قصه ی غربت غربی گفتاری در مبانی فرهنگ و تمدن غرب

مشخصات كتاب

سرشناسه : ذوالقدر، محمدباقر، - 1333 عنوان و نام پديدآور : قصه ی غربت غربی گفتاری در مبانی فرهنگ و تمدن غرب تالیف محمدباقر ذوالقدر مشخصات نشر : تهران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دانشکده فرماندهی و ستاد دوره عالی جنگ 1381. مشخصات ظاهری : چهارده ص 150 شابک : 964-5935-52-0 9500ریال ؛ 964-5935-52-0 9500ریال وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی يادداشت : پشت جلد به انگلیسی The nostalgic story of the west . یادداشت : کتابنامه ص [139] - 140؛ همچنین به صورت زیرنویس موضوع : شرق و غرب موضوع : غرب زدگی موضوع : تمدن غرب -- قرن م 20 موضوع : تمدن غرب -- تاثیر اسلام شناسه افزوده : سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دانشکده فرماندهی و ستاد دوره عالی جنگ رده بندی کنگره : CB251 /ذ9ق 6 رده بندی دیویی : 303/482 شماره کتابشناسی ملی : م 81-33294

چنين حكايت كند كه...

(... چنين حكايت كند كه چون سفر كردم با برادر خود عاصم، از ديار ماوراء النهر به بلاد (مغرب) تا صيد كنم گروهى از مرغان ساحل درياى سبز، پس بيفتاديم ناگهان به ديهى كه اهل او ظالم اند. پس چون از قدوم ما آگاه شدند... بگرفتند ما را و ببستند به سلسله ها و اغلال و به زندان كردند ما را در چاهى كه قعر آن را نهايت نيست... و بود در بن آن چاه، تاريكى تو در تو، چنان كه چون دست بيرون كردمانى، نزديك بودى به ناديدن... بسيار بودى كه بيامدى به ما فاختگان، از تخت هاى آراسته ى يمن، آگاهى دهنده از حال حِما و گاه گاه

زيارت كردمانى درفش هاى يمانى كه روشن شدى از جانب راستِ (شرقى)، خبر دهنده ى از راهْآيندگانِ نجد و بيفزودى ما را رياحِ اراك شوق بر شوق. پس مشتاق و متحنّن شدمانى و آرزوى وطن برخاستى...

قصّه ى (غربة الغربيه) ى شيخ اشراق

پيشگفتار

در ادبيّات عرفانى ما (شرق) و (غرب) اشاراتى هستند به معانى بلندى كه اين الفاظ از آن حكايت مى كنند. (شرق) مبدا و منبع نور، مظهر روشنايى و زندگانى و پايگاه فرشتگان و نيكان و پاكان است و (غرب) نماد ظلمت و تاريكى، وادى افول و سقوط و پايگاه بدان و بدانديشان.

حكيم بلند آوازه، شهاب الدين سهروردى در رساله اى كه آن را قصّه ى (غربةُ الغربيّه) ناميده است، داستان سقوط انسان را به جهان مادى، وادى سرگشتگى و غربت و تنهايي به تصوير كشيده است. اين داستان، قصّه انسانى است كه در هواى صيد (مرغان ساحل سبز) به (بلاد مغرب) مى رود و اسير اهل ستمكار آن سرزمين مى شود و به زنجيرها و غُل ها و قعر چاه تاريكى و ظلمت گرفتار مى آيد و او كه آن جايى نيست و هيچ تعلّقى به آن سامان ندارد، همواره در هواى بازگشت است، رنجها مى كشد و مرارتها مى بيند تا از آن (غربت) رهايى يابد و دوباره باز به (شرق)، موطن اصلى خود باز گردد.

نام اين كتاب را از آن قصّه وام گرفته ام و راستى چه شباهت اعجاب انگيزى است ميان شرق و غرب قصّه شيخ اشراق و شرق و غرب اين روزگار و قصه غربت انسان عصر ما كه در چاه ويل و ظلمانى مدرنيسم غرب گرفتار آمده و

هويت مشرقى خود را به طاق نسيان سپرده است و از خويشتن خويش و فطرت خدايي خود در غفلت آمده است.

اى كاش شهاب الدّين مى بود و قصّه غربت غربى عصر ما را هم مى نگاشت كه؛ چگونه تاريكى غرب از (چاه تو بر تو) ى خود دامن گسترده، آفاق را در نور ديده، برآفتاب پنچه افكنده و شرق را نيز به ظلمت كشانده است. و مى گفت كه؛ غرب بر همه جا سايه افكنده است الاّ يك وادى مشرقى - ايران - كه هنوز نور مى تابد و روشنايى و اميد مى پراكند و زندگانى را فرياد مى كند و سپاه بى رحم غرب كه نور و حيات را برنمى تابد، با خيل و ركاب به او يورش آورده و او همچون كوه، مقاوم و استوار ايستاده است...

اى كاش شهاب الدّين قصّه خود را باز مى نوشت و مى سرودكه؛ مشرق از پس قرنها خواب و خاموشى، آهسته آهسته بيدار مى شود و به خود مى آيد و با اين فرجام خوش آن را به پايان مى بُرد كه:

خورشيد ما اين بار از مغرب طلوع مى كند، بساط ظلم و تباهى و تاريكى را در هم مى پيچد و به غربت انسان پايان مى دهد.

اين كتاب گردآمده مباحثى است كه در بهار سال 79 در دوره اى به نام (بصيرت) كه براى فرماندهان و سرداران سپاه، براى آشنايي بيشتر با چالشهاى فكرى و فرهنگى برگزار شده بود، ايراد گرديد. در اين مباحث به اقتضاء اهداف آن دوره و نياز مخاطبان، سعى شد به صورت مجمل و با بيانى ساده، غرب از منظرى تازه ديده

شود و آن چه واقعا هست و سعى در كتمان آن مى شود بيان گردد. غرب به مثابه نوع خاصى از نگرش و كنش نسبت به جهان و انسان كه طى قرون اخير پا را از حدودخودفراترگذارده و سلطه نظرى و هم عملى خود را بر دنيا توسعه داده و تلاش مى كند تحت عناوينى هم چون جهانى سازى، نظم نوين جهانى، مبارزه با تروريسم و... همه مقاومت ها را در هم بشكند و بشر امروز را به اسارت خود در آورد.

مدرنيسم به عنوان مذهب و آيين غرب مهاجم، مرزهاى جغرافيايي را در نورديده و فرهنگها و تمدن هاى بشرى را زير يورش سنگين و بى امان خود قرار داده است. از اين منظر، توسعه بى رويه غرب همواره براى جهان بشريت مشكل ساز بوده است و امروز زياده خواهيهاى غرب براى همه ملت ها و دولت ها به خصوص براى مسلمانان و بالاخص براى ايران اسلامى كه كانون جنبش بيدارى اسلامى است، يك خطر قطعى و بالفعل است.

اين مطالب قبل از حوادث يازدهم سپتامبر سال دو هزار و يك آمريكا، يعنى در زمانى كه غرب و بويژه آمريكا سعى مى كردند چهره اى صلح طلب و انسانى از خود نمايش دهند، مطرح شده است، اما اين حادثه و اتفاقات پس از آن، پرده نفاق و ريا از چهره آمريكا به عنوان سردمدار جهان غرب و حاميان غربى او دريد و ماهيت خشن و ديكتاتور آن را عريان به نمايش گذارد.

امريكا به نمايندگى از جهان غرب و با حمايت اكثر دولت هاى غربى، بى آنكه كمترين سندى دال بر دخالت ملت هاى ديگر از جمله

مسلمانها در اين حادثه ارايه كند، به بهانه آن حادثه و زير لواى مبارزه با تروريسم (بخوانيد اسلام گرايي) لشكركشى عظيمى را به جهان اسلام آغاز كرد و جنگ صليبى ديگرى را به راه انداخته و به ادعاى خود، حمله به مسلمانان را در شصت كشور در دستور كار خود قرار داد. اولين قربانى اين تهاجم جنايتكارانه ملت مظلوم و مسلمان افغانستان بود و پس از آن ملت بى گناه و مسلمان فلسطين با حمايت صريح امريكا و جانبدارى تلويحى ساير قدرتهاى غربى، زير شديدترين يورشهاى وحشيانه در تاريخ اشغال آن سرزمين قرار گرفت.

ايران، عراق و كره شمالى به عنوان محور شرارت معرفى شدند و از آن زمان تاكنون هر روز بر طبل جنگ كوبيده اند و به باج خواهى و عربده كشى پرداخته اند. ايران اسلامى را به جرم ايستادگى در مقابل اين باج خواهيها و پايدارى بر اصول و ارزشهاى خود، به حمله نظامى تهديد كردند و هم زمان، همه عوامل خود را در داخل و خارج براى به سازش كشاندن اين ملت بزرگ به صحنه آوردند.

و اين، مفاد همان چيزى بود كه در آن جلسات، از تهديد غرب و دشمنى تاريخى آن با شرق و جهان اسلام و كينه آشتى ناپذير با ايران اسلامى بيان داشتيم كه شاهد از غيب رسيد و استكبار غرب با دست خود، ماهيت خود را افشا نمود و امروز بى آن كه نيازى به طرح مباحث نظرى و شواهد تاريخى باشد، حتّى كودكان جهان نيز به اين حقيقت پى برده اند و دنيا شاهد حضور شكوهمند ملّت ها در اقصى نقاط جهان در اعتراض به رفتار وحشيانه

آمريكا و غرب، عليه ملّت هاى مسلمان است. امّا صد افسوس كه برخى روشنفكران ما كه ظاهرا سوگند خورده اند كه چشم خود را بر حقايق ببندند و همواره راهى غير از راه ملّت در پيش گيرند، هنوز از خواب غفلت دويست ساله غرب زدگى بيدار نشده و از سكرات باده منورالفكرى به خود نيامده اند. هنوز دل در هواى غرب دارند و چكمه هاى سربازان امريكايي را انتظار مى كشند تا بر آن بوسه زنند! براى شفاى اين دلهاى بيمار فقط بايد دعا كرد!؟

در پايان اين مقدمه از همه برادرانى كه در تنظيم اين مجموعه و تبديل آن از گفتار به نوشتار و مستند سازى مطالب آن تلاش كردند، بويژه برادر گرامى آقاى عباسعلى عظيمى از صميم قلب سپاسگزارم و به خصوص از برادر فاضلم، بسيجى جانباز آقاى حسن رحيم پور ازغدى، اين ستاره جوانى كه در آسمان انديشه و فرهنگ كشورمان خوش درخشيده و اميدهاى زيادى را برانگيخته است و نيز برادر انديشمند و پرتلاشم آقاى حجّت الاسلام و المسلمين حميد پارسانيا كه متن را قبل از چاپ ملاحظه نموده اند و مرا از تذكرات خود بى نصيب نگذارده اند، تشكّر مى كنم. دراين مباحث، مطالب انديشمند فرزانه دكتر محمّد رجبى، كه در غرب شناسى حقا كم نظيراست، بسيار برايم راهگشا بود. براى ايشان آرزوى توفيق روزافزون دارم.

اميد است اين كار كوچك، به عنوان نقطه شروع تلاشى بزرگ، براى بازشناسى غرب به عنوان يك فرهنگ مهاجم ولى رو به زوال و بازخوانى و بازآموزى فرهنگ و تمدن اسلامى كه جهان تشنه آن است، مورد رضاى حضرت حق قرار گيرد.

محمّد باقر ذوالقدر

30 خرداد 1381

مبحث اول: (كليات)

ضرورت شناخت غرب

بحث درباره غرب، بحث از مقوله اى صرفا علمى، نظرى و آكادميك نيست. ما نمى توانيم به فرهنگ و تمدن غرب همان گونه نگاه كنيم كه به فرهنگ و تمدن چين و هند يا تمدن هاى منقرض شده اى همچون آزتكها و اينكاها در قاره آمريكا، نگاه مى كنيم.

فرهنگ و تمدن غرب، براى ما با ساير فرهنگها و تمدن ها تفاوت عمده دارد يا دست كم، نسبت آن به ما، با نسبت ساير فرهنگ ها و تمدن ها برابر نيست. چالش اصلى و نبرد اساسى امروز انقلاب اسلامى ما، با غرب مى باشد. در اين گفتگو از غرب بمثابه جريانى سخن مى گوييم كه درصدد تصرف و غلبه بر كل دنيا، به ويژه شرق اسلامى و على الخصوص كانون اصلى تحرك آن، يعنى (جمهورى اسلامى ايران) است.

نگاه ما به غرب، نگاه به يك پديده، از منظر تاريخى، فلسفى و يا جامعه شناسى محض نيست. بلكه توجه به جريانى مى باشد كه هدف اصلى خود را در عرصه بين المللى، مقابله با حركت بيدارى اسلامى و نابودى انقلاب اسلامى و براندازى نظام جمهورى اسلامى ايران قرار داده است. زيرا انقلاب اسلامى قيام عليه هژمونى ليبرال - سرمايه دارى غرب و رژيم وابسته به غرب در ايران بوده است و بيدارى اسلامى كه تحت تاثير اين انقلاب، امرى عالمگير شده، لرزه به اركان قدرت و سلطه غرب انداخته است.

پس از نهضت مشروطيت به فاصله كوتاهى، حكومت سرسپرده غرب با كودتاى انگليسى به قدرت رسيد و پنجاه سال بر مقدّرات ايران حاكم شد. انقلاب اسلامى كه به اين حاكميت پايان داد، به ويژه قيامى عليه حاكميت غرب در

ايران بود. حاكميتى كه صرفا جنبه سياسى نداشت بلكه رژيم وابسته حاكم، تلاش مى نمود اقتصاد را وابسته به غرب و فرهنگ، انديشه، اخلاق و ساير روابط حاكم برجامعه را تابعى از ارزشها و ساختارهاى پذيرفته شده در غرب را گرداند.

در طول حاكميت رژيم وابسته سابق، فرهنگ بومى و اسلامى ما به انحاء مختلف زير فشار و بمباران فرهنگ غرب قرار داشت. هدف اين بود كه همان الگويى كه در تركيه منجر به ايجاد نظامى لاييك و سكولار و غيردينى گرديد، در ايران نيز به اجرا درآيد. ليكن پايگاه قدرتمند مذهب و فرهنگ تشيع در ايران و روحيه ملّى بيگانه ستيزى ايرانيان، مانع از اين گرديد كه ايران سرنوشتى مانند تركيه پيدا كند.

انقلاب اسلامى در ايران قيام عليه اين فرايند بود. اما نبايد تصور شود كه با پيروزى انقلاب، تمامى روابط سلطه و حاكميت غرب بر كشور، از بين رفته است. آنچه انقلاب اسلامى در 22 بهمن سال 57 موفق به انجام آن شد تغيير نظام سياسى استبدادى وابسته به غرب در ايران و آغاز نظام سازى براى ايجاد تدريجى حاكميت دينى بود. روابط وابستگى، اگر چه تضعيف شد، لكن همچنان باقى ماند و مى بايست بتدريج دگرگون مى شد.

حضور غرب و نفوذ سياسى، فرهنگى و اقتصادى آن در ايران، بيش از يكصد سال سابقه داشت. در نيمى از اين دوران، حاكميت سياسى به طور كامل در اختيار غرب قرار داشته است. در اين مدت رژيم وابسته، همه تلاش خود را براى تغيير بنيادهاى فكرى و فرهنگى ملّت ايران بكار برد و در تغيير فرهنگ عمومى تا حدود زيادى، و در نابودى اقتصاد ملّى، به

طور كامل، موفق بود!

در يك انقلاب تمام عيار اجتماعى، تحولات بسيارى بايد رخ دهد كه تحول سياسى، يكى از وجوه آن است. شايد مهمترين و دشوارترين تحول، تحول فرهنگى و اجتماعى باشد و بايد اعتراف كرد عليرغم تلاشهايى كه در اين زمينه صورت گرفته است، متاسفانه رسوبات فرهنگ غربى همچنان در جامعه انقلابى ما باقى مانده و امروزه اين رسوبات مجدّدا فعّال گرديده و بيشترين مقاومت را در مقابل الگوهاى اسلامى و آرمانهاى انقلابى از خود نشان مى دهد.

رسوبات مذكور مبناى حركت جريانى شده است كه به شدت از سوى غرب حمايت مى شود. جريانى كه جهت گيرى اصلى فعاليت خود را استحاله فرهنگى و بارور ساختن ريشه هاى به جا مانده از فرهنگ مادى غرب كه از گذشته باقى مانده اند قرار داده است. همان جريانى كه زمينه ساز و تسهيل كننده (تهاجم فرهنگى) غرب بوده و به عنوان پياده ناظم دشمن در صحنه نبرد فرهنگى عمل مى كند.

پس موضوع (غرب و غرب شناسى) و شناخت پايه ها و شيوه هاى نفوذ و سلطه آن در كشور ما، نه تنها موضوعى خارج از دستور كار نيروهاى انقلاب نيست، بلكه چيزى است كه بايد به جدّ بدان پرداخت و ابعاد مختلف آن را مورد مداقّه قرار داد.

نگاهى به حوادث سالهاى پس از انقلاب نيز، نشان مى دهد آنچه به عنوان توطئه، فتنه گرى و آتش افروزى در جنگ تحميلى و قبل و بعد از آن در كشور ما اتفاق افتاد، تماما با خواست و هدايت پنهان و آشكار غرب به رهبرى آمريكا، صورت گرفته است.

تمام تلاش غرب، با هدف بازگشت مجدد و برقرارى سلطه خود

بر ايران و از بين بردن امكان دست يابى ايرانيان به حكومتى مستقل، پيشرفته و دينى و جامعه اى مبتنى بر ارزشهاى اسلامى، صورت مى گيرد. ده سال اقدام مسلحانه، كودتا، حمله مستقيم، جنگ و آتش افروزى و نيز، ده سال دسيسه و فتنه در ابعاد داخلى و خارجى پس از جنگ، همگى با اين هدف و مقصود صورت گرفته است.

تلاش براى استحاله فرهنگى و تغيير بنيادهاى فكرى و ارزشىِ اسلامى و انقلابى ملّت ايران نيز در راستاى همان هدف است. به همين دليل، بحث درباره غرب، بحث از دشمنى است كه با تمام قوا و ظرفيت هاى خود به ميدان آمده است و قصد نابودى نظام دينى وهويت ملّى و اصالت هاى فرهنگى ما را دارد.

انقلاب دوم، انقلاب عليه سلطه جهانى غرب

اگر اهداف امام (ره) در تحقق انقلاب دوم در 13 آبان سال 1358 محقق شده بود، امروز وضعيت متفاوتى داشتيم و در مبارزه با غرب گامهاى مؤ ثرترى برداشته و موفقيت هاى بيشترى كسب نموده بوديم. امام در بيانى به مناسبت تصرف لانه جاسوسى آمريكا توسط دانشجويان پيرو خط امام (ره) فرمود: (در ايران باز انقلاب است، يك انقلاب زيادتر از انقلاب اول خواهد شد.) (1)

و به اين ترتيب حضرت امام (ره) در آن مقطع، مشعل انقلاب دوم را كه انقلاب عليه سلطه غرب و حاكميت استكبار در ابعاد بين المللى بود، برافروخت. ولى متاسفانه در آن روزها امام (ره) بدرستى درك نشد. دشمن نيز توانست با استفاده از كليه امكانات خود و برنامه ريزيهاى گسترده، مانع از ثمر دادن آن شود. دشمن كشور را درگير چالش هاى سخت و در نهايت، تحميل يك جنگ نظامى تمام عيار

نمود. در نتيجه، حفظ نظام و تماميت ارضى كشور در اولويت قرار گرفت و انقلاب دوم تا حدود زيادى از حركت شتاب آميز خود باز ايستاد!

و اگر بگوييم بسيارى از مسايل و تنگناهايي كه كشور ما در سطح امنيت ملى با آن دست به گريبان است ناشى از توقف انقلاب دوم و عدم تحقق تئورى (انقلاب مستمر) مى باشد، گزاف نگفته ايم و تا اين مهم محقق نشود و به مرحله اجرا در نيايد، نمى توانيم نسبت به امنيت ملّى كشور و ايجاد زمينه مساعد براى تحقق همه آرمانها و اهداف بلند انقلاب اسلامى مطمئن واميدوار باشيم.

انقلاب مستمر

حقيقت آنست كه پيروزى انقلاب اسلامى ايران در 22 بهمن سال 1357 نقطه پايان نيست بلكه انقلاب، از اين تاريخ آغاز گرديده است و تا حصول به همه اهداف خود بايد تداوم و استمرار يابد. برخى كه فهم صحيحى از مفهوم انقلاب ندارند، تصور مى كنند انقلاب، با تشكيل دولت جديد، به پايان خود رسيده است و اين سخنى بود كه در همان سالهاى آغازين انقلاب، توسط ليبرالها تكرار مى شد. تا جايي كه رييس دولت موقت، با صراحت اظهار داشت كه انقلاب تمام شده است! و از مردم خواست كه به خانه هايشان برگردند و علماء و روحانيون به مساجد و حوزه هاى درس خود بروند و كار را به آنان واگذار كنند! (2)

هم اكنون نيز پس از گذر سالها از آن سخن و اثبات بى پايه بودن آن، برخى جريانها و مطبوعات، دگربار شعار (ختم انقلاب) را مطرح مى كنند و مدعى اند كه انقلاب، به پايان رسيده است. لكن بايد گفت كه انقلاب اسلامى از

22 بهمن تازه آغاز شده است و با شكست رژيم وابسته قبل، برخى موانع مهم از سر راه حركت مردم براى ايجاد تحول همه جانبه در حكومت، نوع زندگى و حيات فردى و اجتماعى و نيل به اهداف بلند و جهانى انقلاب برداشته شده است. اگر اين شعار بسيار زيبا و الهام بخش (تاانقلاب مهدى نهضت ادامه دارد) كه برخاسته از اراده مردم و مبتنى بر انديشه اصيل اسلامى است را در نظر بگيريم، انقلاب ما يك انقلاب دايمى است كه از 22 بهمن آغاز و تا رسيدن به آن هدف، يعنى استقرار عدالت در ايران و جهان و تشكيل نظام دينى جهانى، مى بايست تداوم يابد. در نتيجه، دستيابى به آن هدف موعود، جز با جهت گيرى مبارزات به سمت دفع فتنه ها و توطئه هاى غرب براى حاكميت و سلطه بر جهان، امكان پذير نيست و اين، همان چيزى است كه مى توان آن را آرمان و هدف نهايي انقلاب دانست.

از اين روست كه معتقديم نگرش ما نسبت به فرهنگ و تمدن غرب بايد اصلاح شود. غرب را بايد به عنوان كل منسجمى ديد كه در صدد تصرف تمامى جهان است و به چيزى كمتر از نابودى ساير فرهنگ ها و تمدن ها و هضم موجوديت و هويت آنها در هاضمه خويش، رضايت نخواهد داد! و تا چنين اصلاحى در نگرش ما صورت نگيرد، در رفتار و كنش خود دچار خطا و اشتباه خواهيم بود. طرح خواسته هاى فرعى و بدنبال اهداف دست چندم رفتن و سرگرم شدن به دعواهاى نازل و سليقه اى در درون جبهه خودى، وقت و انرژى ما رابه

هدر مى دهد و ازتوجه به هدف اصلى باز ميدارد و اين بى شك خواست دشمن است.

ماهيت رابطه غرب با شرق

تعامل و رابطه ميان غرب و شرق، رابطه عادلانه و برابر، ميان دو همسايه و يا دو حوزه جغرافيايى نيست. بلكه رابطه ميان دو طرفى مى باشد كه يكى درصدد نابودى ديگرى و اشغال خانه وكاشانه او و سلب حق او در بهره مندى از مواهب حيات و زندگى و عمل بر اساس سنت ها و ملاكهاى پذيرفته شده خودش مى باشد.

رفتار و معامله غرب با شرق، چنين است و اين در نوع خود پديده اى جديد است. چنين مناسباتى در گذشته تاريخ، ميان غرب و شرق وجود نداشته است، در دوران باستان و گذشته هاى دور، اگر مظهر شرق را تمدن ايران و مظهر غرب را تمدن يونان و روم بدانيم، ميان ايران و يونان و بين ايران و روم، جز در مقطع ظهور امپراطورى يونان و لشگركشى ها و زياده خواهى هاى اسكندر مقدونى كه به نابودى امپراطورى يونان نيز منجر شد، وضعيت متعادلى برقرار بوده است. پس از آن در دوره شكوفايي تمدن اسلامى و در طول قريب به هفتصد سال، تمدن غرب همواره از نظر فرهنگى و تمدنى تحت تاثير شرق به خصوص فرهنگ و تمدن اسلامى قرار داشته است. زيرا در غرب پس از فروپاشى روم، جريان تمدن رو به افول گذارد. اين موضوع را مى توان، به راحتى با مراجعه به كتب تاريخ تمدن كه توسط خود غربي ها نگاشته شده است، دريافت. در طول پانصد سال، در مغرب زمين از مدنيت خبرى نبود و بربريت محض برآن حاكم بود و در

مدت هفتصد سال (تا رنسانس) فرهنگ و انديشه و تمدن اسلامى، حرف اول را در جهان مى زد و غرب تحت تاثير تمدن درخشان دينى و اسلامى مشرق زمين بود. امّا پس از رنسانس و در چهار يا پنج قرن اخير، معادله عوض شد، روند جديدى در غرب آغاز گرديد، اروپا به بازسازى خويش پرداخت و با اتكاء به عواملى چند، به بزرگترين قدرت جهان تبديل شد و با تسلط بر آبراه هاى دريايي و به اعتبار ثروت سرشار و قدرت ناشى از فن آورى و برترى نظامى خود، بر بسيارى از مناطق جهان دست اندازى كرد. در طول اين مدت، غرب توانست بر بخش ها و مناطق مختلف جهان نفوذ كرده و سلطه فرهنگى، سياسى، اقتصادى و نظامى خود را تحميل كند و اغراق نيست اگر بگوييم تنها منطقه اى كه توانست در دهه هاى پايانى قرن بيستم، از سلطه سياسى غرب خارج شده و در مقابل تمامى فشارهاى او براى اعاده سلطه از دست رفته، مقاومت كند، ايران است!

پس به جز جمهورى اسلامى ايران ساير مناطق دنيا گرفتار نفوذ و سلطه غرب هستند، حتى كشورى مثل چين كه سالها تحت نفوذ استعمار انگليس بود و با يك انقلاب ماركسيستى به كشورى كمونيستى مبدل شد، مقهور فرهنگ غرب مى باشد و بيش از پنجاه سال است كه زير نفوذ فرهنگ غرب قرار دارد به علاوه كه (كمونيسم) نيز خود از آثار و محصولات فرهنگ و تمدن جديد غرب است. كمونيسم، يك پديده كاملا غربى مى باشد.

پايه گذاران و نظريه پردازان مكتب كمونيسم چون ماركس و انگلس خود غربى و يا تربيت شده تمدن مادّى

غرب مى باشند. پس اگر بگوييم، چين و شوروى سابق و اساسا بلوك شرق نيز با وجود آن وسعت و گستردگى، نمادى از سلطه فرهنگ غرب بودند، گزاف نگفته ايم.

تنها نقطه اى در عالم كه با بيش از يكصد سال مبارزه سخت و طاقت فرسا توانست در نهايت، از قيد سلطه غرب رها گردد و نظام جديدى را بر مبناى باورهاى دينى و سنتى و بومى خود بنيان نهد (جمهورى اسلامى ايران) است و اين، راز همه دشمنى ها و كينه ورزى هاى غرب با ماست!

آنچه امروز درخصوص برقرارى روابط بين ايران و آمريكا از سوى غرب مطرح مى شود و متاسفانه برخى مطبوعات و جريانهاى سياسى داخلى بدان دامن مى زنند، يك امر تاكتيكى يا موضوع سياسى معمولى نيست. اين ساده انديشى و سطحى نگرى است كه تصور شود، تلاش امريكا براى مذاكره و برقرارى رابطه با ايران صرفا جنبه سياسى و احيانا" اقتصادى دارد بلكه صرفا پوششى براى هدف شيطانى آمريكا مى باشد كه به عنوان رهبر غرب و سردمدار نظم نوين جهانى، قصد دارد ايران، مركز مقاومت و كانون مخالفت عليه زياده طلبى هاى خود را سركوب يا تسليم نمايد و از آنجا كه از طرق مسلحانه و روشهاى زورمدارانه تاكنون نتوانسته است به هدف خود برسد، به اقدامات سياسى و روشهاى روانى و تبليغاتى متوسل گرديده است تا با (تغيير از درون) و با استفاده از روش (استحاله فرهنگى) ملت ايران را به تسليم وادار كند و اين وصله ناچسب را از پيكره (نظم نوين جهانى) خود ساخته، حذف كند!

پس از فروپاشى شوروى، استراتژى (نظم نوين جهانى) مبناى عمل آمريكا قرار

گرفت. بر اساس اين راهبرد، اداره جهان بايد بر مبناى خواست و اراده آمريكا به عنوان تنها ابرقدرت جهان! و تحت حاكميت او صورت گيرد.

اجراى اين استراتژى در عمل با يك چالش بزرگ روبرو گرديد و آن ظهور و وجود انقلاب اسلامى است. زيرا انقلاب اسلامى و روند و اهداف آن، در تعارض كامل با نظم آمريكايى و حاكميت نظام سرمايه دارى و جهانى شدن (3) به شيوه آمريكايي و مبتنى بر سلطه آمريكا مى باشد. رفتار غرب با ما، بر اين پايه خصومت آميز پى ريزى شد و در نتيجه، برخورد جمهورى اسلامى ايران نيز با سياستهاى سلطه طلبانه غرب و به ويژه آمريكا كه براى تحقّق حاكميت مطلق خود بر عالم، به دنبال حذف جمهورى اسلامى ايران از جغرافياى سياسى جهان است، داراى فرايندى خصومت آميز گرديد.

ناگفته پيداست كه جمهورى اسلامى ايران با مردم غرب و اتباع كشورهاى غربى، دشمنى و خصومت ندارد. مخالفت و درگيرى جمهورى اسلامى با آن جريانى است كه مى خواهد تمام فرهنگها و تمدن ها را از ميان بردارد يا در هاضمه خود هضم كند و هيچ ارزش و اصالتى براى ديگران قايل نيست. انقلاب اسلامى با خوى استكبارى و رفتار سلطه طلبانه غرب مبارزه مى كند و اين از اصولى ترين آرمانهاى آن بوده و هست. بسيار سطحى نگرى است اگر تصور شود كه انقلاب اسلامى منحصر به چارچوب مرزهاى جغرافيايي ايران بوده و حضرت امام (ره) و ملت ايران، صرفا براى سرنگونى رژيم وابسته شاه قيام كردند! در حالي كه، سقوط سلطنت پهلوى را بايد نقطه عزيمت و سرآغاز حركتى دانست، كه مى رود تا به

حاكميت نظام سلطه جهانى پايان دهد. نبرد اصلى ما با راس فتنه اى است كه بهترين عنوان براى آن، (استكبار جهانى) است. استكبار يعنى حالت، رفتار و خصلت نيرويى كه به دنبال حاكميت و سلطه بر ديگران مى باشد و سلطه گرى و بزرگى گرى ويژگى ذاتى آن مى باشد.

غرب، پس از قريب پانصد سال تلاش براى غلبه بر جهان، توانسته است بسيارى از كشورهاى جهان را زير سلطه و سيطره فرهنگى، سياسى، اقتصادى و نظامى خود در آورد و يا آنها را به تسليم و سكوت وادارد وايران تنها پايگاهى است كه در مقابل زورگويي هاو باج خواهى هاى او ايستادگى مى كند. ازسوى ديگر اختلاف ما با غرب بر سر بنيادها و مبانى اصلى است. جمهورى اسلامى يك نظام دينى است و در پى آن است كه عنصر دين و معنويت را كه غرب ساليان سال است كه بدان پشت كرده واز او فاصله گرفته است، به متن زندگى مردم و حيات اجتماعى انسانها برگرداند. در نتيجه، غرب نمى تواند وجود يك اين چنين نظامى را در حساس ترين نقطه جهان تحمل كند. زيرا مبناى فكرى و رفتارى غرب، (سكولاريسم) (4) و مخالفت با نگاه الهى به زندگى، جامعه و حكومت است و تلاش مى كند جهان را بر اين مبنا اداره كند. طبيعى است كه وجود يك حكومت دينى پيشرفته و يك جامعه دين سالار پيشرو، با اصول فرهنگى و مبانى نظام سلطه غرب، تعارض دارد.

خلاصه كلام آن كه: دشمنى غرب با ما يك دشمنى اساسى وآشتى ناپذير است، به همين دليل بايد اين نيروى مهاجم و سركوبگر را شناخته و با

هويت تاريخى، مبانى فكرى و فرهنگى وكيفيت تعامل او با خودمان در گذشته و حال آشنا شويم. عدم شناخت اين نيرو، ما را دچار همان سرنوشتى خواهد كرد كه پيشينيان ما شدند. نخبگان گذشته ما غرب و ماهيت هجوم بنيان برانداز آن را نشناختند و از اين رو خطر آن را جدى قلمداد نكردند و به برخوردهاى قشرى و سطحى اكتفا كردند و يا گرفتار ظواهر فريبنده آن شده و تسليم گرديدند و براى حل مشكلات كشور نسخه هاى غربى پيچيدند.

مشروطيت حاصل چنين رويكردى بود. در مشروطيت، ملّت ايران تا مرز پيروزى و استقرار نظامى مطلوب پيش رفت، امّا نفوذ عناصر استحاله شده و روشنفكران غرب زده و عدم شناخت واقعى غرب توسط نيروهاى مذهبى و انقلابى، موجب گرديد كه نسخه اى براى ملت ما بپيچيند كه شكل سطحى و بى مايه از همان چيزى بود كه در لندن و پاريس عمل مى شد. در نتيجه، انقلابى كه ثمره خون هزاران شهيد از مردم مسلمان و تلاش مراجع و بزرگان دين بود، به دامان غرب سقوط كرد و از درون آن، حكومتى استبدادى و وابسته به غرب، پديدار شد.

راه مبارزه با غرب زدگى و حفظ هويت و فرهنگ ملى، حركت به سوى فرهنگ واقعى اسلامى و تحكيم و تعميق تمدنى است كه به نام خدا و بر اساس جهان بينى و رفتار اسلامى شكل گرفته است. براى اين منظور لازم است غرب، اين نيروى معارض و مهاجم فرهنگ و تمدن اسلامى خودمان را به خوبى بشناسيم.

مفهوم شرق و غرب

اشاره

غرب و شرق را از سه زاويه مى توان نگاه و تعريف كرد؛

الف - غرب و شرق جغرافيايى:

از اين منظر، مقصود از غرب همان مغرب زمين و غرب جهان و شرق نيز، مشرق زمين و شرق عالم مى باشد. نكته قابل توجه آن است كه به دليل حاكميت و نفوذ فرهنگ غرب بر ساير كشورها، از جمله ايران، ناخودآگاه بسيارى از واژه هاى غربى، در فرهنگ ما رايج شده اند. از اين رو بسيارى از واژه ها، مفاهيم و اصطلاحات موجود در ادبيات ما، غربى شده اند. از جمله اين موارد، (غرب) و (شرق) جغرافيايى است. اين دو اصطلاح را ما وضع نكرده ايم، بلكه ما آنها را از مغرب زمين گرفته ايم. اروپاييها خود را اصل و محور قرار داده و بر اين اساس، شرق و غرب جهان را تعيين و نامگذارى كرده اند.

به شبه جزيره بالكان، شامل يونان و سرزمينهاى يونانى زبان و كشورهاى همجوار مثل بلغارستان، مجارستان، يوگسلاوى، تركيه و فلسطين كه در شرق اروپا واقع اند، (شرق نزديك) گفتند و مجموعه كشورهاى ايران، افغانستان، پاكستان، عراق، عربستان و كشورهاى حاشيه جنوبى خليج فارس را (شرق ميانه) يا خاورميانه ناميدند و ساير كشورهايعنى شبه قاره هند، چين و كشورهاى ماوراء آن را كه با فاصله دورى از اروپا واقع اند، (شرق دور) گفته اند. اين نامگذارى ها را غربي ها انجام دادند و بر ديگران تحميل كردند و ما نيز پذيرفتيم كه خاورميانه اى هستيم.(5)

اين عناوين توسط غربى ها وضع شده است، ديگران هم آن را پذيرفته و بكار برده اند.

هر اسمى را كه غرب گذارد، در دنيا پذيرفته شد. گفته مى شود در تورات

آمده است كه خداوند پس از اينكه آدم را آفريد همه موجودات عالم را به او عرضه كرد و هر اسمى را كه آدم روى آن گذاشت، اسم او شد. هر چند صحت اين قضيه محل ترديد است اما امروز در مورد غرب صدق مى كند. غرب بر روى هر چيز، اسمى گذاشت و آن اسم، اسم او شد و همان اسم، عالمگير شد.

روشن است كه بحث ما درباره غرب و شرق جغرافيايى نيست. اختلاف ما با غرب بر سر مرزها و نام گذاريهاى جغرافيايى نيست، موضوع، چيز ديگرى است.

ب - غرب و شرق سياسى:

غرب و شرق سياسى، منطبق بر نظامهاى سرمايه دارى و كمونيستى است. چون اولين انقلاب كمونيستى، در روسيه كه در شرق اروپا واقع است روى داد، نظامهاى كمونيستى به بلوك شرق معروف شدند، در حالي كه منشاء و مصدر كمونيسم نيز غرب و اروپا مى باشد.

با پذيرش نظام كمونيستى در برخى كشورها، از نظر سياسى و اقتصادى تفاوتهايى بين اين كشورها با كشورهايى كه نظام سرمايه دارى را پذيرفته بودند بوجود آمد و براى تميز آنها از كشورهاى سرمايه دارى كه به بلوك غرب معروف بودند، عنوان بلوك شرق بر آنها اطلاق شد. منظور مردم ما از شرق و غرب در شعار (نه شرقى، نه غربى، جمهورى اسلامى) اشاره به همين معنا بود كه به معنى نفى نظامهاى كمونيستى و هم چنين نظامهاى سرمايه دارى بود.

اما اينك موضوع بحث ما، شرق و غرب سياسى نيز نمى باشد. زيرا از نظر ما شرق سياسى، خود جلوه اى از فرهنگ و تمدن غرب مدرن است. ضمن آنكه در شرايط فعلى، شرق به معنى سياسى آن تقريبا از

ميان رفته است. با فروپاشى شوروى، كمونيسم كه پيش از آن، يك جريان سياسى زنده و فعال بود، از بين رفته و رو به افول نهاده است. و نيز كشورهايى هستند كه با وجود اينكه در غرب جغرافيايي واقع هستند اما از نظر سياسى، (شرقى) به حساب مى آمدند، (مانند كوبا) و در مقابل، كشورهايى هستند (مانند ژاپن) كه از نظر جغرافيايى در دورترين نقطه شرق قرار دارند، لكن از نظر سياسى غربى به حساب مى آيند. پس نگرش ما به شرق و غرب، جغرافيايى و يا سياسى نيست.

ج - غرب و شرق فرهنگى و معنوى:

از بعد فرهنگى و معنوى، غرب و شرق با ويژگيهاى خاصى از هم متمايز مى شوند. اختلاف اين دو، اختلاف دوفرهنگ و دو انديشه و تمدن مبتنى بر آنهاست. بنابر اين در اين رويكرد، موضوع تفكيك، مبانى فكرى، فرهنگى و فلسفى موجود در شرق و غرب مى باشد.

هر چند اين تقسيم بندى به طور كامل بر غرب و شرق جغرافيايى انطباق ندارد، لكن از آن رو كه خواستگاه يكى اروپاى بعد از رنسانس مي باشد، (همانجا كه به عنوان غرب جغرافيايى شناخته مى شود) و از آنجا به شرق و ساير نقاط عالم نفوذ كرده و فرهنگ آنهارا تحت تاثير خود قرار داد، تعبير غرب وشرق را ميتوان بر آن ها اطلاق نمود.

بايد متذكر شد كه اين تقسيم بندى نيز اختصاص به غربي ها دارد. در دورانى كه آنان از اروپا خارج شده و اقدامات تجاوزكارانه خود را عليه ساير ملت ها و كشورها آغاز كردند، طلايه داران و پيشقراولان آنان، با عناوين مختلفى همچون، دريانورد، سياح (6)، گروههاى تبشيرى (7) و در اين اواخر به

عنوان مستشرق يا شرق شناس، اقدام به مطالعه ويژگيهاى ملت هاى مختلف نمودند و آن دسته از ملت هايى را كه از نظر فرهنگى وجوه مشترك زيادى با هم داشتند، تحت عناوين خاص طبقه بندى كردند. به اين ترتيب حوزه هاى مختلف تمدنى مانند؛ تمدن رومى، تمدن يونانى، تمدن اسلامى، تمدن چينى، تمدن هندى و غيره، معرفى و نام گذارى شدند و در بين اين تمدن ها نيز وجوه مشتركى را در نظر گرفتند و به تمدن هايى كه متاثر از فرهنگ و اخلاق و انديشه مادى بودند، تمدن غربى و ساير تمدن ها را تمدن شرقى نام نهادند.

وجوه افتراق فرهنگ شرق و غرب:

به طور خلاصه وجوه اصلى افتراق فرهنگ شرق و غرب عبارتند از:

1- فرهنگ جديد غرب پس از رنسانس، بر اساس مفهومى به نام (اُمانيسم) (8) استوار است. پيش از آن - در دوره قرون وسطى - در اروپا، هر چند بر روى كاغذ و طبق ادّعا، محوريت با دين و اصالت با خدا بود، در حالي كه در فرهنگ جديد اروپا، خداوند ناديده گرفته مى شود و اصالت به همه گونه خواسته هاى انسان داده مى شود و اين امر، نقطه مقابل فرهنگهايي مى باشد كه نزد آنها، تنها (خداوند) است كه وجود حقيقى و با لذّات دارد و بقيه موجودات از جمله انسان، وجود بالعرض و وابسته دارند.

در تمام فرهنگ هاي شرقى، از اسلام گرفته تا تمدن هاى كهن هندى و چينى و حتى سرخپوستان آمريكا (به رغم اختلاف در تعريف و مصداق) مفهوم مشترك، خدامحورى يا (تئيسم) (9) است كه نقطه مقابل امانيسم مى باشد. در امانيسم غربى، مشتهيات انسان، محور و مركز و

اصل همه چيز واقع مى شود به گونه اى كه حتى خداوند نيز، در خدمت انسان، قرار مى گيرد! و اعتقاد و ايمان به خدا صرفا براى رفع نياز معنوى انسان و آرامش روحى او مطرح است. اما در فرهنگ شرقى، به خصوص بر اساس نوع اسلامى آن، انسان خليفه خداوند و جانشين و مظهر حقيقت برترى به اسم (اللّه) است و در اين ديدگاه، اگر چه انسان اصالت دارد. لكن اصالت انسان، در طول اصالت و محوريت خداوند است نه در عرض يا به جاي آن و اين، با انسان محورى در اومانيسم غربى، تفاوت بنيادين دارد. (10)

2- فرهنگ جديد غرب، بر خلاف گذشته خود، از مفاهيمى همچون غيب، شهود، اشراق، الهام، وحى و...، فاصله گرفته و آن ها را به طاق نسيان سپرده است. اما همه فرهنگ هاي شرقى به نوعى با اين مفاهيم ممزوج هستند. همه معتقد به عالم غيب و دريافتهاى مبتنى بر كشف و شهود و الهام و وحى اند.

معرفت شناسى غربى صرفا بر (حس)، (تجربه) و (عقل خود بنياد) و بريده از وحى، استوار است. در حالي كه فرهنگ هاى شرقى به طور گسترده و عميق و در سطوح و ابعاد مختلف، به دريافت هاى فوق حسى و فوق عقلانى، اشراقى و وحيانى نيز پاى بند هستند و اين در شرايطي است كه به اعتراف اكثر مردم شناسان، باستان شناسان و تاريخ شناسان غربى، اعتقاد به غيب و حقايق ماوراى عقل بشرى، از صدر پيدايش انسان همواره با بشر همراه و همزاد بوده است. حتّى از انسانهاى نئاندرتال (11) آثارى كه باقى مانده است، حكايت از اعتقاد آنان به

خدا و عالم غيب مى كند. با وجود چنين پايگاهى كه غيب و اعتقاد به آن، در فرهنگ بشر دارد، فرهنگ و تمدن جديد غرب، به آن بى اعتنا و بى اعتقاد است و يا آن را در حد يك تجربه بشرى تنزل مي دهد. اين ويژگى بسيار مهم نيز، فرهنگ جديد غرب را از شرق متمايز مى كند.

3- در فرهنگ جديد غرب؛ بشر جايگزين خداوند مى شود. هيچ اراده و شعورى جز اراده و شعور عادى بشرى مطرح نيست. از اين رو، همه خصوصياتى كه در فرهنگ هاي شرقى براى خداوند قايلند، در اينجا به انسان نسبت مى دهند. از جمله اين صفات و خصوصيات، قدرت است، آنهم قدرت بى حصر و بى انتها. (12) از اين رو قدرت طلبى و تماميت خواهى در فرهنگ جديد غرب مورد تقديس قرار مى گيرد. اما در فرهنگ هاي شرقى، اين خصلت مردود شمرده مى شود و به عنوان (كبر) و (استكبار) و (استعلا) مورد مذمت قرار مى گيرد.

در فرهنگ جديد اروپا قدرت طلبى مورد احترام مى باشد. اين قدرت طلبى در حوزه اقتصاد به پديده اى به نام (مركانتى ليسم) (13) و يا سوداگرى و مال اندوزى و در حوزه سياست و اجتماع، به (ماكياوليسم) (14) منجر مى گردد.

اين خصوصيات مربوط به فرهنگ و تمدن جديد غرب مى باشند. در نتيجه، پس از رنسانس و در اثر فرهنگ جديد، خوى تجاوزگرى، تماميت خواهى و توسعه طلبى و در يك كلمه (روح استكبارى) در جسم غرب حلول كرد. از اين رو، به شرق و مناطقى كه خارج از چارچوب تاثيرات اين فرهنگ بودند و سبك زندگى و

نگرش مردم آنها به هستى و زندگى، به گونه اى ديگر بود، به عنوان يك طعمه و كالاى قابل تصاحب و تصرف نگريستند و با اعزام عوامل خود به آن مناطق، ملت ها و فرهنگ هاى مختلف را شناسايى كردند و اين اسم گذاري ها را پديد آوردند. و بر هر مجموعه اى كه از نظر فرهنگى سنخيتهايي با هم داشتند، نام واحدى نهادند. (15) به طور مثال، به قلمرو زندگى مسلمانان كه آداب و رسوم و فرهنگ اسلامى بر آنان حاكم بود، حوزه تمدن اسلامى گفته شد. بين تمدن هاى مختلف عوامل مشترك را شناسايي كردند و بر اساس آن عوامل، طبقه بندى شامل ترى را بوجود آوردند. به عنوان مثال؛ فرهنگهايي را كه به نوعى به (خدا) در شكلهاى توحيد، ثنويت و چند خدايى اعتقاد داشتند و براى عالم، مبدا غيبى قايل بوده و به پديده ها و نيروهاى غيبى مثل روح، فرشته و... و نيز به كشف و شهود و الهام و وحى اعتقاد داشتند هر چند در بسيارى موارد، در اصول و مبانى و نيز در شيوه عمل با يكديگر اختلاف و گاه تضاد داشتند، هم چون اختلافاتى كه بين فرهنگ هاي توحيدى با نحله ها و انديشه هاى شرك آميز وجود دارد، در يك طبقه جاى دادند و آن را فرهنگ شرقى ناميدند و فرهنگى كه اين امور را منكر بوده و اصالت را به خواست و اراده و خواهشهاى نفسانى انسان مى داد و رابطه تشريعى انسان با عالم غيب را منقطع مى دانست، فرهنگ غربى ناميدند.

پس مى توان گفت اختلاف اساسى ميان دو تمدن غرب و شرق ريشه

در اين تفاوتها و اختلافات فرهنگى دارد. هر چند اين تقسيم بندى فكرى، فرهنگى و معنوى تا اندازه اى بر شرق و غرب جغرافيايى نيز منطبق است با اين وجود ممكن است در درون حوزه جغرافيايى غرب، فرهنگ و تمدن هايى باشند با هويت شرقى و بالعكس (16).

پس وقتى از غرب سخن گفته مى شود منظور، غرب جغرافيايى و سياسى نيست. بلكه غرب فرهنگى است كه بى اعتنا به خداوند و عالم غيب، بر محور اصالت انسان استوار است و شرق را جريانى مى بيند كه از قافله تمدن عقب مانده و در دوران توحش و بربريت بسر مى برد و توان و صلاحيت تشخيص مصالح خود را ندارد و بايد به سراغ او رفت و چه بخواهد وچه نخواهد او را با اصول مدنيّت آشنا كرد! و به آداب تمدن متاءدب نمود و سرزمين هاى آن را آباد و (استعمار) كرد!

مبحث دوّم: (نگاهى به تاريخ مغرب زمين)

اشاره

تاريخ اروپا داراى چند دوره عمده است: دوران باستان، دوران قرون وسطى و عصر جديد.

1- دوران باستان

در اين دوران دو حوزه عمده فرهنگى و تمدنى در اروپا شناخته شده است. حوزه يونان و حوزه روم.

الف - تمدن يونان

در دوران باستان از تاريخ اروپا، يونان به عنوان اولين مركز ثقل و كانون تمدن اروپايى، در سير تاريخ خود، چند مرحله را پشت سرگذاشته است:

ميت انگارى:

دراين دوره مردم به حقايق غيبىِابدى و ازلى اعتقاد داشتند وبراى هر پديده اى يك مبدا غيبى به نام (الهه) يا (ربُّ النوع) قايل بودند. به عنوان مثال براى آسمان، زمين، آب، باد، جنگ، صلح، زيبابى و... هر كدام يك خدا قايل بودند.

در واقع (ميت) به مفهوم اسطوره مى باشد و معتقدان به آن، براى اينكه براى حوادث طبيعى دلايل واستدلالهايى داشته باشند. تا آنها را درخصوص علل بروز اين حوادث قانع كند، دست به اسطوره سازى مى زدند و براى نيروهاى طبيعى كه دليلى براى وقوع آنها نمى توانستند پيداكنند، مانند زلزله، طلوع و غروب آفتاب، تحولات و تغييرات ماه، خورشيد، باد، باران و... داستانى مى ساختند: مانند اينكه تصور مى كردند، زمين بر روى نوك شاخ يك گاو قرار دارد كه هرگاه، گاو سر خود را تكان مى دهد، زلزله ايجاد مى شود! كم كم شخصيتهايى كه در اين اسطوره ها ايجاد كنندگان اين نيروها تلقى مى شدند، تحت تاثير فطرت خداگرايى انسان از يك سو و جهالت او از سوى ديگر، به صورت ربُّ النوع يا الهه مورد پرستش يا تقديس و احترام قرار گرفتند.

به اين ترتيب، مى توان گفت در اروپاى باستان نيز نظير مشرق زمين، به عالم غيب

و مبدا الهى براى پديده ها، اعتقاد داشتند. امّا در مصداق آن دچار اشتباه بوده اند. در بين آنها اين تصور وجود داشت كه هر پديده اى، خداى ويژه اى دارد. هر چند در راس آنها، قايل به يك خداى اصلى به نام (زئوس)، خداى خدايان بودند كه بر همه خدايان فرمانروايى مى كرد.

ميت انگارى يا دين اسطوره اى در يونان، چيزى شبيه (بوديسم) در هند و (ميترائيسم) در ايران بود. زيرا ايرانيان، هنديان و اروپاييان هر كدام تيره اى از نژاد آريايى هستند. مى توان براين اساس حدس زد كه اعتقادات مذهبى نژاد آريايى در اين سه جريانى كه بعدها از هم فاصله گرفتند، ادامه پيدا كرد و آثار آن به اين گونه ظاهر شد. (17) فرهنگ ميت انگارى تا مدتى بر يونان حاكم بود اما به تدريج منسوخ شد و از ميان رفت و جاى خود را به دوره جديدى به نام (ميت شناسى) يا (ميتولوژى) داد.

ميت شناسى:

در دوره ميت شناسى، اسطوره ها تقديس و خدايان پرستش نمى شدند، بلكه مورد تفسير و تحليل قرار مى گرفتند و نوعى مبنا و نظام فلسفى به آنها داده مى شد. آثار شاعرانى هم چون (هومر) كه اسطوره ها و افسانه هاى مربوطه به ميت هاى يونانى را در دو مجموعه به نامهاى (ايلياد) و (اديسه) جمع آورى كرده بود، مورد تحليل و تفسير قرار مى گرفت. (18) اين دوره نيز چند صباحى بيشتر دوام نياورد. پس از آن، دوران ديگرى آغاز شد كه به آن عصر (متافيزيك) يا (فلسفه) مى گويند. عصر فلسفه:

در دوران فلسفه، تفكرات و پويش هاى عقلى (غير ملتزم به وحى) ظهور

كردند و انواع افكار فلسفى بشرى در اين عصر شكل گرفت و نسبيت گرايى، شك گرايى و سوفسطايى گرى رواج پيدا كرد. در مقابل، براى پاسخگويى به نياز زمان و رفع هرج و مرج فكرى و فرهنگى موجود، انديشمندان، مصلحان و فلاسفه اى همچون سقراط (470 - 399 ق.م) كه با گرايشات حكمت عقلى و دينى، به دنبال ايجاد يك نظام فكرى نوين بود ظهور كردند. وى با مخالفت سوفسطاييان روبرو شد و محكوم به سركشيدن جام شوكران شد. علاوه بر سقراط، در اين عصر مى توان از (افلاطون) (427 - 347 ق.م) نام برد. وى تحت تاثير اديان شرقى و يونان باستان، نوعى گرايش اشراقى را رواج داد.

معروفترين فيلسوف يونان باستان (ارسطو) (385-327 ق.م) بود. فلسفه او فلسفه اى استدلالى و عقلى است. چهره مشهور ديگر عصر فلسفه در يونان (اسكندر مقدونى) مى باشد كه احتمالا شاگرد ارسطو بود. وى در عين حال كه يك فيلسوف بود، به قدرت سياسى دست پيدا كرد و يونان را زير سلطه خود در آورد و به اتكاء آن، به جهانگشايى پرداخت. گسترش تمدن يونان و برخورد آن با تمدن هاى ديگر در زمان وى، عملا منجر به گستردگى، پراكندگى و سپس نابودى تمدن يونان شد. امپراطورى يونان در زمان وى با دست اندازى بر ساير كشورها و گسترش به سمت شرق، وسعت فوق العاده اى يافت و همين امر زمينه نابودى آن را فراهم كرد. زيرا منجر به پراكندگى عناصر فكرى و كيفى و كارآمد يونان شد كه آنها را براى اداره متصرفات بى حد و حصر اسكندر، به نقاط مختلف دنيا اعزام كردند. در نتيجه، مركزيت

امپراطورى يعنى يونان، از نيروهاى كيفى تخليه و كاملا تضعيف شد.

از سوى ديگر، گرايشات شديد دنياطلبى و مال اندوزى، در اثر تصاحب ثروتهاى كلان كشورهاى اشغال شده، رشد چشمگيرى يافت و اينها، بعلاوه در آميختگى و امتزاج فرهنگى يونان با فرهنگ هاي زيرسلطه، حكومت يونان وفرهنگ وتمدن آن را كاملا" تضعيف كرده و زمينه فروپاشى آن را فراهم ساخت. (19)

ب - تمدن روم

ظهور روم:

اسكندر پس از فتوحات بزرگ خود در مشرق و پس از هجوم به سوى هندوستان به ايران بازگشت و سپس شهر بابل را پايتخت خود قرار داد. ليكن پس از مدت كوتاهى كه از استقرار او مى گذشت در يك ميهمانى شبانه، تبى بر وى عارض شد و ده روز بعد در اثر همان بيمارى و به طور مرموزى در سن 32 سالگى درگذشت و سرزمين وسيع و گسترده او براى سردارانش باقى ماند (20) و بين آنان تقسيم شد.

در اين ميان روم (21) كه در همسايگى يونان قرار داشت و آرام آرام به رقيب سرسختى براى يونان تبديل شده بود، از ضعف و سستى آن بهره برد، بدانجا يورش برده و به تدريج آن را تحت سلطه خود قرار داد و ميراث خوار تمامى دست آوردها، فرهنگ، تمدن، قدرت و ثروت يونان شد.

پس از اينكه يونان تحت سلطه روم درآمد، اين كشور و شهررم كه پايتخت آن بود، مركز تمدن اروپا شد. اما تمدن رومى قبل از هر چيز، وجهه نظامى و سياسى داشت و فاقد مبانى فكرى، فلسفى و فرهنگى مستقل بود و به همين دليل، عصر روم، عصر افول فرهنگ و انديشه و عدول از فلسفه و مبانى فرهنگ

يونانى بود.

ناتوانى رومي ها در تداوم راه يوناني ها باعث شد كه مركزيت علم و فلسفه، در آن دوران، از اروپا به مصر (اسكندريه) منتقل شود. ناگفته نماند، حركتى كه پس از عصر افلاطون و ارسطو در جايگزينى مكاتب اخلاقى مانند (اپيكورى) (22) و رواقى (23) با فلسفه طبيعى و ما بعدالطبيعه و حتى فلسفه سياسى شروع شده بود، در عصر رومى و به خصوص در اسكندريه، شدّت بيشترى يافت. شايد يكى از دلايل آن، علاقه روميها به اصولى مانند جدايى اخلاق از سياست (كه از اصول مسلم اپيكورى است) مى باشد.

روميها براى اداره كشورها ومتصرفانى كه از يونان باقى مانده بود، ديكتاتورى خشنى را حاكم كردند. نظام برده دارى كه از دوره يونان باقى مانده بود و بر اساس آن، به برده نه به عنوان انسان، بلكه مانند يك شى كم ارزش نگريسته مى شد، به شدت گسترش يافت و به عنوان يك نظام اجتماعى و شيوه زندگى پذيرفته شد.

پادشاهانى هم چون (نرون) (24) كه از خونخوارترين چهره هاى تاريخ اروپا مى باشند، به عنوان امپراطور روم، بر سر كار آمدند. روشهاى غيرانسانى و استكبارى، ظلمها، وحشيگريها، اسراف ها و خوشگذرانى هايى كه در تاريخ بشر بى سابقه بود، در بين طبقات برگزيده و خواص رومى رواج يافت. دركتب تاريخى غربيان، به طور مبسوط تاريخ روم و جنايات و سفّاكيهاى حكام آنها و لذت طلبى و خوش گذرانيهاى خارق العاده و عجيب و غريب آنها تشريح شده است.

يكى از معمول ترين اعمال اين بود كه براى بهره مندى از لذّتِ خوردن، روزى چندين بار در ضيافتهاى خود غذا مى خوردند و سير مى شدند

و سپس غلامان خود را وامى داشتند تا با پرهايى گلوى آنها را تحريك كنند، تا بالا آورده و دوباره گرسنه شوند وباز هم بخورند!

تفريحات مردم روم نيز بسيار خشن بود، هرچه اين تفريحات خشن تر و هيجانى تر بودند، مطلوب تر بودند. در نمايش جنگ گلادياتورها يا برده هاى شمشيرزن، آنها برده هاى بيچاره را به جان هم مى انداختند و مجبورشان مى كردند كه يكديگر را به قتل برسانند و خود از اين كشتار لذت مى بردند. در اوايل عصر رومى، حيوانات درنده مثل شير يا پلنگ را با آهوها در يك محوطه (آمفى تاءتر) به جان هم مى انداختند و از دست و پا زدن آهو و دريده شدنش توسط شير و يا پلنگ لذت مى بردند. اما با گذشت زمان، اين روش كهنه شد و آنها را به هيجان نمى آورد. سپس حيوانات درنده را به جان هم مى انداختند. پس از مدتى هوس كردند كه از پاره پاره شدن بردگان توسط حيوانات وحشى لذّت ببرند و نهايتا خود بردگان را به جنگ و كشتن يكديگر وادار مى نمودند. (25)

آثار اين وحشى گرى و خوى خشن، در فرهنگ اروپاى امروز نيز موجود است. مشت زنى، كشتى كچ، مسابقات پرحادثه اتومبيل رانى و... همگى جلوه هايي از خوى خشن اروپاييان است كه امروزه در شكلى مدرن، خود را حفظ كرده و به مناطق تحت سلطه فرهنگى غرب نيز سرايت كرده است!

فروپاشى امپراطورى روم:

فساد و جنايات روزافزون، باعث بروز اعتراضات گسترده عليه امپراطورى روم گرديد و نهضتهايى توسط برده هاو هم چنين از درون متصرفات آغاز گرديد.

قبايل اروپاى شمالى كه روميان آنان را

(بربر) (26) مى ناميدند، در اثر رفتار دولت هاى رومى و جنايات، ظلمها و فشارهاى آنها و نيز بدليل تنگناهاى اقتصادى و معيشتى در آن مناطق، دست به تعرض مى زدند و به طور پيوسته از شمال و شمال شرق اروپا به مناطق تحت تصرف روم حمله مى كردند و خواب راحت را از چشم دولت مركزى گرفته بودند.

روم از يك سو گرفتار فساد و تباهى روزافزون اخلاقى در ميان شهروندان (زنان و مردان) و سياستمداران خود شده بود كه زندگى خصوصى و اركان خانواده را به نابودى كشانده بود و از سوى ديگر، بدليل ظلمها و فشارهاى وحشتناكى كه بر قبايل و ملت هاى غير رومى وارد كرده بود، به همان بلايى گرفتار آمد كه خود بر ديگران تحميل كرده بود.

آنچه كه به تضعيف امپراطورى روم كمك نمود و روند فروپاشى روم را تسريع كرد، حملات پى در پى اين قبايل و گروههاى مهاجر آسياى شمالى بود.

گروه بزرگى از اين قبايل، (هونها) (27) بودند كه در صحراهاى شمال آسيا و نزديك چين زندگى مى كردند. آنها به دليل ناتوانى در حمله به چين و غارت شهرهاى آن، به سمت غرب مهاجرت كردند. در قرن پنجم ميلادى اين قبايل توسط مردى قدرتمند به نام (آتيلا) (28) متحد شده و به متصرفات روم حمله ور شدند و شهرهاى زيادى را به نابودى كشاندند و حتى شهر رم را براى مدتى محاصره كردند، اما نتوانستند آن را فتح كنند.

در سال 455 ميلادى (واندالها) (29) به رهبرى مردى به نام (گايسيريك) شهر رم كه خود را عروس جهان مى دانست، فتح كردند و چنان آن را غارت نمودند

كه در تاريخ آن شهر بى سابقه بود. (30) واندالها تمام ثروت و خزاين روم را كه در طول صدها سال به دست آمده بود، به تاراج بردند، هزاران نفر را اسير كرده و به بردگى گرفتند. در اثر اين تهاجمات و قتل عامهاى گسترده، جمعيت روم طى يك قرن از 000/500/1 نفر به 000/300 نفر كاهش يافت. (31) بخشهاى بزرگى از ايتاليا از سكنه خالى شد و از عظمت شهر (رم) جز يك خاطره و شهرى كم جمعيت و ناتوان، چيزى باقى نماند و همه افتخارات آن به (روم شرقى) منتقل شد.

سقوط شهر رم و فروپاشى امپراطورى روم، هجوم بربرها و حاكميت آنها بر اروپا، نظام اجتماعى، سياسى و اقتصادى اين قاره را به كلى بر هم زد. تمدن و شهرنشينى در روم به طور كلى نابود گرديد و جاى خود را به زندگى روستايي و نظام اجتماعى قبيله اى بربرها داد و از نظر فرهنگى، اروپا وارد دورانى شد كه به آن قرون وسطى گفته مى شود.

2- دوران قرون وسطى

اين دوران كه قريب هزار سال بطول انجاميد (از قرن پنجم تا پانزدهم ميلادى) خود شامل دو بخش است:

الف - عصر تاريكى

در بخش اول كه بدان عصر تاريكى مى گويند و حدود پانصد سال بطول انجاميد، در اروپا از تمدن خبرى نيست! شهرها و مراكز تمدنى ويران شده و بدست بربرها يعنى قبايل شمالى افتاده است و ساكنين اصلى آن، يا به كوهها و غارها پناه برده اند و يا زندگى ساده روستايي و قبيله اى را تجربه مى كنند. پس از آن بودكه طى پانصد سال به تدريج، تمدن و شهرنشينى مجددا در اروپا شكل

گرفت و سنگ بناى اروپاى امروزى توسط فرزندان و نسلهاى بعدى همان اقوام وحشى مهاجم، گذاشته شد.

قرون وسطى حدودا از قرن پنجم ميلادى آغاز شد و طى آن، از يك سو آداب و رسوم و قوانين خشك و خشن قبايل مهاجم، به خصوص ژرمنها، در اروپا رايج شد (32) و از سوى ديگر آثار تمدن و فرهيختگى كه از دوران يونان باقى مانده بود بكلى نابود شد و يا در (اسكندريه) محبوس گرديد. در اين ميان و در خلاء يك جريان فكرى، فرهنگى و اجتماعى اثر گذار، مسيحيت كه همواره از سوى پادشاهان و امپراطوران روم تحت فشار بود و پيروان آن به شديدترين شكل سركوب مى شدند، به تدريج نضج يافت و در نيمه دوم قرون وسطى انديشه مسيحى بر سراسر اروپا سايه افكند و فرهنگ كليسا، جنبه هاى مختلف زندگى فردى و اجتماعى ساكنين اروپا را فرا گرفت.

مسيحيت روم:

عمده نويسندگان غربى پس از عصر رنسانس، بدليل دشمنى و عناد نسبت به مسيحيت و كليسا، در آثار خود اينگونه القاء مى كنند كه علت نابودى تمدن روم و پيدايي قرون وسطى و عصر تاريكى در مغرب زمين، مسيحيت و گسترش آن در اروپا بوده است. در حالي كه اين دين، سالها قبل از فروپاشى امپراطورى روم و آغاز قرون وسطى، ظهور كرده بود. يعنى حدود پانصد سال از بعثت حضرت عيسى (ع) مى گذشت كه امپراطورى روم منقرض گرديد و قرون وسطى در تاريخ اروپا آغاز شد و ما در بررسى تاريخى خود متوجه شديم كه علل و عوامل ديگرى منجر به سقوط امپراطورى روم و انقراض تمدن آن شد.

سالها طول كشيد تا مسيحيت

توانست جايگاه خود را در اروپا پيدا كند و پس از سيصد سال، با گرايش مردم به مسيحيت و تحت فشار افكار عمومى، امپراطور روم (كنستانتين كبير) (33) در ظاهر به مسيحيت گرويد و آن را دين رسمى كشور اعلام كرد. 150 سال پس از آن تاريخ، به علل و عواملى كه قبلا بيان شد، امپراطورى روم نابود گرديد. همانطور كه گفتيم، مسيحيت عامل فروپاشى امپراطورى روم و انقراض تمدن آن و غلبه قرون وسطى بر تاريخ اروپا نبود، بلكه علت اصلى نابودى تمدن رومى، ماهيت ضد فطرى و ضد انسانى فرهنگ و رفتار حاكم بر جامعه و فساد و ظلم و بيعدالتى طبقات حاكمه بوده است. در اين فضا بود كه نداى حضرت مسيح (ع) در اروپايى كه زير فشار ظلم پادشاهان و اشراف رومى و مناسبات ضد انسانى و ضد اخلاقى اجتماعى قرارداشت، مخاطب پيدا كرد و به رغم مخالفت هاى طبقات حاكمه و كشتار وسيع و فجيعى كه از مسيحيان به عمل مى آمد، (34) بالاخره پس از سه قرن مقاومت و ايستادگى ثروتمندان و قدرتهاى حاكمه، مسيحيت در اروپا رسميت يافت و قدرتها تسليم خواست و اراده مردمى شدند كه از روى ميل و رغبت و به اميد نجات و رهايي، به مسيحيت رو آورده بودند.

شعارهاى اوليه مسيحيت، شعارهايى بود كه با فطرت و سرشت انسانها سازگار بود. تعاليم، اخلاق و احكام يك دين الهى بود كه با برده دارى، رفتار تبعيض آميز، برخوردهاى ستم گرانه، دنياگرايى، اسراف و تبذير، مخالفت مى كرد و به برادرى، الفت، عدل و انصاف، خدا و آخرت دعوت مى نمود.

راهب ها و كشيشها، نيز مورد

احترام و علاقه مردم واقع شدند و در آن فضاى ظلمانى، به صورت الگوى قابل قبولى براى آنان در آمدند. در شرايطى كه ظلم و فساد، بردگى و لذّت طلبى حيوانى به صورت فراگير بر جامعه حاكم بود و خشونت و آدم كشى بيداد مى كرد، دعوت به راءفت و عطوفت مسيحى به طور كامل پاسخ گرفت.

حتى در نزد قبايل بربر، مسيحيت بدليل جانبدارى از محرومان و مخالفت با ستمگران، پايگاه خوب و جايگاه ارزشمندى پيدا كرد. به همين دليل، در جريان حمله اين قبايل به روم و نابودى شهرهاى آن كه همه چيز را نابود كردند، معابد، ديرها و كليساهاى مسيحى، كمتر آسيب ديدند و شايد تنها ساختمانها و مراكزى كه باقى ماند، ديرها و صومعه ها و معبدهاى مسيحيان بود. (35)

همانگونه كه گفته شد، در اثر فروپاشى روم كه در آن دوران مهد تمدن غرب به حساب مى آمد، نوعى ظلمت و تاريكى و نادانى بر اروپا حاكم گرديد، كه اروپاييان آن را (دوران تاريكى) نام نهاده اند. دراين دوران سياه، تنها ستاره هاى روشنى كه نورافشانى مى كردند و از دين و معنويت، علم، آگاهى و فرهنگ پاسدارى مى كردند، كليساها و معابد و ديرهاى راهبان مسيحى بودند و اگر ادعا شود كه حيات دوباره اروپا پس از نابودى كامل، وامدار مسيحيت و كليسا و علماى دين مسيح است، گزافه نيست. (36)

اين مراكز به تدريج توانستند هم چون كانونهاى گرم و فعالى، علاوه بر مرجعيت فكرى و عقيدتى مردم، طرز زندگى و معيشت روزمره را نيز به آن قبايل بيابان گردى كه هيچ بهره اى از مدنيّت نداشتند و اروپاييان نيز آنان

را وحشى مى ناميدند و هم اكنون بر كل اروپا و متصرفات امپراطورى روم حاكم شده بودند، بياموزند.

برنامه علماى دين مسيح و راهبان اينگونه بود كه به سرزمينهاى مختلف مى رفتند و در آنجا ديرها و صومعه هايي مى ساختند و در آن مستقر مى شدند و در كنار فعّاليّت فرهنگى و تعاليم مذهبى، نحوه زندگى و معاش و حتى حرفه و صنعت هاى مختلف را به مردمى كه كاملا" از تمدن و پيشرفت و علم و دانش بى بهره بودند، مى آموختند و خود نيز به فعاليتهاى اقتصادى مى پرداختند و از اين راه به معيشت و زندگى مردم كمك مى كردند. (37)

در نتيجه، مردم نگاه مثبتى به آنها داشتند و آن چنان كه گفتيم، حتى بربرها در جريان حمله به روم، به كليساها آسيب عمده اى نرساندند. اين همه بى مهرى و دروغ پردازى كه درباره مسيحيت اوليه در دوران جديد اروپا مى شود، تحريف تاريخ است و واقعيت غير از آن است. خدمتى كه مسيحيت به اروپا كرد، با هيچ چيز ديگرى قابل قياس نيست. مسيحيت توانست از قبايل وحشى حاكم بر اروپا كه به هيچ اصول انسانى پايبند نبودند و قتل و غارت را هنر خود مى دانستند و زندگى را بر گرده اسب مى شناختند، مردمى شهرنشين و تمدن پذير تربيت كند و دوباره حيات و زندگى و تمدن را در آن سرزمين احيا نمايد و اين كار بس بزرگى بود. اروپا در دوران بربريت خود، به تدريج تحت هدايت وسرپرستى مسيحيت آباد گرديد. كم كم روستاها و آباديها در اطراف كليساها و ديرها به وجود آمدند، همين روستاها، بعدها

به شهرهاى بزرگ و سپس به كشورهاى مستقلى تبديل شدند. در واقع، همين ديرها و معابد مسيحى بودند كه به كانون ها و مراكز تمدن جديداروپا تبديل شدند. و به همين دليل بسيارى از شهرهاى اروپا، داراى اسامى و عناوين مذهبى و با پسوند يا پيشوند (مقدّس) (38) هستند كه حاكى از نقش محورى مراكز مذهبى و ديرها و معابد مسيحى در تمدن غرب است. به عنوان مثال، شهرى همچون " مونيخ " كه مهم ترين و فرهنگى ترين شهر كشور آلمان است، داراى ريشه مذهبى است و اين نام به زبان آلمانى به معنى "خانه رهبان " است و اكثر قريب به اتفاق شهرهاى قديمى اروپا، داراى چنين پيشينه اى است.

در اين مرحله، به تدريج در شهرها و مناطق مختلف، نظامهاى شبه حكومتى ايجاد شدند و درتمام اين دوران، پاپ رييس معنوى همه دولتها و كشورها شناخته مى شد. از اين رو، به دليل پايگاه و اعتبارى كه مسيحيت و پاپ در نزد مردم داشت، حتى بعدها كه نظامهاى سلطنتى در اروپا شكل گرفت، تا زمانى كه پاپ تاج را برسر پادشاه نمى گذاشت، پادشاه مشروعيت پيدا نمى كرد. (39)

در اين دوره، زندگى اجتماعى و نيز نظام سياسى اروپا، متاثر از مذهب بوده است و هيچ دوگانگى و تعارضى ميان مسيحيت و فرهنگ جامعه و تمدن اروپا وجود نداشت. به عبارتى، مذهب با فرهنگ و تمدن اروپا درآميخته بود. تعليم و تربيت بكلى دينى بود. كليسا نه فقط مركز تعليم علوم و معارف دينى بود بلكه ساير رشته هاى علوم را در سطوح مختلف، به مردم آموزش مي داد.

در كليساها، اغلب مدارسى وجود داشت

كه مركز فراگيرى علوم غيردينى و تجربى بود و اغلب اين مدارس در اروپا، به دانشكده ها و سپس دانشگاهها تبديل شدند. بيشتر دانشگاههاى معتبر امروز اروپا، همچون (آكسفورد)، (كمبريج)، (سوربن) و... مدارسى بودند كه كليسا آنها را ايجاد كرده بود و سپس به دانشگاه تبديل گرديدند. امروزه نيز همين دانشگاهها با همان اسم و عنوان سابق خود، باقى مانده اند و جزء مهم ترين اركان آموزشى غرب به حساب مى آيند.

بنابراين كليسا و روحانيت مسيحى در دوران قرون وسطى، صرفا مروّج و عهده دار امور معنوى نبود، بلكه اصول و روشهاى زندگى و معيشت را نيز به مردم تعليم مى داد. مردم و قبايل ساكن در اروپا در عصر تاريكى، حتى با صنعت پارچه بافى و دوختن لباس نيز آشنا نبودند و خود را با پوست حيوانات مى پوشاندند. كشيشان در داخل كليساها، چرخ هاى نخ ريسى و دستگاههاى پارچه بافى داير كرده بودند، پارچه مى بافتند، لباس مى دوختند و آن را به ديگران نيز آموزش مى دادند.

اروپا علاوه بر شهرنشينى و صنعت، كشاورزى خود را نيز در هجوم بربرها از دست داد. زيرا آنان مردمى شكارچى و گله دار بودند. به همين دليل كليسا به ناچار، در كنار آهنگرى، نجارى، بنايي و بسيارى از حرفه ها، كشاورزى را نيز به اين مردم آموزش مى داد.

به اين ترتيب اروپا از هر نظر وامدار مسيحيت مى باشد. تصور نشود كه پيشرفت علمى و فنى امروز اروپا ناشى از بى دينى آن است. اگر غرب در علم و صنعت دستاوردهايي دارد كه مى تواند به آن افتخار كند، آن را بايد مديون دوران دين دارى

خود و نقش بى بديل دين مسيح (ع) بداند كه در دوران سياه جهل و عقب ماندگى، مشعل علم ومعرفت و دانايي و تمدن را روشن نگاه داشته و اروپا را از سقوط قطعى و نابودى حتمى حفظ كرد.

با تلاش كليسا و توسعه فرهنگ مسيحى در قبايل بربر، به خصوص ژرمنها، انگلها، اسلاوها و فرانك ها كه صاحبان اصلى اروپاى پس از فروپاشى امپراطورى روم بودند، به تدريج اروپا از حالت توحش خارج شد و كم كم مدنيت در آن شكل گرفت. در حقيقت، قرون وسطى را بايد دوران انحطاط اروپاى رومى و يونانى كه پايبند الهه ها و اسطوره هاى شرك آميز بودند و دوران شكوفايى اروپاى ژرمنى و انگليسى، يعنى دوران پشت كردن به عصر خدايان و انديشه هاى شرك آلود و گرويدن به مسيحيت و توحيد، قلمداد كرد. وحدت فكرى، فرهنگى و اجتماعى اروپا كه رمز نجات و بقاء آن بود نيز، مديون همين فرايند است.

ب - عصر ايمان

پانصد سال دوم قرون وسطى، كه تقريبا از قرن دهم تا پانزدهم ميلادى را شامل مى شود، عصرايمان مى نامند. در اين عصر كه دوران شكوفايى دوباره و تدريجى اروپا است، مذهب در بيشتر امور دخالت و حضور داشت.

در اين مرحله نيز، كليسا نقش اساسى در پاسدارى از علوم و فرهنگ و تمدن اروپا بر عهده داشت. در اين دوره كه همزمان با گسترش و توسعه و شكوفايى خارق العاده تمدن اسلامى بود، كليسا با وجود احساس رقابت و تعصب نسبتا شديدى كه نسبت به اسلام و حوزه هاى نفوذ مسلمانان داشت، گروههاى بسيارى را براى فراگيرى و انتقال علوم و معارف، به سراغ

دانشمندان مسلمان و كتابخانه هاى كشورهاى اسلامى فرستاد تا آثار علمى و كتابهاى مسلمانان را به دست آورند. آنان اين آثار را به لاتين و ساير زبان هاى رايج اروپا ترجمه كرده و در دانشگاهها و مراكز علمى وابسته به كليسا تدريس مي كردند. اروپاييان خود معترف هستند كه بيشترين تاثير را در تجديد حيات تمدن اروپا، مراودات فرهنگى با مسلمانان و آثار علمى دانشمندان اسلامى داشته است، ليكن متاسفانه دراين زمينه امانتدارى را رعايت نكردند و از ضعف و سستى اواخر دوران تمدن اسلامى استفاده كرده و اغلب دستاوردهاى مسلمين را به نام خود ثبت كردند و خيانت آشكارى را نسبت به تمدن اسلامى و تاريخ آن، كه نقش تعيين كننده اى در حيات دوباره اروپا داشت، روا داشتند و بعد مدعى شدند تمدن اسلامى هيچ دستاوردى نداشته است.

تاثير پذيرى غرب از فرهنگ و تمدن اسلامى

در دوران شكوفايى تمدن اسلامى، كه مغرب زمين اندك اندك به مدد كليسا و علماء دينى، از خواب پانصد ساله بيدار مى شود از جهات مختلف، روى بسوى شرق اسلامى دارد و در تمامى رشته هاى علوم از جمله علوم عقلى، مسيحيت و به تبع آن اروپا، وامدار فلاسفه و انديشمندان اسلامى است. چون مسيحيت گرفتار فقر كلامى و فلسفى بود و از حضرت عيسى (ع) و شاگردان و اصحاب ايشان، در اين زمينه مطالب قابل توجهى باقى نمانده بود و اينكه كليسا بايستى مانند هر آيينى به پرسشهاى اساسى پيروان خود پاسخ مى داد، به ناچار درصدد برآمد تا ضعف خود را در فلسفه و كلام با وام گرفتن از انديشمندان اسلامى جبران كند. زيرا در آن زمان دانشمندان بسيارى در شهرهاى بزرگ ممالك

اسلامى به بحث و مطالعه بر روى مسايل فلسفى و كلامى مى پرداختند.

دو نحله يا مكتب فلسفى كه در اروپا نفوذ زيادى يافت، يكى مكتب (ابن سينا) (40) و ديگرى مكتب (ابن رشد) (41) بود كه اين هر دو، از فلاسفه مسلمان بودند. يكى ايرانى و ديگرى اهل (اندلس) اسلامى بود. اين دو مكتب كه حرف اول را در حوزه انديشه و مباحث فلسفى و حكمت الهى آن دوران مى زدند و دو جريان فكرى و فلسفى رايج در جهان مسيحيت به حساب مى آمدند، از انديشه ها و آثار اين دانشمندان اقتباس شده بودند. (42)

مسيحيان به اندازه اى تحت تاثير انديشمندان مسلمان بودند كه اساتيد آنان در دانشگاههايى همچون، آكسفورد و كمبريج هنگام تدريس در چهره و لباس دانشمندان و اساتيد اسلامى ظاهر مى شدند و به سبك علماى مسلمان، عمامه بر سرمى گذاشتند و عبا بر تن مى كردند.

در حالى كه لباس عادى آنان، شامل عبا و عمامه نبوده و پوشيدن آن لباس امتيازى خاص براى اساتيد دانشگاهها بوده است و فقط مجاز بوده اند در هنگام تدريس، آن را بر تن كنند و اين سندى بوده است بر صلاحيت عملى آنان. (43)

دانشمندانى همچون (آلبرت كبير) و (سن توماس آكوئيناس) كه از بزرگترين فلاسفه (اسكولاستيك) مسيحى به شمار مى آيند، در مقابل دانشمندان مسلمانى چون (ابن سينا) همواره تا آخر عمر احساس خضوع مى كردند (44) و همواره با احترام از او نام مى برده اند و هم چنان كه ما او را (شيخ الرييس ابوعلى سينا) مى ناميم، آنها او را (بزرگترين استاد هميشه، ابن سينا) مى ناميدند و براى سالها، در

سر در دانشگاههاى معتبر اروپا همچون (سوربن) فرانسه و (كمبريچ) انگلستان، تصاوير ابن سينا و زكرياى رازى و برخى ديگر از دانشمندان مسلمان، نقاشى و نصب شده بود.

اولين كتابى كه پس از اختراع دستگاه چاپ در اروپا، براى تيمّن و تبرك چاپ شد، كتاب مقدّس و دومين كتاب، (قانون) ابن سينا بود. اين نشان مى دهد كه تمدن اروپا در نيمه دوم قرون وسطى، تا چه پايه از اسلام و فرهنگ اسلامى متاثر بوده است. آنان از روى بى اطلاعى و يا خودباختگى تصور مى كنند مسلمين تمدن درخشانى نداشته اند و هر چه بوده است غرب و فرهنگ و تمدن آن بوده است، بهتر است اندكى به تاريخ مراجعه كنند و اعترافات خود غربي ها را در اين زمينه مرور كنند تا بدانند كه علم و تمدن امروز اروپا، تا چه حدّ وامدار مسلمين و تمدن اسلامى مى باشد.

آثار و كتابهاى ارزشمندى در باب تاثير فرهنگ اسلام بر اروپا به رشته تحرير درآمده است كه يكى از آنها، كتاب (خورشيد اللّه بر فراز مغرب زمين) (45) نوشته خانم (دكتر زيگريد هونكه) است. دراين كتاب گوشه هايي از حقايق تاريخى در خصوص تاثير فرهنگ اسلامى بر فرهنگ عمومى، دانش، صنعت، تجارت و حتى سياست در اروپا بيان شده است.

نويسنده اين كتاب، به صدها واژه اشاره مى كند كه از ممالك مسلمين، عربى، ايرانى و هند اسلامى، به غرب رفته و هم اكنون نيز در ادبيات خود، از آن ها استفاده مى كنند.

به طور مثال، اروپاييان به افتخار خوارزمى (46) صاحب رساله هاى (الحساب) و (الجبر) كه در واقع پديد آورنده اين دو علم مى باشد،

به علم (حساب)، (الگاريتم) يا (لگاريتم) (47) مى گويند. در حقيقت علم حساب كه منشاء بسيارى از محاسبات در علوم، صنايع و تكنولوژى اروپا است، ابتكار يك دانشمند مسلمان به نام (خوارزمى) است. آنان همچنين علم جبر و مقابله را نيز مديون كتاب (الجبر) خوارزمى هستند و عينا لفظ (Algebra) را براى اين علم به كار مى برند. (48)

اروپاييان در رشته هاى ديگر علمى مانند مكانيك، شيمى، طب، نجوم، ستاره شناسى، جغرافيا، دريانوردى و... نيز مديون مسلمانان هستند. كاشف (الكل) كه در زبان انگليسى به آن (Alcohol) گفته مى شود، (محمدبن زكرياى رازى) (49) دانشمند ايرانى است. در پزشكى امروز غرب، هنوز اسامى برخى بيماريها، عربى است. مانند بيمارى سرماخوردگى كه به آن (آنفولانزا) مى گويند كه همان (انف العنزه) يعنى بينى بز است! كسى كه سرما مى خورده و آب ريزش بينى پيدا مى كرده است او را به بز تشبيه مى كرده اند. اين كلمه از عربى وارد فرهنگ اروپايى شده و از آنجا به عنوان يك نام مدرن غربى به شرق برگشته است!

هزاران اصطلاح و واژه ديگر شبيه آن، در ادبيات اروپايي وجود دارد. از جمله (ترافيك) كه همان (ترفيق) عربى مى باشد، يا (آدميرال) كه از (امير الماء) گرفته شده است، (كابل) كه از (حبل) و (مگزين) كه از (مخزن) اقتباس گرديده است. اسامى برخى ادوات موسيقى مثل (گيتار) كه از (قيطاره) گرفته شده يا (بازار) و (كاروان) كه عينا از زبان فارسى اخذ شده اند. (50)

از اين موارد بسيار است، امّا برخى روشنفكران ما كه گرفتار سطحى نگرى و خود كم بينى شده اند، اساسا اين حقايق را در نمى

يابند و هيبت و هيمنه غرب و بيمارى غربزدگى، آنها را از درك حقايق باز داشته است و لذا ضرورت دارد مراكز تحقيقاتى و پژوهشى، سهم تمدن اسلامى در پيشرفت بشريت و تاثيرى كه اين تمدن بر توسعه علم و تكنولوژى داشته و بدلايل متعدد مخفى مانده است را، مشخص نموده و نتايج آن را به جامعه ارايه كنند.

اروپاييان در انكار و سرپوش گذاشتن بر اين افتخارات، تلاش بسيارى كردند. آنان به معنى واقعى كلمه در امانتى كه اسلام در اختيار آنها قرار داد، خيانت كردند و پاسخ نيكى را به بدى دادند! بسيارى از كشفيات و اختراعات مسلمانان را به نام خود مصادره كردند. آنان سرمايه هاى بى بديل تمدن اسلامى در آندلس را وحشيانه تصاحب كرده به تملك خود در آوردند و صاحبان و مالكان حقيقى آنها را نيز هرگز معرفى نكردند. آنچه را كه از مسلمين گرفته بودند به قيمتى گزاف به آنان برگرداندند. واژه مبتذلى مانند (آب بينى بز) را به عنوان (آنفولانزا) تحويل ما دادند و ما نيز به استعمال آن افتخار مى كنيم!؟

انحطاط مسيحيت و زوال حاكميت كليسا در مغرب زمين

اشاره

در پايان قرون وسطى، مسيحيت و نظام كليسا كه از بحرانهاى عميقى رنج مى برد، دچار انحطاط و فروپاشى گرديد كه برخى دلايل آن به شرح زير است:

انجيل و مسيحيت تحريف شده:

ريشه اصلى بحران در مسيحيت و حاكميت كليسا را بايد در انجيل به عنوان مرجع اصلى تعاليم آن دين و هم چنين نهاد و ذات مسيحيت دانست. واقعيت آن است كه انجيل، برغم آن چه كه ادعا مى شود، كتابى آسمانى و متضمن وحى الهى نيست بلكه مجموعه يادداشت ها، خاطرات و حاصل انديشه تعدادى از پيروان حضرت مسيح (ع) است كه پس از سالها از عروج آن پيامبر الهى، مطالبى را كه باواسطه يا بى واسطه شنيده و بعضا تصورات و برداشت هاى خود را تدوين نمودند و نام آن را كتاب مقدّس گذاردند. و انجيل رسمى موجود كه خود شامل چهار انجيل است، از ميان بيش از سيصد انجيل، توسط كليسا برگزيده شده و ساير اناجيل كه در بسيارى موارد از لحاظ شكل و محتوا با انجيلهاى چهارگانه فعلى تفاوت داشته اند جمع آورى شده و به طور كامل از بين برده شده اند. و انجيلهاى چهارگانه موجود نيز كه از ترجمه هاى مختلف گذشته اند در موارد بسيار با هم تفاوت و بعضا تضاد دارند و در طول زمان نيز توسط رهبران كليسا مورد دستكاريها و تغييرات فراوانى قرار گرفته اند. بديهى است يك اينچنين كتابى به عنوان مرجع دينى مسيحيت كه فاقد يك مبناى وحيانى درست و قابل اعتماد است، نمى تواند پاسخگوى نياز بشر به هدايت الهى و مبناى زندگى دينى واقع شود.

علاوه بر اين، مسيحيت نيز بعد از عروج عيسى مسيح

(ع) هم توسط پيروان او و هم از سوى قدرتهاى حاكم و هم به وسيله ى يهوديان، مورد دستبرد، تغيير و تحريف قرار گرفت، ضمن آن كه اين دين كه آخرين پيام الهى نبوده و مى بايست در ساختار كلى جريان نبوت، توسط پيامبر عظيم الشاءن اسلام تكميل و تتميم مى يافت، بهيچوجه پاسخگوى نياز بشر در طول زمان نبود.

جرم كليسا و روحانيت مسيحى آن بود كه برغم سفارشات حضرت مسيح (ع) و آيات انجيل اصلى كه ظهور پيامبر خاتم را وعده داده بود و آنها را ملزم به تبعيت از او كرده بود، در مقابل اسلام و ظهور پيامبر آخرين كه در اواخر قرن ششم ميلادى اتفاق افتاد، مقاومت كردند و تسليم نشدند و مردم را از تمسك به دين جديد الهى بازداشتند. اين منشاء بن بست در نظام فكرى و عملى مسيحيت گرديد و مسيحيت در ذات خود عقيم و سترون باقى ماند و عمده ترين علت بحرانى را كه در پايان قرون وسطى دامان آن را فرا گرفت بايد در اينچنين تضاد ماهوى و جوهرى جستجو نمود. اين منشاء آن شد كه مسيحيت براى جبران خلاءهاى تئوريك و نظامات عملى خود، از فلسفه هاى يونانى و غير يونانى و انديشه هاى نارسا و رويه هاى غير الهى وام گيرد. اين عامل، بهمراه ساير عواملى كه بر خواهيم شمرد مسيحيت و حاكميت كليسا را به سراشيبى سقوط و اضمحلال كشاند. (51)

فقر كلامى و ضعف فلسفى مسيحيت:

ايراد اساسى فلسفه اسكولاستيك (52) اين بود كه، بر خلاف روش فلسفى در جهان اسلام، چنين القاء مى شد كه آنچه فلاسفه بزرگ مسيحى همچون (آلبرت كبير) (53) يا (سن توماس) (54)

گفته اند، حق مطلق است و هيچ كس حق مخالفت با آن را ندارد و اين، اشتباه بزرگ كليسا بود و از جمله دلايلى است كه منجر به سقوط كليسا و در نهايت جدا شدن دين از تمدن در اروپا شد. آنان درباره مجموعه معارفى كه اسمش را فلسفه اسكولاستيك نهاده بودند، گرفتار مطلق انديشى بوده و آن را حرف آخر مى دانستند و مخالفت با آن، عناد با خداوند و دشمنى با مسيحيت تلقى مى شد. اين در حالى بود كه بسيارى از تعاليمى كه به نام عيسى مسيح (ع) در مسيحيت رواج داشته و دارد، حاصل انديشه بشرى بوده و پايگاهى در وحى و دين الهى ندارد. به عنوان مثال، مباحث مربوط به فلكيّات در فلسفه اسكولاسيتك، از ابن سينا اقتباس شده بود و او نيز در فلسفه تحت تاثير ارسطو و در نجوم از آرا (بطلميوس) (55) پيروى مى كرد و بطلميوس زمين را ثابت و بى حركت و مركز عالم مى دانست و همه ستارگان و هم چنين خورشيد را، گرد او در حركت مى دانست. اگر چه در جهان اسلام دانشمندانى هم چون ابوريحان بيرونى موفق شدند، معلومات و كشفيّات خود در زمينه نجوم را نسبت به فرضيّات بطلميوس گسترش بيشترى دهند و دستاوردهاى دقيق ترى ارايه كنند، لكن فلسفه اسكولاستيك بر فرضيات بطلميوس استوار بود. (56)

با پيشرفت علم، بشر دست آوردهاى جديدى در شناخت جهان و طبيعيات پيدا كردو كشفيّات تازه اى انجام شد كه بسيارى از نظريات مطرح شده در امور طبيعى در فلسفه اسكولاستيك را زير سؤ ال برد. امّا چون كليسا همه اين معارف راهم چون

وحى منزل، غير قابل تشكيك مى دانست، به كسى اجازه مخالفت نمى داد. در نتيجه، تناقضى آشكار بين علم رايج و فلسفه كليسايى پديد آمد و بنيانهاى فلسفه اسكولاستيك را متزلزل ساخت.

به عنوان مثال، در فلسفه اسكولاستيك راجع به جهان چنين استدلال مى شد كه، انسان گل سر سبد آفرينش و متعالي ترين مخلوق خداوند است، در ميان انسانها، پيامبران كاملترين اند. اين انسانهاى كامل لزوما بايد در متعالى ترين و كاملترين نقطه عالم يعنى مركز آن، مستقر باشند.

مركز عالم جايى است كه نقص و ضعف و كاستى در آن نباشد. از آنجا كه ساير ستارگان و اجرام آسمانى مدام حركت مى كنند و جابجا مى شوند و اين نشانه نقص و ضعف و نياز است. انسان كامل بايد در جايى مستقر باشد كه نقص و كاستى و در نتيجه حركت و جابجايى ندارد. اگر آنجا داراى حركت باشد، پس ناقص است و شايسته حضور انسان كامل نمى باشد. از نظر كليسا، زمين كاملترين نقطه هستى و مركز عالم بود زيرا مى پنداشت كه حركت و جابجايى در او راه ندارد و لذا شايسته هبوط انسان و پيامبران خداست. اين نظريه كه بر كيهان شناسى بطلميوسى استوار بود و زير بناى بخش قابل توجهى از فلسفه اسكولاستيك و معارف كليسا را تشكيل مى داد، آن گاه كه توسط انديشمندانى مانند (كپرنيك) (57) و (گاليله) (58) ابطال گرديد (هر چند قبل از آنها نيز برخى از علماى اسلامى بر متحرك بودن زمين تاءكيد داشتند) و كشفيّات علمى نشان داد كه زمين ثابت نيست و حركت مى كند و مركز عالم نيز نمى باشد، بلكه خود به

عنوان جزيى از منظومه شمسى به گرد خود و خورشيد مى چرخد (59). اين نظريات تازه علمى، زير بناى جهان شناسى و همچنين جهان بينى كليسا را متزلزل ساخت، به همين دليل كليسا به مبارزه با آن برخاست. (60)

كليسا در چند مورد دچار اشتباه شده بود: اولا مبناى بخش مهمى از مباحث فلسفى و معارف عقلى و جهان بينى خود را بر يك نظريه سست علمى بنا نهاده بود كه نه تنها ريشه در وحى نداشت بلكه برمبناى عقلى و تجربى مستحكمى نيز استوار نبود و ثانيا آن چه را كه در واقع نظريه پردازى يك يا چند دانشمند بود، مطلق و غير قابل انكار دانسته و اجازه بحث و كنكاش و طرح نظر مخالف را نمى داد.

امّا در جهان اسلام چنين اتفاقى رخ نداد. هيچگاه آرا و افكار انديشمندان اسلامى، به عنوان نظريه نهايى اسلام و حقيقت مطلق، قلمداد نمى شد و همواره اين مطالب، مورد بحث و مناقشه و تغيير و اصلاح قرار مى گرفتند (61). به همين دليل به عنوان مثال آرا ابن سينا مورد مخالفت شيخ اشراق قرار مى گرفت و آرا هر دو مورد نقدجدى (ملاصدرا) واقع شد و اين وضعيت در گسترده علوم اسلامى وجود داشت و هيچ كس نيز فرياد واسلاما سر نمى داد. چون اين افكار را زاييده فكر و انديشه افراد بشر مى دانستند، نه وحى منزل!

گاليله كه از كشفيّات خود به وجد آمده بود، به موعظه پاپ عمل نكرد و حاصل پژوهشهاى خود را منتشر ساخت. در نتيجه، دستگاه كليسا وى را مجبور ساخت كه از نظريه خود دست بردارد. وى را چند روزى زندانى

و سپس در ويلاى خود در (آرچترى) تحت نظر قرار دادند. وى مجاز نبود از املاك خود خارج شود (62) اما به او اجازه دادند كه مطالعات خود رادنبال كند. وى در اين مدت و تا پايان عمر به مطالعه و تحقيق در زمينه مكانيك پرداخت، زيرا ديگر نمى توانست به مطالعه آسمان بپردازد! (63)

كليسا برخى ديگر از كشفيّات و حقايق علوم تجربى رابه دليل مخالفت آنها با باورهاى خود، ناقض ايمان مردم مى دانست و با آن ها مخالفت مى نمود. اين كشفيّات فلسفه اسكولاستيك را به زير سؤ ال مى برد و مورد ترديد قرار مى داد.

خشونت و شدت عمل كليسا در برخورد با مخالفين فكرى خود:

يكى ديگر از عواملى كه زمينه ساز انزجار عمومى از كليسا و دستگاه روحانيت مسيحى گرديد، رفتار خشنى بود كه كليسا در برخورد با مخالفين فكرى خود نشان مى داد. بر خلاف اسلام كه تاءمل، انديشه و تحقيق را در اصول دين نه تنها مجاز، بلكه لازم و واجب مى داند و اصول دين تقليدى را نفى مى كند و به كلى مردود مى شمارد، در فرهنگ مسيحى، اصول دين و نظريات مذهبى براى عقل (منطقه ممنوعه) قلمداد مى شد و هيچكس حق ورود به آن را نداشت. آن چنان كه گفتيم، كليسا نه فقط عقايد و مطالب خاص مذهبى بلكه يك سلسله اصول علمى مربوط به جهان و انسان را كه ريشه فلسفى يونانى و غيريونانى داشته و تدريجا مورد قبول علماى بزرگ مسيحيت قرار گرفته بود را در رديف اصول عقايد مذهبى قرار داده و مخالفت با آن راجايز نمى شمرد و با مخالفان آن عقايد به شدت برخورد مى كرد. درباره شدّت عمل

كليسا با اين چنين افرادى كه مرتد تلقى مى شدند، مطالب زيادى در كتابهاى تاريخ تمدن و تاريخ علم آمده است. هر چند به بسيارى از آن مطالب و روايات تاريخى در اين باب، از آن رو كه توسط نويسندگان اومانيست بعد از رنسانس كه با ديد انتقادى و بعضا غرض آميز عليه مذهب و كليسا نوشته شده است، نمى شود اعتماد كرد، لكن فى الجمله برخورد تند و خشم آلود كليسا با كسانى كه نظرياتى خلاف آيين كليسا ابراز مى داشته اند مورد اتفاق است. وجود محاكمى بنام (انگيزاسيون) براى تفتيش عقايد مردم و احكام خشنى كه صادر مى كرده اند جاى ترديدى در اين واقعيت باقى نمى گذارد و اين منشاء آن شد كه نخبگان و انديشمندان بتدريج از كليسا فاصله گرفته و واكنش هاى منفى عليه مسيحيت و دين از سوى مردم پديد آيد و كودتا عليه نظام كليسايي در مغرب زمين، از سوى نخبگان پاسخ مثبت دريافت دارد. (64)

اقبال كليسا به دنيا و بازگشت از اصول:

علاوه بر مشكلاتى كه در وادى فلسفه، كلام و علوم براى كليسا به وجود آمد، رويكرد كليسا به دنيا و دنياگرايى رهبران مسيحيت، آن را به ورطه انحطاط و فساد كشاند. (65) شناخت دلايل و ابعاد اين مشكل، با بررسى كيفيت انتقال تمدن از شرق به غرب، بهتر فهميده مى شود.

همانگونه كه قبلا بيان كرديم، در دوران قرون وسطاى اروپا، شرق اسلامى مركز تمدن عالم بود و علاوه بر انواع و اقسام كالاها و محصولات كشاورزى و صنعتى كه به اروپا صادر مى كرد، علم و دانش و فرهنگ خود را نيز سخاوتمندانه به بشريت، از جمله ملت هاى اروپايى ارايه مى

نمود. اين جريان، در روابط بين كشورهاى اسلامى و اروپا، شروع جنگهاى صليبى ادامه يافت. از آن پس به دليل مشكلاتى كه در اثر جنگ در راههاى ارتباطى و تجارت با مسلمانان به وجود آمد، صدور كالا به اروپا به سختى انجام مى شد در نتيجه اروپاييان كه بيشتر نيازمنديهاى خود، هم چون ادويه، پارچه و ساير وسايل زندگى را از شرق و به ويژه كشورهاى اسلامى وارد مى كردند، به دو اقدام دست زدند. از يك سو به تقويت قدرت دريايى خود پرداختند و به جستجوى راههاى ناشناخته دريايى همت گماشتند، كه نتيجه آن، بسط و گسترش راههاى دريايي و كشف سرزمينهاى جديد در جنوب آفريقا و اقيانوسيه و قاره آمريكا، براى آنها گرديد و از سوى ديگر، به جاى انتقال كالا و مصنوعات، به انتقال علم و فن آورى از كشورهاى اسلامى، مبادرت نمودند. (66)

آنها افراد و دانش پژوهان خود را به ممالك اسلامى وشرقى گسيل داشتند و از آثار و رساله هاو تحقيقات علمى دانشمندان آنجا نسخه بردارى كردند و در رشته هاى مختلف، از مسلمانان بهره بردند و به اين ترتيب صنعت خود را گسترش دادند (67) تا جايى كه صنعت در اروپا بر علم پيشى گرفت و به موتور محركه علم تبديل شد. (68)

علاوه بر اين، تكاثر و تجمع پول و ثروت در شهرها، به ويژه شهرهايى كه در چهار راههاى ارتباطى قرار داشتند، ثروت هنگفتى را فراهم آورد و طبقه جديدى را به نام (بورژوا) در مقابل فئودالها به وجود آورد كه شغل آنها تجارت و صنعتگرى بود. اينان به دليل دست يابى به راههاى مختلف تجارى و امكانات

توليد انبوه در صنعت، روز به روز ثروتمندتر شدند. به گونه اى كه حجم نقدينگى بسيارى از آنها از فئودالها و زمينداران بزرگ بيشتر گرديد و حكومت ها نيز از نظر اقتصادى به آنان نيازمند شدند. در نتيجه گرايش به مسيحيت و كليسا كه پشتيبان فئوداليسم سنتى بود، جاى خود را به گرايشات مادى كاسبكارانه و مصرف زدگى و به يك معنى، بورژوازى داد.

كليسا بى آنكه اقدام مؤثرى بتواند انجام دهد شاهد وابستگى بيش از پيش مردم به دنيا و فاصله گرفتن آنان از دين و گرايش به جنبه هاى مادى زندگى بود. جامعه اروپا با حرص و ولع عجيبى به دنيا رو آورده بود. ثروت سرشار، اخلاق و فرهنگ بورژوازى، مال اندوزى و رفاه طلبى، مردم را مدام از كليسا دور مى ساخت. در مقابل كليساها، بناهاى رفيع و مجلل ساخته شد و هنرهاى اومانيستى و لذت محور، جاى گزين عرفان و معنويتى كه كليسا آن را عرضه و تبليغ مى نمود، گرديد.

كشيشان كه ديگر نفوذ چندانى در مردم نداشتند، به جاي آنكه مقاومت مؤثرى را در مقابل اين هجوم شكل دهند، خود در گرداب دنياگرايى غرق شدند. آنان نيز به زندگيهاى اشرافى روى آوردند و زرق و برق و منش بورژوايى، و جلال و جبروت ثروتمندان و پادشاهان، فضاهاى ساده و روحانى كليساها و صومعه ها و دستگاه روحانيت مسيحى را آلوده و فرا گرفت. روحانيون مسيحى براى آنكه مردم را به كليسا بكشانند و به گمان خود آنها را از بى ايمانى نجات دهند، به اين فكر افتادند كه جاذبه هاى حضور در كليسا را افزايش دهند. از اين رو معمارها، نقاشها

و مجسمه سازهاى معروف اروپا را جمع كردند و بناهاى كليسا و ظواهر و تجملات دستگاه روحانيت مسيحى را بر اساس ذايقه جديد مردم، تغيير دادند. در واقع كليسا را مى توان از اصلى ترين عوامل رواج هنر نقاشى و مجسمه سازى در دوران رنسانس قلمداد كرد. ديوارها و گنبدهاى كليساها و نمازخانه ها، محلى براى نمايش آثار مجسمه سازان و نقاشان مشهورى همچون (جوتو)، (مارتينى)، (گيبرتى)، (رافائل) و (لئوناردو داوينچى) گرديد كه در آن جا در ابتدا تصاويرى به نام حضرت عيسى (ع) و مريم عذرا و قديسين مسيحى كشيده مى شد. اما آرام آرام اين نقشهاى محجوب، جاى خود را به تصاوير مجسمه هاى عريان فرشتگان و سپس، خدايان يونانى و رومى داد. (69)

صحنه هاى بهشت وجهنم، خلقت آدم و حوا (70) وساير صحنه هايي را كه داراى مضامينى مذهبى بودند، برديوارهاى كليساها نقاشى كردند، به گونه اى كه كليساها به نمايشگاه هايي از هنرهاى تجسمى و تصاوير عريان زنان و مردان مبدل شدند. (71)

اين رفتار، روح معنوى و اخلاقى كليسا را بشدّت تنزل داد. ديگر مردم براى عبادت و تزكيه روح به آنجا نمى رفتند. بسيارى از مردم، براى مشاهده تصاوير و مجسمه ها و تحت تاثير جاذبه هاى معمارى و هنرى كليساها، به آنجا مى رفتند. به اين ترتيب كليسا، خود به عاملى براى توجيه فساد و دنياطلبى تبديل گرديد و روحانيت مسيحى براى جذب مردم به اماكن مقدّس، آنها را به همان صورت كه ثروتمندان و بورژواها و دنياطلبان مى خواستند، تزيين نمود. به عبارت ديگر كليسا به جاى آن كه ايمان مردم را در برابر هجوم فرهنگى و اخلاقى

بورژواها و ثروت اندوزان حفظ كند و جهت گيرى و گرايشات جامعه را اصلاح كند، خود با موج جديد دنياطلبى همراه شد و ناخواسته به آن موج دامن زد. (72)

براى ساختن بناهاى رفيع كليساها و تامين هزينه هاى هنگفت تشريفات و تجملات دستگاه عظيم و پرخرج روحانيت مدرن! احتياج به منابع مالى جديد بود. از اين رو كليسا به ناچار به بدترين و سخيف ترين اعمال دست زد، تا جايي كه روحانيت مسيحى به هر كارى از جمله به خريد و فروش بهشت و جهنم مبادرت نمود. نقشه بهشت را مى كشيدند و براى محله ها و خيابانهاى مختلف آن قيمت تعيين مى كردند!؟ و هر كس، هرقدر گنهكار، مى توانست با خريد خانه اى در بهشت، اقامت خود را در آنجا تضمين كند!؟ وبه اين ترتيب با پرداخت وجه، هر گناهى قابل بخشش بود. حتى جهنم را مى شد خريد! (73) اين اقدامات، منجر به ايجاد ترديد در مردم به خصوص اقشار فهيم جامعه، نسبت به تعاليم كليسا گرديد و قداست و حرمت ارزشهاى دينى را زير سؤ ال برد و مبانى فكرى و عقيدتى كه نظام كليسا بر آن استوار بوده را بشدت متزلزل ساخت.

در كنار موارد فوق، فساد مالى و اخلاقى روحانيون مسيحى را نيز نبايد فراموش كرد. كليسا سرنوشت خود را به فئوداليسم اروپا و اشراف و نجيب زادگان، گره زده بود و همانند آنها از مردم بيچاره ماليات اخذ مى كرد. (74) بسيارى از مناصب كليسا خريدو فروش مى شد و يا به اطرافيان پاپها واگذار مى گرديدند. (75)

بسيارى از كشيشها تسليم وضع موجود شده و رذايل اخلاقى حاكم بر

جامعه خود را پذيرفتند و خود به آن گرفتار شدند. به طوريكه زندگى بى بند و بار بسيارى از كشيشان، در ادبيات ايتاليا كاملا نمودار است. اين وضعيت منجر به ملوث شدن چهره كليسا و روحانيت مسيحى گرديد. (76)

نهضت اصلاح دينى و رنسانس

عواملى كه بر شمرده شد، زمينه نهضت اصلاح دين در اروپا را فراهم كرد و تحولّى به نام (رنسانس) (77) يا (نوزايى) را در مغرب زمين به وجود آورد. از آن پس، دوران جديدى در اروپا شكل گرفت كه با گذشته آن، كاملا متفاوت بود. در اين عصر، فرهنگ و تمدنى جديد، آرام آرام شكل گرفته و گسترش يافت كه با فرهنگ و تمدن گذشته اروپا و ساير مناطق جهان هيچ شباهتى نداشت.

ترديدى نيست كه، اصحاب كليسا در به وجود آمدن اين شرايط نقش مؤثرى داشته اند، (مارتين لوتر) (78) كه رهبر نهضت اصلاح دينى در اروپا محسوب مى شود خود روحانى منتقدى بود كه در دستگاه اسقف اعظم آلمان اعتبارى پيدا كرده بود. هنگامى كه به نمايندگى از طرف كليساهاى آلمان، براى ارايه برخى مطالب و شكايات به وايتكان، يعنى مقر پاپ اعزام مى شود، از مشاهده جلال و جبروت دستگاه پاپ و آن همه تشريفات وريخت وپاش كه به دربار پادشاهان شباهت داشت، متعجب گرديد. او متوجه شد كه رقابت شديدى در دنياگرايى ميان شاه و كليسا وجود دارد. (79) در نتيجه، نسبت به تعاليم كليسا و اساسا دستگاه روحانيت مسيحى، دچار ترديد شد و به فكر اصلاح دين افتاد و خود رهبر مذهبى جديدو جريانى تحت عنوان (پروتستانتيزم) در مسيحيت گرديد.

وى پس از بازگشت از رم، مبارزه و انتقاد را نسبت به دستگاه

پاپ آغاز كرد و باوجود آن كه خود يك كشيش بود، تندترين حملات را به روحانيت مسيحى به عمل آورد. پادشاهان و شاهزادگان آلمانى و سياستمداران و ثروتمندان نيز دور او را گرفتند وى را تشويق كردند. بورژواهاو اومانيست ها نيز كه مخالفت او را با دين و كليسا مشاهده كردند به حمايتش آمدند و قيامى را عليه پاپ بصورت يك جريان فكرى قوى و گسترده، سازمان دادند.

از نظر او، مسيحيت مى بايست فاقد روحانيت و كليسا باشد (مسيحيت آرى، روحانيت هرگز!) وى روحانيت و كليسارا زايد و مزاحم مى دانست و معتقد بود، انسان بايد بدون واسطه با خداوند ارتباط داشته باشد. شعار ديگر او اين بود كه، ديانت از سياست بايد كاملا" جدا باشد. دين يك مقوله شخصى و معرفتى است و ايمان امرى فردى است و در هيچ امر اجتماعى، به خصوص سياست، نبايد دخالت كند. (80)

به اين ترتيب كليسا به وسيله يكى از تربيت يافتگان خود، زير سؤ ال رفت و مطالبى عليه آن مطرح شدكه هيچ فرد غير روحانى و حتى لاييك نيز جرات طرح آنها رانداشت. همين امر موجب شد كه انتقادهاى مطرح شده، در اذهان توده مردم كه از وضع روحانيت مسيحى رضايت چندانى نداشتند، عميقا تاثير بگذارد.

مارتين لوتر در پاسخ به اين سؤ ال كه چه كسانى را بايد جايگزين روحانيت كرد و مردم مسايل دينى خود را از كه بايد بپرسند. گفت: دين را هركس بايد با خرد و عقل خود بفهمد. هركس مى تواند انجيل را بخواند و بر اساس فهم خود به آن عمل كند. در نتيجه اين نظرات، تفسير به راى، برداشتهاى مختلف

و قرائتهاى گوناگون از دين (همانگونه كه امروزه در جامعه ما نيز عده اى روشنفكر غرب زده از آن دم مى زنند) رواج يافت.

بر مبناى اين نظر، هركس مى توانست از دين به اندازه فهم خود، قرائتى داشته باشد و بر مبناى آن نيز عمل كند و اين، پيام نهضت پروتستانتيزم بود. از نظر آنها هرچه كه به عنوان حلال وحرام در دين آمده است ساخته و پرداخته كشيشان و روحانيت است به جز دو يا سه مورد مانند غسل تعميد و مراسم عشا ربانى كه امروز نيز هنوز رايج است، نهضت پروتستانيزم معتقد بود امر و نهى و تكليف الهى وجود ندارد، هركس هرچه به عقلش درست آمد و عمل كرد مقبول است. (81)

اين نهضت، زمينه هاى شكل گيرى (ليبراليسم)، (دمكراسى) و (جامعه مدنى) در تاريخ جديد غرب را به وجود آورد (كه در مباحث آينده به آنها خواهيم پرداخت). به عبارت ديگر، بسيارى از شعارهاى دوران جديد اروپا، از نهضت پرتستانيزم كه حركتى در دورن جامعه روحانيت مسيحى بود، سرچشمه گرفت.

تا قبل از نهضت پروتستانيزم، زبان لاتين زبان واحد و دينى مسيحى بود و همه متون دينى به اين زبان نگاشته مى شدند. لوتر فتوى داد كه ضرورتى ندارد كه زبان دين و عبادت مسيحيان مشترك باشدو لزومى ندارد كه همه مسيحيان به زبان لاتين دعا كنند و نماز بخوانند و انجيل را تلاوت كنندو هركس مى تواند به زبان خودش عبادت كند. در نتيجه، نهضت پروتستانيزم وحدت جهان مسيحيت را نيز از بين برد و اتحادى را كه مسيحيت پس از فروپاشى روم بر مبناى مكتب و فرهنگ واحد به وجود آورده

بود، بر باد داد.

پرتستانها، بر اساس تعاليم مارتين لوتر، دين را متعلق به عالم پس از مرگ مى دانند و از نظر آنها دين امرى شخصى و فردى مى باشد و هيچ كاركرد اجتماعى ندارد. وظيفه روحانيت نيز صرفا" در غسل تعميد و مراسم عشا ربانى خلاصه مى شود و حق دخالت در امور سياسى و دنيوى را ندارند.

در كشورهاى كاتوليك، روحانيون به ظاهر ارتباطاتى با سياست و حكومت دارند اما در كشورهاى پروتستان، روحانيون هيچ دخالتى در سياست نمى كنند و اين سياستمداران هستند كه براى آنهاتعيين تكليف مى كنند و اسقف اعظم توسط پادشاه و رييس جمهور منصوب مى شود. در حالي كه درگذشته، پادشاه مشروعيت خود را از پاپ مى گرفت و او بود كه تاج بر سر شاه مى گذاشت!

دوران جديد

به اين ترتيب، شرايط جديدى پيش آمد و بشريت باپديده اى به نام (غرب جديد) روبرو شد. پديده اى كه بدليل نو و جديد بودن، در تاريخ اروپا بدان (مدرنيته) يا (مدرنيزم) مى گويند كه شامل شيوه خاصى از زندگى و نگاه ديگرى به هستى مى باشد كه در گذشته، نه در تاريخ غرب و نه در تاريخ بشر، به اين صورت سابقه و شمول نداشته است. اين زندگى و نگرش جديد انسان غربى، بر مبانى نظرى و فرهنگى خاصى استوار است كه در فصل بعد بدان مى پردازيم.

خلاصه اينكه؛ تاريخ غرب داراى چند مرحله اساسى است، دوران باستان كه خود شامل عصر يونان و عصر روم مى شود. تمدن روم به دليل فرهنگ منحط حاكم بر مردم و فساد و تبهكارى و ظلم طبقات حاكمه و حمله اقوام مختلف، به

انحطاط گراييد و نابود شد و در نتيجه منجر به نابودى مدنيت و شهرنشينى در اروپا گرديد. به اين ترتيب قرون وسطى آغاز شد، دوره اى كه حدود هزار سال به طول انجاميد و طى آن اروپاييان، مجددا و به طور تدريجى به شهرنشينى و مدنيت روآوردند. در اين دوران كليسا و روحانيت مسيحى محور تمدن و فرهنگ در اروپا بود و بر تمام شئون زندگى مردم حاكميت داشت و بالاخره عصر (رنسانس) يا (نوزايى) فرا رسيد كه منجر به نفى حاكميت مسيحيت و كليسااز زندگى اجتماعى مردم و آغاز عصر جديد گرديد كه نظام فكرى و زندگى حاكم بر آن را (مدرنيسم) مى گويند.

مبحث سوم: (مدرنيسم)

توضيح

همانطور كه گفته شد آنچه در اين مباحث مطرح مى شود، در حد ارايه كليات و چارچوبى براى شناخت فرهنگ و تمدن غرب مى باشد. و اين روشن است كه در يك گفتار كوتاه، تنها مى توان عناوين و كليات موضوع را بيان نمود. هدف از طرح اين مباحث اين است كه احساس ضرورت و انگيزه در پى گيرى اينگونه مطالب بوجود آيد. زيرا ما نياز مبرمى به شناخت غرب و فرهنگ آن داريم و در اين خصوص خلا محسوسى وجود دارد. به ويژه در نبرد جديدى كه داراى ابعاد فرهنگى مى باشد و دشمن د ركنار ساير روشها، با ابزار و شيوه هاى فرهنگى، با قلم، انديشه، نظريه و تئورى و با انگيزه تضعيف فرهنگ خودى و تحميل فرهنگ بيگانه، به جنگ با انقلاب اسلامى آمده است و نيات و ماهيت خود رادر پشت الفاظ و مفاهيمى بظاهر علمى و فريبنده پنهان كرده است و اهداف شوم سياسى خود

را از آن طريق پيگيرى مى نمايد، ما نمى توانيم خودمان را بى نياز از اين مباحث بدانيم. در ميدانى كه مؤثرترين سلاح و تجهيزات آن انديشه و فرهنگ مى باشد؛ بديهى است كه نمى توان با دشمنى كه از نوع سلاح و تجهيزات آن شناختى در دست نيست جنگيد و اميد به پيروزى داشت.

آنچه امروزه از سوى جريان روشنفكرى بيمار وبرخى مطبوعات داخلى و رسانه هاى خارجى پشتيبان آنها، به عنوان حرف تازه و مطالب نو مطرح و تبليغ مى شود، به هيچ وجه مطالب تازه و كشفهاى نو و شگفت انگيز علمى نيست.

ژورناليسم آلوده اى كه با پشتيبانى فكرى روشنفكرى وابسته و محافل ضد انقلاب اسلامى و حمايت مادى و معنوى قدرتهاى سلطه گر، اخيرادر ايران ظهور يافته است، مباحثى را كه سالها و بلكه قرنها پيش در غرب ارايه شده بودند و تاريخ مصرف آنها به پايان رسيده است، به عنوان حرفهاى تازه و نسخه هاى جديد براى جامعه امروز، به نسل جوان تحميل مى كند و حال آنكه غرب و اروپا خود سالهاست كه از اين مفاهيم فاصله گرفته به مدرنيسم پشت كرده و به پست مدرنيسم و اخيرا ترانس مدرنيسم رو آورده است. اين مطالب، در آن سامان ديگر تازگى و حتى كاربرد ندارند. حرفهاى نو و تازه و امروزى در غرب، همان حرفهايى است كه روشنفكر وابسته در كشور ما، تصور مى كند كهنه هستند! امروز در اكثر مجامع و محافل روشنفكرى غرب، دين، معنويت، عرفان، آسمان، كمال و تعالى انسانى و.... حرف هاى نو ودست اول اند.

انسان انديشمند غربى به عنوان كسى كه در متن آن جامعه قرار

دارد، امروز به گذشته فرهنگ و تمدن خود و به اصول ومبانى زندگى غربى بشدت مشكوك است و به آن با ديده انتقادى مى نگرد و از وضعيت خود و آينده جامعه غربى شديدا نگران است. حتّى (قرون وسطى) كه روشنفكران غربزده ما تحت تاثير القائات نويسندگان لاييك و اومانيستى پس از رنسانس، آن را سرتاسر زشت و سياه مى دانند، امروز در غرب مورد تكريم و بازنگرى قرار گرفته و حركتى به نام (نهضت بازخوانى قرون وسطى) آغاز شده تا حقايق پنهان و ناگفته آن دوران را كشف نمايد. از اين روست كه بايد فارغ از هياهوهاى مطبوعاتى وروشنفكرى بيمار، به كنكاش در خصوص مبانى فرهنگ و تمدن غرب پرداخت؛ ماهيت آن را بازشناخت، سير تحولات آن را از نظر گذراند و به دغدغه ها و دلمشغوليهاى واقعى انديشمندان جامعه امروز غربى راه يافت، تا بتوان بااين پديده، برخورد درست و مؤثرى صورت داد.

مبانى فكرى و نظرى مدرنيسم و تفاوت آن با فرهنگ اسلامى و شرقى

در اين قسمت از بحث، مى خواهيم ببينيم مبانى فكرى و نظرى مدرنيسم چيست؟ در مورد هستى چه مى گويد؟ به جهان چگونه نگاه مى كند؟ از انسان و جامعه چه تلقى اى دارد؟ ايده آلها و آرمانهاى آن چيست؟ و تفاوتهاى عمده ميان فرهنگ و تمدن غرب كه مبتنى براصول مدرنيسم شكل گرفته است، با فرهنگ اسلامى و ساير فرهنگ هاي شرقى در چيست؟ و سرانجام آن به كجا مى انجامد؟

در مباحث گذشته، مهم ترين عواملى را كه منجر به فروپاشى نظام كليسايى و زوال فرهنگ و تمدن دينى و شروع دوره جديدى در تاريخ اروپا شد بيان كرديم و از اين تحول باعنوان (رنسانس) ياد نموديم. در اين

ميان نبايد نقش اسلام و تمدن اسلامى را در تحولات مذكور ناديده گرفت. اسلام در اروپا فضاهاى جديدى را گشود و افقهاى تازه اى را پيش روى مردم اروپا باز كرد و دروازه هاى تازه اى را به سوى دانش و معرفت گشود. اروپاييان در جنگهاى صليبى با آداب، رسوم، فرهنگ و دستاوردهاى معرفتى، علمى، اجتماعى، سياسى، نظامى و حتى هنرى جهان اسلام آشنا شدند كه داستانها و حكايتهاى بسيار جالبى از اين برخورد و آشنايى در كتابها موجود است.

در طول هفتصد سالى كه مسلمانها در اسپانيا يعنى قلب اروپا حضور داشتند و بر آنجا حكمروايى مى كردند، با توجه به غلبه فكرى، فرهنگى و تمدنى خود توانستند منشا يك سرى تحولات علمى و فرهنگى شوند كه جامعه غربى را بشدت تحت تاثير خود قرار داد و افقهاى نوى را پيش روى آنها گشود. اين امر منشا عمده تحولاتى است كه به رنسانس انجاميد.

در بيان ماهيت (رنسانس) و اين تحول جديد در زندگى انسان غربى، به طور خلاصه مى توان گفت، رنسانس به معنى فراموشى و غفلت از واقعيت الهى و وجه غيبى و ملكوتى عالم و آدم است. اگر تا پيش از رنسانس، عالم و آدم صفحه اى دينى داشته و جلوه اى از تجليات خداوند قلمداد مى شدند، پس از رنسانس، رابطه انسان غربى و جامعه و تمدن او با عالم غيب و ماوراء الطبيعه و عالم آخرت دست خوش دگرگونى اساسى شد. اگر پيش از آن در فرهنگ غربى همچون همه فرهنگ هاي متعارف بشرى، خداوند اصل بوده و از اين منظر به جهان نگريسته مى شد و همه چيز مخلوق او

تلقى مى شد (ته ايسم)، در اين مرحله، خداوند حذف و انسان اصالت پيدا كرد و مفهومى به نام (اومانيسم) يا (انسان محورى) شكل گرفت كه اين خود جهان بينى و شيوه جديدى از زندگى فردى و اجتماعى را فراروى او نهاد. در اينجا به برخى اصول و مبانى اين نگرش جديد اشاره مى كنيم:

1 - معرفت شناسى:

منشا تحولات در جهان بينى و نگرش انسان غربى به هستى و انسان، تحولى بود كه در عرصه (معرفت شناسى) در غرب رخ داد و زمينه ساز ساير تحولات گرديد. به عبارت ديگر، منابع، روش و ابزار انسان غربى براى شناخت و كشف حقيقت، دستخوش تحول شد. قبل از آن، بشر مبتنى بر دريافت هاى خود و تعاليم اديان الهى، براى شناخت و دست يابى به حقيقت، به سه سطح از شناخت با سه روش مختلف قايل بود:

1/1- شناخت حسى، كه با آن طبيعت و محيط اطراف خود را مى شناخت و اين نازلترين سطح شناخت بود كه با ابزار حس و از طريق استقرارءِ و تجربه حاصل مى شد.

2/1- شناخت عقلى كه براى فهم مفاهيم و كليات و كنكاش درباره پرسشهاى اساسى ذهن انسان بكار مى رفت و با ابزار عقل و از طريق قياس و استدلال صورت مى گرفت.

3/1- شناخت اشراقى كه عالى ترين مرحله شناخت بوده و با ابزار دل و قلب و از طريق تزكيه روح و تهذيب نفس حاصل مى شد و الهامات غيبى و وحيانى، بالاترين سطح آن شناخته مى شد.

و اعتقاد بر اين بود كه انسان از راه تجربه، عقل، الهام و وحى مى تواند به شناخت نايل شود، خود و جهان پيرامون

را بشناسد و به حقيقت دست يابد.

با فروريختن بنيادهاى فلسفه اسكولاستيك مسيحى در جريان رنسانس، نه تنها اصالت شناخت اشراقى و رسيدن به حقايق فوق عقلى از طريق كشف و شهود، الهام و وحى زير سؤ ال رفت، حتّى اين سؤ ال پيش آمد كه وقتى فلسفه اسكولاستيك با آن استحكام متزلزل شود، چه اميد و اطمينانى وجود دارد كه ساير قضايا واحكام قطعى ذهن بشر، درست و صحيح باشند و روزى بطلان آنها ثابت نشود؟ در اين مرحله، در مقوله شناخت شناسى، بحران عجيبى پيش آمد و همه چيز مورد شك و ترديد و ابهام قرار گرفت. حتّى واقعيت هستى و جهان خارج از ذهن نيز مورد ترديد واقع شد و يك بار ديگر در اروپا نحله ها و مكتب هاى مختلفى پديد آمدند كه يااساسا به وجود واقعيتى خارج از ذهن انسان قايل نبودند و آن رابه طوركلى انكار مى كردند (82) يا نسبت به واقعيت وجود خارجى اشيا، شك و ترديد داشتند. (83) در اين شرايط انديشمندانى مثل (دكارت) (84) كه خود در عين حال داراى گرايشات دينى نيز بود، براى كنترل اين بحران عظيم كه اروپا را تهديد به نابودى دوباره مى كرد وارد عمل شدند و پيشنهاداتى را مطرح كردند. به طور مثال، دكارت استدلال كرد كه (شيطان هر قدر مرا فريب دهد دراين مورد هرگز نمى تواند مرا فريب دهد كه وقتى فكر نمى كنم، به من بباوراند كه فكر مى كنم و اگر من در حال فكر كردن باشم نمى تواند به من بقبولاند كه فكر نمى كنم، حتى اگر آن فكر، فكر باطل و دروغينى باشد، چون

خود آن هم يك فكر است. پس به ناچار بايد فكر كردن من حقيقت داشته باشد.) وى اين حقيقت را به امر ديگرى ربط داده و نتيجه گرفت كه (پس من هستم زيرا فكر مى كنم). به اين ترتيب يقين بنيادينى كه براى او حاصل شد اين بودكه (مى انديشم پس هستم) (85) و اين حداقل را، پايه پذيرش ساير حقايق قرار داد. (86) او به اين ترتيب مى خواست به بحران فراگير (شك) در بنيادهاى انديشه بشر غربى پايان دهد. اين نشان مي دهد كه بعد از رنسانس چگونه مبانى معرفت شناسى انسان غربى دستخوش تزلزل و تنش هاى سخت قرار گرفت.

الف - عقل گرايى:

همانگونه كه گفته شد، پس از رنسانس و با فروپاشى بنيادهاى فلسفه مسيحى، انسان غربى از نظر شناخت شناسى، يعنى راه رسيدن به حقيقت و ادراك واقعيات، دچار سرگشتگى شد و تمامى چارچوب ها و ساختارها ذهنى او تحت تاثير آن حادثه عظيم به هم ريخت و از همين رو تلاشهاى بسيارى براى ساماندهى ذهن و انديشه خود انجام داد. اما متاسفانه راه صحيحى رابراى رسيدن به اين مقصود، در پيش نگرفت و به جاى بازگشت به مبانى و تكيه گاههاى صحيح و زوال ناپذير انديشه انسان، كه همان حقايق غيبى و دريافتهاى قطعى از عوالم برتر است، به انكار و نفى آن حقايق پرداخت و به (عقل خود بنياد) و (مستقل) بشر تكيه كرد و آن را (عقل گرايى) يا (راسيوناليسم) (87) ناميد.

در (راسيوناليسم)، تنها منبع شناخت حقيقت، عقل مى باشد و راه رسيدن به آن نيز استفاده ازقياس و استدلالهاى عقلى است. از منظر عقل گرايى، انسان هرچه

را با عقل خود فهميد، حقيقت دارد و آنچه عقل انسان آن را درك نكند، اساسا حقيقت ندارد! اگر عقل انسان وجود فرشته و موجودات غيبى ديگر را تاييد نمود، پس وجود دارند، در غير اينصورت خير! و به صرف اينكه كتاب هاى مقدّس از وجود قيامت، برزخ، فرشته، جن و... خبر داده اند، قابل قبول نيست. بايد عقل با منطق وروش خود وجود آنها را تاييد كند. از اين رو به عصر جديد، عصر (عقلانيت) و (روشنگرى) (88)، گفته اند. چون معتقد بودند همه چيز در پرتو عقل (روشن) مى شود و هر چه عقلانى نباشد حقيقت ندارد و كسى را كه اين چنين مى انديشيد روشنفكر يا منورالفكر (89) لقب دادند.

پيش از اين، يعنى در دوران قرون وسطى نيز عقل نفى نمى شد و كليسا در مباحث كلامى و فلسفى خود داراى مبانى عقلى بود و علاوه بر اين به كمك قياس و استدلالهاى عقلى كه ابزار شناخت عقلانى هستند اصول و مبانى خود را اثبات مى كرد. اما در عصر جديد، عقل به عنوان تنها ملاك شناخت معرفى شد و غير از استدلالهاى عقلى، وسيله اى ديگر را براى شناخت حقايق قبول نداشتند و تنها منبع و مرجع آنها در كشف حقيقت، شناخت عقلى است.

به اين ترتيب با اين منطق جديد، روشنفكر كسى است كه معتقد است فقط با عقل مى توان حقايق را كشف كرد و عقل قادر به پاسخگويى به همه پرسشهاى انسان مى باشد و هيچ منبع ديگرى براى شناخت وجود ندارد.

نتيجه اين گرايش اين شد كه، اديان و مكاتب الهى كه به عالم غيب و شناخت وحيانى و

كشف حقايق از طريق وحى و اتصال به عالم غيب نيز معتقد بودند، به تدريج رنگ باخته و به جاي آن، ايدئولوژيها و مكتبهاى مختلف بشرى كه بر اساس عقل خود بنياد و بريده از وحى ظهور كرده بودند و هيچ پيوندى با خداوند و كتابهاى آسمانى نداشتند، يكى پس از ديگرى پديد آمده و مدعى سعادت و كمال بشر شدند.

در كنار اتكا بيش از اندازه به عقل، آرام آرام، در زمينه علوم طبيعى، تجربه و استفاده از روشهاى استقرايى به ويژه استقراي ناقص، جاى قياس واستدلالهاى قياسى را گرفت و با آشكار شدن تناقصات درونى راسيوناليسم و ناكارآمدى آن، زمينه براى رويكرد فلاسفه به حس و تجربه در همه عرصه هاى شناخت، فراهم شد. (90)

ب - حس گرايى:

عقل گرايى، همانگونه كه پيش بينى مى شد، چندان دوام نياورد. نگرش و معرفت عقلى با همه قدرت خود، به دليل ضعف هاى درونى و نفى ساير سطوح معرفتى به خصوص شناخت و دريافت هاى اشراقى و فوق عقلى، با پرسشهاى بى پاسخ و ابهامات جدى از سوى انديشمندان روبرو شد و در نتيجه، اين روش رو به افول نهاد.

از مهمترين اشكالاتى كه بر اين روش وارد كردند، اين بود كه عقل به دلايل مختلف دچار خطا مى شود و لذا با چنين ابزار خطاكارى نمى توان به حقيقت رسيد و از صحت ادراك و شناخت مطمئن شد.

علاوه براين، عقل واستدلال عقلى، چه بسا با توهمات و تخيّلات درآميخته شوند. چگونه مى توان برداشت عقلى خالص را از تخيل و توهم تشخيص داد؟

ديگر اينكه اگر قرار باشد صرفا عقل انسان مسير زندگى و راه سعادت او را

نشان دهد، از آن جا كه نتايج كاوشهاى عقلى متفاوت و مختلف است. هزاران راه و طريق هدايت و سعادت پيش روى انسان قرار مى گيرد كه همگى مدعى صحت و درستى هستند! تكليف بشر چه مى شود؟ (91)

اشكالات وارده بر اين روش منجر به ظهور رويكرد جديدى براى شناخت گرديد، كه تصور مى شد فاقد اشكالات روش عقلى است. اين رويكرد، روش (تجربى و حسى) بود كه بر اساس آن، انسان تنها از طريق حس و به كمك تجربه مى تواند حقيقت را كشف كند و آنچه كه در فضاى ذهنى انسان مى گذرد و استدلالهاى عقلى، نمى توانند انسان را به حقيقت برسانند. حقيقت آنچيزى است كه مى بينيم و حس مى كنيم و مى توانيم در آزمايشگاه آن راثابت كنيم. (92)

به اين ترتيب نحله اى جديد در معرفت شناسى پديدار شد كه به آن (تجربه گرايى) مى گويند. اين روش نه فقط شناخت اشراقى و وحيانى را رد مى كرد، عقل و روشهاى قياسى و استدلالى را نيز نفى مى نمود و تمام حقيقت را در دريافتهاى حسى مى دانست و مدعى بود اگر مى خواهيم تخيل و اوهام را از حقيقت بازشناسيم و حقيقت ناب را تشخيص دهيم بايد تجربه و آزمايش كنيم. به اين روش (پوزيتيويسم) (93) يا (اثباتى گرى) يا (اثبات گرايى) گفتند. يعنى آنچه به تجربه اثبات شود، اصالت و حقيقت دارد.

اين رويكرد جايگزين (عقل گرايى) شد، ليكن پس از مدتى با اشكالاتى جدى روبرو گرديد. دانشمندان و فلاسفه متوجه شدند كه حس و تجربه به تنهايى نمى تواند كاشف از حقيقت باشد و بسيارى از پرسشهاى اساسى

بشر بى پاسخ مى ماند. (94) در نتيجه انتقادات از اين روش آغاز شده و نسبت به كارآمدى آن ترديدهاى جدى به وجودآمد. به ويژه آنكه براى اثبات دستاوردهاى حس و تجربه و تبديل آن به قانون قطعى و قواعد علمى، نياز به عقل و استدلال و قياس بود.

به طور مثال گفته مى شد اگر چيزى صدبار تجربه شده و پاسخ واحدى به دست آمده باشد، چه تضمينى وجود دارد كه در صد و يكمين مرتبه نيز به همان پاسخ برسيم؟ پس ارايه يك نتيجه و قانون كلى از تجارب بدست آمده، به يك تحليل عقلى نيازمند است نه تجربه و حس محض.

شناخت تجربى و پوزيتويسم، در زير شلاق انتقادات شديدى كه نسبت به آن شد نتوانست دوام آورد و جاى خود را به ديدگاه ديگرى داد كه بسيار ضعيف و سست بنيادتر بود و در همان مرحله جنينى سقط شد و چندان طرفدارى پيدا نكرد.

عنوان اين نظريه (ابطال پذيرى) بود. بر اساس اين نظريه، چون حقيقت را نمى توان با حس و تجربه اثبات كرد، پس علم و حقيقت علمى، آن چيزى است كه بتوان آن را ابطال كرد.

به اين ترتيب، معرفت شناسى غربى، در اثر جدا شدن از بنيان هاى اصيل و فاصله گرفتن از مبانى صحيح و قابل اتكا، به ورطه سرگشتگى و تحيّر افتاد و درنتيجه، فرهنگ و تمدن مبتنى برآن نيز در وادى گمراهى و ضلالت گرفتار شد.

ج - عمل گرايي

آخرين نظريه اى را كه مغرب زمين پس از آنهمه فراز و نشيب در مقوله معرفت شناسى و سرخوردگى و سرگشتگى دريافت، عدم امكان دست يابى به حقيقت بود! بر

اساس اين نظريه، اساسا انسان نمى تواند به حقيقت دست پيدا كند و از آن رو كه از درك آن عاجز است، بنابراين نبايد به دنبال كشف آن هم برود. بشر صرفا بايد در انديشه گذران معاش و زندگى خود باشد و تلاش كند آنچه را كه براى زندگى او مفيد و سودمند است يعنى رفاه و لذت بيشترى براى او فراهم مى كند، به چنگ آورد و به آن دلخوش باشد. پس نبايد از علم و عقل و معرفت انتظار كشف حقيقت را داشت، زيرا اساسا حقيقت دست يافتنى نيست!

معرفت شناسى غربى نظريه مذكور را (پراگماتيسم) (95) يا اصالت عمل و فايده عمل ناميد. طرفداران اين نظريه معتقد بودند از آن جا كه علم كاشف از حقيقت نيست بايد از كاوشهاى نظرى محض كه فايده عملى ندارند و از علوم نظرى كه آثار و نتايج عينى و ملموس و قابل اجراندارند، چشم پوشيد. (96) بر اساس اين نظريه، كار و عمل بايد سودمند باشد و هر كوشش علمى، اگر سودمند باشد در خور تعقيب و پژوهش است و حقيقت و علم نيز اساسا چيزى نيست جز آن كه در عمل مفيد بوده و كاربرد عملى داشته باشد. اگر پژوهش علمى به اين نتيجه رسيد كه حركت نور مستقيم است و انسان از طريق آن توانست به كشفياتى نايل آيد و دوربينها و ميكروسكوپ هايى را براى رفع نيازهاى زندگى خود بسازد، (علم) و (حقيقت) همان است و اگر پس از مدتى تحقيقات علمى ثابت كرد كه حركت نور سينوسى و موجى است و بر اساس آن نيز بشر توانست اختراعات ديگرى صورت دهد كه

نيازمنديهاى او را برطرف سازد، آن نيز درست است و علم و حقيقت همان مى باشد. زيرا حقيقت آن چيزى است كه به نفع انسان باشد و در عمل به كار آيد.

اين نظريه، مبتذل ترين سطح معرفت شناسى است، كه نظام فكرى غرب، بعد از آن همه فراز و نشيب به آن رسيده و به اصول آن پاى بند است.

2- اومانيسم

تحول در معرفت شناسى غرب پس از رنسانس، منجر به بروز تحول جدى در همه عرصه هاى انديشه و تفكر، از جمله تحول در نگاه فلاسفه غربى به جهان و انسان شد. مبتنى بر معرفت شناسى جديد، اصالت خداوند و وجود حقايق برتر و غيبى، مورد انكار قرار گرفت و انسان، خود محور و مدار هستى واقع شد. به چنين روى كردى (اومانيسم) مى گويند كه مفهوم آن (اصالت بشر) و به عبارت بهتر، (الوهيت بشر) است كه به آن مكتب آدميت يا انسانيت هم گفته شده است. به اين ترتيب در جهان بينى غرب پس ازرنسانس، (انسان) جاى خداوند را گرفت. اين معنى كه به صورت يك مكتب و مذهب درآمد و تمامى عرصه هاى زندگى بشر غربى را تحت تاثيرخود قرار داد، محورى ترين شعار غرب مدرن را تشكيل مى دهد.

بايد يادآورى كرد كه در اديان الهى و مذاهب و مكاتب شرقى نيز، انسان اصالت دارد و داراى حرمت و ارزش و كرامت است. (97) اما اصالت و منزلت انسان در عرض خداوند نيست. بلكه در طول و به تبع آن است. كرامت و اصالت انسان در جهان بينى دينى، تبعى و به اعتبار آن است كه خليفه خداوند مى باشد. (98) انسان

به هرميزان به خداوند نزديك تر شود و در مقام خليفة الهى پيش برود و رشد كند، ارزش و كرامت بيشترى پيدا مى كند. به همين دليل در آموزه هاى دينى آمده است كه گرامى ترين و نزديكترين انسانها به خداوند، با تقواترين آنان هستند. (99) خداوند انسان را برساير بندگان و مخلوقات خود كرامت بخشيد، ولى گراميترين و كامل ترين انسانها كسانى هستند كه با تقواترين اند. اين تصوير انسان در نگاه دينى است. اما اومانيسم، نگاه ديگرى به انسان دارد. از نظر اين مكتب، انسان خليفه كسى نيست بلكه او، بخودى خود اصالت دارد و بالاتراز او چيزى متصوّر نيست و بعد از او ديگر خبرى نيست! (100) همه چيزبراى انسان است و انسان براى خود، همه چيز با انسان محك زده مى شود و او خود معيار و مبنا است. به اين ترتيب خدا را از جامعه و تاريخ برداشته و انسان را جايگزين او كردند. درنتيجه، انسان به خودى خود مقدّس شد.

تحت تاثير همين مكتب و براى نشان دادن تقدّس انسان و نهادينه كردن فرهنگ اومانيستى در جوامع غربى، در ميادين شهرهاى بزرگ اروپا، مجسمه هاى پيكر عريان انسان را كه به زيباترين صورت پيكرتراشى شده بود، قرار دادند تا هر صبح و شام مردم آن را زيارت كنند. در برخى شهرهاى اروپا، معابدى ساختند و در آنجا انسان رسمابه جاى خدا مورد پرستش و عبادت واقع مى شد.

در نگاه دينى، حقيقت وماهيت انسان يك امر سيّال است، خداوند استعداد رشد و كمال و رسيدن تا مرز بى نهايت را در او نهاده است، موجودى آزاد و انتخاب گر است كه

خود در مورد سرنوشت خودتصميم ميگيرد، مى تواند كمال و تعالى را انتخاب كند و يا ماندن و عقب گرد و سقوط را برگزيند. كمال انسان، به نزديك بودن او به خدا، به عنوان كمال مطلق و اوج همه خوبيها تعريف مى شود و در رهپويي در مسير نزديكى و قرب به خداوند حاصل مى شود. امّا در نگاه اومانيستى، انسان مجموعه اى از غرايز طبيعى است و كمال او در اين است كه غرايز او به شكل اتم و اكمل ارضا شوند.

در اين نظريه، انسان كامل انسانى است كه نيازها و خواستهاى مادى او به طور كامل تامين و غرايز طبيعى اش ارضا گردند. در حالي كه در مكاتب دينى به اين خواسته ها واين سطح از غرايز (نفس امّاره) اطلاق مى شود و مى بايست آن راكنترل وبا زياده طلبى هاى آن مبارزه كرد. امانيسم، انسان را فقط در چهره (نفس امّاره) مى بيند و (نفس لوّامه) و (نفس مطمئنه) را كه در پرتو نگاه خليفة الهى به انسان معنى پيدا مى كند، در ساحت انسان نمى پذيرد و گرايش به آن را بمعناى فاصله گرفتن از حقيقت انسانى مى داند. در اين مكتب، اگر فردى خود را به دليل ارتكاب اعمال زشت سرزنش كند، گرفتار نوعى بيمارى روانى تلقى مى شود كه بايد درمان شود!

اومانيسم براى ترويج فرهنگ خود از تمام رشته هاى هنرى، ادبيات داستانى، شعر، موسيقى، معمارى، هنرهاى تجسمى و نقاشى استفاده كرد. (101) به اين ترتيب هنر امانيستى جلوه گاه (نفس امّاره انسان) شد، هنرى كه انسان را به فاصله گرفتن از معنويت و ارزشهاى متعالى و سرگرم شدن

به غرايز درونى و نفس امّاره دعوت مى كند.

در فرهنگ دينى و شرقى، انسان درسير و سلوك الهى، بر نفس خود غلبه پيدا مى كند و به هر ميزان كه از قيد (خود) رها شود به سوى خدا مى رود و به او نزديك تر مى شود و مراتب قرب به او را طى مى كند و پيامبران و امامان و اوليا خدا، انسان هاى كاملى مى باشند كه به اوج قرب الهى رسيده اند. درحالي كه در اومانيسم، انسان در مسير كمال، به سوى خداوند حركت نمى كند، بلكه به جاى او مى نشيند و خود، خدايى مى كند. (102) و اين نوعى "فرعونيت " آشكار و بى نقاب است، زيرا فرعون خود را، خالق و رب مى پنداشت! و مردم را در پوشش ربوبيت و الوهيت، به پرستش خود فرا مى خواند، اما انسان غربى، خود و نفسانيت خود را بى پرده عبادت و ستايش مى كند!

از درون اين نگرش نسبت به انسان، كه در تاريخ بشر بى سابقه بود، مفاهيم ديگرى زاده شد و هر يك، بعدى از ابعاد زندگى انسان غربى را تحت تاثير خود قرارداد و فرهنگ و تمدن جديدى را بنيان گذارد كه از آن به مدرنيته ياد مى شود.

اين مفاهيم و موضوعات، كه قريب 300 يا 400 سال پيش در اروپا مطرح شد و در طول اين مدت مكررا مورد نقد و تجديد نظر واقع شده اند و بعضا ماهيت آنها كاملا تغيير كرده است، متاسفانه امروزه به عنوان حرفهاى جديد و نظريات تازه و نوانديشى! از سوى جريان روشنفكرى بيمار، در كشور ما مطرح مى شوند. از

اينروست ما كه ناچار هستيم به رغم كهنه و قديمى بودن اين مطالب، درباره آن ها تامل بيشترى كنيم.

3 - ليبراليسم

از درون نگرش امانيستى به انسان، مفهوم تازه اى به نام (ليبراليسم) (103) زاده شد كه از آن، به (مكتب آزادى) تعبير مى كنند. اما واقعيت ليبراليسم چيزى جز (اباحه گرى) نيست! و اين ترجمه اى است كه پيشينيان ما در سالهاى قبل از مشروطيت، از آن ارايه داده اند. آنها ليبراليسم را (اباحيّت) ترجمه كردند كه از كلمه (اباحه) و (مباح) گرفته شده است. (ليبراليسم) به معناى اين است كه همه چيز براى بشر مباح است و هيچ تكليفى براى انسان وجود ندارد. (104) و اين به اين معنى است كه هيچ نوع الزام و ضرورتى در قملرو خواست و اراده ايشان مطرح نيست. بر خلاف آنچه در گذشته غرب و هم چنين در نگاه دينى به زندگى مطرح بود كه بايدها و نبايدهايي براى انسان وجود دارد و احكام زندگى بر مبناى آموزه هاى دينى، به پنج دسته؛ واجب، حرام، مستحب، مكروه و مباح، تقسيم مى شوند، از ديدگاه امانيستى، چون انسان به طور مستقل و بدون اتكا به عالم غيب و صرفا با دريافتهاى عقلى و تجربى، براى خود تعيين تكليف مى كند، هيچ امر حرام، واجب، مستحب و مكروهى با منشا الهى و شرعى وجود ندارد. همه چيز و هركارى فى حد ذاته براى انسان مباح است.

از سوى ديگر، هيچ قدرتى خارج از وجود انسان نمى تواند براى او تعيين تكليف كند. موضوع (حق) و (تكليف) كه اخيرا برخى آن را مطرح مى كنند، ريشه در همين معنى دارد. آنان مى گويند،

بشر تكليفى در تبعيت از هيچ قدرت آسمانى ندارد و بر اساس تشخيص خود و به اتكا عقل مستقل و تجربه حسّى، مى تواند مسير زندگى خود را تعيين كند و بهترين الگوى زندگى آن است كه انسان بتواند از بيشترين حد آزاديهاى نفسانى بهره مند شود.

آزادى مورد نظر امانيسم همان چيزى است كه امام موسى كاظم (ع) به آن اشاره فرموده اند. نقل مى شود كه وجود مبارك امام هفتم از كنار خانه اى عبور مى كردند، از داخل خانه صداى ساز و آواز به گوش مى رسيد، پرسيدند صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟ پاسخ داده شد، آزاد است! امام (ع) فرمودند؛ بلى آزاد است كه اينگونه عمل مى كند. يعنى اگر بنده خدا بود، حدود الهى را رعايت مى كرد و اين همان آزادى مورد نظر امانيسم مى باشد!

بنابر اين آزادى در نگاه غربى به مفهوم آزادگى و حريّت و رهايي از قيد نظامهاى سلطه و روابط ظالمانه نيست. پيام ليبراليسم اين است كه خداوند به كسى امر و نهى نمى كند (105) و العياذبالله حق و صلاحيت آن را ندارد كه براى انسان تكليف تعيين كند! انسان خود بايد با قطع نظر از آسمان، راه خود را انتخاب كند، از اين رو، تنها نقشى كه براى دين قايل هستند، برخوردارى از جنبه هاى عاطفى و معنوى آن است و چون ايمان دينى در برخى موارد به انسان آرامش مى دهد، در همين حد براى انسان مفيد است و اين تمام دايره نفوذ و دخالت دين در زندگى انسان مى باشد كه در ادبيات به اصطلاح روشنفكران دينى در كشور ما،

به (دين حداقلى) تعبير مى شود و دين حداكثر، كه به معنى دخالت دين در تمام شئون حيات فردى و اجتماعى انسان است، با اتكا به رويكرد ليبراليستى غربى، نفى شده و مورد مذمت قرار مى گيرد. در نتيجه دين مى تواند هر چيزى باشد و هيچ ضرورتى ندارد كه در قالب وحى و كتاب و با واسطه پيامبر و كليسا و روحانيت باشد.

هركس مى تواند بر اساس قرائت و برداشت و سليقه خود كه جنبه شخصى و فردى دارد، به يك عقيده و دين پايبند باشد.

بر اساس اين ديدگاه، انسان خود بايد تكليف خود را روشن كند و (بايد و نبايدهاى) خود را تعيين نمايد. به اين ترتيب حقوق و قواعد و مقررات آن و بايدها و نبايدها. به طور كلى از زندگى شخصى و فردى انسانها در جوامع غربى رخت بر بست و صرفا مختص به روابط اجتماعى گرديد و حكومتها اعلام كردند كه وارد زندگى شخصى افراد نمى شوند.

روشن بود كه اين نگرش نيز نمى توانست دوام بياورد. صرفنظر از ايرادات اساسى و مبنايي بر اين نظريه در انكار وحى و شريعت و احكام الهى، اگر قرار باشد همه چيز مباح باشد و هركس بر اساس تشخيص خود عمل كند هرج و مرج به وجود مى آيد و آرامش از همه سلب مى شود و شيرازه اجتماع از هم گسيخته مى شود. به ويژه اينكه تشخيص افراد در زمانها و مكان هاى مختلف، متفاوت بوده و با تحول شرايط و اوضاع و احوال تغيير مى كند و اين امر موجب از بين رفتن ثبات و امنيت به ويژه در زمينه روابط اجتماعى

و حقوقى مى شود.

بحران فزاينده ناشى از اين رويكرد، انديشمندان غربى را در انديشه فرو برد و انتقادات سختى را بر آن وارد كردند كه انتقادهاى وارده براين نظريه، منجر به ظهور نظرات اصلاحى براى تحديد آزادى شد. بر اساس نظريه اصلاحى جديد، آزادى انسان بى حد و مرز نيست و حد دارد، حدّ آن هم آزادى ديگران است. افراد يك جامعه تا جايى مجاز به انجام خواست ها و عمل به اميال و علايق خود هستند، كه اقدامات آنها منجر به سلب آزادى ديگران نشود و مزاحمتى براى آزادى ساير افراد آن جامعه ايجاد نكند. در اين چارچوب، انجام هركارى مباح و آزاد است حتى اگر اين كارها، مخالف سنت ها و رسوم و فرهنگ پذيرفته شده ملت ها، و جوامع و اصول اوليه زندگى انسانى باشد. گاه اين حق را براى بشر قايل هستند كه زشت ترين و كثيف ترين نوع زندگى را براى خود انتخاب كند. زندگى دو همجنس اعم از زن و مرد و ترويج اينكه اين موضوع حق انسان است، از جمله اين موارد است. كه اين كار در اغلب جوامع غربى، رسمى و قانونى است!

4 - جامعه مدنى: (106)

در پرتو مكتب اومانيسم و مبتنى بر نظريه ليبراليسم (اباحه گرى) جامعه جديدى در غرب آرام آرام شكل گرفت كه با جوامع گذشته تاريخ بشر تفاوتهاى كلى و اساسى داشت.

در اين نوع از جامعه، گفته مى شود، حق تعيين سرنوشت به طور مطلق و بى هيچ شرط و تكليفى بر عهده خود انسان است، انسان خود ملاك خوبى و بدى كارها است و حدود آزادى و اينكه چه كارى مزاحم ديگران و چه كارى

مورد رضايت آنهاست را نيز خود تعيين مى كند. دراين جامعه كه مبنايش بر انقطاع از عالم غيبت و وحى و اتكا به عقل و علم جزيي و دريافتهاى نسبى بشرى است، همه چيز مباح و آزاد مى باشد. لكن براى جلوگيرى از هرج و مرج، به ناچار نظام و سيستمى را پيش بينى كرده اند كه اساس آن را (قرارداد اجتماعى) (107) تشكيل مى دهد.

از نظر فلاسفه اجتماعى پس از عصر رنسانس، جامعه ايده آل، جامعه اى است كه انسان درباره رفتار و زندگى اش، خود تصميم گيرنده باشد و شريعت، احكام دينى و سنت هاى الهى در آن نقشى نداشته باشند. در برخى اصطلاحات، چنين جامعه اى را (جامعه مدنى) ناميدند.

هر چند در طول اين دوران تعاريف مختلفى از جامعه مدنى صورت گرفته و دستخوش تحولات بسيارى بوده است به گونه اى كه مى توان گفت جامعه مدنى مطلقا فاقد يك تعريف واحد و تلقى مشترك است. (108) لكن نقطه اشتراك همه آن تعاريف آن است كه جامعه مدنى غربى جامعه اى است كه در آن، دين حاكميت و موضوعيت نداشته و خداوند دخالتى در زندگى اجتماعى انسان ها ندارد. اصل بر آزادى مطلق انسان است و حدود و قيود زندگى انسان بسيار اندك و در حد عدم اخلال به آزادى ديگران مى باشد.

در پاسخ به اين خواست طبيعى كه، در نبود احكام و قوانين و رويه هاى دينى كه تا قبل از آن ملاك تنظيم روابط اجتماعى بود، جامعه چگونه اداره شود و روابط اجتماعى بر چه مدارى قرار گيرد، نظرات و آرا مختلف و متعددى ارايه شد كه معروفترين آنها تئورى

(قرارداد اجتماعى) (ژان ژاك روسو) (109) و برخى ديگر ازنظريه پردازان غربى است. بر اساس اين نظريه، از آن جا كه شكل گيرى جامعه بنابه خواست و تمايل انسان ها است، نظامات حاكم بر آن و نوع حاكميت نيز بايد مبتنى بر همين خواست و تمايل و رضايت باشد و به وسيله يك ساز و كار ويژه كه بدان قرارداد اجتماعى گفته مى شود، به مردم و اراده آنها منتهى مى شود.

از اين رو، قانون در چنين جامعه مدنى، هيچ نسبت و رابطه اى با وحى ندارد و در خوشبينانه ترين وضعيت و در صورتي كه دخالت تعيين كننده عناصر قدرت و عوامل پشت پرده سياسى و اقتصادى را در اينگونه جوامع ناديده بگيريم، بر درك قانونگذار از نيازمنديها و تمايلات فردى و اجتماعى انسان مبتنى است. چنين جامعه اى بر عقل خود بنياد بشر و قوانين الهام يافته از (نفس اماره) او استوار مى باشد و حكومتها، در زندگى خصوصى افراد، نقش چندانى ندارند. در امور اجتماعى نيز دخالت آن ها در حداقل بوده و تنها وظيفه آنها تامين امنيت عمومى و حفاظت از آزاديهاى فردى است.

آن چنان كه گفته شد، سالهاست كه از طرح اين نظريه مى گذرد، و مضمون و محتوا و حتى تعريف جامعه مدنى مدام دستخوش تغيير و تحوّل بوده است و اينكه در عمل چه اتفاقى افتاد وتا چه حد اين نظريات به مرحله عمل رسيدند و چه تحولات و اصلاحاتى را به خود ديدند بحث مستقلى است كه بايد جداگانه اى بدان پرداخت. همين قدر بدانيم كه اين ايده آلها هيچگاه جامه عمل به خود نپوشيد و در

عالم واقع، تحقق پيدا نكرد و شعار جامعه مدنى و نهادهاى آن، همچون هر امكان ديگرى، آلت دست صاحبان قدرت و ثروت، براى كنترل و استثمار هر چه بيشتر انسان غربى گرديد.

5- دمكراسى:

در فرهنگ دينى، حق حاكميت ذاتى و حقيقى بر انسان و جهان، در انحصار خداوند بوده و مشروعيت حكومتها بر اساس ضوابط الهى محقق مى شود. و از آن رو كه حاكم بايد مجرى احكام و سنت هاى الهى و پاسدار عدالت باشد به همين دليل بايد مستقيما يا با واسطه، از جانب خداوند حق حاكميت عَرَضى داشته باشد. (110) اما در جامعه مدنى غربى، چون قانونگذار، خود انسان است، پس خود نيز مجرى احكام و قوانين موضوعه خود مى باشد. در نتيجه خودش براى نحوه اداره جامعه و مجريان مقررات موضوعه، تصميم مى گيرد.

بر اساس اين نگرش، نظام حكومتى جديدى مطرح شد كه نام آن را (دمكراسى) (111) يا (نظام مردم سالارى) گذاشتند. زيرا مدعى بودند، در اين نظام مردم خود حاكمان خود را تعيين مى كنند و حاكم نيز به نمايندگى از آنان، جامعه را اداره مى كند. به اين ترتيب، بر خلاف نظام سياسى دينى، كه منشا حاكميت و مشروعيت حاكم در آن نصف و تعيين الهى و آسمانى است، مشروعيت حاكم در نظام سياسى غرب، ناشى از پذيرش مردم است.

هر چند از جنبه نظرى، در نظام جديد، مردم رييس حكومت را تعيين مى نمايند. اما در عمل، در ميزان تحقق چنين ايده اى ترديد جدّى وجود دارد و مى توان قاطعانه ادعا كرد كه اين نيز، هم چون ساير شعارهاى جامعه مدنى غرب، محقق نشد و از آن، فقط

پوسته و ظاهرى بر جاى ماند. دمكراسى از يك منظر، به مفهوم دادن حق انتخاب به مردم است. بنابر اين مى بايست فضايى آرام و كاملا متعادل ايجاد شود تا مردم توان و امكان درك حقايق را داشته و بتوانند در يك شرايط برابر، يك انتخاب واقعى داشته باشند. اما آنچه در جهان غرب، حاكم است، حاكميت رسانه ها، احزاب و قطب ها و قدرتهاى اقتصادى است. آنها هستند كه هرگونه مايل باشند و منافع آنها اقتضا كند افكار عمومى را جهت مى دهند به گونه اى كه عملا مردم اختيارى براى درك حقايق ندارند.

نظامهاى حاكم بر غرب، به گونه اى طراحى شده اند، كه هيچ كس به جز آن كه مد نظر صاحبان قدرت و ثروت، كه رسانه ها و ابزار تبليغاتى هم در اختيار آنهاست، امكان نيل به قدرت و حاكميّت را ندارد. جالب است كه بدانيم در طول دويست سال گذشته هيچكس حتى يك نفر، خارج از احزاب مسلط آمريكا، نتوانسته است به كاخ سفيد راه پيدا كند و اين است مفهوم آزادى انتخاب و مردم سالارى غربى!

در غرب پس از انقلاب فرانسه، كه آن را يك انقلاب ليبراليستى براى استقرار دمكراسى مى دانند، همان روابط سلطه و حاكميت زورمندان و صاحبان ثروت، در شكل و قالبى ديگر و تحت عنوان فريبنده (مردم سالارى) تداوم يافت.

6- پلوراليسم:

از جمله مفاهيمى كه در چارچوب همين گفتمان مطرح شد، (پلوراليسم) يا (تكثرگرايى) است. يعنى جايگزينى كثرت، به جاى (وحدت) در حوزه انديشه و نظر و سپس در قلمرو عمل و حوزه اجتماع. عامل اصلى شكل گيرى اين نظريه، شكست روش تجربى و حس گرايى در

ارايه پاسخ به پرسشهاى كلى انسان و هم چنين ناتوانى، (عقل مجرد) از درك حقايق هستى بود.

در علوم طبيعى، بشر هر روز به يك دستاورد جديد و كشف تازه اى دست مى يافت كه بسيارى از فرضيّات، تئوري ها و قوانين قبل از خود را ابطال و بى اعتبار مى ساخت. در فلسفه و علوم اجتماعى نيز طرفداران مكاتب فطرى، به دليل در اختيار نداشتن معيار و مدركى براى تعيين دقيق مصاديق اصول ثابت و لايتغير و ناتوانى در ارايه تعريف دقيق از آنها، ناچار به اين نتيجه رسيدند كه هيچ اصل ثابت و لايتغيرى در عالم وجود ندارد (112) اين موجب شد كه عده اى به اين نتيجه برسند كه اساسا حقيقتى وجود ندارد. ليكن پس از مدتى در اثر انتقاداتى كه از اين نظريه شد، نسبيت گرايى مطرح گرديد كه طى آن، بر خلاف نظريه قبلى كه مطلقا منكر حقيقت بودند، وجود حقيقت را پذيرفتند، اما آن را امر واحدى ندانستند. از نظر آنها، هر نظريه و ديدگاهى متضمن بخشى از حقيقت است. در واقع ثمره هر دو ديدگاه يكى است. هر دو منجر به حيرت و سرگردانى مى شوند. اولى به دليل انكار حقيقت و دومى در حيرانى پاسخ به اين سؤال كه به راستى حقيقت كدام است؟

بدين ترتيب (رلاتيويسم) (113) يا (نسبيت گرايى) كه روح حاكم بر فلسفه امروز غرب است، شكل گرفت. از نظر آنان، از آنجا كه حقيقت امرى نسبى است هركس دريافت و فهمى از حقيقت دارد كه درست و حق مى باشد، در نتيجه حقيقت چيز واحد وثابتى نيست كه منحصرا در اختيار فرد، گروه و يا

دوره خاصى باشد. بلكه امرى نسبى، متكثر و متعدداست و به تناسب زمان ومكان و شرايط و فهم و درك افراد، مختلف مى باشد. از اين نظر، حتى وحى الهى و نسبت و تعاليم پيامبران هم نسبى بوده و در شرايط و اوضاع و احوال خاص خود مى توانسته است حقيقت داشته باشد! و آن نيز حامل بخشى از حقيقت و نه تمام آن مى باشد!

قضيه (قبض و بسط تئوريك شريعت) نيز ترجمه اى ايرانى از همين نظريه است با اين تفاوت كه در نسبيت گرايى محض، همه چيز حتى دين هم امرى نسبى است، حتى در برخى از آرا نسبى گراها، اصول اوليه اى مانند زشتى خيانت، دروغ و... كه قبح عقلى دارند در اثر شرايط زمانى يا مكانى، قبح خود را از دست مى دهند و يا اصولى مانند (لزوم وفاى به عهد) غير ضرورى شود. اما در (قبض و بسط)، بنا به فرض، وجود خداوند، پيامبرى رسول الله، اصل دين اسلام، ثابت انگاشته شده است. اما برداشت از قرآن و سنّت و به طور كلى معرفت دينى نسبى دانسته شده، كه البته ثمره و نتيجه اين نظريه نيز همان است كه طرفداران نظريه (نسبيت) به آن رسيده اند اما با رنگ و بو ظاهرى دينى!

اين نظريه فهم انسانها از دين را نسبى مى داند و معتقد است؛ پيامبر اكرم (ص) يك تلقى از دين دارد و ديگران تلقى ديگر، نسلهاى قبلى چيزى از اين مى فهميدند و نسلهاى بعدى چيزى ديگر. اين اختلافات طبيعى است و از اين رو، هيچ كس را به دليل دريافت و برداشت و در نتيجه اعتقاداتش نبايد

تخطئه كرد. همه از حقيقت بهره جسته اند.

هفتاد و دو ملت همه در صراط مستقيم اند. پس تنها يك صراط مستقيم موجود نيست. (صراطهاى مستقيم) وجود دارند. شيعه همان اندازه از حق بهره برده است كه ديگران، معتزله همان اندازه كه اشاعره، مسيحى همانقدر كه مسلمان و لابد مشرك همانقدر كه مؤمن و...؟!

انعكاس چنين نگرش نسبى گرايانه اى در جامعه، به پلوراليسم (114) يا تكثرگرايى انجاميد. چون يك حقيقت ثابت و مطلق و واحد وجود ندارد و همه آرا و عقايد و اديان، هركدام بهره اى از حقيقت برده اند و برحق اند. از اين رو يك روش زندگى، يك فرهنگ و يك دين نمى تواند بر جامعه حاكم باشد. بنابراين (پلوراليسم) جاى خود را به (مونيسم) (يگانگى) (115) و حتّى دواليسم (دوگانگى) (116) در عرصه فرهنگ، اخلاق و سياست بخشيد.

بر اساس اين نگرش، از آنجا كه حقيقت امر واحدى نمى باشد و همه انسانها درست مى انديشند و به يك اندازه از حق و حقيقت بهره برده اند. پس هر كس حق دارد هر ايده و عقيده اى را كه درست مى داند براى خود داشته باشد و هيچكس حق تعرض به ديگرى، به دليل عقيده و نظر و سلوك و رفتارش، نخواهد داشت. به اين ترتيب همه افراد با اعتقاد و نظريات كاملا متفاوت و حتى متناقض در يك جامعه، مى بايست با هم همزيستى داشته باشند و اين مفهوم جامعه (پلوراليستيك) است.

ويژگيهاى بيان شده براى چنين جامعه مدنى نشان مى دهد كه اين جامعه نيز، يك جامعه پلوراليستيك مى باشد. در چنين جامعه اى تكيه بر يك انديشه و روش و يا

يك قرائت و تفسير واحد از دين محكوم است. بايد آرا، مكاتب، مذاهب و روشهاى مختلف وجود داشته باشند و هر كس آنچه را كه مى پسندند انتخاب كند و آن را مبناى زندگى خود قرار دهد. حكومت و دولت نيز حق ندارد اعتقاد و عقيده اى خاص را بر افراد جامعه تحميل كند و يا حقوقى متفاوت براى دارندگان عقايد متفاوت قايل شود، بلكه به عكس مى بايست حافظ ماهيت متكثر جامعه بوده و به همه با يك چشم نگاه كند. آشكارا معلوم است كه اين نگرش، هم در مبانى و اصول و هم در نتيجه و پى آمدهاى اجتماعى، با آموزه هاى دينى كه مبنى بر اعتقاد به حقيقت مطلق و اصول ثابت در زندگى است و براى معتقدان به عقايد حقه و مؤمنين به ملاكهاى دينى و صالحين و متقين شرافت و منزلت خاصى قايل است، تعارض و ناهمخوانى دارد.

7- تساهل و تسامح ليبرالى:

از جمله آثار نسبيت گرايى و پلوراليسم در عرصه فرهنگ و جامعه، تساهل و تسامح و يا مدارا (117) در زمينه دين است. از آنجا كه حق و حقيقت يك امر نسبى است و هيچكس حق مطلق نيست، نمى توان كسى را به دليل داشتن نظر و عقيده اى خاص و يا حتى نوع رفتار و اخلاقيّات و سلوك فردى و اجتماعى، تخطئه و ملامت كرد. در نتيجه مفاهيمى چون (حق و باطل)، (خوب و بد) (معروف و منكر) رنگ مى بازند و در جامعه مدنى و پلوراليستيك به دليل قبول انديشه ها و روشهاى متفاوت و احيانا متضاد، از آن رو كه همه در صراط حق و حقيقت قرار دارند، همه

تحمل مى شوند و هر اعتقادى و هر نوع رفتارى مجاز است. و مقولاتى هم چون امر به معروف و نهى از منكر به اين دليل كه مبتنى بر فرض وجود منكر و معروف است، محلى از اعراب ندارند. يعنى انسانها هيچ مسئوليتى در قبال عقايد و آرا يكديگر ندارند. تولى و تبرى كه به معنى دوستى و جانبدارى و پذيرش حق و دشمنى و مخالفت با باطل است، اصولا مفهومى ندارد. جهاد در راه عقيده نيز كاملا مذموم است.

در جامعه مدنى، غيرت دينى و پافشارى بر اصول و معتقدات دينى، عصبيت و دگماتيسم و خشونت محسوب مي شود. تاكيد و اصرار داشتن نسبت به اصول و ارزش ها و امر به معروف و نهى از منكر، مداخله كردن در زندگى ديگران تلقى شده و به عنوان رفتارهاى خشونت آميز محكوم مى باشد. و از همين روست كه در منطق تساهل و تسامح، اسلام به دليل تاكيد بر امورى هم چون امر به معروف و نهى از منكر و جهاد در راه خدا و اجراى حدود، قصاص و ديات كه الزام جامعه براى تن دادن به يك شيوه خاص از انديشه و عمل است، دين خشونت دانسته مى شود و به اين ترتيب مى توان درك كرد كه كسانى كه مى گويند خشونت در ذات اسلام است داراى چه مشربى هستند.

در جامعه پلوراليستيك، روابط اجتماعى كاملا آزاد است و اصول اخلاقى نمى توانند زير بناى اصول حقوقى قرار گيرند، بنابراين روابط جنسى آزاد حق هر انسان اعم از زن و مرد است. تا جايى كه در اين جوامع انسان با فرهنگ كسى است كه از

روابط نامشروع همسرش با ديگران ناراحت نمى شود و به ديگران نيز حق مى دهد كه آزادانه، از امكان در اختيار او بهره ببرند!؟

بنابراين سنگ ساركردن زناكار، اوج خشونت است. زيرا (زنا) در اين جامعه نه تنها مفهومى ندارد بلكه در قالب مضامينى مانند (عشق)، قداست نيز پيدا مى كند و اعمال هر مجازاتى براى آن، خشونت و ظلم به انسان و تعدى به حقوق بشر قلمداد مى شود!

درمنطق ليبراليستى و نگاه اومانيستى به انسان و زندگى، هيچ مصلحتى حتى حفظ تماميت خانواده و دفاع از حريم ارزشهاى انسانى نمى تواند بهانه اى براى محدوديت آزادى انسان واقع شود. انسان فى نفسه با تمام رذايل اخلاقيش اصالت و موضوعيت دارد. زيرا هيچيك از اصول اخلاقى، در تحوّل زمان و مكان و برداشتها و قرائتهاى متفاوت، مفهومى ثابت و واحد ندارند و لذا نمى توان بر مبناى آن، به قضاوت درخصوص رفتار افراد پرداخت و سپس حكم صادر كرد.

پس تسامح و تساهل نيز از آثار نگرش نسبى به ارزشهاى اخلاقى و اصول دينى در مغرب زمين است كه متاسفانه در جامعه ما نيز به رغم تعارض آشكار آن با مبانى دينى، به صورت شعار عده اى غرب زده در آمده است كه به بهانه آن، به جنگ با ارزشها و سنت هاى دينى و اجتماعى جامعه انقلابى ما برخاسته اند.

8- فمي نيسم (118)

شايد اولين قربانى مدرنيسم، زن غربى باشد كه در اثر تضعيف بنيادهاى مذهبى و اخلاقى در آن جوامع، مقهور اراده و قدرت و شهوت مردان شد و به ويژه پس از انقلاب صنعتى كه اشتهاى سيرى ناپذيرى براى نيروى كار ساده و ارزان بوجود آمد، زنان

(و هم چنين كودكان) به صورتى وحشيانه و ظالمانه قربانى چرخهاى بى رحم صنعت گرديدند. قرن 18 و 19 اروپا آن چنان كه گفته مى شود مرارت بارترين روزگار زنان در تاريخ غرب به حساب مى آيد كه آثار آن ظلمها و رويه هاى ظالمانه نسبت به زن، در فرهنگ برخى جوامع غربى هنوز مشهود است. تا جايي كه در اوايل قرن بيستم براى دفاع از حقوق تضيع شده زنان در غرب، نهضتى بنام (فمى نيسم) يعنى (زن باورى) پديد آمد لكن اين حركت نيز نه تنها مشكلى را حل نكرد بلكه خود منشا مشكلات بزرگترى براى زنان و كليّت جامعه غربى گرديد. شعار اصلى و محورى فمى نيسم، تحت لواى ليبراليسم و آزادى غربى، برابرى حقوق زن و مرد و نفى تمامى تفاوتهاى طبيعى و حقوقى بين زنان و مردان بود و اين منشا و مسبب اصلى انحطاط زن و نابودى نظام خانواده و در نتيجه تزلزل و بى هويتى نظام اجتماعى در غرب گرديد. نهضت هاى فمى نيسمى به عنوان دفاع از حقوق زنان و براى عقب نماندن از مردان، تلاش گسترده اى براى اشتغال زنان و فعاليت هاى اجتماعى آن ها صورت دادند بدون آن كه به حفظ كانون خانواده و نقش بى بديل و منحصر به فرد زن، به عنوان همسر و مادر، توجهى شده باشد. به نام آزادى زن و برابرى او با مرد، جايگاه بلند زن به عنوان مربى جامعه و تربيت كننده نسلهاى آينده لگدمال گرديد و ارزشگذارى اقتصادى و مادى به وقت و كار و قابليت هاى او، جايگزين همه ارزشهاى متعالى و منحصر بفرد زن گرديد.

زنان در جوامع غربى نه تنها جايگاه سنتى قبلى خود را از دست دادند بلكه در غياب معنويت و اخلاق مذهبى و تحت لواى شعار برابرى مطلق با مردان و در فرايند مبارزات جنسيتى تبديل به موجوداتى بى هويت شدند كه نه از روح لطيف و عاطفى زنانه آنها اثرى باقى مانده و نه از درياى بى كرانه محبت مادرانه آن ها چيزى بر جاى مانده است و اين بحران، جامعه امروز غربى را با خطر انهدام مواجه كرده است.

آمار طلاق در اين جوامع روز به روز در حال افزايش است و پديده خانواده هاى تك والدينى، به شيوه مرسوم خانواده در غرب بدل شده است. به طوري كه گاه تا يك چهارم كودكان برخى كشورهاى غربى در خانواده هاى تك والدينى، كه در اثر طلاق والدين شكل گرفته اند، بزرگ مى شوند. ركورددار اين بحران امريكاست كه در آن 25% خانواده هاى داراى فرزند زير 15 سال را خانواده هاى تك والدينى تشكيل مى دهند.

اغفال و خشونت هاى جنسى در جوامع غربى به صورت يك امر عادى و متداول درآمده است به طوري كه در برخى كشورها هم چون كانادا، از هر چهار زن و در بسيارى از نقاط امريكا، از هر سه زن يك نفر مورد تجاوز قرار مى گيرد.

زنان غرب به دليل تنهايي ناشى از استقلال طلبى دچار بيماريهاى روحى جديدى شده اند به طوري كه يكى از فعالين فمى نيسم گفته است (زنان امروز دچار بحران و مشكلات جديدى شده اند كه فاقد هرگونه اسمى است!)

اين مسايل در غرب واكنش ها و اعتراضات شديدى را در نخبگان آن كشورها پديد آورده

و به سطح روزنامه ها، مطبوعات و ساير رسانه ها نيز كشيده شده است. آنها معتقدند كه بسيارى از مشكلات موجود جامعه، از جمله مسايل روحى زنان، خودكشى دختران جوان، خشونت عليه زنان، سقط جنين، طلاق، توقف رشد جمعيت و پير شدن جوامع غربى و نابودى نظام خانواده و... ناشى از حركت هاى فمى نيستى بوده است. (119)

اين واقعيات را مقايسه كنيد با آن چه كه توسط برخى مطبوعات و تعدادى عناصر به اصطلاح روشنفكر و فمى نيست هاى وطنى، درخصوص حقوق زنان و محدود شدن آزادى آن ها در جامعه دينى ايران، مطرح و تبليغ مى شود و مدينه فاضله اى كه ترسيم مى كنند، همان است كه به گوشه هاى اندكى از آن اشاره شد!

9- استعمار و امپرياليسم

در مباحث قبل نگاهى اجمالى به تحولاتى كه در مبانى فرهنگ و تمدن غرب پس از رنسانس رخ داد انداختيم و نحوه شكل گيرى (مدرنيته) و مبانى اوليه آن را مرور كرديم. در اين جا به طور مختصر نگاهى به نوع و نحوه تعامل مغرب زمين، پس از رنسانس با ساير بخشهاى جهان خواهيم داشت.

تاريخ نشان مى دهد كه غرب پس از رنسانس، با رشد و پيشرفت در زمينه هاى مختلف علمى، صنعتى، تجارى و نظامى، روابط خود را با ساير ملل، كه تا قبل از آن، مبتنى بر نوعى همزيستى برابر و مسالمت آميز بود، تغيير داد و نوعى روابط سلطه و استثمار، كه در فارسى آن را (استعمار) (120) مى ناميم، برقرار نمود. بنابر اين از جمله پيامدهاى مستقيم (مدرنيته)، استعمار است كه براى اولين بار در روابط بين الملل شكل گرفت و ريشه آن را

بايد در انديشه اومانيستى و مبتنى بر فرهنگ و تمدن جديد غرب دانست.

انسان (و البته انسانِ غربى سرمايه دار!!) در نگرش اومانيستى، قدرت مطلق هستى تلقى مى شود و به همين دليل مى بايست در همه ابعاد، در بالاترين سطح از توانايى باشد. اين تفكر او را به دست يابى ثروت و قدرت بيشتر تحريص نموده وانرژى فوق العاده اى را براى كسب ثروت و دست اندازى بر ثروت هاى نقاط ناشناخته جهان و كشور گشايى، در مردم مغرب زمين ايجاد كرد. از آنجا كه امكانات و سرمايه در سرزمين اروپا محدود بود و نمى توانست پاسخگوى اشتهاى سيرى ناپذير انسان حريص غرب جديد باشد، به سوى سرزمينهاى جديد حركت كرد و به كشورگشايى و دست اندازى بر ثروت كشورهاى ديگر پرداخت، ليكن در اين راه به روشى كاملا جديد متوسل شد تا امكانات و نيروى انسانى كمترى را هزينه كند.

غرب دست اندازى بر ثروت مشرق زمين را تحت پوشش فريبنده و دروغين (استعمار)، كه به معنى طلب عمران و آبادانى است، انجام داد و هدف از اين كار خود را، تلاش براى رهايى ملت ها و جوامع عقب مانده، از بدبختى و فقر و عقب ماندگى وانمود كرد! و به اين ترتيب لبه تيز حملات خود را در ابتدا، متوجه هويت ملى و فرهنگ و تمدن آنها نمود تا از طريق ايجاد احساس حقارت و خودباختگى و عدم اعتماد به نفس در آنها، ثروت و موجوديت آنها را به يغما برد.

ثروت مادى و معنوى غارت شده ممالك شرقى، نيروى محركه جديد و فزاينده اى براى تمدن جديد غرب گرديد و مرحله به مرحله او

را بزرگتر و قوى تر مى ساخت. درحقيقت، غرب با بهره گيرى از دستاوردهاى مسلمين در جغرافيا و دريانوردى و رشته هاى مختلف علوم و صنايع توانست تمدن خود را بازسازى كند و به كمك همان آموخته ها، قابليت هاى كشورهاى ديگر را شناسايى و تصاحب كند و در بسيارى از موارد سرزمين هاى آن ها را هم به اشغال خود درآورد. در اين ميان، كشف قاره آمريكا و نابودى مردم مظلوم آن، كه برخوردار از فرهنگ و تمدن كهن و درخشانى بوده اند و انتقال ثروت فراوان و دست نخورده اين سرزمين بكر به اروپا، از اهميت ويژه اى برخوردار است. وجود طلا و سرازير كردن دفينه هاى قاره آمريكا به غرب، تب طلا را در اروپا لحظه به لحظه افزايش داد و سيل جويندگان طلا را به آمريكا روانه ساخت.

غرب علاوه بر ثروت هاى مادى به دستاوردها و آثار و سرمايه هاى فرهنگى و هنرى كشورهاى ديگر نيز رحم نكرد و آنها را به روشهاى مختلف و با حيله و تزوير به چنگ آورد و به اروپا منتقل نمود تا يا از طلا و جواهرات و ارزش مادى آنها بهره ببرد و يا با بررسى آنها و نگهدارى در موزه ها راه تداوم سلطه خود بر كشورهاى مشرق زمين را هموار كند و جهانگردى خود را هم رونق بخشد. غرب به غارت ثروت و سرمايه مادى و معنوى كشورهاى ديگر اكتفا نكرد، او نيروى انسانى و كارآمد آنها را يا رسما به بردگى كشيد و در فجيع ترين وضع به اروپا و آمريكا منتقل نمود و يا با عنوان فريبنده روشنفكر مسخ كرده

و به نفع خود و عليه كشور خودشان به كار گرفت و بردگى و خود فروختگى نوينى را پايه گذارى كرد.

ثروت قاره آمريكا و مشرق زمين و انتقال آن به اروپا، سرعت حركت و پيشرفت تمدن غرب را چندين برابر كرد. بخشى از اين ثروت در صنايع دريايي و نظامى هزينه گرديد و منجر به برترى قابل ملاحظه غرب بر ساير نقاط جهان از لحاظ توان نظامى گرديد و به كمك توان دريايي و نظامى حاصله، توانست در نقاط مختلف جهان نيرو پياده كند، پايگاه تاسيس نمايد و نفوذ، سلطه و بعضا حاكميت خود را تحكيم بخشد.

بردگان آفريقايي و آسيايى به عنوان نيروى كار مجانى و بى جيره و مواجب، چرخ هاى غول آساى تمدن اروپا و آمريكاى نوظهور را به گردش در آوردند. ميليونها نفر از مردم آفريقاى سياه (121) و آسياى مسلمان از سرزمينهاى خود ربوده شده و در جنگ هاى ناجوانمردانه به اسارت گرفته شدند و با كشتيهاى مخصوص حمل برده، به آمريكا و اروپا منتقل مى شدند. صدها هزار بلكه ميليونها نفر از آنان، در راه جان مى سپردند و قربانى طمع ورزى، توسعه طلبى و شكل گيرى تمدن جديد غرب شدند.

همان انسانى كه در مكتب اومانيسم داراى اصالت و شرافت شمرده شده و خداوند زمين به حساب مى آمد! هم چون كالايي بى ارزش به فجيع ترين شكل ممكن، در كشتى ها بر روى هم انبار مى شد تا براى ساختن تمدن جديد غرب به آن سامان برده شود و از آن همه فقط 30 به مقصد مى رسيدند و اجساد مابقى، به دل اقيانوسها سپرده شدند و امروز شايد

بتوان استخوانهاى آنها را در كف اقيانوسها يافت و به عنوان نمادى از امانيسم و اصالت انسان ادعايي غرب به نمايش گذارد!

و بدين صورت، غرب از جهان اسلام و مشرق زمين كه سالها در مقابل آن احساس حقارت مى كرد، انتقام گرفت و عقده گشايى كرد.

مبحث چهارم: (بحران تمدن غرب)

قسمت اول

مغرب زمين، قرن 17 و 18 را تحت تاثير شعارهاى جديد و در برخوردارى و ثروت سرشار ناشى از استعمار كشورهاى شرقى و انقلاب صنعتى و اكتشافات جديد علمى، سپرى نمود و همين موجب گرديد كه مردم غرب، دچار نوعى فريفتگى، غرور و غفلت شدند. اما اين وضعيت ديرى نپاييد و تضادها و تعارضات ناشى از فرهنگ جديد و ماهيت جناياتى كه با عناوين مردم فريب صورت مى گرفت، آشكار گشت. افكار عمومى ملت ها، به ويژه ملل تحت استعمار، بيدار شده و جوانه هاى اعتراض، كه از همان قرون هفدهم و هيجدهم در بين برخى انديشمندان اروپايى ظهور كرده بود، در سطح وسيع ترى سر برآورد و كاخ هاى آمال و آرزوها به تدريج يكى پس از ديگرى فرو ريخت.

قرن نوزدهم قرن اعتراض يك پارچه به دستاوردهاى فرهنگ و تمدن جديد غرب بود. در اين دوران، ايدئولوژيهاى مختلف، با هدف رفع تضادها و بحران هاى اجتماعى و شكاف هاى طبقاتى عميق موجود در غرب و آزادى و رهايى از بند استعمار در كشورهاى تحت نفوذ و اشغال غرب، به وجود آمدند و هر يك، براى رفع بحرانهاى اجتماعى و نابسامانيهاى جامعه جديد، راه حل هايى ارايه مى نمودند. به عنوان مثال مى توان از ايدئولوژى ماركسيسم كه در همين زمان ظهور كرد نام برد.

ماركسيسم يك جريان اعتراض آميز

نسبت به نظام اقتصادى و اجتماعى حاكم بر غرب بود. نظامى كه با رشد بورژوازى در قرن هفدهم و هيجدهم، آرام آرام شكل گرفت به سرعت توسعه يافت و به سرمايه دارى و سرمايه سالارى منجر گرديد. در واقع ماركسيسم جريان اعتراضى است از درون همين نظام، عليه بنيادهاى فكرى، اجتماعى، اقتصادى و سياسى حاكم بر آن.

ماركس و انگلس (122) يعنى پايه گذاران اين مكتب كه خود از دست پروردگان و محصولات فرهنگ جديد غرب بودند، با انگيزه نفى كاپيتاليسم و سرمايه دارى ظهور كردند و شديدترين انتقادات را به نظام ليبرال دمكراسى و سرمايه دارى حاكم بر غرب نمودند. آن ها سرمايه و مالكيت خصوصى بر ابزار توليد را كه روح سرمايه دارى و نظام اقتصادى و اجتماعى جديد غرب بود، منشا همه بدبختي ها دانسته و راه نجات بشر را از ميان بردن مالكيت فردى و اختصاص ابزار توليد به كل جامعه و نفى كامل سرمايه دارى، اعلام نمودند.

اولين نهضت ماركسيستى با انگيزه هاى ضدسرمايه دارى، در شهر (بادن) (123) آلمان و درقلب اروپاى سرمايه دارى رخ داد و از آنجا به انگليس و سپس به روسيه و شرق اروپا كشيده شد. اما به دلايل متعددى مورد استقبال عمومى مردم آلمان و انگليس قرار نگرفت لكن توانست راه خود را در روسيه باز كند و با تغييراتى كه لنين در آن به عمل آورد، عامل سرنگونى نظام سلطنتى در آن كشور گردد وبراى ساليانى درآن كشور دوام آورد و غرب سرمايه دارى رابه چالش بكشاند.

يكى ديگر از مكاتبى كه در اعتراض به فرهنگ و تمدن جديد (مدرنيته) در همان زمان در غرب ظهور

كرد، جنبش (نيهيليسم) (124) بود، كه مبنى بر نفى هر نوع حقيقتى بود (125) و افرادى چون (ميخائيل با كوئين) (126) و (فردريش نيچه) (127) از جمله مناديان آن بودند. نيهليسم، تمامى موازين اخلاقى و اصول عدالت را كه در فرهنگ بشرى، تحت تاثير فطرت و راهنماييهاى انبيا عظام، در جوامع بشرى فراهم آمده، نفى مى كند. اين مكتب هر نوع هدفمندى را براى زندگى اجتماعى انكار مى كند و معتقد است كه هيچ معيارى براى سنجش اصول اخلاقى وجود ندارد. نيهيليسم (دنياگرايى) را نفى مى كند، فلسفه كلاسيك را مردود مى شمارد و به تمدن جديد غرب پشت كرده و همه چيز را زير سؤ ال مى برد.

امثال نيچه و ماركس در غرب، بسيار بوده اند و اساسا قرن نوزدهم را بايد قرن ظهور ايدئولوژيها و نظريه هاى مختلف كه هر چند خود، زاده و مولود مدرنيسم بودند لكن در بسيارى موارد با اصول آن ناسازگار بودند، ناميد. همين امر موجب تحير و سرگردانى انسان غربى شد، به گونه اى كه برخى از انديشمندان غربى در اواخر آن قرن، معقتد بودند كه غرب به پايان تمدن خود رسيده است. فردى مانند (اشپنگلر) سالها قبل از وقوع جنگ جهانى اول پيش بينى كرد كه غرب سرانجام در جريان سه جنگ جهانى قريب الوقوع، نابود خواهد شد.

جهان غرب در چنين وضعيتى وارد قرن بيستم شد. در اين قرن، فضاحت و رسوايي مدرنيته، ورشكستگى و بحران هاى فزاينده ناشى ازآن، به اوج خود رسيد. درسالهاى آغاز اين قرن، اروپا در آتش جنگ جهانى اول سوخت و ثمره ماشينيسم، تكنولوژى و دستاوردهاى علمى دنياى جديد، به سلاحهاى مخرّب

و بمب و آتش تبديل شده و بر سر بشريت فرود آمد! كشتارى كه در اين جنگ به وسيله سلاح هاى مدرن و به بركت تكنولوژى و علم از ايمان گسيخته، روى داد تا آن تاريخ بى سابقه بود و هزاران بار از جنايات (آتيلا) و (نرون) خشن تر و وحشتناك تر مى نمود. در اين جنگ تقريبا همه شهرهاى اروپا با خاك يكسان شدند.

جنگ جهانى اول، جنگ ميان غرب و شرق نبود، بلكه جنگ انسان ها و جوامع مدرن شده غربى با يكديگر، آن هم در متن تمدن غرب و جنگ ميان قدرتهاى برآمده از فرهنگ اومانيستى غرب بود. قدرتهاى مهار گسيخته اى كه به عالم غيب، معنويت و سنتهاى الهى پشت كرده بودند. انسانى كه خود را اصل قرار داده و بر همه حقايق برتر، چشم فروبسته بود. ماهيت چنين انسان افسار گسيخته و تمدن ويرانگرى، در جنگ جهانى اول در معرض قضاوت بشر قرار گرفت.

هنوز جهان از جنگ جهانى اول نياسوده بود كه به فاصله كوتاهى، جنگ جهانى دوم روى داد كه از جنگ اول فوق العاده مخرب تر بود. در اين جنگ فقط كشور شوروى 22 ميليون كشته داد. تعداد كشته هاى اين جنگ را بين 35 تا 60 ميليون نفر تخمين زده اند. اين جنگ نيز بين قدرتهاى غربى در گرفت. قدرتهايى كه داعيه دار فرهنگ و تمدن جديد و رساندن انسان به كمال و سعادت بودند. اين جنگ نيز هديه علم و تكنولوژى و دست آورد تمدن جديد غرب براى بشريت بود.

در كنار تلفات ناشى از چنين جنگ هايى بايد از تلفاتى كه تكنولوژى جديد به دليل ماهيت و

اقتضاى خود، بر بشريت تحميل كرد نيز نام برد. تلفات ناشى از آلودگى محيط زيست كه زندگى انسانى را تهديد مى كند، تلفات ناشى از حوادث متعدد رانندگى و زندگى ماشينى، (128) جنايات مخوف و سازمان يافته گروههاى مافيايى و تبهكار بين المللى كه تا قبل از آن، هرگز تاريخ نظير آنها را به خود نديده بود، از اين جمله اند.

در قرن بيستم، علاوه بر جنگهاى جهانى، جهان شاهد جنگهاى منطقه اى متعددى بوده است كه يا توسط قدرتهاى بزرگ بركشورهاى كوچك تر تحميل شده بود مثل جنگ ويتنام و كره و افغانستان، يا با مداخله قدرتهاى بزرگ و براى پيشبرد اهداف نامشروع آنها رخ داده است مثل جنگ تحميلى عراق عليه ايران و بسيارى از جنگ ها با تحريك و تهييج صاحبان سرمايه و صنايع نظامى غرب براى فروش اسلحه و توسعه بازار سلاح، روى داده است كه گاه از جنگهاى جهانى طولانى تر و جنايت كارانه تر بوده اند. آمريكاييها خود اعتراف كردند كه در جنگ ويتنام 50 برابر بمبهايى كه در جنگ جهانى دوم به كار برده شد، بر سر مردم مظلوم ويتنام ريخته اند. قرن بيستم يعنى قرن شكوفايي تمدن جديد غرب، با ركورد يك ميليون كشته در جنگ هاى مختلف، كه كشورهاى صنعتى و پيشرفته اروپايي و امريكايي بازيگران اصلى آن بوده اند، به مدد علم و تكنولوژى غرب و تجاوزگرى و فزون خواهى انسان مدرن شده، خونين ترين و مصيبت بارترين قرن تاريخ بشر است.

و اينها همه، به جز فتنه گريها، توطئه هاى پنهان و جنايت ها و ترورهايى است كه غرب براى تامين منافع خود در جهان صورت

داده است. آنچه در طول يكصد سال اخير در كشورهاى مختلف جهان براى براندازى حكومت هاى ملّى و انقلابى و استقرار نظامها و حكومت هاى دست نشانده غرب صورت گرفته است، حكايت از واقعيتهاى وحشتناكى مى كند كه گاه گوشه هايي از آن ها آشكار شده اند. به عنوان مثال سازمان وحدت آفريقا، هيئتى را مامور رسيدگى به كشتار مردم در (روآندا) در سال 1998 ميلادى نمود. اين هيئت پس از بررسيهاى خود رسما اعلام كرد آمريكا عامل اين جنايت بزرگ و كشتار بيش از هشتصد هزار نفر مردم آنجا مى باشد. اين آدم كشى از جمله بزرگترين قتل عامهاى تاريخ لقب گرفت كه توسط آمريكا و زير پوشش سازمان ملل و به كمك فرانسوي ها و كليساى كاتوليك در مقابل چشم بشر متمدن و مدرن روى داد.

و اين معناى واقعى مدارا، آزادى، و واژه هاى زيبا و مردم فريبى مانند كرامت انسان، جامعه مدنى و دموكراسى است كه تمدن جديد غرب وعده آن را مى داد! علم و تكنولوژى غربى كه قرار بود انسان را به آرامش و سعادت برساند، بلاى جان او شد و بدين ترتيب آژيرهاى خطر نسبت به تمدن جديد و سرنوشت بشر يكى يكى به صدا در آمدند.

آخرالزمان غرب پس از جنگ جهانى دوم، و فرونشستن غبارهاى آن جنگ خانمان سوز و ويرانگر، غرب بر آمده از جنگ، در همه ابعاد و زواياى حيات خود، گرفتار بحران و تنگنا شد. اتفاقى نيست كه بيشترين واژه اى كه به خصوص در نيمه دوم قرن بيستم در ادبيات غرب بكار رفته است، واژه (بحران) (129) مى باشد. نه فقط بحران سياسى، بلكه

بحران علمى، فلسفى، اخلاقى، اقتصادى و... به طورى كه نيمه دوم قرن بيستم را دوره بحرانها مى گويند. مدرنيته اى كه قرار بود انسان را بر خلاف دوران قرون وسطى كه دوران سياهى و تاريكى و زشتى معرفى شده بود، به كمال و سعادت برساند و خوشبختى را به او هديه كند، خود گرفتار بحران در مبانى فرهنگ و تمدن خود شد. از همين رو حركت ها و گرايش هاى جديدى به سوى ارزش هاى نوين در غرب، به ويژه در نيمه دوم قرن بيستم شكل گرفت كه اين خود نويدبخش تحولات تازه در تاريخ و تمدن غرب است كه بايد اين تحولات و رويكردهاى جديد را شناخت و آن را به درستى هدايت نمود. امّا متاسفانه برخى روشنفكران ما از اين تحول و گرايش جديد غافل هستند و يا آن را درك نكرده اند. روشنفكر غربزده ما هنوز فكر مى كند كه غرب به جامعه مدنى و دموكراسى و شعارهاى قرن 18 و 19 خود پايبند است. حال آنكه غرب سالهاست كه اين مرحله را پشت سر گذاشته و اينك براى نجات از بن بست هاى ناشى از همان شعارها، به دنبال حرف تازه و راه جديدى است. اگر چه انسانهاى سطحى و عوام الناس غرب كه بسان حيوانات رام، مصرف كننده محصولات بنجل فرهنگى و اقتصادى نظام سرمايه دارى و سياستگزاران فاسد آن هستند، ممكن است هنوز به همان شعارها دل خوش داشته باشند امّا نخبگان، انديشمندان و كسانى كه فهم آنان از سطح عموم بالاتر است، به مدرنيسم و اصول آن ديگر پاى بند نيستند.

قسمت دوم

غرب از مدرنيسم گذشته و به مرحله

(پست مدرنيسم) (130) رسيده است. از آن نيز عبور كرده و در حال حاضر در حال ورود به مرحله (ترانس مدرنيسم) (131) مى باشد. (ترانس مدرنيسم) مرحله اى ماوراى مدرنيسم مى باشد. اين دوران آنچنان كه ادّعا مى شود نويد بخش عصر بازگشت به نوعى معنويت و نيازهاى فطرى انسان است.

هم اكنون، در ويرانه هاى انديشه و فرهنگ جديد غرب، نوعى گرايش به دين، و برخى جاذبه هاى آن ديده مى شود. (132) در حالي كه روشنفكر مقلّد ما حاضر نيست حتّى به اين نغمه گوش دهد، در مجامع علمى و روشنفكرى امروز اروپا، ديگر افكار (ولتر)، (مونتسكيو)، (ديدور)، (روسو) و (هابز) و ديگر فلسفه دانان عصر مدرنيته علامت روشنفكرى و فرهيختگى نيست زيرا آنها از نظر افتاده اند و روشنفكر انديشمند غربى پوچ بودن آرا آنها را دريافته و از آنها گسسته است. در حال حاضر حرف تازه برخى از محافل روشنفكرى اروپا و آمريكا، آثار (مولوى)، اشعار (حافظ)، نوشته هاى (محى الدين عربى)، (ملاصدرا) و كاوشها و رساله هاى تحقيقى بر روى اسلام و مكاتب شرقى است.

در غرب، نفس اماره اشباع شده و ميل به زنگار زدايى از روى فطرت بشر آن سامان، در مواردى بيدار شده است و آثار آن، حتّى در اقشارى از مردم عادى غرب نيز آشكار است. اكنون بعضى از مطرح ترين و پرطرفدارترين خوانندگان پاپ و راك، از اشعار حافظ و مولوى براى پاسخ به همين نياز روحى و معنوى مردم، در ترانه هاى خود استفاده مى كنند و سعى دارند از آن طريق، آنها را به خود جلب نمايند.

به عبارت ديگر با توجه به نياز اجتماعى تازه

اى كه در غرب به وجود آمده و تغييرى كه به تدريج در ذايقه مردم مغرب زمين ايجاد مى شود به مضامين عرفانى و شرقى اقبال مى شود. (133) در سال گذشته ميلادى، حدود يك ميليون نسخه از كتاب مثنوى مولوى كه با شرح آن چندين جلد مى شود، در آمريكا به فروش رفت و جزو ده كتاب پرفروش در كشور آمريكا معرفى گرديد. آيا اينها نشانه و علامت شكل گيرى يك تحوّل تازه در غرب نيست و خبر از يك حادثه جديد نمى دهد؟

دنياى غرب از ماديّت، ماشينيسم و مدرنيسم سرخورده شده و به معنويت روى آورده است. اما به اصطلاح روشنفكران ما، هنوز به دنبال شعارهاى قرن 17 و 18 آنان هستند و از دمكراسى، آزادى و جامعه مدنى آن دوران، دم مى زنند و هرگاه آن ها را در تقابل با دين و اسلام يافتند، به نفع آن مفاهيم پوچ و از مد افتاده، از اسلام هزينه مى كنند و اگر لازم باشد به خاطر آن ها، از اسلام نيز مى گذرند!

واقعيت آن است كه انقلاب اسلامى ما نه پديده اى مربوط به گذشته بلكه واقعيتى براى آينده است. اروپايى كه به مدرنيسم و ماديت پشت مى كند و دل در هواى ترانس مدرنيسم و معنويت دارد، شايد پنجاه تا صد سال ديگر به مرحله اى برسد كه ما الان در آن مرحله زندگى مى كنيم. در حقيقت ما سال ها از تاريخ غرب جلوتر هستيم. روشنفكرى كه بايد در اين فضا زندگى كند و به اين پيشتازى افتخار كند، خودش را پايبند ذهنيّات، خواست ها و آرزوهاى 200 سال پيش دنيا

كرده است. اين واقعيت تلخ همان است كه مقام معظم رهبرى آن را به درستى (ارتجاع روشنفكرى) ناميدند. ارتجاع يعنى بازگشت وعقب رفت كه حتى يك روز و يك قدم آن پسنديده نيست. اينان گرفتار بازگشت اند، اما نه بازگشت به 20 سال پيش يا 70 يا 100 سال پيش، بلكه بازگشت به قرن 17 يا 18 اروپا! آيا ارتجاع از اين بدتر و مبتذل تر ممكن است؟ در زمانى كه غرب پس از سال ها تجربه و شكست در بسيارى از آرمانها و شعارهاى خود هم اكنون به دنبال فضاى جديدى است كه در آن معنويت، اخلاق، عرفان و خدا حاكم باشد. آيا اين ارتجاع نيست كه ما به گذشته اى كه آنان به آن پشت كرده اند، رو كنيم؟ دوست محققى مى گفت: اگر كتابهايي كه غربي ها خود در مورد آخرالزمان غرب و پايان تاريخ و پايان تمدن غرب نوشته اند را يك جا جمع كنيم، كتابخانه بزرگى خواهد شد. امّا متاسفانه اينگونه كتابها در ايران ترجمه نمى شوند و مورد اقبال روشنفكران غربزده ما قرار نمى گيرند و اساسا نمى خواهند اين مطالب به گوش مردم برسند زيرا آنان از سر دلسوزى! مى پندارند كه غرب اگر سقوط كند، اين پايان كار دنيا است!

در چنين خلايى، انقلاب اسلامى ما، پيامهاى بسيار زيبا و جذابى براى عالم دارد. مدينه فاضله و پيام معنويتى كه جامعه سرخورده و آفت زده غربى براى بازسازى خود و وصول به سعادت و آرامش به دنبال آن است، نزد ماست. پيام هاى اسلام، امام و انقلاب اسلامى، درمان دردهاى جامعه امروز بشرى است. متاسفانه برخى نخبگان جامعه

ما به جاى آنكه اين پيام هاى رهايى بخش را به گوش دنيا برسانند و آنان را از زلال زيباييها و سرچشمه حيات بخش انقلاب اسلامى ايران سيراب كنند، شعارها و نسخه هاى از سكّه افتاده غرب را به وسيله مطبوعات آلوده، به خورد جوانان كشور ما مى دهند و آنان را گرفتار غفلت و بى خبرى مى كنند و به وادى غربزدگى و بى هويتى فرهنگى مى كشانند.

آقاى روژه گارودى عضو مركزيت حزب كمونيست فرانسه و از تئوريسينهاى مشهور ماركسيسم در اروپا بود. او در اثناى پيروزى انقلاب اسلامى، به ايران آمد و تحت تاثير انقلاب و شعار (الله اكبر) مردم ايران قرار گرفت. پس از بازگشت، از ايشان پرسيدند در ايران چه چيزى بيشتر از همه براى تو جالب بوده؟ در پاسخ گفت، تا آنجا كه من فهميدم اين الله اكبرى كه ايرانيها مى گويند مفهومش آن است كه قدرت خدا بزرگتر از همه قدرتها است. وى جلوه خدا در يك تجربه و پديده اجتماعى را به اندازه اى با عظمت و كارساز مى بيند كه مى گويد، من فهميدم كه خدا قدرتى است كه دنيا و غرب با همه توان خود نمى توانند از عهده او برآيند و او را مغلوب كنند.

روژه گارودى با الهام از انقلاب اسلامى ايران مسلمان شد و هم اكنون از متفكرين مسلمان و دوستداران انقلاب اسلامى ايران است.

آقاى (رنه گنون) متفكر و فيلسوف ديگر غربى بود كه مسلمان شد، او آثار علمى و ارزشمندى در انتقاد شديد نسبت به تمدن جديد غرب و (بحران دنياى متجدد) نوشت. هر چند به طرز مشكوكى كشته شد لكن آثار او

بعد از خودش طرفداران بسيارى يافت.

(سوروكين) جامعه شناسى روسى الاصل مقيم آمريكا يكى ديگر از كسانى است كه با صراحت اعلام مى كند (آينده بشر، دوره بازگشت به معنويت و پايان ماديگرى است.)

در غرب از اين قبيل افراد با چنين ديدگاههايي كم نيستند. اما نام آنها كمتر به گوش ما مى رسد و نظرات آنها، از سوى مافياى رسانه اى غرب، تحت سانسور شديد و بى رحمى اند قرار دارد و از سوى روشنفكران غربزده داخلى نيز مورد بى توجهى واقع شده اند و از آنجا كه اطلاعات مردم ما نسبت به مسايل غرب منحصر به مطبوعات، راديو و تلويزيون ها و رسانه هاى غربى است و اينان نيز در كنترل سرمايه داران صهيونيست ها و اداره كنندگان پشت صحنه سياست جهانى هستند از اين واقعيات معمولا اطلاعات درستى به دست مردم نمى رسد.

مهمترين منبع خبرى روشنفكران غربزده، روزنامه هاى پرتيراژ غربى است كه مخاطب آنان، قشر پايين و معمولى و عوام الناس جامعه غربى است و به خاطر تيراژ و مخاطب، معمولا ساده ترين و سطحى ترين مطالب را بيان مى كنند. متاسفانه همين روزنامه ها و مطبوعات كه در واقع نمايانگر سطحى ترين لايه فرهنگى غرب است منبع و مرجع اصلى شناخت روشنفكران ما از غرب و فرهنگ غرب است. هر چند اين پديده جديدى نيست، از زمان شكل گيرى جريان روشنفكرى در اين كشور كه همزمان با نفوذ سياسى و اقتصادى غرب در ايران و همزاد با پديده غرب زدگى است، اوضاع به همين منوال بوده است.

از دوره قاجاريه و پس از جنگهاى ايران و روس در زمان فتحعلى شاه، افرادى را

به عنوان محصل يانماينده سياسى به خارج از كشور فرستادند. هنگاميكه اين افراد با ظواهر فرهنگ غرب روبرو شدند. به دليل كم سوادى وبى مايگى، تحت تاثير آن قرار گرفتند و پس از بازگشت به ايران مروج فرهنگ غربى شدند و منبع تغذيه فكرى آنان مطبوعات و نشريات دست چندم اروپايى بود كه ابتدا در روسيه به زبان روسى ترجمه مى شد و ازآنجا در قفقاز به تركى قفقازى برگردانده شده و پس از ورود به ايران به فارسى ترجمه شده و بصورت روزنامه و مجله انتشار مى يافت و منّورالفكران ما، مطالب اين نشريات را به عنوان حرفهاى دست اول تلقى كرده و به خورد جامعه ايرانى مى دادند.

و لذا جريان روشنفكرى غربزده جامعه ما از ابتدا در چنين سطحى با فرهنگ غرب آشنا شد و آنان نيز كه مى خواستند مطالب غربي ها را به طور عميق ترى بدانند به سراغ كتابهاى ترجمه شده مى رفتند اين كتابها نيز كتابهايي بود كه توسط مترجمين ايرانى معمولا از كتابهاى سطحى، عوام پسند و پرتيراژ در غرب ترجمه مى شد و بهيچ وجه بيانگر ماهيت و حقيقت فرهنگ و تمدن جارى غرب و اين روند هنوز هم ادامه دارد.

نكته قابل توجه اين است كه اگر ما به عنوان جريان انقلاب اسلامى، خلا موجود در غرب را پر نكنيم و پاسخ درستى به بحران هويت و نياز به حقيقت و معنويت در آنجا ندهيم، اين عطش و خلا به روش ديگرى جبران مى شود كه چندان مطلوب نيست. گرايش به مكاتب و مذاهب شرقى، مثل هندوئيسم، بوديزم و مذاهب تحريف شده و فرقه هاى بى بنياد

شرقى، در غرب افزايش يافته است. در برخى گزارشها آمده است كه در مهد علم و تمدن غرب و در شهرهايى مانند پاريس و لندن، مراجعه كنندگان به جادوگران، رمالان و كف بينان به اندازه اى رو به فزونى نهاده اند، كه آنها نوبت هاى شش ماهه و بيشتر از آن به مشتريان خود مى دهند!

گرايش به اين امور در كانون تمدن هاى غرب، حاكى ازهمان خلا معنوى و عطش به دانستن حقيقت و رسيدن به سعادت است و اين شرايط بهترين فرصتى است كه ما پيام انقلاب اسلامى را به گوش غرب برسانيم. مشروط براينكه، ابتدا خودمان را باور كنيم و به حقيقت خود ايمان بياوريم. فكر نكنيم كه چيزى از خودمان نداريم و اساسا صاحب تمدن و فرهنگ نيستيم. آن چنان كه روشنفكران غربزده ما فكر مى كنند.

فهرست منابع (به ترتيب حروف الفبا)

1- انجيل شريف يا عهد جديد، چاپ سوم، 1981، انجمن كتاب مقدّس.

2- تاريخ جهان باستان. آ. كاژدان و ديگران، صادق انصارى و ديگران.

3- تاريخ تمدن، مشرق زمين گاهواره تمدن، ويل دورانت، احد آرام ديگران چاپ دوم، 1367، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى.

4- تاريخ تمدن، يونان باستان، ويل دورانت.

5- تاريخ تمدن، عصر ايمان، ويل دورانت.

6- تاريخ تمدن، قيصر و مسيح، ويل دورانت.

7- تاريخ تمدن، آغاز عصر خرد، ويل دورانت، اسماعيل دولتشاهى.

8- تاريخ تمدن، اصلاح دينى، ويل دورانت، فريدون بدره اى و ديگران.

9- تاريخ تمدن، رنسانس، ويل دورانت.

10- تاريخ اديان، جان. بى. ناس، على اصغر حكمت، چاپ سوم.

11- تاريخ فلسفه سياسى، بهاءالدين پازارگاد، چاپ چهارم، 1359، چاپ زوّار.

12- تاريخ ملل شرق و يونان، آلبرماله، ميرزا عبدالحسين هژير، انتشارات علمى.

13- تاريخ فلسفه، ويل دورانت، عباس زرياب خويى،

شركت سهامى كتاب هاى حبيبى، چاپ هفتم، 1357.

14- تاريخ علوم، بى ير روسو، حسن صفارى، چاپ ششم، انتشارات اميركبير 1358.

15- سير حكمت در اروپا، محمدعلى فروغى

16- صنايع مسلمين، احمد يوسف حسن و دونالد - ر. هيل

17- صحيفه نور، امام خمينى

18- علل گرايش به ماديگرى، علامه شهيد مرتضى مطهرى

19- عيسى پيام آور اسلام، دكتر احمدبهشتى - انتشارات اطلاعات (1373)

20- فرهنگ علوم سياسى، غلامرضا على بابايى

21- فرهنگ اسلام در اروپا، زيگريد هونكه، يعقوب آژند، دفتر نشر فرهنگ اسلامى.

22- فرهنگ معين، دكتر محمد معين

23- فرهنگ اصطلاحات علمى، اجتماعى، محمد آراسته خو، نشر گستر، 1369.

24- فصلنامه كتاب نقد - شماره 12 - حقوق زن.

25- قدرت، مايكل كوردا، دكتر قاسم كبيرى، چاپ دوم، 1373، انتشارات ققنوس.

26- قدرت، برتراندراسل، نجف دريابندرى، تهران، انتشارات خوارزمى، 1361.

27- كيهان، (روزنامه)، 6/9/1379.

28- لغت نامه دهخدا، دهخدا، انتشارات دانشگاه تهران.

29- نظريه برخورد تمدن هاى هانتينگتون و منتقدانش، مجتبى اميرى، دفتر مطالعات سياسى و بين المللى، چاپ دوم، 1375.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109