رساله فلسفی

مشخصات کتاب

شماره بازیابی : 5-17277

سرشناسه : ابن سینا، حسین بن عبدالله، 370 - 428ق.

Avicenna

عنوان و نام پدیدآور : رساله فلسفی[نسخه خطی]/ ابن سینا

آغاز ، انجام ، انجامه : آغاز:قال الشیخ الرئیس ابوعلی بن سینا امابعد فان اصدقایی سالونی ان املی علیهم اشیا یطالبوننی بتحدیدها...

انجام:موجود: ومعنی الاحداث الزمانی ایجاد شیی بعد ان لم یکن له وجود فی زمان سابق ومعنی الاحداث...

مشخصات ظاهری : 17برگ(5ب-17ب)، 15سطر، اندازه سطور: 68×123؛قطع: 125×173

یادداشت مشخصات ظاهری : نوع و درجه خط:نسخ تحریری

نوع کاغذ:دولت آبادی نخودی رنگ

تزئینات متن:عناوین به سرخی

نوع و تز ئینات جلد:تیماج یک لامشکی جدول ضربی اندرون کاغذ نخودی رنگ

خصوصیات نسخه موجود : یادداشت های مربوط به نسخه :درظهر برگ اول دعا مربوط به خانم ها با نقش طلسم

معرفی نسخه : رساله فلسفی است از ابن سینا که آخر آن افتاده بحث رادرباره حدود شروع می کند و درادامه به آحاد وعدد وکثرث شیی می پردازد و درفصل ابداع اسم مشترک ومفهوم آن بحث به آخر نرسیده نسخه پایان می یابد.

توضیحات نسخه : نسخه بررسی شده .اسفند89/ وصالی دربرگ اول

یادداشت کلی : زبان: عربی

صحافی شده با : : تفسیر سوره الفلق/ ابن سینا1083911

موضوع : فلسفه اسلامی

شناسه افزوده : ابراهیمی، محمدمهدی، فروشنده

ص: 1

اشاره

ص: 2

رساله صور مخالف حق

بسم الله الرحمن الرحیم دعوتک یا لطیف الحمد لله رب العالمین حمد الشاکرین و صلاته علی محمد و آله الطاهرین قد اتفق النظر فیما امر به(1) سیدنا الاستاد الرئیس الاجل ادام الله علوه و هو إیضاح الصور الموجوده فی النفس المخالفه للحق رایین احدهما انها تکون متخیله و لا

______________________

اتفاق افتاد نظر در امر آقای بزرگوار ما استاد رئیس اجل خدای بلندی مرتبت او را دوام بخشد به اینکه توضیح دهم صورتهای موجوده در نفس را که مخالف حق است از نفوس بشر پس از مرگ در صورتهای موجوده در نفس که مخالف حق است دو رأی است اوّل آنکه از مدرکات قوت متخیله است نه از معقولات قوت عاقله دوم

ص: 3


1- (1)- تعبیر بسید ظاهرا مصطلح برؤساء اساتید چنانکه قطب اشکوری در عنوان ترجمه ارسطاطالیس نگاشته خاتم الحکماء الیونانیین و سید علمائهم حکیم ارسطوطالیس.

تکون معقوله البته و الثانی ان تکون متخیله و معقوله معا فاما من قال انها متخیله و لیست معقوله البته فقد قال باطلا فان حقیقه- المعقول هی ان تکون الصوره موجوده فی النفس معراه عن الوضع و الاشاره و سائر ما لا یجوز العقل الشرکه فیه فکل صوره موجوده فی النفس بحیث یمکن للعقل- التجویز للشرکه فیها فهی کلیه معقوله و من الصوره المحاله ما هو علی هذه الصوره کاعتقاد بان عنقاء المغرب موجود فی الاعیان فمن جود وجوده فی الاعیان فکذلک یجوز ان یکون اشخاصا فوق واحده و قد اعتقد کلیا و ذلک معقول فمهما استحال الرأی الاول فی ان الصوره المقابله للحق لا تکون معقوله البته فیبقی انها یمکن ان تکون معقوله و اذا کان الامر علی هذا فباضطرار یلزم ان ینظر هل هذه الصوره تضمحل عن النفس أم تبقی خالده فیها فنقول ان هذه الصوره لا یمکن ان تکون موجوده فی الامور الدائمه السرمدیه و العقول الفعاله تعقل الاشیاء من حیث انها لوازم ذاتها و هی عاقله لوجودها او وسائط و معدات لوجودها و کل امر لزم امرا موجودا بالفعل فهو لا محاله یکون موجودا بالفعل فان لزم العقول الفعاله امر محالا یجب ان یکون موجودا بالفعل و الثانی محال فبقی ان لا یلزمها امر محال و لا یعقلها اذ قلنا انها تعقل لوازمها و لکنها موجوده فی الاذهان اعنی الصور المحاله فی النفوس

______________________

متخیل و معقول هر دو باشد اما آن کس که گوید متخیل است و معقول نیست باطل گفته چه حقیقت معقول آنست که صورت موجوده در نفس مجرد از وضع و اشاره مانند آن از آنچه عقل تجویز نکند شرکت در آن باشد پس هر صورتی که موجود در نفس است بر وجهی که عقل تجویز کند شرکت در آن را کلی و معقول است و بدین صورت هم صورت محال را می توان تصور نمود چون اعتقاد بوجود عنقا مغرب در خارج مثلا و کسی که تجویز کند وجود عنقا را در خارج تجویز نماید افراد متعدد داشتن آن را زیرا امری کلی بعنوان عنقاء تعقل نموده و چون رأی اوّل که عبارت از معقول نبودن صورت مخالف حق است باطل و محال است باقی می ماند رأی دوم که معقول است پس بالضروره باید دید چنین صورتی آیا مضمحل و زائل میشود از نفس یا پایدار در نفس می ماند پس میگوئیم وجود این صورت ممکن نیست در عداد امور ابدی و سرمدی باشد و در عقل فعال موجودی ابدی باشد چه عقول فعاله اشیاء را از این جهه که لازم ذات خویش است تعقل کند و عقول وجود آن اشیاء یا وسائط و معدات وجود اشیاء را تعقل نماید و البته هر امری که از لوازم امر موجود فعلی باشد باید آن لازم هم موجودی فعلی باشد پس اگر عقول فعاله را امر محالی لازم باشد باید امر محال موجود بالفعل در خارج باشد و چون دوم محال است پس باید امر محال از لوازم عقول نباشد و تعقل

ص: 4

البشریه فلا شک ان العاقله تعقلها من هذا الوجه و اما انها موجوده فی الاعیان فلا تکون البته و الفرق بین الوجودین ظاهر و علی هذا کلام طویل فان النفوس البشریه لا تدرک شیئا من الاشیاء الا بتوسط الحس و التخیل فاما ادراکها ذاتها فلا یکون بتوسط الحس و التخیل و ذلک نوع آخر من الادراک تعرفه فی موضعه و قد تولی بیان هذا اصحاب الصناعه و هو لعمری مما لا یکاد یشک فیه محصل فاذا تخیل القوه المتخیله صوره ما محاله و غیر محاله فعل فیها العقل (فعله) فعلها الخاص و صیرها معقوله فاذا لم یتوسط التخیل لم یحصل البته صوره مخالفه للحق فن العقل و معلوم ان المعقولات لا ترتسم فی منقسم ای فی وضع و خزانه المعقولات کلها العقول الفعاله فاذا صارت النفس مقبله علی العقول الفعاله فاض عنها علیها الصور المعقوله ما دامت مقبله فاذا عرضت عنها الی جهه البدن و القوی البدنیه اشتغلت عنها بهذه الامور و کلما کانت الصور المعقوله زائله عن- النفس ای کانت النفس لا تدرکها طالعت خزانه المعقولات فادرکت منها تلک الصور بل فاضت علیها بتوسط العقول تلک الصور من- واهب الصور کما ان القوه المتخیّله مهما لم تکن مدرکه لصورها المتخیله طالعت خزانه محفوظاتها من المعانی و الصور فادرکت

______________________

چنین محالی تنها در ذهن بایستی باشد پس صورت ممتنعه در نفوس بشریه از موجودات ذهنی است که عاقله آن را تعقل کند لکن البته وجود خارجی نخواهد داشت و فرق میان این دو وجود ظاهر است و رشته سخن در اینجا دراز است و نفوس بشریه ادراک چیزی نکند جز بواسطه حس و تخیل و اما ادراکش ذاتش را پس بتوسط حس و تخیل نیست و این نوع دیگری از ادراک است که در محلش دانسته شود و اصحاب صناعت حکمت آن را بیان نمودند و محصل در آن شک نکند پس چون قوت متخیله صورتی را محال یا غیر محال تخیل نمود عقل در او همان فعلی که خاص به او است انجام میدهد و آن صورت را صورت معقوله قرار دهد پس اگر خیال واسطه نباشد صورتی که مخالف حق است البته در عقل حاصل نشود و معلوم است معقولات مرتسم نشود در امری منقسم یعنی دارای وضع و خزانه جمله معقولات عقول فعاله است و نفس چون اقبال سوی عقول فعاله نمود صور معقوله از او فائض شود تا اقبال باقی است و چون اعراض کرد از آن سوی جهه بدن و قوای بدنیه مشغول بآن شود و هرچه صور معقوله زوال پذیرد از نفس یعنی آن را نفس ادراک نکند خزانه معقولات را مطالعه نموده همان صور را ادراک کند بلکه آن صور بر او فائض گردد بتوسط عقول از واهب الصور چنانکه قوت متخیله هر زمان ادراک صور متخیله را ننماید خزانه محفوظات را مطالعه کند از معانی و صور و آن صور

ص: 5

منها تلک الصور و الجزئیات لا- یکون انتقاشها الا فی امر منقسم و ذی وضع فیلزم ان تکون خزانتها جسما او قوه فی جسم و المعقولات لا یمکن ان یکون خزانتها جسما او قوه فی جسم بل خزانتها العقول الفعّاله فمهما کانت هذه الصور المقابله للحق زائله عن النفس راجع النفس و العقل و حصل هذه الصور بواسطه- التخیل الجدید فاذا فارقت البدن و بطلت القوه المتخیله بطلت عنها هذه الصور و لا یمکن ان یحصل فیها کثره اخری بواسطه التخیل اذ لیس التخیل موجود او اذا ثبت هذا فصح ان الصور المقابله للحق تنفسخ عن النفس الناطقه بعد الموت و انما لا تفیض هذه الصور عن- النفس کره ثانیه بعد الموت کالصور الحقه لانها غیر مناسبه لذات النفس و البادی لا یحصل منه الشر الا بالضروره فکان یفیض عنه هذه الصور المخالفه لضروره التخیل فاذا بطل التخیل وجب ان لا یفیض عنه و الصور الحقه تفیض عنه اذ هو خیر و مدار هذا- القیاس المرکب علی ثلث مقدمات إحداها ان النفس الناطقه لا تدرک شیئا من ذاتها من المعقولات الا بواسطه الحس و التخیل بل اقول انها لا تکون لها صوره معقوله الا بعد ان تکون تلک الصوره محسوسه او متخلیه من المعقولات ما لا یمکن ان یتقدمها امر تخیلی او حسی کالباری جل جلاله و العقول الفعاله بل اقول ان العقل

______________________

را ادراک نماید و جزئیات منتقش نشود مگر در امری منقسم و ذی وضع پس باید خزانه اش جسم یا قوتی در جسم باشد و معقولات ممکن نیست خزانه اش جسم یا قوتی در جسم باشد بلکه خزانه اش عقول فعاله است پس هر زمان صوری که مقابل حق است از نفس پاک گردد نفس و عقل را مراجعه کند و این صورت حاصل شود بتوسط تخیل جدید پس چون از بدن مفارقت نمود و قوت متخیله باطل شد این صورتها باطل شود و ممکن نیست دوباره حاصل شود بتخیل جدیدی چه تخیل وجود ندارد از این رو صوری که مخالف حق است از نفس ناطقه پس از مرگ زایل گردد و عدم حصول این صور از نفس دوباره مانند صور حقه برای آنست که مناسبت با ذات نفس ندارد و باری تعالی از وی شر سر نزند مگر بصورت (یعنی شروری که در این عالم روی دهد از لوازم خیر کثیر است و ضروری است) پس صور مخالف حق از روی ضروری بودن تخیل است و چون تخیل باطل شود (بعد از مرگ) واجب است فقط صور حقه از او حاصل شود چه او خیر است و مدار این قیاس مرکب بر سه مقدمه است اوّل آنکه نفس ناطقه ادراک نکند چیزی از معقولات را از ذات خود مگر بواسطه حس و تخیل بلکه میگوئیم صورت معقوله برای او حاصل نشود مگر بعد از آنکه محسوس یا متخیل باشد (بلی ظ) چه از معقولات معقولی است که مقدم نیست بر او امری تخیلی یا حسی چون باری جل جلاله و عقول فعاله بلکه میگویم عقل هیولائی عقل بالفعل

ص: 6

الهیولانی لا یصیر عقلا بالفعل الا بتوسط الحس و التخیل و هذا کلام لاهل التحقیق فیه اطناب و المقدمات الثانیه ان هذه الصور المقابله للحق المخالفه ایاه لا- یمکن ان یحصل فی النفس الا بتوسط النخیل و الحس و الوهم فان للوهم فیه تأثیر أیضا و هاتان المقدمتان مما لا شک فیه عند مبرزی صناعه الحکمه و المقدمه الثالثه ان النفس البشریه ما لم تکن مقبله علی العقول الفعاله لا تدرک شیئا من المعقولات و لا یتحفظ فیها صوره. معقوله فانها لیست من الامور التی تنقسم فیکون بعضها حافظا و بعضها مدرکا کالحال فی سائر- القوی و هذه المقدمه الثالثه مما لا یمکن ان یشک فیها واحد من ارباب الحکمه و لکن البحث الشافی و النظر الدقیق یبطل علیه خلافها فان قیل ان العقول الفعاله لیست اشیاء منقسمه حتی یکون شی ء منها حافظا و شی ء مدرکا فیلزم ان تکون هی المدرکه للمعقولات أیضا معا فالجواب ان العقول الفعاله تدرک المعقولات کلها دفعه فی آن واحد فلا تکون تاره تدرک شیئا و تاره تعرض عنه فانها تعرف الاشیاء من ذاتها و ذات الاول الحق جل جلاله و تکون ابدا مقبله علی ذات الاول فندرک- المعقولات بملاحظتها دائما اذ الاشیاء کلها من لوازمها و لیست کذلک الحاله فی النفوس البشریه مع ان النفس البشریه تدرک بعد

______________________

نشود مگر بتوسط حس و تخیل و اهل تحقیق را در این سخن طولانی است مقدمه دوم اینکه صورتها که مقابل و مخالف حق است حاصل نشود در نفس مگر به واسطه حس و تخیل و وهم چه وهم را نیز در آن تأثیر است و در این دو مقدمه نزد مبرزین حکما را شک نیست مقدمه سوم اینکه نفوس بشریه تا اقبال بعقول فعاله ندارد چیزی از معقولات را ادراک نکند و صورت معقوله در آن محفوظ نماند چه نفس از اموری نیست که قسمت پذیرد تا بعضی از آن حافظ باشد بعضی مدرک مانند آنچه در سائر قوی حلول کند و در این مقدمه سوم هیچ یک از ارباب حکمت شک ندارد و بحث کافی و نظر دقیق خلاف آن را باطل نموده اگر گفته شود عقول فعاله منقسم نیست تا چیزی آن را حافظ و چیزی مدرک باشد پس باید بذاتها مدرک تمامیت معقولات باشد با هم (یعنی اعم از معقولات صرفه یا محفوظات و نفوس بشریه هم چه مانع دارد چنین باشد و بعد از مرگ خود بذاتها مدرک محفوظات و متخیلات بلکه موهومات هم علاوه بر معقولات باشد) جواب آنکه عقول فعاله تمامیت معقولات را دفعه ادراک کند در آن واحد نه آنکه چیزی را یکبار ادراک کند آنگاه از آن اعراض نموده چیز دیگر را ادراک کند یا آن را که اعراض کرده به یاد آورد چه عقول فعاله تمام اشیاء را بذات خود و بذات اوّل جل جلاله ادراک کند چون دائما اقبال بذات حق تعالی دارد و معقولات از لوازم ذات اوست لا جرم لازم و ملزوم را همیشه ادراک نماید و حال نفوس بشریه چنین نیست و آنگهی

ص: 7

الموت جمیع معقولاتها أیضا دفعه واحده لانها تکون مقبله علی الاول و العقول الفعاله فتدرکها دفعه و الحال فی- المعقولات خلاف هذا اذ قلنا ان العقول الفعاله لا تفیض هذه الصور الباطله لانها شر و لا یلزم ذواتها شر الا بالعرض ضروره بل تحتاج الی التخیل الّذی لا یکون موجودا بعد الموت فقد ظهر الفرق و اتضح الحق و یمکن ان- یبسط القلام فی هذه الموضع بسطا کثیرا و لکن هذا القدر کاف للمحصل و اذا صحت هذه الامور فقد صح ان الصور المعقوله المخالفه للحق تنفسخ عن النفس البشریه بعد مفارقه التخیل هذا ما حضرنی ادام الله علو سیدنا الاستاد و امتعنا بطول بقائه من تفضله علی عبده ان یبسط عذره فی هذا لاسترسال و یسد خلله و یصلح فاسده و الحمد لمتمم الامال فی الغدو و الآصال و صلی الله علی خیر الأنبیاء و المرسلین محمد و آله الطاهرین انتهی.

______________________

آنها هم بعد از موت تمامیت معقولات را دفعه واحده ادراک کنند زیرا که دارای اقبال بر اوّل جل جلاله و بر عقول فعاله خواهند شد و معقولات باطله در آنجا راه ندارد چه صور باطله شر است و حصول شر بالعرض است نه از لوازم ذوات عقول پس حاجت بتخیل است که بعد از مرگ موجود نیست پس ظاهر شد صور معقوله باطله از نفوس بشر بعد از موت زائل گردد انتهی.

ص: 8

رساله عروس

بسم الله الرحمن الرحیم عونک یا لطیف هر چیزی که در عالم کون و فساد از آنچه نبوده سپس موجود شده پیش از وجودش ممکن الوجود بوده چه اگر ممتنع الوجود بود موجود نمی شد و اگر واجب الوجود بود ازلی الوجود و ابدی باید باشد و ممکن الوجود ناچار نیازمند به علتی است که او را از عدم بوجود آورد و خودش محال است علت خود باشد چه علت بالذات متقدم بر معلول است پس واجب است علت او چیزی غیر از او باشد و سخن در علتش مانند خود اوست و ممکن نیست هریکی علت دیگری باشد زیرا دور خواهد بود و نیز تقدم شی ء بر نفس خود لازم آید و جائز نیست این معنی بتسلسل الی ما لا نهایه له رود چه اگر ما خطی متناهی در احد الطرفین فرض نمائیم که در طرف دیگرش غیر متناهی باشد و خط دیگری مثل او فرض کنیم و چیزی بر او بیفزائیم پس این دو خط یا متساویند یا متفاوت اگر متساویند محال لازم آید چه مفروض زیادتی یکی بر دیگری است و این خلف است اگر متفاوتند باز محال لازم آید زیرا چیزی که نهایت ندارد زیادتی نتواند بر لا نهایت حاصل کند و اگر خط غیر متناهی در هر دو طرف فرض کنیم و آن را دو قسمت نمائیم هریک متناهی در یک طرف و غیر متناهی در طرف دیگر خواهد بود و این محال است پس واجب است منتهی شود بعلت اولی که غایتی فاعلی، صوری، مادی و غائی نداشته باشد و جائز نیست دو چیز باشد و گر نه محتاج شوند به فاصله ای که بالذات مقدم بر آن دو باشد پس لازم آید این دو قدیم ازلی نباشند

ص: 9

جائز نیست جسم باشد چه جسم در وهم تجزیه میشود و این موجب کثرت است پس بایستی عقل باشد که غایت او ذات اوست و عقل و عقال و معقول در او یکی است و عاقل عالم است پس علت باید عالم باشد و علم و عالم و معلوم در ذات او یکی است و اوست حکیم مطلق چه حکمت ذات اوست و حکمت و حکیم در ذات او یکی است و اوست حی چه یک واحد از ما متصف بحیات است بواسطه نفسی که دارای عقل است و واجب- الوجود حقیقت عقل محض است پس اولی بحیات است لکن واحد از ما حی است به حیاتی که متقوم بقوت و فعل است و واجب جل و تعالی حی بالذات است و وجود واجب محض- الوجود است چه مقابل ندارد و جائز نیست گفته شود فاعل عالم است چه هر فاعلی بفعل خود کامل شود چون بناء به بنا و کاتب بکتابت پس اگر فاعل باشد لازم آید کمالش پیش از صدور فعل موقوف بر فعل باشد و نیز اگر فاعل باشد یا فعل بآلت است یا بغیر آلت و فعل بآلت محال است چه لازم آید فعل آلت هم به آلتی دیگر و هکذا الی غیر النهایه باشد و اگر فعلش بغیر آلت باشد باید بالطبع بطبائع مختلف باشد چه افعال حسب الغرض مختلف است و این مستلزم کثرت است و اگر گوئی پس این کثرت از کجا آمده گوئیم واجب الوجود ذات خود را عالم است و بعلم ذاتیش واجب شود از او عقلی و آن عقل عالم بمبدإ اوّل و هم علم بذات خود دارد و بعلم او بمبدإ اوّل واجب شود از او عقلی دیگر و به علمش به مادون مبدأ اوّل از معلومات واجب شود از او نفس فلک اطلس که فلک اقصی و فلک اوّل است که عبارت از عرش است باز عقل اوّل علم بمبدإ اوّل و علم به مادون اوّل دارد بعلم اولین او واجب شود از او نفس فلک مکوکب که عبارت از کرسی است باز آن عقل علم بمبدإ اوّل علم به مادون اوّل دارد بعلم اولین او واجب شود از او عقلی و بعلم او به مادون اوّل واجب شود از او نفس فلک زحل باز آن عقل بعلم اولین او بمبدإ اوّل واجب شود از او عقلی و به علمش به مادون اوّل واجب شود از او نفس فلک مشتری باز آن عقل بعلم اولش بمبدإ اوّل واجب شود از او عقلی و به علمش به مادون اوّل واجب شود از او نفس فلک شمس باز آن عقل به علمش بمبدإ اوّل واجب شود از او عقلی و به علمش به مادون اوّل واجب شود از او نفس فلک زهره باز آن عقل به علمش بمبدإ اوّل واجب شود از او عقلی و به علمش به مادون اوّل واجب شود از او نفس فلک عطارد باز آن عقل به علمش بمبدإ اوّل واجب شود از او عقلی و به علمش به مادون اوّل واجب شود از او نفس فلک قمر و این عقل اخیر نامیده شود بعقل فعال و واهب الصور و روح الامین و جبرئیل و ناموس اکبر.

آنچه حادث شود در این عالم از او بمعاضدت افلاک است و افلاک حرکت نماید حرکتی شوقی پس لازم آید از قرب و بعد کواکب خصوصا شمس حرارت و برودت پس ابخره و ادخنه حادث شود و صعود کند و آثار جوید از آن پدید آید و آنچه از آن در زمین می ماند اگر منفذی نیابد لکن امتزاجی یابد معادن حاصل شود و اگر امتزاجی بیشتر حاصل کند نبات پدید آید و چون امتزاجی دیگر یابد حیوان غیر ناطق پدید شود و چون

ص: 10

امتزاجی دیگر احسن و اعدل حاصل کند انسان ظاهر شود که اشرف موجودات در این عالم سفلی است و بسبب بعدش از طرفین تضاد شباهت به ملائکه پیدا کند پس قبول کند جوهری را که شبیه بجوهر مجرد مفارق است و آن نفس ناطقه است و گویا عقل فعال آتشی است فروزنده که برای شدت قربش بنفس قدسیه نبویه نزدیک است روغنش هنوز به آتش و کبریتی نرسیده مشتعل شود و فروغ بخشد یَکادُ زَیْتُها یُضِی ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ پس فیض بخشد بقوت نطقیه و نطقیه به حافظه و حافظه بمخیله و مخیله بمشترکه و مشترکه بر حس ظاهر و حس ظاهر بر هواء پس منطبع و منعکس گردد و شخص خواهد دید در غایت حسن که آن شخص او را خطاب شفاهی نماید بوضع سنتها و اشرف مردمان در این مرحله کسی است که نفس قدسیه وی عقل بالفعل باشد و شریف تر از او کسی است که نفس قدسیه نبویه را دارا گردد همانا بخشنده عقل را حمدی بی نهایت به سزاست و درود و سلام بر سید الأنبیاء المرسلین محمد و آل طاهرینش باد

ص: 11

تلخیص ابن سینا رساله ارسطالیس را در نفس

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین و علیه نتوکل این مختصری است از قول حکیم ارسطاطالیس در نفس و در آن هفت قول است:

قول اوّل:

در ادراک هر معلوم کثیر- هر شی ء یا معلوم است یا محسوس و نفس محسوس نیست پس معلوم است و آنچه محسوس نیست ادراک نمی شود به ذاتش بلکه به غیرش پس نفس ادراک شود بغیر خود.

قول دوم:

در اثبات وجود نفس- هر جسم متحرکی حرکتش بغیر خود اوست و اگر حرکت ذاتی در او بود هرآینه ساکن بودی.

قول سوم:

در اینکه نفس جوهر است هر جوهری قابل امور متضاده است و آن من حیث العدم (در حال عدم) واحد است و مختلف نیست و نفس قابل بر و فجور و جبن و جرأت است و

ص: 12

او واحد عددی است مانند نفس افلاطون پس ذاتش مختلف نیست و بر و فجور و جبن و جرأت متضاد است پس نفس جوهر است.

قول چهارم:

در اینکه نفس روحانی است نه جسمانی نفس در جسد ممازج نیست چه اگر ممتزج شوند با هم البته هر دو فاسد شوند زیرا هر دو جسد ممتزجی با هم فاسد شوند و حال آنکه با هم فاسد نشوند و نیز نفس مجاور جسد نیست زیرا اگر مجاورش باشد مجاور جزئی دون جزئی از آن جسد خواهد بود و اگر چنین باشد تمام جسد بنفس خود حیات حاصل نکند (و یک جزئش که مجاور نفس است حیات خواهد داشت و بس) و ترکیب اجسام همیشه بر این دو جهت است که ممازجت و مجاورت باشد و مجامعت نفس بدن را جسمانی نیست پس روحانی است.

و نیز اگر نفس جسد بودی اعراضش محسوس بودی چون بر و فجور و جرأت و جبن و این اعراض محسوس نیست پس نفس غیر از جسد است.

و نیز اجسام فاعل است به حاسه و افعال نفس معرفت و فکرت در امور غیر محسوسه است چون معرفتش ابعاد کواکب آسمان و اجرامش را و معرفتش تفکر در امور روحانی است چون اشیاء کلیه و صور الهیه و افعالش پس نفس روحانی است نه جسمانی.

قول پنجم:

در اینکه نفس بسیط است نه مرکب چه هر مرکبی در اجزائش تناقض است مانند کره که در اجزائش فوقانی و تحتانی است و چون آب که اکثر آن سرد است و اقلش گرم است و نفس تناقض در آن نیست پس مرکب نیست بلکه بسیط است.

و نیز هرکس رجوع به نفسش کند رجوعش عملی است روحانی و نفس رجوع بنفس خود یعنی ذات خویش کند در تحصیل معرفت اشیاء به وسیله معرفت نفس خود پس نفس روحانی است و از اشیائی است که خود را می شناسد و هر روحانی البته غیر مرکب است پس نفس غیر مرکب بلکه بسیط است.

و نیز هر چیز که فاعل و مفعول در حال واحد و واحد است جسمانی نیست بلکه روحانی است و نفس فاعل و مفعول است در حال واحد در وقت واحد پس جسمانی نیست بلکه روحانی است و نفس فاعل و مفعول است در یک حال اگر نفس خود را بشناسد در این حال عارف و معروف خواهد بود پس نفس جسم نیست بلکه روحانی بسیط است زیرا هر جسم مرکب است.

قول ششم:

در اینکه نفس هرگز نمی میرد چون نفس بسیط است پس اجزاء ندارد چنانکه

ص: 13

بیان شد و چیزی که اجزاء ندارد تضاد در او نیست پس فساد در او نیست و چیزی که فساد در او نیست مرگ در او نیست پس نفس هرگز نمی میرد چه نفس حیاتش از ذات خویش است نه از غیرش چه نفس بذات خود حیات است و چیزی ذات خود را فاسد نکند پس نفس میت نخواهد شد.

نیز هر فاسدی مساوی و مفاسدش او را فاسد کند و مصالحش او را نگاه دارد و ثابت نماید و مصالح نفس بر است و عفاف و عدل و این اشیاء مرگ ندارد و مساوی و مفاسدش فجور و جنون و جنون و جور انحراف از حق و عدالت است و این اشیاء مفسد نفس نخواهد بود و اما بدن پس فاسد شود بمساوی و مفاسدش که آلام و امراض و موت است و صلاح یابد به مصالحش که قوت و صحت و استواء اعضاء است.

قول هفتم:

در اینکه فکر و معرفت عقلی در نفس است- هر آنچه شناخته شود یا بحواس است یا بتفکر و اگر فکر بحواس باشد هرآینه هرچه را که حواس می شناسد بایستی آن را شناخته باشد و حال آنکه ما می شناسیم طبائع اکوان و کونیات را پیش از وجود و وقوعش بوسیله فکر و حواس ما اصلا آن را نشناسد و نیز آن را می شناسیم در همان وقت که حواس آن را شناسد پس فکر و معرفت برای حس نیست و ظاهر است که فکر و معرفت برای هیچ یک از اعضاء بدن نیست و حیات بدن و نفس هر دو است پس عقل و فکر برای نفس است.

و نیز ما صور را پیش از وجودش می شناسیم و درمی یابیم و حس آن را نمی یابد و نمی شناسد پس معرفت برای حس نیست بلکه برای نفس است پس از این مقدمات ثابت نمودیم نفس موجودیست روحانی و تمام جسد طبیعی ذاتی است و حیاتش بالقوه است و بدن انسانی از اکرم اجسام نیست بلکه فلک از اکرم اجسام است پس فلک را نفس است پس ادراک حسی است یعنی حس سمع و بصر بلی حس ذوق ندارد چه تغذی نمی کند از هیچ چیز چگونه نفس اشیاء را می داند و چگونه فعل صور را می شناسد و چگونه حواس احساس کند محسوسات خویش را به حجتهای اطمینان بخش اقناعی همانا هر جسمی گاهی متحرک است گاهی ساکن نه بصورت خود پس حرکت در جسم ذاتی نخواهد بود بلکه معلول غیر خویش است تمام شد بحمد اللّه ترجمه مختصر رساله ارسطاطالیس.

ص: 14

ترجمه عیون المسائل

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم رب انعمت فزد- 1- علم منقسم است بتصور مطلق چنانکه آفتاب و ماه و عقل و نفس را تصور کنیم و تصور با تصدیق چنانکه محقق می دانیم آسمانها مانند اکر (کرات) است بعضی در بعضی و میدانیم عالم محدث است.

2- از جمله تصورات تصور چیزی است که تمام نشود مگر بتصور چیزی که مقدم بر اوست مانند تصور جسم چه ممکن نیست جز آنکه اولا تصور طول و عرض و عمق شود لکن چنین نیست اگر تصوری محتاج بتصور امر مقدم باشد تا آخر چنین باشد و تصور قبلی وقفه نکند باز متصل به مقدمش باشد و یا بطور کلی هر تصور محتاج بتصور امری متقدم باشد مانند وجوب و وجود و امکان چه اینها نیازمند بتصور چیزی پیش از آنها نیستند و محتاج بمطلع و مستهلی برای تصور خود نخواهند بود چه این معانی ظاهر و صحیح و مرکوز در اذهان است غایه الامر هرآن کس خواست اظهار این معانی نماید بکلام مثلا و سخن گفتن در پیرامون آن اظهار تنبیهی است ذهن را و نه آنکه تصور مقدمی برای تصور آن معانی باشد) از این رو اظهار آن معانی به چیزهائی که مشهورتر از آنها باشد دوام ندارد (یعنی اولا مشهورتر ندارد ثانیا یکی دو بار اگر اظهار برای تنبیه ذهن بکار افتاد دوام نخواهد داشت چه بعد از تنبیه ذهن حاجتی بآن اظهار در تصور آن معانی نیست).

3- و از جمله تصدیقات هم چیزی است که ادراک آن ممکن نیست جز آنکه پیش از او چیزهائی ادراک شود چنانکه اگر بخواهیم بدانیم عالم محدث است محتاجیم اولا به آنکه تصدیق نمائیم عالم مؤلف است و هر مؤلف محدث است تا بدانیم عالم محدث است لکن لا محاله این تصدیقات متقدمه منتهی می گردد بتصدیقی که تصدیق دیگری متقدم بر آن نیست و این احکامی است اولیه و ظاهر در عقل چنانکه دو طرف نقیض یکی صادق است دیگری کاذب و کل أعظم از جزء است.

4- علمی که به وسیله آن این طرف را می شناسیم و ما را بتصور و تصدیق اشیاء می رساند علم منطق است و عرض معرفت این دو طریق است تا تصور ناقص را از تصور تام جدا سازیم و تصدیق یقینی و قریب بیقین و ظن غالب و شک را تمیز دهیم «تا خالص برای ما بماند از این اقسام تصور تام و تصدیق یقینی که شک در آن راه ندارد» پس میگوئیم موجودات بر دو قسم است یکی اگر ذاتش را اعتبار کنیم وجودش واجب نیست و آن را ممکن الوجود نامند چه اگر او را غیر موجود فرض نمائیم محالی از آن لازم نیاید و در وجودش بی نیاز از علت نخواهد بود و اگر موجود شود واجب الوجود بغیر خود گردد و این امکان یا چیزی است در ازل و یا چیزی است در وقتی نه در وقت دیگر.

5- أشیاء ممکنه جائز نیست که بی نهایت در علت و معلول بودن باشد و جائز نیست بطور دور باشد بلکه ناچار است در اثباتش بواجب الوجود که اوست موجود اوّل پس اگر واجب الوجود را غیر موجود فرض کنیم محال لازم آید چه علت برای وجودش نیست و جائز نیست وجودش به غیرش باشد و حال آنکه او سبب اوّل برای وجود جمیع اشیاء است و وجود او اتم وجود است و منزه از جمیع علل است چون ماده و صورت و فاعل و غایت و او را ماهیت نیست جز اینکه واجب الوجود است و همین است وجود او او را جنس

ص: 15

و فصل و حد نیست و برهان بر او نیست بلکه برهان بر جمیع اشیاء است و وجودش بالذات ازلی و ابدی است عدم با او ممازجت ندارد و وجودش بالقوه نیست پس ممکن نیست جز آنکه بالفعل باشد و نیازمند به چیزی نیست که بقایش را نگاهداری کند و از حالی بحالی تغییر نپذیرد و او واحد است باین معنی که حقیقتی او راست که برای هیچ چیز غیر از او نخواهد بود و نیز واحد است به معنای عدم قبول تجزی چون اشیائی که حجم و کمیت دارند پس بر او گفته نشود کم و بیش و این جسم نیست و نیز واحد است چه ذاتش از اشیائی جز ذات خودش نیست و حال اینکه وجود آن اشیاء از اوست و ذاتش از معانی مانند صورت و ماده و جنس و فصل حاصل نشده و ضد ندارد او خیر محض و عقل محض و معقول محض و عاقل است و این سه در او یکی است و او حکیم وحی و عالم و قادر و مرید است و غایت کمال و جمال و بهاء است و او را عظیم ترین سرور است بذات خویش و اوست عاشق اوّل و معشوق اوّل و وجود جمیع اشیاء از اوست بر وجهی که اثر وجودش بجمیع اشیاء میرسد و موجود میشود و موجودات بتمامها بترتیب از اثر وجودش حاصل شده و از برای هر موجودی از وجود او قسمتی و مرتبه ای است مفرد و منفرد و وجود جمیع اشیاء از اوست نه از روی قصدی که شبیه مقصود ما باشد و او را قصد اشیاء نیست و هم اشیاء از وی صادر نشده از روی طبع بی آنکه او را معرفت و رضایت بصدور اشیاء از او و حصولش به او باشد بلکه اشیاء ظاهر شده است از او بسبب اینکه او عالم بذات خویش است و بسبب آنکه او مبدأ نظام خیر در وجود است بر وجهی که لازم است بدان وجه باشد پس علم او علت وجود شی ء است که او را می داند و علم او باشیاء علم زمانی نیست و علم او علت وجود جمیع اشیاء است باین معنی که به آنها وجودی مجدد می بخشد پس از آنکه معدوم بوده و اوست علت صادر اوّل که او را ابداع فرموده و ابداع عبارت است از حفظ و ادامه وجود شی ء را که بذات خود وجودی ندارد ادامه ئی که متصل به چیزی از علل غیر از ذات ابداع کننده نیست و نسبت جمیع اشیاء به وی از آن جهت است که او مبدأ آنها است و آنها ابداع شده اویند که میان او و آنها واسطه نیست بلکه آنها بتوسط او علت اشیاء دیگر شوند بنسبت واحده و برای افعال او لمیت نیست و بجا نیاورد آنچه بجا آورد از افعالش برای چیز دیگر.

ترتیب صوادر:

نخستین مبدعات از او یک چیز است بوحدت عددی و او عقل اوّل است و در این مبدع و صادر اوّل کثرت حاصل شود بالعرض زیرا که ممکن الوجود بالذات است و واجب الوجود بمبدإ اوّل است و چون صادر اوّل دارای دو علم است یکی علمش بذات خود دیگر علمش بمبدإ اوّل لذا در او کثرت حاصل شود کثرتی که ساخته و پرداخته مبدأ اوّل است زیرا امکان وجود برای ذات اوست و او را نسبت بمبدإ اوّل وجهی است از وجود آنگاه حاصل شود از عقل او چون بوجهی که با مبدع خود دارد واجب الوجود شده (یعنی بالغیر) و نیز علم به او دارد عقل دیگر و در او کثرت نیست مگر بهمان نحو که گفتیم

ص: 16

یعنی علم بذات خود و علم بعلت خود پس حاصل شود از این عقل دوم بسبب اینکه ممکن الوجود بالذات است و بسبب اینکه علم بذات خویش دارد فلک اعلی به ماده اش و به صورتش که عبارت از نفس است و مراد آنست که باین دو حیثیت علت دو چیز می شود که فلک و نفس باشد و حاصل شود از عقل دوم عقل دیگر و فلک دیگر زیر فلک اعلی زیرا که در عقل دوم کثرت حاصل است بالعرض بهمان نحو که در عقل اوّل گفته شد بنابراین حاصل شود از عقل سوم عقلی و فلکی و ما نمی دانیم کمیت عقول و افلاک را مگر بطور اجمال و بطور جمله بندی تا آنکه عقلهای فعال منتهی شود بعقل فعالی مجرد از ماده و اینجا عدد افلاک تمام شود و حصول باین عقول که بعضی از بعضی است مسلسل بدون نهایت نیست و عقل اخیر از عقول سبب وجود نفوس ارضی است بوجهی و سبب ارکان أربعه است بوجهی دیگر بوساطت افلاک و واجب است حاصل شود از ارکان أربعه امزجه مختلفه بر طبق نسبتها که بین ایشان است که مستعد قبول نفس نباتی و حیوانی و ناطقه است از جهت جوهری که سبب امر اکوان این عالم است.

7- حرکات

افلاکی که حرکاتشان مستدیر است استوار بر شی ء ثابتی است غیر متحرک و از تحریکش و مماسه بعضی به بعضی بترتیب حاصل شود ارکان أربعه و هریک از عقول عالم است بنظام خیری که واجب است از او ظاهر شود و اجرام سماویه را معلوماتی است کلی و معلوماتی است جزئی و جرم سماوی قابل نوعی است از انواع انتقال از حالی بحالی بر سبیل تخیل و حاصل می شود بسبب آن تخیل برای او تخیلی جسمانی و آن سبب عبارت از حرکت است و حاصل شود از جزئیات تخیلات متصله اش حرکات جسمانی سپس آن تغیرات سبب تغیرات ارکان أربعه است و آنچه ظاهر می شود در عالم کون و فساد از تغیر گردد و اشتراک اجرام سماویه در معنای واحد که حرکت دوری است و صادر از جمله آنهاست سبب اشتراک مواد چهارگانه در ماده واحده می شود و اختلاف حرکاتش سبب اختلاف چهار صورت گردد و تغیرش از حالی بحالی سبب تغیر مواد اربع در ترکیب از ماده و صورت شود زیرا ماده افلاک و اجرام مخالف با ماده ارکان اربعه و کائنات است چنانکه صورت آنها مخالف با صورت اینهاست با اینکه جمیعا مشترک در جسمیت اند زیرا ابعاد سه گانه در او مفروض است و جائز نیست وجود هیولی بالفعل بدون صورت و نه وجود صورت طبیعی بدون هیولی بلکه هیولی محتاج بصورت است تا به او موجود شود بالفعل و جائز نیست یکی سبب وجود دیگری باشد بلکه هر دو را با هم سببی دیگر موجود سازد.

7- حرکات

افلاکی که حرکاتشان مستدیر است استوار بر شی ء ثابتی است غیر متحرک و از تحریکش و مماسه بعضی به بعضی بترتیب حاصل شود ارکان أربعه و هریک از عقول عالم است بنظام خیری که واجب است از او ظاهر شود و اجرام سماویه را معلوماتی است کلی و معلوماتی است جزئی و جرم سماوی قابل نوعی است از انواع انتقال از حالی بحالی بر سبیل تخیل و حاصل می شود بسبب آن تخیل برای او تخیلی جسمانی و آن سبب عبارت از حرکت است و حاصل شود از جزئیات تخیلات متصله اش حرکات جسمانی سپس آن تغیرات سبب تغیرات ارکان أربعه است و آنچه ظاهر می شود در عالم کون و فساد از تغیر گردد و اشتراک اجرام سماویه در معنای واحد که حرکت دوری است و صادر از جمله آنهاست سبب اشتراک مواد چهارگانه در ماده واحده می شود و اختلاف حرکاتش سبب اختلاف چهار صورت گردد و تغیرش از حالی بحالی سبب تغیر مواد اربع در ترکیب از ماده و صورت شود زیرا ماده افلاک و اجرام مخالف با ماده ارکان اربعه و کائنات است چنانکه صورت آنها مخالف با صورت اینهاست با اینکه جمیعا مشترک در جسمیت اند زیرا ابعاد سه گانه در او مفروض است و جائز نیست وجود هیولی بالفعل بدون صورت و نه وجود صورت طبیعی بدون هیولی بلکه هیولی محتاج بصورت است تا به او موجود شود بالفعل و جائز نیست یکی سبب وجود دیگری باشد بلکه هر دو را با هم سببی دیگر موجود سازد.

8- حرکات بسائط و مرکبات

حرکت کمی و حرکت کیفی و حرکات مستویه لازم است بسائط را و حرکت بر دو قسم است یکی از وسط دیگری سوی وسط و حرکت اشیاء مرکبه بر حسب غلبه بسائط است از مواد چهارگانه برای مرکبات و مبدأ حرکت و سکون چون از خارج یا از

ص: 17

روی اراده نشد طبیعی نامیده شود و حرکاتی که متکون از غیر اراده است نفس نباتی نامیده شود و حرکتی که با اراده است چه بر یک کون چه اکوان کثیر بهر نحو باشد نفس حیوانی یا نفس فلکی نامیده گردد و متصل است بحرکت چیزهائی که آن را زمان گویند و اگر بمقطع زمان رسد آن را آن گویند و جائز نیست برای حرکت ابتدای زمانی و نه اجزاء زمانی پس واجب متحرکی موجود باشد بر این نهج و محرک هم چنین است و اگر محرک هم متحرک باشد محتاج بمحرک دیگر خواهد بود چه متحرک از محرک منفک نخواهد شد و چیزی بذاته حرکت نکند پس واجب است بی نهایت نباشد بلکه منتهی به محرکی شود که متحرک نیست و محال است وجود دو متحرک و دو محرک بلا نهایت و محرکی که متحرک نیست واجب است یکی باشد و دارای عظم و حجم و جسم نباشد و متحیز (دارای حیز و مکان) و دارای کثرت در خود به وجهی از وجوه نباشد.

سطح حاوی و سطح جسم محوی را مکان گویند و از برای فراغ (خلاء) وجود نیست و جهت ظاهر شود از اجرام سماویه زیرا محیط است و مرکز دارد و جسمی که در او میل طبیعی نباشد در او میل قسری نبود چه هرگاه در طبعش میل دوری باشد جائز نیست میل مستقیم را قبول کند و هر کائن فاسدی در او میل مستقیم است و فلک را بالطبع میل مستدیر است و آن مقداری نیست که منتهی شود بتقسیم بجزئی و اجسام مرکب نشود از اجزائی که آن اجزاء را جزء نباشد (یعنی از جزءهای لا یتجزی مرکب نشود) و حرکت و زمان و اشیاء دارای مقدار و اعداد و ترتیب جائز نیست بالفعل وجودی بی نهایت حاصل کند و جائز نیست حرکتی متصل بحرکت مستدیره باشد و زمان متصل باین حرکت است و حرکات مستقیمه اتصال ندارد مگر در جائی که جسم را مکان خاصی باشد که سوی او منجذب شود و اگر جسم بسیط باشد واجب است مکانش و شکلش بر نوعی واحد باشد که در او خلاف و اختلاف نبود و جسم مستدیر همچنین است و شکل هریک از این چهار (اربعه) بر مثال کره است و هر جسمی را قوتی است که ابتداء حرکتش بذاته شود و سبب اختلاف انواع اختلاف مبادی است که در اوست و بسائط عالم را مکانهائی است که جای آنهاست و هیچ یک را دو مکان نیست و عالم مرکب است از بسائطی که کره واحده اند و در خارج عالم چیزی نیست پس در مکان نیست و فراغ و خلائی نخواهد بود چنانکه ملائی نیست و هر جسم طبیعی که منتهی بمکان خاصش شود حرکت نکند مگر بقسر پس چون از مکانش مفارقت نمود حرکت کند بطبع و طبع فلک طبع ثخین است نه گرم است نه سرد و نه ثقیل است نه خفیف و فلک را هیچ چیز نمی سوزاند و از او مبدأ حرکت مستقیمه نیست و برای حرکتش ضدی نیست و وجود فلک وجودی نیست که از او چیز دیگری متکون شود بلکه این مخصوص است بر حال خاصی (بحال خاصی) و حرکتی نفسانی نه طبیعی و حرکت فلک حرکت شهوت و غضب نیست بلکه از این جهت است که شوق تشبه بعقلیات مفارق از ماده دارد و از برای هریک از اجزاء فلکیه عقلی است مفارق که

ص: 18

خاص اوست و اجرام شوق دارد. بتشبه به او و نتواند بود که شوق جمیع اجرام فلکی بیک چیز از یک جنس باشد بلکه هریک را معشوقی است خاص مخالف با معشوق آن دیگری و جملگی مشترکند در اینکه معشوقشان یکی است و آن معشوق اوّل است و واجب است قوت محرکه برای هریک بی نهایت باشد و قوای جسمانیه برای هرکدام متناهی است و جائز نیست جسمی یا علت وجود نفسی یا عقلی گردد و اجسامی که از ارکان أربعه متکون شدند دارای قوتهائی هستند که آنها را استعداد قبول فعل بخشد و آن حرارت و برودت است و قوتهائی است که استعداد قبول فعل رطوبت و یبوست بخشد و در آن ها قوتهای دیگری است فاعل و منفعل مانند ذوقی که فاعل است در زبان و دهان و شمی که فاعل است در آلت استشمام و صلابت و لین و خشونت و لزوجت و اینها همه ظاهر شود از آن چهار نخستین.

جسمی که شدید الحراره بالطبع است آتش است و شدید البروده آب است و جاری هواء است و شدید الانعقاد زمین است و اینها همان مواد چهارگانه ایست که اصول کون و فساد است و قابل استحاله بعضی از آنها به بعضی است و اشیاء کائنه و فاسده ای که ظاهر می شود ظهورش از مزاجهائی است که ظاهر می شود در آن مواد بر طبق نسبت های مختلفی که آنها را استعداد بخشند برای قبول خلقت های گوناگون و صورتهای مختلفی که قوام آنها بآنست و ظاهر شود از این صور کیفیتهای محسوس و این کیفیات باطل شود و جانشینش غیرش گردد و صورت باقی است بحال خود و آنچه حاصل شود از چهار مزاج باقی می ماند قوتها و صورت های آن و فاسد نشود و حقیقت مزاج تغییر کیفیات چهارگانه است از حالتش و انتقال از ضدی است به ضدی و این کیفیات ناشی از قوت های اصلیه و تأثیر بعضی در بعضی است تا حاصل شود کیفیت متوسطه بر طبق حکمت باری تعالی در انعام خود چه او خلق فرموده اصول را و آشکارا کرده از آن مزاجهای گوناگون را و اختصاص داده هر مزاجی را بنوعی از انواع و هر مزاجی که دور از اعتدال است سبب هر نوعی قرار داده که دورتر است و از کمال نوعی که نزدیکتر باعتدال است مزاج بشری قرار داده تا آماده شود برای قبول نفس ناطقه و از برای هر نوعی از نبات نفسی است که صورت آن نوع است و از آن صورت ظاهر شود قوتهائی که آن نوع را به کمالش می رساند به وسیله آلاتی که بتوسط آن کار می کند و حال هر نوعی از انواع حیوان بر این منوال است.

9- انسان

انسان را از جمله حیوانات خواصی است همانا او را نفسی است که افعال خود را بآلات جسمانیه بجای آورد و او را قوتی است افزون به اینکه بدون آلت جسمانی هم فعالیت و فاعلیت کند و آن قوت نیروی عقل است و از آن قوت است غاذیه و مربیه و مولده و هریک از اینها را قوتی است که خدمت کند آنها را و از جمله قوت های قوت مدرکه او قوای ظاهره و احساسات باطنه است که متخیله و وهم و ذاکره و مفکره و قوت های

ص: 19

محرکه شهوانیه و غضبیه و قوتهای محرک اعضاء است و هریک از این قوتهائی که یاد نمودیم فاعل بآلت است و ممکن نیست جز اینکه چنین باشد و هیچ یک از این قوت ها مفارق (از ماده) نیست.

از این قوتها است قوت عقل عملی که بدان استنباط شود آنچه واجب است فعلش از اعمال انسانی و از جمله قوتهای نفس قوت تعلیمی است و آن قوتی است که بدان تمام و کامل شود جوهر نفس و جوهری عقلی بالفعل گردد و برای این عقل مراتبی است که یکبار هیولانی و بار دیگر عقل بالملکه و یکبار عقل مستفاد شود و این قوت که ادراک می نماید معقولات را جوهری است بسیط و جسم نیست و خارج از قوت بفعل نشود و عقل تام نگردد مگر بسبب عقل مفارق و آن عقل فعال است که او را بفعلیت رسانده

10- تجرد نفس و بقاء بعد الموت

جائز نیست معقولات متحیز در شی ء متحیز (محتاج بمکان) و یا ذی وضع باشد با آنکه او مفارق از ماده است و باقی می ماند بعد از موت بدن و در او قوت و صلاحیت قبول فساد نیست و او جوهری است احدی الذات و اوست انسان حقیقی و او راست قوت هائی که منبسط می شود در اعضاء و ظهورش از بخشنده صور (تعالی و تقدس) است هنگامی ظاهر شود چیزی که صلاحیت داشته برای قبول او و آن چیز بدن است که چون ظاهر شد استحقاق ظهور آن جوهر مجرد را (نفس ناطقه) دارد و آن چیز جسد و روحی است که در قلب است از اجزاء بدن و اوست موضوع نخستین برای نفس و جائز نیست وجود نفس قبل از بدن چنانکه افلاطون گفته و جائز نیست انتقال نفس از جسدی دیگر چنانکه تناسخی ها گویند و نفس را بعد از بدن سعادتها و شقاوتها است و این احوال برای نفوس بسی متفاوت است و آن اموری است که نفس آن را استحقاق دارد و از روی وجوب و عدل چنین باشد چنانکه انسانی صحت و تدبیر بدن را نیکو مراعات کند و از این جهت از مرض ابا و امتناع دارد و توفیق در امور بدست خداوند تعالی است و هرکسی به آنچه برایش آفریده شده آماده و مستعد و موفق شود و عنایت خدای تعالی بجمیع اشیاء احاطه دارد و متصل است به هرکدام از آنها و هرچه متکون شود بقضاء إلهی است زیرا شرور بر سبیل تبعیت چیزهائی که شروری به ناچار دارند می باشد و آن شرور بکائنات فاسده می رسد و آن شرور بالعرض ستوده و محمود است چه اگر آن شرور نباشد خیرات کثیره دائمه وجود حاصل نکند و اگر خیر کثیر در هر چیزی از او برای شر اندک که لا بد به است فوت شود شرور چنین صورت بیشتر خواهد بود تمت عیون المسائل و الحمد لولی الحمد و الصلاه علی اشرف الخلق محمد و آله الطاهرین و سلم تسلیما کثیرا کثیرا.

این رساله در اثبات صانع و صفات واجب و فاعلیتش بعلم و ترتیب صوادر و وحدت

ص: 20

رساله اعتباریت وجود

اشاره

ترجمه رساله خیام بسم الله الرحمن الرحیم سبحان الّذی جل جلاله و تقدست اسمائه اعطی کل شی ء خلقه هدی و احصی کل شی ء عددا و الصلاه علی نبیه- المصطفی محمد و آله الطاهرین.

اوصاف موصوفات بر دو قسم است ذاتی و عرضی و از جمله اوصاف عرضیه عرضی است که

ص: 21

لازم موصوف است و از جمله عرضی است که لازم موصوف نیست بلکه ممکن است مفارق باشد در وهم فقط یا در وهم و وجود یعنی خارج و هریک از ذاتی و عرضی منقسم شود باعتباری و وجودی یعنی خارجی اما قسم وجودی چون توصیف جسم باسود چه سواد را حقیقتی است و وجودی زائد بر ذات اسود و این دو قسم ظاهر است و محتاج ببرهان نیست زیرا در عقل و وهم و حس ظاهر است و اما قسم اعتباری عرضی مانند وصف اثنین که نصف أربعه است پس اگر نصف بودن دو از چهار امری زائد بر ذات اثنین باشد هرآینه ذات اثنین را معانی زائده بسیاری خواهد بود در خارج و برهان بر امتناعش قائم است.

و اما قسم اعتباری ذاتی چون وصف سواد به اینکه لون است زیرا لون وصف ذاتی است برای سواد و برهان قائم است بر اینکه لونیت صفتی زائد بر سواد و اعیان خارجیه نیست و اگر صفتی زائد بودی بایستی عرض باشد چه سواد عرضی است و چگونه ممکن است عرضی موضوع عرض دیگر باشد و اگر موضوع سوادیت موضوع لونیت باشد هرآینه لونیت صفتی در موضوع سواد نزد سواد بودی و هرآینه لونیت امری موجود در اعیان بودی که لازم است او را از خارج ذاتش سواد باشد و این محال است (چه لون بودن سواد عین سواد است نه آنکه لون موجودی است خارجی که لازم دارد از خارج ذاتش سوادی را خارجی که منضم بلون باشد) و معنای وصف اعتباری آنست که عقل چون معنائی را تعقل نمود تفصیل میدهد آن معنای معقول را به تفصیلی عقلی و احوال آن معنی را در نظر می گیرد و می سنجد پس اگر آن معنی مصادف با بسیطی شد که کثرتی در او از ناحیه جمیع اعراضی که موجود در اعراض است نیست لکن می یابد که او را اوصافی است ناچار حکم کند که آن اوصاف فقط بر حسب اعتبار و تعقل اوست نه بر حسب وجود خارجی زیرا عقل محققا می داند بسیطی که موجود در خارج شده دارای اجزاء خارجیه نیست (و گر نه مرکب خارجی خواهد بود و این خلف است) و محققا می داند عرضی موضوع عرض دیگر نمی شود و محققا می داند موضوع این عرض موضوع این صفتی که آن عرض بدان موصوف است نخواهد بود و این مقدماتی است که نزد قوم مسلم است هرچند بعضی از آنها نزد اهل حکمت مسلم نیست و شاید این معانی در علم اعلای إلهی کلی (إلهیات بالمعنی الاعم که امور عامه است) مفروغ عنه باشد و از باحثین این موضوع کسی که متفطن باین اوصاف اعتباریه نباشد بسی گمراه است فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا بَعِیداً مانند بعضی از قشریهای خشک که لونیت و عرضیت و وجود را از احوال ثانیه قرار داده و از اوصافی که نه موجود است و نه معدوم شمرده و شکاکی آنان را در این خطای بزرگ در اعظم قضایای اولیه بدیهیه افکنده زیرا بدیهی است میان سلب و ایجاب واسطه نیست و اگر اوصاف اعتباریه را از اوصاف خارجیه تمیز میدادند در این فتنه بزرگ نمی افتادند و دریافت میکردند لونیت در اعیان خارجیه چیز موجودی ممتاز از سوادیت نیست بلکه وصفی است عقلی در نفس هنگام تعقل ذات اسود و تفحص احوالش و مشارکتش با بیاض.

مثلا در بعض احوال.

ص: 22

اعتباریت وجود

همچنین است وجود و وحدت بلی شاید امر وجود سخت تر از سائر اعراض باشد زیرا جماعتی از اهل حق در ان شک کردند و گفتند انسان معقول را حقیقتی و ماهیتی است که وجود را مدخلیتی در هیچ یک از حقیقت و ماهیتش نیست حتی اینکه عاقل ممکن است تعقل کند معنای انسان را بدون آنکه تعقل کند اینکه او موجود است یا معدوم است پس لا محاله لازم آید که وجود معنائی باشد که انسان را از خارج ذاتش لازم آید و گفتند وجود انسانیت معنائی است که اکتساب شود برای او غیر او زیرا حیوانیت و ناطقیت او راست از ذات خود (یعنی از ذاتیات ماهیت انسان است) نه بجعل جاعل و سبب مسببی چه باری تعالی جل جلاله انسانیت را مثلا جسما قرار نداده بلکه موجود نموده و چون موجود شده ممکن نیست جز آنکه جسم باشد گفتند حال که چنین است پس واجب آنست که وجود معنائی باشد زائد بر انسان در اعیان و چگونه چنین نباشد و حال آنکه وجود معنائی است مستفاد از غیر لا غیر.

تحقیق حکیم خیام در حل این شبهه که زیادت وجود بر ماهیت باشد در خارج که مساوق با اصالت وجود است

ما پیش از آنکه وارد شویم در حل این شبهه برهانی ضروری آوریم بر آنکه وجود معنائی است اعتباری پس میگوئیم وجود در موجود اگر معنائی باشد زائد بر او در اعیان هرآینه موجود خواهد بود و چون هر موجودی موجود است بوجود پس وجود هم بایستی موجود باشد بوجود و همچنین وجود وجود الی ما لا نهایه له و این محال است و اگر گفته شود وجود معنائی است موصوف به وجود نشود نه بسلب مطلق و نه بسلب احد الطرفین پس نتوان گفت وجود موجود است و نتوان هم گفت وجود غیر موجود است مطالبه کنیم ایشان را بطرفین نقیض و گوئیم آیا وجود موجود است در اعیان یا موجود نیست در اعیان (برای اعیان) اگر در پاسخ نه گوئی آشکار شود که وجود غیر موجود است در اعیان و این همان موضع بحث است پس مرحبا بالوفاق (و اگر گوئی موجود است در اعیان پس وجود را وجودی است و تسلسل مذکور لازم آید) ثانیا مطالبه نمائیم و گوئیم آیا وجود وصفی است معقول برای ذات موجود یا نه اگر پاسخ دهی نعم لازم آید قبول و اعتراف به آنکه وجود امری است اعتباری و اگر پاسخ گوئی نه لازم آید وجود معدوم در اعیان و در نفس باشد و شاید عقلاء از این گونه سخنان بیزار باشند و بعضی از این گروه گویند صفتی که وجود است محتاج بوجود دیگر نیست پس موجود است بدون وجود دیگر جواب گوئیم آیا خواهی دفع تسلسل از خود نمائی با آنکه تسلسل را دفع نکرده در چند امر محال واقع شدی چه گفتیم این وجود را گوئی موجود است در اعیان یا غیر موجود اگر گوئی موجود است بتسلسل دچاری و اگر گوئی غیر موجود است گوئیم آیا این وجود را ذاتی است یا نه اگر گوئی ذاتی ندارد هذیان گفتی و اگر گفتی ذات دارد گوئیم تسلیم نمودی ذاتی را که موجود است بی وجود خارجی پس چه میشود تو را که تسلیم ننمائی همین را در هر ذات و ماهیتی که موجودند (یعنی بگوئی ذات شی ء موجود است در خارج بدون انضمام وجود خارجی بآن تا از این تناقضات و محالات و هذیانها راحت شوی.

ص: 23

آنگاه اگر صحیح است سخن اوّل تو به اینکه بیاض موجود محتاج به وجود زائدی است بر او پس وجود بیاض هم نیازمند وجود زائد بر وجود اوّل خواهد بود و این محال است و بعضی از ایشان در این خرافات توغل نموده و غوطه ور شدند و خود را بمغالطات در وحشت افکندند و ما خود را مشغول بآن مغالطات موحشه ننمائیم و با این گونه اشخاص از راه دیگر سخن گوئیم به اینکه صفت وجود موجودات بذاتها بوجود دیگر و مقترن شده بماهیت تا ماهیت بآن وجود شود پس بنابراین گمان لازم آید حکم جزء محمول بر مرکب باشد و این محال است و نیز اگر چنین باشد هرگز ماهیت موجود نخواهد شد بلکه مقترن بامر موجودی گردد تا صفت جز محمول بر مرکب نشود چنانکه بیاض بیاض است لذاته و اگر مقترن بجسم شود مرکب بیاض نگردد بلکه ابیض گردد و اگر بیاض ابیض لذاته باشد جسم ابیض نشود بلکه مقترن شود بشی ء ابیض وانگهی بیاض را ابیض گفتن باین نظر است که لون این جسم ابیض است لکن مجاز است پس اگر وجود را هم بگوئیم لذاته موجود است مجاز است نه حقیقت و نزاع مادر مجاز نیست.

باید دانست این مسأله شامل جمیع علوم است (یعنی محمول مشتق از عارض بر معروض اگر حمل بر عارض شود بعنوان حقیقت باطل است و هرآن کس در علمی محقق به بطلان آن معترف است و یکی از این گروه را شنیدم گوید وجود موجود است و محتاج به انسانیت دیگر نیست تا انسانیتی موجود باشد و این گوینده فرق نگذارده بین انسانیت و انسان چه اگر انسانیت موصوف باشد به اینکه انسان است البته به انسانیت دیگر محتاج است لکن انسانیت موصوف است به انسانیت نه به انسان پس به او می گوئیم همین را چرا در وجود نگوئی به اینکه وجود وجود است نه موجود تا محتاج بوجود دیگر باشد و این مغالطه از افحش مغالطاتی است که در این باب گفته می شود خدای تعالی ما را نگاهدارد از حب غلبه.

حل شبهه:

و اما حل شبهه نزد اهل حق پس به اینست که وجود معنائی است مستفاد فقط و چون مستفاد است چگونه معنای زائدی بر ماهیت شود در خارج و این معنی فقط از همین ماهیت مستفاد و اعتبار شده زیرا ذات قبلا معدوم بوده و چگونه ذاتی محتاج شود به چیزی قبل از وجود خود چه احتیاج شی ء از اشیاء موجودات راست نه معدومات را لکن نفس چون تعقل نماید آن ذات را و حالاتش را در نظر گیرد و آن را بتفصیل و تحلیل عقلی تحلیل برد اوصاف آن را متنوع خواهد یافت از آن جمله ذاتیات است و از آن جمله عرضیات است تا آنکه مصادف شود در میان عرضیات بوجود در جمیع اشیاء و شک نکند که وجود معنائی است زائد بر ماهیت معقوله و در این سخنی نیست سخن در وجود در اعیان است آنگاه عقل چون تعقل نمود ماهیتی را که برای اوست انسانیت علم جزمی حاصل کند به آنکه حیوانیت و ناطقیت از ذاتیات اوست نه بجعل جاعلی و وجود برای او از غیر ذات اوست باین معنی که اگر این ذات معدوم باشد متصف بوجود نمی بود.

ص: 24

بقیه گفتار خیام پس از بیان اعتباریت وجود و تأصل ذوات

من گمان می کنم جمیع عقلاء شایسته است این اندازه از معقولات بر ایشان پوشیده نماند و هرآن کس خود را در این معنی مقصر یافت بداند بسبب امری وهمی چشمش خیره شده و در غلط افتاده (مؤلف اینک اسباب این وهم را یاد نموده) پس بر اوست بریاضت کامل و استعانت بحسن توفیق از خدای تعالی که کفیل اجابت است بلی اعتبار اوصاف و تحقیق احوال توصیفات از اهم مباحث است.

ص: 25

بقیه گفتار خیام پس از بیان اعتباریت وجود و تأصل ذوات

من گمان می کنم جمیع عقلاء شایسته است این اندازه از معقولات بر ایشان پوشیده نماند و هرآن کس خود را در این معنی مقصر یافت بداند بسبب امری وهمی چشمش خیره شده و در غلط افتاده (مؤلف اینک اسباب این وهم را یاد نموده) پس بر اوست بریاضت کامل و استعانت بحسن توفیق از خدای تعالی که کفیل اجابت است بلی اعتبار اوصاف و تحقیق احوال توصیفات از اهم مباحث است.

ص: 26

سخن خیام در واجب از نظر اصالت و اعتباریت

واجب الوجود جل جلاله ذاتی است که ممکن نیست تصور شود مگر موجودی که وجود نزد عقل برای ذات او بالذات است نه بجعل جاعلی و اگر صفت وجود معنائی زائد بر ذاتش بودی هرآینه لازم آمدی در ذاتش از آن جهت که ذات اوست کثرت باشد و گذشت برهان بر آنکه واجب الوجود بالذات واحد من جمیع- الجهات است و کثرتی بوجه من الوجوه در او نیست مگر کثرت اعتباری و شاید عدد این کثرت هم بلا نهایت باشد و کثرت اعتباری موجب تکثر ذات نشود بوجه من الوجوه و بالجمله جمیع اوصاف واجب الوجود اعتباری است و در آن امری وجودی نیست اصلا

و چون دانستی وجود امری است اعتباری مانند وحدت و سائر اعتبارات خواهی دانست عدم و احوالش را من حیث الاعتبار و چگونه عدم وجودی خواهد بود جز آنکه عدم معنای معقولی است و هر معنای معقولی موجود در نفس است و ماهیت عدم معنایش وجود در نفس است آنگاه سخن در اینست آیا عدم معقول بالذات است یا بالعرض و این مسأله از ما نحن فیه گرچه بیرون است لکن حق آنست که معقول بالعرض است.

و چون این معانی که یاد شد در ذهن تو جمع شد بدان که هر موجودی که ممکن- الوجود است دارای ماهیتی است در عقل که آن را تعقل کند بدون آنکه صفت وجود بدان مقترن گردد و با تعقل آن ماهیت تعقل می کند که صفت وجود آن ماهیت از غیر اوست و چون صفت وجود برای او از غیر است پس ناچار صفت عدم او را از ذات خویش است و صفتی که چیزی را از ذات آن چیز باشد البته پیش از صفتی است که از غیر اوست و این قبلیت و تقدم بالطبع است پس صفت عدم ماهیات ممکنه الوجود را بالطبع قبل از صفت وجود خواهد بود و ممکن نیست ماهیت ممکنه الوجود علت وجود خود شود البته مگر علت معدومیت خود باشد یا واسطه ای موجود شود یا چیزهای دیگری مانند آنکه او ممکن الوجود است (یعنی امکان وجود علت وجود شود) پس اگر ممکن شد فرض کنیم الف سببی فاعلی برای وجوب شود و معلوم مفروض آنکه ب ممکن الوجود است و هر

ص: 27

ممکن الوجودی ایجاد نشود مگر آنکه وجودش واجب گردد از وجه دیگری که واجب- الوجود باشد لکن امکان وجودش از ذات اوست و مستفاد (از غیر) وجوب وجود است پس الف سبب وجوب وجود ب شود و این محال است پس جائز نیست ماهیتی ممکن الوجود باشد و بر این برهان مباحث و شکوکی است از آن جمله آنکه الف سبب وجوب وجود ب از آن حیثیت گردد که واجب است چنانکه آتش سبب سوزانیدن هیزم گردد از آن حیث که گرم است دیگر سائر اوصاف آتش را مدخلیتی در احراق نیست و مناقشه در مثال نخواهد بود.

جواب:

حرارت سبب احراق است نه ذات نار لکن حرارت ممکن نیست ایجاد شود مگر در موضوعی مانند نار پس احراق مضاف بنار است از آن حیثیت که نار حامل سبب فاعلی است نه از آن حیثیت که نار خود فاعل است و اگر ذات نار فاعل بودی هرآینه جمیع اوصاف نار را دخالت در احراق بودی خصوصا اوصاف ذاتیه و لازمه که ذات نار از آن منفک نخواهد بود.

اینکه گفتیم ذات الف از آن حیثیت که واجب است موجب ب خواهد بود برای آنست که بدانی وجود شرط است در علت بودن الف نه نفس علت پس فرق است میان شرطی که بدان علت علت شود و میان نفس علت و علت وجوب ب ذات الف است بهر شرطی باشد و این شرط که اعتبار وجوب الف است که او راست از غیر خود اینکه از او مسبب نشود اعتبار امکانی که او راست از ذات خود و چگونه ممکن است سلب اوصاف لازمه پس ذات الف که ممکن الوجود است بشرط وجوبش علت است برای وجوب ب پس امکان را مدخلیت است در تتمیم وجوب و افساد وجوب چگونه چنین نباشد و حال آنکه وجوب از لوازم علت فاعلیه است و او را مدخلیت در تتمیم ذات الف باشد است چه رسد به مدخلیتش در آنچه الف آن را ایجاب نماید و اگر اعتبار امکان مسلوب از ذات الف باشد هنگامی که الف واجب- الوجود بود هرآینه در این برهان قدحی بود لکن این اعتبار او را از ذاتش باشد و سلبش به هیچ وجه ممکن نبود.

اگر قائلی گوید یا مشککی تشکیک کند به اینکه وجوب الف علت وجوب ب میباشد لکن وجوب الف ممکن نیست ایجاد شود جز آنکه موضوعش الف باشد چنانکه حرارت علت احراق است زیرا حرارت موجود نشود مگر در موضوع پس اگر وجوب الف علت وجوب ب باشد آنگاه ذات الف را لازم باشد امکان هرآینه امکانی را که لازم موضوع وجوب الف است مدخلیت خواهد بود در تتمیم وجوب

جواب:

وجوب الف شی ء نیست که موجود در اعیان باشد بطور حقیقت بلکه امری است

ص: 28

بر حسب اعتبار عقل و امر اعتباری موجود در نفس و معدوم در اعیان چگونه سبب ذات موجود در اعیان گردد وانگهی احراق حاصل از حرارت امری وجودی نیست بلکه امری است عدمی چنانکه خواهی دانست تفصیل این کلام را بعد از این فصل.

و نیز اگر وجودی که گمان رود اینکه او سبب است وجوب ب را موجود در اعیان است هرآینه ذاتی که موضوع اوست مدخلیت در تتمیم وجوب دارد زیرا فاعلی که محتاج است در وجود خود به ماده فعلی از او صادر نشود مگر با مشارکت ماده و ماده وجوب الف ذات الف است پس برای ذات الف شرکت در تتمیم وجوب خواهد بود و برای لازم ذاتش که امکان و عدم است نیز شرکت در تتمیم وجوب خواهد بود و این محال است پس آشکار شد که جمیع ذوات و ماهیات فائض و صادر از ذات مبدأ اوّل حق جل جلاله هست بترتیب و در سلسله نظام و جملگی خیراتند و شر یا لازم شر که ناچار در این عالم روی دهد از ضروریات تضاد است چنانکه تفصیلش را دانستی تعالی الله عما یقول- الظالمون الملحدون علوا کبیرا و لا حول و لا قوه الا به و هو حسبی و نعم المعین و الحمد لله الّذی هو المبدأ الاول و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطیبین الطاهرین.

ص: 29

رساله فردوس

استفاده اصالت ماهیت شخصیه واجبه بالغیر از کلام بوعلی سینا در رساله الفردوس (1) الامور الموجوده قبلنا لکل منها ماهیه و هویه و لیس مهیته هویته و لا داخله فی هویته و لو کانت ماهیه- الانسان هویته لکان تصورک ماهیه الانسان تصور الهویه فکنت اذا تصورت الانسان تصورت هو الانسان فعلمت وجوده و لکان کل تصور یستدعی تصدیقا.

ص: 30

2- و لا الهویه داخله فی ماهیه هذه الاشیاء و الا لکان مقوما لا یستکمل تصور الماهیه دونه و یستحیل رفعه عن الماهیه توهما و کان قیاس الهویه من- الانسان قیاس الجسمیه و الحیوانیه (من الانسان) و کان کما ان من یفهم الانسان انسانا لا یشک فی انه جسم او حیوان اذا فهم الجسم و الحیوان کذلک لا- یشک فی انه هویه و موجود و لیس کذلک بل یشک ما لم یقم حس او دلیل فالوجود و الهویه لما یلیان الموجودات لیس من جمله المقومات فهو من جمله العوارض و اللازمات.

3- و بالجمله من جمله اللواحق التی تکون بعد الماهیه و کل لاحق فاما ان یلحق الذات عن ذاته و یلزمه و اما ان یلحقه عن غیره و محال ان یکون

ص: 31

الّذی لا وجود له یلزم شی ء یتبعه فی الوجود فمحال ان یکون الماهیه یلزمها شی ء حاصل الا بعد حصولها و لا یجوز ان یکون الحصول یلزم بعد الحصول و الوجود یلزم بعد الوجود فیکون قد کان قبل نفسه فلا یجوز ان یکون- الوجود من اللواحق للماهیه عن نفسها اذا للاحق لا یلحق نفس الشی ء عن نفسه الا الحاصل الّذی اذا حصل عرضت له اشیاء سببها هو فان الملزوم المقتضی للازم عله لما یتبعه و یلزمه و العله لا یوجب معلولها الا اذا وجبت و قبل- الوجود لا یکون وجوب فلا یکون الوجود مما تقتضیه الماهیه فیما وجوده غیر مهیته بوجه من الوجوه فیکون اذن البدء الّذی عنه الوجود عین الماهیه و ذلک لان کل لازم و مقتض و عارض فاما من نفس الشی ء و اما من غیره و اذا لم یکن الهویه للماهیه التی لیست هی هی الهویه عن نفسها فهی لها عن غیرها فکلها هویه غیر ماهیه و غیر المقومات لماهیه فهویه من غیره و ینتهی الی مبدأ لا ماهیه له مباینه للهویه فماهیتها المعلوله لا یمتنع فی ذاتها وجودها و الالم توجد و لا یجب وجودها لذاتها و الا لم تکن معلوله فهی فی حد ذاتها ممکنه الوجود و یجب بشرط مبدئها و یمتنع بشرط لا مبدئها فهی فی حد ذاتها هالکه و من الجهه المنسوبه واجبه ضروره ان کل شی ء هالک الا وجهه انتهی

ص: 32

خطبه غرای ابن سینا در توحید و تربیت موجودات

«سبحان الملک القهار الاله الجبار لا تدرکه الابصار و لا تمثله الافکار لا جوهر یقبل الاضداد فیتغیر و لا عرض یسبق وجوده الجوهر لا یوصف بکیف فیشابه و یضاهی و لا بکم فیقدر و یجزی و لا یضاف فیوازی فی وجوده لا یحاذی و لا باین فیحاط به و یحوی و لا بمتی فینتقل من مده الی اخری و لا بوضع فیکتنفه النهایات و یختلف علیه الحدود و الهیئات و لا بجده فیشمله شامل و لا بانفعال فیغیر وجوده فاعل و لا بفعل الا ابداعا فیرتفع عن محل الزمان ارتفاعا الزمان عنه فی الافق الاقصی و ناحیه الجوهر الادنی عند اشتمال الحرکه علی متقدم و متأخر وجود الجسم فی تبدل و تغیر و الدهر وعاء زمانه و نسبته مبدعاته الی اختلاف احیانه و المکان یلی الزمان وجودا فیحده اوائل علل الزمان تحدیدا واحد لا ینقسم تقدیرا و لا حدا واحد لا یقارن نظیرا و لا ضدا واحد کلمه و عددا واحد ذاتا و نعتا قهار العدم بالوجود و التحصیل جبار لما بالقوه بالفعل و التکمیل ذو قوه غیر متناهیه شده و للمقوی علیها عده و مده و حکمته هیأت لکل شی ء اسباب فعاله و رحمته تهدی کل شی ء الی خصائص کماله ذات یفیض عنه کل وجود و ترتب عنه الموجودات ترتب مقدر محدود لیس فی طباع الکثره ان توجد عنه معا و لا فی قوه الجسم ان یظهر عنه مبدعا کل مبدع واجب الوجود لوجوب وجوده ممکن فی حد نفسه و وجوده و یفیض عنه وجود جواهر روحانیه لا زمانیه و لا مکانیه صور عاریه عن المواد عالیه عن القوه و الاستعداد تجلی لها فاشرقت و طالعها فتلألأت و القی فی هویتها مثاله فاظهر منها افعاله و کان بما لها

ص: 33

الاول وجود ملک و بما یختص بها من ذاتها وجود فلک فابدع بتوسطهن اجساما زمانیه یشتمل اکثرها علی اجسام نورانیه اشکالها افضل الاشکال و هو المستدیر و ألوانها احسن الالوان و هو المستنیر و صورها اشرف الصور لبراءتها عن الاضداد و الانداد و امنها من التغیر و الفساد بین فلکی معدل النهار و البروج و فلکی الاستواء و التعویج و لو کان (کن) افلاکا دون النیرات لما اختلفت الاوقات الکائنه لنشو الحیوان و النبات و لو کان نیرات بلا افلاک لما زهق انبثاث الأضواء فی عالم الکون و الفناء و لو لم یکن الفلک المائل عن معدل النهار لاستوت الفصول و تشابهت احوال النواحی و الاقطار سبحانک انت ذو قوه غیر متناهیه وجود لم یبقی فی اعطاء الوجود من باقیه و کان ممتنعا وجود ما لا یتناهی معا و ان یوجد الا مفارقا لا مجتمعا فخلقت الهیولی الاولی ذات قوه غیر متناهیه فی الانفعال کما انک ذو قوه غیر متناهیه فی الفعال و علمت ان الکون و الفساد لا یتم الا بجامع و مبدد و ذی انقیاد للمتکون و استقصاء علی المفسد فخلقت الحراره مبدده فی ذاتها و البروده جامعه فی صفاتها و الرطوبه لینقاد بها الاجسام للتخلیق و التشکیل و الیبوسه لیتماسک بها ما اخذت من التقویم و التعدیل و خلقت منها العناصر الاولی و اسکنت سخینها المحل الاعلی و لو اسکنته العنصر البارد لتسخن بحرکه الفلک و لما بقی کائن الا هلک لاستیلاء الحراره علی سایر الاکوان بالقوه و المکان و خلقت العناصر الاولی ذات شفاف فی الطباع و الا لامتنع عن النفوذ فیها ساطع الشعاع و خلقت الارض ذات لون غبراء و الا لما وقف علیها الضیاء الّذی هو عله للحراره الغریزیه الفاعله للاکوان الطبیعیه فخلقت منها جمادا و نباتا و حیوانا استثناء فمتکون و فاسد و متولد و کان الغرض المقدم من ذلک خلقه الانسان فخلقت من فضالته سائر الاکوان لئلا یفوت عنصرا حقه و یقصر عن قابل مستحقه و خلقت الانسان ذا نفس ناطقه ان کان زکیها بالعلم و العمل فقد شابه جواهر اوائل العلل اذا اعتدل مزاجه فعدم الاضداد فشاکل بها السبع الشداد و فارقت صورته القوابل فشاکل بها العلل الاوائل ربنا و رب مبادینا ایاک نروم و ألیک نصلی و لک نصوم و علیک المعول و انت المبدأ الاول نسألک التوفیق للعصمه و التنبیه من الغفله و کف الشبهه و افاضه الهدایه انک ولی ذلک و اوله و آخره و ان تصلی علی صاحب الشریعه محمد و آله الطاهرین و الحمد لله رب العالمین

ص: 34

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9
آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109