اللّهُ الْمُلْكَ وَ الْحِكْمَةَ» (1)به همين طريق سلطنت و حكومت مطلقه به سليمان رسيد و سپس در ميان فرزندان او يكى پس از ديگرى مى چرخيد تا رسيد به شخصى از اولاد سليمان بنام اعرج و چون او ضعيف و ناتوان بود علاوه بر آن پيامبر هم نبود،پادشاهان از اطراف بيت المقدس به طمع گرفتن سلطنت وى سر برآوردند تا سرانجام يكى از پادشاهان جزيره كه در سرزمينى به اسم سنجار رياست داشت بر او شورش كرد،و پادشاهى را از او گرفت آن گاه پس از مدتى خداوند بلايى بر او نازل كرد و با فرستادن بادى شديد لشكريان و سربازان وى را به هلاكت رساند پادشاه و فرزندش با بخت نصر كه نويسنده اش بود فرار كردند و در هنگام گريز فرزند پادشاه پدرش را به قتل رساند از اين قضيه بخت نصر خشمگين و ناراحت شد، سرانجام با هر نيرنگى كه بود پسر پادشاه را كه قاتل پدر بود كشت و خودش بر تخت سلطنت قرار گرفت اين بود نخستين مرحلۀ پادشاهى بخت نصر.

ص:500


1- سوره بقره(2)قسمتى از آيه(250)، [1]يعنى:و خدايش پادشاهى و فرزانگى عطا فرمود.

فانظروا كيف كانوا...للمعتبرين منكم ،در اين عبارات حضرت به مردم زمان خود دستور مى دهد كه در حال ملتهاى گذشته بنگرند كه چگونه موقعى كه با هم وحدت كلمه داشتند و دلها با هم الفت داشت و گرد هم اجتماع داشتند خداوند تمام خوبيها را به ايشان عطا فرمود،و در اوج عزت و اقتدار به سر مى بردند،اما همين كه از آن وضع برگشتند از يكديگر پراكنده شدند و با هم به دشمنى برخاستند،خداوند جامۀ كرامت و بزرگوارى را از تنشان كند و ناز و نعمت را از آنان گرفت و سر گذشتشان مايۀ عبرت و پند آيندگان شد،و اين سنت الهى در تمام ملتها و در همۀ زمانها جارى است كه هر گاه مردم اهل حق و حقيقت شدند،به توحيد رو آوردند،به وحدت كلمه و مهربانى و الفت گراييدند و دلهايشان به همديگر نزديك بود و براى برقرارى حق و عدالت استقامت ورزيدند و در اين راه در مبارزۀ با دشمنان،طاغوتها و فراعنۀ زمان صبر و تحمل داشتند و از پا،در نيامدند سرانجام تاج پيروزى بر سر نهند و بر قلّۀ خوشبختى قرار گيرند.

و السيوف متناصره ،برخى برآنند كه تقدير اين عبارت:اهل سيوف است يعنى صاحبان شمشير پيروز مى شوند،مضاف حذف شده است ولى شارح احتمال داده است كه پيروزى براى شمشيرها استعاره است به اين دليل كه چون شمشيرها هر كدام باعث پشتيبانى ديگرى مى شوند گويا جماعتى از انسانها مى باشند كه به پشتيبانى هم برخاسته اند،و منظور از نفوذ ديدگان آن است كه پرده هاى شبهه را كه مانع وصول به حق هستند پاره مى كنند و به سوى حق راه مى يابند و مراد از اتحاد عزائم ،آن است كه انديشه هاى قاطعانه براى جستن حق و حقيقت با هم اتفاق و يگانگى داشته باشند.كلمه هاى مختلفين و متحاربين، حال و منصوبند و جملۀ قد خلع در محل نصب و حال است و عبرة هم حال و منصوب است .

ص:501

فاعتبروا بحال ولد اسماعيل...صفاة ،امام(علیه السلام)در امر به عبرت گرفتن مردم زمان خود از احوال ملتهاى پيشين،مراتب گوناگون عام و خاص و اخص را رعايت فرموده است به اين طريق كه در مرحلۀ نخست بطور مطلق فرمود از سرگذشت ملتهاى گذشته عبرت بگيريد،در مرحلۀ دوم با روش ذكر خاص پس از عام بيان فرمود كه به احوال مؤمنان گذشته بنگريد و در عبارت فوق مردم را به پند گرفتن از سرگذشت اولاد اسماعيل و اسحاق و مردم پيش از ظهور پيامبر اسلام متوجه مى سازد كه اخصّ از مرحلۀ قبل مى باشد.

اولاد اسماعيل اشاره به عرب خاندان قحطان و معدّ مى باشد و مراد از بنى اسحاق فرزندان روم،پسر عبص از اولاد اسحاق است و منظور از بنى اسرائيل يعقوب فرزند اسحاق مى باشد.اما اختلاف افكار و جدايى آنان از يكديگر كه عامل تسلط پادشاهان ستمگر كسراهاى ايران و قيصرهاى روم شد چنان است كه حضرت در سخنان خود بيان فرموده است و ما به شرح آن مى پردازيم:

جنگ و جدالهاى فكرى و اجتماعى و اختلاف و تفرقه مردم عرب كه بلا فاصله پيش از ظهور پيامبر اسلام وجود داشت بسيار روشن است و براى هر كسى كه اندك مطالعه اى از كتابهاى سير و تاريخ داشته باشد واضح است كه همين اختلافهاى همه جانبه باعث شد كه سلاطين جور و كسراهاى دنيا بر آنان حكومت يافتند و آنان را دستگير و از سرزمينهاى آباد و كرانه هاى درياى عراق و مكانهاى سر سبز جهان به طرف بيابانهاى بدون آبادى و لم يزرع تبعيد مى كردند اين بود سرگذشت اعراب،اما وضع بنى اسحاق و اسرائيل همان بود كه براى فرزندان روم بن عيص واقع شد:در دين مسيحيت شعبه هاى مختلفى به وجود آمد از قبيل نسطوريه يعقوبيه و ملكانيه و...،و نزاعها و اختلافاتى كه فرقه هاى گوناگون با هم داشتند باعث ضعف آنان شد،و به اين دليل قيصرها در سرزمين روم و شام بر آنان تسلط يافتند و بخت نصر براى مرتبۀ دوم بر

ص:502

بنى اسرائيل تاخت و با آنها به جنگ پرداخت و ايشان را از بيت المقدس بيرون راند،چنان كه در قرآن به اين جنگ دوم اشاره فرموده است: «فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسُوؤُا وُجُوهَكُمْ وَ لِيَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ» (1)»و جنگ نخستين او،با بنى اسرائيل موقعى بود كه در دين بدعتهايى به وجود آمد و سنت الهى را تغيير دادند و خود،دگرگون شدند،و در نتيجه گرفتار ظلم و ستم بخت نصر شدند،و هنگامى كه تغيير حالت دادند و به سوى خدا برگشتند و توبه كردند خداوند شرّ او را از سر ايشان بر طرف فرمود،كه به اين مرحله نيز خداوند در قرآن اشاره فرموده است: «فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما» (2)»امّا پس از مرحلۀ آغاز كه بدعت در دين را ايجاد كردند خداوند ارمياى نبى را به جانب آنان فرستاد و او ايشان را به سوى خدا دعوت كرد.اما بروى شوريدند و آن حضرت را كتك زدند و در بند و زندانش افكندند.خداوند بر آنها غضب كرد و بخت نصر را بر آنان مسلّط فرمود،بسيارى از آنان را كشت،و به دار زد و سوزانيد و مثله كرد و زنان و فرزندانشان را به بردگى گرفت و خريد و فروش كرد،طايفه اى از آنها به مصر فرار كردند و به پادشاه آن جا پناه بردند،بخت نصر به آن سرزمين رفت و پادشاه و بنى اسرائيل را اسير گرفت ولى برخى فرار كردند و به اطراف مدينه آمدند كه از جملۀ آنها يهوديان قريضه و بنى نضير و وادى قرى و بنى قينقاع مى باشند.

امام(علیه السلام)در اين قسمت از خطبۀ شريف مردم را دستور مى دهد كه از حالت تفرقه و تشتّتى كه پيش از ظهور پيامبر اسلام داشتند و ستمهايى كه دشمنان در حق آنها انجام مى دادند عبرت بگيرند و توجه كنند كه چگونه خداوند به واسطۀ آن حضرت سمتها و سختيها را از آنها بر طرف فرمود،و

ص:503


1- سوره اسراء(17)آيه(7)، [1]يعنى:...و آن گاه كه وقت انتقام ظلم شما فرا رسد تا اثر بيچارگى به رخسار شما ظاهر شود و به بيت المقدس در آيند.
2- سوره اسراء(17)قسمتى از آيه(4) [2]يعنى:پس چون وقت انتقام اول فرا رسد.

هدف حضرت از اين مطلب كه از حالات مؤمنان دورانهاى گذشته درس بگيرند آن است كه در تحمل شدايد و صبر بر مكار،به آنان اقتداء كرده و به ايجاد انس و الفت با هم اقدام كنند،و با اين عمل خود اميد و انتظار فرج و گشايش براى آيندۀ خود داشته باشند.

فما اشدّ اعتدال الاحوال ،چه قدر بسيار،احوال گذشتگان با شما مردم همانندى دارد،و چون زندگانى و رفتار شما شباهت فراوانى با مردم زمانهاى پيش دارد مى توانيد از سرگذشت آنان و تحول نعمتها و بلاهايى كه به سبب دگرگونى در كارها براى آنها پيدا شد پند و عبرت بگيريد.

تأمّلوا أمرهم فى حال تشتتهم... ،امام(علیه السلام)در اين قسمت مردم را متذكر مى شود كه در سختى و سستى و شدت و رخا،كه بر مردم دورانهاى گذشته وارد شد بيانديشند تا ذهن شنوندگان را به اين امر متوجه سازد كه خود آنها نيز دچار چنين حالتى مى باشند،بنا بر اين اصلى كه پايۀ پندگيرى است گذشتگان و فرعش شنوندگان است و حكم اصلى و مايۀ پندپذيرى،حالت خير و شرّ و علت آن هم شباهت داشتن اين مردم به پيشينيان مى باشد.

ليالى كانت الاكاسره و القياصره اربابا لهم ،روزگارهاى تاريك و مانند شبهاى ظلمانى را به خاطر آوريد كه پادشاهان و قيصرها بر مردم حاكم بودند، قيصرهاى روم بنى اسرائيل و اولاد اسحاق را در سختى و شدت قرار مى دادند و پادشاهان،فرزندان اسرائيل را از حقوقشان محروم مى كردند،و آنان را از سكونت در سرزمين عراق باز مى داشتند بنا بر اين همۀ اين پيشينيان از تمام سرزمينهاى آباد و باغهاى شام و درياى عراق يعنى دجله و فرات رانده و آواره شدند. الى منابت الشيح و مهافى الريح ،اين كلمه كنايه از بيابان و سرزمينهاى خشك و غير آباد مى باشد و چنين جايى بطور بديهى محل زندگى ناگوار و تلخ

ص:504

است چنان كه در فصلهاى گذشته از وضع زندگى آنان بدگويى و نكوهش فرموده است.

اكاسره جمع كسرى به پادشاهان فارس،و قياصره جمع قيصر،به سلاطين روم اختصاص دارد،و اين چنين جمع بستن بر خلاف قياس است.و دو كلمۀ دبر و،و وبر كنايه از شتران مى باشند و با ذكر اين دو كلمه بى چيزى و تنگدستى آنان را خاطر نشان كرده است،زيرا زخمها و جراحتهاى پشت شتران و به كار بردن كرك و موى آن و خوردن چرك و خون از لوازم تنگدستى و بد حالى مى باشد،و بنا به روايت ديگر دبر هم كه به معناى زخم پشت شتر است كنايه از فقر و تنگدستى و اشاره به زندگانى فقيرانۀ آنها مى باشد و اين مطلب روشنى است كه عربهاى روزگاران پيشين در پست ترين خانه ها زندگى مى كردند،زيرا بيابان نشينان نه داراى قلعه هاى محكم و نه منزلهاى با استقامت بودند كه آنها را از حوادث خرابى و حملۀ غارتگران نگهدارى كند و اگر برخى از آنان در بعضى بناها و حصارها زندگى مى كردند و آنان را از بعضى حوادث از قبيل حملۀ درندگان و سيل و باد محافظت مى كرد ولى چنان كافى نبود كه بتواند آنها را از شرّ دشمنان نيرومند و بنيانكن جلوگيرى كند.

اجدبهم قرارا ،و در بى حاصلترين جاها قرار داشتند،زيرا آن بيابانهاى خشك با شهرها و سرزمينهاى آباد قابل مقايسه نبود .

در عبارت بعد،واژۀ جناح استعاره از چيزى است كه به آن سبب خواستۀ آنان بر آورده شود و تقويت شوند هر گاه به آن پناه برند،و كنايه از اين مطلب است كه كسى نداشتند كه در خواستشان را پاسخ دهد تا به سبب آن از گرفتاريها مصون بمانند،و نيز لفظ ظلّ استعاره از نيروى تعاون و هميارى و دستگيرى يكديگر است كه لازمۀ انس و الفت با هم باشد و دليل مشابهت اين دو امر آن است:همچنان كه سايه باعث آسايش و حفظ از گرماى آفتاب مى شود اين امور

ص:505

نيز آدمى را از حرارت آتش جنگ و دشمنى،سالم نگه مى دارد .

فالاحوال مضطربة ،اين جمله اشاره است به اوضاع آشفته و نامرتب ملتهاى گذشته و عبارت اختلاف ايديهم را كنايه آورده است از اين كه براى يارى يكديگر هماهنگ نبودند و تفرّق كلمه،اشاره به نامأنوس بودن با همديگر است و اين كه براى رعايت مصالح خود به گرد يكديگر جمع نمى شدند و اضافۀ بلاء به كلمۀ أزل به معناى من است يعنى در گرفتارى كه از گذشته دور نصيب آنان بوده و همچنين اضافه أطباق به كلمۀ جهل و چنان كه در سابق معلوم شده است كه براى صفت جهل،انبوهى از زشتيها وجود دارد كه برخى از آنها فوق ديگرى است،نخستين و پست ترين امرى كه در جاهل پيدا مى شود ناآگاهى وى از حقيقت و بالاتر از آن اعتقاد به حقانيت امور باطل است و از آن بالاتر اعتقاد به امر شبهه ناكى است با احتمال خلاف آن و بالاترين مرتبه، اعتقاد جزمى و قطعى به آن امر شبهه ناك بدون احتمال خلاف مى باشد، در نسخۀ ديگر كه از خط سيد رضى نقل شده اطباق به كسر همزه ذكر شده كه مصدر باب افعال است يعنى جهل آنان را فرا گرفته است.

من بنات :از اين جا،به پى آمدها و تبعات اين جهل و نادانى پرداخته چهار مورد آن را بطور تفصيل بازگو مى فرمايد:

1-نخست زنده به گور كردن دختران،چنان كه در قرآن ذكر شده است «وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ» (1)».

به قرارى كه نقل شده اين كار در ميان قبيله هاى بنى تميم،قيس،بنى اسد، بنى هذيل و بكر بن وائل بوده است.بعضى گفته اند علت امر،اين بود كه پيامبر

ص:506


1- سوره تكوير(81)آيه(8 و 9) [1]يعنى:و هنگامى كه از دختران زنده بگور شده باز پرسند،كه آن بيگناهان را شما به چه جرم و گناه كشتيد؟!

اكرم عليه آنها نفرين كرد و گفت:خدايا عقوبت خود را بر مضر وارد كن و سالهايى مثل سالهاى يوسف بر آنان قرار ده،بدين علت هفت سال به قحطى و خشكسالى دچار شدند تا به حدّى كه پشم شتر آميخته با خون را مى خوردند و آن را علهز مى خواندند،و از شدت فقر و تنگدستى دختران خود را زنده به گور كردند،و مؤيد اين مطلب آيۀ ديگر است كه مى فرمايد: «وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاقٍ» (1)».

برخى گفته اند:كه زنده به گور كردن آنان دخترانشان را به دليل غيرتمندى آنان بوده است و داستان آن چنين است كه در سالى از سالها قبيلۀ تميم از فرمانروايى نعمان ابن منذر سرپيچى كردند،او هم غضب كرد و برادرش ريان بن منذر،را با تعداد زيادى از قبيلۀ بكر بن وائل به جنگ آنان فرستاد،او هم با لشكريان خود،چهار پايان آنها را تصرف كرد و زن و فرزندهايشان را به اسيرى گرفت و به سوى نعمان برد اما بعد مردم بنى تميم به درخواست پيش نعمان رفتند و التماس كردند كه آنچه از آنها برده شده باز پس دهد،نعمان به حال آنها رقّت كرد و پذيرفت كه اسيرانشان را آزاد كند اما در اول گفت:هر زن و دخترى كه پدر خود را انتخاب كند و بخواهد به قبيلۀ خود برگردد آزاد است و هر كس بخواهد همين جا بماند بايد باشد همۀ آنها قبيلۀ خود را ترجيح دادند مگر دختر قيس بن عاصم كه اسير كنندۀ خود را برگزيد، قيس كه به غيرتش بر خورد با خود عهد كرد كه هر چه دختر برايش متولد شود زنده به گور كند و از آن به بعد دختران خود را چنين مى كرد و بسيارى از بنى تميم هم از او پيروى كردند،اين بود علت رسميت يافتن اين سنت غلط.

2-دومين بلايى كه بر اثر جهل گريبانگير ملتهاى پيشين شده بود،

ص:507


1- سوره اسرا(17)آيه(31) [1]يعنى:هرگز فرزندان خود را از ترس فقر به قتل مرسانيد.

بت پرستى بود كه هر قبيله اى بتى داشت و آن را پرستش مى كرد،بت قبيلۀ هذيل نامش سواع و بت بنى كلب،ودّ و بت مذجح يغوث بود،و در دومة الجندل و ذو الكلاع بتى به نام نسر،پرستش مى شد،و بنى ثقيف لات و عزّا را مى پرستيدند و قريش بنى كنانه،اوس و خزرج بتشان مناة بود.هبل در خانه كعبه و بتهاى إساف و نايله بر كوههاى صفا و مروه،قرار داشتند و از كارهاى به نامى كه ثمرۀ نادانى و جهالت اين مردم بود آن است كه بنى حنيفه بتى را از مادۀ خوراكى درست كرده و مدتى طولانى آن را پرستش مى كردند اما يك موقعى كه گرسنگى بر آنان غلبه كرد آن را گرفتند و خوردند در اين زمينه يكى از شعرا چنين سروده است:«افراد قبيلۀ بنى حنيف در موقع سختى و گرسنگى خداى مورد پرستش خود را خوردند.

و از آن نترسيدند كه خدايشان آنان را سرانجام عقوبت و كيفر كند (1)» 3-عمل ديگرى كه در نتيجۀ جهالت انجام مى دادند،قطع رحم و رعايت نكردن رابطه خويشاوندى بود كه گاهى به كمترين سببى شخص تحريك مى شد،پدر،يا برادرش را به قتل مى رساند اين مطلبى است روشن،كه در تاريخ سرگذشت آنان همواره به چشم مى خورد.

4-چهارم غارتگريها و جنگهايى كه در ميان آنان وجود داشت مثل جنگ ذى قار،و بكر و تغلب از قبيلۀ بنى وابل و جنگ را حس و جز اينها از ديگر روزهاى مشهور،و حضور اين ملتها در جنگها و غارتگريها بيش از آن است كه به شمارش در آيد،و تمام اين امور از آثار جهالت و نادانى است .

فانظروا الى مواقع نعم اللّه عليهم ،حضرت در اين عبارات به مردم، خاطر نشان مى كند كه پند بگيرند از موقعيت مردمى كه همزمان با بعثت پيامبر

ص:508


1- اكلت حنيفة ربها زمن التقحم و المجاعه لم يحذروا من ربهم سوء العواقب و التباعه

اسلام وجود داشتند و خداوند به بركت اين نعمت بزرگ ايشان را از آن سختيها و ناهنجاريها رهايى بخشيد،و ضمير مستتر در دو فعل عقد و جمع به خداى متعال برمى گردد كه قرآن ايجاد الفت و مهربانى در ميان آنان را به خداوند نسبت مى دهد چنان كه مى فرمايد: «لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً ما أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لكِنَّ اللّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ» (1)»و معناى اين كه خداوند اطاعت آنان را به آيين خود پيوند داد،آن است كه انديشه هاى متفرق و نامنظم آنان را جمع و مرتب كرد،زيرا در دوران جاهليت و بى دينى كارهاى آنان بر طبق ميلها و خواسته هاى نفسانى بود كه از هم دورو با همديگر ناموافق بودند .

واژۀ جناح استعاره از كرامت و بزرگوارى است كه نعمت بعثت پيامبر بر عموم جامعۀ آن روز پخش كرد،و حضرت اين استعاره را با كلمۀ نشر كه به معناى افشاندن و انتشار دادن است مرشح ساخته و كنايه از آن است كه اين نعمت و كرامت شامل عموم آنان بوده است و لفظ جداول كه به معناى نهرها و جويهاست،استعاره از انواع گوناگون نعمتها،خيرات و كمالات نفسانى و بدنى مى باشد،يعنى علل و اسبابى كه باعث اين نعمتها است تشبيه شده است به نهرهايى كه آب در آن جريان دارد و فعل اسالت كه به معناى جارى ساخت،به عنوان ترشيح براى استعاره آورده شده است.

و التقت (2)المّلة بهم فى عوائد بركتها ،ديندارى و فرهنگ اسلامى در سودهاى بركتدار خود آنان را ملاقات و در زير لوايش جمع آورى كرد.

گفته مى شود التقيت بفلان فى موضع كذا:فلانى را در آن مكان ملاقات

ص:509


1- سورۀ انفال(8)،قسمتى از آيه(62) [1]يعنى:...اگر تو،با تمام ثروت روى زمين مى خواستى دلهاى آنها را با هم مهربان كنى،نمى توانستى،و اين خدا بود كه ميان ايشان الفت ايجاد كرد،كه او بر هر كار توانا و به مصالح امور آگاه است.
2- در متن خطبه التفت و در شرح خطبه التقت ذكر،و بر طبق آن شرح داده شده است.(مترجم)

كردم و برخى گفته اند اصل عبارت فى موضع عوائد مى باشد و در محل نصب بنا بر حاليت است يعنى اسلام آنها را ملاقات كرد در حالى كه چنين بود،و اين ملاقات و بر خورد كنايه از اين است كه ديانت و فرهنگ توحيد بر آنها وارد شد و ايشان هم آن را به جان پذيرفتند.

در اين جمله دين را كه در بردارندۀ نعمت هدايت است،تشبيه به دريايى پر از گوهر،و مردم را كه در احاطۀ آن مى باشند به غرق شدگان در آن درياى پر از نعمت و رحمت همانند ساخته و به منظور رساندن اين معنا،واژۀ غرقين ، را استعاره آورده است،و سر سبزى و طراوت زندگى در سايۀ ديانت،كنايه از گستردگى نعمت و خوشى زندگى در آن مى باشد .مراد از كلمۀ سلطان ممكن است استدلال برهانى و يا اقتدا و پيروى كردن باشد و نيز ممكن است به معناى غلبه كردن و حكومت داشتن باشد و واژۀ ظلّ استعاره از نعمتهايى است كه در پرتو تسلط دين براى آنان پيدا مى شود،يعنى در سايۀ دين،علل و اسبابى فراهم مى شود كه مردم را مستعّد نعمتها و رحمتهاى الهى مى سازد.

و آوتهم الحال ،اين وضعيت قرار گرفتن آنان در سايۀ توحيد،آنان را به عزّت پيروز كه همان عزت اسلام و حكومت آن است،سوق داد و در اين عبارت امام(علیه السلام)،دين و آيين را در بلندى و رفعت به كوههاى مرتفع تشبيه كرده است و واژۀ تعطّف استعاره از رو آوردن خوشبختيهاى دنيا و آخرت به آنها به سبب دين مى باشد كه در سخن حضرت از اين خوشبختيها تعبير به امور شده است و در حقيقت اين رو آوردن،تشبيه شده است به اقبال و توجّهى كه صاحبان رحمت و شفقت،نسبت به ديگران انجام مى دهند .

فهم حكّام...يمضيها فيهم ،معناى عبارت روشن است لا تغمز لهم قناة و لا تقرع لهم صفاة ،نه نيزه اى به سوى آنها انداخته و نه سنگى پرتاب مى شد،اين دو جمله كنايه از نيروى زيادى است كه داشتند و

ص:510

مغلوب نمى شدند و به عنوان ضرب المثل آورده شده است .

سپس پيروان خود را به علت اطاعت نكردن فرمان خدا سرزنش و نكوهش مى فرمايد كه شما دست از ريسمان اطاعت خداوند برداشته ايد و لفظ «حبل»استعاره از دين و اطاعت خداست كه مايۀ پيوستگى و ارتباط منظم آنان مى باشد،و دست برداشتن از ريسمان اطاعت،كنايه از بيرون رفتن از اطاعت و به سختى دور انداختن آن به سبب بسيارى از گناهان و معاصى است كه انجام مى دادند.كلمه حصن استعاره از اسلام است زيرا همان طور كه حصار و ديوار محيط كسانى را كه در داخلش هستند از حوادث مصون مى دارد اسلام و ديانت نيز پيروان خود را از شرّ دشمنان ظاهرى و باطنى دور و در امان مى دارد.واژۀ مضروب هم به عنوان ترشيح براى اين استعاره ذكر شده است،و مادۀ ثلم كنايه از اين معناست كه آنها با اعمال دورۀ جاهليت خود اسلام را درهم شكستند و در برابر بسيارى از احكام آن مخالفت ورزيدند و حضرت با ذكر اين كلمه مردم را از مخالفت با دين و دستورات آن بر حذر داشته است .

و ان اللّه سبحانه قدامتنّ...كل خطر ،در اين عبارت حضرت مردم زمان خود را بيشتر ترغيب مى فرمايد كه با هم انس بگيرند،و الفت و دوستى را در ميان خودشان برقرار سازند و مهمترين نعمتى كه در ارزشمندى كسى را توان آن نيست كه بهايى برايش تعيين كند،و خداوند به علت آن بر جامعه منت گذارده است،نعمت اتحاد،محبت و الفت مى باشد،به علت منافع عظيم و دفع ضررهاى فراوانى كه در آن وجود دارد،و دليل اين كه هيچ كس از عهدۀ ارزشيابى اين نعمت بر نمى آيد،آن است كه اين نعمت از هر بهايى با ارزشتر و از هر عظمتى برتر مى باشد،مطلبى كه به عنوان دليل بيان شده است،صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدر آن چنين است:و هر چه كه به اين ويژگى باشد، كسى ارزش آن را نمى داند،درستى مقدمۀ اول امرى است روشن زيرا دوستى با

ص:511

همديگر و اجتماع و تعهد مردم نسبت به مسايل دينى بزرگترين سبب آمادگى و شايستگى جامعه به منظور سعادت دنيا و آخرت مى باشد .

و علموا...بين خلقه ،در اين قسمت آنان را به علّت اين كه از حالتهاى اسلامى و كارهاى دينى برگشته و به معاصى و فسادهاى جاهلانه رو آورده بودند مورد توبيخ و سرزنش قرار داده،يعنى شما مردم پس از آن كه از مهاجران بوديد برگشتيد و أعراب شديد و انتخاب كلمۀ اعراب يعنى باديه نشينان به اين دليل است كه اينان معمولا نسبت به مهاجران و شهر نشينان از نظر فرهنگى در رتبۀ پايينتر مى باشند،زيرا از همنشينى با پيامبر و شنيدن مواعظ و پندهاى وى محرومند و توفيق يادگيرى آداب اسلامى و فراگيرى فرهنگ و اخلاق اجتماعى از جامعۀ متمدن را ندارند،لذا از فضايل انسانى دور و غالبا مردمى سنگدل و بى رحم مى باشند،چنان كه خداوند متعال در قرآن مى فرمايد: «الْأَعْرابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفاقاً» (1)»،به اين علت حضرت ياران خود را سرزنش فرموده است كه چنين حالتى پيدا كرده اند اما چنين نيست كه همۀ اعراب اين خصوصيت را داشته باشند بلكه بعضى از آنان مردمى وارسته مى باشند چنان كه در آيۀ ديگر مى فرمايد: «وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ» (2)» و بعد الموالات احزابا ،مراد گروههايى است كه به جنگ با پيامبران و جانشينان ايشان بر مى خيزند،مردم زمان آن حضرت نيز چنين بودند و گروههاى ناكثين،مارقين،قاسطين و منافقان در جبهه هاى گوناگون با وى مى جنگيدند،اين فرقه ها فقط در ظاهر مسلمان بودند و در ميانشان از اسلام جز نامى و از ايمان غير از شعارهاى تو خالى وجود نداشت،تظاهر به دين داشتند

ص:512


1- سوره توبه(9)قسمتى از آيه(96)، [1]يعنى:باديه نشينان در كفر و نفاق از ديگران سخت ترند...
2- سوره توبه(9)قسمتى از آيه(98)، [2]يعنى:برخى از عربهاى باديه نشين ايمان واقعى به خدا و قيامت مى آورند...

شهادتين بر زبان جارى مى كردند،و در نمازهاى جماعت شركت مى كردند اما به حقايق آن توجه نداشتند و دستورات واقعى را عمل نمى كردند .

شعار النار و لا العار ،سخنى است كه اشخاص خودخواه و متكبر،به منظور اين كه دست به فتنه و آشوب بزنند و اعمال ضد انسانى و فرار از قانون اخلاقى و دينى را موجه نشان دهند،بر زبان مى آوردند،و اين دو كلمه منصوب و مفعول براى دو فعل مقدر مى باشند كه چنين مى شود:ادخلوا النار و لا تحتملوا العار:در آتش(جهنم)داخل شويد و تحمّل ننگ و عار نكنيد.آن گاه امام(علیه السلام) اين مردم را كه چنين حالتى دارند و اين گونه سخنان بر زبان مى رانند،مانند شخصى دانسته است كه مى خواهد وجهۀ اسلام را دگرگون سازد و به طريق استعارۀ بالكنايه،فساد عمل وى را خاطر نشان مى فرمايد،و اسلام را به ظرفى تشبيه كرده است كه وارونه شده و محتويات مفيد آن ريخته شود و وجه مشابهت اين است كه كارهايى كه اينها انجام مى دهند مانند كارهاى كسى از دشمنان اسلام است كه قصد دارد با كارهاى خود اسلام را تباه سازد.

انتهاكا و نقضا ،اين دو كلمه مفعول له براى فعل تكفئوا ،مى باشند و مى توان گفت:اين دو كلمه كه به معناى هتك حرمت و نقض پيمان است، در حقيقت پى آمد و نتيجۀ تمام فعلهايى است كه امام(علیه السلام)به مردم زمان خود نسبت داده،و ذكر اين دو،در اين مورد خاص مفسّر بقيۀ موارد مى باشد.

منظور از پيمان الهى كه حضرت شكستن آن را به ايشان نسبت مى دهد همان تعهدات دينى است كه موقع پذيرفتن اسلام خود به خود به آن ملتزم شده اند،يعنى ايمان راستين به خدا و پيامبر و تمام دستوراتى كه از شرع مقدس رسيده است،و بعد مى فرمايد خداوند اين پيمان را به اين علت وضع كرده است كه خلق را در روى زمين امان باشد و حرمت حفظ و نگهدارى آن صاحبانش را از شرّ تمام دشمنان حق و حقيقت مصون دارد.

ص:513

در معناى كلمۀ امنا دو احتمال وجود دارد:

1-يعنى محل امن كه مضاف حذف شده است.

2-از كلمۀ امن،مجازا مأمن كه محل امن است اراده شود،از باب اطلاق حالّ بر محلّ .

و انّكم...بينكم ،در اين جمله ها،حضرت مردم را بر حذر مى دارد از اين كه از اسلام رو گردان شوند،و به غير آن از قبيل:شجاعت و عصبيّت و يا زيادى افراد قبيله و فاميل رو آورند،زيرا اين عمل سبب مى شود كه كافران به آنان طمع ورزند،و در اين صورت نه فرشتگان به يارى آنها خواهند آمد و نه مهاجرين و انصار به كمك ايشان برخواهند خاست،به دليل اين كه يا اين نصرت و پيروزى اختصاص به وقتى دارد كه پيامبر وجود داشته باشد و مردم هم مطيع دستورهاى وى باشند و حال آن كه با وفات آن حضرت اين موقعيت از بين رفته است و يا مشروط به اين است كه مردم مدافع دين باشند و در اين راه وحدت داشته باشند،اما وقتى كه به غير خدا و دين رو آوردند و دچار جنگ و ستيز كفار شدند،نه مهاجر و انصارى وجود دارند كه ايشان را يارى و كمك كنند و نه خدا و فرشتگان به ياريشان مى آيند زيرا اينها به دين توجه ندارند وقتى كه امرى لازمه اى چنين ناروا داشته باشد لازم است كه از ملزوم آن يعنى پناه بردن به غير اسلام پرهيز شود،و ضمير مضاف اليه در دو كلمۀ حريمه و ميثاقه به اسلام بر مى گردد،ولى بعضى از شارحان ترجيح داده اند كه به خدا برمى گردد، اما اوّلى با سياق كلام مناسبتر است،چنان كه نصب كلمات:جبرائيل و ميكائيل ارجح است،و دنبالۀ آن هم بايد مهاجرين و انصارا باشد كه چون نكره است،اسم لاى نفى جنس به حساب آيد و فعل ينصرونكم هم كه در آخر آمده است خبر لا،مى باشد و تفسير كنندۀ خبرهاى ديگرى است كه در فرازهاى قبل حذف شده است.

ص:514

الا المقارعة بالسيف ،استثناى منقطع است و حكم خدا كه امام(علیه السلام)آن را در اين عبارت نتيجۀ ضربات شمشير قرار داده،عبارت از پيروزى يا شكستى است كه نصيب يكى از دو طرف مى شود .

و انّ عندكم الأمثال...و وقائعه ،امام(علیه السلام)در اين قسمت از سخنان خود مردم را به ياد سرگذشت مردمان پيشين مى اندازد،كه خداوند در قرآن بيچارگيها و بدبختيهاى فراوان آنان را به منظور پند و اندرز،مثل قرار داده است،و واژۀ ايام كنايه است از روزگارانى كه خداوند در وقتى كه بر اثر معاصى استحقاق يافتند،آنان را به كيفر و عقوبت رسانده است و حضرت با اين بيانات ياران خود را هشدار مى دهد كه دست از مخالفت وى بردارند.

فلا تستبطئوا...بأسه :اين جمله نيز نوعى تهديد است و امام(علیه السلام)با اين مطلب مردم زمان خود را توجه مى دهد كه بى درنگ در پى گناه و معصيت، عقوبت و كيفر حتمى است،اطلاق لفظ استبطاء در اين مورد مجاز است،زيرا معناى حقيقى آن موقعى است كه آدمى در انتظار واقع شدن امرى حريصانه بسر مى برد و هنگامى كه مى بيند،دير شده به طلب آن برمى خيزد و حال آن كه هيچ خردمندى به دنبال عقوبت و كيفر نمى رود تا بگوييم حضرت آنها را از اين كار نهى كرده است پس به معناى حقيقى نيست اما از اين بابت كه انسان هر گاه قصد انجام دادن معصيتى مى كند،عقوبت و كيفر گناه را نزديك نمى بيند بلكه آن را خيلى دور تصور مى كند و اين تصور،وى را در انجام دادن گناه كمك مى كند و چون به طريقى اين استبعاد سبب و علت گناه شده،از راه اطلاق اسم جزء بر كل،استبطاء كه در حقيقت جزء علت است علت تامه به حساب آمده و مورد توبيخ واقع شده است.دليل ديگر بر اين اطلاق آن است كه در حقيقت كسى كه اقدام به گناه مى كند با علم به اين كه پى آمد آن،مجازات و كيفر است مثل آن است كه مى خواهد هر چه زودتر به آن برسد و با انجام دادن گناه به استقبال آن

ص:515

مى رود،به اين دليل حضرت اين گونه افراد را انتظار كشندگان عقوبت دانسته و آنان را از اين عمل نهى فرموده است و كلمات جهلا و تهاونا و بأسا ،مفعول له مى باشند و هر سه صلاحيت دارند كه علت غايى بعيد شمردن عقوبت باشند زيرا ناآگاهى انسان از كيفرهاى الهى به وسيلۀ مرگ و قبر و هراسهاى سخت آخرت اين امور را در نظر او بعيد مى نماياند و نيز بى اعتنايى او به عقوبتهاى سخت خداوند باعث دور دانستن آن مى شود و وى را به تصميم و عزم بر گناهان كمك مى كند و عدم اطمينان به سختگيرى خدا در مجازاتها نيز چنين است .

و انّ اللّه...التناهى ،اين جمله هشدارى است به مردم كه لعنت خدا بر ملتهاى پيش از اسلام در برابر گناه ترك امر به معروف و نهى از منكر آنها بود، و اين كه سفها و نابخردان آنها ملعونند به اين سبب است كه مرتكب گناه مى شدند،و اما اين كه خردمندان و دانشمندانشان مورد لعنت واقع شدند به اين علت بود كه مفاسدى را كه از ديگران مشاهده مى كردند زشت نشمرده و مانع نمى شدند چنان كه خداوند در قرآن مى فرمايد: «لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلى لِسانِ داوُدَ وَ عِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ» و «كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ » ، (1)».

الا و قد قطعتم قيد الاسلام...احكامه ،و در اين قسمت جامعۀ زمان خود را آگاه مى كند بر اين كه آنان نيز متصف به صفات پيشينيان هستند كه امر به معروف و نهى از منكر را ترك كرده بودند و مستوجب لعنت خدا شدند اينها نيز در آن لعنت داخل مى باشند و هدف حضرت از تشبيه آنان به گذشتگان آن است كه

ص:516


1- سوره مائده(5)آيه(82)، [1]يعنى:كفار بنى اسرائيل به اين دليل از زبان حضرت داود و عيسى بن مريم مورد لعنت قرار گرفتند كه گناه و معصيت مى كردند و از كارهاى زشتى كه انجام مى دادند دست برنمى داشتند.

آنان را از گناهكارى باز دارد و به سوى طاعت سوق دهد.

منظور از قيد و بند اسلامى انس و الفت و توجه همگانى نسبت به دين اسلام و اطاعت از قوانين آن مى باشد و چون اين اعمال اسلام را براى آنان نگهدارى مى كند و ايشان را از آوارگى و از ميان رفتن جلوگيرى مى كند چنان كه مهار شتر،آن را از پراكندگى و آوارگى منع مى كند و منظور از حدود اللّه، احكام الهى است كه براى مردم مشخص فرموده و آنان را از تجاوز به اين حدود منع فرموده است،و تعطيل حدود آن است كه آنها را دور بياندازند و به آن عمل نكنند و نيز اماته احكام يعنى عمل نكردن به آن و صفت ميراندن استعاره از ترك و مهمل گذاردن آن مى باشد زيرا آنان به سبب اعمالشان احكام الهى را از بهره برى خارج ساخته اند،همچنان كه ميراننده شيئى آن را از حد بهره دهى و حيّز انتفاع خارج مى كند.

فصل پنجم خطبه قاصعه
اشاره

أَلاَ وَ قَدْ أَمَرَنِيَ اللَّهُ- بِقِتَالِ أَهْلِ الْبَغْيِ وَ النَّكْثِ وَ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِ- فَأَمَّا؟النَّاكِثُونَ؟ فَقَدْ قَاتَلْتُ- وَ أَمَّا؟الْقَاسِطُونَ؟ فَقَدْ جَاهَدْتُ- وَ أَمَّا؟الْمَارِقَةُ؟ فَقَدْ دَوَّخْتُ- وَ أَمَّا شَيْطَانُ الرَّدْهَةِ فَقَدْ كُفِيتُهُ- بِصَعْقَةٍ سُمِعَتْ لَهَا وَجْبَةُ قَلْبِهِ وَ رَجَّةُ صَدْرِهِ- وَ بَقِيَتْ بَقِيَّةٌ مِنْ أَهْلِ الْبَغْيِ- وَ لَئِنْ أَذِنَ اللَّهُ فِي الْكَرَّةِ عَلَيْهِمْ- لَأُدِيلَنَّ مِنْهُمْ إِلاَّ مَا يَتَشَذَّرُ فِي أَطْرَافِ الْبِلاَدِ تَشَذُّراً أَنَا وَضَعْتُ فِي الصِّغَرِ بِكَلاَكِلِ الْعَرَبِ- وَ كَسَرْتُ نَوَاجِمَ قُرُونِ؟رَبِيعَةَ؟ وَ؟مُضَرَ؟- وَ قَدْ عَلِمْتُمْ مَوْضِعِي مِنْ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- بِالْقَرَابَةِ الْقَرِيبَةِ وَ الْمَنْزِلَةِ الْخَصِيصَةِ- وَضَعَنِي فِي حِجْرِهِ وَ أَنَا وَلِيدٌ يَضُمُّنِي إِلَى صَدْرِهِ- وَ 2يَكْنُفُنِي فِي فِرَاشِهِ وَ يُمِسُّنِي جَسَدَهُ- وَ يُشِمُّنِي عَرْفَهُ- وَ كَانَ يَمْضَغُ الشَّيْءَ ثُمَّ يُلْقِمُنِيهِ- وَ مَا وَجَدَ لِي كَذْبَةً فِي قَوْلٍ وَ لاَ خَطْلَةً فِي فِعْلٍ- وَ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ ص- مِنْ لَدُنْ أَنْ كَانَ فَطِيماً

ص:517

أَعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلاَئِكَتِهِ- يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ- وَ مَحَاسِنَ أَخْلاَقِ الْعَالَمِ لَيْلَهُ وَ نَهَارَهُ- وَ لَقَدْ كُنْتُ أَتَّبِعُهُ اتِّبَاعَ الْفَصِيلِ أَثَرَ أُمِّهِ- يَرْفَعُ لِي فِي كُلِّ يَوْمٍ مِنْ أَخْلاَقِهِ عَلَماً- وَ يَأْمُرُنِي بِالاِقْتِدَاءِ بِهِ- وَ لَقَدْ كَانَ يُجَاوِرُ فِي كُلِّ سَنَةٍ؟بِحِرَاءَ؟- فَأَرَاهُ وَ لاَ يَرَاهُ غَيْرِي- وَ لَمْ يَجْمَعْ بَيْتٌ وَاحِدٌ يَوْمَئِذٍ فِي الْإِسْلاَمِ- غَيْرَ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ وَ؟خَدِيجَةَ؟ وَ أَنَا ثَالِثُهُمَا- أَرَى نُورَ الْوَحْيِ وَ الرِّسَالَةِ وَ أَشُمُّ رِيحَ النُّبُوَّةِ- وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّيْطَانِ حِينَ نَزَلَ الْوَحْيُ عَلَيْهِ ص- فَقُلْتُ يَا؟رَسُولَ اللَّهِ؟ مَا هَذِهِ الرَّنَّةُ- فَقَالَ هَذَا الشَّيْطَانُ قَدْ أَيِسَ مِنْ عِبَادَتِهِ- إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَى مَا أَرَى- إِلاَّ أَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِيٍّ وَ لَكِنَّكَ لَوَزِيرٌ- وَ إِنَّكَ لَعَلَى خَيْرٍ وَ لَقَدْ كُنْتُ مَعَهُ ص لَمَّا أَتَاهُ الْمَلَأُ مِنْ؟قُرَيْشٍ؟- فَقَالُوا لَهُ يَا؟مُحَمَّدُ؟ إِنَّكَ قَدِ ادَّعَيْتَ عَظِيماً- لَمْ يَدَّعِهِ آبَاؤُكَ وَ لاَ أَحَدٌ مِنْ بَيْتِكَ- وَ نَحْنُ نَسْأَلُكَ أَمْراً إِنْ أَنْتَ أَجَبْتَنَا إِلَيْهِ وَ أَرَيْتَنَاهُ- عَلِمْنَا أَنَّكَ نَبِيٌّ وَ رَسُولٌ- وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ عَلِمْنَا أَنَّكَ سَاحِرٌ كَذَّابٌ- فَقَالَ ص وَ مَا تَسْأَلُونَ قَالُوا- تَدْعُو لَنَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ حَتَّى تَنْقَلِعَ بِعُرُوقِهَا- وَ تَقِفَ بَيْنَ يَدَيْكَ فَقَالَ ص- «إِنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ» - فَإِنْ فَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ ذَلِكَ أَ تُؤْمِنُونَ وَ تَشْهَدُونَ بِالْحَقِّ- قَالُوا نَعَمْ قَالَ فَإِنِّي سَأُرِيكُمْ مَا تَطْلُبُونَ- وَ إِنِّي لَأَعْلَمُ أَنَّكُمْ لاَ تَفِيئُونَ إِلَى خَيْرٍ- وَ إِنَّ فِيكُمْ مَنْ يُطْرَحُ فِي الْقَلِيبِ وَ مَنْ يُحَزِّبُ الْأَحْزَابَ- ثُمَّ قَالَ ص يَا أَيَّتُهَا الشَّجَرَةُ- إِنْ كُنْتِ تُؤْمِنِينَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ- وَ تَعْلَمِينَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ فَانْقَلِعِي بِعُرُوقِكِ- حَتَّى تَقِفِي بَيْنَ يَدَيَّ بِإِذْنِ اللَّهِ- وَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لاَنْقَلَعَتْ بِعُرُوقِهَا- وَ جَاءَتْ وَ لَهَا دَوِيٌّ شَدِيدٌ- وَ قَصْفٌ كَقَصْفِ أَجْنِحَةِ الطَّيْرِ- حَتَّى وَقَفَتْ بَيْنَ يَدَيْ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ مُرَفْرِفَةً- وَ أَلْقَتْ بِغُصْنِهَا الْأَعْلَى عَلَى؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- وَ بِبَعْضِ أَغْصَانِهَا عَلَى مَنْكِبِي وَ كُنْتُ عَنْ يَمِينِهِ ص- فَلَمَّا نَظَرَ الْقَوْمُ إِلَى ذَلِكَ قَالُوا عُلُوّاً وَ اسْتِكْبَاراً- فَمُرْهَا فَلْيَأْتِكَ نِصْفُهَا وَ يَبْقَى نِصْفُهَا- فَأَمَرَهَا بِذَلِكَ فَأَقْبَلَ إِلَيْهِ نِصْفُهَا- كَأَعْجَبِ إِقْبَالٍ وَ أَشَدِّهِ دَوِيّاً- فَكَادَتْ تَلْتَفُّ؟بِرَسُولِ اللَّهِ ص؟- فَقَالُوا كُفْراً وَ عُتُوّاً فَمُرْ هَذَا النِّصْفَ- فَلْيَرْجِعْ إِلَى نِصْفِهِ كَمَا كَانَ- فَأَمَرَهُ ص فَرَجَعَ- فَقُلْتُ أَنَا «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» إِنِّي أَوَّلُ مُؤْمِنٍ بِكَ؟يَا رَسُولَ اللَّهِ؟- وَ أَوَّلُ مَنْ أَقَرَّ بِأَنَّ الشَّجَرَةَ فَعَلَتْ مَا فَعَلَتْ بِأَمْرِ اللَّهِ تَعَالَى- تَصْدِيقاً بِنُبُوَّتِكَ وَ إِجْلاَلاً لِكَلِمَتِكَ- فَقَالَ الْقَوْمُ

ص:518

كُلُّهُمْ بَلْ «ساحِرٌ كَذّابٌ» - عَجِيبُ السِّحْرِ خَفِيفٌ فِيهِ- وَ هَلْ يُصَدِّقُكَ فِي أَمْرِكَ إِلاَّ مِثْلُ هَذَا يَعْنُونَنِي- وَ إِنِّي لَمِنْ قَوْمٍ لاَ تَأْخُذُهُمْ فِي اللَّهِ لَوْمَةُ لاَئِمٍ- سِيمَاهُمْ سِيمَا الصِّدِّيقِينَ وَ كَلاَمُهُمْ كَلاَمُ الْأَبْرَارِ- عُمَّارُ اللَّيْلِ وَ مَنَارُ النَّهَارِ- مُتَمَسِّكُونَ بِحَبْلِ؟الْقُرْآنِ؟ يُحْيُونَ سُنَنَ اللَّهِ وَ سُنَنَ رَسُولِهِ- لاَ يَسْتَكْبِرُونَ وَ لاَ يَعْلُونَ- وَ لاَ يَغُلُّونَ وَ لاَ يُفْسِدُونَ- قُلُوبُهُمْ فِي الْجِنَانِ وَ أَجْسَادُهُمْ فِي الْعَمَلِ

لغات

نكث:پيمان شكنى قسوط:ستمكارى دوخت القوم:بر آن گروه چيره شدم و آنان را مغلوب ساختم.

ردهه:گودالى در كوه كه آب در آن جمع مى شود.

صعقه:حالت غشوه كه از صداى مهيب و جز آن پيدا مى شود.

وجبه:مفرد وجيب به معناى تپش و ضربان قلب رجّه:مفرد رجّ،حركت و جنبش كرّه:بازگشت لاديلنّهم:آنان را شكست مى دهم و بر آنان پيروز خواهم شد تشذّر:پراكندگى و جدايى كلكل:سينه نواجم:جمع ناجمه:طلوع كننده و خارج شونده يكنفني فى فراشه:مرا در رختخوابش مى پيچاند،نگهدارى مى كرد،و در بر مى گرفت.

عرفه:بوى آن خطله:گفتار يا كردار بدو زشت.

فطيم:از شير گرفته شده.

حراء:با مد و كسر،كوهى است در مكه،دو وجه در آن جايز است:مذكر و مؤنث و نيز به صورت منصرف و غير منصرف به كار مى رود.

رنّه:صدايى كه هنگام درد و غم و جز آن از شخص ظاهر مى شود قليب:چاه،پيش از آن كه سنگچين شود هم مذكر و هم مؤنث است ابو عبيده گفته است چاه معمولى و كهنۀ قديمى.

دوى:صداى وزيدن باد و زنبور عسل قصف:صداى پرواز پرنده و پر زدنش در هوا.

سيماء:مقصور هم به كار مى رود،علت و اثرى كه شيئى به آن شناخته مى شود.

ص:519

غلّ يغلّ من المغنم:در غنيمت خيانت كرد، ابو عبيده مى گويد در اين مورد يغلّ به ضم است اما در مورد خيانت از معدن يغلّ به كسر و در مورد خيانت مطلق اغلّ يغلّ آورده مى شود.

منار:علامتها،نشانه ها

ترجمه

در اين فصل امام(علیه السلام)نخست موقعيت وظيفه شناسى خود،و تسليم در برابر فرمانهاى الهى و تحمل رنجها و گرفتاريهاى در راه خدا را كه بر خود هموار ساخته،بيان مى فرمايد و سپس به شرح حال خود در زمان پيامبر پرداخته و چگونگى و تربيتش را از اول تا آخر عمر بيان فرموده و در آخر به نيرومندى و استقامت خود در امر ديانت اشاره كرده است،و اين است سخن امام(علیه السلام):

«هان!اى مردم،خدا مرا فرمان داده است كه با ستمكاران و پيمان شكنان و تباهكاران روى زمين بجنگم،من هم با ناكثان جنگيدم،و با قاسطان جهاد كردم،مارقين را مغلوب و مقهور خود كردم،و اما شيطان افتاده در گودال،به سبب صداى ترسناك خود كه فرياد تپش دل و لرزشش شنيده مى شد از شرّش در امان ماندم،تنها بقيه اى از ستمگران مانده اند كه اگر خداوند به من رخصت دهد بسويشان حمله برم،دولت و توانايى را از ايشان بگيرم،بجز اندكى كه در شهرها پراكنده شوند.

من در خردى سينه هاى عرب را بر زمين افكندم و شاخه هاى نو بر آمدۀ قبيله هاى ربيعه و مضر را شكستم،و شما،مقام بلند خويشاوندى و موقعيت ويژۀ مرا در خدمت رسول خدا مى دانيد،در حالى كه كودك بودم مرا در دامنش پروراند و به سينه اش مى چسباند و در بسترش مرا در آغوش مى گرفت و بدن مباركش با بدن من مماس مى شد،و بوى خوشش را به من مى رساند،غذا را مى جويد و سپس در دهان من مى گذارد،و هيچ گاه دروغى در گفتار و خطا و اشتباه در كردار از من نيافت.

ص:520

از زمانى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از شير گرفته شد،خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگان خود را همراه او ساخت تا شبانه روز،وى را به راههاى صحيح و اخلاق پسنديده سوق دهد،من نيز پيوسته پشت سر او راه مى رفتم،همچنان كه بچه بيشتر به دنبال گامهاى مادرش قدم بر مى دارد،و در هر روز براى من پرچمى از اخلاق حسنه اش بر مى افراشت،و مرا به پيروى آن امر مى كرد،همه ساله در حرا مجاور مى شد و در آن جا تنها من او را مى ديدم و جز من كسى وى را نمى ديد،در آن زمان اسلام در خانه اى نيامده بود مگر خانه پيامبر خدا و خديجه،و من سومين آنها بودم، نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى خوش نبوت را احساس مى كردم.وقتى در هنگام فرود آمدن وحى صداى نالۀ شيطان را شنيدم از پيامبر سؤال كردم كه اين ناله و فرياد چيست؟پيامبر فرمود:اين شيطان است كه از عبادت خود مايوس و نااميد شده است آنچه را كه من مى شنوم و مى بينم تو نيز مى شنوى و مى بينى جز اين كه تو پيامبر نيستى بلكه وزير من مى باشى و پيوسته قرين خير و نيكى هستى و با آن حضرت بودم هنگامى كه گروهى از قريش حضورش شرفياب شدند و عرض كردند:يا محمد(صلی الله علیه و آله)تو امر بزرگى را ادعا كرده اى كه هيچ يك از پدران و بستگانت چنين ادعايى نكرده اند،اكنون ما دو مطلب از تو سؤال مى كنيم اگر پاسخ دارى و درستى آن را به ما نماياندى درمى يابيم كه تو پيغمبر و فرستاده خدايى و گرنه خواهيم دانست كه ساحر و بسيار دروغگو مى باشى،پيامبر خدا فرمود مطلبتان چيست؟گفتند از خدا بخواه كه اين درخت از ريشه كنده شود و بيايد جلوى روى تو قرار گيرد،حضرت فرمود،خدا به هر چيزى تواناست،پس آيا اگر اين كار را خدا انجام دهد شما ايمان مى آوريد و شهادت به حق خواهيد داد؟پاسخ دادند:آرى، پيامبر فرمود:هم اكنون خواستۀ شما را برمى آورم اما مى دانم كه راه خير را نمى پيماييد در ميان شما كسى هست كه به چاه درخواهد افتاد و كسى است كه لشكر جمع خواهد كرد.آن گاه فرمود:اى درخت،اگر ايمان به خدا و روز قيامت دارى و مى دانى كه من پيامبر خدايم به اذن خدا،از ريشه در آى و جلو روى من توقف كن.سوگند به خدايى كه وى را به حق مبعوث فرموده است كه آن درخت

ص:521

با ريشه هاى خود از زمين كنده شد و شروع به آمدن كرد در حالى كه زمزمه اى شديد و صدايى چون آواز بر هم خوردن بالهاى پرنده با خود داشت و لرزان و بال زنان در مقابل آن حضرت ايستاد و بلندترين شاخه اش را روى سر پيامبر افكند و برخى ديگر از شاخه هايش را بر روى شانۀ من قرار داد كه در جانب راست آن جناب ايستاده بودم،وقتى كه آن مردم چنين ديدند با گردن كشى و ناسپاسى گفتند:امر كن نيمى از آن اين جا بيايد و نيم ديگرش بر جاى خود بماند،پيغمبر خدا چنين دستور داد،پس نيمى از آن چنان شتابان آمد كه با شگفت ترين روى آوردن و سخت ترين صدايش همراه،و نزديك بود كه به رسول خدا بچسبد،باز هم از روى ناسپاسى و ستيزه جويى گفتند:به اين نيمه بگو كه باز گردد و همچنان كه بود به نيمۀ خود بپيوندد،پس پيامبر آن را چنين امر كرد،آن نيز به جاى خود برگشت،پس من گفتم:

لا اله الا اللّه،يا رسول اللّه،من اول شخص ايمان آورندۀ به تو هستم و نخستين اقرار كننده به اين كه آنچه را اين درخت انجام داد،به امر خداى تعالى و به منظور بزرگداشت سخن تو و گواهى دادن به پيامبرى تو بود،اما آن جمعيت همگى يك صدا گفتند:چه ساحر بسيار دروغگويى است كه در سحر خود چابك است،آيا جز اين شخص كسى تو را در اين امر تصديق مى كند؟آنان مرا قصد داشتند،و من از گروهى مى باشم كه سرزنش هيچ سرزنش كننده اى آنان را از مسير در راه خدا باز نمى دارد،چهره شان چهرۀ صديقان و سخنشان سخن نيكان است،آباد كنندگان شب و نشانه هاى روزانه،چنگ زنندگان به رشتۀ محكم قرآن مى باشند،سنتهاى خدا و رسولش را زنده مى كنند،استكبار و گردنكشى ندارند،خيانت و تباهكارى نمى كنند،دلهايشان در باغهاى بهشت و بدنهايشان در كار عبادت و بندگى است .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين فصل از خطبۀ قاصعه به جهانيان گوشزد مى فرمايد كه جنگش با اين گروه از مردم به فرمان خدا بوده است كه از زبان پيامبر صادر شده است فرمان خدا يا قرآن است و يا سنت،اما قرآن اين است: «فَإِنْ بَغَتْ»

ص:522

«إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّى تَفِيءَ إِلى أَمْرِ اللّهِ» (1)»و اما سنت كه آن هم در حقيقت فرمان خداست،اين است كه پيامبر فرمود يا على بزودى پس از من با اين سه گروه خواهى جنگيد:ناكثين،قاسطين و مارقين،ناكثين اهل جنگ جمل بودند،زيرا بيعتى را كه با حضرت بسته بودند شكستند و قاسطين يعنى متجاوزان و ستمگران اهل شام،پيروان معاويه و حاضر شدگان در جنگ صفين بودند،و مارقين هم شامل خوارج نهروان مى شود بايد توجه داشت كه بر هر سه گروه ستمكارى صدق مى كند و همچنين قاسطين چون همه شان از صراط مستقيم عدالت بيرون شده و به ظلم و جور،رو آورده بودند.

و ليكن اين كه هر گروه را به اسمى نامگذارى كرده اند،صرفا عرف و اصطلاح شرعى مى باشد و اما دليل نامگذارى خوارج به مارقين گفتار پيامبر اكرم است كه در بارۀ ذو الثّديه فرمود:از اصل و نسب اين مرد،قومى برمى خيزند كه از دين خارج مى شوند چنان كه تير از هدف انحراف مى يابد و ما اين حديث را در گذشته ذكر كرده ايم.

واژۀ ضئضئ،به معناى اصل و ريشه است.و اين مطلب كه خبر از آينده است از علامتهاى پيامبرى رسول خدا مى باشد،و اين كه امام(علیه السلام) مى فرمايد:با قاسطين جنگيدم و مارقين را شكست دادم اين سخن دليل بر آن است كه اين خطبه در آخر خلافت وى و پس از جنگهاى صفين و نهروان ايراد شده است .

مراد حضرت از شيطان ردهه همان ذو الثديه است كه از خوارج مى باشد، زيرا در حديث وارد است كه پيغمبر اكرم در مورد او فرمود:شيطان در چاله افتاده،

ص:523


1- سوره حجرات(49)قسمتى از آيه(8) [1]يعنى:...و اگر يكى از دو طايفه بر ديگرى ستم كند پس با آن كه ستم مى كند بجنگيد تا بازگشت به فرمان خدا كند.

كه مردى از قبيلۀ بجيله از او مى ترسد و به اعتبار اين كه گمراه و گمراه كننده است وى را شيطان ناميد،و اما اين كه او را به گودال نسبت داد به اين دليل است كه وقتى امام در ميان كشته ها به جستجويش پرداخت وى را در ميان گودالى يافت كه بر اثر ريزش آب حفر شده بود،و چون پيامبر قبلا از چگونگى قتل وى خبر داشت لذا او را چنين توصيف فرمود،و از زيد بن رويم نقل شده است كه امير المؤمنين در جنگ نهروان به من فرمود:امروز چهار هزار نفر از خوارج كشته مى شوند كه يكى از ايشان ذو الثديه است،و وقتى كه تمام خوارج را به قتل رساند در صدد برآمد كه جسد ذو الثديه را بيابد،ممكن نشد و چون از جستجوى آن خسته شده بود به من دستور داد چهار هزار قطعه از نى آماده كنم،و خودش سوار بر قاطر مخصوص پيامبر شد پشت سر من مى آمد و به من گفت روى هر كدام از كشتگان يك قطعه از نى بگذار مردم نظاره مى كردند من كارم را به آخر رساندم جسدها تمام شد اما يكى از تكه هاى نى در دست من باقى ماند،رو به آن حضرت كردم ديدم چهره اش درهم شد و با خود مى گفت:به خدا سوگند دروغ نگفته ام و دروغ به من گفته نشده،در اين حال از گودالى كه جاى ريزش آب بود صداى شرشر آب شنيده شد،به من فرمود:آن جا را دقت كن،موقعى كه خوب نگاه كردم ديدم يكى از كشته ها در آب فرو رفته،پايش به دستم آمد آن را كشيدم و گفتم اين پاى آدمى است حضرت زود از مركب پياده شد،پاى ديگرش را گرفت و دو نفرى او را به بيرون گودال كشانديم معلوم شد كه اوست،اين جا بود كه صداى تكبيرش بلند شد و به سجده افتاد و مردمى كه حاضر بودند نيز تكبير گفتند و به سجده افتادند.

منظور از واژۀ صعقه حالت غشوه و مرگى است كه در اثر شمشير وى بر ذو الثديه عارض شد و لازمۀ آن لرزش و حركات سينه و ضربان قلب او بود كه شنيدن آن را بيان فرموده است و بعضى گفته اند مراد صاعقه و صيحۀ عذاب

ص:524

است زيرا روايت شده است كه وقتى على(علیه السلام)در مقابل دشمنان قرار گرفت فريادى چنان هول انگيز سر داد كه همه ترسيدند و ذو الثديه از شدت ترس فرار كرد و ناپديد شد تا بالاخره جسدش را در ميان آن گودال يافتند،بعضى ديگر از شارحان احتمال داده اند كه مقصود از شيطان همان ابليس مشهور است چنان كه در خطبۀ اول شرح كرديم،كه همان قوه و هميّه است و به خاطر مشابهت لفظ ردهه را كه حفره اى در دامنه كوه است به منظور استعاره از قسمت ميانى دماغ كه جايگاه قوۀ مذكور است،آورده و گاهى در اصطلاح اهل تجريد و معنويت از دماغ و قواى آن تعبير به جبل و از شياطين گاهى به جن و گاهى به ملائكه مى شود و چون پيامبران و اولياى خدا بعضى اوقات امور معنوى و حقايق مجرد از ماده از قبيل فرشتگان،جن و شياطين را با كمك نيرويى كه بر ايشان حاصل شده، به صورت محسوس در مى يابند-كه اين مطلب در مقدمات كتاب بيان شده و در آينده نيز به آن اشاره خواهيم كرد-بنا بر اين مى توان گفت كه امام(علیه السلام)شيطان واقعى را با صورت محسوس كه داراى قفسۀ سينه و قلب بوده،مشاهده كرده و چون داراى مقام عصمت بود پيروزى بر شيطان و رانده شدن و بيچارگى وى را مشاهده مى كرد لذا از پيشگاه خداوند توانا صيحۀ عذاب آورى را مى شنيد كه بر شيطان وارد شده و در اثر آن صداى ضربان قلب و حركتهاى سينۀ وى را شنيد همچنان كه ناله هاى او را مى شنيد كه بقيۀ سخنان حضرت حكايت از اين معنا دارد.

منظور امام از بقيۀ اهل بغى معاويه و واماندگان از لشكر شامند در مقابل جنگ با آن حضرت كه فريبكارى را پيشه كردند و آن حكميّت خائنانه را بر قرار ساختند و اين كه فرمود اگر خدا رخصت دهد كه به جانب آنها برگردد بر آنان غلبه خواهد كرد و زندگيشان واژگونه مى شود،از باب اطمينان به وعده اى بود كه خداى سبحان بطور كلى داده است كه هر كس مورد تجاوز و ستم واقع

ص:525

شود او را يارى خواهد كرد (1)و آيه شريفه «يا أَيُّهَا النّاسُ إِنَّما بَغْيُكُمْ عَلى أَنْفُسِكُمْ» (2)و نيز آيۀ ديگر كه مى فرمايد «إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ» (3)»و جز اينها...

و لا أذن اللّه فى الكّرة...تشذّرا ،اذن خدا كنايه از فراهم شدن اسباب برگشت به سوى آنها و مهلت داشتن براى تجهيز وسايل و امكانات مى باشد، در اين عبارت ما به معناى من،به كار رفته از باب اطلاق اسم عام بر خاصّ،يا اين كه ما،به معناى الذى است .

انا وضعت بكلكل العرب... ،در اين قسمت حضرت فضيلت و برترى خود را از نظر شجاعت و بزرگوارى بر ديگران خاطر نشان ساخته است اما نه فقط به منظور مفاخره و مباهات كه صفتى ناپسند و مذموم است و حتى اساس اين خطبه را بر آن نهاده است،بلكه مراد آن است كه با اين سخنان دل دشمنان را از بيم و ترس،پر كند و روحيۀ دوستانش را تقويت نمايد.

واژۀ كلكل را استعاره از گروهى از بزرگان عرب قرار داده كه در صدر اسلام آنها را به قتل رساند و جمعيتشان را پراكنده ساخت و دليل مشابهت در اين مورد آن است كه اين گروه در حقيقت مركز قدرت و نيروى عرب بودند،چنان كه سينۀ موجود زنده جايگاه نيرو،و قوت او مى باشد و بنا بر قرائت كلاكل به صورت جمع نيز استعاره از همان اشراف عرب است كه امام با آنها جنگيد و آنان را كشت،و وجه شبه همان است كه ذكر شد و احتمال ديگر آن است كه مجاز باشد از باب اطلاق جزء بر كل يعنى مراد از سينه يا سينه هاى عرب،خود عربها باشد.و

ص:526


1- استفاده شده از آيه(60)سوره حج(22) [1]است:...ثم بغى عليه ينصرنه اللّه.
2- سوره يونس(10)قسمتى از آيه(22)، [2]يعنى:اى مردم هر ظلم و ستمى كه انجام دهيد بر نفس خود كنيد.
3- سوره محمد(47)قسمتى از آيه(6)، [3]يعنى:اگر خدا را يارى كنيد شما را يارى مى كند.

حرف«باء»در كلمۀ بكلكل زايد است و مراد از وضع آنها،ذليل و خوار ساختنشان مى باشد،وضعته فاتضع،اين سخن را عرب وقتى مى گويد كه قدر و منزلت شخصى را پايين آورده باشد و ممكن است حرف باء براى الصاق باشد يعنى پستى و خوارى را همراه آنان ساختم و لفظ قرون استعاره از بزرگان دو قبيلۀ ربيعه و مضر است كه با آنها جنگيد و آنان را به قتل رساند،و وجه شبه آن است كه اين گونه افراد نسبت به قبيله خود،حربۀ دفاعى و وسيلۀ حمله به دشمن مى باشند چنان كه شاخها براى حيوانها وسيلۀ دفاع و حمله است و با ذكر واژۀ كسر كه به معناى شكستن است اين استعاره را ترشيح فرموده است كه كنايه از كشتن آنان مى باشد،و مراد از نواجم قرون افراد سرشناس و مشهور از اين دو قبيله است،اين مطلب كه حضرت عده اى از بزرگان قبيلۀ مضر را در اوايل اسلام به قتل رسانده امرى روشن و معروف است اما يادآورى قرون(شاخها)ى ربيعه اشاره به كسانى از آنهاست كه در جنگهاى جمل و صفين حاضر بودند و حضرت با يارانش آنان را به قتل رساند و هر كس در اين جنگها دقت كند نام اين افراد را مى تواند دريابد .

و قد علمتم موضعى... ،در اين عبارت حضرت شرح مى دهد كه چگونه از اول عمر در خدمت رسول خدا بوده و در سايۀ تربيت وى آمادۀ كمالات نفسانى علمى و اخلاقى برتر شده و مناسبتها و اولويتهايى را بيان مى دارد كه در حصول اين تربيت و ملازمت،مؤثر بوده است و اينك به ذكر آنها مى پردازيم:

1-نخست خويشاوندى نزديك وى با رسول خداست كه با يكديگر پسر عمو بودند،پدرهايشان برادران اصلى از يك پدر و مادر بودند و ديگر اولاد عبد المطّلب،از يك پدر و مادر نبودند جز زبير كه(مادرش صفيّه دختر عبد المطّلب با پدر پيغمبر و على(علیه السلام)از يك پدر و مادر بودند).

2-دوم موقعيت خاصى كه با رسول خدا داشته و آن را با اين مطلب كه

ص:527

پيامبر او را در كنار خود مى گرفت هنگامى كه كودك بود و ساير آنچه را كه بيان فرموده است،شرح مطلب اين است كه مجاهد مى گويد يكى از نعمتهاى خداوند بر على(علیه السلام)كه در بارۀ وى انجام و خير او را اراده فرمود،آن است كه در يكى از سالها قحطى و خشكسالى سختى قريش را فرا گرفت،ابو طالب كه داراى فرزندان و عيالات زيادى بود،طبعا بسيار در مضيقه قرار داشت،از اين رو پيامبر اكرم به عمويش عباس كه از بقيۀ بنى هاشم وضعش بهتر بود گفت مى دانى كه برادرت ابو طالب عيالمند است و سختى معيشت وى را مى آزارد چه مى شود برويم و هر كداممان يكى از فرزندانش را تكفل كنيم تا تخفيفى در زندگانى او پديد آيد؟ او هم پذيرفت و دو نفرى پيش ابو طالب رفتند و پيشنهاد خود را بيان داشتند، ابو طالب گفت عقيل را پيش من بگذاريد و هر چه مى خواهيد انجام دهيد،پس پيغمبر اكرم على را انتخاب كرد و عباس هم جعفر را برگزيد،و از طرفى تنها ابو طالب بود كه مدتها كفالت پيامبر را به عهده داشت و او را در دامن خود پروراند و بعدها او را در آغاز پيامبريش حمايت كرد و از شرّ مشركانش رهانيد و هنگام ظهور دعوتش،وى را يارى كرد و اين مطلب از امورى است كه ويژگى موقعيّت على را در نزد پيامبر تاكيد مى كند.

ويژگى ديگر على(علیه السلام)با پيامبر،خويشاوندى سببى و مصاهرت آن دو بزرگوار مى باشد،كه باعث پيدايش نسل اطهر و فرزندان معصوم و ائمه اطهار شد،در مورد اين كه حضرت مى فرمايد پيامبر اكرم لقمه را مى جويد و در دهان من مى گذاشت مطلبى را حسن بن زيد بن على بن الحسين(علیه السلام)،از پدرش زيد نقل كرده است كه پيغمبر خدا(صلی الله علیه و آله)لقمۀ گوشت يا خرما را در دهان مى جويد تا نرم شود و آن را در دهان على(علیه السلام)كه طفلى كوچك در دامن پيامبر بود، مى گذاشت .

3-موقعيت سوّم كه حضرت با پيامبر اكرم داشته اين است كه هرگز گفته اى

ص:528

خطا و عملى خلاف از او ديده نشد،و اين مطلب به آن دليل بود كه تربيت در دامن رسول خدا و عبادات و رياضتهاى شرعى،عامل چيرگى عقل بر دو نيروى خشم و شهوت و سبب مغلوبيّت نفس اماره است كه خود سرچشمۀ خطاى در گفتار و خلاف در رفتار مى باشد،و در نتيجه اين امور ترك رذايل و دورى از گناه و معصيت،ملكۀ نفسانى و خلق و خوى وى گرديد و اين همان مقام عصمت از هر گونه خطاست كه در حق آن حضرت و بقيۀ معصومين از فرزندان وى ادعا شده است و جاى هيچ گونه انكارى نيست :

منظور از فرشته اى كه مى فرمايد از اول زندگى همدم پيامبر بود جبرئيل است كه در اصطلاح گروهى از دانشمندان اسلامى تعبير به عقل فعال مى شود و همراهى با او اشاره به آن است كه نفس مقدس آن حضرت از اول طفوليت تحت تربيت وى بود و بر حسب استعداد كاملى كه در طبيعت او وجود داشت علوم و مكارم اخلاقى و بقيۀ راههاى رسيدن به مقام قرب الهى را به او افاضه مى كرد.و در ضمن يادآورى موقعيتهاى خود با پيامبر،اشاره به تربيت آن حضرت به وسيله فرشتۀ وحى مى كند تا خاطر نشان سازد كه علوم و معارف و مكارم اخلاقى و سجاياى نفسانى رسول اكرم در خود وى نيز به وسيلۀ تبعيت از پيامبر،تحقق يافته است.

از مطالبى كه در بارۀ پيامبر با فرشته و نگهداريش به سبب او،ذكر شده روايتى است كه از امام باقر(علیه السلام)نقل شده است كه فرمود:خداوند بر حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)فرشتۀ با عظمتى را موكل ساخته بود كه از آغاز انفصال از شير خوارگى او را به كارهاى خير و مناسب،راهنمايى كند و به مكارم اخلاق وادار سازد و،وى را از شرور و خويهاى نامناسب باز دارد،و او كسى است كه در سن جوانى كه هنوز به درجۀ پيامبرى نرسيده بود پيوسته اين ندا به گوشش مى رسيد:

السلام عليك يا محمد يا رسول اللّه و چنان گمان مى كرد كه اين ندا از سوى سنگها

ص:529

و يا داخل زمين است امّا هر چه دقت مى كرد چيزى را مشاهده نمى كرد ...

4-و لقد كنت اتبعه اتباع الفصيل اثر أمّه ،اشاره به موقعيت ديگرش با پيامبر است كه پيرويش از وى،هيچ وقت قطع نشد زيرا فرمود پيوسته به دنبال پيامبر مى رفتم چنان كه بچه شتر هميشه به دنبال مادرش مى رود.

5-فايده و ثمرۀ تبعيت و ملازمت خودش را با پيامبر(صلی الله علیه و آله)به اين طريق بيان مى فرمايد كه هر روزه علامت و پرچمى از اخلاق پسنديده و خويهاى شايسته اش را براى من برمى افراشت و هر لحظه مرا به اقتداى به وى امر و ترغيب مى كرد،كلمۀ علم كه به معناى پرچم و علامت است استعاره از درخشندگيهاى اخلاقى است زيرا اينها نيز همانند علامت و پرچم راهنماى آدمى به سوى سعادت و خوشبختى مى باشد .

6-ويژگى ششم آن حضرت با پيامبر آن است كه هر ساله در دامنۀ كوه حراء مدتى مجاور پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود،پس در اين مكان تنها او بود كه پيامبر را مى ديد و جز وى ديگرى حضرت را نمى ديد.

در كتب صحاح نقل شده است كه پيغمبر اكرم سالانه مدت يك ماه در حراء سكونت مى گرفت و در اين ماه هر كسى از بينوايان كه مى آمد از خوان نعمت آن حضرت استفاده مى كرد و موقعى كه آن مدت سپرى مى شد به سوى مكه بر مى گشت و پس از هفت بار طواف كعبه به خانۀ خود مى رفت و اين وضع ادامه داشت تا سالى كه خداوند او را براى رسالت برگزيد،كه آن سال در ماه رمضان به همراه خانواده اش خديجه و حضرت على و يك نفر خدمت گزار به حراء آمد.طبرى و ديگران مى گويند كه حضرت رسول قبل از بعثت هر گاه وقت نماز مى شد،پنهان از ابو طالب و بقيۀ عموها و ساير فاميلش تنها با على به سوى دامنۀ كوههاى خارج مكه رهسپار مى شدند آن جا نماز مى خواندند و هنگام شب مراجعت مى كردند و اين امر مدتها ادامه داشت تا آن كه يك روز

ص:530

حضرت ابو طالب در آن جا با آنها بر خورد كه مشغول نماز بودند به پيامبر رو آورد و گفت فرزند برادرم اين چه دينى است كه تو به آن عمل مى كنى؟حضرت فرمود:عمو جان،اين دين خدا و فرشتگان و تمام پيامبران او،و نيز آيين جدمان ابراهيم است كه خداوند مرا براى ابلاغ آن به بندگانش فرستاده است.عمو جان، اكنون تو براى پاسخ دادن به آن و يارى كردن من و جان نثارى و بذل نصيحت در راه پيشرفت آن از ديگران سزاوارترى،ابو طالب گفت:فرزند برادرم!من كه معذورم و نمى توانم از دين خود و كيش و آيين پدران و اجدادم برگردم،اما به خدا سوگند تا زنده ام نمى گذارم از كسى گزندى بر تو وارد شود.

در روايت ديگر چنين نقل كرده است كه حضرت ابو طالب به على(علیه السلام) گفت:فرزندم!اين دين كه به آن عمل مى كنى چيست؟او پاسخ داد،پدر!من ايمان به خدا آورده و پيغمبرش را پذيرفته ام و آنچه او از طرف خدا آورده تصديق دارم و براى خدا با وى نماز مى خوانم،ابو طالب فرمود:البته او محمد(صلی الله علیه و آله)جز به خير و نيكى دعوت نمى كند همراهى با او را ترك مكن.

7-لم يجمع بيت واحد...و انا ثالثهما ،در اين عبارت اشاره مى كند به اين مطلب كه او نخستين مردى است كه اسلام آورد و به پيغمبر گرويد.تفصيل بيشتر اين امر در خطبه هاى پيشين بيان شده است در خطبۀ شماره 68:آيا من به خدا دروغ مى بندم!و حال آن كه من اولين ايمان آورندۀ به او مى باشم (1)،و در خطبۀ شماره 56:پس از من بيزارى مجوييد زيرا من بر فطرت توحيد زاده شده ام،و بر همۀ مردم در اسلام آوردن و هجرت كردن سبقت جسته ام (2).

طبرى در تاريخ خود از عباد بن عبد اللّه نقل مى كند كه شنيدم امير المؤمنين

ص:531


1- اين خطبه در مذمت اهل عراق است.(مترجم)
2- اين خطبه در توصيف مردى مذموم و بيان برترى خود بر او بود.

فرمود:من بندۀ خدا و برادر رسول خدايم و من صديق اكبرم و پس از من هر كس چنين ادعايى كند،دروغگو و افترا زننده است و من هفت سال پيش از بقيۀ مردم نماز بجا مى آوردم،و بنا به روايت ديگر فرمود:من صدّيق و فاروق نخستينم كه هفت سال پيش از ابو بكر ايمان آوردم و نماز خواندم،و به وجوه ديگرى نيز اين مطلب نقل شده است:

الف-ابن مسعود مى گويد:به مكه وارد شدم،رفتم نزد عباس بن عبد المطلب كه آن روز فروشندۀ عطر بود و نزديك زمزم نشسته بود،در حالى كه ما نزد او حضور داشتيم ناگهان مردى با دو جامۀ سفيد از باب صفا جلو آمد در حالى كه زلفهاى مجعّد و پيچ در پيچ تا نيمه هاى دو گوش او را فرا گرفته بود، داراى قامتى بلند و دماغى عقابى بود كه ميانۀ آن بر آمده و سوراخهايش تنگ مى نمود،چشمهايش درشت و سياه و ريشش انبوه و پر پشت بود،دندانهايى روشن و درخشان داشت رنگ چهره اش سفيد متمايل به قرمز بود،كودكى نزديك به بلوغ يا نوجوانى بالغ با صورتى زيبا در پهلوى راست او قرار داشت به دنبال ايشان زنى روان بود كه موارد زينت خود را پوشيده بود،اين چند نفر به طرف حجر روان شدند،نخست آن مرد و سپس آن جوان نورس حجر را لمس كردند و بعد به طواف خانه پرداختند و پس از آن سنگ را قبله قرار دادند، نوجوان در پهلوى آن مرد و آن زن هم پشت سرشان قرار گرفت،اركان نماز را بطور كامل انجام دادند وقتى كه ما اين وضع بى سابقه را مشاهده كرديم به عباس گفتيم ما كه تا كنون چنين دينى در ميان شما متدينين نديده ايم.گفت:آرى به خدا سوگند چنين است گفتيم اينها چه كسانى مى باشند؟آنان را براى ما معرفى كرد،و سپس گفت:به خدا قسم در روى اين زمين،جز اين سه نفر به اين دين يافت نمى شود و نظير اين داستان از عفيف بن قيس نيز نقل شده است.

ب-از معقل بن يسار نقل شده است كه گفت:نزد پيامبر بودم به من

ص:532

فرمود:آيا مى خواهى به عيادت فاطمه(علیه السلام)بر وى؟عرض كردم:البته كه مى آيم، برخاستيم و با هم رفتيم،پيامبر به دخترش فرمود:حالت چطور است؟فاطمه عرض كرد:به خدا سوگند بيماريم طولانى شده و حزن و اندوهم شدت يافته است زنها به من مى گويند پدرت به تو شوهرى داده است كه ثروت و مالى ندارد پيامبر فرمود:آيا خوشحال نيستى كه ترا شوهرى داده ام كه پيشتازترين افراد امتم در اسلام آوردن است و دانشش از همه بيشتر و فضيلت حلم و بردبارى وى بر تمام آنها راجح مى باشد؟فاطمه عرض كرد:البته كه خوشحالم، اى رسول گرامى.

همين حديث از ابو ايوب انصارى،امام جعفر صادق(علیه السلام)،سدّى، ابن عباس،جابر بن عبد اللّه انصارى،اسماء بنت عميس،و ام ايمن،نيز روايت شده است.

ج-ابو رافع مى گويد:براى ديدن ابو ذر و خدا حافظى با وى به سرزمين ربذه رفتم،ابو ذر ضمن سخنانى به من گفت:در آيندۀ نزديك براى شما آزمايشى بزرگ در پيش است پس تقواى الهى را پيشۀ خود سازيد،و دست از دامن على بن ابي طالب بر نداريد،از او پيروى كنيد زيرا من از پيامبر اكرم شنيدم كه با وى فرمود اى على(علیه السلام)تو نخستين شخصى هستى كه به من ايمان آورده و اولين فردى مى باشى كه در روز رستاخيز با من مصافحه مى كنى،و تو صديق اكبر و فاروق هستى كه حق را از باطل جدا مى كنى؟و تو يعسوب المؤمنين مى باشى.

د-ابو ايوب انصارى مى گويد كه پيامبر خدا فرمود:فرشتگان الهى هفت سال بر من و بر على(علیه السلام)دعا و صلوات نثار كردند به دليل اين كه در آن مدت بجز وى مردى با من نماز نخواند.

اين را نيز بدانيد كه برخى از اشخاص نادان به اين امر اعتراض كرده و

ص:533

گفته اند:على بن ابي طالب هنگامى كه اسلام آورد به سن بلوغ نرسيده بود بنا بر اين ايمان و اسلامش معتبر نيست ولى از اين اعتراض به چند وجه پاسخ داده شده است كه به ذكر آن مى پردازيم:

1-در مرحلۀ اول،اين را قبول نداريم كه حضرت على(علیه السلام)هنگام اسلام آوردن بالغ نبوده است و چند دليل نقلى براى آن وجود دارد كه هم اكنون خاطر نشان مى كنيم:

الف-شداد بن أوس گفت:از خبّاب بن الارتّ پرسيدم كه حضرت على هنگام مسلمان شدن چند ساله بود؟او گفت:در آن موقع پانزده سال از عمرش مى گذشت و در آن روز بالغ و كامل در بلوغ بود.

ب-ابو قتاده از حسن بصرى نقل كرده است كه نخستين مسلمان على بن ابي طالب بود،وى در آن موقع پانزده ساله بوده است.

ج-حذيفه يمانى گفت:هنگامى كه على(علیه السلام)چهارده سال از سنش مى گذشت و با پيامبر شبانه روز نماز مى خواند،ما بت پرست بوديم و به پرستش سنگها و شرب خمر و مى گسارى بسر مى برديم،در آن موقع قريش به آن حضرت نسبت سفاهت و نادانى مى دادند اما هيچ كس به دفاع از وى برنمى خاست بجز على بن ابي طالب.

2-پاسخ دوم از اعتراض بر بالغ نبودن على(علیه السلام)هنگام اسلام آوردن آن است كه آنچه از اطلاق واژۀ كافر و مسلم تبادر به ذهن مى كند بالغ بودن(ذهن) و كودك نبودن از اين جهت است نه از نظر سنّى و تبادر به ذهن هم خود دليل بر حقيقت است.بنا بر اين به ظاهر امر رجوع مى كنيم كه گفته اند:على اسلام آورد و خود اين كلام دليل است بر آن كه در آن وقت بالغ بود و نسبت به آنچه انجام مى داد عقل داشت،بعلاوه كه در سرزمينهاى گرم مثل شهر مكه و نواحى آن،بطور معمول طبيعتهاى سالم،پيش از پانزده سالگى به حد بلوغ مى رسند و

ص:534

حتى بعضى در سن دوازده سالگى حالت احتلام براى شان اتفاق افتاده است.

3-پاسخ سوم كه ريشۀ اعتراض را در هم مى شكند و اساس و بنيان آن را ويران مى سازد اين است كه اگر اسلام آوردن آن حضرت در زمان بلوغش بوده است كه مقصود حاصل است و اگر بالغ نبوده،باز كافر بر او اطلاق نمى شود زيرا مولود بر فطرت بوده است،پس اين كه مى گويند على(علیه السلام)در فلان سنّ اسلام آورده،مراد آن است كه در اين موقع به عبادت خداوند آغاز كرده و اطاعت فرمان خدا و رسولش را گردن نهاده است.بنا بر اين اسلام وى اسلامى فطرى و ايمان خالصى بود كه بر زمينۀ پاك و نفس مقدس او وارد شد،نفس مقدس او كه هرگز به ناشايستگيهاى جهالت و بت پرستى و عقايد باطلى كه بر ضد حق است آلوده نشده بود اين عقايد باطله معمولا در نفوس آنان كه سالها عمر خود را در بى ايمانى و شرك گذرانده و سپس اسلام مى آورند،جايگزين مى شود،آرى ايمان على(علیه السلام)به خدا و پيامبر وى موقعى تحقق يافت كه صفحۀ دلش آن چنان از كدورتهاى باطل پاك و مصفّا بود كه تمثالى از حق و تصويرى از حقيقت را مجسم مى ساخت(اين بود جايگاه ايمان على(علیه السلام))اما ديگران موقعى ايمان آوردند كه سالها در كفر و شرك گذرانده بودند،بنا بر اين تحقق و جايگزينى ايمان در دلهاى آنان در صورتى ميسر مى شود كه با زحمتهاى زياد و ممارستهاى طولانى،آثار باطل و ملكات سوء را از خود محو كنند،پس چقدر فرق است ميان اين دو مسلمان،ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا.

8-هشتمين ويژگى امير المؤمنين و موقعيت او با پيامبر اكرم آن است كه او نور وحى را رؤيت و رايچۀ طيبۀ نبوت را احساس مى كرد و نالۀ بى تابانۀ شيطان را مى شنيد،و اين امور از بالاترين مراتب اوليا مى باشد.

نكته هاى بلاغى:امام(علیه السلام)لفظ نور و روشنايى را استعاره آورده است از آنچه كه با چشم بصيرت جاودانۀ خود مشاهده كرده و مشاهدات وى عبارت

ص:535

است از اسرار وحى و نبوت و علوم تنزيل و دقايق تأويل اينها بر صفحۀ نفس قدسى او.وجه استعاره آن است كه اين علوم و اسرار انسان را از تاريكيهاى جهل و نادانى در طريق حق به سوى حق تعالى راهنمايى مى كند چنان كه نور مادى در راههاى محسوس راه انسان را روشن مى سازد و چون روشنايى،خود بهرۀ بصرى است با آوردن واژۀ رويت و ديدن اين استعاره را ترشيح فرموده،و كلمۀ ريح را نيز از موقعيت و مقام پيامبرى و رازهاى آن استعاره آورده و براى ترشيح از واژۀ شمّ بوييد استفاده فرموده است به دليل آن كه،بهرۀ حس شامّه است.

اما اين كه حضرت صداى نالۀ شيطان را مى شنيد،پيش از اين در بارۀ چگونگى شنيدن انسان صداى فرشته و شيطان و ديدن صورت او،توضيح داديم،كه اين امور در صورتى ميسر است كه نفس آدمى براى طلب معانى معقول و فرود آوردن آن به طرف صفحۀ خيال،از قوۀ مخيله كمك بگيرد تا آن را به شهود سمعى،حس مشترك برساند.

از اين مطالب چنين استفاده مى شود كه امام(علیه السلام)آمادگى داشت كه صداى گريۀ شيطان را بشنود،اين ديو حيله گر،هنگامى كه از پيروى مردم و تسليم آنان در برابر دستورهاى گمراه كننده اش نااميد شد،فريادش به ناله بلند شد،زيرا متوجه شد كه خلق حاضر نيستند در برابر او خضوع كنند و،وى را بپرستند.

توضيح اين كه نفس مقدس امام(علیه السلام)معناى شيطان را همراه با مفهوم يأس و اندوه تصور مى كرد و سپس نيروى تصوير ساز مخيله اش آن را به صورت فرياد زنندۀ اندوهگين تصوير و به سوى صفحۀ خيال پايينش مى آورد،اين بود كه آن حضرت نالۀ دردناك شيطان را مى شنيد.و اين معنا را سخن رسول خدا تأييد مى كند موقعى كه در مورد اين امور از پيامبر سؤالهايى مطرح ساخت، فرمود:آنچه را كه من مى شنوم،تو نيز آن را مى شنوى و آنچه مى بينم تو نيز

ص:536

مى بينى اما تو پيامبر نيستى،اين فرمايش رسول خدا گواه روشنى است بر اين كه آن حضرت به مقامى رسيده بود كه آواز وحى و سخن فرشته و صداى شيطان را مى شنيد و بالاخره روح پاك و نفس قدسى امام،تمام كمالات ديدنى و شنيدنى و غير آن را دارا بود بجز مقام نبوت و پيامبرى كه اين مطلب براى هيچ فردى از افراد انسانى حاصل نمى شود،مگر با دارا بودن شرايطى كه ما در مقدّمات كتاب آنها را مشروحا بيان داشتيم و در همان مورد فرق ميان نبى و ديگر دارندگان نفوس كامله را خاطر نشان كرديم و اكنون خلاصه اى از گذشته را تكرار مى كنيم و آن،آن است كه آدمى از سوى آسمان مورد خطاب واقع شود و مسئوليت يابد كه تمام امور دنيوى و اخروى جامعۀ بشريت را اصلاح سازد و اين خود بالاترين و كاملترين مقام از هر مقامى است كه آدمى امكان وصول به آن را دارد.

از امام صادق(علیه السلام)روايت شده است كه حضرت على(علیه السلام)پيش از ماموريت پيامبر براى رسالت همراه آن حضرت نور وحى را مى ديد و صداى آن را مى شنيد و پيامبر اكرم به او فرمود اگر اين نبود كه من آخرين پيغمبرم،تو هم در نبوت با من شريك مى بودى،اكنون اگر چه تو پيامبر نيستى،اما وصى پيغمبر خدا و وارث او بلكه تو سرور اوصياء و پيشواى با تقواترين آنها مى باشى، بطور كلى پس از آن كه رسول اكرم از امير المؤمنين(علیه السلام)نفى مقام نبوت كرد امر وزارت را براى او تثبيت فرمود و خود اين امر دليل شايستگى آن حضرت است كه لياقت دارد،پس از پيامبر اكرم امور معاش و معاد جامعۀ انسانى را به نحو احسن اداره كند،و سپس در بارۀ وى گواهى مى دهد كه آن حضرت بر طريق خير و در مسير آن است و اين اشاره است به طريقۀ پسنديده و پايدارى وى در رفتارى كه در خدمت و تحت تربيت او داشت و اين مطلب نيز خير كثير مى باشد .

در امر مصاحبت آن حضرت با پيامبر و شنيدنش صداى نالۀ دردآور

ص:537

شيطان را از مسند احمد حنبل چنين نقل مى كنند كه على(علیه السلام)فرمود:در شب معراج خدمت پيامبر بودم،او در حجر اسماعيل مشغول نماز و من نيز نماز مى خواندم،پس از آن كه هر دو نمازمان را بجاى آورديم من نالۀ دردناك شديدى را شنيدم،خدمت آن حضرت عرض كردم يا رسول اللّه اين چه فريادى است؟ فرمود مگر نمى دانى،اين صداى نالۀ شيطان است چون دانسته است كه من در اين شب به آسمان بالا مى روم و او نااميد شده است از اين كه در روى زمين عبادت شود لذا فرياد دردناكش بلند شده است.

اما در بارۀ امر وزارت كه پيامبر اكرم براى امير المؤمنين(علیه السلام)تثبيت كرد،از خودش روايت شده است كه وقتى آيۀ «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ» (1)»نازل شد، رسول خدا مرا خواست و به من امر فرمود كه يك صاع از طعام حاضر سازم و ران گوسفندى بر آن بگذارم و اندكى شير بياورم،آنچه دستور داد انجام دادم و پس از تهيۀ غذا ماموريت جمع آورى اولاد عبد المطلب را به من محوّل فرمود:

من رفتم آنها را فرا خواندم حاضر شدند،چهل نفر مرد بودند كه در ميان آنان عموهايش ابو طالب،حمزه،عباس و ابو لهب وجود داشتند وقتى همه جمع شدند دستور داد غذا را آوردند آن را جلو خود بر زمين گذاشت،پاره اى از گوشت برداشت و قطعه قطعه كرد و آنها را در تمام قسمتهاى ظرف غذا انداخت و به حاضران گفت به نام خدا تناول كنيد،همه خوردند و كاملا سير شدند،به خداى محمد(صلی الله علیه و آله)سوگند هر يك از آنان به اندازۀ همۀ غذايى كه براى تمام جمعيت آورده بودم مى خورد.پس از خوردن غذا،فرمود:يا على(علیه السلام)مهمانان را سيراب كن ظرف شير را حاضر ساختم همه از آن نوشيدند تا سيراب شدند به خدا سوگند هر يكى از آنان مانند همان

ص:538


1- الشعراء(26)آيه(214)، [1]يعنى:اول خويشاوندان نزديكترت را از عذاب الهى بر حذر دار.

كاسه شيرى كه جمعيت را سيراب كرد به تنهايى مى نوشيد،سپس رو كرد به آنان و فرمود اى فرزندان عبد المطلب به خدا قسم،در سر تا سر جهان عرب جوانى را سراغ ندارم كه براى فاميل خود،امرى را آورده باشد برتر و با فضيلت تر از آنچه من براى شما آورده ام،من خوبى دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خداوند به من دستور داده است كه شما را به آن دعوت كنم،كدام يك از شما حاضر است در اين راه به كمك من برخيزد،تا برادر و وصى و جانشين من در ميان همۀ شما باشد؟همگى سرها را به زير افكندند،من كه سنّم از همه كمتر و چشمم از همه بيمارتر و شكمم بزرگتر و ساقهاى پايم باريكتر بود(كنايه از اظهار كوچكى و فروتنى آن حضرت است)گفتم:يا رسول اللّه من آماده ام تو را در اين امر،كمك و يارى كنم،حضرت مرتبۀ دوم مطلب را اعاده فرمود،باز هم مردم از پاسخ دادن خوددارى كردند و من نيز آنچه اول گفته بودم تكرار كردم، اين بار پيامبر دست به گردن من گرفت و به خويشان خود گفت:اين است برادر،و،وصى و خليفۀ من در ميان شما،بنا بر اين سخنان او را بشنويد و اطاعت كنيد اما مردم برخاستند،در حالى كه مى رفتند خندۀ مسخره آميز بر لب داشتند و به ابو طالب گفتند:اكنون محمد(صلی الله علیه و آله)تو را دستور داد كه گوش به حرفهاى بچه ات بدهى و از وى پيروى و اطاعت كنى.

9-ويژگى نهم امير المؤمنين با پيامبر اكرم آن است كه وقتى جمعيت فراوانى از قريش حضور آن حضرت آمدند سؤالاتى كردند و داستان معجزۀ درخت كه در قبل شرح داديم اتفاق افتاد على(علیه السلام)آن جا بود،آنها انكار كردند ولى على(علیه السلام) تصديق كرد و ايمانش را براى چندمين مرتبه آشكار كرد.

در مباحث گذشته آگاه شدى كه هيولاى عالم كون و فساد و اصل جهان هستى،در تصرف نفوس مقدّسۀ پيامبران قرار گرفته و از آن كسب فيض مى كند، تا آن اندازه كه شايستگى پيدا مى كنند كه امور خارق عادت را بپذيرند كه از

ص:539

گسترۀ قدرت ديگر انسانها خارج است .اصل معجزۀ پيامبر در بارۀ درخت و پرسشهاى مردم و چگونگى درخواست حضرت از درخت و اطاعت كردن آن، و چگونگى نپذيرفتن مردم و انكار كردن آنان و تصديق امير المؤمنين اين معجزه در متن سخن امام(علیه السلام)كاملا تشريح شده است از جمله و لقد كنت...تا يعنوني .

و اما اين كه پيش از اجراى معجزه پيامبر به آنان فرمود من آنچه شما مى خواهيد به شما مى نمايانم اما مى دانم كه به سوى خير و خوبى گرد نمى آييد بلكه برخى در چاه خواهيد افتاد و برخى ديگر به گروههاى گوناگون خواهيد گراييد اين امر از علم غيب الهى است كه به اولياى خود ارزانى داشته و آن حضرت به حسب گستردگى نيروى روح قدسيش آن را درك فرموده و از آينده خبر داده است.

منظور از چاه همان چاه بدر است و كسانى كه در آن افتادند عبارتند از:

عتبه و شيبه پسران ربيعه و اميّة بن عبد الشمس و نيز ابو جهل و،وليد بن مغيره و جز اينها كه پس از پايان يافتن جنگ بدر به چاه،ريخته شدند و اين خبر از علامتهاى پيغمبرى رسول خداست و آنها كه گروههاى مختلف تشكيل مى دهند عبارتند از ابو سفيان،عمرو بن عبدود،صفوان بن اميّه،عكرمة بن ابى جهل،سهل بن عمرو و جز اينها .

داستان درخت در مورد معجزۀ پيامبر،مشهور و زبانزد خاص و عام مى باشد،اهل حديث در كتابهاى خود،آن را ذكر كرده اند و متكلمان هم در باب معجزات رسول خدا آن را آورده اند و بعضى خلاصۀ آن را چنين روايت كرده اند كه:آن حضرت،درختى را به سوى خود خواند،آن هم به پيامبر روى آورد،در حالى كه زمين را مى شكافت،بيهقى در كتاب دلايل النبوه اين داستان را آورده است.

با اين كه در عرف عقلاء خطاب ويژۀ عاقلان است اما حضرت رسول در

ص:540

اين داستان،درخت را كه غير عاقل است مورد خطاب قرار داد و فرمود:اى درخت اگر ايمان به خدا و پيامبرى من دارى...تا آخر،اين خطاب از باب استعاره است كه حضرت با توجه قدسى خود استعداد پذيرش امر خدا را در آن بر انگيخت و آن را آمادۀ اطاعت امر خود فرمود،كه در حقيقت،امر خداست،از اين رو،در عبارت متن،درخت تشبيه شده است به موجودى خردمند و عاقل كه مى تواند دعوت وى را پاسخ مثبت دهد و پيش او،بيايد.

فايدۀ اين خطاب آن است كه تحقق يافتن خواستۀ پيامبر از درخت به دنبال دعوت و خطاب،امرى است كه بر شگفتى اصل مطلب مى افزايد و چون در نظر حاضران شگفت انگيزتر است،براى جايگزينى در دلها رساتر خواهد بود،توضيح اين كه اصل اين مطلب كه درخت از جاى خود كنده شود و به سوى ديگرى برود،مسأله شگفت انگيزى است زيرا از درخت كه موجود بى شعورى است چنين امرى هرگز انتظار نمى رود و وقتى كه اصل اين مطلب شگفت انگيز باشد،پس انجام شدن آن در پاسخ خطاب و درخواست پيامبر، شگفت تر خواهد بود.زيرا شنيدن نداى حضرت و درك كردن آن از ناحيۀ درخت،خود،امر عجيب ديگرى است كه طبيعت درخت اين اقتضا را ندارد و چون شگفت انگيزتر است در اذهان و نفوس جايگزين تر است.با اين فايده اى كه ذكر شده ديگر اين سخن و خطاب عبارتى سفيهانه و بيهوده نيست.

امام و برى(ره)اين معنا را به گفتار خداوند تشبيه كرده است كه مى فرمايد «وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي» (1)» و در توجيه اين معجزه گفته است حقيقت خطاب به خداوند است كه

ص:541


1- سوره هود(11)،آيه(46)، [1]يعنى:اى زمين آنچه آب بر روى خود دارى همه را فرو ببر و اى آسمان از فرو ريختن آب خود دارى كن.

گويا حضرت در پيشگاه خدا عرض مى كند:خدايا اگر اين درخت كه از آثار وجود توست،قادر است گواهى به وجود تو بدهد و تو آگاهى كه من فرستادۀ تو هستم،پس آنچه را كه من از آن خواسته ام شاهد بر صدق مدعايم قرار ده،و چون درخت محل چيزى است كه آن حضرت از خدا خواست،به اين دليل درخت را مورد خطاب خواستۀ خود قرار داد،بنا بر اين در اين خطاب مجاز به كار برده شده،از باب جايگزين ساختن مسبب به جاى سبب،احتمال ديگر اين است كه مخاطب در اصل فرشتگانى باشند كه موكل بر درخت مى باشند.

اما بنا بر رأى طايفۀ اشعريه،خطاب بدون هيچ گونه توجيهى درست است زيرا آنان مى گويند براى حصول حيات،ساختمان مخصوصى كه دست و پا و گوش و چشم و بقيه اعضاء باشد لازم نيست،پس به اين طريق ممكن است كه خداوند در وجود درخت ايجاد فهم و شنوايى كرده باشد و به اين طريق درخت،خطاب حضرت را درك كرده باشد .

و انّى لمن قوم...لائم ،اين عبارت كنايه از آن است كه حضرت در اطاعت و بندگى حق تعالى مراحل نهايى را مى پيمايد و هيچ گونه توقف و كوتاهى از او در اين مقام رخ نداده كه به دليل ايجاد نقص در آن،مستوجب ملامت و سرزنش واقع شود.

سيماهم سيما الصديقين... ،تا آخر صفات،قومى كه حضرت خود را از آنها به حساب مى آورد اهل تقوا هستند،آنان كه همّام در بارۀ صفاتشان از وى سؤال كرد و صفاتى كه در اين خطبه ذكر كرده برخى از صفتهاى آنها مى باشد كه در همان خطبه بطور كامل بيان شده است اما در اين جا فقط ده صفت از آنها را بيان فرموده است:

1-نشانه هاى آنان نشانه هاى صديقان است و صديقان كسانى هستند كه در تمام گفتارها و كردارهاى خود،صدق در اطاعت خدا را مراعات كنند،و

ص:542

علامتهاى كامل آنان را در خطبۀ همام شناختى.

2-سخنان ايشان سخنان ابرار و نيكان است كه عبارت از امر به معروف و نهى از منكر و ذكر هميشگى براى معبود بر حقشان مى باشد.

3-ايشان آباد كنندگان شب هستند،كنايه از اين كه شبها را پيوسته با عبادت بسر مى برند،روايت شده است كه برخى از آنان هر گاه از عبادت خسته و كسل مى شد،خود را تا صبح به ريسمانى مى آويخت،تا نفس را عقوبت كند كه بعد از آن خسته و كسل نشود.

4-از باب استعاره آنان را برج ديده بان در روز،به شمار آورده است زيرا همچنان كه برج ديده بان يا جايگاه بلندى كه آتش روى آن روشن مى كنند،راه مادى و محسوس را براى مردم مى نماياند،متقيان هم مردم را به راه خدا، راهنمايى مى كنند.

نكتۀ بلاغى:واژۀ حبل را براى قرآن استعاره آورده اما در مناسبت تشبيه، دو احتمال وجود دارد:

الف-همان طور كه ريسمان وسيلۀ آب كشيدن از چاه و سيراب شدن است،قرآن هم نو آموزان و كسانى را كه در آن مى انديشند در نوشيدن آب حيات جاويد كه علوم و اخلاق پسنديده و معارف حقه است كمك مى كند.

ب-احتمال دوم:همچنان كه با ريسمان مى توان از پايين به بالا رفت، قرآن نيز هر كس را كه به آن چنگ بزند تا از پرتگاههاى جهل و نادانى به بالاترين قله هاى عقل و سعادتمندى برسد،كمك مى كند.

5-آنان را زنده كنندۀ سنتهاى خدا و رسول دانسته از اين نظر كه به دستورهاى خدا و پيغمبر عمل مى كردند و به اين طريق به برقرارى و جاودانگى آن كمك مى كردند .

6-خود بزرگ بينى در آنها وجود ندارد،و چون وجود اين صفت در آدمى

ص:543

مايۀ پستى است،پس عدمش باعث شرافت و فضيلت وى مى باشد.

7-در اين قوم صفت تقلّب نيست و اين نبودن،خود فضيلتى است،زيرا وجودش مستلزم حالتهاى ناپسندى از قبيل شهوترانى،خيانت،حرص،پستى و جز اينها مى باشد.

8-آنها مفسد نيستند،به دليل اين كه هر نوع تباهى و فسادى،حد اقل سبب،يكى از رذايل و صفات ناپسند مى شود بنا بر اين،نبودن آن مايۀ سعادت و كمال آدمى است،از باب مثال زنا كردن باعث وجود صفت فجور مى شود و آدم كشى سبب وجود ظلم مى باشد و همين طور بقيۀ انواع گناهان و فسادها.

9-دلهايشان در باغهاى بهشت جاى دارد،پيش از اين دانستى كه بالاترين غرفه ها و درجات بهشت،معارف الهى و جا گرفتن در مكانهاى صدق،نزد مليك مقتدر است و اين از مقامات عارفان و اولياى صديق خداوند است.

10-بدنهايشان پيوسته در كار عمل مى باشد،حرف واو در،و اجسادهم، احتمال مى رود كه حاليه باشد يعنى دلهاى آنان در باغهاى بهشت است در حالى كه بدنهايشان مستغرق در حركات و سكنات و پيوسته مشغول عبادات و كارهاى پسنديده مى باشند «فِي الرِّقابِ وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ» «الْمُفْلِحُونَ» (1)».

ص:544


1- سوره بقره(2)آيه(177)، [1]يعنى:ايشان كسانى هستند كه با صداقت عمل كردند و بطور قطع رستگارند.

235-گفتار آن حضرت(علیه السلام)است.

اشاره

يَا؟ابْنَ عَبَّاسٍ؟ مَا يُرِيدُ؟عُثْمَانُ؟- إِلاَّ أَنْ يَجْعَلَنِي جَمَلاً نَاضِحاً بِالْغَرْبِ أَقْبِلْ وَ أَدْبِرْ- بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ ثُمَّ بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَقْدُمَ- ثُمَّ هُوَ الْآنَ يَبْعَثُ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ- وَ اللَّهِ لَقَدْ دَفَعْتُ عَنْهُ حَتَّى خَشِيتُ أَنْ أَكُونَ آثِماً

لغات

ينبع:آبادى كوچكى از نواحى شهر مدينه هتف الناس:فرياد بر آوردن مردم،و او را به نام خواندن ناضح:شترى كه به وسيلۀ آن آب مى كشند غرب:دلو بزرگ

ترجمه

هنگامى كه عثمان در محاصرۀ مردم قرار گرفته بود،عبد اللّه عباس را،پيش امير المؤمنين(علیه السلام)فرستاد و درخواست كرد كه به سوى ينبع،سر ملك و زراعت خود تشريف ببرد،تا مگر هياهوى به منظور نامزد كردن آن حضرت براى خلافت،كم شود،در حالى كه اين خواهش و پذيرش آن در قبل هم انجام شده،و اين مرتبۀ دوم بود،امام(علیه السلام)در پاسخ چنين فرمود:

ص:545

«اى پسر عباس!عثمان هيچ اراده نمى كند مگر اين كه مى خواهد مرا شتر آبكشى قرار دهد،با دلوى بزرگ كه پيوسته بيايم و بروم،پيش من فرستاد كه از شهر خارج شوم و سپس درخواست كرد كه بياييم،و هم اكنون نيز مى خواهد كه بيرون روم،به خدا سوگند آن قدر از او دفاع كردم كه بيم آن دارم گنهكار به حساب آيم .»

شرح

علت اين كه عثمان اين درخواست را از امام(علیه السلام)كرد،اين بود كه مردم، پيرامون خانۀ او را محاصره كرده بودند،او را صدا مى كردند و بر سرش فرياد مى كشيدند،و به دليل بدعتهايى كه مرتكب شده بود وى را سرزنش مى كردند، ثروت بيت المال را به غير مستحقان مى داد و در غير موردش صرف و خرج مى كرد،و بسيارى از اعمال ناشايست ديگر.

نكته بلاغى:شتر آبكش استعاره و كلمۀ دلو ترشيح آن مى باشد كه دو فعل اقبل و ادبر ،اشاره به وجه شبه آن است.

بعث الىّ...اخرج ،امام(علیه السلام)در اين جمله چگونگى وضع عثمان را در حال محاصره بيان مى كند و اين كه مردم او را در تنگنا قرار داده بودند و او مجبور بود دست نياز به سوى مردم دراز كند،اما اين كه از ميان مردم و بقيۀ ياران،اين نامه را تنها به على(علیه السلام)نوشت به يكى از دو دليل زير بود.

الف-او،باور داشت كه حضرت بزرگترين و شريفترين فرد جامعه است و مردم بيشتر از همه،او را پيروى و اطاعت مى كنند و دلهاى مردم با وى،مى باشد.

ب-او عقيده داشت كه حضرت با مردم سازش كرده و در شورش بر او با آنها شركت داشته است از اين رو انتخاب وى امام را از ميان تمام مردم بدون ترديد براى او مفيد بود،زيرا اگر با ميانجيگرى امام،مردم از محاصرۀ او،دست برمى داشتند غرض حاصل بود،و اگر اين امر حاصل نمى شد،باز هم بعضى از مقاصد عثمان تحقق مى يافت از جمله اين كه متهم شدن آن حضرت به

ص:546

هماهنگى با شورشيان مورد تأييد واقع شده و بهانه اى بود براى كسانى كه بعدها به خونخواهى عثمان برخاستند و جنگهاى جمل در بصره و صفين را به وجود آوردند .

و اللّه...تا آخر .در معناى اين جمله چند احتمال وجود دارد:

1-يكى از شارحان چنين مى گويد:حضرت مى خواهد بفرمايد آن قدر در دفاع از عثمان كوشش كرده ام كه با توجه به زيادى خلافها و بدعتهاى وى، مى ترسم از گنهكاران به حساب آيم.

2-احتمال ديگر اين كه به اندازه اى از او دفاع كردم كه ديگر خوف جانى برايم دارد زيرا ايستادن در مقابل اين همه جمعيت كه عليه او قيام كرده اند اين گمان را به وجود مى آورد كه آنان بر من حمله كنند و مرا به قتل برسانند و اين خود گناهى است.

3-احتمال سوم اين كه مى ترسم زياده روى در دفاع از وى باعث ايجاد اختلاف و كشمكش شود و به منظور دفاع از خود،دست به شمشير دراز كنم يا با دست خود،كسى را بيازارم و گفته هاى ناشايست از من يا ديگران صادر شود كه اين خود گناه است.

ص:547

236-گفتار آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

اقتص فيه ذكر ما كان منه- بعد هجرة؟النبي ص؟ ثم لحاقه به فَجَعَلْتُ أَتْبَعُ مَأْخَذَ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- فَأَطَأُ ذِكْرَهُ حَتَّى انْتَهَيْتُ إِلَى؟الْعَرَجِ فِي كَلاَمٍ طَوِيلٍ

ترجمه

در اين خطبه حضرت چگونگى حال خود را پس از هجرت پيغمبر اكرم و ملحق شدنش را به وى بيان مى فرمايد:

«پس راهى را كه پيامبر رفت مى پيمودم،و هر قدم را به ياد او مى نهادم تا به سرزمين عرج رسيدم(اين سخن در خطبۀ طولانى بوده كه از حضرت نقل شده است )»

شرح

سيد شريف رضى در شرح اين سخن مى گويد:اين جمله: فأطأ ذكره ،گام بر ياد او،مى نهادم،سخنى است كه نهايت زيبايى و اختصار از آن قصد شده است يعنى از هنگامى كه از مكه بيرون آمدم تا به اين مكان عرج پيوسته به ياد و در سراغ آن حضرت بودم و خبر از حال وى را دريافت مى كردم.حضرت از اين عبارت بطور كنايه اين معنا را اراده فرموده است .

ص:548

امام(علیه السلام)در اين فصل ماجراى خود را از آغاز حركت از مكه تا مدينه در موقع هجرت پيامبر اكرم نقل فرموده است كه اكنون به شرح آن مى پردازيم:وقتى كه حضرت رسول تصميم به هجرت گرفت،على(علیه السلام)را از قضيّه آگاه كرد و به او دستور داد كه آن شب را در رختخوابش بخوابد تا مشركان كه اراده كرده بودند در آن شب پيامبر را بكشند فريب بخورند و تصور كنند كه آن حضرت به جايى نرفته است و منتظر باشند تا پيامبر از دسترس آنان دور شود و نيز به امير المؤمنين امر فرمود كه بعد از او در مكه بماند تا امانتهاى مردم را به صاحبانش برساند،زيرا مردم كه پيامبر را امين مى دانستند بسيارى از امانتهايشان را به وى سپرده بودند.

مردم مكه اتفاق كرده بودند كه به هيأت اجتماع از قبيله هاى مختلف بر سر آن حضرت بريزند و،وى را بكشند تا خونش در ميان قبايل قريش پايمال شود و فرزندان عبد مناف نتوانند قاتل را به دست آورند كه قصاص كنند.

از جمله كسانى كه با اين نظر موافق بودند،نضر بن حرث،از بنى عبد الدار، و ابو البخترى پسر هشام،و حكيم بن حزام،و زمعة بن اسود بن عبد المطلّب،كه اين سه نفر از قبيلۀ بنى اسد بن عبد العزّى بودند و ابو جهل پسر هشام و برادرش حرث و خالد بن وليد بن مغيره كه هر سه از بنى مخزوم بودند،و بنيه و منيه،دو پسر حجّاج و عمرو بن عاص كه هر سه از بنى سهم بودند و امية بن خلف و برادرش ابىّ از بنى جمح بودند.

خبر اين اتحاد شوم،شبانه در شهر پخش شد و به گوش عتبة بن ربيعه كه بزرگ بنى عبد شمس بود رسيد،به سراغ عده اى از آنها رفت و آنان را از اين كار منع كرد و گفت فرزندان عبد مناف هرگز دست از خونخواهى محمد بر نخواهند داشت،پس اين عمل را انجام ندهيد،اما او را به غل و زنجير آهنين ببنديد و در ميان خانه اى از خانه هاى خود زندانيش كنيد،منتظر باشيد تا مرگش فرا رسد

ص:549

مثل بقيه ساحران و شعراء،پس ابو جهل و يارانش در آن شب از كشتن حضرت منصرف شدند،اما رفتند دور خانۀ وى را در محاصره گرفتند به خيال اين كه پيامبر آن جاست پس آدمى را ديدند كه خود را با برد حضرمى پوشانيده است اين جا يقين كردند كه خود پيامبر است،اما گاهى تصميم مى گرفتند كه وى را بكشند و گاهى از تصميم خود منصرف مى شدند،چون خداوند خواسته بود كه على(علیه السلام) سالم بماند،بالاخره بعضى به بعضى ديگر گفتند:با سنگ بزنيد تا سنگ انداختند،على(علیه السلام)تكانى به خود داد و نالۀ آهسته اى سرداد،ولى خود را به آنها نشان نداد كه او را بشناسند زيرا نمى خواست بفهمند كه پيامبر فرار كرده و زود به دنبالش بروند و آن حضرت را دستگير كنند،لذا وقتى صدايى شنيدند و خيال كردند رسول خداست تا صبح آن جا را در محاصره قرار دادند،صبحگاهان كه هوا روشن شد وارد خانه شدند،ديدند على آن جا خوابيده است.

امير المؤمنين چند روز پس از آن در مكه ماند،و كارهايى كه پيغمبر به او محوّل ساخته بود،انجام داد و سپس به طرف مدينه رهسپار شد و چون راه طولانى را با پاى پياده پيموده بود پاهايش متورم شد و موقعى خدمت پيامبر رسيد كه حضرت در قباء فرود آمده و مى خواستند به خانۀ كلثوم بن مقدم وارد شوند، على(علیه السلام)در همان حال رسيد و با پيامبر به آن منزل داخل شد و بعد با آن حضرت از قبا حركت كردند و به شهر مدينه به خانۀ ابو ايوب انصارى وارد شدند .

فجعلت أتّبع مأخذ رسول اللّه... ،به همان سو،و راهى كه پيامبر رفته بود من هم رفتم تا اين كه در محل معروف به عرج به آن حضرت ملحق شدم.

فأطأ ذكره ،فعل گام نهادن استعاره از اين معناست كه پيوسته در طول راه، ذهنش متوجه ياد رسول خدا بود و به هر جا گام مى نهاد،از هر كس در بارۀ او سؤال مى كرد،وجه مشابهت اين دو،آن است كه خبر گيرى و ياد او،وسيله و طريق فهم براى رسيدن به شناخت اوست،همچنان كه گام نهادن در راه و طريق محسوس

ص:550

وسيلۀ رسيدن به امر مطلوب و محسوس مى باشد.

بعضى گفته اند منظور امام(علیه السلام)از كلمۀ ذكرة،آن است كه آنچه پيامبر از وضع راه و امور ديگر كه براى من ذكر كرده بود تماما در ذهن من بود.اما معناى اوّلى زودتر به ذهن مى آيد.توفيق از خداست.

ص:551

237-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

فَاعْمَلُوا وَ أَنْتُمْ فِي نَفَسِ الْبَقَاءِ- وَ الصُّحُفُ مَنْشُورَةٌ وَ التَّوْبَةُ مَبْسُوطَةٌ- وَ الْمُدْبِرُ يُدْعَى وَ الْمُسِيءُ يُرْجَى- قَبْلَ أَنْ يَخْمُدَ الْعَمَلُ وَ يَنْقَطِعَ الْمَهَلُ- وَ يَنْقَضِيَ الْأَجَلُ وَ يُسَدَّ بَابُ التَّوْبَةِ- وَ تَصْعَدَ الْمَلاَئِكَةُ- فَأَخَذَ امْرُؤٌ مِنْ نَفْسِهِ لِنَفْسِهِ وَ أَخَذَ مِنْ حَيٍّ لِمَيِّتٍ- وَ مِنْ فَانٍ لِبَاقٍ وَ مِنْ ذَاهِبٍ لِدَائِمٍ- امْرُؤٌ خَافَ اللَّهَ- وَ هُوَ مُعَمَّرٌ إِلَى أَجَلِهِ وَ مَنْظُورٌ إِلَى عَمَلِهِ- امْرُؤٌ أَلْجَمَ نَفْسَهُ بِلِجَامِهَا وَ زَمَّهَا بِزِمَامِهَا- فَأَمْسَكَهَا بِلِجَامِهَا عَنْ مَعَاصِي اللَّهِ- وَ قَادَهَا بِزِمَامِهَا إِلَى طَاعَةِ اللَّهِ

لغت

فلان فى نفس من امره:فلانى در كار خود،فرصت فراوانى دارد.

ترجمه

«پس وقت را غنيمت شمرده به عمل بپردازيد،در حالى كه در گسترۀ زندگانى هستيد و نامه هاى اعمال شما باز است،و سفرۀ توبه گسترده است و گناهكار به سوى آن دعوت مى شود،و بدكار اميد داده مى شود،پيش از آن كه عمل متوقف شود،فرصت از دست برود،و مدت بسر آيد و در توبه بسته شود و فرشتگان به آسمان بالا روند،پس هر انسانى بايد از خود براى خود و از زندگى براى مرگ و از نماندنى براى ماندنى و از رونده براى باقى مانده،نتيجه بگيرد،مرد خدا ترس، در حالى كه تا رسيدن مرگ او را فرصت داده و تا انجام دادن عمل او را مهلت

ص:552

داده اند،مردى است كه نفس سركش خود را لجام زده و مهار آن را در اختيار دارد، و نفسش را با دهان بند از گناهان باز داشته و مهارش را به سوى طاعت و عبادت خدا مى كشاند »

شرح

اين خطبه در نهايت زيبايى و فصاحت،مردم را به كار عبادت و عمل امر مى كند و فرصتهاى زيادى را كه براى غنيمت شمردن دارند به آنان خاطر نشان مى كند:

1-در فراخناى زندگى به سر مى برند،مهلت عمل كردن برايشان باقى است،اما مرگ كه فرا رسد فرصت عمل نيست.

2-نامه هاى اعمال باز است،اما با مرگ بسته مى شود،معناى نامۀ اعمال و باز بودن آن در خطبه هاى قبل بيان شده است.

3-راه توبه باز است،توبه را تشبيه به فرش پهنى كرده است كه هر كس بخواهد مى تواند قدم بر آن نهد،توبه هم در تمام عمر براى آدمى گسترده است، هر لحظه بخواهد مى تواند به قبولى آن برسد،و تنها با مرگ،اين بساط بر چيده مى شود چنان كه خداوند مى فرمايد: «وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ حَتّى إِذا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ إِنِّي تُبْتُ الْآنَ وَ لاَ الَّذِينَ يَمُوتُونَ وَ هُمْ كُفّارٌ» (1)».

4-كسى كه از عبادت رو گردان است و از خدا و حقيقت اعراض مى كند، در اين فرصت از عمر پيوسته از طرف خدا و پيامبران به سوى عمل و توجه به دين و عبادت دعوت مى شود،اما وقتى كه از دنيا رفت اين دعوت هم قطع مى شود.

ص:553


1- سوره نساء(4)آيه(17) [1]يعنى:كسى كه به اعمال زشت تمام عمر اشتغال ورزد تا آن گاه كه مشاهدۀ مرگ كند،در آن ساعت پشيمان شود و گويد:اكنون توبه [2]كردم،توبۀ [3]او پذيرفته نخواهد شد چنان كه هر كس به حال كفر بميرد نيز توبه اش قبول نشود،براى اين گروه عذابى بس دردناك مهيا كرديم.

5-براى گنهكار و بدكار اميد برگشت و توبه و توجه به خدا و دين باقى است و اين در دنياست اما وقتى كه بميرد اين اميدوارى هم قطع مى شود.

پس از ذكر موارد فرصت،به منظور ترغيب انسان به كارهاى عبادى، موقعيتهايى را خاطر نشان ساخته است كه امكان عمل در آن از دست مى رود،كه يكى از آن موارد جمود عمل است،و تعبير به جمود براى متوقف شدن عمل، استعاره است،كه عمل را تشبيه به آب كرده همچنان كه آب،وقتى يخ بزند از جريان باز مى ماند اعمال عبادى هم وقتى امكاناتش از دست رفت،از جريان و تداوم باز مى ايستد،(اين معنا كه بيان شد از اين بابت بود كه جملۀ متن را يحمد بدانيم)اما در نسخه اى كه از مرحوم سيد رضى نقل شده يخمد با نقطه روى خ از خمد المريض يعنى بيمار مرد (1)،معناى عبارت روشن است و نزديك به همان معناى سابق مى باشد و ديگر از موارد از دست رفتن امكان عمل،انقطاع مهلت، تمام شدن مدت عمر و بقاى در دنيا و بسته شدن درهاى توبه مى باشد،تعبير به ابواب،استعاره از راههاى عبورى است كه از آن طريق،آدمى به سوى خدا بازگشت مى كند،ملائكه همان كرام الكاتبين هستند كه اعمال هر كسى را ياد داشت مى كنند و هر گاه كه پروندۀ عمل بسته شد به آسمان بالا مى روند .

فاخذ امرء من نفسه ،اين عبارت به صورت ظاهر خبر،ولى معنايش امر است و حرف من،مفيد تبعيض مى باشد،بنا بر اين بايد آدمى قسمتى از نفس خود را به جد و جهد و كوشش در عبادت بگيرد تا بدن لاغر شود و لذتها و تمايلات نفسانى نتوانند وى را به گناه وادار سازند،احتمال ديگر آن است كه منظور از نفس خود شخص باشد يعنى بايد انسان از شخصيت خود بكاهد.

ص:554


1- ابن ابى الحديد در ج 13 و صفحه 308 كتابش مى گويد:نسخۀ اخير از خمدت النار مى آيد كه با اين تعبير معناى عبارت اين مى شود:پيش از آن كه چراغ عمل خاموش شود،و سپس مى گويد همان تعبير و معناى اول بهتر است.(مترجم)

لنفسه،تا اين كه در آخرت ذخيره و مايۀ كمال برايش باشد.

و اخذ من حمّى لميت...امرو ،اين جا نيز امر به صورت خبر است،و فاعل آن هم امرء است،و منظور از مرده و زنده هم خود شخص است،يعنى از خودش كه در حال حيات است ذخيرۀ كمال براى خودش در حال مرگ بگيرد.

من فان لباق ،از امر فانى كه دنيا و متاع آن مى باشد براى امر جاويد كه نعمتهاى دائمى و هميشگى در آخرت است بگيرد و معناى اين گرفتن آن است كه آدمى از دنيا و متاع فنا پذير آن كمال جاويد را كسب مى كند كه به نعيم دائمى آخرت متصل شود،پس با دادن زكات و صدقات و انفاق در راههاى خير و رضاى حق تعالى كمال اخروى را به دست مى آورد و به همين معناست جملۀ من ذاهب لدائم .

امرء خاف اللّه ،پس از آن كه آدمى را چنين دستورها مى دهد به اوصاف او پرداخته و مى فرمايد:اين انسان شخصى است كه از خدا بيمناك است در حالى كه تا فرا رسيدن اجلش فرصت داده شده و به عملش چشم دوخته شده است و با ذكر فرا رسيدن اجل آدمى و اين كه عملكردش تحت نظر خداست و از تمام كارهايش آگاه است،او را از فرا رسيدن ناگهانى مرگ بيم مى دهد و بر انجام دادن اعمال نيك و عبادات وادارش مى كند.

امرء لجم نفسه ،واژۀ امرء در اين عبارت بدل از اوّلى است كلمۀ لجام كه به معناى دهنه است،استعاره از زهد حقيقى و پاكدامنى مى باشد،وجه تشبيه آن است كه زهد و عفت نفس اماره را از سركشى و ورود در گمراهيهاى هوا و هوس و گناهان باز مى دارد،چنان كه لگام مركب،آن را از چموشى و سركشى منع مى كند،و با آوردن كلمۀ الجام كه مصدر باب افعال است آن را مرشّح ساخته است كه كنايه از ورع نفس به وسيلۀ زهد مى باشد،و با جملۀ فامسكها بلجامها عن معاصى اللّه ،اشاره به وجه شباهت فوق كرده است،و نيز واژۀ زمام كه به معناى

ص:555

مهار است استعاره از عبادت است زيرا همچنان كه شتر به وسيله مهارش كشانده مى شود عبادت هم نفس اماره را به سوى همراهى كردن با نفس مطمئنه در اطاعت خدا مى كشاند،چون قبلا دانستى كه عبادت براى اين وضع شده است كه نفس اماره را در اطاعت عقل و تحت انقياد وى قرار دهد تا در هنگام بالا رفتن عقل بر پلكان قدس به سوى بارگاه خداوند صاحب جلال و كرم،پشت سر عقل روان شده و تبديل به نفس مطمئنّه شود و با جملۀ و قادها بزمامها ،اشاره به اين وجه شبه فرموده،و با ذكر زمام وقود كه كنايه از انجام دادن عبادت و ميل و رغبت نفس به آن مى باشد،اين استعاره را ترشيح فرموده است.

ص:556

238-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

جُفَاةٌ طَغَامٌ عَبِيدٌ أَقْزَامٌ- جُمِعُوا مِنْ كُلِّ أَوْبٍ وَ تُلُقِّطُوا مِنْ كُلِّ شَوْبٍ- مِمَّنْ يَنْبَغِي أَنْ يُفَقَّهَ وَ يُؤَدَّبَ- وَ يُعَلَّمَ وَ يُدَرَّبَ وَ يُوَلَّى عَلَيْهِ- وَ يُؤْخَذَ عَلَى يَدَيْهِ- لَيْسُوا مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ- وَ لاَ مِنَ «الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدّارَ» أَلاَ وَ إِنَّ الْقَوْمَ اخْتَارُوا لِأَنْفُسِهِمْ- أَقْرَبَ الْقَوْمِ مِمَّا يُحِبُّونَ- وَ إِنَّكُمُ اخْتَرْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ- أَقْرَبَ الْقَوْمِ مِمَّا تَكْرَهُونَ- وَ إِنَّمَا عَهْدُكُمْ؟بِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ قَيْسٍ؟ بِالْأَمْسِ يَقُولُ- إِنَّهَا فِتْنَةٌ فَقَطِّعُوا أَوْتَارَكُمْ وَ شِيمُوا سُيُوفَكُمْ- فَإِنْ كَانَ صَادِقاً فَقَدْ أَخْطَأَ بِمَسِيرِهِ غَيْرَ مُسْتَكْرَهٍ- وَ إِنْ كَانَ كَاذِباً فَقَدْ لَزِمَتْهُ التُّهَمَةُ- فَادْفَعُوا فِي صَدْرِ؟عَمْرِو بْنِ الْعَاصِ؟- ؟بِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ؟- وَ خُذُوا مَهَلَ الْأَيَّامِ وَ حُوطُوا قَوَاصِيَ الْإِسْلاَمِ- أَ لاَ تَرَوْنَ إِلَى بِلاَدِكُمْ تُغْزَى وَ إِلَى صَفَاتِكُمْ تُرْمَى

لغات

جفاة:جمع جافى:درشتخو و سنگدل طغام:فرومايگان و افراد پست اقزام:جمع قزم:آدم پست،اين كلمه بطور يكسان بر مفرد و جمع و مذكر و مؤنث اطلاق مى شود.

جاءوا من كل أوب:از هر ناحيه آمدند شوب:آميختگى يدرّب:خو مى گيرد به عادتهاى زيبا و در امور تجربه مى كند.

تبوّؤوا الدار:فرود آمدند شمت السيف:شمشير را در غلاف كردم.

ص:557

ترجمه

اين سخنان را حضرت در بارۀ حكمين در جنگ صفين و مذمت اهل شام بيان فرموده است.

«اهل شام،مردمى سخت دل و اوباش هستند،بردگانى پست كه از هر سرزمينى گرد آمده و از هر آميخته اى بر چيده شده اند،از كسانى هستند كه بايد علم و ادب بياموزند و دانش و تجربه ياد بگيرند و تحت حكومت در آيند،و بايد دست آنها را گرفت،اينها نه از مهاجران و انصارند و نه از كسانى كه در مدينه جا داشته اند.

بهوش باشيد كه اين مردم نزديكترين كس را به آنچه دوست مى دارند براى خود برگزيدند،و شما براى خود نزديكترين كس را به آنچه دوست نمى داريد انتخاب كرديد،شما سابقه عبد اللّه بن قيس را داريد كه ديروز مى گفت:اين جنگ فتنه و آشوب است پس زههاى كمان خودتان را قطع كنيد و شمشيرهايتان را در غلاف كنيد،اگر او،راست مى گفت پس در آمدنش بدون اين كه مجبور باشد خطا كرده و اگر دروغگو بود تهمت سزاوار وى است،پس آنچه را كه در سينۀ عمرو عاص مى باشد به وسيلۀ عبد اللّه بن عباس از بين ببريد و فرصت روزگار را دريابيد و سرزمينهاى دور دست اسلام را حفظ كنيد آيا به شهرهاى خود نمى نگريد كه چگونه مورد هجوم جنگ واقع مى شود و بناى نفوذ ناپذير قدرتتان هدف حملات دشمنان قرار مى گيرد .»

شرح

امام(علیه السلام)اول اين خطبه را به عيبجويى اهل شام اختصاص داده تا مردم را از آنها متنفر كند،و آنان را بردگان ناميده است به علت اين كه برخى از آنان از بردگان بودند و يا به سبب اين كه با تمام وجود وابستۀ به دنيا و اهل آن بودند قضيه بطور مهمل بيان شده كه شامل بعضى موارد مى شود،چهار كلمۀ مرفوع در اول خطبه هر كدام خبر براى مبتداى محذوف هستند كه مبتدا در هر كدام ضمير هم

ص:558

مى باشد فعل جمّعوا،در محل رفع است از باب اين كه صفت براى اقرام باشد، احتمال ديگر اين كه خبر پنجم براى مبتداى محذوف باشد،در عبارت من ينبغي همين احتمال مى رود.

يولّى عليه و يؤخذ على يديه...ليسوا ،اين جمله ها كنايه از اين است كه مردم نادان و سفيه هستند و شايستگى آن را ندارند كه امرى به ايشان واگذار شود و مسئوليتى به عهده بگيرند بلكه به دليل كودنى و كم خردى شان بايد تحت قيموميّت ديگرى واقع شوند و جلو تصرفاتشان گرفته شود و اين كه مى فرمايد:

اين مردم از مهاجران و انصار نيستند در مورد مذمت آنان است زيرا انتساب به مهاجران و انصار خودش علت كمال است پس نبودن آن دليل نقص خواهد بود، و نيز اين كه ايشان از جملۀ الذين تبوّؤوا الدار نيستند،و آنها انصار و اهل مدينه بودند كه دو سال پيش از هجرت پيغمبر اكرم اسلام آورده بودند و مسجدهايى در مدينه ساختند و خدا در كتاب با عزّت خود قرآن آنان را ستوده و چنين مى فرمايد:

و هم جماعت انصار،كه پيش از هجرت مهاجران،مدينه را خانۀ ايمان كردند،و مهاجران را كه به سوى آنها آمدند دوست مى دارند...تا جملۀ «فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» (1)»،در نسخۀ سيّد رضى متن خطبه تبوّؤوا الدار ،است ولى در بقيۀ نسخ و الايمان هم دارد،و اين كه حضرت با اقتباس از قرآن ايمان را مسكن و اقامتگاه مؤمنان نخستين مدينه دانست به عنوان استعاره ذكر شده زيرا ايمان را به منزل تشبيه كرده است به دليل آن كه بر ايمان پا بر جا بودند و دلهايشان به سبب آن با آرامش و ثبات بود،و احتمال مى رود كه نصب كلمۀ ايمان از باب مفعول فعل محذوف باشد يعنى لازموا الايمان پيوسته ايمان را همراه داشتند مثل قول شاعر:

«و رايت زوجك فى الوغا متقلّدا سيفا و رمحا» (2)

ص:559


1- سوره حشر(59)آيه(9)، [1]يعنى:آنان به حقيقت رستگاران عالمند.
2- شوهر تو را در جنگ ديدم كه شمشير حمايل كرده و نيزه را ميان پا و ركاب آويزان كرده بود.

كه در تقدير و معتقلا رمحا مى باشد و عامل مفعول محذوف است .

الا و انّ القوم...تكرهون ،قوم،اهل شام هستند و كسى كه او را براى خود برگزيدند و نزديكترين آنها به چيزى كه دوست مى داشتند عمرو بن عاص بود كه او را براى حكميت انتخاب كردند و از طرف خود،او را منصوب كردند،و چون بسيار نيرنگ باز بود و توجه زيادى به معاويه و پولهاى او داشت از اين رو نزديكترين شخص به امر محبوب آنان بود،و امرى را كه اهل شام دوست مى داشتند و عمرو عاص از همه كس نزديكتر،به آن بود،پيروزى بر اهل عراق و ياران على(علیه السلام)و تمام شدن كار به نفع معاويه بود،و كسى را كه اهل عراق براى حكميت برگزيدند،ابو موساى اشعرى بود و او نزديكترين آنان به امرى بود كه آن را دوست نمى داشتند يعنى اين كه حكميت به سود آنها تمام نشود،نزديك و سودمند بودن انتخاب ابو موسى به اين امر نامطلوب معلول يكى از دو علت است يا به دليل غفلت و كودنى او بود،و يا اين كه دل خوشى از امير المؤمنين نداشت،زيرا وى در زمان پيامبر از طرف آن حضرت والى سرزمين زبيد، در اطراف يمن بود،و بعد از پيامبر،عمر،مغيره را از ولايت بصره بر كنار ساخت و ابو موسى را بر آن جا نصب كرد و سپس وقتى كه عثمان او را از بصره برداشت، در كوفه مسكن گرفت و چون مردم كوفه از والى خود سعيد بن عاص ناراضى بودند و او را معزول كردند،ابو موسى را برگزيدند و به عثمان نامه نوشتند كه وى را والى آنان قرار دهد عثمان نيز او را بر ولايت كوفه منصوب كرد،اما موقعى كه عثمان كشته شد على(علیه السلام)او را از آن منصب عزل كرد و ابو موسى از آن به بعد با اين وضع در كوفه بود تا واقعۀ حكميّت پيش آمد.

و انما عهدكم بعبد اللّه... تا آخر،منظور از عبد اللّه بن قيس ابو موساى اشعرى است و با اين جمله امام(علیه السلام)در مقابل لشكريان خود استدلال كرده است كه نمى بايست ابو موسى را به حكميت برگزينند زيرا موقعى كه حضرت براى جنگ

ص:560

جمل به بصره لشكركشى مى كرد او به مردم مى گفت:اين كار آشوبى نارواست كه از قبل به ما گفته شده و مامور به كناره گيرى از آن مى باشيم،اى مردم،زه كمانهاى خود را ببريد و شمشيرهايتان را در غلاف كنيد و به جنگ نرويد،اكنون يا،اين است كه اين مرد در آن گفته صادق بوده،يا كاذب،اگر راست گفته،پس چرا در اين جا،يعنى جنگ صفين شركت كرده و باعث سياهى لشكرى شده كه مامور به كناره گيرى از آن بوده،با آن كه كسى وى را به اين امر مجبور نكرده است؟و اگر آن حرف را از دروغ گفته،پس اهل تهمت و بهتان است و فاسق مى باشد، بنا بر اين به هر علت،او آدمى نيست كه مورد اطمينان باشد و در اين امر بزرگ حكميت،مورد اعتماد واقع شود.نظير اين احتجاج خبرى است كه سويد بن غفله نقل كرده و گفته است كه در زمان خلافت عثمان روزى من و ابو موسى در ساحل فرات بوديم،ابو موسى گفت:از رسول خدا شنيدم كه بنى اسرائيل با هم اختلاف كردند و اين اختلاف در ميانشان سالها وجود داشت تا منجر به حكميت شده و دو نفر را بر اين كار برگزيدند كه هر دو گمراه بودند و مردمى را هم كه از آنها پيروى كردند گمراه كردند،و در ميان امت من نيز اختلاف پيدا خواهد شد و ادامه خواهد داشت تا آن كه بالاخره دو نفر ضالّ و مضلّ براى حكميت انتخاب مى كنند و آنها پيروان خود را به گمراهى خواهند كشاند،من گفتم:اى ابو موسى بترس كه مبادا تو هم يكى از آنها باشى،ابو موسى پيراهنش را از تن در آورد و دور انداخت و گفت:به خدا بيزارى مى جويم از آن امر،چنان كه از اين پيراهنم دورى جستم، اكنون عليه ابو موسى استدلال مى شود كه در آنچه از پيامبر نقل كرده،چه راست گفته و چه دروغ،دليل بر خطا كاريش در قضيۀ حكميت مى باشد.

فادفعوا فى صدر عمرو بن العاص بعبد اللّه بن عباس ،اين جمله كنايه از آن است كه براى امر حكميت،در مقابل عمرو عاص،به جاى ابو موسى مى بايست عبد اللّه بن عباس را قرار دهند،كه مى تواند درست از عقيده و خواستۀ خود دفاع

ص:561

كند،با توجه به مذمتى كه حضرت از ابو موسى فرمود و ناشايستگى او را براى امر حكميت روشن كرد،نظر مباركش بر اين بود كه بايد عبد اللّه عباس براى اين امر انتخاب شود،اما مردم آن را نپذيرفتند،به تعبير ديگر چنين روايت شده است كه وقتى امام(علیه السلام)ديد يارانش اصرار دارند كه بايد ابو موسى اين امر را به عهده گيرد، فرمود:اى مردم معاويه براى اين كار عمرو عاص را برگزيده است كه كمال اطمينان به راى و نظر او دارد و اما براى قرشى(كه خود و يارانش بودند)كسى غير از قرشى سزاوار اين امر نيست و اين شخص عبد اللّه بن عباس است،او را براى اين امر انتخاب كنيد زيرا عمرو عاص هر گرهى را ببندد فورا آن را مى گشايد و هر پيمانى محكم سازد بزودى آن را نقض مى كند،و هيچ پيمانى را درهم نمى شكند مگر آن كه زود آن را محكم مى كند،(چند چهره و پيمان شكن توانايى است)،در اين حال اشعث و چند نفر ديگر برخاستند و گفتند به خدا سوگند تا روز قيامت نبايد دو نفر از قبيله مضر حكميت را به عهده بگيرند بلكه بايد يكى مضرى و ديگرى يمنى باشد،امام(علیه السلام)فرمود به خدا قسم عمرو بن عاص قرشى نيست اما مى ترسم كه يمنى شما را(ابو موسى)بفريبد،اشعث گفت:به خدا سوگند اگر هر دو مطلبى بر خلاف رضاى ما بگويند در حالى كه يكى از آنها يمنى باشد براى ما بهتر است از آن كه به سود ما عمل كنند اما هر دو مضرى باشند،امام(علیه السلام)فرمود حال كه شما فقط به ابو موسى چسبيده ايد،هر كار دلتان مى خواهد بكنيد،خدايا من كه از كار اينها بيزارم و به تو پناه مى برم.

و خذوا مهل الايّام ،در آخر،ياران خود را به غنيمت شمردن فرصتهاى روزگار و فضاى باز ميان مدتهاى عمر امر فرموده است كه در فراخناى اين مهلتها آنچه سزاوار حال آنان است،بر طبق انديشه هاى درست انجام دهند و نيز از آنها خواسته است كه نقاط دور دست اسلام يعنى اطراف عراق و حجاز و جزيره و تمام سرزمينهايى كه در قلمرو تصرفات آن حضرت بود،در احاطه و حفاظت خود

ص:562

قرار دهند ،و سپس با هشدار دادن روحيه كسانى كه شهرهايشان مورد تاخت و تاز جنگ و حوزۀ تصرفاتشان هدف تيرها و مقاصد شوم دشمن واقع شده منقلب و اغتنام فرصت مجذوبشان كرده است.

واژۀ صفات كنايه از سرزمينهايى است كه مسلمانان بر آن،استقرار يافته بودند،و معناى لغوى آن سنگ سخت سياه صافى است كه نمى گذارد تير در آن فرو رود بلكه آن را درهم مى شكند و از خود دفع مى كند امام(علیه السلام)حوزۀ تصرفات و سرزمينهاى اسلامى را از نظر مقاومت و سختى به چنين سنگى همانند كرده است، وقتى كه در بارۀ جامعه اى گفته مى شود:لا ترمى و لا تقرع صفاتهم،اشاره به سرسختى آن قوم و قوّت نيروى دفاعى آنها مى باشد،و رمى صفات آنان كنايه از آن است كه دشمن چشم طمع به ايشان دوخته و با ستونهايى از لشكر و گروههايى از سواران قصد حمله به سرزمين آنها را دارد.

ص:563

239-از خطبه هاى آن حضرت كه از آل رسول سخن مى گويد:

اشاره

هُمْ عَيْشُ الْعِلْمِ وَ مَوْتُ الْجَهْلِ- يُخْبِرُكُمْ حِلْمُهُمْ عَنْ عِلْمِهِمْ وَ ظَاهِرُهُمْ عَنْ بَاطِنِهِمْ- وَ صَمْتُهُمْ عَنْ حِكَمِ مَنْطِقِهِمْ- لاَ يُخَالِفُونَ الْحَقَّ وَ لاَ يَخْتَلِفُونَ فِيهِ- وَ هُمْ دَعَائِمُ الْإِسْلاَمِ وَ وَلاَئِجُ الاِعْتِصَامِ- بِهِمْ عَادَ الْحَقُّ إِلَى نِصَابِهِ وَ انْزَاحَ الْبَاطِلُ عَنْ مَقَامِهِ- وَ انْقَطَعَ لِسَانُهُ عَنْ مَنْبِتِهِ- عَقَلُوا الدِّينَ عَقْلَ وِعَايَةٍ وَ رِعَايَةٍ- لاَ عَقْلَ سَمَاعٍ وَ رِوَايَةٍ- فَإِنَّ رُوَاةَ الْعِلْمِ كَثِيرٌ وَ رُعَاتَهُ قَلِيلٌ

لغات

ولايج:جمع وليجه بر وزن فعيله به معناى مفعول،موضعى است كه انسان با داخل شدن در آن خود را حفظ مى كند.

نصاب:اصل و ريشه

ترجمه

«آنان زنده كنندۀ علم و دانش و از بين برندۀ جهل و نادانى هستند،بردبارى آنان شما را از داناييشان آگاه مى كند،خاموشى آنان حكايت از راستى و درستى گفتارشان دارد،با حق مخالفت نمى كنند و در آن با هم اختلاف ندارند،ايشان استوانه هاى اسلام و پناهگاههاى آن هستند،به وسيلۀ ايشان،حق به موضع اصلى خود بر مى گردد و باطل و نادرستى از جاى آن،دور و نابود مى شود و زبانش از ريشه قطع مى شود،دين را شناختند شناختن واقعى نه شناختن ظاهرى و لفظى،همانا راويان علم بسيار هستند ولى عمل كنندگان به آن اندك مى باشند .»

ص:564

شرح

امام(علیه السلام)در اين خطبه اوصافى براى اهل بيت پيامبر ذكر كرده است از اين قرار:

1-آنها مايۀ حيات دانش هستند،علم را تشبيه به موجود زنده كرده كه وجود دارد و سودمند است و بطور مجاز آنان را حيات ناميده و اسم سبب را روى مسبب گذارده است.

2-آنان سبب مرگ جهل و نادانى مى باشند،از راه استعاره براى نادانى، موت و مرگ قائل شده است،زيرا با وجود ايشان جهل معدوم و فانى مى شود و مانند جملۀ پيش،لفظ موت را از باب مجاز،بر آنها اطلاق فرموده است.

3-حلم و بردباريشان حكايت از دانش آنان مى كند چون علم به موقعيّتهاى حلم دارند و اين جمله اشاره دارد به اين كه ميان دو صفت پسنديدۀ دانش و بردبارى تلازم برقرار است،بنا بر اين اهل بيت پيامبر چون به ارزش و موقعيت بردبارى عالم هستند از اين رو در تمام موارد،حلم و بردبارى نشان مى دهند.

4-سكوت آنان از محكم بودن بيانشان در مواقع سخن گفتن حكايت مى كند زيرا كسى كه بداند در كجا و چه وقت بايد سكوت كرد موارد سخن گفتن را هم مى داند و گرنه هر وقت و هر جا و بى مورد به سخن خواهد پرداخت يعنى در موضع سكوت حرف مى زند و اين بر خلاف علم خواهد بود.

5-آنان با حق مخالفتى ندارند يعنى چون به حق و راههاى وصول به آن، علم و آگاهى دارند و حلاوت آن را چشيده اند،از آن دست برنمى دارند و به سوى صفت ناپسند افراط و تفريط گرايش پيدا نمى كنند .

6-و چون علم به حقيقت دارند،در آن اختلاف و جنگ و نزاعى راه نمى اندازند.

7-ايشان پايه ها و ستونهاى اسلام هستند اين نامگذارى استعاره است،

ص:565

زيرا چنان كه خانه به وسيلۀ پايه ها نگهدارى مى شود و بر روى آن قرار دارد، اهل بيت رسول خدا هم مايۀ قوام وجودى دين هستند،و به علمشان از آن نگهدارى و حراست مى كنند.

8-آنها پناهگاههاى اسلام هستند،واژۀ«ولايج»را بطور استعاره بر اهل بيت اطلاق كرده است،زيرا آنان مرجع خلق هستند و جامعه از دست جهل و لو احق آن و از عذاب آخرت،به علم و هدايت،و پيروى از ايشان پناه مى برد،همان طور كه هر كس داخل نماز مى شود،به آن پناه مى برد.

9-به وسيلۀ ايشان حق به اصل و بنيان خود برمى گردد،يعنى با خلافت و ولايت امام(علیه السلام)حق به سوى اصل و اساس خود بازگشت مى كند.

و انزاح الباطل عن مقامه ،اين جمله اشاره به اين مطلب است كه قبل از خلافت و حكومت حضرت،در زمان عثمان،احكام و قوانين بر خلاف شرع اسلام جارى مى شد،زيرا نقل شده است كه عثمان بدعتها در دين گذاشت،و در زمان او بنى اميّه بر بيت المال مسلمانان مسلط شدند و بر خلاف حق در آن دخل و تصرف داشتند كه شرحش در خطبه هاى پيش بيان شده است،و با به خلافت رسيدن حضرت،هر حقى به اهلش رسيد،و به اصل و قرارگاه خود بازگشت،و همين حق هر گاه در غير موردش باشد،باطل است،مقام باطل يعنى غير مورد حق، و با ولايت و حكومت امام(علیه السلام)باطل از جايگاهش دور شد و زبان كسى كه از باطل طرفدارى مى كند و به باطل سخن مى گويد،با خلافت حضرت،از ريشه بر كنده شد،انقطاع زبان استعاره از ساكت شدن باطل است كه چون از گفتن مى ماند شبيه به قطع شده مى باشد و براى تاكيد در انقطاع كلمۀ من منبته را به عنوان ترشيح براى آن آورده است .

10-دين را شناختند،شناختن نگهدارى و حفاظت،نه شناختن اين كه حرفى بشنوند و سخنى بگويند،توضيح مطلب آن كه در گذشته،دانستى كه براى

ص:566

شناخت و درك مطلب،سه درجه وجود دارد كه كمترينش تصور آن به اعتبار نامش مى باشد،و بالاترينش تصور آن بر حسب حقيقت و كنه آن است،و درجه متوسط آن است كه اوصاف و لوازم مخصوص به آن،و برخى اجزايش را درك كند،و درك و تعقلى كه ائمه اطهار از دين داشتند بالاترين درجۀ شناخت بود كه همان معناى رعايت و حفاظت مى باشد،و حفاظت آنان از دين به آن است كه آن را به ديگران بياموزند و ياد آن را زنده دارند و در برابر آن احتياط را از دست ندهند،نه اين كه تنها به نامى از آن و شنيدن الفاظى از ديگران قناعت كنند.

فانّ رواة العلم كثير... تا آخر،يعنى چنان نيست كه هر كس خبر از دانش دهد و چيزى از آن بشنود،عالم به آن علم و نگه دار آن مى باشد بلكه اين مطلب عامّى است و عام مستلزم خاص نيست،و به اين بيان حضرت اشاره كرده است به اين كه اين گونه اشخاص كه رعايت اصل علم كنند و جامع فضايل باشند بسيار اندكند.توفيق از خداوند است.

ص:567

240-گفتار آن حضرت كه ياران خود را براى جهاد تشويق و ترغيب مى فرمايد:

اشاره

وَ اللَّهُ مُسْتَأْدِيكُمْ شُكْرَهُ وَ مُوَرِّثُكُمْ أَمْرَهُ- وَ مُمْهِلُكُمْ فِي مِضْمَارٍ مَحْدُودٍ لِتَتَنَازَعُوا سَبَقَهُ- فَشُدُّوا عُقَدَ الْمَآزِرِ وَ اطْوُوا فُضُولَ الْخَوَاصِرِ- لاَ تَجْتَمِعُ عَزِيمَةٌ وَ وَلِيمَةٌ- مَا أَنْقَضَ النَّوْمَ لِعَزَائِمِ الْيَوْمِ- وَ أَمْحَى الظُّلَمَ لِتَذَاكِيرِ الْهِمَمِ

لغات

مضمار:مدت زمانى كه اسب جنگى در آن لاغر مى شود و تمرين مى بيند و گفته شده كه چهل روز است و شرح آن در خطبه هاى قبل آمده است.

تنازع:جدال و مخاصمه كردن،مئازر جمع مئزر-پوششها

ترجمه

«خداوند اداى شكرش را از شما خواسته،و امور خويش را بر شما واگذار فرموده است،و به شما در ميدان وسيع مسابقه مهلت داده است،تا براى به دست آوردن چوگان بر يكديگر سبقت گيريد،پس بندها را محكم ببنديد و دامنها را به كمر زنيد،به مقامهاى بلند رسيدن با خوشگذرانى سازگار نيست،چه بسيار است كه خواب،تصميمهاى روز را درهم مى شكند و چه فراوان تاريكيها كه ياد تصميمها را از خاطره ها بزدايد.»

شرح

اين كلام از نظر فصاحت و بلاغت در نهايت درجۀ زيبايى و رسايى است و بطور كامل جامعه را وا مى دارد كه آمادۀ روز معاد شوند .

ص:568

و اللّه مستاديكم شكرۀ :خدا از شما مى خواهد كه سپاس نعمتهايش را ادا كنيد و اين مطلب در موارد متعددى از قرآن مورد دستور واقع شده است «وَ اشْكُرُوا» الِلّهِ «إِنْ كُنْتُمْ إِيّاهُ تَعْبُدُونَ» (1)»، «وَ اشْكُرُوا لِي وَ لا تَكْفُرُونِ» (2)».

و مورثكم امره :سلطنت روى زمين را كه در امتهاى گذشته در دست خداپرستان و مؤمنان بود،اكنون به شما محول فرموده است چنان كه در قرآن مى فرمايد «وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ» (3)»و نيز گفتار خداوند متعال: «وَ أَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِيارَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ» (4).» و ممهلكم...سبقه ،واژۀ مضمار استعاره از مدت زندگانى در دنياست و وجه همانندى،آن است كه مردم به سبب رياضتها و مجاهدات در راه خدا و تحصيل كمالات نفسانى كه در طول زندگانى خود به دست مى آورند،آمادگى پيدا مى كنند كه در مسابقۀ پيشگاه عظمت الهى به پيروزى برسند،همچنان كه اسبها براى حضور در مسابقه ها با تمرينهاى زياد كه لاغرى اندام را در پى دارد، آمادگى به دست مى آورند،امام(علیه السلام)در اين جمله علت مهلت دادن خداوند مردم را براى ميدان مسابقه مورد اشاره قرار داده كه عبارت از:تنازع سبق يعنى زد و خورد و بگومگويى است كه به منظور به دست آوردن پيروزى در سبقت جستن به پيشگاه

ص:569


1- سوره بقره(2)قسمتى از آيۀ(17)يعنى:سپاسگزاريد خدا را،اگر او را مى پرستيد.
2- سوره بقره(2)قسمتى از آيه(151)، [1]يعنى:مرا سپاسگزارى كنيد و به من كفر نورزيد.
3- سوره نور(24)قسمتى از آيه(54)، [2]يعنى:خداوند به مؤمنان و كسانى از شما كه عمل صالح انجام دهند،وعده داده است كه آنها را در روى زمين جانشين قرار دهد،همچنان كه جانشين قرار داده بود كسانى را كه پيش از شما بودند.
4- سورۀ احزاب(33)قسمتى از آيۀ(27)، [3]يعنى:و به شما به ارث داد،زمين،شهرها و ثروتهاى آنان را.

خداوند وجود دارد،و منظور از اين بگو مگو و تنازع سبق،افتخار و مباهاتى است كه براى اهل سلوك در هنگام آماده كردن نفوس خود به وسيلۀ رياضات حاصل مى شود:در راه خدا مى كوشند،دامن به كمر مى زنند هر كدام براى به دست آوردن فضيلت پيش از ديگران بر هم سبقت مى گيرند و حرص مى ورزند كه خود را از ديگرى كاملتر سازند،تا اين كه با به دست آوردن نشان مسابقه در ميدان فضايل به پيشگاه قدس الهى رستگار شوند،و نتيجۀ اين حالات ايجاد غبطه است كه امرى است پسنديده زيرا دارندۀ آن را به كمال مطلوب مى رساند كه نهايت خواستۀ شارع از امّتش مى باشد،احتمال ديگر آن است كه منظور از سبق فضيلت، بهشت باشد كه به سوى آن سبقت جسته مى شود كه در خطبه هاى قبل به اين مطلب اشاره شد،واژۀ تنازع ترشيح است براى استعارۀ مضمار و مسابقه كه قبلا ذكر شد،زيرا از شأن كمالات نفسانى و ساير امور كه آدمى در طول زندگى به دست مى آورد آن است كه براى سبقت گرفتن،بگو مگو،و براى پيروزى در مسابقه كشمكش راه بيفتد.

فشدّوا عقد المئازر ،پس از بيان اين كه هدف از مهلت زندگى در دنيا، كوشش در پيروى از فرمان خدا و آماده شدن براى پيروزى در مسابقه است، اين جمله را بطور كنايه از آمادگى و دامن به كمر زدن ذكر فرموده است زيرا از ويژگى كسى كه براى امرى قيام مى كند و تصميم انجام دادن آن را دارد،آن است كه بندهاى لباس خود را محكم ببندد تا براى رسيدن به مقصود مزاحمش نشود.

و اطووا فضول الخواصر ،اين جمله كنايه است از اين كه روندۀ اين راه بايد از متاعهاى پر زرق و برق و خوراكيها و پوشيدنيهاى رنگارنگ دنيا و ساير دستاوردهاى آن،فقط به اندازۀ رفع نياز خود بگيرد و زايد بر آن را ترك كند و دور بريزد،توضيح مطلب اين كه معده و شكم ممكن است وسعت يابند كه از غذا

ص:570

بيش از قدر حاجت در خود جاى دهند و منظور از طىّ فضول الخواصر،ترك همين زيادى از قدر حاجت است .

لا يجتمع عزيمة و وليمه ،عزيمه،ارادۀ قطعى براى انجام دادن كارى است،پس از آن كه انسان آن را برگزيده باشد،و در اين جا منظور اراده بر به دست آوردن فضيلتها مى باشد،واژۀ وليمه كه غذاى عروسى است كنايه از آرامش زندگى است زيرا لازمۀ وليمه آسايش و آرامش است،معناى عبارت اين است كه توجه بر به دست آوردن فضيلتها و امور با ارزش با خوش گذرانى و آرامش زندگى و رفق و مدارا سازش ندارد زيرا تحصيل فضايل و تصميم بر آن مستلزم مشقت هاى نفسانى و رياضتها و رنجهاى جسمانى است كه با راحت و آسايش منافات دارد،و نزديك به اين معناست گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: «لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ» (1)»و اين معنا را با جملۀ بعد تاكيد مى فرمايد: ما انقض النوم لعزائم اليوم ،يعنى انسان گاهى در روز تصميم مى گيرد كه شب سير كند تا زودتر به منزل برسد اما شب كه فرا مى رسد خواب او را فرا مى گيرد تا صبح مى شود،و به اين طريق تصميمش بر هم مى خورد،اين را امام(علیه السلام)مثل آورده است براى كسى كه ابتدا بر كارهاى بزرگ تصميم مى گيرد ولى بعد سنگينى و آسايش و رفاه او را عارض مى شود و از عزم و اراده خود منصرف مى شود،مراد امام اين است كه شما با اين راحت طلبى و دورى از رنج و زحمت نمى توانيد ارادۀ خود را بر تحصيل سعادت دنيا و آخرت عملى كنيد، و قريب به همين معناست،عبارت بعد: و امحى الظلم لتذاكير الهمم ،توضيح سخن اين كه همت آدمى گاهى وى را وادار مى كند كه براى به دست آوردن

ص:571


1- سوره آل عمران(3)قسمتى از آيه(91)، [1]يعنى:هرگز به نيكى نخواهيد رسيد مگر آن كه از چيزهايى كه دوست داريد انفاق كنيد.

مقاصد خود به سير در شب بپردازد ولى همين كه تاريكى شب مى رسد كسالت و تنبلى بر او عارض مى شود و خوابش مى گيرد و در نتيجه از يادآورى مقاصدش غفلت مى كند،پس تاريكى تا حدودى سبب از بين رفتن اين تصميم از لوح خاطر شده است و اين جمله را امام(علیه السلام)مثل آورده است براى كسى كه علتى وى را به امرى وادار كرده و او بر آن امر تصميم گرفته اما كمترين حادثه اى وى را از آن امر منصرف كرده است مثل عبارت بالا،و السلام.

تا اين جا خطبه ها و اوامر حضرت به پايان رسيد و بعد از اين به خواست و يارى خداوند متعال و تحت حفظ و توفيق و هدايتش از نامه هاى امام(علیه السلام) آورده و تشريح خواهد شد.

ص:572

گزيده اى از نامه هاى امام

اشاره

برگزيده اى از نامه هاى سرورمان امير المؤمنين(علیه السلام)به دشمنان و فرمانروايانش در شهرها،و به همراه آن،گزيده اى از عهدنامه هاى آن حضرت به نمايندگانش و وصايا و سفارشهاى وى به خانواده و يارانش آورده مى شود.

1-نامۀ امام(علیه السلام)به اهل كوفه هنگام سفر از مدينه به طرف بصره:

اشاره

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ؟عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ؟ إِلَى أَهْلِ؟الْكُوفَةِ؟- جَبْهَةِ الْأَنْصَارِ وَ سَنَامِ الْعَرَبِ- أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي أُخْبِرُكُمْ عَنْ أَمْرِ؟عُثْمَانَ؟- حَتَّى يَكُونَ سَمْعُهُ كَعِيَانِهِ- إِنَّ النَّاسَ طَعَنُوا عَلَيْهِ- فَكُنْتُ رَجُلاً مِنَ الْمُهَاجِرِينَ أُكْثِرُ اسْتِعْتَابَهُ- وَ أُقِلُّ عِتَابَهُ- وَ كَانَ؟طَلْحَةُ؟ وَ؟الزُّبَيْرُ؟ أَهْوَنُ سَيْرِهِمَا فِيهِ الْوَجِيفُ- وَ أَرْفَقُ حِدَائِهِمَا الْعَنِيفُ- وَ كَانَ مِنْ؟عَائِشَةَ؟ فِيهِ فَلْتَةُ غَضَبٍ- فَأُتِيحَ لَهُ قَوْمٌ فَقَتَلُوهُ- وَ بَايَعَنِي النَّاسُ غَيْرَ مُسْتَكْرَهِينَ- وَ لاَ مُجْبَرِينَ بَلْ طَائِعِينَ مُخَيَّرِينَ- وَ اعْلَمُوا أَنَّ دَارَ الْهِجْرَةِ قَدْ قَلَعَتْ بِأَهْلِهَا وَ قَلَعُوا بِهَا- وَ جَاشَتْ جَيْشَ الْمِرْجَلِ- وَ قَامَتِ الْفِتْنَةُ عَلَى الْقُطْبِ- فَأَسْرِعُوا إِلَى أَمِيرِكُمْ- وَ بَادِرُوا جِهَادَ عَدُوِّكُمْ «إِنْ شاءَ اللّهُ»

لغات

وجيف:نوعى راه رفتن كه در آن شتاب و اضطراب وجود دارد.

عيانه:ديدن آن.

عنف:ضدّ نرمى و مدارا

ص:573

فلتة:ناگهانى،و بدون فكر و انديشه قلع النزل باهله:آب و هواى خانه به ساكنانش نساخت،و باعث تنفر طبع آنان شد،پس براى جاى دادن آنان در خود صلاحيت نداشت.

اتيح:قدرت و توانايى بر او پيدا شد قلعوا به:اهلش در آن استقرار نيافتند و ثبات نگرفتند جاشت القدر:ديگ به جوش آمد مرجل:ديگ مسى

ترجمه

«از بندۀ خدا على(علیه السلام)فرمانرواى مؤمنان به مردم كوفه يارى كنندگان بزرگوار و مهتران عرب،پس از حمد خدا و درود بر پيامبر اكرم من اكنون آن چنان شما را از امر عثمان آگاه مى كنم تا ببينيد آنچه را كه در بارۀ وى مى شنويد:مردم، موقعى عثمان را مورد طعن و سرزنش قرار داده بودند كه من از مهاجران بودم و بسيار خواستار خوشنودى جامعه از او بودم و كمتر وى را سرزنش مى كردم،اما طلحه و زبير،آسانترين رفتارشان در بارۀ او،تندروى و آهسته ترين آوازشان بسيار رنج آور بود،و عايشه نيز بطور بى سابقه بر او خشم گرفت،بنا بر اين گروهى بر او شوريدند و وى را به قتل رساندند،سپس بدون اكراه و اجبار بلكه با ميل و اختيار با من بيعت كردند.بهوش باشيد كه سراى هجرت از اهلش خالى و اهلش از آن دور شده اند،و مانند جوشيدن ديك به جوش و خروش آمده و آشوب بر مدار تباهكارى خود قرار گرفته است،پس به سوى فرمانرواى خود بشتابيد و براى جنگ با دشمنان بكوشيد، «إِنْ شاءَ اللّهُ » .»

شرح

اين نامه را حضرت در وقتى نوشت كه بر سرچشمۀ آب گوارايى در بين راه بصره فرود آمده بود،و همراه فرزندش امام حسن و عمّار ياسر آن را ارسال فرمود،رحمت خدا بر او باد.

امام(علیه السلام)در آغاز سخنان خود اهل كوفه را ستوده است تا ايشان را به منظور جنگ با اهل بصره،به يارى خود وادار كند،آنان را بطور استعاره جبهۀ

ص:574

انصار خوانده تا خاطر نشان كند كه آنها در عزت و شرافت و برترى و بزرگوارى نسبت به بقيۀ انصار مانند پيشانى نسبت به بقيۀ صورت مى باشند،و نيز واژۀ سنام را براى آنان استعاره آورده است تا بفهماند،همچنان كه كوهان شتر در بلندى قرار دارد و مايۀ شرافت تمام بدن وى مى باشد مردم كوفه نيز در ميان عرب برترى و شرافتشان به اسلام بيشتر و قوتشان در دين زيادتر است.

مرحوم قطب الدين راوندى گفته است،جبهۀ انصار يعنى جمعيت آنان، و سنام العرب يعنى علوّ و برترى آنان و كسانى از آنها كه بلندى و رفعت حقيقى را به دست آورده اند،اين معنا با آنچه كه در بالا ذكر كرديم نزديك به هم است، جز اين كه معناى حقيقى اين دو لفظ نيست،زيرا يكى از علامتهاى معناى حقيقى آن است كه متبادر به ذهن باشد و حال آن كه اين دو معنا متبادر نيست .

اما بعد...عيانه ،در اين جا،امام شبهۀ قتل عثمان را كه اصحاب جمل و اهل شام و بطور كلى،كسانى كه مى خواهند فساد به وجود آورند،بر سر زبانها انداخته بودند،و حتى مايۀ تمام آشوبها در اسلام قرار گرفته بود،ذكر كرده و پاسخ آن را نيز داده است:

حتى يكون سمعه كعيانه ،اين جمله كنايه از آن است كه مطلب را براى آنان كه آن زمان را درك نكرده بودند بطور كامل روشن و مو شكافى فرموده است.

ان النّاس طعنوا عليه ،اشاره به علت قتل عثمان فرموده است كه مردم به علت بدعتهايى كه انجام داده بود او را مورد سرزنش قرار دادند و از او انتقام گرفتند و ما در گذشته بسيارى از خلافها را كه عثمان انجام داده بود و مردم بر او عيب مى گرفتند،ذكر كرديم،در حقيقت اين گفتار،مانند مقدمه اى است براى پاسخ از آنان كه قتل عثمان را نسبت به وى داده اند،و نيز سخن حضرت: فكنت

ص:575

رجلا...عتابه ،مانند مقدّمۀ اول و صغراى قياس مضمر از شكل اول مى باشد و استدلال مى كند بر آن كه او از همۀ مردم در مورد قتل عثمان بى گناهتر است.

معناى اين گفتار امام اكثر استعتابه،آن است كه بسيار از او خواستم كه به خود آيد و برگردد به سوى آنچه كه مورد رضايت مردم است و اقلّ عتابه،كمتر چيزهايى را كه از او مى ديدم برويش مى آوردم.خليل مى گويد:عتاب آن است كه طرف را از روى جرأت و فخر فروشى مورد خطاب قرار دهى،و خلاف موجود را گوشزدش كنى.امام كمتر به سرزنش او مى پرداخت بلكه در امور مهمتر از آن او را مورد خطاب قرار مى داد و از او مى خواست كه رضايت مردم را جلب كند تا از وى دفاع كنند و آتش آشوب را خاموش سازند،و يا اين كه جماعتى مثل مروان و غير او دور عثمان را گرفته بودند كه هر گاه حضرت از روى دوستى و صميميّت مطلبى را به او مى گفت اطرافيان به غرض حمل مى كردند و او را نسبت به امام(علیه السلام)مكدّر مى ساختند،احتمال سوم در معناى عبارت:من بيشتر رضايت او را جلب مى كردم و سرزنش كنندۀ او را از اين عمل باز مى داشتم،و تقدير كبراى قياس اين است:هر كس از مهاجران،با عثمان چنين باشد،در مورد خون او،بى تقصيرترين مردم و معذورترين آنان،در دورى از قتل وى خواهد بود.

و كان طلحة و الزبير...غضب ،اين جمله نيز نخستين مقدمه از قياس مضمرى است كه حضرت به منظور تبرئۀ خود،از خون عثمان كه دشمنانش از قبيل طلحه،زبير و عايشه و جز آنان،بر او بسته بودند،به آن استدلال فرموده است.و با اين بيان كه آسانترين رفتارشان تندى و آهسته ترين آوازشان رنج آور بود،كنايه از آن است كه اين دو نفر در فراهم كردن قتل عثمان بسيار سعى و كوشش داشتند و دست اندر كار آن بودند،و مادر خطبه هاى قبل مقدارى از شرح حال طلحه را با عثمان بيان كرديم كه مردم را عليه وى شورانيد و يارانش را از يارى او باز

ص:576

داشت و روايت شده است كه عثمان موقعى كه در محاصره بود مى گفت:واى بر من از پسر حضرميّه يعنى طلحه،ديروز چقدر به او دينارهاى طلا بخشيدم ولى او،امروز مى خواهد خون مرا بريزد و مردم را عليه من تحريك مى كند، خدايا او را به مقصودش مرسان و سزاى ستمگريش را بر او وارد كن،و نقل شده است كه وقتى عثمان مهاجمان را مانع شد و نگذاشت از در خانه اش وارد شوند،طلحه آنها را از در خانۀ يكى از انصار هدايت كرد و از آن جا آنان را به پشت بام برد و توانستند خانۀ عثمان را در محاصره قرار دهند،و نيز نقل شده است كه مروان در جنگ جمل گفت:به خدا سوگند از طلحه در بارۀ خون عثمان انتقام خواهم گرفت و هر گاه او را ببينم به قتلش مى رسانم و بالاخره روزى تيرى رها كرد و،وى را كشت،و در بارۀ زبير نيز نقل شده است كه پيوسته مى گفت:بكشيد عثمان را كه دينتان را دگرگون كرده است،بعضى به او گفتند:

پسرت كه دم در،از او حمايت مى كند؟گفت به خدا قسم راضيم كه عثمان كشته شود اگر چه پسرم پيشمرگ او شود،خلاصه اين كه حال اين دو نفر در وادار كردن مردم به قتل عثمان چيزى است كه جملگى برآنند اما از عايشه نقل شده است كه دمادم مى گفت نعثل (1)را بكشيد خدا نعثل را بكشد ،و اما خشمى كه عايشه بطور بى سابقه نسبت به عثمان پيدا كرد،دليل ظاهرش آن است كه وى اموال مسلمانان را در اختيار بنى اميه و خويشان نزديك خود قرار داده بود، كه ساير مردم را نيز،همين امر بر او بدبين كرد،و عليه او برخاستند،و بدعتهاى ديگر هم،اين مطلب را كمك مى كرد،روايت شده است،كه روزى عثمان بر منبر بالا رفته بود،در حالى كه جمعيت فراوان در مسجد نشسته بودند،عايشه از پشت پرده با دست خود يك جفت نعلين و پيراهنى را نشان داد و گفت:اينها

ص:577


1- نعثل نام يهودى ريش دراز احمقى بود،در مدينه كه عايشه عثمان را به او تشبيه كرده بود.(مترجم)

كفشها و پيراهن رسول خداست كه هنوز كهنه نشده اما دين او را عوض كرده و سنت وى را تغيير داده اى و سخنان تند و درشتى به او گفت،عثمان نيز پاسخ وى را همچنان با درشتى داد،و اين عمل و گفتار عايشه،از مهمترين عللى بود كه مردم را به قتل عثمان واداشت،اجمالا وادار ساختن اين سه شخصيت مردم را به كشتن عثمان آن چنان مشهور است كه نيازى به توضيح ندارد.

گفتيم جملۀ صدر مطلب نخستين مقدمۀ قياس است،و اكنون مقدمۀ دوم يعنى كبراى قياس چنين فرض مى شود:هر كس چنين باشد و حالتى مثل اين سه نفر داشته باشد به داخل شدن در قتل عثمان و وادار كردن مردم بر آن سزاوارتر است.

فاتيح له قوم فقتلوه ،از اين عبارت چنان برمى آيد كه حضرت اجتماع مردم بر كشتن عثمان را به مقدرات الهى نسبت مى دهد تا به اين دليل ذهنهاى مردم را از نسبت دادن آن به خودش منصرف سازد،و قطب راوندى در شرح خود گفته است اين كه امام جمله را به صورت مجهول آورده و آن را نسبت به خدا،يا شيطان نداده به اين دليل بوده است كه دو گروه را،راضى و خشنود كند.

و بايعنى...مخيرين ،اين جمله مقدمۀ اول قياس مضمرى است كه در آن استدلال شده بر آن كه اصحاب جمل از بندگى خدا خارج شده و به مكر و فريب گراييدند و پيمان شكنى كردند و در امرى داخل شدند كه خداوند مى فرمايد:

«وَ الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ» (1)»و نيز مى فرمايد: «فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ» (2)»و تقدير

ص:578


1- سوره بقره(2)آيه(25)، [1]يعنى:و آنان كه پيمان الهى را پس از محكم كارى برهم مى زنند و آنچه را كه خدا دستور به پيوندش را داده،قطع مى كنند و در روى زمين تباهى بپا مى كنند.
2- سوره فتح(48)آيه(9)،يعنى:هر كس پيمان شكنى كند بر زيان خود اقدام كرده است.

كبراى استدلال اين مى شود كه مردم با هر كس از روى ميل و اختيار بيعت كردند،روا نيست بيعت او را نقض كنند و با او از در جنگ در آيند به دليل اين دو آيه كه ذكر شد.

در نسخۀ مرحوم رضى عبارت امام مستكرهين به كسر«را»آمده است يعنى ناخوش دارندگان،وقتى مى گوييم استكرهت الشيئى،يعنى آن را خوش نداشتم .

و اعلموا...المرجل ،امام(علیه السلام)در اين سخن اهل كوفه را آگاه مى كند كه مردم مدينه،از اين كه شما براى آشوب و جنگ با من آمده ايد،پريشان حال و نگرانند،و مى خواهد بگويد كه همچون برادران با ايمان خود به امامشان بپيوندند،احتمال مى رود كه منظور از دار الهجره،سرزمينهاى اسلامى باشد،و واژۀ قلع كنايه از اين باشد كه مردم تمام سرزمينهاى اسلامى از اين آشوبگرى در اضطرابند و دلهايشان از گسترش يافتن آن مشوش مى باشد،و دلهاى مردم را به سبب ناراحتى و جنب و جوش در اين فتنه،تشبيه به ديگ در حال جوش كرده و از اين رو،واژۀ جيش را كه به معناى غليان است براى آن استعاره آورده است، و با ذكر آشوب و جنگ و اين كه فتنه بر مدار خود قرار گرفته است مردم را براى مبارزه عليه آن كوچ داده و از اين رو دستور مى دهد كه به سوى فرمانروايشان كه خود حضرت است بشتابند و براى جهاد با دشمن شتاب كنند،و پيش از اين دانستى كه وجه استعارۀ سنگ آسياب براى جنگ،آن است كه جنگ در گردش خود اهلش را مى چرخاند و نابود مى كند،چنان كه سنگ آسياب دانه را مى گرداند و آرد مى كند.توفيق از خداست.

ص:579

2-نامه امام(علیه السلام)به اهل كوفه،پس از فتح بصره:

اشاره

وَ جَزَاكُمُ اللَّهُ مِنْ أَهْلِ مِصْرٍ عَنْ أَهْلِ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ- أَحْسَنَ مَا يَجْزِي الْعَامِلِينَ بِطَاعَتِهِ- وَ الشَّاكِرِينَ لِنِعْمَتِهِ- فَقَدْ سَمِعْتُمْ وَ أَطَعْتُمْ وَ دُعِيتُمْ فَأَجَبْتُمْ

ترجمه

«خداوند به شما كه مردمى شهرنشين هستيد،از ناحيۀ خاندان پيامبرتان بهترين پاداشى دهد كه به عاملان و مطيعان خود و سپاسگزاران نعمتهايش عطا مى كند،زيرا كه شنيديد و اطاعت كرديد،و دعوت را پاسخ مثبت داديد .»

شرح

گويا خطاب به اهل كوفه است و از اين رو حرف من براى بيان جنس از ضمير منصوب در جزا كم مى باشد و براى آنان از خدا درخواست مى كند كه به آنها به علت يارى كردن از خاندان پيامبر و سپاسگزارى از نعمت وى،بهترين پاداش را عنايت فرمايد.

فقد سمعتم ،امر خدا را شنيديد و آن را اطاعت كرديد،و براى يارى دينش دعوت شديد آن را پذيرفتيد.مفعولهاى اين چند فعل حذف شده زيرا منظور ذكر اعمال و كارهاست و توجهى به تعيين مفعول نيست علاوه بر آن از فحواى سخن، مفعول شناخته مى شود كه نداى الهى امام(ع مى باشد).

ص:580

3-نامۀ امام(علیه السلام)كه به شريح بن حارث،قاضى خود نوشته است:

اشاره

يَا؟شُرَيْحُ؟ أَمَا إِنَّهُ سَيَأْتِيكَ مَنْ لاَ يَنْظُرُ فِي كِتَابِكَ- وَ لاَ يَسْأَلُكَ عَنْ بَيِّنَتِكَ- حَتَّى يُخْرِجَكَ مِنْهَا شَاخِصاً وَ يُسْلِمَكَ إِلَى قَبْرِكَ خَالِصاً- فَانْظُرْ يَا؟شُرَيْحُ؟ لاَ تَكُونُ ابْتَعْتَ هَذِهِ الدَّارَ مِنْ غَيْرِ مَالِكَ- أَوْ نَقَدْتَ الثَّمَنَ مِنْ غَيْرِ حَلاَلِكَ- فَإِذَا أَنْتَ قَدْ خَسِرْتَ دَارَ الدُّنْيَا وَ دَارَ الْآخِرَةِ-.

أَمَا إِنَّكَ لَوْ كُنْتَ أَتَيْتَنِي عِنْدَ شِرَائِكَ مَا اشْتَرَيْتَ- لَكَتَبْتُ لَكَ كِتَاباً عَلَى هَذِهِ النُّسْخَةِ- فَلَمْ تَرْغَبْ فِي شِرَاءِ هَذِهِ الدَّارِ بِدِرْهَمٍ فَمَا فَوْقُ- وَ النُّسْخَةُ هَذِهِ «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» هَذَا مَا اشْتَرَى عَبْدٌ ذَلِيلٌ مِنْ عبد قَدْ أُزْعِجَ لِلرَّحِيلِ- اشْتَرَى مِنْهُ دَاراً مِنْ دَارِ الْغُرُورِ- مِنْ جَانِبِ الْفَانِينَ وَ خِطَّةِ الْهَالِكِينَ- وَ تَجْمَعُ هَذِهِ الدَّارَ حُدُودٌ أَرْبَعَةٌ- الْحَدُّ الْأَوَّلُ يَنْتَهِي إِلَى دَوَاعِي الْآفَاتِ- وَ الْحَدُّ الثَّانِي يَنْتَهِي إِلَى دَوَاعِي الْمُصِيبَاتِ- وَ الْحَدُّ الثَّالِثُ يَنْتَهِي إِلَى الْهَوَى الْمُرْدِي- وَ الْحَدُّ الرَّابِعُ يَنْتَهِي إِلَى الشَّيْطَانِ الْمُغْوِي- وَ فِيهِ يُشْرَعُ بَابُ هَذِهِ الدَّارِ- اشْتَرَى هَذَا الْمُغْتَرُّ بِالْأَمَلِ مِنْ هَذَا الْمُزْعَجِ بِالْأَجَلِ- هَذِهِ الدَّارَ بِالْخُرُوجِ مِنْ عِزِّ الْقَنَاعَةِ- وَ الدُّخُولِ فِي ذُلِّ الطَّلَبِ وَ الضَّرَاعَةِ- فَمَا أَدْرَكَ هَذَا الْمُشْتَرِي فِيمَا اشْتَرَى مِنْهُ مِنْ دَرَكٍ- فَعَلَى مُبَلْبِلِ أَجْسَامِ الْمُلُوكِ وَ سَالِبِ نُفُوسِ الْجَبَابِرَةِ- وَ مُزِيلِ مُلْكِ الْفَرَاعِنَةِ- مِثْلِ ؟كِسْرَى؟ وَ؟قَيْصَرَ؟ وَ؟تُبَّعٍ؟ وَ؟حِمْيَرَ؟- وَ مَنْ جَمَعَ الْمَالَ عَلَى الْمَالِ فَأَكْثَرَ- وَ مَنْ بَنَى وَ شَيَّدَ وَ زَخْرَفَ وَ نَجَّدَ- وَ ادَّخَرَ وَ اعْتَقَدَ وَ نَظَرَ بِزَعْمِهِ لِلْوَلَدِ- إِشْخَاصُهُمْ جَمِيعاً إِلَى مَوْقِفِ الْعَرْضِ

ص:581

وَ الْحِسَابِ- وَ مَوْضِعِ الثَّوَابِ وَ الْعِقَابِ- إِذَا وَقَعَ الْأَمْرُ بِفَصْلِ الْقَضَاءِ «وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْمُبْطِلُونَ» - شَهِدَ عَلَى ذَلِكَ الْعَقْلُ إِذَا خَرَجَ مِنْ أَسْرِ الْهَوَى- وَ سَلِمَ مِنْ عَلاَئِقِ الدُّنْيَا

لغات

شريح كيست؟شريح بن حارث كندى كه عمر،وى را به قضاوت مسلمين در كوفه نصب فرمود و از آن زمان پيوسته تا هفتاد و پنج سال به اين امر مشغول بود،و در اين ميان فقط دو،يا چهار سال قضاوت وى تعطيل بود،در زمان فتنه و آشوب عبد اللّه زبير از قضاوت استفعا داد،حجاج هم استعفاى وى را پذيرفت.

بيّنه:دليل و گواه شخص من البلده:از شهر كوچ كرد خطّه:زمينى كه انسان دورش را خط مى كشد و آن را علامت گذارى مى كند تا در آن جا خانه اى بسازد و خطط الكوفه و البصره يعنى زمينهاى ميان كوفه و بصره مردى:هلاك كننده ضراعه:مصدر ثلاثى،ضرع ضراعة:خوار شد و خضوع كرد درك:نتيجۀ كار بد زخرف:ساختمان را با طلا و جواهرات زينتكارى كرد.

نجّد:زمينش را آرايش داد.

بلبله:تزلزل و درهم و بر هم شدن،چيزى را چنان تباه كردن كه از حدّ سود برى بيرون شود.

كسرى:لقب پادشاهان ايران بود،و براى هر كدام از آنها حكم اسم جنس دارد.

قيصر:لقب پادشاه روم بود تبّع:پادشاهان يمن مى باشند.

حمير:رئيس قبيله اى از يمن بود،حمير بن سبا بن يشحب بن يعرب بن قحطان شيّد:ساختمان را بالا برد.

تنجيد:آراستن با فرش و غير آن.

اعتقد المال و الضيعه:آن را به وجود آورد.

ترجمه

نقل شده است كه شريح در زمان حكومت حضرت خانه اى به هشتاد دينار براى خود خريده بود،اين گزارش كه به امام رسيد،او را احضار كرد و فرمود:به من خبر رسيده است كه تو،خانه اى به هشتاد دينار خريده اى،قباله اش را نوشته اى و بر آن گواه و شهود گرفته اى،شريح پاسخ داد:آرى چنين است،

ص:582

امام نگاه خشم آلودى به وى افكند،و فرمود:

«اى شريح بهوش باش كه به همين زوديها كسى به سراغت خواهد آمد كه نه به قباله ات نگاه كند و نه از شهودت مى پرسد بلكه تو را از آن خارج مى كند و تنها تحويل به قبرت مى دهد.اى شريح بنگر كه مباد اين خانه را از غير مال خودت خريده باشى يا بهايش را از غير دسترنج حلال خودت پرداخته باشى كه هم در دنيا و هم در آخرت خود را زيانكار كرده اى،آگاه باش،اگر در هنگام خريد خانه نزد من آمده بودى نسخۀ قباله را بدين گونه مى نوشتم،تا ديگر در خريد خانه حتى به بهاى يك درهم يا بيشتر،علاقه به خرج ندهى،نسخۀ سند اين است:

«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» اين است آنچه كه بنده اى ذليل از كسى كه در حال كوچ است خريدارى كرده است،خانه اى از سراى غرور،در محلۀ فانى شوندگان،و در كوچۀ هالكان خريدارى كرد،اين خانه به چهار حدّ منتهى مى شود،حد نخستين،به آفات و بلاها،حد دوم به عزاها و مصيبتها،حد سوم به هوا و هوسهاى هلاكتزا و حد چهارم به شيطان گمراه كننده منتهى مى شود و در خانه هم،از همين جا باز مى شود،اين خانه را مغرور آرزوها،از كسى كه پس از مدت كوتاهى از اين جهان رخت بر مى بندد،به مبلغ خروج از عزت قناعت و دخول در ذلت دنيا پرستى خريدارى كرده و هر گونه عيب و نقص و كشف خلافى كه در اين معامله واقع شود به عهدۀ بيمارى بخش اجسام پادشاهان و گيرنده جان جباران و زايل كنندۀ سلطنت فرعونها همچون كسرا،قيصر،تبّع،و حمير مى باشد،و به عهدۀ كسانى كه ثروت را گردآورى كردند و بر آن افزودند و آنها كه بنا كردند و محكم ساختند طلاكارى كردند و زينت دادند،انداختند و نگهدارى كردند و به گمان خود براى فرزندان باقى گذاردند همانها كه همگى به پاى حساب و محل ثواب و عقاب رانده مى شوند هنگامى كه فرمان داورى و قضاوت الهى رسيده باشد، «وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْمُبْطِلُونَ» (1)»شاهد اين قباله،عقل است،آن گاه كه از تحت تأثير هوا و هوس خارج شود و از علايق دنيا،جان سالم بدر برد.»

ص:583


1- سورۀ مؤمن(40) [1]قسمتى از آخر آيۀ(76)،يعنى:و بيهودگان در آن جا به زيان برسند.
شرح

منظور امام از اين سخنان آن است كه مخاطبش را از متاعهاى دنيا و اعتماد به افزونيهاى آن باز دارد،و پيش از آن كه شريح را توبيخ و سرزنش كند از او نسبت به كارى كه انجام داده اعتراف مى گيرد چنان كه مى فرمايد: بلغنى تا شهودا ،و فعل كان در قول شريح: قد كان ،تامّه است و با يادآورى مرگ و وعدۀ آمدن آن كه مى آيد و او را از اين سرا و بقيه تعلقات دنيا به بيرون كوچ مى دهد و تنها و برهنه به قبرش مى سپارد،او را از دوستى دنيا و طلب كردن بر حذر داشته است و سپس او را از ناخالص بودن بهايى كه در برابر خانه پرداخته است بيم مى دهد كه مبادا از راه حرام و رشوه گيرى در مقابل احكام،به دست آورده باشد، زيرا با فرا رسيدن قاصد مرگ دنيا از دستش مى رود،و به سبب گناهانى كه از حرام خوارى گريبانگيرش مى شود مبتلا به زيان اخروى و محروم شدن از نعمتهاى بى پايان آن مى شود ،ابتعته و اشتريته به يك معناست،آن را خريدارى كردى،و كلمۀ أما بدون تشديد هم روايت شده است.

اين جا در سخن امام پرسشى پيدا شده است كه وقتى انسان به خانه اى كه بهايش يك درهم باشد رغبتى نكند به طريق اولى در مورد بالاتر رغبت ندارد، پس چرا امام فرموده است در قيمت اين خانه به يك درهم و بيشتر از آن رغبت نخواهد كرد.

پاسخ داده اند كه چون درهم در اين مقام كمترين چيزى است كه تملك مى شود منظور آن است كه اگر بخواهى آن را بخرى به هيچ نخواهى خريد چه جاى بالاتر كه اصلا جاى ذكر آن نيست،در شعر متتبّى نيز تركيبى شبيه اين آمده است:

و من جسدى لم يترك السقم شعرة فما فوقها الا و فيها له فعل (1)

ص:584


1- بيمارى در جسد من يك مو،فرو گذار نكرده مگر آن كه اثرى در آن گذارده است تا چه رسد به بالاتر از يك مو.

كه قياس، فما دونها است،اما براى تفهيم معنايى كه ذكر شد به اين طريق بيان كرده است .

در نسخه اى كه امام به عنوان سند خانه نوشته است چند نكته وجود دارد:

1-نخست اين كه خريدار را به صفت عبوديت و ذلت اختصاص داده است تا فخر و مباهاتى را كه ممكن است به خاطر خريدن اين منزل براى او پيدا شود بشكند.

2-فروشنده را كه بزودى خواهد مرد بطور مجاز مرده خوانده از باب اطلاق آنچه بالفعل است بر آنچه كه بالقوه مى باشد و از باب اين كه مقتضى را نازل منزلۀ واقع فرض كرده است تا وى را از مرگ بيم دهد و براى كوچ كردن به سراى آخرت آماده اش كند،و اين معناى اخير يا ترشيح استعاره است و يا اشاره به بيدارى او و توجهش به واردات و بيماريها و تمام امورى كه باعث عبرت است مى باشد.

3-سراى غرور كنايه از دنياست از آن رو كه مردم به آن مغرور مى شوند و با داشتن زخارف دنيوى از آنچه بعد از آن وجود دارد غفلت مى كنند،عبارت من جانب الفانين اخص از دار الغرور است و همچنين خطة الهالكين اخصّ از جانب الفانين مى باشد چنان كه در كتابهاى بيع و تجارت عادت بر اين است كه كه نخست به ذكر اعمّ آغاز مى كنند و سپس به امورى مى پردازند كه خاص هستند و مبيع را مشخص و معين مى كنند،اگر چه در اين جا،غرض تخصيص بعد از تعميم نيست بلكه مراد يادآورى حال آنهاست كه رفتنى هستند و از طرفى در اين خانه اى كه ساكنند آن را براى خود علامتگذارى كرده اند .

4-نكتۀ چهارم در نسخۀ قباله آن است كه حدود چهارگانۀ آن خانه را كنايه از امور نامطلوبى قرار داده است كه سرانجام دنيا به آن منتهى مى شود.حد اول را منتهى به اسباب و علل آفات دانسته و با اين مطلب اشاره به اين

ص:585

كرده است كه لازمۀ وجود خانه علاقه به امورى است كه باعث كمال خانه دارى مى باشد،از قبيل وجود همسر و خدمت گزار و مركب سوارى و آنچه كه بر اينها مترتب است از وجود فرزندان و كنيزان و نوازندگان و بقيۀ افزون طلبيهاى دنيا كه وجود هر كدام باعث ايجاد نياز به امور ديگرى است آنان كه غنى ترند محتاجترند،و همۀ اين امور در معرض آفات و بلاها و امراض و مرگ و ميرها مى باشند و اينها امورى باعث بلاها و گرفتاريهايى هستند و اينها لازمۀ اين خانه است و اين كه امام آن را اولين حد خانه دانست به علت اين است كه خانه نيازمند به آن است.

حد دوم منتهى مى شود به امورى كه باعث مصيبتهاست اين جا نيز اشاره به همان امور نخستين است كه از لوازم و نيازمنديهاى خانه است اما به اعتبار اين كه اين امور در معرض آفات امراض و مرگ و ميرهاست كه لازمه اش مصيبتها مى باشد و چون دواعى آفات مستلزم دواعى مصيبتهاست اين دو امر را پشت سر هم قرار داده است واژۀ دواعى در اين دو حدّ ممكن است به اين اعتبار باشد كه تمايل به اين امور،داعى به فعل و انجام دادن آنهاست و لازمۀ فعل آنها هم آفتها و مصيبتها مى باشد.

حد سوم منتهى مى شود به پيروى هوا و هوس هلاك كننده زيرا كسى كه در دنيا به جستجوى تهيۀ منزل و خانه مى افتد معلوم مى شود به دنيا و وابستگيهايش علاقۀ فراوان دارد،و بدون توجه به امر خداوند از تمايلات شهوانى و نفسانى پيروى مى كند و از مجموعۀ اين مطالب تعبير به هوا و هوس مى شود و روشن است كه اين امر موجب سقوط انسان در دوزخ و هلاكت وى در آن است.

دليل آن كه اين امر را حد سوم دانسته آن است كه خانه و متعلقات آن و آنچه كه انگيزۀ طلب آن مى شود،لازمۀ هوا و هوس و تمايلات طبيعى هلاك

ص:586

كننده است كه پيوسته هر كدام تأكيد كنندۀ ديگرى است و هر يكى نياز به ديگرى را برمى انگيزد.

حد چهارم منتهى مى شود به شيطان اغواكننده،اين امر را آخرين حد قرار داده است به دليل آن كه دورترين محدوده اى است كه حدود ديگر به آن پايان مى پذيرد،به اين بيان كه شيطان از جهت گمراه كنندگى سرآغاز علاقۀ آدمى به دنيا و انگيزۀ پيروى نفس از هوا و هوس است،شيطان به اين طريق آدمى را گمراه مى كند:معاصى و خلافكاريها و امور شهوانى كه آدمى را از رفتن در راه خدا باز مى دارد در پيش انسان جلوه مى دهد و به او القا مى كند كه اين امور برايش اصلح است.

و منه يشرع باب هذه الدار ،اين جمله اشاره مى كند به اين كه شيطان به منظور گمراه كردن و اغواگريش امورى را كه لازمه اش دنياطلبى و به دست آوردن كالاى بى ارزش آن مى باشد،برمى انگيزد و آدمى را وادار مى كند بر آن كه به فكر خريد و به دست آوردن خانه و لوازم و متعلقات آن بيفتد،بنا بر اين شيطان به منزلۀ حد چهارم خانه است و آنچه به سبب اغواگرى او به وجود مى آيد و به آن وسيله باب دخول در دنيا طلبى و خريد و به دست آوردن منزل و خانه باز مى شود،باب آن مى باشد كه در همين طرف حد چهارم واقع است.

اكنون بيانديشيد به نكته هاى ظريف بلاغى،و پندهاى حكمت آميزى كه در اين فراز از سخنان مولى(علیه السلام)وجود دارد و همينها باعث امتياز و برترى آن از گفته هاى ديگران مى باشد.

از جملۀ حكمتها آن است كه اين سخن،دنيا را بطور كامل بى مقدار نشان مى دهد،درهاى طلب آن را بر روى آدمى،مسدود مى سازد و او را به سوى خدا سوق مى دهد و به زهد حقيقى و همراه داشتن آن تشويق مى فرمايد .

5-نكتۀ پنجم در نسخۀ سند خانه آن است كه امام(علیه السلام)خريدار منزل را،

ص:587

مغرور به آرزو دانست،به اين دليل كه توجه به آرزوى دنيويش او را از آخرت و آنچه كه به خاطر آن آفريده شده غافل كرده است و همين غفلت،انگيزۀ خريد آن خانه شده،و بهاى آن را خروج از عزّت قناعت و دخول در ذلت درخواست و التماس دانسته است زيرا خريد چنين خانه و پرداخت بهاى آن،اين امور را در پى دارد،و دليل اين پى آمد آن است كه اصل آن خانه با توجه به حال شريح،از نياز او بيشتر بود،و هر شخصى كه براى به دست آوردن ما زاد بر نياز خود اقدام كند، از حد قناعت خارج مى شود،به دليل اين كه قناعت عبارت است از راضى بودن و اكتفا كردن بر مقدار ضرورت از مال و آنچه مورد نياز باشد و نيز پيش از اين دانسته شد كه لازمۀ قناعت كم احتياجى به مردم و بى نيازى از آنها مى باشد و عزت قناعت،به خاطر همين امر،براى انسان حاصل مى شود.پس هر كس از قناعت خارج باشد از عزت آن هم بيرون و در ذلت درخواست و التماس پيش مردم داخل است زيرا به اعتبار اين كه از قناعت خارج است نياز زيادى به مردم دارد،و بدين علت در خوارى و التماس از مردم داخل خواهد بود.

هدف از اين تعبير آن است كه انسان را از افزون طلبى و به دست آوردن ما زاد بر نياز دور دارد از آن رو،كه لازمۀ آن،خوارى و ذلت نياز به مردم است.

6-امام در نوشتن اين نسخه از سند خانه،زيان غبن و غرامتى را كه لازمۀ اين معامله است و بايد به مشترى پرداخت شود،بر ذمه ملك الموت قرار داده است تا ديگر مشترى به فكر دريافت آن نباشد و با توجه به اين كه همۀ آرزوها با مرگ به نهايت مى رسد آرزويش را هم از دل بيرون برد،و تنها از كالاى دنيا به اندازۀ نياز اكتفا كند و از ملك الموت بطور كنايه به اين عناوين ياد كرده است:تباه كنندۀ كالبدهاى پادشاهان،و گيرندۀ جانهاى ستمكاران،و از بين برندۀ پادشاهى فرعونها،با گرفتن جانهايشان،و اين كه عده اى را به عنوان نمونه نام برده است كه مرگ به سراغ آنها رفته،به علت اين است كه شريح را

ص:588

متوجه كند،تا از چنين آرزوها كه با فرا رسيدن مرگ به پايان مى رسد قطع اميد كند زيرا هنگامى كه آرزوهاى چنين اشخاص دنيادار و پر قدرت با مرگ از بين رفت و غرامتى نگرفتند،پس تو،اى قاضى شرع به اين امر سزاوارتر خواهى بود.

7- و نظر بزعمه للولد ،يكى ديگر از نكاتى كه امام در متن اين نسخه خاطر نشان كرده اين است كه بعضى از علاقه مندان به دنيا به گمان خود مال دنيا را براى فرزندانشان جمع مى كنند،و آن را براى آنها مصلحت مى دانند،و حرف باء،به معناى سببيت است،زيرا گمان وجود انديشۀ اصلح سبب اين عمل شده است .

8-ذكر جمع كردن ملوك و محل اجتماع آنها،كه توقفگاه عرض اعمال و حساب و جايگاه ثواب و عقاب است به سبب اين است كه آدمى را از اين امور و موارد،بيم دهد و در عمل كردن براى آخرت و ايمن شدن از خطرات و شرور آن،تشويق و ترغيب كند.

9- اذا وقع الامر بفصل القضاء ،آن گاه كه فرمان خداوند در دادگاه رستاخيز به قضاوت عادلانه اجراء شود،و حكم ميان اهل حق و باطل فيصله يابد،حقير شدگان در دنيا،به سود خود برسند،و اهل باطل به زيان اعمال ناشايست خويش دچار شوند،آخرين جملۀ امام در اين فراز كه با عبارت و خسر هنالك المبطلون ختم شده از قرآن كريم سوره مؤمن آيه 76 اقتباس شده است .

10-آخرين نكته اى كه در نسخۀ امام راجع به قبالۀ خانۀ شريح قاضى وجود دارد آن است كه عقل هر گاه از بند هوا و هوس رها شود و از وابستگيهاى دنيا دور باشد،به آنچه در اين نسخه از معايب اين معامله ذكر شده گواهى مى دهد،چرا كه عقل هنگام خالى بودنش از اين وابستگيها،از كدورت باطل پاك است و حق را چنان كه شايسته است مى بيند و بر طبق آن حكم مى كند،اما

ص:589

اگر اسير دست هوسها و مقهور سلطۀ نفس اماره باشد با ديدۀ سالم به حق نمى نگرد،بلكه با چشمى بر آن نگاه مى كند كه پردۀ تاريكيهاى باطل روشناييش را از بين برده است،پس به دليل آن كه حقيقت را بطور خالص نمى بيند گواهى خالصانه هم بر آن نمى دهد،بلكه شهادت به حقانيت امرى مى دهد كه در ظاهر حق است اگر چه در باطن امر،باطل مى باشد،مثل گواهى دادن به اين كه در طلب مال و منال دنيا مصلحتهايى وجود دارد كه از جمله،پرهيز از تنگدستى آيندۀ خود،و باقى گذاشتن براى فرزندانش،و جز اينها از امورى كه در ظاهر شرع،دليل بر جواز به دست آوردن دنيا و تعلقات آن مى باشد و اگر با ديدۀ حق بين بنگرد مى داند كه جمع آورى ثروت براى اولاد وظيفه او نيست زيرا روزى دهندۀ فرزند،خداى آفرينندۀ او مى باشد و بدست آوردن مال و منال به دليل ترس از تنگدستى،خود تعجيل در فقر و موجب انصراف از امر واجب و توجه به غير آن مى باشد.توفيق از خداست

ص:590

4-از نامه هاى امام(علیه السلام)به بعضى از سران سپاهش:

اشاره

فَإِنْ عَادُوا إِلَى ظِلِّ الطَّاعَةِ فَذَاكَ الَّذِي نُحِبُّ- وَ إِنْ تَوَافَتِ الْأُمُورُ بِالْقَوْمِ إِلَى الشِّقَاقِ وَ الْعِصْيَانِ- فَانْهَدْ بِمَنْ أَطَاعَكَ إِلَى مَنْ عَصَاكَ- وَ اسْتَغْنِ بِمَنِ انْقَادَ مَعَكَ عَمَّنْ تَقَاعَسَ عَنْكَ- فَإِنَّ الْمُتَكَارِهَ مَغِيبُهُ خَيْرٌ مِنْ مَشْهَدِهِ- وَ قُعُودُهُ أَغْنَى مِنْ نُهُوضِهِ

لغات

انهد:برخيز،قيام كن تقاعس:عقب افتادن و فرو نشستن

ترجمه

در اول نامه واژۀ ظل را كه به معناى سايه است استعاره از امرى آورده است كه لازمه اش اطاعت است و آن سالم ماندن از سوز آتش جنگ و رنجهايى است كه از ثمرات و ميوه هاى اختلاف مى باشد چنان كه نتيجۀ سايه نشينى راحت شدن از گرماى خورشيد است.

«اگر دشمنان به سايۀ اطاعت و تسليم بازگردند،اين همان است كه ما دوست داريم،و اگر حوادث،آنها را مهيّاى اختلاف و عصيان كرد،پس به كمك مطيعان،با عاصيان بجنگ و با آنان كه پيرو فرمان تو هستند خود را از كسانى كه سستى مى ورزند بى نياز ساز،چرا كه سست عنصرها و آنها كه از جنگ كراهت دارند،نبودشان بهتر از حضورشان و نشستنشان سودمندتر از قيامشان مى باشد .»

ص:591

شرح

برخى گفته اند امير لشكرى كه اين نامه را،حضرت خطاب به او نوشته است،عثمان بن حنيف نمايندۀ او در بصره بوده است،هنگامى كه اصحاب جمل به سرزمين بصره رسيدند و تصميم به جنگ گرفتند،عثمان نامه اى به حضرت نوشت،و وى را از وضع آنان آگاه كرد،امام(علیه السلام)در پاسخ او نامه اى مرقوم فرمود،كه اين بيانات از آن نامه مى باشد.

و ان توافت الامور بالقوم ،يعنى اگر پيش آمدها و اسباب اختلاف و گناه، اهل جنگ جمل را به اين دو امر وادار كند.

فان عادوا...نحبّ ،امام(علیه السلام)مى خواهد افراد جامعه را تحت اطاعت فرمان خود در آورد تا در آينده همۀ آنان را به راه حق بكشاند،كه مقصود شارع نيز همين است و با عبارت فوق اين معنا را خاطر نشان كرده است و اسم اشارۀ فذلك به مصدرى بر مى گردد كه فعل عادوا دليل آن است،و با عبارت فذلك الذى نحب محبوبش را منحصر در بازگشت آنها فرموده است يعنى دوست نمى داريم جز آن را و به اين دليل امير لشكر خود را امر كرده است كه در صورت اختلاف و مخالفتشان،با مخالفان بجنگد و از مطيعان بر عليه مخالفان يارى بجويد،نه از كراهت دارندگان و بهانه جويان و اين امر را دليل آورده است بر آن كه اهل كراهت،اگر در جنگ حضور نداشته باشند بهتر از آن است كه حاضر باشند و نشستن آنان سودمندتر از قيامشان مى باشد،زيرا هنگامى كه مردم شخص بهانه جو و سست عنصر را در ميان خود مشاهده كنند،آنان نيز سست شده و به او اقتدا مى كنند،پس نفعى كه ندارد هيچ،بلكه زيان هم دارد و چنين شخصى براى آن كه ناخشنودى خود را از جنگ توجيه كند مفاسدى براى آن بيان مى دارد كه،جنگ باعث هلاكت مسلمانان مى شود،و از اين قبيل مسائل، چنان كه به اين دليل بسيارى از صحابه و تابعين در جنگهاى جمل و صفين و نهروان از حق منحرف شدند و دست از جنگ كشيدند،پس علاوه بر آن كه

ص:592

وجود اين اشخاص در جنگ سودى ندارد مفسدۀ بزرگى را هم با خود دارد كه انسانهايى مبارز،به واسطۀ او بيچاره مى شوند،بر خلاف وقتى كه اصلا چنين شخصى در جبهۀ جنگ حضور نداشته باشد،كه فقط سودى ندارد،اما ضررى هم از ناحيۀ او نصيب رزمندگان مسلمان نمى شود.به جاى عبارت خير من مشهده ،در آخر نامۀ حضرت،روايت ديگر خير من شهوده آمده و هر دو كلمه مشهد و شهود مصدر و ثلاثى مجرد است.توفيق از خداوند است.

ص:593

5-نامۀ حضرت به اشعث بن قيس،فرماندار آذربايجان:

اشاره

:وَ إِنَّ عَمَلَكَ لَيْسَ لَكَ بِطُعْمَةٍ وَ لَكِنَّهُ فِي عُنُقِكَ أَمَانَةٌ- وَ أَنْتَ مُسْتَرْعًى لِمَنْ فَوْقَكَ- لَيْسَ لَكَ أَنْ تَفْتَاتَ فِي رَعِيَّةٍ- وَ لاَ تُخَاطِرَ إِلاَّ بِوَثِيقَةٍ- وَ فِي يَدَيْكَ مَالٌ مِنْ مَالِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ أَنْتَ مِنْ خُزَّانِهِ حَتَّى تُسَلِّمَهُ إِلَيَّ- وَ لَعَلِّي أَلاَّ أَكُونَ شَرَّ وُلاَتِكَ لَكَ وَ السَّلاَمُ

لغات

مسترعى:كسى كه مسئول قرار داده شده است طعمه:خوردنى و وسيلۀ رزق و روزى،محل كسب و در آمد رعيّه:فعيل به معناى مفعول است يعنى رعايت شده كه همان رعيت و آنانى هستند كه تحت حكومت مى باشند افتأت،تفتّأت،با همزه:موقعى كه كسى در كارى استبداد و زورگويى به خرج دهد مخاطره:گام نهادن در كارهاى پر خطر و خود را در انجام دادن آن به هلاكت رساندن وثيقه:آنچه كه براى دين مايۀ دلگرمى است.

ترجمه

«فرماندارى براى تو،وسيلۀ آب و نان نيست،بلكه امانتى در گردن توست،و تو،تحت نظر ما فوق خود مى باشى.

حق ندارى در بارۀ رعيت استبداد به خرج دهى،و نه به كار عظيمى اقدام كنى،مگر اطمينان داشته باشى كه از عهده اش بر مى آيى،اموال خدا،در اختيار

ص:594

توست،و تو،يكى از خزانه داران او مى باشى كه آن را به من تسليم كنى،و من اميدوارم براى تو فرمانرواى بدى نباشم،و السلام .»

شرح

از شعبى نقل شده است كه وقتى امير المؤمنين به كوفه منتقل شد كه اشعث بن قيس از زمان عثمان حكمران سرزمين آذربايجان بود،امير المؤمنين كه زمام امور را به دست گرفت،نامه اى براى آگاهى به او نوشت و اموال آذربايجان را از وى مطالبه كرد و نامه را با زياد بن مرحب همدانى فرستاد و اول نامه از اين جا آغاز مى شود:

«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» ،نامه اى است از بندۀ خدا،على،فرمانرواى مؤمنان به جانب اشعث بن قيس،پس از حمد خدا و نعت پيامبر،اگر خصلتهاى زشتى در تو نبود،تو در اين امر كه حكمرانى آذربايجان است بر ديگران مقدم بودى و اگر تقواى الهى داشته باشى اميد است عاقبت به خير باشى،ماجراى بيعت مردم با مرا شنيده اى،طلحه و زبير نخستين بيعت كنندگان با من بودند،اما بدون هيچ دليلى بيعت را شكستند،عايشه را از خانه بيرون كشيدند و او را به منظور جنگ با من به بصره آوردند،پس من با مهاجران و انصار به جانب آنان رفتم، هنگام برخوردمان از آنها خواستم كه از جنگ دست بردارند و به خانه هايشان برگردند،آنها نپذيرفتند و نبرد را آغاز كردند اما من پيوسته ايشان را نصيحت مى كردم و سرانجام نسبت به باقى ماندۀ آنها كمال نيكويى را انجام دادم،و بدان كه عمل حكمرانى تو...تا آخر نامه،كه ترجمۀ آن گذشت،اين نامه را عبد اللّه بن ابى رافع،منشى آن حضرت در ماه شعبان سال سى و شش هجرى نوشت.

انّ عملك...بوثيقة ،اين جمله اشاره به قياس مضمر از شكل اول است كه در اين استدلال،حضرت بيان فرموده است كه اشعث حق ندارد رعيت خود

ص:595

را با زور به كارى وادار سازد،بر خلاف كسى كه او را مسئول قرار داده است و نمى تواند به كار خطيرى از امور مالى و غير آن اقدام كند مگر با دليل از طرف كسى كه وى را بر بندگان،رئيس و بر سرزمينها امين قرار داده است،و جملۀ و انّ عملك تا من فوقك مقدمۀ اول و صغراى قياس را تشكيل مى دهد و تقدير كبراى آن از اين قرار است،هر كس چنين ويژگيهايى داشته باشد حق ندارد بر خلاف ما فوق خود در امرى استبداد به خرج دهد و جز با اطمينان كامل از طرف وى دست به امر با اهميت و خطرناكى بزند و سپس برخى از امورى را كه استبداد و مخاطره در آن روا نيست كه عبارت از ثروت و اموال بلاد اسلام است،شرح داده و بر وجوب حفظ آن به دو امر استدلال فرموده است يكى اين كه مال خداست كه به بندگان با ايمانش عطا فرموده است و دوم آن كه او از طرف امام خزانه دار است تا وقتى كه اموال را پيش او ببرد،و كار خزانه دار هم حفظ و نگهدارى مال است،و اين كه در آن تصرفى نكند مگر با اجازه و دليل مورد اطمينان،كه در پيشگاه خدا به آن استدلال كند.

و اشعث هنگامى كه امير المؤمنين حكومت را به دست گرفت از آن حضرت مى ترسيد و يقين داشت كه وى را از فرماندارى بر كنار خواهد كرد، زيرا سابقۀ سوئى در دين داشت و كردارهاى ناپسندى در دين و حرفهاى توهين آميزى در حق حضرت از او صادر شده بود كه در گذشته،ذيل سخن امام:و ما يدريك ما علىّ ممالى (1)،به برخى از آنها اشاره كرده ايم .

امام پس از بيان وظيفه و تكليف او،به منظور آرامش خاطرش فرمود:

اميدوارم كه بدترين فرمانروا براى تو نباشم و اين كلام را با لفظ اميدوارى آغاز كرد تا وى را ميان خوف و رجا نگه دارد،و اشعث چون مى دانست كه اگر

ص:596


1- خ 18،ج 1،صفحه 322.

مخالفت دين كند امام(علیه السلام)بدترين فرمانرواى او خواهد بود و كمال عقوبت را در بارۀ وى انجام خواهد داد،از اين رو اين سخن حضرت او را به طرف دين و عمل بر طبق آن وادار مى كرد.

نقل شده است كه وقتى نامۀ حضرت به او رسيد،برخى از دوستانش را خواست و گفت:على بن ابى طالب مرا به وحشت انداخت و به هر حال مرا،در مورد ثروت آذربايجان مؤاخذه خواهد كرد،بنا بر اين،نزد معاويه مى روم و به او مى پيوندم،دوستانش گفتند:در اين صورت مرگ براى تو از اين كار بهتر است زيرا شهر و ديار و خويشان خود را رها كرده و دنباله رو اهل شام شده اى،او از اين امر خجالت زده شد،ولى اين گفتۀ او به كوفه رسيد و ميان مردم پخش شد، حضرت نامه اى براى او نوشت و،وى را از اين مطلب توبيخ و سرزنش فرمود و امر كرد كه خدمتش بيايد و نامه را همراه حجر بن عدىّ كندى فرستاد، حجر نامه را پيش او آورد و او را به باد ملامت گرفت و سوگند به خدا داد كه آيا براستى آشنايان خود و اهل شهرت و امير المؤمنين را ترك مى كنى و به اهل شام ملحق مى شوى؟سر به سرش گذاشت تا بالاخره او را با خود به كوفه برد در نخيله كه نزديك كوفه است مال و ثروت خود را خدمت حضرت عرضه كرد،قيمتش به صد هزار درهم،به روايت ديگر چهار صد هزار،رسيد،امام(علیه السلام) تمامش را گرفت،اشعث،امام حسن و امام حسين و عبد اللّه جعفر را واسطه قرار داد كه حضرت مالها را به وى بازگرداند،امام(علیه السلام)سى هزار درهم را به او پس داد،اشعث گفت اين مبلغ مرا،كم است،حضرت فرمود حتى يك درهم زيادتر از اين به تو نمى دهم،به خدا سوگند اگر تمامش را واگذار كنى از همه چيز برايت بهتر است هيچ گمان ندارم كه بر تو حلال باشد و اگر به اين مطلب يقين مى داشتم همين را هم به تو نمى دادم،اشعث با خود گفت:تو كه از راه نيرنگ در آمدى هر چه دادند بگير.توفيق از خداست.

ص:597

6-از نامه هاى حضرت به معاويه:

اشاره

إِنَّهُ بَايَعَنِي الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا؟أَبَا بَكْرٍ؟ وَ؟عُمَرَ؟ وَ؟عُثْمَانَ؟- عَلَى مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ- فَلَمْ يَكُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ- وَ لاَ لِلْغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ- وَ إِنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ- فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَى رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ لِلَّهِ رِضًا- فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ- بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَةٍ رَدُّوهُ إِلَى مَا خَرَجَ مِنْهُ- فَإِنْ أَبَى قَاتَلُوهُ عَلَى اتِّبَاعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ- وَ وَلاَّهُ اللَّهُ مَا تَوَلَّى- وَ لَعَمْرِي يَا؟مُعَاوِيَةُ؟ لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِكَ دُونَ هَوَاكَ- لَتَجِدَنِّي أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ ؟عُثْمَانَ؟- وَ لَتَعْلَمَنَّ أَنِّي كُنْتُ فِي عُزْلَةٍ عَنْهُ- إِلاَّ أَنْ تَتَجَنَّى فَتَجَنَّ مَا بَدَا لَكَ وَ السَّلاَمُ

لغات

عزله:اسم مصدر از اعتزال است.

تجنّى:آن است كه بر كسى گناهى ببندند كه آن را انجام نداده است.

ترجمه

«همان مردمى كه با ابو بكر و عمر و عثمان بيعت كردند،با همان قيد و شرطها با من بيعت كردند،بنا بر اين نه،آن كه حاضر بود اختيار فسخ دارد و نه آن كه غايب بود،اجازۀ ردّ كردن.شورا،تنها از آن مهاجران و انصار است،اگر ايشان بطور اتفاق كسى را امام دانستند خداوند از اين امر راضى و خشنود است و اگر كسى از فرمان آنان با زور سر نيزه يا از روى بدعت خارج شود او را به جاى خود مى نشانند،پس اگر سرپيچى كند با او نبرد مى كنند،چرا كه از غير طريق اهل ايمان پيروى كرده،و خدا او را در بيراهه رها مى كند.

ص:598

اى معاويه به جان خودم سوگند اگر با ديدۀ عقل و نه با چشم هوا و هوس بنگرى،خواهى ديد كه من از همه كس در خون عثمان بى گناهترم،و مى دانى كه من از آن بر كنار بوده ام،مگر اين كه بخواهى خيانت كنى و چنين نسبتى را به من بدهى،اكنون كه چنين نيست هر جنايت كه مى خواهى بكن، و السلام .»

شرح

آنچه در اين مورد ذكر شده قسمتى از نامه اى است كه حضرت به معاويه نوشت و آن را به وسيلۀ عبد اللّه بجلى كه از حكمرانى همدان عزلش كرده بود به شام فرستاد،جمله هاى اول اين نامه اين بوده است:پس از حمد خدا و نعت پيامبر،اى معاويه همچنان كه تو در شام هستى بيعت من برگردن تو قرار دارد، زيرا با من همان مردمى بيعت كردند كه...و دنبالۀ آن متصل مى شود به آغاز آنچه در اين مورد ذكر شد،تا جملۀ و ولاّه ما تولى،و به دنبال اين جمله، در اصل نامه اين عبارت مى آيد و همانا طلحه و زبير،با من بيعت كردند و سپس آن را نقض كردند و بيعت شكنى آنان در حكم ارتدادشان بود به اين دليل با آنها به مبارزه برخاستم،تا حق به كرسى نشست،و امر خدا آشكار شد،در حالى كه ايشان كراهت داشتند،پس اى معاويه در امرى داخل شو كه ساير مسلمانان داخل شدند،بدرستى كه بهترين چيز در نظر من براى تو سلامت تو مى باشد، مگر اين كه بخواهى خود را در معرض بلا بيفكنى كه اگر به اين كار دست بياندازى با تو مى جنگم و از خدا براى پيروزى بر تو،يارى مى خواهم.اى معاويه،تو كه كاملا دستت به خون عثمان آلوده است،اكنون در آنچه همۀ مردم داخل شده اند،داخل شو،و سپس همان مردم را حكم قرار ده،من،تو و آنها را به كتاب خدا دعوت خواهم كرد،اما آنچه را كه تو ادعا مى كنى كه خونخواهى عثمان است چنان است كه مى خواهى بچه را از شيردادن گول بزنى،پس از اين

ص:599

بيانات در اصل نامه،اين جمله مى آيد: و لعمرى ،به جان خودم سوگند،تا ما بدا لك :هر جنايت كه مى خواهى بكن،و سپس عباراتى مى آيد كه ترجمه اش اين است:بدان كه تو،از آزادشدگانى كه نه سزاوار خلافتند،و نه شايستگى دارند كه طرف شور و مشورت واقع شوند،هم اكنون جرير بن عبد اللّه را كه از اهل ايمان و هجرت است،نزد تو و اطرافيانت فرستاده ام و به اين وسيله از تو مى خواهم كه با من بيعت كنى،از خدا،درخواست نيرو و كمك مى كنم.

بر طبق آنچه از اصل نامه نقل شد،فراز: اما بعد...بالشام ،اصل ادّعاست،و جملۀ انه بايعنى...عليه ،مقدمه نخستين استدلال و صغراى قياس مضمر از شكل اول مى باشد و تقدير مقدمۀ كبرى اين است:با هر كه اين قوم بيعت كرده اند،نه شخص غايب حق دارد آن را رد كند و نه حاضر مى تواند كسى غير از آن را كه آنان با او بيعت كرده اند،برگزيند،نتيجۀ قياس اين مى شود:

هيچ كس،خواه غايب و خواه حاضر،حق رد كردن بيعت آنان با امامشان را ندارد،و لازمۀ اين نتيجه آن است كه اين بيعت شامل حاضران و غايبان مى باشد،و اين مطلب از جملۀ فلم يكن...يردّ،فهميده مى شود .

و انما...تولّى ،اين عبارت كبراى قياس را تقرير كرده و حق شورا و اجماع را در انحصار مهاجران و انصار قرار داده است به دليل اين كه ايشان اهل حلّ و عقد امت محمد(صلی الله علیه و آله)مى باشند،پس اگر بر مسأله اى از احكام الهى اتفاق كلمه داشته باشند،چنان كه بر بيعت با آن حضرت متحد شدند و او را امام ناميدند،چنين اتحادى اجماع بر حق و مرضىّ خداوند و راه مؤمنان است كه پيروى از آن،واجب مى باشد،بنا بر اين اگر كسى به مخالفت با آنان برخيزد،و با متهم كردن ايشان يا تهمت زدن به كسانى كه با او بيعت كرده اند،و يا با ايجاد بدعت در دين،از مسير مسلمانان خارج شود،مردم مسلمان او را به راه حق باز مى گردانند،و اگر از

ص:600

اين امر سرپيچى كند،و راه غير مؤمنان را ادامه دهد،با وى به جنگ پردازند،تا به راه حق بازگردد،و گرنه خداوند،او را به خود واگذارد و بالاخره آتش دوزخ را به وى بچشاند،و چه بد سرانجامى است جهنم،(نمونۀ كامل معاويه است كه از مسير مسلمانان خارج شد و امام على(علیه السلام)را به دست داشتن در قتل عثمان و نسبتهاى نارواى ديگر متهم كرد،و ديگر مخالفت اصحاب جنگ جمل و بدعتى كه در نقض بيعت با آن حضرت به وجود آوردند.) سرانجام معاويه را سوگند مى دهد كه اگر با ديدۀ عقل بنگرد و از هوا و هوس چشم بپوشد او را بى گناهترين فرد در قتل عثمان خواهد يافت،زيرا آن حضرت هنگام كشته شدن عثمان در خانۀ خود قرار داشت و از واقعه بر كنار بود،البته اين كناره گيرى امام(علیه السلام)پس از آن بود كه مدت مديدى با دست و زبان از او دفاع مى كرد،و هم عثمان را نصيحت مى كرد و هم از مردم مى خواست دست از آزار وى بردارند و چون ديگر سعى و كوشش خود را بى نتيجه ديد، دست برداشت و به خانۀ خود پناه برد .

إلا ان تتجنّى... تا آخر نامه،اين جمله استثناى منقطع است،يعنى مگر اين كه بناحق مرا به گناهى متهم سازى كه بكلّى از آن دورم،كه در اين صورت، هر گناه و جنايتى را كه به ذهنت مى آيد مى توانى به من نسبت دهى زيرا،باب اختيار براى هر كس باز است.

امير المؤمنين در اين نامه،براى اثبات امامت خود،به اجماع مردم،و نه نص صريح پيامبر،استدلال فرمود،به علت اين كه آنان اعتقاد به نص نداشتند بلكه نزد ايشان،تنها دليل بر نصب امام،همان اجماع مسلمانان بود،پس اگر حضرت به دليل نقلى و نص صريح احتجاج مى كرد آنان نمى پذيرفتند.موفقيت در كارها بسته به لطف خداست.

ص:601

7-نامۀ ديگر حضرت به معاويه:

اشاره

:أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ أَتَتْنِي مِنْكَ مَوْعِظَةٌ مُوَصَّلَةٌ وَ رِسَالَةٌ مُحَبَّرَةٌ- نَمَّقْتَهَا بِضَلاَلِكَ وَ أَمْضَيْتَهَا بِسُوءِ رَأْيِكَ- وَ كِتَابُ امْرِئٍ لَيْسَ لَهُ بَصَرٌ يَهْدِيهِ- وَ لاَ قَائِدٌ يُرْشِدُهُ قَدْ دَعَاهُ الْهَوَى فَأَجَابَهُ- وَ قَادَهُ الضَّلاَلُ فَاتَّبَعَهُ- فَهَجَرَ لاَغِطاً وَ ضَلَّ خَابِطاً وَ مِنْ هَذَا الْكِتَابِ لِأَنَّهَا بَيْعَةٌ وَاحِدَةٌ لاَ يُثَنَّى فِيهَا النَّظَرُ- وَ لاَ يُسْتَأْنَفُ فِيهَا الْخِيَارُ- الْخَارِجُ مِنْهَا طَاعِنٌ وَ الْمُرَوِّي فِيهَا مُدَاهِنٌ

لغات

محبّره:آرايش يافته تنميق:زينت دادن نامه هجر يهجر هجرا:موقعى كه شخصى هذيان بگويد،يا در سخن گفتن به فحش و ناسزا پردازد.

لغط:صدا و هياهو خبط:در اصل،حركت نامنظم،و خبط عشواء،به شتر ماده اى گفته مى شود كه بيناييش ضعيف باشد.

مروّى:فكر كننده مداهنه:ظاهر سازى،خود را به كارى راضى نشان دهد و در حقيقت مخالف باشد.

ترجمه

«پس از حمد خدا و نعت پيامبر،اندرزهاى پى در پى تو،به همراه نامۀ تزيين شده ات كه با گمراهيهاى خويش مزين كرده و با سوء رأيت امضاء كرده اى، به من رسيد.

اين نامه از مردى است كه ديدۀ بصيرت ندارد تا باعث هدايتش شود و راهنمايى ندارد،تا ارشادش كند،هواى نفس او را به سوى خود فراخوانده و او

ص:602

اين دعوت را اجابت كرده و گمراهى او را به طرف خود مى كشاند،و او به دنبالش مى رود،از اين رو،هذيان بسيار مى گويد و در گمراهى،سر گردان است.

در قسمت ديگرى از اين نامه چنين مى گويد:به دليل اين كه بيعت يك بار بيش نيست،تجديد نظر در آن راه ندارد و اختيار فسخ در آن بى مورد است هر كس از اين بيعت،سر بتابد طعنه زننده و عيبجو خوانده مى شود و آن كه در بارۀ ردّ و قبولش ترديد كند اهل شك و نفاق مى باشد .»

شرح

اين نامه،پاسخ نامه اى است كه معاويه به آن حضرت نوشته،و صورت نامه چنين بود:از معاوية بن ابى سفيان به على بن ابى طالب:پس از ثناى خدا و نعت پيامبر،اگر بر طبق رفتار ابو بكر و عمر رفتار كنى من با تو جنگى ندارم،و مبارزۀ با تو را جايز نمى دانم،اما آنچه بيعت من را با تو،تباه و ناروا ساخته است كار خطاى تو،در بارۀ عثمان بن عفّان مى باشد،اهل حجاز تا وقتى حكومت بر مردم داشتند كه به حق عمل مى كردند اما موقعى كه حق را ترك كردند،اهل شام بر آنها و ساير مردم حكومت يافتند.

به جان خودم سوگند،دليل تو براى اثبات حقانيّتت بر اهل شام،مانند دليلى كه بر اهل بصره دارى نيست و نيز حجتى كه بر من دارى مثل حجت بر طلحه و زبير نيست،زيرا اهل بصره با تو بيعت كرده بودند، اما شاميان بيعت نكردند،و نيز طلحه و زبير با تو بيعت كردند اما من بيعت نكردم،البته فضيلتى كه در اسلام بر ديگران دارى و خويشاونديت را با پيامبر خدا و نسبتى را كه با هاشم دارى مى پذيرم و مخالفتى با آن ندارم، و السلام.

امام(علیه السلام)در پاسخ وى چنين نوشت:از بندۀ خدا على فرمانرواى مؤمنان به معاويه پسر صخر،پس از حمد خدا و نعت پيامبر،نامه ات به من رسيد،نامۀ مردى كه...تا كلمۀ خابطا ،و سپس مى فرمايد:گفتى كه آنچه مايۀ ناروايى

ص:603

بيعتت با من بوده گناه من در بارۀ عثمان مى باشد،به جان خودم سوگند من در اين قضيّه يكى از مهاجران بودم آنچه آنان انجام مى دادند من هم چنان مى كردم و اين بديهى است كه هيچ گاه خداوند آنها را بر امر خلافى گرد نمى آورد و ديدۀ حق بينشان را كور نمى كند،و اما آنچه خيال كرده اى كه اهل شام حاكم بر اهل حجازند،تو فقط دو نفر مرد از قريشيان شام بياور كه در شوراى اهل حل و عقد شايستگى آنها براى خلافت پذيرفته شود،و اگر چنين امرى در مخيّلۀ خود بپرورى تمام مهاجرين و انصار،تو را تكذيب مى كنند،اما من مى توانم از قريشيان حجاز چنين دو نفرى براى تو بياورم،و آنچه كه گفتى ميان اهل شام و بصره و ميان خودت و طلحه و زبير،در امر بيعت فرق مى باشد، به جان خودم قسم كه مطلب يكى است و هيچ فرقى در ميان نيست،و امّا فضيلت من در اسلام و خويشاونديم با رسول خدا و موقعيتم در بنى هاشم را نمى توانى انكار كنى و اگر مى توانستى بطور قطع انكار مى كردى، و السلام اما بعد فقد أتتنى...بسوء رأيك ،معاويه پس از آن كه پاسخ اين نامۀ خود را از حضرت دريافت كرد و در مقابل استدلالهاى امام،فروماند،دوباره نامه اى پندآميز به حضرت نوشت و به اصطلاح،امام را موعظه و نصيحت كرد،جملۀ بالا آغاز نامه اى است كه حضرت در پاسخ نامۀ پندآميز معاويه مرقوم فرموده است كه چنين آغاز شده بود:«اما بعد،اى على،از خدا بپرهيز،و حسد را از خود دور كن كه اهل حسد سودى نمى برند،و پيشينۀ نيك خود را با كارهاى ناپسند تازه ات فاسد و تباه مساز،زيرا ارزش اعمال بسته به عواقب آن مى باشد، و خود را بيهوده بر آن مدار كه از طريق باطل براى كسى كه ذى حق نيست اثبات حق كنى،زيرا اگر چنين كارى انجام دهى خود را گمراه و عملت را تباه كرده اى،به جان خودم سوگند،سزاوار است كه سوابق نيك گذشته ات تو را

ص:604

مانع شود از آن كه جرأت پيدا كنى تا خونهاى مردم را بناحق بريزى و آنان را از رعايت كردن حلال و حرام دور كنى،پس سورۀ فلق را بخوان و به خدا پناه ببر از شرّ آنچه آفريده و از شرّ نفس حسودت آن گاه كه به حسد خود عمل كند.خدا دلت را مسدود كند و موى پيشانيت را بگيرد و در توفيق تو شتاب كند كه من خوشبخت ترين مردم در اين امور هستم.و السلام.» امير المؤمنين در پاسخ اين نامۀ معاويه،نامۀ مورد شرح و تفسير را با اضافاتى كه نقل مى شود مرقوم فرمود: اما بعد فقد اتتنى منك موعظه...بسوء رايك ،و پس از اين جمله ها كه در متن نهج البلاغه ذكر شده،اين عبارات بوده است كه ترجمۀ آن ذكر مى شود،و نامه اى از تو آمده است كه بى شباهت به خودت نيست و همين امر تو را بر آن داشت كه بر چيزى بتازى كه سزاوار تو نيست و اگر نبود آگاهيم از حال تو،و از آنچه رسول خدا در بارۀ تو فرموده است،كه ناگزير واقع شدنى است،همانا تو را موعظه و نصيحت مى كردم،اما مى دانم كه موعظه ام در كسى كه استحقاق كيفرش حتمى است و از عذاب الهى بيمى ندارد نه بزرگوارانه،به خدا اميدوار و نه بطور جدّى از خدا بر حذر است،تأثيرى ندارد،پس تو را در همان گمراهى و سرگردانى و نادانيت رها مى كنم،اين تو و دنياى در گذر،با آرزوهاى بر باد رفته ات،كه خداوند عالم و قادر،در كمين ستمكاران است،بهوش باش كه من،از آنچه پيامبر خدا در بارۀ تو،و مادر و پدرت فرموده است،آگاهم.و السلام دليل بر آن كه اين نامۀ شماره 7،پاسخ نامۀ نخستين معاويه نيست آن است كه نامۀ اول معاويه مشتمل بر پند و موعظه نبود كه حضرت در پاسخ از آن ياد كرده است،اما مرحوم سيد رضى چنان كه عادتش بر رعايت نكردن اين امور است قسمتى را كه در پاسخ نامۀ اول است به اين نامه افزوده است.اكنون به شرح مورد سخن مى پردازيم:

ص:605

حضرت در اين نامه گفته هاى معاويه را مورد مذمت و انتقاد قرار داده است.

و واژۀ موصّله يعنى سخنى كه از حرفهاى مردم گرفته شده و با انشايى زيبا نوشته باشند و امام(علیه السلام)آرايشى را كه معاويه به سخنان خود داده بود از گمراهى وى دانسته است،زيرا رنجهايى را كه در مرتّب ساختن نوشتۀ خود به منظور اندرز دادن به امام تحمل كرده بود به اين دليل بود كه اعتقاد داشت، خودش بر حق و امام(علیه السلام)بر خطاست،و روشن است كه اين عقيده،گمراهى و انحراف از مسير الهى مى باشد و نيز چون از روش نامه نگارى بيگانه بوده و نمى توانسته كلمات بجا،به كاربرد،سخنش با وصله هاى نامناسب و آرايش جاهلانه تنظيم يافته بود،و به اين علت اثر تكلّف در به كار بردن كلمات وى مشاهده مى شد،به اين دليل حضرت نامۀ وى را برخاسته از گمراهيش دانسته است.

امام(علیه السلام)در اين نامه،لفظ بصر،را براى عقل استعاره آورده است،زيرا براى عقل نورى است كه به آن وسيله صور معقولات را درك مى كند چنان كه ديدۀ آدمى با نور خود صور محسوسات را درك مى كند و سپس اين ديدۀ مستعار را كه هدايت كنندۀ او در راه حق مى باشد،از وى سلب كرده است،به اين دليل كه خردش از درك حقايق دين و مقاصد آن و وجوه مصلحتهاى كلى كه مطلوب شارع است،كوتاه بوده است،بنا بر اين براى عقل او،نه،ديده اى است كه او را در اين امور راهنمايى كند،و نه پيشواى بر حق و يا انديشمند صالحى كه وى را به سوى طريق حق ارشاد كند،و به اين سبب ناچار هر گاه هواى نفسش وى را به خود دعوت كند پاسخ مثبت مى دهد،و انديشه هاى ظالمانه و گمراه كنندۀ نفس را كه بر خلاف فرمان الهى است مشتاقانه مى پذيرد و پيروى مى كند و لازمۀ اين امر آن است كه به ژاژخايى و ياوه گويى بپردازد،پس با سر و صدا و

ص:606

هياهو،حرفهاى ناشايسته اى از وى صادر مى شود و از راه خدا منحرف،و كوركورانه در كوير ضلالت،سرگردان و در دين خدا به بى تقوايى دچار و با ذلّت و خوارى به هلاكت مى رسد.

دو كلمۀ لاغطا و خالطا ،حال مى باشند .

لانها بيعة ،ضمير براى قبل از ذكر است و مرجعش بيعة مى باشد مثل آيۀ قرآن: «فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ» (1)»كه به ابصار برمى گردد،احتمال ديگر آن است كه اين ضمير به مطلبى برمى گردد كه از موقعيت بيعت در سخن امام به دست مى آيد،آن جا كه فرموده است:به جانم سوگند حقيقت امر در مورد بيعت جز نيكى چيزى نيست،يعنى وظيفۀ اهل بصره و شام،و طلحه و زبير نسبت به بيعت من يكى است،خلاصۀ مطلب:همان طور كه بيعت من،براى آنان الزام آور است،براى تو نيز مسئوليت آفرين مى باشد،و سپس با يك قياس مضمر از شكل اول،حجت و دليل مطلب مذكور را بيان فرموده و صغراى آن اين است كه اين بيعت يكپارچه اى است كه به اتفاق اهل حل و عقد از امت محمد(صلی الله علیه و آله) يعنى مهاجرين و انصار تحقق يافته است،و كبراى آن مقدّر است يعنى هر بيعتى كه به اين نحو،واقع شود،مورد تجديد نظر قرار نمى گيرد و كسى را ياراى ترديد در آن نيست،و اين الزام آورى كبرى،از مطالب راجع به بيعت با خلفاى سه گانه معلوم مى شود كه هيچكس نمى توانست در آن تجديد نظر و اظهار عقيده كند، زيرا مهاجرين و انصار در آن شركت داشتند.

در آخر امر،به بيان حكم آنان كه در بيعت با او احساس وظيفه نمى كنند پرداخته و آنها را دو گروه مى داند:گروهى كه بطور كلى از بيعت خارج شده و در حقانيت آن،طعن و تهمت روا مى دارند،كه واجب است با آنان مبارزه و

ص:607


1- سوره حج(22)قسمتى از آيه(45) [1]يعنى:گر چه چشم سر اين كافران كور نيست.

جنگ كرد،تا به آن گردن نهند و به اطاعت امام در آيند زيرا مؤمنان و اهل حل و عقد آن راه را انتخاب كرده اند،گروه ديگر آنان كه توقف كرده و در صحت آن شك و ترديد دارند،اينها اهل مداهنه اند كه نوعى از نفاق است و لازمۀ آن،شك در وجوب پيروى مسير اهل ايمان و راه خدا مى باشد.توفيق دهنده خداست.

ص:608

8-نامۀ امام(علیه السلام)به جرير بن عبد اللّه بجلى،هنگامى كه او را به سوى معاويه

اشاره

فرستاد:

:أَمَّا بَعْدُ فَإِذَا أَتَاكَ كِتَابِي فَاحْمِلْ؟مُعَاوِيَةَ؟ عَلَى الْفَصْلِ- وَ خُذْهُ بِالْأَمْرِ الْجَزْمِ- ثُمَّ خَيِّرْهُ بَيْنَ حَرْبٍ مُجْلِيَةٍ أَوْ سِلْمٍ مُخْزِيَةٍ- فَإِنِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ إِلَيْهِ- وَ إِنِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَيْعَتَهُ وَ السَّلاَمُ

لغات

بجلى:منسوب به بجيله است كه نام قبيله اى مى باشد.

مجليه:از مصدر اجلاء مى آيد،به معناى بيرون راندن از وطن با زور.

مخزيه:پستى و خوارى،مجزيه هم روايت شده:كفايت كننده.

حرب و سلم:هر دو مؤنث به معناى محاربه و مسالمه مى باشند.

نبذ:انداختن و تيراندازى كردن.

ترجمه

«اما بعد،هنگامى كه نامۀ من به دستت برسد،معاويه را وادار كن كه كارش را يكسره كند،و عزمش را جزم كند،و سپس او را مخيّر كن كه يا جنگ آواره كننده را انتخاب كند و يا تسليم و سازشى را كه نشانۀ زبونى و رسوايى است بپذيرد،پس اگر جنگ را اختيار كرد،به سويش تيراندازى كن،و اگر سلم را پذيرفت،از او بيعت بگير،و السلام .»

ص:609

شرح

نقل شده است كه وقتى جرير به عنوان ماموريت براى بيعت گرفتن،نزد معاويه فرستاده شد،آن قدر معاويه او را معطل و سرگردان كرد،تا جايى كه مردم وى را متهم به همكارى با معاويه كردند،و خود گفت:مدتى آن چنان طولانى جرير را نزد خود معطل كردم كه وقتى بخواهد برود،يا گنهكار است، و يا فريب خورده،امروز و فردا كردن معاويه به حدّى رسيد كه مايۀ نااميدى جرير شد،اين بود كه امام(علیه السلام)براى آن كه جواب قطعى را از معاويه بگيرد نامۀ فوق را خطاب به جرير مرقوم فرمود،وقتى دستخط حضرت به جرير رسيد نزد معاويه رفت و آن را برايش قرائت كرد و سپس گفت اى معاويه هيچ دلى بسته و مهرزده نمى شود مگر به سبب گناه،و هرگز چنين قلبى باز نمى شود مگر با توبه،گمانم آن است كه بر دل تو،مهر عدم درك زده شده است،مى بينم تو را كه آن چنان ميان حق و باطل مردد مانده اى كه گويا انتظار چيزى دارى كه در دست ديگرى است،معاويه گفت: «إِنْ شاءَ اللّهُ» حرف قطعى را در مجلسى با تو خواهم گفت و سپس آغاز كرد به بيعت گرفتن از اهل شام براى خودش،روزى كه از همه بيعت گرفته بود،جرير را ملاقات كرد و به او گفت:اكنون به صاحب خود ملحق شو،و بگو،آمادۀ جنگ باشد،پس جرير به خدمت امير المؤمنين برگشت .

بر طبق مضمون نامه حاصل ماموريت جرير اين بود كه امر معاويه را فيصله دهد و او را وادار كند كه بطور جزم و قطع يكى از دو كار را انتخاب كند،يا آمادۀ جنگ شود كه در نتيجه با اجبار از وطنش بيرون رانده خواهد شد،و يا اين كه تسليم مى شود كه در اين صورت مقهور و ذليل و خوار مى باشد.

ذكر آوارگى از وطن و تحمل خوارى و پستى به هر دو تقدير،از يك طرف تهديد و تخويف معاويه است و از طرف ديگر آگاه كردن وى به اين كه به هر دو فرض،پيروزى با امام است،تا معاويه به هوش آيد،و يا بترسد،سرانجام

ص:610

به جرير دستور مى دهد كه به فرض پذيرفتن جنگ،به منظور اعلان مبارزه از طرف امام به طرف معاويه تيراندازى كند و رعب و ترس در دل وى بياندازد و بدون ملاحظه و مدارا در مقابل او بايستد چنان كه خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: «وَ إِمّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ» (1)و در صورتى كه تسليم شود از او بيعت بگيرد.

ص:611


1- سوره انفال(8)آيه(57)، [1]يعنى:پس اگر از طايفه اى بيم خيانت داشتى تو هم با عدل و برابرى به آنان حمله كن.

9-از نامه هاى امام(علیه السلام)به معاويه:

اشاره

فَأَرَادَ قَوْمُنَا قَتْلَ نَبِيِّنَا وَ اجْتِيَاحَ أَصْلِنَا- وَ هَمُّوا بِنَا الْهُمُومَ وَ فَعَلُوا بِنَا الْأَفَاعِيلَ- وَ مَنَعُونَا الْعَذْبَ وَ أَحْلَسُونَا الْخَوْفَ- وَ اضْطَرُّونَا إِلَى جَبَلٍ وَعْرٍ- وَ أَوْقَدُوا لَنَا نَارَ الْحَرْبِ- فَعَزَمَ اللَّهُ لَنَا عَلَى الذَّبِّ عَنْ حَوْزَتِهِ- وَ الرَّمْيِ مِنْ وَرَاءِ حَوْمَتِهِ حُرْمَتِهِ - مُؤْمِنُنَا يَبْغِي بِذَلِكَ الْأَجْرَ وَ كَافِرُنَا يُحَامِي عَنِ الْأَصْلِ- وَ مَنْ أَسْلَمَ مِنْ؟قُرَيْشٍ؟ خِلْوٌ مِمَّا نَحْنُ فِيهِ بِحِلْفٍ يَمْنَعُهُ- أَوْ عَشِيرَةٍ تَقُومُ دُونَهُ فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَكَانِ أَمْنٍ- وَ كَانَ؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟ إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ- وَ أَحْجَمَ النَّاسُ- قَدَّمَ أَهْلَ بَيْتِهِ- فَوَقَى بِهِمْ أَصْحَابَهُ حَرَّ السُّيُوفِ وَ الْأَسِنَّةِ- فَقُتِلَ؟عُبَيْدَةُ بْنُ الْحَارِثِ؟ ؟يَوْمَ بَدْرٍ؟- وَ قُتِلَ ؟حَمْزَةُ؟ ؟يَوْمَ أُحُدٍ؟- وَ قُتِلَ؟جَعْفَرٌ؟ ؟يَوْمَ مُؤْتَةَ؟- وَ أَرَادَ مَنْ لَوْ شِئْتُ ذَكَرْتُ اسْمَهُ- مِثْلَ الَّذِي أَرَادُوا مِنَ الشَّهَادَةِ- وَ لَكِنَّ آجَالَهُمْ عُجِّلَتْ وَ مَنِيَّتَهُ أُجِّلَتْ- فَيَا عَجَباً لِلدَّهْرِ- إِذْ صِرْتُ يُقْرَنُ بِي مَنْ لَمْ يَسْعَ بِقَدَمِي- وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ كَسَابِقَتِي- الَّتِي لاَ يُدْلِي أَحَدٌ بِمِثْلِهَا- إِلاَّ أَنْ يَدَّعِيَ مُدَّعٍ مَا لاَ أَعْرِفُهُ وَ لاَ أَظُنُّ اللَّهَ يَعْرِفُهُ- وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى كُلِّ حَالٍ- وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ مِنْ دَفْعِ قَتَلَةِ؟عُثْمَانَ؟ إِلَيْكَ- فَإِنِّي نَظَرْتُ فِي هَذَا الْأَمْرِ- فَلَمْ أَرَهُ يَسَعُنِي دَفْعُهُمْ إِلَيْكَ وَ لاَ إِلَى غَيْرِكَ- وَ لَعَمْرِي لَئِنْ لَمْ تَنْزِعْ عَنْ غَيِّكَ وَ شِقَاقِكَ- لَتَعْرِفَنَّهُمْ عَنْ قَلِيلٍ يَطْلُبُونَكَ- لاَ يُكَلِّفُونَكَ طَلَبَهُمْ فِي بَرٍّ وَ لاَ بَحْرٍ- وَ لاَ جَبَلٍ 48 وَ لاَ سَهْلٍ- إِلاَّ أَنَّهُ طَلَبٌ يَسُوءُكَ وِجْدَانُهُ- وَ زَوْرٌ لاَ يَسُرُّكَ لُقْيَانُهُ وَ السَّلاَمُ لِأَهْلِهِ

لغات

اجتياح:ريشه كن كردن احد:كوهى در مدينه

ص:612

هموم:تصميمها حلس:پارچۀ نازكى كه زير جهاز شتر مى گذارند وعر:صعب العبور حوزه:ناحيه،حوزۀ پادشاهى پايتخت و مركز پادشاه است حلف:پيمانى كه ميان مردم بسته مى شود احجام:تاخير كردن در كارى موته:نام زمينى در سرزمين دمشق كه پايين تر از شهر بلقاست.

ادلاء بالشيئى:نزديك شدن به آن نزع عن الامر:از آن كار صرف نظر كرد.

غىّ:گمراهى شقاق:مخالفت زور:زيارت كنندگان جمع زائر يا مصدر به معناى ديدار

ترجمه

«قبيلۀ ما(قريش)خواستند پيامبرمان را بكشند،و ريشۀ ما را بر كنند،غم و اندوه را به جانهاى ما ريختند،و هر بدى كه مى توانستند در بارۀ ما انجام دادند، گوارايى زندگى را از ما منع كردند،ترس و بيم را همراه ما ساختند،ما را به پناه بردن به كوه صعب العبور مجبور كردند،براى ما آتش جنگ را بر افروختند،پس خداوند اراده كرد كه به وسيلۀ ما،دينش را نگه دارد و شرّ آنان را از حريم آن،باز دارد،مؤمنان ما،در اين راه خواهان ثواب بودند،و كافران ما،اصل و ريشه را حمايت مى كردند و هر كس از قريش كه ايمان مى آورد از ناراحتيهايى كه ما داشتيم در امان بود و اين امر به خاطر هم پيمانها و عشيره هايشان بود كه مورد حمايت قرار مى گرفت و از خطر كشته شدن نيز بدور بود.

هر گاه آتش جنگ شعله مى كشيد و مردم هجوم مى آوردند،پيامبر اكرم خاندان خود را در جلو لشكر قرار مى داد تا اصحابش از آتش شمشير و نيزه مصون بمانند،بدين سبب عبيدة بن حارث در جنگ بدر و حمزه در روز احد به شهادت رسيدند،و جعفر در موته شربت شهادت نوشيد،و كسان ديگرى هم هستند كه اگر مى خواستم نامشان را مى بردم كه دوست داشتند همانند ايشان به شهادت برسند،اما قسمت چنان بود كه زنده بمانند،و مرگشان به تاخير افتاد.

ص:613

شگفتا از اين روزگار مرا همسنگ كسى قرار داده است كه نه چون من به اسلام خدمت كرده و نه سابقه اى در دين چون من دارد سابقه اى كه هيچ كس مثل آن را ندارد،من سراغ ندارم كسى را كه چنين ادعايى بكند و گمان ندارم خدا هم چنين كسى را بشناسد و در هر حال خداى را مى ستايم.

و اما آنچه از من خواسته اى كه قاتلان عثمان را به تو بسپارم،پس در اين باره انديشيدم،ديدم براى من روا نيست آنها را به تو،يا به غير تو بسپارم،و به جان خودم سوگند،اگر دست از اختلاف و گمراهيت برندارى،بزودى خواهى يافت كه همانها به پيكار و تعقيب تو برخواهند خاست،و نوبت نمى دهند كه براى دسترسى به آنان زحمت جستجو،در خشكى و دريا،و كوه و دشت را تحمل كنى،ولى بدان،اين جستجويى است كه يافتنش براى تو ناراحت كننده است و ديدارى است كه ملاقات آن،تو را خوشحال نخواهد كرد،سلام بر آنان كه شايستۀ سلام مى باشند.»

شرح

اين نامه گزيده اى است از نامه اى كه حضرت در پاسخ نامۀ معاويه مرقوم فرموده اند.نامۀ معاويه از اين قرار بود:از معاوية بن ابى سفيان به جانب على بن ابي طالب:سلام بر تو،همانا من نزد تو،سپاس و ستايش مى كنم خدايى را كه جز او،خدايى نيست،پس از حمد خدا و نعت پيامبر،خداوند محمد(صلی الله علیه و آله)را به علم خويش مخصوص كرد و او را امين وحى خود قرار داد،و به سوى خلق خود فرستاد و از ميان مسلمانان برايش يارانى برگزيد،و او را به وجود آنان تاييد فرمود،مقام و منزلت آنها در نزد رسول خدا به اندازۀ فضيلت و برترى آنان در اسلام بود،پس با فضيلت ترين ايشان در اسلام و خيرخواه ترينشان براى خدا و رسولش خليفۀ بعد از او،و جانشين خليفۀ وى و سومين خليفه عثمان مظلوم مى باشد،و تو به همۀ آنها حسد بردى و بر تمامشان شورش كردى،و تمام اين مطالب از نگاههاى خشم آلود و گفتارهاى نامربوط و

ص:614

نفسهاى دردناك و كندى كردنت در بارۀ خلفا،شناخته مى شود و در تمام اين مدّت با زور و اكراه كشانده مى شدى چنان كه شتر مهار شده براى فروش كشانده مى شود،از همه گذشته نسبت به هيچ كس حسد إعمال نكردى به اندازه آنچه نسبت به پسر عمويت عثمان به عمل آوردى،در حالى كه او،به دليل خويشاوندى و مصاهرتش با رسول خدا،از ديگران به اين كه بر وى حسد نبرى سزاوارتر بود،اما رحمش را قطع كردى و نيكيهايش را به زشتى مبدّل ساختى و مردم را بر او شوراندى در نهان و آشكار،كارهايى انجام دادى تا شتر سواران از اطراف بر او حمله ور شدند،و اسبهاى سوارى به سوى وى رانده شد و در حرم رسول خدا بر عليه او اسلحه جمع شده در حالى كه با تو در يك محلّه بود به قتل رسيد و تو از ميان خانۀ او هياهوى دشمنان را مى شنيدى اما براى دور كردن آنان از او چه با گفتار و چه با كردار از خود اثرى نشان ندادى، براستى سوگند ياد مى كنم كه اگر تو،در آن روز به دفاع از او مى ايستادى و مردم را از قتل او،باز مى داشتى،طرفداران عثمان هيچ فردى از انسانها را در خوبى با تو همسنگ نمى كردند،و اين كار نيك تو از نزد آنها خاطرۀ زشت دورى از عثمان و ستم بر او را كه از تو مى شناختند،بر طرف مى كرد،مطلب ديگرى كه باعث شده است،ياران عثمان را بر تو بد گمان كند آن است كه كشندگان وى را به خود پناه داده اى،هم اكنون آنها بازوان و ياران و معاونان و دوستان نزديك تو شده اند و به من چنين گفته شده است كه تو خود را از خون عثمان تبرئه مى كنى، پس اگر راست مى گويى كشندگان وى را به ما تسليم كن تا آنان را به قتل رسانيم و در اين صورت ما از همۀ مردم سريعتر به سوى تو مى آييم،و اگر اين كار را نكنى هيچ چيز در مقابل تو و اصحاب تو بجز شمشير نخواهد بود، سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست،در جستجوى كشندگان عثمان كوهها و ريگستانها و خشكى و دريا را مى گرديم تا اين كه يا خدا آنها را بكشد و يا

ص:615

ارواحمان را در اين راه به خدا ملحق كنيم،و السلام.

اين نامه را به وسيلۀ ابو مسلم خولانى براى حضرت امير(علیه السلام)به كوفه فرستاد و سپس امام(علیه السلام)در پاسخش اين نامه را ارسال فرمود:از بندۀ خدا على امير المؤمنين به معاوية بن ابى سفيان،اما بعد،برادر خولانى نامه اى از تو براى من آورد كه در آن از پيامبر خدا و هدايت وحى كه به وى انعام فرموده يادآورى كرده بودى،من نيز مى ستايم خدايى را كه به وعدۀ خويش در بارۀ او عمل كرد و او را به پيروزى نهايى رسانيد،و سرزمينها را در اختيار او گذاشت و بر دشمنان و بدگويان از قومش غلبه اش داد،آنان كه با او خدعه كردند و به او بد گفتند،و نسبت دروغگويى به او دادند و از روى دشمنى با او ستيزه كردند و براى بيرون راندن او،و يارانش از وطن،با هم همدست شدند و قوم عرب را بر جنگ با او گرد آوردند،و بر او شوراندند،و عليه او،و يارانش،كمال كوشش را به خرج دادند،و تمام امور را برايش واژگونه كردند،تا روزى كه فرمان حق آشكار شد در حالى كه دشمنان ناخشنود بودند،و سختگيرترين اشخاص نسبت به او فاميلش بودند،و هر كه به او نزديكتر،شديدتر بود مگر كسانى كه خدا نگهداريشان كرد،اى پسر هند،روزگار،عجايبى را در خود پنهان داشت كه به وسيلۀ تو آن را آشكار ساخت.آن گاه كه از ابتلاءات و آزمايشهاى خداوند نسبت به پيامبر و خانواده اش براى ما نوشتى،اقدام به كار ناروايى كردى،چرا كه ما خود از همان اهل ابتلا بوديم،بنا بر اين تو در اين كار مانند كسى هستى كه خرما را به سرزمين هجر (1)،كه مركز آن است ببرد،و يا كسى كه معلم تيراندازى خود را به مسابقۀ با خود دعوت كند،و گفتى كه خداوند براى پيامبرش ياورانى برگزيد و او را با آنها تأييد كرد و مقام و منزلت آنان در نزد آن حضرت به اندازه

ص:616


1- شهرى است در بحرين،مركز نخلستان خرما،محمد عبده.(مترجم)

فضيلتشان در اسلام بود،و به گمان تو با فضيلت ترين آنان در اسلام و خيرخواه ترين آنها براى خدا و پيامبرش خليفه ابو بكر صديق و عمر فاروق بود،به جانم سوگند موقعيت اين دو نفر در اسلام عظيم است و مصايب آنها به سبب ناراحتيهايى كه در اسلام متحمل شدند،شديد است،خدايشان رحمت كند و آنان را پاداشى نيكوتر از اعمالشان بدهد،اما تو مطالبى در نامه ات نوشتى كه اگر تمام و كامل باشد به تو ربطى ندارد و تو از آن بركنارى،و اگر ناقص و ناتمام باشد به تو صدمه و ضررى ندارد بلكه زيانش بر همان كسانى وارد مى شود كه در آن زمان بوده اند و تو را چه رابطه اى است با صديق؟زيرا صديق كسى است كه حق ما را تصديق كند و بپذيرد،و باطل دشمنان ما را باطل داند،و تو را چه به فاروق؟زيرا فاروق كسى است كه ميان ما و دشمنانمان فرق و امتيازى قائل شود،و نيز يادآور شدى كه عثمان از حيث فضيلت در مرتبۀ سوم است،عثمان اگر نيكوكار بوده است،بزودى پروردگار بسيار آمرزنده اى را ملاقات مى كند،كه گناه را بزرگ نمى بيند و آن را مى آمرزد،به جان خودم سوگند از خدا اميدوارم روزى كه هر كس را به اندازۀ فضيلتش در اسلام و خيرخواهيش نسبت به خدا و پيامبرش پاداش دهد،بهرۀ ما را از همه بيشتر عطا فرمايد زيرا،آن گاه كه محمد(صلی الله علیه و آله)مردم را به سوى ايمان به خدا و توحيد فرا خواند ما اهل بيت،نخستين كسانى بوديم كه به او ايمان آورديم و آنچه را گفت پذيرفتيم و سالها با محروميت بسر برديم و از ميان عرب در روى زمين كسى غير از ما خداى را عبادت نمى كرد.

دنباله اين مطالب به اين جمله آغاز مى شود:

فاراد قومنا...نار الحرب ،و سپس اين عبارات آمده است:و مخالفان در ميان خود پيمان نامه اى عليه ما نوشتند كه با ما غذا نخورند و آب نياشامند و با ما ازدواج و هيچ داد و ستد نكنند.براى ما هيچ امنيّتى در ميان آنان نبود مگر اين كه پيامبر به آنها تحويل داده شود تا او را به قتل رسانند و مثله اش كنند،پس

ص:617

ما در امان نبوديم مگر در بعضى اوقات.سپس اين جمله مى آيد: فعزم اللّه...

بمكان امن ،و بعد جملات ديگرى است از اين قرار:اين وضع تا وقتى كه خدا خواست ادامه داشت،و سپس خداوند پيامبرش را دستور به هجرت داد و پس از آن او را به كشتن مشركان امر كرد،و بعد،اين جمله مى آيد: فكان(صلی الله علیه و آله)اذا احمّر البأس...اخّرت ،و سپس به اين مطالب مى پردازد:و خدا صاحب اختيار احسان به آنها و منت گذاردن بر آنان مى باشد به سبب آنچه از اعمال نيك كه از خود باقى گذاشتند و تو غير از آنها كه نام بردى كسى را نشنيدى كه خير خواه تر براى خدا نسبت به اطاعت پيامبر و مطيع تر براى پيامبر در اطاعت از پروردگارش باشد،و نيز صابرتر بر آزار و زيانهاى وارده در هنگام جنگ و ناملايمات با پيامبرش باشد،اما بدان كه در ميان مهاجرين،جز اينها نيز خيرخواهان بسيارى به چشم مى خورند كه تو هم ايشان را مى شناسى،خداى جزاى نيكوترين اعمالشان را به آنان بدهد،علاوه بر اين،تو را چه رسد به اين كه ميان مهاجران نخستين فرق بگذارى و براى آنها درجاتى قائل شوى و طبقات آنان را معرفى كنى؟هيهات اين كار از لياقت تو،دور و از عهدۀ تو خارج است مانند تير نامناسبى كه در ميان بقيه تيرهاى قمار صداى مخالفى سر دهد (1)و همچون محكومى كه در محكمه حكمى صادر كند،اى انسان از خود تجاوز مكن (2)،

ص:618


1- امام خطاب به معاويه چند ضرب المثل ذكر كرده است كه يكى از آنها اين است:لقد حنّ قدح ليس منها،توضيح آن كه هر گاه تيرى در كمان بر خلاف تيرهاى ديگر باشد صدايش هم مخالف با آنهاست،و اين عبارت براى كسى كه به قومى افتخار مى كند كه از آنها نيست مثل آورده مى شود،و اصلش از عمر خليفه دوم است كه وقتى عقبة بن ابى معيط گفت:آيا تنها من از قريش كشته شوم؟در پاسخش اين جمله را گفت.محمد عبده نهج البلاغه،صفحه 30،ج 3.(مترجم)
2- قف عند حدّك،همان مدرك.(مترجم) شعر ابو طالب: و نسلمه حتى نصرّع حوله و ندهل عن ابنائنا و الحلايل

كم ارزشى و نقص و توانايى خود را بشناس،تو كه جايت آخر صف است چرا خود را جلو مى اندازى؟اگر بيچاره اى مغلوب شود بر تو،زيانى نيست و اگر ظفرمندى هم پيروز شود سودى براى تو ندارد،و تو با شدت در كوير گمراهى روانى و از اعتدال و ميانه روى،بسيار منحرفى،من به تو خوارى روا نمى دارم اما نعمت خدا را بازگو مى كنم و به دنبال اين مطالب،اوّلين عبارات نامۀ حضرت به معاويه تا حملۀ توكّلت كه از نيكوترين نامه هاست و بعد مى فرمايد تو در نامه ات نوشتى كه براى من و اصحابم جز شمشير نخواهد بود...و تا آنچه در نامۀ معاويه ذكر شد،و سپس از و لعمرى تا آخر نامۀ حضرت آمده است.اين كه مرحوم سيد رضى بسيارى از جمله هاى نامۀ امام را در نهج البلاغه نياورده با آن كه در كتابهاى فراوان تاريخى نامه هاى امام بطور كامل يافت مى شود،اشتباه بزرگى را مرتكب شده است.

اكنون به شرح خود بپردازيم :

بايد توجه كرد كه امير المؤمنين(علیه السلام)به هر قسمت از نامۀ معاويه پاسخى مفصل داده است و اين فراز از سخنان امام(علیه السلام)مشتمل بر گرفتاريها و آزمايشهايى است كه خود حضرت و نزديكان او از بنى هاشم در راه اسلام متحمل شدند،و فضايلى را كه مؤمنانشان در خدمت به اسلام و كافرانشان در حمايت از اصل نژاد و انسانيت كسب كردند،فصلى از اين نامه پاسخى است از آن،كه معاويه عده اى را بر ايشان برترى،و ترجيح داد،آن جا كه در صدر نامه اش گفت:خداوند براى پيغمبرش اعوانى از مسلمانان برگزيد و به آن وسيله وى را تاييد فرمود،و نام آنها را ذكر كرد تا آن جا كه گفت سومين شخصيت خليفۀ مظلوم،عثمان است،جواب حضرت در مقابل اين اظهارات معاويه از اين عبارت شروع مى شود: و لعمرى الى لارجو...الأوفر ،كه ترجمه اش گذشت،و اين كلمات اشاره به آن است كه وى با فضيلت ترين

ص:619

جامعه است،زيرا هر گاه بهرۀ افزونتر و ثواب بيشتر در مقابل فضيلتى باشد كه انسان در اسلام كسب كرده است پس او بر تمام اهل اسلام برترى و فضيلت دارد.

انّ محمدا...و منيته اخرت ،در اين عبارت امام(علیه السلام)برترى خود و خانواده اش را بر ديگران شرح مى دهد،و مدعاى خود را مبنى بر افضليّت و برترى خويش در اين جمله اثبات مى فرمايد كه شرح مطلب از اين قرار است،ما خانواده،نخستين كسانى بوديم كه به خدا ايمان آورديم و او را عبادت كرديم و آنچه را پيامبر آورده بود پذيرفتيم،خدا را پرستيديم و بر بلاياى او صبر كرديم و همراه پيامبر،عليه دشمنان جنگيديم و همين حالات دليل بر افضليت ما بر ديگران است.ما نيز در گذشته اشاره داشتيم بر اين كه آن حضرت و خديجه و سابقين ديگر از مسلمانان كه در همان اوايل به آنها پيوستند اولين افرادى بودند كه همراه پيغمبر اكرم خدا را عبادت كردند و سالها در مخفيگاههاى مكه بطور پنهانى به عبادت خدا به سر بردند در حالى كه كفار و مشركين در اذيت و آزار آنان كوشش داشتند،و گفته شده است كه مشركان قريش هنگامى كه حضرت رسول پيامبرى خود را اظهار كرد به نكوهش او برنخاستند اما همين كه به سبّ خدايان دروغينشان پرداخت به سرزنش و نكوهش او برخاستند و در اذيت و آزار وى زياده روى كردند تا آن جا كه كودكان خود را بر او شوراندند و آنان با سنگ بر او مى زدند كه پاهايش را خون آلود كردند،و به آزار شديد مسلمانان پرداختند تا آن كه پيغمبر اكرم دستور داد براى فرار از آزار به طرف حبشه مهاجرت كنند،يازده مرد از مسلمانان به آن جا رفتند كه از جملۀ آنها عثمان بن عفّان،زبير،عبد الرحمن بن عوف و عبد اللّه مسعود بودند،آنها رفتند و كفار قريش هم در تعقيب آنها شتافتند ولى نتوانستند ايشان را دستگير كنند،پيش نجاشى پادشاه حبشه رفتند،و از او خواستند كه مسلمانان مهاجر را به ايشان

ص:620

تحويل دهد اما او از اين كار خوددارى كرد،به اين طريق پيوسته كفار به آزار پيغمبر خدا مشغول بودند و براى از ميان برداشتن آن حضرت چاره جويى مى كردند،احمد حنبل در مسندش از ابن عباس نقل كرده است كه گفت:

گروهى از قريش در حرم خداوند در حجر اسماعيل گردهم آمدند و به لات و عزّا و سوّمين معبودشان منات،سوگند ياد كردند كه هر جا محمد(صلی الله علیه و آله)را ببينند يكپارچه و متحد بر سر او بريزند و تا وى را نكشند از هم جدا نشوند،ابن عباس گفت،حضرت فاطمه كه از اين قضيه آگاه شد خدمت حضرت آمد و به او اطلاع داد و گفت:پدر جان!اين دشمنان هر جا تو را ببينند خواهند كشت و هر كدام قسمتى از ديۀ قتلت را به گردن خواهد گرفت،پيغمبر خدا فرمود:

دخترم!آبى حاضر كن تا وضو بگيرم،آن گاه وضو گرفت و داخل مسجد الحرام شد،كفار كه در كنار كعبه بودند چشمهاى خود را بستند و گفتند:او همين است اما هيچ كدام به طرف او برنخاست،پس پيامبر جلو آمد و بالاى سر آنان ايستاد،و كفى از خاك گرفت.و روى آنان پاشيد و گفت:تباه باد اين چهره ها و بر صورت هر كدام كه از اين خاك ريخت،در جنگ بدر با حالت كفر به قتل رسيد،آرى اين است معناى گفتار امام: فاراد قومنا اهلاك نبيّنا و اجتياح اصلنا...نار الحرب .

و همّوا بنا الهموم ،دشمنان نسبت به ما ارادۀ ضرر رساندن و انجام دادن كارهاى زشت كردند به تعبير ديگر اراده كردند كه نسبت به ما كارهايى انجام دهند كه سبب حزن و اندوه شود.

و منعونا العذب ،نشاط زندگى را از ما گرفتند،در جملۀ بعد امام(علیه السلام) واژۀ احلاس كه از باب افعال و به معناى ويژه قرار دادن است،استعاره از اين قرار داده است كه دشمنان،ترس و بيم را ملازم و همراهشان ساخته بودند همچنان كه آن پارچۀ نازك و رقيق همراه و چسبيده به بدن شتر مى باشد،و آتش

ص:621

را هم استعاره از جنگ آورده و به آن اضافه اش كرده است زيرا جنگ از حيث آزار رسانيدن و از بين بردن همه چيز مانند آتش است،و واژۀ ايقاد كه به معناى آتش افروزى مى باشد به منظور ترشيح براى استعارۀ اخير ذكر شده است.

و اضطرونا الى جبل وعر،و كتبوا علينا بينهم كتابا ،نقل شده است كه وقتى حمزه و عمر مسلمان شدند و نجاشى از پيش خود،از مسلمانان حمايت كرد و ابو طالب هم از رسول خدا حمايت كرد،و اسلام در ميان قبايل منتشر شد،پس مشركان به منظور خاموش كردن نور خدا به كوشش پرداختند،و قبيلۀ قريش گردهم آمدند بين خود قرار گذاشتند كه مكتوبى بنويسند و پيمان به بندند كه به بنى هاشم و بنى عبد المطلب زن نداده و از ايشان نيز زن نگيرند،به آنان چيزى نفروخته و از آنها چيزى نخرند،اين عهدنامه را نوشتند و امضاء كردند، و براى محكم كارى آن را در ميان كعبه آويزان كردند،در اين هنگام بنى هاشم و فرزندان عبد المطلب به شعب ابو طالب پناه آوردند،از ميان بنى هاشم ابو لهب خارج شد،و پشتيبان مشركان شد،بنا بر اين مشركان مواد غذايى و حق عبور و مرور را از آنها قطع كردند و از اول سال هفتم نبوت پيامبر،ميان شعب در محاصره بودند و جز در اوقات معيّنى حق بيرون آمدن نداشتند تا اين كه سختى حالشان به نهايت رسيد و از شدت گرسنگى صداى كودكانشان از پشت شعب شنيده مى شد،و اما قريش در مقابل اين اوضاع فلاكتبار،بعضى خوشحال بودند و عده اى ناراحت،سه سال به اين منوال به سر بردند،تا سرانجام از طرف خدا به پيامبر وحى رسيد كه موريانه عهدنامه را جويده تنها نام خدا را باقى گذاشته و بقيۀ آن را كه مطالبى ظالمانه و جائرانه بوده همه را محو ساخته است،پيامبر اكرم اين خبر را به عمويش ابو طالب داد و به او گفت پيش قريش برود و آنان را از اين امر آگاه سازد،ابو طالب رفت و به آنها گفت برادر زاده ام چنين مى گويد، اكنون بيازماييد اگر راست گفته باشد از اين عقيدۀ ناپسندتان دست برداريد و

ص:622

اگر دروغ باشد من او را به شما تسليم مى كنم،آن وقت اگر بخواهيد او را خواهيد كشت و اگر بخواهيد زنده اش خواهيد گذاشت،قريش گفتند حرف منصفانه ات را مى پذيريم،به دنبال عهدنامه رفتند ديدند چنان است كه پيامبر خبر داده و متوجه شدند كه خود،مردمى ظالم و قاطع رحمند،اين بود معناى عبارات بالا: و اضطرونا الى جبل وعر... تا آخر .

فعزم اللّه لنا ،خدا در بارۀ ما تصميم قاطع گرفت و براى ما چنين مقرّر كرد كه از حوزۀ اسلام دفاع كنيم و دين را حمايت كنيم تا هتك حرمتش نشود، در اين عبارت حمايت از حرمت دين را كنايه از جانبدارى از آن آورده است .

مؤمننا...عن الاصل ،يعنى همۀ ما بنى هاشم از دين خدا دفاع مى كرديم و پيامبرش را حمايت مى كرديم،اما آنان كه مسلمان و مؤمن بودند،به اين عملشان اميد پاداش از خداوند داشتند و آنان كه در آن موقع ايمان نياورده و كافر بودند،مانند عباس و حمزه و ابو طالب(به قولى)اينها به خاطر مراعات اصل و حفظ خويشاوندى،دشمنان را از پيامبر دفع مى كردند.

و من اسلم من قريش...يوم موتة ،حرف واو در اول جملۀ حاليه است يعنى ما مشغول دفاع از دين خدا بوديم در حالى كه مسلمانان قريشى كه غير از بنى هاشم و عبد المطلب بودند،از قتل و ترس و ساير بلاها و مصيبتهايى كه ما داشتيم بر كنار و در امان بودند،بعضى به سبب عهد و پيمانى كه با مشركان داشتند و برخى ديگر به دليل رابطۀ خويشاوندى و قبيله اى كه با كافران داشتند از خطر دور ماندند،و به اين دليل كه بنى هاشم و فرزندان عبد المطلب در حفظ جان رسول خدا كوشش داشتند و جهات ديگر كه ذكر شد فضيلت آنان و على بن ابي طالب بر بقيۀ مسلمين روشن و واضح مى شود ،پس از آن كه خداوند پيغمبرش را دستور داد كه با مشركان بجنگد،خانوادۀ خود را جلو فرستاد و به سبب آنها،از اصحابش حرارت شمشير و سر نيزه ها را دفع كرد.

ص:623

امام(علیه السلام)در سخنان خود،احمرار بأس را كنايه از شدت جنگ آورده است به دليل اين كه شدت در جنگ سبب ظهور سرخى خون در آن مى باشد،اگر چه كثرت استعمال اين لفظ(از روشنى معنايش)جنبۀ كنايه بودن را از بين برده است،و موت احمر(مرگ سرخ)كنايه از سختى آن است،و در جنگ و هر گونه شدتى كه باعث خونريزى شود،اين كلمه استعمال مى شود.

بدر نام چاهى است كه به اسم حفر كنندۀ آن نامگذارى شده است .و اما قتل عبيدة بن حرث بن عبد المطلب كه به دست عتبة بن ربيعه واقع شد از اين قرار است هنگامى كه در جنگ بدر،مسلمانان با مشركان روبرو شدند،عتبه و برادرش شيبه و پسرش وليد حمله كردند و مبارز طلبيدند،گروهى از انصار به سوى آنها رو آوردند،اما آنها گفتند ما هماوردهاى خويش از مهاجران را مى خواهيم،حضرت رسول رو كرد به حمزه،و عبيده و امير المؤمنين(علیه السلام) و فرمود برخيزيد،عبيده كه سنش زيادتر بود با عتبه بن ربيعه مواجه شد،و حمزه با شيبه،على(علیه السلام)هم با وليد به مبارزه پرداختند،دو نفر اخير حريفان خود را به قتل رساندند اما عبيده و عتبه،دو ضربت با يكديگر رد و بدل كردند و هيچ كدام نتوانست ديگرى را از پاى در آورد،حمزه و على(علیه السلام)بر عتبه حمله برده و او را به قتل رساندند و سپس جنازۀ نيمه جان عبيده را در حالى كه دستش بريده و مغز سرش روان بود به سوى پيامبر حمل كردند وقتى عبيده حضور حضرت رسيد، عرض كرد:يا رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)آيا من شهيد نيستم؟حضرت فرمود:آرى تو شهيد هستى،در اين هنگام عبيده گفت:اگر ابو طالب زنده بود مى دانست كه من سزاوارترم به آنچه كه در شعرش گفته است:«ما تا جايى تسليم پيامبريم كه حاضريم براى حمايت او،نزد وى به خاك و خون افتيم،و از زن و فرزندان خويش فراموش كنيم.» و حمزة بن عبد المطلب را وحشى در جنگ احد كه پس از واقعۀ بدر

ص:624

در سال سوم هجرى واقع شد،به شهادت رساند،و سبب آن چنين بود كه وقتى مشركان شكست خوردۀ جنگ بدر به مكه برگشتند كاروان شترى را كه ابو سفيان رهبرى آن را به عهده داشت ديدند كه در دار الندوه ايستاده،اشراف قريش كه هر كدام در مالكيت شتران شريك بودند،پيش ابو سفيان آمدند و گفتند:ما با طيب خاطر،حاضريم اين شتران را بفروشيم و با سود آن لشكرى براى حملۀ بر محمد(صلی الله علیه و آله)آماده كنيم،ابو سفيان گفت:من نخستين كسى هستم كه با اين امر موافقم،و فرزندان عبد مناف هم با من هستند،شتران را كه هزار نفر بود،فروختند و از بهايش كه پنجاه هزار دينار شد به هر كس از صاحب شتران سهم اصليش را دادند،و سود سهام را گرد آوردند،و سپس رسولانى به سوى بقيه اعراب گسيل كردند و همه را براى جنگ فرا خواندند،پس سه هزار نفر جمع شدند و با خود هفتصد زره و دويست اسب و سه هزار شتر آوردند و گروهى از آنان شب را بر در خانۀ رسول خدا ماندند.در آن شب پيامبر خدا در خواب ديد،زره محكمى به تن دارد و شمشيرش ذو الفقار شكست و گاوى ذبح شد و مثل اين كه به دنبال قوچى مى رود،پس در تعبير آن فرمود:زره،شهر مدينه و تعبير گاو،آن است كه برخى از اصحابش كشته خواهند شد و درهم شكستن شمشير علامت مصيبتى است كه بر خودش وارد خواهد شد،و مراد از قوچ،سردار لشكر كفّار است كه خدا او را مى كشد.

مصيبتى كه بر خود حضرت وارد شد اين بود كه عتبه بن ابى وقاص سنگى به سوى وى پرتاب كرد،به چهار دندان جلوى او اصابت كرد و نيز بينى او شكست،و صورت مباركش مجروح شد،و برخى گفته اند كسى كه اين كار را انجام داد،عمرو بن قمئيه بود،.خلاصه آن روز بر مسلمانان روز بس دشوارى بود.

روايت شده است كه در روز احد،هند با گروهى از زنان حاضر شد و به

ص:625

مثله كردن شهداى مسلمان پرداخت،گوشها و بينيهاى آنان را بريد و براى خود از آنها گردن بند ساخت و جگر حمزه را در آورد و ميان دندانهاى خود فشرد،اما چون نتوانست آن را بجود،دور انداخت و به اين دليل معاويه را پسر هند جگر خوار گفته اند.

جعفر بن ابي طالب در واقعۀ موته به قتل رسيد،زمان وقوع اين جنگ در ماه جمادى الاولى سال هشتم هجرت بود،كه پيامبر اكرم حرث بن عميرۀ ازدى را به سوى پادشاه بصرى به ماموريت فرستاد و هنگامى كه به سرزمين موته رسيد،شرحبيل بن عمرو الغسّانى متعرض او شد و،وى را به قتل رساند،و تا آن وقت هيچ فرستاده اى از آن حضرت كشته نشده بود،اين مصيبت برايشان گران آمد،پس مسلمانان را به مدد خواست و لشكرى به تعداد سه هزار نفر فراهم كرد،و فرمود:فرماندۀ شما زيد بن حارثه است اما اگر او به قتل رسيد، جعفر بن ابي طالب و پس از او عبد اللّه بن رواحه است،و اگر او نيز به قتل رسيد هر كس را بخواهيد انتخاب كنيد،و سپس به آنان دستور داد كه نخست به محل كشته شدن حرث بروند و از آن جا مردم را به اسلام دعوت كنند،پس اگر مسلمان شدند دست از آنان بردارند ولى اگر اسلام را نپذيرفتند همۀ آنها را به قتل رسانند،دشمنان از قضيه آگاه شدند افراد فراوانى جمع كردند،تنها شر حبيل،بيش از صد هزار نفر فراهم كرد،مسلمانان كه به موته رسيدند،با انبوه لشكر از كفار و مشركين مواجه شدند،مبارزه آغاز شد،زيد بن حارثه پرچم را به دوش گرفت،جلو رفت و به جنگ پرداخت تا به شهادت رسيد و بعد از او پرچم را جعفر بلند كرد،او نيز جنگيد تا دستهايش قطع شد و پرچم بر زمين افتاد،بعضى گفته اند:مردى رومى ضربتى بر او زد و او را دو نيم كرد،و در يكى از دو نصفۀ او هشتاد و يك جراحت يافت مى شد،پيغمبر خدا جعفر را صاحب دو بال ناميد كه در بهشت با دو بال خود پرواز مى كند،اين نامگذارى به آن سبب

ص:626

بود كه روز جنگ دو دستش در راه خدا بريده شد.

و اراد من لو شئت ذكرت اسمه...اجّلت ،حضرت در اين جمله اشاره به خود كرده است كه مثل آنان كه نامشان را برده،آرزوى شهادت داشت اما هنوز وقتش نرسيده بود به دليل آن كه براى هر فردى از افراد و جامعه اى از جوامع عمرى و مدت مشخصى است كه هر وقت اجلش سرآمد يك لحظه پس و پيش ندارد .

پس از آن كه دليل برترى و فضيلت خود و خاندانش را بر ديگران روشن كرده،از گردش روزگار اظهار شگفتى مى كند،كه او را با اين همه فضيلت در رديف ناشايستگان و كسانى قرار داده است كه هيچ گونه عملى كه آنان را به خدا نزديك كند،ندارند، الاّ،ان يدّعى مدّع ما لا اعرفه ،مقصود از مدّعى معاويه است كه امكان دارد در دين و سابقۀ در اسلام،براى خود ادعاى فضيلت كند كه بكلى در او، وجود ندارد.

و لا اظن اللّه يعرفه ،امام(علیه السلام)پس از آن كه فرمود من فضيلتى براى او در پيشگاه خدا نمى بينم،در اين عبارت اظهار مى دارد،گمان نمى كنم حتى در علم خدا هم فضيلتى براى وى وجود داشته باشد،يعنى اصلا او را فضيلتى نيست، تا مورد علم حق تعالى واقع شود،زيرا وقتى چيزى وجود نداشته باشد،در آينۀ علم الهى هم نمايان نخواهد بود،و پس از آن كه فضيلت را براى خود و عدم آن را براى طرف مقابل خويش اثبات فرمود،به حمد و ثناى خدا پرداخته و،وى را به سبب اين نعمت،شكر و سپاس كرد.

واژۀ الاّ در اين عبارت استثناى منقطع است زيرا ادعاى مدعى از نوع مطالب گذشته نيست .

پس از آن كه معاويه در نامۀ خود،درخواست كرد كه امام(علیه السلام)قاتلان

ص:627

عثمان را به وى تحويل دهد،حضرت در اين نامه جواب مى دهد كه مفادش آن است:كه در امر آنان انديشيده و مصلحت را چنان ديده است كه نمى تواند آنان را به معاويه و نه به غير او تسليم كند و اين مطلب چند دليل داشته است كه اكنون به ذكر آنها مى پردازيم:

1-تسليم حق به صاحب حق،در موقعى كه ميان طرفين نزاع و درگيرى است،در صورتى مصلحت خواهد بود كه مدّعا عليه مشخص شود،و معلوم شود كه حق بر ضرر اوست،و اين امر هنگامى ثابت مى شود كه طرفين دعوا به سوى حاكم و قاضى مراجعه كنند و مدّعى شاهد اقامه كند يا شخص منكر به ضرر خود اعتراف كند،و معلوم است كه معاويه و طرف دعوايش اين كار را نكرده بودند،و به اين علت است كه در جاى ديگر مى فرمايد:اى معاويه تو،از من كشندگان عثمان را طلب مى كنى،اكنون به تو مى گويم به مردم مراجعه كن و آنان را به حكميت نزد من بياور،تا حق را براى تو و آنها ثابت كنم.

2-آنان كه در قتل عثمان شركت داشتند و يا به آن رضايت داشتند بسيار زياد و مركب از مهاجران و انصار بودند،چنان كه روايت شده است:ابو هريره و ابو درداء نزد معاويه آمدند و گفتند:چرا با على مى جنگى،و حال آن كه او به دليل فضيلت و سابقه اى كه در دين دارد به امر حكومت از تو سزاوارتر است، معاويه در پاسخ گفت:من ادعا ندارم كه از وى افضلم،بلكه براى آن مى جنگم كه قاتلان عثمان را به من تسليم كند،پس آن دو نفر از نزد او،خارج شدند،و به خدمت امير المؤمنين(علیه السلام)آمدند و عرض كردند:معاويه معتقد است كه كشندگان عثمان نزد تو،و در ميان لشكريان تو مى باشند،بنا بر اين آنها را به وى تحويل بده و از آن به بعد اگر با تو جنگ كرد،مى دانيم كه او بر تو ستمكار مى باشد،حضرت فرمود:من كه روز قتل عثمان حاضر نبودم تا آنان را بشناسم، شما اگر مى دانيد بگوييد،اين دو شخص گفتند:به ما چنين رسيده است كه

ص:628

محمد بن ابى بكر،عمّار،مالك اشتر،عدى بن حاتم،عمرو بن حمق و فلان و...

از جمله كسانى بودند كه بر او داخل شدند.امام فرمود:پس دنبال آنان برويد و دستگيرشان سازيد،اين دو نفر نزد آن گروه رفتند،و اظهار داشتند كه شما از كشندگان عثمان هستيد،و امير المؤمنين دستور دستگيرى شما را داده است، فرياد همه بلند شد و بيش از ده هزار نفر از ميان لشكريان على(علیه السلام)بلند شدند، در حالى كه شمشيرها در دست داشتند،مى گفتند:همۀ ما او را كشته ايم، ابو هريره و ابو درداء از اين امر مبهوت و حيران شدند،و نزد معاويه برگشتند، در حالى كه مى گفتند:اين كار هرگز سرانجام و پايانى نخواهد داشت،و داستان را برايش نقل كردند،حال موقعى كه قاتلان و پشتيبانان آنها به اين افزونى باشند،چگونه امام(علیه السلام)مى تواند همه يا يكى از آنها را تسليم معاويه كند؟ 3-در ميان اصحاب آن حضرت كه گواهى به استحقاقشان به بهشت داده شده،برخى اشخاص بودند كه عقيده داشتند:عثمان به دليل بدعتهايش مستحق قتل بوده است چنان كه نضر بن مزاحم نقل كرده است كه عمار در يكى از روزهاى جنگ صفين در ميان دوستان خود ايستاد و گفت:بندگان خدا!با من بياييد برويم نزد مردمى كه از شخص ستمكارى خونخواهى مى كنند كه عده اى از نيكوكاران مخالف ظلم و ستم و امر كنندگان به نيكى و احسان،او را به قتل رسانده اند، اين مردم،كه اگر دنياشان معمور باشد هيچ باكى ندارند اگر چه دين اسلام را در حال نابودى ببينند،اگر به ما بگويند:چرا عثمان را كشتيد،خواهيم گفت به دليل بدعتهايى كه ايجاد كرد،اگر چه آنها خواهند گفت كه هيچ بدعتى ايجاد نكرده است البته آنها حق دارند منكر شوند،زيرا عثمان دنيا را در اختيار آنان گذاشته بود مى خوردند و مى چريدند كه اگر كوهها بر سرشان فرود مى آمد باكى نداشتند،خوب،هنگامى كه اين مرد بزرگوار اقرار به شركت در قتل عثمان مى كند و دليل بر اين كار،بدعتهاى او را مى آورد،خيلى روشن است كه امام(علیه السلام)

ص:629

در اين امر فكر كرده و ديده است كه جايز نيست اين گروه با عظمت از مهاجرين و انصار و تابعان،كشته شوند در مقابل كشتن يك فردى كه بدعتهاى زيادى به وجود آورد كه همۀ مسلمانان او را در اين كارها سرزنش و نكوهش مى كردند،و بارها او را از اين اعمال زشت بازداشتند،و گوش نداد،پس اين امور باعث كشتن او شد،و حضرت نمى توانست اين گروه را به كسى تسليم كند كه از عثمان خونخواهى مى كند زيرا اين امر ضعف دين و از بين رفتن آن را در پى داشت ، در آخر،سوگند ياد مى كند و معاويه را تهديد مى كند كه اگر دست از اين گمراهيش برندارد و از راههاى باطل به سوى جادّۀ مستقيم حقيقت نيايد همان مردمى كه او در طلب آنهاست به جستجوى او و مجازات كردنش برخواهند خاست.

كلمۀ يطلبونك ،در سخن امام(علیه السلام)محلا منصوب است و مفعول دوم فعل تعرف به معناى تعلم مى باشد،و دنبالۀ سخنان آن حضرت،تهديد را كامل مى كند،كلمۀ زور به معناى ديدار كردن،مصدر است و ازين رو ضمير آن را در كلمۀ لقيانه مفرد آورده است،و نيز احتمال مى رود كه جمع زائر باشد يعنى ديدار كنندگان و مفرد آوردن ضمير به دليل مفرد بودن ظاهر لفظ مى باشد.

توفيق از خداست.

ص:630

10-نامه ديگر امام(علیه السلام)به معاويه:

اشاره

وَ كَيْفَ أَنْتَ صَانِعٌ- إِذَا تَكَشَّفَتْ عَنْكَ جَلاَبِيبُ مَا أَنْتَ فِيهِ- مِنْ دُنْيَا قَدْ تَبَهَّجَتْ بِزِينَتِهَا وَ خَدَعَتْ بِلَذَّتِهَا- دَعَتْكَ فَأَجَبْتَهَا وَ قَادَتْكَ فَاتَّبَعْتَهَا- وَ أَمَرَتْكَ فَأَطَعْتَهَا- وَ إِنَّهُ يُوشِكُ أَنْ يَقِفَكَ وَاقِفٌ عَلَى مَا.لاَ يُنْجِيكَ مِنْهُ مِجَنٌّ- فَاقْعَسْ عَنْ هَذَا الْأَمْرِ- وَ خُذْ أُهْبَةَ الْحِسَابِ وَ شَمِّرْ لِمَا قَدْ نَزَلَ بِكَ- وَ لاَ تُمَكِّنِ الْغُوَاةَ مِنْ سَمْعِكَ- وَ إِلاَّ تَفْعَلْ أُعْلِمْكَ مَا أَغْفَلْتَ مِنْ نَفْسِكَ- فَإِنَّكَ مُتْرَفٌ قَدْ أَخَذَ الشَّيْطَانُ مِنْكَ مَأْخَذَهُ- وَ بَلَغَ فِيكَ أَمَلَهُ وَ جَرَى مِنْكَ مَجْرَى الرُّوحِ وَ الدَّمِ- وَ مَتَى كُنْتُمْ يَا؟مُعَاوِيَةُ؟ سَاسَةَ الرَّعِيَّةِ- وَ وُلاَةَ أَمْرِ الْأُمَّةِ- بِغَيْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ وَ لاَ شَرَفٍ بَاسِقٍ- وَ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ لُزُومِ سَوَابِقِ الشَّقَاءِ- وَ أُحَذِّرُكَ أَنْ تَكُونَ مُتَمَادِياً فِي غِرَّةِ الْأُمْنِيِّةِ- مُخْتَلِفَ الْعَلاَنِيَةِ وَ السَّرِيرَةِ- وَ قَدْ دَعَوْتَ إِلَى الْحَرْبِ فَدَعِ النَّاسَ جَانِباً- وَ اخْرُجْ إِلَيَّ وَ أَعْفِ الْفَرِيقَيْنِ مِنَ الْقِتَالِ- لِتَعْلَمَ أَيُّنَا الْمَرِينُ عَلَى قَلْبِهِ وَ الْمُغَطَّى عَلَى بَصَرِهِ- فَأَنَا؟أَبُو حَسَنٍ؟- قَاتِلُ جَدِّكَ وَ خَالِكَ وَ أَخِيكَ شَدْخاً؟يَوْمَ بَدْرٍ؟- وَ ذَلِكَ السَّيْفُ مَعِي- وَ بِذَلِكَ الْقَلْبِ أَلْقَى عَدُوِّي- مَا اسْتَبْدَلْتُ دِيناً وَ لاَ اسْتَحْدَثْتُ نَبِيّاً- وَ إِنِّي لَعَلَى الْمِنْهَاجِ الَّذِي تَرَكْتُمُوهُ طَائِعِينَ- وَ دَخَلْتُمْ فِيهِ مُكْرَهِينَ- وَ زَعَمْتَ أَنَّكَ جِئْتَ ثَائِراً بِدَمِ؟عُثْمَانَ؟- وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَيْثُ وَقَعَ دَمُ؟عُثْمَانَ؟- فَاطْلُبْهُ مِنْ هُنَاكَ إِنْ كُنْتَ طَالِباً- فَكَأَنِّي قَدْ رَأَيْتُكَ تَضِجُّ مِنَ الْحَرْبِ- إِذَا عَضَّتْكَ ضَجِيجَ الْجِمَالِ بِالْأَثْقَالِ- وَ كَأَنِّي بِجَمَاعَتِكَ تَدْعُونِي جَزَعاً مِنَ الضَّرْبِ الْمُتَتَابِعِ- وَ الْقَضَاءِ الْوَاقِعِ وَ مَصَارِعَ بَعْدَ مَصَارِعَ إِلَى كِتَابِ اللَّهِ- وَ هِيَ كَافِرَةٌ جَاحِدَةٌ أَوْ مُبَايِعَةٌ حَائِدَةٌ

لغات

جلباب:پوستين،رو انداز تبهّجت:آرايش كرد،زيبا نمود يوشك:نزديك است وقفه على ذنبه:او را بر گناهش آگاه كرد.

مجنّ:سپر،به روايت ديگر منج:نجات دهنده قعس:تاخير كرد أهبه:آنچه كه براى امرى تهيه و آماده مى شود.

شمّر ثوبه:دامن به كمر زد اغفال:بى توجهى و ترك كردن مترف:كسى كه فراوانى نعمت او را به گردنكشى وادار سازد.

باسق:بالا تمادى فى الامر:وقت زيادى در كارى گذراندن غرّه:فريب و غفلت أمنيّه:آرزو رين:غلبه و پوشيدن مرين على قلبه:كسى كه گناهان بر او غالب شود و خصلتهاى ناپسندى را كه در وى وجود دارد از ديدۀ بصيرتش بپوشاند، شدخ:شكستن چيز ميان تهى ثائر:طالب خون ضجيج:فرياد و ناله حايده:عدول كننده

ترجمه

«و چه خواهى كرد،هنگامى كه پرده هاى دنيا از جلو چشم تو برداشته شود،دنيايى كه تو،در آن قرار دارى و خود را به آرايش كردنش خوشايند جلوه داده و با لذتش فريب داده.تو را به خويش دعوت كرد،پس او را اجابت كردى، زمامت را كشيد،تو هم پيروش شدى،تو را فرمان داد،اطاعتش كردى،بزودى نگاهدارنده اى تو را بر امرى نگاهدارد كه هيچ نجات دهنده اى نتواند رهايت كند، پس از اين كار دست بردار و خود را آمادۀ روز حساب كن،و براى آنچه از گرفتاريها كه بر تو فرود مى آيد دامن به كمر زن،و با گوش دادن به حرف گمراهان آنان را بر خود چيره مكن،و اگر آنچه گفتم انجام ندهى،تو را به آنچه از خود غافلى آگاه مى كنم،تو فرو رفته در ناز و نعمتى،شيطان در تو جاى گرفته و به آرزويش رسيده و مانند روح و خون در جسم تو روان شده است.

اى معاويه!شما خاندان بنى اميّه كه نه پيشينه اى نيكو و نه شرافتى والا، داريد،از كجا و كى براى مديريّت جامعه و زمامدارى مسلمانان شايستگى

ص:631

ص:632

خواهيد داشت؟،به خدا پناه مى بريم از گذشته هايى كه همراه با بدبختى بوده است،و تو را بر حذر مى دارم از اين كه پيوسته فريب آرزوها خورده و آشكار و نهانت ناهماهنگ باشد.

تو مرا به جنگ دعوت كردى،پس مردم را كنار زن و خود به سوى من آى،و دو لشكر را از جنگ معاف دار تا دانسته شود كه گناه و معصيت بر دل كدام يك از ما غلبه يافته و جلو بصيرتش را پرده گرفته است.

من ابو الحسن كشندۀ جدّ و دايى و برادرت هستم كه آنها را در جنگ بدر، درهم شكستم و همان شمشير با من است و با همان دل پر قدرت با دشمنم روبرو مى شوم،دينم را عوض نكردم و پيامبر تازه اى نگرفتم،و در راهى مى باشم كه شما با اختيار آن را ترك گفتيد،در حالى كه با كراهت در آن داخل شده بوديد.

به گمان خود،به خونخواهى عثمان آمده اى و حال آن كه مى دانى،خون وى كجا ريخته است،پس اگر طالب خون او مى باشى از آن جا طلب كن،گويا تو را مى بينم كه از جنگ مى ترسى،هنگامى كه تو را دندان بگيرد و فرياد كنى مانند ناله كردن شتران از بارهاى گران،و گويا لشكر تو را مى بينم كه بر اثر خوردن ضربتهاى پياپى و پيش آمد سخت كه واقع خواهد شد و بر خاك افتادن پشت سر هم از بيچارگى مرا به كتاب خدا مى خوانند در حالى كه خود كافر و انكار كنندۀ حقّند،و يا بيعت كرده و دست از آن برداشته اند .»

شرح

اول اين نامه چنين بوده است:از بندۀ خدا على،فرمانرواى مؤمنان به سوى معاوية بن ابى سفيان،سلام بر آن كه پيرو هدايت باشد،همانا من با نوشتن اين نامه به تو،خدايى را مى ستايم كه جز او،خدايى نيست.امّا بعد،ديدى كه دنيا در زمان گذشته چه كارها و دگرگونيهايى بر سر اهل خود آورد،و بهترين باقى ماندۀ از دنيا،همان است كه در گذشته بندگان نيكوكار از آن كسب كردند و كسى كه دنيا و آخرت را با هم مقايسه كند در ميان اين دو،فاصلۀ بسيار دورى را

ص:633

مشاهده خواهد كرد.

اى معاويه،بدان كه تو،ادعاى امرى كرده اى كه شايستۀ آن نبودى و نيستى،نه در گذشته و نه در آينده،نه در اين زمينه حرف روشنى دارى كه نتيجه اى داشته باشد و نه شاهدى از كتاب خدا و پيمانى از پيامبرش.

در دنبالۀ اين نوشته قسمتهاى فوق آمده كه با اين جمله آغاز مى شود:

و كيف انت صانع...در اين نامه،حضرت معاويه را مخاطب قرار داده و براى اين كه او را از خواب غفلت بيدار كند،و به ياد گرفتارى آخرتش بياندازد، از او مى پرسد كه هنگام فرا رسيدن مرگ و جدايى روح از بدنش چه چاره اى خواهد كرد؟ واژه جلابيت كه پوششهاى بدن است،استعاره از لذتهاى مادى است كه بر اثر بهره گيرى از متاعهاى دنيا نصيب دنياداران مى شود،زيرا اين لذتها و متعلقات آنها مانع مى شوند از آن كه آدمى زندگى اخروى را كه در پيش دارد ببيند چنان كه لباس بدن را مى پوشاند،و لفظ تكشف را كه به معناى رفع مانع است.به منظور ترشيح آورده است و چون عبارت ما انت فيه ،مجمل بوده آن را با ذكر دنيا و ويژگيهايش كه خودآرايى كردن و جلوه نمايى است توضيح داده است و تبهّج و خرسندى را به طريق مجاز،به دنيا اسناد داده،زيرا كسى كه دنيا را با بهجت و مسرت و لذت بخش كرده است خداى تعالى مى باشد،نه خود دنيا،و فعل خدعت،هم مجاز در افراد است و هم مجاز در تركيب،مجاز در افراد،به اين دليل است كه حقيقت فريب و خدعه در كارهاى انسان با ديگران مى باشد،اما در اين جا آن را به دنيا نسبت داده كه به سبب لذات آن چنين وانمود مى شود كه مقصود بالذات از خلقت دنيا اين لذتهاست،و همين حال،كمال حقيقى مى باشد،و حال آن كه چنين نيست و اين چنين وانمودى شباهت به خدعه و فريب حقيقى دارد،اما مجاز در تركيب به اين علت است كه عمل

ص:634

خدعه و فريبكارى،از ناحيۀ خود دنيا نيست كه چنين وانمود مى شود،بلكه از عوامل ديگرى است كه منتهى به خداى سبحان مى شود،و همچنين اين دو نوع مجاز در فعلهاى دعتك،قادتك و امرتك وجود دارد.مجاز در افراد چنين است كه نفس فعلهاى دعوت و قيادت و فرمان دادن،حقيقتهاى مسلّمى هستند اما چون تصور كمال لذتهاى دنيا،سبب جذب و كشش انسان به سوى آن مى شود و لازمۀ آن هم پيروى و تبعيت است،از اين رو اين جاذب بودن تصور لذتهاى فراوان دنيا را تشبيه به دعوت كردن و فرمان دادن و به جلو كشاندن فرموده است كه لازمه اش پيروى و دنبال دنيا رفتن مى باشد،بنا بر اين اطلاق اين افعال بر آن، جذب و كشش مجازى است.و مجاز در تركيب به اين سبب است كه اين جاذبه و كشش كه از تصور كمالات دنيا براى انسان حاصل مى شود عمل خود دنيا و متاعهاى آن نيست،بلكه در حقيقت كار خدا و آن كسى است كه به انسان اين آگاهى و درك لذت را عطا فرموده است،و چون پاسخگويى به دنيا و اطاعت و پيروى از آن،گناهى است كه انسان را از حدود قرب الهى دور مى سازد،لذا حضرت اين امور را به عنوان سرزنش و توبيخ و مذمت معاويه ذكر كرده است .

و انه يوشك ،اين جمله به معاويه هشدار مى دهد و او را بر حذر مى دارد كه با ادعا كردن امرى كه سزاى وى نيست خود را وادار به گناه و نافرمانى حق تعالى نسازد،يعنى اى معاويه نزديك است آگاه كننده اى تو را بر مرگ و آنچه لازمۀ آن است از كيفرهايى كه بر اثر معاصى و گناهان به تو خواهد رسيد آگاه سازد كه تو از آن ترس و هراس دارى ولى گريزى از آن نيست.ظاهر امر آن است كه لذتهاى دنيا همانند پرده اى جلو بصيرت،معصيت كار را مى گيرد،و تا وقتى كه در دنيا در حجاب بدن قرار دارد از آيندۀ پس از مرگ غافل است اما همين كه پرده برداشته شد و مرگ فرا رسيد به آنچه از خير و شر كه از خود جلو

ص:635

فرستاده و آثار آن كه سعادت يا شقاوت است مطلع و آگاه مى شود،چنان كه در قرآن به اين مطلب اشاره فرموده است «يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً» (1)»تا آخر آيه،و بارها در گذشته به اين مطلب اشاره شده است.

به يك احتمال اطلاع دهنده و آگاه كننده خداوند سبحان است و به احتمال ديگر منظور،خود حضرت است كه با توعيد و تهديد به قتل در صورتى كه دست از گمراهى و ضلالت خود برندارد،او را هشدار مى دهد و با خبر مى كند و روشن است كه آگاهى او بر اين امور پس از فرا رسيدن مرگ اثرى ندارد و كسى او را از گرفتارى و كيفر اخروى نجات نمى دهد.آن گاه امام(علیه السلام) پس از تهديد و توبيخ معاويه او را امر مى كند كه دست از امر حكومت و خلافت بردارد،و سپس به امرى پرداخته است كه لازمه اش ترساندن و تخويف است و آن چنين است كه به وى دستور مى دهد كه آمادۀ حساب آخرت شود و توشۀ اين سفر پر خطر را با خود بردارد كه عبارت از اطاعت خدا و تقواى وى و دورى از معاصى و گناهان او مى باشد و به منظور تاكيد مطلب،آمادگى براى عالم ديگر را به تعبير دامن به كمر زدن براى هر امرى كه نازل مى شود تكرار فرموده است و مراد از آنچه نازل مى شود،ممكن است جنگ باشد كه امام يقين داشت كه در آينده واقع مى شود،و ممكن است مراد،مرگ يا قتل و حوادث پس از آن باشد و چون اين امور حتمى الوقوع مى باشد،لذا به جاى فعل مضارع به فعل ماضى:ما قد نزل بك،تعبير فرموده است.و بعد او را منع مى كند از اين كه گمراه كنندگان را بر شنوايى خود چيره كند،كنايه از اين كه گوش به وسوسه هاى آنان ندهد و انديشه هاى آنها را كه عمل به آن،سبب واقع شدن در

ص:636


1- سوره آل عمران(3)آيه(30) [1]يعنى:روزى كه هر كس هر عمل خيرى انجام داده آن را آشكارا مى بيند.

گناه است به مورد اجراء نگذارد،زيرا كار گمراه كننده گمراه كردن است مثل عمرو بن عاص و مروان و ديگر كسانى كه معاويه را در كارهايش كمك مى كردند.

و الا تفعل اعلمك بما اغفلت من نفسك ،كلمۀ«ما»مفعول فعل اغفلت و من نفسك تفسير و بيان آن مى باشد يعنى اگر آنچه گفتم انجام ندهى تو را آگاه خواهم كرد كه در اثر غفلت كردن از نفست چه زيانهايى را بايد تحمل كنى،و منظور از اغفال نفس،آن است كه آن را به خودش واگذارد،و مهياى اطاعت خدا و كسب فضايل-كه وى را از هول و هراس جنگ و عذاب آخرت رهايى بخشد-نكند،امام(علیه السلام)با اين بيان كه تو را آگاه خواهم كرد،معاويه را تهديد و توعيد فرمود،و چنان كه از سياق كلام معلوم مى شود،مراد اعلام به فعل است نه به قول و گفتار،زيرا همين كه وى در تنگناى جنگ و قتال قرار مى گيرد، مى فهمد كه اين امور بر اثر اغفال نفس و ترك اطاعت خدا به سرش آمده و آسايش و راحت او را گرفته است.

فانّك...الدم ،در اين جمله حضرت معاويه را به داشتن صفتهاى ناپسندى مذمت مى كند و با اين مطلب به او مى فهماند كه هم اكنون از خويشتن در غفلت بسر مى برد.يكى از ويژگيهاى ناپسند معاويه صفت مترف است،به دليل اين كه ترف كه به معناى ناز و نعمت است سبب تجاوز از حد شايسته ايست كه فضيلتى از فروع عفّت مى باشد.

ويژگى ناپسند ديگر آن است كه شيطان در وجود او،جايگاه خود را گرفته و از او به آرزوى خود،رسيده و همانند روح و خون در جسمش روان است و لازمۀ اين امور آن است كه او،منبع تمام صفات رذيله است .و سپس به منظور ملامت و سركوب كردن معاويه،به اين كه او كمتر از آن است كه به مرتبۀ ولايت امر و خلافت برسد،با استفهام انكارى از وى سؤال مى كند كه در

ص:637

چه زمانى خاندان بنى اميه،فرمانروايى امت و سياست و تدبير جامعه را به عهده داشته اند؟ بغير قدم سابق ،قدم سابق كنايه از پيشگامى در امور و شايستگى براى آن است و با اين عبارت امام(علیه السلام)اشاره كرده است به اين كه در عرف متعارف، سابقۀ عزت و شرافت و پيشگامى در امور،شرط شايستگى در كارهاست و اين جمله از سخن امام(علیه السلام)در حكم مقدمۀ صغراى مضمر از شكل اول مى باشد كه تقديرش چنين است:شما هيچ گونه پيشقدمى در اين امر نداريد،و تقدير كبرى اين است،هر كس چنين باشد شايستگى سياستمدارى جامعه و فرمانروايى امت را ندارد،و نتيجه آن است كه شما خاندان بنى اميه لياقت ولايت امرى و خلافت را نداريد،و امر روشنى است كه در ميان بنى اميه كسى كه اهل شرف و شايستۀ براى اين امر باشد در كلّ،وجود نداشته باشد .و بعد،به خدا پناه مى برد،از شقاوتى كه در گذشته از قلم قضاى الهى صادر شده است تا به معاويه هشدار دهد كه او نيز به دليل معاصى و گناهانش در معرض اين شقاوت قرار دارد، بنا بر اين از مخالفت فرمان حق تعالى و گناه دست بردارد،و سپس از دو مطلب،او را بر حذر مى دارد.

1-حرص و طمع زياد و آرزوهاى دراز در امور دنيا كه دليل بر غفلت و بى توجهى او به آخرت مى باشد.

2-دورو بودن او،و اين كه آشكار و نهانش با هم يكى نيست كه نشان نفاق او مى باشد.

دليل اهميت اين دو امر و لزوم بر حذر بودن از آن دو،آن است كه لازمۀ اينها شقاوت و بدبختى آخرت مى باشد .

فدع الناس جانبا...ثائرا بعثمان .كلمۀ جانبا منصوب است بنا بر ظرفيت.

معاويه در نامه اى كه به حضرت نوشته بود،وى را به جنگ با خود،

ص:638

دعوت كرده بود و امام(علیه السلام)با اين جمله به او،پاسخ ساكت كننده اى مى دهد،كه دست از مردم بردار و تنها خودت بيا تا دو نفرى بجنگيم و در قسمتى از عبارت بالا خطاب به معاويه مى فرمايد:اگر تنها با من بجنگى،آن وقت مى فهمى كه پردۀ جهل و نادانى،چهرۀ قلب و آگاهى بصيرتت را در اثر حجابهاى دنيا و پوششهاى ظاهريش فرا گرفته است.دليل اين سخن امام(علیه السلام)آن است كه هر كس يقين به احوال آخرت و برترى آن بر دنيا داشته باشد،در طلب آن به مبارزه بر مى خيزد و در جنگ براى رسيدن به آن ثابت قدم مى كوشد،اگر چه منجر به قتلش شود،و حتى بعضى اوقات،توجه به حيات آخرت،سبب عشق و محبّت به قتل و جان نثارى مى شود،و چون امام(علیه السلام)از وضع معاويه متوجه شد كه مى خواهد وانمود كند،كه تمام توجهش حق و آخرت است و علاقۀ فراوانى به ماندن در دنيا ندارد،از اين رو،او را به مبارزۀ تن به تن دعوت كرد،تا هنگامى كه در تنگنا قرار گيرد و از ترس فرار كند به او بفهماند كه:خير جنگ او براى طلب حق و آخرت نيست بلكه به منظور رياست دنيا مى جنگد و پرده هاى گناه و تمايلات شهوانى ديدۀ بصيرت او را از يقين به آخرت و توجه به آن پوشانيده است،و همين فرارش از جنگ دليل بر آن مى باشد و در ضمن با اين بيان وى را از آن خوارى و بدبختى كه بر سرش مى آيد تهديد مى كند و بر حذر مى دارد و نيز امام(علیه السلام)با يادآورى اين مطلب كه عده اى از بنى اميه و منسوبين او را كه موجوداتى تو خالى بودند در جنگ بدر به قتل رسانيده به او هشدار مى دهد كه اگر بر اين خلافكاريهاى خود پافشارى داشته باشد،به همان بلايى كه بر سر آنان آمد،دچار خواهد شد.

آنان كه در جنگ بدر به دست حضرت على(علیه السلام)كشته شدند،جد مادرى معاويه:عتبه بن ربيعه،پدر هند،و دايى اش وليد بن عتبه،و برادرش حنظلة بن ابى سفيان بودند كه هر سه نفر در آنجا به قتل رسيدند،و به منظور هشدار و بيم

ص:639

دادن بيشتر،وى را تهديد مى كند كه همان شمشير جنگ بدر و همان دل و جرأت سابق كه در مقابل دشمنان داشت هم اكنون نيز با اوست،و براى اين كه به او بفهماند كه تو اى معاويه منافق و دو رو مى باشى،خود را چنين معرفى مى كند،كه:دين و پيامبر خود را عوض نكرده و ثابت قدم در راهى گام برمى دارد كه معاويه و فاميلش در مرحلۀ نخست با زور و كراهت در آن داخل شدند اما بعدا با ميل و رغبت و پيروى هواى نفسانى از آن خارج و منحرف شدند و آن راه مستقيم و روشن اسلام مى باشد .

در پايان به امر شبهه ناكى كه مهمترين سبب شعله ور شدن آتش آشوبهاى عظيم،و انگيزۀ از هم پاشيدن امور دينى شد،اشاره كرده و آن،عبارت از اشتباه معاويه در خونخواهى عثمان مى باشد كه آن را دليل عمده بر مخالفت خود با حضرت و سرپيچى از فرمان وى قرار داده بود،و سپس به پاسخ آن پرداخته و دو وجه آن را بيان فرموده است:

الف-نخست اين كه من جزء قاتلان عثمان نيستم،بنا بر اين چيزى بر من نيست،مطالبۀ خون او متوجه كشندگان وى مى باشد كه خودت آنها را مى شناسى.

ب-با جملۀ إن كنت طالبا... ،كه مشروط و مفيد شك است،اشاره به اين مى كند كه تو اى معاويه حق ندارى به خونخواهى عثمان قيام كنى.آن گاه او را به جنگ و سختيهايى كه در پى دارد تهديد مى كند و با سه تشبيه مطلبش را بيان مى دارد :

1- فكأنّى قد رأيتك ،در اين عبارت،خود امام(علیه السلام)در حالى كه سخن مى گويد مشبّه است و از آن رو كه حالت واقعى آيندۀ معاويه را مى بيند مشبّه به است،توضيح آن كه به علت كمال نفس و اطلاعش از امور آينده گويا آنها را مشاهده مى كند،و وجه شباهت ميان حالت نخست و حالت دوم آن است كه

ص:640

در هر دو حالت،آينده براى آن حضرت روشن است.

2- تضجّ ضجيح الجمال بالاثقال ،چنان كه شترها در زير بارهاى سنگين ناله و فرياد مى كنند تو نيز داد و فرياد خواهى زد،وجه شبه سختى و شدت آزردگى است كه در هر دو(معاويۀ گرفتار و شتر زير بار)موجود است،و ضجّه و ناله كنايه از آزردگى و رنج مى باشد،و چون جنگ را تشبيه به درندۀ گزنده كرده،لذا براى عملى كه جنگ انجام مى دهد واژۀ عضّ را كه به معناى گاز گرفتن است استعاره آورده است،وجه تشبيه آن است كه اين سختيها و سنگينى ها مثل فشار زير دندانها باعث ايجاد درد مى باشد.

3- و كأنّى بجماعتك ،مشبّه اين جا نيز خود امام است اما مشبّه به معنايى است كه از حرف با،به معناى الصاق معلوم مى شود،گويا عبارت امام چنين است:كانّى متصل او ملتصق بجماعتك حاضر معهم،محل فعل يدعوني نصب است بنا بر حاليت،و عامل در حال،معناى فعلى است كه از كأنّ فهميده مى شود،يعنى خودم را تشبيه مى كنم به كسى كه حاضر است در حالى كه اصحاب تو،به خاطر ناراحتى كه دارند او را به فرياد مى خوانند،كلمۀ جزعا مفعول له است واژۀ قضا را به طريق مجاز،بر مقضى يعنى امورى كه در نتيجۀ قضاى الهى يافت مى شود،اطلاق كرده،از باب اطلاق سبب بر مسبّب.

و مصارع بعد مصارع ،كلمه مصرع در اين جا،مصدر ميمى و به معناى هلاكت است يعنى به سبب بى تابى از هلاكتهايى كه به بعضى از آنها بعد از ديگرى ملحق مى شود،يا جزع و بى تابى كه بعد از هلاكت پدران گذشتۀ آنها بر ايشان وارد مى شود،اين از نشانه هاى آشكار،بر حقانيت آن حضرت است كه پيش از وقوع قضيه،اطلاع داشت كه قوم معاويه،او را به كتاب خدا مى خوانند.

و هى كافرة ،واو،حاليه است و عامل در حال يدعوني مى باشد،كافره:

ص:641

عده اى از ياران معاويه كه منكر حق بودند و اين امر،اشاره به جمعى از منافقان است كه در ميان لشكر معاويه بودند.

المبايعة الحايدة ،اينها جمعيتى هستند كه با امام بيعت كرده بودند و پس از آن،به سوى معاويه رفته بودند.و السلام.

ص:642

11-از سفارشهاى امام كه به جمعى از لشكريانش فرمود،هنگامى كه آنها را به سوى

اشاره

دشمن فرستاده بود:

:فَإِذَا نَزَلْتُمْ بِعَدُوٍّ أَوْ نَزَلَ بِكُمْ- فَلْيَكُنْ مُعَسْكَرُكُمْ فِي قُبُلِ الْأَشْرَافِ- أَوْ سِفَاحِ الْجِبَالِ أَوْ أَثْنَاءِ الْأَنْهَارِ- كَيْمَا يَكُونَ لَكُمْ رِدْءاً وَ دُونَكُمْ مَرَدّاً- وَ لْتَكُنْ مُقَاتَلَتُكُمْ مِنْ وَجْهٍ وَاحِدٍ أَوِ اثْنَيْنِ- وَ اجْعَلُوا لَكُمْ رُقَبَاءَ فِي صَيَاصِي الْجِبَالِ- وَ مَنَاكِبِ الْهِضَابِ- لِئَلاَّ يَأْتِيَكُمُ الْعَدُوُّ مِنْ مَكَانِ مَخَافَةٍ أَوْ أَمْنٍ- وَ اعْلَمُوا أَنَّ مُقَدِّمَةَ الْقَوْمِ عُيُونُهُمْ- وَ عُيُونَ الْمُقَدِّمَةِ طَلاَئِعُهُمْ وَ إِيَّاكُمْ وَ التَّفَرُّقَ- فَإِذَا نَزَلْتُمْ فَانْزِلُوا جَمِيعاً- وَ إِذَا ارْتَحَلْتُمْ فَارْتَحِلُوا جَمِيعاً- وَ إِذَا غَشِيَكُمُ اللَّيْلُ فَاجْعَلُوا الرِّمَاحَ كِفَّةً- وَ لاَ تَذُوقُوا النَّوْمَ إِلاَّ غِرَاراً أَوْ مَضْمَضَةً

لغات

عين:جاسوس طليعه الجيش:كسى كه براى اطّلاع از حال دشمن فرستاده مى شود نفض الشعاب:جستجو كردن شكافهاى كوه خمر:چيزى كه تو را مخفى كند از قبيل درخت و كوه غير آن أشراف،جمع شرف:مكان مرتفع.

صياصى الجبال:بلنديها و اطراف كوهها.

قبلها:حرف اول و دوم مضموم يا اول مضموم و دوم ساكن:جلو مكانهاى مرتفع.

كمين:فرد،يا جمعيتى كه در حيلۀ جنگى خود را پنهان مى كند تا غفلة بر دشمن فرود آيد.

كتيبه:لشكر تعبية:گردآورى و آماده كردن لشكر دهم:تعداد زياد معسكر:به فتح كاف:لشكرگاه هضاب،جمع هضبه:كوه پهن شده بر روى زمين

ص:643

كفّه:دايره اى شكل غرار:خواب اندك مضمضه:پيدايش چرت در چشم و كنايه از كم خوابى است.

ترسه،جمع ترس:سپر رقباء:حافظان سفح الجبل:پايين كوه،جايى كه آب در آن، مى ريزد اثناء الانهار،جمع ثنى:محل تلاقى رودخانه ها ردء:ياور در جنگ

ترجمه

«هنگامى كه بر دشمن فرود آمديد،يا او بر شما فرود آمد،بايد لشكرگاهتان را در جاهاى بلند،يا پايين كوهها،و كنار رودخانه ها قرار دهيد،تا شما را كمك باشد و ديگران را از دسترسى به شما باز دارد،بايد از يكسو يا دو سو بر دشمن بتازيد،و در بلندى كوهها،و لاى تپه هاى مسطّح براى خود نگهبانان و ديدبانها بگذاريد،تا دشمن به سوى شما چه از جايى كه مى ترسيد و چه از جايى كه ايمن هستيد نتواند بيايد.

آگاه باشيد كه جلوداران لشكر ديدبانهاى ايشانند و ديدبانهاى جلو داران، جاسوسانشان مى باشند،از پراكندگى بر حذر باشيد،پس هر گاه خواستيد به جايى فرود آييد و هر گاه كوچ كنيد به اتفاق كوچ كنيد،و هر گاه شب شما را فرا گرفت، نيزه ها را دايره وار قرار دهيد و به خواب نرويد مگر اندكى،يا تنها چرتى كه فقط چشمتان گرم شود .»

شرح

هنگامى كه امام(علیه السلام)لشكرى به سر كردگى زياد بن نضر حارثى و همراه شريح بن هانى از نخيلۀ كوفه به سوى شام فرستاد،در بين راه ميان آن دو نفر اختلاف افتاد و هر كدام به شكايت از ديگرى براى حضرت نامه اى نوشتند، حضرت در پاسخ هر دو اين نامه را نوشتند كه برگزيده اش ترجمه شد،ولى آغازش اين بود:«پس از حمد خدا و نعت رسول،من زياد بن نضر را جلودار و فرمانده لشكر و شريح را بر قسمتى از آن امير قرار داده ام،حال اگر هر دو با هم باشيد زياد فرمانده كل است و اگر از هم جدا شديد هر كدامتان فرمانده گروهى

ص:644

هستيد كه براى شما مشخص كرده ام،و بدانيد كه جلوداران جمعيت جاسوسان آنان و جاسوسان جلوداران،آنها هستند كه براى اطلاع بر دشمن فرستاده مى شوند،پس وقتى كه از بلاد خود بيرون شديد و به سرزمين دشمن نزديك،پس غفلت نكنيد از اين كه اشخاصى را جلو بفرستيد كه شكاف كوهها و لاى درختان و مخفيگاهها از هر طرف را جستجو كنند،كه مبادا دشمن،شما را فريب بدهد،يا در كمين شما قرار گيرد،و لشكر را به راه نياندازيد مگر از طرف صبح تا شب و آمادگى كامل،كه اگر گروهى به شما حمله آوردند يا مكروهى شما را فرا گرفت خودتان را قبلا مجهز و آماده كرده باشيد.سپس به دنبال اين عبارت،جملۀ اول سخن بالا،مى آيد: فاذا نزلتم...او أمن ،و بعد مى فرمايد:شما را از تفرقه و جدايى بر حذر مى دارم،پس اگر خواستيد به جايى فرود آييد،با هم فرود آييد و هر گاه بخواهيد كوچ كنيد به اتفاق كوچ كنيد و موقعى كه شب شما را فرا گرفت و فرود آمديد،لشكر خود را در حصار نيزه و سپرها قرار دهيد پس آنها كه در اطراف لشكر نصب كرده ايد به جاى مدافعان و تيراندازان خواهند بود،آرى اين كار را انجام دهيد تا شما را غفلت فرا نگيرد و فريب دشمن را نخوريد زيرا هيچ قومى در شب يا روز،لشكر خود را در احاطۀ نيزه ها و سپر قرار نداد مگر اين كه گويى لشكر در دژهاى محكم قرار گرفته است،لشكرتان را خودتان حراست كنيد،تا هنگام صبح جز اندكى نخوابيد يا فقط چرتى بزنيد كه چشمتان گرم شود و پيوسته چنين باشيد تا با دشمن روبرو شويد،هر روز كسى را بفرستيد كه مرا از حالتان آگاه كند زيرا من به سرعت در پى شما مى آيم،البته آنچه خدا مى خواهد همان مى شود، آرامش خود را در جنگ حفظ كنيد و عجله نداشته باشيد مگر پس از اتمام حجت و فرصت دادن به دشمن،تا من به شما نرسيده ام جنگ نكنيد مگر، فرمان من به شما برسد و يا اين كه دشمن آغاز به حمله كند، «إِنْ شاءَ اللّهُ»

ص:645

اول اين نامه كه پس از ترجمۀ نامۀ متن ذكر شد،واضح و روشن است جز اين كه در عبارت نكته اى است كه بايد مورد توجه واقع شود،آن جا كه از راه انداختن لشكر در غير وقت صبح نهى مى كند،حرف الاّ را با فاصلۀ كوتاه،تكرار كرده و هر دو مفيد حصر هستند اولى حصر در وقت و دومى حصر در حالت آمادگى و نظم كامل مى باشد.

در مجموع اين نامه قوانين كلى و بسيار سودمندى از تعاليم و چگونگى فنون جنگى وجود دارد كه اولا دليل روشنى بر دروغگويى كسانى است كه مدّعى آگاه نبودن امام از رموز جنگ بوده اند،چنان كه در خطبه هاى گذشته خود حضرت اين جريان را از طايفۀ قريش حكايت فرمود،و ثانيا كاربرد اين تعاليم در جنگ،مستلزم پيروزى بر دشمن است و در اين فصل از خطبه كه در متن آمده مقدارى از آنها ذكر شده است كه اكنون شرح مى دهيم:

1-نخست اين كه هنگام برخورد با دشمن،لشكرگاه خود را جلو مكانهاى بلند و پايين كوهها و محل تلاقى رودخانه ها قرار دهند،و علت اين امر را چنين فرموده است كه اين اماكن شما را از ناحيۀ پشت سر محافظت مى كند و از حملۀ دشمن بر شما جلوگيرى مى كند .

2-دوم آن كه تماما از يك سو بر دشمن حمله كنند و اگر نشد دو نيمه شوند و از دو سوى متقابل آغاز به جنگ كنند چنان كه هر گروه در مقابلۀ با دشمن،طرف پشت گروه ديگر را هم حفظ مى كند،زيرا در اين صورت اجتماعشان محفوظ مى ماند،اما اگر از جهات مختلف حمله كنند از هم ديگر دور و متفرق مى شوند و اين امر باعث ضعف و زبونى آنها مى شود.

3-براى محافظت خودشان اشخاصى را در مكانهاى بلندى قرار دهند تا دشمن از جايى كه گمان مى رود و از جايى كه گمان نمى رود بر آنان نتازد.

ص:646

4-بايد بدانند كه جلو داران لشكر دشمن،جاسوس آنها مى باشند و جاسوسهاى جلوداران،ماموران اطلاعاتى آنها هستند پس وقتى كه مقدمه و ماموران اطلاعاتى را ديدند،غافل نباشند بلكه خود را مهيا كنند،زيرا پيدا شدن آنان نشانۀ نزديك بودن دشمن و هجوم است .

5-لشكريان خود را از به هم پاشيدگى بر حذر مى دارد و امر مى كند كه در دو حالت فرود آمدن و كوچ كردن با هم باشند و از هم ديگر جدا نشوند،كه علتش روشن است.

6-به آنان دستور مى دهد كه هنگام استراحت در لشكرگاه،شمشيرها و نيزه هاى خود را در اطرافشان دايره وار بر زمين نصب كنند و مانند اشخاص مطمئن و بى خطر به خواب راحت نروند تا بتوانند با اين دو دستور العمل،خود را حفظ كنند و دشمن براى حمله غافلگيرانه،از خواب آنان استفاده نكند.

ص:647

12-سفارش امام به معقل بن قيس رياحى موقعى كه او را با سه هزار نفر به عنوان مقدمه

اشاره

لشكر خود به سوى شام فرستاد:

؟لمعقل بن قيس الرياحي؟- حين أنفذه إلى؟الشام؟ في ثلاثة آلاف مقدمة له اتَّقِ اللَّهَ الَّذِي لاَ بُدَّ لَكَ مِنْ لِقَائِهِ- وَ لاَ مُنْتَهَى لَكَ دُونَهُ- وَ لاَ تُقَاتِلَنَّ إِلاَّ مَنْ قَاتَلَكَ- وَ سِرِ الْبَرْدَيْنِ وَ غَوِّرْ بِالنَّاسِ- وَ رَفِّهْ فِي السَّيْرِ وَ لاَ تَسِرْ أَوَّلَ اللَّيْلِ- فَإِنَّ اللَّهَ جَعَلَهُ سَكَناً وَ قَدَّرَهُ مُقَاماً لاَ ظَعْناً- فَأَرِحْ فِيهِ بَدَنَكَ وَ رَوِّحْ ظَهْرَكَ- فَإِذَا وَقَفْتَ حِينَ يَنْبَطِحُ السَّحَرُ- أَوْ حِينَ يَنْفَجِرُ الْفَجْرُ فَسِرْ عَلَى بَرَكَةِ اللَّهِ- فَإِذَا لَقِيتَ الْعَدُوَّ فَقِفْ مِنْ أَصْحَابِكَ وَسَطاً- وَ لاَ تَدْنُ مِنَ الْقَوْمِ دُنُوَّ مَنْ يُرِيدُ أَنْ يُنْشِبَ الْحَرْبَ- وَ لاَ تَبَاعَدْ عَنْهُمْ تَبَاعُدَ مَنْ يَهَابُ الْبَأْسَ- حَتَّى يَأْتِيَكَ أَمْرِي- وَ لاَ يَحْمِلَنَّكُمُ شَنَآنُهُمْ عَلَى قِتَالِهِمْ- قَبْلَ دُعَائِهِمْ وَ الْإِعْذَارِ إِلَيْهِمْ

لغات

بردين:بامداد و پسين و أبردان نيز به همين معناست.

تغوير:هنگام ظهر،قيلوله،غوّر:هنگام ظهر فرود آى.

ترفيه:استراحت و آرامش سكن:آنچه مايۀ آرامش يا محل آرامش باشد.

ظعن:كوچ كردن انبطاح:پهن و گستردگى انشبت الشيئى بالشيئى:اين را به آن متصل كردم.

شنئان:كينه و دشمنى

ترجمه

«بپرهيز از نافرمانى خدايى كه ناگزير به ديدارش خواهى شتافت،

ص:648

و بازگشتى براى تو جز به سوى او نيست و جنگ مكن مگر با كسى كه با تو بجنگد.بامدادان و در هنگام عصر كه هوا سرد است به سير پرداز،و در وسط روز لشكر را به استراحت وادار و به آسانى راه برو،و در اول شب راه مرو،كه خداوند آن را براى آرامش و آسايش قرار داده،و نه براى كوچ كردن.پس در اول شب،تن و مركبت را آسوده بگذار و چون توقف كردى(شب استراحت نمودى) هنگامى كه سحر آشكار مى شود يا هنگامى كه فجر طلوع مى كند روانه شو،و هر گاه با دشمن روبرو شدى،در ميان لشكر خود بايست و به دشمن نزديك مشو، مانند كسى كه مى خواهد جنگ بر پا كند،و از آنان دور مشو،مانند كسى كه از جنگ مى ترسد،تا وقتى كه فرمان من به تو برسد،و نبايد دشمنى با آنها شما را وادار به جنگ با آنان كند پيش از آن كه ايشان را به سوى حق بخوانيد و با آنها، اتمام حجت كنيد .»

شرح

روايت شده كه حضرت،معقل را از مداين با سه هزار مرد فرستاد و به او فرمود از طريق موصل برو،تا در رقّه با من ملاقات كنى و سپس مطالب بالا را برايش بيان كرد،تا آخر فصل،معقل از مداين خارج شد،تا رسيد به منزل حديثه كه در آن اوقات محل فرود آمدن مردم بود،همان جايى كه بعدا محمد بن مروان شهر موصل را بنا كرد و از آن جا گذشتند تا به رقّه رسيدند و حضرت را آن جا ملاقات كردند.

چون معقل بن قيس عازم سفر بود كه براى خداى تعالى با دشمنان حق بجنگد لذا امام او را امر به تقوا كرده است كه بهترين توشۀ راه خداست .

الذى لا بدّلك من لقائه و لا منتهى لك دونه ،در اين سخن امام(علیه السلام)فايده هاى چندى است كه اكنون به شرح آن مى پردازم:

1-امام(علیه السلام)با توجه دادن معقل به اين كه ناگزير به پيشگاه الهى خواهد

ص:649

رفت او را متوجه تقواى الهى كرده است.

2-جهاد و مبارزه را بر او سهل و آسان مى كند،زيرا هنگامى كه عقيده داشت،جهاد عبادتى است كه آدمى را به خدا نزديك مى كند،و از طرفى ناچار به ملاقات پروردگار نائل خواهد شد،ناهموارى جنگ و مبارزه بر او هموار مى شود.

3-او را به تقواى الهى امر كرده و به لقاى پروردگار هشدار داده است تا اوامر و نواهى كه در وصيت ذكر شده سريعتر انجام شود،و آنها عبارتند از:

الف:جنگ نكند مگر با كسى كه با او بجنگد زيرا جنگ با غير جنگ كننده،ظلم است.

ب:اين كه بامداد و پسين را براى سير و حركت لشكر برگزيند زيرا در اين دو وقت هوا سرد و مناسب راه رفتن است،و وسط روز به استراحت بپردازد به دليل اين كه در اين هنگام هوا گرم است و دشوارى راه رفتن فراوان.

ج:اين كه به آرامى حركت كند تا ضعيف بتواند خود را به قوى برساند و به دليل نياز به نيروى زياد و اجتماع تنگاتنگ،رنج و تعب بر مردم چيره نشود.

د:و اين كه در اول شب راه نيفتد زيرا خدا شب را براى استراحت و خواب قرار داده است تا از رنج سفر بياساييد،و آن را وقت كوچ كردن قرار نداده است،و نيز به سردار خود امر كرده است كه در هنگام شب جسم خود را راحت سازد و مركب خود را تيمار كند.

از طريق مجاز و اطلاق اسم مظروف بر ظرف،لفظ ظعن را بر شب اطلاق كرده است.

س:امر كرده است كه بعد از استراحت در شب،سير خود را از هنگامى قرار دهد كه سحر فرا رسيده يا فجر طلوع مى كند زيرا در آن وقت احتمال سفر خوش مى رود .

ص:650

ط:و هنگام برخورد با دشمن،در ميان يارانش قرار بگيرد تا طرفين لشكر بتوانند به او مراجعه كنند و دستورات او را بشنوند.امور ديگرى كه نهى فرموده عبارتند از اين كه به دشمن چنان نزديك نشود كه فكر كنند مى خواهد آتش جنگ را برافروزد و آشوب بپا كند،تا بهتر بتواند آنها را به حق دعوت كند،و عذرش نزد خداوند پذيرفته تر باشد،ديگر اين كه از دشمن چنان زياد،دور نشود كه خيال كنند مى ترسد و براى غلبۀ بر او جرأت پيدا كنند،و براى اين دو دستور اخير مهلتى تعيين كرده و آن تا هنگامى است كه امر و فرمان جديدش به وى برسد،مطلب ديگر آن كه بغض و عداوت آنان او را بر آن ندارد كه پيش از اتمام حجت و دعوتشان به سوى امام بر حق،با آنها آغاز به جنگ كند،چرا كه در اين صورت جنگ براى خدا نخواهد بود،بلكه به منظور هوا و هوس و عداوت و دشمنى خواهد بود،و از طاعت و عبادت خدا خارج خواهد شد.توفيق از خداست.

ص:651

13-نامۀ حضرت به دو نفر از امراى لشكرش:

اشاره

وَ قَدْ أَمَّرْتُ عَلَيْكُمَا- وَ عَلَى مَنْ فِي حَيِّزِكُمَا؟مَالِكَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرَ؟- فَاسْمَعَا لَهُ وَ أَطِيعَا وَ اجْعَلاَهُ دِرْعاً وَ مِجَنّاً- فَإِنَّهُ مِمَّنْ لاَ يُخَافُ وَهْنُهُ وَ لاَ سَقْطَتُهُ- وَ لاَ بُطْؤُهُ عَمَّا الْإِسْرَاعُ إِلَيْهِ أَحْزَمُ- وَ لاَ إِسْرَاعُهُ إِلَى مَا الْبُطْءُ عَنْهُ أَمْثَلُ

لغات

سقطه:لغزش و سقوط حزم:اين كه انسان در كار خود به صاحبان انديشه مراجعه كرده و محكمترين آنها را برگزيند.

أمثل:به خوبى نزديكتر

ترجمه

«مالك بن حارث اشتر را بر شما دو نفر و پيروانتان فرمانروا كردم،پس فرمانش را شنيده و پيروى كنيد،و او را براى خود،زره و سپر قرار دهيد،زيرا وى از كسانى است كه بيم سستى و لغزش و سقوط در او نيست،او در هنگامى كه سرعت در امرى به احتياط نزديكتر است،كندى نمى كند و هنگامى كه كندى درا مرى نيكوتر است شتاب و عجله از او سر نمى زند .»

شرح

دو اميرى كه امام به آنها اشاره كرده،زياد پسر نصر،و شريح پسر هانى مى باشند،توضيح مطلب:وقتى كه اين دو نفر را به سركردگى دوازده هزار

ص:652

رزمنده فرستاد،در ميان راه به ابو الاعور سلمى كه لشكرى از اهل شام با خود داشت بر خورد كردند،در اين هنگام اين دو فرمانده نامه اى به حضرت نوشته و او را از اين امر مطلع كردند.امام(علیه السلام)مالك اشتر را خواست و به او فرمود:

زياد بن نصر و شريح به من خبر داده اند كه ابو الاعور را در سر حدّ روم همراه با لشكرى از اهل شام ملاقات كرده اند و فرستادۀ ايشان مى گويد:وقتى كه از آنها جدا شده،دو لشكر،نزديك به هم بوده اند،بنا بر اين اى مالك،ياران خود را فرا خوان و به سوى آنان بشتاب،و چون بدان جا رسيدى،فرماندهى كل از آن توست،اما با دشمن تا هنگامى كه بر خورد نزديك نداشته و گفته هاى ايشان را نشنيده اى و آنها جنگ را شروع نكرده اند،مبادا تو به جنگ با آنان بپردازى،و پيش از آن كه بارها آنها را به سوى حق نخوانى و عذرهايشان را بررسى نكنى مبادا دشمنى با آنان تو را وادار به جنگ كند،زياد را بر طرف راست و شريح را بر طرف چپ مامور كن و در ميان اصحاب خود قرار گير،و به دشمن،نه چنان نزديك شو كه فكر كنند تصميم بر راه اندازى جنگ دارى،و نه چنان دور شو كه خيال كنند از جنگ بيم دارى،تا موقعى كه بر تو وارد شوم كه من با سرعت به سوى تو روانم،به اميد خدا.آن گاه نامۀ فوق را براى دو فرمانده خود به اين عبارت مرقوم فرمود:

امّا بعد فإنّى امّرت عليكما... تا آخر،امام(علیه السلام)به دو فرماندۀ خود چند دستور داده است كه ذيلا بيان مى شود:

1-دستور فرمانده شان مالك اشتر را در آنچه مصلحت انديشى مى كند بشنوند و پيروى كنند تا امورشان نظم بگيرد و در برخورد با دشمن سبب پيروزى آنان شود.

2-او را در جنگ،و نيز در اظهار انديشه و رأى،زره و سپر براى خود قرار دهند،زيرا او كسى است كه نه،بيم ضعف و ناتوانيش در جنگ مى رود و نه

ص:653

احتمال لغزش و خطا در انديشه اش وجود دارد،نه در امورى كه مصلحت است سريعتر انجام شود،كندى مى كند و نه در آنچه كه بهتر است،تاخير افتد و كندى شود،عجله و شتاب مى كند بلكه هر كارى را به جايش انجام مى دهد.

در اين عبارت،لفظهاى زره و سپر استعاره اند زيرا چنان كه اين دو، صاحبشان را در جنگ از تأثير سلاح دشمن حفظ مى كنند،او هم كه داراى مهارت جنگى و انديشۀ درست است ياران خود را از شرّ جنگ و نقشه هاى دشمن محافظت مى كند.موفقيت بسته به لطف خداست.

ص:654

14-سفارش آن حضرت به لشكرش،قبل از برخورد با دشمن،در صفين

اشاره

لاَ تُقَاتِلُوهُمْ حَتَّى يَبْدَءُوكُمْ- فَإِنَّكُمْ بِحَمْدِ اللَّهِ عَلَى حُجَّةٍ- وَ تَرْكُكُمْ إِيَّاهُمْ حَتَّى يَبْدَءُوكُمْ حُجَّةٌ أُخْرَى لَكُمْ عَلَيْهِمْ- فَإِذَا كَانَتِ الْهَزِيمَةُ بِإِذْنِ اللَّهِ- فَلاَ تَقْتُلُوا مُدْبِراً وَ لاَ تُصِيبُوا مُعْوِراً- وَ لاَ تُجْهِزُوا عَلَى جَرِيحٍ- وَ لاَ تَهِيجُوا النِّسَاءَ بِأَذًى- وَ إِنْ شَتَمْنَ أَعْرَاضَكُمْ وَ سَبَبْنَ أُمَرَاءَكُمْ- فَإِنَّهُنَّ ضَعِيفَاتُ الْقُوَى وَ الْأَنْفُسِ وَ الْعُقُولِ- إِنْ كُنَّا لَنُؤْمَرُ بِالْكَفِّ عَنْهُنَّ وَ إِنَّهُنَّ لَمُشْرِكَاتٌ- وَ إِنْ كَانَ الرَّجُلُ لَيَتَنَاوَلُ الْمَرْأَةَ فِي الْجَاهِلِيَّةِ- بِالْفَهْرِ أَوِ الْهِرَاوَةِ- فَيُعَيَّرُ بِهَا وَ عَقِبُهُ مِنْ بَعْدِهِ

لغات

هزيمه:فرار كردن اعور الصيد:شكار،ناتوان شد.

اعور الفارس:در بدن اسب سوار جاى خالى از لباس و زره كه ضربات شمشير و نيزه در آن كارگر افتد پيدا شد،اسم فاعلش معور است يعنى آسيب زننده.

اجهز على الجريح:زخمى را به قتل رساند.

اهجت الشيئى:آن را به حركت در آوردم، پراكنده اش ساختم(اثار) فهر:سنگ صاف و مستطيل شكل هراوه:چوبى است مانند چماق،(گرز) عقب:فرزند،پسر يا دختر

ترجمه

«تا دشمن با شما آغاز به جنگ نكند،شما با ايشان بجنگيد،زيرا شما بحمد اللّه عليه دشمنتان دليل و حجت داريد و اين هم كه آغازگر جنگ آنها باشند،

ص:655

نه شما،دليل ديگرى بر ضرر آنها خواهد بود.

پس اگر در جنگ به اذن خداوند،شكست و فرارى رخ داد،گريخته را نكشيد،درمانده را زخمى نكنيد،و زخم خورده را از پا درنياوريد،زنان را با آزار كردن آشفته خاطر نسازيد،اگر چه به شما دشنام دهند و آبروى شما را خدشه دار كنند،و به فرماندهان و سردارانتان ناسزا گويند،چرا كه نيروها و نفوس،و خردهاى ايشان اندك و ضعيف است و ما در گذشته با اين كه زنان مشرك بودند،وظيفه داشتيم كه دست از آنان برداريم و اگر مردى زن را به سنگ يا چماق مى زد او،و پس از وى فرزندانش مورد ملامت و سرزنش واقع مى شدند .»

شرح

نقل شده است كه امام(علیه السلام)پيوسته ياران خود را هنگام برخورد با دشمن به اين امور سفارش مى فرمود.

امام(علیه السلام)در اين عبارات به چند امر سفارش كرده است كه عبارتند از:

1-با دشمن نجنگند تا دشمن آغاز به جنگ كند،و اشاره كرده است به اين كه اين عمل حجت دوم،عليه دشمن است،و حجت اول كه پيروان حضرت عليه دشمنان دارند مضمون اين آيۀ شريفه است: «فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّى تَفِيءَ إِلى أَمْرِ اللّهِ» (1)»پر واضح است كه پيروان معاويه،از ستمكاران و ياغيان بودند و جنگ بر عليه آنان واجب بود.

2-به پيروان خود دستور مى دهد كه دشمنان را واگذارند تا آغاز جنگ از جانب آنها باشد،اين حجت از دو جهت قابل توجيه است:

ص:656


1- سوره حجرات(49)آيه(8) [1]يعنى:اگر يكى از دو گروه بر ديگرى ستم كند،پس با گروه ستمكار بجنگيد تا سر به فرمان الهى فرود آورد.

الف-هنگامى كه دشمنان شروع به جنگ كردند مصداق دخول در جنگ با خدا و رسول مى باشند،چرا كه پيامبر فرمود:حربك يا على حربى،جنگ با تو،جنگ با من است،و اين مطلب كه اينها با كشتن انسانهايى كه خداوند قتلشان را بدون تقصير حرام كرده،سعى در ايجاد فساد،در روى زمين مى كنند واقعيت مى يابد،و هر كه اين امر،در باره اش تحقق يابد،مشمول اين آيۀ قرآن مى شود: «إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ» (1)ب-طرفى كه آغاز به جنگ مى كند تجاوزگر به حساب مى آيد و هر كس چنين باشد،تجاوز عليه او،واجب است چنان كه خداوند مى فرمايد: «فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ» (2)»،و چون اينها آغاز به جنگ كرده اند مصداق متجاوز مى باشند،پس بايد آنها را دفع كرد .

3-به ياران خود سفارش كرده است كه در صورت تحقق حمله به اذن خداوند،اگر كسى از ميان دشمنان از ترس جنگ فرار كرد،در صدد قتلش برنياييد،و ناتوان و درمانده اى را كه پس از شكست دشمن،فرو افتاده و فرصت براى كشتنش باقى است،زخمى و مجروح نكنند.صيد معور شكارى كه درمانده و در دسترس صياد مى باشد،برخى گفته اند:معور به معناى مريب است،يعنى كسى كه مورد شكّ است كه آيا جنگنده است يا نه،خلاصۀ معناى عبارت آن است كه نكشيد مگر كسى را كه مى دانيد،عليه شما مى جنگد.

4-چهارم مى فرمايد:زخمى و مجروح را نكشيد.

اين امور چهارگانه اى كه در اين جا مورد نهى واقع شده،از احكام كفار در حال جنگ مى باشد و امام(علیه السلام)بين بغات و كافران در اين امور فرق گذاشته

ص:657


1- سوره مائده(5)آيه(32) [1]يعنى:كيفر آنان كه با خدا و پيامبرش محاربه و جنگ مى كنند...
2- سوره بقره(2)آيه(194) [2]يعنى:هر كس بر شما تجاوز و تعدى كند بر عليه او تجاوز كنيد.

است اگر چه جنگ با بغات و قتل آنها را واجب دانسته است.امّا آنچه كه نصر بن مزاحم به دنبال جمله هاى قبل ذكر كرده است و به اين امور ملحق مى شود،ترجمۀ آن چنين است،عورت دشمن را مكشوف نكنيد و مقتول را مثله نكنيد،و هر گاه به مردان آنها برخورديد پرده درى نكنيد و بدون اجازۀ صاحب خانه وارد آن نشويد و چيزى از اموال آنها برنداريد.

و لا تهيجوا النّساء، حاصل معنا اين كه با آزار رساندن به زنان شرارت آنها را بر انگيزانيد اگر چه شرارت را به نهايت رسانند و به آبرو ريزى و دشنام فرمانروايان دست بزنند.

سپس امام(علیه السلام)علت اين مطلب را در چند امر بيان فرموده است:

1-زنان كم نيرو هستند و از مقاومت در مقابل مردان و جنگ با آنها ناتوانند لذا بد زبانى مى كنند،چرا كه سلاح شخص ناتوان و عاجز،زبان اوست.

2-زنان ضعيف النفس هستند،و چون روحيۀ صبر بر بلا ندارند،كوشش مى كنند به هر طريق ممكن،گر چه با فحش و ناسزا باشد،بلا را از خود دور كنند.

3-كم خرد هستند،آن قدر عقل ندارند كه بدانند،دشنام و ناسزا علاوه بر آن كه سودى ندارد از رذايل اخلاقى نيز هست.

4-و نيز آزار رساندن به زنان موجب افزايش شرور،و بر انگيختن طبايعى است كه تسكين و فرو نشاندن آن اراده شده است .

و ان كنّا... تا آخر،اين كه مى فرمايد:ما در زمان پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه دشمنانمان مشرك بودند،از طرف اسلام مأمور بوديم كه زنانشان را نيازاريم، هشدارى است به اين كه هنگام روبرويى با اين دشمنان كه اظهار اسلام مى كنند،به طريق اولى نبايد زنان را بيازاريم،اگر چه با ما مخالفند.

حرف واو در و انهنّ حاليه است.

ص:658

و ان كان الرجل ،تا آخر،در اين عبارت مفسده اى كه مترتب بر آزار و اذيت زنان در جنگ مى باشد بيان داشته است كه هر كس اين عمل ناروا را انجام دهد،نه تنها در دنيا مايۀ ننگ او است،بلكه بعد از مرگ نيز نام ننگى براى او بازماندگانش است و سبب كيفر اخروى او نيز مى باشد.اين تعبير امام براى آن است كه هر چه بيشتر مردم را از اين كار دور بدارد.و به همين منظور از زدن مرد زنان را به وسيله سنگ و چوب،بطور كنايه تعبير به تناول فرموده است.

حرف إن در هر دو مورد ان كنا،و ان كان مخففه از ثقيله است،و به اين دليل خبرش مصدّر به لام است تا فرق باشد بين آن و ان نافيه.

ص:659

15-هر وقت در جنگ با دشمن روبرو مى شد مى گفت:

اشاره

اَللَّهُمَّ إِلَيْكَ أَفْضَتِ الْقُلُوبُ وَ مُدَّتِ الْأَعْنَاقُ- وَ شَخَصَتِ الْأَبْصَارُ وَ نُقِلَتِ الْأَقْدَامُ وَ أُنْضِيَتِ الْأَبْدَانُ- اللَّهُمَّ قَدْ صَرَّحَ مَكْنُونُ الشَّنَآنِ- وَ جَاشَتْ مَرَاجِلُ الْأَضْغَانِ- اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ غَيْبَةَ نَبِيِّنَا- وَ كَثْرَةَ عَدُوِّنَا وَ تَشَتُّتَ أَهْوَائِنَا- «رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفاتِحِينَ»

لغات

افضت القلوب:دلها از همه چيز بركنده و به سوى او خارج شد و سرّ خالص و نابش در ارتباط با اوست.

شخوص البصر:به چيزى چشم دوختن بدون پلك زدن انضاء الابدان:لاغرى بدنها صرّح:آشكار شد،فعل لازم است.

شنئان:دشمنى و كينه توزى مكتومه:پوشيده شده مراجل:ديگها جيشها:جوشش ديگها ضغن:كينه و افتح:حكم كن فاتح:حكم كننده

ترجمه

«بار پروردگارا دلها به سوى تو گشوده شده،و گردنها كشيده شده و چشمها باز مانده و پاها به راه افتاده و بدنها نزار شده است،خدايا دشمنى پنهان

ص:660

آشكار شد و ديگ كينه ها به جوش آمد.

بار الها نبودن پيامبرمان و بسيارى دشمنانمان و پراكندگى هواها و انديشه هايمان را به تو شكايت مى كنيم(پروردگارا بين ما و دشمنانمان به حق حكم كن،كه تو بهترين حكم كنندگانى ).»

شرح

روايت شده است كه هر گاه جنگ شدت مى يافت و سوار مركب مى شد، نام خدا را بر زبان مى آورد و سپس مى فرمود:حمد خدا را بر نعمتها و فضايل همگانيش،پاك و منزه است آن كه اين مركب را در اختيار ما گذاشت در حالى كه ما توانش را نداشتيم و ما به سوى پروردگارمان مى رويم،بعد رو به طرف قبله مى كرد و دستهايش را بلند مى كرد و مى گفت:بار الها گامها را به سوى تو برداشتم...تا آخرين كلمه: «خَيْرُ الْفاتِحِينَ» ،و بعد به يارانش مى فرمود با بركت خدا راه بيفتيد و سپس مى گفت:اللّه اكبر اللّه اكبر «إِنَّهُمْ كانُوا إِذا قِيلَ لَهُمْ لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ يَسْتَكْبِرُونَ» و اللّه اكبر،يا اللّه يا احد يا صمد،يا رب محمد، «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» و لا حول و «لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ» العلى العظيم، «إِيّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّاكَ نَسْتَعِينُ» ،اللهم كف عنا ايدى الظالمين و اين بود شعار حضرت در جنگ صفين.

معمولا نظر امام(علیه السلام)بر اين بوده است كه جهاد را به عنوان عبادتى خالص براى خدا انجام دهد،و چون كمال عبادت و رمز سودمنديش آن است كه همراه با ياد خدا و توجه باطن به سوى او باشد،به اين دليل،چنان كه در اين سخن و مواردى شبيه آن موجود است،روش حضرت در هنگام جهاد تضرع و زارى و توجه به حق تعالى بود،تا هم عبادتش را از روى خلوص و مطلوب انجام دهد و هم طلب پيروزى و نصرت براى غلبۀ بر دشمن،از خداوند كرده باشد،پس با تعبير باز شدن دلها به سوى حق تعالى اشاره به كمال اخلاص براى خدا در حال جهاد كرده،و با كشيده شدن گردنها و خيره شدن چشمها به

ص:661

جانب ذات اقدس او لازمۀ اخلاص را كه چنين وضع و هيأت مخصوصى براى انسان حاصل مى شود،اراده فرموده،و با جابجا شدن گامها و لاغرى جسدها اشاره به اين مطلب كرده است كه سفر جهاد و رنجهاى فراوانش تنها براى خدا و وصول به قرب و رضايت او انجام يافته است ،و ما عبارت:

اللهم قد صرح... ،اشاره كرده به اين كه علت جنگ آنان با وى اظهار دشمنى و عداوتهايى است كه از زمان حيات پيامبر اكرم در سينه هاى آنها بوده، و شعله ور شدن آتش كينه هايى كه از گذشته در جنگهاى بدر و احد،و مكانهاى ديگر در دلهايشان مانده،كه تاكنون فرصت و جرأت اظهار و به كار بردن آنها را نداشته اند.بنا بر اين كلمۀ ديگها استعاره از قلبهاست به اين اعتبار كه به سبب كينه و عداوتشان خون در دلهايشان در جوشش و غليان است مثل جوشش آب در ميان ديگها،و فعل جوشش به عنوان ترشيح ذكر شده است و چون در واقع غايب بودن رسول خدا،و فقدان آن حضرت،سبب آشكار شدن عداوت و ظاهر شدن كينه ها و افزايش يافتن دشمنان و اختلاف و تشتّت افكار شده بود، ناچار امام(علیه السلام)از پيدا شدن اين امور و شرور به خدا شكايت كرده و سپس با اقتباس از قرآن مجيد (1)،از درگاه حق تعالى مى خواهد كه ميان او و ميان آنها حكم فرمايد،زيرا لازمۀ حكم كردن خداوند پيروزى حضرت و نصرت بر آنان مى باشد،به دليل اين كه او در جهاد و قتال با دشمنان بر حق است.توفيق از خداست.

ص:662


1- سوره اعراف(7)آيه(88).

16-در هنگام جنگ به يارانش مى فرمود:

اشاره

لاَ تَشْتَدَّنَّ عَلَيْكُمْ فَرَّةٌ بَعْدَهَا كَرَّةٌ- وَ لاَ جَوْلَةٌ بَعْدَهَا حَمْلَةٌ- وَ أَعْطُوا السُّيُوفَ حُقُوقَهَا وَ وَطِّئُوا لِلْجُنُوبِ مَصَارِعَهَا- وَ اذْمُرُوا أَنْفُسَكُمْ عَلَى الطَّعْنِ الدَّعْسِيِّ وَ الضَّرْبِ الطِّلَحْفِيِّ- وَ أَمِيتُوا الْأَصْوَاتَ فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ- فَوَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ- مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا وَ أَسَرُّوا الْكُفْرَ- فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ

لغات

فرّة:يك مرتبه فرار كردن.

كرّة:بر وزن فعله از مادۀ كرّ به معناى بازگشت بر دشمن.

جوله:دور زدن و تاخت و تاز.

مصارع:مكانهاى افتادن كشته ها.

ذمرته،أذمره:او را وادار و تشويق كردم.

دعسىّ:منسوب به دعس است و به معناى اثر مى باشد.

طلحفى،طلحف:شديد،حرف«يا»براى مبالغه است.

نسمة:آفريده ها.

ترجمه

«گريزى كه پس از آن بازگشت،و تاخت و تازى كه بعد از آن،هجوم و حمله به دشمن باشد،بر شما ناگوار نباشد،حقوق شمشيرها را بپردازيد و پهلوهايتان را به جايگاه كشتن آشنا كنيد،و نفوس خود را به نيزه افكندنهاى كارگر و شمشير زدنهاى شديد وادار و تشويق كنيد،صداهايتان را آرام كنيد زيرا هر چه بيشتر،ترس و سستى را دور مى كند،پس سوگند به خدايى كه دانه را شكافته و

ص:663

آفريدگان را به وجود آورده است اينها اسلام نياورده اند بلكه اظهار اسلام كردند،و كفر را پنهان داشتند و هنگامى كه ياورانى پيدا كردند آن را آشكار كردند .»

شرح

لا تشتدّن عليكم...حملة ،در معناى اين جملات احتمالاتى است:

1-هر گاه براى فريب دشمن و فرصت دست يافتن بر او،مصلحت را در فرار كردن ديديد،نگران نباشيد،فرار كنيد.چون در ميان عرب فرار در جنگ مايۀ ننگ و بدگويى است پس باكى از آن نيست و بايد آسان تلقّى شود.

2-احتمال ديگر آن است كه اگر چنين اتفاق افتاد كه فرار كرديد و پس از آن حمله كرديد شرمسارى و ناراحتى براى شما پيش نيايد زيرا همين حملۀ پس از فرار،گناه آن را بر طرف مى كند،بنا بر اين در عبارت،امر به حمله شده پس از آن كه فرار حاصل شده باشد و به همين معناست،عبارت و لا جوله بعدها حملة .

3-احتمال ديگر آن است كه اگر دشمن پس از فرار برگشت و به شما حمله كرد نهراسيد زيرا حملۀ دشمن پس از فرار از دلهاى ناپاك و نيتهاى ناصالح سرچشمه مى گيرد،بنا بر فرض سوم مقدم داشتن فرار به منظور تحقير و كوچك شمردن،حملۀ پس از آن است و در واقع فرار دشمن را مهم شمرده است و همين احتمال در: و لاجوله بعدها حملة مى باشد.در جمله هاى بعد به ياران خود دستورهايى مى دهد از اين قرار :

1-حقوق شمشيرها را ادا كنند،اين مطلب كنايه از امر به اين است كه آنچه سزاوار انجام دادن است بجا آورند و فعل عطا استعاره از كارهايى است كه به وسيلۀ شمشيرها در اين راه انجام مى شود.

2-قتلگاههاى خود را،وطن پهلوهايشان قرار دهند،جاهايى را كه پس از كشتن در آن مى افتند و پهلوهايشان در آن قرار مى گيرد براى خود وطن بگيرند، كنايه از آن كه بر كشته شدن در راه خدا تصميم قطعى بگيريد و براى وقوع در

ص:664

ورطۀ هولناك جنگ،خود را آماده كنيد،لازمۀ وطن گرفتن در جايى كه پس از قتل در آن مى افتد عزم جازم و اقدام لازم براى آن مى باشد.

3-اين كه روحيۀ خود را آماده كنند كه نيزه را بطور موثر بر دشمن فرود آورند،و ضربات شمشير را با شدّت وارد كنند،يعنى با ياد ثوابهايى كه خدا براى مبارزان وعده داده،و نعمتهايى كه براى ايشان فراهم فرموده،خود را راضى و دل را براى اين امور محكم و استوار كنند.

4-از صداهايشان بكاهند،زياد فرياد نزنند زيرا كه داد و فرياد كردن از نشانه هاى ترس و سستى است و عدم آن علامت ثبات و مقاومت مى باشد، در گذشته نيز به اين مطلب اشاره شده است .

در آخر چنان كه روش معمول حضرت مى باشد،سوگند بجا و مناسب ياد كرده است كه اين جامعۀ مخالف،هنگامى كه در زمان پيامبر اكرم اظهار اسلام كردند فقط به همان زبان بود اما به قلب و دل اسلام نياورده بودند بلكه به علت ترس از كشته شدن تظاهر به ديانت اسلام كرده و كفر را در دلهاى خود پنهان داشتند،و هنگامى كه پشت گرمى يافتند و يارانى پيدا كردند كفر خود را اظهار كردند،و اين مطلب اشاره به منافقان بنى اميه است،مثل عمرو بن عاص و مروان و معاويه و جز آنها،و شبيه اين كلام امام(علیه السلام)،سخنى از عمّار ياسر نيز نقل شده است.توفيق با خداست.

ص:665

17-نامۀ حضرت به معاويه در پاسخ نامه اى كه به امام نوشته بود:

اشاره

وَ أَمَّا طَلَبُكَ إِلَيَّ؟الشَّامَ؟- فَإِنِّي لَمْ أَكُنْ لِأُعْطِيَكَ الْيَوْمَ مَا مَنَعْتُكَ أَمْسِ- وَ أَمَّا قَوْلُكَ- إِنَّ الْحَرْبَ قَدْ أَكَلَتِ الْعَرَبَ إِلاَّ حُشَاشَاتِ أَنْفُسٍ بَقِيَتْ- أَلاَ وَ مَنْ أَكَلَهُ الْحَقُّ فَإِلَى الْجَنَّةِ- وَ مَنْ أَكَلَهُ الْبَاطِلُ فَإِلَى النَّارِ- وَ أَمَّا اسْتِوَاؤُنَا فِي الْحَرْبِ وَ الرِّجَالِ- فَلَسْتَ بِأَمْضَى عَلَى الشَّكِّ مِنِّي عَلَى الْيَقِينِ- وَ لَيْسَ أَهْلُ؟الشَّامِ؟ بِأَحْرَصَ عَلَى الدُّنْيَا- مِنْ أَهْلِ؟الْعِرَاقِ؟ عَلَى الْآخِرَةِ- وَ أَمَّا قَوْلُكَ إِنَّا؟بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ؟- فَكَذَلِكَ نَحْنُ وَ لَكِنْ لَيْسَ؟أُمَيَّةُ؟ ؟كَهَاشِمٍ؟- وَ لاَ؟حَرْبٌ؟ ؟كَعَبْدِ الْمُطَّلِبِ؟ وَ لاَ؟أَبُو سُفْيَانَ؟ ؟كَأَبِي طَالِبٍ؟- وَ لاَ الْمُهَاجِرُ كَالطَّلِيقِ وَ لاَ الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ- وَ لاَ الْمُحِقُّ كَالْمُبْطِلِ وَ لاَ الْمُؤْمِنُ كَالْمُدْغِلِ- وَ لَبِئْسَ الْخَلْفُ خَلْفٌ يَتْبَعُ سَلَفاً هَوَى فِي نَارِ جَهَنَّمَ- وَ فِي أَيْدِينَا بَعْدُ فَضْلُ النُّبُوَّةِ الَّتِي أَذْلَلْنَا بِهَا الْعَزِيزَ- وَ نَعَشْنَا بِهَا الذَّلِيلَ- وَ لَمَّا أَدْخَلَ اللَّهُ الْعَرَبَ فِي دِينِهِ أَفْوَاجاً- وَ أَسْلَمَتْ لَهُ هَذِهِ الْأُمَّةُ طَوْعاً وَ كَرْهاً- كُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فِي الدِّينِ إِمَّا رَغْبَةً وَ إِمَّا رَهْبَةً- عَلَى حِينَ فَازَ أَهْلُ السَّبْقِ بِسَبْقِهِمْ- وَ ذَهَبَ الْمُهَاجِرُونَ الْأَوَّلُونَ بِفَضْلِهِمْ- فَلاَ تَجْعَلَنَّ لِلشَّيْطَانِ فِيكَ نَصِيباً- وَ لاَ عَلَى نَفْسِكَ سَبِيلاً وَ السَّلاَمُ

لغات

حشاشه:اندك باقى ماندۀ از روح طليق:اسيرى كه آزاد شده و جلو راهش باز شده مدغل:كسى كه باطنش آلودۀ به نوعى از فساد از قبيل نفاق و جز آن باشد.

سلف الرجل:پدرهاى پيشين آن مرد.

ص:666

صريح:پاك نسب لصيق:زنازاده اى كه به غير پدرش نسبت داده مى شود خلفه:كسانى كه بعد از او مى آيند.

نعشنا:بالا برديم فوج:گروه،جماعت

ترجمه

«پس از حمد خدا و نعت رسول،اين كه شام را از من درخواست كردى، بدان،كه من هرگز آنچه را كه ديروز از تو منع كرده ام،امروز به تو نخواهم بخشيد،و اما اين كه گفته اى كه جنگ،عرب را خورده،بجز نيمه جانهاى باقى مانده،آگاه باش هر كه را حق خورده رهسپار بهشت شده است و هر كس را كه باطل خورده باشد به سوى دوزخ روان است،و اما اين كه من و تو در به جنگ و داشتن مردان يكسان هستيم،كوشش تو بر شك و ترديد از كوشش من بر يقين و باور بيشتر نيست،و مردم شام نسبت به دنيا از مردم عراق نسبت به آخرت حريصتر نيستند،و اين كه گفته اى:ما فرزندان عبد مناف هستيم،ما نيز چنين مى باشيم،اما نه اميّه مانند هاشم است و نه حرب مانند عبد المطلب،و نه ابو سفيان شبيه ابو طالب و نه مهاجر مانند آزاد شده و نه پاكيزه نسب،مثل زنازاده و نه راستگو و درستكار مانند دروغگو و بدكردار و نه مؤمن همانند منافق و دورو،مى باشد،بد فرزندى است،آن كه پيروى كند پدرى را كه در آتش دوزخ افتاده است.علاوه بر اينها،در دست ماست فضل و بزرگوارى نبوت و پيامبرى، كه به آن وسيله،ارجمند را خوار و ذليل و بى مقدار را بلند مقام كرديم،و موقعى كه خداوند عرب را گروه گروه در دين اسلام داخل كرد،و اين امت،برخى با ميل و عده اى از روى كراهت به اسلام گرويدند،شما از كسانى بوديد كه يا به سبب دنيا دوستى و يا ترس،در دين داخل شديد و اين هنگامى بود كه پيشروان سبقت گرفته بودند و هجرت كنندگان نخست،بزرگوارى خويش را دريافتند.بنا بر اين براى شيطان در خود بهره اى قرار مده و راه او را در وجودت باز مگذار .»

ص:667

شرح

روايت شده است كه معاويه با عمرو عاص مشورت كرد تا به على(علیه السلام) نامه اى بنويسد و استاندارى شام را از وى بخواهد،عمرو خنديد و گفت:

معاويه كجايى؟آيا تو مى توانى على را بفريبى؟معاويه گفت:مگر ما از فرزندان عبد مناف نيستيم؟عمرو گفت آرى چنين است اما آنها خاندان نبوتند،و تو نيستى،حالا مى خواهى بنويسى،بنويس،پس معاويه مردى از اهل سكاسك به نام عبد اللّه بن عقبه را طلب كرد و به وسيلۀ او نامه اى به اين مضمون به امام(علیه السلام) نوشت و فرستاد:اما بعد،من بر تو چنين گمان مى بردم كه اگر مى دانستى جنگ اين چنين ما را رنج مى دهد و تو را آزرده خاطر مى كند نه تو،دست به اين كار مى زدى و نه ما،اكنون بر خردهايمان غلبه يافته ايم و آنچه برايمان باقى است آن است كه كه از گذشته پشيمان و در آينده به فكر اصلاحيم،در گذشته،ولايت شام را از تو طلب كرده بودم،كه فرمانى از تو بر گردنم نباشد و تو،آن را نپذيرفتى،اما خدا داد به من آنچه را كه تو،از من منع كردى،و امروز از تو مى خواهم،همان را كه ديروز خواستم،چرا كه تو از زندگى هيچ نمى خواهى، جز آنچه را كه من اميد مى برم،و من از كشتن نمى ترسم مگر به آن اندازه كه تو مى ترسى.

به خدا سوگند،لشكريان ضعيف شدند و مردان از بين رفتند و جنگ، عرب را مى خورد بجز اشخاص باقى مانده اى كه آخرين لحظات زندگى را مى گذرانند و ما با شما در تجهيزات جنگى و افراد جنگجو همسان هستيم،و ما فرزندان عبد مناف هستيم و هيچ كدام را بر ديگرى برترى نيست مگر آن مقدار فضيلتى كه نه عزيزى را خوار مى كند و نه آزادى را به بردگى مى كشاند.و السلام وقتى كه امير المؤمنين نامۀ او را خواند،بسيار تعجب كرد و سپس به دنبال عبد اللّه بن ابى رافع كاتبش فرستاد و به او دستور داد به معاويه بنويس:اما

ص:668

بعد نامه ات رسيد،نوشته بودى كه اگر مى دانستيم جنگ بر ما و تو چنين خواهد كرد هيچ كدام آن را اختيار نمى كرديم،بدان كه جنگ من و تو را نهايتى است كه هنوز به آن نرسيده ايم.

فاما طلبك علىّ الشام... ،امام(علیه السلام)در اين نامه از امور چهارگانه اى كه نامۀ معاويه شامل آن بود پاسخ داده است:

1-معاويه با اين جمله از نامه اش:اگر مى دانستى...،به امام،مهربانى وى را طلب كرد و به وضع جنگ او را نزديك ساخت و از اين گفتارش بر مى آيد كه از گزندگى و آزار جنگ ناله داشته و از ادامۀ آن مى ترسيده است،اما حضرت او را چنين پاسخ مى دهد:جنگ من و تو را پايانى است كه هنوز به آن نرسيده ايم.از اين پاسخ تهديد آميز چنين،فهميده مى شود كه جنگ تا رسيدن به هدف ادامه دارد و آن هدف عبارت از پيروزى امام و هلاكت معاويه مى باشد و لازمۀ اين سخن به وحشت افتادن او،و نااميد شدن از وضع جنگ مى باشد.

2-معاويه از امام درخواست كرده است كه وى را بر فرماندهى شام همچنان ثابت بدارد و اين درخواست را با نوعى از شجاعت نمايى بيان كرده است كه مى خواهد بگويد از روى التماس و شرمندگى نيست.

آن جا كه مى گويد:تو از زندگى چيزى را اميد نمى برى جز آنچه من اميدوارم،و...يعنى هر دومان در اميدوارى به ماندن در دنيا و ترس از مرگ يكسان هستيم،باز هم مقصودش آن است كه از جنگ ناراحت نيست.و اين كه گفت:امروز همان را از تو مى خواهم كه ديروز طلب كردم،نيز باقى ماندن بر حكومت شام مى باشد.

توضيح:وقتى كه مردم با امام براى خلافت بيعت كردند،معاويه از آن

ص:669

حضرت درخواست ابقاى بر فرمانروايى شام كرد و چنان كه نقل شده عبد اللّه عباس به امام عرض كرد يك ماه ايالت شام را به او واگذار تا بيعت كند و سپس براى هميشه او را بردار،زيرا پس از آن كه با تو بيعت كرد و در فرمانرواييش ظلم و جور پيشه كرد،بهتر مى توانى او را بر كنار كنى،امام در پاسخ ابن عباس فرمود:خير،هرگز ستمكاران را همكار خود قرار نمى دهم،و نيز روايت شده است كه مغيره بن شعبه به امام عرض كرد:تو خليفه اى و اطاعت خالصانۀ مردم از تو لازم است،فعلا معاويه و ساير فرمانداران را بر سر كارهايشان بگذار تا بعد كه اطاعت آنان مسلّم شد و لشكريانت منظم شدند،اگر خواستى مى توانى هر كدام را بردارى و ديگرى را بجايش بگذارى و اگر خواستى هر كدام را در همان جا به حال خود مى گذارى،امام(علیه السلام)در جوابش فرمود:باشد تا فكر كنم،مغيره آن روز از نزد حضرت بيرون رفت،اما فردا كه آمد نقشۀ خود را عرض كرد و گفت:نظر من آن است كه تمام عمّالت را بر كنار كنى تا معلوم شود كه چه كسى از تو اطاعت مى كند و در فرمانروايى خود استقلال بيابى و از نزد حضرت خارج شد،پس از رفتن او،ابن عباس آمد و امام(علیه السلام)دو انديشۀ متناقض مغيره را براى او بيان فرمود،ابن عباس كه رأى اول او را پسنديد عرض كرد:حرف ديروزش از روى صداقت و خيرخواهى بود،اما امروز در حق شما نيرنك به كار برده است،ناگفته نماند كه نظريۀ دنياپسند و معقول براى حفظ موقعيت و به دست آوردن قدرت حكومت همان بود كه ابن عباس هم پذيرفت، اما امير المؤمنين كسى نبود كه در امور دينى حتى در كوچكترين امرى سهل انگار و بى تفاوت باشد،و به دليل اين كه باقى ماندن معاويه و امثال او بر سمتها و كارهايشان،انحراف از مسير حق و تصرفات نامشروع در امور دينى و پايمال كردن حقوق جامعۀ اسلامى و انسانى را در پى داشت،حاضر نشد يك لحظه اين امر را بپذيرد،اين بود كه درخواست معاويه را ردّ كرد و او را بر

ص:670

امارت شام برقرار نگذاشت،و چون نخستين مرحله كه درخواست وى را نپذيرفت و او را بر حكومت شام ابقا نكرد تنها به منظور اطاعت از فرمان الهى بود،نه از روى هوا و هوس،بار دوم هم كه معاويه نامه نوشت،با آن كه جنگهاى پى در پى،آن چنان عرب را فرسوده كرده و بسيارى از مهاجران و انصار را از بين برده بود،التماس و خواهش وى تغييرى در موضع گيرى حضرت به وجود نياورد،بلكه همان پاسخ اول را كه منع از امارت شام بود به او داد و فرمود:چنين نيست كه آنچه ديروز از تو منع كردم،امروز آن را به تو بدهم چرا كه دليل بر منع گذشته،كه حفظ حريم اسلام بود،پيوسته باقى و برقرار است .

3-مطلب سوم كه در نامۀ معاويه وجود داشت،يادآورى در بارۀ ضعيف شدن سربازان و از بين رفتن مبارزان بود،و چون حفظ وجود اين نيروها براى تقويت اسلام،امرى است واجب،لذا معاويه فريبكارانه به اين مطلب متوسل شده و نزد حضرت التماس كرده و او را به نگهدارى آنان وادار فرموده است، اما،امام در پاسخ مى گويد:

الا و من اكله الحق...فإلى النار ،اشكالى ندارد،هر كسى را كه حق بكشد سر و كارش با آتش دوزخ است،اين جمله در حقيقت كبراى قياس مضمرى است كه صغرايش به دليل روشن بودن حذف شده است و تقدير آن چنين است:اين لشكريانى را كه ما كشته ايم حق،آنان را كشته است زيرا اهل باطل بوده اند،و هر كس را كه حق بكشد،باز گشتش به آتش است و نتيجه اش اين مى شود:پس هر كس از اين گروه كشته شده،سرانجامش دوزخ است،و اين نتيجه كه از اين قياس به دست مى آيد خود در حكم صغراى قياس مضمرى است كه كبرايش اين مى شود:هر كس سرانجامش دوزخ است،پس،نه نگهدارى و حفظ وى جايز است و نه براى فقدانش افسوس خوردن لازم مى باشد .

ص:671

4-و با اين جمله كه ما و شما در تجهيزات جنگى و افراد جنگجو مساوى هستيم،مى خواهد نشان دهد كه از اين جنگها اگر چه شدت هم داشته باشد،نگران نمى شود،و اگر خسارت و هلاكتى به وجود آورده،براى هر دو لشكر مى باشد،و به نظر خود،حضرت را به نوعى ارعاب و تهديد كرده است، امام در دو جمله چنين او را جواب مى دهد:

الف-تو در استحقاق داشتن خواسته ات شك و ترديد دارى و من به استحقاق خود يقين و باور دارم.

ب-و مردم شام نسبت به دنيا از مردم عراق،نسبت به آخرت حريصتر نيستند.

بيان جملۀ نخست آن است كه تو،در بارۀ امرى كه آن را طلب مى كنى، شك دارى كه آيا مستحق آن هستى يا نه،اما من نسبت به آن يقين دارم و هر كس كه نسبت به مطلوب خود شك دارد،در مبارزۀ براى بدست آوردنش كوشاتر از كسى كه به خواستۀ خود يقين دارد،نيست:نتيجه اين كه تو در امر مشكوكت كوشاتر از من بر آن چه يقين دارم نيستى،معنا و مفهومش آن است كه من در كار خود از تو كوشاتر و سزاوارترم كه غالب شوم،چون داراى بصيرت و يقين مى باشم،پس يكسان بودنى كه معاويه مدعى بود با اين ترجيح كه امام فرمود، تكذيب مى شود.

بيان جملۀ دوم:امام مى فرمايد:شاميان كه منظورشان از جنگ، دنياست،هرگز از اهل عراق كه براى خدا و آخرت مى جنگند در رسيدن به مقصود خود حريصتر و كوشاتر نيستند،بلكه اينها كه مطلوبشان آخرت است كه افضل و اشرف از دنياست و هم به حصول آن يقين دارند در به دست آوردن محبوب خود،بسيار كوشاتر از آنها هستند كه براى دنياى ناپايدار مى جنگند و اميد به جايى ندارند،چنان كه خداوند حالت اين گونه مردم را بيان مى فرمايد:

ص:672

«فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَما تَأْلَمُونَ وَ تَرْجُونَ مِنَ اللّهِ ما لا يَرْجُونَ» (1)».

با اين بيان امام(علیه السلام)ادعاى معاويه،مبنى بر آن كه طرفين،در تجهيزات جنگى و داشتن مردان مبارز يكسان مى باشند،تكذيب مى شود،به دليل اين كه اهل آخرت بر اهل دنيا شرافت دارند،و آن كه حريصتر و كوشاتر است به پيروزى و غلبه سزاوارتر است .

5-معاويه با عبارت:و نحن بنو عبد مناف...،به يكسان بودن خودش با امام در شرافت و فضيلت اشاره مى كند و اين جمله از كلام او در حكم صغراى قياس مضمر از شكل اول مى باشد،و كبراى آن در تقدير چنين است:عده اى كه از يك خانواده باشند هيچ كدامشان را بر ديگرى فخر و مباهاتى نيست.

حضرت در پاسخ اين ادعاى معاويه مى فرمايد:درست است كه ما هر دو از بنى عبد مناف مى باشيم،ولى ميان من و تو،فرق زيادى وجود دارد،و پنج فرق بيان مى كند،و براى بيان اين فرقها و امتيازات،از اجداد دور شروع كرده و نزديكتر آمده و در آخر به تدريج به امور نفسانى و كمالات ذاتى پايان داده است.

1-نخست به شرافت نسبى خود از طريق پدرانى پرداخته كه از عبد مناف منشعب شده اند و نسب خود را چنين بيان مى كند:ابو طالب پسر عبد المطلب، پسر هاشم،پسر عبد مناف و نسب معاويه را هم،همين طور مى گويد:ابو سفيان پسر حرب،پسر اميه،پسر عبد مناف و ظاهر است كه هر كدام از سه نفر در سلسلۀ پدران امام(علیه السلام)برتر و بالاتر هستند از آنان كه در سلسلۀ آباء معاويه قرار دارند،و ما اندكى از فضيلت هر كدام بر ديگرى را در گذشته بيان داشتيم.

2-امتياز دوم،شرافت و فضيلت او،به سبب مهاجرت با رسول خداست و پستى دشمنش به دليل اين كه آزاد شده و پسر آزاد شده است،و اين فضيلت اگر

ص:673


1- سورۀ نساء(4)آيۀ(103) [1]يعنى:...همانا ايشان رنج مى برند چنان كه شما رنج مى بريد و شما اميد مى بريد از خدا آنچه را كه ايشان اميد ندارند.

چه امرى است خارج از ذات،اما منشأ آن نيكو پذيرفتن اسلام و داشتن نيّت حق و صداقت باطنى است كه امرى نفسانى مى باشد و پستى و رذيلت طرف مقابلش امرى عارضى و غير ذاتى است اما اين ويژگى براى هر دو طرف عميقتر از ويژگى نخست مى باشد زيرا در هر دو طرف حقيقتى است كه در نسل گذشته واقع شده و آن واقعيت براى نسل بعد در يك طرف مايۀ افتخار و در طرف ديگر مايۀ شرمسارى است.

3-امتياز ديگر،شرافت وى از جهت سلامت و روشن بودن نسب است بر خلاف معاويه كه زنازاده است و نسبى ناسالم دارد،اين فرق از دو اعتبار بالا نزديكتر است چون ملازم با طرفين است و نمى توان آن را از خود بر طرف كرد.

4-راه امام بر حق است و آنچه مى گويد و باور دارد،درست و مطابق با واقع است،و راه و عملكرد دشمنش راه باطل و نادرستى است و اين دو ويژگى در هر دو طرف از امتيازات بالا به هر كدام نزديكتر است زيرا شرافتش از كمالات نفسانى و رذالتش نيز مربوط به امرى باطنى است.

5-بالاترين و نزديكترين امتياز امام،شرافت ايمانى وى مى باشد كه ايمان حقيقى كامل كنندۀ تمام جهات دينى و نفسانى است،و بى فضيلتى دشمنش به اين دليل است كه داراى باطنى خبيث مى باشد كه همراه با نفاق و صفات زشت هلاك كننده است،و ظاهر است كه اين دو خصيصۀ متقابل در يك طرف نزديكترين كمالها،و در طرف ديگر نزديكترين زشتيها براى آدمى است ،اين كه در شمردن امتيازات و فرقهاى ميان خود و دشمنش به ذكر فضايل و رذايل نسبى و خارج از ذات آغاز فرمود به اين علت بود كه براى طرف مقابلش و نيز براى بقيۀ افراد جامعۀ آن روز،امرى مسلم و روشنتر از امور باطنى و نفسانى بوده و پس از آن كه ويژگيهاى ناپسند دشمنش را بيان داشته،اشاره به اين كرده است كه وى در اين كارهاى خلاف، و صفتهاى زشت پيرو نسل گذشته اى است كه به جهنم رفته و در آتش كيفر الهى گرفتار است و در همان عبارت به بدگويى و مذمت خود او پرداخته مى گويد:

ص:674

و لبئس الخلف....جهنّم ،اين جمله در حكم كبراى قياسى است كه با وجود آن نيازى به ذكر صغراى آن نبوده است و تقديرش اين است:اى معاويه با توجه به مطالب ياد شده تو خلفى هستى كه تابع گذشتگانت مى باشى و هر كسى در كارها و صفتهاى ناروا گذشتگانى را پيروى كند كه سرنگون در جهنم مى باشند او نيز مثل آنان در جهنم است و هر كس چنين باشد بدا به حالش،پس بدا به حالت ! 6-مطلب ششم كه در نامۀ معاويه وجود داشت اين بود كه ادعاى خود را مبنى بر اين كه با امير المؤمنين در فضيلت و شرافت يكسان مى باشد،با اين بيان تاكيد كرد كه هيچ يك از ما،در اين جهت امتيازى بر ديگرى نداريم مگر به مقدارى اندك و بى ارزش كه نه باعث تبديل عزت به ذلت و نه سبب بردگى شخص آزاد مى شود،حضرت،در پاسخ وى مى فرمايد: و فى ايدينا بعد فضل النبوّه...الذليل .

مسلم است كه فضيلت نبوت كه در اين شاخه از بنى هاشم تحقق يافته به آنان قدرتى داده است كه متكبران و گردنكشان را به خاك مذلّت نشانده و خوارشدگان را عزيز و نيرومند كردند و بسيارى از آزاد شدگان را به بند رقيّت در آوردند،و اين امتياز در شاخه بنى اميه وجود نداشت.پس با اين بيان امام، ادعاى معاويه،بكلّى باطل شد .آن گاه پس از اثبات بسيارى از امتيازات و فضايل براى خود و بقيه خاندانش،به اثبات پستى و بى فضيلتى در امرى،براى طرف مقابل خود و بقيۀ فاميل او پرداخته است،كه اكثر افراد عرب از آن امر كسب فضيلت و شرافت كرده اند و آن امر،دخول در اسلام است،كه معاويه و فاميل او بنى اميه،اسلام آوردنشان براى خدا نبود بلكه از روى هوا و هوس و يا ترس از كشته شدن،اظهار اسلام كردند،در موقعى كه سابقين در اسلام با تقدمشان به خدا رسيدند و مهاجران و انصار،آن همه فضيلت و شرافتهاى سعادت بخش

ص:675

كسب كردند .و در آخر پس از بيان فرقهاى ميان او،و طرف مقابلش و اثبات فضايل براى خود و رذايل براى وى،به نصيحت او پرداخته و او را از دو كار منع فرموده است:

الف-اين كه در وجود خود براى شيطان،بهره و نصيب قرار دهد،يعنى از هوا و هوس پيروى نكند.

ب-شيطان را در وجود خود راه ندهد،كنايه از آن كه تحت تأثير شيطان واقع نشود و باب وسوسه هاى وى را بر روى خود،باز نكند،اين كه حضرت، معاويه را از اين دو مطلب نهى فرموده است دليل بر آن است كه او در نفس خود براى شيطان بهره اى قرار داده و هم او را به خود راه داده بوده است،و اين نهى حضرت از باب توبيخ و سرزنش او،بر اين كارهاى ناروا بوده است.توفيق از خداست.

ص:676

18-نامۀ حضرت به عبد اللّه عباس،وقتى كه نمايندۀ وى در بصره بود:

اشاره

وَ اعْلَمْ أَنَّ؟الْبَصْرَةَ؟ مَهْبِطُ؟إِبْلِيسَ؟ وَ مَغْرِسُ الْفِتَنِ- فَحَادِثْ أَهْلَهَا بِالْإِحْسَانِ إِلَيْهِمْ- وَ احْلُلْ عُقْدَةَ الْخَوْفِ عَنْ قُلُوبِهِمْ وَ قَدْ بَلَغَنِي تَنَمُّرُكَ؟لِبَنِي تَمِيمٍ؟ وَ غِلْظَتُك عَلَيْهِمْ- وَ إِنَّ؟بَنِي تَمِيمٍ؟ لَمْ يَغِبْ لَهُمْ نَجْمٌ- إِلاَّ طَلَعَ لَهُمْ آخَرُ- وَ إِنَّهُمْ لَمْ يُسْبَقُوا بِوَغْمٍ فِي جَاهِلِيَّةٍ وَ لاَ إِسْلاَمٍ- وَ إِنَّ لَهُمْ بِنَا رَحِماً مَاسَّةً وَ قَرَابَةً خَاصَّةً- نَحْنُ مَأْجُورُونَ عَلَى صِلَتِهَا- وَ مَأْزُورُونَ عَلَى قَطِيعَتِهَا- فَارْبَعْ؟أَبَا الْعَبَّاسِ؟ رَحِمَكَ اللَّهُ- فِيمَا جَرَى عَلَى لِسَانِكَ وَ يَدِكَ مِنْ خَيْرٍ وَ شَرٍّ- فَإِنَّا شَرِيكَانِ فِي ذَلِكَ- وَ كُنْ عِنْدَ صَالِحِ ظَنِّي بِكَ- وَ لاَ يَفِيلَنَّ رَأْيِي فِيكَ وَ السَّلاَمُ

لغات

تنمّر:ناپسندى و دگرگونى اخلاق ماسّه:نزديك اربع:آرام باش و به جاى خود قرار بگير وغم:كينه ورزى مأزورون:گناهكاران فال يفيل الرّأى:فكر،ناتوان شد و به خطا دچار گرديد

ترجمه

«بدان كه بصره،جايگاه فرود آمدن شيطان و سرزمين رويش آشوبهاست، بنا بر اين به مردمش وعدۀ احسان و نيكى بده و گره ترس و بيم از گذشته را از دلهايشان باز كن.

ص:677

به من ابلاغ شده است كه نسبت به بنى تميم بد اخلاقى و درشتى كرده اى،و حال آن كه در ميان ايشان،ستاره اى پنهان نشد مگر اين كه ديگرى باز درخشيد (مرد مبارزى را كه از دست دادند ديگرى جايش را پر كرد)،و در جاهليت و اسلام كسى به كينه جويى و خونخواهى بر ايشان پيشى نگرفته است،و ايشان را با ما خويشاوندى پيوسته و نزديك است كه ما را در پيوند آن پاداش و در جدايى از آن گناه مى باشد،پس اى ابو العباس خدا تو را بيامرزد.و در نيك و بدى كه بر زبانت و دستت جارى مى شود،مدارا كن،زيرا ما،در اين امور با هم شريك مى باشيم،و چنان باش كه گمان نيكوى من به تو پايدار باشد و نظرم در باره ات، سست نشود .»

شرح

نقل شده است كه وقتى ابن عباس از طرف امير المؤمنين به ولايت بصره ماموريت يافته بود،با مردم آن جا،بناى بد رفتارى را گذاشت،زيرا آنها در جنگ جمل،از دشمنان امام،و پيروان طلحه و زبير و عايشه بودند،بنا بر اين ابن عباس نسبت به آنان تندى را آغاز كرد،و ايشان را از خود،دور كرد،و با يادآورى جنگ جمل آنها را مورد طعن و سرزنش قرار داد،تا آن جا كه آنان را پيروان شتر و ياران عسكر،كه نام شتر عايشه بود،و نيز حزب شيطان مى ناميد،اين امر بر عده اى از بنى تميم كه از شيعيان حضرت بودند،از قبيل حارثه بن قدامه و غيره...،گران آمد،لذا حارثه نامه اى به شكايت از ابن عباس براى امام(علیه السلام)نوشت، با رسيدن شكايتنامۀ حارثه،على(علیه السلام)براى ابن عباس چنين مرقوم فرمود:اما بعد فردا،بهترين مردم در نزد خدا،كسى است كه آگاهيش به آنچه اطاعت خداست بيشتر باشد،خواه به سودش باشد،و خواه بر ضررش و نيز كسى كه در راه حق نيرومندتر است،اگر چه تلخ باشد.آگاه باش كه پايدارى آسمان و زمين ميان بندگان به علت حق است،پس بايد عملت حكايت از راز درونيت كند و دستوراتت براى همه يگانه و روشت طريقۀ راست و مستقيم باشد .

ص:678

و اعلم انّ البصرة مهبط ابليس ،امام(علیه السلام)در اول نامه بصره را فرودگاه شيطان ناميد و اين مطلب اشاره به فرود آمدن شيطان از بهشت در آن جا،و كنايه از آن است كه به اين دليل آن جا مبدأ انديشه هاى باطل و افكار فاسده اى است كه از ابليس در آن جا به وجود آمده و لازمۀ اين گونه افكار برانگيختن فتنه و آشوب مى باشد.

واژۀ مغرس را كه به معناى رويشگاه درخت است،براى بصره استعاره آورده است به اعتبار اين كه آن جا،محل روييدن فتنه هاى بسيارى است.و برخى شارحان گفته اند:در عبارت مهبط ابليس ،نوعى لطف و زيبايى وجود دارد،زيرا قوۀ واهمه كه ابليس نفس عاقله است،هر گاه در فعاليت خود،از تحت تدبير عقل و موافقت او خارج شود از مرحلۀ عالم كمال فرود آمده و دستورهاى عاليۀ آن را كه در حقيقت،درهاى بهشت مى باشد ترك كرده و در نتيجۀ ترجيح دادن انديشه هاى فاسد،به خسرانهاى پست و مشاركت شهوت و غضب مبتلا خواهد شد و چون اهل بصره بيعت امام را شكستند و با وى مخالفت كردند به اين سبب خردهاى خود را از پذيرش انديشه هاى مصلحت آميز،بكلى بر كنار كردند،و ابليس و لشكريانش به سرزمين آنها فرود آمدند و آراى فاسد و باطل را به صورتهاى حق به آنها نماياندند.اين بود كه اهل بصره به ابليس و يارانش پيوستند و در نتيجه اين چنين مبتلا به سرنوشت سوء و شقاوت و بدبختى شدند.

به اين دليل بصره محل نزول ابليس و جايگاه رشد آشوب و فتنه هايى شد كه از وسوسه هاى شيطان و آراى فاسدۀ او به وجود آمد.

پس از بيان موقعيت سرزمين بصره،براى ابن عباس،وى را دستور مى دهد كه به اهل بصره و ساكنين آن شهر،وعدۀ احسان و نيكى بدهد و گره بيم و ترس را از دلهاى آنان باز كند.

نكتۀ بلاغى در اين عبارت آن است كه واژۀ عقده ،را كه به معناى گره

ص:679

است استعاره از سختى و آزردگى بسيارى آورده است كه ترس از مخالفت با بيعت آن حضرت،بر روحيۀ آنها وارد مى كند.

وجه تشبيه آن است كه ترس از مخالفت گذشته پيوسته ملازم و همراه آنان و به دلهايشان بسته است مانند گره ريسمان و غير آن،و ترشيح آن،باز كردن است كه كنايه از برطرف كردن خوف،از وجود آنها مى باشد.

مقصود از اين سفارشها كه حضرت به ابن عباس در بارۀ مردم بصره فرمود،آن است كه دلهايشان از او رنجور نشود و به كين برنخيزند كه مانند گذشته از اطاعت امام خارج شده و فتنه و آشوب بپاسازند .

سپس به ابن عباس هشدار مى دهد كه از سختگيريش نسبت به بنى تميم با اطلاع است و بطور ضمنى او را از اين كار نهى مى فرمايد،و به دنبال اين مطلب به شرح حال آنها پرداخته و بر ايشان ويژگيهايى ذكر كرده است،كه با اين خصوصيات لازم است رعايت حال و دلجويى آنان مورد توجه قرار گيرد و اين ويژگيها از اين قرار است:

1-بنى تميم مردمى هستند كه در گذشته هرگز شخص بزرگى از آنان نمرده است مگر آن كه شخص بزرگ ديگرى به جايش قرار گرفته است و لفظ نجم ستاره را از شخص بزرگ استعاره آورده است زيرا سيد قوم و بزرگ آنان پيشوايى است كه با او راهنمايى مى شوند و در انتخاب راههاى صحيح و درست به او و انديشه هايش اقتدا مى كنند و در حالت غايب شدن و طلوع كردن هم به عنوان ترشيح آمده است.

2-إنّهم لم يسبقوا بوغم ،خصوصيت ديگر بنى تميم اين بود كه آنها چون مردمى با شخصيت و بلند پرواز بودند هيچ گونه آزارى را بر خود هموار نمى كردند بلكه چه در دوران جاهليت و چه در زمان اسلام در مقابل كوچكترين آزارى به جوش و خروش و فرياد،در مى آمدند و انتقام خود را مى گرفتند و

ص:680

در اين امر كسى بر آنان تقدم نداشت،بر خلاف مردمى كه پست باشند و خود را حقير و بى مقدار شمارند كه چنانچه بر آنان ستمى رود معمولا اهميتى نمى دهند و اگر هم اول خشمگين و عصبانى شوند،اين حالت چندان دوام نمى يابد كه كينۀ انتقام جويانه اى را در دلشان ايجاد كند.

احتمال ديگر در عبارت فوق آن است كه كلمۀ مضاف حذف شده و تقدير آن چنين است:انهم لم يسبقوا بشفاء حقد من عدوهم،كسى برايشان به انتقام گرفتن و تشفى خاطرشان از دشمنشان پيشى نگرفته كه از طرف ايشان انتقام بگيرد چون ايشان خود داراى قوت و شجاعت مى باشند .

3-ويژگى سوم،بنى تميم با بنى هاشم رابطۀ خويشاوندى نزديكى دارند.

بعضى گفته اند خويشاوندى آنها در پيوندشان به الياس بن مضر تحقق مى يابد زيرا هاشم پسر عبد مناف و او پسر قصى بن كلاب پسر مرة بن كعب پسر لوىّ بن غالب فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن حزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر است،و تميم پسر مراد و او پسر طابخة بن الياس بن مضر مى باشد و به منظور ترغيب و تشويق در ايجاد ارتباط و اتصال و مدارا كردن با آنها تذكر داده است، كه پيوند با خويشان سبب پاداش در آخرت مى باشد.

مأزورون ،در اصل موزورون بوده،و براى اين كه با مأجورون تناسب داشته باشد و او تبديل به همزه شده است و در حديث آمده است لترجعنّ مأزورات غير مأجورات آن زنان در حالى برمى گردند كه بار گناه بر دوش دارند و اجر و پاداشى ندارند .

پس از بيان ويژگيهايى از اهل بصره كه به آن دليل بايد نسبت به آنان رفق و مدارا شود به ابن عباس دستور مى دهد كه در گفتار و كردارش آرامش را حفظ كند و تفكر و انديشه را از دست ندهد زيرا بردبارى و تدبّر در امور،انسان را بهتر،به درستى و صحت مى رساند و خير و شر را برايش مشخص مى كند

ص:681

منظور از شرّ،كه در كلام حضرت آمده است كيفر و عقوبت قولى يا عملى است كه ابن عباس نسبت به آن مردم در مقابل خلافهاى گذشته شان روا مى داشت.

فانّا شريكان فى ذلك ،چون در عبارت گذشته او را امر به تدبر و تفكر در گفتار و كردار كرد،جملۀ اخير را به جاى علت درستى اين امر ذكر كرده است، به دليل اين كه او نمايندۀ حضرت است و هر كار نيك يا عمل زشتى را كه انجام دهد امام هم در آن شريك مى باشد زيرا آن حضرت سبب بعيد است و والى وى سبب قريب.ابو العباس كه در سخن امام آمده،كنيۀ عبد اللّه عباس مى باشد،و عرب كسى را كه احترام مى كند او را به كنيه اش خطاب مى كند،بعضى گفته اند:

اكنّيه حين أناديه لأكرمه:

هنگامى كه او را ندا مى كنم به كنيه مى خوانم تا وى را احترام كرده باشم.

با اين كه امام(علیه السلام)هنگامى كه ابن عباس را به نمايندگى خود برگزيد او را براى اين كار شايسته و لايق مى دانست در اين جا به او خاطر نشان مى سازد كه همان حالت را حفظ كند و پيوسته شايستگى خود را كه مورد حسن ظن امام بوده است با خود داشته باشد،و بايد توجه داشت كه اين امر امام دليل بر آن نيست كه ابن عباس در كارهايش عملى بر خلاف فرمان وى انجام داده و باعث تغيير حسن نظر او،در بارۀ خود شده باشد بلكه فقط به اين منظور است كه در آينده تغيير روش ندهد.توفيق از خداست.

ص:682

19-نامۀ حضرت به يكى از كارگزارانش:

اشاره

أَمَّا بَعْدُ- فَإِنَّ دَهَاقِينَ أَهْلِ بَلَدِكَ شَكَوْا مِنْكَ غِلْظَةً وَ قَسْوَةً- وَ احْتِقَاراً وَ جَفْوَةً- وَ نَظَرْتُ فَلَمْ أَرَهُمْ أَهْلاً لِأَنْ يُدْنَوْا لِشِرْكِهِمْ- وَ لاَ أَنْ يُقْصَوْا وَ يُجْفَوْا لِعَهْدِهِمْ- فَالْبَسْ لَهُمْ جِلْبَاباً مِنَ اللِّينِ تَشُوبُهُ بِطَرَفٍ مِنَ الشِّدَّةِ- وَ دَاوِلْ لَهُمْ بَيْنَ الْقَسْوَةِ وَ الرَّأْفَةِ- وَ امْزُجْ لَهُمْ بَيْنَ التَّقْرِيبِ وَ الْإِدْنَاءِ- وَ الْإِبْعَادِ وَ الْإِقْصَاءِ «إِنْ شاءَ اللّهُ»

لغات

دهقان:معرّب دهگان:مالك ده،كشاورز، اگر نونش اصلى باشد منصرف به كار مى رود،و گرنه غير منصرف است،به دليل وضعيت و الف و نون زايدتان.

قسوه:خشونت قلبى و سخت دلى اقصاه:او را دور كرد جفوه:ضد نيكى جلباب:رو انداز،لباس رويى مداوله:غلبه دادن هر كدام از خشونت و مهربانى بر ديگرى و هر بار يكى را گرفتن، از مادۀ إدالة به معناى چرخاندن

ترجمه

«اما بعد،كشاورزان مردم شهر تو،از سختگيرى و سنگدلى و حقير شمردن و ستمگريت شكايت كرده اند و من انديشيدم،نه آنها را به دليل مشرك بودنشان اهل نزديك شدن به تو ديدم و نه در خور دور شدن و مورد ستم واقع شدن،زيرا با ما داراى عهد و پيمان مى باشند،بنا بر اين با ايشان مهربانى آميخته با

ص:683

سختى را شعار خود قرار ده و با آنان بين سخت دلى و مهربانى را انتخاب كن و به خواست خدا در ميانشان به اعتدال رفتار كن،و حد متوسط بسيار دور كردن و بسيار نزديك كردن را برگزين(نه زياد آنها را نزديك و نه زياد از خود دورشان كن )»

شرح

نقل شده است كه اين كشاورزان،مجوسى بوده اند و هنگامى كه نزد حضرت از سختگيرى نماينده اش شكايت كردند امام(علیه السلام)در بارۀ آنها فكر كرد و ديد كه آنها نه شايسته اند كه بتوان بسيار نزديكشان آورد،زيرا مردمى مشرك بودند و نه مى توان كاملا آنان را از خود،دور كرد،چون عهد و پيمان بسته بودند و به اين دليل گرامى داشتن زياد و بسيار نزديك شدن به ايشان موجب شكست دين و وارد آوردن نقص در آن مى باشد،و اگر بطور كلى آنها را از خود، دور كند،بر خلاف عهد و پيمانى است كه با ايشان بسته است،از اين رو،به عامل خود دستور داد كه حدّ اعتدال را رعايت كند و با آنها رفتارى نرم و آميخته با مقدارى شدت و خشونت داشته باشد هر كدام در جاى مناسب خود و نيز هر يك از دو طرف،نرمى و خشونت،فايدۀ مخصوص به خود را دارد كه ديگرى ندارد:

الف-به كار بردن نرمى و مهربانى و نزديك شدن با آن مردم باعث مى شود كه در كارها و زراعتهايشان كه مصلحت معاش آنان مى باشد،آرامش و اطمينان قلبى داشته باشند.

ب-و از طرف ديگر،وقتى آن مهربانى و رأفت با قدرى سختگيرى و دور كردن آنان آميخته شود،هم خوار شمردن كافران كه خواستۀ دين است، حاصل مى شود و هم دشمنى و قصد تجاوز آنها،درهم شكسته مى شود،و شرّ محتمل آنان نيز دفع مى شود.با اين دلايل بود كه حضرت والى خود را نهى

ص:684

مى كند از اين كه در حق آنها،شدت و قسوت داشته باشد و براى هميشه آنان را از خود دور كند،و يا اين كه دائما با ايشان ملايمت و مهربانى داشته باشد،و همه وقت آنها را به خود نزديك كند و دوستى تنگاتنگ داشته باشد.

كلمۀ جلباب را استعاره آورده است از حالت متوسط ميان نرمى و خشونت و هيأت ملايمت خالص و سختگيرى صرف،و واژۀ لين،به عنوان ترشيح ذكر شده است.به اميد توفيق خداوند.

ص:685

20-نامۀ حضرت به زياد بن ابيه كه در بصره قائم مقام عبد اللّه عباس بود،و در آن هنگام

اشاره

عبد اللّه از جانب امير المؤمنين(علیه السلام)حاكم شهرهاى بصره و اهواز و فارس و كرمان بود

وَ إِنِّي أُقْسِمُ بِاللَّهِ قَسَماً صَادِقاً- لَئِنْ بَلَغَنِي أَنَّكَ خُنْتَ مِنْ فَيْءِ الْمُسْلِمِينَ شَيْئاً صَغِيراً أَوْ كَبِيراً- لَأَشُدَّنَّ عَلَيْكَ شَدَّةً تَدَعُكَ قَلِيلَ الْوَفْرِ- ثَقِيلَ الظَّهْرِ ضَئِيلَ الْأَمْرِ وَ السَّلاَمُ

لغات

شدّة:حمله كردن وفر:مال ضئيل:كوچك و حقير

ترجمه

«من صادقانه به خدا سوگند ياد مى كنم كه اگر به من خبر رسد كه در بيت المال مسلمين چيزى اندك يا بسيار به خيانت برداشته اى،آن چنان بر تو سخت بگيرم كه تو را،كم مايه و سنگين بار و ناچيز و ناتوان كند،و السلام .»

شرح

زياد بى پدر،پسر سميه است كه مادر ابى بكره نيز مى باشد،و زنازادۀ ابو سفيان است،بعضى اوقات جزء اولاد او خوانده مى شد بدون اين كه شرعا فرزندش باشد.

روايت شده است وقتى در بارۀ پدر زياد از عايشه سؤال شد او نخستين كسى بود كه وى را پسر پدرش ناميد.زياد،در اوايل امر،نويسندۀ مغيرة بن شعبه بود،و بعد نويسندۀ ابو موسى و سپس نويسندۀ ابن عامر و پس از آن،منشى

ص:686

ابن عباس شده يك زمانى هم با امير المؤمنين بود و حضرت او را والى فارس قرار داد و در اين حال معاويه نامه اى به او نوشت و تهديدش كرد،زياد هم در پاسخ به معاويه چنين نوشت:آيا مرا تهديد مى كنى و حال آن كه ميان من و تو،پسر ابو طالب قرار دارد؟به خدا سوگند اگر نزد من بيايى ضربت شمشير مرا سخت ترين چيز خواهى يافت،اما،پس از به شهادت رسيدن امير المؤمنين، معاويه او را برادر خود خواند،و،والى بصره و اطراف آن قرارش داد و پس از مغيرة بن شعبه كه از ولايت كوفه برداشته شد،زياد را بر بصره و كوفه حاكم كرد، و او نخستين كسى بود كه حكومت اين دو استان نصيبش شد .

امير المؤمنين(علیه السلام)با اين نامه،زياد را از خيانتى كه ممكن است نسبت به اموال مسلمانان انجام دهد بر حذر داشته و او را از عقوبت و كيفر آن در صورتى كه چنين خيانتى واقع شود بيم مى دهد و از اين عقوبت بطور كنايه تعبير به حمله كرده و شدت آن را چنين بيان داشته است كه اين عقوبت و مجازات سه ام در پى خواهد داشت كه در اثر آن تمام كمالات دنيا و آخرت او را نابود مى كند:

1-نخست اين كه ثروت اندوختۀ وى را مى گيرد و مبتلا به نقصان و كمبود مال مى شود.

2-كم آبرو مى شود،عبارت: ضئيل الامر ،كنايه از همين معناست.

اين دو امر،مربوط به سلب كمال دنيوى است.

3-بارهاى گناه پشت وى را سنگين مى كند.اين مطلب مربوط به از بين رفتن سعادت اخروى او مى باشد.حال اگر اشكال شود كه سنگينى پشت وى زير بار گناه،امرى است كه خود او انجام داده نه اين كه عقوبت و كيفر امام،آن را به وجود آورده باشد،پاسخ آن است كه مجموع اين سه امر،گرفتن مال و مقام همراه با سنگينى بار گناه،يك حالت و موقعيت خطرناك براى او ايجاد مى كند كه خودش باعث آن بوده و امام او را از اين وضع بر حذر مى دارد،اگر

ص:687

چه بعضى اجزايش فعل خود او نباشد.مى توان گفت:سرانجام اين حالات براى او پديد مى آيد و لازم نيست كه هر حالتى از فعل خود صاحب حالت باشد،احتمال ديگر اين كه سنگينى پشت كنايه از ناتوانى و عدم قدرت بر حركت براى تامين حوايج دنياييش باشد،يعنى تو را در امور دنيايت ناتوان و عاجز مى كند.داناى حقيقى خداست.

ص:688

21-نامۀ ديگر حضرت كه به زياد بن ابيه مرقوم فرموده است:

اشاره

فَدَعِ الْإِسْرَافَ مُقْتَصِداً- وَ اذْكُرْ فِي الْيَوْمِ غَداً- وَ أَمْسِكْ مِنَ الْمَالِ بِقَدْرِ ضَرُورَتِكَ- وَ قَدِّمِ الْفَضْلَ لِيَوْمِ حَاجَتِكَ- أَ تَرْجُو أَنْ يُعْطِيَكَ اللَّهُ أَجْرَ الْمُتَوَاضِعِينَ- وَ أَنْتَ عِنْدَهُ مِنَ الْمُتَكَبِّرِينَ- وَ تَطْمَعُ وَ أَنْتَ مُتَمَرِّغٌ فِي النَّعِيمِ تَمْنَعُهُ الضَّعِيفَ وَ الْأَرْمَلَةَ- أَنْ يُوجِبَ لَكَ ثَوَابَ الْمُتَصَدِّقِينَ- وَ إِنَّمَا الْمَرْءُ مَجْزِيٌّ بِمَا أَسْلَفَ وَ قَادِمٌ عَلَى مَا قَدَّمَ وَ السَّلاَمُ

لغت

تمرّغ:غلتيدن،زير و رو شدن

ترجمه

«اسرافكارى را كنار بگذار و ميانه روى را پيشه كن،امروز به ياد فردايت باش،و به اندازۀ ضرورت زندگى نگه دار،و زيادى آن را براى روز نيازت پيش فرست،آيا اميدوارى كه خداوند،پاداش فروتنان را به تو دهد،در حالى كه تو نزد او از متكبران مى باشى و آيا طمع دارى كه پاداش صدقه دهندگان را به تو دهد، در حالى كه تو در عيش و خوشگذرانى فرو رفته،ناتوان و بيچاره و بيوه زن و درويش را از آن بهره نمى دهى؟و همانا كه انسان به آنچه كرده است پاداش يابد، و به سوى آنچه پيش فرستاده روى آورد.و السلام .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين نامه چند دستور به زياد بن ابيه مى دهد:

ص:689

1-نخست او را به ترك اسراف امر مى كند كه به معناى زياده روى و نقطۀ مقابل تفريط است كه آن نيز از كارهاى ناپسند مى باشد،و لازمۀ اين دستور،امر به اقتصاد و ميانه روى در امور مى باشد كه از فضايل و كارهاى پسنديده است.

2-امروز به ياد فرداى قيامت و روز آخرت باشد،و اين عمل،نفس را سركوب مى كند و او را از پرداختن كامل به دنيا و اشتغال به آن باز مى دارد.

3-از مال و ثروت دنيا به اندازۀ نيازمندى در زندگى،بردارد و اين دستور اشاره به آن است كه در اندوختن مال دنيا و نگهدارى آن ميانه رو باشد.

4-تعداد زايد از ثروت دنيا را براى روز شدت نيازمنديش كه آخرت و پس از مرگ است،به پيش بفرستد،و اين دستور اشاره به انفاق مال در راه خدا مى باشد،زيرا هر خردمندى مى داند كه صرف كردن مال زايد بر احتياج دنيوى، در راه خدا و جلو فرستادن آن براى روز شدت نيازمندى،از مصلحتهاى بسيار مهّم است .

امام(علیه السلام)پس از چهار دستور فوق،زياد را مورد خطاب قرار داده و به طريق استفهام انكارى از او مى پرسد كه چگونه از خداوند اميد به پاداش اهل تواضع دارد و حال آن كه او،از متكبران است؟.اين سؤال انكارى اشاره به آن است كه اجر و پاداش در مقابل انجام دادن عمل نيك و اتصاف به آن،نصيب انسان مى شود،نه در انجام دادن كارهاى خلاف و ضد فضيلت،پس براى نايل شدن به ثواب و پاداش اهل تواضع،تخلّق به آن صفت ارزشمند لازم است و آن هم حاصل نمى شود مگر پس از فرود آمدن از قله هاى بلند تكبر و خودخواهى و همچنين با استفهام انكارى ديگر از او پرسيده است كه با چه دليل طمع ثواب صدقه دهندگان را دارد،با اين كه پيوسته در طلب جمع مال و خوشگذرانى است و حق ضعفا و يتيمان و بيوه زنان را از آن منع مى كند؟و اين

ص:690

استفهام انكارى به منظور از بين بردن طمع او در ثواب نيكوكاران و مؤديان حقوق مستحقان مى باشد زيرا پاداش هر عمل نيكى از لوازم خود آن عمل و به اندازۀ آن است و اين است معناى سخن امام(علیه السلام)كه فرمود: انما المرء مجزّى بما اسلف و قادم على ما قدّم كه ترجمۀ آن گذشت و اين عبارت از نيكوترين سخنان است و بسيار كوبنده مى باشد.

ص:691

22-نامۀ حضرت به عبد اللّه عباس:

اشاره

و كان عبد الله يقول:ما انتفعت بكلام بعد رسول الله ص كانتفاعي بهذا الكلام أَمَّا بَعْدُ- فَإِنَّ الْمَرْءَ قَدْ يَسُرُّهُ دَرْكُ مَا لَمْ يَكُنْ لِيَفُوتَهُ- وَ يَسُوؤُهُ فَوْتُ مَا لَمْ يَكُنْ لِيُدْرِكَهُ- فَلْيَكُنْ سُرُورُكَ بِمَا نِلْتَ مِنْ آخِرَتِكَ- وَ لْيَكُنْ أَسَفُكَ عَلَى مَا فَاتَكَ مِنْهَا- وَ مَا نِلْتَ مِنْ دُنْيَاكَ فَلاَ تُكْثِرْ بِهِ فَرَحاً- وَ مَا فَاتَكَ مِنْهَا فَلاَ تَأْسَ عَلَيْهِ جَزَعاً- وَ لْيَكُنْ هَمُّكَ فِيمَا بَعْدَ الْمَوْتِ

لغات

درك:پيوستن و رسيدن و لا تأس:غمگين مباش

ترجمه

عبد اللّه عباس در بارۀ اين نامه پيوسته مى گفت:پس از سخنان پيامبر اكرم، از هيچ كلامى به اندازۀ اين سخن سود نبرده ام.

«بعد از حمد خدا و نعت رسول،گاهى انسان از رسيدن به چيزى مسرور و خوشحال مى شود كه در اصل بنا نبوده به دستش نيايد و از دست نياوردن چيزى ناراحت مى شود كه نمى بايست آن را به دست آورد،پس بايد خوشحاليت به امورى باشد كه از آخرت به دست آوردى و اندوهت از امورى باشد كه مربوط به آخرت است و آن را به دست نياوردى پس نسبت به آنچه از دنيا كسب كرده اى

ص:692

بسيار شاد مباش و نسبت به آنچه از دنيا به دست نياورده اى غمناك و بى تاب مباش، و بايد همّ و غمّت تنها براى پس از مرگ باشد .»

شرح

در اين نامه امام(علیه السلام)ابن عباس را از دو كار نهى فرمود.نخست اين كه نسبت به آنچه از امور دنيا به دست مى آورد زياد شاد نشود و ديگر آن كه مباد، در بارۀ امور دنيا كه از او فوت شده بسيار تأسف بخورد،و بيان فرموده است كه انسان از به دست آوردن چه چيز بايد خوشحال شود،و با از دست دادن چه مطلبى بايد اظهار و اندوه و ناراحتى كند .

فإنّ المرء...ليدركه ،اين عبارات اشاره به نهى از دو عمل بالا كرده،و جملۀ خبرى به معناى نهى و انشاء است و لفظ ما در هر دو مورد شامل مطلب دنيوى مى شود.

ما لم يكن ليفوته ،اين فراز اشاره به اين است كه آنچه از امور دنيا به دست مى آورد،امرى حتمى در قضاى الهى بوده،بنا بر اين رسيدن به آن شايسته خوشحالى زياد نيست.

ما لم يكن ليدركه، نيز حكايت از اين مى كند كه آنچه از دنيا از دستش رفته امرى حتمى بوده كه بايد به دستش نمى آمد،بنا بر اين تاسف بر آن،سودى كه ندارد هيچ بلكه خودش زيان و ضرر معجّلى مى باشد.

در آخر او را مورد خطاب قرار داده و به منظور خيرخواهى و نصيحت آنچه را كه بايد بر آن اندوهناك شد و يا شايستۀ خوشحالى است و آنچه را كه سزاوار هيچ كدام نيست به اين قرار بيان فرموده است:آنچه داراى اهميت است امور اخروى است كه بايد انسان براى از دست دادنش غمگين و از به دست آوردنش شاد و مسرور باشد و آنچه به دست آوردنش نبايد مايۀ سرور و شادى شود امور دنيوى است زيرا كه فناپذير است و نزديك شدن به آن سبب دور شدن از آخرت

ص:693

مى باشد و آنچه هم كه ارزش تاسف خوردن ندارد،امور دنيوى است كه آدمى به آن دست نمى يابد چون دور شدن از آن باعث نزديك شدن انسان به امور آخرت مى باشد.

اگر اشكال شود كه چرا امام فرمود بايد از آنچه از آخرت به دست آوردى خوشحال باشى،با اين كه آنچه از آخرت به دست مى آيد پس از مرگ است نه در دنيا،پاسخ اين فرمايش امام به دو احتمال توجيه مى شود.

1-چنان نيست كه تمام امور آخرت فقط پس از مرگ تحقق يابد بلكه كمالات نفسانى،حقايق علمى و اخلاق پسنديده و شادمانى به اين امور كه در دنيا نصيب انسان مى شود از حقايق اخروى است.

2-احتمال ديگر اين كه در عبارت امام مضاف تقدير گرفته شود: ...بما نلت من اسباب آخرتك ،كلمۀ اسباب مقدر باشد كه اسباب خوبيهاى آخرت در دنيا حاصل مى شود و سرانجام بيان فرموده كه آنچه بايد به آن اهميت داد و هميشه مورد علاقه و توجه انسان باشد،احوال پس از مرگ است كه براى رسيدن به سعادت دائمى آن عالم بايد در انجام اعمال خير كوشيد و براى رهايى از بدبختى آن جهان نيز بايد به اخلاص و عمل صالح پرداخت،به اميد توفيق از خداوند متعال.

ص:694

23-نامه اى كه حضرت پيش از شهادت بعنوان وصيّت بيان فرمود،هنگامى كه ابن ملجم

اشاره

فرقش را شكافته بود:

وَصِيَّتِي لَكُمْ أَلاَّ تُشْرِكُوا بِاللَّهِ شَيْئاً- وَ؟مُحَمَّدٌ ص؟ فَلاَ تُضَيِّعُوا سُنَّتَهُ- أَقِيمُوا هَذَيْنِ الْعَمُودَيْنِ- وَ خَلاَكُمْ ذَمٌّ- أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُكُمْ- وَ الْيَوْمَ عِبْرَةٌ لَكُمْ وَ غَداً مُفَارِقُكُمْ- إِنْ أَبْقَ فَأَنَا وَلِيُّ دَمِي- وَ إِنْ أَفْنَ فَالْفَنَاءُ مِيعَادِي- وَ إِنْ أَعْفُ فَالْعَفْوُ لِي قُرْبَةٌ وَ هُوَ لَكُمْ حَسَنَةٌ- فَاعْفُوا «أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَكُمْ» - وَ اللَّهِ مَا فَجَأَنِي مِنَ الْمَوْتِ وَارِدٌ كَرِهْتُهُ- وَ لاَ طَالِعٌ أَنْكَرْتُهُ- وَ مَا كُنْتُ إِلاَّ كَقَارِبٍ وَرَدَ وَ طَالِبٍ وَجَدَ- «وَ ما عِنْدَ اللّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرارِ»

لغات

فجأة الامر:ناگهانى به سوى او آمد.

قارب:جويندۀ آب و به قولى كسى كه بين او و بين آب مدت يك شب راه باشد.

ترجمه

«سفارشم به شما اين است كه به خدا شرك نياوريد و سنت رسول خدا را تباه نكنيد،اين دو ستون دين را كه توحيد و نبوت است بر پا داريد،هيچ گونه نكوهشى بر شما نخواهد بود.

من ديروز يار و رفيق شما بودم.اما امروز مايۀ عبرتم،و فردا هم از شما جدا مى شوم،اگر نمردم و ماندم من خود صاحب اختيار خونم مى باشم و اگر از

ص:695

دنيا رفتم پس مرگ وعده گاه من است و اگر از قاتلم درگذرم عفو و گذشت براى من مايۀ قرب به خدا و براى شما حسنه است پس شما عفو داشته باشيد خدا مى فرمايد «أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَكُمْ» (1)»به خدا سوگند از آمدن مرگ براى من پيشامد ناگهانى كه آن را ناخوش داشته باشم به وجود نيامد و امرى كه آن را نپسندم بر من ظاهر نشد و نيستم مگر مانند جويندۀ آب كه به آن دست يافته باشد و جستجوگرى كه به مقصودش رسيده است «وَ ما عِنْدَ اللّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرارِ » (2)».

شرح

مرحوم سيد رضى فرموده است:برخى از قسمتهاى اين گفتار در خطبه هاى گذشته آمده بود اما به دليل اين كه اين نامه متضمن فزونيهايى بود تكرارش را لازم دانستيم .

اين سخنان را حضرت در يكى از روزهاى پيش از شهادتش بيان فرمود و بعد از اين «إِنْ شاءَ اللّهُ» شرح مفصل شهادت و وصيتهاى وى در محل مناسبترى ذكر خواهد شد.

امام(علیه السلام)در اين گفتار به دو مطلب سفارش فرموده است كه پايه هاى استوار اسلام مى باشند:

1-هيچ گونه شرك به خدا نياورند يعنى توحيد خالص داشته باشند كه شهادت به آن نخستين مطلوب ديانت و شريعت است چنان كه در گذشته بيان شد.

2-توجه كامل به موضوع نبوت و محافظت سنت پيامبر،و در سابق معلوم شد كه لزوم پيروى از تمام آنچه رسول خدا آورده است از سنت به حساب مى آيد.پس محافظت بر كتاب خدا از امور واجب مى باشد،و بر پا داشتن

ص:696


1- سوره نور(24)قسمتى از آيه(22) [1]يعنى:آيا دوست نداريد خداوند شما را بيامرزد؟
2- -سوره آل عمران(3)آخر آيه(197)يعنى:و آنچه نزد خداست براى نيكان بهتر است.

اين دو وظيفۀ بزرگ موجب رفع نكوهش مى شود،به دليل آن كه اين دو اصل مثل دو ستون خانه سبب پا برجايى اسلام هستند،لذا واژۀ عمود را بر آنها استعاره آورده است.

و خلاكم ذمّ ،اين جمله حكم ضرب المثل دارد افعل كذا و خلاك ذمّ،اين كار را انجام بده،ديگر چيزى بر تو نيست يعنى معذور هستى و نكوهشى بر تو نيست .

امام پس از ذكر مقدمات خبر مرگ خود را به اطرافيان داده و با يادآورى حالات مختلف و دگرگونى وضع خود در سه وقت از زمان آنان را به پند و عبرت گرفتن وادار كرده:،در گذشته يا ديروز رفيقشان بود و او را به نيرومندى و دليرى مى شناختند و بر دشمنان غالب و قاهر بود و زمام امور كشوردارى و كارهاى شريعت و ديانت در دست او قرار داشت،هم اكنون مايۀ عبرت شده، و در آيندۀ بسيار نزديك از آنها جدا مى شود.به دنبال اين هشدار رفتار با قاتلش را به فرضى كه از دنيا برود يا بماند شرح مى دهد و چنان به نظر مى رسد كه در اين قسمت از گفتار حضرت تقديم و تأخيرى صورت گرفته باشد كه تقدير آن چنين است:اگر باقى ماندم اختيار خون خودم را دارم،پس اگر بخواهم قصاص مى كنم و اگر بخواهم عفو مى كنم،و اگر عفو كنم براى من مايۀ تقرب به خداست اما اگر از دنيا رفتم وعده گاه من مرگ است در اين صورت اگر شما كشتن قاتلم را بخواهيد او را بكشيد و اگر عفو را بخواهيد كه آن براى شما حسنه است پس عفو كنيد.در عبارت متن،نخست دو حالت بقا و فناى خود را ذكر كرده و سپس حكم آنها را با هم بيان فرموده و به منظور تشويق بازماندگانش به عفو و گذشت.آيۀ شريفه را ذكر كرده و سپس سوگند ياد مى كند كه با آمدن مرگ امرى كه آن را دوست ندارد و وارد شونده اى كه او را نشناسد پيش نيامده است.آرى صداقت گفتار وى امرى روشن است به دليل آن

ص:697

كه وى پس از رسول خدا سرور اولياى خدا بود كه از ويژگيهاى ايشان محبت بسيار و شوق فراوان به امورى است كه خداوند براى اوليايش در باغهاى بهشت مهيا كرده است و كسى كه چنين باشد چگونه دوست ندارد ورود مرگ را كه باب رسيدن به محبوب وى و سبب دست يافتن به شريفترين مطالب حقّۀ جاودانه اى است كه در تمام دوران عمر سعى و كوشش خود را مصروف به آن داشته است؟و چگونه مرگ را نشناسد و حال آن كه پيوسته در ياد و انتظار آن بوده است؟ سپس خود را كه مورد هجوم مرگ واقع شده و به آن سبب به كمال آنچه خداوند از خوبيهاى جاودانه برايش مهيا كرده رسيده،تشبيه به تشنه اى كرده است كه وارد آب شده باشد،زيرا همان طور كه وقتى شخص بسيار تشنه اى پس از پيمودن راهها در طلب آب به آن وارد شود تمام سختيهاى عطش تشنگى و رنج راه برايش آسان مى شود،او نيز با فرا رسيدن مرگ آن چنان با نعمتهاى جاويد همدم و سرگرم مى شود كه تمام ناگواريهاى دنيا و دشواريهاى پيش از مرگ برايش آسان و گوارا مى شود و لطيفۀ ديگرى نيز در اين تشبيه نهفته مى باشد كه خوبيها و نعمتها را از نظر گوارايى تشبيه به آب كرده است.

و نيز چون به خاطر ظفر يافتن به مقاصد اخروى خود،دلش شاد و چشمش روشن مى شود همچنان كه جوينده و طالب امرى،هنگامى كه مطلوب خود را به دست مى آورد،دلشاد و خرسند مى شود،لذا حالت خود را در هنگام مرگ به چنين شخصى همانند كرده است.واضح است كه خوشحالى و سرور انسان در برابر دست يافتن به مقاصد خود مختلف و متفاوت مى باشد زيرا خواسته ها از جهت ارزشمندى و نفاست يكسان نيست و چون امور آخرت و پس از مرگ مهمترين و با ارزشترين مقاصد و خواسته هاى انسان است پس لازم است شادى و سرور و چشم روشنى كه در نتيجۀ وصول به آن براى انسان

ص:698

حاصل مى شود كاملترين شاديها و عاليترين بهجتها باشد.آن گاه از آيۀ شريفۀ قرآن استفاده فرموده و به اين مطلب اشاره كرده است كه آنچه از خوبيها كه آدمى در دنيا مى خواهد،تنها نزد خداوند پيدا مى شود كه او براى دوستان نيكوكارش از هر خواسته اى كه طلب مى كنند بهتر است.توفيق از خداوند است.

ص:699

24-وصيت امام است كه چگونه در مالش تصرف شود و آن را پس از مراجعت از جنگ

اشاره

صفين نوشت:

هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُ اللَّهِ؟عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ؟- فِي مَالِهِ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ- لِيُولِجَهُ بِهِ الْجَنَّةَ وَ يُعْطِيَهُ بِهِ الْأَمَنَةَ مِنْهَا فَإِنَّهُ يَقُومُ بِذَلِكَ؟الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ؟- يَأْكُلُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ- وَ يُنْفِقُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ- فَإِنْ حَدَثَ؟بِحَسَنٍ؟ حَدَثٌ وَ؟حُسَيْنٌ؟ حَيٌّ- قَامَ بِالْأَمْرِ بَعْدَهُ وَ أَصْدَرَهُ مَصْدَرَهُ- وَ إِنَّ لاِبْنَيْ؟فَاطِمَةَ؟ مِنْ صَدَقَةِ؟عَلِيٍّ؟ مِثْلَ الَّذِي لِبَنِي؟عَلِيٍّ؟- وَ إِنِّي إِنَّمَا جَعَلْتُ الْقِيَامَ بِذَلِكَ- إِلَى ابْنَيْ؟فَاطِمَةَ؟ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ- وَ قُرْبَةً إِلَى؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- وَ تَكْرِيماً لِحُرْمَتِهِ وَ تَشْرِيفاً لِوُصْلَتِهِ- وَ يَشْتَرِطُ عَلَى الَّذِي يَجْعَلُهُ إِلَيْهِ- أَنْ يَتْرُكَ الْمَالَ عَلَى أُصُولِهِ- وَ يُنْفِقَ مِنْ ثَمَرِهِ حَيْثُ أُمِرَ بِهِ وَ هُدِيَ لَهُ- وَ أَلاَّ يَبِيعَ مِنْ أَوْلاَدِ نَخِيلِ هَذِهِ الْقُرَى وَدِيَّةً- حَتَّى تُشْكِلَ أَرْضُهَا غِرَاساً وَ مَنْ كَانَ مِنْ إِمَائِي اللاَّتِي أَطُوفُ عَلَيْهِنَّ- لَهَا وَلَدٌ أَوْ هِيَ حَامِلٌ- فَتُمْسَكُ عَلَى وَلَدِهَا وَ هِيَ مِنْ حَظِّهِ- فَإِنْ مَاتَ وَلَدُهَا وَ هِيَ حَيَّةٌ فَهِيَ عَتِيقَةٌ- قَدْ أَفْرَجَ عَنْهَا الرِّقُّ وَ حَرَّرَهَا الْعِتْقُ

لغات

يولجني (1):مرا داخل كند حرّرها:او را آزاد كرد

ص:700


1- عبارت متن كه در صفحه 405(متن عربى)چاپ شده يولجه با ضمير غايب آمده است مترجم.()

امنه:امنيت،آسايش

ترجمه

«اين است آنچه بندۀ خدا على بن ابي طالب فرمانرواى مؤمنان در بارۀ دارايى خود،دستور داده است براى جلب رضايت و خشنودى خداوند كه او را داخل بهشت كند و آسودگى و امنيت به وى عطا فرمايد،(قسمت ديگر از اين وصيتنامه اين است)و حسن بن على به اين امر قيام كند:از آن مطابق دستور و،وجه پسنديده بخورد و ببخشد،پس اگر براى حسن پيش آمدى كند،در زنده بودن حسين،(علیه السلام)او پس از حسن به انجام امور قيام كند و راه درست را برود و پسران فاطمه(علیه السلام)آن اندازه سهم از اين مال دارند كه براى پسران على است و اين كه تصدى اين كار را به دو پسر فاطمه واگذاشتم به منظور به دست آوردن خشنودى خداوند و تقرب به پيغمبر اكرم و پاس احترام او،و شرافت خويشاوندى با او مى باشد و بر كسى كه متصدى اين امر شده لازم است كه اصل مال را چنان كه هست باقى بگذارد و در آمد و ثمرۀ آن را مطابق دستور مصرف كند،و نبايد نهالى از نهالهاى درخت خرماى اين روستاها را بفروشد تا حدى كه بر اثر رشد و زيادى درختها،زمينش كاملا شكل بگيرد و پوشيده از نخل شود و هر يك از كنيزانم كه با او همبستر شدم و فرزندى دارد يا باردار است كنيز به همان فرزندش واگذار مى شود و بهرۀ اوست،و اگر فرزندش بميرد و خود زنده باشد آزاد است بند بردگى از گردنش برداشته شود و آزادى فرزند موجب آزادى مادر شود .»

شرح

مرحوم سيد رضى مى گويد اين كه امام در اين وصيت مى فرمايد: ان لا يبيع من نخيلها،ودية ،وديه به معناى نهال خرماست و جمعش ودى مى باشد و جملۀ حتى تشكل ارضها غراسا در نهايت فصاحت است و مقصود آن است كه آن چنان رويش نخلها در زمين زياد شود كه بيننده آن را غير از آنچه كه شناخته بوده ببيند و امر بر او اشتباه شود مى پندارد كه اين زمين غير آن زمين است.

ص:701

اين وصيت حضرت به روايات مختلف بعضى با جملاتى بيشتر و برخى كمتر ذكر شده و مرحوم سيد رضى قسمتهايى از آن را حذف كرده است و ما اكنون اصل آن را به روايتى كه بيشتر مورد اطمينان است مى آوريم عبد الرحمن بن حجاج مى گويد:حضرت موسى بن جعفر وصيت امير المؤمنين(علیه السلام)را براى من فرستاده و آن از اين قرار است (1):اين است آنچه بندۀ خدا على(علیه السلام)براى جلب رضايت خداوند در مال خود وصيت كرد و به آن دستور داد،اميد است كه خداوند متعال به آن سبب مرا در بهشت خود داخل و از آتش دوزخ دور كند،در روزى كه بعضى چهره ها سفيد و نورانى و برخى سياه و ظلمانى مى باشند:

آنچه از اموالم را كه در ينبع و اطراف آن دارم صدقه قرار دادم و بردگانى كه در آن جا دارم نيز صدقه اند بجز ابو رباح و ابى يبرو (2)،كه آزاد هستند و هيچ كس را در آنان حقى و بر ايشان راهى نيست،اينها موالى هستند پنج سال است كه در آن جا كار مى كنند،نفقه و مخارج آنان و خانواده شان از همان ملك مى باشد و تمام اموالى كه در وادى القرى است براى فرزندان فاطمه مى باشد و با بردگانش صدقه اند و آنچه در(ديمه) (3)مال من است و نيز اهل آن همه صدقه اند جز اين كه براى بردگان آن جا،همان است كه براى صاحبانشان نوشتم.و نيز آنچه در ادنيه مال من است و اهلش صدقه است و قصد (4)هم،چنان كه دانسته ايد صدقه

ص:702


1- منهاج البراعه،ج 18،صفحه 365،در شرح همين وصيت به عنوان المصدر و نقل الوصية على صورتها الكامله از كافى كتاب وصايا،و تهذيب كتاب وقوف اين روايت را با اندك اختلاف نقل كرده است. (مترجم).
2- كافى،ج 7،كتاب وصايا،ص 49:غير انّ رباحا و اباينزر و جبيرا،عتقاء(مترجم).
3- كافى.
4- ظاهرا بايد عبارت غلط باشد و صحيح آن فقيران يا فقير يا فقير و يا فقيره و وجوه ديگر كه در ذيل ذكر مى شود،باشد چنان كه در كتاب تهذيب،ج 9،صفحه 147 باب وقوف و صدقات به جاى اين كلمه بلفظ فقيرين آمده كه نام دو مكان از نواحى مدينه نزديك بنى قريضه بوده است و نيز در كتاب كافى،ج 7،باب وصايا، صفحه 50،منهاج البراعه نيز فقيرين ذكر كرده و در شرح،صفحه 375 از تهذيب قصيره و از مرآة العقول عفيرتين و بعضى نسخ فقيرتين و برخى فقرتين و از تاريخ مدينه،دو موضع در مدينه به نام فقرتان مشهور است و از امام صادق(علیه السلام)روايتى نقل كرده كه پيامبر چهار زمين به على(علیه السلام)قطيعه داد:زمين فقرين،چاه متين،و زمين شجره و فقير نام باغى است در(عاليه)نزديك بنى قريضه از صدقات على(علیه السلام)،ابن شبه در كتاب على(علیه السلام)گفته فقير مال من است چنان كه مى دانيد و صدقه در راه خداست،اهل مدينه آن را مفرد مصغّر تلفظ مى كنند،اين بود آنچه منهاج از مرآة نقل كرده است.(مترجم)

در راه خداست.آنچه كه از اموالم صدقه بودنش را نوشتم امرى است واجب و قطعى،خواه من زنده باشم يا مرده بايد در راه رضاى خدا انفاق شود و نيز به خويشاوندانم از بنى هاشم و بنى المطلب و مستحقان دور و نزديك داده شود،و فرزندم حسن(علیه السلام)به اين امر قيام كند خود بطور شايسته از آن مصرف كند و آنچه را كه صلاح بداند در مواردى كه رضاى خدا باشد خرج و صرف كند و اگر بخواهد براى اداى دين قسمتى از اموال را بفروشد مانعى نيست،و نيز مى تواند آن را به عنوان ملك خودش بفروشد،و بطور كلى تصدى ثروتهاى فرزندان على(علیه السلام)بر عهدۀ حسن بن على(علیه السلام)است و چنانچه خانۀ حسن(علیه السلام)محل مصرف صدقات نبود و خواست آنها را بفروشد مانعى ندارد و اگر فروخت قيمتش را بر سه قسم تقسيم كند بخشى را در راه خدا صرف كند و قسمتى را در ميان بنى هاشم و فرزندان مطلب بخش كند و يك سوم را هم ميان اولاد ابو طالب خدا پسندانه تقسيم كند، و اگر براى حسن پيشامدى شد و حسين(علیه السلام)زنده بود كارها به عهدۀ وى خواهد بود و او چنان كه حسن را دستور دادم انجام دهد و براى اوست آنچه را براى حسن نوشتم و بر عهدۀ اوست آنچه بر عهده حسن مى باشد و بعد به اين جمله متن مى رسد. و انّ الذى لبنى فاطمه...و تشريفا لوصلته (كه ترجمه اش گذشت)

ص:703

سپس مى فرمايد:و اگر براى حسن و حسين پيش آمدى شد هر كدام آخرين بود به فرزندان على نگاه كند،اگر در ميان آنها شخص امين و درستكار بود در صورتى كه بخواهد او را بر اين كار مامور كند،و اگر چنين كسى نيافت،در ميان فرزندان دو پسر فاطمه نگاه كند و به هر كس در آن ميان خواست كه هدايت و اسلام و امانتش را پسنديد واگذار كند آن گاه شرط مى كند كه هر كس بر اين امر مأمور شود،بايد اصل مال را باقى بگذارد و ثمرات آن را براى رضاى خدا در راههاى خير مصرف كند و به خويشاوندان از بنى هاشم و بنى المطلب و نزديك و دور انفاق كند و نخلهاى نورس خرما را از اين آباديها كه نوشتم نفروشد.

در دنباله اين مطلب مى گويد:هيچ كس را بر اين وصيت راهى نيست و اين است آنچه على در بارۀ اموال خود براى رضاى خدا دستور داد روزى كه وارد مسكن (1)شد،و نبايد هيچ چيز از آن فروخته شود و نه بخشش شود و نه ارث برده شود،پيوسته و در هر حال از خداوند تبارك و تعالى طلب يارى مى شود،و براى هيچ مسلمانى كه ايمان به خدا و روز رستاخيز دارد جايز نيست كه در آنچه وصيت كرده ام تغييرى بدهد و مخالفت امر من كند خواه دور باشد يا نزديك،و شهادت دادند بر اين وصيتنامه ابو سمرة بن ابرهه،صعصعة بن صوحان،سعيد بن قيس و هيّاج بن ابى هيّاج و نوشت آن را على بن ابي طالب با دست خود،در تاريخ 10 جمادى الاول سال 37.

بيشتر عبارات اين وصيتنامه روشن است و نيازى به شرح ندارد ولى چند

ص:704


1- مسكن به كسر كاف نام موضعى در كوفه در ساحل فرات است،پاورقى كافى،ج 7،باب وصايا، صفحه 50(مترجم).

نكته وجود دارد كه اكنون به شرح آن مى پردازيم :

1-در اين عبارات راه و رسم نوشتن وصيتنامه و كيفيت وقف،و ترتيب وقفنامه بطور كامل بيان شده است .

2-اين كه در بارۀ تصرفات وصى خود امام حسن مى فرمايد:خود بطور شايسته از آن مصرف كند مراد آن است كه در آنچه خرج زندگى خود مى كند حدّ اعتدال و ميانه روى را كه خداوند اجازه داده،رعايت كند نه اسراف و تبذير به عمل آورد و نه بخل و پستى به خرج دهد،و اين كه مى گويد:در معروف انفاق كند منظور راههاى درست و شناخته شده در دين است نه مواردى كه شرع مقدس اجازه نمى دهد.

3-جملۀ:اگر براى حسن پيش آمدى رخ داد كنايه از فرا رسيدن مرگ است واژۀ امر در قام الامر به دو معناست:

الف-مراد دستور و فرمانش باشد يعنى امرش را در موارد خود اجرا كند.

ب-مراد جنس امور يعنى كارهايى باشد كه حضرت او را امر به تصرف در آنها كرده است.

4-ضمير«ها»در بعده به امام حسن و در اصدره به كلمۀ امر كه قيام به آن مى كند برمى گردد و ضمير در مصدره دو وجه دارد.

الف-اول اين كه مرجعش حسن(علیه السلام)باشد يعنى امام حسين امر وى را چنان اجرا كند كه امام حسن اجرا مى كرد،و در مال وى چنان قضاوت كند كه او مى كرد مصدر در اين عبارت به معناى اصدار است چنان كه در آيۀ قرآن نبات كه ثلاثى مجرد است به معناى انبات(روياندن)كه مزيد است آمده: «وَ اللّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً» (1)و نيز ممكن است كه مصدر را به معناى محل اجرا بگيريم

ص:705


1- سوره نوح(71)آيه(16) [1]يعنى:خدا شما را از زمين رويانيد،رويانيدنى.

يعنى امام حسين امر او را در مواردى اجرا كند كه امام حسن اجرا مى كرد.

ب-احتمال دوم آن كه مرجع ضمير مطلبى باشد كه حضرت به آن وصيت فرموده است و معنايش اين است حسين هر چيزى را به جايش بگذارد .

5-اين كه،فرمود:اصل مال را به حال خود بگذارد،كنايه از آن است كه آن را به وسيلۀ بخشش به ديگران يا فروختن و وجوه ديگر تمليكات از وقف خارج نكند.

6-فرمود از نخلهاى نورس اين روستاها هيچ نهالى را نفروشد تا اين كه زمينها از بسيارى درختها شكل بگيرد،دو حكمت در اين عبارت نهفته است:

الف-ممكن است كه روزى قبل از آن كه زمين از جهت روييدن درختهاى كامل شكل بگيرد،برخى درختها و نهالهايش خشك شود كه لازم باشد جاى آن را درخت ديگرى بگيرد بنا بر اين تا وقتى كه زمين درختهايش بزرگ و كامل نشده كه ديگر نيازى به جانشين ندارد و نبايد نهالها را بفروشند.

ب-درخت خرما پيش از آن كه زمينش از درختان و نهالها شكل بگيرد ريشه هايش در زمين سخت و محكم نشده و اگر نهالى كه از پاى نخل جوشيده، از زير كنده شود،درخت ضعيف مى شود و ممكن است از ميوه دادن بيفتد،اما وقتى كه ريشه اش در زمين محكم شد كندن قلمۀ آن ضرر زيادى ندارد و اين در هنگامى است كه زمين با روييدن درختها شكل بگيرد و كامل شود،و يا چنان كه مرحوم سيد رضى شرح و تفسير كرده،وقتى است كه تشخيص زمين بر بيننده از بسيارى درختها مشكل شود .

7-نكتۀ هفتم در بارۀ كنيزانى كه با آنها همبستر شده است و آنان در آن هنگام هفده تن بودند،دستور مى دهد:آن كه نه فرزند دارد و نه آبستن مى باشد، در راه خدا آزاد،و كسى را بر وى حقى نيست و آن كه داراى فرزند و يا آبستن باشد از بابت سهم الارث فرزندش آزاد است و اگر با زنده بودن مادر،فرزندش

ص:706

بميرد او نيز از جانب من آزاد خواهد بود.

اين كه حضرت فرمود:امّ ولد از طريق سهم الارث آزاد مى باشد،و كنيز فرزند مرده را هم خود،آزاد اعلام فرمود،بر طبق اين قاعده است كه امّ ولد بعد از مرگ مولايش به رقيت باقى است و فروختنش جايز است و اين رأى او و عقيدۀ تمام اماميه است و شافعى هم در اول عقيده اش اين بود اما بعد، برگشت و گفت با مرگ مولايش آزاد مى شود و فروختنش جايز نيست،جمهور فقهاى اهل سنت نيز بر اين رأى اتفاق دارند،و حتى طبق مذهب شافعى اگر فروخته شود و قاضى صحت بيعش را امضا كند حكم قاضى از اثر مى افتد و كنيز آزاد است.توفيق از خداوند است.

ص:707

25-از سفارشهاى حضرت كه براى متصديان جمع آورى زكات و صدقات مى نوشت:

اشاره

اِنْطَلِقْ عَلَى تَقْوَى اللَّهِ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ- وَ لاَ تُرَوِّعَنَّ مُسْلِماً وَ لاَ تَجْتَازَنَّ عَلَيْهِ كَارِهاً- وَ لاَ تَأْخُذَنَّ مِنْهُ أَكْثَرَ مِنْ حَقِّ اللَّهِ فِي مَالِهِ- فَإِذَا قَدِمْتَ عَلَى الْحَيِّ فَانْزِلْ بِمَائِهِمْ- مِنْ غَيْرِ أَنْ تُخَالِطَ أَبْيَاتَهُمْ- ثُمَّ امْضِ إِلَيْهِمْ بِالسَّكِينَةِ وَ الْوَقَارِ- حَتَّى تَقُومَ بَيْنَهُمْ فَتُسَلِّمَ عَلَيْهِمْ- وَ لاَ تُخْدِجْ بِالتَّحِيَّةِ لَهُمْ ثُمَّ تَقُولَ عِبَادَ اللَّهِ- أَرْسَلَنِي إِلَيْكُمْ وَلِيُّ اللَّهِ وَ خَلِيفَتُهُ- لِآخُذَ مِنْكُمْ حَقَّ اللَّهِ فِي أَمْوَالِكُمْ- فَهَلْ لِلَّهِ فِي أَمْوَالِكُمْ مِنْ حَقٍّ فَتُؤَدُّوهُ إِلَى وَلِيِّهِ- فَإِنْ قَالَ قَائِلٌ لاَ فَلاَ تُرَاجِعْهُ- وَ إِنْ أَنْعَمَ لَكَ مُنْعِمٌ فَانْطَلِقْ مَعَهُ- مِنْ غَيْرِ أَنْ تُخِيفَهُ أَوْ تُوعِدَهُ- أَوْ تَعْسِفَهُ أَوْ تُرْهِقَهُ فَخُذْ مَا أَعْطَاكَ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ فِضَّةٍ- فَإِنْ كَانَ لَهُ مَاشِيَةٌ أَوْ إِبِلٌ فَلاَ تَدْخُلْهَا إِلاَّ بِإِذْنِهِ- فَإِنَّ أَكْثَرَهَا لَهُ- فَإِذَا أَتَيْتَهَا فَلاَ تَدْخُلْ عَلَيْهَا دُخُولَ مُتَسَلِّطٍ عَلَيْهِ- وَ لاَ عَنِيفٍ بِهِ- وَ لاَ تُنَفِّرَنَّ بَهِيمَةً وَ لاَ تُفْزِعَنَّهَا- وَ لاَ تَسُوأَنَّ صَاحِبَهَا فِيهَا- وَ اصْدَعِ الْمَالَ صَدْعَيْنِ ثُمَّ خَيِّرْهُ- فَإِذَا اخْتَارَ فَلاَ تَعْرِضَنَّ لِمَا اخْتَارَهُ- ثُمَّ اصْدَعِ الْبَاقِيَ صَدْعَيْنِ ثُمَّ خَيِّرْهُ- فَإِذَا اخْتَارَ فَلاَ تَعْرِضَنَّ لِمَا اخْتَارَهُ- فَلاَ تَزَالُ كَذَلِكَ حَتَّى يَبْقَى مَا فِيهِ- وَفَاءٌ لِحَقِّ اللَّهِ فِي مَالِهِ- فَاقْبِضْ حَقَّ اللَّهِ مِنْهُ فَإِنِ اسْتَقَالَكَ فَأَقِلْهُ- ثُمَّ اخْلِطْهُمَا ثُمَّ اصْنَعْ مِثْلَ الَّذِي صَنَعْتَ أَوَّلاً- حَتَّى تَأْخُذَ حَقَّ اللَّهِ فِي مَالِهِ- وَ لاَ تَأْخُذَنَّ عَوْداً وَ لاَ هَرِمَةً وَ لاَ مَكْسُورَةً وَ لاَ مَهْلُوسَةً وَ لاَ ذَاتَ عَوَارٍ- وَ لاَ تَأْمَنَنَّ عَلَيْهَا إِلاَّ مَنْ تَثِقُ بِدِينِهِ- رَافِقاً بِمَالِ الْمُسْلِمِينَ- حَتَّى يُوَصِّلَهُ إِلَى وَلِيِّهِمْ فَيَقْسِمَهُ بَيْنَهُمْ- وَ لاَ تُوَكِّلْ بِهَا إِلاَّ نَاصِحاً شَفِيقاً وَ أَمِيناً حَفِيظاً- غَيْرَ مُعْنِفٍ وَ لاَ مُجْحِفٍ وَ لاَ مُلْغِبٍ وَ لاَ مُتْعِبٍ- ثُمَّ احْدُرْ إِلَيْنَا مَا اجْتَمَعَ عِنْدَكَ- نُصَيِّرْهُ حَيْثُ أَمَرَ اللَّهُ- فَإِذَا أَخَذَهَا أَمِينُكَ- فَأَوْعِزْ إِلَيْهِ أَلاَّ

ص:708

يَحُولَ بَيْنَ نَاقَةٍ وَ بَيْنَ فَصِيلِهَا- وَ لاَ يَمْصُرَ لَبَنَهَا فَيَضُرَّ [فَيُضِرَّ] ذَلِكَ بِوَلَدِهَا- وَ لاَ يَجْهَدَنَّهَا رُكُوباً- وَ لْيَعْدِلْ بَيْنَ صَوَاحِبَاتِهَا فِي ذَلِكَ وَ بَيْنَهَا- وَ لْيُرَفِّهْ عَلَى اللاَّغِبِ- وَ لْيَسْتَأْنِ بِالنَّقِبِ وَ الظَّالِعِ- وَ لْيُورِدْهَا مَا تَمُرُّ بِهِ مِنَ الْغُدُرِ- وَ لاَ يَعْدِلْ بِهَا عَنْ نَبْتِ الْأَرْضِ إِلَى جَوَادِّ الطُّرُقِ- وَ لْيُرَوِّحْهَا فِي السَّاعَاتِ- وَ لْيُمْهِلْهَا عِنْدَ النِّطَافِ وَ الْأَعْشَابِ- حَتَّى تَأْتِيَنَا بِإِذْنِ اللَّهِ بُدَّناً مُنْقِيَاتٍ- غَيْرَ مُتْعَبَاتٍ وَ لاَ مَجْهُودَاتٍ- لِنَقْسِمَهَا عَلَى كِتَابِ اللَّهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ ص- فَإِنَّ ذَلِكَ أَعْظَمُ لِأَجْرِكَ- وَ أَقْرَبُ لِرُشْدِكَ «إِنْ شاءَ اللّهُ»

لغات

روّعه:او را ترساند لا تخدج بالتحيه:سلام را ناقص ادا مكن و بنا به روايت ديگر:تخدج التحيّة،از اخدجت السحابه:ابر دانه هاى بارانش كم شد.

أنعم له:گفت:بلى عسف:با خشونت و بدون دليل گرفتن إرهاق:مكلف كردن به امر سخت و مشكل ماشية:گوسفند و گاو عنيف:كسى كه نامهربان است.

صدعت المال صدعين:مال را دو قسمت كردم عود:شتر پير،و آن شترى است كه از سن(بازل) كه دندان و نيشش بيرون آمده گذشته باشد.

هرمة:كهنسال استأن:مهربانى كرد نقب:شترى كه سمهايش نازك شده باشد.

غدر:بركه هاى آب،جمع غدير مكسوره:آن كه يكى از چهار دست و پايش شكسته باشد مهلوسه:بيمار مسلول عوار به فتح عين:عيب و گاهى به ضم نيز خوانده مى شود.

مجحف:كسى كه با شدت حيوانى را مى راند تا گوشتش را ببرد.

ملغب:به زحمت اندازنده لغوب:رنجور كردن اوعزت اليه بكذا:او را به اين كار دستور دادم.

حال بين الشيئين:مانع شد مصر:دوشيدن تمام شير از پستان تمصّر:دوشيدن باقيماندۀ شير ترفيه:در آسايش قرار دادن بدن:چاقها،جمع بادن منقيات:حيواناتى كه بر اثر چريدن استخوانهايش پر مغز و چربى آن زياد شد.

ص:709

نطاف:آبهاى اندك اعشاب:گياهان،جمع عشب نقو:استخوان پر مغز

ترجمه

ما،در اين جا برخى از جمله هايى از اين وصيتنامه را آورديم تا معلوم شود كه آن حضرت اساس حق را به پا مى داشت و مظاهر عدالت را در كارهاى كوچك و بزرگ و امور،ريز و درشت،به عنوان قانون رعايت مى كرد:

«با توجه به تقواى الهى و احساس مسؤوليّت در برابر خداى يكتا،حركت كن و هيچ مسلمانى را مترسان و بر سرزمين او،با اكراه مگذر،و از او بيش از حق خداوند كه در مال وى مى باشد مگير،پس هر گاه به سرزمين قبيله اى رسيدى، در كنار آب فرود آى،بدون اين كه وارد خانه هايشان شوى،و بعد با آرامش و،وقار به سوى آنان برو،و بر آنان سلام كن و از اظهار تحيت بر آنان كوتاهى مكن،و سپس به ايشان بگو:اى بندگان خدا،مرا ولى خدا و خليفۀ او به سوى شما فرستاده است تا از شما حق خدا را كه در اموالتان مى باشد بگيرم آيا چنين حقى از خدا در مالهاى شما وجود دارد كه به وليّش بپردازيد؟پس اگر كسى گفت:نه،به او مراجعه نكن و اگر پاسخ مثبت داد،همراهش برو،بدون اين كه وى را بترسانى و تهديد كنى يا او را به كار مشكلى مكلف كنى و بر او سخت بگيرى پس هر چه از طلا يا نقره به تو داد،بگير و اگر داراى گوسفند يا شتر باشد،بى اجازۀ او داخل آن مشو زيرا بيشتر آنها مال اوست و هنگامى كه داخل شدى مانند شخص مسلط و سختگير رفتار مكن و حيوانى را فرارى مده و مترسان و در ميان آنها صاحبش را ناراحت مكن،آنها را به دو گروه تقسيم كن و مالكش را مخير كن كه هر كدام را مى خواهد برگزيند،و در انتخاب كردنش بر او اعتراض مكن سپس قسمت باقيمانده را دو نيمه كن و وى را مخير كن يكى را انتخاب كند باز هم به او در اين گزينش خرده مگير،و بر همين منوال تقسيم كن تا آن جا كه باقيمانده تنها به اندازۀ

ص:710

حق خدا باشد و آن را بگير باز هم اگر خواست كه از نو تقسيم كنى بپذير پس آنها را با هم مخلوط كن و مانند گذشته تقسيم كن تا حق خداوند را از مال وى بگيرى،حيوان هاى پير و دست و پا شكسته و بيمار و معيوب را مگير،و آنها را به غير از كسى كه به دينش اطمينان دارى و نسبت به مال مسلمانان دلسوز است وامگذار تا آن را به پيشواى مسلمين برساند و در ميانشان تقسيم كند نگهدارى آنها را جز به شخص خيرخواه و مهربان و امين و حافظ كه نه سختگير است و نه اجحافگر،نه تند مى راند و نه آنها را خسته مى كند واگذار مكن،و هر چه را جمع آورى كردى بزودى به سوى ما روانه كن تا در مصارفى كه خداوند فرمان داده مصرف كنيم،آن گاه كه آن را به دست امين خود مى دهى،به او سفارش كن كه بين شتر و نوزادش جدايى نياندازد و شيرش را تا آخرند و شد كه به بچه اش زيان وارد شود،و زياد بر آن سوار نشود كه خسته اش كند و در سوارى و دوشيدن ميان آن و شتران ديگر عدالت و برابرى را رعايت كند،آسايش بيشتر خسته را فراهم كرده،آن را كه پايش سائيده شده و از رفتن ناتوان شده به آرامش و آهستگى براند آنها را به بركه ها و آبگاههايى وارد كند كه شترها بر آنها مى گذرند و از زمين گياهدار به جاده هاى بى گياه منحرفشان نكند،و ساعتهايى آنها را استراحت دهد و چون به آبهاى اندك و علفزار برسد مهلت دهد تا آب بنوشند و علف بخورند تا وقتى كه به ما مى رسند به اذن خدا فربه و سر حال باشند نه خسته و كوفته،تا آنها را بر طبق كتاب خدا و سنت پيامبرش بخش و قسمت كنيم،اين برنامه سبب بزرگى پاداش و هدايت رستگارى تو خواهد بود. «إِنْ شاءَ اللّهُ »

شرح

در اين فصل امام(علیه السلام)به نمايندۀ خود كه عامل جمع آورى زكات و صدقات بود،روش گرفتن آن را از صاحبانش و رعايت عدل و داد را در اين مورد آموخته است و او را دستور داده است كه با مالداران با مهربانى و نرمى رفتار كند.يادآورى مى شود كه رفق و مدارا با مردم اگر چه از مهمترين

ص:711

دستورهاى پيامبر اسلام است به دليل آن است كه سبب تاليف قلوب است و توجه جامعه را به سوى او و گفته هايش جلب مى كند،اما در اين مورد از اهميت بيشترى برخوردار است و نياز فراوانترى به آن احساس مى شود،توضيح آن كه هدف از اين سفارشها و راهنماييها آن است كه از مردم عزيزترين دستاوردشان كه مال و منالشان باشد گرفته شود،از اين رو براى جلب رضايت آنان تا اين تكليف سخت را بپذيرند نياز به نرمى و ملايمت و مهربانى بيشتر است.لذا امام(علیه السلام)در اين سخنان،كارگزارش را سفارش به انجام رفق و مدارا و آسان گرفتن كار،مى فرمايد تا دلهاى صاحبان اموال را براى اداى حقوق الهى جلب كند.

چند نكته بر جسته در اين سفارشنامه وجود دارد كه به ذكر آنها مى پردازيم :

1-چون حركت و اقدام به منظور جمع آورى زكات و صدقات،عملى دينى و از جملۀ عبادتهاست از اين رو لازم است كه به قصد تقرب به پيشگاه خداوند و خالصا لوجه اللّه انجام پذيرد،به اين دليل نمايندۀ خود را امر مى كند كه در حركت خود به سوى آن،تنها متوجه به خدا و تقواى او باشد بدون كوچكترين توجهى به غير او.

2-مانند فرمانروايان ستمكار،در دل مسلمانان رعب و ترس ايجاد نكند،و از اختيارات خود سوء استفاده نكند،چنان كه گوسفندى يا شترى بدون رضايت او بگيرد،يا اين كه روى زمين يا ميان گلۀ گوسفند و شتران او در حالى كه صاحبش ناراحت مى شود وارد نشود.

كلمۀ كارها حال از ضمير در عليه كه در محل جرّ است مى باشد .

3-به او دستور مى دهد كه هر گاه به سرزمين يكى از قبايل وارد مى شود، سر جوى و محل آب آنها كه عادة با خانه هايشان فاصله دارد،فرود آيد و بر در

ص:712

خانه هاى آنان فرود نيايد زيرا باعث زحمت آنها مى شود.

4-از عبارت امض اليهم ،تا جملۀ و لا تسوءنّ صاحبها ،آنچه موجب مصلحت و سزاوار است كه در حق آنان عمل كند به وى آموخته است.كارهايى كه سبب شفقت بر آنهاست از قبيل وقار و آرامش و ايستادن در ميان جمع آنان توأم با گفتارهايى از قبيل سلام گفتن و ابلاغ رسالت آن حضرت و چگونگى گفتارها مثل كامل كردن تحيت و با نرمى و ملاطفت سخن گفتن تمام اينها دستوراتى است كه امر به انجام دادنشان فرموده،و جملۀ فوق شامل منهيات و كارهايى هم هست كه دستور تركش را داده است از جملۀ آنها:مسلمانى را نترساند و به آينده اش بدبين نكند و بر او سخت نگيرد و تكليف شاق بر او محول نكند،بدون اذن او در ميان شتران و گوسفندانش داخل نشود،و مانند زورمداران و ستمكاران بر آنان وارد نشود و حيوانى را رم ندهد و با زجر دادن و زدنشان صاحب آنها را آزرده خاطر نكند كه تمام اينها بر خلاف نظر شارع است .

5-نكتۀ پنجم:امام در اين دستور نامه نهى از آزردن حيوانات و داخل شدن بدون اجازۀ صاحبشان را دليل ذكر كرده است كه اكثر حيوانات مال صاحبشان است،و اين امر به جاى مقدمۀ صغراى قياس مضمر از شكل اول مى باشد كه نتيجۀ آن،نهى فوق است و كبراى آن چنين مى شود:هر كس كه بيشترين مال،از آن او باشد براى تصرف در آن از ديگران شايسته تر است و لازمه اش آن است كه تصرف ديگران و داخل شدن آنان بدون اذن او جايز نيست .

6-و اصدع المال...فى ماله ،در اين جمله ها روش استخراج صدقه و بيرون كشيدن زكات از ميان شتران و گوسفندان را بيان فرموده است كه آنها را دو نيمه كند و صاحبشان را بر انتخاب هر كدام از آنها آزاد گذارد و هنگامى كه يكى را برگزيد بر او خرده نگيرد،و به او نگويد كه«اين نشد،دوباره انتخاب كن»،و سپس نيمۀ ديگر را دو قسمت كند و او را براى گزينش مختار گذارد و

ص:713

اين تقسيمات را ادامه دهد تا آن جا كه يكى از دو قسمت به مقدار زكات واجب يا اندكى بيشتر رسد كه در اين صورت صاحب مال را آزاد مى گذارد كه هر طرف را مى خواهد برگيرد و طرف ديگر اگر به اندازۀ حق واجب الهى يا اندكى كمتر باشد نمايندۀ امام تصرف كند و اگر بيشتر باشد زياديش را به صاحب مال برمى گرداند و در آخرين انتخاب هم اگر پشيمان شود و بخواهد دوباره انتخاب كند او را آزاد بگذارد تا نگرانى كه احيانا به سبب از دست دادن قدرى از مال و ثروتش برايش پيدا شده بر طرف شود و تسكين خاطر يابد .

7-امام(علیه السلام)نمايندۀ خود را از گرفتن حيواناتى كه داراى برخى عيبها مثل پيرى و شكستگى و مسلوليت و ديگر بيماريهاى درونى باشد منع كرده تا رعايت حق الهى كه بسيار مهم است شده باشد و هم با مصارف هشتگانه كه در قرآن ذكر شده است مناسبت داشته باشد كه عبارتند از فقرا و مساكين و جز آنها.

قطب الدين راوندى رحمة اللّه عليه مى گويد ظاهر سخن امام آن است كه قبل از آن كه دست به تقسيم بزند بايد حيواناتى كه داراى،عيبهاى ياد شده باشند از ميان گلّه بيرون آورند و بعد تقسيمها را شروع كنند.

8-دستور داده است كه براى نگهدارى و محافظت اموال صدقه،كسى را انتخاب كند كه مورد اطمينان باشد،ديانتش كامل و خيرخواه خدا و رسولش باشد و نسبت به حيوانات مهربان باشد در كار خود نه ضعيف و نه تجاوزگر و نه سختگير باشد و تمام اينها از امورى است كه براى حفظ حقوق واجب الهى لازم است .

9-و نيز به نمايندۀ خود دستور مى دهد كه آنچه از مال زكات جمع كرده بزودى به سوى او حمل كند و اين مطلب دو دليل دارد:

الف-احتياج زيادى به صرف و خرج كردن در مواردش احساس مى شود.

ب-تا اين كه مبادا پيش از رسيدن به مستحقان به عللى تلف شود و از بين برود.

ص:714

10-آخرين نكته سفارش به رعايت حال حيوانات فرموده است كه نماينده اش به امينى كه براى حفظ آنها مامور كرده بگويد:ميان ناقه و بچه اش فاصله ايجاد نكند و تمام شيرش را ندوشد،زيرا اين دو عمل به طفل زيان وارد مى كند،زياده از حدّ از او سوارى نگيرد و چنان نباشد كه زحمتها را منحصر به يكى كند و بقيه را معاف دارد زيرا اين كار بسيار ضرر دارد اما رعايت حد اعتدال ضرر سوارى را كاهش مى دهد و حكايت از مهربانى طبيعى مى كند و همچنين استراحت دادن به حيوان خسته و آسان گرفتن بر زخمى و سم ساييده و لنگ لازم است،و نيز دستور مى دهد كه در مسير راه آنها را به علفزارها و محل آب داخل كند و در ساعتهاى آسايش به آنها فرصت تنفس و استراحت دهد تا وقتى كه به محل معين رسيدند چاق و سر حال باشند و در بارۀ هدف از اين امر و نهى ها مى فرمايد:تا اين كه آنها را بر طبق كتاب خدا و روش پيامبرش تقسيم كنيم،اين مطلب با اين كه از وضع و حال آن حضرت،براى هر كسى معلوم و مشخص است اما چون در رعايت حال اين حيوانات سفارش زياد فرمود، ممكن است براى برخى اوهام فاسده،اين تصور پيدا شود كه شايد به سبب غرض شخصى كه نفعش به خودش مى رسد،و بر خلاف كتاب خدا و سنت پيامبر است اين همه اصرار دارد،لذا فرموده است:طبق كتاب خدا و سنت پيامبر تقسيم كنيم،و سپس نمايندۀ خود را تشويق كرده است به اين كه اين اعمال پاداش او را نزد خداوند زياد مى كند و هدايت و رشد او را به راه خداوند نزديكتر مى كند.اين كه پاداش وى را مى افزايد به دليل آن است كه اين كارها مشقّت و رنج او را زياد مى كند و زيادى مشقت باعث زيادى اجر و مزد مى باشد،و اين كه رشد و هدايتش را نزديكتر مى كند به اين سبب است كه در اين امر به دنبال امام رفته و پيروى از هدايت و ارشاد او كرده است كه در قبل آگاهى از آن نداشت.توفيق از خداوند است.

ص:715

26-عهدنامۀ امام(علیه السلام)به يكى از عاملانش كه او را براى جمع آورى زكات و صدقه مامور

اشاره

كرده بود:

آمُرُهُ بِتَقْوَى اللَّهِ فِي سَرَائِرِ أَمْرِهِ وَ خَفِيَّاتِ عَمَلِهِ- حَيْثُ لاَ شَاهِدَ غَيْرُهُ وَ لاَ وَكِيلَ دُونَهُ- وَ آمُرُهُ أَلاَّ يَعْمَلَ بِشَيْءٍ مِنْ طَاعَةِ اللَّهِ فِيمَا ظَهَرَ- فَيُخَالِفَ إِلَى غَيْرِهِ فِيمَا أَسَرَّ- وَ مَنْ لَمْ يَخْتَلِفْ سِرُّهُ وَ عَلاَنِيَتُهُ وَ فِعْلُهُ وَ مَقَالَتُهُ- فَقَدْ أَدَّى الْأَمَانَةَ وَ أَخْلَصَ الْعِبَادَةَ- وَ آمُرُهُ أَلاَّ يَجْبَهَهُمْ وَ لاَ يَعْضَهَهُمْ- وَ لاَ يَرْغَبَ عَنْهُمْ تَفَضُّلاً بِالْإِمَارَةِ عَلَيْهِمْ- فَإِنَّهُمُ الْإِخْوَانُ فِي الدِّينِ- وَ الْأَعْوَانُ عَلَى اسْتِخْرَاجِ الْحُقُوقِ- وَ إِنَّ لَكَ فِي هَذِهِ الصَّدَقَةِ نَصِيباً مَفْرُوضاً وَ حَقّاً مَعْلُوماً- وَ شُرَكَاءَ أَهْلَ مَسْكَنَةٍ وَ ضُعَفَاءَ ذَوِي فَاقَةٍ- وَ إِنَّا مُوَفُّوكَ حَقَّكَ فَوَفِّهِمْ حُقُوقَهُمْ- وَ إِلاَّ تَفْعَلْ فَإِنَّكَ مِنْ أَكْثَرِ النَّاسِ خُصُوماً يَوْمَ الْقِيَامَةِ- وَ بُؤْسَى لِمَنْ خَصْمُهُ عِنْدَ اللَّهِ الْفُقَرَاءُ وَ الْمَسَاكِينُ- وَ السَّائِلُونَ وَ الْمَدْفُوعُونَ وَ الْغَارِمُونَ وَ ابْنُ السَّبِيلِ- وَ مَنِ اسْتَهَانَ بِالْأَمَانَةِ وَ رَتَعَ فِي الْخِيَانَةِ- وَ لَمْ يُنَزِّهْ نَفْسَهُ وَ دِينَهُ عَنْهَا- فَقَدْ أَحَلَّ بِنَفْسِهِ الذُّلَّ وَ الْخِزْيَ فِي الدُّنْيَا- وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ أَذَلُّ وَ أَخْزَى- وَ إِنَّ أَعْظَمَ الْخِيَانَةِ خِيَانَةُ الْأُمَّةِ- وَ أَفْظَعَ الْغِشِّ غِشُّ الْأَئِمَّةِ وَ السَّلاَمُ

لغات

جبهته بالمكروه:او را به كار ناپسند وادار كردم عضهته عضها:دروغ و بهتان را به او نسبت دادم.

فاقه،بؤس و فظع:سختى و شدت

ترجمه

«او را سفارش مى كنم كه در نهانيها و كردارهاى پوشيده اش،پرهيزكارى

ص:716

و ترس از مخالفت خدا را پيشه كند،آن جا كه غير از خدا حاضر و ناظر نيست و جز او نگهبان و وكيلى نمى باشد.

و سفارش مى كنم.چنان نباشد كه در كارهاى آشكار و ظاهر اطاعت از خدا كند و در امور پنهانى مخالفت او را انجام دهد.كسى كه نهان و آشكارايش، كردار و گفتارش با هم اختلاف ندارد حقّا كه امانت را رعايت كرده و عبادت را خالص انجام داده است.

او را سفارش مى كنم كه صاحبان اموال را به زحمت نياندازد و به آنان بهتان نزند و نسبت به دروغ ندهد و به سبب فرمانروايى بر آنها،از روى سركشى از آنان روى برنگرداند،زيرا آنان از نظر دينى،برادر و در تهيه و استخراج حقوق الهى ياورند،و براى تو در اين مال زكات،بهرۀ ثابت و حق آشكارى است و نيز كسانى از بينوايان و ناتوانان در اين اموال با تو شريكند،ما كه حق تو را مى دهيم تو نيز حق آنان را بپرداز،و گرنه روز قيامت تو از همۀ مردم دشمن دارتر خواهى بود، و بدا بر حال كسى كه خصم او،نزد خداوند تهيدستان و بيچارگان و دريوزه گان و دفع شدگان و بدهكاران و در راه ماندگان باشند (1)،و هر كس كه امانت را خوار دارد و به خيانت آلوده شود و نفس خود و ديانتش را از آن پاك نكند،در دنيا خوارى و رسوايى را بر خود،روا داشته و در آخرت نيز خوارتر و رسواتر خواهد بود،و بزرگترين خيانت،خيانت به ملت و سخت ترين حيله گرى و نيرنگ، دغلكارى با پيشوايان است .»

شرح

در اين عهدنامه امام(علیه السلام)دستورهايى صادر فرموده است كه بعضى مربوط به اداى حق خداست و بعضى ديگر در بارۀ مهربانى و احترام نسبت به مردم و صاحبان اموال مى باشد تا رضايت آنان را جلب و نظم جامعه را حفظ كند اما

ص:717


1- بر طبق آنچه در شرح بيان شده ظاهرا مراد عاملين زكاتند ولى در فيض الاسلام بينوايان رانده شده و در شرح مكارم محرومان،ذكر شده است.(مترجم)

آنچه مربوط به حق خداى تعالى است دو امر مى باشد:

1-در امور پنهانى و كارهاى غير آشكار خود از مخالفت فرمان الهى بپرهيزد كه اين است تقواى حقيقى و سودمند.

حيث لا شهيد غيره و لا وكيل دونه ،در اين جمله كه جايگاه و موضع پنهان داشتن عمل،و پوشاندن كارها را بيان فرموده و اين كه گواه و صاحب اختيارى بجز خداوند نيست هدف حضرت،هشدار و ترساندن اوست كه حق تعالى به رازهاى پنهانى بندگان و كارهاى پوشيدۀ آنها آگاه است و تو هم نشود كه هر كس مخفيانه عملى انجام داد يا رازى در دل داشت تنها خودش آگاه است و ديگرى از آن خبر ندارد،آرى تنها خداست كه بر تمام اسرار،آگاه و در كليۀ امور صاحب اختيار است.

2-در فرمانبردارى از دستورهاى خداوند ظاهر و باطن خود را يكى كند و عبادتهايى را كه در آشكار انجام مى دهد خالى از خودنمايى و ريا و سمعه بجاى آورد.

حرف«ما»در عبارت فيما،موصول و به معناى الذى مى باشد و احتمال مى رود كه مصدريه باشد .

و من لم يختلف...العباده ،امام(علیه السلام)با ذكر اين جمله نمايندۀ خود را بر اين امر تشويق و وادار مى كند كه حالت نهان و آشكار،و كردار و گفتارش را يگانه كند زيرا اين عمل سبب اخلاص در عبادت خداوند،و اداى امانت او مى شود كه با زبان پيامبرش و پيشوايان دينى بندگان خود را بر آن مكلف كرده و بديهى است كه اين مطلب موجب كسب ثواب از نزد پروردگار و امان يافتن از خشم و عذاب الهى مى باشد .

دستورهايى كه در بارۀ رفتار با مردم و مهربانى كردن نسبت به آنان صادر فرموده،نيز دو قسم مى باشد كه قسمتى به صاحبان اموال تعلق دارد كه بايد

ص:718

زكات بدهند و قسمت ديگر راجع به رفتار با مستحقان است.

آنچه در بارۀ رفتار با زكات دهندگان فرموده آن است كه با آنها برخورد ناروا نكند و نسبت دروغگويى به ايشان ندهد،و به دليل رياست و فرمانروايى كه بر آنها دارد با برتر شمردن خود از آنان رو بر نگرداند و بر آنها فخرفروشى و اظهار بلند مقامى نكند.

نصب تفضيلا از باب مفعول له مى باشد.

انهم الاخوان...الحقوق ،در اين عبارت حضرت براى اثبات فرمايش خود به قياس مضمر از شكل اول استدلال كرده كه صغراى آن جملۀ متن است و كبرايش چنين است كه:هر كس برادر دينى و ياور و معين در تهيه صدقات و حقوق باشد لازم است امورى كه گفته شد در باره اش رعايت شود.

اين كه صاحبان اموال در استخراج ماليات و صدقات كمك و ياورند،به اين دليل است كه اموال را آنها به دست مى آورند و صدقات را آنها مى دهند و روشن است كه اين مطلب در صورتى تحقق مى يابد كه مورد احترام و مهربانى واقع شوند و كارهاى ناپسندى كه بيان فرمود در بارۀ آنان انجام نگيرد تا ناراضى و از مسير حق منحرف نشوند و از دادن زكات و صدقات خوددارى نكنند كه در مقدار آن كاهش پيدا خواهد شد و ممكن است عبارت فوق را شامل حال لشكريان و سربازان نيز بدانيم.بخش بعدى در بارۀ حقوق مستحقان است :

و إنّ لك...و امّا موفوك حقّك ،در اين عبارت براى حسن رفتار با مستحقان و كمال رعايت حقوق آنها دليل آورده است.

جملۀ مذكور در متن در حكم صغراى شكل اوّلى است كه تقدير كبرايش اين است:هر كس را كه در مالى بهره اى معين و واجب باشد و در آن بهره، شركايى هم نيازمند و بينوا داشته باشد و حق خود را هم از آن مال بطور كامل

ص:719

بستاند،بر او لازم است كه حق شريكان خود را نيز كاملا پرداخت كند.اين مقدمۀ كبرى كه تقديرش بيان شد،در سخن امام،با قياس ديگرى كه مركب از دو متصله است مورد استدلال واقع شده كه صغراى اين قياس از اين قرار است:اگر حق اين شركاى خود را ندهى،كسى خواهى بود كه دشمنانش اكثر مردم هستند يعنى فقرا و مساكين و ساير مستحقان و هر كس دشمنانش بيشتر مردم باشند يعنى همۀ اصناف،پس بدا بر حالش در نزد خداوند،روز قيامت و نتيجۀ اين قياس،قضيۀ متصله اى است كه از مقدم صغرى و تالى كبرى تركيب يافته به اين قرار:اگر حق آنان را ندهى بدا به حالت،اين بيان را امام(علیه السلام)به منظور تهديد فرموده،و عامل زكات را بيم داده است از آن كه در بارۀ مستحقان از كوچكترين ستمى دورى كند.

كلمۀ شركاء عطف است بر حقا معلوما ،و اهل المسكنه صفت آن است و بؤسا مصدر و مفعول مطلق،گروههايى كه مورد مصرف صدقات هستند هشت گروهند كه در قرآن شمرده شده اند «إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ» تا «وَ ابْنِ السَّبِيلِ» (1)».

واژۀ فقير بر طبق قول ابن عباس و جمعى ديگر از مفسران،شخص خوددارى است كه عفت خود را حفظ مى كند و از كسى سؤال نمى كند اما مسكين شخصى است كه سؤال مى كند.اصمعى گفته است:فقير كسى است كه به اندازۀ خوراكش دارد،اما مسكين آن است كه هيچ ندارد.

عاملون ،كارگزاران كه در جمع آورى صدقات كوشش دارند،و امام مزد كار آنان را به اندازۀ بقيۀ گروهها مى پردازد. مولفه قلوبهم :عده اى از اشراف عرب كه پيغمبر در آغاز اسلام از آنها دلجويى مى كرد و سهمى از زكات به آنان مى داد تا در مقابل خويشان خود از پيامبر و اسلام دفاع كنند و در برابر دشمنان

ص:720


1- سوره توبه آيه(9)(59).

آنها را يارى كنند مثل،عباس بن مرداس،و عيينه بن حصن،و جز اينها،و بعدها كه مسلمانان قدرت پيدا كردند،از كمك و يارى آنان بى نياز شدند.

«وَ فِي الرِّقابِ» ،يعنى در آزاد كردن بندگان،ابن عباس گفته است:منظور بندگان مكاتب مى باشند كه سهمى به آنها داده مى شود تا به صاحبان خود بدهند و آزاد شوند،و قرض داران كسانى هستند كه مديون شده اند در حالى كه نه اسراف و ولخرجى داشته و نه مال را در راه معصيت مصرف كرده اند.

و مراد از «وَ فِي سَبِيلِ» جنگاوران و مرزداران مى باشد «وَ ابْنِ السَّبِيلِ» :در سفر مانده كه مالى براى مصرف خود ندارد،به او نيز از صدقات داده مى شود اگر چه در وطنش داراى ثروت باشد.

در اين عهدنامه امام(علیه السلام)براى كارگزار خود كسانى از مستحقان را كه شفقت و مهربانى در بارۀ آنان را لازم مى داند به يك فرض پنج طايفه و به فرض ديگر چهار گروه ذكر كرده است:

فرض نخست آن است كه سائلان را در مساكين داخل بدانيم،و منظور از دفع شدگان هم عاملان زكات باشند و قرضدار و ابن السبيل هم كه در آخر ذكر شده است پس پنج گروه مى شوند،و اين كه امام از عاملان تعبير به دفع شدگان فرموده،يا به اين دليل است كه دفع مى شوند يعنى براى جمع آورى ماليات دور فرستاده مى شوند،و يا به اين علت است كه وقتى پيش صاحبان اموال مى آيند كه زكات بگيرند صاحبان اموال آنها را از خود مى رانند و دور مى كنند و سبب اين كه حضرت جمع كنندگان زكات را به اين صفت ذلّت و خوارى تعبير فرموده اين است كه تواضع داشته باشند و نسبت به صاحبان اموال يا مستحقان زكات دلجويى و مهربانى كنند و رياست و تسلط باعث فخر و تكبرشان نشود.

فرض ديگر كه در سخن امام چهار طايفه ذكر شده،در صورتى است كه

ص:721

منظور از دفع شدگان نيز فقراى سؤال كننده باشند،به دليل اين كه در هنگام سؤال از مردم،مورد طرد و دفع واقع مى شوند،چنان كه يكى از شارحان نهج البلاغه بيان كرده است.در هر حال اين كه حضرت به ذكر همين چند طايفه قناعت كرده و بقيه را ذكر نفرموده است به اين دليل مى باشد كه اينها از بقيۀ گروهها بيچاره تر و ضعيفتر هستند .

و من استهان....و اخرى ،اين جمله در حكم كبراى قياس مضمرى است كه به منظور تهديد و بيم دادن از خيانت،در صورتى كه حقوق مستحقان را ندهد،بر لزوم ذلت و خوارى دنيا و آخرت استدلال شده است،و تقدير اصل قياس اين است:اگر حقوق آنها را ندهى،امانت را سبك شمرده اى و به خيانت گراييده اى و هر كس چنين باشد در دنيا خود را خوار و زيانكار كرده و در آخرت ذليلتر و خوارتر خواهد بود.

روايت ديگر در متن سخن امام به جاى احلّ ،اخلّ بنفسه آمده يعنى آنچه سزاوار وى بوده ترك كرده است،و روايت ديگر:احلّ نفسه ذكر كرده،يعنى نفس خود را آزاد گذاشته است و بنا بر دو روايت اخير أذلّ مبتداى مؤخر و فى الدنيا خبر مقدم مى باشد.

خيانت يكى از صفات ناپسند و طرف تفريط فضيلت امانت است چنان كه غشّ يكى از خصال ناروا و نقطۀ مقابل درستى و خيرخواهى مى باشد،البته خيانت اعم از غش است و بالاخره اين دو،رذيلۀ اخلاقى از شاخه هاى صفت زشت فحور و گناهكاريند .

و انّ اعظم الخيانه... ،در اين عبارت كه آخرين مطلب است خيانت به امت و امام را بزرگترين خيانت و دردناكترين نادرستى مى داند،زيرا ضرر آن دامنگير تمام جامعۀ مسلمين و سبب خيانت خاص نسبت به پيشواى مسلمانان مى شود كه او با فضيلت ترين مردم و سزاوارترين آنان به نصيحت و خيرخواهى

ص:722

مى باشد و هر گاه مطلق خيانت اگر چه در حق كمترين انسان و در بارۀ كوچكترين امرى ممنوع اعلام شود و انجام دهندۀ آن مستحق كيفر و مجازات باشد،پس چنين خيانت بزرگى به عقاب و كيفر شديد سزاوارتر خواهد بود،و تمام اين وعيدها و بيم دادنها به منظور آن است كه طرف خطاب را از خيانت و سبك شمردن امانت دور و بر حذر دارد.به اميد توفيق الهى.

ص:723

27-عهدنامۀ امام(علیه السلام)به محمد بن ابى بكر آن گاه كه وى را مامور ولايت مصر كرد:

قسمت اوّل عهدنامه
اشاره

:فَاخْفِضْ لَهُمْ جَنَاحَكَ وَ أَلِنْ لَهُمْ جَانِبَكَ- وَ ابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَكَ وَ آسِ بَيْنَهُمْ فِي اللَّحْظَةِ وَ النَّظْرَةِ- حَتَّى لاَ يَطْمَعَ الْعُظَمَاءُ فِي حَيْفِكَ لَهُمْ- وَ لاَ يَيْأَسَ الضُّعَفَاءُ مِنْ عَدْلِكَ عَلَيْهِمْ- فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَى يُسَائِلُكُمْ مَعْشَرَ عِبَادِهِ- عَنِ الصَّغِيرَةِ مِنْ أَعْمَالِكُمْ وَ الْكَبِيرَةِ وَ الظَّاهِرَةِ وَ الْمَسْتُورَةِ- فَإِنْ يُعَذِّبْ فَأَنْتُمْ أَظْلَمُ وَ إِنْ يَعْفُ فَهُوَ أَكْرَمُ- وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ- أَنَّ الْمُتَّقِينَ ذَهَبُوا بِعَاجِلِ الدُّنْيَا وَ آجِلِ الْآخِرَةِ- فَشَارَكُوا أَهْلَ الدُّنْيَا فِي دُنْيَاهُمْ- وَ لَمْ يُشَارِكْهُمْ أَهْلُ الدُّنْيَا فِي آخِرَتِهِمْ- سَكَنُوا الدُّنْيَا بِأَفْضَلِ مَا سُكِنَتْ وَ أَكَلُوهَا بِأَفْضَلِ مَا أُكِلَتْ- فَحَظُوا مِنَ الدُّنْيَا بِمَا حَظِيَ بِهِ الْمُتْرَفُونَ- وَ أَخَذُوا مِنْهَا مَا أَخَذَهُ الْجَبَابِرَةُ الْمُتَكَبِّرُونَ- ثُمَّ انْقَلَبُوا عَنْهَا بِالزَّادِ الْمُبَلِّغِ وَ الْمَتْجَرِ الرَّابِحِ- أَصَابُوا لَذَّةَ زُهْدِ الدُّنْيَا فِي دُنْيَاهُمْ- وَ تَيَقَّنُوا أَنَّهُمْ جِيرَانُ اللَّهِ غَداً فِي آخِرَتِهِمْ- لاَ تُرَدُّ لَهُمْ دَعْوَةٌ وَ لاَ يَنْقُصُ لَهُمْ نَصِيبٌ مِنْ لَذَّةٍ- فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللَّهِ الْمَوْتَ وَ قُرْبَهُ- وَ أَعِدُّوا لَهُ عُدَّتَهُ- فَإِنَّهُ يَأْتِي بِأَمْرٍ عَظِيمٍ وَ خَطْبٍ جَلِيلٍ- بِخَيْرٍ لاَ يَكُونُ مَعَهُ شَرٌّ أَبَداً- أَوْ شَرٍّ لاَ يَكُونُ مَعَهُ خَيْرٌ أَبَداً- فَمَنْ أَقْرَبُ إِلَى الْجَنَّةِ مِنْ عَامِلِهَا- وَ مَنْ أَقْرَبُ إِلَى النَّارِ مِنْ عَامِلِهَا- وَ أَنْتُمْ طُرَدَاءُ الْمَوْتِ- إِنْ أَقَمْتُمْ لَهُ أَخَذَكُمْ وَ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنْهُ أَدْرَكَكُمْ- وَ هُوَ أَلْزَمُ لَكُمْ مِنْ ظِلِّكُمْ- الْمَوْتُ مَعْقُودٌ بِنَوَاصِيكُمْ وَ الدُّنْيَا تُطْوَى مِنْ خَلْفِكُمْ- فَاحْذَرُوا نَاراً قَعْرُهَا بَعِيدٌ وَ حَرُّهَا شَدِيدٌ وَ عَذَابُهَا جَدِيدٌ- دَارٌ لَيْسَ فِيهَا رَحْمَةٌ- وَ لاَ تُسْمَعُ فِيهَا دَعْوَةٌ وَ لاَ تُفَرَّجُ فِيهَا كُرْبَةٌ- وَ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ يَشْتَدَّ

ص:724

خَوْفُكُمْ مِنَ اللَّهِ- وَ أَنْ يَحْسُنَ ظَنُّكُمْ بِهِ فَاجْمَعُوا بَيْنَهُمَا- فَإِنَّ الْعَبْدَ إِنَّمَا يَكُونُ حُسْنُ ظَنِّهِ بِرَبِّهِ- عَلَى قَدْرِ خَوْفِهِ مِنْ رَبِّهِ- وَ إِنَّ أَحْسَنَ النَّاسِ ظَنّاً بِاللَّهِ أَشَدُّهُمْ خَوْفاً لِلَّهِ- وَ اعْلَمْ يَا؟مُحَمَّدَ بْنَ أَبِي بَكْرٍ؟- أَنِّي قَدْ وَلَّيْتُكَ أَعْظَمَ أَجْنَادِي فِي نَفْسِي أَهْلَ؟مِصْرَ؟ فَأَنْتَ مَحْقُوقٌ أَنْ تُخَالِفَ عَلَى نَفْسِكَ- وَ أَنْ تُنَافِحَ عَنْ دِينِكَ- وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ لَكَ إِلاَّ سَاعَةٌ مِنَ الدَّهْرِ- وَ لاَ تُسْخِطِ اللَّهَ بِرِضَا أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ- فَإِنَّ فِي اللَّهِ خَلَفاً مِنْ غَيْرِهِ- وَ لَيْسَ مِنَ اللَّهِ خَلَفٌ فِي غَيْرِهِ- صَلِّ الصَّلاَةَ لِوَقْتِهَا الْمُؤَقَّتِ لَهَا- وَ لاَ تُعَجِّلْ وَقْتَهَا لِفَرَاغٍ- وَ لاَ تُؤَخِّرْهَا عَنْ وَقْتِهَا لاِشْتِغَالٍ- وَ اعْلَمْ أَنَّ كُلَّ شَيْءٍ مِنْ عَمَلِكَ تَبَعٌ لِصَلاَتِكَ

لغات

قّلّده الامر:آن كار را مانند قلاّده بر گردن او قرار داد،از باب استعاره مى باشد.

حظّ:فراوان،حظّى من كذا،آن گاه كه بهره اى افزون و منزلتى،نصيبش شود.

جبّار:بسيار تكبر كننده.

طرداء:جمع طريد:شكارى كه تعقيب مى شود.

خلف:عوض.

ترجمه

«بالت را براى اهل مصر بگستر و كنارت را براى آنان همواردار و بر ايشان گشاده رو باش و در نگريستن بر آنها از نظر زير چشمى و نگاه كردن كامل، يكنواختى را رعايت كن تا اين كه بزرگان به منظور سود بردن خود به حمايت بى دليل تو طمع نكنند و ضعيفان از عدل و دادگرى تو بر آنها نوميد نشوند، زيرا خداى تعالى از شما بندگانش در مورد اعمالتان چه كوچك و چه بزرگ و چه ظاهر و چه پنهان سؤال خواهد كرد،پس اگر كيفر كند،شما ستمكاريد و اگر گذشت كند او بخشنده تر است.

اى بندگان خدا،بدانيد كه پرهيزكاران(سود)دنياى زودگذر و آخرت آينده را بردند،پس با اهل دنيا در دنياى آنها شركت داشتند،اما اهل دنيا در آخرت با آنان شريك نبودند.در دنيا با بهترين وضع ساكن بودند،و از بهترين خوراكيهايش استفاده كردند،از دنيا همان بهره اى را بردند كه سرمايه داران بردند و چيزى را گرفتند

ص:725

كه جباران و متكبران گرفتند،و سپس با توشه اى رساننده و تجارتى سودآور از دنيا رفتند،در دنياى خود لذت زهد را چشيدند و يقين كردند كه فردا در آخرت همسايگان خدا هستند،دعايشان ردّ نمى شود و از بهرۀ لذت آنان چيزى كم نمى آيد،پس اى بندگان خدا از مرگ و نزديك شدن آن بر حذر باشيد،و ساز و برگ آن را آماده داريد،زيرا كه با امرى بزرگ و خطرناك مى آيد،خير و نيكى را مى آورد كه هرگز با آن بدى نيست و يا شرّ و بدى را مى آورد كه هرگز با آن خيرى نيست،پس چه كسى به بهشت نزديكتر از كسى است كه كار بهشت را انجام مى دهد و كيست نزديكتر به دوزخ از كسى كه كار دوزخ مى كند؟و شما رانده شدگان مرگ هستيد كه اگر بايستيد شما را مى گيرد و اگر از آن بگريزيد شما را در مى يابد،و او از سايه با شما همراهتر است،مرگ به موهاى پيشانى شما بسته شده و دنيا از پى شما درهم پيچيده مى شود،پس بترسيد از آتشى كه گوديش طولانى و گرميش سخت و عقوبتش تازه به تازه است خانه اى است كه در آن رحمت نيست و خواهشى در آن پذيرفته نمى شود و غم و اندوهى بر طرف نمى شود.و اگر بتوانيد خوف و ترستان را از خدا زياد كنيد و اميدتان را به او نيك كنيد بين ترس و اميد را جمع كنيد،زيرا بندۀ كامل خدا كسى است كه حسن ظنش به خدا به اندازۀ ترسش از وى باشد،و نيك بين ترين مردم به خدا،ترسناكترين ايشان از اوست.

آگاه باش اى محمد بن ابى بكر،كه من تو را بر بزرگترين متصرفات خودم:

مصر،فرمانروايى دادم،پس بر تو لازم است كه مخالفت با نفس كرده،از دين و آيينت دفاع كنى هر چند بجز يك ساعت از روزگار برايت باقى نمانده باشد،و به منظور خشنودى هيچ كس از آفريدگان،خدا را به خشم نياور،زيرا هر چه كه در نزد غير خداست عوضش نزد خود او مى باشد،ولى عوض آنچه نزد خداست نزد غير او نمى باشد.

نماز را در وقتى كه مشخص شده است بجاى آور،و به دليل بى كارى آن را پيش از وقت انجام مده و به علت كار داشتن آن را از وقتش مگذران،و بدان كه هر يكى از كارهايت تابع نمازت مى باشد .»

ص:726

شرح

اين فصل از عهدنامۀ امام برگزيده از كلماتى طولانى،و اصول مطالب آن شش امر است:

1-امر اول محمد بن ابى بكر را به مكارم اخلاق در بارۀ رعايا سفارش كرده و در اين زمينه چند دستور صادر فرموده است :

الف-او را امر به خفض جناح فرموده است.در توضيح اين عبارت بعضى گفته اند اساس مطلب آن است كه پرنده،گاهى به منظور اظهار محبت و مهربانى نسبت به جوجگان خود آنها را دور و برش جمع كرده و بالهايش را پهن كرده پايين مى آورد تا آنان را زير پر خود جاى دهد،و امام(علیه السلام)اين تعبير را كنايه از تواضع و فروتنى آورده است كه منشأ آن ترحّم و دلجويى و مهربانى مى باشد، چنان كه خداوند به پيغمبرش درس تواضع مى دهد و مى فرمايد: «وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» (1)»،و ما در گذشته توضيح داديم كه تواضع ملكه اى است كه از شاخه هاى فضيلت عفت مى باشد.

ب-دستور ديگر:او را امر مى كند كه پهلوى خود را براى مردم نرم كند،و اين كنايه از رفق و نرمى در گفتار و كردار و خشونت نداشتن نسبت به آنان مى باشد كه در تمام احوال در مورد حق و حقوق آنها جفا نكند و اين معنا هم از لوازم تواضع و نزديك به آن است.

ج-به او دستور مى دهد كه روى خود را براى مردم بگشايد و اين كنايه از آن است كه برخوردش با آنها با خوشرويى و صورت باز و بشّاش باشد نه با صورت درهم كشيده و أخم كرده و اين نيز از لوازم تواضع مى باشد.

د-چهارمين سفارشى كه به محمد بن ابى بكر فرموده آن است كه در طرز نگاه كردن به مردم ميان افراد فرق نگذارد چنان نباشد كه به يكى درست و كامل

ص:727


1- سوره شعراء(26)آيه(214) [1]يعنى:و فرود آور بال خود را براى هر كه پيرويت كند از مؤمنان.

نگاه كند و به ديگرى زير چشمى بنگرد و اين دستور كنايه از آن است كه در تمام امور چه كوچك و چه بزرگ،چه اندك و چه بسيار،كمال عدالت را رعايت كند.

حتى لا يطمع...عليهم ،در اين عبارت حضرت بيان مى فرمايد كه دليل دستور دادن به محمد بن ابى بكر،كه حتى در نگاه كردن كه امر بسيار حقيرى است ميان مردم يكسان رفتار كند،آن است كه زورمداران به ظلم و ستم او اميدوار و ناتوانان از عدالتش نااميد نشوند.

حال اگر سؤال شود كه چرا امام با اين فرض زورمداران را اميدوار نسبت به ظلم دانسته و ضعيفان را مأيوس از عدل؟پاسخ آن است كه معمولا امرا و فرمانروايان نظر خود را متوجه سرمايه داران و زورمداران مى كنند نه به ناتوانان و بينوايان و اين رو آوردن،ثروتمندان را بر آن مى دارد كه اميدوار شوند ستمگرى و ظلم زمامداران به سود آنان تمام شود،و بى توجهى نسبت به ناتوانان و دورى از مستمندان سبب مى شود كه آنان از اجراى عدالت در حق خود نااميد شوند.

ضمير در عليهم،از سخنان امام(علیه السلام)به كلمۀ عظماء برمى گردد .

2-امر دوم از اصول مطالب اين عهدنامه آن است كه بندگان خدا را بيم داده است از آن كه خداوند از كردارهاى كوچك و بزرگ و آشكار و نهانشان سؤال خواهد كرد و اعلام مى دارد بر اين كه چون آنان ابتدا به معصيت و گناه مى كنند و اصولا شروع كننده ستمكارتر است(البادى اظلم)پس استحقاق عذاب دارند.

قطب راوندى رحمة اللّه عليه در شرح خود بر نهج البلاغه ذكر كرده است كه مراد به صفت تفضيلى اظلم در متن سخن امام،ظالم به معناى اسم فاعل است اما من احتمال مى دهم كه حضرت،عذاب گناهكاران را كه عادلانه و به عنوان كيفر كردار خود مى چشند،ظلم و ستم ناميده است به اين دليل كه در مقدار و صورت ظاهر مانند عمل ستمكارانۀ آنان است،چنان كه قرآن در زمينۀ قصاص،

ص:728

كيفر تجاوز را،تجاوز ناميده «فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَيْكُمْ» (1)»و سپس عمل آنها را كه گناه و ظلم است به خدا نسبت داده و خود آنان را ستمكارتر خوانده زيرا كه ايشان معصيت و ظلم را آغاز كرده اند بنا بر اين،افعل تفضيل به معناى خود صدق مى كند و نيازى به اين كه آن را به معناى اسم فاعل بگيريم نيست،و همچنين است اعلام به اين كه از خداوند انتظار بخشش و كرم در بارۀ آنها مى شود به اين اعتبار است كه خداوند آنان را مورد عفو خود قرار دهد .

3-به بندگان خدا مى آموزد كه چگونه از دنيا به مقدار واجب و لازم بهره گيرند و حالت پرهيزكاران را بيان مى دارد تا به آنها اقتدا كنند:

ذهبوا بعاجل الدنيا...و لا ينقض لهم نصيب من لذة ،خلاصۀ آنچه در شرح حال اهل تقوا بيان فرموده آن است كه آنها از تمام اهل دنيا استفادۀ بيشترى از دنيا برده اند زيرا لذتى كه آنان از دنيا برده اند بالاتر و برتر از لذتهاى ساير اهل دنيا مى باشد.علاوه بر آنچه در آخرت از فوز عظيم كه نصيب آنان مى شود به اين دليل كه خدا به پرهيزكاران چنين وعده داده است.

بدان،آنچه كه حضرت از دنياى زودگذر در حق پرهيزكاران به آن اشاره فرمود:كه با اهل دنيا در آن شركت داشتند و از آن لذتى بالاتر بردند كه رفاه طلبان و ستمگران متكبر مى برند،اشاره است به اين كه لذتهاى مورد استفاده اهل تقوا لذتهاى مباح و به اندازۀ نياز است و معلوم است كه چنين بهره گيرى به درجاتى بالاتر از لذتهاى فراوان نامشروع مى باشد،و در جاى ديگر به بيان ديگر توضيح مى دهد:كه پرهيزكاران با اهل دنيا در دنيايشان شريكند اما اهل دنيا با آنان در آخرتشان شركت ندارند.خداوند از دنيا به اندازۀ كفايت براى آنها مباح و مجاز و ايشان را به آن سبب بى نياز و قانع كرده است چنان كه در قرآن مى فرمايد: «قُلْ»

ص:729


1- سوره بقره(2)آيه(193) [1]يعنى:پس كسى كه بر شما تجاوز كند،برابر آنچه بر شما تجاوز كرده است.

«مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ » (1)».پرهيزكاران در دنيا بهترين جاها را براى سكونت برگزيدند و بهترين استفاده از خوراكيها بردند،با مردم دنيا،در دنيايشان شريك بودند،پس با آنها از خوراكيهاى پاكيزه كه مى خورند خوردند و از نوشيدنيهاى گوارا كه آنها مى آشامند،نوشيدند،و از بهترين جامه ها كه آنان مى پوشند پوشيدند و از بهترين همسرانى كه آنها مى گيرند،گرفتند و بهترين مركب هاى سوارى را همانند آنان سوار شدند،با اهل دنيا از لذتش بهره گرفتند،و ايشان در دنيا همسايگان خدايند،آنچه از او تمنا مى كنند به آنان عطا مى كند نه دعايشان رد مى شود و نه سهمى از لذتشان كاستى مى يابد.

اين كه فرمود در دنيا بهترين خوراكيها را خوردند و در بهترين مسكنها سكونت كردند،به اين سبب است كه اين امور را بر وجه شايسته و مباح كه به آن امر شده بودند به كار مى بردند و بديهى است كه اين بهترين وجه است.

و اما اين امر كه آنان با اهل دنيا،در برخوردارى از طيبات شريك بودند گر چه امرى است روشن و آشكار ولى ما در توضيح آن مى گوييم:لذّتى كه اهل تقوا از آنچه در دنياست مى بردند كاملترين لذت بود،زيرا هر بهره اى كه از دنيا مى بردند و هر چه كه مصرف كردند،خواه خوراكى و آشاميدنى و يا انتخاب همسر و مركب باشد،تمام اينها را هنگام نياز و به اندازۀ ضرورت انتخاب مى كردند،و چنان كه مى دانى هر اندازه كه احتياج و نياز به امرى بيشتر و شديدتر باشد لذت استفادۀ از آن قويتر و زيادتر خواهد بود،و اين خود،از امور وجدانى مى باشد.بنا بر اين واضح است كه اهل تقوا از دنيا همان بهره اى را بردند كه افراد مرفّه و خوشگذران مى برند و همان را به دست آوردند كه ستمكاران متكبر به

ص:730


1- سوره اعراف(7)آيه(31)، [1]يعنى:بگو چه كسى حرام كرده است زينت خدا،و روزيهاى پاكيزه و حلال را كه براى بندگان خود به وجود آورده است.

دست آوردند علاوه بر آنچه كه در آخرت نصيب آنان مى شود كه اهل دنيا از آن بى بهره اند چون آنها تنها هدفشان دنياست و خداوند مى فرمايد: «وَ مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ » (1)».

منظور از توشه اى كه پرهيزكاران را به ساحل عزّت و پيشگاه عظمت و جلال مى رساند،و همان تقوايى است كه با خود داشته و به آن متّصف بوده اند، چنان كه حق تعالى مى فرمايد: «وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوى» (2)»و در بحثهاى گذشته بارها يادآورى شده است كه چگونه تقوا توشۀ راه است.امام در اين فصل از سخنان خود واژۀ متجر را براى تقوا و طاعت استعاره آورده،زيرا نهايت مقصود اين است كه در مقابل اين كارها ثواب الهى را كسب كنند كه حكم قيمت و بها دارد و به وسيلۀ كلمۀ مربح (3)كه به معناى سودآور است استعارۀ مذكور را ترشيح فرموده است،به اين دليل كه ثواب خدا در آخرت به مراتبى از اعمالى كه انسان انجام مى دهد و از خود مايه مى گذارد بالاتر و بيشتر است.

اصابوا لذّة زهد الدنيا ،اين عبارت اشاره به لذتى است كه اهل تقوا از زهد در دنيا احساس مى كنند كه بزرگترين لذّت و سبب ايجاد شادمانى عظيمى است زيرا هنگامى كه اهل زهد و تقوا قلادۀ محبت دنيا را از گردن روح خود بيرون آورده و دور انداختند و به كمالهاى عاليۀ نفسانى و معنوى رسيدند آن چنان بهجت و سرورى براى آنها حاصل مى شود كه بسيار پر ارزشتر و با عظمت تر از شاديها و لذتهاى پيدا شده براى متكبران و جباران مى باشد،اين جاست كه سزاوار است

ص:731


1- سوره شورا(42)آيه(19)،يعنى:هر كس تنها هدفش استفادۀ دنيوى باشد،به او مى دهيم،اما در آخرت براى وى بهره اى نيست.
2- سوره بقره(2)آيه(196)، [1]يعنى:توشه برگيريد،و بهترين توشه،پرهيزكارى و تقواست.
3- ظاهرا نسخه اى كه پيش شارح بوده متن سخن امام:و المتجر المربح بوده است،چنان كه ابن ابى الحديد در شرح به عنوان روايت ديگر چنين نوشته است.ج 15،صفحه 165.(مترجم).

پرهيزكاران و زاهدان بر متكبران ستمگر تكبّر و فخر و مباهات كنند،زيرا كمالى كه اهل دنيا به آن مى نازند در مقايسه با مقامات معنوى و لذايذى كه اينها احساس مى كنند بى ارزش و تو خالى مى باشد.

و تيقّنوا أنّهم جيران اللّه غدا ،دليل ديگر بر فرحناكى و شادمانى پرهيزكاران در دنيا آن است كه يقين دارند فردا در جوار قرب خدا هستند.اين عبارت اشاره به لذت و خوشى ديگرى است كه اهل تقوا علاوه بر لذتهايى كه در دنيا بر اثر زهد بر ايشان دست مى دهد،لذت مى برند و شادمانند،زيرا يقين دارند كه بلافاصله پس از جدايى روحشان از بدن در جوار رحمت الهى حضور به هم مى رسانند و اين يقين آنان را در دنيا شادمان و مسرور مى كند.

لا تردّ لهم دعوة ،يكى از فضيلتهاى اهل تقوا كه ويژۀ ايشان است استجابت دعا مى باشد،كه چون پيوسته در عبادت و اطاعت خدا هستند،روحشان كمال يافته و در پيشگاه حق تعالى كرامت و شرافت كسب كرده اند به مقامى دست يافته اند كه دعايشان ردّ نمى شود،البته اين خصوصيت علاوه بر آن است كه در لذتهاى دنيا با غير خود شريك و در خوشيهاى كاملتر آخرت از ديگران ممتازند .

4-اصل چهارم از اصول مطالب اين عهدنامه آن است كه امام(علیه السلام)بندگان خدا را از مرگ و نزديك بودنش به آنها بر حذر مى دارد،و آنان را آگاه مى كند كه هدفش از اين هشدار آماده كردن ايشان براى مرگ و فراهم كردن توشۀ لازم به منظور برخورد با آن مى باشد تا از خسران و زيان غفلت و بى خبرى دور باشند و توشۀ اين راه هم چنان كه دانستى،پرهيزكارى و عمل صالح است و دستور آمادگى براى مرگ را به اين مطلب تاكيد فرموده است كه مرگ براى هر كس آينده اى انديشناك و پيش آمدى مهم با خود به ارمغان مى آورد،و بيان فرموده است كه آن پيشامد،ممكن است امرى خير و شايسته و نعمتى خالص و پيوسته،و يا شرّ و زيانبار باشد،تا اين كه رغبت و تمايل انسان را نسبت به تقوا و پرهيزكارى

ص:732

و مهيا كردن اسباب خير و دفع شرور تحمّل شده بعد از مرگ را شدت دهد،و سپس بيان داشته است به اين كه خيرى كه مرگ به ارمغان مى آورد نعمت بهشت است،و مراد از شر،آتش مى باشد و آنچه باعث نزديكى به هر كدام از آنها مى شود عمل انسانى است و بعد به منظور اين كه آمادگى براى مرگ را بيشتر تاكيد كند مى فرمايد مرگ امرى حتمى است و گريزى از ملاقات آن نيست و براى انسانها كه مرگ به سرعت در تعقيبشان است كلمۀ طرداء را استعاره آورده تا نشان دهد كه آنها چون شكار،و مرگ مانند سواركارى كوشا در جستجوى آنان مى باشد و مرگ با انسان از سايه به صاحبش همراهتر و نزديكتر است زيرا سايه گاهى كه آفتاب و روشنايى نباشد از صاحب سايه جدا مى شود اما مرگ هرگز از آدمى دست بردار نيست.

و الموت معقود بنواصيكم ،مرگ به موهاى اطراف پيشانى شما وابسته و گره خورده است،اين عبارت نيز كنايه از ملازمت و پيوسته همراه بودن انسان است و اشاره به آن است كه مرگ براى هر موجود زنده اى امرى حتمى و حكم و قضاى الهى مى باشد،و اين كه خصوص ناصيه را مورد ذكر قرار داده به اين دليل است كه به سبب موقعيت،عزيزترين و شريفترين عضو انسان است و هر كس بر آن تسلط يابد بهتر مى تواند انسان را در تصرف خود در آورد و بر او قدرت پيدا كند و خداوند در قرآن نيز به اين مطلب اشاره فرموده «فَيُؤْخَذُ بِالنَّواصِي وَ الْأَقْدامِ» (1)» و كلمۀ«طىّ»در نورديدن را براى دنيا و لحظه هاى آن استعاره آورده است كه پيوسته آن را مى گذارند و از آن عبور مى كنند و آن را تشبيه به فرش و غير آن، كرده است كه پس از گذشتن از روى آن درهم پيچيده و جمع مى شود و اين كه فرموده است از پشت سر شما در نورديده مى شود منظور امرى ذهنى و تصورى

ص:733


1- سوره الرحمن(55)آيه(41)، [1]يعنى:پس پيشانيها و قدمهاى آنان گرفته شود.

است نسبت به آنچه در آينده و پس از مرگ به وسيلۀ اعمالشان با آن روبرو مى شوند،نه امرى حسّى و مادّى .

پس از آن كه بطور مكرّر از مرگ و حتميت وقوعش ياد كرد،و با ذكر درهم پيچيده شدن دنيا،مطلب را مؤكد كرد،اكنون،انسان را به ياد پى آمد مرگ كه آتش و عذاب است مى اندازد و با توصيف كردنش به عميق بودن و گودى قعر آن،آدمى را بهوش مى دارد كه هر چه بيشتر از آن حساب ببرد.از مواردى كه اين معنا را براى انسان متصور مى كند و به ذهن مى آورد،روايتى است كه يك وقت پيامبر اكرم صداى مهيب و وحشتناكى را شنيد،به يارانش كه حاضر بودند رو كرد و فرمود:اين صداى افتادن سنگى بود كه در هفتاد سال پيش از لبه جهنم سرازير شده و هم اكنون به قعر آن رسيد و صدايش شنيده شد،و اين داستان در بارۀ شخص منافقى بود كه در اين هنگام مرد و عمرش هفتاد سال بود،و در گذشته نيز به آن اشاره كرده ايم كه در مورد شدت حرارت آتش جهنم در قرآن چنين آمد. «قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا» (1)»و در بارۀ سوزش عذابش مى فرمايد: «كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ» (2)»و راجع به اين كه دوزخ جاى رحمت نيست و هيچ درخواستى شنيده نمى شود،قرآن چنين حكايت مى كند: «رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْها» ... «وَ لا تُكَلِّمُونِ» (3)».و اين كه در دوزخ گشايشى براى هيچ اندوهى حاصل نمى شود مى فرمايد «فِي عَذابِ جَهَنَّمَ خالِدُونَ لا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ» و نيز آيه بعد: «وَ نادَوْا»

ص:734


1- سوره توبه(9)آيه(80)، [1]يعنى:بگو:سوزش آتش دوزخ سخت تر است.
2- سوره نساء(4)آيه(55)، [2]يعنى:هر گاه پوستهايشان پخته شود بر ايشان پوستهاى ديگر،جانشين كنيم تا عذاب را بچشند.
3- سوره مؤمنون(23)آيه(106)، [3]يعنى:پروردگارا برون آور ما را از آن تا آن جا كه مى فرمايد:با من سخن نگوييد.

«يا مالِكُ» ... «ماكِثُونَ » (1)» 5- و ان استطعتم...بينهما ،يكى ديگر از اصول مطالب اين عهدنامه آن است كه بندگان خدا را امر مى كند به اين كه در عين شدت خوف و بيمى كه از خدا دارند حسن ظنّ هم به او داشته باشند و به عبارت ديگر ميان خوف و رجا باشند كه دو تا از درهاى بزرگ بهشت مى باشند،چنان كه در گذشته بيان شد،و در عبارت بعد اشاره مى كند به اين كه اين دو متلازم با يكديگر هستند و اين كه حسن ظن و اميدوارى بندۀ واقعى نسبت به پروردگارش به اندازۀ خوف و بيمش از وى مى باشد و كم و زيادشان به يك نسبت است،بايد توجه كرد كه امام(علیه السلام)هيچ كدام از اين دو را علت ديگرى ندانسته است بلكه هر دو معلول يك علّتند كه معرفت و شناخت حق تعالى مى باشد،و به دليل اين كه معرفت خداوند،پذيراى شدت و ضعف است گمان نيك و اميدوارى و خوف و ترس از خداوند هم كه از آن سرچشمه مى گيرد قابل شدت و ضعف مى باشد،و تقويت هر يك از اين امور نيازمند به معرفتى خاص و اعتبارى ويژه مى باشد كه مبدأ قريب آن به حساب مى آيد.در تقويت حسن ظن و ايجاد اميدوارى بر بنده لازم است بيانديشد كه چگونه خداوند تمام اسباب نعمت را براى بندگان فراهم كرده و حتى ريزه كاريهاى خلقت و لطيفه هاى نعمت را رعايت فرموده،آنچه در زندگى ضرورى و لازم است و مردم به آن نيازمنداند،از قبيل آلات غذاخورى و ناخنها كه اسباب زينت و زيبايى انسان مى باشد،از قبيل كمانى قرار دادن دو ابرو و اختلاف رنگهاى سفيد و سياه در چشم و جز اينها از امور غير ضرورى،اين جاست كه انسان متوجه مى شود كه هر گاه عنايت الهى در چنين ريزه كاريها كوتاهى نكرده

ص:735


1- سوره زخرف(43)آيه(74 و 771) [1]يعنى:در عذاب جهنم جاويدانند و به هيچ نحو عذاب از آنان بريده نمى شود و پيوسته در آن سر افكنده اند و نيز آيه بعد بانگ برآورند اى مالك.تا آن جا كه گويد:همانا شما ماندگانيد.

و راضى نشده است به اين كه در امور تغذيه و اسباب زينت و تمام ما يحتاج آنها بى توجهى شود،پس چگونه راضى خواهد شد كه آنها را به هلاكت ابدى دچار فرمايد؟بلكه هر گاه به دقت نظر كند خواهد دانست كه حق تعالى براى بيشتر مردم اسباب سعادت و خوشبختى دنيايشان را فراهم كرده است و خير و سلامت بر غير آن غلبه دارد و اين سنت الهى است كه پيوسته ميان بندگانش برقرار بوده،و حتى در ارتباط با آخرت نيز جنبۀ خير و سعادت بر شر و ضلالت ارجحيت دارد، زيرا مدبّر دنيا و آخرت يكى است و او غفور و رحيم است و نسبت به بندگانش با لطف و مهربانى مى باشد،و توجه به اين امور موجب حسن ظن به خدا و اميدوارى زياد به لطف و عنايت وى مى شود.

ديگر از چيزهايى كه باعث اين بيدارى و حسن ظن انسان به خدا مى شود، انديشيدن در مصالحى است كه از ناحيۀ شريعت نصيب بندگان فرموده و لطف و رحمت خود را بر جملۀ آفريدگان ارزانى داشته است،اما در ناحيۀ خوف، مهمترين سببهايش آن است كه خدا را بشناسد و بر صفات جلال و عظمت و تعالى و هيبت و بى نيازى او معرفت و شناخت داشته باشد،و بداند كه اگر بخواهد تمام جهانيان را به هلاكت برساند،وى را باكى نيست و هيچ قدرتى نمى تواند او را از اين كار منع كند،و همچنين ساير صفات ذات اقدس او كه دلالت بر ايجاد عذاب و زجر مى كند از قبيل سخط و غضب كه اگر چنين بصيرتى در آدمى پيدا شود،خوف و بيمش افزونى مى يابد،چنان كه در قرآن مى فرمايد: «إِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ» (1)»و پيامبر فرمود:انا اخوفكم للّه، من ترسم نسبت به خداوند از همۀ شما بيشتر است،و هر چه معرفت به اين امور بيشتر باشد حالت خوف و سوختن دل به همان نسبت افزايش مى يابد و سپس

ص:736


1- سوره فاطر(35)آيه(27) [1]يعنى:تنها بندگان آگاه خدا از او خوف و خشيت دارند.

اين حالت درونى به ظاهر و بدن سرايت مى كند و حالش دگرگون مى شود و ذلّت و بى حسّى به او دست مى دهد،و نالۀ دل و لرزش جسمانى بر او مسلط مى شود، و او را از معاصى باز مى دارد و به جبران نيكيها و صفتهاى خوب كه قبلا از او فوت شده او را به عبادات و كارهاى نيك مقيد مى كند و به اين سبب اميال شهوانى در او سركوب شده و لذتها و خوشيهايش بى رونق مى شود،و با سوز دل به علت خوف،او را چنان خوارى و ذلتى دست مى دهد كه بسيارى از صفات ناپسند از او دور مى شود از قبيل كبر،حسد،كينه و بخل و بقيه رذايل.اما جمع ميان خوف و رجاء باعث ايجاد فضايل بسيارى در انسان مى شود،زيرا هر گاه معرفت و يقين به حق تعالى حاصل شود،خوف از عذاب و اميد به ثواب در وى به هيجان مى آيد و نيز اين دو در وجود انسان صبر و بردبارى مى آفرينند،و صبر بر تحمل ناملايمات كه موجب دخول در بهشت است تحقق نمى يابد مگر در صورتى كه نيروى رضاى به قضاى حق در آدمى تقويت يابد،و نيز صبر بر ريشه كن كردن شهوات و لذتها كه وجودشان باعث داخل شدن در آتش دوزخ است،ميسّر نمى شود بجز در صورتى كه نيروى خوف از خدا در وى شدت يابد.

به اين دليل امام على(علیه السلام)مى فرمايد:من اشتاق الى الجنه سلىّ عن الشهوات و من اشفق من النار رجع عن المحرمات:آن كه مشتاق بهشت است خود را از شهوتها بيرون كشد و هر كس از آتش بترسد از انجام دادن كارهاى حرام منصرف شود.مقام صبر علاوه بر اين فايده،روح انسان را به مرتبۀ مجاهدۀ نفسانى ترقى مى دهد و او را آمادۀ ذكر خدا و تفكر در وجود اقدس او،مى كند و اين امر سبب كمال معرفت و انس با خدا مى شود،انسى كه محبت آفرين است و علت پيدايش مقام رضا و توكل به خداوند مى باشد،زيرا رضايت و خشنودى دوست در كارى كه محبوبش انجام مى دهد،از لوازم ضرورى محبت است.

حال كه معلوم شد كه خوف و رجا هر دو معلول يك علت هستند كه همان

ص:737

معرفت و يقين به وجود خداوند است پس اين دو متلازم يكديگرند نه متضادّ، گر چه از ظاهر امر گاهى ممكن است گمان شود كه ميانشان تضاد است بويژه هنگامى كه يكى از آنها به واسطۀ غلبۀ اسبابش بر ديگرى غالب آيد و دل به آن مشغول و از ديگرى غافل شود،قهرا چنين تصور مى شود كه امر غالب،منافى و ضد امر مغلوب است به اين دليل امام(علیه السلام)در عبارت بالا: و ان استطعتم ،و ما بعدش اشاره به اين مطلب فرمود كه آنچه براى مردم،راجع به خوف و حسن ظنّ به خداوند مورد شك و ترديد است،قدرت بر جمع ميان اين دو است.سپس محمد بن ابى بكر را هشدار مى دهد كه با اعطاى فرمانروايى بزرگترين متصرفات و اقليمها به وى،نسبت به او احسان بزرگى را انجام داده است،تا با يادآورى اين احسان بتواند آنچه از سفارشها و وصيتها كه مى خواهد بر پايۀ آن استوار كند .

6-آخرين اصل از مطالب اين عهدنامه آن است كه او را توجه داده است به چيزى كه سزاوار اوست و شايسته است كه آن را انجام دهد و آن مخالفت با نفس اماره است كه وى را به كارهاى زشت و فحشا و بقيۀ منهيات الهى وادار مى كند به عبادت و اطاعت خداوند رو بياورد كه عقل و شرع به آن حكم مى كنند و از دين خود دفاع كند و شياطين جن و انس را از آن دور كند و اگر از عمرش بجز يك ساعت باقى نمانده باشد سزاوار است آن مدت را به دفاع از دينش بسر برد .

مطلب ديگر اين كه به خاطر خشنودى هيچ يك از آفريدگان،خدا را به خشم و غضب در نياورد يعنى هيچ كس را در گناه كه موجب سخط خداوند است اطاعت و پيروى نكند.

فانّ فى اللّه...فى غيره ،در اين عبارت استدلال شده است بر اين كه فقط مراعات رضايت و خشنودى حق تعالى واجب است نه غير او،و جملۀ متن در حكم مقدمۀ نخست از قياس مضمر شكل اول مى باشد و تقدير كبرايش اين

ص:738

است:هر گاه چنين است كه خداوند جانشين هر چيزى غير از خود او مى باشد و هيچ چيز جاى خدا را نمى گيرد پس واجب است خشنودى او رعايت شود نه اين كه به خاطر جلب رضايت غير او،خشم و غضب وى انتخاب شود .

در آخر به نمايندۀ خود امر مى فرمايد كه نماز را در وقت معينش انجام دهد و چنان نباشد كه اگر قبل از وقت نماز بى كار باشد و فراغت داشته باشد آن را همان پيش از وقت انجام دهد و يا اگر هنگام نماز رسيد و گرفتارى برايش پيش آمد،نماز را به بعد از وقت موكول كند زيرا نماز از هر كار و شغلى مهمتر و ارزشمندتر است و بعد وى را آگاه كرده است كه هر عملى از اعمال نيك تابع و پيرو نماز است يعنى وقتى كه انسان رعايت نماز خود را بكند و هر كار آن را بموقع انجام دهد ناگزير كارهاى ديگر را هم بموقع و درست عمل مى كند،ولى هر گاه در نماز رعايت اين امور را نكند در غير آن بيشتر سهل انگارى خواهد كرد،به دليل اين كه نماز پايۀ استوار دين و بالاترين عبادتهاست چنان كه از پيامبر اكرم روايت شده است كه وقتى از آن حضرت در بارۀ برترين اعمال سؤال شد فرمود:انجام دادن نماز در اول وقت،و فرمود اول چيزى كه بنده در قيامت نسبت به آن مورد محاسبه قرار مى گيرد نماز است و كسى كه نمازش درست و كامل باشد حساب ساير عبادات بر او آسان خواهد بود،اما كسى كه نمازش نادرست باشد هم در بارۀ نماز و هم بقيه اعمال مورد محاسبه و مؤاخذه قرار مى گيرد.

«قابل ذكر است كه امام(علیه السلام)در اين عهدنامه در بارۀ نماز و ملحقاتش سخن طولانى داشته است كه مرحوم سيد رضى آن را ناتمام گذاشته و به همين مقدار كه در متن ذكر شد اكتفا كرده است ولى ما در اين شرح بقيۀ آن را براى مزيد فايده ذكر مى كنيم:

به نمازت بنگر كه چگونه است،تو پيشواى جامعه ات مى باشى اگر آن را كامل انجام دهى يا سبك بشمارى مسئوليتش با توست.هر پيشوا كه در جامعه اى

ص:739

نماز اقامه كند و در نماز آنها نقص و كمبودى پيدا شود گناهش به گردن اوست، و بر آنان نقصى نيست اما اگر در تكميل و حفظ شرايطش كوشش كنى و نماز آنها درست بر قرار شود به تو نيز مثل پاداش ايشان داده شود و حال آن كه از پاداش آنها هم چيزى كاسته نشود.به وضو گرفتن نيز كه از شرايط درستى نماز است توجه كن:سه مرتبه آب را در دهان بگردان،و سه مرتبه استنشاق كن،صورتت را بشوى،و سپس دست راست و بعد از آن دست چپت را بشوى،و در آخر سر و دو پايت را مسح كن،زيرا من رسول خدا را ديدم كه چنين انجام مى داد،و بدان كه وضو نصف ايمان است.در بارۀ اوقات نماز نيز دقّت كن و آن را در موقعش بجاى آور مبادا وقت بى كارى و فراغت تعجيل كنى و قبل از وقت نماز بخوانى و يا چون ببينى كه در وقت معيّن نماز،كار و گرفتارى دارى آن را از وقتش تأخير اندازى،چرا كه مردى در بارۀ اوقات نماز از پيغمبر خدا سؤال كرد حضرت فرمود:

جبرئيل نزد من آمد و وقت نماز ظهر را به من نماياند در حالى كه خورشيد از نصف النهار گذشته و بر ابروى راست او قرار گرفته بود و بعد وقت نماز عصر را موقعى به من نشان داد كه سايۀ هر چيز به اندازۀ خودش بود و نماز مغرب را وقتى انجام داد كه آفتاب غروب كرد و نماز عشا را در هنگامى كه خورشيد پنهان شده بود و نماز صبح را در سپيده دم هنگامى كه ستارگان درهم و مخلوط بودند بجاى آورد،پس تو نيز در اين اوقات نماز را بپاى دار،و اين روش نيك و راه روشن را ترك مكن،و سپس ركوع و سجود را با دقت انجام ده كه رسول خدا نماز را از همۀ مردم كاملتر و عملا با نشاطتر و آسانتر مى خواند،و بدان كه هر يكى از اعمالت پيرو نماز توست،پس هر كس نماز خود را تباه كند كارهاى ديگرش را بيشتر تباه مى كند.

از خدايى كه همه چيز را مى بيند و خود،ديده نمى شود و در بلندترين ديدگاهها قرار دارد مى خواهم كه ما،و تو را از كسانى قرار دهد كه دوست

ص:740

مى دارد و از آنان راضى و خشنود است و نيز ما و تو را يارى فرمايد كه وى را سپاسگزار بوده و پيوسته به يادش باشيم به خوبى عبادتش كنيم و حقش را ادا كنيم و نيز از او خواهانم كه ما و تو را نسبت به هر چه براى دين و دنيا و آخرتمان برگزيده كمك و يارى فرمايد».

قسمت دوّم عهدنامه است:
اشاره

فَإِنَّهُ لاَ سَوَاءَ إِمَامُ الْهُدَى وَ إِمَامُ الرَّدَى- وَ وَلِيُّ؟النَّبِيِّ؟ وَ عَدُوُّ؟النَّبِيِّ؟- وَ لَقَدْ قَالَ لِي ؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟- إِنِّي لاَ أَخَافُ عَلَى أُمَّتِي مُؤْمِناً وَ لاَ مُشْرِكاً- أَمَّا الْمُؤْمِنُ فَيَمْنَعُهُ اللَّهُ بِإِيمَانِهِ- وَ أَمَّا الْمُشْرِكُ فَيَقْمَعُهُ اللَّهُ بِشِرْكِهِ- وَ لَكِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ كُلَّ مُنَافِقِ الْجَنَانِ- عَالِمِ اللِّسَانِ- يَقُولُ مَا تَعْرِفُونَ وَ يَفْعَلُ مَا تُنْكِرُونَ

لغت

قمع:شكست دادن و خوار كردن

ترجمه

«زيرا پيشواى رستگارى و تبهكارى و دوست پيغمبر و دشمن وى يكسان نيستند،رسول خدا به من فرمود:من برامتم از مؤمن و مشرك نمى ترسم زيرا مؤمن را خداوند به دليل ايمانش از خلافكاريها باز مى دارد،و مشرك را به سبب شركش ذليل و خوار مى كند اما از منافق بر شما مى ترسم كه در دل،دورو،و از جهت زبان داناست مى گويد آنچه را كه شما مى پسنديد و انجام مى دهد كارى كه شما نمى پسنديد.»

شرح

اين قسمت از سخنان امام(علیه السلام)دنبالۀ كلام آن حضرت بعد از جملۀ و آخرتناست كه متن آن در آخر شرح فصل قبل گذشت ترجمه شد و چنين آغاز مى شود«پس شما اى اهل مصر بايد چنان باشيد كه عملتان گفتارتان را تصديق

ص:741

كند و آشكارتان روشن كنندۀ ضمير و نهانتان باشد و زبانهايتان با دلهاتان مخالفت نكند،زيرا كه پيشواى رستگارى و تباهكارى...تا آخر اين فصل كه ترجمه اش گذشت،و سپس مى فرمايد:اى محمد بن ابى بكر،بدان كه برترين پاكدامنى،پرهيزكارى در دين خدا و عمل به دستورهاى اوست،و من تو را سفارش مى كنم كه در نهان و آشكار و در هر حال كه هستى تقواى الهى را پيشه خود قرار ده،و بدان كه دنيا سراى گرفتارى و سرانجامش نيستى و آخرت محل پاداش و خانۀ باقى و دائمى است،پس براى آخرت كه جاويد است بكوش و از عمل براى دنيا كه فناپذير است روگردان باش،و بهرۀ خود را از دنيا از ياد مبر،اكنون تو را به هفت امر كه تمام اسلام را در بر مى گيرد توصيه مى كنم:

1-در ميان مردم از خدا بيم داشته باش،اما در امر خدا از مردم بيم مدار.

2-بهترين دانش آن است كه كردار آن را تصديق كند(توام با عمل باشد).

3-در يك موضوع دو حكم مختلف صادر مكن زيرا وضعت دگرگون مى شود و از حق منحرف مى شوى.

4-براى عموم افراد جامعه ات،دوست بدار آنچه براى خود و خانواده ات دوست مى دارى،و براى آنان نپسند آنچه براى خود و خانواده ات نمى پسندى، زيرا كه اين حالت بهترين دليل بر حق است،و كار رعيت و مردم را بهتر اصلاح مى كند.

5-به منظور رسيدن به حق خود را در درياى گرفتاريها و سختيها فرو ببر و در راه خدا از سرزنش ملامت كنندگان مترس.

6-هر كس با تو مشورت كرد او را به راه خير دلالت كن.

7-خود را الگوى مسلمانان نزديك و دور قرار ده،اميد است خداوند ما را در راه دين دوستان يكديگر و محبت ما و شما را محبت اهل تقوا قرار دهد و شما را ثابت قدم بدارد تا با دوستى با همديگر برادروار بر تختهاى عزّت قرار گيريم.

ص:742

اى اهل مصر،فرمانروايتان را به خوبى كمك كنيد و پيوسته وى را اطاعت كنيد تا در بهشت به حضور پيغمبرتان برسيد،خداوند ما و شما را بر آنچه رضاى اوست يارى فرمايد،درود و رحمت و بركتهاى الهى بر شما باد .

پس از آن كه امام(علیه السلام)بندگان خدا را دستور دادند كه نفاق و دو رويى نداشته باشند و كردار و رفتارشان همانند سخنانشان خوب و زيبا باشد،با فرق گذاشتن ميان خود و ديگر پيشوايان،شنوندگان خود را به اين مرحله نزديك و متمايل و مجذوب كرد.

منظور از پيشواى رستگار و دوست پيامبر،خودش و مراد از پيشواى تبهكار و دشمن پيغمبر معاويه است و خبر مشهور را به رسول خدا نسبت داد و از قول آن حضرت نقل كرده است و منظورش از منافق كوردل و دانشمند به زبان، معاويه و يارانش مى باشد،و تمام اين بيانات براى آن است كه مردم را به پيروى از خودش تشويق كند و از كمك و يارى كردن به دشمنش منصرف كند،و اما معناى روايت،امرى است روشن كه مؤمن چون ايمان دارد،از او بيمى بر مسلمانان نيست مشرك را هم كه خداوند به خاطر شركش تا وقتى كه متظاهر به شرك باشد با پيشرفت اسلام و غلبۀ مسلمانان خوار و ريشه كن مى كند و با اتفاق مسلمين بر دورى كردن از او،و دشمنى با وى و گوش ندادن به هر چه او مى گويد، منزوى و خوار و زبونش مى كند،تنها كسى كه بر مسلمانان بيم آن مى رود،منافق است كه كفر را پنهان مى دارد و تظاهر به اسلام مى كند،احكام اسلام را مى آموزد و با مسلمانان نشست و برخاست مى كند و آنچه آنان مى گويند،مى گويد،اما كردار و اعمالش بر خلاف اسلام و مسلمين است،مسلمانان بايد از او هراسناك باشند به دليل اين كه مسلمان نمايى و آميزش او با ايشان باعث مى شود كه به حرفهايش گوش دهند و با او همنشين شوند و مفتون ادعاهايش شوند و او را راستگو پندارند بديهى است كه زبان آورى و توانايى كه بر ايجاد شبهه و گمراه

ص:743

كردن دارد،و مى تواند مقاصد شوم خود را با كلمات زيبا بيارايد،موجب آن مى شود كه بسيارى از مسلمانان تحت تأثير قرار گيرند و منحرف شوند.

انّ افضل العفّه الورع،ورع ملكه و خصوصيتى است جامع تمام كارهاى نيك و از فروع صفت عفت مى باشد،و چون همۀ فضايل در آن جمع است پس از همۀ آنها برتر و بالاتر است.

و اخش اللّه فى الناس:از خدا بترس در بارۀ ظلمى كه نسبت به مردم روا، دارى و از اين راه معصيت خدا را انجام دهى.

و لا تخشى الناس فى اللّه،در هر عملى كه رضاى خدا در آن است و تو مى خواهى انجام دهى از هيچ كس بيم مدار،تا مبادا وحشت و هراست از مردم، سبب شود كه دست از عبادت و اطاعت حق تعالى بردارى.به اميد توفيق از خداوند.

ص:744

28-نامۀ حضرت در پاسخ نامۀ معاويه و ايناز بهترين نامه هاست

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ أَتَانِي كِتَابُكَ- تَذْكُرُ فِيهِ اصْطِفَاءَ اللَّهِ؟مُحَمَّداً ص؟ لِدِينِهِ- وَ تَأْيِيدَهُ إِيَّاهُ لِمَنْ أَيَّدَهُ مِنْ أَصْحَابِهِ- فَلَقَدْ خَبَّأَ لَنَا الدَّهْرُ مِنْكَ عَجَباً- إِذْ طَفِقْتَ تُخْبِرُنَا بِبَلاَءِ اللَّهِ تَعَالَى عِنْدَنَا- وَ نِعْمَتِهِ عَلَيْنَا فِي نَبِيِّنَا- فَكُنْتَ فِي ذَلِكَ كَنَاقِلِ التَّمْرِ إِلَى؟هَجَرَ؟- أَوْ دَاعِي مُسَدِّدِهِ إِلَى النِّضَالِ- وَ زَعَمْتَ أَنَّ أَفْضَلَ النَّاسِ فِي الْإِسْلاَمِ فُلاَنٌ وَ فُلاَنٌ- فَذَكَرْتَ أَمْراً إِنْ تَمَّ اعْتَزَلَكَ كُلُّهُ- وَ إِنْ نَقَصَ لَمْ يَلْحَقْكَ ثَلْمُهُ- وَ مَا أَنْتَ وَ الْفَاضِلَ وَ الْمَفْضُولَ وَ السَّائِسَ وَ الْمَسُوسَ- وَ مَا لِلطُّلَقَاءِ وَ أَبْنَاءِ الطُّلَقَاءِ- وَ التَّمْيِيزَ بَيْنَ الْمُهَاجِرِينَ الْأَوَّلِينَ- وَ تَرْتِيبَ دَرَجَاتِهِمْ وَ تَعْرِيفَ طَبَقَاتِهِمْ- هَيْهَاتَ لَقَدْ حَنَّ قِدْحٌ لَيْسَ مِنْهَا- وَ طَفِقَ يَحْكُمُ فِيهَا مَنْ عَلَيْهِ الْحُكْمُ لَهَا- أَ لاَ تَرْبَعُ أَيُّهَا الْإِنْسَانُ عَلَى ظَلْعِكَ- وَ تَعْرِفُ قُصُورَ ذَرْعِكَ- وَ تَتَأَخَّرُ حَيْثُ أَخَّرَكَ الْقَدَرُ- فَمَا عَلَيْكَ غَلَبَةُ الْمَغْلُوبِ وَ لاَ ظَفَرُ الظَّافِرِ- وَ إِنَّكَ لَذَهَّابٌ فِي التِّيهِ رَوَّاغٌ عَنِ الْقَصْدِ- أَ لاَ تَرَى غَيْرَ مُخْبِرٍ لَكَ- وَ لَكِنْ بِنِعْمَةِ اللَّهِ أُحَدِّثُ- أَنَّ قَوْماً اسْتُشْهِدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ تَعَالَى مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ- وَ لِكُلٍّ فَضْلٌ- حَتَّى إِذَا اسْتُشْهِدَ شَهِيدُنَا قِيلَ؟سَيِّدُ الشُّهَدَاءِ؟- وَ خَصَّهُ ؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟ بِسَبْعِينَ تَكْبِيرَةً عِنْدَ صَلاَتِهِ عَلَيْهِ- 182 أَ وَ لاَ تَرَى أَنَّ قَوْماً قُطِّعَتْ أَيْدِيهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ- وَ لِكُلٍّ فَضْلٌ- حَتَّى إِذَا فُعِلَ بِوَاحِدِنَا مَا فُعِلَ بِوَاحِدِهِمْ- قِيلَ الطَّيَّارُ فِي الْجَنَّةِ وَ ذُو الْجَنَاحَيْنِ- وَ لَوْ لاَ مَا نَهَى اللَّهُ عَنْهُ مِنْ تَزْكِيَةِ الْمَرْءِ نَفْسَهُ- لَذَكَرَ ذَاكِرٌ فَضَائِلَ جَمَّةً تَعْرِفُهَا قُلُوبُ الْمُؤْمِنِينَ- وَ لاَ تَمُجُّهَا آذَانُ السَّامِعِينَ- فَدَعْ عَنْكَ مَنْ مَالَتْ بِهِ الرَّمِيَّةُ- فَإِنَّا صَنَائِعُ رَبِّنَا وَ النَّاسُ بَعْدُ صَنَائِعُ لَنَا- لَمْ يَمْنَعْنَا قَدِيمُ عِزِّنَا- وَ لاَ عَادِيُّ طَوْلِنَا عَلَى قَوْمِكَ أَنْ خَلَطْنَاكُمْ بِأَنْفُسِنَا- فَنَكَحْنَا وَ أَنْكَحْنَا- فِعْلَ الْأَكْفَاءِ وَ لَسْتُمْ هُنَاكَ- وَ أَنَّى يَكُونُ

ص:745

ذَلِكَ كَذَلِكَ وَ مِنَّا؟النَّبِيُّ؟ وَ مِنْكُمُ الْمُكَذِّبُ- وَ مِنَّا أَسَدُ اللَّهِ وَ مِنْكُمْ أَسَدُ الْأَحْلاَفِ- وَ مِنَّا سَيِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ مِنْكُمْ صِبْيَةُ النَّارِ- وَ مِنَّا خَيْرُ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ وَ مِنْكُمْ حَمَّالَةُ الْحَطَبِ- فِي كَثِيرٍ مِمَّا لَنَا وَ عَلَيْكُمْ- فَإِسْلاَمُنَا مَا قَدْ سُمِعَ وَ جَاهِلِيَّتُنَا لاَ تُدْفَعُ- وَ كِتَابُ اللَّهِ يَجْمَعُ لَنَا مَا شَذَّ عَنَّا- وَ هُوَ قَوْلُهُ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى- «وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ» وَ قَوْلُهُ تَعَالَى «إِنَّ أَوْلَى النّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ» - فَنَحْنُ مَرَّةً أَوْلَى بِالْقَرَابَةِ وَ تَارَةً أَوْلَى بِالطَّاعَةِ- وَ لَمَّا احْتَجَّ الْمُهَاجِرُونَ عَلَى الْأَنْصَارِ- ؟يَوْمَ السَّقِيفَةِ؟ ؟بِرَسُولِ اللَّهِ ص؟ فَلَجُوا عَلَيْهِمْ- فَإِنْ يَكُنِ الْفَلَجُ بِهِ فَالْحَقُّ لَنَا دُونَكُمْ- وَ إِنْ يَكُنْ بِغَيْرِهِ فَالْأَنْصَارُ عَلَى دَعْوَاهُمْ- وَ زَعَمْتَ أَنِّي لِكُلِّ الْخُلَفَاءِ حَسَدْتُ وَ عَلَى كُلِّهِمْ بَغَيْتُ- فَإِنْ يَكُنْ ذَلِكَ كَذَلِكَ فَلَيْسَتِ الْجِنَايَةُ عَلَيْكَ- فَيَكُونَ الْعُذْرُ إِلَيْكَ { وَ تِلْكَ شَكَاةٌ ظَاهِرٌ عَنْكَ عَارُهَا }

وَ قُلْتَ إِنِّي كُنْتُ أُقَادُ- كَمَا يُقَادُ الْجَمَلُ الْمَخْشُوشُ حَتَّى أُبَايِعَ- وَ لَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدْ أَرَدْتَ أَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ- وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ- وَ مَا عَلَى الْمُسْلِمِ مِنْ غَضَاضَةٍ فِي أَنْ يَكُونَ مَظْلُوماً- مَا لَمْ يَكُنْ شَاكّاً فِي دِينِهِ وَ لاَ مُرْتَاباً بِيَقِينِهِ- وَ هَذِهِ حُجَّتِي إِلَى غَيْرِكَ قَصْدُهَا- وَ لَكِنِّي أَطْلَقْتُ لَكَ مِنْهَا بِقَدْرِ مَا سَنَحَ مِنْ ذِكْرِهَا- ثُمَّ ذَكَرْتَ مَا كَانَ مِنْ أَمْرِي وَ أَمْرِ؟عُثْمَانَ؟- فَلَكَ أَنْ تُجَابَ عَنْ هَذِهِ لِرَحِمِكَ مِنْهُ- فَأَيُّنَا كَانَ أَعْدَى لَهُ وَ أَهْدَى إِلَى مَقَاتِلِهِ أَ مَنْ بَذَلَ لَهُ نُصْرَتَهُ فَاسْتَقْعَدَهُ وَ اسْتَكَفَّهُ- أَمَّنِ اسْتَنْصَرَهُ فَتَرَاخَى عَنْهُ وَ بَثَّ الْمَنُونَ إِلَيْهِ- حَتَّى أَتَى قَدَرُهُ عَلَيْهِ- كَلاَّ وَ اللَّهِ لَ «قَدْ يَعْلَمُ اللّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَ الْقائِلِينَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنا وَ لا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاّ قَلِيلاً» -.

وَ مَا كُنْتُ لِأَعْتَذِرَ مِنْ أَنِّي كُنْتُ أَنْقِمُ عَلَيْهِ أَحْدَاثاً- فَإِنْ كَانَ الذَّنْبُ إِلَيْهِ إِرْشَادِي وَ هِدَايَتِي لَهُ- فَرُبَّ مَلُومٍ لاَ ذَنْبَ لَهُ- { وَ قَدْ يَسْتَفِيدُ الظِّنَّةَ الْمُتَنَصِّحُ }

«إِنْ أُرِيدُ إِلاَّ الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفِيقِي إِلاّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ» - وَ ذَكَرْتَ أَنَّهُ لَيْسَ لِي وَ لِأَصْحَابِي عِنْدَكَ إِلاَّ السَّيْفُ- فَلَقَدْ أَضْحَكْتَ بَعْدَ اسْتِعْبَارٍ-

ص:746

مَتَى أَلْفَيْتَ؟بَنِي عَبْدِ الْمُطَّلِبِ؟ عَنِ الْأَعْدَاءِ نَاكِلِينَ- وَ بِالسَّيْفِ مُخَوَّفِينَ { فَلَبِّثْ قَلِيلاً يَلْحَقِ

الْهَيْجَا حَمَلْ }

- فَسَيَطْلُبُكَ مَنْ تَطْلُبُ- وَ يَقْرُبُ مِنْكَ مَا تَسْتَبْعِدُ- وَ أَنَا مُرْقِلٌ نَحْوَكَ فِي جَحْفَلٍ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ- وَ التَّابِعِينَ لَهُمْ بِإِحْسَانٍ- شَدِيدٍ زِحَامُهُمْ سَاطِعٍ قَتَامُهُمْ- مُتَسَرْبِلِينَ سَرَابِيلَ الْمَوْتِ- أَحَبُّ اللِّقَاءِ إِلَيْهِمْ لِقَاءُ رَبِّهِمْ- وَ قَدْ صَحِبَتْهُمْ ذُرِّيَّةٌ بَدْرِيَّةٌ وَ سُيُوفٌ هَاشِمِيَّةٌ- قَدْ عَرَفْتَ مَوَاقِعَ نِصَالِهَا- فِي أَخِيكَ وَ خَالِكَ وَ جَدِّكَ وَ أَهْلِكَ- «وَ ما هِيَ مِنَ الظّالِمِينَ بِبَعِيدٍ»

لغات

خبأت الشيئى:آن را پوشاندم طفق:شروع كرد هجر:شهرى است از شهرهاى بحرين نضال:تير اندازى كردن مسدّد:كسى كه ديگرى را به كارى وادار مى كند و به سوى آن هدايتش مى كند.

اعتزلك:از تو دورى كرد.

ثلم:شكستگى طليق:آن كه پس از اسيرى رها و آزاد شود.

ربع:توقف و ايستادن ظلع:لنگى ذرع:مبسوط اليد بودن تيه:گمراهى و سرگردانى در بيابانها روّاع:بسيار منحرف شونده از راه درست جمّة:فراوان،زياد ظنّه:تهجت منصّح:بسيار نصيحت كننده استعبار:گريه الفيت كذا:آن را يافتم نكول:عقب افتادن از ترس مج الماء من فيه:آب را از دهانش به دور ريخت.

رميه:شكارى كه مورد اصابت تير واقع مى شود.

صنيعه:نيكى فلج:رستگارى،پيروزى شكاة،شكيّه و شكايه:معنايش روشن است ظاهر:از بين رونده مخشوش:شترى كه در بينيش چوبى قرار مى دهند تا در اطاعت باشد و آن را به هر سو بخواهند بكشند.

غضاضه:كمبودى و خوارى سنخ:عرضه شد اعدى:دشمنتر معوّقين:بازدارندگان جحفل:لشكر انبوه ساطع:بالا رونده قتام:گرد و خاك سرابيل:جامه ها،پيراهنها نصال:شمشيرها ارقال:نوعى از راه رفتن به سرعت

ص:747

ترجمه

«پس از حمد و ثناى الهى،نامه ات به من رسيد،نامه اى كه در آن يادآور شدى خداوند محمد(صلی الله علیه و آله)را براى دين خود برگزيد و به يارى اصحابش او را كمك و يارى فرمود،روزگار در وجود تو امر شگفتى را بر ما پنهان داشته بود چون تو قرار گذاشتى كه ما را به خير و نيكى خداى تعالى كه نزد ماست و به نعمتى كه در بارۀ پيغمبرمان داده آگاه كنى بنا بر اين تو در اين كار مانند كسى هستى كه خرما به هجر (1)ببرد،يا مثل كسى كه آموزندۀ خود را به مسابقۀ تيراندازى بخواند و گمان كردى كه برترين مردم در اسلام،فلان و فلان باشند،پس مطلبى را يادآورى كردى كه اگر درست باشد هيچ فايده اى براى تو ندارد و اگر نادرست باشد نيز زيانى به تو ندارد،تو را چه كار با برتر و كهتر،و باز بر دست و زير دست مى باشد؟و آزادشدگان و پسرانشان را چه كار بر اين كه ميان نخستين مهاجران فرق بگذارند و مراتب آنان را تعيين كنند و طبقات ايشان را بشناسانند؟بسيار دور است!صداى تيرى كه جزء تيرهاى ديگر نيست(خود را در صفى قرار مى دهى كه از آن بيگانه اى)و كسى در بارۀ امامت و خلافت به داورى آغاز كرده كه خود محكوم آن است.

اى انسان چرا اندازه خود را نمى شناسى و از كوتاهى و ناتوانى خود بى خبرى،و آن جا كه قضا و قدر تو را عقب زده است عقب نشينى نمى كنى؟چرا كه زيان شكست خورده و سود پيروزمند هيچ كدام به تو ربطى ندارد،و تو در گمراهى بسيار رونده و از راه راست منحرف شده اى.

نمى خواهم به تو خبرى بدهم بلكه نعمت خدا را يادآور مى شوم:آيا نمى بينى كه گروهى از مهاجرين و انصار در راه خدا به شهادت رسيدند و همه شان داراى فضيلت و شرافت هستند،تا هنگامى كه شهيد ما به شهادت رسيد،به او سيد شهيدان گفته شد،و پيامبر خدا نماز بر او را با هفتاد تكبير انجام

ص:748


1- اين مثل در مورد كسى است كه از بصره خرما خريد و به هجر برد كه نخلستان بسيار داشت و به گفته ابن ميثم از شهرهاى بحرين بود،خرماهايش فروخته نشد و در عرب ضرب المثل شد براى بردن جنسى به محلّى كه مركز توليد آن جنس مى باشد و نظير ضرب المثل معروف زيره به كرمان،بردن است.(مترجم)

داد،و آيا نمى بينى كه گروهى دستهايشان در راه خدا بريده شد و همۀ آنان با فضيلت هستند اما وقتى كه براى يكى از ما پيشامد آنچه كه يكى از آنان را پيش آمده بود،در باره اش گفته شد:او پرواز كننده در بهشت و صاحب دو بال مى باشد،و اگر خداوند آدمى را از ستودن خود نهى نفرموده بود،گوينده، فضيلتهاى بسيارى را كه دلهاى مؤمنان با آن آشناست و گوشهاى شنوندگان هم آن را ردّ نمى كند يادآور مى شد،پس از خود دور كن كسى را كه شكار،وى را از راه برگردانيده است(به بيراهه مى رود)كه ما تربيت يافته پروردگارمان هستيم،و مردم تربيت يافته ما هستند،شرافت كهن و بزرگى ديرين ما بر قوم تو،ما را از آن منع نكرد كه شما را با خودمان بياميزيم پس همانند اقران با طايفۀ شما ازدواج كرديم در حالى كه شما همطراز ما نبوديد،از كجا چنين شايستگى را داريد،با اين كه پيغمبر از ماست،و تكذيب كننده از شما؟و شير خدا از ماست و شير همسوگندها از شما،و دو سرور جوانان اهل بهشت از ما و كودكان اهل آتش از شمايند،و بهترين زنان جهان از ماست و زن هيزم كش از شما،و بسيارى از آنچه به سود ما و زيان شماست.اين كه شنيدى كارهاى ما در اسلام بود و شرافت ما در دوران جاهليت نيز قابل انكار نيست،و كتاب خدا امورى از ما يادآور مى شود كه يگانه و بدون مانند مى باشد و چنين مى فرمايد: «وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ» (1)»و نيز مى فرمايد: «إِنَّ أَوْلَى النّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ» (2)».پس ما گاهى از نظر خويشاوندى و زمانى به دليل اطاعت و پيروى كردن نزديكتر و سزاوارتر شمرده شديم،و چون مهاجران در روز سقيفه به وسيلۀ خويشاوندى خود با رسول خدا در مقابل انصار استدلال كردند،پيروز شدند پس اگر پيروزى به سبب خويش با رسول خدا

ص:749


1- سورۀ انفال(8)آيه(75) [1]يعنى:در كتاب خداوند بعضى از خويشاوندان بر ديگران اولويت دارند.
2- سوره آل عمران(3)آيه(68) [2]يعنى:نزديكترين مردم به ابراهيم كسانى هستند كه وى را متابعت كردند و نيز اين پيامبر و آنان كه به او ايمان آوردند،و خدا ولى و دوست مؤمنان است.

تحقق مى يابد،حق با ماست نه با شما و اگر چنين نيست پس انصار بر ادعاى خود باقى هستند،و تو گمان كردى كه من بر همۀ خلفا حسد ورزيدم و ستم كردم،اگر چنين است پس باز خواست آن بر تو نيست كه پيش تو عذرخواهى شود -و آن شكايتى است كه ننگ و عارش از تو،دور است-و تو گفتى كه مرا مانند شترى افسار و دهنه زدند و مى كشيدند تا بيعت كنم،شگفتا به خدا سوگند.

خواستى مرا نكوهش كنى،ستايش كردى و خواستى رسوايم كنى،خود رسوا شدى،و بر مسلمان تا هنگامى كه در دينش شك و در يقين و باورش ترديد نباشد ننگ و عيبى نيست كه مظلوم و ستمديده واقع شود،روى سخنم از بيان اين استدلال به غير توست،اما به مقدار آنچه پيش آمد براى تو اظهار داشتم.

چون در بارۀ امر ميان من و عثمان مطلبى بيان داشتى لازم است پاسخ آن را بشنوى،زيرا كه با وى نسبت خويشاوندى دارى،كدام يك از من و تو،بيشتر با او دشمنى كرديم و راه را براى كشته شدنش مهيّا كرديم؟آيا كسى كه خواست وى را يارى كند اما او را از آن كار بازداشت و از او خواهش كرد كه خوددارى كند،يا آن كه او را به يارى طلب كرد ولى او از ياريش دريغ كرد و مرگ را به سويش كشاند تا قضا و قدر به او روى آورد؟به خدا سوگند چنين نيست «قَدْ يَعْلَمُ اللّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَ الْقائِلِينَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنا وَ لا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاّ قَلِيلاً» (1)»و من از اين كه به عثمان بر اثر بدعتهايى كه به وجود آورد عيبجويى مى كردم معذرت خواهى نمى كنم،پس اگر ارشاد و راهنمائيم گناه بود چه بسيار سرزنش شونده كه وى را گناهى نيست و گاهى شخص خيرخواه و نصيحت كننده به علت اصرار او در نصيحت مورد تهمت و بدگمانى واقع مى شود «إِنْ أُرِيدُ إِلاَّ الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفِيقِي إِلاّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ»

ص:750


1- سوره احزاب(33)آيه(18) [1]يعنى:همانا خداوند به حال آنها از شما كه مسلمانها را از جنگ باز مى دارند و به برادران خود مى گويند:به جانب ما بياييد،آگاه است و آنها جز زمانى اندك به جنگ حاضر نمى شوند .

«وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ» (1)»و خاطر نشان كردى كه براى من و يارانم نزد تو جز شمشير چيزى نيست و به اين سبب خنداندى پس از گرياندن چه وقت ديدى كه فرزندان عبد المطلب از دشمنان باز ايستند و از شمشير بترسند؟اندكى درنگ كن تا حريفت به ميدان جنگ برسد (2)،پس زود باشد كه تو را بطلبد،كسى كه تو،او را مى طلبى و به تو نزديك شود چيزى كه آن را دور مى شمارى و من به سوى تو شتابانم با لشكرى انبوه از مهاجران و انصار،و كسانى كه به نيكى از آنها پيروى مى كنند كه جمعشان بسيار و گرد و غبارشان بالا رونده است در حالى كه جامۀ مرگ به تن كرده و بهترين ديدارشان ديدار پروردگارشان مى باشد و همراه ايشانند فرزندان آنان كه در جنگ بدر حاضر بودند،و نيز شمشيرهاى بنى هاشم،كه تو خود تيزى و برندگى آنها را در مورد برادر و دايى و جد و خويشانت شناخته اى «وَ ما هِيَ مِنَ الظّالِمِينَ بِبَعِيدٍ» (3)».

شرح

اين نامه گزيده اى است از نامه اى كه مرحوم سيد رضى در گذشته قسمتى از آن را بدين گونه ذكر كرد:پس قبيله ما خواستند پيغمبر ما را بكشند (4)...و ما در شرح آن،نامۀ معاويه را كه حضرت اين نامه را در پاسخش نوشته،ذكر كرديم اگر چه بين آنچه كه ذكر كرديم با بعضى روايات ديگر مختصر اختلافى وجود دارد .

امام(علیه السلام)در اين نامه به هر قسمتى از نامۀ معاويه،يك فصل پاسخ

ص:751


1- سوره هود(11)آيه(88) [1]يعنى:و من قصدى جز اصلاح به اندازه توانم ندارم و موفقيتم بسته به لطف خداست و جز از خدا طلب توفيق نمى كنم،به او توكل و اعتماد مى كنم و بازگشتم به سوى اوست.
2- كنايه از اين جمله است:بگذار حريفت به ميدان آيد.(مترجم)
3- سوره هود(11)آيه(83) [2]يعنى:و آن،از ستمكاران دور نيست.
4- نامۀ شمارۀ 9.

داده است،و اين نامه فصيحترين نامه اى است كه مرحوم سيد از ميان نامه هاى حضرت انتخاب كرده و نكته هايى چند در آن وجود دارد كه در ذيل به آنها اشاره مى كنيم :

1-در جملۀ فلقد خبأ لنا ،واژۀ خبأ را از عجب و غرورى كه در وجود معاويه بوده و روزگار آن را پوشيده داشته،استعاره آورده و سپس آن را به وسيله جملۀ بعد،تفسير فرموده است:

اذ طفقت...النضال ،براى على بن ابي طالب كه از خاندان نبوت است حال پيغمبر را بازگو مى كند و به وى خبر مى دهد كه خدا نعمتى بزرگ به آن حضرت عنايت فرموده و او را براى دين خود برگزيده و به وسيلۀ اصحاب و يارانش او را تأييد و كمك كرده،در صورتى كه خود حضرت و اهل بيت پيامبر سزاوارترند كه اين احوال را بگويند و ديگران را خبر دهند و اين مطلب را با ذكر دو مثال آشكار فرمود:

الف:مثل تو مانند كسى است كه خرما به سرزمين هجر حمل كند،ريشۀ اين ضرب المثل آن است كه روزى مردى از هجر كه مركز خرماست، سرمايه اى به بصره آورد كه متاعى بخرد و از فروش آن در شهر خود سودى ببرد،پس از فروش مال التجاره به فكر خريد كالا افتاد،ديد ارزانتر از خرما چيزى نيست،لذا از بصره مقدار زيادى خرما خريد و به سوى هجر حمل كرد، و در آن جا به اميد اين كه گران شود آن را در انبارها ذخيره كرد اما روز به روز ارزانتر شد و بالاخره خرماها در انبارها ماند تا فاسد و تباه شد و اين مسأله ضرب المثل شد براى هر كس كه كالايى را براى فروش و به دست آوردن سود، به جايى ببرد كه مركز و معدن آن كالا مى باشد،تطبيق مطلب با مثال اين است كه معاويه،گزارش و خبر را به سوى كسى برد كه او خود معدن آن خبر است و جا دارد كه او خود اين خبر را به ديگران بگويد،هجر،اسم آبادى و يا شهرى

ص:752

است كه معروف به زياد داشتن خرما مى باشد،آن قدر در آن جا خرما فراوان است كه بهاى پنجاه جلّه،يك دينار مى شود،و چون هر يك جلّه صد رطل است،پس پنجاه جلّه،پنج هزار رطل مى باشد (1)،و در هيچ يك از شهرهاى ديگر اين چنين فراوانى در خرما شنيده نشده است.

نكتۀ ادبى:هجر كه نام سرزمين و شهر است معمولا مؤنث است و چون اسم علم نيز هست،غير منصرف به كار مى رود،اما گاهى به اعتبار اين كه معناى موضع از آن قصد مى شود آن را مذكر مى آورند و به دليل اين كه يكى از دو سبب منع صرف از بين رفته،آن را منصرف به كار مى برند،چنان كه در قول شاعر جر داده شده:

و خطها الخط ارقالا و قال قلى اولّ لانادما اهجر قرى هجر

ب-در مثال دوم امام(علیه السلام)معاويه را تشبيه به دست آموزى كرده است كه آموزندۀ خود را به مسابقه در تيراندازى دعوت كند،وجه تشبيه اين جا نيز همان است كه گويا خبرى را براى كسى بازگو كند كه او خود معدن آن بوده و سزاوارتر به بازگو كردن باشد،عوض اين كه استاد شاگرد را دعوت به مسابقه كند،اين جا شاگرد استاد را مى آزمايد و او را دعوت به مسابقه مى كند.

ص:753


1- با توجه به اين كه رطل پيمانۀ عربى است-به قول نفيسى در فرهنگ خود-و معادل حدود دوازده اوقيه مى باشد بايد پنج هزار رطل را در دوازده ضرب كرد تا تعداد اوقيه به دست آيد و چون هر اوقيه به قول نفيسى ده مثقال است بايد تعداد مثقال را به دست آورد و چون هر سير 16 مثقال است با عمل تقسيم تعداد سير را به دست آورد و سپس عدد مانده را بر چهل تقسيم كرد تا من به دست آيد و سپس ضرب در سه كرد تا كيلو به دست آيد، تعداد سير 37500 16/تقسيم بر000600،تعداد مثقال 000600 10/ مثقال*6000،تعداد اوقيه 6000 12/ اوقيه*5000 رطل تعداد كيلو 2812/5 3/*937/5 تعداد من 937/5 40/تقسيم بر37500 با اين محاسبه حدود سه تن خرما در هجر به يك دينار فروش مى شده است كه در مناطق ديگر به اين ارزانى نبوده است.(ويراستار)

2-معاويه با ذكر نام عده اى از صحابه و بيان برترى آنها بر ديگران،با اين كه خود از آن بى بهره است،با گوشه و كنايه مى خواهد امام(علیه السلام)را تحقير كند و آنان را بر آن حضرت نيز فضيلت دهد،به اين دليل امام در جوابش فرمود:

برترى آنان به ترتيبى كه تو بيان كردى به فرضى كه درست باشد،ربطى به تو ندارد و تو از آن بر كنارى،زيرا تو،نه در،درجه و مقام آنهايى و نه سابقۀ اسلامى آنان را دارى،بنا بر اين براى امرى دست و پا مى كنى كه به تو سودى نمى بخشد، اما اگر آنچه كه در فضيلت آنها گفتى نادرست باشد،باز هم به تو ربطى ندارد و عار و ننگ آن خوارى و ذلت براى تو نمى آورد،پس با اين دليل،نيز،دخالت تو،در اين امر،فضولى است.

و ما انت...و ما للطلقاء ،با اين سؤال و استفهام انكارى،معاويه را تحقير مى كند كه با پستى درجه و مقام،و حقارت وجوديش،سزاوار نيست در اين امور دخالت كند و چنان كه نقل شده ابو سفيان از طلقا و آزادشدگان و معاويه هم با او بود،بس او هم طليق و هم پسر طليق است.

هيهات :حضرت با اين كلمه اهليت و شايستگى معاويه را براى دخالت در اين امر و درجه بندى صحابه و مهاجرين را در فضيلت و برترى بعيد مى داند، و سپس به منظور شرح و بيان استبعاد اين مطلب،به دو ضرب المثل تمثل جسته و او را به دو كس همانند دانسته است:

الف: لقد حنّ قدح ليس منها ،بيان مطلب آن است كه وقتى يكى از تيرهاى قمار و مسابقه از جنس بقيه تيرها نباشد،هنگامى كه از كمان رها شود صدايى به وجود مى آيد كه مخالف صداى تيرهاى ديگر است و از اين صدا معلوم مى شود كه اين تير از جنس بقيه نيست،و اين مثال براى كسى آورده مى شود كه گروهى را مدح و ستايش كند و به آنان ببالد با اين كه خود از آنان نيست،و قبلا عمر به اين مثال تمثل جست،هنگامى كه وليد بن عقبه بن

ص:754

ابى معيط گفت:اقبل من دون قريش (1)،از نزد قريش مى آيم كه خود را به قريش نسبت داد،و حال آن كه از آنان نبود،عمر گفت:حنّ قدح ليس منها،به صدا آمد تيرى كه از آن تيرها نبود.

ب- و طعق يحكم فيها من عليه الحكم كها ،اين مثال در بارۀ كسى گفته مى شود كه در ميان گروهى قرار دارد و بر عليه آن قوم قضاوتى مى كند،و حال آن كه اگر چه خود،از آن قوم است اما به دليل اين كه از اراذل و اوباش است و از اشراف نيست شايستگى چنين حكمى را ندارد چون اين امر در خور بزرگان قوم است و ديگران از او،به اين مطلب سزاوارتر مى باشند.مقصود آن است كه معاويه از كسانى نيست كه بتواند حكم به فضيلت كسى بر ديگرى بدهد و شايستگى اين امر را ندارد .

3-نكتۀ سوم: ا لا تربع ايها الانسان على ظلعك ،اى انسان آيا دلت به حال خودت نمى سوزد؟در اين جمله حضرت با بيان مطلب به طريق استفهام او را بر قصور و نقصان از درجۀ گذشتگان آگاه كرده و در مقابل ادعايش وى را سرزنش و ملامت مى كند كه لازم است با نفس خود مدارا كنى و آن را در اين امر به زحمت نياندازى،و با اين حالت قصور و كوتاهى كه دارى مى خواهى روح خود را از سير كردن و راه رفتن با اهل فضل معاف كنى،در اين جا،واژۀ ظلع را كه به معناى لنگى است استعاره از نقصان و قصور آورده يعنى همان طور كه شخص لنگ از رسيدن به مقصدى كه انسان درست اندام مى رسد، ناتوان است،تو نيز در جهت فضايل،از وصول به درجۀ پيشينيان عاجز و ناتوانى و همچنين است جملۀ و تعرف قصور ذرعك،كنايه از اين كه به ناتوانى

ص:755


1- ظاهرا اين عبارت غلط است و صحيحش اين است:اقتل من بين قريش:من از ميان قريش كشته مى شوم،چنان كه در لسان العرب مادۀ حنن اين مثال را چنين آورده است.(مترجم)

نيروى خود و عجز از رسيدن به اين درجه،آگاهى دارى.

حيث اخره القدر ،اين جمله نيز اشاره به موقعيت پستى است كه مقدر چنان شده است كه از درجه و مقام گذشتگان پايين باشد،و حضرت به منظور تحقير و كوچك شمردن او،وى را امر كرده است به اين كه همچنان كه شايسته است،خود را نازل دانسته و مؤخّر بدارد.

فما عليك...الظافر ،اين جمله در حكم مقدمۀ صغرى از شكل اول قياس مضمرى است كه استدلال شده است بر آن كه تاخّر او،از اين مرتبه و درجه، واجب و لازم است،و تقدير آن چنين است:مغلوبيت مغلوب،صدمه اى براى تو ندارد،و كبراى قياس چنين مى شود:هر كس حالش اين باشد واجب است خود را از معركه عقب كشد،و گرنه نادان و سفيه است زيرا در امرى دخالت كرده است كه سودى برايش ندارد.

4- و انك لذهّاب فى التيه ،يعنى تو،از شناخت حقيقت دور و بسيار فرو روندۀ در گمراهى و ضلالتى،و از صراط مستقيمى كه حقانيت ماست كاملا منحرف و از آگاهى به فضيلتهاى ما و فرقى كه ميان ما و شما وجود دارد بدور و بر كنار مى باشى .

ا لا ترى...الجناحين ،امام پس از بيان اين كه هر يك از صحابه را فضيلتى ويژۀ خويش است،تا برترى خانوادگى خود را بر ديگران ثابت كند،با ذكر برترى ويژۀ خاندان خود،در زندگانى و مرگ،دليل امتياز ايشان را با بقيۀ مهاجرين و انصار،خاطر نشان كرده است كه از جملۀ فضايل خاص آنان شهادت در آن خانواده مى باشد ،و مقصود از شهيد كه به آن اشاره فرموده، عمويش حمزة بن عبد المطلب-خدا از او خشنود باد-مى باشد،و به دو دليل، اين شهيد بزرگوار را از ساير شهيدان برتر و بالاتر مى داند اولين دليل اين است كه رسول خدا،او را سيد الشهداء(سرور شهيدان)ناميده است.و دليل ديگر اين

ص:756

كه او را به هفتاد تكبير در چهارده نماز كه بر او خواند اختصاص داد،زيرا هر نماز كه با پنج تكبير،مى خواند،جمعى ديگر از فرشتگان نازل مى شدند و اقتدا مى كردند پيامبر باز نماز ديگرى بر او مى خواند تا چهارده مرتبه و اين از خصوصيات حمزه و شرافت بنى هاشم در زندگانى و مرگشان مى باشد ،و ديگر از فضيلتهاى ايشان آن است كه در بارۀ جعفر بن ابى طالب اشاره به آن كرده كه عبارت است از قطع شدن دستهايش در راه خدا كه پيامبر او را صاحب دو بال و پرواز كننده در بهشت خواند و نيز از آن حضرت نقل شده كه شعرى سرود و براى معاويه فرستاد و در آن به وجود جعفر طيّار فخر و مباهات فرمود:

و عيّرها الواشون انى احبها و تلك شكاة ظاهر عنك عارها

ما شرح كشته شدن و نام و خصوصيات قاتل حمزه و جعفر را در فصلهاى گذشته ذكر كرديم و امام(علیه السلام)راجع به خودش نيز خاطر نشان كرده است كه نسبت به فضايل فراوانش دلهاى مؤمنان آشنا و گوشهايشان آن را پذيرا مى باشد و به دليل اين كه خداوند انسان را از ستودن خويش نهى كرده،امام(علیه السلام) نيز از بر شمردن فضايل خود،خوددارى فرموده است.

منظور از كلمۀ ذاكر خودش مى باشد كه فرمود:اگر نه چنين بود كه خداوند از خودستايى نهى كرده ذاكر فضايل بسيارى را از خود بيان مى كرد و اين كه اين كلمه را بطور نكره و بدون ال ذكر كرده و آشكارا به خود نسبت نداده،نيز به دليل همان پرهيز از خودستايى است،و در عبارت:

(1) لا تمجّها آزان السّامعين ،كه گوشهاى شنوندگان از شنيدن فضايل من

ص:757


1- و جعفر كه روز و شب در بهشت با فرشتگان پرواز مى كند،فرزند مادر من مى باشد.

امتناع ندارد،اشاره به آن است كه گاهى روح انسان از مكرر شنيدن برخى از امور ناراحت مى شود و گويا آن را از گوش خود بدور مى اندازد چنان كه انسان آب را از دهان خود بيرون افكند.

فدع عنك من مالت به الرميّه (1)،ياد افراد مغرض و بد نيّت از قبيل عمر و عاص را از خاطر ببر و به آنچه در بارۀ ما مى گويند اعتنا مكن و احتمال مى رود كه امام با اين جمله خود معاويه را اراده كرده باشد از باب اياك اغى و اسمعى يا جاره به تو مى گويم واى همسايه بشنو.كلمۀ رميّه استعاره از امورى است كه مورد هدف و قصد انسانها مى باشند،و چون اين امور،آدمى را جذب كرده،به انجام اعمال وادار مى كنند،ميل را به آن نسبت داده است.

5- فانا صنايع ربنا...لنا ،نكته پنجم،به طريق ديگر در اين جمله برترى خاندان خود را بر ديگران خاطر نشان كرده و آن عبارت از اين است كه خداوند نعمت بزرگ پيغمبرى را به اين خانواده اختصاص داده و به واسطۀ ايشان مردم را هم از آن برخوردار فرموده،و اين جمله در حكم مقدّمۀ صغراى قياس از شكل اوّلى است كه به منظور فخر و مباهات دليل آورده است كه هيچ كس را نسزد كه از نظر شرافت با آنها برابرى كند و در فضيلت با ايشان همسرى كند،و كبراى آن در تقدير چنين است:و هر كس بلا واسطه تربيت يافته و پروردۀ پروردگارش باشد،و مردم بعد از او،و به واسطه وى،پروردۀ پروردگار باشند، هيچ كس نمى تواند در شرافت و فضيلت با او برابرى كند.لفظ صنايع در هر دو موضع به عنوان مجاز به كار رفته،و از باب اطلاق اسم مقبول بر قابل و حالّ

ص:758


1- اين جمله،مثلى است براى كسى كه از راه راست بيرون رفته،به بيراهه مى رود خلاصۀ معنا:از كسانى كه به طمع صيد دنيا،از راه حق بيرون رفته اند مانند عمرو عاص پيروى مكن و به سخنانشان گوش مده فيض الاسلام،ج 2،صفحه 896.(مترجم)

بر محلّ است و اين تعبير بعدها بسيار به كار گرفته شده است،مثلا وقتى كه كسى نعمت خود را به ديگرى اختصاص دهد گفته مى شود فلانى،او را صنيعۀ (برگزيده)خود قرار داده،مثل قول خداوند: «وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي » (1)».

لم يمنعنا...هناك ،اين جا نيز به منظور افتخار به شرافت خانوادگى خود بر معاويه منت مى گذارد كه با همۀ فضايلى كه نسبت به تو و فاميلت داريم از آميزش و ازدواج با طايفه شما خوددارى نكرديم.

واژۀ عادى منسوب به عاد است كه قوم حضرت هود پيغمبر مى باشند و اين نسبت كنايه از قديم بودن فضيلت و شرافت بنى هاشم بر بنى اميه مى باشد.

فعل الأكفاء منصوب(مفعول مطلق)از فعل مقدّر است.

و لستم هناك ،حرف واو،حاليه و عامل در حال فعل خلطناكم ،در عبارت قبل مى باشد و اين جمله كنايه از دورى بنى اميه از درجۀ هم كفوى با بنى هاشم در ازدواج است يعنى شما شايستگى اين درجه و مقام را نداريد،و امام(علیه السلام)با بيان مقايسۀ ميان حالات بنى هاشم و بنى اميه كه در برابر هر پستى و رذيلت براى عده اى از بنى اميه،فضيلت و شرافتى براى افرادى از بنى هاشم ذكر كرده، ادعاى خود را كه لياقت نداشتن بنى اميه براى آميزش با بنى هاشم بوده اثبات كرده است،زيرا هنگامى كه از دو طرف،اشخاص با فضيلت،و افراد ناشايست و بى لياقت،مشخص شدند نسبت دادن هر كدام از دو خانواده به شرافت و يا پستى آشكار و معلوم مى شود كه كدام يك سزاوار كدام نسبت مى باشد ،بدين علت نخست پيامبر را از بنى هاشم ذكر كرده و در مقابلش،تكذيب كنندۀ او را از بنى اميه يادآور شد كه ابو جهل بن هشام مى باشد كه قرآن نيز به او اشاره مى فرمايد: «وَ ذَرْنِي وَ الْمُكَذِّبِينَ» (2)»

ص:759


1- سوره طه(20)آيه(41)، [1]يعنى:تو را براى خود برگزيدم.
2- سوره مزمل(73)آيه(10) [2]يعنى:مرا با تكذيب كنندگان واگذار كن.

گفته شده است كه اين آيه در بارۀ كفّار قريش در روز بدر نازل شده كه ده نفر بوده اند از اين قرار:ابو جهل،عتبه و شيبه پسران ربيعة بن عبد شمس،نبيه و منبّه پسران حجّاج،ابو البخترى بن هشام،نضر بن حرث،و حرث بن عامر، ابّى بن خلف و زمعة بن اسود.آن گاه امام(علیه السلام)پيامبر اكرم را با فضيلت پيامبرى نام برده،و ابو جهل را با توجه به صفت ناپسندش كه تكذيب رسول خداست ذكر فرموده،و بعد از حمزة بن عبد المطّلب به اسد اللّه و شير خدا تعبير كرده،و خاطر نشان كرده است كه پيغمبر اكرم به علت دليرى و دفاع وى از دين خداوند او را شير خدا ناميده است،و در مقابل او، اسد الأحلاف را آورده است كه اسد، پسر عبد العزّى است،و مراد از احلاف(همسوگندها)عبد مناف،زهرة،اسد، تيم و حرث بن فهر مى باشند و همسوگند،ناميده شدند،زيرا وقتى كه بنى قصى مى خواستند بعضى از ستمها كه در دست بنى عبد الدار بود بگيرند از قبيل پرچمدارى و اجتماعات سالانه و پرده دارى و پذيرايى حاجيان كه تمام اينها را قصىّ براى قريش مقرر كرده بود تا در هر سال حاجيان را اطعام كنند،اما براى آنان جز سمت آب دادن حاجيان باقى نمانده بود،در اين هنگام آنان همقسم شدند كه با بنى قصّى بجنگند،آمادۀ جنگ شدند اما پس از آن كه آنچه از مناصب در دست داشتند تثبيت كردند از جنگ منصرف شدند.

بعد از آن به ياد مى آورد،دو سرور جوانان اهل بهشت را كه امام حسن و امام حسين مى باشند،و در مقابل از كودكان(اهل)آتش ياد كرده كه بعضى گويند مقصود فرزندان عقبة بن ابى معيط است كه پيامبر به او فرمود سرانجام براى تو و آنان آتش است و برخى گويند فرزندان مروان بن حكم هستند كه هنگام بلوغشان جهنمى شدند اگر چه هنگامى كه حضرت اين سخن را در باره شان فرمود كودك بودند.سپس به بهترين زنان جهانيان افتخار كرده كه منظور فاطمه(علیه السلام)مى باشد و در مقابل وى از بنى اميه حمّالة الحطب را ذكر كرده

ص:760

و او ام الجميل،دختر حرب،عمه معاويه است كه پشته هاى خار حمل مى كرد و شبانه بر سر راه رسول خدا مى ريخت تا به پاى آن حضرت فرو رود و او را ناراحت كند و از قتاده نقل شده است كه ام جميل ميان مردم با سخن چينى دشمنى ايجاد مى كرد و آتش كينه و جنگ مى افروخت چنان كه به سبب هيزم آتش روشن كنند بنا بر اين هيزم استعاره از همان سخن چينى مى باشد،چنان كه اگر شخصى ديگرى را به شرارت وادار كند مى گويند فلان يحطب على فلان.

فى كثير...و عليكم ،اينها كه در فضايل خاندان خودم و پستيهاى فاميل تو گفتم اندكى از بسيار است و عبارت:عليكم به اين اعتبار است كه اين صفات ناپسند در هر كس باشد بر ضرر اوست .

فاسلامنا...لا تدفع ،اين جمله اشاره به آن است كه شرافت خانوادگى آن حضرت اختصاص به دوران اسلام ندارد بلكه در دوران جاهليت هم به داشتن اخلاق نيكو و خصلتهاى پسنديده معروف بوده اند و ما در ضمن مقدمات اين نكته را بررسى كرديم،و چنان كه روايت شده است هنگامى كه جعفر بن ابي طالب مسلمان شد پيامبر به او فرمود:خداوند در بارۀ سه صفت پسنديده كه در دوران جاهليت داشته اى از تو تقدير فرموده است،آنها چيست؟در پاسخ گفت يا رسول اللّه هرگز زنا نكردم تا نفس خود را گرامى دارم زيرا با خودم مى گفتم آنچه عاقل براى خود نمى پسندد،سزاوار نيست براى ديگران بپسندد، و به جهت پرهيز گناه هرگز دروغ نگفتم و به خاطر شرم و حيا هرگز شراب ننوشيدم و از آن بدم مى آمد به دليل آن كه عقل را از انسان مى برد.

و كتاب اللّه يجمع لنا ما شذّ عنّا ،قرآن،آنچه راجع به شايستگى خلافت كه از ما گرفته شده و از دست رفته بود،با صراحت براى ما اثبات مى كند.

حضرت در اين جا استدلال فرموده است بر اين كه او بر ساير خلفا و آنان كه طمع در خلافت دارند اولويت و برترى دارد.و اين مطلب را به چند وجه

ص:761

بيان داشته است كه ذكر مى شود:

1-خداوند در قرآن مى فرمايد «وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ» (1)».

وجه استدلال اين است كه امام(علیه السلام)علاوه بر شايستگى و لياقت نفسانى، از خصوصى ترين منسوبين پيامبر اكرم بود و هر كس چنين باشد به آن حضرت نزديكتر و به جانشينى وى سزاوارتر خواهد بود.قسمت نخست اين استدلال،امرى است كه از نظر تاريخ بسيار روشن است و مقدمۀ كبراى آن هم از آيه برداشت مى شود .

2-وجه دوم با توجه به اين آيه است كه مى فرمايد: «إِنَّ أَوْلَى النّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ» (2)»و چون امام(علیه السلام)در پيروى رسول خدا از همه كوشاتر و نخستين فردى است كه به او ايمان آورد و او را تصديق كرد.و نيز او با فضيلت ترين كسى است كه از وى حكمت و دانش آموخت،و چنان كه در پيش بيان داشتيم:او فصل الخطاب است و هر كس چنين وضعى داشته باشد سزاوارتر به خلافت و جانشينى او مى باشد بنا بر اين على(علیه السلام)هم از بابت خويشاوندى نزديك با پيامبر و هم به دليل اطاعت و پيروى از او شايسته اين مقام و سزاوار اين منصب خواهد بود .

3- و لمّا احتج...دعواهم ،استدلال سوم در گفتار حضرت اين است كه وقتى انصار،خود را در امامت شريك دانستند و گفتند:يك فرمانروا،از ما و يكى از شما،مهاجران با توسل به سخنى كه از پيامبر نقل شده است كه امامان از قريش هستند،استدلال كردند به اين كه امام از آنها بايد باشد و گفتند:ما از

ص:762


1- سوره انفال(8)آيه(74) [1]يعنى:در كتاب خدا برخى از خويشان بر ديگران برترى داده شده اند.
2- سوره آل عمران(3)آيه(68) [2]يعنى:نزديكترين مردم به ابراهيم كسانى مى باشند كه پيرو او بودند.

همان دودمان و شاخۀ همان درخت مقدس مى باشيم،و با اين دليل بر انصار غالب شدند.اكنون مى توان گفت كه اگر غلبه و پيروزى احتجاج مهاجران بر انصار،به دليل خويشاونديشان با رسول خدا باشد پس امام و خاندانش به اين امر سزاوارتر هستند،زيرا ايشان از انصار به آن حضرت نزديكتر و بلكه ميوۀ آن درخت و نتيجۀ آن مى باشند و اما اگر به دليل خويشاوندى نباشد،استدلال انصار،حاكم و ادعايشان براى امامت و پيشوايى به حال خود باقى است .

6-ششمين نكته از نكاتى كه در اين نامۀ امام وجود دارد،پاسخ وى از ادعاى معاويه است كه خيال كرده بود:حضرت بر خلفاى ديگر حسد برده و به آنان ستم كرده است.شرح مطلب آن است كه يا ادعاى تو در اين مورد درست است يا نادرست،اگر ادعاى تو مبنى بر اين كه من نسبت به خلفا ستم كرده ام درست باشد به تو ربطى ندارد،زيرا نسبت به تو كارى انجام نداده ام كه از تو عذرى بخواهم.و بعد اين بيان را با شعر ابى ذويب تاكيد فرموده است كه اولش اين است:

و عيّرها الواشون انى احبها و تلك شكاة ظاهر عنك عارها (1)

اين شعر ضرب المثلى است براى كسى كه امرى را منكر شود كه ربطى به او ندارد و انكارش بر او،لازم نيست .

7-نكتۀ هفتم،سخن امام در پاسخ معاويه است كه در بارۀ وى به منظور سرزنش و توبيخ و پايين آوردن مقام آن حضرت ادعا كرده بود كه تو را مانند شتر مهار شده با خوارى و زور مى كشاندند تا با خليفه هاى زمان بيعت كنى امام(علیه السلام)در پاسخ بر خلاف انتظار معاويه ادعاى توبيخ آميز وى را بر ضرر معاويه

ص:763


1- بدگويان دوست مرا سرزنش مى كنند كه من او را دوست مى دارم،اما اى دوست،آن،گناهى است كه ننگ و عارش از تو دور است.

دگرگون كرد و بيان فرموده است كه اين امر نه مذمّتى براى من است و نه رسوايى و فضيحت بلكه ستايش و مدح است و تويى كه با اين ادعا مفتضح و رسوا شدى،دليل بر اين معنا آن است كه وقتى بطور يقين بر خودش ثابت شد كه راهش درست و شك و شبهه اى در دينش ندارد اين كه او را به زور و جبر به بيعت وادار كنند كمال و فضيلت است نه نقصان و مذمت و اما اين كه مخالفان او را مجبور مى كردند كه با آنها بيعت كند و او در دين خود ثابت قدم بود از شرافت و ارزش او نمى كاهد زيرا رسوايى آن گاه به وجود مى آيد كه عيب كسى ظاهر شود،و اما آنچه كه عيب نباشد رسوايى هم ندارد و دليل اين كه اين ادعا براى معاويه فضاحت و رسوايى دارد آن است كه معلوم مى شود او ميان مدح و ذم و ستايش و بدگويى هيچ فرقى نمى فهمد.

و هذه حجتى...ذكرها ،و اين كه من به اين مطلب استدلال كردم كه در بيعت گرفتن ديگران از من،مظلوم واقع شدم،مقصودم تو نيستى زيرا تو در اين امر دخالت نداشتى كه مورد خطاب واقع شوى بلكه منظورم ديگران هستند،كه به من ظلم و ستم كردند و اين مقدار كه گفتم از باب نمونه،لازم بود،چون خواستم جواب سخنان و ادعاهاى تو را بگويم .

8-هشتمين نكته پاسخ حضرت از ادعاى معاويه در بارۀ عثمان است كه مدعى شد امام در بارۀ او دشمنى و فتنه انگيزى كرده است،و با اين كه حضرت بيشتر ادعاهاى قبلى وى را رد مى كند و مى فرمايد:مربوط به تو نيست،ولى در اين مورد تذكر مى دهد كه بايد جواب اين گفته ات را بشنوى زيرا خويشاوندى نزديك با عثمان دارى،چون هر دو از بنى اميه بودند،و اين گونه سخن از امام بهترين راهنماست بر آن كه بايد هر سخنى را به جايش گفت و در امورى كه مربوط به انسان نيست دخالتى نبايد كرد.

امام(علیه السلام)اين جا كه مى خواهد پاسخ وى را بيان كند گفتۀ او را به خودش

ص:764

برمى گرداند و بيان مى دارد كه تو خودت دشمن عثمان بودى نه من،بلكه من به يارى او برخاستم و خودم را براى دفاع از وى آماده كردم.سپس از او مى خواهد كه از روى انصاف بيانديشد و بگويد كدام يكى بيشتر با او دشمنى كرده وسايل كشتن او را مهياتر كرده،كسى كه به يارى او برخاست ولى او ياريش را نپذيرفت يا آن كه عثمان از او يارى خواست ولى او به ياريش برنخاست؟ امن بذل نصرته...و استكفّه ،امام با اين استفهام توبيخى،معاويه را سرزنش مى فرمايد،به اين بيان كه عثمان،على را دشمن خود مى دانست و او را متهم مى كرد كه در كار وى دخالت دارد،لذا هنگامى كه در محاصره شديد قرار گرفته بود و حضرت آماده شد كه به ياريش قيام كند و كسى را به اين منظور پيش او فرستاد،عثمان سفارش كرد كه نيازى به يارى تو ندارم،فقط دست از من بردار و عليه من كارى مكن،امام(علیه السلام)مى فرمايد من كه براى يارى او حاضر شدم ولى او نپذيرفت و به اين طريق با يك قياس مضمر،استدلال مى فرمايد به اين كه نسبت دادن دخالت وى در خون عثمان تهمتى بيش نيست.صغراى مقدر قياس اين است:من،يارى خود را براى او آماده كردم،و كبرايش اين است:

هر كس براى يارى ديگرى حاضر شود،سزاوار نيست كه به دشمنى با او متهم شود و مشاركت در خون آن ديگرى را به وى نسبت دهند.

امّن استنصره فتراخى عنه و بث المنون اليه ،در اين جمله اشاره فرموده است كه معاويه در خون عثمان دخالت داشته،و آن چنان است كه عثمان در حال شدت گرفتارى و محاصره كسى را به شام فرستاد و معاويه را به يارى خود طلب كرد،او هم پيوسته وعدۀ يارى مى داد امّا چون دلش مى خواست هر چه زودتر عثمان كشته شود و او فرمانرواى مطلق شود،نصرت و يارى خود را از وى به تأخير مى انداخت.در آخر اين عبارت امام(علیه السلام)از مقدرات نام برده و

ص:765

كشتن عثمان را به تقدير نسبت داده و به اين تعبير نيز خود را از دخالت داشتن در خون وى بدور مى داند.

در عبارات بالاى اين قسمت هم با قياس مضمر استدلال فرموده است به اين كه معاويه در قتل عثمان دخالت داشته كه مقدمۀ اول آن چنين است:

تو كسى هستى كه عثمان از تو يارى و كمك خواست،ولى مسامحه كردى و ياريش نكردى و با سهل انگارى و عقب كشيدن خود،مرگ را به سويش كشاندى،مقدمۀ دومش اين است:هر كس چنين باشد،سزاوارتر به آن است كه گفته شود كوشش در قتل او داشته و مسئول خون وى مى باشد ،آن گاه امام(علیه السلام) در مقام اثبات درستى اين نسبت به معاويه،نخست ادعاى او را با كلمۀ ردع:كلاّ مردود دانسته و بيان مى دارد كه من نه از تو دشمنتر با او بودم و نه بيشتر مردم را به سوى كشتن وى راهنمايى كردم،و در ثانى به مضمون آيۀ قرآن استشهاد فرموده است كه در شأن منافقان نازل شده و آنها چنين بودند كه ياران پيغمبر را از يارى او باز مى داشتند 18.

9-و ما كنت اعتذر... ،در اين جمله حضرت به نكته اى اشاره فرموده است كه ممكن است براى بسيارى از نادانان چنين توهم شود كه امام در خون عثمان دخالت داشته و آن انتقادهاى حضرت در مقابل بدعتهايى بود كه از عثمان سر مى زد كه پيش از اين به آن اشاره كرديم و بيان مى فرمايد كه اين امور از باب ارشاد و راهنمايى او بود و اگر كسى اينها را گناه بداند و مرا به اين علت سرزنش و ملامت كند مشمول مثال اكتم بن صيفى خواهم بود كه مى گويد:

بسيار سرزنش شده اى كه هيچ گناه ندارد،اين ضرب المثل در بارۀ كسى آورده مى شود كه مردم از او كارى را مى بينند و به سبب آن كار او را بدگويى مى كنند،

ص:766

در حالى كه از حقيقت آن كه بجا و درست است آگاه نيستند.

و قد يستفير الظنّه المتنصح ،اين مصراع نيز ضرب المثل براى كسى است كه آن قدر در نصيحت و خيرخواهى فردى مبالغه و زياده روى مى كند كه ديگران خيال مى كنند مى خواهد طرف را گول بزند و به او بدگمان مى شوند،و مصراع اولش اين است:و كم سقت فى آثاركم من نصيحه:چه بسيار پند و نصيحت كه به شما گوشزد كردم .

10-جواب آن حضرت به معاويه است كه او حضرت را تهديد به جنگ كرد تهديدى كه شمشير را كنايه از آن آورد.و امام(علیه السلام)فرمود:

فلقد اضحكت بعد استعبار ،پس از آن همه اشك تمساح ريختن و گريستن سخنان خنده آورى مى گويى،كنايه از آن كه تهديدهاى او نسبت به حضرت تعجب وى را بر انگيخته و باعث خندۀ او شده است و نيز ممكن است معناى عبارت چنين باشد كه هر كس اين سخنان را از تو بشنود پس از گريستن براى دين به علت تغييراتى كه در آن دادى،از تعجب به خنده خواهد افتاد،اين جمله نيز مانند ضرب المثل و در مقام استهزاى معاويه گفته شده است.

متى الفيت... ،در اين جمله با استفهام انكارى از معاويه پرسيده است كه چه وقت ديده است كه فرزندان عبد المطلب از جنگ بگريزند و از شمشير بترسند و نيز با اين بيان مقام بنى هاشم را از ترس و بى حالى دور مى دارد.

فلبّث قليلا تلحق الهيجا حمل ،مصراع بعدش اين است:ما احسن الموت اذ الموت نزل ترجمۀ مصراع اول در ترجمۀ متن گذشت و معناى مصراع دوم اين است.باكى از مرگ نيست هنگامى كه بيايد.

اين مثال را معمولا براى ترساندن حريف از جنگ مى آورند و اصل آن از آن جا نشأت گرفته است كه در زمان جاهليت در جنگ داحس شترهاى مردى از قبيلۀ قشير بن كعب به نام حمل بن بدر به يغما برده شده و او رفت بر راهزنان

ص:767

شبيخون زد و شتران خود را گرفت و دو مصراع فوق را سرود،و از آن به بعد، ضرب المثل شد.

برخى گفته اند:مالك بن زهير،قشيرى نامبرده را تهديد به قتل كرد،او هم اين شعر را خواند و سپس رفت مالك را به قتل رساند،ولى بعدا برادر مالك، قيس،بر حمل و برادرش حذيفه دست يافت و هر دو را كشت و اين شعر را خواند:

شفيت النفس من حمل بن بدر و سيفى من حذيفه قد شفانى (1)

فسيطلبك... ،در مقابل آن كه معاويه حضرت را تهديد به شمشير كرده بود .امام هم او را بيم داده و تهديد مى كرد كه بزودى،با لشكرى عظيم بروى خواهد شوريد،لشكرى كه با حملۀ شديد خود و بر افروختن گرد و غبار اركان دشمن را به لرزه درمى آورد،در حالى كه پيراهن مرگ را به تن كرده اند،دو كلمۀ شديدا و متسربلين حال هستند و سربال مفعول به براى متسربلين مى باشد،و جامۀ مرگ ممكن است كنايه از زره جنگى باشد،يا از آن گروه كه به ملاقات مرگ مى روند و در گردابهايش شنا مى كنند و يا لباسها و كفشها،و اوضاع و احوالى كه خود را آمادۀ قتل با آن كرده اند،و از جملۀ صفات اين لشكر آن است كه محبوبترين ديدار براى آنان ديدار پروردگارشان است چون به حقانيت دين خود يقين كامل،و به وعدۀ راستين الهى اطمينان تامّ دارند .

منظور از ذريّه بدريه اى كه همراه لشكريان آن حضرت مى باشند فرزندان آن گروه از مسلمانان هستند كه در جنگ بدر با پيامبر بوده اند و در قبل يادآور شده ايم كه مقصود از برادر و دايى معاويه كه در جنگ بدر كشته شدند به ترتيب:

حنظلة بن ابى سفيان و وليد بن عتبه مى باشند،و جدّ او هم كه كشته شد

ص:768


1- انتقام خويش را از حمل بن بدر گرفتم و شمشيرم انتقام مرا از حذيفه گرفت.

عتبه بن ربيعه است كه پدر هند،مادر معاويه مى باشد يعنى عتبه جد مادرى معاويه مى باشد،و در آخر نامه به آيۀ شريفۀ قرآن استشهاد مى فرمايد:

«وَ ما هِيَ مِنَ الظّالِمِينَ بِبَعِيدٍ» (1)و ظالمين در اين آيه را كنايه از معاويه و يارانش آورده است.

تمام اوصافى كه حضرت براى لشكر خود و آنچه همراه آن است بيان فرموده از قبيل فرزندان اهل بدر و شمشيرهاى منسوب به بنى هاشم و يادآورى اشخاصى كه از خويشان معاويه با اين شمشيرها كشته شدند و اين كه هر چه بر سر آنان آمده بر سر معاويه نيز خواهد آمد اينها از بليغترين و رساترين امورى است كه يك گويندۀ ماهر به منظور ايجاد هراس و وحشت در طرف مقابل مى تواند استفاده كند.

ص:769


1- سوره هود(11)آيه(82) [1]يعنى:عذاب پروردگار،از ستمكاران دور نيست.

29-از نامه هاى امام(علیه السلام)به اهل بصره:

اشاره

وَ قَدْ كَانَ مِنِ انْتِشَارِ حَبْلِكُمْ وَ شِقَاقِكُمْ- مَا لَمْ تَغْبَوْا عَنْهُ- فَعَفَوْتُ عَنْ مُجْرِمِكُمْ وَ رَفَعْتُ السَّيْفَ عَنْ مُدْبِرِكُمْ- وَ قَبِلْتُ مِنْ مُقْبِلِكُمْ- فَإِنْ خَطَتْ بِكُمُ الْأُمُورُ الْمُرْدِيَةُ- وَ سَفَهُ الْآرَاءِ الْجَائِرَةِ إِلَى مُنَابَذَتِي وَ خِلاَفِي- فَهَا أَنَا ذَا قَدْ قَرَّبْتُ جِيَادِي وَ رَحَلْتُ رِكَابِي- وَ لَئِنْ أَلْجَأْتُمُونِي إِلَى الْمَسِيرِ إِلَيْكُمْ- لَأُوقِعَنَّ بِكُمْ وَقْعَةً- لاَ يَكُونُ؟يَوْمُ الْجَمَلِ؟ إِلَيْهَا إِلاَّ كَلَعْقَةِ لاَعِقٍ- مَعَ أَنِّي عَارِفٌ لِذِي الطَّاعَةِ مِنْكُمْ فَضْلَهُ- وَ لِذِي النَّصِيحَةِ حَقَّهُ- غَيْرُ مُتَجَاوِزٍ مُتَّهَماً إِلَى بَرِيٍّ وَ لاَ نَاكِثاً إِلَى وَفِيٍّ

لغات

غبث عن الشيئى و غبته:هر گاه به چيزى توجه نكند و از آن آگاهى نيابد مرديه:هلاك كننده جائره:منحرف از راه راست منابذه:مخالفت كردن و دور انداختن بيعت و،وفا نكردن به عهد

ترجمه

«شما خود مى دانيد كه رشته عهد و پيمان را از هم گسستيد و با كارهاى ناشايسته با من دشمنى و مخالفت كرديد و من از گناهكارتان درگذشتم و از فراريتان شمشير را برداشتم و آنها به طرف من آمدند،پذيرفتم و از تقصيرشان گذشتم،اما اگر تباهكاريها و انديشه هاى نادرست بر خلاف حق شما را به سوى دشمنى و مخالفت من براند،آگاه باشيد منم كه اسبان خود را نزديك آورده و

ص:770

پالان بر شتر سوارى خويش مى نهم،و اگر مرا به آمدن به جانب خودتان ناچار كنيد،با شما چنان كارزارى بپا كنم كه جنگ جمل پيش آن،مانند ليسيدن ليسنده (بسيار كوچك)باشد،با اين كه من بر فضيلت و بزرگى آن كه از شما پيروى كرد.

آگاهم و حق آن كه را كه نصيحت و خيرخواهى كرده مى شناسم،در حالى كه به خاطر متهّمى به شخص خوب تجاوز نمى كنم و پيمان شخص با وفا را نمى شكنم »

شرح

امام(علیه السلام)در اول اين نامه گناهان مردم بصره را به آنان خاطر نشان كرده تا اگر بخواهد آنان را مجازات كند حجت داشته باشد و اگر عفو كند جلو چشم آنان را بگيرد،واژۀ حبل را كه به معناى ريسمان است،استعاره از بيعت آنان با خود و لفظ انتشار را استعاره از پيمان شكنى آنها آورده است وجه استعارۀ نخست آن است كه بيعت مهمترين سبب جمع آورى مردم و نظم دادن به امور آنها و وسيله اى است كه آنان را به سوى خشنودى خداوند مى كشاند چنان كه ريسمان آنچه را كه به آن بسته است مرتب نگهدارى مى كند،وجه استعارۀ دوم واضح و روشن است.

ما لم تغبوا عنه ،در اين جمله به منظور اتمام حجت،اشاره مى كند به اين كه آنچه انجام داده اند از پيمان شكنى و مخالفت با آن حضرت با آگاهى و هوشيارى بوده است،و پس از آن كه گناهشان را به آنان گوشزد فرموده امورى چند در مقابل آن بر شمرده است كه حكايت از بزرگوارى وى نسبت به آنان مى كند و آن امور عبارتند از عفو و گذشت از گناهكارشان،و برداشتن شمشير از آنان كه فرار كنند و بگريزند و پذيرفتن كسى از آنها كه به سوى او رو آورد و طلب رضايت كند،و پس از اين همه رأفت و رحمت،آنان را بيم مى دهد كه اگر بخواهند به فتنه انگيزى خود برگردند،آماده است كه با آنان بجنگد و بر ايشان

ص:771

چنان جمله اى وارد كند كه واقعۀ جنگ در برابرش كوچك شمرده شود .

فان خطت بكم... ،كلمه خطو به معناى گام برداشتن استعاره از آن است كه امور هلاكت زا و انديشه هاى سفيهانۀ ستيزه جويشان براى دومين مرتبه آنان را به جنگ و مخالفت با وى بكشاند،وجه تشبيه اين سوق دادن به گام برداشتن آن است،همچنان كه قدم زدن،صاحبش را به هدفش مى رساند،اين امور نيز او را به اين مخالفت مى رساند و شرط مقدر در اين مورد اين است:اگر شما به مخالفت با من برگرديد،من براى قيام در مقابل شما آماده ام.نزديك كردن اسبها و پالان گذاشتن بر شتر،كنايه از آمادگى وى براى حمله بر آنها مى باشد،و رحّلتها يعنى پالان را بر پشت شتر محكم بستم.

براى به هراس انداختن آنان در مقابل مخالفت و بيعت شكنى با آن حضرت همين اعلام آمادگى وى كافى است و نوبت به حمله كردن نمى رسد زيرا ممكن است وقتى كه اعلام آمادگى را شنيدند و فهميدند،توبه كنند و برگردند،پس به اين دليل بود كه اخطار به حمله كردن برايشان را مشروط به هنگامى فرمود،كه وى را مجبور كنند تا به سوى آنان حركت كند و با آنها بجنگد و اين در صورتى است كه معلوم شود كه كار درست نمى شود مگر به تاختن بر آنان كه ضرورت حفظ دين او را بر اين امر ناگزير كرده است و اين كه در توصيف چنين جمله اى فرموده است:واقعۀ جنگ جمل در مقابلش مانند يك ليس زدن ليسنده است كنايه از شدت حمله مى باشد و وجه اين تشبيه حقارت و ناچيزى واقعۀ جنگ جمل نسبت به اين حمله است.پس از آن كه آنان را از كيفر و عقوبت بيم داده،مطلبى را خاطر نشان فرموده است كه مايۀ خوشحالى و اميدوارى مى باشد،و آن عبارت است از پذيرفتن و اعتراف به فضيلت و برترى آنان كه مطيع هستند و كسانى كه خيرخواه و نصيحت كننده مى باشند،و نيز چنان نيست كه كيفر گنهكار را بر بى گناه وارد كند و در عوض عهد شكنان،وفا

ص:772

كنندۀ به عهد را مجازات كند.اين اميدوارى را داد تا موضع گيرى او بر آنان سخت به نظر نيايد و از رحمت او مايوس نشوند كه باعث دورى آنها از وى شود و اين كار ايشان را به فساد بيشترى بكشاند.

ص:773

30-از نامه هاى امام(علیه السلام)به معاويه:

اشاره

فَاتَّقِ اللَّهَ فِيمَا لَدَيْكَ- وَ انْظُرْ فِي حَقِّهِ عَلَيْكَ- وَ ارْجِعْ إِلَى مَعْرِفَةِ مَا لاَ تُعْذَرُ بِجَهَالَتِهِ- فَإِنَّ لِلطَّاعَةِ أَعْلاَماً وَاضِحَةً- وَ سُبُلاً نَيِّرَةً وَ مَحَجَّةً نَهْجَةً وَ غَايَةً مُطَّلَبَةً- يَرِدُهَا الْأَكْيَاسُ وَ يُخَالِفُهَا الْأَنْكَاسُ- مَنْ نَكَبَ عَنْهَا جَارَ عَنِ الْحَقِّ وَ خَبَطَ فِي التِّيهِ- وَ غَيَّرَ اللَّهُ نِعْمَتَهُ وَ أَحَلَّ بِهِ نِقْمَتَهُ- فَنَفْسَكَ نَفْسَكَ فَقَدْ بَيَّنَ اللَّهُ لَكَ سَبِيلَكَ- وَ حَيْثُ تَنَاهَتْ بِكَ أُمُورُكَ- فَقَدْ أَجْرَيْتَ إِلَى غَايَةِ خُسْرٍ وَ مَحَلَّةِ كُفْرٍ- فَإِنَّ نَفْسَكَ قَدْ أَوْلَجَتْكَ شَرّاً وَ أَقْحَمَتْكَ غَيّاً- وَ أَوْرَدَتْكَ الْمَهَالِكَ وَ أَوْعَرَتْ عَلَيْكَ الْمَسَالِكَ

لغات

عضيهه:تهمت و افترا طمس:از بين بردن اثر نهجة:روشن و واضح مطلّبه به تشديد طاء و فتح لام:آنچه بطور جدى از آنها طلب شده باشد اكياس:خردمندان أنكاس:جمع نكس:مرد پست نكب:منحرف شد خبط:در راه نادرست گام برداشتن خسر:زيانكارى اقتحام:با شدت در امرى داخل شدن وعر:سخت،شديد مهطع:شتاب كننده بهضه الامر:آن كار بر او گران آمد،بارش را سنگين كرد.

ترجمه

«پس در بارۀ نعمتهايى كه نزد توست از خدا بترس و در حقى كه بر تو دارد

ص:774

بنگر و از شناخت آنچه كه در ندانستن آن معذور نيستى خوددارى مكن چرا كه براى اطاعت و پيروى نشانه هاى آشكار و راههاى روشن و جاده هاى پهن و پايانى مطلوب است،كه زيركها در آن وارد مى شوند و سفلگان از آن،سرباز مى زنند،آن كه از آن راه منحرف شود از حق روى گردانده و در بيابان گمراهى و سرگردانى قدم گذارده،و خداوند نعمت خود را از او مى گيرد و عذاب خود را بر او گسيل مى دارد،پس به خود آى و خويشتن را درياب كه خدا راه خود را براى تو روشن كرده است و چون كارهايت تو را به اين مرحله كشانده است پس به آخرين حدّ زيان و جايگاه كفر و شرك پايين آمدى و خواهشهاى دلت،تو را به شرارت وادار كرده و در گمراهى افكنده و در تباهكاريها وارد ساخته و راهها را بر تو سخت بسته است .»

شرح

آنچه مرحوم سيد در اين مورد از نهج البلاغه آورد.قسمتى از نامۀ حضرت به معاويه است كه آغاز آن چنين بوده:پس از حمد خدا و نعت پيامبر، نامه ات به من رسيد كه در آن فتنه انگيزى مرا خاطر نشان كردى،و كيفر مجازاتى كه انجام مى دهم زشت شمردى و مرا ستمگر و در ادا كردن حقوق الهى كوتاهى كننده به حساب آوردى، «سُبْحانَ اللّهِ» چگونه به خود اجازۀ غيبت كردن مى دهى و دروغگويى را نيكو مى دانى؟من جز براى امر به معروف و نهى از منكر هرگز آشوب و ستيز به پا نكردم،و جز بر بدعتگذار،و از دين برگشته،يا منافق بر كسى نشوريدم و راهنمايم در اين امور آيۀ قرآن است كه مى فرمايد: «وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ» (1)...».مرا تقصير كننده در حق خدا دانستى،به خداى بزرگ پناه مى برم از آن كه حقوق تاكيد شدۀ او را رها و تعطيل كنم،و به سوى هوا و

ص:775


1- سوره مجادله(58)آيه(21) [1]يعنى:اگر چه پدرها،يا فرزندانشان باشند،اين آيه در بارۀ مؤمنان مى فرمايد:دشمنان خدا را دوست نمى دارند اگر چه پدران يا فرزندان يا برادران يا خويشاوندانشان باشند. (مترجم)

هوسى مايل شوم و در گمراهى حيرتزا براى هميشه بمانم،عجيب است اى معاويه،كه تو احسان كردن را مى ستايى،اما با دليل و برهان مخالفى،و پيمانهاى الهى را كه خواستۀ وى و حجت بر بندگانش مى باشد درهم مى شكنى، اسلام را بدور انداختى و احكامش را تباه و آثارش را محو كردى،جامۀ هوسبازى به تن كردى و به دنبال خواستهاى پست نفسانى مى روى،(اين بود قسمتهاى اول اين نامه كه در نهج البلاغه ذكر نشده و از اين به بعد جمله هايى است كه در اول ترجمه شده و به اين عبارت آغاز مى شود) فاتق اللّه... كه شرحشى بعدا مى آيد،و جملات ديگرى نيز از اين نامه حذف شده است كه چنين است:گروهى براى خدا وجود دارند كه دست خدا بالاى سر آنها و خشم او بر مخالفانشان حتمى است،بنا بر اين پيش از آن كه در تنگناى قبر وارد شوى به فكر خود باش و خويشتن را مواظبت كن كه بازگشتت به سوى خداست و در پيشگاه او محشور مى شوى سختيهاى آن روز گريبانگيرت خواهد شد و اندوهش بر تو وارد مى شود،روزى كه پشيمانى سودى ندارد و عذر معذرتخواه پذيرفته نمى شود، «يَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ» . (1)» در اين نامه امام(علیه السلام)مخاطب خود را موعظه فرموده و او را پند و اندرز داده است كه تقواى الهى را پيشه كند و در بارۀ اموال مسلمين و ثروت آنان كه ترد او قرار دارد از خدا بترسد و حق نعمتهاى خدا را بر خود ادا كند و به منظور سپاسگزارى،دستورهاى وى را پيروى و اطاعت كند و به سوى شناخت آنچه كه براى نادانى آن وى را عذرى نيست بر گردد يعنى بداند كه اطاعت از فرمانهاى خدا و پيامبر و امام بر حق واجب و لازم است.

ص:776


1- سوره دخان(44)آيه(40) [1]يعنى:روزى كه هيچ دوستى،از دوستش رفع نياز نكند و نه آنان نصرت و يارى شوند.

فانّ للطاعة اعلاما واضحه ،براى اطاعت خدا نشانه هاى روشن است، كلمۀ اعلام كنايه از امورى است كه آدمى را به راه خداوند راهنمايى مى كنند يعنى كتاب خداوند و سخنان پيامبر(صلی الله علیه و آله)و اعمال او،و همچنين پيشوايان حق و راستين،كه اصل و ريشۀ اين آثار و حاملان آن مى باشند،و منظور از راههاى روشن و جادۀ آشكار همان راههايى است كه به خدا منتهى مى شود كه مدلول همان آثار است،و مراد از هدفى كه بطور جدى مطلوب خلق است آن است كه با حالتى پاك و برهنه از آلودگيهاى جسمانى پست و زينت يافته با كمالات نفسانى و انسانى،به پيشگاه قدس الهى راه يابند.

طاعة اسم مصدر و منظور هدفى است كه مورد نظر أعلام است و براى رسيدن به آن هدف اين راه بايد پيموده شود،و ضمير در كلمات: يردها و يخالفها و عنها ،بر مى گردد به جملۀ المحجّه و الأعلام الواضحة عليها و بديهى است كه خردمندان آنانند كه ورود در اين جاده را برمى گزينند و نشانه هاى آن را طلب مى كنند،و اما دون همتان به راههاى ديگر انحراف مى يابند و از مسير حق سر بر مى تابند و در كوير جهل و نادانى سرگردان مى شوند و در پى آن خداوند، نعمت خود را بر آنان دگرگونه كرده و در سراى آخرت كيفر و عذاب را به آنان عوض مى دهد.آن گاه امام(علیه السلام)پس از آن كه قدرى معاويه را پند و اندرز داد و راههاى درست را برايش روشن كرد و به او گوشزد فرمود كه اگر از اين راهها انحراف يابد سزايش تغيير يافتن نغمت الهى و تبديل آن به نعمت و عذاب مى باشد،به او چنين دستور مى دهد كه با پيش گرفتن اين راههاى هموار و نجات بخش،نفس خود را از هر چه موجب عدول از اين راه و مخالف اين امور است حفظ و نگهدارى نمايد.اين بيان اخير امام(علیه السلام)در حكم نخستين مقدمه از يك قياس مضمرى است كه حضرت به ترتيب شكل اوّل،استدلال فرموده است كه رفتن از اين راه امرى لازم و ضرورى است،و مقدمۀ دوّمش

ص:777

اين است:هر كسى را كه خداوند راه سلوكش را معين كرده باشد بر او،واجب است كه پاى در آن مسير بگذارد .

و حيث تناهت بك امورك ،بس است اين همه جنايت كه تو را به اين مرحله رساند!امام(علیه السلام)در اين مرحله معاويه را امر به توقف مى كند و شرح مى دهد كه اكنون تو به آخرين منزلگاه خسران كه يكى از منازل كفر و شرك است رسيده اى ديگر بس است توقف كن.

فقد اجريت الى غاية خسر ،كلمۀ اجراء،در اصل به معناى دوانيدن اسب براى مسابقه است يعنى با سرعت تا اين حدّ از زيانكارى تاختى،واژۀ(خسر) كنايه از فقدان رضايت و نبودن كمالاتى است كه آدمى را به خدا نزديك مى كند، و اين كه امام اين مرحله را منزلگاه كفر دانست به اين دليل است كه اساسا سرانجام كارهاى زشت كه انسان از رو آوردن به آنها منع شده،از مواضع و منزلگاههاى كفر و شرك مى باشد و هر كس با قصد و اختيار از آن راه برود به آن منزلگاهها ملحق شده است .

و انّ نفسك قد اولجتك شرّا ،نفست تو را در شرور و بديهاى دنيا و آخرت افكنده است،منظور نفس اماره است كه به سبب جلوه دادن نافرمانى از دستورات خداوند و خوب نشان دادن مخالفت با امام بر حق،انسان را وادار به اين كارهاى ناپسند مى كند،جملۀ بالا به روايت ديگر بدون نقطه قد اوحلتك خوانده شده،يعنى نفست تو را به گل فرو برده كه استعاره از گناهان و آلودگى به جهل و نادانى است كه مانند توده اى از گل او را در خود فرو برده است.

و اقحمتك غيّا ،و در ورطۀ گمراهى و هلاكتت انداخته است،و در جايگاههاى هلاكت كه امور شبهه ناك و گناهان است واردت كرده است.

و اوعرت عليك المسالك ،راههاى هدايت و روشهاى خير و خوبى را بر تو ناهموار و سخت و صعب العبور كرد،زيرا نفس امّاره هنگامى كه با نشان

ص:778

دادن اهداف باطل و وسوسه هاى فريبكارانه اش رفتن به راههاى تاريك گمراهى و گناه را براى آدمى هموار كرد و او را در آن مسير به راه انداخت،خود به خود از راه سعادت و مسير خير و اطاعت دور مى شود و ديگر افتادن در آن جاده و گام نهادن در آن برايش مشكل و سخت مى نمايد.

در خاتمه از خداوند متعال موفقيت در انجام دادن اعمال خير و نگهدارى از گناهان و خطايا را خواستار و به كمك گرفتن از نيروى پايدارش اميدوارم.

پايان شرح و تفسير نامۀ امام به معاويه شماره 30 و آخر جلد چهارم از كتاب شرح ابن ميثم بحرانى.

ص:779

جلد 5

مشخصات کتاب

سرشناسه: ابن ميثم، ميثم بن علي، 689 - 636ق. شارح

عنوان و نام پديدآور: شرح نهج البلاغه ابن ميثم/ كمال الدين ميثم بن علي بن ميثم بحراني؛ مترجم محمدصادق عارف … [و ديگران]

مشخصات نشر: مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي، - 1375.

مشخصات ظاهري: ج 5

شابك: 15000ريال(ج.1)؛ 15000ريال(ج.1)؛ 15000ريال(ج.1)

وضعيت فهرست نويسي: فهرستنويسي قبلي

يادداشت: جلد سوم: آستان قدس رضوي، بنياد پژوهشهاي اسلامي.

يادداشت: جلدهاي مختلف اين كتاب توسط افراد مختلف ترجمه شده است.

يادداشت: ج. 2 (چاپ اول: 1375)؛9500 4 ريال

يادداشت: ج. 4 (چاپ اول: 1375؛ 17500 ريال

عنوان ديگر: نهج البلاغه. شرح

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- خطبه ها

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- كلمات قصار

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- توقيعات

شناسه افزوده: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. نهج البلاغه. شرح

شناسه افزوده: عارف، محمدصادق. مترجم

شناسه افزوده: آستان قدس رضوي. بنياد پژوهشهاي اسلامي

شناسه افزوده: بنياد پژوهشهاي اسلامي

رده بندي كنگره: BP38/0422الف 2 1375

رده بندي ديويي: 297/9515ن/ش الف

شماره كتابشناسي ملي: م 71-1315

ص :1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ص :2

ص :3

شرح نهج البلاغه ابن ميثم

كمال الدين ميثم بن علي بن ميثم بحراني

مترجم محمدصادق عارف … [و ديگران]

مشخصات نشر: مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي، - 1375.

ص :4

فهرست نامه ها و موضوعات اين مجلد

وصيّت 31 از جمله وصيّتهاى امام(علیه السلام)به فرزندش امام حسن(علیه السلام) 1

نامۀ 32 به معاويه-موعظه و يادآورى چگونگى دنيا 106

نامۀ 33 به قثم بن عبّاس فرماندار مكه 112

نامۀ 34 به محمد بن ابى بكر موقعى كه از دلگيرى وى در نصب مالك به جاى او مطّلع شد 117

نامۀ 35 به عبد اللّه بن عباس پس از كشته شدن محمد بن ابى بكر 120

نامۀ 36 به عقيل بن ابى طالب در بارۀ سپاهى كه به جانب دشمن گسيل داشت 123

نامۀ 37 به معاويه جهت سركوبى او 129

نامۀ 38 به مردم مصر،موقعى كه مالك اشتر را به فرمانروايى آنجا تعيين كرد 133

نامۀ 39 به عمرو بن عاص 138

نامۀ 40 به يكى از كارگزارانش 143

نامۀ 41 به عمر بن ابى سلمۀ مخزومى 153

نامۀ 42 به مصقلة بن هبيرۀ شيبانى 155

نامۀ 43 به زياد بن ابيه،موقعى كه مطّلع شد معاويه مى خواهد او را فريب دهد و به خود ملحق سازد 158

نامۀ 44 به عثمان بن حنيف انصارى كه در آن اشاره به داستان فدك و ماجراى حضرت زهرا نموده 164

نامۀ 45 به يكى از كارگزارانش 197

وصيّت 46 به حسن و حسين(علیه السلام)موقعى كه ابن ملجم ملعون او را ضربت زد 200

ص:5

نامۀ 47 به معاويه 208

نامۀ 48 امام(علیه السلام)در آن بر معايب دنيا اشاره دارد 212

نامۀ 49 به سران سپاه خود 214

نامۀ 50 به كارگزاران ماليات 219

نامۀ 51 به فرمانداران شهرها در بارۀ معناى نماز 224

عهد نامۀ 52 به مالك اشتر نخعى هنگامى كه او را به استاندارى مصر گماشت 227

نامۀ 53 به طلحه و زبير 311

نامۀ 54 به معاويه كه او را به تقواى الهى دعوت مى كند 315

نامۀ 55 امام(علیه السلام)در آن شريح را نصيحت مى كند موقعى كه او را سرلشكر سپاهى قرار مى دهد كه به شام گسيل مى دارد 319

نامۀ 56 به اهل كوفه 321

نامۀ 57 به مردم شهرها كه در آن ماجراى خود را با اهل صفّين شرح مى دهد 323

نامۀ 58 به اسود بن قطيبة رئيس سپاه حلوان 327

نامۀ 59 به كارگزارانى كه سپاه امام از قلمرو آنها مى گذرند 330

نامۀ 60 به كميل بن زياد نخعى 333

نامۀ 61 به مردم مصر كه موقع تعيين مالك به فرمانروايى مصر با وى فرستاد 335

نامۀ 62 به ابو موسى اشعرى كه از طرف امام فرمانرواى كوفه بود 341

نامۀ 63 در پاسخ معاويه 346

نامۀ 64 به معاويه كه ضمن آن او را به تقوى امر كرده،و به خوددارى از دعوى باطل ارشاد نموده 354

نامۀ 65 به عبد اللّه بن عباس 360

نامۀ 66 به قثم بن عباس 362

نامۀ 67 به سلمان فارسى،پيش از ايام خلافتش 366

نامۀ 68 به حارث همدانى 368

نامۀ 69 به سهل بن حنيف انصارى 377

نامۀ 70 به منذر بن جارود عبدى 380

نامۀ 71 به عبد اللّه بن عباس 383

نامۀ 72 به معاويه كه او را به خاطر نافرمانى اش توبيخ مى كند 385

نامۀ 73 پيمانى كه امام(علیه السلام)بين مردم ربيعه و يمن نوشته است 388

ص:6

نامۀ 74 به معاويه در نخستين روزهايى كه با وى بيعت شد 391

نامۀ 75 به عبد اللّه بن عباس موقعى كه او را در بصره به جاى خود تعيين كرد 393

نامۀ 76 به عبد اللّه بن عباس وقتى كه او را به مصر فرستاد 395

نامۀ 77 به ابو موسى اشعرى در پاسخ جريان حكمين 397

نامۀ 78 به سران سپاه موقعى كه به خلافت رسيدند 400

گزيدۀ سخنان دلاويز امير المؤمنين 403

ص:7

ادامه برگزيده از نامه هاى آن حضرت

31-از جمله وصيتهاى على(علیه السلام)كه به(فرزندش)حسن بن على(علیه السلام)پس از

اشاره

بازگشت از صفّين در محل حاضرين نوشت.

مى گويم:جعفر بن بابويه-رحمة اللّه-روايت كرده است،كه اين وصيّت را به پسرش محمد بن حنفيّه-رضى اللّه عنه-نوشت،و آن از شيواترين و رساترين سخن و بيش از هر كلامى بر دقايق و لطايف حكمت عملى مشتمل است و كاملترين عبارتى است كه به راه خدا دعوت مى كند،و حاضرين نام محلى در شام است،در اين چند بخش است:

بخش اوّل گفتار امام(علیه السلام)
اشاره

مِنَ الْوَالِدِ الْفَانِ الْمُقِرِّ لِلزَّمَانِ الْمُدْبِرِ الْعُمُرِ- الْمُسْتَسْلِمِ لِلدَّهْرِ الذَّامِّ لِلدُّنْيَا- السَّاكِنِ مَسَاكِنَ الْمَوْتَى وَ الظَّاعِنِ عَنْهَا غَداً- إِلَى الْمَوْلُودِ الْمُؤَمِّلِ مَا لاَ يُدْرِكُ- السَّالِكِ سَبِيلَ مَنْ قَدْ هَلَكَ- غَرَضِ الْأَسْقَامِ وَ رَهِينَةِ الْأَيَّامِ- وَ رَمِيَّةِ الْمَصَائِبِ وَ عَبْدِ الدُّنْيَا وَ تَاجِرِ الْغُرُورِ- وَ غَرِيمِ الْمَنَايَا وَ أَسِيرِ الْمَوْتِ- وَ حَلِيفِ الْهُمُومِ وَ قَرِينِ الْأَحْزَانِ- وَ نُصُبِ الْآفَاتِ وَ صَرِيعِ الشَّهَوَاتِ وَ خَلِيفَةِ الْأَمْوَاتِ

لغات

رهينة:گروگان رمية:هدف،تاء براى نقل اسم از وصفيت به اسم صرف است.

حليف:هم قسم نصب:چيزى كه به جايى نصب شود (نشانه).

ص:1

ترجمه

«از پدرى در آستانه مرگ،به ناهموارى زمان معترف،پشت كرده به عمر، تسليم روزگار،بدبين به دنيا،ساكن خانه هاى مردگان و آن كه فردا از آن خانه ها كوچ مى كند،به فرزندش كه آرزومند چيزى است كه نمى رسد،روندۀ راه نابود شدگان،هدف بيماريها و گروگان روزگار و محل آماج مصيبتها و غمها و بندۀ دنيا و سوداگر غرور و بدهكار نابوديها،گرفتار مرگ و هم قسم رنجها و همدم غمها و نشان(تير)آفتها و زمين خوردۀ خواهشهاى نفسانى و جانشينان مردگان ».

شرح

در اين بخش كه به منزلۀ عنوان وصيّت است،آن بزرگوار براى خود، هفت ويژگى و براى فرزندش چهارده تا در زمينۀ دل نبستن بر دنيا بيان فرموده و ويژگيهاى فرزندش را دو چندان آورده است،زيرا هدف،وصيّت و نصيحت اوست :

اوّل: من الفان ،اين لفظ به صورت مجاز از باب تسميه شيء به اسم نتيجه آن،به كار رفته است اسم منقوص الفانى را به جهت رعايت قرينه كلمه دوّم للزّمان با حذف ياى الفان وقف كرده است.و اين عمل جايز است.

دوّم: المقرّ للزّمان :يعنى بر اثر زور و جبر،اقرار به ناتوانى خود در دست دگرگونيهاى آن دارد،گويى روزگار را دشمنى پر قدرت فرض كرده است كه هماوردان به قدرت او اعتراف مى كنند.

سوّم: «المدبر العمر» از آن جهت كه عمر آن بزرگوار قريب به شصت سال بود.

چهارم: المستسلم للدّهر كه اين عبارت شيواتر از المقرّ للزّمان است.

پنجم: «الذّام للدّنيا» چه پيوسته آن حضرت از دنيا بيزار بوده و با بيان زشتيهايش از آن دورى مى جسته است.

ششم: السّاكن مساكن الموتى معنى اين عبارت ترغيب به دورى از اعتماد و دلبستگى به دنيا و ماندن در آنست به وسيلۀ يادآورى اين مطلب كه دنيا

ص:2

منزل مردگان است.زيرا هر كس در محلّ سكونت اموات قرار دارد،دچار سرنوشت آنان خواهد شد،و در جهت ايجاد نفرت[از دنيا]نظير آيه مباركه «وَ سَكَنْتُمْ فِي مَساكِنِ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ» (1)است.

هفتم: الظّاعن عنها غدا اين عبارت يادآور جدايى و غدا كنايه از زمان جدايى و لفظ الظّاعن استعاره براى همان جدايى است.

امّا در بارۀ فرزند:

اوّل: المؤمّل ما لا يدرك ،در اين جمله به دورى جستن از طول آرزو امر شده،زيرا آن باعث فراموش كردن آخرت است،و دليل دورى جستن از دنيا و آرزو داشتن چيزى است كه به او نمى رسد.بديهى است كه انسان تا وقتى كه در اين دنياست،به خواسته هاى خود آرزومند است،همان طورى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرموده است:فرزند آدم پير مى شود ولى دو خصلت در او شدّت مى يابد:

آزمندى و آرزو داشتن،و بى ترديد عمر به سر مى آيد بى آنكه اينها برآورده شوند.

دوّم: السالك سبيل من قد هلك ،راه كسانى كه هلاك شده اند همان مسافرت از دنياست به سمت آخرت و طىّ منازل عمر.و اين كه راه را به كسانى كه هلاك شده اند،نسبت داده است براى يادآورى مرگ است .

سوّم: غرض الاسقام از آن رو لفظ«الغرض»را استعاره براى فرزندش آورده كه او به منزلۀ نشانه اى مورد اصابت تيرهاى بيماريهاست.

چهارم: رهينة الايّام لفظ الرّهينه را استعاره براى فرزند خود آورده است به اعتبار اين كه وجود او وابسته به اوقات و داخل در حكم آنست چنانكه گروگان در اختيار گرودار است.

پنجم: و رميّة المصائب اين عبارت نيز مثل عبارت غرض الأسقام

ص:3


1- سوره ابراهيم(14)آيه(45). [1]يعنى:شما در جاى كسانى منزل گرفته ايد كه به خود ستم روا داشتند.

[استعاره است براى اين كه او هدف تيرهاى شدايد است.] ششم: و عبد الدّنيا لفظ عبد مستعار است،زيرا كه طالب دنيا در حقيقت مطيع دنيا و كارگزار اوست،همچنان كه بنده،فرمانبردار و كارگر مولاى خويش است.

هفتم: و تاجر الغرور يعنى تجارت او براى دنيا،فريب و غفلت از كسب و كار حقيقى و جاودانه است.و كلمه تاجر استعاره از انسان است،به دليل صرف مال و فعاليّت خود در راه شرّ دنيا به گمان اين كه آنها همه خواستهاى مفيدند.

هشتم: و غريم المنايا لفظ غريم كنايه از انسان است به اعتبار اين كه هر فرد بشر همچون مسافرى است و اجل در پى او بمانند طلبكارى در پى بدهكار خود است.

نهم:لفظ اسير را استعاره آورده است به لحاظ تسليم بودن او به مرگ و خلاصى نداشتن از آن.

دهم: و حليف الهموم :همدم غمهاست.

يازدهم: و قرين الاحزان ،الفاظ حليف و قرين را استعاره آورده است به اعتبار انفكاك ناپذيرى او از غم و اندوهها همان طورى كه دو هم پيمان از يكديگر جدا نمى شوند.

دوازدهم: و نصب الافات ،مثل و رميّة المصائب،است.يعنى در معرض آفتهاست.

سيزدهم: و صريع الشهوات ،كلمه صريع استعاره آورده شده است به جهت مغلوب و مقهور بودن او در دست هواى نفس همچون قتيل به معناى مقتول.

چهاردهم: و خليفة الاموات ،در اين عبارت با يادآورى مرگ ايجاد نفرت از دنيا مى فرمايد،زيرا كه جانشين مردگان در معرض پيوستن به آنهاست،

ص:4

نظير سخن بعضى از حكما كه گفته اند:براستى كه ما بين او و آدم جز پدرى مرده وجود ندارد،نسبت اصولى با مرگ دارد.

بخش دوم
اشاره

أَمَّا بَعْدُ- فَإِنَّ فِيمَا تَبَيَّنْتُ مِنْ إِدْبَارِ الدُّنْيَا عَنِّي- وَ جُمُوحِ الدَّهْرِ عَلَيَّ وَ إِقْبَالِ الْآخِرَةِ إِلَيَّ- مَا يَزَعُنِي عَنْ ذِكْرِ مَنْ سِوَايَ- وَ الاِهْتِمَامِ بِمَا وَرَائِي- غَيْرَ أَنِّي حَيْثُ تَفَرَّدَ بِي دُونَ هُمُومِ النَّاسِ هَمُّ نَفْسِي- فَصَدَفَنِي رَأْيِي وَ صَرَفَنِي عَنْ هَوَايَ- وَ صَرَّحَ لِي مَحْضُ أَمْرِي- فَأَفْضَى بِي إِلَى جِدٍّ لاَ يَكُونُ فِيهِ لَعِبٌ- وَ صِدْقٍ لاَ يَشُوبُهُ كَذِبٌ وَ وَجَدْتُكَ بَعْضِي- بَلْ وَجَدْتُكَ كُلِّي- حَتَّى كَأَنَّ شَيْئاً لَوْ أَصَابَكَ أَصَابَنِي- وَ كَأَنَّ الْمَوْتَ لَوْ أَتَاكَ أَتَانِي- فَعَنَانِي مِنْ أَمْرِكَ مَا يَعْنِينِي مِنْ أَمْرِ نَفْسِي- فَكَتَبْتُ إِلَيْكَ كِتَابِي هَذَا- مُسْتَظْهِراً بِهِ إِنْ أَنَا بَقِيتُ لَكَ أَوْ فَنِيتُ

لغات

جمح الفرس:وقتى كه اسب بر صاحبش غلبه كند و او قادر بر رام كردنش نباشد.

يزغني:باز مى دارد مرا محض:خالص.

افضى:پايان يافت.

شوب:آميختگى و درهم شدن.

ترجمه

«امّا بعد،در آنچه از پشت كردن دنيا از من،و سركشى روزگار بر من،و رو آوردن آخرت به من،آشكار شد مرا از ياد جز خودم و اهميت دادن بدانچه در پشت سر من است باز مى دارد،ولى چون غم خودم نه غم ديگران به خودم منحصر شد،پس انديشه ام با من همسو شد و مرا از آرزو و خواهش نفسم بازداشت و حقيقت كار مرا بر من آشكار ساخته،و مرا به كوششى كه بازيچه نيست و راستيى كه آميخته به دروغ نيست واداشت.[با اين همه]تو را پاره اى از تن خود يافتم،بلكه تمام وجود خود احساس كردم،بطورى كه اگر مصيبتى به تو رو آورد مثل اين است كه به من رو آورده است،و اگر مرگ گريبان تو را بگيرد گويا گريبان مرا گرفته است،و من غم كار تو را همچون غم كار خود مى خورم.

ص:5

پس اين نامه را براى تو نوشتم در حالى كه بدان پشت گرمم.چه من زنده بمانم و چه بميرم-(اگر به آن عمل نمايى خاطرم آسوده است )».

شرح

امام(علیه السلام)بين كلمات:اقبال و ادبار،آخرة و دنيا،صنعت تقابل به كار برده است.ما قبلا به معناى پشت كردن به دنيا و رو آوردن به آخرت در شرح عبارت: الا و انّ الدنيا قد ادبرت اشاره كرديم.

لفظ جموح را استعاره براى روزگار آورده است،به لحاظ ناتوانى شخص از غلبه اش بر دگرگونيها و تغييرات آن،كه چون اسب سركش از اختيارش بيرون است.

«ما»ى اوّلى به معنى الّذى و احتمال دارد ماى مصدرى باشد،بنا بر معناى اوّل من براى تبيين،و بنا بر معناى دوّم،من براى ابتداى غايت خواهد بود.

«ما»ى دوم به معناى الّذى و در محلّ رفع است،چون مبتداست و «فيما تبيّنت» خبر ما،و مستظهرا حال مى باشد.محور جدايى-بر طبق آنچه حضرت بيان مى كند-اين است كه امام(علیه السلام)در معرض جدايى از فرزندش مى باشد و آن لحظات،هنگام توجّه به حال خود و حال اوست تا او را به منزلۀ خود فرض كند،و نيز حضرت[مى خواهد به فرزندش بفهماند]كه به وضع او بسيار اهميت مى دهد تا بدين وسيله او براى پذيرش وصيّت آن حضرت آماده تر شود.

تا اينجا به منزلۀ آماده سازى و مقدّمۀ وصيّت است.سپس آن حضرت با بيان مطالبى كه ذكر شد،نزديك شدن رحلت خود را به سوى خدا،به او اعلام داشته است و اين كه همين امر،-نزديكى رحلت به سوى خدا-او را از توجّه به ماسواى او و از مصالح مربوط به مصلحت مخلوق و نظام هستى بازداشته است.زيرا آن هنگام،هنگامۀ سختى است براى انسان و آنچه در آن وقت برايش اهمّيّت دارد همان آراستگى به فضايل و آمادگى براى ديدار با خداست و!آن غير از زمان جوانى و اوايل عمر است كه براى اصلاح حال ديگران و پرداختن به كارهاى عادى مجال دارد.

جز اين كه براى امام،وقتى كه هنگامۀ رحلت پديد آمد و معلوم شد كه در آن حال بايد تنها به خود بپردازد و انديشه اش نيز آن را تأييد كرد كه بدانچه سزاوار است و برايش اهمّيّت دارد توجّه كند و از آنچه دلخواه اوست چشم بپوشد.-زيرا بهترين و درست ترين انديشه ها از نظر امام،آن انديشه اى است كه اهميّت بيشترى به اين امر دهد و حقيقت كار و آنچه را كه شايسته است بر ملا سازد و سرانجام او را به تلاش و صداقتى دور از بازيچه و دروغ برساند -امام عليه السلام،فرزندش را پارۀ تن خود تعريف كرده است كه كنايه از زيادى پيوند با آن حضرت و نزديكى و محبّت به اوست،چنانكه شاعر گويد:

براستى كه فرزندانمان پاره هاى جگر ما هستند كه بر روى زمين راه مى روند.بلكه او فرزندش را،تمام وجود خود يعنى عبارت از مجموع هستى خود ديده است،زيرا كه او خليفه و جانشين وى و وارث دانش و فضايل اوست.دليل بر قرب زياد وى و اين كه او به منزلۀ جان وى است يادآورى دو نتيجه است كه در عبارت از حتّى تا«آتانى»وجود دارد.وجه تشبيه ميان مصيبتى كه به فرزندش مى رسد و آن مصيبتى كه به صورت غير مستقيم به خود آن حضرت مى رسد،نهايت تأثر و دردناكى او به سبب آن مصيبت مى باشد.

اين احساس هر چند براى آن بزرگوار،مانند هر پدرى نسبت به فرزندش، امرى طبيعى بوده است،لكن از چيزهايى است كه انسان در پايان عمر و در آن هنگام كه از قطع رابطه اش با دنيا آگاه مى شود بايد به آن توجّه كامل داشته باشد زيرا انسان بطور طبيعى بقاى نام نيك را دوست دارد و بر دوام خير و آثار نيك حريص است،از اين رو خود را تنها در انديشۀ خويشتن منحصر مى كند و به درستى نظرش در پند و نصيحت،ملزم ساخته است.

ص:6

ص:7

كلمه محض را به حالت رفع بنا به فاعليّت و به صورت نصب بنا بر حذف حرف جرّ[منصوب به نزع خافض]خوانده اند بنا بر اين،تقدير عبارت:عن محض امرى است.

سپس توجّه داده است كه از لوازم وجدانى اوست آنچه را كه مورد توجّه و اهميّت است به فرزندش توجه دهد و اهميتش را گوشزد كند،بدان جهت اين وصيت را نوشته است كه پشتوانه و سندى باشد تا در هر حال،چه او بماند و يا بميرد سرمشق عمل او باشد.زيرا اين وصيت مشتمل است بر سخنان دلاويز، آداب زندگى،اخلاق شايسته و رهنمودهاى خط مشى در راه خدا،آنچه را كه خود به پيروى و تقليد از پيامبر(صلی الله علیه و آله)در طول عمر براى خويشتن پسنديده است عنايت و علاقۀ به فرزند ايجاب مى كند كه او را نيز به انجام اين كارها رهنمون شود.و توفيق عمل مربوط به خداست.

بخش سوم
اشاره

فَإِنِّي أُوصِيكَ بِتَقْوَى اللَّهِ أَيْ بُنَيَّ وَ لُزُومِ أَمْرِهِ- وَ عِمَارَةِ قَلْبِكَ بِذِكْرِهِ وَ الاِعْتِصَامِ بِحَبْلِهِ- وَ أَيُّ سَبَبٍ أَوْثَقُ مِنْ سَبَبٍ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَّهِ- إِنْ أَنْتَ أَخَذْتَ بِهِ- أَحْيِ قَلْبَكَ بِالْمَوْعِظَةِ وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَةِ- وَ قَوِّهِ بِالْيَقِينِ وَ نَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ- وَ ذَلِّلْهُ بِذِكْرِ الْمَوْتِ وَ قَرِّرْهُ بِالْفَنَاءِ- وَ بَصِّرْهُ فَجَائِعَ الدُّنْيَا- وَ حَذِّرْهُ صَوْلَةَ الدَّهْرِ وَ فُحْشَ تَقَلُّبِ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامِ- وَ اعْرِضْ عَلَيْهِ أَخْبَارَ الْمَاضِينَ- وَ ذَكِّرْهُ بِمَا أَصَابَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ مِنَ الْأَوَّلِينَ- وَ سِرْ فِي دِيَارِهِمْ وَ آثَارِهِمْ- فَانْظُرْ فِيمَا فَعَلُوا وَ عَمَّا انْتَقَلُوا وَ أَيْنَ حَلُّوا وَ نَزَلُوا- فَإِنَّكَ تَجِدُهُمْ قَدِ انْتَقَلُوا عَنِ الْأَحِبَّةِ- وَ حَلُّوا دِيَارَ الْغُرْبَةِ- وَ كَأَنَّكَ عَنْ قَلِيلٍ قَدْ صِرْتَ كَأَحَدِهِمْ- فَأَصْلِحْ مَثْوَاكَ وَ لاَ تَبِعْ آخِرَتَكَ بِدُنْيَاكَ- وَ دَعِ الْقَوْلَ فِيمَا لاَ تَعْرِفُ وَ الْخِطَابَ فِيمَا لَمْ تُكَلَّفْ- وَ أَمْسِكْ عَنْ طَرِيقٍ إِذَا خِفْتَ ضَلاَلَتَهُ- فَإِنَّ الْكَفَّ عِنْدَ حَيْرَةِ الضَّلاَلِ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ الْأَهْوَالِ وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ تَكُنْ مِنْ أَهْلِهِ- وَ أَنْكِرِ الْمُنْكَرَ بِيَدِكَ وَ لِسَانِكَ- وَ بَايِنْ مَنْ فَعَلَهُ بِجُهْدِكَ- وَ جَاهِدْ فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ- وَ لاَ تَأْخُذْكَ فِي اللَّهِ لَوْمَةُ لاَئِمٍ- وَ

ص:8

خُضِ الْغَمَرَاتِ لِلْحَقِّ حَيْثُ كَانَ وَ تَفَقَّهْ فِي الدِّينِ- وَ عَوِّدْ نَفْسَكَ الصَّبْرَ عَلَى الْمَكْرُوهِ- وَ نِعْمَ الْخُلُقُ التَّصَبُرُ فِي الْحَقِّ- وَ أَلْجِئْ نَفْسَكَ فِي أُمُورِكَ كُلِّهَا إِلَى إِلَهِكَ- فَإِنَّكَ تُلْجِئُهَا إِلَى كَهْفٍ حَرِيزٍ وَ مَانِعٍ عَزِيزٍ- وَ أَخْلِصْ فِي الْمَسْأَلَةِ لِرَبِّكَ- فَإِنَّ بِيَدِهِ الْعَطَاءَ وَ الْحِرْمَانَ- وَ أَكْثِرِ الاِسْتِخَارَةَ وَ تَفَهَّمْ وَصِيَّتِي- وَ لاَ تَذْهَبَنَّ عَنْكَ صَفْحاً- فَإِنَّ خَيْرَ الْقَوْلِ مَا نَفَعَ- وَ اعْلَمْ أَنَّهُ لاَ خَيْرَ فِي عِلْمٍ لاَ يَنْفَعُ- وَ لاَ يُنْتَفَعُ بِعِلْمٍ لاَ يَحِقُّ تَعَلُّمُهُ

لغات

الغمرات:ميخها.

المثوى:جاى ماندن و اقامت.

ترجمه

«پس اى پسرك من تو را به پرهيزگارى و ترس از خدا و پيوسته امر و فرمان او را بردن،و آباد ساختن خانۀ دل خود با ياد خدا،و چنگ زدن به ريسمان او، سفارش مى كنم،و كدام وسيله اطمينان بخش تر و استوارتر از رشتۀ بين تو و خداست،اگر تو آن را دستاويز قرار دهى؟! دلت را به موعظه زنده دار و با پارسايى بميران و بوسيلۀ يقين نيرومند ساز و به نور حكمت روشن كن و با ياد مرگ ذليل و خاشع گردان و به اعتراف بر نابودى و فنا وادار ساز،و به بديهاى دنيا بينايش گردان،و از حملۀ روزگار و گردش ناهنجار شبانه روز بترسان،و با شرح احوال گذشتگان آشنا كن،و آنچه را كه بر سر آنها آمده است يادآور باش و در ديار و آثار ايشان گردش كن،پس ببين آنان چه كرده اند،و از چه چيزها دست شسته اند،و كجا فرود آمده و منزل گرفته اند،در نتيجه خواهى ديد كه ايشان از دوستان جدا و در سراى غربت جايگزين شده اند و گويا طولى نخواهد كشيد كه تو نيز يكى از آنان خواهى شد،بنا بر اين،جايگاه خود را با اعمال شايسته بياراى و سراى آخرت خود را به دنيايت مفروش،و در بارۀ آنچه آگاهى ندارى سخن مگو،و در چيزى كه به تو مربوط نيست گفتگو نكن،و از راهى كه مى ترسى گمراه شوى مرو،زيرا خوددارى به هنگام سرگردانى از گمراهى، بهتر از انجام كارهاى ترسناك است.و امر به معروف كن تا در جرگۀ آن باشى،و با دست و زبان نهى از منكر نما،و با تلاش و كوشش از بدكاران فاصله بگير،و آن

ص:9

طور كه شايسته است در راه خدا جهاد كن،و در راه خدا از سرزنش ملامتگران باكى نداشته باش،و براى حق هر جا كه باشد سختيها را تحمل كن،در احكام دين بصير و آگاه باش،و خود را بردبارانه بر ناملايمات عادت ده،نيكو صفتى است شكيبايى در راه حق،و در همۀ كارها خود را به خدا واگذار،زيرا در آن صورت به پناهگاهى پناه برده اى كه نگهبان تو نگهدارى تواناست و در درخواست خود،تنها از پروردگار مسألت نما،زيرا بخشش و يا محروم ساختن به دست اوست،و از خداوند بسيار طلب خير و نيكى كن،وصيّت مرا خوب درك كن،و از آن روى مگردان،زيرا نيكوترين سخن گفتارى است كه سود دهد،و بدان كه دانش بى فايده را خيرى نيست،و از علمى كه شايستۀ آموختن نيست فايده و منفعتى عايد نمى شود .»

شرح

اين همان هنگامى است كه شروع كرده است تا آنچه را مى خواهد وصيّت كند.اين بخش از وصيّت مشتمل بر چند مطلب است:

اوّل:تقواى الهى،كه قبلا حقيقت تقوى را دانستى و ممكن است در اينجا مقصود از تقوى،ترس از خدا باشد.

دوم:سر به فرمان او نهادن كه خود لازمۀ تقوا داشتن است.

سوم:خانۀ دل را با ياد خدا آباد ساختن.لفظ العمارة استعاره براى كامل ساختن قلب با ياد خدا و ذكر فراوان اوست،زيرا كه ذكر خدا روح عبادات و كمال نفس است،همان طور كه آبادى منزل،كمال آن است و كمال نفس در ضمن ذكر مداوم است،به دليل آيۀ مباركۀ: «وَ اذْكُرُوا اللّهَ كَثِيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ» (1).

چهارم:چنگ زدن به ريسمان او.لفظ الحبل را استعاره آورده است براى آنچه از امور دين كه به آن دست مى يابد.و چنگ زدن به آن مانند ريسمانى

ص:10


1- سوره جمعه(62)آيه(10). [1]يعنى:خدا را فراوان ياد كنيد تا شايد رستگار شويد.

وسيلۀ نجات او مى گردد.مقصود از چنگ زدن،نگهدارى خود از عذاب خدا به وسيلۀ تمسّك به اوست.سپس از وسيله اى كه مطمئن تر از آن باشد،به طريق استفهام انكارى،جويا شده است و اطمينان بخشى آن را در حدّى شگفت آور دانسته است.و اين مطلب در معناى ملازمت امر خدا مندرج است به دليل آيۀ مباركه «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً » (1).

پنجم:دستور داده است كه قلب خود را با موعظه زنده بدارد،صفت احياء را براى قلب عاريه آورده است به اعتبار كامل ساختن وى خود را به وسيلۀ علم و عبرتى كه از موعظه به دست مى آيد چنان كه انسان به وسيلۀ حيات به كمال مى رسد.

ششم:اين سخن حضرت: فأمته بالزّهادة و آنچه را كه او مى ميراند همان نفس امّاره است كه ميراندن نفس عبارت از درهم شكستن و بازداشتن آن از خواهشهايى است كه مخالف با عقل مى باشد،و آن از طريق ترك دنيا و نيز مطيع ساختن نفس از اين طريق به دست مى آيد.و احتمال دارد كه نفس عاقله مورد نظر باشد،و ميراندن نفس،همان بريدن از هواى نفس است.

هفتم: أن يقوّيه باليقين :يعنى دل را از ناتوانى جهل بيرون كند تا بتواند به سوى افق عليّين و جايگاه نيكان حركت كند،و چون مرحله يقين مرتبۀ قوى و نيرومند علم مى باشد،مناسب بوده است كه آن را وسيلۀ تقويت قلب قرار دهد.

هشتم:به وسيلۀ حكمت دل را نورانى سازد.امام(علیه السلام)در اين عبارت كلمۀ (تنوير را استعاره از حكمت آورده است.)[يعنى به گونۀ تشبيه استعارى حكمت را به نور تشبيه كرده است،زيرا حكمت در تاريكيهاى جهل همچون كسى كه مشعلى در دست دارد،وسيلۀ هدايت دل به راه خداست.قبلا با معناى حكمت

ص:11


1- سوره آل عمران(3)آيه(103) [1]يعنى:و همگان به ريسمان خدا چنگ بزنيد.

و انواع آن آشنا شديم.

نهم:با ياد مرگ دل را شكسته و خاشع گرداند،به اين ترتيب كه زياد به ياد مرگ بودن،باعث ترس مى شود و دل را از چموشى در ميدان خواستها باز مى دارد،و آن را از اوج خودخواهى و لغزش خودپسندى و جانبدارى از خشم،به خوارى و ذلّت مى كشاند.

دهم:او را وادار به اعتراف بر نابودى و مرگ سازد،يعنى قلب را وادار به قبول حتميّت مرگ،ياد مرگ را ادامه دهد تا يقين به مردن در دل جايگزين شود.

يازدهم:چشم دل را به گرفتاريهاى دنيا بصير و بينا گرداند:يعنى دل را وادار كند تا با چشم بصيرت و عبرت به مصيبتها و آفتهاى دنيا بنگرد .

دوازدهم:آن را از جملۀ روزگار و دگرگونى سادۀ شبانه روز بترساند،كلمۀ صولت عاريه آورده شده به لحاظ شباهت روزگار به درنده،در صيد جانداران، و نيز در آزار رساندن به ديگران.

سيزدهم:شرح حال گذشتگان را بر قلب خود عرضه بدارد و آنچه بر سر آنها آمده است متذكّر شود تا ببيند آنان چه كرده اند و از چه آثار بزرگ و قدرت گسترده اى دست شسته اند،تا بدان وسيله عبرتى و حالت مقايسه اى از خودش با آنها حاصل گردد و در نتيجه نزديكى پيوستن خود به ايشان و يكى از آنها شدن را يقين كند،جهت شباهت حال خود را با فردى از آنان درك كند.و اين آيۀ مباركه نيز بدان اشاره دارد:

«أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا» (1)تا آخر آيه چهاردهم:محلّ اقامت خود را بيارايد،يعنى سراى آخرت را با انجام كارهاى شايسته بيارايد و آخرت و آنچه را كه از خيرات جاويدان در آن وعده

ص:12


1- سوره غافر(40)آيۀ(21) [1]يعنى:آيا روى زمين گردش نمى كنند تا ببينند.

داده اند،به لذّتهاى خيالى ناپايدار نفروشد.لفظ فروش استعاره است.

پانزدهم:در بارۀ آنچه آگاهى ندارد سخن نگويد.زيرا لازمۀ سخن گفتن بدون آگاهى،صفات ناپسند دروغ و جهالت است،و باعث نكوهش انسان مى شود.اين گفتار نظير سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)است به بعضى از اصحابش كه فرمود:«چگونه خواهى بود،آن گاه كه در ميان جمعى از مردم فرومايه بمانى كه وفا و امانت از بين آنها رفته باشد و اين چنين بگردند-انگشتانش را داخل هم كرد- راوى مى گويد:عرض كردم:يا رسول اللّه!شما وظيفۀ مرا تعيين كنيد.فرمود:آنچه را خوب مى دانى انجام بده و آنچه را آگاه نيستى نپذير،و مبادا از حدّ خود تجاوز كنى.و همچنين،اين عبارت كه فرمود:و سخنى را كه موظّف به گفتن آن نيستى، نظير اين گفتۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)است:از محسّنات اسلام هر شخص،خوددارى او از سخنى است كه به او مربوط نيست.

شانزدهم:از حركت در راهى كه ترس از گمراهى دارد،خوددارى كند، مقصود توقّف در برابر كارهاى شبهه ناك و شتاب نداشتن در حركت از طريقى است كه انجاميدن آن به حق مورد ترديد است،زيرا ايستادن و دقّت كردن او براى جستجوى حقيقت تا اين كه راه برايش روشن شود بهتر است از بيراهه رفتن و ارتكاب عملى كه خطر گمراهى در آن باشد .

هفدهم:با رفتار و گفتار خود امر به معروف و نهى از منكر كند،و از زشتكار تا حدّ امكان فاصله گيرد،و اين كار از جمله واجبات كفايى است،و گردش نظام جهان بر محور امر به معروف و نهى از منكر است.از اين رو قرآن كريم و سنّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)پر از دستور به امر و نهى است،و با اين عبارت مقام او را تا آنجا بالا برده است كه مى فرمايد:تا در زمرۀ امر و نهى كنندگان باشى زيرا آنان از اولياى شايستۀ خدايند كه دل هواى در زمرۀ ايشان بودن را دارد.

هيجدهم:در راه خدا،با دشمنان دين خدا آن طور كه شايسته است،

ص:13

اقدام به جهاد كند.اضافۀ كلمه حقّ به جهاده از باب اضافۀ صفت به موصوف از لحاظ اهميّت بيشتر صفت است.

نوزدهم:مبادا خود را در راه خدا مستحقّ ملامت گرداند.كنايه از منع او از كوتاهى در اطاعت خداست.زيرا از لوازم كوتاهى در طاعت،استحقاق ملامت ملامتگران است.

بيستم:به خاطر رسيدن به حق در هر كجا كه باشد،سختيها را تحمّل كند،كلمۀ«خوض»استعاره از مواجهه با سختيها و ورود در آن به خاطر رسيدن به حق است .

بيست و يكم:بصيرت و بينش در دين داشته باشد و احكام شرعى و مقدّمات آنها را بياموزد.

بيست و دوم:خود را در مقابل ناملايمات به صبر و استقامت عادت دهد.و قبلا معلوم شد كه تحمّل ناملايمات فضيلتى است كه در سايۀ شجاعت به دست مى آيد و از جمله صفات پسنديده است .

بيست و سوم:خود را در تمام كارها به خدا واگذارد،اين دستورى است كه در هر كارى-چه كار دلخواه و يا كار خطرناك-توكّل و توجّه به خدا كند، حقيقت توكّل و آنچه لازمۀ آن بود قبلا توضيح داده شد،حضرت تا آنجا ارزش توكّل را بالا برده كه فرموده است:زيرا تو خود را در پناهگاهى امن و سدّى ارزشمند قرار مى دهى،و كلمه كهف را استعاره از خداى تعالى آورده است به اين لحاظ كه هر كس بر او توكّل كند،خدا او را كفايت مى كند و از آنچه مى ترسد او را ايمن مى دارد،همچون غارى كه پناهندۀ خود را حفظ مى كند.

بيست و چهارم:در دعا و درخواست خود تنها پروردگارش را منظور كند.

زيرا خلوص از جمله شرايط اجابت است.مرتبۀ اخلاص را با اين گفتار بالا برده است:زيرا دادن و ندادن،بخشش و حرمان در دست اوست،تا توجّه به خدا را

ص:14

شدّت بخشد و از غير خدا باز دارد.

حرف ف در هر سه مورد:فنعم فانّك و فانّ بيده،جواب سه فعل امر مى باشد.

بيست و پنجم:از خداوند بسيار درخواست خير كند.يعنى از خداوند بخواهد تا در آنچه انجام مى دهد و نمى دهد،خير پيش آورد.

بيست و ششم:وصيّت او را درك كند و از آن غفلت نكند.عبارت الذّهاب صفحا،كنايه از روى گرداندن و عمل نكردن به آن است.كلمه صفحا را بنا بر اين كه حال است،منصوب آورده است:يعنى نبايد به اين وصيّت بى اعتنا باشى!امام(علیه السلام)براى قانع كردن فرزندش و پايبندى او به اين وصيّت اين جمله را افزود:همانا بهترين سخن آن است كه مفيد باشد منظور اين است كه وصيّت من مفيد است و هر چه مفيد و سودمند باشد بهترين سخن است،بنا بر اين وصيّت من بهترين سخن است .سپس آن حضرت با اين سخنان خود: و اعلم...تعلمه به وى هشدار داده است كه پاره اى از علوم بى فايده هستند،پس نبايد ميل به دانستن آنها كند،زيرا او را از سير و سلوك در راه خدا و علمى كه مى تواند او را به خدا برساند،باز مى دارد.البتّه مقصود از اين علوم همانهايى هستند كه شرع مقدّس از آموختن آنها نهى فرموده است مانند جادو و پيشگويى و ستاره شناسى (1)و افسونگرى و امثال اينها كه به هدفهاى عالى حقيقت نمى انجامد.گويا چنين فرموده است:بدان كه هر علمى كه شايستگى آن را ندارد تا بياموزى:يعنى در شرع مقدّس نه به صورت وجوب و نه استحباب آموختن آن به ثبوت نرسيده است،پس آن علم در طريق آخرت بى فايده است،در نتيجه خيرى در آن نيست،

ص:15


1- پر واضح است آن بخش از نجوم كه در اصطلاح«نجوم رياضى»مى گويند نه تنها نهى نشده بلكه مفيد است امّا آن بخشى كه مربوط به سرنوشت انسانها و آيندۀ اشخاص و غيبگوئيها است يعنى«نجوم احكامى» در شرع مقدّس اسلام نهى شده است زيرا علم به غيب ويژۀ ذات اقدس او و كمّلين از اولياى اوست.-م.

زيرا خير واقعى آن منفعتى است كه در نزد خدا جاويدان است،و آنچه منفعت جاودانه ندارد،خير نيست،و بدان جهت پيامبر(صلی الله علیه و آله)از چنان علمى به خدا پناه برده و گفته است:بار خدايا پناه مى برم به تو از علمى كه منفعت ندارد.پس اين نتيجه به دست مى آيد،هر علمى كه شايستگى آموختن را ندارد،بى خير و بدون فايده است.توفيق از آن خداست.

بخش چهارم
اشاره

أَيْ بُنَيَّ إِنِّي لَمَّا رَأَيْتُنِي قَدْ بَلَغْتُ سِنّاً- وَ رَأَيْتُنِي أَزْدَادُ وَهْناً- بَادَرْتُ بِوَصِيَّتِي إِلَيْكَ- وَ أَوْرَدْتُ خِصَالاً مِنْهَا قَبْلَ أَنْ يَعْجَلَ بِي أَجَلِي- دُونَ أَنْ أُفْضِيَ إِلَيْكَ بِمَا فِي نَفْسِي- وَ أَنْ أُنْقَصَ فِي رَأْيِي كَمَا نُقِصْتُ فِي جِسْمِي- أَوْ يَسْبِقَنِي إِلَيْكَ بَعْضُ غَلَبَاتِ الْهَوَى أَوْ فِتَنِ الدُّنْيَا- فَتَكُونَ كَالصَّعْبِ النَّفُورِ- وَ إِنَّمَا قَلْبُ الْحَدَثِ كَالْأَرْضِ الْخَالِيَةِ- مَا أُلْقِيَ فِيهَا مِنْ شَيْءٍ قَبِلَتْهُ- فَبَادَرْتُكَ بِالْأَدَبِ قَبْلَ أَنْ يَقْسُوَ قَلْبُكَ- وَ يَشْتَغِلَ لُبُّكَ لِتَسْتَقْبِلَ بِجِدِّ رَأْيِكَ مِنَ الْأَمْرِ- مَا قَدْ كَفَاكَ أَهْلُ التَّجَارِبِ بُغْيَتَهُ وَ تَجْرِبَتَهُ- فَتَكُونَ قَدْ كُفِيتَ مَئُونَةَ الطَّلَبِ- وَ عُوفِيتَ مِنْ عِلاَجِ التَّجْرِبَةِ- فَأَتَاكَ مِنْ ذَلِكَ مَا قَدْ كُنَّا نَأْتِيهِ- وَ اسْتَبَانَ لَكَ مَا رُبَّمَا أَظْلَمَ عَلَيْنَا مِنْهُ أَيْ بُنَيَّ إِنِّي وَ إِنْ لَمْ أَكُنْ عُمِّرْتُ عُمُرَ مَنْ كَانَ قَبْلِي- فَقَدْ نَظَرْتُ فِي أَعْمَالِهِمْ وَ فَكَّرْتُ فِي أَخْبَارِهِمْ- وَ سِرْتُ فِي آثَارِهِمْ حَتَّى عُدْتُ كَأَحَدِهِمْ- بَلْ كَأَنِّي بِمَا انْتَهَى إِلَيَّ مِنْ أُمُورِهِمْ- قَدْ عُمِّرْتُ مَعَ أَوَّلِهِمْ إِلَى آخِرِهِمْ- فَعَرَفْتُ صَفْوَ ذَلِكَ مِنْ كَدَرِهِ وَ نَفْعَهُ مِنْ ضَرَرِهِ- فَاسْتَخْلَصْتُ لَكَ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ نَخِيلَهُ- وَ تَوَخَّيْتُ لَكَ جَمِيلَهُ وَ صَرَفْتُ عَنْكَ مَجْهُولَهُ- وَ رَأَيْتُ حَيْثُ عَنَانِي مِنْ أَمْرِكَ مَا يَعْنِي الْوَالِدَ الشَّفِيقَ- وَ أَجْمَعْتُ عَلَيْهِ مِنْ أَدَبِكَ أَنْ يَكُونَ ذَلِكَ- وَ أَنْتَ مُقْبِلُ الْعُمُرِ وَ مُقْتَبَلُ الدَّهْرِ- ذُو نِيَّةٍ سَلِيمَةٍ وَ نَفْسٍ صَافِيَةٍ- وَ أَنْ أَبْتَدِئَكَ بِتَعْلِيمِ كِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ- وَ تَأْوِيلِهِ وَ شَرَائِعِ الْإِسْلاَمِ وَ أَحْكَامِهِ وَ حَلاَلِهِ وَ حَرَامِهِ- لاَ أُجَاوِزُ ذَلِكَ بِكَ إِلَى غَيْرِهِ- ثُمَّ أَشْفَقْتُ أَنْ يَلْتَبِسَ عَلَيْكَ- مَا اخْتَلَفَ النَّاسُ فِيهِ مِنْ أَهْوَائِهِمْ وَ آرَائِهِمْ- مِثْلَ الَّذِي الْتَبَسَ عَلَيْهِمْ- فَكَانَ إِحْكَامُ ذَلِكَ عَلَى مَا كَرِهْتُ مِنْ تَنْبِيهِكَ لَهُ أَحَبَّ

ص:16

إِلَيَّ- مِنْ إِسْلاَمِكَ إِلَى أَمْرٍ لاَ آمَنُ عَلَيْكَ فِيهِ الْهَلَكَةَ- وَ رَجَوْتُ أَنْ يُوَفِّقَكَ اللَّهُ فِيهِ لِرُشْدِكَ- وَ أَنْ يَهْدِيَكَ لِقَصْدِكَ فَعَهِدْتُ إِلَيْكَ وَصِيَّتِي هَذِهِ وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ- أَنَّ أَحَبَّ مَا أَنْتَ آخِذٌ بِهِ إِلَيَّ مِنْ وَصِيَّتِي تَقْوَى اللَّهِ- وَ الاِقْتِصَارُ عَلَى مَا فَرَضَهُ اللَّهُ عَلَيْكَ- وَ الْأَخْذُ بِمَا مَضَى عَلَيْهِ الْأَوَّلُونَ مِنْ آبَائِكَ- وَ الصَّالِحُونَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِكَ- فَإِنَّهُمْ لَمْ يَدَعُوا أَنْ نَظَرُوا لِأَنْفُسِهِمْ كَمَا أَنْتَ نَاظِرٌ- وَ فَكَّرُوا كَمَا أَنْتَ مُفَكِّرٌ- ثُمَّ رَدَّهُمْ آخِرُ ذَلِكَ إِلَى الْأَخْذِ بِمَا عَرَفُوا- وَ الْإِمْسَاكِ عَمَّا لَمْ يُكَلَّفُوا- فَإِنْ أَبَتْ نَفْسُكَ أَنْ تَقْبَلَ ذَلِكَ دُونَ أَنْ تَعْلَمَ كَمَا عَلِمُوا- فَلْيَكُنْ طَلَبُكَ ذَلِكَ بِتَفَهُّمٍ وَ تَعَلُّمٍ- لاَ بِتَوَرُّطِ الشُّبُهَاتِ وَ عُلَقِ الْخُصُومَاتِ- وَ ابْدَأْ قَبْلَ نَظَرِكَ فِي ذَلِكَ بِالاِسْتِعَانَةِ بِإِلَهِكَ- وَ الرَّغْبَةِ إِلَيْهِ فِي تَوْفِيقِكَ- وَ تَرْكِ كُلِّ شَائِبَةٍ أَوْلَجَتْكَ فِي شُبْهَةٍ- أَوْ أَسْلَمَتْكَ إِلَى ضَلاَلَةٍ- فَإِنْ أَيْقَنْتَ أَنْ قَدْ صَفَا قَلْبُكَ فَخَشَعَ- وَ تَمَّ رَأْيُكَ فَاجْتَمَعَ- وَ كَانَ هَمُّكَ فِي ذَلِكَ هَمّاً وَاحِداً- فَانْظُرْ فِيمَا فَسَّرْتُ لَكَ- وَ إِنْ أَنْتَ لَمْ يَجْتَمِعْ لَكَ مَا تُحِبُّ مِنْ نَفْسِكَ- وَ فَرَاغِ نَظَرِكَ وَ فِكْرِكَ- فَاعْلَمْ أَنَّكَ إِنَّمَا تَخْبِطُ الْعَشْوَاءَ وَ تَتَوَرَّطُ الظَّلْمَاءَ- وَ لَيْسَ طَالِبُ الدِّينِ مَنْ خَبَطَ أَوْ خَلَطَ- وَ الْإِمْسَاكُ عَنْ ذَلِكَ أَمْثَلُ فَتَفَهَّمْ يَا بُنَيَّ وَصِيَّتِي- وَ اعْلَمْ أَنَّ مَالِكَ الْمَوْتِ هُوَ مَالِكُ الْحَيَاةِ- وَ أَنَّ الْخَالِقَ هُوَ الْمُمِيتُ- وَ أَنَّ الْمُفْنِيَ هُوَ الْمُعِيدُ وَ أَنَّ الْمُبْتَلِيَ هُوَ الْمُعَافِي- وَ أَنَّ الدُّنْيَا لَمْ تَكُنْ لِتَسْتَقِرَّ- إِلاَّ عَلَى مَا جَعَلَهَا اللَّهُ عَلَيْهِ مِنَ النَّعْمَاءِ وَ الاِبْتِلاَءِ- وَ الْجَزَاءِ فِي الْمَعَادِ- أَوْ مَا شَاءَ مِمَّا لاَ تَعْلَمُ- فَإِنْ أَشْكَلَ عَلَيْكَ شَيْءٌ مِنْ ذَلِكَ فَاحْمِلْهُ عَلَى جَهَالَتِكَ- فَإِنَّكَ أَوَّلُ مَا خُلِقْتَ بِهِ جَاهِلاً ثُمَّ عُلِّمْتَ- وَ مَا أَكْثَرَ مَا تَجْهَلُ مِنَ الْأَمْرِ وَ يَتَحَيَّرُ فِيهِ رَأْيُكَ- وَ يَضِلُّ فِيهِ بَصَرُكَ ثُمَّ تُبْصِرُهُ بَعْدَ ذَلِكَ فَاعْتَصِمْ بِالَّذِي خَلَقَكَ وَ رَزَقَكَ وَ سَوَّاكَ- وَ لْيَكُنْ لَهُ تَعَبُّدُكَ- وَ إِلَيْهِ رَغْبَتُكَ وَ مِنْهُ شَفَقَتُكَ- وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ أَنَّ أَحَداً لَمْ يُنْبِئْ عَنِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ- كَمَا أَنْبَأَ عَنْهُ الرَّسُولُ ص فَارْضَ بِهِ رَائِداً وَ إِلَى النَّجَاةِ قَائِداً- فَإِنِّي لَمْ آلُكَ نَصِيحَةً- وَ إِنَّكَ لَنْ تَبْلُغَ فِي النَّظَرِ لِنَفْسِكَ- وَ إِنِ اجْتَهَدْتَ مَبْلَغَ نَظَرِي لَكَ

لغات

وهن:ناتوانى،سستى.

مبادرة:سرعت و پيشى گرفتن بر ديگرى.

ص:17

افضى:پيوست.

بغيه:مطلوب،مورد رغبت.

توخّى:قصد،آهنگ.

اجمعت:تصميم گرفتم.

اسلمته الى كذا:آزاد گذاشتم،از بين آنها مانع را برداشتم.

امثل:به خير نزديكتر است.

ترجمه

«اى پسرك من،چون من خود را سالخورده يافتم،و ديدم سستى و ناتوانى ام رو به فزونى است از اين رو به نوشتن اين وصيتها براى تو شتاب كردم،و فضايلى را از آن جمله ايراد نمودم تا مبادا پيش از آن كه آنچه را در دل دارم به تو بازگو كنم مرگ گريبان مرا بگيرد،و يا همان طور كه در تنم كاستى مى بينم در انديشه ام نقصى پديد آيد و يا بعضى از خواهشهاى نفس تو و يا فتنه هاى دنيا نسبت به تو بر من سبقت گيرد،پس همچون شتر سركش شوى،زيرا دل شخص جوان همانند زمين خالى است،هر تخمى كه در آن بيفشانند مى روياند.پس به آگاهانيدن تو اقدام كردم،پيش از اين كه دلت سخت و عقلت سرگرم كارى شود تا با نهايت انديشۀ خود،با امور برخورد كنى،در چيزهايى كه آزمايش ديگران تو را از آزمودن بى نياز ساخته است تا از رنج آزمايش بركنار و از كار آزمون معاف باشى، پس از ادب به آنچه ما رسيديم به تو رسيد،بسا نكته كه براى ما تاريك بود امّا بر تو روشن شد.

اى پسرك من،هر چند من به اندازۀ پيشينيان عمرى دراز نكردم،ولى در كارهاى ايشان نگريستم و در شرح حال و اخبارشان انديشيدم و در آثار باقيمانده از ايشان سير كردم بطورى كه همچون فردى از ايشان شدم،بلكه به سبب آنچه از كارهاى ايشان دست يافتم چنان شدم كه گويى با اوّلين تا آخرينشان زندگى كرده ام،پس پاكى اعمال آنان را از تيرگى با اوّلين تا آخرينشان زندگى كرده ام،پس پاكى اعمال آنان را از تيرگى و سود آن را از زيانش شناختم و از هر كارى پاكيزۀ آن را براى تو انتخاب كردم،و شايستۀ آن را برايت برگزيدم،و آنچه ناشناخته بود تو را از آن برحذر مى دارم،چنان يافتم،كه انگيزۀ من در مورد تو همان انگيزۀ پدرى مهربان در بارۀ فرزند خود است،و آنچه در ادب و تربيت تو لازم بود،

ص:18

جمع آورى كردم تا تو را ادب نمايم در حالى كه تو رو به زندگى آورده اى و تازه با روزگار روبرو شده اى،داراى نيّتى پاك و روانى پاكيزه هستى،به تعليم كتاب خدا و تأويل آن و راه و روشهاى اسلام و احكام حلال و حرام آن برايت آغاز مى كنم،و از آموزش قرآن براى تو به چيز ديگرى عدول نمى كنم،سپس ترسيدم آن چيزهايى كه مردم از روى هوا و هوس و افكار خود در آنها اختلاف دارند همان طور كه براى آنها اشتباه پيش آمده بر تو اشتباه بشود،استوار نمودن آنها-با اين كه ميل نداشتم بر تو يادآورى كنم-برايم نيكوتر است از واگذاشتن در كارى كه از هلاكت و تباهى تو در آن كار،ايمن و آسوده خاطر نيستم،و اميدوارم خداوند تو را موفّق به رستگارى فرمايد و به آرمانت رهنمون سازد،از اين رو تو را بدين وصيّت سفارش مى كنم.

و بدان اى پسرك من،بهترين چيزى را كه تو از وصيّت من فرا مى گيرى، پرهيزگارى و ترس از خداست،و بسنده كردن بر آنچه خداوند به تو واجب گردانيده است،و رفتن بر آن راهى كه پيشينيان از پدران و خويشاوندان صالح تو بر آن راه رفته اند.زيرا ايشان تأمّل در وضع خود را ترك نكردند،همان طور كه تو در انديشۀ خود هستى،و چنان كه تو مى انديشى آنان نيز در انديشه بودند،پس همين انديشه آنها را به فرا گرفتن شناخته هاى خود و خوددارى از آنچه به ايشان مربوط نبوده است وادار كرد،حال اگر نفس تو وضعى را كه خويشاوندانت بر آن وضع گذشتند پذيرا نيست،بى آنكه آگاه باشى چنان كه آنان آگاهى داشتند،بايد در جستجوى آگاهى و تحصيل دانش و بينش باشى نه آنكه در مسائل شبهه ناك بيفتى و در دشمنيها و خصومتها گرفتار شوى،و قبل از توجّه و تفكّر در آن ابتدا از خداى خود كمك بخواه و براى نيكفرجامى خويش به او روى آور و هر بدى را كه تو را در شك و شبهه اندازد و يا به ضلالت و گمراهى بكشاند،ترك كن.پس هر گاه باور كردى كه قلبت پاك و وارسته و خاشع و انديشه ات كامل شده و خاطر جمع شده اى و همۀ كوششت يكسو شده است،دقت كن و بينديش در آنچه برايت بيان كردم و توضيح دادم و اگر تو آنچه دوست مى دارى از آسايش خاطر و فكر راحت برايت فراهم نيامد بدان،تو همچون شترى كه فقط پيش روى خود را ببيند ًّ در اشتباه

ص:19

هستى و در تاريكيها خواهى افتاد،و آن كسى كه در اشتباه باشد،قدم در راهى ناآگاه بگذارد و يا حق و باطل را در هم بياميزد،طالب دين به حساب نمى آيد بلكه درنگ و توقّف در اين حال به حقيقت نزديكتر است.

پس اى پسرك من وصيّتم را فراموش مكن و بدان كه مرگ و زندگى در اختيار اوست،او آفريننده،ميراننده و فانى كننده و بازگرداننده است،و براستى كه گرفتارى و عافيت در دست اوست،و دنيا پايدار نيست مگر بر پايه اى كه خداوند بر آن پايه از بخششها،آزمايشها و پاداش اخروى،استوار نموده است و بر روى آنچه او خود خواسته و ما نمى دانيم پس اگر امرى از امور بر تو مشكل شد،بر نادانى خود حمل كن زيرا تو در آغاز آفرينش خود نادان بودى،پس دانا شدى،و چه بسيار چيزها كه تو از آنها آگاه نيستى و انديشه ات در بارۀ آن سرگردان و بصيرت تو نسبت به آن ناچيز است،و بعدها راجع به آن بينا گردى،پس چنگ بزن به آفريدگار و روزيبخش و خالق اندام نيكويت.و بايد پرستش و بندگى ات براى او و توجهت به او و ترست تنها از او باشد.

و اى پسرك من بدان كه كسى از جانب خدا آن طورى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) پيام آورده است،پيام نياورده است،پس تو او را پيشرو خود بدان،و او را رهبر نجات خود شمار،من از پند و اندرز به تو كوتاهى نكردم،و تو در فكر و انديشه براى خود-هر چند سعى و كوشش كنى-به حدّ فكر و انديشۀ من براى تو،نمى رسى».

شرح

در اين بخش چند مقصد است :

مقصد اوّل:آن بزرگوار به برخى از انگيزه هايى كه او را بر اين وصيّت واداشته،اشاره فرموده است:رسيدن آن حضرت به سنّ بالا و احساس افزايش سستى و ضعف،زيرا كه عمر شريفش از شصت تجاوز كرده بود،و لازمۀ اين حدّ از عمر،ترس از وقوع يكى از خصوصيّات مورد ذكر است،بنا بر اين اقدام به وصيّت فرمود و به سفارش لازم بر او شتافت.كلمۀ خصالا مفعول به است.

حضرت،سه مورد از آن خصلتها را بر شمرده است:

ص:20

اوّل:مبادا مرگ پيش از آنكه وى آنچه در دل دارد از پند و حكمت بازگو كند،گريبان او را بگيرد.

دوم:مبادا در انديشه اش كاستى پديد آيد،زيرا موقع بالا رفتن عمر قواى نفسانى به علّت ضعف ارواحى كه حامل اين قواست-كاهش مى يابد،در نتيجه از فعاليّت عقل و كسب نظرات صحيح كاسته مى شود.

سوم:[ترس آن حضرت از اين بود كه مبادا]خواهشهاى نفسانى بر سفارشهاى او سبقت گيرند،زيرا فرزند اگر در عنفوان جوانى تربيت نگردد و قواى نفسانى اش در جهت پيروى از عقل و همگامى با او ساخته نشود اين آمادگى را خواهد داشت كه قواى حيوانى اش او را به طرف خواستهاى خود متمايل سازد،و به سمت به كار بردن قواى نفسش در راه هوا و هوس كشيده شود، در نتيجه فريب مى خورد،از راه حقيقت و آنچه شايستۀ اوست بازماند.در اين صورت همچون شتر سركشى،رام نشدنى مى گردد.وجه تشبيه اين است كه واداشتن و جذب او به سمت حق و حقيقت دشوار مى گردد،چنانكه راهبرى شتر سركش و رام ساختن آن در جهت استفاده و بهره بردارى دشوار است.

سپس فرزند را بر ضرورت گرايش به ادب و افشاندن بذر ادب در دل وى به وسيله قياس مضمرى توجه داده است كه صغراى آن عبارت و انما قلب الحدث تا جملۀ، قبلته ،مى باشد.

و به وجه شبه با اين گفتۀ خود اشاره كرده است:و آنچه در دل زمين بيفشانند،مى پذيرد.توضيح مطلب از اين قرار است كه چون قلب نوجوان خالى از هر نوع نقش عقيدتى و غير عقيدتى است و با اين تربيت آمادۀ پذيرش هر نوع نقشى از نيك و بد است كه در آن ترسيم كنند،آن را تشبيه فرموده به زمينى خالى از گياه و زراعت كه پذيراى هر نوع بذرى است كه در آن بيفشانند.به اين ترتيب كبراى قياس چنين مى شود:

ص:21

هر دلى كه آن طور باشد،بايد قبل از هر چيز بذر ادب بر آن افشاند و نهال حكمت را در آن غرس كرد.از اين رو پيش از اين كه دل وى براى پيروى حق قساوت بگيرد و به امور باطل سرگرم شود،بايد اقدام به ادب او كرد .

سپس به انگيزۀ ديگرى از انگيزه هاى نهايى براى اقدام كردنش به ادب اشاره فرموده است،و آن اين است كه با دقّت نظر و نهايت انديشه خود از آنچه اهل تجربه آزموده اند استقبال كند تا براى وصول به هدفهاى علمى از رنج آزمايش و تجربه كارى معاف شود و از دانش تجربى،به آنچه كه اهل تجربه بدان رسيده اند،برسد و بسا كه چيزى براى آنها تاريك بوده است امّا براى او روشن گردد.و فرق گذاشته است بين كسى كه از زلال دانش برخوردار مى شود و دانشش به گونه اى روشن و آشكار در دسترس قرار مى گيرد كه تنها زحمت كسب دانش در اين مورد برايش كافى است،و بين كسى كه تلاش و كوشش نموده و در راه تحصيل علم متحمّل زحمت گشته و با امواج سهمگين ترديدها و تاريكى شبهات روبرو شده است.تمام اينها مطالبى است كه در پذيرش وصيّت و عمل به محتواى آن يعنى حكمت و ادب،مؤثر است،زيرا ارباب تجربه اگر با همۀ سختيهايى كه در راه دانش وجود داشته،در تحصيل آن تلاش و كوشش كرده اند، پس براى او شايسته تر است كه بكوشد و بدون زحمت آن را به دست آورد .

مقصد دوم:به برترى خويشتن و كمالات علمى خود پرداخته است.

و آنگهى به اين مطلب كه او[يعنى:فرزندش]مورد نهايت توجّه و محبّت اوست و نيز به علوم و معارفى كه شايستۀ تعليم به فرزندش مى باشد،اشاره فرموده و بدان اكتفا مى كند و به چيز ديگرى نمى پردازد،و در نهايت هدف او از تمام اينها آماده ساختن وى براى پذيرش سخن خويش است.همان طور كه هدف يك سخنگو از ذكر فضيلت خود و ساير چيزهايى كه براى پذيرش مقصود خود لازم مى داند،آنست كه شنوندگان را قانع كند،از اين رو حضرت على عليه السلام،به

ص:22

فضيلت خود با عبارت اى بنىّ تا عبارت مجهولة اشاره كرده است.عبارت: و ان لم اكن (هر چند كه من نبودم)به منزلۀ پاسخ اشكالى است كه گويا كسى به او گفته است:چگونه علوم و معارف از تجربه ها به دست مى آيد در صورتى كه تجربه نياز به عمر طولانى دارد تا انسان دگرگونيهاى امور و پست و بلنديهاى روزگار را مشاهده كند؟و آن بزرگوار در پاسخ فرموده است:هر چند كه من مانند پيشينيان عمر زيادى نكرده و شاهد احوال آنها نبوده ام و ليكن در كارهاى آنها مطالعه كردم و در داستانهاى منقول از ايشان انديشيدم و در آثار باقيمانده از آنها با چشم ظاهر و ديدۀ عقل چنان سير كردم كه همچون فردى از ايشان،بر امورشان آگاه گشتم .

عبارت: فعرفت [پس آگاه شدم]عطف است بر جملۀ:و سرت[گشتم].

و كلمۀ ذلك اشاره به سرانجام كار ايشان است.واژۀ صفو كنايه از خير، و كدر كنايه از شرّ است:يعنى كارهاى خير را از شرّ و سود را از زيان باز شناختم،و از هر چيز،برجسته يعنى خوب و از علوم و بينش آنچه را كه سودمند و در پيشگاه خداوند مفيد بود براى تو برگزيدم.بعضى به جاى كلمۀ: جليله ، نخيلته يعنى خلاصۀ آن،نقل كرده اند و از هر كارى زيباى آن را براى تو انتخاب كردم:يعنى نيكو را انتخاب كردم نه زشت و ناپسند را.و آنچه ناشناخته بود از تو دور كردم:يعنى آنجا كه امر مشتبه بود و حق از باطل ناشناخته بود.

و عبارت آن بزرگوار:و چنان يافتم كه انگيزۀ من.تا آخر...اشاره است به كمال توجّه و محبّت نسبت به او و نيز به دلايل انتخاب وى علومى را كه براى او سزاوارتر است.

اجمعت عطف است بر كلمۀ:يعنى،و ان يكون در محل نصب است بنا بر اين كه مفعول اوّل براى:رأيت است و كان تامّه است،و واو در عبارت:و انت براى حال است، و ان ابتدئك ،عطف بر: ان يكون است،و مفعول دوم

ص:23

رأيت محذوف است و در تقدير كلمۀ:انفع و اصلح است،تقدير عبارت چنين است:و رأيت حيث عنانى من امرك ما يعنى الوالد الشّفيق من امر ولده من النظر فى مصالحه و الاهتمام باحواله و ما صمّمت عزمى عليه من تأديبك،ان يكون ذلك التأديب حال اقبال عمرك حال كونك ذانيّة سليمة من الامراض النّفسانية و الاخلاق الذّميمة،و كونك ذا نفس صافية من كدر الباطل و ان ابتدئك بتعليم كتاب اللّه و تأويله و ما يشتمل عليه من شرايع الاسلام[يعنى قوانين اسلام] و احكامه و حلاله و حرامه،و اقتصر بك على ذلك كما اقتصر عليه كثير من السّلف .

و عبارت: «ثمّ اشفقت عطف بر رأيت است،يعنى چنين مصلحت ديدم كه اكتفا به آموزش قرآن كنم و به چيز ديگرى از علوم عقلى نپردازم،و آنگهى ترسيدم آن چيزهايى كه مردم از روى هوا و هوس و افكار خود در آنها اختلاف نظر دارند،همان طور كه بر آنها امر مشتبه شده است براى تو نيز مشتبه گردد، در نتيجه،استوار ساختن آن:-يعنى آنچه كه مردم در بارۀ آن اختلاف نظر دارند، چون ميل نداشتم تو گرفتار چنان اشتباهى شوى (1)محبوبتر بود نزد من از واگذاشتن تو با امرى كه از هلاكت و تباهى دين تو در آن آسوده خاطر نيستم،و اين همان چيزى است كه مردم در بارۀ آن اختلاف دارند يعنى مسائل عقلى خدا شناسى كه اشتباه حق و باطل در اين موارد براى مردم فراوان است و شبهات مغالطه آميزى را در پى دارد،كه احتمال خطر و انحراف از راه حق به راه هلاكت در آن مى رود.و استوار كردن اين امر عبارت است از بيان دليل و برهان در بارۀ آن و نشان دادن راه نجات از شبهه باطل و نيز از اختلاط حق و باطل.

و جملۀ و رجوت ان يوفقّك عطف بر اشفقت است،و ضمير مجرور به

ص:24


1- احتمالا به جاى كلمۀ تنبهك،در متن وصيّت در اين جا غلط چاپى«شبهك»آمده باشد!-م.

وسيلۀ فى،به جمله ما اختلف النّاس فيه بر مى گردد .

مقصد سوم:اشاره به جالبترين مطلب در نظر آن حضرت است كه بايد فرزندش از وصيّت نامۀ او فرا گيرد و راهنمايى وى به كيفيّت فراگرفتن آن و آنچه را كه شايسته است پيش از شروع انجام دهد،يعنى يارى خواستن و توفيق جستن از خدا و ديگر آدابى كه لازمۀ كمال آمادگى براى بحث و گفتگو و آموختن است.

از جملۀ محبوبترين مطالب نزد آن بزرگوار،تقوا و پروا از خدا است،يعنى همان توشۀ سفرى كه وسيلۀ رسيدن به خداست سپس اكتفا كردن بر آنچه خداوند بر او واجب و فرض كرده است،يعنى دقّت در ظاهر دلايل وجود خدا نه فرو رفتن در ژرفاى انديشه و غرق شدن در امواج شبهات و چيزهايى كه او مكلّف بدانها نشده است زيرا،اين كار پيش گرفتن راهى است كه پيشينيان صالح،از خويشاوندان او-همچون حمزه،جعفر،عبّاس،عبيدة بن حرث و ديگر بنى هاشم-بر آن راه رفته اند .

و عبارت: فانّهم تا جملۀ لم يكلّفوا تشويق و واداشتن او به در پيش گرفتن راه و روش نياكان صالح و برحذر داشتن از تعمّق و دقّت بيش از اندازه است.در اينجا از قياس ضمير استفاده شده است كه صغراى آن همين جمله مذكور است و كبراى آن نيز چنين است:و هر كس كه اين طور باشد در عمل كردن بر طبق شناخت او و خوددارى از آنچه كه تكليف ندارد شايستۀ پيروى است .عبارت:

فان ابت تا آخر،توضيحى است براى كيفيّتى كه سزاوار است پژوهندگان علوم عقلى بر آن منوال باشند،و نيز اشاره است به اين نكته كه در صورت بسنده نكردن بر وظيفه اى كه خداوند تعيين كرده است،مى بايست دقّت لازم در مورد آن اعمال گردد:يعنى بايد تلاش تو براى رسيدن بدانچه در پى تحصيل آنى از ويژگيهاى زير برخوردار باشد:

ص:25

اوّل:درك هدفها و آموختن به خاطر حق و كسب علم،نه به منظور آموزش شبهات و تسلّط بر آنها و مغالطه و مجادله به وسيلۀ آنها،زيرا اين قبيل هدفها، مانع از آموختن به خاطر حقّ و پذيرش حق است .

دوم:پيش از توجّه به تحصيل،اوّل از خداوند كمك بخواهد،و براى قدم نهادن در راه راست و رسيدن به حق صميمانه از خداوند توفيق بطلبد.

سوم:هر چيزى را كه در دل او ايجاد شبهه مى كند-همچون روشهايى كه در ميان طرفداران مذاهب باطل و انحرافى براى غلبۀ مذهب خودشان و به سبب پيروى از هواى نفس و افكار جاه طلبانه رايج است-بايد ترك گويد.زيرا اگر در جان انسان شائبۀ علايق مادّى باشد نه تنها راه حق برايش آشكار نمى شود،بلكه به مسير باطل و گمراهى كه متناسب با مطالب بيهوده است نزديكتر مى شود.و به دليل وجود آن شائبه و ترديدى كه در كار است راه باطل براى او روشنتر خواهد بود.بنا بر اين شايسته است پويندۀ راه حق خود را از هر نوع شبهه اى كه به گمراهى منتهى مى شود،بركنار دارد.لفظ اسلام استعاره است از وانهادن امور گمراه كننده و مجذوب نشدن به آنها .سپس مى فرمايد: فاذا ايقنت ... (هرگاه يقين پيدا كردى...)يعنى هرگاه خود را براى جستجو و دقّت در آنچه يادآورى كردم آماده ساختى و مسلّم شد كه دلت از زنگار هر نوع شائبه اى كه باعث انحراف فكر است صيقلى شده و از خشيت الهى در خود حالت خشوع گرفته است كه مبادا تو را به خاطر ترك وصيّت من مؤاخذه كند و نيز انديشه و تصميمت بر آن استوار گشته است پس طورى عزم خود را جزم كن كه هيچ گونه لغزشى كه سبب ترك آن شود نكنى و تمام همّتت تنها متوجه آن باشد در اين صورت به آنچه توضيح دادم و از مسائل عقلى كه پس از اين خواهم گفت و تو را آگاه خواهم ساخت دقّت كن و امّا اگر برايت آنچه دوست مى دارى،يعنى آسايش خاطر و فراغت آن از شك و ترديدهايى كه مخالف با علم و طلب دانش

ص:26

است فراهم نيامد،پس بدان كه تو-در ورود به درياى علم و جستن آن همچون شتر چموش كه پيش روى خود را نبيند-در اشتباه و گرفتار تاريكى هستى،و هر كسى كه چنين باشد،او شايستگى تحصيل اصول دين را ندارد.كلمۀ مضاف به عشواء[ناقة]حذف شده و مضاف اليه جانشين مضاف شده است،و صفت الخبط از آن استعاره آورده شده است به لحاظ اين كه او بدون فراهم آوردن همۀ شرايط تحصيل و خارج از مسير خود،در پى تحصيل دانش است.بنا بر اين او همچون شترى كه پيش روى خود را نبيند،در بيراهه و از مسيرى جز راه مقصود حركت مى كند.همچنين كلمه الظلماء براى تشبيه به كار رفته است،از اين جهت كه ذهن،مانند كسى كه در تاريكى راه مى رود،در جستجوى حق،راه صحيح را در شبهات نمى يابد .

مقصد چهارم:او را مأمور به توجّه و درك وصيّت خود كرده و به بخشى از صفات و افعال خداى متعال كه در اسناد و ارتباط آنها به يك مبدأ،احتمال تضاد و دوگانگى مى رود متوجّه ساخته،و اشاره فرموده است كه با توجه بر اين كه مبدأ همۀ آنها يكى است،تضادّى با هم ندارند.امّا آن صفات از اين قرار است،قادر بر ميراندن است و قدرت دارد كه بميراند پس همو قادر بر حيات است و توانايى دارد كه زنده كند از آن جهت كه عوامل مرگ و زندگى به او منتهى مى شود.و همچنين آفريدگار همان است كه مى ميراند،زيرا فاعل آفرينش همان است كه مرگ را مقدّر فرموده و اسباب آفرينش و مرگ به دست اوست،بر اين دو جهت آيه مباركه اشاره دارد «يُحْيِي وَ يُمِيتُ رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبائِكُمُ الْأَوَّلِينَ» (1)زنده مى كند و مى ميراند از آن جهت كه او آغازگر فعل زنده كردن و ميراندن است و به لحاظ اين كه او پروردگار على الاطلاق و نخستين مالك آنهاست،و همچنين فانى كننده

ص:27


1- سوره دخان(44)آيۀ(8) [1]يعنى:او پروردگار شما و نياكان اوليۀ شماست كه زنده مى كند و مى ميراند.

و هم دوباره زنده كننده است،و گرفتارى و عافيت به دست اوست از آن جهت كه تمام عوامل و اسباب فنا،بازگشت،گرفتارى و عافيت به او مى انجامد.قبلا روشن شد كه تمام اين امور اعتبارات عقلى است كه از راه مقايسۀ ذات واجب تعالى با مخلوقات و آثارش-همان طور كه در خطبۀ اوّل نهج البلاغه بررسى كرديم-عقل آنها را به ذات مقدس حق مرتبط مى سازد امّا افعال حق تعالى چنين است كه آن گاه كه ارادۀ آفرينش دنيا را كرد،آفرينش و استقرار هستى آن جز بدين نحو كه خداوند آن را آفريد،امكان نداشت،يعنى افاضۀ آنچه كه در حق بعضى از بندگان نعمت شمرده مى شود،مانند ثروت و تندرستى و امثال اينها،و يا در حق بعضى ديگر گرفتارى محسوب مى شود از قبيل تهيدستى و بيمارى.هر چند كه نعمتها نيز نوعى گرفتارى هستند.چنانكه خداوند متعال فرموده است: «وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ» (1)ضرورت پاداش در عالم معاد،براى افراد گرفتار و نيز افراد برخوردار از نعمت،مطابق فرمانبردارى و نافرمانيشان در حال نعمت و گرفتارى،و همچنين آفرينش آنها بر طبق مشيّت حق،از جمله مسائلى است كه فلسفۀ آن بر ما روشن نيست.

البتّه در اصول و قوانين حكمت ثابت شده است كه مقصود بالذّات از عنايت حقّ تعالى تنها خير است و امّا شرهايى كه در عالم هستى وجود دارد، بالعرض موجودند،به طورى كه جداسازى و تهى كردن خير از شرّ امكان ندارد.و چون در جهان هستى غلبه با خير است و شرّ در اقليّت و همراه خير است، نمى شود خير زياد را به خاطر آنها ترك كرد،زيرا ترك خير كثير به خاطر شرّ قليل، خود در برابر جود و حكمت شرّ كثير است،و اين است معناى عبارت امام عليه السلام كه فرمود:زيرا دنيا جز بر امورى كه خداوند مقرّر داشته،استقرار و

ص:28


1- سوره انبياء(21)آيه(35) [1]يعنى:شما را براى آزمودن گرفتار بد و خوب مى سازيم و شما به سوى ما بازگشت داريد.

ثبات نيافته است و ما آن امور را چه آنها كه خير و يا شر بودنشان بر ما معلوم است و چه آنها كه معلوم نيست برشمرديم يعنى آفرينش دنيا ممكن نبوده است، مگر بر منوالى كه هست با همان خيرى كه مقصود با لذّات است و شرّى كه مقصود بالعرض است،و ضرورت كيفر اشخاص به خاطر گناهانى كه مرتكب مى شوند در عالم قيامت،گناهان همان شرّها است-به طورى كه در جاى خود ثابت شده است-كه ملازم با همان صورتهاى مادّى و صفات پست در دنيا هستند .

و عبارت امام(علیه السلام): فان أشكل تا آخر:يعنى اگر در يافتن رازى از اسرار قدر بر تو مشكل شد،و حكمت آن بر تو مخفى ماند،نبايد تصور كنى كه آن خالى از حكمت است،بلكه آن را بر نادانى خود حمل كن!زيرا تو در آغاز آفرينش خود نادان بودى سپس دانا شدى،چنان كه خداى متعال فرموده است:

«وَ اللّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً» (1).

كلمۀ اوّل:منصوب است چون ظرف است،و جاهلا منصوب است بنا بر آن كه حال مى باشد.و اوّل به صورت مرفوع به عنوان مبتدا و جاهل هم مرفوع و خبر مبتدا،نيز نقل شده است.

سپس او را متوجّه امور زيادى كرده است كه در آغاز نسبت به آنها جاهل بوده و بعد آنها را درك كرده است تا وى امورى را كه حكمت آن را هنوز دريافت نكرده است همانند آنها قرار دهد.[يعنى روزى حكمت اين امور را هم درك خواهد كرد ].

و بعد به او فرمان داده كه به خدا توكّل كند و در كارهايش به او پناه ببرد،و بندگى او را به جا آورد و توجه قلبى و دلبستگى اش به او باشد زيرا او

ص:29


1- سوره نحل(16)آيه(78) [1]يعنى:خداوند شما را از مادرانتان متولد ساخت در حالى كه چيزى نمى دانستيد.

شايسته ترين و سزاوارترين وجود بدان امور است .

مقصد پنجم:اشاره به برترى پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر ساير انبياست،به خاطر فزونى كه بر آنها در بيان خبر از طرف خداى متعال دارد،و نيز در بيان مطالب حقيقى كه در قرآن مجيد آمده است از قبيل اسرار توحيد،قضا و قدر،و جريان رستاخيز، زيرا هيچ يك از پيامبران پيشين همانند او اين امور را روشن و روان نگفته است،از اين رو هدايت و رهبرى اين امّت به تمام آنچه كه آن بزرگوار از جانب خدا آورده است،كاملتر و جامعتر از رهبرى ساير امّتهاى پيشين است نسبت به آنچه كه پيامبرشان آورده اند،و شعاع بينش اين امّت گسترده تر و فراگيرتر است.

و هدف از بيان فضيلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اين جا پذيرفتن روش او و راهنمائى اش در مسير رستگارى در عالم آخرت است.كلمه الرائد را استعاره از پيامبر(صلی الله علیه و آله)آورده است،بدين لحاظ كه او،هر آنچه را كه در آخرت از پاداش و اجر،ماندنى و سعادت جاودانه است،آزموده و امت خود را بدانها بشارت داده است،چنان كه پيشرو قبيله پس از آگاهى از وجود آب و علف،مردم خود را آگاه مى سازد.آن گاه حضرت سخنانش را چنين ادامه مى دهد،وى(على)پيوسته نصيحتگر اوست،و اين كه انديشه و فكر وى(امام(علیه السلام))در بارۀ خودش-هر چند با تلاش و كوشش- همراه باشد باز به پايه تفكرى كه آن حضرت در بارۀ فرزندش دارد نمى رسد.[اين سخن را حضرت فرموده است]تا فرزندش را نسبت به نظريه و پيشنهاد خود قانع سازد.و كلمۀ نصيحة به عنوان تميز منصوب است.

بخش پنجم
اشاره

وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ- أَنَّهُ لَوْ كَانَ لِرَبِّكَ شَرِيكٌ لَأَتَتْكَ رُسُلُهُ- وَ لَرَأَيْتَ آثَارَ مُلْكِهِ وَ سُلْطَانِهِ- وَ لَعَرَفْتَ أَفْعَالَهُ وَ صِفَاتِهِ- وَ لَكِنَّهُ إِلَهٌ وَاحِدٌ كَمَا وَصَفَ نَفْسَهُ- لاَ يُضَادُّهُ فِي مُلْكِهِ أَحَدٌ وَ لاَ يَزُولُ أَبَداً وَ لَمْ يَزَلْ- أَوَّلٌ قَبْلَ الْأَشْيَاءِ بِلاَ أَوَّلِيَّةٍ- وَ آخِرٌ بَعْدَ الْأَشْيَاءِ بِلاَ نِهَايَةٍ- عَظُمَ

ص:30

عَنْ أَنْ تَثْبُتَ رُبُوبِيَّتُهُ بِإِحَاطَةِ قَلْبٍ أَوْ بَصَرٍ- فَإِذَا عَرَفْتَ ذَلِكَ فَافْعَلْ- كَمَا يَنْبَغِي لِمِثْلِكَ أَنْ يَفْعَلَهُ فِي صِغَرِ خَطَرِهِ- وَ قِلَّةِ مَقْدِرَتِهِ وَ كَثْرَةِ عَجْزِهِ- و عَظِيمِ حَاجَتِهِ إِلَى رَبِّهِ فِي طَلَبِ طَاعَتِهِ- وَ الرَّهبَةِ مِنْ عُقُوبَتِهِ وَ الْخَشْيَةِ مِنْ عُقُوبَتِهِ- وَ الشَّفَقَةِ مِنْ سُخْطِهِ فَإِنَّهُ لَمْ يَأْمُرْكَ إِلاَّ بِحَسَنٍ- وَ لَمْ يَنْهَكَ إِلاَّ عَنْ قَبِيحٍ

ترجمه

«و بدان اى پسرك من اگر پروردگارت شريك داشت،پيامبران او براى راهنمايى تو مى آمدند و آثار قدرت و تسلّط او را مى ديدى و از افعال و صفات او آگاه مى شدى،امّا او خداى يكتاست چنان كه او خود را توصيف كرده است،كسى در تسلّط و قدرت،معارض او نيست و او هرگز زوال و فنا ندارد،و هميشگى است،او پيش از همه چيزها،آغاز بى آغاز است و پس از همۀ چيزها،آخر بى پايان است،بزرگتر از آن است كه آفريدگارى اش در محدودۀ دل و يا چشمى ثابت و محدود شود،حال كه از اوصاف و عظمت او آگاه شدى،آن چنان رفتار كن كه فردى همانند تو با ارزش كم و توان اندك و عجز فراوان و حاجت بسيار خود به پروردگار در كسب طاعت،و ترس از عقوبت و بيم از خشم و غضب او-شايسته است رفتار كند،زيرا او تو را فرمان نداده است مگر به نيكى و منع نكرده است جز از كار زشت و عمل قبيح.»

شرح

در اين بخش از وصيّت به دليل وحدانيّت آفريدگار بزرگ و قسمتى از صفات وى،و بعد بر آنچه كه شايسته انجام است با توجّه به عظمت پروردگار و با ملاحظۀ صفات ياد شده،اشاره فرموده است،بنا بر اين در اينجا بحثهاى مختلفى است :

بحث اوّل:استدلال بر وحدت آفريدگار است،و آن از يك قضيه شرطيۀ متّصله تشكيل شده است كه مقدّم آن: لو كان لربّك شريك «اگر براى پروردگارت شريكى بود و تالى آن: لأتتك رسله...و لعرفت افعاله و اوصافه هر آينه

ص:31

پيامبرانش مبعوث شده بودند،...و تو از افعال و اوصاف او آگاه مى شدى» است و از آن قضيۀ شرطيّه،استثناى نقيض اقسام تالى استنتاج مى شود تا نقيض مقدم،به عنوان نتيجه به دست آيد.توضيح ملازمۀ بين مقدم و تالى از اين قرار است،اگر خداوند داراى شريك باشد،بايد آن شريك خدا،جامع جميع شرايط خداوندى باشد،و گر نه شايستگى شريك خدا بودن را نخواهد داشت،اما از جمله لوازم خدايى چند چيز است:

اوّل:مصلحت در ضرورت مبعوث كردن پيامبران به جانب مردم و رهنمود مردم به سوى او،به دليلى كه در مورد لزوم بعثت در جاى خود،بيان شد.

دوم:بايد آثار قدرت و تسلّط او و صفات افعال وى روشن و محسوس باشد.

سوم:افعال و صفات ذات او مشخّص باشد.در صورتى كه تمام اين لوازم باطل است:امّا لازم اوّل باطل است،زيرا پيامبرى صاحب معجزه بر ما مبعوث نشده است تا ما را بر دومى(آثار قدرت و...)راهنمايى كند و از آن آگاه سازد.

امّا دومى باطل است:از اين رو كه آثار قدرت و سلطنت و عظمت ملك و مملكت و پابرجايى آن دليل بر يك وجود دانا و تواناست،امّا دلالت بر چند قادر حكيم ندارد.

امّا بطلان مورد سوم،بدين لحاظ است كه تنها افعالى را كه ما مشاهده مى كنيم،بر يك فاعل دلالت دارند و بس،امّا به وجود چند فاعل هيچ دلالتى ندارند.و همچنين صفات خدايى از قبيل علم،قدرت اراده و امثال اينها كه به واسطۀ افعال عايد مى شوند،تنها بر يك صانع دلالت مى كنند كه متّصف به آن صفات است،امّا بر وجود دو صانع و يا بيشتر از دو صانع دلالت ندارند.

بنا بر اين،اين گفته كه آفريدگار ما را شريكى است،سخنى بيهوده و بى دليل

ص:32

است،چنان كه خداى متعال فرموده است: «وَ مَنْ يَدْعُ مَعَ اللّهِ إِلهاً آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ» (1).

عبارت امام: إله واحد كما وصف نفسه (خدايى يگانه است چنان كه او خود را توصيف كرده است)،از جمله لوازم نتيجه است،زيرا هنگامى كه قول به خداى دوم باطل شد،ثابت مى شود كه او خداى يكتاست،چنان كه او خود، خويشتن را وصف كرده است:بگو اى پيامبر(صلی الله علیه و آله)او خداى يكتاست.و اوست خداوند يكتاى غالب و در سلطنت و قدرت كسى در برابر او نيست:يعنى كسى كه در كارهاى او مخالفت كند و در قلمرو او به نزاع و دشمنى با او برخيزد،چنان كه راه و روش پادشاهان است.

بدان كه اين دليل،دليلى اقناعى است،چنان كه هدف خطيب از خطابه همين است و اين برهان نيست زيرا اگر در شرطيّه مقصود اين باشد كه وجود خداى دوّمى مستلزم وجود آثار و افعال و صفاتى است كه ويژۀ او بوده و اين ويژگى هم روشن و آشكار باشد پس ملازمه اى در كار نخواهد بود،زيرا اين دو خدا چه متّفق الحقيقه و چه مختلف الحقيقه باشند،لازم نيست كه افعال و لوازم آن،اختلاف نوعى داشته باشند،و هر كدام به لازم خاصّى و فعل خاصى، تشخّص داشته باشد كه در ديگرى نباشد،بلكه جايز است در لوازم و آثار يكسان باشند و اگر مقصود اين باشد كه وجود خداى دوّم مستلزم اين است كه آثار و افعال و لوازمى شناخته شود كه اختصاص به او نداشته باشد،بلكه خداى ديگر هم بتواند با او در همۀ اينها شريك شود،پس اين،مطلب درستى است.لكن اين اشكال پيش مى آيد كه در اين صورت براى بطلان تالى نمى توان استدلال كرد،و دليل اين مطلب هم روشن است،زيرا ما آثار قدرت و افعال و لوازم و صفاتى را مشاهده مى كنيم كه نه بر يكتايى فاعل و موصوف خود دلالت دارند و

ص:33


1- سورۀ مؤمنون(23)آيه(117) [1]يعنى:هر كسى خداوند ديگرى را به خدايى بخواند هيچ دليلى بر اين عقيده اش نخواهد داشت.

نه بر دوگانه بودن آن و تنها بر وجود فاعل و ملزومى به طور اطلاق دلالت دارد.

پس بطلان و رفع تالى ممكن نيست،زيرا رفع تالى مستلزم رفع وجود خدا به طور مطلق است به جهت اين كه عدم لازم،مستلزم عدم مطلق ملزوم است نه تنها مستلزم رفع تالى.

بحث دوّم:در بارۀ ازلى و ابدى بودن خداى متعال است،و آن اشاره دارد به دوام و ثبوت وجود خدا براى هميشه.برهان مطلب اين است كه خداى متعال واجب الوجود است و هر واجب الوجود بالذّات،از ازل وجودش استوار و براى ابد وجودش پايدار است امّا برهان صغرا يعنى واجب الوجود بودن حق تعالى قبلا گذشت و امّا برهان كبرا يعنى ازليّت و ابديّت واجب الوجود اين است كه اگر زوال و نيستى بر او روا باشد،واجب الوجود بالذّات نخواهد بود چون نادرستى تالى مستلزم نادرستى مقدّم است،بنا بر اين هستى او از ازل تا ابد پايدار است .

بحث سوّم:هستى او پيش از همۀ چيزها،آغاز بى آغاز و پس از همۀ چيزها،هستى او را پايانى نيست.امّا مطلب اوّل براى اين است كه اگر هستى اش را آغازى بود،هر آينه مسبوق به نيستى مى بود در نتيجه پديده و قهرا ممكن الوجود است و اين خلاف اصل واجب الوجود بودن اوست.امّا مطلب دوّم:اگر آخر بودن او به پايانى بينجامد،بايد به نيستى بپيوندد.و در نتيجه واجب الوجود بالذّات نخواهد بود،و اين نيز خلاف مقصود است.

بحث چهارم:در بيان اين كه خدا بزرگتر از آن است كه آفريدگارى اش در محدودۀ دل و يا ديده بگنجد،يعنى او بزرگتر از آن است كه كسى به دل و يا ديده بر تمام صفات خداوندى و آنچه شايستۀ اوست آگاهى يابد.وجه شبه آن است كه صفت پروردگارى و ساير اوصاف خداوندى-چنان كه قبلا معلوم شد-به اعتبار خارج عين ذات حق تعالى است،و به لحاظ عقلى تمام اينها امورى هستند كه عقل از تعقّل ذات مقدّس او نسبت به مخلوقات و آثارش استنباط

ص:34

مى كند،و در هر دو صورت او بزرگتر از آن است كه آفريدگارى اش در محدودۀ دل و يا ديده اى بگنجد.

امّا در خارج از آن جهت كه صفت آفريدگارى اش عين ذات اوست، بنا بر اين احاطۀ آگاهى بدان مستلزم احاطۀ به حقيقت ذات اوست،و قبلا ثابت شد كه ذات مقدّس او دور از هر گونه تركيبى است و در نتيجه احاطه ديگرى بر ذات او محال است.

و امّا در عقل از آن رو كه اعتبار صفت ربوبى و احاطۀ عقول بر آن منوط بر احاطه بر تمامى اعتبارات از صفات جمال و كمال است،زيرا ملحوظ كردن جهت ربوبيت مطلقۀ او مستلزم اعتبار الهيّت مطلقه اوست و اين خود مستلزم اعتبار همۀ صفات خداوندى است،و قبلا روشن شد كه اين اعتبارات نامتناهى اند.پس مقام ربوبى بالاتر از آن است كه در محدودۀ عقل بشرى در آيد تا چه رسد بر آن كه در ميدان ديد انسان قرار بگيرد .

بحث پنجم:بدان كه چون امام(علیه السلام)فرزندش را بر عظمت خداى سبحان و كمال ذات مقدّس او از جهات ياد شده متوجّه كرد،او را فرمان داد تا چنان رفتار كند كه شايسته فردى است چون او كه آن چنان در برابر عظمت خداى سبحان كوچك است و او را اطاعت كند چنان كه در خور اطاعت اوست و با كمال پرستش او را عبادت كند و آن چنان كه سزاوار است به خاطر كرامت ذات مقدّسش او را بپرستد.حضرت على(علیه السلام)جهات نقصان او[فرزندش]را بر شمرده است تا در هر موردى حالت خود را با كمال ذات مقدس خالق مقايسه كند براى اين كه از كمى منزلت خود،نسبت به عظمت او و توان اندك و عجز فراوان خود، نسبت به كمال قدرت او آگاه شود.و همچنين نياز فراوان خود را به پروردگارش در همه حال از قبيل درخواست توفيق،آمادگى براى اطاعت،ترس از عقوبت و بيم از غضب او،تمام اينها را نسبت به بى نيازى مطلق او در هر كار و از همه

ص:35

چيز،در نظر بگيرد.

عبارت: انّه... تا كلمۀ «قبيح» هشدارى است به طور اجمال نسبت به لزوم اطاعت از خدا در همۀ مواردى كه امر و يا نهى فرموده است.و تشويق بر انجام هر كارى كه او امر فرموده است به اين جهت كه آن كار نيكوست،و به خوددارى از هر چيزى كه او نهى فرموده است از آن رو كه زشت و ناهنجار است.

همان طورى كه قبلا روشن شد،هدف از بعثت پيامبران و وضع قوانين و سنّتها تنها سر و سامان دادن به احوال معاش و معاد مردم است.پس در اين صورت ناگزير در هر امر و يا نهيى رازى نهفته است و مصلحتى وجود دارد كه باعث حسن مورد امر و قبح مورد نهى است.

و براى همين مطلب و نظاير آنست كه معتزله به مسألۀ حسن و قبح عقلى،گرايش يافته و عقيده مند شده اند توفيق از آن خداست!

بخش ششم
اشاره

يَا بُنَيَّ إِنِّي قَدْ أَنْبَأْتُكَ عَنِ الدُّنْيَا وَ حَالِهَا- وَ زَوَالِهَا وَ انْتِقَالِهَا- وَ أَنْبَأْتُكَ عَنِ الْآخِرَةِ وَ مَا أُعِدَّ لِأَهْلِهَا فِيهَا- وَ ضَرَبْتُ لَكَ فِيهِمَا الْأَمْثَالَ- لِتَعْتَبِرَ بِهَا وَ تَحْذُوَ عَلَيْهَا- إِنَّمَا مَثَلُ مَنْ خَبَرَ الدُّنْيَا كَمَثَلِ قَوْمٍ سَفْرٍ- نَبَا بِهِمْ مَنْزِلٌ جَدِيبٌ- فَأَمُّوا مَنْزِلاً خَصِيباً وَ جَنَاباً مَرِيعاً- فَاحْتَمَلُوا وَعْثَاءَ الطَّرِيقِ وَ فِرَاقَ الصَّدِيقِ- وَ خُشُونَةَ السَّفَرِ وَ جُشُوبَةَ المَطْعَمِ- لِيَأْتُوا سَعَةَ دَارِهِمْ وَ مَنْزِلَ قَرَارِهِمْ- فَلَيْسَ يَجِدُونَ لِشَيْءٍ مِنْ ذَلِكَ أَلَماً- وَ لاَ يَرَوْنَ نَفَقَةً فِيهِ مَغْرَماً- وَ لاَ شَيْءَ أَحَبُّ إِلَيْهِمْ مِمَّا قَرَّبَهُمْ مِنْ مَنْزِلِهِمْ- وَ أَدْنَاهُمْ مِنْ مَحَلِّهِمْ- وَ مَثَلُ مَنِ اغْتَرَّ بِهَا كَمَثَلِ قَوْمٍ كَانُوا بِمَنْزِلٍ خَصِيبٍ- فَنَبَا بِهِمْ إِلَى مَنْزِلٍ جَدِيبٍ- فَلَيْسَ شَيْءٌ أَكْرَهَ إِلَيْهِمْ وَ لاَ أَفْظَعَ عِنْدَهُمْ- مِنْ مُفَارَقَةِ مَا كَانُوا فِيهِ- إِلَى مَا يَهْجُمُونَ عَلَيْهِ وَ يَصِيرُونَ إِلَيْهِ يَا بُنَيَّ اجْعَلْ نَفْسَكَ مِيزَاناً فِيمَا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ غَيْرِكَ- فَأَحْبِبْ لِغَيْرِكَ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِكَ- وَ اكْرَهْ لَهُ مَا تَكْرَهُ لَهَا- وَ لاَ تَظْلِمْ كَمَا لاَ تُحِبُّ أَنْ تُظْلَمَ- وَ أَحْسِنْ كَمَا تُحِبُّ أَنْ يُحْسَنَ إِلَيْكَ- وَ اسْتَقْبِحْ مِنْ نَفْسِكَ مَا تَسْتَقْبِحُهُ مِنْ غَيْرِكَ- وَ ارْضَ مِنَ النَّاسِ بِمَا تَرْضَاهُ لَهُمْ

ص:36

مِنْ نَفْسِكَ- وَ لاَ تَقُلْ مَا لاَ تَعْلَمُ وَ إِنْ قَلَّ مَا تَعْلَمُ- وَ لاَ تَقُلْ مَا لاَ تُحِبُّ أَنْ يُقَالَ لَكَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ الْإِعْجَابَ ضِدُّ الصَّوَابِ وَ آفَةُ الْأَلْبَابِ- فَاسْعَ فِي كَدْحِكَ وَ لاَ تَكُنْ خَازِناً لِغَيْرِكَ- وَ إِذَا أَنْتَ هُدِيتَ لِقَصْدِكَ فَكُنْ أَخْشَعَ مَا تَكُونُ لِرَبِّكَ

لغات

يحذو:پيروى مى كند سفر:مسافران أمّوا:قصد كردند جناب:نابودى،مرتبه و مقام مريع:سرسبز و خرم وعثاء السفر:دشوارى مسافرت جشوبة المطعم:درشتى،ناگوارى هجم:ناگهانى اتفاق افتاد كدح:كسب.

ترجمه

«اى پسرك من،تو را از دنيا و كيفيّت آن و از بين رفتن و گذشتن آن آگاه ساختم،همچنين از آخرت و سرنوشت اهل آخرت مطّلع كردم،و براى عبرت و پيروى تو مثلهايى زدم،براستى مثل آن كسى كه دنيا را آزموده،مثل آن گروه مسافرى است كه در جاى خشك و بى حاصل باشند[كه مطابق ميل آنها نيست]ولى جاى پر آب و علف و ناحيۀ سبز و خرّمى مورد نظر آنها باشد،از اين رو رنج و زحمت راه و فراق يار و دشوارى سفر و ناگوارى خوراك را تحمّل كنند تا به منزل فراخ و استراحتگاه خود برسند بنا بر اين آنان در تحمل هيچ يك از اين سختيها احساس ناراحتى نمى كنند و از دست دادن اندوخته هاى خود را خسارت نمى دانند و چيزى نزد ايشان خوش آيندتر از آن نيست كه آنان را به سر منزل مقصود نزديك سازد.و امّا داستان كسانى كه فريب دنيا را خوردند،بمانند داستان گروهى است كه در منزل خوش و خرّمى باشند سپس به محلّى تنگ و بى آب و علفى بيايند، براى آنان هيچ چيز ناگوارتر و دشوارتر از مفارقت از جايى كه در آن بودند و به طور ناگهانى به جاى ديگر رفتن،نيست.

اى پسرك من خود را ما بين خود و ديگران ملاك سنجش قرار ده،پس براى ديگران آنچه را بپسند كه براى خود مى پسندى،و بر ديگران مپسند آنچه را كه بر

ص:37

خود نمى پسندى،بر ديگران ستم روا مدار همان طورى كه نمى خواهى بر تو ستم شود،و نيكى كن چنان كه دوست دارى بر تو نيكى شود،آنچه را كه از ديگرى ناپسند مى شمارى،از خود ناپسند شمار،و از مردم خوشحال و خوشنود باش بدانچه كه خوشنودى براى آنها از طرف خود،آنچه را كه نمى دانى مگو هر چند كه دانسته هاى تو اندك است،و آنچه را كه دوست ندارى در بارۀ تو بگويند تو نيز مگو.

بدان كه خودخواهى بر خلاف حقّ و آفت خردهاست،پس در كسب طاعت(يا براى معاشت)در تلاش باش و خزانه دار ديگران مباش،و هنگامى كه به هدف نائل شدى،فروتن و خاضعترين فرد باش براى پروردگارت».

شرح

در اين بخش دو مطلب است :

مطلب اوّل:امام(علیه السلام)فرزندش را از حالات دنيا و آخرت آگاه ساخته و به او چيزهايى را يادآور شده كه وى را از حتمى بودن فنا و گذرا بودن دنيا،و بقاى آخرت و آنچه براى آخرت در آنجا مهيّاست يعنى سعادت جاويدى كه قرآن مجيد و سنّت،انواع آن را بر شمرده است با خبر مى سازد .و براى طالب دنيا و آخرت دو مثل آورده است تا او[فرزند امام(علیه السلام)]از جمله كسانى باشد كه از دنيا روى گردان و به آخرت علاقه مند است.مثل اوّل مثل كسى است كه دنيا را آزموده و از ناپايدارى و گذران بودن آن آگاه شده است و همچنين آخرت را آزمايش كرده و به بقاى آخرت و نعمتهايى كه براى اهل آن مهيّا شده پى برده است و آنان را به گروه مسافرانى تشبيه كرده كه به قصد منزلگاهى پر آب و علف،منزل تنگ و نامساعد را ترك گويند.

وجه تشبيه اين مثل آن است كه نفوس بشرى،وقتى در عالم مجرّدات بود و مصلحت و حكمت اقتضا كرد كه در اين عالم هبوط كرده و بر اين كالبدهاى مادّى،دور از عالم مأنوس خود در سراى غربت و جاى وحشت منزل گزيند تا،

ص:38

بدان وسيله به كسب كمالات عقلى كه تنها از طريق اين عالم ميسّر است،نائل آيد.آن گاه پس از كسب كمالات از اين جا به همان عالم بالا و منزّه از وابستگيهاى اين كالبدها و اشكال پست آنها،باز گردد.همان طور كه در عهد پيشين از آنها چنين پيمان گرفته شده است و هر نفسى كه پيمان آفريدگارش را حفظ كرده و بر راه راست او باقى باشد و توجه كند كه او مدت معيّنى را در اين عالم خواهد ماند و به چشم عبرت به دنيا بنگرد كه همچون جايگاهى تنگ و خالى از غذاهاى حقيقى و آشاميدنيهاى زلال و گواراست و شايستگى براى وطن گزيدن و زندگى كردن را ندارد و نيز به جهان آخرت بنگرد كه چون سرايى خوش و خرّم و ناحيه اى پر از آب و علف است و كسى كه به آنجا برسد در حالى كه به درستى اوامر و نواهى خداوندى را انجام داده باشد به هدفهاى والا و لذّتهاى جاودانه اى رسيده است.بنا بر اين چنين كسى در مسير سفر در منزلگاههاى راه خدا و آماده شدن براى رسيدن شادمانه به محضر شريف پروردگار است.او رنج اين سفر را از قبيل سختى گرسنگى و تشنگى و بيدار خوابى،به خاطر رسيدن به منزلى فراخ و جايگاهى آرام تحمل مى كند از اين رو،دردى را احساس نكرده و آنچه از مال و جان در اين راه صرف مى كند،غرامت به شمار نمى آورد.و هيچ چيزى نزد او خوشايندتر از آن وسيله اى نيست كه او را به منزل مقصود و ناحيۀ منظورش نزديك سازد،بالاخره،نفوس بشرى در جهاتى كه بيان شد،تشبيه شده است به كسى كه به منزلى تنگ و قحطى زده رسيده باشد،آن گاه دريابد كه منزلى خوش و خرّم،در پيش است و انديشۀ نيكويش چنين اقتضا كند كه رنج و زحمت سفر بدانجا را تحمل كند تا بر آسايشى بزرگ دست يابد .

امّا مثل دوّم،داستان دنيا دارانى است كه نفس امّاره،آنها را به سوى دنيا جلب كرده و آنان از ماوراى دنيا غافل گشته و عهد و پيمان پروردگارشان را فراموش كردند و از آيات حق كه به خاطر داشتند روگرداندند،آنان را به گروهى

ص:39

تشبيه كرده است كه در منزلى خوش و خرّم بودند،آن گاه به جايى خشك و تنگ منتقل شوند،پس در اين مثل منزلگاه خوش و خرّم همان دنياست زيرا دنيا جاى خوشبختى و نعمت براى اهل دنيا و آخرت جاى تنگ و ناگوار براى آنهاست، زيرا كه آنان در دنيا براى درك سعادت آخرت آمادگى لازم را پيدا نكردند.

وجه تشبيه اهل دنيا به آن گروه،همان است كه حضرت در ضمن سخنان خود بيان داشته است،و عبارت از اين است كه چيزى ناخوشايندتر از آن نزد ايشان نيست،تا آخر مطلب:يعنى براى اهل دنيا چيزى ناخوش آيندتر و دشوارتر از مفارقت از آنچه كه در دنيا داشتند و رسيدن به آن ترس و وحشتهايى كه ناگهان بر آنان هجوم مى آورند و به صورت غل و زنجيرها-متوجّه آنها مى شوند-وجود ندارد،همان طورى كه هيچ چيز ناخوشتر از مفارقت جاى خوش و خرّمى كه در آنجا بودند و انتقال به جاى تنگ و قحطى زده اى كه به آن وارد مى شوند وجود ندارد.و بر اين دو مثل پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بيان خود اشاره فرموده است:دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است .

مطلب دوم:به اصلاح رفتار خود با مردم توصيه كرده است.به فرزندش امر فرموده است تا خويش را ملاك سنجش بين خود و ديگران قرار دهد.جهت اين كه امام(علیه السلام)لفظ«ميزان»را براى فرزندش استعاره آورده است،اين است كه وى همچون ترازو،بين خود و ديگران عادلانه رفتار كند.سپس جهات عدالت و برابرى كه امر فرموده است،ميزان را بر اساس آنها قرار دهد،شرح داده است، بعضى از آن جهات امور مثبت و برخى منفى اند.

اوّل:براى ديگران آنچه را بپسندد كه براى خود مى پسندد،و بر ديگران نپسندد آنچه را كه بر خود نمى پسندد و در حديث مرفوعى آمده است:ايمان بنده اى كامل نمى شود تا اين كه براى برادرش بپسندد آنچه را كه بر خود مى پسندد،و بر او نپسندد آنچه را كه بر خود نمى پسندد.و راز حديث اين است

ص:40

كه اين كار از كمال فضيلت عدالت است عدالتى كه باعث كمال ايمان مى شود.

دوم:بر كسى ستم نكند همان طور كه مايل نيست كسى بر او ستم كند،تا از دو صفت ناپسند ستمكارى و ستم پذيرى در امان بماند.

سوم:بر ديگران نيكى كند چنان كه دوست دارد به او نيكى كنند.صفت احسان فضيلتى تحت الشّعاع عفّت است.

چهارم:از خود ناپسند بداند آنچه را كه از ديگران ناپسند و زشت مى شمارد،پس از همۀ موارد نهى الهى متنفّر باشد كه اين از لوازم جوانمردى است.از اين رو وقتى كه از احنف راجع به جوانمردى پرسيدند،گفت:جوانمردى آن است كه زشت بدانى از خود آنچه را كه زشت مى شمارى از ديگران .

پنجم:از سوى مردم بپسندد آنچه را كه از جانب خود بر آنان مى پسندد، يعنى هر چه را كه شايسته مى بيند نسبت به ديگران از خوب و بد انجام دهد، شايسته است مثل آن را از ايشان براى خود بپذيرد،در اين عبارت هشدارى است بر اين كه روا نيست كار بد انجام دهد به دليل فقدان لازم كه عبارت از رضايت مردم بر بدى باشد.

ششم:چيزى را كه نمى داند نگويد هر چند كه دانسته هايش اندك است، و فرمود:هر چند دانسته هايش اندك است،زيرا كمى دانش براى بعضى از مردم گاهى انگيزه مى شود كه ندانسته سخن بگويند تا مبادا ديگران به آنان نسبت نادانى دهند،در نتيجه هم خود گمراه مى شوند و هم ديگران را به گمراهى مى كشند،چنان كه خداوند بزرگ فرموده است: «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لا هُدىً وَ لا كِتابٍ مُنِيرٍ» (1).

ص:41


1- سوره لقمان(31)آيه(20) [1]يعنى:بعضى از مردم بدون علم و هدايت و كتابى نوربخش در ذات خدا مجادله مى كنند.

هفتم:آنچه در بارۀ خود نمى پسندد،در بارۀ ديگرى نگويد،مانند عيبجوئيها و گفتن القاب زشت و هر سخن كه باعث رنجش شود .

هشتم:به او هشدار داده است تا خودخواهى را رها كند،به اين دليل كه آن خلاف حقّ است.چون حق عبارت است از حركت در راه خدا با داشتن مكارم اخلاق،و خودخواهى از جملۀ اخلاق پست و نارواست،خودخواهى نقطۀ مقابل حق است مانند هر پستى كه ضدّ فضيلت است و هم به دليل اين كه خودخواهى آفت انديشه و عقول است،زيرا آن از بزرگترين بيماريهاى خرد و آفتهاى نابود كنندۀ عقل است،همان طورى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)اشاره فرموده است:«سه چيز باعث هلاكت است تا اين كه فرمود:خودبينى انسان».

نهم:در كسب خود تلاش و كوشش كند.يعنى سزاوار است در كسب طاعت بكوشد و بعضى گفته اند.مقصود از كدح به دست آوردن مال است و اين كه شايسته است آن را در راه خدا انفاق كند.

دهم:هنگامى كه پروردگار او را به سوى كمال و رشد هدايت مى فرمايد خاشعترين فرد نسبت به پروردگار خود باشد،توضيح آن كه هدايت به رشد و كمال،همان آگاهى از مسير حق تعالى است در تمام آنچه كه او از مكارم اخلاق مهيا ساخته است و آگاهى از راهى كه رفتن از آن راه انسان را به خدا مى رساند مستلزم توجه به جلال و بزرگى اوست و آن جاست كه تواضع و خشوع واقعى و خشيت كامل حاصل مى شود به دليل آيه مباركۀ «إِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ» (1).

ص:42


1- سوره فاطر(35)آيه(28) [1]يعنى:از بندگان خدا تنها دانشمندان از او ترس و خشيت دارند.
بخش هفتم
اشاره

وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ طَرِيقاً ذَا مَسَافَةٍ بَعِيدَةٍ- وَ مَشَقَّةٍ شَدِيدَةٍ- وَ أَنَّهُ لاَ غِنَى بِكَ فِيهِ عَنْ حُسْنِ الاِرْتِيَادِ- وَ قَدْرِ بَلاَغِكَ مِنَ الزَّادِ مَعَ خِفَّةِ الظَّهْرِ- فَلاَ تَحْمِلَنَّ عَلَى ظَهْرِكَ فَوْقَ طَاقَتِكَ- فَيَكُونَ ثِقْلُ ذَلِكَ وَبَالاً عَلَيْكَ- وَ إِذَا وَجَدْتَ مِنْ أَهْلِ الْفَاقَةِ مَنْ يَحْمِلُ لَكَ زَادَكَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ- فَيُوَافِيكَ بِهِ غَداً حَيْثُ تَحْتَاجُ إِلَيْهِ- فَاغْتَنِمْهُ وَ حَمِّلْهُ إِيَّاهُ- وَ أَكْثِرْ مِنْ تَزْوِيدِهِ وَ أَنْتَ قَادِرٌ عَلَيْهِ- فَلَعَلَّكَ تَطْلُبُهُ فَلاَ تَجِدُهُ- وَ اغْتَنِمْ مَنِ اسْتَقْرَضَكَ فِي حَالِ غِنَاكَ- لِيَجْعَلَ قَضَاءَهُ لَكَ فِي يَوْمِ عُسْرَتِكَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ عَقَبَةً كَئُوداً- الْمُخِفُّ فِيهَا أَحْسَنُ حَالاً مِنَ الْمُثْقِلِ- وَ الْمُبْطِئُ عَلَيْهَا أَقْبَحُ حَالاً مِنَ الْمُسْرِعِ- وَ أَنَّ مَهْبِطَكَ بِهَا لاَ مَحَالَةَ- إِمَّا عَلَى جَنَّةٍ أَوْ عَلَى نَارٍ- فَارْتَدْ لِنَفْسِكَ قَبْلَ نُزُولِكَ وَ وَطِّئِ الْمَنْزِلَ قَبْلَ حُلُولِكَ- فَلَيْسَ بَعْدَ الْمَوْتِ مُسْتَعْتَبٌ وَ لاَ إِلَى الدُّنْيَا مُنْصَرَفٌ وَ اعْلَمْ أَنَّ الَّذِي بِيَدِهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ- قَدْ أَذِنَ لَكَ فِي الدُّعَاءِ- وَ تَكَفَّلَ لَكَ بِالْإِجَابَةِ وَ أَمَرَكَ أَنْ تَسْأَلَهُ لِيُعْطِيَكَ- وَ تَسْتَرْحِمَهُ لِيَرْحَمَكَ- وَ لَمْ يَجْعَلْ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ مَنْ يَحْجُبُهُ عَنْهُ- وَ لَمْ يُلْجِئْكَ إِلَى مَنْ يَشْفَعُ لَكَ إِلَيْهِ- وَ لَمْ يَمْنَعْكَ إِنْ أَسَأْتَ مِنَ التَّوْبَةِ- وَ لَمْ يُعَيِّرْكَ بِالْإِنَابَةِ وَ لَمْ يُعَاجِلْكَ بِالنَّقْمَةِ وَ لَمْ يَفْضَحْكَ حَيْثُ الْفَضِيحَةُ بِكَ أَوْلَى- وَ لَمْ يُشَدِّدْ عَلَيْكَ فِي قَبُولِ الْإِنَابَةِ- وَ لَمْ يُنَاقِشْكَ بِالْجَرِيمَةِ- وَ لَمْ يُؤْيِسْكَ مِنَ الرَّحْمَةِ- بَلْ جَعَلَ نُزُوعَكَ عَنِ الذَّنْبِ حَسَنَةً- وَ حَسَبَ سَيِّئَتَكَ وَاحِدَةً- وَ حَسَبَ حَسَنَتَكَ عَشْراً- وَ فَتَحَ لَكَ بَابَ الْمَتَابِ وَ بَابَ الاِسْتِعْتَابِ- فَإِذَا نَادَيْتَهُ سَمِعَ نِدَاكَ- وَ إِذَا نَاجَيْتَهُ عَلِمَ نَجْوَاكَ- فَأَفْضَيْتَ إِلَيْهِ بِحَاجَتِكَ- وَ أَبْثَثْتَهُ ذَاتَ نَفْسِكَ وَ شَكَوْتَ إِلَيْهِ هُمُومَكَ- وَ اسْتَكْشَفْتَهُ كُرُوبَكَ وَ اسْتَعَنْتَهُ عَلَى أُمُورِكَ- وَ سَأَلْتَهُ مِنْ خَزَائِنِ رَحْمَتِهِ مَا لاَ يَقْدِرُ عَلَى إِعْطَائِهِ غَيْرُهُ- مِنْ زِيَادَةِ الْأَعْمَارِ وَ صِحَّةِ الْأَبْدَانِ- وَ سَعَةِ الْأَرْزَاقِ- ثُمَّ جَعَلَ فِي يَدَيْكَ مَفَاتِيحَ خَزَائِنِهِ- بِمَا أَذِنَ لَكَ فِيهِ مِنْ مَسْأَلَتِهِ- فَمَتَى شِئْتَ اسْتَفْتَحْتَ بِالدُّعَاءِ أَبْوَابَ نِعْمَتِهِ- وَ اسْتَمْطَرْتَ شَآبِيبَ رَحْمَتِهِ- فَلاَ يُقْنِطَنَّكَ إِبْطَاءُ إِجَابَتِهِ- فَإِنَّ الْعَطِيَّةَ عَلَى قَدْرِ النِّيَّةِ- وَ رُبَّمَا أُخِّرَتْ عَنْكَ الْإِجَابَةُ لِيَكُونَ ذَلِكَ أَعْظَمَ لِأَجْرِ السَّائِلِ- وَ أَجْزَلَ لِعَطَاءِ الْآمِلِ- وَ رُبَّمَا سَأَلْتَ الشَّيْءَ فَلاَ تُؤْتَاهُ

ص:43

وَ أُوتِيتَ خَيْراً مِنْهُ عَاجِلاً أَوْ آجِلاً- أَوْ صُرِفَ عَنْكَ لِمَا هُوَ خَيْرٌ لَكَ- فَلَرُبَّ أَمْرٍ قَدْ طَلَبْتَهُ فِيهِ هَلاَكُ دِينِكَ لَوْ أُوتِيتَهُ- فَلْتَكُنْ مَسْأَلَتُكَ فِيمَا يَبْقَى لَكَ جَمَالُهُ- وَ يُنْفَى عَنْكَ وَبَالُهُ- فَالْمَالُ لاَ يَبْقَى لَكَ وَ لاَ تَبْقَى لَهُ

لغات

ارتيار:جستن طوق و الطاقه:آنچه در توان دارى وبال:هلاكت نابودى كؤد:جايى كه بالا رفتن از آن دشوار است نزوع عن الذنب:بيرون شدن از گناه افضا:رسيدن بثّ:باز كردن،كشف شآبيب:جمع شؤبوب،يك نوبت بارندگى قنوط:نااميدى استعتاب:بازگشت به خرسندى.

ترجمه

«بدان كه راهى در پيش رو دارى،بسيار دور و بسى سهمگين،و تو در آن راه از نيكخواهى و توشه بردارى به مقدارى كه تو را با سبكبارى به سر منزل برساند، بى نياز نيستى،پس بيش از تاب و توانت بر پشت خود بار مكن تا از سنگينى اش آزرده نشوى و هر گاه نيازمندى را يافتى كه توشۀ تو را به سمت رستاخيز به دوش بكشد و فردا وقت نيازمندى ات آن را به تو برساند،پس او را غنيمت شمار و بار توشه ات را بر دوش او قرار ده،و تا توان دارى كمك بيشترى به او بكن كه شايد زمانى فرا رسد كه او را بجويى و نيابى.و همچنين غنيمت بدان آن كسى را كه از تو وامى بطلبد تا روز درماندگى و تنگدستى ات آن را به تو باز پس دهد.

و بدان كه در پيش روى تو گردنه اى است كه بالا رفتن از آن بس دشوار است،و در آنجا سبكبار از گرانبار خوشحالتر و كندرو از تندرو بد حالتر است،و منزلگاه تو سرانجام بهشت و يا آتش دوزخ است.بنا بر اين پيش از رسيدن بدانجا پيشقراولى براى خود بفرست و قبل از ورود،آن منزل را آماده ساز كه پس از مرگ وسيله اى براى خوشحالى ميسّر نيست،و راهى براى بازگشت كسى به دنيا وجود ندارد.

و بدان آن خدايى كه تمام خزانه هاى آسمانها و زمين به دست اوست،تو را

ص:44

اجازۀ درخواست و دعا داده و خود نيز پذيرش آن را ضمانت فرموده است و تو را دستور داده است از او بخواهى،تا ببخشد،و رحمت و آمرزش بطلبى تا بيامرزدت، و بين تو و خود كسى را حاجب قرار نداده است تا مانع تو شود،و تو را مجبور و ناگزير از آوردن واسطه نكرده است،و در صورتى كه مرتكب گناه شوى مانع بازگشت و توبۀ تو نيست،و در كيفر و مجازات تو شتاب ندارد،و آنجا كه سزاوار رسوايى بودى،رسوايت نساخته است،و در پذيرش توبۀ تو سختگيرى نكرده است،و به دليل گناه در تنگنا قرارت نداده و از رحمت خود تو را نااميد نكرده است،بلكه خوددارى تو را از گناه برايت حسنه و نيكى شمرده،و هر كار بدت را يك گناه ولى هر كار نيكت را ده برابر به حساب آورده است،و برايت در توبه و خرسندى را باز نگه داشته است،پس هر گاه او را بخوانى ندايت را مى شنود،و هر گاه با او راز و نياز كنى از راز دلت آگاه است،پس نياز خود را به او عرضه مى كنى و آنچه را در دل دارى برملا مى سازى و از گرفتاريهايت با او درد دل مى كنى و از وى چارۀ غمهايت را مى طلبى،و در بارۀ كارهايت از او استمداد مى كنى،و از خزانه هاى رحمت او كه جز او را توانايى بخشش از آنها نيست-از قبيل فزونى عمر و سلامت بدن و وسعت روزى-درخواست بخشش مى كنى.آن گاه در دستهايت كليدهاى خزانه ها را-در مواردى از درخواست تو كه مجازى-قرار مى دهد،پس هر گاه بخواهى به وسيلۀ دعا درهاى نعمتش را بگشايى،و نزول باران رحمتش را بطلبى،با تأخير پذيرش و اجابت درخواست،تو را نااميد نگرداند،زيرا بخشش به اندازۀ خلوص نيّت است،چه بسا كه تأخير در اجابت باعث عطاى بيشتر و بخشش فزونتر براى آرزومند و درخواست كننده گردد.بسا كه تو چيزى را درخواست كنى و داده نشود و در مقابل بهتر از آن را در دنيا و يا آخرت به تو بدهند،و يا اجابت نمى شود به خاطر آن كه در آن مطلوب،مصلحت تو نبوده و آنچه بهتر بوده به تو مى دهد،چه بسا چيزى را تو درخواست مى كنى كه باعث از بين رفتن دين تو است،پس چيزى را بخواه كه نيكى اش پايدار باشد و تو از رنج آن بركنار باشى،ثروت دنيا براى تو نمى ماند و تو نيز براى او ماندنى نيستى .»

ص:45

شرح

در اين بخش چند مقصد است:

اوّل:توصيه به تلاش در راه كسب كمالات نفسانى جاويدان دوم:ترك كارهاى زشتى كه باعث نقصان و عقب ماندگى مى شود در مورد اوّل او را توجه داده است كه در پيش رويش يعنى در سفر به جانب قرب خدا،راهى دراز و دشوار وجود دارد.و روشن است كسى كه مى خواهد چنين مسيرى را بپيمايد بايد هدفش رسيدن به مقصد باشد و نيز توشۀ لازم را آماده سازد.

كلمه الطّريق (راه)را استعاره آورده است از حالاتى كه انسان در دنيا گرفتار آنها است و عبور از دنيا به سراى آخرت و منظور از درازى و سختى راه همان دشوارى رستگارى و ايمنى از خطرهاى آن است.زيرا اين تنها با داشتن تصميم و پايدارى بر سنّتهاى عدالت و استقامت بر حدّ ميانۀ لازم از مكارم اخلاق،ميسّر است.چون قبلا معلوم شد كه هر يك از قواى تميز،شهوت و غضب داراى حد متوسّطى است كه لازم است انسان در آن حدّ بايستد و عدالت هم همين است،و روشن شد كه حدّ عدالت باريكترين حدود و دشوارترين آنهاست،زيرا آن حدّ از دو طرف محصور به افراط و تفريط است و كمتر انسانى از گرفتارى در يكى از آن دو در امان است،و هر دوى آنها راه جهنّم است پس سزاوار است كه اين راه،راهى طولانى باشد كه انسان جز با پيمودن مسافتى دور به پايان آن نرسد و جز با كوشش فراوان آگاهى كامل از آن نيابد.

لفظ الزّاد (توشه)را استعاره از تقوا و كمالاتى آورده است كه در اين راه طولانى و پر خطر انسان را به قرب خدا مى رساند و بدين وسيله نجات و رستگارى در آن راه و رهايى از گرفتاريهاى آن به دست مى آيد.

در مورد دوم(از دو مقصد)حضرت با اين سخنان خود به او هشدار داده است: مع خفّة الظّهر تا عبارت وبالا عليك... كلمۀ الخفّة را استعاره آورده

ص:46

است براى كم كردن ارتكاب گناه و بار كردن آن بر نفس خويش،و لفظ الحمل را عاريه از تحصيل گناه آورده است.و جهت استعارۀ اوّلى آن است كه مرتكب گناه اندك،زودتر آن راه را طى مى كند و به نجات از خطرها و ترسهاى آنجا نزديكتر است،چنان كه على(علیه السلام)فرموده است:سبكبار باشيد تا زودتر به منزل برسيد.

همان طور كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)اشاره فرموده است:سبكباران رستگارند.و امّا جهت استعارۀ دومى اين است كه مرتكب گناهان،به وسيلۀ گناه سنگين بار شده و از پيوستن به سبكباران عقب مى ماند و در بين راه زير بار سنگين از پا درمى آيد و عقب ماندگى زياد او نتيجۀ زيادى ارتكاب گناه اوست همچون حالت شخص سنگين بار در طىّ مسافتى دور.كلمۀ الظّهر(پشت)براى پرورش دادن مطلب و آماده ساختن آن است .

مقصد سوم:توجّه دادن بر ضرورت بخشش مال به گونۀ صدقه دادن و احسان به نيازمندان و فقراء.و عبارت حاوى اين معنى،در سخنان امام(علیه السلام)از:

و اذا وجدت (اگر يافتى)تا كلمۀ عسرتك (سختى است)است.

حضرت على(علیه السلام)با بيان دو نكتۀ زير فرزندش را به صدقه دادن و احسان به مستمندان علاقه مند مى سازد:

اول:بخشش و دادن صدقه توشه اى است كه فقير تا روز قيامت آن را بر دوش مى كشد و در آنجا به هنگام شدّت نياز بدان،به وى باز مى دهد.و لفظ الزّاد در اينجا استعاره است از دو فضيلت بخشش و كرم كه به وسيلۀ انفاق حاصل مى شود.و وجه استعاره،وسيله بودن انفاق و صدقه براى ايمنى نفس از نابودى در بين راه آخرت و باعث رسيدن آن به سعادت دائمى است همان طور كه توشه،نجات بخش مسافر در بين راه و باعث رسيدن او به مقصد است.

و براى گيرندۀ صدقه صفت حامل توشه را به طور استعاره آورده است،از آن رو كه او وسيله پيدايش آن فضيلت به وسيلۀ آن صدقه و رسيدن ثواب آن به

ص:47

صدقه دهنده در روز قيامت است،و به دريافت صدقه دهنده اين فضيلت را و ظهور و بروز آن،روز قيامت در نامۀ عمل وى،در اين عبارت بدان اشاره شده است:فرداى قيامت آن را به تو باز پس دهد.

سپس دستور داده است كه هر گاه نيازمندى را ديد غنيمت شمارد و آن توشه را بر دوش وى قرار دهد و بيشتر به او كمك كند،تا سر حدّ توان به او توشه بسپارد.او را به غنيمت شمردن و شتاب در صدقه دادن با اين عبارت تشويق كرده است:شايد زمانى فرا رسد كه او را بجويى و نيابى،زيرا اگر وسيلۀ يك كار مهم به گونه اى باشد كه به هنگام جستجوى آن،گاهى به دست آيد و گاهى نيايد پس لازم است كه به دست آوردن آن را غنيمت شمرد و در آن باره مسامحه نكرد.

دوم:صدقه دادن به فقير در حقيقت وامى است از طرف صدقه دهنده كه در حال بى نيازى مالى را مى دهد تا در روز فقر و تنگدستى اش به او باز پس دهد.

و صفت«وام گيرنده»را در اينجا استعاره براى خدا آورده است به اعتبار اين كه او پاداش ثواب را به كسى كه در راه طاعت او مالش را انفاق كرده،مى دهد،و در اين آيه مباركه بدان اشاره كرده است: «مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً» (1)حضرت وام دادن به هنگام بى نيازى و بازپرداخت وام در وقت تنگدستى را يادآور مى شود تا برترى بازپرداخت را بنماياند و وام دهنده به خاطر سود دلخواهى كه عايد او مى شود،علاقه مند به دادن وام گردد .

چهارم:توجّه دادن بر سختى راه آخرت و ضرورت آمادگى براى آن است، با سبكبارى از گناهان و سرعت در اين كار پيش از پايان فرصت.لفظ عقبه (گردنه)را عاريه آورده است از راه آخرت زيرا در اين راه بالا رفتن از پله هاى مراتب كمال به وسيلۀ فضايل از ميان انبوه خصال نكوهيده وجود دارد.و اين راه

ص:48


1- سوره بقره(2)آيه(245) [1]يعنى:كيست كه به خدا وامى نيكو بپردازد پس او چندين برابر پاداش مى دهد .

را از آن جهت به دشوارى در صعود وصف كرده است كه مشقّت و موانع زيادى در ارتقاى بدانجا وجود دارد.

براى آمادگى اين سفر نظر او را به سه امر جلب كرده است:

اوّل:سبكبار در آن سفر از آنكه بارش سنگين است،خوشحالتر است، همان طور كه قبلا گفتيم اين امر واضحى است.

دوم:كسى كه كند حركت كند ناراحت تر از كسى است كه تند حركت مى كند،و اين مطلب نيز روشن است.زيرا كندرو در يك جانب از دو طرف افراط و تفريط ايستاده،سرگرم هواى نفس و غافل از مقصد اصلى است تا اين كه اجل گريبانش را مى گيرد و او اسير گرداب هلاكت مى شود و بر فرصت از دست رفته حسرت مى خورد.

سوم:بيان دو نتيجه و سرانجام كار،يكى بهشت و ديگرى دوزخ،زيرا سرانجام آن راه،رهرو خود را ناگزير در يكى از آن دو فرود مى آورد،و اين نيز مطلب واضحى است،زيرا گرفتارى انسان در امور دنيا عمل كردن در دنيا و پايان يافتن آن تا رسيدن به آخرت،يا در جهت مقصد اصلى و به طرف قبلۀ واقعى و دورى از راه افراط و تفريط است كه به اين ترتيب راه به سرعت طى مى شود و رهرو خود را به بهشت مى رساند،و يا اين كه در جهت انحراف از مقصد اصلى است و به سمت آنچه در اين راه از موارد نهى خدا و انواع حرامها وجود دارد،متمايل مى شود.كه به اين ترتيب،رهرو خود را بر آتش فرود مى آورد .

نسبت دادن،هبوط به راه دنيا[طريق]مجاز است از آن رو كه اين راه سرانجام بر يكى از دو مقصد مى رسد،مانند كسى كه چيزى را پايين مى آورد تا در جايى قرار دهد.

آن گاه دستور داده است تا پيش قراولى براى خود بفرستد و وسيله اى براى نجات خود و خوشحالى اش فراهم آورد پيش از آن كه در يكى از آن دو منزل

ص:49

نهايى فرود آيد،تا بدان وسيله قرارگاهش بهشت باشد،و آن منزلى را كه قصد سكونت در آنجا را دارد،به وسيلۀ آماده كردن خود،آماده سازد.

بعضى كلمۀ يوطّئ را يوطّن بان خوانده اند،يعنى آنجا را وطن خود قرار دهد .

مطلب پنجم:توجّه دادن بر دعا و تشويق به آن است،و سرّ مطلب توجه دائم به عظمت آفريدگار و بريدن از غير اوست،چه او منشأ هر چيز دوست داشتنى و بخشندۀ هر چيز دلخواهى است.

و به وسيلۀ چند مطلب تشويق به دعا فرموده است:

اوّل:گنجهاى آسمانها و زمين در دست اوست،اين قسمت به منزلۀ صغراست و كبرا در حقيقت چنين است:هر كس كه گنجها به دست او باشد،از هر كس براى رغبت و دل بستن سزاوارتر است.

دوّم:او خود اجازۀ دعا و درخواست داده و عهده دار اجابت شده و فرموده است: «ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ» (1)اين در حقيقت صغراى قياس است و كبراى آن نيز مثل مورد اوّل در تقدير است.

سوّم:حق تعالى خود،به مخلوق فرمان داده است كه از او بخواهند تا به آنها مرحمت نمايد،در اين آيه «وَ سْئَلُوا اللّهَ مِنْ فَضْلِهِ» (2)و همين طور دستور داده است،از او طلب رحمت كنند تا بديشان رحم كند.توضيح اين كه بخشش روزى،رحمت،و هر فضيلتى از جانب او،تنها پس از آمادگى به وسيلۀ اخلاص در طلب و تقاضاى بخشش و امثال اينها فراهم مى آيد،همان طورى كه در جاى خود ثابت شد،[اين مطلب به منزلۀ صغراست]و در حقيقت كبرا چنين است:و هر كسى كه چنين باشد پس بايد از او درخواست و تقاضاى بخشش كرد.

ص:50


1- سوره مؤمن(40)آيه(60) [1]يعنى بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را.
2- سورۀ نساء(4)آيه(32) [2]يعنى:از فضل خدا درخواست كنيد.

چهارم:خداى متعال بين خود و بندۀ علاقه مند به خود نگهبان و دربانى قرار نداده است،چه او پاك و منزّه و بالاتر از جسم بودن،جهت داشتن و صفات حادث مى باشد،بلكه او در همه چيز و براى هر كس كه چشم دل را باز دارد و به مطالعۀ كبريايى و عظمت او بپردازد متجلّى و هويداست و كبراى مقدّر چنين است:هر كس كه چنان باشد،به درخواست و طلب بخشش، سزاوارتر است.

پنجم:او را مجبور به آوردن واسطه و شفيع نكرده است،زيرا نياز به واسطه موقعى ضرورت دارد كه دسترسى به خواسته،به جهت بخل كسى كه كار در دست اوست و يا به خاطر جهل وى نسبت به استحقاق درخواست كننده،غير ممكن باشد.

در صورتى كه خداى متعال نه بخيل است و نه از طرف او منعى وجود دارد.و تنها بخشش او در گرو آمادگى درخواست كننده است،خداى منزّه و پاك،مشتاقان را نيازمند به واسطه ها قرار نداده است،زيرا به آنها توان آمادگى براى رسيدن به خواسته هاى خود را داده و وسايل را براى ايشان آماده ساخته و درهاى رحمتش را به روى آنها باز گذاشته است.پس اگر آنان نياز به واسطه و شفيع پيدا كنند از باب اين نيست كه خداوند آنان را براى داشتن شفيع مجبور و ملزم كرده است .

ششم:اگر مرتكب گناه شود مانع از توبه و بازگشت او نشده است بلكه او خود امر به توبه فرموده و وعدۀ پذيرش داده و گفته است: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسى رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ يُدْخِلَكُمْ جَنّاتٍ» (1)و پس از اين كه گناهان كبيره را برشمرده است و تهديد به مجازات كرده فرموده است: «إِلاّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِكَ»

ص:51


1- سوره تحريم(66)آيه(8) [1]يعنى:اى مؤمنان به درگاه خدا توبه [2]نصوح كنيد،باشد كه خداوند گناهانتان را محو گرداند و شما را به باغهاى بهشتى داخل گرداند.

«يُبَدِّلُ اللّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ» (1).

هفتم:خداوند در عذاب و بلا با اين كه هنگام نافرمانى اش از عمل او آگاه است شتاب نكرده و او را در جايى كه مرتكب عمل خلافى شده رسوا نمى كند،بلكه او را بر رستگارى اش مهلت مى دهد و پردۀ بخشش و حلمش را بر روى او مى گستراند.

هشتم:خداوند در پذيرش توبه و بازگشت او به سوى خود،اصرار مى ورزد،همان طور كه پادشاهان (2)در بارۀ كسانى كه بدى كرده باشند و درخواست عفو نمايند،رفتار مى كنند،و خالق نه تنها به دليل ارتكاب جرم و گناه با مخلوق مناقشه نمى كند و در محاسبه با او سخت نمى گيرد بلكه توبۀ او را مى پذيرد و بر او آسان مى گيرد.زيرا به خداى متعال نه از ناحيه گناهكار زيانى مى رسد،و نه از بازگشت توبه كننده سودى عايد او مى شود،چه او بى نياز مطلق است.

نهم:خداوند متعال او را از رحمت و بخشش نااميد نكرده،زيرا گفته است: «يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ » (3).

دهم:خداوند دورى جستن او از گناه و بازگشتش از گناه را،حسنه قرار داده است،آنجا كه پس از بيان توبه مى فرمايد: «فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ» و هر بدى او را يك بد و هر خوبى او را ده برابر به شمار مى آورد،آنجا كه فرموده

ص:52


1- سوره فرقان(25)آيه(70) [1]يعنى بگو كسانى كه از گناه توبه كنند و با ايمان به خدا عمل صالح به جاى آورند،پس خداوند گناهان آنان را بدل به ثواب گرداند.
2- شايد مقصود شارح از پادشاهان،ائمه(علیه السلام)و اولى الامر حقه باشد و گرنه رفتار ديگر پادشاهان چنين نيست،م.
3- سورۀ زمر(39)آيه(53) [2]يعنى:اى بندگانى كه اسراف بر خويشتن روا داشتيد از رحمت خدا نااميد نباشيد.

است: «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزى إِلاّ مِثْلَها» (1).

يازدهم:اوست كه در توبه را بر روى بنده اش باز گشوده است،آنجا كه فرموده است: «غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ شَدِيدِ الْعِقابِ ذِي الطَّوْلِ» (2)، «وَ هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَعْفُوا عَنِ السَّيِّئاتِ» (3).

همچنين در طلب بخشش و رضا را به روى او باز كرده است،چون پس از بازگشت بنده به او فرمان داده است و راهنمايى به رضا و خوشنودى خود فرموده است .

دوازدهم:هر گاه خدا را بخواند،ندايش را مى شنود،به دليل اين آيه مباركه: «إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعاءِ» (4)و هر گاه با او راز و نياز كند،از راز او آگاه است، به دليل آيۀ: «يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى» (5)پس نيازمندى خود را بر او عرضه كند چه مخفيانه و چه آشكارا،و از او در كارها كمك بطلبد.و آنچه از گرفتاريها و مشكلات در دل دارد،سفرۀ دل را باز كند و از او رفع گرفتاريهاى خود را درخواست نمايد،تا از گنجهاى رحمت خود آنچه را كه جز او كسى توان دادن آنها را ندارد،مانند فزونى عمر و تندرستى و گشايش روزيها،به وى مرحمت كند .

سيزدهم:با دادن اجازۀ درخواست و پرسش از او،كليد گنجهاى نعمت خود را در اختيار او قرار داده است.لفظ مفاتيح (كليدها)را استعاره آورده

ص:53


1- سوره انعام(6)آيه(160) [1]يعنى:هر كس كار نيكو انجام دهد،او را ده برابر پاداش خواهد بود، و هر كس كار بد كند،جز به اندازۀ همان كار بد مجازات نگردد.
2- سوره مؤمن(40)آيه(3) [2]يعنى:خدايى كه بخشندۀ گناه و پذيرندۀ توبۀ بندگان و صاحب رحمت و نعمت است.
3- سوره شورى(42)آيه(25) [3]يعنى:اوست خدايى كه توبۀ بندگانش را مى پذيرد و از گناهانشان مى گذرد.
4- سوره ابراهيم(14)آيه(39) [4]يعنى:به راستى كه پروردگار من شنونده دعاست.
5- سوره طه(20)آيه(7) [5]يعنى:او نهان و مخفى ترين امور جهان را مى داند.

است براى دعاها،به اين دليل كه دعاها وسيلۀ كسب نعمت و كمال رحمتند، هر گاه خدا بخواهد به وسيلۀ دعا درهاى گنجهايش را باز مى گشايد،و همچنين لفظ ابواب (درها)را عاريه آورده است براى وسايل جزئى نعمتهايى كه به بنده مى رسد.مقصود از خزانه هاى نعمت پروردگار همان خزانه هاى آسمانها و زمين است.زيرا همۀ نعمتها از آن او و به دست اوست.و احتمال دارد بدان وسيله اشاره كرده باشد به نعمت معقول از آسمان جود حق تعالى و آنچه در تحت قدرت او از خيرات ممكن وجود دارد.صفت استمطار (طلب نزول باران)را استعاره آورده است از درخواست نعمتهاى الهى از باب شباهت آنها به باران در اين كه هر دو وسيلۀ حيات و به مصلحت حال انسانند در دنيا و درخواست كننده آنها به طالب باران مى ماند كه امام عليه السلام با ذكر كلمۀ «شآبيب قطره هاى باران»زمينۀ اين استعاره را در سخنان خود فراهم ساخته است.

در تمام اين قياسها كبراى مقدر چنين است:و هر كس كه چنان باشد او سزاوارتر است براى اين كه روى دل را به جانب او گردانده،از او درخواست نياز شود.پس از آن كه حضرت على(علیه السلام)فرزندش را با اين جاذبه وادار به دعا و درخواست نموده است،آن گاه او را متوجه ساخته است كه اجابت دعا گاهى به كندى صورت مى پذيرد و به تأخير مى افتد.و بعد اسباب تأخير اجابت دعا را برشمرده است تا از اجابت دعا نااميد نگردد.

اوّل:بخشش به اندازۀ خلوص نيّت است:يعنى اين كه اجابت در گرو آمادگى به وسيلۀ خلوص نيّت است،پس هر گاه در اجابت تأخير شد،شايد علّت تأخير،خالص نبودن نيّت باشد .

دوم:بسا كه تأخير اجابت دعا به دليلى است كه خدا مى داند،خود آن تأخير از جمله اسباب آمادگى بيشتر درخواست كننده و آرزومند است،براى

ص:54

بخشش آنچه كه بالاتر و ارزشمندتر است از آنچه كه او درخواست بخشش آن را دارد،پس آن را وقتى مى دهد كه وى آمادگى كامل پيدا كند،زيرا به اندازۀ ارزش اهل تصميم و اراده،دعوتنامه ها مى آيد،و به مقدار زحمت و رنج،مقامات والا به دست آيند.

سوم:گاهى مورد درخواست مصلحتى براى بندۀ خدا ندارد،به خاطر اين كه اگر مثل ثروت،مقام و ساير خواسته هاى دنيوى محض را به او بدهند باعث تباهى دين او خواهد شد،بنا بر اين خداوند درخواست او را اجابت نمى كند،بلكه بهتر از آن را در دنيا و يا در آخرت به وى مرحمت مى كند و اين تغيير به خاطر مصلحت و يا خير او است.آن گاه-با تعريف موارد درخواست وى آنچه را كه شايسته است از خدا بطلبد،يعنى آنچه كه نيكى اش پايدار و از گرفتارى اش در امان است،از قبيل فراهم آمدن وسايل خوشبختى جاودانه و يادگار خوب ميان بازماندگان،نه ثروت-مطلب را به پايان مى رساند.

بخش هشتم
اشاره

وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ أَنَّكَ إِنَّمَا خُلِقْتَ لِلْآخِرَةِ لاَ لِلدُّنْيَا- وَ لِلْفَنَاءِ لاَ لِلْبَقَاءِ وَ لِلْمَوْتِ لاَ لِلْحَيَاةِ- وَ أَنَّكَ فِي مَنْزِلِ قُلْعَةٍ وَ دَارِ بُلْغَةٍ- وَ طَرِيقٍ إِلَى الْآخِرَةِ- وَ أَنَّكَ طَرِيدُ الْمَوْتِ الَّذِي لاَ يَنْجُو مِنْهُ هَارِبُهُ-وَ لاَ يَفُوتُهُ طَالِبُهُ وَ لاَ بُدَّ أَنَّهُ مُدْرِكُهُ فَكُنْ مِنْهُ عَلَى حَذَرِ أَنْ يُدْرِكَكَ وَ أَنْتَ عَلَى حَالٍ سَيِّئَةٍ- قَدْ كُنْتَ تُحَدِّثُ نَفْسَكَ مِنْهَا بِالتَّوْبَةِ- فَيَحُولَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ ذَلِكَ- فَإِذَا أَنْتَ قَدْ أَهْلَكْتَ نَفْسَكَ يَا بُنَيَّ أَكْثِرْ مِنْ ذِكْرِ الْمَوْتِ وَ ذِكْرِ مَا تَهْجُمُ عَلَيْهِ- وَ تُفْضِي بَعْدَ الْمَوْتِ إِلَيْهِ- حَتَّى يَأْتِيَكَ وَ قَدْ أَخَذْتَ مِنْهُ حِذْرَكَ- وَ شَدَدْتَ لَهُ أَزْرَكَ- وَ لاَ يَأْتِيَكَ بَغْتَةً فَيَبْهَرَكَ- وَ إِيَّاكَ أَنْ تَغْتَرَّ بِمَا تَرَى مِنْ إِخْلاَدِ أَهْلِ الدُّنْيَا إِلَيْهَا- وَ تَكَالُبِهِمْ عَلَيْهَا فَقَدْ نَبَّأَ اللَّهُ عَنْهَا- وَ نَعَتْ لَكَ نَفْسَهَا وَ تَكَشَّفَتْ لَكَ عَنْ مَسَاوِيهَا- فَإِنَّمَا أَهْلُهَا كِلاَبٌ عَاوِيَةٌ وَ سِبَاعٌ ضَارِيَةٌ- يَهِرُّ بَعْضُهَا عَلَى بَعْضٍ وَ يَأْكُلُ عَزِيزُهَا ذَلِيلَهَا- وَ يَقْهَرُ كَبِيرُهَا صَغِيرَهَا- نَعَمٌ مُعَقَّلَةٌ وَ أُخْرَى مُهْمَلَةٌ

ص:55

قَدْ أَضَلَّتْ عُقُولَهَا وَ رَكِبَتْ مَجْهُولَهَا- سُرُوحُ عَاهَةٍ بِوَادٍ وَعْثٍ- لَيْسَ لَهَا رَاعٍ يُقِيمُهَا وَ لاَ مُسِيمٌ يُسِيمُهَا- سَلَكَتْ بِهِمُ الدُّنْيَا طَرِيقَ الْعَمَى- وَ أَخَذَتْ بِأَبْصَارِهِمْ عَنْ مَنَارِ الْهُدَى- فَتَاهُوا فِي حَيْرَتِهَا وَ غَرِقُوا فِي نِعْمَتِهَا- وَ اتَّخَذُوهَا رَبّاً فَلَعِبَتْ بِهِمْ وَ لَعِبُوا بِهَا- وَ نَسُوا مَا وَرَاءَهَا رُوَيْداً يُسْفِرُ الظَّلاَمُ- كَأَنْ قَدْ وَرَدَتِ الْأَظْعَانُ- يُوشِكُ مَنْ أَسْرَعَ أَنْ يَلْحَقَ

لغات

منزل قلعه:جايى كه براى ساكن شدن شايستگى ندارد بلغه:مقدارى از زندگى كه انسان دسترسى ندارد ازر:نيرو-توان يبهّره:پيروز گرديد و او را رنجاند،اصل بهر به معناى سركشى و فرار نفس از رنج است.

اخلد الى كذا:به او مربوط است.

تكالب:حملۀ بر يكديگر.

مساوى:عيبها ضراوة:زير نظر گرفتن شكار و حملۀ بر او.

معقّله:دربند مجهول و مجهل:كوره راهى كه هيچ نشانه اى در آن نيست.

واد وعث:شنزار وسيعى كه پاى انسان و حيوان بر روى آن استوار نماند(بلكه در آن فرو رود) المسيم:شبان

ترجمه

«و بدان كه تو براى آخرت آفريده شده اى نه براى دنيا و براى فنا نه براى هستى،براى مردن نه براى زندگى،و تو در جايى هستى كه بايد كوچ كنى و در سرايى موقّت و در راهى به سوى آخرت هستى.و تو راندۀ مرگى هستى كه گريزنده اش،از آن رهايى ندارد و جوينده اش آن را از دست نمى دهد،و بناچار آن را در مى يابد،پس مبادا مرگ تو را در حال گناهى دريابد كه تو با خود مى گفتى از آن توبه خواهم كرد و مرگ بين تو و آن انديشه فاصله اندازد،كه در آن صورت خود را تباه كرده اى.

پسرك من،بيشتر به ياد مرگ و پى آمدهاى پس از مرگ باش كه ناگهان پس از مرگ با آنها درگير مى شوى.تا مرگ نزد تو نيامده خود را آماده كن و كمرت را

ص:56

ببند تا مبادا ناگهان مرگ تو را دريابد و بر تو غلبه كند.بترس از اين كه با دلبستگى و اعتماد به دنيا و حرص و آز دنيا داران نسبت به آن و دشمنى با هم بر سر دنيا فريب بخورى،زيرا كه خداوند به تو در بارۀ آن خبر داده است و دنيا خود را برايت وصف كرده و بديهايش را برملا ساخته است.طالبان دنيا همانند سگان پارس كننده و درندگان در جستجوى شكارند،بعضى از آنها بر بعضى ديگر پارس مى كنند،و توانا ناتوان را مى خورد،و بزرگ بر كوچك با زور صدمه مى زند،بعضى همچون چهار پايانى دربند بسته و بعضى ديگر چون چهارپايانى هستند،رها،گم كرده خرد،بى هدف،چهار پايانى يله و بى لجام براى چريدن آفت و زيان در بيابانى سخت و سهمگين!شبانى كه نگهدارى آنها را عهده دار باشد و يا آنها را بچراند وجود ندارد!دنيا آنان را به راه نابينايى مى برد،و ديده شان را از ديدن نشان هدايت و رستگارى پوشانده است،آنان در گمراهى سرگردان و در نعمت و خوشى دنيا فرو رفته اند و آن را معبود و پروردگار خود دانند،پس دنيا آنان را بازيچه قرار داده و آنان هدف اصلى خود را از ياد برده اند!اندكى مدارا كن و بگذار تا تاريكى برطرف شود،گويى كاروان فرا رسيد،نزديك است هر كس كه بشتابد بدانها بپيوندد ».

شرح

در اين بخش از وصيّت،امام(علیه السلام)به چند امر توجّه داده است:

اوّل:هدف از آفرينش و هستى،آخرت است نه دنيا،مرگ و نيستى است، نه زندگى و بقاى در اين عالم و اين امور عوامل اسباب عرضى هستند نسبت به وجود انسان به خاطر اين كه آنها لازمۀ هستى و وجود مى باشند و اما نخستين علّت واقعى از وجود انسان،همان رسيدن به كمال و پاك و وارسته بودن از وابستگيهاى دنيا و نيل به محضر پروردگار متعال است.امام على(علیه السلام)اين هدفهاى نهايى را كه وصول بدانها قطعى است براى او خاطرنشان ساخته است تا به خاطر آنها و براى پس از مرگ كار كند،و كمتر بر دنيا و آبادانى دنيا اعتماد كند،و نبايد دل به ماندن در دنيا ببندد،زيرا دنيا عارضى و از بين رفتنى است.

ص:57

دوّم:او را هشدار داده است بر اين كه دنيا جاى ماندن نيست،بلكه جاى عبور است و براى وطن گزيدن و زيستن آفريده نشده.دنيا جاى تلاش و كوشش است،آفريده شده است تا انسان قوتى از آن براى رسيدن به آخرت گيرد و چون اينجا راهى است براى آخرت،توشه اى برگيرد.

سوّم:او را متوجه ساخته است كه راندۀ مرگ است،لفظ الطّريد (رانده شده)را عاريه آورده است از او از نظر شباهت او به شكارى كه درنده و غير درنده او را به گوشه اى مى راند .آن گاه مرگ را معرفى كرده است به اين ترتيب كه هيچ كس نمى تواند با فرار از دست مرگ نجات يابد و ناگزير مرگ او را در مى يابد تا او را هشدار دهد و او را به وسيله اطاعتش آمادۀ مرگ سازد،اطاعتى كه باعث مقاومت در برابر ترس و بيمها و سختيهاى مرگ شود.از اين رو فرموده است:از مرگ بترس...تا كلمۀ نفسك (خودت را)يعنى:بر حال گناه باقى ماندنت در حالى كه با خود مى گفتى از آن توبه مى كنم ناگهان مرگ تو را دريابد و بين تو و انديشه ات فاصله اندازد.

و كلمه يحول عطف است بر يدركك و اذا حرف مفاجاة است .

چهارم:دستور داده است كه مرگ و آنچه از گرفتاريها را كه ناگهان او را در ميان گيرند،بيشتر ياد كند،زيرا اين كار باعث عبرت و نفرت از امور دنيايى شده،عظمت كار را درك كرده،آماده براى مرگ و بعد از مرگ مى گردد.از اين رو فرموده است:تا وقتى كه مرگ نزد تو آيد تو خود را آماده و كمر بسته كنى،يعنى به وسيلۀ كمالات آماده شوى،مبادا مرگ ناگهانى فرا رسد و تو را دريابد.

عبارت:و لا يأتيك عطف بر جملۀ حتّى يأتيك،است و واو در:و قد واو حال است و همچنين، بغته حال است،و يبهرك منصوب به أن مقدرۀ پس از فاى در جواب نفى است .

ص:58

پنجم:او را از گول خوردن به دليل دلبستگى اهل دنيا به دنيا و خصومت و ستيز بر سر دنيا،منع كرده است و هشدار داده است او را كه سزاوار نيست او چنين گول و فريبى بخورد.اين مطالب به صورت قياسات مضمر آمده است:

عبارت: فقد نبّأك اللّه ،تا: عنها ،صغراى قياس اوّل است،مثل قول خداى تعالى:

«وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ» (1)كه در چند مورد از قرآن مجيد آمده است و قول خداى متعال: «إِنَّما مَثَلُ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ» (2).

و گفتۀ امام عليه السلام «و نعت لك نفسها» -يعنى:دنيا خود را براى تو معرّفى كرده است-صغراى قياس دوم است،و به صيغۀ مذكر نعت نيز نقل كرده اند،به اين معنى كه خداوند دنيا را براى او معرّفى كرده است،و معناى توصيف دنيا خودش را،همان تعريف به زبان حال است،با اين بيان كه آنجا محلّ غم و اندوهها و گرفتارى و بيماريهاى و سراى هر مصيبت و منزلگاه هر شرّ و فتنه است .

و گفتار امام(علیه السلام): و انّما اهلها تا آخر،صغراى قياس سوم است.

كبراى مقدّر در قياس اوّل چنين است:و هر كس را كه خداى متعال از آن اين چنين خبر دهد شايسته نيست فريب او را بخورند.تقدير كبراى قياس دوم اين طور است:و هر كسى كه خود را چنين معرّفى كند نبايد گول او را خورد.و تقدير كبرا در قياس سوّم اين است:و هر كس چنان باشد سزاوار نيست كه فريب عمل او را بخورند.

ص:59


1- سورۀ انعام(6)آيه(32) [1]يعنى:زندگى دنيا جز بازيچه كودكان و هوسرانى بى خردان چيزى نيست.
2- سوره يونس(10)آيه(24) [2]يعنى:براستى زندگانى دنيا مانند آبى است كه از آسمانها فرو فرستاديم.

بدان كه امام(علیه السلام)در اين دو مثل به تقسيم بندى مردم دنيا اشاره فرموده -است كه آنها به لحاظ قواى غضب و شهوت و پيروى از آن دو به دو دسته تقسيم مى شوند:يعنى بعضى از مردم دنيا از قوۀ غضب خود پيروى مى كنند و به خواست آن جامۀ عمل مى پوشانند،و بعضى ديگر از قوۀ شهوت خود پيروى مى نمايند او را لجام گسيخته به حال خود رها كنند و از هدف خلقت خود غفلت ورزند،و براى دستۀ اوّل به سگان پارس كننده و درندگان در پى طعمه، مثل زده است و به مطابقت مثل به مورد تشبيه،وسيله جملۀ: يهرّ -فرياد مى كند- تا كلمه: صغيرها -كوچكشان-اشاره فرموده است.و صفت فرياد برآوردن، استعاره است براى درآويختن مردم دنيا با يكديگر بر سر دنيا،و همچنين لفظ:

اكل (خوردن)كنايه از غلبۀ بعضى بر بعضى ديگر است .و براى دستۀ دوم،به چهارپايان مثل زده است به لحاظ غفلت آنها همچون چهارپايان از هدف اصلى،آن گاه اينان-دسته دوم-را بر دو قسم تقسيم كرده است:بسته و رها و لفظ، معقّله (بسته)را عاريه آورده است از كسانى كه به ظاهر امور شرع و امام عادل تمسّك جسته اند،پس وى آنان را پايبند به ديانت فرموده و بدين وسيله از رها گذاشتن در پيروى از خواستهاى نفس و فرو رفتن در آنها مانع شده است، هر چند خود آنان اسرار شريعت را ندانسته اند،بنا بر اين،آنان در حقيقت همانند گوسفندانى هستند كه چراننده،آنها را بسته است.و به وسيلۀ كلمۀ: مهملة (رها)اشاره كرده است به كسانى كه در پيروى از خواستهايشان،رهايند و از فرمان امام خود بيرون رفته،به اوامر او پاى بند نشده اند پس آنان همچون چهارپايانى رها و بى لجامند.و به وجه شبه با اين عبارت اشاره كرده است:

كسانى كه خودشان را گم كرده اند...تا آخر.و احتمال دارد مقصود از عقول، همان عقل جمع عقال باشد،پس ضمّه اشباع شده،قلب به واو شده است به پيروى از كلمۀ مجهولها.و احتمال دارد كه مقصود از آن«جمع عقل»به معنى

ص:60

پناهگاه باشد،يعنى اين كه خواستهاى نفسانى،آن كسانى را كه به دنيا پناه ببرند و آن را پيشواى خود قرار دهند،تباه مى سازد.

وجه تطبيق اين مثل آن است كه اين دسته از مردم در سود نجستن از عقلها و اعتمادشان به خواستهاى ناهنجار و سرگرمى آنها به تمايلات دنيوى، در حالى كه پى اخلاق ناپسند و آلودگيهاى هوى و هوس هستند،پيشوايى ندارند تا آنها را بر اطاعت خدا،در راه هدايت به مكارم اخلاق رهنمود باشد،آنان مانند چهارپايان رها شده اى هستند كه فاقد عقلند و سر به بيابان مى گذارند در حالى كه افسار گسسته و حيران در بيابان وحشتناكى سرگردانند بدون آن كه شبانى باشد تا از آنها مراقبت كند و آنها را به چراگاه ببرد و بعضى گفته اند:سروح آفة،صحيح است،يعنى آفتى را چريده است كه از امكان بهره بردارى خارج شده است و اين روايت بدرستى و حقيقت نزديكتر است .

مقصود از راههاى نابينايى،راههاى نادانى و روشهاى باطل است كه هيچ كس در آنها راه به جايى نمى برد،همان طورى كه نابينا راه را نمى يابد.در سخنان امام سلوك اهل دنيا به دنيا،نسبت داده شده است،از آن جهت كه دنيا باعث فريب و غفلت آنان از آينده شان مى گردد.

و همچنين عبارت چشمهايشان را از ديدن نشانۀ هدايت پوشانده است،يعنى ديدگان عقلشان را از جايگاههاى هدايت كه همان نشانه هاى خداوند و منزلگاههاى حركت به سوى خداست،پوشانده است.و سرگردان ماندن آنها در دنيا اشاره است به گمراهى ايشان از راههاى حقّ.و كلمۀ غرق شدن را به اعتبار تسلّط نعمتهاى دنيا بر عقول مردم و در اختيار گرفتن آنان، استعاره آورده است،همان طورى كه آب بر شخص غرق شده تسلّط مى يابد.

همچنين عبارت:آن را پروردگار خود قرار داده اند استعاره است به اعتبار خدمت مردم به دنيا،پس دنيا با آنان بازى مى كند،چون آنان بندگان او هستند،و آنها با

ص:61

دنيا بازى مى كنند،زيرا بدون اين كه سودى ببرند سرگرم آن هستند،و آنچه را كه شايسته تر به انجام است،ترك كرده اند،و ماوراى دنيا(رستاخيز)را كه به خاطر آن آفريده شده اند فراموش كرده اند.

بخش نهم
اشاره

وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ- أَنَّ مَنْ كَانَتْ مَطِيَّتُهُ اللَّيْلَ وَ النَّهَارَ- فَإِنَّهُ يُسَارُ بِهِ وَ إِنْ كَانَ وَاقِفاً- وَ يَقْطَعُ الْمَسَافَةَ وَ إِنْ كَانَ مُقِيماً وَادِعاً- وَ اعْلَمْ يَقِيناً أَنَّكَ لَنْ تَبْلُغَ أَمَلَكَ وَ لَنْ تَعْدُوَ أَجَلَكَ- وَ أَنَّكَ فِي سَبِيلِ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ- فَخَفِّضْ فِي الطَّلَبِ وَ أَجْمِلْ فِي الْمُكْتَسَبِ- فَإِنَّهُ رُبَّ طَلَبٍ قَدْ جَرَّ إِلَى حَرَبٍ- وَ لَيْسَ كُلُّ طَالِبٍ بِمَرْزُوقٍ- وَ لاَ كُلُّ مُجْمِلٍ بِمَحْرُومٍ- وَ أَكْرِمْ نَفْسَكَ عَنْ كُلِّ دَنِيَّةٍ- وَ إِنْ سَاقَتْكَ إِلَى الرَّغَائِبِ- فَإِنَّكَ لَنْ تَعْتَاضَ بِمَا تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضاً- وَ لاَ تَكُنْ عَبْدَ غَيْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللَّهُ حُرّاً- وَ مَا خَيْرُ خَيْرٍ لاَ يُنَالُ إِلاَّ بِشَرٍّ- وَ يُسْرٍ لاَ يُنَالُ إِلاَّ بِعُسْرٍ- وَ إِيَّاكَ أَنْ تُوجِفَ بِكَ مَطَايَا الطَّمَعِ- فَتُورِدَكَ مَنَاهِلَ الْهَلَكَةِ- وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلاَّ يَكُونَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَّهِ ذُو نِعْمَةٍ فَافْعَلْ- فَإِنَّكَ مُدْرِكٌ قَسْمَكَ وَ آخِذٌ سَهْمَكَ- وَ إِنَّ الْيَسِيرَ مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ أَعْظَمُ وَ أَكْرَمُ مِنَ الْكَثِيرِ مِنْ خَلْقِهِ- وَ إِنْ كَانَ كُلٌّ مِنْهُ وَ تَلاَفِيكَ مَا فَرَطَ مِنْ صَمْتِكَ- أَيْسَرُ مِنْ إِدْرَاكِكَ مَا فَاتَ مِنْ مَنْطِقِكَ- وَ حِفْظُ مَا فِي الْوِعَاءِ بِشَدِّ الْوِكَاءِ- وَ حِفْظُ مَا فِي يَدَيْكَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ طَلَبِ مَا فِي يَدَيْ غَيْرِكَ- وَ مَرَارَةُ الْيَأْسِ خَيْرٌ مِنَ الطَّلَبِ إِلَى النَّاسِ- وَ الْحِرْفَةُ مَعَ الْعِفَّةِ خَيْرٌ مِنَ الْغِنَى مَعَ الْفُجُورِ- وَ الْمَرْءُ أَحْفَظُ لِسِرِّهِ وَ رُبَّ سَاعٍ فِيمَا يَضُرُّهُ- مَنْ أَكْثَرَ أَهْجَرَ وَ مَنْ تَفَكَّرَ أَبْصَرَ- قَارِنْ أَهْلَ الْخَيْرِ تَكُنْ مِنْهُمْ- وَ بَايِنْ أَهْلَ الشَّرِّ تَبِنْ عَنْهُمْ- بِئْسَ الطَّعَامُ الْحَرَامُ- وَ ظُلْمُ الضَّعِيفِ أَفْحَشُ الظُّلْمِ- إِذَا كَانَ الرِّفْقُ خُرْقاً كَانَ الْخُرْقُ رِفْقاً- رُبَّمَا كَانَ الدَّوَاءُ دَاءً وَ الدَّاءُ دَوَاءً- وَ رُبَّمَا نَصَحَ غَيْرُ النَّاصِحِ وَ غَشَّ الْمُسْتَنْصَحُ- وَ إِيَّاكَ وَ الاِتِّكَالَ عَلَى الْمُنَى فَإِنَّهَا بَضَائِعُ النَّوْكَى- وَ الْعَقْلُ حِفْظُ التَّجَارِبِ- وَ خَيْرُ مَا جَرَّبْتَ مَا وَعَظَكَ- بَادِرِ الْفُرْصَةَ قَبْلَ أَنْ تَكُونَ غُصَّةً- لَيْسَ كُلُّ طَالِبٍ يُصِيبُ وَ لاَ كُلُّ غَائِبٍ يَئُوبُ- وَ مِنَ الْفَسَادِ إِضَاعَةُ الزَّادِ وَ مَفْسَدَةُ الْمَعَادِ- وَ لِكُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَةٌ سَوْفَ يَأْتِيكَ مَا قُدِّرَ لَكَ- التَّاجِرُ مُخَاطِرٌ وَ رُبَّ يَسِيرٍ أَنْمَى مِنْ كَثِيرٍ لاَ خَيْرَ فِي مُعِينٍ

ص:62

وَ لاَ فِي صَدِيقٍ ظَنِينٍ- سَاهِلِ الدَّهْرَ مَا ذَلَّ لَكَ قَعُودُهُ- وَ لاَ تُخَاطِرْ بِشَيْءٍ رَجَاءَ أَكْثَرَ مِنْهُ- وَ إِيَّاكَ أَنْ تَجْمَحَ بِكَ مَطِيَّةُ اللَّجَاجِ- احْمِلْ نَفْسَكَ مِنْ أَخِيكَ عِنْدَ صَرْمِهِ عَلَى الصِّلَةِ- وَ عِنْدَ صُدُودِهِ عَلَى اللَّطَفِ وَ الْمُقَارَبَةِ- وَ عِنْدَ جُمُودِهِ عَلَى الْبَذْلِ- وَ عِنْدَ تَبَاعُدِهِ عَلَى الدُّنُوِّ- وَ عِنْدَ شِدَّتِهِ عَلَى اللِّينِ- وَ عِنْدَ جُرْمِهِ عَلَى الْعُذْرِ- حَتَّى كَأَنَّكَ لَهُ عَبْدٌ وَ كَأَنَّهُ ذُو نِعْمَةٍ عَلَيْكَ- وَ إِيَّاكَ أَنْ تَضَعَ ذَلِكَ فِي غَيْرِ مَوْضِعِهِ- أَوْ أَنْ تَفْعَلَهُ بِغَيْرِ أَهْلِهِ- لاَ تَتَّخِذَنَّ عَدُوَّ صَدِيقِكَ صَدِيقاً فَتُعَادِيَ صَدِيقَكَ- وَ امْحَضْ أَخَاكَ النَّصِيحَةَ- حَسَنَةً كَانَتْ أَوْ قَبِيحَةً- وَ تَجَرَّعِ الْغَيْظَ فَإِنِّي لَمْ أَرَ جُرْعَةً أَحْلَى مِنْهَا عَاقِبَةً- وَ لاَ أَلَذَّ مَغَبَّةً- وَ لِنْ لِمَنْ غَالَظَكَ فَإِنَّهُ يُوشِكُ أَنْ يَلِينَ لَكَ- وَ خُذْ عَلَى عَدُوِّكَ بِالْفَضْلِ فَإِنَّهُ أَحْلَى الظَّفَرَيْنِ- وَ إِنْ أَرَدْتَ قَطِيعَةَ أَخِيكَ فَاسْتَبْقِ لَهُ مِنْ نَفْسِكَ- بَقِيَّةً يَرْجِعُ إِلَيْهَا إِنْ بَدَا لَهُ ذَلِكَ يَوْماً مَا- وَ مَنْ ظَنَّ بِكَ خَيْراً فَصَدِّقْ ظَنَّهُ- وَ لاَ تُضِيعَنَّ حَقَّ أَخِيكَ اتِّكَالاً عَلَى مَا بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ- فَإِنَّهُ لَيْسَ لَكَ بِأَخٍ مَنْ أَضَعْتَ حَقَّهُ- وَ لاَ يَكُنْ أَهْلُكَ أَشْقَى الْخَلْقِ بِكَ- وَ لاَ تَرْغَبَنَّ فِيمَنْ زَهِدَ عَنْكَ- وَ لاَ يَكُونَنَّ أَخُوكَ أَقْوَى عَلَى قَطِيعَتِكَ مِنْكَ عَلَى صِلَتِهِ- وَ لاَ تَكُونَنَّ عَلَى الْإِسَاءَةِ أَقْوَى مِنْكَ عَلَى الْإِحْسَانِ- وَ لاَ يَكْبُرَنَّ عَلَيْكَ ظُلْمُ مَنْ ظَلَمَكَ- فَإِنَّهُ يَسْعَى فِي مَضَرَّتِهِ وَ نَفْعِكَ- وَ لَيْسَ جَزَاءُ مَنْ سَرَّكَ أَنْ تَسُوءَهُ

لغات

تعدوه:از آن حدّ تجاوز كنى تخفيض:بر خويشتن آسان گرفتن اوجفت:شتافتى حرب:گرفتن ثروت و مال اجمال فى الطّلب:به سهل و ساده گرفتن درخواست به حدّى كه خوب و خوش گردد.

مناهل:جايگاههاى رفع تشنگى،آبشخورها.

حرفة:تنگى روزى و محروميّت و نااميدى.

اهجر الرّجل:هنگامى كه سخن ناروا بگويد.

رفق:نرمى و مدارا،ضدّ درشتى.

نوكى:جمع انوك احمق،نادان.

فرصة:وقت ممكن.

ظنين:متهم.

صرم:بريدن محضه النصيحة:به او نصيحت صميمانه و بى آلايش كن.

مغبّة:عاقبت،نتيجه.

ص:63

ترجمه

«و بدان اى پسرك من هر كس كه مركب سوارى او شب و روز باشد،به وسيلۀ آن سير مى كند،هر چند در حال توقف باشد و راه مى پيمايد هر چند ايستاده و در آرامش باشد.

و به يقين بدان كه تو هرگز به آرمانت نرسى،و هرگز مرگ از تو دست بر نمى دارد،و تو راهى همان راهى هستى كه پيشينيانت رفتند،پس زياد در طلب مال دنيا تلاش مكن،و در آنچه كسب مى كنى نيكو كار باش،زيرا بسا پى گيرى و تلاش كه باعث از دست رفتن سرمايه شود،بنا بر اين هر تلاشگرى به روزى نمى رسد،و هر معتدل و خوشرفتارى نااميد نمى گردد.خود را از هر نوع پستى و زبونى بالاتر بدان،هر چند كه تو را به نعمتهاى زيادى برساند،زيرا هرگز برابر آنچه از جان خود مايه مى گذارى دست نخواهى يافت،و بندۀ ديگرى مباش كه خداوند تو را آزاد قرار داده است.چه حسنى دارد آن خيرى كه جز با بدى به دست نيايد،و چه خوبى دارد آن آسايش و رفاهى كه جز با دشوارى ميّسر نگردد؟!مبادا مركب هاى سوارى طمع،تو را با سرعت به سمت مراكز تباهى ببرند،و اگر توانگرى،بين تو و خداوند صاحب نعمت،فاصله نمى افكند در پى مال برو،زيرا تو نصيب خود را مى برى و به سهم روزى خود مى رسى،و اندكى كه از جانب خداوند پاك به تو برسد بزرگتر و ارزشمندتر از بسيارى است كه از طرف خلق او برسد،هر چند كه همه چيز از آن اوست.

جبران آنچه بر اثر خاموشى و سكوت به تو نرسيده است آسانتر است از دريافتن چيزى كه به علّت حرف زدن از دست داده اى،و حفظ و نگهدارى محتواى ظرف در گرو محكم بودن بند آن است و نگهداشتن آنچه در دست دارى نزد من، بهتر است از خواستن آنچه كه در دست ديگران است،و تحمّل تلخى نااميدى بهتر است از اميد بستن به مردم و تنگدستى همراه با پاكدامنى بهتر است از بى نيازى همراه با آلودگى به گناه،و هر كسى سرّ خود را بهتر نگاه مى دارد.بسا كسى كه سعى در كارى مى كند كه به ضرر اوست.پرگو،ياوه گو باشد،و هر كه بينديشد بينا و هوشيار گردد،همدم نيكوكاران باش تا از ايشان باشى،و از بدان

ص:64

فاصله بگير تا از آنها نباشى،بدترين خوراك،لقمۀ حرام است و زشت ترين ستم،بر ناتوان است،آنجا كه مدارا كردن،سختگيرى به حساب آيد،درشتى و سختگيرى مدارا محسوب خواهد شد.بسا دارويى كه درد،و بسا دردى كه دارو باشد،چه بسا كسى پند دهد كه شايستگى ندارد و به طالب نصيحت خيانت كند.از اميد بستن به آرزوها حذر كن،زيرا تمنيّات سرمايۀ كم خردان و ابلهان است،و عقل همان برخوردارى از تجربه هاست،بهترين تجربه هايت همان است كه تو را پند دهد،از فرصت خود استفاده كن،پيش از آن كه باعث تأسّف و اندوه شود.هر جوينده به مقصود خود نمى رسد،و چنين نيست كه هر مسافرى باز گردد،از جملۀ تبهكاريها از دست دادن توشۀ سفر و ضايع كردن آخرت است.هر كارى پايانى دارد،آنچه مقدّر باشد به تو خواهد رسيد،بازرگان خود را به زحمت و خطر مى اندازد!بسا اندكى كه پربركت تر از بسيار است.يار و ياور فرد فرومايه و دوست شخص متّهم، سودى نمى برد.تا وقتى كه روزگار بر وفق مراد تو است،زمانه را آسان گير،و خود را به خاطر اميد و طمع به بيشتر از آنچه دارى به خطر مينداز مبادا مركب نفست سركشى كند!،و خود را وادار كن تا با برادرت كه از تو جدا شده بپيوندى،و همچنين بر دوستى وى به هنگام دورى از او،و بر بخشش به وقت خوددارى او،و به نزديكى هنگام دورى او،و به نرمى در وقت درشتى او،و بر پوزش و عذرپذيرى هنگام بدكارى او خود را وادار كن!به طورى كه گويا تو بردۀ او هستى و او بر تو حق نعمت دارد،مبادا آنچه را كه گفتم در غير مورد به كار بندى،و يا آن كه آنها را در بارۀ كسانى كه لايق نيستند انجام دهى.با دشمن دوستت،دوستى مكن كه در حقيقت با دوست خود دشمنى كرده اى،برادر دينى ات را-چه خوب باشد يا بد- صميمانه نصيحت كن،خشمت را آهسته آهسته فرو خور،زيرا من نوشابه اى شيرين تر و گواراتر از آن،در نهايت نديده ام،در بارۀ كسى كه با تو به خشم و درشتى برخورد كند،نرم باش،زيرا ديرى نخواهد گذشت كه او نيز با تو نرم خواهد شد،و با دشمنت نيكى كن،كه آن شيرين ترين نوع از دو پيروزى(انتقام-گذشت) است.و اگر خواستى از برادر دينى ات ببرى،پس به مقدارى راه دوستى را باز

ص:65

نگه دار كه او در صورت تمايل بتواند روزى از آن راه برگردد.و هر كه به تو گمان خير و نيكى داشته باشد،در عمل به گمان او جامۀ عمل بپوشان،و حق برادرت را مبادا ضايع گردانى،به اعتماد دوستى كه بين تو و او وجود دارد،زيرا در حقيقت، آن كسى كه حقش را ناديده گرفته اى برادر تو به حساب نيامده،و مبادا اعضاى خانواده ات در اثر رفتار تو بدبخت ترين مردم باشند،با كسى كه از تو فاصله مى گيرد،اظهار علاقه مكن،و نبايد گسستن برادر دينى از تو بر پيوستن تو با او،و بدى كردنش بر خوشرفتارى تو با او بچربد و قويتر باشد.و نبايد ظلمى كه ستمگر بر تو روا داشته است،بزرگ جلوه كند،زيرا او در حقيقت به زيان خود و سود تو شتافته،و پاداش كسى كه تو را خوشحال كرده آن نيست كه تو او را غمگين سازى ».

شرح

اين بخش مشتمل بر سفارش نسبت به لطايفى از حكمت عملى و مكارم اخلاقى است كه امور مربوط به معاش و معاد به وسيلۀ آنها سر و سامان مى يابد، و در صدر همۀ آنها توجّه دادن بر ضرورت مرگ را قرار داده تا بر آن اساس آنچه را كه مى خواهد از موارد نصيحت و حكمت،سفارش و توصيه نمايد.و آن هشدار به دو مطلب است.اوّل آن كه انسان در تمام مدّت عمرش در حال سفر به جانب آخرت است،و اين سفر با مركب هاى سوارى محسوس و در راههاى محسوس نمى باشد،بلكه مركب اين سفر،شب و روز است،و لفظ مطيّه (مركب سوارى) را استعاره از شب و روز آورده است از اين رو كه آن دو اجزاى اعتبارى زمان هستند،و در پى يكديگر مى آيند و با پايان گرفتن اين اجزاء،زمان پايان مى گيرد، و شخص بر حسب اجزاى زمانى در جايگاههايى قرار مى گيرد كه مدّتش براى او تعيين شده است تا اين دنيا پايان مى گيرد و سفر آخرت آغاز مى شود،همان طور كه انسان در دنيا منازلى را طى مى كند تا به سر منزل مى رسد،همچنين در سخن امام(علیه السلام)، المسافة ،استعاره است از مدّت مشخّصى كه در دنيا زندگى مى كند از،

ص:66

اين رو كه گذشت زمان نسبت به انسان گذشت اعتبارى است،هر چند كه او به نحو متعارف ايستاده باشد،فاصله اش را تا لحظۀ اجل سوار بر آن مركبها-با اين كه او آرام و برقرار و در حالت آرامش حسّى است-طىّ مى كند .

دوم:به وى مى فرمايد،بيقين بداند كه هرگز به آرزويش نمى رسد.توضيح آن كه انسان همواره چيزهاى دلخواه خود را آرزو مى كند هر چه از آنها به دست آيد و يا آرزويش نسبت به آن نقش بر آب شود،خواستۀ ديگرى را مى طلبد،گر چه خواسته ها متفاوت باشد-پس آرزو همواره متوجّه خواسته اى است كه در حال حاضر دسترسى به آن ندارد كه در اين باره بايد به وجدان مراجعه كند،بنا بر اين تمام خواسته ها به دست نمى آيند،و همچنين امكان ندارد كه اجل مقدّر انسان از حدّ معين تجاوز كند اگر نه،اجل نخواهد بود.و اين دو مطلب در حدّ دو صغراى قياسهاى مضمر از نوع شكل اوّل است،و تقدير كبراى اوّل اين است:و هر كس چنان حركت كند،بزودى مدّتش به سر مى آيد و به سر منزل آخرت مى رسد.و تقدير كبراى دوم چنين است:و هر كس كه به آرزويش نرسد و اجلش از مدّت مقرّر تجاوز نكند و در راه پيشينيان حركت كند،بزودى به آنها خواهد پيوست.و چون وى را بر قطعى بودن جدايى از دنيا و پيوستن به آخرت آگاه كرد، به دنبال آن در اين وصيّت حكمتهاى ياد شده را گنجانده و يادآور شده است،از آن جمله:

اوّل:زياد در پى دنيا نباشد و بر خود سخت نگيرد و حرص به دنيا نورزد، بلكه به مقدار نياز در پى آن باشد.

دوم:در كسب دنيا عملش را نيكو گرداند،توضيح اين كه هر چيزى را به جاى خود قرار دهد،و از كسب خود به مقدار ضرورت و نياز نگه دارد و زياده بر آن را در راههاى خير و مصارفى كه باعث قرب الهى است صرف كند،و احتمال دارد كه مقصود از مكتسب،اشتغال به كسب باشد،اسم مفعول را به طور مجاز بر

ص:67

مصدر اطلاق كرده است مانند سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله):روح القدس بر دلم انداخت كه هرگز كسى نمى ميرد مگر اين كه روزى خود را به تمام و كمال دريافت كرده باشد،پس در طلب روزى بخوبى عمل كنيد.گفتار امام(علیه السلام):زيرا بسى جستن ...تا كلمه:محروم،هشدار و منع از فرورفتن در طلب دنيا به وسيله سه عامل است:

يكى آن كه گاهى طلب دنيا به از دست دادن سرمايه منتهى مى شود،چنان كه در زمان ما ديده شده است بازرگانى كه هفده دينار سرمايه داشته،چندين بار با اين مبلغ به هندوستان سفر كرده است تا آن مبلغ به هفده هزار دينار رسيده است،آن گاه تصميم گرفته مسافرت را ترك كند و به آنچه خداوند نصيب او ساخته است اكتفا كند.امّا نفس كشنده به سمت بديها او را فريب داد و به بازگشت دعوت نمود و افزون طلبى را بر او تحميل كرد،تا آن كه دوباره به همان سفر رفت،دزدان در دريا او را گرفتند و تمام موجودى او را ستاندند و او بى مال و سرمايه بازگشت،و اين نتيجه آزمندى نكوهش شده است.و آن در حقيقت صغراى قياس مضمر است،و تقدير كبرايش چنين است:و هر چه منتهى به سلب مال و از دست رفتن سرمايه شود،سزاوار حرص زدن نيست.

دوم:اين گفتار است،هر طالب روزى به روزى نمى رسد.اين سخن به عنوان مثل است كه على بن ابى طالب(علیه السلام)در آن جمله به محروميّت بعضى از طالبان مال اشاره فرموده است تا او خود را با آنان مقايسه كند و در طلب مال حرص نورزد.

سوم:عبارت،و نه هر خوشرفتارى محروم.توجّه دادن بر تمثيل ديگرى است كه حضرت در اين سخن او را آگاه ساخته از اين كه اعتدال در كسب و كار در بعضى از مردم،علّت روزى آنهاست،تا خود را با آنان مقايسه كند و در طلب روزى به نيكى عمل كند .

ص:68

چهارم:هر چند كه رسيدن او به خواستها و آرزوهايش در گرو نوعى پستى باشد،خويشتن را بالاتر از آن بداند كه تن به پستى دهد،چنان كه مثلا دروغ بگويد و يا دغلبازى كند تا به پادشاهى و امثال آن برسد.گرامى داشت نفس و برى داشتن آن پستيها،باعث پيدايش فضيلتهايى همچون سخاوت،جوانمردى و بلند همّتى است.زيرا گرامى داشت نفس از پستيها مانند بخل،ناجوانمردى و دون همّتى باعث دستيابى بر فضايل نفسانى مى شود.همچنين بر حذر داشته است او را از نزديك شدن به پستى،با اين عبارت: فانك (زيرا تو)تا كلمۀ عوضا (برابر)يعنى هر فضيلتى را كه تو از دست مى دهى و به جاى آن رذيلتى را انتخاب مى كنى آن فضيلت در پيشگاه خداوند و بندگان نيكوكارش آن قدر ارزش دارد كه هيچ چيزى-هر چند مهمّ-با آن برابرى نمى كند و نمى تواند جاى آن را پر كند و عوض آن باشد.اين عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمر است و كبراى مقدّر چنين است:و هر چه كه برابر و عوض او ميسّر نشود،سزاوار نيست كه آن را به خاطر نزديك شدن به پستيها از دست داده باشد.

پنجم:اين كه بردۀ ديگرى نشود:يعنى اجازه ندهد كه با درخواست چيزى، ديگران نسبت به او حق احسان پيدا كنند،و بدان وسيله او را بردۀ خود سازند،و او هم بر خود خدمتكارى ايشان را لازم شمرد،به جاى شكر خدا به سپاسگزارى آنها سرگرم شود.

اين گفتار امام كه خداوند او را آزاد قرار داده است،به منزلۀ صغراى قياس،و كبراى مقدّر چنين است:و هر كسى را كه خداوند آزاد قرار داده باشد، زشت است كه خود را بردۀ ديگرى قرار دهد،و همچنين گفتۀ امام(علیه السلام): و ما خير خير (1)تا كلمۀ الا بعسر ،استفهام انكارى است،يعنى آن خيرى كه جز به وسيلۀ

ص:69


1- در سطر 18 ص 46«و خير خيره»نوشته است كه غلط است.-م.

شر،و آسايشى كه جز با دشوارى به دست نيايد،حسنى ندارد و خير به شمار نمى آيد.و مقصود امام(علیه السلام)از آن خير و آسايش،چيزى است كه با تن دادن به پستيها در پى آن است،و انسان بدان وسيله-مثل ثروت و مانند آن-بردۀ ديگرى شود.و مقصود از شرّ و دشوارى مقرون به شرّ،حالاتى مانند ريختن آبرو،در مقام درخواست از ديگران،و تن به ذلّت دادن و از اين قبيل پستيهاست.اين عبارت نيز به منزلۀ صغراى قياس است و كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چيزى كه خيرى نداشته باشد،سزاوار نيست كه انسان در پى آن رود و به خاطر آن طوق بردگى ديگران را به گردن اندازد .

ششم:او را از حرص و آز بر حذر داشته است،و كلمۀ مطايا (مركب هاى سوارى)را استعاره از قوايى آورده است كه همچون قوۀ:وهم،خيال،شهوت و غضب او را به سمت بدى مى كشند و وجه شبه:چنان كه اين قوا چون مركبى سركش نفس عاقله او را حمل مى كنند به سمت خواسته ها و آنچه را كه وى از متاع دنيا دل بدان بسته است،مى برد.همچنان كه مركب هاى سوارى،شخص سوار را به مقصدش مى رسانند،و همين طور،صفت وجيف استعاره است از سرعت گردن نهادن وى به واسطۀ آن قوا،به امور پست و ناروا.

در جملۀ فتوردك مناهل الهلكة ،كلمۀ مناهل(آبشخورها)استعاره است از موارد هلاكت در عالم آخرت-مانند منازل و طبقات جهنّم-و وجه شبه بودن آن موارد،اينست كه نوشيدنى اهل دوزخ مهلك است چنان كه خداوند متعال فرموده است: «فَشارِبُونَ عَلَيْهِ مِنَ الْحَمِيمِ فَشارِبُونَ شُرْبَ الْهِيمِ» (1)فاء،در جواب نهيى است كه از تحذير مورد ذكر استفاده مى شود،و اين عبارت به منزلۀ قضيّه شرطيۀ متّصله و صغراى قياس مضمر است،در حقيقت

ص:70


1- سوره واقعه(56)آيات(54-55) [1]يعنى:آن گاه همه از آب گرم جهنم مى آشامند،همان طورى كه شتران تشنه آب مى آشامند شما آن آب را از تشنگى مى آشاميد.

چنين فرموده است:اگر تو را مركب هاى سوارى طمع به سرعت ببرند،وارد منزلگاههاى هلاكت خواهند كرد،كبراى آن نيز چنين است:و هر مركب سوارى كه چنان باشد،سوار شدن بر آن روا نيست.

هفتم:او را منع كرده است از اين كه-در صورت امكان-بين خود و خدا، در مورد رسيدن نعمت خدا چيزى را واسطه قرار دهد،و آن منع از درخواست از ديگران و اظهار ميل به الطاف اوست،بلكه وى بدون درخواست از مالدارى كه نتيجه اش-در صورت بخشش و دادن مال-ريختن آبرو و پذيرش خوارى و منّت است،و در صورت محروم داشتن،نااميدى و ذلّت،منتظر نصيب خود از روزيى باشد كه خداوند براى او مقرر داشته است.و امام(علیه السلام)او را به وسيلۀ دو عبارت مقدّر تشويق به اين مطلب فرموده است:

اوّل در جملۀ،زيرا تو نصيب خود را مى برى و به سهم خود مى رسى، يعنى از روزى خدا.و كبراى مقدّر چنين است:و هر كس اين چنين باشد،سزاوار نيست كه بين خود و خدا واسطه اى قرار دهد تا از او روزى خود را بطلبد .

دوم:گفتۀ امام(علیه السلام):براستى كه اندك...تا كلمۀ:خلق او،يعنى هر نعمتى كه از جانبى برسد كه مورد ستايش و پسنديده است،همان جهتى كه خداوند متعال طلب روزى را از آن جهت مقرّر داشته است،اگر چه اندك باشد،نزد خدا ارزشمندتر و والاتر از نعمت زيادى است كه از راه ديگر-نظير درخواست از غير خدا و تمايل به او-مى طلبد.و كبرا در حقيقت چنين است:و هر چه مهمتر باشد،شايسته است كه انسان آن را بطلبد.

و گفتۀ امام(علیه السلام):هر چند كه همۀ نعمتها از آن اوست،يعنى،اگر روزى از جانب مردم هم باشد،باز از طرف خداست،جز اين كه شايستۀ آن است كه ابتدا به خدا توجّه قلبى پيدا شود نه غير خدا،زيرا او مبدأ همه چيز و عنايتش به همه يكسان است .

ص:71

هشتم:عبارت امام(علیه السلام): و تلافيك (جبران كردن تو)،تا كلمۀ، منطقك (حرف زدن تو)،هشدارى است بر لزوم برترى دادن و ترجيح خاموشى بر پرگويى.

به صورت قياس مضمرى كه اين عبارت صغراى قياس است،توضيح آن كه خاموشى بسيار هر چند كه مستلزم خطا باشد مانند دم فروبستن از گفتن آنچه كه سزاوار گفتن است چون سخنان حكمت آميز و يا سخنى كه پاره اى از مصالح را در پى دارد و ليكن بيشتر اوقات ممكن است آن را با سخن بموقع جبران كرد، امّا خطاى پرگويى را براستى كه نمى شود جبران كرد،و اگر امكان داشته باشد، در نهايت دشوارى خواهد بود.از اين رو،جبران خاموشى مفرط و زيان آن به وسيلۀ گفتار،آسانتر از جبران زيان پرگويى است.به دليل زيادى خطا در گفتار است كه مردم در مذمّت پرگويى و ستايش خاموشى سخنان بسيارى گفته اند.

كلمۀ المنطق(سخن گفتن)احتمال دارد،مصدر ميمى باشد،در آن صورت،من براى بيان جنس خواهد بود.و ممكن است اسم مكان يعنى جاى سخن گفتن باشد كه در آنجا كلمۀ من براى ابتداى غايت در مكان خواهد بود.و در حقيقت كبراى قياس چنين است:هر چه كه آسانتر است براى تو شايسته تر است.و نتيجۀ قياس آن است كه جبران سكوت براى تو شايسته تر است،و اين خود مستلزم رجحان و برترى خاموشى است.

نهم:او را متوجّه ساخته بر حفظ مالى كه در دست دارد،آن نوع حفظ و نگهدارى كه شايسته است،و آن عبارت از حدّ وسط بين اسراف و بخل و پستى است.و اين عبارت نيز در حقيقت صغراى قياس مضمر است،و تقدير كبرا چنين است:و هر چه نزد من محبوبتر است نسبت به درخواست تو از مال ديگران،پس آن براى تو شايسته تر است.

دهم:او را بر برترى و فضيلت بريدن طمع و نوميدى از آنچه در دست مردم است،متوجّه ساخته است با قياس مضمرى كه صغراى قياس،عبارت

ص:72

و مرارة اليأس (تلخى نوميدى)،تا كلمه النّاس است و كبراى قياس چنين است:و هر چه كه نيك و خير باشد،سزاوارتر است كه انسان پايبند به آن باشد و خود را بدان آراسته كند.لفظ مرارة(تلخى)را بر ناراحتى و دردى اطلاق كرده است كه روح انسانى به سبب نوميدى از خواسته ها احساس مى كند،از باب اطلاق اسم سبب بر مسبّب،و همان خود خير است از آن جهت كه لازمۀ تحمّل آن تلخى، كرامت نفس و برى بودن آن از ذلّت و خوارى درخواست و كرنش است،و به همين مطلب شاعر در اين شعر خود اشاره دارد:

و ان كان طعم اليأس مرا فانّه ألذو احلى من سؤال الارازل (1)

يازدهم:او را بر لزوم پايدارى در هنگام تنگى رزق و محروميّت در صورتى كه همراه با فضيلت پاكى و آبرومندى باشد،توجه داده است و اين كه پاى بند بودن به عفاف،از طلب ثروتى كه باعث خلاف و آلودگى شود،بهتر است.به وسيلۀ قياس مضمرى كه صغرايش عبارت مورد ذكر است و كبراى آن نيز چنين است:و هر چه كه از ثروت همراه با آلودگى و تبهكارى،بهتر باشد،پايبندى بدان،از رفتن در پى چنان ثروتى بهتر است.و البتّه از آن جهت چنين است كه شغل آبرومندانه[با در آمد كم]موجب فضيلت و چنان ثروتى توأم با رذيلت و پستى است.روشن است كه عفاف و پاكدامنى همان حدى مى باشد كه براى نيروى شهوت،فضيلت محسوب مى شود و آن حدى است بين دو رذيلت يكى خاموشى شهوت كه ناشى از تفريط و ديگرى فسق و فجور كه ناشى از افراط است.

دوازدهم:امام(علیه السلام)با تمثيل به خود-به عنوان يك شخص اصلى-مخاطب خود را-فرع،منظور نموده-و حكم بر اين كه او خود،رازدارتر است،از آن رو كه

ص:73


1- هر چند كه طعم نااميدى تلخ است،امّا لذّتبخش تر و شرينتر از درخواست از افراد پست است.

وى به خود بيش از ديگران عنايت دارد،به فرزندش هشدار داده است.[چنان كه شاعرى گفته است:] اگر سينۀ انسان از نگهدارى راز خود به تنگ آمده،پس سينۀ كسى كه راز شرا به او مى سپارد،تنگتر خواهد بود.

سيزدهم:همچنين او را از راه تمثيل و تشبيه متوجّه دورى از شتابزدگى و تأمل در جستن مصالح كرده است با اين بيان،كه بسا كسى در انجام كارى شتاب مى كند كه به زيان اوست.پس اصل،شخص شتاب كننده و فرع،همان مخاطب است،و علّت ضرر و زيان،همان شتابزدگى بوده،و حكم عبارت از زيان بردن است.

چهاردهم:او را متوجّه ترك پرگويى كرده است با تشبيه ديگرى كه اصل همان شخص پرگو،و فرع آن طرف مخاطب،علّت آن پرگويى و حكم آن ياوه گويى است.و هدف آن است كه خود را در ارتباط با پرگوها كه عمل آنها با ياوه گويى همراه است،مورد توجّه قرار دهد،و در نتيجه پرگويى را-به دليل همراه داشتن بيهوده گويى و به دنبال آن،نكوهش-بايد ترك كند.

پانزدهم:او را به ارزش انديشيدن در كارها متوجّه كرده با اين عبارت:«هر كه بينديشد بينا و هوشيار گردد»،يعنى با چشم بصيرت خود،حقايق و سرانجام كارها را ببيند .

شانزدهم:به او دستور داده است تا با نيكان همدم شود،به وسيلۀ قياس مضمرى كه صغراى آن،عبارت: «تكن منهم» -تا از آنها باشى-بر مى آيد،كه در حقيقت چنين است:زيرا همدم بودن با ايشان موجب آن است كه از آنها گردى.و كبراى مقدّر نيز چنين است:و هر چه را كه باعث شود تا از زمرۀ آنها گردى،بايد انجام دهى.

هفدهم:و همچنين او را مأمور كرده تا از اهل شرّ،كناره گيرد و دورى

ص:74

گزيند،زيرا دورى از آنها باعث مى شود تا در دنيا و آخرت در شمار آنها نيايد،و روش استدلال مانند عبارت قبلى است.

هيجدهم:او را نسبت به زشتى خوردن مال حرام هشدار داده است،تا نهايت اجتناب و دورى را بنمايد.با نكوهشى كه در ضمن قياس مضمرى فرموده است كه صغراى آن همان جمله اى است كه ذكر شده است،علّت اين كه آن زشت ترين نوع ستم است،به جهت اين كه شخص ضعيف در موضع ترحّم است بنا بر اين ستمكارى نسبت به او،جز از دل با قساوت و روحيّه اى به دور از رقّت و رحمت و عدالت،برنمى خيزد،و ديگر اين كه از طرف شخص ضعيف دفاع و جلوگيرى از آن ظلم به عمل نمى آيد،بنا بر اين چنين ظالمى بيش از هر كسى به دور از عدالت است.و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر چه كه زشت ترين نوع ستم باشد،دورى كردن از آن سزاوارتر است .

بيستم:به او هشدار داده است كه مدارا كردن در پاره اى از موارد،مانند سختگيرى و درشتى است از آن رو كه غالبا به مصلحت زيان مى رساند و هدف را از بين مى برد،بنا بر اين،به كار بستن درشتى در چنين موردى غالبا مثل مدارا كردن در جهت ارتباط با مصلحت و رسيدن به هدف است،پس درشتى در چنان موردى بهتر از مدارا كردن است.كلمۀ خرق(درشتى)اوّل،و كلمه رفق(مدارا) در مرتبۀ دوّم استعاره براى مداراى اوّل و درشتى دوّم است،به همان دليل مشابهت كه گفتيم،و به همين معنى ابو الطيّب اشاره كرده است:

قرار دادن جود و بخشش به جاى شمشير به همان اندازه،به بزرگى انسان زيانبخش است،كه قرار دادن شمشير در جاى لطف و بخشش.

بيست و يكم:توجّه داده است كه بعضى از چيزهايى كه داراى مصلحت ظاهرى است،گاهى داراى مفسده نيز مى باشد،با اين بيان:بسا دارويى كه خود درد است.بعلاوه،بعضى چيزها كه مفسدۀ ظاهرى دارد،گاهى همراه با

ص:75

مصلحت است،با اين عبارت:و دردى كه خود درمان است.و در هر دو مورد، كلمۀ دوا استعاره براى مصلحت و كلمۀ داء(درد)استعاره براى مفسده است و جهت هر دو استعاره آن است كه مانند درد و دوا مصلحت باعث سر و سامان يافتن حال انسان و مفسده باعث تباهى اوست.و به همين معنى متنبّى اشاره كرده است:چه بسا كه بدنها به وسيلۀ بيماريها صحّت خود را باز يابند.

بيست و دوم:هشدار داده است كه مبادا از مشورت با كسى،به مطلبى كه تنها احتمال مصلحت دارد روى گرداند،هر چند كه از طرف مشورت انتظار پند و نصيحت و خير خواهى را ندارد،بلكه نظر و پيشنهاد او را مورد دقّت و توجّه قرار دهد،چه بسا كه خيرخواهانه باشد،و همچنين سزاوار نيست به حرف آن كس كه او را خيرخواه مى داند اعتماد كند،زيرا ممكن است در اين مورد او را گول زده باشد .

بيست و سوم:او را از دلبستن بر آرزوها منع كرده و بر حذر داشته است،با قياس مضمرى كه صغراى آن جملۀ:«زيرا آرمانها سرمايۀ كم خردان و ابلهان است».[...مردگان است.نسخه بدل]مى باشد.كلمۀ بضائع (سرمايه ها)را استعاره از تمنيّات آورده است،از آن جهت كه شخص ابله،نوعى لذّت خيالى از امور مورد آرزو مى برد.كه به منزلۀ سود آنهاست چنان كه صاحب سرمايه،از سرمايه اش سود مى برد.و آن را به كلمۀ نوكى (ابلهان)،اضافه كرده است،از آن رو كه در آرزوها فايده اى وجود ندارد همان طور كه ابلهان و كم خردان از سرمايه ها سودى به دست نمى آورند.

بيست و چهارم:عقل را به مثابه گرد آورندۀ تجربه ها ترسيم و به عقل عملى اشاره كرده است،يعنى قوّه اى كه نفس بر حسب نياز به تدبير بدنى كه در اختيار دارد و براى تكميل آن،از اين قوّه استفاده مى كند.و همان قوّه است كه نظرات داراى مصلحت را از مواردى كه بايد كارى انجام بگيرد،استنباط مى كند.زيرا

ص:76

شروع به انجام كارى از روى اختيار كه مخصوص انسان است،تنها به وسيلۀ دريافت اين كه در هر مورد چه بايد كرد،ميسّر است،و آن دريافت،دريافت نظر كلّى و يا جزئى است كه از روى مقدّماتى به دست مى آيد كه بعضى از آنها جزئى محسوسند و برخى كليّاتى هستند از نوع اوليّات،يا تجربيّات و يا مشهورات و يا ظنيّاتى است كه عقل نظرى حاكم بر آن است بدون اين كه اختصاص به مورد خاصّى داشته باشد،و عقل عملى نيز در اين مورد از عقل نظرى كمك مى گيرد.آن گاه به مقدّمات جزئيّه مى پردازد تا در نتيجه به نظر و رأى جزئى مى رسد،و بر طبق آن عمل مى كند،بدين وسيله به هدفهاى معاش و معاد خود مى رسد.و مقصود وى از اين عقل بسيار روشن است،زيرا او شناخته شده است و همو دريافت كنندۀ فرمان در مورد كسب مكارم اخلاقى يعنى كمال عقل عملى است.

حفظ تجارب(برخوردارى از تجربه ها)اشاره دارد به استفاده از اين علومى كه از روى مشاهدات مكرّر ما از موارد جزئى به دست آمده و در اثر تكرار باعث دريافت يك حكم كلّى گرديده است مانند حكم كلّى:سقمونيا (1)،باعث اسهال است.عقل را به برخوردارى از تجربه ها معرّفى فرموده است،از آن رو كه از جمله ويژگيها و كمالات عقل استفاده از تجربه هاست.

بيست و پنجم:او را توجّه داده است به اين كه سزاوار آن است كه از بين تجربه ها بر آنهايى بسنده كند كه به او پند مى آموزند:يعنى در حدى باشد كه باعث پند و عبرت است مانند توجّه و نگرش بر حال كسى كه بارها ستم مى كند و

ص:77


1- گياهى است پيچنده مانند لبلاب كه در كوهها و زمينهاى سنگلاخ مى رويد و شاخه هاى درازى دارد كه روى زمين مى خوابد،بيخ آن درشت مانند زردك امّا مجوف و بدبوست،از بيخ آن شيره اى به دست مى آيد كه در پزشكى براى معالجۀ بعضى امراض معده و دفع كرم روده به كار مى رود،آن را محموده هم گفته اند.نقل از فرهنگ عميد ج 2 ص 1442-م.

در نتيجه بزودى دچار كيفر الهى مى شود،و يا زياد دروغ مى گويد،و مورد غضب واقع مى شود.اين مطالب به صورت قياس مضمرى است كه صغراى قياس همان است كه ذكر شد و در حقيقت چنين است:آنچه باعث پند تو باشد، بهترين تجربه است.و كبراى مقدّر آن نيز چنين مى شود:بهترين تجربه ها براى استفادۀ تو شايسته ترند.نتيجه مى دهد:پس هر تجربه كه باعث پند شود شايسته تر است،مثل اين سخن افلاطون:هر گاه تجربه اى باعث پند گرفتن تو نشود،تجربه نيست،بلكه تو همچنان كه بودى بى تجربه و ساده مانده اى.

بيست و ششم:به او دستور داده است تا در كارى كه شايستۀ انجام است فرصت را غنيمت شمارد و به دليل پى آمد تأسّف غم انگيز،از ترك چنان عملى بر حذر داشته است،و نام غصّه را از باب ناميدن شيء به اسم نتيجه اش به طور مجاز بر«فرصت»اطلاق كرده است.

بيست و هفتم:به او خاطر نشان كرده كه شايسته نيست بر نرسيدن به خواسته ها و هدفهايش تأسّف بخورد.با استدلال به قياس مضمرى كه صغراى آن قضيّه موجبه اى است در قوّۀ سالبه،و تقدير آن چنين است:بعضى از جويندگان به مقصود خود نمى رسند،و تقدير كبراى آن نيز چنين:و هر كسى كه به مقصود خود نرسد،شايسته نيست كه از بابت نرسيدن به هدف غصّه بخورد.

امام(علیه السلام)به اين جهت اين سخن را گفته است كه شنونده خود را در زمرۀ آنان فرض كند و در نتيجه بر نرسيدن به هدف خود غمگين نشود.و همچنين است سخن ديگر امام(علیه السلام):و چنين نيست كه هر مسافرى بازگردد .

بيست و هشتم:او را به ملازمت تقوى توجّه داده است،به وسيلۀ قياس مضمرى كه صغراى آن چنين است:از جمله تبهكاريها از دست دادن توشۀ سفر و ضايع كردن آخرت است.و كبراى آن نيز چنين است:و هر تبهكارى را بايد ترك كرد.كلمۀ الزّاد (توشه)،استعاره است براى تقوا همان طور كه قبلا گذشت.

ص:78

بيست و نهم:او را هشدار داده است كه به سرانجام كارها بايد توجه داشت،و بهترين آنها را بايد برگزيد.به وسيلۀ قياس مضمرى كه عبارت مورد ذكر در حكم صغراست،كه در حقيقت چنين مى شود:نتيجۀ هر كارى يا سودمند است و يا زيانبخش،و كبراى آن نيز چنين است:هر كارى را كه چنان پى آمدى داشته باشد لازم است مورد دقّت قرار دهد تا آن را انجام دهد و يا از آن دورى گزيند.

سى ام:او را توجّه داده است بر ضرورت ترك حرص و طمع،و بر اين كه مبادا خود را در طلب مال و امثال آن به زحمت اندازد،به وسيلۀ قياس مضمرى كه صغرايش همان است كه بيان داشته است،و كبراى آن نيز چنين مى شود:و هر آنچه مقدر باشد،به تو خواهد رسيد،بنا بر اين سزاوار نيست كه در طلب آن حريص باشى.

سى و يكم:به او هشدار داده است كه در معاملات همچون داد و ستد، بايد جانب احتياط را در پيش بگيرد،به وسيلۀ قياسى كه جملۀ مذكور صغراى آن است،و دليل اين كه بازرگان خود را به زحمت و خطر مى اندازد اين است كه مال دنيا را دوست دارد و علاقه مند به كسب مال است،بنا بر اين در مخاطرۀ بى عدالتى نسبت به ديگران است با اين كه وظيفۀ او رعايت عدالت و پايدارى در راه راست است،ممكن است جنس خوب را براى خودش بگيرد و ناقص را به ديگران بدهد،پس ناگزير در معرض خطر انحراف از راه راست به جانب تفريط و تقصير است.و كبراى قياس چنين مى شود:شخصى كه خود را در مخاطره مى بيند بايد جانب احتياط را در كار مخاطره آميز خود داشته باشد.

سى و دوم:پس از آن كه او را به ضرورت احتياط در تجارت و خوددارى از ظلم-ظلم به منظور انباشته كردن ثروت-متوجّه ساخته است،در همين عبارت، خاطر نشان كرده كه،بسا مال اندكى كه پر بركت تر از مال بسيار است،تا او بر

ص:79

اندك اكتفا كند،و مقصود از اندك،همان مال حلال است،زيرا آن در آخرت براى شخص عاقل از مال فراوان بى نياز كننده تر است،چه آن باعث اجر و مزد فراوان است.اين عبارت در حكم صغراى قياس مضمرى است كه در حقيقت چنين است:مال حلال اندك،بى نياز كننده تر از مال حرام بسيار است،و كبراى مقدّر آن نيز چنين مى شود:و هر چه كه باعث بى نيازى از مال حرام بسيار شود بايد بدان اكتفا كرد .

سى و سوم:او را به وسيلۀ قياس مضمرى هشدار داده است تا مبادا در گرفتاريها از مردمان پست كمك بطلبد،كبراى قياس چنين است:و هر كس آن چنان باشد،پس بهتر است از كمك خواستن از او پرهيز شود،و همين كه انتظار خير از او نمى رود باعث نفى كمك خواستن از اوست،بديهى است كه خيرى در اطراف او نيست زيرا پستى او مخالف اقدام وى به كارهاى مهمّ و والاست،و هم از آن رو كه خوار و زبون بودنش انگيزۀ شكست و ناتوانى او از مقاومت و پايدارى است.و نظير آن است اين سخن بزرگان:هر گاه دست نياز به طرف شخصى بى كفايت دراز كنى خواهى ديد كه او مشكل گشاى تو نيست.

سى و چهارم:او را از دوست مورد تهمت به وسيلۀ قياس مضمرى،بر حذر داشته است،كه صغراى آن مانند قياس قبلى است،و مقصود آن است كه چنين كسى براى دوستش سودى ندارد،زيرا در باطن وى احتمال شرّ و زيان رساندن به اوست.

سى و پنجم:به او دستور داده است تا بر آنچه اقتضاى روزگار است صبور باشد،هر چند كه بر خلاف ميل او باشد و مبادا ناراحت و خشمگين شود.

زيرا آنچه در طبيعت لايق و درخور او بوده است همان است.كلمۀ«ما»به معنى مدّت و زمان است،لفظ قعود استعاره براى زمانى است كه روزى او فراهم و پاره اى از مشكلات او حلّ شده است.وجه شباهت آن است كه در آن زمان وى

ص:80

به برخى از مشكلات و نيازمنديهايش دست يافته است.و رفتن در پى آنچه كه در آن مدّت امكان ندارد و آرمانهايى را كه مقدّمات رسيدن به آنها فراهم نيست، بسا كه باعث دگرگونى روزگار شده و جلوگيرى از انجام كارهاى ممكن گردد.

چنان كه رام بودن[مركب]و بر وفق مراد بودن لازمه اش سوارى بر پشت او و تسليم بودن آن است،در حالى كه اگر افزون طلبى كند و بر او سخت بگيرد، امكان آن را دارد كه سركشى و از صاحبش فرار كند.

كلمۀ الذّلة استعاره است براى آرامش و امكان دست يافتن به هدف در آن بخش از زمان،و مقصود از آسان گرفتن روزگار،همگامى با او به مقدار گنجايش روزگار،بدون سختگيرى و خشم گرفتن بر اوست،زيرا آن براى انسان رنجى بى فايده است،و به نظير اين مطلب شاعر اشاره دارد:هرگاه روزگار زمام خود را به تو سپرد،آن را به آرامى حركت ده،و سخت نگير كه سركش و چموش خواهد شد.

سى و ششم:او را بر حذر مى دارد از اين كه به شوق سود،همه بود و وجود خود را به خطر اندازد،زيرا ممكن است به جايى برود كه بر نگردد يعنى سرمايه و جانش را نيز از دست بدهد،اين سخن حمل بر آن صورت مى شود كه انسان-با شك نسبت به در امان ماندن-موجودى خود را به خطر اندازد،امّا با ظنّ و اميد به سلامت،خطر محسوب نمى شود.نظير آن است اين سخن بزرگان:هر كس زياده طلب باشد،اصل سرمايه را از كف بدهد.

سى و هفتم:او را نسبت به لجاجت و پافشارى در پى كارى كه وصول به آن دشوار است،هشدار داده،و با استعاره آوردن لفظ مركب چموش براى آن،وى را بر حذر داشته است،و جهت شباهت همان است كه لجاجت انسان را همچون مركب چموش به سرانجامى ناپسند مى كشاند .

سى و هشتم:و به او امر كرده است كه خود را ملزم كند تا در مقابل

ص:81

بديهاى اخلاقى دوست واقعى اش مانند قطع رحم و ساير چيزهايى كه نام برده است،با فضايل اخلاقى مانند صلۀ رحم،مقابله كند و پاداش دهد تا در نتيجۀ خوشنودى و رضايت قبلى باز گردد و دوستى پايدار بماند،و او را بر حذر داشته است كه مبادا اين دستور را در غير مورد و يا در مورد نااهل-از مردمان فرومايه- به كار بندد،زيرا آن نهادن چيزى در غير مورد است و اين كارى است بيرون از فرمان خرد،و روشن شد كه امور نامبرده از لوازم دوستى حقيقى است و به نظير اين مطلب سراينده اشعار زير اشاره دارد:

و إنّ الذى بينى و بين بنى ابى و بين امّى لمختلف جدّا

فان اكلوا لحمى و فرت لحومهم و ان هدموا مجدى بنيت لهم مجدا

و ان زجروا طيرا بنحس تمرّ بى زجرت لهم طيرا يمرّ بهم سعدا

و لا احمل الحقد القديم عليهم و ليس رئيس القوم من يحمل الحقدا (1)

سى و نهم:او را از اين كه دشمن دوستش را به دوستى بگيرد،بر حذر داشته است،و زشتى اين عمل را به وسيلۀ قياس مضمر استثنايى به او نمايانده است كه در حقيقت چنين فرموده است:زيرا تو اگر چنين عملى را مرتكب شوى گويا با دوستت دشمنى كرده اى،و در اين گفتار از زشت بودن لازم بر زشتى ملزوم استدلال كرده است:يعنى دشمنى با دوست،چون زشت و نهى شده است،پس دشمن او را به دوستى گرفتن نيز ناپسند و زشت است،و دليل بر ملازمت آن دو،اين است كه دوستى با دشمن دوست باعث بيزارى و انزجار دوست از آن كسى مى شود كه با دشمن او دوست شده است،چون او از دشمن

ص:82


1- براستى كه بين من و فرزندان پدرم و من و پسران مادرم اختلاف جدى وجود دارد اگر آنان گوشت مرا بخورند بر گوشت آنها مى افزايم و اگر بنيان عظمت مرا ويران سازند معمار عظمت آنان خواهم شد و اگر پرنده اى را براى نحوست وادارند تا بر من بگذرد من پرندۀ خوشبختى را براى آنان به پرواز در آورم.و با كينۀ ديرين با آنها رفتار نخواهم كرد زيرا بزرگ يك قوم آن كسى نيست كه با كينه توزى رفتار كند.

خود بيزار است و تصوّر مى كند كه دوستش با وى شريك و در همۀ حالات از جمله در عداوت با او،موافق است،و اين تصوّر انگيزۀ تمايل او بر دشمنى اين دوست مى شود و در نتيجه باعث نفرت و بيزارى از او مى گردد،و شاعر نيز در شعر زير به همين مطلب اشاره دارد:

بعد از آنكه دشمن مرا دوست مى دارى گمان مى برى كه من دوست توأم براستى كه عقل از سرت پريده است.

چهلم:نصيحت خود را نسبت به برادر دينى در هر شرايطى كه او باشد، خالص گردان،چه نصيحت تو در نظر او خوب باشد يا بد،يعنى نصيحت تو در نظر كسى كه نصيحت مى كنى-به دليل خجالت كشيدن و شرمنده شدن او از روبرو شدن با نصيحت-ناپسند جلوه كند و در اين دنيا او زيانبخش باشد.نظير آن است آيۀ مباركه زير:

«وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ» (1)كه خداوند متعال نسبت به خود آن اشخاص سيّئه(بدى)ناميده است.

چهل و يكم:او را مأمور به داشتن صفت پسنديدۀ كظم غيظ(فرو خوردن خشم)فرموده و آن را چنين معرّفى كرده است:خوددارى از اقدام بر آنچه خواست قوّۀ غضب است در بارۀ كسى كه مرتكب جنايتى شده و زيانش به او رسيده است.

واژه هاى:حلم،بزرگوارى،گذشت،بردبارى،چشم پوشى،گذشت و شكيبايى مرادف با كظم غيظ است و بسا كه بعضى ميان اين واژه ها تفاوتهايى قائل شده اند.

صفت تجرّع(جرعه جرعه نوشيدن)را استعاره آورده است براى دشوارى

ص:83


1- سورۀ روم(30)بخشى از آيه(36)يعنى:و اگر رنج و بلايى از كردۀ خودشان ببينند...

تحمّل دردى كه وجود دارد،به لحاظ داروى تلخى كه مى نوشد.آن گاه بر ارزش اين عمل به وسيلۀ قياس مضمرى او را توجه داده است كه صغراى آن عبارت:

زيرا من نوشابه اى گواراتر از آن در نهايت نديده ام مى باشد.

كلمۀ حلاوة شيرينى را براى آنچه از نتيجه خوب در پى دارد،استعاره آورده است،و جهت شباهت آن است كه هر دو باعث لذّتند.

و ضمير منها در سخن امام(علیه السلام)به مدلول كلمه تجرّع كه همان مصدر يعنى جرعه باشد،برمى گردد.كبراى قياس در حقيقت چنين است:و هر نوشيدنى گواراتر و شيرينتر از آن نباشد،سزاوار نوشيدن است.از وصيّتهاى زين العابدين(علیه السلام)به فرزندش باقر العلوم(علیه السلام)است:اى پسرك من،خشمت را نسبت به اشخاص آهسته آهسته فرو خور،زيرا پدر تو را هيچ يك از نعمتهاى رنگارنگ به قدر بهره اى كه از فروخوردن خشم داشته،خوشحال و مسرور نكرده است .

چهل و دوم:به او امر كرده است تا نسبت به كسى كه به خشم و درشتى با او رفتار كرده است،نرم باشد و با قياس مضمرى بر خوبى اين عمل او را توجّه داده است كه صغراى قياس اين عبارت است:زيرا ديرى نخواهد پاييد كه او نيز با تو به نرمى رفتار كند،يعنى به سبب نرمش و نسبت به او،به هنگام درشتى او، چنين خواهد شد.و كبراى قياس در حقيقت اين طور است:و هر كس به علّت نرمش تو نسبت به او،نرم شود پس سزاوار آن است كه تو نسبت به او به نرمى رفتار كنى.از آن قبيل است اين سخن بزرگان:هرگاه برادر دينى نسبت به تو سرسنگين شد پس چه كسى بايد با وى ارتباط برقرار كند.هم چنين است آيۀ مباركه: «ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ» (1)

ص:84


1- سورۀ فصلّت(41)قسمتى از آيه(34) [1]يعنى:هميشه بدى ديگران را به بهترين عمل پاداش ده تا همان كسى كه با تو دشمنى دارد دوستى صميمى گردد.

چهل و سوم:او را سفارش كرده است تا نسبت به دشمنش به طريقى كه مقرون به فضيلت است،برخورد كند و او را به بهترين طريقى كه لازمۀ يكى از دو پيروزى[انتقام-گذشت]مى باشد توجه داده است،زيرا پيروزى دو راه و دو وسيله دارد:يكى ترساندن و به زانو در آوردن دشمن از راه زور و چيرگى كه بسيار روشن است.و راه دوم:اظهار علاقه و لطف بر اوست به طورى كه او را رام سازد و بدان وسيله به موافقت خود در آورد.

عبارت:زيرا آن شيرين ترين نوع از دو پيروزى[انتقام-گذشت]است، صغراى قياس مضمر است،و كبراى مقدّر نيز چنين است:و هر چه كه يكى از دو پيروزى بر آن صدق كند،سزاوار انجام دادن است .

چهل و چهارم:به فرزندش دستور داده است كه اگر خواست از برادر دينى اش ببرد،به مقدارى راه دوستى را باز نگه دارد،و به طور كلى از او نبرد.او را به وسيلۀ قياس مضمرى بر اين مطلب آگاه ساخته است كه به صغراى آن با اين عبارت اشاره فرموده است:بتواند روزى از آن راه برگردد،يعنى اگر تمايل به بازگشت پيدا كرد بتواند برگردد.و در حقيقت كبراى آن نيز چنين است:پس لازم است از هر راهى كه بايد از آن برگردد مقدارى براى خود باز نگه دارد.اين سخن نيز نظير آن است:دوست خود را به اندازه اى دوست بدار كه زياده روى در آن نباشد،شايد روزى از روزها با تو دشمن گردد،و دشمنت را در آن حدّ دشمن بدار كه شايد روزى دوست تو گردد (1).و اين سخن ديگر نيز بدان مضمون است:هرگاه به دوستى كسى ميل كردى زياده روى مكن و اگر ترك دوستى گفتى باز در دشمنى تندرو مباش ! چهل و پنجم:گمان كسى را كه به او گمان خير و نيكى داشته باشد،

ص:85


1- اين سخن از جمله سخنان امام على(علیه السلام)و حكمت 260 از حكم آن بزرگوار در نهج البلاغه آمده است.م.

محقّق گرداند،به اين ترتيب كه گمان خير او را در بارۀ خود،با عمل به مرحلۀ باور و تصديق در آورد،مثل اين كه اگر كسى در بارۀ او گمان بخشندگى داشت،به وى بذل و بخشش كند.

چهل و ششم:او را از بد كردن نسبت به اعضاى خانواده اش منع كرده است (1).و به وسيلۀ قياس مضمرى او را از اين كار بركنار داشته است كه در حقيقت صغراى آن چنين است:زيرا در اين صورت اعضاى خانوادۀ تو از ديگران-به دليل پيوستگى و نزديكى تو با ايشان-چشم نياز بيشترى به تو دارند.

و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر كس كه چنين باشد،پس او نكوهيده است.

چهل و هفتم:مبادا حق برادر دينى اش را-به اعتمادى كه بين آن دو وجود دارد-ضايع گرداند،و اين مطلب را به وسيلۀ قياس مضمرى به اطّلاع او رسانده است كه صغراى قياس،اين جمله امام(علیه السلام)است: فانّه...حقّه ،مقصود اين است:حقّ هر كس را كه تو ضايع كنى ناگزير به خاطر تضييع حقّش بايد از تو جدا شود و در نتيجه برادر تو نخواهد بود.و كبراى مقدّر نيز چنين است:و هر برادرى كه به خاطر تضييع حقّش از تو دورى گزيند،سزاوار نيست كه تو حقّ او را ضايع گردانى تا دوستى و برادرى او نسبت به تو در امان بماند،نظير اين مطلب است،جمله زير:تضييع حقوق ديگران باعث اختلاف و جدايى است .

چهل و هشتم:او را از ابراز علاقه نسبت به كسى كه از وى فاصله گرفته است منع كرده است،و مقصود از كسى كه فاصله گرفته است آن شخصى است كه جايى براى سازش نگذاشته و شايستگى براى دوستى ندارد،بديهى است كه او دوست ديرين نبوده است،اگر نه مطالب قبل و بعد در سخنان امام(علیه السلام)-كه

ص:86


1- با اين كه مطلب شمارۀ بعدى(47)در متن وصيّت امام(علیه السلام)مقدّم بر اين مطلب بود،لفّ نشر مشوش آورده است-م.

دستور به پيوستن با كسى را مى دهد كه از او بريده،و نزديك شدن نسبت به كسى كه دورى گزيده و نيكى كردن نسبت به كسى كه به او بدى كرده اند-با يكديگر تناقض مى داشت.

چهل و نهم:نبايد گسستن برادر دينى ات از تو بر پيوستن تو با او بچربد و قويتر باشد،تا عبارت:الاحسان نيكى كردن،و به وسيلۀ برحذر داشتن از نقيض آن به ضرورت اين كار در ضمن قياس مضمرى اشاره فرموده است كه صغراى آن يك قضيّۀ شرطيّۀ متّصله و در حقيقت چنين است:زيرا تو اگر آن كار را نكنى بد كردن برادرت از نيكى كردن تو قويتر خواهد بود،و توضيح رابطه و پيوستگى اين دو عمل آن است كه براى بدى و شرارت موانع زيادى هست كه باعث پيشگيرى از آنست و براى نيكى و انجام كار خير نيز انگيزه هاى زيادى است كه محرّك آن است.حال اگر تو با همۀ انگيزه ها نيكى نكنى و با همۀ موانع بدى،برادرت به تو بدى كند پس او در بد كردنش از نيكى كردن تو قويتر است.كبراى مقدّر نيز چنين مى شود:هر كس اين طور باشد پس ناتوان و نكوهيده است.

پنجاهم:او را از بزرگ جلوه دادن ستمى كه ستمگران در حق او روا داشته و او را خوار شمرده اند،منع كرده است.به وسيلۀ قياس مضمرى كه صغرايش اين جمله است:زيرا او در حقيقت به زيان خود و سود تو شتافته است يعنى شتاب در ظلم به تو موجب زيان او در آخرت است به دليل وعدۀ كيفرى كه خداوند به ستمگران داده است،و باعث سود تو در عالم آخرت است به دليل وعدۀ پاداش در مقابل گرفتارى كه به صابران مرحمت كرده است.و كبراى مقدّر نيز چنين مى شود:و سزاوار نيست هر كه در مورد زيان خود و سود تو بكوشد،تو عمل او را در بارۀ خود بزرگ و سنگين جلوه دهى .

پنجاه و يكم:او را بر ضرورت مقابلۀ نيكى به نيكى و نه كفران و بدى،با اين عبارت آگاه ساخته است:پاداش كسى كه تو را خوشحال كرده آن نيست كه

ص:87

تو او را غمگين سازى،و آن جمله به منزلۀ صغراى قياس مضمر و در حقيقت چنين است:هر كس تو را خوشحال كند پاداشش آن نيست كه تو او را غمگين سازى.و كبراى مقدّر چنين مى شود:و هر كس كه پاداشش چنان نباشد پس شايستۀ غمگين كردن نيست.بعضى گفته اند،اين جمله پايان بخش جملۀ قبلى است،و در حقيقت چنين است:نبايد ستم كسى را كه بر تو ستم روا داشته بزرگ بنمايى و در نتيجه مقابله به مثل كنى،زيرا او به زيان خود و به سود تو شتافته است و هر كس كه چنين باشد،پاداشش آن نيست كه تو در مقابل عمل او به وى بدى كنى.

بخش دهم
اشاره

وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ أَنَّ الرِّزْقَ رِزْقَانِ- رِزْقٌ تَطْلُبُهُ وَ رِزْقٌ يَطْلُبُكَ- فَإِنْ أَنْتَ لَمْ تَأْتِهِ أَتَاكَ- مَا أَقْبَحَ الْخُضُوعَ عِنْدَ الْحَاجَةِ- وَ الْجَفَاءَ عِنْدَ الْغِنَى- إِنَّمَا لَكَ مِنْ دُنْيَاكَ مَا أَصْلَحْتَ بِهِ مَثْوَاكَ- وَ إِنْ كُنْتَ جَازِعاً عَلَى مَا تَفَلَّتَ مِنْ يَدَيْكَ- فَاجْزَعْ عَلَى كُلِّ مَا لَمْ يَصِلْ إِلَيْكَ- اسْتَدِلَّ عَلَى مَا لَمْ يَكُنْ بِمَا قَدْ كَانَ- فَإِنَّ الْأُمُورَ أَشْبَاهٌ- وَ لاَ تَكُونَنَّ مِمَّنْ لاَ تَنْفَعُهُ الْعِظَةُ إِلاَّ إِذَا بَالَغْتَ فِي إِيلاَمِهِ- فَإِنَّ الْعَاقِلَ يَتَّعِظُ بِالْآدَابِ- وَ الْبَهَائِمَ لاَ تَتَّعِظُ إِلاَّ بِالضَّرْبِ-.اِطْرَحْ عَنْكَ وَارِدَاتِ الْهُمُومِ بِعَزَائِمِ الصَّبْرِ- وَ حُسْنِ الْيَقِينِ- مَنْ تَرَكَ الْقَصْدَ جَارَ- وَ الصَّاحِبُ مُنَاسِبٌ- وَ الصَّدِيقُ مَنْ صَدَقَ غَيْبُهُ- وَ الْهَوَى شَرِيكُ الْعَمَى- وَ رُبَّ قَرِيبٍ أَبْعَدُ مِنْ بَعِيدٍ- وَ رُبَّ بَعِيدٍ- أَقْرَبُ مِنْ قَرِيبٍ وَ الْغَرِيبُ مَنْ لَمْ يَكُنْ لَهُ حَبِيبٌ- مَنْ تَعَدَّى الْحَقَّ ضَاقَ مَذْهَبُهُ- وَ مَنِ اقْتَصَرَ عَلَى قَدْرِهِ كَانَ أَبْقَى لَهُ- وَ أَوْثَقُ سَبَبٍ أَخَذْتَ بِهِ- سَبَبٌ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَّهِ وَ مَنْ لَمْ يُبَالِكَ فَهُوَ عَدُوُّكَ- قَدْ يَكُونُ الْيَأْسُ إِدْرَاكاً إِذَا كَانَ الطَّمَعُ هَلاَكاً- لَيْسَ كُلُّ عَوْرَةٍ تَظْهَرُ وَ لاَ كُلُّ فُرْصَةٍ تُصَابُ- وَ رُبَّمَا أَخْطَأَ الْبَصِيرُ قَصْدَهُ وَ أَصَابَ الْأَعْمَى رُشْدَهُ- أَخِّرِ الشَّرَّ فَإِنَّكَ إِذَا شِئْتَ تَعَجَّلْتَهُ- وَ قَطِيعَةُ الْجَاهِلِ تَعْدِلُ صِلَةَ الْعَاقِلِ- مَنْ أَمِنَ الزَّمَانَ خَانَهُ وَ مَنْ أَعْظَمَهُ أَهَانَهُ- لَيْسَ كُلُّ مَنْ رَمَى أَصَابَ- إِذَا تَغَيَّرَ السُّلْطَانُ تَغَيَّرَ الزَّمَانُ- سَلْ عَنِ الرَّفِيقِ قَبْلَ الطَّرِيقِ- وَ عَنِ الْجَارِ قَبْلَ الدَّارِ إِيَّاكَ أَنْ تَذْكُرَ مِنَ الْكَلاَمِ مَا يَكُونُ مُضْحِكاً- وَ إِنْ حَكَيْتَ

ص:88

ذَلِكَ عَنْ غَيْرِكَ- وَ إِيَّاكَ وَ مُشَاوَرَةَ النِّسَاءِ- فَإِنَّ رَأْيَهُنَّ إِلَى أَفْنٍ وَ عَزْمَهُنَّ إِلَى وَهْنٍ- وَ اكْفُفْ عَلَيْهِنَّ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ بِحِجَابِكَ إِيَّاهُنَّ- فَإِنَّ شِدَّةَ الْحِجَابِ أَبْقَى عَلَيْهِنَّ- وَ لَيْسَ خُرُوجُهُنَّ بِأَشَدَّ- مِنْ إِدْخَالِكَ مَنْ لاَ يُوثَقُ بِهِ عَلَيْهِنَّ- وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلاَّ يَعْرِفْنَ غَيْرَكَ فَافْعَلْ- وَ لاَ تُمَلِّكِ الْمَرْأَةَ مِنْ أَمْرِهَا مَا جَاوَزَ نَفْسَهَا- فَإِنَّ الْمَرْأَةَ رَيْحَانَةٌ وَ لَيْسَتْ بِقَهْرَمَانَةٍ- وَ لاَ تَعْدُ بِكَرَامَتِهَا نَفْسَهَا وَ لاَ تُطْمِعْهَا فِي أَنْ تَشْفَعَ لِغَيْرِهَا- وَ إِيَّاكَ وَ التَّغَايُرَ فِي غَيْرِ مَوْضِعِ غَيْرَةٍ- فَإِنَّ ذَلِكَ يَدْعُو الصَّحِيحَةَ إِلَى السَّقَمِ- وَ الْبَرِيئَةَ إِلَى الرِّيَبِ- وَ اجْعَلْ لِكُلِّ إِنْسَانٍ مِنْ خَدَمِكَ عَمَلاً تَأْخُذُهُ بِهِ- فَإِنَّهُ أَحْرَى أَلاَّ يَتَوَاكَلُوا فِي خِدْمَتِكَ- وَ أَكْرِمْ عَشِيرَتَكَ- فَإِنَّهُمْ جَنَاحُكَ الَّذِي بِهِ تَطِيرُ- وَ أَصْلُكَ الَّذِي إِلَيْهِ تَصِيرُ وَ يَدُكَ الَّتِي بِهَا تَصُولُ اسْتَوْدِعِ اللَّهَ دِينَكَ وَ دُنْيَاكَ- وَ اسْأَلْهُ خَيْرَ الْقَضَاءِ لَكَ فِي الْعَاجِلَةِ وَ الْآجِلَةِ- وَ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ «إِنْ شاءَ اللّهُ»

لغات

مثوى:جايگاه تفلّت:خلاصى يابد،از دست بدهد.

عزائم الصبر:صبرى كه مصمم بوده و پايبند آن باشى.

عورة:(در اينجا)اسم است از «اعور الصيدا ذا امكنك من نفسه»شكار خود را بر ملا كرد و در دسترس تو قرار گرفت.و از«اعور الفارس اذا بدأ منه موضع خلل الضرب»جاى نيزه زدن براى اسب سوار آشكار شد.

افن:سستى،ناتوانى قهرمانه:اصل واژه،فارسى است به شكل عربى در آمده است،يعنى پهلوان.

ترجمه

«بدان اى پسرك من،روزى دو قسم است:روزيى كه تو آن را مى جويى و روزيى كه آن تو را مى جويد،كه اگر تو به طرف آن نرفته باشى،او خود،به تو خواهد رسيد،چه زشت است كرنش هنگام نيازمندى و سختگيرى به هنگام بى نيازى.بهرۀ تو از دنيايت آن است كه آرامگاه ابديت را بدان وسيله اصلاح كنى، و اگر بى تابى مى كنى به خاطر آنچه از دست داده اى،پس براى تمام آنچه به دست

ص:89

نياورده اى نيز بى تابى كن (1).آن را كه نبوده است دليل براى آنچه بوده است، شمار،زيرا امور همسانند،بايد از كسانى نباشى كه پند و اندرز به آنان سود نبخشد،مگر وقتى كه در آزار و رنج آنها بكوشى،زيرا خردمند به ادب و موعظه پند گيرد و چهار پايانند كه جز به كتك زدن رام نگردند.غمهايى را كه بر تو وارد مى شوند با سپر صبر و باورهاى نيكو از خود دور كن،هر كس از راه مقصد عدول كند از حقّ دور شده و ستمكار است،دوست به منزلۀ خويشاوند است،دوست آن كسى است كه در غياب دوست هم راست باشد و هواى نفس شريك كورى و نابينايى است،بسا دور كه نزديكتر از نزديك و بسا نزديك كه دورتر از دور است،بيگانه و ناآشنا كسى است كه دوست نداشته باشد،كسى كه از حقّ تجاوز كند رهگذرش تنگ است،و هر كه در حدّ و مقام خود قانع باشد مقام او پايدار مى ماند، محكمترين وسيله اى كه مى توانى به آن چنگ زنى وسيلۀ ما بين تو و خداست.هر كه در بارۀ تو بى پروا باشد،دشمن تو است.گاهى نااميدى نوعى دريافتن است،آن وقت كه طمع باعث هلاكت شود.هر زشتى را نبايد فاش كرد،و هر فرصتى به دست نيايد.بسا بينا كه راه راستش را گم كند و بسا نابينا كه راه رستگارى را بيابد.

بدى را تأخير انداز زيرا هر وقت بخواهى مى توانى بشتابى،بريدن از نادان برابر است با پيوند با خردمند.هر كس زمانه را امين گيرد،زمانه به او خيانت كند،و هر كس آن را بزرگ و مهم پندارد،زمانه او را خوار گرداند.تير هر تير اندازى به هدف نمى رسد.با تغيير حاكم و سلطان روزگار تغيير مى كند.قبل از راه از همراه و بيش از خانه از همسايه جويا باش.

از گفتن سخن مضحك بپرهيز هر چند كه از ديگران نقل كنى،از مشورت با زنها خوددارى كن،زيرا انديشۀ ايشان ناتوان و اراده شان سست و ضعيف است، و به وسيله حجاب و پوشش از ديدار نامحرمان چشم آنها را بازدار،زيرا سختگيرى

ص:90


1- يعنى در هر دو مورد غم خوردن بيهوده است،به قول رودكى شاعر: اى آن كه غمگينى و سزاوارى اندر نهان سرشك همى بارى... شو تا قيامت آيد زارى كنى كى رفته را به زارى باز آرى م-.

حجاب براى ايشان نتيجۀ پايدار دارد،و بيرون رفتن ايشان از خانه كم زيانتر نيست از وارد كردن كسى كه در مورد ايشان اطمينانى به او نيست،اگر مى توانى كارى كن كه زنان مردان ديگر را نشناسند،و زن را بر آنچه به او مربوط نيست مسلّط مگردان، زيرا زن همچون گياهى است خوشبو نه انسانى قهرمان،و در بزرگداشت او از آنچه در حدّ اوست تجاوز مكن،او را به طمع مينداز كه واسطۀ ديگران شود،و از اظهار غيرت و بدگمانى در آن جايى كه نبايد چنين باشى،بپرهيز زيرا اين كار،زن خوب را به نادرستى و زن درستكار و پاك را به بدانديشى وامى دارد.براى هر يك از زيردستانت كارى را تعيين كن كه او را نسبت به همان كار مؤاخذه كنى،زيرا اين روش بهتر است تا اين كه كسى از آنها وظيفۀ خود را به ديگرى وانگذارد.و خويشاوندانت را گرامى بدار،زيرا آنان به منزلۀ بال و پر تو هستند كه بدان وسيله پرواز مى كنى و اصل نسب تو هستند كه به آنها باز مى گردى و دست قدرت تو هستند كه به وسيلۀ ايشان به دشمن حمله مى برى.

دين و دنيايت را به امانت نزد خدا مى سپارم،و بهترين مقدّرات را هم در اين دنيا و هم در عالم آخرت براى تو از خداوند درخواست مى كنم.اگر خواست او بر اينها تعلق بگيرد .».

شرح

در اين بخش توجه دادن به چند لطيفه از لطايف حكمت و اخلاق پسنديده است:

اوّل:امام(علیه السلام)،مطلق روزى را به دو قسم،جسته و جوينده تقسيم فرموده و مقصود از روزى جسته آن است كه در قضاى الهى نرفته است كه روزى اوست،و هدف از روزى جوينده آن است كه خداوند مى داند كه آن روزى متعلّق به اين شخص است و ناگزير بايد به او برسد.و احكام اين دو قسم روزى را به خاطر رعايت اختصار چون واضح بوده است بيان نكرده است.و در حقيقت فرموده است:امّا روزيى كه تو آن را مى جويى و به او نمى رسى،چون در قضاى الهى

ص:91

نرفته است،و هر چيزى را كه تو به آن نمى رسى سزاوار نيست كه حريص بر آن باشى،و امّا روزيى كه آن تو را مى جويد،ناگزير به تو مى رسد هر چند كه تو در پى آن نرفته باشى،و اين خود صغراى قياس مضمر است كه كبراى مقدّر آن چنين مى شود:و هر چيزى كه ناچار به تو مى رسد،سزاوار آن است كه تو در رسيدن به آن آزمند نباشى .

دوّم:او را بر ارزش عزّت نفس به هنگام نيازمندى و احتياج،و همچنين بر پيوند با برادران دينى به هنگام بى نيازى-با اظهار شگفتى از زشتى ضدّ آنها- توجه داده است،ضدّ آنها عبارت است از فروتنى در وقت حاجت و ستمكارى هنگام بى نيازى،به جهت نفرت از آنها،چون اين هر دو فرومايگى و پستى هستند.اين قسمت به منزلۀ قياس مضمرى است كه در حقيقت چنين است:

فرومايگى به هنگام حاجت و ستم بر دوستان در وقت بى نيازى براستى كه زشت است (1)،و كبراى مقدّر نيز چنين مى شود:و هر چيزى كه اين طور باشد بايد از آن دورى كرد.

سوم:او را متوجّه بر صرف مال در راههاى خير و تقرّب به خدا به منظور اصلاح آخرت خود ساخته است با اين عبارت: انّما لك (همانا براى تو است)، تا كلمۀ مثواك (خانۀ ابدى ات را).

و مقصود امام(علیه السلام):از دارايى دنيا،چيزى است كه سود آن را هميشه مالك است و به همين دليل با حرف حصر انّما محصور كرده است،زيرا آن مقدارى كه براستى سود مى برد،و نتيجه اش مى ماند،همان است و بس چون خرج و صرف آن باعث كسب خصلتهاى نيكى است كه موجب اجر دائمى و نعمتهاى جاودانۀ اخروى است.عبارت بالا صغراى قياس مضمرى است كه در حقيقت

ص:92


1- صغراى قياس-م.

چنين است:آنچه از مال دنيا باعث اصلاح آرامگاه ابدى ات گردد،همان است كه براى تو مى ماند،و كبراى مقدّر نيز چنين است:و هر مقدارى كه از دنيا براى تو مى ماند شايسته است كه توجّه به بهره بردارى از آن داشته باشى،و احتمال مى رود كه اين جمله تذكّرى باشد در مورد مطلب قبلى يعنى دخالت ثروت در اصلاح خانۀ آخرت،به وسيله همان مالى كه در اين جا مورد نظر است.

چهارم:او را متوجّه تأسّف نخوردن و بى تابى نكردن به خاطر مالى كه از دست داده،به وسيلۀ يك قياس استثنايى فرموده است با اين عبارت:فان جزعت (اگر بى تابى كنى)،تا كلمه اليك و توضيح ملازمه و شرطى بودن آن است كه هر چه از دستش رفته است مانند آنچه كه به دست نياورده،روزى او نبوده و قضاى الهى بر اين كه مال او شود تعلّق نگرفته است.

پنجم:او را مأمور كرده است تا با مقايسه كردن آنچه از امور و احوال و دگرگونيهاى دنيا كه اتّفاق نيفتاده است با آنچه پيش آمده و اتّفاق افتاده است استدلال كند،توضيح اين كه خويشتن و آنچه را كه از متاع دنيا علاقه دارد با گذشتگان و متاع دنيايى مورد علاقه شان مقايسه كند،خود را مثل آنها خواهد ديد آن گاه به همسانى خود با آنها يعنى دگرگونى و ناپايدارى حكم خواهد كرد،و اين عبرت،خود باعث بى ميلى نسبت به دنيا و متاع دنيايى خواهد شد.و او را به امكان چنين مقايسه اى به وسيلۀ قياس مضمرى توجّه داده است كه صغراى آن عبارت:زيرا امور همسانند و كبراى آن نيز چنين است:و هر چه كه همسان باشد،مقايسه قسمتى با قسمت ديگر امكان پذير است،گويى چنين گفته اند:

هرگاه مايلى كه دنياى پس از خود را مشاهده كنى به دنياى پس از ديگران نگاه كن .

ششم:او را برحذر داشته است از اين كه مبادا از جمله كسانى باشد كه چون پندشان دهند،بهره نگيرند،مگر نصيحت و سرزنش با آزار و اذيت همراه

ص:93

باشد.اين عبارت به صورت مخاطب با لغت نيز نقل شده است:يعنى به وسيلۀ گفتار و غير گفتار باعث آزار او شوى.خردمند را در پندگيرى به وسيلۀ ادب و بيدارى با نصيحت،مثال براى او آورده است تا خود را با او مقايسه كند و به ادب پند و اندرز گيرد،و چهار پايان را نيز كه جز با كتك زدن پند نگيرند،و با نصيحت رام نگردند،مثال زده،تا با مقايسۀ خويش با آنها عبرت گيرد،در حالى كه خداوند وى را وسيلۀ عقل از چهارپايان برترى داده است بنا بر اين بايد خود را از لازمۀ حيوانيّت منزّه بدارد و نيازى به آزار و اذيّت قولى و عملى نداشته باشد.مثل اين كه بگويند:فرومايه همچون برده است و برده چون چهارپايى است كه سرزنش و ملامت آن به صورت كتك زدن است .

هفتم:غم و اندوه و مصيبتهاى دنيايى را كه بر او وارد مى شوند با بردبارى استوار،برخاسته از نيك باورى به خدا و اسرار حكمت و قضا و قدر او،از خود دور كند،توضيح آن كه باور كند هر كارى از جانب خدا صادر شود از قبيل تنگى و يا گشايش در روزى و هر كار خوف انگيز يا دلپسند كه بندگان خدا گرفتار آن شوند،در اصل ذات بر طبق حكمت و مصلحت بوده است،و آنچه به صورت شرّ و خلاف مصلحت در مى آيد امرى است عرضى كه بهره بردارى خير از آن ميسّر نيست،زيرا انسان هرگاه يقين و باور داشته باشد،به دليل علم و آگاهى كه دارد،خويشتن را براى صبر و شكيبايى و دورى از غم و زارى و امثال آن آماده مى سازد.

مقصود امام(علیه السلام)از اين عبارت،دستور به شكيبايى و بردبارى است و همين جمله در حكم صغراى قياس مضمرى است كه در حقيقت چنين است:

براستى انديشۀ صبر و نيك باورى به خدا باعث رفع غمها و برطرف ساختن آنها از خويشتن است،و كبراى مقدّر نيز چنين است:و هر چه باعث رفع اندوه شود سزاوار است كه بدان مجهّز شوى و خويشتن را به وسيلۀ آن كامل سازى.

ص:94

هشتم:او را بر ضرورت ميانه روى و اعتدال در رفتار و گفتارش،به وسيلۀ قياس مضمرى توجه داده است كه صغراى آن همان است كه بيان داشته و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر كس راه اعتدال را گذاشت،از حق دور شده و ستمكار است.

نهم:او را بر نگهدارى و مراقبت دوست واقعى،به وسيلۀ قياس مضمرى، هشدار داده است كه صغرايش را بيان داشته است و كلمۀ نسبت و خويشاوندى را به اعتبار دوستى زياد و حسن ياورى وى همانند يك خويشاوند استعاره آورده است.و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و خويشاوند سزاوار حمايت و اعتماد است.دهم:دوست واقعى را با نشانيى،معرّفى كرده است تا بدان وسيله وى را بشناسد و با او دوستى كند،و مقصود از صداقت در غياب همان دوستى قلبى و راستى در نهان است.

يازدهم:او را به وسيلۀ قياس مضمرى بر اجتناب از هواى نفس و خواستهاى طبيعى،توجه داده است،كه صغراى آن عبارت:هواى نفس شريك كورى و نابينايى است،و وجه اشتراكش با كورى،همان باعث شدن به گمراهى و ترك اعتدال بمانند كورى است،و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر چه با كورى جهت مشترك داشته باشد،شايستۀ اجتناب است.همانند اين گفته است كه:دلبستگى تو به هر چيز،كور و كرت مى كند .

دوازدهم:بر اين مطلب توجه داده است كه در ميان بيگانگان كسانى هستند كه نزديكتر و سودمندتر از خويشاوند و در ميان خويشان كسانى هستند كه دورتر از دورند،و اين سخن مشهورى است:و به معناى جمله دوّم،قرآن كريم در اين آيه اشاره دارد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِكُمْ وَ أَوْلادِكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ» (1)

ص:95


1- سورۀ تغابن(64)،قسمتى از آيۀ(14) [1]يعنى:اى كسانى كه ايمان آورده ايد برخى از زنان و فرزندان شما دشمنان شمايند،از آنان حذر كنيد.

سيزدهم:توجّه داده است كه كسى سزاوار نام بيگانه و غريب است كه دوستى براى خود ندارد،گويندۀ شعر زير نيز به همين مطلب اشاره دارد:

فاميل شخص،پدر و مادر اوست كه در زير سايۀ آنها زندگى خوشايند است.

اگر روزى پدر و مادر از انسان روى گردانند در آن صورت او بيگانه و غريب و تنهاست.توضيح آن كه اين مطلب به لحاظ محبّت پدر و مادر به اوست.

چهاردهم:او را متوجّه بر ملازمت و طرفدارى از حق نموده است،از آن رو كه نقيض آن،يعنى تعدّى و تجاوز از حقّ به باطل،رهگذرى تنگ و گذرگاهى باريك دارد.توضيح آن كه راه حقّ آشكارا و انسان مأمور به پيروى از آن است،و نشانه هاى هدايت روى آن نصب شده است،امّا راه باطل،براى رهگذر،راهى تنگ و باريك است،از جهت سرگردانى و گمراهى و راه نيافتن به مصلحت و منفعت،با وجود جلوگيرى كه وسيلۀ پاسداران راه حقّ از كسانى كه مقصدشان باطل است به عمل آمده،راه را بر او مى گيرند و گذرگاه را بر او تنگ مى كنند تا به راه حق برگردد.اين بخش از سخن امام(علیه السلام)صغراى قياس مضمر است، كبراى آن نيز همانند اين عبارت است:هر كس راه اعتدال را گذاشت از حق دور شده و ستمكار است.

پانزدهم:او را متوجّه بر ضرورت قناعت بر حدّ خود يعنى مقدار و جايگاهش در ميان مردم،ساخته است.و اكتفا و قناعت بر آن نيز بستگى به شناخت آن دارد،يعنى فطرتى را كه آدمى،از قبيل ناتوانى،ستمكارى و كاستى، بر آن فطرت آفريده شده است بشناسد،آن گاه خواهد دانست كه او خود نيز چنين است و در آن حال خود را از برترى جويى نسبت به همنوعان و زورگويى بر كسى-به دليل داشتن زور بيشتر،و يا خودبينى به خاطر نيروى جسمى،يا روحى- باز خواهد داشت و به رفتارى جز آن يعنى فروتنى و خوشرفتارى و اقرار بر ناتوانى

ص:96

و كاستى كه در سرشت اوست،اكتفا خواهد كرد.اين بخش از بيان امام(علیه السلام)به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه در حقيقت چنين است:هر كه بر حدّ و اندازۀ خود اكتفا كند،اين قدر و اندازه براى او پايدار ماند.توضيح آن كه، متجاوز به ارزش ديگران و آن كه از گليم خود پا بيرون نهد در معرض نابودى است زيرا مردم او را به ديدۀ بدى و زشتى بنگرند.گويند:هر كه قدر و منزلت خود را نشناسد،خويشتن را هلاك ساخته است.و بر حدّ و اندازۀ خود اكتفا كردن باعث آن است كه اين ناگواريها پيش نيايد و در نتيجه صاحب آن منزلت،پايدار و سالمتر مى ماند.كبراى مقدّر چنين است:و هر كه بر حدّ و مقدار خود بسنده كند پايدار ماند پس اكتفا كردن بر حدّ و مقدار ضرورى و لازم است.

شانزدهم:او را بر ضرورت داشتن وسيله اى بين خود و خداى متعال آگاه ساخته است،يعنى هر چه از دانش،گفتار و رفتارى كه باعث نزديكى به درگاه الهى شود.كلمه«سبب»را از آن رو براى آنها استعاره آورده كه همچون ريسمانى كه بدان خود را به مقصود رسانند،او را به سوى خدا و نزديكى به وى مى رساند،بديهى است كه آن استوارترين وسيله است،زيرا ثابت و پايدار است و هر كه را كه بدان چنگ زند در دنيا و آخرت نجات بخشد.همين عبارت صغراى قياس مضمرى است كه در حقيقت چنين است:وسيله اى كه بين تو و خداست مطمئن ترين وسيله اى است كه در دست دارى.و كبراى مقدّر نيز چنين است:و هر چه كه داراى اين ويژگى باشد شايستۀ چنگ زدن است.چنان كه در آيۀ مباركه آمده است:

«فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى لاَ انْفِصامَ لَها» (1)هفدهم:او را از دوستى با كسى كه نسبت به او بى پرواست بر حذر داشته است و اين مطلب را به وسيلۀ قياس مضمرى بيان داشته كه صغراى آن در

ص:97


1- سورۀ بقره(2) [1]بخشى از آيه(256)يعنى هر كه از اطاعت طاغوت برگردد و به خدا گرايد،به رشتۀ محكم و استوارى چنگ زده است كه هرگز گسستنى نيست.

حقيقت چنين است:هر كه به هنگام نيازمندى تو و توانايى او،بر سود رسانى به تو بى پروا باشد،او دشمن تو است،كلمۀ دشمن را-از آن رو كه بى پروايى از لوازم دشمنى است-از چنان كسى استعاره آورده است،و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:هر دشمنى سزاوار اجتناب و دورى است .

هيجدهم:او را متوجّه ساخته است كه نااميدى از بعضى خواستهاى دنيايى،گاهى وسيله اى است براى ايمنى از نابودى و نجات از هلاكت،آنجا كه طمع در چنان خواسته اى-مانند طمع رسيدن به سلطنت و نظاير آن-باعث هلاكت مى گردد.

نوزدهم:با عبارت: ليس كل عورة (هر زشتى نبايد)تا كلمۀ رشده ،او را بر اين مطلب توجّه داده است كه پاره اى از امور ممكن و فرصتها باعث غفلت جويندۀ بينا از حركت به جانب هدف خود و مانع راه بردن به سوى آن و رسيدن به آن مى شوند،در صورتى كه يك فرد نابينا به هدف مى رسد.كلمۀ«بصير بينا» را براى خردمند زيرك،و نابينا را براى نادان ابله استعاره آورده است هدف از اين گفتار،منع از افسوس خوردن و بى تابى كردن نسبت به خواسته هايى است كه وصول به آنها ممكن بوده اما از دست رفته اند .

بيستم:او را سفارش كرده است تا كار بد را تأخير اندازد و در آن شتاب نكند،و بر اين مطلب به وسيلۀ قياس مضمرى توجه داده و صغراى آن را چنين ذكر فرموده است:زيرا تو هر وقت بخواهى مى توانى بر انجام آن شتاب ورزى،و كبراى آن نيز در حقيقت چنين است:و هر چيزى كه چنان باشد شايستۀ شتاب نيست،چون از بين رفتنى نيست،و نظير آن است از سخنان حكمت آميز عبارت زير:«پيش از كار بد به كار نيك اقدام كن،زيرا تو هميشه بر كار نيك قادر نيستى در صورتى كه به كار بد هرگاه بخواهى توانايى».

بيست و يكم:او را بر ضرورت بريدن از نادان به وسيلۀ قياس مضمرى

ص:98

توجه داده است كه صغراى آن را ذكر كرده و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر چه معادل پيوند با خردمند باشد سزاوار است به آن تمايل پيدا كنى و آن را انجام دهى،و بريدن از نادان به لحاظ منفعتى كه دارد معادل پيوند با خردمند است،و سودمندى بريدن از نادان همسنگ با زيانى است كه در رفاقت با او وجود دارد.

بيست و دوم:او را توجّه داده است كه بايد از روزگار بر حذر باشد و دگرگونيهاى آن را همواره مد نظر گيرد و پيش از رويدادها با اعمال شايستۀ خود، آماده باشد.لفظ خيانت را به لحاظ دگرگونى آن،آن هم به هنگام غفلت و ايمنى و اعتماد بدان،استعاره آورده است،زيرا دنيا در چنين شرايطى همچون دوست خيانتكار است.اين جمله صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين مى شود:و هر كه روزگار به وى خيانت كند،سزاوار است كه از آن برحذر باشد.و در سخنان حكمت آميز آمده است:هر كس روزگار را ايمن پندارد،مرز خطرناكى را ناديده گرفته است.

بيست و سوّم:با اين بيان خود:«هر كه روزگار را بزرگ و مهمّ پندارد، روزگار او را خوار گرداند».او را توجّه داده است كه نبايد زمانه را مهمّ شمرد، مقصود آن بزرگوار روزگار تنها نيست،بلكه از آن رو كه روزگار شامل خوبيها و لذّتهاى دنيايى است و به وسيلۀ تندرستى و جوانى و امنيّت و نظاير اينها انسان را آماده براى خوشگذرانى مى سازد،در نتيجه انسان آن را بزرگ و مهمّ مى شمارد، در چنين شرايطى عرفا مى گويند روزگار خوش و زمان مهمّى بود.امّا لازمۀ چنين تصوّرى،خوار شمردن صاحب چنان پندارى است،از آن روست كه بزرگ شمردن روزگار باعث دل بستن بدان و سرگرم شدن به لذّتهاى دنيوى مى شود و در نتيجه به خاطر دلبستگى بدان از آمادگى براى آخرت غافل مى گردد.آن گاه روزگار به اقتضاى طبيعتش او را فريب مى دهد و بين او با آنچه از ثروت و مقام و افرادى كه

ص:99

مورد علاقۀ او بوده اند جدايى مى اندازد،در نتيجه او كه مهمّ و بزرگ صاحب مال و منال بوده است،ناچيز و كوچك و خوار مى گردد.اين جمله به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر كس را روزگار خوار سازد،شايسته است كه او نيز روزگار را خوار شمارد و بزرگ و مهمّ نپندارد.

بيست و چهارم:اين جمله تير هر تير اندازى به هدف نمى رسد،نظير عبارت ديگرى است كه گذشت:چنين نيست كه هر خواستارى به خواستۀ خود برسد.مقصود امام(علیه السلام)توجه دادن برين است كه سزاوار است افسوس نخوردن برخواسته هايى كه از دست مى رود و نينديشيدن نسبت به آنچه در طلب آن راه خطا پيموده و يا ديگران او را سرزنش مى كنند كه او شايستۀ چنين خواسته اى نيست بلكه ديگران لايق آنند.ابو الطيّب[از شعراى عرب]به همين مطلب اشاره دارد:

نه هر كه در پى هدفهاى والاست به هدفهايش مى رسد و نه همۀ افراد مردان مردند.

بيست و پنجم:اين نكته را يادآور است كه تغيير راه و روش و انديشه و رفتار پادشاه در بارۀ رعيّت و عدول از داد به بيدادگرى باعث دگرگونى روزگار مردم است.زيرا زمينۀ عدالت به زمينۀ جور و ستم دگرگون مى شود.نقل كرده اند، كسرى انوشيروان كارگران شهر را جمع كرد در حالى كه خود درّى شاهوار را در دست مى گرداند.پس رو به مردم كرد و گفت چه چيز براى پيش برد كارها زيانبخش تر است و بيشتر آن را به نابودى مى كشاند؟هر كه پاسخ مورد نظر مرا بدهد،اين درّ را در دهان او قرار مى دهم.هر كدام از آنها سخنى،از قبيل نيامدن باران و آمدن ملخ و نامساعد شدن هوا،گفتند.آن گاه رو به وزيرش (1)گفت:تو

ص:100


1- بوذرجمهر(بزرگمهر)وزير كسرى انوشيروان،مشهور به هوش و كياست است مورخين از ذكاوت او داستانها نوشته و او را به نبوغ و زيركى فوق العاده ستوده اند-م.

بگو!من گمان كنم كه عقل تو برابر عقل همۀ رعيّت بلكه هنوز بيشتر است،او در جواب گفت:چيزى كه در پيشرفت كارها اثر زيانبخشى دارد،برگشتن راه و روش پادشاه نسبت به ملّت،و روا داشتن ظلم و جور بر آنهاست انوشيروان گفت:

رحمت خدا بر پدرت با اين عقل،تو پادشاهان را شايستۀ آن ديدى كه آنها تو را بدان شايسته ديدند،و آن درّ را به وى داد و او گرفت در دهان خود نهاد .

بيست و ششم:او را توصيه كرده است كه اگر قصد رفتن به راهى را دارد، از احوال رفيقى كه در آن راه است جويا شود به اين منظور كه اگر او شخص بدى است از او دورى كند،و اگر فرد خوبى است با او همراه شود.زيرا همراه يا صميمى و خالص است و يا چون آتشى سوزان است،و همچنين،موقعى كه قصد سكونت در منزلى را دارد،به خاطر همان منظور،از همسايه جويا شود.اين مطلب را به صورت روايت مرفوعه (1)نقل كرده اند .

بيست و هفتم:او را از گفتن سخن مضحك،از خود يا از قول ديگران، بر حذر داشته است از آن رو كه اين كار باعث خوارى و كاستى هيبت و شكوه انسان در برابر ديگران است.

بيست و هشتم:او را در مورد زنان به چند چيز سفارش كرده است:

اوّل:زنهار از مشورت با آنها،و بر ضرورت اين زنهار به وسيلۀ قياس مضمرى توجّه داده است كه صغراى آن عبارت:زيرا انديشۀ آنان...سست است مى باشد.از آن رو كه در خردهايشان كاستى است،و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر كه چنين باشد شايسته است از مشورت با او پرهيز شود،زيرا سستى اراده باعث اشتباهكارى و نرسيدن به جهت مصلحت در مورد مشورت است .

دوم:چشمهاى آنان را به وسيلۀ حجاب و پوشش از ديدار نامحرمان

ص:101


1- روايت مرفوعه روايتى است كه اسامى راويان آن در سلسله سند ذكر نشده و نام برده نشده اند-م.

باز دارد،و اين سخن از فصيحترين كنايه ها در مورد پوشش است.«من»زايد و شايد براى تبعيض باشد.و بر ضرورت پوشش آنها به وسيلۀ قياس مضمرى توجّه داده است كه صغراى آن جملۀ:زيرا سختگيرى حجاب براى ايشان نتيجۀ پايدار دارد،يعنى براى پوشش و پاكدامنى پايدارتر است تا بيرون رفتن از خانه و آرايش كردن و براى حفظ آنها استوارتر مى باشد،و كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چه اين طور باشد بايد انجام داد.

سوم:او را هشدار داده است تا مبادا در وارد كردن كسى كه در مورد ايشان [زنان]به او اطمينان ندارد،سهل انگارى كند،و در اين مورد تفاوتى ميان مرد و زن نيست،اين جمله به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه از آن جلوگيرى و ممانعت مستفاد مى شود،و در حقيقت چنين است:اجازۀ ورود دادن به كسانى كه اطمينان به آنها نيست،برابر گرايش دادن زنان به فساد يا بدتر از آن است،و كبراى مقدّر نيز چنين مى شود:و هرگاه اين طور باشد،اجازۀ ورود نبايد داد.علت اين كه در بعضى از موارد ورود افراد نامطمئن بيشتر موجب فساد مى شود،آن است كه در اين صورت،مجال بيشترى مى يابند تا با زنان خلوت كنند و در بارۀ خواستۀ فاسد خود همصحبت شوند.

چهارم:او را امر كرده است تا وسايل آشنايى ميان زن و ديگران را نابود سازد،زيرا آشنايى آنها با ديگران زمينه ساز فساد است.البته به قرينۀ حاليه درمى يابيم كه كسانى مانند پدر و...محرم و از شمول سخن امام خارجند.و اين كه اين دستور را مشروط بر توانايى كرده،از آن روست كه گاهى به هيچ نوع امكان ندارد،جلو آشنايى آنها را با ديگران گرفت .

پنجم:او را از سپردن اختيار امور زن در مورد خوردنى،پوشيدنى و نظاير آن،بيش از اندازه به دست خود،و بالاتر از اينها مانند واسطه شدن و شفاعت براى ديگران،نهى كرده است.و براى صلاحيّت نداشتن زن نسبت به چنين كارى

ص:102

به وسيلۀ قياس مضمرى هشدار داده است كه صغراى آن عبارت است:زيرا زن گياه خوشبويى است نه انسانى نيرومند.كلمۀ«ريحانه گياه خوشبو»را استعاره براى زن آورده است از آن رو كه او مورد كاميابى و بهره بردارى است،و شايد انتخاب كلمۀ ريحانه به جاى زن،از آن رو باشد كه زنان عرب بوى خوش،فراوان به كار مى برند.غير قهرمان،كنايه از آن است كه زن براى حكمرانى و تسلّط آفريده نشده است بلكه شأن زن فرمانبرى است.و كبراى مقدّر چنين است:و هر كس اين طور باشد سزاوار نيست كار او را به خود واگذارند،و دست او در كار ديگران باز باشد .

ششم:و همچنين او را از احترام بيش از حدّ مانع شده است.يعنى نبايد تا آنجا زن را گرامى بدارى كه به مصلحت خود پشت پا بزند،و اين عبارت مانند جملۀ قبلى است.

هفتم:و همچنين او را از اين كه كارى كند تا زن به طمع در شفاعت ديگران بيفتد،منع كرده است زيرا اين خود نوعى پا از گليم خود بيرون نهادن است،و مطلب را به اين ترتيب بيان كرده است كه او به دليل نقصان غريزى و كاستى فكرى،شايستگى آن را ندارد.

هشتم:او را از اظهار غيرت و بدگمانى در جايى كه نبايد چنان باشد،منع كرده و بر نتيجۀ بدى كه بر آن مترتّب است به وسيلۀ قياس مضمرى توجّه داده است كه صغراى آن عبارت:زيرا آن...نادرستى،است،كلمۀ الصّحيحه كنايه از آلوده نبودن به خيانت و فساد،و السّقم كنايه از آلودگى بدانهاست.براستى چنين است،زيرا زن موقعى كه دور از فساد است،آن را بد مى داند و از روبرو شدن با فساد بيزار است،و بيم رسوايى و كيفر را احساس مى كند،ولى در صورتى كه او پاك است،اگر به او نسبت نادرستى بدهند،در آغاز كار بر او گران آيد،و اگر اين نسبت تكرار شود،سخن مرد در مقابل او بى ارزش مى شود و

ص:103

سرزنش كردن او به منزلۀ وادار ساختن به فساد مى گردد.اين مطلب روشنى است كه در طبيعت حيوانى نسبت به كارى كه ممنوع است،يك نوع آزمندى وجود دارد.بنا بر اين غيرت در چنين موردى بى جاست و سرزنش به دليل خيالى پوچ و به خاطر كارى كه انجام نشده است خود،نوعى انگيزه است.و كبراى مقدّر نيز چنين است و هر كارى كه آن طور باشد،انجام آن روا نيست .

بيست و نهم:او را مأمور ساخته است تا براى هر كدام از خدمت گزاران خود كارى را تعيين كند و او را نسبت به همان كار مؤاخذه كند و نسبت به كار ديگر مؤاخذه نكند،و اين از جمله امور مربوط به تدبير منزل است.و بر راز اين سخن به وسيلۀ قياس مضمرى توجّه داده است كه صغراى آن جمله:زيرا او سزاوارتر است...به خدمت گزارى تو.توضيح آن كه هرگاه آنها مشتركا بر انجام كارى مكلّف باشند تا هر كدام از آنها به انجام آن كار اقدام كند،بيشتر وقتها هر يك كار خود را به ديگرى وامى گذارد و اين خود باعث انجام نگرفتن كار مى شود.

كسرى انوشروان به فرزندش شيرويه گويد:در ميان كاتبان خود،دقّت كن هر كدام صاحب باغ و ملكند و آنها را خوب آباد كرده اند،او را متولّى ماليات كن،و هر كه بردگان زيادى دارد او را سرپرست سپاه كن و هر كدام از آنها عائله مندتر است و آنها را خوب اداره مى كند،مخارج و وظيفۀ در آمد و هزينه را به او بسپار و همچنين نسبت به تمام خدمت گزاران سرايت همين رفتار را بكن و كارى را بى حساب ميان خدمت گزاران مگذار كه نظام حكومتت از هم خواهد پاشيد.

سى ام:او را سفارش به گرامى داشت خويشاوندان كرده و بر اين مطلب به وسيلۀ قياس مضمرى هشدار داده است كه صغراى آن عبارت:زيرا آنان...

حمله مى برى،است.كلمۀ الجناح (بال)را استعاره از خويشاوندان آورده است، از آن رو كه آنها چون پر و بالى مبدأ حركت و توانايى او بر پرواز به سمت هدفها

ص:104

هستند،و به خاطر آماده سازى بيشتر،اصطلاح پرواز را به كار برده است و همچنين كلمۀ يد (دست)را از آن رو كه آنها وسيلۀ حمله بردن وى بر دشمن مى باشند.امّا كبراى مقدّر چنين است:و هر كس اين چنين باشد،گرامى داشت او لازم است .

آن گاه وصيّت را با خداحافظى و به امانت سپردن دين و دنياى او نزد خدا و تقاضاى بهترين سرنوشت براى او در دنيا و آخرت بر طبق اراده و خواست خدا، پايان برده است.

كلمۀ:استيداع(به امانت گذاردن)،چون او را نزد خدا به امانت مى گذارد، به طور مجاز در مورد درخواست نگهدارى او از خدا به كار رفته است.توفيق و برى بودن از گناه در دست خداست.

ص:105

32-از نامه هاى امام(علیه السلام)به معاويه

اشاره

وَ أَرْدَيْتَ جِيلاً مِنَ النَّاسِ كَثِيراً- خَدَعْتَهُمْ بِغَيِّكَ وَ أَلْقَيْتَهُمْ فِي مَوْجِ بَحْرِكَ- تَغْشَاهُمُ الظُّلُمَاتُ وَ تَتَلاَطَمُ بِهِمُ الشُّبُهَاتُ- فَجَازُوا عَنْ وِجْهَتِهِمْ وَ نَكَصُوا عَلَى أَعْقَابِهِمْ- وَ تَوَلَّوْا عَلَى أَدْبَارِهِمْ وَ عَوَّلُوا عَلَى أَحْسَابِهِمْ- إِلاَّ مَنْ فَاءَ مِنْ أَهْلِ الْبَصَائِرِ- فَإِنَّهُمْ فَارَقُوكَ بَعْدَ مَعْرِفَتِكَ- وَ هَرَبُوا إِلَى اللَّهِ مِنْ مُوَازَرَتِكَ- إِذْ حَمَلْتَهُمْ عَلَى الصَّعْبِ وَ عَدَلْتَ بِهِمْ عَنِ الْقَصْدِ- فَاتَّقِ اللَّهَ يَا؟مُعَاوِيَةُ؟ فِي نَفْسِكَ- وَ جَاذِبِ الشَّيْطَانَ قِيَادَكَ- فَإِنَّ الدُّنْيَا مُنْقَطِعَةٌ عَنْكَ وَ الْآخِرَةَ قَرِيبَةٌ مِنْكَ- وَ السَّلاَمُ

لغات

سهيل:چيزى كه آمادۀ از هم پاشيدن و گسستن است،از آن قبيل است،ريگ شناور يعنى تودۀ شنى كه هجوم مى آورد و سيل آسا حركت مى كند.

ارديت:نابود ساختى جيل:گروه و دسته،بعضى جبل يعنى مردم نقل كرده اند جازوا:عدول كردند،منحرف شدند وجهه:هدف نكوص:بازگشت عوّل على كذا:بر او تكيه كرد فاء:برگشت موازره:هميارى و كمك به يكديگر

ترجمه

«...و گروه زيادى از مردم را به پستى كشاندى،و با گمراهى خود آنها را

ص:106

فريب دادى،و آنان را در موج درياى خود كه پوشيده از تاريكيها و دستخوش امواج گمراهيهاست در افكندى،تا اين كه از راه راست دور افتادند و به راه و روش جاهليّت خود بازگشتند،و به حق پشت كردند و به افتخارات و تعصّب خانوادگى خود،تكيه كردند،جز آنهايى كه اهل بينش بودند كه پس از شناخت چهرۀ باطل تو برگشتند و از كمك تو رو بر تافته و به خدا رو آوردند،چه آنها را تو با زور به سمت باطل كشاندى و از راه راست دور ساختى.

پس اى معاويه در بارۀ خود از خدا بترس و زمام اختيارات را از دست شيطان بگير،زيرا دنيا از دست تو بيرون خواهد شد و آخرت نزديك به تو است.والسلام»

شرح

مى گويم (1):اين نامه چنين آغاز مى گردد:«از طرف بندۀ خدا امير مؤمنان به معاويه پسر ابو سفيان.امّا بعد،براستى دنيا جاى تجارت و سود آن همان آخرت است.بنا بر اين خوشبخت كسى كه سرمايه اش در دنيا اعمال شايسته است و حقيقت دنيا را مى شناسد و ارزش آن را چنان كه هست مى داند، [معاويه!]من تو را با شناختى كه از قبل دارم،نصيحت مى كنم با اين كه آنچه در بارۀ تو مى دانم بيقين محقّق مى شود!اما چه كنم كه خداى متعال از عالمان پيمان گرفته است كه امانت را به جاى آورند و گمراه و هدايت يافته هر دو را نصيحت كنند.پس تو اى معاويه از خدا بترس و از آن كسانى مباش كه براى خدا هيچ عظمتى قائل نيستند و عذاب خدا براى آنها مسلّم و حتمى شده است، زيرا پروردگار در كمين ستمكاران است،براستى دنيا بزودى از تو بر مى گردد و آه و افسوس به تو رو آور مى شود،بنا بر اين در اين وقت پيرى و سپرى شدن عمر از خواب گمراهى و ضلالت بيدار شو،زيرا تو امروز مانند آن جامۀ كهنه اى هستى

ص:107


1- گوينده ابن ميثم بحرانى شارح نهج البلاغه عقيده دارد كه در آغاز نامه حدود هشت سطرى كه در اينجا آورده وجود داشته است،امّا مرجعى براى اين عبارات نقل نكرده است-م.

كه اگر يك طرف آن را درست كنى،طرف ديگر خراب مى شود.»پس از اين مقدمه دنباله نامه مى آيد:و قد ارديت...تا آخر در اين نامه چند هدف مورد نظر است:

اوّل:نصيحت و حالت دنيا را به او خاطرنشان كردن است و اين كه دنيا جاى تجارت است و نتيجۀ آن يا سود آخرت است اگر سرمايه خوب باشد كه همان اعمال شايسته است و يا از دست دادن آخرت است،اگر سرمايه اعمال نادرست باشد.

دوم:هشدار به او كه دنيا را چنان كه هست بنگرد،يعنى حقيقت دنيا را بشناسد،يا به دنيا با چشم معرفت يعنى ديدۀ بصيرت نگاه كند،و از دگرگونيها و ناپايدارى آن آگاه شود،و بداند كه دنيا براى مقصدى ديگر آفريده شده است تا مقدار و ارزش واقعى آن را بشناسد و آن را در نظر خود مقدمه براى آخرت جلوه دهد.

سوّم:يادآور شده است كه خداوند متعال داراى علمى است كه به طور حتم در بارۀ او تحقق مى يابد زيرا اگر علم خدا بر انجام كارى تعلّق بگيرد،ناگزير از انجام است،البتّه او را از باب اطاعت امر خدا و وفاى به عهدى كه خداوند از عالمان گرفته است تا اداى امانت كنند و احكام الهى را به مردم برسانند و گمراهان و هدايت يافتگان را نصيحت كنند،موعظه و نصيحت مى كند.

چهارم:او را به ترس از خدا امر مى كند و از اين كه از جمله كسانى باشد كه براى خدا عظمتى قائل نيستند تا او را بندگى و اطاعت كنند،نهى مى كند.

كلمۀ وقار اسم مصدر توقير به معنى تعظيم و بزرگداشت است.بعضى گفته اند:كلمۀ رجاء در اينجا به معنى ترس و بيم است،بنا بر اين از باب مجاز، استعمال شيئى به نام ضدّ شده است.و همچنين مبادا از كسانى باشد كه عذاب خدا براى او حتمى و قطعى شده است.

ص:108

عبارت:-فان اللّه بالمرصاد-همانا خدا در كمين است-هشدارى براى اوست كه خدا بر او و اعمال او آگاه است،تا او را از نافرمانى خدا باز دارد.

پنجم:امام(علیه السلام)او را به پشت كردن دنيا و بازگشت آن در روز قيامت به صورت افسوس و حسرت به دليل از دست دادن دنيا با عشق و دلباختگى كه به آن داشته است و نيز دست نيازيدن او در روز قيامت به وسايل نجات و نابود شدن توشۀ او براى آخرت،هشدار داده است.

ششم:به او دستور بيدارى از خواب غفلت و گمراهى در حال پيرى و پايان عمرش را داده است زيرا آن حالت مناسبترين حالات براى بيدارى از خواب غفلت است.و در ضمن به او يادآور شده است كه وى در آن سنّ،پس از استحكام پايه هاى جهل و پابرجا شدن هواى نفس در اركان بدن و فرسودگى آن، اصلاح پذير نيست،زيرا همچون لباس كهنه اى است كه با دوختن اصلاح نمى شود،بلكه اگر از يك طرف او را بدوزند از سوى ديگر پاره شود .

هفتم:معاويه را بابت آنچه نسبت به مردم شام مرتكب شده،يعنى آنان را فريب داده و در امواج دريايى از گمراهيهاى خود افكنده است،مورد سرزنش قرار داده است.و چون گمراهى وى از دين خدا و نادانى اش نسبت به آنچه كه بايد آگاه مى بود،باعث فريب دادن مردم شده است،از آن رو فريبكارى را به خود او نسبت داده و كلمۀ بحر (دريا)را براى حالات و انديشه هاى او در جستجوى به دست آوردن دنيا و انحراف از راه حق به سبب زيادى اين حالات و دورى انتهاى آنها،و كلمۀ موج را براى شبهه اى كه در دل آنها ايجاد كرده و در هدفهاى باطل خود آنان را غرق كرده استعاره آورده است،و شباهت اين هدفها با موج در بازى با ذهن و انديشۀ آنها و در نتيجه پريشان حالى آنان،روشن است و نياز به توضيح ندارد.همچنين كلمۀ ظلمات (تاريكيها)را براى آن شبهه هايى كه چشم بصيرت آنها را از درك حقيقت كور كرده و لفظ:«غشيان پوشش»را

ص:109

براى ورود شبهه ها بر قلب و پوشاندن صفحۀ دل،استعاره آورده است.

جملۀ: تغشاهم جملۀ حاليه و محلاّ منصوب است.

همچنين كلمه: التّلاطم (امواج)را استعاره براى بازى كردن اين شبهه ها با عقل ايشان،آورده است عبارت آن بزرگوار: فجازوا ،عطف بر: القيتهم ، است،مقصود اين است كه آنان[مردم شام]به سبب شبهه هايى كه بر آنها القا كردى از حق عدول كردند و در مبارزاتشان به سبب تعصّب جاهليت و جانبدارى از ريشه هاى قومى و مفاخرشان،بدون ملاحظه و دفاع از دين به جاه و مقام خود،متّكى شدند به جز آن افراد عاقلى كه به سمت حق بازگشتند،زيرا آنان تو را و موضع گمراهى تو را شناختند و از تو بريدند و از يارى تو در هدف شومت كه ويرانگرى بناى دين بود آن گاه كه آنان را بر كارهاى دشوار و ويران كنندۀ دين واداشته و آنان را از راه حق دور كرده بودى،به خدا پناه بردند.

براستى او مردم عرب را با شبهۀ قتل عثمان و خونخواهى او به گمراهى كشيد.همين كه خردمندان عرب و طرفداران دين آگاه شدند كه اين عمل فريبكارانه به خاطر رياست و سلطنت است از معاويه دورى كردند و از او بريدند.

عبارت: على اعقابهم و على ادبارهم ،استعارۀ ترشيحى الفاظ:اعقاب و «ادبار»از اشياء محسوس به معقول است.استثناء [الاّ من فاء] از گروهى است كه معاويه آنان را فريب داده است .كلمۀ الصّعب (دشوار)عاريه آورده شده است براى كارهايى كه از نظر دين انجام آنها دشوار بوده است و معاويه مردم را به آن كارها وامى داشته است،از آن رو كه ارتكاب چنين اعمالى باعث انحراف آنان از راه حق و گرفتاريشان در گردابهاى هلاكت مى شد،همان طورى كه سوار شدن بر شتر ناهموار چموش باعث به بيراهه بردن شترسوار،و انداختن وى در گرداب مهالك است،و همچنين كلمۀ: القصد يعنى طريق محسوس،

ص:110

استعاره آورده شده است از طريق معقول،يعنى راه حق .آن گاه دوباره او را به تقواى الهى امر مى كند و اين كه مبادا شيطان زمام اختيار او را بربايد.كلمۀ مجاذبه را استعاره آورده است براى خوددارى عقلانى و همچنين لفظ القياد (مهار)را براى عقايد نادرست و آرمانهاى دروغين كه شيطان به وسيلۀ آنها معاويه را رهبرى مى كند،و جلوگيرى شيطان از زمامدارى از طريق دست ردّ زدن بر نفس امّاره كه او را به وسيلۀ آن آرمانها وسوسه مى كند.

عبارت: فانّ الدنيا... هشدارى است بر اين كه چون دنيا ناپايدار است پس آرزوهاى دنيوى نيز پايدار نيست،و اين عبارت به منزلۀ صغراى دو قياس مضمرى است كه كبراى قياس اوّل در حقيقت چنين است:و هر چه ناپايدار و فانى باشد،پس به خاطر ناپايدارى آن و جذب شيطان[انسان را]بدان وسيله به سمت خود،بايد از آن نااميد شد.و كبراى قياس دوم نيز چنين مى شود.و هر چه كه نزديك باشد،شايسته است كه با كار و كوشش جهت رسيدن به آن آماده شد.

فراهم آوردن وسيله به دست خداست.

ص:111

33-از نامه هاى امام عليه السلام به قثم بن عباس كه

اشاره

از طرف آن بزرگوار فرماندار مكه بود.

(1)

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ عَيْنِي بِالْمَغْرِبِ كَتَبَ إِلَيَّ يُعْلِمُنِي- أَنَّهُ وُجِّهَ إِلَى الْمَوْسِمِ أُنَاسٌ مِنْ أَهْلِ ؟الشَّامِ؟- الْعُمْيِ الْقُلُوبِ الصُّمِّ الْأَسْمَاعِ الْكُمْهِ الْأَبْصَارِ- الَّذِينَ يَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ- وَ يُطِيعُونَ الْمَخْلُوقَ فِي مَعْصِيَةِ الْخَالِقِ- وَ يَحْتَلِبُونَ الدُّنْيَا دَرَّهَا بِالدِّينِ- وَ يَشْتَرُونَ عَاجِلَهَا بِآجِلِ الْأَبْرَارِ الْمُتَّقِينَ- وَ لَنْ يَفُوزَ بِالْخَيْرِ إِلاَّ عَامِلُهُ- وَ لاَ يُجْزَى جَزَاءَ الشَّرِّ إِلاَّ فَاعِلُهُ- فَأَقِمْ عَلَى مَا فِي يَدَيْكَ قِيَامَ الْحَازِمِ الصَّلِيبِ- وَ النَّاصِحِ اللَّبِيبِ- التَّابِعِ لِسُلْطَانِهِ الْمُطِيعِ لِإِمَامِهِ- وَ إِيَّاكَ وَ مَا يُعْتَذَرُ مِنْهُ- وَ لاَ تَكُنْ عِنْدَ النَّعْمَاءِ بَطِراً- وَ لاَ عِنْدَ الْبَأْسَاءِ فَشِلاً

لغات

عين:جاسوس موسم:زمان اجتماع حاجيان اكمه:كور مادرزاد.

بطر:شادى و خوشحالى زياد بأساء:سختى و مشقّت،بر وزن فعلاء ساخته شده است در صورتى كه وزن افعل(براى مذكر)ندارد،زيرا اسم است نه صفت.

فشل:ترس و ناتوانى

ترجمه

«امّا بعد،خبرگزار من در مغرب (2)نامه نوشته و مرا آگاه ساخته است، مردمانى كوردل از اهل شام به مكه آمده اند،از آن كسانى كه حق را به باطل درآميخته اند-به خيال خود،مى خواهند حق و باطل را بازشناسند-در حالى كه به

ص:112


1- به ضم قاف و فتح ثاد مثقلّه-م.
2- ظاهرا منظور شام است كه در غرب عربستان قرار گرفته است-م.

اطاعت از مخلوق معصيت خالق مى كنند و به نام دين از پستان دنيا شير مى نوشند و دنياى حاضر را عوض آخرت نيكان پرهيزگار مى طلبند،در صورتى كه هرگز-جز نيكوكار-به خير و نيكى نمى رسد و هرگز-جز تبهكار-به كيفر بدى نمى رسد، بنا بر اين نسبت به وظيفه خدمتى كه دارى پايدار و نستوه باش!همچون شخص دورانديش،كوشا و پند دهندۀ عاقلى كه مطيع و فرمانبر امام و پيشواى خود است، عمل كن و مبادا كارى كنى كه سرانجام پوزش بخواهى،به وقت فراوانى نعمت، زياد شادمان و در وقت سختيهاى زياد،سست و هراسان مباش،و السّلام .»

شرح

شارح(ابن ميثم)مى گويد:اين شخص كه امام بر او نامه نوشته است، قثم به عباس بن عبد المطلب است،كه همواره-تا وقتى كه على(علیه السلام)به شهادت رسيد-از طرف آن بزرگوار فرماندار مكّه بود،و در زمان معاويه در سمرقند به شهادت رسيد.

علّت اين كه امام(علیه السلام)اين نامه را نوشت آن بود كه معاويه در موسم حجّ و هنگام اجتماع مردم براى اعمال،گروهى را فرستاد تا مردم را به اطاعت از او دعوت كنند،و مردم عرب را از يارى على(علیه السلام)متفرق كنند،و به ذهن مردم القا كنند كه على(علیه السلام)يا خود،قاتل عثمان است و يا زمينۀ قتل او را فراهم آورده است، در هر دو صورت شايسته امامت نيست،و از طرفى به زعم خود،فضايل و اخلاق و روش او را در بذل و بخشش در بين مردم شايع كنند،اين بود كه امام(علیه السلام)اين نامه را به فرماندارش در مكه نوشت و او را از اين مطلب آگاه ساخت تا بر اين اساس،به آنچه سياست ايجاب مى كند،اقدام كند.بعضى گفته اند:كسانى را كه معاويه فرستاده بود،گروهى از مأموران مخفى او بودند كه فرستاده بود تا اوضاع را بر فرمانداران على(علیه السلام)آشفته سازند.

خلاصۀ نامه:نخست،امام(علیه السلام)به فرماندارش،مطالبى را اعلام مى دارد كه جاسوس آن بزرگوار در مغرب(غرب حجاز)نوشته است،و مقصود امام از

ص:113

«مغرب»همان شام است،زيرا شام از شهرهاى غربى حجاز است.امام(علیه السلام) جاسوسهايى در شهرها داشته است كه از رويدادهاى جديد در قلمرو معاويه خبر مى دادند،و معاويه نيز-همان طور كه عادت سلاطين است-در قلمرو امام جاسوسهايى داشته است.آن گاه امام(علیه السلام)مردم شام را با ويژگيهايى معرفى كرده است كه باعث دورى از خدا مى گردند،تا فرماندارش را از آنها بيزار كند و بر حذر دارد:

1-از جمله ويژگيهاى اهل شام فرو رفتن در غفلت و بى توجّهى از هر جهت است،نسبت به آنچه كه به خاطر آن آفريده شده اند.كلمۀ «العمى» [نابينايى]را به اعتبار اين كه آنها حق و نيز راه آخرت را كه شايستۀ درك است درك نمى كنند،استعاره براى دلهاى آنها آورده است،همان طور كه شخص نابينا هدف خود را درك نمى كند.و همچنين كلمۀ الصمّ (كرى)،را براى گوشها و الكمه (كورى)مادرزاد را براى چشمهايشان،به اعتبار استفاده نكردن آنها-در جهت شنيدن-از موعظه ها و يادآوريها،و-در جهت ديدن-عبرت گرفتن از آثار قدرت خداوند بزرگ،استعاره آورده است يعنى همان طور كه فاقد اين دو عضو بهره نمى گيرد،آنان نيز از اين دو عضو استفاده نمى كنند .

2-آنان حق را با باطل اشتباه مى كنند:يعنى حق را مخلوط به باطل مى سازند و در باطل حق را مى جويند،مقصود آن است كه آنها مى دانند كه على(علیه السلام)بر حق و معاويه بر باطل است،لكن آن را پنهان مى دارند و با شبهۀ قتل عثمان و خونخواهى او،و ديگر دلايل بيهوده،مخفى مى كنند.و بعضى[به جاى يلبسون... ]يلتمسون (1)الحقّ بالباطل نقل كرده اند،از آن رو كه آنان با حركات بيهودۀ خود(به زعم خود)حق را مى جستند.

ص:114


1- چون در متن موجود:«يلتمسون...»مطابق اين روايت ضبط شده بود،در ترجمۀ فارسى نيز از متن موجود پيروى گرديد-م.

3-آنان از مخلوق يعنى معاويه در جهت نافرمانى آفريدگارشان اطاعت مى كنند.

4-آنان به بهانۀ دين،شير دنيا را مى دوشند.لفظ: الدّر (شير)را براى دنيا و خوشيهاى آن،استعاره آورده است،همچنين كلمۀ: احتلاب (دوشيدن)، استعاره است براى به دست آوردن متاع دنيا از هر راهى كه امكان دارد،از آن جهت كه دنيا همانند شتر است.درّها به عنوان بدل از دنيا،منصوب است.البتّه اين هدف را به وسيلۀ دين پى مى گرفتند،از آن رو كه اظهار شعار دينى و دست آويختن به ظاهر دستورهاى دينى براى تحصيل دنيا بود و به چنگ آوردن مال و منال دنيايى كه استحقاق نداشتند،زيرا نبرد ايشان با امام(علیه السلام)-آن طورى كه آنها تصور مى كردند-تنها به خاطر گرفتن خون خليفه عثمان و اثبات عمل زشت قاتلان و خوار كنندگان عثمان بود،و بدين وسيله بود كه توانستند دل مردم عرب و بسيارى از مسلمانان نادان را نسبت به نبرد با آن حضرت و گرفتن شهرها به دست آورند.

پنجم:خريدن آنان دنياى حاضر را عوض آخرت نيكان،يعنى اجر و مزد اخروى،كلمۀ شراء خريدن استعاره براى به عوض گرفتن آنان دنيا را به جاى آخرت است،و چون در شعار اسلامى اين كار،زيانى جبران ناپذير است، امام(علیه السلام)در موضع نكوهش آنها بيان كرده است،آن گاه در مقام وعد و وعيد به آنها يادآور شده است كه رسيدن به نيكى منحصر به نيكوكاران است تا آنها تشويق به نيكوكارى شوند،و كيفر به بدى منحصر به بدكاران است تا آنان از بدى دورى كنند .و سپس نامۀ خود را با يك امر و يك نهى پايان داده است:امّا فرمان آن است كه نسبت به كار و وظيفه اى كه به عهده دارد،خود را جاى كسى كه شايستۀ آن است قرار دهد يعنى دورانديش و استوار در عقيده و كوشاى در اطاعت خدا، خيرخواه عاقل،براى خود و دوستان خود،فرمانبر امام و رهبر باشد،و امّا هشدار

ص:115

به او اين است كه مبادا از جمله كسانى باشد كه از كارى كه كرده اند معذرت خواهى مى كنند.يعنى كارهايى كه در شرع،معصيت و كوتاهى از انجام وظيفه به حساب مى آيد،مرتكب نشود.بعضى اين كلمات را مرفوع خوانده اند.سپس از شادى زياد در وقت رسيدن به ناز و نعمت و ترس و ضعف به هنگام سختى و شدّت برحذر داشته است،زيرا اين صفات باعث زوال نعمت و نزول بلا و گرفتارى مى شود.شادى بيش از اندازه خوى ناپسندى است كه مستلزم صفات ناپسند خودخواهى و خودبينى و نقطۀ مقابل صفت پسنديدۀ فروتنى است.و ترس و ناتوانى،صفت پست نسبت به خوى پسنديدۀ شجاعت است.توفيق از جانب خداست.

ص:116

34-از نامه هاى امام(علیه السلام)به محمد بن ابى بكر،موقعى كه از دلگيرى وى نسبت به

اشاره

بركنارى از حكومت مصر و نصب مالك اشتر به جاى او،اطلاع يافت.و بعد مالك اشتر،پيش

از رسيدن به مصر در بين راه بدرود حيات گفت.

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِي مَوْجِدَتُكَ مِنْ تَسْرِيحِ؟الْأَشْتَرِ؟ إِلَى عَمَلِكَ- وَ إِنِّي لَمْ أَفْعَلْ ذَلِكَ اسْتِبْطَاءً لَكَ فِي الْجَهْدَ- وَ لاَ ازْدِيَاداً لَكَ فِي الْجِدِّ- وَ لَوْ نَزَعْتُ مَا تَحْتَ يَدِكَ مِنْ سُلْطَانِكَ- لَوَلَّيْتُكَ مَا هُوَ أَيْسَرُ عَلَيْكَ مَئُونَةً- وَ أَعْجَبُ إِلَيْكَ وِلاَيَةً- إِنَّ الرَّجُلَ الَّذِي كُنْتُ وَلَّيْتُهُ أَمْرَ؟مِصْرَ؟- كَانَ رَجُلاً لَنَا نَاصِحاً وَ عَلَى عَدُوِّنَا شَدِيداً نَاقِماً- فَرَحِمَهُ اللَّهُ فَلَقَدِ اسْتَكْمَلَ أَيَّامَهُ- وَ لاَقَى حِمَامَهُ وَ نَحْنُ عَنْهُ رَاضُونَ- أَوْلاَهُ اللَّهُ رِضْوَانَهُ وَ ضَاعَفَ الثَّوَابَ لَهُ- فَأَصْحِرْ لِعَدُوِّكَ وَ امْضِ عَلَى بَصِيرَتِكَ- وَ شَمِّرْ لِحَرْبِ مَنْ حَارَبَكَ وَ «ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ» - وَ أَكْثِرِ الاِسْتِعَانَةَ بِاللَّهِ يَكْفِكَ مَا أَهَمَّكَ- وَ يُعِنْكَ عَلَى مَا يُنْزِلُ بِكَ و السَّلاَم

لغات

موجده:خشم و ناراحتى كه به انسان دست مى دهد تسريح:فرستادن اصحر له:به خاطر او از شهر بيرون شو بصيرة:(در اينجا)برهان و راهنمايى دينى.

ترجمه

«امّا بعد،خبر دلگير شدنت از فرستادن مالك اشتر به جاى تو به من رسيد، اين عمل من نه به آن خاطر بود كه تو كوشا نبودى و تلاش زياد نداشتى،اگر من حكومت مصر را از تو مى گيرم تو را به كارى مى گمارم كه زحمت و رنجش كمتر و فرمانروايى آن براى تو گواراتر باشد.

ص:117

كسى را كه فرماندار مصر ساختم براى ما خيرخواه و بر دشمن ما غالب و توانا بود،پس خدا بيامرزدش كه روزگارش را به پايان رساند و با مرگ روبرو،ما از او خوشنوديم،خداوند او را غريق درياى رحمت خود گرداند،و بر او پاداشى دو چندان دهد،حال به جانب دشمن حركت كن و با بصيرت و بينش روانه شو،و براى نبرد با دشمن دامن همّت بر كمر زن،و به راه پروردگارت دعوت كن،و از خداوند،زياد كمك بخواه تا او تو را از آنچه باعث اندوهت شده باز دارد و نسبت به آنچه بر تو وارد شده است يارى نمايد،اگر خدا بخواهد .»

شرح

مى گويم(ابن ميثم):علّت(تغيير)آن بود كه محمد بن ابي بكر در روبرو شدن با دشمن از خود ضعف نشان مى داد،و در ميان ياران على(علیه السلام)براى نبرد با دشمن كسى پرجرأت تر و نيرومندتر از مالك اشتر-خدايش بيامرزد-وجود نداشت،و معاويه پس از ماجراى صفّين براى يورش به اطراف شهرهاى اسلامى آماده مى شد،از طرفى،مصر مورد توجّه عمرو بن عاص بوده است و امام(علیه السلام) مى دانست كه آن جا جز به وسيلۀ مالك اشتر نمى تواند حفظ شود،اين بود كه عهد و فرمانى به او نوشت،كه در آينده آن را نقل خواهيم كرد،و او را به جانب مصر فرستاد،از طرفى اطّلاع يافت كه محمّد به خاطر اين عمل افسرده شده است.پس از آن كه مالك اشتر،پيش از رسيدن به مصر،بدرود زندگى گفت،اين نامه را امام(علیه السلام)به محمّد نوشت،و در نامه كارى را كه انجام داده است به اطّلاع او مى رساند و رضايت او را جلب مى كند و دليل گماردن مالك اشتر را به جاى او بازگو مى نمايد،كه نه از باب رنجش از وى و نه دليل كوتاهى از جانب او بوده است.

خلاصه و نتيجۀ اين بخش از نامه هاى امام(علیه السلام)چند چيز است :

اوّل:سخن امام: فقد بلغنى...عملك همچون اعتراف به چيزى شبيه رفتار بدى در بارۀ اوست كه چيزى همانند عذرخواهى را در پى دارد.

ص:118

دوم:عبارت لم افعل ذلك...ناقما ،چيزى شبيه به عذرخواهى از محمد بن ابى بكر است،كوتاهى و سهل انگارى در تلاش و كوشش و نظاير آن را كه شايد محمد بن ابي بكر تصوّر مى كرد باعث عزل او شده است،از او نفى كرده،و پس از آن به وى وعده داده است،بر فرض پايان يافتن موضوع عزل وى، او را به كارى برگمارد كه زحمت و رنجش كمتر و فرمانروايى آن گواراتر از حكومت مصر باشد.تا از طريق تشويق او را به كارى بهتر از حكومت مصر وادارد و آرامش قلبى به او دهد .آن گاه به انگيزۀ خود در فرستادن اشتر،اشاره فرموده است،كه او به دليل داشتن صفات پسنديدۀ مذكور،در خور ستايش امام(علیه السلام)بوده است،و آن صفات عبارت از خيرخواهى وى براى امام،و سختگيرى و پرخاشگرى و حمله ور بودن نسبت به دشمن است،در صورتى كه محمد هر چند در مورد اوّل در خور بوده است،امّا در مورد دوم،ضعيف بود.

سوم:عبارت: فرحمه اللّه...الثّواب له ،اطّلاع از مرگ مالك اشتر و خورسندى امام(علیه السلام)از اوست،از آن رو كه مبادا ابراز سرزنشى نسبت به او نمايد .

چهارم:جملۀ: فاصحر از شهر بيرون شو تا آخر نامه،فرمان آمادگى براى مقابلۀ با دشمن و دستور بيرون شدن او از شهر است،تا او احساس توانمندى كند،نه مخفى شدن در ميان شهر كه باعث احساس ناتوانى است،ديگر اين كه در نبرد خود با دشمن از روى برهان و بينش در تشخيص حق باشد،و صفت دامن به كمر زدن را كنايه از آمادگى براى نبرد آورده است،و ديگر آن كه با سخن دلاويز و پند و اندرز نيكو و به نيكوترين روش مجادله،ديگران را به راه پروردگارش بخواند،و زياد از خداوند كمك بخواهد،زيرا روى دل به جانب اوست،و كمك طلبيدن از او براى يارى رساندن به او و دفع كردن مهمترين عمل دشمن از او و كمك به او در برابر سختيهايى كه مبتلا مى شود،باعث آمادگى و زمينه ساز است.توفيق و نگهدارى از لغزش از جانب خداست.

ص:119

35-از نامه هاى امام(علیه السلام)به عبد الله بن عباس پس از كشته شدن محمد بن ابى بكر.

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ؟مِصْرَ؟ قَدِ افْتُتِحَتْ- وَ؟مُحَمَّدُ بْنُ أَبِي بَكْرٍ؟ رَحِمَهُ اللَّهُ قَدِ اسْتُشْهِدَ- فَعِنْدَ اللَّهِ نَحْتَسِبُهُ وَلَداً نَاصِحاً وَ عَامِلاً كَادِحاً- وَ سَيْفاً قَاطِعاً وَ رُكْناً دَافِعاً- وَ قَدْ كُنْتُ حَثَثْتُ النَّاسَ عَلَى لَحَاقِهِ- وَ أَمَرْتُهُمْ بِغِيَاثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَةِ- وَ دَعَوْتُهُمْ سِرّاً وَ جَهْراً وَ عَوْداً وَ بَدْءاً- فَمِنْهُمُ الْآتِي كَارِهاً وَ مِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ كَاذِباً- وَ مِنْهُمُ الْقَاعِدُ خَاذِلاً- أَسْأَلُ اللَّهَ تَعَالَى أَنْ يَجْعَلَ لِي مِنْهُمْ فَرَجاً عَاجِلاً- فَوَاللَّهِ لَوْ لاَ طَمَعِي عِنْدَ لِقَائِي عَدُوِّي فِي الشَّهَادَةِ- وَ تَوْطِينِي نَفْسِي عَلَى الْمَنِيَّةِ- لَأَحْبَبْتُ أَلاَّ أَبْقَى مَعَ هَؤُلاَءِ يَوْماً وَاحِداً- وَ لاَ أَلْتَقِيَ بِهِمْ أَبَداً

ترجمه

«اما بعد،مصر را لشكريان معاويه گرفتند و محمد بن ابى بكر-خدايش بيامرزد-به شهادت رسيد،از خداوند اجر و پاداش براى او خواستارم كه برايم فرزندى خير انديش و كارگزارى رنجكش و شمشيرى بران و ركنى مدافع بود.

من مردم را براى رفتن به جانب او وادار،و پيش از كشته شدنش به يارى او امر مى كردم و از مردم نه يك بار،بارها،پنهان و آشكار دعوت كردم،پس بعضى از مردم با بى ميلى به يارى او مى رفتند،گروهى به دروغ بهانه جويى مى كردند و گروهى نيز سرافكنده مى ماندند.از خداوند خواهانم كه مرا از اين مردم هر چه زودتر نجات بخشد،كه به خدا سوگند اگر آرزويم به شهادت در هنگام رودررويى با دشمن،و آمادگى ام براى مرگ نبود،دوست داشتم حتّى يك روز با اينها نباشم،و با كسى از ايشان روبرو نشوم .»

ص:120

شرح

مى گويم(ابن ميثم):احتسبت كذا عند اللّه،يعنى از او درخواست اجر و مزد مى كنم الحسبة،به كسر حاء يعنى اجر و مزد.

الشّهادة:كشته شدن در راه خدا.استشهد:گويا او نزد خدا حضور يافته است.محور و هدف اين نامه چند مطلب است:

اوّل:اطلاع دادن به ابن عباس،از تصرّف مصر به وسيلۀ سپاه معاويه.

دوم:خبر دادن به ابن عباس از كشته شدن محمد بن ابى بكر،تا او نيز در اندوه اين سوگ با امام شريك باشد،و ابراز ستايش در ضمن اظهار غم و اندوه نسبت به او.واژه هاى ولدا ، عاملا ، سيفا و ركنا همگى نقش حال را دارند،و ناميدن او[محمد]به عنوان فرزند به اعتبار تربيت وى در دامن خود-همچون فرزند خود-از باب مجاز است،توضيح آن كه وى ربيب امام(پسر همسرش) بود،مادرش اسماء دختر عميس خثعمىّ بود،كه قبلا همسر جعفر بن ابى طالب بود،و با او به حبشه مهاجرت كرد،و در حبشه،محمّد،عون و عبد اللّه از او به دنيا آمدند،و پس از اين كه جعفر به شهادت رسيد،ابو بكر با وى ازدواج كرد،و اين محمد از او به دنيا آمد.هنگامى كه همسرش ابو بكر از دنيا رفت،على(علیه السلام)او را به همسرى گرفت و از او يحيى بن على به دنيا آمد.كلمۀ:سيف(شمشير)را به اعتبار نابود ساختن و حمله كردن او بر دشمن استعاره از وى آورده است.و با استعمال لفظ قاطع (برّان)،و همچنين كلمۀ: ركن (ستون)،صنعت ترشيح به كار برده است،از آن رو كه در پيشامدها به او مراجعه مى كرد و بدان وسيله گرفتارى را برطرف مى ساخت.و كلمۀ: دافعا (برطرف كننده)،نيز از باب ترشيح است .

سوم:اطّلاع دادن به ابن عبّاس از وضع خود با مردم به عنوان شكوه و گله از ايشان،زيرا آن بزرگوار،آنان را به پيوستن بر محمد بن ابى بكر و يارى او ترغيب كرد ولى آنها گوش ندادند،و نيز به دليل و سبب كوتاهى كردن هر كدام از آنها

ص:121

اشاره فرموده است.

براستى،وضع امام(علیه السلام)با مردم همانند پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)با قوم خود بود، كه بعضى با بى ميلى[به يارى پيامبر]مى آمدند به طورى كه گويى به چشم خود مى بينند كه به طرف مرگ برده مى شوند (1)و بعضى بهانه هاى دروغين مى آوردند همچون كسانى كه مى گفتند:اگر قدرت بر كارزار داشتيم به همراه شما بيرون مى آمديم،آنان خود را به هلاكت مى اندازند،در صورتى كه خداوند آگاه است كه آنها دروغ مى گويند (2).هر كس حالات و تاريخ زندگانى اين دو بزرگوار را تا وقتى كه از دنيا رفتند مورد بررسى قرار دهد،جهت همگونى بين آن دو تن در بيشتر حالات برايش ثابت مى گردد،اين بخش از سخن امام(علیه السلام)مطابق دريافت وى از آن مردم مربوط به آنهاست .

چهارم:درخواست نجات هر چه زودتر از دست آنها از پيشگاه خداوند متعال،در اين جا نيز،اين درخواست به عنوان گله و شكوه است،و همچنين امام به انگيزۀ توقّف خود با اين حالت در بين آن مردم اشاره دارد،يعنى آرزوى شهادت و آماده بودن براى مرگ به هنگام روبرو شدن با دشمن،كه اگر چنين نبود از ايشان فاصله مى گرفت.توفيق از جانب خداست.

ص:122


1- اشاره به آيه مباركه(6)از سورۀ انفال(8)است.
2- اشاره به آيه مباركه(42)از سورۀ توبه(9) [1]دارد.

36-از نامه هاى امام(علیه السلام)به عقيل بن ابى طالب در باره لشكرى كه به سوى گروهى از

اشاره

دشمنان فرستاده بود و اين نامه در پاسخ نامه عقيل به امام(علیه السلام)است.

فَسَرَّحْتُ إِلَيْهِ جَيْشاً كَثِيفاً مِنَ الْمُسْلِمِينَ- فَلَمَّا بَلَغَهُ ذَلِكَ شَمَّرَ هَارِباً وَ نَكَصَ نَادِماً- فَلَحِقُوهُ بِبَعْضِ الطَّرِيقِ- وَ قَدْ طَفَّلَتِ الشَّمْسُ لِلْإِيَابِ- فَاقْتَتَلُوا شَيْئاً كَلاَ وَ لاَ- فَمَا كَانَ إِلاَّ كَمَوْقِفِ سَاعَةٍ حَتَّى نَجَا جَرِيضاً- بَعْدَ مَا أُخِذَ مِنْهُ بِالْمُخَنَّقِ- وَ لَمْ يَبْقَ مَعَهُ غَيْرُ الرَّمَقِ- فَلَأْياً بِلَأْيٍ مَا نَجَا- فَدَعْ عَنْكَ؟قُرَيْشاً؟ وَ تَرْكَاضَهُمْ فِي الضَّلاَلِ- وَ تَجْوَالَهُمْ فِي الشِّقَاقِ وَ جِمَاحَهُمْ فِي التِّيهِ- فَإِنَّهُمْ قَدْ أَجْمَعُوا عَلَى حَرْبِي- كَإِجْمَاعِهِمْ عَلَى حَرْبِ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ قَبْلِي- فَجَزَتْ؟قُرَيْشاً؟ عَنِّي الْجَوَازِي- فَقَدْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ سَلَبُونِي سُلْطَانَ ابْنِ أُمِّي- وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ عَنْهُ مِنْ رَأْيِي فِي الْقِتَالِ- فَإِنَّ رَأْيِي قِتَالُ الْمُحِلِّينَ حَتَّى أَلْقَى اللَّهَ- لاَ يَزِيدُنِي كَثْرَةُ النَّاسِ حَوْلِي عِزَّةً- وَ لاَ تَفَرُّقُهُمْ عَنِّي وَحْشَةً- وَ لاَ تَحْسَبَنَّ ابْنَ أَبِيكَ- وَ لَوْ أَسْلَمَهُ النَّاسُ مُتَضَرِّعاً مُتَخَشِّعاً- وَ لاَ مُقِرّاً لِلضَّيْمِ وَاهِناً- وَ لاَ سَلِسَ الزِّمَامِ لِلْقَائِدِ- وَ لاَ وَطِيءَ الظَّهْرِ لِلرَّاكِبِ الْمُتَقَعِّدِ- وَ لَكِنَّهُ كَمَا قَالَ أَخُو؟بَنِي سَلِيمٍ؟ فَإِنْ تَسْأَلِينِي كَيْفَ أَنْتَ فَإِنَّنِي صَبُورٌ عَلَى رَيْبِ الزَّمَانِ صَلِيبُ

يَعِزُّ عَلَيَّ أَنْ تُرَى بِي كَآبَةٌ فَيَشْمَتَ عَادٍ أَوْ يُسَاءَ حَبِيبُ

لغات

طفّلت الشمس:هنگامى كه خورشيد به سمت غروب مايل شود.

آبت:لغتى است به معنى غابت(پنهان شد) لالى:دشوارى و سختى اجماع:تصميم قاطع جوازى:جمع جازيه:يعنى كسانى كه

ص:123

جريض:اندوهگينى كه آب دهانش را از روى غم و اندوه به زحمت از گلو فرو مى برد،به حدى كه نزديك است از غصه بميرد.

مخنّق:قسمتى از گردن،موضع خنق، گلوگاه، رمق:باقيماندۀ جان،نيمه جان.

اشخاص را به علت كار بد،كيفر مى كنند.

محلّين:بيعت شكنان،به كسى كه عهد و بيعت خود را بشكند،محلّ مى گويند و در مقابل آن به كسى كه حفظ عهد و پيمان كند محرم مى گويند.

متقعّد:سواره،به خاطر نشستن بر پشت شتر.

ترجمه

«پس،سپاهى متراكم از مسلمانان به جانب او فرستادم،و هنگامى كه اين خبر به او رسيد،با عجله گريخت و پشيمان بازگشت،و آن سپاه در بين راه،نزديك غروب آفتاب با او روبرو شد،اندكى با هم به نبرد پرداختند چنانكه گويى جنگى در كار نبود.و ساعتى بيش به درازا نكشيد كه از تنگنايى كه در آن گرفتار آمده بود، غمگين و غصه دار رها شد،در حالى كه جز نيم جانى از او باقى نمانده بود،پس با دشوارى و مشقّت زياد نجات يافت.

بنا بر اين قريش و تاخت و تازشان را در گمراهى و ميداندارى و جولانشان را در دشمنى و ستيز،و جنب و جوششان را در سرگردانى،به حال خود رها كن، چه آنها در جنگ با من آن چنان متّحد شده اند كه پيش از من در جنگ با رسول خدا (صلی الله علیه و آله).عقوبتگران به جاى من قريش را به كيفر رسانند،زيرا آنان رشتۀ خويشاوندى مرا(با پيامبر(صلی الله علیه و آله)بريدند)و مقام خلافت پسر مادرم را از من ربودند.

و امّا آنچه در بارۀ جنگ از نظر من جويا شدى،نظر من آن است كه جنگ با كسانى كه جنگ را روا داشتند تا پاى مرگ و ديدار پروردگار سزاوار است،نه انبوه مردم در اطراف من بر عزّتم مى افزايد،و نه پراكندگى مردم از من خوف و ترسم را افزون مى كند.و گمان مبر كه فرزند پدر تو،هر چند مردم او را تنها بگذارند،به خوارى و ذلّت تن دهد،و يا از روى ضعف و ناتوانى زير بار زور برود،براى زمامدار،رها كردن زمام،و براى سوارى كه بر مركب نشسته،فرود آمدن از پشت

ص:124

مركب امكان ندارد،امّا داستان من داستان برادر بنى سليم است كه گفته:

اگر از من بپرسى كه چگونه اى؟براستى من بر سختى روزگار بسيار شكيبا و استوارم.

گران است بر من كه از خود غم و اندوهى نشان دهم،تا در نتيجه دشمن شاد و دوست غمگين شود.»

شرح

منظور و هدف اين فصل چند مطلب است :

اوّل:عبارت: فسرّحت...ما نجا شرح حال دشمن است،كه بر يكى از كارگزارانش هجوم كرده بود و امام(علیه السلام)سپاهى از مسلمانان را به جانب او گسيل داشت،دشمن پس از اطّلاع از روآوردن سپاه به طرف او فرار كرد،امّا پس از اين كه سپاه امام(علیه السلام)رسيد،اندكى به نبرد پرداختند،آن گاه با دشوارى و مشقّت زيادى توانستند نجات پيدا كنند و دور شوند.الفاظ اين عبارت فصيحترين عبارتهاى اين نامه است.كلمات: هاربا ، نادما ، حريضا ،حال مى باشند.

عبارت: كلا و لا ،تشبيهى است به شيء اندك ناپايدار،توضيح آن كه:

لا و لا دو كلمۀ كوتاهى هستند كه زود قطع مى شوند و كمتر در گفتگوى بين دو نفر شنيده مى شوند:بنا بر اين نبرد دشمن را با سپاهى كه امام(علیه السلام)فرستاده بود،به آن دو كلمه تشبيه كرده است،مانند شعر ابن هانى مغربى كه مى گويد:او در چشم از يك لحظه هم زودتر و در گوش از:لا و لا،كوتاهتر است.

موقف،مصدر ميمى است،يعنى آن نبرد،نبرد يك ساعته اى بيش نبود.

بعضى عبارت را:لا و ذا نقل كرده اند.

لأيا :مصدر(مفعول مطلق)و عامل آن محذوف،و ماء مصدرى در محل فاعل است تقدير جمله چنين است:فلأيى لأيا نجاؤه،يعنى دشوار و كند بود.

عبارت:بلأى:دشواريى مقرون به دشوارى .

ص:125

دوم:عبارت: دع عنك...ابن امّى به منزلۀ پاسخ به جمله اى است كه در آن از قريش و كسانى كه از آن مردم به معاويه پيوستند ياد كرده است،پس به عقيل از باب خشم بر آنها امر مى كند كه از آنها نام نبرد.و او در عبارت: و تركاضهم ،ممكن است به معنى مع باشد،و احتمال دارد حرف عطف بوده باشد.كلمه:التّركاض،را براى آنها[قريش]استعاره آورده است،از آن رو كه اذهان ايشان در گمراهى از راه خدا و فرو رفتن ايشان در باطل،بدون توقّف مى شتابد.و همچنين كلمات: النّجوال ،و اجماح ،استعاره است به اعتبار مخالفت زياد آنان با حقّ و جنب و جوش در سرگردانى،و بيرون رفتن از راه عدالت كه مانند اسبى در حال تاخت و تاز بودند .

عبارت: فانّهم...رسول اللّه :زيرا آنان...پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)،به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه بدان وسيله به عقيل توجّه داده است كه خيرى در قريش نيست و بايد از آنها دورى كرد،و كبراى مقدّر نيز چنين است:و هر كه اين طور باشد،واگذاشتن او و دورى از او واجب و لازم است،زيرا اميد خيرى در او نيست.امّا معنى حقيقى صغرى روشن است،زيرا قريش از زمانى كه مردم به آن حضرت بيعت كردند تصميم قطعى-به دليل كينه،حسد و بغضى كه نسبت به امام داشتند-بر نبرد با آن بزرگوار گرفته و بر ستيز با وى متّحد شده بودند،همان طور در آغاز اسلام با پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)چنين حالتى را داشتند،و اين دو حالت در هيچ جهتى با هم فرق و تفاوتى ندارند.

عبارت: فجزت قريشا علىّ الجوازى :(عقوبتگران به جاى من،قريش را به كيفر رسانند،)نفرينى است بر آنها كه به مانند كارى كه خود آنها كرده اند،از قبيل قطع رحم،و نفى امام از زمامدارى اسلام و خلافتى كه او شايسته تر بود، كيفر داده شوند،اين عبارت به منزلۀ ضرب المثلى در آمده است.

عبارت: فقد قطعوا رحمى (آنان رابطۀ خويشاوندى مرا(با پيامبر(صلی الله علیه و آله))

ص:126

ناديده گرفته و قطع كردند)،همچون علّت براى درستى نفرين بر قريش است، و همين جمله به منزلۀ صغراى قياس مضمر نيز هست،و كبراى مقدّر چنين است:و هر كس مرتكب چنين اعمالى شود،او شايستۀ نفرين است.

مقصود امام(علیه السلام)از پسر مادرش،پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)است،زيرا هر دو، پسران فاطمه،دختر عمرو بن عمران بن عائذ بن مخزوم،مادر عبد اللّه و ابو طالبند.ولى امام(علیه السلام)نفرمود:پسر پدرم،زيرا غير از ابو طالب،عموهاى ديگرش در نسبت به عبد المطّلب شركت داشتند.

بعضى گفته اند:چون مادر امام(علیه السلام)،فاطمه بنت اسد،در زمان كودكى پيامبر(صلی الله علیه و آله)موقعى كه آن حضرت يتيم و در كفالت ابو طالب بود،از او پرستارى مى كرد،پس در حقيقت به منزلۀ مادر او بوده،از اين رو به مجاز پيامبر(صلی الله علیه و آله)به عنوان پسر به او نسبت داده شده است (1).

سوم:عبارت: «و امّا ما سئلت عنه...» (و اما آنچه را كه در مورد آن از من سؤال كردى،تا آخر)تقرير پرسش و پاسخ است و در اين بخش از نامه به چند مورد از فضايل خود،توجّه داده است:

1-به نيروى دينى خود نسبت به كسانى كه پيمان الهى را وقعى ننهاده و پيمان شكنى كرده اند.

2-شجاعت خود را،كه نه انبوه مردم پيرامونش با وجود آن شجاعت، باعث زيادى عزّت،و نه پراكنده شدن آنها موجب ترس و وحشت او خواهد شد، و با وجود چنان شجاعتى،جايى براى ترس،ناتوانى و تسليم به دشمن نمى ماند ، ولى با اين همه،آن بزرگوار همچون گويندۀ آن شعر است.شعر به عبّاس بن

ص:127


1- نقل كرده اند،كه چون فاطمه همچون مادر مهربانى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)پرستارى مى كرد،از آن رو،پيامبر (صلی الله علیه و آله)در بارۀ او فرموده است:«فاطمة امّى بعد امّى»فاطمه:بنت اسد،بعد از مادرم(آمنه)،مادر من است-م.

مرداس سلمى نسبت داده شده است،و به منزلۀ تمثيل و تشبيه است،اصل (مشبّه به)گويندۀ شعر و فرع(مشبّه)امام(علیه السلام)است و انگيزۀ مقايسه ويژگيهاى نامبرده است،و حكم(وجه شبه)شجاعت و دليرى امام است كه از صولت او بايد بر حذر بود.توفيق از جانب خداست.

ص:128

37-از نامه هاى امام(علیه السلام)به معاويه

اشاره

فَسُبْحَانَ اللَّهِ- مَا أَشَدَّ لُزُومَكَ لِلْأَهْوَاءَ الْمُبْتَدَعَةِ وَ الْحَيْرَةِ الْمُتَّبَعَةِ- مَعَ تَضْيِيعِ الْحَقَائِقِ وَ اطِّرَاحِ الْوَثَائِقِ- الَّتِي هِيَ لِلَّهِ طِلْبَةٌ وَ عَلَى عِبَادِهِ حُجَّةٌ- فَأَمَّا إِكْثَارُكَ الْحِجَاجَ فِي ؟عُثْمَانَ؟ وَ قَتَلَتِهِ- فَإِنَّكَ إِنَّمَا نَصَرْتَ؟عُثْمَانَ؟ حَيْثُ كَانَ النَّصْرُ لَكَ- وَ خَذَلْتَهُ حَيْثُ كَانَ النَّصْرُ لَهُ

ترجمه

«اما بعد خدا را از هر عيب و نقصى منزه مى دانم،چه قدر تو پيرو خواهشهاى نفسانى تازه و گرفتار هوا و هوسهاى پياپى هستى با تباه سازى حقيقتها و پشت پا زدن به پيمانهايى كه خواست خدا و راهگشاى بندگان خداست.

امّا جار و جنجال فراوان تو در مورد عثمان و قاتلانش،تو موقعى عثمان را يارى كردى كه به نفع خودت بود ولى هنگامى كه براى او سودى داشت،او را خوار و تنها گذاشتى و يارى نكردى.».

شرح

مى گويم(ابن ميثم):آغاز اين نامه چنين بوده است:

براستى دنيا،موجودى شيرين،سرسبز،آراسته و خرّم است،كسى به دنيا نرسيده مگر اين كه او را از هر چه براى او سودمندتر بوده بازداشته است،در صورتى كه ما را به آخرت فرمان داده و واداشته اند.

اى معاويه!آنچه را كه ناپايدار است ترك كن و براى جاودانگى كار كن،از مرگى كه سر انجام با او روبرو مى شوى،و حسابى كه پايان كارت با آن است،

ص:129

برحذر باش،و بدان كه خداوند هرگاه خير بنده اى را بخواهد،ناپسندى را از او دور و توفيق اطاعت خود را برايش فراهم مى آورد،هرگاه براى بنده اى خواستار شرّ گردد،او را فريفتۀ دنيا مى كند و آخرت را از ياد او مى برد و ميدان آرزوهاى او را گسترش مى دهد و از آنچه به صلاح اوست باز مى دارد.

نامۀ تو،به من رسيد،تو را چنان يافتم كه مقصود خود را به صراحت بازگو نمى كنى و چيزى را غير از گم شده ات مى جويى،و در اشتباهى كوركورانه و سرگردانى گمراهى به سر مى برى و به چيزى غير از برهان و دليل دست مى يازى و به ضعيف ترين شبهات پناه مى برى.

امّا درخواست شركت تو در امور و واگذارى سرزمين شام به تو،اگر من امروز اين كار را مى كردم ديروز(تا به حال)اين كار را كرده بودم.اما اين كه گفتى:عمر،تو را والى شام كرده است،كسانى را كه همتايش(ابو بكر)ولايت داده بود،عمر عزل كرد،و همچنين كسانى را كه عمر به فرماندارى تعيين كرده بود،عثمان بركنار ساخت،هيچ رهبرى براى مردم تعيين نشده است،مگر آنكه صلاح امّت را در نظر بگيرد،چه براى رهبران قبل از او آن مصلحت روشن بوده و يا از نظر آنها مخفى مانده باشد،و هر كارى،كار ديگرى را در پى دارد،و هر زمامدارى نظر و انديشۀ خاصّى دارد .آن گاه مى رسد به عبارت سبحان ا... تا آخر نامه.

اين بخش از نامه دو مطلب را شامل است:

اوّل:تعجّب از زيادى دلبستگى معاويه به خواسته هايى كه خود به وجود آورندۀ آنهاست و انحراف او از رفتن به جانب حق،به دليل پيروى از هوا و هوس.

توضيح آن كه در هر زمانى،معاويه شبهه اى ايجاد و نظر تازه اى القا مى كرد،تا بدان وسيله يارانش را گمراه سازد و در ذهن آنها بيندازد كه على(علیه السلام)براى رهبرى شايستگى ندارد،يك بار مى گفت:او قاتل عثمان است،و يك مرتبه وانمود

ص:130

مى كرد كه او را يارى نكرده و خوار و تنها گذاشته،و يك بار مى پنداشت كه او قاتل صحابۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)است و وحدت كلمۀ جامعه را به هم زده است،يك بار با دادن پول و صرف مال مسلمانان برخلاف دستور شرع،ديگران را از او برمى گرداند،و گاهى قبول مى كرد كه او شايستۀ رهبرى امّت است،و از او درخواست تأييد حكومت خود بر سرزمين شام را داشت،و افكار پوچى نظاير اينها را،خود مى ساخت،و در پى اين انديشه هاى باطل،سرگردان و حيرت زده مى ماند،با تضييع حقايقى كه بايد پايبند آنها مى بود،از قبيل اعتقاد بر اين كه على(علیه السلام)شايسته ترين فرد به امر خلافت است،و نسبت به عهد و پيمانهاى مطلوب و مورد رضاى پروردگار آگاهتر است،آن نوع پيمان و عهدى كه روز قيامت حجّت خدا بر بندگان است،همان طور كه خداى متعال مى فرمايد: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ » (1)دوم:پاسخ امام(علیه السلام)به سخن وى در بارۀ عثمان و افتخار به يارى و كمك او،و پرخاش وى در مورد اين كه،امام(علیه السلام)عثمان را خوار گذارده است.

عبارت:فانّك...به منزلۀ صغراى قياس مضمر است.توضيح قياس به اين ترتيب است،موقعى كه عثمان از معاويّه كمك و يارى خواست،معاويّه، امروز و فردا مى كرد،و وعدۀ كمك مى داد تا اين كه سخت در محاصره قرار گرفت آن گاه يزيد بن اسد قسر بى را به جانب مدينه فرستاد،و به او گفت:هنگامى كه به محلّ ذى خشب رسيدى،همان جا توقّف كن و مگو:(شخص حاضر در صحنه چيزى را مى بيند كه غايب نمى بيند،زيرا من حاضرم و تو غايب.)يزيد، مى گويد:من در ذى خشب،توقّف كردم تا وقتى كه عثمان به قتل رسيد.آن گاه معاويه به وى دستور بازگشت داد،و او با سپاهى كه همراه داشت،به شام

ص:131


1- سورۀ اعراف(7)آيه(171) [1]يعنى:هنگامى كه پروردگارت از فرزندان آدم پيمان گرفت.

برگشت پس در حقيقت يارى معاويه براى خودش بود در صورتى كه براى يارى عثمان-تنها به خاطر اين كه راه بهانه و عذرى برايش باشد-سپاه خود را فرستاده بود،و اين خود دارى براى آن بود كه عثمان كشته شود،و مردم را به پشتيبانى خود دعوت كند،پس در حقيقت اين كمكى بود به خود معاويه.زيرا كه اين عمل او خود،باعث قتل عثمان شده و بهره بردارى معاويه از اين رويداد به نفع خواستۀ خود بوده است،و خوار و تنها گذاشتن عثمان موقعى بود كه او نيازمند به كمك بود.

كبراى قياس نيز در حقيقت چنين است:و هر كس چنان باشد،پس نبايد افتخار به يارى عثمان كند و به ديگرى نسبت خوار ساختن عثمان را بدهد.توفيق از جانب خداست.

ص:132

38-از نامه هاى امام(علیه السلام)به مردم مصر هنگامى كه مالك اشتر(خدايش بيامرزد)را به

اشاره

فرمانروايى آنها تعيين كرد.

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ؟عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ؟- إِلَى الْقَوْمِ الَّذِينَ غَضِبُوا لِلَّهِ- حِينَ عُصِيَ فِي أَرْضِهِ وَ ذُهِبَ بِحَقِّهِ- فَضَرَبَ الْجَوْرُ سُرَادِقَهُ عَلَى الْبَرِّ وَ الْفَاجِرِ- وَ الْمُقِيمِ وَ الظَّاعِنِ- فَلاَ مَعْرُوفٌ يُسْتَرَاحُ إِلَيْهِ- وَ لاَ مُنْكَرٌ يُتَنَاهَى عَنْهُ- أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَعَثْتُ إِلَيْكُمْ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اللَّهِ- لاَ يَنَامُ أَيَّامَ الْخَوْفِ- وَ لاَ يَنْكُلُ عَنِ الْأَعْدَاءِ سَاعَاتِ الرَّوْعِ- أَشَدَّ عَلَى الْفُجَّارِ مِنْ حَرِيقِ النَّارِ- وَ هُوَ؟مَالِكُ بْنُ الْحَارِثِ؟ أَخُو؟مَذْحِجٍ؟- فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِيعُوا أَمْرَهُ فِيمَا طَابَقَ الْحَقَّ- فَإِنَّهُ سَيْفٌ مِنْ سُيُوفِ اللَّهِ- لاَ كَلِيلُ الظُّبَةِ وَ لاَ نَابِي الضَّرِيبَةِ- فَإِنْ أَمَرَكُمْ أَنْ تَنْفِرُوا فَانْفِرُوا- وَ إِنْ أَمَرَكُمْ أَنْ تُقِيمُوا فَأَقِيمُوا- فَإِنَّهُ لاَ يُقْدِمُ وَ لاَ يُحْجِمُ- وَ لاَ يُؤَخِّرُ وَ لاَ يُقَدِّمُ إِلاَّ عَنْ أَمْرِي- وَ قَدْ آثَرْتُكُمْ بِهِ عَلَى نَفْسِي لِنَصِيحَتِهِ لَكُمْ- وَ شِدَّةِ شَكِيمَتِهِ عَلَى عَدُوِّكُمْ

لغات

سرادق:خانۀ پنبه اى،خيمه،چادر.

نكول:بازگشت.

ظبه:تيزى شمشير.

نبا السيف:وقتى كه شمشير مضروب خود را نبرد.

احجام:عقب نشينى،واپس ايستادن.

فلان شديد الشكيمة:موقعى كه خويشتن دار و داراى قوّت نفس باشد، اصل الشكيمه آهنى است كه در دهان اسب قرار داده مى شود،(دهانۀ اسب).

ص:133

ترجمه

«اين نامه از بندۀ خدا،على امير المؤمنين،به گروهى كه به خاطر خدا خشمگين شدند،آن گاه كه روى زمين معصيت و نافرمانى خدا به عمل آمد،و حقّ او ناديده گرفته شد،در نتيجه،ظلم و ستم بر سر نيكوكار و بدكار،و حاضر و مسافر خيمه زد،تا آنجا كه نه كار نيكى بود كه روآوردن بدان باعث دلخوشى شود و نه كار زشتى بود كه از آن منع كنند.

امّا بعد،يكى از بندگان خدا را نزد شما فرستادم،كه در اوقات ترسناك خوابش نربايد،و به هنگام بيم از دشمن،هراسى به دل راه ندهد،نسبت به تبهكاران از آتش سوزانتر است،او مالك پسر حارث برادر مذحج،است.پس به سخن او گوش فرا دهيد،و فرمان او را تا آنجا كه مطابق حق است اطاعت كنيد، زيرا او شمشيرى از شمشيرهاى خداست كه هرگز كند نگردد،و ضربتش بى اثر نماند،بنا بر اين اگر به شما فرمان حركت داد،حركت كنيد،و اگر فرمان ايست داد بايستيد،چه او،اقدام نمى كند و بر نمى گردد،تأخير نمى اندازد،و پيشروى نمى كند، مگر با فرمان من.

شما را به داشتن چون او،بر خود مقدّم داشتم،از آن رو كه او خيرخواه شما و در كوبيدن بر دهان دشمنتان پايدار مى باشد».

شرح

در اين نامه چند مطلب است :

اوّل-عبارت امام(علیه السلام): من عبد اللّه...يتناهى عنه تصويرى است از نامه و توصيف از اهل مصر كه به خاطر خدا مطابق فطرتشان خشمگين شده اند،و اشاره به مخالفت آنان با بدعتهايى است كه به عثمان نسبت داده شده و بدان جهت آنها خشمگين به مدينه آمدند كه مبادا حدود الهى تعطيل شود.اگر كسى بگويد كه بنا بر اين امام(علیه السلام)راضى به قتل عثمان بوده است،زيرا او قاتلان عثمان را براى آمدن به مدينه به منظور قتل عثمان،ستايش كرده است.

پاسخ اين است كه چنين اشكالى وارد نيست،زيرا ممكن است آمدن آنها

ص:134

به مدينه تنها براى اعتراض به عثمان بوده باشد،نه براى كشتن او،بنا بر اين ستايش امام(علیه السلام)از ايشان به خاطر اعتراض كه آن اعتراضى بجا و قابل ستايش بوده است،امّا قاتلان عثمان و كسانى كه او را در خانه محاصره كردند،-كه گروه كوچكى بودند-شايد در آن ميان از مردم مصر جز اندكى نبودند،و در سخن امام(علیه السلام)چيزى كه مشعر بر مدح قاتلان عثمان باشد وجود ندارد.

كلمۀ«سرادق»را براى ظلمى كه فراگير نيك و بد و حاضر و مسافر مى باشد،استعاره آورده است،همچون چادرى كه در برگيرندۀ اهل چادر است، امام در سخنان خود معروف و منكر را در مقابل هم آورده،و مقصود نفى منكر نبوده است،بلكه مقصود امام(علیه السلام)نفى خوددارى از منكر مى باشد .

دوم:عبارت: امّا بعد... برادر مذحج سرآغاز نامه است:در اين عبارت مردم را به طور اجمال از فرستادن اشتر مطّلع ساخته و او را به اوصافى معرّفى كرده كه باعث ميل و رغبت ايشان بدو گردد،و از همّت والا و دلبستگى او به تدبير جنگى و آمادگى اش در برخورد با دشمن،به طور اشاره و كنايه با اين عبارت بيان داشته است كه او را به هنگام ترس خواب نمى ربايد،و در وقت بيم و هراس از دشمنان به دليل شجاعت و بى باكى،هراسى به دل راه نمى دهد،و مطلب را با اين تعريف مورد تأكيد قرار داده و فرموده است كه او بر تبهكاران از آتش سوزنده تر است.و اين توصيف با همۀ مبالغه اى كه دارد وصف درستى است.

زيرا برخورد او با تبهكاران باعث ظنّ آنان به نابودى و سالم نجستن از دست او مى شد در صورتى كه وجود آتش سوزان چنين نيست چون اميد به فرار از آتش و خاموش كردن آن وجود دارد آن گاه پس از شمردن اوصاف برجستۀ مالك،نام او را ذكر كرده است كه اين روش رساتر مى باشد چون مهمترين هدف تعريف مالك بوده است،نه تنها نام بردنش.

مذحج،به فتح ميم،مانند مسجد:پدر قبيله اى از يمن،مذحج بن جابر بن

ص:135

مالك بن نهلان بن سباست.نخع:بخشى از همين قبيله است،و اشتر از قبيلۀ نخعى است .

سوم:مردم را مأمور به هدف يعنى گوش فرا دادن به مالك و اطاعت از امر او كرده است،نه بدون قيد و شرط،بلكه تا آنجا كه اوامر او مطابق و موافق حق باشد.و به حسن امتثال امر وى به وسيلۀ قياس مضمرى اشاره فرموده كه صغراى قياس اين گفتار امام(علیه السلام)است: «فانّه سيف الضّريبه...» ضربتش،لفظ شمشير را به اعتبار اين كه مالك،بر دشمن حمله مى برد و همچون شمشير نابودشان مى كرد،استعاره آورده و با ذكر واژۀ «الظّبه» استعارۀ ترشيحى به كار برده است.و اين تعبير كه«او شمشيرى است كه كند نمى شود و ضربتش سخت مؤثّر است» كنايه از آن است كه مالك با موفقيت حوادث را پشت سر مى گذارد بدون اين كه در آنها توقّف و يا عقبگرد كند.اضافه«نابى»به كلمۀ«الضّريبه»اضافۀ اسم فاعل به اسم مفعول است،يعنى:آن شمشير بى اثر نسبت به محلّ ورود و مضروب خود نيست.و كبراى قياس در حقيقت چنين است:و هر كسى كه چنان باشد لازم است مقدّم داشته شود و اگر در مورد جنگ و امثال آن فرمانى دهد،بايد فرمانش را اجرا كرد.

چهارم:امام(علیه السلام)به ايشان دستور داده است تا حركتشان به سمت جبهۀ نبرد و باز ايستادن ايشان از جنگ،بر طبق امر مالك باشد،و بر اين مطلب وسيلۀ قياس مضمرى توجّه داده است كه صغراى آن عبارت است از گفتۀ امام(علیه السلام): فانّه امرى زيرا آن فرمان من است.و به كنايه اين مطلب را بيان داشته است كه مالك، در جنگ و امثال آن دستورى نمى دهد،مگر اين كه بجا و بموقع باشد،زيرا اوامر امام(علیه السلام)اين چنين بوده است،بنا بر اين هر كسى كه موافق آن دستورها حركت كند پس دستورهاى امام(علیه السلام)نيز چنين است،و مقصود امام(علیه السلام)اين نيست كه تمام اوامر مالك از كلّى و جزئى به طور معيّن و به تفصيل مطابق اوامر اوست،بلكه

ص:136

مقصود امام(علیه السلام)اين است كه به مالك قوانين كلّى سياسات و تدبير مدن و فنون جنگ را آموخته و او را به حدّى آماده كرده است كه مى تواند اجتهاد كند و جزئيات امور را از روى آموخته ها استخراج نمايد .

پنجم:به مردم مصر اطّلاع داده است كه ايشان را،با همۀ نيازى كه خود آن حضرت در مشورت و تدبير امور به مالك داشته است،بر خويش مقدّم داشته است،و اين مطلب را از باب منّتى بر آنها بيان داشته تا از وى قدردانى و سپاسگزارى كنند،و به دليل ايثار خود نسبت به آنها در فرستادن مالك نزد آنها به اين بيان اشاره فرموده است كه او خيرخواه ايشان،داراى قوّت قلب و در مقابل دشمنان پايدار و نستوه است،و در عبارت در كوبيدن دشمن استوار است،به همين مطلب اشاره فرموده است امّا مصلحت امام(علیه السلام)در اين ايثار،همان پايدارى و بقاى حكومت به مصلحت مردم بوده است،توفيق از جانب خداست.

ص:137

39-از نامه هاى امام(علیه السلام)به عمرو بن عاص

اشاره

فَإِنَّكَ قَدْ جَعَلْتَ دِينَكَ تَبَعاً لِدُنْيَا امْرِئٍ- ظَاهِرٍ غَيُّهُ مَهْتُوكٍ سِتْرُهُ- يَشِينُ الْكَرِيمَ بِمَجْلِسِهِ وَ يُسَفِّهُ الْحَلِيمَ بِخِلْطَتِهِ- فَاتَّبَعْتَ أَثَرَهُ وَ طَلَبْتَ فَضْلَهُ- اتِّبَاعَ الْكَلْبِ لِلضِّرْغَامِ يَلُوذُ بِمَخَالِبِهِ- وَ يَنْتَظِرُ مَا يُلْقَى إِلَيْهِ مِنْ فَضْلِ فَرِيسَتِهِ- فَأَذْهَبْتَ دُنْيَاكَ وَ آخِرَتَكَ- وَ لَوْ بِالْحَقِّ أَخَذْتَ أَدْرَكْتَ مَا طَلَبْتَ- فَإِنْ يُمَكِّنِّي اللَّهُ مِنْكَ وَ مِنِ ابْنِ؟أَبِي سُفْيَانَ؟- أَجْزِكُمَا بِمَا قَدَّمْتُمَا- وَ إِنْ تُعْجِزَا وَ تَبْقَيَا فَمَا أَمَامَكُمَا شَرٌّ لَكُمَا- وَ السَّلاَمُ

ترجمه

«پس تو اى عمرو،دين خود را پيرو دنياى كسى قرار دادى كه گمراهى او آشكار و پردۀ حيايش دريده است،او در محفل خود به افراد بزرگوار بدگويى مى كند و در اثر معاشرت خود،دانا را به نادانى مى كشد،تو از پى چنين كسى رفتى و به بخشش او چشم طمع دوختى،مانند دنباله روى سگ از شير،كه به چنگالهاى او چشم دارد و منتظر است تا از پس ماندۀ طعمه اش چيزى به سوى او بيندازد،پس دنيا و آخرت خود را به باد دادى!در صورتى كه اگر به حقّ چنگ زده بودى،به آنچه مى خواستى مى رسيدى،حال اگر خداوند مرا بر تو و بر پسر ابو سفيان پيروز گرداند،شما را به كيفر اعمالتان مى رسانم،و اگر شما مرا ناتوان ساختيد و به جا مانديد،پس آنچه پيش روى شماست[عذاب اخروى]براى شما بدتر است.و درود بر شايستگان .».

ص:138

شرح

مى گويم(ابن ميثم):بنا به روايتى،اين نامه بيش از اين آمده است،و آغاز آن چنين است:«از بندۀ خدا على،امير مؤمنان،به ناخلف فرزند ناخلف، عمرو بن عاص،دشنام گوى حضرت محمّد و خاندان او،هم در زمان جاهليّت و هم در اسلام،درود بر پيروان هدايت،امّا بعد،تو مردانگى خود را به خاطر مردى تبهكار پرده دريده از دست دادى،مردى كه در محفلش به شخص بزرگوار توهين مى كند و در اثر معاشرتش،شخص بردبار را به نادانى مى كشد،پس قلب تو پيرو قلب او گشته است چنان كه باطن و سرشت تو هم سرشت اوست.در نتيجه ديندارى،امانتدارى،دنيا و آخرتت را به باد داد و خداوند از باطن تو آگاه است.

پس تو هم چون گرگى كه به دنبال شير حركت مى كند،به هنگام تاريكى شب از او مى خواهد پايمالش نكند.تو چگونه از دست مقدّرات خلاص مى شوى،در صورتى كه اگر در پى حق بودى،به آنچه آرزو داشتى مى رسيدى،و حقّ خود، راهنماى كسى است كه به آن پايبند باشد.و اگر خداوند مرا بر تو و پسر[هند] جگر خوار پيروز گرداند،شما را به كسانى ملحق سازم كه خداوند آنها را در حال جهل و گمراهى قريش در زمان پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)هلاك كرد،و اگر شما مرا مغلوب ساختيد و يا پس از من مانديد،خداوند شما را كفايت كند،و انتقام و كيفر خاصّ او شما را بس است.».

نامه بر محور سرزنش عمرو،به سبب پيروى او از معاويّه در راه باطل و متنفّر ساختن او از آن حالتى كه دارد و مورد تهديد قرار دادن آنان به خاطر اين كار است.معناى قرار دادن عمرو،دين خود را تابع دنياى معاويّه آن است كه وى دين خود را در راه رضاى معاويّه هر طور كه او در راه رسيدن به دنيايش بخواهد، صرف مى كند،چنان كه قبلا،به فروختن او دين خود را به طمع رياست مصر،در مصاف با على(علیه السلام)اشاره كرديم.آن گاه امام(علیه السلام)،معاويّه را به داشتن چهار صفت و با اظهار نهايت بيزارى از او،نكوهش كرده است:يكى آن كه:گمراهى آشكار

ص:139

و انحراف معاويّه از راه خدا واضحتر از آن است كه نيازى به توضيح داشته باشد.

دوم:پرده دريده بودن معاويه،اين مطلب مشهور است كه معاويّه خود پردۀ دين خدا را دريده و نسبت به دين خدا بى اعتنا و بى بند و بار بود،شب نشينى و همنشينانى در بيهودگى و هرزه گرى و باده گسارى و آوازه خوانى داشت،البتّه در زمان عمر،از ترس او،اين كارها را پنهان مى داشت،تنها جامۀ ابريشمى و حرير مى پوشيد و از ظروف طلا و نقره استفاده مى كرد،امّا در زمان عثمان، بى شرمى را به نهايت رساند،موقعى كه در برابر حضرت على(علیه السلام)قيام كرد به خاطر احتياج به گمراه سازى و فريب مردم به وسيلۀ تظاهر به ديندارى،ابهّت و وقارى تصنّعا به خود گرفت.

سوم:در مجلس خود شخص بزرگوار را به زشتى و پستى مى كشاند، توضيح اين كه،كريم كسى است كه خويشتندار باشد و خود را از پستيهايى كه باعث بى آبرويى است بركنار دارد،در صورتى كه مجلس معاويّه پر از افراد بنى اميّه و آكنده از زشتيهاى آنها بود،و همنشينى هر شخص بزرگوار با آنها باعث ارتباط آن نيكنام با آنها و اختلاطش بدانها بود،و اين خود سبب پستى و بدنامى او مى شد.

چهارم:معاويه در مصاحبتها،هر شخص بردبار را به گمراهى مى كشانيد، توضيح آن كه رسم او و همۀ بنى اميه ناسزا گويى به بنى هاشم و تهمت زدن بدانها و نام بردن از اسلام،و نيش زدن به آن بود،هر چند كه در ظاهر خودشان را وابسته به اسلام مى دانستند،امّا اين خود از جمله چيزهايى بود كه انسان بردبار را ناراحت مى كرد و انديشۀ او را به هنگام آميزش با آنان و شنيدن سخنان آنها، متزلزل مى گرداند و به تيرگى و بى خردى مى كشاند .

اين سخن امام،كه عمرو عاص از روش معاويّه پيروى مى كند،كنايه از،

ص:140

متابعت او از كارهاى معاويّه است.و عبارت: «و طلبت فضله» :(در پى بخشش او بودى)،اشاره دارد به هدف عمرو عاص از پيروى معاويّه،امام(علیه السلام)پيروى او از معاويّه را تشبيه به پيروى سگ از شير كرده است تا او را تحقير كند و از عملش متنّفر سازد و به وجه شبه در عبارت: «يلوذ...فريسته» «چشم طمع دارد...

طعمه اش»اشاره كرده و منظورش اين است كه پيروى عمرو عاص از معاويّه از روى پستى و بى ارزشى و دون همّتى و به خاطر آنست كه طمع دارد معاويّه از پسماندۀ مالش چيزى به او ببخشد.و اين چشمداشت از وى مثل پيروى سگ از شير است،و اين تشبيه نهايت نفرت و زشتى كار را به عمرو-اگر او شخصيتى داشت!-مى رساند.آن گاه عمرو را از پيامدهاى اين پيروى آگاه ساخته با اين عبارت:دنيا و آخرتت را به باد دادى،مقصود امام(علیه السلام)از دنياى عمرو،آن چيزهاييست كه به وسيله آنها مى توانست به زندگى خود ادامه دهد از قبيل روزى و بخشش حلال به نحوى كه با آرامش خاطر،به دور از جنگهايى كه در صفين با آنها مواجه شد و بدون ترس و بيمهايى كه در نتيجۀ همراهى با معاويّه دچار آنها شد،از آنها بهره مند شود،و همينها حقيقت دنيايى اند،زيرا هدف از دنيا كاميابى و بهره بردارى است و عمرو به هيچ كدام از اينها دست نيافت،و امّا به باد رفتن آخرتش كه روشن و آشكار است.مقصود از اين سخن امام(علیه السلام): «و لو بالحقّ اخذت...طلبت» اگر به حق چنگ مى زدى...مى خواستى جذب عمرو عاص به جانب حق و تشويق اوست در ياد آورى آنچه لازمۀ حق است و دست يافتن وى به خواسته هاى خود از دنيا و آخرت بديهى است كه اگر عمرو عاص همراه حق بود به دنياى خود به طور كامل و به درجات عالى آخرت مى رسيد .

گفتۀ امام: فان يمكنّنى اللّه... (اگر خداوند مرا پيروز گرداند تا آخر)تهديد به عذاب آخرت است كه هر كدام از دو نقيض[چه امام پيروز شود و يا نشود]آن عذاب حتمى است،و اين عذاب يا به وسيلۀ امام(علیه السلام)-به فرض پيروزى امام بر

ص:141

آنان-به صورت كيفر عملى است كه آنها قبلا معصيت خدا را كرده اند،و يا از جانب خدا در آخرت است-به فرض اين كه آنها امام(علیه السلام)را ناتوان سازند و خود پس از آن حضرت باقى بمانند-كه همان عذاب آتش دوزخ خواهد بود.و امام(علیه السلام)بدين مطلب در اين گفتار اشاره كرده است:پس آنچه در پيش روى شماست،براى شما بدتر است،به دليل قول خداى تعالى: «وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَشَدُّ وَ أَبْقى» (1).كلمۀ امام(پيش رو)را استعاره براى آخرت آورده است،به لحاظ پيشواز مردم از آخرت و توجّه آنها به آخرت،توفيق از جانب خداست.

ص:142


1- سورۀ طه(20)قسمتى از آيه(127) [1]يعنى:البته كه عذاب آخرت سخت تر و بادوام است.

40-از نامه هاى امام(علیه السلام)به يكى از كارگزارانش

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي كُنْتُ أَشْرَكْتُكَ فِي أَمَانَتِي- وَ جَعَلْتُكَ شِعَارِي وَ بِطَانَتِي- وَ لَمْ يَكُنْ فِي أَهْلِي رَجُلٌ أَوْثَقَ مِنْكَ فِي نَفْسِي- لِمُوَاسَاتِي وَ مُوَازَرَتِي وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ إِلَيَّ- فَلَمَّا رَأَيْتَ الزَّمَانَ عَلَى ابْنِ عَمِّكَ قَدْ كَلِبَ- وَ الْعَدُوَّ قَدْ حَرِبَ وَ أَمَانَةَ النَّاسِ قَدْ خَزِيَتْ- وَ هَذِهِ الْأُمَّةَ قَدْ فَنَكَتْ وَ شَغَرَتْ- قَلَبْتَ لاِبْنِ عَمِّكَ ظَهْرَ الْمِجَنِّ- فَفَارَقْتَهُ مَعَ الْمُفَارِقِينَ وَ خَذَلْتَهُ مَعَ الْخَاذِلِينَ- وَ خُنْتَهُ مَعَ الْخَائِنِينَ- فَلاَ ابْنَ عَمِّكَ آسَيْتَ وَ لاَ الْأَمَانَةَ أَدَّيْتَ- وَ كَأَنَّكَ لَمْ تَكُنِ اللَّهَ تُرِيدُ بِجِهَادِكَ- وَ كَأَنَّكَ لَمْ تَكُنْ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكَ- وَ كَأَنَّكَ إِنَّمَا كُنْتَ تَكِيدُ هَذِهِ الْأُمَّةَ عَنْ دُنْيَاهُمْ- وَ تَنْوِي غِرَّتَهُمْ عَنْ فَيْئِهِمْ- فَلَمَّا أَمْكَنَتْكَ الشِّدَّةُ فِي خِيَانَةِ الْأُمَّةِ أَسْرَعْتَ الْكَرَّةَ- وَ عَاجَلْتَ الْوَثْبَةَ وَ اخْتَطَفْتَ مَا قَدَرْتَ عَلَيْهِ مِنْ أَمْوَالِهِمُ- الْمَصُونَةِ لِأَرَامِلِهِمْ وَ أَيْتَامِهِمُ- اخْتِطَافَ الذِّئْبِ الْأَزَلِّ دَامِيَةَ الْمِعْزَى الْكَسِيرَةَ- فَحَمَلْتَهُ إِلَى؟الْحِجَازِ؟ رَحِيبَ الصَّدْرِ بِحَمْلِهِ- غَيْرَ مُتَأَثِّمٍ مِنْ أَخْذِهِ- كَأَنَّكَ لاَ أَبَا لِغَيْرِكَ- حَدَرْتَ إِلَى أَهْلِكَ تُرَاثَكَ مِنْ أَبِيكَ وَ أُمِّكَ- فَ «سُبْحانَ اللّهِ» أَ مَا تُؤْمِنُ بِالْمَعَادِ- أَ وَ مَا تَخَافُ نِقَاشَ الْحِسَابِ- أَيُّهَا الْمَعْدُودُ كَانَ عِنْدَنَا مِنْ أُولِي الْأَلْبَابِ- كَيْفَ تُسِيغُ شَرَاباً وَ طَعَاماً- وَ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّكَ تَأْكُلُ حَرَاماً وَ تَشْرَبُ حَرَاماً- وَ تَبْتَاعُ الْإِمَاءَ وَ تَنْكِحُ النِّسَاءَ- مِنْ أَمْوَالِ الْيَتَامَى وَ الْمَسَاكِينِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُجَاهِدِينَ- الَّذِينَ أَفَاءَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ هَذِهِ الْأَمْوَالَ- وَ أَحْرَزَ بِهِمْ هَذِهِ الْبِلاَدَ- فَاتَّقِ اللَّهَ وَ ارْدُدْ إِلَى هَؤُلاَءِ الْقَوْمِ أَمْوَالَهُمْ- فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ ثُمَّ أَمْكَنَنِي اللَّهُ مِنْكَ- لَأُعْذِرَنَّ إِلَى اللَّهِ فِيكَ- وَ لَأَضْرِبَنَّكَ بِسَيْفِي الَّذِي مَا ضَرَبْتُ بِهِ أَحَداً- إِلاَّ دَخَلَ النَّارَ- وَ وَ اللَّهِ لَوْ أَنَّ؟الْحَسَنَ؟ وَ؟الْحُسَيْنَ؟ فَعَلاَ مِثْلَ الَّذِي فَعَلْتَ- مَا كَانَتْ لَهُمَا عِنْدِي هَوَادَةٌ وَ لاَ ظَفِرَا مِنِّي بِإِرَادَةٍ- حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ مِنْهُمَا وَ أُزِيحَ الْبَاطِلَ عَنْ

ص:143

مَظْلَمَتِهِمَا- وَ أُقْسِمُ بِاللَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ- مَا يَسُرُّنِي أَنَّ مَا أَخَذْتَهُ مِنْ أَمْوَالِهِمْ حَلاَلٌ لِي- أَتْرُكُهُ مِيرَاثاً لِمَنْ بَعْدِي فَضَحِّ رُوَيْداً- فَكَأَنَّكَ قَدْ بَلَغْتَ الْمَدَى وَ دُفِنْتَ تَحْتَ الثَّرَى- وَ عُرِضَتْ عَلَيْكَ أَعْمَالُكَ بِالْمَحَلِّ- الَّذِي يُنَادِي الظَّالِمُ فِيهِ بِالْحَسْرَةِ- وَ يَتَمَنَّى الْمُضَيِّعُ فِيهِ الرَّجْعَةَ «وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ»

لغات

شعار:قسمتى از لباس است كه به بدن مرتبط است(آستر لباس-زيرپوش) بطانة الرجل:نزديكان و خواص مرد.

كلب الزّمان:سختى روزگار حرب العدوّ:دشمن سخت به خشم آمد فتك:قتل فريبكارانه و ناگهانى شغرت:پراكنده شد مجنّ:سپر ازلّ:سبك،چابك هواده:سازش ضحّ رويدا:كلمه اى است كه به كسى گفته مى شود كه مأمور به ايجاد آرامش است،اصل اين كلمه در بارۀ مردى بوده است كه شترش را به هنگام ظهر علف مى دهد و او را سير نكرده تند مى راند، مى گويند ضحّ رويدا مناص:فرارگاه،جاى رهايى،رها شدن.

نصوص:فرار كردن،رها شدن

ترجمه

«امّا بعد،من تو را در امانت خود شريك ساختم و همچون جامۀ زيرين و آستر لباسم محرم رازم قرار دادم،و هيچ كس از خويشاوندانم براى يارى و مشورت با من و رساندن امانت از تو مورد اطمينان تر نبود،پس چون ديدى كه روزگار به پسر عمويت سخت گرفته است و دشمن با او در نبرد است،و امانت مردم [حكومت]در معرض خطر تباهى است،و اين امّت سرگشته و پراكنده شده اند، تو هم به پسر عمويت پشت كردى و سپر را وارونه گرفتى،و با كسانى كه از او جدا شده اند،جدا شدى و با بدانديشان همراهى كردى،و با خيانتكاران تو هم به او خيانت كردى،بنا بر اين نه به پسر عمويت يارى و همراهى كردى و نه حق امانتدارى به جا آوردى،و گويا در جهاد خود خدا را در نظر نداشتى،و گويا دليل روشن از سوى پروردگارت نداشتى و گويا تو با دنياى اين مردم با مكر و فريب

ص:144

عمل مى كردى،و مى خواستى از راه فريب اموالشان را به غارت ببرى،و چون زيادى خيانت به امّت،تو را قادر ساخت،تو هم زود حمله ور شدى،و هر چه را توانستى از اندوخته هاى امّت و از آن بيوه زنان و يتيمانشان،همچون گرگ چابك، ران بز از كار افتاده را ربودى،و آنها را با سينۀ فراخ به حجاز حمل كردى بدون احساس گنهكارى،افّ بر تو!گويا تو ارث پدر و مادرت را براى كسانت فرستاده اى، «سُبْحانَ اللّهِ» !،آيا تو به رستاخيز ايمان ندارى؟و يا از حساب دقيق روز قيامت نمى ترسى؟اى كسى كه نزد ما از خردمندان محسوب مى شدى،چگونه آشاميدن و خوردن را گوارا مى شمارى در صورتى كه مى دانى از حرام مى خورى و از حرام مى آشامى؟كنيزان را مى خرى و با زنان ازدواج مى كنى از مال يتيمان و بيچارگان و مؤمنان و مجاهدانى كه خداوند اين اموال را براى آنها قرار داده و به وسيلۀ آنان اين كشور را حفظ كرده است!! از خدا بترس و اموال اينان را به خودشان برگردان،كه اگر اين كار را نكردى و خدا مرا بر تو مسلّط كرد،البتّه نزد خدا عذرم پذيرفته است،تو را با شمشيرم،آن شمشيرى كه كسى را با آن نزده ام مگر اين كه داخل آتش جهنّم شده است،از پا در آورم.و به خدا سوگند اگر چنان كارى را حسن و حسين(علیه السلام)كرده بودند با ايشان در صلح نمى شدم،و هيچ خواستۀ آنان از من برآورده نمى شد،مگر اين كه حقّ را از ايشان باز پس مى گرفتم،و باطلى را كه از ظلم آنها پيدا شده بركنار مى كردم.

به خداوند پروردگار جهان سوگند،اگر آنچه را كه از مال مردم برده اى،به حلال از آن من باشد باعث خوشحالى من نمى شود كه براى كسان بعد از خود به ارث واگذارم.

پس آهسته بران و چنين تصوّر كن كه گويى به پايان كار رسيده اى و زير خاك دفن شده اى و اعمالت را به تو عرضه كرده اند،آنجا كه ستمكار از روى تأثّر و حسرت و اندوه فرياد مى زند،و تبهكار آرزوى برگشتن به دنيا را مى كشد،در صورتى كه هنگام،هنگام فرار نيست ».

ص:145

شرح

مى گويم(ابن ميثم):مشهور اين است كه اين نامه،خطاب به ابن عباس است،موقعى كه والى بصره بود.عبارات نامه خود،مشعر بر اين مطلب است، مثل عبارت:تو هم نسبت به پسر عمويت سپر را وارونه گرفتى،و مانند جملۀ:

پس پسر عمويت را يارى و همراهى نكردى،و همچنين مطلبى كه نقل كرده اند، ابن عبّاس در پاسخ اين نامه به امام(علیه السلام)نوشت:«امّا بعد،نامۀ شما رسيد،نامه اى كه دريافتى مرا از بيت المال بصره،بزرگ قلم داد كرده بود،به جان خودم كه حقّ من در بيت المال بيشتر از مقدار دريافتى ام بوده است والسّلام».پس امام(علیه السلام)در پاسخ آن نامه نوشت:

«امّا بعد،براستى شگفت آور است كه تو خود را مى ستايى بر اين كه در بيت المال بيشتر از يك فرد معمولى از مسلمين،حق دارى،و خود رستگارى هر چند كه آرزوى باطل داشته و مدّعى چيزى باشى كه تو را از گناهان نجات ندهد و حرامها را بر تو حلال نكند.با اين حال پندارى كه تو هدايت يافته و خوشبختى؟،به من اطّلاع دادند كه تو مكّه را وطن انتخاب كرده اى،و به آنجا سخت دل بسته اى چيزهاى تازه اى در مكّه،مدينه و طايف مى خرى و آنها را بوسيلۀ نماينده ات انتخاب مى كنى و از پول ديگران بهاى آنها را مى پردازى،پس برگرد و تجديد نظر كن خدا تو را هدايت كند و به جانب خداوند پروردگارت برگرد و اموال مسلمانان را به خودشان برگردان،ديرى نخواهد پاييد كه تو از دوستانت جدا خواهى شد و آنچه را كه جمع آورده اى رها خواهى كرد،و در قطعه اى از زمين بدون متكى و فرش دفن خواهى شد،از دوستان جدا و مقيم خاك مى گردى،از آنچه به وجود آورده اى بى نياز،و به آنچه قبل از خود فرستاده اى نيازمند خواهى شد.والسّلام».

گروهى اين مطلب را منكر شده و گفته اند:كه عبد اللّه بن عباس هيچ گاه از على(علیه السلام)فاصله نگرفته است و روا نيست كه در بارۀ او،چيزى را بگوييم كه قطب

ص:146

راوندى-خدايش بيامرزد-گفته است،بلكه اين نامه به عبيد اللّه نوشته شده است.و اين عقيده صحيح تر و نسبت نامه به عبيد اللّه مناسبتر است.

بدان كه هيچ كدام از اين دو گفته سندى ندارد:امّا گفتار اوّل،تنها اين مطلب كه ابن عبّاس بعيد است چنين كارى را كرده باشد كه به او نسبت داده اند، روشن است كه ابن عبّاس معصوم نبوده و على(علیه السلام)هم كسى نبود كه در راه حق از احدى بترسد،هر چند كه محبوبترين فرزندان او باشد همان طور كه در اين مورد به حسن و حسين(علیه السلام)در اين مثال زده تا چه رسد به پسر عمويش،بلكه لازم است به خويشاوندان نزديك در چنين مورد سخت تر بگيرد،وانگهى سختگيرى و سرزنش و درشتى بر او باعث جدايى ابن عباس از امام(علیه السلام)نمى شود،زيرا روش امام(علیه السلام)اين بود كه هر گاه كسى از يارانش استحقاق مؤاخذه داشت،مؤاخذه مى كرد،چه بزرگ بود يا كوچك،چه نزديك بود يا دور،و هنگامى كه حقّ اللّه را از او باز پس مى گرفت،و يا آن شخص از كردۀ خود پشيمان مى شد،به همان حال قبلى نسبت به او باز مى گشت،چنان كه فرموده است:عزيز نزد من خوار است تا وقتى كه حقّ را از او بازستانم و ذليل نزد من عزيز است تا وقتى كه حقّ او را بازگيرم.بنا بر اين با محبّت عميق و پيوند خويشاوندى كه ما بين ايشان وجود داشته،درشتى و رودررويى ناخوشايند على(علیه السلام)با ابن عباس،جدايى و اختلافى را در ميان ايشان ايجاد نمى كرده است.

و اما مطلب دوم:عبيد اللّه كارگزار امام(علیه السلام)در يمن بود و چنين حرفى در باره او نقل نشده است.

در اين نامه چند مطلب است:

اول:احسان خود را در مقام منّت گزارى بر او از چند جهت ياد آورى كرده است 1-او را در امانتى كه خداوندش او را بر آن امين دانسته،شركت داده

ص:147

است يعنى ولايت امر رعيت و اقدام به اصلاح امور دنيا و آخرت ايشان.

2-او را از جملۀ خواص و نديمان خود قرار داده است،و كلمۀ شعار را به همين منظور استعاره آورده است،از آن رو كه شعار چسبيده به او و همراه جسم و تن اوست.

3-او مطمئن ترين فرد از كسان وى در نزد او و نزديكترين كس به او بوده است،به دليل يارى و مشورت و سپردن امانت به وى .

مطلب دوم:امام(علیه السلام)پس از يادآورى نيكى خود نسبت به او،بديهاى او را نسبت به خود-در فاصله گرفتنش از امام و خوار گذاشتن و خيانت كردنش در مورد امانتى كه در اختيار داشته يادآورى كرده است-آن هم در وقتى كه مى بيند روزگار بر امام سخت گرفته و دشمن رودرروى او ايستاده و كلمۀ امامت و رهبرى از مسير حقّ خارج شده است تا روشن شود كه او در برابر نيكى امام(علیه السلام) ناسپاسى كرده است،تا نكوهش و سرزنش او وجه صحّتى داشته باشد آن گاه او را نكوهش و سرزنش كند،مقصود امام(علیه السلام)از اين نكوهش آن است كه وى از راه منحرف گشته و رعايت عدالت را نكرده است.

عبارت امام(علیه السلام):تو نسبت به پسر عمويت سپر را وارونه گرفتى، ضرب المثلى است در مورد كسى كه با دوست و برادر خود همراه باشد،بعد نسبت به او تغيير جهت دهد و دشمن او گردد،و اصل اين عبارت براى كسى بوده است كه با برادر خود يكرنگ و موافق بوده و روى سپرش به طرف او بود،و موقعى كه از او جدا و با او در ستيز شد،پشت سپرش را به جانب او گرفت تا خود را از شرّ او حفظ كند.در نتيجه اين عبارت كنايه از دشمنى بعد از دوستى شده است،و براى كسى كه چنين كارى بكند ضرب المثل گشته است .

مطلب سوم:امام(علیه السلام)به توبيخ و سرزنش وى مى پردازد و حالت او را در مورد خيانتكارى اش با اين عبارت بازگو مى كند: فلا ابن عمّك...هذه البلاد ،و

ص:148

او را تشبيه كرده است به كسى كه در كوشش و تلاش خود،خدا را منظور نداشته بلكه هدفش دنيا بوده است،و نيز به كسى كه پروردگار خود را از روى دليل نشناخته بلكه نسبت به او و به وعد و وعيد او ناآگاه است.وجه شبه،همان مشاركت او با كسانى است كه غير خدا را مى جويند و نسبت به او جاهلند و در پى غير خدايند،در اين كه آنان از خدا اعراض كرده اند.و همچنين او را تشبيه به كسى كرده است كه از عبارت خود هدفى جز فريب مردم مسلمان و به چنگ آوردن دنياى آنها ندارد .و در عبارت: فلمّا امكنتك الشّدّة...الكبيرة به وجه شبه اشاره فرموده است،يعنى همان طور كه شخصى كه ديگرى را نسبت به چيزى فريب مى دهد،به دنبال فرصتى است تا آن چيز را به هنگام فرصت بربايد،تو نيز در سرعت اقدام به خيانت چنين بودى.و عمل وى را در ربودن مالى كه به چنگ آورده است،تشبيه كرده به ربودن ران بز از كار افتاده توسط گرگى چالاك،و وجه شبه به سرعت ربودن و خفّت و پستى او است.اما اين كه امام(علیه السلام)در اين تشبيه گرگ چابك را انتخاب كرده از آن روست كه لاغرى رانهاى وى او را كمك مى كند تا به تندى بجهد و طعمه را به سرعت بربايد و همچنين[به عنوان مشبّه به]ران بز لاغر اندام را از آن جهت آورده است كه ممانعتى در كار نيست و آن براى ربودن آماده تر است .

آن گاه به عنوان توبيخ و سرزنش به او اطّلاع داده است كه وى آن اموال را به وطن خود،مكّه،منتقل كرده است،عبارت رحيب الصّدر كنايه است از شادمانى و خوشحالى وى به سبب اين اموال و يا كثرت اموالى كه او به اختيار خود گرفته است،زيرا طبيعى است كه هر گاه انسان چيزى را در دل بپرورد و دست يا زد،هر چه ممكنش باشد برداشت مى كند و به اختيار مى گيرد.

كلمات:رحيب،و غير،منصوبند بنا بر اين كه حال مى باشند،و اضافۀ رحيب به صدر،در تقدير انفصال است .

ص:149

سپس در مقام سرزنش و كوبيدن طرف در انتقال اموال،او را به كسى كه ارث پدر و مادرى اش را براى خانوادۀ خود منتقل كند،تشبيه كرده است،و از باب تعجّب نسبت به جريان كار و اعتراض به او از دو مطلب پرسيده است:

1-از باب تذكّر به او،از ايمان وى به رستاخيز و بيم او از خشم خدا در روز حساب پرسيده است.و به او خاطرنشان كرده است كه وى در نظر امام از خردمندان به حساب آمده است و نيز او را در موضعى قرار داده است كه متوجّه شود،ديگر نزد امام(علیه السلام)جايگاه قبلى خود را ندارد.

2-از كيفيت گوارايى خوردن و آشاميدن او پرسيده است،با علم به اين كه آنچه مى خورد و مى آشامد و نكاحى كه مى كند،از همين مال حرامند،زيرا اين مال مال يتيمان و بيچارگان و مجاهدان مسلمان است كه خداوند بر آنها روا داشته است تا بدان وسيله بندگان و شهرهايش را حراست كنند،البته اين استفهام در سخن امام(علیه السلام)به معناى انكار و سرزنش است،زيرا كه امام(علیه السلام)با ياد آورى معصيت خدا او را نكوهش مى كند .

مطلب چهارم:او را پس از سرزنش طولانى به تقواى الهى و باز گرداندن اموال مسلمين به صاحبانشان فرمان داده است،و او را تهديد كرده است كه اگر اين كار را نكرد و بعد خداوند دست امام(علیه السلام)را بر او باز كرد در بارۀ او نزد خدا معذور است يعنى در بارۀ او و حتى كشتن او معذور خواهد بود.توصيف ضربت شمشير با ذكر صفاتى كه آورده است تهديد شديدترى و منع گوياترى است .

مطلب پنجم:سوگند ياد كرده است كه فرزندانش با همۀ نزديكى و ارجى كه نزد او دارند اگر همانند او خيانتى را مرتكب شده بودند،ملاحظه آنها را نمى كرد تا اين كه حق را از آنها باز ستانده،و باطل را نسبت به مال،يا غير مالى كه مورد ظلم آنها قرار گرفته بود مى زدود.و مقصود امام(علیه السلام)آن است كه

ص:150

حسنين(علیه السلام)را ملاحظه نكند،ديگران را به طريق اولى ملاحظه نخواهد كرد .آن گاه به پروردگار سوگند ياد كرده است كه آنچه را ابن عباس از اموال مسلمين برده است،اگر به حلال از آن او مى شد و براى كسان پس از خود به ارث مى نهاد باعث خوشحالى او نمى شد.زيرا او مى دانست جمع آورى و اندوختن مال باعث عذاب اخروى است.همان طور كه خداوند متعال فرموده است: «وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ» (1)سوگند اول امام(علیه السلام)همچون عذرى براى شدت پرخاش بر اوست،و سوگند دوم براى بى ارزش جلوه دادن چيزهايى است كه او از بيت المال برداشته و بيان اين مطلب است كه اگر او از راه حلال هم آن مالها را دريافت كرده بود،ارزش اندوختن نداشت تا چه رسد كه از حرام است.

و آن را به ارث خواهد گذاشت و از اختيار او خارج مى شود و براى خانواده اش خواهد ماند .

مطلب ششم:او را امر به آرامش كرده است،از باب تهديد بر نزديك بودن رسيدن به آخر كار كه همان مرگ و دفن و عرضۀ اعمال در جايى است كه ستمگران از روى حسرت فرياد برمى آورند،و آنانى كه امر خدا و عمل صالح را از دست داده اند آرزوى بازگشت به دنيا را دارند،آن گاه كه راه فرارى براى آنان از آنچه بدان گرفتار آمده اند وجود ندارد،و آنجا همان عرصۀ رستاخيز است.

امام(علیه السلام)«فرياد با حسرت»را به هنگامى كه راه برگشت نيست،در سخنان خود آورده است تا بر ترساندن و تهديد با شمارى از امور نفرت آميز تأكيد كند،و امّا امام(علیه السلام)در اين عبارت در صورتى كه هنگام،هنگامۀ فرار

ص:151


1- سورۀ توبه(9)آيه(34) [1]يعنى:كسانى كه طلا و نقره را اندوخته مى كنند.

نيست،لات را تشبيه به ليس كرده و اسم فاعل را در آن مقدّر دانسته است (1).

و لات جز با كلمۀ«حين»استعمال ندارد،و حين،مرفوع است،چون اسم لات است[!]،و بعضى گفته اند:تاى در لات مانند تاى در ثمّة و ربّة زايده است، البتّه اين مطلب قبلا هم گذشت.

ص:152


1- لات،از جمله حروف مشبّهۀ به ليس است و ليس خود از افعال ناقصه است،اين افعال نه فاعل دارند و نه فاعل را رفع مى دهند بلكه از نواسخند و مبتدا را به عنوان اسم رفع مى دهند،كه در جملۀ مزبور آن، «حين»مقدّر و محذوف است-م.

41-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به عمر بن ابى سلمۀ مخزومى كه از طرف آن بزرگوار حاكم

اشاره

بحرين بود و او را بركنار كرد،و به جاى او نعمان بن عجلان زرقى را گماشت.

أَمَّا بَعْدُ- فَإِنِّي قَدْ وَلَّيْتُ؟النُّعْمَانَ بْنِ عَجْلاَنَ الزُّرَقِيَّ؟ عَلَى؟الْبَحْرَيْنِ؟- وَ نَزَعْتُ يَدَكَ بِلاَ ذَمٍّ لَكَ وَ لاَ تَثْرِيبٍ عَلَيْكَ- فَلَقَدْ أَحْسَنْتَ الْوِلاَيَةَ وَ أَدَّيْتَ الْأَمَانَةَ- فَأَقْبِلْ غَيْرَ ظَنِينٍ وَ لاَ مَلُومٍ- وَ لاَ مُتَّهَمٍ وَ لاَ مَأْثُومٍ- فَلَقَدْ أَرَدْتُ الْمَسِيرَ إِلَى ظَلَمَةِ أَهْلِ؟الشَّامِ؟- وَ أَحْبَبْتُ أَنْ تَشْهَدَ مَعِي- فَإِنَّكَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ بِهِ عَلَى جِهَادِ الْعَدُوِّ- وَ إِقَامَةِ عَمُودِ الدِّينِ «إِنْ شاءَ اللّهُ»

لغات

تعفيف:درشتى و نهايت سرزنش استظهرت بفلان:او را پشتيبان خود قرار دادم.

ظنين:مورد تهمت

ترجمه

«امّا بعد،من نعمان بن عجلان زرقى را والى و حاكم بحرين گردانيدم و بدون هيچ گونه نكوهشى نسبت به تو،دست تو را[از حكومت]كوتاه كردم،البته تو خوب حكومت كردى و شرط امانت را به جاى آوردى پس به دور از بدگمانى و برى از سرزنش و عارى از اتهام و منزه از گناه نزد ما بيا.من تصميم رفتن به جانب ستمگران شام را دارم و مايلم كه تو همراه من باشى،زيرا تو از كسانى هستى كه براى پيكار با دشمن و به پا داشتن ستون دين،اگر خدا بخواهد،باعث پشتگرمى من خواهى بود .»

ص:153

شرح

مى گويم(ابن ميثم):اين شخص،عمر بن ابى سلمه،پسر همسر پيامبر(صلی الله علیه و آله)،مادرش ام سلمه و پدرش ابو سلمه پسر عبد الاسد بن هلال بن عمر بن مخزوم است،و امّا نعمان بن عجلان از جمله بزرگان انصار از قبيله بنى زريق است .

موضوع نامه اطّلاع عمر بن ابى سلمه،است بر تعيين نعمان به جاى او،و نيز اطّلاع بر اين كه اين عمل به خاطر خلافى نبوده است كه از او سرزده باشد تا او را مستحقّ نكوهش و بركنارى سازد بلكه امام(علیه السلام)از او سپاسگزار است از آن رو كه بخوبى حكومت كرده و رعايت امانت را نموده است.آن گاه هدف خود،از بركنارى و احضار وى را به اطّلاع رسانده كه عبارت از يارى و كمك گرفتن از او در برابر دشمن است،تا دلش آرام گيرد و از مقام حكومت با ميل و رغبت جدا شود،و او را به جهت علاقه مندى امام به حضورش در معيّت امام(علیه السلام)با اين عبارت توجّه داده است:زيرا تو...،و اين عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى آن در حقيقت چنين است:و هر كه باعث پشتگرمى در مقابل دشمن و استوارى ستون دين باشد،پس بايد به حضور او علاقه مند باشم و او همراه من باشد كلمۀ عمود را براى اصولى كه مانند عمود خيمه با حفظ و به پا داشتن آنها استوار مى شود عاريه آورده شده.

ص:154

42-از نامه هاى آن حضرت به مصقلة بن هبيرۀ شيبانى كه از جانب او بر«اردشير خرّه»

اشاره

حاكم بود.

(1)

بَلَغَنِي عَنْكَ أَمْرٌ إِنْ كُنْتَ فَعَلْتَهُ فَقَدْ أَسْخَطْتَ إِلَهَكَ- وَ عَصَيْتَ إِمَامَكَ- أَنَّكَ تَقْسِمُ فَيْءَ الْمُسْلِمِينَ- الَّذِي حَازَتْهُ رِمَاحُهُمْ وَ خُيُولُهُمْ وَ أُرِيقَتْ عَلَيْهِ دِمَاؤُهُمْ- فِيمَنِ اعْتَامَكَ مِنْ أَعْرَابِ قَوْمِكَ- فَوَالَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ- لَئِنْ كَانَ ذَلِكَ حَقّاً- لَتَجِدَنَّ لَكَ عَلَيَّ هَوَاناً وَ لَتَخِفَّنَّ عِنْدِي مِيزَاناً- فَلاَ تَسْتَهِنْ بِحَقِّ رَبِّكَ- وَ لاَ تُصْلِحْ دُنْيَاكَ بِمَحْقِ دِينِكَ- فَتَكُونَ مِنَ الْأَخْسَرِينَ أَعْمَالاً- أَلاَ وَ إِنَّ حَقَّ مَنْ قِبَلَكَ وَ قِبَلَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ- فِي قِسْمَةِ هَذَا الْفَيْءِ سَوَاءٌ- يَرِدُونَ عِنْدِي عَلَيْهِ وَ يَصْدُرُونَ عَنْهُ وَ السَّلاَمُ

لغت

اعتامك:برگزيدگان تو از بين مردم.

ترجمه

«در مورد تو خبرى به من رسيده است كه اگر تو چنان كارى را كرده باشى، باعث خشم خداى خود شده اى و امام خويش را غضبناك كرده اى.تو اموال مسلمانان را كه با سرنيزه ها و اسبهاى خود فراهم آورده اند و در راه آن خونها داده اند بين مردم عرب خويشاوند خود تقسيم مى كنى،پس به خدايى كه هسته را شكافته و

ص:155


1- نام يكى از شهرهاى فارس بوده است-م.

انسان را آفريده اگر چنين كارى از تو سرزده باشد،از جانب من خوارى و زبونى خواهى ديد و عزّت و ارزش تو نزد من كاسته خواهد شد.پس حق پروردگارت را كوچك مشمار و دنيايت را با از بين بردن دينت آباد مكن كه از جمله زيانكارترين افراد خواهى بود.

بدان كه حق مردم مسلمانى كه نزد تو و ماست همگان در سهم بردن از آن برابرند،همۀ آنان پيش من مى آيند و سيراب و برخوردار بيرون مى روند ».

شرح

امام(علیه السلام)او را مطّلع ساخته است از آنچه كه از وى سر زده به طور اجمال آن حضرت از آن با خبر شده است تا هشدار داده و او را آگاه سازد كه آن كار ناپسندى بود به دليل پيامدى كه داشته يعنى خشم پروردگار و غضب امامش،و او را با عبارت:اگر چنان كارى كرده باشى،متوجه ساخته كه اين امر هنوز ثابت نشده است.سپس اين كار را براى او توضيح داده كه بخشش مال مسلمانان است به خويشاوندان عرب خود كه او را به رياست برگزيده اند.و آن مال را معرّفى كرده است كه فراهم آمدۀ سرنيزه ها و اسبان آنهاست و به خاطر آن خونهايشان ريخته شده است،تا مطلب درست فهمانده شود و علت استحقاق آنها نسبت به اين مال روشن گردد و به همان نسبت نادرستى تقسيم مال بين ديگران محقق شود .آن گاه به سوگندى كه معمولا در هنگام تهديد مى خورده سوگند ياد كرده،اگر آن خبر درست باشد از جانب وى به خوارى و زبونى رسد و ارزش و اعتبارش كاسته شود،و قصد امام از اين جمله كنايه از ناچيز بودن مقام اوست،كلمۀ: «ميزانا» منصوب است به عنوان تميز.آن گاه وى را از كوچك شمردن حقّ پروردگار و از آباد ساختن دنيايش به قيمت خرابى دين،نهى كرده است،تا او را به عظمت پروردگار و لزوم مراقبت بر اطاعت وى متوجّه كند،و او را نسبت به پيامد آن كار،يعنى:ورود او در زمرۀ زيانكارترين افرادى كه تلاش خود را در زندگانى دنيا تباه مى سازند و گمان مى برند كه كار خوبى انجام

ص:156

داده اند،هشدار داده است .و بعد او را بر زشتى كار يعنى اختصاص دادن آن اموال به خويشاوندان خود توجّه داده با اين گفتار خود:بدان كه...برابرند،و اين عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمر است.و عبارت:آنان به خاطر اين اموال پيش من مى آيند و بهره مند برمى گردند،تأكيدى است براى برابرى مردم در استحقاق و هم اين كه آن مال مثل چشمه آب مشتركى است،و كبراى مقدّر چنين است:و هر حقّى كه تمام مسلمانان به طور برابر،و يكسان بدان استحقاق دارند،تخصيص بعضى نسبت به آن حق روا نيست.ما پيش از اين شرح حال مصقله را نقل كرديم.توفيق از طرف خداست.

ص:157

43-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به زياد بن ابيه آن گاه كه به او خبر دادند معاويه نامه اى به زياد

اشاره

نوشته و مى خواهد او را با پيوند دادن به خود بفريبد:

:وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنَّ؟مُعَاوِيَةَ؟ كَتَبَ إِلَيْكَ- يَسْتَزِلُّ لُبَّكَ وَ يَسْتَفِلُّ غَرْبَكَ- فَاحْذَرْهُ فَإِنَّمَا هُوَ الشَّيْطَانُ- يَأْتِي الْمَرْءَ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ- وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ- لِيَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ وَ يَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ- وَ قَدْ كَانَ مِنْ؟أَبِي سُفْيَانَ؟ فِي زَمَنِ؟عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ؟ فَلْتَةٌ- مِنْ حَدِيثِ النَّفْسِ- وَ نَزْغَةٌ مِنْ نَزَغَاتِ الشَّيْطَانِ- لاَ يَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ وَ لاَ يُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ- وَ الْمُتَعَلِّقُ بِهَا كَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ وَ النَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ

لغت

غرب السيف:شمشير تيز شد.

ترجمه

«اطلاع يافتم كه معاويه نامه اى به تو نوشته تا عقلت را از راه برگرداند و در تيزهوشى تو رخنه كند،بنا بر اين از او برحذر باش زيرا او شيطانى است كه از پيش رو،پشت سر و از طرف چپ مؤمن مى آيد تا از فرصت غفلت او استفاده كند و ناگهان عقل او را بربايد.از ابو سفيان در زمان عمر بن خطاب سخن ناسنجيده اى از روى هواى نفس و وسوسۀ شيطانى در آمد،نه با گفتن آن حرف نسبتى ثابت شده،و نه حق ارثى ثابت مى شود (1)و هر كس به چنان سخن نادرستى دلخوش

ص:158


1- اعراب جاهليت نسبت را با زنا هم درست مى دانستند،ولى در اسلام طبق قاعدۀ«الولد للفراش و للعاهر الحجر»فرزند به نكاح مربوط است و زناكار از اين حق محروم است،چنين نسبتى براى كودك حاصل از زنا معتبر نيست-م.

باشد،مانند كسى است كه ناخوانده وارد جمع باده گساران شود و آنها وى را طرد كنند و به كاسۀ چو بينى ماند كه بر ترك سوارى آويخته باشد و با حركت سوار در حركت است .»

شرح

وقتى كه زياد نامۀ امام(علیه السلام)را خواند گفت:سوگند به پروردگار كعبه، ابو سفيان با آن سخن خود گواهى داده است،و اين سخن همواره در نظر وى بود تا معاويه او را برادر خود خواند .

سيد رضى مى گويد:كلمۀ واغل يعنى كسى كه ناخوانده بر مجلس باده گساران حمله برد تا با آنها در مى گسارى شريك شود در صورتى كه از آنها نبوده است،در نتيجه آنها پيوسته او را دفع و منع كنند . «النوط المذبذب» چيزى از قبيل كاسه يا قدح چوبى و مانند اينها كه به بار سوار مى آويزند كه پيوسته در حركت است و تا وقتى كه به پشت بار آن سوار است و او مركب را تند مى راند در حال جنبيدن است.

ابن زياد،زنازادۀ ابو سفيان است كه او را زياد بن عبيد هم مى گويند.

بعضى از مردم مى گفتند مقصود عبيد بن فلان ثقفى است بيشتر عقيده دارند كه عبيد نام برده اى بود كه تا زمان زياد به بردگى باقى ماند و زياد او را خريد و آزاد كرد.اما ادعاى ابو سفيان نسبت به زياد نقل كرده اند كه او روزى در حضور عمر سخن گفت و سخنش شنوندگان را به شگفت واداشت عمرو بن عاص گفت شگفتا از پدر او كه اگر از قريش بود مردم عرب را مانند گلۀ گوسفندان با چوب دستى اش مى راند پس ابو سفيان گفت:هان سوگند به خدا كه او قرشى است و تو اگر او را مى شناختى مى دانستى كه او از بهترين فاميل تو است،عمرو گفت:

ص:159

پدر او كيست؟ابو سفيان جواب داد:به خدا قسم من او را در رحم مادرش قرار دادم.عمرو گفت:پس چرا او را به خود ملحق نمى كنى؟ابو سفيان گفت:از اين شخص بزرگى كه اينجا نشسته است مى ترسم،يعنى عمر كه پوست مرا مى كند.

وقتى كه على(علیه السلام)به خلافت رسيد،زياد را حاكم فارس كرد و او آنجا را بخوبى نگهدارى و سرپرستى نمود،اين بود كه معاويه نامه اى به وى نوشته و او را به عنوان برادر خود مى خواهد به خود ملحق كند و بدين وسيله بفريبدش :از امير مؤمنان،معاويه بن ابو سفيان،امّا بعد،براستى بسا كه هواى نفس،شخص را به ورطه هاى هلاكت اندازد،و تو كسى هستى كه ضرب المثل مردم شده،زيرا قطع رحم كرده و به دشمن ما پيوسته است،بدگمانى و خشم تو نسبت به من،تو را واداشت تا خويشاوندى مرا ناديده بگيرى و قطع رحم كنى،و نسبت و احترام مرا به فراموشى سپارى،گويى كه تو برادر من نيستى،و صخر بن حرب نياى تو و من نيست،و فرقى بين من و تو نيست كه من خون ابو العاص را مطالبه كنم و تو با من بجنگى،امّا تو را عرق سستى از طرف مادر گرفته،همچون مرغى كه تخم خود را در بيابانى بگذارد و در عوض تخم ديگرى را زير بال بگيرد،و من مصلحت ديدم كه به تو توجّه كنم و تو را به تلاشهاى ناروايت مؤاخذه نكنم و پيوند رحم كنم و اجر و ثوابى از اين كار به دست آورم.

بدان اى ابو مغيره اگر تو خود را در اطاعت اين مردم(بنى هاشم)به دريا فرو برى و به حدّى شمشير بزنى كه دريا را دو نيم كنى،جز بر دورى خود از آنها نيفزوده اى،زيرا دشمنى بنى عبد شمس به بنى هاشم از دشمنى گاو نر آمادۀ ذبح، نسبت به كارد قصّاب بيشتر است.پس خدا تو را بيامرزد،به اصل خود برگرد و به فاميل خود بپيوند،همچون آن حشره (1)مباش كه به بال ديگرى پرواز كند و در نتيجه

ص:160


1- حشره اى مانند زنبور و داراى نيش و زهر است و نيش مى زند.(منجد الطلاّب)-م.

اصل و نسبت را گم كنى و بى اصل و نسب بمانى.به جان خودم كه چيزى باعث اين كار نشده است جز لجاجت،پس ترك لجاجت كن تا نسبت به كار خود روشن شوى و به دليل آشكار برسى،اگر طرف مرا دوست داشتى و به من اعتماد كردى پس سر به فرمان من بگذار و اگر راضى نبودى و به گفتۀ من اطمينان نكردى،پس باز هم كار خوبى است نه به زيان من و نه به سود من است، و السلام.

اين نامه را بوسيلۀ مغيرة بن شعبه نزد زياد فرستاد،و دليل بد شدن او پس از على(علیه السلام)،با امام حسن(علیه السلام)و گرايشش به معاويه همين نامه بود.و چون حضرت على(علیه السلام)از اين نامه مطّلع شد به وى نوشت:امّا بعد،من به تو نسبت به آنچه مى خواستم ولايت دهم،ولايت دادم،و تو را شايستۀ آن ديدم،و آگاه شدم كه معاويه...تا آخر نامه .[اكنون]بايد به متن نامه باز گرديم:

الاستفلال يعنى طلب فلّ،يعنى درصدد رخنه انداختن در تيزى شمشير و كند ساختن آن بودن.

محور نامه اعلام حضرت على است او را از آنچه كه از نامۀ معاويه به زياد،اطّلاع يافته بود،و بعد،هشدار دادن به زياد نسبت به هدف معاويه از آن نامه و اين كه وى در صدد غافلگير ساختن او و به بيراهه كشاندن عقل و بينش وى از راه و روش صحيحى است كه در مورد يارى حقّ و علاقه مندى به امام خود دارد،و مى خواهد تيز هوشى او را درهم بشكند.كلمۀ: الغرب را استعاره براى عقل و انديشه آورده و الاستفلال استعاره است براى منصرف ساختن وى از آن اراده و تصميم پسنديده با توجه به شباهت آن به شمشير.آن گاه امام(علیه السلام)وى را از معاويه با اين عبارت برحذر داشته است:براستى كه او شيطان است،از جهت وسوسه و جلوگيرى از راه حق،بر اساس وجه شبهى كه مى فرمايد:به سراغ انسان مى آيد...از راست و چپش.و اين عبارت مانند آيۀ مباركه است كه مى فرمايد:

ص:161

«ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ» (1)يعنى معاويه،از هر طرف همچون شيطان به سراغ او مى آيد،و جهات را به چهار سو اختصاص داده است،زيرا معمولا از آن چهار جهت رفت و آمد مى شود.

بعضى از مفسّرين گفته اند:شيطان از روبرو كه مى آيد مردم را اميدوار به عفو و بخشش مى كند و به نافرمانى و معصيت وامى دارد،و از پشت سر،آنها را به ياد بازماندگان مى اندازد و جمع آورى مال و ثروت و به جا گذاشتن آن براى بازماندگان را جلوه مى دهد،و از طرف راست آنها كه مى آيد،رياست و تعريف ديگران از آنها را جلوه گر مى سازد و از طرف چپ كه مى آيد علاقه به بيهوده كارى و لذتها را در آنها ايجاد مى كند.

از شقيق نقل شده است:هيچ بامدادى نشد مگر اين كه شيطان چهار دام براى من مى گسترد و در پيش رويم كمين مى كرد و مى گفت نترس كه خداوند بخشاينده و آمرزنده است،و من اين عبارت را مى خواندم: «إِنِّي لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى» (2)و از پشت سر كمين مى كرد و مرا از تباهى بازماندگانم مى ترساند و من اين آيه را مى خواندم: «وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلاّ عَلَى اللّهِ رِزْقُها» (3)و يا از طرف راستم كه از راه تعريف و ثناگويى ديگران از من وارد مى شد كه من اين جمله را مى خواندم «وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ» (4)و يا از جانب چپم كه از طريق خواسته ها و شهواتم وارد مى شد،و من اين عبارت را مى خواندم: «وَ حِيلَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يَشْتَهُونَ» (5).

ص:162


1- اعراف(7)آيه(17) [1]يعنى:آن گاه از پيش رو و پشت سر و طرف راست و چپ آنان در مى آيم.
2- سورۀ طه(20)آيه(82) [2]يعنى:البته بر آن كس كه توبه كند و به خدا ايمان آورد و نيكوكار گردد و به راه هدايت رود مغفرت و آمرزش من بسيار است.
3- سورۀ هود(11)آيه(6) [3]يعنى:هيچ جنبنده اى روى زمين نيست مگر اين كه روزيش با خداست.
4- سورۀ اعراف(7)آيه(128) [4]يعنى:سرانجام به سود پرهيزكاران است.
5- سورۀ سبأ(34)آيه(54) [5]يعنى:و(امروز)ميان آنها و آرزوهايشان فاصله افكنده اند.

آن گاه امام(علیه السلام)زياد را متوجه علّت نادرستى فريبكارى معاويه ساخته است،به اين ترتيب كه معاويه خواسته است او را با پيوند دادن به خود به عنوان اين كه برادر اوست،غافلگير كند،پس امام(علیه السلام)به وى هشدار داده است كه اين رابطۀ برادرى كه معاويه در پى آن است در صورتى درست است كه نسبت پسرى زياد از قول ابو سفيان صحيح باشد در حالى كه ادعاى فرزندى او براى ابو سفيان به ثبوت نپيوسته است بلكه سخن ابو سفيان،كه من چنين و چنان كردم سخنى ناسنجيده و از روى هواى نفس بوده كه بدون دقّت و فكر بر زبان آورده.

و اقرار به زناكارى در عبارت ابو سفيان كه من نطفۀ او را در رحم مادرش نهادم،اين خود،وسوسه اى از وسوسه هاى شيطانى است كه شيطان به زبان او جارى ساخته.با گفتن آن سخن،نه نسبتى ثابت مى شود و نه كسى سزاوار بردن ارث مى گردد،به دليل سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله):«فرزند از آن صاحب بستر است و زناكار از فرزند و ارث محروم است»آن گاه امام(علیه السلام)ارتباط فاميلى او را به وسيلۀ اين سخن ناسنجيده و وسوسۀ شيطانى،به كسى كه ناخوانده در اجتماع مى گساران حاضر شود و آنها او را از خود برانند،تشبيه كرده است.و وجه شبه همان است كه پيوسته مردود و رانده شده است،و نيز تشبيه به كاسۀ چو بينى فرموده است كه در حال تزلزل و لرزان است،وجه شبه همان تزلزل و نپيوستن وى به فاميل مشخص و ناآرامى اوست چنان كه كاسۀ چوبين در حال لرزش مى باشد و برقرار و ثابت نيست.و توفيق از جانب خداست.

ص:163

44-از نامه هاى امام (علیه السلام)به عثمان بن حنيف انصارى كه از طرف آن بزرگوار حاكم بصره بود

اشاره

و به امام(علیه السلام)خبر رسيد كه گروهى از مردم بصره او را به ميهمانى خوانده اند و او دعوت آنها را

پذيرفته است.

أَمَّا بَعْدُ يَا؟ابْنَ حُنَيْفٍ؟- فَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ رَجُلاً مِنْ فِتْيَةِ أَهْلِ؟الْبَصْرَةِ؟- دَعَاكَ إِلَى مَأْدُبَةٍ فَأَسْرَعْتَ إِلَيْهَا- تُسْتَطَابُ لَكَ الْأَلْوَانُ وَ تُنْقَلُ إِلَيْكَ الْجِفَانُ- وَ مَا ظَنَنْتُ أَنَّكَ تُجِيبُ إِلَى طَعَامِ قَوْمٍ- عَائِلُهُمْ مَجْفُوٌّ وَ غَنِيُّهُمْ مَدْعُوٌّ- فَانْظُرْ إِلَى مَا تَقْضَمُهُ مِنْ هَذَا الْمَقْضَمِ- فَمَا اشْتَبَهَ عَلَيْكَ عِلْمُهُ فَالْفِظْهُ- وَ مَا أَيْقَنْتَ بِطِيبِ وُجُوهِهِ فَنَلْ مِنْهُ- أَلاَ وَ إِنَّ لِكُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً يَقْتَدِي بِهِ- وَ يَسْتَضِيءُ بِنُورِ عِلْمِهِ- أَلاَ وَ إِنَّ إِمَامَكُمْ قَدِ اكْتَفَى مِنْ دُنْيَاهُ بِطِمْرَيْهِ- وَ مِنْ طُعْمِهِ بِقُرْصَيْهِ- أَلاَ وَ إِنَّكُمْ لاَ تَقْدِرُونَ عَلَى ذَلِكَ- وَ لَكِنْ أَعِينُونِي بِوَرَعٍ وَ اجْتِهَادٍ وَ عِفَّةٍ وَ سَدَادٍ- فَوَاللَّهِ مَا كَنَزْتُ مِنْ دُنْيَاكُمْ تِبْراً- وَ لاَ ادَّخَرْتُ مِنْ غَنَائِمِهَا وَفْراً- وَ لاَ أَعْدَدْتُ لِبَالِي ثَوْبِي طِمْراً- بَلَى كَانَتْ فِي أَيْدِينَا؟فَدَكٌ؟ مِنْ كُلِّ مَا أَظَلَّتْهُ السَّمَاءُ- فَشَحَّتْ عَلَيْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ- وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ آخَرِينَ- وَ نِعْمَ الْحَكَمُ اللَّهُ- وَ مَا أَصْنَعُ؟بِفَدَكٍ؟ وَ غَيْرِ؟فَدَكٍ؟- وَ النَّفْسُ مَظَانُّهَا فِي غَدٍ جَدَثٌ تَنْقَطِعُ فِي ظُلْمَتِهِ آثَارُهَا- وَ تَغِيبُ أَخْبَارُهَا- وَ حُفْرَةٌ لَوْ زِيدَ فِي فُسْحَتِهَا وَ أَوْسَعَتْ يَدَا حَافِرِهَا- لَأَضْغَطَهَا الْحَجَرُ وَ الْمَدَرُ- وَ سَدَّ فُرَجَهَا التُّرَابُ الْمُتَرَاكِمُ- وَ إِنَّمَا هِيَ نَفْسِي أَرُوضُهَا بِالتَّقْوَى- لِتَأْتِيَ آمِنَةً يَوْمَ الْخَوْفِ الْأَكْبَرِ- وَ تَثْبُتَ عَلَى جَوَانِبِ الْمَزْلَقِ وَ لَوْ شِئْتُ لاَهْتَدَيْتُ الطَّرِيقَ إِلَى مُصَفَّى هَذَا الْعَسَلِ- وَ لُبَابِ هَذَا الْقَمْحِ وَ نَسَائِجِ هَذَا الْقَزِّ- وَ لَكِنْ هَيْهَاتَ أَنْ يَغْلِبَنِي هَوَايَ- وَ يَقُودَنِي جَشَعِي إِلَى تَخَيُّرِ الْأَطْعِمَةِ- وَ لَعَلَّ؟بِالْحِجَازِ؟ أَوْ؟الْيَمَامَةِ؟ مَنْ لاَ طَمَعَ لَهُ فِي الْقُرْصِ- وَ لاَ عَهْدَ

ص:164

لَهُ بِالشِّبَعِ- أَوْ أَبِيتَ مِبْطَاناً وَ حَوْلِي بُطُونٌ غَرْثَى- وَ أَكْبَادٌ حَرَّى أَوْ أَكُونَ كَمَا قَالَ الْقَائِلُ- وَ حَسْبُكَ دَاءً أَنْ تَبِيتَ بِبِطْنَةٍ وَ حَوْلَكَ أَكْبَادٌ تَحِنُّ إِلَى الْقِدِّ

أَ أَقْنَعُ مِنْ نَفْسِي بِأَنْ يُقَالَ- هَذَا؟أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ؟- وَ لاَ أُشَارِكُهُمْ فِي مَكَارِهِ الدَّهْرِ- أَوْ أَكُونَ أُسْوَةً لَهُمْ فِي جُشُوبَةِ الْعَيْشِ- فَمَا خُلِقْتُ لِيَشْغَلَنِي أَكْلُ الطَّيِّبَاتِ- كَالْبَهِيمَةِ الْمَرْبُوطَةِ هَمُّهَا عَلَفُهَا- أَوِ الْمُرْسَلَةِ شُغُلُهَا تَقَمُّمُهَا- تَكْتَرِشُ مِنْ أَعْلاَفِهَا وَ تَلْهُو عَمَّا يُرَادُ بِهَا- أَوْ أُتْرَكَ سُدًى أَوْ أُهْمَلَ عَابِثاً- أَوْ أَجُرَّ حَبْلَ الضَّلاَلَةِ أَوْ أَعْتَسِفَ طَرِيقَ الْمَتَاهَةِ وَ كَأَنِّي بِقَائِلِكُمْ يَقُولُ- إِذَا كَانَ هَذَا قُوتُ؟ابْنِ أَبِي طَالِبٍ؟- فَقَدْ قَعَدَ بِهِ الضَّعْفُ عَنْ قِتَالِ الْأَقْرَانِ- وَ مُنَازَلَةِ الشُّجْعَانِ- أَلاَ وَ إِنَّ الشَّجَرَةَ الْبَرِّيَّةَ أَصْلَبُ عُوداً- وَ الرَّوَاتِعَ الْخَضِرَةَ أَرَقُّ جُلُوداً- وَ النَّابِتَاتِ الْعِذْيَةَ أَقْوَى وَقُوداً وَ أَبْطَأُ خُمُوداً-.وَ أَنَا مِنْ؟رَسُولِ اللَّهِ؟ كَالصِّنْوِ مِنَ الصِّنْوِ وَ الذِّرَاعِ مِنَ الْعَضُدِ- وَ اللَّهِ لَوْ تَظَاهَرَتِ الْعَرَبُ عَلَى قِتَالِي لَمَا وَلَّيْتُ عَنْهَا- وَ لَوْ أَمْكَنَتِ الْفُرَصُ مِنْ رِقَابِهَا لَسَارَعْتُ إِلَيْهَا- وَ سَأَجْهَدُ فِي أَنْ أُطَهِّرَ الْأَرْضَ مِنْ هَذَا الشَّخْصِ الْمَعْكُوسِ- وَ الْجِسْمِ الْمَرْكُوسِ- حَتَّى تَخْرُجَ الْمَدَرَةُ مِنْ بَيْنِ حَبِّ الْحَصِيدِ إِلَيْكِ عَنِّي يَا دُنْيَا فَحَبْلُكِ عَلَى غَارِبِكِ- قَدِ انْسَلَلْتُ مِنْ مَخَالِبِكِ- وَ أَفْلَتُّ مِنْ حَبَائِلِكِ- وَ اجْتَنَبْتُ الذَّهَابَ فِي مَدَاحِضِكِ- أَيْنَ الْقُرُونُ الَّذِينَ غَرَرْتِهِمْ بِمَدَاعِبِكِ- أَيْنَ الْأُمَمُ الَّذِينَ فَتَنْتِهِمْ بِزَخَارِفِكِ- فَهَا هُمْ رَهَائِنُ الْقُبُورِ وَ مَضَامِينُ اللُّحُودِ- وَ اللَّهِ لَوْ كُنْتِ شَخْصاً مَرْئِيّاً وَ قَالَباً حِسِّيّاً- لَأَقَمْتُ عَلَيْكِ حُدُودَ اللَّهِ فِي عِبَادٍ غَرَرْتِهِمْ بِالْأَمَانِيِّ- وَ أُمَمٍ أَلْقَيْتِهِمْ فِي الْمَهَاوِي- وَ مُلُوكٍ أَسْلَمْتِهِمْ إِلَى التَّلَفِ- وَ أَوْرَدْتِهِمْ مَوَارِدَ الْبَلاَءِ إِذْ لاَ وِرْدَ وَ لاَ صَدَرَ- هَيْهَاتَ مَنْ وَطِئَ دَحْضَكِ زَلِقَ- وَ مَنْ رَكِبَ لُجَجَكِ غَرِقَ- وَ مَنِ ازْوَرَّ عَنْ حَبَائِلِكِ وُفِّقَ- وَ السَّالِمُ مِنْكِ لاَ يُبَالِي إِنْ ضَاقَ بِهِ مُنَاخُهُ- وَ الدُّنْيَا عِنْدَهُ كَيَوْمٍ حَانَ انْسِلاَخُهُ اعْزُبِي عَنِّي فَوَاللَّهِ لاَ أَذِلُّ لَكِ فَتَسْتَذِلِّينِي- وَ لاَ أَسْلَسُ لَكِ فَتَقُودِينِي- وَ ايْمُ اللَّهِ يَمِيناً أَسْتَثْنِي فِيهَا بِمَشِيئَةِ اللَّهِ- لَأَرُوضَنَّ نَفْسِي رِيَاضَةً تَهِشُّ مَعَهَا إِلَى الْقُرْصِ- إِذَا قَدَرْتُ عَلَيْهِ مَطْعُوماً- وَ تَقْنَعُ بِالْمِلْحِ مَأْدُوماً- وَ لَأَدَعَنَّ مُقْلَتِي كَعَيْنِ مَاءٍ نَضَبَ مَعِينُهَا- مُسْتَفْرِغَةً دُمُوعَهَا- أَ تَمْتَلِئُ السَّائِمَةُ مِنْ رِعْيِهَا فَتَبْرُكَ- وَ تَشْبَعُ الرَّبِيضَةُ مِنْ عُشْبِهَا فَتَرْبِضَ- وَ يَأْكُلُ؟عَلِيٌّ؟ مِنْ زَادِهِ فَيَهْجَعَ- قَرَّتْ إِذاً عَيْنُهُ إِذَا اقْتَدَى بَعْدَ السِّنِينَ الْمُتَطَاوِلَةِ-

ص:165

بِالْبَهِيمَةِ الْهَامِلَةِ وَ السَّائِمَةِ الْمَرْعِيَّةِ- طُوبَى لِنَفْسٍ أَدَّتْ إِلَى رَبِّهَا فَرْضَهَا- وَ عَرَكَتْ بِجَنْبِهَا بُؤْسَهَا وَ هَجَرَتْ فِي اللَّيْلِ غُمْضَهَا- حَتَّى إِذَا غَلَبَ الْكَرَى عَلَيْهَا افْتَرَشَتْ أَرْضَهَا- وَ تَوَسَّدَتْ كَفَّهَا- فِي مَعْشَرٍ أَسْهَرَ عُيُونَهُمْ خَوْفُ مَعَادِهِمْ- وَ تَجَافَتْ عَنْ مَضَاجِعِهِمْ جُنُوبُهُمْ- وَ هَمْهَمَتْ بِذِكْرِ رَبِّهِمْ شِفَاهُهُمْ- وَ تَقَشَّعَتْ بِطُولِ اسْتِغْفَارِهِمْ ذُنُوبُهُمْ- «أُولئِكَ حِزْبُ اللّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» فَاتَّقِ اللَّهَ يَا؟ابْنَ حُنَيْفٍ؟ وَ لْتَكْفُفْ أَقْرَاصُكَ- لِيَكُونَ مِنَ النَّارِ خَلاَصُكَ

لغات

مأدبة،به ضمّ دال:وليمه اى كه به آن دعوت كنند.

عائل:فقير،بينوا قضم:خوردن با جلو دهان طمر:جامۀ كهنه وفر:مال فراوان فدك:نام روستايى است كه مال پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)بوده است جدث:قبر،آرامگاه اضغطها:آن را تنگ گرداند قمح:گندم نسائج:جمع نسجه،به معنى بافته جشع:حرص و علاقۀ زياد به غذا مبطان:كسى كه به دليل پرخورى شكمش بزرگ است غرثى:گرسنه بطنة الكظّة:پر بودن شكم از غذا تقمّم:جستجو و زيرورو كردن زباله سدى:بيهوده و مهمل رها شده دوائع:درختانى كه داراى سرسبزى و خرمى دل انگيزند بدويّه:گياهانى كه جز با آب باران آبيارى نمى شوند مركوس:مردود،واژگونه مانند كسى كه سرش به طرف زمين است مداحض:شخص كناره گير ازورّ:كناره گرفت اعزبى:دورشو،گفته مى شود:

عزب الرّجل-به فتح زاء-هرگاه دورى گزيند.

سلسل الرّجل يسلس-به كسر لام-:

شل كرد افسارش را.

رياضة:تربيت كردن،عادت دادن.

ربيضة:گله چرا كننده از گوسفندان تجافت:خالى شد و برخاست.

همهمة:صداى آهسته.

ص:166

تكترش:پر مى كند شكمبه اش را

ترجمه

«امّا بعد اى پسر حنيف،به من اطلاع دادند كه مردى از جوانان بصره تو را به مهمانى عروسى دعوت كرده است و تو با شتاب به آن مهمانى رفته اى و غذاهاى رنگارنگ گوارا در اختيارت بوده و كاسه هاى بزرگ برايت مى آوردند،و من چنين گمانى نداشتم كه تو به مهمانى گروهى بروى كه نيازمندان را دور مى سازند و توانگران را دعوت مى كنند بنا بر اين در آنچه از آن خوردنيها كه ميل مى كنى خوب دقّت كن،و هر چه را كه حلال يا حرام بودن آن بر تو نامعلوم است،به دور بينداز و هر چه را كه به پاكى و درستى راههاى به دست آوردن آن،اطمينان دارى ميل كن.

بدان كه هر مأمومى امام و رهبرى دارد كه از او پيروى مى كند و از پرتو دانش او روشنى مى گيرد،آگاه باش كه رهبر شما از دنياى خود به دو جامۀ كهنه و از خوراكيها به دو قرص نان بسنده كرده است،هان،شما به عمل كردن بر روشى اين چنين ناتوانيد،ولى به تقوا و مجاهدت،پاكى و درستى مرا كمك كنيد.به خدا سوگند،از دنياى شما زرى نيندوخته و از غنايم آن ثروت فراوانى جمع نكرده ام،و به علاوۀ جامه اى كه[در بر]دارم جامۀ كهنۀ ديگرى مهيّا نكرده ام.

آرى از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده است،فدك در دست ما بود كه در واگذاشتن آن به ما،گروهى بخل ورزيدند و گروه ديگر نيز دست از آن شستند.

خداوند نيكوداورى است!مرا به فدك و غير فدك چه كار،در حالى كه جايگاه انسان فردا قبرى است كه در تاريكى آن آثارش منقطع و خبرهاى مربوط به او گم مى شود،حفره اى كه اگر زياد وسعت داشته باشد و دستهاى كسى كه آن حفره را مى كند گشايشى بخشد باز هم سنگ و كلوخ قبر او را بفشرد،و خاكهاى انبوه روزنه هاى آن را پر كند،براستى كه من در اين انديشه ام تا نفس خود را با پرهيزگارى تربيت كنم تا در روزى كه ترس و بيم آن فراوان است آسوده باشد،و در اطراف لغزشگاه استوار بماند در صورتى كه اگر بخواهم به عسل خالص و مغز گندم و پارچه هاى ابريشمى دست پيدا كنم مى توانم،امّا هيهات كه هواى نفس بر من

ص:167

غلبه كند،و طمع زياد مرا به انتخاب خوردنيها وادارد،در حالى كه ممكن است در حجاز يا يمامه كسى باشد كه به قرص نانى هم طمع نبسته و به سير شدن عادت نكرده است!!و يا من با شكم سير بخوابم در صورتى كه اطراف من شكمهاى گرسنه و جگرهاى تفديده باشد!!و يا آن چنان باشم كه گوينده اى گفته است:

«اين درد برايت بس كه تو با شكم سير بخوابى،و در پيرامونت جگرهايى آرزومند ظرفى از سبوس باشند»آيا من به اين مقدار قانع باشم كه بگويند اين فرمانرواى مؤمنان است بدون اين كه در سختيهاى روزگار با مردم همدرد و شريك باشم؟و يا در فشارهاى زندگى الگو و در پيشاپيش آنها باشم؟من براى اين آفريده نشده ام كه خوردن غذاهاى خوب-مانند چهارپاى بسته كه انديشه اش علف است- مرا سرگرم سازد،و يا همچون چهارپايى از بند رها شده باشم كه خاكروبه ها را به هم مى زند تا شكم خود را پر كند و از سرانجام كارش غافل است و يا اين كه بى هدف و بيهوده رها شوم و يا ريسمان گمراهى را بكشم،و يا بدون انديشه راه انحراف را در پيش گيرم.گويا گوينده اى از جانب شما مى گويد:اگر خوراك پسر ابو طالب اين است،پس ناتوانى و سستى او را از نبرد با همگان و ايستادگى در برابر دلاوران باز مى دارد؟!بدان كه درخت بيابان چوبش مقاوم تر،و درختان سرسبز و خرّم نازكتر و كم مقاومت ترند،و شعلۀ گياهان در دشت فروزانتر است و ديرتر خاموش مى شود!براستى كه من نسبت به پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)همچون درخت خرما نسبت به درخت خرماى به هم پيوسته و چون دست به بازوى آنم.به خدا قسم اگر تمام مردم عرب به نبرد با من هماهنگ شوند من رو از ايشان برنمى گردانم و اگر فرصتهايى به دستم آيد بر ايشان يورش خواهم برد.بزودى خواهم كوشيد تا صفحۀ زمين را از اين شخص واژگونه و جسم سرنگون[معاويه]پاك سازم تا دانۀ كلوخ از بين دانه هاى گندم درو شده بيرون شود.

اى دنيا دور شو از من كه مهار تو را بر كوهانت انداخته ام،از چنگت رها شده ام و از دامهايت رسته ام،و از اين كه در پرتگاهايت قرار گيرم پرهيز كرده ام،كجا

ص:168

هستند آن گروهى كه با بازيچه هايت آنان را فريفتى،كجايند ملتهايى كه با زيورهايت آنان را به فتنه انداخته اى؟هم اكنون آنان در گرو گورها و در جوف قبرهايند!به خدا قسم اگر تو يك موجود محسوس و يك جسم قابل حس بودى حدود الهى را در بارۀ تو اجرا مى كردم،در مقابل آن بندگانى كه به وسيلۀ آرمانها فريفتى و ملتهايى كه در پرتگاهاى سقوط انداختى و سلاطينى كه به نابودى كشاندى و در غرقاب مصائب غرق كردى آن جايى كه ديگر رفت و برگشت نبود.

هيهات!هر كس در پرتگاهايت گام نهاد لغزيد و هر كس در انبوه امواج دريايت سوار شد غرق گرديد،هر كس از طنابهاى دامت فاصله گرفت نجات يافت،هر كس از دست تو جان سالم به در برد،باكى از تنگى خوابگاهش ندارد،و نزد او دنيا چون روزى است كه وقت جدايى از آن فرا رسيده است.

اى دنيا از من فاصله بگير،به خدا قسم من تسليم تو نمى شوم تا مرا دچار ذلّت و خوارى كنى،و تن به فرمان تو نمى سپارم تا زمام اختيار مرا به دست گيرى، سوگند به خدا سوگندى نيكو كه خواست خدا را از آن استثنا مى كنم نفس خود را چنان رياضتى مى دهم كه با قرص نانى اگر برايش فراهم آورم شادمان گردد،و به خورش نمكى قانع شود،و كاسۀ چشم را همچون چشمه اى كه آبش پايان گرفته به حال خود رها مى كنم تا از رشك تهى گردد آيا حيوان علفخوار از چرا شكمش پر مى شود،تا به پهلو بيفتد؟و آيا گلۀ گوسفند از علف سير مى شود تا به خوابگاهش برود؟و على اگر از توشه خود بخورد و بخواهد،پس چشمش روشن كه پس از سالهاى دراز،از چهار پايان بى بند و بار و گلّۀ به چرا برده پيروى كند.

خوشا به حال كسى كه واجبات پروردگارش را ادا كند و در سختى آن بردبار باشد و به هنگام شب از خواب خوددارى كند تا وقتى كه خواب بر او غلبه كند، آن گاه زمين را فرش و كف دستش را بالش خود سازد،در زمرۀ كسانى كه ترس معاد خواب را از چشمشان ربوده و پهلوهايشان را از بستر خواب دور نگاهداشته و لبهايشان به ياد پروردگار به آرامى در حركت است و با استغفار زياد گناهانشان

ص:169

پراكنده است: «أُولئِكَ حِزْبُ اللّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» (1)پس اى پسر حنيف از خدا بترس و بايد چند قرص نان تو را بس باشد تا باعث نجات تو از آتش دوزخ گردد ».

شرح

اين نامه مشتمل بر چند هدف است:

اول:امام(علیه السلام)به آن چيزى اشاره كرده است كه مى خواسته به خاطر آن عثمان بن حنيف را مورد پرخاش قرار دهد،يعنى پذيرش فورى مهمانيى كه در آن براى او غذاهاى رنگارنگ گوارا آماده كرده بودند و كاسه هاى بزرگ را مى بردند و مى آوردند،و به او اعلام كرده است كه از اين مطلب با خبر شده است و موضوع برايش به ثبوت رسيده است تا او را سزاوار توبيخ كند.و توضيح اين مطالب در عبارت آن حضرت: اما بعد...الجفان آمده است .

دوم:امام(علیه السلام)به عنوان سرزنش عثمان بن حنيف را در اين كار تخطئه مى كند،با اين عبارت: و ما ظننت انّك كذا... يعنى:گمان من نسبت به پارسايى تو اين بود كه تو خود را پاكتر از آن مى دانى كه دعوت به مهمانى گروهى را پذيرا شوى كه به مستمندانشان اعتنا نمى كنند و دعوت و بخشش آنان منحصر به ثروتمندان و فرمانروايان است،و دليل خطاى عثمان در قبول دعوت ايشان آن است كه منحصر ساختن كرامت و ضيافت به ثروتمندان بدون مستمندان،دليل روشنى است بر اين كه هدف ايشان[اشراف بصره]از اين عمل،جلب دنيا و ريا و سمعه است (2)نه رضا و خوشنودى خدا،و هر كس چنين باشد،پذيرفتن پيشنهاد

ص:170


1- سوره مجادله(58)آيه(22) [1]يعنى:اينان به حقيقت حزب خدا هستند.الا اى اهل ايمان بدانيد كه حزب خدا رستگاران عالمند.
2- فرق سمعه و ريا آن است كه رياكار گاهى در منظر مردم كار نيكى را انجام مى دهد تا مردم ببينند، اين ريا است امّا گاهى مى خواهد به گوش مردم برسد و مردم بشنوند كه او چنان كار نيكى را انجام داده است، اين سمعه است-م.

و قبول دعوت او موافقت با او و رضايت به فعل اوست،و اين خود اشتباه بزرگى است بويژه از فرمانروايان دينى كه قادر بر جلوگيرى از كارهاى خلافند.

سوّم:به وى دستور داده است تا از اين گونه مواردى كه برايش پيش مى آيد،دورى كند و از غذايى كه برايش آماده مى كنند كه احتمال حرمت آن مى رود و كيفيّت آن معلوم نيست بايد احتراز كند،و آنچه را كه يقين به حلال بودن آن و پاكى و درستى راه كسب آن دارد كه بدون شبهه است،ميل كند.و به كنايه از آن، تعبير به مقضم كرده است،تا آن را ناچيز و اندك جلوه دهد،و از اين عبارت بر حسب تأديب اوّل اين طور فهميده مى شود كه خوددارى از اين غذاى مباح براى او بهتر از تناول آن است .

چهارم:امام(علیه السلام)پس از مقدمات قبلى با عبارت: الا و انّ...علمه توجّه داده است بر اين كه وى امام و پيشوايى دارد كه بايد از او پيروى كند،و اين سخن امام،تمثيلى به منزلۀ قياس كاملى مى باشد كه صغراى آن حذف شده است.اصل تمثيل مربوط به مطلق امام و مأموم است و علّت تمثيل آن است كه آن دو تن امام و مأمومند،امّا فرع اين تمثيل شخص امام على(علیه السلام)و كارگزار او (عثمان بن حنيف)است و حكم تمثيل همان لزوم پيروى است،قياس مورد نظر چنين است:

تو مأموم امامى هستى و هر مأموم،بايد از امام خود پيروى كند،نتيجه اين مى شود كه تو بايد از امام خود پيروى كنى و از پرتو دانش و آگاهى او استفاده نمايى.

پنجم:به دنبال آن،دليل آورده است كه او بايد از حال امام در امور دنيا پيروى كند،حال امام آن بود كه از پوشيدنيهاى دنيا به مقدارى كه بدنش را بپوشاند يعنى دو جامۀ كهنه،و از خوراكيها به اندازه اى كه شدّت گرسنگى او را برطرف سازد يعنى دو قرص نان،بسنده مى كرد،بدون اعتنا به زينت و آرايش

ص:171

پوشيدنيها،زيرا دو جامۀ كهنه آن بزرگوار،عمامه و يك قبايى بود كه در اثر زيادى مراجعه از پاره دوزى كه آن را وصله مى زد شرم داشت و در خوراك خود به لذت و گوارايى آن اعتنا نمى كرد،زيرا آن دو گردۀ نان از جو سبوس ناگرفته اى بود كه يكى را به عنوان ناهار و ديگرى را شام ميل مى فرمود.

ششم:به اصحاب،اين نكته را نيز خاطرنشان كرده است كه اين نوع رياضت در حد توان آنها نيست،زيرا آن نوع توانايى مشروط به داشتن استعداد و آمادگيى است كه آنان بدان مرحله از استعداد نرسيده اند.آن گاه به ايشان امر فرموده است-اگر جريان بر اين منوال است-تا با رياضت و تلاش خود در راه پرهيزگارى،به يارى او اكتفا كنند و مقصود آن بزرگوار خوددارى از كارهاى حرام و بعد كوشش در راه طاعت پروردگار است و شايد مقصود امام(علیه السلام)از ورع و پرهيزگارى انجام مداوم كارهاى شايسته و پس از آن تلاش و كوشش در بارۀ آن بوده باشد .

هفتم:به وسيلۀ سوگند نيكو بر نادرستى چيزى توجه داده است كه احتمال مى داده بر بعضى از اذهان ناپاك در بارۀ آن بزرگوار خطور كند و آن اين كه پارسايى وى در دنيا آميخته به ريا و سمعه است و در وراى آن پارسايى ظاهرى، علاقه به دنيا و مال اندوزى دنيا وجود دارد،بخصوص كه او امام زمان و خليفۀ روى زمين است،پس از آن كه انواع چيزهايى را كه خداوند از مال دنيا مباح ساخته،بر شمرده،آن گاه سوگند ياد كرده است كه وى به جز قوتى از آن برنگرفته است،و آن مقدار را از نظر اندكى و حقارت به خوراك چارپايان باركشى كه از زيادى بار پشت آنها زخم برداشته است،تشبيه كرده و اين ويژگى را براى آنها آورده است كه ناتوانى آنها به دليل زخم پشت،و گرفتارى آنها به درد و رنج باعث كم شدن خوراك آنها شده است سپس در تعريف بى ارزش بودن دنياى ايشان در نظر خود،افزوده و بيان كرده است كه دنيا و ارزش آن در نظر وى پست تر از يك

ص:172

برگ تلخ است كه حيوانى آن را بخورد،بديهى است كسى كه چنان باشد چگونه قابل تصوّر است كه علاقه مند به دنيا باشد و براى دنيا كار كند.

هشتم:پس از آن كه امام(علیه السلام)در بارۀ دنيا سوگند ياد كرد و بيان فرمود كه حتّى يك وجب از زمين اين دنيا را مالك نيست،فدك را با اين جمله استثنا كرد:

«آرى از تمام آنچه كه آسمان بر آنها سايه افكنده،فدك در دست ما بود» (1)،اين مطلب را در مورد بيان حال خود و مردمى كه همزمان با امام(علیه السلام)بودند از باب شكايت و اظهار تظلّم به خداى متعال از دست كسانى كه فدك را از ايشان گرفتند،بازگو كرده و خود را تسليم امر او و راضى بر داورى و حكومت وى دانسته است.ناگفته نماند،كه فدك ملك خاصّ پيامبر(صلی الله علیه و آله)بوده است،توضيح آن كه چون پيامبر(صلی الله علیه و آله)كار يهوديان خيبر را يكسره كرد،خداوند در دل مردم فدك ترسى انداخت كه همان انگيزه اى شد تا قاصدى خدمت پيامبر فرستادند و تقاضاى صلح بر نصف زمين فدك (2)كردند،و پيامبر(صلی الله علیه و آله)پذيرفت،بنا بر اين[آن ملك]متعلق به شخص پيامبر بود،چون نه لشكر كشى در كار بود و نه نبردى اتّفاق افتاد.و بعضى گفته اند كه پيامبر در مقابل تمام فدك با آنها صلح كرد.

مشهور ميان شيعيان و مورد اتّفاق دانشمندان شيعه آن است كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)، آن را به فاطمه(علیه السلام)بخشيد،و اين مطلب را از طرق مختلف روايت كرده اند:از جمله از ابو سعيد خدرى نقل كرده اند كه:چون آيۀ مباركۀ «وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ» (3)نازل شد،پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فدك را به فاطمه(علیه السلام)مرحمت كرد و چون ابو بكر به

ص:173


1- بلى قد كانت لنا فدك من كلّ ما اظلّته السّماء.در متن نامۀ امام(علیه السلام)بجاى«لنا»،«ايدينا»مى باشد-م.
2- فدك نام قريه اى بود در دو منزلى مدينه و تا خيبر يك منزل فاصله داشت،همان طور كه در متن آمده است با پيشنهاد صلح از جانب اهل فدك بدون جنگ و پيكار نصف آن تسليم پيامبر شد و پيامبر نيز به دخترش مرحمت فرمود اما بعد از رحلت پيامبر،شد آنچه كه شد-م.
3- سوره بنى اسرائيل(17)آيه(26) [1]يعنى:حق خويشاوندان را به ايشان ادا كن.

خلافت رسيد،تصميم گرفت فدك را از آن بزرگوار بگيرد.فاطمه(علیه السلام)كسى را نزد ابو بكر فرستاد و ميراث خود از پيامبر خدا را از وى مطالبه كرد و مى فرمود كه پدرم در زمان حيات خود فدك را به من مرحمت كرده است،و در آن باره على(علیه السلام)و امّ ايمن را به گواهى طلبيد و آن دو گواهى دادند،ابو بكر راجع به اين كه فدك ميراث پيامبر است با خبرى كه از پيامبر نقل كرد پاسخ داد،كه آن خبر چنين است:ما گروه پيامبران ميراثى پس از خود نمى گذاريم آنچه به جاى گذاريم صدقه است.

و در مورد فدك نيز چنين پاسخ داد كه آن متعلق به پيامبر(صلی الله علیه و آله)نبوده است بلكه از آن تمام مسلمانان و در دست آن بزرگوار بوده است كه بدان وسيله به افراد كمك مى كرد و در راه خدا انفاق مى نمود و من هم به دنبال او همان كارها را انجام مى دهم.هنگامى كه اين سخنان ابو بكر به اطلاع حضرت زهرا(علیه السلام)رسيد، حجاب خود را بر تن پوشيد و در ميان تعدادى از اطرافيان و زنان فاميل كه در پشت سرش حركت مى كردند آمد تا بر ابو بكر وارد شد در حالى كه بيشتر مهاجران و انصار در حضور او بودند،پس از اين كه بين آن بزرگوار و مردان پرده اى آويخته شد چنان نالۀ جانسوزى از دل برآورد كه تمام مردم را به گريه در آورد.سپس مدتى سكوت كرد تا احساسات مردم فرو نشست (1)و فرمود:سخن را با سپاس آن كه سزاوار ستايش و رفعت و عظمت است آغاز مى كنم،سپاس از آن خداست در برابر نعمتهايى كه داده و شكر او را در مقابل آگاهى و دركى كه به ما مرحمت كرده است به جا مى آورم.پس از آن كه خطبه اى طولانى ايراد كرد، در پايان خطبه فرمود:چنان كه سزاوار است تقواى الهى را پيشه كنيد و در مورد اوامر او مطيع باشيد،زيرا كه تنها از ميان بندگان خدا،دانشمندان از خدا

ص:174


1- اين خطبۀ شريفۀ حضرت زهرا(علیه السلام)در جلد 5 از كتاب«المنظوم و المنثور فى كلام نسوان العرب من الخطب و الشّعر»آورده شده است مؤلف كتاب از علماى قديم عامه است و كتاب متعلق به كتابخانۀ دربار متوكل عباسى بوده است.

مى ترسند.و خدايى را سپاس گوييد كه با عظمت و نور او تمام موجودات آسمان و زمين وسيلۀ ارتباط با او را مى جويند،و ماييم واسطۀ او در ميان مردم،ماييم برگزيدگان و مركز قدس او،و ماييم حجّت او در جايى كه از انظار نهان است و ما وارثان پيامبران او هستيم،آن گاه فرمود:من فاطمه دختر محمدم،بر پايه و اساس سخن مى گويم،روى فخر و بيهودگى سخن نمى گويم،پس با گوش باز سخن مرا بشنويد.بعد فرمود: «لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ» (1).اگر پيوند او را بجوئيد خواهيد ديد كه او پدر من است،نه پدر هيچ يك از شما.و برادر پسر عموى من است نه هيچ يك از مردان شما.سپس فرمود شما گمان مى بريد كه من از پدرم ارث نمى برم،آيا داورى زمان جاهليت را پى مى گيريد؟براى گروهى كه ايمان و يقين دارند چه كسى از خدا در داورى بهتر و نيكوتر است؟هيهات اى تودۀ ملّت،چنان تصوّرى!آيا در كتاب خداست اى پسر ابو قحافه كه تو از پدرت ارث ببرى و من ارث نبرم؟براستى اگر چنان تصورى داشته باشى،دروغ و افتراى بزرگى به قرآن نسبت داده اى!اينك اين فدك ارزانى تو باد،و اين مركب سوارى زين شده و آماده براى سوارى است! روز قيامت فرا خواهد رسيد،پس خداوند داورى نيكو،محمد سرپرستى خوب و قيامت وعده گاه ماست و در قيامت است كه بيهوده كاران زيان مى برند «لِكُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ» (2)و بزودى خواهى دانست كه چه كسى دچار عذاب دردناك مى گردد.

ص:175


1- سوره توبه(9)آيه(128) [1]يعنى:براستى كه پيامبرى از جنس خودتان آمد سختى و رنج شما بر او گران بود و او نسبت به مؤمنان مهربان و دلسوز بود.
2- سوره انعام(6)آيه(67) [2]يعنى:هر خبرى جايگاه حتمى و مسلمى دارد و بزودى به صدق آن آگاه خواهيد شد.

راوى مى گويد:آن گاه نگاهى به قبر پدر بزرگوارش نمود و به عنوان گواه و مثال شعر هند دختر امامه را در حالى كه پدر بزرگوارش را مخاطب قرار داده بود بيان كرد:

قد كان بعدك انباء و هنبثة لو كنت شاهد هالم تكثر الخطب

ابدت رجال لنا نجوى صدورهم لمّا قضيت و حالت دونك الترب

تجهّمتنا رجال و استخفّ بنا اذ غبت عنّا فنحن اليوم مغتصب (1)

راوى مى گويد،هيچ روزى سابقه نداشت كه مثل آن روز،مردم و آن بانوى بزرگوار آن همه گريسته باشند.سپس رو به گروه انصار حاضر در مسجد كرد و فرمود:

اى گروه ياران پيامبر (2)و اى بازوان ملّت و نگهبانان اسلام!باعث اين سستى شما از يارى من،و سهل انگارى از كمك به من و چشم پوشى از حق من و ناديده گرفتن ستم به من چيست؟مگر سخن پيامبر را نشنيديد كه فرمود:

«احترام به فرزند،احترام به پدر است.»؟چه زود عوض شديد،و چه زود به چنين وضعى در آمديد،پيامبر از دنيا رفت شما هم دين او را فراموش كرديد؟آرى مرگ او مصيبتى جانگداز بوده است،با رفتن او شكافى عميق به وجود آمده كه همواره در حال فزونى است و هرگز التيام نپذيرد.زمين از فقدان او تاريك و كوهها زير و زبر شد و آرزوها بر باد رفته اند.پس از آن بزرگوار حرمتها شكسته و حريمى بر جاى نمانده است،و آن رويدادى ناگوار بود كه قرآن پيش از رحلتش بر ملا

ص:176


1- بعد از تو فتنه و آشوبهايى بر پا شد كه اگر تو شاهد آنها بودى تاب نمى آوردى افرادى كه نقشه هاى شومى در دل پنهان داشتند به محض رحلت تو طرحها و نقشه هايشان را اجرا كردند.مردانى بر ما يورش آوردند و ما را خوار ساختند.همين كه تو از ميان ما رفتى حق ما را غصب كردند. در كشف الغمه [1]چند شعر ديگر نيز آمده و همۀ آنها را از حضرت زهرا(علیه السلام)نقل كرده است.
2- در بعضى كتب«يا معشر الفتيه»و در بعضى«يا معشر البقيه»آمده است-م.

ساخته و قبل از وفاتش بدان آگاهى داده و فرموده است: «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اللّهُ الشّاكِرِينَ» (1)اى فرزندان قبيله آيا سزاوار است مقابل چشم شما ميراث پدر مرا از من بازستانند و شما فرياد مرا بشنويد و نداى من به گوش همۀ شما برسد؟در حالى كه جمعيّت شما و قدرت و توان شما زياد و ساز و برگ و امكانات شما فراوان است،شما همان درستكارانى هستيد كه خداوند شما را از ميان مردم برگزيد و نيكمردانى كه خداوند شما را انتخاب كرد،شما بوديد كه با عرب نبرد كرديد و در برابر ملّتها استوار بر جاى مانديد و قهرمانان را به خاك مذلّت نشانديد تا آنجا كه آسياب اسلام به وسيلۀ شما به گردش در آمد و بر وفق مراد گرديد و آشوب و فتنه از ميان رخت بربست و آتش كفر خاموش شد و بى سر و سامانيها به سامان رسيد و رشتۀ دين استوار گشت.آيا پس از آن همه پيشروى عقب نشستيد؟و بعد از آن همه دلاورى از گروهى كه پس از ايمان پيمان شكنى كردند و دين شما را بمسخره گرفتند ترسيديد؟هم اكنون با سران كفر پيكار كنيد زيرا كه آنان به پيمان و قسم خود پاى بند نيستند،تا شايد از فساد خوددارى كنند ولى مى بينم كه با همۀ اينها خوارى و ذلّت در وجود شما رخنه كرده و مكر و حيله به قلبهايتان چيره شده و دين خدا را منكر شده ايد و اعمال ناشايستى را كه تجويز مى كرديد گسترش داديد «إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً فَإِنَّ اللّهَ لَغَنِيٌّ حَمِيدٌ» (2)بدانيد كه من

ص:177


1- سوره آل عمران(3)آيه(144) [1]يعنى:محمد فرستاده اى بيش نيست كه فرستادگان ديگر پيش از او آمدند و رفتند،حال اگر او بميرد و يا كشته شود شما به گذشته خود باز مى گرديد؟هر كس به آيين قبلى خويش برگردد زيانى به خداى يكتا وارد نمى سازد،و پروردگار بزودى سپاسگزاران را پاداش عطا فرمايد.
2- سوره ابراهيم(14)آيه(8) [2]يعنى:اگر شما و همه مردم روى زمين كفر ورزيد خداوند بى نياز و ستوده است.

با همۀ خوارى و پستى كه شما را فرا گرفته و ضعف ايمانتان گفتنيها را گفتم، اين شما و اين فدك لجام آن مركب را بگيريد و بر پشت آن سوار شويد و به هر سو مى خواهيد بتازيد،ولى بدانيد كه ننگ حق كشى را بر خود خريديد و خشم خدا را برانگيختيد آتش دوزخ را كه بر جانها احاطه دارد پذيرا شديد همه كارهاتان در محضر خداست «سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ» (1).آن گاه حضرت زهرا(علیه السلام)به خانه برگشت و سوگند ياد كرد كه هرگز با ابو بكر سخن نگويد و از خداوند مى خواست تا حق او را بگيرد،اين چنين بود تا وقتى اجلش فرا رسيد،وصيت كرد كه مبادا ابو بكر بر جنازۀ او نماز گزارد،اين بود كه عباس بر جنازۀ آن بزرگوار نماز خواند و شب هنگام به خاك سپرده شد.بعضى نقل كرده اند:وقتى كه ابو بكر سخنان حضرت زهرا(علیه السلام)را شنيد،حمد و سپاس خدا را گفت و درود بر پيامبرش فرستاد،سپس گفت اى بهترين بانوان و دختر بهترين پدران به خدا قسم كه من از نظر رسول خدا تجاوز ننموده ام و جز به فرمان او عمل نكرده ام،البته كه زمامدار و رهبر به كسان خود دروغ نمى گويد تو گفتنى را گفتى و آنچه لازم بود ابلاغ كردى و درشتى نمودى و از ما دورى كردى،پس خداوند ما و شما را بيامرزد،اما بعد،سلاح و مركب سوارى و نعلين پيامبر(صلی الله علیه و آله)را به على دادم،من از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود:ما گروه پيامبران هيچ طلا و نقره،زمين،باغ،و منزلى پس از خود به ارث نمى گذاريم و ليكن ما ايمان،حكمت،علم و سنت را به ارث مى نهيم.البته آنچه را كه پيامبر مرا بدان مأمور كرده بود شنيدم و اطاعت كرده و انجام دادم.

حضرت زهرا(علیه السلام)گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فدك را به من بخشيده بود.

ابو بكر گفت:چه كسى شهادت مى دهد كه پيامبر آن را به تو بخشيده است؟

ص:178


1- سوره شعرا(26)آيه(227) [1]يعنى:ستمكاران بزودى خواهد دانست كه سرانجام كارشان چيست.

على(علیه السلام)و امّ ايمن آمدند و شهادت دادند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فدك را به حضرت زهرا(علیه السلام)بخشيد،از طرفى عمر بن خطاب و عبد الرّحمن بن عوف شهادت دادند كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)،فدك را ميان مسلمانان تقسيم مى كرد.

ابو بكر گفت:دختر پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)تو،على و ام ايمن راست گفتيد،و عمر،و عبد الرّحمن هم راست گفتند مطلب از اين قرار است كه آنچه متعلّق به پدرت بوده است حق تو است،پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)از فدك به مقدار خوراك شما برداشت مى كرد و باقى مانده را ميان مسلمانان تقسيم مى كرد و در راه خدا مى داد،و اين مقدار حق الهى تو است،من هم با فدك همان كارى را مى كنم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى كرد.اين بود كه حضرت زهرا(علیه السلام)بدان راضى شد و عهد و پيمانى بر آن اساس گرفت،و ابو بكر محصول فدك را كه جمع مى كرد و به مقدار كفايت به ايشان مى داد.بعدها،خلفاى پس از ابو بكر،چنان رفتار مى كردند،تا اين كه معاويه سر كار آمد،مروان پس از امام حسن(علیه السلام)يك سوم آن را بريد.و بعد آن را در زمان خلافت خود خالصه قرار داد و متعلّق به خود دانست و ميان فرزندان او دست به دست مى شد تا اين كه نوبت خلافت به عمر بن عبد العزيز رسيد،او در زمان خلافت خود،فدك را به فرزندان فاطمه برگرداند.شيعه معتقد است كه آن نخستين مالى بود كه به ستم گرفته شده بود و به صاحبش بازگردانده شد.اهل سنّت مى گويند:نه،بلكه عمر بن عبد العزيز اوّل آن را ملك خالص خود گرداند، آن گاه بديشان بخشيد.بعد از عمر بن عبد العزيز فدك را از دست اهل بيت گرفتند و زمانى كه حكومت بنى اميّه منقرض گرديد،ابو العباس سفّاح فدك را بازگرداند، سپس منصور گرفت و پسرش مهدى برگرداند،و بعد از آن،موسى و هارون پسران مهدى عباسى آن را گرفتند،همين طور در دست بنى عباس بود تا زمان مأمون كه او به اهل بيت پيامبر(صلی الله علیه و آله)باز پس داد و تا زمان متوكّل در دست آنها ماند تا اين كه عبد اللّه بن عمر بازيار آن را قسمت به قسمت كرد.

ص:179

نقل كرده اند كه يازده درخت خرما در فدك وجود داشت كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)آنها را به دست مبارك خود كاشته بود،و فرزندان فاطمه(علیه السلام)محصول آنها را به حاجيان هديه مى كردند و خود از اين راه به ثروت زيادى مى رسيدند،بازيار كسى را فرستاد آن درختان را بريدند و خود به بصره برگشت و در آن جا به فلج مبتلا شد.

در اين داستان ميان شيعه و مخالفان موارد ابهام فراوانى وجود دارد،و هر كدام از دو گروه سخنان زيادى دارند،و اما اكنون بايد به متن نهج البلاغه بازگرديم:

بيان امام(علیه السلام):گروهى بر آن بخل ورزيدند،اشاره دارد به ابو بكر،عمر،و پيروان آنها و نيز اين سخن حضرت:گروهى ديگر آن را بخشش نموده و از آن گذشتند،اشاره دارد به سران بنى هاشم و هواداران آنها .

نهم:امام(علیه السلام)به نحو استفهام انكارى پرسيده كه او را به فدك و غير فدك از زر و زيور دنيا چه كار؟از باب انكار نيازمندى به فدك،تا اين كه نفس خود را نسبت به آن آرامش داده و نيز خود را با ياد هدف نهايى مردم از دنيا يعنى سرانجام مدفون شدن آنها در گور و آنچه كه لازمۀ آن است از قبيل قطع آثار و فراموش شدن آنان از امور دنيا به اعمال شايسته توجه دهد.البته امام(علیه السلام)اين موارد را برشمرده است براى اين كه انديشه انسانى از آن نفرت دارد و دلها با ياد آنها مى شكند،در نتيجه به درگاه خدا مى نالد و به سمت اعمال خوبى كشيده مى شود كه نجات از گرفتاريهاى حالت مرگ و بعد از آن در گروه آنهاست.«واو»در عبارت «و النفس» واو حاليه است .

دهم-بعد از آن كه بيان فرموده است،به فدك و غير فدك از زيورهاى دنيا نيازى نيست آن گاه به حدّ و مرز نياز خود،يعنى رياضت و تربيت نفس به وسيله

ص:180

تقوا اشاره كرده است.اين ضمير (1)مانند ضمير در عبارت«و انما هى الكوفه» است كه قبلا گذشت،و در حقيقت عبارت چنين است:تنها همّت و حاجت من تمرين و تربيت نفسم به تقواست.

بدان كه تربيت نفس برمى گردد به بازداشتن آن از خواسته ها و وادار ساختن آن به اطاعت از مولايش،و آن از تربيت چارپايان گرفته شده است، يعنى همان طور كه چارپايان را از اقدام بر حركات ناشايست نسبت به صاحبش و كارهايى كه خلاف نظر اوست باز مى دارند،همچنين قوّۀ حيوانى كه مبدأ حركات و كارهاى حيوانى در وجود انسان است،اگر به اطاعت از قوّۀ عاقله عادت نكند به منزلۀ چارپاى خواهد بود كه باعث ناخشنودى صاحبش مى گردد، در آن صورت گاهى قوّۀ حيوانى از شهوت و گاهى از غضب پيروى مى كند و بيشتر وقتها در حركات و رفتار خود از مرز عدالت به يكى از دو طرف افراط و تفريط بر اثر انگيزه هاى مختلف قواى متخيّله و متوهّمه منحرف مى گردد،و قوّۀ عاقله را در جهت برآوردن خواسته هاى خود به خدمت مى گيرد،در نتيجه او همواره فرمانده(امّاره)و قوّۀ عاقله فرمانبر او مى شود.امّا اگر قوّۀ عاقله او را رام كند و از تخيّلات و توهّمات،و احساسات و كارهاى شهوتزا و خشم انگيز باز دارد،و مطابق خواست عقل عملى تمرين دهد و بر اطاعت امر خود تربيت كند به طورى كه به امر و نهى او عمل كند،قوّۀ عقليّه مطمئنّه خواهد بود،كارهايى با انگيزه ها و پايه هاى گوناگون انجام نخواهد داد،و ديگر قوا سر به فرمان او و تسليم وى خواهند شد.

اكنون كه مطلب روشن شد در نتيجه مى گوييم:چون هدف نهايى از رياضت و تمرين نفس رسيدن به كمال حقيقى است و آن هم در گرو آمادگى

ص:181


1- ظاهرا منظور ابن ميثم از الضمير،كلمۀ هى در عبارت انّما هى نفسى،است.م.

لازم است،و اين آمادگى نيز متوقّف است بر نابودى موانع برونى و درونى بنا بر اين براى رياضت و تربيت نفس سه هدف وجود دارد:

1-ناديده گرفتن و بى اثر شمردن هر چه را كه مورد علاقه و دوست داشتنى است،يعنى همۀ موانع خارجى،به جز ذات حق تعالى.

2-واداشتن نفس امّاره به پيروى از نفس مطمئنّه،تا اين كه دو قوّۀ تخيّل و توهّم را از عالم پست حيوانى به جانب كمال بكشاند،و ديگر قوا نيز از آنها دنباله روى كنند،در نتيجه انگيزه هاى حيوانى يعنى موانع داخلى برطرف شوند.

سوم:بيدارى دل و توجّه قلب به بهشت برين،براى تحمّل سختيهايى كه از جانب حق مى رسد و آمادگى براى پذيرش آنها.

پارسايى واقعى يعنى دورى قلب از متاع دنيا و خوشيها و لذايذ آن براى وصول به هدف اوّل مى تواند ما را يارى كند.و همچنين عبادت آميخته با انديشه و تفكّر در ملكوت آسمان و زمين و مخلوقات خدا و عظمت آفريدگار پاك و كارهاى شايسته با نيّت خالص براى رضاى خدا به هدف دوم كمك مى كند.

امام(علیه السلام)به جاى تقوايى كه نفس خود را به آن تربيت كرده و خو داده است،اين امور معيّن و وسايل مقدّماتى را نام برده است،و به جاى هدف نهايى تربيت، يعنى كمال حقيقى و لذّت مربوط به آن،به ذكر بعضى از لوازم آن توجّه داده است يعنى همان كه نفس آدمى از ناآرامى روز قيامت در امان باشد و در لبه هاى پرتگاه يعنى صراط مستقيم استوار بماند،و انگيزه هاى مختلف،آن را به سمت درهاى جهنّم و پرتگاههاى هلاكت نكشاند.كلمۀ مزالق را استعاره آورده است براى لغزشگاههايى كه پاى خرد در راه سير الى اللّه در آن بلغزد و تمايلات شهوت و غضب انسان را به سمت پستيها و صفات زشت سوق دهد .

دهم:بر اين مطلب توجه داده است كه پارسايى وى در دنيا و بسنده كردنش به دو جامۀ كهنه و دو قرص نان،و رها كردن جز آنها،به دليل ناتوانى از

ص:182

فراهم آوردن خوردنيها و پوشيدنيهاى حلال نبوده است،و براستى كه او اگر مى خواست امكان فراهم آوردن آن چيزهاى خوب،و مغز گندم و عسل خالص را داشت،زيرا غذاى مغز گندم و عسل از متداولترين خوراكيهاى آن روز مردم مكه و حجاز بود و صرف نظر امام از اين گونه غذاها با توان و قدرتى كه بر تهيّۀ آنها داشت از روى رياضت نفس و آماده سازى آن براى كسب كمالات جاودانه بوده است.امام(علیه السلام)در اينجا نقيض ملزوم را يعنى غلبه نكردن هواى نفس او بر عقلش و وادار نكردن زيادى حرص او را برگزينش خوراكيها استثنا كرده است و بر اين جنبۀ عدمى با عبارت:هيهات(چه بسيار دور است)،توجّه داده است،زيرا آنچه را كه امام(علیه السلام)انجامش را از جانب خود بعيد شمرده و ناپسند دانسته،از خود نفى كرده و حكم به نيستى آن فرموده است.اما اين كه آن عدم،خود به عينه نقيض ملزوم است براى اين است كه ملزوم در اين جا ارادۀ انتخاب غذاهاى خوب و غلبۀ هواى نفس بر عقل-با اين كه مقتضاى عقل مخالفت و دورى از آن غذاهاست-و نيز وادار ساختن شهوت او را بر موافقت با بهره گيرى از غذاهاست«مستثنى»در اين جا عدم اين چيزهاست،و امّا جواز استثناى نقيض مقدم[ملزوم]از آن روست،كه ارادۀ اين امور شرطى است مساوى با انتخاب غذا و لباس خوب و فراهم آوردن آنها و عدم اراده آن شرط مستلزم عدم مشروط است.

موارد زيادى در زبان عربى وجود دارد كه كلمۀ لو به گونه اى استعمال شده است كه ملزوم علت و يا شرط مساوى براى لازم است،نقيض ملزوم از آن استفاده مى شود.

حرف«و»در لعلّ براى حال است،يعنى بسيار دور است كه هواى نفسم مرا وادارد بر انتخاب خوراكيها در حالتى كه ممكن است در حجاز و يمامه كسى با اين اوصاف[كه در ضمن سخنان حضرت بيان شد]وجود داشته باشد.

جمله او ابيت ،عطف بر يقودني است و از امورى است كه امام(علیه السلام)آنها را

ص:183

از خود بعيد دانسته است،و واو در عبارت و حولى براى حال و عامل حال ابيت است و همچنين عبارت او ان اكون عطف بر ابيت است و آن دو از لوازم نتيجه قياس استثنائى اند زيرا اراده نكردن وى بر گزينش خوراكيها مستلزم نخوردن و بهره نگرفتن از آنها است و اين خود مستلزم آن است كه با شكمى پر و در حالى نخوابد كه در اطرافش شكمهاى گرسنه باشد تا بدان وسيله دچار ننگ و عار گردد.

اما شعر از باب تمثيل است و هدف دورى از ننگ و عارى است كه لازمۀ استفاده از خوردنيهاى لذيذ است با وجود نيازمندانى كه نياز به اندك غذايى دارند و بر درستى و خوبى اين لوازم به وسيله پيامدهاى نقيضهاشان يعنى همان حالات مذكور،توجه داده است،شعر از حاتم بن عبد اللّه طايى و از قطعه اى است كه آغاز آن چنين است:

اى دختر عبد اللّه و دختر مالك و اى دختر ذى البردين و صاحب اسب تندرو وقتى كه توشه اى فراهم كردى كسى را بجوى تا آن را بخورد چون كه من به تنهايى غذا نمى خورم چه او شخصى از راه دور آمده و بيگانه و يا نزديك و از خويشاوندان باشد،مى ترسم كه پس از مرگ مرا به بدى ياد كنند اين ننگ تو را بس كه شب با شكم پر بخوابى در صورتى كه پيرامون تو دلهايى محتاج به ظرفى سبوس باشند و براستى من با آنچه در اختيار دارم،تا وقتى كه مهمان دارم،بندۀ او هستم،هر چند كه اين روش،روش بردگى نيست (1)حسبك داء (2)نيز روايت شده است،اطلاق واژۀ درد بر آن عمل،از آن روست كه آن كار پستى است و بايد از آن دورى جست.

ص:184


1- مخاطب در اين اشعار«ماويه»همسر حاتم است و مقصود از ذى البردين لقب عامر بن احيمر بن بهدله جدّ ماويه است-م.
2- اگر به جاى:«كفى بك عارا»،حسبك داء باشد معنى چنين است:اين درد تو را بس كه...-م.

در عبارت امام(علیه السلام): او ابيت ،و او اكون را بعضى به ضم آخر و مرفوع خوانده اند،به اين دليل كه او حرف عطف نيست بلكه همزه براى استفهام و واو پس از آن مانند فاء در آيۀ مباركه: «أَ فَأَصْفاكُمْ رَبُّكُمْ بِالْبَنِينَ» (1)متحرك است،و استفهام انكارى و بيانگر اين مطلب است كه شكم او پر و آن چنان است كه گويندۀ شعر گفته است ،و همچنين استفهام در عبارت: و اقنع من نفسى ،در معرض انكار اين مطلب است كه نفس امام(علیه السلام)بر اين دلخوش مى دارد كه به او امير المؤمنين گويند در صورتى كه در سختيهاى روزگار و تلخكاميها با آنان همدرد نباشد،واو در عبارت: و لا يشاركهم... واو حاليه،و او اكون ،عطف بر: اشاركهم ،و به منزلۀ نفى است .

يازدهم:امام(علیه السلام)به پاره اى از انگيزه هايى كه باعث پارسايى و ترك غذاهاى لذيذ در دنيا شده است توجّه داده از جمله آن كه وى براى اين آفريده نشده است تا خوردن غذاهاى خوب،او را از هدف اصلى بازدارد،و توضيح اين مطلب در عبارت: فما خلقت...المتاهة ،آمده است.همچنين از سرگرم شدن به خوردن غذاهاى لذيذ با خاطرنشان ساختن پيامد چنان سرگرميى يعنى همانندى با چارپايان،برحذر داشته است،و با عبارت: همّها علفها ،تا جملۀ يراد بها ،به وجه شبه به بهايم اشاره فرموده است،توضيح آن كه شخص سرگرم به خوردن غذاهاى لذيذ،اگر از نوع خورشهاى ثروتمندان و بى نيازان باشد،به سان چارپاى علفخوارى خواهد بود در همّت گماردن به علفى كه در اختيار دارد،يعنى همان غذاى موجود،و اگر فردى نيازمند باشد،همتش وابسته خواهد بود به هر آنچه كه از متاع دنيا به دست آورد،و تا آخر آن را بخورد و پرخورى كند و شكمبه خود را با غفلت از هدف اصلى همچون حيوان علفخوار پر كند كه همتش پر كردن شكم

ص:185


1- قسمتى از آيه 40 سورۀ اسراء(17) [1]يعنى:آيا خدا شما را به فرزندان پسر برگزيده است.

از آشغال و زباله هاست بدون توجه به سرانجام كار خود و مقصود اصلى ديگران از او،يعنى سر بريدن و كار كشيدن از او.كلمه ريسمان و كشيدن آن را،استعاره آورده و كنايه از رها كردن و يله نمودن،همانند رها گذاشتن چارپايان است .

دوازدهم:به بعضى از شبهاتى كه احتمال داده است شايد در ذهنهاى سست وارد شود،يعنى اعتماد بر ناتوانى امام(علیه السلام)به علت خوردن خوارك ناچيز،از پيكار با دشمنان،اشاره فرموده است و توضيح آن را در عبارت: و كانّى...

الشجعان ،آورده،آن گاه به پنج طريق در مقام جواب برآمده است:

1-تمثيل به درخت بيابانى،و مقايسه خود با آن در توانمندى،بنا بر اين اصل در تمثيل همان درخت بيابانى و فرع آن امام(علیه السلام)و وجه اشتراك كمى تغذيه و خشونت غذا همانند غذاى درخت بيابانى و بد تغذيه شدن آن است،و حكم در تمثيل همان استوارى اعضاى بدن و نيرومندى او همچون صلابت چوب درخت بيابانى و توانمندى آن است،اين يك پاسخ است بر ردّ شبهه ياد شده.

2-همانند كردن دشمنان و همگنان خود،همچون معاويه با درختان سرسبز و خرم باغها،در اين تمثيل درختان اصلند و دشمنان و همگنان آن حضرت فرع،و وجه اشتراك همان سرسبزى و شادابى است كه در اثر رفاه و خوراك لذيذ به دست مى آيد و حكم قطعى آن نرم و نازك بودن پوست و ناتوانى از مقاومت و كمى استقامت در برابر رويدادها و علاقه به ناز و نعمت و رفاه است و غرض امام(علیه السلام)آن است كه ديگران بدانند همگنان او از وى ناتوانترند و در نتيجه شبهۀ مزبور برطرف گردد.

3-تمثيل آن بزرگوار به گياهان ديم مانند تمثيل به درخت بيابانى است،و حكم در اينجا آن است كه امام(علیه السلام)در برافروختن آتش جنگ تواناتر و در شعله ور ساختن آن مقاوم تر و پايدارتر،و همچون نباتات ديم در آتش ديرپا است .

ص:186

4-تمثيل خود،نسبت به پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)،به درخت خرمايى نسبت به درخت خرماى ديگر،اصل اين تمثيل،درخت خرما نسبت به درخت خرماى ديگر،و فرع آن،جايگاه امام(علیه السلام)نسبت به رسول خداست وجه اشتراك اين است كه امام(علیه السلام)علوم و كمالات نفسانى خود را از چراغ دانش و كمالات پيامبر(صلی الله علیه و آله) اقتباس كرده،به سان بهره گرفتن معلول از علت و چراغ از شعله.

5-امام(علیه السلام)خود را نسبت به پيامبر(صلی الله علیه و آله)چون ذراع نسبت به بازو مى داند، بنا بر اين اصل[مشبه به]:ذراع نسبت به بازو و[مشبه]،فرع:امام(علیه السلام)نسبت به پيامبر(صلی الله علیه و آله)است.و وجه اشتراك نزديكى امام نسبت به پيامبر و پشتيبانى از او،و وسيله بودن براى رسيدن پيامبر به مقصود خود يعنى اتمام و اكمال دين است و اصل بودن پيامبر در همۀ اين موارد مانند نزديكى دست به بازو،و اصل بودن بازو نسبت به دست است،و اين كه دست نسبت به بازو وسيله اى براى تصرّف و حمله مى باشد،امّا حكم در اين دو تمثيل يكى و آن ناتوان نبودن امام(علیه السلام)از مبارزه با همگنان و نبرد با دلاوران است،و دليل قطعيّت اين حكم،وجه اشتراك اوّل آن است كه چون علوم يقينى و بينش دينى امام(علیه السلام)با بينش پيامبر(صلی الله علیه و آله) متناسب بوده است اين خود بزرگترين چيزى است كه به منظور حمايت از دين او را به شجاعت واداشته و بر مبارزۀ امثال و اقران نيرو مى بخشيد،و ثبوت حكم از وجه اشتراك دوم نيز همين طور است.

بعد از آن كه امام(علیه السلام)آن حكم را ثابت كرد و ناتوانيى را كه در باره اش تصور مى رفت از خود سلب كرد،با سوگند جلاله آن را مورد تأكيد قرار داده است به اين ترتيب كه اگر تمام عرب براى مبارزۀ با او پشت به پشت هم دهند هر آينه رو از آنها برنخواهد گرداند،و اگر فرصت گردن زدن آنان را بيابد به سوى ايشان خواهد شتافت،يعنى به هنگام نبرد و استحقاق آنان براى كشته شدن به دليل دشمنى آنان با دين و نادرستى عفو و چشم پوشى از آنان،به خاطر

ص:187

شباهت امام(علیه السلام)به رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در آغاز اسلام است زيرا پيامبر(صلی الله علیه و آله) گذشت و عفو را جز در جاى خود به كار نمى برد.نقل كرده اند كه امام(علیه السلام)در يك روز-چون مصلحت دين را تشخيص داد-هزار نفر را يكجا از پا در آورد .

سيزدهم:امام(علیه السلام)وعده داد كه بكوشد تا روى زمين را از آن شخص واژگون و كالبد سرنگون پاك سازد،مقصود امام(علیه السلام)از آن شخص معاويه بود،و اين كه امام(علیه السلام)تعبير به شخص و جسم كرد به دليل رجحان جنبه بدنى معاويه بر جنبۀ روانى اش بود،از آن رو كه وى به كمال بدن خود بيش از كمال روحش توجه داشت به حدى كه گويا او تنها جسم و كالبد بوده است و با بيان اين كه معاويّه كسى است واژگونه و كالبدى سرنگون،اشاره فرموده است به توجه داشتن معاويه از جنبۀ عالى،و سرپيچى او از دريافت كمالات روحى به جنبه پست،و واژگونگى او در دنيا و سرنگونى چهرۀ عقل او به سمت كسب دنيا براى دنيا و توجه به گرد آورى مال دنياست،زيرا كه هدف نهايى از عنايت خداوندى به آفرينش انسان اين است كه با مصون داشتن فطرت اصلى خود از آلودگى به رذايل اخلاقى،راه مدارج كمال را بپيمايد و اگر انگيزه هاى پر كشش او را به سمت دنيا بكشد و فريفته محبت دنيا شود تا آن جا كه يكسره متوجه دنيا گردد و همواره در مراحل انحطاط محبت دنيا سقوط كند،بدين ترتيب نگونسارى از مراتب كمال و واژگونى اش در پستيها و پرتگاههاى ضلالت و گرفتارى اش با غل و زنجيرهاى آن،تحقق مى يابد.

در عبارت امام(علیه السلام):تا دانۀ كلوخ از ميان دانۀ گندم دور شده و جدا گردد، دانۀ كلوخ يعنى معاويه و دانۀ دور شده يعنى مؤمنان،و وجه تشبيه آن است كه امام(علیه السلام)مؤمنان را از وجود معاويه خالص و آنها را جدا مى كند،تا ايمانشان رشد كند و دينشان استوار گردد،زيرا وجود معاويه در بين آنها وسيلۀ مهمى براى تباه ساختن عقيده شان و نابودى دينشان است،همان طور كه صاحب خرمن،

ص:188

غله هاى خود را پاك و آميخته هاى آنها و هر چه كه از كلوخ و امثال آن باعث فساد غلّه مى گردد،از ميان بيرون مى كند.شارح نهج البلاغه عبد الحميد بن ابى الحديد گفته است همان طورى كه كشاورزان در بيرون آوردن كلوخ،سنگ، خار و امثال آنها از ميان كشت،تلاش مى كنند تا باعث فساد در رويش زراعت نشود و محصول را تباه نسازد.

اين گفتار ابن ابى الحديد محلّ نظر است،زيرا كه بيرون بردن گل از ميان زراعت معنايى ندارد و از طرفى عبارت:دانۀ گندم درو شده (حبّ الحصيد) ،آن معنا را نمى رساند .

چهاردهم:دنيا را به صورت موجودى با خرد وانمود كرده و او را بمانند خردمندان،مخاطب قرار داده،تا به خاطر شگفت آميزى اين خطاب،در دلها بهتر جايگزين شود.آن گاه به كناره گيرى و دورى از آن همانند زنى كه طلاق داده اند،امر فرموده است.و عبارت: حبلك على غاربك مهار تو بر كوهانت آويخته است،به عنوان تمثيل،كنايه از طلاق است،و اصل اين تمثيل،آن است كه هر وقت بخواهند شتر را براى چرا رها كنند،مهارش را بر كوهانش مى آويزند، و اين به صورت مثلى در آمده است،براى هر كسى كه از حكمى آزاد و رها شود.

سپس دنيا را صاحب چنگالهايى دانسته است،كنايه از اين كه دنيا انسان را به طرف خواسته ها و زينتها تا سر حدّ هلاكت ابدى مى كشاند همچنان كه شير طعمۀ خود را مى كشد،و همچنين دنيا را صاحب رشته ها و طنابها دانسته و به وسيلۀ آن صفت استعارى،خواسته است بگويد دنيا دل مردم را با خواهشهاى خيالى مى ربايد همان طور كه طنابهاى دام صيّاد،صيد را به دام مى اندازد،و نيز كلمۀ: (مداحض) لغزشگاهها،را براى شهوات و لذّتهاى دنيايى،از آن جهت استعاره آورده است كه پاى خرد در آنجا از راه حق مى لغزد و آنجا،جاى زمين خوردن عقول است،و مقصود امام(علیه السلام)از تمام اينها،پارسايى در دنيا و دورى

ص:189

خود از دنياست .

آن گاه شروع به پرسش از مردمانى كرده است كه دنيا آنها را با بازيچه هاى خود فريفته و از ملّتهايى كه با زر و زيور خود آنان را شيفتۀ خود كرده است، پرسشى بر سبيل سرزنش،و نكوهش در مورد اين نحو برخورد دنيا با ايشان،تا اين كه آنها را از دنيا بيزار و برحذر كند،البتّه اين سخن از باب تجاهل عارف است،كلمۀ:مداعب،جمع مدعبة به معنى بازيچه را براى دنيا استعاره آورده است،و جهت شباهت آن است كه دنيا موقع خالص بودن لذتهايش براى مردم و فريفتن آنها و بعد حمله ور شدن بديشان به صورت جدّى،مانند كسى است كه با ديگرى شوخى مى كند و مى خندد و با حرفها و كارهاى چرب و نرم او را مى فريبد،آن گاه از راه جدّى وارد شده و طرف را مى آزارد و يا نابود مى سازد،كلمۀ غرور،گول زدن را به دنيا از آن جهت نسبت داده است كه دنيا يك وسيلۀ مادّى براى گول خوردن آدمى است.

در نسخۀ سيد رضى-رحمه اللّه-غرّرتيهم با ياء آمده است،دليلش آن است كه ياء از اشباع كسره توليد شده است.

پانزدهم:اشاره به سرانجام مردم دنيا كرده است كه به سمت آن در حركتند،يعنى گروگان قبرها و فرورفته در زير لحدهايند و در اين سخن توجه داده است كه فريب خوردن و شيفتگى آنها به چيزى است كه تا اين حد با آنها ناخالص است،تمام اينها براى بيزار كردن و دور ساختن آنان از دنياست،كلمه هاء براى تنبيه است،و لفظ رهائن ،يعنى گروگانها را براى مردم از آن جهت عاريه آورده است كه اينان در قبرها مانند گروگانى محكم گرفته شده اند،و احتمال دارد كه حقيقت باشد نه استعاره،و رهينه به معناى گروگزار يعنى همان كالبدهاى مقيم در قبرها .

شانزدهم:امام(علیه السلام)سوگند ياد كرده است كه اگر دنيا شخصى قابل رؤيت

ص:190

و كالبدى محسوس بود،حدود الهى را-در قبال بندگانى كه به سبب آرزوها آنها را فريب داده و به مشقت هايى گرفتار كرده است كه نه راه رفتن دارد و نه راه برگشت يعنى اين كه آن موارد از جاهايى است ورود و خروج از آن ممكن نيست-در بارۀ او اجرا مى كردم .چون امام(علیه السلام)در اين گفتگو،همچون آموزگارى براى دنيا كه از نيرنگ و فريب او اطلاع يافته و مانند كسى كه او را از خود نااميد مى سازد مى گويد:چه دور است كه حال از تو فريب بخورم.يعنى پس از گول خوردن و اعتمادم به تو!آن گاه به بعضى از دلايل دورى از دنيا و بيزارى از نزديك شدن به آن،توجه مى دهد،كه عبارتند از:گام نهادن در لغزشگاه دنيا باعث لغزيدن و سوار شدن بر امواج آبهاى دنيا باعث غرق شدن،و دورى از بندهاى دنيا باعث رسيدن به سلامتى است،و اين كه شخص سالم از دست دنيا،باكى از تنگى خوابگاهش ندارد و هر تنگنايى از قبيل تهيدستى،زندان،بيمارى و گرفتارى پس از سلامت از دست دنيا هر چه تنگ باشد در برابر آن آسايش كه از گشايش در دنيا و تاخت و تاز در ميدانهاى شهوانى دنيا،از عذاب دردناك در آخرت نصيب انسان مى شود،گشايش محسوب مى شود و دنيا در كوتاهى و بى توجهى امام(علیه السلام) بدان،همچون روزى است كه وقت پايان يافتن آن فرا رسيده باشد.

كلمات مداحض ، لجج ، حبال استعاره اند براى شهوتها و لذتهاى دنيا:

اول:از آن جهت كه شهوتهاى دنيا زمينۀ آن را دارند كه باعث دلبستگى شوند و انسان را به افزون طلبى،يا تجاوز از حد اعتدال به مرز حرام بكشانند،و در نتيجه پاى نفس انسانى از راه حق بلغزد و در پرتگاههاى هلاكت و موارد گناه بيفتد.

دوم:از آن رو كه خواسته ها و آرمانهاى دنيايى بى پايان است و از پيامدهاى حتمى كسى كه سرگرم بدان و غرق در آن شده،آن است كه خويشتن را در دريايى غرق مى كند كه كناره ندارد،و در نتيجه از قبول رحمت حق سرباز

ص:191

زده،همچون كسى كه خود را در دريايى ژرف افكند،به هلاكت ابدى مبتلا شود.

سوم:از نظر اين كه انسان وقتى فريب دنيا را خورد و در راه علاقۀ به دنيا به خواسته هاى خود رسيد،دنيا مانع جهش و پرش او به ساحت قدس خداوندى شده و از پريدن با دو بال نيروى عقلانى در ساحت قدس حق و منزلگاههاى اولياى بزرگ خدا باز مى دارد،همان طور كه بندهاى صياد بال پرنده را از پريدن باز مى دارند.استعمال كلمات وطى ، ركوب ، زلق و غرق از باب استعارۀ ترشيحى است .سپس امام(علیه السلام)موضوع دورى خود از دنيا را تكرار و سوگند ياد كرده است كه در برابر دنيا سر فرود نخواهد آورد تا دنيا او را خوار سازد،و زمام اختيارش را به دست او نخواهد داد تا هر جا كه مى خواهد بكشد،در اين عبارت توجّه بر اين مطلب است كه كسى در دنيا خوار نمى شود مگر اين كه خود را خوار ساخته و دنيا را بپرستد و دنيا نمى تواند زمام اختيار كسى را به دست گيرد مگر اين كه كسى خود زمام اختيارش را به دست آن سپارد،و اين مطلب واضحى است،زيرا انسان تا وقتى كه نيروى حيوانى را مغلوب كرده و اختيار آن را به دست عقل سپرده است محال است كه دنيا بتواند او را خوار سازد و به بندگى اهل دنيا بكشد،امّا هر وقت از شهوت خود-در برابر جلوه هاى دنيا-پيروى كند،دنيا او را به پست ترين صورت خوار مى سازد و به بدترين نوع بردگى مى كشاند،چنان كه امام(علیه السلام)فرموده است:بندگى شهوت پست تر از بندگى بردگان است (1).صفت:رها كردن افسار، را-براى سهولت پيروى كردن قوّۀ عاقله از نفس امّاره و سخت نگرفتن در خوددارى از به كار گرفتن عقل در خدمت نفس-استعاره آورده است.

هفدهم:امام(علیه السلام)سوگند ياد كرده است،تا آنچه را كه بدان تصميم قطعى گرفته و در صدد انجام آن است-يعنى رياضت نفس خود-در ذهن طرف

ص:192


1- عبد الشهوة اذلّ من عبد الرقّ

جايگزين كند،و توصيف اين رياضت نفس بالقوه مستلزم دو مطلب است:

نخست آن كه وى نفس خود را به قرص نانى خرسند سازد و اگر به آن دسترسى پيدا كرد چون غذاى دلپسندش آن را بپذيرد.و از خورش به نمكى بسنده كند.اين رياضت،رياضت قوۀ شهوت است،و چون قوۀ شهوانى دشمن نفس انسانى است و بيشترين فساد از طرف آن قوه به آدمى وارد مى شود،از اين رو،امام(علیه السلام)، مخصوصا آن را نام برده و با تصميم قاطع به مقابلۀ آن برخاسته است،و احتمال دارد كه مقصود امام(علیه السلام)،تربيت همۀ قواى نفسانى باشد،كه امام چنين توصيف كرده است،نفس با وجود رياضت و تمرين به قرص نانى خرسند است،زيرا كنترل شهوت از كنترل ساير قوا مهمتر و دشوارتر است،و اشاره به كنترل قوۀ شهوانى تا به حدّى كه بيان شده است،رساتر از آن است كه تربيت و رياضت را با وصف سخت و شديد بيان مى كرد.امام(علیه السلام)در سوگند خود به عنوان ادب در گفتار،مشيّت و ارادۀ خدا را استثنا كرده است،به دليل آيه مباركه: «لا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً إِلاّ أَنْ يَشاءَ اللّهُ» (1)و براى جلب توجه به اين مطلب كه امور در سلسلۀ نيازمندى و احتياج،به خداوند منتهى مى شوند.

دوم-امام(علیه السلام)كاسۀ چشم خود را همچون چشمه آبى به حال خود وامى گذارد كه آبش خشكيده باشد وجه شبه آن است كه اشكهاى چشم تمام شده،و در اشتياق به ملأ اعلى و آنچه از خوشبختى ابدى براى اولياى خدا آماده شده و همچنين از ترس محروم ماندن از آنها،با گريه از اشك تهى گردد.و آن كس كه در جايى غريب مانده و در موضع ترس و وحشت است چگونه شوق ديدار وطن اصلى و نخستين جايى نباشد كه با آنجا انس داشته است.الفاظ مطعوما ، مأدوما و مستفرغة [از نظر تركيبى]حال مى باشند.

ص:193


1- سوره كهف(18)آيه(23) [1]يعنى:هرگز مگو من اين كار را فراد انجام خواهم داد مگر اين كه بگويى اگر خدا بخواهد.

آن گاه امام(علیه السلام)به تشبيه و تمثيل خود به حيوان چرنده و گله گوسفند پرداخته است،با اين فرض كه او نيز حالتى مانند اين حيوانات داشته باشد و هدفش از دنيا همان هدف باشد.البته اين مطلب را به عنوان انكار از اين كه آن بزرگوار نسبت به نفس خود چنان حالتى را بپسندد.اصل در اين تمثيل حيوان چهارپاست،و فرع آن بزرگوار است.و چون اصل مورد قياس نسبت به انسان كامل در نهايت پستى بوده چنين تشبيهى باعث نفرت زيادى نسبت به صفاتى است كه تشبيه مستلزم داشتن آن صفات است.

عبارت امام(علیه السلام)قرّت اذن عينه-يعنى در چنين حالتى چشمش روشن! -جملۀ خبرى در معرض انكار و به مسخره گرفتن چنان لذتى است همانند آيه مباركه: «ذُقْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ » (1)هيجدهم:امام(علیه السلام)توجه داده است كه اگر نفس داراى صفات نام برده باشد،سزاوار آن است كه گفته شود،خوشا به حال او!و بيشترين صفات پسنديده را در چنان نفسى جمع كرده است:

اوّل-اداى فرمان واجب خداوند و آنچه را كه خداوند بر او فرض دانسته است.

دوم-عبارت: و عركت بجنبها بؤسها [در سختيها بردبار و نستوه باشد]، كنايه از پايدارى در برابر ناگواريهاست.مى گويند:عرك فلان بجنبه الاذى، هر گاه كسى را كه باعث اذيّت اوست ناديده گرفته و در برابر آزار او شكيبا باشد.

و اين عمل خود مستلزم شمارى از فضايل اخلاقى از قبيل:بردبارى، بخشندگى،گذشت،چشم پوشى،و فروخوردن خشم،و همچنين تحمّل ناراحتى، پاكدامنى و امثال اينهاست.

ص:194


1- سورۀ دخان(44)آيه(49) [1]يعنى:بچش عذاب دوزخ را كه تو بسيار عزيز و گرامى هستى.

سوم-جملۀ: ان تهجر باللّيل غمضها (در شب از خواب دورى گزيند)، كنايه است از شب زنده دارى با عبادت پروردگار و سرگرم بودن به ذكر خدا تا وقتى كه خواب بر او غلبه كند آن گاه زمين را فرش و كف دستش را بالش خود قرار دهد:يعنى هيچ زحمتى براى آماده ساختن بستر و بالش نرم به خود راه نمى دهد، بلكه از هر نوع زحمتى به دور،و از هر نوع آرايشى بركنار و از هر رفاه و آسايشى منزّه است.

عبارت: فى معشر مى تواند متعلّق به هر يك از افعالى كه مربوط به نفس است،بوده باشد،يعنى:من كه اين كارها را انجام دادم از جمله كسانى هستم كه شأن اينان چنين است،و آنها را با چهار ويژگى معرّفى فرموده است:

اوّل:ترس از معاد،خواب را از چشمهاى آنان ربوده است.

دوم:آنان خواب و استراحت ندارند،اين عبارت كنايه از مشغول بودن آنها در تمام شب به ذكر پروردگارشان است،مثل آيۀ مباركه: «تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ» (1).

سوم:و لبهاى آنان آهسته به ذكر پروردگارشان گوياست مثل آيه مباركه:

«يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً» (2).

چهارم:و با استغفار فراوان گناهانشان را پراكنده سازند،و اين قسمت چهارم لازمه و يا نتيجه سه قسمت اوّل است،كلمۀ تقشّع،[پراكندگى ابرها]را براى از بين رفتن گناهان،استعاره آورده است،و وجه مشابهت آن است كه گناهان و هيأتهاى جسمانى در سياه كردن صفحه هاى جانها و پوشاندن و ممانعت آنها از پذيرش انوار الهى،نظير ابرهاى متراكمى است كه صفحۀ زمين

ص:195


1- سوره سجده(32)آيه(16) [1]يعنى:پهلوهايشان را از بستر خواب به دور نگه دارند و در دل شب با بيم و اميد پروردگار خود را مى خوانند.
2- سوره سجده(32)آيه(16) [2]يعنى:پهلوهايشان را از بستر خواب به دور نگه دارند و در دل شب با بيم و اميد پروردگار خود را مى خوانند.

را از پذيرش نور خورشيد و آمادگى براى روييدن گياه،و امثال آن،مانع گردد.

پس كلمۀ: (تقشّع) را استعاره آورده است براى از بين رفتن و محو شدن گناهان از صفحات دلها.همۀ اين عبارات براى آن است كه امام(علیه السلام)مى خواهد مردم را وادار به اطاعت پروردگار كند و آنان را به ورود در جرگۀ اولياى خدا جذب نمايد.

توفيق در دست خداست.

ص:196

45-از جمله نامه هاى آن حضرت به يكى از كارگزاران

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّكَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ بِهِ عَلَى إِقَامَةِ الدِّينِ- وَ أَقْمَعُ بِهِ نَخْوَةَ الْأَثِيمِ- وَ أَسُدُّ بِهِ لَهَاةَ الثَّغْرِ الْمَخُوفِ- فَاسْتَعِنْ بِاللَّهِ عَلَى مَا أَهَمَّكَ- وَ اخْلِطِ الشِّدَّةَ بِضِغْثٍ مِنَ اللِّينِ- وَ ارْفُقْ مَا كَانَ الرِّفْقُ أَرْفَقَ- وَ اعْتَزِمْ بِالشِّدَّةِ حِينَ لاَ تُغْنِي عَنْكَ إِلاَّ الشِّدَّةُ- وَ اخْفِضْ لِلرَّعِيَّةِ جَنَاحَكَ وَ ابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَكَ- وَ أَلِنْ لَهُمْ جَانِبَكَ- وَ آسِ بَيْنَهُمْ فِي اللَّحْظَةِ وَ النَّظْرَةِ وَ الْإِشَارَةِ وَ التَّحِيَّةِ- حَتَّى لاَ يَطْمَعَ الْعُظَمَاءُ فِي حَيْفِكَ- وَ لاَ يَيْأَسَ الضُّعَفَاءُ مِنْ عَدْلِكَ

لغات

نخوة:كبر و خودخواهى.

اثيم:گناهكار ضغث:پاره اى از چيزى كه با چيز ديگر مخلوط شده باشد و اصل اين واژه به معناى مشتى از خاشاك است كه خشك و تر توأمند.

اعتزم بكذا:واجب شمرد و بدان پايبند شد.

ترجمه

«امّا بعد،تو از جمله كسانى هستى كه من براى حفظ دين از آنان كمك مى طلبم و به دست آنان سركشى بدكاران را درهم مى شكنم،و راه ترسناك مرزى را به يارى آنان مى بندم.بنا بر اين در هر كارى كه در چشم تو بزرگ جلوه كند از خدا يارى بطلب،سختى و ناراحتى را با مقدارى از نرمى و ملايمت بياميز،و آن گاه كه مدارا كردن مناسب است،به مدارا رفتار كن،و هنگامى كه سختى و سختگيرى به كار مى آيد،به درشتى و سختگيرى بپرداز.براى تودۀ مردم فروتن و گشاده رو باش،و با آنان به خوشرويى رفتار كن و در نگاه كردن با گوشۀ چشم و نگاه خيره و اشاره و

ص:197

سلام دادن،رفتار يكسان داشته باش،تا بزرگان و قدرتمندان به ستم تو چشم طمع نبندند و زير دستان و ناتوانان از عدالت تو نااميد نشوند .»

شرح

نخست امام(علیه السلام)او را با سه مطلبى كه از جانب خود اعلام كرده،دلجويى نموده و براى پذيرش فرمانهايش آماده ساخته است،آن سه مطلب عبارت است از اين كه وى از جمله كسانى است كه امام(علیه السلام)براى حفظ دين از ايشان كمك مى طلبد و با آنان سركشى گنهكاران را در هم مى كوبد و مرزهاى ناامن را مى بندد.

كلمه اللّهاة (1)را استعاره آورده است براى آنچه از مرزهاى كشور كه در صورت باز بودن احتمال فساد در آنها مى رود و براى بستن آن نياز به سپاه و ساز و برگ است،از باب تشبيه به شيرى كه دهانش را براى دريدن شكار خود باز كرده است ، آن گاه به دنبال آن به مطالبى از مكارم اخلاق دستور داده است:

اوّل:آن كه در هر كارى از كارهايش كه در نظر او مهمّ و بزرگ جلوه مى كند از خدا كمك بخواهد،زيرا زارى در پيشگاه او و كمك خواهى از او بهترين وسيله كمك بر رفع گرفتاريهاست.

دوم:آن كه سختى و درشتى را با نوعى از نرمى و ملايمت درآميزد،و هر سخن را در جاى خود به كار ببرد تا وقتى كه مدارا و نرمش مناسب است،نرمى و مدارا كند و هنگامى كه راهى جز درشتى و سختى نيست درشتى كند.

سوم:براى تودۀ مردم بال خود را بگسترد،كنايه از فروتنى براى آنهاست .

چهارم:با رعيّت گشاده رو باشد،و اين عبارت كنايه از برخورد با گشاده رويى و چهرۀ باز با رعيّت است نه در هم كشيدگى و گرفته بودن چهره.

پنجم:آن كه پهلوى خود را براى آنان نرم گرداند،و اين كنايه از آسان

ص:198


1- در لغت به معناى زبان كوچك يعنى همان گوشتى است كه در انتهاى حلق قرار گرفته كه اگر نباشد نفس قطع مى گردد-م.

گرفتن و سختگيرى نداشتن با آنهاست.

ششم:در نگاه با گوشۀ چشم و نگاه تند،اشاره و سلام ميان مردم،رفتار همسان داشته باشد.واژۀ لحظه اخصّ از نظره است.و اين عبارت دستور به صفت پسنديدۀ عدالت در بين مردم است تا قدرتمندان چشم طمع به ستمكارى او نداشته باشند تا از اين راه بر او چيره شوند و ناتوانان از اجراى عدالت او در حق قدرتمندان نااميد نباشند تا در نتيجه خود را ناتوان سازد و از انجام اعمال شايسته درمانده شود،توفيق از آن خداست.

ص:199

46-از وصاياى امام(علیه السلام)به امام حسن و امام حسين(علیه السلام)موقعى كه ابن ملجم(خدايش او را

اشاره

از رحمت خود دور كند)آن بزرگوار را ضربت زد:

أُوصِيكُمَا بِتَقْوَى اللَّهِ وَ أَلاَّ تَبْغِيَا الدُّنْيَا وَ إِنْ بَغَتْكُمَا- وَ لاَ تَأْسَفَا عَلَى شَيْءٍ مِنْهَا زُوِيَ عَنْكُمَا- وَ قُولاَ بِالْحَقِّ وَ اعْمَلاَ لِلْأَجْرِ- وَ كُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً- أُوصِيكُمَا وَ جَمِيعَ وَلَدِي وَ أَهْلِي وَ مَنْ بَلَغَهُ كِتَابِي- بِتَقْوَى اللَّهِ وَ نَظْمِ أَمْرِكُمْ وَ صَلاَحِ ذَاتِ بَيْنِكُمْ- فَإِنِّي سَمِعْتُ جَدَّكُمَا ص يَقُولُ- صَلاَحُ ذَاتِ الْبَيْنِ أَفْضَلُ مِنْ عَامَّةِ الصَّلاَةِ وَ الصِّيَامِ- اللَّهَ اللَّهَ فِي الْأَيْتَامِ فَلاَ تُغِبُّوا أَفْوَاهَهُمْ- وَ لاَ يَضِيعُوا بِحَضْرَتِكُمْ- وَ اللَّهَ اللَّهَ فِي جِيرَانِكُمْ فَإِنَّهُمْ وَصِيَّةُ نَبِيِّكُمْ- مَا زَالَ يُوصِي بِهِمْ حَتَّى ظَنَنَّا أَنَّهُ سَيُوَرِّثُهُمْ- وَ اللَّهَ اللَّهَ فِي؟الْقُرْآنِ؟- لاَ يَسْبِقُكُمْ بِالْعَمَلِ بِهِ غَيْرُكُمْ- وَ اللَّهَ اللَّهَ فِي الصَّلاَةِ فَإِنَّهَا عَمُودُ دِينِكُمْ- وَ اللَّهَ اللَّهَ فِي بَيْتِ رَبِّكُمْ لاَ تُخَلُّوهُ مَا بَقِيتُمْ- فَإِنَّهُ إِنْ تُرِكَ لَمْ تُنَاظَرُوا- وَ اللَّهَ اللَّهَ فِي الْجِهَادِ بِأَمْوَالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ- وَ أَلْسِنَتِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ- وَ عَلَيْكُمْ بِالتَّوَاصُلِ وَ التَّبَاذُلِ- وَ إِيَّاكُمْ وَ التَّدَابُرَ وَ التَّقَاطُعَ- لاَ تَتْرُكُوا الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيَ عَنِ الْمُنْكَرِ- فَيُوَلَّى عَلَيْكُمْ شِرَارُكُمْ ثُمَّ تَدْعُونَ فَلاَ يُسْتَجَابُ لَكُمْ- ثُمَّ قَالَ يَا؟بَنِي عَبْدِ الْمُطَّلِبِ؟- لاَ أُلْفِيَنَّكُمْ تَخُوضُونَ دِمَاءَ الْمُسْلِمِينَ خَوْضاً- تَقُولُونَ قُتِلَ ؟أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ؟- أَلاَ لاَ تَقْتُلُنَّ بِي إِلاَّ قَاتِلِي- انْظُرُوا إِذَا أَنَا مِتُّ مِنْ ضَرْبَتِهِ هَذِهِ- فَاضْرِبُوهُ ضَرْبَةً بِضَرْبَةٍ- وَ لاَ تُمَثِّلُوا بِالرَّجُلِ- فَإِنِّي سَمِعْتُ؟رَسُولَ اللَّهِ ص؟ يَقُولُ- إِيَّاكُمْ وَ الْمُثْلَةَ وَ لَوْ بِالْكَلْبِ الْعَقُورِ

ص:200

لغات

بغيت كذا:چنين خواستم،اغباب أفواههم:

روزى به آنان غذا دهند و روزى ندهند.

مناظره:نگهدارى و مراقبت تدابر:از يكديگر بريدن و دورى كردن.

مثله:اعضاى بدن كسى را بريدن،مورد عبرت قرار دادن.

ترجمه

«شما را به ترس از خدا سفارش مى كنم.و اين كه مبادا شما به دنبال دنيا برويد،هر چند كه دنيا در پى شما بيايد و مبادا به چيزى از دنيا كه از دست داده ايد اندوهگين شويد،و سخن راست و درست بگوييد و براى پاداش اخروى كار كنيد، دشمن ستمكار و يار ستمديده باشيد.

شما و تمام فرزندان و خاندانم و هر كه را كه نامه ام به او برسد،به تقوى و ترس از خدا،و نظم و ترتيب كارتان و اصلاح و آشتى در اختلاف ميان خود، سفارش مى كنم،زيرا من از جد شما شنيدم كه مى فرمود:«اصلاح ذات البين از نماز و روزه بالاتر است» (1)خدا را خدا را در حق يتيمان،آنها را يك دهان سير و يك دهان گرسنه به صورت نوبتى نگاه نداريد،و مبادا در نزد شما ضايع و تباه شوند.

خدا را در بارۀ همسايگانتان،زيرا آنان مورد وصيت و سفارش پيامبرتان هستند، پيامبر(صلی الله علیه و آله)همواره در بارۀ آنان سفارش مى كرد تا آنجا كه ما گمان برديم براى آنان مى خواهد ميراث قائل شود.خدا را خدا را در بارۀ قرآن،مبادا ديگران در عمل بدان بر شما پيشى گيرند.خدا را خدا را در بارۀ نماز كه ستون دين شماست.خدا را خدا را در بارۀ خانۀ خدا[مكه]مبادا تا زنده ايد آنجا را خالى گذاريد،زيرا اگر آن به حال خود رها شود بى درنگ عذاب خواهيد ديد.خدا را خدا را در مورد جهاد با ثروتها و جانها و زبان و بيانتان در راه خدا.به شما دوستى با هم و بخشش به يكديگر را توصيه مى كنم و از دورى و جدايى از هم،شما را برحذر مى دارم،مبادا امر به معروف و نهى از منكر را ترك كنيد كه بدكرداران بر شما مسلّط خواهند شد،آن گاه هر چه دعا كنيد به اجابت نخواهد رسيد.

ص:201


1- صلاح ذات البين افضل من عامة الصلاة و الصّيام.

آن گاه فرمود:اى فرزندان عبد المطلب!هرگز من راضى نيستم كه شما را در حالى ببينم كه در خون مسلمانان دستتان را به سختى فرو برده ايد به بهانۀ اين كه مى گوييد:امير المؤمنين را كشتند،امير المؤمنين را كشتند!بدانيد كه در عوض من به جز كشندۀ من كسى ديگر را نبايد بكشيد.

به دقت توجه كنيد اگر من بر اثر ضربت ابن ملجم به شهادت رسيدم،در عوض يك ضربت او شما هم به او يك ضربت بزنيد،و مبادا او را مثله كنند،زيرا من از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:«مبادا كسى را مثله كنيد هر چند كه سگ هار باشد » (1).

شرح

امام(علیه السلام)آنان را به چند چيز سفارش كرده است:

اول چيزى كه سفارش فرموده است،تقواى الهى است كه اساس همۀ كارهاى خير است.

دوم:پارسايى در دنيا،و مبادا كه آنها در پى دنيا باشند،هر چند كه دنيا در پى آنان برآيد،يعنى با آنچه كه به صورت خير و نيكى در خود آماده ساخته و بر آنها رو آورد.كلمۀ«البغيه:رغبت»را به اعتبار آسان قرار گرفتن دنيا در اختيار آنان يعنى فراهم آمدن وسايل خير دنيايى براى ايشان،استعاره آورده است،از آن رو كه دنيا به اين اعتبار گويى طالب و راغب آنهاست.

سوم:مبادا بر آنچه از دست داده و از خيرات دنيا محروم مانده اند افسوس خورند،كه اين تأسف نخوردن خود از لوازم پارسايى واقعى در دنياست.

چهارم:آن كه نبايد جز حقّ را بگويند،و آن همان چيزى است كه از اوامر و نواهى خداوند شايستۀ گفتن است،و ديگر آن كه كار را براى اجر اخروى انجام دهند:يعنى گفتار و رفتارشان به اين دو محدود گردد.

ص:202


1- ايّاكم و المثلة و لو بالكلب العقور.

پنجم:آنكه با ستمگر دشمن،و ياور ستمديده باشند،و اين خود از لوازم گفتن حرف حقّ و عمل كردن به خاطر حق است،زيرا كسى كه طرفدار عدالت راستين است ناگزير بايد از ستمگر متمايل به سمت ظلم و جور دورى كند،و با او بستيزد تا اين كه او را به راه فضيلت عدالت بازگرداند،پس در اين صورت يار و ياور ستمديده خواهد بود .سپس دوباره براى تأكيد برمى گردد،و امام حسن و امام حسين(علیه السلام)و تمام فرزندان،خاندان و هر كس از بندگان خدا را كه وصيّتنامه اش به او برسد را،به تقوا و ترس از خدا سفارش مى كند،در حالى كه آن را تكرار نموده و در ادامۀ آن صفات و خصال ديگرى را نيز به شرح ذيل بيان مى كند:

1-اصلاح و آشتى ميان دو طرف اختلاف.و كلمۀ:ذات كنايه از حالتى است كه باعث جدايى و دورى گردد.بعضى گفته اند:حالتى است بين دو كس، دو قبيله و يا مردى با خانواده اش.امام(علیه السلام)دستور آشتى دادن بين آن دو از فساد و تباهى داده است.و بعضى گفته اند:احتمال دارد،مقصود از بين در اينجا وصل و مقصود از:ذات،هواى نفس باشد،يعنى هواى نفسى را كه به شما ارتباط دارد،از فسادى كه گرفتار است نجات دهيد.و گفته شده است:كه كلمۀ:ذات كلمه اى است در غير محل و زايد،مانند آيه مباركه: «اللّهَ وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ » (1).

آشتى و اصلاح ذات البين از لوازم انس و محبّت در راه خداست،و آن خود فضيلتى است زير پوشش صفت عفّت و پاك نفسى.

امام(علیه السلام)آنان را به اصلاح ذات البين وادار كرده است،به دليل روايتى كه خود از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)شنيده است و آن روايت اين است:«اصلاح ذات البين

ص:203


1- سوره انفال(8)آيه(1) [1]يعنى:از خدا بترسيد و ميان خودتان با صلح و سازش رفتار كنيد.

از نماز و روزۀ تمام عمر بالاتر است»و دليل برترى در اينجا همان است كه قبلا به اطّلاع رسيد كه مهمترين هدف شارع(صلی الله علیه و آله)جمع آورى مردم در مسير حركت به سوى خدا و پيوند آنان در رشتۀ دين خداست،و اين كار با رودررو شدن و اختلاف بين آنها و وجود فتنه در ميان آنها امكان ندارد،بنا بر اين،سازش و صلح ميان مردم از جمله مهمترين چيزهايى است كه وصول به هدفهاى شارع مقدس جز به وسيلۀ آنها ميّسر نمى شود،و اين جهت در نماز و روزه،وجود ندارد،زيرا بدون نماز و روزه،رسيدن به هدف نام برده امكان پذير است،از اين رو برترى آن بر نماز و روزه ثابت شد.اين خبر به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى آن چنين است:هر چه كه اين طور باشد،پس بايد انجام داد .

2-امام(علیه السلام)آنان را در بارۀ يتيمان از خداوند ترسانده و از گرسنه نگهداشتن آنان نهى كرده است.و اين مطلب را با تعبير: «اغباب افواههم» ،يعنى به نوبت نگهدارى دهانهايشان،در كنايه بيان كرده است،زيرا در چنين حالتى احتمال گرسنه ماندن آنهاست.سپس ايشان را از تباه ساختن يتيمان بر حذر داشته است، چرا كه لازمۀ آن،امر به نيكى و احسان بديشان است،و آن خود فضيلتى است از فضايل عفّت و پاكى.

3-سفارش در بارۀ همسايگان و ترس از خدا در بارۀ آنها كرده و در خصوص به دست آوردن دل آنها و گرامى داشت ايشان به دليل سفارش پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)در بارۀ آنان،توجّه داده است،و به خاطر تأكيد نسبت به حفظ حقوق همسايگان مانند حفظ وصيّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ ايشان،آنان را عين وصيّت تعبير فرموده است.اين نوع مجاز از باب تسميۀ شيء به نام متعلّق است.

سخن امام(علیه السلام): ما زال...سيورثّهم ،تفسيرى براى وصيّت مورد ذكر است، و آن عبارت نيز به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى آن در حقيقت چنين است:و هر چه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ آن اين چنين سفارش كرده باشد به طور

ص:204

حتم بايد حفظ شود .

4-سفارش در بارۀ محتواى قرآن كريم،يعنى قوانين و دستورها و ترس از خدا در صورت ترك آنها،و نهى از اين كه مبادا ديگران در عمل به قرآن پيشى گيرند،كه اين خود باعث شتافتن و پيشى گرفتن بدوست.

5-سفارش به فرمان نماز و ترس از خدا در بارۀ آن،و بر فضيلت نماز به وسيله قياس مضمرى توجه داده است كه صغراى آن جملۀ: فانّها عمود الدّين ، مى باشد،و آن عين حديثى است كه ما قبلا نقل كرديم و كبراى مقدّر نيز چنين است:و هر آنچه آن طور باشد لازم است كه با به پاداشتن آن دين به پاداشته شود.

6-سفارش در بارۀ خانۀ خدا و نهى از ترك زيارت آن در تمام طول عمر،و راز مطلب قبلا گذشت.و بر فضيلت ديگرى براى خانۀ خدا توجه داده است كه باعث مى شود تا انسان هميشه در ملازمت آن باشد و آن اين كه ترك زيارت خانۀ خدا،موجب مى شود كه خداوند به كسانى كه زيارت خانۀ او را ترك كرده اند به ديدۀ رحمت ننگرد،و از آنان محافظت و مراقبت نكند،زيرا كسى كه حرمت خدا را در بارۀ خانه اش نگه ندارد،و به خاطر خدا از خانه اش پاسدارى نكند، خداوند نيز او را حفظ و نگهدارى نخواهد كرد،و احتمال دارد كه مقصود امام(علیه السلام)اين باشد كه در آن صورت دشمنان به شما مهلت نخواهند داد و حرمت شما را نگاه نخواهند داشت،زيرا گرد آمدن مسلمانان در بيت اللّه و مراقبت از آن جا باعث عزّت آنان با لطف خدا خواهد شد و چنگ زدن به ريسمان خدا باعث جلب عنايت خداوند نسبت به مردم چنگ زننده و ترس دشمنان از آنان و فزونى جمعيت و همسويى ايشان مى گردد.

7-سفارش به جهاد با مال و جان و زبان در راه خدا و ترس از خدا بابت فروگذاردن آن،و جهاد از چيزهايى است كه قبلا فضيلت آن را دانستى .

ص:205

8-سفارش به پيوند و بخشش نسبت به يكديگر،يعنى هر كدام نسبت به ديگرى در راه خدا از كمك خود دريغ ندارد.

9-بر حذر داشتن از دورى و جدايى از يكديگر و دليل آن نيز روشن است.

10-نهى از ترك امر به معروف و نهى از منكر،كه اين خود به معنى دستور به انجام آنهاست.و به دليل پى آمد بدآن،و فراهم آمدن زمينۀ تسلّط اشرار بر آنها، و قبول نشدن دعايشان،آنان را از ترك اين دو فريضه برحذر داشته است.و دليل فراهم آمدن چنين زمينه اى اين است كه اگر جامعه امر به معروف و نهى از منكر را ترك كند اين امر باعث بروز منكر و كاستى معروف از طبيعت افراد بدكردار شده و زمينۀ تسلّط و غلبۀ آنان و زمامدارى تبهكاران فراهم مى آيد.و اين خود باعث فزونى بدى و بدكاران و كاستى شايستگان و سستى همّت آنها از تقاضاى نزول رحمت پروردگار وسيلۀ دعايشان مى گردد و در نتيجه هر چه دعا مى كنند مستجاب نمى شود .آن گاه امام(علیه السلام)به دنبال اين سخنان،افراد خويشاوند خود از فرزندان عبد المطّلب را بخصوص در مورد خون خويش و سفارش به چند مطلب زير،مخاطب قرار داده است:

اوّل:آنها را از ايجاد آشوب به بهانۀ كشته شدن او،منع كرده و فرموده است:مبادا شما را در حالى ببينم كه دستتان را در خون مسلمانان به شدّت فرو برده ايد،كنايه از اين كه دست به كشتار زده ايد.

عبارت: تقولون:قتل امير المؤمنين مى گوييد:امير المؤمنين را كشتند، حكايت از جريان عادى و معمول است كه هر فرد خونخواه به هنگام هيجان زدگى براى اظهار بهانه و دليلى كه انگيزۀ او بر ايجاد آشوب است بر زبان مى آورد.

دوم:آنان را از كشتن كسى جز قاتل خود نهى كرده است،زيرا اقتضاى

ص:206

عدل و داد همين است .

سوم:آنها را با عبارت: انظروا...هذه هشدار داده است كه ابن ملجم را به صرف ضربت زدن جايز نيست بكشند،چه ممكن است به دليل ديگر مرگ فرا رسد،مگر اين كه يقين كنند علّت مرگ همان ضربت بوده است.

چهارم:به آنان دستور داده است،ابن ملجم را در برابر يك ضربت كه زده است،تنها يك ضربت بزنند،زيرا اقتضاى عدل و داد باز همين است.

پنجم:از مثله كردن او به دليل روايتى كه خود از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيده است، نهى فرموده.توضيح آن كه در مثله كردن نوعى تجاوز حتمى و سنگدلى و فرونشاندن آتش خشم وجود دارد،كه تمام اينها از اخلاق ناپسند و پستى است كه بايد از آنها خوددارى كرد.اين نقل قول پيامبر(صلی الله علیه و آله)به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر چه را كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)نهى كرده است نبايد آن را انجام داد.توفيق از جانب خداست.

ص:207

47-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به معاويه

اشاره

فَإِنَّ الْبَغْيَ وَ الزُّورَ يُوتِغَانِ الْمَرْءَ فِي دِينِهِ وَ دُنْيَاهُ- وَ يُبْدِيَانِ خَلَلَهُ عِنْدَ مَنْ يَعِيبُهُ- وَ قَدْ عَلِمْتُ أَنَّكَ غَيْرُ مُدْرِكٍ مَا قُضِيَ فَوَاتُهُ- وَ قَدْ رَامَ أَقْوَامٌ أَمْراً بِغَيْرِ الْحَقِّ- فَتَأَلَّوْا عَلَى اللَّهِ فَأَكْذَبَهُمْ- فَاحْذَرْ يَوْماً يَغْتَبِطُ فِيهِ مَنْ أَحْمَدَ عَاقِبَةَ عَمَلِهِ- وَ يَنْدَمُ مَنْ أَمْكَنَ الشَّيْطَانَ مِنْ قِيَادِهِ فَلَمْ يُجَاذِبْهُ- وَ قَدْ دَعَوْتَنَا إِلَى حُكْمِ؟الْقُرْآنِ؟ وَ لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ- وَ لَسْنَا إِيَّاكَ أَجَبْنَا وَ لَكِنَّا أَجَبْنَا ؟الْقُرْآنَ؟ فِي حُكْمِهِ- وَ السَّلاَمُ

لغات

وتغ:هلاكت،نابودى.اوتغ فلان دينه بالاثم:فلانى دين خود را با انجام گناه تباه ساخت و از بين برد.در نسخه سيد رضى(ره)يذيعان يعنى آشكار مى سازند آمده است.

غبطه:شادمانى،آرزوى حالتى مثل حالت ديگران.

ترجمه

«براستى ستمگرى و دروغگويى آدمى را در دين و دنيايش تباه مى سازد،و كاستى و بى مقداريش را نزد عيبجويش آشكار مى كند،و تو خود مى دانى آنچه كه از دست رفتنش مقدّر شده باشد به دست نخواهى آورد،و مردمان و اقوامى كه كار ناروايى را اراده كردند و فرمان صريح آفريدگار را توجيه كردند خداوند ايشان را دروغگو شمرده است،پس بترس از آن روزى كه در آن روز،آن كه سر انجام كارش

ص:208

پسنديده است،خوشحال،و هر كه زمام اختيارش را به دست شيطان داده و با او در ستيز نبوده است پشيمان است.تو ما را به حكم قرآن دعوت كردى با اين كه خود از اهل قرآن نيستى،و ما به تو پاسخ مثبت نداديم،بلكه ما حكم قرآن را پذيرا شديم.والسلام ».

شرح

اين بخش از نامۀ امام(علیه السلام)به معاويه پس از حكميت،و پس از آن است كه معاويه به حكم آن دو نفر حكم تمسك جسته است،و احتمال دارد نامه موقعى باشد كه امام(علیه السلام)حكميت را پذيرفت.

امام(علیه السلام)اين بخش از نامه را با تذكر در بارۀ ستم،دروغ و دورى از آنها به دليل پيامدى كه دارند يعنى نابودى دين و دنياى انسانى و نيز فاش ساختن كاستى و عيب او در نزد عيبجويش آغاز كرده است.اما در مورد دينش چون آن دو[ستم و دروغ]صفات رذيله اى هستند بر ضد عدالت و عفّت،و مخالف با ايمان و ديانت.و امّا در مورد دنيايش،چون بزرگترين هدفهاى دنيايى براى خردمندان،نام نيك است و نام نيك تنها در سايه بروز مكارم اخلاقى به دست مى آيد نه رذايل اخلاقى.مقصود امام(علیه السلام)از چيزى كه فوت آن مقدّر شده است، همان است كه معاويه آن را در جنگ با امام(علیه السلام)بهانه اى براى خود ساخته بود، يعنى خونخواهى عثمان كه به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه امام(علیه السلام)به آن استدلال بر ضرورت ترك زحمت و لزوم خوددارى از مشقّت را نموده است،و كبراى مقدّر قياس چنين است:هر كس چنان باشد چاره اى جز ترك خونخواهى ندارد.

آن گاه معاويه را از حال كسانى كه در پى كار بيهوده اى برآمدند و امر خدا را در آن باره توجيه كردند،با خبر ساخته است.و آن اشاره به اصحاب جمل است كه طالب حكومت و سلطنت بودند،و امر خدا را تأويل كردند،يعنى در مورد

ص:209

حكومت خداوند و خلافت حقّه توجيه كردند،و خروج و سركشى خود را در برابر خلافت حقّه،با خونخواهى عثمان و امثال آن از شبهه هاى بيهوده تأويل كردند.

پس خداوند با پيروزى و يارى على در برابر آنان و نقش بر آب ساختن شبهۀ آنان، آنان را تكذيب كرد.و تكذيب كردن همان طورى كه در گفتار است همچنان در رفتار و عمل نيز ميسّر است.

قطب راوندى-خدايش بيامرزد-مى گويد:معناى سخن امام(علیه السلام)چنين است:گروهى طالب حكومت و فرمانروايى بر اين امّت بودند،پس به تأويل قرآن پرداختند،از قبيل تأويل اين آيه «أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» (1)آن گاه كسانى از فرمانروايان را كه خود نصب كردند،فرمانروايانى شمردند كه از جانب خداوند حكومت مى كنند،پس خداوند آنها را با عنوان ستمكاران و سركشان،دروغگو دانست،در حالى كه فرمانروايى كه از جانب خدا منصوب شده باشد،چنين نيست .

سپس امام(علیه السلام)،معاويه را از روز قيامت ترسانده است با توجه دادن او بر اين كه شادمانى در آن روز از آن كسانى است كه در نتيجۀ كار خوبشان،سعادت جاودانه را به دست آوردند و ديگران را به رشك افكندند چنان كه آرزو كردند مقام و مرتبه اى مانند ايشان داشته باشند،و آن كه زمام اختيارش را به دست شيطان سپرد تا هر جا كه بخواهد بكشد و با او ستيزه نكرد،پشيمان گرديد.عبارت:دادن زمام اختيار به شيطان كنايه از اطاعت نفس امّاره است.و هدف از ترساندن آن است كه معاويه مانند افراد پيش از خود نباشد كه طالب حكومت،از طريق توجيه امر الهى بودند .

سخن امام(علیه السلام):و قد دعوتنا تا آخر نامه،صورت سؤال معاويه و پاسخ آن

ص:210


1- سوره نساء(4)آيه(59) [1]يعنى:از خداوند اطاعت كنيد و مطيع پيامبر و فرمانروايان از خودتان باشيد.

است و اين كه وى[معاويه]از اهل قرآن نيست،زيرا شايستگى براى رهبرى نداشته است،چنان كه در مواردى بيان اين مطلب گذشت و اين جهت را كه او شايستگى براى پاسخ گويى نداشته تا امام به او پاسخ دهد كه به حكميّت او راضى است،و هم اين مطلب را كه تنها به حكم قرآن،او پاسخ مثبت داده[نه به تقاضاى معاويه]،به اطلاع او رسانده است.

توضيح مطلب در آيه مباركه كه خداوند در حق دو همسر فرموده،آمده است: «وَ إِنْ خِفْتُمْ شِقاقَ بَيْنِهِما فَابْعَثُوا حَكَماً مِنْ أَهْلِهِ وَ حَكَماً مِنْ أَهْلِها» (1)،امام(علیه السلام)آن را اصل قرار داده و حال امّت را به طريق اولى در هنگام اختلاف و نزاع بدان مقايسه كرده است.ابن عبّاس-خدايش از او راضى باد-اين برهان را بعينه براى خوارج،موقعى كه بر حكميّت اعتراض كردند،به كار برد،آنها گفتند:چگونه على مى تواند در دين خدا به مردم حكم كند؟او جواب داد:اين حكم،در حقيقت حكم على نيست بلكه فرمانى از جانب خدا در كتاب خداست،آنجا كه در بارۀ دو همسر مى گويد: «وَ إِنْ خِفْتُمْ» (اگر بيم داشتيد)تا آخر آيه،آيا نظر شما اين است كه خداوند در بارۀ يك مرد و همسرش به لحاظ مصلحت آنها چنين دستورى بدهد،امّا در بارۀ يك امّت نظر به مصلحت آنها چنان فرمانى ندهد؟اين بود كه بسيارى از آنان با سخن وى بازگشتند.توفيق از طرف خداست.

ص:211


1- سوره نساء(4)آيه(35) [1]يعنى:اگر از آن بيم داشتيد كه نزاع سختى بين زن و شوهر پديد آيد از طرف كسان مرد و كسان زن داورى برگزينيد.

48-از جمله نامه هاى آن حضرت به ديگران

اشاره

(1)

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الدُّنْيَا مَشْغَلَةٌ عَنْ غَيْرِهَا- وَ لَمْ يُصِبْ صَاحِبُهَا مِنْهَا شَيْئاً- إِلاَّ فَتَحَتْ لَهُ حِرْصاً عَلَيْهَا وَ لَهَجاً بِهَا- وَ لَنْ يَسْتَغْنِيَ صَاحِبُهَا بِمَا نَالَ فِيهَا عَمَّا لَمْ يَبْلُغْهُ مِنْهَا- وَ مِنْ وَرَاءِ ذَلِكَ فِرَاقُ مَا جَمَعَ وَ نَقْضُ مَا أَبْرَمَ- وَ لَوِ اعْتَبَرْتَ بِمَا مَضَى حَفِظْتَ مَا بَقِيَ وَ السَّلاَمُ

لغت

لهج:حرص زياد

ترجمه

«امّا بعد،دنيا جاى سرگرمى و جلوگيرى از آخرت است و دنياجو،از متاع دنيا بهره اى نمى گيرد،جز اين كه بر حرص و آزش افزوده مى شود.و طالب دنيا به وسيله آنچه از دنيا به دست آورده هرگز از آنچه به دست نياورده بى نياز نمى شود، در حالى كه پس از جمع آورى،جدايى و پس از پابرجايى درهم ريختن است.و اگر از گذشته عبرت گيرى در باقيماندۀ از دنياى خود محفوظ خواهى بود و سر و سامانى خواهى داشت و السلام ».

شرح

نامه را با توجه به عيبها و كاستيهاى دنيا آغاز كرده تا ميل و رغبت به دنيا را كم كند و چند مورد از معايب دنيا را يادآور شده است:

ص:212


1- بعضى اين نامه را نيز از طرف امام(علیه السلام)به معاويه مى دانند-م.

اول:دنيا باعث سرگرمى و اعراض از غير دنيا يعنى آخرت است و اين مطلب از آنچه گذشت روشن و آشكار است.

دوم:دنيادار به چيزى از دنيا نمى رسد مگر اين كه براى حرص و آز دنيا و فريفتگى آماده تر مى گردد.و به همين مطلب اشاره فرموده است در حديث:«اگر فرزند آدم صاحب دو بيابان پر از طلا باشد در پى فراهم سومى خواهد بود و درون آدميزاد را چيزى پر نكند مگر خاك» (1).

سوم:دنيادار بدآنچه به دست آورده،از آنچه به دست نياورده است بى نياز نمى شود و اين خود از لوازم نقص دنياست،ديگر اين كه رسيدن به مقدارى از دنيا اگر باعث بى نيازى نشود،پس دنيا طلب هرگز روى بى نيازى را نخواهد ديد و بعد امام(علیه السلام)به دنبال آن چند مطلب را براى دورى و نفرت از دنيا بيان مى فرمايد:

1-به دنبال تحصيل مال دنيا،جدايى از مالى كه جمع آورى شده،خواهد رسيد.

2-آنچه پابرجا و استوار كرده اند درهم خواهد شكست.

آن گاه امام(علیه السلام)بر ضرورت عبرت گيرى از گذشتۀ عمر،يا از دگرگونيهاى دنيا و روزگاران گذشته براى بهره گيرى از باقيماندۀ عمر،هشدار داده است كه مى تواند آن را هدر دهد و يا با تلاش و كوشش،سعادت اخروى را بدان وسيله تحصيل كند.توفيق از خداست.

ص:213


1- قال(صلی الله علیه و آله):لو كان لابن آدم و اديين من ذهب لابتغى لهما ثالثا و لا يملاء جوف بن آدم الاّ التراب.

49-از نامه هاى امام(علیه السلام)به سرلشكريانش

اشاره

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ؟عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ؟ إِلَى أَصْحَابِ الْمَسَالِحِ- أَمَّا بَعْدُ- فَإِنَّ حَقّاً عَلَى الْوَالِي أَلاَّ يُغَيِّرَهُ عَلَى رَعِيَّتِهِ فَضْلٌ نَالَهُ- وَ لاَ طَوْلٌ خُصَّ بِهِ- وَ أَنْ يَزِيدَهُ مَا قَسَمَ اللَّهُ لَهُ مِنْ نِعَمِهِ دُنُوّاً مِنْ عِبَادِهِ- وَ عَطْفاً عَلَى إِخْوَانِهِ- أَلاَ وَ إِنَّ لَكُمْ عِنْدِي أَلاَّ أَحْتَجِزَ دُونَكُمْ سِرّاً إِلاَّ فِي حَرْبٍ- وَ لاَ أَطْوِيَ دُونَكُمْ أَمْراً إِلاَّ فِي حُكْمٍ- وَ لاَ أُؤَخِّرَ لَكُمْ حَقّاً عَنْ مَحَلِّهِ- وَ لاَ أَقِفَ بِهِ دُونَ مَقْطَعِهِ- وَ أَنْ تَكُونُوا عِنْدِي فِي الْحَقِّ سَوَاءً- فَإِذَا فَعَلْتُ ذَلِكَ وَجَبَتْ لِلَّهِ عَلَيْكُمُ النِّعْمَةُ- وَ لِي عَلَيْكُمُ الطَّاعَةُ- وَ أَلاَّ تَنْكُصُوا عَنْ دَعْوَةٍ وَ لاَ تُفَرِّطُوا فِي صَلاَحٍ- وَ أَنْ تَخُوضُوا الْغَمَرَاتِ إِلَى الْحَقِّ- فَإِنْ أَنْتُمْ لَمْ تَسْتَقِيمُوا لِي عَلَى ذَلِكَ- لَمْ يَكُنْ أَحَدٌ أَهْوَنَ عَلَيَّ مِمَّنِ اعْوَجَّ مِنْكُمْ- ثُمَّ أُعْظِمُ لَهُ الْعُقُوبَةَ وَ لاَ يَجِدُ عِنْدِي فِيهَا رُخْصَةً- فَخُذُوا هَذَا مِنْ أُمَرَائِكُمْ- وَ أَعْطُوهُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ مَا يُصْلِحُ اللَّهُ بِهِ أَمْرَكُمْ

لغات

احتجز:منع كرد،بازداشت نكوص:به عقب برگشتن غمرة:سختى

ترجمه

«اين نامه از بندۀ خدا على بن ابي طالب به مرزبانان است،اما بعد،شايسته است كه حاكم و والى به خاطر برتريى كه به آن نائل شده است به رعيّت تندى نكند و بر زيردستان فخر نفروشد،بلكه بايد نعمتهايى كه خدا تنها نصيب او كرده است

ص:214

باعث نزديكى بيشتر و محبت فزونتر او نسبت به بندگان خدا و مهربانى با برادرانش شود.بدانيد كه حق شما بر من آن است كه هيچ رازى را از شما پنهان ندارم مگر اسرار جنگ را،و هيچ كارى را بدون مشورت شما انجام ندهم،مگر احكام شرعى را،در رساندن هيچ حقى به موقع خود كوتاهى نكنم،و تا پايان آن حق بايستم،و تمام شما در نزد من حق مساوى داشته باشيد،پس اگر رفتار من با شما اين چنين بود بر خداست كه نعمت را بر شما تمام كند،و من حق اطاعت و فرمانبرى بر شما دارم،و نبايد شما از فرمان من سرپيچى كنيد و در هر كارى كه من صلاح بدانم كوتاهى كنيد و در راه حق شدائد را با تمام وجود تحمل كنيد.اما اگر شما نسبت به من اين كارها را نكنيد،هيچ كس در نزد من،از آن كه سرپيچى مى كند خوارتر نيست،پس او را به سختى مجازات مى كنم و هيچ عذرى و بهانه اى از او پذيرفته نيست و شما اين پيمان را از فرماندهان[زبردست]خود بگيريد،و از طرف خود نيز چنين قولى به آنها بدهيد،كه اصلاح امور شما را خداوند در اين قرار داده است ».

شرح

بدان كه امام(علیه السلام)ابتدا به صورت كلى-همان طورى كه روش خطباست- آنچه را كه بر حاكم نسبت به رعيت واجب است بيان كرده،و آن گاه دوباره همان مطلب كلّى را به صورت تفصيلى و هم آنچه را كه بر رعيت نسبت به حاكم لازم است كه رعايت كند بازگو نموده است و بعد ايشان را به پايبندى بر آنچه كه واجب است امر فرموده است .

امّا اوّل:در عبارت: اما بعد...اخوانه به دو امر اشاره فرموده است:

1-برترى و فرادستيى كه به او[والى]اختصاص يافته،باعث بدرفتارى او نسبت به رعيّت نشود،زيرا بدرفتارى او با مردم به معنى بيرون رفتن از شرايط و حدود ولايت است.

2-نعمتهاى خداداده باعث نزديكى و محبّت بيشتر او نسبت به برادران

ص:215

دينى گردد،زيرا شرط كامل شكر نعمت همين است .

امّا دوم:پنج چيز را بر خود لازم شمرده است.

1-هيچ رازى را-در امورى كه مصلحت باشد-جز اسرار جنگى از ايشان پنهان ندارد.و احتمال ترك مشورت با آنها در مسأله جنگ به دو دليل است:يكى آنكه،چه بسا بيشتر آنان در ميدان جنگ حاضر نمى شدند،و اگر امام(علیه السلام)جنگ را موكول به مشورت با آنها كند،هرگز امر جنگ سامان پيدا نمى كند.از آن رو بيشتر وقتها امام(علیه السلام)-چنانكه قبلا گذشت-آنان را وادار به جهاد مى كرد و از كوتاهى و مسامحۀ آنها در حالى كه اظهار ناراحتى مى كردند، رنج مى برد.

دوم:اين پنهان دارى راز جنگ از ترس انتشار آن و رسيدن به گوش دشمن بود كه باعث آمادگى و تدارك دشمن براى جنگ مى شد،از اين رو پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)وقتى كه عازم جبهۀ جنگ مى شد،از باب توريه جاى ديگرى را وانمود مى كرد،چنان كه نقل كرده اند،هنگامى كه عازم جنگ بدر بود،نامه اى براى سپاهيان نوشت و به آنان دستور داد كه مدينه را ترك گفته و به مدت دو يا سه روز به سمت مكّه حركت كنند،آن گاه به آن نوشته نگاه كنند و مطابق آن عمل نمايند، وقتى كه اين مدّت را سپاهيان حركت كردند،به نامه نگاه كردند،ديدند در نامه دستور رفتن به سمت نخلۀ محمود،داده شده و اين كه چنين و چنان كنند،آنها هم طبق دستور عمل كردند،و خود پيامبر(صلی الله علیه و آله)پس از آنها رهسپار بدر شد.و پيروزى از آن سپاهيان اسلام گرديد.در صورتى كه اگر موقع فرمان گسيل،به آنها مى گفت كه قصد رفتن به جنگ قريش را دارد،مطلب به گوش مردم قريش مى رسيد،و آمادگى بيشتر در برابر مسلمين پيدا مى كردند.و ممكن است در صورت پنهان نداشتن راز جنگ،ترس و هيبتى كه از مردم مكّه در دل برخى از اصحاب بود،مانع اقدام به جنگ مى شد.

ص:216

2-هيچ كارى را بدون مشورت ايشان-جز در احكام شرعى-انجام ندهد،كلمه «اطوى» از مصدر طىّ را استعاره براى كتمان امرى آورده است، يعنى هيچ كارى را پنهان از ايشان انجام نمى دهد،مگر اين كه حكمى از احكام الهى بوده باشد،زيرا من هستم كه حكم الهى،مانند حدود و امثال آن را بدون مشورت و مراقبت كسى انجام مى دهم نه شما.

3-امام(علیه السلام)هيچ حقى از حقوق ايشان را از وقت خودش تأخير نمى اندازد مانند مقررى از بيت المال و ساير حقوق واجبى كه بر وى دارند،و جز در مقطع و موضع خود-مانند احكام مربوط به دو طرف نزاع كه نياز به فيصله دارد-نسبت به اداى آن حق درنگ نخواهد كرد.

4-براى همه حق برابرى قائل شود.دو مورد اوّل به مقتضاى فضيلت حكمت و موارد سه و چهار به اقتضاى صفت عدالت است .

امّا امر سوم،از امورى كه امام(علیه السلام)بر آنان[فرماندهان]حق دارد:نخست از ضرورت حق اللّه،ياد كرده است زيرا حكم قطعى خداوندى است كه او را پيشوا و رهبر ايشان قرار داده و از كاملترين نعمتهاى الهى كارهايى است كه او نسبت به ايشان چنان كه گفته شد،انجام مى دهد ،آن گاه دوباره آنچه بر آنها نسبت به آن بزرگوار واجب بوده است بازگو كرده و چند چيز را يادآور شده است:

1-سر به فرمان او باشند زيرا هيچ دليلى وجود ندارد تا نافرمانى او را بكنند.

2-از دعوت او به هنگامى كه دعوت به كارى كند سرپيچى نكنند،كه آن دليل بر كمال اطاعت است.

3-در انجام كارى كه مصلحت ببيند و يا براى خود آنها مصلحتش روشن باشد مسامحه و كوتاهى نورزند.

4-با تمام وجود سختيها و گرفتاريها را در يارى حق و در راه به دست آوردن آن بپذيرند.آن گاه به دنبال مطالب قبل آنها را تهديد كرده است كه اگر

ص:217

نسبت به وظايفى كه برشمرد و بر گردن آنهاست به پا نخيزند،به دو عقوبت گرفتار آيند:يكى خوارى و بى اعتبارى كسى كه از فرمان او سرپيچى كند،و دومى،سختى مجازات و پذيرفته نشدن بهانۀ او،در نزد امام(علیه السلام).پس از اين كه وظايف لازم آنها را گوشزد كرد،به آنها دستور داده است كه آن گفته و پند را از وى و ديگر فرمانروايان دادگر بپذيرند،و از جانب خود،نيز،اطاعت و فرمانبردارى و انجام آنچه را كه بدان مأمور شده اند و باعث مى شود كه خداوند بدان وسيله كارهاى آنها را اصلاح كند،به زيردستان خود منتقل سازند.توفيق از جانب خداست.

ص:218

50-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به مأموران ماليات خود

اشاره

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ؟عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ؟ إِلَى أَصْحَابِ الْخَرَاجِ- أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ مَنْ لَمْ يَحْذَرْ مَا هُوَ سَائِرٌ صَائِرٌ إِلَيْهِ- لَمْ يُقَدِّمْ لِنَفْسِهِ مَا يُحْرِزُهَا- وَ اعْلَمُوا أَنَّ مَا كُلِّفْتُمْ يَسِيرٌ وَ أَنَّ ثَوَابَهُ كَثِيرٌ- وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ فِيمَا نَهَى اللَّهُ عَنْهُ- مِنَ الْبَغْيِ وَ الْعُدْوَانِ عِقَابٌ يُخَافُ- لَكَانَ فِي ثَوَابِ اجْتِنَابِهِ مَا لاَ عُذْرَ فِي تَرْكِ طَلَبِهِ- فَأَنْصِفُوا النَّاسَ مِنْ أَنْفُسِكُمْ وَ اصْبِرُوا لِحَوَائِجِهِمْ- فَإِنَّكُمْ خُزَّانُ الرَّعِيَّةِ- وَ وُكَلاَءُ الْأُمَّةِ وَ سُفَرَاءُ الْأَئِمَّةِ- وَ لاَ تُحْشِمُوا أَحَداً عَنْ حَاجَتِهِ وَ لاَ تَحْبِسُوهُ عَنْ طَلِبَتِهِ- وَ لاَ تَبِيعُنَّ لِلنَّاسِ فِي الْخَرَاجِ كِسْوَةَ شِتَاءٍ وَ لاَ صَيْفٍ- وَ لاَ دَابَّةً يَعْتَمِلُونَ عَلَيْهَا وَ لاَ عَبْداً- وَ لاَ تَضْرِبُنَّ أَحَداً سَوْطاً لِمَكَانِ دِرْهَمٍ- وَ لاَ تَمَسُّنَّ مَالَ أَحَدٍ مِنَ النَّاسِ مُصَلٍّ وَ لاَ مُعَاهَدٍ- إِلاَّ أَنْ تَجِدُوا فَرَساً أَوْ سِلاَحاً- يُعْدَى بِهِ عَلَى أَهْلِ الْإِسْلاَمِ- فَإِنَّهُ لاَ يَنْبَغِي لِلْمُسْلِمِ أَنْ يَدَعَ ذَلِكَ فِي أَيْدِي أَعْدَاءِ الْإِسْلاَمِ- فَيَكُونَ شَوْكَةً عَلَيْهِ- وَ لاَ تَدَّخِرُوا أَنْفُسَكُمْ نَصِيحَةً وَ لاَ الْجُنْدَ حُسْنَ سِيرَةٍ- وَ لاَ الرَّعِيَّةَ مَعُونَةً وَ لاَ دِينَ اللَّهِ قُوَّةً- وَ أَبْلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ مَا اسْتَوْجَبَ عَلَيْكُمْ- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدِ اصْطَنَعَ عِنْدَنَا وَ عِنْدَكُمْ- أَنْ نَشْكُرَهُ بِجُهْدِنَا- وَ أَنْ نَنْصُرَهُ بِمَا بَلَغَتْ قُوَّتُنَا- وَ «لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ»

لغات

سفير:فرستاده حشمته و احشمته:اذيت كردى او را و خجالت دادى او را شوكة:نيرومندى ابليته معروفا:خيرى به او رساندم،از نيكى به او كوتاهى نكردم.

ص:219

ترجمه

«اين نامه از بندۀ خدا امير المؤمنين على به مأموران ماليات است:امّا بعد، هر كس از عكس العمل و حساب كارش نترسد،براى خود،چيزى پيش نفرستاده است كه باعث نگهدارى او از عذاب گردد.

بدانيد آنچه كه شما مأمور به انجام آن هستيد،اندك و ناچيز است،امّا پاداش آن زياد،اگر در مواردى كه خداوند نهى كرده-از قبيل ظلم و تجاوز-كيفر سهمگين نبود،هر آينه پاداش خوددارى از آن به قدرى بزرگ است كه براى نرفتن در پى آن،نمى شود از آن همه پاداش چشم پوشيد.بنا بر اين با مردم بانصاف رفتار كنيد و در برابر خواسته هايشان با حوصله برخورد كنيد،زيرا شما خزانه داران مردميد و هم وكيل آنها و نمايندگان رهبر،هيچكس را در مقابل درخواستش خشمگين نسازيد و از هدفش باز نداريد،هنگام گرفتن ماليات،لباسهاى زمستانى و تابستانى،چارپايانى كه وسيلۀ كار آنهاست،و غلام و خدمت گزار آنها را به فروش نرسانيد،و هرگز كسى را به خاطر پول تازيانه نزنيد،به مال هيچ كس از به پا دارندگان نماز و كسانى كه با حكومت اسلامى هم پيمانند،دست نزنيد،مگر اسب و اسلحه اى را كه به وسيلۀ آنها بر مسلمانان ستم كنند كه سزاوار نيست مسلمان آنها را در دست دشمنان اسلام ببيند و به حال خود باقى گذارد تا بر او غالب شوند، از نصيحت به خويشتن و خيرخواهى براى سپاهيان و كمك به مردم و قوّت دين خدا،خوددارى نكنيد و در راه خدا آنچه لازم است انجام دهيد و كوتاهى نكنيد، زيرا خداوند پاك از ما و شما در برابر احسان و نيكى خواسته است تا او را سپاس فراوان گوييم و تا سر حد توان او را يارى كنيم،و هيچ نيرو و توانى جز به يارى خداوند بزرگ وجود ندارد ».

شرح

اين نامه را امام(علیه السلام)با يك مقدمه كلى شروع فرموده،عبارت از آن كه هر كس از پيامدهاى ترسناك سرانجام كارش نترسد،براى خودش چيزى پيش نمى فرستد تا زمينه اى جهت نگهدارى او از عذاب و آن پيامدهاى ناگوار باشد، زيرا انسان تنها براى كار دلخواه و يا كار ترسناكش در صورتى كه مايل به آن كار

ص:220

و خائف از آن باشد،آماده مى شود.اين مقدمه در مورد سرزنش بر نداشتن جانب احتياط نسبت به هدفى-از قبيل پيش فرستادن عمل خيرى،و هر آنچه انسان خويشتن را با او از عذاب خدا نگه مى دارد و انسان بدان وسيله آمادگى براى رفع خطر پيدا مى كند-مى باشد .

آن گاه امام(علیه السلام)به منظور سهل و ساده جلوه دادن تكليف و تشويق بدان اعلام فرموده:با اين كه تكليف ايشان اندك و ناچيز است،اجر و مزد آن فراوان است.و اين عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه آنان را تشويق بر انجام امورى كه مكلفند نموده است،و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر چيزى كه اين طور باشد،اقدام به آن و كوشش در راه انجام آن ضرورت دارد.

سپس توجه داده است بر لزوم ترك تجاوز و ستم به دليل آن كه ارتكاب آنها باعث عذاب دردناكى مى شود و ترك آنها موجب اجر فراوانى كه اگر هم در انجام آن مجازاتى نمى بود،هيچ عذرى بر اين انصراف از كسب آن اجر و مزد پذيرفته نبود.به اين معنى كه اگر هم در انجام ظلم،مجازات هولناكى نبود تا باعث ترك آن شود،اجر و مزد ترك آن ايجاب مى كرد تا مرتكب آن اعمال نشويم،تا چه رسد بر اين كه در ارتكاب ظلم و تجاوز عذاب دردناك وجود دارد پس به طريق اولى بايد مرتكب نشويم.و اين عبارت از فصيحترين و زيباترين سخنان است،و هدف بر حذر داشتن از گرفتارى در صفت ناپسند ستمكارى است .

بعد در پى مطالب قبل چند امر و چند نهى بيان كرده كه از جملۀ اوامر،دو امر ذيل است:

اوّل-نسبت به مردم و خواسته هايشان،به انصاف و مدارا رفتار كنند.

دوم-نسبت به درخواستهاى مردم با حوصله برخورد كنند تا كارها به مصلحت آنها در جريان باشد،و دليل مطلب را چنين بيان كرده است كه ايشان خزانه داران مردم و نمايندگان ايشان در بيت المال و فرستادگان رهبرانشان به نزد

ص:221

آنانند.اين سخن به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى آن در حقيقت چنين است:و هر كس آن چنان باشد،بايد در برابر نيازمنديها و خواسته هاى مردم با انصاف و حوصله رفتار كند.

و از مواردى كه امام(علیه السلام)نهى فرموده است شش مورد زير است:

1-مبادا كسى را به خشم آورند،و جلو هدف او بايستند تا او از نياز خود احساس خجلت كند و نااميد شود.

2-مانع از رسيدن كسى به نياز خود نشوند و او را باز ندارند .

3-در وقت گرفتن مال،كسى را مجبور نكنند تا اشياء مورد نياز از قبيل لباس و يا مركب سوارى كه در كار زندگى او مفيد است و يا خدمتكار و غلام خود را به فروش برساند .

4-مال (1)كسى را از مردم مسلمان،و يا از اهل كتاب كه با حكومت اسلامى پيمان بسته اند،حق ندارند بگيرند مگر اين كه اسب و اسلحه اى باشد كه بدان وسيله بر اسلام و مسلمين تجاوز كنند،زيرا گرفتن آنها از دست دشمنان واجب و لازم است تا مبادا باعث عزّت و قوّت آنها گردد .

5-از نصيحت به يكديگر از خودشان كوتاهى نكنند بلكه بعضى از فرماندهان بعضى ديگر را نصيحت كنند،و هم چنين از خيرخواهى نسبت به سپاهيان و كمك و يارى به رعيّت و تقويت دين خدا مضايقه نكنند،آن گاه به ايشان دستور داده است تا در راه خدا تا سر حدّ توان بكوشند ،و از شكر و سپاس نعمت و طاعت خدا آنچه بر گردن آنهاست ادا كنند.و بعد براى وجوب و ضرورت آن با عبارت: فان اللّه... استدلال كرده است،و آن عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه معناى آن چنين است:خداى بزرگ سپاس خود

ص:222


1- احتمال مى رود كه در شمارۀ ترتيب اشتباه شده و در متن به جاى(4)،(5)آمده باشد-م.

را به تلاش و كوشش ما و يارى خود را به اندازۀ قدرت و توان ما قرار داده است، زيرا شكر و سپاس او،و همچنين كمك و يارى او نسبت به ما از بزرگترين نعمتهاى او براى ماست،و اين مطلب قبلا گفته شده است.بعضى گفته اند مقصود امام(علیه السلام)اين بوده است كه ما سپاسگزار حق تعالى (1)باشيم.و كبراى مقدّر چنين است:هر كه ما را راهنمايى كند بايد او را سپاس گوييم.توفيق از آن خداست.

ص:223


1- ما در ترجمه نيز اين معنى را برگزيديم-م.

51-از نامه هاى امام(علیه السلام)به فرمانروايان شهرها در بارۀ نماز.

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَصَلُّوا بِالنَّاسِ الظُّهْرَ- حَتَّى تَفِيءَ الشَّمْسُ مِثْلَ مَرْبِضِ الْعَنْزِ- وَ صَلُّوا بِهِمُ الْعَصْرَ وَ الشَّمْسُ بَيْضَاءُ حَيَّةٌ فِي عُضْوٍ مِنَ النَّهَارِ- حِينَ يُسَارُ فِيهَا فَرْسَخَانِ- وَ صَلُّوا بِهِمُ الْمَغْرِبَ حِينَ يُفْطِرُ الصَّائِمُ- وَ يَدْفَعُ الْحَاجُّ إِلَى؟مِنًى؟- وَ صَلُّوا بِهِمُ الْعِشَاءَ حِينَ يَتَوَارَى الشَّفَقُ إِلَى ثُلُثِ اللَّيْلِ- وَ صَلُّوا بِهِمُ الْغَدَاةَ وَ الرَّجُلُ يَعْرِفُ وَجْهَ صَاحِبِهِ- وَ صَلُّوا بِهِمْ صَلاَةَ أَضْعَفِهِمْ وَ لاَ تَكُونُوا فَتَّانِينَ

ترجمه

«امّا بعد،با مردم نماز ظهر را به پا داريد،آن وقتى كه سايه به قدر آغل بز امتداد يابد و همچنين نماز عصر را در باقيماندۀ روز،آن وقتى كه آفتاب هنوز روشن و جلوه گر است به پا داريد به طورى كه بشود دو فرسخ راه را تا غروب پيمود،و با مردم نماز مغرب را بخوانيد در هنگامى كه روزه داران افطار مى كنند و حاجيان[از عرفات]رهسپار منى مى شوند و نماز عشا را از هنگام ناپديد شدن سرخى مغرب تا هنگام سپرى شدن يك سوّم شب به پاداريد و نماز صبح را هنگامى برگزار كنيد كه شخص،چهرۀ رفيق و همراهى خود را ببيند و او را بشناسد،و با آنها همچون ناتوانترين فردشان نماز بخوانيد و باعث فتنه و فساد نگرديد .»

شرح

در اين نامه امام(علیه السلام)اوقات نماز فريضه را بيان كرده است :

اوّل:وقت نماز ظهر و تعيين آن با وقت بازگشت خورشيد،يعنى بازگشت

ص:224

و ميل خورشيد به جانب مغرب،آن گاه اندازه گيرى با آغل بز كرده و آن را اوّل ظهر دانسته است،با توجه بر اين كه وقت ظهر با اختلاف افق در شهرهاى مختلف تغيير مى كند.

دوم:وقت نماز عصر،و آن را به باقى ماندن خورشيد در حال روشنى و درخشندگى كه به دليل غروب به زردى نگرايد،تعيين كرده است.لفظ حياة حيّة را كه براى تابش خورشيد بر روى زمين-از باب تشبيه[به موجود زنده]-در قسمتى از روز،استعاره آورده است،و مقصود همان قسمتى و بخشى از روز است.و بعد،امام(علیه السلام)آن قسمت از روز را با مدّتى كه مسافر به طور عادى دو فرسخ راه را در آن مدت مى تواند بپيمايد،مشخّص كرده است .

سوم:وقت نماز مغرب كه به دو وسيله معرّفى فرموده است:يكى آنكه:

هنگام افطار روزه دار،يعنى وقت ناپديد شدن قرص خورشيد.دوم:موقعى كه حاجيان رهسپار مى شوند و از عرفات برمى گردند.به خاطر روشن بودن اين دو علامت و شناخت مردم طرف سخن امام(علیه السلام)با آن علامتها وقت مغرب را معرّفى كرده است.

چهارم:وقت نماز عشاء،آن را به رفتن سرخى آفتاب از طرف مغرب، معرّفى كرده است.و آخر وقت نماز عشاء را تا يك سوم از شب رفته تعيين كرده است،تنها پايان وقت نماز عشاء را تعيين فرموده است نه بقيه نمازها را،چون آخر وقت هر نماز از نمازهاى يوميه با اول وقت نماز ديگر روشن مى گردد،جز آخر وقت نماز عشاء كه پيوسته به شب است و آن هم نمازى از نمازهاى واجب ندارد،و اما آخر وقت نماز صبح كه مرزش را طلوع خورشيد تعيين فرموده است، آن هم واضح است.

پنجم:وقت نماز صبح،و تعيين آن،به موقعى كه شخص صورت رفيق و همراهش را ببيند و بشناسد و آن هنگام طلوع فجر دوم است،همان سرخى كه از

ص:225

طرف مشرق پيدا مى شود،و نشانه اى كه امام(علیه السلام)يادآور شده،روشنترين نشانى براى عموم مردم است .

آن گاه فرمانروايان را به انجام كارى و نهى از كارى سفارش كرده است:اما انجام كار،آن است كه نماز را همچون ناتوانترين فردشان بخواند،يعنى قرائت و واجبات نماز را طول ندهد و سورۀ بقره و ديگر سوره هاى طولانى را نخواند،زيرا همۀ مردم توان انجام چنان نمازى را ندارند و در نتيجه باعث زحمت آنها مى شود و بعضى از آنها را از انجام نماز با جماعت باز مى دارد و اين زيانى است كه در اسلام نفى شده است.امّا سفارش به ترك كارى،آن است كه با طول دادن نماز باعث فتنه نشوند،و دليل فتنه و فساد در اين جا همان است كه ايشان با طول دادن نماز كه لازمه اش عقب ماندن و شركت نكردن ناتوانان و ضعيفان است، باعث منصرف شدن مردم از همسويى و همراهى در نماز جماعت مى گردند.

خداوند داناتر است.

ص:226

52-از جمله عهد و پيمانهاى امام(علیه السلام)كه براى مالك اشتر نخعى-

اشاره

خدايش بيامرزد-آن را نوشته است،موقعى كه او را بر مصر،و توابع آن فرمانروا

كرد،

در آن هنگام كه فرمانروايى محمد بن ابى بكر متزلزل گشته بود،و اين نامه طولانى ترين و پرمحاسنترين و جامعترين نامه اى است كه آن بزرگوار نوشته است.

اين شخص همان مالك بن حرث اشتر نخعى از مردم يمن است،وى از جمله بزرگترين اصحاب امام(علیه السلام)و ياران با فضيلت و دلاورانى است كه آن حضرت در جنگها بدانها تكيه داشت.نقل كرده اند،طرمّاح وقتى بر معاويه وارد شد،معاويه به او گفت:به على بن ابى طالب بگو:من به تعداد دانه هاى كنجد كوفه سرباز آماده كرده ام و قصد حمله دارم.طرماح در جواب او گفت:على(علیه السلام) خروسى به نام اشتر دارد كه تمام اين دانه هاى كنجد تو را از روى زمين مى چيند.

روحيه معاويه از اين سخن در هم شكست.در اين پيمان چند فصل است:

فصل اول
اشاره

«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُ اللَّهِ؟عَلِيٌّ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ؟- ؟مَالِكَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرَ؟فِي عَهْدِهِ إِلَيْهِ- حِينَ وَلاَّهُ؟مِصْرَ؟ جِبَايَةَ خَرَاجِهَا وَ جِهَادَ عَدُوِّهَا- وَ اسْتِصْلاَحَ أَهْلِهَا وَ عِمَارَةَ بِلاَدِهَا-

ص:227

أَمَرَهُ بِتَقْوَى اللَّهِ وَ إِيْثَارِ طَاعَتِهِ- وَ اتِّبَاعِ مَا أَمَرَ بِهِ فِي كِتَابِهِ مِنْ فَرَائِضِهِ وَ سُنَنِهِ الَّتِي لاَ يَسْعَدُ أَحَدٌ إِلاَّ بِاتِّبَاعِهَا- وَ لاَ يَشْقَى إِلاَّ مَعَ جُحُودِهَا وَ إِضَاعَتِهَا- وَ أَنْ يَنْصُرَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بِقَلْبِهِ وَ يَدِهِ وَ لِسَانِهِ- فَإِنَّهُ جَلَّ اسْمُهُ قَدْ تَكَفَّلَ بِنَصْرِ مَنْ نَصَرَهُ وَ إِعْزَازِ مَنْ أَعَزَّهُ- وَ أَمَرَهُ أَنْ يَكْسِرَ نَفْسَهُ مِنَ الشَّهَوَاتِ- وَ يَزَعَهَا عِنْدَ الْجَمَحَاتِ- فَإِنَّ النَّفْسَ أَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ اللَّهُ

لغت

يزعها:باز دارد آن را

ترجمه

«به نام خداوند بخشندۀ مهربان اين فرمانى است كه بندۀ خدا على،امير مؤمنان به مالك بن حارث اشتر، در پيمان خويش با او،مقرّر فرموده،موقعى كه او را والى مصر كرد،تا ماليات آنجا را جمع آورد،با دشمن پيكار كند،و به اصلاح امور مردم آن سامان بپردازد و شهرهاى آنجا را آباد كند.فرمان مى دهد او را به تقوا و ترس از خدا،و پذيرش فرمان خدا به جان و دل،و پيروى از آنچه خداوند در كتاب خود از واجب و مستحب امر فرموده است كه هيچ كس به سعادت نمى رسد مگر به پيروى از آنها و هيچ كسى بدبخت نمى شود،مگر با انكار و تباه ساختن آنها،و ديگر آن كه خدا را با دل و دست و زبانش يارى كند،زيرا خداوند بزرگ بر خود واجب شمرده است كه هر كه او را يارى كند،يارى نمايد،و هر كس عزّت او را پاس بدارد،ارجمند گرداند.و او را فرمان مى دهد كه خواهشهاى نفسش را فرونشاند،و به هنگام سركشى نفس،آن را سركوب كند،چه آن كه نفس وادارندۀ به بدى است،مگر كسى را كه مورد لطف خداست .»

شرح

امام(علیه السلام)،اين پيمان را با يادآورى چند چيز كه هدف اصلى فرمانروايى و ولايت،مى باشد و نظام حكومت بدانها وابسته است،شروع كرده است،از جملۀ

ص:228

آن امور،چيزى است كه سود آن به والى مى رسد،يعنى جمع آورى ماليات،و از جمله آنها چيزهايى است كه به سود رعيّت است،و آن عبارت است از پيكار با دشمنان مردم و اصلاح امور آنها با سياست و حسن سرپرستى،و از جملۀ آن امور،مواردى است كه نفعش هم به والى و هم به رعيّت مى رسد از قبيل آباد سازى شهرها و نواحى .

آن گاه،نخست پنج دستور براى خودسازى شخص مالك داده است:

1-تقوا و ترس از خدا،قبلا بيان اين مطلب گذشت كه تقوا اساس هر فضيلتى است.

2-پيروى اوامر الهى از واجب و مستحب كه در كتاب خدا،آمده است،و با عبارت: لا يسعد (به خوشبختى نمى رسد)تا كلمۀ: اضاعتها (تباه ساختن آنها)، او را ترغيب و وادار به اطاعت از اوامر الهى كرده است.و بيان اين مطلب به تكرار انجام شده است .

3-در نبرد با دشمن،و مبارزۀ با منكرات،خداوند سبحان را با دست،دل، و زبانش،يارى كند،و با عبارت: قد تكفّل (خداوند بر خود واجب شمرده است) تا جملۀ: اعزّه (او را عزيز و ارجمند گرداند)او را به يارى خدا وادار كرده است همان طورى كه در آيه شريفه آمده: «إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ » (1).

4-به هنگام خواسته ها و خواهشها،نفس را سركوب كند.و اين فرمان، دستور به داشتن فضيلت عفت نفس است.

5-هنگام سركشى نفس،جلو آن بايستد و او را باز دارد.اين دستور به فضيلت صبر و شكيبايى از پيروى هواى نفس است كه خود فضيلتى در تحت فضيلت پاكى و عفت است.و از هواى نفس با عبارت: انّ النّفس تا آخر،بر

ص:229


1- سوره محمد(47)آيه(7) [1]يعنى:اگر شما خدا را يارى كنيد خدا هم شما را يارى مى كند و ثابت قدم مى گرداند.

حذر داشته است،و آن عبارت گرفته شده از آيه مباركۀ: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ» (1)است.ما در سخن امام(علیه السلام)به معنى«من»يعنى كسى كه،و در محل نصب مى باشد چون مستثنى است يعنى به جز كسى كه مورد لطف و شفقت خداوند قرار گيرد.

فصل دوم:در مورد اوامر و سفارشهاى امام(علیه السلام)نسبت به اعمال شايستۀ مربوط به كيفيت
اشاره

فرمانروايى و ادارۀ مملكت و شهر به شرح زير است:

ثُمَّ اعْلَمْ يَا؟مَالِكُ؟- أَنِّي قَدْ وَجَّهْتُكَ إِلَى بِلاَدٍ قَدْ جَرَتْ عَلَيْهَا دُوَلٌ قَبْلَكَ- مِنْ عَدْلٍ وَ جَوْرٍ- وَ أَنَّ النَّاسَ يَنْظُرُونَ مِنْ أُمُورِكَ- فِي مِثْلِ مَا كُنْتَ تَنْظُرُ فِيهِ مِنْ أُمُورِ الْوُلاَةِ قَبْلَكَ- وَ يَقُولُونَ فِيكَ مَا كُنْتَ تَقُولُ فِيهِمْ- وَ إِنَّمَا يُسْتَدَلُّ عَلَى الصَّالِحِينَ- بِمَا يُجْرِي اللَّهُ لَهُمْ عَلَى أَلْسُنِ عِبَادِهِ- فَلْيَكُنْ أَحَبَّ الذَّخَائِرِ إِلَيْكَ ذَخِيرَةُ الْعَمَلِ الصَّالِحِ- فَامْلِكْ هَوَاكَ وَ شُحَّ بِنَفْسِكَ عَمَّا لاَ يَحِلُّ لَكَ- فَإِنَّ الشُّحَّ بِالنَّفْسِ الْإِنْصَافُ مِنْهَا فِيمَا أَحَبَّتْ أَوْ كَرِهَتْ وَ أَشْعِرْ قَلْبَكَ الرَّحْمَةَ لِلرَّعِيَّةِ- وَ الْمَحَبَّةَ لَهُمْ وَ اللُّطْفَ بِهِمْ- وَ لاَ تَكُونَنَّ عَلَيْهِمْ سَبُعاً ضَارِياً تَغْتَنِمُ أَكْلَهُمْ- فَإِنَّهُمْ صِنْفَانِ إِمَّا أَخٌ لَكَ فِي الدِّينِ- وَ إِمَّا نَظِيرٌ لَكَ فِي الْخَلْقِ- يَفْرُطُ مِنْهُمُ الزَّلَلُ وَ تَعْرِضُ لَهُمُ الْعِلَلُ- وَ يُؤْتَى عَلَى أَيْدِيهِمْ فِي الْعَمْدِ وَ الْخَطَإِ- فَأَعْطِهِمْ مِنْ عَفْوِكَ وَ صَفْحِكَ- مِثْلِ الَّذِي تُحِبُّ وَ تَرْضَى أَنْ يُعْطِيَكَ اللَّهُ مِنْ عَفْوِهِ وَ صَفْحِهِ- فَإِنَّكَ فَوْقَهُمْ وَ وَالِي الْأَمْرِ عَلَيْكَ فَوْقَكَ- وَ اللَّهُ فَوْقَ مَنْ وَلاَّكَ- وَ قَدِ اسْتَكْفَاكَ أَمْرَهُمْ وَ ابْتَلاَكَ بِهِمْ- وَ لاَ تَنْصِبَنَّ نَفْسَكَ لِحَرْبِ اللَّهِ- فَإِنَّهُ لاَ يَدَيْ لَكَ بِنِقْمَتِهِ- وَ لاَ غِنَى بِكَ عَنْ عَفْوِهِ وَ رَحْمَتِهِ- وَ لاَ تَنْدَمَنَّ عَلَى عَفْوٍ وَ لاَ تَبْجَحَنَّ بِعُقُوبَةٍ- وَ لاَ تُسْرِعَنَّ إِلَى بَادِرَةٍ وَجَدْتَ مِنْهَا مَنْدُوحَةً- وَ لاَ تَقُولَنَّ إِنِّي مُؤَمَّرٌ آمُرُ فَأُطَاعُ- فَإِنَّ ذَلِكَ إِدْغَالٌ فِي الْقَلْبِ- وَ مَنْهَكَةٌ لِلدِّينِ وَ تَقَرُّبٌ مِنَ الْغِيَرِ- وَ إِذَا أَحْدَثَ لَكَ مَا أَنْتَ فِيهِ مِنْ سُلْطَانِكَ أُبَّهَةً أَوْ مَخِيلَةً- فَانْظُرْ إِلَى عِظَمِ مُلْكِ اللَّهِ فَوْقَكَ- وَ قُدْرَتِهِ مِنْكَ عَلَى مَا لاَ تَقْدِرُ عَلَيْهِ مِنْ نَفْسِكَ- فَإِنَّ ذَلِكَ يُطَامِنُ إِلَيْكَ مِنْ طِمَاحِكَ- وَ يَكُفُّ عَنْكَ مِنْ غَرْبِكَ- وَ يَفِيءُ إِلَيْكَ بِمَا

ص:230


1- سورۀ يوسف(12)آيه(53). [1]

عَزَبَ عَنْكَ مِنْ عَقْلِكَ- إِيَّاكَ وَ مُسَامَاةَ اللَّهِ فِي عَظَمَتِهِ وَ التَّشَبُّهَ بِهِ فِي جَبَرُوتِهِ- فَإِنَّ اللَّهَ يُذِلُّ كُلَّ جَبَّارٍ وَ يُهِينُ كُلَّ مُخْتَالٍ أَنْصِفِ اللَّهَ وَ أَنْصِفِ النَّاسَ مِنْ نَفْسِكَ- وَ مِنْ خَاصَّةِ أَهْلِكَ- وَ مَنْ لَكَ فِيهِ هَوًى مِنْ رَعِيَّتِكَ- فَإِنَّكَ إِلاَّ تَفْعَلْ تَظْلِمْ- وَ مَنْ ظَلَمَ عِبَادَ اللَّهِ كَانَ اللَّهُ خَصْمَهُ دُونَ عِبَادِهِ- وَ مَنْ خَاصَمَهُ اللَّهُ أَدْحَضَ حُجَّتَهُ- وَ كَانَ لِلَّهِ حَرْباً حَتَّى يَنْزِعَ أَوْ يَتُوبَ- وَ لَيْسَ شَيْءٌ أَدْعَى إِلَى تَغْيِيرِ نِعْمَةِ اللَّهِ وَ تَعْجِيلِ نِقْمَتِهِ- مِنْ إِقَامَةٍ عَلَى ظُلْمٍ- فَإِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ دَعْوَةَ الْمُضْطَهَدِينَ- وَ هُوَ لِلظَّالِمِينَ بِالْمِرْصَادِ- وَ لْيَكُنْ أَحَبَّ الْأُمُورِ إِلَيْكَ أَوْسَطُهَا فِي الْحَقِّ- وَ أَعَمُّهَا فِي الْعَدْلِ وَ أَجْمَعُهَا لِرِضَا الرَّعِيَّةِ- فَإِنَّ سُخْطَ الْعَامَّةِ يُجْحِفُ بِرِضَا الْخَاصَّةِ- وَ إِنَّ سُخْطَ الْخَاصَّةِ يُغْتَفَرُ مَعَ رِضَا الْعَامَّةِ وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الرَّعِيَّةِ أَثْقَلَ عَلَى الْوَالِي مَئُونَةً فِي الرَّخَاءِ- وَ أَقَلَّ مَعُونَةً لَهُ فِي الْبَلاَءِ- وَ أَكْرَهَ لِلْإِنْصَافِ وَ أَسْأَلَ بِالْإِلْحَافِ- وَ أَقَلَّ شُكْراً عِنْدَ الْإِعْطَاءِ وَ أَبْطَأَ عُذْراً عِنْدَ الْمَنْعِ- وَ أَضْعَفَ صَبْراً عِنْدَ مُلِمَّاتِ الدَّهْرِ- مِنْ أَهْلِ الْخَاصَّةِ- وَ إِنَّمَا عِمَادُ الدِّينِ وَ جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ- وَ الْعُدَّةُ لِلْأَعْدَاءِ الْعَامَّةُ مِنَ الْأُمَّةِ- فَلْيَكُنْ صِغْوُكَ لَهُمْ وَ مَيْلُكَ مَعَهُمْ وَ لْيَكُنْ أَبْعَدَ رَعِيَّتِكَ مِنْكَ وَ أَشْنَأَهُمْ عِنْدَكَ- أَطْلَبُهُمْ لِمَعَايِبِ النَّاسِ- فَإِنَّ فِي النَّاسِ عُيُوباً الْوَالِي أَحَقُّ مَنْ سَتَرَهَا- فَلاَ تَكْشِفَنَّ عَمَّا غَابَ عَنْكَ مِنْهَا- فَإِنَّمَا عَلَيْكَ تَطْهِيرُ مَا ظَهَرَ لَكَ- وَ اللَّهُ يَحْكُمُ عَلَى مَا غَابَ عَنْكَ- فَاسْتُرِ الْعَوْرَةَ مَا اسْتَطَعْتَ- يَسْتُرِ اللَّهُ مِنْكَ مَا تُحِبُّ سَتْرَهُ مِنْ رَعِيَّتِكَ- أَطْلِقْ عَنِ النَّاسِ عُقْدَةَ كُلِّ حِقْدٍ- وَ اقْطَعْ عَنْكَ سَبَبَ كُلِّ وِتْرٍ- وَ تَغَابَ عَنْ كُلِّ مَا لاَ يَضِحُ لَكَ- وَ لاَ تَعْجَلَنَّ إِلَى تَصْدِيقِ سَاعٍ- فَإِنَّ السَّاعِيَ غَاشٌّ وَ إِنْ تَشَبَّهَ بِالنَّاصِحِينَ- وَ لاَ تُدْخِلَنَّ فِي مَشُورَتِكَ بَخِيلاً يَعْدِلُ بِكَ عَنِ الْفَضْلِ- وَ يَعِدُكَ الْفَقْرَ- وَ لاَ جَبَاناً يُضْعِفُكَ عَنِ الْأُمُورِ- وَ لاَ حَرِيصاً يُزَيِّنُ لَكَ الشَّرَهَ بِالْجَوْرِ- فَإِنَّ الْبُخْلَ وَ الْجُبْنَ وَ الْحِرْصَ غَرَائِزُ شَتَّى- يَجْمَعُهَا سُوءُ الظَّنِّ بِاللَّهِ إِنَّ شَرَّ وُزَرَائِكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ لِلْأَشْرَارِ قَبْلَكَ وَزِيراً- وَ مَنْ شَرِكَهُمْ فِي الْآثَامِ فَلاَ يَكُونَنَّ لَكَ بِطَانَةً- فَإِنَّهُمْ أَعْوَانُ الْأَثَمَةِ وَ إِخْوَانُ الظَّلَمَةِ- وَ أَنْتَ وَاجِدٌ مِنْهُمْ خَيْرَ الْخَلَفِ- مِمَّنْ لَهُ مِثْلُ آرَائِهِمْ وَ نَفَاذِهِمْ- وَ لَيْسَ عَلَيْهِ مِثْلُ آصَارِهِمْ وَ أَوْزَارِهِمْ وَ آثَامِهِمْ- مِمَّنْ لَمْ يُعَاوِنْ ظَالِماً عَلَى ظُلْمِهِ وَ لاَ

ص:231

آثِماً عَلَى إِثْمِهِ- أُولَئِكَ أَخَفُّ عَلَيْكَ مَئُونَةً وَ أَحْسَنُ لَكَ مَعُونَةً- وَ أَحْنَى عَلَيْكَ عَطْفاً وَ أَقَلُّ لِغَيْرِكَ إِلْفاً- فَاتَّخِذْ أُولَئِكَ خَاصَّةً لِخَلَوَاتِكَ وَ حَفَلاَتِكَ- ثُمَّ لْيَكُنْ آثَرُهُمْ عِنْدَكَ أَقْوَلَهُمْ بِمُرِّ الْحَقِّ لَكَ- وَ أَقَلَّهُمْ مُسَاعَدَةً فِيمَا يَكُونُ مِنْكَ مِمَّا كَرِهَ اللَّهُ لِأَوْلِيَائِهِ- وَاقِعاً ذَلِكَ مِنْ هَوَاكَ حَيْثُ وَقَعَ وَ الْصَقْ بِأَهْلِ الْوَرَعِ وَ الصِّدْقِ- ثُمَّ رُضْهُمْ عَلَى أَلاَّ يُطْرُوكَ- وَ لاَ يَبْجَحُوكَ بِبَاطِلٍ لَمْ تَفْعَلْهُ- فَإِنَّ كَثْرَةَ الْإِطْرَاءِ تُحْدِثُ الزَّهْوَ وَ تُدْنِي مِنَ الْعِزَّةِ- وَ لاَ يَكُونَنَّ الْمُحْسِنُ وَ الْمُسِيءُ عِنْدَكَ بِمَنْزِلَةٍ سَوَاءٍ- فَإِنَّ فِي ذَلِكَ تَزْهِيداً لِأَهْلِ الْإِحْسَانِ فِي الْإِحْسَانِ- وَ تَدْرِيباً لِأَهْلِ الْإِسَاءَةِ عَلَى الْإِسَاءَةِ- وَ أَلْزِمْ كُلاًّ مِنْهُمْ مَا أَلْزَمَ نَفْسَهُ وَ اعْلَمْ أَنَّهُ لَيْسَ شَيْءٌ بِأَدْعَى- إِلَى حُسْنِ ظَنِّ رَاعٍ بِرَعِيَّتِهِ- مِنْ إِحْسَانِهِ إِلَيْهِمْ وَ تَخْفِيفِهِ الْمَئُونَاتِ عَلَيْهِمْ- وَ تَرْكِ اسْتِكْرَاهِهِ إِيَّاهُمْ عَلَى مَا لَيْسَ لَهُ قِبَلَهُمْ- فَلْيَكُنْ مِنْكَ فِي ذَلِكَ أَمْرٌ- يَجْتَمِعُ لَكَ بِهِ حُسْنُ الظَّنِّ بِرَعِيَّتِكَ- فَإِنَّ حُسْنَ الظَّنِّ يَقْطَعُ عَنْكَ نَصَباً طَوِيلاً- وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ حَسُنَ ظَنُّكَ بِهِ لَمَنْ حَسُنَ بَلاَؤُكَ عِنْدَهُ- وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ سَاءَ ظَنُّكَ بِهِ لَمَنْ سَاءَ بَلاَؤُكَ عِنْدَهُ وَ لاَ تَنْقُضْ سُنَّةً صَالِحَةً عَمِلَ بِهَا صُدُورُ هَذِهِ الْأُمَّةِ- وَ اجْتَمَعَتْ بِهَا الْأُلْفَةُ وَ صَلَحَتْ عَلَيْهَا الرَّعِيَّةُ- وَ لاَ تُحْدِثَنَّ سُنَّةً تَضُرُّ بِشَيْءٍ مِنْ مَاضِي تِلْكَ السُّنَنِ- فَيَكُونَ الْأَجْرُ لِمَنْ سَنَّهَا- وَ الْوِزْرُ عَلَيْكَ بِمَا نَقَضْتَ مِنْهَا- وَ أَكْثِرْ مُدَارَسَةَ الْعُلَمَاءِ وَ مُنَاقَشَةَ الْحُكَمَاءِ- فِي تَثْبِيتِ مَا صَلَحَ عَلَيْهِ أَمْرُ بِلاَدِكَ- وَ إِقَامَةِ مَا اسْتَقَامَ بِهِ النَّاسُ قَبْلَكَ

لغات

ضارى:آماده شكار،و نسبت به شكار بى باك و جسور.

صفح:دورى از گناه بجح به سكون جيم:خوشحالى،شادى بادرة:تندى،تيزى مندوحه:گشايش ادغال:وارد ساختن فساد و خرابى در كار نهك:ناتوانى،سستى ينزع:بر مى گردد.

اجحف:آن را برد مسلمّات الدهر:سختيها و ناگواريهاى روزگار جماع المسلمين:انبوه مسلمانان صغوة:ميل،علاقه اشنأهم:دشمنترين مردم وتر:كينه

ص:232

ابهّه،و المخيّله:خودبينى يطامن:آرام مى گيرد طماح النفس:سركشى نفس.

طمح البصر:از بالا نگاه كرد غرب الفرس:تندروى و آغاز دويدن اسب مساماة:وزن مفاعله از سمّو به معنى بلندى جبروت:بزرگى زياد ادحض حجّته:بهانه و حجت او را از بين برد و درهم شكست تغابى:خود را به نادانى و ناآگاهى زدن بطانة الرّجل:نزديكان شخص آصار:گناهان حفلاتك:نشستهاى تو در مجالس و انجمنها اطراء:ستايش زياد زهو:خودبينى تدريب:عادت كردن منافثة:گفتگو

ترجمه

«پس بدان اى مالك من تو را به شهرهايى فرستادم كه پيش از تو حكومتهاى داد و بيداد را در خود ديده اند،و براستى مردم همان طور به كارهاى تو مى نگرند كه تو به كارهاى فرمانروايان پيش از خود مى نگرى،و همان را در بارۀ تو مى گويند كه تو در بارۀ آنان مى گويى و به وسيلۀ سخنانى كه خداوند در بارۀ اشخاص با ايمان به زبان بندگانش جارى مى سازد،مى توان به نيكى نيكوكاران پى برد و استدلال كرد بنا بر اين بهترين اندوخته هاى تو بايد عمل صالحت باشد پس بر هواى نفست مسلّط باش و بر نفس خويش در برابر آنچه بر تو حلال نيست سختگير باش،زيرا سختگيرى و بخل نسبت به هواى نفس،عين انصاف و ميانه روى نسبت به خوشايند و ناخوشايند آن است دلت را كانون مهر و محبت رعيّت ساز و با آنها به مهربانى رفتار كن مبادا نسبت به ايشان چون درنده اى خون آشام باشى كه خوردنشان را غنيمت شمرى زيرا آنان دو دسته اند يا برادر دينى تواند،و يا مخلوقى چون تو هستند،لغزشهايى از آنان سر مى زند و نارواييهايى از اجتماع به آنها سرايت مى كند چه به عمد يا به خطا،به خلافى دست مى آلايند.

بنا بر اين تو نسبت به آنان با عفو و بخشش رفتار كن همان طورى كه دوست دارى خداوند با تو به عفو و بخشش رفتار كند،زيرا تو ما فوق آنهايى و فرمانرواى تو

ص:233

ما فوق توست،و خداوند ما فوق كسى است كه تو را حاكم قرار داده.البته اوست كه حكومت را به تو سپرده و مردم را وسيلۀ آزمون تو ساخته است.مبادا خود را در معرض ستيز با خدا قرار دهى زيرا تو را توانايى تحمّل خشم او نيست و از عفو و بخشندگى اش بى نياز نيستى،هرگز از گذشت پشيمان مباش و از مجازات ديگران شاد مشو و به هنگام خشم اگر راه گريزى مى يابى در تندخويى شتاب مكن،و مبادا بگويى من مأمورم[معذورم]امر مى كنم بايد فرمان مرا ببريد،كه اين روش باعث خرابى دل و ضعف ديانت و نزديك شدن به غير خداست.و هر گاه قدرت باعث بزرگ منشى و يا خود پسندى تو شد،به عظمت سلطنت و قدرت خدا كه ما فوق قدرت توست نگاه كن كه نسبت به تو به آنچه تو ناتوانى او تواناست،زيرا اين نگرش خودبينى و سركشى تو را فرونشاند و تو را از خود فراموشى باز مى دارد و عقل و درايت از دست رفته را به تو باز مى گرداند.

مبادا خود را در بزرگى با خدا همسان بينى،و در توانايى و عظمت نظير او بدانى!زيرا خداوند هر ستمگرى را خوار و هر گردنكشى را پست و بيچاره مى سازد.

با خدا و با مردم نسبت به خود و خويشاوندان نزديك،و رعايايى كه هواخواه آنها هستى به انصاف رفتار كن،زيرا اگر رعايت انصاف نكنى ستم كرده اى،و هر كس با بندگان خدا به ستم رفتار كند،خداوند به جاى بندگان،خود با او دشمنى خواهد كرد و خدا استدلال هر كه را با او در ستيز باشد نادرست گرداند،و چنان كسى تا خود دارى نكند و توبه ننمايد،با خداوند در ستيز است،و هيچ چيز مانند ستمكارى،باعث تغيير نعمت خدا و زود به خشم آوردن او نمى شود،زيرا خداوند،دعاى ستمديدگان را مى شنود و در كمين ستمكاران است.

بايد بهترين كارها در نزد تو اعتدال در راه حق،و همگانى بودن در عدل و داد و آن عملى كه بيشتر باعث خوشنودى تودۀ مردم مى گردد،باشد.زيرا خشم تودۀ مردم،خوشنودى خواص را از بين مى برد،و خشم خواص در برابر خوشنودى عموم مردم،قابل چشم پوشى است.هيچ كسى از رعيّت براى فرمانروا در موقع رفاه،

ص:234

سنگينتر و پرخرجتر،و در وقت گرفتارى كم فايده تر،و در وقت انصاف و عدالت ناراضى تر،و به هنگام درخواست مصرّتر،و وقت بخشش كم سپاستر،و در وقت ندادن چيزى،عذر ناپذيرتر،و در شدايد روزگار كم صبرتر،از خواصّ نيست در صورتى كه ستون دين و اجتماع مسلمانان،و نيروى در برابر دشمن،همين تودۀ مردم جامعه هستند.بنا بر اين بايد با آنها همراه و ميل قلبى ات به آنها باشد.

و بايد دورترين فرد از رعيّت نسبت به تو و دشمنترين ايشان،كسانى باشند كه بيشتر در پى عيبجويى مردمانند،زيرا مردم،عيب و نقصهايى دارند كه شايسته است فرمانروا بيش از هر كس،آنها را پوشيده بدارد.و مبادا آن معايبى را از مردم كه بر تو پوشيده است،پيگيرى كنى،زيرا بر تو لازم است عيبهاى ظاهر را از بين ببرى،و خداوند نسبت به عيبهاى پنهانى خود حكم مى كند،بنا بر اين تا مى توانى عيب پوشى كن تا خداوند عيبهايى را كه دوست دارى از مردم مخفى بدارى،بپوشاند،از مردم هر نوع كينه اى را عقده گشايى كن و رشتۀ هر نوع بازخواست مردمى را از خود بگسل،و هر چه به نظر تو ناپسند است از خود دور كن،و به سخن بدگو و سخن چين زودباور مباش زيرا سخن چين،هر چند خود را در پوشش پند دهندگان و خير خواهان در آورد،فريبكار است.

افراد تنگ نظر را در مشورت خود دخالت مده،چه تو را از نيكى باز مى دارند و از تهى دستى مى ترسانند،و همچنين افراد ترسو را طرف مشورت قرار مده،زيرا باعث سستى تو در كارها مى شوند و نيز حريص را وارد شور خود نكن زيرا از بسيارى حرص،تو را وادار به ظلم مى كند و ستم را در نظرت جلوه مى دهد، بنا بر اين،بخل،ترس و حرص،خصلتهاى گوناگونى هستند كه در جهت بدگمانى به خدا همسويند! بدترين وزيرانت كسانى هستند كه پيش از تو وزير اشرار بوده و به همراهى با آنان در گناهانشان شركت داشته اند،پس نبايد از خواصّ تو باشند،چه آنان يار و ياور گناهكاران و همدم ستمگران بوده اند،در صورتى كه تو به جاى آنها كسانى را مى توانى پيدا كنى كه داراى انديشه و تدبير آنها باشند امّا گناهان و زشتيهاى آنها

ص:235

را نداشته باشند،از آن كسانى كه نه ستمگرى را در راه ستمكاريش يارى كرده و نه با گنهكارى در گناهش همراهى نموده است:چنين كسانى بار توقّعاتشان براى تو سبكتر و علاقمنديشان به تو بيشتر و گرايششان بديگران كمتر است،بنا بر اين آنها را در خلوتها و انجمنهاى خود از نزديكان قرار بده،و بايد منتخب ايشان نزد تو كسى باشد كه سخن حق را هر چند تلخ به تو بيشتر بگويد،و كمتر تو را در مورد گفتار و رفتارى كه خدا از دوستانش نمى پسندد،ستايش و كمك كند،هر چند كه آن سخن تلخ و ناستودنها بر خلاف هواى نفس تو باشد خود را به پرهيزگاران و راستگويان نزديك كن و آنان را قانع كن كه تو را زياد ستايش نكنند،و از اين كه تو خلافى نكرده اى آن را باعث خوشحالى تو قرار ندهند،زيرا زياد ستودن شخص،باعث خود پسندى و سركشى مى گردد.

و نبايد نيكوكار و بدكار پيش تو يكسان و در يك مرتبه باشند،زيرا در آن صورت نيكوكار به نيكى بى ميل و بدكار وادار به بدى مى گردد و هر كسى را بدانچه خود انتخاب كرده پاداش و كيفر بده.و بدان كه هيچ چيز بهتر از نيكى و بخشش به رعيّت و سبكبار كردن ايشان و وادار نكردن ايشان به آنچه كه قادر بر انجام آن نيستند،سبب خوش بينى حاكم به رعيّت نمى گردد.بنا بر اين،بايد طورى در اين مورد رفتار كنى كه باعث خوش بينى تو نسبت به رعيّت گردد،زيرا خوش بينى به رعيّت،رنجش طولانى را از تو دور مى سازد.براستى شايسته ترين فرد براى خوش بينى تو،كسى است كه از آزمون تو خوب بيرون آمده،و سزاوارترين فرد به بدبينى كسى است كه از بوته آزمون تو خوب در نيامده است.

هرگز روش خوبى را كه بزرگان اين امّت داشته اند و باعث انس و اتحاد مردم شد و رشته رعيّت با آن منظم گرديده،از بين نبر،و روش نوى را پيش نگير كه به سنّتهاى گذشته مضرّ باشد،در آن صورت اجر و مزد براى كسى است كه آن سنتها را به وجود آورده و گناه سنت شكنى به گردن تو خواهد بود.با دانشمندان بيشتر همصحبت باش و با دانايان در باره آنچه كه صلاح مملكت است و پيش از تو امور ملّت بر آنها راست مى شد گفتگو و مشورت كن ».

ص:236

شرح

بدان كه محور سخن چون در اين فصل،بر اساس فرمان امام(علیه السلام)نسبت به عمل صالح در شهرها و در ميان بندگان بود،نخست او را به بخشى از علل غايى آن توجه داده از قبيل:نام نيك در آخرت و از زمرۀ شايستگان بودن،تا به دستور عمل كند،و اين مطلب را با عبارت:

انّى قد وجّهتك (من تو را فرستادم)تا جملۀ: تقول فيهم (در بارۀ آنان مى گويى)بيان فرموده كه خود به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است و تقدير آن چنين است:تو به سمت شهرى گسيل شده اى،چنين و چنان،و حالت مردم در بارۀ عمل تو در آنجا چنين است و كبراى مقدّر آن نيز اين طور است:و هر كسى كه به شهرى چنين فرستاده شود،و مردم آن طور ناظر بر اعمال او هستند كه او بر عمل فرمانروايان پيش از خود مى نگرد،و مردم در بارۀ او همان حرفهايى را مى زنند،كه او در بارۀ حاكمان قبل مى زند،بنا بر اين لازم است كه محبوبترين كارها در نزد او عمل صالح باشد،تا خوشنامى ميان مردم حاصل شود كه خود دليل بر ذكر نام او از جمله صالحان در نزد خداست،و بر اين معنى با عبارت :

و انّما يستدل على الصّالحين بما يجرى اللّه لهم على ألسن عباده ،اشاره فرموده است.اين كه امام(علیه السلام)اجراى قول را به خدا نسبت داده(و فرموده:خدا به زبان بندگان مى اندازد)،تشويق زيادى است به كسب نام نيك.

سپس به دنبال مطالب قبل،اين دستور را داده است كه عمل خوب را بهترين اندوخته هاى خود قرار دهد،و كلمۀ ذخيره،را براى عمل صالح استعاره آورده است از آن جهت كه همچون اندوخته اى آن را در دنيا كسب مى كند تا در آخرت،از آن بهره مند گردد .

و چون او را به طور اجمال مأمور به انجام كار نيك كرده،شروع به تفصيل آن نموده و چند قسم از اعمال شايسته را يادآور شده است:

اوّل:بر هواى نفسش در مورد خواسته ها و خشمش مسلّط باشد و از آن

ص:237

پيروى نكند،و نسبت به هواى نفس در مورد محرماتى كه بر او حلال نيست سختگير باشد.

عبارت امام(علیه السلام): فانّ الشّح تا جمله كرهت تفسير و توضيح براى همين سختگيرى نسبت به هواى نفس به وسيلۀ اسباب سختگيرى از قبيل رعايت انصاف و ايستادن در موضع عدل و داد،در حد دوست داشتنى و پسنديده است،تا هواى نفس او را به طرف افراط نكشاند در نتيجه به ورطۀ فسق و فجور نيفكند،و همچنين در دفع يك امر ناگوار،قوۀ غضب او را به افراط از فضيلت عدالت نكشاند،تا به صفت ناپسند ظلم و بى باكى دچار شود،بديهى است كه اين عمل سختگيرى نسبت به نفس و در تنگنا قرار دادن نفس از افتادن در پرتگاههاى هلاكت است.

دوم قلبش را كانون مهر محبت و لطف نسبت به رعيت قرار دهد كه تمام اينها برجستگيهاى اخلاقى زير چتر ملكه عفتند،يعنى اين فضيلتها را شعار قلبت قرار بده .الفاظ شعار و سبع (درنده)استعاره اند.و به جهت استعارۀ سبع با عبارت:«خوردن ايشان را غنيمت شمارى»اشاره فرموده است.

سوم:نسبت به مردم،با گذشت و بخشش رفتار كند،و اين فضيلتى است از فضايل مربوط به شجاعت.

عبارت امام(علیه السلام): فانّهم فى الخلق ،توضيحى است براى دو سبب از اسباب گذشت و محبت نسبت به مردم.

عبارت: يفرط منهم الزلل...و الخطاء ،تفسيرى براى همسان بودن مردم با وى و دوّمين سبب از اسباب محبت و گذشت است و اين عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه در باره نيكى،گذشت،و بخشندگى مى باشد و مقصود امام(علیه السلام)از بيماريها و نارواييهايى كه در اجتماع بر آنان عارض مى شود همان كارهاى سرگرم كننده اى است كه آنها را از اجراى اوامر مختلف حاكم

ص:238

آن طور كه شايسته است باز مى دارد.

و عبارت: يؤتى على ايديهم (دستشان باز گذاشته شده است)،كنايه از اينست كه مردم معصوم نيستند بلكه آنها كسانى هستند كه خواه و ناخواه مرتكب گناه و لغزش مى شوند و دستورهاى فرمانروايان و مؤاخذۀ مردم به خاطر آنچه به عمد و يا خطا انجام دهند،به دست آنان انجام مى پذيرد كبراى قياس نيز در حقيقت چنين است:و هر كس آن چنان باشد،سزاوار است كه بخشيده شود و مشمول محبّت شخص بخشنده و مهربان قرار گيرد،و خطايش را با عفو و گذشت پاسخ دهند .امام(علیه السلام)مالك اشتر را به گذشت امر فرموده، همچون كسى كه دوست مى دارد كه خداوند با او به عفو و بخشندگى رفتار كند،كه اين بالاترين تشويق به گذشت و مهمترين كشش به سمت آن است.و همچنين عبارت: فانك فوقهم...و ابتلاك بهم ،ترساندن از خدا در مقام امر به گذشت و محبّت است،و خود،صغراى قياس مضمر ديگرى در اين باره است .

چهارم:او را از اين كه خود را در معرض نبرد با خدا قرار دهد،منع فرموده و مقصود از نبرد با خدا كنايه از درشتى نسبت به بندگان خدا و ظلم به آنهاست،مبارزۀ با خدا در بارۀ مردم همان سركشى و نافرمانى اوست.

عبارت: فانه لا يدي لك...و رحمته صغراى قياس مضمرى است كه بدان وسيله توجّه داده است بر اين كه ستم كردن به بندگان خدا و جنگ با خدا روا نيست،و نداشتن دست كنايه از نداشتن قدرت است.گفته مى شود:ما لى بهذا لا مريد وقتى كه آن كار از كارهايى باشد كه در خور توان نيست.و حذف «ن»از كلمۀ:اليدين به دليل شبه مضاف بودن آن است،و بعضى گفته اند به دليل كثرت استعمال است.

و كبراى مقدّر قياس نيز چنين است:و هر كس چنان باشد روا نيست كه خود را با ظلم به بندگان خدا در معرض جنگ با خدا قرار دهد.

ص:239

پنجم:او را از پشيمانى بر گذشتى كه كرده،منع نموده و همچنين از خوشحالى به مجازات ديگران و شتاب كردن در خشم و تندخويى،در حالى كه راه گريز از آن را دارد،نهى فرموده است،زيرا همۀ اينها از او از افسار گسيختگى قوّۀ غضب است،در حالى كه مى دانى اين قوّه به منزلۀ شيطانى است كه انسان را به سمت آتش دوزخ مى كشد.

ششم-او را از فرمان دادن به كارى كه سزاوار فرمان نبوده و مخالف دين ماست نهى كرده و همچنين او را از امرى كه ممكن است باعث بددلى او شود نهى كرده است.از قبيل اين كه با خود بينديشد مردم بايد فرمان او را اجرا كنند چون بر مردم اطاعت و شنوايى دستور و امر او،و بر او صدور فرمان است و بس،براستى اين باعث خرابى دل و دين است،و به اين خرابى اشاره فرموده است در عبارت فانّه ادغال...الغير ،فساد و خرابى دل از سه راه به شرح زير امكان پذير است:

اول،آن كه اين گونه تصوّر[كه من فرمانروا هستم پس بايد اطاعت شوم]ويرانگر قلب و منصرف كنندۀ آن از راه خداست و معناى تباه ساختن قلب نيز.

دوم،اين كه[چنين طرز فكرى]باعث خرابى دين و سست شدن بنياد آن است.

سوم،آن كه باعث نزديكى به غير خداست زيرا ستمكارى از مهمترين عواملى است كه زمينه ساز است براى اين كه مردم تمام نيروى خود را در جهت نابودى او به كار ببرند و به همين مطلب اشاره دارد آيه مباركه: «إِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» (1).و اين بخش از سخنان امام(علیه السلام)به منزلۀ سه مقدمۀ صغرا براى قياسات مضمرى است كه كبراى مقدّر در تمام آنها چنين

ص:240


1- سورۀ رعد(13)آيه(11) [1]يعنى:براستى كه خداوند حال هيچ قومى را دگرگون نخواهد كرد تا زمانى كه خود آنها حال خود را دگرگون سازند.

است:و هر چه كه از اين قبيل باشد انجام آن روا نيست .

هفتم:امام(علیه السلام)او را به داورى درد خودخواهى و خود پسندى كه ممكن است در طول حكومت و فرمانروايى اش دامن او را بگيرد،راهنمايى فرموده است،به اين ترتيب كه به عظمت خدا كه ما فوق او و ما فوق قدرت او است و نسبت به آنچه كه خود او در مورد خود،توانايى آن را نداشته،نه توان جلب منفعتى و نه دفع زيانى از خود دارد،بينديشد،كه همين داروى آرامبخش خودخواهيى است كه به سراغ او آمده است،و آن را فرو مى نشاند و شدّت خشم او را درهم مى شكند،و آن مقدار از عقل و انديشه او را كه تحت تأثير قوۀ خشم وى قرار گرفته و با يورش قوۀ غضب از دست رفته بود،به او باز مى گرداند.و اين قسمت از سخنان امام(علیه السلام)نيز سه مقدمه صغرا براى سه قياس مضمرى هستند كه در آنها بر ضرورت انجام كارى كه به منزلۀ داروى شفابخش است،راهنمايى فرموده است.و مقدّمات كبراى قياسات نيز چنين است:و هر چه كه آن چنان باشد،انجام دادنش بر تو لازم است .

هشتم:او را از خود بزرگ بينى و اظهار جبروت بر كنار داشته و بدان جهت كه اينها نوعى همسان بينى و خود را نظير خدا شمردن است،برحذر فرموده است، چه آن كه تكبّر باعث اين مى شود تا خداوند متكبّر را ذليل و خوار گرداند.و حقيقت استدلال چنين است:براستى تو اى مالك اگر تكبّر و خود بزرگ بينى داشته باشى،خداوند خوار و ذليلت خواهد ساخت،و همين به منزلۀ مقدمۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى آن چنين است:و هر كس چنان باشد، بايد با ترك خود بزرگ بينى از خدا بترسد،[نتيجه اين مى شود:پس تو اى مالك،از خدا بترس و تكبر نورز !].

نهم:امام(علیه السلام)او را به انصاف با خدا و مردم،نسبت به خود و رعايايى كه طرفدار اوست امر كرده است.امّا انصاف با خدا عمل به اوامر و خوددارى از

ص:241

منهيّات او،در برابر نعمتهاى خداست.و اما انصاف با مردم،به عدالت رفتار كردن ميان مردم و دادن حقوقى كه بر او و بر خويشان و نزديكان او دارند.و در مورد وجوب چنين انصافى،به قياس مفصولى[قياسى كه نتيجه اش صغراى قياس ديگرى مى گردد]،استدلال كرده است،صغراى قياس اوّل:براستى تو اگر آن كار را نكنى ظالمى،يعنى به بندگان خدا ستم كرده اى،و كبراى آن:و هر كس به بندگان خدا ستم روا دارد،خداوند به جاى بندگانش دشمن اوست،و نتيجۀ مقدّر آن چنين مى شود:پس اگر چنان نكنى خداوند به جاى بندگانش دشمن تو است.و همين نتيجه،خود،صغرا براى قياس ديگرى است كه كبرايش سخن امام(علیه السلام):و هر كس كه خدا با او در ستيزد و...( و من خاصمه اللّه... )و نتيجه مقدّر آن چنين مى شود:زيرا تو اگر آن كار را نكردى،هنگام در ستيز بودن با او،عذرت را نپذيرفته و تا وقتى كه از ظلم و ستم خوددارى و توبه نكرده اى در جنگ با خدا هستى .

گفتار امام(علیه السلام): و ليس شيء...على ظلم ،هشدار بر پيامد ديگرى براى نداشتن انصاف و يا ستم پيشگى است و اين پيامد،عبارت از آن است كه ستمگرى بيش از هر چيز باعث تغيير نعمت خدا و سرعت در خشم اوست.

عبارت امام(علیه السلام): فانّ اللّه...بالمرصاد ،بيان ضرورت پيامد مذكور است، توضيح آن كه خداى سبحان هرگاه دعاى ستمديده را بشنود و بر كار ستمگر اطلاع يابد،در صورتى كه زمينه تغيير نعمت فراهم باشد،زود نعمتش را دگرگون مى سازد .

دهم:امام(علیه السلام)او را مأمور ساخته است كه بهترين كارها در نزد او كارى باشد كه به اعتدال در راه حق از دو طرف افراط و تفريط نزديكتر باشد و از همۀ امور بيشتر شامل عدالت بوده،و نسبت به جلب رضاى مردم،جامعتر باشد،زيرا عدالت گاهى به نحوى است كه شامل حال تودۀ مردم نمى گردد،بلكه تنها

ص:242

خوشنودى خواص را همراه دارد.

امام(علیه السلام)به دو جهت،ضرورت عدالت همگانى را براى مردم،و دل به دست آوردن و در پى خوشنودى آنها بودن را توجه داده است:

يكى آن كه در برابر خشم توده،به دليل زيادى جمعيتشان،خوشحالى خواص به دليل كمى جمعيتشان نمى تواند مقاومت كند،بلكه اكثريت به او خواهند تاخت و رضايت خواص به هنگام خشم تودۀ مردم سودى به حال او نخواهد داشت،و اين خود باعث سستى و ناتوانى دين مى گردد.اما خشم خواص موقعى كه تودۀ مردم راضى باشند،قابل چشم پوشى و گذشت است، بنا بر اين رضايت تودۀ مردم مهمتر است.دوم اين كه امام(علیه السلام)خواصّ را با صفات نكوهيده معرّفى كرده كه خود باعث كم اهميّت دادن به آنها نسبت به تودۀ مردم است،و توصيف توده به صفات پسنديده،دليل بر توجّه بيشتر به آنهاست .امّا صفات خواصّ:

1-پر هزينه بودن آنها براى حاكم در موقع رفاه،از جهت زحمتى كه به خاطر آنها به دوش حاكم مى افتد،نه تودۀ مردم.

2-كم فايده بودن آنها موقع گرفتارى حاكم،به جهت علاقمندى آنها به دنيا و حفظ موقعيّتى كه دارند.

3-به هنگام انصاف و عدالت ناراضى تر بودنشان،به دليل آزمندى بيشتر آنها در دنيا نسبت به تودۀ مردم.

4-به هنگام درخواست پافشارترند،زيرا آنها وقتى كه نياز به درخواستى داشته باشند،جرأت بيشترى نسبت به حاكم داشته،و بيش از مردم عادى،در نزد او خودنمايى و در گوش او زمزمه مى كنند.

5-آنان به هنگام بخشش از طرف حاكم كم سپاستر هستند،به دليل اين كه معتقدند آنها از تودۀ مردم حق بيشترى دارند،و به آنچه مى دهند سزاوارترند،و

ص:243

اعتقاد دارند كه حاكم به آنها نياز دارد و از آنها مى ترسد.

6-اگر والى چيزى به آنها ندهد،ديرتر از تودۀ مردم،عذر حاكم را پذيرايند:يعنى اين كه اگر حاكم در كارى از آنها معذرت خواهى كند،آنها كم گذشت ترند،به اين اعتقاد كه آنها از ديگران برترند و دادن حقوق بر آنها واجب و لازم و حق آنهاست.

7-آنان به هنگام سختيهاى روزگار،كم صبرترند،به خاطر عادتى كه به رفاه و آسايش دارند،و نسبت به آنچه از مال دنيا در دست دارند ناراضى و بى تابند .

اما ويژگيهاى تودۀ مردم:

1-آنان ستون دينند،لفظ عمود(ستون)را به اعتبار برپايى دين به وجود آنها مانند استوارى خانه به ستون،استعاره از تودۀ مردم آورده است.

2-تودۀ مردم،همان تودۀ مسلمانانند،زيرا آنها هستند كه اكثريّت جامعه را تشكيل مى دهند.

3-آنان به دليل زيادى جمعيّت،نيرويى در برابر دشمنانند،و نيز از آن رو كه هم ايشان در آن زمان اهل كارزار بودند.

و اين ويژگيها براى هر دو دسته،خود انگيزه اى براى جلب محبّت تودۀ مردم،و مقدم داشتن آنها بر جلب نظر خواص است،و به همين دليل امام(علیه السلام)او را مأمور به همراهى و همدلى با تودۀ مردم فرموده است .

يازدهم:امام(علیه السلام)دستور داده است بر اين كه،دورترين و دشمنترين فرد رعيّت در نزد او،كسانى باشند كه بيشتر در پى عيبجويى ديگرانند،و بر ضرورت اين مطلب با اين عبارت:فانّ فى النّاس...سترها هشدار داده است.و چون فرمانروا از هر كسى سزاوارتر به عيب پوشى مردم است،پس نبايد عيبهاى پوشيدۀ مردم را برملا كند،و اين هم ممكن نيست مگر با از بين بردن سخن چينان و دور

ص:244

داشتن آنها از خود،و ديگر آن كه عيبهاى ظاهرى مردم-نه معايب پنهانى-را بايد از بين ببرد،و اين مطلب را از راه عيب پوشى در حدّ توان،مورد تأكيد قرار داده است،زيرا هر نوع عيبى به منزلۀ ناموس است،و براى تشويق به اين كار، توجّه به پى آمد آن عمل داده است كه خداوند عيبهايش را كه او دوست دارد از مردم پنهان بدارد،در مقابل پنهان داشتن گناهان و معايب مردم،مخفى مى دارد .

دوازدهم:به او دستور داده است تا هر نوع كينه و رنجش قلبى خود را از مردم به دليل اين كه اينها از اخلاق رذيله است،از خود دور كرده،و وسايل آن را از قبيل باور داشتن سخن چينى و پذيرفتن سخن چينان،از بين ببرد.

سيزدهم:مبادا هر سخن مبهم و بى دليل را باور كند،و از باور داشتن عجولانۀ سخن سخن چينان وى را منع كرده و به وسيلۀ قياس مضمرى بر اين مطلب توجه داده است كه صغراى آن عبارت «فانّ الساعى...الناصحين» است و دليل فريبكارى آنان،ايجاد كينه توزيها و عداوتهاى ميان مردم و گسترش فحشا و فساد روى زمين است.و كبراى مقدّر قياس چنين است:و هر كه فريبكار باشد،نبايد مورد توجه قرار گيرد .

چهاردهم:وى را از طرف مشورت قرار دادن سه دسته نهى فرموده است:

تنگ نظر،ترسو و حريص،و به دليل پيامد بد،مشورت كردن با هر كدام از اين سه گروه به وسيلۀ قياس مضمرى اشاره فرموده است كه صغراى قياس اول،عبارت:

يعدل بك...الفقر است.توضيح آن كه شخص تنگ نظر،جز بر آنچه كه در نظر وى مصلحت دارد،يعنى تنگ نظرى و آنچه لازمۀ آن از قبيل ترساندن از بيچارگى است،رأى نمى دهد،و اين خود باعث دور داشتن شخص مشورت كننده از كار خير است.

صغراى قياس دوم،جملۀ:ليضعّفك عن الامور است،زيرا شخص ترسو نظر نمى دهد مگر به لزوم حفظ نفس و ترس از دشمن كه در نظر او مصلحت

ص:245

همين است،و تمام اينها باعث سستى از نبرد و ضعف در ايستادگى در برابر دشمن مى گردد.

صغراى قياس سوم:جمله: يزيّن لك الشره بالجور است،توضيح آن كه مصلحت از نظر آدم حريص،جمع آورى مال و نگهدارى آن است،و اين خود باعث تجاوز از طريق ارزشمند عدالت و انصاف است.

كبراى مقدّر در هر سه قياس چنين است:هر كس چنان باشد مشورت خواهى از او روا نيست.

آن گاه با قياس مضمر ديگرى وى را از هر سه گروه بر حذر داشته است،كه با صغراى آن اشاره به ريشۀ صفات ناپسند هر سه دسته،يعنى تنگ نظرى،ترس و حرص نموده تا آنها را بشناسد و در نتيجه از صاحبان آنها دورى كند،يادآور شده است كه آنها غريزه هايى يعنى خويهاى گوناگون هستند كه از يك ريشه نشأت گرفته و عايد نفس مى شوند و به سرانجامى مى رسند كه همانا بدگمانى به خداست.توضيح آن كه ريشۀ سوء ظن به خدا،ناآشنايى با خداست زيرا كسى كه ناآگاه است خدا را از جهتى كه او بسيار بخشنده و دهندۀ همۀ نيكيها به كسى است كه از راه اطاعت فرمان او قابليت يافته است،نمى شناسد و در نتيجه به خدا بدگمان است،و اين كه خداوند چيزى را كه بنده بذل و بخشش كرده،جبران نمى كند،بنا بر اين با جلوه دادن تنگدستى او را از بذل و بخشش باز مى دارد،و با خوى پست تنگ نظرى هم سو مى سازد،و همچنين شخص ترسو خدا را از نظر لطف و عنايتى كه به هستى بندگان خود دارد،نشناخته،و نسبت به راز مقدّرات او ناآگاه است،بنا بر اين به خدا بدگمان است و او را نگه دار خود از نابودى نمى داند،و نگران مرگ است و اين حالت وى را از اقدام به جنگ و امثال آن باز مى دارد كه اين خود لازمۀ خوى ناپسند ترس است و همچنين حريص خدا را از دو جنبۀ ياد شده نشناخته و نسبت به او بدگمان است و عقيده دارد كه اگر

ص:246

حرص ناپسند را پيشه خود نسازد خداوند او را بدانچه مورد علاقۀ اوست و نسبت به آن حرص مى ورزد نمى رساند در نتيجه او را وادار به حرص و آز مى گرداند و نفس آدمى چنين است.

پس اين سه دسته اخلاق ناپسند،به همان ريشۀ سوء ظن كه امام(علیه السلام)فرمود منتهى مى شوند .

پانزدهم:چون از جمله كارهاى خوب انتخاب وزيران و دستياران است از اين رو امام(علیه السلام)هشدار داده است،هم نسبت به كسانى كه شايستگى براى انتخاب ندارند و هم نسبت به كسانى كه شايسته اند تا توجه و تمايل به انتخاب آنها بشود.غير شايستگان همان كسانى هستند كه پيش از وى وزير و شريك جرم حاكمان فاسد و شرور بودند و او را از اين كه چنين افرادى را از نديمان و خواص خود قرار دهد،نهى كرده است ،و هم به وسيلۀ قياس مضمرى كه صغرايش عبارت: فانّهم...الخلف است او را برحذر داشته و كبراى مقدّر قياس چنين است:و هر كسى كه چنان باشد او را نديم خود قرار مده.

عبارت: ممّن له مثل آرائهم ،تميز است براى كسانى كه بهتر از آن اشرار و افراد فاسدند و آنان افرادى هستند كه شايسته است از ايشان كمك خواهى شود، و هم دليل نيكى آنها نسبت به اشرار است،به اين معنى كه اين افراد تدبير و نفوذ كلامى همانند آنها در انجام امور دارند ولى گناهان و زشتيهاى آنها را ندارند،و ستمگرى را در راه ستمكارى اش يارى نكرده اند .

آن گاه امام(علیه السلام)،او را به وسيلۀ قياس مضمرى تشويق فرموده است تا آنها را يار و ياور خود قرار دهد،كه عبارت: «اولئك اخف...الفا» صغراى آن قياس است.

امّا اين كه آنان كم هزينه اند،از آن جهت كه آنها نسبت به هر مال يا وضعى كه سزاوار آنها نيست خويشتندارند بنا بر اين در مورد راضى كردن و يا

ص:247

بازداشتن آنها از كارهاى ناشايست نيازى به زحمت زياد ندارد بر خلاف اشرار و آزمندان در مال و حال ناشايست.و از طرفى نسبت به مقام قربى كه در پيشگاه حق،و بعدى كه از اشرار دارند،يارى رسان تر و دلبسته تر به او مى باشند و به ديگران،دلبستگى و گرايششان كمتر است.

و كبراى مقدّر قياس نيز چنين است:و هر كس كه چنان باشد شايستگى براى يار و ياور گرفتن و وزارت را دارد.از اين رو فرمود:آنها را در خلوت و انجمن خود از نزديكان خود قرار بده .

سپس آنانى را كه شايستگى دارند از همگان نزديكتر و مورد اعتماد بيشترى باشند با ويژگيهاى زير مشخّص كرده است:

1-آنانى كه سخن حق را هر چند تلخ باشد بيشتر به او،بگويند.

2-او را در آن گونه از گفتار و رفتارش كه خداوند از اوليايش نمى پسندد كمتر كمك و يارى كنند.كلمۀ:واقعا حال و منصوب است،يعنى:در حال سرزدن چنان سخنى از او،و آن گاه كه سخن،كم و بيش از هواى نفست برخاسته و يا آنچه كه بدان گرايش دارى-مهمّ باشد يا نباشد بايد به كسى اعتماد كنى كه تو را بيشتر نصيحت كند و كمتر مساعدت نمايد،احتمال دارد كه منظور امام(علیه السلام) از اين سخن[واقعا...]چنين باشد:چه اين رويداد مهم باشد يا غير مهم...و ممكن است مقصود امام(علیه السلام)اين باشد كه آن شخص نصيحتگر نسبت به خواست و علاقۀ قلبى تو هر طور كه باشد،يعنى هر موقعيتى نسبت به تو و در برابر خواستۀ باطنى تو داشته باشد .

آن گاه در مورد ارزشيابى و گزينش آنان دستوراتى داده است:

1-خود را به پرهيزكاران و صاحبان اعمال نيك نزديك سازد كه اينها صفاتى در ذيل فضيلت پاكى و پاكدامنى اند.

2-مردم را عادت و تمرين دهد بر اين كه از ستايش او خود دارى كنند و

ص:248

يا با سخن گفتن در بارۀ كارى كه او انجام نداده است،باعث خوشحالى نشوند، و در نتيجه او را وارد در جمع نكوهش شده در آيۀ مباركۀ: «وَ يُحِبُّونَ أَنْ يُحْمَدُوا بِما لَمْ يَفْعَلُوا» (1)نكنند.و از ستايش زياد او را بر حذر داشته است.به وسيلۀ قياس مضمرى كه صغرايش عبارت: فانّ كثرة الاطراء...الغرة است و پيوند ستايش با صفات ناپسند ياد شده،روشن است.و كبراى مقدّر چنين است:هر چيزى كه آن چنان باشد اجتناب از آن ضرورى است .

3-او را از اين كه نيكوكار و بدكار در نزد وى يكسان باشند،نهى كرده و به دليل پيامد بد اين كار او را از چنان عملى در ضمن قياس مضمرى برحذر داشته است كه صغراى آن عبارت: فانّ ذلك...الاساءة مى باشد،و راز مطلب آن است كه بيشتر كارهاى نيك به خاطر پاداش نيك آن است به خصوص از فرمانروايان كه چنين انتظارى دارند و ميل دارند كه آنان از ديگران مقامشان بالاتر باشد و به خاطر آن همه زحمات و مشكلاتى كه دارند خوشنامتر باشند.و هر گاه نيكوكار مقام خود را با مقام و منزلت بدكار يكسان ببيند،اين خود باعث انصراف او از نيكى و انگيزه اى براى رويگردانى از رنج و زحمتش خواهد بود، و همين طور چون بيشتر كسانى كه بدكارى را ترك مى كنند تنها از ترس حاكمان است و به خاطر اين است كه مبادا در نظر آنها تنزّل مقام پيدا كنند،در صورتى كه اگر بدكاران مقام خود را با نيكوكاران همسان ببيند،بيشتر در مقام انجام وظيفه كوتاهى خواهند كرد.كبراى مقدّر قياس چنين است:و هر چه باعث از بين بردن نيكوكارى و تشويق به بدكارى گردد،سزاوار اجتناب است.

سپس امام(علیه السلام)در تأييد فرمان خود مى فرمايد:نيكوكار و بدكار بايد خود را در معرض نيكى و بديى كه سزاوار آنند،بدانند و براى نتيجۀ عمل خود آماده

ص:249


1- سوره آل عمران(3)آيه(188) [1]يعنى:دوست دارند كه مردم به اوصاف پسنديده اى كه در آنها وجود ندارد آنان را ستايش كنند.

باشند،بنا بر اين براى نيكوكار نيكى و براى بدكار بدى در نظر داشته باشد .

شانزدهم:او را نسبت به نيكى بر رعيت و سبكبار كردن آنان و مجبور نكردن بر چيزى كه حقى بر آنها نداشته،توجّه داده است،به دليل اين كه اينها باعث خوشبينى حاكم بديشان است كه خود مستلزم از بين رفتن رنجش و زحمت طولانى وى و آسايش از جانب ايشان است توضيح آن كه حاكم وقتى كه به مردم خوشرفتارى كند،مردم بيشتر به او علاقه مند شده و در باطن به محبّت و اطاعت گرايش پيدا مى كنند،و اين خود باعث خوشبينى وى به آنها گرديده و در نتيجه نيازى به زحمت در هواخواه ساختن آنها و احساس خطر از طرف آنها نمى كند، امام(علیه السلام)اين مطلب را با عبارت: و ان احقّ من يحسن ظنك به... عنده مورد تأكيد قرار داده است .

هفدهم:او را از سنت شكنى نسبت به راه و روش نيكى كه بزرگان امّت قبل از او داشته اند،و باعث انس و اتّحاد و به نفع مردم بوده است،برحذر داشته،زيرا اين باعث صدمه و فساد آشكارى در دين است.

هيجدهم:وى را از پيش گرفتن روش نوى كه به سنّتهاى گذشته صدمه بزند،منع فرموده است.و به دليل نادرستى اين كار به وسيلۀ قياس مضمرى اشاره كرده است،كه صغراى قياس عبارت: فيكون...سنتها است،و ضمير در منها بر مى گردد به سننى كه ضرر بر آنها رسيده و اجر و مزد براى كسى است كه آن سنتهاى گذشته را به وجود آورده و سنّت جديد تو به آنها صدمه زده،و گناه سنّت شكنى به گردن تو خواهد بود.و كبراى مقدّر چنين است:پس هر چه آن چنان باشد سزاوار اجتناب است و بايد از آن دورى كرد .

نوزدهم:به مالك دستور داده است كه با دانشمند زياد رفت و آمد كند، يعنى راجع به احكام شرعى و قوانين دينى با آنها صحبت كند،و با مردمان دانا يعنى كسانى كه خداشناس،و در ميان بندگان و شهرها به اسرار الهى آشنا و به

ص:250

قوانين تجربى و غير تجربى عمل كرده اند و در بارۀ استوارى اركان و قوانينى كه اصلاح كنندۀ امور كشور است،و در مورد به پا داشتن مراسمى كه مردم پيش از او به پا داشته اند گفتگو و مشورت كند.توفيق از جانب خداست.

فصل سوم:در توجه دادن به گروههاى مردمى كه امر شهر به آنها وابسته
اشاره

است و قرار دادن هر كدام در جاى خود،

و در مرتبه اى كه حكمت نبوى اقتضا كرده تا در آن مرتبه قرار داده شود،و اشاره بر اين مطلب كه هر طبقه اى به طبقۀ ديگر وابسته است،چه آن كه صلاح هر كدام جز به وسيلۀ ديگرى ميسر نيست و بنياد شهرنشينى و جامعه بر آن است.آن گاه اشاره به كسانى دارد كه از هر صنف و طبقه اى شايستگى دارند و سزاوار آن مقامند،و سفارش در بارۀ هر آنچه كه آن طبقه شايسته آن است به شرح زير: وَ اعْلَمْ أَنَّ الرَّعِيَّةَ طَبَقَاتٌ- لاَ يَصْلُحُ بَعْضُهَا إِلاَّ بِبَعْضٍ- وَ لاَ غِنَى بِبَعْضِهَا عَنْ بَعْضٍ- فَمِنْهَا جُنُودُ اللَّهِ وَ مِنْهَا كُتَّابُ الْعَامَّةِ وَ الْخَاصَّةِ- وَ مِنْهَا قُضَاةُ الْعَدْلِ وَ مِنْهَا عُمَّالُ الْإِنْصَافِ وَ الرِّفْقِ- وَ مِنْهَا أَهْلُ الْجِزْيَةِ وَ الْخَرَاجِ مِنْ أَهْلِ الذِّمَّةِ وَ مُسْلِمَةِ النَّاسِ- وَ مِنْهَا التُّجَّارُ وَ أَهْلُ الصِّنَاعَاتِ- وَ مِنْهَا الطَّبَقَةُ السُّفْلَى مِنْ ذَوِي الْحَاجَةِ وَ الْمَسْكَنَةِ- وَ كُلٌّ قَدْ سَمَّى لَهُ اللَّهُ سَهْمَهُ- وَ وَضَعَ عَلَى حَدِّهِ وَ فَرِيضَتَهُ فِي كِتَابِهِ أَوْ سُنَّةِ نَبِيِّهِ ص عَهْداً- مِنْهُ عِنْدَنَا مَحْفُوظاً- فَالْجُنُودُ بِإِذْنِ اللَّهِ حُصُونُ الرَّعِيَّةِ وَ زَيْنُ الْوُلاَةِ- وَ عِزُّ الدِّينِ وَ سُبُلُ الْأَمْنِ- وَ لَيْسَ تَقُومُ الرَّعِيَّةُ إِلاَّ بِهِمْ- ثُمَّ لاَ قِوَامَ لِلْجُنُودِ- إِلاَّ بِمَا يُخْرِجُ اللَّهُ لَهُمْ مِنَ الْخَرَاجِ- الَّذِي يَقْوَوْنَ بِهِ عَلَى جِهَادِ عَدُوِّهِمْ- وَ يَعْتَمِدُونَ عَلَيْهِ فِيمَا يُصْلِحُهُمْ- وَ يَكُونُ مِنْ وَرَاءِ حَاجَتِهِمْ- ثُمَّ لاَ قِوَامَ لِهَذَيْنِ الصِّنْفَيْنِ إِلاَّ بِالصِّنْفِ الثَّالِثِ- مِنَ الْقُضَاةِ وَ الْعُمَّالِ وَ الْكُتَّابِ- لِمَا يُحْكِمُونَ مِنَ الْمَعَاقِدِ وَ يَجْمَعُونَ مِنَ الْمَنَافِعِ- وَ يُؤْتَمَنُونَ عَلَيْهِ مِنْ خَوَاصِّ الْأُمُورِ وَ عَوَامِّهَا- وَ لاَ قِوَامَ لَهُمْ جَمِيعاً إِلاَّ بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِي الصِّنَاعَاتِ- فِيمَا يَجْتَمِعُونَ عَلَيْهِ مِنْ مَرَافِقِهِمْ- وَ يُقِيمُونَهُ مِنْ أَسْوَاقِهِمْ- وَ يَكْفُونَهُمْ مِنَ التَّرَفُّقِ بِأَيْدِيهِمْ- مَا لاَ يَبْلُغُهُ رِفْقُ غَيْرِهِمْ- ثُمَّ الطَّبَقَةُ السُّفْلَى مِنْ أَهْلِ الْحَاجَةِ

ص:251

وَ الْمَسْكَنَةِ- الَّذِينَ يَحِقُّ رِفْدُهُمْ وَ مَعُونَتُهُمْ- وَ فِي اللَّهِ لِكُلٍّ سَعَةٌ- وَ لِكُلٍّ عَلَى الْوَالِي حَقٌّ بِقَدْرِ مَا يُصْلِحُهُ- وَ لَيْسَ يَخْرُجُ الْوَالِي- مِنْ حَقِيقَةِ مَا أَلْزَمَهُ اللَّهُ تَعَالَى مِنْ ذَلِكَ- إِلاَّ بِالاِهْتِمَامِ وَ الاِسْتِعَانَةِ بِاللَّهِ- وَ تَوْطِينِ نَفْسِهِ عَلَى لُزُومِ الْحَقِّ- وَ الصَّبْرِ عَلَيْهِ فِيمَا خَفَّ عَلَيْهِ أَوْ ثَقُلَ فَوَلِّ مِنْ جُنُودِكَ- أَنْصَحَهُمْ فِي نَفْسِكَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِإِمَامِكَ- وَ أَنْقَاهُمْ جَيْباً وَ أَفْضَلَهُمْ حِلْماً- مِمَّنْ يُبْطِئُ عَنِ الْغَضَبِ وَ يَسْتَرِيحُ إِلَى الْعُذْرِ- وَ يَرْأَفُ بِالضُّعَفَاءِ وَ يَنْبُو عَلَى الْأَقْوِيَاءِ- وَ مِمَّنْ لاَ يُثِيرُهُ الْعُنْفُ وَ لاَ يَقْعُدُ بِهِ الضَّعْفُ- ثُمَّ الْصَقْ بِذَوِي الْمُرُوءَاتِ وَ الْأَحْسَابِ- وَ أَهْلِ الْبُيُوتَاتِ الصَّالِحَةِ وَ السَّوَابِقِ الْحَسَنَةِ- ثُمَّ أَهْلِ النَّجْدَةِ وَ الشَّجَاعَةِ وَ السَّخَاءِ وَ السَّمَاحَةِ- فَإِنَّهُمْ جِمَاعٌ مِنَ الْكَرَمِ وَ شُعَبٌ مِنَ الْعُرْفِ- ثُمَّ تَفَقَّدْ مِنْ أُمُورِهِمْ مَا يَتَفَقَّدُ الْوَالِدَانِ مِنْ وَلَدِهِمَا- وَ لاَ يَتَفَاقَمَنَّ فِي نَفْسِكَ شَيْءٌ قَوَّيْتَهُمْ بِهِ- وَ لاَ تَحْقِرَنَّ لُطْفاً تَعَاهَدْتَهُمْ بِهِ وَ إِنْ قَلَّ- فَإِنَّهُ دَاعِيَةٌ لَهُمْ إِلَى بَذْلِ النَّصِيحَةِ لَكَ وَ حُسْنِ الظَّنِّ بِكَ- وَ لاَ تَدَعْ تَفَقُّدَ لَطِيفِ أُمُورِهِمُ اتِّكَالاً عَلَى جَسِيمِهَا- فَإِنَّ لِلْيَسِيرِ مِنْ لُطْفِكَ مَوْضِعاً يَنْتَفِعُونَ بِهِ- وَ لِلْجَسِيمِ مَوْقِعاً لاَ يَسْتَغْنُونَ عَنْهُ- وَ لْيَكُنْ آثَرُ رُءُوسِ جُنْدِكَ عِنْدَكَ مَنْ وَاسَاهُمْ فِي مَعُونَتِهِ- وَ أَفْضَلَ عَلَيْهِمْ مِنْ جِدَتِهِ- بِمَا يَسَعُهُمْ وَ يَسَعُ مَنْ وَرَاءَهُمْ مِنْ خُلُوفِ أَهْلِيهِمْ- حَتَّى يَكُونَ هَمُّهُمْ هَمّاً وَاحِداً فِي جِهَادِ الْعَدُوِّ- فَإِنَّ عَطْفَكَ عَلَيْهِمْ يَعْطِفُ قُلُوبَهُمْ عَلَيْكَ- وَ إِنَّ أَفْضَلَ قُرَّةِ عَيْنِ الْوُلاَةِ اسْتِقَامَةُ الْعَدْلِ فِي الْبِلاَدِ وَ ظُهُورُ مَوَدَّةِ الرَّعِيَّةِ و إِنَّهُ لاَ تَظْهَرُ مَوَدَّتُهُمْ إِلاَّ بِسَلاَمَةِ صُدُورِهِمْ وَ لاَ تَصِحُّ نَصِيحَتُهُمْ إِلاَّ بِحِيطَتِهِمْ عَلَى وُلاَةِ أُمُورِهِمْ- وَ قِلَّةِ اسْتِثْقَالِ دُوَلِهِمْ- وَ تَرْكِ اسْتِبْطَاءِ انْقِطَاعِ مُدَّتِهِمْ- فَافْسَحْ فِي آمَالِهِمْ وَ وَاصِلْ مِنْ حُسْنِ الثَّنَاءِ عَلَيْهِمْ- وَ تَعْدِيدِ مَا أَبْلَى ذَوُو الْبَلاَءِ مِنْهُمْ- فَإِنَّ كَثْرَةَ الذِّكْرِ لِحُسْنِ أَفْعَالِهِمْ تَهُزُّ الشُّجَاعَ- وَ تُحَرِّضُ النَّاكِلَ «إِنْ شاءَ اللّهُ» ثُمَّ اعْرِفْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا أَبْلَى- وَ لاَ تَضُمَّنَّ بَلاَءَ امْرِئٍ إِلَى غَيْرِهِ- وَ لاَ تُقَصِّرَنَّ بِهِ دُونَ غَايَةِ بَلاَئِهِ- وَ لاَ يَدْعُوَنَّكَ شَرَفُ امْرِئٍ- إِلَى أَنْ تُعْظِمَ مِنْ بَلاَئِهِ مَا كَانَ صَغِيراً- وَ لاَ ضَعَةُ امْرِئٍ إِلَى أَنْ تَسْتَصْغِرَ مِنْ بَلاَئِهِ مَا كَانَ عَظِيماً- وَ ارْدُدْ إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ مَا يُضْلِعُكَ مِنَ الْخُطُوبِ- وَ يَشْتَبِهُ عَلَيْكَ مِنَ الْأُمُورِ- فَقَدْ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى لِقَوْمٍ أَحَبَّ إِرْشَادَهُمْ- «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللّهِ وَ الرَّسُولِ» - فَالرَّدُّ إِلَى اللَّهِ الْأَخْذُ بِمُحْكَمِ كِتَابِهِ- وَ الرَّدُّ إِلَى؟الرَّسُولِ؟ الْأَخْذُ بِسُنَّتِهِ الْجَامِعَةِ غَيْرِ الْمُفَرِّقَةِ:

ثُمَّ اخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ النَّاسِ أَفْضَلَ رَعِيَّتِكَ فِي نَفْسِكَ- مِمَّنْ لاَ تَضِيقُ بِهِ الْأُمُورُ

ص:252

وَ لاَ تُمَحِّكُهُ الْخُصُومُ- وَ لاَ يَتَمَادَى فِي الزَّلَّةِ- وَ لاَ يَحْصَرُ مِنَ الْفَيْءِ إِلَى الْحَقِّ إِذَا عَرَفَهُ- وَ لاَ تُشْرِفُ نَفْسُهُ عَلَى طَمَعٍ- وَ لاَ يَكْتَفِي بِأَدْنَى فَهْمٍ دُونَ أَقْصَاهُ- وَ أَوْقَفَهُمْ فِي الشُّبُهَاتِ وَ آخَذَهُمْ بِالْحُجَجِ- وَ أَقَلَّهُمْ تَبَرُّماً بِمُرَاجَعَةِ الْخَصْمِ- وَ أَصْبَرَهُمْ عَلَى تَكَشُّفِ الْأُمُورِ- وَ أَصْرَمَهُمْ عِنْدَ اتِّضَاحِ الْحُكْمِ- مِمَّنْ لاَ يَزْدَهِيهِ إِطْرَاءٌ وَ لاَ يَسْتَمِيلُهُ إِغْرَاءٌ- وَ أُولَئِكَ قَلِيلٌ- ثُمَّ أَكْثِرْ تَعَاهُدَ قَضَائِهِ- وَ افْسَحْ لَهُ فِي الْبَذْلِ مَا يُزِيلُ عِلَّتَهُ- وَ تَقِلُّ مَعَهُ حَاجَتُهُ إِلَى النَّاسِ- وَ أَعْطِهِ مِنَ الْمَنْزِلَةِ لَدَيْكَ مَا لاَ يَطْمَعُ فِيهِ غَيْرُهُ مِنْ خَاصَّتِكَ- لِيَأْمَنَ بِذَلِكَ اغْتِيَالَ الرِّجَالِ لَهُ عِنْدَكَ- فَانْظُرْ فِي ذَلِكَ نَظَراً بَلِيغاً- فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ قَدْ كَانَ أَسِيراً فِي أَيْدِي الْأَشْرَارِ- يُعْمَلُ فِيهِ بِالْهَوَى وَ تُطْلَبُ بِهِ الدُّنْيَا ثُمَّ انْظُرْ فِي أُمُورِ عُمَّالِكَ فَاسْتَعْمِلْهُمُ وَ لاَ تُوَلِّهِمْ مُحَابَاةً وَ أَثَرَةً- فَإِنَّهُمَا جِمَاعٌ مِنْ شُعَبِ الْجَوْرِ وَ الْخِيَانَةِ- وَ تَوَخَّ مِنْهُمْ أَهْلَ التَّجْرِبَةِ وَ الْحَيَاءِ- مِنْ أَهْلِ الْبُيُوتَاتِ الصَّالِحَةِ وَ الْقَدَمِ فِي الْإِسْلاَمِ الْمُتَقَدِّمَةِ- فَإِنَّهُمْ أَكْرَمُ أَخْلاَقاً وَ أَصَحُّ أَعْرَاضاً- وَ أَقَلُّ فِي الْمَطَامِعِ إِشْرَافاً وَ أَبْلَغُ فِي عَوَاقِبِ الْأُمُورِ نَظَراً- ثُمَّ أَسْبِغْ عَلَيْهِمُ الْأَرْزَاقَ- فَإِنَّ ذَلِكَ قُوَّةٌ لَهُمْ عَلَى اسْتِصْلاَحِ أَنْفُسِهِمْ- وَ غِنًى لَهُمْ عَنْ تَنَاوُلِ مَا تَحْتَ أَيْدِيهِمْ- وَ حُجَّةٌ عَلَيْهِمْ إِنْ خَالَفُوا أَمْرَكَ أَوْ ثَلَمُوا أَمَانَتَكَ- ثُمَّ تَفَقَّدْ أَعْمَالَهُمْ- وَ ابْعَثِ الْعُيُونَ مِنْ أَهْلِ الصِّدْقِ وَ الْوَفَاءِ عَلَيْهِمْ- فَإِنَّ تَعَاهُدَكَ فِي السِّرِّ لِأُمُورِهِمْ- حَدْوَةٌ لَهُمْ عَلَى اسْتِعْمَالِ الْأَمَانَةِ وَ الرِّفْقِ بِالرَّعِيَّةِ- وَ تَحَفَّظْ مِنَ الْأَعْوَانِ- فَإِنْ أَحَدٌ مِنْهُمْ بَسَطَ يَدَهُ إِلَى خِيَانَةٍ- اجْتَمَعَتْ بِهَا عَلَيْهِ عِنْدَكَ أَخْبَارُ عُيُونِكَ- اكْتَفَيْتَ بِذَلِكَ شَاهِداً- فَبَسَطْتَ عَلَيْهِ الْعُقُوبَةَ فِي بَدَنِهِ- وَ أَخَذْتَهُ بِمَا أَصَابَ مِنْ عَمَلِهِ- ثُمَّ نَصَبْتَهُ بِمَقَامِ الْمَذَلَّةِ وَ وَسَمْتَهُ بِالْخِيَانَةِ- وَ قَلَّدْتَهُ عَارَ التُّهَمَةِ وَ تَفَقَّدْ أَمْرَ الْخَرَاجِ بِمَا يُصْلِحُ أَهْلَهُ- فَإِنَّ فِي صَلاَحِهِ وَ صَلاَحِهِمْ صَلاَحاً لِمَنْ سِوَاهُمْ- وَ لاَ صَلاَحَ لِمَنْ سِوَاهُمْ إِلاَّ بِهِمْ- لِأَنَّ النَّاسَ كُلَّهُمْ عِيَالٌ عَلَى الْخَرَاجِ وَ أَهْلِهِ- وَ لْيَكُنْ نَظَرُكَ فِي عِمَارَةِ الْأَرْضِ- أَبْلَغَ مِنْ نَظَرِكَ فِي اسْتِجْلاَبِ الْخَرَاجِ- لِأَنَّ ذَلِكَ لاَ يُدْرَكُ إِلاَّ بِالْعِمَارَةِ- وَ مَنْ طَلَبَ الْخَرَاجَ بِغَيْرِ عِمَارَةٍ أَخْرَبَ الْبِلاَدَ- وَ أَهْلَكَ الْعِبَادَ وَ لَمْ يَسْتَقِمْ أَمْرُهُ إِلاَّ قَلِيلاً- فَإِنْ شَكَوْا ثِقَلاً أَوْ عِلَّةً أَوِ انْقِطَاعَ شِرْبٍ أَوْ بَالَّةٍ- أَوْ إِحَالَةَ أَرْضٍ اغْتَمَرَهَا غَرَقٌ- أَوْ أَجْحَفَ بِهَا عَطَشٌ- خَفَّفْتَ عَنْهُمْ بِمَا تَرْجُو أَنْ يَصْلُحَ بِهِ أَمْرُهُمْ- وَ لاَ يَثْقُلَنَّ عَلَيْكَ شَيْءٌ خَفَّفْتَ بِهِ الْمَئُونَةَ عَنْهُمْ- فَإِنَّهُ ذُخْرٌ يَعُودُونَ بِهِ عَلَيْكَ فِي عِمَارَةِ بِلاَدِكَ- وَ تَزْيِينِ وِلاَيَتِكَ مَعَ

ص:253

اسْتِجْلاَبِكَ حُسْنَ ثَنَائِهِمْ- وَ تَبَجُّحِكَ بِاسْتِفَاضَةِ الْعَدْلِ فِيهِمْ- مُعْتَمِداً فَضْلَ قُوَّتِهِمْ- بِمَا ذَخَرْتَ عِنْدَهُمْ مِنْ إِجْمَامِكَ لَهُمْ- وَ الثِّقَةَ مِنْهُمْ بِمَا عَوَّدْتَهُمْ مِنْ عَدْلِكَ عَلَيْهِمْ وَ رِفْقِكَ بِهِمْ- فَرُبَّمَا حَدَثَ مِنَ الْأُمُورِ- مَا إِذَا عَوَّلْتَ فِيهِ عَلَيْهِمْ مِنْ بَعْدُ احْتَمَلُوهُ- طَيِّبَةً أَنْفُسُهُمْ بِهِ- فَإِنَّ الْعُمْرَانَ مُحْتَمِلٌ مَا حَمَّلْتَهُ- وَ إِنَّمَا يُؤْتَى خَرَابُ الْأَرْضِ مِنْ إِعْوَازِ أَهْلِهَا- وَ إِنَّمَا يُعْوِزُ أَهْلُهَا لِإِشْرَافِ أَنْفُسِ الْوُلاَةِ عَلَى الْجَمْعِ- وَ سُوءِ ظَنِّهِمْ بِالْبَقَاءِ وَ قِلَّةِ انْتِفَاعِهِمْ بِالْعِبَرِ ثُمَّ انْظُرْ فِي حَالِ كُتَّابِكَ- فَوَلِّ عَلَى أُمُورِكَ خَيْرَهُمْ- وَ اخْصُصْ رَسَائِلَكَ الَّتِي تُدْخِلُ فِيهَا مَكَايِدَكَ وَ أَسْرَارَكَ- بِأَجْمَعِهِمْ لِوُجُودِ لِوُجُوهِ صَالِحِ الْأَخْلاَقِ مِمَّنْ لاَ تُبْطِرُهُ الْكَرَامَةُ- فَيَجْتَرِئَ بِهَا عَلَيْكَ فِي خِلاَفٍ لَكَ بِحَضْرَةِ مَلَإٍ- وَ لاَ تَقْصُرُ بِهِ الْغَفْلَةُ عَنْ إِيرَادِ مُكَاتَبَاتِ عُمِّالِكَ عَلَيْكَ- وَ إِصْدَارِ جَوَابَاتِهَا عَلَى الصَّوَابِ عَنْكَ- فِيمَا يَأْخُذُ لَكَ وَ يُعْطِي مِنْكَ- وَ لاَ يُضْعِفُ عَقْداً اعْتَقَدَهُ لَكَ- وَ لاَ يَعْجِزُ عَنْ إِطْلاَقِ مَا عُقِدَ عَلَيْكَ- وَ لاَ يَجْهَلُ مَبْلَغَ قَدْرِ نَفْسِهِ فِي الْأُمُورِ- فَإِنَّ الْجَاهِلَ بِقَدْرِ نَفْسِهِ يَكُونُ بِقَدْرِ غَيْرِهِ أَجْهَلَ- ثُمَّ لاَ يَكُنِ اخْتِيَارُكَ إِيَّاهُمْ عَلَى فِرَاسَتِكَ- وَ اسْتِنَامَتِكَ وَ حُسْنِ الظَّنِّ مِنْكَ- فَإِنَّ الرِّجَالَ يَتَعَرَّفُونَ لِفِرَاسَاتِ الْوُلاَةِ- بِتَصَنُّعِهِمْ وَ حُسْنِ خِدْمَتِهِمْ- وَ لَيْسَ وَرَاءَ ذَلِكَ مِنَ النَّصِيحَةِ وَ الْأَمَانَةِ شَيْءٌ- وَ لَكِنِ اخْتَبِرْهُمْ بِمَا وُلُّوا لِلصَّالِحِينَ قَبْلَكَ- فَاعْمِدْ لِأَحْسَنِهِمْ كَانَ فِي الْعَامَّةِ أَثَراً- وَ أَعْرَفِهِمْ بِالْأَمَانَةِ وَجْهاً- فَإِنَّ ذَلِكَ دَلِيلٌ عَلَى نَصِيحَتِكَ لِلَّهِ وَ لِمَنْ وُلِّيتَ أَمْرَهُ- وَ اجْعَلْ لِرَأْسِ كُلِّ أَمْرٍ مِنْ أُمُورِكَ رَأْساً مِنْهُمْ- لاَ يَقْهَرُهُ كَبِيرُهَا وَ لاَ يَتَشَتَّتُ عَلَيْهِ كَثِيرُهَا- وَ مَهْمَا كَانَ فِي كُتَّابِكَ مِنْ عَيْبٍ فَتَغَابَيْتَ عَنْهُ أُلْزِمْتَهُ ثُمَّ اسْتَوْصِ بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِي الصِّنَاعَاتِ وَ أَوْصِ بِهِمْ خَيْراً- الْمُقِيمِ مِنْهُمْ وَ الْمُضْطَرِبِ بِمَالِهِ وَ الْمُتَرَفِّقِ بِبَدَنِهِ- فَإِنَّهُمْ مَوَادُّ الْمَنَافِعِ وَ أَسْبَابُ الْمَرَافِقِ- وَ جُلاَّبُهَا مِنَ الْمَبَاعِدِ وَ الْمَطَارِحِ- فِي بَرِّكَ وَ بَحْرِكَ وَ سَهْلِكَ وَ جَبَلِكَ- وَ حَيْثُ لاَ يَلْتَئِمُ النَّاسُ لِمَوَاضِعِهَا- وَ لاَ يَجْتَرِءُونَ عَلَيْهَا- فَإِنَّهُمْ سِلْمٌ لاَ تُخَافُ بَائِقَتُهُ- وَ صُلْحٌ لاَ تُخْشَى غَائِلَتُهُ- وَ تَفَقَّدْ أُمُورَهُمْ بِحَضْرَتِكَ وَ فِي حَوَاشِي بِلاَدِكَ- وَ اعْلَمْ مَعَ ذَلِكَ أَنَّ فِي كَثِيرٍ مِنْهُمْ ضِيقاً فَاحِشاً- وَ شُحّاً قَبِيحاً- وَ احْتِكَاراً لِلْمَنَافِعِ وَ تَحَكُّماً فِي الْبِيَاعَاتِ- وَ ذَلِكَ بَابُ مَضَرَّةٍ لِلْعَامَّةِ- وَ عَيْبٌ عَلَى الْوُلاَةِ فَامْنَعْ مِنَ الاِحْتِكَارِ- فَإِنَّ؟رَسُولَ اللَّهِ ص؟ مَنَعَ مِنْهُ- وَ لْيَكُنِ الْبَيْعُ بَيْعاً سَمْحاً بِمَوَازِينِ عَدْلٍ- وَ أَسْعَارٍ لاَ تُجْحِفُ بِالْفَرِيقَيْنِ مِنَ الْبَائِعِ وَ الْمُبْتَاعِ- فَمَنْ قَارَفَ حُكْرَةً بَعْدَ نَهْيِكَ إِيَّاهُ فَنَكِّلْ بِهِ- وَ عَاقِبْهُ مِنْ غَيْرِ إِسْرَافٍ

ص:254

ثُمَّ اللَّهَ اللَّهَ فِي الطَّبَقَةِ السُّفْلَى مِنَ الَّذِينَ لاَ حِيلَةَ لَهُمْ- مِنَ الْمَسَاكِينِ وَ الْمُحْتَاجِينَ وَ أَهْلِ الْبُؤْسَى وَ الزَّمْنَى- فَإِنَّ فِي هَذِهِ الطَّبَقَةِ قَانِعاً وَ مُعْتَرّاً- وَ احْفَظِ لِلَّهِ مَا اسْتَحْفَظَكَ مِنْ حَقِّهِ فِيهِمْ- وَ اجْعَلْ لَهُمْ قِسْماً مِنْ بَيْتِ مَالِكِ- وَ قِسْماً مِنْ غَلاَّتِ صَوَافِي الْإِسْلاَمِ فِي كُلِّ بَلَدٍ- فَإِنَّ لِلْأَقْصَى مِنْهُمْ مِثْلَ الَّذِي لِلْأَدْنَى- وَ كُلٌّ قَدِ اسْتُرْعِيتَ حَقَّهُ- وَ لاَ يَشْغَلَنَّكَ عَنْهُمْ بَطَرٌ- فَإِنَّكَ لاَ تُعْذَرُ بِتَضْيِيعِكَ التَّافِهَ لِإِحْكَامِكَ الْكَثِيرَ الْمُهِمَّ- فَلاَ تُشْخِصْ هَمَّكَ عَنْهُمْ وَ لاَ تُصَعِّرْ خَدَّكَ لَهُمْ- وَ تَفَقَّدْ أُمُورَ مَنْ لاَ يَصِلُ إِلَيْكَ مِنْهُمْ- مِمَّنْ تَقْتَحِمُهُ الْعُيُونُ وَ تَحْقِرُهُ الرِّجَالُ- فَفَرِّغْ لِأُولَئِكَ ثِقَتَكَ مِنْ أَهْلِ الْخَشْيَةِ وَ التَّوَاضُعِ- فَلْيَرْفَعْ إِلَيْكَ أُمُورَهُمْ- ثُمَّ اعْمَلْ فِيهِمْ بِالْإِعْذَارِ إِلَى اللَّهِ يَوْمَ تَلْقَاهُ- فَإِنَّ هَؤُلاَءِ مِنْ بَيْنِ الرَّعِيَّةِ أَحْوَجُ إِلَى الْإِنْصَافِ مِنْ غَيْرِهِمْ- وَ كُلٌّ فَأَعْذِرْ إِلَى اللَّهِ فِي تَأْدِيَةِ حَقِّهِ إِلَيْهِ- وَ تَعَهَّدْ أَهْلَ الْيُتْمِ وَ ذَوِي الرِّقَّةِ فِي السِّنِّ- مِمَّنْ لاَ حِيلَةَ لَهُ وَ لاَ يَنْصِبُ لِلْمَسْأَلَةِ نَفْسَهُ- وَ ذَلِكَ عَلَى الْوُلاَةِ ثَقِيلٌ- وَ الْحَقُّ كُلُّهُ ثَقِيلٌ وَ قَدْ يُخَفِّفُهُ اللَّهُ عَلَى أَقْوَامٍ- طَلَبُوا الْعَاقِبَةَ فَصَبَّرُوا أَنْفُسَهُمْ- وَ وَثِقُوا بِصِدْقِ مَوْعُودِ اللَّهِ لَهُمْ

لغات

مقاعد:جمع مقعد(مصدر ميمى):

نشستها مرافق:سودها،منفعتها تفاقم الامر:كارى بزرگ خلوف:جمع خلف،فرزندان، بازماندگان حيطة:مهربانى يضلعك:سنگين و مشكل باشد براى تو محك:لجاجت حصر:درماندگى،ناتوانى تبرّم:خستگى،بى تابى ازدهاء:مصدر باب افتعال از«زهو»:

خودخواهى اطراء:ثناگويى و مدح زياد اغتيال:گول خوردن،بدگويى محاباة:بخشندگى و نزديك شدن دو كس از طريق بذل و بخشش به يكديگر أثرة:خودرأيى،كارى از روى هواى نفس انجام دادن جماع:گروه،جمع توخى:بررسى و جستجو حدوة:انگيزه،وادار ساختن شرب:بهره و سهمى از آب آشاميدنى بالّه:اندكى از آب كه زمين را تر كند احالت الارض:زمين ناهموار و نامساعد شده،زراعتش بى محصول و درختانش

ص:255

بى ثمر گردد.

إجمام:آسوده كردن معتمد:هدفدار إعواز:تنگدستى،فقر استنام الى كذا:بدان وسيله آرام گرفت مترفّق:خواهان مداراى در كسب و تجارت مطارح جمع مطرح:سرزمينهاى دور بائقة:مصيبت،ناگوارى،سختى غائلة:شرّ،بدى احتكار:جلو منافع مردم را در هنگام نيازمندى گرفتن بؤسى:سخت،شدت قانع:گدا،سائل معترّ:كسى كه بدون درخواست آمادۀ پذيرش كمك است صوافى،جمع صافيه:زمينى كه به غنيمت گرفته شده تافه:ناچيز اشخص همّه:همّت خود را از آن برداشت،بى توجهى كرد تصعير الخدّ:از روى خودخواهى صورت را برگرداندن تقتحمه:(در انظار خوار است)،خوار مى شمارد او را اعذر فى الامر:بهانه اى در موردى دارد

ترجمه

«و بدان كه رعيّت چند دسته اند كه كارشان انجام نمى گيرد مگر به كمك يكديگر،و از هم بى نياز نيستند،برخى از آنها سپاهيان خداوندند،و بعضى دبيران و منشيان عادى و محرمانه اند و بعضى ديگر داوران عدالت گستر و برخى كاركنانى كه با انصاف و مدارا رفتار مى كنند،و بعضى از مردم جزيه دهندگان و ماليات دهندگانند از اهل ذمّه و مردم مسلمان و گروهى از بازرگانان،صنعتگران، و برخى از طبقۀ پايين كه نيازمندان و تهيدستانند،و خداوند براى هر گروهى از اينان سهمى و بهره اى معيّن كرده است،كه اندازه و مقدار آن را در كتاب خود و يا در سنّت پيامبرش-درود و سلام خدا بر او و بر خاندان او باد-مقرر كرده است كه در نزد ما[اهل بيت]محفوظ است.

امّا سپاهيان به امر خدا،براى مردم به منزلۀ دژها،و براى حكمرانان باعث زينت و براى دين عزّت و وسايل آرامش و امنيّتند،و رعيّت پايدار نمى ماند مگر به

ص:256

وسيلۀ سپاهيان،و سپاه نظم نپذيرد مگر به وسيلۀ ماليات و حقوقى كه خداوند براى ايشان مقرّر فرموده است تا بدان وسيله توانايى نبرد با دشمنان را داشته و در آرايش و نظام كار خود بدان متّكى باشند،و نياز خود را به وسيلۀ آن برطرف سازند.

و آنگهى براى اين دو گروه[رعيت و سپاه]نيز سر و سامانى نخواهد بود مگر به وسيلۀ گروه سوّم كه عبارتند از قضاة،كاركنان،و نويسندگان كه در اختلاف ميان مردم قضاوت كرده،و مالياتها را جمع آورى كرده و امور خاص و عام را ثبت و ضبط مى كنند.و باز همۀ اينان استوار نمى مانند مگر به وسيلۀ بازرگانان و صنعتگرانى كه باعث جمع آورى سود و پايدارى بازاراند و كارهايى را انجام مى دهند كه از ديگران ساخته نيست و بعد از اينها طبقه پايين از تهيدستان و بيچارگان كه بخشش و كمك به آنها لازم است و نزد خداوند براى هر كدام از اين طبقات مردم،رفاه و گشايشى مقدر است،و هر كدام از آنها در حد خود بر حكمران حق دارند كه به كارشان سامان دهد و از طرفى حكمران قادر بر انجام اين كار نيست مگر با تلاش و كوشش و يارى طلبيدن از خداوند و آمادگى براى اجراى حق و استقامت در هر كارى،آسان يا گران! اى مالك از سپاهيانت براى خاطر خدا و پيامبر(صلی الله علیه و آله)،و امام،براى خود كسى را انتخاب كن كه پندپذيرتر،پاكدل تر،عاقلتر و بردبارتر از همه باشد،از آن افرادى كه دير خشمگين شود و زود عذر گناه را بپذيرد،به زير دستان مهربان و به زورمندان سختگير و حريف باشد.از آن كسانى نباشد كه اظهار درشتى كند و يا از ناتوانى و سستى زمينگير شود.

و آنگهى با افرادى كه ريشه دار و از خانواده هاى شريف و خوش سابقه اند همدم باش!با بزرگواران،دليران،بخشندگان و جوانمردان همنشينى كن!زيرا آنها جامع بزرگوارى و در شمار مردم با احسان و حق شناسند.و بعد،به كارهاى مردم، مانند يك پدر و مادر نسبت به فرزندان رسيدگى كن و نيكيى را كه به مردم روا داشته و باعث توانمندى آنها شده اى،نزد خود بزرگ جلوه مده و وعدۀ محبتى را كه به آنها داده اى،هر چند ناچيز باشد،كوچك مشمار،زيرا اين عمل تو باعث خيرخواهى

ص:257

آنان نسبت به تو و خوشبينى آنان مى گردد.و كمك در كارهاى كم اهميت را به دليل رسيدگى به كارهاى مهم ايشان ترك نكن،زيرا كمك ناچيز تو چنانست كه از آن سود مى برند و كمكهاى مهم جاى خود را دارد كه مردم بى نياز از آن نيستند.

بايد منتخبين از سران سپاهت كسانى باشند كه با افراد سپاه در زندگى برابر باشند،و از امكانات خود[به زير دستانشان]،به اندازه اى كه آنان و خانواده هايشان در رفاه زندگى كنند،كمك نمايند،تا اين كه آنان در راه پيكار با دشمن همسو باشند،زيرا محبّت و يارى تو به ايشان باعث جلب قلوب آنان مى گردد.و براستى،بالاترين چيزى كه باعث افتخار و چشم روشنى حكمرانان مى شود به پا داشتن عدالت در سراسر كشور،و بروز دوستى و محبّت مردم است،و دوستى و محبّت آنان بروز نمى كند،مگر اين كه سينه هايشان از كينه تهى باشد.و خيرخواه حاكم خود نيستند جز اين كه از او ايمن گردند و سنگينى بار حكومت را بر پشتشان كمتر احساس كنند و به انتظار پايان حكومت ايشان نباشند بنا بر اين خواسته هاى آنان را برآور،و از آنها به نيكى ياد كن،و كسانى را كه آزموده اى از زحماتشان قدردانى كن،زيرا قدرشناسى و ياد از اعمال نيك آنها باعث هيجان و جنبش،و تشويق افراد خمود مى گردد،با خواست خدا! علاوه بر اينها،رنج و زحمت هر كسى را به حساب خودش بگذار،مبادا رنج و تلاش كسى را به حساب ديگرى بگذارى،و در موقع پاداش در پايان كارش مبادا كوتاهى كنى،نبايد بزرگى كسى باعث آن شود كه رنج و كار كم او را بزرگ،و پستى مقام كسى باعث آن شود كه رنج و كار بزرگ او را ناچيز بشمرى.

در كارهاى مشكلى كه در مى مانى و نمى دانى چه كنى بايد به خدا و پيامبرش رجوع كنى كه خداوند هدايت بندگان را دوست مى دارد و چنين مى فرمايد:

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللّهِ وَ الرَّسُولِ» .رجوع به خدا يعنى عمل كردن به محكمات قرآن،و رجوع به پيامبر(صلی الله علیه و آله)،يعنى عمل كردن به سنّت او،سنّتى كه باعث از بين بردن اختلاف است نه باعث تفرقه و پراكندگى.

ص:258

و آنگهى براى قضاوت ميان مردم بهترين افراد رعيّت را انتخاب كن،از آن كسانى كه كارها بر او سخت و مشكل جلوه نكند،و طرفهاى نزاع،نظر خود را با لجاجت بر او تحميل نكنند و او در اشتباه خود پافشارى نكند،و به هنگام شناخت حق از بازگشت بدان درمانده نباشد،و هواى نفسش متمايل به حرص و طمع نباشد،و به اندك فهم و درك از مسائل،بدون زحمت فكر و انديشۀ زياد،بسنده نكند.از آن كسان كه در برابر شبهات،بيشتر تأمل مى كنند،و بيشتر از همه سراغ دليل و برهان مى روند،و از همگان كمتر از مراجعۀ دادخواهان خسته مى شوند و براى كشف واقعيتها از همه با حوصله تر و به هنگام روشن شدن حكمى از همه كس قاطعترند.كسى كه ستايش زياد او را وادار به خودبينى نسازد و تشويق و فريب او را از اعتدال بيرون نكند،و اين چنين افراد شايسته و قضات آراسته به چنين ويژگيها كم اند.و بعد از همۀ اينها،قضاوت او را بسيار وارسى كن و به قدرى از مال دنيا به او بده كه زندگى اش در رفاه باشد و جلو عذر و بهانۀ او را بگيرد و نياز به مردم نداشته باشد،و او را در نزد خود مقام و جايگاهى بده كه ديگر نزديكان تو در آن مقام طمع نكنند تا بدين وسيله او از بدگويى افراد در نزد تو ايمن باشد.پس اين امر[قضاوت]را كاملا زير نظر داشته باش،زيرا اين قضا در دست بدكارانى گرفتار بود كه در آن از روى هوا و هوس رفتار مى كردند و آن را وسيلۀ رسيدن به دنيا قرار داده بودند.و آنگهى در اعمال كاركنانت دقيق باش،وقتى كه آنها را آزمودى به كار بگمار،مبادا ايشان را از روى هواى نفس و يا به قصد كمكى به ايشان،بى حساب مشغول كار كنى زيرا اينها رشته هايى از ستمكارى و خيانت به مردم است و چنين افرادى را از ميان آزمودگان و افراد با آزرم از خانواده هاى نجيب و پيشقدم در اسلام جستجو كن،زيرا اينان داراى ويژگيها و خصلتهاى ارزشمند و با ناموس تر و كم طمعتر و بيشتر در انديشۀ عواقب كارند.بنا بر اين وسايل خورد و خوراك آنها را فراوان كن،كه اين عمل باعث تقويت آنها در خودسازى و بى نيازى از خوردن حق زير دستان خواهد شد،و هم حجّتى است بر ايشان،اگر فرمان تو را نبرند و يا امانت تو را خدشه دار كنند.آن گاه در كارهايشان بررسى كن،و بازرسان راستگو و

ص:259

وفادار از طرف خود بر آنان بگمار،زيرا بازرسى نهانى باعث وادار ساختن آنها به امانتدارى و مداراى با مردم و حفظ تو از خيانت ياران مى شود،اگر يكى از آنان دستش را به خيانت آلود و گزارش همۀ بازرسان آن را تأييد كرد به همان گزارشها اكتفا كن و بى درنگ گنهكار را مجازات كن و از كارش بازخواست نما و او را بى اعتبار و خوار گردان و داغ خيانت بر پيشانى او بزن و حلقۀ ننگ تهمت و بدنامى را برگردن او درآويز.

در مورد ماليات به نفع ماليات دهندگان قدم بردار،زيرا صلاح ماليات و مصلحت ماليات دهندگان باعث آسايش و راحتى ديگران است،و آسايش ديگران ميسّر نيست مگر به وسيلۀ ماليات پردازان،چون مردم همه مرهون ماليات و ماليات دهندگانند،و بايد تو بيشتر به فكر آبادى زمين تا گرفتن ماليات باشى زيرا ماليات جز با آبادى زمين به دست نمى آيد و كسى كه بدون آبادانى،ماليات بخواهد،در حقيقت دست به كار ويرانى كشور،و از بين بردن مردم زده و كار او ديرى نخواهد پاييد.بنا بر اين اگر ماليات دهندگان از سنگينى ماليات يا از رسيدن آفت و علّتى و يا از بى آبى و كم آبى و يا نيامدن باران و يا دگرگونى و تغيير وضع زمين كه آن را آب گرفته يا از بى آبى خراب شده است،شكوه كردند،به اندازه اى كه اميد به اصلاح كار را در ايشان برانگيزد،از ماليات تخفيف بده،و نبايد اين تخفيف بر تو گران و سنگين بيايد،زيرا اين تخفيف تو نوعى اندوخته است كه با آبادانى شهرها و آراستگى وضع حكومت،به تو باز خواهد گشت و نيز ستايش آنان را نسبت به تو برمى انگيزد و از انتشار عدل و داد در ميان آنان شادمان مى شوى و به خاطر آنچه در اثر رفاه و آسايش،نزد آنان اندوخته اى و از آن عدالتى كه نسبت به ايشان روا داشته اى و مهرى كه دلها را بر آن عادت داده و تقويت كرده اى با اطمينان بر آنها اعتماد كن چه بسا كه پس از نيكى و اعتماد به آنها كارهايى پيش آيد كه وقتى به آنان واگذار كنى،با طيب خاطر و علاقه مندى و خوشحالى انجام دهند زيرا به مملكتى كه آباد است،هر چه بار كنى،مى كشد،و هميشه ويرانى يك سرزمين در گرو تنگدستى مردم آن جاست.و مردم زمانى دچار تنگدستى مى گردند

ص:260

كه حكمرانانشان دل به مال اندوزى سپارند و به پايدارى حكومت خود بدگمان شوند و از دگرگونيهاى زمان كمتر عبرت بگيرند.

و بعد در باره منشيان و دبيران خود،بينديش و بهترين آنها را به كارهاى خويش بگمار و نوشتن نامه هايى را كه در آنها سرنوشت كارها و اسرار حكومتى نوشته مى شود،به دبيرى اختصاص ده كه در تمام صفات خوب،خير انديشى و پاكدامنى از نويسندگان ديگر جامعتر باشد كسى كه عظمت تو او را از راه بيرون نبرد تا با مخالفت با تو در حضور مردم و بزرگان جسور باشد و كسى كه غفلت و بى توجّهى او باعث شود كه در رساندن نامه ها به كارگزارانت كوتاهى كند و يا از طرف تو پاسخ درست را به آنها نرساند و از آنچه از جانب تو داد و ستد مى كند تو را بى خبر گذارد و هم چنين كسى كه در بستن قراردادى به نفع تو سستى نكند،و از الغاء قراردادى كه به زيان تو است ناتوان نماند،و اندازۀ ارزش و مقام خود را در كارها بشناسد،زيرا كسى كه موضع خود را نشناسد مقام و موضع ديگران را هرگز نخواهد شناخت،و مبادا كه آنان را با فراست و دريافت خود و اطمينان و خوشبينى كه دارى انتخاب كنى،زيرا افراد براى جلب نظر فرمانروايان،خودنمايى مى كنند و خدمت خود را خوب جلوه مى دهند و نيك نفسى و خير انديشى مى نمايانند و عيبهاى خود را از حاكم مى پوشانند تا او را بفريبند،در حالى كه غير از آنچه وانمود مى كنند،در باطن چيزى از خيرخواهى و امانت در آنان وجود ندارد.بنا بر اين بايد آنها را به كارهايى كه نيكان پيش از تو انجام مى دادند،بيازمايى،آن گاه بهترين آنها را كه بين مردم درستكاريشان آشكار و بر سر زبانهاست،انتخاب كن،و اين نوع امتحان دليل اطاعت تو از خدا و كسى است كه كار را به تو سپرده است و براى هر كارى از كارها فردى كارگردان از دبيران خود را بگمار،كه عظمت كار،او را از پا در نياورد و ناتوان نسازد و زيادى كار او را نلرزاند.و اگر در منشيان تو عيبى باشد كه از چشم تو پنهان بماند،تو مسئول آن هستى.

ديگر آن كه سفارش مرا در بارۀ بازرگانان و صنعتگران پذيرا باش،و در بارۀ آنان پند و نصيحت خود را دريغ مكن چه آنان كه در شهرها مقيمند و چه آنان كه

ص:261

با سرمايه خود در رفت و آمدند و يا آن كه با نيروى بدنى سود مى رسانند،زيرا اينان سرچشمۀ منافع و فراهم آورندۀ آن از راههاى سخت و جاهاى دور،در بيابان، دريا،زمين هموار و كوهستانهاى كشور تو و از جاهايى كه اجتماع مردم آنجا كم است و جرأت رفتن آن جاها را ندارند،بنا بر اين بازرگانان مايۀ آسايشى هستند كه بيم سختى در آن نيست و سبب صلحى هستند كه خوف فتنه در آن نيست.اعمال آنها را در نزديكى خود و در اطراف كشور مورد بررسى قرار بده،و با تمام اين سفارشها كه در بارۀ ايشان شد،بدان كه در مورد اكثر آنها سختگيرى بسيار و تنگ نظرى زشت و احتكار براى گرانفروشى و از پيش خود نرخ گذارى در بارۀ اجناس مورد فروش، وجود دارد،و اين كارها سبب زيان رساندن به مردم و بد جلوه دادن فرمانروايان است،بنا بر اين از احتكار جلوگيرى كن كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از احتكار نهى فرموده است.و خريد و فروش بايد آسان و ساده و بى كم و كاست با ترازو،و با نرخهايى صورت گيرد كه به فروشنده و خريدار اجحاف نشود.آن گاه اگر كسى پس از جلوگيرى تو،احتكار كند،مجازات كن،مجازاتى كه باعث رسوايى او گردد ولى از حدّ و اندازه بيرون نباشد.

سپس خدا را خدا را در باره گروه زيردستان درمانده و تهى دست و گرفتار رنج و زحمت و ناتوانى،زيرا بعضى از افراد اين گروه دست نياز پيش اين و آن دراز مى كنند و برخى ديگر چنين نيستند روى ابراز نياز ندارند و اظهار نياز نمى كنند.و براى رضاى خدا آنچه را كه در بارۀ حقوق ايشان بدان مأمورى،انجام بده،و بخشى از بيت المال را كه از غلاّت و منافعى كه از زمينهاى به غنيمت گرفته شده به دست آمده است،در هر شهرى براى آنان معيّن كن،زيرا دورترين ايشان همان سهم را دارند كه نزديكترين آنها دارند.به رعايت حق هر كدام از آنها تو مسئولى مبادا تو را غرور شادى و غرق شدن در ناز و نعمت از حال آنان غافل نگه دارد،زيرا تو به خاطر انجام كارهاى مهمّ،از اين كه موارد كم ارزش را فراموش كنى، معذور نخواهى بود،بنا بر اين همّت خود را از آنان دريغ مدار،و از روى غرور، صورت از آنها بر مگردان،و كار كسانى از ايشان را كه از تو دورند مورد توجه قرار

ص:262

بده آن كسانى كه در انظار مردم خوارند و مردم آنها را كوچك مى شمارند،پس كسى را كه امين تو است و خداترس و فروتن است بر ايشان بگمار تا به كارهاى آنان رسيدگى كند و به تو ابلاغ نمايد،آن گاه تو در بارۀ ايشان چنان رفتار كن تا روزى كه خدا را ملاقات مى كنى،عذرت را بپذيرد،زيرا آنان در ميان مردم به عدالت و دادگرى از ديگران نيازمندترند،بنا بر اين در اداى حقوق هر كدام از آنها عذر و دليلى داشته باش،و به يتيمان و سالخوردگان كه راه چاره اى ندارند،و خود را براى درخواست آماده نكرده اند رسيدگى كن،و آنچه گفتيم براى فرمانروايان سنگين است و هر گونه حقّى گران و سنگين است،و گاهى خداوند آن را سبك مى گرداند به كسانى كه فقط از او پاداش نيكو و رستگارى مى خواهند و در برابر مشكلات صبورند و براستى آنچه خدا وعده داده است اطمينان دارند ».

شرح

بايد توجه داشت كه در اين بخش از فرمان امام(علیه السلام)چند مطلب است:

اول:امام(علیه السلام)مردم شهرها را به هفت دسته تقسيم كرده،و مطابق توضيحى كه داده است هيچ دسته اى جز به كمك دستۀ ديگر استوار نمى ماند.

عبارت امام(علیه السلام): من اهل الذمة و مسلمة النّاس ،(از اهل ذمه و مسلمانان) تفصيلى براى دستۀ اوّل است.اما عبارت«اهل ذمّه»تفسير و توضيح است براى اهل جزيه و عبارت مسلمة النّاس،بيانگر ماليات دهندگان،و ممكن است عبارت مذكور،توضيح اهل جزيه و خراج بوده باشد به اين ترتيب كه امام(علیه السلام)حق دارد كه زمين خراج را از ديگر مسلمانان و اهل ذمّه،قبول كند.و مقصود امام(علیه السلام)از سهمى كه خداوند براى هر كسى تعيين كرده است،حق هر يك از صاحبان حق از صدقات است مانند:فقرا،مساكين،جمع آورندگان ماليات و صدقه،كه به طور اجمال در قرآن و به طور تفصيل در سنّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيان شده است .و موضع هر كسى كه خداوند به عنوان عهد و پيمانى از جانب خود،در نزد خاندان پيامبرش تعيين كرده است عبارت است از مقام و مرتبه هر يك از مردم جامعه كه

ص:263

تنها به خود آنها مربوط است،زيرا سپاهى مقام و موضع خاصّى دارد كه نبايد از آن تجاوز كند،و وظيفۀ اوست كه در حدّ و موضع خود بماند و آنچه لازمۀ آن مقام است انجام دهد،و هم چنين منشيان،كاركنان،قضاة و ديگران،كه هر كدام موضع خاصّى دارند كه بايد در آن حدّ بمانند،و وظيفه اى است كه به عنوان پيمانى از جانب خدا بر عهدۀ آنهاست كه اين پيمان نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)و خاندانش محفوظ و شريعت اسلامى جامع آن وظايف است .

دوم:امام(علیه السلام)با عبارت: فالجنود باذن اللّه...معونتهم ،بر اين مطلب توجه داده است كه هر كدام از گروههاى نامبرده وابسته به ديگرى است به طورى كه بدون آن استوار نيست و نيازمندى اش بدان حتمى است.و صورت و هيأت جامعۀ شهر به مجموعۀ آنها وابسته است.آن گاه امام(علیه السلام)نخست از سپاهيان شروع كرده است به دليل اين كه اصل در نظام جامعه آنهايند،و دليل نيازمندى به سپاهيان را در چهار ويژگى بيان كرده است:

1-سپاهيان به منزلۀ دژهاى مردمند.كلمۀ: الحصون (دژها)را به لحاظ آن كه آنها همچون دژى از رعيت نگهدارى و مراقبت مى كنند،استعاره از سپاه آورده است.

2-سپاهيان زينت حكمرانانند،زيرا حاكم بدون سپاه مثل فردى از مردم است كه هيچ كس به او اعتنا نمى كند و فرمان او را نمى برد و پيامد فاسد آن نيز روشن است.

3-آنان باعث عزّت و حرمت دينند،كلمۀ عزت را بر سپاهيان از باب تسميه لازم بر ملزوم،اطلاق فرموده،زيرا وجود آنان براى عزت لازم و ضرورى است.

4-كلمۀ «أمن» را از باب اين كه در جاده ها و ديگر جاها وجود سپاه باعث امنيت است،استعاره از سپاهيان آورده است و اين عبارت به منزلۀ صغراى

ص:264

قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر كس چنين باشد،كار رعيت بدون او استوار نگردد.

عبارت: و ليس يقوم الرعية الاّ بهم يعنى رعيت جز با سپاهيان پايدار نمى ماند،نتيجه قياس مورد ذكر است.و امام(علیه السلام):باذن اللّه فرموده تا روشن كند منظور وى سپاهيان حق است كه بر پايه مصلحت و حكمت به وجود آمده اند،نه هر نوع سپاهى .

دسته دوم،ماليات دهندگان و كسانى هستند كه ماليات از آنها گرفته مى شود و به دليل اين كه لازمۀ نياز به سپاه،نياز به اين گروه است،در عبارت:

ثم لا قوام للجنود...حاجتهم ،اشاره دارد.

بنا بر اين عبارت: لا قوام...الخراج ،مدعايى است كه عبارت: الذين يقوون ...حاجتهم ،به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه آن را براى اثبات اين مدعا آورده است،و كبراى مقدّر نيز چنين است:و هر چه چنان باشد،بدون آن سپاه پايدار نمى ماند.بنا بر اين سپاه بدون مالياتى كه خداوند براى آنان تعيين فرموده است،استوار نمى ماند و از طرفى ماليات از دسته اى از تودۀ مردم گرفته مى شود و سپاه بدون آنان پايدار نمى ماند .

دستۀ سوم:قضاة،كاركنان و منشيان مى باشند و نيز امام(علیه السلام)وجه مشترك اين گروهها را بيان مى كند،زيرا علّت نيازمندى به اينان يكى است،و به همين علّت اشاره فرموده در عبارت: لما يحكمون به...و عوامّها ،زيرا هر كدام آنها از طرف حاكم و مردم بر تمام كارهاى عمومى و يا خصوصى امينند،و تنظيم احكام قراردادها،و جمع آورى منافع،به دست آنهاست.و اين عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر كس آن چنان باشد پس نيازمندى سپاه و مردم به او حتمى است .

دستۀ چهارم:بازرگانان و صنعتگران،امام(علیه السلام)مدّعى است كه كار

ص:265

گروههاى قبل بدون اينها به سامان نمى رسد،و به اين مطلب توجّه داده است در عبارت: فيما يجتمعون عليه من مرافقهم (اينان باعث جمع آورى فايده و سودند)،زيرا كار بازرگانان از فراهم ساختن كالا و خريد و فروش و به پا داشتن بازارهاى كسب،و همچنين كار صنعتگران،يعنى همان فايدۀ نيروى بازويشان، چيزهايى هستند كه از ديگران چنين سودى عايد نمى شود،بنا بر اين در مقام برآوردن نياز تودۀ مردم و اهميّت كار آنها اينان باعث رسيدن فايده و منفعت به مردمند،و آن جمله به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى آن عبارات پيش از آنست .

دستۀ پنجم:طبقۀ پايين جامعه كه از مردم نيازمند و تهى دست تشكيل مى شود،و به جهت نيازمندى به ايشان توجه داده است در عبارت: الّذين يحقّ رفدهم و معونتهم (كسانى كه كمك و بخشش به آنها لازم است)توضيح مطلب آن كه كمك و بخشش بدانها باعث جلب نظر و پشتيبانى آنها از كسى مى شود كه بدانها يارى و كمك رسانده،و به وسيلۀ آنهاست كه رحمت خدا نازل مى شود و همواره بركت از جانب خداوند به شهروندان مى رسد،و به پاداش اخروى نائل مى گردند،بنا بر اين،نياز به اين دسته از مردم،ايجاب مى كند تا به آنها كمك و يارى شود .

پس از آن كه امام(علیه السلام)به دليل احتياج به تمام قشرهاى مردم،اشاره كرد، آن گاه مى فرمايد:براى هر كدام از اين طبقات مردم،نزد خداوند،رفاه و گشايشى مقدّر است،يعنى در ذات خدا و در عنايت و لطف پروردگار ملحوظ است،تا اين كه در تدبير امور مردم،اعتماد به خدا كند،زيرا سرآغاز عنايت از اوست.و نيز مى فرمايد:هر طبقه اى از مردم بر حاكم حقى درخور دارند تا حاكم بداند كه رعايت حال هر يك از اين گروهها بر او لازم است و از آن غفلت نورزد.توفيق از آن خداست .

ص:266

مطلب سوم،دستور به آراستن هر دسته اى از مردم به صفات و ويژگيهايى است كه بايد واجد آن اوصاف باشند،و هر كدام را در جايگاه مناسب خود قرار دهد:

امّا دستۀ اوّل يعنى سپاهيان:امام(علیه السلام)به تعيين كسانى اشاره فرموده است كه آنان با داشتن ويژگيهايى،شايستگى رسيدن به اين مقام را احراز مى كنند.و در بارۀ آنان دستورهايى-اعم از اوامر و نواهى-داده است.

امّا اوصاف و ويژگيها:

1-كسى كه نسبت به خدا و پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)و پيشوا و رهبرش پندپذيرتر و پاكدلتر است،يعنى در عمل بر طبق فرمان خدا،رسول خدا و رهبر خود،امينتر است.اصطلاح ناصح الجيب،كنايه از امانتدارى است.

2-بردبارترين مردم باشد.آن گاه چنين فرد برتر را معرّفى كرده و فرموده است:از كسانى كه دير خشمگين مى شوند،و اگر كسى از آنان عذرخواهى كند، زود عذر پذيرند و به زيردستان مهربانند و نسبت به آنها درشتى نمى كنند،امّا با زورمندان گردن فرازى مى نمايند يعنى بر آنها برترى مى جويند و با اعراض از ضعيفان به زورمندان رو نياورند از آن كسانى كه خشونت آنان را از جا نكند،يعنى خصلت درشتى و خشونت ندارند تا آنان را به هر جا كه خواهد بكشد،مانند اين سخن:دوشيدن شتر با همۀ نيرو و تمام كف دست مصلحت نيست،كه باعث پس زدن شير مى شود (1)و بعضى گفته اند:هيجان او را وادار به عملى نكند،و اگر كارى را انجام داد،باعث رنجش او نگردد،و نرمش و ناتوانى او را از اجراى حدود الهى و گرفتن حق ستمديدگان از ستمكاران باز ندارد .

3-كسانى كه از خانواده هاى شريف و خاندانهاى درستكار و خوشنام و

ص:267


1- احتمالا اين عبارت:«و لا أرى الضّب بها فينحجر»ضرب المثلى باشد،كنايه از اين كه خشونت و شدّت زياد،اثر منفى دارد-م.

خوش سابقه از نظر حالات،رفتار و گفتار نيك باشند.

4-كسانى از جنگجويان و دليران باشند.

5-از بخشندگان و جوانمردان باشند امّا اوامر:

1-فردى از سپاهيان را به رياست برگمارد كه داراى اين ويژگيها باشد.

2-با افراد ياد شده نزديك و همنشين شود،يعنى در اين پست و مقام با آنها همراه باشد و در بارۀ آنان او را ترغيب و تشويق نموده است با اين عبارت:

فانّهم...من العرف ،يعنى زيرا آنان جامع بزرگوارى و شاخسار احسانند.و آنان را با صفت:جامع بزرگوارى و شاخه هايى از نيكى،ستوده است،از باب اطلاق نام لازم بر ملزوم خود،زيرا انبوهى از بزرگوارى يعنى فضيلتهاى ياد شده لازم و همراه چنان افرادى است،امانتدارى،بخشندگى و جوانمردى خصلتهاى خوبى هستند كه تحت عنوان پاكى و پاكدامنى قرار دارند.بردبارى و دلاورى دو فضيلت از فضايل اخلاقى و در ذيل عنوان شجاعت هستند.و احتمال دارد مرجع ضمير در عبارت: فانهم ،فضايل ياد شده باشد،همان طور كه در آيه مباركه آمده است:

«فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِي» كه مرجع ضمير بتهايند .

3-همانند پدر و مادرى،به كارهاى آنها و آنچه مربوط به مصلحت آنهاست،رسيدگى كند،و اين سخن كنايه از نهايت مهربانى نسبت به آنهاست.

4-او را از اين كه كمك مالى و يا هر نوع منفعت رسانى را كه باعث تقويت آنها مى گردد در نزد خود بزرگ شمارد،نهى فرموده است،بدان جهت كه اين عمل باعث كوتاهى او در حق ايشان مى گردد.

5-مبادا وعدۀ محبّتى كه به آنها داده است،ناچيز شمارد،و اين كوچك شمردن باعث شود تا او به وعدۀ خود عمل نكند،و به رجحان انجام وعده اى كه به آنها داده است،هر چند كه ناچيز باشد،با اين عبارت استدلال كرده: فانه

ص:268

داعية...الظّن بك (زيرا اين عمل تو باعث خيرخواهى و خوشبينى آنان نسبت به تو مى گردد).و كبراى مقدّر اين قياس مضمر،چنين است:و هر چه كه اين طور باشد،سزاوار است انجام دهى .

6-او را از اين كه به دليل رسيدگى به كارهاى مهمّ،به كارهاى كم اهميّت نپردازد،بازداشته است،و براى اولويّت عمل وى با اين عبارت استدلال كرده است: فان اليسير...موقعا لا يستغنون عنه (زيرا كمك تو در مورد كارهاى كم اهميّت آن قدر ارزش دارد كه مورد استفادۀ آنها باشد)،و معناى عبارت روشن است،زيرا كمك در كارهاى مهمّ از ارزش كمك مفيدى كه اندك و ناچيز باشد نمى كاهد،[هر نوع كمكى جاى خود را دارد ].

7-امام(علیه السلام)او را مأمور كرده است،بر اين كه از سران سپاه كسانى را در نزد خود برگزيند كه واجد صفات مزبورند،آن كسى كه با زيردستان از سپاه در زندگى برابر بوده،و از امكانات خود به اندازه اى كه آنها و خانواده و فرزندانشان در رفاه باشند كمك مى كند،تا بدين وسيله عزمشان يكى شود و در راه پيكار با دشمن به منزلۀ يك فرد گردند.آن گاه امام(علیه السلام)در زمينۀ توجّه به زيردستان،با بيان اين كه پيامد اين توجّه و يارى جلب قلوب آنان است،او را تشويق به محبّت بدانها كرده است.و اين بخش از عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چه كه باعث جلب قلوب آنان شود،انجام دادنش مصلحت و واجب است .و از طرفى چون محبت صحيح بدانها از مهمترين هدفها بوده است،امام(علیه السلام)اظهار داشته كه كمك و محبت به آنها جز با انجام سه امر انجام پذير نيست:

1-شفقت مردم به فرمانروايان و مراقبت از ايشان.

2-بار سنگين نشمردن حكومت آنان.

3-به انتظار پايان گرفتن مدت حكومت ايشان نبودن.

ص:269

اين امور به منزلۀ صغراى قياس مضمرى هستند كه كبراى مقدّر آن چنين است:و آنچه كه مهمترين خواسته ها جز به وسيلۀ آن انجام پذير نباشد،خود از مهمترين خواسته هاست .

8-امام(علیه السلام)دستور بر آوردن نياز مردم را به وى داده است:به اين ترتيب كه از طرف خود امكانى به آنها بدهد كه آرمانهاى ايشان بدان وسيله برآورده شود، زيرا اين خود از چيزهايى است كه موارد سه گانۀ بالا جز به اين وسيله انجام نمى پذيرد.و از اين روست كه امام(علیه السلام)اين مطلب را با فاى نتيجه ايراد كرده است.

9-فرمان داده است تا با تمجيد از آنها و قدردانى از زحمات كسانى كه آنها را آزموده است رابطه خود را با آنها استوار سازد،و براى ضرورت اين كار با اين عبارت خود استدلال فرموده است: فانّ كثرة الذكر... «إِنْ شاءَ اللّهُ» ،زيرا ياد كردن اعمال نيك آنها-به خواست خدا-باعث جنب و جوش آنها و تشويق افراد خمود مى گردد.و اين مطلب واضحى است و اين قضيه به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدر آن چنين است:و هر چه آن چنان باشد،ضرورت دارد .

10-امر كرده است تا موقعيت هر كسى را با رنجى و زحمتى كه كشيده بشناسد،و زحمت هر كسى را به حساب خود او بگذارد.

11-او را نهى كرده است از اين كه زحمت و تلاش كسى را به حساب ديگرى بگذارد.

12-مبادا در پاداش زحمات او كوتاهى كند و در نتيجه مقدارى از آن را به حساب آورد.و يا ناچيز قلمداد كند.

13-و نبايد بزرگى كسى باعث آن شود كه زحمات كم او را بزرگ شمارد و يا پستى مقام كسى باعث شود كه رنج و زحمت بزرگ او را كوچك به حساب

ص:270

آورد،زيرا تمام اينها انگيزۀ سستى و تنبلى نسبت به جهاد در راه خدا مى گردد .

14-فرمان داده است تا در كارهاى مشكلى كه باعث درماندگى او مى شود و كارها را بر او مشتبه مى سازد به خدا و پيامبر رجوع دهد،با استدلال به آيۀ مباركه،و بعد هم،رجوع دادن به خدا را،تفسير به فراگيرى محكمات قرآن،و رجوع به پيامبر را تفسير به فرا گرفتن سنّت او،فرموده است،و سنّت را با اين ويژگى تعريف كرده است كه جامع و گردآورنده باشد،زيرا محور و هدف سنّت بر ضرورت اتّحاد و اجتماع مردم بر بندگى خدا و رفتن به راه اوست .

دستۀ دوم:قاضيانى كه به عدل و داد حكم مى كنند،و آنان را با ويژگيهايى معرّفى فرموده و در بارۀ ايشان اوامرى صادر كرده است:

امّا در مورد انتخاب قاضى،بايد از نظر او بهترين فرد رعيّت باشد،و اين برترى را با چند ويژگى مشخّص كرده است:

1-از آن كسانى نباشد كه به هنگام مراجعه،كارها بر او سخت و مشكل جلوه كنند.

2-از كسانى نباشد كه طرفهاى دعوا،نظر خود را بر او تحميل كنند،يعنى او را با لجاجت وادار كنند تا بر خلاف حق داورى كند.بعضى گفته اند،اين سخن كنايه است از اين كه،قاضى از آن كسانى باشد كه طرفهاى نزاع او را راضى كنند و او اقدام به بحث و بررسى نكند،و حرف اوّل آنها را بپذيرد.

3-اگر اشتباهى از او سرزد،به اشتباه خود پافشارى نكند،زيرا بازگشت به حق بهتر از ادامه در گمراهى است.

4-به هنگام شناخت حق از بازگشت به حق در نماند،آن طورى كه قضاة بد به خاطر حفظ مقام و از ترس زشتى كار غلط خود رفتار مى كنند.

5-هواى نفسش ميل به حرص و آز نكند،زيرا چشم طمع داشتن به مردم باعث احساس نياز به ايشان و انحراف از راه حق مى گردد.

ص:271

6-به اندك فهم و درك از مسائل-بدون فكر و انديشۀ زياد-بسنده نكند، زيرا اين خود زمينۀ خطا و اشتباه است.

7-از همه كس بيشتر در مسائل شبهه ناك تأمّل كند،زيرا اين قبيل مسائل جاى احتمال وقوع در گناه است.

8-بيش از همه كس به سراغ دليل و برهان برود.

9-از همه كس كمتر از مراجعۀ دادخواهان خسته شود،زيرا لازمۀ خستگى و دلتنگى از كار،ضايع كردن حقوق است.

10-همچنين از همه كس در كشف واقعيتها با حوصله تر باشد.

11-به هنگام كشف حقيقت،قاطع تر از همه باشد،زيرا كه تأخير در اجراى حق،آفتها دارد.

12-از كسانى نباشد كه ستايش زياد ديگران،او را به سوى خودخواهى سوق دهد.

13-از آن كسانى نباشد كه از روى ناآگاهى و فريب،از راه حق و اعتدال منحرف شود .

آن گاه امام(علیه السلام)،بر اين مطلب كه شمار افراد واجد اين شرايط اندك است حكم كرده تا توجه دهد كه واجدين اين شرايط سزاوارترند نه آن كه اينها شرط قضاوت است.

اما اوامر:

نخست،آن كه كس را انتخاب كند كه واجد صفات ياد شده است.

دوم،آنكه كارهاى قضايى او را مورد وارسى بسيار قرار دهد،تا ريشۀ طمع او را به انحراف از راه حقّ-اگر موردى به قلبش خطور كند-از بن بر كند.

سوم:به قدرى از مال دنيا به او بدهد كه ديگر بهانه اى براى او نماند.و اين مطلب كنايه از مقدار كفايت و آن اندازه اى است كه نيازمندى او به مردم را

ص:272

به حداقلّ برساند تا به آنها چشم طمع نداشته باشد.احتمال دارد كلمۀ:ما در جملۀ: ما يزيل بدل از البذل،و مفعول براى فعل محذوفى باشد كه كلمۀ البذل بر آن دلالت دارد،گويا فرموده باشد:چيزى را كه عذر و بهانۀ او را از بين ببرد،به او بدهد،و احتمال مى رود كه مفعول براى يفسح باشد،يعنى به قدرى از مال دنيا به او دهد كه در رفاه زندگى كند.و ممكن است در معناى مصدر يفسح باشد،يعنى:به نوعى زندگى او را گشايش بخشد كه عذر و بهانه اى نماند.

چهارم:او را در نزد خود جايگاهى دهد،كه ديگر نزديكان وى با وجود آن،از وى چشم طمع نداشته باشند،تا بدان وسيله از بدگويى دشمنان در امان باشد.و كبراى مقدّر اين قياس مضمر چنين است:و هر چه اين فوايد را دارد، دادن آن به قاضى لازم و ضرورى است .

پنجم:در انتخاب كسانى با اين ويژگيها و اجراى اوامر امام(علیه السلام)،دقّت بيشترى كند،تا به نتيجۀ نهايى برسد.و در اين مورد چنين استدلال فرموده است:

فانّ هذا الدّين..الدّنيا .و كلمۀ الاسير را به اين لحاظ استعاره آورده است كه بدكاران،قضاوت را چون اسيرى در اختيار مى گيرند.و اين عبارت صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر گاه چنان است،پس دقّت در انتخاب كسى كه مطابق حقّ عمل كند و آن را از اسارت اشرار و تبهكاران نجات دهد،ضرورت دارد.توفيق از آن خداست .

دسته سوم:كاركنان امام(علیه السلام)آنان را با ويژگيهايى مشخص كرده و دستورات سازنده اى در بارۀ آنان صادر فرموده است.

امّا ويژگيها:

1-يك كارمند براى كارهاى حكومتى و استانداريها از ميان مردم كارآزموده و آگاه به مقررات و قوانين انتخاب شود.و سخن را به دليل اين كه اين

ص:273

اصل مهم كار است از همين جا شروع كرده است.

2-از اهل شرم و حيا باشد،نه آن چنان كه در كمرويى در حدّى باشد كه آلت دست ديگران گردد-كه طرف تفريط است-در نتيجه به وسيلۀ او حقوق و منافع اشخاص را از بين ببرند،و نه به مرز بى حيايى برسد،كه موضع افراط است، و باعث بى اعتبارى او نزد مردم و نفرت دلها از وى شود.

3-از اعضاى خانواده هاى خوشنام و پيشقدم در اسلام باشند،در اين عبارت كنايه از خانواده هاى با سابقۀ در ديانت و خوبى است،كه ريشه دار در اين امورند.و به دليل مصلحت و حكمت در به كار گماردن كسانى با اين ويژگيها با اين عبارت اشاره فرموده است: فانّهم...نظرا ،توضيح آن كه شرم و حيا و درستى و اصالت خانوادگى و پيشقدم بودن در اسلام،باعث بزرگوارى و حفظ نواميس از تعرض ديگران،و كم اعتنايى و بى توجهى به چشم اندازهاى دنيوى مى گردد،و همچنين آزمودگى باعث تيزبينى و دور انديشى در بارۀ نتايج و پيامد كارها مى گردد.اين عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر كس چنان باشد،شايسته تر براى واليگرى و كارمندى است.

اما دستورها:

اول آن كه در اعمال كاركنان دقت كند،تا پس از آزمون و بررسى آنها را به كار گمارد و آنها را معامله گرانه و از روى هواى نفس مشغول كارى نكند،مثل اين كه در برابر تقاضاى مقام و رياست چيزى به او بدهند و در مقابل،ايشان را به شغلى بگمارد و بدون هيچ مشورتى در اين باره به ميل خود عمل كند،زيرا اين بى حسابى و به ميل خود رفتار كردن-چنان كه در بعضى نسخه ها به جاى ضمير، اين كلمات عينا آمده است-رشته هايى از ستمكارى و خيانت است:امّا ستمكارى،از آن جهت است كه رفتار آن چنانى،انسان را از عدالت لازمى كه از

ص:274

نظر شرع موظف به انجام آن است،بيرون مى كند.و اما خيانت براى آن است كه اولويت در انتخاب كاركنان و واليان از وظايف دينى است،و دين هم امانتى است در دست كسى كه آنان را به كار مى گمارد،بنا بر اين اگر بدون رعايت اين امانت،بى حساب و از روى هوا و هوس انتخاب كند به دور از امانتدارى،و خود نوعى خيانت است.

دوم اين كه اشخاصى را با ويژگيهاى ياد شده به دلايلى كه ذكر شد،براى كارها در نظر بگيرد .

سوم وسايل خورد و خوراك آنان را فراوان كند،در اين مورد از سه جهت مصلحت كار را بيان فرموده است:

1-فراوان داشتن خورد و خوراك،انگيزه اى براى خود سازى آنهاست، كه خود امرى ضرورى است.

2-اين كار باعث بى نيازى آنان از دست درازى به مال مسلمانانى است كه در تحت اختيار آنها قرار دارند.

3-اين عمل،دليلى براى او در برابر آنها خواهد بود كه فرمان او را نبرند و يا در امانت ايجاد خدشه كنند،كلمۀ: الثّلم به معنى ايجاد خدشه استعاره براى خيانت است.

جهات سه گانه،مقدّمات صغراى قياسات مضمرى هستند كه كبراى هر كدام از آنها چنين است:و هر چه آن چنان باشد،انجامش داراى مصلحت لازم و فايدۀ قطعى است .

چهارم،آن كه كارهاى آنها را بررسى كن،و بازرسان و جاسوسانى از مردم راستگو و باوفا بر آنان بگمار.و به جهت مصلحت اين كار،با اين بيان اشاره فرموده است: فانّ تعاهدك...بالرّعية زيرا بررسى كارهاى ايشان،با اطّلاع و آگاهى آنها بر اين كه اين بررسى از طرف اوست انگيزه اى براى امانتدارى در

ص:275

انجام وظايفى كه به عهده دارند،و مداراى با مردم،مى گردد.عبارت مذكور صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چه بر اين منوال باشد انجامش لازم است .

پنجم:آن كه خود را از خيانت يار و ياورانى كه از جملۀ كاركنان هستند، دور نگه دارد،او را با اين عبارت: فان احد منهم بسط...التّهمة ،به روشى كه شايسته است آنها را ادب كند و سنّت الهى را در بارۀ آنها اجرا نمايد،راهنمايى فرموده است.

كلمۀ: «تقليد» را استعاره آورده است،براى آويختن ننگ تهمت به گردن او،از آن جهت كه تهمت همچون شعارى محسوس(يوغى)به گردن مى افتد.

و عبارت در نهايت رسايى و روانى است.ميزان اين مجازات بر حسب عرف و نظر امام،و يا شخص منتخب او تعيين مى شود .

دستۀ چهارم ماليات دهندگان است،امام(علیه السلام)در بارۀ آنان اوامرى به شرح زير صادر فرموده است:

اوّل:مسأله ماليات آنها را بررسى كرده-و در مواردى كه شرح مى دهد- طورى رفتار كند كه به نفع و مصلحت ماليات دهندگان تمام شود.

آن گاه به جنبۀ مصلحت ماليات دهنده با قياس مضمرى اشاره فرموده است كه صغراى آن،عبارت: فانّ صلاحه...الاّ بهم است.و با عبارت: لا صلاح لمن سواهم الاّ بهم ،يعنى آسايش ديگران ميسر نيست مگر به وسيلۀ ماليات دهندگان، به منظور تأكيد توجه داده است كه آسايش ديگران جز به وسيلۀ آنان ميسر نيست.

و كبراى مقدّر نيز چنين است:و هر كس كه آسايش مردم جز به وسيلۀ او ميسر نگردد،توجّه به كارهاى او و بررسى حالات وى لازم است.و بعد در توضيح صغراى قياس فرموده است:چون مردم همه مرهون ماليات و ماليات دهندگانند، و اين مطلب امروز براى ما روشن است .

ص:276

دوم:آن كه توجهش به آبادى زمين از گرفتن و جمع آورى ماليات بيشتر باشد،و به جنبۀ مصلحتى كه در آن عمل وجود دارد،با اين گفتار توجه داده است:زيرا آن،يعنى پرداخت ماليات جز به آبادانى زمين ميسر نيست.و اين عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمر است.و بعد آن را با جملۀ: و من طلب...

قليلا ،توضيح داده است.و همين سخن امام(علیه السلام)اشارتى است بر پى آمد نقيض مطلب مورد ادعاى آن بزرگوار،و آن عبارت از مفاسد سه گانۀ زير مى باشد:

1-ويران سازى كشور از طريق نپرداختن به آبادانى آن.

2-از بين بردن مردم،به جهت مكلّف كردنشان به چيزى كه در توان آنها نيست.

3-ناپايدارى كار ماليات گيرنده و حاكم نسبت به مردم،كه اين خود لازمۀ دو مورد قبلى است.و كبراى مقدّر چنين است:و هر چيزى كه جز با آبادانى ميسر نگردد،لازم است،در بارۀ آبادانى دقت بيشترى به عمل آيد تا در بارۀ آن چيز.نتيجه اين مى شود كه توجه به آبادانى كشور بايد بيش از توجه به گرفتن ماليات باشد .

سوم به او دستور داده است تا از ماليات آنها به مقدارى كه اميد مصلحت كارشان مى رود،تخفيف دهد،البته در صورتى كه ماليات دهندگان از جريان حال خود شكايت داشتند كه به دليل وضعى كه زمينشان پيدا كرده ماليات سنگين است،يا آفتى به آن رسيده و يا به دليل كم آبى و نيامدن باران و يا به علّت آمدن سيل و نرسيدن آب،دگرگونى و خرابى در زمين پديد آمده است .و به دنبال آن، وى را نهى كرده است از اين كه مبادا اين تخفيف دادن ماليات را،گران و سنگين تلقّى كند.و در عبارت خود: فانّه ذخرء...العدل فيهم اشاره به مصلحتى فرموده است كه در تخفيف دادن ماليات وجود دارد،و معناى عبارت واضح است.

كلمۀ: معتمدا منصوب است بنا بر اين كه حال است و عامل آن خفّفت مى باشد.

ص:277

و كلمه: فضل منصوب است چون مفعول معتمدا است.و عبارت: و الثّقة عطف بر همان مفعول مى باشد .

امام(علیه السلام)به جنبۀ مصلحتى كه در اعتماد به افزايش توانمندى مردم از طريق رفاه و آسايش ايشان و اطمينان آنها به برخوردارى از عدالت وى،وجود دارد،با اين عبارت خود توجّه داده است: فربما حدث...انفسهم به .و در حقيقت سخن امام(علیه السلام)چنين است:ماليات را از آنها سبك بگير به خاطر آن كه افزايش توان آنها را تأمين كرده اى،زيرا اين لازمۀ آن رويدادهاى احتمالى است كه براى آنها پيش مى آيد،بنا بر اين اگر با آنها مدارا كنى با طيب خاطر مى پذيرند.

همين بخش از سخن امام(علیه السلام)به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى آن چنين است:و هر كسى كه چنان وضعى داشته باشد بايد بر آنها سبك گرفته شود،تا توانشان افزايش يابد.و عبارت: فان العمران محتمل ما حمّلته (زيرا به مملكت آباد هر چه بار كنى،بار را مى كشد)توضيحى براى صغراى قياس مذكور است،به اين ترتيب كه تخفيف ماليات مردم باعث آبادانى زمين است و آبادى زمين باعث تحمّل هر نوع حوادث و پيشآمدى است كه براى مردم پيش بيايد .

آن گاه به وسيلۀ عبارت: و انّما يؤتى خراب الارض...اهلها (ويرانى يك سر زمين در گرو تنگدستى مردم آن است)به جهت ويرانى كشور توجّه داده است،و هم چنين در عبارت:( و انّما يعوز...العبر )توجّه به همين علّت خرابى مملكت دارد،كه خود از سه بخش تشكيل شده است:

1-توجه حكمرانان بر جمع آورى مال و ثروت.

2-بدگمانى آنها بر اين كه در پست خود نمى مانند.

3-استفاده نكردن آنها از دگرگونى زمان،به دليل كم توجهيشان بر اين مسئله.

بديهى است وقتى كه اين ويژگيها در فرمانروايى جمع شد،انگيزه اى براى

ص:278

جمع آورى ثروت و كوتاهى او نسبت به رعيت و در نتيجه باعث تنگدستى و فقر مردم مى گردد،و آن هم ويرانى سرزمين و از بين رفتن عمران و آبادى كشور را در پى مى آورد .

دسته پنجم:منشيان است،امام(علیه السلام)اوامرى به شرح زير در باره آنان صادر فرموده است:

اول آن كه بهترين فرد آنها را به كار بگمارد،و منظور از بهترين در اينجا كسى است كه با تقوا باشد و به بهترين وجهى از عهدۀ كار برآيد.

دوم اين كه نامه ها و اسرار حكومتى و تمام امور سرنوشت ساز را به كسى بسپار كه جامع صفات پسنديده است،و شما بارها با اين صفات پسنديده و اصول اخلاقى آشنا شده ايد.آن صفات عبارتند از آگاهى به روشهاى خيرانديشى و آشنايى با قرار دادن هر چيزى در جاى خود،علاوه بر اينها پاكدامنى،شجاعت، عدالت،با همۀ صفات ديگرى كه زير پوشش اين چهار اصل اخلاقى قرار دارند.آن گاه امام(علیه السلام)براى اين كه مبادا بعضى فضايل اخلاقى روشن نباشد به توضيح و تفسير آنها پرداخته و پنج مورد از آنها را بيان كرده است:

1-مقام او را از راه بيرون نبرد،و اين فضيلتى است همراه با فضيلت سپاسگزارى و آن هم شعبه اى از پاكدامنى است.امام(علیه السلام)از اين كسى كه مقام او را از راه بيرون كرده با جملۀ: فيجرأ...ملاء ،بر حذر داشته است.و اين جمله به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر كس كه در حضور مردم با مخالفت تو اين چنين جسور باشد،شايسته نمايندگى تو نيست.

2-زيركى و هوشيارى در امورى كه بايد انجام دهد،و به كنايه اين مطلب را با سخن خود: ممّن لا تقصر به الغفلة...منك (كسى كه غفلت باعث كوتاهى در انجام وظيفۀ محوّله نگردد)بيان داشته است.زيركى،خود،فضيلتى است تحت عنوان حكمت و دانايى.

ص:279

3-از آن كسانى نباشد كه هر نوع قراردادى را كه به نفع تو است،به سستى منعقد كند،بلكه آن را محكم و استوار سازد.

4-از گشودن گره قراردادهايى كه دشمنان تو با مكر و فريب به زيان تو بسته اند،باز نماند.و اين دو ويژگى لازمۀ اصالت انديشۀ آدمى بوده و آن فضيلتى زير پوشش حكمت و درايت آدمى است .

5-اندازۀ ارزش و مقام خود را در كارها بشناسد،تا هر كارى را در مرتبۀ خود و جاى مناسب قرار دهد.و اين فضيلت هم از فضايل زير پوشش حكمت اخلاقى است.و نيز او را به دورى گزيدن از نادان با اين عبارت هشدار داده است: فان الجاهل...اجهل (زيرا كسى كه موضع خود را نشناسد موضع ديگران را هرگز نخواهد شناخت)،و اين مقدمۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر كس آن طور باشد اجتناب از او لازم و ضرورى است .

سوم:نهى كرده است از اين كه گزينش كاركنان بر مبناى فراست و برداشت خود،و اطمينان و خوشبينى بدانها باشد.و به دليل نادرستى آن در اين عبارت اشاره كرده است: فانّ الرّجال...شيء (زيرا افراد براى جلب نظر فرمانروايان، خوش خدمتى مى كنند...)به اين معنى،كه افراد،خدمت خود را خوب جلوه مى دهند،و خودنمايى مى كنند تا نظر فرمانروايان را جلب كنند.و فرمانروايان به آنها خوش بين شوند،در حالى كه پشت پرده،از خير خواهى و امانت خبرى نيست.و اين عبارت،صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چه كه آن طور باشد،شايسته نيست در گزينش آن بر اساس فراست و دريافت خود تكيه كنى .

چهارم:پس از اين كه امام(علیه السلام)او را از انجام گزينش آن چنانى نهى كرده است،به منظور راهنمايى به روش انتخاب كاركنان،دستور داده است تا آنها را به روشى كه نيكان پيش از او،مى آزمودند،بيازمايد.و در تأييد ويژگيهاى قبل

ص:280

مى فرمايد:آنانى را كه بين مردم درستكارتر و به امانتدارى در دين مشهورترند، انتخاب كن.و به وسيلۀ قياس مضمرى او را تشويق به انجام اين دستورها فرموده است كه صغراى قياس،جملۀ: فانّ ذلك...امره ،و كبراى مقدر آن نيز چنين است:و هر چه آن طور باشد،بايد انجام داد .

پنجم:امر كرده است تا در رأس هر كارى از كارها يكى از منشيان واجد شرايط مناسب با آن كار را قرار دهد،به طورى كه عظمت كار او را از پا در نياورد و در انجام آن كوتاه نيايد و زيادى كار باعث آن نشود،شيرازۀ كارها از هم بپاشد و به كارها نرسد.

ششم:نهى فرموده است از اين كه مبادا از عيب منشيانش غافل بماند،و با اين عبارت او را هشدار داده است: مهما...الزمته (هر عيبى كه در منشيانت باشد و تو از آن غافل بمانى،مسئول آن عيب هستى)،و اين صغراى قياس مضمرى است كه تقدير آن چنين است:زيرا هر چه،از معايب مورد غفلت قرار گيرد،تو مسئول هستى.و كبراى مقدّر نيز مى شود:و هر چيزى را كه تو مسئول آنى،غفلت از آن روا نيست.

دستۀ ششم،بازرگانان و صنعتگرانند،و در بارۀ آنان اوامرى به شرح زير صادر كرده است:

1-نسبت به آنان خيرخواه باشد.

2-سفارش لازم را نسبت به آنها-چه آنانى كه در يك جا مقيمند و چه آنها كه با سرمايۀ خود،دوره گردند،و چه آنها كه با نيروى بدنى خدمت مى كنند- دريغ نورزد،زيرا آنها سرچشمۀ سازندگى اند.و به جنبۀ مصلحتى كه در سفارش نسبت به آنها و توجّه به حال آنها وجود دارد،از دو جهت اشاره فرموده است:

يكى جهت سود و منفعت آنهاست،در عبارت: فانّهم...عليها ،و ضمير در كلمات: مواضعها و عليها به منافع برمى گردد،و «حيث» يعنى از جايى كه

ص:281

مردم براى چنان منافعى آن جاها اجتماع نكرده و جرأت رفتن آن جاها را ندارند،و چنان جايى مثل درياها،كوهها و امثال آنهاست.

دوم جهت بى زيان بودن آنهاست كه در عبارت: فانّهم...غائلته ،آمده است.و كبراى مقدّر هر دو قياس مضمر چنين است:و هر كس كه چنان باشد، خيرخواهى و سفارش نيكو در بارۀ او،لازم و ضرورى است .

3-اعمال آنان را از نزديك و اطراف كشور،زير نظر داشته باشد،تا در صورت پيشامد مظالم و مشكلاتى براى آنها،از ايشان برطرف نمايد.

4-از معايب انگشت شمارى كه دارند از قبيل تنگ نظرى و بخل،آگاه باشد،تنگ نظرى در اين جا همان بخل است،و پس از آن احتكار ما يحتاج عمومى،از قبيل احتكار گندم،جو،خرما،كشمش،روغن و نمك،علاوه بر اينها، نرخ گذارى در بارۀ اجناس،يعنى فروش اجناس به نرخ دلخواه خود بدون پايبندى به اصول شرع و يا عرف مردم،زيرا تمام اينها انحراف از مرز عدالت به سمت صفت ناپسند ظلم و جور است.

آن گاه به جنبۀ پيامد ناروايى كه اين معايب دارند،با اين عبارت هشدار داده است: و ذلك...الولاة ،اما اين مطلب كه آن معايب براى مردم زيانبخش اند واضح،و اما اين كه خود عيبى براى فرمانروايان است،از آن رو كه قانون عدالت به دست آنها اجرا مى شود.و اگر آنان در بازداشتن اين قبيل افراد از راه تجاوز و ستمكارى سهل انگارى كنند،سرزنش و ملامت متوجه ايشان مى گردد.و اين عبارت صغراى قياس مضمر است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چيزى كه آن طور باشد،ردّ و دفع آن لازم و ضرورى است .

5-پس از اين كه دليل پيامد بد آن معايب را بيان داشت،او را مأمور به جلوگيرى از احتكار نموده و به نهى پيامبر(صلی الله علیه و آله)از احتكار استدلال فرموده است.

6-دستور آسانى و سادگى خريد و فروش را داده و هم اين كه با ترازوى

ص:282

عدل،بدون كم و كاست باشد،و نرخهايى كه نه به فروشنده اجحاف شود،تا اصل كالا از بين برود و نه به مشترى تا اصل سرمايه اش را از دست دهد .

7-دستور داده تا محتكرين را پس از نهى از كار زشتشان مجازات كند، امّا در مجازات زياده روى نكند .

دستۀ هفتم:گروه زيردستان است،و آنها را با ويژگيهايى معين كرده و امر و نهى هايى در بارۀ آنها بيان فرموده است:

امّا ويژگيها:

بيچاره،ناتوان از كسب و كار،تهيدست،نيازمند و گرفتار رنج و زحمتند.

و تمام اينها-هر چند كه بعضى ويژگيها در ضمن بعضى ديگر وجود دارد،جز اين كه امام(علیه السلام)بر حسب صفات مختلف-تمام آنها را به جهت توجه زيادى كه به اينان داشته،بر شمرده است،تا مبادا حتى يك مورد آنها را فراموش و سهل انگارى كند .

اما اوامر:

1-مالك را در بارۀ ايشان از خدا ترسانده،و به جنبۀ حكمتى كه در اين ترساندن وجود داشته با اين سخن اشاره فرموده است:زيرا در ميان آنان افراد نيازمند و محتاج هستند،و اين عبارت:مقدمۀ صغرا براى قياس مضمرى است كه كبراى مقدر آن چنين است:و هر كه آن چنان باشد،بايد از خدا در بارۀ او ترسيد،و حقى كه از طرف خدا براى او معين شده است بايد حفظ كرد.

2-بخشى از بيت المال خود و اموالى را كه از راه غلاّت زمينهاى غنيمت گرفته شده در هر شهر،وجود دارد،بديشان اختصاص دهد.بيت المال را به وى نسبت داده،از آن رو كه سرپرستى آن را حاكم اسلام بر عهده دارد،و عبارت: فانّ للاقصى...حقّه اشاره به همان مطلب دارد.كبراى مقدّر اين قياس مضمر چنين است:هر كس در آن شرايط باشد،بايد با پرداخت حق او،رعايت حالش بخوبى بشود.

ص:283

3-او را نهى كرده است از اين كه مبادا غرور مقام و شادى ناز و نعمت او را از حال آنان غافل نگه دارد.و با اين عبارت او را از غافل ماندن از احوال ايشان بر حذر داشته است: فانّك لا تعذر...المهمّ (زيرا به دليل انجام كارهاى مهمّ،از غفلت نسبت به كارهاى غير مهمّ معذور نخواهى بود).مقصود امام(علیه السلام) از كلمۀ: التّافه ،امور ناچيز و كمترين حالات مردم ضعيف است.و همين عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدر آن مى شود:و هر كسى را كه عذر و بهانه اش پذيرفته نباشد،نبايد از حال فقرا غفلت ورزد.

4-او را منع كرده است از اين كه توجّه و عنايت خود را از ايشان دريغ ورزد،يعنى آن قدر عنايت به مسائل مهمّ داشته باشد كه هرگز شامل حال آنان نگردد و به آنها نرسد.

5-او را از اين كه با غرور،صورت از آنها برگرداند،منع كرده است،كنايه از تكبّر و گردن فرازى نمودن نسبت به ايشان .

6-دستور داده است تا نسبت به امور كسانى كه به دليل ناتوانى و حقارت در انظار دولتمردان و سربازان،دسترسى به او ندارند،بررسى كند،و فردى مورد اعتماد از مردم خدا ترس،و فروتن را از جانب خود بر ايشان بگمارد تا به كارهاى ايشان رسيدگى كند و نتيجه را به اطلاع وى برساند .

7-با آنان طورى رفتار كند كه روز ملاقات با پروردگارش،عذر و بهانه اى داشته باشد.يعنى در بارۀ آنها آن طور رفتار كند كه خداوند دستور داده است،به نحوى كه عذرش پذيرفته باشد.به اين ترتيب كه اگر خداوند از نحوۀ رفتارش نسبت به آنها پرسيد،عذرى در پيشگاه خدا داشته باشد،و به جنبۀ مصلحتى كه در عنايت زياد نسبت به آنها وجود دارد،با اين عبارت توجّه داده است: فانّ هؤلاء...غيرهم زيرا اينان به عدالت و دادگسترى از ديگر مردم نيازمندترند.

8-نسبت به داشتن عذر و بهانه اى در نزد خداوند در مورد پرداخت حق

ص:284

هر كدام از قشرهاى نامبرده تأكيد بيشترى فرموده است .

9-به وى دستور رسيدگى به حال رقّت بار يتيمان و سالخوردگان را داده است،يعنى سالخوردگانى كه از پيرى به حدّى رسيده اند كه مقاومتشان اندك شده و ناتوان از حركتند و راه چاره اى ندارند،و به دليل آبرومندى با همۀ فقر و تهيدستى خود را براى گدايى آماده نكرده اند.

آن گاه به سنگينى وظيفۀ انجام تمام دستورهايى كه گذشت با اين عبارت اشاره فرموده است: و ذلك على الولاة ثقيل (آنچه گفتيم براى فرمانروايان سنگين است)،و هم چنين با عبارت: و الحق كلّه ثقيل (و هر گونه حقى سنگين است)،تا مطلب كاملا مؤثّر افتد و در قلب طرف جايگزين شود.و بعد با اين عبارت او را وادار به انجام وظيفه نموده است: و قد يخفّف اللّه...لهم (و گاهى خداوند آن را سبك مى سازد)،نسبت سبك كردن را به خدا داده است تا او را علاقمند به انجام وظيفه كند و براى وادار ساختن به انجام وظيفه و ساده شمردن آن،به بيان ويژگيهاى افراد شايسته پرداخته است،و اينان كسانى هستند كه تنها بركنارى از عذاب خدا در آخرت را طالبند،و سختيهاى وظايف دنيوى را نسبت به عذاب اخروى آسان شمرده و به درستى وعده هاى الهى در آخرت اطمينان دارند.توفيق از آن خداست.

فصل چهارم:در بارۀ اوامر و نواهى سازنده و آداب اخلاقى و سياسى كه
اشاره

بعضى عمومى و بعضى ويژۀ كاركنان،نزديكان،نديمان و خود اوست

و همچنين در كيفيت عبادت و امثال آن است.

وَ اجْعَلْ لِذَوِي الْحَاجَاتِ مِنْكَ قِسْماً تُفَرِّغُ لَهُمْ فِيهِ شَخْصَكَ- وَ تَجْلِسُ لَهُمْ مَجْلِساً عَامّاً- فَتَتَوَاضَعُ فِيهِ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَكَ- وَ تُقْعِدُ عَنْهُمْ جُنْدَكَ وَ أَعْوَانَكَ مِنْ أَحْرَاسِكَ وَ شُرَطِكَ

ص:285

حَتَّى يُكَلِّمَكَ مُتَكَلِّمُهُمْ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ- فَإِنِّي سَمِعْتُ؟رَسُولَ اللَّهِ ص؟ يَقُولُ فِي غَيْرِ مَوْطِنٍ- لَنْ تُقَدَّسَ أُمَّةٌ لاَ يُؤْخَذُ لِلضَّعِيفِ فِيهَا حَقُّهُ مِنَ الْقَوِيِّ- غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ- ثُمَّ احْتَمِلِ الْخُرْقَ مِنْهُمْ وَ الْعِيَّ- وَ نَحِّ عَنْهُمُ الضِّيقَ وَ الْأَنَفَ- يَبْسُطِ اللَّهُ عَلَيْكَ بِذَلِكَ أَكْنَافَ رَحْمَتِهِ- وَ يُوجِبْ لَكَ ثَوَابَ طَاعَتِهِ- وَ أَعْطِ مَا أَعْطَيْتَ هَنِيئاً وَ امْنَعْ فِي إِجْمَالٍ وَ إِعْذَارٍ- ثُمَّ أُمُورٌ مِنْ أُمُورِكَ لاَ بُدَّ لَكَ مِنْ مُبَاشَرَتِهَا- مِنْهَا إِجَابَةُ عُمَّالِكَ بِمَا يَعْيَا عَنْهُ كُتَّابُكَ- وَ مِنْهَا إِصْدَارُ حَاجَاتِ النَّاسِ يَوْمَ وُرُودِهَا عَلَيْكَ- بِمَا تَحْرَجُ بِهِ صُدُورُ أَعْوَانِكَ- وَ أَمْضِ لِكُلِّ يَوْمٍ عَمَلَهُ فَإِنَّ لِكُلِّ يَوْمٍ مَا فِيهِ:وَ اجْعَلْ لِنَفْسِكَ فِيمَا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَّهِ -أَفْضَلَ تِلْكَ الْمَوَاقِيتِ وَ أَجْزَلَ تِلْكَ الْأَقْسَامِ- وَ إِنْ كَانَتْ كُلُّهَا لِلَّهِ إِذَا صَلَحَتْ فِيهَا النِّيَّةُ- وَ سَلِمَتْ مِنْهَا الرَّعِيَّةُ- وَ لْيَكُنْ فِي خَاصَّةِ مَا تُخْلِصُ بِهِ لِلَّهِ دِينَكَ إِقَامَةُ فَرَائِضِهِ- الَّتِي هِيَ لَهُ خَاصَّةً- فَأَعْطِ اللَّهَ مِنْ بَدَنِكَ فِي لَيْلِكَ وَ نَهَارِكَ- وَ وَفِّ مَا تَقَرَّبْتَ بِهِ إِلَى اللَّهِ مِنْ ذَلِكَ كَامِلاً غَيْرَ مَثْلُومٍ وَ لاَ مَنْقُوصٍ- بَالِغاً مِنْ بَدَنِكَ مَا بَلَغَ- وَ إِذَا قُمْتَ فِي صَلاَتِكَ لِلنَّاسِ- فَلاَ تَكُونَنَّ مُنَفِّراً وَ لاَ مُضَيِّعاً- فَإِنَّ فِي النَّاسِ مَنْ بِهِ الْعِلَّةُ وَ لَهُ الْحَاجَةُ- وَ قَدْ سَأَلْتُ؟رَسُولَ اللَّهِ ص؟ حِينَ وَجَّهَنِي إِلَى؟الْيَمَنِ؟- كَيْفَ أُصَلِّي بِهِمْ- فَقَالَ صَلِّ بِهِمْ كَصَلاَةِ أَضْعَفِهِمْ- وَ كُنْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً وَ أَمَّا بَعْدَ فَلاَ تُطَوِّلَنَّ احْتِجَابَكَ عَنْ رَعِيَّتِكَ- فَإِنَّ احْتِجَابَ الْوُلاَةِ عَنِ الرَّعِيَّةِ شُعْبَةٌ مِنَ الضِّيقِ- وَ قِلَّةُ عِلْمٍ بِالْأُمُورِ- وَ الاِحْتِجَابُ مِنْهُمْ يَقْطَعُ عَنْهُمْ عِلْمَ مَا احْتَجَبُوا دُونَهُ- فَيَصْغُرُ عِنْدَهُمُ الْكَبِيرُ وَ يَعْظُمُ الصَّغِيرُ- وَ يَقْبُحُ الْحَسَنُ وَ يَحْسُنُ الْقَبِيحُ- وَ يُشَابُ الْحَقُّ بِالْبَاطِلِ- وَ إِنَّمَا الْوَالِي بَشَرٌ- لاَ يَعْرِفُ مَا تَوَارَى عَنْهُ النَّاسُ بِهِ مِنَ الْأُمُورِ- وَ لَيْسَتْ عَلَى الْحَقِّ سِمَاتٌ- تُعْرَفُ بِهَا ضُرُوبُ الصِّدْقِ مِنَ الْكَذِبِ- وَ إِنَّمَا أَنْتَ أَحَدُ رَجُلَيْنِ- إِمَّا امْرُؤٌ سَخَتْ نَفْسُكَ بِالْبَذْلِ فِي الْحَقِّ- فَفِيمَ احْتِجَابُكَ مِنْ وَاجِبِ حَقٍّ تُعْطِيهِ- أَوْ فِعْلٍ كَرِيمٍ تُسْدِيهِ أَوْ مُبْتَلًى بِالْمَنْعِ- فَمَا أَسْرَعَ كَفَّ النَّاسِ عَنْ مَسْأَلَتِكَ- إِذَا أَيِسُوا مِنْ بَذْلِكَ- مَعَ أَنَّ أَكْثَرَ حَاجَاتِ النَّاسِ إِلَيْكَ- مِمَّا لاَ مَئُونَةَ فِيهِ عَلَيْكَ- مِنْ شَكَاةِ مَظْلِمَةٍ أَوْ طَلَبِ إِنْصَافٍ فِي مُعَامَلَةٍْ ثُمَّ إِنَّ لِلْوَالِي خَاصَّةً وَ بِطَانَةً- فِيهِمُ اسْتِئْثَارٌ وَ تَطَاوُلٌ وَ قِلَّةُ إِنْصَافٍ فِي مُعَامَلَةٍ- فَاحْسِمْ مَادَّةَ أُولَئِكَ بِقَطْعِ أَسْبَابِ تِلْكَ الْأَحْوَالِ- وَ لاَ تُقْطِعَنَّ لِأَحَدٍ مِنْ حَاشِيَتِكَ وَ حَامَّتِكَ قَطِيعَةً- وَ لاَ يَطْمَعَنَّ مِنْكَ فِي اعْتِقَادِ عُقْدَةٍ- تَضُرُّ بِمَنْ يَلِيهَا مِنَ النَّاسِ- فِي شِرْبٍ أَوْ عَمَلٍ مُشْتَرَكٍ-

ص:286

يَحْمِلُونَ مَئُونَتَهُ عَلَى غَيْرِهِمْ- فَيَكُونَ مَهْنَأُ ذَلِكَ لَهُمْ دُونَكَ- وَ عَيْبُهُ عَلَيْكَ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ- وَ أَلْزِمِ الْحَقَّ مَنْ لَزِمَهُ مِنَ الْقَرِيبِ وَ الْبَعِيدِ- وَ كُنْ فِي ذَلِكَ صَابِراً مُحْتَسِباً- وَاقِعاً ذَلِكَ مِنْ قَرَابَتِكَ وَ خَاصَّتِكَ حَيْثُ وَقَعَ- وَ ابْتَغِ عَاقِبَتَهُ بِمَا يَثْقُلُ عَلَيْكَ مِنْهُ- فَإِنَّ مَغَبَّةَ ذَلِكَ مَحْمُودَةٌ- وَ إِنْ ظَنَّتِ الرَّعِيَّةُ بِكَ حَيْفاً فَأَصْحِرْ لَهُمْ بِعُذْرِكَ- وَ اعْدِلْ عَنْكَ ظُنُونَهُمْ بِإِصْحَارِكَ- فَإِنَّ فِي ذَلِكَ رِيَاضَةً مِنْكَ لِنَفْسِكَ وَ رِفْقاً بِرَعِيَّتِكَ وَ إِعْذَاراً- تَبْلُغُ بِهِ حَاجَتَكَ مِنْ تَقْوِيمِهِمْ عَلَى الْحَقِّ وَ لاَ تَدْفَعَنَّ صُلْحاً دَعَاكَ إِلَيْهِ عَدُوُّكَ و لِلَّهِ فِيهِ رِضًا- فَإِنَّ فِي الصُّلْحِ دَعَةً لِجُنُودِكَ- وَ رَاحَةً مِنْ هُمُومِكَ وَ أَمْناً لِبِلاَدِكَ- وَ لَكِنِ الْحَذَرَ كُلَّ الْحَذَرِ مِنْ عَدُوِّكَ بَعْدَ صُلْحِهِ- فَإِنَّ الْعَدُوَّ رُبَّمَا قَارَبَ لِيَتَغَفَّلَ- فَخُذْ بِالْحَزْمِ وَ اتَّهِمْ فِي ذَلِكَ حُسْنَ الظَّنِّ- وَ إِنْ عَقَدْتَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ عَدُوِّكَ عُقْدَةً- أَوْ أَلْبَسْتَهُ مِنْكَ ذِمَّةً- فَحُطْ عَهْدَكَ بِالْوَفَاءِ وَ ارْعَ ذِمَّتَكَ بِالْأَمَانَةِ- وَ اجْعَلْ نَفْسَكَ جُنَّةً دُونَ مَا أَعْطَيْتَ- فَإِنَّهُ لَيْسَ مِنْ فَرَائِضِ اللَّهِ شَيْءٌ- النَّاسُ أَشَدُّ عَلَيْهِ اجْتِمَاعاً مَعَ تَفَرُّقِ أَهْوَائِهِمْ- وَ تَشَتُّتِ آرَائِهِمْ- مِنْ تَعْظِيمِ الْوَفَاءِ بِالْعُهُودِ- وَ قَدْ لَزِمَ ذَلِكَ الْمُشْرِكُونَ فِيمَا بَيْنَهُمْ دُونَ الْمُسْلِمِينَ- لِمَا اسْتَوْبَلُوا مِنْ عَوَاقِبِ الْغَدْرِ- فَلاَ تَغْدِرَنَّ بِذِمَّتِكَ وَ لاَ تَخِيسَنَّ بِعَهْدِكَ- وَ لاَ تَخْتِلَنَّ عَدُوَّكَ- فَإِنَّهُ لاَ يَجْتَرِئُ عَلَى اللَّهِ إِلاَّ جَاهِلٌ شَقِيٌّ- وَ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ عَهْدَهُ وَ ذِمَّتَهُ أَمْناً أَفْضَاهُ بَيْنَ الْعِبَادِ بِرَحْمَتِهِ- وَ حَرِيماً يَسْكُنُونَ إِلَى مَنَعَتِهِ وَ يَسْتَفِيضُونَ إِلَى جِوَارِهِ- فَلاَ إِدْغَالَ وَ لاَ مُدَالَسَةَ وَ لاَ خِدَاعَ فِيهِ- وَ لاَ تَعْقِدْ عَقْداً تُجَوِّزُ فِيهِ الْعِلَلَ- وَ لاَ تُعَوِّلَنَّ عَلَى لَحْنِ قَوْلٍ بَعْدَ التَّأْكِيدِ وَ التَّوْثِقَةِ- وَ لاَ يَدْعُوَنَّكَ ضِيقُ أَمْرٍ- لَزِمَكَ فِيهِ عَهْدُ اللَّهِ إِلَى طَلَبِ انْفِسَاخِهِ بِغَيْرِ الْحَقِّ- فَإِنَّ صَبْرَكَ عَلَى ضِيقِ أَمْرٍ تَرْجُو انْفِرَاجَهُ وَ فَضْلَ عَاقِبَتِهِ- خَيْرٌ مِنْ غَدْرٍ تَخَافُ تَبِعَتَهُ- وَ أَنْ تُحِيطَ بِكَ مِنَ اللَّهِ فِيهِ طِلْبَةٌ- لاَ تَسْتَقِيلُ فِيهَا دُنْيَاكَ وَ لاَ آخِرَتَكَ إِيَّاكَ وَ الدِّمَاءَ وَ سَفْكَهَا بِغَيْرِ حِلِّهَا- فَإِنَّهُ لَيْسَ شَيْءٌ أَدْعَى لِنِقْمَةٍ وَ لاَ أَعْظَمَ لِتَبِعَةٍ- وَ لاَ أَحْرَى بِزَوَالِ نِعْمَةٍ وَ انْقِطَاعِ مُدَّةٍ- مِنْ سَفْكِ الدِّمَاءِ بِغَيْرِ حَقِّهَا- وَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ مُبْتَدِئٌ بِالْحُكْمِ بَيْنَ الْعِبَادِ- فِيمَا تَسَافَكُوا مِنَ الدِّمَاءِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ- فَلاَ تُقَوِّيَنَّ سُلْطَانَكَ بِسَفْكِ دَمٍ حَرَامٍ- فَإِنَّ ذَلِكَ مِمَّا يُضْعِفُهُ وَ يُوهِنُهُ بَلْ يُزِيلُهُ وَ يَنْقُلُهُ- وَ لاَ عُذْرَ لَكَ عِنْدَ اللَّهِ وَ لاَ عِنْدِي فِي قَتْلِ الْعَمْدِ- لِأَنَّ فِيهِ قَوَدَ الْبَدَنِ- وَ إِنِ ابْتُلِيتَ بِخَطَإٍ- وَ أَفْرَطَ عَلَيْكَ سَوْطُكَ أَوْ سَيْفُكَ أَوْ يَدُكَ بِالْعُقُوبَةِ- فَإِنَّ فِي الْوَكْزَةِ فَمَا فَوْقَهَا مَقْتَلَةً- فَلاَ تَطْمَحَنَّ بِكَ نَخْوَةُ سُلْطَانِكَ- عَنْ أَنْ تُؤَدِّيَ إِلَى

ص:287

أَوْلِيَاءِ الْمَقْتُولِ حَقَّهُمْ:وَ إِيَّاكَ وَ الْإِعْجَابَ بِنَفْسِكَ- وَ الثِّقَةَ بِمَا يُعْجِبُكَ مِنْهَا وَ حُبَّ الْإِطْرَاءِ- فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ أَوْثَقِ فُرَصِ الشَّيْطَانِ فِي نَفْسِهِ- لِيَمْحَقَ مَا يَكُونُ مِنْ إِحْسَانِ الْمُحْسِنِينَ- وَ إِيَّاكَ وَ الْمَنَّ عَلَى رَعِيَّتِكَ بِإِحْسَانِكَ- أَوِ التَّزَيُّدَ فِيمَا كَانَ مِنْ فِعْلِكَ- أَوْ أَنْ تَعِدَهُمْ فَتُتْبِعَ مَوْعِدَكَ بِخُلْفِكَ- فَإِنَّ الْمَنَّ يُبْطِلُ الْإِحْسَانَ وَ التَّزَيُّدَ يَذْهَبُ بِنُورِ الْحَقِّ- وَ الْخُلْفَ يُوجِبُ الْمَقْتَ عِنْدَ اللَّهِ وَ النَّاسِ- قَالَ اللَّهُ تَعَالَى- «كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ» وَ إِيَّاكَ وَ الْعَجَلَةَ بِالْأُمُورِ قَبْلَ أَوَانِهَا- أَوِ التَّسَقُّطَ فِيهَا عِنْدَ إِمْكَانِهَا- أَوِ اللَّجَاجَةَ فِيهَا إِذَا تَنَكَّرَتْ- أَوِ الْوَهْنَ عَنْهَا إِذَا اسْتَوْضَحَتْ- فَضَعْ كُلَّ أَمْرٍ مَوْضِعَهُ وَ أَوْقِعْ كُلَّ عَمَلٍ مَوْقِعَهُ- وَ إِيَّاكَ وَ الاِسْتِئْثَارَ بِمَا النَّاسُ فِيهِ أُسْوَةٌ- وَ التَّغَابِيَ عَمَّا تُعْنَى بِهِ مِمَّا قَدْ وَضَحَ لِلْعُيُونِ- فَإِنَّهُ مَأْخُوذٌ مِنْكَ لِغَيْرِكَ- وَ عَمَّا قَلِيلٍ تَنْكَشِفُ عَنْكَ أَغْطِيَةُ الْأُمُورِ- وَ يُنْتَصَفُ مِنْكَ لِلْمَظْلُومِ- امْلِكْ حَمِيَّةَ أَنْفِكَ وَ سَوْرَةَ حَدِّكَ- وَ سَطْوَةَ يَدِكَ وَ غَرْبَ لِسَانِكَ- وَ احْتَرِسْ مِنْ كُلِّ ذَلِكَ بِكَفِّ الْبَادِرَةِ وَ تَأْخِيرِ السَّطْوَةِ- حَتَّى يَسْكُنَ غَضَبُكَ فَتَمْلِكَ الاِخْتِيَارَ- وَ لَنْ تَحْكُمَ ذَلِكَ مِنْ نَفْسِكَ- حَتَّى تُكْثِرَ هُمُومَكَ بِذِكْرِ الْمَعَادِ إِلَى رَبِّكَ- وَ الْوَاجِبُ عَلَيْكَ أَنْ تَتَذَكَّرَ مَا مَضَى لِمَنْ تَقَدَّمَكَ- مِنْ حُكُومَةٍ عَادِلَةٍ أَوْ سُنَّةٍ فَاضِلَةٍ- أَوْ أَثَرٍ عَنْ نَبِيِّنَا ص أَوْ فَرِيضَةٍ فِي كِتَابِ اللَّهِ- فَتَقْتَدِيَ بِمَا شَاهَدْتَ مِمَّا عَمِلْنَا بِهِ فِيهَا- وَ تَجْتَهِدَ لِنَفْسِكَ فِي اتِّبَاعِ مَا عَهِدْتُ إِلَيْكَ فِي عَهْدِي هَذَا- وَ اسْتَوْثَقْتُ بِهِ مِنَ الْحُجَّةِ لِنَفْسِي عَلَيْكَ- لِكَيْلاَ تَكُونَ لَكَ عِلَّةٌ عِنْدَ تَسَرُّعِ نَفْسِكَ إِلَى هَوَاهَا

لغات

شرط:گروهى كه خود را با علامتهاى خدمت گزارى مشخّص مى كنند و با آن علامات از ديگران بازشناخته مى شوند خرق:خلاف مدارا انف:درشتى،خويى كه با خودبينى همراه است.

اكناف:اطراف و جوانب اسداء:بخشش حامّة:خويشاوندى عقدة:زمين زراعتى عقدة:جاى پر درخت و نخلستان اعتقد الضّيعة:زمين و باغى فراهم آورد مغبّه:سرانجام كار-نتيجه اصحر:آشكار ساخت

ص:288

دعة:آسودگى-آسايش استوبلوا الامر:سنگين شمردند آن كار را وبال:بدى،سنگينى،استوبلت البلد:

وضع شهر بد شد و شهروندان ناراضى شدند خاس بالوعد:عهد و پيمان را شكست ختل:نيرنگ افضاه:گسترد.

استفاض بالماء:آب جريان يافت ادغال:تباه كردن دغل:فساد مدالسة:مصدر باب مفاعله از تدليس و فريبكارى در فروش و غيره مانند نيرنگ زدن لحن القول:مانند در پرده سخن گفتن و اشاره داشتن و پهلو زدن در كارى وكزة:يك باره زدن،يكبارگى.بعضى گفته اند به معنى دست را بر چانه جمع كردن است فرصة:نوبت،مقدار ممكن از يك كار.

سورة الرّجل:حمله و تندى و بى باكى يك مرد غرب اللسان:تندزبانى بادرة:حملۀ شتابزده و مجازات كردن

ترجمه

«قسمتى از وقت خود را به كسانى اختصاص ده كه به تو نياز دارند،تا در آن وقت خود را آماده كرده و در انجمن عمومى براى انجام كار آنها بنشينى،پس به خاطر خدا در آن انجمن فروتن باش،و جلو سپاهيان،دربانان،نگهبانان و محافظان خود را بگير تا كسى كه از طرف آنها حرف مى زند بى دغدغه و لكنت زبان و ترس و نگرانى،حرف بزند،زيرا من از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه فرمود «هرگز امتى آراسته نخواهد بود،مگر اين كه حق ناتوان بدون ترس و نگرانى از توانا گرفته شود» (1).بنا بر اين تندى و تندخويى و بى ادبى در سخن گفتن را از طرف آنها بپذير و بر خود مگير،و مبادا تو با آنان تندى و خودپسندى روا دارى،تا خدا درهاى رحمتش را بر روى تو بگشايد.و اجر اطاعت و فرمانبردارى را به تو مرحمت كند.

و هر چه به كسى مى دهى با روى باز بده و اگر به كسى چيزى نمى دهى و مانع از

ص:289


1- لن تقدس امة لا يؤخذ للضعيف فيها حقه من القوى غير متتعتع.

كارى مى شوى با مهربانى و معذرت خواهى عمل كن.

و آنگهى بعضى از كارها را ناگزير بايد خود انجام دهى،از آن جمله پاسخ دادن به كاركنان در جايى كه از عهدۀ منشيانت بر نيايد،و از جمله درخواستهاى مردم كه باعث تنگدلى يارانت مى گردد،تو خود بايد رسيدگى كنى.در هر روز كار مخصوص همان روز را انجام بده،زيرا هر روز كار ويژه اى دارد.و بهترين فرصتها و با ارزشمندترين اوقات را بين خود و خدا قرار بده،اگر چه همۀ فرصتها-اگر نيت انسان خالص و مردم در آسايش باشند-از آن خدا و متعلق به اوست.

بايد در آن فرصتى كه ويژه خدا قرار داده اى،واجباتى را كه تنها براى اوست،صميمانه براى او انجام دهى،بنا بر اين در شبانه روز بخشى از آسايش تنت را به خدا بسپار و بدان وسيله عملى را به طور كامل انجام دهد كه باعث نزديكى تو به خدا شده و بدون عيب و نقص باشد هر چند كه موجب فرسايش و ناراحتى بدنت گردد.و هنگامى كه با مردم نماز مى گزارى كارى نكن كه مردم را از خود برنجانى و نماز را ضايع گردانى،زيرا ميان مردم افرادى بيمار و گرفتارند.من از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)-هنگامى كه مرا به يمن اعزام داشت-از نحوۀ برگزارى نماز با مردم آنجا پرسيدم فرمود:با آنان همچون ناتوانترين فرد نماز را به پا دار،و نسبت به مؤمنان مهربان باش.و بعد از تمام اين دستورها مبادا بيش از اندازه خود را از نظر مردم دور نگهدارى.زيرا دورى فرمانروايان از انظار مردم،بخشى از تنگ نظرى و كم آگاهى به كارهاست،و همين،رو نشان ندادن است كه حكمرانان را از كارهاى پوشيدۀ مردم بيگانه مى سازد و در نتيجه كارهاى بزرگ مردم را كوچك و كارهاى كوچك را بزرگ،و كارهاى خوب را بد،و كارهاى زشت را زيبا جلوه مى دهد و حق و باطل را به هم آميخته مى كند.براستى حكمران بشر است و از كارهايى كه مردم در خفا انجام مى دهند آگاه نيست.و روى حق و حقيقت نشانه گذاريهايى نشده تا راست از دروغ بازشناخته شود و در واقع تو يكى از دو نوع مردان هستى:يا مردى هستى كه در راه حق،دست و دلبازى و كوتاهى ندارى،در اين صورت،رو پنهان داشتنت از اداى حق واجب و يا انجام كار نيك براى چيست؟و يا فردى گرفتار

ص:290

خسّت و تنگ نظرى هستى كه در اين صورت ديرى نخواهد پاييد كه مردم از بذل و بخشش تو نااميد شوند و چيزى از تو نخواهند خواست،در صورتى كه بيشترين درخواستهاى مردم،چيزهاى بى مايه-از قبيل شكايت از ستم و يا دادخواهى در بارۀ برخوردى-و بى زحمت است.

و آنگهى چون حكمران نزديكان و نديمانى دارد كه خودسر و دراز دست و در رفتارشان با مردم كم انصافند،تو كارى بكن كه با از ميان برداشتن انگيزه هاى آن صفات ريشۀ آنها را از بيخ و بن بركنى،و به هيچ كدام از اطرافيان و خويشاوندانت،قطعه زمينى واگذار مكن،و مبادا كسى به اين طمع بيفتد كه در آبادانى زمين و باغ خود به مردم همسايه زيان رساند و در آب دادن مزرعه و يا در كارى كه با مردم بايد همكارى كند،هزينه آن را بر ديگران تحميل كند،در نتيجه گوارايى آن كار براى ايشان خواهد بود نه براى تو،ولى ننگ آن در دنيا و آخرت براى تو خواهد ماند.حق را نسبت به هر كه شايستگى دارد-چه نزديك و چه دور- اجرا كن،و در اين راه استوار باش و پاداشت را از خدا بخواه،هر چند كه از اجراى حق،به خويشان و نزديكانت برسد آنچه بايد برسد.و نتيجۀ اجراى حق را با همۀ سنگينى اش براى خود،در نظر بگير،كه پى آمدى خوش و پسنديده دارد.آنجا كه مردم تو را ستمگر پندارند،اگر بهانه اى دارى،آشكارا بگو،و با بيان روشن و آشكار عذر و بهانۀ خود،پندار آنها را زايل گردان،زيرا با اين عمل هم خويشتن را تربيت و هم با مردم به مدارا رفتار كرده اى،و اين اظهار عذر و بهانه باعث رسيدن تو به خواسته اى كه همان حق جويى مردم است خواهد شد.

مبادا صلح و سازشى را كه رضاى خدا در آن است-اگر دشمن تو را دعوت كرد-از دست بدهى،زيرا كه صلح و سازش باعث آسايش سپاهيان و برطرف شدن غمها و امنيّت كشور است.ولى پس از صلح با دشمن،سخت بر حذر باش،زيرا چه بسا كه دشمن هدفش از سازش و نزديكى غافلگير ساختن بوده باشد.بنا بر اين جانب احتياط را بگير،و خوش گمان مباش!و اگر بين خود و دشمن پيمانى بستى و لباس پيمان امنيّت را از جانب خود بر او پوشاندى به پيمان

ص:291

خود وفادار باش و به عهد خود وفا كن،و خود را سپر دفاع پيمانى كه بسته اى قرار بده،زيرا كه هيچ چيز در نزد خدا از واجبات الهى در بين مردم-با همۀ اختلاف نظر و افكار گوناگون آنها-از وفاى به عهد،مهمتر نيست،حتّى مشركان هم،پيش از اسلام و مسلمين،در بين خود،وفاى به عهد را مهم مى گرفتند،از آن رو كه سرانجام بد پيمان شكنى را دريافته بودند.پس مبادا به پيمانت خيانت كنى و پيمان شكن باشى،و مبادا در صدد فريب دشمنت باشى،زيرا آن نوعى جسارت بر خداست،و بر خداست گستاخ نمى شود مگر نادان بدبخت.و خداوند عهد و پيمان خود را كه باعث امنيّت است،ميان بندگان گسترده است،و آن را محلى امنى براى زيستن در پناه لطفش قرار داده است،بنا بر اين فريبكارى،گول زدن و نيرنگبازى در آن راه ندارد.

از اوّل قراردادى منعقد نكن،تا به عذر و بهانه گيريها متوسّل شوى،و نبايد پس از عهد و پيمان،سخنى مبهم و دو پهلو به كار ببرى،و نبايد تنگناى كارى كه بايد پيمان الهى را در بارۀ آن رعايت كنى تو را وادار به پيمان شكنى نابجا كند،زيرا نستوه بودن در برابر كار دشوارى كه به انجام آن اميدوارى و پى آمد نيك آن را انتظار مى برى بهتر از نيرنگى است كه از مجازات و كيفر الهى آن مى ترسى،و هم چنين بهتر از ترس بازخواست خداوند است كه هيچ راهى در دنيا و آخرت براى عفو و بخشش آن در پيش ندارى.از خونها و خونريزى به ناحق برحذر باش،زيرا هيچ چيز بيشتر از خونريزى به ناحق،باعث عذاب و سزاوار بازخواست و موجب از بين رفتن نعمت و كوتاهى عمر نيست.و خداوند پاك در روز رستاخيز،اوّلين حكمى كه ميان بندگانش مى فرمايد در بارۀ خونهايى است كه مردم ريخته اند،بنا بر اين هرگز با خونريزى خلاف بنياد حكومتت را استوار نكن،زيرا ريختن خون حرام پايۀ حكومت را سست و لرزان مى كند بلكه آن را از بين مى برد و به ديگران منتقل مى سازد،و از تو در نزد خدا و هم چنين در نزد من هيچ عذر و بهانه اى در قتل عمد،پذيرفته نيست زيرا در قتل عمد،قصاص تن لازم است و اگر هم از روى خطا ديگرى را كشتى و تازيانه و يا شمشير و يا دستت،در مجازات،افراط كرد،

ص:292

مبادا غرور قدرت تو را از پرداخت خونبها به اولياى مقتول مانع شود.

از خود پسندى و اعتماد به چيزى كه تو را وادار به خودپسندى كند،بپرهيز، و از اين كه مردم تو را زياد ستايش كنند بر حذر باش،زيرا چنين حالتى از بهترين فرصتها براى شيطان است تا بتواند آثار نيك نيكوكاران را از بين ببرد.و مبادا در برابر خوبى كه به مردم مى كنى بر سر آنها منّت بگذارى،و يا كارى را كه مى كنى، بيش از آنچه هست جلوه دهى،و مبادا به آنان وعده اى بدهى كه وفا نكنى،زيرا منّت گذارى نتيجۀ خوبى را زايل مى كند،و كار را بيش از آنچه هست تلقى كردن، نور حق را از دل مى زدايد،و به وعده وفا نكردن باعث خشم خدا مى گردد،خداى بزرگ مى فرمايد: «كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ» (1)پرهيز كن از شتاب در كارها پيش از فرا رسيدن وقت آن و يا وانهادن آن به هنگام فراهم شدن مجال انجام آن،و يا پافشارى بيجا در كارى كه آن را در نمى يابى،و يا سبك شمردن كار به هنگامى كه برايت روشن شده است.پس هر چيز را در جاى خود قرار بده،و هر كارى را به موقع خود به جاى آور.

مبادا آنچه را كه همۀ مردم در آن حق يكسان دارند به خود اختصاص دهى، و مبادا در جايى كه دقت و توجه لازم است و همه مى دانند تو خود را به نادانى بزنى،زيرا آن[حق]از تو به نفع ديگرى گرفته خواهد شد،همه چيز روشن شده و ديرى نخواهد پاييد كه داد ستمديده را از تو خواهند گرفت.به هنگام خشم بر خود مسلط باش،و جلو تندى و تيزى خودت و حملۀ دست و بازو و بدزبانى ات را بگير،از همۀ اين كارها با چشم پوشى از شتاب،و تأخير در اعمال قدرت، خوددارى كن،تا آتش خشمت فرو نشيند و بر خود مسلط گردى،و هرگز بر خود مسلط نمى شوى مگر آن كه در بارۀ بازگشت به سوى پروردگارت بسيار دل مشغول باشى.

بر تو لازم است از احكامى كه پيشينيان،قبل از تو به عدل و داد صادر كرده،و يا راه و روش نيكى كه به كار برده اند،و يا خبرى را كه از پيامبرمان نقل

ص:293


1- سورۀ صف(61)آيه(3) [1]يعنى:بسيار سخت خدا را به خشم مى آورد آنكه سخنى بگويد و خلاف آن كند.

كرده اند و فريضه اى كه از كتاب خدا عمل كرده اند،ياد كنى،بنا بر اين آنچه را كه ديدى مورد عمل ماست پيروى كن و با تمام وجودت در به جاى آوردن آنچه در اين عهدنامه،به عهده ات گذاردم كوشا باش كه من در اين عهدنامه حجت را بر تو تمام كردم،تا به هنگام حمله و فشار هوا و خواهش نفست،عذر و بهانه اى نداشته باشى .»

شرح

اما كارهايى كه به نفع تودۀ مردم است:

اول،آن كه بخشى از وقت خود را مخصوص كسانى كند كه به او نياز دارند،تا در آن فرصت خود را فارغ از هر كارى آماده سازد و هفته اى يا كمتر يا بيشتر-به هر اندازه كه ممكن شود-در يك انجمن عمومى به خاطر آنها نشستى داشته باشد.

دوم،به خاطر خدا در انجمن و نشست با ارباب حاجت و كسانى كه به او نياز دارند،فروتنى كند.امام(علیه السلام)او را در ارتباط با خدا وادار به فروتنى كرده است از آن رو كه خداوند آفريدگار اوست،و وظيفه اش نسبت به خدا فروتنى است.

سوم:سپاه و يار و ياورانش را از مردم نيازمند باز دارد[مبادا مانع از مراجعۀ آنان شوند]و دليل اين مصلحت و فايدۀ آن كار را با اين عبارت بيان فرموده است:تا كسى كه از طرف آنها حرف مى زند بدون دغدغه و لكنت زبان حرف بزند.و به دليل ضرورت اين كار با اين بيان اشاره كرده است: فانى سمعت ...القوى ،و جهت استدلال امام(علیه السلام)به اين خبر آن است كه دلالت مطابقى بر مجازات امتى دارد كه در ميان آنها به دليل ناپاكيشان حق ناتوان از توانا گرفته نمى شود،و همين خود باعث عذاب اخروى است و به دلالت التزامى دلالت دارد بر اين كه در ميان مردم به طور قطع چنين چيزى وجود دارد.وانگهى چون اين

ص:294

امورى كه امام(علیه السلام)دستور انجام آنها را مى دهد،چون زمينه و مقدمۀ واجبند، بنا بر اين انجام تمام اين كارها واجب خواهد بود .

چهارم،كارهايى كه هر چند به مصلحت عموم مردم و به نفع همه است او خود بايد بدون واسطه انجام دهد.كلمۀ امور،مبتدا و خبر آن محذوف است:

و هناك امور يعنى در اينجا امورى هست،و يا عباراتى نظير آن.از جملۀ آن امور پاسخ دادن به كاركنان است،در جايى كه اين كار از عهدۀ منشيان برنيايد،او خود آن طور كه مصلحت مى بيند پاسخ دهد.و از جمله رسيدگى به نيازهاى مردم در موردى است كه يارانش در انجام آن سعۀ صدر نشان نمى دهند،و شايسته نيست كه به آنها واگذار كند،زيرا در نهايت اگر آنها برآورده كنند باز هم رضايت بخش نخواهد بود .

پنجم:بايد هر روز كار همان روز را انجام دهد و بر اين مطلب با اين عبارت توجه داده است: فإنّ لكل يوم ما فيه يعنى زيرا هر روز كار مخصوص به خود دارد.و اين جمله صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و اگر هر روزى كار مخصوص به خود دارد پس بايد در همان روز انجام گيرد.

ششم:بهترين فرصتها را در كارها و اعمال بين خود و خدا صرف كند، يعنى اوقات لازم براى اعمال واجب،و بهترين نوع كارها آن كارى است كه در وقت معين انجام گيرد پس با فضيلت ترين اوقات وقتى است كه از گرفتاريهاى دنيايى فارغ و به خلوت با خدا مقرون باشد.و در عبارت:

و ان كانت...الرّعية توجّه بر اين مطلب داده است كه بالاترين اعمال، عملى است كه تنها براى خدا باشد .

هفتم:در آن فرصت معيّن،كه ويژۀ خدا و مخصوص عمل دينى قرار داده، واجبات الهى را با اخلاص و توجّه خاصّى انجام دهد.

ص:295

هشتم:قسمتى از آسايش جسمى خود را در شبانه روز براى خدا،يعنى در راه طاعت و بندگى او صرف كند.مفعول دوم-چون معلوم بوده است-حذف شده،قرينه همان بودن شبانه روز است كه دو ظرف مكان براى افعال به قرينۀ ذكر بدن،مى باشند.

نهم:عملى را كه براى تقرّب به خدا انجام مى دهد،به طور كامل و بدون عيب و نقص باشد.كلمات كاملا ، غير مثلوم ،و بالغا هر سه حالند.و ما منصوب است بنا بر اين كه حرف مصدرى است و نصبش به وسيلۀ كلمه: بالغا...

است كه در ضمن سخنان امام(علیه السلام)آمده است: بالغا ما بلغ من القوّة و الطّاعة يعنى:هر چند كه فشار عبادت باعث فرسودگى بدنت گردد .

دهم:از جمله آدابى كه به امامت مردم در نماز جماعت مربوط مى شود، اين است كه در نماز خود حد وسطى را انتخاب كند،ما بين نماز طولانى كه طول دادن آن باعث نفرت مردم مى گردد،و بين كوتاه خواندن كه باعث تباه سازى اركان نماز و از بين بردن فضيلت آن مى گردد،و براى ردّ سنگينى و طولانى خواندن نماز به دليل عقلى و نقلى استدلال جسته است:

امّا دليل عقلى يك قياس مضمرى است كه صغراى آن عبارت است از: فانّ فى النّاس...الحاجة زيرا ميان مردم افرادى وجود دارند كه بيمار و گرفتارند و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر جامعه اى كه افراد مزبور ميان آنها باشد نيازمند مدارا و سبك گرفتن است.و اما دليل نقلى،روايتى است كه از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)نقل كرده است،و جهت تشبيه نماز جماعت به نماز ناتوانترين نمازگزار،سبك گرفتن نماز به حفظ اركان و واجبات نماز است .

يازدهم:از جمله آداب سازنده براى ادارۀ شهر،خوددارى از طول غيبت از انظار تودۀ مردم است،و براى تشويق به خوددارى از آن عمل به چند جهت اشاره فرموده است:

ص:296

1-طول غيبت نوعى سختگيرى نسبت به رعيت و تنگ نظرى است.

چون ديدار آنان با حاكمشان باعث برطرف شدن اندوه ناشى از مشكلاتشان مى گردد.

2-طول غيبت باعث اطلاع كمتر از امور مى شود،يعنى لازمه مخفى بودن طولانى از انظار،بى اطلاعى از امور است،بنا بر اين نام لازم را بر ملزوم اطلاق فرموده است.و با اين عبارت مطلب را تأكيد كرده است:و همين رو پنهان كردن از مردم است كه باعث بريدن از مردم مى شود،يعنى مانع اطلاع بعضى از فرمانروايان از امور پنهانى رعيت مى گردد.آن گاه به پيامدهاى نارواى آن ناآگاهى اشاره فرموده است.به اين ترتيب كه كارهاى بزرگ مردم را كوچك مى بيند،مثل اين كه اگر يكى از اطرافيان حاكم،دست به ستمكارى بزند،دستياران جرم او را كوچك قلمداد مى كنند و حاكم هم آن را كوچك مى بيند،و همچنين كارهاى كوچك را بزرگ مى بيند.مثلا يك نافرمانى كوچك كه از مقام پايين تر نسبت به بالاتر سر بزند.و همين طور كارهاى خوب مردم را بد،و كارهاى بد را خوب مى بيند،و حق و باطل با هم درآميخته و مشتبه مى شوند،و اين است معناى عبارت امام(علیه السلام): فيصغر...بالباطل .

آن گاه چند دليل آورده است بر اين كه لازمۀ رو پنهان كردن از مردم به مدّت زياد ناآگاهى است،با اين عبارت: و انّما الوالى بشر...الصدق و الكذب ، كه در حقيقت چنين است:زيرا حاكم يك فرد از بشر است و از ويژگيهاى بشر آن است كه هيچ چيز را جز به وسيلۀ نشانه،نشناسد،و از طرفى،حق نشانه هايى ندارد،تا بدان وسيله انواع سخنان راست از نادرست بازشناخته شود .

3-امام(علیه السلام)وى را به خوددارى از رو پنهان كردن از مردم به وسيلۀ قياس مضمرى تشويق كرده است كه مقدّمۀ صغراى آن يك قضيۀ شرطيۀ منفصله است و آن عبارت است از: و انّما انت...بذلك و خلاصه معناى آن

ص:297

چنين است:يا تو فردى با سخاوت طبع و در راه حق،دست و دل بازى،و يا شخصى گرفتار تنگ نظرى هستى،كبراى مقدّر آن نيز چنين است:هر كس كه با اين ويژگيها باشد روا نيست كه از مردم مدّتى دور زندگى كند،توضيح مقدّمۀ كبرا اين طور مى شود:يا او در راه اداى حق دست و دل باز است،چنان كه به هنگام درخواست حقى،يا حق واجب را ادا مى كند،و يا همچون افراد كريم و بزرگوار برخورد مى كند كه در اين صورت رو پنهان كردن از مردم روا نيست،و يا گرفتار تنگ نظرى است كه در اين صورت هم،مردم وقتى از بذل و بخشش او نااميد شدند،ديگر چيزى از او درخواست نخواهند كرد،در اين صورت هم، رو پنهان كردن از مردم معنايى ندارد .

4-سخن امام(علیه السلام): مع انّ اكثر... معامله مقدمۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى آن چنين است:و هر كسى كه بيشترين نيازهاى مردم از قبيل موارد ياد شده،زحمت و هزينه اى براى او نداشته باشد،رو پنهان كردن وى از مردم بى معناست .

دوازدهم:از جمله امور سازنده كه مربوط به نزديكان حاكم است،آن است كه بار هزينۀ آنها را از دوش مردم بردارد،بنا بر اين عبارت: بقطع اسباب...

مئونته رهنمودى است به طريق از ميان برداشتن آن،و به دليل آن عمل-با يادآورى پى آمدهايى از قبيل اين كه خود را در منافعى بر رعيّت مقدّم داشته و دست اذيّت و آزار و كم انصافى بر آنها دراز كنند-اشاره فرموده است.و آن عبارت به منزلۀ مقدمۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر كس چنان باشد گسستن رشتۀ زحمت و هزينۀ وى از مردم ضرورت دارد.صفات و حالاتى كه امام(علیه السلام)دستور بركندن ريشه هاى آنها را داده است عبارتند از:انواع زحمتهاى نامبرده از قبيل خودسرى،دراز دستى و كم انصافى .

عبارت: و لا تقطعنّ...مشترك ،توضيح و تفصيل راههاى از بين بردن

ص:298

انگيزه هاى ياد شده است،زيرا واگذار كردن قطعه زمينى به يكى از آنها و به طمع واداشتن وى-در فراهم آوردن زمين و باغ-بر ضرر رساندن به همسايگان در آب، و يا در كار مشترك با مردم مانند عمران و آبادانى،موجب مى شود كه هزينۀ آن را بر ديگران تحميل كند،اينها انگيزه هاى صفات ياد شده از انواع زحمت هستند،و قهرا از ميان برداشتن اينها در گرو بركندن ريشه هاى آنهاست.

آن گاه از انگيزه هاى زحمت بر مردم،به دليل پيامدهاى ناروا كه براى حاكم دارد او را بر حذر داشته است،پيامدهايى از قبيل گوارايى آن كارها براى ايشان نه براى او،و باقى ماندن ننگ آن در دنيا و آخرت براى او،و همين عبارت به منزلۀ مقدمۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چه كه گوارائى اش براى ديگران و ننگش براى تو باشد،انجامش بر تو روا نيست .

سيزدهم:حق را در بارۀ همۀ افرادى كه سزاوار آنند،چه دور و چه نزديك اجرا كند و اگر در اثر اجراى حق،احتمالا به خويشاوندان و نزديكانش مرارت و تلخى برسد،او به خاطر دستاوردى كه باعث قرب به خدا و تنها براى رضاى اوست،بردبار و شكيبا باشد،هر چند كه از اجراى حق به خويشان و نزديكانش، به اقتضاى شريعت،برسد آنچه بايد برسد.و او در«و لكن»براى حال و«واقعا» نيز حال است و عامل حال فعل: «و الزم» مى باشد.

چهاردهم:نتيجۀ اين اجراى حق را با همۀ سنگينى كه براى او-در مورد نزديكان خود-دارد-در نظر بگيرد.گويا وى با اجراى حق،سرانجام از آسيب دنيا و عذاب آخرت ايمن مى گردد.و به اين كار او را چنين تشويق كرده است:زيرا پيامد آن اجراى حق پسنديده است،يعنى همان عافيت و ايمنى و بالأخره، سعادت جاويد،كه خوش و پسنديده است.و همين عبارت مقدمۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چيزى كه پيامدى خوش و پسنديده داشته باشد،علاقه مندى به انجام آن ضرورى است .

ص:299

پانزدهم:بر فرض اين كه تودۀ مردم او را ستمگر و ظالم پندارند،امام(علیه السلام) به او دستور مى دهد كه به طور روشن و آشكار در بارۀ پندار ايشان كه او را ظالم تصور كرده اند،دليل و انگيزۀ خود را ابراز كند و با اظهار خود،پندار آنها را از بين ببرد.و در اين مورد نيز او را به وسيلۀ قياس مضمرى ترغيب نموده است كه عبارت:فانّ...الحقّ صغراى آن است،يعنى اين كه با اين اظهار دليل و انگيزه- در صورتى كه عذر و دليلى دارى-به خواسته اى كه دارى،خواهى رسيد،به اين معنى كه با آگاه شدن آنها از كار تو كه از روى حق بوده است،نه از روى ستم، آنها را بر طريق حق استوار خواهى ساخت.و كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چه كه آن چنان باشد،شايسته انجام دادن است .

شانزدهم:او را از ردّ صلح خداپسندانه اى كه دشمن به آن دعوتش مى كند برحذر داشته و او را به مصالح و فوايدى كه اين عمل دارد به وسيلۀ قياس مضمرى توجّه داده است،كه مقدمۀ صغراى قياس،عبارت: فانّ فى الصّلح...

لبلادك است،و آنها سه مصلحت روشن و آشكارى است كه در اثر صلح و سازش به دست مى آيد.و كبراى مقدّر آن،چنين است:و هر چيزى كه مشتمل بر چنين مصالحى باشد پذيرفتنش لازم و واجب است .

هفدهم:او را پس از سازش،سخت از دشمن بر حذر داشته،و امر به گرفتن جانب احتياط نموده است،و نيز دستور داده به حسن ظنّى كه ممكن است از صلح و سازش با دشمن پيدا شده باشد،متكى نباشد.و بر ضرورت اين احتياط و حذر داشتن با قياس مضمرى توجه داده است كه مقدمۀ صغراى آن،جمله: فانّ العدوّ ربّما يتقارب ليتغفّل يعنى:چه بسا دشمن با صلح و سازش به او نزديك شده تا او را غافلگير سازد و بر او پيروز گردد.و امام(علیه السلام)خود در اين باره دلايل و شواهدى آزموده دارد.و هر دو مفعول به دليل وضوح و روشن بودن آنها حذف شده اند.و كبراى مقدر نيز چنين است:و هر كس چنان باشد

ص:300

بر حذر بودن از او لازم و واجب است .

هيجدهم:به او امر كرده كه چنانچه بين او و دشمنش پيمان بسته شد به پيمان خود وفادار باشد و امانتى را كه بر عهده گرفته است رعايت كند و خود را همچون سپر دفاعى براى پيمانى كه بسته است قرار دهد،يعنى به قيمت جان خود-هر چند به ضرر او باشد-از آن دفاع كند كلمه«اللبس يعنى پوشش»را استعاره آورده است براى وارد شدن دشمن زير پوشش امنيت،نظر به شباهتى كه پوشش امنيت به پيراهن و امثال آن دارد.و همچنين كلمه: «الجنّة» يعنى سپر را استعاره براى جان وى آورده است،از نظر شباهتى كه جان او در نگهبانى به سپر و نظير آن دارد .و بر اين وفادارى به دو دليل كه عبارت زير مشتمل بر آنهاست او را وادار نموده است: فانّه...الغدر .

1-براستى كه مردم-با همۀ اختلاف نظر و افكار گوناگون خود-بر هيچ واجبى از واجبات الهى اين قدر اهميت نمى دهند.

2-حتى مشركان پيش از اسلام به وفاى عهد پايبند بوده و پيامد نادرست پيمان شكنى و فريبكارى را ناگوار مى دانستند.

دو جملۀ ياد شده دو مقدمۀ صغرا براى قياس مضمرى هستند كه كبراى مقدّر آنها چنين است:و هر چه كه آن طور باشد پايبندى و نگهدارى آن لازم و ضرورى است .

آن گاه با نهى از خيانت در عهد و پيمان و پيمان شكنى،و فريفتن دشمن با بستن پيمان و بعد گول زدن او مطلب را مورد تأكيد قرار داده است.و به دو جهت از پيمان شكنى بر حذر داشته است:

1-جملۀ: فانّه...الا شقى به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه خلاصۀ آن چنين مى شود:زيرا كسى كه بر خدا گستاخى كند بيچاره و بدبخت است،و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:هر پيمان شكن و فريبكارى گستاخ

ص:301

بر خداست،از چهارمين مقدمه اين نتيجه گرفته مى شود:پس شخص نگونبخت آن كسى است كه پيمان شكن و فريبكار است.و ممكن است مقدّمۀ صغرا چنين باشد:زيرا آن عمل،گستاخى بر خدا و باعث بدبختى است،و كبراى مقدّر نيز چنين است:و هر چه آن طور باشد،اجتناب از آن ضرورى و لازم است.به اين ترتيب از اوّل به نتيجۀ مورد نظر مى رسيم .

2-عبارت: و قد جعل...جواره و امنا يعنى:خداوند عهد و پيمان را...

محل امنى براى زيستن در سايۀ لطف خود قرار داده است.لفظ: «الحريم» را استعاره براى عهد و پيمان آورده و با كاربرد كلمۀ: «السكون» به طور استعارۀ ترشيحى به برخوردارى بنده از نعمت و بهره بردارى از جوار رحمت او اشاره نموده،و بدين وسيله بر جهت استعاره كه همان اعتماد و اطمينان به خدا و در امان ماندن از فتنه است،توجّه داده،و حريم را به نوعى مانع تشبيه كرده است، و اين سخن به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى آن مى شود:و هر چيزى كه آن چنان باشد،شكستن آن و فريبكارى در آن روا نيست .

نوزدهم:او را از انعقاد قرار دادى كه راههاى عذر و بهانه در آن باز باشد، يعنى پى آمدهاى ناروا داشته باشد نهى كرده است.و اين كنايه از دستور به استوار نمودن قرار دادهاست.

بيستم:او را از اعتماد بر گفتار مبهم،در سوگندها و پيمانها،پس از آن كه پيمان محكم و استوارى از ديگرى گرفته و يا شخص ديگر چنين پيمان محكمى با او بسته است،منع كرده است و نمونۀ گفتار دو پهلو و مبهم،سخنى است كه طلحه و زبير در بيعت خود با على(علیه السلام)در لفافه و از سر تزوير بيان كردند.يعنى نه از خودت بايد چنين كارى سر بزند و نه به ادّعاى ديگران توجّه داشته باش .

بيست و يكم:او را نهى كرده است از اين كه تنگناى كار مربوط به پيمان

ص:302

الهى باعث آن شود كه پيمان را به ناحق ناديده بگيرد.و در اين مورد با عبارت:

فانّ صبرك...آخرتك او را وادار به استقامت و پايدارى كرده است،و آن عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است.و مقصود امام(علیه السلام)از پيامد آن،همان كيفر الهى است كه به دنبال دارد،و مقصود از بازخواست،همان بازخواست نسبت به وفاى عهد در روز قيامت است،و منظور از منحصر بودن راه،به بازخواست از پيمان كنايه از پايبندى بدان است،و متّصف كردن بازخواست بر اين كه،در دنيا و آخرت راهى براى عفو از پيمان شكنى ندارى،به اين منظور است كه در مقابل آن بازخواست،نه دنيايى در كار است كه راهى داشته باشى و به اميد خير دنيا باشى،زيرا آن روز دنيايى وجود ندارد،و نه راه آخرتى هست،زيرا در آخرت جز براى كارهاى خوب راه پذيرشى نيست.و هر كسى كه مورد بازخواست الهى واقع شود،خير قابل قبولى در آخرت ندارد.و بعضى،«تستقيل»با ياء روايت كرده اند:

يعنى تو راه بازگشت از آن بازخواست و پيامد ناروا را ندارى،نه در دنيا و نه در آخرت .

بيست و دوم:او را از آلودن دستش به خونها و خونريزى به ناحق،يعنى از قتل نفس برحذر داشته است،و با دو دليل زير او را از اين كار بيم داده است:

1-عبارت: فانّه...حقّها كه خود مقدمۀ صغراى قياس مضمرى است به اين ترتيب:زيرا خونريزى به ناحق،نزديكترين انگيزه براى فرا رسيدن عذاب خدا، و مهمترين سبب مجازات و بالاترين موجب از دست دادن نعمت،و كوتاهى دوران حكومت و عمر انسانى است.بديهى است كه خون به ناحق مهمترين علت براى هر سه مورد است،از آن رو كه باعث توجّه و انگيزش مردم بر نابودى قاتل شده و موجب نزول خشم خداوند براى او مى گردد،چون قتل بزرگترين نوع مصائب،نفرت انگيز است،و كبراى مقدّر نيز چنين است:و هر چه آن چنان باشد دورى جستن از آن واجب است.

ص:303

2-عبارت: و اللّه سبحانه...القيامة ،با ذكر اين مطلب كه نخستين حكم خداوند ميان بندگانش در بارۀ خونهايى است كه مردم ريخته اند،توجه داده است بر اين كه قتل از ساير گناهان كبيره در نزد خداوند متعال،بزرگتر است،و اين عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر چه را كه خداوند نخست در بارۀ آن حكم كند،پس بررسى و توجه به آن لازم،و دورى و اجتناب از آنچه مورد عدم رضاى اوست،واجب است .

بيست و سوم:او را نهى كرده است از اين كه مبادا بنياد حكومت و قدرت خود را با ريختن خونهاى به ناحق استوار سازد،و از اين عمل با عبارت: فانّ ذلك...و ينقله بر حذر داشته است.كه خود به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است،با بيانى كه گذشت،چون ريختن خون به ناحق مستلزم آن سه نوع پيامدى است كه گفتيم،بنا بر اين باعث سستى بنياد قدرت و حكومت بلكه نابودى آن است.كبراى مقدّر قياس نيز چنين است:و هر چه داراى اين ويژگيها باشد اجتناب از آن لازم است.

بيست و چهارم:او را از قتل عمد به ناحق منع كرده و به دو جهت او را از ارتكاب چنان عملى بر حذر داشته است:

1-هيچ عذر و بهانه اى در قتل عمد-در نزد خدا و در نزد وى-از او قابل قبول نيست.

2-ديگر آن كه در قتل عمد،قصاص تن لازم است.

اين دو عبارت،دو مقدمۀ صغرا براى قياس مضمرى هستند كه كبراى مقدّر آنها چنين است:و هر چه با آن خصوصيات باشد،دورى از آن لازم است .

بيست و پنجم:از صفت ناپسند خودخواهى و غرور به هنگام ارتكاب قتل غير عمد و يا افراط در مجازات افراد از طريق زدن با تازيانه و يا دست بر حذر داشته تا مبادا قدرت و خودخواهى مانع پرداخت خونبهايى كه حق آنهاست به

ص:304

ايشان گردد.و با عبارت: فانّ...مقتله ،بر اين مطلب توجه داده است كه يك نوع زدن با دست كه به آن وكز يعنى زدن با تمام كف دست،مى گويند،گاهى باعث قتل مى شود،و احتمال قتل در آن حتمى است .

بيست و ششم:از خود پسندى و اعتماد به چيزى كه او را به خود پسندى بكشاند و همچنين از دوست داشتن ستايش زياد،برحذر داشته است.دو مورد آخرى باعث دوام خودپسندى و ريشۀ آنند.و از هر سه مورد با عبارت: فانّ ذلك...المحسنين ،او را بر حذر داشته است:جملۀ: و فى نفسه ،متعلق به «أوثق» است.دو احتمال در اينجا وجود دارد:

1-چون خود پسندى از موارد هلاكت است،نيكى نيكوكاران،با وجود آن بى فايده است بنا بر اين اگر شيطان فرصتى به دست آورد،و خود پسندى را براى انسان جلوه دهد و او هم باور كند هر چه احسان كرده،بتمام از بين مى رود.

2-شخص خودپسند-هر كس هر احسانى هم نسبت به او كند-احسان تلقى نمى كند و در نتيجه خودپسندى وى باعث ناديده گرفتن احسان كسى مى شود كه به او نيكى كرده است.و چون منشأ خودپسندى،شيطان است،نابود كنندۀ نيكى نيكوكاران نيز،شيطان خواهد بود،از اين رو،امام(علیه السلام)اين عمل را عمل شيطانى دانسته و دورى از آن را لازم شمرده است .

بيست و هفتم:از سه صفت ناپسند او را بر حذر داشته است:

1-از منّت گذاردن بر سر رعيت در برابر احسانى كه به آنان مى كند.

2-بزرگ جلوه دادن كارى كه در بارۀ مردم انجام داده است،يعنى احسانى را كه نسبت به مردم كرده است بيش از آنچه هست به خود نسبت دهد.

3-مبادا به مردم وعده اى بدهد كه وفا نكند .

آن گاه وى را از منّت گذارى بر حذر داشته است با اين عبارت: فانّ المنّ يبطل الاحسان (زيرا منّت گذارى نتيجۀ احسان را از بين مى برد)و اين سخن

ص:305

اشارتى است به آيۀ مباركه: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى» (1).

و نيز او را از بزرگ جلوه دادن احسان به دور داشته با اين گفتار:زيرا كار را بيش از آنچه هست جلوه دادن نور حق را از دل مى زدايد.و مقصود امام(علیه السلام)از حق در اينجا همان احسان به مردم و يا صداقت در گفتار است آنجا كه نياز به گفتن باشد،زيرا اينها داراى جلوه اى عقلانى هستند كه نفوس متمايل بدان بوده، از آن لذّت مى برد.و چون بزرگ جلوه دادن عمل،نوعى از دروغ است،و دروغ هم صفتى فوق العاده ناپسند است،ناگزير از عواملى است كه نور حقّ را از بين مى برد و خاموش مى سازد،و در نتيجه ارزشى براى آن عمل در دل مردم نمى ماند.امام(علیه السلام)وى را از خلف وعده،با اين بيان بر حذر داشته است:«به وعده وفا نكردن باعث خشم خدا و مردم مى گردد.»امّا خشم مردم،واضح و روشن است،و امّا خشم خدا به دليل قول خداى تعالى است كه مى فرمايد:

«كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّهِ» (2)سه مورد بالا مقدّمات صغرا براى قياسات مضمرى هستند كه كبراى مقدّر آنها چنين است:و هر چه داراى اين ويژگيها باشد،بايد از آن دورى جست .

بيست و هشتم:او را از قرار دادن كارها در يكى از دو سوى افراط و تفريط بر حذر داشته است اما جانب افراط،عبارت است از:شتابزدگى در كارى پيش از فرا رسيدن وقت آن و يا لجاجت و پافشارى در مورد كارى كه سررشتۀ آن در دست انسان نيست و يا مورد آن تغيير كرده است.و يا وقتى كه راه كار،روشن نيست،و همچنين سهل انگارى در كار.و امّا طرف تفريط،خوددارى و عقب نشينى از

ص:306


1- سورۀ بقره(2)آيۀ(264) [1]يعنى:اى مردم با ايمان صدقات خود را به سبب منت گذارى و آزار تباه نسازيد.
2- سورۀ مؤمن(40)آيه(35) [2]يعنى:اين كار سخت باعث خشم خداست.

كارى به هنگام دستيازى بدان است كه نقطه مقابل شتابزدگى در كار مى باشد،و يا ناتوانى از كار هنگامى كه راه انجام آن روشن است كه نقطه مقابل پافشارى در كارى است كه سر رشتۀ آن در دست انسان نيست.و لازمۀ نهى از دو طرف افراط و تفريط،خود به معنى دستور انجام كارها بر اساس عدل يعنى حدّ وسط از دو طرف و در جايگاه صحيح و حق است.بدان جهت فرموده است:بنا بر اين هر چيز را به جاى خود قرار بده و هر كارى را به وقت خود انجام ده .

بيست و نهم:او را از اختصاص دادن چيزى كه لازم است همۀ مردم در آن حق برابرى داشته باشند،از اموال مسلمانان و ديگر چيزهاى خوب به خويشتن برحذر داشته است.

سى ام:او را از غفلت نسبت به چيزهايى كه توجه و آگاهى به آن لازم است يعنى حقوق مردم كه به ستم از دست آنها گرفته اند،و همه مى دانند كه تو سهل انگارى كرده اى،نهى فرموده و از چنين حالتى با عبارت: التّغابى...

للمظلوم ،بر حذر داشته است،و مقصود امام(علیه السلام)از اين عبارت آن مقدار از حقوق مردم است كه وى به خود اختصاص داده و اظهار نادانى و غفلت از آن مى كند.كلمۀ«ما»در«عمّا»زايده است.مقصود امام(علیه السلام)از «القليل» مدت زندگى در دنياست.و با عبارت: اغطية الامور ،اشاره به ساختمان بدن و جسم دارد كه مانع از درك امور با ديدۀ بصيرتند.و قبلا دانستيم كه برطرف شدن اين حجابها با دور انداختن كالبد ميسر است و در آن صورت است كه تمام آنچه را كه از خوبى و بدى براى او آماده شده،مى بيند،همان طورى كه خداى متعال فرموده است: «يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً » (1).

سى و يكم:او را دستور داده است تا به هنگام خشم،برخويشتن مسلط

ص:307


1- سوره آل عمران(3)آيه(30) [1]يعنى:روزى كه هر كس هر كار نيكويى انجام داده است،پيش روى خود حاضر مى بيند.

باشد،يعنى جلو خشم خود را نسبت به آنچه از كارها بر خلاف ميل او اتفاق مى افتد،و جلو تندروى خود،و تند زبانى اش را بگيرد،و تسلّط وى بر اين امور، تنها با خوددارى از طغيان قوۀ غضبيّه،و ايستايى او در كاربرد آن قوّه در حد اعتدال است،به طورى كه تا سرحدّ افراط آن را به كار نبرد تا در صفت ناپسند تهوّر و بى باكى نيفتد و در نتيجه اين خوى ناپسند او را گرفتار ستمكارى نكند.

سى و دوم:او را امر به خوددارى از اين امور كرده و به وسائل و ابزار اين خويشتندارى نيز راهنمايى كرده است كه همان خوددارى از شتابزدگى و به تأخير انداختن اعمال قدرت مى باشد تا وقتى كه آتش خشم فرو نشيند و در نتيجه حالت اختيار و انتخاب انجام دادن و يا انجام ندادن كارى كه اميد مصلحت مى رود،برايش،فراهم آيد.و به دليل استوارى و درستى اين ابزار و وسائل با اين سخن خود اشاره فرموده است: و لن تحكم ذلك...عليك ،توضيح آن كه،زياد در غم رستاخيز بودن و در امور آخرت انديشيدن،باعث بى ميلى به امور دنيايى سراسر جنجال و طغيان قوّۀ غضبيّه است .

سى و سوم:بر وى دو چيز را لازم و واجب شمرده است كه به طور اجمال تمام سفارشهاى اين عهدنامه را شامل است:

1-آنچه را بر پيشينيان رفته،يعنى احكامى كه به عدل و داد از طرف حاكمان پيش از او صادر شده،و يا كارهايى را كه به پيروى از پيامبرمان(صلی الله علیه و آله)و يا بر اساس واجبات الهى انجام گرفته،مورد توجه قرار دهد،تا آن كارهايى كه مورد عمل امام(علیه السلام)است،پيروى نمايد.

2-خويشتن را به پيروى از آنچه در اين عهدنامه آمده است،و حجّت خود را بر او تمام كرده،يعنى همان موعظه و يادآورى اوامر الهى،وادار سازد،تا به هنگام حمله و فشار هواى نفسش،عذر و بهانه در برابر امام(علیه السلام)نداشته باشد،

ص:308

همان طورى كه خداى متعال فرموده است: «لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ» (1).

بخشى از همان عهدنامه چنين است:
اشاره

وَ أَنَا أَسْأَلُ اللَّهَ بِسَعَةِ رَحْمَتِهِ- وَ عَظِيمِ قُدْرَتِهِ عَلَى إِعْطَاءِ كُلِّ رَغْبَةٍ- أَنْ يُوَفِّقَنِي وَ إِيَّاكَ لِمَا فِيهِ رِضَاهُ- مِنَ الْإِقَامَةِ عَلَى الْعُذْرِ الْوَاضِحِ إِلَيْهِ وَ إِلَى خَلْقِهِ-مَعَ حُسْنِ الثَّنَاءِ فِي الْعِبَادِ وَ جَمِيلِ الْأَثَرِ فِي الْبِلاَدِ- وَ تَمَامِ النِّعْمَةِ وَ تَضْعِيفِ الْكَرَامَةِ- وَ أَنْ يَخْتِمَ لِي وَ لَكَ بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ- «إِنّا إِلَيْهِ» رَاغِبُونَ- وَ السَّلاَمُ عَلَى؟رَسُولِ اللَّهِ؟- صَلَّى اللَّهِ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ سَلَّمَ تَسْلِيماً كَثِيراً

ترجمه

«و از خدا به گستردگى دامنۀ رحمتش،و توانايى بسيارش بر بخشش هر درخواستى مسألت دارم كه من و تو را بدانچه رضا و خوشنودى وى در اوست،از داشتن عذر و بهانه اى روشن در برابر او و بندگانش،با خوشنامى در ميان مردم،و آثار نيك در شهرها و زيادى نعمت،و افزايش كرامت موفّق گرداند و اين كه در پايان كار،خوشبختى و شهادت را نصيب من و تو بفرمايد،براستى كه ما به سوى او باز مى گرديم.

و سلام بر پيامبر خدا،كه درود خدا بر او و خاندان پاك و پاكيزۀ او باد،و خداوند درود فراوان بر او فرستاده است .»

شرح

امام(علیه السلام)اين عهدنامه را با درخواست توفيق بر آنچه رضا و خوشنودى خدا در آن است براى خود و هم براى مالك،به پايان برده است،و در قبول

ص:309


1- سوره نساء(4)آيه(165) [1]يعنى:تا اين كه پس از فرستادن پيامبران مردم در برابر خدا بهانه اى نداشته باشند.

درخواست خود،خداوند را به رحمت گسترده اش كه همه چيز را فرا گرفته و به توانايى بسيارش بر بخشش هر درخواستى،سوگند داده است.و بديهى است كه اين صفات پروردگار،سرچشمۀ پذيرش و اجابت درخواست كنندگان است.

سپس آنچه را كه مورد درخواست امام(علیه السلام)از رضاى پروردگار بوده است به تفصيل آنها به شرح زير پرداخته است:

1-عذر و بهانه اى آشكار در برابر خدا و بندگان خدا داشتن.

اگر كسى اشكال كند كه عذر و بهانه وقتى است كه گناهى در كار باشد، امّا كسى كه سر بر فرمان خداست،عذر و بهانه در كار او چه معنى دارد؟ پاسخ اين است كه،احتمالا عذر اسم از اعذار در نزد خدا يعنى زياد انجام دادن اوامر الهى باشد،گويا فرموده است:استوارى در انجام اوامر به طور فراوان به جاى آوردن هر چه بيشتر دستورات او .

2-خوشنامى ميان بندگان،و آثار نيك،يعنى كارهاى خوبى كه منشأ اثر در شهرها باشد،و اينها از جمله درخواستهايى هستند كه پيامبرانى همچون ابراهيم(علیه السلام)درخواست مى كردند «وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ» (1).بعضى گفته اند مقصود خوشنامى ميان مردم است.

3-خداوند نعمت خود را بر آن دو كامل گرداند.

4-افزايش كرامت خود براى آنها.

5-پايان خوش با سعادت و آنچه كه باعث سعادت است يعنى كشته شدن در راه خدا.و با عبارت: «وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» .بر درستى نيت خود در اين درخواست،توجه داده است و بعد سخن خود را با درود و سلام بر پيامبر و خاندان او پايان برده است.

ص:310


1- سورۀ شعرا(26)آيه(84) [1]يعنى:در ميان آيندگان سخن مرا دلپذير گردان.

53-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به طلحه و زبير كه توسط عمران بن حصين خزاعى

اشاره

فرستاده است،

ابو جعفر اسكافى در كتاب«مقامات»در مناقب امير المؤمنين(علیه السلام)ذكر كرده است:

:أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ عَلِمْتُمَا وَ إِنْ كَتَمْتُمَا- أَنِّي لَمْ أُرِدِ النَّاسَ حَتَّى أَرَادُونِي- وَ لَمْ أُبَايِعْهُمْ حَتَّى بَايَعُونِي- وَ إِنَّكُمَا مِمَّنْ أَرَادَنِي وَ بَايَعَنِي- وَ إِنَّ الْعَامَّةَ لَمْ تُبَايِعْنِي لِسُلْطَانٍ غَالِبٍ وَ لاَ لِعَرَضٍ حَاضِرٍ- فَإِنْ كُنْتُمَا بَايَعْتُمَانِي طَائِعَيْنِ- فَارْجِعَا وَ تُوبَا إِلَى اللَّهِ مِنْ قَرِيبٍ- وَ إِنْ كُنْتُمَا بَايَعْتُمَانِي كَارِهَيْنِ- فَقَدْ جَعَلْتُمَا لِي عَلَيْكُمَا السَّبِيلَ بِإِظْهَارِكُمَا الطَّاعَةَ- وَ إِسْرَارِكُمَا الْمَعْصِيَةَ- وَ لَعَمْرِي مَا كُنْتُمَا بِأَحَقِّ الْمُهَاجِرِينَ- بِالتَّقِيَّةِ وَ الْكِتْمَانِ- وَ إِنَّ دَفْعَكُمَا هَذَا الْأَمْرَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَدْخُلاَ فِيهِ- كَانَ أَوْسَعَ عَلَيْكُمَا مِنْ خُرُوجِكُمَا مِنْهُ- بَعْدَ إِقْرَارِكُمَا بِهِ- وَ قَدْ زَعَمْتُمَا أَنِّي قَتَلْتُ؟عُثْمَانَ؟- فَبَيْنِي وَ بَيْنَكُمَا مَنْ تَخَلَّفَ عَنِّي وَ عَنْكُمَا مِنْ أَهْلِ ؟الْمَدِينَةِ؟- ثُمَّ يُلْزَمُ كُلُّ امْرِئٍ بِقَدْرِ مَا احْتَمَلَ- فَارْجِعَا أَيُّهَا الشَّيْخَانِ عَنْ رَأْيِكُمَا- فَإِنَّ الْآنَ أَعْظَمُ أَمْرِكُمَا الْعَارُ- مِنْ قَبْلِ أَنْ يَجْتَمِعَ الْعَارُ وَ النَّارُ

ترجمه

«امّا بعد،شما با اين كه كتمان كرده ايد خوب مى دانيد كه من به سراغ مردم نرفتم،تا اين كه آنها به سراغ من آمدند و دست بيعت به سوى من دراز كردند،و شما نيز از جمله افرادى بوديد كه به سراغ من آمديد و بيعت كرديد.و اين مردم با من نه به دليل تسلّط و زور و نه به خاطر ثروت و مال بيعت نكردند،پس اگر شما دو تن با ميل و اختيار با من بيعت كرده و پيمان بستيد،حال تا زود است از

ص:311

پيمان شكنى برگرديد و هر چه زودتر نزد خدا توبه كنيد،و اگر از روى بى ميلى با من پيمان بستيد و در ظاهر اظهار اطاعت كرديد اما در پنهان سر نافرمانى داشتيد در اين صورت راه سرزنش مرا بر خويشتن گشوده ايد.به جان خودم قسم شما به بيمناك بودن و پوشيده داشتن عقيدۀ خود در بارۀ بيعت با من از ديگر مهاجران سزاوارتر نبوديد،و نرفتن شما زير بار بيعت با من پيش از ورودتان در اين كار،از پيمان شكنى بعد از اقرار و پذيرش آن آسانتر بود.

به گمان شما من عثمان را كشته ام،بنا بر اين بين من و شما،كسانى از اهل مدينه كه هم از من و هم از شما فاصله گرفته اند به عنوان گواه هستند،تا هر يك از ما به مقدارى كه دخالت در قتل عثمان داشت،محكوم شود.پس اى پيرمردان از اين انديشه تان دست برداريد،زيرا اكنون بزرگترين گرفتارى شما ننگ است،امّا در آينده هم گرفتار ننگ خواهيد بود و هم گرفتار دوزخ ».

شرح

خزاعة،قبيله اى از دودمان ازد است،بعضى گفته اند:اسكافى منسوب به روستاى بزرگى است كه بين نهروان و بصره بوده است.و كتاب المقامات كتابى است كه شيخ نامبرده در مناقب امير المؤمنين(علیه السلام)تصنيف كرده است.

امام(علیه السلام)در مورد بيعت شكنى طلحه و زبير با آن حضرت،با دليل زير با آنها به استدلال پرداخته است :

1-عبارت: امّا بعد...حاضر ،كه به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر كه را كه شما آن چنان مى شناسيد،سزاوار نيست بيعت با او را بشكنيد و بر او خروج كنيد.و جملۀ: و كتمتما اشاره بر آن است كه طلحه و زبير پس از شكستن بيعت با امام(علیه السلام)،قصد بيعت و آزادى در عمل را در مورد خود و جمع زيادى از مردم،كتمان كردند و وانمود كردند كه امام(علیه السلام)آنها را به اجبار وادار بر بيعت با خود كرده است.

2-دليل دوّم،عبارت: و ان كنتما...اقراركما به ،است كه جملۀ شرطيۀ

ص:312

منفصله و در حقيقت چنين است:عمل شما از دو صورت،بيرون نيست:يا اين است كه شما از روى ميل و اراده بيعت كرده ايد و يا از روى بى ميلى و به اجبار.

امّا اگر صورت اوّل باشد،همان مورد نظر ماست،و نافرمانى شما را محكوم مى كند و بايد هر چه زودتر و پيش از آن كه اين معصيت در دل شما نفوذ كند به جانب خدا برگرديد و توبه كنيد.و امّا صورت دوم به سه دليل نادرست و باطل است:

1-لازمۀ اين عمل شما دورويى و نفاق است كه شما نسبت به من اظهار فرمانبرى و اطاعت كنيد و در باطن سر نافرمانى داشته باشيد،كه همين خود سبب مى شود كه راه اعتراض من به گفتار و رفتار شما باز باشد.

2-شما دو تن نسبت به من از ديگر مهاجران به ترس و تقيه و پنهان داشتن نافرمانى سزاوارتر نبوديد،توضيح آن كه طلحه و زبير نيرومندترين مردم و از ديگران مهمتر بودند،بنا بر اين ديگر مهاجران به هنگام بيعت،و بعد از آن در بيعت شكنى،براى ترس و تقيّه سزاوارتر از آنها بودند.

3-براستى،زير بار بيعت امام(علیه السلام)نرفتن آنها پيش از آن كه دست بيعت دهند،از پيمان شكنى و بيرون رفتن از بيعت بعد از پذيرش آن،آسانتر و قابل قبولتر بود.و اين سه بخش از سخنان امام مقدمات صغراى قياس مضمرى هستند كه كبراى اوّلى:هر چه باعث آن شود كه راه اعتراض بر شما باز شود، انجام آن بر شما حرام است و نبايد شما مرتكب آن شويد،و كبراى دومى:و هر كس از مهاجران كه در ادعاى خود،سزاوارتر از ديگران نباشد،در صورتى كه آنان ادّعايى نكرده اند،او نيز نبايد مدّعى شود.و كبراى سومى چنين است:و هر چه آسانتر و آماده تر براى بهانه و عذر باشد نبايد آنها خود را در تنگنا و در موردى قرار دهند كه عذر و بهانه اى ندارند .

عبارت: و قد زعمتما انّى قتلت عثمان (به گمان شما من عثمان را

ص:313

كشته ام)اشاره به شبهۀ مشهورى است كه آنها در مورد خروج بر امام(علیه السلام)داشتند.

و عبارت: فبينى...احتمل در حقيقت جواب به شبهۀ مذكور است،يعنى داورى را از مردم مدينه به كسى وامى گذاريم كه هم از كمك به من و هم يارى شما دورى گرفته است،تا بعد هر يك از ما را به مقدارى كه گناه و ستم مرتكب شده ايم،به سرزنش و مجازات محكوم كند.

آن گاه،پس از اين كه امام(علیه السلام)حجّت را بر آنها تمام كرد،به ايشان دستور داد تا از نظريه نادرست و فاسد خود در بارۀ اختيار[نداشتن]در بيعت با امام، برگردند،و آنها را به برگشت از رأى فاسدشان با اين عبارت تشويق كرد:

فانّ الان... كه به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:ننگ و عار در دنيا ساده تر است از جمع بين ننگ و عار و عذاب و آتش دوزخ در آخرت.و مقصود امام(علیه السلام)از ننگ و عار ننگ بهانه جويى است.و كلمۀ الآن ظرف منصوب به وسيله كلمۀ اعظم است كه اسم انّ مى باشد.و ممكن است اسم انّ باشد و اعظم مبتدا و «العار» خبر آن،و جمله خبر انّ باشد، و ضمير عايد به اسم ان محذوف است كه تقدير آن چنين مى شود:فانّ الآن اعظم امركما فيه العار.يعنى زيرا اكنون با وجود ننگ و عار قضيه مهمتر است.

ص:314

54-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به معاويه

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدْ جَعَلَ الدُّنْيَا لِمَا بَعْدَهَا- وَ ابْتَلَى فِيهَا أَهْلَهَا لِيَعْلَمَ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً- وَ لَسْنَا لِلدُّنْيَا خُلِقْنَا وَ لاَ بِالسَّعْيِ فِيهَا أُمِرْنَا- وَ إِنَّمَا وُضِعْنَا فِيهَا لِنُبْتَلَي بِهَا- وَ قَدِ ابْتَلاَنِي اللَّهُ بِكَ وَ ابْتَلاَكَ بِي- فَجَعَلَ أَحَدَنَا حُجَّةً عَلَى الْآخَرِ- فَعَدَوْتَ عَلَى طَلَبِ الدُّنْيَا بِتَأْوِيلِ ؟الْقُرْآنِ؟- فَطَلَبْتَنِي بِمَا لَمْ تَجْنِ يَدِي وَ لاَ لِسَانِي- وَ عَصَبْتَهُ أَنْتَ وَ أَهْلُ؟الشَّامِ؟ بِي- وَ أَلَّبَ عَالِمُكُمْ جَاهِلَكُمْ وَ قَائِمُكُمْ قَاعِدَكُمْ- فَاتَّقِ اللَّهَ فِي نَفْسِكَ وَ نَازِعِ الشَّيْطَانَ قِيَادَكَ- وَ اصْرِفْ إِلَى الْآخِرَةِ وَجْهَكَ- فَهِيَ طَرِيقُنَا وَ طَرِيقُكَ- وَ احْذَرْ أَنْ يُصِيبَكَ اللَّهُ مِنْهُ بِعَاجِلِ قَارِعَةٍ- تَمَسُّ الْأَصْلَ وَ تَقْطَعُ الدَّابِرَ- فَإِنِّي أُولِي لَكَ بِاللَّهِ أَلِيَّةً غَيْرَ فَاجِرَةٍ- لَئِنْ جَمَعَتْنِي وَ إِيَّاكَ جَوَامِعُ الْأَقْدَارِ لاَ أَزَالُ بِبَاحَتِكَ- «حَتّى يَحْكُمَ اللّهُ بَيْنَنا وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ»

لغات

عصبه به:در آويخت او را به بهانه اى تأليب:شوراندن،وادار كردن قارعة:مصيبت،بلا دابر:نسل آينده اليّة:سوگند

ترجمه

«امّا بعد،خداوند پاك دنيا را مقدمۀ آخرت قرار داده است و مردم دنيا را در آن،مورد آزمون قرار داده است،تا بدانند كدام يك نيكوكارترند،و ما براى دنيا آفريده نشده ايم و براى تلاش به خاطر دنيا مأمور نشده ايم ما را به دنيا آورده اند تا آزموده شويم،اين است كه خداوند مرا به تو،و تو را به وسيلۀ من مى آزمايد،و هر

ص:315

يك از ما را بر ديگرى حجت قرار داده است،پس تو براى رسيدن به دنيا به تأويل و توجيه قرآن پرداختى (1)،و از من چيزى را مطالبه كردى كه نه دستم به آن جنايت آلوده است و نه زبانم،در حالى كه تو و مردم شام،در برابر من سر به شورش گذاشتيد،داناى شما،نادان را و ايستادۀ شما نشسته را بر من شوراند.پس از خدا بترس و مهار خود را از دست شيطان بيرون كن،و به سمت آخرت روبرگردان كه اين راهى است كه من و تو بايد برويم،و بترس از آن كه خداوند تو را به بلايى ناگهانى گرفتار كند كه ريشه ات را بركند و نسلت را قطع كند.من براى تو به خدا سوگندى ياد مى كنم كه خلاف ندارد،كه اگر دست روزگار من و تو را جمع كند،همواره با تو پايدار مى ايستم «حَتّى يَحْكُمَ اللّهُ بَيْنَنا وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ » (2)

شرح

عبارت: اما بعد...لنبتلى بها اشاره به هدف از آفرينش دنيا و فايدۀ آن است،تا بدان وسيله او به خود آيد و براى خدا كار كند،و مقصود از تلاش در دنيا آن است كه انسان مأمور به تلاش براى كسب دنيا تنها به خاطر دنيا نشده است مگر به قدر ضرورت،مورد امر و دستور الهى در اين آيه مباركه است:

«فَامْشُوا فِي مَناكِبِها وَ كُلُوا مِنْ رِزْقِهِ » (3)در عبارت: و قد ابتلانى... تا آخر بعضى از هدفهاى دنيا را بيان مى كند، در پيش چگونگى آزمايش خداوند بندگان خود را دانستيم،منظور از آزمايش امام(علیه السلام)به وسيلۀ معاويه،همان نافرمانى و ستيز وى با امام(علیه السلام)است،به طورى كه اگر امام از مقاومت در برابر او كوتاهى كند و رودرروى او نايستد مورد

ص:316


1- چون معاويه به مردم مى گفت من به خونخواهى عثمان قيام كرده ام و آيۀ «وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً» بر آنها قرائت مى كرد و به آيه قصاص تمسك مى جست-م.
2- سورۀ اعراف(7)آيه(87) [1]يعنى:تا خدا بين من و تو داورى كند،و خداوند بهترين داوران است.
3- سورۀ ملك(67)آيه(15) [2]يعنى:پس شما در پستى و بلندى زمين حركت كنيد و از روزى او بخوريد.

سرزنش خواهد بود،بنا بر اين معاويه از طرف خدا وسيلۀ امتحان و اتمام حجّت، براى امام(علیه السلام)است،و جهت آزمايش معاويه به وسيلۀ امام(علیه السلام)،دعوت امام از وى به طرف حق،و بر حذر داشتن او از پى آمدهاى بد گناه و نافرمانى اوست به حدّى كه اگر دعوت خدايى امام(عليه السّلام)را لبيك نگويد،مستوجب نكوهش و مجازات خواهد بود و امام(علیه السلام)حجّت خدا در برابر او بود.و همين است معناى سخن امام(علیه السلام)كه فرمود:«خداوند هر يك از ما را بر ديگرى حجّت قرار داده است ».

عبارت: فعدوت...قاعدكم ،اشاره دارد به بعضى از مواردى كه امام(علیه السلام)به وسيلۀ معاويه،آزمايش مى شود،و توضيح مطلب آن كه تنها انگيزۀ خروج معاويه بر امام(علیه السلام)دنيا بود،و امام(علیه السلام)علّت آن را تأويل و توجيه قرآن[به وسيله معاويه] دانسته مانند آيۀ مباركه: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ فِي الْقَتْلى» (1)و ديگر آياتى كه بر وجوب قصاص دلالت دارند،معاويه با وارد ساختن خود در زمرۀ افراد مشمول اين آيه،آيه را تأويل كرده،و در پى خون عثمان برآمده است، ورود وى در اين جمع با تأويل و توجيه آيه بوده است،چون خطاب آيه،ويژۀ كشتگان و نزديكان آنان مى باشد.در صورتى كه معاويه خارج از اينهاست،زيرا او از وارثان خون عثمان نبوده است،و او آيه را به صورت عام تفسير كرده تا خود را وارد آن جمع كند.چيزى را كه دست و زبان امام به عنوان يك جنايت مرتكب نشده بود،به آن حضرت نسبت دادند،يعنى قتل عثمان،و بعضى از آنها نيز بعضى ديگر را بر امام،به خاطر اين انتساب شوراندند،مقصود آن است كه:

داناى شما به حال من،نادان را و كسانى از شما كه به جنگ با من برخاسته اند، نشستگان از جنگ را،بر من شوراندند.

ص:317


1- سورۀ بقره(2)آيه(177) [1]يعنى:اى مؤمنان براى شما حكم قصاص كشتگان چنين تعيين شده است.

و بعد از آن كه امام(علیه السلام)بر سرانجام كار دنيا توجّه داده است،و هم بر اين كه خداوند هر يك از آنها را حجّتى بر ديگرى قرار داده تا معلوم شود كه كدام يك نيكوكارترند،به موعظه و برحذر داشتن او برگشته است،از اين رو دستور داده تا در بارۀ جان خود از خدا بترسد كه مبادا با نافرمانى خدا و مخالفت امر او، دچار هلاكت شود،و زمام اختيارش را از دست شيطان بيرون كند.لفظ قياد (افسار)را براى اميال طبيعى استعاره آورده است،و جهت اين استعاره،آن است كه اين اميال در حقيقت افسارى است كه انسان را به سمت معصيت و گناه مى كشد،وقتى كه به دست شيطان سپرده شده باشد،و بدان وسيله غرق در لذّتهاى كشنده و مهلك گرديده باشد.و ستيز او با شيطان عبارت است از ايستادگى در مقابل هواى نفس و انتقال از سمت افراط به حدّ اعتدال در مورد شهوت و غضب،و ديگر اين كه به آخرت توجّه كند يعنى روى خود را به سمت آخرت برگرداند،در حالى كه خوبى و بدى و سعادت و شقاوتى را كه در آخرت آماده شده مورد بررسى قرار دهد و با چشم بصيرت آن را بنگرد تا براى آنجا كار و كوشش كند.

جمله: فهى طريقنا و طريقك ،مقدمۀ صغراى قياس مضمرى است كه بدان وسيله بر ضرورت توجه به عالم آخرت،هشدار داده شده است.و كبراى مقدر آن نيز چنين است:و هر چه كه مسير حركت انسان باشد بايد مورد توجه قرار گيرد.و آخرت را راه و مسير ناميده است به عنوان مجاز از پايان راه،از باب اطلاق غايت بر مغيّا .

بعد امام(علیه السلام)معاويه را از خدا ترسانده است كه مبادا او را به بلايى گرفتار سازد،كه تا ريشۀ او نفوذ كند و ريشه اش را از بيخ و بن بركند،مقصود امام(علیه السلام) منع او از حركت به سمت وى و جنگ با اوست،و از آن روست كه سوگند ياد كرده است،بر فرض آن كه دست روزگار آنها را در يكجا گرد آورد،در برابر او استوار بماند تا خداوند ما بين آنها داورى كند و در اين بيان،وعدۀ قطعى به عذابى سخت و دشوار است.

ص:318

55-از سخنان امام(علیه السلام)در اندرز شريح بن هانى هنگامى كه او را به سركردگى سپاه عازم

اشاره

شام گمارد.

اِتَّقِ اللَّهَ فِي كُلِّ صَبَاحٍ وَ مَسَاءٍ- وَ خَفْ عَلَى نَفْسِكَ الدُّنْيَا الْغَرُورَ- وَ لاَ تَأْمَنْهَا عَلَى حَالٍ- وَ اعْلَمْ أَنَّكَ إِنْ لَمْ تَرْدَعْ نَفْسَكَ عَنْ كَثِيرٍ مِمَّا تُحِبُّ- مَخَافَةَ مَكْرُوهِهِ- سَمَتْ بِكَ الْأَهْوَاءُ إِلَى كَثِيرٍ مِنَ الضَّرَرِ- فَكُنْ لِنَفْسِكَ مَانِعاً رَادِعاً- وَ لِنَزْوَتِكَ عِنْدَ الْحَفِيظَةِ وَاقِماً قَامِعاً

لغات

نزوة:جهش،يكباره جستن حفيظة:خشم واقم:كسى كه چيزى را به بدترين صورت ردّ مى كند،مى گويند:وقمه:يعنى او را با شدت و خشم باز پس زد.

وقم:خشم گرفتن و خوار ساختن قمع:نيز به معناى خشم گرفتن و خوار ساختن است.

ترجمه

«هر صبح و شام از خدا بترس و از دنياى فريبكار نسبت به جان خود برحذر باش،و هرگز از او ايمن مباش.و بدان كه اگر خود را از بسيارى چيزهايى كه دوست دارى،به دليل ناروائى آنها،باز ندارى،كششهاى نفسانى زيانهاى فراوانى به تو خواهد رساند.بنا بر اين جلو هواى نفست را بگير،و به هنگام خشم، دست ردّ بر سينۀ طغيان قوّۀ غضب بزن و آن را از خود دور كن ».

شرح

بخشى از جريان فرستادن شريح بن هانى را به همراه زياد بن نضير به

ص:319

سركردگى سپاه دوازده هزار نفرى كه راهى شام بودند قبلا نقل كرديم .

امام(علیه السلام)او را به ترس دائم از خدا امر كرده است،و چون لازمۀ ترس از خدا،انجام اعمال نيك است،از اين رو به تفصيل آن اعمال پرداخته است،يعنى از دنياى فريبنده نسبت به خود،حذر كند،و نسبت فريبكارى را از آن جهت به دنيا داده است كه دنيا وسيلۀ مادّى فريب است.

و ديگر اين كه نبايد به هيچ وجه از طرف دنيا آسوده خاطر باشد،زيرا كه لازمۀ آن غفلت از آخرت است .

آن گاه امام(علیه السلام)او را آگاه ساخته است بر اين كه اگر جلو نفس امارۀ بالسوء،را از غرق شدن در بسيارى از خواسته هاى خود نگيرد كه از پى آمدهاى نارواى آنها در هراس است و به سبب همانها در توقّفگاههاى الهى متوقّف مى شود،و با همان خواستها در صراط مستقيم بايد حركت كند،هواى نفس و تمايلات نفسانى او،كم كم رشد مى كند،تا بدانجا كه او را به ورطۀ هلاكت مى اندازد.سپس سفارش و نصيحت خود را با دستور به جلوگيرى و منع هواى نفس به هنگام جهش و برآشفتگى در حال خشم،مورد تأكيد قرار داده است.و قبلا معلوم شد كه آزاد گذاشتن هواى نفس سرچشمۀ همۀ بديهايى است كه در دنيا و آخرت عايد انسان مى شود.

ص:320

56-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به مردم كوفه به هنگام حركت از مدينه به سمت بصره.

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي خَرَجْتُ مِنْ حَيِّي هَذَا- إِمَّا ظَالِماً وَ إِمَّا مَظْلُوماً وَ إِمَّا بَاغِياً وَ إِمَّا مَبْغِيّاً عَلَيْهِ- وَ إِنِّي أُذَكِّرُ اللَّهَ مَنْ بَلَغَهُ كِتَابِي هَذَا لَمَّا نَفَرَ إِلَيَّ- فَإِنْ كُنْتُ مُحْسِناً أَعَانَنِي- وَ إِنْ كُنْتُ مُسِيئاً اسْتَعْتَبَنِي

لغت

حيّه:قبيلۀ او

ترجمه

«امّا بعد،من از ميان قبيلۀ خودم بيرون شدم،[در حالى كه اين حركت من از دو صورت بيرون نيست:]يا ستمگرم و يا ستمديده،يا سركشم و يا رنج ديده.در هر حال،من هر كس را كه اين نوشته به او مى رسد،به ياد خدا مى اندازم،تا هر چه زودتر به جانب من حركت كند،اگر من نيكوكار بودم،يارى ام كند،و اگر تبهكار بودم،مرا در كارم مورد سرزنش قرار دهد و از روشم باز دارد .»

شرح

هدف از اين نامه،اعلام بيرون شدن امام(علیه السلام)از مدينه به قصد پيكار با مردم بصره به مردم كوفه و درخواست حركت آنان به سمت خود است.و نظير اين نامه در پيش گذشت .

عبارت: امّا ظالما...عليه از باب تجاهل عارف است،زيرا داستان هنوز براى مردم كوفه و ديگران روشن نشده بود تا بدانند كه او ستمديده و مظلوم است يا ديگران،از اين رو به آنان يادآور مى شود تا به سمت وى حركت كنند،آن گاه بين

ص:321

او و دشمنان داورى كنند و در نتيجه يا او را كمك كنند و يا از او بخواهند تا به راه حق برگردد .

اذكّر ،متعدّى به[دو مفعول است]:مفعول اوّل آن،همان مذكّر و مفعول دومش،مذكّر به يعنى خداى تعالى است.و او را مقدم داشته است چون غرض از ياد آورى،اوست.كلمه:لمّا مشدّد به معنى:الاّ،و يا بدون تشديد كه ما زايد بوده،و لام تأكيد بر آن داخل شده است و معنايش چنين خواهد بود،يعنى،البتّه به جانب من حركت كنيد.توفيق از آن خداست.

ص:322

57-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به مردم شهرها كه سرگذشت خود با مردم صفين را در اين

اشاره

نامه بيان مى فرمايد.

وَ كَانَ بَدْءُ أَمْرِنَا أَنَّا الْتَقَيْنَا وَ الْقَوْمُ مِنْ أَهْلِ؟الشَّامِ؟- وَ الظَّاهِرُ أَنَّ رَبَّنَا وَاحِدٌ وَ نَبِيَّنَا وَاحِدٌ- وَ دَعْوَتَنَا فِي الْإِسْلاَمِ وَاحِدَةٌ- وَ لاَ نَسْتَزِيدُهُمْ فِي الْإِيمَانِ بِاللَّهِ وَ التَّصْدِيقِ بِرَسُولِهِ- وَ لاَ يَسْتَزِيدُونَنَا- الْأَمْرُ وَاحِدٌ إِلاَّ مَا اخْتَلَفْنَا فِيهِ مِنْ دَمِ؟عُثْمَانَ؟- وَ نَحْنُ مِنْهُ بَرَاءٌ- فَقُلْنَا تَعَالَوْا نُدَاوِ مَا لاَ يُدْرَكُ الْيَوْمَ- بِإِطْفَاءِ النَّائِرَةِ وَ تَسْكِينِ الْعَامَّةِ- حَتَّى يَشْتَدَّ الْأَمْرُ وَ يَسْتَجْمِعَ- فَنَقْوَى عَلَى وَضْعِ الْحَقِّ مَوَاضِعَهُ- فَقَالُوا بَلْ نُدَاوِيهِ بِالْمُكَابَرَةِ- فَأَبَوْا حَتَّى جَنَحَتِ الْحَرْبُ وَ رَكَدَتْ- وَ وَقَدَتْ نِيرَانُهَا وَ حَمِشَتْ- فَلَمَّا ضَرَّسَتْنَا وَ إِيَّاهُمْ- وَ وَضَعَتْ مَخَالِبَهَا فِينَا وَ فِيهِمْ- أَجَابُوا عِنْدَ ذَلِكَ إِلَى الَّذِي دَعَوْنَاهُمْ إِلَيْهِ- فَأَجَبْنَاهُمْ إِلَى مَا دَعَوْا وَ سَارَعْنَاهُمْ إِلَى مَا طَلَبُوا- حَتَّى اسْتَبَانَتْ عَلَيْهِمُ الْحُجَّةُ- وَ انْقَطَعَتْ مِنْهُمُ الْمَعْذِرَةُ- فَمَنْ تَمَّ عَلَى ذَلِكَ مِنْهُمْ- فَهُوَ الَّذِي أَنْقَذَهُ اللَّهُ مِنَ الْهَلَكَةِ- وَ مَنْ لَجَّ وَ تَمَادَى فَهُوَ الرَّاكِسُ- الَّذِي رَانَ اللَّهُ عَلَى قَلْبِهِ- وَ صَارَتْ دَائِرَةُ السَّوْءِ عَلَى رَأْسِهِ

لغات

بدء الامر:آغاز كار،بعضى بدىء بر وزن فعيل نقل كرده اند به معناى آغازگر نائرة:دشمنى جنحت:ميل كرد ركدت:استوار گرديد حمست:پايدار شد،بعضى با شين نقطه دار نقل كرده اند يعنى آتش خشم شعله ور شد انقذه:نجات داد او را تمادى فى الشيء:پافشارى در كارى،و در صدد پايان و نتيجۀ كارى بودن

ص:323

ركس:چيزى را وارونه بازگرداندن،و اللّه اركسهم،يعنى خداوند آنان را به كيفر اعمالشان بازگرداند رين:پوشاندن دائرة:شكست،گفته مى شود:عليهم الدائرة:

شكست نصيب آنها شد.و زشتى شكست با اضافه شدن كلمۀ دائرة بر كلمه السوء مورد تأكيد قرار مى گيرد

ترجمه

«آغاز كار ما بدين ترتيب بود،كه چون با مردم شام رودررو شديم،در ظاهر پروردگارمان يكى،پيامبرمان يكى و و ادعا و سخنمان در اسلام يكى بود،و ما از آنها نمى خواستيم كه به خدا و پيامبرش ايمان بيشترى داشته باشند و ايشان هم از ما آن را نمى خواستند.موضوع يكى بود و هيچ اختلافى در بين ما جز مسألۀ خون عثمان وجود نداشت در صورتى كه ما از آن مبرا بوديم.اين بود كه گفتيم بياييد تا كار را با خاموش كردن آتش فتنه و آرام كردن مردم پيش از آن كه چاره ناپذير گردد،به نحوى چاره سازى كنيم كه كار حكومت اسلامى استوار گردد و ما بتوانيم حق را در جايگاه خود به كار بنديم،گفتند:نه ما راه چاره را در دشمنى و مبارزه مى دانيم، در نتيجه سرپيچى كردند تا جنگ به پا شد و آتش پيكار مشتعل گرديد،و هنگامى كه جنگ دندانهايش را بر ما تيز كرد و چنگالش را در ما و آنها فرو برد،آن گاه چيزى را كه ما پيشنهاد كرده بوديم قبول كردند،ما هم دعوت آنها را پذيرفتيم و به خواسته هاى آنها روآورديم،تا حجت بر آنها آشكار شود و عذرى براى آنها باقى نماند.

بنا بر اين هر كس از ايشان تا به آخر بر سر حجت باقى ماند خداوند او را از هلاكت نجات داد،و هر كس در ستيز بود و به گمراهى خود ماند و بر حالت اول بازگشت كه خدا دلش را تاريك ساخته بود،حادثۀ شومى دور سر او مى گردد ».

شرح

اين نامه بخشى از شرح حال امام(علیه السلام)با مردم شام و چگونگى آنهاست .

و كلمۀ القوم عطف بر ضمير در التقينا است و عبارت الظاهر اشاره است بر اين كه امام(علیه السلام)آنان را به خلاف در گفتۀ خود،متهم مى كند،همان طورى كه آن

ص:324

حضرت و همچنين عمار در صفين بروشنى آن را بيان كردند،زيرا خود آن بزرگوار مى فرمود:به خدا قسم آنان مسلمان نبودند بلكه اظهار اسلام كردند، ولى در باطن كفر را مخفى داشتند همين كه يارانى پيدا كردند كفر خود را اظهار نمودند.واو در و الظاهر ،واو حاليه است عبارت: لا نستزيدهم يعنى ما از آنها ايمان بيشترى نمى خواستيم،زيرا آنها به ظاهر ايمان كامل داشتند.در شرح داستان،امام(علیه السلام)يگانگى را كه در امور نامبرده ما بين آنها وجود داشت،كه با وجود آنها اختلاف روا نبود بيان كرده است تا حجت تمام شود.امام(علیه السلام)مسألۀ مورد اختلاف يعنى شبهۀ خون عثمان و پاسخ از آن را به طور اجمال،از آن يگانگى استثنا كرده است آن گاه راه و روش صحيحتر در نظام اسلامى و در امان بودن مسلمين،و خيرخواهى و همفكرى با آنها و خوددارى ايشان از پذيرفتن پيشنهاد وى تا رسيدن به نتيجۀ مذكور را نقل كرده است.حرف باء در جملۀ:

باطفاء النّائرة متعلّق به جملۀ نداوى ما لا يدرك است يعنى:آنچه را كه پس از رويداد جنگ قابل جبران نيست،و كشتار و نابودى مسلمانان كه امكان تلافى ندارد.

عبارت: و قالوا:بل نداويه بالمكابرة ،نقل قول آنهاست به صورت زبان حال،وقتى كه آنها را به سر و سامان دادن امر دين،از طريق بازگشت از راهى كه مى رفتند دعوت كرد،ولى آنان نپذيرفتند و بر جنگ و ستيز پافشارى كردند .

لغت جنحت را از باب مجاز و اطلاق اسم مضاف يعنى جويندگان حرب بر مضاف اليه يعنى جنگ به كار برده است.و لفظ نيران(آتش)را استعاره براى عمليات جنگى آورده است،از آن رو كه آتش و عمليات جنگى هر دو باعث اذيّت و نابودى هستند،و كلمۀ: و قد (برافروختن)،و هم چنين كلمات حمس (استوارى)، تضريس (دندان انداختن و گاز گرفتن)،و وضع المخالب (چنگ انداختن)را از باب ترشيح به كار برده است.

آن گاه جريان بازگشت آنها به نظر امام(علیه السلام)را كه قبلا به آنان پيشنهاد كرده

ص:325

بود،نقل مى كند.توضيح آن كه بامداد ليلة الهرير،هنگامى كه آنها قرآنها را بر سر نيزه ها كردند،همواره به ياران امام(علیه السلام)مى گفتند:اى مردم مسلمان،ما برادران دينى شماييم،به خاطر خدا به زنان و دختران ما رحم كنيد،همان طورى كه قبلا نقل كرديم،اين سخن آنها عين همان سخنى است كه امام(علیه السلام)نسبت به حفظ خون مسلمانان و فرزندانشان به آنها يادآورى مى كرد،و امّا پذيرش خواستۀ آنها توسط امام،عبارت از قبول داورى قرآن بود،وقتى كه آنها چنين پيشنهادى را رد كردند،و حجت بر آنها با بازگشتشان به همان چيزى كه امام(علیه السلام)آنها را دعوت مى كرد،روشن و آشكار شد،يعنى حفظ خون مسلمانان، بدين وسيله راه بهانۀ خونخواهى عثمان بر آنها بسته شد،زيرا خوددارى آنها از خونخواهى يك فرد صحابى كه حق آنها نبود،ساده تر است از ريختن خون هفتاد هزار تن از مهاجران،انصار و تابعان با اين پندار كه كار نيكى انجام مى دهند .

عبارت: فمن تم على ذلك يعنى هر كس به رضايت بر صلح و داور قرار دادن كتاب اللّه،تن در داد،كه بيشتر مردم شام و اكثريت پيروان امام مورد نظر است.

مقصود از كسانى كه پافشارى در ستيزه جوئى كردند،خوارجند كه پافشارى در جنگ نمودند و از امام(علیه السلام)به علّت قبول حكميت فاصله گرفتند،و دلهايشان در پوششهايى از شبهات باطل بود،تا وقتى كه حادثۀ شومى بر دور سر آنها گرديد و همۀ آنها به جز اندكى به قتل رسيدند.

ص:326

58-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به اسود بن قطيبه سرلشكر سپاه حلوان

اشاره

:أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الْوَالِيَ إِذَا اخْتَلَفَ هَوَاهُ- مَنَعَهُ ذَلِكَ كَثِيراً مِنَ الْعَدْلِ- فَلْيَكُنْ أَمْرُ النَّاسِ عِنْدَكَ فِي الْحَقِّ سَوَاءً- فَإِنَّهُ لَيْسَ فِي الْجَوْرِ عِوَضٌ مِنَ الْعَدْلِ- فَاجْتَنِبْ مَا تُنْكِرُ أَمْثَالَهُ- وَ ابْتَذِلْ نَفْسَكَ فِيمَا افْتَرَضَ اللَّهُ عَلَيْكَ- رَاجِياً ثَوَابَهُ وَ مُتَخَوِّفاً عِقَابَهُ- وَ اعْلَمْ أَنَّ الدُّنْيَا دَارُ بَلِيَّةٍ- لَمْ يَفْرُغْ صَاحِبُهَا فِيهَا قَطُّ سَاعَةً- إِلاَّ كَانَتْ فَرْغَتُهُ عَلَيْهِ حَسْرَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ- وَ أَنَّهُ لَنْ يُغْنِيَكَ عَنِ الْحَقِّ شَيْءٌ أَبَداً- وَ مِنَ الْحَقِّ عَلَيْكَ حِفْظُ نَفْسِكَ- وَ الاِحْتِسَابُ عَلَى الرَّعِيَّةِ بِجُهْدِكَ- فَإِنَّ الَّذِي يَصِلُ إِلَيْكَ مِنْ ذَلِكَ- أَفْضَلُ مِنَ الَّذِي يَصِلُ بِكَ وَ السَّلاَمُ

ترجمه

«امّا بعد،اگر خواست حاكم نسبت به مردم يكنواخت نباشد،اين روش او را در بسيارى موارد از اجراى عدالت در بين مردم باز مى دارد،بنا بر اين بايد امر مردم،در برابر حق نزد تو يكسان باشد،زيرا هيچ وقت از ستمكارى نتيجه عدالت برنمى آيد،پس از كارى كه مانند آن را دوست ندارى دورى كن،و خود را به انجام آنچه خداوند بر تو واجب كرده است،وادار كن در حالى كه به پاداش او اميدوار،و از كيفرش ترسانى.

و بدان كه دنيا جاى گرفتارى و آزمون است،هرگز كسى در آنجا دمى آسوده نبوده است مگر اين كه همان يك ساعت آسودگى باعث اندوه وى در قيامت گردد،و بدان كه هيچ چيز تو را بى نياز از حق نمى گرداند،و از جمله حقوق بر تو، حفظ خويشتن،و تلاش در راه اصلاح امور مردم است،زيرا بيش از آنچه از طرف

ص:327

تو به مردم مى رسد،پاداش الهى عايد تو مى گردد و السلام».

شرح

در اين بخش از نامۀ امام(علیه السلام)سخنان لطيفى است :

1-امام(علیه السلام)بر ضرورت ترك خواستهاى گوناگون،و خوددارى از پيروى خواستهاى جوراجور،توجّه داده است،به دليل پيامد ناروايى كه دارد،يعنى بازماندن از اجراى موارد بسيارى از عدالت،و جهت ارتباط آن روش با چنين پيامدى روشن است،زيرا پيروى از خواسته هاى گوناگون باعث انحراف از ميانه روى در كارها مى شود.پس از اين كه بر پيامد نادرست ستمكارى توجه داده است،امر به گسترش عدالت و برابر داشتن مردم در برابر حق،فرموده،آن گاه بر فضيلت عدل و داد با قياس مضمرى اشاره كرده است كه صغراى آن عبارت:

فانّه...العدل است كه تقدير آن چنين است:زيرا در ستمكارى،چيزى جاى عدالت را پر نمى كند،و كبراى مقدر آن نيز چنين است:و هر چه را كه ستم و جور جبران نكند،بايد آن را انجام داد و از آن پيروى كرد .

2-چون پيروى از تمايلات گوناگون،از امورى است كه اگر مانند آن در حقّ خود وى و يا در بارۀ كسى از كارگزاران وى اتّفاق بيفتد،آن را زشت و ناروا مى شمارد و به منزلۀ آزارى است كه به او مى رسد،از اين رو امام(علیه السلام)او را مأمور به اجتناب كرده و دستور داده است كه مبادا از جانب او در بارۀ ديگران عملى سر بزند كه مانند آن را از ديگران در حق خود نمى پسندد.و عبارت امام(علیه السلام)مقصود را بخوبى مى رساند،و هدف بر حذر داشتن از چنان كارى است.

3-و آنگهى او را مأمور ساخته كه خويشتن را براى اجراى واجبات الهى آماده سازد،بنا به دو انگيزۀ اميد به پاداش و ترس از عقوبت،زيرا آنها انگيزۀ عملند .

4-به وى هشدار داده است كه دنيا جاى گرفتارى و آزمون است،چنانكه

ص:328

خداى متعال فرموده است: «الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً» (1).

و چون عمل صالح در دنيا باعث آمادگى براى خوشبختى دائم است، ناگزير آسودگى از عمل در دنيا،باعث واگذاشتن وسيلۀ خوشبختى است كه روز قيامت سعادت جز بدان وسيله ميسّر نمى شود،بنا بر اين از جمله پيامدهاى آسودگى در دنيا تأسّف خوردن بر نتيجه اى است كه روز قيامت از فراغت عايد مى شود .

5-او را متوجّه بر ضرورت انجام عمل حق ساخته است،از آن رو كه هيچ چيز او را از حق بى نياز نمى گرداند،زيرا جز حق همه چيز،بيهوده كارى است،و بيهوده كارى باعث نيازمندى در آخرت است،بنا بر اين باطل باعث بى نيازى نمى شود.

6-او را بر اين مطلب توجه داده است كه از جمله حقوق واجب بر او حفظ خويشتن است،يعنى خود را از لغزش بر صراط مستقيم و افتادن در راستاى جهنم حفظ كند،سپس نسبت به مردم با كوشش و تلاش رسيدگى كند و دست آنها را در راه امر به معروف و نهى از منكر بگيرد،و حفظ خويشتن را از آن رو مقدّم داشته كه اهميت بيشترى دارد و بر ضرورت هر دو مورد با اين عبارت توجه داده است فانّ الّذى... مقصود آن است كه آنچه از كمالات و پاداش به دليل پايبندى دو امر مذكور در آخرت عايدت مى شود از آنچه كه از طريق عدالت و احسان تو به مردم به صورت منفعت و يا دفع ضرر،به آنها مى رسد،برتر است.توفيق از آن خداست.

ص:329


1- سورۀ ملك(67)آيه(2) [1]يعنى:خدايى كه مرگ و زندگى را آفريد كه شما بندگان را بيازمايد تا كدام نيكوكار تريد.

59-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به كارگزارانى است كه سپاه امام(علیه السلام)از قلمرو آنها مى گذرد

اشاره

:مِنْ عَبْدِ اللَّهِ؟عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ؟ إِلَى مَنْ مَرَّ بِهِ الْجَيْشُ- مِنْ جُبَاةِ الْخَرَاجِ وَ عُمَّالِ الْبِلاَدِ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي قَدْ سَيَّرْتُ جُنُوداً- هِيَ مَارَّةٌ بِكُمْ «إِنْ شاءَ اللّهُ» وَ قَدْ أَوْصَيْتُهُمْ بِمَا يَجِبُ لِلَّهِ عَلَيْهِمْ- مِنْ كَفِّ الْأَذَى وَ صَرْفِ الشَّذَا- وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَيْكُمْ وَ إِلَى ذِمَّتِكُمْ مِنْ مَعَرَّةِ الْجَيْشِ- إِلاَّ مِنْ جَوْعَةِ الْمُضْطَرِّ لاَ يَجِدُ عَنْهَا مَذْهَباً إِلَى شِبَعِهِ- فَنَكِّلُوا مَنْ تَنَاوَلَ مِنْهُمْ شَيْئاً ظُلْماً عَنْ ظُلْمِهِمْ- وَ كُفُّوا أَيْدِيَ سُفَهَائِكُمْ عَنْ مُضَادَّتِهِمْ- وَ التَّعَرُّضِ لَهُمْ فِيمَا اسْتَثْنَيْنَاهُ مِنْهُمْ- وَ أَنَا بَيْنَ أَظْهُرِ الْجَيْشِ- فَارْفَعُوا إِلَيَّ مَظَالِمَكُمْ- وَ مَا عَرَاكُمْ مِمَّا يَغْلِبُكُمْ مِنْ أَمْرِهِمْ- وَ لاَ تُطِيقُونَ دَفْعَهُ إِلاَّ بِاللَّهِ وَ بِي فَأَنَا أُغَيِّرُهُ بِمَعُونَةِ اللَّهِ «إِنْ شاءَ اللّهُ»

لغات

الشذى:اذيت و آزار معرّة الجيش:زيانى كه از طرف سپاه مى رسد.عرّه معرّة يعنى به او بدى كرد نكل ينكل:به ضم كاف:ترسيد.نكّلوا ترساندند و به هراس واداشتند عراه الامر:كارى را مخفى داشت

ترجمه

«از طرف بندۀ خدا على امير مؤمنان به كسانى كه باج و خراج از مردم مى گيرند و حاكم شهرهايى هستند كه سپاه اسلام از آنجا مى گذرد.

اما بعد سپاهيانى را كه گسيل داشتم-اگر خدا خواهد-از قلمرو شما گذر خواهند كرد،به آنها مطالب لازم را در مورد آنچه خداوند برايشان واجب كرده از

ص:330

قبيل نيازردن مردمان و خوددارى از شرارت سفارش كرده ام،و من از بدرفتارى سپاه با شما و آنان كه در ذمّه شمايند بيزارم،مگر كسى از سپاهيان كه گرسنه و درمانده شود و براى سير شدن راه چاره اى نداشته باشد.بنا بر اين شما برحذر داريد و هر كس از سپاهيان كه از روى ستم به مال مردم دست درازى كند،مجازات كنيد،و همچنين نادانانتان را از آزردن افراد گرسنه اى كه استثنا كردم بازداريد،من خود در پس سپاه هستم،اگر ستمهايى از طرف آنها به شما رسيد و مشكلى از جانب ايشان متوجه شما شد كه نتوانستيد جز به يارى خدا و مراجعۀ به من آنها را باز داريد،گزارش دهيد تا من به كمك و يارى خدا آن را به سامان رسانم ».

شرح

خلاصۀ مضمون نامه عبارت است از اطلاع دادن به كسانى از خراج گيران و كارگزاران شهرها كه در مسير سپاه قرار داشتند تا آگاهى يافته و متوجه باشند و از آنها حذر كنند و همچنين سفارش لازم به سپاه نسبت به آنچه كه براى آنان شايسته است و از سوى خدا برايشان مقرر شده،از قبيل خوددارى از آزردن كسانى كه در گذرگاه آنها قرار گرفته اند تا از گستردگى عدالت وى آگاهى يابند و به اخلاق و آداب او متخلّق گردند.سپس امام(علیه السلام)به ايشان اعلام كرده است كه از بدرفتارى سپاه نسبت به آن گروه از اهل ذمه كه هم پيمانند،ناراضى و بيزار است،زيرا جز به مقدار رفع گرسنگى يك شخص ناچار،كه هيچ راهى جز آن براى سير شدن ندارد،كس ديگرى از طرف او اجازه ندارد از اموال مردم،استفاده كند.

تقدير سخن امام(علیه السلام)چنين است:براستى كه من از بدرفتارى سپاهيان نسبت به شما-جز از سوى شخص گرسنۀ درمانده-بيزارم.پس مضاف اليه را به جاى مضاف قرار داده است و يا از باب مجاز نام سبب را بر مسبّب اطلاق كرده است .

آن گاه،ايشان را مأمور ساخته كه سپاه را از دست درازى به چيزى از روى

ص:331

ظلم،برحذر دارند و در حدّ امكان ايشان را از ارتكاب چنان ستمى بازدارند تا مبادا-به دليل قدرت داشتن آنها-كارها درهم بريزد و از طرفى دست نادانان را از آزردن سپاهيان در موارد اجبار و اضطرار-كه استثنا فرموده است-كوتاه كنند، تا مبادا بين ايشان و سپاهيان آشوبى به پا شود .و سرانجام به آنان اطّلاع داده است كه خود نيز در پشت سپاهيان مواظب است،كنايه از اين كه مرجع رسيدگى به كارهاى آنها به منظور دفع مظالم سپاهيان است و هر مشكلى را كه از طرف سپاه متوجّه آنان شود و آنها جز به يارى خدا و به وسيلۀ او نتوانند برطرف كنند،او خود با كمك و ترس از خداوند اصلاح خواهد كرد.

ص:332

60-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به كميل بن زياد نخعى كه از طرف آن بزرگوار كارگزار شهر

اشاره

هيت بود،در سرزنش او به خاطر بازنداشتن سپاه دشمن از تاخت و تاز كه از قلمرو او عبور

كرده بودند.

(1)

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ تَضْيِيعَ الْمَرْءِ مَا وُلِّيَ وَ تَكَلُّفَهُ مَا كُفِيَ- لَعَجْزٌ حَاضِرٌ وَ رَأْيٌ مُتَبَّرٌ- وَ إِنَّ تَعَاطِيَكَ الْغَارَةَ عَلَى أَهْلِ؟قِرْقِيسِيَا؟- وَ تَعْطِيلَكَ مَسَالِحَكَ الَّتِي وَلَّيْنَاكَ- لَيْسَ بِهَا مَنْ يَمْنَعُهَا وَ لاَ يَرُدُّ الْجَيْشَ عَنْهَا- لَرَأْيٌ شَعَاعٌ- فَقَدْ صِرْتَ جِسْراً لِمَنْ أَرَادَ الْغَارَةَ- مِنْ أَعْدَائِكَ عَلَى أَوْلِيَائِكَ- غَيْرَ شَدِيدِ الْمَنْكِبِ وَ لاَ مَهِيبِ الْجَانِبِ- وَ لاَ سَادٍّ ثُغْرَةً وَ لاَ كَاسِرٍ لِعَدُوٍّ شَوْكَةً- وَ لاَ مُغْنٍ عَنْ أَهْلِ مِصْرِهِ وَ لاَ مُجْزٍ عَنْ أَمِيرِهِ

لغات

متبّر:نابود و تباه شعاع:پراكنده

ترجمه

«امّا بعد اين كه انسان چيزى را كه بر آن گمارده شده از دست بدهد و در كارى كه درخور آن نيست به زحمت بيفتد،خود نشان ناتوانى آشكار و رأى و انديشۀ ويرانگر و مرگ آور است.

براستى كه تاخت و تاز تو نسبت به قرقيسيا (2)و رها گذاشتن مرزهايى كه

ص:333


1- شهرى از شهرهاى عراق كه در ساحل فرات واقع بوده است-م.
2- نام شهرى در منطقۀ الجزيرة(واقع در كشور سوريه كنونى)،و در محل تقاطع فرات و نهر خابور بوده است-م.

مأمور حفاظت آنها بودى،در حالى كه كسى آنها را حفظ نمى كرد و سپاه دشمن را از آنها دور نمى ساخته،تدبيرى آشفته است.در حقيقت تو پلى براى عبور دشمنانت براى چپاول دوستانت گشته اى،در حالى كه نه پشتوانۀ محكمى بودى و نه كسى از تو ترس داشت.نه گذرگاه غارتگران را بستى و نه شكوه دشمن را درهم شكستى،و نه كسى بودى كه مردم شهر خود را بى نياز كنى و نه از جانب فرمانده خود كارى انجام دادى و السلام ».

شرح

عبارت: امّا بعد...متبّر بدان كه در آغاز نامه همان طور كه روش يك گوينده است،به طور اجمال، مى خواهد او را به خاطر انجام كارى و مسامحه اى كه از او سرزده و مهمتر از آن بوده است،سرزنش كند .آنگه هدف خود را از نامه به طور تفصيل بيان كرده است با اين عبارت: و انّ تعاطيك...شعاع وانگهى او را از چنين انديشه اى به دليل پيامدهاى فاسد و نارواييها برحذر داشته است:

1-بودن او به صورت پلى،لفظ:پل را به اعتبار عبور دشمن از قلمرو او به سمت هدفش استعاره آورده است.و بعضى:به جاى جسرا،حسرا روايت كرده اند،آن نيز مجاز است،از آن جهت كه پادگانهاى او از سربازهايى كه دشمن را تعقيب كند،تهى است،پس وى مانند پوشش و لباس جنگ بى فايده است.

2-پشت استوارى ندارد،كنايه از اين كه او ناتوان است،و هم چنين هيبتى 3-كسى كه گذرگاه مرز را نبسته.

4-شكوه دشمن را درهم نشكسته.

5-مردم شهرش را در دفع دشمنانشان بى نياز نكرده(اسباب دفاع از مردم را فراهم نساخته).

6-و از جانب فرمانده خود كارى را انجام نداده.

ص:334

61-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به مردم مصر كه توسط مالك اشتر،موقعى كه او را فرمانرواى

اشاره

مصر كرد فرستاد.

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ؟مُحَمَّداً ص؟- نَذِيراً لِلْعَالَمِينَ وَ مُهَيْمِناً عَلَى الْمُرْسَلِينَ- فَلَمَّا مَضَى ع تَنَازَعَ الْمُسْلِمُونَ الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ- فَوَاللَّهِ مَا كَانَ يُلْقَى فِي رُوعِي- وَ لاَ يَخْطُرُ بِبَالِي أَنَّ الْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا الْأَمْرَ- مِنْ بَعْدِهِ ص عَنْ أَهْلِ بَيْتِهِ- وَ لاَ أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّي مِنْ بَعْدِهِ- فَمَا رَاعَنِي إِلاَّ انْثِيَالُ النَّاسِ عَلَى فُلاَنٍ يُبَايِعُونَهُ- فَأَمْسَكْتُ يَدِي حَتَّى رَأَيْتُ رَاجِعَةَ النَّاسِ- قَدْ رَجَعَتْ عَنِ الْإِسْلاَمِ- يَدْعُونَ إِلَى مَحْقِ دَيْنِ؟مُحَمَّدٍ ص؟- فَخَشِيتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ الْإِسْلاَمَ وَ أَهْلَهُ- أَنْ أَرَى فِيهِ ثَلْماً أَوْ هَدْماً- تَكُونُ الْمُصِيبَةُ بِهِ عَلَيَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلاَيَتِكُمُ- الَّتِي إِنَّمَا هِيَ مَتَاعُ أَيَّامٍ قَلاَئِلَ- يَزُولُ مِنْهَا مَا كَانَ كَمَا يَزُولُ السَّرَابُ- وَ أَوْ كَمَا يَتَقَشَّعُ السَّحَابُ- فَنَهَضْتُ فِي تِلْكَ الْأَحْدَاثِ حَتَّى زَاحَ الْبَاطِلُ وَ زَهَقَ- وَ اطْمَأَنَّ الدِّينُ وَ تَنَهْنَهَ وَ مِنْهُ إِنِّي وَ اللَّهِ لَوْ لَقِيتُهُمْ وَاحِداً وَ هُمْ طِلاَعُ الْأَرْضِ كُلِّهَا- مَا بَالَيْتُ وَ لاَ اسْتَوْحَشْتُ- وَ إِنِّي مِنْ ضَلاَلِهِمُ الَّذِي هُمْ فِيهِ- وَ الْهُدَى الَّذِي أَنَا عَلَيْهِ- لَعَلَى بَصِيرَةٍ مِنْ نَفْسِي وَ يَقِينٍ مِنْ رَبِّي- وَ إِنِّي إِلَى لِقَاءِ اللَّهِ لَمُشْتَاقٌ- وَ لِحُسْنِ ثَوَابِهِ لَمُنْتَظِرٌ رَاجٍ- وَ لَكِنَّنِي آسَى أَنْ يَلِيَ أَمْرَ هَذِهِ الْأُمَّةِ سُفَهَاؤُهَا وَ فُجَّارُهَا- فَيَتَّخِذُوا مَالَ اللَّهِ دُوَلاً وَ عِبَادَهُ خَوَلاً- وَ الصَّالِحِينَ حَرْباً وَ الْفَاسِقِينَ حِزْباً- فَإِنَّ مِنْهُمُ الَّذِي قَدْ شَرِبَ فِيكُمُ الْحَرَامَ- وَ جُلِدَ حَدّاً فِي الْإِسْلاَمِ- وَ إِنَّ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ يُسْلِمْ حَتَّى رُضِخَتْ لَهُ عَلَى الْإِسْلاَمِ الرَّضَائِخُ- فَلَوْ لاَ ذَلِكَ مَا أَكْثَرْتُ تَأْلِيبَكُمْ وَ تَأْنِيبَكُمْ- وَ جَمْعَكُمْ وَ تَحْرِيضَكُمْ- وَ لَتَرَكْتُكُمْ إِذْ أَبَيْتُمْ وَ وَنَيْتُمْ-

ص:335

أَ لاَ تَرَوْنَ إِلَى أَطْرَافِكُمْ قَدِ انْتَقَصَتْ- وَ إِلَى أَمْصَارِكُمْ قَدِ افْتُتِحَتْ- وَ إِلَى مَمَالِكِكُمْ تُزْوَى وَ إِلَى بِلاَدِكُمْ تُغْزَى- انْفِرُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ إِلَى قِتَالِ عَدُوِّكُمْ- وَ لاَ تَثَّاقَلُوا إِلَى الْأَرْضِ فَتُقِرُّوا بِالْخَسْفِ- وَ تَبُوءُوا بِالذُّلِّ وَ يَكُونَ نَصِيبُكُمُ الْأَخَسَّ- وَ إِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الْأَرِقُ وَ مَنْ نَامَ لَمْ يُنَمْ عَنْهُ وَ السَّلاَمُ

لغات

مهين:گواه.

روع:قلب.

انثيال:ازدحام،هجوم،ريختن.

راح:رفت.

زهق:از بين رفت،از هم پاشيد تنهنه:گسترش يافت طلاع الارض:پر شدن زمين آسى:غمگين كرده است الدّولة فى المال به ضم دال:مال يك بار دست اين و يك بار دست آن باشد خول:بردگان،غلامان رضخ:رشوه،اصل واژه به معنى تيراندازى است تأليب:وادار ساختن تأنيب:سرزنش كردن ونى:سستى،ناتوانى تزوى مى گيرد،تصرف مى كند.

تبوءوا:بر مى گرديد خسف:كاستى

ترجمه

«امّا بعد،خداوند پاك،محمّد(صلی الله علیه و آله)را به عنوان بيم دهندۀ جهانيان،و گواه بر پيامبران،برانگيخت،و چون آن گرامى رحلت كرد،پس از او،مردم،در بارۀ خلافت با يكديگر به كشمكش پرداختند،به خدا قسم كه به دلم نمى نشست و از خاطرم نمى گذشت كه مردم عرب بعد از آن بزرگوار،خلافت را از خاندان او به ديگرى واگذارند،و بويژه آن را از من دريغ دارند،چيزى مرا ناراحت نكرد،مگر روى آوردن مردم به سوى فلان كه با او به بيعت پردازند.اين بود كه من دست نگه داشتم،تا اين كه ديدم گروهى از مردم از اسلام برگشتند و دعوى از بين بردن دين محمد(صلی الله علیه و آله)را كردند.ترسيدم،اگر به يارى اسلام و مسلمين نشتابم،شاهد خرابى و ويرانى آن بشوم،كه در آن صورت غم و غصّۀ آن بر من بيشتر از دست نيافتن به

ص:336

حكومت بر شما باشد،آن حكومتى كه متاع چند روز دنياست كه همچون سراب نابود،و يا چون ابر از هم پاشيده مى شود.در نتيجه از ميان آن همه رويدادها به پا خاستم تا نادرستيها مهار شد و از بين رفت،و كشتى دين آرام گرفت و از تلاطم باز ايستاد.» و از همين نامه است:

«به خدا قسم،اگر من به تنهايى با آنها[لشكريان معاويه]رودررو شوم در حالى كه آنان همۀ روى زمين را پر كرده باشند نه باكى خواهم داشت و نه به هراسى مى افتم.و من گمراهيى را كه آنان گرفتار آنند و رستگاريى را كه خود به آن رسيده ام،به چشم خويش مى بينم و از سوى خداى خود بدان باور دارم.و من به ديدار پروردگارم مشتاق،و به جزا و پاداش نيك او اميدوارم،امّا غم من براى آن است كه امر اين امّت را نادانان و بدكارانشان بر عهده گيرند،و مال خدا را بين خود،دست به دست كنند،و بندگان خدا را به صورت غلامان،افراد خوب را به صورت دشمنان،و بدان را دار و دسته و همكار خود قرار دهند.براستى از ايشان كسى هست كه در ميان شما مسلمانان باده گسارى كرد و در باره او حدّى را كه در اسلام تعيين شده،اجرا كردند،و برخى از آنان تا چيزكى بابت اسلام آوردن به آنان عطا نشد اسلام نياورند،پس اگر اينها نبود،من شما را زياد اصرار و سرزنش نمى كردم،و بر جمع شدن و ترغيب شما پافشارى نمى كردم،و اگر زير بار نمى رفتيد و سستى مى كرديد به حال خودتان مى گذاشتم.

آيا نمى بينيد[بر اثر غلبه دشمن]سرزمينتان كم شد و بر شهرهاى شما استيلا يافته اند و به اموال شما دست يازيده اند،و در شهر و ديارتان جنگ و ستيز مى كنند.خدا شما را بيامرزد،به پيكار با دشمنتان رهسپار شويد،و زمينگير نباشيد تا به پستى نيفتيد،و به خوارى و ذلّت برنگرديد،در نتيجه پست ترين چيز نصيب شما نگردد،براستى حريف جنگ هوشيار و بيدار است،هر كس بخوابد دشمن از

ص:337

او غافل نيست و بيدار است و السلام ».

شرح

امام(علیه السلام)نامه را با شرح حال پيامبر(صلی الله علیه و آله)آغاز كرده است كه او بيم دهندۀ همۀ مردم جهان به مجازات سخت الهى،و گواه بر پيامبران بود كه اينان از طرف خدا فرستاده شده اند و در اين جهت آنها را تصديق و تاييد مى كرد.و بعد از آن به شرح حال مسلمانان كه در امر خلافت به كشمكش و نزاع با يكديگر پرداختند، و كم كم به شرح حال خود با مردم پرداخته،به عنوان گله و شكايت از منحرف ساختن امر خلافت از وى با اين كه او بدان سزاوارتر بود،و هجوم بر بيعت با فلان-فلان كنايه از ابو بكر است-و خوددارى از اقدام براى به دست آوردن حكومت تا زمان ابى بكر كه به ارتداد مردم از اسلام و طمع بستن بنى اميّه به نابودى دين انجاميد .آن گاه به شرح حال خود از بيمناك بودنش بر اسلام و مسلمين پرداخته كه مبادا رخنه در اسلام بيفتد و يا بناى اسلام ويران گردد،در نتيجه غم و مصيبت او در باره ويرانى اساس ديانت بيشتر از دست نيافتن به حكومت كوتاه مدتى باشد كه نتيجه اش اصلاح فروع و جزئيات دين است،و نابودى حكومت را به نابودى سراب و از هم پاشيدن ابرها تشبيه كرده است.وجه شبه،سرعت زوال،و بى ثباتى آن است چنان كه حقيقت سراب،وجود ابر،بى ثبات و ناپايدار است .و ارتداد بعضى از مردم را جلوتر ذكر كرده است به منظور اين كه برترى خود در اسلام را بيان كند،از اين رو به دنبال آن داستان قيام خود را در ميان آن حوادثى نقل كرده است كه جنگهايى تا سرحدّ نابود شدن باطل و برقرارى و گسترش دين،اتّفاق افتاد .سپس سوگند ياد كرده است كه اگر او تنهايى با سپاه معاويه در حالى كه آنان تمام زمين را پر كرده باشند،روبرو شود،از آنها باكى نداشته و نمى ترسد،و اين نترسيدنش به خاطر دو چيز است:

1-آگاهى و يقين بر اين كه آنان در گمراهى اند و او بر هدايت.

ص:338

2-علاقه و دلبستگى اش به ديدار پروردگار و انتظار و اميدوارى اش به اجر و ثواب او.

و اين دو مطلب به منزلۀ دو قياس مضمرى هستند كه كبراى مقدر آنها چنين است:و هر كس كه چنان باشد،نبايد از آنها بترسد و بيمناك باشد .

عبارت: و لكنّنى آسى... به منزلۀ پاسخ به پرسش مقدّرى است كه گويا كسى پرسيده است:تو اگر مى دانى كه حالات ياد شده را تو و آنها داريد،پس چه غم از كار آنها؟گويا آن بزرگوار در جواب فرموده است:من از روبرو شدن با آنها و پيكار با آنان غمى ندارم،بلكه از آن مى ترسم كه زمام امور امّت محمّد را نادانان و بدكاران ايشان به دست گيرند.تا كلمۀ: حربا ،و مقصود امام(علیه السلام)از نادانان،بنى اميه و پيروانشان مى باشد.و بعد هشدار داده است كه اگر آنان عهده دار امر حكومت گردند از ايشان برمى آيد كه چنان كارى را بكنند ،با اين گفتار: فانّ منهم...الرّضائخ .

و مقصود امام(علیه السلام)از كسى از بنى اميّه كه در بين مسلمين باده گسارى كرد اشاره به مغيرة بن شعبه است كه در زمان عمر،وقتى كه از طرف او والى كوفه بود، شرب خمر كرد و در حال مستى با مردم نماز گزارد و بر عدد ركعات نماز افزود، و در حال نماز قى كرد،مردم بعدا گواهى دادند و حدّ مى گسارى اجرا شد،و هم چنين،عنبسة[عتبة]بن ابى سفيان كه خالد بن عبيد اللّه او را در طايف حدّ شرب خمر زد و كسى كه اسلام نياورد تا به او بخششهاى اندكى رسيد،گفته اند:

منظور ابو سفيان و پسرش معاويه است،توضيح آن كه آنان از جمله مؤلّفة قلوبهم بودند كه به وسيله بخشش،به دين اسلام گرايش يافته و به پيكار با دشمنان اسلام پرداختند،و بعضى گفته اند:مقصود عمرو بن عاص است،البتّه در بارۀ او چنين چيزى شهرت ندارد،جز همان داستان كه امام(علیه السلام)از او نقل كرده است كه با معاويه شرط كرد تا در برابر واگذاردن حكومت مصر،او را در جنگ صفّين يارى،

ص:339

كند،همان طورى كه قبلا شرح داستان گذشت .

آن گاه امام(علیه السلام)توجّه داده است بر اين كه همان تأسّف و ناراحتى كه در سخنان خود بيان كرد،علّت تامه سرزنش كردن و واداشتن آنان بر جهاد است،و اگر آن نبود،با وجود خود دارى و سستى آنان،ايشان را به حال خود وامى گذاشت .

سپس كارى را كه دشمن با آنها كرده و دستيازى دشمن به شهرهايشان و فريبكارى آنها را گوشزد كرده است تا بدان وسيله غيرت آنها را برانگيزاند،از آن روست كه پس از اين سخنان ايشان را به پيكار با دشمن برانگيخته و از زمينگير شدن و سهل انگارى نهى كرده است،و به دليل پيامدهايى از قبيل،تن به پستى دادن و بازگشتن به خوارى و ذلّت،و گرفتار فرومايگى شدن،آنان را از خوددارى از جنگ برحذر داشته است و سرانجام بر اين مطلب توجه داده است كه هر كس اهل جنگ باشد،بيدارتر است،كنايه از اين كه بلند همّت تر است، زيرا لازمۀ آن كم خوابى است.و نيز آنان را از دون همّتى و سستى در جهاد برحذر داشته است،چه لازمۀ آن،خمودى آنان و آسودگى از مقاومت در برابر دشمن و طمع بستن دشمن بدانهاست.

ص:340

62-از نامه هاى امام(علیه السلام)به ابو موسى اشعرى كه از طرف آن بزرگوار حاكم كوفه بود،

اشاره

وقتى كه خبر رسيد،مردم را از رفتن به كمك امام(علیه السلام)مانع مى شود،آن گاه كه ايشان را براى جنگ با اصحاب جمل خواسته بود.

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ؟عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ؟ إِلَى؟عَبْدِ اللَّهِ بْنِ قَيْسٍ؟ أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِي عَنْكَ قَوْلٌ هُوَ لَكَ وَ عَلَيْكَ- فَإِذَا قَدِمَ رَسُولِي عَلَيْكَ فَارْفَعْ ذَيْلَكَ وَ اشْدُدْ مِئْزَرَكَ وَ اخْرُجْ مِنْ جُحْرِكَ وَ انْدُبْ مَنْ مَعَكَ- فَإِنْ حَقَّقْتَ فَانْفُذْ وَ إِنْ تَفَشَّلْتَ فَابْعُدْ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَتُؤْتَيَنَّ مِنْ حَيْثُ أَنْتَ- وَ لاَ تُتْرَكُ حَتَّى يُخْلَطَ زُبْدُكَ بِخَاثِرِكَ- وَ ذَائِبُكَ بِجَامِدِكَ- وَ حَتَّى تُعْجَلُ عَنْ قِعْدَتِكَ- وَ تَحْذَرَ مِنْ أَمَامِكَ كَحَذَرِكَ مِنْ خَلْفِكَ- وَ مَا هِيَ بِالْهُوَيْنَى الَّتِي تَرْجُو- وَ لَكِنَّهَا الدَّاهِيَةُ الْكُبْرَى- يُرْكَبُ جَمَلُهَا وَ يُذَلُّ صَعْبُهَا وَ يُسَهَّلُ جَبَلُهَا- فَاعْقِلْ عَقْلَكَ وَ امْلِكْ أَمْرَكَ وَ خُذْ نَصِيبَكَ وَ حَظَّكَ- فَإِنْ كَرِهْتَ فَتَنَحَّ إِلَى غَيْرِ رَحْبٍ وَ لاَ فِي نَجَاةٍ- فَبِالْحَرِيِّ لَتُكْفَيَنَّ وَ أَنْتَ نَائِمٌ حَتَّى لاَ يُقَالَ أَيْنَ فُلاَنٌ- وَ اللَّهِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مَعَ مُحِقٍّ وَ مَا يُبَالِي مَا صَنَعَ الْمُلْحِدُونَ

ترجمه

«از بندۀ خدا على امير مؤمنان به عبد اللّه بن قيس:اما بعد،از قول تو مطلبى براى من نقل كردند كه هم به سود تو و هم به زيان تو است.وقتى كه پيك من نزد تو آمد،دامن به كمر زن و كمربند خود را محكم ببند،و از لانه ات بيرون بيا،و هر كس با تو همراه است دعوت كن،پس اگر باور داشتى به سمت ما بيا و اگر بيمناك بودى از ما دور شو.به خدا قسم هر جا بروى تو را جلب مى كنند و تو را به حال

ص:341

خود نمى گذارند،تا خوب و بد و گداخته و ناگداخته ات با هم مخلوط و وضعت روشن شود.و تا بر جايت بنشينى از روبرويت همچون پشت سرت بيمناك باشى.

فتنۀ اصحاب جمل فتنه اى نيست كه تو ساده تصور كرده اى،بلكه مصيبتى ناگوار و فاجعه اى بس بزرگ است،كه بايد بر شتر آن سوار شد و سختى اش را آسان و ناهموارى اش را هموار گرداند،بنا بر اين عقلت را به كار گير و بر خود مسلّط باش، و بهره و نصيبت را از فرصتى كه دارى بگير،در آن صورت اگر نخواستى،به تنگنايى برو كه راه رستگارى نيست.ديگران شايستگى كفايت اين كار را دارند به حدّى كه تو در خواب باشى و كسى نگويد كه فلانى كجاست؟و به خدا قسم كه اين نبرد حق و باطل است و سركردۀ آن كسى است كه حق را مى طلبد و باكى ندارد كه ملحدان و بى دينان چه مى كنند ».

شرح

از ابو موسى اشعرى نقل كرده اند كه وى به هنگام حركت على(علیه السلام)به جانب بصره،و كمك خواهى آن حضرت از مردم كوفه،مردم را از يارى آن حضرت باز مى داشته و مى گفته كه اين يك فتنه اى است و نبايد وارد فتنه شد،و رواياتى را از پيامبر نقل مى كرد،متضمن اين معنى كه خوددارى و كناره گيرى از فتنه واجب است.اين بود كه امام(علیه السلام)اين نامه را به او نوشت و به وسيلۀ فرزندش امام حسن(علیه السلام)نزد او فرستاد.و مطلبى كه از قول ابو موسى به امام(علیه السلام)رسيده بود، همان نهى مردم و برحذر داشتن ايشان از قيام بود،و اين همان سخنى است كه به لحاظ ظاهر دين به سود ابو موسى بوده است،و اما منع مردم از ورود در فتنه از چند جهت به زيان او بوده است.

1-از تلاش و كوشش او پيدا بود كه،هدفى جز بازداشتن مردم از يارى امام(علیه السلام)نداشت و امام(علیه السلام)بخوبى از اين مطلب آگاه بود.و در حقيقت اين كار، به خوارى كشيدن دين بود.و نتيجه زيانبخش آن از جانب امام(علیه السلام)و در آخرت از طرف خداوند متعال عايد خود وى مى شد.

ص:342

2-چون امام(علیه السلام)در پيكار خود بر حق بود،منع ابو موسى از يارى مردم به او به دليل ناآگاهى اش نسبت به موقعيت امام(علیه السلام)و ضرورت كمك به وى بوده است و زيان و ضرر سخن جاهلانه به گويندۀ آن برمى گردد.

3-ابو موسى در اين سخن به تناقض گويى پرداخته و سخن خويش را نقض كرده است،زيرا از يك طرف از ورود در فتنه و همكارى با مردم در هنگام فتنه نهى كرده و خبرى را نقل كرده كه در چنان موقعيتى ضرورت خوددارى از فتنه را مى طلبد،در حالى كه او فرمانروايى بود كه در مخالفت با مقام ولايت سخن مى گفت،و اين عمل متناقض به زيان او بود،نه به سود او .

آن گاه امام(علیه السلام)در وقت فرستادن پيك خود به نزد وى،اوامرى چند از راه هشدار و تهديد صادر فرمود:

1-دامن به كمر بزند و كمربندش را محكم ببندد،و اين دو جمله كنايه از آماده شدن براى اجراى فرمان قطعى و سرعت در كار است.

2-از لانه اش بيرون بيايد،مقصود امام(علیه السلام)،بيرون آمدن وى از شهر كوفه است.و كلمۀ:جحر(لانه)را به ملاحظۀ همسانى وى با روباه و نظاير آن، استعاره آورده است.

3-بخواند:يعنى سپاهيانى را كه همراه اوست بسيج كند،و آنها را به خروج از كوفه بخواند.عبارت: فان حقّقت يعنى:حقيقت امر مرا باور داشتى و دانستى كه من بر حقّم،پس به طرف من بيا.يعنى آنچه دستور مى دهم اجرا كن، و اگر سستى كردى:يعنى اگر بيمناك بودى و از اين كار و شناخت آن عاجز بودى،خوددارى كن .سپس به فرض خوددارى،او را تهديد كرده و سوگند ياد كرده است كه هر جا باشد،كسانى به سراغ او خواهند رفت و او را به حال خود نخواهند گذاشت،تا خوب و بد،گداخته و ناگداخته او را به هم مخلوط كنند.و اين دو عبارت دو مثلند،كنايه از اين كه در آرامش او خلل وارد كنند و خاطرش را

ص:343

مشوش سازند،چنان كه سربلندى او را به خوارى بياميزند و در شاديش،اندوه و در آسانى كارش،سختى داخل كنند تا خيلى زود عاقبت خوددارى كردن براى او روشن شود،مقصود امام(علیه السلام)از اين كه مى فرمايد زود باشد كه از روبرويش همچون پشت سرش بيمناك شود،كنايه است از نهايت ترسى كه او را فرا خواهد گرفت.البتّه ترس از پشت سر را در تشبيه اصل قرار داده است،از آن رو كه انسان از پشت سر بيشتر مى ترسد.بعضى گفته اند:مقصود امام(علیه السلام)آن است كه وى از دنيا آن چنان بترسد كه از آخرت مى ترسد .

عبارت: و ما هى بالهوينا يعنى اين داستان مورد نظر تو[فتنۀ جمل] داستان ساده اى نيست كه تو اميدوارى بر وفق مراد تو باشد،بلكه مصيبت و حادثۀ بزرگى از مصائب و رويدادهاى زمان است.

عبارت: يركب جملها يعنى:بر آنها چيره شد،و سختى آنها را به آسانى مبدّل كرد،خلاصه آنكه،كارهاى دشوار را ساده و آسان گرداند.و اين سخن كنايه از دشوارى و سختى حادثه است .

آن گاه تهديد و اخطار خود را با چند دستور،و نصيحت و اندرز به او،ادامه داده است:

1-عقل و انديشه اش را به كار بندد.احتمال دارد،كلمۀ:عقله به عنوان مصدر تأكيدى منصوب باشد،فرمانى است مبنى بر اين كه وى-نه به هواى نفس-بلكه به عقل خود مراجعه كند،و از اين رويداد بزرگ عبرت بگيرد.و بعضى گفته اند:عقله مفعول به است،يعنى عقلت را مهار كن و آن را بر تميز حق از باطل وادار،و بر چيزهاى ناروا مشغول نساز.

2-بر كار خود،يعنى موقعيّت و راه و روش خود،مسلّط باشد،و جريان كارش بر اساس عدل و حق باشد نه بر پايۀ باطل و ناروا.

3-بهره و نصيب خود را از اطاعت دستور و انجام فرمان امام(علیه السلام)در راه

ص:344

يارى وى و دفاع از دين خدا،بگيرد[اين فرصت را غنيمت شمارد].بعضى گفته اند:مقصود اين است كه:مقدار بهره اى كه نصيب تو است بگير،و از حدّ خود تجاوز نكن.

و بعد در دنبالۀ فرمايش قبلى،او را مأمور كرده،كه در صورت ناخشنودى از پيشنهاد امام(علیه السلام)و عدم اطاعت از فرمان وى،از مقام ولايت و حكومت كنار رود.

عبارت: و بالحرىّ لتكفينّ يعنى:چه قدر ترسناك است ديگران اين كار را به عهده گيرند در حالى كه تو از فرمان خدا غافل و در خواب باشى به حدّى كه به دليل بى ارزشى تو كسى از تو نپرسد،و نگويد فلانى كجاست .آن گاه،سوگند ياد كرده است كه آن بر حق است،يعنى:جريان مورد نظرى كه عبارت از جنگ بصره است،و او درگير بوده،بر حق بوده و خود نيز صاحب حق است يعنى:

نسبت به آنچه مدّعى است،بر حق و با علم و آگاهى اقدام كرده،نسبت به آنچه بى دينان در بارۀ دين خدا در راه مخالفت با وى مرتكب شده اند باكى ندارد، از آن رو كه وى به درستى راه خود-نه راه آنان-شناخت و آگاهى دارد.

ص:345

63-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)در پاسخ نامۀ معاويه

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّا كُنَّا نَحْنُ وَ أَنْتُمْ عَلَى مَا ذَكَرْتَ- مِنَ الْأُلْفَةِ وَ الْجَمَاعَةِ- فَفَرَّقَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَ كَفَرْتُمْ- وَ الْيَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَ فُتِنْتُمْ- وَ مَا أَسْلَمَ مُسْلِمُكُمْ إِلاَّ كَرْهاً- وَ بَعْدَ أَنْ كَانَ أَنْفُ الْإِسْلاَمِ كُلُّهُ؟لِرَسُولِ اللَّهِ ص؟حِزْباً وَ ذَكَرْتَ أَنِّي قَتَلْتُ؟طَلْحَةَ؟ وَ؟الزُّبَيْرَ؟- وَ شَرَّدْتُ؟بِعَائِشَةَ؟ وَ نَزَلْتُ بَيْنَ الْمِصْرَيْنِ- وَ ذَلِكَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلاَ عَلَيْكَ وَ لاَ الْعُذْرُ فِيهِ إِلَيْكَ- وَ ذَكَرْتَ أَنَّكَ زَائِرِي فِي جَمْعِ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ- وَ قَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَةُ يَوْمَ أُسِرَ أَخُوكَ- فَإِنْ كَانَ فِيكَ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ- فَإِنِّي إِنْ أَزُرْكَ فَذَلِكَ جَدِيرٌ- أَنْ يَكُونَ اللَّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِي إِلَيْكَ لِلنِّقْمَةِ مِنْكَ- وَ إِنْ تَزُرْنِي فَكَمَا قَالَ أَخُو؟بَنِي أَسَدٍ؟ مُسْتَقْبِلِينَ رِيَاحَ الصَّيْفِ تَضْرِبُهُمْ بِحَاصِبٍ بَيْنَ أَغْوَارٍ وَ جُلْمُودِ

وَ عِنْدِي السَّيْفُ الَّذِي أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّكَ- وَ خَالِكَ وَ أَخِيكَ فِي مَقَامٍ وَاحِدٍ وَ إِنَّكَ وَ اللَّهِ مَا عَلِمْتُ الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ- وَ الْأَوْلَى أَنْ يُقَالَ لَكَ- إِنَّكَ رَقِيتَ سُلَّماً أَطْلَعَكَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَيْكَ لاَ لَكَ- لِأَنَّكَ نَشَدْتَ غَيْرَ ضَالَّتِكَ وَ رَعَيْتَ غَيْرَ سَائِمَتِكَ- وَ طَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَ لاَ فِي مَعْدِنِهِ- فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَكَ مِنْ فِعْلِكَ- وَ قَرِيبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَ أَخْوَالٍ- حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَةُ وَ تَمَنِّي الْبَاطِلِ عَلَى الْجُحُودِ؟بِمُحَمَّدٍ ص؟ فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ حَيْثُ عَلِمْتَ- لَمْ يَدْفَعُوا عَظِيماً وَ لَمْ يَمْنَعُوا حَرِيماً- بِوَقْعِ سُيُوفٍ مَا خَلاَ مِنْهَا الْوَغَى- وَ لَمْ تُمَاشِهَا الْهُوَيْنَى وَ قَدْ أَكْثَرْتَ فِي قَتَلَةِ؟عُثْمَانَ؟- فَادْخُلْ فِيمَا دَخَلَ فِيهِ النَّاسُ ثُمَّ حَاكِمِ الْقَوْمَ إِلَيَّ-

ص:346

أَحْمِلْكَ وَ إِيَّاهُمْ عَلَى كِتَابِ اللَّهِ تَعَالَى- وَ أَمَّا تِلْكَ الَّتِي تُرِيدُ- فَإِنَّهَا خُدْعَةُ الصَّبِيِّ عَنِ اللَّبَنِ فِي أَوَّلِ الْفِصَالِ- وَ السَّلاَمُ لِأَهْلِهِ

لغات

انف الاسلام:آغاز اسلام تشريد:دور ساختن و تار و مار كردن استرفه:به رفاه و گشايش حال خود، بشتاب اغوار:زمين پست اغصصت السيف بفلان:شمشير آن را در تنگنا قرار داد و او مغلوب گشت زيرا مضروب كسى است كه با شمشير در تنگنا قرار مى گيرد،به اين معنى كه جلوش باز نيست و اميد پيشرفت ندارد و بعضى با ضاد نقطه دار نقل كرده اند، يعنى شمشير را آهخته بر آنها قرار دادم مقارب به كسر راء:ناتمام

ترجمه

«امّا بعد،همان طورى كه گفتى ما و شما الفتى داشتيم و با هم بوديم،اما ديروز بين ما و شما جدايى افكند،ما ايمان آورديم و شما كافر شديد،و امروز ما پايدار مانديم،و شما به آشوب و فتنه پرداختيد و اگر كسى از شما مسلمان شد،از روى اجبار و پس از آن بود كه همۀ بزرگان اسلام در گروه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)گرد آمده بودند.

تو در نامه ات يادآور شده بودى كه من طلحه و زبير را كشتم و عايشه را تارومار كردم،و ميان آن دو شهر[بصره و كوفه]فرود آمدم،اين كارى است كه به تو هيچ ارتباطى ندارد و نبايد عذر و دليل آن را به تو عرضه كرد.

و نيز متذكر شدى كه در ميان گروه مهاجران و انصار قصد مقابله با من را دارى در صورتى كه در همان روز اسارت و دستگيرى برادرت،رشتۀ تو با مهاجر بودن قطع شد،بنا بر اين اگر شتاب در جنگ دارى،آرام بگير،زيرا اگر من با تو ديدار كنم،آن ديدارى شايسته خواهد بود،كه خداوند براى انتقام گرفتن از تو مرا برانگيخته است و آمدن تو به مقابلۀ من به سان گفتۀ شاعر قبيلۀ بنى اسد است:

ص:347

مستقبلين رياح السيف تضربهم بحاصب بين اغوار و جلمود (1)

شمشيرى كه با آن دنيا،دايى و برادرت را در يك جا ضربت زدم،هنوز نزد من است،به خدا قسم آن طور كه من فهميدم،دلت در غلاف گمراهى و عقلت سست و بى مايه است.بهتر آن كه در بارۀ تو بگويند:بر نردبانى بالا رفته اى كه به تو جاى مرتفع ناهنجارى را وانمود كرده كه هيچ به سود تو نيست،بلكه به زيان تو است،زيرا تو در صدد چيزى هستى كه گمشدۀ تو نيست و شترى را به چرا برده اى كه از آن تو نيست،و در پى كارى هستى كه شايستگى اش را ندارى و از اصل آن دورى،پس چقدر فاصله است بين گفتار و رفتار تو!!و زود همسان عموها و دائيهايت شدى كه نگونبختى و آرزوهاى بيهوده آنان را بر انكار محمد(صلی الله علیه و آله) واداشت،در نتيجه به مهلكه ها افتادند.آنجا كه تو خود مى دانى،در مقابل شمشيرهايى كه ميدان نبرد از آنها خالى نبود و سستى و كندى در آنها راه نداشت، ايستادگى چندانى نكردند و به حفظ حريم خود توفيق نيافتند (2).

در بارۀ قاتلان عثمان سخن را به درازا كشاندى،پس تو نيز در راهى كه مردم وارد شده اند وارد شو[و با من بيعت كن]آن گاه با آنان[قاتلان عثمان]در نزد من به محاكمه برخيز تا بر تو و آنها كتاب خدا را داور قرار دهم.امّا آنچه تو قصد كرده اى،بسان فريب دادن كودك هنگام گرفتن او از شير است و درود بر كسانى كه شايسته درودند ».

شرح

معاويه در نامه اى كه به امام(علیه السلام)نوشته بود،از الفت و اجتماع قديمى كه داشتند سخن به ميان آورده،پس از آن قتل طلحه و زبير و تارومار كردن عايشه را به وى نسبت داده،و او را تهديد به جنگ و قاتلان عثمان را از او طلب كرده

ص:348


1- به سمت بادهاى تابستانى آيند كه سنگ ريزه ها را از ميان زمينهاى پست و قلوه سنگها برمى دارد و بر آنها مى زند.
2- اشارۀ حضرت به جنگهاى بدر و حنين است كه در آن جنگها بسيارى از خويشاوندان معاويه به دست مسلمين هلاك شدند-م.

است.و امام(علیه السلام)تمام اينها را به شرح زير پاسخ مى دهد:

اما جواب اوّل:امام(علیه السلام)پس از پذيرش ادّعاى معاويه نسبت به قدر مشترك فى ما بين يعنى الفت و اجتماع پيش از اسلام،از چند جهت،جدايى را كه وجود داشت يادآور شده است:

1-امام(علیه السلام)در آغاز اسلام در ميان جمعى از خويشاوندان خود اسلام آورد،در حالى كه معاويه و فاميلش در آن وقت كافر بودند.

2-امام(علیه السلام)و خاندانش پيوسته در راه دين پايدار بودند،در صورتى كه معاويه و خاندانش منحرف بودند،و نمى دانستند كه منحرفند .

3-هر كس از خاندان آن بزرگوار اسلام آورد از روى ميل باطنى بود،در صورتى كه از خاندان معاويه كسى مسلمان نشد،مگر پس از قوت گرفتن اسلام و از روى جبر و اين هنگامى بود كه گروهى از اشراف عرب در كنار پيامبر(صلی الله علیه و آله) گرد آمده بودند.كلمه: انف الاسلام را براى اينان از آن رو كه بزرگان قبيلۀ خود بودند،استعاره آورده است از جمله كسانى كه روى اجبار مسلمان شدند، ابو سفيان بود،توضيح آن كه،پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)در جنگ فتح مكه،شب هنگام به آنجا رسيد،و در زمين بطحا و نواحى آن فرود آمد،عباس بن عبد المطّلب،در حالى كه سوار بر استر پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)بود،در اطراف مكّه،در پى كسى مى گشت،كه به نزد قريش بفرستد تا آنها را،به معذرت خواهى نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بخواند،ابو سفيان را ديد،به او گفت:پشت سر من سوار شو،تا تو را نزد پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)ببرم،و برايت امان نامه از آن بزرگوار بگيرم،ابو سفيان وقتى كه بر پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)وارد شد،پيامبر(صلی الله علیه و آله)اسلام را بر او عرضه كرد،او قبول نكرد،عمر گفت:يا رسول اللّه اجازه بده تا گردنش را بزنم؟و عبّاس به دليل خويشاوندى كه با او داشت از او حمايت مى كرد،عرض كرد:يا رسول اللّه،او فردا اسلام مى آورد،فردا كه شد،او را نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله)آورد،پيامبر(ص اسلام)

ص:349

را عرضه كرد،باز هم خوددارى كرد،عبّاس آهسته به او گفت:اى ابو سفيان،هر چند به دل نمى گويى به زبان گواهى ده،كه خدايى جز اللّه نيست،و محمّد فرستادۀ خداست،زيرا اگر نگويى،او الآن دستور قتل تو را مى دهد،اين بود كه از روى جبر،از ترس كشته شدن،شهادتين را بر زبان آورد،زيرا او در اطراف پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيش از ده هزار نفر را مى ديد كه به يارى او برخاسته و گرد او را گرفته اند،و اين است معناى سخن امام(علیه السلام): اما بعد...حزبا .

جواب دوم:به ادّعايى كه معاويه نسبت به قتل طلحه و زبير،و تارومار كردن عايشه،و فرود آمدن ميان دو شهر بصره و كوفه،در برابر او داشت:با اين عبارت:پاسخ داده است: و ذلك...اليك و اين عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى آن در حقيقت چنين است:و هر كه در جريان كارى نبوده است،و هيچ گونه دخالتى نداشته،تكليفى ندارد و عذر تقصير و كوتاهى نسبت به آن كار متوجّه او نمى شود .

جواب سوم:به تهديد معاويه كه امام(علیه السلام)را در ميان جمعى از مهاجران و انصار ملاقات خواهد كرد!دو پاسخ داده است:

1-او وانمود كرده كه خود از مهاجران است،و امام(علیه السلام)با اين عبارت او را تكذيب كرده است: و قد انقطعت الهجرة يوم اسر ابوك (1)،يعنى به هنگام فتح مكّه.توضيح آن كه،معاويه و پدرش و گروهى از خاندانش،پس از فتح مكه،اظهار اسلام كردند،و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بعد از فتح مكّه،هجرت معنى ندارد.

بنا بر اين،نام مهاجران بر ايشان،صادق نيست.و امام(علیه السلام)اين را كه عباس، ابو سفيان را به اجبار نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)برد و او در معرض قتل قرار گرفت، اسارت،ناميده است.

ص:350


1- در نهج البلاغه ها اكثرا(أخوك)آمده است،چنانكه در متن اينجا نيز(اخوك)بوده است امّا به طورى كه ملاحظه مى شود،(ابوك)مناسبتر با داستان فتح مكه و(اخوك)مناسب با(جنگ بدر)است-م.

بعضى اين عبارت را: يوم اسر اخوك نقل كرده اند،چون عمرو بن ابى سفيان برادر معاويه در روز جنگ بدر اسير شد.بنا بر اين روايت،سخن در جهت يادآورى به معاويه است كه شأن وى و خاندانش اين بوده است كه نخست مى بايست اسير شوند تا اسلام بياورند،پس چگونه با اين وصف، ادعاى هجرت دارند،زيرا رابطۀ هجرت در اين صورت از ايشان بريده است.و يوم اسر،ظرف براى بريده شدن هجرت نمى شود،زيرا هجرت بعد از فتح مكه منقطع گشته است .

2-امام(علیه السلام)در برابر تهديد او،تهديد به مثل كرده است،با عبارت: فان كان...مقام واحد ،و مقصود اين است كه:معاويه،اگر در آمدن نزد من شتاب دارى،به فكر ايمنى جان خود باش،زيرا تو به طرف چيزى مى شتابى كه به ضرر توست و با اين عبارت به وى هشدار داده است: فانّى...واحد كه به منزلۀ صغرا براى قياس مضمرى است.امّا علّت تمثيل امام(علیه السلام)به شعر اين است كه آمدن معاويه را در بين دار و دسته اش به سمت خود به روبرويى با بادهاى تابستانى تشبيه كرده،و خود را نيز به سان بادهاى تابستانى دانسته است و وجه شبه را چنين قرار داده:همان طورى كه بادهاى تابستانى سنگ ريزه ها را برمى دارد و به صورت افرادى كه به سمت باد مى آيند مى زند.امام(علیه السلام)نيز در جنگ،با شمشيرها و نيزه ها بر چهرۀ آنها مى كوبد،و ما قبلا گفتيم كه امام(علیه السلام)، عتبه،جد معاويه و وليد بن عتبه،دائى معاويه و حنظلة بن ابو سفيان برادر معاويه را كشت و كبراى مقدر چنين است:و هر كس چنان باشد،پس بايد از او ترسيد و او را تهديد به جنگ و ستيز نكرد.

عبارت و انّك و اللّه...الهوينا سرزنشى آميخته به تهديد است،و ما در عبارت ما عملت،موصوله است،كلمۀ اغلف را استعاره از قلب معاويه آورده، دليل استعاره آن است كه قلب وى،وسيلۀ ويژگيهاى جسمانى و پرده هاى باطل

ص:351

از پذيرش و درك حق به دور است،گويى كه در غلاف و پوششى از موانع قرار گرفته است.و صفت ناتمام و ناقص در مورد عقل معاويه،از آن جهت است كه او باطل را برگزيده است .

آن گاه امام(علیه السلام)چيزى را از باب سرزنش و ملامت به معاويه اعلام فرموده كه سزاوار است تا در باره او بگويند،كلمۀ السّلم را استعاره براى حالتى آورده است كه معاويه مرتكب شده،و جايگاهى كه وى در صدد رسيدن بدان جاست، و با ذكر عبارت ارتقاء و بالا رفتن،صنعت ترشيح به كار برده است.كلمۀ مطلع مصدر ميمى و احتمالا اسم مكان باشد.

امام(علیه السلام)براى اثبات درستى سخن خود،با اين عبارت: لانك...معدنه ، استدلال كرده و كلمات الضّالة - السّايمة ،را براى موضعى كه وى شايستۀ جستن و ايستادن در آن جاست استعاره آورده،و جز اين يعنى امر خلافت را او شايستگى ندارد.

عبارت: النشيد و الراعى (جوينده و چراننده)را از باب صنعت ترشيح به كار برده است.سرانجام پس از بيان گفتار و رفتار وى،از اين تعجب كرده كه محور سخن وى در ظاهر خونخواهى عثمان،و به طورى كه ادعا كرده،ردّ خلاف شرع است،در صورتى كه محور رفتار و حركاتش،دست يافتن به حكومت و شورش در برابر امام عادل است،و چه قدر فاصله است بين اين دو محور .

آن گاه به شباهت نزديك او با عموها و دائيهايش نظر داده است.ما در ما اشبهت مصدريه است،و مصدر مبتدا و قريب خبر آن است.از جمله شقاوتمندان از ميان عموهاى معاويه،حمالة الحطب،و از دائيهايش وليد بن عتبه است،اعمام و اخوال را از آن رو نكرده آورده كه معاويه عمو و دائى زيادى نداشته،يكى و دو تا را نيز براى مبالغه،به طور مجاز،در مورد ناسزاگويى، مى توان به صورت جمع نكرده آورد،در صورتى كه جمع معرفه چنين نيست.و

ص:352

در عبارت: «حملتهم...الهوينا» اشاره به وجه شبه،نموده است.و جملۀ:

حملتهم ،در موضع جر،صفت اخوال است،مقصود امام(علیه السلام)از شقاوت، بدبختى است كه در دنيا و آخرت براى آنها مسلّم و قطعى است،و آنان-به دليل انكار حقانيّت محمد(صلی الله علیه و آله)،و آرزوى باطلى كه همواره در سر مى پروراندند،و جان و مال خود را در راه آن صرف مى كردند،يعنى مغلوب ساختن پيامبر(صلی الله علیه و آله)و خاموش كردن نور نبوّت و بر پا داشتن شرك-آماده براى آن شقاوت بودند.

كلمه: بوقع متعلق به فصرعوا ،و عبارت: ما خلا صفت براى: سيوف ،و لفظ: مماشاة استعاره است،مقصود آن است كه،بر ضربت آن شمشيرها سستى و كندى راه نداشت،و بعضى لم يماسّها با سين بدون نقطه از مماسّه نقل كرده اند،يعنى:چيزى از اين اوصاف بدانها در نياميزد .

چهارم:به مطالبۀ قاتلان عثمان توسط معاويه،امام(علیه السلام)با عبارت:

فادخل... پاسخ داده،و مقصودش آن است كه همان طورى كه مردم،اطاعت و بيعت كرده اند،تو هم وارد جمع مردم باش درستى پاسخ روشن است.زيرا براى دو مدّعى و مخالف،حاكمى لازم است،و امام(علیه السلام)آن روز،حاكم بر حقّ بوده،و معاويه حق نداشته،گروهى از مهاجران و انصار را از او مطالبه كند تا به وى تسليم كند و او بدون محاكمه آنها را بكشد،بلكه او بايد سر به فرمان امام،نهاده و احكام او را در مورد خود جارى بداند،تا ديگران را به محاكمه بطلبد،چه به سود و چه به زيان وى باشد.

عبارت: و امّا تلك التي تريد يعنى فريب از شام،به منظور اعتراف امام به فرمانروايى معاويه بر شام است،وجه شبه آن فريب به فريب كودك،سستى و روشنى خدعه بودن آن براى هر كسى است.و امّا اين كه امام(علیه السلام)فرمود:درود بر شايستگان،از آن روست كه معاويه در نزد امام(علیه السلام)شايسته درود نبوده است.

ص:353

64-يكى ديگر از نامه هاى امام(علیه السلام)به معاويه

اشاره

:أَمَّا بَعْدُ- فَقَدْ آنَ لَكَ أَنْ تَنْتَفِعَ بِاللَّمْحِ الْبَاصِرِ مِنْ عِيَانِ الْأُمُورِ- فَقَدْ سَلَكْتَ مَدَارِجَ أَسْلاَفِكَ بِادِّعَائِكَ الْأَبَاطِيلَ- وَ اقْتِحَامِكَ غُرُورَ الْمَيْنِ وَ الْأَكَاذِيبِ وَ بِانْتِحَالِكَ مَا قَدْ عَلاَ عَنْكَ- وَ ابْتِزَازِكَ لِمَا قَدِ اخْتُزِنَ دُونَكَ- فِرَاراً مِنَ الْحَقِّ- وَ جُحُوداً لِمَا هُوَ أَلْزَمُ لَكَ مِنْ لَحْمِكَ وَ دَمِكَ- مِمَّا قَدْ وَعَاهُ سَمْعُكَ- وَ مُلِئَ بِهِ صَدْرُكَ- فَمَا ذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلاَلُ الْمُبِينُ- وَ بَعْدَ الْبَيَانِ إِلاَّ اللَّبْسُ- فَاحْذَرِ الشُّبْهَةَ وَ اشْتِمَالَهَا عَلَى لُبْسَتِهَا- فَإِنَّ الْفِتْنَةَ طَالَمَا أَغْدَفَتْ جَلاَبِيبَهَا- وَ أَعْشَتِ الْأَبْصَارَ ظُلْمَتُهَا- وَ قَدْ أَتَانِي كِتَابٌ مِنْكَ ذُو أَفَانِينَ مِنَ الْقَوْلِ- ضَعُفَتْ قُوَاهَا عَنِ السِّلْمِ- وَ أَسَاطِيرَ لَمْ يَحُكْهَا مِنْكَ عِلْمٌ وَ لاَ حِلْمٌ- أَصْبَحْتَ مِنْهَا كَالْخَائِضِ فِي الدَّهَاسِ- وَ الْخَابِطِ فِي الدِّيمَاسِ- وَ تَرَقَّيْتَ إِلَى مَرْقَبَةٍ بَعِيدَةِ الْمَرَامِ- نَازِحَةِ الْأَعْلاَمِ- تَقْصُرُ دُونَهَا الْأَنُوقُ- وَ يُحَاذَى بِهَا الْعَيُّوقُ- وَ حَاشَ لِلَّهِ أَنْ تَلِيَ لِلْمُسْلِمِينَ بَعْدِي صَدْراً أَوْ وِرْداً- أَوْ أُجْرِيَ لَكَ عَلَى أَحَدٍ مِنْهُمْ عَقْداً أَوْ عَهْداً- فَمِنَ الْآنَ فَتَدَارَكْ نَفْسَكَ وَ انْظُرْ لَهَا- فَإِنَّكَ إِنْ فَرَّطْتَ حَتَّى يَنْهَدَ إِلَيْكَ عِبَادُ اللَّهِ- أُرْتِجَتْ عَلَيْكَ الْأُمُورُ- وَ مُنِعْتَ أَمْراً هُوَ مِنْكَ الْيَوْمَ مَقْبُولٌ وَ السَّلاَمُ

لغات

مدارج:راهها و روشها،جمع مدرجه اقحام:ورود در كارى به شتاب،بدون فكر و انديشه انتحل الكلام:براى خود مدعى چيزى است كه حق او نيست ابتزار:ربودن اغدفت المرأة جلبابها:آن زن چادرش را روى سرش كشيد

ص:354

تفنّن:آميختن،گوناگون ساختن اساطير:سخنان بيهوده،جمع اسطوره به ضم همزه،و اسطاره،به كسر است دهاس:جاى هموار نرم بى شن و سنگريزه ديماس:جايى كه بسيار تاريك است، مانند سرداب و نظير آن مرقبة:جاى بلندى كه ستاره شناس بدانجا بالا مى رود أنوق:عقاب عيّوق:ستارۀ معروف تنهد:يورش برد أرتجت:بسته بود

ترجمه

«امّا بعد،وقت آن رسيده است كه با تيزبينى و ژرف نگرى،در امور بنگرى [و براى آگاهى به حقايق]از آنها بهره بگيرى.زيرا تو با ادعاى باطلت،به راههايى كه پيشينيان تو رفته بودند،رفتى،و بى باكانه خود را در منجلاب دروغها انداختى،و چيزهايى را كه بالاتر از حدّ تو بود،به دروغ به خود بستى،و چيزى را كه نزد تو امانت سپرده بودند،در ربودى،از آن رو كه منكر حق شوى و زير بار چيزى كه از گوشت و خونت براى تو مهمتر است نروى در حالى كه فضاى گوشت از آن آكنده و سينه ات از آن پر است،آيا اگر از حق و راستى بگذريم چيزى جز گمراهى آشكار هست؟و آيا پس از روشن شدن حق چيزى جز اشتباهكارى و آميختن حق به باطل وجود دارد؟بنا بر اين از آميختن حق و باطل برحذر باش،زيرا فساد،مدتى است كه پرده هاى خود را آويخته و تاريكى اش چشمها را كور كرده است.

نامه اى از تو دريافت كردم،كه مطالبش آشفته و گفتارش سست تر از آن بود كه معنى صلح و سازش از آن برخيزد،در حالى كه افسانه هايى در آن بود كه از حدّ دانش و حوصلۀ تو بيرون است و بافته و ساختۀ تو نيست،نسبت تو به اين مطالب مانند كسى است كه در زمين شنزار فرو رفته و خطاكارى كه در جاى تاريك مرتكب اشتباه شده!و خود را به جاى بلندى برده اى كه رسيدن به آن بسيار دور و نشانه هاى آن بر تو مستور است و عقاب بدانجا نرسد و ستارۀ عيّوق هم با آن برابر نشود.

ص:355

پناه به خدا كه بعد از من،تو زمام كارهاى مسلمين را در دست بگيرى،يا نسبت به كسى از آنان،عقدى يا عهدى را به تو واگذارم،بنا بر اين از هم اكنون خود را آماده ساز و دقّت كن،كه اگر كوتاهى كردى،پيش از آن كه مردم به جانب تو يورش برند،درها به روى تو بسته خواهد شد و ديگر كارى كه امروز از تو قابل قبول است،پذيرفته نخواهد بود.درود بر كسانى كه شايستگى دارند .»

شرح

اين نامه نيز مانند نامۀ قبلى در پاسخ معاويه است.

عبارت: امّا بعد...الامور ،از باب پندگيرى و برحذر داشتن معاويه از ادعاى چيزى كه حق او نيست،هشدار به اوست.مقصود آن است كه هنگام سود گرفتن تو از كارهاى واضح و مشاهدۀ آنها با چشمانت فرا رسيده است.

كلمۀ اللّمح استعاره از درك دقيق و سريع چيزهاى مفيد است.بعضى عيون الامور نقل كرده اند،يعنى واقعيت و حقيقت امورى كه جاى دقت و عبرت گرفتن است.صفت: باصر را براى مبالغۀ در ديدن آورده است،مانند قول عربها كه مى گويند:ليل أليل(شب بسيار تاريك).

عبارت: فقد سلكت...اللبس ،اشاره به دليل نيازمندى معاويه به هشدارى است كه قبلا بيان شد،يعنى رفتن او به راهى كه پيشينيانش رفته اند،با چهار نشانه اى كه ياد شد،ادعاهاى بيهوده اش،ادعاى چيزى كه حق او نبود،از قبيل خون عثمان،طلحه،زبير و نظير اينها،ورودش در منجلابهاى دروغ، ورودش در غفلت از پيامد بدانها.امّا دروغهاى وى در ادعاى خود روشن است، و چيزى كه از حد او بالاتر است همان امر خلافت مى باشد .و چيزى كه نزد او به امانت گذارده بودند و او در ربود،عبارت از اموال و سرزمينهاى مسلمانان بود كه بر آنها مسلط شده بود،مقصود امام(علیه السلام)اين است كه از طرف خدا اين امانت در نزد او بوده است.

كلمات: فرارا و جحودا مصدرهايى هستند كه جايگزين حال گرديده اند.

ص:356

چيزى كه براى او از گوشت و خونش لازمتر بود،عبارت است از سخنانى كه از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)شنيده و سينه اش در موارد مختلف از علم بدانها مملو بود،مانند سخنان پيامبر(صلی الله علیه و آله)در غدير خم و ديگر جاها كه بايد بدانها سر مى نهاد،از گوشت و خونش مهمتر بودند،از آن رو كه گوشت و خون همواره در تغيير و تبديلند،امّا ضرورت فرمان بردن از پيامبر(صلی الله علیه و آله)امرى است لازم كه هيچ گونه تغيير و دگرگونى در آن روا نيست،كلمۀ صدر(سينه)را به طور مجاز از باب اطلاق نام متعلّق بر متعلّق به در قلب به كار برده است و با اشاره به آيۀ مباركه،بر اين مطلب توجه داده است كه آن حقى را كه نسبت به من اطلاع دارى،براى كسى كه تجاوز به آن حق نمايد،جز گمراهى و هلاكت چيزى نيست،زيرا حقّ مرزى است كه اگر كسى از آن تجاوز نمايد به يكى از دو سوى افراط يا تفريط مى افتد،و همچنين پس از آن كه جريان كار من براى تو واضح شد،كار تو چيزى جز مغالطه كارى نيست .آن گاه معاويه را از اشتباهكارى كه مشتمل بر آميختن حق و باطل است برحذر داشته و مقصود از اشتباهكارى همان خونخواهى عثمان است،و كلمۀ: اللبسۀ (پرده پوشى)استعاره آورده شده،براى آنچه در داخل آن اشتباهكارى قرار گرفته است از باب شباهت آن به پيراهن و نظاير آن.و دليل برحذر داشتن وى از اين كار و توقّف و تأمّل در برابر آن را،چنين بيان كرده است. فانّ الفتنة...ظلمتها ،و اين عبارت،خود صغراى قياس مضمرى است.

كلمۀ جلابيب (روپوشها)را براى كارهاى شبهه ناكى استعاره آورده است كه چشمان اشتباهكاران را بر حقّ،نابينا مى سازد،همان طورى كه زن به هنگام آويختن چادر بر روى صورتش،چيزى را نمى بيند.و هم چنين لفظ: الظّلمة (تاريكى)را از نظر مشتبه شدن كارها در جايى كه حق و باطل به هم آميخته مى شود،و راهى به سمت حق برده نمى شود،استعاره آورده است،هم چون تاريكى كه كسى در آن راه به جايى نمى برد.كلمات اغداف و اعشاء را از باب

ص:357

ترشيح به كار برده است .و بعد امام(علیه السلام)شروع به بيان چگونگى نامۀ معاويه نموده و ابتدا آن را نكوهش كرده است.و چون محور نامه هم لفظ بوده است و هم معنى امام(علیه السلام)نخست به نكوهش از لفظ آن پرداخته است به اين ترتيب كه آن از نوع الفاظ در هم ريخته يعنى الفاظ گوناگونى بود كه قسمتى با قسمت ديگر ارتباط نداشت.

عبارت: (ضعفت قواها عن السّلم) يعنى نامه جنبۀ قوّتى نداشت كه باعث صلح و سازش شود.و به نكوهش معناى آن نيز بدين گونه اشاره كرده است كه افسانه هايى سست بافته بود كه از جهت علمى استوار نبود،زيرا مايۀ علمى نداشت،و از نظر حلم و بردبارى نيز ضعيف بود از آن رو كه،از خشونتى برخوردار بود كه با حلم و بردبارى و همچنين با هدف صلح،سازش ندارد.كلمۀ:الحوك استعاره براى روشن سخن است .

جملۀ: اصبحت منها صفت براى اساطير است.وجه شباهت معاويه به خائض(فرو رفته)،و خابط(خطاكار)،گمراهى و راه نيافتن به طريق حق بوده است همان طورى كه شخص فرو رفته در شنزار و مرتكب خطا در تاريكى چنين است.

سرانجام امام(علیه السلام)شروع به پاسخ دادن كرده است،چه قصد معاويه در نامۀ خود آن بود كه امام(علیه السلام)او را پس از خود به خلافت تعيين كند تا با امام بيعت كند،اين بود كه امام(علیه السلام)او را نخست به سبب چنين درخواستى كه شايستگى اش را نداشت،سرزنش كرده با اين عبارت: و ترقّيت...العيّوق .

كلمۀ: المرقبة استعاره براى امر خلافت آورده شده است.با كلمۀ ترقّى و چهار صفت پس از آن صنعت ترشيح به كار رفته زيرا كه مرقبه...جاى بلندى كه ستاره شناس بدان جا بالا مى رود بايد داراى چنان اوصافى باشد.

امام(علیه السلام)از ميان پرندگان عقاب را برگزيده چون اين پرنده است كه آهنگ

ص:358

جاهاى بلند از قبيل قلّۀ كوههاى سرسخت را مى كند و در آنجا آشيانه مى سازد .

و بعد با منزّه داشتن خداوند پاك از اين كه معاويه،پس از امام،در كارى از امور مسلمين دخالت داشته،و يا در بارۀ كسى عهدى و يا پيمانى را اجرا كند او را از خواستۀ خود منصرف كرده است.عقد مانند نكاح و معاملات و اجاره،و عهد،مانند بيعت،امان دادن به كسى،سوگند،و بر عهد گرفتن چيزى،يعنى هيچ كدام از اينها بر معاويه روا نيست .و پس از اين كه او را از خواستۀ خود نااميد كرده به وى دستور داد،تا خود را آمادۀ نگرش در بارۀ آن چيزى كند كه به مصلحت اوست،يعنى همان فرمانبردارى و اطاعت از امام،و او را در صورت كوتاهى در بارۀ مصلحت خود به پيامد تقصيرش يعنى حملۀ بندگان خدا بر او،و بسته شدن درها بر روى او،و پذيرفته نشدن بهانه اى كه آن وقت پذيرفتنى بوده تهديد كرده است.توفيق از جانب خداست.

ص:359

65-از نامه هاى امام(علیه السلام)به عبد اللّه بن عباس،همين نامه با اختلاف روايت در عبارت قبلا

اشاره

گذشت

:أَمَّا بَعْدُ- فَإِنَّ الْمَرْءَ لَيَفْرَحُ بِالشَّيْءِ الَّذِي لَمْ يَكُنْ لِيَفُوتَهُ- وَ يَحْزَنُ عَلَى الشَّيْءِ الَّذِي لَمْ يَكُنْ لِيُصِيبَهُ- فَلاَ يَكُنْ أَفْضَلَ مَا نِلْتَ فِي نَفْسِكَ- مِنْ دُنْيَاكَ بُلُوغُ لَذَّةٍ- أَوْ شِفَاءُ غَيْظٍ- وَ لَكِنْ إِطْفَاءُ بَاطِلٍ أَوْ إِحْيَاءُ حَقٍّ-وَ لْيَكُنْ سُرُورُكَ بِمَا قَدَّمْتَ- وَ أَسَفُكَ عَلَى مَا خَلَّفْتَ- وَ هَمُّكَ فِيمَا بَعْدَ الْمَوْتِ

ترجمه

«امّا بعد،انسان با رسيدن به چيزى كه،بايد به او مى رسيد شادمان مى شود و در مورد چيزى كه دسترسى بدان ممكن نبوده است،اندوهگين مى گردد.

بنا بر اين،برترين چيزى كه در دنيا،در وجود خود بدان دست مى يابى،كمال لذّت و خوشى و يا فرونشاندن خشم نيست،بلكه سركوب باطل و به پا داشتن حقّ است.

و بايد شادمانى تو براى كار خيرى باشد كه از پيش فرستاده اى،و تأسّفت بر چيزى باشد كه پس از خود گذاشته اى،نگرانى ات براى پس از مرگت باشد .»

شرح

شرح اين نامه،جز اندكى از عباراتش قبلا گذشت.

از جمله مطالب اين نامه،آن است كه امام(علیه السلام)،ابن عبّاس را بر فضيلت پاكدامنى و بردبارى،بدين وسيله توجّه داده است كه مبادا لذّتى از لذايذ دنيايى و يا انتقام گيرى را كه دو طرف افراط و يا تفريط است،آن دو فضيلتى بداند كه

ص:360

بالاترين فضيلتى است كه عايد وى مى گردد .سپس او را متوجّه بر چيزى كرده است كه شايستگى آن را دارد تا برترين عمل دنيايى وى باشد،يعنى فرونشاندن باطل و بر پا داشتن حقّ،فرونشاندن باطل،توجّه بر جهت استعمال قواى شهوت و غضب دارد،يعنى اين كه هدف از كاربرد آنها دفع ضرر و به اندازۀ حاجت باشد .

و ديگر آن كه امام(علیه السلام)در روايت اوّل،ابن عباس را امر كرده است بر اين كه شادمانيش بر چيزى باشد كه از آخرت نصيب او مى گردد،امّا در اينجا امر فرموده است تا سرور او به توشۀ تقوايى باشد كه براى خود از پيش فرستاده،به عنوان مقدّمه اى براى آخرت،و در روايت اول به ابن عباس دستور مى دهد كه افسوسش براى از دست دادن چيزى از امور اخروى باشد،امّا در اين جا مى فرمايد:تأسفش براى چيزى باشد كه بعد از خود از اعمالى كه انجام داده است به جا مى گذارد.توفيق از جانب خداست.

ص:361

66-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به قثم بن عباس كه از طرف او حاكم مكّه بود.

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَأَقِمْ لِلنَّاسِ الْحَجَّ- «وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيّامِ اللّهِ» - وَ اجْلِسْ لَهُمُ الْعَصْرَيْنِ- فَأَفْتِ الْمُسْتَفْتِيَ- وَ عَلِّمِ الْجَاهِلَ وَ ذَاكِرِ الْعَالِمَ- وَ لاَ يَكُنْ لَكَ إِلَى النَّاسِ سَفِيرٌ إِلاَّ لِسَانُكَ- وَ لاَ حَاجِبٌ إِلاَّ وَجْهُكَ- وَ لاَ تَحْجُبَنَّ ذَا حَاجَةٍ عَنْ لِقَائِكَ بِهَا- فَإِنَّهَا إِنْ ذِيدَتْ عَنْ أَبْوَابِكَ فِي أَوَّلِ وِرْدِهَا- لَمْ تُحْمَدْ فِيمَا بَعْدُ عَلَى قَضَائِهَا- وَ انْظُرْ إِلَى مَا اجْتَمَعَ عِنْدَكَ مِنْ مَالِ اللَّهِ- فَاصْرِفْهُ إِلَى مَنْ قِبَلَكَ مِنْ ذَوِي الْعِيَالِ وَ الْمَجَاعَةِ- مُصِيباً بِهِ مَوَاضِعَ الْفَاقَةِ وَ الْخَلاَّتِ- وَ مَا فَضَلَ عَنْ ذَلِكَ فَاحْمِلْهُ إِلَيْنَا لِنَقْسِمَهُ فِيمَنْ قِبَلَنَا- وَ مُرْ أَهْلَ؟مَكَّةَ؟ أَلاَّ يَأْخُذُوا مِنْ سَاكِنٍ أَجْراً- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَقُولُ- «سَواءً الْعاكِفُ فِيهِ وَ الْبادِ» - فَالْعَاكِفُ الْمُقِيمُ بِهِ- وَ الْبَادِي الَّذِي يَحُجُّ إِلَيْهِ مِنْ غَيْرِ أَهْلِهِ- وَفَّقَنَا اللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ لِمَحَابِّهِ وَ السَّلاَمُ

لغات

ذيدت:بازگردانده شود خلّة:نيازمندى

ترجمه

«اما بعد،اعمال حج را با مردم انجام بده،و ايام اللّه را يادآورى كن و صبح و شب با آنها بنشين و به مسائل شرعى آنها جواب بده و نادان را چيزى بياموز،و با دانا همصحبت باش.جز زبان خودت مبادا كسى را واسطۀ پيام قرار دهى،و مبادا مردم را به جاى چهرۀ خودت با چهرۀ دربانى رو به رو سازى،هيچ درخواست كننده اى را از ديدار خود منع نكن،زيرا آن درخواست اگر از آغاز كار از طريق تو

ص:362

حل نشود،هر چند كه بعد خواسته اش روا شد ستوده نخواهى بود.

بر آنچه از مال خدا نزد تو جمع مى شود به دقت توجه كن و از آن به افراد عائله مند و گرسنگانى كه نزد تو هستند بده و به آنان كه تهى دست و نيازمندند برسان و آنچه را كه افزون بود نزد ما بفرست تا بين كسانى كه نزد مايند تقسيم كنيم.

به مردم مكه دستور بده تا از هيچ فردى كه در آن جا فرود مى آيد اجرتى نگيرند،زيرا خداوند سبحان مى فرمايد: «سَواءً الْعاكِفُ فِيهِ وَ الْبادِ» (1).عاكف يعنى كسى كه ساكن مكه است و بادى آن كه به حج مى رود و اهل آن جا نيست خداوند ما و شما را به كارهاى شايسته كه خود دوست دارد موفق كند،درود بر كسانى كه شايسته اند».

شرح

در اين نامه چند مطلب است .

1-امام(علیه السلام)او را مأمور ساخته است تا حج را با مردم به جا آورد و مردم را وادار به انجام اعمال حج كند،و به نادانان كيفيّت حجّ را بياموزد،و با آنها انجمن كند.

2-ايام اللّه را به خاطر آنها بياورد،يعنى مجازاتى را كه به پيشينيان رسيده از كسانى كه سزاوار عذاب شدند خاطرنشان سازد تا به وسيلۀ اطاعت امر خدا از امثال آن مجازات دورى كنند،و از آن مجازات تعبير به ايام اللّه كرده است از باب اطلاق نام متعلّق بر متعلّق.

3-هر دو وقت با آنها بنشيند،يعنى صبح و شام،چون بهترين اوقات در حجاز اين دو وقت است،و به مهمترين فايدۀ نشست در اين دو وقت يعنى فائدۀ علم اشاره كرده است،و راههاى نياز مردم را به او منحصر كرده و به وى دستور مسدود كردن اين راهها را نيز داده است توضيح انحصار،اين است كه

ص:363


1- سوره حج(22)آيه(25) [1]يعنى:در آن،مردم اهل آن جا و غريبه يكسانند.

مردم يا نادانند و يا دانا،و نادان هم يا مقلّد است و يا در صدد آموزش،و دانا هم يا خود اوست و يا ديگرى،بنا بر اين چهار دسته اند.امّا نياز دستۀ اوّل يعنى نادانى كه مقلّد است،آن است كه مسائلش را بپرسد،پس دستور داده است كه بدانها پاسخ دهد،و جهت نياز دستۀ دوم،يعنى دانشجويى كه آگاهى ندارد آنست كه بياموزد،امام(علیه السلام)او را دستور داده است تا به وى تعليم دهد،و جهت نياز دستۀ سوم،وابسته به دستۀ چهارم،يعنى داناست كه با هم مذاكره نمايند و امام(علیه السلام)نيز او را مأمور ساخته است تا با چنين كسى مذاكره كند .

4-او را نهى كرده است از اين كه بين خود و مردم،كسى را به جز زبان خودش واسطۀ پيام قرار دهد،تا مقصود او را به مردم برساند،و دربانى قرار ندهد،تا مردم جز با خودش روبرو نشوند.زيرا اينها موارد احتمال خودخواهى و ناآگاهى از حالات مردم است كه بر فرمانروا لازم است تا در حدّ امكان از آنها مطّلع باشد.الاّ حرف حصر است،و كلمات پس از آن خبر كان است.

5-او را منع كرده است از اين كه كسى را كه حاجتى دارد از ملاقات خود محروم سازد،از باب تأكيد مطلب قبل و به وسيلۀ قياس مضمرى او را وادار به ملاقات نيازمندان كرده است كه صغراى آن،عبارت: فانّها...قضائها يعنى هر چند كه بعد حاجتش را برآورى جاى ستايش نخواهى داشت،كبراى مقدّر آن نيز چنين است:هر كارى كه اين طور باشد،سزاوار نيست كه صاحب آن كار را از ديدار خود محروم كنى و او از درهاى خانه ات در نخستين مرحلۀ ورودش بازگردد .

6-دستور داده است بيت المال مسلمين را مورد توجّه قرار دهد،و آن را با در نظر گرفتن اولويتها براى برآوردن حوائج نيازمندان مصرف كند و باقيمانده را نيز به نزد امام(علیه السلام)بفرستد.كلمۀ: مصيبا ،حال است.بعضى عبارت را: مواضع المفاقر نقل كرده اند،و به صورت اضافه-به دليل مغايرت دو لفظ-خوانده اند .

7-او را مأمور داشته است تا مردم مكّه را از گرفتن اجرت از كسانى كه

ص:364

ساكن خانه هاى آنها مى شوند،منع كند،و در آن مورد به آيه مباركه استدلال كرده، و آن را تفسير نموده است.اين بخش از سخن امام(علیه السلام)صغراى قياس مضمرى است،و كبراى مقدّر آن اين است:و هر چيزى را كه خداوند متعال در بارۀ آن چنين گويد،مخالفت با آن روا نيست.و سرانجام،نامه را با اين دعا براى خويشتن و او پايان داده است كه خداوند آنان را بر آنچه خود دوست مى دارد موفّق كند.و توفيق براى اين كار به دست اوست.

ص:365

67-از نامه هاى امام(علیه السلام)است به سلمان فارسى-خدايش بيامرزد-پيش از رسيدنش به خلافت.

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّمَا مَثَلُ الدُّنْيَا مَثَلُ الْحَيَّةِ- لَيِّنٌ مَسُّهَا قَاتِلٌ سَمُّهَا- فَأَعْرِضْ عَمَّا يُعْجِبُكَ فِيهَا- لِقِلَّةِ مَا يَصْحَبُكَ مِنْهَا- وَ ضَعْ عَنْكَ هُمُومَهَا- لِمَا أَيْقَنْتَ بِهِ مِنْ فِرَاقِهَا- وَ تَصَرُّفِ حَالاَتِهَا- وَ كُنْ آنَسَ مَا تَكُونُ بِهَا أَحْذَرَ مَا تَكُونُ مِنْهَا- فَإِنَّ صَاحِبَهَا كُلَّمَا اطْمَأَنَّ فِيهَا إِلَى سُرُورٍ- أَشْخَصَتْهُ عَنْهُ إِلَى مَحْذُورٍ

لغت

اشخصته:ببرد او را

ترجمه

«امّا بعد،دنيا همانند مار است كه بدنش را چون دست بمالى نرم است ولى زهرش كشنده است بنا بر اين از آنچه تو را در دنيا خوشحال مى سازد،برحذر باش،زيرا متاع آن اندكى با تو مى ماند.و غمهاى آن را از خود دور ساز،چون به مفارقت از او و دگرگونيهايش ايمان دارى و هر مقدار با دنيا انس و علاقه ات بيشتر شد،ترس و هراست افزونتر باشد،زيرا دنيادار وقتى كه به دنيا دل بست و به آن شادمان شد دنيا او را به سختى مبتلا گرداند ».

شرح

محور اين بخش از سخن امام(علیه السلام)موعظه و نكوهش دنياست،و بدين منظور مثلى زده است و دو مورد از چند وجه شبه را كه در مشبه به وجود دارد، بيان كرده است:

1-مار،نرم پوست است و همانندى اش با دنيا همان آسايش زندگى و

ص:366

لذتهاى دنياست.

2-زهرش كشنده است،مشابهتش با دنيا در اين است كه كسانى كه غرق در لذتهاى دنيايند روز رستاخيز هلاك شوند.

سپس در مورد اقامت وى در دنيا چند دستور به شرح زير داده است:

1-از آنچه او را خوشحال مى سازد روگردان باشد،و دليل ضرورت برحذر بودنش را چنين بيان كرده است:زيرا كالاى آن اندكى با تو همراه است،و اين جمله صغراى قياس مضمرى است كه در حقيقت چنين است:آنچه با تو از متاع دنيا همراه مى ماند اندك است.و كبراى مقدّر آن نيز چنين مى شود:و هر چه كه اين طور باشد،سزاوار دورى كردن است.

2-غمهاى دنيا را از خود دور ساز،و ضرورت اين كار را با قياس مضمرى بيان كرده است كه صغراى آن عبارت: لمّا ايقنت من فراقها است،يعنى چون به مفارقت و دگرگونى اش اطمينان دارى،و كبراى مقدر آن چنين است:هر چه را كه اطمينان به مفارقتش داشتى بايد غم جستن آن را از خود دورى كنى .

3-هر مقدار با دنيا انس و علاقه اش بيشتر شود،ترس و هراسش فزونتر گردد.كلمۀ ما مصدريه است،و كلمۀ آنس بنا بر اين كه حال است منصوب مى باشد،و كلمۀ احذر خبر كان است يعنى در همان حالى كه علاقمندترى، ترس بيشترى هم بايد داشته باشى،مقصود آن است كه هر چه مى تواند از آن دورى كند و بدان دل نبندد و دليل ضرورت حذر داشتن را چنين بيان كرده است فانّ صاحبها فيها... كه صغراى قياس مضمرى است و در حقيقت چنين است:هر چه صاحب دنيا به دنيا بيشتر دل ببندد...و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر چيزى را كه آن طور باشد بايد صاحبش از آن حذر كند و به آن دل نبندد،نتيجه مى دهد:پس بايد شخص دنيادار از دنيا برحذر باشد.

ص:367

68-از نامه هاى امام(علیه السلام)به حارث همدانى

اشاره

وَ تَمَسَّكْ بِحَبْلِ؟الْقُرْآنِ؟ وَ انْتَصِحْهُ- وَ أَحِلَّ حَلاَلَهُ وَ حَرِّمْ حَرَامَهُ- وَ صَدِّقْ بِمَا سَلَفَ مِنَ الْحَقِّ- وَ اعْتَبِرْ بِمَا مَضَى مِنَ الدُّنْيَا لِمَا بَقِيَ مِنْهَا- فَإِنَّ بَعْضَهَا يُشْبِهُ بَعْضاً- وَ آخِرَهَا لاَحِقٌ بِأَوَّلِهَا- وَ كُلُّهَا حَائِلٌ مُفَارِقٌ- وَ عَظِّمِ اسْمَ اللَّهِ أَنْ تَذْكُرَهُ إِلاَّ عَلَى حَقٍّ- وَ أَكْثِرْ ذِكْرَ الْمَوْتِ وَ مَا بَعْدَ الْمَوْتِ- وَ لاَ تَتَمَنَّ الْمَوْتَ إِلاَّ بِشَرْطٍ وَثِيقٍ- وَ احْذَرْ كُلَّ عَمَلٍ يَرْضَاهُ صَاحِبُهُ لِنَفْسِهِ- وَ يُكْرَهُ لِعَامَّةِ الْمُسْلِمِينَ- وَ احْذَرْ كُلَّ عَمَلٍ يُعْمَلُ بِهِ فِي السِّرِّ- وَ يُسْتَحَى مِنْهُ فِي الْعَلاَنِيَةِ- وَ احْذَرْ كُلَّ عَمَلٍ إِذَا سُئِلَ عَنْهُ صَاحِبُهُ أَنْكَرَهُ أَوْ اعْتَذَرَ مِنْهُ- وَ لاَ تَجْعَلْ عِرْضَكَ غَرَضاً لِنِبَالِ الْقَوْلِ- وَ لاَ تُحَدِّثِ النَّاسَ بِكُلِّ مَا سَمِعْتَ بِهِ- فَكَفَى بِذَلِكَ كَذِباً- وَ لاَ تَرُدَّ عَلَى النَّاسِ كُلَّ مَا حَدَّثُوكَ بِهِ- فَكَفَى بِذَلِكَ جَهْلاً- وَ اكْظِمِ الْغَيْظَ وَ احْلُمْ عِنْدَ الْغَضَبِ- وَ تَجَاوَزْ عِنْدَ الْمَقْدِرَةِ وَ اصْفَحْ مَعَ الدَّوْلَةِ تَكُنْ لَكَ الْعَاقِبَةُ- وَ اسْتَصْلِحْ كُلَّ نِعْمَةٍ أَنْعَمَهَا اللَّهُ عَلَيْكَ- وَ لاَ تُضَيِّعَنَّ نِعْمَةً مِنْ نِعَمِ اللَّهِ عِنْدَكَ- وَ لْيُرَ عَلَيْكَ أَثَرُ مَا أَنْعَمَ اللَّهُ بِهِ عَلَيْكَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ أَفْضَلَ الْمُؤْمِنِينَ- أَفْضَلُهُمْ تَقْدِمَةً مِنْ نَفْسِهِ وَ أَهْلِهِ وَ مَالِهِ- فَإِنَّكَ مَا تُقَدِّمْ مِنْ خَيْرٍ يَبْقَ لَكَ ذُخْرُهُ- وَ مَا تُؤَخِّرْهُ يَكُنْ لِغَيْرِكَ خَيْرُهُ- 42 وَ احْذَرْ صَحَابَةَ مَنْ يَفِيلُ رَأْيُهُ- وَ يُنْكَرُ عَمَلُهُ فَإِنَّ الصَّاحِبَ مُعْتَبَرٌ بِصَاحِبِهِ- وَ اسْكُنِ الْأَمْصَارَ الْعِظَامَ فَإِنَّهَا جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ- وَ احْذَرْ مَنَازِلَ الْغَفْلَةِ وَ الْجَفَاءِ- وَ قِلَّةَ الْأَعْوَانِ عَلَى طَاعَةِ اللَّهِ- وَ اقْصُرْ رَأْيَكَ عَلَى مَا يَعْنِيكَ- وَ إِيَّاكَ وَ مَقَاعِدَ الْأَسْوَاقِ- فَإِنَّهَا مَحَاضِرُ الشَّيْطَانِ وَ مَعَارِيضُ الْفِتَنِ- وَ أَكْثِرْ أَنْ تَنْظُرَ إِلَى مَنْ فُضِّلْتَ عَلَيْهِ- فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ أَبْوَابِ الشُّكْرِ- وَ لاَ تُسَافِرْ فِي يَوْمِ جُمُعَةٍ حَتَّى تَشْهَدَ الصَّلاَةَ- إِلاَّ فَاصِلاً فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَوْ فِي أَمْرٍ تُعْذَرُ بِهِ- وَ أَطِعِ اللَّهَ فِي جَمِيعِ أُمُورِكَ- فَإِنَّ طَاعَةَ اللَّهِ فَاضِلَةٌ عَلَى

ص:368

مَا سِوَاهَا- وَ خَادِعْ نَفْسَكَ فِي الْعِبَادَةِ وَ ارْفُقْ بِهَا وَ لاَ تَقْهَرْهَا- وَ خُذْ عَفْوَهَا وَ نَشَاطَهَا- إِلاَّ مَا كَانَ مَكْتُوباً عَلَيْكَ مِنَ الْفَرِيضَةِ- فَإِنَّهُ لاَ بُدَّ مِنْ قَضَائِهَا وَ تَعَاهُدِهَا عِنْدَ مَحَلِّهَا- وَ إِيَّاكَ أَنْ يَنْزِلَ بِكَ الْمَوْتُ- وَ أَنْتَ آبِقٌ مِنْ رَبِّكَ فِي طَلَبِ الدُّنْيَا- وَ إِيَّاكَ وَ مُصَاحَبَةَ الْفُسَّاقِ- فَإِنَّ الشَّرَّ بِالشَّرِّ مُلْحَقٌ- وَ وَقِّرِ اللَّهَ وَ أَحْبِبْ أَحِبَّاءَهُ- وَ احْذَرِ الْغَضَبَ فَإِنَّهُ جُنْدٌ عَظِيمٌ مِنْ جُنُودِ؟إِبْلِيسَ؟

ترجمه

«به ريسمان قرآن چنگ بزن،و از آن پندگير،حلالش را حلال و حرامش را حرام شمار و حقايقى را كه در مورد پيشينيان گفته است،تصديق كن،و از گذشتۀ دنيا براى آينده عبرت بگير،زيرا بخشى از دنيا به بخش ديگر و پايانش به آغازش وابسته است،و همۀ آنچه در ميان است،جدا شدنى و رفتنى است.نام خدا را بزرگ شمار،مبادا جز به حق و بجا سوگند خورى،بسيار به ياد مرگ و حالات پس از مرگ باش،و مرگ را آرزو مكن مگر آن كه به اعمالت اطمينان داشته باشى،از هر كارى كه انجام دهنده،آن را مى پسندد و براى ديگران نمى پسندد دورى كن،از كارهايى كه در نهان انجام شود و در ظاهر باعث شرمندگى باشد حذر كن.و از كارهايى كه اگر از انجام دهندۀ آن بپرسند،انكار كند و يا عذرخواهى نمايد،پرهيز كن.آبروى خود را نشانۀ تير گفتار ديگران قرار مده،هر چه شنيدى براى ديگران بازگو مكن كه اين خود براى دروغگويى تو كافى است،و آنچه مردم براى تو گفتند،مردود نشمار،كه اين براى نادانى تو بس است،خشمت را فرو خور،و به هنگام توانايى،گذشت كن،و در وقت تندخويى،شكيبا باش،وقتى كه به دشمن دست يافتى،از انتقام خوددارى كن،تا پاداش نيك نصيبت شود،هر نعمتى كه خداوند به تو مرحمت كرد،سپاسگزار باش،و هيچ نعمتى از نعمتهايى را كه خداوند به تو داده است،ضايع مكن،و شايسته است كه اثر نعمتى را كه خداوند به تو عطا كرده است از تو ببينند.

و بدان كه بهترين مؤمنان،كسى است كه در بخشيدن جان و مال و كسان خود[در راه خدا]از ديگران پيشتر است.و بدان هر نيكى كه پيش از خود مى فرستى اندوخته اى است،و هر چه وامى گذارى،نيكى آن نصيب ديگرى است،و

ص:369

بپرهيز از آميزش و كمك به كسى كه انديشه اش سست و عملش ناپسند است چه هر كسى با رفيقش همخو مى گردد.ساكن شهرهاى بزرگ باش،زيرا مسلمانان در آنجا مجتمعند،از جاهايى كه محل غفلت و ستمكارى است و در آنجا يارى كنندگان در اطاعت و بندگى خدا اندكند،دورى كن.انديشه ات را تنها متوجّه چيزى كن كه به كارت مى آيد.از نشستن سر بازارها بپرهيز،زيرا آنجا جايگاه شيطان و آمادگاه فتنه است،در بارۀ كسى كه تو از او بالاترى بيشتر فكر كن،زيرا انديشۀ تو در بارۀ او يكى از راههاى شكرگزارى است.روز جمعه مسافرت نكن تا نماز جمعه را برگزار كنى،مگر اين كه سفرت در راه خدا[جهاد]باشد،و يا عذر ديگرى در كار باشد،در هر كارى مطيع امر خدا باش،زيرا اطاعت خدا بالاتر از هر چيز است،و در بندگى و اطاعت خدا،نفست را گول بزن،و با آن مدارا كن،و با آن به سختى رفتار نكن،و به هنگام گذشت و شادمانى آن را درياب،مگر در امور واجب كه ناگزيرى آن را در وقت مقرر انجام دهى.بترس از آن كه مرگ فرا رسد و تو به خاطر كسب دنيا از پروردگارت گريزان باشى.از همراهى با بدان بپرهيز زيرا بدى با بدى به هم پيوسته است،و خدا را گرامى و بزرگ شمار،دوستانش را دوست بدار،و از غضب دورى كن كه آن سپاهى بزرگ از سپاههاى شيطان است ».

شرح:

اين بخشى است از نامۀ طولانى امام(علیه السلام)به حارث همدانى،كه اوامرى در آن فرموده،و از چيزهايى نيز او را منع كرده است،محور سخن بر اساس تعليم اخلاق پسنديده و آداب نيكو است:

1-به ريسمان قرآن چنگ زند.كلمۀ الحبل (ريسمان)استعاره است، همان طورى كه قبلا گذشت،مقصود آن است كه بايد مطابق قرآن عمل كرد.

2-از قرآن پند بگيرد:يعنى او را به گونه اى پند دهندۀ خود بداند كه فرمان و نظر او را بپذيرد،زيرا او راهنماى به حق و به راه راست است.

3-حلال قرآن را حلال و حرامش را حرام شمارد.توضيح آن كه آنچه در قرآن از حلال و حرام وجود دارد باور داشته باشد كه حلال و حرام است و پايبند

ص:370

بدين عقيده باشد و بدان عمل كند.

4-امور حقى كه پيش از او بوده است يعنى جريان گذشتۀ روزگاران و حالات پيامبران با امتهايشان كه قرآن كريم نقل كرده است،باور و تصديق كند،تا بخوبى از آن درس عبرت بياموزد.

5-از گذشتۀ دنيا براى آينده اش عبرت بگيرد و گذشته را اصل و باقيمانده را فرعى از آن بداند و قدر مشترك بين آنها را به عنوان برهانى در نظر بگيرد،يعنى همان دگرگونى و ناپايدارى دنيا،تا در بارۀ فرع،به حكم اصل،به حتمى بودن زوال و ناپايدارى اش داورى كند،امام(علیه السلام)به همين قدر مشترك توجه داده است آنجا كه فرموده:برخى از دنيا همسان برخى ديگر است و به آنچه كه در فرع هم حتمى است،با اين عبارت هشدار داده است:پايان آن به آغازش پيوسته است و تمامش از بين رفتنى و جدايى پذير است .

6-نام خدا را بزرگ شمارد،مبادا جز به حق به نام خدا سوگند ياد كند.

7-بسيار به ياد مرگ و پس از مرگ باشد،زيرا ياد آنها بزرگترين پند دهنده و بازدارنده از دنيا پرستى است.

8-او را نهى كرده است از اين كه مرگ را آرزو كند مگر با شرط محكمى از جانب خود كه به اطاعت و دوستى خدا اطمينان حاصل كند،زيرا بدون آن آرزوى مرگ از ابلهى و نادانى است.

9-او را مأمور ساخته تا از هر كارى كه براى خود مى پسندد و براى ديگر مسلمانان نمى پسندد دورى كند،و اين مطلب در حقيقت نهى از آن است كه در بديها ديگران را و در خوبيها خودش را مقدم بدارد و اين سخن مانند سخن ديگر امام است:«براى مردم بخواه آنچه را كه براى خود مى خواهى و براى آنها مپسند آنچه را كه بر خود نمى پسندى» (1).

ص:371


1- أرد للناس ما تريد لنفسك و اكره لهم ما تكرهه لها.

10-مبادا كارى را در پنهانى انجام دهد كه در حضور مردم از آن شرمنده باشد.اشاره دارد به نافرمانى از اوامر خداوند و دورى جستن از كارهاى مباحى كه پست است،و همچنين هر كارى كه چنين زمينه اى دارد كه اگر بپرسند،انكار كند و از آن پوزش بطلبد.

11-آبروى خود را حفظ كند و مبادا آن را هدف ديگران قرار دهد.كلمۀ:

الغرض (هدف) النّبال (تير)استعاره براى هر سخنى است كه بگويند،و جهت استعاره بودن آن قبلا گذشت.

12-مبادا هر چه را شنيد،براى مردم بازگو كند،به اين ترتيب كه بگويد:

چنين و چنان بود،نه آن كه بگويد از فلانى شنيدم كه اين طور مى گفت،زيرا بين اين دو نوع سخن تفاوت است،به همين جهت فرموده است:اين خود براى دروغگويى تو كافى است.زيرا ممكن است آنچه شنيده در واقع دروغ باشد،در آن صورت،سخنى كه گفته است:چنان بود،دروغ بوده است،اما سخنى كه مى گويد:اين طور شنيدم،دروغ نمى باشد،مگر به دليل ديگرى.

13-مبادا هر چه را كه مردم به او گفتند،مردود شمارد،و در برابر آن با نسبت به دروغ و انكار بايستد زيرا ممكن است آن گفته راست باشد،و نتيجه انكار او،ناآگاهى از حقيقت باشد.عبارت امام(علیه السلام) فكفى ،در هر دو مورد، صغراى قياس مضمرى است،كه كبراى مقدّر نخستين قياس چنين است:و هر چيزى كه بر دروغگويى دليل كافى باشد،شايستۀ گفتن نيست.و تقدير كبراى دوم نيز چنين است:و هر آنچه مردود شمردنش،دليل كافى بر نادانى باشد،نبايد آن را مردود شمرد .

14-او را مأمور به فروخوردن خشم كرده است.بردبارى،گذشت و بخشش فضيلتهايى هستند در تحت عنوان خوى شجاعت،و همين سه خصلت با وجود خشم،قدرت و سلطه،به نام بردبارى،گذشت و بخشش موسومند،اگر

ص:372

نه اين نام بر آنها صادق نيست.قول امام(علیه السلام): «تكن لك العاقبة» يعنى پاداش نيك نصيبت گردد،و اين جمله،صغراى قياس مضمرى است كه در حقيقت چنين است:زيرا صاحب اين خصلتهاست كه پاداش نيك اين خصال عايدش مى گردد،و كبراى مقدّر آن نيز چنين است و هر كس كه پاداش نيك اين خصلتها عايدش شود بايد پايبند بدانها باشد.

15-هر نعمتى از نعمتهاى خداوندى را با سپاس دائم پاس دارد .

16-هيچ نعمتى از نعمتهاى خداوند متعال را تباه نسازد.يعنى با كوتاهى از شكرگزارى و غفلت از آن.

17-اثر نعمت الهى را وانمود كند به طورى كه مردم آن را ببينند.وانمود كردن اثر نعمت به اين ترتيب است كه آن را بر خود و بر خويشاوندان آشكار سازد و ما زاد آن را به مستحقان صرف كند.ضرورت اين كار را به دو دليل بازگو كرده است:

1-بهترين مؤمنان كسانى هستند كه از ديگران جلوتر باشند،يعنى با گفتار،رفتار و اموال و همچنين خاندانش از ديگران جلوتر اقدام به صدقه دادن نمايد.امام(علیه السلام)او را واداشته است تا خود را با صدقه دادن از بالاترين مؤمنان سازد.

2-عبارت: و انّك...خيره ،يعنى آنچه از مال و ثروت پيش مى فرستى و يا به جاى مى گذارى و اندوخته مى كنى.و اين عبارت صغراى قياس مضمرى است كه كبرايش چنين است:و هر چه كه پيش از خود فرستى،اندوخته مى ماند،و هر گاه واگذارى،سودش براى ديگران است،بنا بر اين بايد پيش از خود بفرستى.

18-از مصاحبت كسى كه سست انديشه و بدكردار است بپرهيزد.و دليل اين پرهيز داشتن را چنين بيان كرده است:فانّ...بصاحبه،يعنى چون تو را با او مقايسه مى كنند،تا كار تو و او را به هم مربوط سازند،زيرا خوى انسانى با

ص:373

رفاقت،عمل را پذيراتر است تا گفتار،پس اگر با وى مصاحبت كرد،عملش با وى همسان مى شود .

19-ساكن شهرهاى بزرگ شود،مقصود اجتماعى است كه بر اساس دين خدا باشد،مانند اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)«عليكم بالسّواد الاعظم» (1)و به همين جهت امام(علیه السلام)براى سكونت در شهرهاى بزرگ به اين نكته استدلال كرده است كه محل آنها اجتماع مسلمين مى باشند و اسم مصدر را بر اسم مكان از باب مجاز اطلاق كرده است،و اين جمله صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر جايى كه چنان باشد،آنجا مناسب براى سكونت است.

20-از جاهايى كه نسبت به مردم خداپرست غفلت و ستم مى شود،بپرهيزد .

21-انديشه اش را در راهى كه مورد نظر اوست متمركز كند،زيرا اين كار او را از آنچه به او مربوط نيست منصرف مى گرداند،چرا كه پرداختن بدان،نادانى است.

22-از نشستن سربازارها بپرهيزد.و به دليل بد بودن اين كار،با اين عبارت اشاره فرموده است: فانّها...الفتن ،و معناى اين كه آن جا جايگاه شيطان است،اين است كه آن جا،محل هواها و جاى دشمنيهايى است كه آغازگر آنها شيطان است.

معاريض جمع معرض،يعنى جاى بروز آشوبها و فتنه ها.و اين جمله صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر جا كه چنان باشد،نشستن در آن جا روا نيست.

23-در بارۀ زيردستان،كسانى كه او نسبت بدانها از نعمت بيشترى برخوردار است،بيشتر فكر كند.و دليل آن را چنين بيان كرده است: فانّ...

ص:374


1- در ميان جامعۀ بزرگ باشيد.

الشّكر .و علت اين كه آن،راهى است براى سپاس گويى،همان است كه اين انديشه باعث ورود به سپاسگزارى مى گردد.و همين عبارت صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چيزى كه درى از درهاى سپاسگزارى باشد،نبايد از آن غفلت كرد .

24-در روز جمعه مسافرت نكند،مگر اين كه سفر به خاطر جهاد و يا به بهانه و عذر واضحى باشد.راز مطلب آن است كه نماز جمعه در دين اسلام با اهميت است و جمعه وقت نماز و عبادت است.

بنا بر اين،مسافرت كردن در آن روز،كارى نابجاست .

25-در تمام كارهايش،فرمانبردار خدا باشد.و بر اين امر،وسيلۀ قياس مضمرى او را تشويق كرده است كه صغراى آن،عبارت: فانّ...سواها ،و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر كارى كه برتر از ديگر كارها باشد،بايد بدان پايبند شود و آن را بر ديگر كارها مقدّم بدارد.

26-نفسش را در راه عبادت بفريبد،از آن رو كه روش نفس پيروى از هوا و همسويى با طبيعت است پس شايسته آن است كه آن را گاهى با وعدۀ خوب دادن و گاهى با ترساندن از خواستۀ خود به چيز ديگرى بفريبند،و گاهى هم به وسيلۀ مشاهدۀ كسانى كه زيردست اويند، يعنى آن كسانى كه مهيّا براى عبادتند،و گاهى هم با سرزنش نفس بر اين كه او در برابر خدا كوتاهى مى كند.امّا اگر نفس راه بندگى را پيمود، سزاوار است كه با مدارا-بدون اجبار بر عبادت-رفتار شود،زيرا اجبار باعث افسردگى و بريدن است،همان طورى كه سرور رسولان(صلی الله علیه و آله) فرموده است:«براستى كه اين دين،ژرف و پر محتواست،با مدارا در آن وارد شو،و نفست را به عبادت خدا به زور وادار نكن،زيرا كسى كه در اثر سرعت خسته و مانده است نه مسافت را پيموده و نه براى خود،مركبى باقى

ص:375

مى گذارد» (1)بلكه به هنگام گذشت و نشاط نفس،آن را به عبادت وابدارد،مگر در عبادت واجب كه سهل انگارى در آن جايز نيست .

27-او را از اين كه مرگش فرا رسد در حالى كه از پروردگارش گريزان باشد،بر حذر داشته است.كلمۀ آبق گريزان را به اعتبار سرباز زدن وى از امر و نهى الهى در پى دنيا،استعاره آورده است.

28-از همدمى با بدان دورى كند،و از آن كار به وسيلۀ قياس مضمرى بر حذر داشته است كه صغراى آن جملۀ فان الشّرّ بالشّرّ ملحق است،يعنى از آن رو كه براى تو نيز هم چون ديگر مردم رفيق بد،شرّى خواهد بود،زيرا رفيق دنباله رو،رفيق است.و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر چيزى كه براى تو چنان پيامدى داشته باشد،نبايد آن را انجام دهى.

29-بزرگداشت و تعظيم خداوند و محبّت دوستان و اوليايش را در خود جمع كند كه اين دو،اصولى به هم پيوسته اند.

30-از خشم بپرهيزد،و او را با اين عبارت از خشم برحذر داشته است:

« فانّه... تا آخر».و خشم از آن جهت سپاه شيطان است كه از جمله چيزهايى است كه شيطان را بر قلب انسان وارد مى كند و از اين راه زمام اختيار او را به دست مى گيرد و در اختياردارى او هم چون پادشاهى مى گردد كه با سپاهى بزرگ وارد شهر شود،و اين عبارت صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر آنچه،اين خصوصيّت را داشته باشد،بايد از آن دورى جست و توفيق به دست خداست.

ص:376


1- انّ هذا الدين متين،فاوغل فيه برفق و لا تبغّض فيه الى نفسك عبادة اللّه فانّ المنبتّ لا ارضا قطع و لا ظهرا ابقى.در مجمع البحرين بجاى:لا تبغض،لا تكرّه آمده است-م.

69-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به سهل بن حنيف كه از طرف وى حاكم مدينه بود،در مورد

اشاره

گروهى از مردم آن جا كه به معاويه پيوسته بودند.

أَمَّا بَعْدُ- فَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ رِجَالاً مِمَّنْ قِبَلَكَ يَتَسَلَّلُونَ إِلَى؟مُعَاوِيَةَ؟- فَلاَ تَأْسَفْ عَلَى مَا يَفُوتُكَ مِنْ عَدَدِهِمْ- وَ يَذْهَبُ عَنْكَ مِنْ مَدَدِهِمْ- فَكَفَى لَهُمْ غَيّاً- وَ لَكَ مِنْهُمْ شَافِياً فِرَارُهُمْ مِنَ الْهُدَى وَ الْحَقِّ- وَ إِيضَاعُهُمْ إِلَى الْعَمَى وَ الْجَهْلِ- فَإِنَّمَا هُمْ أَهْلُ دُنْيَا مُقْبِلُونَ عَلَيْهَا وَ مُهْطِعُونَ إِلَيْهَا- وَ قَدْ عَرَفُوا الْعَدْلَ وَ رَأَوْهُ وَ سَمِعُوهُ وَ وَعَوْهُ- وَ عَلِمُوا أَنَّ النَّاسَ عِنْدَنَا فِي الْحَقِّ أُسْوَةٌ- فَهَرَبُوا إِلَى الْأَثَرَةِ- فَبُعْداً لَهُمْ وَ سُحْقاً- إِنَّهُمْ وَ اللَّهِ لَمْ يَنْفِرُوا مِنْ جَوْرٍ- وَ لَمْ يَلْحَقُوا بِعَدْلٍ- وَ إِنَّا لَنَطْمَعُ فِي هَذَا الْأَمْرِ أَنْ يُذَلِّلَ اللَّهُ لَنَا صَعْبَهُ- وَ يُسَهِّلَ لَنَا حَزْنَهُ «إِنْ شاءَ اللّهُ» وَ السَّلاَمُ

لغات

تسلل:يك به يك رفتن ايضاع:شتافتن.الاهطاع،نيز به همان معناست اثرة:خودبينى،خود رأى بودن

ترجمه

«اما بعد اطلاع يافته ام،افرادى از مردم آن جا به معاويه مى پيوندند،نسبت به از دست دادن آنان و كاستى يارى آنها از تو،افسرده مباش،همين خود براى گمراهى آنها و شفا يافتن تو از آنها بس است.آنها از هدايت و رستگارى گريزان و به سمت گمراهى و جهالت شتابانند،آنان به دنيا علاقمند هستند،از آن روست كه بدان روآورده و به طرف آن مى تازند،آنان عدل و داد را درك كردند،ديدند،شنيدند

ص:377

و در گوش گرفتند و دانستند كه پيش ما همۀ مردم،به طور برابر از حق برخوردارند، با اين حال به سمت نابرابرى و اين كه حقى را به خود اختصاص دهند،گريختند، خداوند آنها را از رحمتش دور كند و نابودشان سازد.

به خدا قسم كه آنها از ظلم و ستم فرار نكرده و به عدل و داد نپيوسته اند،و ما اميدواريم در امر خلافت كه خداوند دشواريش را براى ما آسان و ناهموارى اش را بر ما هموار سازد،اگر به تمام اينها ارادۀ خدا و مصلحت تعلق بگيرد،و السلام ».

شرح

عبارت: اما بعد...معاويه ،اطلاع از آگاهى خود به جريان كار آنهاست.

و عبارت: فلا تأسف...مددهم ،نوعى دلدارى از سوى امام(علیه السلام)به سهل است به خاطر از دست دادن افراد مدينه و كمك ايشان.و در عبارت: فكفى...العدل ، از تأسف بر فرار و دورى افرادى از مردم مدينه،سخن را به ذكر عيبهايشان،در دو قياس مضمر كشانده است كه صغراى قياس اول همان جملۀ:فكفى...

الجهل است،و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر كسى كه آن طور باشد، جاى تأسف ندارد.كلمۀ:فرار فاعل كفى است،كلمات: غيا ، شافيا تميزند .

صغراى قياس دوّم،جملۀ: و انّما هم اهل الدنيا ،است.يعنى،چون روش آنها چنين بود،از عدالت نزد ما با خبر بودند،و مى دانستند كه مردم در نزد ما به طور مساوى از حق برخوردارند،به سمت اختصاص دادن حقى براى خود و استبدادى كه نزد معاويه بود،فرار كردند.و كبراى مقدر آن نيز چنين است:و هر كس كه داراى چنان حالتى است،تأسّف بر او روا نيست.و از آن رو، امام(علیه السلام)آنها را به دورى از رحمت خدا و هلاكت،نفرين كرده است،كلمات:

بعدا و سحقا .مصادرى هستند كه براى نفرين وضع شده اند .

آن گاه امام(علیه السلام)،سوگند ياد كرده كه آنان از ظلم و جور وى،فرار نكرده و به عدل و داد معاويه نپيوسته اند،تا مطلب خود را-در مورد حالات اين مردم كه به

ص:378

خاطر چه چيز منحصرا از امام فاصله گرفته اند-تأكيد نمايد.

سرانجام،او را بر آنچه از خداوند آرزو دارد،يعنى آسان ساختن دشوارى امر خلافت بر ايشان و هموار سازى ناهمواريها-به خواست خدا-اميدوار ساخته است.

ص:379

70-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به منذر بن جارود عبدى كه در پاره اى از وظايف خويش

اشاره

خيانت كرده بود.

:أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ صَلاَحَ أَبِيكَ غَرَّنِي مِنْكَ- وَ ظَنَنْتُ أَنَّكَ تَتَّبِعُ هَدْيَهُ- وَ تَسْلُكُ سَبِيلَهُ- فَإِذَا أَنْتَ فِيمَا رُقِّيَ إِلَيَّ عَنْكَ لاَ تَدَعُ لِهَوَاكَ انْقِيَاداً- وَ لاَ تُبْقِي لِآخِرَتِكَ عَتَاداً- تَعْمُرُ دُنْيَاكَ بِخَرَابِ آخِرَتِكَ- وَ تَصِلُ عَشِيرَتَكَ بِقَطِيعَةِ دِينِكَ- وَ لَئِنْ كَانَ مَا بَلَغَنِي عَنْكَ حَقّاً- لَجَمَلُ أَهْلِكَ وَ شِسْعُ نَعْلِكَ خَيْرٌ مِنْكَ- وَ مَنْ كَانَ بِصِفَتِكَ فَلَيْسَ بِأَهْلٍ أَنْ يُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ- أَوْ يُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ أَوْ يُعْلَى لَهُ قَدْرٌ- أَوْ يُشْرَكَ فِي أَمَانَةٍ أَوْ يُؤْمَنَ عَلَى جِبَايَةٍ- فَأَقْبِلْ إِلَيَّ حِينَ يَصِلُ إِلَيْكَ كِتَابِي هَذَا «إِنْ شاءَ اللّهُ»

لغات

عتاد:آذوقه،توشه شسع:بند وسط دو انگشت در كفشهاى عربى

ترجمه

«اما بعد،درستكارى پدرت مرا فريفت و گمان بردم تو هم در راستى پيرو او هستى و راه او را مى روى و يك مرتبه،به من خبر دادند كه در پيروى از هوا و هوس،قيد و بندى نمى شناسى و توشه اى براى آخرتت نمى گذارى دنيايت را به قيمت ويرانى آخرتت آباد مى كنى و به بهاى بريدن از دينت به خويشاوندانت مى پيوندى.براستى اگر آنچه از تو براى من نقل كرده اند راست باشد،شتر اهلت و بند كفشت از تو بهترند،و هر كه به سان تو باشد شايستگى ندارد كه مرزى به وسيلۀ او محافظت شود،و يا كارى توسط او انجام گيرد و يا منزلتى برايش قائل شوند و يا

ص:380

او را در امانت شركت دهند و يا به منظور جلوگيرى از خيانتى بگمارندش،وقتى كه اين نامه به دستت-به خواست خدا-رسيد نزد من بيا ».

شرح

سيد رضى مى گويد:اين منذر همان كسى است كه امير مؤمنان(علیه السلام)در بارۀ او فرموده است:به دو سمت خود زياد نگاه مى كند،و در دو برد يمانى خود با تكبّر راه مى رود و غبار كفشش را با فوت كردن مى زدايد .

محور سخن اين نامه سرزنش وى به خاطر خيانتش مى باشد .علت فريب خوردن خود را كه همان مقايسه با درستى پدرش-جارود عبدى-بيان كرده است،در اين جهت كه او هم راه درست پدرش را پى مى گيرد .آن گاه چهار مورد جدايى وى از پدرش را به طور مشخص،خاطرنشان كرده است:

1-پيروى او از هواى نفسش در هر چيزى كه او را رهنمود باشد.

2-غفلت او از اعمال شايسته كه براى عالم آخرتش اهميّت دارد.

3-دنيايش را بدانچه كه باعث ويرانى خانۀ آخرت است،يعنى استفاده از مال حرام،آباد مى سازد.

4-به بهاى گسستن از دينش با خويشان خود مى پيوندد.

در هر دو جملۀ همسان،رعايت سجع را فرموده است .آن گاه شروع به سرزنش و حكم به كاستى و حقارت وى نموده است،بدين ترتيب كه اگر آنچه را به وى نسبت داده اند.راست باشد،شتر اهل او،و بند كفشش بر او رجحان دارند.و اين شتر اهل از جمله چيزهايى است كه در خوارى و پستى ضرب المثل است،و اصل اين مثل به طورى كه نقل كرده اند.آن است كه شترى از آن پدر قبيله اى بود،به ارث به افراد قبيله رسيد،هر كدام از آنها افسار آن را به راه مقصود خودش مى كشيد و از آن استفاده مى كرد،و اين حيوان ذليل و خوار دست آنها بود.سپس در زمينۀ توبيخ و سرزنش نسبت به هر كس كه ويژگى او را داشته باشد،

ص:381

چنين حكم كرده است كه او براى تصدّى كارى كه مورد نظر والى است، شايستگى ندارد.و در هر چهار جمله همسان سجع متوازى را رعايت كرده است،كلمات: قدر ،در برابر، امر ،و خيانت در مقابل امانت ،آمده است ،و اين كه امام(علیه السلام)فرموده است:«يا در امانت شركت دهند»از آن جهت است كه خلفاء از طرف خداوند در روى زمين امينند،بنا بر اين آنان به هر كسى كه از طرف خود سرپرستى جايى را واگذار مى كنند،در حقيقت او را شريك امانت خود كرده اند.

عبارت: ا و يؤمن على خيانته يعنى در حالى كه تو خيانتكارى،زيرا كلمۀ على مفيد حالت و كيفيّت است.و پس از سرزنش،به منظور بركنار ساختن او را به نزد خود طلبيده است.

آنچه را كه سيد رضى-كه خدايش بيامرزد-در بارۀ معرفى امير مؤمنان(علیه السلام)از منذر نقل كرده است كنايه از خودخواهى منذر است.

التفل في الشراك ،زدودن گرد و غبار از روى كفش است و اين عبارت مناسب با نامه است چون مشتمل بر نكوهش و مذمت است.توفيق در دست خداست.

ص:382

71-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به عبد اللّه بن عباس.

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّكَ لَسْتَ بِسَابِقٍ أَجَلَكَ- وَ لاَ مَرْزُوقٍ مَا لَيْسَ لَكَ- وَ اعْلَمْ بِأَنَّ الدَّهْرَ يَوْمَانِ- يَوْمٌ لَكَ وَ يَوْمٌ عَلَيْكَ- وَ أَنَّ الدُّنْيَا دَارُ دُوَلٍ- فَمَا كَانَ مِنْهَا لَكَ أَتَاكَ عَلَى ضَعْفِكَ- وَ مَا كَانَ مِنْهَا عَلَيْكَ لَمْ تَدْفَعْهُ بِقُوَّتِكَ

ترجمه

«امّا بعد،تو پيش از فرا رسيدن اجل نمى ميرى،و آنچه روزى نشده،به تو نمى رسد.و بدان كه روزگار دو روز است:يك روز به سود تو و روزى به زيان تو.

براستى كه دنيا خانه اى است كه دست به دست مى گردد،پس آنچه از دنيا به سود تو باشد به تو مى رسد اگر چه ناتوان باشى،و از آنچه به ضرر تو است هر چه نيرومند باشى نيز نمى توانى جلوگيرى كنى .»

شرح

اين بخش از نامه هاى امام(علیه السلام)موعظه است.و در اين موعظه چند نكته را خاطرنشان ساخته است:

1-پيش از فرا رسيدن اجل نمى ميرد.چون اجل همان وقت معينى است كه خداوند مى داند زيدى در آن وقت مى ميرد،و امكان ندارد،زيد،پيش از آن بميرد،زيرا لازمۀ آن تبديل علم خداوند به جهل است و آن هم غير ممكن است.

2-آنچه را كه روزى او نشده،به او نمى دهند:يعنى آنچه را كه خداوند مى داند

ص:383

كه روزى وى نيست محال است كه نصيب او بشود،به همان دليلى كه بيان كرديم .

3-به وى آگاهى داده است كه روزگار دو روز است:روزى كه به سود اوست و آن روزى است كه منافعى چون لذّت و كمالات دارد،و روزى كه به زيان اوست و آن روزى است كه براى او زيانهايى همچون درد و گرفتارى و پيامدهاى آن را همراه دارد.و همين است معناى اين كه دنيا خانه اى است كه دست به دست مى گردد،همان طورى كه خداوند متعال فرموده است: «تِلْكَ الْأَيّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النّاسِ» (1).

4-او را آگاه ساخته است بر اين كه آنچه از خوبى دنيا سهم او باشد با همۀ ناتوانى اش هر چند چيز گرانى باشد به او مى دهند،به خاطر اين كه از علم خداوند گذاشته است كه به او برسد و همچنين آنچه از شر دنيا به او مربوط باشد،هر چند توانمند باشد،نمى تواند آن را از خود دفع كند.از ناتوانى و توانايى ياد كرده است تا بفهماند كه تمامى امور و همۀ روزيها مربوط به مدبّر داناست،اوست كه تمام اينها را افاضه مى كند و به وجود آورندۀ وسائل همه و ناظم وجود تمامى اينها اوست،قسمت كنندۀ كمالات و بخشندۀ كمال خير و يا شر به كسى به مقدار استعدادش،اوست گاهى موجود زنده اى ناتوان است در صورتى كه روزى فراوان نصيبش مى گردد.و همين ناتوانى اش يكى از اسباب زمينه ساز براى زيادى روزيش مى شود،و به عكس گاهى نيرومند است امّا همين نيرومندى يكى از وسايل محروميتش مى گردد.و خداوند ما فوق همه است و بر همگان احاطه دارد و او روزى دهنده و بسيار تواناست.

ص:384


1- سورۀ آل عمران(3)آيه(140) [1]يعنى:و اين روزگار را به اختلاف احوال ميان مردم مى گردانيم.

72-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به معاويه.

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي عَلَى التَّرَدُّدِ فِي جَوَابِكَ- وَ الاِسْتِمَاعِ إِلَى كِتَابِكَ- لَمُوَهِّنٌ رَأْيِي وَ مُخَطِّئٌ فِرَاسَتِي- وَ إِنَّكَ إِذْ تُحَاوِلُنِي الْأُمُورَ- وَ تُرَاجِعُنِي السُّطُورَ- كَالْمُسْتَثْقِلِ النَّائِمِ تَكْذِبُهُ أَحْلاَمُهُ- وَ الْمُتَحَيِّرِ الْقَائِمِ يَبْهَظُهُ مَقَامُهُ- لاَ يَدْرِي أَ لَهُ مَا يَأْتِي أَمْ عَلَيْهِ- وَ لَسْتَ بِهِ غَيْرَ أَنَّهُ بِكَ شَبِيهٌ- وَ أُقْسِمُ بِاللَّهِ إِنَّهُ لَوْ لاَ بَعْضُ الاِسْتِبْقَاءِ- لَوَصَلَتْ إِلَيْكَ مِنِّي قَوَارِعُ تَقْرَعُ الْعَظْمَ- وَ تَهْلِسُ اللَّحْمَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ الشَّيْطَانَ قَدْ ثَبَّطَكَ- عَنْ أَنْ تُرَاجِعَ أَحْسَنَ أُمُورِكَ- وَ تَأْذَنَ لِمَقَالِ نَصِيحَتِكَ

لغات

موهن:تضعيف كننده بهظه:آن را سنگين كرد قوارع:سختى ها تهلس اللحم:گوشت را بزدايد،آن را آب كند و به لاغرى انجامد ثبّطه عن كذا:او را از فلان كار بازداشت

ترجمه

«امّا بعد،من با پياپى پاسخ گفتن به تو و گوش دادن به نامه ات،رأى و انديشۀ خويش را سست مى گردانم و زيركى و تيز فهمى خود را گرفتار اشتباه و خطا مى كنم.و تو در آن موقع كه از من با زرنگى چيزهايى مى طلبى و نامه هايى براى گرفتن جواب مى فرستى به كسى مى مانى كه در خواب سنگينى فرو رفته و خوابهاى پريشان مى بيند و نيز به آدم سرگردانى مى مانى كه آن قدر از سرگردانى ايستاده كه

ص:385

ايستادن او را بيچاره كرده است،نمى داند آنچه پيش مى آيد آيا به سود اوست يا به زيانش.تو مانند او نيستى بلكه او به سان توست (1)و سوگند به خدا اگر[بنا به مصالحى]نمى خواستم تو بمانى چنان ضربات كوبنده اى از جانب من دريافت مى كردى كه استخوانت را درهم مى شكست و گوشتت را آب مى كرد و بدان كه شيطان تو را از بازگشت به كارهاى نيك و گوش دادن به سخن كسى كه تو را پند مى دهد باز مى دارد ».

شرح

محور اين بخش از نامه هاى امام(علیه السلام)بر زشتى و سرزنش معاويه است.

عبارت: امّا بعد...فراستى ،يعنى من انديشه و زيركى و هوشمندى ام را در بارۀ تو تضعيف و سست مى كنم،براى اين كه ظنّ قوى دارم كه نامه نگارى و پاسخ به تو بى فايده است .آن گاه وى را در مقصود خود يعنى فرمانروايى شام،و در فريبكارى اش كه امام(علیه السلام)امر خلافت را پس از خود به او بسپارد،و نامه نگاريهايش را در اين مورد،به رؤياى كسى كه در خواب سنگينى فرو رفته باشد تشبيه كرده است.كلمۀ: السّطور منصوب به حذف حرف جرّ[منصوب به نزع خافض]-حرف جر:فى،و يا باء-است.و با جملۀ تكذبه احلامه ،به وجه شبه اشاره فرموده است.مقصود امام(علیه السلام)اين است كه خيالبافيها و آرزوهاى معاويه براى رسيدن به خلافت،توسط او،خيالات بى اساسى است كه از غلبۀ نادانى سرچشمه گرفته،به سان رؤياى دروغينى كه شخص غرق در خواب مى بيند و هنگامى كه از خواب بيدار مى شود،اثرى از آنها وجود ندارد،و هم چنين او را به شخص سرگردانى كه در يكجا ايستاده تشبيه نموده است،و

ص:386


1- در تشبيه بايد وجه شبه در مشبّه به اقوى از مشبّه باشد،از اين رو امام(علیه السلام)مى فرمايد شخص سرگردان با آن ويژگى شبيه معاويه است،زيرا سرگردانى(وجه شبه)در معاويه(مشبّه به)اقوى و افزونتر از اوست-م.

به وجه شبه آن با عبارت: يبهظه...عليه اشاره كرده،با اين توضيح كه معاويه در امر خلافت بسيار كوشا بود امّا در راه به دست آوردن آن سرگردان،و چون علم به نتيجۀ تلاش خود نداشت و نمى دانست كه نتيجه كارش خوب است،يابد، بى باكانه در پى آن مى رفت،همانند شخص ايستادۀ سرگردان در يك كار كه از ايستادن زياد،خسته شده و نمى داند كه چرا ايستاده است.

آن گاه امام(علیه السلام)به اين مقدار از تشبيه براى معاويه راضى نشده،بلكه از باب مبالغه در غفلت و سرگردانى معاويه و فرو رفتن او در لاك خويش، مى گويد: «و لست به» يعنى تو همانند او نيستى و او در شباهت نسبت به تو اصل نيست بلكه او شبيه تو است،يعنى براستى تو در اين تشبيه اصل مى باشى .

سپس،سوگند ياد كرده است كه اگر نبود بعضى جهاتى كه بنا بر آنها مى خواهم تو بمانى،يعنى براى ملاحظه پاره اى مصلحتها نبود هر آينه ضربات كوبنده[از طرف امام(علیه السلام)]به او مى رسيد كه مقصود از آن سختيهاى جنگ است،و اين كه سختيهاى آن استخوان را درهم مى شكند و گوشت را مى زدايد،كنايه آورده از شدّت و سختى جنگ .

آن گاه به عنوان سرزنش به او خبر داده كه شيطان او را از بازگشت به كارهاى نيك،يعنى سر در خط فرمان امام(علیه السلام)نهادن و ترك فتنه و آشوب و همچنين از اين كه به سخن پندآميز گوش فرا دهد مانع شده است و اين سخن نوعى فراخواندن معاويه است به اين اعمال كه وى به دليل وسوسه و منع شيطان تركشان كرده است.توفيق در دست خداست.

ص:387

73-از پيمان نامه هاى امام(علیه السلام)كه براى قبيله ربيعه و مردم يمن نوشته و از روى دستنوشت

اشاره

هشام بن كلبى نقل شده است.

هَذَا مَا اجْتَمَعَ عَلَيْهِ أَهْلُ؟الْيَمَنِ؟- حَاضِرُهَا وَ بَادِيهَا- وَ؟رَبِيعَةُ؟ حَاضِرُهَا وَ بَادِيهَا- أَنَّهُمْ عَلَى كِتَابِ اللَّهِ يَدْعُونَ إِلَيْهِ- وَ يَأْمُرُونَ بِهِ وَ يُجِيبُونَ مَنْ دَعَا إِلَيْهِ وَ أَمَرَ بِهِ- لاَ يَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً- وَ لاَ يَرْضَوْنَ بِهِ بَدَلاً- وَ أَنَّهُمْ يَدٌ وَاحِدَةٌ عَلَى مَنْ خَالَفَ ذَلِكَ وَ تَرَكَهُ- أَنْصَارٌ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ- دَعْوَتُهُمْ وَاحِدَةٌ- لاَ يَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ لِمَعْتَبَةِ عَاتِبٍ- وَ لاَ لِغَضَبِ غَاضِبٍ- وَ لاَ لاِسْتِذْلاَلِ قَوْمٍ قَوْماً- وَ لاَ لِمَسَبَّةِ قَوْمٍ قَوْماً- عَلَى ذَلِكَ شَاهِدُهُمْ وَ غَائِبُهُمْ- وَ حَلِيمُهُمْ وَ سَفِيهُهُمْ وَ عَالِمُهُمْ وَ جَاهِلُهُمْ- ثُمَّ إِنَّ عَلَيْهِمْ بِذَلِكَ عَهْدَ اللَّهِ وَ مِيثَاقَهُ- إِنَّ عَهْدَ اللَّهِ كَانَ مَسْئُولاً- وَ كَتَبَ؟عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ؟

لغت

حلف:پيمان

ترجمه

«اين پيمانى است كه مردم يمن چه يكجانشين و چه صحراگردشان و اهل قبيله ربيعه چه يكجانشين و چه صحراگردشان بر سر آن توافق كردند كه همگى به سوى كتاب خدا دعوت كنند و مطابق آن امر نمايند و سخن كسى را كه آنان را به كتاب خدا دعوت كند و بر اساس آن امر نمايد بپذيرند و آن را در مقابل بهايى نفروشند و به عوض كردن آن راضى نشوند و ديگر اين كه در برابر مخالف و فروگذارندۀ آن همدست و يار و ياور يكديگر باشند،دعوتشان همسو و يكى باشد،

ص:388

به خاطر سرزنش ملامتگر و يا خشم خشمگيرنده نيز به جهت خوار ساختن گروهى،گروه ديگر را و دشنام دادن جمعى به جمع ديگر پيمانشان را نشكنند،به اين پيمان نامه،حاضر و غايب،دانا و كم خرد،پخته و نادانشان پايبند هستند.

و آنگهى با اين عهدنامه،عهد و پيمان خدا بر آنها استوار گشت،و البته از پيمان خدا مؤاخذه مى شوند.و اين پيمان نامه را على بن ابى طالب نوشت ».

شرح

در اين عهدنامه چند نكته به شرح زير است:

1-كلمۀ هذا ،مبتدا و ما،موصول و صفت براى مبتدا و انّهم... ،خبر مبتدا است و ممكن است كلمۀ هذا مبتدا و جملۀ ما اجتمع عليه خبر آن و انّهم تفسير (1)براى هذا،باشد،گويا كسى گفته است كه آنان بر سر چه چيز با هم متحد و هم پيمان شده اند؟در پاسخ گفته شده است:بر اساس كتاب خدا آنان اجتماع و توافق كرده اند. على كتاب اللّه خبر براى انّهم است،و جملۀ يدعون حال،و هم عامل و متعلّق جار و مجرور[اليه]مى باشد.و حاضر(يكجانشينى) و بادى صحراگرد از مردم يمن و هم چنين از قبيله ربيعه مى باشد.

2-عبارت: لا يشترون به ثمنا كنايه از پايبندى و عمل ايشان به قرآن است .

3-جمله: و انّهم يد واحد ،يعنى در برابر مخالفان قرآن،يار و ياور يكديگرند.نام يد دست را از باب اطلاق نام سبب بر مسبّب به طور مجاز بر شخص كم كار اطلاق كرده است،و كلمۀ: انصار خبر دوّم براى انّ و بعضهم خبر براى انصار است .

4-عبارت و لا لاستذلال قوم قوما يعنى،بدان جهت كه قبيلۀ ديگر،افراد قوم و قبيله آنان را خوار شمرده و يا دشنام داده است،پيمان شكنى نمى كنند.

ص:389


1- منظور،از تفسير در عبارت شارح،همان عطف بيان است-م.

و بعضى عبارت را:لمشيئة قوم قوما نقل كرده اند،يعنى براى ارادت گروهى به گروه ديگر .

و در روايتى آمده است:كتب على بن ابو طالب،و همين روايت[ابو،با واو]از قول امام(علیه السلام)مشهور است،و جهتش آن است كه امام(علیه السلام)اين كنيه [ابو طالب]را علم،به منزلۀ يك لفظ محسوب داشته كه اعراب آن تغيير نمى كند.

ص:390

74-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)در آغاز بيعت مردم با آن بزرگوار،آن را واقدى در كتاب

اشاره

جمل نقل كرده است:

(1)

:مِنْ عَبْدِ اللَّهِ؟عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ؟- إِلَى؟مُعَاوِيَةَ بْنِ أَبِي سُفْيَانَ؟- أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ عَلِمْتَ إِعْذَارِي فِيكُمْ- وَ إِعْرَاضِي عَنْكُمْ- حَتَّى كَانَ مَا لاَ بُدَّ مِنْهُ وَ لاَ دَفْعَ لَهُ- وَ الْحَدِيثُ طَوِيلٌ وَ الْكَلاَمُ كَثِيرٌ- وَ قَدْ أَدْبَرَ مَا أَدْبَرَ- وَ أَقْبَلَ مَا أَقْبَلَ- فَبَايِعْ مَنْ قِبَلَكَ- وَ أَقْبِلْ إِلَيَّ فِي وَفْدٍ مِنْ أَصْحَابِكَ

لغت

وفد:گروهى كه بر سلطان وارد شوند.

ترجمه

«از بندۀ خدا،على،امير مؤمنان به معاوية بن ابى سفيان:امّا بعد عذر مرا در مورد خود و دورى كردنم را از شما،مى دانى.به هر حال اتفاقى افتاد كه چاره اى از آن نبود[قتل عثمان]و جلوگيرى از آن امكان نداشت،داستان طولانى و سخن فراوان است.روگرداند آن كه روگرداند و آمد آن كه آمد،بنا بر اين از كسانى كه نزد تو هستند بيعت بگير،و خود نيز با گروهى از يارانت نزد من بيا».

ص:391


1- ابو عبد اللّه محمد بن واقدى،متوفى 207 ه-.از دانشمندان بزرگ شيعه،از مردم مدينۀ منوره است كه بعدها به بغداد رفته و در همان جا زندگى را بدرود گفته است،واقد نام جدّ وى بوده است به دليل شهرت زيادش،فرزندان او را واقدى مى گفتند-م.
شرح

نخست امام(علیه السلام)،عذر خود را در مورد ايشان نزد خداى متعال بيان داشته، يعنى عذر خود را اظهار نموده است.توضيح آن كه كوشش خود را در نصيحت عثمان اولا،و در يارى بنى اميه نسبت به دفاع از وى ثانيا،و روى گردانى اش از ايشان پس از نوميدى از نصيحت پذيرى عثمان و ناتوانى امام(علیه السلام)از يارى و دفاع از وى،تا اين كه شد آنچه كه ناگزير بايد بشود،و جلوگيرى از آن برايش غير ممكن بود.آن گاه مى فرمايد:داستان طولانى و سخن فراوان است،در بارۀ سرگذشت امام و از طرف او حرف زياد است.

عبارت و قد ادبر...اقبل احتمال دارد[جمله خبريه باشد]كه جهت اطلاع به معاويه آمده كه بعضى از مردم،مانند طلحه و زبير و پيروانشان از وى روگرداندند،و بعضى از مردم به او روآوردند،و احتمال دارد كه جملۀ انشايى باشد يعنى كسانى در جمع روگردانان از من،و افرادى در گروه روآورندگان بر من وارد شدند .سپس او را امر كرده است تا از طرف وى از مردم بيعت بگيرد و نزد آن حضرت برود.و احتمال دارد كه ضمير در عبارت:فيكم و عنكم،خطاب به معاويه و ساير مسلمانان از راه پرخاش و گله باشد،يعنى با اين كه تو فهميدى من عذر شما را پذيرفتم و گنهكاران شما را مجازات نكردم،و بر خطاى شما چشم پوشيدم تا آنجا كه حوادثى چون خروج طلحه و زبير و پيروانشان اتّفاق افتاد و چاره اى هم جز وقوع آن حوادث نسبت به ايشان[يعنى قلع و قمع آنها] نبود و جلوگيرى از آن هم ممكن نبود،و داستان در بارۀ آنان طولانى و سخن در مورد شبهۀ ايشان فراوان است.و رفتند آنهايى كه بايد بروند يعنى اين خروج كنندگان،و آمدند كسانى كه بايد بيايند و تمام سخن درست و بجاست[يعنى آنچه را كه امام(علیه السلام)فرموده صحيح و بجاست].و خداوند داناتر است.

ص:392

75-از جمله سفارشهاى امام(علیه السلام)به عبد اللّه بن عباس هنگامى كه او را در بصره به جاى خود

اشاره

گمارد.

:سَعِ النَّاسَ بِوَجْهِكَ وَ مَجْلِسِكَ وَ حُكْمِكَ- وَ إِيَّاكَ وَ الْغَضَبَ فَإِنَّهُ طَيْرَةٌ مِنَ الشَّيْطَانِ- وَ اعْلَمْ أَنَّ مَا قَرَّبَكَ مِنَ اللَّهِ يُبَاعِدُكَ مِنَ النَّارِ- وَ مَا بَاعَدَكَ مِنَ اللَّهِ يُقَرِّبُكَ مِنَ النَّارِ

لغات

طيره بر وزن فعله:از طيران در مورد سبكى و آنچه بى قرار است به كار برده مى شود،و طيره از تطيّر به معناى ناميمون بودن نيز آمده است.

ترجمه

«در برخورد با مردم و مجالست و حكومت خود گشاده رو باش،مبادا به خشم خدا رفتار كنى زيرا آن از كم خردى و از اعمال شيطان است،و بدان كه هر آنچه تو را به خدا نزديك كند از آتش دورت مى كند،و آنچه از خدا دورت سازد تو را به آتش نزديك مى كند ».

شرح

امام(علیه السلام)ابن عبّاس را به چند فضيلت اخلاقى امر كرده است :

1-با مردم گشاده رو باشد.مقصودش از آن،خوش برخوردى و گشاده رويى است و همنشينى،كنايه از فروتنى و حكم و داورى،كنايه از دادگرى است،زيرا دادگرى شامل تمام مردم مى شود،اما ستمكارى،تنگنايى است كه

ص:393

همه كس آن را پذيرا نيست.

2-او را از خشم برحذر داشته است،اين خود دستور به داشتن فضيلت پايدارى و بردبارى است.و او را با عبارت: فانّه طيرة من الشّيطان از خشم برحذر داشته است،يعنى[خشم در اثر]سبك مغزى است كه از شيطان ريشه مى گيرد،و يا از صفاتى است كه مردم،صاحب آن را ناميمون و ناپسند مى شمارند.خشم را به شيطان نسبت داده است تا از آن دورى كنند،البته مقصود خشم بى مورد است و اين عبارت صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چه آن طور باشد دورى از آن لازم است .

آن گاه امام(علیه السلام)او را بر آنچه باعث نزديكى وى به خدا،و در نتيجه باعث دورى او از آتش جهنم مى گردد،وادار ساخته است،و همچنين از آنچه كه او را از خداوند دور مى كند و در نتيجه باعث نزديكى وى به آتش دوزخ است برحذر داشته است.و اين هر دو قسمت عبارت صغرا براى دو قياس مضمرى هستند كه كبراى مقدّر نخستين قياس چنين است:و هر چه باعث دورى تو از آتش دوزخ است بايد بدان پايبند باشى،و كبراى مقدّر قياس دوم نيز چنين است و هر آنچه باعث نزديكى تو به آتش دوزخ است بايد از آن دورى كنى.توفيق به دست خداست .

ص:394

76-ايضا از جمله سفارشهاى امام(علیه السلام)به عبد اللّه بن عباس موقعى كه او را براى اتمام حجت

اشاره

به جانب خوارج فرستاد.

:لاَ تُخَاصِمْهُمْ؟بِالْقُرْآنِ؟- فَإِنَّ؟الْقُرْآنَ؟ حَمَّالٌ ذُو وُجُوهٍ- تَقُولُ وَ يَقُولُونَ...وَ لَكِنْ حَاجِجْهُمْ بِالسُّنَّةِ- فَإِنَّهُمْ لَنْ يَجِدُوا عَنْهَا مَحِيصاً

لغت

محيص:راه انحراف

ترجمه

«با آنان به وسيلۀ قرآن بحث و مناظره نكن،زيرا قرآن تأويلات و معانى مختلفى دارد،تو يك چيز مى گويى و آنها چيز ديگر،بلكه با سنت پيامبر(صلی الله علیه و آله) سخن بگو زيرا آنان راه گريزى از سنت ندارند ».

شرح

امام(علیه السلام)،ابن عباس را از احتجاج به قرآن با خوارج منع كرده است،و بر اين مطلب به وسيلۀ قياس مضمرى او را توجه داده است كه صغراى آن: فان القرآن...و يقولون است،يعنى:آياتى كه به وسيلۀ آنها با ايشان احتجاج مى كنى ممكن است صراحت در مقصود نداشته باشند،بلكه اين آيات،ظاهرى دارند و تأويلهاى احتمالى چندى كه ممكن است در مقام جدل،دستاويز آنان قرار بگيرد،و كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چيزى كه آن چنان باشد،در بحث و

ص:395

گفتگوى با آنان به نتيجه نمى رسد.آن گاه دستور داده است تا به سنّت با ايشان استدلال كند،و بر اين مطلب به وسيلۀ قياس مضمرى توجّه داده است كه صغراى آن عبارت:

فانهم لا يجدون عنها معدلا است،از آن رو كه سنّت،صراحت در مقصود دارد مانند حديث نبوى«جنگ با تو يا على جنگ با من است» (1)و امثال آن.و كبراى مقدّر چنين است:و هر آنچه كه خوارج راه گريز از آن نداشته باشند، براى استدلال با آنها بهتر است.ما،قبلا به مجادله و مناظرۀ ابن عباس با خوارج اشاره كرده ايم.

ص:396


1- حربك يا على حربى.

77-از نامه هاى امام(علیه السلام)در پاسخ ابو موسى اشعرى در بارۀ حكمين،اين نامه را

اشاره

سعيد بن يحيى اموى در كتاب المغازى نقل كرده است.

فَإِنَّ النَّاسَ قَدْ تَغَيَّرَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ عَنْ كَثِيرٍ مِنْ حَظِّهِمْ- فَمَالُوا مَعَ الدُّنْيَا وَ نَطَقُوا بِالْهَوَى- وَ إِنِّي نَزَلْتُ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ مَنْزِلاً مُعْجِباً- اجْتَمَعَ بِهِ أَقْوَامٌ أَعْجَبَتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ- وَ أَنَا أُدَاوِي مِنْهُمْ قَرْحاً أَخَافُ أَنْ يَكُونَ عَلَقاً- وَ لَيْسَ رَجُلٌ فَاعْلَمْ أَحْرَصَ عَلَى جَمَاعَةِ أُمَّةِ؟مُحَمَّدٍ ص؟- وَ أُلْفَتِهَا مِنِّي- أَبْتَغِي بِذَلِكَ حُسْنَ الثَّوَابِ وَ كَرَمَ الْمَآبِ- وَ سَأَفِي بِالَّذِي وَأَيْتُ عَلَى نَفْسِي- وَ إِنْ تَغَيَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِي عَلَيْهِ- فَإِنَّ الشَّقِيَّ مَنْ حُرِمَ نَفْعَ مَا أُوتِيَ مِنَ الْعَقْلِ وَ التَّجْرِبَةِ- وَ إِنِّي لَأَعْبَدُ أَنْ يَقُولَ قَائِلٌ بِبَاطِلٍ- وَ أَنْ أُفْسِدَ أَمْراً قَدْ أَصْلَحَهُ اللَّهُ- فَدَعْ مَا لاَ تَعْرِفُ- فَإِنَّ شِرَارَ النَّاسِ طَائِرُونَ إِلَيْكَ بِأَقَاوِيلِ السُّوءِ

لغات

علق:خون بسته وأيت:وعده دادم أعبد:انكار مى كنم

ترجمه

«چه بسيارى از مردم كه از بهره هاى زياد خود بى نصيب ماندند،پس رو به دنيا آوردند و از روى هواى نفس سخن گفتند،و من در امر خلافت به جاى شگفت آورى رسيده ام كه در آنجا گروههايى گرد آمده اند كه هواى نفس آنها را به خودبينى واداشته است،و من زخمى از آنها را معالجه مى كنم كه مى ترسم به خون بسته تبديل شود.

ص:397

پس بدان كه هيچ مردى بر سر و سامان دادن كار امّت محمد(صلی الله علیه و آله)و ايجاد محبّت و دوستى ما بين آنان مشتاق تر از من نيست،و من بدين وسيله پاداش خوب و نتيجۀ نيكو خواستارم،و بزودى به آنچه بر عهده گرفته ام وفا خواهم كرد،اگر چه تو از آن وضع شايسته كه به هنگام جدايى از من داشتى برگردى،زيرا بدبخت آن كسى است كه از سود عقل و تجربه اى كه در اختيار دارد،بهره نگيرد،و من از كسى كه بيهوده سخن گويد بيزارم و از اين كه كارى را كه خداوند سامان داده و اصلاح كرده است بر هم بزنم روى گردانم.پس تو هم آنچه را نمى دانى ترك كن زيرا بدكاران با سخنان ناروا به جانب تو مى شتابند ».

شرح

عبارت: فانّ الناس...حظّهم ،يعنى بهره اى كه ديانت و هدايت سزاوار آنان بود.و عبارت: فمالوا...الهوى ،توضيحى براى انواع دگرگونيهاى آنهاست.و عبارت: و انّى نزلت من هذا الامر يعنى:در امر خلافت به موضع عجيبى رسيده ام،همان حالتى كه كار امام(علیه السلام)با يارانش بدان جا منتهى شد،و جاى تعجّب نسبت به عمل آنان شد كه چگونه به قبول حكميّت،مجبور گشتند و تن به صلح دادند و ديگر رويدادها.

و جملۀ: اجتمع به اقوام صفت براى منزل است،يعنى:اين جايگاهى كه از امر خلافت دارم كه گروههايى با من همفكر و هم انديشه شدند،امّا هواى نفس و افكارشان آنان را به خودپسندى كشاند و كار را تباه كردند،و من زخم آنها را معالجه مى كنم.و كلمۀ: قرح استعاره است از اين كه اجتماع آنان بر حكميّت سبب خرابى وضع وى شده است.و لفظ مداواة استعاره براى كوشش وى در اصلاح آنان است.و بعضى،ادارى،نقل كرده اند.و هم چنين كلمۀ علق استعاره براى ترس از نابسامانى كار آنان نسبت به امام(علیه السلام)است .

و عبارت: و ليس رجل احرص منه على الفة امّة محمد(صلی الله علیه و آله) يعنى نسبت به هدف مورد نظر كسى علاقه مندتر از امام(علیه السلام)وجود ندارد.

ص:398

و جملۀ: فاعلم ،معترضۀ خوبى ميان كلمه ليس و خبر آن است،و كلمۀ رجل ،هر چند كه مفرد نكرده است،چون در سياق نفى است-همان طورى كه در اصول فقه ثابت شده-افادۀ عموم مى كند .

آن گاه امام(علیه السلام)اعلام كرده است كه آنچه را كه از شرط صلح-مطابق آنچه كه پيش آمده است-بر اساس تعهدى كه كرده،بزودى وفا خواهد كرد و اشعرى را بر نگون بختى تهديد كرده است در صورتى كه از وضع مناسبى كه هنگام جدايى از وى داشته يعنى پايبندى به داورى كتاب خدا و رويگردانى از هواى نفس،و دورى از فريب همدمى بدكاران،دگرگون شود.و نگون بخت را امام(علیه السلام)به كسى تفسير كرده است كه از سود عقل و تجربه اش بهره نگيرد،بدين وسيله اشاره دارد بر اين كه اگر او گول بخورد و يا به سمت ديگرى تغيير جهت دهد،خود را از بهرۀ عقل و پيشينۀ تجربه اش محروم ساخته و در نتيجه پيوسته نگون بخت ساخته است .

آن گاه به ابو موسى هشدار داده است كه او[امام(علیه السلام)]از سخن بيهوده،و از تباه ساختن كارى كه خداوند اصلاح كرده است يعنى امر دين،بيزار است،تا بدان وسيله از خشم امام(علیه السلام)برحذر شده و به درستى و راستى و حفظ جانب خدايى در بارۀ او پايبند گردد،و اين مطلب را با سخنى ديگر تأكيد فرموده است:

فدع ما لا تعرف ،يعنى در داورى نسبت به اين قضيه و ايجاد شبهه خوددارى كن.

و مقصود امام(علیه السلام)از عبارت:فانّ شرار الناس،عمرو بن عاص و امثال اوست كه با القاى وسوسه ها و شبهات دروغين يعنى همان سخنان ناپسند به جانب او مى شتابند.

ص:399

78-از جمله نامه هاى امام(علیه السلام)به سران لشكرها موقعى كه به خلافت رسيد.

اشاره

:أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّمَا أَهْلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ- أَنَّهُمْ مَنَعُوا النَّاسَ الْحَقَّ فَاشْتَرَوْهُ- وَ أَخَذُوهُمْ بِالْبَاطِلِ فَاقْتَدَوْهُ

ترجمه

«اما بعد،نابودى و هلاكت پيشينيان شما از آن جهت بود كه مردم را از حق خود بازداشتند،و مردم هم آن را فروختند،و ديگر اين كه مردم را به باطل واداشتند و آنان نيز از آن پيروى كردند».

شرح

امام(علیه السلام)فرماندهان را از بازداشتن افراد خود،از حق و رفتار به باطل با آنان برحذر داشته است و خاطرنشان كرده است كه همين امر باعث نابودى همگنان پيشين ايشان بوده است.

عبارت: فاشتروه يعنى مردم حق را فروختند و در عوض،چون آنان را از حق بازداشتند به جاى حق باطل را گرفتند،مانند سخن خداى تعالى: «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ» (1)و همچنين عبارت: و اخذوهم بالباطل ،يعنى فرمانروايان پيشين با مردم بر باطل رفتار كردند،آنان نيز از باطل پيروى نمودند،يعنى از باطل پيروى كردند،و

ص:400


1- سورۀ يوسف(12)آيه(20) [1]يعنى:آن را به بهاى اندك و درمى چند فروختند.

راه كسانى را رفتند كه آنها را به آن برده بودند.مانند قول خداى تعالى: «فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ» (1).توفيق از جانب خداست.

بخش نامه ها،وصيتها و پيمان نامه ها پايان گرفت خدا را چنان كه سزاوار اوست سپاس مى گوييم.

ص:401


1- سوره انعام(6)آيه(90) [1]يعنى:تو نيز از راه و روش آنها پيروى كن.

ص:402

بخش برگزيده اى از حكمتها به ضميمۀ پاسخهاى امير مؤمنان(علیه السلام)

اشاره

به پرسشها و سخنان كوتاهى كه در بارۀ ديگر هدفها بيان فرموده است:

1-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

كُنْ فِي الْفِتْنَةِ كَابْنِ اللَّبُونِ- لاَ ظَهْرٌ فَيُرْكَبَ وَ لاَ ضَرْعٌ فَيُحْلَبَ

ترجمه

«در هنگام فتنه و آشوب هم چون كرّه شتر نر دو ساله كه مادرش كرّه ديگرى را شير مى دهد باش،كه نه پشتى دارد تا بر او سوار شوند،و نه پستانى تا از او شير بدوشند ».

شرح

ابن اللّبون ،كرّه شترى است كه دو سالش تمام و وارد سال سوّم شده است،مادر چنين كرّه شترى غالبا كره ديگرى مى زايد كه شيرخواره است.

امام(علیه السلام)ياران خود را امر كرده است تا در هنگام فتنه و آشوب هم چون، ابن اللّبون،باشند و با عبارت: لا ظهر... به وجه شبه اشاره كرده،و مقصود آن است كه در زمان فتنه،گمنام،ناتوان و كم ثروت باشند تا براى كمك به ستمگران به جان و به مال شايستگى نداشته باشند و از آنان در فتنه و آشوب استفاده نكنند،همان طورى كه بچه شتر دو ساله نه با گرده اش فايده مى رساند و نه با

ص:403

شيرش.كلمۀ:ظهر مبتدا است و خبر آن محذوف و تقدير،له مى باشد،و جملۀ يركب ،عطف بر جمله قبل است،و بعضى[يركب]به نصب روايت كرده اند،و هم چنين جملۀ فيحلب ،كه منصوب به آن مقدره در جواب نفى مى باشند.

2-بيست و يك سخن از سخنان مربوط به ادب و ترغيب بر مكارم

اشاره

اخلاق به شرح زير:

أَزْرَى بِنَفْسِهِ مَنِ اسْتَشْعَرَ الطَّمَعَ- وَ رَضِيَ بِالذُّلِّ مَنْ كَشَفَ عَنْ ضُرِّهِ- وَ هَانَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ مَنْ أَمَّرَ عَلَيْهَا لِسَانَهُ وَ الْبُخْلُ عَارٌ وَ الْجُبْنُ مَنْقَصَةٌ- وَ الْفَقْرُ يُخْرِسُ الْفَطِنَ عَنْ حُجَّتِهِ- وَ الْمُقِلُّ غَرِيبٌ فِي بَلْدَتِهِ وَ الْعَجْزُ آفَةٌ وَ الصَّبْرُ شَجَاعَةٌ- وَ الزُّهْدُ ثَرْوَةٌ وَ الْوَرَعُ جُنَّةٌ وَ نِعْمَ الْقَرِينُ الرِّضَا- وَ الْعِلْمُ وِرَاثَةٌ كَرِيمَةٌ وَ الْآدَابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَةٌ- وَ الْفِكْرُ مِرْآةٌ صَافِيَةٌ وَ صَدْرُ الْعَاقِلِ صُنْدُوقُ سِرِّهِ- وَ الْبَشَاشَةُ حِبَالَةُ الْمَوَدَّةِ- وَ الاِحْتِمَالُ قَبْرُ الْعُيُوبِ(الْمُسَالَمَةُ خِبَاءُ الْعُيُوبِ)وَ مَنْ رَضِيَ عَنْ نَفْسِهِ كَثُرَ السَّاخِطُ عَلَيْهِ- وَ الصَّدَقَةُ دَوَاءٌ مُنْجِحٌ- وَ أَعْمَالُ الْعِبَادِ فِي عَاجِلِهِمْ نُصْبُ أَعْيُنِهِمْ فِي آجِلِهِمْ

ترجمه

«خود را خوار كرد آن كه طمع را پيشه ساخت.

تن به ذلت داد،هر كه گرفتارى خود را ابراز كرد.

در نزد خود بى ارزش است آن كه زبانش را فرمانرواى خود ساخته است.

تنگ نظرى ننگ،و ترسو بودن كاستى است.

تنگدستى شخص زيرك را از بيان دليل و برهانش لال مى كند.

تهى دست در ديار خود غريب است.

ناتوانى بلا است.

بردبارى و استقامت،دلاورى و پارسايى سرمايه و دارايى است.

پرهيزگارى به منزلۀ سپر است.

ص:404

خوشنودى به قضاى الهى،همدمى نيكوست.

دانش ميراثى ارزشمند است.

آداب پسنديده،زيورهايى تازه و كهنگى ناپذيرند.

انديشۀ آدمى،آيينه اى صاف است.

سينۀ عاقل گنجينۀ راز اوست.

گشاده رويى دام دوستى است.

تحمل ناملايمات پوشندۀ عيبهاست(صلح و سازش،باعث نهان ساختن عيبهاست) هر كه از خود راضى باشد،خشم گيرندۀ بر او بسيار است.

صدقه دارويى مفيد و شفابخش است.

كردار بندگان خدا،در آخرت مقابل چشمانشان قرار مى گيرد ».

شرح

اوّل-خود را خوار كرد،آن كه طمع را پيشه ساخت.اين سخن جهت برحذر ساختن از طمع است كه مخالف فضيلت قناعت مى باشد،با يادآورى پيامدهاى طمع،از قبيل خوار ساختن و پست كردن خود.توضيح آن كه چشم طمع داشتن به مال ديگران،باعث نيازمندى بديشان و كرنش در برابر آنهاست، و اين خود انگيزۀ پستى در نظر آنان،و افتادن از چشم آنهاست،صفت استشعار را استعاره براى پيوستگى و مباشرت طمع،نسبت به قلب آدمى همانند لباس زير كه مباشر و پيوسته به جسم است .

دوم-تن به ذلّت داد،آن كه گرفتارى خود را ابراز كرد.و اين سخن نيز،به منظور برحذر داشتن انسان از شكايت بردن از تهى دستى و گرفتارى اش به نزد مردم است،به وسيلۀ يادآورى تن در دادن به ذلّت و خوارى كه در پى دارد .

سوم:در نزد خود بى ارزش است،آن كه زبانش را فرمانرواى خود ساخته است.اين سخن دور كنندۀ انسان از پرحرفى بدون فكر و مراجعه به عقل است، چون اين عمل دليل بر پستى و بى ارزشى انسان در نزد خويشتن است،امّا در

ص:405

دنيا پر حرفى گاهى باعث نابودى مى شود،و به همين اشاره دارد سخن شاعر كه مى گويد:

احفظ لسانك ايّها الانسان لا يلدغنّك انّه ثعبان

كم فى المقابر من قتيل لسانه كانت تهاب لقاءه الاقران (1)

و امّا در آخرت،به دليل حديث نبوى:«آيا چيزى جز محصول زبان مردم، باعث به رو در افتادن آنان در آتش دوزخ است» (2).و هيچ ذلّتى براى انسان بالاتر از هلاكت وى نيست.

واژۀ تأمير(فرمانروا ساختن)،را استعاره آورده است براى مسلّط كردن زبان آدمى،بر آنچه باعث آزار روح است،بدون توجه به آنها،چنان كه گويى مجبور به گفتن آنها شده است .

چهارم-تنگ نظرى ننگ است توضيح آن كه اين صفت پست،دورى گزيدن از فضيلت بزرگوارى و بخشندگى است،به هر اندازه كه انسان براى بخشندگى و بزرگوارى قابل ستايش است،به همان اندازه به خاطر خوى پست تنگ نظرى سزاوار نكوهش است .

پنجم-ترسو بودن،كاستى است،زيرا ترس،همان مرحله تفريط از فضيلت دلاورى است كه ريشۀ كمالات نفسانى مى باشد،بنا بر اين نوعى كاستى و فرومايگى است .

ششم-تنگدستى شخص زيرك را از بيان برهانش لال مى سازد.از آن رو كه تنگدستى باعث احساس شديد ذلّت،گرفتگى،سستى و خجلت از ديگران در نفس انسانى مى شود.و ريشۀ تمام اينها،تصوّر ناتوانى و انديشۀ كمبود-به

ص:406


1- زبانت را نگه دار اى انسان،مبادا تو را نيش بزند كه اژدهايى است.بسا مردگان كه كشتۀ زبانند،كه حريفان از ديدنشان بيمناك بودند.
2- و هل يكبّ الناس على منافرهم في النار الا حصايد ألسنتهم.

دليل نداشتن ثروت-در برابر دشمنان است،در نتيجه-هر چند كه تنگدست، زيرك و هوشيار باشد-حالت ترس و عجز از سخن گفتن در او به وجود مى آيد.

با ملاحظۀ شباهت چنين كسى با گنگ و لال،صفت گنگى را استعاره براى او آورده است .

هفتم-تهيدست در شهر خود غريب است.كلمۀ:غريب را از نظر بى توجّهى مردم به او و كمى ياران و دوستان-به دليل تهيدستى اش-استعاره آورده است،چه تهيدست به سان غريبى است كه كسى او را نمى شناسد .

هشتم:ناتوانى بلا است.كلمۀ العجز لفظ مهملى است كه احتمال دارد منظور ناتوانى جسمى باشد يعنى ناتوانى بر دخل و تصرّفات بدنى از كارهايى كه بايد توان انجام آنها را داشته باشد،و ممكن است مقصود ناتوانى روحى،يعنى ناتوانى در برابر هواى نفس و جلوگيرى از آن باشد.نوع اوّل،بلاى جسمانى و كمبود در آن است،و دوّمى،بلا و نقصى در عقل و هوش است .

نهم-بردبارى دلاورى است،بردبارى فضيلتى از شاخه هاى پاكدامنى و تعريف آن چنين است ايستادگى در برابر هواى نفس تا انسان را به سمت لذّتهاى ناروا سوق ندهد.يعنى مبارزه با نفس امّاره كه لازمه اش داشتن فضيلت شجاعت است،از اين رو حمل كلمۀ: الشّجاعه بر كلمۀ الصبر حمل لازم بر ملزوم به شمار مى آيد .

دهم-پارسايى سرمايه و دارايى است،پارسايى فضيلتى وابسته به پاكدامنى است.در تعريف آن گفته اند:خوددارى نفس از متاع و خوشيهاى دنياست و چون مالدارى در عرف مردم عبارت است از بى نيازى و فزونى ثروت، به خاطر شباهت پارسايى به بى نيازى حاصل از ثروت،كلمۀ ثروت را استعاره براى پارسايى آورده است از آن رو كه هر دو باعث بى نيازى مى باشند .

يازدهم-پرهيزگارى سپر است،حقيقت پرهيزگارى عبارت است از

ص:407

پايبندى به كارهاى خوب و از اين رو لفظ الجنّة را استعاره آورده است كه پارسايى نيز همانند سپر انسان را از عذاب خدا در آخرت و از بزرگترين گرفتاريها در دنيا نگه مى دارد،چنان كه با سپر و ديگر سلاحها نگهدارى مى شود .

دوازدهم-خوشنودى به قضاى الهى همدمى نيكوست.قبلا روشن شد كه خوشنودى به قضاى الهى،و آنچه مقدّر باشد،خود درى بزرگ از درهاى بهشت، و از جمله نتايج صفات پسنديده است.بديهى است كه چنين چيزى در دنيا و آخرت همدمى نيكوست .

سيزدهم-دانش ميراثى ارزشمند است،علم و آگاهى فضيلت نفس عاقله و بالاترين كمالى است كه مورد توجه است،و به همين جهت ميراث ارزشمند دانشمندان بلكه ارزشمندترين ميراث و دستاورد است.مقصود امام(علیه السلام)وراثت معنوى است چنان كه در قرآن آمده است: «فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ» (1)،يعنى دانش و حكمت .

چهاردهم-آداب پسنديده،زيورهاى تازه و كهنگى ناپذيرند.مقصود امام(علیه السلام)آداب شرعى و اخلاقى پسنديده است،كلمۀ الحلل و المجدّدة را استعاره آورده است به اعتبار زينت دائمى انسان به وسيلۀ آداب،و تازگى شوكت و زيبايى رضاى روحش در طول زمان،با رعايت آنها و بروز آثار نيك،آداب نيك، مانند زيورهايى كه پيوسته صاحب زيور را تازه و با طراوت نشان مى دهد .

پانزدهم-انديشۀ آدمى آينه اى صاف است،گاهى مقصود از فكر،همان نيروى انديشه،و گاهى-به طور مطلق-حركت نيروى فكرى،به هر صورتى كه باشد،و گاهى هم معناى ديگرى مورد نظر است.اما در اين جا منظور همان نيروى فكرى است.كلمۀ: المرآة يعنى آينه،را استعاره آورده است از آن جهت كه

ص:408


1- سورۀ مريم(19)آيه(5) [1]يعنى به لطف خاص خود به من فرزندى صالح و جانشينى شايسته عطا فرما كه او وارث من و همۀ آل يعقوب باشد.

نيروى انديشه وقتى كه در پى مطالب تصورى و يا تصديقى برمى آيد و آنها را در مى يابد و عكس بردارى مى كند،چنان است كه در آينه صورت اشيايى كه برابر آن قرار مى گيرد،مى افتد .

شانزدهم-سينۀ عاقل گنجينۀ راز اوست.عبارت صندوق السّر ،را استعاره از سينه آورده است،از آن رو كه سينه هم چون صندوق،محتواى خود را نگهدارى مى كند.و اين عبارت در حقيقت،دستورى براى انسان است،تا راز خود را پنهان دارد،و با آوردن كلمۀ عاقل او را وادار و تشويق كرده است.گويا فرموده باشد:خردمند كسى است كه سينۀ خود را گنجينۀ راز و نگهبان آن قرار دهد .

هفدهم-گشاده رويى دام دوستى است.كلمه الحبالة يعنى دام را استعارۀ از گشاده رويى آورده است از آن رو كه انسان بدان وسيله مردم را جلب كرده و دلشان را براى دوستى و محبّت خود به دست مى آورد،مانند،دام شكارچى كه پرنده را با آن صيد مى كند .

هيجدهم-تحمّل ناملايمات،پوشندۀ عيبهاست،مقصود امام(علیه السلام)تحمّل سختى و اذيّت از طرف دوستان و ساير مردم است كه خود فضيلت بزرگى از شاخه هاى شجاعت مى باشد.عبارت:قبر العيوب را به اعتبار اين كه عيبهاى شخصى را در نزد مردم مى پوشاند،استعاره آورده است،همان طورى كه قبر لاشۀ مرده را كه در داخل آن قرار گيرد،مى پوشاند .

سيّد (1)رحمت خدا بر او باد-فرموده است:بعضى گفته اند،امام(علیه السلام)در تعبير از اين مطلب اين چنين نيز فرموده است: المسالمة خباء العيوب ،يعنى صلح و آشتى پنهان ساختن عيبهاست.

ص:409


1- مقصود شارح از«سيّد»مرحوم سيّد رضى متوفّى 406 ه ق،گردآورنده و نخستين شارح نهج البلاغه است-م.

جوهرى (1)مى گويد: خباء مفرد است و جمع آن اخبيه خانه اى است از كرك و يا پشم نه از مو كه بر دو،يا سه عمود و يا بيشتر استوار مى باشد.

صلح و مسالمت فضيلتى از شاخه هاى پاكدامنى است،كلمۀ:خباء را استعاره از مسالمت آورده است از آن رو كه اين فضيلت باعث جلب محبّت و هم چون خانه پوششى براى عيبهاست و مستلزم آن است كه زبان مردم از عيبجويى بسته و خاموش باشد.اين مطلب كه صلح و مسالمت لازمه اش عيب پوشى است،در صورتى ثابت مى شود كه مى بينيم،نقيض آن-يعنى، ستيزه جويى و سازش نكردن-با طغيان طبيعت افراد بر عيبجويى،و اظهار معايب،به منظور توهين و سرزنش همراه است .

نوزدهم-هر كه از خود راضى باشد،خشم گيرنده بر او بسيار است.و اين مطلب به دو جهت است:يكى آن كه شخص از خودراضى،معتقد است كه از ديگران كاملتر است و به ديگران با چشم كاستى مى نگرد،و حقوق ديگران را ادا نمى كند،در نتيجه افراد زيادى نسبت به او خشم مى گيرند.دوم اين كه:با اعتقاد بر برترى خود نسبت به ديگران خود را بيش از اندازه تصوّر مى كند در صورتى كه ديگران او را در حدّ و مقدار خودش مى بينند،به اين ترتيب خرده گيران و خشمگينان بر او،روزافزون مى گردند .

بيستم:صدقه دارويى مفيد و شفابخش است.عنوان داروى مفيد و شفا بخش را استعاره براى صدقه آورده است،از آن رو كه صدقه همانند دارو است،امّا در دنيا به دليل حديث نبوى(صلی الله علیه و آله):«بيمارانتان را با صدقه به درمان برسانيد» (2)و راز مطلب آن است كه صدقه باعث جلب همّتها و همسويى دلها

ص:410


1- ابو نصر إسماعيل جوهرى(متوفّى 1005 م)در فاراب تركيه متولّد و در نيشابور وفات يافته است. كتابش در لغت مشهور به«تاج اللّغته و صحاح العربيّه»كه 40000 واژه دارد.-م.
2- داووا مرضاكم بالصّدقة.

بر محبّت صدقه دهنده و گرايش به خداوند پاك در برطرف ساختن ناراحتيها از وى به منظور بقاى اوست،بنا بر اين صدقه در اين جهت هم چون دارويى شفا بخش است.و اما در آخرت از آن رو كه صدقه وسيله اى،براى رفع گرفتاريهاى اخروى است،همان طورى كه قبلا توضيح داده شد .

بيست و يكم-اعمال بندگان خدا در آخرت جلو چشمانشان قرار مى گيرد يعنى آشكارا در برابر چشمانشان قرار مى گيرد،و راز مطلب همان است كه قبلا روشن شد،نفوس مردم تا وقتى كه در دنياست،هم نقش خوبى و هم بدى دارد،لكن در پوششهايى از اشكال جسمانى و موانعى كه از درك واقعيّتها وجود دارد،امّا وقتى كه اين پوششها با جدايى از دنيا به يك طرف روند،تمام امور روشن مى شود،و در نتيجه،هر كار خوبى را كه انجام داده و زمينۀ هر كار بدى را كه داشته است،در مى يابد،همان طورى كه خداوند متعال فرموده است: «فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ» (1)و همين طور آيۀ «يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً» (2)

3-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اِعْجَبُوا لِهَذَا الْإِنْسَانِ يَنْظُرُ بِشَحْمٍ وَ يَتَكَلَّمُ بِلَحْمٍ- وَ يَسْمَعُ بِعَظْمٍ وَ يَتَنَفَّسُ مِنْ خَرْمٍ

ترجمه

«در مورد اين انسان در شگفت باشيد كه به وسيلۀ پيهى[چشم]مى بيند و با گوشتى[زبان]سخن مى گويد،و به وسيلۀ استخوانى[گوش]مى شنود،و از شكافى نفس مى كشد».

ص:411


1- سوره ق(50)آيه(22) [1]يعنى:تا ما پرده از كارت برداشتيم پس چشم بصيرتت امروز بينا شد.
2- سوره آل عمران(3)آيه(30) [2]يعنى:روزى كه هر كسى،تمام كارهاى خوبى را كه انجام داده است پيش روى خود مى بيند.
شرح

امام(علیه السلام)به ظرافت آفرينش انسان،نسبت به برخى از رازهاى حكمت خدا در بارۀ آن توجه داده است،و هدف نهايى آن حضرت استدلال بر حكمت آفريدگار و هستى بخش انسان بوده است و چهار مورد از موارد توجه و بيدارى را يادآورى كرده است كه عبارتند از ابزار ديدن،سخن گفتن،شنيدن،و نفس كشيدن،و اين موارد را به خصوص يادآورى كرده است،از آن رو كه اينها با همۀ ناچيزيشان در هستى انسان با تمام بزرگى و مقام بلندى كه در ميان مخلوقات دارد،ضرورت دارند،و هستى انسان وابسته به آنهاست،تا اين كه جاى تعجب و هوشيارى نسبت به آفريدگار دانا باشد،و مقصود امام(علیه السلام)همان چيزى است كه به وسيله آن ديدن انجام مى گيرد،همان مادۀ نرمى كه در اصطلاح پزشكان تخم، ناميده مى شود،و يا همان زجاجيه چشم است،زيرا چشم از هفت پرده و سه نوع مادۀ نرم تشكيل شده و هر كدام نام مخصوصى دارند.و مقصود امام(علیه السلام)از گوشت،زبان است زيرا زبان گوشت سفيد نرمى آميخته به موى رگهاى كوچك فراوانى است كه خون در آنها جريان دارد و از اين رو به رنگ سرخ مى نمايد و زير زبان موى رگها و رگها و عصبهاى زيادى موجود است و در زير دو دهانه وجود دارد كه آب دهان از آنها جارى مى شود كه اين دو دهانه به گوشت غدّه اى نرمى مى رسد كه در بن آن قرار گرفته به نام مولد لعاب و به وسيلۀ همين دو دهانه است كه زبان و پيرامون آن به طور طبيعى تر و تازه است.و مقصود امام(علیه السلام)از استخوانى كه به وسيلۀ آن صداها را مى شنود،همان استخوانى است كه به آن،حجرى مى گويند،استخوانى سخت كه در مجراى گوش با پيچ و خمهاى زيادى قرار گرفته و همان طور ادامه مى يابد تا مى رسد به عصبى كه از دماغ خارج مى شود و جايى كه مركز جريان روحى حامل قوۀ شنوايى است،و مقصود امام(علیه السلام)از خرم (شكاف)سوراخ بينى است.

در تمام اين موارد و نظاير اينها چه در بدن انسان و چه در ساير حيوانات،

ص:412

عبرتى است براى كسى كه در صدد عبرت گرفتن است،و كمال گواهى به وجود آفريدگار حكيم آنهاست.و هر كسى كه در اجزاى بدن انسان دقت كند،دلايلى از حكمت خداوندى را مشاهده مى كند كه انديشۀ انسان مات و مبهوت،و عقل حيران و سرگردان مى شود.

امام صادق(علیه السلام)آيۀ مباركه: «وَ خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِيفاً» (1)را قرائت فرمود،آن گاه گفت:چگونه ناتوان و ضعيف نباشد كه به وسيله يك پيه مى بيند،و با استخوانى مى شنود و توسط گوشتى سخن مى گويد؟در چهار مورد امام(علیه السلام)رعايت سجع متوازى را نيز كرده است.

4-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِذَا أَقْبَلَتِ الدُّنْيَا عَلَى أَحَدٍ أَعَارَتْهُ مَحَاسِنَ غَيْرِهِ وَ إِذَا أَدْبَرَتْ عَنْهُ سَلَبَتْهُ مَحَاسِنَ نَفْسِهِ

ترجمه

«هر گاه دنيا به كسى روآورد نيكيهاى ديگران را به او عاريه مى دهد و هرگاه از وى روى برگرداند نيكيهاى خودش را نيز از او مى ستاند ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه هرگاه دنيا براى فراهم آوردن وسايل خوشبختى دنيوى،با جاه و مال بر گروهى روآور شود،مردم به آنها توجّه پيدا مى كنند و به خاطر علاقه و دلبستگى به دنيا،با هر وسيلۀ ممكن به ايشان نزديك مى شوند،و اينان در نظر مردم خوب جلوه مى كنند،در نتيجه اوصاف خوبى را كه در ديگران است-هر چند كه در حقيقت آن طور نيستند-براى آنها به عاريه مى گيرند،به طورى كه نادان را به داشتن علم،و اسرافكار را به داشتن سخاوت،و

ص:413


1- سورۀ نساء(4)آيه(28)يعنى:و انسان ضعيف آفريده شده است.

بى باك را به دلاورى،مى ستايند،و هم چنين،آدم پررو و بى حيا را به داشتن ظرفيّت و خوش خويى معرّفى مى كنند.و چه بسا كه روآوردن دنيا به ايشان نيز باعث آمادگى آنها براى كسب كمالات نفسانى و ملكات برجسته اى مى گردد كه -هر چند آنان قبلا شايستگى براى هيچ يك از اينها را نداشتند-اين كمالات صفات خوبى براى افراد پيش از آنها بوده است.

و احتمال دارد كه مقصود از اين نيكوييها،خوبيهاى دنيوى از قبيل مركب سوارى،لباس،شكوه و حسن سياست و تدبير باشد،و اين مطلب روشنى است.عاريه بودن اينها نيز به اعتبار ناپايدارى اينهاست.و هم چنين وقتى كه دنيا -بر حسب فراهم آمدن وسايل بدبختى-بر گروهى پشت كند،در برابر چشم مردم بد جلوه كنند،به طورى كه اگر فردى از آنها داراى فضيلتى هم باشد،مردم آن فضيلت را انكار و او را بر خلاف آن معرّفى كنند،اگر در دنيا پارسا باشد،او را به ريا و سمعه (1)نسبت دهند،و اگر خوش خوى باشد به سبكى و بى حيايى معرّفى كنند،و اگر شجاع و دلير باشد او را به بى باكى و ديوانگى نسبت دهند.و اين برگشت دنياست كه در حقيقت خوبيهاى خود را از آنان سلب كرده است،چه بسا كه بدين وسيله شخص داراى فضيلت آمادۀ رها كردن و يك سو نهادن فضيلت شود و متخلّق به خوبى مخالف آن گردد،به حدى كه به طور كلى فضيلت از او رخت بربندد.

5-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

خَالِطُوا النَّاسَ مُخَالَطَةً إِنْ مِتُّمْ مَعَهَا بَكَوْا عَلَيْكُمْ- وَ إِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَيْكُمْ

ص:414


1- ريا،يعنى تظاهر به عملى براى اين كه مردم ببينند،سمعه نوعى از ريا است كه صاحب عمل مى خواهد آوازه اش به گوش مردم برسد-م.
ترجمه

«با مردم چنان رفتار كنيد كه اگر در آن حال مرديد،بر شما بگريند،و اگر زنده مانديد،علاقمند به معاشرت با شما باشند ».

شرح

امام(علیه السلام)بدين وسيله بر خوشرفتارى و معاشرت با اخلاق پسنديده با مردم سفارش كرده است،و عبارت:ان متّم...كنايه از همان است،زيرا از لوازم خوشرفتارى آدم اهل معاشرت دلسوزى ديگران به او در زندگى و به هنگام نيازمندى او،و گريه آنان پس از مرگ اوست.جملۀ شرطيّه در محل نصب صفت مخالطه است.

6-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِذَا قَدَرْتَ عَلَى عَدُوِّكَ- فَاجْعَلِ الْعَفْوَ عَنْهُ شُكْراً لِلْقُدْرَةِ عَلَيْهِ

ترجمه

«هر گاه بر دشمنت مسلّط شدى،عفو و گذشت از او را،شكر و سپاس نعمت قدرتى بدان كه نسبت به او يافته اى ».

شرح

اين عبارت توجه دادن به فضيلت گذشت است،و امام(علیه السلام)با اين بيان كه گذشت،سپاسگزارى به خاطر توانمندى مى باشد.يعنى لازمۀ شكر نعمت قدرت،گذشت و بخشش است،بر اين فضيلت دعوت كرده است،توضيح آن كه دست يافتن بر دشمن،نعمتى از طرف خداست كه سپاس بر آن،و ايمان و خضوع در برابر خدا را مى طلبد.و لازمۀ سپاس و ايمان نرم دلى و فرونشاندن آتش خشم است و به دنبال آن عفو و گذشت.به اين ترتيب گذشت را جاى سپاس قرار داده است از آنجا كه اين دو لازم و ملزومند.و چون شكر واجب است،عفو و گذشت نيز لازم است.

ص:415

7-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَعْجَزُ النَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اكْتِسَابِ الْإِخْوَانِ- وَ أَعْجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَيَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ

ترجمه

«ناتوانترين مردم كسى است كه از يافتن دوستان،ناتوان باشد،و ناتوانتر از او كسى است كه ياران به دست آورده را از دست بدهد ».

شرح

اخوان،جمع اخو است مانند خربان كه جمع خرب است،مقصود دوستان صميمى است.و در عبارت،ترغيبى بر اخلاق پسنديده است،زيرا دوستان جز با اخلاق كريمه فراهم نيايند.و امام(علیه السلام)فرد ناتوان از دوستيابى را از آن رو ناتوانترين مردم،دانسته است كه دوستيابى،نه به صرف نيروى بدنى نياز دارد و نه به اعمال نيروى عقلى،بلكه تنها به اخلاق خوب و حسن رفتار و برخورد با گشاده رويى و چهرۀ باز،نيازمند است.و اين امور هم در بيشتر مردم،طبيعى و آسانترين كار براى آنهاست،بنا بر اين كسى كه از اينها ناتوان باشد،ناتوانترين فرد بر انجام كارهاست.و اين كه امام(علیه السلام)آن كسى را كه دوستى داشته و بعد از دست داده،ناتوانترين شخص شمرده است از آن روست كه دوستيابى ناگزير زحمتى براى شخص دارد،امّا كسى كه دوستى،فراهم آورده است،ديگر نيازى به اين مقدار زحمت نيز ندارد،بنا بر اين،نگهدارى دوستان آسانتر است از دوستيابى، پس كسى كه دوستان را از دست مى دهد،به خاطر ناتوانى در نگهدارى از چيزى كه آسانترين كارهاست،از كسى كه در دوستيابى ناتوان است،ناتوانتر مى باشد.

اگر كسى اشكال كند كه امام فرمود:كسى كه دوستان را از دست بدهد، ناتوانتر از ناتوانترين مردم است،بنا بر اين ناتوانترين مردم[به دليل وجود ناتوان تر از خود]ناتوانترين مردم نمى شود،اين خلف است در پاسخ مى گوييم:لفظ النّاس مطلق است،در صورتى خلف لازم مى آمد كه افادۀ عموم مى كرد.

ص:416

8-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِذَا وَصَلَتْ إِلَيْكُمْ أَطْرَافُ النِّعَمِ- فَلاَ تُنَفِّرُوا أَقْصَاهَا بِقِلَّةِ الشُّكْرِ

ترجمه

«هر گاه نعمتهاى تازه اى نصيب شما شد،زيادى آن نعمتها را با كم سپاسى از خود دور نسازيد ».

شرح

امام(علیه السلام)در اين گفتار توجه داده است،بر اين كه به منظور دوام و بقاى نعمت بايد شكر نعمت را به جاى آورد،و از كم سپاسى-به دليل پيامد ناگوار آن-برحذر داشته است بنا بر اين،زنهار به خاطر پيامد كم سپاسى است.

لفظ تنفير(حذر داشتن)را به ملاحظۀ شباهت نعمت،به يك گروه پرنده استعاره آورده است،پرندگان به هم پيوسته كه اگر اول آن گروه فرود آيد،آخر آن نيز فرود خواهد آمد.و در اين عبارت اشارتى است بر اين كه دوام شكر و سپاس باعث دوام و زيادت نعمت است،همان طورى كه خداوند متعال فرموده است:

«لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ» (1).

9-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ ضَيَّعَهُ الْأَقْرَبُ أُتِيحَ لَهُ الْأَبْعَدُ

ترجمه

«كسى كه خويشاوندان نزديك تركش كنند،كسان بسيار دور،به او خواهند رسيد ».

شرح

يعنى،خداوند مقدّر كرده و اراده اش بر اين تعلق گرفته است كه براى

ص:417


1- سوره ابراهيم(14)آيه(7) [1]يعنى:و هر آينه اگر شكر نعمت به جاى آوريد بر نعمت شما بيفزاييم.

هر چيزى علّت و سببى قرار دهد تا بدان وسيله و با وجود آن سبب،آن چيز ضرورت پيدا كند.چون اكثر وقتها نزديكترين افراد خاندان و فاميل انسان براى منافع و كارهاى لازم او اقدام مى كنند،در حكمت خداوندى مقرر نشده است كه جز از طريق آنان سودى عايد انسان شود،بناچار اگر آنها وى را ترك گويند و رها سازند،بايد خداوند كسانى را از افراد بسيار دور و بيگانه مقدّر و معيّن كند تا مصالح و كمك و يارى او را عهده دار شوند.

10-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا كُلُّ مَفْتُونٍ يُعَاتَبُ

ترجمه

«هر گرفتار بلا را نبايد سرزنش كرد ».

شرح

گرفتارى گاهى دينى و گاهى دنيوى و گاهى در هر دو مورد است،و به هر تقدير،گاهى سبب گرفتارى از جانب خود انسان است مانند جهل بسيط و يا جهل مركّب و گاهى به سبب ديگرى است كه مقدّر شده و معلوم و يا نامعلوم مى باشد.افرادى به خاطر گرفتاريشان قابل سرزنشند كه وسايل گرفتارى يا مقدارى از آن،از جانب خودشان باشد،مانند گرفتارى به علّت دوستى با بدكاران و نظاير آن.اين در صورتى است كه ما لفظ را به همان معناى ظاهرى اش حمل كنيم،و احتمال دارد مقصود امام(علیه السلام)اين باشد:سرزنش با هر گرفتارى،سودمند نيست.

11-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

تَذِلُّ الْأُمُورُ لِلْمَقَادِيرِ حَتَّى يَكُونَ الْحَتْفُ فِي التَّدْبِيرِ

ترجمه

«كارها تابع مقدّراتند،به حدّى كه تدبير و مال انديشى باعث نابودى و

ص:418

هلاكت مى گردد ».

شرح

به خاطر پيروى كارها از تقدير الهى و جريان امور بر طبق قضاى الهى، كلمۀ ذلّ يعنى خوارى،را استعاره آورده است،از آن رو كه انسان از قدر ناآگاه است.امكان دارد از نتايج پيروى امور از مقدّرات اين باشد كه آنچه را شخص ناآگاه مصلحت پنداشته و به تصوّر سود داشتن انجام مى دهد همان باعث هلاكت و نابودى وى گردد.

در اين عبارت اشارتى است بر ضرورت استناد كارها به خدا و تكيه نداشتن بر تدبير و دورانديشى،و بريدن از ما سوا و توجه تنها به او.

12-«از امام(علیه السلام)راجع به سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)«غَيِّرُوا الشَّيْبَ وَ لاَ تَشَبَّهُوا؟بِالْيَهُودِ؟ پرسيدند،فرمود:

اشاره

(1)

إِنَّمَا قَالَ ص ذَلِكَ وَ الدِّينُ قُلٌّ- فَأَمَّا الْآنَ وَ قَدِ اتَّسَعَ نِطَاقُهُ وَ ضَرَبَ بِجِرَانِهِ- فَامْرُؤٌ وَ مَا اخْتَارَ

لغات

نطاق:لباسى كه هنگام پوشيدن به دليل درازى و پهنا روى زمين كشيده مى شود.

جران البعير:سينه شتر.

ترجمه

«اين سخن را پيامبر(صلی الله علیه و آله)هنگامى فرمود كه مسلمانان اندك بودند،اما اكنون كه اسلام گسترش يافته و پابرجا شده،هر مردى اختيار خودش را دارد ».

شرح

پيامبر(صلی الله علیه و آله)در آغاز اسلام،به پير مردان مسلمان دستور مى داد و آنان را

ص:419


1- پيرى را دگرگون سازيد،و همانند يهود نباشيد.

وادار مى كرد كه پيرى خود را تغيير دهند،و از ترك آن برحذر مى داشت، به دليل اين كه پيرى شباهت به يهود دارد،زيرا يهوديها اين كار را نمى كردند، اين بود كه به رنگ سياه خضاب مى كردند،و بعضى گفته اند:با حنا خضاب مى كردند.هدف اين بود كه كفّار آنها را با چشم توانمندى و جوانى بنگرند،و از آنها بترسند و طمع بر آنها نكنند.از امام(علیه السلام) در زمان خلافتش راجع به آن[خضاب كردن]پرسيدند،امام(علیه السلام)آن را مباح قرار داد نه مستحب،و بر اين مطلب اشاره فرمود كه آن سنّت هنگامى مقرّر شد كه مسلمانان اندك بودند،امّا اكنون كه زيادند و كافران ناتوان شده اند،خضاب كردن مباح است،و عبارت:هر مردى اختيار دارد كنايه از همين است.و لفظ:النّطاق را براى عظمت و گستردگى اسلام،استعاره آورده است و كلمۀ «ضرب بالجران» استعاره براى پابرجايى و پايدارى دين به لحاظ شباهت آن به شترى است كه روى زانويش نشسته است.كلمۀ امرؤ مبتدا و ما اختار عطف بر اوست ما مصدريه،و خبر مبتدا محذوف،و در تقدير مقرونان»است مانند اين سخن عربها«كلّ امرء و ضيعته (1)»توفيق از خداست.

13-امام(علیه السلام)در حق كسانى كه از جنگ در خدمت آن حضرت خوددارى

اشاره

كردند فرمود:

فِي الَّذِينَ اعْتَزَلُوا الْقِتَالَ مَعَهُ- خَذَلُوا الْحَقَّ وَ لَمْ يَنْصُرُوا الْبَاطِلَ

ترجمه

«حق را خوار كردند و به باطل هم كمكى نكردند»

ص:420


1- هر كسى اختيار ملك خود را دارد.
شرح

عبد اللّه بن عمر و گروهى از قاريان،و ديگران مانند ابو موسى اشعرى،و احنف بن قيس در جنگ صفين از آن جمله بودند.و ممكن است كه اين گفتار امام(علیه السلام)اشاره به بينابين بودن درجۀ گمراهى آنان و به منزلۀ بهانه اى براى آنها باشد.گويا فرموده باشد:براستى آنها هر چند كه حق را در همراهى ما خوار گذاشتند،باطل را نيز با همراهى دشمنان يارى نكردند.

14-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ جَرَى فِي عِنَان أَمَلِهِ عَثَرَ بِأَجَلِهِ

ترجمه

«هر كس در پى آرزوى خود شتافت،و عنان مركب آرمانش را رها ساخت اجل او را لرزاند ».

شرح

امام(علیه السلام)با يادآورى از هم گسستن آرزوها به وسيلۀ مرگ،از زياده روى در آرزو داشتن برحذر داشته،و كلمۀ عنان را به ملاحظۀ شباهت آرزو به اسب سوارى و لفظ جرى را براى شتافتن در راستاى طول آرزو،و كلمۀ عثار را براى خوددارى از سرعت،استعاره آورده است،به دليل فرا رسيدن مرگ و موانع شتاب از قبيل لغزش دونده در اثر برخورد با مانعى همچون سنگ و غيره.

15-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَقِيلُوا ذَوِي الْمُرُوءَاتِ عَثَرَاتِهِمْ- فَمَا يَعْثُرُ مِنْهُمْ عَاثِرٌ إِلاَّ وَ يَدُ اللَّهِ بِيَدِهِ يَرْفَعُهُ

ترجمه

«از لغزشهاى افراد جوانمرد،چشم پوشى كنيد،كه كسى از ايشان نمى لغزد مگر آن كه دست خدا به دست اوست و او را بلند مى كند ».

شرح

امام(علیه السلام)با يادآورى اين مطلب كه دست خدا به دست جوانمردان است و

ص:421

آنان را بلند مى كند،در مورد،گذشت از لغزشهاى جوانمردان،كه به ندرت لغزش از آنها سر مى زند،تشويق كرده است مانند داد و ستد آنان كه ممكن است پشيمان شوند.كلمۀ:«عثرات»را براى خطايى كه از روى بى توجّهى از آنان سرزند،و لفظ«يد»را براى عنايت و قدرت خداوندى،استعاره آورده است.و اين كه دست خدا به دست آنهاست و آنان را بلند مى كند،كنايه از وابستگيهاى آنان به خدا و جبران حال ايشان است،توضيح آن كه جوانمردى،فضيلت بزرگى است كه باعث جلب توجّه مردم و ميل قلبى و كمك آنان مى گردد،بدين ترتيب، خطاكار جوانمرد،براى عنايت خدا،و هم چنين به پاخواستن و جبران لغزش خود،آمادگى پيدا مى كند.

16-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

قُرِنَتِ الْهَيْبَةُ بِالْخَيْبَةِ وَ الْحَيَاءُ بِالْحِرْمَانِ- وَ الْفُرْصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ فَانْتَهِزُوا فُرَصَ الْخَيْرِ

ترجمه

«ترس قرين زيان،و شرم همراه نوميدى است،و فرصت هم چون ابر گذرا مى گذرد،پس فرصتهاى خوب را غنيمت شمريد ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)از هيبت،ترس از طرف مقابل است.بديهى است كه ترس مانع برآورده شدن حاجت و رسيدن به هدف است،چون با روى باز سخن گفته نمى شود،و معناى نزديكى ترس با زيان هم همين است و هم چنين،شرم با نااميدى به دليل همراهى شرم با فروگذاردن خواسته و ابراز نكردن آن،اين سخن براى برحذر داشتن از ترس و شرم كه هر دو نكوهيده اند،مى باشد .

آن گاه به غنيمت شمردن فرصتهاى خوب فرمان داده،يعنى در موقع به دست آمدن فرصت،هر چه زودتر كار را بايد انجام داد.و به وسيلۀ قياس

ص:422

مضمرى ما را بدين كار واداشته است كه صغراى آن عبارت«فرصت،همانند ابر گذرا مى گذرد»است يعنى:براستى فرصت زودگذر است،و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر كارى كه آن طور باشد،بايد به سوى آن شتافت و زمان امكان آن را غنيمت شمرد».

17-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لَنَا حَقٌّ فَإِنْ أُعْطِينَاهُ وَ إِلاَّ رَكِبْنَا أَعْجَازَ الْإِبِلِ- وَ إِنْ طَالَ السُّرَى

ترجمه

«ما حقى داريم،اگر آن را به ما دادند،خواهيم گرفت،و اگر ندادند،بر شتر مشقّت سوار مى شويم،اگر چه شبروى دراز باشد ».

شرح

سيّد رضى مى گويد:«اين سخن از سخنان لطيف و فصيح امام(علیه السلام) است،و معناى آن چنين است،كه اگر حق ما را ندهند،گرفتار سختى شده و خوار خواهيم بود،توضيح آن كه كلمۀ رديف يعنى كسى كه بر پشت سر ديگرى سوار شود،مانند برده،اسير و كسانى كه همانند آنهاست .» ازهرى،در تهذيب اللّغة از قول قتيبى مى گويد: اعجاز الابل :آخرهاى شتر جمع عجز،يعنى مركب ناهموار و سخت،گفته است:معناى سخن امام(علیه السلام)چنين است:اگر ما را از حق خود بازداشتند،به مركب مشقّت سوار مى شويم و هر چند طول بكشد،بر آن شكيبا خواهيم بود،و از كسانى كه حق ما را حلال شمرده اند،نخواهيم گذشت.آن گاه ازهرى مى گويد:مقصود على(علیه السلام) سوارى بر مركب سخت نبوده،بلكه اعجاز شتر را مثل براى عقب ماندن او از حق امامتش و جلو افتادن ديگران از او،آورده است بنا بر اين هدف امام(علیه السلام)اين است كه اگر ما را از حق امامتمان بازداشتند،و از اين حق عقب نگه داشته شديم،در دنبال آن ايستادگى و پايدارى مى كنيم،هر چند كه روزگار درازى باشد.

ص:423

السّرى:حركت در شب.

به نظر من،آن كسى كه هر سه احتمال را نقل كرده نظرش صحيح تر و به حقيقت نزديكتر است،زيرا سوار شدن بر پشت سر،محتمل است.خوارى، سختى و عقب افتادن مقام و منزلت باشد و احتمال مى رود تمام اينها مورد نظر امام(علیه السلام)باشد.ازهرى بين مثل و كنايه تفاوت نگذاشته است،زيرا سوارى بر پشت سر،كنايه از امور ياد شده است،و همچنين طولانى بودن حركت در شب كنايه از مشقت زياد است،زيرا اين جاى تصور و لازمۀ سير طولانى در شب است،و احتمال دارد كه عبارت امام(علیه السلام)،كنايه باشد،به صورت يك ضرب المثل.

18-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ أَبْطَأَ بِهِ عَمَلُهُ لَمْ يُسْرِعْ بِهِ نَسَبُهُ

ترجمه

«هر كس را كه عملش كند سازد،تبارش او را تند نگرداند ».

شرح

يعنى:هر كس كه عمل شايستۀ خوب نداشته باشد و بدان جهت از مراتب بلند دنيوى و اخروى عقب بماند،بزرگى و شرافت خانوادگى-هر چند كه داراى شرافتى باشد-او را تند نگرداند.كندى عمل،كنايه از نرسيدن او به نيكى است،به دليل نداشتن چيزى از اعمال پاكيزه كه او را به نيكى برساند.امام(علیه السلام) اسراع (تند گرداندن)را در برابر بطؤ (كند ساختن)قرار داده است.

19-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مِنْ كَفَّارَاتِ الذُّنُوبِ الْعِظَامِ إِغَاثَةُ الْمَلْهُوفِ- وَ التَّنْفِيسُ عَنِ الْمَكْرُوبِ

ص:424

لغات

ملهوف:ستمديده اى كه ياور بطلبد تنفيس:رهايى از غمى كه او را فرا گرفته بود.

ترجمه

«از كفاره هاى گناهان،به داد ستمديده رسيدن،و غمگين را شاد گرداندن است ».

شرح

امام(علیه السلام)اين اعمال را از كفاره هاى گناهان بزرگ قرار داده از آن رو كه آنها فضيلت بزرگى هستند كه فضيلتهايى همچون شفقت،عدالت،سخاوت،مروّت و نظاير آنها را در پى دارند و بديهى است كه وجود اين خصلتها در آدمى باعث پوشش و محو گناهان و از بين رفتن خصلتهاى بدى مى گردند كه از آنها به بديها و گناهان تعبير مى شود،چنان كه قبلا به اين مطلب اشاره شد.

20-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

يَا ابْنَ آدَمَ إِذَا رَأَيْتَ رَبَّكَ سُبْحَانَهُ يُتَابِعُ عَلَيْكَ نِعَمَهُ- وَ أَنْتَ تَعْصِيهِ فَاحْذَرْهُ

ترجمه

«فرزند آدم!هر گاه ديدى پروردگار سبحان نعمتهايش را در پى هم به تو ارزانى مى دارد در حالى كه تو نافرمانى او را مى كنى،پس برحذر باش و از او بترس ».

شرح

آدمى را از نافرمانى خدا،در حالى كه نعمتهاى الهى پياپى به او مى رسد،به وسيلۀ ترس از خدا برحذر داشته است،توضيح آن كه چون سپاس دائمى زمينه ساز فزونى نعمت است،ناسپاسى در برابر نعمت،و نافرمانى خداوند كه مستلزم ناسپاسى است،موجب فزونى نيافتن نعمت بلكه زمينه براى كاستى نعمت و نزول بلاست،چنان كه خداى تعالى فرموده است: «وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ» (1)و همين است جاى ترس از خدا.و او،در سخن امام:و انت

ص:425


1- سوره ابراهيم(14)آيه(7) [1]يعنى:اگر ناسپاسى كنيد به عذاب سختى گرفتار مى كنيم.

واو حاليه است.

21-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا أَضْمَرَ أَحَدٌ شَيْئاً إِلاَّ ظَهَرَ فِي فَلَتَاتِ لِسَانِهِ- وَ صَفَحَاتِ وَجْهِهِ

لغات

فلتة:كارى كه بدون انديشه سر بزند صفحة الوجه:ظاهر چهره

ترجمه

«كسى چيزى را در دل پنهان نمى كند مگر اين كه در بين سخنان نينديشيده از رنگ رخساره اش آشكار مى گردد ».

شرح

چون انسان مطلب مهمى از قبيل دشمنى،كينه و يا دوستى و نظاير اينها را در دل پنهان مى دارد و پديده هاى زبانى عبارت از نوعى وجود نفسانى و وسيلۀ اظهار آن است،براى شخص ممكن نيست به طور كامل آنچه در دل دارد مخفى نگه دارد،زيرا رعايت اين پنهانكارى تنها براى عقل ميسر است تا بر طبق مصلحتى كه مى بيند آن را پنهان دارد،امّا عقل گاهى به يك كار مهم ديگرى سرگرم و از مراقبت بر پنهان داشتن غفلت مى ورزد،در نتيجه خيال،آن را از دست عقل مى ربايد و در ضمن سخنان بى انديشه بر زبان مى آورد،و همين طور،چون تصورات و امور نفسانى ريشۀ آثار ظاهرى انسان مانند زردى ترس و سرخى شرم مى باشند،بعضى از امور پنهانى را نمى شود از آثار ظاهرى در رنگ چشم و صورت جدا كرد،گواه بر اين مطلب تجربه است.

22-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اِمْشِ بِدَائِكَ مَا مَشَى بِكَ

ترجمه

«با دردى كه دارى به سر ببر،تا وقتى كه درد با تو همراه است ».

ص:426

شرح

در روايتى،ما حملك است،يعنى:تا وقتى كه بيمارى تو را از پا در نياورده و ناتوان نساخته،تحت تأثير بيمارى قرار نگير و از دست او ناتوان مشو،بلكه به صورت افراد تندرست باش.

بعضى گفته اند در اين سخن اشارتى است بر پوشيده داشتن بيمارى، چنان كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«پوشيده داشتن صدقه،بيمارى و مصيبت از جمله گنجهاى نيكوكارى است (1)»و چه بسا فايدۀ آن نوعى تحمّل مشقت و رياضت باشد،و رياضت و تحمّل سختى كمك به طبيعت انسان است و او را در برابر بيمارى مقاوم مى سازد،و بعضى از بيماريها به وسيلۀ حركات بدن از بين مى روند.

صفت ماشى را براى بيمارى به اعتبار اين كه او زمين و فرش لازم ندارد، استعاره آورده است،پس در حقيقت شخص بيمارى را همراه داشته و او را مى برد.

23-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَفْضَلُ الزُّهْدِ إِخْفَاءُ الزُّهْدِ

ترجمه

«بالاترين نوع پارسايى،پنهان داشتن آن است ».

شرح

پارسايى دو گونه است:پارسايى آشكارا و پارسايى پنهان كه همين است پارسايى واقعى و سودمند،پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«براستى كه خداوند نه به چهره هاى ظاهر شما مى نگرد و نه به رفتار شما،بلكه به دلهاى شما مى نگرد (2).» و از همين جهت است كه اين بالاترين نوع پارسايى است.و مقصود امام(علیه السلام)هم پارسايى پنهانى است.به اين ترتيب صفت را به موصوف اضافه كرده و آن را مقدم

ص:427


1- من الكنوز البّر،كتمان الصدقة و المرض و المصيبة.
2- «انّ اللّه لا ينظر الى صوركم و لا الى اعمالكم و لكن ينظر الى قلوبكم.»

داشته است،چون پنهان داشتن،مهمتر از خود پارسايى است،و از طرفى پارسايى ظاهرى شايد از ريا و سمعه غير قابل انفكاك باشد بنا بر اين كم ارزش است.

24-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِذَا كُنْتَ فِي إِدْبَارٍ وَ الْمَوْتُ فِي إِقْبَالٍ فَمَا أَسْرَعَ الْمُلْتَقَى

ترجمه

«وقتى كه تو پشت به دنيا مى كنى و مرگ رو به تو مى آورد،پس چه زود با هم روبرو مى شويد ».

شرح

اين سخن در مورد دعوت به فرا رسيدن مرگ و آمادگى براى ملاقات با مرگ و دنياى پس از مرگ،به وسيلۀ انجام اعمال شايسته مى باشد.پشت كردن و روآوردن،امور اعتبارى اند،زيرا انسان به اعتبار لحظات مدت عمرش لحظه به لحظه در حال پشت كردن به دنيا است،و با اين حساب،به همان نسبت كه عمرش سپرى مى شود،مرگ به او نزديك مى شود و با در نظر گرفتن هر دو جهت،تلاقى به سرعت انجام مى گيرد،و زود به هم مى رسند.كلمۀ:ملتقى مصدر ميمى است.

25-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْحَذَرَ الْحَذَرَ فَوَاللَّهِ لَقَدْ سَتَرَ حَتَّى كَأَنَّهُ قَدْ غَفَرَ و هو ظاهر

ترجمه

«زنهار،به خدا سوگند،آن چنان پنهان داشته كه گويى آمرزيده است ».

شرح

امام(علیه السلام)بدين وسيله انسان را از خشم الهى به سبب نافرمانى از او برحذر داشته است،به خاطر سهل انگارى و پوشيده داشتن گناه خود تا بدانجا كه گويى

ص:428

آمرزيده است.

عبارت: فو اللّه... مقدمۀ صغرا براى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:هر كس تا بدان حدّ گناه بنده اش را پوشيده دارد،لازم است كه بنده از خشم او برحذر بوده و از نافرمانى اش بپرهيزد و رو به اطاعت او آورد كه هدف از لطف او نسبت به پوشيده داشتن گناه همين است كه بنده برگردد.

26-از امام(علیه السلام)راجع به ايمان پرسيدند،فرمود:

اشاره

اَلْإِيمَانُ عَلَى أَرْبَعِ دَعَائِمَ- عَلَى الصَّبْرِ وَ الْيَقِينِ وَ الْعَدْلِ وَ الْجِهَادِ- وَ الصَّبْرُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى الشَّوْقِ وَ الشَّفَقِ وَ الزُّهْدِ وَ التَّرَقُّبِ- فَمَنِ اشْتَاقَ إِلَى الْجَنَّةِ سَلاَ عَنِ الشَّهَوَاتِ- وَ مَنْ أَشْفَقَ مِنَ النَّارِ اجْتَنَبَ الْمُحَرَّمَاتِ- وَ مَنْ زَهِدَ فِي الدُّنْيَا اسْتَهَانَ بِالْمُصِيبَاتِ- وَ مَنِ ارْتَقَبَ الْمَوْتَ سَارَعَ إِلَى الْخَيْرَاتِ- وَ الْيَقِينُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى تَبْصِرَةِ الْفِطْنَةِ وَ تَأَوُّلِ الْحِكْمَةِ- وَ مَوْعِظَةِ الْعِبْرَةِ وَ سُنَّةِ الْأَوَّلِينَ- فَمَنْ تَبَصَّرَ فِي الْفِطْنَةِ تَبَيَّنَتْ لَهُ الْحِكْمَةُ- وَ مَنْ تَبَيَّنَتْ لَهُ الْحِكْمَةُ عَرَفَ الْعِبْرَةَ- وَ مَنْ عَرَفَ الْعِبْرَةَ فَكَأَنَّمَا كَانَ فِي الْأَوَّلِينَ- وَ الْعَدْلُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى غَائِصِ الْفَهْمِ وَ غَوْرِ الْعِلْمِ- وَ زُهْرَةِ الْحُكْمِ وَ رَسَاخَةِ الْحِلْمِ- فَمَنْ فَهِمَ عَلِمَ غَوْرَ الْعِلْمِ- وَ مَنْ عَلِمَ غَوْرَ الْعِلْمِ صَدَرَ عَنْ شَرَائِعِ الْحُكْمِ- وَ مَنْ حَلُمَ لَمْ يُفَرِّطْ فِي أَمْرِهِ وَ عَاشَ فِي النَّاسِ حَمِيداً- وَ الْجِهَادُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيِ عَنِ الْمُنْكَرِ- وَ الصِّدْقِ فِي الْمَوَاطِنِ وَ شَنَآنِ الْفَاسِقِينَ- فَمَنْ أَمَرَ بِالْمَعْرُوفِ شَدَّ ظُهُورَ الْمُؤْمِنِينَ- وَ مَنْ نَهَى عَنِ الْمُنْكَرِ أَرْغَمَ أُنُوفَ الْمُنَافِقِينَ- وَ مَنْ صَدَقَ فِي الْمَوَاطِنِ قَضَى مَا عَلَيْهِ- وَ مَنْ شَنِئَ الْفَاسِقِينَ وَ غَضِبَ لِلَّهِ غَضِبَ اللَّهُ لَهُ- وَ أَرْضَاهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ امام ع فرمود وَ الْكُفْرُ عَلَى أَرْبَعِ دَعَائِمَ- عَلَى التَّعَمُّقِ وَ التَّنَازُعِ وَ الزَّيْغِ وَ الشِّقَاقِ- فَمَنْ تَعَمَّقَ لَمْ يُنِبْ إِلَى الْحَقِّ- وَ مَنْ كَثُرَ نِزَاعُهُ بِالْجَهْلِ دَامَ عَمَاهُ عَنِ الْحَقِّ وَ مَنْ زَاغَ سَاءَتْ عِنْدَهُ الْحَسَنَةُ وَ حَسُنَتْ عِنْدَهُ السَّيِّئَةُ- وَ سَكِرَ سُكْرَ الضَّلاَلَةِ- وَ مَنْ شَاقَّ وَعُرَتْ عَلَيْهِ طُرُقُهُ وَ أَعْضَلَ عَلَيْهِ أَمْرُهُ- وَ ضَاقَ عَلَيْهِ مَخْرَجُهُ- وَ الشَّكُّ عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى التَّمَارِي وَ الْهَوْلِ وَ التَّرَدُّدِ وَ الاِسْتِسْلاَمِ- فَمَنْ جَعَلَ الْمِرَاءَ دَيْدَناً لَمْ يُصْبِحْ لَيْلُهُ- وَ مَنْ

ص:429

هَالَهُ مَا بَيْنَ يَدَيْهِ نَكَصَ عَلَى عَقِبَيْهِ- وَ مَنْ تَرَدَّدَ فِي الرَّيْبِ وَطِئَتْهُ سَنَابِكُ الشَّيَاطِينِ- وَ مَنِ اسْتَسْلَمَ لِهَلَكَةِ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ هَلَكَ فِيهِمَا

لغات

دعائم:ستونهاى خانه شعبة:شاخه تبصّر:بينش،آگاهى تأويل:تفسير،بيان كردن زهرة:روشنايى شنئان:كينه،دشمنى تعمّق:انحراف در معناى سخن اعضل:سخت شد تمارى:سخن ناروا گفتن به ديگرى هول:ترس ديدن:عادت سنابك،جمع سنبك:زير سم اسب

ترجمه

«ايمان بر چهار پايه استوار است:بردبارى،باور داشتن،دادگرى و جهاد.

امّا بردبارى چهار گونه است:دلبستگى،ترس،پارسايى،و انتظار،بنا بر اين هر كس دلبسته و علاقمند به بهشت باشد خواهشهاى نفسانى را فراموش مى كند و از آنها چشم مى پوشد،و هر كس از آتش دوزخ بيمناك باشد،از آنچه حرام و ناروا است مى پرهيزد،و هر كس در دنيا پارسا است غمهاى دنيا را سبك مى شمارد،و هر كس انتظار مرگ را دارد،به كارهاى نيك مى شتابد.

امّا يقين نيز،چهار قسم است:بينا بودن در عين زيركى،توجّه و رسيدن به حقيقت،پندگيرى از راه عبرت و روش پيشينيان،پس هر كه در عين زيركى بينا بود،سخنان دلاويز براى او روشن باشد،و هر كه سخن حكمت آميز بر او روشن باشد،با عبرت گيرى از ديگران آشنا مى شود،و هر كس با عبرت گرفتن آشنا شد، گويا با پيشينيان زندگى مى كرده است و با آنها بوده است.امّا عدل و داد نيز چهار نوع است:توجّه عميق،رسيدن به حقيقت دانش،داورى صحيح و بردبارى ثابت، به اين ترتيب،هر كس دريافت و دقّت كرد،به حقيقت دانش رسيد و هر كه به حقيقت دانش رسيد،از روى اساس و اصول،داورى صحيح كرد،و آن كه بردبار بود،در كارها كوتاهى نمى ورزد و در ميان مردم به خوشنامى زندگى مى كند.

ص:430

امّا جهاد نيز بر چهار گونه است:امر به معروف،نهى از منكر،راستگويى در همه جا،و دشمنى با تبهكاران.بنا بر اين هر كس امر به معروف كند،پشت مؤمنان را محكم و آنها را نيرومند ساخته،و هر كه نهى از منكر كند،دماغ منافقان را به خاك ماليده،و آن كه در همه جا راستگو باشد،وظيفه اش را انجام داده،و هر كس با بدكاران دشمنى كند،و براى خدا خشمگين شود،خداوند به خاطر او خشم گيرد، و او را روز قيامت خوشنود گرداند.» و باز امام(علیه السلام)فرمود:

«كفر بر چهار پايه استوار است:كنجكاوى،ستيزه جويى،روگرداندن از حق،و دشمنى با حق،بنا بر اين كسى كه كنجكاو[وسواسى]باشد،در راه راست قدم ننهاده،و كسى كه از روى نادانى ستيزه جويى كند،نابينايى وى نسبت به حق هميشگى باشد،و كسى كه پشت به حق كند،خوبى نزد او بد،و بدى پيش او خوب جلوه كند،و به مستى گمراهى مبتلا شود.و كسى كه با حق دشمنى نمايد، راههاى حق بر او دشوار و كار بر او سخت شود و راه نجات بر او تنگ گردد.

و شك نيز چهار گونه است:گفتگوى ناروا،ترسويى،سرگردانى و دودلى و بى تفاوتى:پس كسى كه به گفتگوى نابجا عادت كند هيچ گاه شب تارش به روز روشن نرسد،و آن كه از پيشامد بترسد،عقبگرد مى كند،و كسى كه دو دل و سرگردان است،زير سم شياطين پايمال مى گردد،و كسى كه در برابر هلاكت دنيا و آخرت تسليم و بى تفاوت باشد،هم در دنيا و هم در آخرت هلاك مى شود .»

شرح

سيد رضى مى گويد:«و پس از اين عبارت سخنى است كه ما آن را از ترس به درازا كشيدن مطلب،و انحراف از هدف مورد نظر در اين كتاب،بيان نكرديم .» بدان كه اين سخن از زيباترين سخنان دلاويز است،محور سخن بر شرح

ص:431

اصول ايمان و اشاره به فروع آن و پس از آن به نتايج آن فروع است.و چون كفر نقطۀ مقابل ايمان است و شك نيز با ايمان تقابلى از نوع تقابل عدم و ملكه دارد، به اركان و اصول كفر و فروع و شاخه هاى شك اشاره فرموده است تا ايمان را بدان وسيله واضح و روشن سازد.زيرا هر چيزى به ضد خود بيان مى شود امّا ايمان،مقصود امام(علیه السلام)ايمان كامل است كه داراى يك اصل و چند كمال است كه به وسيلۀ آن كمالات ايمان به تمام و كمال مى رسد.بنا بر اين اصل ايمان، عبارت است از تصديق و باور داشتن وجود آفريدگار بزرگ،با همۀ صفات كمال و اوصاف جلال و بدانچه كتابهاى الهى نازل گشته و ابلاغ گرديده است.و كمالاتى كه ايمان به وسيلۀ آنها كامل مى گردد،عبارتند از سخنان مطابق با واقع و راست و اخلاق پسنديده و عبادات،بنا بر اين اصل ايمان و شاخه هاى تكميل كنندۀ آن،همان كمال نفس آدمى است،زيرا نفس آدمى داراى دو نوع قوّه علمى و عملى است و كمال آن نيز به كمال اين دو بستگى دارد.پس اصل ايمان كمال قوّۀ عملى است و متممهاى آن،يعنى اخلاق پسنديده و عبادات،كمال قوّۀ عملى است.

اكنون با توجّه به مقدّمۀ بالا:چون اصول و پايه هاى فضايل اخلاقى كه باعث كمال ايمانند چهار تا يعنى حكمت،عفّت،شجاعت و عدالت است، امام(علیه السلام)بدانها اشاره كرده و كلمۀ«دعائم»را از آن رو كه وجود ايمان كامل- مانند پايه هاى خانه-بدانها وابسته است،از آنها استعاره آورده است،و از حكمت تعبير به يقين فرموده است.حكمت داراى دو بخش است.حكمت علمى،كه همان كامل ساختن قوۀ نظرى و فكرى به وسيلۀ تصوّر امور،و تصديق به حقايق نظرى و عملى است به قدرى كه در توان آدمى مى باشد،و اين بخش از حكمت را در صورتى حكمت مى گويند كه اين كمال با يقين برهانى براى نفس حاصل شده باشد.

ص:432

و حكمت عملى،عبارت از رسيدن نفس به كمال مطلوب است به وسيلۀ ملكۀ دانش و آگاهى به فضايل اخلاقى و كيفيّت به دست آوردن آنها و هم چنين آگاهى به جهات مختلف ناپسنديهاى اخلاقى و چگونگى دورى جستن از آنها، و بديهى است علمى كه به صورت ملكه در آيد،همان يقين خواهد بود.امام(علیه السلام) از عفّت تعبير به صبر فرموده است،و عفّت همان خوددارى از حرص در انواع شهوتهاى محسوس و اطاعت نكردن از قوۀ شهوت و سركوب ساختن آن و تغيير جهت هواى نفس است،بر طبق انديشۀ صحيح و حكمتى كه در بالا بدان اشاره شد.و امّا جهت اين كه امام(علیه السلام)از آن،تعبير به صبر كرده آنست كه عفّت يكى از لوازم صبر است،زيرا تعريف صبر،عبارت است از كنترل نفس و سركوب كردن آن از راه اجرا نكردن فرمانش در مورد لذّات ناروا.

بعضى گفته اند:صبر،عبارت از مواظبت نفس است از اين كه،مبادا رنج ناگوارى او را سركوب كند در حالى كه عقل تحمل آن رنج را لازم شمرد،و يا مبادا علاقۀ به آنچه مورد كشش نفس است آدمى را به طرف خود جذب كند و نفس را مغلوب سازد،در صورتى كه اجتناب از آن به حكم عقل ضرورت داشته است،مگر اين كه از راه مشروع بدان نائل گردد،و روشن است كه صبر با اين تعريف لازمۀ عفّت است.و همچنين امام(علیه السلام)از شجاعت به جهاد تعبير كرده به دليل اين كه لازمۀ جهاد داشتن شجاعت است،و اين تعبير از باب اطلاق اسم ملزوم بر لازم است.و شجاعت عبارت است از ملكۀ اقدام لازم بر امورى كه انسان بايد خود را بدان وسيله براى تحمل ناگواريها و رنجهايى كه به او متوجه مى شود،آماده سازد.

اما عدل عبارت است از ملكۀ برجسته اى كه از سه فضيلت مشهور،ريشه گرفته و همواره با آنهاست و قبلا روشن شد كه هر كدام از اين فضايل محدود به دو رذيلت يعنى دو طرف افراط و تفريط و در مقابل خوى ناپسندى است كه ضد

ص:433

و مخالف آن است.

امّا شاخه هاى اين پايه هاى اصلى از اين قرار است :

امام(علیه السلام)براى هر پايه از چهار پايه اصلى،چهار شاخه از فضايل را تعيين كرده كه از همان اصول ريشه مى گيرند و هم چون فروع و شاخه هايى از آنها جدا مى شوند:

اما شاخه هاى صبر كه خود عبارت از ملكه عفّت است:

1-علاقه به بهشت و دوست داشتن خيراتى است كه باقى مى ماند.

2-ترس،يعنى خوف از آتش جهنّم و آنچه به آتش مى انجامد.

3-پارسايى در دنيا،يعنى دل نبستن به كالا و خوشيهاى دنيا.

4-انتظار مرگ.

اين چهار چيز فضيلتهاى نشأت گرفته از ملكه عفّتند،زيرا هر كدام از اينها با عفّت همراه است .

امّا شاخه هاى يقين عبارتند از:

1-بينش در عين هوشيارى و به كار بستن آن،هوشيارى همان سرعت يورش نفس بر حقايقى است كه از راه حواس بر نفس وارد مى شود.

2-توجه به حقيقت و تفسير آن و كسب حقايق به وسيلۀ دلايل و براهين، و استخراج فضيلتهاى گوناگون و اخلاق پسنديده از موارد ممكن،مانند سخن مفيد و عبرت گرفتن از كارهاى عبرت انگيز.

3-پند گرفتن از طريق عبرت،يعنى حصول عبرت از راه پندپذيرى و كراهت[از پيامد اعمال زشت].

4-مورد توجه قرار دادن روش پيشينيان،بطورى كه گويا با آنان زندگى مى كرده است.و اين چهار،فضيلتهايى تحت فضيلت كلى حكمت،مانند شاخه هاى آنند،و بعضى به منزلۀ شاخه هاى بعضى ديگر مى باشند .

ص:434

امّا اقسام عدالت:

1-درك عميق،امام(علیه السلام)صفت را به موصوف اضافه كرده،و آن را به دليل اهميت بيشتر،مقدّم داشته است،و در تعريف اين فضيلت فرموده است،قوۀ درك معناست كه به وسيلۀ لفظ يا نوشتار و يا اشاره و امثال آن،به آن معنى اشاره شده باشد.

2-رسيدن به حقيقت و ژرفاى دانش،يعنى دانستن حقيقت و كنه هر چيز.

3-نورانيت حكم،يعنى احكام صادرۀ از جانب او،درخشان و روشن باشد،خطا و اشتباه در آن وجود نداشته باشد.

4-ملكۀ شكيبايى،و امام(علیه السلام)از آن تعبير به رسوخ و نفوذ كرده است،زيرا از ويژگيهاى ملكه بودن،رسوخ و نفوذ است،شكيبايى عبارت است از اقدام نكردن به داورى مطابق خواست قوّۀ خشم،در مورد كسى كه مرتكب جنايت نسبت به او شده است كه ناخوشايندى اش عايد او مى گردد.

بايد توجّه داشت كه دو فضيلت بينش دقيق و دانش عميق داخل در فضيلت حكمتند،و همين طور،فضيلت حلم و بردبارى وارد در ملكۀ شجاعت است جز اين كه به دليل وجود فضيلت عدالت در هر سه اصل مزبور،در حقيقت تمام آن فضايل و فروعشان شاخه هايى از عدالتند.توضيح آن كه تمام اين فضائل،ملكاتى ميان دو طرف افراط و تفريطند،و همين در ميانه و وسط دو طرف بودن،معناى عدل است.بنا بر اين تمام اينها شاخه هايى براى عدل و جزئياتى زير پوشش آنند .

و امّا شاخه هاى شجاعت كه از آن تعبير به جهاد شده است:

1-امر به معروف 2-نهى از منكر 3-راستگويى در جاهاى ناگوار.البته وجود شجاعت در اين سه مورد

ص:435

روشن است.

4-دشمنى با بدكاران،بديهى است كه در مواردى لازمۀ دشمنى با آنان، دشمنى براى خدا و طغيان قوۀ غضبيّه در راه خدا براى جهاد با آنان است،كه خود مستلزم شجاعت است.و امّا به نتايج اين فضايل،به خاطر تشويق به داشتن خود اين فضايل به شرح زير اشاره كرده است:نتايج شاخه هاى عفّت و پاكدامنى چهار تا است:

1-نتيجۀ علاقه و اشتياق به بهشت،عبارت از فراموش كردن شهوات است،و روشن است كه اين حالت نتيجۀ اشتياق به بهشت است.زيرا سالك به جانب قرب خدا،تا وقتى كه بدانچه خداوند به پرهيزگاران وعده فرموده است دلبستگى پيدا نكند،انگيزه اى ندارد تا او را از خواسته هاى نفسانى حاضر و آماده -با وجود انگيزه هاى فراوان-بازدارد،بنا بر اين از خواسته هاى نفسانى چشم نمى پوشد.

2-نتيجۀ ترس از آتش دوزخ،كه همان پرهيز از محرّمات است.

3-نتيجۀ پارسايى،كه عبارت از سبك شمردن ناگواريهاست،زيرا بيشتر ناملايمات بلكه همۀ آنها به دليل از دست دادن چيزى از امور دنيايى است كه مورد علاقۀ انسان مى باشد،بنا بر اين هر كه از دنيا روى دلش را برگرداند، ناگواريهاى دنيا براى او سهل و آسان مى گردد.

4-نتيجۀ انتظار مرگ كه شتافتن به سوى كارهاى نيك و انجام امور براى مرگ و عالم پس از مرگ است.

اما نتايج يقين،بعضى از اقسام آن نتيجۀ بعضى ديگر است،زيرا فرا رسيدن و فرا گرفتن نتايجى براى به كار بستن هوش و انديشه،شناخت موارد عبرت و عبرت گيرى از پيشينيان بوده و استدلال كردن از روى اينها به وجود آفريدگار دانا ثمره اى است براى روشن شدن جنبه هاى مختلف حكمت و كيفيت

ص:436

پند و عبرت گرفتن.

امّا نتايج عدالت نيز بعضى نتيجه بعضى اقسام ديگر آن است،توضيح آن كه،درك عميق و رسيدن به حقيقت دانش،مستلزم آگاهى از ژرفا و حقيقت دانش است،و آگاهى از حقيقت دانش مستلزم آگاهى بر راه و روش گوناگون داورى به عدل و اجراى آنها ميان مردم از روى قضاوت درست است.

امّا نتيجۀ بردبارى،نيفتادن شخص بردبار در سمت كمبود و كاستى از اين فضيلت يعنى صفت ناپسند ترس بوده،و در بين مردم،با فضيلت پسنديدۀ بردبارى زندگى كردن است.

اما نتايج جهاد:

1-نتيجه امر به معروف،محكم كردن پشت مؤمنان و كمك به آنها در راه انجام اين فضيلت است.

2-نتيجه نهى از منكر،دماغ منافقان را به خاك ماليدن و خوار ساختن آنهاست از طريق ممانعت و جلوگيرى از انجام كارهاى ناپسند و تظاهر بر خلاف شرع و قانون.

3-نتيجۀ راستگويى در موارد ناگوار،همان انجام دستور واجب الهى در دفع دشمنان خدا،و دفاع از حريم الهى است.

4-نتيجۀ دشمنى با بدكاران و خشم براى خدا عبارت از خشم خداست به آن كسانى كه او خشم گرفته و خوشنودسازى وى در روز رستاخيز و در بهشت برين .

امّا تعريف كفر،عبارت است از انكار آفريدگار و يا يكى از پيامبران خدا، و يا يكى از ضرورياتى كه پيامبران آورده اند.كفر،اصولى دارد كه ما قبلا گفتيم،و كمالات و متمّمهايى نيز دارد كه عبارتند از چهار صفت ناپسندى كه امام(علیه السلام)آنها را پايه هاى كفر شمرده است و آنها صفات ناپسند و رذائلى در مقابل اصول

ص:437

چهارگانۀ فضيلتهاى اخلاقى به شرح زير است:

1-كنجكاوى،يعنى زياده روى در جستجوى حق،و انحراف از حق به دليل نادانى و رفتن به سمت افراط كه همان صفت ناپسند ستمكارى در برابر فضيلت دادگرى است،و چنين كسى به تصور جستجوى حق به جهل و نادانى خود متّكى است.امام(علیه السلام)از اين صفت ناپسند با بيان پيامد آن كه عبارت از بازنگشتن به جانب حق است-به دليل ملكه شدن اين خوى ناپسند-برحذر داشته است.

2-ستيزه جويى كه عبارت از صفت ناپسند افراط و انحراف از فضيلت دانش است كه انسان،نام او را جربزه مى گذارد در صورتى كه گرفتار جهل مركّب است،از اين رو،امام(علیه السلام)،به خاطر پيامد آن كه عبارت از نابينايى و ناآگاهى مداوم نسبت به حق است-آن گاه كه فزونى گيرد و به صورت ملكه در آيد-از اين صفت ناپسند برحذر داشته است.

3-روگردانى از حق،گويى همان صفت ناپسند انحراف از فضيلت عفّت مى باشد،يعنى انحراف از حدّ وسط آن به سمت خوى ناپسند تبهكارى،از روى نادانى از اين رو كسى كه بدين صفت آلوده است همواره،خوب را بد،و بد را خوب مى شمرد،و مست گمراهى است.امام(علیه السلام)كلمۀ سكر را استعاره از غفلت و نادانى آورده است از آن رو كه افراد گرفتار به هر دوى اينها برخورد نادرست دارند،هيچ چيزى را به جاى خود به كار نمى برند.و ممكن است اشاره به خوى ناپسند كاستى از فضيلت حكمت به نام كودنى و بى خبرى داشته باشد.

4-دشمنى با حق كه خود صفت پست زياده روى و انحراف از فضيلت شجاعت است با نام بى باكى و يا آنچه لازمۀ بى باكى است.و لازمۀ داشتن اين صفت،دشوارى راهها و با همۀ سختى از عهدۀ كارها برآمدن است،زيرا اساس سهولت كارها و گشايش و سادگى آغاز و انجام امور،رفتار خوش با مردم،و

ص:438

چشم پوشى از خطاى مردم،و بردبارى و تحمّل ناگواريها مى باشد .

امّا شك عبارت از دو دلى در باور داشتن يكى از دو طرفى است كه نقيض يكديگر و مقابل همند،و اين صفت چنان كه قبلا گفته شد در برابر يقين است.

امام(علیه السلام)براى اين صفت چهار شاخه نام برده است:

1-گفتگوى ناروا،بديهى است كه اساس سخن ناروا،شك و دو دلى است:و امام(علیه السلام)هر كه را كه اين صفت را ملكه و عادت خود قرار دهد با اين بيان برحذر داشته است كه شبش را به روز نرساند،كنايه از روشن نشدن حق از تاريكى شب تيرۀ شك و نادانى است.

2-ترس و دلهره،زيرا شك در امور باعث ناآگاهى از مصلحت و فساد آنها مى گردد،و اين خود باعث دلهره و ترس از اقدام به آن امور مى شود.و نتيجه اش سرافكندگى و عقبگرد است.

3-دو دلى در همان شك و ترديد،يعنى تحوّل از حالتى به حالتى و از شكّ به حالت شك ديگر،بدون اطمينان به چيزى،و اين خود نوعى از ابتلاى به شك و دو دلى در كارهاست.امام(علیه السلام)با بيان پيامد اين صفت كه به صورت كنايه فرموده زير سمّهاى شياطين قرار مى گيرد،از آن برحذر داشته است،زيرا چنين كسى در زمين قلبش تخم وهم و خيال پاشيده و قدرت عقل را كه مى تواند تصميم گيرى كند از خود سلب كرده است.

4-تسليم شدن و بى تفاوت بودن در برابر نابودى دنيا و آخرت،كه از پيامدهاى شك است،زيرا شخص دو دل در كارهاى دنيا و آخرت خود مبتلا به دو دلى است و هيچ كارى را انجام نمى دهد و به فكر وسايل كار نيست به همين جهت در برابر پيشامدها تسليم و بى تفاوت است و اين كه به دليل بى تفاوتى در دنيا و آخرت نتيجۀ چنين حالتى هلاكت و نابودى است روشن و واضح است.

توفيق از آن خداست.

ص:439

27-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

فَاعِلُ الْخَيْرِ خَيْرٌ مِنْهُ وَ فَاعِلُ الشَّرِّ شَرٌّ مِنْهُ لأن كلا منهما علة و العلة أفضل من معلولها و أقوى فيما هي علة فيه

ترجمه

«انجام دهندۀ كار نيك از نيكى بهتر،و كنندۀ كار بد از بدى بدتر است ».

شرح

البته كه چنين است زيرا علت قويتر از معلول،و در نتيجه از نظر نيك و بد بودن و اثر آنها نيز بالاتر از خير و يا شرى است كه برخاسته از آن علّت است.

28-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

كُنْ سَمْحاً وَ لاَ تَكُنْ مُبَذِّراً- وَ كُنْ مُقَدِّراً وَ لاَ تَكُنْ مُقَتِّراً

ترجمه

«بخشنده باش،امّا اسراف كارى نكن و ميانه رو باش،ولى سختگير مباش ».

شرح

اين سخن امام(علیه السلام)فرمانى است به كسب فضيلت بخشش و بزرگوارى و خوددارى از انحراف به سمت افراط و تفريط،طرف افراط،همان اسرافكارى و طرف تفريط سختگيرى و تنگ نظرى است.

29-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَشْرَفُ الْغِنَى تَرْكُ الْمُنَى

ترجمه

«بالاترين توانگرى ترك آرزوهاست ».

شرح

منى جمع منيه به معنى آرزو داشتن.از آنجا كه اين خوى ناپسند همراه با صفات پست ديگرى مانند حرص و آز و امثال آنهاست،و كمترين حدّ آرزو سرگرمى به كارهاى بى فايده است،امام(علیه السلام)در تشويق به ترك آن،تعبير به برترين

ص:440

توانگرى و بلكه عين آن فرموده است.بديهى است كه رها كردن آرزو مستلزم پيشه ساختن قناعت،و لازمۀ قناعت،توانگرى معنوى و بى نيازى روحى است.

30-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ أَسْرَعَ إِلَى النَّاسِ بِمَا يَكْرَهُونَ- قَالُوا فِيهِ بِمَا لاَ يَعْلَمُونَ

ترجمه

«هر كس به عملى بشتابد كه باعث رنجش مردم گردد،در بارۀ او،چيزهايى بگويند كه نمى دانند ».

شرح

از آنجا كه طبع انسان از آزار نفرت دارد،و نسبت به آزار دهنده كينه و دشمنى مى ورزد،بيشتر مردم طبعا نام شخص موذى را به راست يا دروغ و يا به احتمال به زشتى مى برند،تا شنوندگان را در رفع اذيّت او،با خود موافق و هماهنگ سازند.

31-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ أَطَالَ الْأَمَلَ أَسَاءَ الْعَمَلَ

ترجمه

«هر كس آرزوهاى دور و دراز در سر بپروراند،عمل و كردارش ناپسند گردد .»

شرح

از آن رو كه آرزوى زياد در دنيا باعث توجّه به دنيا و كوشش بى اندازه در كار دنيا و غفلت از آخرت است،نسبت به كار اخروى عملى بد و ناپسندى است.

32 دهقانان شهر انبار،امام(علیه السلام)را به هنگام رفتن به شام،ملاقات كردند

اشاره

ص:441

و براى احترام از اسبها پياده شدند و در پيشاپيش آن بزرگوار شروع به دويدن كردند،امام(علیه السلام)فرمود:

مَا هَذَا الَّذِي صَنَعْتُمُوهُ فَقَالُوا خُلُقٌ مِنَّا نُعَظِّمُ بِهِ أُمَرَاءَنَا- فَقَالَ وَ اللَّهِ مَا يَنْتَفِعُ بِهَذَا أُمَرَاؤُكُمْ- وَ إِنَّكُمْ لَتَشُقُّونَ عَلَى أَنْفُسِكُمْ فِي دُنْيَاكُمْ- وَ تَشْقَوْنَ بِهِ فِي آخِرَتِكُمْ- وَ مَا أَخْسَرَ الْمَشَقَّةَ وَرَاءَهَا الْعِقَابُ- وَ أَرْبَحَ الدَّعَةَ مَعَهَا الْأَمَانُ مِنَ النَّارِ

ترجمه

«اين چه كارى است؟»گفتند:«اين رسم ماست كه فرمانروايان خود را بدين وسيله احترام مى كنيم.»آن گاه امام(علیه السلام)فرمود:«به خدا قسم،فرمانروايان شما در اين كار سودى نمى برند و شما خود را در دنيا به زحمت انداخته ايد و در آخرت به عذاب و بدبختى دچار مى كنيد.و چه زيانبخش است رنجى كه به دنبال آن كيفرى باشد،و چه سودمند است آن آسايشى كه ايمنى از عذاب دوزخ را به همراه داشته باشد ».

شرح

اشتدّوا بين يديه ،يعنى پيشاپيش او دويدند،و بدبختى اخروى در همين است،زيرا اين عمل تعظيم غير خداست .

حاصل سخن،برحذر داشتن مردم از عملى است كه انجام دادند،به وسيلۀ قياس مضمرى كه صغراى آن عبارت: و اللّه...آخرتكم است.و به كبراى قياس با اين جمله اشاره فرموده است: و ما أخسر المشقّة ورائها العقاب ،كه در حقيقت چنين است و هر چه براى انسان رنجى داشته باشد كه به دنبال آن كيفرى باشد،بدترين نوع خسارت است.و از طرفى به وسيلۀ پى آمد آسايش و راحتى در دنيا به همراه ايمنى از آتش دوزخ آنان را به ترك اين عمل وادار نموده است،گويا فرموده است:سزاوار است كه آنان اين زحمت را قبول نكنند،زيرا ترك اين عمل باعث آسايش و راحتى به همراه ايمنى از آتش است،و هر آنچه اين چنين باشد، بالاترين سودها خواهد بود.و البته اين عمل باعث بدبختى آنها

ص:442

در آخرت است،چون تعظيم غير خداست به نحوى كه جز براى خدا سزاوار نيست.

33-امام(علیه السلام)به فرزندش امام حسن(علیه السلام)فرمود:

اشاره

يَا بُنَيَّ احْفَظْ عَنِّي أَرْبَعاً وَ أَرْبَعاً- لاَ يَضُرُّكَ مَا عَمِلْتَ مَعَهُنَّ- إِنَّ أَغْنَى الْغِنَى الْعَقْلُ وَ أَكْبَرَ الْفَقْرِ الْحُمْقُ- وَ أَوْحَشَ الْوَحْشَةِ الْعُجْبُ وَ أَكْرَمَ الْحَسَبِ حُسْنُ الْخُلُقِ يَا بُنَيَّ إِيَّاكَ وَ مُصَادَقَةَ الْأَحْمَقِ- فَإِنَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَنْفَعَكَ فَيَضُرَّكَ- وَ إِيَّاكَ وَ مُصَادَقَةَ الْبَخِيلِ- فَإِنَّهُ يَقْعُدُ عَنْكَ أَحْوَجَ مَا تَكُونُ إِلَيْهِ- وَ إِيَّاكَ وَ مُصَادَقَةَ الْفَاجِرِ فَإِنَّهُ يَبِيعُكَ بِالتَّافِهِ وَ إِيَّاكَ وَ مُصَادَقَةَ الْكَذَّابِ- فَإِنَّهُ كَالسَّرَابِ يُقَرِّبُ عَلَيْكَ الْبَعِيدَ وَ يُبَعِّدُ عَلَيْكَ الْقَرِيبَ

ترجمه

«پسرك من،از من،چهار نصيحت را به ياد داشته باش،و هم چنين چهار چيز را كه با وجود آنها هر چه را به جاى آورى،زيانى به تو نرساند:

بالاترين توانگرى عقل،و بزرگترين بيچارگى بى خردى،و ترسناكترين چيز خودبينى،و گرامى ترين بزرگى،خوش خويى است.

پسرم،مبادا با احمق دوستى كنى كه چون بخواهد به تو نفعى برساند،زيان مى رساند،و از دوستى با بخيل دورى كن،كه او تو را از آنچه بيشتر بدان نيازمندى، باز مى دارد،و از دوستى بدكار بپرهيز،كه تو را به اندك چيزى بفروشد،و از دوستى با كسى كه پر دروغگو است دورى كن كه او همچون سرابى،دور را نزديك و نزديك را دور مى نماياند ».

شرح

امام(علیه السلام)فرمود:«أربعا و أربعا»براى اين كه چهار مورد اوّل،در يك زمينه يعنى كسب فضايل اخلاق نفسانى و چهار مورد دوم از سنخ رفتار با مردم است.

بعضى گفته اند:از آن جهت است كه دستۀ اوّل از سنخ اثباتى و دستۀ دوم سلبى مى باشند.

ص:443

امّا چهار مورد اوّل عبارتند از:

1-عقل،مقصود امام(علیه السلام)مرتبۀ دوم از مراتب عقل نظرى موسوم به عقل بالملكه،است كه بدان وسيله از علوم بديهى،حسّى و تجربى،قوّه اى براى نفس حاصل مى شود،كه آن را به علوم نظرى مى رساند.تا در نتيجه،مراتب عقلى پس از اين مرتبه،به دست آيد.و امام(علیه السلام)با بيان اين كه عقل،بالاترين سرمايه و توانگرى است،فرزند خود را بدان ترغيب فرموده است توضيح آن كه چون به وسيلۀ عقل،دنيا و آخرت به دست مى آيد،بنا بر اين،عقل بزرگترين وسيلۀ توانگرى است و بى نيازى بدان وسيله حاصل مى شود.

2-حماقت كه عبارت از همان صفت ناپسند كودنى،و جنبۀ كمبود عقل مورد ذكر است امام(علیه السلام)با بيان اين كه آن بزرگترين بيچارگى است فرزند را از آن برحذر داشته است،زيرا وسيلۀ تهى دستى از كمالات بويژه كمالات نفسانى است كه باعث بى نيازى تمام عيار است بنا بر اين بى خردى و حماقت بزرگترين بيچارگى است.

3-خودبينى،كه عبارت از صفت ناپسند تكبّر و نقطۀ مقابل تواضع و فروتنى است.امام(علیه السلام)با بيان اين كه خودبينى ترسناكترين چيز است فرزندش را از آن برحذر داشته است.بديهى است كه آن مهمترين عامل ترس و بيزارى دوستان است،زيرا تواضع شخص فروتن چون باعث نزديك شدن ديگران و علاقۀ شديد آنها به انسان مى گردد،بنا بر اين ضدّ آن[تكبّر]باعث نفرت و ترس بيشتر مردم از وى خواهد بود.

4-خوش خويى،امام(علیه السلام)با بيان اين كه خوش خويى گرامى ترين بزرگى و شخصيّت است از آن رو كه والاترين كمالات جاودانه است،آدميان را تشويق به خوش خويى فرموده است.اين صفات مورد نفرت و يا مورد ترغيب،مقدّمات صغرا براى قياسهاى مضمرند .

ص:444

امّا چهار مورد دوّم:

1-زنهار از دوستى نادان،امام(علیه السلام)از اين عمل برحذر داشته است به دليل پى آمدى كه نادانى دوست نادان دارد،يعنى نهادن زيان به جاى سود-آنجا كه به قصد سود رساندن است-چون بين سود و زيان فرقى نمى گذارد.

2-زنهار از دوستى با بخيل.امام(علیه السلام)از آن رو كه بخل شخص بخيل باعث خوددارى او از برآوردن نياز دوستش مى گردد،از اين عمل برحذر داشته است.كلمه:احوج حال است براى ضمير در عنك .

3-زنهار از دوستى بدكار،بدكارى صفت ناپسند رها كردن فضيلت عفّت و پاكدامنى است.امام(علیه السلام)به دليل پيامد آن كه بى وفايى و فروختن دوست به اندك چيزى است،از دوستى بدكار برحذر داشته است .

4-زنهار از دوستى با كذّاب.امام(علیه السلام)با تشبيه آن به سراب از چنين دوستى برحذر داشته است و با اين عبارت: يقرّب... ،به وجه شبه اشاره فرموده است.

توضيح مطلب از اين قرار است كه شخصى كه پر دروغگو است،حقيقت آنچه را كه به زبان مى آورد پوشيده مى دارد و در نتيجه كارهاى مشكل و دور را آسان جلوه مى دهد و دسترسى بدانها را ساده مى نمايد،و كارهاى آسان نزديك را دور ساخته و مطابق هدفهايى كه دارد با سخن دروغش آنها را دور جلوه مى دهد، با اين كه در واقع آن طور نيست،مانند سرابى كه آب به نظر مى رسد در صورتى كه آب نيست.

تمام چهار مورد زنهار كه با عبارت:فانّه همراهند،مقدمات صغرا براى قياسات مضمرى هستند كه كبراى مقدّر آنها چنين است:و هر آن كس كه اين طور باشد از دوستى و همصحبتى با او بايد حذر كرد.توفيق از جانب خداست.

ص:445

34-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ قُرْبَةَ بِالنَّوَافِلِ إِذَا أَضَرَّتْ بِالْفَرَائِضِ

ترجمه

«مستحبات در صورتى كه به واجبات زيان رساند،موجب تقرّب به خدا نمى شود».

شرح

زيان رساندن به واجبات،همان كاستى بعضى اركان و شرايط آنهاست،گاهى انسان به دليل خستگى از كار مستحب و يا به خاطر انجام آن در آينده مرتكب چنان زيانى مى گردد.در آنچه باعث ترك واجب گردد،نزديكى به رحمت خدا معنا ندارد،زيرا آن باعث نافرمانى و كيفر مى شود،و مخالف با قرب و نزديكى است.

35-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لِسَانُ الْعَاقِلِ وَرَاءَ قَلْبِهِ وَ قَلْبُ الْأَحْمَقِ وَرَاءَ لِسَانِهِ

ترجمه

«زبان خردمند پشت قلب،و قلب بى خرد،پشت زبان اوست».

شرح

سيد رضى مى گويد:

«اين سخن امام(علیه السلام)از جمله مطالب شگفت آور دلپذير است،و مقصود آن است كه خردمند زبانش را آزاد نمى كند،مگر پس از مشورت با فكر و انديشه و مراجعه به آن و بى خرد حركات زبان و لغزشهاى سخنش،از مراجعۀ به فكر و بررسى انديشه اش جلو مى افتد بنا بر اين گويى زبان خردمند به دنبال دل وى،و دل بى خرد،پيرو زبان اوست .و اين مقصود به عبارت ديگرى نيز از آن حضرت نقل شده است.«دل بى خرد در دهان او،و زبان خردمند در دل اوست.» (1)و

ص:446


1- قلب الاحمق فى فيه و لسان العاقل فى قلبه.

معنى اين دو سخن يكى است».

امام(علیه السلام)،كلمۀ الوراء را در دو مورد استعاره آورده است،براى كار عاقلانه اى كه يك فرد عاقل انجام مى دهد و پس از انديشه سخن مى گويد،و هم چنين براى بى خرد كه به دنبال سخنى كه بدون مراجعۀ به فكر و خرد مى گويد، و پس از آن مى انديشد كه چه گفته است.مقصود امام(علیه السلام)همان است كه سيد رضى(رحمة...)اشاره كرده و بنا به روايت ديگر مقصود آن است كه آنچه مورد نظر نادان است در داخل دهان اوست يعنى بى انديشه بر زبان مى آورد،و امّا سخن خردمند ريشه در عقل دارد و جز بر اساس انديشۀ درست،بر زبان نمى راند.

كلمۀ«قلب»در مورد اوّل به مجاز شامل تصوراتى است كه در قالب الفاظ ظاهر مى شود و كلمۀ لسان به مجاز در مورد الفاظ ذهنى به كار رفته است.

36-امام(علیه السلام)به يكى از يارانش كه بيمار بود فرمود:

اشاره

جَعَلَ اللَّهُ مَا كَانَ مِنْ شَكْوَاكَ حَطًّا لِسَيِّئَاتِكَ- فَإِنَّ الْمَرَضَ لاَ أَجْرَ فِيهِ- وَ لَكِنَّهُ يَحُطُّ السَّيِّئَاتِ وَ يَحُتُّهَا حَتَّ الْأَوْرَاقِ- وَ إِنَّمَا الْأَجْرُ فِي الْقَوْلِ بِاللِّسَانِ- وَ الْعَمَلِ بِالْأَيْدِي وَ الْأَقْدَامِ- وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يُدْخِلُ بِصِدْقِ النِّيَّةِ- وَ السَّرِيرَةِ الصَّالِحَةِ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ الْجَنَّةَ

ترجمه

«خداوند،رنج تو را باعث برطرف شدن گناهانت قرار داده،البته بيمارى پاداشى ندارد،امّا گناهان را از بين مى برد،و آنها را مانند برگ درختان مى ريزد، بلكه پاداش در گروى گفتار زبان و كردار دست و پاهاست،خداوند پاك-هر كه را از بندگانش بخواهد-به دليل شايستگى و پاكدلى وارد بهشت مى سازد ».

شرح

سيد رضى-خدايش رحمت كند-مى گويد:

«مقصود امام(علیه السلام)اين است كه بيمارى خود پاداشى ندارد،زيرا بيمارى از

ص:447

قبيل چيزهايى است كه سزاوار عوض دادن است،از آن رو كه فعل خداى متعال از بيمارى و درد و نظير اينها نسبت به بنده عوض دارد،اما مزد و پاداش تنها در برابر كارى است كه بنده انجام مى دهد،بنا بر اين امام(علیه السلام)فرق بين عوض و پاداش را بر اساس علم فراوان و انديشۀ رساى خود بيان كرده است ».

امام(علیه السلام)،براى صحابى خود،بدانچه امكان داشت دعا فرموده است،كه همان از بين رفتن گناهان به وسيلۀ بيمارى است،اما براى او اجر و مزد نخواسته است،با اين استدلال كه بيمارى پاداش ندارد.راز مطلب اين است كه اجر و پاداش در گرو كارهايى است كه بايد انجام گيرد،همان طورى كه امام(علیه السلام)با اين بيان اشاره فرموده است:براستى كه پاداش در گفتار و...پاهاست.امام(علیه السلام) عبارت:اقدام(پاها)را از اقدام به عبادت،و همين طور،هر ترك عادتى كه مانند روزه گرفتن و امثال آن به منزلۀ انجام كارى مى باشد،كنايه آورده است.و ليكن بيمارى نه كار بنده است و نه ترك عملى كه معمولا انجام مى گيرد.

امّا اين كه بيمارى،گناهان را از بين مى برد به دو جهت است:

1-براستى نيروى شهوت و غضب بيمار،كه ريشۀ تمام گناهان و مفاسد است.شكسته و سست مى شود.

2-اقتضاى بيمارى اين است كه انسان،در آن حال،با توبه و پشيمانى از گناه به طرف پروردگارش باز مى گردد و تصميم بر ترك آن قبيل كارها مى گيرد، همان طورى كه خداى تعالى فرموده است: «إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً» (1).

به اين ترتيب آن گناهانى كه در حقيقت نفس جايگزين نشده اند،بزودى از بين مى روند،و گناهانى كه به صورت ملكه در آمده اند،بسا كه در طول

ص:448


1- سوره يونس(10)آيه(12) [1]يعنى:و هر گاه آدمى گرفتار رنج و زيانى گردد،همان لحظه به هر حال كه باشد،خفته،نشسته،و يا ايستاده،ما را بخواند.

بيمارى،با ادامۀ پشيمانى و بازگشت به جانب خدا،برطرف مى گردند.

امام(علیه السلام)كلمۀ حطّ:نابودى را براى نابودى گناهان استعاره آورده از باب تشبيه-در قدرت نابودسازى و زدودن-به محو كردن اوراق كتاب .

آن گاه امام(علیه السلام)با عبارت:انّ اللّه...بر اين نكته توجه داده است كه هرگاه بندۀ خدا-با صدق نيّت و با قلبى پاك-رنج بيمارى خود را به حساب خدا بگذارد،اين خود،زمينۀ رسيدن اجر و پاداش بر او شده و باعث ورود او به بهشت مى گردد.و از بين بردن ملكاتى كه با قصد قربت به خدا همراهند نيز وارد در اين قسمتند.

سخن سيد رضى-رحمة اللّه-به روش مذهب معتزله است.

37-امام(علیه السلام)در بارۀ خبّاب بن ارّت فرموده:

اشاره

يَرْحَمُ اللَّهُ؟خَبَّابَ بْنَ الْأَرَتِّ؟ فَلَقَدْ أَسْلَمَ رَاغِباً- وَ هَاجَرَ طَائِعاً وَ عَاشَ مُجَاهِداً- طُوبَى لِمَنْ ذَكَرَ الْمَعَادَ وَ عَمِلَ لِلْحِسَابِ- وَ قَنِعَ بِالْكَفَافِ وَ رَضِيَ عَنِ اللَّهِ

ترجمه

«خداوند خبّاب بن ارتّ را بيامرزد،كه با علاقه مسلمان شد و با علاقه از وطن مهاجرت كرد،و جهادگر بود.خوشا به حال كسى كه به ياد روز قيامت باشد و براى حساب كار كند و به اندازۀ معيّن از روزى بسنده كرده،و از خداوند خوشنود باشد ».

شرح

خبّاب با خاى نقطه دار و باى مشدّد،نام يكى از مهاجران و ياران امام(علیه السلام) است،او پس از بازگشت از جنگ صفين،در كوفه از دنيا رفت،و نخستين كسى است كه امام(علیه السلام)با دست خود او را دفن كرد،و با سه صفت از اوصاف صالحان

ص:449

او را ستوده است:

1-اسلام آوردن از روى ميل و رغبت كه اسلام سودمندى است.

2-مهاجرت علاقه مندانۀ وى با پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)،كه هجرت كامل از روى ميل و رغبت در راه خدا و پيامبر خداست.

3-زندگى خود را با پيامبر خدا در جهاد با كفّار و در زمان امام(علیه السلام)در جهاد با سركشان،خوارج و بيعت شكنان،گذراند .

عبارت امام(علیه السلام): طوبى ،در زمينۀ تعريف خبّاب و مشعر بر اين است كه وى آن چنان بوده است.طوبى وزن فعلى از صفت طيّب است.در تفسير آمده است كه آن،درختى در بهشت است.و با اين عبارت امام(علیه السلام)وادار به ياد كردن روز قيامت و حساب آن روز فرموده است كه خود باعث عمل براى آنهاست.و همچنين انگيزه براى فضيلت قناعت و خوشنودى از خدا و رضايت به قضا و قدر اوست.

قناعت فضيلتى از شاخه هاى عفّت،و رضا فضيلتى از شاخه هاى عدالت است.

38-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لَوْ ضَرَبْتُ خَيْشُومَ الْمُؤْمِنِ بِسَيْفِي هَذَا- عَلَى أَنْ يُبْغِضَنِي مَا أَبْغَضَنِي- وَ لَوْ صَبَبْتُ الدُّنْيَا بِجَمَّاتِهَا عَلَى الْمُنَافِقِ- عَلَى أَنْ يُحِبَّنِي مَا أَحَبَّنِي- وَ ذَلِكَ أَنَّهُ قُضِيَ فَانْقَضَى عَلَى لِسَانِ؟النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ ص؟- أَنَّهُ قَالَ يَا؟عَلِيُّ؟ لاَ يُبْغِضُكَ مُؤْمِنٌ وَ لاَ يُحِبُّكَ مُنَافِقٌ

لغت

خيشوم:بيخ و بن بينى

ترجمه

«اگر با شمشير بر انتهاى بينى مؤمن بزنم تا با من دشمنى كند،با من دشمن نخواهد شد،و اگر تمام دنيا را بر سر منافق بريزم تا مرا دوست بدارد، دوست من نخواهد شد،اين بدان دليل است كه در قضاى الهى گذشته و بر زبان پيامبر امّى(صلی الله علیه و آله)جارى شده است كه فرمود:«يا على،مؤمن كينۀ تو را بر دل

ص:450

نمى گيرد و منافق دوست تو نمى شود (1)».

شرح

جمّات جمع جمّه،عبارت است از جايى از زمين كه در آن جا آب گرد آيد.و از آن رو كه ايمان راستين باعث اتحاد و محبت خالص ميان مؤمنان در راه خداست،ناگزير دشمنى و كينۀ امام(علیه السلام)با آن در يك دل جمع نشود.و از طرفى چون نفاق مخالف ايمان است،با آنچه لازمۀ ايمان است يعنى محبت در راه خدا نيز مخالف است و با آن جمع شدنى نيست،هر چند به بهاى دادن مال فراوانى به شخص منافق باشد.

كلمۀ جمّات را از باب تشبيه معقول به محسوس،براى محل اجتماع اموال دنيا،استعاره آورده است،آرى گاهى به وسيلۀ مال دنيا محبت عرضى حاصل مى شود كه با از بين رفتن علّت يعنى صرف مال و نظير آن،محبت نيز از بين مى رود،و سخن در اين نوع از محبت نيست،اين است راز سخن امام(علیه السلام):

دشمن نمى دارد ...و امام(علیه السلام)اين مطلب را بر قضاى الهى كه بر زبان پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)مقدّر شده،نسبت داده است.

39-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

سَيِّئَةٌ تَسُوءُكَ خَيْرٌ عِنْدَ اللَّهِ مِنْ حَسَنَةٍ تُعْجِبُكَ

ترجمه

«بدى و گناهى كه تو را غمگين سازد،نزد خدا بهتر از عمل نيكى است كه تو را به خودبينى وادارد ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)از بدى و گناهى كه تو را غمگين سازد،عملى مانند گناهى است كه از انسان سر مى زند،در نتيجه او پشيمان شده و نسبت به انجام آن كار غمگين مى شود،و مقصود از عمل نيك كه انسان را به خودبينى وادارد،امثال

ص:451


1- يا على،لا يبغضك مؤمن و لا يحبّك منافق.

نماز،و يا صدقه اى است كه بدان وسيله خودبينى و غرور حاصل مى شود.اما اين كه چنان گناه و بدى در نزد خدا بهتر از اين نيكى است،از آن رو است كه پشيمانى كه به دنبال بدى مى آيد گناه را از بين مى برد،در صورتى كه آن خوبى كه در پى آن خودخواهى است با نابودسازى و محو كردن نيكى داراى اثر بد و پستى است كه صفحۀ دل را سياه مى سازد،بنا بر اين آن بدى سهلتر و در نزد خدا بهتر است.

40-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

قَدْرُ الرَّجُلِ عَلَى قَدْرِ هِمَّتِهِ وَ صِدْقُهُ عَلَى قَدْرِ مُرُوءَتِهِ- وَ شَجَاعَتُهُ عَلَى قَدْرِ أَنَفَتِهِ وَ عِفَّتُهُ عَلَى قَدْرِ غَيْرَتِهِ

ترجمه

«مقام و ارزش هر كسى به قدر همت او،و راستى و درستى اش به اندازۀ جوانمردى او و دلاورى اش به مقدار عار و ننگ او از كار زشت،و پاكدامنى اش به اندازۀ غيرت اوست .»

شرح

امام(علیه السلام)به چهار چيز اشاره فرموده و آنها را پايه و اساس چهار چيز قرار داده است:

1-همّت،كه آن را اساس ارزش انسان قرار داده است.قدر انسان يعنى همان ميزان اعتبار وى در نزد مردم،چه والامقامى و ارجمندى و يا پستى و بى ارزشى نتيجۀ بلند همتى و يا دون همتى خود او است.بلند همتى آن است كه انسان بر يك حدّ معيّن از امور كه باعث فزونى فضيلت و شرف او مى گردد، بسنده نكند تا به بالاتر از آن كه ارزشمندتر و والاتر است برسد،و نتيجۀ چنين كارى،بزرگى،عظمت و ستايش اوست.و دون همتى آن است كه انسان بر كارهاى ناچيز و پست بسنده كند و از امور با ارزش صرف نظر نمايد،و به همين نسبت او ناچيز و كم ارزش محسوب مى شود.

ص:452

2-جوانمردى را اساس راستى قرار داده است.جوانمردى فضيلتى است كه با وجود آن،انسان كارهاى نيك انجام مى دهد و از آنچه پيامد آن كاستى است -هر چند مباح باشد-دورى مى كند،از اين رو در گفتارش رعايت راستى و صداقت را مى كند،قوت و ضعف اين فضيلت[راستى]بستگى به قوت و ضعف لازمۀ آن[جوانمردى]دارد.

3-عار داشتن از كار زشت را پايه و اساس دليرى و شجاعت قرار داده است.ننگ و عار،عبارت از حرارت قوۀ دماغ و طغيان خشم است در مورد آنچه ناپسند است و بر خلاف ميل او بر او عرضه مى شود و او از انجامش سرباز مى زند و بودن آن اساس شجاعت و انگيزۀ اقدام بر كارها،امرى است روشن،و اندازۀ قوّت و ضعف اقدام بر انجام كار،بستگى به آن دارد.

4-غيرت را اساس پاكدامنى قرار داده است،غيرت،عبارت از انزجار طبيعى انسان است نسبت به تصور شركت ديگران در كارى كه مورد علاقۀ اوست و يا عقيده به ضرورت نگهبانى از آن دارد.و بر حسب شدّت و ضعف اين عقيده و تخيّل و هم چنين تصور وقوع چنين كارى در بارۀ او،و يا اطرافيان او-به طور مثال-،پيشگيرى او از شركت ديگران،و خوددارى اش از پيروى از شهوت،در شركت مردم نسبت به موارد مورد علاقۀ او مانند همسر و نظاير آن،خواهد بود، معناى عفّت و پاكدامنى هم،همين است.

41-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلظَّفَرُ بِالْحَزْمِ وَ الْحَزْمُ بِإِجَالَةِ الرَّأْيِ- وَ الرَّأْيُ بِتَحْصِينِ الْأَسْرَارِ

ترجمه

«پيروزى بسته به مآل انديشى،و مآل انديشى نتيجۀ به كار انداختن فكر،و انديشه و فكر در گرو رازدارى است ».

ص:453

شرح

دورانديشى آن است كه انسان در رويدادها تا جايى كه ممكن است،پيش از هر عمل،كارى را كه به سلامت نزديكتر و از فريب خوردن به دور است، انجام دهد.

اجالة الرأى،يعنى به كار انداختن فكر،و نگهدارى رازها كه همان پوشيده داشتن سرّ و رازدارى است.

امام(علیه السلام)به نزديكترين وسيلۀ پيروزى يعنى دورانديشى،و به دورترين آن، يعنى رازدارى اشاره فرموده است،و همچنين به حدّ وسط آن كه به كار انداختن فكر و انديشه است.امّا اين كه رازدارى وسيله انديشۀ درست است از آن روست كه فاش كردن راز در تصميمات جنگى و امثال آن باعث اطلاع دشمن از آن و اقدام متقابل و موجب بهم ريختن آنها مى گردد.كه اين خود ناشى از فكر غلط است.و امّا اين كه به كار انداختن فكر در انتخاب مورد مصلحت،باعث دورانديشى است،از آن جهت است كه اگر فكر به كار نيفتد ممكن است كارى كه پيش از رخدادها انجام مى گيرد با آنها هماهنگى نداشته باشد و در نتيجه دورانديشى به عمل نيامده است.و امّا اين كه دورانديشى باعث پيروزى است امر واضحى است.

42-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اِحْذَرُوا صَوْلَةَ الْكَرِيمِ إِذَا جَاعَ وَ اللَّئِيمِ إِذَا شَبِعَ

ترجمه

«از حملۀ كريم آن گاه كه گرسنه شود و همچنين از حملۀ فرومايه هنگامى كه سير باشد بترسيد ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)از كريم شخص بلند طبع و والاهمّت است،گرسنگى وى كنايه از نياز مبرم اوست.توضيح آن كه نياز مبرم-در وقت بى اعتنايى مردم

ص:454

به وى-باعث جوشش غيرت و خشم او مى شود و خود را به وادار به يافتن كار مهمترى مى كند تا بدان وسيله بر آن مردم دست يابد و بر آنان مسلّط گردد،تا ايشان را درهم شكند و مجازاتشان كند.مانند اين كه زمام حكومت را به دست بگيرد و يا چيزى نظير آن،از اين رو لازم است با توجّه به او و نيازهايش به گرفتارى و رفع نيازمندى اش از حملۀ وى حذر كرد و از آن دورى جست.

مقصود از سيرى شخص فرومايه توانگرى و بى نيازى اوست و آن نيز باعث استمرار وى در فرومايگى است كه اقتضاى طبع اوست،و سير بودنش باعث تأكيد اين ويژگى است،امّا گرسنگى او چه بسا كه باعث دگرگونى خلق و خوى او شود و براى هدف خاصى از فرومايگى دست بردارد.دوام پستى فرومايگان سير برخاسته از طبع پست آنهاست و باعث آزردن زيردستان و مردمى است كه به آنان نيازمندند،بنا بر اين بايد از حملۀ آنان بيمناك بود و در صورت امكان موجبات سيرى ايشان را از بين برد.

43-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

قُلُوبُ الرِّجَالِ وَحْشِيَّةٌ فَمَنْ تَأَلَّفَهَا أَقْبَلَتْ عَلَيْهِ

ترجمه

«دلهاى مردم رمنده است،هر كس آنها را به دست آورد به وى رومى آورند ».

شرح

امام(علیه السلام)وحشت را در اينجا اصل قرار داده است،بدان جهت كه انس و الفت امرى اكتسابى است،وحشت،آن نامأنوسى و بيگانگيى است كه درخور آشنايى و انس و الفت است.معناى عبارت روشن است.

44-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

عَيْبُكَ مَسْتُورٌ مَا أَسْعَدَكَ جَدُّكَ

ترجمه

«عيب تو از ديد مردم پنهان است،تا وقتى كه نيك بختى يار تو است ».

ص:455

شرح

سعادة الجدّ،يعنى خوشبختى و فراهم آمدن اسباب مصلحت در بارۀ انسان،و از جملۀ مصالح آدمى پوشيده ماندن عيبها و پستيهاى اوست،و دوام پوشيده ماندن آنها وابسته به دوام اسباب و وسايل مصلحت است.

45-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَوْلَى النَّاسِ بِالْعَفْوِ أَقْدَرُهُمْ عَلَى الْعُقُوبَةِ

ترجمه

«شايسته ترين فرد به گذشت و بخشش،تواناترين مردم به مجازات و كيفر دادن است .»

شرح

چون فضيلت بخشش در عرف مردم شامل كسى است كه قادر بر مجازات است،امّا مجازات نمى كند،و چون عفو و قدرت از دو مقولۀ اشدّ و اضعفند،ناگزير اولويت عفو،تابع اولويّت و اشديّت قدرت است،يعنى هر كس تواناتر بر كيفر كردن و كيفر نكردن باشد،سزاوارتر به بخشندگى خواهد بود.

46-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلسَّخَاءُ مَا كَانَ ابْتِدَاءً- فَأَمَّا مَا كَانَ عَنْ مَسْأَلَةٍ فَحَيَاءٌ وَ تَذَمُّمٌ

لغات

تذمّم:خوددارى از نكوهش سخاء:ملكه بذل مال به كسى كه مستحق است به مقدارى كه شايسته است،آن هم بدون مقدمه و از روى ميل قلبى و با رعايت برابرى به كسى كه نيازمند آن است.

ترجمه

«سخاوت و بخشندگى آن است كه بى درخواست انجام گيرد،زيرا آنچه به خاطر درخواست باشد،از روى شرم و فرار از نكوهش است ».

شرح

با اين تعريف روشن شد،آنچه كه از روى درخواست،بخشش شود،

ص:456

سخاوت نيست و امام(علیه السلام)براى اثبات اين مطلب دو دليل ذكر كرده است:

1-شرم از درخواست كننده و يا از مردم،شخص را به بخشش وامى دارد.

2-رهايى از نكوهش درخواست كننده،كه سماجت مى كند و او را بخيل مى خواند و نظير اينها.

47-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ غِنَى كَالْعَقْلِ وَ لاَ فَقْرَ كَالْجَهْلِ- وَ لاَ مِيرَاثَ كَالْأَدَبِ وَ لاَ ظَهِيرَ كَالْمُشَاوَرَةِ

ترجمه

«توانگريى چون خردمندى،و تنگدستيى همچون نادانى،و ميراثى مانند ادب،و پشتوانه اى به سان مشورت با ديگران وجود ندارد ».

شرح

1-هيچ توانگرايى مانند خردمندى نيست،چون در سخنان پيش گذشت كه آن بى نيازترين بى نيازى است و هيچ بى نيازى چون آن نيست.

2-هيچ تنگدستى چون نادانى نيست و اين نيز بدان جهت است كه قبلا گذشت كه بزرگترين بيچارگى نادانى است مقصود از جهل در اين جا چيزى است كه مقابل عقل بالملكه است.يعنى حماقت و يا چيزى كه ملازم آن است.

3-هيچ ميراثى مانند ادب نيست،ادب عبارت است از آراستگى به اخلاق پسنديده،و اين از هر ارثيه اى-مال و اندوخته-بهتر است.

4-هيچ پشتوانه اى همچون مشورت وجود ندارد.نتيجۀ مشورت بيشتر وقتها،انديشۀ درست در كار مورد نظر انسان است،و انديشه درست در تدبير امور،سودمندتر از قدرت و افراد زياد است چنان كه ابو الطّيّب مى گويد:انديشه، مقدم بر دلاورى دليران است...مسلما در ميان چيزهايى كه انسان براى به دست آوردن مصالح امور از آنها استمداد مى كند چيزى بهتر از مشورت وجود ندارد.

ص:457

48-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلصَّبْرُ صَبْرَانِ صَبْرٌ عَلَى مَا تَكْرَهُ وَ صَبْرٌ عَمَّا تُحِبُّ

ترجمه

«صبر دو نوع است:صبر بر آنچه نمى پسندى،و صبر بر آنچه دوست دارى .»

شرح

تعدّد صبر،در اينجا تعدّد وصفى است،زيرا كه حقيقت آن در هر دو مورد -به طورى كه قبلا تعريف شد-يكى است.

49-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْغِنَى فِي الْغُرْبَةِ وَطَنٌ وَ الْفَقْرُ فِي الْوَطَنِ غُرْبَةٌ

ترجمه

«مالدارى در غربت وطن است و تهيدستى در وطن غربت است ».

شرح

كلمۀ وطن را از آن رو براى مالدارى و ثروتمندى در غربت استعاره آورده است كه براى شخص مايۀ آرامش خاطر و باعث دلگرمى است،و با وجود آن، غربت در انسان اثر نمى كند.fو لفظ غربت را نيز از آن جهت براى تهيدستى در وطن استعاره آورده است كه غربت و تهيدستى هر دو باعث كج خلقى و دشوارى كارهاست.

50-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْقَنَاعَةُ مَالٌ لاَ يَنْفَدُ

ترجمه

«قناعت ثروتى است بى پايان (1)».

ص:458


1- در نهج البلاغه [1]از سيد رضى آمده است:اين عبارت را از پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز،نقل كرده اند-م.
شرح

قناعت،عبارت است از سرگرم نشدن به چيزى كه از اندازۀ كفايت و مقدار حاجت زندگى و خورد و خوراك بيشتر باشد،و چشم نداشتن بر آنچه ديگران دارند.كلمۀ مال را با صفت بى پايان از آن رو استعاره از قناعت آورده كه بى نيازى ناشى از قناعت نيز همچون ثروت زياد،بى پايان است.

51-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْمَالُ مَادَّةُ الشَّهَوَاتِ

ترجمه

«دارايى و ثروت،اساس خواهشهاى نفس است ».

شرح

يعنى:مال باعث نيرو گرفتن و فزونى شهوات است.مادّه،همان فزونى است.

اين سخن در مورد بيزارى از افزون خواهى مال و ثروت است،از آن جهت كه باعث كمك رسانى و نيرو بخشيدن به شهوت در برابر نافرمانى از عقل و خرد مى گردد.

52-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ حَذَّرَكَ كَمَنْ بَشَّرَكَ

ترجمه

«آن كس كه تو را هشدار دهد همچون كسى است كه به تو مژده دهد .»

شرح

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه برحذر دارندۀ از پيشامد بد مانند كسى است كه مژدۀ نجات از آن را مى دهد،كه وجه شبه روشن است.اين عبارت براى وادار ساختن بر توجه به هشدار دهنده و شنيدن هشدار او به منظور نجات است با تشبيه وى به كسى كه بشارت دهنده است.

ص:459

53-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَللِّسَانُ سَبُعٌ إِنْ خُلِّيَ عَنْهُ عَقَرَ

ترجمه

«زبان را اگر به حال خود رها كنند،چون درنده اى است كه مى گزد ».

شرح

كلمۀ سبع را از آن رو براى زبان استعاره آورده است كه اگر آن را از كنترل عقل آزاد كنند،سخنى خواهد گفت كه مانند درنده اى يله و رها،باعث نابودى صاحبش مى گردد.

54-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْمَرْأَةُ عَقْرَبٌ حُلْوَةُ اللَّسْبَةِ

ترجمه

«زن همچون كژدمى است كه گزيدنش شيرين است »

شرح

در مورد كژدم گزيدنش را لسبه گويند و كلمه عقرب را با صفت مزبور از آن جهت استعاره از زن آورده است كه كار زن آزردن است،امّا آزارى آميخته با لذّت بطورى كه شخص احساس اذيت نمى كند،مانند اذيت و آزارگرى كه آميخته با لذّتى كه ناشى از خارش آن است.

55-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلشَّفِيعُ جَنَاحُ الطَّالِبِ

ترجمه

«واسطۀ در كار به منزلۀ پر و بال كسى است كه در پى حاجتى است ».

شرح

كلمه جناح را از آن رو كه شخص واسطه همچون بال پرنده وسيلۀ رسيدن طالب،به مقصود خود مى باشد،استعاره آورده است.

ص:460

56-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَهْلُ الدُّنْيَا كَرَكْبٍ يُسَارُ بِهِمْ وَ هُمْ نِيَامٌ

ترجمه

«مردم دنيا مانند كاروانى هستند كه آنها را مى برند در صورتى كه خود در خوابند ».

شرح

وجه شبه،جملۀ يسار بهم و هم نيام(آنها را در حالى كه خوابند مى برند) است.توضيح آن كه دنيا به منزلۀ راهى است براى اهل دنيا كه از آن راه به سمت آخرت مى روند،در حالى كه از نتيجۀ آن،و كار و تلاش براى آن در غفلتند،تا وقتى كه به سر منزل مى رسند،بنا بر اين همانند كاروانى هستند در حال خواب كه آنها را راه مى برند تا وقتى كه به سر منزل خود مى رسند.

57-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

فَقْدُ الْأَحِبَّةِ غُرْبَةٌ

ترجمه

«از دست دادن دوستان غربت است ».

شرح

لفظ غريب را از آن رو براى از دست دادن دوستان استعاره آورده است كه هر دو باعث وحشت و تنهايى است.

58-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

فَوْتُ الْحَاجَةِ أَهْوَنُ مِنْ طَلَبِهَا إِلَى غَيْرِ أَهْلِهَا

ترجمه

«از دست رفتن حاجت،آسانتر از درخواست آن،از كسى است كه نا اهل است ».

ص:461

شرح

مقصود از نااهل،فرومايگان و تازه به نعمت رسيده هاى بى ريشه اند،از آن رو دست نيافتن به حاجت آسانتر است كه از دست رفتن حاجت يك غصّه است،اما درخواست از نااهلان كه غالبا بى نتيجه است،علاوه بر غم از دست رفتن حاجت،موجب تحمّل سنگينى خوددارى طرف از برآوردن حاجت و پشيمانى از عرض حاجت به آنان و همچنين غم ذلت حاجتمندى نسبت به فرومايگان مى شود همان طور كه[جاى ديگر]فرموده است:«مرگ گواراتر از درخواست از فرومايگان است (1)».و بعد از همۀ اينها غم آنست كه اينان حاجات را برنمى آورند،كه اينها چهار نوع غم و اندوهند.و همين طور اگر حاجت برآورده شود،باز هم،غم سنگينى خودخواهى طرف،به علاوۀ ذلّت عرض حاجت بديشان،بنا بر اين-به هر حال-از نرسيدن به حاجت آسانتر است.اين سخن باعث جذب دو فضيلت قناعت و بلند همّتى است.

59-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ تَسْتَحِ مِنْ إِعْطَاءِ الْقَلِيلِ- فَإِنَّ الْحِرْمَانَ أَقَلُّ مِنْهُ

ترجمه

«از بخشش اندك شرم نكن،زيرا نوميد ساختن كسى اندك تر از آن است ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)از«اندكتر بودن»كم اعتبار و كم ارزش بودن آن است.

توضيح آن كه نااميد كردن،نبخشيدن چيزى است كه شايستۀ بخشش باشد،و اين مطلب،قابل شمارش و از مقولۀ كميّت نيست تا قابل كم و زياد باشد.

امام(علیه السلام)از شرم داشتن نسبت به بخشش اندك به وسيلۀ قياس مضمرى برحذر داشته است كه صغراى آن جملۀ: «فانّ الحرمان اقلّ منه» ،و كبراى مقدّر

ص:462


1- الموت احلى من سؤال اللام.

آن نيز چنين است:و هر چه كه نااميد ساختن بى ارزش تر از آن باشد،شايسته است كه از آن شرم نكنند بلكه بايد از نوميد كردن شرم داشت كه از آن بى ارزشتر است:

60-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْعَفَافُ زِينَةُ الْفَقْرِ

ترجمه

«پاكدامنى زينت تهيدستى است (1)».

شرح

قبلا معلوم شد كه پاكدامنى فضيلت قوۀ شهويه است،و فقير اگر شهوت خود را به وسيلۀ عقل از خواستهاى طبيعى خود،باز دارد،نفسش با فضيلت پاكدامنى كمال مى يابد و تهى دستى اش را در انظار اهل بينش به فضيلت خود آراسته مى گرداند و اگر خواسته هاى خود را به حال خود يله و رها گذارد او را به زشتيها وامى دارد،و به حرص و آز و بخل و حسد و دريوزگى مى كشاند و بدان وسيله زشتترين چهره را به خود خواهد گرفت.

61-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِذَا لَمْ يَكُنْ مَا تُرِيدُ فَلاَ تُبَلْ مَا كُنْتَ

ترجمه

«هر گاه به خواستۀ خود نرسيدى،در هر حال باكى نداشته باش ».

شرح

يعنى هر گاه در موردى به هدف خود نائل نشدى،در هر حالى كه نسبت به آن كار هستى اهميت نده،مفهوم اين سخن،جلوگيرى از اهميت دادن و افسوس

ص:463


1- در نهج البلاغۀ سيّد رضى(رحمة ا...عليه):دنباله عبارت:«العفاف زينة الفقر»چنين آمده است:«و الشّكر زينة الغنى»-م.

خوردن نسبت به كارهايى است كه انجام نشده،با اين توضيح كه افسوس خوردن براى از دست رفتن هدف،باعث غم و اندوه است و اين در حال حاضر زيانى است كه هيچ گونه فايده اى بر آن مترتب نمى باشد،بنا بر اين مرتكب شدن چنين كار زيانبارى از نادانى است.

62-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ تَرَى الْجَاهِلَ إِلاَّ مُفْرِطاً أَوْ مُفَرِّطاً

ترجمه

«شخص نادان جز در يكى از دو حالت تندروى و يا كندروى مشاهده نمى شود ».

شرح

جهل يا جهل بسيط است كه همان طرف كندروى از فضيلت و به كودنى موسوم است.و يا جهل مركب است كه همان طرف تندروى است.

توضيح آن كه نادانى كه در جهل مركب است،گاهى در پيگيرى از حق زياده روى مى كند و در نتيجۀ تلاش پرده اى جلو چشم بصيرت او پديد مى آيد كه او با قطع بر اين كه اين دليل رسيدن وى به حق است،از دريافت حق و حقيقت باز مى ماند.كه گاهى اين طرف را جربزه مى نامند و همواره چنين فردى در يكى از دو طرف است و به اندازۀ نادانى اش حالت وى در تمام رفتارها و گفتارها بر يكى از دو سمت:تندروى يا كندروى است.

63-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِذَا تَمَّ الْعَقْلُ نَقَصَ الْكَلاَمُ

ترجمه

«هر گاه عقل كامل باشد،سخن كم گفته شود ».

شرح

كامل بودن عقل باعث كنترل قواى جسمانى و به كار بردن آنها به مقتضاى

ص:464

نظرات پسنديده و شايسته،و نيز سنجش بيشتر آنچه كه از آن قوا به صورت گفتار و رفتار بروز مى كند،مى گردد،و اين زحمت و شرايطى دارد كه باعث كاستى سخن مى شود،بر خلاف آن كه سخنان نسنجيده و بى توجه بر زبان آيد.

64-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلدَّهْرُ يُخْلِقُ الْأَبْدَانَ- وَ يُجَدِّدُ الْآمَالَ وَ يُقَرِّبُ الْمَنِيَّةَ- وَ يُبَاعِدُ الْأُمْنِيَّةَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ نَصِبَ وَ مَنْ فَاتَهُ تَعِبَ

ترجمه

«روزگار بدنها را فرسوده و آرزوها را تازه مى گرداند و مرگ را نزديك و خواهشهاى دل را دور مى سازد هر كه بر زمانه چيره گشت،به رنج افتاد،و هر كه بر روزگار دست نيافت،گرفتار سختى شد .»

شرح

فرسوده كردن بدنها،همان آماده ساختن آنست براى فتور و تباهى،با گذشت زمان،و در اثر آنچه از گرما و سرما و دشواريهاى مربوط به زمان كه توسط ايّام و فصول بر تن آدمى وارد مى شود.و اين كه روزگار آرزوها را تازه مى گرداند در اثر فريبى است كه از زنده بودن و تندرستى،انسان حاصل مى شود، و بيشتر اشخاص سالخورده در معرض آنند چرا كه طول عمر و تجربه هايى كه از نيازمندى و بى چيزى دارند آنان را مى فريبد و بر جمع مال حريصشان مى كند و سبب آرزوهاى دراز آنها براى تحصيل دنيا مى گردد.و نزديك ساختن مرگ نظر به فرسودن بدنها و دور و دراز كردن آرزوها با توجه به نزديك ساختن مرگ است.

و هر كه بر زمانه چيره گشت،يعنى با تباه كردن عمر و به كار بردن آن در راه متاع دنيا،به رنج مى افتد و با جمع آورى و اندوختن مال دنيا دچار بدبختى مى گردد،و هر كس روزگار را از دست داد،در راه به دست آوردن دنيا رنج برد ولى با از بين رفتن آن گرفتار بدبختى شد.

ص:465

امام(علیه السلام)در دو جملۀ اوّل سجع متوازن،و در دو جمله وسط سجع مطرّف، و در دو جملۀ آخر سجع متوازى،را رعايت كرده است.

65-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلنَّاسِ إِمَاماً- فَلْيَبْدَأْ بِتَعْلِيمِ نَفْسِهِ قَبْلَ تَعْلِيمِ غَيْرِهِ- وَ لْيَكُنْ تَأْدِيبُهُ بِسِيرَتِهِ قَبْلَ تَأْدِيبِهِ بِلِسَانِهِ- وَ مُعَلِّمُ نَفْسِهِ وَ مُؤَدِّبُهَا أَحَقُّ بِالْإِجْلاَلِ- مِنْ مُعَلِّمِ النَّاسِ وَ مُؤَدِّبِهِمْ

ترجمه

«هر كس خود را به پيشوايى مردم گمارد،بايد پيش از تعليم ديگرى نخست به تعليم خود بپردازد و به جاى آن كه به گفتار،ديگرى را تربيت كند،بايد به رفتار ادب كنندۀ او باشد.و آن كس كه آموزنده و ادب كنندۀ خويشتن است سزاوارتر به احترام است تا آن كه مردم را آموزش و پرورش مى دهد .»

شرح

امام(علیه السلام)به آداب رهبران علم و فضايل اخلاقى اشاره فرموده است:

1-بر پيشوا واجب است كه نخست خويشتن را تعليم دهد،يعنى:نسبت به آدابى كه داناست خويشتن را تمرين دهد تا رفتار و گفتارش موافق علم و آگاهى اش باشد،براى اين كه مردم براى پيروى از آنچه از رفتار و حالات پيشوايان ببينند آماده ترند تا گفتار تنها،بخصوص وقتى كه در رفتارها خلاف آن را مشاهده كنند،چه،اين خود باعث بدگمانى در گفته هاى مخالف رفتار،و گستاخى بر مخالفت سخنانى كه از آنان زبانزد شده،مى گردد،هر چند كه به ظاهر راست و درست باشند.و به چنين مطلبى شعر زير اشاره دارد:

از ديگران آنچه را كه خود نظير آن را انجام مى دهى،نهى نكن كه اگر چنين كنى،براى تو ننگ بزرگى است 2-امام او را راهنمايى كرده است،بر اين كه آموزش ديگران نخست به

ص:466

وسيله روش درست و رفتار پسنديده انجام گيرد به همان دليلى كه بيان شد، طبيعت انسانها با ديدن رفتار،رامتر و اثرپذيرتر است تا گفتار،و بعد هم آن روش و رفتار بايد با گفتار مطابق باشد.

آن گاه امام(علیه السلام)با اين بيان كه آن كسى كه خود را ادب كند،سزاوارتر به بزرگداشت و احترام است تا آن كه ديگران را ادب مى كند،وى را به تأديب نفس واداشته است.توضيح آن كه كسى كه خود را به فضيلتى ادب مى كند كامل مى گردد و ادب كردن ديگران فرع بر ادب كردن خويشتن است،و اصل ارزشمندتر و سزاوارتر به تعظيم است تا فرع.و اين مطلب به منزلۀ صغرا براى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:آن كس كه سزاوارتر به احترام باشد،لازم است چيزى را اول خود انجام دهد كه به خاطر آن نسبت به ديگران شايسته تر به احترام گشته است.

66-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

نَفَسُ الْمَرْءِ خُطَاهُ إِلَى أَجَلِهِ

ترجمه

«هر دم انسان به منزلۀ گامى به سوى مرگ است ».

شرح

كلمۀ خطا(گام)را از آن رو استعاره براى دم زدن،آورده است كه دم نيز پياپى است و تا دمى پايان نيابد،دم ديگر برنيايد،پس در نتيجه دم،آدمى را به پايان عمر يعنى مرگ نزديك مى سازد همان طورى كه گامهاى پياپى انسان را به پايان راه خود مى رساند.

67-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

كُلُّ مَعْدُودٍ مُنْقَضٍ وَ كُلُّ مُتَوَقَّعٍ آتٍ

ترجمه

«آنچه شمردنى است پايان پذير است،و هر چه پيش آمدنى است،خواهد آمد ».

ص:467

شرح

هر دو جمله به صورت كلى از مواد مشهور صنعت خطابه و در زمينۀ موعظه است،جملۀ نخستين اشاره به نفسها و حركتهاى بندگان خدا،و دومى بيم دادن به وسيلۀ پيش آمدهايى از قبيل مرگ و پيامدهاى آن است.

68-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ الْأُمُورَ إِذَا اشْتَبَهَتْ اعْتُبِرَ آخِرُهَا بِأَوَّلِهَا

ترجمه

«هر گاه كارها مشتبه و درهم شد،آخر و اولش را با هم مقايسه كنند ».

شرح

يعنى هر گاه در آغاز كارها راه و روش دست يافتن بدانها نامعلوم بود،و اقدام به آنها دشوار بود،پايانش را به آغازش بسنجند،و استدلال شود بر اين كه آن نيز در دشوارى چنين است،و در اين صورت خوددارى كرده و اقدام با زحمت نكنند.

69-از خبر ضرار بن ضمره ضبّائى است

اشاره

هنگامى كه پيش معاويه آمد،و معاويه،راجع به امير المؤمنين(علیه السلام)از او پرسيد.گفت:گواهى مى دهم كه در بعضى جاهايى كه عبادت مى كرد،او را ديدم،هنگامى كه شب پرده هاى تاريكى را گسترده، و او در محراب عبادت ايستاده بود،محاسنش را روى دست گرفته و بر خود مانند مارگزيده مى پيچيد،و همچون غم رسيده اى مى گريست و(در بارۀ)دنيا مى فرمود: يَا دُنْيَا يَا دُنْيَا إِلَيْكِ عَنِّي أَ بِي تَعَرَّضْتِ أَمْ إِلَيَّ تَشَوَّقْتِ- لاَ حَانَ حِينُكِ هَيْهَاتَ غُرِّي غَيْرِي لاَ حَاجَةَ لِي فِيكِ- قَدْ طَلَّقْتُكِ ثَلاَثاً لاَ رَجْعَةَ فِيهَا- فَعَيْشُكِ قَصِيرٌ وَ خَطَرُكِ يَسِيرٌ وَ أَمَلُكِ حَقِيرٌ- آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ طُولِ الطَّرِيقِ- وَ بُعْدِ السَّفَرِ وَ عَظِيمِ الْمَوْرِدِ

ص:468

لغات

ضباء:تيره اى از اولاد قهر بن مالك بن نضر بن كنانه بود.

سدول،جمع سدل:چيزى كه بر كجاوه آويزند.

تململ:بر خود پيچيدن از شدّت درد و اندوه.

سليم:مارگزيده.

وله:غم زياد.

ترجمه

«اى دنيا!اى دنيا!از من دور شو.آيا خود را به من مى نمايانى؟و خواهان من هستى؟آن هنگام نزديك مبادا!هيهات!مرا به تو نيازى نيست شخص ديگرى را بفريب!من تو را سه طلاقه كرده ام كه از آن راه بازگشتى نيست!پس زندگانى تو كوتاه و ارزش تو اندك و آرزوى تو ناچيز است.آه از كمى توشه،و درازى راه و دورى سفر و سختى منزلگاه ».

شرح

اين مرد[ضرار]از اصحاب امام(علیه السلام)بود.وقتى كه پس از شهادت آن حضرت بر معاويه وارد شد،معاويه به او گفت:على را براى من توصيف كن.او گفت:مرا از اين كار معاف بدار.معاويه گفت:به خدا سوگند كه بايد اين كار را بكنى،اين بود كه ضرار اين مطالب را گفت،معاويه به قدرى گريست كه ريشش از اشك چشم تر شد .

على(علیه السلام)دنيا را به صورت زنى مى ديد كه خود را آراسته و طورى خود را بر او عرضه مى كند تا به وصالش برسد در حالى كه براى وى[على(علیه السلام)]ناخوشايند بود.پس امام(علیه السلام)خطاب به او،چنين مى گفت:و اليك:از اسماء افعال است يعنى:دور شو،و عنّى متعلّق به چيزى است كه معناى فعل را دارد.و استفهام امام(علیه السلام)در عبارت:آيا خود را به من مى نمايانى،و خواهان من هستى؟استفهام انكارى و نيز نوعى بى ارزش ساختن دنيا و دور شمردن موافقت خود با خواستۀ آن است.

و لا حان حينك! يعنى:آن وقت نزديك مباد!يعنى هنگام فريب خوردن من

ص:469

از تو و اين كه تو مرا گول بزنى.

عبارت: هيهات يعنى آنچه را تو از من مى خواهى بسيار دور است.آن گاه امام(علیه السلام)او را امر به فريفتن ديگرى كرده است،كنايه از اين كه دنيا چشم طمعش را از او ببرد،نه آن كه مقصود امام(علیه السلام)اين باشد،ديگران را بفريبد،اين سخن مانند آن است كه به فريبنده اش-وقتى كه از فريب او اطّلاع يافته است-بگويد:

ديگرى را فريب بده،يعنى فريب تو در من اثر نمى كند.آن گاه مانند يك همسر ناراضى،در حالى كه از او بيزار است،دنيا را مخاطب مى سازد،و به او اطّلاع مى دهد كه از او بى نياز است .سپس طلاق سه بارۀ او را عنوان مى كند تا جدايى او را مورد تأكيد قرار دهد با اين عبارت:لا رجعة فيها(راه برگشتى نيست)و اين جمله كنايه از نهايت نارضايتى است-و طلاق دنيا را به خاطر توجه امام(علیه السلام)به زيانبخش بودن آن كه همان زيبايى و جلوۀ آن باشد،مورد تأكيد قرار داده است.و بعد به عيبهايى اشاره فرموده است كه به خاطر آن معايب از او ناراضى بوده و طلاقش داده است.و آنها عبارتند از كوتاهى زندگانى،يعنى مدّت زندگى در دنيا،و كمى ارزش،يعنى كمى ارزش و جايگاه آن در نظر امام(علیه السلام)و بعد،ناچيزى آرزويى كه از دنيا مى رود .سپس از چند چيز ناليده است:

1-از كمى توشه در سفر الى اللّه،و قبلا روشن شد كه توشه همان تقوا و اعمال شايسته است،و روش عارفان در ناچيز شمردن اعمال خود چنين است.

2-درازى راه و طريق الى اللّه،و چيزى در نزد عقل درازتر از نامتناهى نيست.

3-دورى سفر،به دليل دورى نتيجه و سرانجام كار و نامتناهى بودن آن.

4-سختى منزلگاه،و نخستين منزلگاهها مرگ است،و بعد از آن عالم برزخ سپس قيامت كبرا.و خدا يار و ياور است.

علاوه بر چهار مورد فوق،عبارت:و خشونة المضجع،يعنى ناهموارى قبر،

ص:470

نيز روايت شده است.

70-از سخنان امام(علیه السلام)به مرد شامى

اشاره

،وقتى كه از آن بزرگوار پرسيد:آيا رفتن ما به شام از روى قضا و قدر الهى است؟از سخنان زيادى كه امام(علیه السلام)بيان فرموده است ما قسمتى از آن را به شرح زير برگزيده ايم:

وَيْحَكَ لَعَلَّكَ ظَنَنْتَ قَضَاءً لاَزِماً وَ قَدَراً حَاتِماً- لَوْ كَانَ ذَلِكَ كَذَلِكَ لَبَطَلَ الثَّوَابُ وَ الْعِقَابُ- وَ سَقَطَ الْوَعْدُ وَ الْوَعِيدُ- إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ أَمَرَ عِبَادَهُ تَخْيِيراً وَ نَهَاهُمْ تَحْذِيراً- وَ كَلَّفَ يَسِيراً وَ لَمْ يُكَلِّفْ عَسِيراً- وَ أَعْطَى عَلَى الْقَلِيلِ كَثِيراً وَ لَمْ يُعْصَ مَغْلُوباً- وَ لَمْ يُطَعْ مُكْرِهاً وَ لَمْ يُرْسِلِ الْأَنْبِيَاءَ لَعِباً- وَ لَمْ يُنْزِلِ الْكُتُبَ لِلْعِبَادِ عَبَثاً- وَ لاَ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ «وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النّارِ»

ترجمه

«واى بر تو،شايد تو قضا و قدر حتمى را گمان كرده اى،كه اگر اين طور بود،پاداش و كيفر معنى نداشت و وعدۀ خوب و ترساندن از بدى،بى اعتبار بود.

خداوند پاك به بندگانش امر كرده با اختيار و نهى فرموده با ترس و بيم،و تكليف كرده آسان،نه تكليف دشوار،و عمل اندك را اجر و پاداش زياد داده است.و در مقابل او سركشى نكرده اند به خاطر آن كه ناچار به سركشى بوده اند و از او فرمان نبرده اند از آن جهت كه به فرمانبردارى مجبور بوده اند.پيامبران را به بازيچه نفرستاده،و كتابهاى آسمانى را بيهوده نازل نكرده،و آسمانها و زمين و موجودات آسمان و زمين را بى هدف نيافريده است، «ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النّارِ» (1).

ص:471


1- سورۀ ص(38)آيه(27) [1]يعنى:آن گمان كسانى است كه كافر شده و باور نكرده اند،پس واى براى كافران از عذاب دوزخ.
شرح

نقل كرده اند،مردى شامى وقتى به امام عرض كرد:راجع به رفتن ما به شام بفرماييد آيا به قضا و قدر الهى است يا نه؟امام(علیه السلام)فرمود:«سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد،ما هيچ جا قدم ننهاديم،و به درّه اى فرود نيامديم مگر به قضا و قدر الهى.» آن مرد گفت:پس نزد خدا پاداشى نداريم،يعنى:من براى خود پاداشى نزد خدا نمى بينم.امام(علیه السلام)فرمود:«ساكت باش،اى شيخ!خداوند،پاداش شما را در رفتن به شام وقتى كه مى رفتيد،و در بازگشتتان وقتى كه بر مى گشتيد،زياد گردانيد،در صورتى كه شما در هيچ حال مجبور و ناچار نبوديد».

آن مرد گفت:چگونه!با اين كه قضا و قدر ما را راند ؟ آن گاه امام(علیه السلام)فرمود: ويحك ،جز اين كه پس از كلمۀ و الوعيد عبارت چنين بوده است:...و امر و نهى،و هيچ سرزنشى از جانب خدا براى گناهكار و نه ستايشى براى نيكوكار نيامده است،اين سخن بت پرستان و پيروان اهريمنان و شاهدان جور و ستم و كسانى است كه چشمانشان از ديدن حقيقت كور است و اينان فرقۀ قدريّه و مجوس اين امّتند،زيرا كه خداوند متعال بندگانش را از روى اختيار امر فرموده است تا آخر...

بعد آن مرد گفت:پس قضا و قدر چيست كه ما جز بدان وسيله حركت نكرديم؟امام(علیه السلام)فرمود:«آن فرمان خداى تعالى و دستورات اوست»آن گاه اين آيه را قرائت كرد: «وَ قَضى رَبُّكَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ» (1).

در اينجا آن مرد خوشحال از جا جست و گفت:تو آن امامى كه با پيروى تو روز قيامت خوشنودى خداوند بخشنده را اميد داريم،تو آنچه از دين ما پوشيده بود آشكار كردى،پروردگار از طرف ما تو را در اين كار پاداش نيكو عطا كند.

الويح كلمۀ ترحم است[از باب دلسوزى گفته مى شود]و الحاتم به

ص:472


1- سوره بقره(2)آيه(182)يعنى:پروردگارت فرمان داده است كه جز او را نپرستيد.

معناى واجب مى باشد.

توضيح پرسش آن مرد اين است:اگر رفتن ما به قضا و قدر بوده است ما در زحمتى كه كشيده ايم بى اجريم؟و اين از آن روست كه در گفتار از«قضا»، آفرينش اراده مى شود و آنچه كه خداوند در بنده آفريده است بدون اختيار بنده و هر چه كه غير اختيارى باشد اجر و مزدى در انجام آن وجود ندارد.

عبارت امام(علیه السلام):و يحك...الوعيد بيانگر ريشۀ گمان اوست و آن شايد چيزى است كه وى در مورد تفسير قضا و قدر،مى پنداشته،يعنى علم خدا كه خواه و ناخواه كار بايد مطابق آن انجام بگيرد .

و عبارت: انّ اللّه سبحانه امر عباده تخييرا اشاره است به تفسير قضا به معنى امر و فرمان الهى،همان طورى كه امام(علیه السلام)در پاسخ كسى كه از معناى آن مى پرسد-با استشهاد به آيه شريفه «وَ قَضى رَبُّكَ» براى اثبات اين تفسير- تصريح كرده است،و بديهى است كه امر و نهى الهى با مختار بودن بنده در كار خود،منافاتى ندارد.البتّه اين پاسخ نسبت به مقدار فهم طرف سؤال يك پاسخ اقناعى است و گاهى در تفسير قضا گفته اند:قضا،عبارت است از آفرينش خداى متعال تمام صورتهاى كلّى و جزئى موجودات را كه اين صورتها در عالم عقول به تعداد زياد و بى نهايتند،سپس از آنجا كه ايجاد آن گروه صورتهايى را كه به مادّه وابستگى دارند در مادّۀ خود،و بيرون آوردن از مرحلۀ قوّه و استعداد به مرحلۀ فعليّت يعنى پذيرش صورتها،يكى پس از ديگرى و تدريجى بوده است،بنا بر اين قدر عبارت است از ايجاد آن امور و تفصيل آنها يكى پس از ديگرى،همان طور كه خداى متعال فرموده است: «وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ» (1).

ص:473


1- سوره حجر(15)آيۀ(21) [1]يعنى:و هيچ چيز در جهان نيست مگر اين كه منبع و خزينۀ آن نزد ماست ولى ما از آن بر عالم خلق جز به مقدار معينى كه مصلحت است نمى فرستيم.

اكنون مطابق اين تفسير،پاسخ گفتن به پرسش بالا نيز امكان پذير است، با اين توضيح كه قضا به معنى ياد شده با مختار بودن بنده و سن تكليف و پاداش و كيفر او،منافاتى ندارد زيرا كه معناى اختيار همان آگاهى بنده است از اين كه وى داراى نيرويى است كه هرگاه ميل به فعل-كه از آن تعبير به اراده مى كنند-و يا نفرت از فعل-كه از آن تعبير به كراهت مى كنند-بدان ضميمه شود وى هم قادر بر فعل و هم بر ترك آن است و هر دو برايش امكان دارد و اين جريانى است كه با علم خداى تعالى بر وقوع يا عدم وقوع هر يك از دو طرف، منافاتى ندارد،هر چند كه يكى از دو طرف در علم خدا به طور قطع به عنوان عرض خارجى صادر خواهد شد.

و آنگهى تكليف بر حسب آنچه در علم خدا گذشته است،متوجّه بنده نمى شود،بلكه علاوه بر آن،دو عامل ديگر در كار است:

اوّل-عامل فاعلى كه همان حكمت خداى تعالى است،يعنى پروردگار، موجودات را به بهترين و استوارترين صورت آفريده و هدايت هر موجود ناقص به كمال مطلوبش،به نحوى است كه درخور اوست.

دوم:عامل قابليت،يعنى،بنده داراى صفت اختيار-با تعريفى كه گذشت -بوده باشد،از اين رو،امام(علیه السلام)ده چيز را به شرح زير از خصوصيات اختيار و تكليفى شمرده است كه براى رسيدن به نتيجه،مقصود اصلى حكمت است:

1-خداوند بندگانش را مأمور كرده است با اختيار،تخييرا مصدر جانشين حال است.

2-آنان را نهى كرده است از روى بيم و ترس.تحذيرا مفعول له است.

3-تكليف آنان را آسان قرار داده است،تا كار بر آنها آسان باشد و ميل و علاقه پيدا كنند.

4-تكليف آنان را دشوار قرار نداده،تا اين كه حالت اختيار داشته باشند و

ص:474

با تكليف سخت دچار تكليف طاقت فرسا و غير قابل تحمل نشوند،همان طورى كه خداوند متعال اشاره فرموده است: «يُرِيدُ اللّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ» (1).

5-عمل اندك را پاداش زياد دادن كه اين خود نيز از خصوصيات اختيار است.

6-نافرمانى خدا صورت مى پذيرد امّا نه از آن جهت كه ذات اقدسش مغلوب بندگان است زيرا خدا بر همۀ بندگان مسلّط است،بندگان از آن رو نافرمانى مى كنند كه خداوند آنها را در كارهاشان آزاد گذاشته و اختيار كار را به دست آنها داده است،و اين از خصوصيات اختيار و آزادى آنهاست.

7-از روى اجبار سر به فرمان او ننهاده اند،يعنى فرمانبردارى فرمانبرداران از روى اجبار از طرف خداوند نيست و اين نيز يكى از خصوصيات اختيار است .

8-پيامبران را به بازيچه نفرستاده است،بلكه فرستاده تا فرمانبرداران را به بهشت بشارت دهند و گنهكاران را از آتش دوزخ برحذر دارند،و اين خود از لوازم اختيار است.

9-كتابهاى آسمانى را بيهوده براى بندگان نازل نفرموده است،بلكه آنها را نازل كرده تا بندگان انواع تكاليف و احكام كارهايى را كه مأمور به انجام آنها هستند،از آن كتابها بازشناسند،و حدود الهى كه به رعايت آن مأمورند بر ايشان بيان شود و تمام اينها از خصوصيات اختيار آنان است.

10-آسمانها و زمين و موجودات آسمان و زمين را بيهوده نيافريده است، بلكه بر اساس حكمتى چند آفريده كه از آن جمله است:بندگان به وسيله موهبت انديشه در آيات قدرت حق،بينشى حاصل كنند،و بدان وسيله به راز حكمت او متوجه شوند و پى به كمال عظمت او ببرند،چنان كه خداى متعال

ص:475


1- سوره بقره(2)آيه(185) [1]يعنى:خداوند براى شما تكليف آسان خواسته و تكليف دشوار نخواسته است.

فرموده است: «إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِي الْأَلْبابِ» (1)و مخاطب را از اعتقادى،جز آن بر حذر داشته است: «ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا»

71-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

خُذِ الْحِكْمَةَ أَنَّى كَانَتْ- فَإِنَّ الْحِكْمَةَ تَكُونُ فِي صَدْرِ الْمُنَافِقِ فَتَلَجْلَجُ فِي صَدْرِهِ- حَتَّى تَخْرُجَ فَتَسْكُنَ إِلَى صَوَاحِبِهَا فِي صَدْرِ الْمُؤْمِنِ

ترجمه

«حكمت را بياموز،در هر جا كه باشد،زيرا حكمتى كه در سينۀ شخص منافق باشد مضطرب و ناآرام است،تا اين كه از دل او بيرون آيد و در سينۀ مؤمن، صاحب اصلى حكمت قرار گيرد ».

شرح

امام(علیه السلام)دستور داده است تا حكمت را در هر جا كه باشد-هر چند از منافقان-بياموزند،و كسانى را كه شايد از فراگيرى از بعضى موارد[از منافقان]نفرت دارند با قياس مضمرى وادار كرده است تا حكمت را هر جا بيابند فراگيرند،كه صغراى قياس جملۀ:فانّ الحكمة است.و با كلمۀ تلجلج و يا اختلاج بنا به دو روايتى كه نقل شده،اشاره به بى ثباتى حكمت و مضطرب بودن حكمت در سينۀ منافق فرموده است،به اين ترتيب كه سينۀ منافق جاى مناسب حكمت نيست و حكمت در آن جا ناآرام است تا به جاى مناسب خود يعنى سينۀ مؤمن وارد شود و در سينۀ صاحبان اصلى كه جاى حكمتهاست، قرار گيرد،و كبراى مقدر آن نيز چنين است:و هر چه اين طور باشد بر مؤمن فرا گرفتن آن و نهادن در جاى مناسب و بيرون آوردن از جاى نامناسب لازم و واجب است.

ص:476


1- سورۀ آل عمران(3)آيه(190) [1]يعنى:براستى كه در آفرينش آسمانها و زمين و رفت و آمد شب و روز دلايلى است براى خردمندان.

72-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

وَ قَالَ ع الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ- فَخُذِ الْحِكْمَةَ وَ لَوْ مِنْ أَهْلِ النِّفَاقِ

ترجمه

«حكمت گم شدۀ مؤمن است،پس حكمت را فراگير هر چند كه از شخص منافق باشد ».

شرح

كلمۀ ضاله(گم شده)را براى حكمت نسبت به مؤمن،از آن جهت استعاره آورده كه حكمت خواستۀ مؤمن است و او در پى آن است و مى جويدش چنان كه صاحب هر گم شده اى،گم شدۀ خود را مى جويد.

73-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

قِيمَةُ كُلِّ امْرِئٍ مَا يُحْسِنُهُ

ترجمه

«ارزش هر كسى به چيزى است كه آن را خوب مى داند ».

شرح

هدف از اين سخن،تشويق در حد اعلاى آن به كسب كمالات نفسانى و فراگيرى صنعتها و نظاير آنهاست.

ارزش شخص،مقام وى در نظر ارباب خرد،و جايگاه او در دل آنان و شايسته بودن به تعظيم و بزرگداشت و يا تحقير و ناقص شمردن اوست.بديهى است كه تمام اينها در گرو چيزى است كه خوب مى شمارد و كمالات نامبرده اى است كه به دست آورده بنا بر اين پرارزشترين و والاترين افراد در نزد مردم با كمالترين آنان،و فرومايه ترين آنها كسانى هستند كه پست ترين حرفه و شغل را دارند،و تمام اينها بر حسب ارزشى است كه عقل مردم براى كمالات و لوازم كمالات قائلند.

ص:477

74-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أُوصِيكُمْ بِخَمْسٍ- لَوْ ضَرَبْتُمْ إِلَيْهَا آبَاطَ الْإِبِلِ لَكَانَتْ لِذَلِكَ أَهْلاً- لاَ يَرْجُوَنَّ أَحَدٌ مِنْكُمْ إِلاَّ رَبَّهُ وَ لاَ يَخَافَنَّ إِلاَّ ذَنْبَهُ- وَ لاَ يَسْتَحِيَنَّ أَحَدٌ مِنْكُمْ إِذَا سُئِلَ عَمَّا لاَ يَعْلَمُ- أَنْ يَقُولَ لاَ أَعْلَمُ- وَ لاَ يَسْتَحِيَنَّ أَحَدٌ إِذَا لَمْ يَعْلَمِ الشَّيْءَ أَنْ يَتَعَلَّمَهُ- وَ عَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ فَإِنَّ الصَّبْرَ مِنَ الْإِيمَانِ كَالرَّأْسِ مِنَ الْجَسَدِ- وَ لاَ خَيْرَ فِي جَسَدٍ لاَ رَأْسَ مَعَهُ- وَ لاَ فِي إِيمَانٍ لاَ صَبْرَ مَعَهُ

ترجمه

«شما را به پنج چيز سفارش مى كنم،كه اگر براى به دست آوردن آنها به زير بغل شتران با زانو بزنيد،سزاوار است:

كسى از شما به كسى جز به پروردگارش اميد نبندد، از چيزى نترسد،مگر از گناه خود.و شرم نكند از كسى به گفتن نمى دانم، وقتى چيزى را از او بپرسند كه نمى داند و شرم نكند از كسى به آموختن چيزى كه آن را نمى داند.و بر شما باد گرويدن به شكيبايى زيرا شكيبايى نسبت به ايمان، همچون سر است،نسبت به بدن،و خيرى در آن بدن نيست كه سر نداشته باشد، چنان كه در ايمان بدون صبر نيست »

شرح

امام(علیه السلام)آباط الابل(زير بغل شتران)را كنايه آورده است از مسافرت در جستجوى آن چيزها توضيح آن كه شترسوار با زانوهايش به بغل شتر مى زند.

امّا آن پنج چيز عبارتند از:

1-اميد داشتن تنها به خدا،و نه به جز او.از جمله لوازم اين كار اخلاص در عمل براى خدا و پيوسته مطيع فرمان او بودن است.

2-از چيزى جز گناه خود نبايد بترسيد.توضيح آن كه ترسناكترين چيز، كيفر خداوندى است و چون اين كيفر در اثر گناه به بندۀ خدا مى رسد،بنا بر اين سزاوارتر آن است كه از گناه بترسيم،نه از چيز ديگر و اين سخن دعوت به دورى از گناه است با يادآورى ترس از آن.

ص:478

3-شرم نداشتن از آن كه چون چيزى را نمى داند،بگويد،نمى دانم.زيرا شرم از گفتن چنين سخنى باعث سخن گفتن از روى نادانى است،و اين هم گمراهى و نادانى است كه گمراه ساختن و نادان كردن ديگرى را در پى دارد،و باعث هلاكت اخروى است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«هر كس ندانسته فتوا دهد، فرشتگان آسمان و زمين او را لعنت كنند (1)»و گاهى باعث هلاكت در دنيا نيز مى گردد.

4-شرم نداشتن از آموختن چيزى كه آن را نمى داند،از آن رو كه شرم داشتن نادان از فراگيرى باعث باقى ماندن او در حالت نادانى و كاستى و هلاك، و هلاكت اخروى است .

5-فضيلت شكيبايى،و امر به داشتن صبر و شكيبايى،زيرا هيچ فضيلتى بدون صبر ممكن نيست،و كمترين مرحلۀ آن استقامت در راه فراهم آوردن فضيلتها و بعد پايدار داشتن آنها و همچنين از دست ندادن آنهاست،از اين روست كه صبر را نسبت به ايمان تشبيه به سر نسبت به تن نموده است،به دليل آن كه ايمان بدون صبر ممكن نيست.آن گاه تشبيه و مناسبت بين آن دو را با اين بيان مورد تأكيد قرار داده است كه:در آن بدنى كه سر نداشته باشد خيرى نيست.

و عبارت فانّ الصبر مقدمۀ صغرا براى قياس مضمرى است كه بدان وسيله وادار به صبر كرده است و كبراى قياس چنين است:و هر آنچه كه اين طور باشد به دست آوردن و فراهم كردنش واجب است.

75-امام(علیه السلام)به كسى كه در ستايش آن بزرگوار افراط مى كرد،در حالى كه

اشاره

به بى اعتقادى نسبت به آن حضرت متهم بود،فرمود:

أَنَا دُونَ مَا تَقُولُ وَ فَوْقَ مَا فِي نَفْسِكَ

ص:479


1- قال(صلی الله علیه و آله):من افتى بغير علم لعنته ملائكة السماء و الارض.
ترجمه

«من كمتر از آنم كه مى گويى و برتر از آنم كه در باطن مى پندارى »

شرح

عبارت:من كمتر از آنم كه مى گويى پاسخ زياده روى آن مرد در ستايش آن بزرگوار است،و عبارت:«و برتر از آنم كه در باطن مى پندارى»پاسخ به آن مطلب باطنى اوست كه امام(علیه السلام)را به نداشتن فضيلت متّهم مى كرد.

76-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

بَقِيَّةُ السَّيْفِ أَبْقَى عَدَداً وَ أَكْثَرُ وَلَداً

ترجمه

«به كسانى كه در جهاد با دشمنان اسلام به شهادت نرسيده اند،خداوند عمر طولانى تر و فرزندان بيشتر عطا مى فرمايد ».

شرح

در اين سخن،چيزى جز عنايت پروردگار بر باقى ماندن نوع بشر و حفظ و پايدارى آن و جايگزينى كشته ها با بازماندگان،به نظر من نمى رسد.و خداوند داناتر به حقايق است.

77-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ تَرَكَ قَوْلَ لاَ أَدْرِي أُصِيبَتْ مَقَاتِلُهُ

ترجمه

«هر كه عبارت:نمى دانم،را ترك كند،به كشتنگاههايش نزديك شده است ».

شرح

فروگذاردن اين سخن كنايه از گفتار بدون علم است،و رسيدن به گشتنگاهها كنايه از هلاكتى است كه در اثر سخن از روى نادانى نصيب گوينده مى شود،از آن رو كه باعث گمراه شدن و گمراه كردن است،و چه بسا باعث هلاكت هم در دنيا و هم در آخرت است.

ص:480

78-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

رَأْيُ الشَّيْخِ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ جَلَدِ الْغُلاَمِ

ترجمه

«انديشۀ پير را از چابكى و نيرومندى جوان بيشتر دوست دارم ».

شرح

در روايتى به جاى كلمه جلد،مشهد الغلام آمده است.

جلد شخص،همان نيرو و توانمندى اوست.قبلا گذشت كه انديشه مقدم بر نيرومندى و دلاورى است،زيرا كه اصل سودمنى،انديشه است.

البته امام(علیه السلام)انديشه را مخصوص پير،و دلاورى را ويژۀ جوان دانسته است،از آن رو كه هر يك از آنها متناسب با آن ويژگى اند.چون پيرى به دليل تجربه هاى زياد و سر و كار با امور،جاى توقع انديشۀ درست است.و از جوانى انتظار نيرومندى و توان مى رود.اما بنا به روايت ديگر(مشهده،حضوره)آمده است و معناى اين عبارت نيز روشن است.

79-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

عَجِبْتُ لِمَنْ يَقْنَطُ وَ مَعَهُ الاِسْتِغْفَارُ

ترجمه

«از نوميدى كسى كه امكان استغفار و توبه را دارد در شگفتم ».

شرح

قنوط،يعنى نااميدى از رحمت،و چون طلب آمرزش از روى اخلاص،به شهادت قرآن كريم-چنان كه خواهد آمد-ريشه و اساس بخشش است،از اين رو نوميدى با وجود استغفار،جاى تعجب است.

80-ابو جعفر،امام محمد بن باقر بن على(علیه السلام)نقل كرده است كه على(علیه السلام)فرمود:

اشاره

ص:481

كَانَ فِي الْأَرْضِ أَمَانَانِ مِنْ عَذَابِ اللَّهِ- وَ قَدْ رُفِعَ أَحَدُهُمَا فَدُونَكُمُ الْآخَرَ فَتَمَسَّكُوا بِهِ- أَمَّا الْأَمَانُ الَّذِي رُفِعَ فَهُوَ؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟- وَ أَمَّا الْأَمَانُ الْبَاقِي فَالاِسْتِغْفَارُ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى- «وَ ما كانَ اللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اللّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ»

ترجمه

«دو امان از عذاب خدا روى زمين وجود دارد،يكى از آنها از دست رفته است ولى ديگرى در دسترس شماست،پس به آن چنگ بزنيد:امّا امانى كه از دست رفته وجود پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)است و امّا امانى كه باقى مانده استغفار و طلب آمرزش است:خداوند به پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود: «وَ ما كانَ اللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اللّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ » (1).

شرح

سيد رضى مى گويد:اين سخن از سخنان نيكو و از ظريف ترين نكته يابيهاست .

اين كه وجود پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بين امّت و برگرداندن آنان به سوى خداوند براى برخوردارى از آمرزش او و همچنين آمرزش طلبى با اخلاص،دو مقدمه براى نزول رحمت خدا و برطرف كردن عذاب پروردگار است،از مطالبى است كه دليل عقلى گواه آن است و امام(علیه السلام)آن را با گواه راستين قرآنى همان طورى كه بيان فرمود،مورد تأكيد قرار داده است.

81-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ أَصْلَحَ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ- أَصْلَحَ اللَّهُ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ النَّاسِ- وَ مَنْ أَصْلَحَ أَمْرَ آخِرَتِهِ أَصْلَحَ اللَّهُ لَهُ أَمْرَ دُنْيَاهُ- وَ مَنْ كَانَ لَهُ مِنْ نَفْسِهِ وَاعِظٌ- كَانَ عَلَيْهِ مِنَ اللَّهِ حَافِظٌ

ترجمه

«هر كه ما بين خود و خدا اصلاح كند،خداوند ما بين او و مردم را اصلاح

ص:482


1- سورۀ انفال(8)آيه(33) [1]يعنى:خداوند مردم را تا تو در ميان آنها هستى عذاب نمى كند و تا طلب آمرزش مى كنند،آنان را به كيفر نمى رساند.

نمايد،و هر كه كار آخرت را اصلاح كند،خدا كار دنياى او را اصلاح نمايد،و هر كه از جانب خود پند دهنده اى داشته باشد،از طرف خدا نگهبانى خواهد داشت .»

شرح

اصلاح ما بين خود و خدا به وسيلۀ تقواست كه باعث خوشنودى خدا مى گردد،و چون از جمله آثار تقوا اصلاح قواى شهوت و غضب،كه اساس فساد در ميان مردمند،و نيز پايبندى به اعتدال در مورد اين قوا مى باشد،بنا بر اين اصلاح ما بين او و مردم نيز وابسته به اصلاح همان قواست .

و هم چنين از جمله لوازم اصلاح امر آخرت،جذب نشدن مردم به طرف دنيا و خوددارى از حرص نسبت به مال دنياست،و اين نيز بسته به برخورد صحيح آنان و رفتارشان با اخلاق حسنه است كه خود موجب اصلاح امر آخرت و باعث تحت تأثير قرار گرفتن و علاقه مندى آنان به كسى است كه واجد اين صفات است و باعث سودرسانى و كمك و آزار نرساندن مردم به او مى گردد،و به اين ترتيب باعث اصلاح دنياى او مى شود.از طرفى تحصيل دنياى مطلوب براى كسى كه امر آخرتش را اصلاح كند سهل است و دنياى مطلوب همان حدّ اعتدال از نياز وى مى باشد.و اين هم امرى است كه عنايت پروردگار و فراهم آوردن و اصلاح آن را در طول مدّت زندگانى دنيا،عهده دار است.

امّا مطلب سوم،خود را موعظه كردن باعث تقواى الهى و پايبندى به اعتدال در مورد قواى شهوت و غضب است كه اينها اساس شرّ و ريشۀ فسادى هستند كه مستلزم هلاكت دنيا و آخرت مى باشند،امّا موعظه كردن خويش باعث آن مى گردد كه خدا انسان را از شر آنها نگاه دارد.

82-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْفَقِيهُ كُلُّ الْفَقِيهِ مَنْ لَمْ يُقَنِّطِ النَّاسَ مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ- وَ لَمْ يُؤْيِسْهُمْ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ وَ لَمْ يُؤْمِنْهُمْ مِنْ مَكْرِ اللَّهِ

ص:483

ترجمه

«فهميده و زيرك واقعى،آن كسى است كه مردم را از رحمت خدا نااميد نكند و آنها را از آسايش و راحتى از طرف خدا مأيوس نگرداند،و از مكر و كيفر الهى ايمن نسازد ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)از كل الفقيه كنايه از فهم كامل،يعنى كسى كه در دانايى كامل است،توضيح آن كه هر كس در بارۀ قرآن مجيد بينشى پيدا كند مى فهمد كه نخستين هدف قرآن،دعوت مردم به سمت خدا از راههاى مخصوصى به صورت تشويق،تهديد،وعدۀ خوب،وعدۀ عذاب،بشارت،بيم دادن و امثال اينها است، پس در اين صورت لازمۀ چنين دركى آن است كه مردم را به وسيلۀ آياتى كه وعدۀ عذاب و بيم داده از رحمت خدا نااميد نكند و بدان وسيله از آسايش و خوشى مأيوس نگرداند،زيرا لازمۀ نوميدى،وادار ساختن گنهكاران به گناه و پيروى از هوى و هوس دنيايى است چرا كه اميدى به نتيجۀ اخروى و خوددارى از گناه ندارند،و از اين رو است كه خداى متعال فرموده است: «قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ إِنَّ اللّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ» (1).و نيز فرموده است: «إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ» (2).و از مكر الهى با اعتقاد به آيات وعده و بشارت خدا،آنها را ايمن نسازد،تا مبادا،آيات بشارت باعث اطمينان و اعتماد آنان شود و دچار گناه و پيروى از هوى گردند،و از اين رو خداى متعال فرموده است: «أَ فَأَمِنُوا مَكْرَ اللّهِ فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ» (3).بلكه

ص:484


1- سوره زمر(39)آيه(53) [1]يعنى:بگو اى پيامبر به بندگانم كه بر نفس خود اسراف كرده اند،هرگز از رحمت خدا نوميد مباشيد،البته خدا همۀ گناهان را(اگر توبه [2]كنيد)خواهد بخشيد كه او بسيار بخشنده و مهربان است.
2- سوره يوسف(12)آيه(87) [3]يعنى:هرگز جز كافران هيچ كس از رحمت خدا نوميد نيست.
3- سوره اعراف(7)آيه(99) [4]يعنى:آيا از مكر خدا غافل مانده اند در صورتى كه از آن غافل نشوند مگر مردم زيانكار.

در موعظه و دعوت به سوى خدا بايد از هدفهاى سنّت و قوانين الهى پيروى كند.

83-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَوْضَعُ الْعِلْمِ مَا وُقِفَ عَلَى اللِّسَانِ- وَ أَرْفَعُهُ مَا ظَهَرَ فِي الْجَوَارِحِ وَ الْأَرْكَانِ

ترجمه

«بى ارزشترين دانش،آن دانشى است كه بر زبان متوقف است،و بالاترين دانش آن است كه در همۀ اعضا و جوارح آشكار است ».

شرح

علم اول،كنايه از دانشى است كه به همراه آن عمل نباشد و تنها بر زبان جا گرفته و در آن بروز كند كه پست ترين درجه علم است و از دومى منظور آن علمى است كه مقرون به عمل باشد.از آن رو كه اعمال شايسته از جمله نتايج شناخت خدا و آنچه شايسته اوست،مى باشد.اين نوع علم در اعضا و جوارح بندۀ خدا به سان ظهور علّت در معلول آشكار است و اين همان علمى است كه در آخرت سودمند است.

84-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ كَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ- فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِكَمِ

ترجمه

«اين دلها نيز همانند بدنها خسته و افسرده مى شوند،بنا بر اين در جستجوى حكمتهاى تازه براى آنها باشيد ».

شرح

گاهى نفوس انسانى از يك نوع علم و دانش زده مى شوند،و به دليل

ص:485

يك نواختى مطالب آن از نگرش در آن افسرده مى گردند.وقتى كه بر بخشى از مطالب آن آگاهى يابند قسمتهاى ديگر را نيز با آن مقايسه مى كنند و اين قسمت بر ايشان تازگى ندارد تا لذّتبخش باشد و توجه به آن را ادامه بخشد،از طرفى چون حالت افسردگى و زدگى براى نفس آدمى ناپسند است،امام(علیه السلام)امر فرموده است تا حكمتهاى تازه براى نفس بجويند.مقصود،حكمتهاى تازه و شگفت آور براى نفس است كه لذّت آور باشد به حدّى كه هميشه دنبال دانش و بهره گيرى از مطالب گوناگون برآيد.مقصود امام(علیه السلام)از حكمت،حكمت عملى و اقسام مختلف آن و يا شامل همه اينهاست.

85-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ يَقُولَنَّ أَحَدُكُمْ اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنَ الْفِتْنَةِ- لِأَنَّهُ لَيْسَ أَحَدٌ إِلاَّ وَ هُوَ مُشْتَمِلٌ عَلَى فِتْنَةٍ- وَ لَكِنْ مَنِ اسْتَعَاذَ فَلْيَسْتَعِذْ مِنْ مُضِلاَّتِ الْفِتَنِ- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَقُولُ- «وَ اعْلَمُوا أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ» -وَ مَعْنَى ذَلِكَ أَنَّهُ يَخْتَبِرُهُمْ- بِالْأَمْوَالِ وَ الْأَوْلاَدِ لِيَتَبَيَّنَ السَّاخِطَ لِرِزْقِهِ- وَ الرَّاضِيَ بِقِسْمِهِ- وَ إِنْ كَانَ سُبْحَانَهُ أَعْلَمَ بِهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ- وَ لَكِنْ لِتَظْهَرَ الْأَفْعَالُ الَّتِي بِهَا يُسْتَحَقُّ الثَّوَابُ وَ الْعِقَابُ- لِأَنَّ بَعْضَهُمْ يُحِبُّ الذُّكُورَ وَ يَكْرَهُ الْإِنَاثَ- وَ بَعْضَهُمْ يُحِبُّ تَثْمِيرَ الْمَالِ وَ يَكْرَهُ انْثِلاَمَ الْحَالِ قال السيد الرضي و هذا من غريب ما سمع منه في التفسير

ترجمه

«مباد كسى از شما بگويد،خدا از فتنه و آزمون به تو پناه مى برم.زيرا كسى نيست كه آزمايش نشود،امّا آن كه پناه مى برد بايد از فتنه هاى گمراه كننده پناه ببرد چون خداى سبحان مى فرمايد: «وَ اعْلَمُوا أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ» (1).اين بدان معناست كه خداوند مردم را به وسيلۀ مال و فرزندشان مى آزمايد،تا كسى كه از روزى خود ناراضى است،و كسى كه نسبت به نصيب خود راضى است،

ص:486


1- سورۀ انفال(8)آيه(28) [1]يعنى:بدانيد كه ثروتها و فرزندان شما آزمايشند.

آشكار گردد،اگر چه خداوند از خود آنان بدانها آگاهتر است.امّا آزمون براى آن است كه كارهاى شايستۀ پاداش و كيفر براى خودشان روشن شود.زيرا بعضى از مردم،فرزندان پسر را دوست دارند،و از داشتن دختران ناراضى اند،و بعضى ديگر مال فراوان مى خواهند و از پريشانحالى ناراحتند».

شرح

خلاصۀ كلام،آن كه آزمايش اعمّ از آزمايشى است كه از آن بايد به خدا پناه برد،زيرا شامل مال و فرزندان نيز مى گردد،به دليل آن كه خداوند بندگانش را با آن دو آزموده است.در صورتى كه اگر بنده اى در بارۀ آنها دستور خدا را رعايت كند و فرمان الهى را ببرد،جاى پناه بردن به خدا نيست،اما آزمايشى كه بايد به خدا پناه برد،آن آزمايشى است كه باعث گمراهى از راه خدا مى شود،مانند كسى كه مال و ثروت او را از راه عدالت بيرون ببرد و او مال را در راه شهوات و پيروى هواى نفس صرف كند.

86-از امام(علیه السلام)پرسيدند،خير چيست؟امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لَيْسَ الْخَيْرُ أَنْ يَكْثُرَ مَالُكَ وَ وَلَدُكَ- وَ لَكِنَّ الْخَيْرَ أَنْ يَكْثُرَ عِلْمُكَ- وَ أَنْ يَعْظُمَ حِلْمُكَ وَ أَنْ تُبَاهِيَ النَّاسَ بِعِبَادَةِ رَبِّكَ- فَإِنْ أَحْسَنْتَ حَمِدْتَ اللَّهَ وَ إِنْ أَسَأْتَ اسْتَغْفَرْتَ اللَّهَ- وَ لاَ خَيْرَ فِي الدُّنْيَا إِلاَّ لِرَجُلَيْنِ- رَجُلٍ أَذْنَبَ ذُنُوباً فَهُوَ يَتَدَارَكُهَا بِالتَّوْبَةِ- وَ رَجُلٍ يُسَارِعُ فِي الْخَيْرَاتِ- وَ لاَ يَقِلُّ عَمَلٌ مَعَ التَّقْوَى وَ كَيْفَ يَقِلُّ مَا يُتَقَبَّلُ

ترجمه

«خير آن نيست كه مال و فرزندت زياد شود،بلكه آن است كه دانشت زياد و بردبارى ات بيشتر شود و براى بندگى خدا به مردم فخر كنى،پس اگر نيكى كردى،سپاس و شكر خدا را بگويى،و اگر بد كردى،از خدا طلب مغفرت كنى.

هيچ خوبى در دنيا مفهوم ندارد مگر براى دو نفر،يكى آن كه گناه خود را با توبه جبران كند،و ديگر آن كسى كه در پى كارهاى نيك بشتابد.و هيچ كارى كه توأم با

ص:487

تقوا صورت پذيرد،اندك نيست،چگونه عملى را كه مورد قبول است،ممكن است اندك شمرد ؟».

شرح

خير در عرف تودۀ مردم عبارت از مال فراوان و اندوخته هاى دنيوى است امّا در اصطلاح عارفان و سالكان راه خدا،سعادت اخروى و آنچه از كمالات نفسانى است كه وسيلۀ رسيدن به سعادت اخروى باشد.بسا كه گروهى خير را اعمّ از هر دو مورد تفسير كرده اند البته امام(علیه السلام)خير بودن مورد اوّل را هم به دليل ناپايدارى و مفارقت آن و هم به دليل آنكه چه بسا باعث شر در آخرت گردد نفى فرموده و خير را به معنى دوّم تفسير كرده و آن را ريشۀ كمال قواى انسانى شمرده است،بنا بر اين دانش زياد،كمال قواى نظرى براى نفس عاقله است،و بردبارى زياد از كمال قوۀ عملى،و همان فضيلت قوۀ غضبيّه است و افتخار به مردم به خاطر بندگى پروردگار،يعنى افتخار به زيادى عبادت،اخلاص و سپاس خدا نسبت به توفيق كار نيك كه داده،و طلب مغفرت براى گناهى كه مرتكب شده، از جمله فضايل قوّۀ شهوى و كمال قوّۀ عملى است .

آن گاه امام(علیه السلام)خير دنيا را منحصر در دو چيز دانسته است،توضيح آن كه انسان يا سرگرم نابود سازى و از بين بردن گناهان و جبران گناهانى است كه از او سرزده،تا بدين وسيله خود را براى كسب نيكيها آماده سازد و يا مشغول انجام خوبيها است.ديگر خير قابل تحصيلى كه حد وسط اين دو كار باشد،وجود ندارد .

سپس امام(علیه السلام)به اندك نبودن آن عملى كه توأم با تقواى الهى است حكم كرده است تا بدين وسيله توجّه دهد كه جبران گناهان با از بين بردن آنها و شتافتن به كارهاى نيك مستلزم داشتن تقواست،و اين كار كوچكى نيست از آن رو كه نزد خدا پذيرفته است و آنچه نزد خدا قبول افتد مستلزم اجر فراوانى است.و اين

ص:488

سخن تشويقى است به دو عمل ياد شده.

87-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِالْأَنْبِيَاءِ أَعْلَمُهُمْ بِمَا جَاءُوا بِهِ- ثُمَّ تَلاَ «إِنَّ أَوْلَى النّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا» الْآيَةَ- ثُمَّ قَالَ إِنَّ وَلِيَّ؟مُحَمَّدٍ؟ مَنْ أَطَاعَ اللَّهَ وَ إِنْ بَعُدَتْ لُحْمَتُهُ- وَ إِنَّ عَدُوَّ؟مُحَمَّدٍ؟ مَنْ عَصَى اللَّهَ وَ إِنْ قَرُبَتْ قَرَابَتُهُ

ترجمه

«نزديكترين افراد به پيامبران،آگاهترين آنهاست به آنچه آنان از جانب خدا آورده اند».آن گاه امام(علیه السلام)اين آيه را تلاوت كرد: «إِنَّ أَوْلَى النّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا» (1).سپس فرمود:«دوستدار حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)كسى است كه خدا را اطاعت كند هر چند كه خويشاوند نزديك او نباشد،و دشمن حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)كسى است كه فرمان خدا را نبرد اگر چه خويشاوند نزديك آن بزرگوار باشد ».

شرح

چون هدف انبيا(علیه السلام)دعوت مردم به اطاعت پروردگار بوده است،بنا بر اين هر كس كه خدا را بيشتر اطاعت كند،موافق تر با آنان بوده،و به دل و جان آنها نزديكتر،و نسبتش به ايشان استوارتر خواهد بود.و چون اطاعت ايشان جز با آگاهى بدانچه از جانب خدا آورده اند ميسر نيست،آگاهترين مردم بدانها، نزديكترين فرد و شايسته ترين كس به وابستگى با ايشان خواهد بود،و دليل اين مطلب،آيۀ مورد ذكر است .

امام(علیه السلام)حالت انبيا را بيان كرده است،تا به طور اجمال مقصود آن حضرت روشن شود،و بعد نام حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)را-همان طور كه روش يك سخنگوست-بطور خصوص ذكر كرده است.و مراد به ولىّ در اينجا همان اولى

ص:489


1- سوره آل عمران(3)آيه(68) [1]يعنى نزديكترين مردم به ابراهيم(علیه السلام)آنهايى هستند كه او و هم اين پيامبر(حضرت محمد)و كسانى را كه به او ايمان دارند،پيروى كنند.

و دوست است.و اشاره نموده است بر اين كه اطاعت خدا دليل اولويت به محمد(صلی الله علیه و آله)،و نافرمانى خدا دليل دشمنى با اوست،هر چند كه شخص مطيع، خويشاوندى نزديكى نداشته و يا شخص عاصى خويشاوندى نزديكى داشته باشد،براى اين كه معلوم شود،طاعت و معصيت دو علّت مستقل براى دوستى و دشمنى با حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)هستند تا ميل به اطاعت و نفرت از معصيت به وجود آيد.

88-امام(علیه السلام)صداى مردى از حروريّه را شنيد كه مشغول نماز شب بود و

اشاره

قرآن تلاوت مى كرد،آن بزرگوار فرمود:

نَوْمٌ عَلَى يَقِينٍ خَيْرٌ مِنْ صَلاَةٍ فِي شَكٍّ

ترجمه

«خوابيدن با يقين و ايمان،بهتر از نماز خواندن با شك و ترديد است ».

شرح

حروريّه گروهى از خوارج و منسوب به حرورا-به دو صورت:مدّ و قصر- مى باشند حرورا،نام روستايى در منطقه نهروان است كه نخستين بار خوارج در آنجا اجتماع كردند.تهجّد،عبارت از بيدار خوابى براى عبادت است.

براستى كه چنان است،به خاطر اين كه خواب آن كسى كه به آنچه شايستۀ يقين و آگاهى است،يقين و آگاهى دارد،بهتر از عبادت آن كسى است كه در مواردى از اصول عبادت،شايست را از ناشايست تشخيص ندهد،و بى فايده خود را به زحمت اندازد.

مقصود امام(علیه السلام)،آن شك و ترديدى است كه آنان در امامت امام وقت داشتند كه خود اساس تعليم عبادات و كيفيّت انجام آنها است،كه آگاهى بدان ركنى از اركان دين مى باشد،و شك و ترديد در آن باعث عدم استفاده از آن و شكّ در بسيارى از نيازمنديها از قبيل علم توحيد و اسرار عبادات و كيفيّت سلوك

ص:490

و اطاعت پروردگار است.

89-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اِعْقِلُوا الْخَبَرَ إِذَا سَمِعْتُمُوهُ عَقْلَ رِعَايَةٍ لاَ عَقْلَ رِوَايَةٍ- فَإِنَّ رُوَاةَ الْعِلْمِ كَثِيرٌ وَ رُعَاتَهُ قَلِيلٌ

لغات

عقل الرعاية:ضبط خبر به وسيلۀ درك و فهم و رعايت علم و آگاهى عقل الرّواية:ضبط الفاظ و شنيدن يك خبر بدون درك معنى

ترجمه

«چون خبرى را شنيديد،آن را از روى فهم و آگاهى درك كنيد و به دريافت لفظ روايت بسنده نكنيد،زيرا نقل كنندگان دانش فراوانند،اما رعايت كنندگان اندكند ».

شرح

امام(علیه السلام)در اين عبارت به وسيلۀ يك قياس مضمرى شخص را به عمل مزبور ترغيب فرموده است كه مقدمۀ صغراى آن عبارت:فإنّ رواة العلم...و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر چه چنان باشد شايسته است تا از روى تدبير و انديشه درك شود،براى آن كه رعايت كنندگان دانش افزون شوند.

90-امام(علیه السلام)شنيد،مردى مى گفت: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» حضرت

اشاره

فرمود:

(1)

إِنَّ قَوْلَنَا «إِنّا لِلّهِ» إِقْرَارٌ عَلَى أَنْفُسِنَا بِالْمُلْكِ- وَ قَوْلَنَا «وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» - إِقْرَارٌ عَلَى أَنْفُسِنَا بِالْهُلْكِ

ترجمه

«سخن: «إِنّا لِلّهِ» ،اعتراف ما بر آن است كه ما مملوك خداييم،و گفتار: «وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» اعتراف بر فنا و بازگشت ما در رستخيز است».

ص:491


1- سوره بقره(2)آيه 156 [1] يعنى ما به فرمان خدا آمده و به سوى او باز مى گرديم.
شرح

معنى اين عبارات با تفسيرى كه امام(علیه السلام)از آيۀ مباركه فرموده است روشن و واضح است.

91-امام(علیه السلام)را گروهى رودررو ستايش كردند آن بزرگوار فرمود:

اشاره

اَللَّهُمَّ إِنَّكَ أَعْلَمُ بِي مِنْ نَفْسِي- وَ أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِي مِنْهُمْ- اللَّهُمَّ اجْعَلْنَا خَيْراً مِمَّا يَظُنُّونَ وَ اغْفِرْ لَنَا مَا لاَ يَعْلَمُونَ

ترجمه

«خدايا نسبت به من از من داناترى و من به خودم از آنان آگاهترم،خدايا ما را بهتر از آنچه ديگران گمان مى برند،قرار بده،و آنچه را كه در بارۀ ما نمى دانند ناديده بگير و بيامرز .»

شرح

با اين سخن،امام(علیه السلام)نفس خود را در برابر ستايشى كه موجب خودپسندى مى گردد،شكسته و بعد از خداوند درخواست كرده تا درجۀ نيكى او را بالاتر از آنچه ديگران در بارۀ او گمان دارند قرار دهد،و عيبهاى او را كه از آن ناآگاهند،بيامرزد.اگر كسى اشكال كند كه امام(علیه السلام)معصوم از گناه است، چگونه از او گناهى سر مى زند تا طلب آمرزش كند؟ در پاسخ مى گوييم:قبلا بيان كرديم كه عيب و نقص امثال آن حضرت و آنچه را كه در بارۀ امثال او گناه مى نامند،از باب ترك اولى است نه از گناهان معمولى كه معصوم و مبرّا از آنهاست.

92-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ يَسْتَقِيمُ قَضَاءُ الْحَوَائِجِ إِلاَّ بِثَلاَثٍ- بِاسْتِصْغَارِهَا لِتَعْظُمَ وَ بِاسْتِكْتَامِهَا لِتَظْهَرَ- وَ بِتَعْجِيلِهَا لِتَهْنُؤَ

ترجمه

«حاجتها بدرستى برآورده نمى شود مگر با سه شرط:كوچك شمردن آن تا بزرگ شود،پنهان داشتن آن تا خود آشكار شود،شتاب در آن تا گوارا باشد ».

ص:492

شرح

امام(علیه السلام)براى برآورده شدن حاجتها سه شرط تعيين كرده است،يعنى برآوردن حاجات را چنان كه شايسته است مشروط به سه شرط كرده است:

1-برآورندۀ حاجت آن حاجت را كوچك شمارد،تا به بخشندگى و بزرگ منشى معروف شود،و بخشش و عطايش را بزرگ شمارند و زبانزد شود.

2-آن را پنهان دارد،از آن جهت كه طبيعت مردم بيشتر به ابراز آنچه شما مخفى بداريد كشش دارد و از سوى ديگران توجه بيشترى به آن معطوف مى شود.

3-به سرعت انجام دهد تا گوارا باشد،يعنى دلنشين شود.اين عبارت از آن قبيل است كه مى گويند:هنأ الطعام يهنأ.

توضيح آن كه دير برآوردن حاجت،درخواست كننده را مى رنجاند،در نتيجه لذت برآوردن حاجت آميخته به تلخى دير برآوردن آن مى گردد.

93-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

يَأْتِي عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ لاَ يُقَرَّبُ فِيهِ إِلاَّ الْمَاحِلُ- وَ لاَ يُظَرَّفُ فِيهِ إِلاَّ الْفَاجِرُ- وَ لاَ يُضَعَّفُ فِيهِ إِلاَّ الْمُنْصِفُ- يَعُدُّونَ الصَّدَقَةَ فِيهِ غُرْماً وَ صِلَةَ الرَّحِمِ مَنّاً- وَ الْعِبَادَةَ اسْتِطَالَةً عَلَى النَّاسِ- فَعِنْدَ ذَلِكَ يَكُونُ السُّلْطَانُ بِمَشُورَةِ النِّسَاءِ- وَ إِمَارَةِ الصِّبْيَانِ وَ تَدْبِيرِ الْخِصْيَانِ

لغات

ماحل:كسى كه نزد پادشاه سخن چينى مى كند،اصل محل به معناى فريب و مكر است.

به جاى كلمۀ الفاجر،الماجن نيز آمده است:به معنى گوينده اى كه هر چيز از سخن بيهوده،ياوه و مسخره،دلش بخواهد بگويد.

الغرم:دين،وام

ترجمه

«روزگارى بر مردم بيايد كه در آن روزگار مقرّب نيست مگر سخن چين،و

ص:493

زيرك قلم داد نمى شود مگر بدكار،و ناتوان به حساب نمى آيد مگر شخص با انصاف.در آن وقت صدقه دادن را غرامت مى شمارند،و صلۀ رحم را منّت و بندگى خدا را باعث بزرگى و برترى بر مردم مى دانند،پس در چنان زمانى پادشاهى با مشورت كنيزان،و حكمرانى وسيلۀ كودكان و تدبير با خواجه سراهاست ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)اين است كه در آن زمان به خاطر بدى مردم و دورى آنها از ديانت و قوانين شرع،اخلاق پست و ناروا به جاى اخلاق پسنديده قرار گرفته و ناشايست به جاى شايسته،در نتيجه سخن چينان به غلط به جاى اصحاب فضيلت و افرادى كه شايسته تقرّبند،در نزد پادشاهان مقرب مى شوند،و تبهكاران يعنى كسى كه در كاربرد قوّۀ شهوتش،راه پست افراط را مى پيمايد، شخص با فضيلتى كه داراى اعمال و حركات معتدل است،شمرده مى شود.

عبارت: و لا يضعف... يعنى هرگاه كسى را ببينند كه داراى تقواست و در رفتارش با مردم منصف است،ناتوان و عاجز شمارند.و احتمال مى رود كه مقصود امام(علیه السلام)از عبارت يضعف يعنى كم عقل شمارند،به خاطر اين كه او ستم نمى كند،گويا حقى را كه بايد مى گرفت،نگرفته است ،و صدقه اى را كه دادن آن به خاطر كسب ثواب شايسته و سزاوار است،هم چون بازپرداخت وام در سنگينى و ناگوارى،تاوان دادن و غرامت،مى شمارند،و هم چنين صله رحم با خويشاوندان را منّت،حساب كنند در صورتى كه منّت باعث از بين بردن فضيلت صدقه است به دليل آيه شريفه: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى» (1)و در آن زمان بندگى و عبادت خدا وسيله اى براى برترى جويى نسبت به ديگر مردمان مى شود و بدان وسيله،مانند كسى كه بر مردم منّتى دارد

ص:494


1- سوره بقره(2)آيه(264) [1]يعنى:اى اهل ايمان صدقات خود را به سبب منّت گذارى و آزار رساندن تباه نسازيد.

خود را از ديگران بالاتر مى گيرد.

آن گاه امام(علیه السلام)از جمله نشانه هاى آن زمان،اين چيزها را مى داند:كه سلطان و پادشاه با مشورت كنيزان و به فرماندهى گماردن كودكان و تدبير و انديشۀ خواجه سراها،مملكت را اداره كنند.

[مرحوم ابن ميثم-شارح نهج البلاغه-مى فرمايد:]اين علامتها در زمان ما و مدّتى پيش از عصر ما ظاهر گشته است!

94-جامۀ كهنه وصله دارى را بر تن امام(علیه السلام)ديدند،در اين باره با حضرت

اشاره

گفتگو كردند،حضرت فرمود:

يَخْشَعُ لَهُ الْقَلْبُ وَ تَذِلُّ بِهِ النَّفْسُ- وَ يَقْتَدِي بِهِ الْمُؤْمِنُونَ

ترجمه

«با آن،دل،فروتن و نفس آرام مى گردد و مؤمنان از آن سرمشق مى گيرند ».

شرح

امام(علیه السلام)در مورد پوشيدن آن لباس كهنه سه مطلب را بيان داشته است:

فروتنى دل و رام شدن نفس امّاره و به وسيله فقر درهم شكستن نفس.و ذلّت نفس همان درهم شكستن نفس امّاره است و پيروى مؤمنان هم به همان دو منظور اوّل است.

95-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةَ عَدُوَّانِ مُتَفَاوِتَانِ- وَ سَبِيلاَنِ مُخْتَلِفَانِ- فَمَنْ أَحَبَّ الدُّنْيَا وَ تَوَلاَّهَا أَبْغَضَ الْآخِرَةَ وَ عَادَاهَا- وَ هُمَا بِمَنْزِلَةِ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ مَاشٍ بَيْنَهُمَا- كُلَّمَا قَرُبَ مِنْ وَاحِدٍ بَعُدَ مِنَ الْآخَرِ- وَ هُمَا بَعْدُ ضَرَّتَانِ

ترجمه

«دنيا و آخرت دو دشمن ناسازگارند،و دو راه مخالفند،بنا بر اين كسى كه دوستدار دنيا باشد و به آن دل ببندد،با آخرت دشمن و با آن در ستيز است،و آن

ص:495

دو مانند مشرق و مغربند،كسى كه ما بين آنها راه مى رود هر چه به يكى نزديك شود از ديگرى دور مى شود،و آن دو،پس از اين اختلافها به دو زن هوو مى مانند .»

شرح

كلمه:(العدوّ)دشمن را-از جهت فاصله اى كه ما بين دنيا و آخرت وجود دارد-براى آنها استعاره آورده است،و امّا اين كه دنيا و آخرت دو راه مخالفند، واضح و روشن است.و لازمۀ وجود دشمنى و اختلاف بين دنيا و آخرت آن است كه دوستدار يكى از آنها دشمن ديگرى باشد .

آن گاه امام(علیه السلام)دنيا و آخرت را به مشرق و مغرب تشبيه كرده است،وجه شبه مباينت آنها و اختلاف جهت آنهاست،و طالب دنيا را به كسى تشبيه كرده كه ما بين مشرق و مغرب در حركت است،وجه شبه عبارت: كلما قرب... است زيرا طالب دنيا به هر مقدار در طلب دنيا همّت گمارد به همان نسبت از آخرت غافل مى ماند و از آن دور مى افتد،و هر چه در كسب دنيا بيشتر بينديشد،غفلت و دورى اش از آخرت افزون مى گردد و بالعكس،همانند رهروى كه به يكى از دو جهت مشرق و مغرب حركت مى كند.و پس از آن،دنيا و آخرت را به دو هوو تشبيه كرده است وجه شبه نيز اين است كه هر چه به يكى از هووها نزديك شود، همچون مرد دو زنه از زن ديگر دور مى گردد.

96-از نوف بكالى نقل شده است كه گفت:شبى امير مؤمنان را ديدم كه

اشاره

از بستر خود بيرون آمده و به جانب ستارگان نظر مى كند و مى فرمايد:

أَ رَاقِدٌ أَنْتَ أَمْ رَامِقٌ- فَقُلْتُ بَلْ رَامِقٌ قَالَ يَا؟نَوْفُ؟ طُوبَى لِلزَّاهِدِينَ فِي الدُّنْيَا- الرَّاغِبِينَ فِي الْآخِرَةِ- أُولَئِكَ قَوْمٌ اتَّخَذُوا الْأَرْضَ بِسَاطاً- وَ تُرَابَهَا فِرَاشاً وَ مَاءَهَا طِيباً- وَ؟الْقُرْآنَ؟ شِعَاراً وَ الدُّعَاءَ دِثَاراً- ثُمَّ قَرَضُوا الدُّنْيَا قَرْضاً عَلَى مِنْهَاجِ؟الْمَسِيحِ؟-

ص:496

يَا؟نَوْفُ؟ إِنَّ؟دَاوُدَ ع؟ قَامَ فِي مِثْلِ هَذِهِ السَّاعَةِ مِنَ اللَّيْلِ- فَقَالَ إِنَّهَا لَسَاعَةٌ لاَ يَدْعُو فِيهَا عَبْدٌ إِلاَّ اسْتُجِيبَ لَهُ- إِلاَّ أَنْ يَكُونَ عَشَّاراً أَوْ عَرِيفاً أَوْ شُرْطِيّاً- أَوْ صَاحِبَ عَرْطَبَةٍ وَ هِيَ الطُّنْبُورُ أَوْ صَاحِبَ كُوبَةٍ وَ هِيَ الطَّبْلُ- وَ قَدْ قِيلَ أَيْضاً إِنَّ الْعَرْطَبَةَ الطَّبْلُ- وَ الْكُوبَةَ الطُّنْبُورُ

لغات

بكالى،به كسر باء:منسوب به بكاله نام روستايى از روستاهاى يمن است رامق:ناظر،بيدار عريف:كسى كه با مأمور دولت همكارى مى كند و راز مردم را به او مى گويد

ترجمه

«اى نوف!خوابى يا بيدار؟عرض كردم:يا امير المؤمنين بيدارم.فرمود:اى نوف خوشا به حال پارسايان دنيا كه به آخرت دل بسته اند،آنان كسانى هستند كه زمين را فرش،و خاك زمين را بستر،و آب آن را نوشيدنى گوارا قرار داده و قرآن را پيراهن و دعا را جبّه خويش ساخته اند،و به اين ترتيب به روش حضرت مسيح(علیه السلام) دنيا را از خود دور كردند.

اى نوف،داود در اين وقت شب از جا بلند شد و گفت:اين ساعتى است كه در آن ساعت بنده اى درخواست نمى كند مگر اين كه روا مى گردد.جز آن كسى كه عشر بگير،يا خبرچين حكومتيان،گزمه و فراش حكومتى،يا نوازنده ساز(تار و تنبور)و يا دهل زن باشد».(بعضى گفته اند:عرطبه يعنى دهل،و كوبه يعنى تار و ساز ).

شرح

بيرون رفتن امام(علیه السلام)در آن وقت به همان جهت است كه از حضرت داود(علیه السلام)نقل كرده است و نيز از آن رو كه وقت آزادى است براى توجه و انديشيدن در بارۀ آفرينش آسمانها و آراستگى آنها ،سپس پارسايان در دنيا را با شش ويژگى به منظور پيروى ديگران از آنان معرفى فرموده است:

ص:497

1-زمين را فرش خود قرار داده اند.

2-خاك زمين را بستر خود قرار داده اند.

3-آب زمين را شربتى گوارا دانسته اند،و اينها از لوازم پارسايى آن افراد در برخوردارى از دنيا و چشم پوشيدن با ميل و رغبت از آن است.

4-قرآن را شعار(جامۀ زيرين)خود ساخته اند.

5-دعا و درخواست را دثار (لباس روپوش از قبيل جبّه و عبا)قرار داده اند لفظ:شعار (1)را براى قرآن از آن رو استعاره آورده است كه آنان پيوسته در حال آموزش آن و درك مقاصد قرآنند همانند لباس زيرين كه همراه بدن است.و لفظ دثار را از آن جهت استعاره آورده است براى دعا،كه آنان خود را به وسيلۀ دعا از عذاب خدا و سختيهاى وارد بر ايشان نگه مى دارند،همان طورى كه شخص به وسيلۀ لباس روپوش از سرما و امثال آن خويشتن را حفظ مى كند.

6-بريدن آنان از دنيا،يعنى آنان با اين ويژگيها دنيا را با كمترين مقدار نياز هم چون حضرت مسيح(علیه السلام)از خود جدا ساخته اند .

و به پاخاستن آن بزرگوار در نيمۀ دوّم شب از آن جهت بود كه در آن هنگام اميد اجابت دعا مى رود به دليل اين كه نفس انسانى از سرگرمى به كارهاى محسوس روزانه فارغ است و پس از خواب،توجه فراوان به آستان ربوبى دارد و آمادۀ پذيرش الطاف خداوندى است،و امّا آن افرادى را كه استثنا فرموده است به خاطر ارتباطشان با گناه است كه دلهاشان را از قبول رحمت پروردگار باز مى دارد.

ص:498


1- شعار،در لغت لباس زير و پيراهن زيرپوش را گويند در اينجا كنايه از انس با قرآن در خلوتهاست-م.

97-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ اللَّهَ افْتَرَضَ عَلَيْكُمْ فَرَائِضَ فَلاَ تُضَيِّعُوهَا- وَ حَدَّ لَكُمْ حُدُوداً فَلاَ تَعْتَدُوهَا- وَ نَهَاكُمْ عَنْ أَشْيَاءَ فَلاَ تَنْتَهِكُوهَا- وَ سَكَتَ لَكُمْ عَنْ أَشْيَاءَ وَ لَمْ يَدَعْهَا نِسْيَاناً فَلاَ تَتَكَلَّفُوهَا

لغات

فرائض اللّه:واجبات دين خدا حدود الهى:نهايت چيزهايى از نعمتهاى الهى كه مباح دانسته و دست يازيدن بدانها را اجازه فرموده است

ترجمه

«خداوند بر شما چيزهايى را واجب ساخته است،مبادا آنها را تباه سازيد، و حدودى را براى شما تعيين كرده است،مبادا از آن حدود تجاوز نماييد،و شما را از چيزهايى نهى كرده است مبادا پردۀ حرمت آنها را بدريد،و براى شما در مورد چيزهايى خاموشى گزيده است،نه آن كه آنها را فراموش كرده باشد،پس خودتان را به زحمت نيندازيد ».

شرح

چيزهايى مورد نهى يعنى آنچه از محرمات و پستيها كه از حدود الهى تجاوز كند.و چيزهايى كه در بارۀ آنها خاموشى گزيده از قبيل تكليف به دانستنيهاى دقيقى است كه در آخرت بى فايده است زيرا خداوند از روى فراموشى،به سكوت برگزار نكرده،چه خداوند مبرا از نسيان است،بلكه به دليل بى سود بودن آنها براى آخرت و به دليل اين كه اشتغال بدانها باعث ترك اشتغال به دانستنيهاى مفيد مى شود و موجب ضرر و زيان مى گردد از آنها سخن نگفته است.

98-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ يَتْرُكُ النَّاسُ شَيْئاً مِنْ أَمْرِ دِينِهِمْ لاِسْتِصْلاَحِ دُنْيَاهُمْ- إِلاَّ فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مَا هُوَ أَضَرُّ مِنْهُ

ص:499

ترجمه

«مردم چيزى از امر دينشان را به خاطر رونق دنياشان فروگذار نمى كنند مگر اين كه خداوند بر آنان درى را مى گشايد كه زيانش از آن سود بيشتر است .»

شرح

چون خواسته هاى مردم در دنيا-وقتى كه در دنيا خواهى باز شد- پايان پذير نيست،چون هر خواسته اى خود زمينه اى براى افزون طلبى و زياده جويى دنيا و تحصيل شرايط و لوازم آن مى شود و همچنين دورى انسان از خدا به اندازۀ نزديكى او به دنيا و آرزوهاى دور و دراز در دنياست،بنا بر اين هر كارى كه در آن سود دنيا با همان هدف دنيايى مورد نظر باشد،وسيله اى براى گشايش درى از درهاى جستن و آراستن دنيا است،و زيانش از اوّلى بيشتر خواهد بود چون فرورفتگى به دنيا بيشتر و دورى از خدا افزونتر مى گردد.

99-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ وَ عِلْمُهُ مَعَهُ لاَ يَنْفَعُهُ

ترجمه

«بسا دانشمندى كه نادانى اش او را از پاى در آورد و دانشى كه دارد به او سودى نرساند ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)،دانشمندانى است كه از علوم بى فايده مانند جادو و تردستى،بلكه همانند علم نحو و ديگر علوم عقلى بهره مندند و از قوانين اسلام ناآگاه،و از روى جهل فتوا دهند و يا از حدود الهى تجاوز كنند و مرتكب گناهى شوند،و در نتيجه اين علم باعث هلاكت آنان در دنيا و آخرت گردد،و يا آن علمى كه در آخرت سودى ندارد و باعث ترك علم مهمترى مى شود پس علاوه بر آن كه سودى ندارد و آن دانستنيها او را نجات نمى بخشد بلكه باعث هلاكت وى در آخرت مى گردد.

ص:500

100-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لَقَدْ عُلِّقَ بِنِيَاطِ هَذَا الْإِنْسَانِ بَضْعَةٌ- هِيَ أَعْجَبُ مَا فِيهِ وَ هُوَ الْقَلْبُ- وَ ذَلِكَ أَنَّ لَهُ مَوَادَّ مِنَ الْحِكْمَةِ وَ أَضْدَاداً مِنْ خِلاَفِهَا- فَإِنْ سَنَحَ لَهُ الرَّجَاءُ أَذَلَّهُ الطَّمَعُ- وَ إِنْ هَاجَ بِهِ الطَّمَعُ أَهْلَكَهُ الْحِرْصُ- وَ إِنْ مَلَكَهُ الْيَأْسُ قَتَلَهُ الْأَسَفُ- وَ إِنْ عَرَضَ لَهُ الْغَضَبُ اشْتَدَّ بِهِ الْغَيْظُ- وَ إِنْ أَسْعَدَهُ الرِّضَا نَسِيَ التَّحَفُّظَ- وَ إِنْ غَالَهُ الْخَوْفُ شَغَلَهُ الْحَذَرُ- وَ إِنِ اتَّسَعَ لَهُ الْأَمْنُ اسْتَلَبَتْهُ الْغِرَّةُ- وَ إِنْ أَصَابَتْهُ مُصِيبَةٌ فَضَحَهُ الْجَزَعُ- وَ إِنْ أَفَادَ مَالاً أَطْغَاهُ الْغِنَى- وَ إِنْ عَضَّتْهُ الْفَاقَةُ شَغَلَهُ الْبَلاَءُ- وَ إِنْ جَهَدَهُ الْجُوعُ قَعَدَ بِهِ الضَّعْفُ- وَ إِنْ أَفْرَطَ بِهِ الشِّبَعُ كَظَّتْهُ الْبِطْنَةُ- فَكُلُّ تَقْصِيرٍ بِهِ مُضِرٌّ وَ كُلُّ إِفْرَاطٍ لَهُ مُفْسِدٌ

لغات

نياط:رگى كه دل به آن آويخته است غاله:ناگهانى او را گرفت

ترجمه

«به يكى از رگهاى بدن اين انسان پاره گوشتى آويخته شده كه شگفت ترين عضو بدن اوست،و آن قلب است كه در آن مايه هاى حكمت و ضد آن از غير حكمت وجود دارد:اگر اميدوار باشد،طمع او را خوار سازد،و اگر طمع بر آن روآور شود،حرص و آز آن را از پاى در آورد،و اگر نااميدى او را فرا گيرد،غم حسرت او را بكشد،و اگر خشم و غضب بر او مستولى گردد،شدت خشم بر او سخت گيرد،و اگر خوشنودى يار او گردد،خويشتندارى را از ياد ببرد،و اگر ترس به ناگه او را فرا گيرد،احتياط و محافظه كارى او را سرگرم سازد،و اگر زياده آسوده خاطر شود،دچار غفلت مى گردد،و اگر مصيبتى بر او روآورد،بيتابى او را رسوا كند،اگر به مالى برسد،بى نيازى او را به طغيان وادارد،و اگر از بى چيزى رنج برد، گرفتار بلا گردد،و اگر زياد سير شود از شكمپرى رنجيده شود،بنا بر اين هر نوع كاستى و كوتاهى او را زيان رساند و هر نوع زيادتى او را فاسد كند ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)از مواد حكمت،فضايل اخلاقى است،زيرا تمام فضايل از شاخه هاى حكمتند،و حكمت خود عبارت است از دانستن آنچه بايد انجام داد،و آن شايسته ترين مورد در هر زمينه است و همينها ماده هاى كمال قلبند،و

ص:501

امام(علیه السلام)به هر يك از اضداد مخالف آن مواد يعنى رذايلى كه ضد فضايلند نيز اشاره فرموده است،كه همان دو طرف افراط و تفريط فضايل مى باشند .

1-طمع،يعنى صفت ناپسند افراط از اميدوارى،امام(علیه السلام)وسيلۀ پيامد خوارى و ذلّت در برابر آنچه طمع بسته و هم به وسيله زياد شدن طمع،يعنى همان آزمندى كشنده در دنيا و آخرت از اين صفت،برحذر داشته است.

2-نااميدى كه همان صفت ناپسند تفريط از اميدوارى است،امام(علیه السلام)به دليل پى آمد آن يعنى تأسّف شديد و كشنده از آن برحذر داشته است.

3-صفت پست زياده روى در خشم،يعنى همان شدّت خشم كه سبك مغزى شمرده مى شود و حد وسط خشم،فضيلت شجاعت و فروخوردن خشم است.

4-ترك خويشتندارى و فراموش كردن آن،يعنى همان صفت ناپسند زياده روى از حالت رضامندى انسان است بدانچه از دنيا عايد او گشته است .

5-صفت ناپسند افراط در ترس و آن عبارت از اين است كه انسان در حالت ترس از چيزى بترسد كه نبايد بترسد،در صورتى كه آنچه براى او شايسته است همان رعايت جانب احتياط و ترك كارهاى وحشتناك است.

6-صفت پست تفريط در داشتن ضدّ ترس يعنى آسوده خاطرى و دچار غفلت شدن عقل،به حدّى كه انسان در مصلحت خود،و حفظ آسايش و امنيّت خود نينديشد .

7-صفت ناپسند كاستى از فضيلت صبر و تحمّل در برابر مصيبت،يعنى بى تابى،امام(علیه السلام)از اين حالت به دليل پى آمد آن كه همان رسوايى است،برحذر داشته است.

8-صفت نارواى افراط در به دست آوردن مال دنيا يعنى طغيان به علّت ثروت زياد،و بى نيازى.طغيان يعنى از حدّ خود تجاوز كردن.

9-صفت پست كوتاهى در صبر بر گرسنگى،و پى آمد آن را نيز يادآور شده

ص:502

است كه همان زمينگير شدن در اثر ناتوانى از انجام وظيفه است،و به همين دليل امام(علیه السلام)از اين خوى ناپسند برحذر داشته است.

10-صفت ناپسند سيرى بيش از حدّ فضيلت اعتدال،كه پيامد اين عمل عبارت شكمپرى است.و امام(علیه السلام)به دليل همين پيامد از آن برحذر داشته است.

آن گاه امام(علیه السلام)با برحذر داشتن از دو طرف افراط و تفريط در خوردن،به طور اجمال سخن خود را به پايان برده است به اين دليل كه چون تفريط قلب را از فضيلت تهى مى كند،پس براى آن زيانبخش است،و افراط در آن نيز قلب را از فضيلت بيرون مى سازد و باعث فساد قلب مى گردد.توفيق نگهدارى از فساد به دست خداست.

101-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

نَحْنُ النُّمْرُقَةُ الْوُسْطَى بِهَا يَلْحَقُ التَّالِي- وَ إِلَيْهَا يَرْجِعُ الْغَالِي

لغت

نمرقه:بالش كوچك

ترجمه

«ما تكيه گاهى هستيم در ميانه،آن كه عقب ماند خود را به آن برساند و آن كه پيشى گرفته به سوى آن بازگشت نمايد ».

شرح

امام(علیه السلام)اين كلمه را به صفت(الوسطى)يعنى ميانه و معتدل،براى خود و خاندان خود استعاره آورده است،از آن رو كه اينان رهبران حق و براى مردم در زندگى دنيا و آخرت الگوهايى در حد عدل و در بين دو طرف افراط و تفريطند، و از حق امام(علیه السلام)و رهبران راستين آن است كه در حد اعتدال با امور برخورد كند، تا عقب مانده يعنى كوتاهى كنندۀ مقصر در كارها به او برسد،و پيشى گرفته يعنى

ص:503

تندرو متجاوز از حدّ عدالت به سوى او بازگردد.

102-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ يُقِيمُ أَمْرَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ إِلاَّ مَنْ لاَ يُصَانِعُ- وَ لاَ يُضَارِعُ وَ لاَ يَتَّبِعُ الْمَطَامِعَ

لغات

مصانقه:وسيلۀ رشوه و امثال آن،سازش كردن مضارعة:مصدر باب مفاعله از مادۀ ضرع يعنى ذلت و خوارى،گويا دو نفر كه هر يك نسبت به ديگرى كوچكى مى كنند

ترجمه

«فرمان خدا را اجرا نمى كند مگر كسى كه اهل مدارا و سازش نيست،و فرومايگى ننمايد و به دنبال طمع نرود ».

شرح

بديهى است كه سازش با ديگرى باعث جستن رضاى اوست و اين عمل مانع از اجراى حدود و دستور الهى در باره او مى گردد.و همچنين فرومايگى و چشم طمع داشتن به ديگران،هر دو باعث خوددارى از پرداختن به دستورها و حدود الهى است كه بر او دشوار مى نمايد.

103-امام(علیه السلام)چون سهل بن حنيف انصارى،كه از گرامى ترين اشخاص

اشاره

نزد آن حضرت بود،پس از بازگشت از جنگ صفين،در كوفه از دنيا رفت،

امام(علیه السلام)پس از وفات او فرمود:

لَوْ أَحَبَّنِي جَبَلٌ لَتَهَافَتَ

لغت

تهافت:تكه تكه افتاد،و اين مبالغه در فزونى مصائب و گرفتاريى است كه به امام(علیه السلام)و دوستانش مى رسد

ص:504

ترجمه

«اگر كوهى مرا دوست بدارد هر آينه از هم بپاشد».

شرح

سيد رضى مى گويد:معناى اين سخن آن است كه اين آزمون بر او سخت مى گيرد،پس غمها بر او روآور مى شوند،و اين كار نشدنى است مگر با پرهيزگاران،نيكوكاران و برگزيدگان نيك كردار،اين سخن امام(علیه السلام)مانند آن عبارت است كه فرمود: «من احبّنا اهل البيت فليستعدّ للفقر جلبابا» يعنى هر كس ما خانواده را دوست دارد بايد براى پوشيدن لباس فقر آماده شود.و بر معناى ديگرى نيز توجيه كرده اند كه جاى گفتار آن نيست.

عبارت: من احبّنا... يعنى اين را براى خود مهيا سازد.و جلباب استعاره از اين است كه انسان خود را براى تهيدستى و تحمّل آن آماده سازد،و دليل استعاره آوردن آن اين است كه هر دوى اينها شخص آماده را از عوارض فقر و خودنمايى آن در بد اخلاقى،و تنگدلى و سرگردانى كه چه بسا به كفر مى انجامد (1)،همچون رواندازى،مى پوشانند،و چون دوستى مخلصانۀ اين خاندان(علیه السلام)،مستلزم پيروى و متابعت از ايشان،و به راه و روش ايشان بودن است و از جمله روشهاى ايشان فقر و ترك دنيا و صبر در برابر آنهاست،بنا بر اين لازم است دوستان ايشان نيز فقر را پيشۀ خود كنند و پيراهنى از آمادگى خود براى فقر و تحمل آن،براى پوشش خويش مهيّا سازند.

ابن قتيبه اين معنا را به عبارت ديگرى روايت كرده و گفته است:هر كس ما را دوست دارد بايد با كمبود و گرفتارى دنيا بسازد و قناعت را پيشه كند.و هم او گفته است:صبر بر فقر و تهيدستى را به پيراهن از آن رو تشبيه فرموده است كه فقر و تهيدستى،همچون پيراهنى بدن را مى پوشاند،مى گويد:شاهد بر درستى

ص:505


1- اشاره به حديث معروف«كاد الفقر ان يكون كفرا»مى باشد-م.

اين تأويل روايتى است كه از آن حضرت نقل كرده اند:ديد گروهى بر در خانه اش ايستاده اند،فرمود:قنبر!اينان كيستند؟قنبر،عرض كرد،پيروان تو يا امير المؤمنين! فرمود:من در اينان سيماى شيعه بودن و پيروى را نمى بينم.عرض كرد:سيماى شيعه چطور است؟فرمود:چسبيدن شكمها به پشت از گرسنگى،خشكيدن لبها از تشنگى،كم نور شدن چشمها از گريه (1).

ابو عبيده مى گويد:مقصود امام على(علیه السلام)فقر در دنيا نيست،مگر نمى بينيد كه ميان دوستان ايشان كسانى مانند ديگر مردم،ثروتمندند،بلكه مقصود امام(علیه السلام) فقر در روز قيامت است،و سخن را در زمينۀ پند و نصيحت و تشويق بر اطاعت ايراد كرده است و گويا امام(علیه السلام)چنين فرموده است:هر كس ما را دوست دارد بايد براى فقر روز قيامتش چيزى آماده كند تا آن را به وسيلۀ اجر و تقرب و نزديكى به خدا جبران نمايد.

سيد مرتضى-خدايش بيامرزد-فرموده است:هر دو توجيه خوب است، هر چند كه سخن ابن قتيبه خوبتر است،و همان است معناى سخن سيد رضى- خدايش از او راضى باد-و گاهى به معناى ديگر نيز توجيه مى كنند.

قطب راوندى احتمال ناپسندى را داده است،كه هيچ صلاحيت براى حمل اين سخن را ندارد و ما با نقل آن،سخن را به درازا نمى كشانيم.

104-امام(علیه السلام)فرمود:(هفده جمله)

اشاره

لاَ مَالَ أَعْوَدُ مِنَ الْعَقْلِ وَ لاَ وَحْدَةَ أَوْحَشُ مِنَ الْعُجْبِ- وَ لاَ عَقْلَ كَالتَّدْبِيرِ وَ لاَ كَرَمَ كَالتَّقْوَى- وَ لاَ قَرِينَ كَحُسْنِ الْخُلُقِ وَ لاَ مِيرَاثَ كَالْأَدَبِ- وَ لاَ قَائِدَ كَالتَّوْفِيقِ وَ لاَ تِجَارَةَ كَالْعَمَلِ الصَّالِحِ- وَ لاَ وَرَعَ كَالثَّوَابِ وَ لاَ وَرَعَ كَالْوُقُوفِ عِنْدَ الشُّبْهَةِ- وَ لاَ زُهْدَ كَالزُّهْدِ فِي الْحَرَامِ وَ لاَ عِلْمَ كَالتَّفَكُّرِ- وَ لاَ عِبَادَةَ كَأَدَاءِ الْفَرَائِضِ- وَ لاَ إِيمَانَ كَالْحَيَاءِ وَ الصَّبْرِ

ص:506


1- خمص البطون من الطوى،يبس الشّفاه من الظماء عمش العيون عن البكاء.

وَ لاَ حَسَبَ كَالتَّوَاضُعِ- وَ لاَ شَرَفَ كَالْعِلْمِ وَ لاَ عِزَّ كَالْحِلْمِ- وَ لاَ مُظَاهَرَةَ أَوْثَقُ مِنَ الْمُشَاوَرَةِ

ترجمه

«هيچ ثروتى پرفايده تر از عقل نيست،و هيچ تنهايى ترسناكتر از خودخواهى نمى باشد.هيچ خردى چون تدبير و انديشيدن نيست،و هيچ بزرگواريى چون تقوا نمى باشد،و هيچ همنشينى مانند خوشبختى نيست.و هيچ ميراثى مانند ادب نمى باشد،و هيچ رهبرى همانند توفيق بر كارى نيست،و هيچ تجارتى همانند كار شايسته نمى باشد،و هيچ سودى چون اجر و مزد الهى نمى باشد،و هيچ پرهيزگاريى مانند توقف در مقابل عمل شبهه ناك نيست و هيچ پارسايى مانند پرهيز از حرام نيست،و هيچ آگاهيى همچون انديشيدن در كار نيست،و هيچ عبادتى مانند انجام واجبات نيست.و هيچ ايمانى همسان شرم و بردبارى نيست و هيچ والايى مانند فروتنى نمى باشد،و هيچ شرافتى به پاى دانش نمى رسد،و هيچ پشتوانه اى مطمئن تر از مشورت با ديگران نمى باشد ».

شرح

1-هيچ ثروتى پرفايده تر از عقل نيست.يعنى سود بيشترى به صاحبش نمى رساند،كلمه مال را از آن رو براى عقل استعاره آورده است كه بى نيازى شخص به عقل است و آن سرمايه اى است كه انسان سودهاى جاودانه و كمالات ممكنه را با آن كسب مى كند،همان طورى كه با مال كمال ظاهرى را به دست مى آورد.و چون بين اين دو نوع سرمايه آشكارا در شرافت تفاوت است،ناگزير مالى از عقل پرفايده تر براى صاحبش وجود ندارد.

2-و هيچ تنهايى ترسناكتر از خودخواهى نيست،امام(علیه السلام)تنهايى را از آن رو از سنخ خودخواهى شمرده است كه هر دو باعث وحشت سهمگينى، هستند،و اين كه خودخواهى باعث ترس است قبلا بيان شده است.

3-هيچ عقلى چون تدبير و انديشيدن نيست،مقصود از عقل،تصرّف عقل عملى است بنا بر اين نام عقل را به طور مجاز بر آن اطلاق كرده است از باب

ص:507

اطلاق نام سبب بر مسبّب.و بديهى است كه تمام تصرّفات عقل،تدبير و به دست آوردن نظرات مصلحت دار،در همۀ كارهاست،و چون مقصود از عقل ناگزير همان تدبير است و از طرفى هيچ يك از تصرّفات آن همسان تدبير نيست، بنا بر اين هيچ عقلى همانند تدبير نمى باشد.

4-هيچ بزرگواريى چون تقوا نيست.مفهوم و معناى كرم عبارت است از بذل آنچه شايسته بذل است،و چون تقواى الهى عبارت از خشيت است،و از لوازم خشيت پارسايى در دنيا و اعراض از متاع دنياست،پس تقوا در حقيقت صرف نظر كردن از تمام دنياست و هر گاه بذل مقدارى از اندوخته هاى دنيا بزرگوارى خوانده شود،بنا بر اين،گذشت از تمام دنيا شايستگى بيشترى دارد تا بزرگوارى بى نظيرى محسوب شود.همان طورى كه امام(علیه السلام)در گذشته آن را چنين توصيف كرد:«و رأيتها محتاجة فوهبت جملتها لها (1)».

5-هيچ همنشينى چون حسن خلق نيست،قبلا با اخلاق حسنه آشنا شدى،و بديهى است كه آنچه همنشين گفته مى شود،بهتر از حسن خلق نيست، زيرا فايده و نتيجه همنشينان ديگر،آن است كه از همنشينى و دوستى آنها، خوش خويى بياموزيم،و خوش خويى كه خود،نتيجۀ همنشينى است،ارزشمندتر از مقدمۀ آن است كه اى بسا اين نتيجه از آن به دست نيايد،بنا بر اين چيزى شبيه و نظير آن نيست.

6-هيچ ارثى مانند ادب نيست،اندكى پيش،بيان و توضيح اين جمله گذشت .

7-هيچ رهبرى چون توفيق يافتن در كارها وجود ندارد،و چون توفيق عبارت از فراهم آمدن وسايل و شرايط چيزى است به طورى كه تمام آنها باعث

ص:508


1- يعنى:چون ديدم او نيازمند است،همه را به او بخشيدم.

دستيابى به آن هدف است ناگزير براى انسان رهبرى براى رسيدن هدفهايش مانند توفيق-در زود رساندن به هدف-وجود ندارد.

8-هيچ تجارتى مانند كار شايسته نيست،كلمۀ:«تجارة»را از آن رو براى كار شايسته استعاره آورده است كه همچنان كه تجارت مستلزم سود است،كار شايسته نيز باعث خير است.و چون ارزش تجارت به ارزش نتيجه و سود آن وابسته است،پس هر چه سود ارزشمندتر باشد ارزش تجارت بيشتر است،و چون سود اين تجارت اجر و مزد دائمى آخرت است كه بالاتر از آن سودى نيست،پس تجارت عمل شايسته نيز در بين تجارتها نظير ندارد.

9-هيچ سودى همچون اجر و مزد الهى نيست،مطلب روشن است.

10-هيچ پرهيزگاريى مانند توقّف در برابر كار شبهه ناك نيست،گاهى پارسايى را به توقّف در برابر كارهاى خلاف و حرام تفسير مى كنند.و چون خوددارى از انجام كارهاى شبهه ناك چه در جهت حلال بودن و چه در حرام بودن،از بالاترين نوع پارسايى است و از همه بيشتر به وسيله آن مى توان از محرمات دورى كرد بنا بر اين،هيچ يك از ديگر انواع پارسايى نظير آن نمى باشد.

11-هيچ پارسايى مانند پرهيز از حرام نيست.چون به پرهيز از حرام دستور و فرمان داده اند و انجام واجب،پايين تر از ديگر انواع زهد است،بنا بر اين پرهيز از حرام همانند فضيلت واجب بر مستحبّ،برترين نوع پرهيز است .

12-هيچ آگاهيى همچون انديشيدن در كار نيست،يعنى همچون علمى كه از راه انديشه به دست مى آيد و اين سخن نسبت به آن چيزى است كه ادعا كنند علم است،از قبيل حفظ سخن ديگران،احاديث،شرح حال بزرگان و امثال اينها و نيز فرا گرفتن علومى كه از حواس حاصل مى شوند،زيرا علم فكرى و عقلى، كلى و اشرف است،و حكمى كه شارع مى كند و همچنين خطيب در خطبه مى آورد نيز جنبۀ كلى دارد.و مقصود از انديشيدن،انديشه در چيزهايى است كه

ص:509

سزاوار آن است از قبيل آفرينش آسمانها و زمين و آنچه خداوند آفريده،و نيز عبرت گرفتن از آنهاست.و نام انديشيدن و تفكر را بر علمى كه از راه تفكر به دست مى آيد،اطلاق نموده است،از باب اطلاق اسم سبب بر مسبّب و ممكن است مقصود امام(علیه السلام)،علم به نحوۀ انديشيدن و آن قوانينى باشد كه رعايت آنها انديشه را از گمراهى نگاه مى دارد.

13-هيچ عبادتى مانند انجام واجبات نمى باشد چون اينها واجبند و امر واجب از غير واجب ارزشمندتر است.

14-هيچ ايمانى همسان شرم و بردبارى نيست،يعنى هيچ ايمانى به پايه آن ايمانى كه با شرم و بردبارى تكميل شده،نمى رسد،و اين همان چيزى است كه اين دو فضيلت را چنان كه گذشت،شرف بخشيده است،و اينها را بر ايمان از باب مجاز و اطلاق اسم لازم بر ملزوم به كار برده است.

15-هيچ والايى همانند فروتنى نيست،چون والايى و بزرگى از جمله نيكيها و فضيلتهاست فروتنى نسبت به بيشترين چيزهايى كه سبب خيرات مى گردند،بالاتر و ارزشمندتر است،همان طورى كه قبلا نيز بيان شده است.

16-هيچ شرافتى به پاى دانش نمى رسد،كه نام ملزوم را بر لازم از باب مجاز اطلاق فرموده است،روشن است كه علم بالاترين كمالات است و هيچ شرافتى همانند شرافت آن نيست.

17-هيچ پشتوانه اى مطمئن تر از مشورت با ديگران،يعنى محكمتر و قويتر از آن نيست.و شرح اين سخن در عبارت: و لا ظهير كالمشورة ،گذشت.

بايد توجه داشت كه حكم در بسيارى از اين كمالات به اعتبار موارد اكثريت است و هدف امام(علیه السلام)تشويق و ترغيب به عقل،تدبير،تقوى، خوش خويى،ادب،توفيق به وسيلۀ توجه به خدا در كارها،عمل شايسته،اجر و مزد الهى،ايستادگى در برابر كار شبهه ناك،پارسايى در حرام،انديشه و مواظبت

ص:510

بر واجبات،فراهم آوردن شرم و بردبارى،فروتنى و آگاهى و مشورت در امور، مى باشد.

105-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِذَا اسْتَوْلَى الصَّلاَحُ عَلَى الزَّمَانِ وَ أَهْلِهِ- ثُمَّ أَسَاءَ رَجُلٌ الظَّنَّ بِرَجُلٍ لَمْ تَظْهَرْ مِنْهُ حَوْبَةٌ فَقَدْ ظَلَمَ- وَ إِذَا اسْتَوْلَى الْفَسَادُ عَلَى الزَّمَانِ وَ أَهْلِهِ- فَأَحْسَنَ رَجُلٌ الظَّنَّ بِرَجُلٍ فَقَدْ غَرَّرَ

ترجمه

«هنگامى كه نيكى و نيكوكارى،روزگار و مردم را فراگرفته باشد،اگر كسى به شخصى كه كار زشتى از وى سر نزده گمان بد ببرد،براستى كه ستم كرده است و هنگامى كه بدى و بدكارى بر روزگار و مردم،چيره است اگر كسى به كسى خوش گمان باشد،براستى كه خود را فريفته است ».

شرح

در قبل گذشت كه روزگار از جمله وسايلى است كه براى فراهم آوردن عوامل خير و خوبى مردم در زندگى اين دنيا و در عالم آخرت آماده شده است كه در اين صورت چنان زمانى را زمان خير و صلاح مى گويند.همچنين روزگار يكى از وسايل زمينه ساز براى نبودن خير و صلاح است كه در آن صورت مى گويند،زمانه فاسد شده و روزگار بدى است.نوع اول روزگارى است كه نيكى و نيكوكارى روزگار مردمش را فراگرفته است و بر اين اساس،اميد كار خير مى رود و ايجاب مى كند كه به مردم خوش بين باشيم،و هر كس،در چنين زمانى، به آن كسى كه كار پستى از او نزد مردم برملا نشده است بدگمان باشد،بدگمانى خود را در مورد نابجايى به كار برده و اين خود،بيرون رفتن از حدود عدالت و ستمكارى است.

و بعضى به جاى خزية، حوبة روايت كرده اند كه به معنى گناه مى باشد .و

ص:511

نوع دوم،زمان و روزگارى است كه فساد بر روزگار و مردمش چيره شده است و بر اين اساس،انتظار كار خلاف مى رود و جاى بدگمانى نسبت به مردم هست،پس هر كس در چنين روزگارى به فردى خوش بين باشد،براستى كه خود را فريب داده است،يعنى خويشتن را گول زده و از حال خود غافل مانده است.

106-به على(علیه السلام)عرض شد،يا أمير المؤمنين،خود را چگونه مى بينى؟آن

اشاره

گرامى فرمود:

كَيْفَ يَكُونُ حَالُ مَنْ يَفْنَى بِبَقَائِهِ- وَ يَسْقَمُ بِصِحَّتِهِ وَ يُؤْتَى مِنْ مَأْمَنِهِ

ترجمه

«چگونه است حال كسى كه با هستى خود،رو به نيستى است،و با تندرستى اش بيمار مى شود،و سرانجام،مرگ در پناهگاهش فرا مى رسد .»

شرح

امام(علیه السلام)از شرح حال خود به روش پند و شكوه پاسخ داده است.و چون بقا،عبارت است از ادامۀ مدّت هستى،و ادامۀ زمان و پياپى آمدن اجزاى زمان باعث نزديك شدن مرگ است،بنا بر اين،بقاى انسان باعث فناى اوست، و هم چنين،چون از پيامدهاى تندرستى،بيمارى است،از اين رو،صحّت و سلامتى در حقيقت باعث بيمارى اوست،و اما اين كه امام(علیه السلام)فرموده است، مرگ در پناهگاه فرا مى رسد،گويا اين چنين است كه مأمن در اينجا مصدر ميمى است،و مقصود آن است كه بر انسان،چيزهايى از قبيل مردن و ترس و بيمهاى آخرت كه برايش ناخوش آيند هستند نازل مى گردند،در حالى كه او راحت و دلبسته به دنياست و از آنچه پس از دنيا ناگزير بايد ببيند غافل مى باشد.

و احتمال دارد كه مقصود از مأمن اسم مكان و محل آرامش يعنى دنيا باشد،معناى اين كه در پناهگاهش فرا مى رسد،آن است كه دردها و گرفتاريهايى كه به او مى رسد،از حالات و كارهاى همان دنياست كه محل امنى براى او بوده،و

ص:512

عوارض و پيشامدهايى كه بر او عارض مى شوند از همان محل امن است و از حالت امنيت و راحتى اوست،بطورى كه اجتناب و گريز از آن امكان ندارد.

107-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

كَمْ مِنْ مُسْتَدْرَجٍ بِالْإِحْسَانِ إِلَيْهِ- وَ مَغْرُورٍ بِالسَّتْرِ عَلَيْهِ وَ مَفْتُونٍ بِحُسْنِ الْقَوْلِ فِيهِ- وَ مَا ابْتَلَى اللَّهُ أَحَداً بِمِثْلِ الْإِمْلاَءِ لَهُ

لغات

مستدرج:كسى كه به دليل غفلت و نافرمانى،گرفتار عذاب گردد املاء:مهلت دادن و به تأخير انداختن مدّت

ترجمه

«چه بسا كسى به سبب احسان[خداوند]رفته رفته به عذاب نزديك شده و در اثر پوشيده داشتن گناهش به خود فريفته گرديده و به خاطر تحسين و چرب زبانى مردم در دام فتنه افتاده است.خداوند هيچ كس را همچون او به وسيلۀ مهلت دادن نيازموده است ».

شرح

امام(علیه السلام)از امورى كه خداوند بدان وسيله بندگانش را مى آزمايد،چهار مورد را بيان كرده است:

1-نيكى و احسان با انواع نعمتها نسبت به بنده اش .

2-پوشاندن نافرمانى و گناه او .

3-خوشگويى و مدح و ستايش مردم نسبت به او .

4-به تأخير انداختن مدّت و مهلت و فرصت دادن به او.

و چون نتيجۀ آزمون به وسيلۀ اين امورى كه در حقيقت همۀ آنها نعمتند،يا شكر و سپاس است و يا كفران و ناسپاسى است،چنان كه خداى متعال فرموده است: «لِيَبْلُوَنِي أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ» (1)و سپاسگزارى همان نتيجۀ خوب و مطلوب با

ص:513


1- سوره نمل(27)آيه(40) [1]يعنى:تا مرا بيازمايد كه نعمتش را سپاس مى گويم يا ناسپاسى مى كنم.

لذّات است كه خداوند به شخص متنعّم كه از طريق سپاسگزارى اولّين نعمت مورد آزمايش قرار گرفته است،هشدار مى دهد كه چه بسا او به وسيلۀ همين نعمت اندك اندك به عذاب كشيده شود،بنا بر اين شايسته است كه از آن غفلت نورزد،و همچنين خداوند آن شخص را كه به سبب نعمت دوم مورد آزمايش قرار گرفته،توجه داده است كه بسيارى از اوقات اين نعمت،باعث غرور و خودخواهى او نسبت به خدا شده،و شخص از پيشامد ناگوار خود را در امان مى بيند و در نتيجه گرفتار معاصى مى گردد.و در مورد سوّم توجه داده است بر اين كه آن نعمت گاهى باعث شرّ و فساد نسبت به او است و هم چنين باعث منصرف ساختن وى از شكر خدا و مبتلا شدن او به خودبينى،و در مورد چهارم توجه داده است بر اين كه اين نعمت بالاترين نعمتى است كه وى را با آن آزمايش مى كنند.

108-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

هَلَكَ فِيَّ رَجُلاَنِ مُحِبٌّ غَالٍ وَ مُبْغِضٌ قَالٍ

ترجمه

«دو كس در ارتباط با من به هلاكت رسند:يكى آن دوستى كه تندرو است و ديگرى آن دشمنى كه در دشمنى اش زياده روى كند .»

شرح

چون دوستى اولياى خدا يكى از فضايل نفسانى است كه جنبۀ تفريط و كوتاهى نسبت به آن تا سر حدّ دشمنى و ستيز با آنان و طرف زياده روى و افراط نسبت به آنان تا سر حد غلو در بارۀ ايشان،دو صفت پستى هستند كه در قيامت باعث هلاكت صاحب خود مى گردند.

اما صفت ناپسند تفريط،از آن رو كه كينه نسبت به اولياى خدا باعث دشمنى با آنان مى شود،هر كه با يكى از اولياى خدا دشمنى ورزد،در حقيقت با

ص:514

خدا دشمنى كرده و از جملۀ هلاك شوندگان است و اما صفت ناپسند تندروى و افراط،از آن جهت كه تندروان(غلاة)حضرت على(علیه السلام)را از مقام بشرى به مقام خدايى رسانده اند كه كفر صريح است،به هلاكت افتاده اند.

109-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِضَاعَةُ الْفُرْصَةِ غُصَّةٌ

ترجمه

«از دست دادن فرصت مايۀ غم و اندوه است ».

شرح

يعنى از دست نهادن كارى كه در وقتى امكان انجام دادن آن را داشته است،باعث تأسف و اندوه است،و اين سخن بدور داشتن انسان از تباهسازى فرصت است به دليل پيامدى كه دارد.

110-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَثَلُ الدُّنْيَا كَمَثَلِ الْحَيَّةِ لَيِّنٌ مَسُّهَا- وَ السَّمُّ النَّاقِعُ فِي جَوْفِهَا- يَهْوِي إِلَيْهَا الْغِرُّ الْجَاهِلُ وَ يَحْذَرُهَا ذُو اللُّبِّ الْعَاقِلُ

ترجمه

«مثل دنيا مثل آن مارى است كه هنگام دست كشيدن نرم،ولى زهر درون آن كشنده است،شخص مغرور نادان به سمت آن ميل مى كند،امّا عاقل دورانديش از آن دورى مى جويد ».

شرح

امام(علیه السلام)دنيا را همانند مارى دانسته است،جهت تشبيه،عبارت:ليّن مسّها...

است.توضيح آن كه دنيا در نظر بيننده،طعمه اى لذيذ و دسترسى بدان سهل است،در حالى كه دلبستگى بدان و دستيازى بر آن باعث بدبختى اخروى و عذاب دردناك است،بنا بر اين شخص ناآگاه از سرانجام بد آن به طرف آن مى رود،و شخص خردمند آگاه از حال دنيا از آن دورى مى كند،از آنجا كه دست

ص:515

ماليدن بر مار ملايم و جلوۀ آن نيكوست،نادان آن را النگويى از طلا و نقره تصور مى كند و به دليل ناآگاهى از زهر درون مار،به سمت او مى رود،ولى آن كه مار را مى شناسد از آن دورى مى جويد.

111-از امام(علیه السلام)راجع به قريش پرسيدند،فرمودند:

اشاره

مَا؟بَنُو مَخْزُومٍ؟ فَرَيْحَانَةُ؟قُرَيْشٍ؟- نُحِبُّ حَدِيثَ رِجَالِهِمْ وَ النِّكَاحَ فِي نِسَائِهِمْ- وَ أَمَّا؟بَنُو عَبْدِ شَمْسٍ؟ فَأَبْعَدُهَا رَأْياً- وَ أَمْنَعُهَا لِمَا وَرَاءَ ظُهُورِهَا- وَ أَمَّا نَحْنُ فَأَبْذَلُ لِمَا فِي أَيْدِينَا- وَ أَسْمَحُ عِنْدَ الْمَوْتِ بِنُفُوسِنَا- وَ هُمْ أَكْثَرُ وَ أَمْكَرُ وَ أَنْكَرُ- وَ نَحْنُ أَفْصَحُ وَ أَنْصَحُ وَ أَصْبَحُ

ترجمه

«امّا قبيله بنى مخزوم گل خوشبوى قريشند،سخنان مردانشان و ازدواج با زنانشان دوستداشتنى است،و امّا بنى عبد شمس،دورانديش ترين و پيشگيرترين افرادند از آنچه در پشت سر آنهاست،و امّا ما(بنى هاشم)بخشنده ترين افراد قريش هستيم نسبت به آنچه در دست داريم و به هنگام مرگ جانبازترين آنانيم،و آن قبايل،پرشمارتر،فريبكارتر و زشتروترند،امّا ما فصيحتر،خيرخواهتر و خوشروتريم .»

شرح

بنى مخزوم طايفه اى از قريشند،مخزوم،خود،پسر يقظة بن مرّة بن كعب بن لوى بن غالب است،و از جمله آنان،ابو جهل بن هشام بن مغيرة و دودمان مغيره است،مخزوم بوى خوشى همچون گل ميخك و رنگى چون رنگ آن داشت،و غالبا فرزند شباهت به پدر دارد،و از آن رو،اين طايفه را گل خوشبوى قريش گفته اند،و مغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم به همان نام موسوم بود.بعضى گفته اند مردان اين طايفه به دليل كياستى كه داشتند سخن گفتن با ايشان دوستداشتنى بود،و زنانشان داراى ظرافت و خودآرائى و اظهار محبّتى نسبت به مردان بودند،از اين رو ازدواج با آنان دوستداشتنى بود.

ص:516

امّا بنى عبد شمس بن عبد مناف،كه ربيعه و دو فرزندش،شيبه و عتبه، اعياص،حرب بن اميّة و پسرش ابو سفيان،اسيد بن عتاب و مروان بن حكم از آنهايند.امام(علیه السلام)اين طايفه را به دورانديشى توصيف كرده است كه كنايه از تيزهوشى اين طايفه است.مى گويند:فلانى دور انديش است،وقتى كه به دليل تيزهوشى،از قبل مصلحتى را ببيند،و باز توصيف فرموده است كه آنان در پيشامدها و حوادث يگانه اند،كه كنايه از حميّت و غيرت آنهاست .آن گاه خاندان خود،يعنى بنى هاشم را بر بخشنده تر بودن نسبت به آنچه در دست دارند -يعنى سخى ترين قبايل-توصيف كرده است و پس از آن بر جانبازترين افراد در هنگامۀ مرگ يعنى شجاعترين افراد،تعريف كرده،و بعد از همۀ اينها آن دو طايفه را با يك فضيلت ظاهرى و دو رذيلت معرّفى كرده است،امّا بنى هاشم را به سه فضيلت كه دو مورد از آنها جسمانى و يكى روحى است،وصف كرده است.

فضيلتى كه در آن دو گروه است فزونى افراد و دو صفت ناپسند:پر مكر و حيله بودن و زشتكارتر بودن آنهاست،امّا فضيلتهاى بنى هاشم:گشاده زبانتر و زيباروتر بودن آنهاست كه دو فضيلت جسمانى اند و احتمال دارد كه مقصود از «أصبح»گشاده رويى و خوش برخوردى آنان با مردم باشد كه ريشۀ آن يك فضيلت روحى است.و پس از آن خير خواه تر بودن آنها براى كسى كه شايستۀ خيرخواهى است،خود فضيلتى است نفسانى تحت فضيلت عفّت.

112-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

شَتَّانَ مَا بَيْنَ عَمَلَيْنِ- عَمَلٍ تَذْهَبُ لَذَّتُهُ وَ تَبْقَى تَبِعَتُهُ- وَ عَمَلٍ تَذْهَبُ مَئُونَتُهُ وَ يَبْقَى أَجْرُهُ

لغت

شتان:فاصله است بين آن دو.

ص:517

ترجمه

«چه فاصله اى است بين دو عمل:عملى كه خوشى آن بگذرد و رنج و عذابش بماند،و عملى كه زحمتش سپرى شود و پاداشش بماند ».

شرح

عمل اوّل،كار براى دنياست كه پيامد آن همان شقاوت اخروى است كه در پى آن است و عمل دوّم،كار اخروى است.بديهى است كه ميان اين دو تفاوت زيادى است.

113-امام(علیه السلام)جنازه اى را تشييع مى كرد،شنيد مردى مى خندد،فرمود:

اشاره

كَأَنَّ الْمَوْتَ فِيهَا عَلَى غَيْرِنَا كُتِبَ- وَ كَأَنَّ الْحَقَّ فِيهَا عَلَى غَيْرِنَا وَجَبَ- وَ كَأَنَّ الَّذِي نَرَى مِنَ الْأَمْوَاتِ سَفْرٌ عَمَّا قَلِيلٍ إِلَيْنَا رَاجِعُونَ- نُبَوِّئُهُمْ أَجْدَاثَهُمْ وَ نَأْكُلُ تُرَاثَهُمْ كَأَنَّا مُخَلَّدُونَ بَعْدَهُمْ- قَدْ نَسِينَا كُلَّ وَاعِظٍ وَ وَاعِظَةٍ وَ رُمِينَا بِكُلِّ جَائِحَةٍ- طُوبَى لِمَنْ ذَلَّ فِي نَفْسِهِ وَ طَابَ كَسْبُهُ- وَ صَلَحَتْ سَرِيرَتُهُ وَ حَسُنَتْ خَلِيقَتُهُ- وَ أَنْفَقَ الْفَضْلَ مِنْ مَالِهِ وَ أَمْسَكَ الْفَضْلَ مِنْ لِسَانِهِ- وَ وَسِعَتْهُ السُّنَّةُ وَ لَمْ يُنْسَبْ إِلَى بِدْعَةٍ قال الرضي أقول و من الناس من ينسب هذا الكلام إلى رسول الله ص

لغات

اجداث:قبرها جائحة:آفت بيچاره كننده

ترجمه

«گويا مرگ در دنيا براى ديگران،مقرر شده است،و گويا حق تنها بر ديگرانى به جز ما،حتمى گشته است،و گويا مردگانى كه مى بينيم مسافرانى هستند كه به زودى نزد ما برمى گردند،ايشان را در قبر نهان مى كنيم،و ميراثشان را مى خوريم،گويى بعد از آنها زندۀ جاودانه ايم كه همۀ پنددهندگان را از ياد برده ايم و دچار همۀ آفتهاى سخت شده ايم،خوشا كسى كه نفسش را خوار و كسب و كارش را شايسته و نيتش را پاك و پسنديده و خوى خود را نيكو گرداند و زيادى مال و ثروتش را انفاق كرد و زبانش را از پرگويى بازداشت و شرّش را از مردم بازگرفت

ص:518

و به جاى آوردن سنت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)بر او آسان بود و به بدعت منسوب نگشت ».

شرح

سيد رضى مى گويد:بعضى اين مطالب و سخن پيش را به پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)نسبت داده اند هدف اين بخش از سخن امام(علیه السلام)برحذر داشتن از خندۀ بيجا و يادآورى آخرت بوده است.

امام(علیه السلام)سه تشبيه بيان كرده است:

1-تشبيه مرگ به چيزى كه براى ديگران مقرر شده است.

2-تشبيه حقى كه بر انسان واجب است به حقى كه بر ديگران واجب است نه بر او.

3-تشبيه مردگانى كه به چشم خود مى بيند به مسافرانى كه عن قريب برمى گردند.

و وجه شبه در هر سه مورد كم اهميت دادن به مرگ،و كم توجهى به اداى حق واجبى است كه خداوند بر آنان مقرّر كرده،و عبرت نگرفتن ايشان از كسانى كه مى ميرند.

عبارت: نبوّئهم...جائحة مكمل وجه شبه است،زيرا انجام دهندۀ چنين كارى(دفن)در بارۀ مردگان به دليل سنگدلى و پند نياموختن چنان است كه گويى مرگى كه بر مردگان مقرر شده است،براى او مقرر نشده است .

عبارت طوبى... وادار ساختن بر آراستگى به فضايل ياد شده است،يعنى خوشا به حال او،و اين حالت در حقيقت حالت خوبى است براى اولياى خدا در آخرت،يعنى همان حالت خوشى و لذّت جاويد.

امام(علیه السلام)هشت فضيلت را برشمرده است:

1-خوار ساختن نفس در برابر خدا به دليل نياز و حاجتى كه به او دارد و

ص:519

همچنين توجه به سرانجام كار و عالم آخرت.

2-كسب حلال،از راه درستى كه شايسته است.

3-نيت پاك براى خدا و پاك داشتن درون از نيتهاى فاسد در رفتار با مردم.

4-خوش خويى و آراستگى به فضايل اخلاقى.

5-انفاق مالى كه از حد نياز بيشتر است در راهى شايسته از راههاى نزديكى به خدا،و اين همان فضيلت بخشندگى است.

6-خوددارى از پرگويى يعنى پرهيز از سخن گفتن زياد بر آنچه كه شايسته است،يعنى خاموشى در جاى خود.

7-دور داشتن بدى و شرارت از مردم كه همان عدالت و يا لازمۀ عدالت است.

8-پايبندى به سنّت خدا و پيامبر(صلی الله علیه و آله)و فاصله نگرفتن از آنها به طرف آنچه كه بدعت در دين و ناشايست است.

114-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

وَ غَيْرَةُ الرَّجُلِ إِيمَانٌ وَ غَيْرَةُ الْمَرْأَةِ كُفْرٌ

ترجمه

«غيرت مرد،ايمان و غيرت زن،كفر است .»

شرح

اما قسمت اوّل:از آن جهت كه غيرت مرد،باعث خشم او به خاطر خشم خداست به دليل شركت دو مرد،در يك زن.و خشمى كه در حقيقت خشم خداست،با خوشنودى خدا ناسازگار و پشتوانۀ نهى اوست،و ايمان هم،همان است.

امّا بخش دوّم:از آن رو كه زن در حرام داشتن چيزى كه خداوند حلال فرموده يعنى شريك بودن دو زن و يا بيشتر در يك مرد،اظهار غيرت مى كند،

ص:520

رو در روى مرد مى ايستد و بر او اعتراض مى كند،و حرام داشتن چيزى كه خدا حلال نموده است و خشم نسبت به چيزى كه خدا بدان راضى است،اعتراض بر خدا و ناگزير نوعى كفر است.

115-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لَأَنْسُبَنَّ الْإِسْلاَمَ نِسْبَةً لَمْ يَنْسُبْهَا أَحَدٌ قَبْلِي- الْإِسْلاَمُ هُوَ التَّسْلِيمُ وَ التَّسْلِيمُ هُوَ الْيَقِينُ- وَ الْيَقِينُ هُوَ التَّصْدِيقُ وَ التَّصْدِيقُ هُوَ الْإِقْرَارُ- وَ الْإِقْرَارُ هُوَ الْأَدَاءُ وَ الْأَدَاءُ هُوَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ

ترجمه

«اسلام را آن چنان معرفى كنم كه پيش از من كسى معرّفى نكرده است:

اسلام عبارت از تسليم شدن و تسليم،باور كردن،و باور كردن،پذيرفتن،و پذيرفتن،همان اعتراف و اقرار است،و اعتراف،آمادگى براى انجام عمل است،و انجام عمل،خود عمل صالح است .»

شرح

اين قياس به نام قياس مفصول است كه مركب از چند قياس و نتايج آنها درهم ضميمه شده است نتيجۀ قياس اوّل آن است كه اسلام همان باور كردن است،و دوّم:باور همان پذيرفتن است و سوّمى آن است كه پذيرش همان اقرار است.و نتيجه چهارم آن است كه اقرار،انجام عمل است.و نتيجه پنجمى آن لازم بر ملزوم،امر واضحى است.

اما مقدّمۀ نخست:از آن رو كه اسلام عبارت از ورود در قلمرو اطاعت خداست،و لازمۀ آن تسليم بودن به خدا و چون و چرا نداشتن با اوست،و صدق است كه انجام وظيفه همان عمل است.

اما مقدّمه دوم-چون تسليم حق بودن تنها از راه باور داشتن شايستگى خداوند مطاع،براى تسليم وى بودن است،پس باور داشتن آن شايستگى از لوازم تسليم بودن به خداوند است و صدق بر آن از باب صدق لازم بر ملزوم است.

ص:521

امّا مقدمه سوم-چون يقين به استحقاق خداوند براى اطاعت و تسليم مستلزم تصديق و پذيرش چيزهايى است كه از جانب خدا توسط پيامبر(صلی الله علیه و آله) رسيده كه عبارت از لزوم فرمانبردارى و اطاعت اوست بنا بر اين پذيرش از روى يقين همان تصديق به اوست.

اما مقدّمۀ چهارم-زيرا تصديق خداوند در جهت وجوب اطاعت همان اقرار به وجود خداست.

اما مقدمه پنجم:چون اقرار و اعتراف به وجوب و ضرورت امرى،مستلزم آن است كه شخص اعتراف كننده آنچه را كه بدان اعتراف دارد،انجام دهد، بنا بر اين اقرار سبب الزام به انجام عمل خواهد بود.

اما مقدّمۀ ششم:عبارت از اين است كه انجام عمل،خود عملى است، زيرا انجام اطاعت واجب و لازمى را كه براى خدا اقرار و اعتراف داشته چيزى جز عمل نمى باشد.

نتيجه اى كه از رده بندى اين قياسات به دست مى آيد،اين است كه اسلام همان عمل بر طبق فرمان خدا و براى اوست،و اين معنى،تفسير و تعريف اسلام به خاصّه اى (1)از خواص آن است همان طورى كه قبلا گذشت.

116-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

عَجِبْتُ لِلْبَخِيلِ يَسْتَعْجِلُ الْفَقْرَ الَّذِي مِنْهُ هَرَبَ- وَ يَفُوتُهُ الْغِنَى الَّذِي إِيَّاهُ طَلَبَ- فَيَعِيشُ فِي الدُّنْيَا عَيْشَ الْفُقَرَاءِ- وَ يُحَاسَبُ فِي الْآخِرَةِ حِسَابَ الْأَغْنِيَاءِ- وَ عَجِبْتُ لِلْمُتَكَبِّرِ الَّذِي كَانَ بِالْأَمْسِ نُطْفَةً- وَ يَكُونُ غَداً جِيفَةً- وَ عَجِبْتُ لِمَنْ شَكَّ فِي اللَّهِ وَ هُوَ يَرَى خَلْقَ اللَّهِ- وَ عَجِبْتُ لِمَنْ نَسِيَ الْمَوْتَ وَ هُوَ يَرَى الْمَوْتَى- وَ عَجِبْتُ لِمَنْ

ص:522


1- تعريف به خاصه،احتمالا همان خاصۀ مركبه،مورد نظر است كه دو يا سه ويژگى معرّف را در تعريف مى آورند.مثل اين كه در تعريف خفّاش بگوييم:طاير ولود.و ممكن است منظور رسم منطقى باشد كه مركب از جنس و عرض خاص است-م.

أَنْكَرَ النَّشْأَةَ الْأُخْرَى- وَ هُوَ يَرَى النَّشْأَةَ الْأُولَى- وَ عَجِبْتُ لِعَامِرٍ دَارَ الْفَنَاءِ وَ تَارِكٍ دَارَ الْبَقَاءِ

ترجمه

«در شگفتم از مرد بخيلى كه به سوى فقرى مى شتابد كه از آن گريزان است،و از آن طرف غنايى را مى جويد كه از دست مى دهد،پس در دنيا مانند مستمندان زندگى مى كند،و در آخرت همچون توانگران حساب پس مى دهد.در شگفتم از گردنفرازى كه ديروز نطفه اى بود،و فردا مردارى مى شود،و در شگفتم از كسى كه در وجود خدا ترديد دارد با اين كه آفريدگان خدا را مى بيند،و در شگفتم از كسى كه مرگ را فراموش كرده است در حالى كه مردگان را مى بيند،و در شگفتم از كسى كه عالم آخرت را منكر است،در صورتى كه او پيدايش نخستين خود را از نطفه مى بيند،و در شگفتم از كسى كه خانۀ نيستى و فنا را آباد مى سازد و خانۀ هستى و بقا را رها مى كند .»

شرح

امام نسبت به شش چيز شگفت آور اظهار تعجب مى كند،و هدف وى از اين كار،برحذر داشتن از بديهاى آنهاست:

1-شخص بخيل،كه سه كار او را شگفتى آور دانسته است:

اوّل اين كه او بخل مى ورزد از ترس اين كه اگر بخشش كند سرانجام دچار فقر شود.و زفتى و استفاده نكردن او در حال حاضر،خود عين فقر و بيچارگى است پس بدان وسيله به طرف فقرى شتافته است كه از ترس آن به جانب بخل گريخته بود.

دوم آن كه او با بخل خود در پى توانگرى است،در صورتى كه بخل دائمى باعث تنگدستى حاضر و نفى كنندۀ بى نيازى وى و ضدّ آن است.پس آنچه را او وسيلۀ توانگرى مى پنداشت نابود كنندۀ توانگرى است.

سوم آن كه وى در دنيا همانند تنگدستان-به خاطر استفاده نكردن از

ص:523

مالش-زندگى مى كند و در آخرت-به دليل شركت با ثروتمندان در گردآورى مال و دلبستگى به ثروت كه هر دوى اينها سرچشمۀ محاسبه اند مورد-سؤال و حساب قرار مى گيرد.پس وى به اين جهت از جملۀ توانگران است .

2-امام(علیه السلام)به دليل تعجّب خود از خودخواه گردنفراز از طريق يادآورى ريشۀ وجودى او،توجّه مى دهد يعنى انسان خودخواه در آغاز نطفه اى در نهايت حقارت و پستى بوده كه با گردنفرازى تناسب ندارد،و هم چنين سرانجام او مردارى در نهايت پليدى خواهد بود.پس جمع كردن چنين كسى بين اين دو حالت و بين تكبّر و خودخواهى از هر شگفتى،شگفت آورتر است .

3-كسى كه در وجود خدا شك دارد،در صورتى كه آفريدگان او را مى بيند.و اين جمع بين شك در وجود خدا و بين ديدار آشكار او در وجود آفريده ها و ساخته هاى شگفت آميز او است،كه اين هم جاى تعجّب است .

4-كسى كه مردن خود را فراموش كرده در حالى كه كسانى را كه مى ميرند،مى بيند.بديهى است كه فراموش كردن مرگ با ديدن هميشگى آن جاى تعجّب دارد .

5-منكر عالم آخرت و بازگشت بدنها پس از نابودى.بديهى است كه انكار وى با اقرار به پيدايش نخستين خود،يعنى به وجود آمدن اوليه كه از عدم محض آفريده شد،شگفت آور است،زيرا آفرينش بار دوّم ساده تر از خلقت اوّل است چنان كه خداى متعال فرموده است: «وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ» (1)يعنى اعاده،آسانتر است براى خدا از خلقت اوّل .

6-كسى كه خانۀ دنيا را در عين فانى و زوال پذير بودن آن آباد مى كند امّا آبادسازى آخرتى را كه هم خود باقى و هم نعمتهايش جاودانه است،ترك مى كند،

ص:524


1- سوره روم(30)آيه(26) [1]يعنى:و آن آسانتر است براى خدا.

جاى تعجّب دارد،و هدف از تعجّب نسبت به اين افراد،و اشاره به جهات تعجّب برحذر داشتن مردم از امور ياد شده است.

117-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ قَصَّرَ فِي الْعَمَلِ ابْتُلِيَ بِالْهَمِّ وَ لاَ حَاجَةَ لِلَّهِ فِيمَنْ لَيْسَ لِلَّهِ فِي مَالِهِ وَ نَفْسِهِ نَصِيبٌ

ترجمه

«هر كس در انجام كار[خدا]كوتاهى كند،دچار غم و اندوه شود.و خدا به كسى كه در مال و جانش بهره اى براى او نباشد نياز ندارد ».

شرح

كسى كه در عمل براى خدا كوتاهى مى كند،بيشتر اوقات در عمل دنيا سرگرم است و بيشتر در پى دنيا و گردآورى مال دنياست،در صورتى كه هر چه از ثروت دنيا برخوردار باشد،اولا به همان اندازه گرفتار غم و اندوه گردآورى دنياست،و ثانيا در نگهدارى و بيم از دست رفتن آنها مضطرب است.عبارت مشهورى است:از دنيا هر چه مى خواهى به دست آر،و از غم و اندوه آن دو برابر نصيب ببر .

پس امام(علیه السلام)انسان را از كوتاهى در اعمال چه بدنى و چه مالى برحذر داشته است با اين عبارت: و لا حاجة للّه... و نياز نداشتن خدا به فرد كوتاهى كننده،كنايه از بى توجهى و به چشم رحمت به او نگاه نكردن است چون او قابليت آن را ندارد.

118-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

تَوَقَّوُا الْبَرْدَ فِي أَوَّلِهِ وَ تَلَقَّوْهُ فِي آخِرِهِ- فَإِنَّهُ يَفْعَلُ فِي الْأَبْدَانِ كَفِعْلِهِ فِي الْأَشْجَارِ- أَوَّلُهُ يُحْرِقُ وَ آخِرُهُ يُورِقُ

ترجمه

«در اول سرما[پاييز]خود را بپوشانيد،و در آخر سرما[بهار]به پيشواز آن

ص:525

رويد،زيرا سرما با جسم انسان همان كارى را مى كند كه با درختان،اولش مى سوزاند و آخرش مى روياند ».

شرح

خوددارى و پوشش در آغاز سرما واجب شده است،چون آغاز سرما اول پاييز است و تابستان و پاييز در خشك بودن شريكند،پس وقتى كه سرما فرا مى رسد،و بر بدنها نيز وارد مى شود در حالى كه بدنها در اثر گرما و خشكى تابستان،آمادگى براى تخلخل و باز شدن منافذ رگ و پى و خشكى پيدا كرده،و اثرپذيرى بدن زياد،و تأثير سرما در اثر فشار حرارت غريزى سريع مى گردد، در نتيجه نيروهاى سردى و خشكى در بدن قوّت مى گيرد كه اين هر دو طبيعت مرگند،به همين دليل درختان خشكيده و برگها سوخته مى شوند و مى ريزند و بدنها لاغر و نحيف مى گردند.

اما دستور به استقبال از آخر سرما يعنى آخر زمستان و آغاز فصل بهار،از آن جهت است كه زمستان و بهار در رطوبت شريكند و فرقشان در اين است كه زمستان سرد و بهار گرم است.پس سرماى پسين هر گاه آميخته به گرماى بهارى شود و شدتش بدان وسيله درهم شكند،بعد از آن شكستى و زيانى به بدنها ندارد و حرارت غريزى قوّت مى گيرد و گسترده مى شود،و به وسيلۀ سرما با رطوبت معتدل گشته،آمادگى براى مزاج پيدا مى شود كه خود طبيعت زندگى است.و باعث رشد و نيرو گرفتن بدنها و شكوفائى برگها و ميوه هاست.

عبارت: فانّه... صغراى قياس مضمرى است كه بدان وسيله به برخوردارى و استقبال از سرما توجه داده است،و كبراى مقدّر آن نيز اين است:و هر چه آن طور باشد لازم است از آغازش خوددارى و از پايانش استقبال نمود.

عبارت: اوله يحرق... وجه شبه و علت تشبيه است.

ص:526

119-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

عِظَمُ الْخَالِقِ عِنْدَكَ يُصَغِّرُ الْمَخْلُوقَ فِي عَيْنِكَ

ترجمه

«بزرگى آفريدگار در نظر تو،باعث كوچكى مخلوق در چشم توست ».

شرح

اين مطلبى است كه عارفان باللّه آن را دريافته اند،براستى كسى كه خدا و عظمت او را بشناسد و تمام آفريدگان او را نسبت به ذات مقدس او بسنجد بطورى كه از حقيقت مخلوقات و امكان وجودى و نيازمندى،و در ذات خود استحقاق وجود نداشتن جز از جانب او،آگاه شود،خواهد دانست كه تمام اينها در برابر عظمت خدا هيچند و چيزى ناچيزتر از هيچ وجود ندارد.و زيادى حقارت مخلوق در نظر عارف بر حسب درجۀ عرفان اوست.به يكى از عارفان گفته شد:فلانى پارسا است.پرسيد:در چه چيز؟گفتند:در دنيا گفت:دنيا كه در پيشگاه خدا به قدر پر مگسى ارزش ندارد،زهد و پارسايى در آن چه معنى دارد؟پارسايى در مورد چيزى معنى دارد و دنيا پيش من،چيزى نيست.

120-امام(علیه السلام)وقتى كه از صفّين بازگشت و به گورستانى در بيرون كوفه

رسيد،فرمود:

يَا أَهْلَ الدِّيَارِ الْمُوحِشَةِ- وَ الْمَحَالِّ الْمُقْفِرَةِ وَ الْقُبُورِ الْمُظْلِمَةِ- يَا أَهْلَ التُّرْبَةِ يَا أَهْلَ الْغُرْبَةِ- يَا أَهْلَ الْوَحْدَةِ يَا أَهْلَ الْوَحْشَةِ- أَنْتُمْ لَنَا فَرَطٌ سَابِقٌ وَ نَحْنُ لَكُمْ تَبَعٌ لاَحِقٌ- أَمَّا الدُّورُ فَقَدْ سُكِنَتْ وَ أَمَّا الْأَزْوَاجُ فَقَدْ نُكِحَتْ- وَ أَمَّا الْأَمْوَالُ فَقَدْ قُسِمَتْ- هَذَا خَبَرُ مَا عِنْدَنَا فَمَا خَبَرُ مَا عِنْدَكُمْ- ثُمَّ الْتَفَتَ إِلَى أَصْحَابِهِ فَقَالَ- أَمَا لَوْ أُذِنَ لَهُمْ فِي الْكَلاَمِ- لَأَخْبَرُوكُمْ أَنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَى

ص:527

برای ادامه مشاهده محتوای کتاب لطفا عبارت امنیتی زیر را وارد نمایید.

ص:

121-امام(علیه السلام)وقتى شنيد مردى دنيا را مذمت مى كند فرمود:

اشاره

أَيُّهَا الذَّامُّ لِلدُّنْيَا الْمُغْتَرُّ بِغُرُورِهَا- الْمَخْدُوعُ بِأَبَاطِيلِهَا أَ تَغْتَرُّ بِالدُّنْيَا ثُمَّ تَذُمُّهَا- أَنْتَ الْمُتَجَرِّمُ عَلَيْهَا أَمْ هِيَ الْمُتَجَرِّمَةُ عَلَيْكَ- مَتَى اسْتَهْوَتْكَ أَمْ مَتَى غَرَّتْكَ- أَ بِمَصَارِعِ آبَائِكَ مِنَ الْبِلَى- أَمْ بِمَضَاجِعِ أُمَّهَاتِكَ تَحْتَ الثَّرَى- كَمْ عَلَّلْتَ بِكَفَّيْكَ وَ كَمْ مَرَّضْتَ بِيَدَيْكَ- تَبْتَغِي لَهُمُ الشِّفَاءَ وَ تَسْتَوْصِفُ لَهُمُ الْأَطِبَّاءَ- غَدَاةَ لاَ يُغْنِي عَنْهُمْ دَوَاؤُكَ وَ لاَ يُجْدِي عَلَيْهِمْ بُكَاؤُكَ- لَمْ يَنْفَعْ أَحَدَهُمْ إِشْفَاقُكَ وَ لَمْ تُسْعَفْ فِيهِ بِطَلِبَتِكَ- وَ لَمْ تَدْفَعْ عَنْهُ بِقُوَّتِكَ- وَ قَدْ مَثَّلَتْ لَكَ بِهِ الدُّنْيَا نَفْسَكَ وَ بِمَصْرَعِهِ مَصْرَعَكَ- إِنَّ الدُّنْيَا دَارُ صِدْقٍ لِمَنْ صَدَقَهَا- وَ دَارُ عَافِيَةٍ لِمَنْ فَهِمَ عَنْهَا- وَ دَارُ غِنًى لِمَنْ تَزَوَّدَ مِنْهَا- وَ دَارُ مَوْعِظَةٍ لِمَنِ اتَّعَظَ بِهَا- مَسْجِدُ أَحِبَّاءِ اللَّهِ وَ مُصَلَّى مَلاَئِكَةِ اللَّهِ- وَ مَهْبِطُ وَحْيِ اللَّهِ وَ مَتْجَرُ أَوْلِيَاءِ اللَّهِ- اكْتَسَبُوا فِيهَا الرَّحْمَةَ وَ رَبِحُوا فِيهَا الْجَنَّةَ- فَمَنْ ذَا يَذُمُّهَا وَ قَدْ آذَنَتْ بِبَيْنِهَا وَ نَادَتْ بِفِرَاقِهَا- وَ نَعَتْ نَفْسَهَا وَ أَهْلَهَا فَمَثَّلَتْ لَهُمْ بِبَلاَئِهَا الْبَلاَءَ- وَ شَوَّقَتْهُمْ بِسُرُورِهَا إِلَى السُّرُورِ- رَاحَتْ بِعَافِيَةٍ وَ ابْتَكَرَتْ بِفَجِيعَةٍ- تَرْغِيباً وَ تَرْهِيباً وَ تَخْوِيفاً وَ تَحْذِيراً- فَذَمَّهَا رِجَالٌ غَدَاةَ النَّدَامَةِ- وَ حَمِدَهَا آخَرُونَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ- ذَكَّرَتْهُمُ الدُّنْيَا فَتَذَكَّرُوا وَ حَدَّثَتْهُمْ فَصَدَّقُوا- وَ وَعَظَتْهُمْ فَاتَّعَظُوا

لغات

متجرّم:كسى كه ادعاى جرم كند استهوتك:علاقه و ميل تو را به خود جلب كند مثلّت:مصور كند

ترجمه

«اى كسى كه دنيا را نكوهش مى كنى در حالى كه به فريبكارى او،فريفته شده و به بيهودگيهايش گول خورده اى،آيا فريب دنيا را مى خورى و آن را مذمت مى كنى،آيا تو او را گنهكار مى دانى،يا دنيا تو را مجرم مى شناسد؟چه وقت دنيا تو را سرگردان نموده و كى تو را فريب داده است؟آيا در آن هنگام كه پدرانت به خاك افتادند و پوسيده شدند،و يا آن گاه كه مادرانت به زير خاك رفتند؟چه قدر با دستهايت رنجوران را يارى و بيماران را پرستارى كردى؟و در پى بهبودى آنان بودى

ص:529

و از پزشكان داروى دردشان را خواستى،امّا فرداى آن روز دانستى كه دارويت شفا بخش نبوده،و گريه ات براى ايشان بى فايده بود و دلسوزى ات به هيچ كدام از آنها سودى نداد،و به آنچه برايشان مى خواستى نرسيدى،و نتوانستى به نيروى خود بارى از دوششان بردارى و دنيا اين را براى تو نمونه قرار داد و به خاك افتادن آنان را آيينه به خاك افتادن تو ساخت.براستى كه دنيا براى كسى كه راست باشد منزل درستى و راستى است و براى كسى كه دريافت درستى از آن داشته باشد خانۀ ايمنى است.و براى كسى كه از آن بهره بگيرد خانۀ ثروتمندى است و براى كسى كه پند گيرد منزل پند است،مسجد دوستان خدا و عبادتگاه فرشتگان الهى و محل فرود آمدن وحى خدا و تجارتخانۀ اولياى خداست،كه در آن رحمت خدا را كسب كنند،و سودشان بهشت است.پس چه كسى دنيا را مذمّت مى كند،در حالى كه دنيا او را از جدايى خود مطلّع ساخته و از مفارقتش به صداى بلند آگاه نموده،از نيستى خود و اهل دنيا خبر داده،و براى آنان به وسيلۀ گرفتاريهاى دنيايى از گرفتارى پس از مرگ مثل زده،و همچنين به وسيلۀ شادى خود،آنان را به شادى اخروى مشتاق نموده است.شب دنيا با عافيت فرا رسيد و روزش با غم و اندوه براى ايجاد رغبت و ترساندن و بيم دادن و برحذر داشتن،افرادى در فرداى پشيمانى آن را مذمّت كنند،و گروهى در روز قيامت آن را ستايش كنند كه دنيا به آنان يادآورى كرد،آنان هم،متذكّر شدند،و دنيا به آنان گفتنيها را گفت:و ايشان باور كردند و دنيا به ايشان پند داد و آنها پند گرفتند .»

شرح

عبارت:ايّها الذّام...غرّتك سرزنش آدمى بر فريب خوردن از دنيا و با اين حال نكوهش كردن آن است و دروغ دانستن ادّعاى فرد سرزنش كننده كه او خود مجرم است ،با پرسش از او كه چه وقت دنيا تو را شيداى خود كرده است؟با استفهام انكارى و توبيخى او بدان،مطلب را مورد تأكيد قرار داده است با پرسش ديگر كه گول خوردنش از دنيا به كدام وسيله بوده است،آيا از خاكى كه پدرانش در آن دفن شده اند و يا آرامگاههاى مادرانش،و اين سخن از باب دست

ص:530

انداختن و مسخره كردن و توجّه دادن بر چيزى است كه باعث نفرت بوده،نه فريب خوردن،يعنى همان رفتار بد دنيا نسبت به اهلش به حدّى كه گويى او، خود پيك اين هشدار و برحذر ساختن از دنياست.

و عبارت: كم علّلت...مصرعك مقدمۀ صغرا براى قياس مضمرى است كه امام(علیه السلام)آن را دليل آورده بر آنچه كه ادّعا فرموده است كه دنيا بيدار كنندۀ از خواب غفلت است و هدفش فريبكارى نيست،و تقدير جمله چنين است:دنيا تو را براى خودت سرمشق ساخته است به وسيلۀ كسانى از بستگانت كه آنان را پرستارى و درمان كردى و در پى بهبودى آنان بودى و براى ايشان پزشكان را معرّفى كردى امّا هيچ كدام از اينها آنان را سودى نبخشيد و هلاكت آنان را نمونه براى هلاكت تو قرار داد.

و كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چه كه براى تو سرمشق قرار گيرد چيزى را براى تو مصوّر كند،پس به تو دروغ نمى گويد و فريبكار نيست،بلكه از ناصحان توست،و از خواب غفلت بيدارت مى كند .آن گاه پس از رفع نكوهش از دنيا شروع به ستايش آن نموده و هشت صفت براى آن بيان كرده است:

1-دنيا خانۀ راستى است براى كسى كه تصديق كند آن را يعنى آنچه را كه دنيا به زبان حال راجع به فنا و نابودى اش خبر داده است.و تصديق دنيا،اقرار به اين مطالب و عمل بر طبق آنهاست.

2-منزلگاه ايمنى است،براى كسانى كه موعظه هاى دنيا را دريابند تا بپذيرند كه بايد از زيانها و آفات آن دورى كنند و از عذاب الهى كه به وسيلۀ دنيا در پيش است ايمن گردند.

3-خانۀ توانگرى است براى كسى كه از دنيا توشۀ تقوا را براى سفر الى اللّه برگيرد.و بديهى است كه تقوا و نتيجۀ اخروى آن بزرگترين سرمايه است براى پرهيزگاران.

ص:531

4-سراى پند است براى كسى كه عبرت بگيرد،و صفت دنيا و سرانجام كار آن را بشناسد .

5-دنيا مسجد است براى دوستداران خدا،از پيامبران و اولياى او.

6-جاى عبادت و نماز براى فرشتگان خدا در زمين است،فرشتگانى كه آدم(علیه السلام)را سجده كردند.

7-دنيا محل نزول وحى است.

8-تجارتخانۀ اولياى خداست كه با عبادت خود در دنيا رحمت خدا را به دست آوردند و بهشت او را سود بردند .

پس از اين همه ستايش از دنيا امام(علیه السلام)كسى را كه دنيا را نكوهش مى كرد با استفهام انكارى مورد سؤال قرار مى دهد،و حالات ديگرى براى دنيا بازگو مى كند كه با نكوهش آن منافات دارد،يعنى پس چه كسى آن را مذمت مى كند در حالى كه صفات ياد شده و اين حالات را دارد و از آن احوال شش مورد را ذكر مى كند:

1-دنيا جدايى خود از اهلش را اعلام كرده و از دورى خود آنها را آگاه ساخته است.واو در وقد حاليه است.

2-جدايى خود را به صداى بلند خبر داده است.

3-دنيا خود را معرفى كرده است،البتّه تمام اين معرّفيها به زبان حال است،يعنى همان دگرگونى و تغيير،كه نابودى آن را اعلام مى دارند.

4-دنيا با گرفتاريهايش،گرفتارى در آخرت را براى آنان مجسّم مى سازد.

5-به وسيلۀ شادمانى دنيايى به شادى در بهشت،آدميان را جلب مى كند.

براستى كه چنين است،زيرا آنچه در اين دنياست،صورت و مثالى است براى آنچه در عالم غيب است و نسخه اى از آن كه قابل توجّه و مقايسه با آن است،و اگر چنين نبود،راه صعود و بالا رفتن تا ساحت خدايى مسدود و آگاهى

ص:532

بر رازى از رازهاى نهفته غير ممكن بود بنا بر اين سالكان الى اللّه چون گرفتاريهاى آخرت را با مقايسۀ گرفتارى در دنيا،مشاهده كرده اند براى نجات از آن مى كوشند و از طرفى چون شادى آخرت را از روى شادى دنيوى نگريستند و دانستند كه ميان آنها تفاوت زيادى است،و به دست آوردن آن برترين جز با دور انداختن اين پست ترين،امكان ندارد،رأى درست آنان اين بود كه شادى گذرا را به شادمانى جاويد بفروشند .

6-شبش با سلامتى و روزش با اندوه و غم است.اين مطلب كنايه از دگرگونى سريع حالات دنيا و تغييرات آن از آسايش به سختى و از تندرستى به بيمارى است.و امام(علیه السلام)اين كارها را به دنيا نسبت داده است زيرا دنيا وسيله و سبب اينهاست،و چون امام(علیه السلام)اين افعال اختيارى را به دنيا نسبت داده است، براى دنيا هدفى نيز از اين كارها منظور كرده كه همان تشويق مردم به طرف خدا و ترساندن آنان از دنيا مى باشد.آن گاه،به دليل نكوهش كسى كه دنيا را مذمّت مى كرد،اشاره كرده است،يعنى پشيمانى كسانى كه در گرفتن توشۀ تقوا از دنياى خود براى آخرت،كوتاهى كرده اند،و اين كوتاهى را به فريبكارى دنيا نسبت داده اند كه اين سخن آنان همان طورى كه امام(علیه السلام)بيان داشته،سخنى بيهوده است،و بعد به علل ستايش كسى كه دنيا را ستوده اشاره فرموده است كه آن سه علت به شرح زير است.

1-ياد آورى دنيا به ايشان،از بين رفتن خود را و اين كه بعد از آن،سر منزل دائميى وجود دارد كه بايد براى آنجا كار كرد،آنان آنچه را كه دنيا يادآورى كرده، متذكر شده و به كار بسته اند.

2-سخن گفتن دنيا راجع به اين مطلب،تا اين كه آنان باور كردند و مورد تصديق قرار دادند.

3-پند دادن دنيا ايشان را به عبرتهاى خود،به حدّى كه آنان پند گرفته اند.

ص:533

122-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ لِلَّهِ مَلَكاً يُنَادِي فِي كُلِّ يَوْمٍ- لِدُوا لِلْمَوْتِ وَ ابْنُوا لِلْخَرَابِ وَ اجْمِعُوا لِلْفَنَاءِ

ترجمه

«خداوند را فرشته اى است كه هر روز فرياد مى زند،بزاييد براى مردن،گرد آوريد براى از بين رفتن و بسازيد براى ويران شدن ».

شرح

اين فرياد بر طبق آن چيزى است كه به فرمان خداوند در طبيعت دنيا و سرانجام آن نازل مى شود.و اين امور سه گانه،يعنى مردن،از بين رفتن،و ويرانى نتيجه هاى طبيعى دنيايند.و لام در تمام اين موارد[سه گانه]لام نتيجه و عاقبت است.

123-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلدُّنْيَا دَارُ مَمَرٍّ لاَ دَارُ مَقَرٍّ وَ النَّاسُ فِيهَا رَجُلاَنِ- رَجُلٌ بَاعَ فِيهَا نَفْسَهُ فَأَوْبَقَهَا وَ رَجُلٌ ابْتَاعَ نَفْسَهُ فَأَعْتَقَهَا

لغت

اوبقها:هلاك ساخت آن را

ترجمه

«دنيا منزل گذر است به سوى سراى جاويد و مردم در دنيا دو دسته اند:

گروهى كه خود را فروختند،پس خويشتن را نابود ساختند و دسته اى كه خود را خريدند و آزاد ساختند ».

شرح

از آن رو دنيا منزل گذر است كه راهى است به طرف آخرت كه آنجا سراى جاودانه است.و كلمۀ:بيع فروختن را براى كسى كه خود را فروخته است از آن جهت استعاره آورده است كه خود را تسليم دنيا كرده و به هلاكت اخروى

ص:534

گرفتار شده و به جاى خويشتن خويش،آنچه از لذّات دنيوى را كه بدان دست يافته،پذيرفته است،و همين طور كلمۀ ابتياع(خريدن)را از آن جهت براى كسى كه خود را خريده،استعاره آورده است كه وى خود را با صرف آنچه در اختيار داشته است از لذّات حاضر و چشم پوشى از آنها،از نابودى و هلاكت رها ساخته است.منحصر ساختن امام(علیه السلام)مكلفين را به اين دو دسته روشن است.

124-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ يَكُونُ الصَّدِيقُ صَدِيقاً حَتَّى يَحْفَظَ أَخَاهُ فِي ثَلاَثٍ- فِي نَكْبَتِهِ وَ غَيْبَتِهِ وَ وَفَاتِهِ

ترجمه

«دوست،دوست واقعى نيست مگر اين كه در سه مورد برادر خود را رعايت كند:وقت گرفتارى،در غيابش و پس از مرگش.»

شرح

امام(علیه السلام)براى دوست صميمى يك ويژگى تعيين كرده است تا بدان وسيله شناخته شود،و آن عبارت از رعايت دوستى در سه مورد است به اين ترتيب كه خود را جاى او قرار دهد و آنچه را سزاوار است،به قدر امكان در مصلحت حال دوستش انجام دهد.

125-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ أُعْطِيَ أَرْبَعاً لَمْ يُحْرَمْ أَرْبَعاً- مَنْ أُعْطِيَ الدُّعَاءَ لَمْ يُحْرَمِ الْإِجَابَةَ- وَ مَنْ أُعْطِيَ التَّوْبَةَ لَمْ يُحْرَمِ الْقَبُولَ- وَ مَنْ أُعْطِيَ الاِسْتِغْفَارَ لَمْ يُحْرَمِ الْمَغْفِرَةَ- وَ مَنْ أُعْطِيَ الشُّكْرَ لَمْ يُحْرَمِ الزِّيَادَةَ و تصديق ذلك في كتاب الله- قال الله في الدعاء «ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ» - و قال في الاستغفار «وَ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللّهَ يَجِدِ اللّهَ غَفُوراً رَحِيماً» - و قال في الشكر «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ» - و قال في التوبة- «إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ فَأُولئِكَ يَتُوبُ اللّهُ عَلَيْهِمْ وَ كانَ اللّهُ عَلِيماً حَكِيماً»

ص:535

ترجمه

«به هر كس كه چهار چيز را دادند،از چهار چيز محروم نشده است:كسى را كه توفيق دعا داده اند از رواى حاجتش نااميد نكرده اند،و كسى را كه مأمور به توبه كرده اند،از پذيرش آنان نااميد نساخته اند،و كسى را كه دستور استغفار داده اند از آمرزش محروم ننموده اند و كسى كه خدا را سپاس گويد از فزونى نعمت محروم نگردد».

شرح

سيد رضى مى گويد:

«گواه اين سخن امام(علیه السلام)در قرآن مجيد است آنجا كه خداى متعال در بارۀ دعا مى فرمايد: «ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ» (1)و در بارۀ استغفار مى گويد «وَ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللّهَ يَجِدِ اللّهَ غَفُوراً رَحِيماً» (2)و در بارۀ شكر مى فرمايد «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ» (3)و در مورد توبه مى گويد: «إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ فَأُولئِكَ يَتُوبُ اللّهُ عَلَيْهِمْ وَ كانَ اللّهُ عَلِيماً حَكِيماً» (4).

چهار مورد اول اگر از روى خلوص انجام گيرند،هر كدام باعث آمادگى نفس براى پذيرش صورت رحمت الهى از طرف صورت آفرين مى گردد.دعا زمينه براى پذيرش،توبه باعث قبولى و از بين بردن اثر معصيت و گناه،استغفار براى آمرزش و سپاسگزارى زمينه براى فزونى نعمت است.و شواهد و قراين خدايى بر طبق اقتضاى عمل انسانى،گوياى به آن است.

ص:536


1- سورۀ مؤمن(40)آيه(60) [1]يعنى:بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را.
2- سورۀ انبيا(21)آيه(110) [2]يعنى:كسى كه زشتكار يا ستمكار به خود بوده است،آن گاه از خدا طلب آمرزش دارد خدا را بخشنده و مهربان خواهد يافت.
3- سوره ابراهيم(14)آيه(7) [3]يعنى:اگر سپاسگزار باشيد نعمت شما را افزون كنم.
4- سوره نساء(4)آيه(17) [4]يعنى:خدا توبۀ [5]كسانى را كه از روى نادانى ناشايستى را به جا آورده و پس از آن زود توبه [6]كنند،خدا توبۀ [7]آنها را پذير است،و خدا دانا و حكيم است.

126-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلصَّلاَةُ قُرْبَانُ كُلِّ تَقِيٍّ- وَ الْحَجُّ جِهَادُ كُلِّ ضَعِيفٍ- وَ لِكُلِّ شَيْءٍ زَكَاةٌ وَ زَكَاةُ الْبَدَنِ الصِّيَامُ- وَ جِهَادُ الْمَرْأَةِ حُسْنُ التَّبَعُّلِ

ترجمه

«نماز باعث نزديكى هر پرهيزگار[به خدا]است،حجّ جهاد هر ناتوان است،و براى هر چيزى زكاتى است و زكات بدن،روزه داشتن است،و جهاد زن، خوشرفتارى با همسر است .»

شرح

تبعّل يعنى رفتار با شوهر و برخورد با او.اين عبارات اشاره دارد به برخى از اسرار عبادات:از جمله اسرار نماز آنست كه وسيلۀ نزديكى به خداى تعالى است،قبلا معلوم شد كه بزرگترين وسيلۀ عبادى كه پرهيزگاران بدان وسيله به خدا نزديك مى شوند،نماز است .و از جمله اسرار حجّ آن است كه حجّ به خاطر آن مشقّاتى كه سفر حج دارد و مشكلاتى كه در طبيعت است و مقاومت نفس امّاره با تمام قدرت خود[كه اين اعمال چه فايده اى دارند!]به خاطر شبهه اى كه از جهت بى اطّلاعى از اسرار حجّ و فايدۀ آن پيش مى آيد-با آنچه در كيفيت اعمال حجّ(مانند رمى جمره و...)است كه باعث تعجّب نادانان مى گردد-نوعى جهاد در راه خداست و امّا اين كه امام(علیه السلام)تنها ناتوانان را ذكر كرده به خاطر جذب اينان به اين عبادت است و از طرفى توانايان جهاد ديگرى دارند كه مشهور و روشن است .و از جمله اسرار روزه دارى آن است كه روزه زكات بدن است،به دليل آنكه نيروى بدن را مى كاهد و شهوتش را درهم مى شكند،به خاطر دستور الهى و اجر اخروى .و از جمله اسرار شوهردارى،خوشرفتارى با شوهر،و فرمانبردارى از او در راستاى اطاعت خداست،و اين عمل باعث درهم شكستن نفس امّارۀ زن و تسليم او در راه خداست.

ص:537

127-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اِسْتَنْزِلُوا الرِّزْقَ بِالصَّدَقَةِ

ترجمه

«روزى را با صدقه دادن از خدا بخواهيد،و هر كس به گرفتن عوض،يقين داشته باشد،جوانمردانه بخشش مى كند .»

شرح

در اين عبارت دو فايده در نظر است:

1-تشويق به صدقه دادن با اين بيان كه صدقه باعث رسيدن روزى است.

و قبلا گذشت كه صدقه دادن وسيلۀ مهمى براى روزى و زمينه ساز رسيدن به آن است و از دلايل زمينه ساز بودنش آن است كه صدقه منفعت جارى و باعث دلگرمى خداجويان و بندگان صالح،و توجه دادن آنها به دعا جهت اصلاح حال صدقه دهنده است.

2-توجه دادن بر قويترين انگيزه هاى صدقه دادن و صرف مال،در ميان اكثر مردم است تا آنان اعتماد نمايند،همان طورى كه خداى متعال وعده داده است: «إِنْ تُقْرِضُوا اللّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعِفْهُ لَكُمْ» (1).

128-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

تَنْزِلُ الْمَعُونَةُ عَلَى قَدْرِ الْمَئُونَةِ

ترجمه

«كمك و يارى به اندازه رنج و سختى مى رسد ».

شرح

مئونة ،يعنى رنج و سختى.اين كلمه بر وزن مفعله از ريشۀ اين است و

ص:538


1- سورۀ تغابن(64)آيه(17) [1]يعنى:اگر به خدا وام نيكو دهيد،خداوند آن را براى شما چندين برابر گرداند.

مقصود آن است كه سختى و سنگينى بر خانواده و امثال آنها زمينه است براى فرا رسيدن كمك الهى به صورت روزى و نيروى الهى براى رسيدگى به حالات آنان و رفع رنج و زحمت از ايشان.

129-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا عَالَ مَنِ اقْتَصَدَ

لغت

عيله:تنگدستى،بيچارگى.

ترجمه

«كسى كه رعايت اقتصاد و ميانه روى كند تهى دست نمى شود ».

شرح

اقتصاد يعنى خرج و صرف مال به اندازۀ نياز متعارف،كه اين خود باعث بى نيازى است زيرا به مقدار حاجت از مال و مكنت را خداوند بر عهده گرفته است كه به طور مستمر تا زمانى كه انسان زنده است،مرحمت كند،و لازمه اش رعايت اقتصاد و ميانه روى است.

130-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

قِلَّةُ الْعِيَالِ أَحَدُ الْيَسَارَيْنِ التَّوَدُّدُ نِصْفُ الْعَقْلِ وَ الْهَمُّ نِصْفُ الْهَرَمِ

ترجمه

«كمى عائله يكى از دو آسانى است،و محبّت نيمى از خرد،و غم و اندوه نيمى از پيرى است .»

شرح

امّا مطلب اوّل از آن رو كه بى نيازى متعارف وابسته به داشتن ثروت است،و ثروت و مال دو جنبه دارد:يكى به دست آوردن مال،و ديگرى خرج نكردن.اما

ص:539

به دست آوردن ثروت نوعى آسايش است و خرج نكردن آن به دليل كمى عائله، آسايش ديگرى است،امام(علیه السلام)از باب مجاز كلمۀ يسار را بر كمى عائله تعبير كرده است.از باب اطلاق مسبّب بر سبب .

اما مطلب دوم:مقصود از خرد،عقل عملى است.و كلمۀ عقل،در اينجا مجازا در مورد تصرّفات عقل اطلاق شده است از باب اطلاق نام سبب بر مسبّب،و از جملۀ تصرّفات عقل در تدبير امور،محبّت به ديگر مردم است.و چون انسان در رفع نياز زندگى محتاج به ديگران است،و رفتارش با مردم در اين جهت يا به گونه اى دوستانه و معاشرت نيكو و خوش برخوردى و گذشت و تشويق است،و يا به گونۀ قهر و غلبه و ترس است كه ناگزير دوستى و محبّت و آنچه لازمۀ دوستى است،نيمى از خرد،يعنى نيمى از تصرفات عقل در تدبير امور زندگى او است .

امّا مطلب سوم:چون پيرى يا طبيعى است و يا به دليل خارجى يعنى غم و اندوه و ترس كه باعث پيرى مى گردد.پس اين نوع نيز يك قسم سبب پيرى در برابر سبب طبيعى پيرى مى باشد،و يك قسم از عوامل پيرى به منزلۀ نيمى از آن است كلمۀ نصف را براى پيرى استعاره آورده است،و اندوه و غم،نيمى از علّت پيرى است.

131-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

يَنْزِلُ الصَّبْرُ عَلَى قَدْرِ الْمُصِيبَةِ- وَ مَنْ ضَرَبَ يَدَهُ عَلَى فَخِذِهِ عِنْدَ مُصِيبَتِهِ حَبِطَ أَجْرُهُ

ترجمه

«صبر و پايدارى به اندازۀ غم و اندوه مى رسد،و هر كس در هنگام مصيبت دست بى تابى بر زانو زند اجر و پاداش خود را تباه كند ».

شرح

خداوند براى شكيبايى انسان در مقابل مصيبت،نيرو و استعدادى در او

ص:540

نهاده است،پس هر كس استعداد كامل داشته باشد اين مقدار از شكيبايى از طرف خداوند به او افاضه مى گردد،و كسى كه استعداد اين فضيلت را كمتر داشته باشد بلكه ضد آن يعنى بى تابى را پيشه كند اجر و پاداشى را كه در برابر صبر و شكيبايى مقرر شده از دست داده است .امام(علیه السلام)آن چيزى را كه به طور معمول لازمۀ بى تابى است يعنى زدن دستها بر روى زانوها،كنايه از بى تابى آورده است.و بعضى گفته اند،بلكه اجر و پاداش قبلى اين شخص از بين مى رود،زيرا شدّت بى تابى باعث قضاى ناگوار الهى و غضب او،و بى توجهى به مصيبت سبب اجرى است كه به بردباران وعده داده شده،و اين خود انگيزه براى از بين رفتن حسنات از لوح دل و نابودى آنچه لازمۀ صبر يعنى اجر و پاداش اخروى است.

132-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

كَمْ مِنْ صَائِمٍ لَيْسَ لَهُ مِنْ صِيَامِهِ إِلاَّ الْجُوعُ وَ الظَّمَأُ- وَ كَمْ مِنْ قَائِمٍ لَيْسَ لَهُ مِنْ قِيَامِهِ إِلاَّ السَّهَرُ وَ الْعَنَاءُ- حَبَّذَا نَوْمُ الْأَكْيَاسِ وَ إِفْطَارُهُمْ

ترجمه

«بسا روزه دارى كه از روزه داشتن جز گرسنگى و تشنگى بهره اى ندارد.و بسا نمازگزارى كه از نمازش جز بيدارى و رنج فايده اى نمى برد.خوشا بر خواب زيركان و روزه باز كردن ايشان ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه اگر كسى به شرطى از شرايط نماز و روزه خود صدمه بزند و به صورت صحيح انجام ندهد،از نماز و روزه اش بهره اى نخواهد برد.و بزرگترين شرط روزه و نماز توجه به معبود است،و نواقص زياد عبادت و نادرستى آنها در بيشتر مردم از باب ناآگاهى به شرايط است .

امام(علیه السلام)قيام را كنايه از نماز آورده است.و اين كه خواب زيركان را ستوده است به خاطر آن است كه آدم زيرك،هوش و زيركى خود را در راه خير و به طريق

ص:541

رضاى شارع به كار مى گيرد و هر چيزى را در جاى خود به كار مى برد.و هر كس اين طور باشد.خواب و افطارش و تمام دخل و تصرف در عباداتش را در جاى خود،يعنى در جهت رضا و محبّت خدا به كار مى برد.

133-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

سُوسُوا إِيمَانَكُمْ بِالصَّدَقَةِ وَ حَصِّنُوا أَمْوَالَكُمْ بِالزَّكَاةِ- وَ ادْفَعُوا أَمْوَاجَ الْبَلاَءِ بِالدُّعَاءِ

لغت

سوسوا:نگهدارى كنيد

ترجمه

«ايمانتان را به وسيلۀ صدقه نگهدارى كنيد و اموالتان را با دادن زكات محفوظ بداريد،و موجهاى بلا را با دعا از خود برانيد ».

شرح

توضيح آن كه صدقه نسبت به ايمان كامل به منزلۀ نگهبان است،و حفظ ايمان بدون صدقه ممكن نيست ،و امّا پاسدارى مال به وسيلۀ زكات از آن جهت است كه ندادن زكات حاكى از بخل و زيادى طمع است و اين انگيزه مى شود تا مستحق زكات،صاحب مال را نكوهش كند و مردم در صدد آزار او برآيند،پس مانع زكات بدان وسيله مال خود را در معرض تلف قرار داده،و با دادن زكات آن را از تلف نگه داشته است .كلمه: «امواج» را از پيشامدهاى پياپى استعاره آورده است و قبلا گذشت كه دعا از روى خلوص از جمله عواملى است كه نفس را براى اجابت خواستۀ خود،آماده مى سازد.

هدف امام(علیه السلام)از اين بيان،وادار سازى به دادن صدقه،زكات و دعا كردن است.

ص:542

134-از سخنان امام(علیه السلام)به كميل بن زياد نخعى-خدايش او را بيامرزد-

اشاره

است .

كميل مى گويد امير مؤمنان(علیه السلام)دست مرا گرفت و به صحرا برد،هنگامى كه به خارج شهر رسيد،آهى كشيد،همانند آه كشيدن شخص غم رسيده،آن گاه فرمود.

يَا؟كُمَيْلَ بْنَ زِيَادٍ؟- إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ أَوْعِيَةٌ فَخَيْرُهَا أَوْعَاهَا- فَاحْفَظْ عَنِّي مَا أَقُولُ لَكَ- النَّاسُ ثَلاَثَةٌ- فَعَالِمٌ رَبَّانِيٌّ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلَى سَبِيلِ نَجَاةٍ- وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ أَتْبَاعُ كُلِّ نَاعِقٍ يَمِيلُونَ مَعَ كُلِّ رِيحٍ- لَمْ يَسْتَضِيئُوا بِنُورِ الْعِلْمِ وَ لَمْ يَلْجَئُوا إِلَى رُكْنٍ وَثِيقٍ يَا؟كُمَيْلُ؟ الْعِلْمُ خَيْرٌ مِنَ الْمَالِ- الْعِلْمُ يَحْرُسُكَ وَ أَنْتَ تَحْرُسُ الْمَالَ- وَ الْمَالُ تَنْقُصُهُ النَّفَقَةُ وَ الْعِلْمُ يَزْكُوا عَلَى الْإِنْفَاقِ- وَ صَنِيعُ الْمَالِ يَزُولُ بِزَوَالِهِ يَا؟كُمَيْلَ بْنَ زِيَادٍ؟ مَعْرِفَةُ الْعِلْمِ دِينٌ يُدَانُ بِهِ- بِهِ يَكْسِبُ الْإِنْسَانُ الطَّاعَةَ فِي حَيَاتِهِ- وَ جَمِيلَ الْأُحْدُوثَةِ بَعْدَ وَفَاتِهِ- وَ الْعِلْمُ حَاكِمٌ وَ الْمَالُ مَحْكُومٌ عَلَيْهِ يَا؟كُمَيْلُ هَلَكَ خُزَّانُ الْأَمْوَالِ وَ هُمْ أَحْيَاءٌ- وَ الْعُلَمَاءُ بَاقُونَ مَا بَقِيَ الدَّهْرُ- أَعْيَانُهُمْ مَفْقُودَةٌ وَ أَمْثَالُهُمْ فِي الْقُلُوبِ مَوْجُودَةٌ- هَا إِنَّ هَاهُنَا لَعِلْماً جَمّاً وَ أَشَارَ بِيَدِهِ إِلَى صَدْرِهِ لَوْ أَصَبْتُ لَهُ حَمَلَةً- بَلَى أُصِيبُ أَصَبْتُ لَقِناً غَيْرَ مَأْمُونٍ عَلَيْهِ- مُسْتَعْمِلاً آلَةَ الدِّينِ لِلدُّنْيَا- وَ مُسْتَظْهِراً بِنِعَمِ اللَّهِ عَلَى عِبَادِهِ وَ بِحُجَجِهِ عَلَى أَوْلِيَائِهِ- أَوْ مُنْقَاداً لِحَمَلَةِ الْحَقِّ لاَ بَصِيرَةَ لَهُ فِي أَحْنَائِهِ- يَنْقَدِحُ الشَّكُّ فِي قَلْبِهِ لِأَوَّلِ عَارِضٍ مِنْ شُبْهَةٍ- أَلاَ لاَ ذَا وَ لاَ ذَاكَ- أَوْ مَنْهُوماً بِاللَّذَّةِ سَلِسَ الْقِيَادِ لِلشَّهْوَةِ- أَوْ مُغْرَماً بِالْجَمْعِ وَ الاِدِّخَارِ- لَيْسَا مِنْ رُعَاةِ الدِّينِ فِي شَيْءٍ- أَقْرَبُ شَيْءٍ شَبَهاً بِهِمَا الْأَنْعَامُ السَّائِمَةُ- كَذَلِكَ يَمُوتُ الْعِلْمُ بِمَوْتِ حَامِلِيهِ- اللَّهُمَّ بَلَى لاَ تَخْلُو الْأَرْضُ مِنْ قَائِمٍ لِلَّهِ بِحُجَّةٍ- إِمَّا ظَاهِراً مَشْهُوراً وَ إِمَّا خَائِفاً مَغْمُوراً- لِئَلاَّ تَبْطُلَ حُجَجُ اللَّهِ وَ بَيِّنَاتُهُ- وَ كَمْ ذَا وَ أَيْنَ أُولَئِكَ أُولَئِكَ وَ اللَّهِ الْأَقَلُّونَ عَدَداً- وَ الْأَعْظَمُونَ قَدْراً- بِهِمْ يَحْفَظُ اللَّهُ حُجَجَهُ وَ بَيِّنَاتِهِ حَتَّى يُودِعُوهَا نُظَرَاءَهُمْ- وَ يَزْرَعُوهَا فِي قُلُوبِ أَشْبَاهِهِمْ- هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَى حَقِيقَةِ الْبَصِيرَةِ- وَ بَاشَرُوا رُوحَ الْيَقِينِ وَ اسْتَلاَنُوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفُونَ- وَ أَنِسُوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجَاهِلُونَ- وَ صَحِبُوا الدُّنْيَا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْأَعْلَى- أُولَئِكَ خُلَفَاءُ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ وَ الدُّعَاةُ إِلَى دِينِهِ- آهِ آهِ شَوْقاً إِلَى رُؤْيَتِهِمْ- انْصَرِفْ إِذَا شِئْتَ

ص:543

لغات

جبّان:صحرا صعداء:نوعى از نفس كشيدن است كه شخص مصيبت ديده،و غم رسيده، نفس مى كشد همج:مگس كوچكى همچون پشه رعاع:نوجوانان و ساده لوحان،افراد تازه كار لقن:تيزهوش احناء:اطراف و جوانب منهوم باللذّة:آزمند در كارى و حريص به لذت مغرم بالجمع:كسى كه علاقه زيادى به جمع آوردن ثروت دارد هجم:ناگهانى وارد شد

ترجمه

«يا كميل!اين دلها همچون ظرفهايى هستند كه بهترين آنها نگهدارنده ترين آنهاست،پس تو از من آنچه را مى گويم،به خاطر داشته باش:مردم سه دسته اند:

عالم ربانى،دانش پژوه راه رستگارى و مگسان خرد و ناتوان كه به دنبال هر آواز كننده اى كشانده مى شوند،و با هر بادى روانند،از پرتو دانش،روشنى نجسته و به پايۀ محكمى پناه نبرده اند.

اى كميل:دانش بهتر از ثروت است،دانش نگهبان تو و تو پاسدار ثروتى، مال و ثروت با بخشش كم شود،امّا دانش در اثر بخشش فزونى گيرد.پروردۀ ثروت با از بين رفتن مال و ثروت از بين مى رود.

اى كميل:آشنايى با دانش،خود،ديانت است،بدان وسيله پاداش داده مى شود،و بدان وسيله اطاعت خدا در زندگى اين دنيا و خوشنامى پس از مرگ نصيب انسان مى گردد،دانش فرمانروا و ثروت فرمانبر و مغلوب است.

يا كميل!اندوخته كنندگان ثروت نابود شدند با اين كه زنده اند اما دانشمندان پايدارند تا وقتى كه روزگار پايدار است،بدنهايشان از ميان رفته امّا سيمايشان در دلها برقرار است.بدان كه در اينجا(به دست مباركش به طرف سينۀ خود اشاره فرمود)دانش فراوان است،اگر فراگيرندگانى مى يافتم،بلى مى يابم،تيز فهم نامطمئنى را كه ابزار دين را براى دنيا به كار مى برد،و به وسيلۀ نعمتهاى الهى بر بندگانش،و با حجتهاى خدا بر دوستانش برترى مى جويد.يا كسى كه اطاعت

ص:544

از دانشمندان كرده بدون هيچ گونه بينشى در اطراف حقّ و پيرامون حقيقت با نخستين شبهه اى كه روبرو مى شود،آتش شك و ترديد در دل او زبانه مى كشد، بدان كه نه اين شايسته است و نه آن،يا كسى را مى يابم كه غرق در خوشگذرانى است و به سادگى از خواسته هاى نفس پيروى مى كند،و يا كسى كه شيفته جمع آورى و اندوختن مال و ثروت است،و اينان هم،در هيچ موردى از نگهبانان دين نمى باشند،نزديكترين چيزى كه بدانها شباهت دارد،چهارپاى علفخوار است!در چنين روزگارى دانش با مرگ دانشمندان،نابود مى شود! بار خدايا آرى!زمين از كسى كه دين خدا را با برهان و حجت نگه دارد خالى نيست:آشكار و مشهور و يا بيمناك و پنهان تا حجتها و دلايل روشن الهى از بين نرود،آنان چند تن اند و در كجايند.

به خدا قسم از نظر شمار اندكند امّا از جهت مقام و مرتبه در نزد خدا بسيار با عظمتند.به وسيلۀ آنها خداوند حجتها و دلايل خود را حفظ مى كند تا آنها را به امثال خود به امانت بسپارند و در دلهاى نظايرشان بكارند.علم و دانش با بصيرت،يكباره رو به ايشان آورده و آنان با آسودگى و يقين آن را به كار بسته اند و آنچه را كه ناز و نعمت پرورده ها دشوار ديده اند،سهل انگاشته اند و به آنچه نادانان از آن مى گريزند ايشان دل بسته اند،و با بدنهايى در دنيا زندگى مى كنند كه ارواحشان به جايگاه والايى آويخته است.

آنان در روى زمين جانشينان خدا و دعوت كنندگان به راه دين اويند.آه آه! چه مشتاقم كه آنها را ببينم».آن گاه فرمود:«يا كميل اگر مى خواهى برگردى برگرد ».

شرح

در اين بخش از سخنان امام(علیه السلام)نكته هايى است:

نكته اول-امام(علیه السلام)زمينه سازى كرده و براى درك مطلب كميل را به اين عبارت خود: انّ هذه القلون...لك توجه داده است .

نكته دوم-مردم را به سه دسته تقسيم كرده است و جهت تقسيم آن است كه مردم يا عالمند و يا عالم نيستند.دسته دوم يا دانشجويند و يا در پى دانش

ص:545

نيستند.آن گاه هر قسمى از اقسام سه گانه را به صفتى وابسته ساخته است.

دسته اول-عالم،را به صفت ربّانى-منسوب به پروردگار متعال،بر خلاف قاعده و بر غير قياس،نسبت به رب،ربانى-وصف نموده است،يعنى عالمى كه با پروردگارى خدا آشنا و عارف به خداى تعالى است،الف و نون را براى مبالغه در نسبت زياد كرده اند.خداوند مى فرمايد! «كُونُوا رَبّانِيِّينَ» (1).بعضى گفته اند:از آن جهت به اين نام ناميده شده اند كه دانشهاى كوچك را پيش از علوم سطح بالا به دانش آموزان،تعليم مى دهند و نيز گفته شده است كه چون آنان علم را اصلاح مى كنند و از خطا و اشتباه مبرّا مى سازند.

دستۀ دوم:دانشجو كه امام(علیه السلام)او را به صفت در راه نجات بودن وصف كرده است.چون علم وسيلۀ نجات و رستگارى در عالم آخرت است و دانشجو در راه تحصيل علم،در حقيقت در راه نجات حركت مى كند تا به وسيلۀ دانش بدان هدف نهايى برسد.

دستۀ سوم-عوام و ساده لوحانند كه امام(علیه السلام)آنان را با چند صفت تعريف كرده است:

1-كلمۀ همج ،مگس خرد را به جهت حقارت و بى ارزشى براى آنان استعاره آورده است.

2-آنان را به ساده لوح بودن و تازه كارى،معرفى كرده است.زيرا اين دو صفت ممكن است از نادانى سرچشمه گرفته باشد.

3-پيرو هر صدايى بودن،به ملاحظه شباهت داشتن به گوسفندان در غفلت و نادانى.

4-با اين توصيف كه آنان با هر بادى روانند،از ناتوانى ايشان در ثبات و

ص:546


1- سورۀ آل عمران(3)آيه(79) [1]يعنى:خداشناس باشيد.

پايبندى به يك مذهب و مرام كنايه آورده است.

5-آنان از پرتو دانش روشنى نمى گيرند،يعنى ايشان در تاريكى جهل به سر مى برند.

6-و آنان به پايۀ استوارى پناه نجسته اند،پايه استوار،كنايه از عقايد بر حق و يا دليل و برهانى است كه در دفع گرفتاريهاى آخرت بشود بر آنها تكيه كرد .

نكته سوّم-در ستايش دانش و برترى آن بر ثروت از چند جهت:

1-دانش صاحب خود را از گرفتاريهاى دنيا و آخرت نگهدارى مى كند، امّا مال را صاحبش حفظ مى كند،و امتياز روشنى در فضيلت و منفعت است بين آنچه پاسدار صاحب خود باشد و بين آنچه به پاسدارى صاحبش نيازمند است.

2-دانش با خرج و صرف و فايده رساندن به علاقمندانش فزونى مى يابد و رشد مى كند،چون عالم،خود نيز ضمن تعليم و مذاكره،متذكّر شده و فراموش نمى كند،و آنچه را نمى داند استنباط مى كند،امّا مال با خرج و صرف و انفاق به ديگران كاهش مى يابد.

3-بخشش مال يعنى نيكى كردن به وسيلۀ مال و دارايى با از بين رفتن ثروت از بين مى رود اما احسان به علم به خاطر بقاى علم،باقى و جاويد است. صنيع بر وزن فعيل به معنى مفعول است .

4-آشنايى با دانش،خود ديانت است.يعنى تحصيل دانش خود روش ديندارى است.و قبلا هم روشن شد كه علم اصل و ريشه ديانت است.

5-انسان به وسيلۀ علم در زندگى دنيا مردم را تحت فرمان آورده و نام نيك پس از مرگ را كسب مى كند كه اين دو از جمله فضايل خارجى علمند.

6-حاكم بودن دانش،نسبت به ثروت،و مغلوب و محكوم بودن ثروت نسبت به آن،يعنى دخل و تصرّف علم در راه به دست آوردن مال و انفاق آن،تنها

ص:547

مطابق علم و آگاهى به راههاى كسب و مصرف مال وابسته است .

7-از دلايل برترى علم بر ثروت آن است كه اندوخته كنندگان ثروت در آخرت در هلاكتند و در دنيا نيز مغلوب و محكومند،گر چه بر زنده بودن آنان گواهى دهند.چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:

«وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ» (1).اما دانشمندان هميشه زنده اند، هر چند كه بدنهاى آنها از دنيا مى رود.اما سيمايشان در دلها زنده و ماندنى است .

نكته چهارم:امام(علیه السلام)پس از اين كه كمال فضيلت علم را ثابت كرد به دانش وافرى كه در سينۀ مبارك اوست اشاره مى فرمايد و اين كه مانع اظهار آن نيافتن كسى است كه قابليت حمل آن را داشته باشد.ها،براى تنبيه،و جواب او محذوف است و تقدير:لأظهرته(يعنى اگر فرد مستعدى بود من آن را ظاهر مى كردم) نكته پنجم:امام(علیه السلام)در صدد آن برآمده كه ثابت كند كسانى داراى علم يافت مى شوند،اما توجه داده است كه آنان صلاحيت حمل دانشى را كه نزد آن بزرگوار است ندارند،و به چهار دسته از آن افراد اشاره فرموده است و جهت تقسيم به اين اقسام آن است كه مردم غير اهل دانش يا طالب دانش اند و يا طالب نيستند،و طالبان دانش هم يا توانايى استدلال در دين را دارند يا ندارند ، امّا آنان كه طالب دانش نيستند به چيزهاى ديگر سرگرمند و سرگرمى آنها يا به سبب فرو رفتن در لذات و اطاعت بى چون و چرا از شهوات است و يا به سبب دلبستگى به جمع آورى ثروت و اندوختن مال مى باشد.

اما دستۀ اول:شامل همان انسان ناپاكى است كه داراى صفت فرومايگى است و به همين اشاره فرموده است،در عبارت:بلى اصيب لقنا،يعنى آرى مى يابم تيز فهم نامطمئن را...و به دلايل شايستگى نداشتن چنان كسى براى

ص:548


1- سورۀ توبه(9)آيه(34) [1]يعنى:آنان كه طلا و نقره را اندوخته مى كنند.

فراگيرى دانش به قرار زير اشاره فرموده است:

1-او مورد اطمينان نيست،يعنى آمادگى دارد كه دانش را به نااهلش منتقل كند و آن را در جاى نامناسب به كار برد،و ضمير در عليه به علم برمى گردد.

2-او ابزار دين،يعنى دانش را براى دنيا به كار مى بندد،مانند كسى كه علم را وسيلۀ كسب قرار مى دهد،و با نعمتهاى الهى،يعنى علم و دانش بر بندگان خدا برترى مى جويد،مانند آن كه به آنها فخر فروشى و بر آنها سيطره جويى مى كند،و با حجتهاى خدا،و آنچه كه مى داند،در برابر اولياى خدا مى ايستد و حق را با باطل آميخته مى سازد.

امّا دستۀ دوم از كسانى كه شايستگى فراگرفتن دانش را ندارند، اشخاصى اند كه پيرو ديگرانند و به اين گروه اشاره فرموده است در عبارت: و منقادا...شبهة ،و منقادا عطف بر لقنا است،و مقصود امام(علیه السلام)از انقياد به حق، باور داشتن و تسليم شدن به نحو اجمال است.و با دو دليل بر ناشايستگى اينان اشاره نموده است:

1-نداشتن آگاهى نسبت به همۀ جوانب و جزئيات دانش.

2-آتش شكّ و ترديد،در دلش با اوّلين شبهه اى كه روبرو مى شود،شعله مى كشد،و اين،به دليل ناآگاهى،و ثابت نشدن ايمان در باطن او،با دليل و برهان روشن است.

عبارت: لا ذا و لا ذاك يعنى از حاملان دانش،نه اين دسته شايستگى دارند و نه آن دسته.

امّا دستۀ سوّم،افرادى هستند كه با عبارت: أو منهوما...للشّهوة يعنى:غرق در شهوت و...)اشاره فرموده است.

دستۀ چهارم،آن گروهى است كه با جملۀ: «او مغرما بالجمع و الادّخار يا

ص:549

شيفتۀ جمع آورى و اندوختن ثروتند»اشاره فرموده و به دنبال آن،امام(علیه السلام)با دو ويژگى از آنان نكوهش كرده است:

1-اين دو گروه هرگز از پاسداران دين نيستند،يعنى:هيچ دلبستگى به دين و دينداران ندارند.

2-نزديكترين چيزى كه به اينان شباهت دارد،چهارپاى علفخواره است به جهت ناآگاهيشان از دين و نتيجۀ آن در آخرت.و اين سخن امام:كذلك، يعنى با فراهم شدن چنين شرايطى كه يا كسى نيست كه شايستگى حمل دانش را داشته باشد،و يا كسانى هستند كه شايستگى ندارند،زمان نابودى دانش با نابودى حاملان واقعى دانش فرا مى رسد،زيرا تشبيه(كذلك)اين حالات را مى رساند.و مقصود امام(علیه السلام)از حامل دانش،خود او،و كسانى اند كه در آن روزگار اميد مى رفت از شايستگان باشند .

آن گاه امام(علیه السلام)خواسته است تا به وسيلۀ اين عبارت:اللّهم بلى(بار خدايا،آرى)مطالب گذشته را جبران كند.زمين خالى نيست از كسى كه دين خدا را با حجّت و دليل نگه دارد،يا آن شخص آشكار است و يا پنهان و بيمناك در بين مردم.و مقصود از آشكار،آن كسى است كه از اولياى خدا و جانشينانشان در نقطه اى از زمين،شايد قادر بر اظهار علم و عمل بدان،بوده باشند،و مقصود از خائف و بيمناك،كسى است كه چنان توانايى را ندارد.شيعه معتقد است كه اين سخن تصريحى است از طرف آن بزرگوار،بر لزوم امامت ميان مردم در تمام زمانها تا وقتى كه تكليفى وجود دارد،و امام با حجّت و برهان الهى بر امور مردم رسيدگى مى كند و بر طبق حكمت الهى وجود او ضرورت دارد.امام يا آشكار و شناخته شده است مانند آنانى كه با نيكوكارى درگذشتند و به ملأ اعلى پيوستند- از يازده فرزندان امام على(علیه السلام)-و يا بيمناك و پنهان از انظار است،چون دشمنان زيادى دارد،و دوستان مخلصش اندك اند،همچون حجّت منتظر(علیه السلام)تا اين كه پس

ص:550

از پيامبران،مردم بر خدا حجّتى و عذرى نداشته باشند.

جملۀ: و كم ذا اظهار ناراحتى از طول مدّت غيبت صاحب الامر و بيزارى از ادامۀ دولت دشمنان اوست .

و عبارت: اين هم اظهار اندك بودن شمار امامان دين است و بدان جهت توجّه داده است با اين عبارت:آنان به خدا قسم از نظر شمار اندك اند و در بيان ستايش از آنها ويژگيهايى را يادآور شده است:

1-از نظر شمار اندك و از جهت مرتبه و مقام در نزد خدا بزرگند.

2-به وسيلۀ آنان خداوند حجتها و دليلهاى روشنش را كه در دين موجود است،حفظ مى كند تا به امثال ايشان باز دهد و پس از آنها در دلهاى نظاير ايشان كشت كند .

3-علم و دانش و بصيرت و بينش يكباره رو به ايشان مى آورد،يعنى يكباره روآورده و يكجا وارد عقل و انديشه آنان مى گردد،زيرا علوم ايشان اكتسابى نيست.

بعضى گفته اند،اين مطلب از باب مقلوب و به عكس است،يعنى عقول آنان يكباره بر حقيقت دانش روى مى آورد.

4-آنان با روح ايمان و يقين،آن را به كار بسته اند،يعنى لذت دانش را دريافته اند.

5-سختى ناز و نعمت پرورده ها را سهل انگاشته اند،يعنى امور دشوارى مانند خوراك ناگوار،و بستر و لباس خشن،و ايستادگى و پايدارى در روزه دارى و بيدار خوابى و اينها در برابر لذت يقين و شيرينى عرفان كه آنان دريافته بودند برايشان سهل و آسان بود.

6-بر آنچه نادانان از آن مى ترسيدند،ايشان دل بستند.يعنى به آن حالاتى كه ياد كرديم،آنان انس و الفت گرفته بودند،زيرا نادان به دليل ناآگاهى از نتيجه

ص:551

آنها،فاصله مى گيرد و از اهل آنها مى ترسد و كناره گيرى مى كند.

7-آنان در دنيا با بدنهايشان زندگى مى كنند،اما روانشان آويخته به جايگاه والايى است و شيفته مشاهدات خود از جمال حضرت حق و همراهى با ساكنان عالم بالا و فرشتگان مى باشند .و چون آنان را با ويژگيهاى ياد شده معرّفى كرد،در مقام ستايش ايشان نيز به اين مطلب اشاره فرمود كه اينان به دليل داشتن اين ويژگيها،جانشينان خدا در زمين و داعيان به دين خدايند.آن گاه،آه آه گفت و حسرت برد بر شوق ديدارشان.آه كلمه اى است براى اظهار درد.اصل آن أوه بوده است.و اين بخش از سخنان امام(علیه السلام)از فصيحترين عباراتى است كه از آن بزرگوار نقل كرده اند.

135-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْمَرْءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسَانِهِ

ترجمه

«مرد در زير زبانش نهفته است ».

شرح

يعنى حالت شخص در سخن نگفتن او پنهان مى ماند،بنا بر اين مضاف [حال]به دليل روشن بودنش حذف شده است و زير زبانش،كنايه از سكوت و خاموشى است.توضيح آن كه ارزش آدمى به مقدار عقل اوست،و مقدار عقل از ارزش سخن گفتن و كلام شخص به دست مى آيد چون سخن است كه دليل عقل مى باشد.پس اگر همچون حكما و دانايان سخن گفت،روشن مى شود كه او هم داناست و اگر همچون نادانان سخن گفت معلوم مى شود كه از آن قبيل است و ما بين اين دو مرتبه مراتب نسبى وجود دارد.

ص:552

136-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

هَلَكَ امْرُؤٌ لَمْ يَعْرِفْ قَدْرَهُ

ترجمه

«آن كس كه قدر خود ندانست نابود و تباه شد ».

شرح

در سخن قبل معلوم شد كه قدر همان مقدار و منزلت شخص از داشتن فضيلت و نداشتن آن است.و هر كس منزلت خود را نداند،ممكن است از حدّ خود تجاوز كند و در نتيجه هلاك شود.مثلا كسى كه جايگاه خود را نسبت به دانش نشناسد ممكن است آن را بالاتر از موضع خود قرار دهد و يا نادانى خويش را به عقيدۀ خود كمال بپندارد.و در نتيجه به هلاكت اخروى بيفتد و چه بسا هلاكت دنيايى را نيز در پى داشته باشد،و لازمۀ تجاوز او از حدّ خود،بازيچه دست و زبان مردم شدن و بدان وسيله به هلاكت رسيدن است.

137-امام(علیه السلام)به مردى كه از او درخواست موعظه داشت فرمود:

اشاره

لاَ تَكُنْ مِمَّنْ يَرْجُو الْآخِرَةَ بِغَيْرِ عَمَلٍ- وَ يُرَجِّي التَّوْبَةَ بِطُولِ الْأَمَلِ- يَقُولُ فِي الدُّنْيَا بِقَوْلِ الزَّاهِدِينَ- وَ يَعْمَلُ فِيهَا بِعَمَلِ الرَّاغِبِينَ- إِنْ أُعْطِيَ مِنْهَا لَمْ يَشْبَعْ وَ إِنْ مُنِعَ مِنْهَا لَمْ يَقْنَعْ- يَعْجِزُ عَنْ شُكْرِ مَا أُوتِيَ وَ يَبْتَغِي الزِّيَادَةَ فِيمَا بَقِيَ- يَنْهَى وَ لاَ يَنْتَهِي وَ يَأْمُرُ بِمَا لاَ يَأْتِي يُحِبُّ الصَّالِحِينَ وَ لاَ يَعْمَلُ عَمَلَهُمْ- وَ يُبْغِضُ الْمُذْنِبِينَ وَ هُوَ أَحَدُهُمْ- يَكْرَهُ الْمَوْتَ لِكَثْرَةِ ذُنُوبِهِ- وَ يُقِيمُ عَلَى مَا يَكْرَهُ الْمَوْتَ مِنْ أَجْلِهِ- إِنْ سَقِمَ ظَلَّ نَادِماً وَ إِنْ صَحَّ أَمِنَ لاَهِياً- يُعْجَبُ بِنَفْسِهِ إِذَا عُوفِيَ وَ يَقْنَطُ إِذَا ابْتُلِيَ- إِنْ أَصَابَهُ بَلاَءٌ دَعَا مُضْطَرّاً وَ إِنْ نَالَهُ رَخَاءٌ أَعْرَضَ مُغْتَرّاً- تَغْلِبُهُ نَفْسُهُ عَلَى مَا يَظُنُّ وَ لاَ يَغْلِبُهَا عَلَى مَا يَسْتَيْقِنُ- يَخَافُ عَلَى غَيْرِهِ بِأَدْنَى مِنْ ذَنْبِهِ- وَ يَرْجُو لِنَفْسِهِ بِأَكْثَرَ مِنْ عَمَلِهِ- إِنِ اسْتَغْنَى بَطِرَ وَ فُتِنَ وَ إِنِ افْتَقَرَ قَنِطَ وَ وَهَنَ- يُقَصِّرُ إِذَا عَمِلَ وَ يُبَالِغُ إِذَا سَأَلَ- إِنْ عَرَضَتْ لَهُ شَهْوَةٌ أَسْلَفَ الْمَعْصِيَةَ وَ سَوَّفَ التَّوْبَةَ- وَ إِنْ عَرَتْهُ

ص:553

مِحْنَةٌ انْفَرَجَ عَنْ شَرَائِطِ الْمِلَّةِ- يَصِفُ الْعِبْرَةَ وَ لاَ يَعْتَبِرُ- وَ يُبَالِغُ فِي الْمَوْعِظَةِ وَ لاَ يَتَّعِظُ- فَهُوَ بِالْقَوْلِ مُدِلٌّ وَ مِنَ الْعَمَلِ مُقِلٌّ- يُنَافِسُ فِيمَا يَفْنَى وَ يُسَامِحُ فِيمَا يَبْقَى- يَرَى الْغُنْمَ مَغْرَماً وَ الْغُرْمَ مَغْنَماً- يَخْشَى الْمَوْتَ وَ لاَ يُبَادِرُ الْفَوْتَ- يَسْتَعْظِمُ مِنْ مَعْصِيَةِ غَيْرِهِ مَا يَسْتَقِلُّ أَكْثَرَ مِنْهُ مِنْ نَفْسِهِ- وَ يَسْتَكْثِرُ مِنْ طَاعَتِهِ مَا يَحْقِرُهُ مِنْ طَاعَةِ غَيْرِهِ- فَهُوَ عَلَى النَّاسِ طَاعِنٌ وَ لِنَفْسِهِ مُدَاهِنٌ- اللَّهْوُ مَعَ الْأَغْنِيَاءِ أَحَبُّ إِلَيْهِ مِنَ الذِّكْرِ مَعَ الْفُقَرَاءِ- يَحْكُمُ عَلَى غَيْرِهِ لِنَفْسِهِ وَ لاَ يَحْكُمُ عَلَيْهَا لِغَيْرِهِ- يُرْشِدُ غَيْرَهُ وَ يُغْوِي نَفْسَهُ- فَهُوَ يُطَاعُ وَ يَعْصِي وَ يَسْتَوْفِي وَ لاَ يُوفِي- وَ يَخْشَى الْخَلْقَ فِي غَيْرِ رَبِّهِ وَ لاَ يَخْشَى رَبَّهُ فِي خَلْقِهِ

لغات

يرجيّها آن را به تأخير مى اندازد-بعضى يزجيها-بازاى نقطه دار-نقل كرده اند يعنى آن را دفع مى كند قنوط:نااميدى عرته:به او عرضه شود مدلّ:مطمئن،اميدوار

ترجمه

«مانند كسى مباش كه بدون عمل،به آخرت اميدوار است و با طول املى كه دارد،توبه را به تأخير مى اندازد،در دنيا مانند پارسايان سخن مى گويد ولى رفتارى چون رفتار علاقمندان به دنيا دارد.اگر دنيا را به او بدهند،سير نمى شود،و اگر به او نرسد،قناعت نمى كند،از سپاس گفتن نعمتهاى داده شده عاجز است با اين حال،نسبت به آنچه به او نرسيده است زياده طلبى مى كند.از آنچه ديگران را نهى مى كند،خود دست بر نمى دارد،و آنچه را كه فرمان مى دهد،خود به جا نمى آورد،نيكوكاران را دوست دارد امّا رفتار آنها را ندارد،گنهكاران را دشمن مى دارد،در صورتى كه خود يكى از آنهاست.به خاطر گناهان بسيارش از مرگ روى گردان است.با اين وصف روى اعمالى كه باعث اكراه او از مرگ شده پايدار است،اگر بيمار شود،پشيمان مى گردد،و هنگام تندرستى،آسوده و در غفلت است،وقت تندرستى دچار خودخواهى و بهنگام گرفتارى نااميد مى گردد،اگر به بلايى گرفتار شود،با نگرانى،دعا و زارى نمايد،اما وقت خوشى از روى غرور از آن روى گرداند،در اثر گمان و پندار[برخوردارى از عفو و بخشش]هواى نفس بر

ص:554

او چيره مى شود امّا يقين[به مرگ و عذاب اخروى]سبب تسلط او بر نفس خويش نمى گردد،بر ديگران به گناهى سبكتر از گناه خود بيمناك است،و براى خود بيش از كارى كه كرده است انتظار پاداش دارد،وقتى كه بى نياز شود،شادمان گشته و به گمراهى افتد،و هنگام تنگدستى نااميد و سست مى شود،بهنگام عمل كوتاهى مى كند و در وقت درخواست حاجت پافشارى مى ورزد،و اگر در معرض هواى نفس قرار گيرد،معصيت را پيش و توبه را پس مى اندازد،و اگر غمى به او برسد،از حدود شرايط ديانت بيرون مى رود،در باره پند و عبرت از ديگران سخن مى گويد امّا خود عبرت نمى گيرد،در پند دادن به ديگران زياده روى مى كند ولى خود پندپذير نيست،بنا بر اين او تنها به سخن مى نازد و از جهت عمل ناچيز است،در باره آنچه فنا مى شود كوشاست امّا در آنچه باقى است،سهل انگار است،به عقيدۀ او غنيمت،غرامت است و غرامت،غنيمت،از مرگ بيمناك است ولى تا فرصت باقى است اقدام به كارى نمى كند.معصيت ديگران را بزرگ مى شمارد،امّا بيشتر از آن را براى خود ناچيز مى داند،اطاعت و بندگى خود را بزرگ مى شمارد،اما عبادت ديگران را كوچك به حساب مى آورد،پس او نسبت به مردم سختگير اما نسبت به خود سهل انگار است،هرزگى با توانگران را بر ياد خدا با تنگدستان ترجيح مى دهد،به ضرر ديگران و به سود قضاوت مى كند،و به ضرر خود و به سود ديگرى حكم نمى كند.به راهنمايى ديگران مى پردازد ولى خود گمراه است.از او پيروى مى كنند،و او خود معصيت كار است حق خود را كامل مى گيرد اما خود حق ديگران را نمى پردازد،از مردم مى ترسد اما نه به خاطر خدا،و از خدا در حق مردم نمى ترسد ».

شرح

سيد رضى مى گويد:اگر در نهج البلاغه جز اين سخن،گفتار ديگرى نبود،براى پند مفيد و حكمت بليغ و بينش براى كسى كه بيناست و عبرت براى ناظر انديشمند كافى بود .

خلاصۀ اين بخش از سخنان امام(علیه السلام)بازداشتن طالب پند و موعظه از

ص:555

سى و چهار صفت ناپسند است.

1-اميدوارى به آخرت و اجر و پاداش آن بدون عمل،زيرا اين آرزوى وى از خدا بيهوده است و پيش از اين معلوم شد آرزوها سرمايه نادانان است.

2-تأخير انداختن توبه يا خوددارى از آن به دليل آرزوى زياد،زيرا اين باعث باقى ماندن بر معصيت و رسيدن به عذاب آخرت است.

3-جمع كردن بين گفتار پارسايان در دنيا با كردار مشتاقان به دنيا،كه آن مكر با خداست.كه اين كردار علاقه مندان به دنيا باعث آن مى شود تا به آنان برسد آنچه بايد از عذاب اخروى برسد.

4-سير نشدن از هر آنچه كه به او عطا كنند و آن صفت پست حرص آز است.

5-قناعت نكردن به هنگام نرسيدن مال،و اين همان صفت ناپسند كاستى از فضيلت قناعت است .

6-جمع كردن بين ناتوانى از شكر نعمتهايى كه از طرف خدا به او رسيده، و بين زياده طلبى بيش از حدّ كه اين جمع كردن ميان صفت ناپسند كوتاهى از فضيلت سپاسگزارى و ميان صفت ناپسند حرص است.

7-جمع كردن بين نهى ديگران از معاصى و خوددارى نكردن خود از گناهان و آن نفاق و نيرنگ با خدا است.

8-امر كردن ديگران به انجام كارى كه خود از انجام آن كوتاهى مى ورزد، و اين هم مثل مورد قبلى نفاق و نيرنگ است.

9-دوست داشتن نيكوكاران و كوتاهى كردن از انجام عمل آنان،و اين كوتاهى كردن خلاف دوستى با آنهاست.

10-دشمن داشتن گناهكاران،در حالى كه خود يكى از آنهاست،پس عمل او مخالف دشمن داشتن آنهاست.

11-اكراه از مردن-به دليل گناهان بسيار خود،در حالى كه بر اعمالى

ص:556

كه باعث ناخشنودى او از مرگ است،يعنى زيادى گناهان،پايدار است، بنا بر اين،اين پايدارى بر گناه مانند نقضى است بر ناراضى بودن او از مرگ، بعلاوه،اين ادامۀ گناه باعث عذاب اخروى است .

12-جمع كردن ميان پشيمانى-در حال بيمارى،نسبت به تقصيرى كه در برابر امر خدا داشته،و بين سرگرم بودنش به لذّت،در حال آسايش،كه اين نيز چيزى مانند تناقض است.

13-دچار خودخواهى شدن به هنگام تندرستى كه خودخواهى از صفات نابود كننده است.

14-نااميدى در هنگامى كه پروردگارش او را گرفتار سازد و يأس از رحمت خدا،و اين نيز چنان است كه خداوند متعال مى فرمايد: «إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ» (1)15-جمع كردن بين درخواست از خدا،به هنگام نزول بلا از روى ناچارى و بين روگرداندن از خدا و فريفتگى به دنيا در وقت خوشى،كه اوّلى صفت ناپسند افراط و دومى صفت ناپسند تفريط است.

16-جمع كردن بين تسلط بر هواى نفس و رام ساختن آن،در مواردى از امور دنيايى كه در آنها فايده اى را گمان مى برد و تسلط نداشتن بر نفس و رام نشدن آن در مواردى كه به پاداش اخروى و يا عذاب آن يقين دارد.از اين رو او را وادار بر عمل براى خدا نمى كند،كه خود از نظر عقل نادانى و ديوانگى است .

17-جمع كردن ميان ترس براى ديگران به خاطر گناهانشان در حالى كه از گناهان خود او كمتر است،و اميد پاداش بيشتر براى آنچه در برابر عملش استحقاق دارد.در صورتى كه حق آن است كه به خاطر فزونى گناهانش بر خود

ص:557


1- سوره يوسف(12)آيه(87) [1]يعنى:همانا نااميد نمى شوند از خداوند مگر كافران.

بيشتر از ديگران بيمناك باشد،و بر آن بيم رفتار كند.

18-شادمانى و فريفتگى به هنگام بى نيازى،و آن فسق و فجور است.

19-نااميدى در اثر تنگدستى و سستى در عمل،و اين خود،صفتى ناپسند،تقصير و كوتاهى است .

20-كوتاهى كردن در عمل و انجام وظيفه.

21-مبالغه و اصرار در وقت درخواست و اين صفت ناپسند پافشارى در سؤال است.

22-اگر در معرض هواى نفس قرار گيرد،معصيت را جلو،و توبه را به تأخير مى اندازد.

23-بهنگام گرفتارى،از شرايط ديانت بيرون مى رود،يعنى:از فضيلت تحمل مصيبت كه از شرايط آيين اسلام است،بيرون شده و بى صبرى مى كند .

24-جمع كردن بين سخن گفتن از پند و عبرت گرفتن،و عبرت نگرفتن خود.

25-در حالى كه خود پندپذير نيست،در موعظه ديگران زياده روى مى كند،كه اين باعث خشم خداست به دليل آيۀ مباركه: «كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ» (1).

26-جمع كردن بين شتافتن به سوى آنچه فانى است،يعنى دنيا و سهل انگارى در آنچه باقى است يعنى پاداش اخروى كه اين از نادانى و بى عقلى آشكار است.

27-غنيمت-چون انفاق در راه خدا-را غرامت،و غرامتى-چون انفاق در راه معصيت خدا-را غنيمت مى داند،در صورتى كه اين خلاف مقتضاى عقل است.

ص:558


1- سورۀ صف(61)آيه(3) [1]يعنى:اين عمل كه(به وعده دروغ سخنى بگويى)و خلاف آن عمل كنيد بسيار سخت خدا را به خشم مى آورد.

28-جمع كردن بين ترس از مرگ و اقدام نكردن به اعمال شايسته كه باعث نجات او از موارد ترس و بيم حال مرگ و پس از آنند .

29-معصيت ديگران را بزرگ و معصيت بالاتر از آن را از خود كوچك مى شمارد،و همچنين اطاعت و بندگى خود را از خدا بزرگ مى شمارد،امّا همان عبادت را از ديگران ناچيز به حساب مى آورد.و همين باعث سختگيرى نسبت به ديگران در كارهايشان و سهل انگارى نسبت به كار خويش مى گردد .

30-هرزه گويى با توانگران نزد او محبوب تر از ذكر خدا با مستمندان است،و اين به لحاظ زيادى محبت به دنياست.

31-در آنچه ميل باطنى اش مى كشد-هر چند كه نادرست باشد-به سود خود و به زيان ديگران قضاوت مى كند در صورتى كه به زيان خود و به سود ديگران-هر چند كه حق باشد-حكم نمى كند و اين خود ستمكارى است.

32-جمع كردن بين راهنمايى ديگران از طريق سخنان هدايتگر و بين گمراهى خود در عمل،يعنى عمل گمراهان را مرتكب مى شود.و لازمۀ چنين رفتارى آن است كه ديگران از او پيروى كنند و او نافرمانى خدا را كند.

33-حق خود را از ديگران كامل مى گيرد اما خود حق خدا و حق مردم را كامل نمى دهد.

34-جمع كردن ميان ترس از مردم در راه غير خدا(يعنى در كارى كه براى خدا نيست)و بين نترسيدن از خدا در بارۀ خلق خدا كه در مورد اول لازم مى آيد كه مردم را به قيمت خشم خدا خشنود سازد،و در مورد دوم خدا را به وسيلۀ آنچه باعث خشم مردم است غضبناك كند.و بيشتر اين عبارات از نظر علم فصاحت بر اساس تقابل و تضاد و ردّ العجز على الصّدر است.

ص:559

138-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لِكُلِّ امْرِئٍ عَاقِبَةٌ حُلْوَةٌ أَوْ مُرَّةٌ

ترجمه

«هر كس سرانجامى شيرين و يا تلخ دارد ».

شرح

امام(علیه السلام)به دو نوع پايان كار و نتيجۀ عمل خوب و بد انسان اشاره كرده است،پايان خوب،بهشت و لذات بهشتى است كه سرانجامى شيرين است،و پايان شر و بد،آتش و عذاب آتش است كه سرانجامى تلخ است.دو كلمۀ شيرين و تلخ را استعاره از لذت بخش،و ناپسند آورده است.

139-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لِكُلِّ مُقْبِلٍ إِدْبَارٌ وَ مَا أَدْبَرَ كَأَنْ لَمْ يَكُنْ

ترجمه

«براى هر پيشامدى بازگشتى است،و چون بازگشت چنان است كه نبوده است ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه پيشامدهاى خوشايند دنيا را مى بايد زاهدانه بنگريم و پيشامدهاى سخت آن را بى ارزش و آسان انگاريم،كان از حروف مشبهه به فعل نظير انّ،و بدون تشديد است.و اسمش نيز محذوف مى باشد[ضمير مستترى است كه مرجع آن ما ادبر است].

140-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ يَعْدَمُ الصَّبُورُ الظَّفَرَ وَ إِنْ طَالَ بِهِ الزَّمَانُ

لغت

صبور:كثير الصبر

ص:560

ترجمه

«شخص استوار و بردبار،پيروزى را-هر چند كه زمانى دراز بگذرد-از دست نمى دهد ».

شرح

امام(علیه السلام)در اين گفتار به وسيلۀ نتيجۀ صبر يعنى پيروزى-هر چند كه مدتى طول بكشد-انسان را به صبر و بردبارى تشويق كرده است.پيروزى نهايى فرد صبور به خاطر آن است كه آمادگى و نيرومندى وى در اثر صبر كامل مى شود.

141-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلرَّاضِي بِفِعْلِ قَوْمٍ كَالدَّاخِلِ فِيهِ مَعَهُمْ- وَ عَلَى كُلِّ دَاخِلٍ فِي بَاطِلٍ إِثْمَانِ- إِثْمُ الْعَمَلِ بِهِ وَ إِثْمُ الرِّضَا بِهِ

ترجمه

«كسى كه به عمل گروهى راضى باشد چنان است كه گويى با ايشان در انجام آن كار همراه بوده است و بر هر كسى كه انجام دهندۀ كار نادرست مى باشد، دو گناه است يكى گناه انجام دادن آن كار،ديگرى گناه راضى بودن به آن .»

شرح

وجه شبه شركت داشتن با آنان در خشنودى به آن عمل لازمه اش علاقمندى و ميل قلبى به آن كار و رابطه آن كار با طبع اوست،امام(علیه السلام)از ورود در كار نادرست به دليل گناهانى كه در پى دارد،برحذر داشته است:گناه انجام كار،روشن است و اما گناه رضايت به كار،از آن رو كه خشنودى به كار نادرست نتيجۀ علاقمندى به آن است پس چنين علاقه اى خود،ناپسند و گناه است.

142-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اِعْتَصِمُوا بِالذِّمَمِ فِي أَوْتَادِهَا

لغت

ذمم:پيمانها،عقدها،سوگندها

ص:561

ترجمه

«در پيمانهايتان از جمله وفاكنندگان باشيد ».

شرح

كلمۀ: اوتاد (ميخها)را استعاره براى شرايط و اسباب احكام قراردادها، آورده است،گويا اينها ميخها و پايه هاى نگهدارندۀ پيمانها هستند،و مقصود امام(علیه السلام)آن است كه:از خشم خدا و عذاب او پرهيز كنيد به وسيله پايبندى به شرايط و اساس پيمانها،گويا پرهيز از خشم و عذاب،در گرو شرايط نگهدارندۀ پيمان است.فى،متعلق به اعتصموا است بعضى استعصموا روايت كرده اند.

143-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

عَلَيْكُمْ بِطَاعَةِ مَنْ لاَ تُعْذَرُونَ بِجَهَالَتِهِ

ترجمه

«بر شما باد پيروى از كسى كه عذر شما در نشناختن او پذيرفته نيست ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)،خداوند متعال است.بعضى گفته اند:مقصود لزوم اطاعت از ائمه حق است كه اطاعت از آنها واجب است،كسانى كه علم به حقانيّت امامتشان واجب است و بهانه اى در نشناختن آنها از كسى پذيرفته نيست،به دليل آن كه قوانين و احكام دين را بايد از آنان فرا گرفت.

144-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

قَدْ بُصِّرْتُمْ إِنْ أَبْصَرْتُمْ وَ قَدْ هُدِيتُمْ إِنِ اهْتَدَيْتُمْ وَ أُسْمِعْتُمْ إِنِ اسْتَمَعْتُمْ

ترجمه

«شما را بينايى داده اند،اگر از بينايى استفاده كنيد،و شما را راهنمايى كرده اند اگر هدايت پذير باشيد،و وسيلۀ شنوايى داده اند اگر گوش فرا دهيد ».

شرح

يعنى راه كمال را به شما نمايانده اند،و بدان سو شما را رهبرى كرده اند.و

ص:562

اين راهنمايى بر كمال را به گوش شما رسانده اند،اگر شما آمادگى براى ديدن، شنيدن و راه بردن بدان سو را داشته باشيد و نظير اين سخن قبل از اين گفته شد.

145-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

عَاتِبْ أَخَاكَ بِالْإِحْسَانِ إِلَيْهِ وَ ارْدُدْ شَرَّهُ بِالْإِنْعَامِ عَلَيْهِ

ترجمه

«برادر مسلمانت را با نيكى كردن به او سرزنش كن،و كار بدش را با بخشش به او بازگردان ».

شرح

يعنى به جاى سرزنش به گفتار و رفتار در حق برادر مسلمانت نيكى و بخشش كن،كه اينها در جلب نظر و دفع شر و بدى او سودمندتر و مؤثرتر است.كلمۀ عتاب،استعاره آورده شده است از احسان،زيرا هر دو براى بازگشت شخص سرزنش شده به كار مى روند.

146-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ وَضَعَ نَفْسَهُ مَوَاضِعَ التُّهَمَةِ- فَلاَ يَلُومَنَّ مَنْ أَسَاءَ بِهِ الظَّنَّ

ترجمه

«كسى كه خود را در معرض اتهام و بدگمانى قرار دهد نبايد آن كس را كه به او گمان بد برد،سرزنش كند ».

شرح

زيرا او خود باعث شده تا به او گمان بد برند.و سرزنش به كسى كه گمان بد به وى برده است معنى ندارد،زيرا بدگمانى او مستند به قرينه اى است كه زمينۀ به وجود آمدن چنين گمانى است.

ص:563

147-سه سخن از سخنان امام(علیه السلام):

اشاره

مَنْ مَلَكَ اسْتَأْثَرَ وَ مَنْ اسْتَبَدَّ بِرَأْيِهِ هَلَكَ- وَ مَنْ شَاوَرَ الرِّجَالَ شَارَكَهَا فِي عُقُولِهَا

ترجمه

«هر كس تسلّط يافت،خود رأى مى شود،و هر كس خود رأى شد،هلاك مى شود،و هر كس با مردان مشورت كند،شريك عقلهاى آنها مى گردد .»

شرح

يكى از آن سخنان،اين است كه:هر كس سيطره يافت،خود رأى مى شود.

مقصود اين است كه روش پادشاهان در امور مورد علاقه شان،خودرأيى و تكروى است،از آن جهت كه بر ديگران مسلّطند و نسبت به خواهشهاى نفسانى خود، بلامنازعند.و اين سخن مانند ضرب المثلى است كه آن را در مورد كسانى به كار مى برند كه به كارى دست يابند،و بعد آن را به خود اختصاص دهند و ديگران را مانع شوند .

سخن دوم:هر كه خود رأى شد،به هلاكت رسيد.زيرا تكروى انسان در فكر و نظر خود و نپذيرفتن نصيحت و مشورت ديگران در جنگ و امثال آن،او را در معرض خطا قرار مى دهد و باعث هلاكت او مى گردد،گويا امام(علیه السلام)فرموده است:هر كس خودرأى باشد،در معرض هلاكت است،بنا بر اين هلاكت را-از باب اطلاق ما بالفعل بر ما بالقوّة-به جاى:معرض هلاكت،به طور مجاز به كار برده است .

سخن سوم:هر كس با مردان مشورت كند،شريك عقلهاى آنان است.

توضيح آن كه در آن صورت از بهترين نظر بهره بردارى كرده و آن را به كار مى بندد، پس تمام خردهاى مردان،در اختيار او قرار گرفته است،چه او از نتايج خردها سود مى برد.و اين سخن تشويق به مشورت با ديگران است.

ص:564

148-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ كَتَمَ سِرَّهُ كَانَتِ الْخِيَرَةُ بِيَدِهِ

ترجمه

«هر كس راز خود را پنهان دارد،بر خير و صلاح خويش مسلّط است .»

شرح

اين سخن در بارۀ وادارسازى به پنهان داشتن راز است.يعنى اختيار فاش ساختن و پنهان داشتن راز در اختيار خود اوست بر خلاف كسى كه راز خود را فاش سازد،ديگر پنهان داشتن آن ممكن نخواهد بود.

149-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْفَقْرُ الْمَوْتُ الْأَكْبَرُ

ترجمه

«تنگدستى،مرگ بزرگتر است .»

شرح

مردن با صفت بزرگتر را براى تهيدستى استعاره آورده است.امّا اين كه تنگدستى نوعى مردن است،به دليل آن است كه شخص بى چيز،از خواسته ها و مقاصدى كه سرمايه زندگى مادى است بريده و به خاطر از دست دادن آنها غمگين است.و اما اين كه بزرگتر است،چون در طول زندگى شخص تنگدست، غمها و سختيهاى تنگدستى پياپى مى رسد،امّا غم مردن يك باره است.و اين نوعى مبالغه در سختى فقر و تنگدستى است.

150-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ قَضَى حَقَّ مَنْ لاَ يَقْضِي حَقَّهُ فَقَدْ عَبَدَهُ

ترجمه

«هر كه ادا كند حق كسى را كه حقش را ادا نمى كند،در حقيقت او را

ص:565

بندگى كرده است ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)اداى حق در بين دوستان است.براستى كه چنين است، زيرا اداى حق كسى كه رعايت حقش را نمى كند،نه به خاطر سودجويى و نه به دليل دفع زيان او است،بلكه به خاطر خود او،و يا ترس از او،و يا به اميد طمعى از اوست كه همۀ اينها شكلى از بندگى است (1).

151-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ طَاعَةَ لِمَخْلُوقٍ فِي مَعْصِيَةِ الْخَالِقِ

ترجمه

«آنجا كه معصيت خدا باشد،پيروى از مخلوق روا نيست ».

شرح

مانند وضو با آب غصبى و نماز در خانه غصبى.و نفى در چنين مواردى بر نفى جواز اطاعت حمل شده است،همان طورى كه از امام،على(علیه السلام)و از اهل بيت(علیه السلام)نقل كرده اند.امّا به عقيدۀ شافعى در چنين موردى طاعت صحيح است و نفى براى فضيلت آن است.

152-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ يُعَابُ الْمَرْءُ بِتَأْخِيرِ حَقِّهِ إِنَّمَا يُعَابُ مَنْ أَخَذَ مَا لَيْسَ لَهُ

ترجمه

«هر كس در باره حق خود كوتاهى كند قابل سرزنش نيست،آن كسى سزاوار سرزنش است كه حق ديگران را غصب كند».

ص:566


1- بعضى از شرّاح مثل ابن ابى الحديد به جاى«عبده»عبّده،به تشديد ضبط كرده اند كه در معنى مناسبتر است،يعنى كسى كه چنين رفتارى بدون چشم داشت بكند،طرف را بندۀ خود ساخته است.م.
شرح

گاهى گرفتن حق براى صاحب حق،واجب است و گاهى مستحب،و كمترين مرحله اش مباح است كه در كار مباح حرجى نيست.اما حق ديگران را گرفتن ظلم است و آن از زشت ترين صفات پستى است كه شخص مرتكب درخور سرزنش است.

153-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْإِعْجَابُ يَمْنَعُ مِنَ الاِزْدِيَادِ

ترجمه

«خودبينى آدمى را از كسب فضيلت باز مى دارد ».

شرح

خودبينى به خاطر فضيلت درونى مانند علم و يا فضيلت بيرونى مثل ثروت و اندوخته تنها سبب تصور كمال آن شخص در اينها بوده و اعتقاد بر اين كه نسبت به اينها به حد نهايى رسيده است همين اعتقاد او را از زياده جويى و فضيلت خواهى باز مى دارد.

154-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْأَمْرُ قَرِيبٌ وَ الاِصْطِحَابُ قَلِيلٌ

ترجمه

«فرمان خدا نزديك و فرصت همراه بودن اندك است ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)از فرمان خدا مرگ و از همراهى،با هم بودن در دنياست.

155-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

قَدْ أَضَاءَ الصُّبْحُ لِذِي عَيْنَيْنِ

ترجمه

«براى كسى كه داراى دو چشم است،صبح روشن است ».

ص:567

شرح

اين جمله تمثيلى است،لفظ صبح را براى راه خدا و صفت ضياء را براى روشنى ظاهر و آشكاراى راه خدا با معرفى و راهنمايى شارع مقدس استعاره آورده است.و احتمال دارد،تمام اينها صفت براى حق باشد كه قبلا بيان كرده است، گويا كسى در موردى پرسيده است و آن حضرت يك بار و يا بيشتر شرح داده،و او بيشتر توضيح خواسته است،و امام(علیه السلام)اين جمله را در جواب او گفته:يعنى من حق را براى تو روشن ساختم اگر داراى بينش بودى.

156-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

تَرْكُ الذَّنْبِ أَهْوَنُ مِنْ طَلَبِ التَّوْبَةِ

ترجمه

«ترك گناهان آسانتر است از درخواست توبه ».

شرح

انجام ندادن امرى است عدمى و زحمتى ندارد،اما درخواست توبه از خدا نياز به استعداد زيادى دارد تا بنده شايستگى براى پذيرش توبه و افاضۀ بخشش الهى را داشته باشد.

157-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

كَمْ مِنْ أَكْلَةٍ مَنَعَتْ أَكَلاَتٍ

ترجمه

«بسا خوردن غذايى كه مانع از خوردن غذاهاى ديگر شود ».

شرح

اين عبارت به منزلۀ ضرب المثل است،براى كسى كه خودكارى مى كند كه باعث محروميتش از خيراتى مى شود كه برخوردار بوده است.اصل مطلب از اين قرار است همان طور كه شخص شكم خود را از غذا پر مى كند و دچار سوء هاضمه مى شود و بيمار مى گردد و در نتيجه نيازمند پرهيز و خوددارى از غذا

ص:568

مى شود.همچنين است حال آن كسى كه با پادشاهى معاشرت دارد،و در خوشى با او شريك است،سرانجام اين خود باعث دورى از وى و نابودى سعادتش مى گردد.

158-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلنَّاسُ أَعْدَاءُ مَا جَهِلُوا

ترجمه

«مردمان،دشمنان چيزى هستند كه نسبت به آن ناآگاهند ».

شرح

ناآگاهى به چيزى باعث مى گردد كه شخص براى آگاهى از آن منفعتى را تصور نكند در نتيجه شخص ناآگاه به اين عقيده مى رسد كه در آموختن آن چيز فايده اى نيست،و لازمۀ چنين عقيده اى فاصله گرفتن از آن است آن گاه امام(علیه السلام) اين فاصله گرفتن و دورى گزيدن را با اين مطلب-كه علم بالاترين فضيلتى است كه صاحبان آن بدان وسيله بر نادانان افتخار كرده و حكومت مى كنند و بر آنها خرده مى گيرند و درجه اعتبارشان را پايين مى آورند-مورد تأكيد قرار مى دهد، بعلاوه افراد نادان خود نيز به كمال ايشان معتقدند.به اين ترتيب بر دورى كردن آنها از دانش و دانشمند،و دشمنيشان با اين فضيلت افزوده مى شود.

159-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنِ اسْتَقْبَلَ وُجُوهَ الْآرَاءِ عَرَفَ مَوَاقِعَ الْخَطَإِ

ترجمه

«هر كس از انواع انديشه ها استقبال كند،موارد اشتباه را خواهد شناخت ».

شرح

ترديدى نيست كسى كه انواع نظرها و انديشه ها را بررسى كند تا بفهمد كدام درست تر است ناگزير جاهاى اشتباه در كارها و موارد آن را خواهد

ص:569

شناخت.اين سخن براى وادار ساختن به مشورت با ديگران و انديشيدن در بارۀ اصلاح كارها مقدّم بر انجام آنهاست.

160-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ أَحَدَّ سِنَانَ الْغَضَبِ لِلَّهِ قَوِيَ عَلَى قَتْلِ أَشِدَّاءِ الْبَاطِلِ

ترجمه

«هر كس نيزۀ خشم را به خاطر خدا تيز كند،بر نابود ساختن سخت ترين خلافها قادر خواهد بود ».

شرح

چون خداوند متعال عزيز مطلق است،از اين رو نيروى خشم و غيرت او، مستند به عزّت او است.هيبت كسى كه به خاطر عزّت خشمگين مى شود،بيش از هيبت كسى است كه بدون اتكال به آن خشمناك شود و به همان نسبت كه با درخواست قدرت از خدا نيروى انسان افزايش مى يابد،همچنين اتكاى به باطل نيز كه با دين خدا سازگار نيست باعث ضعف و ناتوانى او مى شود.و به همين دليل اولياى خدا با كمى جمعيت در صدر اسلام،دشمنان خود را-با همۀ زياديشان-مغلوب مى كردند،و امام(علیه السلام)در خيبر را با تمام نيرومندى و استوارى اش توانست از جا بكند،و يا سران باطل را از پا در آورد.كلمۀ سنان را براى شدت خشم از آن جهت استعاره آورده است كه باعث شكست دشمن است.و كلمۀ احدّ را از باب ترشيح به كار برده است.

161-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِذَا هِبْتَ أَمْراً فَقَعْ فِيهِ- فَإِنَّ شِدَّةَ تَوَقِّيهِ أَعْظَمُ مِمَّا تَخَافُ مِنْهُ

ترجمه

«هرگاه از انجام كارى ترس داشتى،خود را يكباره در آن كار وارد كن زيرا،

ص:570

[ناراحتى ترس و]حذر داشتن سخت تر از انجام آن كار است ».

شرح

براستى نفوس انسانى در موردى كه احتمال ناروايى را مى دهد كاملا تحت تأثير قرار مى گيرد و راجع به چگونگى دفع و خلاصى از آن،سخت به انديشه مى افتد،و اين خود به مراتب دشوارتر از درگيرى با آن مورد است،چون مدت ترس در آنجا طولانى است،و اين ترس با انتظار ترس شديدتر مى گردد.امام(علیه السلام) ترغيب كرده است كه بايد وارد كار شد،با قياس مضمرى كه صغرايش عبارت:

فانّ... است و كبراى مقدّر نيز چنين است:و هرگاه ترس از ورود به كار دشوارتر است پس بايد از آن پرهيز كرد و بر انجام كار روآورد.نتيجه اين مى شود كه سزاوار آن است كه به جاى بيم زياد يكباره وارد صحنه كار شويم.

162-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

آلَةُ الرِّيَاسَةِ سَعَةُ الصَّدْرِ

ترجمه

«ابزار وسيلۀ كار رياست،سعۀ صدر و پر حوصلگى است ».

شرح

سعۀ صدر فضيلتى زير پوشش صفت شجاعت است و آن عبارت از اين است كه انسان نيروى تحمّل را به هنگام رويدادهاى مهم از دست ندهد،و چاره انديشى كند و،از پا در نيايد و بيمناك نشود بلكه تحمّل كند و آنچه در راه هدفش لازم است به كار بندد،و گاهى از اين حالت تعبير،به دست بازى، مى كنند.و اين از مهمترين ابزار رياست به حقى است كه شايسته داشتن چنين ابزارى است،زيرا رياست در معرض برخورد با پيشامدهاى مهم و خطرات بزرگ و حالات مختلف تازه اى است.پس هر كس تاب تحمل اين امور را نداشته و داراى سعۀ صدر نباشد،ناگزير،در برابر آنها از پا در آيد و از آنچه با آن روبرو

ص:571

مى شود بترسد و از چاره جويى ناتوان باشد،و اين خود باعث نابودى دولت و زوال رياست اوست.

163-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اُزْجُرِ الْمُسِيءَ بِثَوَابِ الْمُحْسِنِ

ترجمه

«شخص بدكار را با پاداش دادن به نيكوكار تنبيه كن ».

شرح

اين كه شخص بدكار ببيند نيكوكارى را پاداش داده اند،وادار به نيكوكارى شده و از كار بد دست بر مى دارد،پس پاداش دادن به شخص نيكوكار همچون تنبيهى است براى بدكار،چون تنبيه و ادب او را در پى دارد.كلمۀ(زجر)استعاره براى تنبيه و ادب،آورده شده است.

164-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اُحْصُدِ الشَّرَّ مِنْ صَدْرِ غَيْرِكَ بِقَلْعِهِ مِنْ صَدْرِكَ

ترجمه

«بدى را از دل ديگران به وسيلۀ كندن آن از قلب خود،دور كن ».

شرح

بيشتر مواردى كه بدى در دل دشمن پيدا مى شود به دليل اين تصور و گمان است كه دشمن بدى او را در دل پنهان ساخته و همين تصوّر و گمان ناگزير برخاسته از ظاهر حركات دشمن و سخنانى است كه گاه و بى گاه از زبان او در بارۀ خود شنيده،تا وقتى كه دشمنى و بدخواهى او را در دل دارد،اما وقتى كه دشمنى و بدخواهى پنهانى را از دل محو كرد،نشانه هاى زبانى و صورى آن نيز از بين مى رود و بدين وسيله تصور دشمنى كم رنگ شده و بدبينى دشمن نسبت به كار او كاهش مى يابد و همواره به نبودن چنان نشانه ها و قرينه هاى حالى و يا

ص:572

مقالى كه از او بروز مى كرد،پايدارى مى كند تا اين كه آن بدگمانى به طور كامل از بين مى رود.لفظ حصد را براى نابود ساختن دشمن استعاره آورده است به ملاحظه شباهتى كه دشمن در فزونى گرفتنش به وسيله آن قراين از جانب دشمن و گستردگى اش و همچنين كاستى و نابودى اش به نابودى آن قراين به زراعت دارد.

165-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَللَّجَاجَةُ تَسُلُّ الرَّأْيَ

لغت

«تسلّ:مى گيرد و از بين مى برد

ترجمه

«لجاجت فكر و انديشه را از انسان مى گيرد ».

شرح

توضيح آن كه انسان گاهى در پى چيزى است،و انديشۀ درست،عبارت از ژرفنگرى و پايدارى در آن كار است.بنا بر اين طبع آدمى او را وادار بر لجاجت در كار مى كند تا آنجا كه همين لجاجت باعث از بين رفتن همان انديشه درست مى شود.عبارت سلّ(از بين بردن)را براى فكر استعاره آورده است و نسبت آن به لجاجت از باب مجاز،به اين لحاظ است كه لجاجت به از بين رفتن فكر كمك مى كند و گويا آن را گرفته و محو مى سازد.

166-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلطَّمَعُ رِقٌّ مُؤَبَّدٌ

ترجمه

«طمع باعث بندگى هميشگى است ».

شرح

كلمه رقّ را از آن جهت براى طمع استعاره آورده است كه لازمۀ طمع،

ص:573

تسليم شدن در برابر آن چيزى است كه به آن طمع بسته و فروتنى در برابر آن است،مانند بردگى،و هم به دليل دوام تسليم شدن به سبب طمع است،زيرا شخص طمعكار تا وقتى كه از كسى چشم طمع دارد،همواره تسليم اوست،و در اين جهت مثل كسى است كه هميشه بردۀ ديگرى است.

167-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

ثَمَرَةُ الْحَزْمِ السَّلاَمَةُ وَ ثَمَرَةُ التَّفْرِيطِ النَّدَامَةُ

ترجمه

«ثمرۀ دورانديشى درستى و سلامت و نتيجۀ كوتاهى در كار،پشيمانى است ».

شرح

تفريط،عبارت از دورانديش نبودن در كارهاست.

چون قبلا معلوم شده است كه دورانديشى عبارت از پيش بينى نسبت به رويدادهايى است كه ممكن است در آينده انجام گيرد،و اين كار به درستى و سلامتى نزديكتر و از فريب خوردن دورتر خواهد بود،بنا بر اين پيش بينى حوادث باعث مى شود كه انسان از خطر آنها مصون بماند،امّا پيش بينى نكردن و كوتاهى در عمل نسبت به پيشآمدهاى آينده موجب مى شود كه انسان به دام آنها افتاده و از خطر آنها در امان نماند.و در نتيجه باعث پشيمانى پس از عمل مى گردد.پس پشيمانى از جمله نتايج تقصير و كوتاهى در عمل است.

168-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ خَيْرَ فِي الصَّمْتِ عَنِ الْحُكْمِ- كَمَا أَنَّهُ لاَ خَيْرَ فِي الْقَوْلِ بِالْجَهْلِ

ترجمه

«در دم فروبستن از سخن حكيمانه،خيرى نيست،چنان كه در سخن گفتن از روى نادانى خيرى وجود ندارد .»

ص:574

شرح

دم فروبستن از سخن حكيمانه،جانب تفريط از فضيلت گفتار،و سخن گفتن از روى نادانى صفت ناپسندى است نقطۀ مقابل آن،اما حق و عدالت، همان سخن به حكمت گفتن است كه فضيلتى است در گفتار.

169-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا اخْتَلَفَتْ دَعْوَتَانِ إِلاَّ كَانَتْ إِحْدَاهُمَا ضَلاَلَةً

ترجمه

«دو دعوت با يكديگر مخالف نمى افتند مگر يكى از آن دو،[دعوت به] گمراهى باشد ».

شرح

اختلاف واقعى تنها بين دو نقيض است.و چون دعوت يا به حق است كه همان رفتن به راه خداست و يا دعوت به غير حقّ است.چون به هر راهى جز راه حق دعوت كنند گمراهى از راه حق و انحراف از راه خداست،ناگزير دو دعوت اختلاف نخواهند داشت،مگر اين كه يكى از آنها به راه حق و ديگرى به راه گمراهى رفته و يا باعث گمراهى باشد،و اين دليل بر بطلان اين عقيده است كه هر مجتهدى به حق است (1).امّا عقيده اى كه از امام(علیه السلام)نقل شده و به ما رسيده است آن است كه حق يكى است و در يك طرف است،و آن كه به حقّ رسيده و بر حق است يك طرف است.

170-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا شَكَكْتُ فِي الْحَقِّ مُذْ أُرِيتُهُ

ترجمه

«در بارۀ حق از وقتى كه آن را شناخته ام ترديدى به خود راه نداده ام».

ص:575


1- اين استدلال عامّه است كه بعضى از علماى عامّه معتقدند اختلاف خليفه،حتّى به عنوان يك مجتهد با پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز به اين دليل درست است-م.
شرح

كسى كه زمينۀ دريافت و درك حق را دارد،همچون على(علیه السلام)و استادى چون پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)در آماده سازى و تربيت او،با مدّت طولانى همراهى وى با چنين استادى كه امام(علیه السلام)داشت،محال است در امرى كه برهان آن را به چشم مى بيند ترديد كند و از حق محروم بماند.

171-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا كَذَبْتُ وَ لاَ كُذِّبْتُ وَ لاَ ضَلَلْتُ وَ لاَ ضُلَّ بِي

ترجمه

«نه دروغ گفته ام و نه به من نسبت دروغ داده اند،نه گمراه شده ام و نه كسى را گمراه كرده ام .»

شرح

اما دروغ نگفتن و گمراه نبودن آن بزرگوار،به خاطر تربيت او از كودكى به راستگويى و اخلاق پسنديده است به حدى كه اين صفات براى او ملكه شده و دروغگويى و گمراهى را از وى دور مى كند و او را از اين صفات ناپسند باز مى دارد.اما اين كه آن حضرت را دروغگو ندانسته اند در اخبارى كه از رويدادهاى آينده و علم غيب به او نسبت داده اند و كسى به وسيلۀ او گمراه نشده است از آن روست كه خبر دهندۀ آن اخبار معصوم،يعنى پيامبر(صلی الله علیه و آله)است،و عصمت با اين دو مورد منافات دارد و مستلزم هدايت و عدم انحراف شخص راهنمايى شده است.

172-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لِلظَّالِمِ الْبَادِي غَداً بِكَفِّهِ عَضَّةٌ

ترجمه

«فرداى قيامت شخص ستمگر انگشت ندامت به دندان گزد ».

شرح

امام(علیه السلام)با كلمه «البادى» يعنى كسى كه آشكارا كارى كند،احتراز كرده

ص:576

است از كسى كه ستم را با ستمكارى كيفر دهد و «غد» را كنايه از روز قيامت آورده است،و گزيدن دست را كنايه از پشيمانى در اثر كوتاهى در برابر امر خداوند،چنان كه در آيه مباركه آمده است: «وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ» (1).و هدف امام(علیه السلام)دور داشتن از ستمكارى است.

173-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلرَّحِيلُ وَشِيكٌ

لغت

وشيك:قريب و نزديك

ترجمه

«كوچ كردن از دنيا نزديك است ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)كوچ كردن از دنيا به آخرت است،سخن در باب موعظه و پند دادن و ترساندن از مرگ است.

174-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ أَبْدَى صَفْحَتَهُ لِلْحَقِّ هَلَكَ

ترجمه

«هر كه به خاطر حق چهره بنمايد و از حق جانبدارى كند[از نظر مردم نادان]به هلاكت افتاده است ».

شرح

يعنى كسى كه در راه حق،مقابل ديگران بايستد،نزد مردم نادان-به دليل ناتوانى حق از نظر آنها و غلبۀ محبّت باطل بر دلهايشان-به هلاكت رسيده است.جمله«و ابدى صفحته»كنايه از خود را در معرض قرار دادن و قيام كردن به چنين كارى است.و توضيح مطلب در پيش گذشت.

ص:577


1- سوره فرقان(25)آيه(27) [1]يعنى:روزى كه ستمگر دستهاى خود را بگزد.

175-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ لَمْ يُنْجِهِ الصَّبْرُ أَهْلَكَهُ الْجَزَعُ

ترجمه

«هر كس را پايدارى نجات نداد،بى تابى او را از پاى در آورد ».

شرح

گاهى مصيبت بزرگ،باعث بى تابى كشنده است و در چنين حالتى براى انسان به جاى بى تابى،پايدارى و شكيبايى لازم است تا از هلاكت نجات يابد و تقدير عبارت چنين است:هر كس بر مصيبت صبر نكند تا نجات يابد،پس بى تابى مى كند و هلاك مى شود.و احتمال دارد كه مقصود امام(علیه السلام)هلاكت اخروى باشد:يعنى كسى را كه فضيلت صبر نجات ندهد،صفت ناپسند بى تابى از پا در آورد.و اين عبارت براى برحذر داشتن از بى تابى و واداشتن بر صبر و پايدارى است.

176-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

وَا عَجَبَا أَنْ تَكُونَ الْخِلاَفَةُ بِالصَّحَابَةِ- وَ لاَ تَكُونَ بِالصَّحَابَةِ وَ الْقَرَابَةِ

ترجمه

«شگفتا!آيا خلافت به صحابى بودن و خويشاوندى(با پيامبر(صلی الله علیه و آله)) بستگى دارد ».

شرح

سيد رضى مى گويد:«از آن حضرت شعرى در اين باره نقل كرده اند:اگر تو به سبب شورا زمام امر مردم را به دست گرفتى،پس اين چگونه شورايى بوده است كه مشورت كنندگان در آن حضور نداشتند؟و اگر به خويشاوندى بر مخالفان آنان پيروز شدى،ديگرى[على(علیه السلام)]به پيامبر(صلی الله علیه و آله)سزاوارتر و با او

ص:578

خويشاوندتر است.» اين سخن از امام(علیه السلام)پس از بيعت مردم با عثمان نقل شده است،و اين عبارت پاسخنامۀ سخنى است كه امام(علیه السلام)-راجع به استحقاق عثمان براى خلافت-يك بار به دليل شورا و بار ديگر به دليل اين كه او از اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)است،شنيده بود.

توضيح مطلب آن است كه شايستگى براى خلافت يا به دليل شورا و يا به سبب همدمى با رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و يا با خويشاوندى با آن بزرگوار است.پس اگر به دليل اول باشد چگونه عثمان مى تواند زمام امور مردم را به خاطر شورايى در دست بگيرد كه بيشتر مردم سزاوار مشورت در آن حاضر نبوده اند؟و اين همان معنى است كه با عبارت:فان كنت بالشورى اشاره فرموده است،و اگر به دليل دوم باشد چگونه عثمان زمام امر مردم را به دليل همراهى با پيامبر(صلی الله علیه و آله)با وجود كسى كه هم مصاحبت كامل و هم خويشاوندى با پيامبر(صلی الله علیه و آله)داشته است،به دست گرفته است؟بلكه چنين كسى سزاوارتر است.و اگر به دليل سوم بوده است باز هم ديگرى از او سزاوارتر و نزديكتر به پيامبر است.و در هر دو مورد مقصود،خود آن بزرگوار است و عبارت فكيف هذا،يعنى چگونه به اين دلايل زمام امور را به دست گرفته است؟!

177-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّمَا الْمَرْءُ فِي الدُّنْيَا غَرَضٌ تَنْتَضِلُ فِيهِ الْمَنَايَا- وَ نَهْبٌ تُبَادِرُهُ الْمَصَائِبُ- وَ مَعَ كُلِّ جُرْعَةٍ شَرَقٌ- وَ فِي كُلِّ أَكْلَةٍ غَصَصٌ- وَ لاَ يَنَالُ الْعَبْدُ نِعْمَةً إِلاَّ بِفِرَاقِ أُخْرَى- وَ لاَ يَسْتَقْبِلُ يَوْماً مِنْ عُمُرِهِ إِلاَّ بِفِرَاقِ آخَرَ مِنْ أَجَلِهِ- فَنَحْنُ أَعْوَانُ الْمَنُونِ وَ أَنْفُسُنَا نَصْبُ الْحُتُوفِ- فَمِنْ أَيْنَ نَرْجُو الْبَقَاءَ- وَ هَذَا اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ لَمْ يَرْفَعَا مِنْ شَيْءٍ شَرَفاً- إِلاَّ أَسْرَعَا الْكَرَّةَ فِي هَدْمِ مَا بَنَيَا وَ تَفْرِيقِ مَا جَمَعَا

ص:579

لغت

انتضال:تيرانداختن

ترجمه

«انسان در دنيا هدف تيرهاى مرگ است،غارت شده اى است كه درد و بلاها به جانب او شتابانند با هر آشاميدنش گلوگير كردنى و با هر لقمه اى غمهايى همراه است.هيچ كس به نعمتى نمى رسد مگر به قيمت جدا شدن از نعمت ديگرى و روزى از عمر خود را استقبال نمى كند مگر با جدا شدن از روزى ديگر از عمر خود،پس ما خود به مردنها كمك مى كنيم و نفوس ما در معرض نابوديهاست،پس از كجا ما به جاودانگى اميدوار باشيم در صورتى كه اين شب و روز براى كسى حرمت قائل نشدند مگر اين كه زود از آن حالت به ويران كردن ساخته ها و پر كردن جمع آورده هاى خود پرداختند ».

شرح

اين فصل خوبى از پند و موعظه است و مشتمل بر هشت جمله مى باشد.

1-كلمۀ غرض را از آن رو براى انسان استعاره آورده است كه خود انسان مقدمات مرگ و مردنها و وسايل آن را از قبيل بيماريها و عوارض كشنده،فراهم مى آورد.و صفت تيراندازى را براى اين عمل انسان از آن جهت آورده است كه گويى مرگ ها خود تير بلاها را مى اندازند.

2-كلمۀ نهب را به جاى منهوب(غارت شده)از آن جهت استعاره آورده كه مصيبتها به سرعت آدمى را فرا مى گيرند.

3-اين عبارت: مع كل جرعة...غصص را كنايه آورده است از:درهم شكستن لذايذ دنيا به وسيلۀ رويدادها و بيماريهايى كه با آنها آميخته و مخلوط مى شود .

4-بنده اى به نعمتى نمى رسد مگر با از دست دادن نعمتى ديگر زيرا نعمت درست همان لذّت است و هر وسيله اى كه باعث لذّت شود،خود نمى تواند نعمت باشد.و بديهى است كه نفس آدمى ممكن نيست كه در دنيا در

ص:580

يك زمان از دو لذّت برخوردار شود،بلكه تا از لذّت نخست فارغ نشود و به لذّت جديد توجّه نكند،اين لذّت را درك نمى كند.

5-با روزى از عمر خود روبرو نمى شود،مگر اين كه از روز ديگر عمرش جدا بشود،زيرا طبيعت زمان گذشت و سيلان است . (1).

6-ما خود،به مرگ هايمان كمك مى كنيم،از آن رو كه هر دمى و حركتى از آدمى باعث نزديك شدن او به مرگ است گويى او خود به طرف مرگش مى شتابد و به آن كمك مى كند.

7-جانهاى ما در معرض نابوديهاست،كلمۀ«نصب»به معنى«منصوب» مانند غرض كه به معنى مغروض[مصدر به معنى مفعول]است.

8-استفهام در مورد جاودانگى،استفهام انكارى است،انكار وجود بقاء با وجود زمان كه روشش آن است كه چيزى را بالا نمى برد،و هيچ پراكنده اى را جمع نمى كند،مگر اين كه بر خرابى آن ساخته و پراكندن آن جمع،دوباره اقدام فورى مى كند،يعنى براى حالت دوّم نيز مثل اوّلى زمينه ساز است.

178-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

يَا ابْنَ آدَمَ مَا كَسَبْتَ فَوْقَ قُوتِكَ- فَأَنْتَ فِيهِ خَازِنٌ لِغَيْرِكَ

ترجمه

«اى پسر آدم در آنچه بيش از روزى است كسب كنى،ذخيره دار ديگران هستى ».

شرح

زيرا زياده بر قوت كسب كردن،اما به مقدار نياز صرف كردن و اندوختن ما زاد بر آن،نه تنها سودى به حال شخص ندارد بلكه براى اندوخته كننده زيان

ص:581


1- زمان به اين معنى از نظر منطقى از انواع كم غير قار الذّات است و تا جزئى منقضى نشده جزء ديگرى نيايد-م.

دارد.زيرا ناگزير بايد از اندوختۀ خود جدا شود،و آنها به دست وارث و ديگران مى افتد،پس در اين صورت او به منزلۀ خزانه دارى است،از اين رو كلمۀ خازن را براى وى استعاره آورده است و اين عبارت به منظور پرهيز دادن از بخل ورزيدن نسبت به زيادى ثروت از مقدار حاجت است».

179-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ لِلْقُلُوبِ شَهْوَةً وَ إِقْبَالاً وَ إِدْبَاراً- فَأْتُوهَا مِنْ قِبَلِ شَهْوَتِهَا وَ إِقْبَالِهَا- فَإِنَّ الْقَلْبَ إِذَا أُكْرِهَ عَمِيَ

ترجمه

«دلهاى انسانى،خواسته ها و اقبال و ادبارى دارد،پس آنها را از راه خواسته ها و اقبالشان وادار به كارى بكنيد،زيرا اگر دل را به زور وادار كنند،پذيرا نخواهد بود ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)از اقبال مايل بودن و از ادبار بى ميلى به دليل افسردگى و امثال آن است.امام(علیه السلام)دستور داده است تا نفوس را در راه شايسته از نظر فكر و انديشه به كار ببرند،و موقع تمايل و علاقه به كارى از آنها استفاده كنند،زيرا اين استفاده به موقع باعث نشاط قواى نفسانى و كمك و همكارى با نفس مى گردد.

و از واداشتن نفوس بر كارى با نفرت و بى ميلى از آن به وسيلۀ قياس مضمرى نهى كرده است كه صغراى آن جملۀ فانّ القلب إذا اكره عمى،است.يعنى وادار ساختن نفس به انديشه در بارۀ چيزى،موقعى كه به دليل خستگى يا ناتوانى و امثال آن،نفرت از آن دارد،باعث فزونى ناراحتى و نفرت مى گردد،و در برابرش مانعى از وهم و خيال به وجود مى آيد نمى گذارد آنچه را كه انديشيده است و بايد درك كند،دريابد،هر چند كه واضح و روشن باشد گويى كور است.و از اين رو صفت اعمى را براى نفس استعاره آورده است.امّا كبراى مقدّر آن نيز

ص:582

چنين است:و هر كه نابينائى اش به دليل اجبار بر كارى باشد مجبور ساختنش روا نيست.

180-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَتَى أَشْفِي غَيْظِي إِذَا غَضِبْتُ- أَ حِينَ أَعْجِزُ عَنِ الاِنْتِقَامِ فَيُقَالُ لِي لَوْ صَبَرْتَ- أَمْ حِينَ أَقْدِرُ عَلَيْهِ فَيُقَالُ لِي لَوْ عَفَوْتَ

ترجمه

«كى مى توانم خشم خود را فرونشانم،آن گاه كه خشم مرا فراگيرد؟موقعى كه از انتقام ناتوان باشم و به من بگويند اگر ايستادگى مى كردى؟و يا وقتى كه قادر بر انتقام گرفتن باشم و به من بگويند اگر گذشت مى كردى ».

شرح

استفهام امام(علیه السلام)از وقت امكان فرونشاندن خشم،استفهام انكارى است، زيرا آن حضرت در صدد برحذر داشتن از صفت ناپسند خشم است.و با عبارت احين...؟از آن حالت برحذر داشته است.توضيح آن كه فروخوردن خشم يا هنگام ناتوانى از انتقام است و به هنگام توانمندى و فرونشاندن خشم در مورد اول،روا نيست،زيرا با دشنام و بدگويى و بى آبرويى و مانند آن همراه است و آن باعث سرزنش و عيبجويى مردم است و گفتار آنان در بارۀ گرايش به فضيلت صبر بدين عبارت كه:اگر صبر مى كردى بهتر بود.و در مورد دوم نيز به اين دليل روا نيست كه شروع به مجازات طرف باعث سرزنش مردم به خاطر انحراف از فضيلت بخشش است كه بهتر از انتقام مى باشد و همچنين گفته مردم در اين باره:كه اگر گذشت مى كردى براى تو بهتر بود؟.

181-امام(علیه السلام)وقتى كه به كثافتى كه در مزبله اى بود گذر كرد-فرمود :

اشاره

هَذَا مَا بَخِلَ بِهِ الْبَاخِلُونَ

ترجمه

«اين است آنچه بخيلان بدان بخل مى ورزيدند ».

ص:583

شرح

و در روايت ديگرى آمده است كه آن بزرگوار فرمود: هَذَا مَا كُنْتُمْ تَتَنَافَسُونَ فِيِه بِالْأَمْسِ «اين است آنچه شما ديروز[براى به دست آوردنش]بر هم سبقت مى جستيد».

بدين وسيله اشاره به پليدى كرده است،زيرا آنچه بخيلان بدان بخل ورزند و مردم به خاطر آن رقابت و تلاش كنند يعنى مال و غذا همان پليدى است،از باب قرار دادن نتيجه را به جاى مقدمه(صاحب نتيجه).

182-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لَمْ يَذْهَبْ مِنْ مَالِكَ مَا وَعَظَكَ

ترجمه

«آنچه از مال تو باعث پند تو گردد،از بين نرفته است .»

شرح

يعنى،آن مقدار از مال تو كه در راه آزمايش الهى و گرفتارى آن از بين برود امّا با رفتن آن،در تو پندى حاصل شود،آن را مال از دست رفته به حساب نياور، بلكه به دليل بقاى سود و نفعش و ارزش نتيجه اش يعنى موعظه و پند،گويى مالى باقى است.

183 امام(علیه السلام)وقتى سخن خوارج را شنيد كه مى گفتند:لاَ حُكْمَ إِلاَّ لِلَّهِ

اشاره

(هيچ حكم و فرمانى نيست،جز براى خدا)،فرمود:

كَلِمَةُ حَقٍّ يُرَادُ بِهَا بَاطِلٌ

ترجمه

«سخن درستى است كه از آن هدف باطل و نادرست مى طلبند».

شرح

شرح و تفسير اين جمله قبلا گذشت.

ص:584

184-امام(علیه السلام)در بارۀ اوباش فرمود:

اشاره

هُمُ الَّذِينَ إِذَا اجْتَمَعُوا غَلَبُوا وَ إِذَا تَفَرَّقُوا لَمْ يُعْرَفُوا- وَ قِيلَ بَلْ قَالَ ع- هُمُ الَّذِينَ إِذَا اجْتَمَعُوا ضَرُّوا وَ إِذَا تَفَرَّقُوا نَفَعُوا- فَقِيلَ قَدْ عَرَفْنَا مَضَرَّةَ اجْتِمَاعِهِمْ فَمَا مَنْفَعَةُ افْتِرَاقِهِمْ- فَقَالَ يَرْجِعُ أَصْحَابُ إِلَى مِهْنَتِهِمْ- فَيَنْتَفِعُ النَّاسُ بِهِمْ كَرُجُوعِ الْبَنَّاءِ إِلَى بِنَائِهِ- وَ النَّسَّاجِ إِلَى مَنْسَجِهِ وَ الْخَبَّازِ إِلَى مَخْبَزِهِ

لغت

مهنه:پيشه و صنعت-بقيه مطالب واضح است

ترجمه

«آنان افرادى هستند كه اگر جمع شوند غلبه يابند،و چون پراكنده شوند، شناخته نمى شوند».

شرح

بعضى گفته اند كه امام(علیه السلام)فرمود:«آنان كسانى هستند كه اگر جمع شوند زيانبخشند و هرگاه پراكنده باشند،سودمندند،»گفتند:زيان اجتماعشان را مى دانيم اما سود پراكنده بودنشان چيست؟فرمود :«پيشه وران سركارشان بر مى گردند و مردم از آنها بهره مند مى شوند،چنان كه بنّا،سر ساختمان و بافنده به كارگاه،و نانوا به مغازۀ نانوايى برمى گردد».

185-امام(علیه السلام)فرمود:(در حالى كه جنايتكارى را آوردند و اوباش هم

اشاره

دور او را گرفته بودند)

لاَ مَرْحَباً بِوُجُوهٍ لاَ تُرَى إِلاَّ عِنْدَ كُلِّ سَوْأَةٍ

ترجمه

«خوش مباد چهره هايى كه جز هنگام وقوع تبهكاريها ديده نمى شوند».

شرح

يعنى هيچ گاه به صورت دسته جمعى ديده نمى شوند زيرا تودۀ مردم غالبا

ص:585

جز در چنين مواردى جمع نمى شوند چه آن كه سخن گوينده به اغلب حالات متوجه است.سوءة بر وزن فعلة از ريشۀ سوء است.

186-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ مَعَ كُلِّ إِنْسَانٍ مَلَكَيْنِ يَحْفَظَانِهِ- فَإِذَا جَاءَ الْقَدَرُ خَلَّيَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَهُ- وَ إِنَّ الْأَجَلَ جُنَّةٌ حَصِينَةٌ

ترجمه

«با هر كس دو فرشته است كه از او نگهبانى مى كنند،پس هر گاه مقدّرى نازل شود او را به حال خود مى گذارند و براستى مرگ سپر محكمى است».

شرح

يعنى وقتى مرگ او مطابق قضاى الهى مقدّر گردد چنان كه در اين آيه مباركه آمده است: «وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً حَتّى إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ» (1).

كلمۀ جنة (سپر)را با صفت استوار و محكم استعاره براى مرگ آورده است كه ما توضيح آن را در تفسير جملۀ «و انّ علىّ من اللّه جنّة حصينة» قبلا توضيح داديم.

187-امام(علیه السلام)وقتى كه طلحه و زبير پيشنهاد كردند كه ما با تو بيعت

اشاره

مى كنيم با اين شرط كه در امر خلافت با تو شريك باشيم-فرمود:

لاَ وَ لَكِنَّكُمَا شَرِيكَانِ فِي الْقُوَّةِ وَ الاِسْتِعَانَةِ- وَ عَوْنَانِ عَلَى الْعَجْزِ وَ الْأَوَدِ

لغت

اود:كجى،انحراف،نااستوارى

ترجمه

«نه ولى در كمك و ياورى شريك باشيد و در مواقع ناتوانى و نااستوارى كمك كنيد».

ص:586


1- سورۀ انعام(4)آيه(61). [1]يعنى:براى نگهبانى شما فرشتگانى را مى فرستد تا وقتى كه موقع مردن يكى از شما فرا رسد.
شرح

عبارت: «و عونان على العجز و الاود» يعنى بر دفع آنچه از طرف خود آنها و يا حالت وجودى آنها پيش مى آيد،زيرا كلمۀ على مفيد حالت و كيفيّت است.

188-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي إِنْ قُلْتُمْ سَمِعَ- وَ إِنْ أَضْمَرْتُمْ عَلِمَ- وَ بَادِرُوا الْمَوْتَ الَّذِي إِنْ هَرَبْتُمْ مِنْهُ أَدْرَكَكُمْ- وَ إِنْ أَقَمْتُمْ أَخَذَكُمْ- وَ إِنْ نَسِيتُمُوهُ ذَكَرَكُمْ

ترجمه

«اى مردم بترسيد از خدايى كه اگر چيزى بگوييد او مى شنود،و اگر پنهان داريد مى داند،و بر مردن پيشى گيريد،زيرا اگر بگريزيد مرگ شما را در مى يابد،و اگر بمانيد شما را مى گيرد،و اگر شما آن را فراموش كنيد،آن شما را فراموش نمى كند .»

شرح

معناى عبارات روشن است،امام(علیه السلام)[مردم را]به تقواى الهى و ترس از او واداشته است از آن رو كه او گفتۀ بنده را مى شنود و به باطنش آگاه است دو مفعول به دليل معلوم بودنشان حذف شده است يعنى:سمع قولكم،و علم ضميركم .و هم چنين امام(علیه السلام)آدمى را در پيشى گرفتن بر مرگ و سبقت بر آن با اعمال شايسته،براى حفظ نفوس از عذاب آتش و ترس مرگ،وادار فرموده و او را برحذر داشته است از اين كه در پيشى گرفتن بر مرگ شتاب كند به دليل اين كه كسى از آن رهايى ندارد و براى رسيدن مرگ بر آدمى،كلمۀ«ذكر»در مقابل «نسيان»را استعاره آورده است،به خاطر شباهت داشتن مرگ به قاصدى كه با علم به آمدنش نزد وى مى آيد.

ص:587

189-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ يُزَهِّدَنَّكَ فِي الْمَعْرُوفِ مَنْ لاَ يَشْكُرُهُ لَكَ- فَقَدْ يَشْكُرُكَ عَلَيْهِ مَنْ لاَ يَسْتَمْتِعُ بِشَيْءٍ مِنْهُ- وَ قَدْ تُدْرِكُ مِنْ شُكْرِ الشَّاكِرِ- أَكْثَرَ مِمَّا أَضَاعَ الْكَافِرُ- «وَ اللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ»

ترجمه

«كسى كه در بارۀ كار نيك تو ناسپاسى كند،نبايد باعث بى ميلى تو به كار خوب شود،زيرا آن كه از كار نيك تو بهره اى نبرده است،سپاسگزار تو خواهد بود و از سپاس سپاسگزار بيش از آنچه ناسپاس ضايع كرده،به تو خواهد رسيد،و خداوند نيكوكاران را دوست دارد .»

شرح

امام(علیه السلام)از بى رغبتى در كار نيك به دليل ناسپاسى آن كه به وى نيكى شده،نهى فرموده است،و به كار نيك وسيله سه قياس مضمر وادار كرده است:

صغراى قياس اول،عبارت: فقد يشكرك عليه...منه است و اين بدان دليل است كه مردم نيكى و نيكوكاران را دوست دارند.و كبراى مقدر آن نيز چنين است:و در تمام مواردى كه سپاسگزار تو باشد كسى كه از نيكى تو بهره اى نبرده است،تو بايد چنان كار نيكى را انجام دهى.و مقدمۀ صغراى قياس دوم عبارت: و قد قدرك...الكافر است،يعنى تو از سپاس آن كه از نيكى تو برخوردار نشده بيش از آنچه كه ناسپاس تباه كرده است و سپاس نيكيى كه در حق وى كرده اى،مى يابى.

و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر موردى كه از سپاسگزار بيش از آنچه تباه كرده است،دريافتى پس انجام آن بر تو واجب است،و مقدّمۀ صغراى قياس سوم،عبارت: «وَ اللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ» است.يعنى خداوند به خاطر نيكوكارى، نيكوكاران را دوست مى دارد.و كبراى مقدر آن نيز چنين است:و هر كس را كه خداوند به خاطر نيكوكارى دوست بدارد پس لازم است كه عاقل خود را در رديف او قرار دهد،و بدان وسيله به خدا نزديك شود.

ص:588

190-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

كُلُّ وِعَاءٍ يَضِيقُ بِمَا جُعِلَ فِيهِ- إِلاَّ وِعَاءَ الْعِلْمِ فَإِنَّهُ يَتَّسِعُ

ترجمه

«هر ظرفى بدانچه در درون آن قرار مى دهند پر مى شود،جز ظرف دانش كه از آن وسعت مى يابد ».

شرح

ظرفهاى محسوس چون گنجايش معينى دارند،پس طبيعى است كه با قرار دادن چيزى در درون آنها پر شوند،اما ظرف علم،از سنخ معقول يعنى همان نفوس است و نيروى دريافت علوم در نفوس نامتناهى است،و هر مرتبه اى از ادراك مقدمه براى مرتبۀ بعد مى شود تا بى نهايت.پس قهرى است كه به وسيلۀ علم گنجايشش بيشتر و با فزونى علم افزونتر شود.

191-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَوَّلُ عِوَضِ الْحَلِيمِ مِنْ حِلْمِهِ- أَنَّ النَّاسَ أَنْصَارُهُ عَلَى الْجَاهِلِ

ترجمه

«نخستين فايده اى كه شخص بردبار،از بردبارى اش مى برد،آن است كه مردم در برابر نادان او را يارى مى كنند ».

شرح

و ممكن است مقصود كسى باشد كه حلم خود را از دست بدهد.زيرا عوض در برابر چيزى است كه از دست رفته باشد،مانند بى فكرى و امثال آن، پس مضاف در اين صورت حذف شده است.و در اين عبارت-به دليل پيامدى كه اين صفت دارد،يعنى يارى و كمك مردم به شخص بردبار در برابر نادان به هنگام برخورد سفيهانه-ترغيب به فضيلت بردبارى است.

ص:589

192-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنْ لَمْ تَكُنْ حَلِيماً فَتَحَلَّمْ- فَإِنَّهُ قَلَّ مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ- إِلاَّ وَ أَوْشَكَ أَنْ يَكُونَ مِنْهُمْ

ترجمه

«اگر شكيبا نيستى خود را به شكيبايى وادار كن!زيرا كم اتفاق مى افتد كه كسى به گروهى خود را شبيه سازد و از آنها نشود ».

شرح

امام(علیه السلام)به آموختن اين فضيلت امر كرده است،زيرا مقدمات كمالات پسنديدۀ اخلاقى حالتهاى اكتسابى از راه آموزش است،و در مورد آموختن اين فضيلت امام(علیه السلام)به وسيلۀ قياس مضمرى وادار كرده است كه مقدمۀ صغراى آن عبارت: فانّه قلّ... و ضمير در انّه ضمير شأن است،و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر كه اميدوار باشد كه با آموزش بردبارى از بردباران شود،پس بايد آن را بياموزد.

193-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

سه جمله: (1)

مَنْ حَاسَبَ نَفْسَهُ رَبِحَ وَ مَنْ غَفَلَ عَنْهَا خَسِرَ- وَ مَنْ خَافَ أَمِنَ وَ مَنِ اعْتَبَرَ أَبْصَرَ- وَ مَنْ أَبْصَرَ فَهِمَ وَ مَنْ فَهِمَ عَلِمَ

ترجمه

«هر كس خود به حساب خويشتن رسيد،سود برد،و هر كس غافل ماند، زيان برد.و هر كس از خدا ترسيد،آسوده است.و هر كس از دنيا پند آموخت،بينا شد،و هر كه بينا شد دريافت و هر كس دريافت دانا شد .»

شرح

1-هر كس به حساب خود رسيد سود برد.زيرا كسى كه از اعمال خود،

ص:590


1- احتمالا اشتباه از ناسخ باشد به جاى اربع كلمات(ثلاث...)آورده چون در تفصيل مطلب چهار مورد آورده است م-.

براى خويشتن حسابى داشته باشد،سود و زيان خود را مى فهمد و براى سود،كار مى كند و از خلافى كه باعث زيان باشد دورى مى جويد.

2-و هر كس غافل ماند زيان كرد.توضيح آن كه نفس به لذّتهاى حاضر دسترسى دارد و در نتيجه به آنها علاقه مند مى شود مگر اين كه جاذبه هاى الهى او را به خود جذب كنند از قبيل موانع و مواعظى كه انسان را به ياد خدا مى اندازند، پس غفلت از جذب نفس و هشدار نسبت به گرفتاريهاى طبيعى،وسيلۀ يادآورى وعده و وعيدهاى الهى،باعث سهل انگارى نسبت به كارهاى شايسته اى مى گردد كه نتيجه آنها سعادت اخروى،و خوددارى از آن اعمال،زيانكارى است .

3-هر كس از خدا ترسيد آسوده گشت.يعنى از عذاب خدا آسوده گشت، و براى نجات از آن كار كرد تا از عذاب آسوده گردد.

4-هر كس از دنيا پند آموخت،بينا شد.يعنى هر كس به موارد پند،با چشم انديشه و عبرت نگريست راه حق را شناخت و هر كس راه حق را شناخت از نحوۀ عبور آگاه شد،و هر كس آن را دريافت،علم و دانايى مفيد نسبت به حق پيدا كرد.

194-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لَتَعْطِفَنَّ الدُّنْيَا عَلَيْنَا بَعْدَ شِمَاسِهَا- عَطْفَ الضَّرُوسِ عَلَى وَلَدِهَا- وَ تَلاَ عَقِيبَ ذَلِكَ- «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ»

ترجمه

«دنيا به سوى ما بازگردد و مهربانى كند،همچون شترى بدخو و گازگير كه به بچه اش باز مى گردد ».

شرح

و به دنبال اين سخن آيه مباركه را تلاوت كرد: «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ»

ص:591

«اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ» . (1)

ضروس به معناى شتر بدخويى است كه شخصى آن را مى دوشد گاز مى گيرد تا شير براى بچه اش بماند و اين كار به خاطر زيادى علاقه به بچه اش مى باشد.كلمه شماس يعنى تندخويى را-به جهت آمادگى دنيا براى منع آن حضرت از خود-براى دنيا استعاره آورده است،به خاطر شباهتى كه دنيا به اسبى دارد كه مانع از سوار شدن بر پشتش مى شود.امام(علیه السلام)روآوردن دنيا را به ايشان و آماده شدن براى استقرار حكومت امام(علیه السلام)را-پس از رنجها و مشقت هاى فراوان-به مهربانى شتر گاز گيرنده بر بچه اش تشبيه مى كند.وجه شبه زيادى مهر و علاقه مندى است.و استشهاد به آيه هم كه روشن است.

195-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اِتَّقُوا اللَّهَ تَقِيَّةَ مَنْ شَمَّرَ تَجْرِيداً وَ جَدَّ تَشْمِيراً- وَ أَكْمَشَ فِي مَهَلٍ وَ بَادَرَ عَنْ وَجَلٍ- وَ نَظَرَ فِي كَرَّةِ الْمَوْئِلِ- وَ عَاقِبَةِ الْمَصْدَرِ وَ مَغَبَّةِ الْمَرْجِعِ

لغات

اكمش:شتاب كرده است مهل:فرصتها كرّة:بازگشت موئل:جاى بازگشت مغبّة:سرانجام

ترجمه

«از خدا بترسيد!مانند كسى كه دامن به كمر زده و خود را آماده ساخته،و كوشيده و در فرصت عمرش تلاش كرده و از روى ترس مبادرت كرده،و در بارۀ سرانجام كارش و نتيجۀ آمد و رفتش انديشيده است ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه،بترسيد از خدا همانند كسى كه از روى جدّ به

ص:592


1- سورۀ قصص(28)آيه(5). [1]يعنى:مى خواهم بر آنان كه در زمين ناتوان شمرده شده اند منّت نهاده آنها را پيشوايان وارث برندگان قرار دهيم.

خاطر اطاعت خدا دامن به كمر زده،و خود را براى خوشنودى خدا آماده كرده است،و به اعمال نيكو-تا وقتى كه فرصت عمر هست-شتافته و در حالت ترس براى آمرزش از نتايج گناهانش اقدام كرده است،و در بارۀ بازگشت به سرآغازى كه از آنجا وجودش آغاز گرفته يعنى حضرت ربوبى و همچنين در پايان مبدأ پيدايشى كه از آنجا صادر گشته و بدانجا بازگشت دارد و سرانجام در بارۀ عمل خيرى كه بدان دست يابد و يا عمل شرى كه چه كند تا از آن نجات يابد، انديشيده است.

196-امام(علیه السلام)فرمود:سيزده كلمه

اشاره

اَلْجُودُ حَارِسُ الْأَعْرَاضِ- وَ الْحِلْمُ فِدَامُ السَّفِيهِ- وَ الْعَفْوُ زَكَاةُ الظَّفَرِ- وَ السُّلُوُّ عِوَضُكَ مِمَّنْ غَدَرَ- وَ الاِسْتِشَارَةُ عَيْنُ الْهِدَايَةِ- وَ قَدْ خَاطَرَ مَنِ اسْتَغْنَى بِرَأْيِهِ- وَ الصَّبْرُ يُنَاضِلُ الْحِدْثَانَ- وَ الْجَزَعُ مِنْ أَعْوَانِ الزَّمَانِ- وَ أَشْرَفُ الْغِنَى تَرْكُ الْمُنَى- وَ كَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِيرٍ تَحْتَ هَوَى أَمِيرٍ- وَ مِنَ التَّوْفِيقِ حِفْظُ التَّجْرِبَةِ- وَ الْمَوَدَّةُ قَرَابَةٌ مُسْتَفَادَةٌ وَ لاَ تَأْمَنَنَّ مَلُولاً

ترجمه

«بخشندگى نگهبان آبروهاست.بردبارى دهان بند نادان است.عفو و گذشت زكات پيروزى است.دورى از دوست بى وفا تلافى است.مشورت با ديگران عين هدايت مى باشد.خودراى در مخاطره است.شكيبايى باعث رفع رويدادهاى ناگوار است.بى تابى از ياوران روزگار است.بزرگترين سرمايه،ترك آرزوست.بسا خردى كه گرفتار هوا و فرمانبر اوست.از جمله عوامل توفيق اندوختن تجربه است.

دوستى،خويشاوندى سودبخش است.آن كس را كه از تو رنجيده است امين خود قرار مده ».

شرح

1-بخشش پاسدار آبروهاست.كلمه حارس(پاسدار)استعاره براى بخشش از آن رو آورده است كه بخشندگى چون پاسدارى،آبروى صاحبش را از

ص:593

ناسزا حفظ مى كند .

2-بردبارى دهان بند نادان است.فدام چيزى است كه يك نفر گبر، دهانش را با آن مى بندد،آن لفظ را براى بردبارى استعاره آورده است،از آن رو كه شخص بردبار وقتى كه در برابر نادان قرار مى گيرد به جاى مجازات او،سكوت اختيار مى كند،و مانع از كار سفيهانه در بارۀ خود مى شود،اين است كه اين عمل براى او به منزلۀ دهان بند است .

3-گذشت،زكات پيروزى است،لفظ زكات را براى گذشت از آن جهت استعاره آورده است،كه آن فضيلتى است و در آخرت باعث اجر و ثواب است.و در اين جهت پيروزى را مانند مالى در نظر گرفته كه زكات بر آن تعلق گرفته است، و اين وسيلۀ وادار ساختن به گذشت است .

4-دورى كردن از آدم بى وفا از جانب تو عوضى است نسبت به كسى كه تو را فريفته است.و اين عبارت نوعى دستور به دورى كردن از اندوه حاصل از فريبكارى كسى است كه از او انتظار وفادارى بوده است،و با اين مطلب-كه اين كار از طرف شخص به جاى فريبكارى و عوض آن است و خوب عوضى است-امام(علیه السلام)ترغيب به دورى از دوست بى وفا نموده است .

5-مشورت با ديگران عين هدايت است،مشورت با ديگران درخواست شايسته ترين نظرها در بارۀ كار مورد نظر است و آن باعث رهنمود به آن كار مى گردد،و امام(علیه السلام)مشورت را عين هدايت قرار داده است،براى تأكيد اين رابطه و وابستگى استوارى كه در بين اين دو وجود دارد .

6-كسى كه تنها به رأى خود متكى باشد در مخاطره است،يعنى آن كه مستبد الرّأى است در معرض نابودى است.زيرا اين روش،احتمال خطا دارد كه لازمۀ آن هلاكت و نابودى است.نظير اين مطلب در قبل گذشت .

7-شكيبايى رويدادهاى ناگوار را برطرف مى كند،كلمه«مناضله»را براى

ص:594

صبر از آن جهت استعاره آورده است كه صبر باعث دفع هلاكتى است كه پى آمد بى تابى از گرفتاريهاست .

8-بى تابى،از ياوران روزگار است.روزگار وسيله اى براى پيرى و مرگ است.و بى تابى نيز وسيله و مقدمه اى براى پيرى و مرگ است پس ياور و كمك روزگار است .

9-بالاترين ثروت ترك آرزو است.زيرا برترين بى نيازى،بى نيازى نفس به وسيله كمالات نفسانى،يعنى حكمت و اخلاق پسنديده است،و اين خود باعث ترك آرزوهاى مادى است،و اگر نه،بايد با آرزو جمع شود كه خود لازمۀ نادانى است،چون آرزو داشتن،عبارت است از سرگرمى نفس به ناشايست،به جاى عملى كه شايستۀ اوست،و هم چنين زياده روى در محبت به دنيا با صفات نكوهيدۀ زيادى از قبيل:حرص،حسد،طمع و امثال اينهاست،و لازمۀ آن اجتماع ضدين يعنى فضيلت و رذيلت است .

10-بسا خردى كه زير فرمان هوا و اسير اوست.عقل يا توان غلبه بر نفس امّاره و منصرف كردن خود را از خواست خويشتن دارد و يا چون كشتى گير در برابر آن مى ايستد كه در اين صورت گاهى عقل غالب است و گاهى نفس،و يا عقل مغلوب هواى نفس است.نوع اوّل،عقلى است كه مطيع خداوند و به امر خدا نيرومند است،و نوع دوم نيز از جهتى نظير اوست.امّا نوع سوم عقلى است كه خدا را نافرمانى كرده و فرمانبر نفس است و همچون اسيرى در دست هواى نفس مى باشد و اين نوع،در عالم انسانها فراوان است،چون لذتهاى محسوس بر خلاف لذّات عقلى،نقد و حاضر است،و براى همين است كه امام(علیه السلام)از اين نوع عقل خبر داده است .

11-از جمله اسباب توفيق اندوختن تجربه است،يعنى پايبندى و ادامۀ تجربه به خاطر استفاده از آن،بديهى است كه اندوختن تجربه از توفيقات الهى

ص:595

است،يعنى خداوند ابزار تجربه را براى بنده فراهم مى سازد و چنين مقدّر مى كند تا او با تجربه بار آيد .

12-محبّت،خويشاوندى سودمند است،چون قرابت اسم مصدر از ريشۀ قرب است و قرب يا اصلى است مانند خويشاوندى نسبى و يا بهره اى است اكتسابى مانند قرب دوستى و محبّت .

13-نبايد از كسى كه از تو رنجيده است ايمن باشى.زيرا شخص رنجيده را رنجيدگى اش از پايدارى بر دوستى،پيمان،رازدارى و نظاير اينها منصرف مى كند،پس دورانديشى ايجاب مى كند كه انسان،در چنين شرايطى از اينها ايمن نباشد.

197-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

عُجْبُ الْمَرْءِ بِنَفْسِهِ أَحَدُ حُسَّادِ عَقْلِهِ

ترجمه

«خودخواهى آدمى يكى از حاسدان عقل اوست ».

شرح

امام(علیه السلام)لفظ حاسد را از آن جهت-كه در پيشگيرى عقل از افزون خواهى و زياده طلبى فضيلت،مؤثر است،همانند حاسد كه با حسد خود،در حال محسود و كاستى آن مؤثر است-براى خودخواهى آدمى استعاره آورده است.

198-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَغْضِ عَلَى الْقَذَى وَ إِلاَّ تَرْضَ أَبَداً

ترجمه

«از خار و خاشاك چشم بپوش،اگر نه هرگز شاد نخواهى بود ».

شرح

چشم پوشى از خار و خاشاك كنايه از فروخوردن خشم و تحمل سختى

ص:596

است كه خود فضيلتى از شاخه هاى شجاعت است چون طبيعت دنيا آميخته با سختيهايى است كه بيشتر اوقات انسان درگير آنهاست پس اگر با تحمل با آنها برخورد نكند،بلكه با خشم و غضب و خشونت برخورد كند،همواره خشمگين و برافروخته خواهد بود.چون تا دنيا هست سختى نيز ادامه دارد.

199-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ لاَنَ عُودُهُ كَثُفَتْ أَغْصَانُهُ

ترجمه

«هر كس چوبهاى درخت وجودش نرم باشد،شاخه هايش زياد مى شود ».

شرح

لفظ عود را براى طبيعت انسان استعاره آورده است و نرمى آن را نيز كنايه از فروتنى،و همچنين كلمۀ اغصان را استعاره از ياران و پيروان،لفظ كثافت را كنايه از اجتماع آنان در پيرامون وى و فزونى و توانمندى اش به وسيلۀ آنان،كنايه آورده است.مقصود آن است كه هر كس داراى فضيلت تواضع و نرم خو باشد، ياران و پيروانش زياد شوند و به وسيلۀ آنان قوى مى گردد.

200-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْخِلاَفُ يَهْدِمُ الرَّأْيَ

ترجمه

«مخالف خوانى با ديگران،انديشه را درهم مى ريزد ».

شرح

اصل مطلب اين است كه نظر جمعى در يك مورد كه داراى مصلحت است،جمع مى شود،بعد يكى از آنها با نظر جمع مخالفت مى كند و اين باعث مى شود كه آنچه را مصلحت تشخيص داده و در بارۀ آن اتحاد كرده بودند از بين برود همان طور كه امام(علیه السلام)و جمعى از يارانش-موقعى كه شاميان،بامداد

ص:597

ليلة الهرير قرآنها را بلند كردند-نظر به پايان جنگ دادند و آن را مصلحت ديدند، اما اين فكر و نظر را مخالفت بعضى از يارانش درهم ريخت و در نتيجه شد آنچه كه شد.

201-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ نَالَ اسْتَطَالَ

ترجمه

«هر كس به مقامى رسيد گردنفرازى كرد ».

شرح

براستى كه به مرتبه اى از مقام،قدرت و يا ثروتى كه باعث گردنكشى است رسيد،گردنفرازى كرد،يعنى در معرض گردنكشى بر ديگران-به سبب مقامى كه دست يافته-قرار دارد،پس امام(علیه السلام)ما بالفعل را به جاى ما بالقوّه نهاده است كه بالفعل نيز صحيح است.زيرا سخنگو بطور مطلق صادق است،هر چند كه يك مورد اتفاق بيفتد.

202-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

فِي تَقَلُّبِ الْأَحْوَالِ عِلْمُ جَوَاهِرِ الرِّجَالِ

ترجمه

«در دگرگونى اوضاع گوهر مردان شناخته مى شود ».

شرح

يعنى دگرگونى حالات دنيا نسبت به كسى،چون بلند مرتبه شدن پس از خوارى و يا به عكس،و مثل روآوردن سختيها بر او،باعث علم تجربى به حالات درونى،خوب يا بد،سرسختى يا سستى و فضيلت و رذيلت او مى گردد.اين سخن نيز نظير آن است كه گفته اند«سرزمينها ميدان شناخت مردان است» (1)

ص:598


1- الولايات مضامير الرّجال.

203-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

حَسَدُ الصَّدِيقِ مِنْ سُقْمِ الْمَوَدَّةِ

ترجمه

«حسد بردن دوست از ضعف دوستى است ».

شرح

دوستى خالص مستلزم آن است كه انسان آنچه براى خود مى خواهد،براى دوستش بخواهد و آنچه براى خود نمى پسندد براى دوستش نپسندد.امّا حسد با اين حالت منافات دارد،چون لازمۀ حسد،آن است كه خير و نيكى از محسود زوال پذيرد،پس دوستى حاسد در اين صورت ناقص و ناسالم است،و مقصود از سقمها نيز همين است.

204-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَكْثَرُ مَصَارِعِ الْعُقُولِ تَحْتَ بُرُوقِ الْمَطَامِعِ

ترجمه

«بيشتر لغزشگاههاى عقلها،زير درخشش حرص و آزهاست ».

شرح

از خصوصيت عقل آن است كه شايستگى دارد تا در برابر نفس امّاره بايستد و آن را بشكند و در مسير خواسته هاى شايستۀ خود به كارش گيرد،و از ويژگيهاى نفس،فريب دادن عقل و گول زدن آن به وسيلۀ آراستن زندگانى و اندوخته هاى دنيا و دل بستن بدانهاست.پس خردهاى سستى كه از طرف خدا تأييد نشده اند،بيشتر فريب مى خورند و در ستيز با نفس امّاره-وقتى كه چيزى طمع برانگيز و خواسته اى از امور دنيا بدرخشد-به خاك مى افتند،پس كلمۀ مصارع را به جهت مغلوبيّت عقول و تحت تأثير قرار گرفتن آنها از نفوس، استعاره آورده است،و در خوارى و فرمانبرى از نفوس و تاب مقاومت نياوردن در

ص:599

برابر نفوس،عقل را به مردى كه در جنگ به خاك مى افتد تشبيه كرده است.و همچنين لفظ بروق (درخششها)را استعاره براى آنچه از موارد طمع،آورده است كه در تصوّر انسان مى درخشد.و بيشتر اوقات علوم و خاطره هاى ذهنى را-به خاطر لطافت و درخشش و سرعت حركت-به برقها تشبيه مى كنند.و اما اين كه كلمه تحت را به كار برده،براى آن است،كه از خصوصيت به خاك افتادنها،پايين بودن است.

205-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لَيْسَ مِنَ الْعَدْلِ الْقَضَاءُ عَلَى الثِّقَةِ بِالظَّنِّ

ترجمه

«قضاوت از روى بدگمانى،نسبت به كسى كه مورد اعتماد است،از عدالت نيست ».

شرح

يعنى در مورد كسى كه نزد تو مورد اعتماد و معروف به امانت است،حكم به خيانت از روى گمان،بيرون از عدالت و در شمار صفت ناپسند ظلم و جور است.

206-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

بِئْسَ الزَّادُ إِلَى الْمَعَادِ الْعُدْوَانُ عَلَى الْعِبَادِ

ترجمه

«ظلم بر بندگان خدا بد توشه اى براى سفر آخرت است ».

شرح

از آنجا كه ستمكارى صفت بسيار ناپسندى است كه باعث آزردن ديگران مى شود و بدترين شقاوت را در پى دارد،بنا بر اين بد توشه اى است،كلمۀ زاد استعاره آورده شده است از نظر اين كه انسان اين صفت ناپسند را در جوهر ذات

ص:600

خود،همچون توشه اى به همراه نفس به آخرت مى برد.

207-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مِنْ أَشْرَفِ أَعْمَالِ الْكَرِيمِ غَفْلَتُهُ عَمَّا يَعْلَمُ

ترجمه

«از بهترين اعمال شخص بزرگوار،چشم پوشى اوست از آنچه مى داند ».

شرح

يعنى ناديده گرفتن و چشم پوشى از معايب و لغزشهايى كه در مردم سراغ دارد.از آن رو كه لازمۀ اين عمل فضايلى همچون تحمل سختى،بردبارى، گذشت و بخشش است.و تمام اينها فضايلى هستند كه با بزرگوارى همراهند زيرا گاهى مقصود از بزرگوارى خوددارى انسان از اقدام به انجام خواستۀ قوۀ غضب در بارۀ آن كسى است كه او را خشمگين ساخته و ديگر پيامدهاى اين فضايل،بنا بر اين چشم پوشى از عيوب ديگران از بالاترين اعمال است.

208-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ كَسَاهُ الْحَيَاءُ ثَوْبَهُ لَمْ يَرَ النَّاسُ عَيْبَهُ

ترجمه

«هر كه شرم بر او جامه اى بپوشاند،ديگران عيبش را نبينند ».

شرح

كلمۀ ثوب را استعاره براى شرمى كه فراگير انسان است،آورده،و با استعمال كسوة استعاره ترشيحى به كار برده است.مقصود آن است كه فضيلت حياء باعث ترك عيبها و ديده نشدن عيب در شخص دارندۀ اين فضيلت مى شود و يا اين كه اگر[شخص با حيا]مرتكب يكى از صفات ناپسندى شود كه آن را عيب مى داند،نهايت پرده پوشى را نموده و تلاش مى كند تا آن را پنهان دارد،به اين گمان كه مردم آن را نمى بينند.

ص:601

209-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

بِكَثْرَةِ الصَّمْتِ تَكُونُ الْهَيْبَةُ- وَ بِالنَّصَفَةِ يَكْثُرُ الْمُوَاصِلُونَ- وَ بِالْإِفْضَالِ تَعْظُمُ الْأَقْدَارُ- وَ بِالتَّوَاضُعِ تَتِمُّ النِّعْمَةُ- وَ بِاحْتِمَالِ الْمُؤَنِ يَجِبُ السُّؤْدُدُ- وَ بِالسِّيرَةِ الْعَادِلَةِ يُقْهَرُ الْمُنَاوِئُ- وَ بِالْحِلْمِ عَنِ السَّفِيهِ تَكْثُرُ الْأَنْصَارُ عَلَيْهِ

ترجمه

«به سكوت زياد هيبت و شكوه پديد آيد،و در اثر انصاف دوستان زياد شوند،و با نيكى كردن،منزلتها بزرگ شود.و با فروتنى،نعمت كامل گردد،و با تحمّل رنجها بزرگى حتمى مى شود،و با حسن رفتار دشمن شكست مى خورد،و با بردبارى در برابر نادان،ياوران بيشترى در مقابل او به هم مى رسند ».

شرح

امام(علیه السلام)به هفت فضيلت اشاره كرده است و به دليل اين كه هر يك از آنها مستلزم خير و نيكى است مردم را به كسب آن فضايل ترغيب فرموده است:

1-سكوت زياد.و لازمۀ آن با شكوه و هيبت شدن شخص خاموش است در انظار مردم،زيرا خاموشى،در بيشتر اوقات از پى آمدهاى خرد است،و شكوه خردمندان امرى است روشن.پس اگر كسى دانست كه زياد خاموش ماندن شخص كم سخن در اثر عقل اوست،شكوه و جلالش بيشتر مى شود،و اگر ندانست،اين احتمال را مى دهد كه شايد از كمال عقل او باشد.و گاهى هم ممكن است خاموشى در اثر كاستى در غريزه و گرفتگى زبان در سخن باشد،با اين همه-به دليل نياميختن در گفتار-مورد احترام است .

2-انصاف،كه همان فضيلت عدالت است.امام(علیه السلام)به دليل اين كه اين فضيلت موجب افزايش دوستان مى شود،بدان ترغيب كرده است،چون كم انصافى باعث جدايى و بى الفتى است همان طورى كه ابو الطيّب گفته است:

همواره كم انصافى بين مردم-هر چند كه فاميل و خويشاوند باشند- تفرقه انداز است .

ص:602

3-نيكى به ديگران در نيازمنديهايشان.لازمۀ اين كار بالا رفتن و بزرگى درجات است چون برآوردن نياز باعث مى شود تا آن كه نيكى و محبّت ديده، نيكى كننده را مطابق ارزش نيازش منزلت دهد .

4-فروتنى.باعث كمال نعمت،در اثر فزونى دوستان و اهل محبّت، مى گردد،چون فضيلت تواضع،خود نعمتى است و پى آمد آن به منزلۀ كامل و تمام شدن آن است .

5-تحمّل رنج.باعث آقايى و بزرگى است،زيرا تحمّل زحمتهاى مردم، مستلزم فضيلت سعۀ صدر و تحمل ناملايمات است،و بر اين اساس خواسته هاى مردم از چنين كسى كه تحمّل دارد،آميخته به شائبه اى از قبيل بازگرداندن و منّت نهادن و نظاير اينها نخواهد بود به اين ترتيب تواضع مردم در برابر او بيشتر شده،و كار او قوّت مى گيرد،و در ميان مردم آقا و بزرگ مى شود .

6-حسن رفتار.كه لازمۀ آن شكست بدخواهان است.(مناوات،معادات:

دشمنى بين دو نفر)توضيح آن كه دشمن براى كسى كه رفتار خوب دارد،عيبى نمى يابد كه بدان وسيله بر او غلبه كند و به مفاسد او را متهم كند بنا بر اين شكست مى خورد .

7-بردبارى در برابر نادان.لازمه اش فزونى ياوران است.بيان و توضيح اين مطلب قبلا گذشت.

210-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْعَجَبُ لِغَفْلَةِ الْحُسَّادِ عَنْ سَلاَمَةِ الْأَجْسَادِ

ترجمه

«عجب است از اين كه افراد حسود از تندرستيها غافلند ».

شرح

چون حسد بيشتر اوقات در مورد ثروت،مقام و ساير زرق و برقهاى دنيايى

ص:603

است.پس اين كه حاسدان حسدورزى نسبت به تندرستى ديگران را وامى گذارند، كه بزرگترين نعمتهاى جهان است،جاى تعجّب است.فرق نعمت تندرستى با ديگر نعمتها آن است كه اينها نعمتهاى محسوسند،كمتر مورد غفلت واقع مى شوند،و تنها شخص مورد حسد از آنها برخوردار است،و بيشتر حسد شخص حاسد متوجه آنهاست،امّا نعمت تندرستى غير محسوس است و زياد مورد غفلت قرار مى گيرد،و مشترك بين حاسد و محسود است.

211-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلطَّامِعُ فِي وِثَاقِ الذُّلِّ

ترجمه

«حريص درگير ذلّت و خوارى است ».

شرح

امام(علیه السلام)كلمه وثاق را استعاره آورده است براى ذلتى كه شخص در برابر طمع درگير آن شده است نظير اين مطلب در عبارت الطمع رقّ مؤبّد،گذشت.

212-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْإِيمَانُ مَعْرِفَةٌ بِالْقَلْبِ- وَ إِقْرَارٌ بِاللِّسَانِ وَ عَمَلٌ بِالْأَرْكَانِ

لغت

اركان:مواضع پنجگانه سجده

ترجمه

«ايمان عبارت از شناخت به دل و اقرار به زبان،و عمل به اعضاى بدن است ».

شرح

مقصود از ايمان،در اين جا ايمان كامل است.

ص:604

213-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ أَصْبَحَ عَلَى الدُّنْيَا حَزِيناً- فَقَدْ أَصْبَحَ لِقَضَاءِ اللَّهِ سَاخِطاً- وَ مَنْ أَصْبَحَ يَشْكُو مُصِيبَةً نَزَلَتْ بِهِ- فَقَدْ أَصْبَحَ يَشْكُو رَبَّهُ- وَ مَنْ أَتَى غَنِيّاً فَتَوَاضَعَ لَهُ لِغِنَاهُ ذَهَبَ ثُلُثَا دِينِهِ- وَ مَنْ قَرَأَ؟الْقُرْآنَ؟ فَمَاتَ فَدَخَلَ النَّارَ- فَهُوَ مِمَّنْ كَانَ يَتَّخِذُ آيَاتِ اللَّهِ هُزُواً- وَ مَنْ لَهِجَ قَلْبُهُ بِحُبِّ الدُّنْيَا الْتَاطَ قَلْبُهُ مِنْهَا بِثَلاَثٍ- هَمٍّ لاَ يُغِبُّهُ وَ حِرْصٍ لاَ يَتْرُكُهُ وَ أَمَلٍ لاَ يُدْرِكُهُ

ترجمه

«كسى كه بر امور دنيا غمگين شود،بر قضاى الهى خشم گرفته است،و كسى كه از مصيبتى كه بر او وارد شده نزد ديگران شكوه كند،از پروردگارش شكوه كرده است.و كسى كه در نزد توانگرى به خاطر ثروتش كرنش كند،دو سوم دينش را از دست داده است.و هر كس قرآن را بخواند،با اين همه پس از مردن وارد جهنم شود از كسانى است كه قرآن را به مسخره گرفته است.و هر كه به محبت دنيا دل ببندد،دلش دربند سه چيز بماند:غمى كه از او جدا نشود،حرصى كه او را ترك نكند،و آرزويى كه هرگز بدان نرسد ».

شرح

امام(علیه السلام)به پنج خصلت اشاره فرموده است و از هر كدام نيز به دليل پيامدهاى بدى كه دارند برحذر داشته است:

1-غم و اندوه بر متاع دنيايى كه از دستش رفته است،پيامد آن خشم بنده در برابر قضاى الهى است چون از دست رفتن دنيا مربوط به قضاى الهى است.و خشم بر قضاى الهى كفر و ناسپاسى است .

2-شكوه از مصيبت،لازمۀ آن شكوه از خداست،زيرا كه خداى متعال است كه بنده را به مصيبتى مبتلا مى سازد .

3-كرنش به توانگر،براى توانگرى اش،پى آمد آن از بين رفتن دو سوّم دين كرنش كننده است به چند دليل:

ص:605

اوّل:گردش دين بر محور كمال نفس انسانى به وسيلۀ حكمت است و كمال قوۀ شهوانى مربوط به داشتن عفّت كمال و قوّۀ غضبى به داشتن شجاعت است.و از طرفى چون فروتنى در برابر ثروتمند از نظر ثروتمندى اش باعث علاقۀ زياد به دنيا و بيرون شدن از فضيلت عفّت به جانب تبهكارى مى شود به حدّى كه گويى او جز خدا را مى پرستد،و همچنين مستلزم بيرون شدن از دايرۀ حكمتى كه اقتضاى آن قرار دادن هر چيزى به جاى خود است،مى باشد،در حالى كه آن فضيلت نفس ناطقه به شمار مى رود،بنا بر اين بيرون رفتن از اين دو فضيلت به منزلۀ بيرون رفتن از دو سوّم دين است.

دوم:دين عبارت از عقيدۀ قلبى،اقرار به زبان و عمل به اعضا و جوارح است.كسى كه در برابر توانگرى-به خاطر توانگرى اش-كرنش مى كند،يعنى به زبان،مدح و ثناى او را مى گويد،و اعضا و جوارحش به جاى بندگى و سپاس خدا در اطاعت اوست،به اين ترتيب دو سوم دينش را باطل كرده است.بعضى گفته اند،چون فروتنى براى توانگر به خاطر توانگرى اش برخاسته از علاقۀ به دنياست و دلبستگى به دنيا اساس همۀ خطاهاست،به اين دليل،امام(علیه السلام) عبارت: ثلثين را در اينجا به صورت مجاز-از باب اطلاق ملزوم به نام لازم-براى اكثر به كار برده است .

4-تلاوت قرآن با ورود در آتش جهنّم مستلزم آن باشد كه قارى قرآن از جمله كسانى بوده است كه قرآن را به استهزاء مى گرفته است.توضيح آن كه خواندن قرآن براى خدا از روى اخلاص،و مطابق آن رفتار كردن،باعث ورود به بهشت است بنا بر اين وارد نشدن به بهشت و ورود به آتش جهنّم لازمۀ اخلاص نداشتن در تلاوت قرآن و عمل نكردن بر طبق آن است،و در اين صورت تلاوت قرآن به منزلۀ استهزاى آيات الهى است،زيرا كسى كه قرآن را مسخره مى كند،در حقيقت چيزى را مى گويد كه به آن عقيده ندارد و عمل نمى كند،به اين ترتيب

ص:606

امام(علیه السلام)كلمۀ مستهزء را از چنان كسى استعاره آورده است .

5-هر كه دل به دنيا ببندد،دلش در بند سه چيز گرفتار شده است.دليل رابطه با آن سه چيز به خاطر حرص و آزمندى به دنياست،چون حبّ دنيا باعث كوشش و تلاش در طلب دنيا و جمع آورى مال دنيا مى گردد،و از طرفى به دست آمدن دنيا مشروط به وسايل مقدور و غير مقدور براى بندگان خداست.و اسباب مقدور هم گاهى غير مقدور مى شوند،با اين كه وجود دارند اما به دليل اين كه مربوط به عوامل زياد و يا دشوارى هستند،خود دشوار و غير ممكن مى گردند، ناگزير بيشتر اوقات فراهم آوردن،غم و اندوه مى گردد،روزى هست و روزى نيست به علاوه نگهدارى دنيا،بيم از دست رفتنش و حرص به دست آوردن از راههاى مختلف،و آرزوى زياد در راه كسب سود و داد و ستد و عمران آبادى اش همۀ اينها باعث اندوه است.امام(علیه السلام)با عبارت:يدركه،هم به طول اين اندوه اشاره فرموده و هم از آن برحذر داشته است.

214-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

كَفَى بِالْقَنَاعَةِ مُلْكاً وَ بِحُسْنِ الْخُلُقِ نَعِيماً

ترجمه

«در اهميت قناعت همين بس،كه خود نوعى سلطنت است و نيك خلقى كه ناز و نعمت است ».

شرح

امام(علیه السلام)كلمۀ ملك را استعاره براى قناعت آورده است،زيرا نتيجۀ پادشاهى بى نيازى از مردم و برترى بر آنهاست،و كاميابى و قناعت اين نتايج را در پى دارد.و همچنين لفظ نعيم را استعاره از نيك خويى آورده است از آن رو كه هر دو باعث كاميابى اند.

ص:607

215-از امام(علیه السلام)راجع به آيه مباركه فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبةً پرسيدند،فرمود:

اشاره

(1)

هِيَ الْقَنَاعَةُ

ترجمه

«زندگى نيكو همان قناعت است».

شرح

امام(علیه السلام)قناعت را به لازمه اش كه زندگى پاك و نيكوست تفسير فرموده است.

216-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

شَارِكُوا الَّذِي قَدْ أَقْبَلَ عَلَيْهِ الرِّزْقُ- فَإِنَّهُ أَخْلَقُ لِلْغِنَى وَ أَجْدَرُ بِإِقْبَالِ الْحَظِّ

لغت

اخلق و أجدر:سزاوارتر است.

ترجمه

«با كسى كه روزى به او روآورده است،شريك شويد،زيرا او براى توانگرى شايسته تر و براى فراهم آوردن سود،مناسبتر است ».

شرح

چون روآوردن روزى به فراهم آمدن اسباب براى كسى كه روزيش زياد گرديده،بستگى دارد.شركت با وى موجب برخوردارى از بخت شريك و روآوردن روزى با شركت وى است،امام(علیه السلام)به وسيله قياس مضمرى بر اين عمل وادار كرده است كه مقدمۀ صغرايش: فانّه... است و ضمير در انّه به مصدر (مشاركت)كه از شاركوا استفاده مى شود،برمى گردد،و مقدّمه كبراى آن چنين است:و هر چه چنين باشد انجامش سودمند است.

ص:608


1- سورۀ نحل(16)آيه(97) [1]يعنى:بندۀ نيكوكار را زندگى پاك و نيكو دهيم.

217-از امام(علیه السلام)در بارۀ آيۀ شريفه: «إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ»

اشاره

پرسيدند،فرمود:

(1)

اَلْعَدْلُ الْإِنْصَافُ وَ الْإِحْسَانُ التَّفَضُّلُ

ترجمه

«عدل،ستم نكردن،و احسان،بخشش نمودن است ».

شرح

اين بيان امام(علیه السلام)،تفسير لفظ به لفظى است كه از نظر سائل روشنتر مى باشد. (2).

218-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ يُعْطِ بِالْيَدِ الْقَصِيرَةِ يُعْطَ بِالْيَدِ الطَّوِيلَةِ

ترجمه

«كسى كه با دست كوتاه بخشش كند،با دست دراز خواهد گرفت ».

شرح

اين سخن امام(علیه السلام)اشاره دارد به آيات شريفه: «إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ» (3)«إِنْ تُقْرِضُوا اللّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعِفْهُ لَكُمْ» (4)كه لفظ يد(دست)را در هر دو مورد،براى نعمت و بخشش استعاره آورده است.و دراز و كوتاه،كنايه از زيادى و كمى است.

ص:609


1- سورۀ نحل(16)آيه(90) [1]يعنى:خداوند به عدل و احسان دستور مى دهد.
2- اين نوع تعريف از نظر منطقيون،شرح الاسم ناميده مى شود كه در مواردى از آن گاهى به تعريف لفظى تعبير مى كنند-م.
3- سورۀ انعام(4)آيه(160)يعنى:هر كس كار نيك كند ده برابر پاداش خواهد داشت.
4- سورۀ تغابن(64)آيه(17) [2]يعنى:اگر به خدا وام نيكو(قرض الحسنه)دهيد،خداوند براى شما چندين برابر گرداند.

219-امام(علیه السلام)به فرزندش امام حسن فرمود:

اشاره

لاَ تَدْعُوَنَّ إِلَى مُبَارَزَةٍ وَ إِنْ دُعِيتَ إِلَيْهَا فَأَجِبْ- فَإِنَّ الدَّاعِيَ إِلَيْهَا بَاغٍ وَ الْبَاغِيَ مَصْرُوعٌ

ترجمه

«نبايد ستيزه جو باشى،امّا اگر تو را به ستيز خواندند[كوتاه نيا]بپذير،زيرا ستيزه جو،ستمكار،و ستمكار مغلوب است ».

شرح

امام(علیه السلام)از ستيزه جويى به وسيلۀ يك قياس كامل از شكل اوّل،برحذر داشته است،كه عبارت از جملات: فانّ الدّاعى...مصروع است.توضيح مطلب آن كه دعوت به مبارزه و ستيز پا از دايرۀ فضيلت شجاعت به طرف افراط يعنى بى باكى نهادن است كه خود ستم و تجاوز مى باشد،چون خروج از حدّ وسط در قوۀ غضب است،و اما اين كه ستمگر مغلوب و زمين خورده است،چون در اكثر اوقات،به خاطر ستمكارى اش چنين زمينه اى را دارد،زيرا در طبيعت، مكافات و مجازات امرى اجتناب ناپذير است.

220-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

خِيَارُ خِصَالِ النِّسَاءِ شِرَارُ خِصَالِ الرِّجَالِ- الزَّهْوُ وَ الْجُبْنُ وَ الْبُخْلُ- فَإِذَا كَانَتِ الْمَرْأَةُ مَزْهُوَّةً لَمْ تُمَكِّنْ مِنْ نَفْسِهَا- وَ إِذَا كَانَتْ بَخِيلَةً حَفِظَتْ مَالَهَا وَ مَالَ بَعْلِهَا- وَ إِذَا كَانَتْ جَبَانَةً فَرِقَتْ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ يَعْرِضُ لَهَا

لغت

فرق:خوف

ترجمه

«بهترين خصلتهاى زن بدترين خصلتهاى مرد است:گردنفرازى،ترس،و بخل.پس اگر زنى گردنفراز بود،خود را تسليم كسى نمى كند،و اگر بخيل بود، مال خود و مال شوهرش را به كسى نمى دهد،و هرگاه ترسو باشد،از آنچه به وى روآور شود،فاصله مى گيرد،و مى ترسد .»

ص:610

شرح

خصلتهاى سه گانه مورد ذكر هر سه براى مردان رذايل و ناروايند در صورتى كه براى زنان فضيلتند.و علت اين كه صفات مزبور فضيلت محسوب مى شوند،همان است كه امام(علیه السلام)نقل فرمودند.

مزهوّة ،يعنى:گردنفراز،از مصدر زهو جز به معنى مفعولى،فعلى از آن ساخته نشده است.گفته مى شود:زهى الرّجل،و زهيت المرأة فهى مزهوّة.

221-از امام(علیه السلام)پرسيدند خردمند كيست؟آن گرامى فرمود:

اشاره

هُوَ الَّذِي يَضَعُ الشَّيْءَ مَوَاضِعَهُ- فَقِيلَ فَصِفْ لَنَا الْجَاهِلَ فَقَالَ قَدْ فَعَلْتُ

ترجمه

«خردمند كسى است كه هر چيزى را به جاى خود قرار دهد.» گفتند:نادان را براى ما تعريف كنيد؟ فرمود:«تعريف كردم ».

شرح

سيد رضى مى گويد:معنى اين جمله امام(علیه السلام)آن است كه:جاهل كسى است كه هر چيز را به جاى خود نگذارد،پس گويا بيان نكردن صفت نادان،خود توصيف اوست،زيرا صفت او بر خلاف صفت داناست.

امام(علیه السلام)خردمند را به وسيلۀ يكى از ويژگيهايش تعريف كرده است،و چون نادان،فاقد ويژگى داناست،پس تعريف نادان نقطۀ مقابل ويژگى خردمند، و در مقايسۀ با او همين نداشتن صفت خردمند،خود،يكى از ويژگيهاى نادان است.

222-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

وَ اللَّهِ لَدُنْيَاكُمْ هَذِهِ- أَهْوَنُ فِي عَيْنِي مِنْ عُرَاقِ خِنْزِيرٍ فِي يَدِ مَجْذُومٍ

ص:611

ترجمه

«به خدا قسم،اين دنياى شما در نظر من پست تر از استخوان بى گوشت خوكى است كه در دست مبتلاى به خوره باشد .»

شرح

عراق جمع عرق،از نوع جمعهاى غريب،مثل تؤام جمع توأم است،و آن استخوانى است كه گوشت را از آن زدوده اند.و اين مبالغه اى است در پستى و حقارت دنيا و نفرت از آن،زيرا استخوان بى گوشت هيچ فايده اى ندارد،بويژه آن كه با انتساب به خوك مورد تأكيد قرار داده است،و بعد هم با اين كه در دست جذامى باشد نفرت را به حد اعلا رسانده است.

223-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ رَغْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ التُّجَّارِ- وَ إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ رَهْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْعَبِيدِ- وَ إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ شُكْراً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْأَحْرَارِ

ترجمه

«جمعى خدا را از روى ميل بندگى مى كنند كه اين عبادت بازرگانان است، و گروهى خدا را از ترس بندگى مى كنند و اين عبادت غلامان است،و دسته اى از روى سپاسگزارى بندگى مى كنند كه اين عبادت آزاد مردان است .»

شرح

امام(علیه السلام)عبادت عبادت كنندگان را بر حسب هدفهايى كه دارند به سه دسته تقسيم كرده است:عبادت از روى ميل،و عبادت از روى ترس،و عبادت براى سپاسگزارى امّا نوع اوّل را عبادت بازرگانان قرار داده است از آن رو كه هدف آنان از عبادت اجر و پاداش آخرت است و در پى اجر و مزدند،پس در حقيقت آنها مانند بازرگانانى هستند كه براى رسيدن به سود،كسب مى كنند .

نوع دوم را عبادت بردگان در دنيا دانسته است،زيرا خدمت بردگان به اربابان خود بيشتر به خاطر ترس است .

ص:612

و نوع سوم:عبادت سپاسگزاران است،كه اينان خدا را نه به خاطر مزدخواهى عبادت مى كنند و نه به جهت ترس،بلكه آنان كسانى هستند كه خدا را شايستۀ عبادت مى دانند،و اين است عبادت عارفان.امام(علیه السلام)به اين مطلب در جاى ديگرى نيز اشاره كرده مى گويد:

«الهى!تو را از ترس عذابت،و به اميد اجر و پاداشت عبادت نمى كنم، بلكه تو را شايستۀ عبادت يافته ام،پس عبادتت مى كنم.»

224-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْمَرْأَةُ شَرٌّ كُلُّهَا وَ شَرُّ مَا فِيهَا أَنَّهُ لاَ بُدَّ مِنْهَا

ترجمه

«تمام حالات زن بد است،و بدتر از همه آن كه مرد را از آن گريزى نيست ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه تمام حالات زن براى مرد،بد است:امّا از نظر هزينه كه روشن است،و امّا از نظر لذّت و كامجويى،چون باعث دورى از خدا و غفلت از بندگى او مى گردد.انگيزه هاى بدى،خود بد هستند،هر چند كه عرضى باشند،و چون هر مردى ناگزير از زن است،يعنى در طبيعت زندگانى دنيا،ضرورت نياز باعث آن است كه مرد،زحمات زن و بديهاى آن را تحمل كند، و از آن رو كه سبب هميشه مهمتر از مسبب است،پس اين نياز مبرم به وجود زن، بالاترين بديهاى مربوط به زن مى باشد.

225-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ أَطَاعَ التَّوَانِيَ ضَيَّعَ الْحُقُوقَ- وَ مَنْ أَطَاعَ الْوَاشِيَ ضَيَّعَ الصَّدِيقَ

ترجمه

«هر كس كاهلى كند،حقوق را از دست بدهد،و هر كس به گفتۀ سخن چين گوش فرا دهد دوست را تباه سازد ».

ص:613

شرح

تسليم در برابر كاهلى،نسبت به حقوقى كه انسان در پى آنهاست،باعث مى شود كه وقت مناسب براى دست آوردن آنها از دست برود،و اين خود مستلزم تباه ساختن و از دست دادن آن حقوق خواهد بود،و هم چنين تسليم شدن در برابر سخن چين كه كارش،تلاش در برهم زدن ميان دو دوست است،و اطاعت از گفتار وى باعث ايجاد سردى و كدورت در بين دوستان،و از دست دادن يكديگر است.

226-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْحَجَرُ الْغَصِيبُ فِي الدَّارِ رَهْنٌ عَلَى خَرَابِهَا

ترجمه

«سنگ غصبى در خانه باعث ويرانى آن است ».

شرح

امام(علیه السلام)كلمه:«رهن گرو»را استعاره از سنگ غصبى در خانۀ ستمگر از آن رو آورده،كه سنگ غصبى باعث ويرانى خانه است،همان طور كه گرو، وسيله اى براى پرداخت مالى است كه بر گردن رهن دهنده است،و اين مطلب كنايه از هر پيامدى است كه ستمكارى براى شخص ستم پيشه دارد و نيز كنايه از ويران شدن بناى ظلم است هر چند كه مدّتى به درازا كشد.و در پيش روشن شد كه ستم زمينه اى براى چنان پيآمدهاست و نظير اين است سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه مى فرمايد:«اتقوا الحرام فى البنيان فانه اسباب الخراب.»يعنى:از به كار بردن مصالح حرام در ساختمان بپرهيزيد كه آن خود باعث ويرانى است.

227-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

يَوْمُ الْمَظْلُومِ عَلَى الظَّالِمِ- أَشَدُّ مِنْ يَوْمِ الظَّالِمِ عَلَى الْمَظْلُومِ

ص:614

ترجمه

«روز پيروزى ستمديده بر ستمكار سخت تر از روز پيروزى ستمكار بر ستمديده است ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)از روز ستمديده،روز رستاخيز است و از آن رو روز رستاخيز را روز ستمديده دانسته كه روز انتقام و گرفتن حق اوست،و همچنين، هنگامۀ ستم را مخصوص به روز ستمگر شمرده است،چون ستم در دنيا انجام پذير است.

228-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اِتَّقِ اللَّهَ بَعْضَ التُّقَى وَ إِنْ قَلَّ- وَ اجْعَلْ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَّهِ سِتْراً وَ إِنْ رَقَّ

ترجمه

«از خداوند بترس،هر چند كه اندك باشد،و بين خود و خدا پرده اى در افكن،هر چند كه نازك باشد ».

شرح

امام(علیه السلام)دستور به پرهيزگارى داده است،زيرا تنها توشۀ سير الى اللّه پرهيزگارى است و چون زيادى تقوا باعث قرب به خدا و سرعت وصول به قرب است،بهتر آن است كه تقوا بسيار باشد،و اگر چنين نبود،اندكش را بايد داشت زيرا تقوا كم و زياد،و شديد و ضعيف دارد (1)،و بكلّى بى توشه بودن در راه سخت و دراز روا نيست.

كلمه:ستر(پرده)را استعاره براى حدود الهى آورده است كه مانع عذاب

ص:615


1- يعنى مانند همۀ صفات انسان-فضايل و رذايل او-از مقولۀ تشكيك و قابل زياده و نقصان و شدّت و ضعف است،تقوا نيز چون نور مى باشد كه اندك آن نيز روشنى بخش راه باريك براى رهرو است، خوشا به حال آنان كه از تقواى پيشتر برخوردارند-م.

او هستند،و امام(علیه السلام)دستور داده است تا بين خود و خدا،آن را قرار دهد،يعنى:

حدود الهى را حفظ كند و پرده درى نكند كه در ورطه هاى هلاكت خواهد افتاد، بنا بر اين منظور از ضخامت پرده،همان شدّت محافظت از حدود الهى و انجام ندادن تمام مباحات است،به خاطر اين كه مبادا در حرام بيفتد.و نازكى پرده عبارت است از انجام همۀ كارهايى كه از نظر شرع رواست چه مباح باشد و يا مكروه.

229-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِذَا ازْدَحَمَ الْجَوَابُ خَفِيَ الصَّوَابُ

ترجمه

«هر گاه پاسخ درهم باشد،درستى،پنهان بماند ».

شرح

يعنى،هر گاه از مسأله اى بپرسند،گروهى آنچه به نظرشان رسيد،جواب دهند،و يا يك نفر پاسخهاى زيادى بدهد،پاسخ درست-به دليل مشتبه شدن حق-پوشيده بماند،و بيشتر اين نوع اتّفاق در مسائل اجتهادى است.ازدحام يعنى زيادى و كثرت جمعيّت.

230-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ لِلَّهِ فِي كُلِّ نِعْمَةٍ حَقّاً- فَمَنْ أَدَّاهُ زَادَهُ مِنْهَا- وَ مَنْ قَصَّرَ فِيهِ خَاطَرَ بِزَوَالِ نِعْمَتِهِ

ترجمه

«خداوند را در هر نعمتى حقّى است،پس هر كس حق خدا را به جا آورد، خداوند از آن نعمت او را فراوان دهد،و هر كه در آن كوتاهى كند،خداوند آن نعمت را در خطر نابودى قرار دهد .»

شرح

حق خدا در نعمت،سپاسگزارى است كه واجب و لازم است،و امّا شكر

ص:616

نعمت باعث فزونى،و كوتاهى در شكرگزارى باعث از دست دادن نعمت مى گردد به دليل آيۀ مباركۀ «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ» (1).

امام(علیه السلام)وادار به سپاسگزارى كرده،و از ناسپاسى برحذر داشته است،با يادآورى اين جهت كه قضاى الهى بر اين جارى است.و توضيح اين مطلب چندين بار قبلا انجام گرفته است.

231-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِذَا كَثُرَتِ الْمَقْدِرَةُ قَلَّتِ الشَّهْوَةُ

ترجمه

«هرگاه توانمندى زياد شود،خواسته اندك شود ».

شرح

چون كسى كه توان كمترى نسبت به برآوردن خواستۀ خود دارد،همواره بيم دارد از اين كه پس از دسترسى به خواسته خود،آن را از دست بدهد،بنا بر اين همين ترس،به دنبال لذّت وصول به خواسته،هميشه باعث دلهره اى است نسبت به آن خواسته،و از طرفى خود محرّك علاقه و ميل است به طرف آن،امّا اگر توانايى كامل برخواستۀ خود را داشت،ترسى نخواهد داشت كه به خواستۀ خود نرسد،از اين رو انگيزۀ ميل بدان كم شده و پافشارى و علاقه اش نسبت به آن كاهش مى يابد.

232-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اِحْذَرُوا نِفَارَ النِّعَمِ فَمَا كُلُّ شَارِدٍ بِمَرْدُودٍ

ترجمه

«از دورى نعمتها بترسيد،كه هر چه از دست رفت دوباره برنمى گردد».

ص:617


1- سورۀ ابراهيم(14)آيۀ(7) [1]يعنى:اگر سپاسگزارى كنيد نعمت را بر شما افزون كنم...
شرح

كلمۀ نفار (دور شدن)،و شرود (گريختن)را استعاره براى از بين رفتن نعمت آورده است از نظر تشبيه نعمتها به چهارپايان،و نسبت به زوال نعمت هشدار داده است تا وادار كند كه با شكر نعمت آن را حفظ كنيم،و بر ضرورت اين هشدار با اين عبارت: «فما كل...» توجّه داده است كه خود مقدمۀ صغرا براى قياس مضمرى است كه در اصل چنين بوده است:آن كه گريخت ممكن است باز نگردد،و كبراى آن نيز در اصل چنين است:و هر چه امكان بازگشت نداشت،دور ساختنش روانيست.

233-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْكَرَمُ أَعْطَفُ مِنَ الرَّحِمِ

ترجمه

«شخص بزرگوار از خويشاوند مهربانتر است »

شرح

اعطف،يعنى:مهربانتر.از اين عبارت يكى از دو معنى به دست مى آيد:

1-شخص جوانمرد-به دليل جوانمردى اش-نسبت به كسى كه بر او نعمتى داده است،مهربانتر از خويشاوندان نسبت به يكديگر است،زيرا مهربانى شخص جوانمرد طبيعى و مهرورزى خويشاوند گاهى تكلّفى و غير اصيل است.

2-بزرگوارى باعث علاقمندى ديگران نسبت به شخص بزرگوار است،و محبّت مردم نسبت به او از محبّت خويشاوندى بر خويشان خود بيشتر است.

234-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ ظَنَّ بِكَ خَيْراً فَصَدِّقْ ظَنَّهُ

ترجمه

«هر كس به تو خوش بين بود،كارى بكن كه با عملت گمان او را تصديق كنى .»

ص:618

شرح

يعنى:مطابق گمان و نظر خير او رفتار كن!و تصديق يك گمان،عبارت از مطابقت واقع و نفس الامرى كه گمان وقوع آن مى رود،با واقع شدن و انجام گرفتن آن است و اين عبارت امام(علیه السلام)وادار ساختن و ترغيب بر كار نيك است.

235-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَفْضَلُ الْأَعْمَالِ مَا أَكْرَهْتَ نَفْسَكَ عَلَيْهِ

ترجمه

«بهترين كارها آن است كه نفس خود را بر انجام آن مجبور كنى ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)اعمال شايسته است،كه بهترين آنها اعمالى است كه سودمندتر بوده،و اجر و پاداش بيشترى در پى داشته باشد.از آن جهت چنين عملى برترين اعمال است كه فايدۀ اعمال شايسته،رام ساختن نفس امّاره در برابر نفس مطمئنّه و وادار ساختن آن تا حدّى است كه فرمانبردار عقل گردد،و مجبور ساختن نفس بر كارى به دليل دشوارى آن كار است،پس هر چه كارى دشوارتر باشد،در تمرين نفس مؤثّرتر،و در رام ساختن و شكستن آن مفيدتر خواهد بود،و بر اين اساس،آن عمل نيز،پر فايده و برترين اعمال خواهد بود،و نظير آن است حديث نبوى:«أفضل الأعمال احمزها»بازاى نقطه دار،يعنى برترين اعمال دشوارترين آنهاست.

236-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

عَرَفْتُ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ

ترجمه

«خدا را از به هم خوردن تصميمها و باز شدن گره ها و حلّ مشكلات شناختم ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)شناخت وجود حق تعالى است.توضيح برهان اين است

ص:619

كه انسان گاهى بر كارى عزم راسخ دارد،و بر اساس تصوّرى كه نسبت به سود و انگيزۀ عملى دارد،تصميم قلبى مى گيرد،و پس از اندكى تصميم به هم مى خورد، و به دليل از بين رفتن آن انگيزه و يا به خاطر مانعى كه پيش مى آيد از عزم خود برمى گردد.

حال با توجّه به مقدّمه بالا،مى گوييم:اين دگرگونيها و تصوراتى كه در پى هم از خاطر انسان مى گذرند كه باعث رجحان انجام كار مورد تصميم مى گردند، امورى ممكن اند و در دو جهت بود و نبود،نياز به رجحان دهنده و تأثير گذارنده اى دارد،دليل رجحان اگر از ناحيۀ خود بنده باشد،باز خود نياز به مرجّح دارد،كه در اين صورت،باعث دور يا تسلسل مى گردد،و چون دور و تسلسل باطل است،پس ناگزير بايد مرجّح به خداوندى كه-او دگرگون كنندۀ دلها و بينشهاست-منتهى گردد،و هدف همين است.

237-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَرَارَةُ الدُّنْيَا حَلاَوَةُ الْآخِرَةِ- وَ حَلاَوَةُ الدُّنْيَا مَرَارَةُ الْآخِرَةِ

ترجمه

«تلخى دنيا باعث شيرينى آخرت،و شيرينى دنيا باعث تلخى آخرت است ».

شرح

يعنى اينها لازم و ملزوم يكديگرند.كلمه«حلاوت شيرينى»و«مرارت تلخى»را استعاره براى لذّت و رنج آورده است،بديهى است كه رنجهاى دنيا پيامد ترك لذّتهاى دنيا-و به منظور آخرت خواهى و ميل به اجر اخروى است كه خود باعث شيرينى و لذّت اخروى مى باشد-و استفاده نبردن از لذّتهاى دنياست.و همچنين برخوردارى از لذّتهاى دنيا باعث غفلت از آخرت و ترك عمل اخروى است،و اين خود باعث عذاب در آخرت مى شود و شقاوت اخروى را در پى دارد.

ص:620

238-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

فَرَضَ اللَّهُ الْإِيمَانَ تَطْهِيراً مِنَ الشِّرْكِ- وَ الصَّلاَةَ تَنْزِيهاً عَنِ الْكِبْرِ- وَ الزَّكَاةَ تَسْبِيباً لِلرِّزْقِ- وَ الصِّيَامَ ابْتِلاَءً لِإِخْلاَصِ الْخَلْقِ- وَ الْحَجَّ تَقْرِبَةً لِلدِّينِ- وَ الْجِهَادَ عِزّاً لِلْإِسْلاَمِ- وَ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ مَصْلَحَةً لِلْعَوَامِّ- وَ النَّهْيَ عَنِ الْمُنْكَرِ رَدْعاً لِلسُّفَهَاءِ- وَ صِلَةَ الرَّحِمِ مَنْمَاةً لِلْعَدَدِ- وَ الْقِصَاصَ حَقْناً لِلدِّمَاءِ- وَ إِقَامَةَ الْحُدُودِ إِعْظَاماً لِلْمَحَارِمِ- وَ تَرْكَ شُرْبِ الْخَمْرِ تَحْصِيناً لِلْعَقْلِ- وَ مُجَانَبَةَ السَّرِقَةِ إِيجَاباً لِلْعِفَّةِ- وَ تَرْكَ الزِّنَا تَحْصِيناً لِلنَّسَبِ- وَ تَرْكَ اللِّوَاطِ تَكْثِيراً لِلنَّسْلِ- وَ الشَّهَادَاتِ اسْتِظْهَاراً عَلَى الْمُجَاحَدَاتِ- وَ تَرْكَ الْكَذِبِ تَشْرِيفاً لِلصِّدْقِ- وَ السَّلاَمَ أَمَاناً مِنَ الْمَخَاوِفِ- وَ الْأَمَانَةَ نِظَاماً لِلْأُمَّةِ- وَ الطَّاعَةَ تَعْظِيماً لِلْإِمَامَةِ

ترجمه

«خداوند ايمان را به خاطر پاكى از شرك،و نماز را براى منزّه بودن از كبر،و زكات را سبب روزى،و روزه را براى آزمون اخلاص مردم،و حجّ را براى تقويت دين،و جهاد را براى عزّت اسلام،و امر به معروف را براى اصلاح حال تودۀ مردم و نهى از منكر را براى جلوگيرى از نادانان،و صلۀ رحم را براى فزونى افراد فاميل،و قصاص را براى حفظ جان مردم،و اجراى حدود را براى اهميّت كارهاى حرام،و منع مى گسارى را براى نگهدارى عقل و دورى از دزدى را براى ضرورت پاكدامنى، و ترك زنا را براى نگهبانى از نسبتها،و اجتناب از لواط را براى فزونى نسل،و گواهى دادن را براى كمك خواهى در برابر حقوقى كه منكر مى شوند،و دروغ نگفتن را براى گرامى داشت راستگويى،و اسلام آوردن را براى ايمنى از ترس،و حفظ امانتها را براى نظم جامعه،و اطاعت را براى بزرگذاشت مقام امامت،واجب گردانيده است ».

شرح

امام(علیه السلام)به واجبات الهى اشاره كرده،و بر علّتهاى نهانى هر يك توجّه داده است،تا بهتر در دلها جا بيفتد،و نوزده مورد از امور واجب را بيان داشته است:

ص:621

1-از آن جهت از ايمان شروع كرده است كه اصل همۀ واجبات و سنّتها ايمان است و از جمله هدفهاى ايمان پاك ساختن از شرك را قرار داده است،و چون پاكى از شرك هدف مورد نظر شارع و همچنين كمال نفس وسيلۀ شناخت خداى تعالى است از اين رو پاك سازى از شرك هدف نهايى از ايمان است .

2-نماز،چون تعيين نماز از طرف شارع به خاطر رام ساختن نفس امّاره- كه ريشۀ خودخواهى است-در برابر نفس مطمئنه،و نيز تمرين دادن و مغلوب ساختن آن است،ناگزير از جمله نتايج نماز پاك سازى انسان از كبر و خودخواهى است .

3-زكات،از جمله هدفهاى وجوب آن را سبب روزى بودن ذكر كرده است،زيرا روزى مستمندان،تهيدستان و كسانى كه شريعت،حقّى براى آنان معيّن كرده است،از راه زكات است .

4-روزه،چون از جمله سختيهاى دشوار براى بدنهاى آدميان است، امام(علیه السلام)در خصوص روزه فرموده است كه هدف آن است كه خداوند اخلاص بندگان خود را بيازمايد.هر چند كه اين هدف در تمامى عبادتها وجود دارد .

5-حجّ،به اين دليل هدف از آن را تقويت دين قرار داده است كه لازمۀ اين عبادت اجتماع اكثر پيروان اسلام در يك جا در نهايت ذلّت و خشوع و اطاعت در برابر خدا و ديدن تمامى مردم حاضر در اين اجتماع بزرگ از پادشاهان و ديگر مردم است،كه باعث تقويت دين با همۀ عظمتش در دل انسان حج گزار مى گردد،امّا در ساير عبادات چنين نيست .

6-جهاد،كه هدف از آن شوكت و قوّت اسلام است،نياز به توضيح ندارد .

7-امر به معروف،هدف از آن اصلاح حال تودۀ مردم در امر دنيا و آخرتشان است.امام(علیه السلام)از آن رو تودۀ مردم را نام برده كه اكثريت را تشكيل

ص:622

مى دهند،و ديگر آن كه جز آنان،يعنى دانشمندان و فرمانروايان كه خود امر به معروف مى كنند،معروف را انجام مى دهند .

8-نهى از منكر،و اين كه هدف از آن،جلوگيرى از بى خردان است، مطلب واضحى است.زيرا اگر جلو بى خرد از طرف حاكم دينى گرفته نشود، فساد او گسترش پيدا خواهد كرد و اين مخالف مصلحت تودۀ مردم دنيا است .

9-صلۀ رحم،از جمله نتايج آن فزونى جمعيت،يعنى شمار خويشاوندان است،زيرا فزونى شمار خويشان بستگى به روبراه بودن امر زندگى آنان دارد،و صلۀ رحم باعث روبراه شدن آن است .

10-قصاص،و هدف از آن،حفظ خونهاى مردم،و جلوگيرى از خونريزى-از ترس مجازات-است،مثل اين آيه مباركه: «وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ» (1)و مانند اين سخن:«القتل أنفى للقتل»كشتن قاتل،باعث ريشه كن شدن قتل است .

11-اجراى حدود الهى،هدف از آن اهميت دادن به حريم محرّمات الهى است تا پرده درى نشود و مردم از راه راست بدان سو كشيده نشوند و در نتيجه هدف شارع از به وجود آوردن،دين،از بين نرود .

12-منع از باده گسارى،و هدف از آن نگهبانى عقل است از اين كه گرفتار در چنگ شراب شده و از هدف اصلى يعنى در پى كمال بودن براى رسيدن به كمال حكمت،باز ماند .

13-دورى از سرقت،كه هدف از آن به كار داشتن پاكدامنى و عفت است،چون دزدى،از پيروى كامل از هواى نفس سرچشمه گرفته و به حدّ افراط و تبهكارى مى رسد،بنا بر اين از جمله هدفهاى اجتناب از دزدى،ماندن،كسى كه

ص:623


1- سوره بقره(2)آيه(159)يعنى:اى خردمندان حكم قصاص براى حفظ حيات شماست.

در نهادش چنين حالتى است بر حدّ پاكدامنى و عفّت است .

14-ترك زنا،از جمله هدفهاى آن حفظ نسبتها و پيامدهاى آن در مورد مواريث است،زيرا زنا باعث درهم شدن نسبها و از بين رفتن اموالى است كه زندگى دنيايى مردم بر اساس آن استوار است،و توضيح راز اين مطلب،در جاى خود گذشت .

15-ترك لواط،چه هدف زيادى نسل است و اين كه مادّۀ افزايش نسل در جاى خود مصرف شود،تا فزونى نوع و بقاى آن تأمين گردد .

16-گواهى دادنها،هدف از آن پشتيبانى كسى است كه در برابر انكار دشمن گواهى مى طلبد،تا مبادا در اثر نبودن گواه در ما بين حق او را ضايع كنند .

17-دروغ نگفتن،از جمله هدفها،بزرگداشت راستگوئى از طريق حرام شمردن ضد آن-يعنى دروغگويى-است از آن رو كه مصلحت جهان و نظام امور مردم بر آن استوار است.و قبلا مفاسد دروغ را كه باعث تحريم آن شده است،ياد كرده ايم .

18-اسلام،از جمله نتايج آن ايمنى از بيمهاى دنيوى است،به خاطر صولت اسلام در برابر ساير اديان،و همچنين از ترسهاى اخروى كه خود واضح است.

بعضى به جاى اسلام،سلام،نقل كرده اند،از آن رو كه سلام باعث دوستى ميان مردم و در نتيجه باعث ايمنى از بيم آنهاست .

19-امامت (1)،علت ضرورت امامت آن است كه امامت نظامى است براى ادارۀ امّت.زيرا اگر مردم،امامى با قدرت و شوكت بسيار داشته باشند،او ستم ستمكار را از آنان باز مى دارد و حق ستمديده را باز مى ستاند و بدين وسيله حال مردم بهبود مى يابد و امور دنيا و آخرتشان سامان مى گيرد،در صورتى كه

ص:624


1- در متن كلام امام(علیه السلام):الأمانات است به جاى الإمامة،كه شارح ذيل شماره(18)آورده است با توجه به ضبط الأمانات در ديگر شرحها،و محتواى شمارۀ(19):يعنى طاعة الامام،الأمانات صحيح است-م.

اگر چنين رئيسى نداشته باشند اين طور نخواهند بود .

20-پيروى از امام (1)،هدف از وجوب اطاعت،بزرگداشت امامت امام، به منظور فرمان بردن امر او و پيروى از اوست.و به رازهاى زيادى از اين امور واجب قبلا اشاره شده است.

239-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَحْلِفُوا الظَّالِمَ إِذَا أَرَدْتُمْ يَمِينَهُ- بِأَنَّهُ بَرِيءٌ مِنْ حَوْلِ اللَّهِ وَ قُوَّتِهِ- فَإِنَّهُ إِذَا حَلَفَ بِهَا كَاذِباً عُوجِلَ- الْعُقُوبَةَ وَ إِذَا حَلَفَ بِ «اللّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلاّ هُوَ» لَمْ يُعَاجَلْ- لِأَنَّهُ قَدْ وَحَّدَ اللَّهَ تَعَالَى

ترجمه

«ستمگر را هرگاه بخواهيد سوگند خورد،سوگند دهيد به اين كه از نيرو و توانايى خدا بيزار است،زيرا اگر به اين سخن،سوگند دروغ بخورد،زود به كيفر مى رسد،و اگر سوگند ياد كند به خدايى كه جز او خدايى نيست در مجازاتش عجله نمى توان كرد،زيرا خداوند را به يگانگى ياد كرده است .»

شرح

گاهى نظر مجتهد بر اين قرار مى گيرد كه بر سوگند-همانند آنچه كه امام(علیه السلام)فرموده-پافشارى كنند تا شخص دروغگو از سوگند خوددارى كند و حق ادا شود،توضيح آن كه شخص دروغگو با علم به ستمكارى خود و تصوّر اين كه خدا را باور دارد،و اين باور،با كارى كه به خاطر آن قسم خورده هماهنگ است، تحت تأثير اين عبارت قرار مى گيرد،و بر خلاف سوگند معمولى،آمادگى براى سرعت مجازات پيدا مى كند.

آورده اند كه سخن چينى نزد منصور،از امام صادق(علیه السلام)سخن چينى كرد،

ص:625


1- در آغاز شرح،شارح با عبارت:«ذكر منها تسع عشرة فريضة»مطلب را آغاز كرد،در صورتى كه به بيست مورد اشاره كرده است و شمارۀ(8)را مكرر آورده است،بنا بر اين بهتر آن بود كه از اوّل به جاى عبارت فوق...عشرين فريضه مى آورد-م.

منصور،امام(علیه السلام)را احضار كرد و گفت:فلانى از تو چنين و چنان مى گويد.امام صادق(علیه السلام)فرمود:اين سخنان از من نيست.امّا سخن چين،انكار كرد و گفت:

خير از اوست.امام صادق(علیه السلام)او را قسم داد بر اين كه،اگر دروغ بگويد،از نيرو و توان خدا بيزار است،سخن چين قسم خورد،و هنوز كلامش تمام نشده بود كه بدنش فلج گشت و پايش مثل يك تكه گوشت شد كه روى زمين كشيده مى شد، به اين ترتيب امام صادق(علیه السلام)از دست او خلاص شد.

240-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

يَا ابْنَ آدَمَ كُنْ وَصِيَّ نَفْسِكَ- فِي مَالِكَ وَ اعْمَلْ فِيهِ مَا تُؤْثِرُ أَنْ يُعْمَلَ مِنْ بَعْدِكَ

ترجمه

«اى فرزند آدم،تو خود وصىّ خويشتن باش،و از مال و ثروتت آنچه مى خواهى كه ديگران پس از مرگ تو انجام دهند،تو خود ايثار كن ».

شرح

يعنى:همان طورى كه سفارش مى كنى،پس از تو مال و ثروتت را در جاهايى كه باعث قرب خداست مصرف كنند،و يا خانواده ات استفاده كنند،تو خود،همان طرف سفارش باش و در زمان حياتت اين كارها را بكن،و اين عبارت وسيله ترغيب به صرف مال در راه صحيح است.

241-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْحِدَّةُ ضَرْبٌ مِنَ الْجُنُونِ- لِأَنَّ صَاحِبَهَا يَنْدَمُ- فَإِنْ لَمْ يَنْدَمْ فَجُنُونُهُ مُسْتَحْكِمٌ

ترجمه

«تند خويى نوعى از ديوانگى است،زيرا تندخو،پشيمان مى شود،و اگر پشيمان نشود ديوانگى اش استوار است ».

شرح

چون ديوانگى حالت مخصوصى است كه-به دليل انحراف قواى نفسانى

ص:626

از پذيرش سيطرۀ عقل،به يكى از دو جهت افراط يا تفريط-در انسان پيدا مى شود،تندخويى انحراف قوّۀ غضب از نگهدارى عقل-مطابق قانون عدل الهى-به سمت افراط،و بخشى از ديوانگى خواهد بود،و تندخويى با بازگشت در حال خشم به فرمان خرد از بين مى رود.

242-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

صِحَّةُ الْجَسَدِ مِنْ قِلَّةِ الْحَسَدِ

ترجمه

«تندرستى از كمى رشك و حسد است ».

شرح

يعنى همان طورى كه حسد در چيزهاى ديگر كارگر مى افتد،در تندرستى نيز مؤثر است و بر آن اثر مى گذارد.و اين نوع حسد،حسدى است كه به كمال رسيده است.بنا بر اين تندرستى دليل بر كمى حسد است،چون به صحت بدن ارتباط نيافته است.

243-امام(علیه السلام)به كميل بن زياد نخعى فرمود:

اشاره

يَا؟كُمَيْلُ؟ مُرْ أَهْلَكَ أَنْ يَرُوحُوا فِي كَسْبِ الْمَكَارِمِ- وَ يُدْلِجُوا فِي حَاجَةِ مَنْ هُوَ نَائِمٌ- فَوَالَّذِي وَسِعَ سَمْعُهُ الْأَصْوَاتَ- مَا مِنْ أَحَدٍ أَوْدَعَ قَلْباً سُرُوراً- إِلاَّ وَ خَلَقَ اللَّهُ لَهُ مِنْ ذَلِكَ السُّرُورِ لُطْفاً- فَإِذَا نَزَلَتْ بِهِ نَائِبَةٌ جَرَى إِلَيْهَا كَالْمَاءِ فِي انْحِدَارِهِ- حَتَّى يَطْرُدَهَا عَنْهُ كَمَا تُطْرَدُ غَرِيبَةُ الْإِبِلِ

لغات

ادلاج:حركت در شب نائبة:مصيبت

ترجمه

«كميل!به خانوادۀ خود دستور بده تا در اوقات روز در پى كسب اخلاق پسنديده و شب در پى حاجت خفتگان باشند،سوگند به آن كه شنوايى او همۀ آوازها را فراگير است،هيچ كسى نيست كه دلى را شاد سازد مگر اين كه خداوند به

ص:627

جاى آن شادى،به او لطف و مهربانى مرحمت مى كند،پسر هر گاه دچار اندوهى شود،آن لطف،همچون آب در سرازيرى به سمت آن غم و اندوه جارى شود تا آن را زايل سازد،چنان كه شتر بيگانه را دور مى سازند .»

شرح

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه شاد كردن دل حاجتمندى با برآوردن حاجت او باعث مى شود كه خداوند آن را وسيلۀ لطف خود نسبت به برآورندۀ حاجت قرار مى دهد و بدان وسيله از اندوهى كه به او رو كند،او را نگه مى دارد.و شايد،اين لطف،همان اخلاص شخص نيازمند و بستگانش،در كمك و يارى او-وسيلۀ درخواست از خدا-و نيز سپاس و ثنا گفتن به او و دلبستگى مردم نسبت به وى باشد،و تمامى اينها لطفى است كه خداوند جهت نگهدارى از او و زدودن غمهاى او،فراهم مى آورد.

امام(علیه السلام)جريان اين لطف را به سمت برطرف كردن غم و اندوه او،تشبيه به جريان آب در سرازيرى نموده است،و وجه شبه،سرعت ريزش براى زدودن غم و نگهدارى اوست،چون اين لطف برخواسته از فرمان و امر الهى است و «وَ ما أَمْرُنا إِلاّ واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ» (1)و هم چنين زدودن اندوه به وسيلۀ آن لطف را تشبيه به دور ساختن شتر بيگانه از ميان شتران خودى،نموده است،و وجه شبه سرعت بر كنارى و دور ساختن است،و بقيه مطالب روشن است.

244-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِذَا أَمْلَقْتُمْ فَتَاجِرُوا اللَّهَ بِالصَّدَقَةِ

لغت

املاق:تنگدستى

ص:628


1- سورۀ قمر(50)آيه(54)يعنى:فرمان ما در عالم يكى بيش نيست،در سرعت مانند چشم بر هم زدنى انجام مى يابد.
ترجمه

«هرگاه تنگدست شديد با دادن صدقه،با خدا معامله كنيد »

شرح

قبلا گذشت كه صدقه دادن باعث فزونى لطف خدا مى گردد.اين است كه به فقرا دستور مى دهد تا به هر مقدارى كه دسترسى دارند-اگر چه به نيم خرمايى باشد-صدقه بدهند،تا بدين وسيله جهت افاضۀ لطف خدا آمادگى پيدا كنند.و در اين عبارت با كلمۀ تجارت-كه استعاره آورده است براى گرفتن چيزى به جاى آنچه مى دهد-آنان را وادار به دادن صدقه كرده است.و تهيدستان از ثروتمندان به جلب روزى به وسيلۀ دادن صدقه سزاوارترند براى اين كه دلها بيشتر براى آنها متأثر مى شود و بر آنها رقّت مى كند،و از طرفى چون در فكر مردم اين طور مى گذرد كه صدقه دادن اينان از روى اخلاص است نه ثروتمندان.

245-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْوَفَاءُ لِأَهْلِ الْغَدْرِ غَدْرٌ عِنْدَ اللَّهِ- وَ الْغَدْرُ بِأَهْلِ الْغَدْرِ وَفَاءٌ عِنْدَ اللَّهِ

ترجمه

«وفادارى نسبت به فريبكاران،خود نوعى فريبكارى در پيشگاه خداست و فريبكارى نسبت به فريبكاران،وفادارى در پيشگاه خداست ».

شرح

توضيح اين كه از جمله عهد و پيمانهاى الهى در دستورات دينى اش، بى وفايى نسبت به فريبكاران به هنگام فريبكارى آنهاست به دليل قول خداى تعالى:... «إِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الْخائِنِينَ» (1)بعضى گفته اند:اين آيه در بارۀ يهود بنى قينقاع نازل شده است كه با پيامبر(صلی الله علیه و آله)عهدى بسته بودند و تصميم بر

ص:629


1- سوره انفال(8)آيه(58) [1]يعنى همانا خداوند خيانتكاران را دوست نمى دارد.

پيمان شكنى داشتند كه خداوند،پيامبر(صلی الله علیه و آله)را خبر داد و دستور داد تا با آنان بجنگد و به جهت پيمان شكنى آنها را مجازات كند،زيرا وفادارى نسبت به آنان، بى وفايى نسبت به پيمان با خدا بود.و فريبكارى و بى وفايى نسبت به آنها-وقتى كه فريبكارى كنند-وفادارى نسبت به پيمان الهى است.

در اين بخش پاره اى از سخنان برگزيدۀ امام(علیه السلام)را كه معانى دور از ذهن

اشاره

دارند،نقل مى كنيم:

1-در حديثى از قول آن حضرت رسيده است:

اشاره

فَإِذَا كَانَ ذَلِكَ ضَرَبَ يَعْسُوبُ الدِّينِ بِذَنَبِهِ- فَيَجْتَمِعُونَ إِلَيْهِ كَمَا يَجْتَمِعُ قَزَعُ الْخَرِيفِ

ترجمه

«چون آن هنگام برسد،سرور دين،پا بر زمين بزند و حمله ور شود،در پيرامون او،چون پاره هاى ابر،جمع شوند .»

شرح

سيد رضى مى گويد:« يعسوب ،يعنى:سرور بزرگ،صاحب اختيار كارهاى مردم است در آن روز. قزع ،يعنى،پاره هاى ابرى كه بى باران است.» امام(علیه السلام)با اين عبارات،اشاره به چند نشانه در آخر زمان جهت ظهور امام زمان(علیه السلام)فرموده است،و كلمۀ:يعسوب-كه در اصل فرمانرواى كندوى عسل است-را نظر به شباهتى كه دارند،براى آن بزرگوار استعاره آورده است.امّا در مورد جملۀ: «ضربه بذنبه» چندين نظر است:

1-ضرب به معنى گردش در روى زمين است و ذنبه استعاره از داشتن ياران و پيروان است و باى«بذنبه»براى استصحاب و معيّت است.

2-چون،زدن زنبور عسل با دمش،عبارت از گزيدن او است،در اينجا

ص:630

كنايه از كاربرد شمشيرها و نيزه ها در پيكر دشمنان،براى كشتن و زخمى كردن آنهاست.

3-اين عبارت كنايه از طوفندگى و خشم آن بزرگوار به خاطر دين خداست از باب تشبيه به شير درنده اى كه در حال حمله و خشم است،و اين وجه در ميان وجوه سه گانه بهتر از همه است.

و اجتماع مؤمنان و اهل طاعت خدا را به اجتماع ابرهاى پراكنده تشبيه كرده است و وجه شبه سرعت اجتماع است،چون ابر بهار زود فراهم مى آيد!

2-در سخنى از آن حضرت است:

اشاره

هَذَا الْخَطِيبُ الشَّحْشَحُ

ترجمه

«اين سخنگوى زبان آور و ماهر ».

شرح

مقصود از شحشح زبان آور و ماهر در خطبه خوانى و توانا در اداى سخن، و هر تندگو و تندرو را شحشح گويند.اما شحشح در غير اين مورد به معنى بخيل و ممسك است.

نقل كرده اند كه امام(علیه السلام)سخنرانى را ديد كه سخن مى گويد،فرمود اين خطيب شحشح-يعنى ماهر در گفتار-كيست؟

3.در گفتارى از آن بزرگوار آمده است:

اشاره

إِنَّ لِلْخُصُومَةِ قُحَماً

لغت

قحم:مهلكه ها و نابوديها

ترجمه

«دشمنى و نزاع باعث رنج و نابودى است ».

ص:631

شرح

مقصود امام(علیه السلام)از قحم نابوديهاست زيرا دشمنى و نزاع بيشتر اوقات افراد را دچار رنج و نابودى مى سازد،و جمله قحمة الاعراب يعنى سختى و رنج روستائيان عرب،از اين قبيل است مراد اين است كه خشكسالى آنان را فراگيرد به حدّى كه دارائيهايشان را از بين ببرد،و از چهارپايان جز استخوانى باقى نگذارد،كه معنى نابودى دارايى ايشان همين است.و بعضى به صورت ديگرى گفته اند:«كه خشكسالى آنان را وادار به رفتن به شهرهاى آباد مى كند،يعنى خشكى بيابان آنها را وادار به آمدن به شهر مى سازد.»اين سخنى است كه سيد رضى-خدايش بيامرزد-گفته است.

مى گويند كه آن حضرت برادر خود را در نزاعى وكالت داد،و فرمود:البتّه در نزاع رنج و نابودى وجود دارد،و براستى كه شيطان باعث به وجود آمدن نزاع و خصومت است.

توضيح آن كه در دشمنى احتمال طغيان آشوب خشمگينانه،و بيرون رفتن از حدّ اعتدال به طرف صفت ناپسند افراط است كه خود جاى هلاكت و نابودى است.

4-در سخنى از امام(علیه السلام)آمده است:

اشاره

إِذَا بَلَغَ النِّسَاءُ نَصَّ الْحِقَاقِ فَالْعَصَبَةُ أَوْلَى

ترجمه

«هر گاه زنان به حد كمال رسيدند،خويشاوندان پدر سزاوارترند ».

شرح

نصّ،منتهى درجۀ چيزها و پايان آنهاست مثل انتهاى راه رفتن،چون نهايت رفتارى است كه چهارپا توانايى انجام آن را دارد،مى گويى:نصصت الرجل عن الامر،يعنى پرسش خود را در بارۀ چيزى از فلان كس به پايان رساندم، و وقتى پرسش را از او بپايان رسانيده اى كه آنچه او مى داند،به دست آورده

ص:632

باشى .بنا بر اين مقصود امام(علیه السلام)از نصّ الحقاق به كمال رسيدن دختران است، يعنى از پايان خردسالى به حدّ بزرگى رسيدن.و اين سخن،از فصيحترين و عجيبترين كنايات است ،مى فرمايد:هرگاه دختران به اين مرحله رسيدند،پس خويشان پدرى كه به دختر محرمند-مانند برادران و عموها-از مادرش،براى شوهر دادن او-اگر بخواهند شوهرش دهند-سزاوارترند .و كلمۀ حقاق از ريشه محاقّه ،زد و خورد و مشاجرۀ مادر است با خويشان پدرى در بارۀ دختر،و اين كه هر كدام بگويند كه من از تو در شوهر دادن دختر سزاوارترم.

گفته مى شود حاققته حقاقا از همين ريشه است مثل جادلا يعنى،با او زد و خورد كردم .

بعضى گفته اند: نصّ الحقاق يعنى:بلوغ عقل و رسيدن به حدّ كمال،زيرا مقصود امام(علیه السلام)منتهاى كار و رسيدن دختر به آن حدّى است كه حقوق و احكام بر او واجب مى شود.و كسى كه نصّ الحقائق روايت كرده است،آن را جمع حقيقت گرفته است .

اين است آن معنى كه ابو عبيد قاسم بن سلام (1)بيان كرده است،امّا آنچه به نظر من مى رسد آن است كه مقصود از نصّ الحقاق رسيدن دختر به مرحله ازدواج است كه تصرّف در حقوق برايش ممكن مى شود.از باب تشبيه به حقاق در مورد شتران،جمع حقّة و حقّ و آن شترى است كه سه سال را پشت سر گذاشته و وارد سال چهارم شده و به جايى رسيده است كه سوار شدن بر آن و خوب راندنش ممكن مى باشد .و حقائق نيز جمع حقّة است كه هر دو روايت،به يك معنى است.و اين معنى به روش عرب نزديكتر است تا

ص:633


1- از مشاهير علماى لغت،حديث،ادب و فقه است،كه در سال 224 ه پس از اعمال حج در مكه وفات يافته است-م.

معنايى كه قبلا ذكر كرديم (1).

آنچه را كه سيّد نقل كرده است-همان طورى كه خود او نيز مى گويد-با گفتار عرب تناسب بيشترى دارد جز اين كه نصّ الحقاق استعاره است،نه تشبيه، هر چند كه اساس استعاره نيز بر تشبيه استوار است.عصبة،يعنى:فرزندان و خويشاوندان پدرى،از آن رو عصبه گفته اند كه آنان اطراف اويند و وابستۀ به او مى باشند.بعضى گفته اند:ممكن است،مقصود از نصّ ارتفاع باشد،گفته مى شود:نصّت الضّبة رأسها،وقتى كه سوسمار سر خود را بلند كند.و از همان ريشه است:منصّة العروس[حجلۀ عروس]براى اين كه عروس بالاى حجله مى رود،و امكان دارد كه كلمۀ حقاق را استعاره براى پستانهاى كوچك آورده باشد،آن گاه كه برجسته و بالا آمده گردد و به صورت يك حقّه در آيد،يعنى وقتى كه پستان دختران در آن حدّ بالا آمد خويشان پدرى سزاوارترند تا مادر،چون وقت درك آنهاست و نشانۀ شايستگى شان براى همسرى.

5-در سخنى از امام است:

اشاره

إِنَّ الْإِيمَانَ يَبْدُو لُمْظَةً فِي الْقَلْبِ- كُلَّمَا ازْدَادَ الْإِيمَانُ ازْدَادَتِ اللُّمْظَةُ

ترجمه

«ايمان در دل همچون نقطۀ سفيدى پديد آيد،هر چه ايمان بيشتر شود آن نقطه بزرگتر گردد ».

شرح

لمظة :نقطه اى از سفيدى يا چيزى مانند آن است و از همين ريشه است كه مى گويند:

ص:634


1- تا اينجا ظاهرا شرح سيّد رضى-رحمة اللّه عليه است،همان طورى كه از گفتار شارح نيز چنين بر مى آيد،و امّا از اينجا ببعد،سخن شارح است-م.

فرس المظ،وقتى كه در لب پايين اسب خال سفيدى باشد (1).

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه ايمان يعنى باور داشتن وجود آفريدگار كه در آغاز به صورت يك حالتى از نفس است،بعد به وسيله دلايل و اعمال شايسته استوارتر مى گردد تا آنجا كه به صورت ملكۀ كامل در مى آيد.كلمۀ لمظة استعاره براى آن نور ايمانى است كه نخستين بار در نفس پديد مى آيد-از باب تشبيه به نقطۀ سفيدى و ذره اى از نور خورشيد،و نصب لمظة به دليل تميز بودن آن است، جحفلة،براى اسب همان است كه در انسان شفة(لب)گفته مى شود.

6-در گفتار امام(علیه السلام)است:

اشاره

إِنَّ الرَّجُلَ إِذَا كَانَ لَهُ الدَّيْنُ الظَّنُونُ- يَجِبُ عَلَيْهِ أَنْ نيُزَكِّيَهُ لِمَا مَضَى إِذَا قَبَضَهُ فَالظَّنُونَ:

لغات

جدّ:چاه ظنون:چاهى كه ندانند آب دارد يا نه

ترجمه

«هر گاه مردى طلبكارى داشته باشد كه نداند وام را از او مى گيرد يا نه،اگر وام را گرفت سالى كه بر او گذشته،واجب است زكات آن را پس از گرفتن بدهد ».

شرح

دين ظنون،آن دينى است كه طلبكار نمى داند آن را از بدهكار مى گيرد يا نه،مثل اين كه طلبكار گاهى اميدوار به دريافت آن است و گاهى اميد به وصول ندارد.اين سخن از فصيحترين سخنان است و همين طور هر چيزى را كه در پى آن باشى و ندانى به دست خواهى آورد يا نه آن را ظنون،گويند سخن اعشى نيز داراى اين مضمون است.

ص:635


1- تا اين جا شرح از سيد رضى رحمه اللّه،است-م.

ما يجعل الجدّ الظّنون الّذى جنّب صوب اللجب الماطر

مثل الفراتى اذا ما طما يقذف بالبوصىّ و الماهر (1)

امام(علیه السلام)مى فرمايد:هر گاه تو-مثلا-بيست دينار از كسى طلبكار بودى، و او از تو گرفته و كنارى گذاشته است بدون اين كه در آن تصرّفى بكند،و تو گمان مى كنى كه اگر از او طلب كنى،به تو پس مى دهد،پس اگر يازده ماه بر آن گذشت و شب اوّل ماه دوازدهم را ديدند،زكات آن پول بر تو واجب است.

اللّجب ،در شعر أعشى يعنى ابرى كه صدادار و با غرّش است.مقصودش از «فراتى» همان فرات است،و ياء براى تأكيد مى باشد،چنان كه در شعر ديگرى است:«و الدّهر بالانسان دوّارى»يعنى:دوّار است.و احتمال مى رود كه منظورش رود منسوب به فرات باشد.و بوصىّ نوعى از كشتيهاى كوچك(زورق)است.و ماهر يعنى:شناگر .مقصود شاعر آن است كه نبايد آن چاهى را كه ترديد است آيا آب دارد يا نه-به دليل دورى شباهت-به فرات در وقت طغيانش تشبيه و مقايسه كرد.و اين شعر همچون ضرب المثلى است براى ناهمسانى بخيل با شخص كريم.

7-در سخن امام آمده است،وقتى كه لشكرى را بدرقه مى كرد،و به ميدان

اشاره

جنگ مى فرستاد:

اَعْزِبُوا عَنِ النِّسَاءِ مَا اسْتَطَعْتُمْ

ترجمه

«از ياد زنها تا مى توانيد كناره گيرى كنيد.»

ص:636


1- قرار نيست چاهى كه معلوم نيست آب دارد يا نه و از ريزش باران صدادار،دور است،مانند آب فرات به هنگام طغيان زورق و شناگر ماهر را از پا در آورد.
شرح

معناى سخن امام(علیه السلام)آن است كه از ياد زنها دورى كنيد و از دل بستن به آنها،و از نزديكى با آنها خوددارى كنيد،زيرا كه بازوى مردانگى را سست مى كند و تصميم گيريها را بر هم مى زند و باعث شكست از دشمن مى گردد،و از كوشش در جنگ باز مى دارد ،و هر كس از چيزى خوددارى كند،خود را از آن دور نگه داشته است.عاذب و عذوب كسى است كه از خوردن و آشاميدن خوددارى كند (1).

عبارت امام(علیه السلام) يفتّ في عضد الحميّة ،كنايه از درهم شكستن اراده و مردانگى است.

8-و در سخنى از امام(علیه السلام)است:

اشاره

كَالْيَاسِرِ الْفَالِجِ يَنْتَظِرُ أَوَّلَ فَوْزَةٍ مِنْ قِدَاحِهِ

ترجمه

«مانند قمار باز غلبه جوى ماهرى است كه ابتدا پيروزى را از تيرهاى قمار خود انتظار دارد.»

شرح

ياسرون ،كسانى هستند كه با تيرهاى قمار بر سر شتر،برد و باخت مى كنند.

فالج به غلبه جوى چيره دست،گفته مى شود:فلج عليهم،و فلجهم،يعنى بر ياران غالب شد و از آنان برد.كسى در ميدان جنگ رجز مى خواند و مى گفت:

لما رأيت فالجا قد فلجا يعنى:وقتى كه ديدم غلبه كننده اى را كه پيروز شد (2).

شرح اين سخن در عبارت: «امّا بعد فانّ الامر ينزل من السّماء الى الارض

ص:637


1- شرح از سيد رضى-رحمة اللّه عليه-است-م.
2- شرح از سيد رضى-رحمة اللّه عليه-است-م.

كقطر المطر (1)»گذشت.

9-و در گفتارى از امام(علیه السلام)است:

اشاره

كُنَّا إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ اتَّقَيْنَا؟بِرَسُولِ اللَّهِ؟- ص فَلَمْ يَكُنْ أَحَدٌ مِنَّا أَقْرَبَ إِلَى الْعَدُوِّ مِنْهُ

ترجمه

«هنگامى كه سخت مى ترسيديم،خود را وسيلۀ پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)نگهدارى مى كرديم و هيچ كدام از ما به دشمن،از آن گرامى،نزديكتر نبوديم ».

شرح

معناى سخن آن است كه هنگام شدت ترس،و تنگناى رزم،مسلمانان به سمتى مى گريختند كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)مى جنگيد.

است،بهترين آنها اين است كه گرماى جنگ را تشبيه،به آتشى نموده كه حرارت و سرخى در عمل را يكجا در خود جمع كرده است ،و مؤيّد اين قول است سخن پيامبر وقتى كه در جنگ حنين-هوازن-فشار مردم را ديد،فرمود:اكنون آتش بر افروخته شد.كه شدت درگيرى را به گداختگى آتش تشبيه كرده است.

مى گويم:امام(علیه السلام)شدّت جنگ را به آتش افروخته تشبيه كرده است چنانكه نظير آن گذشت.

ادامه حكمتها

246-وقتى كه به امام(علیه السلام)خبر دادند،لشكر معاويه،بر شهر انبار يورش

اشاره

برده و آنجا را غارت كرده است،

خود امام(علیه السلام)با پاى پياده از شهر بيرون آمد تا به نخيله رسيد،مردم آن حضرت را ديدند،عرض كردند:يا امير المؤمنين،ما آنها را كفايت مى كنيم.حضرت در جواب آنها گفت:

ص:638


1- آغاز خطبه 23-م.
بخش اول
اشاره

فَقَالَ مَا تَكْفُونَنِي أَنْفُسَكُمْ- فَكَيْفَ تَكْفُونَنِي غَيْرَكُمْ- إِنْ كَانَتِ الرَّعَايَا قَبْلِي لَتَشْكُو حَيْفَ رُعَاتِهَا- وَ إِنَّنِي الْيَوْمَ لَأَشْكُو حَيْفَ رَعِيَّتِي- كَأَنَّنِي الْمَقُودُ وَ هُمُ الْقَادَةُ- أَوِ الْمَوْزُوعُ وَ هُمُ الْوَزَعَةُ

ترجمه

«به خدا قسم شما مرا از خود كفايت نمى كنيد تا چه رسد به ديگران؟اگر رعيّت پيش از من از جور حكمرانان خود شاكى بودند،من امروز از ستم رعيّتم شكايت دارم،مثل اين كه من پيرو ايشانم و ايشان زمامدار،و يا من فرمانبردارم و ايشان فرمانده !»

شرح

پس از آن كه امام عليه السلام ضمن گفتارى طولانى-كه ما برگزيده اى از آن را در خلال خطبه ها بيان داشتيم-اين سخنان را گفت،دو مرد از پيروان امام(علیه السلام)جلو آمدند،يكى گفت من جز خودم،و برادرم اختياردار ديگران نيستم، پس يا امير المؤمنين چه دستور مى دهى،تا انجام دهيم،امام(علیه السلام)فرمود:آنچه من مى خواهم،كجا از شما دو تن ساخته است؟ شرح اين فصل از سخن به صورت مشروح در ضمن خطبه ها گذشت بعضى ها گفته اند كه حارث بن حوت نزد امام(علیه السلام)آمد و عرض كرد:گمان مى كنم كه اصحاب جمل در گمراهى بودند،

بخش دوم امام(علیه السلام)فرمود:
اشاره

فَقَالَ ع يَا؟حَارِثُ؟إِنَّكَ نَظَرْتَ تَحْتَكَ وَ لَمْ تَنْظُرْ فَوْقَكَ فَحِرْتَ- إِنَّكَ لَمْ تَعْرِفِ الْحَقَّ فَتَعْرِفَ أَهْلَهُ- وَ لَمْ تَعْرِفِ الْبَاطِلَ فَتَعْرِفَ مَنْ أَتَاهُ- فَقَالَ؟الْحَارِثُ؟- فَإِنِّي أَعْتَزِلُ مَعَ؟سَعْدِ بْنِ مَالِكٍ؟ وَ؟عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ؟- فَقَالَ ع إِنَّ؟سَعْداً؟وَ؟عَبْدَ اللَّهِ بْنَ عُمَرَ؟ لَمْ يَنْصُرَا الْحَقَّ- وَ لَمْ يَخْذُلاَ الْبَاطِلَ

ترجمه

«اى حارث،تو به زير خود نگاه كردى،نه بر بالاى خود از اين رو سرگردان

ص:639

ماندى.تو حق را نشناخته اى تا از روى آن اهل حق را بشناسى،و باطل را نشناخته اى تا پيرو باطل را بشناسى .»

شرح

حارث گفت:من با سعد بن مالك و عبد اللّه عمر،گوشه اى را اختيار مى كنم.امام(علیه السلام)در جواب فرمود:«سعد و عبد اللّه نه حقّ را يارى كردند و نه باطل را فرو گذاشتند.» عبارت: أ ترانى ،استفهام انكارى است،چون او همين طور مى ديد.حارث، در بعضى نسخه ها به صورت مرخّم(حار)آمده است.

بعضى در بارۀ عبارت: انك نظرت تحتك و لم تنظر فوقك گفته اند:يعنى تو تنها به اعمال بيعت شكنان(ناكثين)از اصحاب جمل كه فقط به ظاهر اسلام عمل مى كردند،و از نظر اعتقادى از تو پايين تر بودند-به دليل اين كه آنان بر امام حقّ شوريدند-نگريستى،در نتيجه فريب شبهۀ آنان را خوردى و از آنان پيروى كردى،و به بالاتر از خودت،يعنى امامت كه اطاعتش واجب بود،و مهاجرين و انصار كه همراه او بودند،نگاه نكردى،و به نظر آنها گوش،ندادى،به دليل اين كه روى باطل با آنها دشمن بودى،و اين باعث سرگردانى و حيرت تو شد.

و احتمال دارد،مقصود امام(علیه السلام)از نطره تحته كنايه از نگرش وى به باطل آن گروه و شبهه اى كه از دلبستگى به دنيا برخاسته بود باشد كه دنيا همان جهت پست و سافل است،و«نطره فوقه»نيز كنايه از نگرش به حق و دريافتش از خدا باشد .

عبارت: انك... تفصيل براى دليل سرگردانى او و نشناختن حق و باطل است كه باعث جهل او نسبت به اهل حق و باطل بوده است،كه اگر حق و باطل را مى شناخت،به طور قطع از حق پيروى و از باطل اجتناب مى كرد،و اين عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن نيز چنين است:هر كس

ص:640

اين طور باشد،دچار سرگردانى و گمراهى مى گردد.سعد بن مالك،همان سعد بن ابى وقاص است كه پس از قتل عثمان گوسفندان زيادى خريد و به روستا و بيابان رفت و با همان چهار پايان به سر مى برد تا اين كه از دنيا رفت،و با على(علیه السلام)بيعت نكرد.و امّا عبد اللّه عمر به خواهرش-حفصه،همسر پيامبر(صلی الله علیه و آله)-پس از بيعت با امير المؤمنين پناه برد،ولى در جنگ جمل به همراه آن حضرت نبود،و مى گفت:

عبادت مرا از سوارى و پيكار ناتوان ساخته است،بنا بر اين من نه با على و نه با دشمنان او هستم!امّا سخن امام(علیه السلام)در پاسخ حارث: انّ سعدا... ،مقدمۀ صغرا براى قياس مضمرى است كه امام(علیه السلام)هشدار داده است بر اين كه پيروى آنها در گوشه نشينى روا نيست،و گوشه نشينى از خيالبافيهاى نفرت انگيزى است كه هر چند به دليل درستى هم باشد،نكوهيده است.

و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:هر كس اين طور باشد،پيروى از او روا نيست.

247-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

صَاحِبُ السُّلْطَانِ كَرَاكِبِ الْأَسَدِ- يُغْبَطُ بِمَوْقِعِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَوْضِعِهِ

ترجمه

«همنشين پادشاه همچون كسى است كه بر شيرى سوار است،به مقام او مردم رشك مى برند،اما او خود به منزلت خويش آگاهتر است ».

شرح

يعنى:با اين كه ديگران آرزوى موقعيّت او را دارند،امّا او خود مى داند كه در نهايت خطر نفسانى و فريب و مكر آن است،و همين است وجه تشبيه به كسى كه سوار بر شير مى باشد.

248-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَحْسِنُوا فِي عَقِبِ غَيْرِكُمْ تُحْفَظُوا فِي عَقِبِكُمْ

ص:641

ترجمه

«به اولاد ديگران نيكى كنيد،تا حرمت اولاد شما را،ديگران پاس بدارند ».

شرح

عقب،كسانى از فرزند و فرزندانى است كه انسان پس از خود به جا مى گذارد.و براستى چنان است كه امام(علیه السلام)فرمود،زيرا مكافات يك ضرورت طبيعى است،و خوشنامى ناشى از نيكوكارى،باعث جلب نظر مردم نسبت به اولاد شخص نيكوكار،پس از مرگ او مى گردد.

249-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ كَلاَمَ الْحُكَمَاءِ إِذَا كَانَ صَوَاباً كَانَ دَوَاءً- وَ إِذَا كَانَ خَطَأً كَانَ دَاءً

ترجمه

«سخن دانايان اگر درست باشد،دارو،و اگر نادرست باشد،درد است ».

شرح

توضيح آن كه،چون مردم كاملا بدانها خوشبين و پذيراى سخن آنانند،اگر سخنشان درست باشد،درد نادانى را برطرف سازد،و اگر نادرست باشد،باعث ايجاد درد نادانى در مردم خواهد شد،از اين رو گفته اند:لغزش يك عالم،به منزلۀ لغزش تمام مردم است.

250-مردى از امام(علیه السلام)پرسيد ايمان چيست؟آن بزرگوار فرمود:

اشاره

إِذَا كَانَ الْغَدُ- فَأْتِنِي حَتَّى أُخْبِرَكَ عَلَى أَسْمَاعِ النَّاسِ- فَإِنْ نَسِيتَ مَقَالَتِي حَفِظَهَا عَلَيْكَ غَيْرُكَ- فَإِنَّ الْكَلاَمَ كَالشَّارِدَةِ يَنْقُفُهَا هَذَا وَ يُخْطِئُهَا هَذَا

ترجمه

«فردا نزد من بيا تا در حضور مردم،جواب دهم كه اگر تو سخن مرا فراموش كردى،ديگران فراموش نكنند،زيرا سخن مانند صيد گريز پاست،يكى آن را به دست مى آورد،و ديگرى از دست مى دهد .»

ص:642

شرح

ما قبلا پاسخ امام را به اين سؤال در همين باب ذيل عبارت«الايمان على اربع شعب»نقل كرديم.

وجه تشبيه سخن به شتر يا صيد گريزپا،همان جملۀ:ينقفها...(يعنى آن را در گمراهى مى يابد)مى باشد،و بقيه عبارت واضح است.

251-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

يَا ابْنَ آدَمَ لاَ تَحْمِلْ هَمَّ يَوْمِكَ الَّذِي لَمْ يَأْتِكَ- عَلَى يَوْمِكَ الَّذِي قَدْ أَتَاكَ- فَإِنَّهُ إِنْ يَكُ مِنْ عُمُرِكَ يَأْتِ اللَّهُ فِيهِ بِرِزْقِكَ

ترجمه

«اى فرزند آدم!امروز غم فردا را مخور،زيرا اگر فردا از عمر تو باشد، خداوند روزى تو را مى دهد ».

شرح

يعنى شايسته است كه به نياز هر روزت در همان روز بخصوص بپردازى.

اين سخن به منزلۀ مقدّمۀ صغرا براى قياس مضمرى است كه بدان وسيله امام(علیه السلام) توجه داده است كه نبايد در غم روزهايى كه هنوز نيامده است،باشيم،و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر چه از اين قبيل باشد،پس نبايد بدان اهميّت داد.

252-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَحْبِبْ حَبِيبَكَ هَوْناً مَا- عَسَى أَنْ يَكُونَ بَغِيضَكَ يَوْماً مَا- وَ أَبْغِضْ بَغِيضَكَ هَوْناً مَا- عَسَى أَنْ يَكُونَ حَبِيبَكَ يَوْماً مَا

ترجمه

«دوست خود را به اندازه دوست بدار،شايد روزى دشمن تو شود،و دشمنت را نيز به مدارا دشمن بدار،شايد روزى دوست گردد .»

شرح

فايدۀ اين سخن،همان دستور به اعتدال در دوستى و دشمنى و زياده روى نكردن در آنهاست،به دليل مفسده اى كه در زياده روى و افراط است.

ص:643

هون ،يعنى آرامش و متانت،و اين كلمه صفت براى مصدر محذوف است،يعنى:دوستى توأم با آرامش و اعتدال.

كلمۀ ما در هر دو مورد مفيد ناچيز و اندكى از آرامش و روز است،و هدف از آن اندازه داشتن است نه زياده روى،و وقتى از اوقات است،هر چند كه معيّن نشده است.

امام(علیه السلام)بر راز اين مطلب با كلمۀ: «عسى» در دو جا اشاره فرموده است، كه اين هر دو به منزلۀ دو مقدمۀ صغرا براى قياس مضمرى هستند،اما مفسدۀ زياده روى در محبّت در اين است كه شخص،دوست خود را بر اسرار و احوال خويش آگاه مى سازد و اگر بعدها دوستيشان به دشمنى مبدّل شود چنين دوستى به دليل آگاهى بر اسرار،بر نابودى شخص از دشمنان ديگر تواناتر است.و همچنين مفسدۀ زياده روى در دشمنى،ابقا نكردن بر دشمن و اين خود باعث دوام دشمنى و عداوت است،بنا بر اين ميانه روى در اين جهت بهتر است،زيرا چه بسا دشمن روزى بر گردد و دوست شود،اگر براى دوستى جايى باقى گذاشته باشند.

كبراى مقدر قياس اوّل:هر دوستى كه ممكن است روزى دشمن شود، شايسته است در دوستى با او زياده روى نكنند.و كبراى مقدر قياس دوّم چنين است:و هر دشمنى كه شايد روزى دوست شود،سزاوار است كه در دشمنى با وى افراط نورزند.

253-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلنَّاسُ فِي الدُّنْيَا عَامِلاَنِ- عَامِلٌ عَمِلَ فِي الدُّنْيَا لِلدُّنْيَا- قَدْ شَغَلَتْهُ دُنْيَاهُ عَنْ آخِرَتِهِ- يَخْشَى عَلَى مَنْ يَخْلُفُهُ يُخَلِّفُ الْفَقْرَ وَ يَأْمَنُهُ عَلَى نَفْسِهِ- فَيُفْنِي عُمُرَهُ فِي مَنْفَعَةِ غَيْرِهِ- وَ عَامِلٌ عَمِلَ فِي الدُّنْيَا لِمَا بَعْدَهَا- فَجَاءَهُ الَّذِي لَهُ مِنَ الدُّنْيَا بِغَيْرِ عَمَلٍ- فَأَحْرَزَ الْحَظَّيْنِ مَعاً وَ مَلَكَ الدَّارَيْنِ جَمِيعاً- فَأَصْبَحَ وَجِيهاً عِنْدَ اللَّهِ- لاَ يَسْأَلُ اللَّهَ حَاجَةً فَيَمْنَعُهُ

ص:644

ترجمه

«مردم در دنيا به دو گونه عمل مى كنند:يك دسته براى دنيا كار مى كنند،كه آنان را دنيا به خود مشغول ساخته و از آخرت بازداشته است،مى ترسند فرزندانشان دچار تنگدستى شوند،ولى خود را از تنگدستى در آخرت،ايمن مى دانند.پس عمر خود را در راه تأمين سود ديگران مى گذرانند.و دستۀ ديگر در دنيا براى آخرت كار مى كنند،و بدون اين كه براى دنيا كار كنند آنچه از دنيا روزى آنان است مى رسد، پس هر دو فايده را با هم جمع كرده و هر دو عالم را صاحب شده اند،و نزد خدا آبرو دارند،و هر حاجتى از او بخواهند،روا مى سازد ».

شرح

در اين زندگى دنيايى،انسان ناگزير به انجام كارى است،امّا كار عاقل يا به سود دنيا و يا غير دنيا يعنى آخرت است،پس در اين صورت مردم دو دسته اند:

به دستۀ اوّل در مقام مذمّت با اين جمله اشاره فرموده است: «قد شغلته دنياه...

غيره» و معناى اين جمله آن است كه انسان از ترس تنگدستى فرزندانش پس از خود،سرگرم تحصيل دنيا مى گردد،و عمر خود را در سودى كه با خيالش عايد ديگران مى شود،مى گذراند،و خود نيز از بزرگترين فقر در آخرت نمى ترسد، و خيرات براى خود باقى نمى گذارد،و اين گمراهى آشكارى است .

و به دستۀ دوّم در مقام ستايش با اين عبارت اشاره كرده است: و عامل...

فجاءه الّذى له من الدّنيا يعنى:روزى و امثال آن كه در لوح محفوظ براى او مقدّر شده است.امّا عبارت: «بغير عمل» يعنى:براى دنيا،زيرا عمل به مقدار ضرورت از اعمال دنيا،در حقيقت عمل براى دنيا نيست،بلكه عمل براى آخرت است،و مقصود بالعرض از دنيا همين است و بدين وسيله است،هر دو بهره را از دنيا و آخرت به دست آورده است،در دنيا با قناعتى كه در زندگى دارد،و در آخرت با نتيجۀ اعمالش،كامياب مى گردد،و آبرومندى در نزد خدا و بلندى مرتبه اش در مورد آمادگى براى اطاعت خدا باعث پذيرش دعا و اجابت خواسته هاى او مى گردد.

ص:645

254-آورده اند كه در دوران خلافت عمر بن خطّاب،در نزد او،سخن از

اشاره

زيور و زينت كعبه و زيادى آن به ميان آمد.

حاضران گفتند،اگر آنها را بردارى و صرف تجهيز سپاه اسلام كنى،پاداش بيشترى دارد،و كعبه زينت نمى خواهد.

عمر تصميم به برداشتن زيورها گرفت،و در آن باره با امير المؤمنين(علیه السلام)مشورت كرد،امام(علیه السلام)فرمود: لَوْ أَخَذْتَهُ فَجَهَّزْتَ بِهِ جُيُوشَ الْمُسْلِمِينَ- كَانَ أَعْظَمَ لِلْأَجْرِ وَ مَا تَصْنَعُ؟الْكَعْبَةُ؟ بِالْحَلْيِ- فَهَمَّ؟عُمَرُ؟ بِذَلِكَ وَ سَأَلَ عَنْهُ؟أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع؟- فَقَالَ ع إِنَّ؟الْقُرْآنَ؟ أُنْزِلَ عَلَى؟النَّبِيِّ ص؟وَ الْأَمْوَالُ أَرْبَعَةٌ أَمْوَالُ الْمُسْلِمِينَ- فَقَسَّمَهَا بَيْنَ الْوَرَثَةِ فِي الْفَرَائِضِ- وَ الْفَيْءُ فَقَسَّمَهُ عَلَى مُسْتَحِقِّيهِ- وَ الْخُمْسُ فَوَضَعَهُ اللَّهُ حَيْثُ وَضَعَهُ- وَ الصَّدَقَاتُ فَجَعَلَهَا اللَّهُ حَيْثُ جَعَلَهَا- وَ كَانَ حَلْيُ؟الْكَعْبَةِ؟ فِيهَا يَوْمَئِذٍ- فَتَرَكَهُ اللَّهُ عَلَى حَالِهِ- وَ لَمْ يَتْرُكْهُ نِسْيَاناً وَ لَمْ يَخْفَ عَلَيْهِ مَكَاناً- فَأَقِرَّهُ حَيْثُ أَقَرَّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ- فَقَالَ لَهُ؟عُمَرُ؟ لَوْلاَكَ لاَفْتَضَحْنَا- وَ تَرَكَ الْحَلْيَ بِحَالِهِ

ترجمه

«هنگامى كه قرآن بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)نازل شد،اموال چهار نوع بودند:1-مال مسلمانان كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)آنها را بين وارثان،از روى حساب ارث،تقسيم كرد.

2-غنيمت،كه بين مستحقّانش تقسيم كرد.3-خمس،كه خداوند آنجا كه بايد قرار دهد،قرار داد.4-صدقات كه خداوند آنها را در جاى خود قرار داد،و زينت كعبه آن روز،در كعبه بود كه خداوند آن را به حال خود گذاشت و اين نه از روى فراموشى بود و نه از آن روى كه جاى آن از خداوند پوشيده بود پس تو نيز آن را به همان گونه قرار بده كه خدا و رسولش(صلی الله علیه و آله)قرار داده بودند».پس عمر گفت:اگر تو نبودى رسوا مى شديم،و آن زيورها را به حال خود گذاشت .

شرح

اين داستان مشهور است،و خلاصۀ برهان امام(علیه السلام)قياس مضمرى است كه بر مقدّمۀ صغراى آن اشاره فرموده است و تقدير آن چنين است:زيور كعبه را خداوند و رسولش در جاى خود نهادند-بدون فراموشى و غفلت از مكان آن-با

ص:646

اين كه به همۀ اموال پرداخته بودند،و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر چه را كه خدا و رسولش به جاى خود قرار داده باشند،در اين عمل پيروى از آنها واجب است.و از اين رو به عنوان نتيجۀ قياس،امر كرد،همان طورى كه خدا و رسولش قرار دادند،تو نيز همان طور قرار ده!كلمۀ نسيانا منصوب است چون حال است، و مكانا منصوب است چون تميز است.

255-نقل كرده اند كه دو نفر را خدمت امام(علیه السلام)آوردند كه از بيت المال

اشاره

دزدى كرده بودند،

يكى از آنها برده اى بود كه متعلق به خود بيت المال بود،و ديگرى بردۀ كسى بود،امام(علیه السلام)فرمود:

أَمَّا هَذَا فَهُوَ مِنْ مَالِ اللَّهِ وَ لاَ حَدَّ عَلَيْهِ- مَالُ اللَّهِ أَكَلَ بَعْضُهُ بَعْضاً- وَ أَمَّا الْآخَرُ فَعَلَيْهِ الْحَدُّ الشَّدِيدُ فَقَطَعَ يَدَهُ

ترجمه

«امّا اين غلامى كه متعلق به بيت المال است حدّى ندارد،در حقيقت بخشى از بيت المال بخشى از مال خدا را خورده است،و امّا بر آن ديگرى بايد حدّ جارى كرد،و دست او را قطع كردند .»

شرح

عرض النّاس يعنى:ساير مردم.و امام(علیه السلام)به قياس مضمرى استدلال كرده است كه صغراى آن عبارت است از:پس آن مال خداست كه جزئى جزء ديگر را خورده است.و كبراى مقدّر آن چنين است:و هر كه اين طور باشد،دست بريدن ندارد.و امّا آن كه دستش را بريدند،مقدار نصاب از مال غنيمت را كه بايد نگهدارى مى شد،دزديده بود كه هيچ حقى هم در آن نداشت،و امّا اگر سهمى داشت،اگر مقدار دزدى شده بيش از سهم او،و در حدّ نصاب بود،دستش بريده مى شد،اگر نه،دست بريده نمى شد.

ص:647

256-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لَوْ قَدِ اسْتَوَتْ قَدَمَايَ مِنْ هَذِهِ الْمَدَاحِضِ لَغَيَّرْتُ أَشْيَاءَ

لغت

مداحض:لغزشگاهها

ترجمه

«اگر پاهاى من در اين لغزشگاه استوار ماند،چيزهايى را تغيير خواهم داد ».

شرح

استوارى پاها،كنايه از پايدارى و قدرت بر اجراى احكام،به صور مختلف در مسائل اجتهادى مشكلى است كه حكم شرعى آن،بر ديگران پوشيده است.و توضيح آن كه،در زمان خلافت آن بزرگوار،تغيير حكمى از احكام خلفاى قبلى ممكن نبود،در حالى كه آن حضرت نظرى غير از نظرات ديگر داشت،و براى اين قبيل مسائل،كلمه مداحض را به كار برده است،از آن جهت كه آن مسائل لغزشگاهها و محل تزلزل پاهاى خرد است،و با جملۀ:لغيّرت اشياء اشاره دارد بر نادرستى نظرات ديگران در اين مسائل،و بر اين كه قدمهاى خردشان در اين موارد از راه راست لغزيده است.

257-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اِعْلَمُوا عِلْماً يَقِيناً أَنَّ اللَّهَ لَمْ يَجْعَلْ لِلْعَبْدِ- وَ إِنْ عَظُمَتْ حِيلَتُهُ وَ اشْتَدَّتْ طَلِبَتُهُ- وَ قَوِيَتْ مَكِيدَتُهُ- أَكْثَرَ مِمَّا سُمِّيَ لَهُ فِي الذِّكْرِ الْحَكِيمِ- وَ لَمْ يَحُلْ بَيْنَ الْعَبْدِ فِي ضَعْفِهِ وَ قِلَّةِ حِيلَتِهِ- وَ بَيْنَ أَنْ يَبْلُغَ مَا سُمِّيَ لَهُ فِي الذِّكْرِ الْحَكِيمِ- وَ الْعَارِفُ لِهَذَا الْعَامِلُ بِهِ- أَعْظَمُ النَّاسِ رَاحَةً فِي مَنْفَعَةٍ- وَ التَّارِكُ لَهُ الشَّاكُّ فِيهِ- أَعْظَمُ النَّاسِ شُغُلاً فِي مَضَرَّةٍ- وَ رُبَّ مُنْعَمٍ عَلَيْهِ مُسْتَدْرَجٌ بِالنُّعْمَى- وَ رُبَّ مُبْتَلًى مَصْنُوعٌ لَهُ بِالْبَلْوَى- فَزِدْ أَيُّهَا الْمُسْتَمِعُ فِي شُكْرِكَ- وَ قَصِّرْ مِنْ عَجَلَتِكَ- وَ قِفْ عِنْدَ مُنْتَهَى رِزْقِكَ

ترجمه

به يقين بدانيد،كه هر چند بنده اى را ياب و سخت كوش و پر مكر و فريب باشد،خداوند،بيش از آنچه از علم الهى براى او مقدّر است،قرار نداد،و

ص:648

همچنين بين آن بنده كه ناتوان و كم تلاش است،و آنچه را كه بايد به او برسد و از علم الهى مقدّر شده،مانعى ايجاد نكرده است.و كسانى كه از اين راز آگاهند و براساس آن عمل مى كنند،به خاطر آسايش حاصل از سود آن،برترين مردمند.اما كسانى كه از آن راز چشم پوشيده و در آن شك و ترديد كرده اند،بيش از همگران گرفتار زيانند.و بسا افراد نعمت يافته كه به تدريج به وسيلۀ همتها به عذاب و اين چند سطر قبل از كيفر قرار داده شود .

شرح

در اين بخش از سخن امام(علیه السلام)لطيفه هايى است،پس از استدلال بر اين كه آنچه علم خداوند بدان تعلق گيرد،حتما اتّفاق مى افتد،و آنچه علم الهى تعلق نگيرد،اتّفاق نمى افتد ناگزير براى هيچ كسى-از قوى و ضعيف-روزى،جز آنچه خداوند متعال،به قلم قضا در ذكر حكيم و لوح محفوظ مقدّر كرده است،نخواهد بود،و شخص پر حيله و آن كه در چاره جويى نيرومند است،به بيشتر از مقدّر نمى رسد،و ناتوانى كه كم تلاش است نيز از روزى مقدّر عقب نخواهد ماند.و به دليل ثبوت اين مطلب با دليل و برهان،به باور داشتن آن امر فرموده و وادار به علم و عمل بدان كرده است،وسيلۀ قياس مضمرى كه صغراى آن عبارت:و العارف...

فى منفعة است .امّا آسايش كسى كه باور دارد آنچه مقدّر است ناگزير به او مى رسد،از آن روست كه تلاش و زحمت زياد به خاطر آن تحمّل نمى كند و چون اين نوع آسايش،هم آسايش قلبى و هم آسايش بدنى است،پس بالاترين آسايش است و براى اين كه با منفعتى همراه است،ارزش اين نوع آسايش را مورد تأكيد قرار داده است.و همچنين از شك و ترديد در اين مطلب و عمل نكردن بدان بر حذر داشته است با اين عبارت: و التّارك لهذا الشّاك فيه... كه خود قياس مضمرى است و كبراى قياس چنين است:و هر چه اين طور باشد،شايسته شكّ و ترديد نيست.

و چنين كسى از همه كس گرفتارتر خواهد بود،چون دل و جسمش به چيزى بى فايده مشغول شده و در نتيجه تنها زيان نصيب او گشته است.

ص:649

اگر بگويى اين مطلب با دستور دعا و تلاش براى روزى،چنان كه در آيه شريفه آمده است! «فَانْتَشِرُوا فِي الْأَرْضِ وَ ابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللّهِ» (1)و نظير آن منافات دارد مى گوييم:به طورى كه در پيش توضيح داديم منافات ندارد،و ما راز دعا و فايدۀ آن را بيان كرديم،خلاصۀ مطلب اين بود كه گاهى دعا وسيله براى وجود روزى است كه خداوند وجود روزى را به وسيلۀ دعا مى دانسته است و منافاتى با هم ندارند .

امام(علیه السلام)اهل نعمت و ثروت و كسانى را كه گرفتارند همه را توجه داده است كه به هر حال شكر خدا واجب است،امّا اهل نعمت را متوجه ساخته است كه گاهى نعمت كم كم باعث نزديكى به عذاب مى گردد،بايد خدا را شكر كنند تا آنها را به عذاب نزديك نسازد و امّا به آنانى كه گرفتارند،هشدار داده است كه گرفتارى آنها گاهى باعث احسان الهى نسبت به آنها مى گردد تا آنان را آماده براى اجر فراوان سازد،بنا بر اين شكر اين آماده سازى بر آنها لازم است.و اين دو مقدمۀ صغرا براى دو قياس مضمرند كه مقدّمه اول در تقدير چنين است،بعضى از اهل نعمت كم كم به عذاب نزديك مى شوند،و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:

و هر كه به تدريج،به عذاب نزديك شود،لازم است جهت دورى از عذاب،خدا را به خاطر نعمتى كه به وى داده است،شكر گزارد،و همچنين تقدير صغراى دوم، چنين است:بعضى از گرفتاران با همان گرفتارى ساخته مى شوند،و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر كس مورد لطف خدا قرار گيرد،بايد سپاس لطف خدا را در حق خود بگزارد.از اين رو امام(علیه السلام)شنوندگان سخن خود را به طور مطلق بر شكر فراوان امر كرده است،با اين كه در بين آنان هم ارباب نعمت و هم مبتلايان هستند،و پس از آن به عجله نكردن در طلب روزى و در حد اعتدال و دور از افراط ماندن،دستور داده است.

ص:650


1- سورۀ جمعه(62)آيه(10) [1]يعنى:در پى كسب و كار روى زمين پراكنده شويد و از فضل و كرم خدا بجوييد.

258-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ تَجْعَلُوا عِلْمَكُمْ جَهْلاً وَ يَقِينَكُمْ شَكّاً- إِذَا عَلِمْتُمْ فَاعْمَلُوا وَ إِذَا تَيَقَّنْتُمْ فَأَقْدِمُوا

ترجمه

«علم خود را به نادانى تبديل نكنيد،و يقين خود را به شك مبدّل نسازيد، اگر مى دانيد پس عمل كنيد،و اگر يقين داريد،پس اقدام كنيد .»

شرح

امام(علیه السلام)نهى فرموده است مردمان را از اين كه علم خود را با توجّه به حالات آخرت كه اهميت آنها را مى دانند،به منزلۀ جهل قرار ندهند،و يقين خود را به دليل عمل نكردن بر طبق علم و يقين به منزلۀ شكّ و ترديد قرار ندهند.و به همين جهت آنان را مأمور ساخته تا مطابق علمشان عمل و مطابق يقينشان اقدام بر انجام كارها نمايند.

259-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ الطَّمَعَ مُورِدٌ غَيْرُ مُصْدِرٍ وَ ضَامِنٌ غَيْرُ وَفِيٍّ- وَ رُبَّمَا شَرِقَ شَارِبُ الْمَاءِ قَبْلَ رِيِّهِ- وَ كُلَّمَا عَظُمَ قَدْرُ الشَّيْءِ الْمُتَنَافَسِ فِيهِ- عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ لِفَقْدِهِ- وَ الْأَمَانِيُّ تُعْمِي أَعْيُنَ الْبَصَائِرِ- وَ الْحَظُّ يَأْتِي مَنْ لاَ يَأْتِيهِ

ترجمه

«طمع،انسان را تا لب آب مى آورد بدون اين كه برگرداند و ضمانت مى كند بدون اين كه وفا كند،بسا نوشندۀ آب كه پيش از سيراب شدن،گلوگير شود.هر چه ارزش شيء دلخواه بيشتر باشد،مصيبت از دست دادنش بزرگتر است.آرزوها چشم بصيرت را كور كنند،و بهره و برخوردارى به كسى مى رسد كه در پى آن نيست .»

شرح

امام(علیه السلام)از طمع در دنيا و آزمندى در طلب دنيا و آرزو داشتن و در پى دنيا رفتن به چند دليل بر حذر داشته است:

ص:651

1-قياس مضمرى كه صغراى آن عبارت: «إنّ الطمع...وفىّ» است يعنى:طمع آدمى را بر موارد هلاكت مى برد امّا از آنجا باز نمى گرداند.عبارت الضامن غير الوفىّ را-به دليل اين كه انسان را علاقمند به كسب دنيا مى كند و به طرف دنيا مى خواند،و با اين حال دروغ مى گويد،هم چون كسى كه ضامن چيزى شود و وفا نكند-براى طمع استعاره آورده است،و كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چه اين طور باشد،سزاوار پيروى و اطمينان نيست .

2-عبارت: و ربّما...ريّه هشدار بر اين مطلب است كه در پى دنيا به طور مداوم بودن روا نيست،به دليل قياس مضمرى كه از صغراى آن به كنايه ياد كرده است و در تقدير چنين است:هر كه همواره در پى دنيا باشد گاهى نااميد مى شود و بدون رسيدن به آرزو،اميدش قطع مى شود،و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر چه اين طور باشد،شايسته نيست كه هميشه در پى آن بود .

3-از شتافتن در پى آنچه از متاع دنيا كه پر ارزش است،به وسيله قياس مضمرى بر حذر داشته است كه صغراى آن عبارت: و كلّما...لفقده است. رزيّة به معنى مصيبت است.

و كبراى مقدّر آن نيز چنين است،و هر چه كه مصيبت فقدان آن بزرگ باشد پس شايسته بر گرفتن نيست،زيرا ناگزير از دست خواهد رفت،و فنا پذير است .

4-از آرزوها به وسيله قياس مضمرى بر حذر داشته است كه صغراى آن عبارت: و الأمانىّ تعمى اعين الابصار است،توضيح آن كه آرزوها فكر را به چيزى كه هدف نيست مشغول مى سازد و از هدف يعنى كمالات عقلى باز مى دارد.

كلمۀ اعين را استعاره براى افكار آورده است از آن رو كه هر دو ادراك مى كنند.و كبراى مقدر نيز چنين است:و هر چه اين طور باشد،اجتناب از آن لازم است .

5-بر ترك بهره بردارى از دنيا توجّه داده است.با اين عبارت:و الحظّ يأتي

ص:652

من لا يأتيه يعنى:بهرۀ آن كسى كه نصيبى از دنيا دارد به او مى رسد،هر چند كه در پى دنيا نباشد،و اين عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چه كه اين طور باشد،نيازى به رفتن در پى آن و جستن آن نيست.

260-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ- مِنْ أَنْ تَحْسُنَ فِي لاَمِعَةِ الْعُيُونِ عَلاَنِيَتِي- وَ تَقْبُحَ فِيمَا أُبْطِنُ لَكَ سَرِيرَتِي- مُحَافِظاً عَلَى رِيَاءِ النَّاسِ مِنْ نَفْسِي- بِجَمِيعِ مَا أَنْتَ مُطَّلِعٌ عَلَيْهِ مِنِّي- فَأُبْدِيَ لِلنَّاسِ حُسْنَ ظَاهِرِي- وَ أُفْضِيَ إِلَيْكَ بِسُوءِ عَمَلِي- تَقَرُّباً إِلَى عِبَادِكَ وَ تَبَاعُداً مِنْ مَرْضَاتِكَ

لغت

أفضى:مى رسانم

ترجمه

«بار خدايا پناه مى برم به تو از اين كه در انظار،ظاهر من نيكو و باطنم در آنچه پنهان مى دارم نزد تو زشت باشد و خود را با ريا نزد مردم حفظ كنم،با همۀ آنچه تو از خودم به آن آگاهترى،پس ظاهر خود را به مردم بنمايانم و كردار بدم را نزد تو بياورم و در نتيجه به بندگانت نزديك و از رضا و خشنوديهاى تو دور شوم ».

شرح

امام(علیه السلام)به خدا پناه برده است از اين كه حسن ظن در انتظار مردم و زشتى باطن خود در نزد خدا را-به وسيلۀ خود نمايى به زهد و عبادت ظاهرى آن هم به منظور دنيا-با هم در خود جمع كند.

لامعة العيون اضافۀ صفت به موصوف است،يعنى:جلوى چشمان .

«محافظا» حال است. تقربا و تباعدا دو مصدرند كه به جاى حال نشسته اند،و احتمال دارد،مفعول و منصوب باشند.

ص:653

261-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ وَ الَّذِي أَمْسَيْنَا مِنْهُ فِي غُبَّرِ لَيْلَةٍ دَهْمَاءَ- تَكْشِرُ عَنْ يَوْمٍ أَغَرَّ مَا كَانَ كَذَا وَ كَذَا

لغات

غبر الليل:باقيماندۀ شب دهماء:سياه،تار تكشّر:لبخند بطورى كه دندانها ديده شوند اغرّ:روشن،واضح

ترجمه

«نه،به خدايى كه به قدرت او شب كرديم،در باقيماندۀ شب تارى كه از روز روشن جداست،كه چنين و چنان نبوده است ».

شرح

كلمۀ: تكشّر عاريه براى شب آمده است از آن رو كه از روشنى روز جدا شده،همچون كسى كه مى خندد،و اين سوگند در نهايت فصاحت است،و از چنين فصاحتى سوگند خورنده و شنونده منفعل مى گردد.

262-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

قَلِيلٌ تَدُومُ عَلَيْهِ أَرْجَى مِنْ كَثِيرٍ مَمْلُولٍ مِنْهُ

ترجمه

«كار اندكى كه در آن مداومت كنى،اميد بخش تر از كار زيادى است كه از آن خسته و ملول گردى .»

شرح

مقصود امام(علیه السلام)اين است كه از كارها كار اندك مداوم،پر ارزش تر است از كار زياد خسته كننده و غير مداوم،و نفس را بهتر آماده مى سازد،پس در آخرت سود بيشترى دارد.

263-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِذَا أَضَرَّتِ النَّوَافِلُ بِالْفَرَائِضِ فَارْفُضُوهَا

ص:654

ترجمه

«هرگاه مستحبات به واجبات لطمه بزنند،آنها را ترك كنيد .»

شرح

يعنى:هرگاه مستحبّات باعث اشكال برخى از شرايط واجبات گردند،ترك چنان مستحباتى واجب است،و اين مطلب به طور مشروح گذشت.

264-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ تَذَكَّرَ بُعْدَ السَّفَرِ اسْتَعَدَّ

ترجمه

«هر كس دورى سفر آخرت را به خاطر داشته باشد،آماده مى شود ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه شخصى كه به ياد دورى راه آخرت است بايد به وسيلۀ تقوا و پرهيزگارى آماده آن سفر گردد.

265-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لَيْسَتِ الرَّوِيَّةُ كَالْمُعَايَنَةِ مَعَ الْإِبْصَارِ- فَقَدْ تَكْذِبُ الْعُيُونُ أَهْلَهَا- وَ لاَ يَغُشُّ الْعَقْلُ مَنِ اسْتَنْصَحَهُ

ترجمه

«ادراك با عقل و انديشه مانند ديدن با چشمها نيست كه گاهى چشمها به صاحب خود دروغ مى گويند،در صورتى كه عقل،به هر كه از او پند و اندرز بطلبد،خيانت نمى كند .»

شرح

اين سخن امام(علیه السلام)در بارۀ ضرورت به كار بردن فكر است در جايى كه شايسته انديشيدن است و در بارۀ عقل كه مرجع حواس و تيزبين و نصيحت كنندۀ دلسوزى است كه به نصيحت خواه خيانت نمى كند.كلمۀ استنصاح (نصيحت خواستن)را براى مراجعه و در راه درست به كار بردن عقل و توجّه آن به كسب نظرات درست استعاره آورده است،و كلمۀ الغش (خيانت)را براى دروغ گفتن

ص:655

استعاره آورده است،يعنى عقل به كسى كه از آن نصيحت بخواهد و او را فرا راه خود قرار دهد،دروغ نمى گويد،اما حواسّ گاهى به صاحب خود دروغ مى گويند.بدان كه چشم و ديگر حواسّ ظاهر هيچ گونه حكمى از خود ندارند، اما حكومت بعضى از محسوسات نسبت به بعضى ديگر،حكم عقل به وسيله خيال و وهم است.و هر چه در اين موارد،حكم غلط صورت بگيرد،از اشتباهات قوۀ وهم است همان طورى كه در جاى خود به ثبوت رسيده است،و در اين صورت، عبارت امام(علیه السلام): و قد تكذب العيون اهلها به اين معنى است كه احكام وهميه روى مدركات چشم-مانند حكم بر اين كه قطرۀ باران،خط راست و آتش گردانى كه به سرعت مى گردد،دايره است و نظاير اينها-گاهى دروغ و خطا مى باشند.

266-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ الْمَوْعِظَةِ حِجَابٌ مِنَ الْغِرَّةِ

ترجمه

«ميان شما و پند و اندرز،پرده اى از غفلت و غرور وجود دارد ».

شرح

كلمۀ: حجاب (پرده)را براى آنچه از هيأتهاى بدنى كه عارض بر نفوس مى گردند و باعث غفلت از نگاه عبرت آميز و پذيرش موعظه و بهره مندى از آن است،استعاره آورده است.

267-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

جَاهِلُكُمْ مُزْدَادٌ مُسَوِّفٌ

لغت

مزداد:مرتكب گناه فراوان

ترجمه

«نادان شما گناه زيادى مرتكب مى شود و امروز و فردا مى كند ».

ص:656

شرح

مسوّف :يعنى كسى كه امروز و فردا كرده و توبه را به تأخير مى اندازد.

بعضى روايت كرده اند: «عالمكم مسوّف» يعنى:داناى شما كار را به تأخير مى اندازد.

268-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

قَطَعَ الْعِلْمُ عُذْرَ الْمُتَعَلِّلِينَ

ترجمه

«علم،راه را بر بهانه جويان مى بندد ».

شرح

يعنى علم به امور دينى و آنچه از مژده و بيم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)آورده است، راه بهانه را به كسانى كه مى گويند:ما از آن ناآگاه بوديم،مى بندد،همان طورى كه خداوند متعال فرموده است: «رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ» (1).

269-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

كُلُّ مُعَاجَلٍ يَسْأَلُ الْإِنْظَارَ- وَ كُلُّ مُؤَجَّلٍ يَتَعَلَّلُ بِالتَّسْوِيفِ

ترجمه

«هر كه شتاب و تعجيل دارد،مهلت خواهد،و هر كه را مهلت دهند،با امروز و فردا كردن بهانه جويى مى كند ».

شرح

اين عبارت امام(علیه السلام)سرزنشى است براى كسانى كه در حال تعجيل و در مهلت و فرصت از عمل صالح دورى مى جويند.

270-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا قَالَ النَّاسُ لِشَيْءٍ طُوبَى لَهُ- إِلاَّ وَ قَدْ خَبَأَ لَهُ الدَّهْرُ يَوْمَ سَوْءٍ

ص:657


1- سورۀ نساء(4)آيه(165) [1]يعنى:پيامبران را كه مژده دهنده و بيم دهنده اند.
ترجمه

«مردم در هيچ مورد نگفتند،خوشا به حالش،مگر آن كه روزگار،روز ناخوشى را برايش مخفى داشت ».

شرح

يعنى مردم چيزى را در دنيا تحسين نكردند،مگر اين كه روزگار زمينۀ نابودى آن را براى روزى فراهم كرد و هر بالقوّه اى ناگزير از رسيدن به فعليّت است.

271-از امام(علیه السلام)راجع به قدر سؤال شد،آن بزرگوار فرمود:

اشاره

طَرِيقٌ مُظْلِمٌ فَلاَ تَسْلُكُوهُ- وَ بَحْرٌ عَمِيقٌ فَلاَ تَلِجُوهُ- وَ سِرُّ اللَّهِ فَلاَ تَتَكَلَّفُوهُ

ترجمه

«راهى است تاريك،آن را نپيماييد،و دريايى است عميق،در آن وارد نشويد و راز نهفتۀ الهى است،خود را در بارۀ آن به زحمت نيندازيد ».

شرح

پرسش از حقيقت قدر و چگونگى انجام كارها بر طبق آن است،و اين مسأله از جمله مسائل علم الهى است،و جاى اشتباه بزرگ بين حكما و متكلّمين است،و ما آنچه درست بود پيش از اين،در اين باره توضيح داديم،و به خاطر دشوارى مطلب،فرو رفتن در آن،جاى گمراهى و سرگردانى در درياى بى كران است،و از اين رو امام(علیه السلام)از فرو رفتن در آن به وسيله سه قياس مضمر منع كرده است:

1-راهى است تاريك،كبراى مقدّر چنين است:و پيمودن راههاى تاريك روا نيست و نتيجه مى گيرد:آن را نپيماييد.كلمۀ:المظلم را براى چنان راهى از آن جهت استعاره آورده است كه در آن شبهات زيادى وجود دارد كه باعث گم كردن راه مى شود.

2-دريائى ژرف است.كلمۀ:البحر را با صفت عميق براى قدر استعاره آورده است كه انديشه ها در آن غرق شده اند،و كبراى مقدّر آن چنين است:وارد

ص:658

شدن به درياهاى ژرف روا نيست،و نتيجه مى گيرد:پس وارد آن نشويد.

3-آن راز نهفتۀ خداست.يعنى راز الهى است كه خداوند دوست داشته مخفى بدارد و از فرورفتن در آن منع كرده است،كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چه اين طور باشد،به زحمت فرو رفتن در آن و گشودن آن روا نيست.و از اين عبارت استفاده مى شود كه هر مشكلى از مشكلات علمى جز براى اوليا و دانشمندان برجسته قابل كشف نيست و از اسرار الهى است.

272-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِذَا أَرْذَلَ اللَّهُ عَبْداً حَظَرَ عَلَيْهِ الْعِلْمَ

ترجمه

«هر گاه خداوند بنده اى را خوار و پست كند علم و دانش را از او باز دارد ».

شرح

بازداشتن علم،بدين نحو است كه خداوند شخص را بر كار ديگرى آماده مى سازد و وسايل علم را براى وى جور مى كند بطورى كه از آن منصرف مى گردد و آمادگى فراگيرى آن را نمى يابد.بديهى است كه جهل از بدترين پستى ها و بدترين دردهاست و كمبود و تفريط از فضيلت دانش و ادب است.بارها قبلا به اين مطلب اشاره شده است.

273-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

وَ قَالَ ع:كَانَ لِي فِيمَا مَضَى أَخٌ فِي اللَّهِ- وَ كَانَ يُعْظِمُهُ فِي عَيْنِي صِغَرُ الدُّنْيَا فِي عَيْنِهِ- وَ كَانَ خَارِجاً مِنْ سُلْطَانِ بَطْنِهِ- فَلاَ يَشْتَهِي مَا لاَ يَجِدُ وَ لاَ يُكْثِرُ إِذَا وَجَدَ- وَ كَانَ أَكْثَرَ دَهْرِهِ صَامِتاً- فَإِنْ قَالَ بَذَّ الْقَائِلِينَ وَ نَقَعَ غَلِيلَ السَّائِلِينَ- وَ كَانَ ضَعِيفاً مُسْتَضْعَفاً- فَإِنْ جَاءَ الْجِدُّ فَهُوَ لَيْثُ غَابٍ وَ صِلُّ وَادٍ- لاَ يُدْلِي بِحُجَّةٍ حَتَّى يَأْتِيَ قَاضِياً- وَ كَانَ لاَ يَلُومُ أَحَداً- عَلَى مَا يَجِدُ الْعُذْرَ فِي مِثْلِهِ حَتَّى يَسْمَعَ اعْتِذَارَهُ- وَ كَانَ لاَ يَشْكُو وَجَعاً إِلاَّ عِنْدَ بُرْئِهِ- وَ كَانَ يَفْعَلُ مَا يَقُولُ وَ لاَ يَقُولُ مَا لاَ يَفْعَلُ- وَ كَانَ إِذَا غُلِبَ

ص:659

عَلَى الْكَلاَمِ لَمْ يُغْلَبْ عَلَى السُّكُوتِ- وَ كَانَ عَلَى مَا يَسْمَعُ أَحْرَصَ مِنْهُ عَلَى أَنْ يَتَكَلَّمَ- وَ كَانَ إِذَا بَدَهَهُ أَمْرَانِ- يَنْظُرُ أَيُّهُمَا أَقْرَبُ إِلَى الْهَوَى فَخَالَفَهُ- فَعَلَيْكُمْ بِهَذِهِ الْخَلاَئِقِ فَالْزَمُوهَا وَ تَنَافَسُوا فِيهَا- فَإِنْ لَمْ تَسْتَطِيعُوهَا- فَاعْلَمُوا أَنَّ أَخْذَ الْقَلِيلِ خَيْرٌ مِنْ تَرْكِ الْكَثِيرِ

لغات

بدّ:غلبه كرد بدهه الامر:ناگهانى كارى پيش آمد ادلى بحجّته:برهانش را اقامه كرد نقع الغليل:عطش را فرو نشاند

ترجمه

«در زمان گذشته برادرى دينى داشتيم كه كوچك بودن دنيا در نظر او باعث بزرگى او در نظر من بود.او زير سلطۀ شكمش نبود،چيزى را كه بدان دسترسى نداشت آرزو نمى كرد.و اگر داشت زياده روى نمى كرد،در بيشتر اوقاتش ساكت بود،و اگر سخن مى گفت،گويندگان را مغلوب مى كرد.و عطش پرسش كنندگان را فرو مى نشاند.ناتوان بود،و به ديگران هم ناتوان مى نمود،امّا هر گاه وقت تلاش مى رسيد،شير خشمگين و مار بيابانى پر از زهرى بود.تا نزد داور نمى آمد،برهان اقامه نمى كرد،و تا عذر كسى را به خاطر عملى كه امكان عذرى در آن بود، نمى شنيد،او را سرزنش نمى كرد.و از دردى گله نمى كرد،مگر وقتى كه بهبود مى يافت،آنچه مى گفت انجام مى داد و آنچه نمى كرد نمى گفت:اگر در سخنگويى بر او غالب مى شدند،در خاموشى بر وى غلبه نمى يافتند.به شنيدن حريصتر بود تا به سخن گفتن.و اگر ناگهان در برابر دو عمل قرار مى گرفت و مى ديد كه يكى به خواهش نفس نزديكتر است،با آن مخالفت مى كرد،پس شما هم اين صفات را فرا گيريد،و به آنها علاقمند باشيد و اگر نتوانستيد،بدانيد كه گرفتن اندك بهتر از واگذاشتن بسيار است .»

شرح

ابن مقفّع اين بخش از سخنان امام(علیه السلام)را در كتاب ادب (1)،خود،نقل

ص:660


1- نام كتاب ابن مقفّع«الادب الكبير و الادب الصّغير»است-م.

كرده و به امام حسن بن على(علیه السلام)نسبت داده است.

شخص مورد نظر را بعضى گفته اند،ابو ذر غفارى است،و بعضى گفته اند،عثمان بن مظعون است و او را با دوازده فضيلت تعريف و توصيف نموده است:

1-يكى آن كه وى دنيا را ناچيز مى شمارد و با نظر حقارت به آن مى نگرد، بديهى است كه اين خود باعث عظمت او در نظر مردان خدا مى گردد .

2-وى از تحت نفوذ شكمش بيرون است،و آن كنايه از بيرون بودن اوست از اسارت شهوت و خلاصى اش از بند صفت ناپسند بدكارگى و گرايش وى به سوى فضيلت عفّت.خوددارى از آنچه بدان دسترسى ندارد باعث آلوده نشدن وى به صفات ناپسند حرص،حسد و امثال آنها شده،و نيز زياده روى نكردن او در مورد آنچه به دست مى آورد،باعث مبرّا بودن او از صفت ناپسند آزمندى و پرخورى و امثال اينهاست .

3-فضيلت ميانه روى در سخن گفتن و خاموشى به اين معنى كه او در جاى خود،سخن حكيمانه مى گويد،و امّا چيره شدن سكوت بر او،دليل توان عقلى اوست،چنان كه قبلا از امام(علیه السلام)نقل كرديم،وقتى كه عقل كامل شد،سخن كم مى شود .

4-او ناتوان بود،و ديگران هم او را ناتوان مى ديدند،يعنى تهيدست بود، و ديگران او را به چشم ذلّت و فقر مى نگريستند،و اينها از لوازم فضيلت تواضع است.

5-فضيلت شجاعت به هنگام تلاش در جنگ و خشم براى خدا،و با عبارت: فاذا جاء الجدّ...واد كنايه از همين فضيلت است.

كلمۀ ليث (شير)را از نظر سطوت و حمله اش،و كلمۀ: صلّ (مار سمّى) را از جهت ايجاد ترس،و كشتن دشمن،استعاره آورده است،به مار بيابانى در

ص:661

دلاورى و كشندگى زهر مثل مى زنند .

6-وى برهانى اقامه نمى كرد تا اين كه نزد داور مى آمد،و اين مربوط به فضيلت عدالت است،در اين كه هر چيزى را در جاى خود به كار مى برد .

7-كسى را به خاطر عملى كه امكان عذرى در آن بود،سرزنش نمى كرد، مگر پس از اين كه به عذر آوردن او گوش فرا مى داد،پس اگر عذرى داشت مى پذيرفت.و اين هم از لوازم عدل و داد،و فضيلت پايدارى و تحمّل سختى است .

8-وى به خاطر تسليم بودنش به حكم الهى و تن دادن به رضاى پروردگار، از بيماريى كه بر او عارض مى شد،گله نمى كرد،بلكه شايد آن را پس از بهبودى، به عنوان خبر و نه شكوه به ديگران نقل مى كرد،او بيمارى خود را از ديگران پنهان مى داشت تا باعث زحمت مردم نشود كه او را عيادت كنند و به زحمت بيفتند .

9-گفتار و رفتارش مطابق بودند و از دروغ و خلاف دورى مى كرد .

10-لجاجت،جدال و مشاجره در گفتار نمى كرد،و هر گاه در گفتار مغلوب مى شد سكوت اختيار مى كرد،و اين از فضيلت حكمت است،چون موارد خاموشى و سخن را بخوبى مى دانست،و از جمله فضيلت او،غلبۀ وى بر خشم خود در وقت مشاجره است .

11-به شنيدن حريصتر بود تا سخن گفتن،چون طرف فايده بردن را بر فايده رساندن ترجيح مى داد،چه اوّلى مهمتر از دوّمى است و آن بخشى از فضيلت حكمت است .

12-و اگر ناگهان دو عمل بدون سابقه از ذهنش مى گذشت،مى انديشيد كه كدام يك شايسته تر است،مثلا ازدواج كردن بهتر است يا نكردن؟فكر مى كرد:

كدام به هواى نفس و شهوت،-مثل ازدواج-نزديكتر است،پس با آن مخالفت مى كرد .

ص:662

چون هدف از اين بخش سخن امام(علیه السلام)آن بود كه شنوندگان از فضايل نامبرده پيروى كنند،آنان را امر فرمود تا بدان صفات پايبند بوده و در تمام يا بعضى از آنها بر ديگران سبقت گيرند و با عبارت: فاعلموا... كه صغراى قياس مضمر است،تشويق نموده است و كبراى مقدر آن نيز چنين است:هر كارى كه نيكو باشد پس بايد بر آن مداومت داشت و بر ديگران در انجام آن سبقت جست.

274-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لَوْ لَمْ يَتَوَعَّدِ اللَّهُ عَلَى مَعْصِيَتِهِ- لَكَانَ يَجِبُ أَلاَّ يُعْصَى شُكْراً لِنِعَمِهِ

ترجمه

«[حتى]اگر خداوند در برابر نافرمانى خود،وعدۀ عذاب نداده بود،براى سپاس از نعمتهايش واجب بود نافرمانى نكنند ».

شرح

چون شكر نعمت،در گفتار و رفتار مطابق هم،عقلا واجب است،ترك معصيت هم كه ملازم با طاعت واجبه است،آن هم واجب مى شود،زيرا لازم واجب نيز واجب است.و مقتضاى اين سخن آن است كه اگر خداوند در برابر نافرمانى خود وعدۀ عذاب نداده بود باز هم ترك معصيت به خاطر شكر نعمت واجب بود،تا چه رسد كه وعدۀ عذاب هم براى نافرمانى داده است،بنا بر اين به طريق اولى بايد ترك معصيت كرد.

275-امام(علیه السلام)وقتى كه اشعث بن قيس را به خاطر مرگ فرزندش تسليت

اشاره

مى داد فرمود:

يَا؟أَشْعَثُ؟ إِنْ تَحْزَنْ عَلَى ابْنِكَ- فَقَدِ اسْتَحَقَّتْ مِنْكَ ذَلِكَ الرَّحِمُ- وَ إِنْ تَصْبِرْ فَفِي اللَّهِ مِنْ كُلِّ مُصِيبَةٍ خَلَفٌ- يَا؟أَشْعَثُ؟ إِنْ صَبَرْتَ- جَرَى عَلَيْكَ الْقَدَرُ وَ أَنْتَ مَأْجُورٌ- وَ إِنْ جَزِعْتَ جَرَى عَلَيْكَ الْقَدَرُ وَ أَنْتَ مَأْزُورٌ- يَا؟أَشْعَثُ؟ ابْنُكَ سَرَّكَ وَ هُوَ بَلاَءٌ وَ فِتْنَةٌ- وَ حَزَنَكَ

ص:663

وَ هُوَ ثَوَابٌ وَ رَحْمَةٌ

ترجمه

«اى اشعث اگر به حال پسرت غمگينى،اين اندوه به خاطر خويشاوندى كار شايسته اى است،امّا اگر صبر كنى،در نزد خدا هر مصيبتى پاداشى دارد.اى اشعث اگر صبر كنى قضا و قدر در مورد تو جارى شود و تو به اجرت مى رسى،و اگر بى تابى كنى حكم الهى بر تو جارى مى شود و تو گنهكار خواهى بود.[اى اشعث!]پسرت باعث شادمانى تو بود و در عين حال گرفتارى و بلا بود،باعث غم تو شد،در حالى كه پاداش و رحمت نيز هست ».

شرح

امام(علیه السلام)نخست اندوه او را[در مصيبت فرزندش]ستوده و بجا دانسته است زيرا سزاوار است كه هر خويشاوندى در مصيبت خويش خود غمگين شود.و به دنبال آن،مطالبى را كه دليل بر زشتى بى تابى و غم است و صبر بر آن به جهاتى بهتر است به شرح زير آورده است:

1-عبارت: و ان تصبر...خلف كه يك قضيه شرطيۀ متّصله است، صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چه در پيشگاه خدا عوض داشته باشد صبر بر آن بهتر است.و نتيجۀ قياس چنين مى شود:اگر بر اين مصيبت صبر كنى،صبر بهتر است .

2-عبارت: ان صبرت...و انت مأجور يعنى:در برابر صبرت،پاداش مى يابى.اين جمله نيز صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّرش مى شود:و هر چه را كه مقدّر شود شكيبايى بر آن اجر دارد،پس شكيبايى بر آن بهتر است.

3-او را از بى تابى بر حذر داشته است،با اين عبارت: و ان جزعت...

مأزور يعنى در بى تابى كردن،گنهكارى!اصل مأزور،موزور بوده است،به خاطر اين كه با مأجور هم طراز باشد،با همزه استعمال شده است،و اين جمله نيز قياس مضمرى است كه كبراى مقدّرش چنين است:و هر كه قدر بر او جارى شده،اگر

ص:664

بى تابى كند،گنهكار است و وارد آتش جهنّم مى شود .

4-عبارت: سرّك و هو بلاء و فتنة هشدارى است نسبت به زياده روى در شادى و سرور بر وجود فرزند.و دليل بلا بودن آن،اين است كه زياده روى در محبّت فرزند مستلزم خوى ناپسندى چون ترس از جهاد مى باشد.از آن رو كه مبادا از فرزندش جدا شود!و مانند بخل،به سبب ترس از تنگدستى فرزند و توجه به آيندۀ او،و مثل اندوه و غم در بارۀ بيماريها و حوادث براى او،همان طورى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:فرزند باعث غم،ترس و بخل است.و همچنين كينه و دشمنى با فرزند كه باعث عاق كردن و قطع رحم و محروم داشتن او از مال و ثروت مى شود پس سزاوار است كه خداوند پدر را به وسيلۀ فرزند بيازمايد و از وى بخواهد كه نسبت به فرزندش به عدالت رفتار كند.

واو در و هو حاليه است و جمله،صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چه اين طور باشد،سزاوار است كه بر شادى از دست رفتۀ آن تأسف نخورند.

5-عبارت: و حزنك... هشدارى نسبت به اندوه در مصيبت است به دليل آن كه لازمۀ ترك اندوه،صبر بر مصيبت است كه اجر و رحمت خدا را در پى دارد،و اين عبارت مقدمۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدر آن چنين است:و هر صبرى بر اندوه،خود اجر و رحمتى در پى دارد،پس سزاوار است كه بر اين اندوه صبر كنند.

276-امام(علیه السلام)هنگامى كه پيامبر را دفن كردند،بر مزار آن بزرگوار فرمود:

اشاره

إِنَّ الصَّبْرَ لَجَمِيلٌ إِلاَّ عَنْكَ- وَ إِنَّ الْجَزَعَ لَقَبِيحٌ إِلاَّ عَلَيْكَ- وَ إِنَّ الْمُصَابَ بِكَ لَجَلِيلٌ وَ إِنَّهُ قَبْلَكَ وَ بَعْدَكَ لَجَلَلٌ

لغت

جلل:امر آسان و نيز امر مهم و مشكل را مى گويند،اين لغت از اضداد است.

ص:665

ترجمه

«صبر خوب است مگر نسبت به تو و بى تابى بد است،مگر بر تو،و غمى كه از مصيبت تو رسيده بسى بزرگ،و غمهاى پيش از تو و بعد از تو آسان و سهل است ».

شرح

اين سخن كه صبر در مصيبت آن بزرگوار ناپسند و بى تابى در مورد او،بد نيست،براى آن است كه او اصل و پيشواى ديانت است،پس بى تابى در مصيبت او باعث ادامۀ ياد او،و ياد او باعث يادبود هميشگى اخلاق،سنّت و روش اوست،پس به اين جهت،بى تابى ناروا نيست،و يا از آن رو كه مصيبت وى مصيبتى بزرگ و او مهمترين چيزى است كه از دست رفته است بنا بر اين بى تابى براى او خوب است و امّا صبر،چون به معنى فراموشى و از خاطر بردن اوست، پس از اين رو ناپسند است.و امام(علیه السلام)از جهتى فضيلت را ناپسند و از جهتى رذيلت را نيكو دانسته است.و بديهى است كه مصيبتى كه وارد شده بود بزرگتر از مصيبتهايى بود كه از شخص ديگرى مى رسيد،زيرا هر مصيبتى چه از افراد قبل يا بعد از او،نسبت به آن،سهل و آسان است.

بعضى گفته اند:مقصود امام(علیه السلام)آن است كه مصيبت وارده قبلا بر مسلمانان به دليل ترسشان بزرگ بوده است و پس از او نيز به دليل بر هم خوردن امر مردم و امر دين با فقدان آن بزرگوار عظيم است.امّا معناى اوّلى روشنتر و بهتر است.

277-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ تَصْحَبِ الْمَائِقَ- فَإِنَّهُ يُزَيِّنُ لَكَ فِعْلَهُ وَ يَوَدُّ أَنْ تَكُونَ مِثْلَهُ

لغت

مائق:احمق،نادان

ترجمه

«با احمق همنشينى نكن،زيرا او كار خود را در نظر تو جلوه مى دهد و دوست دارد تو نيز مانند او باشى ».

ص:666

شرح

امام(علیه السلام)از همنشينى احمق به وسيلۀ قياس مضمرى بر حذر داشته است كه صغراى آن جملۀ «فانّه...» است.توضيح آن كه شخص احمق به دليل حماقتش معتقد است كه از نظر نفسانى كامل و تمام كارهايش شايسته است و بايد از او پيروى كرد و كارهاى خود را جلوه مى دهد و از همنشينش مى خواهد تا مثل او باشد،و او را بر اين كار دعوت مى كند.

كبراى مقدّر آن نيز چنين است:پس هر كس چنين باشد،همنشينى با او جايز نيست.

278-از امام(علیه السلام)در بارۀ مسافت بين خاور و باختر پرسيدند،فرمود:

اشاره

مَسِيرَةُ يَوْمٍ لِلشَّمْسِ

ترجمه

«به اندازه گردش يك روز خورشيد است ».

شرح

اين پاسخ،پاسخ روشن و قانع كننده اى است،و هدف فن خطابه نيز همان قانع ساختن است،امّا اثبات مسافت ما بين شرق و غرب با توجه به تعيين مساحت زمين و يا منظومۀ شمسى،كارى است مربوط به علم هيأت،و شايد امام(علیه السلام)از چنان پاسخى خوددارى كرده است به خاطر اين كه بعضى از عوام مردم آن را بعيد مى شمردند و ما عقيده نداريم كه امام(علیه السلام)نمى دانسته است.

279-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَصْدِقَاؤُكَ ثَلاَثَةٌ صَدِيقُكَ- وَ صَدِيقُ صَدِيقِكَ وَ عَدُوُّ عَدُوِّكَ- وَ أَعْدَاؤُكَ ثَلاَثَةٌ عَدُوُّكَ- وَ عَدُوُّ صَدِيقِكَ وَ صَدِيقُ عَدُوِّكَ

ترجمه

«دوستانت سه دسته اند،و دشمنانت نيز سه گروهند.اما دوستانت دوست خودت و دوست دوستت،و دشمن دشمن تو مى باشند،و امّا دشمنانت:دشمن تو

ص:667

و دشمن دوست تو و دوست دشمن تو است .»

شرح

حكم بر اين كه دوست دوست و دشمن دشمن،دوست است از جمله قضاياى مظنونه (1)است،به اين احتمال كه دوست اطّلاع ندارد كه دوستش داراى دوستى است،و يا دشمنش نمى داند كه دشمن وى،دشمن ديگرى نيز دارد تا چه رسد به اين كه او را دشمن بدارد و يا دوست بدارد.و هم چنين حكم بر اين كه دشمن دوست و دوست دشمن،به احتمالى كه گفتيم ممكن است دشمن باشند.

280-امام(علیه السلام)مردى را ديد كه براى آن كه به دشمن صدمه اى بزند،به

اشاره

خود زيان مى رساند،فرمود:

إِنَّمَا أَنْتَ كَالطَّاعِنِ نَفْسَهُ لِيَقْتُلَ رِدْفَهُ

ترجمه

«تو مانند كسى هستى كه به خود نيزه اى فرو مى برد تا كسى را كه به پشت سرش سوار است بكشد ».

شرح

وجه شبه همان قصد اذيت ديگرى است به وسيله اى كه باعث آزردن خويشتن است.

281-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا أَكْثَرَ الْعِبَرَ وَ أَقَلَّ الاِعْتِبَارَ

ترجمه

«چه قدر پند و عبرتها فراوان و پند پذيرى اندك است!»

ص:668


1- از جمله مبادى صناعات خمس در منطق مظنونات است كه در مقدّمۀ بعضى از صناعات بكار مى رود-م.
شرح

مقصود امام(علیه السلام)از عبرتها،جاى عبرت گرفتن است،در صدد سرزنش شنوندگان است كه چرا پند نمى گيرند.

282-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ بَالَغَ فِي الْخُصُومَةِ أَثِمَ- وَ مَنْ قَصَّرَ فِيهَا ظُلِمَ- وَ لاَ يَسْتَطِيعُ أَنْ يَتَّقِيَ اللَّهَ مَنْ خَاصَمَ

ترجمه

«هر كس در دشمنى پافشارى كند گنهكار است و هر كس كوتاه بيايد، ستمكش است و هر كه با ديگران در ستيز باشد،نمى تواند پرهيزگار باشد .»

شرح

امام(علیه السلام)از دو طرف زياده روى و كوتاهى در كشمكش و ستيز،به دليل پيامد زياده روى يعنى جور و گناه،و پيامد كوتاه آمدن،يعنى ستم پذيرى،بر حذر داشته است .و بر اين مطلب كه در حدّ اعتدال ماندن كار دشوارى است با اين جمله اشاره فرموده است: و لا يستطيع... كه خود زنهارى است نسبت به اصل دشمنى و ستيز،براى آن كه دشمنى،ممكن است باعث صفات ناپسند ديگرى گردد.

283-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا أَهَمَّنِي ذَنْبٌ أُمْهِلْتُ بَعْدَهُ- حَتَّى أُصَلِّيَ رَكْعَتَيْنِ

ترجمه

«آن گناهى كه پس از آن فرصت يافتم تا دو ركعت نماز بخوانم[و از خداوند عافيت بخواهم]مرا غمگين نساخت ».

شرح

يعنى:از گناهى اندوهناك نيستم كه خداوند پس از آن به من مهلتى داده باشد تا دو ركعت نماز بخوانم.توضيح آن كه نماز باعث بخشش گناه است،وقتى كه انسان فرصتى پيدا كند تا دو ركعت نماز بخواند،به سبب گناه غمگين نخواهد شد.

ص:669

284-از امام(علیه السلام)پرسيدند:چگونه خداوند با كثرت مردم از آنها حساب و

اشاره

پرسش مى كند؟فرمود:

كَمَا يَرْزُقُهُمْ عَلَى كَثْرَتِهِمْ- فَقِيلَ كَيْفَ يُحَاسِبُهُمْ وَ لاَ يَرَوْنَهُ فَقَالَ ع كَمَا يَرْزُقُهُمْ وَ لاَ يَرَوْنَهُ

ترجمه

«همان طورى كه با همۀ كثرتشان به آنان روزى مى دهد»آن گاه پرسيدند:با اين كه نمى بيند چگونه از حساب آنها مى پرسد؟فرمود:«همان طورى كه به آنها روزى مى دهد و او را نمى بينند .»

شرح

چگونگى محاسبۀ خلايق را با كثرت جمعيّت،تشبيه به كيفيت روزى رسانى به آنها با كثرت جمعيّت،فرموده است،و اين مطلب را به دليل روشنى و آگاهى سائل از آن،در تشبيه،اصل[مشبه به]قرار داده است.و همين طور، كيفيت محاسبۀ آنها را با نديدن خداوند توسط آنان به كيفيّت روزى رسانى بدانها بدون رؤيت،تشبيه كرده است،و وجه شبه در هر دو مورد،ممكن بودن مطلب است با توجّه به فراگيرى قدرت او و بى نيازى در موردى به چيز ديگر.

285-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

رَسُولُكَ تَرْجُمَانُ عَقْلِكَ- وَ كِتَابُكَ أَبْلَغُ مَا يَنْطِقُ عَنْكَ

ترجمه

«پيام رسان تو بيانگر عقل تو است،و نامه ات رساترين چيزى است كه از جانب تو سخن مى گويد ».

شرح

لفظ «الترجمان للعقل» را براى «رسول» استعاره آورده است براى اين كه رسول از جانب[پيام دهنده]خبر مى رساند و امّا اين كه نامه رساترين چيزى است كه از طرف صاحبش سخن مى گويد،از آن جهت است كه مقصود صاحب خود را ضبط مى كند بر خلاف زبان پيام رسان،كه بسا از روى اشتباه يا به

ص:670

عمد پيام را آن چنان كه بايد نمى رساند،و از اين رو اشكالى پيش مى آيد كه حتّى ممكن است باعث هلاكت فرستنده پيام شود.

286-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا الْمُبْتَلَى الَّذِي قَدِ اشْتَدَّ بِهِ الْبَلاَءُ- بِأَحْوَجَ إِلَى الدُّعَاءِ مِنَ الْمُعَافَى الَّذِي لاَ يَأْمَنُ الْبَلاَءَ

ترجمه

«آن گرفتارى كه دچار درد شديد است،به دعا نيازمندتر از آن تندرستى نيست كه از گرفتارى در امان نمى باشد .»

شرح

يعنى:اين هر دو به دعا نيازمندند،آن يكى براى نجات از گرفتارى و اين يكى براى دوام عافيتش و ايمن شدن از رسيدن بلا.و اين سخن تشويق اهل عافيت به دعا و درخواست از خداست،تا خداوند به آنان توجّه كند و لطفش در بارۀ آنان پايدار باشد.

287-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلنَّاسُ أَبْنَاءُ الدُّنْيَا- وَ لاَ يُلاَمُ الرَّجُلُ عَلَى حُبِّ أُمِّهِ

ترجمه

«مردمان فرزندان دنيايند،و انسان را به محبت مادر نمى شود ملامت كرد ».

شرح

اين گفتار سرزنش مردم در مورد دلبستگى به دنياست،كلمۀ «أبناء» استعاره براى مردم آورده شده است،از آن جهت كه تولّد مردم از دنياست و علاقۀ طبيعى به دنيا دارند.

و عبارت: و لا يلام... سرزنشى براى مردم است،چنان كه در مورد كسى كه او را سرزنش مى كنى و مى گويى،طبيعت تو سرزنش كردنى است و به سمت چيزى كه در سرشت تو است بر تو ملامتى نيست

ص:671

288-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ الْمِسْكِينَ رَسُولُ اللَّهِ- فَمَنْ مَنَعَهُ فَقَدْ مَنَعَ اللَّهَ- وَ مَنْ أَعْطَاهُ فَقَدْ أَعْطَى اللَّهَ

ترجمه

«آدم تنگدست فرستادۀ خداست،كسى كه به او چيزى ندهد،در حقيقت حق خدا را نداده و كسى كه به او چيزى بدهد،در حقيقت به خدا داده است .»

شرح

در بارۀ كمك به تهيدست به وسيلۀ قياس مضمرى تشويق كرده است كه صغراى آن جمله اى است كه ذكر شد،كلمه رسول اللّه را استعاره براى فقير آورده است به اين جهت كه او در راه خدا و به امر خدا كمك مى طلبد،و كبراى مقدّر نيز چنين است:و هر كس اين طور باشد،بايد به او كمك كرد و او را راضى نمود.

289-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا زَنَى غَيُورٌ قَطُّ

ترجمه

«آدم غيرتمند هرگز مرتكب زنا نشود ».

شرح

قطّ،يعنى به طور قطع.توضيح آن كه شخص غيرتمند واقعى،هنگامى كه تصميم به زنا مى گيرد،نظير آن را در باره خودش تصوّر مى كند،پس خيالش با انگيزۀ زنا معارضه مى كند،و در نتيجه از آن خوددارى مى ورزد.

290-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

كَفَى بِالْأَجَلِ حَارِساً

ترجمه

«اجل براى نگهدارى انسان بس است ».

ص:672

شرح

كلمه«حارس»را به اين جهت كه انسان تا وقتى اجلش نرسيده و چون نگهبانى او را نگاه مى دارد،استعاره آورده است.

291-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

يَنَامُ الرَّجُلُ عَلَى الثُّكْلِ وَ لاَ يَنَامُ عَلَى الْحَرَبِ

لغت

حرب:غارت و چپاول اموال

ترجمه

«مرد بر سوگ فرزند صبر مى كند اما بر چپاول ثروتش صبر نمى كند ».

شرح

سيد رضى مى گويد:معناى اين سخن آن است كه مرد كشته شدن فرزند را تحمّل مى كند امّا بر چپاول اموالش صبر نمى كند.

توضيح آن كه هر چند فرزند و مال هر دو مورد علاقه اند،با اين همه، ديگران به مال چشم دارند و مى خواهند آن را از چنگ صاحبش بيرون كنند و به غارت ببرند،اما مرگ فرزند چنين نيست.

292-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَوَدَّةُ الْآبَاءِ قَرَابَةٌ بَيْنَ الْأَبْنَاءِ- وَ الْقَرَابَةُ إِلَى الْمَوَدَّةِ أَحْوَجُ مِنَ الْمَوَدَّةِ إِلَى الْقَرَابَةِ

ترجمه

«دوستى پدران،خويشاوندى ميان پسران است،و خويشاوندى به دوستى نيازمندتر است تا دوستى به خويشاوندى ».

شرح

لفظ «قرابة» را استعاره براى دوستى زياد ميان فرزندان آورده است،بنا بر اين دوستى همانند خويشاوندى است،به وسيله بازگو كردن محبّت بين پدران-از باب گفتن لازم و ارادۀ ملزوم-خبر از محبّت پسران داده است،چون دوستى و محبّت

ص:673

ما بين پدران باعث ريشه دار شدن محبّت و ارتباط بيشتر بين پسران مى گردد.

آن گاه امام(علیه السلام)به برترى دوستى نسبت به خويشاوندى اشاره فرموده است به اين ترتيب كه خويشاوندى به دوستى در سود داشتن ميان مردمان،نياز بيشترى دارد،و دوستى در مفيد بودنش از خويشاوندى بى نيازتر است (1).

293-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اِتَّقُوا ظُنُونَ الْمُؤْمِنِينَ- فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَى جَعَلَ الْحَقَّ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ

ترجمه

«از گمانهاى مؤمنان بترسيد كه خداوند بزرگ،حق را بر زبانهاى آنان قرار داده است ».

شرح

مؤمن ممكن نيست در مورد تصفيۀ نفس خود،و كمال استعداد نفس براى انديشۀ درست نزديك به حدس،و شكوفايى در پرتو حقيقت،خطا كند.

همان طورى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«از هوشيارى مؤمن بترسيد كه او به وسيلۀ نور خدا مى نگرد،پس خداى سبحان صورت آن حق را بر زبانش جارى مى سازد و او آن را بر زبان مى راند».

عبارت: فانّه... مقدّمۀ صغرا براى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر كه اين طور باشد،بايد از حدس او پرهيز كرد،و اين عبارت امام(علیه السلام)هشدارى است براى كسى كه نيّت شرّى دارد،تا از ترس گمانهاى مؤمنان،از نيّتش برگردد.

ص:674


1- ابن ابى الحديد در ذيل اين سخن امام(علیه السلام)مى نويسد:از كسى پرسيدند:برادرت را بيشتر دوست دارى يا دوستت را؟گفت:برادرم را اگر دوست باشد-م.

294-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ يَصْدُقُ إِيمَانُ عَبْدٍ- حَتَّى يَكُونَ بِمَا فِي يَدِ اللَّهِ- أَوْثَقَ مِنْهُ بِمَا فِي يَدِهِ

ترجمه

«ايمان بنده اى درست نيست تا به آنچه در نزد پروردگار است،مطمئنتر باشد از آنچه در دست خود دارد ».

شرح

درستى ايمان و اعتقاد به چيزى همان يقين نسبت به آن چيز و كمال يقين است.و از نشانه هاى كمال يقين خوشبينى به خدا و توكّل بر اوست به حدّى كه بر آنچه نزد خداست مطمئنتر باشد تا بر آنچه كه نزد اوست.از آن رو كه ايمان و اعتقاد او به رسيدن روزى از جانب خدا و اطمينان به آن،بيشتر است از قطع و اطمينان او به آنچه در دست خودش مى باشد چون اين در معرض تلف و ناپايدار است.و اين حالت مرتبۀ عالى از مراتب توكّل است.

295-امام(علیه السلام)انس بن مالك را وقتى كه به بصره آمد به نزد طلحه و زبير

اشاره

فرستاد تا سخنى را كه از رسول خدا در بارۀ آنها شنيده بود به ايشان خاطرنشان

كند.

انس خوددارى كرد و چون نزد آن بزرگوار بازگشت،عرض كرد:آن سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)را فراموش كرده ام.حضرت فرمود: إِنْ كُنْتَ كَاذِباً- فَضَرَبَكَ اللَّهُ بِهَا بَيْضَاءَ لاَمِعَةً لاَ تُوَارِيهَا الْعِمَامَةُ

ترجمه

«اگر دروغ بگويى،خداوند تو را به خاطر آن به سفيدى درخشانى مبتلا كند كه عمامه هم آن را نپوشاند ».

شرح

سيد رضى مى گويد:«مقصود از آن پيسى است كه بعدها اين بيمارى در انس پيدا شد و او بدون روبند در بين جمعيّت ظاهر نمى شد».

ص:675

امام(علیه السلام)او را نزد آن دو نفر[طلحه و زبير]فرستاد تا آنچه را از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)شنيده بود به ياد آنها آورد.و آن حضرت(صلی الله علیه و آله)فرموده بود:شما دو تن با على جنگ خواهيد كرد در حالى كه نسبت به او ستمكاريد.و چون انس با كسى برخورد كه او را از اين كار منصرف كرد و رأى او را برگرداند،نزد امام(علیه السلام) بازگشت،و امام(علیه السلام)بر او نفرين كرد و نفرينش قبول افتاد.كلمۀ: بيضاء در محل جر،بدل از ضمير در بهار است.

296-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ لِلْقُلُوبِ إِقْبَالاً وَ إِدْبَاراً- فَإِذَا أَقْبَلَتْ فَاحْمِلُوهَا عَلَى النَّوَافِلِ- وَ إِذَا أَدْبَرَتْ فَاقْتَصِرُوا بِهَا عَلَى الْفَرَائِضِ

ترجمه

«دلها اقبال و ادبار دارند وقتى كه رو آوردند آنها را به مستحبات واداريد،و هنگامى كه رو برگرداندند،به واجبات بسنده كنيد ».

شرح

قبلا معنى اقبال و ادبار دلها گذشت.امام(علیه السلام)اقبال و روآورى دلها را به مستحبّات اختصاص مى دهد چون در اين حالت دل گنجايش مستحبّات و واجبات را دارد برخلاف حالت ادبار كه گنجايش زياد ندارد.

297-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

وَ فِي؟الْقُرْآنِ؟ نَبَأُ مَا قَبْلَكُمْ- وَ خَبَرُ مَا بَعْدَكُمْ وَ حُكْمُ مَا بَيْنَكُمْ

ترجمه

«در قرآن است خبر پيشينيان و خبر چيزهاى بعد از شما و حكم چيزهايى كه در بين شماست ».

شرح

خبر ما قبل همان اخبار قرون گذشته،و خبر ما بعد يادآورى حالات مردن،

ص:676

قيامت و وعد و عيد است،و حكم چيزهاى ميان مردم،بيان احكام پنجگانه متعلّق به افعال مردم مى باشد.و اين سخن در مورد ستايش قرآن و وادار ساختن مردم بر خواندن و فهميدن قرآن است.

298-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

رُدُّوا الْحَجَرَ مِنْ حَيْثُ جَاءَ- فَإِنَّ الشَّرَّ لاَ يَدْفَعُهُ إِلاَّ الشَّرُّ

ترجمه

«سنگ را از جائى كه آمده،به همان جا برگردانيد،زيرا بدى را جز بدى از بين نمى برد ».

شرح

سنگ كنايه از بدى است.و بازگرداندن سنگ كنايه از مقابله با بدى،به مانند آن است.امام(علیه السلام)در اين گفتار به وسيلۀ قياس مضمرى وادار به مقابله كرده است كه مقدمۀ صغراى آن عبارت: «فانّ الشّر...» و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر چه را كه جز به وسيلۀ بدى قابل دفع و قطع نباشد پس بايد بدان وسيله آن را قطع كرد،البتّه اين مطلب كليّت ندارد،زيرا كه خود آن بزرگوار در موارد زيادى به بردبارى امر فرموده است.

299-امام(علیه السلام)به كاتب خود-عبيد الله بن ابى رافع فرمود:

اشاره

أَلِقْ دَوَاتَكَ وَ أَطِلْ جِلْفَةَ قَلَمِكَ- وَ فَرِّجْ بَيْنَ السُّطُورِ وَ قَرْمِطْ بَيْنَ الْحُرُوفِ- فَإِنَّ ذَلِكَ أَجْدَرُ بِصَبَاحَةِ الْخَطِّ

لغات

ابو رافع:خدمت گزار رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بود قرمطة بين الحروف:نزديك كردن ميان حروف القت الدواة و لقتها:مركّب دوات را اصلاح كرد صباحة:نيك،زيبايى جلفة القلم:نوك قلم

ص:677

ترجمه

«دوات خود را اصلاح كن و سر قلمت را دراز كن.و بين خطها را پهن بگير و حروف را نزديك هم بنويس كه اين روش براى زيبايى خط مناسبتر است ».

شرح

فايدۀ قيد اوّل روشن است،اما فايدۀ قيد دوّم آن است كه سر قلم دراز، مركّب زيادى مى گيرد،در نتيجه قلم ياراى نوشتن كلمات زيادى را-به صورت همسان بدون جدا سازى ميان كلمات-پيدا مى كند برخلاف سر قلم كوتاه كه مركبش اندك و تفكيك ميان هر بار به مركب زدن زياد مى باشد و در نتيجه تفاوت بين كلمات در آخر هر بار به مركب زدن و آغاز نوبت ديگر فراوان است.

و فايدۀ قيد سوّم آن است كه بدان وسيله،فاصله ها بين خطوط و جدايى آنها از يكديگر روشن مى شود.

و فايدۀ قيد چهارم آنست كه كلمات خوش شكل مى شود و جلوۀ خوبى خواهد داشت،و شايد بعضى از اين قيدها و يا تمام آنها شرط جنس خط باشند.

نه باعث زيبايى بعضى از انواع خطوطى كه بعدها پيدا شده اند.

و با عبارت: فان ذلك... وادار بر انجام كارهايى كه دستور داده فرموده است يعنى اين شرايط.و اين بخش از عبارت مقدمۀ صغرا براى قياس مضمرى است كه كبراى مقدر آن چنين است:و هر چه باعث زيبايى خط باشد انجامش شايسته تر است.

300-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَنَا يَعْسُوبُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمَالُ يَعْسُوبُ الْفُجَّارِ

ترجمه

«من پيشواى مؤمنانم،امّا مال و ثروت پيشواى تبهكاران است .»

شرح

سيد رضى مى گويد:معناى سخن آن است كه مؤمنان پيروان من و بدكاران

ص:678

پيرو مال و ثروتند،چنان كه زنبوران عسل از يعسوب خود كه رئيس آنهاست پيروى مى كنند.

كلمۀ يعسوب را براى خود استعاره آورده است.و وجه شبه همان است كه سيّد رضى-خدايش بيامرزد-بيان كرده است.

301-يكى از يهوديان به امام(علیه السلام)عرض كرد«پيغمبرتان را هنوز به خاك

اشاره

نسپرده بوديد كه در بارۀ او اختلاف كرديد».

إِنَّمَا اخْتَلَفْنَا عَنْهُ لاَ فِيهِ- وَ لَكِنَّكُمْ مَا جَفَّتْ أَرْجُلُكُمْ مِنَ الْبَحْرِ- حَتَّى قُلْتُمْ لِنَبِيِّكُمْ- «اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ» فقالَ «إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ»

ترجمه

امام(علیه السلام)فرمود:«در بارۀ او اختلاف نكرديم،اختلاف ما از او بود،اما شما هنوز پاهايتان از آب دريا خشك نشده،به پيامبرتان گفتيد:

«اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ» فقالَ «إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ » (1).

شرح

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه ما در نبوّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)اختلاف نكرديم و شكى در آن نداشتيم بلكه اختلاف ما ناشى از او بود،يعنى به سبب شبهۀ بعضى آيات و رواياتى بود كه از آن حضرت رسيده بود،بعضى از ما آنها را درك نكرديم، امّا شما اختلاف پيدا كرديد كه آيا آفريدگارى داريد يا نه تا آنجا كه گفتيد،براى ما خدايى قرار ده!و اين خود به طريق اولى باعث شكّ در نبوّت پيامبرتان نيز هست.

302-از امام پرسيدند چگونه بر شجاعان برترى يافتى؟آن بزرگوار فرمود:

اشاره

مَا لَقِيتُ رَجُلاً إِلاَّ أَعَانَنِي عَلَى نَفْسِهِ

ص:679


1- سوره اعراف(7)آيه(138) [1]يعنى:براى ما خدايى مانند خداى ايشان قرار بده.
ترجمه

«به هيچ كس بر نخوردم مگر اين كه او خود مرا به زيان خويش كمك كرد ».

شرح

سيد رضى مى فرمايد:

امام(علیه السلام)با اين گفتار اشاره فرموده است بر اين كه هيبت آن بزرگوار در دلها مى افتاد.

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه هيبت آن بزرگوار و تصوّر شجاعان كه پيروزى او را بر همگنان و كشتن ايشان را نتيجه اى عادى مى دانستند،باعث عقب نشينى و ضعف مقاومت آنها مى شد،و اين چيزى بود كه او را عليه رقيبان يارى مى كرد.

303-امام(علیه السلام)به فرزندش محمد حنفيه فرمود:

اشاره

يَا بُنَيَّ إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكَ مِنَ الْفَقْرَ- فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مِنْهُ- فَإِنَّ الْفَقْرَ مَنْقَصَةٌ لِلدِّينِ- مَدْهَشَةٌ لِلْعَقْلِ دَاعِيَةٌ لِلْمَقْتِ

ترجمه

«پسرم از تنگدستى تو مى ترسم،از دست آن به خدا پناه ببر كه تنگدستى باعث شكست و كاستى در دين،و سرگردانى عقل و خرد،و انگيزۀ دشمنى است .»

شرح

امام(علیه السلام)پسرش را به پناه بردن بر خدا از تنگدستى امر كرده است به خاطر سه ناگوارى كه در تنگدستى وجود دارد:يا باعث كاهش در دين است،چون فكر مشغول تنگدستى مى شود و نيروى بدن را از عبادت مى گيرد و باعث سرگردانى عقل مى شود،يعنى جاى سردرگمى و حيرت عقل است و دلتنگى به دليل بى چيزى امر واضحى است.و همچنين تنگدستى باعث دشمنى شخص با مردم مى شود.امام(علیه السلام)به وسيلۀ قياس مضمرى وادار به استعاذه كرده است كه صغراى قياس: فان الفقر... و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر چه داراى آن شرايط

ص:680

باشد پناه بردن به خدا از شرّ آن واجب است.

304-امام(علیه السلام)در پاسخ كسى كه از وى مشكلى را پرسيد فرمود:

اشاره

سَلْ تَفَقُّهاً وَ لاَ تَسْأَلْ تَعَنُّتاً- فَإِنَّ الْجَاهِلَ الْمُتَعَلِّمَ شَبِيهٌ بِالْعَالِمِ- وَ إِنَّ الْعَالِمَ الْمُتَعَسِّفَ شَبِيهٌ بِالْجَاهِلِ الْمُتَعَنِّتِ

لغات

معضلة:مسأله مشكل تعنّت:درخواست كار دشوار براى كسى كه از او چيزى مى طلبد تعسف:بيراهه رفتن

ترجمه

«بپرس براى آموختن نه براى به مشكل افكندن،زيرا نادانى كه در صدد فراگيرى است مانند داناست اما عالمى كه به بيراهه رود به سان نادان است ».

شرح

امام(علیه السلام)از گفتار پرسش كننده فهميد كه هدفش آزمودن امام(علیه السلام)است، اين بود كه قبل از پاسخ به ادب كردن و راهنمايى او پرداخت بر آنچه شايستۀ پرسش و هدف پرسيدن است يعنى چيز فهمى نه طرف را به سختى انداختن، چون مورد اوّل براى انسان مفيد است.

تفقّها و تعنّتا دو مفعول له و يا دو مصدرند كه جايگزين حال شده اند ، امام(علیه السلام)به وسيلۀ قياس مضمرى بر سؤال براى آموزش ترغيب كرده است كه صغراى آن عبارت: فانّ الجاهل المتعلّم شبيه بالعالم است،و وجه شبه،مشترك بودن آن دو تن در دانش طلبى و مقصد است.و كبراى مقدّر آن چنين است:و هر كس كه مانند عالم باشد،شايسته است كه روش او را داشته باشد.

آن گاه از رفتن به راه نادرست در پرسش،و انحراف از آن به چيزى غير از مقصود اصلى به وسيلۀ قياس مضمرى بر حذر داشته است كه صغراى آن: فانّ

ص:681

العالم...بالجهل مى باشد،و وجه شبه آن است كه چنان عالمى سؤال را بى مورد مطرح مى نمايد و همچون نادان پرسشهاى نابجا و درخواست ناروا مى كند،و كبراى مقدّر نيز چنين است:و هر كس كه شبيه نادانان باشد بايد از روش او اجتناب كرد تا از اين شباهت به دور باشد.

305-امام(علیه السلام)وقتى كه ابن عباس او را به چيزى راهنمايى مى كرد كه

اشاره

موافق نظر آن بزرگوار نبود،به او فرمود:

لَكَ أَنْ تُشِيرَ عَلَيَّ وَ أَرَى فَإِنْ عَصَيْتُكَ فَأَطِعْنِي

ترجمه

«بر تو است كه مرا راهنمايى كنى و من صلاح خود را در آن مى نگرم،آن گاه اگر من از تو پيروى نكردم تو از من پيروى كن .»

شرح

نقل كرده اند موقع بازگشت امام(علیه السلام)از سفر حج كه مردم در مكه با وى بيعت كرده بودند،ابن عباس گفت:يا امير المؤمنين اين كار مهمّى است،بيم آشوب مردم مى رود،براى طلحه حكم ولايت بصره،و براى زبير حكم ولايت كوفه را صادر كنيد،و به معاويه نامه اى بنويسيد و از خويشاوندى و نسبت،ياد كنيد و در حكومت شام او را تثبيت فرماييد تا با شما بيعت كند،اگر بيعت كرد و از روش شما و امر خدا اطاعت كرد،او را به حال خود واگذاريد،و اگر مخالفت كرد،آن گاه به مدينه بخواهيد و عوضش كنيد تا درياهاى آشوب متلاطم نگردند! امام(علیه السلام)فرمود:پناه مى برم به خدا از اين كه دين خود را به خاطر دنياى ديگران تباه سازم!فرزند عباس بر تو است كه ما را راهنمايى كنى و من صلاح خود را در آن مى نگرم مفعول«أرى»چون معلوم بوده است حذف شده است، يعنى:من جهت مصلحت را مى انديشم،امام(علیه السلام)اطاعت از خود را واجب دانسته از آن رو كه امام است و انديشه اش بالاتر است پس اگر در كارى مصلحت ديد،نظر او برتر و بالاتر است.

ص:682

306-نقل كرده اند وقتى كه امام(علیه السلام)از جنگ صفينبه كوفه بازگشت،

اشاره

گذرش بر قبيلۀ«شباميّين»افتاد،صداى گريه زنها را بركشته هاى جنگ صفّين شنيد و چون حرب بن شرحبيل شبامى كه از بزرگان قبيله بود خدمت امام(علیه السلام) آمد،امام(علیه السلام)به او فرمود: أَ تَغْلِبُكُمْ نِسَاؤُكُمْ عَلَى مَا أَسْمَعُ- أَ لاَ تَنْهَوْنَهُنَّ عَنْ هَذَا الرَّنِينِ وَ أَقْبَلَ؟حَرْبٌ؟ يَمْشِي مَعَهُ وَ هُوَ ع رَاكِبٌ- فَقَالَ لَهُ ارْجِعْ فَإِنَّ مَشْيَ مِثْلِكَ مَعَ مِثْلِي- فِتْنَةٌ لِلْوَالِي وَ مَذَلَّةٌ لِلْمُؤْمِنِ

ترجمه

«آيا زنها با گريه اى كه به گوش من مى رسد مى خواهند بر شما مسلّط شوند،آيا شما نمى خواهيد آنان را از گريه بازداريد»حرب خواست پياده در ركاب حضرت حركت كند،امام فرمود:«برگرد كه پياده آمدن مثل تو با مانند من،براى فرمانروا گرفتارى و براى مؤمن ذلّت و خوارى است ».

شرح

شبام،به كسر شين نام قبيله اى از عرب است.قادما،حال است،و استفهام،استفهام انكارى است چون بر فعل نفى وارد شده است.

قبلا معلوم شد كه بى تابى در مصيبت از صفات ناپسند مى باشد و نهى شده است،زيرا باعث ترس مرد مى شود و او را براى جنگيدن سست مى كند،در صورتى كه جنگ امرى است ضرورى .

امام(علیه السلام)او را از راه رفتن در ركاب خود بر حذر داشته است با قياس مضمرى كه صغراى آن جملۀ «فانّ مشى مثلك...» و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر چه كه باعث گرفتارى و ذلّت و خوارى شود،ترك آن واجب است.

307-موقعى كه امام(علیه السلام)گذرش به كشته هاى خوارج جنگ نهروان افتاد،

اشاره

فرمود:

بُؤْساً لَكُمْ لَقَدْ ضَرَّكُمْ مَنْ غَرَّكُمْ- فَقِيلَ لَهُ مَنْ غَرَّهُمْ يَا؟أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟- فَقَالَ

ص:683

الشَّيْطَانُ الْمُضِلُّ وَ الْأَنْفُسُ الْأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ- غَرَّتْهُمْ بِالْأَمَانِيِّ وَ فَسَحَتْ لَهُمْ بِالْمَعَاصِي- وَ وَعَدَتْهُمُ الْإِظْهَارَ فَاقْتَحَمَتْ بِهِمُ النَّارَ

لغت

بؤس:شدت

ترجمه

«بدا به حالتان كه به شما زيان رساند آن كه شما را فريب داد».

پرسيدند يا امير المؤمنين چه كسى آنها را فريب داد؟فرمود:

«شيطان گمراه كننده و نفسهاى وادارندۀ به بدى،آنان را به وسيله آرزوها گول زدند راه سركشيها را به روى آنها گشودند،و وعدۀ پيروزى به آنها دادند و آنها را در آتش دوزخ افكندند »

شرح

از اين كه امام(علیه السلام)آن عاملى را كه باعث زيان و فريبشان شده،به شيطان گمراه كننده و نفسهاى وادارندۀ به بدى تفسير فرموده است،دريافت مى شود كه گاهى مقصود از نفس امّاره،همان شيطان است،و از طرفى اقتضاى عطف مغايرت بين معطوف و معطوف عليه است .و منظور از آرزوهايى كه بدان وسيله ايشان را فريفته است،همان آرمان غلبه يافتن و چيرگى است و مقصود از كشاندن آنان به ميدان عصيان و سركشى،اجازه نافرمانى دادن و گسترش و جلوه دادن معاصى در نظر آنها است و همچنين،به آنان وعدۀ پيروزى بر دشمنى را مى دهد كه بر آنها غالب شده است.بديهى است كه اينها باعث دخول در آتش جهنّم مى گردد.و كلمۀ: اقتحام استعاره براى سرعت وارد ساختن آنان به جهنم است.

308-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اِتَّقُوا مَعَاصِيَ اللَّهِ فِي الْخَلَوَاتِ- فَإِنَّ الشَّاهِدَ هُوَ الْحَاكِمُ

ترجمه

«از نافرمانيهاى الهى در خلوتها بپرهيزيد كه ناظر بر گناه،خود حاكم است ».

ص:684

شرح

امام(علیه السلام)دستور داده تا از نافرمانيهاى الهى بترسند،و به وسيلۀ قياس مضمرى بر حذر داشته است كه صغراى آن جملۀ:فانّ الشّاهد هو الحاكم است و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر كس كه شاهد گناهش،حاكم نيز باشد بايد از او بترسد.

309-وقتى كه خبر كشته شدن محمد بن ابى بكر به امام(علیه السلام)رسيد،فرمود:

اشاره

إِنَّ حُزْنَنَا عَلَيْهِ عَلَى قَدْرِ سُرُورِهِمْ بِهِ- إِلاَّ أَنَّهُمْ نَقَصُوا بَغِيضاً وَ نَقَصْنَا حَبِيباً

ترجمه

«غم ما بركشته شدن او به اندازۀ شادى دشمنان اوست،با اين تفاوت كه ايشان دشمنى را از دست دادند و من دوستى را .»

شرح

قبلا موقعيّت محمد بن ابي بكر را در نزد امام به تفصيل گفته ايم.

عبارت:فانّ حزننا عليه على قدر سرورهم به يعنى:به جهت فقدان او:

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه شدّت اين دو با هم متناسب است،و به تفاوت بين ارزش آنچه از دشمنانش كاسته شده و آنچه از خود وى كاسته شده،اشاره كرده است،به منظور اظهار غم و درد از فقدان او.

310-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْعُمُرُ الَّذِي أَعْذَرَ اللَّهُ فِيهِ إِلَى ابْنِ آدَمَ سِتُّونَ سَنَةً

ترجمه

«عمرى كه خداوند بهانۀ فرزند آدم را در آن مى پذيرد،همان شصت سال است ».

شرح

اعذر اليه:بهانۀ او را پذيرفت، اعذار اللّه اليه يعنى:او را تا مدّت معيّن كه امكان كسب توشه را براى روز قيامت است،مهلت داده است،زيرا پس از شصت سال،قواى نفسانى و جسمانى كاسته مى شود،و ناتوان از عمل مى شود.

ص:685

پس هر كس به آن حد از عمر برسد و كوتاهى كند جاى سرزنش دارد و بهانه اى در پيشگاه خداوند ندارد.

311-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا ظَفِرَ مَنْ ظَفِرَ الْإِثْمُ بِهِ- وَ الْغَالِبُ بِالشَّرِّ مَغْلُوبٌ

ترجمه

«آن كه گناه بر او چيره شود،پيروز نيست و آن كه به وسيلۀ بدى چيرگى يابد، شكست خورده است .»

شرح

اين عبارت براى دور ساختن از ظلم و تجاوز است،توضيح آن كه پيروز راستين كسى است كه به طريقى عادلانه بر دشمن پيروز شود،و هر كس چنان نباشد همواره ستمگر بوده و در پيشگاه خدا مقهور گناه است و با اين كه در ظاهر پيروز مى نمايد امّا مغلوب ظلم خويشتن است.

امام(علیه السلام)صفت ظفر،پيروزى را براى گرفتارى شخص در دام گناه و احاطۀ گناه بر وى،استعاره آورده است.

312-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ- فَرَضَ فِي أَمْوَالِ الْأَغْنِيَاءِ أَقْوَاتَ الْفُقَرَاءِ- فَمَا جَاعَ فَقِيرٌ إِلاَّ بِمَا مُتِّعَ بِهِ غَنِيٌّ- وَ اللَّهُ تَعَالَى سَائِلُهُمْ عَنْ ذَلِكَ

ترجمه

«خداوند سبحان در ثروت ثروتمندان روزى تنگدستان را واجب كرده است.

پس هيچ تنگدستى گرسنه نماند مگر آن كه توانگرى حق او را نداده باشد.و خداوند تعالى از اين كار مؤاخذه خواهد كرد .»

شرح

مقصود امام(علیه السلام)از اين واجب،زكات است،بديهى است كه گرسنگى فقير،بدان جهت است كه توانگر جلو روزى و يا آنچه را كه وسيلۀ روزى اوست

ص:686

بازگرفته است.و امام(علیه السلام)با عبارت: و اللّه سائلهم (خدا مؤاخذه خواهد كرد)، توانگران را بيم داده است،و اين جمله مقدمۀ صغرا براى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر كس كه مورد بازخواست خداست،سزاوار است كه از مؤاخذۀ او بر حذر باشد!

313-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلاِسْتِغْنَاءُ عَنِ الْعُذْرِ أَعَزُّ مِنَ الصِّدْقِ بِهِ

ترجمه

«بى نيازى از عذر و بهانه،از آوردن عذر و بهانۀ درست،ارزشمندتر است ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه انجام ندادن كارى كه باعث عذر خواهى شود،و در نتيجه با ترك آن نياز به عذرخواهى نباشد،بهتر و سودمندتر است از اين كه چنان كارى را بكنى و بعد عذر درست و بجا بياورى،و احتمال دارد كه مقصود از كلمه اعزّ اين باشد كه بى نيازى از عذر خواهى باعث عزّت بيشتر تو است.زيرا بهانه آوردن در كارى،ذلّت و خوارى دارد.

314-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَقَلُّ مَا يَلْزَمُكُمْ لِلَّهِ-أَلاَّ تَسْتَعِينُوا بِنِعَمِهِ عَلَى مَعَاصِيهِ

ترجمه

«كمتر چيزى كه بر شما به خاطر خدا لازم است،آن است كه از نعمتهاى او بر انجام معصيتش كمك نگيريد .»

شرح

توضيح آن كه،اقتضاى عدالت آن است كه از نعمت الهى براى طاعت او استفاده شود،پس اگر چنين كارى نشد،دست كم،نعمت را در راههاى جايز به كار ببرند نه اين كه از نعمت الهى براى نافرمانى او كمك بگيرند،زيرا آن باعث خشم خداست.

ص:687

315-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ جَعَلَ الطَّاعَةَ غَنِيمَةَ الْأَكْيَاسِ- عِنْدَ تَفْرِيطِ الْعَجَزَةِ

ترجمه

«خداوند پاك طاعت خود را سود افراد زيرك قرار داده،آن گاه كه اشخاص ناتوان از آن كوتاهى مى كنند ».

شرح

طاعت خدا سود و غنيمت افراد زيرك است از آن رو كه طاعت باعث نعمت پايدار اخروى است و سبب غنيمت،نيز خود غنيمت است.افراد زيرك كسانى هستند كه هوش و تلاش خود را در راه شايسته علمى و عملى به كار مى برند،و خداوند آنان را-موقعى كه ناتوانان،قصور و كوتاهى از عمل شايسته دارند،و افسوس مى خورند-به اين غنيمت مخصوص گردانيده است.

و امام(علیه السلام)در مقام نكوهش قصور كنندگان آنان را همانند عاجزان قلمداد فرموده است.

316-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلسُّلْطَانُ وَزَعَةُ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ

ترجمه

«پادشاهان پاسبانان خدايند در روى زمين ».

شرح

يعنى خداوند متعال حاكمان را در زمين قرار داده است تا به وسيلۀ آنها آنچه را كه مى خواهد[مانند دفع ظلم از مظلوم]باز دارد:مقصود امام(علیه السلام)سلطان عادل است.

ص:688

317-امام(علیه السلام)در تعريف مؤمن فرمود:

اشاره

اَلْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِي وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِي قَلْبِهِ- أَوْسَعُ شَيْءٍ صَدْراً وَ أَذَلُّ شَيْءٍ نَفْساً- يَكْرَهُ الرِّفْعَةَ وَ يَشْنَأُ السُّمْعَةَ- طَوِيلٌ غَمُّهُ بَعِيدٌ هَمُّهُ- كَثِيرٌ صَمْتُهُ مَشْغُولٌ وَقْتُهُ- شَكُورٌ صَبُورٌ- مَغْمُورٌ بِفِكْرَتِهِ ضَنِينٌ بِخَلَّتِهِ- سَهْلُ الْخَلِيقَةِ لَيِّنُ الْعَرِيكَةِ- نَفْسُهُ أَصْلَبُ مِنَ الصَّلْدِ- وَ هُوَ أَذَلُّ مِنَ الْعَبْدِ

لغت

يشنأ:دشمن مى دارد

ترجمه

«شادمانى مؤمن در چهره و غم وى در دل است،سعۀ صدرش از هر چيز بيشتر،و نفسش از هر چيز خوارتر است،از گردنفرازى بيزار است و خودنمايى را دشمن مى دارد.غمش طولانى،همتّش والا،خاموشى اش بسيار،و تمام وقتش مشغول است سپاسگزار،و بسى بردبار و در انديشه فرو رفته است،در دوستى با ديگران امساك مى ورزد،خلق و خويش نرم و طبعش رام است.اراده اش از سنگ سخت محكمتر است با اين كه از برده اى متواضعتر است .»

شرح

امام(علیه السلام)در مقام تعريف مؤمن شانزده صفت را ياد كرده است:

1-شاديش در چهره است،و اين خود،در رابطه با فضيلت تواضع و فروتنى است 2-غمش در دل است،و اين از ترس خداست،و توجّه بر اين كه شايد در برابر امر خدا كوتاهى كرده باشد.

3-از هر چيز بيشتر سعۀ صدر دارد،و قبلا دانستى كه سعۀ صدر فضيلتى براى قوۀ غضبيّه است و گاهى از آن تعبير به«رحب الذراع دست باز» مى كنند.مقصود امام(علیه السلام)آن است كه مؤمن اين فضيلت را به طور كامل دارد.

4-نفسش از هر چيز خوارتر است،يعنى به خاطر تواضعش در برابر خدا و با توجّه به موقعيّت و ارزش نفس خود كه چه قدر به خدا نيازمند است.كلمه:

ص:689

صدرا و نفسا هر دو تميزند.

5-از گردنفرازى بيزار است.چون اين صفت مانند خودبينى و خودپسندى ريشۀ تمام پستيهاست.و همچنين دشمنى اش با رياكارى به خاطر دورى از اين صفت ناپسند است .

6-غم طولانى اش به خاطر نگرش مداوم بر مرگ و پس از مرگ است كه در پيش روى اوست.

7-والا همتى اش از آن روست كه والا همّتى و دورى از پستيهاى دنيا و توجه به هدف نهايى يعنى سعادت جاودانه اخروى از ويژگيهاى مؤمن است.

8-خاموشى بسيار او به خاطر كمال عقلش مى باشد و جز به مقدار نياز و براى گفتن سخنى كه حكمت و مصلحت دارد،دم بر نمى آورد.

9-اوقات زندگى اش را به عبادت پروردگارش مشغول است.

10-سپاسگزار است،يعنى خدا را فراوان سپاس مى گويد.

11-بردبار است،يعنى در برابر آزمون الهى صبور است.

12-در انديشۀ ملكوت آسمانها و زمين و دريافت آيات خدا و بينشى كه از آنها كسب مى كند،فرو رفته است.

13-در دوست شدن با هر كسى امساك مى ورزد،از آن رو كه وى براى مراتب دوستى و دوستان ارزش قائل است.و اينان دوستان راستين در راه خدايند،و بسى اندكند،بنا بر اين،دوستى را به دست پيشامدها نمى سپارد و همين طور با هر كسى كه خواهان محبت و دوستى با اوست دوستى نمى كند.و احتمال دارد مقصود آن باشد كه هرگاه كسى را به دوستى گرفت،امساك مى ورزد تا مبادا دوستى اش را تباه سازد و يا با دوست خود سهل انگارى كند.و بعضى به فتح خاء روايت كرده اند:الخلّة:حاجت يعنى وقتى كه براى او حاجتى پيش آيد، از اين كه حاجت خويش را از كسى درخواست كند،خوددارى مى ورزد.

ص:690

14-نرم خوست،يعنى در طبع او سختگيرى و خشونت وجود ندارد.

15-طبعش رام است،كنايه از اين كه در برخورد با ديگران نرم و هموار است.اصل اين كلمه:

ليّن العريكة آن پوست چرمى است كه موقع دباغى نرم بوده و براى دباغ مشكل نباشد .

16-اراده اش استوار و از سنگ سختتر است به دليل شجاعت و پايدارى در راه خدا،در حالى كه به خاطر تواضع،و معرفتى كه نسبت به قدرت آفريدگار دارد از برده اى خواتر است.

318-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لَوْ رَأَى الْعَبْدُ الْأَجَلَ وَ مَصِيرَهُ- لَأَبْغَضَ الْأَمَلَ وَ غُرُورَهُ

ترجمه

«اگر بنده مدت عمر و گذشتن آن را بنگرد هر آينه آرزو و فريب آن را دشمن مى دارد ».

شرح

كلمۀ: «المسير» را براى اجل يعنى مدّت زندگى استعاره آورده است از آن رو كه قسمتهاى مختلف عمر مى گذرد و پايان عمر،تمام شدن قسمتها و اجزاى آن است همان طورى كه راه قسمت به قسمت طى مى شود تا به آخر مى رسد.و احتمال دارد كه مقصود از اجل،پايان زندگى باشد،و كلمه:«مسير» را براى نزديكى پايان زندگى از نظر عقل،استعاره آورده است،مقصود آن است كه اگر اجل به صورت يك موجود محسوسى بود كه راه مى رفت بنده حركت آن را به طرف مرگ به چشم مى ديد و پايان آن را مى فهميد و آرزوهاى دنيوى اش بريده مى شد و فريب دنيا را نمى خورد.

ص:691

319-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لِكُلِّ امْرِئٍ فِي مَالِهِ شَرِيكَانِ- الْوَارِثُ وَ الْحَوَادِثُ

ترجمه

«هر كسى در ثروت و مالش دو شريك دارد:يكى وارث و ديگرى پيشامدها ».

شرح

امام(علیه السلام)از اندوختن مال با نام بردن از دو شريك ناپسند بر حذر داشته است.

320-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلدَّاعِي بِلاَ عَمَلٍ كَالرَّامِي بِلاَ وَتَرٍ

ترجمه

«درخواست كنندۀ بدون عمل مانند تيراندازى است كه كمانش بدون زه باشد ».

شرح

وجه شبه،بى فايده بودن است.نظير همين است قول پيامبر(صلی الله علیه و آله):«احمق النّاس من ترك العمل و تمنّى على اللّه»نادانترين مردم كسى است كه بندگى و طاعت را ترك گويد امّا از خدا آرزوى پاداش كند.

321-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْعِلْمُ عِلْمَانِ مَطْبُوعٌ وَ مَسْمُوعٌ- وَ لاَ يَنْفَعُ الْمَسْمُوعُ إِذَا لَمْ يَكُنِ الْمَطْبُوعُ

ترجمه

«علم بر دو نوع است:يكى علم طبيعى و فطرى،ديگرى علم شنيده،كه علم شنيده تا مطبوع نباشد بى فايده است ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)از علم مطبوع،عقل بالملكه است،يعنى استعداد به وسيلۀ علوم بديهى و ضرورى براى رسيدن به علوم اكتسابى،و مقصود از علم

ص:692

مسموع،همان شنيده هاى از دانشمندان است،زيرا كسى كه چنين استعدادى را ندارد،سودى از شنيده هاى خود از علوم نمى برد و از دستاورد خود بهره مند نمى شود.

بعضى گفته اند مقصود از علم مطبوع آن اصولى است-مانند توحيد و عدالت خدا-كه انسان به طبيعت عقل و فطرت مى داند،و علم مسموع،علوم شرعى است كه نسبت به اصول عقلى و فطرى،به منزلۀ فرع است،زيرا فرع بدون اصل سودى ندارد.

322-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

صَوَابُ الرَّأْيِ بِالدُّوَلِ- يُقْبِلُ بِإِقْبَالِهَا وَ يَذْهَبُ بِذَهَابِهَا

ترجمه

«درستى انديشه بستگى به دارائيها دارد،با آمدن آنها مى آيد و با رفتن آنها مى رود ».

شرح

يعنى لازمۀ داشتن دارايى و ثروت انديشۀ درست است.زيرا لازمۀ خوشبختى كاملى كه همراه داشتن دارايى است آن است كه انديشۀ درستى در كار باشد تا آن را اداره كند و از طرفى همان خوشبختى و دارايى وسيله و زمينه است براى گزينش درستترين انديشه،پس انديشۀ درست با وجود دارايى-كه زمينه ساز است-فراهم مى آيد،و با از دست رفتن دارايى،انديشۀ درست نيز مى رود،هر چند كه به ظاهر،انديشۀ صحيح باشد.

323-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْعَفَافُ زِينَةُ الْفَقْرِ وَ الشُّكْرُ زِينَةُ الْغِنَى

ترجمه

«پاكدامنى زينت تنگدستى،و سپاسگزارى زينت توانگرى است ».

شرح

پاكدامنى فضيلتى براى قوۀ شهويّه است و پيداست كه پاكدامنى زينتى

ص:693

است براى انسان كه با وجود تنگدستى زيبنده تر است،از آن رو كه پاكدامنى به شخص تنگدست ارزشى مى دهد كه مردم به دل او را دوست مى دارند و او را مدح و ثنا مى گويند و اثر پاكدامنى در فقير خيلى زود ظاهر مى گردد.و اگر پاكدامن نباشد،در دنيا و آخرت زيانكار است.و همچنين سپاسگزارى نيز از جمله فضايل قوۀ شهويّه است،و براى توانگر زشت است كه در برابر نعمتهاى الهى كفران كند،بنا بر اين زينت توانگرى و كمال آن به سپاسگزارى است.

324-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

يَوْمُ الْعَدْلِ عَلَى الظَّالِمِ- أَشَدُّ مِنْ يَوْمِ الْجَوْرِ عَلَى الْمَظْلُومِ

ترجمه

«روز عدالت براى ستمگر سختتر است از روز ستمى كه بر ستمديده رفته است .»

شرح

روز عدالت،روز قيامت،و روز ستم همان وقت ظلم ستمگر است،قبلا توضيح آن گذشت.

325-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْأَقَاوِيلُ مَحْفُوظَةٌ وَ السَّرَائِرُ مَبْلُوَّةٌ- وَ «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ» - وَ النَّاسُ مَنْقُوصُونَ مَدْخُولُونَ إِلاَّ مَنْ عَصَمَ اللَّهُ- سَائِلُهُمْ مُتَعَنِّتٌ وَ مُجِيبُهُمْ مُتَكَلِّفٌ- يَكَادُ أَفْضَلُهُمْ رَأْياً- يَرُدُّهُ عَنْ فَضْلِ رَأْيِهِ الرِّضَا وَ السُّخْطُ- وَ يَكَادُ أَصْلَبُهُمْ عُوداً تَنْكَؤُهُ اللَّحْظَةُ- وَ تَسْتَحِيلُهُ الْكَلِمَةُ الْوَاحِدَةُ مَعَاشِرَ النَّاسِ اتَّقُوا اللَّهَ- فَكَمْ مِنْ مُؤَمِّلٍ مَا لاَ يَبْلُغُهُ وَ بَانٍ مَا لاَ يَسْكُنُهُ- وَ جَامِعٍ مَا سَوْفَ يَتْرُكُهُ- وَ لَعَلَّهُ مِنْ بَاطِلٍ جَمَعَهُ وَ مِنْ حَقٍّ مَنَعَهُ- أَصَابَهُ حَرَاماً وَ احْتَمَلَ بِهِ آثَاماً- فَبَاءَ بِوِزْرِهِ وَ قَدِمَ عَلَى رَبِّهِ آسِفاً لاَهِفاً- قَدْ «خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ»

لغات

مدخول،و مدخل:كسى كه در عقلش بيمارى و نقصى است تنكؤه:در آن اثر مى كند تستحيله:دگرگون مى كند او را

ص:694

باء بثقله:با بار سنگين باز گردد،و در برابر او فراهم گردد لاهف:حسرت زده،اندوهگين

ترجمه

«سخنان نگهدارى شده،و رازهاى نهان آشكار گرديده و «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ» (1)و مردم ناقصند و معيوب،مگر آن را كه خدا نگه دارد آن كه سؤال مى كند،درشتخوست و پاسخ دهنده در رنج و زحمت است،آن كه از همه بهتر مى انديشد،خوشنودى و خشم،او را از انديشۀ صحيح باز مى گرداند،و آن كه عقلش از همه استوارتر است،يك نگاه او را از راه به در برد،و يك كلمه حال او را دگرگون سازد.اى مردم از خدا بترسيد،چه بسا كسى كه به چيزى اميدوار است و به آن نمى رسد،و بنايى مى سازد كه در آن ساكن نمى شود،و مالى را جمع مى كند و ديرى نمى پايد كه آن را ترك مى گويد،شايد از راه باطل فراهم كرده،حقى را از صاحبش بازداشته و از راه حرام به آن مال رسيده و گناهانى به وسيلۀ آن به گردن گرفته،پس با بار گناه بازگردد،و در پيشگاه خدايش با حسرت و اندوه حاضر شود.در دنيا و آخرت زيانكار است و اين زيانى است آشكار».

شرح

اين بخش از سخنان امام(علیه السلام)در مقام موعظه است ،نخست شنوندگان را موعظه كرده كه گفته هايشان محفوظ و رازهاى نهانى آنها آشكار است،در مواردى كه آنان در راه اطاعت خدا خود را به زحمت انداخته اند.

سرائر :آنچه در دلها از عقايد و نيّتها و نظاير آن پوشيده است.

از معاذ بن جبل نقل كرده اند كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ قول خداى تعالى:

«يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ» (2)پرسيدم:اين اسرارى كه روز قيامت آشكار مى شوند،چيستند؟

ص:695


1- سورۀ مدثر(74)آيه(38) [1]يعنى:هر كس در گرو عمل خود مى باشد.
2- سورۀ طارق(86)آيه(9) [2]يعنى:روزى كه اسرار باطنى آشكار شود.(از جمله نامهاى قيامت)-م.

فرمود:رازهاى نهان شما همان اعمال شما از نماز،روزه،زكات،وضو،غسل جنابت و هر واجبى از واجبات است زيرا همۀ اين اعمال رازهاى پنهانى اند،پس اگر شخص بخواهد،مى گويد:نماز خواندم در صورتى كه نخوانده،و اگر بخواهد مى گويد وضو گرفته ام در صورتى كه وضو نگرفته است.

كلمه: رهينة ،را استعاره براى نفس آورده است از آن رو كه نفس به طور پنهانى متكى به اعمال زشتى است كه مرتكب مى شود و همان طورى كه گرو گيرنده به مالى كه در برابر او قرار گرفته،متّكى است.و اين عبارت از آيات قرآن مجيد است.مقصود امام(علیه السلام)توجّه دادن به سخن درست و نيّت خير و انجام اعمال شايسته است .

آن گاه توجه داده است بر كاستيهاى طبيعى انسان كه نياز دارد تا از راه اكتساب آنها را جبران كند.امام(علیه السلام)سؤال كنندۀ مردم را توصيف كرده است بر اين كه پرسش او بيرون از حدّى است كه سزاوار پرسش است،زيرا هدف او آزمايش است نه آگاهى،و پاسخ دهنده را توصيف به زحمت در پاسخ گفتن نموده به خاطر كمى دانشش ،و فرموده است آن كه از همه بهتر مى انديشد ممكن است خوشنودى،يا خشمى كه در او پيدا مى شود باعث شود از انديشه اش بازگردد،در عين اين كه مصلحت را در همان مى داند و آن كه از همه استوارتر است يعنى در راه خدا نستوهتر و در طاعت او نيرومندتر است،يك نگاه در او اثر مى كند،يعنى كسى كه با نظر هيبت بر او مى نگرد او را تحت تأثير قرار مى دهد،و يك كلمه او را دگرگون مى سازد و در نتيجه از راه حق منحرف مى شود! و ممكن است كه مقصود از يك نگاه و يك كلمه،از جانب كسانى باشد كه به دنيا و لذّتهاى دنيا او را مى خوانند .

آن گاه مردم را به تقوا و ترس از خدا دعوت كرده و به منظور جذب به تقوا، آرزو و امل را تقبيح نموده و از آن بر حذر داشته با ياد كسان بسيارى كه به چيزى

ص:696

اميدوار بودند و به آن نرسيدند و همچنين سازندگان بناهايى كه در آن ساكن نشدند،و جمع كنندگان مال كه ناگزير آن را ترك كردند،با احتمال اين كه آن را از راه باطل جمع كرده و حق كسى را بازداشته و دچار حرام شده و بار گناه آن را به دوش كشيده و در پيشگاه خداى خود با حسرت و اندوه-به خاطر نافرمانى و كوتاهى از دستور الهى-حاضر شدند،و در نتيجه در دنيا به دليل مردن و در آخرت به خاطر كوتاهى در كسب خير اخروى زيان بردند و اين زيان،زيانى آشكار است.

326-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مِنَ الْعِصْمَةِ تَعَذُّرُ الْمَعَاصِي

ترجمه

«ناتوانى بر گناه،نوعى عصمت و دورى از گناه است ».

شرح

يعنى از جمله وسايل عصمت و بازدارندۀ گناه آن است كه انسان خود را به ترك گناه عادت دهد وقتى كه دسترسى به گناه ندارد تا اين حالت براى او به صورت ملكه اى در آيد و مقصود از عصمت همين است.

327-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَاءُ وَجْهِكَ جَامِدٌ يُقْطِرُهُ السُّؤَالُ- فَانْظُرْ عِنْدَ مَنْ تُقْطِرُهُ

ترجمه

«آبروى تو روان نيست،درخواست از ديگران آن را فرو مى چكاند،پس بنگر تا نزد چه كسى آن را فرو مى چكانى ».

شرح

امام(علیه السلام)،آبرو را استعاره براى حيا و نورانيّت آن در سيماى انسانى آورده است كه با پرسش سائل از سيمايش رخت بر مى بندد،و با عبارت جمود و چكيدن ترشيح به كار برده است.و احتمال دارد كه كنايه از عرقى باشد كه موقع

ص:697

خجالت سائل به خاطر سؤال و شرمى كه پيدا مى كند،بر چهره اش نقش مى بندد.

و هدف امام(علیه السلام)از اين سخن پرسش بجا از صاحبان مروّت و خانواده هاى اصيل است.بعضى وجهك ماء جامد روايت كرده اند در اين صورت استعاره براى آبرو به خاطر ريختنش خواهد بود كه گويا مانند آب جامد كم كم آب مى شود و مى چكد.

328-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلثَّنَاءُ بِأَكْثَرَ مِنَ الاِسْتِحْقَاقِ مَلَقٌ- وَ التَّقْصِيرُ عَنِ الاِسْتِحْقَاقِ عِيٌّ أَوْ حَسَدٌ

لغت

الملق:چرب زبانى و زياده روى در ستايش.

ترجمه

«ستايش بيش از اندازه چاپلوسى،و كمتر از حدّ شايستگى حسد است ».

شرح

امام(علیه السلام)از دو طرف افراط و تفريط در ستايش ديگران به خاطر پيامد ناپسند آنها بر حذر داشته است،پيامد افراط،چاپلوسى،و تفريط در ستايش درماندگى و يا حسد نسبت به فضيلت كسى است كه مورد ستايش است.

329-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَشَدُّ الذُّنُوبِ مَا اسْتَهَانَ بِهِ صَاحِبُهُ

ترجمه

«بدترين گناهان گناهى است كه صاحبش آن را ساده پندارد ».

شرح

توضيح آن كه ساده انگاشتن گناه باعث غرق شدن در آن و ارتكاب زياد گناه و دور نساختن آن از خود،مى گردد.به طورى كه ملكه مى شود.بر خلاف گناهانى كه مهم و سخت تلقّى شود.

ص:698

330-امام(علیه السلام)فرمود:(چهارده كلمه)

اشاره

مَنْ نَظَرَ فِي عَيْبِ نَفْسِهِ اشْتَغَلَ عَنْ عَيْبِ غَيْرِهِ- وَ مَنْ رَضِيَ بِرِزْقِ اللَّهِ لَمْ يَحْزَنْ عَلَى مَا فَاتَهُ- وَ مَنْ سَلَّ سَيْفَ الْبَغْيِ قُتِلَ بِهِ- وَ مَنْ كَابَدَ الْأُمُورَ عَطِبَ- وَ مَنِ اقْتَحَمَ اللُّجَجَ غَرِقَ- وَ مَنْ دَخَلَ مَدَاخِلَ السُّوءِ اتُّهِمَ- وَ مَنْ كَثُرَ كَلاَمُهُ كَثُرَ خَطَؤُهُ- وَ مَنْ كَثُرَ خَطَؤُهُ قَلَّ حَيَاؤُهُ- وَ مَنْ قَلَّ حَيَاؤُهُ قَلَّ وَرَعُهُ- وَ مَنْ قَلَّ وَرَعُهُ مَاتَ قَلْبُهُ- وَ مَنْ مَاتَ قَلْبُهُ دَخَلَ النَّارَ- وَ مَنْ نَظَرَ فِي عُيُوبِ النَّاسِ فَأَنْكَرَهَا- ثُمَّ رَضِيَهَا لِنَفْسِهِ فَذَلِكَ الْأَحْمَقُ بِعَيْنِهِ- وَ الْقَنَاعَةُ مَالٌ لاَ يَنْفَدُ- وَ مَنْ أَكْثَرَ مِنْ ذِكْرِ الْمَوْتِ- رَضِيَ مِنَ الدُّنْيَا بِالْيَسِيرِ- وَ مَنْ عَلِمَ أَنَّ كَلاَمَهُ مِنْ عَمَلِهِ- قَلَّ كَلاَمُهُ إِلاَّ فِيمَا يَعْنِيهِ

ترجمه

«هر كس به عيب خود بنگرد از عيب ديگران بازماند.و هر كه به روزى خدا داده قانع باشد،به آنچه از دست داده غمگين نمى شود.و هر كس شمشير ستم بر آورد با همان شمشير كشته شود.و هر كس در كارها خود را رنج دهد،هلاك شود.و هر كس خود را در گردابهاى زندگى اندازد،غرق شود.و هر كه به جاهاى بد رود،متهم شود.و هر كس پر حرفى كند،اشتباهش زياد شود.و هر كس زياد مرتكب اشتباه گردد،كم شرم شود.و هر كس كم شرم باشد،پرهيزگارى اش اندك است و هر كس پرهيزگارى اش اندك باشد،دلش مى ميرد،و آن كه دلش بميرد، داخل آتش دوزخ گردد.و هر كس به بديهاى مردم بنگرد و آنها را نپسندد و باز آنها را براى خود بخواهد،اين همان احمق و نادان است.و هر كس زياد به ياد مرگ باشد،به اندك دنيا دلخوش گردد.و هر كس بداند كه گفتارش برخاسته از كردار اوست،كمتر سخن گويد مگر در بارۀ آنچه لازم مى بيند .»

شرح

1-هر كس به عيب خود بنگرد از عيب ديگران بازماند،از آن رو كه عيب ديگران را به خاطر افتخار خود كه او چنين عيبى را ندارد،بازگو مى كند.پس اگر چنان عيبى را در خود ببيند،توجّه به كاستى خود،او را از پرداختن به كاستى

ص:699

ديگران و توجّه به آن،باز مى دارد .

2-هر كه به روزى خدا داده راضى باشد،به آنچه از دست داده غم نمى خورد،توضيح آن كه غم خوردن براى از دست رفته،برخاسته از نداشتن قناعت و عدم رضايت به روزى موجود است پس عدم لازم،مستلزم عدم ملزوم، يعنى غم خوردن براى از دست رفته است .

3-هر كس شمشير ستم بركشد با همان شمشير كشته شود،كنايه از ستمكارى است بديهى است كه ستم باعث نابودى ستمكار است.اين مطلب در چند جا گذشت .

4-و هر كس در كارها خود را به زحمت اندازد،هلاك شود،يعنى كسى كه به خود سختى و مشقّت دهد،خود را در معرض هلاكت قرار داده است .

5-هر كس خود را در گردابهاى درياى زندگى اندازد غرق شود.كلمۀ لجج را براى كارهاى مهم مانند جنگها و تدبير حكومتها،و لفظ غرق را براى هلاك شدن،استعاره آورده است .

6-هر كس در جاهاى بد قدم گذارد،متّهم شود،زيرا آن جاها محلّ تهمت و ورود به آن جاها از نشانه هايى است كه باعث بدگمانى مى شود،مانند معاشرت با بدكاران و امثال آن .

7-و هر كس پر حرفى كند،خطايش زياد باشد،زيرا قبلا گذشت كه كمال عقل مستلزم كم حرفى است،بنا بر اين پر حرفى مستلزم نقصان عقل است و نقصان عقل نيز مستلزم خطاى زياد و گفتار بدون انديشه و تدبير است.

8-و هر كس زياد مرتكب اشتباه شود،كم شرم باشد،زيرا دانستى كه شرم همان چيزى است كه بخوبى جلو انجام كارهايى را مى گيرد كه انجام و اقدام بر آنها-به دليل پيامد ناروايشان-زشت است.و اقدام بر خطا وسيلۀ پرحرفى با خوددارى از آن امور و از جمله خود پرحرفى،منافات دارد.

ص:700

9-هر كس كم شرم باشد،پرهيزگارى اش اندك گردد.زيرا كه پرهيزگارى عبارت است از پايبند بودن بر كارهاى خوب و از مرز كارهاى شايسته به ناشايستها تجاوز نكردن،و از جمله كارهاى نيك شرم داشتن است.پس كم شرمى مستلزم كمى پرهيزگارى است.و بسا كه ورع را به خوددارى از محارم تفسير كرده اند.و بديهى است كه كم شرمى نيز زمينه اى است براى ارتكاب كارهاى حرام،و در نتيجه زمينه براى كم بودن ورع است،پس امام(علیه السلام)شيء (ورع)را،جاى زمينۀ شيء قرار داده و بدان نيز حكم كرده است.

10-هر كس پرهيزگارى اش اندك باشد،دلش مى ميرد،يعنى چون فضيلت،باعث زنده بودن دل است،نبودن ورع و يا كمى آن را استعاره براى مردن دل آورده است،كلمۀ مردن به خاطر بى فايده بودن چنان دلى است.همان طورى كه مرده از سود زندگى بى بهره مى شود.

11-و هر كه دلش بميرد وارد آتش دوزخ گردد،زيرا باعث انتقال انسان از آتش جهنّم به بهشت،همان آراسته شدن به فضيلت است،بنا بر اين اگر داراى فضيلت نبود،وعده گاهش آتش دوزخ است.اين عبارت به صورت قياس مفصولى است و نتيجۀ آن اين است كه هر كس پر حرف باشد،وارد آتش دوزخ گردد.و اين عبارت براى برحذر داشتن از پرحرفى آمده است .

12-و هر كس به بديهاى مردم بنگرد و آنها را نپسندد،و بعد آنها را براى خود بخواهد و بپسندد،اين شخص احمق است،و دليل نادانى او آن است كه اين صفات را از ديگران بد دانستن مستلزم داشتن انديشۀ صحيح و انجام ندادن آنهاست،و از طرفى خواستن و پسنديدن آنها براى خود،خلاف انديشۀ درست و بيرون شدن از مصلحت انديشى براى خويشتن است و اين خود،نادانى و كاستى آشكار در عقل اوست.الف و لام در الحمق افادۀ حصر در شخص مورد نظر دارد،و از آن رو با كلمه بعينه مورد تأكيد قرار داده است .

ص:701

13-هر كس مرگ را زياد ياد كند،به اندك دنيا دل خوش دارد.زيرا هدف از فزون خواهى بهره بردارى و كامجويى از دنياست و ياد مرگ،اين كامجويى را در هم شكسته و تلخ مى كند .

14-و هر كس بداند كه گفتارش برخاسته از رفتار اوست،جز در موارد لزوم،سخن اندك گويد،توضيح آن كه آگاه بر اين مطلب،چنين قياسى را ترتيب مى دهد:گفتار،خود عملى است،و هر عملى مورد مؤاخذه قرار مى گيرد كه چرا بيهوده بوده است،پس نتيجه مى گيرد كه گفتار اگر بى هدف باشد مورد مؤاخذه است،و اين باعث مى شود كه بر سخن لازم بسنده كند.

331-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لِلظَّالِمِ مِنَ الرِّجَالِ ثَلاَثُ عَلاَمَاتٍ- يَظْلِمُ مَنْ فَوْقَهُ بِالْمَعْصِيَةِ- وَ مَنْ دُونَهُ بِالْغَلَبَةِ وَ يُظَاهِرُ الْقَوْمَ الظَّلَمَةَ

ترجمه

«مردم ستمگر سه علامت دارند:به كسى كه ما فوقشان است با نافرمانى ستم مى كنند،به كسى كه زير دستشان است،با زور ستم مى ورزند،و به ستمگران كمك مى كنند .»

شرح

امّا ستم به بالا دست،نافرمانى خدا و تجاوز از حدود عادلانه الهى است، مورد دوم لازمۀ مورد اوّل و دومى پيامد دو مورد اول و دوم است.

332-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

عِنْدَ تَنَاهِي الشِّدَّةِ تَكُونُ الْفَرْجَةُ- وَ عِنْدَ تَضَايُقِ حَلَقِ الْبَلاَءِ يَكُونُ الرَّخَاءُ

ترجمه

«به هنگام نهايت سختى گشايش و در وقت تنگناى حلقۀ گرفتارى، آسايش فرا مى رسد ».

ص:702

شرح

پايان سختى مستلزم نجات از آن است و مقصود از فرج و گشايش همان است و همچنين تنگناى حلقه گرفتارى،وقت زارى خالصانه در پيشگاه خدا و اميد راستين به اوست،كه زمينه براى گشايش و نجات از تنگناست.كلمه:

«حلق»را براى دشواريهايى كه انسان را احاطه كرده و چاره اى از آنها ندارد، به خاطر شباهت به حلقه كمربند و تنگ چهارپايان استعاره آورده است.

333-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لِبَعْضِ أَصْحَابِهِ- لاَ تَجْعَلَنَّ أَكْثَرَ شُغُلِكَ بِأَهْلِكَ وَ وَلَدِكَ- فَإِنْ يَكُنْ أَهْلُكَ وَ وَلَدُكَ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ- فَإِنَّ اللَّهَ لاَ يُضِيعُ أَوْلِيَاءَهُ- وَ إِنْ يَكُونُوا أَعْدَاءَ اللَّهِ- فَمَا هَمُّكَ وَ شُغُلُكَ بِأَعْدَاءِ اللَّهِ

ترجمه

«بيشتر اعمال خود را براى زن و فرزندت انجام مده،زيرا اگر زن و فرزندت دوستان خدا باشند خداوند دوستان خود را تباه نمى كند،و اگر دشمنان خدا باشند، تو چرا براى دشمنان خدا غم و زحمت بر خود روا مى دارى ؟»

شرح

امام(علیه السلام)از كار زياد براى زن و فرزند به خاطر بازماندن از طاعت خدا نهى كرده است و بر روا نبودن آن به دليلى اشاره فرموده است كه آن دليل به منزلۀ قياس شرطى منفصلى است كه تقدير آن چنين است:خانواده ات از دو صورت بيرون نيستند:يا دوستان خدايند و يا دشمنان او،و به هر دو صورت كار براى آنها درست نيست،زيرا خداوند هزينۀ دوستانش را كفايت مى كند و آنان نيازى به زحمت ديگران ندارند،و اما دشمنان خدا را نيز مورد توجه قرار دادن روا نيست.

ما در عبارت:فما همّك استفهام بر سبيل سرزنش و توبيخ است.

334-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَكْبَرُ الْعَيْبِ أَنْ تَعِيبَ مَا فِيكَ مِثْلُهُ

ص:703

ترجمه

«بالاترين عيبها آن است كه چيزى را كه در وجود خود دارى براى ديگران عيب بدانى ».

شرح

قبلا شرح اين سخن گذشت كه خود دليل بر نادانى و بزرگترين عيبهاست.

335-در حضور امام(علیه السلام)مردى به مرد ديگرى كه خداوند به او پسرى

اشاره

داده بود به عنوان تبريك گفت:فرزند رزمنده گوارايت باد!امام(علیه السلام)فرمود:

لاَ تَقُلْ ذَلِكَ- وَ لَكِنْ قُلْ شَكَرْتَ الْوَاهِبَ- وَ بُورِكَ لَكَ فِي الْمَوْهُوبِ- وَ بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ رُزِقْتَ بِرَّهُ

ترجمه

«چنين مگو،بلكه بگو:خداوند بخشنده را سپاسگزار باش.فرزندى را كه به تو مرحمت كرده،تو را مبارك باد،اين فرزند به كمال توانايى برسد و از نيكوكارى او بهره مند گردى .»

شرح

اين سخن ارشادى از طرف آن بزرگوار،براى تبريك گويى به وجود فرزند است،و در آن چهار فايده است:

1-يادآورى پدر به سپاسگزارى خدا و توجّه به او.

2-درخواست نزول بركت از جانب خدا،از طريق درخواست و دعا در بارۀ مرحمتى كه به او شده است.

3-دعاء براى بقاى فرزندى كه خداوند داده و براى رسيدن به رشد،يعنى كمال توانايى براى استفاده وى.

4-دعا براى بهره مندى و سود بردن از او،يعنى خداوند به او نيكى و فايده را روزى كند.

ص:704

336-مردى از عمّال امام(علیه السلام)ساختمانى عظيم بنا كرد،پس امام(علیه السلام)

اشاره

خطاب به او فرمود:

أَطْلَعَتِ الْوَرِقُ رُءُوسَهَا- إِنَّ الْبِنَاءَ يَصِفُ لَكَ الْغِنَى

لغت

فخم:بزرگ.

ترجمه

«سكه ها سرهاشان را آشكار كرده اند و ساختمان دارايى تو را وصف مى كند ».

شرح عبارت طلوع الورق لرءوسها

كنايه از آشكار شدن اثر آن سكه ها در ساختمان است،امام(علیه السلام)سكّه ها را از نظر بر آمدن اثر آن به حيوانات تشبيه كرده است و همچنين لفظ«وصف»را استعاره آورده و به بنا نسبت داده است از آن رو كه از توانگرى و دارايى او خبر مى دهد،همان طورى كه صفت خبر از موصوف خود مى دهد.

337-به امام(علیه السلام)گفتند:«اگر در خانۀ مردى را به روى او ببندند و او را داخل

اشاره

خانه قرار دهند،روزى او از كجا مى رسد؟»

امام(علیه السلام)در جواب فرمود: مِنْ حَيْثُ يَأْتِيهِ أَجَلُهُ

ترجمه

«اگر در خانۀ مردى را به روى او ببندند و او را داخل خانه قرار دهند، روزى او از كجا مى رسد؟»امام(علیه السلام)در جواب فرمود:

«از جايى كه اجلش مى رسد ».

شرح

امام(علیه السلام)روزى را با مرگ قياس كرده است،از آن رو كه هر دو از يك جا ريشه مى گيرند و آن قدرت آفريدگار است،و با عبارت:«من حيث»بدان اشاره نموده است.

ص:705

338-امام(علیه السلام)به قومى كه كسى از آنها مرده بود،تسليت گفته و امر به

اشاره

صبر نموده و فرمود:

إِنَّ هَذَا الْأَمْرَ لَيْسَ بِكُمْ بَدَأَ- وَ لاَ إِلَيْكُمُ انْتَهَى- وَ قَدْ كَانَ صَاحِبُكُمْ هَذَا يُسَافِرُ فَعُدُّوهُ فِي بَعْضِ أَسْفَارِهِ- فَإِنْ قَدِمَ عَلَيْكُمْ وَ إِلاَّ قَدِمْتُمْ عَلَيْهِ

ترجمه

«مرگ او نه از شما شروع و نه به شما ختم يافته،فرض كنيد اين بار به سفرى رفته است و اين سفر را مانند سفرهاى ديگرش بدانيد كه به سوى شما باز مى گردد و اگر او باز نگردد شما به نزد او باز مى گرديد ».

شرح

«عدّوه» يعنى:چنين فرض كنيد.اين نوع تسليت،با عبارتى فصيح،و معناى بسيار براى قانع ساختن و آرامش مفيد است.

339-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ لِيَرَكُمُ اللَّهُ مِنَ النِّعْمَةِ وَجِلِينَ- كَمَا يَرَاكُمْ مِنَ النِّقْمَةِ فَرِقِينَ- إِنَّهُ مَنْ وُسِّعَ عَلَيْهِ فِي ذَاتِ يَدِهِ- فَلَمْ يَرَ ذَلِكَ اسْتِدْرَاجاً فَقَدْ أَمِنَ مَخُوفاً- وَ مَنْ ضُيِّقَ عَلَيْهِ فِي ذَاتِ يَدِهِ- فَلَمْ يَرَ ذَلِكَ اخْتِبَاراً فَقَدْ ضَيَّعَ مَأْمُولاً

لغت

استدراج:ناگهانى گرفتن

ترجمه

«اى مردم بايد خداوند شما را از نعمت و بخشش خود ترسان ببيند چنان كه از عذاب و كيفر خويش بيمناك مى بيند،براستى كسى كه مال فراوان در اختيار دارد و نبيند كه آن را ناگهان از او باز مى گيرند از ترس ايمن و آسوده گشته است،و كسى كه تنگدست گردد،و آن را آزمايش نبيند،پاداشى را كه اميد و آرزو به آن بسته،تباه ساخته است .»

شرح

امام(علیه السلام)دستور داده است تا به هنگام رسيدن نعمت،از ترس اين كه مبادا

ص:706

ناگهان از دست برود،از نعمت خدا بيمناك و در هراس باشند چنان كه از عذاب مى ترسند،توضيح آن كه نعمت آزمايشى است كه بايد آن را سپاس گزارد، همان طورى كه عذاب گرفتاريى است كه بايد با پايدارى با آن روبرو شد.و هدف امام(علیه السلام)واداشتن بر دو فضيلت شكرگزارى و پايدارى است .و از دلبستگى به نعمت و غفلت از خدا در حال نعمت با عبارت: إنّه...أمن مخوفا بر حذر داشته است،و اين عبارت مقدمۀ صغرا براى قياس مضمرى است كه كبرايش:و كلّ من أمن مخوفا فهو مغرور يعنى هر كس ايمن از ترس بماند او فريب خورده است .

و همين طور،تنگدست را بر حذر داشته از اين كه از آزمون و گرفتارى تنگدستى خود غفلت ورزد و او را از جمله كسانى شمرده است كه پاداش مورد آرزوى خود را تباه مى سازد و توضيح مطلب آن است كه فقير با اين عقيده كه تنگدستى آزمونى از طرف خداست آمادۀ صبر و پايدارى مى گردد،و از خداوند متعال آرزوى پاداش زيادى در آخرت دارد اما وقتى كه چنين عقيده اى نداشته باشد، آمادگى اش را از دست مى دهد و اميد خود را تباه مى سازد.

340-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

يَا أَسْرَى الرَّغْبَةِ أَقْصِرُوا- فَإِنَّ الْمُعَرِّجَ عَلَى الدُّنْيَا لاَ يَرُوعُهُ مِنْهَا- إِلاَّ صَرِيفُ أَنْيَابِ الْحِدْثَانِ- أَيُّهَا النَّاسُ تَوَلَّوْا مِنْ أَنْفُسِكُمْ تَأْدِيبَهَا- وَ اعْدِلُوا بِهَا عَنْ ضَرَاوَةِ عَادَاتِهَا

لغات

ضراوة:جرأت بر شكار و علاقه مندى به آن ضراية:به فتح،لغتى در ضراوة مى باشد ضراية به كسر:مصدر ضرى به،است به هر سه روايت شده است

ترجمه

«اى گرفتاران هواى نفس بازايستيد كه دلبستۀ دنيا را نمى ترساند مگر صداى به هم رسانيدن دندانهاى مصائب اى مردم خود به ادب كردن نفسهايتان بپردازيد و آنها را از جرأت بر عادتهاى نكوهيده باز داريد ».

ص:707

شرح

كلمۀ أسرى را استعاره براى كسى آورده است كه دنيا ميل و علاقۀ او را به خود جلب كرده است.امام(علیه السلام)دستور به خوددارى از زياده روى در طلب دنيا داده و از دلباختگى و توجّه بدان بر حذر داشته است،با اين عبارت: فانّ المعرّج ...و الحدثان ،و لفظ صريف و انياب را به جهت شباهت مرگ به هنگام فرا رسيدنش به شتر تندرو،استعاره آورده است .سپس خطاب به مردم،آنها را مأمور فرموده است تا ادب و اصلاح نفس خويش را به عهده گيرند و آن را در حدّ عدالت،از حركات و افعال باز دارند،و از جرأت و اقدام بر غرق شدن در هواهاى نفس بازگيرند.و معناى رياضت،قبلا روشن شد.

341-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ تَظُنَّنَّ بِكَلِمَةٍ خَرَجَتْ مِنْ أَحَدٍ سُوءاً- وَ أَنْتَ تَجِدُ لَهَا فِي الْخَيْرِ مُحْتَمَلاً

ترجمه

«به سخنى كه از زبان كسى بيرون مى آيد نبايد گمان بد ببرى،در حالى كه احتمال خوبى در آن مى دهى ».

شرح

يعنى:تا وقتى كه براى كلام ديگرى راه حمل و تأويلى مى توانى پيدا كنى مبادا گمان بد ببرى،زيرا نفسهاى سالم به خداوند از نفوس ديگر نزديكترند.و او در جمله،حاليه است.

342-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِذَا كَانَتْ لَكَ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ حَاجَةٌ- فَابْدَأْ بِمَسْأَلَةِ الصَّلاَةِ عَلَى رَسُولِهِ ص- ثُمَّ سَلْ حَاجَتَكَ- فَإِنَّ اللَّهَ أَكْرَمُ مِنْ أَنْ يُسْأَلَ حَاجَتَيْنِ- فَيَقْضِيَ إِحْدَاهُمَا وَ يَمْنَعَ الْأُخْرَى

ترجمه

«هر گاه از خداوند حاجتى داشتى،پس درخواست خود را با درود بر

ص:708

پيامبرش كه سلام و درود خدا بر او و خاندان او باد،آغاز كن،زيرا خداوند بخشنده تر از آن است كه دو حاجت از او درخواست شود و او يكى از آنها را روا سازد،و ديگرى روا نسازد ».

شرح

امام(علیه السلام)دستور فرموده است،كه درخواست درود بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)را بر درخواست حاجت مقدم،بدارند،تا آمادگى براى آن پيدا شود،و با عبارت: «فانّ اللّه سبحانه...» بر اين مطلب ترغيب فرموده است،يعنى:اين كه درخواست اوّل به اتّفاق اقوال از طرف خدا بر آورده است،پس سزاوار كرم اوست كه دومين درخواست را نيز برآورد،و اين جمله مقدمۀ صغرا براى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّرش چنين است:و هر كس كريمتر از اينها باشد پس سزاوار است كه از او دو درخواست شود تا او هر دو را برآورد.

343-امام(علیه السلام)فرمود

اشاره

مَنْ ضَنَّ بِعِرْضِهِ فَلْيَدَعِ الْمِرَاءَ

ترجمه

«هر كه مى خواهد آبروى خويش را محفوظ بدارد،بايد ستيز با ديگران را ترك كند .»

شرح

و اين مطلب بدان جهت است كه ستيز باعث تحريك قوۀ خشم نسبت به طرف ستيز و انگيزۀ دشنام و بدگويى است.

344-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مِنَ الْخُرْقِ الْمُعَاجَلَةُ قَبْلَ الْإِمْكَانِ- وَ الْأَنَاةُ بَعْدَ الْفُرْصَةِ

لغت

خرق:حماقت،نادانى

ترجمه

«از نادانى است عجله به كارى پيش از توانايى،و همچنين،سستى نمودن

ص:709

پس از فرا رسيدن وقت مناسب .»

شرح

شتابزدگى براى رسيدن به حاجتى و شتافتن به سمت آن پيش از فرا رسيدن وقت ممكن،افراط در جستن آن است،و سستى در آن نيز در وقت ممكن تفريط است و اين هر دو نكوهيده است و صاحب آنها نيز كار را بى موقع انجام داده است و اين نادانى روشن و كاستى در عقل و كم تدبيرى است.و راه درست همان ميانه روى يعنى انجام كار در وقت ممكن و فرصت مناسب مى باشد.

345-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ تَسْأَلْ عَمَّا لاَ يَكُونُ- فَفِي الَّذِي قَدْ كَانَ لَكَ شُغُلٌ

ترجمه

«از آنچه ممكن نيست،مپرس،كه در آنچه شدنى است براى تو كارى هست ».

شرح

امام(علیه السلام)دستور داده است آنچه را كه براى انسان ممكن نيست-از قبيل زيادى روزى و امثال آن از خواسته هاى دنيوى-فراموش كند در برابر آن خواسته هايى كه به انسان داده شده و ممكن بوده است.

و براى از ياد بردن چيزهايى كه براى انسان ميسور نيست،با اين عبارت:

ففى الّذى... ترغيب كرده است يعنى:پس در اينها سرگرمى به آن مقدارى كه تو توقع دارى وجود دارد تا تو را از موارد ديگر باز دارد.و مقصود امام(علیه السلام)از سرگرمى،حفظ نعمت موجود و سپاسگزارى لازم،و به كار بردن نعمت در راه طاعت خداست،و اين عبارت به منزلۀ صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدّر آن چنين است:و هر چيزى كه چنين باشد شايسته است كه انسان به جز آن سرگرم نشود و بيش از آن را نطلبد.

ص:710

346-امام(علیه السلام)سه جمله فرموده است:

اشاره

اَلْفِكْرُ مِرْآةٌ صَافِيَةٌ وَ الاِعْتِبَارُ مُنْذِرٌ نَاصِحٌ- وَ كَفَى أَدَباً لِنَفْسِكَ تَجَنُّبُكَ مَا كَرِهْتَهُ لِغَيْرِكَ

ترجمه

«انديشه،آيينۀ صاف است،و عبرت گرفتن،بيم دهندۀ پند آموز است،و در ادب و آراستگى تو همين بس كه از آنچه بر ديگرى نمى پسندى دورى كنى ».

شرح

1-انديشه آيينۀ صاف است،كلمۀ مرآة آيينه را براى فكر از آن رو استعاره آورده كه بدان وسيله معقولات ديده مى شود چنان كه در آيينه صورتها را مى بينند، و قبلا توضيح مطلب گذشت .

2-عبرت آموزى،بيم دهندۀ پند آموز است.كلمۀ:منذر ناصح بيم دهنده پند آموز را براى عبرت گرفتن استعاره آورده است،توضيح آن كه عبرت گرفتن انسان را به ياد آخرت مى اندازد و باعث انزجار مى گردد،و همچون بيم دهندۀ پندآموزى باعث مى شود كه از كارهاى نهى شده و خلاف پند گيرد .

3-در ادب و آراستگى تو همين بس كه از آنچه بر ديگرى نمى پسندى دورى كنى.

امام(علیه السلام)به اين مطلب اشاره فرموده است كه دورى كردن شخص از آنچه بر ديگران نمى پسندد از قبيل رذايل اخلاقى كه باعث هلاكت مى شود،در ادب او بس است.و به اين وسيله كه اين صفات در ديگران ناپسند است او را بر حذر داشته و به اين وسيله كه اين خود در ادب كردن نفس كافى است او را تشويق فرموده است.

ص:711

347-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْعِلْمُ مَقْرُونٌ بِالْعَمَلِ فَمَنْ عَلِمَ عَمِلَ- وَ الْعِلْمُ يَهْتِفُ بِالْعَمَلِ- فَإِنْ أَجَابَهُ وَ إِلاَّ ارْتَحَلَ عَنْهُ

ترجمه

«علم وابسته به عمل است پس هر كه دانست عمل كرد.و علم،عمل را ندا مى كند،اگر پذيرفت از آن بهره مند مى شود،و گرنه علم از عمل دورى مى كند »

شرح

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه علم در وضعى كه مطابق حكمت الهى است با عمل قرين است.توضيح مطلب آن است كه خداوند بزرگ براى نفس عاقله دو قوۀ علمى و عملى قرار داده و كمال نفس را نيز وابسته به اين دو قوۀ علم و عمل شمرده است،علم تنها موجب كمال نفس نمى شود مگر اين كه با عمل توأم باشد.

عبارت: فمن علم عمل يعنى:هر كس آنچه را كه بر طبق حكمت بايد بداند،اگر دانست،سزاوار است كه بر طبق دانسته اش عمل كند،و اين خود انگيزۀ عمل شده و لازمۀ وجود آن است.و احتمال دارد كه جملۀ:«عمل»خبر در معناى امر باشد،يعنى هر كس بداند پس عمل مى كند.و عبارت: و العلم يهتف بالعمل... ،هتف يعنى ندا كردن،هر چند كه ندا كننده ديده نشود،اين كلمه را براى آنچه از طلب علم در نظر گرفته شده است،استعاره آورده است،از آن رو كه علم با عملى كه در خور آن است و خواست طبيعى آن است نزديكى و همبستگى دارد،پس گويا او را فرياد مى زند و به همبستگى دعوت مى كند تا از آن دو،كمال انسان فراهم آيد.و معنى عبارت: فان اجابه و الا ارتحل آن است كه وقتى علم با عمل توأم شد،آن چنان نيرومند مى شود كه گويى از عالم ذهن به عالم حسّ وارد شده و به صورت فعل و عمل ملموس در آمده و جلوه مى كند، مثلا هر گاه انسان به وجود آفريدگار و آنچه از اطاعت او لازم است،علم دارد،و بعد آن را با عبادت خود قرين ساخته،لازمۀ آن عبادت بنده،ادامۀ توجه به پروردگار و

ص:712

به خاطر سپردن ياد اوست به حدّى كه هيچ گاه از خاطر فراموش نشود.و امّا وقتى كه عمل براى خدا را ترك گويد،پس ناگزير بايد سرگرم به غير خدا شود،و از توجّه به او بگسلد،تا آنجا كه اين خود باعث فراموشى و غفلت از خدا گردد.

كلمۀ:ارتحال(كوچ كردن)را براى از بين رفتن علم استعاره آورده است از آن رو كه چنان نفسى استعداد و صلاحيت علم را ندارد همانند كسى كه از وطنى كه صلاحيّت سكونت ندارد،كوچ مى كند،و بعضى گفته اند:مقصود از ارتحال بى فايده شدن علم است از باب مجاز نام مقدمّه را بر نتيجه اطلاق كرده است، زيرا نتيجۀ ارتحال و كوچ كردن،سود نبردن از جاى كوچ است.

348-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

يَا أَيُّهَا النَّاسُ مَتَاعُ الدُّنْيَا حُطَامٌ مُوبِئٌ- فَتَجَنَّبُوا مَرْعَاهُ قُلْعَتُهَا أَحْظَى مِنْ طُمَأْنِينَتِهَا- وَ بُلْغَتُهَا أَزْكَى مِنْ ثَرْوَتِهَا- حُكِمَ عَلَى مُكْثِرٍ بِهَا بِالْفَاقَةِ- وَ أُعِينَ مَنْ غَنِيَ عَنْهَا بِالرَّاحَةِ- مَنْ رَاقَهُ زِبْرِجُهَا أَعْقَبَتْ نَاظِرَيْهِ كَمَهاً- وَ مَنِ اسْتَشْعَرَ الشَّغَفَ بِهَا مَلَأَتْ ضَمِيرَهُ أَشْجَاناً- لَهُنَّ رَقْصٌ عَلَى سُوَيْدَاءِ قَلْبِهِ- هَمٌّ يَشْغَلُهُ وَ غَمٌّ يَحْزُنُهُ- كَذَلِكَ حَتَّى يُؤْخَذَ بِكَظَمِهِ فَيُلْقَى بِالْفَضَاءِ مُنْقَطِعاً أَبْهَرَاهُ- هَيِّناً عَلَى اللَّهِ فَنَاؤُهُ وَ عَلَى الْإِخْوَانِ إِلْقَاؤُهُ- وَ إِنَّمَا يَنْظُرُ الْمُؤْمِنُ إِلَى الدُّنْيَا بِعَيْنِ الاِعْتِبَارِ- وَ يَقْتَاتُ مِنْهَا بِبَطْنِ الاِضْطِرَارِ- وَ يَسْمَعُ فِيهَا بِأُذُنِ الْمَقْتِ وَ الْإِبْغَاضِ- إِنْ قِيلَ أَثْرَى قِيلَ أَكْدَى- وَ إِنْ فُرِحَ لَهُ بِالْبَقَاءِ حُزِنَ لَهُ بِالْفَنَاءِ- هَذَا وَ لَمْ يَأْتِهِمْ يَوْمٌ فِيهِ يُبْلِسُونَ

لغات

قلعه:كوچ كردن حظوة:سود،منفعت راقه:باعث شگفت شد،او را خيره كرد كمه:كورى مادرزاد اشجان:گرفتاريهاى مهم رقص:جوشش،نگرانى ابهران:دو رگ مربوط به قلب اكدى:كم فايده ابلاس:نوميدى از رحمت

ترجمه

«اى مردم كالاى دنيا گياه خشك و وباآور است،پس دورى كنيد از

ص:713

چرا گاهى كه رفتن از آنجا سودمندتر از ماندن در آن جاست،و اندك خوراكى آن پاكيزه تر از دارايى آن است،و براى هر كه دارايى زياد در دنيا جمع كند،تنگدستى مقرر شده،و هر كه بى نياز از آن باشد،كمك به آسايش او شده است و چشمان كسى را كه زينت دنيا خيره اش كرده كور مادر زاد ساخته است و هر كس دوستى آن را پيشه كند،خاطرش را پريشان سازد،كه آن پريشانيها اعماق قلبش را بيازارد، هدفى او را به حدى غمگين سازد كه راه خشم او را گرفته،و او را در بيابانى اندازد در حالى كه رگهاى دلش قطع شده و بر خدا نابودى اش و بر يارانش انداختن او آسان مى باشد.مؤمن با چشم عبرت به دنيا مى نگرد،و به اندازۀ نيازمندى شكم، غذا به دست مى آورد،و با گوش خشم و دشمنى مى شنود،اگر گفته شود كه فلانى بى نياز شد،گفته مى شود فقير شد!!و اگر به هستى اش شاد باشند به نيستى اش غمگين شوند!اين است حال انسان در دنيا،در حالى كه هنوز نيامده است آن روزى كه نااميد مى گردند ».

شرح

در اين بخش از سخنان امام(علیه السلام)دو فايده است:

يكى آن كه امام به وسيلۀ چند چيز از دنيا بر حذر داشته است:

1-كالاى دنيا گياهى خشك و وباآور،يعنى كشنده است،كلمه: «حطام» را براى كالاى دنيا-به دليل زودگذر بودن و بى فايده بودنش-استعاره آورده است،همان طورى كه خداى متعال فرموده است: «إِنَّما مَثَلُ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ» (1)و وباآور بودنش،مستلزم آن است كه اندوختن و توجه به گرد آوردن آن،باعث هلاكت اخروى شود،و از اين رو امام دستور به دور شدن از آن يعنى از چريدن و يا محل چراندن(دنيا)فرموده است.

2-رفتن و كوچ كردن از آنجا مفيدتر از ماندن است،به دليل اين كه لازمۀ

ص:714


1- سورۀ يونس(10)آيه(24) [1]يعنى:براستى مثل زندگانى دنيا به آبى ماند كه از آسمان فرو فرستاديم.

دل بستن و آرامش در آن،شقاوت و بدبختى در آخرت است.

3-اكتفا كردن بر اندك خوراكى از زندگى دنيا،پاكيزه تر از دارايى است،از آن رو كه مالدارى در دنيا باعث بدبختى در آخرت است.پس اكتفا كردن به مقدار ضرورت پاكتر و سالمتر است تا گرفتاريهاى آن .

4-براى آن كه در دنيا دارايى زياد جمع كند،تنگدستى مقرّر شده است-امّا در دنيا چنين است،زيرا هر زيادتى در دنيا نياز به ديگرى را مى طلبد، از اين رو است كه بيشترين نياز را در دنيا سلاطين دارند و بعد از آنها پايين تر از ايشان با اختلاف درجۀ مالدارى در دنيا،و اما در آخرت،بيچاره است،چون كسى كه در دنيا دارايى زيادى داشته به جاى صفات نيك و فضايل،سرگرم به مال و دارايى بوده است.

5-و هر كه با زهد و كناره گيرى از دنيا،بى نيازى از آن پيدا كند،از طرف خداوند به آسايشش كمك شده است .

6-براستى كسى را كه زينت دنيا به خود جلب كرده و در نتيجه دلباختۀ دنيا شده،دنيا او را نسبت به عالم بعد يعنى احوال آخرت كور مادرزاد نموده است.

كلمۀ: كمه (كور مادر زاد)را براى نابينايى عقلى و عدم بصيرت نسبت به عبرت گرفتن از دنيا استعاره آورده است،زيرا اين حالت از كورى چشم بدتر است،همان طورى كه خداى متعال فرموده است: «فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ » (1)7-و هر كه دوستى دنيا را پيشه كند،قلبش،پر از غم و اندوه و پريشانى گردد،به خاطر آن چيزهايى كه نتوانسته به دست آورد،و يا از دستش رفته است.

كلمۀ رقص (زير و رو شدن)را براى پشت سرهم آمدن غمها و پريشانيها و

ص:715


1- سورۀ حج(22)آيه(46) [1]يعنى:اگر چه چشم سر اين كافران كور نيست و ليكن چشم باطن و ديدۀ دلها كور است.

نگرانيها تا آنجا كه قلبش را فرا گيرد،استعاره آورده است،و اين كنايه است از مردن،و در بيابان انداختن كنايه است از دفن كردن او.و كلمات: منقطعا و هيّنا حال مى باشند .

فايدۀ دوّم-آن است كه امام(علیه السلام)ويژگيهاى مؤمن را در ارتباط با دنيا بيان كرده است:

1-مؤمن به چشم عبرت به دنيا مى نگرد تا از آن پند گيرد،و اين همان هدفى است كه براى آن آفريده شده است.

2-و از دنيا به اندازۀ قوت لازم و ضرورت بسنده مى كند،كنايه از اين كه جز به مقدار حاجت و ضرورت از خوردنيهاى دنيا نمى خورد.

3-با گوش خشم و دشمنى مى شنود،كنايه از دشمنى با دنياست كه به مدح دنيا گوش فرا نمى دهد بلكه عيبهاى او را مى شنود .

مقصود از جملۀ ان قيل اثرى...الفناء آن است كه انسان در دنيا ناكام و تيره روز است با اين كه چيزدار است چون به دنبال آن تنگدستى و بى چيزى است، و اگر به هستى دوستى،دلخوش است،اندوهى به دنبال دارد.و اين مطلب در وصف حالت انسان در دنيا مربوط به فايدۀ أوّل و مكمّل است و صفت مؤمن در اينجا معترضه است.

و عبارت: هذا و لم يأتهم يعنى:اين گرفتارى[در دنيا]براى آنها است با اين كه هنوز روز قيامت نيامده روزى كه از سختى عذابش آنان از رحمت خدا نااميد مى گردند.

349-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَضَعَ الثَّوَابَ عَلَى طَاعَتِهِ- وَ الْعِقَابَ عَلَى مَعْصِيَتِهِ ذِيَادَةً لِعِبَادِهِ عَنْ نِقْمَتِهِ- وَ حِيَاشَةً لَهُمْ إِلَى جَنَّتِهِ

لغت

ذودة:برطرف كردن و بازداشتن

ص:716

ترجمه

«خداوند پاداش را در برابر بندگى و كيفر را در مقابل نافرمانى خود قرار داده است،تا بندگانش را از عذاب خود بازدارد و روانۀ بهشت سازد ».

شرح

امام(علیه السلام)به دو هدف حكيمانه الهى از تعيين پاداش و كيفر اشاره فرموده است كه اين دو بندگان خدا را از عذاب خدا باز مى دارد و در بهشت او جاى مى دهد.

350-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

يَأْتِي عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ- لاَ يَبْقَى فِيهِمْ مِنَ؟الْقُرْآنِ؟ إِلاَّ رَسْمُهُ- وَ مِنَ الْإِسْلاَمِ إِلاَّ اسْمُهُ- وَ مَسَاجِدُهُمْ يَوْمَئِذٍ عَامِرَةٌ مِنَ الْبِنَاءِ- خَرَابٌ مِنَ الْهُدَى- سُكَّانُهَا وَ عُمَّارُهَا شَرُّ أَهْلِ الْأَرْضِ- مِنْهُمْ تَخْرُجُ الْفِتْنَةُ وَ إِلَيْهِمْ تَأْوِي الْخَطِيئَةُ- يَرُدُّونَ مَنْ شَذَّ عَنْهَا فِيهَا- وَ يَسُوقُونَ مَنْ تَأَخَّرَ عَنْهَا إِلَيْهَا- يَقُولُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ فَبِي حَلَفْتُ- لَأَبْعَثَنَّ عَلَى أُولَئِكَ فِتْنَةً أَتْرُكُ الْحَلِيمَ فِيهَا حَيْرَانَ- وَ قَدْ فَعَلَ وَ نَحْنُ نَسْتَقِيلُ اللَّهَ عَثْرَةَ الْغَفْلَةِ

لغات

رسم القرآن:اثر آن،و آن خواندن آن است لا يبقى من الاسلام الاّ اسمه:عمل به آن نماند

ترجمه

«زمانى بر مردم بيايد كه به جا نماند در ميان ايشان از قرآن مگر نشانه اى،و از اسلام مگر نامى.در آن زمان مسجدها از جهت ساختمان،آباد و از جهت رستگارى ويران است،ساكنان و آباد كنندگان آنها بدترين مردم روى زمينند،از آنها فتنه ها بر مى خيزد و در آنها معصيت لانه مى كند هر كس را كه از آن فتنه كناره گيرد،به سوى آن باز مى گردانند،و هر كس را كه از آن مانده است به جانب آن مى برند خداوند پاك مى فرمايد:قسم به حق خودم كه فتنه و فساد را بر آن مردم برانگيزم بطورى كه آدم بردبار،سرگردان شود،و چنين است.و ما از خداوند طلب آمرزش از لغزش غفلت مى كنيم ».

شرح

ساكنان و آباد كنندگان مساجد:قاريان بد كاره و رهبران گمراه كننده اى كه

ص:717

امام(علیه السلام)آنان را در آغاز كتاب با اين عبارت توصيف كرد:«بدترين مردم در نزد خدا دو گروهند...» (1)و در فصل ديگرى در مذمّت آنان فرمود:«براى اختلاف مردم در نظرات دنيا،مطلب به يكى از ايشان باز مى گردد...» (2)بديهى است كه ايشان و نظاير ايشان بدترين مردم روى زمينند از آن جهت كه اينان ريشۀ فتنه و فساد در دينند و تمام خطاهاى مردم به آنها بر مى گردد،زيرا كه مردم از آنها نيرو و راهنمايى مى گيرند،و هر كس چنين باشد آمادۀ فتنه اى است كه شخص بردبار و عاقل سرگردان مى ماند.بعضى به جاى حليم ،حكيم نقل كرده اند .و هنگامى كه شخصى چون امام(علیه السلام)از خداوند طلب بخشش از لغزش غفلت مى كند پس بر ما پيروى از او واجب است ما نيز مى گوييم:بار خدايا ما را از لغزش غفلت بازدار!

351-نقل كرده اند كه كمتر اتّفاق مى افتاد كه امام(علیه السلام)روى منبر بنشيند،

اشاره

مگر اين كه پيش از خطبه خواندن مى فرمود:

أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا اللَّهَ- فَمَا خُلِقَ امْرُؤٌ عَبَثاً فَيَلْهُوَ- وَ لاَ تُرِكَ سُدًى فَيَلْغُوَ- وَ مَا دُنْيَاهُ الَّتِي تَحَسَّنَتْ لَهُ بِخَلَفٍ- مِنَ الْآخِرَةِ الَّتِي قَبَّحَهَا سُوءُ النَّظَرِ عِنْدَهُ- وَ مَا الْمَغْرُورُ الَّذِي ظَفِرَ مِنَ الدُّنْيَا بِأَعْلَى هِمَّتِهِ- كَالْآخَرِ الَّذِي ظَفِرَ مِنَ الْآخِرَةِ بِأَدْنَى سُهْمَتِهِ

لغات

سدى:مهمل،بيهوده سهمه:بهره،نصيب

ترجمه

«اى مردم از خدا بترسيد كه هيچ كس را بيهوده نيافريده اند تا سرگرم بازيچه شود،خودسر رها نشده تا كار ناروا كند،و دنيايى كه خود را براى او آراسته چنين نيست كه جايگزين آخرت شود كه در نگرش بدان،بد جلوه داده است و هيچ مغرور و فريب خوردۀ دنيا در بالاترين حد كوشش خود نتوانسته از دنيا به پيروزى

ص:718


1- انّ ابغض الخلايق إلى اللّه رجلان...
2- لإختلاف النّاس في الفتيا:ترد على احدهم القضيّة...

برسد مانند آن ديگرى كه از آخرت به كمترين بهره و نصيب خويش رسيده است ».

شرح

چون پرهيزگارى و توشه گرفتن از دنيا براى سفر الى اللّه هدف از خلقت انسان است ناگزير امام(علیه السلام)در آغاز تمام خطبه هايش آن را مى آورده و به اين هدف آفرينش توجّه مى داده است و هم اين كه هدف نهايى انسان آخرت است و دنيا نيست،هر چند كه به جاى هدف نهايى،دنيا خود را جلوه گر سازد،و هر چند كه آخرت را در نظر وى بد جلوه دهد و مانع شناخت آن گردد،علاوه بر آن كه هيچ مناسبتى نيست ميان آن كسى كه در بالاترين حدّ تلاش خود به دنيا رسيده و ميان آن كسى كه به كمترين بهره از آخرت دست يافته است،به جهت شرافت بهرۀ اخروى،تا چه رسد به آن كسى كه به بالاترين مقام اخروى رسيده باشد ! امام(علیه السلام)طالب دنيايى را كه مدّعى است به دنيا دست يافته،از فريب خوردن و مغرور شدن بر حذر داشته است.و مطالب ديگر واضح است.

352-امام(علیه السلام)ده جمله فروده است:

اشاره

لاَ شَرَفَ أَعْلَى مِنَ الْإِسْلاَمِ- وَ لاَ عِزَّ أَعَزُّ مِنَ التَّقْوَى- وَ لاَ مَعْقِلَ أَحْسَنُ مِنَ الْوَرَعِ- وَ لاَ شَفِيعَ أَنْجَحُ مِنَ التَّوْبَةِ- وَ لاَ كَنْزَ أَغْنَى مِنَ الْقَنَاعَةِ- وَ لاَ مَالَ أَذْهَبُ لِلْفَاقَةِ مِنَ الرِّضَا بِالْقُوتِ- وَ مَنِ اقْتَصَرَ عَلَى بُلْغَةِ الْكَفَافِ- فَقَدِ انْتَظَمَ الرَّاحَةَ وَ تَبَوَّأَ خَفْضَ الدَّعَةِ- وَ الرَّغْبَةُ مِفْتَاحُ النَّصَبِ وَ مَطِيَّةُ التَّعَبِ- وَ الْحِرْصُ وَ الْكِبْرُ وَ الْحَسَدُ- دَوَاعٍ إِلَى التَّقَحُّمِ فِي الذُّنُوبِ- وَ الشَّرُّ جَامِعُ مَسَاوِئِ الْعُيُوبِ

ترجمه

«هيچ بزرگى بالاتر از اسلام و هيچ عزّتى برتر از پرهيزگارى،و هيچ پناهگاهى استوارتر از پارسايى و هيچ شفيعى پيروزتر و رهايى بخشتر از توبه و بازگشت به طرف خدا نيست،و هيچ گنجى بى نياز كننده تر از قناعت،و هيچ ثروتى در پيشگيرى از فقر،بهتر از تسليم و قناعت به روزى رسيده وجود ندارد،و

ص:719

هر كس بر آنچه به او روزى شده بسنده كند،به آسايش رسيده و در ميان آرامش فرود آمده است و دلبستگى به دنيا كليد بدترين رنجها و مركب همۀ گرفتاريهاست و حرص،گردنفرازى و حسد انسان را به گرفتارى در گناهان مى كشد،و بدكارى جامع همۀ عيبهاى نارواست .»

شرح

1-هيچ شرافت و بزرگى بالاتر از اسلام نيست،زيرا كه لازمۀ اسلام شرافت دنيا و آخرت است.

2-هيچ عزّتى برتر از پرهيزگارى نيست،چون پرهيزگارى مستلزم همۀ صفات پسنديده اى است كه عزّت دنيا و آخرت را به همراه دارند،پس اين عزّت بالاترين عزّتهاست.

3-و هيچ پناهگاهى محكمتر از پارسايى نيست.كلمۀ المعقل (پناهگاه) را به اعتبار نگهبانى انسان بدان وسيله از عذاب خدا،استعاره آورده است.و چون پارسايى همان پايبند بودن به كارهاى نيك است،پس هيچ پناهگاهى استوارتر از آن نيست.

4-هيچ شفيعى سودمندتر از توبه نيست.توضيح آن كه لازمۀ توبه كردن، گذشت قطعى از كيفر توبه كننده است در صورتى كه در شفاعت ديگر واسطه ها نتيجه قطعى نيست.لفظ شفيع استعاره از توبه آورده شده است .

5-هيچ گنجى بى نياز كننده تر از قناعت نيست،از آن رو كه قناعت فضيلتى است كه لازمه اش آرامش نفس و رضايت به آن چيزى است كه نصيبش شده و بى نيازى از ديگر چيزهاست.در صورتى كه هيچ يك از گنجهاى ديگر دنيا چنين نيستند.لفظ «كنز» استعاره است.

6-هيچ ثروتى براى پيشگيرى از فقر مؤثرتر از تن دادن به روزى نيست،و اين جمله نظير جملۀ قبلى است .

ص:720

7-هر كس بر آنچه روزى وى شده،بسنده كند،به آسايش رسيده،يعنى از غم دنيا خواهى و جذب شدن به اهل دنيا آسوده شده است،و در آرامش فرود آمده،يعنى بستر آرامش را پناه و مرجع خود قرار داده است .

8-دلبستگى به دنيا كليد رنج و مركب گرفتارى است،لفظ:رغبة را براى علاقه به دنيا و لفظ مفتاح را از جهت بازگشودن در رنج براى علاقه مند به دنيا، استعاره آورده است،و همچنين لفظ مطيّة را به اعتبار اين كه لازمۀ دنياخواهى رنج است همان طورى كه مركب سركش،راكب خود را رنج مى دهد،استعاره آورده است .

9-حرص،گردنفرازى و حسد انگيزه هاى آلوده شدن به گناهانند.

التقحّم يعنى:با سرعت وارد شدن،پس حرص به دنيا باعث ظلم،دروغ، فساد،ترس،بخل و نظاير آن از رذايل است،و كبر و گردنفرازى انگيزۀ بى انصافى و تواضع نكردن،خودخواهى،بى باكى و عدم بردبارى و نظاير آنهاست،و حسد نيز باعث ظلم،دروغ،فساد در زمين و ديگر گناهان است .

10-بدكارى جامع تمام عيبهاى زشت است،كلمه شرّ كلّى است به منزلۀ جنس عيبها و زشتيها،زيرا كه بر تمام آنها صادق است كه بگويند شر است و معناى جامع بودن همۀ عيبها همين است.

353-امام(علیه السلام)به جابر بن عبد اللّه انصارى فرمود:

اشاره

يَا؟جَابِرُ؟ قِوَامُ الدُّنْيَا بِأَرْبَعَةٍ- عَالِمٍ مُسْتَعْمِلٍ عِلْمَهُ- وَ جَاهِلٍ لاَ يَسْتَنْكِفُ أَنْ يَتَعَلَّمَ- وَ جَوَادٍ لاَ يَبْخَلُ بِمَعْرُوفِهِ- وَ فَقِيرٍ لاَ يَبِيعُ آخِرَتَهُ بِدُنْيَاهُ- فَإِذَا ضَيَّعَ الْعَالِمُ عِلْمَهُ- اسْتَنْكَفَ الْجَاهِلُ أَنْ يَتَعَلَّمَ- وَ إِذَا بَخِلَ الْغَنِيُّ بِمَعْرُوفِهِ- بَاعَ الْفَقِيرُ آخِرَتَهُ بِدُنْيَاهُ- يَا؟جَابِرُ؟ مَنْ كَثُرَتْ نِعَمُ اللَّهِ عَلَيْهِ- كَثُرَتْ حَوَائِجُ النَّاسِ إِلَيْهِ- فَمَنْ قَامَ لِلَّهِ فِيهَا بِمَا يَجِبُ فِيهَا عَرَّضَهَا لِلدَّوَامِ وَ الْبَقَاءِ وَ مَنْ لَمْ يَقُمْ فِيهَا بِمَا يَجِبُ عَرَّضَهَا لِلزَّوَالِ وَ الْفَنَاءِ

ص:721

ترجمه

«اى جابر استوارى و برپايى دين و دنيا به چهار كس است:عالمى كه علم خود را به كار بندد،جاهلى كه از آموختن ننگ نداشته باشد،و توانگرى كه از نيكى و احسان بخل نورزد.و تنگدستى كه آخرتش را به دنيا نفروشد،پس هنگامى كه عالم علم خود را به كار نبرد،جاهل از آموختن ننگ خواهد داشت،و هنگامى كه ثروتمند از نيكى و احسان خوددارى كند،تنگدست آخرتش را به دنيا مى فروشد.

اى جابر!هر كس كه از نعمتهاى خدا بيشتر برخوردار باشد،درخواستهاى مردم از او بسيار مى گردد،پس كسى كه براى خدا در آن نعمتها به واجبات اقدام كند،آنها را هميشگى و پايدار ساخته،و آن كه براى خدا اقدام به واجبات نكند، نعمتها را به نيستى كشانده است .»

شرح

دنيا به وسيلۀ مال و ثروت،و پس از آن به علم و دانش استوار است،علم براى صرف مال در جاى خود،و شناخت راههاى مختلف به دست آوردن آن كه آيا شايسته است يا نه،از حلال است يا حرام.و اين همان علم فقه،اصول فقه، تفسير قرآن و سنّت رسول خداست كه احكام نيز از آن دو آموخته مى شود،و بعد از اينها آنچه از علوم عربى و نظير آن لازم است.

چون به هر حال ناگزير از داشتن علم است و از طرفى مال نيز نگهبانى لازم دارد،از اين رو واجب است تا مطابق دستور اوّلى عمل شود،و در مورد شرط دوّم نيز بايد در مواردى كه شايسته است مال را صرف كرد،اگر نه هيچ كدام سودى نخواهند داشت و حالات مردم يعنى امور دنيا استوار نخواهد ماند.و چون دانشمندان و غير دانشمندان،همه بايد بميرند،و از طرفى دنيا و نظام دنيا ايجاب مى كند كه علم و دانش از نسلى به نسلى منتقل گردد،قهرى است كه نادانانى نيز خواهند بود كه از آموختن دانش ننگ خواهند داشت،و چون در نظام دنيا نياز بعضى از مردم به بعضى حتمى است،و در اين نظام-به دلايل معلوم و يا نامعلوم-ممكن نيست همه از يكديگر بى نياز باشند،لازم است آن كسانى كه

ص:722

در دنيا مالى ندارند تا از آن طريق خواستۀ خود را به دست آورند،و با صرف مال از اعمال ضرورى و لازم پاسدارى كنند،در اين صورت برپايى دنيا بدون اين چهار چيز ميسّر نخواهد بود.

البته امام(علیه السلام)در بارۀ فقير،شرط كرد بر اين كه آخرتش را به دنيا نفروشد،زيرا فروشندۀ آخرت به دنيا ستمگر و بيرون از مرز عدالت است،بنا بر اين دنيا بدو استوار نگشته و او شايستگى آباد ساختن دنيا را ندارد .

و آنگهى امام(علیه السلام)پس از اين كه اركان دنيا را بيان كرد،اشاره به پيامد فاسد ضدّ آنها فرموده با عبارت: فاذا ضيع...بدنياه از آن برحذر داشت،زيرا كه تباه ساختن علم باعث استفاده نبردن از آن است،و ننگ داشتن نادان از آموختن به دليل بدبينى اش به دانش و دانشمند-به دليل اين كه او معتقد است كه اينان علم را ضايع مى كنند و مطابق ميل او عمل نمى كنند-بر ناآگاهى خود بر فايدۀ دانش باقى مى ماند.و بخل ورزيدن مالدار از احسان،باعث سود نبردن از مال است، و لازمۀ آن بالا گرفتن نياز فقير و فروختن آخرت خود به دنياست و آن مستلزم فساد است كه با مصلحت دنيا و آخرت وى ناسازگار است سپس اشاره بر اين مطلب فرموده است كه لازمۀ فزونى نعمت خدا بر بنده، افزايش درخواستهاى مردم به اوست،تا براى صاحب نعمت روشن شود كه سپاس نعمت و اقدام بر احسان به نيازمندان در حدّ لازم،براى رضاى خدا امر واجبى است.

در اين باره نيز با بيان اين كه لازمۀ احسان پايدار ساختن نعمت است و بدين وسيله بنده نعمت الهى را براى خود هميشگى مى سازد و فزونى مى دهد،به ترغيب و تشويق پرداخته است.و با بيان اين كه اقدام نكردن به واجبات،باعث به نيستى كشاندن نعمت است،از آن برحذر داشته است.

ص:723

354-ابن جرير طبرى در كتاب تاريخ خود از عبد الرّحمن بن ابى ليلى،

اشاره

فقيه،روايت كرده است-

و او از جمله كسانى بود كه براى جنگ حجّاج با پسر اشعث خروج كرده بودند-در ضمن سخنانى كه مردم را به پيكار وادار مى كرد گفت:من از امير المؤمنين على بن ابى طالب(علیه السلام)شنيدم،روزى كه با اهل شام روبرو شديم مى فرمود:

أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ- إِنَّهُ مَنْ رَأَى عُدْوَاناً يُعْمَلُ بِهِ- وَ مُنْكَراً يُدْعَى إِلَيْهِ- فَأَنْكَرَهُ بِقَلْبِهِ فَقَدْ سَلِمَ وَ بَرِئَ- وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِلِسَانِهِ فَقَدْ أُجِرَ- وَ هُوَ أَفْضَلُ مِنْ صَاحِبِهِ- وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِالسَّيْفِ- لِتَكُونَ «كَلِمَةُ اللّهِ هِيَ الْعُلْيا» وَ كَلِمَةُ الظَّالِمِينَ هِيَ السُّفْلَى- فَذَلِكَ الَّذِي أَصَابَ سَبِيلَ الْهُدَى- وَ قَامَ عَلَى الطَّرِيقِ وَ نَوَّرَ فِي قَلْبِهِ الْيَقِينُ

ترجمه

«اى گروه مؤمنان هر كه ببيند ستمى به كار مى برند،و مردم را به كار زشتى مى خوانند و آن را به دل انكار كند پس رهايى يافته و بيزارى جسته است،و هر كس به زبان آن را زشت شمارد به اجر و مزد رسيده است و پاداشش از آن كه به دل انكار كرده بيشتر است و هر كس به شمشير به مقابلۀ آن برخيزد تا كلمۀ خدا برتر و كلمۀ ستمگران پايين تر گردد او به رستگارى رسيده و به راه راست قيام كرده،و نور يقين و ايمان بر قلب او تابيده است .»

شرح

چون انكار و ردّ عمل ناپسند بر هر مكلّفى در حدّ توانائى اش واجب است،و مرتبۀ نازل توانايى انكار قلبى است كه براى هر كسى ميسّر است و بالاترين و آخرين مرتبۀ آن انكار با دست و زور بازو است،و حدّ وسطش انكار به زبان است درجات استحقاق پاداش انكار نيز مترتّب بر درجات آن خواهد بود.

امّا اين كه امام(علیه السلام)تنها،شخصى را كه به دل انكار كند به رهايى و نجات

ص:724

از عذاب خدا اختصاص داده است،براى اينست كه وى مرتكب گناهى نشده و امّا اين كه از پاداش معيّنى براى او ياد نكرده،با اين كه هر واجبى پاداشى دارد،از آن روست كه هدف از انكار امر منكر،برطرف ساختن آن است در صورتى كه در انكار قلبى هيچ اثر روشنى براى از بين بردن منكر نيست،گويا كارى كه باعث اجر باشد نكرده است.و اين كه فرمود:تا كلمۀ خدا برتر گردد،زيرا اگر هدف انكار كننده،آن نباشد بلكه هدفش ريا و يا دنيا باشد،به راه هدايت نرفته است.

كلمۀ:التّنوير،را استعاره براى روشن شدن حق از باطل در دل شخص آورده است.

355-امام(علیه السلام)در سخن ديگرى راجع به همين مطلب

اشاره

مى فرمايد:

فَمِنْهُمُ الْمُنْكِرُ لِلْمُنْكَرِ بِيَدِهِ وَ لِسَانِهِ وَ قَلْبِهِ- فَذَلِكَ الْمُسْتَكْمِلُ لِخِصَالِ الْخَيْرِ- وَ مِنْهُمُ الْمُنْكِرُ بِلِسَانِهِ وَ قَلْبِهِ وَ التَّارِكُ بِيَدِهِ- فَذَلِكَ مُتَمَسِّكٌ بِخَصْلَتَيْنِ مِنْ خِصَالِ الْخَيْرِ- وَ مُضَيِّعٌ خَصْلَةً- وَ مِنْهُمُ الْمُنْكِرُ بِقَلْبِهِ وَ التَّارِكُ بِيَدِهِ وَ لِسَانِهِ- فَذَلِكَ الَّذِي ضَيَّعَ أَشْرَفَ الْخَصْلَتَيْنِ مِنَ الثَّلاَثِ- وَ تَمَسَّكَ بِوَاحِدَةٍ- وَ مِنْهُمْ تَارِكٌ لِإِنْكَارِ الْمُنْكَرِ بِلِسَانِهِ وَ قَلْبِهِ وَ يَدِهِ- فَذَلِكَ مَيِّتُ الْأَحْيَاءِ- وَ مَا أَعْمَالُ الْبِرِّ كُلُّهَا وَ الْجِهَادُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ- عِنْدَ الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيِ عَنْ الْمُنْكَرِ- إِلاَّ كَنَفْثَةٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ- وَ إِنَّ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيَ عَنِ الْمُنْكَرِ- لاَ يُقَرِّبَانِ مِنْ أَجَلٍ وَ لاَ يَنْقُصَانِ مِنْ رِزْقٍ- وَ أَفْضَلُ مِنْ ذَلِكَ كَلِمَةُ عَدْلٍ عِنْدَ إِمَامٍ جَائِرٍ

ترجمه

«كسى از ايشان به دست و زبان و دل،كار زشت را انكار مى كند،او همۀ نيكيها را جامع است،و كسى از آنان به زبان و دل انكار مى كند.نه به دست،او تنها به دو خصلت دست يافته امّا يك خصلت را از دست داده است و كسى از آنها تنها به دل انكار مى كند،نه به دست و زبان،چنين كسى دو خصلت را از دست داده است كه آنها بهترين خصلتهاى سه گانه است،و به يك خصلت چنگ

ص:725

زده است،و بعضى از مردم،كار زشت را نه به زبان انكار مى كنند و نه به دل و نه به دست پس چنين كسانى مردگانى ميان زندگانند و همۀ اعمال خوب و جهاد در راه خدا در قبال امر به معروف و نهى از منكر بيش از آب دهان در درياى پهناور نمى باشد،امر به معروف و نهى از منكر اجل را نزديك نمى كند و روزى را كم نمى سازد،و بهترين حالت امر به معروف و نهى از منكر سخن حقّى است كه در نزد پادشاه ستمگر گفته شود .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين زمينه به روش طبيعى معمول سخن گفته است،توضيح آن كه مطابق جريان عادى انسان،اوّل به قلب،بعد به زبان و پس از آن با دست- اگر بتواند-از كار زشت جلوگيرى مى كند.و گاهى به صورت ديگرى انجام مى گيرد،و بنا بر اين مردم به شش دسته تقسيم مى شوند:كسى كه به دل تنها نهى از منكر مى كند،يا به زبان تنها و يا با دست تنها و يا با دل و زبان،و يا با دل و دست،و يا با زبان و دست.

بدان كه امر به معروف و نهى از منكر وابسته به همند،زيرا معروف و منكر گاهى نقيض يكديگر و يا در قوۀ نقيضند،در آن صورت نهى از منكر،مستلزم امر به معروف،و امر به معروف مستلزم نهى از منكر است،روشن است كه آن دو جامع تمام خصلتهاى نيكند.زيرا هر خصلت نيكى معروف است،پس امر به معروف به طور مطلق،امر به تمام نيكيهاست.و ترك هر خصلت نيكى،منكر است پس انكار منكر مستلزم امر به تمام نيكيهاست.و چون اين سه نوع از انكار منكر فضيلتهايى تحت فضيلت عدالتند،بايد آنها را از خصلتهاى نيك شمرد،و از طرفى-چنان كه اشاره كرديم-چون انكار منكر مستلزم ساير فضايل است پس آن كه به طور مطلق[با قلب و زبان و دست]عمل منكر را انكار مى كند، مستكمل جميع خصلتهاى نيك است و آن كه انكار با دست را ترك گويد يك خصلت را از دست داده و به دو خصلت چنگ زده و آن كه با دست و زبانش

ص:726

نهى از منكر نكرد،دو خصلت بهتر از سه خصلت را از دست داده است،و اين دو خصلت از آن جهت اشرفند كه بيشتر اوقات باعث از بين رفتن منكر مى گردند،بر خلاف سوّمى كه چنين اثرى را ندارد،و هر كس هر سه مرحله را ترك گويد،بسزا بايد او را در عين زنده بودن،مرده خواند،چه او هيچ فضيلتى را ندارد.و كلمۀ ميّت در اينجا استعاره است .

عبارت: و ما اعمال البرّ...لجّىّ ،براى بزرگداشت اين دو فضيلت است امام(علیه السلام)همۀ اعمال نيك را نسبت به امر به معروف و نهى از منكر آب دهانى در دريايى پهناور دانسته است،و وجه شبه آن است كه هر خصلتى از كارهاى نيك نسبت به آن دو-مانند آب دهان نسبت به دريا-جزئى است و تمام نيكيها برخاستۀ از آنهاست .

و عبارت: فانّ الامر...رزق صغراى قياس مضمرى است كه بدان وسيله تشويق به امر به معروف و نهى از منكر نموده است،و كبراى مقدّر چنين است:

هر چه باعث نزديكى اجل و كاهش روزى نگردد پس نبايد از آن ترسيد.و بعد به بهترين نوع آنها اشاره فرموده كه سخن عدل است در برابر پادشاه ستمگر به قصد جلوگيرى از ستم او.

356-ابو جحيفه مى گويد شنيدم:امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمود:

اشاره

(1)

أَوَّلُ مَا تُغْلَبُونَ عَلَيْهِ مِنَ الْجِهَادِ- الْجِهَادُ بِأَيْدِيكُمْ ثُمَّ بِأَلْسِنَتِكُمْ ثُمَّ بِقُلُوبِكُمْ- فَمَنْ لَمْ يَعْرِفْ بِقَلْبِهِ مَعْرُوفاً وَ لَمْ يُنْكِرْ مُنْكَراً- قُلِبَ فَجُعِلَ أَعْلاَهُ أَسْفَلَهُ وَ أَسْفَلُهُ أَعْلاَهُ

ص:727


1- وهب بن عبد اللّه سوآئىّ معروف به ابو جحيفه از اصحاب بزرگوار و افراد مورد اطمينان امام(علیه السلام) بوده است كه گاهى وى را وهب الخير مى خواند و او را در كوفه مأمور بيت المال كرد م-.
ترجمه

«نخستين چيزى كه باعث شكست شما مى شود جهاد با دست و پس از آن جهاد با زبان و بعد از آنها جهاد با دلهاتان است.پس كسى كه به دل كار شايسته را نشناخت و ناشايست را انكار نكرد،وارونه گشته و زير و زبر شده است ».

شرح

جهاد با دست و زبان و دل همان انكار و ردّ منكر به وسيلۀ آنهاست،و جهاد با دست نخستين چيزى است كه باعث شكست مى شود،از اين رو هدف نخستين دشمن،از بين بردن قدرت دست و مقاومت با دست است،در صورتى كه بتواند اين كار را بكند،از بين بردن قدرت زبان سهل خواهد بود.

پس اگر بپرسى:چرا امام(علیه السلام)فرمود: «ثمّ بقلوبكم» جهاد با قلب را در آخر آورد؟در حالى كه معلوم است،دشمن از دل آگاه نمى شود،و قدرت از بين بردن جهاد به وسيله دل را ندارد.

در پاسخ مى گويم:مقصود امام(علیه السلام)آن است كه وقتى آنان در جهاد با دست و زبان شكست بخورند،و مدّتى بر آنها بگذرد كه امر به معروف و نهى از منكر را ترك گويند و منكر مكرّر به گوشها،چشمها و دلهايشان برخورد كند و با اين همه،انكارى به عمل نيايد،اين خود معناى شكست در جهاد با دل اس ت .

عبارت: فمن لم يعرف بقلبه... براى آن است كه از ترك امر به معروف و نهى از منكر برحذر دارد به دليل آن كه باعث زير و رو شدن انسان مى شود،و كلمۀ قلب را براى واژگون افتادن در گودالهاى زشتيها و دركات آتش جهنّم استعاره آورده است.و از آن رو تنها انكار قلبى را باعث چنين پى آمدى دانسته كه انكار قلبى هميشه ممكن است و زيان ترسناك جهاد با دست و زبان را نيز ندارد.

357-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ الْحَقَّ ثَقِيلٌ مَرِيءٌ وَ إِنَّ الْبَاطِلَ خَفِيفٌ وَبِيءٌ

ص:728

ترجمه

«حق سنگين امّا گواراست،و باطل،سبك،ليكن و با آور است ».

شرح

امام(علیه السلام)صفت سنگين را براى حق از نظر دشوارى آن براى كسى آورده كه در راه حق است و به خاطر آن مؤاخذه مى شود،و صفت گوارا،را به جهت اين كه حق آسايش اخروى را در پى دارد،بدان داده است.و صفت سبكى را به اعتبار سهولت باطل بر اهل باطل و صفت و با آور را به جهت هلاكت آنان در آخرت، براى باطل استعاره آورده است.

358-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ تَأْمَنَنَّ عَلَى خَيْرِ هَذِهِ الْأُمَّةِ عَذَابَ اللَّهِ- لِقَوْلِهِ تَعَالَى «فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ» - وَ لاَ تَيْأَسَنَّ لِشَرِّ هَذِهِ الْأُمَّةِ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ لِقَوْلِهِ تَعَالَى «إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ»

ترجمه

«بر بهترين اين امّت از عذاب خدا ايمن مباش!به دليل قول خداى تعالى «فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ» (1)و بر بدترين اين امّت از رحمت خدا نااميد مشو!به دليل گفتۀ خداى متعال: «إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ » (2).

شرح

امام(علیه السلام)شنونده را با استدلال به عموميّت اين دو آيه به اين دو خصلت موعظه و ادب كرده است،كلمه مكر استعاره براى مهلت دادن خدا و پس از آن گرفتن و عذاب كردن خدا در صورت مكر و فريب است و مقصود واضح است.

359-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْبُخْلُ جَامِعٌ لِمَسَاوِئِ الْعُيُوبِ- وَ هُوَ زِمَامٌ يُقَادُ بِهِ إِلَى كُلِّ سُوءٍ

ص:729


1- سورۀ اعراف(7)آيه(99) [1]يعنى:از كيفر خدا ايمن نيستند مگر مردم زيانكار
2- سورۀ يوسف(12)آيه(87) [2]يعنى:از رحمت خدا نااميد نشوند مگر گروه كافران
ترجمه

«بخل جامع همۀ بديها و زشتيهاست و آن افسارى است كه بدان وسيله به سمت هر بدى كشانده مى شوند .»

شرح

بخل صفت ناپسند كوتاهى از فضيلت بخشندگى است و لازمۀ آن نادانى است زيرا شخص بخيل نمى داند كه مال را در كجا بايد مصرف كند و نيز مستلزم تبهكارى است زيرا او در خواسته هاى خود و دلبستگى فراوانش به دنيا افراط كرده است و نيز موجب ترس است چون كسى كه در مال خود بخل بورزد، نسبت به جان خويش بخيلتر خواهد بود،و اين باعث تن به ظلم دادن و ستم كردن است،به جهت كوتاهى وى از فضيلت عدل و ميانه روى در مال خود.و همين طور باعث حرص،حسد،آزمندى و دون همّتى و دروغ،و مكر و خيانت و قطع رحم و رعايت نكردن برابرى و مواسات است.بى توجهى و كوتاهى نسبت به فضيلتى از فضايل از پيامدهاى بخل و از ملحقات آن است يعنى از معايب زشتى است كه امام(علیه السلام)بخل را جامع همۀ زشتيها دانسته است،و بخل است كه انسان را به سمت تمام آن بديها مى كشاند.كلمۀ «زمام» را به اعتبار اين كه چون افسارى به سمت اين بديها رهبرى مى كند و مى كشاند،استعاره آورده است.

360-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلرِّزْقُ رِزْقَانِ رِزْقٌ تَطْلُبُهُ- وَ رِزْقٌ يَطْلُبُكَ فَإِنْ لَمْ تَأْتِهِ أَتَاكَ- فَلاَ تَحْمِلْ هَمَّ سَنَتِكَ عَلَى هَمِّ يَوْمِكَ- كَفَاكَ كُلُّ يَوْمٍ عَلَى مَا فِيهِ- فَإِنْ تَكُنِ السَّنَةُ مِنْ عُمُرِكَ- فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَى سَيُؤْتِيكَ فِي كُلِّ غَدٍ جَدِيدٍ مَا قَسَمَ لَكَ- وَ إِنْ لَمْ تَكُنِ السَّنَةُ مِنْ عُمُرِكَ- فَمَا تَصْنَعُ بِالْهَمِّ فِيمَا لَيْسَ لَكَ- وَ لَنْ يَسْبِقَكَ إِلَى رِزْقِكَ طَالِبٌ- وَ لَنْ يَغْلِبَكَ عَلَيْهِ غَالِبٌ- وَ لَنْ يُبْطِئَ عَنْكَ مَا قَدْ قُدِّرَ لَكَ

ترجمه

«روزى دو نوع است:يكى آن روزيى كه تو در پى آنى و ديگر آن روزيى كه آن در پى توست و اگر تو به سوى او نروى او به سوى تو خواهد آمد.بنا بر اين غم

ص:730

يك ساله ات را بر غم يك روزه ات ميفزا كه هر روزى براى تو روزى همان روز بس است،پس اگر سالى از عمر تو باشد،خداوند متعال در هر فردايى كه مى آيد روزى آن را به تو مى رساند،آن مقدار كه نصيب تو كرده است،و اگر آن سال از عمر تو نباشد،از چه رو غم چيزى را بخورى كه مربوط به تو نيست،و هرگز كسى جلوتر از تو به روزى تو نمى رسد،و كسى قبل از تو بر آن دست نمى يابد،و هرگز آنچه براى تو مقدّر شده دير نخواهد رسيد .»

شرح

سيد رضى مى گويد:اين سخن در باب مربوط به روزى مقدر قبلا گذشت،ولى چون در اينجا روشنتر و مشروح تر بود،طبق برنامه اى كه در آغاز كتاب مقرّر كرديم-دوباره آورديم.

تفسير بيشتر جملات اين گفتار قبلا گذشت ،هدف امام(علیه السلام)بر حذر داشتن از دلبستگى زياد به دنيا و توجّه دادن به چيزهايى از ياد خدا و اطاعت امر اوست كه باعث اميدوارى است،امام(علیه السلام)از افزودن غم سالانه بر غم يك روزه منع كرده تا مبادا غمهايى چند بر دل آدمى نشيند در حالى كه يك غم انسان را بس است،براى اثبات مطلب به دو قياس مضمر استدلال كرده است كه صغراى اوّلى جمله: فان يكن السّنة... و تقدير آن چنين است:سالى كه تو غم آن را مى خورى يا از سالهاى عمر تو هست و يا نيست،و كبراى مقدّر آن نيز اين طور است:و هر چه از اين دو فرض باشد،سزاوار غم خوردن نيست،اما بنا به فرض اوّل،چون خداوند در هر روزى ناگزير روزى آن روز را مى رساند،پس نبايد غم روزى را خورد،و امّا فرض دوّم،عاقلانه نيست كه انسان به چيزى دل ببندد كه مربوط به او نيست .و صغراى قياس دوّم،عبارت: «و لن يسبقك...قدّر لك» است،و تقدير آن چنين است:هيچ جوينده اى پيش از تو به روزى تو دست پيدا نمى كند،و كبراى مقدّر آن نيز مى شود:و هر چيزى كه چنان باشد،سزاوار نيست كه انسان در غم آن باشد.

ص:731

361-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

رُبَّ مُسْتَقْبِلٍ يَوْماً لَيْسَ بِمُسْتَدْبِرِهِ- وَ مَغْبُوطٍ فِي أَوَّلِ لَيْلِهِ قَامَتْ بَوَاكِيهِ فِي آخِرِهِ

ترجمه

«بسا روى آورنده به روز كه پشت بر آن نكند،و بسا كسى كه اوّل شب بر او حسرت بردند ولى آخر شب،گريه كنندگان بر او گريستند .»

شرح

هدف از اين سخن بيدار باش از خواب غفلت نسبت به مرگ و پس از مرگ است در مورد نتيجه عملى كه انسان انجام مى دهد.

362-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْكَلاَمُ فِي وَثَاقِكَ مَا لَمْ تَتَكَلَّمْ بِهِ- فَإِذَا تَكَلَّمْتَ بِهِ صِرْتَ فِي وَثَاقِهِ- فَاخْزُنْ لِسَانَكَ كَمَا تَخْزُنُ ذَهَبَكَ وَ وَرِقَكَ- فَرُبَّ كَلِمَةٍ سَلَبَتْ نِعْمَةً وَ جَلَبَتْ نِقْمَةً

لغت

وثاق:ريسمان،بند

ترجمه

«سخن در بند تو است تا آن را نگفته اى،امّا همين كه گفتى تو در بند آنى، پس زبانت را نگاه دار چنان كه طلا و نقره را در خزانه قرار مى دهى.بسا كلمه اى كه باعث از دست رفتن نعمتى مى شود و عذاب و گرفتارى پيش مى آورد .»

شرح

امام(علیه السلام)امر فرموده است كه از سخنى كه شايستۀ گفتن نيست و همچنين سخن نابجا،زبان را نگه دارند،و نگهدارى زبان را به اندوختن طلا تشبيه كرده است و وجه شبه اهميّت در نگهدارى است،و از گفتن سخن ناروا به وسيلۀ دو قياس مضمر بر حذر داشته است كه صغراى يكى از آنها عبارت:

«الكلام...وثاقه» و كبراى مقدّرش چنين است:هر سخنى كه چنين باشد،جز

ص:732

در موردى كه سزاوار باشد،شايستۀ گفتن نيست،و كلمۀ«وثاق-بند»استعاره است.و صغراى قياس دوم عبارت: «فربّ كلمة سلبت نعمة :بسا كلمه اى كه باعث از بين رفتن نعمتى گشته است،و كبراى مقدّرش چنين است:و هر كلمه اى كه آن طور باشد پس بايد از گفتن آن دورى كرد و سخن اندك و استوار گفت:

363-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ تَقُلْ مَا لاَ تَعْلَمُ بَلْ لاَ تَقُلْ كُلَّ مَا تَعْلَمُ- فَإِنَّ اللَّهَ فَرَضَ عَلَى جَوَارِحِكَ كُلِّهَا- فَرَائِضَ يَحْتَجُّ بِهَا عَلَيْكَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ

ترجمه

«آنچه را نمى دانى مگو،بلكه هر چه را مى دانى هم مگو،زيرا خداوند پاك، بر همۀ اعضا و جوارح تو احكامى را واجب كرده،تا روز قيامت بدان وسيله بر تو حجّت بياورد .»

شرح

امام(علیه السلام)از گفتن چيزى كه انسان نمى داند نهى فرموده است،براى اين كه آن دروغ است و يا احتمال دروغ در آن مى رود،و چون چنين سخنى از روى نادانى است پس دورى كردن از آن واجب است،و امّا اين كه از گفتن تمام دانستنيها نهى فرموده است براى اينست كه ممكن است براى خود گوينده و يا براى ديگران زيانى داشته باشد،مثل فاش كردن رازى كه باعث اذيّت وى و يا اذيّت كسى شود كه راز را به او گفته است،و از اين كار با عبارت:فانّ اللّه...كه صغراى قياس مضمرى است،بر حذر داشته است.

امورى كه خداوند بر هر عضوى از اعضاى بدن واجب گردانيده عبارت است،-به طور مثال-براى زبان گفتن هر چيزى را به جاى خود،و همچنين براى چشم،نگريستن بجا و امثال اينها براى ديگر جوارح.و كبراى مقدّر چنين است:

و هر چه را كه خداوند بر اعضاى انسان واجب گردانيده واجباتى است كه روز قيامت بدان وسيله براى ترك و يا عمل به آنها با وى احتجاج مى كند،پس لازم

ص:733

است كه آدمى آنها را رعايت كند.

364-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اِحْذَرْ أَنْ يَرَاكَ اللَّهُ عِنْدَ مَعْصِيَتِهِ- وَ يَفْقِدَكَ عِنْدَ طَاعَتِهِ- فَتَكُونَ مِنَ الْخَاسِرِينَ- وَ إِذَا قَوِيتَ فَاقْوَ عَلَى طَاعَةِ اللَّهِ- وَ إِذَا ضَعُفْتَ فَاضْعُفْ عَنْ مَعْصِيَةِ اللَّهِ

ترجمه

«بترس از اين كه خداوند تو را در حال معصيت خود ببيند،و در محل طاعت تو را مشاهده نكند،در آن صورت از زيانكاران خواهى بود.و هرگاه بناست كه توانا باشى،بر طاعت خدا توانا باش،و اگر بناست ناتوان باشى از معصيت خدا ناتوان باش !».

شرح

امام(علیه السلام)از دو كار به دليل پيامدى كه دارند-يعنى ورود در جمع كسانى كه پاداش الهى را در روز قيامت از دست مى دهند-برحذر داشته است،آن گاه دستور توانا شدن،بر طاعت الهى را داده تا بدان وسيله آماده تر براى كسب رحمت خداوندى گردد،و همچنين دستور ناتوانى از نافرمانى خداوند را داده تا بدان وسيله توان آمادگى پذيرش خشم و عذاب الهى را نداشته باشد.

365-امام(علیه السلام)فرموده است(سه كلمه)

اشاره

اَلرُّكُونُ إِلَى الدُّنْيَا مَعَ مَا تُعَايِنُ مِنْهَا جَهْلٌ- وَ التَّقْصِيرُ فِي حُسْنِ الْعَمَلِ- إِذَا وَثِقْتَ بِالثَّوَابِ عَلَيْهِ غَبْنٌ- وَ الطُّمَأْنِينَةُ إِلَى كُلِّ أَحَدٍ قَبْلَ الاِخْتِبَارِ عَجْزٌ

ترجمه

«دلبستگى به دنيا به دليل آنچه از دنيا مى بينى نادانى و كوتاهى در كار خير با اين كه به پاداش آن اطمينان دارى،زيان كارى،و اعتماد كردن به هر كس پيش از آزمايش وى،درماندگى است .»

ص:734

شرح

1-دلبستگى به دنيا با آنچه از دنيا مى بينى نادانى است،يعنى:به دليل آنچه كه سزاوار اعتماد است عوض آنچه كه نبايد اعتماد كرد.

2-كوتاهى در كار نيك با وجود اطمينان به پاداش آن،زيانكارى است، يعنى:مستلزم ضرر و زيان و ترك پاداش زياد در برابر عمل كم مى باشد در اين عبارت اشارتى است بر اين كه ريشۀ كوتاهى در كار نيك،اطمينان نداشتن به پاداشى است كه در آخرت وعده داده اند.

3-اعتماد به هر كس پيش از آزمودنش،از درماندگى است.يعنى درماندگى از كاوش در مورد كسى كه به او اعتماد ورزد،و اعتماد بجا داشته باشد.

امام(علیه السلام)از اعتماد به دنيا به دليل آن كه لازمۀ چنين اعتمادى نادانى است، و همچنين از كوتاهى در كار نيك به دليل اين كه لازمۀ آن زيانكارى است،و همين طور از اعتماد به هر كسى،به دليل اين كه لازمۀ آن درماندگى است،بر حذر داشته است.

366-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مِنْ هَوَانِ الدُّنْيَا عَلَى اللَّهِ أَنَّهُ لاَ يُعْصَى إِلاَّ فِيهَا- وَ لاَ يُنَالُ مَا عِنْدَهُ إِلاَّ بِتَرْكِهَا

ترجمه

«از نشانه هاى پستى دنيا در نزد خدا آن است كه خدا را معصيت نكنند مگر در دنيا،و به دست نياورند آنچه را كه نزد خداست مگر با دورى كردن از دنيا .»

شرح

امام(علیه السلام)به دو دليل ياد شده كه پستى دنيا را خاطر نشان كرده است از دنيا بر حذر داشته است.

367-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ طَلَبَ شَيْئاً نَالَهُ أَوْ بَعْضَهُ

ص:735

ترجمه

«هر كه در پى چيزى باشد،تمام آن را يا بخشى از آن را به دست خواهد آورد ».

شرح

اين عبارت امام(علیه السلام)نظير سخن مشهور است كه هر كس در طلب چيزى بكوشد آن را مى يابد،و هر كس درى را بكوبد و پافشارى كند،عاقبت وارد آنجا خواهد شد.

بديهى است كه جستن وسيله اى است براى رسيدن به مطلوب،پس اگر آمادگى كامل باشد به همۀ مطلوب،و اگر نه به مقدار كاستى آمادگى به مطلوب ناقص مى رسد.

368-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا خَيْرٌ بِخَيْرٍ بَعْدَهُ النَّارُ- وَ مَا شَرٌّ بِشَرٍّ بَعْدَهُ الْجَنَّةُ- وَ كُلُّ نَعِيمٍ دُونَ الْجَنَّةِ فَهُوَ مَحْقُورٌ- وَ كُلُّ بَلاَءٍ دُونَ النَّارِ عَافِيَةٌ

ترجمه

«خير نيست آن خيرى كه به دنبال آن آتش باشد،و بدى نيست آن شرّى كه پس از آن بهشت باشد،هر نعمت پايين تر از بهشت ناچيز است،و هر گرفتارى غير از آتش دوزخ سلامتى است .»

شرح

امام(علیه السلام)از آنچه كه انسان را به طرف آتش مى برد،شايستگى نام خير را نفى كرده است،اگر چه در دنيا آن را خير و لذّت بنامند،به خاطر تحقير و بر حذر داشتن از آن،چون لازمۀ نهايى آن آتش و همان نتيجه اى است كه از شرّ عايد مى شود.و همچنين از آن طاعات دشوارى كه انسان را به سمت بهشت مى كشاند،نام شر را نفى كرده است،هر چند كه در دنيا آنها را شرّ و گرفتارى بنامند،به خاطر تشويق به نتيجۀ نهايى اين اعمال،يعنى ورود به بهشت و تقدير عبارت اين است ما خير بعده النّار بخير،و ما شرّ بعده الجّنة بشرّ .و عبارت و كلّ نعيم دون الجنّة محقور يعنى هر نعمت،در حد كمتر از بهشت ناچيز است،

ص:736

تفسير مطلب اوّل است.

و جملۀ و هر گرفتارى غير از آتش دوزخ سلامتى است،تفسير مطلب دوم است و مقصود عافيت و سلامتى نسبى است.

369-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَلاَ وَ إِنَّ مِنَ الْبَلاَءِ الْفَاقَةَ- وَ أَشَدُّ مِنَ الْفَاقَةِ مَرَضُ الْبَدَنِ- وَ أَشَدُّ مِنْ مَرَضِ الْبَدَنِ مَرَضُ الْقَلْبِ- أَلاَ وَ إِنَّ مِنَ النِّعَمِ سَعَةَ الْمَالِ- وَ أَفْضَلُ مِنْ سَعَةِ الْمَالِ صِحَّةُ الْبَدَنِ- وَ أَفْضَلُ مِنْ صِحَّةِ الْبَدَنِ تَقْوَى الْقَلْبِ

ترجمه

«بدانيد كه از جمله گرفتاريها تنگدستى است،و سخت تر از تنگدستى بيمارى جسم است و بدتر از بيمارى جسم بيمارى دل است،و بدانيد كه از جمله نعمتها، دارايى زياد است و بهتر از دارايى زياد تندرستى است و بهتر از تندرستى تقواى دل است .»

شرح

امام(علیه السلام)به مراتب گرفتارى و تفاوت آنها در شدّت و ضعف،و همچنين در مقابل آنها به مراتب نعمت و تفاوت آنها اشاره فرموده است.و براستى كه مبتلا شدن دل به بيمارى رذايل بدتر از بيمارى جسم است،به خاطر اين كه لازمۀ آن از دست دادن كاملترين خوشبختيها در آخرت است و در حقيقت آن نوعى مرگ است كه پس از آن زندگى وجود ندارد،و به همين جهت تقواى دل و كامل ساختن آن با فضايل،بالاتر از تندرستى است چون لازمۀ آن خوشبختى هميشگى و حيات جاويد است.

370-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لِلْمُؤْمِنِ ثَلاَثُ سَاعَاتٍ فَسَاعَةٌ يُنَاجِي فِيهَا رَبَّهُ- وَ سَاعَةٌ يَرُمُّ مَعَاشَهُ- وَ سَاعَةٌ يُخَلِّي بَيْنَ نَفْسِهِ- وَ بَيْنَ لَذَّتِهَا فِيمَا يَحِلُّ وَ يَجْمُلُ- وَ لَيْسَ لِلْعَاقِلِ أَنْ يَكُونَ شَاخِصاً إِلاَّ فِي ثَلاَثٍ- مَرَمَّةٍ لِمَعَاشٍ أَوْ خُطْوَةٍ فِي مَعَادٍ- أَوْ لَذَّةٍ فِي غَيْرِ مُحَرَّمٍ

ص:737

لغات

رمّ المعاش:اصلاح كردن امر زندگى شاخص:مسافرى كه از شهرى به شهرى مى رود.

ترجمه

«براى مؤمن سه ساعت است ساعتى كه با پروردگارش راز و نياز مى كند،و ساعتى كه در آن به معاش خود مى رسد،و ساعتى كه بين خود و لذت حلال و پسنديده خلوت مى كند و عاقل سزاوار نيست كه جز براى سه منظور مسافرت كند:

اصلاح امور زندگى،و يا قدمى در راه آخرت برداشتن،يا لذت در راه غير حرام ».

شرح

امام(علیه السلام)اوقات مؤمن عاقل را به سه قسم تقسيم كرده است بر حسب آنچه كه به اقتضاى حكمت عملى و نظر درست شايسته است:يك قسم آن كه به عبادت و مناجات پروردگار خود بپردازد،و اين قسم در درجه اوّل اهميّت است.و قسمى كه براى خاطر قسم اوّل معاش لازم را فراهم آورد،و قسمى را نيز بين خود و لذّتهاى جايزى كه شايسته و نيكو است-نه آن كه حرام و زشت است-خلوت كند.و اين دو قسم به خاطر قسم اوّل لازم است چون بدون اينها قسم اوّل ناممكن است .

عبارت ليس للعاقل... يعنى بر حسب اقتضاى عقل عملى حق ندارد-جز در اين سه مورد-وقت خود را صرف كند.

371-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اِزْهَدْ فِي الدُّنْيَا يُبَصِّرْكَ اللَّهُ عَوْرَاتِهَا- وَ لاَ تَغْفُلْ فَلَسْتَ بِمَغْفُولٍ عَنْكَ

ترجمه

«در دنيا پارسا باش،تا خداوند تو را به زشتيهاى آن آگاه سازد،و بى خبر مباش كه از تو بى خبر نيستند .»

شرح

چون علاقۀ به دنيا باعث پوشيده ماندن معايب آن از نظر دلبستگان به آن

ص:738

است،همان طورى كه گفته اند:محبّت به چيزى[انسان را]كور و كر مى سازد (1).دشمنى با دنيا و پارسايى در آن باعث از بين بردن آن پوشش و ظاهر كردن عيبها و زشتيهايى است كه زير پوشش بوده است.بنا بر اين امام(علیه السلام)به خاطر همان نتيجۀ قابل احتراز،دستور به پارسايى در دنيا داده است آن گاه از غفلت در دنيا از ماوراى اين دنيا به وسيلۀ قياس مضمرى بر حذر داشته است كه صغراى آن جملۀ فلست بمغفول عنك،بوده و كبراى مقدر نيز چنين است:

و هر چه كه غير مغفول عنه باشد،شايسته نيست كه از هدف آن غفلت شود.

372-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

تَكَلَّمُوا تُعْرَفُوا فَإِنَّ الْمَرْءَ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسَانِهِ

ترجمه

«سخن بگوييد تا شناخته شويد،زيرا كه مرد زير زبانش نهفته است » (2).

شرح

تفسير اين عبارت گذشت،لكن در اينجا امام(علیه السلام)آن را مقدمۀ صغراى قياس مضمرى قرار داده و بدان وسيله آدمى را به سخن گفتن به هنگام نياز به منظورى كه مورد نظر گوينده است واداشته و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر كه در زير زبانش پنهان باشد،شايسته است كه خويشتن را در ضمن گفتارش ظاهر سازد تا ديگران او را بشناسند.

373-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

خُذْ مِنَ الدُّنْيَا مَا أَتَاكَ- وَ تَوَلَّ عَمَّا تَوَلَّى عَنْكَ- فَإِنْ أَنْتَ لَمْ تَفْعَلْ فَأَجْمِلْ فِي الطَّلَبِ

ترجمه

«از دنيا آنچه را به تو روى آورد برگير و از آنچه كه از تو روى گرداند روى

ص:739


1- ضرب المثل مشهورى است:حبّ الشيء يعمى و يصم-م.
2- مناسب اين مقام است اشعار حكيم ناصر خسرو:تا مرد سخن نگفته باشد عيب و هنرش نهفته باشد...-م.

بگردان.و اگر اين كار را نكنى پس در طلب و خواستن زياده روى نكن .»

شرح

امام(علیه السلام)نخست دستور داده است كه آدمى از دنيا به آنچه ميسّر مى شود و بر آن دست مى يابد،قناعت كند،و آن كه برايش ميسّر نيست به طور صحيح دنيا را بطلبد،و راه صحيح طلب دنيا،جستن دنيا از راه درست و به گونۀ مناسب و رواست.

374-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

رُبَّ قَوْلٍ أَنْفَذُ مِنْ صَوْلٍ

ترجمه

«بسا گفتارى كه اثرش از حمله بردن به طرف بيشتر است ».

شرح

يعنى گاهى ممكن است انسان به وسيلۀ گفتار به چيزى دست بيابد كه با خشونت حمله بردن،به آن نرسد،بنا بر اين سخن در رسيدن به هدف مؤثّرتر است.

اين عبارت ضرب المثلى شايسته است براى مواردى كه انسان با نرمش و مدارا به نتايجى مى رسد كه با درشتى نمى رسد.

بعضى به جاى انفذ،اشدّ روايت كرده اند.

معناى عبارت چنين است:بسا سخنى كه انسان مى گويد و زيانش بيشتر از حملۀ دشمن بر اوست،و يا اين كه:بسا سخنى كه-مانند تهمت و ناسزا-كه صدمه اش براى او از حملۀ دشمن بيشتر است.و اين هر دو معنا را از ابن آدم هروى نقل كرده اند.

375-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

كُلُّ مُقْتَصَرٍ عَلَيْهِ كَافٍ

ترجمه

«هر چه كه به آن مى شود اكتفا كرد بس است ».

ص:740

شرح

براستى انسان جز به مقدارى كه مى تواند ضرورت و نياز خود را برطرف سازد،بسنده نمى كند،و همين مقدار براى شخص قانع،بس است و او را از بيشتر بى نياز مى سازد،و در اين سخن دستور ضمنى به اكتفا كردن بر مقدار اندك از دنياست.

376-امام(علیه السلام)فرمود:(چهار مطلب)

اشاره

اَلْمَنِيَّةُ وَ لاَ الدَّنِيَّةُ وَ التَّقَلُّلُ وَ لاَ التَّوَسُّلُ وَ مَنْ لَمْ يُعْطَ قَاعِداً لَمْ يُعْطَ قَائِماً وَ الدَّهْرُ يَوْمَانِ يَوْمٌ لَكَ وَ يَوْمٌ عَلَيْكَ- فَإِذَا كَانَ لَكَ فَلاَ تَبْطَرْ- وَ إِذَا كَانَ عَلَيْكَ فَاصْبِرْ

ترجمه

«چه گوارا است مرگ و چه ناگوار است زبونى!به اندك بساز و به توانگران متوسل مشو!هر كه را بى كوشش و تلاش ندهند،با تلاش و كوشش هم ندهند،و روزگار دو روز است:روزى با تو،و روزى بر تو.امّا روزى كه با تو است آن روز ناسپاسى نكن،و روزى كه بر تو است شكيبا باش .»

شرح

شرح(چهار مطلب):

1-مرگ سهلتر است از ننگ. المنيّة مبتدا است، و لا الدّنيّة قرينه براى خبر مبتداست،گويا فرموده باشد:المنيّة أسهل من الدّنيه،يعنى[تحمّل]مرگ آسانتر از ننگ است،و احتمال دارد كه تقدير چنين باشد:يحتمل المنية و لا يحتمل الدّنية،(مرگ قابل تحمل است،امّا ننگ قابل تحمل نيست)،دنيّة يعنى پستى و ننگ نسبت به كارى كه به خاطر به دست آوردن مال و منال دنيا مرتكب مى شوند، كه بسيارى از بزرگواران مرگ را بر آن ترجيح مى دهند .

2-قناعت به اندكى از زندگى و به آن بسنده كردن بهتر است از چاپلوسى و نزديكى به اهل دنيا به خاطر به دست آوردن مال بيشتر .

3-هر كه را نشسته ندهند،ايستاده هم ندهند،نشسته كنايه از طلب بدون

ص:741

تلاش،و ايستاده كنايه از طلب با تلاش و كوشش است.يعنى هر كس را بدون تلاش و كوشش روزى ندهند،تلاش و كوشش او هم بى فايده است،و اين حكم-چنان كه معمول سخن سخنگويان است-در اكثر موارد و صد در صد نيست بلكه بدين وسيله امام(علیه السلام)انسان را به كسب معاش از راه درست وادار كرده است .

4-روزگار دو روز است:روزى به سود تو و روزى به زيان تو است،روزى كه به سود تو است،ناسپاسى مكن،و روزى كه به زيان توست شكيبا باش.پس در روزى كه زمان تنگنا و گرفتارى است،شكيبايى براى آمادگى پذيرش رحمت الهى لازم است،چنان كه خداوند فرموده است: «بَشِّرِ الصّابِرِينَ» (1).

377-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

وَ قَالَ ع:مُقَارَبَةُ النَّاسِ فِي أَخْلاَقِهِمْ أَمْنٌ مِنْ غَوَائِلِهِمْ

لغت

غائله:كينه

ترجمه

«نزديك شدن به اخلاق مردم باعث ايمنى از كينۀ آنهاست ».

شرح

توضيح آن كه دورى گرفتن از خلق و خوى مردم،باعث نفرت،دشمنى و كينه توزى آنها مى گردد،بنا بر اين بازگشت به نزديكى و همسويى در اخلاق آنها باعث ايمنى از دشمنى و كينۀ آنها خواهد بود.

378-امام(علیه السلام)به يكى از مخاطبانش-كه سخنى فراتر از حدّ خود گفته

اشاره

بود-فرمود:

لَقَدْ طِرْتَ شَكِيراً وَ هَدَرْتَ سَقْباً

ص:742


1- سوره بقره(2)آيه(155) [1]يعنى:صابران را بشارت بده.
لغت

شكير:جوجه پيش از پر در آوردن

ترجمه

«پيش از پر در آوردن پرواز كردى و در خردى بانگ برآوردى».

شرح

كلمه «شكير» و كلمه «سقب» را به جهت كم ارزشى او به خاطر سخنى كه در محضر امام گفته بود،و صفت پرواز كردن و بانگ برآوردن را به خاطر گفتن چنين سخنى كه بيجا بوده و او شايستگى گفتنش را نداشته است-براى آن شخص استعاره آورده است-همان طورى كه پرواز در شأن جوجه پر در نياورده،و بانگ بر آوردن در خور كودك نمى باشد.

379-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ أَوْمَأَ إِلَى مُتَفَاوِتٍ خَذَلَتْهُ الْحِيَلُ

ترجمه

«هر كس به چند كار دست بزند چاره سازى را از دست بدهد ».

شرح

متفاوت:كارهاى مختلف مانند چند كار ناجور،يا كارهايى كه از نظر عرف و عادت با هم جور در نمى آيند.

صفت خوار ساختن را براى چاره سازيها از آن جهت استعاره آورده است كه شخص نمى تواند آن كارهاى مختلف را انجام دهد،و جمع بين آنها و بين كارى كه مورد هدف اوست ممكن نيست.

380-از امام(علیه السلام)وقتى كه در بارۀ معناى«لا حول و «لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ» العلى

اشاره

العظيم»پرسيدند،فرمود:

إِنَّا لاَ نَمْلِكُ مَعَ اللَّهِ شَيْئاً وَ لاَ نَمْلِكُ إِلاَّ مَا مَلَّكَنَا- فَمَتَى مَلَّكَنَا مَا هُوَ أَمْلَكُ بِهِ مِنَّا كَلَّفَنَا- وَ مَتَى أَخَذَهُ مِنَّا وَضَعَ تَكْلِيفَهُ عَنَّا

ص:743

ترجمه

«ما در چيزى با خدا شريك نيستيم و ما جز آنچه او داده است چيزى نداريم،پس هر گاه چيزى را به ما داد كه او از ما در آن صاحب اختيارتر است،در آن صورت ما را مكلّف ساخته و اگر آن چيز را از ما بازستاند،تكليف آن را از ما برداشته است ».

شرح

دليل فرمايش امام(علیه السلام)«ما در چيزى با خدا شريك نيستيم،قول خداى تعالى است: «قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ بِكُمْ ضَرًّا أَوْ أَرادَ بِكُمْ نَفْعاً» (1)و ظاهر مطلب آن است كه تكليف به دنبال اعطاى جوارح و قوا و عقل و ساير متعلّقات تكليف است كه خداوند به ما مرحمت كرده است،و موقعى كه هر كدام از آنها را از ما بازستاند،تكليف مربوط به آن را از ما رفع مى كند.از امام صادق(علیه السلام)در بارۀ اين جمله (2)پرسيدند،فرمود:هيچ نيرويى بر ترك گناهان و هيچ توانى بر انجام طاعات جز از طرف خدا وجود ندارد.

381-وقتى كه امام(علیه السلام)شنيد،عمار بن ياسر،به مغيرة بن شعبه پاسخ

اشاره

مى دهد،به او فرمود:

دَعْهُ يَا؟عَمَّارُ؟- فَإِنَّهُ لَمْ يَأْخُذْ مِنَ الدِّينِ إِلاَّ مَا قَارَبَهُ مِنَ الدُّنْيَا- وَ عَلَى عَمْدٍ لَبَّسَ عَلَى نَفْسِهِ- لِيَجْعَلَ الشُّبُهَاتِ عَاذِراً لِسَقَطَاتِهِ

ترجمه

«اى عمّار!مغيره را به خود واگذار،زيرا او از دين چيزى را نياموخته مگر آنچه را كه دنيا را به او نزديك كرده باشد،و از روى عمد،امر را بر خود مشتبهه ساخته تا شبهات را بهانۀ خطاهاى خود قرار دهد.»

ص:744


1- سورۀ فتح(48)آيه(11)يعنى:بگو اگر خدا اراده كند تا به شما ضرر يا نفعى برساند،كيست كه بتواند خلاف آن را انجام دهد.
2- لا حول و «لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ» العلىّ العظيم
شرح

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه مغيره از دين جز آنچه را كه دنيا را به همراه آورد و او را به دنيا نزديك سازد،نياموخته است همچون عدالت و صداقتى كه باعث سود دنيوى است و بس،و اين عبارت صغراى قياس مضمرى است كه بدان وسيله عمار را از گفتگوى با مغيره بر حذر داشته و كبراى آن نيز چنين است:

و هر كس چنان باشد،شايسته است تا از مراجعه و گفتگوى با او خوددارى شود.

382-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا أَحْسَنَ تَوَاضُعَ الْأَغْنِيَاءِ لِلْفُقَرَاءِ طَلَباً لِمَا عِنْدَ اللَّهِ- وَ أَحْسَنُ مِنْهُ تِيهُ الْفُقَرَاءِ عَلَى الْأَغْنِيَاءِ- اتِّكَالاً عَلَى اللَّهِ

ترجمه

«چه خوب است فروتنى ثروتمندان براى نيازمندان به خاطر پاداشى كه نزد خدا مى جويند و بهتر از آن است بى اعتنايى نيازمندان به ثروتمندان به جهت توكّل و اعتماد بر خدا .»

شرح

بى اعتنايى مستمندان بر توانگران،بر ايشان دشوارتر و سخت تر است از فروتنى توانگران نسبت به آنها.از آن رو كه بى اعتنايى ايشان نهايت توكّل به خدا را مى طلبد كه بالاترين درجه،در راه وصول به قرب الهى است و از اين جهت بالاتر و بهتر از فروتنى توانگران است،به دليل فرمودۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله):«بالاترين اعمال دشوارترين آنهاست.» (1)

383-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا اسْتَوْدَعَ اللَّهُ امْرَأً عَقْلاً إِلاَّ اسْتَنْقَذَهُ بِهِ يَوْماً مَا

ترجمه

«خداوند عقل را به كسى امانت نداده مگر اين كه روزى سبب نجات او گردد».

ص:745


1- افضل الاعمال احمزها.
شرح

يا از گرفتاريهاى دنيا و يا به وسيله اطاعت خدا از گرفتاريهاى آخرت او را نجات بخشد.

384-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ صَارَعَ الْحَقَّ صَرَعَهُ

ترجمه

«هر كس با حق در افتد،حق او را به خاك اندازد ».

شرح

كلمه:مصارعه را استعاره براى مقاومت آورده است،توضيح اين كه خداوند پاك و فرشتگان و كتابها و پيامبرانش و بندگان صالح او همه ياوران حقند و در برابر آنها،مقاومت و ايستادگى غير ممكن است.

385-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْقَلْبُ مُصْحَفُ الْبَصَرِ

ترجمه

«قلب آدمى دفتر ديده است ».

شرح

مقصود از قلب،نفس و يا ذهن انسان است،كلمۀ مصحف،را-به اعتبار اين كه هر چه در ذهن نقش ببندد،بازگو مى شود،پس ناگزير بايد حروف عبارت آن را،در لوح خيال و حس بينايى مشاهده كند و آنها را بخواند-استعاره آورده است.

386-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلتُّقَى رَئِيسُ الْأَخْلاَقِ

ترجمه

«پرهيزگارى در رأس همۀ خلقهاست ».

ص:746

شرح

كلمۀ رئيس را براى تقوا استعاره آورده است از آن رو كه تقوا در جلب خوشنودى خدا و سعادت هميشگى از همۀ صفات بالاتر است و هيچ يك از اخلاق بتنهايى نمى تواند جلب رضاى خدا و سعادت دائمى را موجب شود.

387-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ تَجْعَلَنَّ ذَرَبَ لِسَانِكَ عَلَى مَنْ أَنْطَقَكَ- وَ بَلاَغَةَ قَوْلِكَ عَلَى مَنْ سَدَّدَكَ

ترجمه

«دم تيز زبانت را به سوى كسى كه تو را گويا كرده،و بلاغت گفتارت را به زيان آن كه تو را به راه راست هدايت كرده است به كار مگير .»

شرح

ذرب اللّسان:تيزى زبان.اين يك جملۀ ادبى است كه به منزلۀ ضرب المثلى براى آن كسى است كه از انسان علمى و فايده اى به دست مى آورد، و بعد از همان حربه به زيان وى استفاده مى كند مثل كسى كه فصاحت را از شخص آموخته،و بعد با وى در فصاحت به مقابله برخيزد.

388-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

كَفَاكَ أَدَباً لِنَفْسِكَ اجْتِنَابُ مَا تَكْرَهُهُ مِنْ غَيْرِكَ

ترجمه

«همين قدر در ادب و آراستگى تو بس كه از آنچه براى ديگران بد مى دانى،دورى كنى ».

شرح

مقصود امام،از آنچه از ديگران بد مى داند،همان خصلتهاى پستى است كه از هر كسى،چه از ديگران،و چه از خود او،وقتى كه ناروا بودن آن قطعى باشد،ناپسند است،و به همين دليل وقتى كه آن را به او نسبت دهند،برخورد مى كند،جز اين كه پاره اى از خصلتهاى ناروا بر دارندگان آنها پوشيده است،

ص:747

در نتيجه زشتى آنها را براى خود،نمى فهمند و يا اين كه مى فهمند امّا انگيزۀ ديگرى از قبيل شهوت و يا خشم آن را بر آنان تحميل مى كند.و چون دورى جستن از صفات ناپسند،باعث آن است كه در هر چيزى در حدّ اعتدال انسان توقّف كند،ناگزير،دورى از آنها براى ادب و آراستگى دورى كننده اش كافى است.

389-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ صَبَرَ صَبْرَ الْأَحْرَارِ وَ إِلاَّ سَلاَ سُلُوَّ الْأَغْمَارِ وَ فِي خَبَرٍ آخَرَ أَنَّهُ ع- قَالَ؟لِلْأَشْعَثِ بْنِ قَيْسٍ؟ مُعَزِّياً إِنْ صَبَرْتَ صَبْرَ الْأَكَارِمِ- وَ إِلاَّ سَلَوْتَ سُلُوَّ الْبَهَائِمِ

ترجمه

«هر كس همچون آزاد مردان در برابر ناملايمات ايستادگى نكند همچون نادانان بى تجربه آن را از ياد خواهد برد».

و در سخن ديگرى امام(علیه السلام)به اشعث بن قيس،براى تسليت و دلدارى فرمود:«اگر مثل بزرگان صبر كردى،چه بهتر و گرنه همانند چهار پايان از ياد خواهى برد !»

شرح

امام(علیه السلام)با نسبت دادن صبر و ايستادگى به آزاد مردان و بزرگان و بيان پيامد نداشتن صبر،يعنى فراموشى نظير فراموش كردن غافلان و چهار پايان، [انسان را]به فضيلت صبر و ايستادگى جلب كرده است.اصل كلمۀ إلاّ إن، لا،بوده است،يعنى:اگر صبر نكردى...

390-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

فِي صِفَةِ الدُّنْيَا:تَغُرُّ وَ تَضُرُّ وَ تَمُرُّ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى لَمْ يَرْضَهَا ثَوَاباً لِأَوْلِيَائِهِ- وَ لاَ عِقَاباً لِأَعْدَائِهِ وَ إِنَّ أَهْلَ الدُّنْيَا كَرَكْبٍ بَيْنَا هُمْ حَلُّوا إِذْ صَاحَ سَائِقُهُمْ فَارْتَحَلُوا

ص:748

لغت

اغمار جمع غمر:نادانان

ترجمه

«فريب مى دهد،و زيان مى رساند و تلخ مى گرداند و خداوند پاك نپسنديد كه دنيا را پاداش دوستان و كيفر دشمنان خود قرار دهد،و اهل دنيا مانند مسافرانى هستند كه تا در منزل فرود آيند ناگهان جلودارشان فرياد«بار كنيد»برآورد و آنان بى درنگ كوچ كنند ».

شرح

امام(علیه السلام)از دنيا به وسيلۀ سه قياس مضمر برحذر داشته است:

1-دنيا زيان مى رساند يعنى با غم و اندوهش.و فريب مى دهد،يعنى با آرايش و زينتش.و تلخ مى گرداند،يعنى با فراق و جدايى اش.زيرا كه طبع دنيا چنين است.صفت امرار يعنى تلخ كردن را براى دنيا از آن رو استعاره آورده است كه جدايى دنيا همانند تلخى باعث بى تابى و اندوه است،و بعضى،تمرّ به فتح تا روايت كرده اند به معنى تذهب[يعنى:گذر است].

2-عبارت: إنّ اللّه...لاعدائه ،از آن رو آمده كه اگر خداوند دنيا را پسنديده بود،بايد آن را به دوستان خود مى داد،و دشمنانش را از آن محروم مى ساخت .

3-سوّمين قياس مضمر در عبارت: و إنّ اهل الدّنيا... است و جملۀ بيناهم... به منزلۀ صفتى است براى ركب.يعنى همچون كاروانى كه چنين و چنان است،و جهت تشبيه به كاروان و مسافران آن است كه مانند كوچ مسافران، آنان نيز بايد از دنيا بزودى كوچ كنند.و كبراى مقدّر در هر دو قياس مضمر نخستين چنين است:و هر چه اين طور باشد،سزاوار است كه از آن اجتناب كرد و نبايد در جستن آن كوشيد.

و كبراى مقدّر قياس سوّم نيز چنين است:و هر چه آن طور باشد شايسته است كه انسان در آن براى كوچ و سفر آماده گردد.

ص:749

391-امام(علیه السلام)به فرزندش امام حسن(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ تُخَلِّفَنَّ وَرَاءَكَ شَيْئاً مِنَ الدُّنْيَا- فَإِنَّكَ تَخَلِّفُهُ لِأَحَدِ رَجُلَيْنِ- إِمَّا رَجُلٌ عَمِلَ فِيهِ بِطَاعَةِ اللَّهِ- فَسَعِدَ بِمَا شَقِيتَ بِهِ- وَ إِمَّا رَجُلٌ عَمِلَ فِيهِ بِمَعْصِيَةِ اللَّهِ- فَشَقِيَ بِمَا جَمَعْتَ لَهُ- فَكُنْتَ عَوْناً لَهُ عَلَى مَعْصِيَتِهِ- وَ لَيْسَ أَحَدُ هَذَيْنِ حَقِيقاً أَنْ تُؤْثِرَهُ عَلَى نَفْسِكَ وَ يُرْوَى هَذَا الْكَلاَمُ عَلَى وَجْهٍ آخَرَ وَ هُوَ أَمَّا بَعْدُ- فَإِنَّ الَّذِي فِي يَدِكَ مِنَ الدُّنْيَا- قَدْ كَانَ لَهُ أَهْلٌ قَبْلَكَ- وَ هُوَ صَائِرٌ إِلَى أَهْلٍ بَعْدَكَ- وَ إِنَّمَا أَنْتَ جَامِعٌ لِأَحَدِ رَجُلَيْنِ- رَجُلٍ عَمِلَ فِيمَا جَمَعْتَهُ بِطَاعَةِ اللَّهِ- فَسَعِدَ بِمَا شَقِيتَ بِهِ- أَوْ رَجُلٍ عَمِلَ فِيهِ بِمَعْصِيَةِ اللَّهِ- فَشَقِيَ بِمَا جَمَعْتَ لَهُ- وَ لَيْسَ أَحَدُ هَذَيْنِ أَهْلاً أَنْ تُؤْثِرَهُ عَلَى نَفْسِكَ- وَ لاَ أَنْ تَحْمِلَ لَهُ عَلَى ظَهْرِكَ- فَارْجُ لِمَنْ مَضَى رَحْمَةَ اللَّهِ- وَ لِمَنْ بَقِيَ رِزْقَ اللَّهِ

ترجمه

«پسرك من،مبادا چيزى از دنيا را پس از خود بگذارى،زيرا كه آن را براى يكى از دو تن خواهى گذاشت:يا كسى كه در طاعت و بندگى خدا آن را به كار مى برد،پس او خوشبخت مى شود به چيزى كه باعث بدبختى و زيانكارى تو شده است.يا براى كسى كه آن را در معصيت و نافرمانى خدا به كار مى برد،پس به سبب آنچه كه تو براى او گرد آورده اى بدبخت شده و تو او را در راه معصيت كمك كرده اى و هيچ كدام از اين دو شايسته نيست كه او را بر خود ترجيح دهى .»

شرح

امام(علیه السلام)فرزندش را با نهى كردن از اندوختن مال،موعظه كرده و از اين عمل به وسيلۀ قياس مضمرى بر حذر داشته است كه صغراى آن عبارت:

«فانّك...» است.و عبارت:«بما شقيت به»يعنى:بدبختى در دنيا با زحمت جمع آورى مال و بدبختى در آخرت به وسيلۀ اندوختن مال است،به دليل قول خداى تعالى: «وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللّهِ» (1)و

ص:750


1- سورۀ توبه(9)آيه(34) [1]يعنى:كسانى كه طلا و نقره را گنجينه مى كنند و در راه خدا انفاق نمى كنند،آنها را به عذابى دردناك بشارت بده.

كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر كس مالى را پس از خود بگذارد براى هر يك از دو گروهى كه استحقاق ترجيح دادن بر خويش را ندارند،چنين كارى روا نيست .

سيد رضى مى گويد:اين گفتار به نحو ديگر نيز به شرح زير،روايت شده است :«امّا بعد،آنچه از دنيا در اختيار تو است،پيش از تو صاحبى داشته و پس از تو نيز به صاحبى مى رسد ،و تو براى يكى از دو تن گردآورى مى كنى:كسى كه از آن در راه طاعت خدا استفاده كند و نيكبخت شود به وسيلۀ آن چيزى كه تو بدان سبب بدبخت شده اى يا كسى كه آن را در راه معصيت خدا به كار برد،پس بدبخت شده به وسيله آنچه تو براى او جمع آورده اى و هيچ يك از اين دو شايسته نيست كه بر خود مقدّم بدارى و نه آن كه بر عهدۀ خود بگيرى،پس براى كسى كه گذشته،رحمت خدا را و براى آن كه باقى است روزى خدا را اميدوار باش.» در اين روايت امام(علیه السلام)به وسيلۀ دو قياس مضمر از دنيا بر حذر فرموده است:يكى فانّ الّذى فى يدك...و بعدك است،و كبراى مقدر آن چنين مى شود:

و هر چه اين طور باشد سزاوار نيست كه تو بدان دل ببندى و بر آن اعتماد ورزى.

دوّمى عبارت: و إنّما انت...ظهرك است و كبراى آن همان است كه در روايت اوّل گذشت.كلمۀ:حمل را براى بر دوش گرفتن گناهان و جمع آورى مال،استعاره آورده و كلمۀ«ظهر»را به عنوان ترشيح به كار برده است.آن گاه امام(علیه السلام)به چيزى بهتر از مال-براى گذشتگان اميد رحمت خدا و براى بازماندگان اميد روزيى كه خداوند به هر زنده اى وعده داده است-راهنمايى فرموده است.

392-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لِقَائِلٍ قَالَ بِحَضْرَتِهِ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ- ثَكِلَتْكَ أُمُّكَ أَ تَدْرِي مَا الاِسْتِغْفَارُ- الاِسْتِغْفَارُ دَرَجَةُ الْعِلِّيِّينَ- وَ هُوَ اسْمٌ وَاقِعٌ عَلَى سِتَّةِ مَعَانٍ- أَوَّلُهَا النَّدَمُ عَلَى مَا

ص:751

مَضَى- وَ الثَّانِي الْعَزْمُ عَلَى تَرْكِ الْعَوْدِ إِلَيْهِ أَبَداً- وَ الثَّالِثُ أَنْ تُؤَدِّيَ إِلَى الْمَخْلُوقِينَ حُقُوقَهُمْ- حَتَّى تَلْقَى اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَمْلَسَ لَيْسَ عَلَيْكَ تَبِعَةٌ- وَ الرَّابِعُ أَنْ تَعْمِدَ إِلَى كُلِّ فَرِيضَةٍ عَلَيْكَ- ضَيَّعْتَهَا فَتُؤَدِّيَ حَقَّهَا- وَ الْخَامِسُ أَنْ تَعْمِدَ إِلَى اللَّحْمِ الَّذِي نَبَتَ عَلَى السُّحْتِ- فَتُذِيبَهُ بِالْأَحْزَانِ حَتَّى تُلْصِقَ الْجِلْدَ بِالْعَظْمِ- وَ يَنْشَأَ بَيْنَهُمَا لَحْمٌ جَدِيدٌ- وَ السَّادِسُ أَنْ تُذِيقَ الْجِسْمَ أَلَمَ الطَّاعَةِ- كَمَا أَذَقْتَهُ حَلاَوَةَ الْمَعْصِيَةِ- فَعِنْدَ ذَلِكَ تَقُولُ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ

ترجمه

«مادرت به سوكت بنشيند،آيا مى دانى استغفار چيست؟استغفار مقام گروهى بلند مرتبه است و آن نامى است كه شش معنى دارد:اوّل پشيمانى از گناه گذشته دوم تصميم بر ترك گناه براى هميشه،سوم آن كه حقوق مردم را بدهى تا خدا را با پاكى بدون هيچ زيان و گناه ملاقات كنى،چهارم آن كه قصد كنى هر چه بر تو واجب بوده و تو از دست داده اى،حق آن را به جا آورى،پنجم آن كه تصميم بگيرى گوشتى را كه از حرام[در تنت]روييده با تحمّل غم و اندوه بگدازى تا پوستت به استخوان بچسبد و گوشت تازه اى[بر تنت]برويد،ششم اين كه رنج عبادت را بر تنت بچشانى همان طورى كه شيرينى معصيت را به آن چشانده اى، پس آن گاه مى گويى:استغفر اللّه«از خداوند طلب آمرزش مى كنم ».

شرح

ظاهر سخن امام(علیه السلام)مقتضى آن است كه كلمۀ استغفار به معنى واقعى، مقام بلند مرتبگانى است كه شايستگى تصاحب آن را دارند،اين كلمه داراى شش معنايى است كه امام(علیه السلام)بدانها اشاره فرموده و آنها را نام برده تا حقيقت آن شناخته شود.و اين معناى استغفار در عرف جديد شرعى است اگر نه معنى لغوى آن طلب آمرزش است.جز اين كه طلب مغفرت مشروط به شرايطى است كه ذكر شد،و لفظ مشروط در اينجا بر شرط اطلاق شده است.و احتمال مى رود كه هدف امام(علیه السلام)تفسير واقعيت استغفار نبوده بلكه اشاره بر شرايط آن باشد كه بدون آنها استغفار سزاوار نيست،و آن شرايط شش تاست.

و معناى عبارت «أ تدرى ما الاستغفار؟» يعنى:استغفار با شرايط كامل و،

ص:752

به دليل اين كه ماهيت استغفار روشن بوده است از آن خوددارى كرده است.و امام (علیه السلام)بر تماميت آن وسيلۀ شرايط اشاره نموده و قصدش از اشاره بر اين كه لفظ استغفار بر شرايطش صدق مى كند،تأكيد بر اين مطلب است كه استغفار بدون آنها ناتمام است تا آنجا كه مجموع آنها حقيقت استغفار مى باشد.

كلمۀ«أملس»را براى پاكى نامۀ اعمال از گناهان استعاره آورده است.

393-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْحِلْمُ عَشِيرَةٌ

ترجمه

«بردبارى قبيله اى است ».

شرح

كلمۀ«عشيره»را به اعتبار اين كه بردبارى،شخص را از خطر افراد دشمن همانند پشتيبانى عشيره و قبيله اش حمايت مى كند،استعاره آورده است.

394-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مِسْكِينٌ ابْنُ آدَمَ- مَكْتُومُ الْأَجَلِ مَكْنُونُ الْعِلَلِ- مَحْفُوظُ الْعَمَلِ تُؤْلِمُهُ الْبَقَّةُ- وَ تَقْتُلُهُ الشَّرْقَةُ وَ تُنْتِنُهُ الْعَرْقَةُ

ترجمه

«بيچاره فرزند آدم،اجلش پنهان،و بيماريهايش پوشيده و عملش محفوظ است.پشه اى او را مى رنجاند،و آب در گلو گرفتن وى را مى كشد،و عرقى بد بويش مى كند .»

شرح

امام(علیه السلام)آدميزاده را بيچاره ناميده و با قياس مضمرى كه دلايل بيچارگى و ناتوانى او را بر شمرده،مطلب را توضيح داده است،صغراى قياس،عبارت مكتوم الاجل... است كه معناى آن نيز روشن است،و كبراى مقدّر آن چنين است:و هر كس چنين باشد،پس او بيچاره است.كلمۀ مسكين خبر مقدم بر مبتدا

ص:753

است چون داراى اهميّت است،و تنوين آن به خاطر تخفيف حذف شده است.

و هدف از اين سخن شكستن حالت خودخواهى و خودبينى و برترى جويى نفس از اين دست رذايل اخلاقى است.

395-آورده اند كه امام(علیه السلام)در ميان جمعى از ياران خود نشسته بود،زنى

اشاره

زيبارو از آنجا گذشت،اصحاب بر او چشم دوختند،امام(علیه السلام)فرمود:

إِنَّ أَبْصَارَ هَذِهِ الْفُحُولِ طَوَامِحُ وَ إِنَّ ذَلِكَ سَبَبُ هِبَابِهَا- فَإِذَا نَظَرَ أَحَدُكُمْ إِلَى امْرَأَةٍ تُعْجِبُهُ فَلْيُلاَمِسْ أَهْلَهُ فَإِنَّمَا هِيَ امْرَأَةٌ كَامْرَأَتِهِ فَقَالَ رَجُلٌ مِنَ؟الْخَوَارِجِ؟- قَاتَلَهُ اللَّهُ كَافِراً مَا أَفْقَهَهُ- فَوَثَبَ الْقَوْمُ لِيَقْتُلُوهُ- فَقَالَ ع رُوَيْداً إِنَّمَا هُوَ سَبٌّ بِسَبٍّ أَوْ عَفْوٌ عَنْ ذَنْبٍ

لغات

رمق:نگاه كردن طموح البصر:بالا نگاه كردن هبيب،الهباب:صداى قوچ موقع هيجان شهوت و طلبيدن ميش

ترجمه

«ديدگان اين مردها به هوا دوخته شده و اين گونه نگاه باعث هيجان و انگيزش شهوت و خوشى است پس هر گاه كسى از شما به زنى كه خوش مى آيدش نگاه كرد بايد با همسر خود آميزش كند كه او زنى مانند وى است»پس مردى از خوارج گفت:خدا او را بكشد چه قدر داناست!اصحاب از جا برخاستند تا او را بكشند.امام(علیه السلام)فرمود:«او را مهلت دهيد!به جاى دشنام بايد دشنام داد يا از گناهش گذشت ».

شرح

كلمه: فحول را براى آن افراد استعاره آورده است،و هم چنين،كلمه:

هباب را براى ميل آنها به آميزش استعاره آورده است.

امام(علیه السلام)آنان را به رهايى از فتنۀ آن نگاه،وسيلۀ آميزش با همسران راهنمايى كرده است،و بر اين عمل وسيلۀ قياس مضمرى ترغيب كرده است كه صغراى آن عبارت: فانّما هى امرأة كامرأة ،است،يعنى همسر آن مرد زنى است

ص:754

نظير آن زنى كه ديده است،و كبراى مقدّر آن نيز چنين است:و هر كسى كه شبيه آن زن باشد،جاى آن را مى گيرد .

امّا آن مرد خارجى كه لفظ كافر را بر امام(علیه السلام)اطلاق كرده است براى اين است كه امام(علیه السلام)از نظر خوارج خطاكار است و هر خطاكارى كافر است.

عبارت: انّما هو سبّ... بنا بر اساس فضيلت عدالت است.

396-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

كَفَاكَ مِنْ عَقْلِكَ مَا أَوْضَحَ لَكَ سُبُلَ غَيِّكَ مِنْ رُشْدِكَ

ترجمه

«همين قدر در عقل و خرد تو بس كه راههاى گمراهى ات را از راههاى رستگارى آشكار سازد ».

شرح

هدف از عقل عملى همان است كه امام(علیه السلام)بيان داشته است و همان قدر كافى است.

397-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اِفْعَلُوا الْخَيْرَ وَ لاَ تَحْقِرُوا مِنْهُ شَيْئاً- فَإِنَّ صَغِيرَهُ كَبِيرٌ وَ قَلِيلَهُ كَثِيرٌ- وَ لاَ يَقُولَنَّ أَحَدُكُمْ إِنَّ أَحَداً أَوْلَى بِفِعْلِ الْخَيْرِ مِنِّي- فَيَكُونَ وَ اللَّهِ كَذَلِكَ إِنَّ لِلْخَيْرِ وَ الشَّرِّ أَهْلاً فَمَهْمَا تَرَكْتُمُوهُ مِنْهُمَا كَفَاكُمُوهُ أَهْلُهُ

ترجمه

«كار خير را انجام دهيد،و كم آن را نيز ناچيز ندانيد،زيرا كوچك آن،بزرگ و كم آن زياد است نبايد كسى از شما بگويد ديگرى از من به انجام كار نيك سزاوارتر است،اگر چنين بگويد به خدا سوگند كه چنان خواهد شد.زيرا هر يك از خير و شر اهلى دارد و هرگاه شما يكى از آنها را ترك گوييد به جاى شما اهلش آن را انجام خواهند داد .»

شرح

امام(علیه السلام)دستور به انجام كار نيك داده و از كوچك شمردن آن-هر چند

ص:755

كه اندك باشد-نهى فرموده است و بر اين مطلب وسيلۀ قياس مضمرى واداشته است كه صغراى آن عبارت فانّ صغيره كبير و قليله كثير،است،يعنى در ارزش گذارى و نسبت به آن كسى كه نياز به آن كار خير دارد .آن گاه نهى كرده است از اين كه كسى بگويد:كه ديگرى از وى به كار نيك سزاوارتر است،و اين كنايه از آن است كه شخصى كار را به اين حساب كه ديگرى بر آن سزاوارتر از اوست ترك گويد.

امّا عبارت فيكون و اللّه كذلك زيرا اين سخن گوينده اى كه كار نيك را ترك مى كند،باعث مى شود كه آن شخصى كه اهل خير است آن كار را انجام دهد و كار به او نسبت داده شود.

و جمله: انّ للخير و الشّر اهلا... ترغيب به كار نيك و زنهار از كار بد است با تذكّر اين كه هر كدام از نيك و بد اهلى دارد كه بدان بسنده مى كنند،البتّه وقتى كه نااهل آن را ترك كند و اهل خير از او بشنوند كه او نمى خواهد انجام دهد، آنان كار خير را انجام مى دهند و كار بد را به اهلش وامى گذارند.

398-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

وَ قَالَ ع:مَنْ أَصْلَحَ سَرِيرَتَهُ أَصْلَحَ اللَّهُ عَلاَنِيَتَهُ- وَ مَنْ عَمِلَ لِدِينِهِ كَفَاهُ اللَّهُ أَمْرَ دُنْيَاهُ- وَ مَنْ أَحْسَنَ فِيمَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ- كَفَاهُ اللَّهُ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ النَّاسِ

ترجمه

«هر كس باطن خود را اصلاح كند،خداوند ظاهر او را بيارايد،و هر كس براى دينش كار كند،خداوند دنياى او را كفايت كند،و هر كس ما بين خود و خدا را نيكو گرداند،خداوند بين او و مردم را نيكو سازد .»

شرح

آراستن باطن و درون انسان به وسيلۀ اخلاق خوب زمينه است براى آن كه خداوند گفتار و رفتار ظاهرى او را به لطف خود اصلاح كند،زيرا آراستگى ظاهر به منزلۀ نتايج آرايش باطن است ،و همچنين عمل انسان به خاطر دين و برپا

ص:756

داشتن حدود الهى زمينه است براى اصلاح حال او در زندگى دنيوى اش و انگيزه اى است براى توجّه مردم نسبت به او،چون او به جاى اين كه مثل آنها شيفتۀ دنيا گردد به خدا توجّه دارد .و جملۀ سومى نيز همين معنى را دارد،زيرا كه خالص ساختن بندگى براى خدا و نيكو ساختن رفتار خود باعث بريدن از محبّت و حرص بر دنيايى است كه باعث برهم زدن و فساد ما بين مردم است و در نتيجه زمينه براى از بين بردن و برطرف ساختن اين فساد فراهم خواهد بود.

399-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْحِلْمُ غِطَاءٌ سَاتِرٌ وَ الْعَقْلُ حُسَامٌ قَاطِعٌ- فَاسْتُرْ خَلَلَ خُلُقِكَ بِحِلْمِكَ وَ قَاتِلْ هَوَاكَ بِعَقْلِكَ

ترجمه

«حلم پردۀ پوشاننده اى است و عقل شمشيرى بر آن،پس عيبهاى اخلاقى ات را با بردبارى بپوشان،و هواى نفست را با شمشير عقل نابود ساز ».

شرح

كلمۀ: غطاء را از آن رو براى بردبارى استعاره آورده است كه حالت خشم و زشتى كارهايى را كه به وسيلۀ خشم از انسان سر مى زند،پوشيده مى دارد،و امام (علیه السلام)كلمۀ «ساتر» را از باب ترشيح آورده است،و همچنين كلمۀ حسام را براى خرد از آن جهت استعاره آورده است كه خواسته ها و زياده رويهاى نفس امّاره را از بين مى برد و با گفتن كلمۀ قاطع ترشيح به كار برده است،و بدين وسيله او را مأمور ساختۀ است تا هواى نفسش را با شمشير عقل نابود سازد.

400-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ لِلَّهِ عِبَاداً يَخْتَصُّهُمْ بِالنِّعَمِ لِمَنَافِعِ الْعِبَادِ- فَيُقِرُّهَا فِي أَيْدِيهِمْ مَا بَذَلُوهَا- فَإِذَا مَنَعُوهَا نَزَعَهَا مِنْهُمْ ثُمَّ حَوَّلَهَا إِلَى غَيْرِهِمْ

ترجمه

«خداوند بندگانى دارد كه آنها را ويژۀ نعمتهايى كرده است تا بندگانش را

ص:757

سود رسانند پس آن نعمتها را در دسترس آنها قرار مى دهد،تا ببخشند،و هر گاه به كسى چيزى از آنها ندهند،آن نعمتها را از ايشان باز مى ستاند و به ديگران منتقل مى سازد .»

شرح

يعنى از جمله بندگان خدا كسانى هستند كه با قرار گرفتن نعمتهاى الهى در دستشان مورد توجّه خداوند مى گردند،تا اين كه به بندگان وى سود رسانند و اين سود رسانى به شرط بخشش نعمت است،و اگر چنان نباشد،نعمت از آنها گرفته مى شود،و به ديگران داده مى شود هدف از اين سخن وادار ساختن بر سودرسانى است،براى اين كه هر عاقلى كه خدا به او نعمت داده است روا مى دارد كه نعمتش چنين باشد.

401-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ يَنْبَغِي لِلْعَبْدِ أَنْ يَثِقَ بِخَصْلَتَيْنِ الْعَافِيَةِ وَ الْغِنَى- بَيْنَا تَرَاهُ مُعَافًى إِذْ سَقِمَ وَ بَيْنَا تَرَاهُ غَنِيّاً إِذِ افْتَقَرَ

ترجمه

«سزاوار بنده اى نيست كه به دو چيز پشت گرم باشد:تندرستى و مالدارى، زيرا در همان ميان كه او را تندرست مى بينى ناگهان بيمار،و در آن بين كه وى را مالدار مى بينى ناگهان تنگدست مى شود .»

شرح

امام(علیه السلام)از اعتماد به دو خصلت ياد شده نهى فرموده است،از آن جهت كه آن دو با نقطۀ مقابلشان يعنى بيمارى و تنگدستى،در اختيار بنده نيستند و عوامل و اسباب آنها نيز نامعلوم است.بنا بر اين همواره احتمال در پى آمدن يكى پس از ديگرى هست.پس اطمينان به چيزى كه اين طور است از نادانى است.و سزاوار نيست كه به اين دو فضيلت انسان پشت گرم باشد.

ص:758

402-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ شَكَا الْحَاجَةَ إِلَى مُؤْمِنٍ فَكَأَنَّهُ شَكَاهَا إِلَى اللَّهِ- وَ مَنْ شَكَاهَا إِلَى كَافِرٍ فَكَأَنَّمَا شَكَا اللَّهَ

ترجمه

«هر كس از داشتن نيازى به نزد مؤمنى شكوه كند،چنان است كه شكوۀ آن را به خدا نموده است و هر كس نزد كافرى گله كند،مثل آن است كه از خدا گله كرده است ».

شرح

گلۀ مؤمن به مؤمن،كار بجايى است،زيرا نتيجۀ گله،كمك آن مؤمن است بر رفع گرفتارى مورد نظر.و از مؤمن همين انتظار است بر خلاف گله كردن نزد كافر.امام(علیه السلام)به مورد اوّل ترغيب فرموده است با تشبيه كردن شكوۀ نزد مؤمن به شكوۀ نزد خدا،و وجه شبه آن است كه مؤمن به منزلۀ دوست خداست پس اگر در كارى كه مربوط به خداست به او شكايت شود،مثل آن است كه او را واسطۀ برآوردن گرفتارى خود نزد خدا قرار داده است،پس شكوۀ به مؤمن نظير شكوه به خدا مى باشد.

و از مورد دوم برحذر داشته است با تشبيه نمودن آن به شكايت از خدا، وجه شبه آن است كه كافر دشمن خداست،پس هر كس كه نزد او شكوه مى كند مثل آن است كه از خدا نزد دشمنش شكايت برده است.

403-امام(علیه السلام)در يكى از عيدها فرمود:

اشاره

إِنَّمَا هُوَ عِيدٌ لِمَنْ قَبِلَ اللَّهُ صِيَامَهُ وَ شَكَرَ قِيَامَهُ- وَ كُلُّ يَوْمٍ لاَ يُعْصَى اللَّهُ فِيهِ فَهُوَ عِيدٌ

ترجمه

«امروز براى كسى عيد است كه خداوند روزه اش را قبول كرده و به نمازش پاداش داده است،و هر روز كه در آن روز معصيت خدا را نكنند،آن روز عيد است ».

ص:759

شرح

هدف از اين سخن،جلب مردم به عبادت و اطاعت خدا و در هم شكستن نفوس است از خرسند بودن بدانچه كه خداى را در آن سهمى نباشد.چه از نظر زمان،يا مكان و يا جز اينها باشد .و چون عيد عبارت از روزى است كه مردم در آن روز شاد و مسرورند،پس هر روزى كه در آن روز معصيت خدا نشود،آن روز شايسته تر به شادمانى است و در عرف اولياى خدا و طالبان نعمتهاى او،آن روز عيد ناميده مى شود.

404-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ أَعْظَمَ الْحَسَرَاتِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ- حَسْرَةُ رَجُلٍ كَسَبَ مَالاً فِي غَيْرِ طَاعَةِ اللَّهِ- فَوَرِثَهُ رَجُلٌ فَأَنْفَقَهُ فِي طَاعَةِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ- فَدَخَلَ بِهِ الْجَنَّةَ وَ دَخَلَ الْأَوَّلُ بِهِ النَّارَ

ترجمه

«بزرگترين حسرتها در روز قيامت،حسرت آن كسى است كه مالى را از راه حرام به دست آورده،و كسى آن را از وى به ارث برده و در راه بندگى خدا صرف كرده باشد و بدان سبب وارد بهشت گردد،امّا او كه خود فراهم آورندۀ مال بوده است وارد جهنم شود .»

شرح

هدف از اين سخن برحذر داشتن از كسب حرام و اندوختن مال و زنهار از آن است به دليلى كه ذكر كرده است.

و عبارت اعظم الحسرات نمى رساند كه اين حسرت از تمامى حسرتها بزرگتر است،بلكه اين حسرتى بزرگ است از آن جهت كه در دنيا از مال سودى نبرده و در آخرت دچار عذاب آن بوده و از طرفى مى بيند ديگرى در آخرت از آن مال سود مى برد.

405-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ أَخْسَرَ النَّاسِ صَفْقَةً وَ أَخْيَبَهُمْ سَعْياً- رَجُلٌ أَخْلَقَ بَدَنَهُ

ص:760

فِي طَلَبِ مَالِهِ- وَ لَمْ تُسَاعِدْهُ الْمَقَادِيرُ عَلَى إِرَادَتِهِ- فَخَرَجَ مِنَ الدُّنْيَا بِحَسْرَتِهِ وَ قَدِمَ عَلَى الْآخِرَةِ بِتَبِعَتِهِ

ترجمه

«زيانكارترين مردم در معامله،و نااميدترين فرد در تلاش و كوشش آن كسى است كه براى رسيدن به آرمانهايش جسمش را فرسوده كند،و مقدّرات او را در رسيدن به خواسته اش يارى ننمايند،پس با حسرت و افسوس از دنيا برود و با گناهان خود وارد آخرت شود .»

شرح

صفت( اخسر صفقة )را استعاره براى آن كسى كه معرفى كرده،آورده از آن رو كه دنيا را به جاى آخرت گرفته است و قضا و قدر،با او در رسيدن به آرزوهاى دنيوى اش موافق نبوده است.و بديهى است كه او در معامله اش زيانكارتر از همه است و پيامد آن هم عبارت است از كيفر دردهايى كه در اثر تلاش خود او عايدش مى گردد.

406-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلرِّزْقُ رِزْقَانِ طَالِبٌ وَ مَطْلُوبٌ- فَمَنْ طَلَبَ الدُّنْيَا طَلَبَهُ الْمَوْتُ حَتَّى يُخْرِجَهُ عَنْهَا- وَ مَنْ طَلَبَ الْآخِرَةَ طَلَبَتْهُ الدُّنْيَا حَتَّى يَسْتَوْفِيَ رِزْقَهُ مِنْهَا

ترجمه

«روزى دو قسم است:يكى آن كه در پى تو است و ديگرى آن كه تو در پى آنى،پس كسى كه خواهان دنياست مرگ او را مى طلبد تا از دنيا ببردش،و كسى كه طالب آخرت است دنيا او را مى طلبد تا وى از آن روزى خود را كامل ببرد ».

شرح

امام(علیه السلام)صفت طالب را براى روزى از آن رو استعاره آورده است كه روزى همچون كسى كه در پى صاحبش در آيد ناگزير به او مى رسد.و از طلب دنيا به دليل نتيجۀ مقدّرى كه در پى دارد،يعنى مرگ،بر حذر داشته است به طورى كه گويى مرگ شخص را دنبال مى كند تا او را از دنيا بيرون سازد،آن هم به خاطر آن

ص:761

كه خود شخص،دنيا را مى جويد،و وادار به رفتن در پى آخرت نموده است به دليل اين كه لازمۀ طلب آخرت آن است كه دنيا و اهل دنيا در پى كسى مى روند كه از دنيا بريده است تا آنجا كه روزى وى از دنيا مى رسد،و اين كارى است پسنديده،و ما در گذشته دليل اقبال مردم را بر كسى كه از ايشان بريده است بروشنى بيان كرديم.

407-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ هُمُ الَّذِينَ نَظَرُوا إِلَى بَاطِنِ الدُّنْيَا- إِذَا نَظَرَ النَّاسُ إِلَى ظَاهِرِهَا- وَ اشْتَغَلُوا بِآجِلِهَا إِذَا اشْتَغَلَ النَّاسُ بِعَاجِلِهَا- فَأَمَاتُوا مِنْهَا مَا خَشُوا أَنْ يُمِيتَهُمْ- وَ تَرَكُوا مِنْهَا مَا عَلِمُوا أَنَّهُ سَيَتْرُكُهُمْ- وَ رَأَوُا اسْتِكْثَارَ غَيْرِهِمْ مِنْهَا اسْتِقْلاَلاً- وَ دَرَكَهُمْ لَهَا فَوْتاً- أَعْدَاءُ مَا سَالَمَ النَّاسُ وَ سَلْمُ مَا عَادَى النَّاسُ- بِهِمْ عُلِمَ الْكِتَابُ وَ بِهِ عَلِمُوا- وَ بِهِمْ قَامَ الْكِتَابُ وَ هُمْ بِهِ قَامُوا- لاَ يَرَوْنَ مَرْجُوّاً فَوْقَ مَا يَرْجُونَ- وَ لاَ مَخُوفاً فَوْقَ مَا يَخَافُونَ

ترجمه

«دوستان خدا كسانى هستند كه به باطن دنيا نگاه كنند،آن گاه كه مردم به ظاهر آن مى نگرند و به پايان آن بپردازند،وقتى كه مردم به وضع حاضر آن مشغولند،پس نابود مى سازند آنچه را كه مى ترسند آنها را نابود سازد،و ترك مى كنند آنچه را كه مى دانند آنها را ترك خواهد كرد،و مى بينند كه بهره بردارى فراوان ديگران از دنيا،كم بهره بردن است و دريافتن دنيا توسط ايشان،از دست دادن آخرت است،آنان با آنچه مردم در صلحند دشمن،و با آنچه مردم با آن دشمنند در صلح مى باشند.به وسيلۀ ايشان كتاب آسمانى شناخته شده و به وسيلۀ كتاب آنها شناخته شدند،و به وسيلۀ آنها كتاب پايدار،و به وسيله كتاب آنها جاودانه شدند، اميدى بالاتر از اميدشان و ترسى بيشتر از ترس ايشان قابل تصوّر نيست ».

شرح

امام(علیه السلام)دوستان خدا را به وسيلۀ ده صفت مشخّص كرده است:

ص:762

1-آنان به باطن و حقيقت دنيا و هدف حكمت الهى از پيدايش دنيا مى نگرند و در نتيجه مطابق آگاهى خود عمل مى كنند،در موقعى كه مردم به ظاهر آن يعنى به آرايش و اندوخته هاى دنيا توجّه دارند.

2-و به پايان دنيا مشغولند يعنى آنچه را كه خداوند مقابل چشمشان،به عنوان هدف اصلى و نتيجۀ آمادگى از دنيا قرار داده است كه همان اجر و مزد و خوشنودى خدا مى باشد،آن گاه كه مردم به وضع حاضر و لذّات موجود دنيا سرگرمند .

3-آنچه را كه از دنيا ممكن بود باعث نابودى آنها شود،آنها نابود ساخته اند،يعنى نفس امّاره اى را كه مى ترسيدند بر آنها غلبه كرده و بر عقلشان چيره شود و در نتيجه باعث مرگ و نابودى آنها در آخرت گردد.و احتمال دارد كه مقصود-به صورت استعاره-همان اندوخته هاى دنيا باشد كه باعث نابودى انسان مى گردند،و گويى از آن جهت كه آنان دنيا را ترك كرده و به آن توجّهى ندارند، دنيا در نزد آنها مرده و فراموش شده است.

4-و ترك مى كنند از دنيا آنچه را كه مى دانند سرانجام آنها را ترك خواهد كرد،يعنى همان زيب و زيور دنيا كه با مردن ايشان آنها را ترك خواهد گفت.من در هر دو مورد براى بيان جنس است.

5-بهرۀ فراوان ديگران را از دنيا كم بهرگى،و دريافت آنها را از دنيا،از دست دادن مى دانند،يعنى كم بهرگى از خير آخرت و از دست دادن آن،از آن رو كه دريافت دنيا و بهرۀ زياد از آن چنين نتيجه اى را دارد .

6-با آنچه مردم سازش دارند،يعنى با دنيا،دشمن،و با آنچه مردم آن را دشمن مى دارند يعنى آخرت،در صلح و سازشند .

7 و 8-به وسيلۀ ايشان كتاب دانسته شد،چون ايشان كتاب را پاسدارى و تفقّه مى كنند و به ديگران مى آموزند،و به وسيلۀ كتاب ايشان شناخته شدند به

ص:763

دليل شهرتشان به وسيلۀ آن در نزد مردم.

9-وسيلۀ آنها كتاب پايدار ماند،يعنى احكام كتاب در بين مردم برقرار ماند و مردم به آن احكام عمل كردند،و همچنين به وسيلۀ كتاب آنها جاودانه شدند يعنى با اجراى اوامر،و نواهى و آنچه سزاوار ايشان بود.و احتمال دارد كه مقصود استوارى ايشان در امر معاش و معاد به بركت قرآن باشد .

10-اميدى بالاتر از اميدى كه به پاداش الهى دارند،و خوفى بالاتر از خوفى كه از عذاب خدا و دورى از او دارند،وجود ندارد از آن رو كه اينان يقين به آن اميد و ترس در آن عالم دارند.

408-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اُذْكُرُوا انْقِطَاعَ اللَّذَّاتِ وَ بَقَاءَ التَّبِعَاتِ

ترجمه

«به خاطر داشته باشيد،بريده شدن لذّتها و ماندن پيامدهاى نارواى[آنها]را ».

شرح

هدف امام(علیه السلام)از اين سخن برحذر داشتن از دنياست.

409-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اُخْبُرْ تَقْلِهِ

ترجمه

«او را آزمايش كن تا دشمنش بدارى ».

شرح

سيد رضى مى گويد:بعضى از مردم اين سخن را از پيامبر(صلی الله علیه و آله)نقل كرده اند، امّا آنچه تأييد مى كند كه اين سخن از امير المؤمنين است آن است كه ثعلب از ابن اعرابى نقل كرده كه مأمون گفت:اگر نبود كه على(علیه السلام)فرمود: اخبر تقله (بيازما تا دشمن بدارى)،من مى گفتم: اقله تخبر ،(مردم را دشمن بدار تا بيازمايى).

ص:764

قلاه يقليه،قلّى به كسر(قاف)و قلاء،به فتح به معنى:دشمن داشت او را.هاى آخر براى سكت اضافه شده است.اين جملۀ امرى است در معناى خبر و به منزلۀ ضرب المثل به اين معنى كه باطن هر كس را بيازمايى،دشمنش مى دارى.و اين حكم به غالب است چون بيشتر مردم از نظر باطن و اخلاق ناروا چنينند.و آنچه را كه از مأمون نقل كرده اند بر عكس سخن امام(علیه السلام)است يعنى اظهار دشمنى با شخص باعث فاش شدن باطن او مى گردد،زيرا كه او يا در برابر،دشمنى مى كند و يا نمى كند،در هر صورت خوبى و بدى او روشن مى كردد.و نظير اين سخن از ابو بكر اصفهانى نقل شده است كه گفت:اگر اعتراض برگذشتگان در زمرۀ نادانى و اسراف تلقّى نمى شد،مى گفتم:دشمنى، سپس آزمون،تا اين كه انسان عمرش را تلف نكرده و بيجا با كسى دشمنى نمى ورزد.

410-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا كَانَ اللَّهُ لِيَفْتَحَ عَلَى عَبْدٍ بَابَ الشُّكْرِ- وَ يُغْلِقَ عَنْهُ بَابَ الزِّيَادَةِ- وَ لاَ لِيَفْتَحَ عَلَى عَبْدٍ بَابَ الدُّعَاءِ وَ يُغْلِقَ عَنْهُ بَابَ الْإِجَابَةِ- وَ لاَ لِيَفْتَحَ لِعَبْدٍ بَابَ التَّوْبَةِ وَ يُغْلِقَ عَنْهُ بَابَ الْمَغْفِرَةِ

ترجمه

«نمى شود كه خداوند به روى بنده اى در شكر بگشايد و در زيادت روزى را ببندد،و در دعا و خواستن را بگشايد،و در اجابت را ببندد،و در توبه را باز كند امّا در بخشش را ببندد .»

شرح

امام(علیه السلام)به سه چيز اشاره فرموده است:

سپاسگزارى براى فزونى نعمت،درخواست براى رواى حاجت،و توبه براى آمرزش و رحمت پس به روى هر كس كه خداوند در يكى از اين ملزومات را بگشايد و او را آماده و مهيّا سازد و آن را بر وى الهام كند،سزاى مقام بخشندگى

ص:765

اوست كه در لازم را نيز به روى او بگشايد و او را از فيض خويش بهره مند سازد زيرا كه در وجود خدا بخلى نيست و در سلطنت او منعى وجود ندارد.و صفت گشودن در،استعاره براى موفق ساختن و آماده كردن بنده است توسط خداوند، براى چنان مرحمتى.

411-از امام(علیه السلام)پرسيدند:از عدالت و بخشندگى كدام يك بهتر است؟

اشاره

فرمود:

اَلْعَدْلُ يَضَعُ الْأُمُورَ مَوَاضِعَهَا وَ الْجُودُ يُخْرِجُهَا مِنْ جِهَتِهَا- وَ الْعَدْلُ سَائِسٌ عَامٌّ وَ الْجُودُ عَارِضٌ خَاصٌّ- فَالْعَدْلُ أَشْرَفُهُمَا وَ أَفْضَلُهُمَا

ترجمه

«عدالت چيزها را در جاى خود مى نهد،و بخشندگى آنها را از جاى خود بيرون مى سازد،و عدالت نگهبان همه است ليكن بخشندگى تنها به كسى كه به او بخشش شده بهره مى رساند پس عدالت برتر و بالاتر است .»

شرح

امام(علیه السلام)به فضيلت عدالت وسيلۀ دو قياس مضمرى اشاره فرموده است كه مقدمۀ صغراى اوّل: العدل...جهتها است،مقصود آن است كه در آغاز بخشندگى از صاحبش مى خواهد تا آنچه را كه مالك است از جاى خود و از محل نيازش كه بنا به خواست عدالت آنجا سزاوارتر است،خارج سازد.و صغراى قياس دوّم نيز عبارت «و العدل...خاصّ» است.كلمه: «سايس» را به اعتبار اين كه نظام عالم به عدالت بستگى دارد،استعاره براى عدالت آورده است، در صورتى كه بخشندگى تنها به كسى از مردم كه مورد بخشش قرار مى گيرد، عارض مى شود،و كبراى مقدّر هر دو قياس چنين است:ميان دو امرى كه چنين باشند،عدالت برتر و بهترين آنها است.

412-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلنَّاسُ أَعْدَاءُ مَا جَهِلُوا

ص:766

ترجمه

«مردم دشمنند آنچه را كه نمى دانند .»

شرح

قبلا عين همين عبارت به شماره(158)گذشت و توضيح داده شد.

413-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلزُّهْدُ كُلُّهُ بَيْنَ كَلِمَتَيْنِ مِنَ؟الْقُرْآنِ؟ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ «لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ» وَ مَنْ لَمْ يَأْسَ عَلَى الْمَاضِي وَ لَمْ يَفْرَحْ بِالْآتِي- فَقَدْ أَخَذَ الزُّهْدَ بِطَرَفَيْهِ

ترجمه

«تمام پارسايى بين دو كلمه از قرآن است كه خداوند پاك مى فرمايد: «لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ» (1)،و كسى كه بر گذشته افسوس نخورد،و به آينده شاد نشد،پارسايى را از دو طرف دريافت كرده است .»

شرح

دو موردى كه در آيه ذكر شده است نتيجۀ پارسايى و اعراض از دنياست و به منزلۀ خاصّۀ مركبّه اى (2)است كه لازمۀ پارسايى است،و براى تعريف پارسايى بدانها اشاره كرده است.و عبارت فقد اخذ الزّهد بطرفيه (پارسايى را از دو طرف گرفته است)كنايه از كامل داشتن پارسايى و كمالات آن است در چنان حالتى،و بديهى است كه وجود چنان ويژگى باعث اعراض از دنيا و خوشيهاى آن از صميم قلب است و زهد واقعى هم همان است.

ص:767


1- سوره حديد(57)آيه(23): [1]يعنى:تا هرگز بر آنچه از دست شما رود افسوس نخوريد،و بر آنچه رسيد خوشحال نگرديد.
2- خاصۀ مركبّه نوعى از تعاريف منطقى است كه شامل چند ويژگى معرّف است مانند: طائر ولود،در تعريف خفّاش-م.

414-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْوِلاَيَاتُ مَضَامِيرُ الرِّجَالِ

ترجمه

«حكومتها ميدانهاى آزمون مردانند ».

شرح

مقصود از ميدانها،جاى شناخت،اسب تندرو است و آن جايى است كه اسبها براى مسابقه در كنار هم قرار مى گيرند.لفظ« مضامير -ميدانها»را براى حكومتها به اعتبار اين كه محلّ ظهور خوبى حاكم از بدى و پستى اوست، همان طورى كه ميدانها براى اسبها چنين اند،استعاره آورده است.

415-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا أَنْقَضَ النَّوْمَ لِعَزَائِمِ الْيَوْمِ

ترجمه

«چه تصميمهاى روزانه را كه خواب درهم مى شكند ».

شرح

ما در اينجا براى تعجّب است،و اين سخن به منزلۀ ضرب المثلى است براى كسى كه تصميم به كارى بگيرد،و بعد از آن غفلت كند و يا آن را كوچك بشمارد و به تأخير بيندازد تا اين كه نسبت به انجام آن از تصميم خود برگردد.و اصل مطلب از اين قرار است كه گاهى انسان تصميم به سفرى-به طور مثال-و يا حركت در قسمتى از شب مى گيرد تا اين كه به سير روزانه اش كمك كند،امّا خواب بر او غلبه مى كند تا بامدادان و آن وقت تصميم از دست مى رود،و آن تصميم كه در روز گرفته بود،درهم مى شكند.

416-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لَيْسَ بَلَدٌ بِأَحَقَّ بِكَ مِنْ بَلَدٍ خَيْرُ الْبِلاَدِ مَا حَمَلَكَ

ترجمه

«هيچ شهرى از شهر ديگر براى تو شايسته تر نيست بهترين شهرها

ص:768

آن جاست كه تو را تحمل كند ».

شرح

ما حملك ،يعنى:آنجا كه آرامش حال و آرايش زندگى به دست آورى و اقامت در آنجا برايت ميّسر گردد،همان جا بهترين جاست.كلمه:حمل را به اعتبار بر خود داشتن هزينه زندگى انسان از نظر شباهت به شتر و نظير آن،براى محل زندگى استعاره آورده است.و به چنين چيزى يا نزديك به همين ابو الطّيب اشاره كرده است:

و شهرها هر كدام،جايگزين ديگرى مى شوند.همچنين على بن مقرب بحرانى مى گويد از شهرها آزار و خوارى براى من فراوان است،ميان آزاد مرد و ميان خانه نسبتى و رابطه اى وجود ندارد.

417-وقتى كه خبر مرگ مالك اشتر(خدايش بيامرزد)به امام(علیه السلام)رسيد

اشاره

فرمود:

؟مَالِكٌ؟وَ مَا؟مَالِكٌ؟لَوْ كَانَ جَبَلاً لَكَانَ فِنْداً- لاَ يَرْتَقِيهِ الْحَافِرُ وَ لاَ يُوفِي عَلَيْهِ الطَّائِرُ

ترجمه

«مالك،امّا چه مالكى!به خدا قسم اگر كوه بود،كوهى بى نظير بود،و اگر سنگ بود سنگى سخت بود،كه هيچ روندۀ چالاك بر قلّۀ آن بالا نرود و هيچ پرنده اى به اوج آن نرسد ».

شرح

سيد رضى مى گويد:فند،كوهى است كه از كوهها جداست.

مالك مبتدا و يا فاعل است،يعنى:مالك بدرود زندگى گفت،ما،استفهاميه و در معرض تعجّب از مالك-خدايش بيامزرد-و از نيرومندى اوست.

418-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

قَلِيلٌ مَدُومٌ عَلَيْهِ خَيْرٌ مِنْ كَثِيرٍ مَمْلُولٍ مِنْهُ

ص:769

ترجمه

«كار اندكى كه دوام داشته باشد بهتر است از كار بسيار كه خستگى بياورد ».

شرح

اين دستور از امورى است كه شايسته است تا به كار گيرند.و براستى چنين است،زيرا دوام بر كار اندك باعث ملكه شدن طاعت و خير براى نفس و به صورت خويى براى آن در آمدن است،به خلاف كار بسيار و خستگى آور.و نظير اين سخن از پيامبر(صلی الله علیه و آله)است كه مى فرمايد:«اين دين ژرف است پس با مدارا وارد آن شو،زيرا براى خسته نه مسافتى قابل بريدن و نه پشتى سالم مى ماند (1)».

و اين سخن بعينه (2)قبلا گذشت.

419-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِذَا كَانَ فِي رَجُلٍ خَلَّةٌ رَائِقَةٌ فَانْتَظِرُوا أَخَوَاتِهَا

لغت

رائقة:شگفت آور

ترجمه

«هر گاه كسى داراى صفتى شگفت آور باشد،نظير آن را از وى انتظار داشته باشيد ».

شرح

يعنى:هر گاه در انسان خوى برجسته اى باشد،دليل آن است كه طبع او زمينه دارد كه تمام اخلاق خوب كه مناسب با آن خلق برجسته است در آن پيدا شود،و بايد انتظار آنها را داشت،مثل كسى كه روشش راست گويى است بنا بر اين از او انتظار وفادارى،و رفاقت خوب مى رود،و به عكس(يعنى از آدم

ص:770


1- كنايه از اينست كه يك فرد افراطى همچون رهروى است كه تندروى مى كند و مركبش را خسته مى سازد،آن وقت،مسافتى را نمى تواند طى كند،امّا پشت مركبش زخم شده است-م.
2- اگر منظور حكمت شمارۀ 262 است كه قريب به اين مضمون است نه عين اين كلام-م.

با وفا مثلا انتظار راستگويى مى رود)و مثل كسى كه روشش پاكدامنى است،از او بزرگوارى،گذشت و بخشش،راستى و دوستى و امثال اينها نيز توقّع است،و باز مانند كسى كه دلير باشد از او انتظار عظمت رهبران و بردبارى و پايدارى مى رود،و همچنين كسى كه داراى صفاتى بر خلاف اينها از صفات رذيله باشد [از او نيز انتظار صفات رذيلۀ ديگر مى رود.].

420-امام(علیه السلام)به غالب بن صعصعه پدر فرزدق در ضمن سخنى كه ميان

اشاره

آنان رد و بدل شد فرمود:

مَا فَعَلَتْ إِبِلُكَ الْكَثِيرَةُ- قَالَ ذَعْذَعَتْهَا الْحُقُوقُ يَا؟أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟- فَقَالَ ع ذَلِكَ أَحْمَدُ سُبُلِهَا

ترجمه

«شتران بسيارت را چه كردى؟عرض كرد:يا امير المؤمنين،حقوق مردم آنها را پراكنده ساخت،آن گاه امام(علیه السلام)فرمود:«اين پراكندگى بهترين راه پراكنده شدن آنهاست .»

شرح

گفت و گويى كه ميان آنها ردّ و بدل شد از اين قرار بود:غالب كه پيرمردى بود وارد بر على(علیه السلام)شد و پسرش همام فرزدق كه در آن روز پسر بچه اى بود به همراه وى بود،امير المؤمنين پرسيد:پيرمرد كيستى؟گفت:من غالب بن صعصعه هستم،امام فرمود:همان صاحب شتران بسيار؟عرض كرد:آرى.فرمود:شترانت را چه كردى؟عرض كرد،حقوق مردم آنها را پراكنده كرد و دگرگونيها و گرفتاريها آنها را از بين برد.آن گاه امام(علیه السلام)فرمود:اين پراكندگى بهترين نوع پراكندن آنهاست،و فرمود:اين پسر بچه كيست؟عرض كرد:اين پسرم همام است،يا امير المؤمنين من به او شعر و سخنان عرب را آموخته ام،اميد است كه شاعرى برجسته شود!امام(علیه السلام)فرمود:به او قرآن بياموز كه بهتر است.فرزدق همواره اين

ص:771

داستان را نقل مى كرد و مى گفت:سخن امام(علیه السلام)در گوش دل من بود تا اين كه خود را مقيّد ساختم و سوگند ياد كردم كه قرآن را حفظ كنم و دست برنداشتم تا قرآن را حفظ كردم. ذعذعتها به ذال معجمه مكرّر يعنى:پراكند آنها را.

421-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنِ اتَّجَرَ بِغَيْرِ فِقْهٍ فَقَدِ ارْتَطَمَ فِي الرِّبَا

ترجمه

«هر كس بدون دانستن احكام دين تجارت كند،در ربا در افتد ».

شرح

عبارت ارتطم فى الوحل و نحوه،يعنى گل و لاى فرو رفت و راه نجات نداشت.اين صفت مستعار براى كسى است كه ناآگاه باشد،از آن رو كه نجات از ربا برايش غير ممكن است.زيرا مسائل ربا با مسائل بيع اشتباه مى شود به طورى كه جز بزرگان فقها با اختلاف شديدى كه در بين آنها هست،كسى تفاوت اين دو را در نمى يابد.مانند فروختن گوشت گاو در مقابل گوشت گوسفند با مقدار زيادى كه ابو حنيفه جايز دانسته و مى گويد اينها دو جنس مختلفند ولى شافعى منع كرده است و مسائل ديگر از اين قبيل...

422-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ عَظَّمَ صِغَارَ الْمَصَائِبِ ابْتَلاَهُ اللَّهُ بِكِبَارِهَا

ترجمه

«هر كس گرفتاريهاى كوچك را بزرگ شمارد،خداوند او را دچار گرفتاريهاى بزرگ گرداند ».

شرح

از آن رو چنين است كه آن شخص با بى تابى و خشمناك شدن از قضاى الهى آماده گرفتارى بيشتر مى گردد،در صورتى كه اگر در برابر گرفتارى خدا را سپاس گويد،براى برطرف كردن بلا آماده خواهد شد.

ص:772

423-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْ كَرُمَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ هَانَتْ عَلَيْهِ شَهَوَاتُهُ

ترجمه

«هر كه داراى نفس كريم و بزرگوار بود،خواسته هاى نفس در نزد او بى ارزش مى گردد ».

شرح

توضيح اين كه نفس و خواسته هايش دو دشمن انسانند،احترام يكى باعث خوار داشتن ديگرى است پس هر كس نفس خود را گرامى داشت،آن را از عذاب خدا حفظ و حمايت مى كند،و اين خود باعث خوار ساختن شهوت و بى اعتنايى به آن است،زيرا هواى نفس خلاف آن را خواستار است.

424-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا مَزَحَ امْرُؤٌ مَزْحَةً إِلاَّ مَجَّ مِنْ عَقْلِهِ مَجَّةً

ترجمه

«كسى شوخى بسيار نكرد،مگر اين كه بخشى از عقل خود را از دست داد ».

شرح

توضيح اين كه عقل باعث حفظ آبرو،و ماندن در حدّى است كه صاحبش محترم بماند و سبك شمرده نشود،و شوخى بيجا خلاف آن را مى طلبد،و مستلزم خلاف عقل و از دست دادن آن است.

كلمه: «مجّ» را براى آن مقدار،از عقل كه انسان در اثر شوخى و يا شوخيها آن را از دست مى دهد استعاره آورده است،به طورى كه گويى انسان،آن را همچون آبى كه از دهان خود،به دور مى اندازد،به دور انداخته است.

425-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

زُهْدُكَ فِي رَاغِبٍ فِيكَ نُقْصَانُ حَظٍّ- وَ رَغْبَتُكَ فِي زَاهِدٍ فِيكَ ذُلُّ نَفْسٍ

ص:773

ترجمه

«دورى كردن تو از كسى كه علاقه مند به توست،باعث كم بهرگى توست، و علاقه مندى تو به كسى كه به تو بى اعتناست باعث ذلّت توست ».

شرح

امّا مطلب اوّل،از آن روست كه دوستان زياد براى كمك بر اصلاح امر دنيا و آخرت باعث كمال بهره مندى مى باشند،بنا بر اين دورى از ايشان باعث كم بهرگى است،و از طرفى در برابر علاقۀ دوستان،ابراز علاقه،خود فضيلتى است براى نفس،بنا بر اين عدم علاقه باعث نقصان اين فضيلت است.

امّا مطلب دوم،بديهى است كه لازمۀ علاقۀ تو به كسى كه به تو اعتنايى ندارد،خوارى و كرنش در برابر اوست.اين دو عبارت،دو صغرا براى قياسات مضمرى هستند كه بدان وسيله از دورى نسبت به كسى كه علاقمند است،و علاقمندى نسبت به كسى كه از تو دورى مى ورزد،برحذر داشته است.

426-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا لاِبْنِ آدَمَ وَ الْفَخْرِ- أَوَّلُهُ نُطْفَةٌ وَ آخِرُهُ جِيفَةٌ- لاَ يَرْزُقُ نَفْسَهُ وَ لاَ يَدْفَعُ حَتْفَهُ

ترجمه

«فرزند آدم را چه به فخر فروشى كه آغازش آب گنديده و آخرش مردار است،نه روزى خود را مى دهد،و نه مرگ را از خود مى راند ».

شرح

امام(علیه السلام)از جمع بين انسان و افتخار،به صورت تعجّب پرسيده است،و به عدم مناسبت بين آنها وسيلۀ قياس مضمرى اشاره كرده است كه مقدمۀ صغراى آن،جملۀ اوّله... است،و كبراى مقدّر آن چنين است:و هر كه چنين

ص:774

باشد،هيچ مناسبتى ميان او و فخر فروشى نيست.بعضى كلمۀ فخر را منصوب به صورت مفعول معه روايت كرده اند.

427-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْغِنَى وَ الْفَقْرُ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَى اللَّهِ

ترجمه

«مالدارى و تنگدستى،پس از عرضه شدن بر خداست ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه بى نيازى واقعى منوط به داشتن پاداش اخروى است و تنگدستى واقعى منوط به نداشتن آن است.

428-از امام(علیه السلام)پرسيدند:بزرگترين شاعران كيست؟فرمود:

اشاره

إِنَّ الْقَوْمَ لَمْ يَجْرُوا فِي حَلْبَةٍ- تُعْرَفُ الْغَايَةُ عِنْدَ قَصَبَتِهَا- فَإِنْ كَانَ وَ لاَ بُدَّ فَالْمَلِكُ الضِّلِّيلُ يريد إمرأ القيس

ترجمه

«آن گروه در يك رديف اسب تازى نكرده اند تا در پايان ربودن نى،كمال آنها شناخته شود،و اگر ناگزير بايد برترين آنها تعيين شود،پس پادشاه بسيار گمراه برتر است ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام) امرؤ القيس است.

منظور آن است كه شاعران به يك سبك شعر نسروده اند تا ميان آنها بالا و پايين تعيين شود بلكه هر كدام از آنها حالت مخصوصى دارند كه در آن حال شعر نيكو مى سرايند و ذوق آنها به كار مى افتد،يكى وقت نشاط،و ديگرى در هنگام ترس،و آن ديگرى در حال خوشى و شادمانى شعر خوب مى سرايد.و از اين رو گفته اند:بهترين شاعر عرب امرؤ القيس است وقتى كه سوار بر اسب باشد،اعشى است آن گاه كه بخواهد و با نشاط باشد،و نابغه است وقتى كه بترسد.

ص:775

كلمۀ حلبه ،يعنى دسته اى از اسبان كه در كنار هم براى مسابقه يك نواخت ايستاده اند،با ذكر كلمات: إجراء و غايت و قصبتها ترشيح به كار برده است با اين توضيح كه عادت عرب بر اين بود كه نى را در انتهاى مسافتى قرار مى دادند، هر كس زودتر مى رسيد و آن نى را بر مى داشت،برندۀ مسابقه محسوب مى شد.

عبارت: فان كان و لا بدّ... يعنى اگر بايد و ناگزير از داورى هستم.

امام(علیه السلام)در بارۀ امرؤ القيس نظر داد،چون او برخلاف ديگران در بيشترين حالات خود شعر نيكو مى سرود همان طورى كه در روايت ديگرى از امام(علیه السلام)رسيده است كه ابوالاسود از آن بزرگوار در بارۀ بهترين شاعر عرب پرسيد،فرمود:اگر اينان را در يك جهت و هدفى بسنجند،بهترين آنها را مى شناسيم،امّا اگر معيار يكى نباشد،پس آن كه نه از روى شوق و نه تنها از روى ترس شعر خوب مى گفت، پادشاه گمراه[امرؤا القيس]است.او را «ضلّيل» گفته اند به دليل گمراهى زياد،و شدّت گمراهى،و بعضى گفته اند:از آن جهت كه وى در آخر عمرش نصرانى شد،و بعضى گفته اند:به دليل پرده درى زياد،و اظهار فسق و فجور،چنان كه در شعرش پيداست.

از متنّبى نقل كرده اند:إمرؤ القيس شتر را،هم دوشيد و هم سوار شد،و هم قسمت خوب گوشت آن را برداشت،و لبيد،جگر و دل و قلوۀ آن را سهم برد و استخوانها و فضولاتش ماند،ما[شاعران ديگر]آنها را بين خود تقسيم كرديم.از لبيد (1)بن ربيعه پرسيدند:بهترين شاعر عرب كيست؟گفت:پادشاه بسيار گمراه[إمرؤ القيس]،گفتند:بعد از آن چه كسى؟گفت:جوانى كم شعر يعنى

ص:776


1- يكى از شعراى معلّقات سبع،و از قبيلۀ بنى عامر است(560-661)كه پس از اسلام آوردن به كوفه رفت و تا پايان عمر آنجا ماند،ديوانى دارد،كه به چاپ رسيده،و مطلع آن چنين است:عفت الدّيار محلها و مقامها بمنى تأبّد غولها فرجامها.اعلام المنجد-م.

طرفه (1)،پرسيدند:بعد از او چه كسى؟گفت:پيرمرد،ابو عقيل،يعنى خودش.

429-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَلاَ حُرٌّ يَدَعُ هَذِهِ اللُّمَاظَةَ لِأَهْلِهَا- إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلاَّ الْجَنَّةَ فَلاَ تَبِيعُوهَا إِلاَّ بِهَا

لغت

لماظة،به ضم لام:باقى مانده غذا در دهان

ترجمه

«آيا از آزادگى نيست كه اين ته ماندۀ غذاى دهان را به اهلش واگذاريد؟ براى جانهاى شما بهايى جز بهشت نمى باشد پس آنها را جز به اين بها نفروشيد ».

شرح

اين كلمه[لماظه]به اعتبار كم ارزشى و ناچيزى دنيا،استعاره از دنياست.

امام(علیه السلام)به ترك دنيا دعوت كرده و سپس به وسيلۀ قياس مضمرى از آن جدا ساخته است كه صغراى قياس،عبارت: فانّه... است،و اين سخن نظير قول خداى تعالى است: «إِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ» (2).و كبراى مقدر آن نيز چنين است:و هر چه اين طور باشد بهاى جان شما جز آن چيزى نيست بنا بر اين جان خود را به چيزى جز آن نفروشيد.

430-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

عَلاَمَةُ الْإِيمَانِ أَنْ تُؤْثِرَ الصِّدْقَ حَيْثُ يَضُرُّكَ

ص:777


1- طرفة بن العبد(538-564)،در بحرين به دنيا آمد،يكى از شعراى جاهليّت و از صاحبان معلّقات سبعه است.او خواهر زادۀ شاعر ديگرى به نام متلمّس بود،تمام ثروتش را از دست داد و آواره مى زيست پس از مدتى به دربار عمرو بن هند پادشاه حيره پيوست و او را مدح مى گفت تا اين كه پادشاه بر او خشم گرفت و دستور قتل او را داد.ديوانى دارد كه مطلع آن چنين است:لخولة اطلال ببرقة ثهمد تلوح كباقى الوشم فى ظاهر اليد.اعلام المنجد-م.
2- سوره توبه(9)آيه:(111): [1]يعنى خداوند جان و مال مؤمنان را به بهاى بهشت خريده است.

عَلَى الْكَذِبِ حَيْثُ يَنْفَعُكَ- وَ أَلاَّ يَكُونَ فِي حَدِيثِكَ فَضْلٌ عَنْ عَمَلِكَ- وَ أَنْ تَتَّقِيَ اللَّهَ فِي حَدِيثِ غَيْرِكَ

ترجمه

«نشانۀ ايمان آن است كه راستگويى را حتّى در جايى كه براى تو زيان دارد بر دروغگويى سود بخش برگزينى،و ديگر اين كه گفتارت از حدّ دانسته ات بيشتر نباشد،و در بارۀ(غيبت ديگران يا)نقل حديث ديگران از خدا بترسى .»

شرح

امام(علیه السلام)از نشانه هاى ايمان به سه مورد اشاره كرده است:

1-راست زيانبخش را بر دروغ سودمند-به خاطر علاقه به فضيلت و نپسنديدن دونمايگى-ترجيح دهد.

2-در سخنش چيزى علاوه بر دانسته هايش نگويد كه همين است عدالت در گفتار و دورى گزيدن از دروغ.

3-در سخن گفتن راجع به ديگران خدا را در نظر بگيرد،و با غيبت كردن يا گوش دادن به غيبت ديگران آبروى كسى را به خطر نيندازد،و بعضى گفته اند:

مقصود امام آن است كه در نقل حديث ديگران،چنان كه هست رعايت امانت كند،و كم و زياد نكند.

431-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

يَغْلِبُ الْمِقْدَارُ عَلَى التَّقْدِيرِ حَتَّى تَكُونَ الْآفَةُ فِي التَّدْبِيرِ

ترجمه

«قضاى الهى بر حسابگرى پيشى مى گيرد بطورى كه آفت در تدبير و حسابگرى مى باشد ».

شرح

مقدار،يعنى قضا و قدر.چون انسان از اسرار قدر ناآگاه است،پس ساختن تدبير و اندازه گيرى در امور مربوط به خود بر اساس توهمات است و به

ص:778

هيچ وجه قابل اطمينان نيستند.بنا بر اين ممكن است آنچه را كه انسان موجب مصلحت خود انديشيده و معتقد است،باعث هلاكت و از عوامل مفسده باشد.

توضيح اين مطلب در قبل گذشت.

432-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْحِلْمُ وَ الْأَنَاةُ تَوْأَمَانِ يُنْتِجُهُمَا عُلُوُّ الْهِمَّةِ

ترجمه

«بردبارى و دور انديشى دو فرزند توأمان هستند كه زاييدۀ همّت والايند .»

شرح

امام(علیه السلام)براى اين دو فضيلت كلمۀ «توأمان» را به لحاظ ارتباط آنها با علو همّت و پيدايش آنها به واسطۀ بلند همّتى استعاره آورده است،توضيح آن كه شخص والا همّت هر گناه و گنهكارى را در حقّ خود،ناچيز مى شمارد،پس بردبارى كرده و از شتافتن به مقابلۀ با آن خوددارى مى كند.

433-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْغِيبَةُ جُهْدُ الْعَاجِزِ

ترجمه

«غيبت كردن از كسى،تلاش شخص ناتوان است ».

شرح

بيشتر اوقات غيبت،از دشمنان و حسودانى سر مى زند كه از رسيدن به هدف خويش و فرونشاندن آتش درونى خود عاجزند پس به اين دليل به عيبگويى از دشمنان خود مى پردازند چون از اين راه لذت مى برند.

امام(علیه السلام)با نسبت دادن ناتوانى بر غيبت كننده،از غيبت بر حذر داشته است و اين كه اين عمل نهايت كوشش اوست تا طرف را با اين كاستى برنجاند و باعث نارضايتى او شود.

ص:779

434-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

رُبَّ مَفْتُونٍ بِحُسْنِ الْقَوْلِ فِيهِ

ترجمه

«بسا كسى كه از گفتۀ نيك ديگران در بارۀ خود،دچار فتنه شده است ».

شرح

اصل فتنه به معنى انصراف است،يعنى بسا شخصى كه از كسب فضيلت و اطاعت خدا و تكميل فضيلت،به دليل ستايش و تعريف ديگران انصراف حاصل كرده است مثل كسى كه مثلا مردم او را به فزونى عبادتش بستايند،و اين باعث اكتفا كردن او به همان مقدار گردد .

سيد رضى(رحمة اللّه عليه)مى گويد:اين كلام را در آخرين قسمت از سخنان برگزيده امير المؤمنين على بن ابي طالب(علیه السلام)،آورديم در حالى كه سپاس مى گوييم خداوند سبحان را بر اين كه منّت نهاد و به ما توفيق داد تا آنچه از سخنان امام در اطراف پراكنده بود جمع آورى كنيم و مطالب دور را از گوشه و كنار به هم نزديك سازيم.و همان طورى كه از آغاز شرط كرديم،تصميم ما بر اين شد كه چند ورقى سفيد در آخر هر بابى از ابواب بيفزاييم،تا پراكنده را در خود جا دهد و كلام تازه وارد و شايد چيزى را كه پس از دشوارى،براى ما روشن شود،و پس از پراكندگى به دست ما بيفتد،به آن ملحق سازيم.

سيد رضى،در كلمات برگزيدۀ از امام(علیه السلام)تا اينجا رسيده و همين جا پايان داده است،اما در همان زمان،از سخنان زيباى امام مقدار بيشترى يا با گزينش خود او،و يا وسيلۀ اهل علمى كه در محضر او بودند،افزوده شده است، و اين افزوده گاهى در خارج از متن و گاهى در داخل متن پيوسته به آخر برگزيدۀ وى به چشم مى خورد.

نقل كرده اند كه اين قبيل سخنان بر سيّد خوانده شده و او خود دستور داده تا به متن بيفزايند و اوّلين سخن اين است:

ص:780

435-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلدُّنْيَا خُلِقَتْ لِغَيْرِهَا وَ لَمْ تُخْلَقْ لِنَفْسِهَا

ترجمه

«دنيا براى ديگرى آفريده شده است نه براى خود ».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)آن است كه دنيا براى آمادگى و درك اجر و پاداش اخروى آفريده شده است نه براى آن كه نادانان از لذّات آن بهره گيرند.

436-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

إِنَّ؟لِبَنِي أُمَيَّةَ؟ مِرْوَداً يَجْرُونَ فِيهِ- وَ لَوْ قَدِ اخْتَلَفُوا فِيمَا بَيْنَهُمْ- ثُمَّ كَادَتْهُمُ الضِّبَاعُ لَغَلَبَتْهُمْ

ترجمه

«بنى اميّه ميدان فرصتى دارند تا در آن بتازند،و چون در امر خلافت ميان آنها اختلاف افتد،كفتارها،آنان را بفريبند و برايشان چيره شوند .»

شرح

سيد رضى گويد:

مرود ،در اينجا بر وزن مفعل از مصدر إرواد،به معنى مهلت دادن و فرصت دادن است.و اين سخن از رساترين و زيباترين سخنان است گويا امام(علیه السلام) فرصتى را كه بنى اميه داشته اند به ميدان تاخت و تازى تشبيه كرده است كه چون به پايان آن برسند رشته نظام آنها از هم گسسته شود.

لفظ مرود را براى مدّت حكمرانى بنى أميه استعاره آورده است،و وجه شبهه همان است كه سيّد فرموده است،و سخن كاملا راست است،زيرا كه دولت بنى أميه پيوسته برقرار بود تا وقتى كه اختلاف ميان آنها افتاد،و اين در زمان حكومت وليد بن يزيد بود كه يزيد بن وليد بر او خروج كرد،و باز ابراهيم بن وليد به برادرش حمله برد،و در همين زمان بود كه داعيان بنى العباس در خراسان قيام

ص:781

كردند،و از طرفى مروان بن محمد از جزيره به قصد خلافت آمد،و ابراهيم بن وليد را از كار بركنار كرد و گروهى از بنى أميه را كشت و در نتيجه حكومت آنها متزلزل شد،تا اين كه به دست ابو مسلم خراسانى از بين رفت.در صورتى كه وى در آغاز كار از ناتوان ترين و مستمندترين خلق خدا بود،و اين خود دليل درستى سخن امام(علیه السلام)است كه فرمود:«كفتارها آنان را بفريبند و برايشان چيره شوند».

كلمه:« ضباع -كفتارها»گاهى براى مردمان فرومايه و ناتوان استعاره آورده مى شود.و اين خود از كرامات امام(علیه السلام)است.

437-امام(علیه السلام)در ستايش انصار فرمود:

اشاره

هُمْ وَ اللَّهِ رَبَّوُا الْإِسْلاَمَ كَمَا يُرَبَّى الْفِلْوُ- مَعَ غَنَائِهِمْ بِأَيْدِيهِمُ السِّبَاطِ وَ أَلْسِنَتِهِمُ السِّلاَطِ

لغات

فلو:كرّه اسب(يك ساله) سباط:بخشندگى و به كسى كه در نيزه زدن ماهر است مى گويند:(دستهايش باز و روان است و مقصود آن كه در كار ماهر است.) سلاط:آهن تيز

ترجمه

«به خدا قسم كه ايشان با ثروتشان اسلام را-چون كرۀ اسب از شير گرفته كه تربيت مى كنند-با دست پر سخاوت و زبانهاى تيزشان تربيت كردند ».

شرح

امام(علیه السلام)عمل انصار را در پروردن اسلام و حمايت از آن،به تربيت كرّه اسب تشبيه كرده است،وجه شبه زيادى توجه ايشان به اسلام و رعايت كامل اسلام بوده تا وقتى كه به اوج خود رسيد.

438-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

اَلْعَيْنُ وِكَاءُ السَّهِ

ترجمه

«چشم،بند نشستنگاه است ».

ص:782

شرح

سيد رضى مى گويد:اين سخن از استعاره هاى عجيب است گويا مقعد را به مشكى تشبيه كرده است و چشم را به بند مشك،چون بند باز شود،مشك به حال خود نمى ماند و مشهور آن است كه اين سخن از پيامبر(صلی الله علیه و آله)است ،ولى گروهى از امير المؤمنين روايت كرده اند.مبرّد اين سخن را در كتاب المقتضب در باب:«اللفظ بالحروف»بيان كرده است،و ما در كتاب خود به نام:«مجازات الآثار النّبويه»در بارۀ اين استعاره گفتگو كرده ايم.

امام(علیه السلام)كلمۀ وكاء را كه به معنى بند مشك است استعاره براى چشم آورده است به خاطر آن كه انسان در وقت بيدارى خويشتندارى مى كند كه مبادا بادى و چيزى از او بيرون آيد كما اين كه بند مشك،آنچه را كه بسته اند نگاه مى دارد،و از اين رو تشبيه نشيمنگاه به ظرفى همچون مشك است.و دنبالۀ حديث از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)است:هر گاه چشمها به خواب روند بند رها شود!

439-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

فِي كَلاَمٍ لَهُ وَ وَلِيَهُمْ وَالٍ فَأَقَامَ وَ اسْتَقَامَ حَتَّى ضَرَبَ الدِّينُ بِجِرَانِهِ

ترجمه

«حاكمى فرمانرواى مردم شد،پس برپاداشت و پايدارى كرد تا دين همچون شتر در حال آسايش سر بر زمين نهاد ».

شرح

نقل كرده اند كه مقصود از فرمانروا،عمر بن خطاب است.و اين سخن جزئى از خطبه اى طولانى است كه امام(علیه السلام)در روزگار خلافت خود ايراد كرده است،و از نزديكى و خصوصيت خود،و محرم اسرار پيامبر(صلی الله علیه و آله)بودن خود ياد كرده و مى گويد:مردم مسلمان پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)با رأى خود مردى از خودشان را برگزيدند و او در عين حال كه ضعيف بود ولى با پشتكارى كه داشت زمام امر

ص:783

را بر عهده گرفت و دين را استوار ساخت.پس از او حاكمى،فرمانرواى مردم شد كه امور زندگى و دينى مردم را برپا داشت و با اين كه دو صفت كجروى و ناتوانى را داشت،سرانجام چون شترى كه جلو گردن خود را بر زمين مى نهد، توانست بر كار خود مستقر گردد و آن گاه سومى را جايگزين كردند كه به هيچ وجه مالك نفس خود نبود،و خويشاوندانش بر او غالب شدند و او را به سمت خواسته هاى خود كشاندند،چنان كه نوزاد گرسنۀ شتر به دنبال مادر مى دود،و پيوسته كار بين او و مردم گاهى دور و گاهى نزديك مى شد،تا اين كه بر او تاختند و او را از پاى در آوردند،سپس به قصد بيعت با من همچون هجوم ملخها رو آوردند.خطبه طولانى است.جران:جلو گردن شتر.ضربه بجرانه،به صورت وصف مستعار،كنايه از آرامش و پابرجايى اسلام است همان طورى كه شتر بر زمين مى خوابد و آرام مى گيرد.

440-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

يَأْتِي عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ عَضُوضٌ- يَعَضُّ الْمُوسِرُ فِيهِ عَلَى مَا فِي يَدَيْهِ- وَ لَمْ يُؤْمَرْ بِذَلِكَ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ- «وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَيْنَكُمْ» - تَنْهَدُ فِيهِ الْأَشْرَارُ وَ تُسْتَذَلُّ الْأَخْيَارُ- وَ يُبَايِعُ الْمُضْطَرُّونَ- وَ قَدْ نَهَى؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟ عَنْ بَيْعِ الْمُضْطَرِّينَ

لغت

تنهد:گردنفرازى و كبر ورزيدند.

ترجمه

«روزگارى بر مردم بيايد بسيار دشوار،كه در آن زمان مالدار بر آنچه در دست دارد،سختگير و بخيل باشد،در حالى كه بر اين مأمور نشده.خداوند سبحان مى فرمايد:«و لا تنسوا الفضل بينكم.يعنى احسان و فضل خدا را ما بين خودتان فراموش نكنيد.»در آن روزگار،بدكاران گردنفرازى كنند،و نيكوكاران خوار شوند و با درماندگان معامله كنند،در حالى كه پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)از معامله با درماندگان نهى فرموده است .»

ص:784

شرح

امام(علیه السلام)براى روزگار،نكوهشهايى نموده است:

1-كلمۀ «عضوض» را براى دنيا استعاره آورده است به اعتبار اين كه دنيا چون حيوان ناهموار،ناراحت كننده و گزنده است.وزن فعول در اينجا براى مبالغه است.

2-مالدار آنچه در دست دارد سخت مى گيرد.كنايه از بخل وى از مال خود است،و براى درستى سخن خود:« و لم يؤمر بذلك ،يعنى:در حالى كه بدان مأمور نشده است و به آيۀ مباركۀ «وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَيْنَكُمْ» (1)استدلال فرموده است،زيرا اين آيه به استحباب صرف ما زاد مال دلالت دارد،و اين خود، با بخل در مال منافات دارد .

3-در آن روزگار،مقام بدان بالا مى رود و نيكان خوار مى گردند.

4-درماندگان،از روى جبر،با رهبران جور و ستمگران معامله كنند،و بر زشتى مطلب منع پيامبر را دليل آورده است.

441-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

يَهْلِكُ فِيَّ رَجُلاَنِ مُحِبٌّ مُفْرِطٌ وَ بَاهِتٌ مُفْتَرٍ

ترجمه

«دو دسته در بارۀ من هلاك مى شوند:دوستى كه تند روى مى كند،و بهتان زننده اى كه دروغ مى بندد .»

شرح

سيد رضى مى گويد:اين سخن مانند عبارت سابق آن بزرگوار:«هلك فى رجلان محبّ غال و مبغض قال»مى باشد.

دوست تندرو،مانند غلاة كه زياده از حّد امام را ستوده و در طرف افراط

ص:785


1- سوره بقره(2)آيۀ(237) [1]يعنى:از احسان در بين خود فراموش نكنيد.

بودند،و كسى كه بهتان مى زند و دروغ مى بندد و او را كافر و خطاكار مى شمارد، همچون خوارج كه در طرف تفريطند.و اين هر دو عمل دو صفت ناپسند و بيرون از فضيلت عدالتند.و قبلا معلوم شد كه رذايل،پرتگاههاى هلاكت اخروى هستند.و نظير اين سخن در پيش گذشت.

442-از امام(علیه السلام)در بارۀ توحيد و عدالت پرسيدند:

اشاره

اَلتَّوْحِيدُ أَلاَّ تَتَوَهَّمَهُ وَ الْعَدْلُ أَلاَّ تَتَّهِمَهُ

ترجمه

«توحيد و يگانه دانستن خدا آن است كه او را در انديشه نياورى،و عدالت آن است كه او را متّهم[به اجبار بنده بر عمل قبيح و بعد هم كيفر كردن او] نسازى .»

شرح

اين دو كلمه با تمام اختصار و كوتاهى در نهايت ارزش و محور علم خداشناسى اند.كلمۀ نخست،مهمترين كلمه اى است كه امام(علیه السلام)در بارۀ توحيد و تنزيه خداوند،به منظور تربيت بندگان خدا فرموده است،و ما معناى آن را در خطبۀ اوّل كتاب نقل كرديم.و خلاصۀ مطلب در اينجا آن است كه قوۀ و هم تنها جزئيات مربوط به حسّ را درك مى كند و خداوند به اقتضاى اين كه معقول صرف است،از محسوسات و متعلقات آن منزّه و مبرّاست،ناگزير،روا نيست كه خداى تعالى را در تصور و هم در آوريم،و احكام و هم را بر ذات مقدس او اجرا كنيم.

زيرا در بارۀ او جز خلاف نخواهد بود،چون اقتضاى و هم،آن است كه خدا را محسوس و يا وابسته به محسوس بدانيم كه از شأن آن كثرت و تركيب است و اين دو با وحدت مطلقه حق تعالى منافات دارند.پس در حقيقت،امام(علیه السلام) توحيد را به وسيلۀ يكى از خواصّ آن كه لازم سلبى اوست[به و هم نيامدن]معرّفى نموده است.

ص:786

امّا جملۀ دوم:مقصود از عدل،اعتقاد به جريان عدالت در تمام كارها و گفته هاى خداوند متعال است،و از لوازم چنين ويژگى آن است كه بندۀ خدا او را متهم نسازد بر اين كه خداوند او را بر عمل ناروا مجبور ساخته و بعد او را به كيفر برساند و يا اين كه او را تكليف مالايطاق نمايد،و نظاير اينها از مسائل مربوط به اصول دين كه معتزله در آنها به ظواهر قرآن توجه كردند.

443-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لاَ خَيْرَ فِي الصَّمْتِ عَنِ الْحُكْمِ كَمَا أَنَّهُ لاَ خَيْرَ فِي الْقَوْلِ بِالْجَهْلِ

ترجمه

«با وجود حكمت و دانايى،خيرى در خاموشى نيست چنان كه با جهل و نادانى خيرى در گفتار نيست »

شرح

خاموشى از گفتن حكمت،صفتى ناروا و انحراف از فضيلت گفتار است، و گفتار از روى نادانى زياده روى است و خيرى در آنها نيست،بلكه خير در حد متوسّط و سخن حكيمانه است.

444-امام(علیه السلام)در دعاى طلب باران،عرض كرد:

اشاره

اَللَّهُمَّ اسْقِنَا ذُلُلَ السَّحَابِ دُونَ صِعَابِهَا

ترجمه

«خدايا ما را آب ده،از ابرهاى رام فرمانبردار،نه با ابرهاى سخت نافرمان ».

شرح

سيد رضى مى گويد:اين سخن از كلماتى است كه فصاحتش شگفت آور است،توضيح اين كه امام(علیه السلام)ابرهايى را كه داراى رعد و برق و صاعقه ها هستند به شتران سركش كه برمى جهند با بارها و برمى جهانند سواران را و ابرهاى خالى

ص:787

از اين چيزهاى ترسناك را تشبيه كرده به شتر رام كه شيرش را مى دوشند و به آن فرمان مى دهند و بر آنها سوار مى شوند و آن حيوانى خوش رفتار است.

كلمات «الذّلل» و «الصّعاب» به دليل همان وجه شبهى كه سيد رضى فرمود،استعاره براى ابر آورده شده اند.در عبارت سيّد رضى: «قصت به راحلته» يعنى با بارها بر مى جهند و سوارها را نيز برمى جهانند به حدى كه نزديك است بيفتند.روايع،يعنى امور ترسناك!

445-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

لَوْ غَيَّرْتَ شَيْبَكَ يَا؟أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟ فَقَالَ ع- الْخِضَابُ زِينَةٌ وَ نَحْنُ قَوْمٌ فِي مُصِيبَةٍ يُرِيدُ وَفَاةَ رَسُولِ اللَّهِ ص؟

ترجمه

«يا امير المؤمنين خوب بود كه موى سفيد خود را تغيير مى دادى[خضاب مى كردى]فرمود:

«خضاب زينت و آرايش است،و ما گروهى عزاداريم .»

شرح

سيد رضى مى گويد:مقصود امام(علیه السلام)وفات رسول خداست.

نيازى به توضيح ندارد و مطلب روشن است.

446-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَنْهُومَانِ لاَ يَشْبَعَانِ طَالِبُ عِلْمٍ وَ طَالِبُ دُنْيَا

لغت

نهم:علاقۀ زياد به خوردن

ترجمه

«دو گرسنه اند كه هرگز سير نمى شوند،خواهان دانش و خواستار دنيا ».

شرح

اين كلمه[نهم]استعاره براى شدت علاقه و حرص دانشجو بر دانش و

ص:788

خواستن صاحب دنيا،آورده شده است،و همچنين صفت سير نشدن براى ايشان استعاره است،و اين سخن از رسول خدا نيز روايت شده است:«منهومان لا يشبعان:منهوم بالمال و منهوم بالعلم.»

447-

اشاره

اَلْقَنَاعَةُ مَالٌ لاَ يَنْفَدُ

ترجمه

«قناعت،ثروت بى پايان است ».

شرح

سيد رضى مى گويد:بعضى اين سخن را از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نقل كرده اند.

كلمۀ مال را براى قناعت با صفت بى پايان از آن رو استعاره آورده است كه بدان وسيله بى نيازى ابدى حاصل مى شود،همچون ثروتى كه جاودانه باشد

448-امام(علیه السلام)به زياد بن ابيه-وقتى كه او را براى خطّۀ فارس به جاى

اشاره

عبد اللّه بن عباس تعيين كرد-در ضمن سخنى طولانى كه بين آنها ردّ و بدل شد و

امام او را از پيشاپيش گرفتن ماليات نهى كرد،فرمود:

اِسْتَعْمِلِ الْعَدْلَ وَ احْذَرِ الْعَسْفَ وَ الْحَيْفَ- فَإِنَّ الْعَسْفَ يَعُودُ بِالْجَلاَءِ وَ الْحَيْفَ يَدْعُو إِلَى السَّيْفِ

ترجمه

«با عدل و انصاف رفتار كن،و از تندروى و ستم بپرهيز،زيرا كه تند روى منجر به آوارگى مردم،و ستمكارى باعث به كار بردن شمشير مى گردد ».

شرح

امام(علیه السلام)زياد را به عدالت امر كرده و از ستمكارى بر مردم و بى انصافى برحذر داشته است،يعنى وادار كردن مردم به كارهاى دشوارى كه بر انجام آنها هيچ تمايلى ندارند.امام(علیه السلام)از بى عدالتى به وسيلۀ قياس مضمرى برحذر داشته است كه مقدمۀ صغراى آن فانّ العسف... است يعنى بى عدالتى باعث

ص:789

مى شود،آنان كه مورد ستم قرار گرفته اند وطن خود را رها كنند و بديهى است كه ستمكارى زمينه فرار از وطن را فراهم مى سازد،و يا باعث قيام مردم با شمشير در برابر ستمگر مى گردد،و كبراى مقدر نيز چنين است:و هر چه اين طور باشد، اجتناب از آن لازم است.

449-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

أَشَدُّ الذُّنُوبِ مَا اسْتَخَفَّ بِهَا صَاحِبُهُ

ترجمه

«سخت ترين گناهان،گناهى است كه صاحب گناه آن را سبك شمارد .»

شرح

توضيح آن كه گنهكار به خاطر سبك شمردن گناه،آن را به حدّى ادامه مى دهد كه به صورت ملكه و خويى جدايى ناپذير در مى آيد،برخلاف گناهى كه مهمّ تلقّى كند،كه چه بسا آن را پيش از استحكام،ريشه كن سازد،تفسير اين سخن قبلا گذشت.

450-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى أَهْلِ الْجَهْلِ أَنْ يَتَعَلَّمُوا- حَتَّى أَخَذَ عَلَى أَهْلِ الْعِلْمِ أَنْ يُعَلِّمُوا

ترجمه

«خداوند از نادانان پيمان نگرفته كه بياموزند،مگر اين كه[اوّل]بر دانايان واجب كرده است كه تعليم دهند ».

شرح

چون آموختن بر نادان واجب است و اين واجب جز به وسيلۀ دانايى كه تعليم دهد امكان پذير نيست،بنا بر اين وجوب آموختن بر نادان،مستلزم وجوب تعليم دادن برداناست،در خبر مرفوعى آمده است:هر كس علمى را فراگيرد،و آن را پنهان دارد،خداوند در روز قيامت او را با لجامى از آتش لگام كند.و معاذ بن

ص:790

جبل از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نقل كرده است كه فرمود:علم را بياموزيد كه آموختن علم براى خدا حسنه و مطالعه و تحقيقش تسبيح،و بحث و گفتگويش جهاد،و پى گيرى اش عبادت،و آموزش به ديگران صدقه،و در اختيار اهلش قرار دادن، باعث تقرّب به خداست.زيرا كه دانش نشانه هاى حلال و حرام،موجب شناخت راه بهشت،همدم در هنگام ترس،و هم سخن در خلوت و همنشين تنهايى،و رفيق در غربت،و راهنما به سوى خوشيها و كمك در برابر ناخوشيها و زينت در نزد دوستان،و اسلحه در مقابل دشمنان است.

451-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

شَرُّ الْإِخْوَانِ مَنْ تُكُلِّفَ لَهُ

ترجمه

«بدترين دوستان كسى است كه به خاطر او انسان به زحمت افتد .»

شرح

يعنى كسى كه نياز باشد براى او زحمتى تحمّل شود.توضيح آن كه دوستى صميمانه مستلزم خوشى و شادمانى ميان دوستان و باعث ترك زحمت از يكديگر است.بنا بر اين نبودن اين جهت و وجود زحمت،مستلزم عدم ملزوم يعنى صميميت در دوستى خواهد بود،و كسى كه دوست صميمى نباشد پس بدترين دوستان است.

اين جمله به منزلۀ مقدمۀ صغرايى است كه بدان وسيله امام(علیه السلام)بر اجتناب از چنين برادرى توجه داده است،و تقدير جمله چنين است:هر كس كه باعث نياز به رنج و زحمت زياد باشد او بدترين دوستان است و كبراى مقدّر نيز چنين است:و هر كس بدترين دوست باشد،اجتناب از او لازم است.

452-امام(علیه السلام)فرمود:

اشاره

:إِذَا احْتَشَمَ الْمُؤْمِنُ أَخَاهُ فَقَدْ فَارَقَهُ

ص:791

ترجمه

«هرگاه مؤمن باعث خشم برادر خود گردد،در حقيقت از او جدا شده است »

شرح

حشمه،أحشمه او را به خشم آورد،و بعضى گفته اند:او را شرمسار كند.

اين عبارت مقدمۀ صغرا براى قياس مضمرى است كه امام(علیه السلام)بدان وسيله مؤمن را از خشمگين ساختن برادر خويش برحذر داشته است،توضيح آن كه اگر مؤمن،برادر مؤمن خود را خشمگين و يا شرمنده كند،اين عمل باعث نفرت و انس نگرفتن با وى مى گردد،و اين خود از انگيزه ها و عوامل جدايى است.و تقدير عبارتى كه به منزلۀ كبر است:چون جدايى از برادر جايز نيست پس خشمگين ساختن او روا نيست.توفيق و مصونيت از خطا به دست خداست.

اين آخرين سخن از برگزيده هاى سيد رضى-خدايش از او راضى باد-از سخنان مولايمان امير المؤمنين عليه السلام است،و سپاس خداوند سبحان را كه به من توفيق به پايان رساندن شرح آن را داد و براى من منّتها و عنايات خود را نسبت به چنين نعمتى بزرگ فراهم كرد،و از او درخواست دارم،و از او مى خواهم كه اين نوشته هاى مرا حجّتى به سود من قرار دهد نه به زيان من!كه او بسى منّت گذارنده و صاحب لطف و احسان است.

بندۀ خدايى اميدوار به رحمت او،پناهنده از دست گناهانش به عفو و كرم او،ميثم بن على بن ميثم بحرانى،در نيمه شب،شنبه ششم ماه خدا،ماه مبارك رمضان-خداوند بركتش را شامل حال همگان قرار دهد-سال ششصد و هفتاد و هفت،اين نوشتار را به پايان رساند.و سپاس خداى را چنان كه در خور حضرت اوست و درود و سلام خدا بر سرور ما محمّد پيامبر امّى و بر خاندان پاك و بزرگوار او باد.

ص:792

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109