زمزم ياد: مجموعه اشعار مسابقه بزرگ شعر حج

مشخصات كتاب

سرشناسه : مسابقه بزرگ شعر حج (1383: تهران)

عنوان و نام پديدآور : زمزم ياد: مجموعه اشعار مسابقه بزرگ شعر حج/ مركز تحقيقات حج.

مشخصات نشر : تهران : مشعر ، 1384.

مشخصات ظاهري : 204ص.

شابك : 10000ريال: 964-7635-83-4

وضعيت فهرست نويسي : برون سپاري

فاپا

عنوان ديگر : مجموعه اشعار مسابقه بزرگ شعر حج.

موضوع : حج -- شعر

موضوع : شعر فارسي -- قرن 14 -- مجموعه ها

موضوع : شعر مذهبي -- قرن 14 -- مجموعه ها

شناسه افزوده : مركز تحقيقات و انتشارات حج

رده بندي كنگره : PIR4191 /ح3 م5 1384

رده بندي ديويي : 8فا1/6208

شماره كتابشناسي ملي : م 84-16453

ص:1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

مقدّمه

ص: 11

شعر، اين كلام موزون و اثرگذار، وديعه الهى و موهبت ارزشمند پروردگار به انسان، يكى از شيوه هاى بيان و پيام رسانى است و برخوردارى از جاذبه و شورانگيزى و حركت آفرينى، موجب مى شود كه «فرهنگ ساز» گردد.

اگر شاعران، فرمانرواى قلمرو دلهايند، به دليلِ سحرانگيزى و نفوذ شعر در اعماق جان مخاطبان است. از همين رهگذر، عنايت و حمايت اسلام و رهبران دينى از «شعر مكتبى و آيينى» جايگاه والاى شاعران متعهد و شعر جهت دار و هدفمند را مى رساند. هم «جايگاه مكتبى شعر» حايز اهمّيت است، هم «جايگاه شعر مكتبى».

برخورداران از قريحه شعرى و ذوق ادبى، به شكرانه اين موهبت خداداد، همواره اداى دَيْن نسبت به دين و مكتب و حق و عدل و شعاير مذهبى و پيشوايان الهى و آيين ها و سنّت هاى وحيانى و ولايى داشته اند. همين رويكرد، سبب بارورى و غناى ادبيات دينى و بالندگى مفاهيم قرآنى در ذهن و زندگى و روح و جان مخاطبان شعر گشته است.

انبوهى عظيم از سروده هاى شاعران فارسى، بر محور خدا و دين و كعبه و قبله و مدايح نبوى و فضايل اهل بيت و مفاهيم اخلاقى و ارزش هاى اسلامى شكل گرفته و پديد آمده است. البته از اين انبوه اشعار، برخى در قلّه زيبايى و چكاد استوارى و صلابت و درخشندگى قرار دارد، برخى هم در رتبه و پايه پايين ترى جاى مى گيرد و بسته به قوّت شاعر و طبع روان او و غناى محتوا و دانش و حكمت و آگاهى سراينده، فراز و نشيب و اوج و حضيض مى يابد.

ص: 12

آيين توحيدى و مراسم ابراهيمى حج و دلربايى كعبه و شكوه و قداست آن و حرمتِ حرمين شريفين، همواره براى شاعران، شوق انگيز و انگيزه ساز بوده است و عشق و شيدايى خود را نسبت به اين سنّت آيينى و اين دو شهر آرمانى كه يكى معبد محبوب است و ديگرى مرقد معشوق، به نحوى ابراز كرده اند و بر غناى شعر و ادب فارسى افزوده اند. امّا با وجود اين پشتوانه و ذخيره عظيم، هرگز بى نياز از هنر آفرينى جديد بر محور حجّ و حرمين نيستيم و پيوسته احساس نياز مى كنيم كه خلّاقيّت هاى ادبى بر محور حج و زيارت و مكّه و مدينه، استمرار يابد و به مرزهاى والاترى برسد.

*** «زمزم ياد»، مجموعه اشعار واصله به دبيرخانه «مسابقه بزرگ و سراسرى شعر حج» است كه در سال 1382 ه. ش. از سوى معاونت آموزش و پژوهش بعثه مقام معظّم رهبرى برگزار شد، تعدادى از اين اشعار امتياز لازم را به دست آورده و برخى نيز مورد تشويق و تقدير قرار گرفت. اكنون براى بهره ورى عموم از حاصل اين تلاش فرهنگى و ادبى، مجموعه اين اشعار به صورت كتاب حاضر منتشر و در اختيار علاقمندان قرار مى گيرد. گفتنى است كه ترتيب درج اشعار در اين مجموعه، بر اساس الفبايى نام سرايندگان است.

در همين جا بار ديگر از همه شركت كنندگان در آن مسابقه، به ويژه برندگان محترم تقدير و تشكّر مى نماييم.

معاونت آموزش و پژوهش

بعثه مقام معظّم رهبرى

ص: 13

فصل اول: اشعار منتخب

بيانيه هيأت داوران مسابقه سراسرى شعر حج

ص: 14

ص: 15

مقدّمه:

تجربيات به دست آمده از برگزارى مسابقات و كنگره هاى شعر با محوريّت موضوع مشخّص از سوى نهادها و ارگانهاى مختلف نشان مى دهد كه گاه دست اندركاران، صرفاً برگزارى و فضاسازى در زمينه اى خاص را مدّ نظر داشته اند و نگاهشان به شعر- به ما هو شعر- براى آنها موضوعيّت نداشته، غالباً در همان نخستين گام در دستيابى هدف؛ يعنى فضاسازى براى خلق آثار جديد و ارزشمند، متوقف و ناموفق مانده اند. استفاده از اين تجربيات ايجاب مى كند كه دست اندركارانِ چنين برنامه هايى، جايگاه علمى كار و پايه و مايه محتوايى آثار و جوهره هنرى و ادبى اشعار را همواره مدّ نظر داشته باشند؛ به نوعى كه برگزارى همايشهاى شعرخوانى و يا چاپ كتاب بر پايه آثار برگزيده واصل شده، در جلب نظر مساعد متخصّصان و كارشناسان شعر و ادبيات- حدّاقل به طور نسبى- موفق باشد.

از ديگر سو در هريك ازرشته هاى هنرى وادبى بديهى است كه سلايق گوناگون در كار است و دست اندركاران چنين مسابقاتى- به ويژه داوران- لازم است كه ضمن شناخت معايير هر يك از انواع قالبهاى شعر فارسى، در انتخابها و قائل شدن امتيازها، آثار پديد آمده در هر قالب را با معيارهاى شناخته شده همان قالب بسنجند.

هيأت داوران شعر حج، از دسته بندى آثار برگزيده در سه حيطه «قالبهاى كهن شعر فارسى»، «قالبهاى نوين شعر فارسى» و گروه «نام آوران و پيشكسوتان» بسيار خرسند

ص: 16

است و اين دسته بندى را در احقاق حقوق صاحبان آثار مفيد و مؤثر مى داند و اين تمهيد دست اندركاران مسابقه را كه موجب شده است داوران فارغ از همه ملاحظات تنها به ارج و ارزش هر يك از آثار توجّه كنند، سپاس مى گويد و اين نوع دسته بندى را به برگزاركنندگان ديگر مسابقات مشابه توصيه مى كند، امّا از ديگر سو متأسف است كه در قلمرو قالبهاى نوين- به ويژه شعر نو نيمايى- تعداد آثار بى عيب، زيبا و تأثير گذار بسيار اندك بوده و اين امر داوران را با رعايت توازن و تناسب در معرفى صاحبان رتبه هاى برگزيده با توجّه به امتيازات و نمره هاى كسب شده، ناچار كرده است كه در اين عرصه صرفاً يك اثر را به عنوان حائز رتبه دوّم برگزينند و هيچيك از آثار رسيده در قالبهاى نوين را حائز رتبه يكم و سوّم معرّفى نكنند.

توجّه و تدقيق در آثارى كه قالبهاى نوين- اعم از نو نيمايى، شعر آزاد، شعر سپيد و ديگر انواع جديد شعر فارسى- به دفتر مسابقه رسيده، نشان مى دهد كه غالباً- تأكيد مى كنيم كه غالباً و نه همه- يا اين محيط را با تصوّر آسان و سهل الوصول بودن برگزيده اند و يا به ظرفيت هاى گوناگون آن را براى بيان تمايز و متشخّص ويژه قالبهاى نوين بى توجّه مانده اند كه اين موضوع از نظر هيأت داوران، به طور عام در شعر اين روزگار قابليت تحقيق و تدقيق آسيب شناسانه را دارد.

در پايان اين مقدمه، هيأت داوران صادقانه تأكيد مى كند كه اين رتبه بندى ها نتيجه نمره دادن و داورى اين تركيب از هيأت داوران است و اگر فى المثل گروهى ديگر از متخصّصان و صاحبنظران قلمرو شعر، عهده دار داورى مى بودند، بسا چنين نتيجه اى دستخوش تغيير و تحوّل مى بود. اين امر نه نشان دهنده سليقه اى و بى معيار عمل كردن، بلكه بيانگر تنوّع ديدگاه ها در امر ارزش گذارى آثار هنرى و ادبى است.

اعلام نتايج نهايى مسابقه سراسرى شعر حج

هيأت داوران پيش از اعلام اسامى حائزان رتبه هاى سه گانه، با اهداى تقديرنامه و دو سكّه تمام بهار آزادى به دوازده تن از شاعران شركت كننده در مسابقه، از ايشان به جهت ارسال آثار شايسته تقدير مى كند:

1- آقاى سيّدعباس سجّادى از تهران براى «ترانه حج».

ص: 17

2- آقاى سيّد محمّد جواد شرافت از قم، براى غزل «حرف تمام شعر».

3- آقاى همايون على دوستى از شهر كرد، براى غزل «لبيك».

4- آقاى غلامرضا مرادى از رشت، براى غزل «يك تماشا قسمت ما كن».

5- خانم انسيه موسويان از تهران، براى غزل «آستانه او».

6- خانم مريم سقلاطونى از قم، براى غزل «خداحافظى».

7- آقاى غلامرضا دهقانى بيدگلى از آران و بيدگل، براى چهار پاره «بوسه بر لب سنگ».

8- آقاى غلامرضا رحمدل شرفشادهى از رشت براى شعر سپيد «رمى جمرات».

9- آقاى جمشيد عباسى شنبه بازارى از فومن براى غزل «بركه».

10- خانم اكرم نجفى از مشهد براى غزل «سفر عشق».

11- آقاى مرتضى آخرتى از نيشابور، براى مثنوى «حج، سراسر همه يادآورى از تاريخ است».

12- آقاى يداللَّه گودرزى از تهران، براى غزل «نماز مدام».

در عرصه قالبهاى كهن و كلاسيك (در رده عمومى): 1- رتبه يكم: آقاى آرش شفاعى از تهران براى غزل «خلق چرخيدند»- برنده سفر حجّ تمتّع.

2- رتبه دوم: خانم انسيّه جراحى از بجنورد براى مثنوى «راهب معبد بهاران»- برنده سفر عمره مفرده.

3- رتبه سوّم: مشتركاً با آقاى سيّد محمّد ابوترابى از قزوين براى غزل «بگو ببخش»، خانم نغمه مستشار نظامى از كرج، براى غزل «هنوز هم» و نيز خانم بهجت فروغى مقدم براى غزل «كبوترى از نژاد حيرت» هر يك برنده چهار سكه تمام بهار آزادى.

در عرصه قالبهاى نوين شعر فارسى (اعم از شعر نو نيمايى، شعر آزاد، شعر سپيد و ديگر وجوه متعلّق به قالبهاى نوين: متأسفانه در ميان معدود آثارى كه در اين حيطه، به مرحله نهايى راه يافته بودند، با بررسى آثار و امتيازات كسب شده، هيأت داوران هيچ اثرى را داراى شرايط احراز رتبه نخست و نيز رتبه سوّم ندانست و تنها، رتبه «دوّم» و جايزه سفر عمره مفرده را تقديم مى كند به آقاى حسن صادقى پناه از كرج براى شعر نو نيمايى «شطّى از ستاره

ص: 18

و فانوس».

در رده پيشكسوتان و نام آشنايان: 1- رتبه يكم مشتركاً آقاى سهيل محمودى از تهران براى غزل «زمزم ياد» و آقاى حسين اسرافيلى از تهران براى غزل «بقيع غريب»، هر دو نفر برنده سفر حجّ تمتّع.

2- رتبه دوّم: آقاى افشين علاء از تهران، براى غزل «مهر بقيع» برنده سفر عمره مفرده.

3- رتبه سوم: آقاى جعفر رسول زاده «آشفته» از اصفهان براى غزل «بقيع» برنده چهار سكّه تمام بهار آزادى.

هيأت داوران مسابقه شعر حج:

دكتر قيصر امين پور

مهندس محمّدرضا عبدالملكيان

ساعد باقرى.

ص: 19

بقيعِ غريب

مى گرددم دو ديده پريشان و جان، غريب در منظرى كه نيست به هفت آسمان، غريب

يا رب بقيع، قطعه اى از آسمان توست پيچيده در غبار زمين و زمان، غريب

آن گوهرى كه بود مَلك خادم درش خفته ست در كنار حَرَم، بى نشان، غريب

اين خاك، ميزبان پريشان كربلاست مانده ست در حضور تو، اى آسمان، غريب

اينجا مزار صادق آل محمد صلى الله عليه و آله است تنها، ميان گردش چشم جهان، غريب

در خلوت است بارگه باقرالعلوم عليه السلام همچون مزار مادر زخمى، جوان، غريب

اين سوى ميله، مرقد اولاد مصطفاست و آن سو، نگاه غمزده زائران، غريب

اين محرمان پردگى عرش ذوالجلال اينسان فتاده اند در اين خاكدان، غريب

اشك است اينكه مى چكد از آستين ابر مِهر است اينكه مانده در اين آستان، غريب

مى گردد آسمان، به طوافى هميشگى بر اين مدار غربت و بر اين مكان، غريب

يا رب چه حكمتى ست در اين قطعه شريف مهمان غريب و بارگه ميزبان، غريب

يارب كرامتى! كه زنم بوسه بر بقيع سر را نهم به خاك و بگويم بر آن غريب

حسين اسرافيلى- تهران

ص: 20

خلق چرخيدند ...

خلق چرخيدند، چرخيدند تا كامل شدند آب و گل بودند تا ديروز، جان و دل شدند

خلق چونان قطره هاى گيج چرخى مى زدند تا كه رحمت اذن داد و بر زمين نازل شدند

بر زمين نازل شدند و خاك جانى تازه يافت آسمانها غرق در عطر گلاب و هل شدند

عنصرى بى خاصيت بودند خيل شاعران آسمان و خاك را ديدند تا بيدل شدند

عارفان در محضر او عاشقى آموختند فيلسوفان در حريم حضرتش عاقل شدند

جام را پركن صفاى خاطر آن خوشدلان سعى كردند و زهر چه غير از او زائل شدند

خلق تا از زمزم معنا لبى تر كرده اند قطره اى خورده نخورده مست لايعقل شدند

خلق برگشتند نزد همسر و فرزندشان جان و دل بودند تا ديروز، آب و گل شدند!

آرش شفاعى

زمزم ياد

نام تو، پژواك عمرى نعره هاى بى امانم بود كام تو، كامل ترين يك روزِ عمرِ بى نشانم بود

من خودم را مثل موجى در كنارِ ساحلت ديدم آن زمان كه خسته از توفان و دريا جسم و جانم بود

دستهايم را گرفتى دورِ خود گرداندى و انگار گردبادى بودم و هوهوىِ نامت بر زبانم بود

با تو يك شب قلوه سنگ و سنگ ريزه جمع مى كردم كودكى و شيطنت بود و صفاى دوستانم بود

ناگهان ديدم كه نيلوفر شدم، گردِ تو پيچيدم شانه هاى تا هميشه مهربانت، آسمانم بود

ص: 21

زمزم ياد تو در چشمانِ من سر رفت و مى ديدم هفت درياى جهان، در يك زمان هم داستانم بود

سهيل محمودى (سيد حسن ثابت محمودى)- تهران

راهب معبد بهاران

راهب معبد بهارانم مؤمن معجزات بارانم

عاشق آسمان و مهتابم دوستدار ترانه آبم

بنده طلعت نكورويان بسته طره سيه مويان

هرچه زيباست را نكويابم كه در او رنگ و بوى او يابم

رنگ و بوى تو اى گل بيرنگ خالق سنگ و گل، گل و گلسنگ

گرچه دانم كه بى سر و پايم عزم كردم كه سوى تو آيم

همچو مستان و بى سر و دستان مى روم تا حريم تاكستان

كز مى و باده كار بگذشته است كار از افسون هم فزون گشته است

زير يك شاخه پرگل بادام مى نشينم به بستن احرام

«همچو خرما كه دانه مى بندد» (1)عشق در دل جوانه مى بندد

نيّت عشق مى كنم جان رادين و دل را، يقين و ايمان را

دامنم پر گل و لبم خندان دست افشان و پاى دل كوبان

مستطيع دل توانگر خويش راه دل را گرفته ام در پيش

هر طرف بوته هاى الماس است بوى عيسى و خضر و الياس است

شاخه ها غرق ياس و نسرين اند بلبلان در نواى ياسين اند

از خدا تار و ازگلش پود است بلبل اين بهشت داوود است

در هواى تو پرزنان دل و مست گيرم اكنون نشان ز هر چه كه هست


1- برگرفته از كتاب حج دكتر على شرُعتى

ص: 22

مركزى گرد او هزار مدار «حرف عشق است و گنبد دوّار» (1)

قبله گاه من است و ساحت توزادگاه «هماى رحمت» تو (2)

***

همه بر گرد او روان بودند بانگ لبيك بر زبان بودند

«فادخلى فى عبادى» آمد و من گل و ريحان فشاندم از دامن

پرگشودم به سوى خانه دوست مستى ام از صفاى ساغر اوست

در مقام بلند ابراهيم سرنهادم به سجده تسليم

رفتم و يافتم نشانه عشق سنگ شبرنگ كارخانه عشق

«حجرالاسود» ى كه دست خداست (3) دست و پا بسته، پاى بست خداست

گوئيا كان عشق در دل اوست كه حريم بهشت منزل اوست

در صفاى تو مست و هاجروار مى دويدم به شوق ديدن يار

«مروه» را با صفاى دل رفتم تا «صفا» بر دو پاى دل رفتم

طالب و خسته تا لب «زمزم» به تمناى آب كوشيدم

جان من بس كه در طلب كوشيد زمزمم زير پاى دل جوشيد

«زمزم» من ز يمن نام تو بود رستگارى من ز جام تو بود

در شميم نيايش «عرفه» در صفاى هواى «مزدلفه»

نفس گرم تو گل افشان است خانه از پاى بست بر جان است

در وقوف مبارك «عرفات» اين منم يا خسى است در ميقات (4)

دست بر آسمان برآوردم گر كله خواستى، سر آوردم

بسته عشق و خسته راهم از تو جز معرفت چه مى خواهم


1- اشاره به مصراع معروف غزل لسان الغيب حافظ شيرازى: از صداى سخن عشق نديدم خوشتر يادگارى كه در اين گنبد دوار بماند
2- تعبير زيباى استاد محمدحسين شهريار
3- اشاره به: حجرالاسود يمين اللَّه فى ارضه.
4- اشاره به مقاله جلال آل احمد؛ خسى در ميقات.

ص: 23

مى برم از تمامى بركات معرفت را ز گلشن «عرفات»

«مشعر» است و شعور مست شدن نشئه پرشكوه هست شدن

در «منا» عشق بود و خنجر بودذبح امّيد خام هاجر بود

تيغ در دست خواجه توحيدبر گلوگاه زاده خورشيد

«عيد اضحى» و ذبح اسماعيل عشق و آواى پاى جبرائيل

جز دل خود دگر چه آوردم كه بود در «منا» ره آوردم

اين ره آورد را ز من بپذيرگر نه در خورد تست خرده مگير

نه كه قابيل را كمر بستم بيش از اين برنيامد از دستم

گندم سالمم در انبان نيست ورنه جان هم سزاى جانان نيست

از دلم اين سؤال كرد گذر: تا «مدينه» به پا روم يا سر

چشم دل را چو نيك بگشودم زائر «مسجدالنبى» بودم

شهريار شهير مهرويان خسرو بى رقيب نيكويان

رهنماى اين ره پويان رهبر راستين حق گويان

بوى توحيد در حرم زده است يا خدا خود در آن قدم زده است

بر در آن رسول مهرآوركردم اعجاز عشق را باور

او كه آغاز روشن روز است شمع انجم فروز شب سوز است

بنده آفتاب طلعت دوست يا خدايى كه هر چه هست از اوست

كه خدا هر چه داد بهر هموست (1) كه محمّد فقط بهانه اوست

تا «بقيع» اشكبار مى رفتم به تمنّاى يار مى رفتم

پشت درهاى بسته بستان سرنهادم به كيش پابستان

عشق هايى كه آن طرف بودندخاندان شه نجف بودند

چشم بستم به چشم دل ديدم بر سر دل چو بيد لرزيدم

كه يهودان كه سست مى گفتندبه گمانم درست مى گفتند (2)


1- اشاره به: لولاك لما خلقت الافلاك.
2- اشاره به كلام يهوديان: «يداللَّه مغلوله» كه در اينجا يداللَّه تعبير شكوهمندى براى حضرت امير عليه السلام گرفته شد.

ص: 24

من يداللَّه بسته را ديدم شهسوار شكسته را ديدم

كس نداند كه بر خدا چه گذشت لحظه اى كان عمود عشق شكست

چه بگويم از آن شهيد شرف شهريار شكوهمند نجف

كه خداوند را نشان جلى است شاهكار سترگ عشق على است

هر چه گويم كمال بى هنرى است «كه على خود محمّد دگرى است» (1)

به خدا، خود على نشانه اوست باغ پرديس عشق، خانه اوست

آتش افتاد در بهشت على خانه سوزى است سرنوشت على

شعله هاى نفاق چون افروخت آشيان هماى رحمت سوخت

كوچه هاى «مدينه» مى دانندكه غماواى عشق مى خوانند

از همين كوچه ها فرشته نورروزگارى نموده است عبور

به كه گويم هوا معطّر اوست دل تبدار من كبوتر اوست

در دلم درد و ديده الماسين پاى پرآبله، بر لب ياسين

چشم بر هر چه زد نشانى داشت گوش بر هر كه زد گمانى داشت

يافتم درگه نيازم راقبله آبى نمازم را

كه در او يك خداى تنها بودحسنين و على و زهرا بود

بر درش همچو سرو باليدم سر نهادم به درد ناليدم

كاى خداوند فرّ و فيروزى كه سراپا چو شمع مى سوزى

اين در سوخته نشانه توست مى نمايد كه خانه، خانه توست

به درت تا ابد كمر بسته ايستاده، نشسته و خسته،

خواهم استاد تا فراز آيى يا به پرسيدن نياز آيى

از در تو مگر توان رفتن از در چون تويى چه سان رفتن

چه گشايى در و چه نگشايى قبله گاه هماره مايى

كوچه هاى مدينه تا زنده است از خيال رخ تو شرمنده است


1- تعبيرى از دكتر على شريعتى

ص: 25

خاطرات «طواف» و «تقصيرم» «رمى» ارباب زور و تزويرم

«عرفه» غرقه در نياز و ثناعيد قربان و روز سرخ «منا»

همه در اشك غوطه ور گشته است كه دگر آخر سفر گشته است

غرقه در افتخار و نور و غرورباز مى گردم از زيارت نور

تا كيم عشق همسفر گردديا دلم راهى سفر گردد

تا بدان روز مست بارانم راهب معبد بارانم

انسيه جرّاحى- بيرجند

شطى از ستاره و فانوس

مى چرخم

بر گردِ مهربانى تو

چون هاله اى، شناور و سيّال

مى گردم؛

آنجاست بى گمان

آنجا كه ردّ پاى تو ابراهيم!

چون شطى از ستاره و فانوس

خط مى كشيد

بر چشمهاى تيره شيطان

بايد كه سنگها بنويسند:

پيشانىِ شكسته شيطان را

بايد كه سنگها بنويسند:

ص: 26

آن دستهاى گرم اراده

ترديد را چگونه به خاك انداخت

فرياد

از عمق نااميدى شيطان

برخاست

آرى هنوز ردّ ستبر اراده ات

برجاست

و آن طرف فرود محمّد صلى الله عليه و آله

از كوه- وحى-:

(باران جاودانه رحمت

بر جان خرد و خسته خاك

موسيقى اى شگفت از افلاك)

لختى دگر

مى بينم:

آنك على

آن كوه عزم

بر شانه هاى سبز محمّد صلى الله عليه و آله

بت هاى مسخ را به زمين انداخت

و لهجه سپيد بلال

بر آسمان مكّه طنين انداخت

ديگر زبان قاصر من

ص: 27

در نقطه چين ممتد اين بهت

در لكنت اوفتاد

در خويش چرخ زدم

ديدم كه از تمامى عمر

اين دل به پيشگاهِ تو تنها

روى سياه و كوه گناه آورد

اينجا

از فرط شرم

بايد فقط به گريه پناه آورد

حسن صادقى پناه- كرج

مهر بقيع

مرا به خانه زهراى مهربان ببريد به خاكبوسى آن قبر بى نشان ببريد

اگر نشانى شهر مدينه را بلديد كبوتر دل ما را به آشيان ببريد

كجاست، آن درِ آتش گرفته تا كه مرا براى جامه دريدن به سوى آن ببريد

مرا- اگر شدم از دست- برنگردانيد بروى دست بگيريد و بى امان ببريد

كجاست، آن جگر شرحه شرحه تا كه مرا كنار سنگ مزارش، كشان كشان ببريد

مرا كه مِهر بقيع است در دلم، چه شود اگر به جانب آن چار كهكشان ببريد

نه اشتياق به گل دارم و نه ميل بهار مرا به غربت آن هيجده خزان ببريد

كسى صداى مرا در زمين نمى شنود فرشته ها! سُخنم را به آسمان ببريد

افشين علاء- تهران

ص: 28

بگو ببخش نفهميده ام نديد بگير

دو تكه پارچه ساده و سپيد بگير بپيچ بر تن خود، بوى صبح عيد بگير

گرفته سينه تو، در تراكم ابرى! براى باز شدن بارش شديد بگير

بگير سر بالا مثل نخل در شجره كه گفته سر پايين چون درخت بيد بگير

گناه كردى؟ باشد! مگر چه كرده خدا؟ بگو ببخش نفهميده ام! نديد بگير

بيا و فكرنكن بسته مى شود اين در چقدر قفل به خود بسته اى، كليد بگير

نياز نيست به ذكر و دعا بيا نزديك و ذكر ساده يارب و يامجير بگير

دلت شكسته اگر، در كنار كعبه گذار! بيا ز دست خدا يك دل جديد بگير

چقدر بوى رضايت گرفته اى حاجى! خدا خريده ترا، حالت شهيد بگير

تولد تو مبارك برو! خداحافظ قبول شد حج ات، از خدا رسيد بگير!

سيد محمدحسين ابوترابى

بقيع

غربت آباد ديار آشنايى ها، بقيع همدم ديرينه غمهاى ناپيدا، بقيع

در تو- حتّى- لحظه ها هم بى قرارى مى كنند اى تمام واژه هاى اشك را معنى بقيع

در تو، خون ديده ها دريا شد و صاحبدلان جرعه جرعه عشق نوشيدند از اين دريا بقيع

سنگ فرش كوچه هايت داغ هاى سينه سوز شمع فانوس نگاهت چشم خون پالا بقيع

ص: 29

تو بلور روشنايى هاى شهر يثربى چون نگينى مانده در انگشتر بطحا بقيع

همصدا با قرنها مظلومى آل رسول حنجرى كو؟ تا در اين غربت كند آوا، بقيع

وسعت تنهايى ات دل هاى ما را مى برد! تا خدا- تا عشق- تا تنهايى مولا بقيع

قصّه مظلومى اش را با تو گفت آن شب كه داشت در گلو، بُغضِ غريب ماتم زهرا، بقيع

در هجوم تيرگى ها، در شب سرد سكوت حسرتى مى بُرد خورشيد جهان آرا بقيع

اى مزار هرچه خورشيد از ديار روشنى اى شكوه نور در آئينه غبرا بقيع

كاش چشمى بود و اشكى، اشتياق مويه اى با تو مى مانديم- تا موعود- تا فردا بقيع

اى بهشت آرزو، گم كرده دلهاى پاك اى زيارتگاه يك عالم دل شيدا بقيع

سيل اشك عاشقان بگذار تا دريا شود چشمه اى از چشم جان بيدلان بگشا بقيع

دارم امّيد آنكه در محشر پناهم مى دهد سايه ديوار اين «آشفته» حالى ها بقيع

جعفر رسول زاده آشفته- اصفهان

ص: 30

كبوترى از نژاد حيرت

سلام كعبه! سلام آستان سبز سجودم سلام قبله من! هستى ام! تمام وجودم

سلام عشق نجيبى كه صاف و ساده و پاكى فداى نيم نگاهت تمام بود و نبودم

شب است و بسته ام احرام اشك را به نگاهم شب است و منتظر يك طواف، كشف و شهودم

رسيده ام به تو در اوج عشق و شور و تغزّل رسيده ام به تو در اولين پگاه صعودم

زلال و ساده و بى پرده مى سرايمت امشب پس از گذشتن عمرى كه پرده دار تو بودم

دلم كبوتركى بود از نژاد تحير كه سربريده ام آنرا در آستان ورودم

به زير بارش چشمان آشناى تو امشب چه پاك و آبى و آرام و مهربان شده بودم!

مرا كبوتر اين گنبد ستاره نشان كن كه روى بام تو معنا شود فراز و فرودم

رسيده لحظه بدرود و مثل لحظه احرام دوباره در تب لبّيك درگرفته وجودم!

بهجت فروغى مقدم

هنوز هم

موهاى او سپيد شد امّا هنوز هم حج اتْ نبوده قسمت بابا، هنوز هم

وقتى كه حاجيانِ تو از راه مى رسند با شوق پاى صحبت آنها ... هنوز هم

ص: 31

آرام بغض مى كنند و خيس مى شود ريشِ سفيد و گونه اش: «آيا هنوز هم

قسمت نبوده است ببينم مدينه را يا كعبه را به عالم رؤيا هنوز هم

مُحرِم شوم، طواف كنم دور خانه ات آنجا كه هست مركزِ دنيا هنوز هم»

شهرى كه زادگاهِ عزيز محمّد است عطر بهشت مى دهد آنجا هنوز هم

اين است خانه اى كه خليلش بنانهاد اينجا كه هست قبله دلها هنوز هم

بابا خدا كند كه خدا حاجيَت كند! آيا شده ست نوبتتان ... يا هنوز هم ...

نغمه مستشار نظامى- كرج

حج سراسر همه يادآورى از تاريخ است

كوچه آب زده آينه كارى شده است بوى اسفند و گلاب است كه جارى شده است

آفتاب آمده بر كوچه طلا مى پاشد آسمان آيه اى از جنس خدا مى پاشد

در دل مرد و زن و پير و جوان هلهله است ذكر تسبيح و دعا بدرقه قافله است

مثل خورشيد به رغم همه گِل بستنها قافله مى گذرد از همه دل بستنها

قافله مى گذرد شهر معطر شده است چشمها از سر شوق است اگر تر شده است

حافظ! اين قافله مصداق مضامين تو شد مست از ذوق و سخن سنجى شيرين تو شد (1)


1- در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور «حافظ».

ص: 32

گردن انداخته در حلقه طوق كعبه كه قدم مى زند اينگونه به شوق كعبه

ترسى از سختى صحرا و بيابانش نيست غمى از سرزنش خار مغيلانش نيست

كاروان مى رود و جاده عقب مى ماند چاوشى خوان به ندا آمده و مى خواند:

«بارالها! نشود لال به هنگام ممات هر زبانى كه فرستد به محمد صلوات»

صلوات از دم گرم همه بر مى خيزد با گل و آينه و خاطره مى آميزد

***

كاروان! مى روى و شوق زيارت دارى خوش به حال تو كه اين قدر سعادت دارى

خوش به حال تو كه امسال مسافر شده اى خانه دوست همين جاست كه زائر شده اى

مى روى جرعه اى از زمزم حق نوش كنى يا كه از غار حرا شهد علق نوش كنى

عصر روز نهم حج به دعاى عرفه محو حق مى شوى از حال و هواى عرفه

عرفات است، به سرگشتگى اش مى ارزد آدم اينجا بدن و دست و دلش مى لرزد

كاروان! حال كه از دوست رسيده پيكى

ص: 33

تنگ بر بند كمر را و بگو لبيكى مست شو! مست، كه اين جرعه به كام تو رسيد

خوش به حال تو كه اين قرعه به نام تو رسيد رو در مروه صفايى كن و خوش باش، برو!

سهم ماها، همه اى كاش شد، اى كاش ... برو! كاش ما نيز به اين قافله مى پيوستيم

كاشكى جامه احرام به خود مى بستيم ما كه اين گونه سراپا همه حاجت شده ايم

عاشقانيم كه مشتاق زيارت شده ايم گردن بندگى از شوق چنين كج داريم

دير ساليست كه ما آرزوى حج داريم مادرم گفته به حج- آرزوى دور از دست-

گيسوانش همه در جامه احرام نشست پدرم گفت به حج رفته، وليكن در خواب

تا ستونهاى فرج رفته، وليكن در خواب اى خدا مى شود آيا به طوافت برسيم

مثل سيمرغ برآييم و به قافت برسيم دست در حلقه آن خانه و آن در بزنيم

بوسه بر خاك سر قبر پيمبر بزنيم به سر آريم شبى را به سر خاكى كه

رازهايى است در آن از بدن پاكى كه ... رازهايى كه ... چه سربسته و پنهان و بديع!

اسم اين خاك بقيع است بقيع است، بقيع يادى از دختر پيغمبر و ميخ و پهلو

ص: 34

چه گذشته است ميان در و ميخ و پهلو! بغض اينجاست كه بر عمق گلو مى غلتد

اشك اينجاست كه از چشم فرو مى غلتد حج سراسر همه يادآورى از تاريخ است

مرحله مرحله اش باورى از تاريخ است اين بنايى است كه بى نقص ترين تقويم است

سند محكمى از آدم و ابراهيم است اين بنايى است كه گفته است به نجاشى ها

حاصلى نيست شما را ز فروپاشى ها اين بنايى است كه بيرون زده عشق از قِبَلش

كربلا و نجف و شام و دمشق از قِبَلش اين نه از آجر و سنگ است و نه از كاهگل است

خشت خشتش همگى حاصل اشك است و دل است چه شكوهى است در اين پيچ و خم اسليمى

هركه باشى چو به اينجا برسى تسليمى

***

كاروان رفته و حالا ز سفر مى آيد بوى اسفند و گل و عطر و شكر مى آيد

شعر در وصف چنين منظره اى مى ماند كاروان مى رسد و چاوش خوان مى خواند:

«بارالها! نشود لال به هنگام ممات هر زبانى كه فرستد به محمد صلوات»

مرتضى آخرتى از نيشابور

ص: 35

بوسه بر لب سنگ

بشتاب هان اى همسفر گاه درنگى نيست اين آخر راه است اگر عمرى ست در راهيم

هان گوش كن آنك صدايى مى رسد از دور شايد طنين روشن آواى ابراهيم ...

هان گوش كن، آنك شهادت مى دهد مردى «غير از خداوندى كه من دارم خدايى نيست»

شايد همين جا نقطه پرواز او بوده ست يك جاى پا مانده ست و ديگر ردپايى نيست

از وادى غربت هراسى نيست در اين راه وقتى خدا با كاروان ماست، يار ماست

هان همسفر از اين كوير ترشرو بگذر شيرين ترين سرچشمه ها در انتظار ماست

هان همسفر، در دوردست قله ها بنگر غارى دهن بگشوده آنجا بر فراز كوه

آنك صداى مبهمى در دشت پيچيده ست آواز جبرائيل يا شايد نماز كوه

سنگ سياهى در كنار خانه استاده ست مست از شراب بوسه لب هاى پيغمبر

ص: 36

بشتاب شايد بوسه بر لب هاى خشك سنگ ما را نَمى، نوشاند از درياى پيغمبر

احرام بند از روشنايى جامه كن بشتاب خود دور كن از خويش اين دامان رنگى را

سنگى به دست خويش بردار و بيا بشكن با سنگ، قلب تيره شيطان سنگى را

برخيز هان، مى خواند اين خانه تو را برخيز برخيز در پاس حرم احرام برداريم

در انتظار ما نشسته خانه توحيد او را بيا چشم انتظار خويش نگذاريم

غلامرضا دهقانى بيدگلى- شهرستان آران و بيدگل

رمى جمرات

شيطان از جمرات گريخت، و با لباسِ احرام دور قلبهاى ما طواف مى كند. آى حاجى

هنگام آن رسيد

تا دلها را

در طشت هاى پر از برف

ص: 37

شستشو دهيم.

*** سنگ بر زمين

گندم در مشت

آى آدم!

دانه ها را به پرندگان بسپار،

سنگ بردار،

شيطان، پشتِ سر است

*** دكتر غلامرضا رحمدل شرفشادهى- رشت

ترانه «حجّ»

فصل دورى از سياهى فصل رمى جَمراته

جلوه صبحِ قيامت تو شباىِ عرفاته

* وقته احرام و ببنديد اى مسافراى كعبه

شماها رو طلبيده به خدا، خداى كعبه

* به خداى مروه هيچكس مهربونتر از خدا نيس

به خدا هيچ جاى دنيا باصفاتر از صفا نيس

* دلى كه زلال نباشه با حرم نمى شه محرم

چشمه هاى دلتونو بشورين تو آب زمزم

جاى دل بريدن اينجاست خودت و رهاكن اى دل

بگذر از غرور طوفان دارى مى رسى به ساحل

سيّد عبّاس سجّادى

خداحافظى

مدينه! شهر رسول خدا! خداحافظ مزار گمشده! گلدسته ها! خداحافظ

كميل و ندبه و شب هاى اشك و دلتنگى كبوتران غريب آشنا! خداحافظ

بقيع! گنبد خضرا! مزار بى فانوس بهشت گمشده در غم رها، خداحافظ

زمين داغ! هواى گرفته و ابرى بناى مرمرى و دلگشا، خداحافظ

غروب هاى غم انگيز پشت قبرستان سپيده هاى سلام و دعا، خداحافظ

ستون توبه! در سوخته! خيابانها! مدينه! شهر رسول خدا، خداحافظ

مريم سقلاطونى از قم

حرف تمام شعر

از خاك مى روم كه از آيينه ها شوم ها! مى روم از اين منِ خاكى رهاشوم

من زاده زمينم و تا عرش مى روم ها! مى روم مسافر ام القرى شوم

ها! مى روم هر آينه در سرزمين نور با جلوه هاى روشن عشق آشنا شوم

اين چند روز فرصت خوبيست تا كه من از چند سال بندگى تو، جدا شوم

تا نقطه عروج دل خويش پَركشم از خود جدا شوم همه محو خدا شوم

با جامه اى سپيدتر از بخت آفتاب از تيرگى از اين همه ظلمت رهاشوم

لب را به ذكر قُدسى لبيك واكنم با اهل آسمان و زمين همصدا شوم

ص: 38

ص: 39

در لحظه طواف بگردم به گرد يار سرگشته چون تمامىِ پروانه ها شوم

در جستجوىِ زم زمِ جوشان عاشقى از مروه تا صفا بروم، باصفا شوم

حرف تمام شعر همين بود اين كه من در خود فروبريزم و از نو بناشوم

سيّد محمدجواد شرافت از قم

بركه

صف كشيدند همه آينه ها تا بركه چه نحيف است خدا! پهلوى دريا بركه

يك نفر آينه از تيغه خورشيد گذشت داد زد: شاهد ما باش تو حَىّ! ها! بركه!

گفت ما آينه ها نسل بيابانزاديم درك كن تشنگى كهنه ما را بركه

يك شبى چشمه شدى زمزم گون يادت هست؟ هاجر و تشنگى و هروله ... لى ... لا ... بركه؟!

يك شبى خوب تماشا شده بودى در طور كه گره خورد به مفهوم چليپا ... بركه

و پراكند به تنزيل دو مشتى خورشيد؟! ختم شد واژه «ان كُنتُ» به «مولا» ... بركه!

بعد از آن آينه اى بى لك را بالا برد جدل افتاد به لولا و تولّا ... بركه!

گفت اين آينه را اى همه آينه ها! بسپارم به زلالى شما يا ... بركه؟!

ص: 40

آنقدر نور تراويد به ظرفيت دشت ناگهان پر شد از امّا، اگر، آيا ... بركه

پلك زد پرده اى افتاد و تنها شد با چندى از فرقه حاشا و تماشا بركه

و شنيديم ... و گفتند ... و ديدى پس از آن كه چه كردند چه با حيدر و طاها ... بركه!

همه رفتند ... و تنها شد و شاهد خشكيد هر چه بود آن شب شاهد شد الّا بركه

جمشيد عباسى شنبه بازارى

لبيك

همه تن جان شدم اى جان كه كنم جان به فدايت سر سودايى خود را بكشانم به منايت

من به جان مى خرم اين هروله سعى و صفارا مى كنم سعى در اين ره كه برم پى به صفايت

كى شود همچو پرستو به حريم تو كنم رو نكنم روى بدان سو كه نه آن است رضايت

همره خيل ملايك به لبم نغمه لبيك پر حيرت بگشايم به گلستان لقايت

با دلى سوخته از غم به لب چشمه زمزم قدحى نوشم و آيم به سوى صحن سرايت

چه مبارك بود آن دم كه به ياد تو زنم دم ز تو دردى بستانم نكنم ميل دوايت

منم آن بنده مسكين كه گناهش شده سنگين تويى آن خسرو شيرين كه چو درياست عطايت

همه كارم شده مشكل دگر از گريه چه حاصل چه كنم با دل غافل كه نكرده است هوايت

تويى آن سرور و مولا كرمت بر همه پيدا تو ز بس خوبى و زيبا نكند ديده رهايت

من اگر هرچه كه هستم ز مى عشق تو مستم چه كنم گر نزنم اين همه پيوسته صدايت

گه تقصير شد اكنون بگذر زين دل مجنون كه به جز لغزش و تقصير نياورد برايت

توشه بنده نوازى تو برازنده نازى نگهى كن به گدايى كه سرافكنده به پايت

همايون عليدوست- چهارمحال

ص: 41

نماز مدام

بيا مرا به نمازى مدام دعوت كن به بيكرانى حجّى تمام دعوت كن

مرا به بقعه سبز مدينه نبوى براى عرض درود و سلام دعوت كن

ببار بر سرم از «ناودان» رحمت، مِهر مرا به خلوتِ آن بار عام دعوت كن

سكوت «زمزمِ» قلبِ مرا برآشوبان به «سعىِ» عشق و «صفا» ى قيام دعوت كن!

به آن مكان كه ملائك فرود مى آيند براى «تلبيه» و احترام دعوت كن

مرا به «مروه» وشورِ «طواف» وشوقِ «بقيع» به لمسِ عشق در آن «استلام» دعوت كن

به غربتى كه ز «بيتُ الحَزَن» شتك زده است مرا به خلوتِ پاك امام دعوت كن!

تمام حرف من اين است، اى خداىِ بزرگ! مرا به كعبه عالى مقام دعوت كن!

يداللَّه گودرزى

يك تماشا قسمت ما كن ...

گرچه مشتاقانه مى جويم وصال كعبه را ديده ام با چشم دل، امّا جمال كعبه را

خار را هم مى شود، در هر قدم، گردست تنگ تنگ امّا، در بغل دارم، خيال كعبه را

كعبه پيما بى دلم، در ليلة القدر رجب كاش در اين شب ببينم، شور و حال كعبه را

هفت يا هفتاد منزل، در گذر از بُعد راه تا به چشم عاشقان بينى، جلال كعبه را

اى پرستو! بى خبر مانده است از باران سنگ باد پيمايى كه مى جويد، زوال كعبه را

فرصت بت هاى گنگ جاهليت، شد تمام بشنو از هر گوشه، آواى بلال كعبه را

كعبه، منزلگاه مقصود است، يا رب! آمدم يك تماشا، قسمت ما كن، وصال كعبه را

غلامرضا مرادى- رشت

آستانه او

ص: 42

پر است خلوتم از ياد عاشقانه او گرفته باز دل كوچكم بهانه او

نسيم رهگذر اين بار هم نياورده به دست قاصدكى نامه يا نشانه او

مسافران همه رفتند و باز جاماندم كدام جاده مرا مى برد به خانه او

در اشتياق زيارت به خواب مى بينم كبوترانه نشستم بر آستانه او

من و دو بال شكسته، من و دو دست نياز چگونه پر بكشم سمت آشيانه او؛

غروب ابرى پاييز مى چكد در من پرم از هق هق باران كجاست شانه او؟

انسيه موسويان

سفر عشق

سفر خوش مسافر، برايم دعا كن به قولى كه دادى، در آنجا وفاكن

«مسافر» سفر كن زمين را بلرزان و در قلب دنيا، دست را رهاكن

در آغوش شب ها، زمين بغض كرده همين كه رسيدى، سحر را صداكن

و آنجا، در آن آسمان زمينى كمى هم ستاره، برايم جداكن

سفر خوش مسافر، به قلبت رسيدى در انبوه باران، مرا هم دعاكن

اكرم نجفى- مشهد

ص: 43

فصل دوم

شكوفه قرآن

ص: 44

ص: 45

مثل بهار سرزد و قرآن شكوفه داد با او تمام هستى باران شكوفه داد

مى آمد از قبيله مردان اهل عشق آن شب كه غنچه غنچه عرفان شكوفه داد

آنقدر گرم بود نفس هاى پاك او كه احساس سرد و زرد زمستان شكوفه داد

آن شب كه مرد سبز خدا آفريده شد گويى دوباره چهره انسان شكوفه داد

در سرزمين كُفر به يُمن حضور او باغى شد از خدا و بيابان شكوفه داد

دشت اميدوارى دلهاى منتظر باران سرود و باز فراوان شكوفه داد

آن مرد سبز مرد خدا مرد معرفت آمد و شاخه شاخه ايمان شكوفه داد

مهرناز آزاد- اصفهان

احرام دل

در هوايت بسته ام احرام دل عقل و جانم گشته امشب رام دل

مى دوم در كوچه هاى ياد تو تا بيابم خانه آباد تو

همچو سرو از بار غم وارسته ام كوله بار اين سفر را بسته ام

ص: 46

فارغ از سوداى آب و گل شدم عشق آمد مستطيع دل شدم

از ميان كوچه هاى نسترن سوى تو مى آيم اى معبود من

كوچه باغ عشق را با بوى تو مى دوم در جستجوى كوى تو

هر طرف آئينه در گل رُسته است يا كه گل در آينه رخ شسته است

بوى باران است اين يا بوى توست لاله زاران است اين يا روى توست

در خروش موج دريايى روان خانه ات را يافتم اى لامكان

شمعى و پروانه گان ديوانه اش هوشياران مست از پيمانه اش

در حريم خانه آباد عشق مى زند جان و دلم فرياد عشق

باغى از گل بود و سروى در ميان سربرآورده به سوى آسمان

خانه اى بنياد او بر بوى گل جامه اى شب رنگ چون گيسوى گل

چشمه لبيك مى جوشد ز لب سرخوشم از رويش روح طلب

در نهادم شوق و شورى پانهاد مى زند بر من كه فادخل فى عباد

گرد كعبه مى شمارم عشق را سجده دل مى گزارم عشق را

هفت بار افتان و خيزان مست عشق مى دوم در جستجوى دست عشق

در سواد سنگها مى جويمش عاقبت مى يابم و مى بويمش

سنگ شب رنگى كه از جنس صباست بوسه بر او بوسه بر دست خداست

از صفا تا مروه جارى مى شوم در نفسهايت بهارى مى شوم

هاجرم در پويه از خود تا خدا از صفا تا مروه، مروه تا صفا

باغ مينوى توام در زير گام نام نيكوى توام بر لب مدام

تا كه زمزم زير پا جارى شود جان من آئينه بارى شود

جرعه اى مى نوشم و جان مى دهم در ازاى باده ايمان مى دهم

ساكن صحراى عرفان مى شوم غرقه در انوار ايمان مى شوم

در صفاى مشعر و شور منا مى كنم يك كعبه در جانم بنا

در منا قربانى دل مى كنم بر بساط عشق منزل مى كنم

رمىِ شيطان و شياطين مى كنم مشعرت را غرق ياسين مى كنم

ص: 47

دل چو قربانى راهت مى كنم از سر خجلت نگاهت مى كنم

هر چه مى بينم نشان روى توست هر شميمى گوئيا از كوى توست

سعى و تقصير و طوافم بهر توست ايمنم اينجا كه اينجا شهر توست

شهر تو شهر رسول نور تو منزل گلخانه منشور تو

دست ابراهيم هر جايش عيان حجر اسماعيل او را در ميان

زادگاه شهريار شيعيان دستگير از رمق افتادگان

تا خدايى و خدايى مى كنى بندگان را رهنمايى مى كنى

پرى ابراهيم زاده- بيرجند

زخم مدينه

خون گريست آسمان، در مدينه سال ها از نفير شيعيان، از سياه چال ها

قرن هاست مانده است در مدينه يك نشان ردّپاى ناكسان، خشم بدسگال ها

قرن هاست سينه اش جنگلى است سبز سبز سايه سرش تبر، زخمى جدال ها

اى مدينه شاهدِ غصّه هاى فاطمه مسجدالنّبى تو، دور از زوال ها

اى مدينه، اين منم، شيعه زاده اى غريب خسته و خموده از دست قيل و قال ها

خسته در بقيع تو، ضجّه مى زنم، كه كاش سبز بود تا ابد نسل خوش خصال ها

شهر نور و عاطفه، در امان بمانى از هجمه سترگى از پستى خيال ها

اى مدينه، چشم پوش در وقوع واقعه از جماعتى خموش، گنگ ها و لال ها

ليك از دلت به دور، غصّه ها، كه با فرج عرصه تنگ مى شود بر همه شغال ها

گرچه روز خنده است، يادمان نمى رود خون گريست آسمان در مدينه سال ها

زهرا ابراهيمى خبير

ص: 48

منجى سبز

زمين را زمانه كتك مى زند زمين، باز دادِ كمك مى زند

و دستان بى رحم اهل زمين بر اين زخم كهنه نمك مى زند

جذام توحّش، وباى جنون كنار زمين چنبرك مى زند

و شيطان، كنار چراگاه تن شب و روز، هِى نى لبك مى زند

ببين بى تو شيطان، چه بى دغدغه به اين صورت ها، بَزَك مى زند

هزاران تأسّف كه ما غافليم كه آيينه ما را محك مى زند

بگو منجيا كى صدايت، بر اين تهى طبل، نقش تَرَك مى زند

بيا، نبض مكّه، تب آلود شد زمين بى تو كم كم، كپك مى زند

زهرا ابراهيمى خبير

عطر حضور

از فكر اينكه با تو هم آغوش مى شوم گم مى شوم دوباره و مدهوش مى شوم

اكنون پس از هزار شب و روز ديدنى اين مثنوى سروده من شد شنيدنى

هر روز با قلم به سراغ تو آمدم با يك بغل ترانه به باغ تو آمدم

امّا نشد كه در تو ببينم تو را عزيز! حالا شدى به چشم حقيرم شما عزيز!

امّا چگونه باز بيايم به خانه ات؟ با من بگو چگونه نگيرم بهانه ات؟

دى شب سكوتِ خانه دلم را نهيب زد حرفى از استجابت «امّن يجيب» زد

گفتم: كه نامه اى بنويسم براى تو! اى هرچه شعر و شاعر شيدا فداى تو!

يك مثنوى شروع شد و بغض من شكفت: هرچند حرفهاى دلم را غزل نگفت

امّا براى همنفسى با تو مى شود يك مثنوى سرود كه پُل، تا تو مى شود

اى صاف و ساده مثل تمامِ زلالها! دور از تمام شائبه ها! قيل و قالها!

ص: 49

اى نور! اى نجابت زيباى ماندنى! اى شعر نابِ چشمِ تو پرشور و خواندنى!

اى اهل آسمان! نه! زمين! نه! خداىِ من ديوانه اى شدم كه شنيدى صداى من!

اى آبروى هرچه اقاقى است در جهان! اى مثل آبهاى جهان پاك و بيكران!

نه! تو بدورى از همه اين زوالها! يادم نبود، پادشهِ بى مثالها!

بايد تو را به اسم خودت خواند بى بديل! نه اسمِ ديگرى بجز آن و از اين قبيل!

بايد به دامنِ تو توسّل كنم خدا! تنها به قدرتِ تو توكّل كنم خدا!

راهم نمى دهى كه بيايم ببينمت؟! راضى نمى شوى كه بيايم ببينمت؟!

اين نامه را به اسمِ شما من نوشته ام قبل از شروعِ شعر سرودن نوشته ام

تا پاسخت به خانه ليلا نيامده است اين زائرِ شكسته دل آنجا نيامده است!

سوگند مى خورم به خودت، دوست دارمت! هر روز روى دفترِ دل مى نگارمت

اين شعر هم شبيه هميشه پر از غم است «چيزى شبيه عطرِ حضورِ شما كم است»

باور نمى كنم كه بخوانيش نازنين! لطفى بكن و شاعرِ اين شعر را ببين

عرضم تمام! منتظرِ پاسخ شماست! اين بنده حقير كه كارش خدا خداست!

ليلى ابراهيمى- كرج

دوبيتى

رو سوى تو مى آيم و رويم سيه است از عمر فقط حاصل، بار گنه است

بپْذير و مرا به يك نظر شادنما درمانِ تمام درد من يك نگه است

***

خوانديم كه آمدم به سويت اى دوست ناخوانده نشد كسى به كويت اى دوست

من غرق گناه رسم تو جود مرا بِپْذير به اين رسم نكويت اى دوست

***

غرق گنهم ولى اميدى دارم در ظلمت دل ياس سپيدى دارم

يعنى كه به مهر نبى و آل نبى در روز جزا چشم اميدى دارم

عمريست ره گناه مى پويم من در محضرت اى دوست سيه رويم من

دل شوقِ گناه دارد، آلوده لبم با اين همه لبيك چسان گويم من

***

اى آنكه مرا به پيش خود مى خوانى شادم، كه بنده پرورى مى دانى

چون غرق گناهم، خطا بود، بدل گر سوى تو آيم تو مرا مى رانى

***

رانيم اگر به سوى كه روى كنم رو را به كدام برزن و سوى كنم

جز با تو دل آرام نگيرد، آن را مَپْسند، كه آواره هر كوى كنم

*** و اين هم سوغات برگشت:

حاجى شدم و هنوز آدم نشدم مَحرَم به حرم، به يار همدم نشدم

چون اول راه عشق مُحرم شدن است مُحرم شدم و دريغ مَحرم نشدم

روح اللَّه ابطحى- قم

عقيق نيلى

سرزمين ياسهاى آتشين! آسمان داغ در دل زمين!

در تو ابرها نزول مى كنند كهكشانى از فرشته همچنين

دل چقدر جستجو كند تو را؟ اى ركاب زخم خورده! كو نگين؟

كو عقيقِ نيلىِ شكسته ات؟ آن امانت امير مؤمنين

صد غزل براى تو گريستم نيست در توان واژه بيش از اين

كى بهار مى دمد از خاك تو؟ سرزمين ياسهاى آتشين!

سيد محمدحسين ابوترابى

ص: 50

ص: 51

زيباى زمزم ريز

از ماوراى چارده ايوان، سقف و ستون آسمان پيدا هر چيز غير از عشق، ناپيدا، اسرار بى نام و نشان پيدا

پيچيده بودى خويش را در ابر، در انتظار بارشى بى صبر رعدى تلاطم كرد در جانت، شد زخمهايت ناگهان پيدا

دور خدا وقتى كه چرخيدى، خاكستر سرد تو روشن شد داغ جدايى باز طغيان كرد، آتش ز مغز استخوان پيدا

آمد كسى سرشار از معشوق با جام نور از گوشه كعبه دستت ولى كوتاه بود عاشق! از چشم تو بوى گمان پيدا

تو گوشه اى مشغول هق هق هق، مستان وليكن گرم حَق حَق حَق معشوقشان از چشمها مخفى، عطر يقين در چشمشان پيدا

آن شب نمى دانم چه شد آن شب، در خاطراتم جاى آن شب هست از آن شب زيباى زمزم ريز، تنها فقط آتشفشان پيدا

سيد محمدحسين ابوترابى

آيينه و سنگ

كاش در باران سنگ فتنه بر ديوار و در سينه آيينه را مى شد سپر ديوار و در

زخم بود و شعله اى، بال هما آتش گرفت ز آشيان سوخته دارد خبر ديوار و در

گِردبادى بود و توفان «قاف» را در بر گرفت ريخت از سيمرغ خونين بال، پر ديوار و در

ص: 52

خانه وحى پيمبر، در بلا پيچيد و شد باغ پرپر، سرو زخمى، نوحه گر ديوار و در

در نفسهاى كوير كينه زادان، كس نبود كوثر جوشنده را ياور، مگر ديوار و در

دختر پيغمبر و تدفين پنهانى به شب؟! واى بر امّت، كند لب وا اگر ديوار و در

حيرتى دارم من از صبرى كه بر حيدر گذشت ذوالفقار آرام بود و شعله ور، ديوار و در

استخوانى در گلو، خارى به چشم، آتش به جان ناله ها در چاه گاهى، گاه بر ديوار و در

گريه پنهان حيدر از نفاقى آشكار شاهد سوز على شب تا سحر، ديوار و در

از «فدك» تا «كربلا» يك خط طغيان بيش نيست سوخت آنجا خيمه، اينجا را شرر ديوار و در

حسين اسرافيلى- تهران

حج ابراهيمى

خانه كعبه در آنجاست كه دلها ببريد آنچه داريد گذاريد و خدا را ببريد

سربر اين خاك گذاريد، كه اين بت شكن است دل چو آئينه نمائيد، كه زيبا ببريد

تك به تك، جمع بگرديد در اين قافله ها قطره ها را ز پى سيل به دريا ببريد

حق مسكين و يتيمان و اسيران بدهيد نان اين قوم نبرّيد و به يغما ببريد

نخوت و كبر و مَنيّت، همه دور اندازيد طينت پاك از اين شهر به صحرا ببريد

دل خود پاك نمائيد ز هر كينه و آز پاك چون روز ازل سر به سويدا ببريد

***

ص: 53

چون به ميقات رسيديد خدا را طلبيد شور لبيك از اين حنجره بالا ببريد

چيست ميقات بريدن ز همه خلق جهان آندر اينجاست كه ره توشه به عقبى ببريد

ذكر تهليل بخوانيد، كه مُحرم گرديد بهر احرام دو سر حوله ز دنيا ببريد

جامه از تن بزداييد، كه اين تن خاكى است (جامه) كِسوت از عشق برآن صخره سينا ببريد

نيت آنجا بنماييد كه مسلم مانيد جامه از معرفت و كفش ز اتقى ببريد

گر كه از خاك فلسطين به سوى مكه رويد آه ويرانگى از مسجدالاقصى ببريد

كاخ اسكندر و دارا، همه ويران نگريد گر كه پى بر حرم امن و مصفى ببريد

بر در كعبه حق، ديده دل باز كنيد نكند بر در او ديده چو اعمى ببريد

هم چو مجنون كه خرامان پى ليلى مى رفت از همان عشق، بر ليلى ليلا ببريد

در طواف حرم كعبه بزمزم شوئيد تن آلوده كزين خاك به آنجا ببريد

بانگ لبيك به ميقات شهادت گوئيد تا كه سودى ز سمعنا و اطَعنا ببريد

كعبه آنجاست كه تا پاك كنى آينه را نى كه يك عمر دريغا به دريغا ببريد

كعبه آنجاست كه جز غير مسلمان نرود پس مسلمان به در خالق يكتا ببريد

كعبه آنجاست كه چون شير روى در بر خصم يا بر مشرك دين منطق گويا ببريد

كعبه آنجاست كه بى دل بر دلدار رويد دل اگر مرده بود بهر مداوا ببريد

بر در كعبه او خلق برابر بينيد گر كه بر درگه او ديده (چشم) مساوى ببريد

***

سعى ناكرده نشايد كه خدارا ديدن تا كه از مروه چو هاجر دل شيدا ببريد

عزت و شأن و مقامِ زن نيكو نگريد پى به صد نكته از اين سعى مصفى ببريد

اين مقام و عظمت، از زن ابراهيم است پس سلامى به بر دختر حوا ببريد

***

از حجر چونكه گذشتيد، بهر ركن و مقام سجده بر خاك در حى توانا ببريد

لات و عزّى همه را خوار به گردون بينيد از همين نَفْىِ بتان پى سوى الّا ببريد

عمره مُفْرده گر آنكه بياريد بجاى نزد ارباب كرم دل به تقاضا ببريد

(دل به درگاه خدا بهر تقاضا ببريد)

ص: 54

دل آلوده چو برديد بر ركن و حطيم مُلتزِم گشته كه ز آنجا دل غرا ببريد

موقفى چون كه نموديد به دشت عرفات با دعاى عرفه ره به تولا ببريد

در منى نفس چو كشتيد به قربانگه عشق دل خونين به سر قادر دانا ببريد

سِرّ قربانى انسان به مِنى چيست بگو اين خبر را ز مِنى با خط و امضا ببريد

از مِنى چونكه برفتيد به رمى جمرات دل اگر سنگ شود بهر تماشا ببريد

سر تراشيده كه تقصير نموده همه عمر عذر تقصير بر رحمت اعلى ببريد

***

گر به كوه جبل الرحمه نشستى يك روز از حسين نام در آن محشر كبرى ببريد

ابيض و اسود عالم همه يكسان بينيد هديه از مبشر عدل و مساوى ببريد

روح عرفان و حقيقت همه جا گسترده است زين سفر معرفت از اين همه اشيا ببريد

چون كبوتر بچه بيرون شو از اين لانه خويش تا مگر راه به سرمنزل عنقا ببريد

هم چو سيمرغ نشين بر قلل وحى و نزول سر شوريده بر آن صخره صما ببريد

صوت اقرأ همه در وادى حرا شنويد لذت عشق از اين كوه معلى ببريد

بانگ توحيد ز گلدسته قرآن بشنويد اين پيام ار كه شنيديد به هر جا ببريد

***

ز انقلابى كه دگرگون شده زان كشور ما هديه اى همره خود با خط و انشا ببريد

يادى از رهبر اسلام خمينى كبير بهر آن مرده دلان هم چو مسيحا ببريد

هر كه شد مَحرم اسرار، شد مَحرم عشق عقل ناپخته نشايد بر اعدا ببريد

حرم و سعى و صفا و حَجَر و ركن و مقام يك نشان است كه تا پى به معما ببريد

مشعر و خيف و مِنى، زمزم حِجْر و عرفات رهنمائى است كه در حج دل بينا ببريد

سعى در بين صفا مروه مناسك باشد تا از اين شوط مگر عشق به مسعى ببريد

حجرالاسود و كعبه همه سنگ است و سياه نكند تا دل سنگى بر خارا ببريد

چيست سوغات به جز حج كه گذاريد درست نعمت حج ز حرم بر همه ابنا ببريد

بهر آن قوم كه شد بى خبر از مكتب وحى بانگ توحيد از اين خانه به مأوى ببريد

سوى يثرب چو برفتيد ز سرمنزل وحى روح پاكى ببر سيّد بطحا ببريد

ص: 55

پاگذاريد چو در بارگه مظهر عشق زهد و سلمان و ابوذر به مصلى ببريد

بر در بارگهش هم چو غلامان برويد فيض هم صحبتى از عيسى و موسى ببريد

اشك و خونابه بريزيد به ديوار بقيع دل بشكسته در آن خاك گهرزا ببريد

چار ركن حرم امن در آنجا نگريد چارده بار سلام از خود و از ما ببريد

عقده دل چو گشاديد ز خونابه و اشك خبر از تربت گم گشته زهرا ببريد

در احد زار بگرييد كه حمزه است آنجا چلچراغى ز همين اشك مجزا ببريد

پشت ديوار نشينيد و ز گلواژه اشك شبنم عشق بر آن لاله حمرا ببريد

از پس ديدن خندق ز پى فتح رويد سجده بر خاك در آن مسجد مولى ببريد

تا شود قسمت ما حج تمتع روزى نامى از ما به حرم وقت دعاها ببريد

جعفر امينى- اصفهان

خار در گلزار

اين منم در محضر يار آمده؟ يا به گلزار خدا خار آمده؟

هرچه باشم جايگاهم باغ نيست گلشن حق مسكن اين زاغ نيست

مس به اكسيرى تواند شد طلا من كجا و خانه كعبه كجا؟

اين مس پر زنگ قلب قلب من كى بود لايق به لطف ذوالمنن؟

لطف او بر من؟ مگر من كيستم؟ لايق اين لطف و احسان نيستم

شايد اينجا اشتباهى حاضرم جز گنه از خود نباشد خاطرم

با وجود كوله بارى از گنه من چسان ره يافتم در بارگه؟

نيستم لايق بدين عالى جناب شايد اينك خواب مى بينم به خواب

بارالها گر چه نبود باورم لطف تو همواره بوده ياورم

اى كه غفار و غفورى و كريم گرچه باشد بار جرم من عظيم

اوليائى را به لطف عام خود كرده اى تو شامل انعام خود

دكتر مصطفى اوليائى- همدان

ص: 56

لبيك ترين چشمه

در وسعت صحرا يكه بانو هاجر مى رفت بدون گِله بانو هاجر

با عشق ميان صخره هايى مبهم هِى كِل زد و هى هلهله بانو هاجر

آرام به فرمان محبت تن داد اين تشنه پرحوصله، بانو هاجر

يك لحظه بهشت و خاك با هم آميخت طوفان شد از اين مرحله بانو هاجر

هى چنگ به پاره سنگ ها مى انداخت تا بگذرد اين زلزله بانو هاجر

شاعر شد و تنها غزلش را هم خواند تقدير گرفت وصله بانو هاجر

همراه نسيم داستانش را برد تا دورترين فاصله بانو هاجر

مى خواست كنيزِ ساره باشد يك عمر فرمانبر و در سلسله بانو هاجر

شايد به ترك هاى لب اسماعيل اين گونه دهد فيصله بانو هاجر

لبيك ترين چشمه كنارش جوشيد تا خواست بگويد بله بانو هاجر

برگشت به وعده گاهشان ابراهيم شد كعبه هر قافله بانو هاجر

زهرا باقرى- نيشابور

حس و حال زائر

چگونه مى شود از حس و حال زائر گفت؟! چگونه بايد از اشك زلال زائر گفت؟!

چگونه مى شود آخر به هر پرستويى سرودى از پَرِ احساس و بال زائر گفت؟!

نبايد از غم دورى سرود، بايد رفت كنارِ كعبه عشق از وصال زائر گفت

شراب چشمه زمزم كه هست آب حيات بگو نمى شود از ارتحال زائر گفت

اگرچه قلّه قاف است انتهاى كمال پس از طواف، دلم از كمال زائر گفت

قلم شكست ولى اى غزل بگو آخر چگونه مى شود از حس و حال زائر گفت

قاسم باى (ساحل)- استان گلستان، راميان

ص: 57

فصل عرفان

رسيده فصل وداعم، چگونه برگردم؟ منى كه مثل ستاره، هميشه شبگردم

قسم به چشمه زمزم، قسم به روح منا كه از سفر به گلستان خويش، دلسردم

چگونه دل بكنم از سكوت سرد بقيع خداى من چه كنم با دلِ پر از دردم

بهار ثانيه ها را كه فصل عرفان بود كنار كعبه تو با ستاره سر كردم

طواف مى كنمت با غزل، ولى افسوس رسيده فصل وداعم چگونه برگردم

قاسم باى (ساحل)- استان گلستان، راميان

ستاره شب يلدا

دلم دوباره چه بى اختيار مى لرزد چو غنچه اى به نسيم بهار مى لرزد

مگر گشوده برويم درى دوباره بهار كه بر خزان دلم برگ و بار مى لرزد

به روى گونه من اشك شوق مى رقصد به پيش ديده من آبشار مى لرزد

به دامن شب يلداى من ستاره شوق به شادى دل من اميدوار مى لرزد

بياد مشعر و خيف و منا و مروه مدام نگاه من به سوى آن ديار مى لرزد

بياد مرقد نورانى رسول خدا همه وجود مرا پود و تار مى لرزد

بياد خانه معبود و وادى عرفات در انتظار دل انتظار مى لرزد

بياد غربت و ويرانى قبور بقيع ميان شعله، دل داغدار مى لرزد

مپرس تربت زهراى دل شكسته كجاست به روى دجله اشك آن مزار مى لرزد

هنوز خون رود از سينه اش اگر نه چرا بياد او دل ما شعله وار مى لرزد

دلم به اين همه اندوه و اضطراب ولى به مژده حرم كردگار مى لرزد

به سفره كرم دوست ميهمان شده ام ولى دل از گنه بى شمار مى لرزد

به پيشگاه خداوند دستهاى دعا به شكر موهبت كردگار مى لرزد

وصال يار براتى دوباره نزديك است دلم دوباره چه بى اختيار مى لرزد

محمدرضا براتى- قم

ص: 58

طواف

آنان كه روى خاك نهادند پاى كج هرگز نمى رسند به آن شور و شوق حج

در كعبه «ماه» چشم به دنيا گشوده است اين «ماه» را رسول خدا هم ستوده است

اينك كجاست ابراهيمى كه با تبر افتد ز نو به جان هبلهاى دور و بر

هاجر كجاست سعى كند باز آب را طاقت بياورد همه آفتاب

سعى ميان مروه و آن حالت صفا خود موجب اجابت همواره دعا

با اين شتاب، خلق مسلمان شده! كجا؟ اى رودهاى جارى طغيان شده! كجا؟

قربانى بزرگترى پيش روى ماست اى كعبه رفته ها اسماعيلتان كجاست

اى كه مقابل حرم حق نشسته ايد احرام بسته ايد ولى دل نبسته ايد

با عشق، اين حضور مداوم چه مى كنيد با اين نسيمهاى ملايم چه مى كنيد

شيطان دگر ز سنگ گريزان نمى شود بى شك هميشه هست و پشيمان نمى شود

انديشه اى كنيد نشستن حرامتان پيوندتان چه شد كه گُسستن حرامتان

با اين كلام عالى و دين جهان شمول غار حرا دوباره نمى پرورد رسول

بايد كه هفت بار بچرخيم دور دوست پنهان و آشكار جهان هر چه هست اوست

نادر جابرى- دهلران

نشان يار

در دلم شور نور حبيب است حس و حالى كه بر من عجيب است

شوق پرواز بى انتهايى در دلم مى كند خودنمايى

مدتى مى شود دل ندارم تاب ماندن به منزل ندارم

هر كجا مى روم آسمان هست فرصت فتنه و حرف نان هست

آرزوهاى من خواب گشتند مانده در سينه مانداب گشتند

ص: 59

يا رب اين تخته بند قفس چيست امتدادش به جز يك نفس نيست

اين نفس را به موى تو بستم آرزومند كوى تو هستم

من اگر در وصالت پريشم پرده دار ملاقات خويشم

پشت اين پرده من را صداكن از كفم پرده ها را رهاكن

من ترا اى صنم مى شناسم روز و شب در تب التماسم

در دل عاشقان خانه دارى همچو من خيل ديوانه دارى

اى دليل همه بى نشان ها گم شدم در غبار زمان ها

رنگ آيينه را زنگ برده است روى آيينه بر سنگ خورده است

من ندارم از اين (خود) خلاصى مانده در ورطه بى حواسى

اين همه آرزوى نهفته اين همه حرفهاى نگفته

چشم من مادر طفل خواب است يك سفر، چاره التهاب است

هر چه مى بينم اينجا سياهيست يك قفس بيشتر سهم من نيست

من كه بال پريدن ندارم عمق تا تو رسيدن ندارم

يك شبى مى زنم دل به صحرا مثل مجنون عاقل به صحرا

تا به بوى تو جانى بگيرم خانه ات را نشانى بگيرم

تو خط ابرويت كج كشيدى در دلم شعله حج كشيدى

هر كجا گم شدم كعبه جويم اشك چشمانم آب وضويم

كعبه آمال دلهاى خسته است سنگ كعبه به موى تو بسته است

كعبه خال لب مهوش تو روشن از شعله آتش تو

كعبه سنگ صبور دل من طوف كعبه شعور دل من

كعبه يعنى تمام زلالى اول خط سير كمالى

من به قدر خودم از تو دورم آرزومند حج حضورم

زين سبب روز و شب در نمازم دوريت را به اين، چاره سازم

گرچه راه تو دور و دراز است خانه ات روبروى نماز است

اسماعيل جاجرمى

ص: 60

مدينه

مدينه آمدم آخر مدينه به شور و آتشى در سر مدينه

به سويت پر كشيدم با دل زار به لب ذكر و به چشم تر مدينه

هنوز آيد به گوشم نغمه هايى به صوت ساقى كوثر مدينه

بگو بر من چه كردى با پيمبر؟ و يا با حيدر صفدر مدينه؟

نشانم ده مكان غزوه ها را هم آن مردان خون پيكر مدينه

كجا رفتند آن ياران و اصحاب؟ بلال و حمزه و بوذر مدينه؟

چه شد آن كوچه هاى پر ز نورت ز روى قاسم و اكبر مدينه؟

بگو با من حكايتهاى جانسوز ز حال دخت پيغمبر مدينه

مگر بغض گرفته در گلويم چو غنچه بشكفد يكسر مدينه

بيا جدّى بنه بوسه بر اين خاك كه باشد خوشتر از عنبر مدينه

محمّدجواد جدّى- تهران

مثنوى محاوره اى

يه عرض كوچولو دارم به محضر استاكريم همه ما تو زندگى، يه آرزو به دل داريم

مى خوام زيارتت بيام، يه عالمه غصه دارم ولى سعادت نمى شه به خونه تون پا بذارم

من كه لياقت ندارم بيام تا خونه شما يه خونه كهنه دارم، تو خواب مى ياى خونه ما

هى كى يه آرزو داره مى ياد به ديدن شما من و يه دنيا آرزو شما بگين، برم كجا

ص: 61

هر كسى ثروتى داره مى ره به خونه خدا من كه ندارم نه پولى نه قلبى پاك و بى ريا

تكليف من پس چى مى شه، بايد تو خونه بپوسم از ته دل آه بكشم، خاك زمين و ببوسم

درست كه قلب منم پر از گناه و نفرتِ خونه تاريك دلم خاليه از محبّتِ

مى خوام از امروز تا ابد، تا هميشه آدم بشم تا زندگى رو ببينم، مزه عشق و بچشم

تصوير خونه خدا كه مى ياد از تلويزيون غوغا مى شه تو خونمون هميشه لحظه اذون

اين دل صاب مرده من بيخود بهونه مى گيره دست خودش نيست مى دونم، همين روزا، اون مى ميره

چشمه غمگين چشام بارون حسرت مى باره قلب سياهم اين روزا، به جز يه آهى نداره

مى دونى؟ آخه اين روزا، اين پوله كه مى زنه اگه تو جيبت نباشه، دلت بايد كه بشكنه

هر جا برى محترمى، تا وقتى پول تو جيبت خوب مى دونى كه اين روزا، اسْكِنِ كه رفيقت

اسم زيارت مى يارى، تا پول نباشه نمى رى از صبح تا شب جون مى كنى، از بى غذايى نمى رى

اينجا كه پولى ندارم، از همه تيپا مى خورم فصل زمستون كه مى شه، سيلىِ سرما مى خورم

خودت بگو با بى پولى، چطور مى شه مكه بيام آرزوهامو بگيرم، بگم كه چيزى نمى خوام

ص: 62

يعنى مى گى دل ندارم به خونه خدا برم منم مثال آدما، تو عرفات دعا كنم

يا به بقيع سر بزنم دست بى بى رو ببوسم از اون همه غربت و غم، از بى وفايى بنويسم

خدا خودش خوب مى دونه، تو دل من چى مى گذره يه آرزوى من اينه، منو به خونش ببره

مى خوام كه درد و دل كنم، ميون خونه خدا شايد يه كم سبك بشه زخم زبون آدما

كعبه برم پيش خدا، تا حرفمو قبول كنه نه اينكه اينجا زندگى، منو سكه پول كنه

براى دو تا لقمه نون، منت هر كى بكشم زخم زبون بشنوم و چوب ميون آتيشم

اطرافيا به من مى گن، اين آش كاسه داغتره زنده بمونه ميكروب، اگه بميره بهتره

درسته كه تو زندگى سختى براى آدماس ولى شما خودت بگو، انصاف آدما كجاس

من از خدا اينو مى خوام منو به خونش ببره حتى اگه يه بار شده به آشيونش ببره

برم ميون عرفات، زار بزنم گريه كنم عقده هامو دور بريزم به آسمون تكيه كنم

خونه تاريك دلم خونه تِكونى بكنم، گرد بگيرم، پاك بكنم هر چى سياهى مى بينم، با دست دل پاك بكنم

لامپ هزارى بخرم كه نورش از خدا باشه تو كوچه باغ آرزو هيچ شبى خاموش نباشه

ص: 63

تو باغچه يك گل بكارم با عطر و بوى نرگسى كه هر كى اونجا رد بشه نگه تو خيلى بى كسى

تنها يه آرزو دارم، بيام و حاجت بگيرم با قلبى پاك و بى ريا، بيام و پيشت بميرم

فاطمه جعفرپور شهركى

بلال، بلبل باغ بهار

خيره مى شوم

ميان «سين» و «شين»

و تمام «سياه»

در من «سپيد» مى شود.

اى بالابلند؛

واژه هايت

به پيراهن ماه مى ماند

دگمه هاى ماه را مى گشايم

واژه ها

يكى يكى كبوتر مى شوند

سمت آينه ها.

اى بلندبالا؛

آوازهاى تو

بهترين يادگار آينه هاست.

ص: 64

دخيل مى بندم به واژه هاى متبرك

كه از لبِ تو-

پرتاب مى شود

تا آن سوى مناره هاى بلند

- به بلنداى قد قامت الصلاة ...

از صفا مى آيم

با موجى از مروه

چه زيبا مى شوند ثانيه ها

آرى

تو همان بلبل باغ بهارى

كه پروانه ها

از تو مى بارند

ترا مى طلبم

در هنگامه صبح شعر

به گاه زمزم و

زلال

به گاه غزل و

قربانى

اى بالابلند!

خورشيد شعر من-

از نام بلند تو طلوع مى كند

من كه شاعر نبودم

ص: 65

شعر را

از چشم هاى تو آموختم

باور كن!

اينجا، تنديسى از زمزمه ها-

در من مى ريزد

و شكل پرواز مى شود

آواز ميان «شين» و «سين»

تا عمق «لال»

معنا شود.

سيد احمد جعفرنژاد- مشهد مقدّس

ارمغان حق تعالى

حج نماد قدرت ايزد در اين دنيا بُوَد حج سخن از شعرهاى رحمت فردا بود

حج همان نور خدا، آيات بى همتاى دين ارمغان حق تعالى جلوه درياى دين

حج زمان عذرخواهى از گناهان كبير با نيايش شد جوان آن قلب پاك مرد پير

حج رهايى بخش مردم از غم و از رنج و درد رو به سوى كعبه بايد ذكر گفت و سجده كرد

حج چراغ روشنى از نور عرفان تا نجات از سرآغاز نيايش تا به پايان حيات

حج كلام و سنّت پيغمبر خاتم بُوَد راه و رسم زندگى تشخيص نيك و غم بُوَد

سعيد جعفرى- اصفهان

طواف

اين شعر، از رسيدن من، حرف مى زند از فصلهاى چيدن من، حرف مى زند

اين شعر، از طواف نفسهاى اشتياق در آخرين تپيدن من، حرف مى زند

ص: 66

وقتى كه هفت مرتبه تا عشق مى دَوَم اين شعر، از چكيدن من، حرف مى زند

اين شعر از تحرك ايثار چشمها از دستهاى ديدن من، حرف مى زند

من، مُحرم سپيدترين لحظه توأم اين شعر از رسيدن من حرف مى زند

سارا جلوداريان- كاشان

خسى در ميقات «1»

خسى در ميقات (1)

جُز تو اى دوست نداريم، كسى در ميقات نيست جز لُطف تو فريادرسى در ميقات

درد ما را نبود غير تو درمان، اى دوست تازه كرديم گلوئى، نفسى در ميقات

باورم نيست كه احرام به تن مى پوشم راه دادى ز كرم بوالهوسى در ميقات

همچو عنقا، همه پرواز شود از سر شوق گر شود لطف تو يار مگسى در ميقات

تا بشويد دل ما را ز گناه همه عمر اشك از ديده بباريم، بسى در ميقات

شوق پرواز به سر دارد و اميد وصال روحِ آزادشده از قفسى در ميقات

من به درياى حضور نفس خلق خدا بودم از خيره سرى مثل «خسى در ميقات»

كاروانها همه رفتند سوى كعبه عشق نشنود گوش، نواى جرسى در ميقات

وه! چه ايّام خوشى بود، در آن وادى طور جز تو اى دوست نديديم كسى در ميقات

جواد جهان آرايى- كاشان

احرام

در جُحفه به دست خود كفن پوشيديم پيراهن عشق را به تن پوشيديم

يك رنگ همه ز عشق ديدار حبيب چشم دل خود، ز ما و من پوشيديم

«طواف»

تا كعبه به عشق روى تو آمده ايم شرمنده به سوى كوى تو آمده ايم


1- خسى در ميقات: سفرنامه جلال آل احمد از حج

ص: 67

يا رب تو گناه ما ببخشاى كه ما با بار گُنه به سوى تو آمده ايم

«حجرالاسود»

اى كعبه بگو كه اين همه شور ز كيست؟ اين گوشه حريم وادى طور كه نيست

ديدم حجرالاسود و گفتم با خود از سنگ سياه، اين همه نور ز چيست

«سعى صفا و مروه»

با سعى و صفا به مروه رو بايد كرد با حضرت دوست گفتگو بايد كرد

گر طالب زمزمى تو اى تشنه عشق دل را ز گناه شستشو بايد كرد

«مشعرالحرام»

چون عشق به مشعرالحرام آمده بود مهتاب به هيئت تمام آمده بود

در ظلمت شب چو ماه، از شوق وصال خورشيد به گفتن سلام آمده بود

جواد جهان آرايى- كاشان

بازترين راه به سمت خدا

پر زده امشب دل بارانى ام از پس اندوه زمستانى ام

شوق غريبى شده مهمان من عشق تو آتش زده بر جان من

حج سفرى تازه و بى انتهاست بازترين راه به سمت خداست

لحظه پيوستن و دل بستن است فصل رهائى ز حجاب تن است

ناب ترين معنى دلدادگى است سبزترين قسمت يك زندگى است

فصل تلاقى همه قلبهاست بيعتى از جنس جنون با خداست

شهر مدينه است و دوصد ماجرا شهر مدينه سفرى تا خدا

تا شب معصوم كبوتر شدن تا دو قدم مانده به پرپر شدن

آه مدينه به تو دل بسته ام بى تو دگر از همه جا خسته ام

روضه رضوان غزلستان عشق سبزترين غنچه بستان عشق

منبر و محراب تو را ديده ام جز به سماع تو نرقصيده ام

ص: 68

آمدم و غرق پريشانى ام قافيه در قافيه ويرانى ام

خيمه زده كنج دلم باز هم بغض گلوگير زمستانى ام

بازترين پنجره ها سهم تو سهم من اين غربت بارانى ام

آهوى سرگشته صحرا شدم چاره كن اين بى سر و سامانى ام

تا به حوالى بقيع آمدم غرق گنه بهر شفيع آمدم

باز شد انگار در آسمان شعله شد انگار تمام جهان

***

كعبه مرا راهى خورشيد كرد يأس مرا يكسره اميد كرد

كعبه سكوت همه فريادهاست معنى زيباى همه يادهاست

تشنه تر از هرچه سراب آمدم مثل كوير از پى آب آمدم

زمزم تو آب بقاى زمين پاك ترين مژده براى زمين

گرچه به عمرم همه جا، جا زدم دل به طواف تو به دريا زدم

سعى مرا غرق صفا مى كنى عقده اين شب زده وا مى كنى

گمشده اى بودم و پيدا شدم تشنه ترين بودم و دريا شدم

اى تو دليل ره گمگشتگان با دل لبريز نيازم بمان

مى روم امّا تو رهى باز كن قصّه حجى دگر آغاز كن

اسماعيل حسين زاده- همدان

طواف

يك مكعب به ميان،

گرد آن دايره هاى همرأس

ز صف آدميان

دور اين خانه چرا مى گردند؟

ص: 69

صاحب خانه كجاست؟

شوق ديدار فزون تر گشته

نفسم تنگ شدست،

لحظه ها بى تابند

و درونم پر از آشوب و صداست

گام هايم تند است

بى خود از خود شده ام.

من چه ام؟ اينجا كيست؟!

چه صدايى است كه در گوش من است؟

كه مرا مى خواند؟

آه ديوانه شدم

يا كه عقلم برجاست؟!

وقت احرام تعلق ز بدن مى گيرم

منم و تنها من

هرچه بودست به همراه من اينجا به كنار،

منم و آنكه مرا مى خواند،

بى نهايت نزديك

و دلم پر غوغاست.

حس من حس همان چلچله ايست

كه اسير قفس از شوق به پرواز پر است

ناگهان قفل قفس مى شكند

دل به دامان فلك داده، چه آزاد و رها

بال در بال نسيم

شادمان مى رقصد

ص: 70

ناگهان قفل قفس مى شكند

چشم هايم باز است

سرم از شرم به پائين رفته است

چشم هايم باز است

بغض در سينه من مى شكند

اشك از چشمانم

به زمين مى ريزد

دست من مى لرزد

پاى من سست شدست.

و سكوتى است غريب

به تن ثانيه ها.

روى بر روى زمين مى سپرم

و جدا مى شوم از هرچه كه بالا برپاست

من ز خاكم و زمين سجده بى پايان است.

باز با خاك عجين مى گردم

و سجودى همراه

پر از احساس نياز.

چشم هايم خيس اند

و زمين خيس شدست.

حس و حالى است عجيب؛

يك مكعب به ميان ديگر هيچ!

گوئيا غير من اينجا كس نيست

من گم ام يا دگران گم شده اند!؟

ص: 71

فكرهايم صفرند.

سرم از فكر تهى است

باز شورى به سرم افتادست

برخيز،

برخيز،

وقت افتادن نيست

به طواف آمده اى.

قطره اى موج بشو،

بخروش.

ذره اى از دل خاك

خيز و در اوج بشو.

متلاطم شده ام.

ضربان قلبم

همه لبيك زنان

و وجودم لبريز

ز تب عشق چنان؛

كه ز افلاك گذشتم يكسر

و دگربار به خاك آمده ام.

متولد شده ام بار دگر.

آرى آرى كه تولد زيباست

كعبه معراج دل است.

كعبه در حلقه اين چرخ كبود، نقطه چرخش ماست.

مرضيه حلوايى- استان گلستان

ص: 72

ساحت پرواز

نار بر ما هم گلستان مى شود روحمان آئينه باران مى شود

گر خليل اللَّه را ياد آوريم آن دليل راه را يادآوريم

ذبح اسماعيل نَقلى آشناست مسلخ نفس گنهكاران كجاست؟

نقل، نقل كشتن فرزند نيست غايتى جز طرح يك پيوند نيست

بست بايد جفت پاى نفس را ذبح كرد اينجا هواى نفس را

چاقوى لبّيك را برّان كنيد ذبح هرچه ديو و دَد در جان كنيد

«لاشريك» آغاز پيوند شماست ديو و دد امروز در بند شماست

اين صحارى وسعت درد شماست زين سفر، درمان، رهاورد شماست

عارى از هر نام يا عنوان شويد خالى از ته مانده عصيان شويد

جام روح خويش را خالى كنيد نفى هر معبود پوشالى كنيد

اين بتان را سربه سر ويران كنيد رمى بر تنديس هر شيطان كنيد

زرد يا سرخ و سياه اينجا يكى است آخر اينجا غايت دلها يكى است

فرصتى تا مرزها را بشكنيم ريشه هاى تفرقه را بركنيم

دست واحد ز آستين حق شويم بر صف آئينه ها ملحق شويم

خاك اينجا بوى حيدر مى دهد بوى شمشير پيمبر مى دهد

بوى سنگ داغ روى سينه ها يادمانِ رويش آئينه ها

بوى بوذر، بوى سلمان مى دهد تشنگان را بوى باران مى دهد

اين بيابان بيكران تا بيكران چشمه جوشان وحى از آسمان

بارشى بر جسم و جان عاشقان عارفان را صيقل روح و روان

اينك اى مُحرم به نور و روشنى چيست در چشم تو دنياى دنى؟

خانه دنياى تو ناايمن است مأمن پوشالى اهريمن است

مرغ جان را وادى ايمن سزاست ساحت پرواز تو بى انتهاست

ص: 73

از خدا طيراً ابابيلى بخواه تا بكوبد ابرهه را با سپاه

رنگ حق بر جمله اعمال زن بر فراز ما و مَن ها بال زن

روى دل آئينه اى تصوير كن از پليدى ها درآ، تقصير كن

نه تن و تنپوش اينجا مطرح است قطره را، آغوش دريا مطرح است

آنكه گرداگرد چون پروانه است مستمندى چون تو بر اين خانه است

برترى اينجا تبار و تيره نيست اسوه اى اينجا به غير از سيره نيست

سيره پيغمبران راستين مخبران روزگار واپسين

خويش را در خويشتن پيداكنيم قطره را همسايه درياكنيم

مريم خان آبادى- كاشان

بقيع

دلم حسرت كش تاراج باغ است دل من باغى از گل هاى داغ است

چراغان كن بقيع سينه ام را كه جاى چار قبر بى چراغ است

زهرا خان احمدى- نطنز

ياد تو

قسم به سبزترين لحظه هاى چشمانت تمام زندگى من فداى چشمانت

ضريح ياد تو اى قبله قبيله عشق پر است از نفس جانفزاى چشمانت

كبوتران حرم دسته دسته مى آيند به گرد گنبد صحن و سراى چشمانت

مقام فضل و كمال تو آبرو بخشيد به جان خاكى اهل صفاى چشمانت

خوش است هر كه نياز تو مى كند اشكى به خاك پاى تو ريزد به پاى چشمانت

به لطف خويش دلم را تو آشنا گردان به حق حضرت دردآشناى چشمانت

طيبه خليلى- همدان

ص: 74

اين باغ را دوست دارم

اين باغ را دوست دارم، حتّى گل افشانى اش را روزان خورشيد و لبخند، شب هاى بارانى اش را

مثل نسيمى رفيقم، با رگ رگِ برگ هايش مثل سحر مى شناسم، عطرِ خداخوانى اش را

اين دشت ها راز دارند، ميراث دارِ بهارند با چشم هايم بخوانيد، آواز عرفانى اش را

اين باغ، اين خطّه، اين دشت، با آسمان مهربان است بايد ببوسيم با مِهر، آن مُهر پيشانى اش را

اين خطّه با گُل صميمى ست، مثل تبسم قديمى ست مرهم گذاريم با عشق، زخم زمستانى اش را

مى مانم و مى شكوفم، اين زخم ها مهر جانند مى خوانم و مى ستايم، آرامِ طوفانى اش را

هوهوى جنگل بلندست، در صيحه باد و باران يارب! مبادا ببينم، خواب پريشانى اش را

با من چه مى گويى اى باد! اى مستِ آشوب و بيداد اين باغ را دوست دارم، حتى گل افشانى اش را

رسول خيابانى- قم

قبله چهارسو

باز هم اذان تو

بر گلدسته بيقرارى

ص: 75

امشب عجب ملكوتى در من بپاست

اشك بر قنوت دستهايم مى بارد

و من بر قبله چهارسوى عشق

با خيال تو

ايستاده به سجده مى روم

رسول خيابانى- قم

براى بقيع

اينجا بهشت است

و بوى خاك و گندم

و كبوتر مى آيد

و من خاندان خدا را

مى بينم

چشمها بر ضريح اشك

آويخته اند

و سينه شميم دوست را

به دام مى اندازد

و نگاه، خاك مظلوميت را

مى كاود و بر سنگها خيره مى ماند

در آن سو، گنبد سبز

در اشكم تكرار مى شود

ص: 76

پيشانى ام را با غبار راه دوست

تطهير مى كنم

و اينجا بهشت است

بوى خاك و گندم و كبوتر مى آيد

سلام را با نفسم روانه كرده ام

و عشق بر نگاهم سواره مى رود

و من گريبان ناله را چاك مى كنم

من تشنه اشكم

بغضم را فرياد مى زنم

و دستهاى دلتنگى به ادب بر دل سجده كرده اند

باز مى گردم و انديشه ام

در سماعى جانانه

بر گرد بقيع چرخ مى زند

سهيلا دارابيان- تهران

دوبيتى

اى قاعده خاك بگو برگردم اى محور افلاك بگو برگردم

اى معنى هر چه عشق، اى هست على اى فاطمه پاك بگو برگردم

***

اى پنجره ساده بخوان باز مرا اى قامت افتاده بخوان باز مرا

اى مرغ شكسته بال، بازوى زمين اى چادر و سجاده بخوان باز مرا

***

ص: 77

شه بيت غزلهاى جهانى! زهرا انسيه ملك آسمانى زهرا

دستى برسان كه تا به سرمنزل حشر با خوب و بد يقين بمانى زهرا

خيرى درلنگ پور

زمينِ آسمانى

سرودى در خيال من شكفته برادرجان تو مى دانى چه گفته

سرودى عاشقانه، پرترانه سرودى از مسيرى بى كرانه

سرودى نرم و آرام و دل انگيز شبيه نم نم باران پاييز

شبيه رقصِ برفى در فضايى شبيه بغض ابرى در هوايى

ببارد بر زمينِ آسمانى چه بارانى از ابر آن جهانى

غروب و حجر اسماعيل و باران مقام و ياد ابراهيم و ياران

تماشا كن بيا دلدادگى را تماشا كن شكوهِ سادگى را

هزاران شمع، يا پروانه باشد و هر يك گرچه از يك خانه باشد

يكى بينى همه پروانه ها را يكى بينى تمام خانه ها را

نباشد بر لبى نامى به جز او تمام ديده ها باشد به يك سو

***

از آنجا مى روم ديدار هاجر كنم تكرار من هم كار هاجر

دويدم از صفا تا كوه مروه دلم پر گشته از اندوه مروه

بيابان، تشنگى، چه اضطرابى به هر سو مى كشد دل را سرابى

دويدن، هروله، آبى نديدن به عشق غنچه اى خوشبو دويدن

ولى ناگاه جوشد آب زمزم كه صد دريا شود بى تاب زمزم

زبانم را توانِ گفتنش نيست كسى جز او بگويد وصف او كيست

به تو گفتم ز باغ و خوشه چيدن شنيدن كى بود مانند ديدن

خدا قسمت كند تا خود ببينى دعا ما را كنى در خوشه چينى

على دولتيان- سمنان

ص: 78

خورشيد مدينه

اين نور كه بر اوج زمان مى خندد نورى است كه از شرق جوان مى خندد

در هاله سبز دلنشين، عشق افشان خورشيد مدينه بر جهان مى خندد

ابوالفتح ذاكرى- تهران

امامان معصوم بقيع

صبح است و دلم حال طپيدن دارد خورشيد خجل، درد دميدن دارد

زائر به بقيع، در پى خورشيد است خورشيد كسوف كرده ديدن دارد

ابوالفتح ذاكرى- تهران

عرفات

يك كربلا مناجات،

يك صحرا كفن پوش،

اينجا، عرفات است.

چادرها را با گيسوان فرشتگان بافته اند،

و درختان را،

با رشته هاى گندم،

تارهاى پيشانى مردم.

خاكِ برهنه

از عطر نفسهاى جبرئيل،

بارور شده است،

بادر در موازات كعبه هروله مى كند

ص: 79

و سرانگشتانِ خنياگر

آينه گردانِ اذانِ بلالند.

اينجا عرفات است؛

بيتوته در قيامت

وقوف در آفتاب

و آنسوى تر،

شستشوى فرات در دعاى عرفه

و شستشوى جبل الرحمه،

در سوسوى نماز فرشتگان

عرفات- مشعر- منا.

اينجا، خطِ مستقيم،

يك نقطه بيش ندارد.

دكتر غلامرضا رحمدل شرفشادهى- رشت

عطر باران

آسمان،

حضور خيس ترا

از نگاه تبدار اطلسى ها پنهان نمى كند

وقتى شانه هايم

از عطر نسترن هاى باران خورده برمى گردد

آسمان، سال هاست

چشم به هياهويى دوخته است

كه از روياى رنگين كمان ابروهاى تو مى گذرد

ص: 80

و بغض ترك خورده ابرى

كه در سكوت عارفانه باغچه مى چكد

و وداعى كه هر شب

در ناگهان خواب اطلسى ها مى وزد

آسمان ...

سلبى ناز رستمى- شاهين دژ

شوق تسليم

ندا آمد كه، ابراهيم، بشتاب رسيده فرصت تعبير آن خواب

به شوق جذبه عشق خداوند برآ، از آب و رنگ مهر فرزند

اگر اين شعله در پا تا سرت هست كنون، يك امتحان ديگرت هست

مهيّا شو طناب و تيغ بردار رسالت را بدست عشق بسپار

صداكن حلق اسماعيل خود را به قربانگه ببر هابيل خود را

مناى دوست قربانى پسندد تو را آن سان كه مى دانى، پسندد

خليل ما!- رضاى ما- در اين است عبوديّت به تسليم و يقين است

ببين بر قدّ و بالاى جوانت مگر، نيكو برآيد امتحانت

نفس در سينه افتاد از شماره ملائك اشك ريزان در نظاره

پدر مى بُرد فرزندش به مقتل كه امر دوست را سازد مُسجّل

پدر آميزه اى از اشك و لبخند پسر تسليم فرمان خداوند

منا بود و ذبيح و شوق تسليم ندا پيچيد ... در جانِ براهيم!

خليلا، عيد قربانت مبارك قبول امر و فرمانت مبارك

پذيرفتيم اين قربانى ات را پسنديديم سرگردانى ات را

بر اين ذبح عظيمت آفرين باد شكوه عشق و تسليمت چنين باد

خليل اللَّه ... اى معناىِ توحيد كنون تيغت گلوىِ نفس بُبريد

ص: 81

كنار خيمه هاجر در تب وتاب كه يارب اين دل شوريده درياب

گُلم اينك بدست باغبان است مرا اين فصل سبز امتحان است

اگرچه مادرى دردآشنايم خداوندا به تقديرت رضايم

اگرچه مى تپد در سينه ام دل اگرچه امتحانم هست مشكل

خداوندا دلم آرام گردان مده صبر مرا در دست شيطان

خداى عشق مزد عاشقى داد براى دوست قربانى فرستاد

موحّد جز خدا در جان نبيند در اين آيينه جز جانان نبيند

جعفر رسول زاده آشفته- اصفهان

سلام بر مدينه

مدينه آفرين بر خاك پاكت سلام ما به مهر تابناكت

مدينه از گهرهايت سخن گو از آن خورشيد زيبايت سخن گو

محمّد رحمة للعالمين است پناه امّت و حبل المتين است

به پاس خلقت آن گوهر پاك خداوند آفريد اجرام و افلاك

به گرد گنبد سبز محمّد صلى الله عليه و آله بود موج ملك در رفت وآمد

سلام ما به ختم انبيا باد كه انسان را نمود از شرك آزاد

حسن آيينه حُسن الهى است چراغ آل عصمت، در سياهى است

امام عاقبت انديش و آگاه حكيم و باخبر از امر اللَّه

ز كيد بدسگالانِ كژانديش پذيرفت آشتى را با دل ريش

درود ما به فرزند على باد! كه درس عزّت و پاكى به ما داد

جهان مشتاق زين العابدين است كه در عشق و پرستش بى قرين است

همان ملاح درياى عبادت دليل نشر فرهنگ شهادت

فضاى عيش ظالم را كدر كرد پيام كربلا را منتشر كرد

سلام ما به آن آزاده اى باد كه بنياد ستم را داد بر باد

ص: 82

گلستان شريعت گر مصفاست هزاران غنچه دانش شكوفاست

ز جهد باقر دانش پژوه است كه در نشر معارف باشكوه است

نوشت او در جهان منشور دانش زمين را كرد غرق نور دانش

درود ما به استاد جهان باد كه ملك معرفت را كرد آباد

فروغ دين و مصباح هدايت رييس مذهب عشق و ولايت

امام صادق آن خورشيد رخشان به امّت مى دهد عزّت به دوران

بود پاينده راه و رسم احمد صلى الله عليه و آله ز علم صادق آل محمّد صلى الله عليه و آله

سلام ما به آن نورالهدى باد كه فقه جعفرى را كرد بنياد

مدينه! از تو مى پرسم نهانى كجا رفت آن فروغ آسمانى

ز قبر اوليا اسمى شنيدم وليكن قبر زهرا را نديدم

بقيعا! با من نالان سخن گو چه آمد بر سر آن ياس خوشبو؟

سرم را مى زنم بر نرده هايت به آسانى نمى سازم رهايت

گل ياس سفيد آل طه گلستان ولا، امّ ابيها

چرا اندر مدينه بى مزار است دل ما زين مصيبت داغدار است

سلام ما به فرزند نبى باد كه رفت از اين جهان با قلب ناشاد

سيد احمد زرهانى

فرصت ديدار

هواى شهر مكّه گرم و صاف است ميان سينه دل در اعتكاف است

بناگه مى كشد پَر مرغك دل نگاهش مى كنم مست طواف است!

***

يكى را در حرم كاشانه دادند يكى را مهر صاحبخانه دادند

يكى را فرصت ديدار معشوق درون خانه جانانه دادند

***

ص: 83

كنار ملتزم خواندم دعايى شنيدم ناگهان بانگ رسايى

نداآمد كه من پيش تو هستم تو اى مسكين گم گشته كجايى؟

***

هواى معرفت آباد بطحا بود گرم و دل انگيز و مصفّا

تفقّد مى كند چادر به چادر ز مشتاقان حق فرزند زهرا عليها السلام

***

به دوش فطرتم بند تفنگ است به دستم كيسه اى از ريگ و سنگ است

به شيطان تكبّر مى زنم سنگ فرشته شاهد اين جهد و جنگ است

***

چو مرغى سوى مسعى پركشيدم ز مروه تا صفا چندى دويدم

در اوج تشنگى از ماده رَستم كنار زمزم معنا رسيدم

***

گرفتار زمين آب و گلِ ماست به سوى كعبه معراج دل ماست

اگر با آب و گل ما خو بگيريم مليك مقتدر سرمنزل ماست

***

به سوى آسمان بايد پريدن به روى شاخ طوبى آرميدن

پس از آسودن از دام تن و طين دوباره خويشتن را آفريدن

***

يكى گويد خدايا روزى ام ده يكى گويد ره بهروزى ام ده

من دل خسته مى گويم الهى بر اين نفس دنى پيروزى ام ده

***

چو هاجر سوى مسعى رهسپارم سرِ سعىِ صفا و مروه دارم

خداوندا! به من آبى بنوشان كه شويد از ضمير جان غبارم

***

دلا از خانه خاكى سفر كن به بيت يار افلاكى نظر كن

ص: 84

گذر از لعل و ياقوت و زمرّد بسنده بر تماشاى حَجَر كن

***

نشانى از بهار خرّمى نيست بجز ميناى دل جام جمى نيست

دل ما را در اين ميخانه هرگز به غير از آرزوى زمزمى نيست

***

شب ظلمانى و غوغاى مشعر تداعى مى كند صحراى محشر

سفيدى در سياهى مى زند موج بود خاك بيابان هم معطّر

***

نسيمى از صباى دوست دارم به گوش دل نداى دوست دارم

ميان اين همه دلبستگى ها تمنّاى مناى دوست دارم

***

در ميخانه توحيد باز است مرا مى در كف آن چاره ساز است

شود مست و رهد از دست هستى هر آنكو سوى كعبه در نماز است

***

اگر مستى تو اهل خانه هستى وگرنه با حرم بيگانه هستى

بريدى دل اگر از ما سوى اللَّه انيس و مونس جانانه هستى

***

طراوت مى دمد از خاك امشب نباشد چهره اى غمناك امشب

به چادرهاى مردم مى زند سر امير كشور لولاك امشب

***

بكردم در حرم من استخارت كه شايد آيدم از او اشارت

ندا آمد كه اينجا چند مانى؟ برو در كعبه دل كن زيارت

***

هوس را سوى قربانگاه بردند هوى را در كف مسلخ سپردند

شنيدند از خدا لبيك لبيك به شادى دست رحمت را فشردند

***

ص: 85

به تن تا جامه احرام دارم به ياد حق دلى آرام دارم

خوشا روزى كه بينم نفس سركش به نيروى الهى رام دارم

***

به وادى محسِّر مى زنم گام تأمّل مى كنم در كار ايّام

به حسرت گويم اى عاشق نديدى دمى از طلعت روى دل آرام

***

دلم امشب هواى يار دارد سرم انديشه ديدار دارد

اگر در پيش پاى او نميرم تنم از ماندن جان عار دارد

***

به ميقات آمدم تا بينم او را به آب توبه شويم دست و رو را

ببار اى ابر رحمت بر سر من كه مى بينم بهار آرزو را

***

به پيش روى من اينك مقام است حرم از اهل دل در ازدحام است

برو اى ما سوى اللَّه چونكه مارا شراب فيض ربانى به جام است

***

نمى خواهم كسى نزدم نشيند بگو آينه هم رويم نبيند

ز تن مرغ دلم بيرون پريده نشسته در حرم تا دانه چيند

***

خدايا! اين من و اين خانه تو به پيشت آمده ديوانه تو

مبادا هوش بر سر پا گذارد به بيرون از درِ ميخانه تو

***

به بيرون از حرم آواره بودم چو مرغى هر طرف پر مى گشودم

نشستم بر سر ديوار كعبه گرفت آرامش اركان وجودم

***

خدياا! روضه رضوان من كو صداى دلكش مرغ چمن كو

ص: 86

به پاى بوى نرگس مى دهم جان يگانه ياس بستان حسن كو؟

***

فضاى كعبه امشب پرطنين است كسى بين سماوات و زمين است

خروش ريزش باران وحى است صداى بال جبرئيل امين است

***

به دور افكنده ام نام و نشانم رها از قيد و بند اين و آنم

خدايا! مرغكى درمانده هستم بده در خانه خود آشيانم

***

حَجَر را استلامى چند كردم وجودم را رها از بند كردم

نهادم دست بيعت در كف دوست دوباره زنده آن پيوند كردم

***

نشستم در كنار چاه زمزم بنوشيدم از آن سرچشمه، نم نم

درونم روشن از نور خدا گشت روانم شد رها از آتش غم

***

خدايا! آمدم با سر به سويت بنوشيدم شرابى از سبويت

نديدم گر تو را با ديده ليكن پذيرفته وجودم رنگ و بويت

***

خداوندا! گناهانم فزون است دلم از كارِ كرده پر ز خون است

نبخشى گر مرا در خانه خويش در آتش جاى من بى چند و چون است

***

به زير چادرى در كنج صحرا نيايش مى كند فرزند زهرا

مبادا روى ماهش را نبينم خداوندا! نشانم ده رُخش را

***

به مشعر پانهادم من شبانه به گوشم آمد از غيب اين ترانه

رود شرك و نفاق و كفر و الحاد بماند دين احمد جاودانه

***

ص: 87

اگر از نفس امّاره رهيدى چو مرغى از قفس ناگه پريدى

تو را بخشد خدا، روز قيامت در آن دنيا شتر ديدى نديدى!

***

بيا تا خانه را با هم ببينيم گلى از باغ صاحبخانه چينيم

به يُمن چيدن يك شاخه گل گلستانى به گيتى آفرينيم

***

مسلمانان رسيدند از چپ و راست به هر كنجى ز كعبه انجمن هاست

بيا اى قائم آل محمّد به فرمان خدا دنيا مهيّاست

***

اگر چه ديدن خانه مصفاست نشستن نزد صاحبخانه غوغاست

به چشم سر چو ديدى خانه دوست به چشم دل ببين او را چه زيباست

***

به قربانگاه بردم گوسفندى به پايش بند و بر گردن كمندى

چنين گفت آن زبان بسته به مذبح اگر نفست نكشتى در گزندى

***

ز فرط خستگى در كنج مسعى نشستم روبه روى مروه تنها

ببستم ديده و ديدم به رؤيا كه هاجر مى دود با ما در آنجا

***

به بالاى احد كردم نظاره بديدم حمزه را بر روى باره

فلك خم گشته بود در پيش پايش كه ريزد روى شمشيرش ستاره

***

شبى ديدم محمّد صلى الله عليه و آله را به معراج به روى تاركش از نور حق تاج

روان از مكّه تا اقليم اقصى دهد تا ملك اهريمن به تاراج

***

بقيع است اين گلستان يا بهشت است كه خاك روشنش عنبرسرشت است

ندارد اين همه گل سايبانى شگفتا اين چه طرز سرنوشت است

***

ص: 88

سرا و مسجد پيغمبر اينجاست يكى خورشيد و چندين اختر اينجاست

قدم بر اين زمين آهسته بگذار كه قبر بى نشان كوثر اينجاست

***

گل سرخ چمن را ديده ام من شكسته ياسمن را ديده ام من

ميان آن همه گلهاى پرپر گل روى حسن را ديده ام من

***

اگر اين قبر زين العابدين است چرا چون تلّ خاكى بر زمين است؟

مدينه لب گشا با من سخن گوى سزاى آل طه كى چنين است؟!

***

مزار باقر علم الهى ندارد اى دريغا بارگاهى

ز پشت ميله ها با ديده تر نثارش مى كنم اشكىّ و آهى

***

امام صادق استاد جهان است از او روشن زمين و آسمان است

به ملك معرفت همتا ندارد فضاى دانش او بى كران است

*** سيد احمد زرهانى

نقطه عطف

كعبه خال هندوى روى خداست نقطه عطف الهى نزد ماست

خانه حق در سماوات برين سايه اش افتاده بر روى زمين

نقطه وصل زمين و آسمان مانع فصل زمين و آسمان

بيتى از شعر خدا ما را بس است مشعرش الهام بخش هر كس است

در منايش مى رود قربان شوى تن رهاسازى و جمله جان شوى

اختران بر گرد خورشيد يقين جمع مى گردند در اين سرزمين

ص: 89

تا خداى عشق بالاى سر است قبله ما خال روى دلبر است

اوج مى گيرند و چرخى مى زنند حله اى از نور بر تن مى تنند

گرد بام دوست مى گردند و باز دانه مى چينند از ملك حجاز

آسمان آبى و پروازها جذبه حق مى كند اعجازها

حاجيان كين خانه را در مى زنند بوسه بر لبهاى باور مى زنند

محرمان با دوست همدم مى شوند باده نوش آب زمزم مى شوند

خيل مرغان خدا سر در طواف تا كه سيمرغى رسد بر كوه قاف

«سعيكم مشكور» اى اهل صفا «حجكم مقبول» زوار خدا

بهروز ساقى

طواف عشق

بالابريم دست نياز و دعاكنيم وقتست عاشقانه خدا را صداكنيم

با دستهاى خالى و دلهاى پرگناه هر شب به بارگاه خدا التجا كنيم

فرصت غنيمت است بيا در طوافِ عشق دردِ دلِ شكسته خود را دواكنيم

در كعبه عروج، در اين لحظه هاى سبز دل را در آسمان صداقت رهاكنيم

حالا كه سفره اى به عنايت گشوده اند هر شب ضيافتى ز عبادت بپاكنيم

شرمنده ام ز دوست كه دل نيست قابلش بايد براى هديه سرى دست و پا كنيم

سيد عباس سجّادى

پرنده ايوان تو

كجاست خانه زيباتر از گلت اى خوب بهشت مرمر پهناور از گلت اى خوب

چقدر فاصله باقى است تا ابابيلت به شهر گم شده در زير بال جبريلت

شنيده ام كه بر و بام قصرت از نور است و شهر و خانه زيبايت از زمين دور است

ص: 90

كجاست مزرعه ات؟ چند آسمان راهست چقدر روشن محض كهكشان راهست

رواق هاى تو در آسمان بناشده اند اتاق هاى تو در آسمان بناشده اند

چراغ خانه تو نور و ماه و خورشيد است تمام وقت، شب و روز خانه ات عيد است

چه مى كند جريان هواى تو با سنگ وآيه هاى قشنگ صداى تو با سنگ

تمام طول شب و روز خانه ات باز است و در تمام رواقت مجال پرواز است

كجاست طاقچه مهربانى ات اى خوب كجاست آينه و شمعدانى ات اى خوب!

مسير خانه ات از چند ماه مى گذرد و از خطوط كدام ايستگاه مى گذرد

خوشا به حال گدايى كه تا ابد آنجاست به آن پرنده كه هر شب كنار تو تنهاست

پرنده اى كه فقط جَلدِ خانه ات شده است نيازمند تو محتاج دانه ات شده است

گداى خانه تو با ستاره هم سفره است كنار هاجر و زهرا و ساره هم سفره است

من از گداى خيابان تو چه كم دارم و از پرنده ايوان تو چه كم دارم

تو در تمام جهت ها شناورى از نور شناور از گل و باران فراترى از نور

تو نور هستى و از نور گفتن آسان نيست و دور هستى و از دور گفتن آسان نيست

فقط سلام تو با نور مى شود ممكن و درك نام تو با نور مى شود ممكن

بهار، گم شده در گوشه هاى ايوانت نسيم رفته در اعماق سبز گلدانت

سفر به خانه امنت سفر به روياهاست سفر به ماه، به اعماق روشن درياست

مرا صدا بزن اى آسمان، هواخواهت بهار و باد و گل و كهكشان هواخواهت

چه قدر بوى گل ياس مى دهد فرشت كجاست روشن گلدسته هاى تا عرشت؟

***

مرا به كوچه نزديك خانه ات بسپار به لحظه هاى سكوت و ترانه ات بسپار

صداى سبز تو زيباست، ابرها، گفتند و خانه ات لبِ درياست، ابرها گفتند

كجاست خانه زيباتر از گلت اى خوب بهشت مرمر پهناور از گلت اى خوب!

مريم سقلاطونى- قم

ص: 91

شبهاى ماه و نخل

اى ماه، خيس بارش باران گريه ات اى شهر! زير سايه پنهان گريه ات

اى سرزمين مادرىِ كوثر و حرا اى سرزمين نور و صفا، مشعر و مِنا

اى ذره ذره خاك تو از نور آسمان گلدسته هات روشن از آيات ناگهان

***

پروانه وار مى وزى از چهار سوى شمع ديوانه وار مى وزى از چارسوى شمع

بال وپرت در آتش اين اشتياق ها مجذوب مرمرانه سنگ رواق ها

هر دور در سكوت خدا غرق مى شوى آرام در قنوت خدا غرق مى شوى

رقص پرنده وار تو تكرار مى شود انگار عشق بر سرت آوار مى شود

خورشيد در مدار تو بيتوته مى كند جبريل در كنار تو بيتوته مى كند

***

هر دور هفت آينه در خويش شعله ور از روزهاى پيش تر از پيش شعله ور

پروانه وار در عرفات ايستاده اى در زير روشناى سمات ايستاده اى

اين خاك سرزمين هزاران ستاره است ميعادگاه هاجر و زهرا و ساره است

يكپارچه به رنگ خدا در زلال نور در حال سعى و ذكر و دعا در زلال نور

در لابلاى جمع بدنبال چيستى در مسجدالحرام پى نامِ كيستى

اين آه! آه كيست كه در كوچه ها رهاست شب هاى ماه و نخل بنى هاشمى كجاست

اى ابر پاره پاره، بهار از كدام سوست؟ شهر غريب ماه مدار از كدام سوست؟

اى برج هاى آينه اى از تمام سو گلدسته هاى سبز! اذان بلال كو؟

مريم سقلاطونى- قم

ص: 92

مثل لحظه آغاز

سلام شهر خدا، شهر آدم و هابيل سلام شهر ابابيل شهر عام الفيل

سلام خلوت معصوم هاجر و زمزم شكوه خاطره انگيز تيغ و اسماعيل

سلام شهر غريب هزار اقيانوس زمين عاشق آيات محكم تنزيل

سلام لحظه احرام، لحظه لبيك وثيقه هاى قشنگ حرا و جبرائيل

***

سلام شهر بناهاى مرمر و سنگى سلام شهر سياه و سفيد و يكرنگى

منم! كه آمده ام باز در خودم باشم و مثل لحظه آغاز در خودم باشم

منم! كه تشنه باران كوثرت هستم هنوز عاشق احساس هاجرت هستم

تمام سعى من اين است عاشقت بشوم در اين معاشقه ناب لايقت بشوم

خودم شوم به خود آيم، خودم، خودم باشم يكى در آينه خويش دست كم باشم

و غرق اين همه امواج، بندگى بكنم و زير سقف بلندت، پرندگى بكنم

خوشم! كه آمده ام؛ باز پشت در باشم و تا هميشه در اين شهر رهگذر باشم

هزار آيه خورشيد آسمان فانوس هزار چشم هزاران هزار اقيانوس

تمام زاويه ها و دريچه ها روشن تمام پنجره ها باز و تا خدا روشن

خوشم كه محو در آغاز هستى ام هستم و خالى از صنم خودپرستى ام هستم

نگاهم از سَيَلان ستاره لبريز است چقدر منظره خانه ات دل انگيز است

هزار سال از اين خواب بر نمى خيزم از اين هميشگى ناب بر نمى خيزم

***

مدينه! شهر عزادار مرد اقيانوس دقيقه هاى غم انگيز و سرد و بى فانوس

كجاست مرقد گلهاى پرپرت اى شهر؟ بگو! چه آمده از غصه بر سرت اى شهر!

بهار پشت درت را كجا كنم پيدا مدينه! زمزمه كن سوگواره هايت را

كجاست رهگذر كوچه هاى هاشمى ات بگو چه مى گذرد بر عزيز فاطمى ات؟

ص: 93

چه فصل ها كه تو را بى بهار باريدند چه چشمها كه تو را داغدار باريدند

مدينه! پنجره هايت چقدر غمبارند چقدر آينه هايت گرفته و تارند

به صحن آينه بندت چقدر نزديكم به آسمان بلندت چقدر نزديكم

هواى پنجره هايت هنوز بارانى است بهشت گمشده ات روبه روى دريا نيست؟

شب است و آمده ام تا ستاره ات باشم كنار روشنىِ ماه پاره ات باشم

***

مدينه! تا گل خورشيد چند فرسنگ است برايم از غم زهرا عليها السلام بگو دلم تنگ است

مريم سقلاطونى- قم

ديدنى هاى الهى جلوه كرد

تا كه ما را مستطيع ات مى كنى زخمى داغ بقيع ات مى كنى

گرچه تا امروز هم بد بوده ام زائر پاك محمّد صلى الله عليه و آله بوده ام

گنبد سبزش چراغ راه من اشك هم سينه زنان همراه من

ناگهان يك لحظه غوغا مى شود قطره هاى اشك، دريا مى شود

تا در اين دريا گُهر پيدا كنم يار مفقودالاثر پيدا كنم

چشمهايم جستجو آغاز كرد عقده هاى بسته اش را باز كرد

كاش پيدا مى شدآن قبرى كه نيست ياتحمل مى شدآن صبرى كه نيست

كاشكى طغيان غمها مى شكست صخره با سيلى دريا مى شكست

غربت آن خاك پايان مى گرفت آن ضريح پاك سامان مى گرفت

قلب شيعه شاد مى شد تا ابد آن زمين آباد مى شد تا ابد

يك نفر مى آمد از آفاق نور شهرها پُر مى شد از عطر ظهور

***

فاطمه يعنى بهشت گمشده خاطرات سرنوشت گمشده

در زيارتنامه ام مفهوم، اوست رازدار چارده معصوم، اوست

ص: 94

روى قبر بى نشان گل مى زنم از مدينه تا حرم پل مى زنم

گرچه از بار گنه كج بوده ام سالها دلداده حج بوده ام

با گنه هرچند مُجرم گشته ام در لباس مرگ مُحرم گشته ام

تا سپيدى بر سياهى جلوه كرد ديدنى هاى الهى جلوه كرد

نوبت پوشيدن احرام شد بنده شرمنده اى خوش نام شد

شستشو در آب زمزم خوشتر است ياد سقاى محرم خوشتر است

نيست غسل زيارت مى كنم ياد صحراى قيامت مى كنم

در طواف از خويش خالى مى شوم ناگهان حالى به حالى مى شوم

قل هو اللَّه احد ذكر من است يا سميع و يا صمد ذكر من است

مى نشينم روبروى مستجار ياد مولا مى كنم بى اختيار

بر لبانم يا على گل مى كند يا جميل و يا جلى گل مى كند

ربنايم ربناى تازه ايست قبله ام اينجا خداى تازه ايست

اسماعيل سكاك- قزوين

عطر صلوات

آمدى و جلوات از نفست مى ريزد شرح آئينه ذات از نفست مى ريزد

باز هم با لب قرآن خدا صحبت كن صد زبان شاخه نبات از نفست مى ريزد

باز هم لب بگشا! از شب معراج بگو بوى عطر صلوات از نفست مى ريزد

نام تو معجزه «نصر من اللَّه» شده ست بوى فتح غزوات از نفست مى ريزد

و زمين تشنه يك جرعه تبسّم مانده ست تا نزول بركات از نفست مى ريزد

باز هم تشنگى روح مرا دريا كن چشمه آب حيات از نفست مى ريزد

اسماعيل سكاك- قزوين

ص: 95

احرام عشق

اى مروه و صفاى دلم روى و موى تو زمزم مدام تشنه جام سبوى تو

خال لبت چو ركن حَجَر مبدأ و ختام باشد طواف دل ز ازل گِردِ روى تو

روى مطاف و كعبه و سعى و صفا تويى جان مى رسد بمعرفت از گفتگوى تو

هر عارفى كه جامه احرام عشق بست دائم بدور خانه كند جستجوى تو

آن كس كه راهى عرفات وجود توست بايد كه خويش ذبح كند پيش روى تو

آنگه رسد بمشعر جانان و بگذرد وندر مناى عشق زند بر عدوى تو

منّت خداى را كه ز يُمن عطاى او باشد نواى من همه در هاى و هوى تو

هادى مقيم شو تو در اين كوى كز وفا آن گلعذار در بگشايد بروى تو

هادى سلطانى شيرازى

پله هاى ابر

باران بهار را به ملاقات برگ برد آواز را به رايحه كوچه ها سپرد

من در اتاق پنجره را فكر مى كنم! سجّاده مى شوم- و ترا ذكر مى كنم

شوقى عميق پُر شده در لحظه هاى تُرد بايد كه دستهاى ترا ناگهان فشُرد

وقتى پياده مى شوى از پلّه هاى ابر وقتى كه سبز مى شوى از آيه هاى صبر

بايد كه دستهاى گُلت را بنام كرد با شوق كودكانه به عشقت سلام كرد

چيزى بنامِ عشق مرا مست مى كند قلبِ مرا به نامِ تو پيوست مى كند

در آستانِ چشم تو مردن، رهاشدن با بوسه هاى نابِ تو آنگاه پاشدن

- يك مرگ- مانده تا متولّد شوم رفيق! بايد كه خوكشى كنم اين بار بى دريغ

بايد كه عشق را بچِكانم به مغزِ شعر گُل را شبيه خون بدوانم به مغزِ شعر

باران و تير باران در آستانِ عشق پرواز تا كبوتر در آستانِ عشق

ص: 96

در آستان چشم تو مردن، رهاشدن با بوسه هاى ناب تو آنگاه پاشدن

هى «سعى» مى كنم كه شناور شوم ترا در عشق، مثلِ سرو تناور شوم ترا

تا «مروه» دل برهنه، مرارت كشيده ام تا اينكه ناگهان به كنارت كشيده ام

آيا كجاست باغ تو اى عشقِ بى نشان! كو هفت خطِّ جاده دوّار كعبه، هان؟

از خود به بى خودى به خداوند مى رسم از فاصله به لحظه پيوند مى رسم

سجاده را گشوده به ميخانه مى دوم! تا كشفِ كعبه با دلِ ديوانه مى دوم!

اين جاده از درون به تو نزديك مى شود بيرون هزار مرحله تاريك مى شود

شب ريشه كرده در تَفِ اين جاده هاى پير بگذار تا ببينمت اى صبحِ دلپذير

در خانه جنوبىِ باران نشسته ام در قابِ اشك، رو به خيابان نشسته ام

باران گرفته است تو هم نيستى عزيز! - يك كاسه آسمان- به پريشانى ام بريز!

غلامرضا سليمانى- تهران

خاطرات حرم

به نام تو اى ايزد مهربان كه نام نكوى تو آرام جان

ز نام بلند تو ره يافتيم از آن پس دل از غير برتافتيم

قلم را به فرمان من ساختى به تيه ضلالم نينداختى

به لطفت كنون سفره اى گسترم كه انعام كردى ز جود و كرم

در اين سفره اينك غذاى دل است كه صاحبدلان برنگيرند دست

چو طوطى مرا نطق دل باز شد ز شكّر چنين برملا راز شد

***

در آن نفخه صور و غوغاى حج در آن جلوه گاه سراپاى حج

يكى آشنايى و ليكن غريب در اين گيرودار و فراز و نشيب

به درگاه احسان حق بار يافت هماى سعادت به ديدار يافت

گهِ خوشه چينى بسى خوشه چيد چه خورشيدهايى كه بر او دميد

ص: 97

دريغا كه گويى به خوابى گذشت به تندى چنان سير آبى گذشت

هنوزش از آن مى لبِ دل تراست دلش پر ز شهد و پر از شكّر است

***

منم آن سفركرده بينوا غريبى كه رفتم شدم آشنا

چه كوتاه بود عمر معراج من چه زود اوفتاد از سرم تاج من

كنون بازگشتم از آن بار عام سفر كرده اى ديده بيت الحرام

اگر چه دلم همچو گنجشك بود ولى قطره اى را ز دريا ربود

مرا زان سفر ارمغانى نكوست نكو خاطراتى كه دارم از اوست

كنون سفره دل كنم بازباز كه باشد در آن ارمغان حجاز

***

الها چو عزم تو كردم نخست سحابى ز رحمت دلم را بشست

دگر نه هوس ماند و نه آرزو الها تو دانى شكست آن سبو

من آنم كه از تو جدا بوده ام به مهر تو دير آشنا بوده ام

سرى داشتم پر ز باد غرور به ظلمت فرومانده از نور دور

اسيرى گرفتار پندارها غريقى به دريا زده دست و پا

جدا مانده از كاروانى به راه شب و رهزن و باد و طوفان و چاه

به افسوس و تشويش و اندوه و بيم دلى ز آتش و آه حسرت دو نيم

به دندان لب و پاى در گل فرو به دنبال دل رفته اى كو به كو

كيم در كجايم بگو كيستم من آنى كه بودم دگر نيستم

چه شد آن همه خودپرستى و شور كجا رفت آن غفلت و آن غُرور

در آن چادر تيره شب چه بود كه يكبارگى عقل و جانم ربود

در آن شب كه ظلمت نفس مى كشيد چه خورشيدى اندر دل من دميد

كه بود مرا برد و نابود كرد و چون آتشى شد دل سرد سرد

چو چشمم بر آن كعبه دل فتاد به من داد آنى كه بايست داد

جهان شد مرا در دل و جان بهشت كه رفت از دلم نقش زيبا و زشت

ص: 98

الها سپاس تو دارم به جان كه دادى مرا ره به بيت الامان

تجلّى نمودى به طور دلم از اين جلوه آتش زدى باطلم

دل و جانم از پرتوت سوختى مرا آنچه مى بايد آموختى

از آن پس شدم بى خود از خويش و مست رها گشتم از خود چو رفتم از دست

نه آن روز و امروز و فرداى و دى نه رز ماند و نه تاك و نه جام مى

***

من بينواى سراپا نياز چو ديدم در خانه دوست باز

چنان قطره اى كو به دريا رسيد در آغوش دريا شدم ناپديد

شدم همچنان عارف پارساى نديدم دگر هيچ غير از خداى

فقط مى شنيدم كه افلاكيان به راز و نيازند چون خاكيان

چو ذرّات سرگشته مجذوب نور همه گرد اين خانه از خويش دور

اگرچه برونش همه سنگ و گل وليكن جهانى بر او داده دل

شكوهش فزون تر ز هفت آسمان زبانم بود الكن از شرح آن

چه ديدم، چه گويم در اين شور و حال به بحرى شدم خارج از قيل و قال

***

چو بفروخت آدم به گندم بهشت به دست دل و عقل شد سرنوشت

برون شد از آن باغ خلد برين به همراه حوا به روى زمين

چو افزون شد اندوه آن نيك خو بباريد باران رحمت بر او

و در اين زمينى كه آمد فرود خداوند قوس صُعودش نمود

دگر اينكه اينجاست امّ القرى تجلّى كه دلبر آشنا

مقام بلند خليلُ اللَّه است در اينجا ز فرزند برداشت دشت

در اين شهر و اين خانه جاى دل است به دل پانهادن بسى مشكل است

شد اينجا لواى محمد صلى الله عليه و آله بلند زمينى مقدس شده ارجمند

ولى مردمش از درون بى صفا به ظاهر نمودند رو بر خدا

بيا اى دل از اين همه بگذريم به حق و حقيقت دمى بنگريم

***

ص: 99

الها در اين خانه رمز و راز من و بينوايى و عجز و نياز

من و يك جهان حسرت و سوز و آه من و نامه اى چون دل شب سياه

چو رفتم ببوسم رخ سنگ را كه از غم رهانم دل تنگ را

به ظاهر، به سان دگر سنگها سياه و جدا از همه رنگها

وليكن چو كردم به معنى نظر ز او يافتم رمز و رازى دگر

نه سنگ است بل شاهد شور و حال در اين جايگه، اندرين قيل و قال

تماشاگهِ خلق در اين شتاب بود شاهدى روز سخت حساب

***

به سويى دگر چشم دل شد روان به ركن يمانى و ديوار آن

نه ديوار بشكسته، بل قلب من كه زو يافتم قبله خويشتن

شد از اين شكسته جهانى درست كسى جز از اين سو حقيقت نجست

من بيخود از خود در اين گير و دار فراموش كردم غم روزگار

خوشا آن سرى كو بر اين ركن سود كه اركان هستى بر اين ركن بود

مرا آنچه بگذشته در خود كشيد چه ديدم، خدا داند و آنكه ديد

كه شد فاطمه با دلى بى قرار در اين خانه مهمان پروردگار

خدا ميزبان گشت و مهمان على جهان روشن از اين رخ منجلى

هم از مقدمش كعبه عزت گرفت ز ميلاد او خانه شوكت گرفت

خدا قبله من در اينجا نهاد خوشا خانه و اى خوشا خانه زاد

ز نام بلندش به او نام داد شكوهى به آغاز و انجام داد

از او گشت اين خانه دارالسرور خطا گفتمى بلكه درياى نور

تو اى كعبه در بحر نور خدا ملايك به گرد تو پروانه سا

اگرچه در آن بيت عرش برين تو در خيل كروبيانى نگين

در اينجا هم از عشق ديدم نشان همه زائران جسم و تو روحشان

به گرد تو و فارغ از حال خويش به داغ تو سوزند آمال خويش

هم از صاف وحدت همه مست مست بلى گوى پيمان روز الست

ص: 100

من بينوا هم در اين بزمگاه به رسم گدايى نشستم به راه

به من نيز گفتند دردى بنوش كه درياى رحمت درآمد به جوش

وليكن چشيدم من از صافشان نديدم هم از خويش ديگر نشان

زمن رخت بربست اين ما و من شدم راحت از فتنه خويشتن

نديدم در آن خانه غيرى جز او عدم جملگى، جاودان وحده

خدياا چگويم، چه ديدم، چه بود كه اين خانه جان و دل من ربود

چسان رخ نمودى به اين واله گان كه ديوانه گشتند فرزانگان

در اينجا همه عاشقان مست تو ز خود وارهيدند و پابست تو

در آن طور سينا كه موسى رسيد صداى تو را از درختى شنيد

ولى من كلامت بطور يقين شنيدم ز ذرّات اين سرزمين

اگر خَلعِ نعليك شد از كليم همه خَلعِ جانند اينجا مقيم

چو موسى ز تو لن ترانى شنيد از اين خواستن غير حسرت نديد

ولى من در اين طور سيناى عشق تو را ديدم از چشم بيناى عشق

***

الها در اين بيت دارالامان در اين وادى ايمن عاشقان

كه عز است و فر و شكوه و جلال در ايوان هستى بود بى مثال

به اقبال نيكان روشن ضمير ز افتادگان نيز دستى بگير

***

الها مرا نيز دل سوخته در اركان من آتش افروخته

من و بى نوايى و حرمان و درد گواه پريشانيم روى زرد

پرى كاه در دشت طوفانيم گرفتار اندوه و حيرانيم

الها يكى مور مهمان تست در اين خانه بر خوان احسان تست

دلش همچنان شام محنت سياه متاعش پشيمانى و اشك و آه

ندارد كسى جز تو در روزگار به لطف و محبت ز چاهش برآر

***

ص: 101

من و نامرادى و خون جگر من و ناله هاى دلِ پر شرر

ز دل پرده برداشتم پيش او همه رازها گفتمش مو به مو

چو شد حزن و اندوه افزوده تر شدم باز از بود خود بى خبر

همه جسم خاكى بينداختم به پرواز با روح پرداختم

در آن شهر و آن خطّه محترم در آن خانه وحى و بيت الحرم

سفرها نمودم همه خوب و پاك در افلاك بودم ولى روى خاك

دگر باره بر دل درى باز شد نيايش به تكرار آغاز شد

چنين گفتم آن لحظه كِاى كردگار به احمد ببخشا منِ خاكسار

الهى به حق محمد صلى الله عليه و آله كه بود به درگاه تو در قيام و قعود

به آن خُلق و خوى و به آن آبروى به آن روى و آن گيسوى مشكبوى

به آن بحر بى انتهاى وفا به غار حرا و به آن جاى پا

به آن كوه ايمان و حلم و وقار به دختش به يكدانه يادگار

مقامش چنان كن به عرش برين كه اندر گمانى نگنجد چنين

***

وز آن پس بر آن گنبد سبز فام نهادم رخ و گفتم اين سان كلام

تو اى اسوه خوبى اى مصطفى تويى رحمت از سوى حق بهر ما

على شهسوار علمدار تُست به هنگام سختى هم او يار تُست

شناسد كسى هم على را كجا؟ به غير از تو و هم به غير از خدا

على معنى حق و مرد حق است على يكه تاز نبرد حق است

همه رمزِ ايجاد هستى على است دو عالم ز نور على منجلى است

تو گفتى على باب علم من است نگيرد بجز حيدر از دوست دست

الهى به احمد كه جان على است ببخشاى هر جا كه صاحبدلى است

***

على جان در آن كعبه باصفا ز تو بنگرم هر طرف جاى پا

صفاى تو در اين كوه و دشت به هر كوى و برزن ز تو سرگذشت

ص: 102

در آن خانه بت از تو نابود شد سپس خانه خاص معبود شد

به يوم المبيت از تو بس قصه هاست ز انذار و رَوزش ز تو ماجراست

ببوسم زمينى كه بالا و پست نشان از تو در هم خمِ كوچه هست

نمودار جود و سخاوت تويى به عالم دليل شجاعت تويى

حسين از تو آموخت اين زندگى بر اين زندگى يافت پايندگى

حسينى كه با ننگ پيكار كرد نترسيد و سر بر سرِ دار كرد

***

الها به اين هاديان نجات به اين چشمه ساران آب حيات

درى باز كن از سخا و كرم به روى همه حاجيان حرم

زما وقت بگذشت و ناديده كام زمان وداع است پس والسلام

***

تو اى كعبه، چشم دلم سوى تُست و زين پس مرا آرزو روى تست

به دريا اگر بنگرم بعد از اين ببينم تو را همچو درّ ثمين

به صحرا اگر پانهم در بهار صفاى تو بينم به هر سبزه زار

به مسجد به زمزم به حجر و منا به مروه به مشعر به كوهِ صفا

به هر جا روم باغ و بستان و كوه ز فرّ تو يابم در آنجا شكوه

نشان از تو بينم دگر هيچكس مرا در دو عالم صفاى تو بس

***

دريغا كه باز آمدم زين سفر شده خواب شيرينم از سر به در

وليكن بود تا ابد نزد من همان خاك بيت الحرامم وطن

مرا هم ببخشا به اين خاك پاك وگرنه من و چاه ويل و هلاك

***

«الها به مستان ميخانه ات» بده جام باقى ز پيمانه ات

هم از روى مهدى جهان تازه كن ز قسط و عدالت پرآوازه كن

كه تا شام هجران و خون جگر شود طى به يمن سپاه سحر

عفت شريعتى كرمانى- مشهد

ص: 103

كعبه آمال يا خواب و خيال؟

نام يزدان شد كليدِ فتح باب هرگز از نام عزيزش رخ متاب

بر زبان آوردنِ نامِ خدا رمزِ پيروزى بُوَد در كارها

***

من- شكسته بسته- درجا مى زنم ليك گاهى دل به دريا مى زنم

مى كشانم- از جهالت يا جنون- طبع را در عرضه گاهِ آزمون!

دارم از درگاهِ حق چشمِ اميد تا شوم در آزمايش روسفيد

***

عشق در دلها چه غوغا مى كند قطره اى را عينِ دريا مى كند

باز امشب ياد او افتاده ام با خيالش روبه رو افتاده ام

هر زمان سوداىِ خلوت داشتيم صحبت حق را غنيمت داشتيم

از غُبارِ خاكيان وارسته ام با دَمِ افلاكيان پيوسته ام

يادِ او در خاطرم آن مى كند كه بهاران با زمستان مى كند

***

سالهاىِ خدمتم افزون ز سى سر شده با نظم و نثر فارسى

ديگر اكنون جسم و جانم خسته است برفِ پيرى بر سرم بنشسته است

مى روم آنجا كه دل خرّم شود شاديم افزون و ماتم كم شود

با سرى پُر شور و عزمى آهنين اسبِ رغبت را كشانم زير زين

همچنان وادى به وادى، صبح و شام مى روم تا مقصدِ بيتُ الحرام

عشق آبادى كه در صحراىِ دل از دل آبادان شده، نه سنگ و گِل

گوهرِ نابى كه از درياىِ پاك ايزدش آورده در صحراىِ خاك

طرفه بنيادى كه بر خلقِ جهان هديه گشته از سراىِ لامكان

«بيتِ معمورِ» اقاليمِ زمين كعبه جان، قبله گاه مُسلمين

ص: 104

«هاجر» اينجا خانه دارى كرده است طفلش اينجا بى قرارى كرده است

در پناهِ عصمتِ ربّ جليل همسرش اينجا كه آمد شد خليل

بيند ابراهيم را در اين مَقام چشم باطن، در قعود و در قيام

جمع كرده جَمره ها را از زمين تا زند بر فرقِ شيطانِ لعين

نيمه شب، وقتِ نيايش با خداش شور و حالى دارد آهنگِ صداش

نغمه «اللّهم لبّيك» وى مى نوازد گوش را چون بانگِ نى

تيغ بُرّان رفته با دستِ پدر بوسه چيند از گلوگاهِ پسر

ناگهان آورده قوچى جبرئيل تا كند قربان به جاى اسمعيل

عيد قربان مظهر آن روز شد يادبودى نغز و جان افروز شد

خوشگوارى از زلالِ سلسبيل هست بر مهمانِ «بيت اللَّه» سبيل

«آبِ زمزم» جويبار كوىِ يار مانده «از نوزاد هاجر» يادگار

«سنگِ آسود» يا سرِ گيسوى اوست؟ «حِجر اسماعيل» يا آبروىِ اوست؟

چيست «مَروه»؟ طورِ انوار صفاست يا تجلّى گاه فيض كبرياست؟

هر كجا رو مى كنى در هر وجب طُرفه ها بينى كه مانى در عجب!

***

در طوافِ كعبه جان، چون حُباب مى روم بى وقفه، با امواج آب

تا شدم پروانه شمعِ حَرم گِرد بر گِردش، ز شادى مى پَرَم!

خوش بود پروانه بودن در مَطاف با خلوص و عشق در حالِ طواف

گشته از لطفِ خداىِ دادگر كِشته «امَن يُجيب» ام بارور

***

بعد از اين هم روزها روزِ خداست مقصدِ ما آستانِ مُصطفاست صلى الله عليه و آله

از فروغِ روى خيرُ المُرسلين شد مدينه رشكِ فردوس برين!

گنجِ عالَم خفته زير خاك اوست توتياى چشم ما خاشاك اوست

اى كرامت نقش بندِ روى تو اى امامت خانه زادِ كوى تو

سالهاى سال با حالى نزار داشتم با چشمِ حسرت، انتظار

ص: 105

كز جمالت چشمِ دل بينا شود قطره جان، وصل با دريا شود

پيشِ حق گويا دُعايم شد قبول اين منم آيا به درگاهِ رسول؟

من چه مى بينم! خدايا چيست حال؟ كعبه آمال، يا خواب و خيال؟

***

خواب مى بينم! كجا بيدارى است؟ شِكوه كن اى دل كه جاى زارى است!

اى دريغا! پس چه شد آن شور و حال گوييا بود آن همه، خواب و خيال!

خواب مى ديدم، بدا بر حالِ من! من كجا و كعبه آمال من!

هر زمان آيد به گوشم اين ندا با كدامين استطاعت، بى نوا

روى بر درگاهِ ما آورده اى خويش را- ناخوانده- مهمان كرده اى؟

بر سرِ جايت نشين اى بوالفضول! تو كجا و مرقدِ پاكِ رسول!

***

اى حبيبِ شام يلداىِ دلم اى طبيب رنج و غمهاى دلم!

با تو پيمانِ مودت هر كه بست كى تواند ديگر آن پيمان شكست؟

تو كريمى، جاى هيچ انكار نيست «با كريمان كارها دشوار نيست»

هم به درگاهت مرا آواز ده هم به بالم قدرتِ پرواز ده

ذوق آن آواز را حالى بده شوقِ اين پرواز را بالى بده

تا تحقّق يابد اين خواب و خيال روز هجرانم شود شامِ وصال!

ابوالقاسم شيدا- كرمانشاه

شهر پيغمبر گلها

آفتابِ قدح و مشرقِ جام است اينجا باده جُز از لبِ دلدار حرام است اينجا

اخترِ شوق فشان از مُژه بر درگهِ عشق بارگاهِ كرم و رحمتِ عام است اينجا

منبر عاطفه ها بنگر و محرابِ فروغ راستى ماهِ رخِ دوست تمام است اينجا

گوهر اشك بدامانِ بقيع افشانيم تربتِ پاكِ امامانِ هُمام است اينجا

ص: 106

در غروبى كه غم آويز بود قامتِ عشق غربتِ فاطمه و چار امام است اينجا

شهر پيغمبرِ گُلهاست، بزن ساغر نور بُلبُلِ خاطره ها مستِ مُدام است اينجا

صائم از جامِ ولانوش زلالِ صلوات جاى تسبيح و مناجات و سلام است اينجا

سيد على اصغر صائم كاشانى

مژده وصل

مهر تو از مشرق جانم دميد دشت دل روشن شد از نور اميد

گشت سرتاپاى من دست دعا تا نداى استجابت را شنيد

مى توان در گلشن وصل تو بود خوشه اى از خرمن فيض تو چيد

مى شود اى قبله آمال جان سرمه خاكت به چشم دل كشيد

سالها بودم به حال انتظار تا به من ميعاد ديدارت رسيد

همچنان آئينه، روشن شد دلم تا شب هجر تو شد صبح سپيد

آن خداجويى كه مست وصل شد بى گمان از زمزم فيضت چشيد

نرگس «شهلا» به وجد آمد ز شوق تا نسيمى از جنان سويش وزيد

صديقه صابرى متخلص به «شهلا»- اصفهان

تيغ بر حلق هرچه تعلّق

در من بريز مستى محمّد را يك جرعه از نگاه محمّد صلى الله عليه و آله را

بر من ببار و پاك كن از جانم اين چند سال خاطره بد را

بگذار تا كه رَجم كنم اين بار نفس فريب خورده مرتد را

بايد به حلق هرچه تعلّق هست بنشاند عزم تيغ مردّد را

از حيطه خطوط رهاكن، آه! اين بالهاى مسخِ مقيّد را

بفرست چون نسيم به سمت من اشياء لامكان مجرّد را

ص: 107

از «لا يُصَدَّعون ...» ز اباريقت پُرتر بريز جام مجدّد را

بر من بريز مثل همين باران لبخند عاشقانه ممتد را

حسن صادقى پناه- كرج

سفر حج

شكر ايزد، كه حج نصيبم شد چشم دل، شاهد حبيبم شد

شد نصيبم، حيات عرفانى جلوه هاى فروغ يزدانى

روزگار وصال يار آمد دل سرگشته را قرار آمد

دامنم پر ز مشك و عنبر شد جسم و جانم ز گل معطّر شد

در مسيرم ملائك استادند در درون حرم، رهم دادند

ديدم الطاف سرمدى را فاش سايه لطف ايزدى را فاش

تا كه مُحرم شوم به جامه نور شستم آلوده پيكر مغرور

دور كردم ز خود من و مائى جامه دل فريب دنيائى

تا شوم ميهمان به بزم حضور بستم احرام را به عزم حضور

طاقتم رفت و بى قرار شدم رهسپار ديار يار شدم

لرزه افتاد بر تن و جانم از چه افتاد من نمى دانم

گرچه شوق وصال دارم من ترس و فكر و خيال دارم من

در درونم كشاكش و غوغا من كجا و وصال دوست كجا

بايد از حال خود، دگرگون شد از گذرگاه جسم، بيرون شد

آسمانى شويم و افلاكى وارهيم از سراچه خاكى

گفتن تلبيه، چه شيرين است بانگ توحيديانِ حق بين است

بايد آواى عشق را سرداد بانگ لبّيك را مكرّر داد

اى خداوند مهربان، لبّيك آفريننده جهان، لبّيك

اى تو بخشنده خطا، لبّيك صاحب سفره عطا، لبّيك

ص: 108

اى سزاوار هر ثنا، لبّيك واى اگر بشنوم، كه لالبّيك

مكّه شهر پيمبر خاتم سرزمين مقدّس عالم

خانه كعبه، خانه نور است خانه عشق و بيت معمور است

رو به كعبه بايست با تكريم در بر كردگار، با تعظيم

اين بناى عظيم، بيت خداست قبله عاشقان حق، اينجاست

دل ز انوار حق مصفّا كن خانه ايزدى، تماشاكن

جايگاه فرشتگان، اينجاست زادگاه على، ولىّ خداست

دور كعبه، طواف بايد كرد بر گنه، اعتراف بايد كرد

توبه بايد نمود و استغفار از خدا خواست، رحمت بسيار

پانهادم، به حجر اسماعيل روى كردم، به سوى ربّ جليل

پشت ديوار ناودان طلا دست بردم به خواهش و به دعا

بازكردم دريچه سينه گفتم از سوز و راز ديرينه

گشتم آن جا رها ز محنت من مست گشتم، ز جام رحمت من

ريختم اشك و ناله ها كردم عاشقانه، خداخدا كردم

سركشيدم، شراب روحانى سير كردم، به شهر سبحانى

كعبه را يك نشانه زيباست حجرالاسود است و روح افزاست

خانه را در طواف چون بودم صاحب خانه بود، مقصودم

با دل پاك و همت والا سعى كن بين مروه تا به صفا

دل صدرنگ خويش، يك دله كن با شكست غرور، هروله كن

ياد مى كن در اين مكان ز خليل يادى از هاجر و ز اسماعيل

يادى از تشنگى و گريه و اشك يادى از كربلا و اصغر و مشك

مكّه را چاهى از جنان باشد آب زمزم در آن روان باشد

تا رهانى دل پر از غم را نوش كن، نوش، آب زمزم را

عرفاتست، وادى ايمن نيست جاى كمند اهريمن

بايد آن جا وقوف بنمائى سر تسليم بر زمين سائى

ص: 109

شانه دل بجو كه اين صحرا مى دهد بوى يوسف زهرا

دست بر عجز و التجا بردار راز دل را بگو تو با دادار:

كاى خداوند قادر دانا اين دل كور طبع، كن بينا

جان مولا و جان پيغمبر از گناهان و جرم ما بگذر

حج اگر هست، حج ابراهيم من و امثال من، چه مى خواهيم

در منى، درس زندگى آموز رسم و آداب بندگى آموز

لحظه امتثال فرمان است سر نهادن به امر يزدان است

داده فرمان، خداى سبحانى تا كه اهدا كنى، تو قربانى

تا رسى در مقام ربّانى بر زمين زن، هواى نفسانى

تا كنى ديو نفس در زنجير حلق بايد نمود، يا تقصير

مكّه بشكوه شهر جاويد است وادى نور و عشق و توحيد است

در زمين كويرسان حُجون غم دل مى شود بسى افزون

كن زيارت موحّد صائب پدر شير حق، ابوطالب

بر مزار خديجه كبرى امّ محبوب حضرت زهرا

بنشين و ادب كن و تعظيم از خدايش بگير، اجر عظيم

منزل بدر، وادى والاست بين راه مدينه و بطحاست

ياد كن از نبى و يارانش اوّلين غزوه و شهيدانش

اى مسلمان، وفاق بايد داشت وحدت و اتفاق بايد داشت

اى خدائى كه دل نوازى تو رهگشائى و چاره سازى تو

شكر گويم كه با ترانه عشق راه دادى مرا به خانه عشق

سفر عشق گرچه كوته بود ليك راه ترا به دل بگشود

اى خدا، هجر كعبه آسان نيست درد ما را به جز تو درمان نيست

لحظه هاى وداعِ آخر بار سخت اشك آور است و دل آزار

بارالها اگر گنهكارم شرمسارم ز جرم بسيارم

طبعم اينك كه غنچه سان بشكفت سخنى از مدينه بايد گفت

ص: 110

در مدينه، دلم هوائى شد مست صهباى آشنائى شد

شهر خورشيد عشق را ديدم جبهه بر خاك مِهر سائيدم

گنبد سبز احمدى زيباست دل ربا، غم زدا و شادى زاست

آستان مقدّس نبوى بارگاه شريف مصطفوى

آن معمّا كه عقده دل هاست قبر پنهان حضرت زهراست

ياد كن در مدينه از مولا بيت الأحزان و گريه زهرا

كيست زهرا، عزيز پيغمبر همسر دل شكسته حيدر

گلشن هستيش ثمر دارد چون حسين و حسن پسر دارد

پرورانده به دامنش زينب دخترى پاك و شيردل چون اب

فاطمه، دختر رسول خدا مادر يازده امام هُدى

از ستم هاى مردم گمراه رفته از ياد، قبر عبداللَّه

خاك اين سرزمين كه عنبرساست جاى جايش نشانه گل هاست

سالكانى كه درّ مكنونند در بقيع مدينه مدفونند

حسن اينجا نهاده سر در خاك با دل خسته و تن صدچاك

مجتبى، اسوه شكيبائى ماه رخشان برج زيبائى

بر سر قبر حضرت سجّاد اشك ريزان، ز كربلا كن ياد

التجا كن به حضرت باقر كوه علم است و نطق من قاصر

بوسه بر تربت شقايق زن سر به خاك امام صادق زن

مادر بوتراب، بنت اسد بانوى بافضيلت و امجد

خفته در اين حديقه پرياس مادر سرو كربلا، عباس

مى وزد از بهشت تازه نسيم بر سر خاك پاك ابراهيم

نور چشم پيمبر است اين گل شافع صبح محشر است اين گل

از جنابش بخواه حاجت خويش تا كه راحت شوى ز محنت خويش

در زيارتگه احد بنگر قبر حمزه، عموى پيغمبر

صد تحيّت به يادگار احد به شهيدان نامدار احد

ص: 111

رَبَذِه وادى غم افزون است بوذر آن جا به خاك مدفونست

باوفا يار حضرت خاتم راستگو و مقاوم و محكم

در مدينه وداعِ پايانى با بقيع و رسول يزدانى

تلخ تلخست و آتش افروز است دردناك و بلاى جان سوز است

بارگاه محمّدى، نور است دل بريدن مگر كه ميسور است؟

مى شود از بهشت بيرون رفت؟ با دو چشمان چشمه خون رفت؟

يارب از لطف خود رواگردان آرزوى جميع مشتاقان

«محسن صافىِ» سراپا شور باز خواهد ز تو جواز حضور

محسن صافى- قم

پرورش اخلاق اسلامى در سفر مقدس حج

اى كه روانى به سوى بيتِ ربّ گام بنه در همه جا با ادب

چون سفرِ حجّ سفرى ديگر است عاشق حق را نظرى ديگر است

چشم دل، از جلوه دنيا بپوش در رهِ حق، آنچه توانى بكوش

چون بِنَهى پاى به ميقات دوست پوشش احرام تو با امرِ اوست

غسلِ زيارت، تو به اخلاص كُن ريشه نخوت بكَن از بيخ و بُن

هر چه سياهى، ز دلت پاك كُن پيرهن كِبر ز تن، چاك كُن

بعد به لبّيك، دهان بازكُن عاشقىِ خويشتن، آغاز كن

لحظه اول كه روى در حَرم مى شنوى زان حَرمِ محترم

بنده ما آمده اى خوش بيا دل، بكَن از هرچه بجز عشقِ ما

از دَر حقّ بخشش و غُفران طلب خُلقِ كريمانه، ز رحمان طلب

دل بِبُر از هرچه هوى و هوس عشقِ خداوند، تو را هست بس

باز نصيحت كنمت هوشدار تا نشوى نزد خدا شرمسار

چشم، فروپوش ز نامحرمان تا نبرندت به صف مجرمان

ص: 112

حجرِ سماعيل (1)، برو با ادب دست فرادار به درگاه ربّ

حال دعا را تو غنيمت شماراشك بيفشان، ز بصر زار زار

يوسف صديق عربانى

راز و رمز عرفانى حج

زابِ بَصر كن دل و جان شستشوى رُكنِ حَجَر را تو ببوس و بگوى

اى تو خداوندِ غفور و رحيم بنده مسكين توام اى كريم

آمده ام خانه ات اى كردگار حُرمت اين مُلتَزم و مُستجار (2)

توبه ما را ز كَرم كن قبول حُرمتِ پيغمبر و آلِ رسول دستِ من از لطف، بگير اى خدا

تا شوم از هرچه پليدى جدا بنده شرمنده نادان منم

گمره و سرگشته و حيران منم آگهى از باطنِ اين، بنده ات

بنده بيچاره و شرمنده ات گر تو نبخشى ز كَرم اى كريم

كيست نجاتم بدهد از جحيم؟ مده ام خط امانم بده

نور و ضيايى به روانم بده كبر و غرورى كه مرا در سر است

مايه شرمندگىِ محشر است خالقِ غفّار و عليم و قدير

كبرِ مرا از سرِ من بازگير بعد برو پشتِ مقام خليل

عرض ادب كن تو به ربّ جليل گوى خدايا به نياز، آمدم

بنده ام و بهر نماز آمدم بعد ز زمزم دو سه جامى بنوش

تا به فزايد، به سرت، عقل و هوش


1- سماعيل مخفف حضرت اسماعيل عليه السلام است.
2- مُلتَزم و مُستجار به معنى محل پناه آوردن است و در حقيقت، به معنى اين است كه حاجى در آنجا به پناه آمده و خواهان عفو و بخشش خداوند متعال است. مُلتزم محدوده بين در خانه كعبه و حجرالاسود را گويند و مُستجار نيز در همين محدوده واقع شده است. پشت خانه كعبه برابر در، و جنب رُكن يمانى قرار دارد. گويند كه حضرت فاطمه بنت الاسد مادر والامقام حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام از اين قسمت وارد خانه كعبه گرديده و فرزند بزرگوارش را بدنيا آورده است.

ص: 113

معجزه پاى سماعيل، بين قدرتِ حقّ را بنگر با يقين

بعد به اخلاص، برو بر صفا (1) سعى، بجاى آر به صدق و صفا

بعد كه تقصير نمودى بيا بر درِ بيت الحرمِ كبريا

باز بگوى اى حَرمِ كردگار اى تو خليل اللَّه را يادگار

كرد به صد شوق، بنايت خليل ز امر خدا با نظر جبرئيل

زادگَهِ شير خدا حيدرى از همه روىِ زمين بهترى

بَكّه (2) معبودى و بيتُ الحرام مركز هر نهضتى و هر قيام (3)

هر كه به طَوْفِ حرمت باريافت عزّتِ هم صحبتى يار يافت

سرِّ طواف تو ولاى على است حُرمتِ نامت ز ازل از على است

يوسف صديق عربانى

روح حج

اى كه زنى گام، به دورِ حرم يك سخن از من بِخَر اى محترم

حجّ تو با عشق ولى كامل است حجّ تو بى حُبّ على باطل است

جز به ولاىِ على و آلِ او نيست تو را نزد خدا آبِ رو

اين سخن از آيه قرآن بخوان رمزِ سخن را تو پس از اين بدان

دين نبى شد به امامت قوى (4) راه، همين است اگر رهروى

يوسف صديق عربانى


1- منظور كوه صفا است كه سعى حاجى هفت مرتبه از آنجا شروع شده و به كوه مروه ختم مى شود.
2- اشاره به اين آيه مباركه قرآن كريم است: انَّ اوَّلَ بيتٍ وُضِعَ للنّاسِ للّذى بِبَكَّةَ مُباركاً وَهُدىً لِلْعالمينَ. آل عمران/ 96
3- اشاره به اين آيه كريمه است: جَعَلَ اللَّهُ الكَعبَةَ البَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنّاس. مائده/ 96 «خداوند كعبه را خانه احرام قرار داد و حرمت آن را واجب فرمود.»
4- اشاره به آيه اكمال دين است كه بعد از بيست و سه سال پيامبرى حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله در غدير خم پس از معرفى حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام بر آن حضرت نازل گرديد «اليَوْمَ اكْمَلْتُ لَكُم دينَكُمْ و اتْمَمْتُ عَلَيْكُم نِعْمَتى ورَضيتُ لَكُم الاسلام ديناً». مائده/ 3 امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را كه بهترين آئين است براى شما برگزيدم.

ص: 114

ابعاد سياسى حج

حرفِ دلم را ز وفا گوش كن هر چه بجز عشق، فراموش كن

حجّ تو لبّيكِ فضايل بود تركِ گناهان و رذايل بود

حجّ، فقط اين پوشش احرام، نيست حجّ تو جز نفرتِ اصنام نيست

هر كه نداند هدفِ حجّ خويش گو نگذارد قدمى را به پيش!

هر كه نه در خطّ ولايت بود كعبه ز دستش به شكايت بود

حجّ ولايى هدفش روشن است حاجى با هر صنمى دشمن است

دشمنِ ما دشمنِ اسلام ماست تلخ ز اعمالِ ستم، كام ماست

يوسف صديق عربانى

وحدت اسلامى در حج

هر چه مسلمان همه يك پيكريم دستِ هم و بازوى يكديگريم

همره هم سعى و صفا مى كنيم سنگ به شيطان به منى مى زنيم

هر چه مسلمان همه يك ريشه ايم شير صفت جمله، ز يك بيشه ايم

هيمنه ما بِدَرد نافِ شير خصم ز آوازه ما سر بزير

وحدت ما عامل پيروزى است همت ما جمله ستم سوزى است

موقع پيكار سرانگشت هم بازوى هم نيروى هم پشت هم

رعدِ خروشان همگى در غزا خصم، ز سرپنجه ما در عزا

قصّهِ ما قصّهِ يكرنگى است شكر خدا را كه هم آهنگى است

تا همه فرمانبرِ يك رهبريم بر همه خلق جهان سروريم

يوسف صديق عربانى

ص: 115

دعا و نيايش در حج

بارالها بحقّ مصطفا جان و دلم را تو نما باصفا

ججّ مرا حجّ ولايى نما زائرِ خود كرب و بلايى نما

اى دو جهان، بنده فرمان تو جمله خلايق، همه بر خوانِ تو

جُند شياطين ز حرم دور كن چشمِ حسودانِ على، كور كن

لشكر نمرود، بِران از حرم حزب على را بِنَما محترم

لشكر اسلام، ظفرمند كن هر چه مخالف، همه در بند كن

آمر نما يوسفِ آلِ على طلعتِ ماهش، بكند منجلى

با قدمش، شيعه سرافراز كن ريشه ظالم بكَن از بيخ و بن

ديده زهرا و على شاد كن خلق جهان، از ستم آزاد كن

صبر و تحمل شده از ما تمام عَجِّل يا رب، فرج آن امام

جمعه خونين (1) نجف را ببين شيعه مولا همگى دل غمين

كارِ جهان يكسره مُبهم شده جُندِ شياطين همه با هم شده

اين بود امروز، دعاى همه بارالها بحقّ فاطمه

مُصلح كل را به سلامت بدار دين، ز قيامش بنما استوار

دشمن دين يكسره نابود كن كلّ جهان، پاك، ز نمرود كن

يوسف صديق عربانى


1- اشاره به جنايت بمب گذارى دشمنان اسلام در حريم حضرت اميرالمؤمنين در نجف اشرف است كه در تاريخ روز جمعه مورخه هفتم شهريور ماه سال 1382 بعد از نماز جمعه نجف بوقوع پيوست و منجر به شهادت آيت اللَّه سيدمحمدباقرحكيم وشهادت يكصد و سى و سه نفر و بيش از دويست نفر مجروح شد.

ص: 116

خطاب به حضرت مهدى موعود

عجل اللَّه تعالى فرجه الشريف

يوسف زهرا بشتاب اين زمان در پى نابودىِ اهريمنان

مننتظران، چشم براه تواند جمله ز ياران و سپاه تواند

پاى منافق، همه جا قطع كن هر چه مفاسد، ز بشر، دفع كن

پاى مبارك بنه، اندر ركاب رفت دگر از دلِ ما صبر و تاب

يوسف صديق عربانى

زيارت پيغمبر خدا و ائمه بقيع عليهم السلام در سفر حج

اى كه نهى پا به حريم رسول حج و زيارت، ز تو بادا قبول

نكته كوتاهِ مرا گوش كن باده توحيد، ز جان، نوش كُن

از درِ جبريلِ امين، كن ورود تا ز ملايك بتو آيد درود

روح پيمبر همه جا ناظر (1)است پاى به هرجا كه نهى حاضر است

رنگ و ريا را تو برون كن ز دل تا نشوى نزدِ خدايت خجل

نيك نظر كن كه رسى بر يقين جنب پيمبر، تو على را ببين

شهر نبى شهر امامان ماست دوستى جمله ز ايمان ماست

از دل خود پرس، كه زهرا كجاست آيا او جنب رسولِ خداست؟

يا به گلستانِ بقيع اندر است يا به ابد خفته در بستر است (2)

گام به هر جا كه نهى اين بدان مى نگرى خاتم پيغمبران صلى الله عليه و آله


1- اشاره به اين آيه كريمه دارد: «وَقُلْ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسولُهُ والْمُؤمِنُونَ. توبه/ 105 «بگو عمل كنيد كه خدا و رسول او و مؤمنان [امامان معصوم عليهم السلام] عمل شما را مى بينند.»
2- اشاره به اين است كه بنا به نقلى حضرت زهرا عليها السلام در خانه خودش كه اكنون جزء مسجدالنبى است دفن شده است.

ص: 117

بدر و احُد خيبر و خندق همه شاهدِ رزمِ پدر فاطمه

شهر مدينه همه جا شاهد است ختمِ رُسُل را چه كسى ساعد است؟

ساعد و بازوى نبى حيدر است در همه جا ياور پيغمبر است

آنكه بود، نَفْس پيمبر، على است وانكه كُشد مرحبِ خيبر على است

كيست چو او، خانه معبود زاد؟ همچو على كس ننموده جهاد

جاى قدم هاى امامِ مبين مى نگر، اى دوست در آن سرزمين

ياد حسين و حسنِ فاطمه باد، گرانمايه در آن عاصمه

ياد امامانِ گرامى به خير جمله نمودند در اين شهر سَيْر

يوسف صديق عربانى

اشك فشانيم براى بقيع

جان دو عالم به فداى بقيع اشك فشانيم براى بقيع

چار، امامى كه در آن اندرند جان و دلِ حيدر و پيغمبرند

اوّل آنان حسنِ مجتباست خون رود از ديده، برايش رواست

وان دگرى حضرتِ زين العباد آن كه ز داغِ پدر از پا فتاد

پهلوىِ اين قبر، گُلى ديگر است نام، محمّد، لقبش باقر است

آنكه جوار پدرش باقر است صادقِ آلِ علوى جعفر است

جانِ جهانى به فداى همه خاصّه به قبرِ خفىِ فاطمه

آن كه به نقلى به بقيع اندر است بضعه اى از پيكر پيغمبر است

آن كه على از غمش از پا فتاد وانكه به ما درس شهامت بداد

آن كه شد از عشق، فداى على هستى خود داد به پاى على

باز قبور دگرى در بقيع هست كه دارند، مقامى رفيع

ص: 118

مادرِ سقّاى شَهِ كربلا پهلوى عمّات (1) رسول خدا

باز كسانى كه در آن خفته اند بعضى همچون دُرِ ناسُفته اند

اى كه گذارى قدم اندر بقيع بهره ببر دَمبدم اندر بقيع

با ادبى ويژه، قدم پيش دار گوهرِ اشكت به فشان زار زار

اشك روان نذرِ امامان نما ياد ز مظلومى آنان نما

جمله شهيدان احُد ياد كن از غمِ گلهاى نبى داد كن

دست برآور، چو دلت شد رقيق درگهِ خلّاقِ كريم و شفيق

هر چه دلت خواست بخواه از خدا تا نشوى از درِ رحمت جدا

چون دلِ بشكسته دلى ديگر است جايگه دائمىِ داور است

يوسف صديق عربانى

توصيف حال وداع كنندگان با حرمين شريفين

وقتِ وداع آمده و دل، پريش چون كنم از يار، جدا قلب خويش

جان و دلم عاشق پيغمبر است عاشقِ دامادِ نبى حيدر است

عاشق زهرا و امامان همه عاشقِ شيداى بنى فاطمه

اى بصر اكنون كه خزان آمده است بُلبلكِ دل، به فغان آمده است

ياورِ من باش به اشك، اى بصر تا نشوم ذوب، ز داغِ جگر

وقت وداع آمده دستم بگير هست ز من صد گله از چرخ پير

كاش كه مى داد به ما فرصتى يا كه نبودى ز ازل فُرقتى

اشكِ روان گر كُندم ياورى هجر، به جانم نزند آذرى

حالتِ من، حالتِ ديوانه است اين دل من يكسره بيگانه است


1- عمه هاى رسول خدا صلى الله عليه و آله صفيه و عاتكه هستند كه در جوار قبر منور آنها قبر شريف حضرت ام البنين عليها السلام مادر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است كه در نزديكى درب ورودى قبرستان بقيع قرار دارد.

ص: 119

دل، كه پذيراى نصيحت نشد عاقبتش جز به فضيحت نشد

اين دلِ زنجيرى من مبتلاست عاشق شيداى رسول خدا است

عاشق پيغمبر و آل على است حرف دل، از، اين اثرم منجلى است

من چه كنم از غم هجرانشان جان و دلم باد به قربانشان

رفتن زين جا بخدا مشكل است اين سخن از سوز و گدازِ دل است

باز نماييم ز حق آرزو تا كه بگيريم در اين جا وضو

يوسف صديق عربانى

لحظه جدايى چقدر سخت است

وقت وداع آمده يا رب مدد لطفِ تو را مى طلبم بى عدد

وقتِ وداع، موقع جان دادن است پَر زدن و سوختن و مردن است

قبله من كعبه مقصود من جان من و خانه معبودِ من

تا به ابد نام تو پاينده باد دينِ خداوند به تو زنده باد

تكيه گهِ مهدى قائم تويى مركز آموزش دائم تويى

اى حرمِ پاك خداوندگار تا به قيامت تو بمان استوار

از دل و جانم نروى هيچگاه چون روم از نزدِ تو من، آه آه

با دل بشكسته بدرگاه ربّ مى كنم از حضرت حق اين طلب

بارالها بدعاى رسول حُرمتِ بانوى دو عالم بتول

حق على زينت عرش علا بار دگر نيز عنايت نما

تا كه شوم زائر كوى رسول خود بكن اين عرض ادب را قبول

دست ز (صدّيق) بگير از كرم عفو نما حُرمتِ پيغمبرم

رحم بر اين حالتِ زارم نما يك نظر از لطف به كارم نما

يوسف صديق عربانى- رشت

ص: 120

كسى به گردن بت ها طناب مى بندد

نشسته بود پسر روبه روى ابراهيم نشسته تا نرود آبروى ابراهيم

چقدر دلهره دارد، چقدر دلتنگ است به باد رفته كدام آرزوى ابراهيم؟

هزار بغض ترك خورده در گلو دارد كجاست هيبت و آن هاى و هوى ابراهيم

چه گفته بود مگر او به گوش فرزندش به شوق مى دود اين گونه سوى ابراهيم

به وعده گاه چه با اشتياق مى رفتند شگفت مانده ام از خلق و خوى ابراهيم

نگاه سرزنش آميز همسرش هاجر خدا كند كه نيفتد به روى ابراهيم

و آرزوى پدر: كاش مى شد اين خنجر هزار بوسه زند بر گلوى ابراهيم

به سمت مبهم اندوه مى رود حالا كسى به هروله در جستجوى ابراهيم

گرفته راه سفر را دوباره زن در پيش مگر كه زنده بماند به بوى ابراهيم

***

كسى به گردن بت ها طناب مى بندد خداكند كه نفهمد عموى ابراهيم

خدابخش صفادل- نيشابور

حج فقط راهى براى وصل توست

لحظه ها اينجا بسى عرفانى است خاك اينجا تربت رضوانى است

جان شود آرام از اين هاى و هوى وز هجوم عشق در يك جست وجوى

وحدت عشّاق اينجا بى نظير ياورى و همدلى اينجا كثير

عشق اعجازآفرين اين ديار ارمغان عشق اينجا بى شمار

اين زمين چون آسمانى ديگر است خاك اينجا تربتى والاتر است

قبله شيدادلان است اين زمين مقصد و مقصود جان است اين زمين

كعبه يعنى عشق، يعنى آرزو كعبه يعنى بغض شادى در گلو

ص: 121

كعبه يعنى با تو بودن اى خدا كعبه يعنى وحدتى بى انتها

مكّه شهر رستن و پروازهاست مبدأ زيباترين آغازهاست

مكّه بوى عشق يكتا مى دهد مكّه صد جان بر مسيحا مى دهد

مكّه شهر آيه هاى روشن است مكّه شهر رستن از حبس تن است

پركشد دل در مدينه بى قرار شهر زهرا شهر اشك و انتظار

شهر مولا حيدر و شهر رسول شهر حسرت هاى زهراى بتول

اى مدينه بوى غربت مى دهى بوى ياس سرخ عترت مى دهى

اى مدينه ياس در آغوش توست قلب پاك زائران مدهوش توست

اى مدينه بقعه زهرا كجاست؟ بوى اين تربت چه با دل آشناست

عطر گل، عطر محمد مى رسد بوى ياسِ نابِ احمد مى رسد

شور و عشقى بى كران دارد بقيع غربتى سوزنده جان دارد بقيع

روح و جان اينجا مصفا مى شود قطره گر باشد چو دريا مى شود

تيرگى دل شود اينجا سپيد انقلابى در درون آيد پديد

ديگر اينجا نيست مرزى در ميان نيست حرف از كشور و رنگ و زبان

بايد اينجا قدرت عشق آفريد بايد اينجا اتّحاد آيد پديد

قدرت اسلام اينجا آشكار كوه وحدت سرفراز و استوار

چيست اما راز اين دلدادگى؟ چيست راز اتحاد و سادگى؟

مقصد دلدادگان تنها تويى آرزوى عاشقان تنها تويى

بى قرارى هاى جان از بهر توست هاى وهوى كاروان از بهر توست

اى خدا تنها تويى مقصود دل اى عزيز جان تويى معبود دل

راز اين دلدادگى تنها تويى باعث اين سادگى تنها تويى

حج فقط راهى براى وصل توست آشنايى با وجود و اصل توست

مژده عابدى- اصفهان

ص: 122

محمّد صلى الله عليه و آله

غزل با تو تنهاست، تنها محمّد صلى الله عليه و آله و دل نيز دارد تمنّا محمّد صلى الله عليه و آله

سپيدى است ابريشمى عشق گونه و سرخى سراسر تقلّا محمّد صلى الله عليه و آله

چه پولك نشان است چشمان حيرت!! سراپاست غرق تماشا محمّد صلى الله عليه و آله

چه سبز است سرخ است رنگ است نور است حوالى امّ القرى يا محمّد صلى الله عليه و آله

حرا در حرا مكّه دلشوره دارد حجاز و قراريط و بطحا محمّد صلى الله عليه و آله

كجا بود آن شب كه من گريه كردم به سجّاده سبز دريا محمّد صلى الله عليه و آله

براى دو دستم نيازى بياور تو اى حرمت آسمانها محمّد صلى الله عليه و آله

چه در رويش انتظار است فردا! عَصى انْ يَكونَ قريبا محمّد صلى الله عليه و آله

ولولاك لولاك لولاك لولاك دريغا، دريغا! دريغا، محمّد صلى الله عليه و آله

جمشيد عبّاسى شنبه بازارى

فيض ديدار

يا رسول اللَّه جانم تازه شد از ديدن تو جان به قربان تو و گلهاى صحن گلشن تو

فيض ديدارت نصيبم كرده اى از روى رحمت تا كه هستم برنخواهم داشت دست از دامن تو

شربت وصلم چشاندى در بر خويشم نشاندى چشم دل روشن شد از ديدار روى روشن تو

هم بشير و هم نذيرى بر همه دلها اميرى مى برازد جامه سبز رسالت بر تن تو

آن شب قدرى كه نور سرمدى شد بر تو نازل خوشه چينى كرد جبريل امين از خرمن تو

كوه رحمت شد تجلى گاه نور طور سينين تا چهل شب دامن غار حرا شد مسكن تو

دشمن راه رسالت چون تو زهرايى ندارد كور باد اى دوست چشمان حسود دشمن تو

گرچه سنگين است جرم ما وليكن روز محشر دست ما كوته مباد از دامن پيراهن تو

همايون عليدوست- چهارمحال

ص: 123

حال و هواى زائران در مدينه

دوباره وقت نماز است مى رسم بانو و پلك پنجره باز است مى رسم بانو

هواى شهر تو اينجا چقدر دلگير است چقدر غربت ديرينه اش فراگير است

و دستهاى دعايم بهانه مى گيرد سراغ نام تو را عاشقانه مى گيرد

چقدر غرق سكوتم، چقدر حيرانم كجاست آخر دلتنگى ام نمى دانم

هنوز آن طرف نخلها كسى مانده ست و شعر غربت خود را به كوچه ها خوانده ست

و كوچه منتظر گامهاى يك مرد است هميشه چشم به راه و هميشه پردرد است

دوباره غربت اين كوچه ها تماشايى ست تمام شهر پر از آيه اى اهورايى ست

و كوچه كوچه دلم را دوباره مى گردم به جستجوى فقط يك ستاره مى گردم

صداى حنجره هايى غريب مى آيد صداى آيه امن يجيب مى آيد

كسى دوباره در اينجا اذان نمى خواند؟ براى خسته ترين آسمان نمى خواند؟

دوباره باغ دلم پر ز عطر آن گل شد پر از شكوه و رهايى، پر از تغزل شد

مدينه قصه اين قبرها چه غمگين است تمام شهر پر از التماس و آمين است

بقيع جاى شكستن و جاى فرياد است سكوت كرده ولى انتهاى فرياد است

بقيع داغ غروب ستاره بر دوشش هزار مثنوى پاره پاره بر دوشش

چقدر غرق سكوتى؟ چرا نمى خندى؟ به روى زائر درد آشنا نمى خندى؟

بتاب ماه بر اين غربت ملال انگيز بپاش نور بر اين پهنه خيال انگيز

غريبه بال گشا در هوا بهشت اينجاست و آخر خوش تقدير و سرنوشت اينجاست

اجازه مى دهى اينجا كبوترت باشم؟ كنيز نام تو گرديده بر درت باشم

قسم به عشق نه آب و نه دانه مى خواهم فقط حضور تو را عاشقانه مى خواهم

دلم فداى تو و لطف و مهربانى تو نبود در دل اين كوچه ها نشانى تو

رسيده وقت خداحافظى و دلگيرم ز دورى ات به خدا عن قريب مى ميرم

قسم به مهر نمازت نگو كه برگردم به عمق راز و نيازت نگو كه برگردم

ص: 124

و شعر خسته ام اينجا به خاك مى افتد و واژه واژه غزل سينه چاك مى افتد

و من كه مى روم و مثل ابر مى بارم به قدر پاكى سجاده دوستت دارم

الهام عُمومى خوزانى- اصفهان

دُرِ دُردانه

السلام اى قبله گاه مسلمين مايه فخر و مباهات زمين

كعبه اى زيباترينِ خانه ها اى يگانه اى دُرِ دُردانه ها

در كنارت آمدم منزل كنم آمدم تا با تو درددل كنم

آمدم گويم كه مجنون توام شعله ور، سوزان و مفتون توام

روزها را بى تو چون سر كرده ام چشم ها از هجر تو تر كرده ام

اى مرا درمان و اى يكتا طبيب جُرعه اى از آب زمزم كن نصيب

جرعه اى ده تا عطشناكم كند تشنه تر در عشق، تَشناكم كند

يك نشان از بى نشانى جسته ام سنگ پاك آسمانى جسته ام

بوسه اى مى خواهم از قرص حجر و آن سيه خال لب خونين جگر

بوسه اى كز خود مرا بيخود كند حالت مجنون اگر مى شد كند

بوسه اى تا عرش پروازم دهد آيه هاى عشق در سازم دمد

آمدم تا بازجويم خويش را دين و آئين و امام و كيش را

در طواف كعبه بى انتها دل بسازم مركز ثقل خدا

هفت شهر عشق طوف خانه ات مى كند هر عاشقى، ديوانه ات

آمدم تا در مناى وصل تو دست شويم ز آنچه دارد فصل تو

مشعر تو، مشعر عقل و شعور محشر تفكيك تاريكى ز نور

اى كه ابراهيم را گشتى خليل بر ثبوت حق شدى عين الدليل

جاى پاى هاجر است اينجا شهود زمزم از سعيش شده اينجا نمود

او كه اسماعيل خود، قربان نمود جان فداى پاكى ايمان نمود

ص: 125

اى حجاب فاطمه بنت اسد بوى گلهايت دمادم مى رسد

خشت هايت بوى احمد صلى الله عليه و آله مى دهد بوى گلهاى محمد صلى الله عليه و آله مى دهد

اى كه قهارى و رحمان و رحيم سامع و آگاه و بينا و عليم

دست ما را گير و ما را بنده كن قلب ما از مهر خود آكنده كن

سالار فرامرزى- اصفهان

نجوايى با كوه احد

احد!!

يك دم زبان بگشا

چرا آرام و ساكت سر به زير افكنده اى، تنهاترين تنها؟!

كه از شرم نگاهت نيك مى خوانم

ميان سينه ات آتشفشانى از سكوت و درد مى جوشد

بيا با اين مسافر، در غروب گرم و آتش خيز، لطفى كن

زبان بگشا

كه من چون تشنه اى در اين كويرستان

به دنبال تمام خاطرات خويش مى گردم

و با اشكم تمام خاك را بى وقفه مى كاوم

مگر نقشى بيابم از عبور گام هاى عاشقان خسته تاريخ،

بر روى خس و خاشاك اين صحراى خشكيده

اگرچه ديگر اينجا از صداى شيهه اسبان و آواز سنان و نيزه و شمشير

از فرياد زخمى ها

صداى خنده مستانه دشمن

تلاش بى امان جنگجويان خداباور

ص: 126

نشانى نيست

برايم خاطرات زخمى تاريخ را تكرار كن، تكرار.

بگو با من از آن روزى كه از گردونه هستى شرار فتنه مى باريد

و دشمن با تمام قدرت پوشالى اش

شايد براى التيام زخم هاى كهنه اش

سنگر به سنگر

با سلاحى از ريا و خدعه و تزوير

براى فتح قله هاى عشق مى آمد

و بذر كينه را در دشت مى افشاند

بگو با من از آنانى كه با شوق غنيمت

سنگر خود را رها كرده، به سان لاشخورها

در ميان كشتگان دنبال سهم خويش مى گشتند.

بگو با من، چه مى كردى زمانى را كه ديدى دشمنان با سنگ

دندان پيمبر را شكستند و لب آن بى نظير دهر خونين شد؟!

بگو با من چه حالى داشتى وقتى كه مى ديدى على عليه السلام

آن رادمرد عرصه ايمان،

تنش از زخم ها سرشار بود، اما،

براى حفظ آيين خدا مردانه مى جنگيد.

بگو از شيرمرد عرصه هاى جنگ با دشمن

همان پشت و پناه جبهه توحيد

در آن لحظه كه قلبش در ميان دست هاى يك زن بدكاره و فاسد

چو خورشيدى درخشان شد، چه مى كردى؟!

بگو با من، بگو

آن شب چه حالى داشتى

ص: 127

وقتى كه مردان خدا در خاك و خون افتاده و دشمن

به ظاهر

فاتح و سرمست از اين فتح و پيروزى

ميان دشت آواز جنون سرداده و مستانه مى خنديد؟!

بگو با من، بگو ...

اما

احد استاده اينجا، روبرويم، ساكت و خاموش

با من در غروبى گرم، با سوز و گدازى گرم و اشكى گرم

و مى بخشد به من، سوزد درونش را

و شب آرام و ساكت چادرش را مى كشد بر روى كوه و دشت

و من لبريز از درد و تمنا، غرق در حيرت

كنار قتلگاه بى چراغ حمزه، در پاى احد

آرام مى گريم.

احمد فرجى- تهران

آهنگ مرغ دل

اوّل دفتر بنام پاك دوست آنكه پستى و بلندى ها از اوست

آنكه بر درگاه او سر مى نهيم آنكه بهر عشق او جان مى دهيم

آنكه مى جوئيم تنها زو مدد آنكه مى گوئيم «اللَّه الصّمد»

آنكه قبل از او نباشد ديگرى آنكه بعد از او نباشد آخرى

آنكه عشقش شور و مستى مى دهد نيستان را رنگ هستى مى دهد

آنكه عاشق را كند دل ريش تر هر كه بامش بيش، برفش بيشتر

آنكه نازش بى نيازى مى دهد عاشقان را دلنوازى مى دهد

ص: 128

پس امانتدار عشقش خاك شد آدمى آواره افلاك شد

شد قمر با عقرب زلفش قرين آدمى آمد فرود اندر زمين

تا شناسد آدم از ره، چاه را بين نيك و بد بيابد راه را

پس رسولانى نهاد اندر زمين اوّلين آدم، محمّد آخرين

كعبه پس شد قبله اهل صفا طوف آن واجب بدستور خدا

مكّه مهد مردم نيكوسرشت گوئيا دارد نشانى از بهشت

خاك مكّه بوى عنبر مى دهد آب زمزم فيض كوثر مى دهد

كعبه باشد قبله گاه عاشقان كز خداى آسمان دارد نشان

گر نبودى كعبه اى اندر ميان سجده مى كردى تو بر خلق جهان

نخوت و حرص و تكبّر تا به كى؟ از هوا اين نفسها پر تا به كى؟

با تكبّر، هيچ كس آدم نشد از تواضع هيچ بيشى كم نشد

اين بداند هر كه بر حج عازم است آدمى را آدميّت لازم است

خلق بر درگاه حق سر خم كنند مُحرمان را در حرم مَحرم كنند

غسل دل ميدار در بيت الحرام تا نگردد بر تو اين واجب، حرام

با صفاى دل درون خانه شو لايق ديدار صاحب خانه شو

چشم دل را بر حقيقت باز كن عاشقى را با خدا آغاز كن

مرد و زن پوشيده در نورى سپيد سينه ها جوشان و دلها پراميد

شيعه و سنّى كنار همدگر كينه ها را كرده از دلها به در

با شكوه و سخت، چون سيلى خموش هر كجا بايد، پديد آرد خروش

جملگى راهى سوى بيت الحرام تا ابد اين همدلى دارد دوام

ياد مكّه چون مرا دلتنگ كرد سوى آن مرغ دلم آهنگ كرد

بهر طوف او دلم تنگ است باز بار ديگر سوى او آرم نماز

تا سراغى گيرم از يارى دگر مى گشايم پس ز مكّه بال و پر

تا مگر جويم نشانى از بتول مى روم مشتاق تا شهر رسول

در مدينه هر طرف رو مى كنم هر گُلى را چيده و بو مى كنم

ص: 129

مى نشيند بر مشامم بوى ياس اى دريغا نيست پيدا كوى ياس

ياد زهرا كرده، زارى مى كنم اشك را از ديده جارى مى كنم

تا بگيرم در صف محشر شفيع مى روم از جان و دل سوى بقيع

خلوتى با اهل آنجا مى كنم عُقده ها را يك به يك وا مى كنم

بوى غربت مى دهد خاك بقيع حمد من بر مردم پاك بقيع

بانگ كوچ آيد ز هر سو در سماع خفتگان زنده در دل، الوداع

شهر پيغمبر پُر است از يادها بهر حق، از عمق جان فريادها

بانگ جانم گشته آواى بلال مى شود روحم در اين كوثر زلال

آه! ترك دوستداران مشكل است اينكه بايد رفت، بارى بر دل است

من كه لاف عشق و مستى مى زنم چون از اين حال و هوا دل بر كنم؟

ياريم كن پس تو اى دادار پاك تا ببينم باز هم اين آب و خاك

در ره اين عشق و مستى تا ابد از خداى كعبه مى جويم مَدد

ما همه فانىّ و باقى جمله او «كلُّ شى ءٍ هالك الّا وَجهَه»

اوست مقصود از طواف و سعى و حج هر كه پندارد جز اين، رفته به كج

گشته ذكرم حمد ربّ العالمين عبد او هستم، هم از او نستعين

چون نيايد حال اين دل در كلام «پس سخن كوتاه بايد، والسّلام»

على فردوسى- اصفهان

غزل

مفهوم بى رياى نگاهم، خدا تويى نور شب بلند سياهم، خدا تويى

مضمون بى نظير غزل هاى زندگى سد بزرگ رود گناهم، خدا تويى

درمانده ام ميان شبى ساكت و حريص در اين زمانه پشت و پناهم، خدا تويى

تاريكى كوير زمانه چه مى كند! تنها چراغ روشن راهم، خدا تويى

خورشيد مهربان شب تار من بتاب مرهم براى غربت آهم، خدا تويى

غزل

از لطف شما هواى خوابم آبى ست از آبى چشمه تا سرابم آبى ست

از مرثيه گناه دل كنده دلم آواى ترانه ثوابم آبى ست

هر لحظه و هر كجا كه پرسش گل كرد در دست شما گل جوابم آبى ست

در حسرت ديدن گلى رؤيايى بى تابى سرخ التهابم آبى ست

آنقدر عزيز و آبى و پرمهرى كز نام تو خط به خط كتابم آبى ست

سميه قاسمى- استان گلستان

غزل

گل مى كند سوداى تو در باور من فكر رهايى از زمانه در سر من

در فصل بى پرواز دستان زمانه پر مى زند با شوق تو بال و پر من

در نوبهار هر غزل نام تو آمد صفحه به صفحه در تمام دفتر من

روزى كه چشمانت به دل آتش بريزد از عشق تو دم مى زند خاكستر من

تو ابتدا و انتهاى عشق هستى با من بمان اى اوّل و اى آخر من

سميه قاسمى- استان گلستان

لبيك ...

به نام خداوند عشق آفرين

خداوند روزى ده راستين

خدايى كه بخشنده و رهنماست

به مهرش دل مسلمين آشناست

به نام خدايى كه هستى از اوست

ص: 130

ص: 131

به درگاه او سعى ما آبروست

به نام خدايى كه بيننده است

ندارد عدم آفريننده است

به نام خدايى كه جانها از اوست

زمين و زمان، آسمانها از اوست

خداوندگارى كه در درگهش

نگردد غمين بنده آگهش

كنون نوبت ذكر يار است و بس

چه گويم دلم بى قرار است و بس

سلامم به ماهى كه ماه صفاست

به ماهى كه هنگام لبيك ماست

به صدها زبان و به هر لهجه اى

سلامم كه تو ماه ذيحجه اى

پذيراى عشاق دلخسته اى

و دلهاى ما را به هم بسته اى

سلامم به گرماى خاك خدا

به مكه، مدينه، به غار حرا

سلامم به احمد صلى الله عليه و آله، رسول امين

نبى خدا، مير فتح المبين

سلامى چو بوى خوش ياس ها

بر آن عترت پاك و احساس ها

الهى دلت آسمانى شود

صفا، مروه ات جاودانى شود

الهى ببارى و جارى شوى

ص: 132

زمستان نباشى، بهارى شوى

بكوشى به آيين آيينه ها

بكوچى ز خود سمت سبز خدا

دريغا بر آن كس كه بارش كج است

به قصد دگر رفت و نامش «حج» است

دريغا بر آن كس كه عاشق نرفت

به ديدار معشوق، صادق نرفت

خدايا مدد كن كه عاشق رويم

به آيين حجاج صادق رويم

خدايا مدد كن ...

الهى كه حج تو مقبول باد

دو دستت پر از خير و محصول باد

سرافراز اين آزمايش شوى

تو هم ميهمان همايش شوى

الهى كه بحر معارف شوى

به صحرا درآيى و عارف شوى

الهى ز پاكى چو زمزم شوى

به گل جاى گيرى و شبنم شوى

الهى ...

كاظم كامران شرفشاهى- تهران

واژه سبز

واژه افتخار نامت سبز عطرِ انديشه ات كلامت سبز

اى سرودِ شكفتن گل ها نغمه ات آشنا سلامت سبز

ص: 133

مى شناسى صفاى آينه را مثلِ آيينه ها مرامت سبز

امتدادِ زلالِ دريايى موج در موج هر پيامت سبز

مستم از باده محبّت تو سبزم از جرعه مدامت سبز

قاصدِ صبح روشنِ فردا لحظه ها از طنينِ گامت سبز

از تو برپاست رسم و راه وفا اى سراپا وفا قيامت سبز

ارتباطِ تو با خدا سبز است عزّتت سبز و احترامت سبز

مى برى تا به اوجِ پروازم تا به اوجِ خدا مقامت سبز

اى كه سبز است از تو كامِ همه آرزويم هماره كامت سبز

اى صميميت اى فداكارى زندگى مى شود به نامت سبز

رخساره قدرتى- سمنان

حج

گاه از سوداى او پر مى شوم فارغ از رنج تفكر مى شوم

گاه دنيايم همه عشق ست و بس بازنشناسم بجز او هيچ كس

هرچه مى بينم نشان روى او ذره ها در سجده و تسبيح گو

من به او نزديك و او نزديكتر مى نوازد هستيم را بيشتر

گاهى از آنجا صدايم مى كند از فضاى تن، رهايم مى كند

گوئى از بنيان مبدل مى شوم فطرت از آن خاكِ اول مى شوم

مى شوم تعبيرى از الهام او مى دهم جان را به نجوا شستشو

اوج مى گيرم سبك از روى خاك تا بلنداى سپيد تابناك

چشمه خورشيد مى شويد تنم باد مى روبد غبار از دامنم

اين زمان در عطر باران جاريم اضطراب خاك را دلداريم

ضربه احساس باران مى شوم در خيال خاك پنهان مى شوم

درك رويش مى شوم، در نبضِ خاك مى زنم در دانه هاى چاك چاك

ص: 134

خاكِ باران خورده مستى مى كند جلوه ها در كار هستى مى كند

با سكوت دانه نجواى من ست در نهان خفته اش جاى من ست

شوق روئيدن چو برپا مى شود ردّپاى غنچه پيدا مى شود

مى دوم در ساقه آلاله ها مى تپم در قلب سرخ لاله ها

مى شوم يك غنچه از باغ اميد يك پرستو بر سر يك شاخ بيد

بيد مجنون مى شوم، بى خود رها سر بزير و سرنگونم شاخه ها

رمز گلبرگ شقايق را منم ياس بر تن مى كند پيراهنم

وه چه نقشى مى زند نقاش دل در وراى حجم و رنگ و آب و گل

اين زمان تصويرها پربسته اند آرزوهايم به او پيوسته اند

بستر اين لحظه ها، دلدادگى ست لحظه هاى با تو بودن، زندگى ست

حالتى دارم كه حالى ديگرم پاى در بند خيالى ديگرم

لذت اين حال را اندازه نيست عشق را اين سرخوشى ها تازه نيست

تا، رهايم از تب اصرارها يار مى گيرد سراغم بارها

چون درآيى آفتابت مى دهند جرعه جرعه، ناب نابت مى دهند

تا گرفتار خودى، آشفته اى تا ز خود بيرون نيائى، خفته اى

اى كه دلها را هوائى مى كنى پاى در ره مانده راهى مى كنى

حيرتى در بند سرگردانيم حسرتى در وادى حيرانيم

من كسى، چيزى، غمى گم كرده ام در پى گم كرده ره گم كرده ام

هر كجا صاحبدلى را ديده ام سرّ آن گم كرده را پرسيده ام

عاشقان آنجا نشانش مى دهند جمع مشتاقان راهش در رهند

ما و مشتاقى و رنجى دلنواز لطف بى حد تو را دارم نياز

شايد آنجا ختم اين سودا كنم شايد آن گم كرده را پيدا كنم

ما و اين بى تابى و اين جستجو رنج سرگردانيم پاسخ بگو

رهروانت توشه ره بسته اند ماندگانى همچو من دلخسته اند

ص: 135

خواندگان، بى تاب ديدار تواند ماندگان، وامانده در كار تواند

گر بخوانى، مهربانى كرده اى ور برانى، عاشقى پرورده اى

اين كه مى خوانى و مى رانى خوش ست عاشقان را قرب و غربت دلكش ست

كاش اين بى مايه را رخصت دهى لذت ديدار را فرصت دهى

سينه ام لبريز حرف و گفتگو ره گشايم، تا درآيم روبرو

همرهى با خيل مشتاقان نكوست گفتگوى روبرويم آرزوست

خواب دوشين مرا تعبير كن شوق اين وامانده را تدبير كن

راهيان در راه و من جا مانده ام كاروان رفتست و تنها مانده ام

سرورى كن دست ما را هم بگير جز تو نشناسم كسى را دستگير

دستگيرى كن بيايم خانه ات تا نشينم بر در ميخانه ات

گر بخوانى، پا ز سر نشناخته خواهم آمد خود ز خود پرداخته

ذره خواهم شد، ز خود خواهم بريد تا مطاف خانه ات خواهم دويد

يار را بى ديده ديدن ديدنى ست راه را با سر دويدن ديدنى ست

***

عشق در خلوت، بسى اصرار كرد عاقبت يادى ز ما هم، يار كرد

مژده ديدار جانان يافتم راه در ميخانه جان يافتم

در سفر با راهيان همره شدم با خيال ديدنت در ره شدم

آن ميان جز ذكر مستانت نبود جز هواى مى پرستانت نبود

تا به ميقات آمدم اندر طلب بانك نوشانوش مستان بود و شب

ذره گشتم در هواى كوى تو پر شدم از فيض هاى و هوى تو

گم شدم شايد تو را پيدا كنم خواستم تا خويش را حاشا كنم

تا نباشد در ميانه ما و من ذره خود پرداخت از هر پيرهن

چون به احرام تو عهد تازه بست ذره در خود، ذره ذره مى شكست

ذره در ميقات لبيك تو گفت در تب لبيك هايش مى شكفت

ذره در احرام رنگى تازه ديد مستى بى حد و بى اندازه ديد

ص: 136

ذره فكر و درد و تنهائى نداشت هر چه بود آنجا، نشانى از تو داشت

ذره شب را تا سحر بيدار بود صبح در منزلگه دلدار بود

خانه بود و عشق صاحبخانه ام التهاب اين دل ديوانه ام

جذبه اين خانه غوغا مى كند عقده هاى كهنه را وا مى كند

خانه بوى آشنائى مى دهد وعده وصل و رهائى مى دهد

كعبه جان، قبله گاه عشق دوست ذره را باور نبودش روبرست

ذره اين ديدار را باور نداشت باور لطفى چنين، در سر نداشت

خانه موجودى سراپا نور بود نقش هر تصوير ديگر مى زدود

ذره بى تصويرهايش پاك شد ذره بى تفسير آب و خاك شد

نغمه عشقى كه در ناى تو بود در دل هر ذره شعرى مى سرود

ذره ها سرخوش از اين پيمانه ها گرم تر از مستى پروانه ها

در هواى كوى جانان مى شدند در مطاف خانه جان مى شدند

دور مى گشتند گرد خانه را باز مى خواندند صاحبخانه را

ذره ها در ذره ها گم مى شدند گم ميان جمع مردم مى شدند

ذره ها با يار گرم گفتگو وين من ناچيز هم در هاى و هو

اين نه رويا بلكه اينجا كوى او قبله گاه عاشقان روى او

اين منم اينجا كه نجوا مى كنم يا خيال ست اين كه سودا مى كنم

هاى، اين ميخانه هستى مى دهد دست ساقى بوى مستى مى دهد

من كجا و خانه جانان كجا شوق اين پيدا و آن پنهان كجا

اين منم زارى كنان در كار تو اين منم در بند تو بيمار تو

اين منم از شوق تو غمگين شده در فضاى خانه آهنگين شده

اين منم با چشم گريان آمده با دلى مشتاق جانان آمده

اين صداى اضطراب و بى كسى ست اين كه مى خواند تو را دلواپسى ست

در طواف خانه هر جا مى دوم در پى گم كرده هر جا مى شوم

من در اينجا انتظارى ديگرم آمدم تا پر كنى از باورم

ص: 137

اى خداى خانه، در را باز كن ذره را شايسته پرواز كن

هر كسى را با تو سرّى در سرست در سر ما هم هوائى ديگرست

من تو را در عشق مى جويم نشان واگذارم ديگران با ديگران

من چه دارم تا تو را قربان كنم تو بگو تا آنچه خواهى آن كنم

با توام بى ديگران در گفتگو اى فدايت جان من چيزى بگو

اى كمال سرخوشى ها در نماز مى برد دل ها به سوى تو نياز

تا نمازم را معطر مى كنى حال اين دلداده ديگر مى كنى

من هواى پركشيدن كرده ام تشنه ام، شوق دويدن كرده ام

سعى مى بايد كه پيدايت كنم در صفا و مروه آوايت كنم

از سرابى تا سرابى در رهم چاره ام كن تا نبينى گمرهم

رنج اسماعيل در من تازه كن سينه ام را با غمش اندازه كن

پر كن از اندوه هاجر سينه را تا بدانم حرمت آئينه را

باز كار دل به شيدائى كشيد كار شيدائى به تنهائى رسيد

اين نه خود بودم در اين دلدادگى راه مى بردم كسى با سادگى

خود ندانستم كه جامم مى دهد زمزم شهد و شرابم مى دهد

اين زمين تشنه دل سوخته عشق از صاحبدلان آموخته

قلب هاجر مى تپد در خاك او مهدى ما مى كند ادراك او

***

عشق مى بردم كه سرمستى دهد لذت عرفان به اين مستى دهد

در بيابانى كه ياران سرخوشند انتظار ديدن او مى كشند

انتظار ديدن آن مُنتَظَر مى كند شوق وصالش بيشتر

خيمه ها از ياد او آكنده اند عاشقان با ياد مهدى زنده اند

من در اين صحرا چو مجنون گم شدم ذره اى در كثرت مردم شدم

در پى گم كرده مى جستم نشان بى نشانى بودم اندر آن ميان

راه گم كردم كه پيدايم كند ماندم از پا تا كه برپايم كند

ص: 138

ياد صحراى قيامت بود و من دستهائى در شفاعت بود و من

بى كسى بى همزبانى تشنگى راه گم كردن در اين واماندگى

چاره اى جز لطف مولايم نبود عاقبت مولا مرا پيدا نمود

پرشدم از مهربانى هاى او كاش مى ديدم رخ زيباى او

اين بيابان بوى جانان مى دهد شوق رويش هاى پنهان مى دهد

لاله در اين سرزمين بى تاب شد عشق در اين باديه سيراب شد

لاله ها اينجا بهم پيوسته اند مهر آن خمخانه را بشكسته اند

رخصت مستى همين جا داده شد شور جانبازى همين جا زاده شد

بوستان لاله اينجا غنچه بست لاله ها در كربلا بر گل نشست

آن كه اينجا ترك حج يكباره كرد دردهاى بى دوا را چاره كرد

اى زمين بايد از اينجا بگذرم مى برد اين كاروان تا مشعرم

مشعر اما سرزمينى ديگرست عشق را درك و يقينى ديگرست

ذره اى در وسعت ابهام او حسرتى در سرزمين آرزو

رنگ الهامى به شب آويخته ترس شبگيرى به جانت ريخته

فرصتى اندك كه تدبيرى كنى رفته ها را عذر تقصيرى كنى

شب در آن خمخانه طى شد تا سحر صبح، مستى بود و گامى پيش تر

رهروان راهى شدند اندر منا يك دل و يكدست و مست و يك صدا

در منا ابليس ها بر پا بدند جمع مستان سوى آنها مى شدند

شور مستى خون بجوش آورده بود غيرت مستان بهوش آورده بود

سنگ غيرت راه هاى فتنه بست بت شكن شد هر كه خود را مى شكست

نفس را بايد به قربانگاه برد سرتراشيد و از اين ره، راه برد

هر كه اينجا ديده دل واكند مى تواند يار را پيدا كند

***

اى كه ما را تا منا رَه برده اى باز سوى خانه ات آورده اى

اى خلاصه كرده عشق اندر كسا خاك پاى راهيانت توتيا

ص: 139

خود همى دانم كه ارزانم هنوز نيست در من ناله هاى سينه سوز

ناله اى كو پر كند ميخانه را بشكند اسطوره افسانه را

يار را با ما سر مهر آورد از سر بد عهدى ما بگذرد

در نوردد غالب و مغلوب را چيره سازد غايت مطلوب را

ليك چون دست كرم بگشاده اى رخصت ديدارم آسان داده اى

نااميدى از تو كفرست اى عزيز نيست كس را از عطاى تو گريز

رحمت تو آيت بى منتها كاستى ها جملگى در نقص ما

اى كه عاشق را وفا آموختى شعله ها در سينه ها افروختى

كاش در ميخانه ره مى داديم سينه اى پاك از گنه مى داديم

كاش اين مستان كه مست باده اند وين حريفان كين چنين افتاده اند

جرعه اى از جام تصديقم دهند منتى بر خسته راهى نهند

بشكنند اين خاكى افسرده را اين دل ويرانِ در خود مرده را

در درون خويش نابودم كنند باز از نوعى دگر بودم كنند

بى حجابِ تن چه مى شد خويشتن باز مى ديدم وراى ما و من

كيستم من، ذره اى را كمترم يك جهان در ذره اى ناباورم

كيستم من، حسرتى ويران شده ذره اى در عالمى حيران شده

كشتى جانم به طوفان مبتلاست در دل شب، من چه مى دانم كجاست

من نمى دانم چه مى خواهم ز دوست ناخدا و بادبان و باد اوست

كاش سنگ دل به سنگى مى شكست كاش تير عشق بر دل مى نشست

كاش مى شد پرده ها را پاره كرد سركشى هاى دلم را چاره كرد

كاش مى شد جلوه دلدار ديد از درون خانه آوايى شنيد

اى خداى خانه تدبيرى بساز جز تو نشناسم كسى را چاره ساز

على كامه خوش

ص: 140

هو العشق

يكتا بپرستيد كه يكتاست خداوند دل را بپرستيد، كه آنجاست خداوند

اى حاجى اگر در حرم يار نشستى با دل بنگر، باطن و پيداست خداوند

در ملك خدا، هيچ كس از پادشهان نيست جز عاشق شيدا، كه شيداست خداوند

خواهى اگر اين حج تو مقبول بيفتد اخلاص بجو چون به تو بيناست خداوند

چون جامه اسپيد به تن رفت، بدانيد اين وحدت حق است كه تنهاست خداوند

وقتيكه زدى سنگ به شيطان مجسم آن نفس تو باشد، كه شكيباست خداوند

طوفت مثل قصه، پروانه و شمع است پروانه صفت چرخ، كه بالاست خداوند

اين را بِشِنو، حج بود آغاز به راهت طى كن ره خود را كه پذيراست خداوند

روزبه كشاورز- كرج

شوق ديدار

عيد قربان است، اخلاصى بيار نفس را قربان نما، در كوى يار

نفس بالاتر، ز اسماعيل نيست همچو ابراهيم شو، دستى برآر

شد به غفلت نيم قرن از عمر تو صد چنين عمرى، جُوى نايد به كار

پيروى از نفس دون، دون همّتى است كارِ دونان را به دونان واگذار

بر زبان لبّيك و بر لب الغياث در دل امّا، شرك مطلب برقرار

واى بر لَبّيكِ شرك آلود تو بر چنين لبيك ها عذرى گذار

جمله عام محضر يار است و تو نَحنُ اقرب را نكردى اعتبار

معرفت خواه اى مقيم كوى دوست آمدى در كوى عرفان، هوشدار!

غم مخور هنگام دقّ الباب عشق هست معشوقت به باب انتظار

واى اگر در گلشن ميقاتِ دوست برنگيرى دامنى گل، در بهار

ص: 141

واى اگر بازيچه شيطان شوى يا مينديشى ز غدر روزگار

واى بر تو كز ميان هست و نيست نيست را بر هست كردى اختيار

واى بر تو گر نخوانى دوست را استَجِب را نشنوى از سوى يار

واىِ تو كز دولت امَّن يُجيب روحِ مضطر را نسازى كامكار

شام هجران رفت و آمد روز وصل ذكرى از انّا فَتَحنا در دل آر

شور الرَّحمان و روز محشر است جمله عالم در پرستش بر مدار

سفره عزّ و كرامت پيش تو واى اگر كفران كنى اكرام يار

واى اگر در لحظه پيمان وصل شوق را خالص نگردانى عيار

عزم اگر دارى به سوى كوى دوست نيّتى، صدقِ دلى، جهدى بيار

غسل كن در كوثر جاويد عشق يا تيمّم كن به خاك راه يار

جامه تزوير را بردار كن گر نكردى تركِ تن منصوروار

مشك و عنبر عطر اين ديدار نيست شرحى از سوز و گداز دل بيار

باريابى چون به درگاه كريم باش از درگاه شيطان بركنار

روى «كرّمْنا بنى آدم» به توست شرح صدرى خواه از الطاف يار

دست ادركنى به زلف يار زن محو شو در جلوه فيض نگار

ساقيا از كوثر مواج عشق ساغرى تقسيم كن، ابرى ببار

بر سليمان ارمغانى برده مور سوز دل حاجى به پيش كردگار

شعر عالم نقد اين بازار نيست ساعيا بيدار شو شورى بيار

دكتر سيد اسداللَّه كلانترى (ساعى)- اصفهان

مسجد اميد

مى روم سفر

با دلى سياه!

مقصدم كجاست؟

ص: 142

مسجدى ز نور

خانه خدا!

*** در مدينه ام

گنبدى قشنگ

سبز و باشكوه

در كنار آن، يك كم آن طرف

چارسنگ سفت!

يك بقيع خشك!

سرد و قهوه اى!

*** حج اصغرم در مدينه است!

هفت دل طواف

باب جبرئيل، مأذن بلال، منبر نبى صلى الله عليه و آله ...

نيت از كجاست؟

خانه على عليه السلام!

هفت هروله، ياد فاطمه عليها السلام

مروه مسجد است، مسجدالنبى صلى الله عليه و آله

با صفا بقيع ست، چون صفا بقيع!

زمزم بقيع

توى چشم هاست

چشمه هاى اشك

آبشان شفاست!

***

ص: 143

جامه اى سپيد

كوهى از گناه

چشم پراميد

دست پردعا

مُحرم از هوى

حج اكبر است!

انتهاى راه

*** جاده اى ز نور

گرم و پرعبور

مقصدش كجاست؟

كعبه دل است!

خانه خداست!

*** كوه تا به كوه

نور و رحمت است! (1)

مشعرالحرام

چون قيامت است!

*** آخرين قدم

كندن از دل است!

پا به روى خود

اوج از منى تا


1- اشاره به جبل النور و جبل الرحمه

ص: 144

عرش اعظم است!

*** بازگشته ام!

با دلى سپيد

كوله اى پر از

هديه و نويد!

*** سال بعد هم

من مسافرم!

مقصدم كجاست؟

خانه خدا

مسجد اميد!

محمدصادق كوشكى- تهران

حجةالوداع پيغمبر صلى الله عليه و آله

گر خدا يارى كند بار دگر از زبان خامه ام ريزد شكر

آن چنان شكر كه گر حلوا شود در خريداريش بس غوغا شود

آن چنان شكّر كه صد حلوافروش در پيش افتاده اندر جنب وجوش

آن چنان شكّر كه بى سر كه يقين باشدش خاصيّت سر كنگبين

آن چنان شكّر كه چون مشك ختن مى برندش هديه بر چين و عَدَن

قوّت جسم است و نيروى روان در نى است و نيست اندر نيستان

استماع اين حديث دلنشين هست شيرين تر بسى از انگبين

اين خبر آمد ز ارباب قلم كان به نظم آورده شد بى بيش و كم

ص: 145

سال ده از هجرتش خيرالبشر عازم حج شد به امر دادگر

گفت تا كردند در يثرب ندا عزم حج فرموده ختم انبيا

هر كه را از مسلمين باشد توان بهر حج كردن ببايد شد روان

اين خبر در يثرب و اقصاى آن منتشر گرديد در اندك زمان

هر مسلمانى ز هر ملك و بلاد رو به سوى شهر پيغمبر نهاد

مسلمين تا آن بشارت يافتند از براى حج همه بشتافتند

شد فراهم كاروانى بس گران كاروانى مصطفى سردار آن

از مدينه سوى بطحا با امير راه پيمودند آن خلق كثير

ديده بر كردار حضرت داشتند سر به فرمانش همه بگذاشتند

كانچه را حضرت همى آرد بجا بر جناب او نمايند اقتدا

نى كه تنها تابع فرمان بُدند بل مطيعش از دل و از جان بُدند

آمد اندر «ذوالحليفه» شه فرود امر بر احرام مردم را نمود

خود لباس دوخته از تن بكند غسل كرد آن پيشواى ارجمند

جامه احرام بر تن ساز كرد در نماز استاد و با حق راز كرد

تا كه فارغ شد ز احرام و نماز در نياز آمد به نزد بى نياز

باز از آنجا رسول انس و جان سوى بيت اللَّه شد لبّيك خوان

چارم ذيحجّه آن عالى تبار وارد اندر مكّه شد با افتخار

بر در مسجد چو آن سرور رسيد روبروى خانه داور رسيد

ايستاد و گفت يزدان را سپاس آن چنان شكر و سپاسى بى قياس

پس به ابراهيم پيغمبر درود برفرستاد و طواف آنگه نمود

هفت شوط واجبش كامد تمام كرد آن حضرت حَجَر را استلام

پس بجا آورد در پشت مقام آن دو ركعت حضرت خيرالانام

شد چو فارغ از طواف و از نماز در كنار چاه زمزم رفت باز

قدرى آشاميد ز آن آب زُلال خسرو خوبان رسول ذوالجلال

پس خرامان در صفا خواند از صفا آيه انَّ الصّفا وَالمَروَه را

ص: 146

روى كرد آنگاه بر ركن يمان گفت حمد و شكر خلّاق جهان

جانب مروه شد از كوه صفا كرد اندر مروه آن حضرت دعا

در صفا از مروه شد بار دگر باز سوى مروه شد خيرالبشر

سعى را آورد بر جا هفت بار عاقبت بگرفت در مروه قرار

همچنان استاده اندر مروه بود كو اشارت سوى پشت سر نمود

گفت اى ياران مرا اين جبرئيل امر مى فرمايد از ربّ جليل

تا بگويم هر كسى همراه خويش بهر قربان «هَدْى» ناورده ز پيش

آيد از احرام در اينجا برون حج به عمره باز گرداند كنون

نيست آن كس را مُحِل گشتن گناه زانكه اين امريست از سوى اله

خود اگر زين وحى بودم باخبر هَدْى نى آوردمى در اين سفر

تا كه حج بر عمره مى كردم بدل چون شما مردم به امر لم يزل

همچنين فرمود تا روز قيام عمره در حج گشت داخل والسّلام

على كوهى سعدى- شيراز

جستجوى اسماعيل

نشسته بود زمين روبروى اسماعيل و آسمان همه آرزوى اسماعيل

خدا به زمزمه مى گفت هاى ابراهيم چه خلوتى است تو را با گلوى اسماعيل

دوباره نيز از آتش عبور خواهد كرد كسى كه بسته خودش را به موى اسماعيل

تمام حجم زمين را مرور خواهد كرد به جستجوى خودش، جستجوى اسماعيل

ص: 147

نگاه مى كند و عاشقانه مى پيچد به هر كجاى زمين هاى و هوى اسماعيل

تمام پنجره هاى بهشت را واكن هلا فرشته رحمت به روى اسماعيل

سؤال آخر هاجر! كه شرم خواهد كرد حضور وحشى تيغ از گلوى اسماعيل

محمدابراهيم گنديان- نيشابور

پيچك و پنجره

دستهايت را

پيچك پنجره كن

تا اشكهايم را،

تا صورت تنهايى خاك آلودم را، نوازش كنى

رنگ سايه مهربان تو

خنكاىِ ناىِ عطش زده ام!

و دريچه پنجره ها

كه خورشيد را محصور مى كند

و تپش هاى قلب مرا تندتر!

اگر نگاهم نكنى

بغض سال هاى بى تو بودن را

آهِ لحظه هاى بى تو جان سپردن را

ص: 148

به پاى پنجره خواهم باريد

من دردِ سال هاى دست به آسمان بردنم!

جاى دورى نمى رود

يك لحظه دست هايت را به من بدهى!

صداى اين جا

مثل صداى امواج دريا

به گوشم آشناست

صداى هوهوى باد

رقص خاك و بغض هاى سپيدى

كه در هواى بقيع مهربان تو

رها مى شوند

خاك و شبنم

تلفيق گِل و روح

صداى لالايى تو

در باد مى پيچد

و به گوش گهواره بى قرار كودكيم

مى رسيد

و صداى گهواره چوبى من

چقدر شبيه آسياب دستى تو بود، مادر!

بگذار ببويمت

از اين دور

در نزديكى تو

نزديك ترين نقطه به عشق

ص: 149

بگذار با پنجره ها مأنوس شوم

مادر

خورشيد تويى

خاكم خاك پاى توست

و صداى قدم هاى تو

هنوز بوى باران مى دهد

بگذار، به شوق با تو بودن جوانه بزنم!

زهره لاجوردى- تهران

بدون ايستگاه، بدون توقّف!

ترا در مهتاب ديده ام

وقتى به سمت صبح مى وزيد

در هواى پر از مشتاق

پاييز بود

روشنايى تير چراغ برق

توى كوچه مى پاشيد

اندوهى لاقبا در پيراهن تو

مست مى شد

و در مردم من مى ريخت

طنين وحشى در سپيدار مى پيچيد

ص: 150

و يك رونده مدام از من برمى خاست

همچنان از شهر؛

آن سان كه طفلان و بستان

پشت درهاى بزرگ و آهنى

تمام رهايى را براى گريز جهنده اى

منجمد مى كرده اند

اين فراموشى هميشه

در گلوى پنجره

جرجر مى كرد

و آن نخستين

كه در تاريك و نهان مى پوسيد

از زندگانى من گريخته است

و

عادت آن شهر كه چركين بود

با بالكن هاى پر از رخت و صابون

و زنانى كه هى رخت چرك مى سابند

صبح دانستم

چه ناگهان

آن خواهش ترد از جانم دريغ شده

ص: 151

و چرا شهر دلسرد است

و چرا چشم هاى من هميشه خيره!

پرندگان زودهنگام پركشيده اند

قدمها تا آن طرفهاى ميدان قادر نيست

و در بى پرندگى شهر

نبايد نامه نوشت!

من از ستونهاى خميده مى گذرم

رسم سنگ اندازى باوران كهن

بر دوش

آنچنانكه صبح

تو از بى بدرقه حالى ايستگاهها مى گذشتى

آن ترنّم گرگ و ميش از يقه و آستين مى لغزيد

و فرودگاه پر از سفر مكّه بود

فاطمه لطفى- تبريز

آرزوى قديمى

آسمان زير پاى داغ حرم

بين آتش طواف مى كردم

گرد عشق سليس مى گشتم

چو كبوتر كشيد پر دردم

سنگها مى زدم به هر شيطان

ص: 152

دستم انگار يك ابابيل است

بين سعى و صفا دلم جارى

مثل موجى كه از دل نيل است

چو پرستو به كوچ، دل دادم

لحظه اى پر زدم ز مرده خويش

بت من ذره ذره جان مى داد

پشت قانون زخم خورده خويش

مثل شعرى فشردمش در هم

چشم خيسى كه عشق را مى ديد

كاش اين خواب، دائمى مى گشت

يا كه جان مرا كسى مى چيد

در فضاى اتاق پر شده بود

بوى عطر صميمى كعبه

قطره قطره ز اشك جارى بود

آرزوى قديمى كعبه

عباس محمدى- استان مركزى

سوره هاى اشك

از چارسو سنگم زدند آن روز مردم شيطان تداعى شد ميان چشمهايم

سعى صفا و مروه مى كردم به هر سوى ابليس مى روييد جاى ردّ پايم

ص: 153

بين نمازم قبله گم شد عرش لرزيد كافر شدم در سجده مُهرم شكل بت شد

لب بر لب زمزم زدم لب تشنه مردم لبيك گفتم ناگهان گم شد صدايم

قصد طوافش كردم اما بار ديگر باد آمد و اين آرزو را برد تا گور

صدها ابابيل از ميان كعبه برخاست صدها خليل آمد تبر زد بر دو پايم

ناگاه سمت كعبه چرخاندم سرم را در چشمهايم شعله سركش شد تنم ريخت

قلبم ترك برداشت اما مثل هر بار اين بار هم پاسخ نيامد از خدايم

يكبار ديگر دستها تا آسمان رفت باران گرفت و ذره ذره جسم من شست

شيطان ميان سوره هاى اشك گم شد اين بار پاسخ آمد از هر ربنايم

عباس محمدى- استان مركزى

شوق ديدار مدينه

طلب كردى اى دوست ديوانه را گشودى به رويم در خانه را

چه شد تا به فكر من افتاده اى صلا دادى اى شمع پروانه را

سپاس اى بلند آسمانگر سپاس نمودى گلستان تو ويرانه را

سبكبال همچون كبوتر ز شوق كه برچيند از خاك ها دانه را

نياز دل خويشتن يافتم چو بشنيدم آواى مستانه را

* محمّد صلى الله عليه و آله نواى دل عالم است بيان كرده سرّ حكيمانه را

رسولى كه جان جهان بود و هست بناكرده دين فقيرانه را

بنازم به اين عزّت جاودان كه در هم فروريخت بتخانه را

مدينه مقام شه عالم است كه پس مى زند دست شاهانه را

چو چشمم به آن گنبد سبز خورد گرفتم در آغوش جانانه را

همه زرق و برق است اينجا ولى اثر نيست بر جاى حنّانه را

نشد تا ببوسم مزار حبيب به سر تكيه دادم ز غم شانه را

ص: 154

خدايا در اين غربت بى كسى چه سازيم سوز غريبانه را

بقيع يك طرف؛ يك طرف آفتاب چرا سايه اى نيست كاشانه را

كنار بقيع قلبم از سينه كند تماشا نمودم چو ويرانه را

ز زهرا عليها السلام خبر نيست اينجا چرا؟ چه سازيم ما ظلم بيگانه را

على جان تو صبر خدا داشتى بنازم من آن شير مردانه را

عزيز است خاك مدينه؛ چرا؟ نهان كرده چون درّ يكدانه را

در اين خاك زهرا ز مرگ پدر پر از ناله كرده است پيمانه را

بر اين خاك اشك على ريخته است چو مى شسته پهلوى ريحانه را

مدينه به ياد حسين و حسن عليهما السلام دهد بوى گل هاى گلخانه را

مرا بال پرواز كويت نبود تو خواندى سوى خويش پروانه را

حسنعلى محمدى- تهران

كعبه دوست

عاشق دوست تمناش بود خانه دوست كعبه ار سنگ سياهيست، ولى خانه اوست

اى كه در خانه خلّاقِ جهان مهمانى حرمت خانه نگهدار اگرش دارى دوست

دل سراپرده مهر است ز انوار حبيب «حاجى» احرام وفا بستن با او نيكوست

خانه دل شود از بانگ محبت آباد نام محبوب و گنه كارى ما سنگ و سبوست

اهل حق غافل از الطاف الهى نشوند مرز عشق و هوس اى دوست به باريكى موست

ص: 155

گر خدا درددلى داده عزيزش مى دار درد چون مغز بود ناله و افغان چون پوست

بارالها! به بزرگى سوى خويشم خواندى پس ببخشاى گناهم به بزرگى اى دوست

حسنعلى محمدى- تهران

خانه دلدار

من به تدبير جنون بايد از اين پس خو كنم بايد از خود بگذرم با عشق گفت وگو كنم

هرچه گشتم دلبر همخانه اى پيدا نشد پس ببايد خانه دلدار جست وجو كنم

هيچ گل را نيست بويى چون گل سرخ نگار آرزومندم گل رخسار او را بو كنم

وقت آن آمد كه با زيبايى انديشه ام آبروى رفته را بار دگر در جو كنم

تا ابد تاريك بادا ديدگان روشنم دور اگر از چشم جان يك لحظه ياد او كنم

مى رسم بر مقصد و مقصود اگر با اشتياق رمز ناپيدايى اسرار جست و جو كنم

بال پرواز دلم را ناروايى ها شكست بگذرم از آسمان گر جانب حق رو كنم

حسنعلى محمدى- تهران

در فرصت كعبه

و در لب هاى تو آياتى از انجيل مى پيچد سرود روشنى از نور، از قنديل مى پيچد

تو در حجم سپيدت جلوه لاهوت مى بينى در احرام تو سوسوى پر جبريل مى پيچد

هواى خواندن محبوب در ذرات تو جارى ست غزل هاى تو در اين حس بى تبديل مى پيچد

تو را فرياد خواهد زد صدايى از فراسوها در اورادت هواى روشن ترتيل مى پيچد

لبانت تشنه هوهوزدن در فرصت كعبه ست و در تو بارش لبيك اسماعيل مى پيچد

ص: 156

بقيع اندوه ديرين تو را بر خاك خواهد ريخت و در چشمان تو امواج رود نيل مى پيچد

سر آخر در خودت يك اتفاق تازه مى بينى شبيه اينكه در تو عطرى از تحويل مى پيچد

صالح محمدى امين- قم

كاروان راه شيرى

كمك كن، خدايا كمك كن كه تنها نمانم كه يك لحظه دور از تو- يك لحظه حتى- نمانم

كمك كن علف را ببويم، صدف را ببينم بدونِ شب جنگل و صبحِ دريا نمانم

كمى شور فرهادى و سوزِ مجنونى ام دِه كه بى نعره كوه و آوازِ صحرا نمانم

مرا جلوه در جلوه رنگ و درنگى عطاكن كمك كن كه بى شاپرك، بى تماشا نمانم

شب و جاده كهكشان و من و راه شيرى الهى كه هر سال از اين كاروان جانمانم

كمك كن كه پيش خودم دست ودلباز باشم كمك كن كه پشتِ درِ بسته اى وا نمانم

اگر عشق يك وقت، سرسخت از پايم انداخت خودت راحتم كن كه من ناشكيبا نمانم

كمك كن هم از قُلّه هاى مِه آلود حافظ و هم بى نصيب از افق هاى نيما نمانم

سهيل محمودى (سيد حسن ثابت محمودى)- تهران

ص: 157

پَريخانه عشق

اى خانه كعبه! اى پَريخانه عشق ما را به طلب، به بال پروانه عشق

ما در طلبت، ز بيقرارى، داريم جانى و دلى، كه هست ديوانه عشق

غلامرضا مرادى- رشت

بيت عتيق

باز طوفانى ست در آرامشم كوه موجى مى زند از خواهشم

مى تپد قلب زمين در مشت من باز مى چرخد به سرانگشت من

باز روحم در تلاطم آمده ماه من با جمعِ انجم آمده

كيست؟ مى خواند مرا تا سوى عشق باز مى پيچد مرا گيسوى عشق

كيست؟ زخمه مى زند بر زخم من مى گشايد از جبينم اخم من

مى تپد در سينه اين دل، آنِ كيست؟ اين دل تفتيده ام مهمان كيست؟

كيست؟ از جانم بگيرد خستگى وارهاند زين همه وابستگى

كو؟ كجا؟ جامانده اى «احرام» من باز شوق «كعبه» دارد گام من

دل به شوق كعبه پرپر مى زند دائماً اين خانه را در مى زند

باز «هميان» و «حمايل» روى روش «كعبه» ام مى گويد «احرامت» بپوش

باز روحم در تلاطم آمده ماهِ من، در جمع انجم آمده

موجى از عشقش گرفتم، موجى ام در «حضيض» عشقم امّا اوجى ام

اى «قُبا» پيراهن من شد قَبا پاره شد پيراهن من از قفا

نام ما را از قلم انداختند اى دريغا عشق را نشناختند

باز نامى برده شد، نام «احُد» اى رفيقان! باز هم رفتم ز خود

دوست دارم در «مساجد سبعه» نيز سر به زانو اشك ريزم ريز- ريز

ص: 158

اى «بقيع»! اى «قبله» دلهاى ما با تو افتاده ست مشكلهاى ما

دوست دارم پابرهنه باز هم باشم اندر صحن و صحنه باز هم

قبرهايت اى بقيع! بى بقعه اند قلب ها از غصّه رقعه رقعه اند

دوست دارم گنبد خضرا ترا از ته دل حضرت زهرا ترا

شانه هاى نازك احساس من مانده زيرِ اطلسى ها، ياس من!

***

كو؟ كجا جامانده اى «احرام» من؟ شوق «كعبه» دارد اينك گام من

چار اركانم به لرزه آمده لرزه بر اين قلب هرزه آمده

باز «لبيك» است هر دم روى لب باز گريان است چشمم روز و شب

من دلم در سينه دارد «هروله» پاى دل پُر گشته پُر، از آبله

زمزم اشك است و بر لب زمزمه يا «محمد صلى الله عليه و آله»، يا «على عليه السلام»، يا «فاطمه عليها السلام»

عشق مى ورزم ترا «بيت عتيق» آمدم سوى تو از «فج عميق»

عشق مى ورزم ترا معشوق من! اى تو در هفت آسمان عَيّوق من!

عشق را، من عشق را دريوزه ام بحر طوفانى ميان كوزه ام

باز طوفانى ست در آرامشم كوه موجى مى زند از خواهشم

باز هم پيچيده ام از عشق تو يك بغل گل چيده ام از عشق تو

عشق مى ورزم ترا «بيت عتيق» آمدم سوى تو از «فج عميق»

آمدم تا با تو عهد تازه اى بسته باشم عشق را شيرازه اى

آمدم تا زير سقف آسمان تازه گردد بار ديگر عهدمان

آمدم تا در نشستِ مَردُمى وارهم از اين همه سردرگُمى

من نشستى ساده مى خواهم، همين! از نگاهت جاده مى خواهم، همين!

باز هم پروانه آسا آمدم «طور» من! مانند «موسى» آمدم

آمدم پروانه آسا در طواف بر گناهان كرده باشم اعتراف

آمدم تا اشك ريزم بر خودم آمدم تا گويمت من بى خودم

آمدم تا اشك ريزم بر «هبوط» آمدم دستم بگيرى در سقوط

ص: 159

باز هم پروانه مى مانم ترا عاشق و ديوانه مى مانم ترا

گر تو مى خوانى اگر خوبم، بدم باز كن آغوش خود را آمدم

آمدم تا پابپاى «زمزم» ات اشك ريزان مانده باشم همدم ات

شوق پروازى دگر دارم ترا ذوق آوازى دگر دارم ترا

كو؟ كجا؟ جامانده اى «احرام» من! لرزه ها افتاده بر اندام من

باز ره در مسجدِ «خيفم» دهيد ذره اى در عشق تخفيفم دهيد

لايق «مشعر» اگر من نيستم؟ «شعر» من با من بگو! پس كيستم؟!

ايدل! اسماعيل خود را ذبح كن پيش پايش ايل خود را ذبح كن

كو؟ كجا؟ جامانده «ابراهيم» من تا بكوبد بر زمين ديهيم من

چيست حج؟ «هجرت» ز خود سوى خدا همره «مردم» ولى از خود جدا

حج نمودارى ز رستاخيز ماست خود نشان عشق شورانگيز ماست

جامه اى برداشتم بى رنگ و دوخت بايد اينجا زرق را در شعله سوخت

باز همگام الهى مَردُمم باز بيخود از خود و در او گُمم

جمله «اسلام» در «حج» ريخته است محشرى ديگر ز «حج» انگيخته است

هر كه مى خواهد ببيند روز حشر بايدش با «حج» شود در حشر و نشر

«حج»، تماشاخانه اى از محشر است بى ستون سقف آسمانش بى در است

از زمانى كه هبوط آغاز شد آن «هبوط» و آن سقوط آغاز شد

تا به روز حشر چندين پرده است اينچنين در خاطر ما نقش بست

باز مى كوچم من از «خود» تا «خدا» همره «مردم» ولى از «خود» جدا

خال هندوى خدا! «سنگ سياه»! آمدم تا بر سمت از گَرد راه

آمدم اى «دست» حق بيعت كنم تا به اصل خويشتن رجعت كنم

آمدم تا متّصل گردم به عشق آمدم تا اهل دل گردم به عشق

آمدم تا بار ديگر «حج كنم» راه خود را از گناهان كج كنم

«قطره» هستم آمدم «دريا» شوم آمدم تا از سر خود واشوم

آمدم «خود» را سپارم دستِ جمع آمدم «پروانه» باشم دور «شمع»

ص: 160

آمدم در «حجر اسماعيل» تو تا نمازى آورم با ايل تو

باز افتاده دلِ من در تپش در مدار جذبه اى با يك كشش

باز هم «لبيك» و بر لب «تلبيه» يك نگاه ديگر از اين زاويه

هفت وادى در طوافم عشق را ذوالفقار بى غلافم عشق را

هفت وادى عشق را در «هروله» در «صفا» در «مروه» پا پُر آبله

باز هم در «مروه» «تقصيرى» دگر عشق را تفسير و تعبيرى دگر

كوه موجى مى زند انديشه ام مى برد از خويش و از بُن ريشه ام

هفت وادى تشنه ام من «كعبه» را گريه كردم ديده ام هر جعبه را

من نمى فهمم چه مى گويم ترا اينقَدَر دانم كه مى جويم ترا

روز اوّل، نفس آخر «رَجم» شد در «طوافت» عشق من بى حجم شد

باز «لبيك» است بر لبهاى من نام تو پيچيده در شبهاى من

يا «محمد صلى الله عليه و آله»، يا «على عليه السلام»، يا «فاطمه عليها السلام» «زمزم» اشك است و ما و زمزمه

اميرعلى مصدق

طوافى گرد شبنم

به اشكى بار غم كم مى توان كرد صفاى دل فراهم مى توان كرد

ره دل طى كنى كز گوشه چشم سخاوت همچو حاتم مى توان كرد

تيمم را به خاك پاى خوبان كنار آب زمزم مى توان كرد

صفا و مروه را از اشك تا چشم به لبيكى مجسم مى توان كرد

چو از دل پاك كردى گرد نخوت طوافى گرد شبنم مى توان كرد

چو آيد زائرى از كعبه دل كمر در پيش او خم مى توان كرد

نگه بر خلقت گل كن كه از عطر قياس از نفس مريم مى توان كرد

به مغناطيس شعرت جذب الها چنين اعجاز كم كم مى توان كرد

اگر گيسوى فكرت را چو نرگس كنى شانه، منظم مى توان كرد

نرگس سادات مظاهرى- اصفهان، شهرضا

ص: 161

بقيع تو دل دلدادگان سوخت

سلام اى وادى قدس مدينه سلام اى التيام سوز سينه

مدينه فاتح درهاى بسته مدينه مرهم دلهاى خسته

مدينه مهبط وحى الهى به سر افكنده تاج پادشاهى

مدينه ميزبان خوب احمد مددكار و دعاگوى محمّد

مدينه روز و شبها را به ياد آر دعاى ورد لبها را به ياد آر

به ياد آور جهان را همدمى بود نگين مسلمين را خاتمى بود

از او ياد آر باران نصايح ز مشتاقان كوى او مدايح

كرامت هاى آن فرزانه ياد آر خردمندىّ هر ديوانه ياد آر

چه سحرى در كلام محتشم بود خريدارش عرب بود و عجم بود

شبى ياد آر كز جور ستمگر شتابان سوى تو آمد پيمبر

به همراهش دليران مجاهد رسول اللَّه و قرآن را معاضد

به هجرت بالهاى خود گشودند پرستوها به دامانت غنودند

مدينه گنج پنهان در دل تو حسادت مى برم بر محفل تو

تو پيغمبر درون سينه دارى جلا از خود، نه از آيينه دارى

بقيع تو دل دلدادگان سوخت شرر بر جسم و جانِ شيعه افروخت

مدينه كو امانتدارى تو كجا شد رسم مهماندارى تو

نمى دانى كه در اين خاك تيره عزيزان دل صدها عشيره

در اين تاريكى شب آرميده به آن ها جور ابنايت رسيده

اگرچه مدفن اولاد نور است بقيع اندر مدينه سوت و كور است

از اين بى حرمتى ها روز محشر بقيع آرد شكايت نزد داور

شنيدم گرد شمع او يكايك صداى پر زدنهاى ملائك

شنيدم بيخ گوشش گفت جبريل پيام خالق قرآن و انجيل

ص: 162

محمد هادى اهل زمين است محمّد نور چشم عالمين است

رسول اللَّه شد نام محمّد زهى آغاز و فرجام محمّد

حبيب اللَّه نام ديگر اوست خدا داند كه يزدان داردش دوست

شنيدم يك جهان برداشت فرياد كه اى نور هدايت خانه آباد

اگر درماندگان روزگاريم نقاب گمرهى بر چهره داريم

بديها گرچه دور از انتظار است پليدى ها نه يك بل بى شمار است

به ارشاد سيه روزان برآييد طبيب درد بى درمان شماييد

همه جانهاى ما تقديمتان باد بفرماييدمان از فتنه آزاد

غم فقدان پيغمبر چه سخت است شكايت از جفاكارىّ بخت است

چرا اين ملّت آن دُردانه آزرد؟ چرا معراج را از خاطرش برد؟

مگر نشنيده بود اين خلق لولاك نمى كردم به پا اركان افلاك؟

پس از عمرى كه بر خاكت رسيدم صداى گام پيغمبر شنيدم

مرا در گوش جان آمد صدايى ز فخر آدمى از دلربايى

شنيدم ذكر تكبير و سجودش مشامم پر شد از عطر وجودش

تو از درياى رحمت يادگارى مدينه خاطرات تلخ دارى

پس از طى قرون پر شب و روز هنوز از روزگار آتش افروز

درون سينه ها آتشفشان است بسى زخم كهن در عمق جان است

به گوش آيد صداى تازيانه صداى گريه و دفن شبانه

صداى در به پهلوى شكسته فغان و حزن بانوى خجسته

صداى كودكان مرده مادر به هنگام وداع آن مطهّر

به قول سيّد بى كمّ و بى كاست مدينه؛ فاطمه امّ ابيهاست

اگر بى بى حجاب برترين بود على را راحتى با او قرين بود

چو با بود و نبود شوى خرسند اگر در همسرى بى مثل و مانند

چرا آرامش او را زدودند؟ چرا اين مردم آلامش فزودند؟

سر چاه ار صداى قابلى بود صداى يا رب مولا على بود

ص: 163

صداى مقتداى متّقين بود صداى شكوه اهل يقين بود

مدينه ديدى آن شب كوزه زهر ز بيداد بنى آدم نه از دهر

به آتش زد ستمكارىّ اعدا كريم اهل بيت محتشم را

دو دستى كاو خمير كوزه را ساخت خدايش كاش از اوّل بينداخت

شبانه جعده را ديدى كه خيزد ز زهر قاتل اندر كوزه ريزد

مدينه واى بر تو واى بر من حسن جان داد از غدّارى زن

مدينه اف به اين دنياى فانى كه تير آمد به تابوتش كه دانى

مدينه مجتبى را حق نه اين بود حسن زيرِ كساى مير دين بود

مدينه ياد دارى تحفه آمد كه سيل نامه ها از كوفه آمد

چه گفتى با حسين آن دم مدينه كه قلبش را دهى صبر و سكينه

چه حالى داشت نور چشم زهرا چو بر مى بست بند محملش را

نگاهش با نگاهت چون گره خورد وجودت زين سفر آيا نيفسرد؟

مدينه شيعه يعنى قلب پرخون به عشق اهل بيت اين گونه مجنون

مدينه شاهدى بر سوء رفتار به زين العابدين سجّاد بيمار

به شام و كربلا بس ماجرا ديد سرنيزه سر خون خدا ديد

مدينه واى بر زجر اسارت كه آمد بر سر اهل طهارت

على اندر مزارى بى نشانه گرفت اينجا قرار جاودانه

علىّ بن حسين اينگونه ديدم خدا داند دل از دنيا بريدم

بيار اى اشك سيلاب از دو ديده امام باقر اينجا آرميده

كه خاك اين زمين از جنس اعلاست رئيس مذهب ما صادق اينجاست

فغان از درد مظلومى مدينه مصيبت زجر محرومى مدينه

نه تنها اين بزرگانند مظلوم كه مجموع امامانند مظلوم

رسول عالمين سوگند خورده كه بيش از هر پيمبر رنج برده

ص: 164

خدا بر پاكى آنها گواه است ندانم بى گناهى هم گناه است؟

خدايا اين همه زجر و مشقّت چرا شد سرنوشت اهل عصمت؟

به حقّ آنكه دندانش شكستند به پهلويى كه اعدايش شكستند

به فرق غرقه اندر خون مولا به مظلوميّت اولاد زهرا

خداوندا به مهدى ياورى كن ميان ما و دشمن داورى كن

به مهدى فرصت آن ده كه خيزد ز حلقوم ستمگر خون بريزد

به حقّ عزّت اعلاى رحمان در آن دنيا خدا دشمن بسوزان

و امّا ما اگر غرق گناهيم به درگاه جلالت روسياهيم

ره و چَه را نشان دادى خدايا رسولان را فرستادى خدايا

سعادت گر كه مشكل بود يارب ز نابينايى دل بود يارب

تو حال خستگان را نيك دانى غم درماندگان را نيك دانى

بهر تقدير فرصت ها گذشته كريمى كن كه اين دلها شكسته

تو رحمان و رحيمى ما مطيعيم بسوزى يا ببخشى سر به زيريم

ولى اين قدر مى دانيم امروز كه بوديم امّت آن عالم افروز

به عمرى يا على ورد زبان بود على مر شيعه را آرام جان بود

دل ما را طپش سوى ولى بود عزادار حسين بن على بود

چو مرغ جانمان سوى چمن رفت تماماً بر زبان يابن الحسن رفت

نفس در سينه ما تا به جا بود به عشق اهل بيت مصطفى بود

زبان ما كنون آمد به اقرار كه در اين دوره آشفته بازار

گنه كرديم يارب روسياهيم به جاى راه اندر عمق چاهيم

چو رحمانىّ و غفّار و ودودى كنى بر بندگان خويش جودى

بيا اى بى نياز حىّ يكتا گناهان همه ما را ببخشا

عبدالحميد مفتخر- اهواز

ص: 165

رباعيات

مى خواست به منزل خدا يابد راه يك لحظه شود هم نفس سنگ سياه

در باز شد و كسى از او دعوت كرد تا بت نپرستد و بگويد: اللَّه

* هر گاه سياه بود و سرشار گناه مى رفت به سمت نور مانند گياه

هى سنگ به سوى چشم شيطان انداخت لبخندزنان كشيد خود را تا ماه

پريسا مقصودى- نيشابور

بُغض بقيعستانى

كيستى بُغض بقيعستانى ام؟ ابتداى گريه توفانى ام

در رثايت واژه الكن مى شود مثل بغض مانده من مى شود

ناگهانى هاى چشمان تَرَم آب آتش مى زند بر باورم

گريه كن اى چشم زهرايى شدى مثل درياها تماشايى شدى

اين زلالى از زلال كوثر است مادر گل بين ديوار و در است

اى بقيع من كه خاموشى تراست هر چه مى پرسم فراموشى تراست

اى بقيع من كه تنها مانده اى پشت ديوار تماشا مانده اى

اى بقيع من كه خاكت توتياست منطق بينايى چشمان ماست

تو بهشتى در زمين جامانده اى از براى خاطر ما مانده اى

با زبان دل تكلّم كرده ايم ما تو را در چشم خود گم كرده ايم

بادها از مغرب غم مى وزند ناله ها از سمتِ ماتم مى وزند

چشم ها، همراز دريا مى شوند زائرِ ام ابيها مى شوند

هرچه منظومه است گردد بى مدار هرچه گردون است گردد بى قرار

ص: 166

سنگ از زارى، زبان وا مى كند سرو مى گريد دريغا مى كند

واى من پشتِ افق هم خم شده با رواق آسمان در هم شده

آسمان هم تا نظر بر خاك كرد بى خود از خود شد گريبان چاك كرد

ماه پشت ابر پنهان مى گريست ابر از هر سو پريشان مى گريست

باد سرگردان به هر سو مى دويد گريه سر مى داد هر جا مى رسيد

روى دوش آسمان، ياس كبود قصه شام غريبان مى سرود

على مقيمى- چهارمحال

خانه خدا

نگاه كرد خدا غربت صداى مرا در اين كوير عطش رود اشكهاى مرا

كنار خانه كعبه نشسته ام غمگين مگر قبول كند آخرين دعاى مرا

چنان به شوق دويدم به سمت خانه او كه برق و باد نديدند ردّپاى مرا

چناه به گريه ترا در نماز خواندم كه شناختند زمين و زمان خداى مرا

گريستم كه از اين تيرگى رهابشوم صداى خوب اذان پركند فضاى مرا

تمام قصّه سياهست او مگر از لطف به خير ختم كند فصل انتهاى مرا

كجا پناه برم از غمش كه غير از او نداشته ست و ندارد كسى هواى مرا!

سيّد مهدى موسوى- مشهد

حضور عشق

صدها هزار كفترِ جَلدِ سپيدپوش اطراف كعبه اند ... و از عشق در خروش

ديگر چه جاى گفتنِ «من» چونكه هر زمان از هر طرف صداى خدا مى رسد به گوش

پُر مى شود پياله جسم از حضور عشق پيچيده در زمين و زمان؛ نوش! نوش! نوش!

بيخود شدند از خود و در سجده مى روند ديگر كسى نمانده از اين عاشقان به هوش

ص: 167

شيطان در انتهاى افق دود مى شود لبخند مى زند به جهان پير مى فروش

و كفتران عاشق او كه نشسته اند با بالهاى واقعى عشق روى دوش!

سيّد مهدى موسوى- مشهد

ميقاتت كجاست

گاه رفتن گشت و شور و ازدحام بارالها من كه هستم؟ يا كجام؟

هر چه مى بينيم هست از ما جدا نيست فرقى در غريب و آشنا

بى نصيبم، موسپيدى روسياه بى پناهى غرق در شرم گناه

در سفرها سالها از ما گذشت مايه بهبود در احوالم نگشت

راه هاى رفته ام بى راه بود جان فشانى هاى ما جانكاه بود

ما نديديم از بلند آفتاب در كوير عمر جز رنگ سراب

بارها بگسست عهد بسته ام از جدائى ها خدايا خسته ام

اين زمان بختم به يثرب مى رود كافتابم رو به مغرب مى رود

رحمتى بر حال زارم اى كريم اى كه ستارى و رحمان و رحيم

اى كه مى دانى حكايت بى كلام حاصل ما چيست جز اشك مدام

شرمسارم ليك احوالم خوش است هاى هاى گريه هايم دلكش است

اى خدا لبيك ما را گوش كن بعد از آن شمع مرا خاموش كن

اين سفر دانى كه از آنها جداست اين خس آمد، آه ميقاتت كجاست؟ (1)

غلامحسين موسى زاده (انديشه)

هبوط رحمت حق

ز مكه آمده ام با مدينه اى آذر طواف كعبه دل كرده ام نه طوف حجر

درون سنگر احرام مأمن مؤمن كه تيرهاى گنه را نبود رنگ اثر


1- مصراع الهام گرفته از خسى در ميقات جلال آل احمد.

ص: 168

شعور و معرفت عارفانه در عرفات مرا چو مژده هاتف گرفته اندر بر

بگوش دل شنوى لا اله الا هو به چشم دل نگرى صحنه هائى از محشر

هبوط رحمت حق است و جلوه هاى سما به مخلصان خداجوى در شب مشعر

به جاى جاى حرا اقر باسمه ربك مرا ز خويش رها كرده است و هوش از سر

صفا و مروه ره عاشقان جان بر كف رهى كه رفت خليل و سلاله حيدر

زمان هروله بينى كه نور مى بارد ز طوف جمع ملائك به وادى كوثر

خوشا بياد شهيدان بنوشى از زمزم خوشا مقام براهيم و اشهدى ديگر

بريز اشك نيازى بشام هاى دعا كه او ز هر چه گناه است شويدت دفتر

كم از جماد نيم چوب ناله سر داده ستون به گريه درآمد ز هجر پيغمبر

ز بوى تربت احمد به وجد آمده ام و جاى فاطمه عليها السلام شستم به آب ديده تر

ز ديوها دگر «انديشه» را هراسى نيست منى چو سنگ زدم بر هر آنچه مايه شر

غلامحسين موسى زاده (انديشه)

هفت آب عشق

بزن، نوزاد من پاهاى نازت را بر اين شنها صفا و مروه و هفت آبِ عشقِ هاجرى تنها

نه يكبار است حجم راه هاى سخت و تفديده هزاران بار خواهم رفت تا آبى شود پيدا

و من با گريه ات باريده ام آن دورهاىِ دور چه حزن و غربتى پُر گريه با من داشت آن صحرا

عطش روى لبانِ كوچكت با رنگ گل آميخت نگاهم رو به سمت آسمان مى رفت آن بالا

تمام طاقتم پاهاى دردم را تحمل كرد و من مثل سرابى خسته مى پرسيدم از دريا

ص: 169

تو تنها در كنار خار و خاشاكى و سنگى سخت مرا بى تاب تر مى كردى از پيمودن دنيا

صداى گريه ات در انعكاس چشمه باقى ماند و زمزم زير پاهاى تو مى جوشيد پرآوا

فرحناز ميرزايى- تهران

ياهو

«ياهو»

برو طواف دلى كن كه كعبه مخفى است

«ترانه چندم»

در آتشِ شوق تو

«ايْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجهُ اللَّه»

در اين لحظه هاى ناب

و دل دلِ من براى تو

براى «لبيك»

براى دمى كه

اين غبار

بر دامن سپيد حضور تو بنشيند

*** منم ققنوس عشقت

تا بعدِ جذبه تو

از خاكسترم باز زاده شوم

***

ص: 170

خدايا مى شنوى

اين قطره، قطره آوازهاى مرا

شعله را بيافروز

امشب به ترانه هزار و يكم رسيده ام

كه آن خليل بنا كرد و اين خدا خود ساخت

الهام ميزبان- مشهد

حاجى كوچولو (احكام حج براى كودكان با زبان شعر)

الف) تصويرسازى نحوه ورود كودك به منزل

1- از شهر مكّه آمده

على كوچولو با مادرش

شكر خدا حاجى شده (خدا را شكر حاجى شده)

شلوغ شده دور و برش

2- تو كوچه كوچكشان

چه غوغايى به پا شده

صورت پرنور على

شبيه گل ها واشده

3- از گل و اسفند و گلاب

كوچه گرفته بوى خوش

على كوچولو سلام دهد

ص: 171

به اين و آن با روى خوش

4- رو دست همكلاسى هاش

شاخه گل و نقل و نبات

پيچيده در كوچه شان

صداى شعر و صلوات

5- بچه ها مثل شاپرك

پر مى زنند سوى على

خوشحال و خندان مى بوسند

يكى يكى، روى على

6- على كوچولو رفت تو اتاق

نشست ميان بچه ها

بچه ها فرياد كشيدند

خيلى قشنگ و يك صدا

7- حاجى كوچولو خوش آمدى

از شهر زيباى خدا

الهى كه قبول باشد

عبادت و حجّ شما

8- حاجى كوچولو خبر بده

چطورى بود شهر خدا؟

ص: 172

از سفر قشنگ خود

يكى يكى بگو به ما

9- حاجى كوچولو خنديد و گفت:

به روى چشم، دوستان ناز

حالا مى گَم برايتان

سفر را از سير تا پياز

10- حاجى كوچولو سخن مى گفت

از سفرش با آب و تاب

اشكهاى نازش مى چكيد

رو صورتش مثل گلاب (يكى يكى مثل گلاب)

ب) محرم شدن در ميقات

1- اوّل كار همه بايد

به سوى ميقات بروند

به يارى خداى خوب

از آنجا محرم بشوند

2- ميقات ما مسجدى بود

نام قشنگش شجره

تا نروى، نمى دانى

آنجا چه حال و خبره

3- وقتى كه من با كاروان

ص: 173

ميان ميقات رسيدم

دو پارچه پاك و سفيد

براى احرام پوشيدم

4- روى لبم شكفته شد

گل هاى «لبّيك» و دعا

ميان مسجد مى پيچد

صداى لبّيك هاى ما

5- مادرِ من همان جا گفت:

تو مُحرم هستى از حالا

گل پسرم، پس نبايد

انجام دهى اين كارها را:

ج) كارهايى كه محرم نبايد انجام دهد:

1- پيراهنت، نكُن به تن

بيرون نكن خون از بدن

خودت را در آينه نبين

گل ها را از شاخه نكن

2- ناخن دست و پا نگير

با حوله خشك نكن مو را

لباس دوخته را نپوش

كفش و جوراب نكن به پا

3- سر را تو آب فرو نكن

ص: 174

با دست نكَن موى سرت

پارچه نبند به دور سر

كلاه نذار روى سرت

4- نبايد الآن بزنى

حرف دروغ و نابجا

ميان گفتگو، نگو

آره به خدا، نه به خدا

5- عطر و گل و گلاب نبو

نمال به روى دست و رو

روى لباس هم عطر نزن

نخور چيز خوش عطر و بو

6- اگر پشه رو تنت است

آن را نگير از سر جاش

زنبور اگر نيشت نزد

به آن كارى نداشته باش

د) وارد شدن به مكه:

1- از ميقات آمديم، بيرون

به شهر مكه سرزديم

مثل كبوتر حرم

به سوى كعبه پرزديم

2- وقتى كه كاروان ما

ص: 175

به شهر مكه پاگذاشت

نمى دانيد كه هر كسى

چه حالت عجيبى داشت

3- هر كسى از هر طرفى

به سوى كعبه مى دويد

انگار در آن شهر شلوغ

جز كعبه هيچ چيز نمى ديد

د) طواف كردن:

1- خانه كعبه مثل گل

ما همه پروانه شديم

با شور و شوق آماده

طواف آن خانه شديم

2- به دور كعبه گرديديم

مثل هزار تا شاپرك

يواش و نرم مى چرخيديم

مثل هزار تا قاصدك

3- هفت دفعه مثل مادرم

به دور كعبه چرخيدم

آخر دور هفت كه شد

به جاى اول رسيدم

4- مادرِ من وقت طواف

ص: 176

دعا مى خواند از رو كتاب

چشم هاى خيسش شده بود

مثل دو تا چشمه آب

و) صحنه هاى جالب در كنار كعبه:

1- كنار خانه خدا

صحنه هاى قشنگى بود

مثل يه باغ باصفا

گل هاى رنگارنگى بود

2- پيرزنى بر روى تخت

نشسته بود، طواف مى كرد

گريه كنان، دعا مى خواند

قلب خودش را صاف مى كرد

3- پرده كعبه را يكى

بوسه مى زد، دست مى كشيد

در آن شلوغى كودكى

سنگ سياه را مى بوسيد

4- يه مادرى، بچّه بغل

از آب زمزم مى نوشيد

آب زلال را بچّه هم

با شيشه، كم كم مى نوشيد

5- صداى لبّيك و دعا

ص: 177

پيچيده بود در آسمان

هيچ كسى اين صحنه ها را

نديده بود تا آن زمان

ز) نماز طواف:

1- بعد طواف، ما آمديم

پيش مقام ابراهيم

براى خواندن نماز

پشت مقام، ما ايستاديم

2- پشت مقام، اگر نشد

منتظر آنجا مى مانى

اگر شلوغ بود دوباره

يه جاى خلوت مى خوانى

3- نماز زيباى طواف

تمام آن، دو ركعت است

مثل نماز صبح ماست

خواندن آن، چه راحت است

سعى كردن بين صفا و مروه:

1- دو كوه كوچك و قشنگ

كنار خانه خداست

يكى از اين دو مروه است

آن يكى هم، كوه صفاست

ص: 178

2- دسته به دسته حاجيان

جمع مى شوند روى «صفا»

شروع به رفتن مى كنند

از آنجا با نام خدا

3- از صفا تا مروه يكى

از مروه تا صفا دو تا

همين طورى راه مى روند

هفت دفعه بين اين دو جا

4- هفت دفعه من مثل همه

قدم زدم با حوصله

ميان راه يه جايى هست

كه مى روند با هَروَله

5- يه كودكى ميان راه

دويد و افتاد رو زمين

دست مرا گرفت پاشد

خنديد و گفت: صد آفرين

كوتاه كردن مو و ناخن:

1- آخر سعى با مادرم

كنار مروه ايستاديم

خوشحال و خندان دو تايى

به ديوارى تكيه داديم

ص: 179

2- مادرم آن جا دست گرفت

ناخن گير و قيچى تيز

خنديد و گفت: بيا جلو

اى پسر ناز و عزيز

3- ناخن دستم را گرفت

يه خورده از موهامو چيد

خنده كنان گفت پسرم

عمره تو به سر رسيد

4- همان جا من با خوشحالى

روى مادر را بوسيدم

وقتى كه آمديم اتاق

پيرهن و شلوار پوشيدم

شروع حجّ تمتع و رفتن به سوى عرفات:

1- دوباره در مكّه همه

لباس احرام مى پوشند

پير و جوان براى حج

با خوشحالى باز مى كوشند

2- روز نُهُم يا عرفه

رفتيم به سوى عرفات

از ظهر تا شب، كار ما بود

ذكر و دعا و صلوات

ص: 180

3- پيچيده بود در همه جا

صداى زيباى دعا

هر كسى زير لب مى گفت

با حال خوش، خدا خدا

4- قطره هاى اشك همه

شبيه باران شده بود

خاك لطيف عرفات

مثل گلستان شده بود

5- فرشته هاى آسمان

با خوشحالى پر مى زدند

ميان چادرهايمان

يكى يكى سر مى زدند

وقوف در مشعر:

1- شب كه رسيد يواش يواش

از عرفات، درآمديم

خوشحال و شاد و پرتلاش

به سوى مشعر آمديم

2- در آن جا هركس مى آمد

گريه مى كرد، دعا مى كرد

هر كسى با زبان خود

گفتگو با خدا مى كرد

ص: 181

3- بس كه شلوغ بود آن زمان

گم شدم آن جا ناگهان

مادرم از دور مرا ديد

آمد سويم دوان دوان

4- دور و بر ما ريخته بود

سنگ هاى ريز و رنگارنگ

هر كسى در آن جا مى ريخت

در كيسه اش، مقدارى سنگ

اعمال منا: سنگ زدن به ستون عقبه

1- اوّل صبح روز عيد

وقتى كه آفتاب مى تابد

هر كه درون مشعر است

از آن جا بيرون مى آيد

2- دسته به دسته آمديم

يواش يواش سوى منا

كوچ بزرگ آن جا بود

قشنگ تر از پرنده ها

3- پر سيدم از مادر، چرا

هركسى شاد و خندان است؟

خنديد و گفت: گل پسرم

عيد قشنگ قربان است

ص: 182

4- يواش يواش، حلقه زديم

دور ستون آخرى

در آن جا از كيسه بايد

سنگ ها را دربياورى

5- اين ور و آن ورِ ستون

حسابى بود شلوغ و تنگ

هر نفرى بايد مى زد

به آن ستون هفت دانه سنگ

6- دستِ ما شد مثل تفنگ

تيرهاى ما هفت دانه سنگ

ستون چى بود؟ شيطان بد

دور ستون، ميدان جنگ

اعمال منا: قربانى

1- در روز عيد هر نفرى

قربانى، بايد بخرد

قربانى ها را يك نفر

يكى يكى سر مى بُرد

2- دو برّه چاق و سفيد

مادرم از آن جا خريد

يه پيرمرد مهربان

هر دو را بُرد و سر بريد

ص: 183

3- گاوميش و گاو و ميش و بُز

برّه و گوسفند و شتر

قربانى ها كرده بودند

دشت منا را پُرِپُر

4- خون همه قربانى ها

پاشيده بود بر روى دشت

يعنى كه در راه خدا

از همه چيز بايد گذشت

اعمال منا: تراشيدن سر

1- زن ها روز عيد مى گيرند

ناخن ها را يكى يكى

بعد موى سر را مى چينند

با قيچى امّا اندكى

2- مردها هم از ته مى زنند

موى سر خود را با تيغ

بچّه پسرها، مى كشند

از ترس تيغ، هوار و جيغ

3- مادر من با تيغ تيز

سرم را از ته تراشيد

با خنده قشنگى گفت:

حاج على، خسته نباشيد

ص: 184

ماندن در منا در شب يازدهم و دوازدهم و سنگ زدن به سه ستون:

1- غروب عيد مادر من

گفت: پسرم، هيچ مى دانى

امشب و فردا شب، شما

بايد در اينجا بمانى

2- امشب و فرداشب همه

بايد در اينجا بمانيم

عبادت و دعا كنيم

نماز و قرآن بخوانيم

3- در روز يازدهم، همه

پيش ستون ها آمديم

سه تا ستون در آن جا بود

به سوى هر سه سنگ زديم

4- نگاه مى كردم به هدف

تير مى زدم، يواش يواش

مثل تيراندازها بودم

حسابى در سعى و تلاش

5- هفت تا زدم به اوّلى

هفت تا زدم به دوّمى

دوباره من هفت دانه سنگ

زدم به سوى سوّمى

ص: 185

6- همان جا سنگ مادرم

كمانه كرد، خورد به سرم

فورى مرا بوسيد و گفت:

ببخش مرا اى پسرم

7- روز دوازدهم همه

باز به ستونها سنگ زديم

عصر همان روز همگى

به سوى مكّه آمديم

بازگشت به مكه و انجام دادن 5 كار:

1- شكر خدا دوباره ما

به شهر مكه سرزديم

به سوى خانه خدا

مثل پرنده پرزديم

2- دوباره مثل پروانه

به دور كعبه گرديديم

يواش يواش مثل همه

هفت دفعه آنجا چرخيديم

3- بعد طواف، باز آمديم

پشت مقام ابراهيم عليه السلام

براى خواندن نماز

دوباره آنجا ايستاديم

ص: 186

4- دوباره از كوه صفا

به سوى مروه آمديم

هفت دفعه بين اين دو جا

دعاكنان قدم زديم

طواف نساء و نماز آن:

1- مادرم آنجا گفت: على

مانده طواف ديگرى

نامش چيه؟ طوافِ نساء

تو هم به جا مى آورى

2- دوباره بعد اين طواف

نماز مخصوص مى خوانند

اگر شلوغ بود و نشد

منتظر آنجا مى مانند

پايان كارها و طواف خداحافظى (طواف وداع)

1- كنار كعبه سر رسيد

عمره ما و حجّ ما

با مادرم صدا زديم:

شكر و سپاس، اى خدا

2- براى بار آخرين

كنار كعبه آمديم

ص: 187

گريه كنان، ناله زنان

به پرده اش، بوسه زديم

3- سراسر سينه مان

ناله سوزان شده بود

چشم تمام حاجيان

چشمه جوشان شده بود

4- من هم، دلم شكسته شد

بلند صدا زدم، خدا

زيارت خانه خود

دوباره روزى ام نما

صحنه پايانى (بازگشت به داخل اتاق منزل على و انتهاى قصه):

1- على كوچولو خنديد و گفت:

به سر رسيد قصّه ما

خدا كند سفر كنيد

به مكّه، تك تك شما

2- دوست هاى خوب و مهربان

حجّ، چه قشنگ و عالى بود

راستى جاى يك يكِ تان

خيلى در آن جا خالى بود

3- بچه ها فرياد كشيدند:

ص: 188

راستى كه مكّه ديدنى است

قصّه دلنشين حجّ

چه جالب و شنيدنى است

4- حاجى كوچولو، يادت باشد

با مادرت كجا بودى

خوشا به حالت كه يه ماه

در حرم خدا بودى

5- به سوى كعبه پرزدى

هم سخن خدا شدى

به آسمان ها سر زدى

مثل فرشته ها شدى

سيد محمد مهاجرانى

كبوتران حرم

فروغ چهره دلدار چون هويدا شد دوباره باده مستى به ساغر ما شد

كمال حسن نگر مُرغك رهيده ز دام بروى شاخه طوبى نشست و گويا شد

هر آنكه رفت به مروه صفاى دل بنمود چو قطره از ره اخلاص سوى دريا شد

ز زمزمش چه بگويم كه آيتى ز خداست و يا مقام خليلش كه دُرّ يكتا شد

كبوتران حَرَم عاشقانه در پرواز به گرد خانه معبود حشر بر پا شد

بيا به خلوت عاشق طريق عشق ببين به كوى عاشق و معشوق شور و غوغا شد

نگار من كه به مكّه نرفت و حج ننمود به غمزه زائر بيت الحرام دلها شد

رضا نشاى مقدم- سارى

ص: 189

كعبه قبله دلها

اگر كه كعبه نمى بود راه گم مى شد اميد يوسف كنعان به چاه گم مى شد

نبود كعبه اگر شوق سرزمين حجاز در آن سراب مسير نگاه گم مى شد

تب دعا و زيارت به سينه مى خشكيد جوانه نيز به عمق گياه گم مى شد

ميان وسعت خورشيد و آسمان خدا تمام باور خورشيد و ماه گم مى شد

نداشت منزلتى خاك سرزمين حجاز در اوج جهل، حقيقت اله گم مى شد

نه عاشقى و نه حاجى، نه زائرى مى بود بدون مروه صفا در گناه گم مى شد

اگر كه كعبه نمى بود نام ابراهيم ز ذهن ابرهه و آن سياه گم مى شد

مجتبى نظام آبادى- خراسان

سرزمين عشق

در گوشه اى از حجاز گم خواهم شد مابين دو تا نماز گم خواهم شد

بر چشم حقيقتت پناه آوردم در آن درِ نيمه باز گم خواهم شد

از غار صداى گفتگو مى ريزد آواى بخوان بخوانِ او مى ريزد

مى گفت فرشته: اقرأ باسم ربّك عشق است كز آسمان فرو مى ريزد

سنگى كه كنار خانه اش كاشته اند از دامن اهل بيت برداشته اند

مى خواست خدا به كعبه اثبات كند با دست على ترا نگهداشته اند

دنبال تو جانماز را مى گردم من پنجره هاى باز را مى گردم

دور حرمت كه هيچ، من از پى تو دور همه حجاز را مى گردم

ص: 190

گفتى كه فقط به گوش باشيم به چشم گفتى كه سپيدپوش باشيم به چشم

حالا كه عروس عشق در خانه تست رفتيم كه ساقدوش باشيم به چشم

من پاى چگونه در حرم بگذارم بر بال فرشته ها قدم بگذارم

بر كعبه نگاهِ اول آتش گيرد بگذار كه چشم روى هم بگذارم

در مكه صداى پاى مولاست هنوز خورشيد نرفته است بالاست هنوز

دائم صلوات مى فرستند ز عرش عطر بدن محمد صلى الله عليه و آله اينجاست هنوز

فانوسِ چارگوشِ مشكى پوشش لبخند نشسته بر لب خاموشش

نذرِ دل من هزار مرواريد است دل، حسرت گريه داشت در آغوشش

مابين صفا و مروه ديدارم كن تكرار توام تو نيز تكرارم كن

با دست خودت بيا و در روز حساب از خواب هزارساله بيدارم كن

رزيتا نعمتى- قزوين

ساقه پيچك

بيا اى هم سفر،

تا فصل هاى سبز رفتن را بياغازيم

به ديدارى از آن اقليم افلاكى بپردازيم،

كه بانك دلكش «لبّيك»

از دروازه هايش مى رسد بر گوش

و آواى نيايش هاى خَلقَش،

ص: 191

بيرق سبز رهايى را به گرمى مى كشد بر دوش

*** «صفايى» گاهگاهى در درونم اوج مى گيرد

و شاهين سپيد هستى ام را

تا سِتيغ گرم «مروه»

مى دهد پرواز

كه پايم پرنيان صخره هايش را گِره خورده است

و ذهنم روزگارى در هواى آن به سر برده است

*** روانم مى تپد در شوق ديدارى از آن صحراى رمزآلود،

«مشعر»، وادىِ شور و شُعور و شعر

كه مى خيزد شميم انتظارى گرم

از خاك درخشانش

و گاهى مى تراود

جاى پاى سبزِ آن «موعود نامى را»

به ريگستانِ سوزانش

و آن صحراى پُرتاب و تب «بطحا»

ز چشمانم، بسانِ ناودانِ كعبه

باران ها كند جارى

*** تمنّاى حضور گرمِ آن عالى جنابِ وحى در «يثرب»

بپيچاند طنابِ تار و پودم را،

بسانِ ساقه پيچك،

به گردِ رُكنِ «حنّانه»

ص: 192

كه بار شِكوه ها را قرن ها بر دوش بگرفته است

و چون پروانه مى گردانَدَم بر گرد آن «گلدسته ها»

بر گردِ آن خانه ...

كه در آن، سايه ها منظومه هاى نور مى خوانند

به روى آستانش بوته هاى حيرت و تسليم مى رويد

و در ديواره هايش،

سنگ ها صد قصّه پرشور مى دانند

و با «تسبيح» ناپيداى آن عالى تَبارِ زُهد،

آن قدّيسه بيدار

- كه در دستانِ تقوا مى شود تكثير-

هماره كوله بار خاطراتم مى شود سرشار

*** فراسوىِ «بقيع» خسته از غُربت،

نواى نوحه اى در گوش مى نالد

«كه آن سركردگانِ مكتب توحيد،

حريم بسته را ديوار برچينند

و خود پوياتر از همواره هستى،

حضور خويش را در بزمِ بى تابِ تجلّى

بر صف نظّاره بنشينند»

و باشد ديدگان استجابت،

نقش پيداى اجابت را

دمى بى پرده تر بينند

مهرانگيز نوبهار- تهران

ص: 193

شيداى شاهد طريق بيت العتيق

شد بدشت تشنه جارى پرعطش هرم آتش ز آفتاب نيم روز

بر زمين گوئى كه آمد ز آسمان آبشارى جانگداز و سينه سوز

از كران تا بيكران دشت داغ تشنه كامى را- كويرى لب ندوخت

گوئيا هر جا به هر سو، هر چه بود در شرار كوره خورشيد، سوخت

چشمه خورشيد را از خشم، چشم موج ميزد، موج خون رنگ جنون

مى گذشت آن كس كه از خود، مى گذاشت سر سوى صحراى گلسنگ جنون

در چنين حال و هوائى- عشق را عاشق صادق، به صدق جان و دل

رو به سوى مشكوى معشوق داشت فارغ از فكر و فريب آب و گل

در چنين حالى- به وادى طلب رهرو حق- طالب ديدار بود

با دراى كاروان- بى گفتگو، زير لب- لبيك گو، ره مى گشود

كاروان منزل به منزل وجد نجد وندر آن محمل به محمل نور بود

كاروانسالار، ايمان و اميد كاروان عشق و شوق و شور بود

فارغ از بيم و اميد هجر و وصل تن به طوفان داده در طى طريق

يابد آرامش مگر كه- جانشان در حريم حرمت بيت العتيق

ليكن از ترفند شيطان- هيچكس يكنفس هم روى آرامش نديد

دست خون آلوده شرك و نفاق خاك پاك كعبه را در خون كشيد

ص: 194

آن حرامى مردم- از نامردمى بست روى زائر حق- راه را

فتنه را- اهريمنى- آل سعود ريخت خون اهل آل اللَّه را

در كوير تشنه دشت حجاز جوى خون بود و عطشناك آفتاب

آبشار هرم آتش- كرده بود خون به رگ، سيلابى از سرب مذاب

با صفا- صافى دلان كردند سعى در برائت از- كيان كفر و كين

لطف حق اميدشان بود و نبود بيمشان هرگز ز كيد مشركين

سرزنش خار مغيلان گر كند در بيابان- رهرو حق را، چه غم

عشق را مى بايد از جان، شست دست گر به شوق كعبه خواهى زد قدم

همنواى چاوشان نغزخوان عالمى را- كاروان، آواز داد

تا به عطر آگين هواى كوى دوست مرغ جان خويشتن پرواز داد

دل زدند از شوق در درياى عشق چون به سر شور شهادت داشتند

واپسين دم هم- بلب ها، غرق خون نغمه تكبير وحدت داشتند

جمعه خونين- جهان را- جاودان ياد بادا تا به روز واپسين

بهر قطع ريشه باطل- بقهر دست حق آيد برون از آستين

احمد نيك طلب- تهران

درد دلاى بى صدا

اينجا هوا آفتابيه دل آدماشم آبيه

اينجا همه مهربونن دوست داشتنو خوب مى دونن

اينجا خدا پيش همه س روز و شب اينجا همهمه س

ص: 195

همه مى خوان زودتر بيان يه حاجتى ازش بخوان

هر كى كه حاجت مى گيره بوى عبادت مى گيره

مرد و زن و پير و جوون با خدا مى شن همزبون

اينجا مى گردن عاشقا به دور خونه خدا

يه خونه مكعبى بقيع و مسجدالنبى

زمزمه هاى السّلام ... سردرِ مسجدالحرام

درد دلاى بى صدا تو سعىِ مروه و صفا

عطر سلام و صلوات مى پيچه توى «عرفات»

چشماى خيس، دلاى پاك پيشونىِ خورده به خاك

يه عالمه راز و نياز دست دعا وقت نماز

هر كى كه پاك و بى رياست مهمون خونه خداست

اينجا هوا آفتابيه دلِ آدماشم آبيه ...

رضا نيكوكار- رشت

پشت ستون ها

هر درخت

دست خواهشى است

از سوى زمين

نسيم بخشش را

كه ميوه گناه داده است

و ما ناخواسته و بى قرار

خدا را مى جوييم

پشت ديوارها و ستون هايى كه

ص: 196

استوارى را فرياد مى كنند

بهشت و جهنم را نيز

ناكام مانده ايم

و خدا هنوز به انتظارمان ايستاده است

ساناز واحدى

احرام عشق

باز امشب اشك غوغا مى كند زخم هاى كهنه سر وا مى كند

كاروان حج كه راهى مى شود سهم من تنها نگاهى مى شود

من همان موجود سرتاپا گناه بنده ات هستم وليكن روسياه

روسياه از كرده هاى ماضيم از دل خودخواه از خودراضيم

آه اما مهلتى ديگر بده در صفا و مروه دل را پر بده

جرعه اى زمزم بنوشان اى خدا جرم هايم را بپوشان اى خدا

با لباس خالص احرام عشق پر بده قلب مرا تا بام عشق

تا حرا و تا منا را حس كنم لحظه هاى آشنا را حس كنم

اى خدا من روسياهم من بدم با زبان دل به سويت آمدم

با زبان شعرهايم پرزدم بيكران ها را شبانه سرزدم

شاعرى لايق نبودم، نيستم لايق آنچه سرودم نيستم

آه اما اى خدا ردم مكن اين گناهان را خدا سدم مكن

اى خدا تو محرم راز منى بالهاى ناب پرواز منى

اى خدا بالى بده پروانه وار پركشم تا خانه آباد يار

رقيه هاشمى (رها)- استان گلستان

ص: 197

شعله هاى تجلى

پروانه مى شوى و به خورشيد مى رسى پر مى كشى به دامن توحيد مى رسى

چون موج، عاشقانه در اين وسعت حضور با پاى دل به ساحل امّيد مى رسى

آوازهاى روشن لبيك مى وزد تا روشناى قله تجريد مى رسى

در ازدحام اين همه فرياد و هروله مهر قبول خورده، به تأييد مى رسى

جاريست شعله هاى تجلى ز هر طرف پروانه مى شوى و به خورشيد مى رسى

حسن يعقوبى- سرخه

تمام درددل هاى غريبى

من امشب شور و حال گريه دارم دلم مى خواهد امشب خون ببارم

چه دارم من بجز يك بغض بسته نَمى اشك و غم و قلبى شكسته

هميشه آرزويت در دلم بود نصيبت من ز عشقت درد و غم بود

براى آن كه امشب خون ببارم تمام عمر را چشم انتظارم

مرا مى سوزد امشب آه سينه مدينه، اى مدينه، اى مدينه

تو شهر غربت پروانه هايى سراسر تربت پروانه هايى

زمينت پر ز جا پاى ملائك هوايت غرق پرهاى ملائك

تو نخلستان مولايى مدينه غريبستان زهرايى، مدينه

اگرچه هر كجايت شور و حاليست ولى جاى على هر گوشه خالى است

مرا هر سو كه اين دل مى كشاند به من بوى على را مى رساند

در اين پس كوچه ها مشت پرى هست درى، خاكسترى، ميخ درى است

نگاهى تا قيامت زار مانده گلى بين در و ديوار مانده

كسى در را به يك ديوار بسته گلى را پشت در، پهلو شكسته

ص: 198

كبود و ارغوانى صورت گل پر از زخم نهانى، قامت گل

در اينجا هر چه گل زخم و كتك خورد به جرم باغبانى فدك خورد

على را آن طرف تر مى شود ديد كنار ياس پرپر مى شود ديد

مدينه، تربت زهراى من كو؟ تمام غربت زهراى من كو

چه شد آن قبر پنهانى؟ مدينه تو مى دانى، تو مى دانى، مدينه

تو آگاهى ز فريادم ز دردم كمك كن دست خالى برنگردم

مدينه! سينه ام چاك بقيعت فداى تربت پاك بقيعت

شب و اشك و ترنم هاى بلبل بقيع و پشتِ ديوار و توسل

بقيع و اشك هاى ناشكيبى تمام درددل هاى غريبى

بقيع و بين گل ها جاگرفتن سراغى از دل آقا (عج) گرفتن

مدينه آنقدر من بى قرارم كه آتش مى چكد از چشم زارم

من امشب بغض شعرم را شكستم به درهايت دخيل عشق بستم

دلم پروانه شد، پرزد ز سينه مدينه، اى مدينه، اى مدينه

محمد يعقوبى- ملاير

شبهاى مسجدالحرام «1»

شبهاى مسجدالحرام (1)

شب است و صفاى حريم حرم كه دل پيش معبود خود مى برم

شب است و مطاف و مقام و صفا حريم دل و كوى عشق و وفا

شب است و نشاطى كه جان پرور است شراب طهورى كه سُكرآور است

شب و خلوت جان و عطر حضور شب و مسجد و كعبه، درياى نور

بزرگان حقيران اين درگهند سرِ خاكسارى بر آن مى نهند

در اينجا بزرگى به افتادگى است شكوه و جلال تو در سادگى است


1- اشعار حجةالاسلام والمسلمين آقاى جواد محدثى پس از مهلت مقرّر به دستمان رسيد و در نتيجه در مسابقه شركت داده نشد. ليكن به لحاظ ارزشمند بودن اين اشعار تصميم گرفته شد به اين كتاب افزوده گردد تا خوانندگان محترم از آن بهره مند شوند.

ص: 199

در اينجا خلوص و دعا مى خرند تو را تا به قرب خدا مى برند

خدايا به شبهاى بيت الحرام به مولود كعبه عليه السلام

تو ما را فراخواندى و آمديم پذيرايمان باش اگرچه بديم

جواد محدّثى

مهمانِ حرم

شكر خدا زيارت پيغمبر آمديم توفيق يار شد كه سوى اين در آمديم

ما لايق حضور تو هرگز نبوده ايم لطف تو بود اينكه به اين محضر آمديم

آلوده ايم و از گنه خويش شرمسار با دستهاى خالى و چشم تر آمديم

اى مهربانِ بنده نواز و بزرگوار ما خائف از محاسبه محشر آمديم

ما دلشكسته ايم، وليكن اميدوار ما را ز خود مران كه بر اين باور آمديم

با آرزوى ديدن مهدى عليه السلام در اين ديار از مروه تا صفاى تو چون هاجر آمديم

بوى گلى است در عرفات از حضور تو سوى گل وجود تو ما با سر آمديم

ما داغدار كوچ هزاران ستاره ايم گريان ولى ز داغ گلِ ديگر آمديم

داغ بزرگ، مدفن پنهان فاطمه است ما در پى زيارت اين مادر آمديم

جواد محدّثى

مدينه

مدينه، مدفن پيغمبر ماست كه خاكش سرمه چشم ترِ ماست

مدينه، مهبط جبريل بوده است مدينه مرقد چار اختر ماست

* مدينه كوچه هايى تنگ دارد ز محرومان، نشان و رنگ دارد

كنار كوچه ها هم قصرهايى است كه بر سردر نشان ننگ دارد

ص: 200

مدينه، سرفراز و سربلند است مدينه داغدار و دردمند است

ز ديوار و زمين و كوچه هايش صداى ناله زهرا، بلند است

* بقيع دلخراش ما در اينجاست قبور اولياء ما در اينجاست

درونش قبر بى نام و نشانى است كه مى گويند: آنجا قبر «زهرا» ست

* خداوندا! بسى حسرت كشيديم به شهر پاك پيغمبر رسيديم

مدينه آمديم، اما دريغا كه قبر حضرت زهرا نديديم

* بقيع ما نشانش بى نشانى است بقيع ما، گلستان نهانى است

درون شب در اين گلزار خاموش چراغش نور ماه آسمانى است

* هويزه! اى بقيع دشت ايران هويزه! اى شهادتگاه شيران

اگر ويرانه و بى سايه بانى در اينجا هم بقيع ماست ويران

* خداوندا! به اين دلهاى پردرد به اشك گرم و سوزانِ زن و مرد

به اين سوز و گداز عاشقانه كه در اين شهر طوفانى به پا كرد

* به مولامان على، آن جاودانه به زهرا و به قبر بى نشانه

خداوندا! خودت رزمندگان را ظفرمندانه برگردان به خانه

* خداوندا به اين شبهاى ديدار به قلب پراميد و چشم بيدار

به اين شبناله هاى پشت ديوار «خمينى» را براى ما نگهدار

جواد محدثى

ص: 201

جذبه مهر

جذبه مهر تو آورد مرا، بار دگر غير عشق تو نبوده است مرا كار دگر

هر كه را نيست به دل شور ولايت، برود بفروشد دلِ بى مهر به بازارِ دگر

اين دل سوخته و ديده گريانِ مرا نيست جز دست كريم تو خريدار دگر

يا رسول اللَّه! اى مرقد تو كعبه عشق بر لبم نيست بجز ياد تو گفتار دگر

من كه عمرى است به درگاه تو سر مى سايم نروم از درِ اين خانه به دربار دگر

زائر كوى رسوليم، خدايا مپسند در ره عشق، گزينيم جز او يار دگر

جواد محدّثى

خسى در ميقات

من از اين شهرِ اميد

شهر توحيد كه نامش «مكّه» است

و غنوده است ميان صدفش «كعبه» پاك،

قصه ها مى دانم

دست در دست من اينك بگذار

تا از اين شهر پر از خاطره ديدار كنيم

هر كجا گام نهى در اين شهر

و به هر سوى و به هر چشم انداز

كه نظر كرده و چشم اندازى

مى شود زنده، در انديشه، بسى خاطره ها

يادى از «هاجر» و اسماعيلش

مظهر سعى و تكاپو و تلاش

يادى از «ابراهيم»

ص: 202

آنكه شالوده اين خانه بريخت

آنكه بت هاى كهن را بشكست

آنكه بر درگه دوست،

پسرش را كه جوان بود به قربانى برد

يادى از ناله جانسوز «بلال»

كه در اين شهر، در آن دوره پرخوف و گزند

به «احَد» بود بلند

يادى از غزوه «بدر»

يادى از جنگ «احُد»

يادى از غار «حرا» مهبط وحى

و بسى خاطره، از جاى دگر، شخصِ دگر ...

بانگ توحيد كه در دشت و فضا مى پيچد

موج «لبّيك» كه در كوه و هوا مى غلتد

طور سيناى مسلمانان را

جلوه گر مى سازد

چه كسى جرأت اين را دارد

كه در اينجا سخن از «من» گويد!

«من» و «تو» رنگ ز رخساره خود مى بازند

همه «ما» مى گردند

پهندشت عرفات

جلوه گاهى است كه در آينه اش

چهره روشن وحدت پيداست

همه در زير يكى سقف بلند

- آسمانى نيلى-

به مناجات و عبادت مشغول

ص: 203

اشك در ديده و غم ها به دل و بار گناهان بر دوش

همه در گريه و در راز و نياز

جامه اى ساده و يكسان و سفيد

جامه اى ضدّ غرور

همه بر تن دارند

در حريمِ حرم و كعبه عشق

همگى در «سعى» اند

يا كه در حال طواف،

گِرد اين خانه كه از روز نخست

بهر «مردم» شده در مكّه بنا (1)

وطن مشتركى چون مكّه

نتوان يافت به هيچ آيينى

امتيازات نكوهيده در اين شهر و حريم

به مساوات، مبدّل گشته است

اين مراسم كه در اين خانه بپاست

رمزى از شوكت و از تقويت آيين است (2)

جلوه اى از دين است

حاجى اينجا همه «او» مى بيند

نام او مى شنود

فيض او مى طلبد

با شعار «لبيك»

پاسخ دعوت «او» مى گويد


1- انّ اوّل بيتٍ وضع للناس للّذى ببكّة مباركاً آل عمران/ 96؛ همانا اوّلين خانه اى كه براى «مردم» قرار داده شد، خانه اى است كه در مكّه است و مبارك مى باشد.
2- والحجّ تقوية للدّين نهج البلاغه، فيض الاسلام، حكمت 244.

ص: 204

غرق در جذبه پرشور خداست

قطره اى از درياست

و ... «خسى در ميقات»

جواد محدّثى

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109