نگاهي به خاطرات صبحي

مشخصات كتاب

مؤلف: سيد هادي خسروشاهي

برگرفته از:

فصلنامه مطالعات تاريخي / ويژه نامه بهائيت / سال 4 / شماره 17 / 1386

خاطرات و زندگي صبحي

خاطرات صبحي تحت عنوان كتاب صبحي در سال 1312 ش در مطبعه دانش تهران به چاپ رسيد و بخش دوم آن در سال 1335 تحت عنوان پيام پدر منتشر شد. اهميت خاطرات صبحي از دو جهت قابل توجه است؛ نخست شخصيت نويسنده كه از افاضل و ادباي معروف عصر ما مي باشد و ديگر محتواي خاطرات كه به تاريخ و عملكرد فرقه بهايي گري پرداخته است. علي رغم گذشت حدود سه ربع قرن از انتشار كتاب اول، بازخواني و يا نگاهي به خاطرات وي ضروري مي نمايد. ديگر آنكه اين دو نوشته صبحي، نثري اديبانه و ممتاز دارد كه حاكي از مقام ارجمند ادبي و سخنوري وي است. و البته مي دانيم كه او دستي هم در سرودن شعر داشت كه نمونه هايي از سروده هايش را در كتاب خاطراتش مي توان ديد.

فضل الله مهتدي معروف به صبحي در سال 1305 پس از اقامت دوازده ساله نزد عبدالبهاء و خدمت صادقانه در تحرير و انشاي مكاتبات وي، به ايران اعزام گرديد. در اين مرحله با توجه به عملكرد رهبري بهايي گري كه صبحي خود شاهد عيني آن بود، تغييراتي در فكر و عقايد و باورهاي وي پديد آمد. بيان اين تغييرات روحي آن هم توسط يكي از مبلغان زبردست بهايي گري، سبب آن شد كه

[ صفحه 36]

وي از طرف بهاييان تكفير و تفسيق شود چنان كه خود نگاشته پس از اين رويه اي خصومت آميز با وي در پيش گرفتند، تصميمات بسياري در مورد وي اتخاذ گرديد و حتي دايره فشار را بر خانواده ي وي هم

گستراندند و از سوي پدر - كه بهايي بود - هم طرد گرديد. صبحي علي رغم آنكه بسيار به سختي افتاده بود چندي سكوت اختيار كرد تا بلكه موجب فراموشي موضوع گردد و زندگي گوشه گيرانه اي در پيش گيرد ولي بهاييان دست از وي برنداشته در اذيت و آزارش كوشيدند تا اينكه وي براي دفاع از خود و بيان حقايق و علل برگشت خود از بهايي گري، مجبور شد شرح دگرگوني و خاطرات دوران بهايي گري و فعاليتهايش را بنگارد و ناگفته هاي درون اين فرقه را فاش نمايد. هر چند وي از بهاييت به آغوش اسلام بازگشت و پرده از كار سران آن برداشت - همچنان كه خود نوشته - اما بغض و عداوتي با اهل بهاييه نداشت و تلاش نموده است از منظر فردي آشنا به حقايق، موضوع را طرح و مورد بحث قرار دهد و اين راستا بايد نگرش و دوري وي از حب و بغض شخصي او را ستود و از اين رو در صداقت و امانت وي نمي توان ترديد روا داشت.

بر همين اساس كتاب او روايتي جالب، جذاب و خالي از يكسونگري عنادآميز است كه نه از طرف مقابل ايشان، بلكه از جانب يكي از مبلغان برجسته و محرم اسرار و منشي مخصوص عبدالبهاء، كاتب وحي! و واسطه فيض حق و خلق! به نگارش درآمده است، آن هم نه از سر عناد و خصومت بلكه از سر كشف حقيقت. علي رغم روي گرداني كامل صبح از بهاييت، چون موررد اعتماد و محرم اسرار عبدالبهاء - عباس افندي - بود؛ همه اسرار را افشا نمي سازد و خود در اين باره چنين استدلال مي كند كه: تمام اين

اسرار را كه عبدالبهاء به صرف اعتماد و راستي و درستي من مكتوم نمي داشت، افشا نمي نمايم تا گذشته از اينكه نفس عمل محمود و ممدوح است ظن او نيز بر امانت من نزد اهل خرد فاسد نگردد و هم در نزد آزادمردان از مردي و اهليت دور نباشم. [1] .

صبحي در كتاب اول خود توجه ويژه اي به مباحث بنيادي و اعتقادي دارد كه در تاريخچه پيدايش بهاييت و معتقدات بهاييان و چه در مباني اعتقادي اسلامي، به تبيين و تشريح حقايق پرداخته است و ضمن بيان خاطرات دوران وابستگي خود به بهاييت، شاخصه هاي اعتقادي اسلامي را به عنوان رهايي بخش انسان و برترين مباني ديني به خواننده خاطرات عرضه مي دارد. چه بسا خوانندگاني كه بهايي بوده و از اين رهگذر پي بي بنياني خود ببرند و با عقايد مستحكم اسلام آشنا گردند. صبحي پس از گذشت بيست سال از انتشار كتاب صبحي يا خاطرات زندگي در سال 1332، [ صفحه 37] پيام پدر [2] را منتشر كرد. كتاب پيام پدر را مي توان جلد دوم خاطرات صبحي دانست. گرچه شباهتهايي در برخي از فرازهايي آن هست، ولي شرايط زماني و مكاني راوي، كيفيت و كميت بيان پيام پدر را متفاوت از خاطرات قبلي كرده است. او در كتاب صبحي، ضمن بيان خاطرات، ناراستيهاي بهاييان را بيان داشته، دلايل و براهين عقلي و نقلي خود را براي روي گرداني از بهاييت طرح مي نمايد. در اين خاطرات گزارشها و روايات از مراكز بهاييت با مرگ عبدالبهاء ناقص مي ماند كه در پيام پدر اين بخش تكميل مي شود. قلم صبحي با توجه به وضعيت موجود بهاييان و رهبري آن به اوج

رسيده است. در اين قسمت طرح مباحث اعتقادي كمتر مورد توجه بوده، همت بيشتر راوي بيان واقعيتهاي اين فرقه است. چنين به نظر مي رسد كه صبحي علي رغم روي گرداني از بهاييت با برخي از بهايياني كه در گذشته دوست صميمي بوده روابط دوستانه اش را قطع نكرده، بسياري از مباحث و روايتهاي دست اول از دوران رياست شوقي افندي، از طريق همانان به اطلاع صبحي رسيده است. هر چند كه طرف صبحي در پيام پدر به ظاهر جوانان ايران زمين است اما در واقع خطاب اصلي او بهايياني است كه خواسته يا ناخواسته در دام اين فرقه افتاده اند تا بلكه آنان را به تعقل و تدبر وادارد. از سطر به سطر اين دو كتاب مي توان نكات بسياري از كم و كيف فعاليتهاي فرقه بهاييت به دست آورد؛ نكاتي كه در پژوهشهاي ديگران كمتر يافت مي شود. بر همين اساس بر آن هستيم به نكات مهم اين دو كتاب نگاهي بيفكنيم كه براي درك تحولات تاريخ معاصر ايران ضرورتي انكارناپذير دارد.

شگردهاي تبليغ بهاييت

صبحي پس از ذكر مقدمه اي درباره انگيزه نگارش كتاب صبحي - يا خاطرات [3] - به جايگاه و خاندان خود در اين فرقه مي پردازد و عنوان مي كند كه در «مهد بهاييت تولد و پرورش يافته» و در «خانداني كه از قدماي احبا محسوب اند و خويشاوندي دوري با بهاءالله» دارد، رشد كرده است. استعداد و نبوغ سرشار صبحي از يك سو و شور و شوق بسيار وي در امر بهاييت موجب شد او در اندك زمان الواح و كلمات بهاء الله و عبدالبهاء را حفظ كرده در امر تبليغ بهاييت حتي به پدر، كه مبلغ زبردستي بود،

كمك كند؛ ضمن اينكه او در نزد برخي از به اصطلاح «اعلم [ صفحه 38] جميع اهل بهاييت» هم كتابهاي اصلي اين فرقه را آموخته است. شور و شوق و استعداد وي به ميزاني مي رسد كه در پانزده سالگي زبان به سرودن شعر مي گشايد و در همين ايام به رتبه اي مي رسد كه به همراه يكي از دوستانش به قزوين عزيمت كرده در آن بلاد به تبليغ مي پردازد. [4] . اما در واقع اين شروعي بود براي عزيمتش به زنجان و آذربايجان. وي مي نگارد:... چنين تصور مي كردم كه مبلغ بهايي يعني فرشته كه طينت وجودش به آب عقل سرشته شده و ذره اي عيب و هوا در وجودش داخل نگشته از اين جهت ارادت و محبت بسيار به اين صنف اظهار مي نمودم و درك خدمت آنان را توفيق و سعادتي عظيم مي شمردم... [5] . صبحي در ادامه به موضوعي مهمي با عنوان «سرمايه تبليغ» مي پردازد و ضمن برشمردن مراتب تبليغ، شگردهاي تبليغ بهاييان را بيان مي دارد كه چگونه با كلمات و عبارات بازي مي كردند و با سفسطه و سوءاستفاده از باورهاي عاميانه به جذب مردم ساده لوح مي پرداخته اند. از آن جمله بيان معجزه و يا نقل آيات عجيبه و آثار موحشه براي مردم عوام است كه وي - به حكايت ميرزا مهدي اخوان الصفا يكي از مبلغان - در مواجهه با فردي در تبريز به آن پرداخته است. [6] خود وي نيز ضمن ارائه شرح واقعيت كرامت نقل شده ميرزا مهدي، بي اساس بودن آن را نشان مي دهد. علاوه بر سوء استفاده از باورهاي عاميانه براي جذب مردم عوام، دست به كار سفسطه و مغلطه براي مجاب كردن روحانيوني

مي شدند كه اشرافي به موضوع نداشتند. در همين مورد گزارشي به شرح زير از فعاليت خود نگاشته است: اگر چه مردي خوش فطرت و با فكر بود ولي چون در مناظره دستي نداشت و برهان را از سفسطه فرق نمي گذاشت و از مدعاي ما و كيفيت آن و تاريخ بابي و بهايي خبري از جايي نگرفته بود، مغلوب من شد و چنين است حال هر كس كه با مبلغين اين طايفه درافتد. [7] .

ناگفته هايي از كانون بهاييت

صبحي پس از ديدار عبدالبهاء به واسطه صداي خوب در نزد وي به مناجات خواني، سپس به خاطر خط خوش، مورد توجه عبدالبهاء واقع شد و شغل كتابت به وي تفويض گرديد. در همان ابتداي توقف و اقامت صبحي، يكي از «طائفين حول عبدالبهاء»! كه مردي بي آلايش و ساده و طرف توجه عبدالبهاء بود، واقعيتهايي را براي وي بازگو كرد؛ از جمله اينكه: «بدان كه اين جماعت كه در اينجايند چه آنهايي كه مجاورند و چه آنان كه طائف حول اند، [ صفحه 39] حتي منتسبين عبدالبهاء چون من و تو، جز يك بشر عاجزي بيش نيستند... در اين جمعيت جز عبدالبهاء و حضرت خانم (همشيره عبدالبهاء) كه از هر جهت متمايز از سايرين هستند، ديگران مردماني با شيد و كيد دام گستر و حقه باز بي دين و لامذهب و من الباب الي المحراب خراب اند.» [8] . از نكات جالبي كه با دقت در خاطرات صبحي مشخص مي شود، وضعيت بهاييان در حيفا و عكا است. بهاييان در اين دو كانون مهم بهاييت فقط شامل پنجاه خانواده ي ايراني مهاجر بوده است و از مردم آن سرزمين يك نفر هم بهايي نشده بود: در

حيفا و عكا نزديك پنجاه خانواده بهايي بودند و همه از مردم ايران بودند. از مردم آن سرزمين يك نفر هم بهايي نشده بودند مگر نيرنگ بازي به اسم جميل كه به گويش فارسي سخن مي گفت و دانسته نشد كه از چه نژادي است؛ در روزگار جنگ جهاني دوم به ايران آمد و به دستياري جهودان بهايي در آن روزگار آشفته از راه نادرستي و دزدي سودها برد. آنها دو دسته بودند؛ يك دسته ي نيرومندتر كه پيروان عبدالبهاء بودند و خود را بهاييان ثابت مي خواندند و دسته ديگر كه كمتر از آنها هستند و خود را بهاييان موحد مي نامند چنانكه در ديباچه گفتم. و ميان اينها دشمني و كينه ورزي بي اندازه است. [9] . رؤساي فرقه بهايي براي آنكه پيروانشان در حيفا و عكا از مسائل داخل بهاييت سر در نياروند، مدت اقامت بهاييان در حيفا را نه يا نوزده روز قرار داده، بيش از اين رخصت اقامت نمي دادند. صبحي در توضيح چرايي اين اقامت كوتاه در خاطرات مي نويسد: اين ايام قليل براي حقايق و فهم مسائل كفايت نمي كرد! خاصه كه چند روز از اين مدت را در عكا به سر مي بردند و هم به امورات شخصي خود مي رسيدند و چون مقصود اصلي ايشان از اين مسافرت جز تشرف به حضور عبدالبهاء و زيارت «روضه» و «مقام اعلي» چيز ديگري نبود، زائرين به همين اندازه قناعت مي كردند و البته صلاح هم جز اين نبود، زيرا اكثريت توقف انس زياد رعب ايشان را مي برد و پرده وهمشان را مي دريد و چيزهايي مي شنيدند و اموري مي ديدند كه به احتمال باعث سستي ايمانشان گشته نفس مدعي را چون خود... مي شمردند.

[10] .

تبعيض و تحقير ايرانيان

از جمله اموري كه در روي گرداني صبحي از بهاييت بي تأثير نبود، تبعيض و تحقير ايرانيان توسط عبدالبهاء است. او مي نويسد: آنچه در آنجا مرا دلتنگ مي كرد چند چيز بود كه تاب بردباري آن را نداشتم يكي آنكه [ صفحه 40] ميان بهاييان فرنگي با ايران جدايي مي گذاشتند. به فرنگيها بيشتر ارزش مي دادند تا به ايرانيها و مردم خاور. نخست آنكه مهمان خانه اينها از آنها جدا بود و افزار زندگي اينها آراسته و نيكوتر بود. ايرانيها هر چند تن در توي يك اتاق بودند و بر روي زمين مي خوابيدند، ولي فرنگيها در هر اتاقي بيش از يكي و دو نفر نبودند و تخت خوابهاي خوب فنري داشتند و افزار آسايش و خوراكشان بهتر بود. پيوسته عبدالبهاء شام و ناهار را با فرنگيها مي خورد؛ به عكس در مهمان خانه ي ايرانيها يك بار هم اين كار را نكرد. دوم آنكه زندانهاي اندرون دختران و خويشاوندان عبدالبهاء از ايرانيها رو مي گرفتند و ديده نشد كه براي نمونه دست كم يك بار خواهر يا زن عبدالبهاء كه هر دو پير بودند از يك پيرمرد بهايي كه سرافرازي خود را در بندگي به آنها مي دانست، در هنگام برخورد پاسخ درودش را بدهند تا چه رسد كه دلجويي كنند. با فرنگيها اين گونه نبودند با آنكه گروش و دلبستگي يك بهايي ايراني كه در اين راه جانبازيها كرده اند از فرنگيها بيشتر و بالاتر بود و از بن همانند نبودند. سوم آنكه در نوشته هاي خود و گاهي كه مي خواستند مردم را به كيش بهايي بخوانند درباره ايرانيها سخنان ناشايست مي گفتند كه اينها مردمي بودند مانند جانوران درنده خونريز و بدستيز،

دور از آموزش و پرورش، در هوسهاي ناهنجار فرورفته، زشت كار و بدكردار. اين دين آنها را به راه راست راهبر شد و به آنها دانش نشان داد تا از خوي جانوري دست كشيدند و اندك اندك به راه مردمي آمدند... و چنان در گفتن اين سخنان تردست بودند كه هر كس از مردم بيگانه كه با سخنان آنها آشنا شده بود، ايرانيها را پست ترين مردم جهان مي دانست! [11] . اين روش تحقيرآميز توسط جانشين عبدالبهاء هم ادامه داشت. شوقي هم در مكاتبات خود به ايرانيان اهانت روا داشته و درباره ي آنها مي گويد: افراد ملت ايران كه به قساوتي محيرالعقول و شقاوتي مبين به تنفيذ احكام ولاة امور و رؤساي شرع اقدام نمودند و ظلم و اعتسافي مرتكب گشتند كه به شهادت قلم ميثاق در هيچ تاريخي از قرون اولي و اعصار وسطي از ستمكارترين اشقيا حتي برابره ي افريقا شنيده نشد به جزاي اعمالشان رسيدند و در سنين متواليه آسايش و بركت از آن ملت متعصب جاهل ستمكار بالمره مقطوع گشت و آفات گوناگون از قحطي و وبا و بليات اخرمي كل را از وضيع و شريف احاطه نمود و يد منتقم قهار چندين هزار نفس را به باد فنا داد. [12] . [ صفحه 41] گونه هاي ديگري از تبعيض و تحقير در رفتار و كردار رؤساي اين فرقه به كرات در خاطرات صبحي رؤيت شده است و آن ناديده گرفتن خطاها، جنايات و كردارهاي ناپسند مبلغان و پيروان مطيع بود. نه تنها از عيوب آنها چشم مي پوشيدند حتي از بدگويي نسبت به آنها هم ممانعت مي كردند. اين رفتار را در مورد منتسبين و بستگان عبدالبهاء

نيز مي توان ديد. [13] .

رياكاري و تظاهر

از نكته هايي كه در كردار و رفتار غيرقابل بهاييان بويژه عبدالبهاء در اين خاطرات ديده مي شود، تظاهر و رياكاري رهبر بهاييان است. صبحي چنين مي نگارد: روز ديگر كه جمعه بود با جميع همراهان به حمام رفتيم و نزديك ظهر بيرون آمديم. چون به در خانه عبدالبهاء رسيديم ديديم سوار شده براي اداي فريضه جمعه عازم مسجد است. كرنش كرديم گفت «مرحبا از شما پرسيدم گفتند حمام رفته ايد.» بعد به طرف مسجد رفت. چه از روز نخست كه بهاء و كسانش به عكا تبعيد شدند عموم رعايت مقتضيات حكمت را فرموده متظاهر به آداب اسلامي از قبيل نماز و روزه بودند. بنابراين، هر روز جمعه عبدالبهاء به مسجدي مي رفت و در صف جماعت اقتدا به امام سنت كرده به آداب طريقه حنفي كه مذهب اهل آن بلاد است نماز مي گزارد. [14] .

اين تزوير و مخفي كاري در مقابل پژوهشگراني آگاه همچون ادوارد براون صورت مي گرفت تا ماهيت اصلي فرقه بهاييت آشكار نگردد. من با شوقي دوست بودم. و در بيشتر گردشها با هم بوديم تا آنكه چند ماه پيش از مرگ عبدالبهاء به لندن رفت و همان روزها با يكديگر نامه نويسي داشتيم. پيوسته دستور عبدالبهاء در چگونگي آميزش و گفتگوي با مردم با نوشته ي دست من به او مي رسيد. خوب به ياد دارم كه در نامه اي كه با خط من عبدالبهاء برايش نوشت سخن از پروفسور ادوارد براون به ميان آورد و گفت: گاهي كه او را مي بينيد سخن از كيش و آيين بهايي به ميان نياورد و هرگاه پروفسور از بهاء بپرسد و بگويد شما او را چه مي دانيد

در پاسخ بگويد ما بهاء را استاد خويهاي پسنديده و پرورش دهنده مردمان مي دانيم ديگر هيچ. و هم فرمود كه در گفتگوي خود با ديگران باريك بين باشد و چيزي نگويد كه با مزش آنان جور درنيايد. [15] . در طريقه اين فرقه، تظاهر و ظاهرسازي از شجره هاي مرسوم و متداول بوده است؛ رفتن به مسجد، پوشيدن لباس روحانيون مسلمان، گذاشتن ريش از آن جمله است كه براي فريب [ صفحه 42] دادن مردم عوام بسيار به كار مي بردند «چه عبدالبهاء را تصور چنين بود كه اين قسم از لباس در انظار اهميتي دارد.» [16] . صبحي به اين شگرد مبلغان بهايي كه خود مبتلا به يكي از آنها بود، در جريان بازگشتش از حيفا به ايران به همراه شيخ الدالله بابلي مي پردازد كه به دستور عبدالبهاء مي بايست ريش خود را نتراشد و عمامه اي هم بر سر گذارد. [17] او مي نويسد: از وضع لباس و عمامه و محاسن و سكون و حركت و عزيمت و كريت و مظلوميت و علم و علامت و كرم و كرامت و... و صحبت نشان مي داديم يعني به آنچه كه شايد يك نفر محقق و عالم مسلمان هم به آن اعتقاد ندارد و آن بيچاره [ها] چون اين علائم و آثار را با علائم وهمي و ذهني خود مطابق مي ديدند از قبول و تصديق استيحاشي نمي داشتند. [18] .

بهاييان مطرود

از تشكيلات مخوف بهاييان چون ركن اظهارات لفظيه محفل روحاني بهاييت است كه عقل و علم هم در آن راهي نداشت، سبب شد تا ملاك قرب و طرد ارادت و اظهارات لفظيه ي بهاييان به عبدالبهاء و شوقي افندي باشد. اطاعت كوركورانه رمز

موفقيت در اين جرگه بود. هر كس اطاعت كوركورانه نداشت طرد و مصيبت او آغاز مي شد زيرا در بايكوتي شديد قرار مي گرفت. كسي كه توسط بهاييان مطرود مي گشت به حال خود واگذاشته نمي شد؛ حتي توسط خانواده اش، پدر و مادر و بستگانش هم مورد تحريم قرار مي گرفت. هيچ كس حق رفت و آمد و صحبت با وي را نداشت جز براي ثواب كه دشنامي دهند و آب دهاني اندازند. سرگذشت خود صبحي گواه اين رويه ي بهاييان است كه تا سرحد قتل و جرح هم پيش رفته است. [19] . رفتار بهاييان با آقا جمال بروجردي داستان عبرت آموزي است كه اين موضوع را روشن مي سازد. «يكي از دانشمندان آقا جمال بروجردي در زمان بهاء به اين دين گرويد و چنان دلباخته شد كه از همه چيز دست كشيد و پايداري نمود تا آنجا كه فرزندش حاجي آقا منير كه در اصفهان مي زيست و از پيشوايان دين مسلماني بود چون دريافت كه پدرش بهايي شده او را بي دين خواند و فرمان رهايي مادر خود را از پدر داد و به دست شوهر ديگر سپرد. آقا جمال به طهران آمد و در راه بهاء جان فشانيها تا آنجا كه پاينام اسم الله الجمال گرفت. پس از بهاء كه ميان فرزندانش به ويژه غصن اعظم (عبدالبهاء) و غصن اكبر تيرگي پديدار شد برآشفت و گفت: شگفتا ما مردم جهان را به دوستي و يگانگي مي خوانيم چرا بايد اين دو نفر كه يكي پس [ صفحه 43] از ديگري جانشين بهاء هستند با يكديگر اين گونه باشند و دوگانگي كنند؟ براي اين كامه روانه عكا شد تا دل دو برادر را از

تيرگي به پاكي رساند. چون به آنجا رسيد اين در و آن در زد سرانجام پيرو غصن اكبر شد و گفت: او درست مي گويد: دسته برابر با او بد شدند و عبدالبهاء به او پاينام پير گفتار داد و او را رنجاندند كه گزارشش دور و دراز است ولي آنچه مي خواهم بگويم اين است كه شبي در خانه اي دستي اي از بهاييان گرد هم بودند من هم بودم. يكي از بهاييان ساده كه اسحق حقيقي نام داشت در ميان سخن گفت: پير گفتار در چند سال پيش به كرمانشاه آمد چون دوستان به فرمان عبدالبهاء او را راه ندادند به ناچار در مسجد خانه گرفت. من دريافتم و به آن مسجد رفتم و به نگهبان مسجد و ديگران كه آنجا بودند گفتم: اين مرد كيست كه او را در اينجا راه داده ايد؟ گفتند: نمي شناسيم ولي آخوند و اهل دانش است. من گفتم: اين از بيخ مسلمان نيست تا چه رسد كه آخوند باشد اين جهود است. مردم بر سرش ريختند و كتك بسياري زدند و نيمه جان از مسجد بيرونش كردند. اين را مي گفت و مي خنديد و ما هم كه مي شنيديم خوشمان مي آمد و بر گوينده آفرين مي گفتيم و از ناداني نمي خواستيم و نمي توانستيم بدانيم كه اين كار خوبي نبوده است. از اين گونه كارها بسيار كرده اند كه براي نمونه يكي از آنها را كه خودم شنيدم گفتم اگر بخواهم گزارش بسياري از مردم را كه به دست آنها نابود شدند بگويم به دفتري جداگانه نياز مي افتد.. باري خداوند مرا در برابر نابكاري و بدانديشي آنها نگاهداري كرد تا امروز بتوانم فرزندان خود را به راستي

و درستي بخوانم و بر و بهره ي آزمايش خود را بگويم كه فريب ناكسان را نخورند.» [20] . ميرزا علي اكبر رفسنجاني از جمله ديگر مبلغان مشهور بهايي بود كه سرگذشت عبرت آموزي دارد. وي نيز از جرگه ي بهاييان رانده شد. در پي آزار و اذيت و تعرض بهاييان گوشه عزلت اختيار كرد و سرانجام پس از اعراض از بهاييات در زادگاهش درگذشت. [21] . صبحي در شرح احوال ابن اصدق هم چنين رفتاري را با وي گزارش كرده است. جالب آنكه خود صبحي هم به گناه خود در آزار و اذيت به ناحق ابن اصدق اعتراف مي كند. [22] اگر فرزندي از فرزندان بهاييان هم مسلمان مي گشت، وضعيت بسيار وخيمي در انتظارش بود. [23] . در فرقه اي كه ملاك قرب، اطاعت كوركورانه و ملاك طرد، نافرماني است، برخوردن به جنايات هولناك امري سهل و آسان است، آن هم از نزديكان رؤساي بهاييت. [24] . در كتاب پيام پدر با نام برخي از مبلغان چيره دست بهايي آشنا مي شويم كه وقتي دغل كاري و فريب كاري رهبران اين فرقه را ديدند به دامن اسلام بازگشتند. ميرزا ابوالفضل گلپايگاني «سرانجام از اين گروه دلسرد شد و سالها خاموشي برگزيده و كارهايش به پايان نرسيد.» [25] شيخ احمد ميلاني... در عشق آباد از كيش بهايي روي گردان شد... به خراسان رفته... از سر گرفته و دست به دامان پيشواي هشتمين شيعيان شد. [26] . [ صفحه 44] صبحي به سه تن از بهاييان تائب اشاره مي كند كه هر يك مطالبي را رد بهاييت نگاشته اند. «... شادروان آواره كه از دانشمندان به نام و مبلغان گرامي بود و عبدالبهاء او را در نامه هاي بي شمار

ستايش كرده چون شوقي از روش مردمي دور شده و كيش و آئيني كه به گفته ي خداوندانش بايد با خرد و دانش و راستي برابر آيد فرسنگها از آنها جدايي پيدا كرده به خانه مسلماني بازگشت و از خدا آمرزش خواست و چند دفتر در اين باره نگاشت. و پس از او نيكو كه در روز نخست در بروجرد به جرگه ي بهاييان درآمد و مسلمانان هر چه داشت از دستش گرفتند و رنجها به او رسانيدند ولي او شادمان بود كه همه ي اين آزارها كه به او مي رسانند براي پيروي از آيين خداست. چون كار به دست شوقي افتاد و او را از نزديك شناخت از او برگشت و به راستي و درستي پيرو كيش مسلماني شد و او نيز دفترها نگاشت. و پس از او اقتصاد كه در مراغه بهايي شد و با پدر در سر اين دين به ستيز و او را رها و دل شكسته كرد آن گاه دو سه سال با سيد اسدالله قمي به راه افتاد و چون به خويهاي ناپسنديده شوقي آگاه شد با آنكه در راه اين كيش رنجها كشيده بود و آوارگيها ديده و پدر را رنجانده باز به جايگاه نخست خود برگشت و مردي دل آگاه شد و دفتري نوشت. همچنين ديگران كه اگر بخواهيم يك يك نامشان را ببريم دور و دراز خواهد شد.» [27] .

تناقضات آشكار

عقايد فرقه بهاييت چون بناي وحياني ندارد و صرفا بر اظهارات لفظيه ي رؤساي خود استوار گرديده در سطوح مختلف دچار تناقضهاي آشكار است. پرداختن به اين تناقضات فاحش خود مي تواند موضوع تحقيق گسترده اي گردد. براساس خاطرات صبحي مي توان

اين بحث را گشود تا محققان به شكل جدي تري به آن بپردازند. به عنوان نمونه بابيت اساس بهاييت است. در اين دو تفاوت اساسي پيرامون تشيع وجود دارد. بهاييان هر كجا به لفظ شيعه رسيده اند لفظ شيعه را همراه آن به كار برده اند در حالي كه سيد باب چنين نظري نداشته است. [28] . و يا اينكه يكي از اصول مورد تبليغ فرقه بهاييت «ازله تعصب وطني و قومي و مذهبي است» در حالي كه تعصب در ميان اهل بهاء بسيار شديد و تند مي باشد. [29] . صبحي تعصب كور بهاييان را به خوبي در جاي جاي خاطراتش نشان داده است. [30] . صبحي باز مي نگارد: .... مقداري از خاك عكا را به عنوان تربت در كيسه كوچك ريختن و به آنها دادن و شمع نيم سوخته روضه بهاء را براي شفاء امراض به آنها بخشيدن و تار موي عبدالبهاء را در كاغذ پيچيدن به آنان سپردن چه معني دارد؟ عجبا! ما خود عاملين اين اعمال [ صفحه 45] را خرافي و اهل وهم مي دانيم و در دل به آنان مي خنديم حال عين آن را خود مجري مي داريم با اين فرق كه در اسلام اين حركات از مردم عامي و بادي الرأي سر مي زند و تازه پس از هزار سال بي خبران از حقيقت اسلام دچار اين اوهام اند و بلاشك اگر در ايام پيغمبر و اهل بيت چنين مي كرد نهي مي شدند ولي در اينجا در اول ظهور و بين خواص و عوام و احبا به توسط اهل حرم اين بدع باطله ترويج مي شود. [31] . از موارد مهم ديگر تناقض بهاييت، حقوق زن و دعاوي تساوي حق زن

و مرد است: مي گفتند تساوي حقوق زن و مرد را چه مي گويي؟ مي گفتم: اولا چنان كه در اسلام رعايت حقوق زن شده در هيچ شريعتي نگشته و اگر مقصود تساوي در جميع شئون است اين مخالف رأي اكثر حكما و قانون خلقت و طبيعت است و اگر آزادي مطلقه ي زنان منظور است سالها قبل از تولد بهاء در اكثر نقاط اروپا اين شيوه عملي شده و تازه بعد از اين همه حرفها زن و مرد در شريعت بهايي مساوي نيست: اولا: به موجب كتاب «اقدس» مرد مي تواند دو زن و يك باكره براي خود بگيرد در صورتي كه زن نمي تواند سه شوهر كند. ثانيا: مرد مي تواند زن خود را طلاق گويد و زن با شوهر خود اين معامله نتواند. ثالثا: در ميراث خانه مسكونه و البسه مخصوصه به اولاد اناث نمي رسد. رابعا: زن نمي تواند عضو بيت عدل باشد و اعضاء بايد مرد باشند (و هلم جرا). جوانان اظهار تعجب كرده مي گفتند در حقيقت چنين است كه مي گويي اما چه كنيم با اين كلمه كه مي گويد دين بايد مطابق علم و عقل باشد و بلاشك اين حكم در هيچ ديانتي نيست! مي گفتم هست و از اركان اسلام: «كلما حكم به العقل حكم به الشرع» وانگهي اين همه دعوت به تعقل و تفكر كه در قرآن است در هيچ كتابي نيست به عكس آنچه كه در اقدس است چنان كه مي گويد «اگر صاحب امر به آسمان زمين گويد و به زمين آسمان، كس را حق و چرا نيست» در صورتي كه اين قضيه مخالف عقل است. و اگر تحري حقيقت و ازله ي تعصب ديني و مذهبي و

معاشرت به عموم اهل اديان به روح و ريحان را هم بگويد خواهم گفت اين عقيده تمام فلاسفه و اهل تحقيق است و تازه اهل بهاء عامل به اين تعاليم نيستند چه از روي انصاف و تحقيق بهاييان متعصب ترين اقوام و مذاهب اند. [32] .

كشف حجاب

بهاييان در ايران اولين فرقه اي بودند كه زمزمه هاي كشف حجاب و اختلاط بي مانع زنان [ صفحه 46] و مردان بيگانه را تحت عنوان حريت نساء مطرح ساختند. در دوران مشروطه فرماني از عبدالبهاء صادر شد كه زنان بهايي را از به كار بردن حجاب بازمي داشت. پس آنچه توسط رضا شاه به زور اجرا شد بدون سابقه نبوده است، زيرا بهاييان در عصر مشروطه اولين گامهاي آن را برداشته بودند. در لوحي كه بهاء به لندن ارسال كرده چنين مي نويسد: «حريت نساء ركني از اركان امر بهائيت! و من دختر خود «روحا» خانم را به اروپا فرستاده ام تا دستورالعملي براي زنهاي ايراني باشد.... اگر در ايران زني اظهار حريت نمايد فورا او را پاره پاره مي كنند مع ذالك احباب روز به روز بر حريت نساء بيفزايند.» [33] .

«رسيدن اين لوح به تهران، بهاييان را به جوش و خروش انداخت و ابن ابهر يكي از بهاييان به تشكيل مجلس حريت قيام نمود. در اين جريان تاج السلطنه دختر ناصرالدين شاه هم در اين جلسات شركت مي كرد؛ جلساتي كه هم فال بود و هم تماشا. يا ابن ابهر تاج السلطنه نيز در اين مجالس زينت بخش صدر شبستان بود!! بالجمله در اين محافل، معدودي از اهل حال به آزادي دخول و خروج مي كردند و بساط انس و الفت و گاهي مشاعرت و مغازلت مي گستردند....» [34]

اين جلسات تا جايي مايه افتضاح شد كه برخي از بهاييان خود به مخالفت برخاستند و «محافل را معار عفت و علمداران كشف حجاب را بدكاره و آن كاره مي شمردند.» [35]

اين جريان در برخي از منابع منتشر نشده تاريخ مشروطه هم انعكاس يافته است. .... سرانجام لوحه اي از طرف عباس افندي [36] براي بهاييان طهران رسيد كه به كلي حجاب را از ميان خود زنها بردارند. حال در مجالس مخصوص خود كه زنها و مردها حضور دارند، زنان بي حجاب مي نشينند و مي خواهند ميان زن و مرد همه چيز مساوي باشد و مشغول مي باشند كه در ساير ولايات ايران هم اين اقدام را نمايند. بهاييها به شاه زاده تاج السلطنه دختر ناصرالدين شاه كه از فواحش است لقب «قرة العين» داده و او را «مبلغه» ساخته اند. [37] .

انحرافات اخلاقي

يكي از مسائل اساسي بهاييت كه به نوعي در تاريخ معاصر ايران هم قابل ره گيري است، انحرافات اخلاقي رهبران بهايي گري است. سالها قبل از جريان كشف حجاب، عبدالبهاء چنين دستوري صادر كرده بود تا انحرافات اخلاقي بهاييان را تحت الشعاع قرار دهد. در خاطرات صبحي موارد زيادي از گرفتاري رهبران و مبلغان اين فرقه در اين ورطه وجود دارد؛ از جمله عباس افندي عبدالبهاء علاوه بر سه زن، كنيز زيبايي داشت كه همواره آماده خدمت بود!

«يك [ صفحه 47] خانه هم در جلو كاخ بهجي داشت و سومين زن گوهر خانم كاشي از خويشاوندان ما در آنجا بود و دختري از بهاء به نام فروغيه خانم داشت. به جز اين سه زن، دختري زيبا به نام جماليه بود كه كنيز پيشگاه و آماده ي درگاه بود.» [38] .

و

يا در جايي ديگر از ارسال دختران و دوشيزه و مه رويان پاكيزه براي فرزندان بهاء چنين مي نگارد:

از اين گذشته از بسياري از شهرهاي ايران دختران دوشيزه و مه رويان پاكيزه براي فرزندان بهاء فرستادند تا هر كدام را كه مي پسندند نزد خود بخوانند و از آنها بود عزيه دختر آقا محمدجواد فرهاد قزويني كه او را عبدالبهاء به عكا بردند ولي اين پيوند نگرفت. در اين باره داستانها مي گويند. كساني كه دخترها را به عكا مي رساندند برخي از آنها در ميان راه با آنها همدم و همراز مي شدند و از جواني چنان كه افتد و داني بهره مند مي گشتند! ولي من اين داستانها را اينجا نمي آورم و به شنيده ها كاري ندارم. [39] .

در شرح حال خسرو يكي از نزديكان بهاء نوشته است:

ولي خسرو ناتو و زرنگ و باهوش بود، كار خريد در خانه به دست او سپرده شده و در شام و ناهار ميز او را مي آراست. چشمش پاك نبود. گاهي كه در ميان ميهمانان ايراني دوشيزه اي زيبا يا زن شوهردار بامزه اي مي ديد با آنها ور مي رفت. آن بيچاره ها هم دم نمي زدند. روزي عبدالبهاء چند تن از ميهمانان ايراني را به سراي خود به ناهار خوانده بود. يكي دو تن هم در ميان آنها بودند كه بهايي نبودند. از آنها بود ميرزا رضاخان افشار باجناغ جلال ذبيح. افشار در بالاي ميز جاي داشت. شيخ محمدعلي قائني در دست راست او و من در دست راست شيخ. خسرو دوريهاي خوراك را از بين در، كه رو به باغچه باز مي شد از دختركي سبزه و بانمك كه فاطمه نام داشت مي گرفت و مي آورد و بر روي

ميز مي گذاشت. در اين ميان ميرزا رضاخان با آرنج خود به پهلوي شيخ محمدعلي زد من هم دريافتم. شيخ و من نگاه كرديم ديديم خسرو بي آنكه پروايي داشته باشد كه شايد از درز در چند تن او را ببينند خود را به فاطمه مي مالد و چشمش كلاپيسه مي شود!! شيخ محمدعلي تا اين را ديد لب را گزيد... [40] .

و اگر كسي هم از «كمترين چاكران» عبدالبهاء بدگويي مي كرد به عبدالبهاء برمي خورد. [41]

و جاي شگفت آنكه شوقي افندي رئيس بعدي اين فرقه هم حكايتي ديگر داشت كه صبحي فقط براي كفايت علاقه مندان اشاره اي كرده است. [42] . رويه مبلغان هم تفاوت چنداني با شيوه رفتار رؤساي فرقه بهاييت نداشت. توصيفاتي كه= [ صفحه 48] صبحي از برخي مبلغان بهايي مي دهد قابل توجه است. او در وصف حاج امين مي نويسد: «بهترين كسان در نزد او اشخاصي بودند كه به او تقديم نقدينه مي كردند. در نزد او پارسا و ناپرهيزكار، زاني و عفيف علي السويه بود! و در نفس الامر عملي را تقبيح نمي شمرد! و با اين گونه اقوال سر و كاري نداشت. او سيم و زر مي خواست از هر دستي كه عطا شود و حقوق الله! مي گرفت از هر وجهي كه عايد گردد.» [43] .

«مردي پست نهاد و تباه بود با آنكه در پايان عمر بود پيوسته مي خواست با زنان آميزش كند تا درمي يافت كه زني شوهرش مرده به سراغش مي رفت و شوخي مي كرد و دست به سر و رو و پستانش مي كشيد و در اين گونه امور شرم نشان نمي داد. بهاييها هم چون امين عبدالبهاء و نزديك ترين مرد به او بود، ياراي آن را نداشتند

كه او را از اين كارها بازدارند. در اين گونه پليديها از او داستانها آورده اند كه ما يادي از آنها نمي كنيم.» [44] .

در شرح حال ميرزا حيدر علي اسكويي يكي از مبلغان معروف بهايي آذربايجان نوشته است: «از معاريف بهاييان آذربايجان و مردي در بعضي شئون لاقيد و لاابالي است. مختصر سوادي دارد.» [45] . ميرزا محمود يكي ديگر از فحول مبلغان بهايي است كه در خاطرات صبحي با گوشه هايي از زندگي وي آشنا مي شويم:

... در سفر اروپا و امريكا سمت التزام خدمت عبدالبهاء را داشت.... چون ميرزا محمود زن نكرده بود و از مواضع... هم پرهيز نداشت معاندينش مجالي داشتند تا مگر به بعضي از عوالم منسوبش دارند بالاخره ميرزا محمود به حيفا آمد... [46] . ميرزا محمود يكي دو روز قبل از عاشورا در قزوين بساط نشاط و عروسي بگسترد و روزي چند از مكر عالم پس از وصل دلبر جوان تتمع برداشت! پس با زن و مادر زن به طهران آمد و در طهران مريض شد و چون آثار بهبودي در خود يافت و به رشت رفت تا از آنجا به امر ولي امر شوقي افندي به حيفا رود ولي... به حكم خداي عزوجل گريبانش را گرفته به وادي خاموشانش كشانيد. [47] .

بهاييان اگر فرصتي مي يافتند از كلاه برداري از مردم حتي از خود بهاييان هم ابايي نداشتند. اين موضوع را در «كمپاني شرق» كه توسط چند نفر بهايي در تبريز داير شده بود مي توان ديد كه نشانگر عملكرد بهاييان باشد:

«سهامي ده توماني ترتيب دادند و قريب به نوزده هزار تومان پول از اطراف آذربايجان و ايروان جمع كرده

در ظرف مدت كمي كوس ورشكست فرو كوبيده بي آنكه صورت حساب و كيفيت ضرر را بدهند كمپاني را برچيدند.» [48] .

صبحي كه جواني پاك و مشتاق و از سر اخلاق قدم در اين راه نهاده بود، علي رغم [ صفحه 49] تصورات ذهني خود واقعيتهايي از عملكرد و شخصيت و رقابت و عناد مبلغان بهايي را مي ديد كه برايش زجرآور بود. در عشق آباد به شرح اين مسائل با قدري اجمال مي پردازد. او در توصيف عشق آباد مي نگارد:

«بالجمله عشق آباد را به خلاف آنچه تصور مي كردم ديدم. اكثر جوانان بهايي دچار مهلكات اخلاقي و پيروان مبتلا به كبر و نخوت و جامعه بهاييت دچار تشتت و گرفتار اختلاف. يك دسته طرفدار حريت نسوان و كشف حجاب و يك دسته مخالف آزادي مطلقه زنان....» [49] .

ارتباط با بيگانگان

صبحي در خاطراتش به مباحثي مي پردازد كه با كنار هم قرار دادن شواهد و قراين ديگر، نتايج مهمي مي توان گرفت. در اين ايام «بهاء» به موجب التزاماتي كه به اداره ي حكومت سپرده از ملاقات و پذيرفتن اشخاص خارجي ممنوع بود و مأمورين دولت بسيار مواظب بودند كه كسي از خارج به قشله (سربازخانه) كه بهاء در آنجا محبوس بود، نرود و لذا راه آمد و شد زائرين بسته بود. [50] . چه بسا دولت عثماني، بهاء را به دليل ارتباطش با نيروهاي مخالف دولت بويژه روس و انگليس، تحت نظر گرفته، محبوس كرده بود. اين ارتباط را مي توان در ديدار ژنرال آللنبي، فرمانده قشون انگليس كه عكا را گشوده بود، با عبدالبهاء و ارسال لوح به عنوان سيد نصرالله باقراف به ايران كه در آن اظهار خشنودي از دولت انگليس كرده بود

و مهم تر از همه، دعايي كه عبدالبهاء در مورد امپراتور انگليس جرج پنجم منتشر كرد ديد. طهران جناب آقاي سيد نصرالله باقراف عليه بهاءالله ملاحظه نمايند. اي ثابت بر پيمان مدتي بود كه مخابره به كلي منقطع و قلوب متأثر و مضطرب تا آنكه در اين ايام الحمدالله به فضل الهي ابرهاي تيره متلاشي و نور راحت و آسايش اين اقليم را روشن نمود سلطه ي جابره زايل و حكومت عادله حاصل جميع خلق از محنت كبري و مشقت عظمي نجات يافتند در اين توفان اعظم و انقلاب شديد كه جميع ملل عالم ملاي يافتند و در خطر شديد افتادند شهرها ويران گشت و نفوس هلاك شدند و اموال به تالان و تاراج رفت و آه و حنين بيچارگان در هر فرازي بلند شد و سرشك چشم يتيمان در هر نشيبي چون سيل روان. الحمدلله به فضل و عنايت جمال مبارك احباي الهي چون به موجب تعاليم رباني رفتار نمودند محفوظ و مصون ماندند غباري بر نفسي ننشست و هذه معجزه لا ينكرها الاكل معتداثيم و واضح و مشهود شد كه تعاليم مقدسه حضرت بهاء الله [ صفحه 50] سبب راحت و نورانيت عالم انسانيت در الواح ذكر عدالت و حتي سياست دولت فخيمه انگليس مكرر مذكور ولي حال مشهود شد و في الحقيقه اهل اين ديار بعد از صدمات شديده به راحت و آسايش رسيدند و اين اول نامه اي است كه من به ايران مي نگارم ان شاء الله من بعد باز ارسال مي شود. احباي الهي فردا به فرد با نهايت اشتياق تحيت ابداع ابهي ابلاغ داريد و مژده صحت و عافيت عموم احباء را بدهيد

هر چند توفان و انقلاب شديد بود الحمدلله سفينه نجات محفوظا مصونا به ساحل سلامت رسيد. حضرات ايادي امرالله و حضرت امين و همچنين ملوك ثبوت و رسوخ پرعهد و پيمان را از قبل عبدالبهاء با نهايت روح و ريحان تحيت و پيام برسانيد و عليك البهاء الابهي عكا 16 اكتبر 1918.

دعا براي امپراتور انگليس

اللهم ان سرادق العدل قد ضربت اطنابها علي هذه الارض المقدسه في مشارقها و مغاربها و نشكرك و نحمدك علي حلول هذه السلطه العادله و الدولة القاهرة الباذله القوه في راحه الرعيه و سلامه البريه! اللهم ايد الامپراطور الاعظم جورج الخامس انكلترا (انگلستان) بتوفيقاتك الرحمانيه و ادم ظلها الظليل علي هذه الاقليم الجليل بقوتك و صونك و حمايتك انك انت المقتدر المتعالي العزيز الكريم! [51] . اعطاي نشان دولت انگليس توسط حاكم نظامي انگليس در حيفا به عبدالبهاء كه تصوير آن هم موجود است، اين پيوند و ارتباط و نيز تحت نظر بودنش توسط عثمانيها را روشن مي سازد: عبدالبهاء از طرف دولت انگليس به اخذ نشان و لقب «سر» ي نامزد شده بود و آنها در سراي حكومت براي اعطاي آن جشن آراستند و عبدالبهاء را خواستند و در حضور وجوه اهالي بلد آن نشان را تسليم به او كردند. [52] . موارد ديگري هم از الگوپذيري وي از انگلستان، به تعبيري ديگر، ارتباطش را نشان مي دهد. از جمله دستور عبدالبهاء به تأسيس مدرسه بهاييان ايران مطابق قانون انتخابيه انگليس است. [53] . و يا آنكه سفارت انگليس در تهران همكاريهاي لازم را با بهاييان به عمل مي آورد تا با خاطري آسوده به ديدار عبدالبهاء بروند. حتي از طريق «آقاي نعيمي، گذشته از

جواز، توصيه نيز از سفارت انگليس» براي صبحي گرفته شد. [54] . در خاطرات صبحي از روابط روس و بهاييان بويژه رئيس آن كمتر سخن به ميان آمده است ولي در پيام پدر اين روابط تا حدودي آشكار شده است. در مورد فعاليت بهاييان در عشق آباد و آزادي عمل آنها آمده است: [ صفحه 51] درين شهر و شهرهاي ديگر مسلمان نشين همه بهاييان آزاد بودند و فرمانروايي روس تزاري دست آنها را در هر كار باز گذاشته بود چنان كه به نام مشرق الاذكار نمازخانه ساخته بودند و از روز نخست كه از گوشه و كنار كشور ايران مردم در آن شهر گرد آمدند زهرچشمي از مسلمانان گرفتند و اگر چه گزارش آن را در دفتر ديگر نوشته ام، ولي باز بد نيست كه يادآور شوم: چون بازار داد و ستد و كار بازرگاني در عشق آباد گرم بود بسياري از مردم يزد و آذربايجان و خراسان روي بدان شهر نهادند و پادشاهان و فرمانروايان روس به بهاييان كمك شاياني مي كردند و چون سازمان رو به راهي داشتند انجمنها براي خواندن مردم به كيش بهايي برپا نمودند ولي چون در كارهاي خود آزاد بودند و چيزي از مردم نهان نمي داشتند و مردم بر همه كارهاي درون و بيرون آنها آگاه بودند و نمي توانستند گندم نمايي و جو فروشي كنند كسي از مسلمانان عشق آباد و ديگر شهرها به آنها نگرويد. [55] . از موارد قابل توجه همكاري بهاييان با مأموران روسيه تزاري عليه ايران مي توان به سيد مهدي قاسم اف يكي از بهاييان اشاره كرد كه با فيدروف روسي هم دست شد. در روزنامه اي كه به هزينه روسها تحت

عنوان «مجموعه ماوراء بحر خزر» به زبان فارسي منتشر مي شد به همكاري پرداخت و: «به سود آنان (روس) و زيان ايران سخنها مي نوشت و ترجمانها مي كرد.» [56] . عبدالبهاء همچنان كه به مدح و ثناي امپراتور انگليس پرداخته بود براي تزار روس هم چنين لوحي نگاشته، در آن از مهربانيهاي تزار روس قدرداني و براي جاودان بودن فرمانروايي تزار دعا نموده است. بهاييها هم مات و سرگشته بودند كه چگونه تزار روس كه عبدالبهاء درباره اش آفرين گفته بود و فرمانروايي جاويد و خوشبختي از برايش خواسته بود گرفتار چنگ زيردستان خود شد و چون اين گروه شيوه شان اين است كه در هر پيش آمدي شادماني كنند و آن را به سود خود دانند گفتند: براي بزرگي و آينده كيش بهايي اين پيش آمد سزاوار بود چه كه در روزگار تزار با همه مهربانيها كه به ما كرد و دست ما را در هر كار باز گذاشت نمي توانستيم مردمي كه پيرو كليساي ارتدكس بودند به كيش بهايي بخوانيم اكنون صد هزار بار خدا را شكر كه از اين پس آشكارا همه پيروان كليساي ارتدكس را به اين كيش مي خوانيم. [57] . در پيام پدر چند نكته تازه از ارتباط عباس افندي عبدالبهاء و انگليسيها هم درج شده كه مرور آن بي مناسب نيست. «در الواح ذكر عدالت و حتي سياست دولت فخيمه انگليس مكرر [ صفحه 52] مذكور ولي حال مشهود شد و في الحقيقه اهل اين ديار بعد از صدمات شديده با راحت و آسايش رسيدند.» در پاداش اين نكوگويي، انگلستان عبدالبهاء را به نشاني سرافراز كرد. به همراهي اين نشان يا نيان «سر» را نيز به عبدالبهاء

دادند و وي كه تا آن روز در ميان مردم آنجا به عباس افندي نامور بود به سر عباس شناخته شد. روزي به ياد دارم كه در طبريا بوديم (شهري است در كنار درياچه آب شيرين و بيشتر مردم آنجا يهودي هستند) عبدالبهاء و من سواره از خياباني كه آن را داشتند سنگ فرش مي كردند مي خواستيم بگذريم. نگهبان خيابان دست بلند كرد كه از اينجا نگذرد. عبدالبهاء به تازي گفت: من سر عباس هستم. نگهبان گفت: پس بيشتر از هر كس بايد قانون را نگه داريد. نشان و با به نام گرفتن عبدالبهاء سخنها به ميان آورد. گروهي اين كار را پسنديده نمي دانستند و خرده گيري مي كردند كه مرد خدايي نبايد در پي اين خودنماييها باشد و چون پس از فيروزي در جنگ انگليسيها به چند تن از بزرگان مسلمان آن دور و بر نشان و يا به نام دادند و هيچ يك نپذيرفتند هم سنگي آنها با عبدالبهاء بيشتر زبان زد شده بود. مي گويند براي شيخ محمود آلوسي، مفتي بغداد هم انگليسيها نشان فرستادند ولي بازگرداند و گفت: من زيربار سپاس ديگران نمي روم و از اين رو در نزد مردم بويژه مسلمانان بسيار گرامي شد. شبي گفتگو از نشان دادن انگليسيها به ميان آمد، عبدالبهاء گفت: عثمانيها هم براي من نشان فرستادند ولي من پس از پذيرفتن به ديگران بخشيدم. اين گفتگو در انجمن همگاني نبود، در ميان چند تن از ويژگان بود. [58] .

تاريخ سازي

موضوع مهم ديگر در خلال خاطرات صبحي، تاريخ سازي جعلي و تحريف تاريخ است عبدالبهاء، ميرزا ابوالفضل گلپايگاني را مأمور كرد تا كتابي در رد كتاب تاريخ حاجي ميرزا جاني بنويسد. اين

كتاب كه توسط ادوارد براون از روي نسخه اي منحصر تجديد چاپ شده بود «به صرفه اهل بهاء تمام نمي شد و بسياري از قضاياي متروكه گذشته را به ياد مي آورد.» [59] . ادامه نگارش با مرگ ميرزا ابوالفضل به عمه زاده اش سيد مهدي سپرده شد و كتاب سرانجام نگارش و در تاشكند چاپ گرديد. «بالجمله بيرون آمدن كتاب از چاپخانه مصادف شد با اشتغال قشون انگليس حيفا را و چون اوضاع دگرگون گشت و مصالح وقت اقتضاي ديگر نمود عبدالبهاء فرمود كه كتاب مذكور را انتشار ندهند و نسخ منتشر را جمع آوري كنند.» [60] . به نوشته صبحي، در اين كتاب كناياتي به ادوارد براون، مستشرق انگليسي و همچنين [ صفحه 53] ميرزا يحيي ازل شده بود كه در انگلستان مي زيست. با توجه به حضور قواي انگليس در حيفا به نظر مي رسيد دستور جمع آوري اين كتاب از آن روي صادر گشته است كه مبادا با سياست انگليسيها هم خوان نباشد! ضمن اينكه در اين كتاب سفارشي، كه براي رد برخي حقايق نگاشته شده بود حقايقي ناخواسته درج گشته بود كه در كنار مخالفت با مصالح انگليسيها مي توانست براي تبليغ و مشروعيت بهاييان نيز خطرساز باشد. از آن جمله توبه نامه سيد محمدعلي باب است كه در عصر وليعهدي ناصرالدين شاه به وي نگاشته شده است كه دو ركن مهم از اركان حقانيت بابيت و نيابت بهاييت را منهدم مي كرد؛ يكي ادعا و ديگري استقامت. [61] . صبحي در كتاب خود به موردي ديگر از تاريخ سازيهاي متداول بهاييان چنين اشاره مي كند: نويسندگان بهايي كه در زير و رو كردن گزارشها و دگرگون نمودن سرگذشتها دراز دست اند درباره ي

منيره خانم زن عبدالبهاء چيزها نوشته اند كه من پس از بررسي دريافتم كه بيهوده و نادرست است. مي گويند منيره خانم كه از بستگان يكي از سروران بزرگ بهايي بود شور ديدار بهاء به كله اش زد و با برادر خود سيد يحيي به عكا آمد و پيش از آنكه به عكا برسد درباره او، بهاييها با مادر عبدالبهاء گفتگوها كرده بودند كه چنين دختر بي مانند را كه به اينجا خواهد آمد به نام زني به پسر بدهيد و مي گويند منيره خانم در آن روزها كه رهسپار عكا بود شبي در خواب ديد كه رشته اي از مرواريد گران بها بر گردنش است و خوانچه اي در برابرش. پس مرواريدها را در آن ريخت ناگاه شاخه اي از گوهر گران بها در ميان آنها به چشمش خورد كه بسيار درخشنده بود و از ديگر مرواريدها برتر و او سرگردان ديدن آنها بود كه از خواب پريد. من نمي دانم اينها را يافته اند يا بافته اند ولي نامه اي كه به خط بهاست براي شما مي نويسم و داوري آن با خودتان؛ اينك آن نامه: «هو الله تعالي لوح مخصوص بود عبد حاضر بغته برداشته كه به عازمين برساند لذا رأس لوح بي اسم ماند از اخبار تازه اينكه ليلي جمعه من غير خبر به منزل كليم وارد شديم و ليل سبت اراده ي رجوع بود. آقا ميرزا محمد قلي استدعاي توقف نمود مقبول افتاد. حال كه صبح يوم سبت است در منزل اين كتاب مرقوم شد و جاي شما بسيار خالي است. اي نواب هواي حيفا از قرار مذكور نفعي نبخشيد نسئل الله بان يوفقكم و يحفظكم و ينصركم اي ورقه صمديه اين اصفهانيه يعني منيره عهد شما

را فراموش نموده و به مثابه ي كنه ي ادرنه بعضن اعظم چسبيده و روي توجه به آن شطر نداشته و ندارد ولكن حسب الوعده او را خواهم فرستاد اي ضياء الله از خط خود عريضه ي معروض دار بديع الله و منشيش در ظل سدره ي رحمت رحماني [ صفحه 54] ساكن و مستريح باشد جميع رجال و نسا را تكبير برسانيد البهاء عليكم.» [62] .

ناگفته هايي از شوقي افندي

بعد از مرگ مشكوك عبدالبهاء، شوقي افندي يكي از نوادگان عبدالبهاء با زد و بند زنان عبدالبهاء به جاي وي به رياست بهاييان نشست. در پيام پدر اطلاعات بسيار مهم و ارزشمندي از كردار و رفتار وي درج شده است كه به هيچ وجه در منابع بهاييان قابل درج نبوده است. از جمله بعد از مطالبي كه نقل آن هم شرم آور است مي نويسد: .... اين گونه مردمان كم و كاستي دارند چنان كه نمي شود اينها را نه در رج مردان گذاشت و نه از زنان به شمار آورد. نه بويه و دلبستگي و مهرورزي زنان را دارند. و نه خرد و هوشياري و مهرباني مردان را در اين گونه آدمها دلبنديهاي ويژه اي است كه دشوار است انسان به آن پي ببرد... [63] .

شوفي افندي روابط بسيار نزديك تري با بيگانگان داشت؛ به ويژه آنكه با زنان خارجي انگليسي و امريكايي مرتبط بود. «اين را هم بد نيست بدانيد شوقي از لندن با يكي از خانمهاي انگليس كه نامش ليدي بلام فيلد و داراي پايگاهي بود به حيفا آمد. اين زن پاينام ستاره خانم در ميان بهاييان داشت و اولين نامه را كه شوقي به بهاييان نوشته دستينه ي او نيز در پايين

آن بود و در آن روز با شوقي هم دستي مي كرد و درباره ي او سخنها گفته اند كه ما از آن مي گذريم.» [64] .

شوقي افندي علاوه بر اين زن انگليسي كه حرف و حديث بسياري را در ميان بهاييان ايجاد كرد، زني كانادايي گرفت. پس از چندي زني كانادايي گرفت. اندك اندك زن و كسان زن بر او چيره شدند و نخست دست ايرانيها را از كارها كوتاه كردند. آن گاه به خويشاوندان شوقي پرداختند و بر سر خواسته و پول و پيشكشهايي كه از ايران و هندوستان مي فرستادند كشمكش درگرفت. در آغاز كار، شوقي نزديكان خود را راند آن گاه پسا به برادر و پدر و مادر رسيد. كار به جايي كشيد كه جز امريكاييها كه كسان زنش بودند، همه از گرداگردش پراكنده شدند. مادرش بيمار شد، بر بالينش نيامد تا بدرود زندگاني گفت. پس از چندي پدرش نيز كه روزگاري در بستر ناتواني افتاده بود درگذشت و چون ناشناسان به خاك سپرده شد و آنچه در روزگار عبدالبهاء بزرگي و بزرگواري و ارج و آسايش داشتند و از دماغشان درآمد. و چند تيره شدند و هر يك در گوشه اي خزيده روز و شب مي شمارند. خود او هم سالي چند ماه در سوئيس به خوشي و شادماني بي آنكه با كسي از پيروانش ديدن كند روزگار مي گذرانيد و براي زمستان سري به حيفا مي زند. تا در اروپاست زندگي و روش [ صفحه 55] كار و چگونگي آميزش با مردم مانند يكي از پولداران اروپايي است. وي همين كه پا به حيفا مي گذارد خود را دگرگون مي كند، كلاه سياه بر سر مي گذارد و جامه ي دراز مي پوشد كه

كوتاهي اندامش چندان نمودي نكند. از برداشتن عكس نيز گريزان است. [65] . از اين روست كه صبحي مي نگارد:

«از چند سال پيش من آگهي پيدا كردم كه شوقي همه خويشاوندان و پدر و مادر و برادرها و خواهرها و دايي زاده ها و فرزندانشان را رانده و ميان آنها تيرگي پديد شده و اكنون همه كارها در دست بيگانگان است و بزرگ و سر بهاييان آنجا هم يك بيگانه است و هيچ ايراني دست اندر كار نيست جز لطف الله حكيم كه از جهودان بهايي است و كارش آوردن و گرداندن بهاييان است بر سر گور سروران اين كيش كه در ايران به اين كار «زيارت نامه خواني» مي گويند. از اين رو بر آن شدم كه با چند تن از آنها در نامه نويسي را باز كنم و بر بسياري از چيزها آگاه شوم، آنها هم پذيرفتند و بي دريغ پرسشهاي مرا پاسخ مي دادند كه پاره اي از آنها در اينجا براي شما آوردم.» [66] .

كلاه برداري

يكي ديگر از چشمه هاي نبوغ «شوقي افندي» كلاه برداري از پدربزرگ خود عبدالبهاء است. بدين قرار كه يك زن بهايي امريكايي مبلغ هنگفتي به صورت چك به عبدالبهاء ارسال مي دارد كه جعل خط و امضاي عبدالبهاء از شركت كولس وصول مي شود. سرانجام مشخص مي شود كه جاعل شوقي افندي بوده است. [67] . در كتابي كه زن بهايي امريكايي انتشار داده ضمن درج مورد فوق صحت وصيت نامه عبدالبهاء را هم مورد ترديد قرار داده است. [68] .

بدعتهاي جديد

بهاييت كه هيچ اصل ثابت عقلي و نقلي متكي بر وحي و نبوت نداشت، به قول صبحي «اساسش در حقيقت و معني بر معتقدات و اظهارات لفظيه است نه اصول و مباديه اخلاقيه» [69] . به همين دليل هر رئيس فرقه بهايي اظهارات لفظيه جديدي را كه هيچ مبناي عقلي هم نداشت را اظهار مي كرد. صبحي به سه مورد از فرمانهاي شوقي افندي اشاره كرده است. چند سالي از درگذشت عبدالبهاء گذشته و شوقي لجام كارها را به دست گرفته و نخست فرماني كه داده بود اين بود كه نامه ها و برگهايي كه باب و بهاء به خط خود نگاشته اند گردآوري شود تا براي او بفرستند و هر چه هست در نزد او باشد تا اگر در ميان آنها چيزي باشد كه به كار اين كيش زيان دارد و سزاوار نيست مردم بدانند، پنهان [ صفحه 56] ماند. فرمان ديگرش اين بود كه هر يك از بهاييان كه بخواهند از شهر خود به جاي ديگر بيرون از كشور بروند بايد از او پروانه بگيرند، و گرنه رانده مي شوند. ديگر آنكه هيچ يك از بهاييان نمي توانند با كسي كه رانده ي

درگاه شوقي شده روبه رو شوند و سخن بگويند هر چند پدر و پسر باشند. از اين گونه فرمانها و دستورها بسيار دارد كه مايه ي ريشخند دانايان است. [70] .

فرمان دوم شوقي افندي تأثيرات منفي بسياري در ميان بهاييان به جاي گذاشت كه حتي برخي به خودكشي و قتل هم انجاميد. زني بود به نام حاجي طوطي خانم همداني از بهاييان پابرجا، براي ديدن پسرش به امريكا رفت و چاره اي نداشت. شوقي او را براي آنكه دستور رفتن امريكا را نداشت راندش، در بازگشت به طهران دختران و دامادهايش كه بهايي بودند از ترس «محفل روحاني» نتوانستند از مادر ديدن كنند. پس از چندي پيرزن بيمار شد و هر چه لابه و درخواست كرد كه من بيمارم و بزودي از جهان مي گذرم بگذاريد در دم واپسين فرزندانم را ببينم محفل روحاني نگذاشت، مرد و فرزندان از ترس به سراغش نرفتند. اكنون مي پرسيد «محفل روحاني» چيست؟ هر سال در يكم ارديبهشت ماه بهاييان هر شهري نه نفر را از ميان خود به دستور ويژه اي برمي گزينند كه بست و گشاد كارها در دست آنهاست و مردم آن شهر بايد دستور محفل را كار بندند هر چند با راستي و درستي سازش نداشته باشد. و تا بيت عدل درست نشده محفل: كار او را مي كند و خوب بخواهيد بدانيد، محفل، بچه بيت عدل است. [71] . صبحي حكايتهاي ديگري از گرفتاريها و بدبختيهاي بهاييان ارائه داده است كه در كمتر منبعي يافت مي شود. روي گرداني بسياري از بهاييت در نتيجه اين بدعتهاي بي اساس بود.

جهودان بهايي

توصيف صبحي از فعاليتهاي بهاييان در اين مقطع در كتاب پيام پدر بسيار حائز

اهميت و قابل توجه است. نكاتي كه در صفحات پاياني اين كتاب وجود دارد شايسته ي دقت مضاعف پژوهشگران است. بدون ترديد بخشي از اعتراضات علما و مراجع در نهضت اسلامي سال 1342 عكس العمل به وضعيت بهاييت در ايران بوده است. [72] به نظر مي رسد كه نفوذ وحشت انگيز بهاييان در اين ايام صبحي را واداشته است تا به قدر مقدور به افشاگري بپردازد و هر چند كه عنوان خطاب او جوانان است: [ صفحه 57] همه كساني كه روزي در اين كيش استوار بوده و سرافرازي مي نمودند به كناري رفتند و اكنون يك مشت جهود در اين كيش آمده اند كه از سويي به نام يهودي را ننگ مي شمارند و از سويي با مسلماني دشمن اند و به گفته ي مردم مي خواهند ايزگم كنند و اگر كسي بپرسد شما چه ديني داريد بگويند: بهايي ديگر نامي از كيش خود نبرند. اين را هم بدانيد كه من با مردم هيچ كيش و آييني دشمني ندارم. و در ميان اسرائيل دوستان زيادي دارم ولي با اين گروه كه به دروغ و از راه ريا خود را بهايي ناميده و من آنها را جهود مي خوانم دل خوشي ندارم زيرا اينها در سايه ي اين نام كه مردم اينها را يهودي ندانند كارهاي زشت بسيار كرده اند كه زيانش به همه مردم كشور رسيده است. گراني خانه ها و بالا بردن بهاي زمينها و ساختن داروهاي دغلي و دزدي و گرمي بازار ساره خواري و بردن نشانه هاي باستاني به بيرون كشور و تبه كاري و ناپاكي و روايي بازار زشت كاري و فريب زنان ساده به كارهاي ناهنجار همه با دست اين گروه است كه از نام يهودي گريزان

و به بهايي گري سرافرازند. [73] . مطالب پاياني كتاب پيام پدر حكايت از آن دارد كه صبحي از بهاييت دل پري دارد. او به شرح يكي از بهاييان بچه دزد مي پردازد يا از دزدي رئيس بهايي حسابداري بنگاه تلفن حكايت مي كند و يا در شرح يكي از مبلغان اين طايفه به نام آشچي مي نويسد: يكي از مبلغان اين طايفه آشچي نام به يكي از خانمهاي بهايي «كتاب اقدس» كه نوشته و دستورهاي بهاست، مي آموخت. رفته رفته پا از جاده خاكي بيرون گذاشت و زن بيچاره را فريب داد و شيفتگي نمود و گفت: فرموده اند: «رفع القلم» (در اين روز به پاي كسي چيزي ننويسند) آرزويش اين بود كه با او يار و هم خواب شود. روزها اين چنين بودند تا روزي كه شوهر ناگهان به خانه آمد و آن دو را در يك بستر ديد. هياهو و داد و فرياد به راه انداخت، كار به محفل روحاني كشيد. بيچاره زن در نزد همسايگان رسوا شد و چون تاب نياورد خودكشي كرد و پرونده آنها در محفل روحاني است. از اين گونه كارها بسيار شد كه من براي نگهداري آبروي مردم و اميد آنكه بتوانم آنها را به راه راست بخوانم يك يك را نمي گويم ولي اين را مي گويم كه هيچ كس از اين بدكاران رانده نشدند و گرفتار خشم شوقي نگشتند. [74] . از ديگر كارها كه گزارش مختصر آن را صبحي نگاشته، كلاه برداري كلان بهايي اي به نام عزيز نويدي از ارتش بود كه با صحنه سازي، زمينهاي قلعه مرغي را تصاحب كرد. بيست ميليون تومان - مبلغ سرسام آور پنجاه سال قبل - از ارتش كلاه برداري كرد

و مبلغ فوق را براي شوقي افندي فرستاد. [75] . [ صفحه 58]

نفوذ روزافزون در اركان كشور

سياستهاي بهاييت بر اين استوار بود تا بر شريانهاي حياتي، سياسي و اجتماعي كشور تسلط يابند كه از خاطرات صبحي مي توان با گوشه هايي از آن آشنا شد. ارتش و وزارت جنگ از آن جمله است: يكي از راههايي كه مردم را مي ترسانند اين است كه مي گويند همه بزرگان كشور و فرمانداران و سروران با ما هستند و هر چه ما بگوييم مي پذيرند و كارهايي هم مي نمايند كه مردم باور مي كنند. در اين باره نمي خواهم پر سخني كنم. با يك نمونه از آن، شما را آگاه مي سازم كه در چندين سال پيش بوده و اكنون نيرنگهايشان زيادتر شده. در نامه اي مي نويسند: 25 نفر از جوانان بهايي را وزارت جنگ و وزارت خانه هاي ديگر به اروپا فرستادند! [76] .

تاراج ميراث فرهنگي

از ديگر كاركردهاي خيانت كارانه بهاييت، تاراج ميراث فرهنگي و آثار باستاني ايران است: .... در ميان مردم اين كشور دسته اي هستند كه در آنها دروگر، ورزي، نانوا، آهنگر، گل كار، چاپ گر، نويسنده و هنرور نيست! هر چه هست دارو فروش، آن هم بيشتر دغلي... آنتيك خر براي اينكه نشانه هاي باستاني را از نهرها و ده ها به دست بياورند و به بهاي اندك بخرند و به بيرون كشور به چندين برابر بفروشند و با پشت هم اندازي سودها ببرند و به مردم و كشور زيانها برسانند.... صبحي در ادامه به شرح حال دو نفر از جهودان بهايي مي پردازد كه به مزار بي بي زبيده در ري دستبرد زده در امام زاده را به سرقت برده بودند. [77] .

تاراج نسخ خطي كهن نيز بخشي ديگر از كردار بهاييان بوده است: چندي پيش در انجمني بوديم كه دانشمندان گرد هم بودند. سخن از نشانه هاي باستاني

به ميان آمد و از اينكه چگونه اينها را مي ربايند. استاد بزرگوار تقي زاده گفت: به ما گفتند يكي از دفترهاي باستاني كه در دست دو سه تن بود، به بيرون كشور برده اند. يك بخش از آن در ايران است. از نخست وزير در اين باره كمك خواستيم كه آن را بخرند. پس از بررسي دانسته شد كه آن را هم به در برده اند و در امريكا به بهاي هفتاد هزار دلار فروخته اند. همه ي اين كارهاي ناستوده با دست اينهاست ولي در بررسيها و گزارشها نمي نويسند كه اين كار از كسي سر زده كه بهايي و پيرو شوقي است. اگر مي نوشتند مي ديديد كه نود [ صفحه 59] درصد اين پليدها از آن گروه است. [78] .

مظلوم نمايي و شانتاژهاي ماهرانه

جهودان بهايي مهارت خاصي در شانتاژ، جوسازي و فضاسازي مظلوم نمايانه داشته و دارند. .... همه از جهودان مي باشند [و] از نام يهودي بيزاري جسته و براي كم كردن بن و نژاد خود به بهايي چسبيده اند. هر تبه كاري و آشوب از آنها سر مي زند و چون كسي از آنها بيزاري جست ناله ستمديدگي بلند مي كنند و داد و فرياد به راه مي اندازند كه اي مردم جهان! ما در ايران آزادي نداريم. ما مي خواهيم دشمني و بدخواهي را از بيخ و بن براندازيم. ما مي گوييم مردم خاور و باختر از هر نژاد و كيش بايد برابر و برادر باشند. ما مردم جهان را به اين چيزها مي خوانيم ولي ايرانيان نمي خواهند كه ما اين روش را داشته باشيم و مي خواهند رستگاران را به هم بزنند... [79] .

صبحي براي بيان دغل كاري و نيرنگ سازي بهاييان شاهد غيرقابل انكاري ارائه مي دهد. عدم تعلق خاطر

بهاييان و رئيس شان به ايران و مردم اين كشور از اينجا مشخص مي شود كه علي رغم ارسال مبالغ سرسام آور پول به شوقي افندي از ايران، در هيچ يك از حوادث طبيعي چون زلزله، هيچ كمكي به مردم آسيب ديده از جانب وي گزارش و ديده نشده است. اين واقعيت تلخ از قلم صبحي خواندني تر است: در اين سالها چندين بار مردم برخي از ده ها و شهرها دچار زمين لرزه و سيلاب و ديگر آسيب ها شدند و نيكخواهان جهان كمكها كردند. آيا شنيديد كه شوقي دست كم ده ليره بدهد و با بينوايان همراهي كند؟ كسي نيست به اين مرد بگويد تو كه دم از اين سخن مي زني: «كه اي اهل عالم همه بار يك داريد و برگ يك شاخسار» چرا كوتاهي كردي و از پول گزافي كه هر سال با نيرنگ و افسون از كيسه ي مردم نادان اين آب خاك در مي ياري اندكي از آن را بخشش نكردي؟ اگر تو پا بسته ي اين آموزه اي «سراپرده يگانگي بلند شده به چشم بيگانگان يكديگر را مي بينيد» چرا پول و خواسته اي را كه مي شود بينوايان و مستمندان را از آن به نوايي رساند به هزينه ي گنبد طلا و سنگ مرمر مي دهي و مردم ساده و بيچاره را سرگرم اين انديشه ها مي نمايي؟ آري تنها كاري كه در اين گونه پيش آمدها مي كني كه جز از نهاد پست برنمي خيزد، شادي و شادماني است كه مي گويي سپاس خدا را كه مردم گرفتار بدبختي و تيره روزي شدند. [80] . [ صفحه 60] از مظلوم نماييهاي فريب كارانه اين فرقه آگاهيهاي اندكي در دست است. از اين رو نگاشته هاي صبحي ارزش بسيار دارد چنان كه مي نويسد: بسيار پيش

آمده است كه در شهري يا در دهي ميان دو نفر بر سر يك كار كوچك جنگي درگرفته و يكي از آنها در زد و خورد سرش شكسته بي درنگ نزد او رفته و عكسي از او برداشته و در روزنامه هاي جهان پخش كرده كه اي مردم! بر ستمديدگي ما دلسوزي كنيد و ببينيد چگونه در برابر يك كار كوچك، يك مسلمان سر يك بهايي را مي شكند سپس مي گويند اينكه چيزي نيست در فلان شهر در نيمه ي شب به خانه يكي از هم كيشان ما ريختند و همه را از زن و مرد كشتند و يك تن را به جا نگذاشتند هر چند كودك شيرخواري بود، باور نمي كنيد اين هم عكس آنها. آن وقت يك عكس درست مي كنند كه سه چهار نفر زن و مرد لخت بر روي زمين افتاده و يك سر بريده كودك هم در دست يك نفر است كه نشان بيننده مي دهد! اين عكس را به همه روزنامه هاي جهان مي دهند و چاپ مي كنند و آبروي كشوري را مي ريزند كه صد گونه سود از آنجا مي برند و هزار جور نادرستي مي كنند. [81] .

دسيسه، جوسازي و سوءاستفاده از ناآگاهي مردم، شگرد هميشگي اين فرقه بوده و هست. اين دسيسه بازي و شانتاژهاي زيركانه در اغلب قضايا چون واقعه ابرقو و... مي توان ديد: اينها با دستهاي نهاني آشوبها به پا مي كنند و كارهاي زشت مي نمايند و مردم ساده را برمي انگيزند تا شورشي به راه بيندازند آن گاه به بيگانگان بگويند ببينيد اين مسلمانان با ما چه مي كنند. ما در اين كشور از دست اينها روز خوش و آسايش نداريم. اي سروران جهان به داد ما برسيد و

به فرمانروايان ما بگوييد مگر ما نبايد آزادانه زندگي كنيم؟ چرا جلوي ستمكاران و نادانان را نمي گيرند... هر چند بهاييان زور و نيرويي ندارند ولي چون در بدسگالي يك روش دارند از ندانستگي مردم بهره ور مي شوند. [82] . اكنون لازم است محققان و پژوهشگران تاريخ معاصر باري ديگر حوادث و وقايعي را كه در آن بهاييان دخيل بوده اند از نو مورد بررسي قرار دهند. همچنان كه صبحي در خاطرات عشق آباد هم به يكي از نقش بازي كردنهاي دروغين بهاييان اشاره كرده است.

دولت در دولت

فرقه بهاييت و سران آن كه هيچ تعلق خاطري به ايران و ايرانيان نداشته و ندارند همواره خود را تافته ي جدا بافته ي از ايران دانسته اند و براي خود ارگانها و سازمانهايي داشتند كه وظايف موازي با ادارات حكومتي ايفا مي كرد. [ صفحه 61] بهاييان براي خود سيستم جداگانه ثبت ولادت، ازدواج و مرگ و مير دارند. امر ازدواج و كم و كيف آن در اختيار «محفل روحاني» است؛ ضمن اينكه براي امور قضايي هم تشكيلات اداري ديگري به نام «لجنه اصلاح» دارند. صبحي دردمندانه مي گويد: ... اين گروه، از مردم ديگر بيشتر از اين آب و خاك سود مي برند و به نيرنگهاي گوناگون در سازمانهاي كشور، خود و كسان خود را درمي آورند ولي اندك دلبستگي به اين كشور ندارند. اينها در درون خود سازمانها در برابر سازمانهاي كشور فراهم كرده اند كه مايه شگفتي است. به نام «لجنه اصلاح» سازمان دادگستري دارند. به نام «محفل روحاني» سازمان فرمانروايي دارند و سازمانهاي ديگر دارند كه نمي گذارند كارشان به سازمانهاي كشور برسد تا آنجا كه برگ شناسنامه ي جداگانه براي خود چاپ كرده اند و از هر

راهي مي كوشند تا مردم را بترسانند و بر همه چيز آنها دست يابند و چيره شوند. [83] . صبحي در ادامه چنين نگاشته است: شوقي در ايران پا به جهان نگذاشته و هيچ گونه دلبستگي به اين كشور ندارند. از كجا اين همه خانه و زمين به دست آورده كه بايد به دستور او دسته اي فريفتار (مبلغ) گروهي نادان را يا بفريبند يا بترسانند تا دارايي خود را به شوقي ببخشند. من اگر بگويم چگونه دارايي پاره اي از مردمان را به دست خود گرفته و زن و فرزندانشان را بيچاره و بينوا كرده اند در شگفت مي شويد! از چندين سال پيش هر روز به بهانه اي فرمان فروش خانه و زمينها را مي دهد و پول آن را مي خواهد. [84] . از شواهد و قراين آشكار مي شود كه املاك و ميراث پدر صبحي هم به همين سرنوشت دچار شده است. پدرم كه سال پيش درگذشت (1331) مرا از مرگش آگاه نكردند و تا من آگاه شدم خانه را تهي كردند و بي آنكه به من سخن بگويند هر چه بود به جاي ديگر بردند. پدرم چندين خانه داشت و چون بررسي كرديم برگهايي كه درآوردند كه در سال 1311 اين خانه ها را به ديگران واگذاشته و آنچه از من بوده به شوقي رسيده. [85] . صبحي از عمق نيرنگ بازي و دغل كاري بهاييان چنين پرده برمي دارد: خوب باريك بين شويد و بينديشيد چون در تهران كه پايتخت كشور است با مانند من آدمي كه همه مي شناسندم اين گونه نيرنگ بازي كنند آنچه از من است به دستم ندهند، در گوشه و كنار كشور با مردم بي پناه و بيچاره و

بي زبان چه خواهند كرد؟! [86] . و باز دوباره دوباره پدر در جاي ديگر مي نويسد: .... بدانيد كه اينها پس از آنكه پدر مرا در زندگي هرگونه رنج دادند و او از ترس دم [ صفحه 62] نزد و نگذاشتند مرا ببيند اكنون كه در گورستان خفته است، نمي گذارند من بر سر خاكش بروم و از خدا درباره اش خواهش آمرزش كنم.... [87] . آزادي بي حد و حصر جهودان بهايي در ايران، تعجب صبحي را برانگيخته است و غيرمستقيم از هيئت حاكمه مي پرسد: اگر در امريكا گروهي پيدا شوند كه در ميان خود در برابر سازمانهاي كشور سازمانهاي جداگانه درست كنند و باج بگيرند و به نام مردي كه آنجايي نيست و آن خاك را نديده و هرگز دلبستگي به آنجا ندارد با نيرنگ و دستان دارايي پاره اي از مردم را از چنگ آنان درآورد و فرمان نفله كردن دشمنان نيرومند خود را بدهند آن مرد هم با آن بي شرمي بزرگان آن سرزمين را به باد ناسزا بگيرند و هر يك را پاينام (صفت) زشتي بدهند و پناه به خداي جورج واشنگتن را در «اسفل السافلين» بدانند و با ناجوانمردي صد گونه ستم و گزند به مردم برساند و جلو آزادي همه را بگيرد، پروان اين چنين مردي را آزاد مي گذارند كه هر كاري بكنند؟! [88] . و صبحي خود جواب مي دهد: «هرگز.» اين بود خلاصه اي از بازخواني كتابهاي خاطرات زندگي صبحي و اما اينكه چرا و به چه علت رژيم پهلوي چنين آزادي بي حد و حصري به بهاييان داده، حتي پزشك ويژه خود - سرلشكر دكتر ايادي - را از ميان بهاييان انتخاب كرده بود

موضوع پژوهش و تحقيقي ديگر است و مورد بحث ما در اين مختصر نيست. به اميد آنكه مورخان و پژوهشگران معاصر با مراجعه به اسناد و مدارك به دست آمده از درون رژيم پهلوي اين موضوع را نيز مورد تحقيق و بررسي خاص قرار دهند.

پاورقي

[1] كتاب صبحي با خاطرات، ص 27. (در اينجا و موارد بعدي، استنادها به چاپ چهارم كتابهاي خاطرات صبحي است كه در سالهاي پيش از انقلاب توسط نگارنده اين سطور به چاپ رسيده است).

[2] اين كتاب هم در خرداد 1357 در تهران توسط اينجانب و با نام مستعار «ابورشاد» تحت عنوان اسناد و مدارك صبحي درباره بهايي گري منتشر گرديده است.

[3] در اين مقدمه، از اين به بعد، از كتاب صبحي به نام خاطرات نقل قول خواهد شد.

[4] خاطرات، ص 30.

[5] همان، ص 31.

[6] همان، ص 35.

[7] پيام پدر، ص 262.

[8] خاطرات، صص 180 - 181.

[9] پيام پدر، ص 104. [

[10] خاطرات، صص 173 - 174.

[11] پيام پدر، صص 166 - 167.

[12] همان، ص 214.

[13] خاطرات، صص 236 - 238، 116 - 117.

[14] همان، صص 151 - 152.

[15] پيام پدر، ص 146.

[16] خاطرات، ص 251.

[17] همان، ص 250.

[18] همان، ص 267.

[19] پيام پدر، صص 192 - 199.

[20] همان، صص 201 - 203.

[21] خاطرات، صص 120 - 122.

[22] همان، صص 292 - 294.

[23] همان، ص 300.

[24] همان، ص 187.

[25] پيام پدر، ص 52.

[26] همان، ص 51.

[27] همان، ص 186 - 187.

[28] خاطرات، صص 196 - 197.

[29] خاطرات، ص 109.

[30] پيام پدر، ص 113.

[31] خاطرات، صص 244 - 245.

[32] همان، صص 281 - 282.

[33] همان، ص 118.

[34] همان.

[35] همان.

[36] تصحيح قياسي متن:

عباس آبادي.

[37] روزنامه مالك المورخين، ج 3، صص 554 - 555.

[38] پيام پدر، ص 107.

[39] همان، ص 111.

[40] همان، ص 124.

[41] همان، ص 125.

[42] همان، ص 144.

[43] خاطرات، ص 104.

[44] پيام پدر، ص 72.

[45] خاطرات، ص 67.

[46] همان، صص 215 - 216.

[47] همان، ص 217.

[48] همان، ص 68.

[49] همان، ص 72.

[50] همان، ص 100.

[51] همان، صص 125 - 126.

[52] همان، ص 205.

[53] همان، ص 115.

[54] همان، ص 127.

[55] پيام پدر، ص 47.

[56] همان، ص 60.

[57] همان، ص 71.

[58] همان، ص 128.

[59] خاطرات، ص 128.

[60] همان.

[61] همان، ص 132.

[62] پيام پدر، صص 108 - 110.

[63] همان، ص 144.

[64] همان، ص 181.

[65] همان، صص 210 - 211.

[66] همان، ص 225.

[67] همان، صص 219 - 220.

[68] همان، ص 223.

[69] خاطرات، ص 302.

[70] پيام پدر، صص 184 - 185.

[71] همان، ص 185.

[72] براي آگاهي بيشتر ر. ك: خاطرات حجت الاسلام محمدتقي فلسفي، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1367، صص 185 - 199.

[73] پيام پدر، ص 227.

[74] همان، ص 234.

[75] همان، ص 236.

[76] همان، ص 237.

[77] همان، ص 239.

[78] همان، صص 238 - 240.

[79] همان، ص 240.

[80] همان، ص 241.

[81] همان، صص 243 - 244.

[82] همان، ص 264.

[83] همان، ص 247.

[84] همان، ص 248.

[85] همان، ص 236.

[86] همان، ص 237.

[87] همان، ص 246.

[88] همان، ص 251.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109