قيام جاويد

مشخصات كتاب

شماره مدرك كتابخانه مجلس:۷۹-۸۴۶۳
سر شناسه:ابومخنف، لوطبن‌يحيي، -۱۵۷ ق
عنوان قراردادي:مقتل‌الحسين. فارسي
عنوان كتاب:قيام جاويد : گردانيده " مقتل‌الحسين" ابي‌مخنف/ ترجمه و تصحيح حجت‌الله جودكي
وضعيت نشر و پخش و غيره :تهران: موسسه فرهنگي انتشاراتي تبيان، ۱۳۷۷.
مشخصات ظاهري:ص [۱۴۰]،سي و چهار.: جدول
فروست:(مجموعه تاريخ؛ ۱)
يادداشتهاي مربوط به عنوانهاي مرتبط :عنوان روي جلد : قيام جاويد مقتل‌الحسين ابي‌مخنف.
يادداشتهاي مربوط به عنوانهاي مرتبط :پشت جلد لاتيني‌شده:Gheyam -e-javeed (Everlastingrise) Maghtal-al-Hossain.
يادداشتهاي مربوط به كتابنامه ، واژه نامه و نمايه هاي داخل اثر :كتابنامه به صورت زيرنويس
عنوانهاي گونه گون ديگر:مقتل‌الحسين
موضوع :واقعه كربلا،۶۱ ق
موضوع :حسين‌بن‌علي <(ع)>، امام سوم،۴ -۶۱ق
موضوع :عاشورا
رده بندي كنگره:BP۴۱/۵/ف‌لا۲۳ م۷۰۴۱ ۱۳۷۷ب
شناسه افزوده:جودكي، حجت‌الله،۱۳۳۵ - ، مترجم و مصحح
شناسه افزوده:مقتل‌الحسين
محل و شماره بازيابي:National library of Iran۱۱۸۸۲۵۰BP۴۱/۵ /ف‌لا۲۳ م۷۰۴۱ ۱۳۷۷ب
محل و شماره بازيابي:كتابخانه مجلس شوراي اسلامي۱۴۰۹۸۸۲
شناسگر ركورد:284244

مقتل نگاري يا زنده نگاه داشتن خاطره‌ي شهيدان

از كهن‌ترين روزگار، گزارشگري در ميدان جنگ حضور داشته و آنچه را بر دو سپاه روياروي مي‌گذشته براي ديگران گزارش مي‌كرده است اين گزارشگر صحنه‌ي جنگ را چنان تصوير سازي مي‌كرد كه خود مي‌خواست، و به سود طرفي گزارش مي‌كرد كه بدان وابسته بود. گاه اين گزارشگر، شاعر مدّاح سردار يكي از دو سپاه بود؛ از اين روي، اگر سردار سپاه در اين جنگ پيروز مي‌شد، پيروزي او صد چندان در شعر به تصوير كشيده مي‌شد و اگر شكست مي‌خورد، چنان توجيه مي‌شد كه از هر پيروزي اي بهتر در ذهن شنوندگان جايگزين گردد. ما در تاريخ مي‌بينيم كه بسياري از جنگها، همزمان يا سالها و شايد سده‌ها پس از آن، به شيوه‌اي حماسي به زبان شعر، غالباً و گاه نثر، به تصوير كشيده مي‌شود. همچون حماسه‌هاي يوناني و يا شاهنامه‌ي فردوسي. اين خماسه‌ها نيز، هدف خاصي را دنبال مي‌كنند. و آن هدف در اشعار بهتر به دست مي‌آيد تا در گزارشهاي تاريخي. چنانكه مي‌دانيم فردوسي شاعر بلند آوازه‌ي شيعي ايراني، در ميان دو سنگ آسياي سلطنت ترك بي‌فرهنگ، و خلافت عرب متظاهر به نام اسلام گرفتار است، و سلطنت ترك، فضاي مناسبي براي انديشه‌ي سطحي و ضد بشري و خرد ستيز «كرّاميان» فراهم ساخته است. كراميان مان اشاعره هستند كه به صورت قشري‌تر در خراسان ميدان‌دار فكر و فلسفه و كلام و عقايد اسلامي شده و به هر انديشه‌ي درست و اصولي و خردمندانه‌اي، به بهانه‌ي رافضيگري و باطنيگري مي‌تازند. فردوسي كه ميراث ريشه‌دار [ صفحه ده] فرهنگ ايراني و آزادانديشي و خردگرايي تشيّع را، به عنوان غني‌ترين فرهنگ انساني در اختيار دارد، به بهانه‌ي به نظم در آوردن اساطير ايران قديم، حكيمانه و عالمانه، با شيوه‌اي حماسي و زباي شيوا و فصيح، به مبارزه‌ي فرهنگي با افكار متبذل «تازي- ترك» مي‌رود. در اثبات موفقيت و پيروزي او همين بس كه:1- سلطان محمود هم مي‌فهمد و او را نخست از صله بي‌بهره مي‌كند و سپس تحت پيگرد قانون سلطاني قرار مي‌دهد.2- زبان فارسي، نه به عنوان يك زبان بومي درجه‌ي دوم، بلكه به عنوان زيباترين و پر محتواترين زبان فرهنگي يك ملت زنده و با فرهنگ و زبان دوم فرهنگ اسلامي باقي مي‌ماند.3- انديشه‌هاي كرّامي و اشعري‌گري رنگ مي‌بازد، و حتي در ميان مذاهب تسنّن آنچه به انديشه‌ي باز و خردپسند نزديكتر است، در كوتاه مدت، غلبه مي‌كند، و در بلند مدت زمينه‌اي براي پيروزي قطعي تشيع مي‌گردد.در ميان عرب جاهلي، حماسه، به اصطلاح ادبي و بر طبق صنعت بديع و به مفهومي كه گفته شد، وجود ندارد. توصيف جنگهاي عرب جاهلي، در قصايد منسوب به شاعران جاهليت آمده است. اين قصايد تركيبي است از تغزل و تشبيب و وصف طبيعت يا توصيف جنگها و زد و خوردها و نمي‌توان همان توصيفها را هم گزارش صادقانه‌ي جنگها دانست. پس از اسلام، نخستين جنگ منظم جزيرةالعرب، جنگ بدر است. جنگي است ميان شماري اندك از مسلمانان بي‌سلاح اما مجهّز به ايمان، با مشركان مسلّح آماده به جنگ كه سه برابر مسلمانان بودند. گزارش اين جنگ را افراد بشر از هر دو سوي جنگ ارائه كردند و خداي متعال نيز گزارش آن را، با تجزيه و تحليل و تفسير جنگي، چند بار در قرآن بيان كرده است. اين جنگ حماسه‌اي بزرگ بود كه حماسه‌ها به دنبال داشت. مشركان زخم‌خورده هرگز آن را فراموش نكردند، و حتي پس از آنكه به ظاهر لباس اسلام، بر تن پوشيدند، پيوسته به فكر انتقام بودند. ابوسفيان و حكم بن عاص و پسر حكم، مروان و ديگر امويان، با خلافت عثمان و سوء استفاده‌ها در زمان او، و سپس با كشتن عثمان، انتقام گرفتند؛ و معاويه پسر ابوسفيان و هند، در جنگ صفيّن و پس از صفين با شهادت علي (ع)، قهرمان جنگ بدر، و به شهادت رسانيدن امام حسن (ع)، و [ صفحه يازده] تعيين ولايت عهد و به شهادت رسانيدن حجر بن عدي و ديگر ياران علي (ع)؛ و يزيد بن معاويه، با امام حسين (ع)، چنانكه خود تصريح مي‌كند، انتقام بدر را گرفتند.يكي از شكوهمندترين حماسه‌هاي تاريخ بشر، حماسه‌ي حسيني است. اگر ويژگي حماسه،ايجاد شور در شنوندگان باشد، حماسه‌ي حسيني هم شور ايحاد كرده است و هم شعور،هم انديشه‌ها را به جنبش درآورده است و هم احساسات را، هم افراد را به حركت درآورده است و هم ملتها و امتها را!بسياري از مقتل‌نويسان حماسه‌ي كربلا را گزارش كرده‌اند، بويژه آنكه، جريان كربلا و شهادت مظلومانه‌ي امام حسين (ع) براي همه‌ي مسلمانان جاذبه داشته است و عالم و عامي خواستار اطلاع يافتن از جوانب اين حادثه و علل و ريشه‌هاي سياسي و اجتماعي اين فاجعه‌ي تاريخي بوده‌اند. مي‌دانيم كه حوادث تاريخي بنا به عللي، با گزافه‌ها و كم و زيادها و دگرگونيها گزارش مي‌شود، دو علت عمده‌ي بروز اين مشكل در روايت تاريخي حادثه‌ي عاشورا، نخست و از همه بيشتر، آميختگي آن با عقيده و ايمان مذهبي؛ و دوم، كسب مايه‌اي براي برانگيختن توده،عليه حكام جور و فرمانروايان ستمگر، به شكل مبارزه‌ي منفي يا مثبت بوده است. البته گذشت زمان، وجود خفقان و عوامل ديگر نيز به سهم خود مؤثر بوده‌اند. يكي از گزارشگران جريان كربلا و شهادت امام حسين و ياران او در عاشوراي سالم 61 هجري ابومخنف لوط بن يحيي أزدي غامدي (متوفي 157 ه) است. وي شيعه‌ي امامي و تاريخدان و سيره‌نويس پركار و از مردم كوفه بود. سيره‌نويسان، 32 كتاب به وي نسبت مي‌دهند، از جمله: فتوح الشام، فتوح العراق، جمل، صفين، نهروان، مقتل علي، الشورا، مقتل عثمان، مقتل الحسين و اخبار المختار بن أبي‌عبيدالثقفي كه أخذ الثار نيز بدان مي‌گويند. بل خاورشناس در دائرةالمعارف اسلام (399/1) [1] مي‌گويد:«وي از قديمي‌ترين مورخين و مخدثين عرب است. سي و دو رساله در تاريخ حوادث سده‌ي نخست هجري نگاشته كه بيشتر آنها را طبري در تاريخ خود حفظ كرده است. اما نوشته‌هاي به ما رسيده كه به وي منسوب است از ساخته‌هاي متأخرين مي‌باشد.»ابن‌نديم درالفهرست (ص 184) [2] سي و چهار كتاب به وي نسبت مي‌دهد كه تنها دو [ صفحه دوازده] جلد آن و از جمله «مقتل الحسين و مصرع أهل بيته و اصحابه في كربلاء». چاپ شده است. ابومخنف در طبقه‌ي «ابن‌اسحاق» سيره‌نويس مشهور، قرار دارد، و گفته‌هايش مورد اعتماد بيشتر مورخان است، و بيش از همه، طبري مورخ مشهور از او نقل كرده است.ابومخنف در آغاز «مقتل الحسين» [3] مي‌نويسد: «قال ابومخنف: حدّثنا ابوالمنذر هشام، عن محمد بن سائب الكلبي، قال: حدّثنا عبدالرحمان بن جندب الأزدي، عن أبيه قال...» و كتاب خود را با سخن جندب در اعتراض به امام حسن مجتبي (ع) هنگام مصالحه با معاويه، آغاز مي‌كند و گزارش مختصري از آن زمان تا مرگ معاويه و درخواست بيعت از امام حسين بن علي (ع)براي يزيد به وسيله‌ي والي مدينه وليد بن عتبه، ارائه مي‌كند و سپس به جريان كربلا گريز مي‌زند. در گزارش خود، يك بار از كليني درباه‌ي بيماري معاويه و نامه نوشتن به يزيد جهت احضار او به دمشق، ياد مي‌كند، و يك بار هم در موضوع «بيرون رفتن امام حسين از مدينه به مكه» مي‌گويد: «ذكر عمار في حديثه». و در همه‌ي موارد ديگر مي‌گويد: قال ابومخنف، تا اين كه در گزارش بريدن سر امام حسين (ع) و لگدكوب كردن جسدش، مي‌گويد: «قال الطرماح بن عدي: كنت في القتلي و قد وقع فّي جراحات...» بي‌آنكه از واسطه‌هاي نقل نام ببرد.مشهود است كه خبرنگار جنگي كربلا حميد بن مسلم بوده است و ابومخنف تنها يك بار در ضمن گزارش به ميدان رفتن امام حسين و گريه و شيون زينب كبري (س)، مي‌نويسد: «قال عمارة بن سلمان عن حميد بن مسلم».گزارش ابومخنف از حماسه‌ي كربلا، به علت نزيكي او به زمان واقعه و نيز امامي و كوفي و ثقه بودن او، در مجموع اطمينان ما را بدين مقتل استوار و تثبيت مي‌كند، ليكن با تأمل در برخي از مطالب كتاب، به ترديد و تشكيك دچار مي‌شويم و به ياد گفته‌ي بل خاورشناس مي‌افتيم كه با قاطعيت اظهار مي‌كند كه آنچه از ابومخنف به دست ما رسيده از ساخته‌هاي متأخران است. اين ترديد به علت خواند مطالبي در اين مقتل مي‌باشد كه به برخي از آنها ذيلاً اشاره مي‌شود:1- مي‌گويد چون ابن‌زياد سپاهي به فرماندهي عمر بن سعد براي جنگ با امام حسين به [ صفحه سيزده] كربلا فرستاد، به جز سپاه حر كه قبلاً رفته بود، هشتاد هزار سوار او مردم كوفه تشكيل شد كه نه شامي در آن بود و نه حجازي. (ص 80).آيا كوفه در سال 60 هجرت چند نفر جمعيت داشته كه 80 هزار نفر سرباز براي جنگ با امام حسين (ع) از آن تشكيل مي‌شود؟شهيد مطهري در جزوه‌ي «تحريات عاشورا» كه مجموعه‌ي چهار سخنراني است، از كتاب «اسرار الشهادة» نقل مي‌كند كه سپاه عمر سعد در كربلا يك ميليون و ششصد هزار نفر بوده كه امام حسين در روز عاشورا، 300 هزار نفر از آنان را به دست خودش كشت!بديهي است كه اين رقم اغراق‌آميز و غير عقلاني، از هشتاد هزار نفر ابومخنف شروع شده تا به يك ميليون و ششصد هزار نفر اسرارالشهاده رسيده است.2- تعداد كشته شدگان مشخص شده‌ي سپاه امام حسين (ع) در روز عاشورا به جز كشتگاني كه به لفظ «رجالاً» يا «خلقاً كثيراً» از آنها ياد مي‌شود به روايت ابومخنف جمعأ 3536 نفر است كه اين رقم نيز اغراق‌آميز به نظر مي‌رسد. درست است كه در روز عاشورا ايمان در برابر كفر و ترديد و طمع و ترس قرار داشت، ليكن، خداوند در قرآن خطاب به اصخاب رسول خدا، در بيشترين ارزيابي قدرت، هر شخص با ايمان را برابر با بيست نفر مشرك و كافر بي‌ايمان، قرار داده است، و نه بيشتر. بويژه آنكه مطابق رقم مذكور، تعداد 80،70 يا 90 نفر از كوفيان به دست افرادي كشته مي‌شوند كه كودك يا نوجواني بيش نيستند.3- اشعاري به امام و ياران او، يا زنان و اهل حرم نسبت مي‌دهد كه نه با مقام و موقعيت هماهنگ است، نه با زماني كه به گوينده‌ي اشعار نسبت مي‌دهد. از جمله اينكه مي‌گويد: امام در آخرين لحظات به لشكر حمله كرده 1500 نفر از آنان را كشت و سپس در حالي كه اشعار زير را مي‌خواند به خيمه بازگشت و سپس 35 بيت نقل مي‌كند. چه كسي اين اشعار را ضبط و گزارش كرده است؟ خبرنگاران جنگي كه در ركاب امام نبودند تا در حال پشت كردن امام به ميدان و رفتن به سوي خيمه‌گاه، آنها را از زبان ايشان شنيده و ثبت يا حفظ كرده باشند؛ امام هم كه خود، آنها را براي اهل حرم نقل نكرده است. پس اين اشعار از كجا نقل شده است؟بيشتر اين اشعار، جز رجزهاي كوتاه رزمندگان، مي‌تواند زبان حال امام و ديگران باشد كه بعدها سروده و به آن بزرگان منتسب گرديده [ صفحه چهارده] است.4- نام بردن از كساني در ميان ياران و خويشان امام حسين (ع)، مانند احمد بن الحسن، پسر امام حسن مجتبي برادر شانزده‌ي ساله‌ي قاسم بن الحسن كه 190 نفر از سپاه دشمن را طي سه حمله به قتل مي‌رساند. (ص 127)؛ و يا احمد بن محمد الهاشمي (ص 117) كه بعد از موسي بن عقيل[برادر مسلم ]به ميدان مي‌رود و رجز مي‌خواند و جنگ كنان هشتاد سوار را مي‌كشد، تا اين كه كشته مي‌شود.5- نقل اين خبر نادرست كه امام حسين بر اثر اصابت تيري، پس از يك جنگ سخت، به زمين افتاد سه ساعت از روز مانده بود، امام از هوش رفت و همچنان سه ساعت بر زمين افتاده بود. پس از اين كه به هوش آمد چهل نفر بدو تاختند تا سرش را از بدن جدا كنند. امام گفتگوهاي مفصلي با كساني دارد كه قصد بريدن سر او را دارند، از جمله گفتگوهاي امام با شمر كه نمي‌توان پذيرفت امام چنان سخنان عاجزانه‌اي با شمر گفته باشد. سرانجام مطابق اين خبر تحريف شده شمر سر امام را جدا كرد و بر نيزه‌ي بلندي زد، سپاه سه بار تكبير گفتند، زمين لرزيد، شرق و غرب تيره شد، مردم به لرزه افتادند و آسماني خوني سرخ باريد.اگر همه‌ي اين حوادث را به شكل استعاره و مجاز قلمداد مي‌كرد شايد سخني نبود اما مي‌بينيم كه همه را به صورت حقيقي بيان مي‌كند، و به دنبال اين اخبار مي‌گويد: آسمان خون نباريده است جز در آن روز و در روزي كه سر يحيي بن زكريا را بريدند (ص 147).6- مطابق روايتي كه از عبداللَّه بن عباس نقل مي‌كند، اسب امام نفس زنان و شيهه‌كشان، شهيدان را بو مي‌كرد و پيش مي‌رفت تا اين كه بر سر جسد امام رسيد؛در اين جا پيشاني خود را با خون آغشته كرد و پا بر زمين مي‌كوفت و چنان شيهه مي‌كشيد كه بيابان را از صداي خود آكنده ساخت. سپاه از اين رفتار شگفت‌زده شدند.همين كه چشم عمر بن سعد به اسب افتاد گفت: واي بر شما آن را به نزد من آوريد، آن از اسبان نيك رسول خدا (ص) بود. افراد، سوار شده براي گرفتن اسب به طرف آن رفتند. همين كه اسب دريافت كه مي‌خواهند آن را بگيرند شروع كرد با دست و پا لگد زدن و دور كردن آنان از خود، تا اين كه خلق بسياري را كشت، لذا عمر بن سعد فرياد زد: آن را به حال خود بگذاريد. ببينيم چه مي‌كند. چون اسب امنيت يافت دوباره به طرف جسد امام [ صفحه پانزده] حسين (ع) رفت و پيشاني خود را با خون آغشت و چون فرزند مردگان گريست و سپس به طرف خيمه رفت. همين كه زينب صداي اسب را شنيد به سكينه گفت: پدرت برايت آب آورده است. سكينه با شادي بيرون شتافت، و چون اسب را برهنه و زين را بي‌سوار ديد، چادر از سر افكنده فرياد زد: وا ابتاه، وا حسيناه... گريست و اشعاري خواند، سپس ام‌كلثوم نيز چنين كرد و اشعاري مفصل خواند، آنگاه ساير افراد حرم شنيدند و از خيمه‌ها بيرون ريختند و همگي به شيون و شعر خواند پرداختند.اينها زبان حال حرم است، و ممكن است، در مقام استعاره و مجاز بيان بعضي از اين سخنان اشكال نداشته، و بر زيبايي حماسه و تراژدي نيز بيفزايد. اما بيان ابومخنف در همه‌ي اين گزارشها حقيقي است، زيرا در آخر مي‌گويد: عبداللَّه بن قيس (نه عبداللَّه بن عباس) گفت: در حالي كه اسب از خيمه باز مي‌گشت بدان مي‌نگريستم، به طرف فرات رفت و خود را در آن انداخت. و مي‌گويند در نزد صاحب الزمان (ع) بار ديگر پديدار مي‌شود (ص 152).اينها نمونه‌هايي از گزارشهاي باورد نكردني در «مقتل» منسوب به «ابي‌مخنف» است كه در نجف چاپ شده و در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفته است. اگر اين نوشته را مقتل أبي‌مخنف بدانيم، نبايد به هيچ روايتي، از هر شخصيت ديگري كه باشد، اعتماد كنيم؛ ولي اگر به اين واقعيت توجه كنيم كه آثار و تأليفات نويسندگان و پژوهشگران سده‌هاي دوم و سوم هجري، اگر نگوييم به طور كامل، لااقل مي‌توان گفت قريب به اتفاق، از ميان رفته است. آنگاه به درستي مي‌توان نتيجه گرفت كه فردي متعصب و ناآگاه، يا مغرض و آگاه، برخي از روايات شايع و ساختگي را با شماري از روايات درست و مورد اعتماد ابومخنف به هم درآميخته كتابي به عنوان: «مقتل الحسين و مصرع أهل‌بيته و اصحابه في كربلاء» بر ساخته و به نام اين موّرخ و محدّث بزرگ عرضه كرده است. زيرا مردم غالباً خواستهاي دروني و گزارشهاي ساخته‌ي خود را به شخصي مورد اعتماد و موثق نسبت مي‌دهند تا ديگران آنها را باور كنند.اما مقتل أبي‌مخنف، از منبع ديگري نيز، به دست ما رسيده كه مي‌توان با اطمينان بيشتر و البته با نگرشي نقدآميز و علمي، آن را از أبي‌مخنف دانست و آن منبع، «تاريخ الرسل والملوك» از ابوجعفر محمد بن جرير طبري (متوفّي، 310 ه) است. طبري [ صفحه شانزده] حدود سه يا چهار نسل با ابومخنف فاصله دارد، اما روايات او را با واسطه‌هايي نقل كرده است كه مي‌توان تا اندازه‌اي به آنها اطمينان پيدا كرد. يكي از بهترين شيوه‌هاي احيا و بازسازي منابع از دست رفته، يا تحريف شده، استخراج و تنظيم و تدوين روايات تاريخي در يك موضوع، از منابع كهن و مطمئن مي‌باشد.دوست ارجمند و پژوهشگر در رشته‌ي تاريخ، و محقق در كتابشناسي «مقتلها»، آقاي حجت‌اللَّه جودكي، با اطلاع دقيقي كه از ساختگي بودن «مقتلي» كه به «ابومخنف» منتسب كرده‌اند دارد، به روشي نقّادانه و علمي به استخراج گنجينه‌ي پر ارزش «مقتل أبي‌مخنف» از تاريخ طبري همتّ گماشته، 113 روايت را كه از طريق راويان مختلف، درباره‌ي جريان كربلا، بوسيله‌ي ابي‌مخنف گزارش شده است، به ترتيب حوادث تاريخي مدوّن كرده است. آقاي جودكي در مقدمه، توضيح روشنگري درباره‌ي روايات و راويان داده و با جدول با ارزشي كه تنظيم كرده، بر روشني كتاب افزوده است.اكنون مي‌توان كه اين كتاب، همان «مقتل أبي‌مخنف» است، اما شايد همه‌ي آن نباشد، و با بررسي و پژوهش در گنجينه‌هاي ميراث گرانبهاي اسلامي، چه بسا اين كتاب كامل شود، و كتابهاي از دست رفته‌ي ديگري به دست آيد.اميد است اين گام با ارزش با گامهاي ارجمند ديگري دنبال شود، و راه پژوهشهاي تاريخي به روش علمي تا رسيدن به هدف كه تدوين تاريخي كامل و روشن و بدون ابهام از اسلام است، پيموده شود.سيد محمد مهدي جعفري [ صفحه هفده]

مقدمه

مقتل الحسين در بر گيرنده‌ي حوادثي است كه در فاصله‌ي زماني مرگ معاويه بن ابي‌سفيان، بنيانگذار سلسله‌ي اموي، در سال 60 هجري تا شهادت امام حسين (ع) و اسارت خاندانش در سال 61 هجري اتفاق افتاده است مهمترين اين حوادث به اجمال عبارت است از:مرگ معاويهبيعت نكردن امام حسين با يزيدهجرت امام از مدينه به مكهجنبش شيعيان در كوفهآمدن مسلم به كوفهشهادت مسلم و هاني در كوفههجرت امام (ع) از مكه به سوي كوفهوقايع كربلا و پيامدهاي آنمجموعه‌ي حوادث مقتل به شكلهاي مختلف با مناطق جغرافيايي شام، حجازين (مكه و مدينه)، عراقين (كوفه و بصره) و سرانجام كربلا ارتباط دارد.مرگ معاويه و خلافت يزيد در نيمه‌ي رجب سال 60 هجري اتفاق افتاد و امام (ع)در 27 رجب همان سال از مدينه به مكه هجرت نمود و در دوم شعبان سال 60 هجري وارد مكه [ صفحه هجده] گرديد. در نيمه ماه مبارك رمضان همان سال حضرت در پاسخ به دعوت اهالي كوفه، رسول خويش مسلم بن عقيل را به سوي آنان فرستاد. مسلم در هشتم ذيحجه در كوفه خروج كرد و در روز نهم ذيحجه به شهادت رسيد. امام (ع) ماههاي شعبان، رمضان، شوال و ذيقعده را در مكه بسر برد و در هشتم ذيحجه سال 60 هجري از مكه به سوي كوفه رهسپار گرديد و سرانجام در دهم محرم سال 61 هجري در دشت كربلا شهيد شد. بر اساس نوشته‌ي ابي‌مخنف مسير امام از مكه تا كوفه بدين قرار است:منزل تنعيم و مصادره‌ي كاروان يزيد (روايت 32)، منزل صفاح و ملاقات فرزدق شاعر با امام (روايت 33)، منزل حاجر از سرزمين الرقة، اعزام قيس بن مسهر صيداوي به كوفه و ملاقات عبداللَّه بن مطيع با امام (روايت 35)، منزل زرود، پيوستن زهير بن قين به امام (روايت 37)، منزل نعلبيه، دو نفر از افراد قبيله‌ي بني‌اسد خبر شهادت مسلم و هاني را به امام دادند (روايت 40)، منزل زباله، با خبر شدن از شهادت عبداللَّه بن بقطر برادر رضاعي خود (روايت 42)، منزل شراف (روايت 45)، منزل ذوحسم و برخورد با سپاه حر (روايت 45)، منزل بيضه، خطابه امام براي يارانش و سپاه حر (روايت 46)، منزل عذيب الهجانات، آمدن چهار نفر از ياران مسلم بن عقيل از كوفه و پيوستن به امام (روايت 46)، منزل يا قصر بني‌مقاتل، ملاقات عبيداللَّه بن حر جعفي با امام (روايت 48) منزل نينوا كه در نزديكي روستاهاي غضريه، سفيّه والعقر واقع است.همچنين اسامي كساني كه امام حسين (ع) را در فاصله‌ي زماني پس از مرگ معاويه تا رسيدن ايشان به كوفه ملاقات كردند و با او گفتگو نمودند عبارتند از:محمد بن حنفيه در مدينه (روايت 1)، عبداللَّه بن مطيع در راه مدينه به مكه (روايت 3)، عمر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام مخزومي در مكه (روايت 28)، عبداللَّه بن عباس در مكه (روايت 29)، عبداللَّه بن زبير در مكه (روايت 29)، عبداللَّه بن عباس براي بار دوم در مكه (روايت 29)، فرزدق بن غالب شاعر در راه مكه به كوفه (روايت 33)، عبداللَّه بن جعفر بن ابي‌طالب و يحيي بن سعيد بن عاص در راه مكه به كوفه (روايت 34) دو نفر از افراد قبيله‌ي بني‌اسد كه بعنوان مخبر، برخي وقايع را از مكه تا كربلا گزارش كرده‌اند (روايت 40)، عبداللَّه بن مطيع عدوي در منزل زباله در نزديكي كوفه (روايت 3)، نامبرده ظاهراً دو بار و در دو مكان مختلف امام را ملاقات كرده است كه [ صفحه نوزده] احتمالاً يكي از آنها مي‌تواند درست باشد، عبيداللَّه بن حر جعفي (روايت 48).مجموعه‌ي حوادثي كه در فاصله‌ي بين نيمه‌ي رجب سال 60 هجري تا چند ماه پس از شهادت امام در آن سال اتفاق افتاده و به نحوي با قيام آن حضرت ارتباط دارد، موضوع مقتل الحسين را تشكيل مي‌دهد. پيشتر يادآوري مي‌شود كه مقتل الحسين همچنين شامل مقتل مسلم و هاني و ديگر شهداي كربلا نيز هست.مقتل الحسين ابي‌مخنف [4] نخستين مقتل است كه دو نسل بعد از واقعه‌ي كربلا مكتوب شده و بخاطر اشتهار تهيه كننده آن به مقتل الحسين ابومخنف شهرت دارد. سال تولد لوط بن يحيي بن سعيد بن مخنف بن سليم الازدي مشهور به ابومخنف مشخص نيست ولي مورخين متفق القولند كه وي در سال 157 هجري در گذشته است. به احتمال قوي ابومخنف سالها بعد از واقعه‌ي كربلا متولد شده است. وي موقعي كه شروع به نگارش مقتل الحسين كرده هنوز تعداد انگشت شماري از شاهدين مورد اعتماد واقعه‌ي كربلا در قيد حيات بوده‌اند. مقتل الحسين شامل 113 روايت كوتاه و بلند است كه كوتاهترين آن يك جمله و بزرگترين آن چند صفحه است.ابومخنف اخبار مربوط به حادثه‌ي كربلا را از چند طريق مكتوب كرده است:الف) در چند مورد حوادثي را كه از فرط اشتهار زبان‌زد خاص و عام بوده است بي‌واسطه ذكر كرده است؛ نظير خبر مرگ معاويه و نامه نوشتن يزيد به عامل خود در مدينه مبني بر گرفتن بيعت از امام حسين (ع) كه از مجموع 113 روايت 5 روايت آن، از اين دسته‌اند.ب) در چند مورد خود ابومخنف بي‌واسطه از برخي شاهدان عيني واقعه‌ي كربلا، حديث نقل مي‌كند و اين مطلب نشان مي‌دهد كه ابومخنف قبل از سن پيري اقدام به نگارش مقتل كرده و يا آن ناقلان عمر طولاني كرده‌اند.ج) در اكثر موارد، وي حوادث مذكور را توسط دو يا سه واسطه نقل مي‌كند. نكته‌ي جالب توجه در مقتل الحسين ابومخنف اسن ايت كه وي كليه اخبار اين حادثه را از [ صفحه بيست] شاهدان عيني و يا معاصرين واقعه‌ي كربلا نقل مي‌كند. اين افراد به دليل موقعيتي كه هنگام بروز حادثه داشته‌اند به چند گروه تقسيم مي‌شوند:1) كساني كه در سپاه امام (ع) بوده‌اند و به دلايل مختلف به شهادت نرسيده و در قيد حيات باقي مانده‌اند. مانند:امام سجاد (ع)ابوجعفر محمد بن علي بن الحسين (ع)فاطمه دختر علي (ع)زيد بن علي بن حسين (ع)عقبة بن سمعانضحاك بن عبداللَّه مشرقيدلهم همسر زهير بن قينمرقّع بن ثمامة اسديغلام عبدالرحمن بن عبد ربّه انصاريطرّماح بن عديعبداللَّه بن خازمعباس الجدليو...2) دو نفر از قبيله‌ي بني‌اسد كه از روي كنجكاوي و بعنوان مخبر از مكّه نظاره‌گر اقدامات امام بوده و اغلب كارهايي هم به نفع امام انجام داده‌اند.3) حميد بن مسلم كه بعنوان مخبر سپاه عمر سعد از هنگام آمدن امام به كربلا جريانات را گزارش كرده است و عليرغم اينكه در سپاه دشمن بوده، موضع گيريهاي مثبتي به نفع امام داشته است.4) افرادي كه در سپاه دشمن بوده و در جنگ نيز شركت داشته‌اند. بعضي از آنان در رديف قاتلان واقعه‌ي كربلا بوده و بعضي فقط در اين حادثه شركت داشته‌اند.5) افراد موثقي كه به دليل هم زماني و عظيمت واقعه، از حوادث كربلا مطلع شده و آنرا نقل كرده‌اند. [ صفحه بيست ويك] از مجموع 113 روايتي كه مقتل ابومخنف را تشكيل داده و از طريق پنج گرده فوق روايت شده سهم هر يك عبارت است از:گروه اول: 21 روايت.گروه دوم: 5 روايت.گروه سوم: 11 روايت.گروه چهارم: 8 روايت.گروه پنجم: 39 روايت.خود ابومخنف نيز 5 روايت را بي‌واسطه نقل كرده است و 24 روايت ديگر توسط كساني نقل شده است كه شناخت آنها نياز به دقت و بررسي بيشتري دارد.از مجموع 113 روايت مقتل الحسين ابومخنف، 27 روايت مربوط به خروج امام حسين (ع) از مدينه و استقرار وي در مكّه، تحرّك شيعيان در كوفه، آمدن مسلم به كوفه و سرانجام مقتل مسلم و هاني است و بقيه‌ي شامل مقتل امام حسين (ع) و ساير شهدا و سرانجام اسارت خاندان ايشان است.فهرستي كه در پي مي‌آيد شامل اسامي مخبرين يا شاهدان عيني حادثه و راوياني است كه نقل خبر كرده‌اند.مخبرين و ناقلان گروه اول:1) امام سجاد (ع). آن حضرت در سال 38 هجري متولد شدند و در حادثه كربلا 23 ساله بودند. مورخين نوشته‌اند كه امام در اين حادثه داراي فرزندي چهار ساله به نام محمد بود كه همان امام محمد باقر (ع) مي‌باشد. ابومخنف روايت 34، را از قوم امام سجاد (ع) و روايت 93 را از قول ابوجعفر محمد بن علي بن الحسين (امام باقر (ع)) نقل كرده است.2) فاطمه دختر علي (ع). ابومخنف روايت 109 را به استناد گفته‌ي وي مي‌نويسد. از متن روايت مشخص مي‌شود كه زينب خواهر او بوده لذا وي بايد دختر علي بن ابي‌طالب (ع) باشد.3) عقبة بن سمعان غلام رباب دختر امرؤالقيس كلبي همسر امام حسين (ع) بود كه پس [ صفحه بيست ودو] از شهادت امام از صحنه‌ي درگيري فرار كرد ولي توسط سپاه دشمن اسير شد. عمر سعد پس از اينكه فهميد وي بنده‌ي رباب بوده است او را آزاد كرد. روايات 50،32،29،3 و 55 مقتل الحسين ابومخنف توسط وي گزارش شده است.4) ضحاك بن عبداللَّه مشرقي [5] . ابومخنف روايات 70،66،64،63،61 و 88 را از قول وي نقل كرده است.از مجموع رواياتي كه ضحاك نقل كرده است معلوم مي‌شود وي در روز نهم محرم سال 61 هجري به امام پيوسته و روز دهم نيز از صحنه‌ي درگيري گريخته است [6] .5) مرقع بن ثمامه‌ي اسدي. وي از ياران امام بود و در روز عاشورا هر چه تير در تركش داشت بينداخت. چند تن از اقوام وي در سپاه دشمن نزد او آمده امانش دادند و نزد عبيداللَّه زياد رفت. عمرسعد قصه‌ي وي را بيان كرد و عبيداللَّه او به زاره تبعيد كرد [7] .6) غلام عبدالرحمن بن عبد ربّه انصاري. ابومخنف روايت 68 را از قول وي نقل مي‌كند.7) دلهم همسر زهير بن قين. روايت 39 از زبان اين زن- دختر عمرو- نقل شده است.8) طر ماح بن عدي روايات 47 و 48 از قول وي نقل مي‌كند. وي از نيروهاي وفادار به مسلم بن عقيل است و در جريان درگيري مسلم با عبيداللَّه به نفع مسلم خبر جمع مي‌كرده است.10) عباس الجدلي. روايت 16 از قول وي نقل شده است وي يكي از افراد و پيروان مسلم بن عقيل بوده است.راويان گروه دوم:پس از اينكه امام از مكه به سوي كوفه حركت كرد، دو نفر از مردان قبيله‌ي بني‌اسد به نامهاي، عبداللَّه بن سليم والمذري بن المشمعل به سرعت حج خود را به جاي آورده و در پي امام روانه شدند تا ببينند كه سرانجام كار او چه خواهد شد. ابومخنف روايات 30، [ صفحه بيست وسه] 42،40،33، و 45 را از قول آنها نقل مي‌كند. اين دو يك بار مطابق روايت 40 به نفع امام حسين (ع) اخبار كوفه را از مردي اسدي كه از كوفه مي‌آمد و حاضر نشده بود چيزي از وقايع اتفاق افتاده را به امام بگويد، كسب مي‌كنند و خبر قتل مسلم و هاني را به امام اطلاع مي‌دهند و بار ديگر مطابق روايت 45 امام را به منطقه‌ي «ذوحسم» هدايت مي‌كنند تا از شر سپاه عبيداللَّه كه به رهبري حر بن يزيد رياحي براي مقابله با امام آمده بودند، در امان بماند. نقش اين دو نفر در هيمن جا خاتمه مي‌يابد و معلوم مي‌شود كه آنها نتوانسته و يا نخواسته‌اند شاهد بقيه‌ي حوادث كربلا باشند.گروه سوم:حميد بن مسلم خبرنگار سپاه عمر سعد بود و همراه وي از كوفه به كربلا آمده بود. ابومخنف روايات 105،103،101،98،95،92،91،85،73،57،52 را از قول وي نقل كرده است. وي عليرغم اينكه محبر سپاه دشمن بوده در اين حادثه كارهايي انجام داده كه نشان ميدهد احتمالاً از روي اجبار تن به اين كار داده و فرد سليم النفسي بوده است.ابومخنف از قول وي در روايت 85 مطلبي را نقل مي‌كند كه مؤيد گفته‌ي فوق است: هنگامي كه شمر قصد آتش زدن خيمه‌ي امام را داشت حميد بن مسلم به وي مي‌گويد: اين كار شايسته نيست. مي‌خواهي دو كار بسيار زشت را با هم مرتكب شوي؟ مانند خدا بسوزاني و ديگر زنان و كودكان را بكشي؟ با آنكه امير به كشتن مردان تنها از تو خشنود مي‌گردد؟ حميد گفت شمر از من پرسيد كيستي گفتم: نام خود را با تو نگويم و ترسيدم اگر مرا بشناسد نزد سلطان سعايتي كند و مرا آسيبي رساند.راويان گروه چهارم:اين افراد دو دسته هستند:الف: گروهي كه در جنگ شركت كرده ولي كسي را نكشته‌اند.ب: افرادي كه در كربلا مرتكب قتل شده‌اند.از گروه نخست مي‌توان افراد زير را نام برد: [ صفحه بيست وچهار] - مسروق بن وائل، روايت 77.- عفيف بن زهير بن ابي‌الاخنس، روايت 78.- يحيي بن هاني بن عروه، روايت 82.- ايوب بن مشرح الخيواني، روايت 84.- ربيع بن تيم، روايت 87.- قرة بن قيس التميمي، روايت 102.و از دسته‌ي ب:- كثير بن عبداللَّه الشعبي، قاتل زهير بن قين كه روايت 71 از اوست.- هاني بن ثبيت الحضرمي، قاتل عبداللَّه و جعفر بن علي برادران حضرت عباس. ابومخنف روايت 53 را از قول وي نقل كرده است. نكته‌ي قابل توجه در اين روايت اين است كه هاني بن ثبيت در پي ملاقات محرمانه‌ي عمر سعد با امام، خبر دروغيني را نقل مي‌كند مبني بر اين كه مردم بر حسب گمان خود درباره‌ي گفتگوي آنان مي‌گفتند كه حسين (ع) با عمر سعد گفت: بيا با من نزد يزيد بن معاويه رويم و اين دو لشگر را رها كنيم. عمر گفت: خانه‌ي من ويران مي‌شود، حسين (ع)گفت: من بار ديگر آنرا براي تو مي‌سازم، گفت: املاك مرا مي‌گيرند، گفت من بهتر از آن را از مال خود در حجاز به تو مي‌دهم و عمر نپذيرفت. راوي گفت: در زبان مردم اين سخن شايع بود بي‌آنكه چيزي شنيده و دانسته باشند. [8] .در پي اين گزارش ابومخنف رد روايات 54 و 56 ادامه‌ي اين خبر دروغين را از قول المجالدبن سعيد الهمداني (راوي روايات 10 و 19 و 54 و 56 و 104) و صقعب بن زهير الازدي (دايي ابومخنف و راوي روايات 54 و 56) اينگونه مي‌نويسد:حسين (ع) به عمر سعد سه پيشنهاد كرد:1- اجازه بده از همان جايي كه آمده‌ام برگردم.2- نزد يزيد بروم و دستم را در دست او بگذارم.3- به يكي از سر حدات دراالسلام بروم مانند يكي از مرزبانان در آنجا خدمت [ صفحه بيست وپنج] نمايم.بر اساس همين پيشنهاد عمرسعد نامه‌اي را تنظيم كرده و به سوي عبيداللَّه روانه مي‌كند كه با مخالفت او روبرو مي‌شود.ابومخنف سپس در روايت 55 به نقل از عقبة بن سمعان، اين سه خبر را (روايات 56،54،53) نفي مي‌كند.اين خبر در اكثر مقاتل معتبر آمده است. شيخ مفيد در ارشاد بي‌هيچ توضيحي اين روايت را نقل كرده است [9] . سيد مرتضي در كتاب «تنزيه الانبياء»، شيخ طوسي در «تلخيص الشافي»، طبرسي در «اعلام الوري»صفحه 233 و فتال نيشابوري در «روضة الواعظين» صحفه 182 نيز بدون هيچ تعليق و حاشيه‌اي به ذكر آن پرداخته‌اند [10] .در ميان علماي متأخر، صالحي نجف‌آبادي در «شهيد جاويد» نظر بزرگاني چون سيد مرتضي و شيخ طوسي را پذيرفته است.همچنين سيد جعفر شهيدي در كتاب «پس از پنجاه سال پژوهشي تازه پيرامون امام حسين» اين خبر را تفكيك كرده و از ميان پيشنهاد سه ماده‌اي عمرسعد، آن ماده را كه متضمّن گذاشتن دست در دست يزيد است، نادرست دانسته است. [11] .صالحي نجف‌آبادي در توجيه اين پيشنهاد از سوي علماي شيعه مي‌نويسد:علما درباره‌ي اين مطلب به دو گونه نظر داده‌اند:1)اينكه عمر بن سعد اين پيشنهاد را از پيش خود جعل كرده و خواسته است بدينوسيله از جنگ جلوگيري كند.2)اينكه دست دادن امام حسين عليه‌السلام به دست يزيد مثل دست دادن اميرالمؤمنين عليه‌السلام به دست خلفاي بنا حق و مانند دست دادن امام حسن عليه‌السلام به دست معاويه است. يعني اين بيعت، صوري و ظاهري بود و در شرايطي انجام مي‌شد كه امام عليه‌السلام راهي براي دفاع و امتناع نداشت چنانكه بيعت علي عليه‌السلام با [ صفحه بيست وشش] خلفاء و بيعت امام حسن عليه‌السلام با معاويه در شرايطي انجام شد كه هيچ راهي براي دفاع و امتناع وجود نداشت. و چنين بيعتي كه از روي اضطرار انجام شود نه به معناي پذيرفتن خلافت يزيد است و نه مردم را گمراه مي‌كند. زيرا همه مي‌دانند كه اين بيعت، حقيقي نيست، بلكه سازش ظاهري است كه به منظور حفظ مصالح اسلام و جلوگيري از تلف شدن نيروهايي كه بايد در آينده براي پيشرفت اسلام فعاليت كنند، انجام شده است [12] .صالحي نجف‌آبادي در جاي ديگري از كتاب «شهيد جاويد» ماده‌ي نخست آن را نقل مي‌كند و به دو ماده‌ي ديگر نمي‌پردازد و در پايان كتاب، نظريه‌ي سيد مرتضي و شيخ طوسي، را تأييد مي‌كند. [13] .طبري دوبار، خبر را نقل كرده است، يكبار از قول عمرالدهني به نقل از امام محمد باقر (ع) [14] و بار ديگر توسط ابي‌مخنف لوط بن يحيي ازدي [15] و ابوالفرج اصفهاني هم به توسط ابي‌مخنف [16] .بسياري از متاخرين به نقد اين حديث پرداخته‌اند به لحاظ عقلي آنرا نادرست تشخيص داده و آنرا خلافت اهداف امام حسين (ع) و انتساب اين قول را به امام بعيد دانسته‌اند. متقدّمين كه خبر را نقل كرده‌اند و يا آنان كه خبر را صحيح دانسته‌اند با اين توجيه آنرا پذيرفته‌اند كه اين روايت، دليل ديگري بر مظلوميت هر چه بيشتر امام حسين (ع) و بي‌عاطفگي دشمنان او مي‌باشد.تا كنون كمتر كسي به نقد نقلي حديث پرداخته، شايد شيخ عباس قمي تنها كسي باشد كه تا اندازه‌اي در اين كار توفيق يافته است [17] .ابومخنف اين حديث را طي روايات 53 تا 56 به تفصيل نقل كرده است. نخستين راوي حديث، هاني بن ثبيت الحضرمي قاتل عبداللَّه بن علي (ع) برادر تني حضرت عباس (ع) ميباشد كه ابي‌مخنف از قول او مي‌نويسد: [ صفحه بيست و هفت] بعد ار اين ملاقات محرمانه، مردم با يكديگر در اين خصوص صحبت مي‌كردند و پنداشتند كه حسين (ع) به عمر بن سعد مي‌گويد: بيا هر دوي ما لشگريان را رها كنيم و به نزد يزيد بن معاويه برويم [18] .در روايت 54، ابي‌مخنف به نقل از «المجالدبن سعيد والصقعب بن زهير الازدي» و ديگر محدثين پيشنهاد سه گانه را نقل مي‌كند [19] .و در روايت 55 به نقد و نقي اين خبر مي‌پردازد:«عبدالرحمن بن جندب» از قول عقبه بن سمعان به من گفت: از زماني كه حسين (ع)از مدينه به قصد مكه خارج شد و از مكه تا عراق با او بودم و تا زماني كه شهيد شد از او جدا نشدم و هر سخني كه او را در مدينه، مكه، در راه، در عراق و در ميان سپاه با مردم تا روز شهادتش گفت من شنيدم، اما اين پندار شايع بين مردم را كه: من دستم را در دست يزيد بن معاويه بگذارم، يا به يكي از مرزهاي كشور اسلامي بروم، امام حسين (ع) هرگز چنين تعهدي نكرد بلكه گفت: مرا بگذاريد به جايي در اين سرزمين پهناور بروم تا ببينم كار مردم به كجا به كجا مي‌انجامد [20] .در روايت 56 ابي‌مخنف به نقل از المجالدبن سعيد والصقعب بن زهير نامه حاوي پيشنهاد عمر سعد را به عبيداللَّه و جواب او را بيان مي‌كند [21] .در مورد خبر مذكور بايد يادآور شد:1) خبر حاوي پيشنهاد سه ماده‌اي، ناسخ دارد. ابومخنف كه خود بيان كننده‌ي اين خبر است در روايت 55 آنرا رد كرده و منسوخ مي‌كند توضيح اينكه راوي خبر منسوخ از قتله‌ي كربلا و راوي خبر ناسخ از ياران امام حسين (ع) است.2) خبر ياد شده معارض دارد. صاحب «شهيد جاويد» به نقل از طبري و شيخ مفيد از قول امام حسين (ع) مي‌نويسد: «لا عطيهم بيدي اعطاء الذليل» من دست ذلت بدست ايشان نمي‌دهم [22] .با كمي دقت مشخص ميشود اساساً چنين پيشنهادي در كار نبوده، بلكه اين پندار مردم و راويان پيرامون اين ملاقات محرمانه و يا سهو در نقل روايت بوده است. مثلاً [ صفحه بيست وهشت] ابوالفرج از قول ابي‌مخنف فقط روايت 54 را نقل كرده است [23] (ابوالفرج مقتل الحسين ابي‌مخنف را بطور خلاصه در كتاب مقاتل الطالبيّين آورده است)از بررسي اخبار و احاديث سده‌هاي نخستين دوره‌ي اسلامي، چند نكته مشخص مي‌شود:الف- به دلايل مختلف در متون و منابع اسلامي ميكروب تحريف رسوخ كرده است.ب- براي تنقيح كتب و منابع، بايد بطور توأمان از روش عقلي و نيز نقد روايي و نقلي بهره گرفت و به پالايش آنها پرداخت.ج- از توجيه و تفسير اخبار مجعول بايد خودداري كرد.ه- اخبار مجعول بدليل ماهيت غير معقول و دروغ آن در نهايت ضررشان بيشتر از سود و منافع مقطعي آنهاست.اگر خوانندگان فاضل مقاتل، علاوه بر تدبر و تعقل در اخبار، به بررسي و نقد اقوال بپردازند، در مي‌يابند كه بسياري از تحريفات عاشورا نتيجه سهو اسلاف ما در نقل وقايع بوده است و به راحتي مي‌توان با پالايش منابع اوليه، جلوي بسياري از تحريفات را گرفت. به عبارت ديگر نيازي نيست كه انسان به توجيه و تفسير اين اخبار بپردازد، بلكه قبل از هر چيز بايد به درستي و صحت آنها يقين پيدا كند. حتي نبايد خود را بري الذمه كنيم و بگوييم ما به اعتبار سخن شيخ مفيد و... اين اقوال را مي‌پذيريم زيرا حتماً آنها دليلي براي قبول اين سخنان سخيف داشته‌اند. با نقل و نقد اين خبر بطلان اين سخن روشن مي‌شود.راويان گروه پنجم:اين گروه افرادي هستند كه خود در صحنه‌ي كربلا نبوده‌اند ولي در آن عصر زيسته‌اند. بيشتر اين افراد اصحاب امام سجاد، امام باقر و امام صادق عليهم‌السلام و از ياران مختار يا ابن‌زبير هستند و اكثر علمان سلف آنها را ثقه تشخيص داده‌اند.- ابي‌سعيد المقبري متوفي سال 100 هجري، روايت 2. [ صفحه بيست ونه] - محمد بن بشر همداني، پدر هشام بن محمد سائب كلبي، روايت 4 و 14.- ابي‌الودّاك، روايات 9،8،6 و 12.- ابي‌عثمان نهدي، از ياران مختار، روايت 7.- المجالد بن سعيد، شيعه، روايات 56،54،19،10 و 104.- ابي‌جناب يحيّه بن ابي‌حيّه، وي برادر هاني بن ابي‌حيه از افراد سپاه دشمن بوده است، روايات 58،26،17 و 74.- قدامة بن سعيد، از اصحاب امام باقر، روايات 22،20، و 23.- عوف بن ابي‌حجيفه يا عون ابن ابي‌حجيفه، روايات 25 و 27.- عمر بن عبدالرحمن بن حارث مخزومي، از ياران ابن‌زبير، روايت 28.- ابي‌سعيد عقيصي، روايت 31.- يونس بن ابي‌اسحاق السبيعي متوفي سال 159 هجري، روايت 36.- محمد بن قيس، از اصحاب امام باقر (ع) و امام صادق (ع)، روايت 37 و 86.- السدّي، شيعه، روايت 38.- داود بن علي بت عبداللَّه بن عباس، از اصحاب امام صادق، روايت 41.- عامر شعبي، از ياران مختار، روايت 49.- حسان بن فائد بن بكير عبسي، از ياران ابن‌زبير، روايت 51.- عبداللَّه بن شريك عامري، روايت 60،59 و 62.- ابي‌خالد كاهلي، از ياران مختار و امام سجاد، روايت 69.- امام جعفر صادق، روايت 99.- عبدالرحمن بن عبيد ابي‌الكنود- از ياران مختار، روايت 111.- عبدالرحمن بن جندب ازدي، از اصحاب حضرت امير (ع)، روايات 79 و 113.24 روايت ديگر را كساني نقل كرده‌اند كه هويت آنها براي نويسنده مشخص نيست اگر چه واسطه‌هاي اول يا دوم اخبار ايشان ثقه و شناخته شده هستند. اين راويان عبارتند از:- ابوالمخارق راسبي، روايت 5.- حسن بت عقبة مرادي، روايت 11. [ صفحه سي] - عبدالرحمن بن شريح، روايت 13.- سعيد بن شيبان، روايت 21.- سعيد بن مدرك بت عماره، روايت 24.- هشام بن وليد، روايت 35.- بكر بن مصعب المزنّي، روايت 43.- لوزان، روايت 44.- عقبة بن ابي‌العيزار، روايت 46.- عمرو الحضرمي، روايت 67.-- عدي بن حرمله، روايت 72.- حسين ابوجعفر، روايت 75.- سويد بن حيّه، روايت 76.- ثابت بن هبيره، روايت 80.- النّضر بن صالح ابوزهير العبسي، روايت 81.- الزبيدي، روايت 83.- فضيل بن خديج الكندي، روايت 89.- زهير بن عبدالرحمن بن زهير خثعمي، روايت 90 و 100.- محمد بن عبدالرحمن، روايت 96.- عبداللَّه بن عمار بن عبد يغوث البارقي، روايت 97.- قاسم بن عبدالرحمن غلام يزيد بن معاويه، روايت 107.- ابي‌العمارة عبسي، روايت 108.- قاسم بن بخيت، روايت 110.همان گونه كه مشخص است فهرست بالا در بر گيرنده‌ي اسامي توليد كنندگان خبر است و واسطه‌هاي خبر را در بر نمي‌گيرد.ابومخنف نخستين كسي است كه مقتل امام حسين (ع) را مكتوب كرده است. تا قبل از اقدام وي مقتل الحسين عبارت از اطلاعات شفاهي و پراكنده‌اي بود كه در اذهان وجود [ صفحه سي ويك] داشت و احتمالاً سينه به سينه نقل مي‌شد. مقتل ابومخنف را مورخين بعدي در كتب خود نقل كرده‌اند. از آن جمله هشام بن محمد السائب الكلبي (شيعي) والمدائني (سني) اين مقتل را در نوشته‌هاي خود آورده‌اند. ابوجعفر محمد بن جرير طبري متوفي سال 310 هجري با استناد از كتاب هشام الكلبي مقتل الحسين ابومخنف را در زيل حوادث سالهاي 60 و 61 هجري ذكر كرده است. همزمان با طبري، ابوالفرج اصفهاني خلاصه‌اي از اين مقتل را با استفاده از كتاب المدائني در اثر معروف خود «مقاتل الطالبيين» آورده است. ابوالفرج كتاب خود را در سال 313 هجري نوشته است. به همين دليل در بعضي روايات بين گفته‌هاي طبري و ابوالفرج اختلاف وجود دارد. بعنوان مثال ابوالفرج علت درخواست عباس بن علي را ساير برادرانش رد مورد ميدان رفتن و مبارزه با سپاه دشمن در حضور وي را اينگونه تحليل مي‌كند:عباس بزرگترين فرزند ام‌البنين بود و پس از سه برادر خود به شهادت رسيد. زيرا او داراي فرزند بود از اينرو آنان را پيش انداخت تا وارث آنها گردد و خود نيز پس از آنها به ميدان رفت تا هر چه را به ارث برده بود به فرزندانش برسد. ارث همگي آنها به عبيداللَّه فرزند عباس بن علي (ع) رسيد. عمر بن علي عموي عبيداللَّه با او درباره‌ي ارث نزاع كرد و بالاخره عبيداللَّه چيزي به او واگذار كرد و ميان آنها اصلاح شد [24] .اختلاف ديگر آنگاه مشخص مي‌شود كه ابوالفرج روايت مجعول هاني بن ثبيت و مجالد بن سعيد را در مورد پيشنهاد سه ماده‌اي امام به عمر سعد ذكر مي‌كند بدون اينكه اشاره‌اي به خبر مخالف و تصحيحي آن به نقل از عقبة بن سمعان نمايد [25] .كتاب مقتل الحسين ابومخنف پس از اينكه توسط طبري مضبوط شد به مرور ايام دچار تحريف گشت، بگونه‌اي كه بين مقتل موجود معروف به مقتل الحسين ابومخنف [26] با آنچه كه طبري به ابومخنف نسبت داده است تفاوت آشكاري وجود دارد، در اين مورد حاج شيخ عباس قمي در مقدمه‌ي «نفس المهموم» مي‌نويسد: [ صفحه سي ودو] «نزد من ثابت و محقق گرديده است كه اين مقتل معروف به ابي‌مخنف كه با عاشر بحاربه طبع رسيده است از آن ابي‌مخنف معروف و يا مورخ معتبر ديگري نيست و چيزيد كه در آن يافت شود و ديگري نقل نكرده باشد، اعتماد را نشايد امام ابومخنف لوط بن يحيي بن سعيد بن مخنف ازدي از بزرگان اصحاب خبر بود و كتب بسياري در سيره تأليف كرده از جمله كتاب مقتل الحسين كه علما از آنها بسيار نقل كنند و اكثر بل جلّ منقولات تاريخ طبري در مقتل، از ابومخنف گرفته شده است و هر كس اين مقتل معروف را با آنچه طبري نقل كرده مقابله كامل كند داند كه اين مقتل از وي نيست.» [27] همانگونه كه ذكر شد موارد اختلاف بين مقتل الحسين منسوب به ابومخنف با آنچه كه طبري نقل كرده است بسيار است. در مقتل مندرج در طبري هيچ گونه نكته‌ي خلاف عقل و عرف به چشم نمي‌خورد و حوادث آنگونه كه اتفاق افتاده، شرح داده شده‌اند. بعنوان مثال اگر عدد افرادي را از سپاه دشمن كه توسط ياران امام كشته شدند. مطابق آنچه در مقتل فعلي نقل شده جمع آوري نماييم و با رقم 88 كشته‌ي سپاه دشمن كه طبري به نقل از ابومخنف آن را نقل كرده است مقايسه كنيم اختلاف فاحشي بين آندو مي‌بينيم و يا در داستان طرّماح بن عدّي واقعيت كاملاً دگرگون شده است. همانطور كه ذكر شد طرّماح به دلايلي نتوانست در حادثه‌ي كربلا شركت كند، در خالي كه به نوشته‌ي مقتل فعلي طرّماح در ميان كشته شدگان مجروح افتاده بود.اصل داستاني كه در اين مقتل نوشته شده است از اين قرار است:«طرّماح بن عدي (رحمه‌ا...): در ميان كشته شدگان بودم و جراحاتي به من رسيده بود و اگر قسم بخورم راست گفته‌ام كه خواب نبوده‌ام. بيست سوار ديدم آمدند و بر آنها جامه‌هاي سفيد بود كه بوي مشك و عنبر از آنها شنيده مي‌شد پيش خود گفتم اين عبيداللَّه بن زياد است لعنه ا...، آمده است تا پيكر حسين عليه‌السلام را مثله كند. پس بيامدند نزديك بدن ابي‌عبداللَّه رسيدند، يك تن از آنان او را بنشانيد و با دست اشاره به كوفه كرد. سر را آورد و به بدن پيوست چنانكه بود به قدرت خداي تعالي و مي‌گفت اي فرزند من ترا كشتند آيا ترا نمي‌شناختند و از آب منع كردند، چه دليرند بر خداي تعالي. آنگاه [ صفحه سي وسه] روبه همراهان خود كرد و گفت اي پدرم اي آدم واي پدرم ابراهيم واي پدرم اسماعيل واي برادرم موسي واي برادرم عيسي، نمي‌بينيد اين گمراهان با فرزند من چه كردند؟ خداي تعالي آنها را به شفاعت من نايل نگرداند پس نيك نگريستم او پيامبر (ص) بود» [28] موارد اختلاف بين دو مقتل فوق الذكر بسيار بوده كه از حوصله‌ي اين مقدمه خارج است [29] . در اينجا يادآور مي‌شود كه اخيراً به همت آقاي حسن غفاري در قم، مقتل الحسين ابومخنف از كتاب تاريخ طبري انتزاع شده و همراه پاره‌اي توضيحات در يك مجلد به چاپ رسيده است [30] اين چاپ داراي اشكالات زير است:1- روايت 22 را از قلم انداخته است.2- صفحاتي را از مقتل هشام بن محمد به مقتل ابومخنف پيوندزده و چنين پنداشته است كه آنها جزيي از مقتل الحسين ابومخنف هستند از جمله صفحات:32 و 82،79،23 تا 95،85 و 187،96 تا 209،203،190 تا 216،213، تا 220،218 تا 228،224 تا231. شايد اين توهم از آنجا براي ايشان پيش آمده است كه طبري مقتل ابومخنف را توسط هشام نقل مي‌كند لذا ايشان هر چه را كه هشام گفته است مقتل ابومخنف پنداشته در حالي كه هشام هم زمان از چند نفر از جمله عوانة بن حكم و ابومخنف مقتل الحسين را روايت كرده است.3- بسياري از اعلام اين كتاب نياز به توضيح و تصحيح دارند.همچنين كتاب ديگري تحت عنوان «وقعة الطّف لابي مخنف» توسط شيخ محمد هادي اليوسفي الغروي از سوي انتشارات جامعه‌ي مدرسين حوزه‌ي علميه قم منتشر شده است [31] . مصحح در مقدمه‌ي اين كتاب، اسناد اين مقتل را شرح كرده است. در اين تصحيح [ صفحه سي وچهار] غير علمي مطالب مقتل ابومخنف به جاي تصحيح خلاصه و فشرده شده و در پاره‌اي از موارد برخي نكات و اسامي تحريف و بعضي از روايات مقتل الحسين ابومخنف حذف گرديده است. نكته‌ي ديگر اينكه نويسنده با قطعه قطعه كردن روايات به منظور موضوعي نمودن آن، جامعيت مقتل را خدشه‌دار كرده است. البته ايشان حدود 65 صفحه در باب اسناد مقتل الحسين ابي‌مخنف، مطلب مفيد نوشته است كه شايان تقدير است.در مورد كتاب حاضر توضيح چند نكته ضروري به نظر مي‌رسد:- ترجمه‌ي آيات قرآن موجود در متن، از كتاب «معاني القرآن» ترجمه و تفسير قرآن به قلم آقاي محمد باقر بهبودي اخذ شده است.- فصل بندي و عناوين مطالب، از جانب مترجم به كتاب افزوده شده است.- مطالب بين دو خط فاصله، جمله‌هاي معترضه‌اي است كه در متن اصلي موجود بوده و براي حفظ امانت به همان شكل، ترجمه و نقل شده است.- برخي اشاره‌ها در كتاب موجود است كه ممكن است در نگاه نخست از سوي خوانند حاكي از ضعف ايمان و يا هتك حرمت وابستگان به جبهه‌ي حسيني تلقي شود. بايد در نظر داشته باشيم كه تمام مطالب موجود تراوشات فكري راويان و مخبرين وقايع كربلا مي‌باشد. يعني ما تصوير حوادث كربلا را از خلال برداشت اين افراد در مي‌يابيم. آنان نيز يافته‌هاي خود را در قالب اين كلمات به ما رسانده‌اند، از آنجا كه تلاش شده است مطالب كتاب ابومخنف بعنوان نخستين سفر از وقايع كربلا، عيناً ترجمه شود، لذا از تغيير برخي از تعابير مذكور نيز خودداري شد.در پايان بر خود لازم مي‌دانم از زخمات آقايان قاسم علاقه‌بند كه مقابله متن فارسي و عربي و تصحيح اين ترجمه را عهده‌دار شدند و مصطفي جمشيدي كه در ترجمه‌ي اشعار مساعدت نمودند و نيز سركار خانم عليا كه متن فارسي را حروفچيني كردند، صميمانه تشكر و سپاسگزاري نمايم.حجت اللَّه جودكي [ صفحه 1]

خلافت يزيد بن معاويه

در سال (60 هجري) با يزيد بن معاويه بعد از مرگ پدرش بعنوان خليفه بيعت شد. بنا به يك روايت، در نيمه‌ي ماه رجب و به روايت ديگر در بيست و دوم همين ماه.همانگونه كه پيشتر، هنگام وفات پدرش معاويه يادآوري كرديم از زمان معاويه، عبيداللَّه بن زياد حاكم بصره و نعمان بن بشير حاكم بصره و نعمان بن بشير حاكم كوفه بود و يزيد حاكميت آندو را به رسميت شناخت.1) هشام بن محمد به نقل از ابي‌مخنف گفت: يزيد در اول ماه رجب سام 60 هجري به حكومت رسيد. در اين هنگام وليد بن عتبة بن ابي‌سفيان حاكم مدينه، نعمان بن بشير انصاري حاكم كوفه، عبيداللَّه بن زياد حاكم بصره و عمرو بن سعيد بن عاص حاكم مكه بود. وي در شروع خلافت هدفي جز بيعت گرفتن از چند فرد مشخص نداشت. آنها كساني بودند كه زماني كه معاويه براي يزيد بيعت مي‌گرفت، بيعت نكردند. لذا تصميم گرفت به هر شكل اين كار را انجام دهد؛ پس به وليد حاكم مدينه چنين نوشت:بسم اللَّه الرحمن الرحيم. از يزيد اميرالمؤمنين به وليد بن عتبه، اما بعد از حمد و ستايش خدا، معاويه يكي از بندگان خدا بود كه خدايش گرامي داشت و به خلافت و قدرت رساند و به اندازه‌اي كه خدا برايش مقرر كرده بود زندگي كرد و با اتمام عمرش در گذشت، خدايش رحمت كند كه نيكو زيست و سعادتمند و پرهيزگار درگذشت والسلام.و در كاغذ كوچكي كه به اندازه‌ي گوش موش بود، به وليد چنين نوشت: [ صفحه 2] بعد از حمد و ستايش خدا، با شديدترين وجه از حسين، عبداللَّه بن عمر و عبداللَّه بن زبير بيعت بگير و تا بيعت نكردند آنها را رها مكن. والسلامشنيدن خبر مرگ معاويه، وليد را به هراس انداخت و بر وي گران آمد، لذا بدنبال مروان بن حكم فرستاد و او را نزد خويش دعوت كرد. پيشتر به هنگام آمدن وليد به مدينه، مروان با بي‌ميلي به ديدار او رفته بود لذا وليد در جمع يارانش از وي شماتت كرده بود. مروان كه از اين خبر مطلع شده بود تا آن هنگام پيوسته از وليد دوري مي‌جست. اهميت خبر مرگ معاويه از سوي وليد و دستور يزيد مبني بر گرفتن بيعت با زور از اين چند نفر باعث شد كه وي به مروان پناه ببرد. هنگامي كه وليد نامه‌ي يزيد را براي مروان قرائت كرد وي استرجاع نمود و بر معاويه رحمت فرستاد. وليد در اين باره با او مشورت كرد و گفت: به نظر تو چه بايد انجام دهيم؟مروان گفت: نظر من اينست كه در همين ساعت بدنبال اين افراد فرستاده و آنان را به بيعت و اطاعت از يزيد دعوت كني. اگر چنين كردند، بپذير و آنها را رها كن و اگر نپذيرفتند قبل از اينكه از مرگ معاويه با خبر شوند آنان را گردن بزن زيرا اگر اين خبر بدانها رسد هر كدام از ايشان در گوشه‌اي قيام نموده و به مخالفت و دشمني پرداخته و مردم را به پيوستن به خويشتن دعوت مي‌كنند؛ نمي‌دانم، اما فكر مي‌كنم ابن‌عمر اهل جنگ نيست و حكومت بر مردم را به شرطي مي‌پسندد كه بي‌خون دل آيد بكنار.وليد عبداللَّه بن عمرو بن عثمان را كه در آن هنگام نوجواني بيش نبود به سوي حسين بن علي و عبداللَّه بن زبير فرستاد تا آنها را نزد او آوردند. وي آندو را در مسجد يافت كه با يكديگر نشسته بودند. اين فراخواني در ساعتي از روز بود كه وليد جلوس نداشت. وي به آنها گفت: امير شما را فراخوانده، دعوتش را اجابت كنيد به وي گفتند: شما برگرد ما خواهيم آمد عبدالله بن زبير به حسين (ع) گفت: به نظر شما دراين ساعتي كه وليد جلوس ندارد چرا بدنبال ما فرستاده است! حسين (ع) گفت: گمان مي‌كنم طاغوتشان به هلاكت رسيده است و ما را بدان سبب خواسته تا قبل از افشاي خبر مرگ معاويه بيعت بگيرد. ابن زبير گفت: من نيز حز اين فكر نيم كنم. يا حسين چه مي‌خواهي كرد؟ حسين (ع) گفت: هم اكنون به حوانانم حركت كرده و آنها را بيرون از اقامتگاه وليد نگاه داشته و خود به نزد او يم رويم. ابين زبير گفت: از رفتنت به پيش او بيم دارم. حسين (ع)گفت: آنگونه و آنزمان به [ صفحه 3] آنجا خواهم رفت كه قدرت دفاع داشته باشم.راوي گفت: حسين (ع) افراد و اهل‌بيتش را جمع كرد و براه افتاد تا به اقامتگاه وليد رسيد و به يارانش گفت: من داخل مي‌شوم، اگر شما را فراخواندم يا شنيديد كه صداي وليد بلند شد هجوم آوريد و الا بمانيد تا نزد شما آيم.حسين (ع) بر وليد وارد شد و به اعتبار امارتش به او سلام داد. مروان نزد وليد نشسته بود. حسين (ع) بگونه‌اي كه نشان مي‌داد از مرگ معاويه بي‌خبر است گفت: پيوند بهتر از جدايي است خد ا بين شما دو نفر را اصلاح كند. آنان پاسخي ندادند تا حسين (ع) نشست. وليد نامه‌ي يزيد را قرائت كرد و خبر مرگ معاويه را به حسين (ع) داد و از او خواست كه با يزيد بيعت كند. حسين (ع) جواب داد: انا للَّه و انا اليه راجعون، خدا معاويه را رحمت كند و به تو پاداش نيكو دهد! امّا اينكه از من خواستي بيعت نمايم بايد بگويم فردي مثل من مخفيانه بيعت نمي‌كند، شما نيز به بيعت پنهاني من اكتفا نخواهيد كرد و حتماً از من خواهيد خواست كه آشكار و نزد مردم بيعتم را اعلام نمايم. وليد: گفت: البته. حسين (ع) گفت هنگامي كه مردم را دعوت نمودي ما را نيز فراخوان تا كار يكباره شود وليد كه دنبال صلح و سازش بود به حسين (ع) گفت: به نام خدا برگرد تا با همه‌ي مردم نزد ما بيايي. مروان به وليد گفت: سوگند بخدا اگر اكنون برود و بيعت نكند هرگز بر او دست نخواهي يافت مگر اينكه افراد زيادي بين شما و او كشته شوند، او را زنداني كن و تا بيعت نكرده اجازه نده بيرون رود. يا او را گردن بزن. در اين هنگام حسين (ع) برخاست و گفت: اي پسر زن كبود چشم، تو مرا مي‌كشي يااو! به خدا سوگند دروغ گفتي و گناه نمودي، سپس بيرون آمده و با اصحابش به منزل رفت.مروان به وليد گفت: نافرماني من نمودي، وي هرگز چنين فرصتي را به دست تو نخواهد داد. وليد گفت: اي مروان ديگري را سرزنش كن تو راهي را كه هلاك دينم در آنست برايم بر مي‌گزيني، سوكگند به خدا دوست ندارم كليه‌ي ثروت و پادشاهي دنيا كه خورشيد بر آنها طلوع و غروب مي‌كند از آن من باشد و من حسين را كشته باشم. سبحان‌اللَّه! حسين را بدان خاطر كه مي‌گويد بيعت نمي‌كنم بكشم!سوگند بخدا من گمان نمي‌كنم روز قيامت فردي را حقيرتر از قاتل حسين نزد خدا به محاكمه بكشند. مروان گفت: اگر چنين مي‌پنداري كار درستي كردي. اين را گفت بودن اينكه واقعاً نظر وليد را [ صفحه 4] پسنديده باشداما ابن‌زبير به فرستاده‌ي وليد گفت: خواهم آمد؛ سپس به خانه‌اش رفت و در آنجا كمين كرد، وليد مجدداً فردي نزد او فرستاد و ديد كه ابن‌زبير در احاطه يارانش غير قابل دسترسي است. وليد با اعزام فرستادگان متعدد و مردان پي‌درپي اصرار داشت (كه بيعت كند). اما امام حسين گفت: دست نگ‌ه داريد. شما بررسي كنيد ما نيز بررسي مي‌كنيم ابن‌زبير گفت: عجله نكيند و فرصت دهيد، خواهم آمد. تمام آن شب (يعني شب اول) به آندو اصرار زيادي كردند كه براي بيعت بروند. وليد مامورانش را به سوي ابن‌زبير فرستاد، آنان او را سرزنش كرده و با فرياد مي‌گفتند كه اي فرزند كاهلي، سوگند به خدا يا همراه ما نزد امير مي‌آيي يا تو را مي‌كشيم. ابن‌زبير تمام شبانه روز را با گفتن اين سخن كه خواهم آمد به سر برد و چون زياد اصرار مي‌كردند گفت: سوگند به خدا از پي‌درپي آمدن افراد و فرستادگان خسته شده و صبرم لبريز شد. پس عجله نكنيد تا فردي را نزد امير بفرستم تا نظر و دستور او را برايم بياورد، بنابراين برادرش جعفر بن زبير را فرستاد. جعفر به وليد گفت: خدايت رحمت كند، عبداللَّه را رها كن زيرا با فرستادگان پي‌درپي او را ترسانده‌اي. انشاء اللَّه فردا نزد تو خواهد آمد، به فرستادگانت بگو باز گردند. وليد دستور داد همه بازگشتند. ابن‌زبير و برادرش جعفر شبانه بدليل اينكه دستگير نشوند از بيراهه از مدينه به سوي مكه خارج شدند، وليد فردي نزد ابن‌زبير فرستاد و متوجه شد كه او خارج شده است. مروان به او گفت: سوگند بخدا، اگر از راه مكه رفته است مرداني به تعقيب او بفرست او نيز يكي از سواركاران بني‌اميه را با هشتاد سوار به دنبال ابن‌زبير فرستاد.سواران هر چه گشتند بر وي دست نيافته و برگشتند شب هنگام وليد فردي را نزد حسين فرستاد حسين (ع) گفت: بگذاريد صبح شود تا ببينم چه بايد كرد. آن شب كاري به كار حسين (ع) نداشتند و بر آمدنش اصرار نكردند. حسين (ع) نيز شبانه يعني يك شنبه و بيست و هشتم ماه رجب سال 60 هجري (از مدينه) بيرون آمد.ابن‌زبير يك شب قبل از حسين (ع) خارج شده بود- شب شنبه- در ميان راه (جعفر برادر عبداللَّه) اين شعر صبرة حنظلي را بعنوان ضرب‌المثل خواند:همه‌ي فرزندان ما شبي را سپري خواهند كرد كه از نسلشان جز يكي باقي نماند باشد. پس عبداللَّه گفت: سبحان‌اللَّه! اي برادر؛ منظور تو از آنچه مي‌گويي چيست؟ جعفر [ صفحه 5] گفت: اي برادر؛ منظور بدي ندارم ابن‌زبير گفت: سوگند به خدا اگر از روي سهو چنين سخني بر زبانت جاري شده باشد نزد من ناخوشتر است. راوي گفت: مثل اينكه اين سخن را به فال بد گرفت.امام حسين (ع) همراه فرزندان برادران، برادرزادگان و همه‌ي خاندانش به جز محمد بن حنفيه از مدينه بيرون آمد. محمد بن حنفيه به وي گفت: اي برادر تو محبوب‌ترين و عزيزترين مردم نزد مني، و از همه به شنيدن نصيحت سزاوارتري، تا مي‌تواني خود و پيروانت از يزيد بن معاويه و شهرهاي بزرگ دوري كنيد. سپس فرستادگانت را براي دعوت به خويش نزد مردم بفرست اگر با تو بيعت كردند خدا را سپاس مي‌گويم و اگر با ديگري بيعت كردند خدا دين و عقلت را حفظ خواهد كرد و جوانمردي و فضيلت تو از بين نرود. من مي‌ترسم وارد يكي از شهرهاي بزرگ شده و ميان مردم بروي و آنان دسته دسته شده و گروهي با تو باشند و گروهي بر ضد تو با يكديگر جنگ كنند و تو هدف پيكانها و نخستين سر نيزه‌ها شوي و خون كسي كه خود و پدر و مادرش از همه‌ي انسانها بهترند بي‌جهت بر زمين ريزد. حسين (ع) گفت: اي برادر، من خواهم رفت. محمد گفت: در مكه بمان اگر در آنجا امنيت يافتي كه خوب والا به بيابانها و قله‌ي كوهها برو و از شهري به شهر ديگر وارد شو تا ببيني كه سرانجام كار چگونه مي‌شود و آن هنگام تصميم بگير. زيرا نظر درست و دور انديشانه ايجاب مي‌كند كه از پيش براي استقبال از كارها آماده شوي و اگر به حوادث پشت كني كارها بر تو مشكل‌تر خواهد شد. حسين (ع)گفت: اي برادر، دلسوزانه نصيحت كردي اميدوارم كه نظرت درست و شايسته باشد. [ صفحه 6]

هجرت امام از مدينه به مكه

2) ابومخنف گفت: عبدالملك بن نوفل بن مساحق به نقل ازابي‌سعد المقبري به من گفت: داخل مسجد مدينه حسين (ع) را ديدم كه بر دو مرد تكيه كرده بود، گاهي به اين و گاهي به آن تكيه مي‌كرد و ضرب‌المثل ابن‌مفرع را مي‌خواند:هر چند كه چرنده را در صبحگاهان دنبال كردم اما او را نترساندم.در چنين حالتي به ستم تهديد شده و به كمين‌گاه مرگ رانده مي‌شوم.رواي گفت: سوگند بخدا اين دو شعر را به منظور خاصي مي‌خواند، دو روز نگذشته بود كه مطلع شدم به سوي مكه رفته است.سپس وليد فردي به نزد عبداللَّه بن عمر فرستاد و به او گفت: با يزيد بيعت كن. ابن‌عمر گفت: هر گاه مردم بيعت كردند من نيز بيعت مي‌كنم. فرستاده وليد به ابن‌عمر گفت: چرا با يزيد بيعت نمي‌كني؟ مي‌خواهي مردم به جان هم افتاده و جنگ كنند و از بين بروند و چون به آن نقطه رسيدند بگويند: چون غير از ابن‌عمر كسي باقي نمانده نزد او رفته و با وي بيعت كنيد! عبداللَّه بن عمر گفت: من دوست ندارم كه مردم چنين كنند، هنگامي كه همه‌ي مردم بيعت كردند و كسي جز من باقي نماند من بيعت مي‌كنم. راوي گفت: وي را رها كردند زيرا خطري از جانب او متوجه حكومت نبود.راوي گفت: ابن‌زبير راه سپرد تا به مكه درآمد كه عمرو بن سعيد حاكم آنجا بود.هنگامي كه وارد مكه شد گفت: من بدينجا پناه آورده‌ام. وي با مردم نماز نمي‌خواند. [ صفحه 7] اعمال حج را بجا نمي‌آورد و در كناري خود و يارانش اعمال را بجا آورده و نماز مي‌گزاردند.راوي گفت: هنگامي كه حسين (ع) به سمت مكه رهسپار شد گفت: فخرج منها خائفاً يترقب قال رب نجني من القوم الظالمين [32] [موسي با ترس و اضطراب از شهر برون شد و گفت: پروردگارا مرا از چنگال اين سيهكاران رهايي بخش ]هنگامي كه وارد مكه شد گفت: ولما توجه تلقاء مدين قال عسي ربي أن يهديني سواء السبيل [33] (چون موسي به سوي شهر مدين راه برگرفت كه از سيطره‌ي فرعوني خارج شود گفت: اميد من آن است كه پروردگارم راه درست را به من بنماياند.)3) هشام بن محمد از ابي‌مخنف نقل كرد: عبدالرحمن بن جندب گفت كه عقبة بن سمعان غلام «رباب» دختر امري ء القيس كلبي همسر حسين (ع) كه همراه سكينه دختر حسين (ع) بود به من گفت: از راه اصلي مدينه بيرون آمديم، اهل بيت به حسين (ع) گفتند: اگر همانند ابن‌زبير از بيراهه بروي تعقيب كنندگان به تو دست نخواهند يافت حسين (ع) گفت، نه، سوگند بخدا هرگز از راه اصلي كناره نگيرم تا آنچه را كه خدا دوست دارد به انجام رساند. راوي گفت: عبداللَّه بن مطيع به استقبال ما آمد و به حسين (ع) گفت: جانم به فدايت، به كجا مي‌روي؟ حسين (ع) گفت: اكنون به سوي مكه و بعد از آن از خدا طلب خير و نيكي مي‌كنم عبداللَّه گفت: خدا به تو خير و نيكي داده و ما را فدايت كند، به مكه برو امّا از نزديك شدن به كوفه بپرهيز كه آنجا سرزمين شومي است، پدرت در كوفه كشته شد و برادرت در آنجا شكست خورده و به ضرب نيزه‌اي نزديك بود كشته شود، در حرم (مكه) بمان زيرا تو سرور عرب هستي، سوگند بخدا اهل حجاز كسي را همتاي تو ندانسته و از هر طرف رو بسوي تو مي‌آورند. خاندانم فدايت، از حرم خدا فاصله مگير، بخدا قسم اگر تو را بكشند اسيري و بندگي ما حتمي خواهد بود.حسين (ع) حركت كرد تا به مكه رسيد، لذا اهالي مكه رسيد، حاجيان و مردم ديگر بلاد نزد او رفت و آمد مي‌كردند. ابن‌زبير پيوسته تمام روز را در كعبه نماز مي‌خواند و طواف مي‌كرد و با سايرين نزد حسين (ع) مي‌آمد گاهي هر روز و گاهي يك روز در ميان مي‌آمد و [ صفحه 8] به حسين (ع) نظر مشورتي مي‌داد. در صورتي كه حضور حسين (ع) در مكه را براي خود مشكل و سنگين مي‌پنداشت. زيرا مي‌دانست تا زماني كه حسين در مكه است اهالي حجاز با او بيعت نكرده و از او اطاعت نخواهند نمود چرا كه حسين در چشم و دلشان از او برجسته‌تر و مردم از او بيشتر پيروي خواهند كرد.هنگامي كه خبر مرگ معاويه به اهل كوفه رسيد، مردم عراق عليه يزيد قيام كردند و گفتند: حسين (ع) و ابن‌زبير از بيعت يزيد سرپيچيده و به مكه رفته‌اند.لذا به حسين (ع) نامه نوشتند. در آن زمان نعمان بن بشير حاكم كوفه بود. [ صفحه 9]

جنبش شيعيان در كوفه

4) ابومخنف گفت: حجاج بن علي از محمد بن بشر همداني نقل كرد: شيعيان در منزل سليمان بن صرد اجتماع كردند، گفتيم معاويه مرد و بدان سبب خدا را شكر كرديم. سليمان بن صرد گفت: معاويه به هلاكت رسيد و حسين (ع) از بيعت با بني‌اميه خود داري نموده و به مكه رفته است، شما پيروان حسين و پدر او هستيد اگر يقين داريد او را كمك كرده و با دشمنش مي‌جنگيد به او نامه بنويسيد و اگر از سستي و بي‌رمقي ترس داريد او را فريب ندهيد. گفتند: نه، با دشمن او مي‌جنگيم و خود را فدايش مي‌كنيم. سليمان گفت: پس به او بنويسيد ايشان نيز نامه‌اي به اين مضمون نوشتند:بسم اللَّه الرحمن الرحيم. به حسين بن علي، از سليمان بن صرد و مسيب بن نجبة و رفاعة بن شداد و حبيب بن مظاهر و ديگر پيروان مؤمن و مسلمان او از اهل كوفه. سلام عليك، ما با روي آوردن به تو ستايش خدائي را مي‌كنيم كه غير از او نيست؛ اما بعد ستايش خدادي را سزاست كه دشمن جبار و كينه‌توز ترا نابود كرد. دشمني كه بر اين امت يورش برد، و بر آنان به زور حاكم شد و غنايم (فيي ء) را غضب كرد، افراد صالح امت را كشت و اشرار را زنده نگاه داشت و بيت‌المال را بازيچه‌ي دست ستمگران و ثروتمندان نمود پس او نيز مانند قوم ثمود هلاك شد. وي (يزيد) امام ما نيست، به سوي ما بيا، شايد خداوند بوسيله‌ي تو بار ديگر ما را در راه حق مجتمع گرداند. نعمان بن بشير حاكم كوفه فقط در دارالاماره‌اش اقتدار دارد و ما در نماز جمعه و نمازهاي عيد به او اقتدا نمي‌كنيم. اگر [ صفحه 10] واقف شويم كه به سوي ما مي‌آيي او را بيرون مي‌كنيم تا انشاءاللَّه به شام برود.والسلام و رحمةاللَّه عليك.راوي گفت: اين نامه را بوسيله‌ي عبداللَّه بن سبع همداني و عبداللَّه بن وال براي حسين (ع) فرستاديم و به آندو گفتيم در رفتن به مكه عجله نمايند. آنها با شتاب برفتند تا اينك دهم ماه رمضان در مكه نزد حسين (ع) رسيدند، دو روز بعد از ارسال نامه‌ي اول، قيس بن مسهر صيداوي و عبدالرحمن بن عبداللَّه بن كدن ارحبي و عمارة بن عبيد سلولي را با حدود پنجاه و سه نامه‌ي ديگر به سوي حسين (ع) اعزام كرديم. هر يك از اين نامه‌ها توسط يك، دو و يا چهار مرد نوشته شده بود.راوي گفت: چهار روز بعد از نامه‌ي اول، هاني بن هاني سّبيعي و سعيد بن عبداللَّه حنفي را همراه با نامه‌اي نزد حسين (ع) فرستاديم و در آن نوشتيم:بسم اللَّه الرحمن الرحيم. به حسن بن علي، از پيروان مؤمن و مسلمانش، اما بعد از حمد و ثناي خدا، عجله كن، مردم منتظر تو هستند و انديشه‌اي به غير از رهبري تو ندارند. عجله كن، عجله كن، والسلام عليك.شبث بم ربعي و حجّار بن أبجر و يزيد بن حارث بن يزيد بن رويم و عزرة بن قيس و عمرو بن حجاج زبيدي و محمد بن عمير تميمي به حسين چنين نوشتند:اما بعد از حمد و ستايش خدا، باغها سبز شده، ميوه‌ها رسيده و چاهها پر آب شده است. اگر قصد آمدن داري بيا كه سپاه تو آماده و گوش به فرمان است. والسلام عليك.همه‌ي فرستادگان مردم كوفه نزد حسين (ع) جمع شدند. وي نامه‌ها را خواند و از فرستادگان درباره‌ي وضعيت مردم سئوال كرد سپس بوسيله‌ي دو فرستاده‌ي آخر، يعني هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبداللَّه حنفي اين نامه را براي اهالي كوفه فرستاد:بسم اللَّه الرحمن الرحيم. از حسين بن علي به كليه مؤمنين و مسلمين، اما بعد از حمد و ثناي خدا، آخرين فرستادگان شما، هاني و سعيد با نامه‌هايتان نزد من آمدند هر آنچه را كه نوشته‌ايد دانستم. اساس سخن اكثر شما اين بود: ما فاقد امام هستيم، به سوي ما بيا شايد خدا ما را بوسيله‌ي تو بر راه حق و هدايت مجتمع كند. من برادر، پسرعمو و فرد مطمئني از خاندانم را به سوي شما اعزام كردم و به او دستور دادم كه احوال كار و نظرات شما را برايم بنويسد. اگر وي برايم نوشت كه نظر همه‌ي شما و افراد فاضل و عاقل شما آنچنان [ صفحه 11] است كه بوسيله‌ي فرستادگانتان برايم نوشته‌ايد و در نامه‌هايتان خوانده‌ام، پس انشاءاللَّه بزودي بسوي شما خواهم آمد. آگاه باشيد به جان خودم سوگند، امام كسي است كه به كتاب خدا عمل كند، عدالت را جاري كند، حق را بستاند و خود را وقف حدا نمايد. والسلام. [ صفحه 12]

جنبش شيعيان در بصره و اعزام مسلم بن عقيل به كوفه

5) ابومخنف گفت: ابوالمخارق راسبي گفت: گروهي از شيعيان بصره چند روزي در منزل زني از قبيله عبدالقيس به نام ماريه دختر سعد يا منقذ گرد آمدند. اين زن شيعه و خانه او محل اجتماع شيعيان بود. ابن‌زياد از روي آوردن حسين (ع) به عراق آگاه شد و به حاكم خود در بصره نوشت كه مراكز نگهباني ايجاد و راه را كنترل نمايد. راوي گفت: يزيد بن نبيط از قبيله‌ي عبدالقيس تصميم گرفت نزد حسين (ع) برود. وي ده پسر داشت به ايشان گفت: كداميك از شما همراه من مي‌آيد.دو تن از ايشان به نامهاي عبداللَّه و عبيداللَّه همراه او عازم شدند. يزيد در خانه‌ي اين زن به يارانش گفت: تصميم دارم بروم و خواهم رفت، به او گفتند ما از دستيابي افراد ابن‌زياد به تو نگران هستيم. وي گفت اگر آندو (عبداللَّه و عبيداللَّه) از پاي نيفتند باكي نخواهم داشت از اينكه يه جستجويم برخيزند.راوي گفت: يزيد و پسرانش با شتاب براه افتاده و به اقامتگاه حسين (ع) در ابطح رسيدند. حسين (ع) از آمدن ايشان با خبر شد و به استقبال آنان رفت. وقتي يزيد به محل استقرار حسين (ع) آمد به او گفتند: حسين (ع) به استقبال شما رفته است وي نيز برگشت و بدنبال حسين (ع) رفت. حسين (ع) كه او را در آنجا نيافته بود به انتظارش نشسته بود. مرد بصري آمد و حسين (ع) را ديد كه در آن منزل نشسته است گفت: بفضل اللَّه و برحمته [ صفحه 13] فبذلك فليفرحوا [34] (به فضل و رحمت خدا بايد شاد شد) راوي گفت: او بر حسين (ع) سلام كرد و نزد او نشست و علت آمدنش را گفت. حسين (ع) براي او دعاي خير كرد.حسين (ع) مسلم بن عقيل را با قيس بن مسهر صيداوي و عمارة بن عبيد سلولي و عبدالرحمن بن عبداللَّه بن كدن ارحبي به كوفه اعزام كرد و او را به تقوا پيشگي و پنهان نمودن مأموريتش و دقت در كار سفارش كرد و گفت: اگر مردم را متحد و هم پيمان ديدي فوراً به من خبر بده.مسلم به مدينه رفت و در مسجد رسول خدا (ص) نماز گزارد و با خانواده‌اش خداحافظي كرد سپس دو مرد راهنما از قبيله‌ي قيس را اجير كرد و با آندو به راه افتاد. اما راه را گم كرده و تشنگي شديدي بر آنها عارض شد. آن دو راهنما كه از تشنگي در حال مرگ بودند به مسلم گفتند: اين راه به آب ختم مي‌شود. مسلم بن عقيل در تنگه‌ي دره‌ي «خبيت» نامه‌اي نوشت و به قيس بن مسهر صيداوي داد با به حسين (ع) برساند، در نامه آمده بود:اما بعد از حمد و ثناي خدا، من به همراه دو راهنما از مدينه به راه افتادم، راه گم كرديم و تشنگي بر ما چيره شد. دو راهنما از دنيا رفتند من سرانجام به آب رسيدم و با سختي جان خويش را نجات دادم. اين آب در تنگه‌اي در دره خبيت واقع شده است من اين حادثه را به فال بد گرفتم، اگر صلاح مي‌داني مرا معاف بدار و ديگري را به اين مأموريت بفرست. والسلام.حسين (ع) به او نوشت:اما بعد از حمد و ستايش خدا، نگرانم كه شايد به علت ترس از مأموريتي كه به آن فرستاده شده‌اي استعفا كرده باشي. به مأموريت خويش ادامه بده، والسلام عليك.پس مسلم به كسي كه نامه را برايش قرائت كرد گفت: من در اين راه بر جان خويش بيم ندارم. سپس به راه خويش ادامه داد تا به آبگاه قبيله طيي‌ء رسيد. در اين هنگام مردي شكارچي را در حال شكار ديد، وقتي به او رسيد او آهويي را شكار نمود و كشت. مسلم گفت: انشاءاللَّه دشمن ما كشته خواهد شد و به راه خويش ادامه داد تا وارد كوفه شد و به [ صفحه 14] خانه‌ي مختار بن ابي‌عبيد رفت - اين خانه اكنون خانه مسلم بن مسيّب ناميده مي‌شود - شيعيان كوفه رفت و آمد نزد او را شروع كردند وقتي جمعيت قابل توجهي از شيعيان گرد او جمع شدند، مسلم نامه حسين (ع) را برايشان قرائت كرد و آنان گريستند.عابس بن ابي‌شبيب شاكري بپا خاست و پس از ستايش خدا گفت: من از مردم به تو خبر نمي‌دهم و نمي‌دانم كه چه در دل دارند و از جانب ايشان هم ترا فريب نمي‌دهم. سوگند بخدا فقط آنچه را كه خود در سر دارم مي‌گويم و اگر دعوت كنيد اجابت كرده و با دشمنانتان مي‌جنگم و پيشاپيش شما شمشير مي‌زنم تا خدا را ملاقات كنم و از اينكار هدفي جز آنچه نزد خداست ندارم.حبيب بن مظاهر فقعسي برخاست و گفت: خدايت رحمت كند كه با سخنان كوتاهت آنچه را در دل داشتي بيان كردي، آن گاه گفت: سوگند به خدايي كه خدايي جز او نيست من نيز چون او هستم.سپس حنفي نيز مشابه اين سخن را گفت: حجاج بن علي گفت: به محمد بن بشر گفتم: تو هم چنين سخناني گفتي؟ وي گفت: من دوست داشتم كه خداوند يارانم را پيروز كند ولي دوست نداشتم كشته شوم پس دروغ نگفتم.رفت و آمد شيعيان نزد مسلم بقدري زياد شد كه محل استقرار او كشف شد و خبر به نعمان بن بشير رسيد.6) ابومخنف گفت: نمير بن وعله از ابي‌وداك نقل كرد: نعمان بن بشير- نعمان مردي بردبار و عابد بود و به صلح و سلامت مي‌انديشيد- از دارالاماره خارج شد و به منبر رفت و پس از حمد و ستايش خدا گفت: اما بعد، بندگان خدا تقوا پيشه كنيد و در افتادن به فتنه و تفرقه شتاب مكنيد كه در فتنه و تفرقه مردان كشته، خونها ريخته و مالها غصب مي‌شود.نعمان گفت: من با كسي كه با من نجنگد نمي‌ستيزم و به كسي كه به من حمله نكند هجوم نمي‌آورم. شما را سرزنش نكرده و در كارتان دخالت نمي‌كنم و كسي را در اثر سخن‌چيني ديگران و گمان و تهمت نمي‌گيرم. ولي اگر چهره واقعي خود را با پيمان شكني و مخالفت با پيشوايتان نشان دهيد به خدايي كه جز او خدايي نيست تا شمشير به دست دارم با شما نبرد مي‌كنم، حتي اگر يك نفر از شما به ياري من برنخيزد. [ صفحه 15] اما اميدوارم در بين شما كساني كه حق را مي‌شناسند بيشتر از آناني باشد كه از باطل پيروي مي‌كنند.راوي گفت: عبداللَّه بن مسلم بن سعيد حضرمي هم پيمان بني‌اميه برخاست و گفت: آنچه را مي‌بيني جز با زور اصلاح نمي‌شود و اين برخورد تو با دشمن برخوردي ذليلانه است. نعمان گفت: اگر در اطاعت خدا ذليل باشم نزد من محبوبتر است تا در معصيت حدا عزيز باشم و از منبر پائين آمد.عبداللَّه بن مسلم خارج شد و به يزيد بن معاويه نوشت: اما بعد از ستايش خدا، مسلم بن عقيل به كوفه آمده و پيروان حسين بن علي (ع) با او بيعت كرده‌اند اگر به كوفه نيازمندي، مرد مقتدري را كه بتواند دستورت را اجرا كرده و همچون تو با دشمنت رفتار نمايد به كوفه بفرست. نعمان بن بشير مرد ضعيفي است و يا تظاهر به ضعف مي‌كند. اين نخستين نامه‌اي است كه به يزيد نوشته شد. سپس عمارة بن عقبه و عمر بن سعد بن ابي‌وقاص به ترتيب دومين و سومين نامه را به يزيد نوشتند. [ صفحه 16]

عبيدالله بن زياد از بصره به كوفه مي‌رود

7) هشام به نقل از ابومخنف گفت: صقعب بن زهير به نقل از ابي‌عثمان نّهدي به من گفت: حسين (ع) نامه‌اي نوشت و آنرا به غلامي به نام سليمان سپرد و آن را براي رؤساي پنجگانه‌ي بصره، مالك بن مسمع بكري، احنف بن قيس، منذر بن جارود مسعود بن عمرو، قيس بن هيثم و عمرو بن عبيداللَّه بن معمر فرستاد. كه يك نسخه از آن به دست بزرگان بصره رسيد. مضمون نامه بدين گونه بود: اما بعد از حمد ثناي خدا، بدرستي كه خداوند محمد (ص) را از ميان بندگانش به رسالت خويش را بجا آورد، خدايش به نزد خويش برد و ما از خاندان، جانشينان و وارثان او هستيم كه از همه‌ي مردم به اين مقام شايسته‌تريم. قوم ما در اين كار ديگران را به ما ترجيح دادند و ما بخاطر اجتناب از تفرقه و روحيه‌ي صلح‌جويي به انتخاب ايشان تن داديم در حالي كه مي‌دانيم از ديگران كه ولايت يافتند بر حق و سزاوارتريم. كساني كه كار نيك كردند و اصلاح نمودند و حق را ملاك قرار دادند خدا ايشان را رحمت كند و ما و آنها را ببخشد. من فرستاده‌ام را با اين نامه به سوي شما فرستادم و شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش (ص) فرامي‌خوانم. زيرا سنت، مرده و بدعت زنده شده است. اگر سخنم را بشنويد و اطاعتم نماييد شما را به بهترين راه هدايت مي‌كنم والسلام عليكم و رحمةاللَّه.پس هر كس از بزرگان بصره كه اين نامه را خواند آنرا از ديگران پنهان نمود مگر [ صفحه 17] منذر بن جارود، و چون ترسيد كه ممكن است اين اقدام دسيسه‌اي از جانب عبيداللَّه باشد، شب قبل از حركت عبيداللَّه به سوي كوفه، فرستاه‌ي حسين (ع) را با نامه نزد عبيداللَّه آورد و آن را براي وي خواند. عبيداللَّه دستور داد فرستاده‌ي حسين (ع) را گردن زدند. بعد در بصره به منبر رفت و پس از حمد و ثناي خدا گفت:اما بعد، سوگند بخدا من از سختي‌ها نمي‌هراسم و در مقابل مشكلات شانه خالي نمي‌كنم. هر كس كه با من دشمني كند خوار شده و هر كس با من بجنگد او را از ميان برداشته و زهرم را به كامش مي‌ريزم هر كس حاضر است بيايد تا با او در آويزم. اي اهل بصره، اميرالمؤمنين مرا والي كوفه كرده است و فردا صبح عازم آنجا هستم. عثمان بن زياد بن ابي‌سفيان را به جاي خود بر شما حاكم نمودم. از مخالفت كردن و انتشار اخبار دروغ خودداري نماييد. سوگند به خدايي كه غير از او نيست اگر بشنوم كسي از شما خيال مخالفت دارد او و رهبر و پيروانش را خواخم كشت و گناهكار و بي‌گناه به مكافات مي‌رسند تا اطاعت كنيد و در ميان شما مخالفي باقي نماند. من پسر زياد و شبيه‌ترين فرد به او هستم و هيچ شباهتي با عمو و دايي خود ندارم.وي سپس از بصره بيرون آمد و برادرش عثمان بن زياد را جانشين خود نمود و همراه ده نفر از جمله مسلم بن عمر و باهلي و شريك بن اعور حارثي و اطرافيان و خاندانش رو به سوي كوفه نهاد و در حالي كه عمامه‌ي سياه به سر و نقاب بر چهره داشت به كوفه وارد شد. به مردم خبر رسيده بود كه حسين (ع) عازم كوفه است. مردم نيز منتظر او بودند. هنگامي كه عبيداللَّه وارد كوفه شد مردم پنداشتند كه او حسين (ع) است. لذا از كنار هر گروهي كه مي‌گذشت به او سلام مي‌كردند و مي‌گفتند: سلام بر تو اي پسر رسول خدا، خوش آمدي، خير مقدم. وي از استقبال گرم مردم نسبت به حسين (ع) ناراحت شد. مسلم بن عمرو هنگامي كه استقبال مردم را ديد گفت: عقب برويد او امير عبيداللَّه بن زياد است. وقتي وارد قصر شد و مردم فهميدند كه عبيداللَّه بن زياد است شديداً اندوهگين شدند و عبيداللَّه نيز بدليل سخنان مردم خشمگين بود و گفت: چرا اين مردم اين گونه‌اند! [ صفحه 18]

عبيدالله بن زياد در كوفه

8) هشام از قول ابي‌مخنف گفت: معلي بن كليب به نقل از ابي‌ودّاك گفت: هنگامي كه عبيداللَّه در قصر استقرار يافت نداي نماز جماعت داد. راوي گفت: مردم اجتماع كردند. عبيداللَّه آمد و پس از حمد و ستايش خدا گفت: اما بعد، اميرالمؤمنين (يزيد) كه خدا كارش را اصلاح كند مرا والي شهر و مرز شما نموده و دستور داده با مظلومانتان به انصاف، بر محرومانتان با بخشش، با افراد حرف شنو و مطيع به نيكي و با كساني كه نسبت به ما شك يا نافرماني نمايند با شدت عمل رفتار كنم. من در مورد شما از دستور وي پيروي و فرمانش را جاري مي‌نمايم لذا با نيكوكاران و افراد فرمانبرتان مانند پدري بخشنده هستم و تازيانه و شمشير من عليه كسي است كه دستورم را ترك و با سخنم مخالفت نمايد. بهتر است هر كس به كار خود مشغول شود زيرا عمل، دليل صداقت شماست نه سخن. سپس از منبر پائين آمد.راوي گفت: عبيداللَّه از اين پس بر مردم و رؤساي آنها سخت گرفت و گفت: اسامي بيگانگان و كساني را كه از دست اميرالمؤمنين فرار كرده‌اند و حروري مذهبان [35] و افراد [ صفحه 19] مشكوكي را كه نظر مخالف و ستيزه‌گرانه دارند براي من بنويسيد. هر كسي نوشت، بر او حرجي نيست و هر كس ننويسد بايد تضمين كند كه در ميان افراد او هيچ مخالفي وجود نداشته و عليه ما طغيان نمي‌كنند وگرنه از ذمه‌ي ما خارج و مال و جانش حلال است و هر رهبري كه در گروهش يكي از نافرمانان اميرالمؤمنين يافت شود و او را به ما تسليم نكند، مقابل در خانه‌اش به دار آويخته و حقوق و مزاياي او لغو و به زاره تبعيد مي‌شود.9) هشام از قول ابي‌مخنف گفت: معلي بن كليب به نقل از ابي‌ودّاك به من گفت: شريك بن الاعور كه فردي شيعي بود و در جنگ صفين همراه عمار حضور داشت به خانه‌ي هاني بن عروة مرادي رفت.مسلم بن عقيل از آمدن عبيداللَّه به كوفه و سخنراني او و نيز سختگيري وي با مردم و رؤساي آنها با خبر شد و چون مخفيگاهش شناسائي شده بود از خانه‌ي مختار خارج و به خانه‌ي هاني بن عروة مرداي رفت و فردي را نزد هاني فرستاد كه بيرون بيايد، هاني نزد او آمد و از آمدن او ناراحت شد. مسلم به او گفت: من به پناه و ميهماني تو آمده‌ام. هاني گفت: خدايت رحمت كند! پيشنهاد سختي نمودي، اگر به خانه‌ام وارد نشده و به من اعتماد نكرده بودي از تو مي‌خواستم از اينحا بروي ليكن حرمت تو مانع چنين كاري است و كسي مانند من، فردي مثل تورا از خود به جهالت نمي‌راند. پس داخل شو.بدينسان مسلم در پناه هاني قرار گرفت و شيعيان رفت و آمد نزد او را شروع نمودند. ابن‌زياد يكي ار مأمورينش را به نام معقل فراخواند و به او گفت: اين سه هزار درهم را بگير و به آنها بگو آنرا در جنگ با دشمن خود به مصرف برسانيد. وانمود كن كه از ايشان هستي، اگر بتواني اين مال را به ايشان بدهي اطمينان و اعتماد كرده و اخبارشان را به تو خواهند گفت: آنگاه صبح و شب به نزدشان برو. وي نيز چنان كرد و نزد مسلم بن عوسجه اسدي از قبيله‌ي بني‌سعد بن ثعلبه كه در مسجد اعظم مشغول نماز بود آمد و شنيد كه مردم مي‌گويند: اين مرد براي حسين (ع) بيعت مي‌گيرد. معقل در كنار مسلم نشست تا او نماز را به پايان رساند سپس گفت: اي بنده‌ي خدا، من مردي از اهالي شام و از فرزندان ذي‌الكلاع هستم. خداوند نعمت دوستي اهل‌بيت و دوستداران آنان را به من عطا كرده است اين پول سه هزار درهم است كه با خود آورده و قصد دارم يكي از ايشان را كه شنيده‌ام به كوفه آمده و مي‌خواهد براي پسر دختر رسول خدا (ص) بيعت بگيرد، زيارت [ صفحه 20] كنم. دوست داشتم او را ببينم ولي كسي را كه بتواند مرا نزد او راهنمايي كرده و محل استقرارش را به من بشناساند پيدا نكرده‌ام. اكنون در مسجد شنيدم بعضي از مسلمانان مي‌گويند: تو افراد اين خاندان را مي‌شناسي. نزد تو آمدم تا اين پول را بگيري و مرا نزد دوستت برده تا با او بيعت كنم و اگر مي‌خواهي مي‌تواني قبل از ديدار وي از من براي او بيعت بگيري. مسلم بن عوسجه گفت: خدا را شكر مي‌گويم كه پيش من آمدي، خوشحالم كه به مقصود خويش نائل شدي. خدا بوسيله‌ي تو اهل بيت پيامبرش را ياري كند. ليكن نگران هجوم اين طاغوت هستم زيرا هنوز كار به نتيجه نرسيده و تو مرا شناخته‌اي!آنگاه قبل از رفتن از او بيعت ستاند و تعهدهاي سخت و محكم گرفت كه دلسوز و رازدار باشد. او نيز تعهدهاي مورد نظر مسلم بن عوسجه را قبول كرد سپس به او گفت: چند روزي به خانه‌ي من بيا تا اجازه ورودت را به حضور آن دوست بگيرم. وي (معقل) همراه مردم به خانه‌ي مسلم مي‌رفت تا اينكه براي ديدار مسلم بن عقيل اجازه گرفت.هاني بن عروة بيمار شد و عبيداللَّه به عيادت او آمد عمارة بن عبيد سلولي به هاني گفت: هدف و انديشه‌ي ما قتل اين طاغوت است. اكنون كه خدا اين فرصت را فراهم كرده او را بكش. هاني گفت: دوست ندارم كه وي در خانه من كشته شود. جمعه‌ي بعد شريك بن اعور بيمار شد. وي در تشيع استوار و مورد احترام عبيداللَّه و ديگر اميران بود. عبيداللَّه كسي را نزد او فرستاد و گفت: امشب به عيادت تو مي‌آيم. شريك به مسلم گفت: اين فاجر امشب به عيادت من مي‌آيد هنگامي كه نشست، برون بيا و او را بكش. سپس بدون هيچ مانعي در دارالاماره بنشين. من نيز اگر از اين بيماري نجات يافتم به بصره مي‌روم و كار آنجا را برايت به سامان مي‌رسانم.شب فرارسيد و عبيداللَّه به عيادت شريك بن اعور آمد. مسلم بن عقيل برخاست كه داخل شود هاني بن عروه نزد او رفت و گفت: من دوست ندارم كه وي در خانه‌ام كشته شود- ظاهراً هاني اين اقدام را نمي‌پسنديده است- عبيداللَّه بن زياد بنشست و از بيماري شريك پرسيد و گفت: ترا چه شده، چه مدت بيمار هستي؟ هنگامي كه سؤالات عبيداللَّه طولاني شد و شريك مي‌ديد مسلم خارج نمي‌شود ترسيد كه فرصت از دست برود، گفت:چرا منتظريد و به سلمي خوش آمد نمي‌گوئيد. [ صفحه 21] مرا سيراب كنيد گر چه هلاك شوم [36] و اين سخن را دو سه بار تكرار كرد. عبيداللَّه كه از سخنان او چيزي نفهميد گفت: آيا هذيان مي‌گويد؟هاني گفت: بله، خدا كارت را سامان دهد! از صبح تا به حال چنين مي‌كند. سپس عبيداللَّه برخاست و رفت. آنگاه مسلم بيرون آمد. شريك به او گفت: چرا او را نكشتي؟ مسلم گفت به دو دليل، اول اينكه هاني كشته شدن عبيداللَّه را در خانه‌اش دوست نداشت و ديگر روايت پيامبر كه فرمود ايمام مانع كشتن غافلگيرانه اسن و مؤمن كسي را غافلگيرانه مي‌كشد. هاني گفت: سوگند به خدا اگر او را مي‌كشتي فردي فاسق، بدكار، كافر و ستمگر را كشته بودي وليكن من دوست نداشتم كه در خانه من كشته شود. شريك بن اعور پس از سه روز در گذشت و ابن زياد بر جنازه او نماز خواند.پس از مرگ مسلم و هاني به عبيداللَّه گفتند آنچه را كه به هنگام بيماري شريك از وي شنيدي به اين دليل بود كه مسلم بن عقيل را بر كشتن تو ترغيب مي‌كرد. عبيداللَّه گفت: سوگند به خدا از اين پس بر جنازه‌ي هيچ فرد عراقي نماز نخواهم خواند و اگر قبر زياد (پدر عبيداللَّه) در عراق نبود، قبر شريك را نبش مي‌كردم.معقل مأمور ابن‌زياد كه با سه هزار درهم نزد ابن‌عقيل و يارانش فرستاده شد بود، چند روزي به منظور ديدن مسلم با مسلم بن عوسجه رفت و آمد مي‌كرد. بعد از مرگ شريك بن اعور او رانزد مسلم بن عقيل برده و ماجراي وي را گفتند. ابن‌عقيل از او بيعت گرفت و به اباثمامه صائدي دستور داد مالي را كه آورده بود بگيرد.- اباثمامه از سواركاران عرب و بزرگان شيعه و مسئول جمع آوري اموال و كمكهاي مالي بود و چون در تهيه‌ي سلاح كار كشته بود براي ياران مسلم سلاح مي‌خريد- معقل پيوسته نزد ايشان تردد مي‌كرد، وي صبحگاهان نخستين كسي بود كه مي‌آمد و آخرين كسي بود كه شامگاهان مي‌رفت و پس از اطلاع از اخبار و اسرار، آنها را به ابن‌زياد مي‌رساند.راوي گفت: هاني قبلا نزد عبيداللَّه رفت و آمد مي‌كرد ولي از هنگامي كه مسلم به خانه‌اش آمد، رفت و آمد خود را قطع نمود وانمود مي‌كرد بيمار است. لذا از خانه خارج نمي‌شد. ابن‌زياد به ياران خود گفت: چرا هاني را نمي‌بينم! به او گفتند: وي بيمار است، عبيداللَّه گفت: اگر ميدانستم به عيادت او مي‌رفتم. [ صفحه 22]

دستگيري هاني بن عروه

10) ابومخنف گفت: مجالد بن سعيد برايم نقل كرد: عبيداللَّه، محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه را فراخواند.11) ابومخنف گفت: حسن بن عقبه‌ي مرادي برايم نقل كرد: عبيداللَّه، عمرو بن حجّاج زبيدي را نيز هماره ايشان فرستاد.12) ابومخنف گفت: نمير بن وعله از ابي‌ودّاك برايم نقل كرد: روعه خواهر عمرو بن حجاج همسر هاني بت عروه مادر يحيي بن هاني بود. عبيداللَّه به ايشان (محمد بن اشعث، اسماء بن خارجه و عمر بن حجّاج زبيدي) گفت: چرا هاني نزد ما نمي‌آيد؟ گفتند: خدا كارت را سامان دهد، نمي‌دانيم! ولي او از بيماري خويش شكايت دارد. عبيداللَّه گفت: با خبر شده‌ايم كه او شفا يافته و بر در خانه‌اش مي‌نشيند. به ديدنش رفته و به او بگوييد وظايفي را كه به عهده دارد فراموش نكند. چرا كه دوست ندارم كسي مثل او و از بزرگان عرب نزد من تباه گردد. آنها شامگاهي نزد هاني كه بر در خانه‌اش نشسته بود، رفتند و به او گفتند: چه چيز ترا از زيارت امير باز داشته؟ او تو را ياد كرده و گفته است: اگر بدانم كه هاني بيمار است به عيادت او خواهم رفت. هاني به ايشان گفت: بيماري مانع آمدن من است. گفتند: به عبيداللَّه گفته‌اند كه تو هر شب بر درب خانه‌ات مي‌نشيني و از او دوري مي‌كني. سلطان (عبيداللَّه) تأخير و دوري تو را تحمل نمي‌كند. ترا سوگند مي‌دهيم كه سوار شوي و با ما بيايي. وي لباس خود را پوشيد و اسبش را سوار شد وقتي نزديك قصر [ صفحه 23] رسيد احساس ناخوشايندي به او دست داد و به حسان بن اسماء بن خارجه گفت: برادرزاده، سوگند به خدا از اين مرد مي‌ترسم، نظر تو چيست؟ گفت: اي عمو، سوگند به خدا من درباره‌ي تو از چيزي نمي‌ترسم، چرا هراس به دل راه مي‌دهي؟ تو از هر شبهه‌اي مبّرايي [37] . و گفته‌اند اسماء نمي‌دانست عبيداللَّه چرا به دنبال هاني فرستاده است، اما محمد (بن اشعث) مي‌دانست. آنان با هاني بر ابن‌زياد وارد شدند وقتي عبيداللَّه هاني را ديد گفت: با پاي خويش به اجل نزديك مي‌شود! در آن زمان عبيداللَّه با امّ‌نافع دختر عمارة بن عقبه ازدواج مي‌كرد. پس از اينكه هاني به نزديك ابن‌زياد آمد كه شريح قاضي نزد او بود، عبيداللَّه خطاب به او گفت:من دوستي او را مي‌خواهم و او مرگ مرا، دوست مرادي تو را در اين امر چه عذري است؟عبيداللَّه در آغاز كه به كوفه آمده بود، هاني را گرامي مي‌داشت و با او مهرباني مي‌كرد. هاني گفت: اي امير منظورت چيست؟ گفت: اي هاني بن عروه دست بدار! اين چه كاري است كه در خانه‌ات عليه اميرالمؤمنين و مسلمانان انجام مي‌دهي! مسلم بن عقيل را به خانه خود آورده و در خانه‌هاي اطراف خود براي او سلاح و مردان جنگي جمع مي‌كني و مي‌پنداري كه اين كارها از چشم ما پوشيده مي‌ماند؟ گفت: من چنين نكرده‌ام و مسلم بن عقيل نزد من نيست. عبيداللَّه گفت: ليكن چنين كرده‌اي، گفت: نه: او گفت: چرا؟ وقتي سخن در اين خصوص بالا گرفت و هاني پيوسته انكار مي‌كرد، ابن‌زياد معقل جاسوس را فراخواند. وي آمد و در مقابل او ايستاد. ابن‌زياد گفت: آيا اين مرد را مي‌شناسي؟ معقل گفت: بله. هاني دانست كه او جاسوس بوده و اخبار ايشان را به عبيداللَّه مي‌رسانده است. لحظه‌اي در خود فرورفت سپس به ابن‌زياد گفت: سخنم را بشنو و تصديق كن به خدا سوگند به تو دروغ نمي‌گويم. به خدايي كه جز او خدايي نيست من وي را به خانه‌ام دعوت نكرده و چيزي از كار او نمي‌دانستم.تا اينكه آمد و خواست بر من ميهمان شود. شرم كردم وي را برانم و او را به خانه آورده و پناه دادم و از كارهاي او نيز خود مطلعي. اگر بخواهي اكنون تعهد مي‌دهم تا اطمينان كني كه به تو بدي نخواهم [ صفحه 24] كرد يا كسي را نزدت به گروگان مي‌گذارم تا نزد ابن‌عقيل رفته و به او بگويم از خانه‌ام خارج شده و به هر كجا كه خواست برود و بدين وسيله از ذمّه و پناهم خارج شود. عبيداللَّه گفت: نه، سوگند بخدا هرگز از من جدا نخواهي شد مگر اينكه او را نزد من آوري. هاني گفت: سوگند بخدا هرگز او را نخواهم آورد ميهمان خود را بياورم تا او را بكشي؟! گفت: بخدا بايد بياوري، هاني گفت: بخدا نخواهم آورد.پس هنگامي كه اين سخنان بين آندو رد و بدل شد مسلم بن عمرو باهلي از اهل شام، كه سرسختي هاني و سرپيچي وي را از سپردن مسلم به ابن‌زياد ديد برخاست و گفت: خدا كار امير را اصلاح كند. اجازه بده با او صحبت كنم. و به هاني گفت: به اينجا بيا تا با تو سخن بگويم پس برخاست و ا و را به گوشه‌اي نزديك ابن‌زياد برد و به اندازه‌اي نزديك بودند كه ابن‌زياد آنها را مي‌ديد و اگر بلند صحبت مي‌كردند صدايشان را مي‌شنيد. مسلم بن عمرو به هاني گفت: اي هاني، ترا به خدا، خودت را به كشتن مده و خانواده و قبيله‌ات را به بلا مبتلا نكن. بخدا سوگند نگرانم كشته شوي، او (مسلم بن عقيل) پسر عموي اين قوم (بني‌اميه) است. او را نخواهد كشت و صدمه‌اي به او وارد كنند. او را تسليم كن و بدان اين كار سبب خواري و لطمه به شخصيت تو نمي‌شود زيرا او را به سلطان مي‌سپاري. گفت: بله، سوگند بخدا اين كار براي من عيب و عار است، من پناهنده و ميهمانم را به دشمن او بسپارم! در حالي كه زنده و سالم هستم مي‌شنوم و مي‌بينم و قدرت در بازو داشته و يارانم نيز فراوانند! سوگند بخدا اگر فقط يك ياور هم مي‌داشتم، مرگ را پذيرفته و مسلم بن عقيل را به دشمنش نمي‌سپردم. مسلم وي را سوگند مي‌داد و هاني مي‌گفت: بخدا قسم هرگز او را به وي تسليم نميكنم. ابن‌زياد اين سخن را شنيد و گفت: او را نزديك من بياوريد، چنين كردند. عبيداللَّه به او گفت: بخدا قسم يا او را تسليم مي‌كني و يا گردنت را مي‌زنم. هاني گفت: آن هنگام پيرامون خانه‌ات را شمشيرها فراخواهند گرفت. ابن‌زياد گفت:اي بيچاره! مرا از شمشيرها مي‌ترساني! و با چوبدستي به صورت هاني كوبيد. و آنقدر به بيني و پيشاني و صورت او زد كه بيني‌اش شكسته و خون بر لباسهايش جاري شد و گوشت گونه و پيشانيش به روي ريشش ريخت و جوبدستي عبيداللَّه شكست. هاني به شمشير يكي از نگهبانان دست برد ولي نگهبان شمشير را كشيد و مانع او شد. عبيداللَّه گفت: امروز حروري (خارجي مذهب) شدي و [ صفحه 25] خونت حلال و كشتنت بر ما واجب شد. وي را در يكي از اتاقهاي قصر محبوس كنيد و نگهباني بر او بگماريد. اسماء بن خارجه نزد عبيداللَّه آمد و گفت: آيا امروز ما رسولان خيانت بوديم! به ما دستور دادي اين مرد را نزد تو آوريم و چون چنين كرديم صورتش را درهم كوبيده و خون او را بر ريشش روان كردي و پنداشتي كه او را خواهي كشت! عبيداللَّه به او گفت: تو در دارالاماره ما هستي (و اينگونه سخن مي‌گوئي) سپس دستور داد پس از ضرب و شتم زياد او را زنداني كردند.اما محمد بن اشعث گفت: هر كاري كه نظر امير باشد به نفع يا به ضرر ما، به آن راضي هستيم زيرا كه وظيفه امير تأديب (امت) است. وقتي عمرو بن حجاج از كشته شدن هاني با خبر شد همراه با گروه زيادي از قبيله مذحج حركت كرده و قصر را محاصره نمود سپس ندا داد: من عمرو بن حجاج و اينها سوار كاران و بزرگان مذحج هستند ايشان از اطاعت امير بيرون نيامده و خواهان اختلاف ميان مردم نيستند لكن به آنها خبر رسيده كه يارشان (هاني) را كشته‌اند و اين مسأله برايشان گران آمده است.به عبيداللَّه گفته شد، كه اينها (قبيله‌ي مذحج) مقابل قصر هستند. وي به شريح قاضي گفت: برو و هاني را ببين سپس برگرد و به اطلاع آنان برسان كه تو هاني را ديده‌اي و او زنده است. پس شريح به ديدن هاني رفت.13) ابومخنف گفت: صقعب بن زهير از عبدالرحمن بن شريح نقل كرد: شنيدم شريح به اسماعيل بن طلحه مي‌گويد: نزد هاني رفتم هنگامي كه مرا ديد گفت: اي خدا، اي مسلمانان، آيا خانواده مرا كشته‌اند؟ پس دينداران كجايند؟ اهالي اين شهر كجايند؟ نابود شده‌اند؟ و مرا با پسر دشمن خود تنها رها كرده‌اند! در حالي كه خون بر ريشش جاري بود ناگهان فريادهايي را از بيرون قصر شنيد. من خارج شده و او دنبال من آمد و گفت اي شريح؛ گمان مي‌كنم اين صداي مردان قبيله‌ي مذحج و ياران من است. اگر ده نفر داخل شوند مرا نجات خواهند داد. شريح گفت همراه حميد بن بكير احمري به سوي ايشان (مردان قبيله مذحج) رفتم. بخدا سوگند اگر او (حميد) همراه من نبود قطعاً سخنان هاني را به يارانش مي‌گفتم. وقتي نزد ياران هاني رفتم، گفتم: هنگامي كه امير سخنان شما را در مورد هاني شنيد به من دستور داد نزد او بروم. هاني به من گفت: به اطلاع شما برسانم كه او زنده است و خبر كشته شدن او صحت ندارد. پس عمرو و يارانش گفتند: اكنون كه كشته نشده است، خداي را شكر. سپس برگشتند. [ صفحه 26]

قيام مسلم بن عقيل در كوفه

14) ابومخنف گفت: حجاح بن علي از محمد بن بشر همداني نقل كرد: هنگامي كه عبيداللَّه هاني را مصدوم و زنداني نمود از شورش مردم ترسيد. لذا همراه با بزرگان و اطرافيانش از قصر خارج شد و بر منبر رفت. خدا را شكر و ستايش كرد و گفت: اما بعد، اي مردم، در اطاعت خدا و پيشوايان خود استوار باشيد، سرپيچي و تفرقه‌افكني پيشه نكنيد. زيرا به هلاكت رسيده و خوار مي‌شويد. جفا مي‌بينيد و از عطايا محروم مي‌شويد. برادران شما كساني هستند كه راستگو باشند و ناصحين نيز معذورند.راوي گفت: هنگامي كه عبيداللَّه از منبر پائين آمد كساني كه از بيرون مسجد نگاه مي‌كردند از در خرمافروشان با عجله وارد مسجد شده و گفتند: ابن‌عقيل آمد!ابن‌عقيل آمد! عبيداللَّه با شتاب داخل قصر شد و درها را بست.15) ابومخنف گفت: يوسف بن يزيد از عبداللَّه بن خازم نقل كرد: به خدا سوگند من فرستاده‌ي ابن‌عقيل به دارالاماره بودم كه بدانم سرانجام هاني چه خواهد شد.وقتي هاني كتك خورد و زنداني شد، اسب را سوار شده و با اين خبر بر مسلم بن عقيل وارد شدم. ناگهان ديدم كه گردهي از زنان قبيله‌ي مراد جمع شده و فرياد مي‌كنند: وا مصيبتا؛ داخل شده و به مسلم بن عقيل خبر را گفتم. مسلم به يارانش كه در خانه‌هاي اطراف اجتماع كرده [ صفحه 27] بودند، دستور داد اطلاع دهم. و به من گفت: فرياد بزن يا منصور أمت [38] (اي ياري شده، بميران) پس فرياد زدم. مردم كوفه اجتماع كرده و اين شعار را سر دادند.مسلم بن عقيل، عبيداللَّه بن عمرو بن عزير كندي را فرمانده‌ي بخشي از مردم قبيله‌ي كنده و ربيعه كرد و گفت: جلوتر از من با سپاهيان حركت كنيد. سپس مسلم بن عوسجه‌ي اسدي را فرمانده‌ي گروهي از افراد قبيله‌ي مذحج و اسد كرد و گفت: با پيادگان بيرون برو. ابوثمامه‌ي صائدي را فرمانده‌ي قسمتي از قبيله‌ي تميم و همدان نمود و عباس بن جعدة جدلي را فرمانده‌ي مردم ناحيه مدينه كرد [39] سپس به سوي قصر رهسپار شد، وقتي ابن‌زياد از حركت مسلم به سمت دارالاماره مطلع شد به قصر پناه بود و درها را بست.16) ابومخنف گفت: يونس بن ابي‌اسحاق از عباس جدلي نقل كرد: چهار هزار مرد با ابن عقيل بيرون آمديم ولي هنوز به قصر نرسيده بوديم كه تعدادمان به سيصد نفر كاهش يافت.راوي گفت: مسلم با افراد قبيله‌ي مراد، قصر را محاصره كرد. سپس مردم به سوي ما آمده و اجتماع كردند. سوگند بخدا؛ چيزي نگذشته بود كه مسجد و بازار مملّو از جمعيت شد كه تا شب در جوش و خروش بودند. عبيداللَّه در تنگنا قرار گرفت و نگهباني از قصر برايش دشوار مي‌نمود. چون بيش از سي نگهبان و بيست نفر از بزرگان و خاندان و غلامانش كسي با او نبود. در اين هنگام بزرگان كوفه از طرف در پشتي دارالروميين نزد عبيداللَّه آمدند. كساني كه با ابن‌زياد در قصر بودند از بالا بر مردم مشرف بوده و بيم داشتند كه مردم با سنگ ايشان را زده و بر عبيداللَّه و پدرش دشنام دهند. عبيداللَّه كثير بن شهاب بن حصين خارثي را فراخواند و به او دستور داد با افرادي از قبيله‌ي مذحج كه در اطاعت او هستند؛ بيرون رفته و در كوفه بگردد و مردم را از پيرامون ابن‌عقيل پراكنده ساخته و از جنگ و عقوبت سلطان (ابن‌زياد) بترساند. او همچنين به محمد بن اشعث دستور داد با افرادي از قبيله‌ي كنده و حضر موت كه به او وفادارند، بيرون رفته و براي مردمي كه ميخواهند پناهنده شوند پرچم امان بدست گيرد. و نيز چنين فرماني را به قعقاع [ صفحه 28] بن شور ذهلي و شبث بن ربعي تميمي و حجار بن ابجر عجلي و شمر بن ذي‌الجوشن عامري داد و ديگر بزرگان مردم را بدليل وحشت از اندك بودن افرادش، جهت كمك به خويشتن، نزد خود نگاه داشت.17) ابومخنف گفت: ابوجناب كلبي نقل كرد كه كثير بن شهاب مردي از قبيله كلب به نام عبدالاعلي بن يزيد را ديد كه سلاح پوشيده و همراه گروهي از افراد قبيله «بني‌فتيان» قصد دارد به ابن‌عقيل بپيوندد. او را دستگير كرده و نزد ابن‌زياد برد و موضوع را گفت. عبدالاعلي گفت: قصد آمدن بسوي تو را داشتم. ابن‌زياد گفت: تو از جانب خودت با من قرار گذاشته بودي؟ آنگاه دستور داد وي را زنداني كردند. محمد بن اشعث بيرون آمد تا به خانه‌هاي بني‌عماره رسيد و عمارة بن صلخب ازدي را كه مسلّحانه قصد داشت به ابن‌عقيل بپيوندد، دستگير كرده و به سوي ابن‌زياد فرستاد. وي او را هم زنداني كرد.ابن‌عقيل، عبدالرحمن بن شريخ شبامي را از مسجد به جانب محمد بن اشعث فرستاد. محمد بن اشعث كه تعداد ايشان را ديد عقب‌نشيني كرد. قعقاع بن شور ذهلي، فردي را به سوي ابن‌اشعث فرستاد و گفت: من از طرف «عرار» به ابن‌عقيل حمله كرده‌ام و وي از موضع خود عقب نشسته است. سپس قعقاع از طرف دارالروميين نزد ابن‌زياد آمد. هنگامي كه كثير بن شهاب و محمد و قعقاع همراه با پيروان خود نزد ابن‌زياد جمع شدند، كثير به او گفت: خدا كار امير را به سامان آرد! در قصر افراد زيادي از سران مردم، نگهبانان، خانواده و غلامانت هستند. با ما از قصر خارج شو. عبيداللَّه نپذيرفت و شبث بن ربعي را با پرچمي بيرون فرستاد. مردم با ابن‌عقيل قيام كرده و تكبيرگويان تا شب در جوش و خروش و در كارشان استوار و محكم بودند. عبيداللَّه بدنبال اشراف كوفه فرستاد و آنان را جمع كرد و گفت: از بالاي قصر خود را به مردم نشان دهيد و كساني را كه به اطاعت درآيند وعده پاداش فراوان دهيد و سركشان را از پريشاني و انتقام بترسانيد و بفهمانيد كه سپاه شام به طرف كوفه در حركت است.18) ابومخنف گفت: سليمان بن ابي‌راشد از عبداللَّه بن خازم كثيري اهل قبيله ازد. از عشيره‌ي بني‌كثير نقل كرد: اشراف كوفه از بالاي قصر خود را به ما نشان دادند. نخستين فرد كثير بن شهاب بود كه تا نزديكي غروب سخنراني كرد و گفت: اي مردم به كسان خود ملحق شده و در كار شر شتاب مكنيد و خود را به كشتن ندهيد. سپاهيان اميرالمؤمنين [ صفحه 29] يزيد به سوي كوفه در حركت هستند و امير عبيداللَّه مقرر نموده اگر تا آخر شب به جنگ با وي اصرار كرده و بر نگرديد حقوق فرزندانتان را از بيت‌المال قطع و جنگجويانتان را بدون مزد به پادگانهاي شام تبعيد كند و افراد سالم را به جاي مريض و حاضر را به جاي غايب دستگير نموده تا هيچ خطاكاري در ميان شما نماند كه عقوبت عمل خويش را نديده باشد. وقتي مردم سخنان آنان را شنيدند كم كم برگشته و متفرق شدند.19) ابومخنف گفت: مجالد بن سعيد به من گفت: در اين هنگام زنان به سراغ پسر يا برادران خود آمده و اظهار مي‌كردند برگرد، ديگران به جاي تو هستند، فردا شاميان به سراغتان مي‌آيند، از جنگ و بدبختي چه مي‌خواهي؟ برگرد و آنان را با خود مي‌بردند. بدين ترتيب پيوسته مردم متفرق شده و صحنه را ترك مي‌كردند بگونه‌اي كه تا شب تنها سي نفر براي نماز مغرب در مسجد با ابن‌عقيل ماندند. وقتي مسلم ديد شب است و بيش از چند نفر با او نمانده است، از مسحد بيرون آمده و به سوي محله‌هاي قبيله كنده براه افتاد. وقتي به محله كنده رسيد تنها ده نفر همراه داشت و هنگام خروج از آن محله ناگهان ديد هيچ كس با او نيست حتي يك نفر كه او را راهنمائي كرده يا به منزلي برساند و اگر مورد حمله دشمن قرار گرفت از او دفاع كند. پس بدون آنكه بداند به كجا مي‌رود حيران و سرگردان در كوچه‌هاي كوفه به راه افتاد تا به خانه‌هاي بني‌جبلة از قبيه‌ي كنده و به خانه زن كنيزي به نام طوعه كه بيرون منزل در انتظار فرزند خود بود رسيد طوعه، كنيز آزاد شده ابن‌اشعث بود كه اسيد حضرمي او را به همسري برگزيد و از وي فرزندي به نام بلال داشت. بلال آن هنگام با مردم خروج كرده بود و طوعه انتظار او را مي‌كشيد. سلام كرد و گفت: اي كنيز خدا تشنه‌ام، زن از داخل خانه آب آورد و به او داد، مسلم نشست و زن ظرف آب را برد، سپس بيرون آمد و به مسلم گفت: اي بنده‌ي خدا آب نخوردي؟ گفت: چرا. زن گفت، پس به خانه‌ات برو. مسلم جوابي نداد. زن مجدداً برگشت و مشابه سخنان قبل را تكرار كرده مسلم باز هم جوابي نداد. سپس زن گفت: پناه بر خدا، اي بنده خدا از خدا بترس و نزد كسانت برو. خدا تو را به سلامت دارد. شايسته نيست بر در خانه من بنشيني. من اجازه نمي‌دهم. مسلم برخاست و گفت: اي منيز خدا، من در اين شهر صاحب خانه و خانواده‌اي نيستم. آيا كار نيك و مأجوري انجام مي‌دهي؟ البته من اين زحمت تو را جبران خواهم كرد. زن گفت، اي بنده خدا، چه كاري. مسلم گفت: من [ صفحه 30] مسلم بن عقيل هستم اين مردم به من دروغ گفته و فريبم دادند. زن گفت: تو مسلم هستي؟! وي جواب داد: بله، زن گفت: داخل منزل بيا، و او را در اتاقي غير از اتاق مسكوني خود جاي داد و برايش زيراندازي انداخت. غذايي آورد. ولي مسلم نخورد. چيزي نگدشت كه فرزند آن زن آمد و ديد مادرش به آن اتاق زياد تردد مي‌كند پس گفت: بخدا سوگند رفت و آمد مكرر در طول شب مرا به شك انداخته كه در آنجا چه كاري داري؟ زن گفت، پسرم، از اين مسئله بگذر. پسر گفت: سوگند بخدا بايد به من بگويي چه خبر است. زن گفت: پسرم به كار خود بپرداز و چيزي نپرس. پسر اصرار كرد و زن گفت: پسرم به تو مي‌گويم ولي تو اين راز را به كسي نگوي و از او خواست كه سوگند ياد كند. پسر قسم خورد كه چنين نمايد. پس زن داستان را به او گفت، پسر سكوت كرد و خوابيد. عده‌اي گفته‌اند او، پسر خطاكاري بوده و با دوستانش شراب مي‌نوشيده است.چون ابن‌زياد مدت طولاني از ياران ابن‌عقيل صدايي نشنيد به يارانش گفت: از بالا نگاه كنيد آيا كسي را مي‌بينيد. ايشان زا بالاي قصر نگاه كرده و كسي را نديدند. عبيداللَّه گفت: دقت كنيد ممكن است در تاريكي شب به كمين شما نشسته باشند. پس با پائين گرفتن شعله‌هاي آتش مسجد را نگاه كردند آيا كسي هست يا نه؟ پس قنديلها و تشتهاي حاوي آتش را با طناب بسته و پائين فرستادند تا به زمين رسيد و اين عمل را در همه مكانهاي تاريك حتي زير منبر انجام دادند و چون چيزي مشاهده نشد به ابن‌زياد خبر دادند. ابن‌زياد در سمت مسجد را گشود و با يارانش بيرون آمد و به منبر رفت و دستور داد پيرامون او نشستند و به عمرو بن نافع گفت اعلام نمايد هر كس از نگهبانان، بزرگان، معتمدان و جنگجويان كه نماز عشا را در مسجد نخواند خونش حلال است مدتي نگدشت كه مسجد از مردم پر شد سپس عبيداللَّه به مناديش گفت آماده نماز شوند. حصين بن تميم به عبيداللَّه گفت: اگر مي‌خواهي خود يا فرد ديگري با مردم نماز بخواند در هر صورت مي‌ترسم دشمنان ترا مورد سوء قصد قرار دهند. بهتر است تو در داخل قصر نماز بگزاري. ابن‌زياد گفت: به نگهبانان من بگو پشت سرم بايستند و مراقب ايشان باش چون داخل قصر نمي‌روم. آنگاه با مردم نماز گزارد، سپس برخاست و خداي را ستايش كرد و گفت: اما بعد؛ آنگونه كه ديديد ابن‌عقيل بي‌خرد و نادان اختلاف و چند دستگي پديد آورد. هر كس كه اين مرد در خانه‌اش يافت شود در امان نيست و كسي كه [ صفحه 31] او را تحويل دهد خونبها دريافت مي‌كند. اي بندگان خدا، تقوا پيشه كيند و اهل اطاعت باشيد و بر پيمان خويش وفادار مانده و راههاي نيك را بر خود مبنديد. اي حصين بن تميم، مادرت به عزايت بنشيند اگر دروازه‌هاي كوفه باز شود يا اين مرد از كوفه بگريزد! زيرا من تو را بر همه كوفه مسلط كرده‌ام، بر دروازه‌ها نگهبان بگمار و فردا صبح خانه‌ها را جستجو كن تا او را نزد من آوري.- حصين بن تميم از قبيله‌ي تميم و رئيس پليس ابن‌زياد بود- از منبر فرود آمد و براي عمرو بن حريث پرچمي بست و او را حاكم مردم نمود. صبح روز بعد ابن‌زياد بر تخت امارت نشست و مردم را به حضور پذيرفت. محمد بن اشعث آمد و گفت درود بر كسي كه حيله‌گر نيست و من به او گمان بد ندارم. عبيداللَّه او را در كنار خويش جاي داد. بلال بن اسيد حضرمي فرزند پيرزني كه ابن‌عقيل را پناه داده بود نزد عبدالرحمن بن محمد بن اشعث رفت و به او خبر داد كه ابن‌عقيل در خانه مادر او مخفي شده است. راوي گفت: عبدالرحمن نزد پدرش كه همراه ابن‌زياد بود، رفت و در گوش او چيزي گفت: ابن‌زياد گفت: ترا چه شده؟ ابن‌اشعث گفت: پسرم به من خبر داد كه ابن‌عقيل در يكي از خانه‌هاي ماست. ابن‌زياد با چوبدستي به پهلويش زد و گفت: برخيز و برو هم اكنون او را بياورد. [ صفحه 32]

دستگيري و شهادت مسلم بن عقيل

20) ابومخنف گفت: قدامه بن سعيد بن زائدة بن قدامه‌ي ثقفي به من گفت: زماني كه ابن‌اشعث به قصد آوردن ابن‌عقيل برخاست عبيداللَّه فردي را نزد جانشين خود عمرو بن حريث فرستاد و پيغام داد همراه ابن‌اشعث شصت يا هفتاد مرد از قبيله‌ي قيس بفرست. او نيز عمرو بن عبيداللَّه بن عباس سلمي را با شصت يا هفتاد نفر از قبيله قيس فرستاد تا به خانه‌اي كه ابن‌عقيل در آن بود رسيدند. هنگامي كه مسلم صداي پاي اسبها و فرياد مردان را شنيد يقين كرد كه به سوي او آمده‌اند لذا با شمشير بيرون آمد آنان به خانه حمله كردن و مسلم به شدت دفاع مي‌كرد و بازور شمشير آنها را از خانه بيرون كرد. ولي دوباره بازگشتند، مسلم با شدت بر ايشان حمله كرد تا اينكه بين او و بكير بن حمران احمري ضربتي مبادله شد. بكير ضرب‌اي به مسلم زد كه لب بالاي او را قطع كرد و بر لبت پائين فرود آمد و دو دندان جلو او را شكست. مسلم نيز ضربه‌ي سختي به سر و ضربه ديگري به شانه او زد كه نزديك بود به شكمش برسد. وقتي آنها چنين ديدند به بام خانه رفته و مسلم را سنگباران كردند و دسته‌هاي چوب را آتش زده به سر وي مي‌ريختند.او نيز با شمشير آخته آنان را در كوچه دنبال مي‌كرد و با ايشان مي‌جنگيد. محمد بن اشعث به طرف او آمد و گفت: اي جوان، تو در اماني خودت را به كشتن مده، مسلم با او به جنگ پرداخت و چنين رجز مي‌خواند:سوگند خورده‌ام آزاده بميرم اگر چه مرگ را دوست نداشته باشم. [ صفحه 33] هر انساني روزي با شرّي تلافي مي‌كند و هر چيز خنكي روزي با چيز گرمي درهم مي‌آميزد.پرتو خورشيد را رد كن تا جاويد بماني ترس دارم به من دروغ گويند و مرا بفريبند.محمد بن اشعث به او گفت: كسي به تو دروغ نمي‌گويد و فريبت نمي‌دهد. اين قوم پسر عموهاي تو هستند و تو را نمي‌كشند و به تو صدمه نمي‌زنند.مسلم در اثر سنگباران زحمي شده بود لذا از جنگ بازمانده و نفس نفس مي‌زد و با پشت به ديوار آن خانه تكيه زد. محمد بن اشعث به او نزديك شد و گفت: تو در اماني. مسلم گفت:... انا للَّه و انا اليه راجعون! و گريست. عمرو بن عبيداللَّه بن عباس به او گفت: كسي كه در پي چيزي است كه تو در پي آني وقتي به مصيبتي همچون مصيبت تو دچار شد هرگز گريه نميكند. مسلم گفت: سوگند بخدا به حال خود نمي‌گريم و از مرگ هراسي ندارم گر چه مردن را دوست ندارم. ليكن براي خاندانم گريه مي‌كنم كه به طرف من مي‌آيند. براي حسين (ع) و خانواده او مي‌گريم. سپس رو به محمد بن اشعث كرد و گفت: اي بنده‌ي خدا، بخدا سوگند چنين مي‌بينم كه از عهده‌ي اماني كه بمن داده‌اي، بر نيايي آيا اهل كار خير هستي؟ آيا مي‌تواني مردي را نزد حسين بفرستي كه پيام مرا به او برساند؟ مي‌پندارم كه او و خانواده‌اش به طرف كوفه حركت كرده يا فردا حركت خواهند كرد؟ و فغاني كه در من مي‌بيني از اين جهت است. به حسين (ع) بگويد: ابن‌عقيل مرا نزد تو فرستاد و او اكنون در دست اين قوم اسير است و مي‌داند كه كشته خواهد شد و گفت با خاندانت بر گرد و فريب مردم كوفه را نخور. زيرا ايشان همان ياران پدرت هستند كه آرزو مي‌كرد خدا بواسطه مرگ يا كشته شدن بين او و آنان جدايي افكند براستي اهل كوفه به من و تو دروغ گفتند و دروغگو فكر و نظر ندارد. ابن‌اشعث گفت: سوگند بخدا حتماً اين كار را انجام مي‌دهم و به ابن‌زياد خواهم گفت كه ترا امان داده‌ام.21) ابومخنف گفت: جعفر بن حذيفه‌ي طائي به من گفت و سعيد بن شيبان هم اين سخن را تأييد كرد محمد بن اشعث، اياس بن العثل طائي شاعر را از قبيله بني‌مالك بن عمرو بن ثمامه فراخواند وي به زيارت محمد آمد، و به او گفت: حسين (ع) را ملاقات كرده و اين نامه را به او بده و در آن آنچه را ابن‌عقيل گفته بود نوشت و به او گفت اين نيز توشه و لوازم راه و خرجي خانواده‌ات اياس گفت: اسبي مي‌خواهم، زيرا اسبم را از دست [ صفحه 34] داده‌ام. گفت: اين هم اسب، پس سوار شو. وي فوري حركت كرد و در محل زباله چهار منزلي كوفه حسين (ع) را ملاقات كرد و خبر و پيام را به او رساند. حسين (ع) به او گفت: آنچه مقدر است خواهد شد و خدا، كار ما و فساد اُمتمان را رسيدگي خواهد كرد.مسلم بن عقيل قبل از رفتن به خانه هاني بن عروة از هجده هزار نفر بيعت گرفته بود، لذا نامه‌اي به وسيله‌ي عابس بن ابي‌شبيب شاكري بدين مضمون براي حسين فرستاد:اما بعد از حمد و ثناي خدا، بدرستي كه پيشگام به ياران خود دروغ نمي‌گويد. هيجده هزار نفر از اهالي كوفه با من بيعت كردند. هنگامي كه اين نامه را دريافت مي‌كني با شتاب به سوي كوفه بيا زيرا همه‌ي مردم با تو هستند و دل در گرو خاندان معاويه ندارند، والسلام.محمد بن اشعث، ابن‌عقيل را به قصر آورد و اجازه‌ي ورود خواست. به او اجازه دادند. ابن‌اشعث خبر ابن‌عقيل و ضرب بكير را به او براي ابن‌زياد نقل كرد ابن‌زياد گفت: از او (بكير) بعيد است! سپس محمد بن اشعث خبر داد كه به مسلم امان داده است. عبيداللَّه گفت: ترا چه به امان دادن! مگر من ترا براي امان دادن فرستادم! تو را فرستادم كه او را بياوري و سكوت كرد. ابن‌عقيل در حالي كه تشنه بود به قصر رسيد آنجا مردمي را ديد كه در انتظار اذن دخول نشسته‌اند از جمله آنها عمارة بن عقبه بن ابي‌معيط، عمرو بن حريث مسلم بن عمرو و كثير بن شهاب بودند.22) ابومخنف گفت: قدامة بن سعد به من گفت: وقتي مسلم به عقيل به قصر رسيد كوزه‌ي آب خنكي آنجا بود ابن‌عقيل گفت: به من آب بدهيد. مسلم بن عمرو به او گفت مي‌بيني چه آب خنكي است! نه؛ سوگند بخدا قطره‌اي از آن نخواهي چشيد تا از حميم جهنم بچشي! ابن‌عقيل به او گفت: بدابه حالت؛ تو كيستي؟ گفت: من فرزند كسي هستم كه حق را شناخت آنگاه كه تو انكار كردي و خيرخواه امامش بود آنگاه كه تو خيانت كردي و آن هنگام كه تو با او مخالفت نموده و عصيان كردي وي حرف شنيد و اطاعت نمود. من مسلم بن عمر باهلي هستم. ابن‌عقيل گفت: مادرت به عزايت بنشيند؛ چه جفا كار، خشن و قسي القلب هستي! اي پسر باهله تو از من به زيستن در آتش و نوشيدن حميم سزاوارتري. سپس به ديوار تكيه داد و نشست.23) ابومخنف گفت: قدامة بن سعد به من گفت: كه عمرو بن حريث جواني به نام سليمان را فرستاد و كوزه آب را آورده و مسلم را سيراب كرد. [ صفحه 35] 24) ابومخنف گفت: سعيد بن مدرك بن عمارة به من گفت: عمارة بن عقبه غلامش قيس را با كوزه‌ي آب و كاسه‌اي نزد مسلم فرستاد تا به او آب دهد. امّا هر گاه كه مسلم خواست آب بنوشد كاسه پر از خون شد، وقتي (قيس) كاسه را براي مرتبه سوم آب كرد و به او داد، دو دندان جلويي او در آب افتاد و گفت: الحمدللَّه!اگر اين روزي قسمت من بود، آن را مي‌نوشيدم. مسلم را نزد ابن‌زياد بردند. وي به عبيداللَّه سلام نداد... ابن‌زياد گفت: بجان خودم سوگند، مسلماً كشته خواهي شد. مسلم گفت (واقعاً) چنين است؟ جواب داد: بله مسلم گفت پس اجازه بده به يكي از اين اقوامم وصيت كنم. لذا به همنشينان عبيداللَّه نگاه كرد و عمر بن سعد را در ميان آنان ديد و گفت: اي عمر من و تو خويشاوند هستيم و من به تو نياز دارم. مي‌بايست حاجتم را بر آري. اين يك راز است ولي عمر بن سعد خودداري كرد. عبيداللَّه به او گفت: درخواست پسر عمويت را رد مكن. مقدار هفتصد درهم بدهي دارم كه از هنگام آمدنم به كوفه قرض گرفته‌ام، آنرا ادا كن، پس از مرگ مرا دفن كن و فردي به سوي حسين بفرست تا او را برگرداند. زيرا به او نوشته و خبر داده‌ام كه مردم با او هستند و مطمئنم كه او حركت كرده است. عمر به ابن‌زياد گفت: آيا مي‌داني به من چه مي‌گويد؟ و مطالب را به او گفت: ابن‌زياد به او گفت: او تو را امين پنداشت، ليكن به فرد خائني اعتماد كرد. اما تو مالك اموالت هستي و من مانع آنچه مي‌خواهي انجام دهي، نمي‌شوم و اما حسين (ع) اگر به سمت ما نيايد ما به سويش نخواهيم رفت و اگر قصر ما كند دست از وي بر نخواهيم داشت و در مورد جسدش نيز شفاعت تو را نمي‌پذيريم زيرا وي شايسته چنين كاري نيست وي به جنگ و مخالفت با ما برخاست و در نابودي ما كوشسيد. سپس ابن‌زياد گفت: اي پسر عقيل دست بردار! نزد مردمي آمدي كه در كارها و سخنشان متحد بودند. آمدي تا آنان را به اختلاف و تفرقه انداخته و به جنگ وادارشان نمائي! مسلم گفت: چنين نيست، من براي اين كار نيامدم. مردم اين شهر معتقد بودند كه پدر تو نيكان ايشان را كشته و چونان كسري و قيصر با ايشان رفتار كرده است و از ما خواستند تا به عدل فرمان داده و ايشان را به پيروي از كتاب خدا بخوانيم. ابن‌زياد گفت: اي فاسق تو را با اين مسائل چه كار! مگر نه اينكه وقتي تو در مدينه شراب مي‌نوشيدي ما در بين آنها به عدالت رفتار مي‌كرديم! مسلم گفت: من شراب [ صفحه 36] مي‌نوشم؟ خدا عالم است كه تو قطعاً دروغ گويي و جاهلانه سخن مي‌گويي و من آنگونه كه گفتي نبودام. از من سزاوارتر به نوشيدن شراب، كسي است كه خون مردم را ريخته و قتل نفس را كه خدا حرام كرده حلال نموده است، و افراد را بدون اين كه كسي را كشته باشند، مي‌كشد، به ناروا خونريزي مي‌كند و بر اساس حشم، دشمني و سوءظن انسان مي‌كشد و لهو و لعب انجام ميدهد گوئي مرتكب كاري (حرام) نشده است. ابن‌زياد گفت: از فاسق، تو مي‌خواهي كاري انجام دهي كه خداوند به ديگري محول كرده و تو شايسته آن نيستي. مسلم گفت: پس چه كسي سزاوار آن است اي پسر زياد؟ وي گفت: اميرالمؤمنين يزيد. گفت: خدا را در همه حال ستايش مي‌كنم و راضيم به اينكه بين ما و شما حكم كنم. ابن‌زياد گفت: مثل اينكه مي‌پنداري در اين كار تو را هم نصيبي هست! مسلم گفت: بخدا سوگند اين نه گمان بلكه يقين است. ابن‌زياد گفت: خدايم بكشد اگر تو را نكشم آنگونه كه كسي را پيش از آن در اسلام نكشته باشند. مسلم گفت: البته تو سزاوارترين فرد براي بدعت گذاري در اسلام هستي. و از كشتار فجيع، مثله كردن، بدطينتي و پست فطرتي دست نخواهي كشيد و هيچكس شايسته‌تر از تو به چنين كاري نيست. پسر سميه (ابن زياد)، حسين (ع) و علي (ع) و عقيل را ناسزا گفت و مسلم سكوت كرد.افراد دانشمند پنداشته‌اند كه عبيداللَّه دستور داد در ظرفي سفالين به او آب بنوشانند. سپس گفت: دوست داريم كسي را كه مي‌كشيم با اين ظرف آب دهيم، به همين دليل تو را با آن سيراب كرديم. سپس گفت: او را به بالاي قصر ببريد و گردنش را بزنيد و جسدش را به سرش ملحق كنيد. مسلم گفت: اي ابن‌اشعث به خدا سوگند اگر به من امان نداده بودي تسليم نمي‌شدم، برخيز و آنچه به عهده گرفته‌اي انجام بده. سپس گفت: اي پسر زياد، به خدا قسم اگر بين من و تو خويشاوندي بود مرا نمي‌كشتي. ابن‌زياد گفت: كسي كه ابن‌عقيل با شمشير به سر و گردن او زد كجاست؟ او را فراخواندند. ابن‌زياد گفت: بالا برو و او را گردن بزن. مسلم را بالاي قصر بردند. او تكبير گفته و استغفار مي‌كرد و بر خدا و ملائكه و پيامبرش صلوات مي‌فرستاد و مي‌گفت: خدايا بين ما و بين اين قوم كه فريبمان دادند و به ما دروغ گفته و خوارمان كردند حكم كن. وي را در محلي كه امروزه بازار قصابان است، گردن زدند و بدن را به سرش ملحق نمودند. [ صفحه 37] 25) ابومخنف گفت: صقعب بن زهير به نقل از عون بن ابي‌جحيفه بن من گفت: بكير بن حمران احمري (قاتل مسلم) پايين آمد. ابن‌زياد به او گفت: او را كشتي؟ گفت:بله، گفت: وقتي او را بالا مي‌برديد چه مي‌گفت. گفت: وي تكبير مي‌گفت و تسبيح خدا مي‌كرد و استغفار مي‌نمود وقتي او را نزديك آوردند كه بكشم گفت: خدايا بين ما و اين مردمي كه به ما دروغ گفتند و ما را واگذاشتند و كشتند حكم كن، به او گفتم: نزديك بيا، سپاس خدايي كه مرا بر تو چيره كرد. آنگاه به او ضربه‌اي زدم كه كارگر نيفتاد. مسلم به من گفت: اي بنده! اين خراشي كه به من وارد كردي با جان تو مقابله مي‌كند!ابن‌زياد گفت: زمان مرگ هم فحر فروشي كردن؟احمري گفت: سپس با ضربه ديگري او را كشتم.راوي گفت: محمد بن اشعث برخاست و نزد عبيداللَّه بن زياد رفت و در مورد هاني بن عروه با وي سخن گفت و اظهار نمود: شما منزلت هاني بن عروه را در ميان شهر و ميان اقوامش مي‌شناسي. خانواده او مي‌دانند كه من و دوستم او را نزد تو آورده‌ايم ترا به خدا قسم مي‌دهم كه بخاطر من او را ببخشي زيرا از دشمني خاندان او مي‌ترسم، آنان عزيزترين افراد كوفه و بيشترين گروه اهل يمن هستند.راوي گفت: ابن‌زياد به او وعده داد كه چنين كند وقتي پايان كار مسلم بن عقيل آنگونه شد كه بيان كرديم از عمل به وعده‌اي كه داده بود خودداري كرد.راوي گفت: وقتي مسلم بن عقيل كشته شد، (عبيداللَّه) دستور داد هاني را به بازار برده و گردنش را بزنند. پس هاني را دست بسته به محله خريد و فروش گوسفند در بازار بردند. هاني مي‌گفت: امروز مذحج [40] پيش من نيست بدا به حال قبيله‌ي مذحج! افراد قبيله‌ي من كجائيد؟ هنگامي كه ديد كسي او را ياري نمي‌كند؛ دستش را با فشار باز كرد و گفت: آيا عصا، چاقو، سنگ يا استخواني هست كه انسان به وسيله آن از خود دفاع كند!راوي گفت: بر او حمله كرده و او را محكم بستند سپس به وي گفته شد: گردنت را نزديك بياورد! وي گفت: در اين مورد بخشنده نبوده و شما را عليه خود ياري نمي‌كنم.راوي گفت: يكي از غلامان ترك عبيداللَّه بن زياد به نام رشيد شمشيري به او زد ولي مؤثر نبود. هاني گفت: بازگشت به سوي خداست، حدايا به سوي رحمت و بهشت تو [ صفحه 38] (مي‌آيم)! سپس با ضربه‌ي ديگري او را كشت.راوي گفت: عبدالرحمن بن الحصين مرادي، رشيد ترك را همراه ابن‌زياد در «خازر»ديد، مردم گفتند: اين قاتل هاني بن عروة است، ابن‌حصين گفت: خدا مرا بكشد اگر او را نكشم يا بدان خاطر كشته نشوم! پس با نيزه بر او حمله كرد و او را كشت.وقتي مسلم و هاني كشته شدند عبيداللَّه، عبدالاعلي كلبي را كه توسط كثير بن شهاب در ميان قبيله‌ي بني‌فتيان دستگير شده بود فراخواند. او را آوردند. به او گفت: بگو چه مي‌خواستي انجام دهي؟ جواب داد: خدا كار امير را سامان دهد!بيرون آمدم ببينم مردم چه مي‌كنند كه كثير بن شهاب مرا دستگير كرد. به وي گفت: حال كه چنين مي‌گويي بايد سوگند محكمي بخوري كه جز براي آنچه مي‌گويي خارج نشده‌اي! وي از سوگند خوردن خودداري كرد. عبيداللَّه گفت: او را به محل جبّانه السبيع برده و گردن بزنيد. و اين كار را كردند. راوي گفت: عمارة بن صلخب ازدي را آوردند. عبيداللَّه به او گفت: كيستي؟ گفت از قبيله ازد هستم: وي را به ميان مردم قبيله ازد برده و گردن بزنيد.عبداللَّه بن زبير اسدي در قتل مسلم بن عقيل و هاني بن عروه مرادي چنين سرود.البته بعضي گفته‌اند اين شعر متعلق به فرزدق است:اگر نمي‌دانيد مرگ چيست پس به جسد هاني و ابن‌عقيل در بازار نگاه كنيد.به قهرماني كه شمشير چهره ش را شكافته است و ديگري كه به لباس كهنه‌اي عشق مي‌ورزد.فرمان امير به آنها رسيد و در هر كوي و برزن از آنها سخن گفته مي‌شد.حسدي را مي‌بيني كه مرگ رنگش را عوض كرده و جوشش خوني كه هر آبراهي را پر كرده است.جوانمردي كه از هر زنده‌اي زنده‌تر است و آزاد مردي كه از هر تعلق آزاد است.آيا اسماء [41] مركب اميني را سوار مي‌شود در حالي كه قبيله‌ي مذحج او را به قربانگاه مي‌طلبد. [ صفحه 39] قبيله‌ي مراد [42] همه به گرد او مي‌گردند و همه‌ي ايشان زنده و مرده چشم به او دوخته‌اند. اگر شما خونخواه برادرتان نمي‌شويد به مثابه‌ي متجاوزيني هستيد كه به اندگي راضي شده‌ايد.26) ابومخنف گفت: ابي‌جناب يحيي بن ابي‌حيّه كلبي به من گفت: وقتيكه مسلم بن عقيل و هاني كشته شدند، عبيداللَّه بن زياد سر آنان را بوسيله هاني بن ابي‌حيّه وادعي و زبير بن اروح تميمي نزد يزيد بن معاويه فرستاد و به كاتبش عمرو بن نافع دستور داد كه ماجراي مسلم و هاني را براي يزيد بنويسد. وي نامه‌ي مفصلي نوشت هنگامي كه ابن‌زياد نامه را ديد نپسنديد و گفت: اين زياده‌نويسي و زياده‌گويي براي چيست؟ بنويس:اما بعد، پس ستايش خدايي را كه حق اميرالمؤمنين را گرفت و او را در مقابل دشمنش حمايت كرد. به اطلاع اميرالمؤمنين كه خدايش گرامي بدارد مي‌رسانم كه مسلم بن عقيل به خانه هاني بن عروة مرادي پناهنده شد. من جاسوسها برايشان گماردم و با مرداني در كار آنها دسيسه كرده و فريبشان دادم تا آنها را بيرون بياورم و خدا آنان را به چنگ من انداخت. پس ايشان را آورده و گردن زدم و سر آنان را بوسيله هاني بن ابي‌حيّه همداني و زبير بن اروح تميمي كه از افراد مطيع و نيكخواه هستند به سوي شما فرستادم. پس اميرالمؤمنين مي‌تواند از جزئيات كار از آنان سئوال كند زيرا آنان، افرادي دانا، صادق، فهيم و پارسا هستند. والسلام.يزيد در جواب نوشت: اما بعد از حمد و ثناي خدا، گمان نمي‌كردم خواست مرا برآوري. ولي با دورانديشي و قاطعيت عمل كرده و همچون فردي شجاع و خونسرد كار را محكم نمودي و لياقت و كفايت بخرج دادي و صداقت تو بر من ثابت شد.من از فرستادگانت محرمانه پرسيدم و درايت و برتري ايشان را آنگونه كه گفته بودي يافتم، به آنان پاداش نيكو بده. به من خبر رسيده كه حسين بن علي به سوي عراق رهسپار شده است. پس پاسگاههايي با افراد مسلح جهت ديده باني آماده كن و مراقب افراد مظنون باش، كساني را كه مورد تهمت هستند دستگير كن و فقط كسي را كه با تو مي‌جنگد بكش و هر آنچه كه رخ مي‌دهد برايم بنويس، والسلام عليك و رحمةاللَّه. [ صفحه 40] 27) ابومخنف گفت: صقعب بن زهير از عون بن ابي‌جحيفه نقل كرد: مسلم به عقيل در كوفه روز سه شنبه نهم ماه ذي‌حجة سال شصت هجري خروج كرد و حسين (ع) روز يكشنبه بيست و هشتم ماه رجب سال شصت هجري از مدينه به سوي كوفه بيرون آمده بود و در شب جمعه سوم شعبان وارد مكه شد و ماههاي شعبان، رمضان، شوال و ذيقعده را در مكه ماند و هشتم ذيحجه يعني روز ترويه و همان روزي كه مسلم بن عقيل در كوفه قيام كرد، از مكه خارج شد. [ صفحه 41]

مسير حركت امام حسين به كوفه

28) ابن‌هشام به نقل از ابومخنف گفت: صقعب بن زهير از عمر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام مخزومي نقل كرد: هنگامي كه مردم عراق به حسين (ع) نامه نوشتند و او آماده‌ي مسافرت به عراق شد، در مكه نزد او رفته و حمد و ثناي خدا بجاي آوردم، سپس به او گفتم: اما بعد، اي پسر عمو من بخاطر كاري ضروري آمده‌ام و مي‌خواهم تو را نصيحتي بكنم اگر بپذيري خواهم گفت و الا از گفتن صرف نظر مي‌كنم. حسين (ع) گفت: بگو، سوگند بخدا در تو سوء نيت نمي‌بينم و اين كار قباحت ندارد. به او گفتم: به من خبر رسيده كه عازم عراق هستي و من از مسيري كه انتحاب كرده‌اي مي‌ترسم و نگرانم. تو به سرزميني مي‌روي كه كارگزاران و اميران (يزيد) همراه با بيت‌المال حضور دارند. بدان كه مردم نيز بنده درم و دينارند و مطمئن نباش كساني كه وعده كرده‌اند تا تو را ياري كنند با تو نجنگند. پس حسين (ع) گفت: اي پسر عمو، خدا به تو پاداش نيك دهد. سوگند به خدا كه من يقين دارم تو دلسوز و نيك‌خواه هستي و عاقلانه سخن مي‌گويي و من هر كدام از اين دو را ه را كه انتحاب كنم (نظرت را قبول و يا رد كنم) به هر حال تو براي من مشاوري پسنديده و نيكخواه هستي.راوي گفت: از پيش او بازگشته و نزد حارث بن خالد بن عاص بن هشام رفتم. از من پرسيد: آيا حسين (ع) را ملاقات كرده‌اي؟ به او گفتم: آري. گفت: به تو چه گفت و تو به او چه گفتي؟ گفتم: به او مطالبي گفتم و او نيز سخناني برايم بيان كرد. حارث گفت: [ صفحه 42] سوگند به خداي مروة الشهباء [43] به او نصيحت كردي، و به خداي كعبه سوگند؛ كه نظري صحيح دادي چه قبول كند و چه رد نمايد، سپس اين شعر را خواند:بسا كس كه از او اميد نيكي داري و بدي مي‌بيني و از آن كه انتظار نداري نيكي مي‌بيني.29) ابومخنف گفت: حارث بن كعب و البي از عقبة بن سمعان نقل كرد: هنگامي كه حسين (ع) به رفتن كوفه مصمم شد عبداللَّه بن عباس نزد او آمد و گفت: اي پسر عمو، مردم به خاطر رفتن تو به عراق به تحرك و ولوله شديدي افتاده‌اند. بگو چه مي‌خواهي بكني؟ حسين (ع) گفت: من تصميم گرفته‌ام امروز يا فردا انشاءاللَّه حركت كنم. ابن‌عباس گفت: ترا به خدا مي‌سپارم و خدايت رحمت كند به من خبر بده! آيا نزد مردمي مي‌روي كه اميرشان را كشته و سرزمين خود را تصرف كرده و دشمنشان را تبعيد نموده‌اند؟ اگر چنين كرده‌اند به سوي ايشان برو و اگر در شرايطي ترا دعوت كرده‌اند كه اميرشان بر آنان مسلط بوده و كارگزاران او خراج سرزمينشان را مي‌ستانند، در حقيقت آنان ترا براي جنگ و كشتن خواسته‌اند. مطمئن مباش از اينكه ترا نفريبند و با تو به دروغ و مخالفت رفتار ننموده و تنهايت نگذارند! و اگر به سوي تو كوچ كنند همانند بدترين مردم بر تو سخت مي‌گيرند. حسين (ع) گفت: من نسبت به آنچه اتفاق خواهد افتاد از خدا طلب خير مي‌كنم.راوي گفت: ابن‌عباس رفت و ابن‌زبير آمد و ساعتي با حسين (ع) گفتگو نمود. ابن‌زبير گفت: نمي‌دانم چرا اين قوم را رها كرده و از آنان دست برداشته‌ايم (با آنان نمي‌جنگيم) ما فرزندان مهاجرين هستيم و به ولايت و حكومت از ايشان سزاوارتريم به من بگو چه مي‌خواهي بكني؟ حسين (ع) گفت بخدا سوگند با خود گفتم كه به كوفه بروم. شيعيان و بزرگان كوفه نيز مي‌دانند و از خدا طلب خير مي‌كنم. ابن‌زبير گفت: اگر من نيز مانند تو شيعياني داشتم از آنها رو بر نمي‌تافتم. راوي گفت ابن‌زبير بخاطر اين سخن ترسيد از سوي حسين (ع) مورد تهمت واقع شود. پس گفت: اما اگر در حجاز بماني و در اينجا دست بكار شوي انشاءاللَّه دست از ياري تو بر نمي‌داريم. سپس برخاست و رفت. [ صفحه 43] حسين (ع) گفت: ابن‌زبير دنياطلب هيچ چيزي را بيشتر از خروج من از حجاز به سوي عراق دوست ندارد. زيرا مي‌داند وجود من مانع دستيابي او به حكومت مي‌شود و اگر همراه من باشد چيزي نصيبش نخواهد شد و مردم او را با من برابر نمي‌دانند پس دوست دارد من از اينجا رفته و اين سرزمين براي او خالي باشد.راوي گفت: هنگام شب يا فردا صبح، حسين (ع) نزد عبداللَّه بن عباس رفت و (خبر داد كه عازم است) عبداللَّه گفت: اي پسر عمو مي‌خواهم صبر پيشه كنم ولي نمي‌توانم. من از اينگونه هلاك و درمانده شدنت مي‌ترسم زيرا مردم عراق خيانت پيشه‌اند پس به ايشان نزديك مشو، در اينجا بمان زيرا تو سرور مردم حجاز هستي و اگر اهل عراق آنگونه كه پنداشته‌اند تو را مي‌خواهند به ايشان بنويس كه بايد دشمنشان را بيرون كنند سپس نزد ايشان برو. اگر در هر حال تصميم به خروج داري، به يمن برو كه داراي دژها و دره‌هاست، و سرزمين بزرگ و گسترده‌اي است و طرفداران پدرت در آنجا هستند و تو از اين مردم دور خواهي شد. آنگاه به آنان نامه نوشته و دعوت كنندگانت را به همه جا اعزام كن. من اميدوارم آنگاه در سلامت كامل آنچه را كه دوست داري حاصل شود. حسين (ع) گفت اي پسر عمو، به خدا سوگند مي‌دانم كه تو نصيحت‌گوي و دلسوز هستي وليكن تصميم بر رفتن به كوفه دارم. ابن‌عباس گفت: پس زنان و كودكان را به خود مبر، بخدا سوگند مي‌ترسم همچون عثمان در حالي كه زنان و كودكانت ترا مي‌نگرند كشته شوي. سپس ابن‌عباس گفت: با رفتن تو از حجاز قطعاً ابن‌زبير خوشحال مي‌شود چرا كه مي‌دانستم اطاعتم مي‌كني (نظرم را مي‌پذيري) موي پيشانيت را مي‌گرفتم تا مردم پيرامون ما گرد آيند. مطمئناً چنين مي‌كردم. ابن‌عباس از نزد حسين رفت و عبداللَّه بن زبير را ديد و گفت: اي پسر زبير چشمت روشن! سپس گفت:اي پرنده‌اي كه در لانه‌اي.تنها شدي. تخم بگذار و بخوان.و تخم بگذار، هر چه مي‌خواهي تخم بگذار.اين حسين است كه به سمت عراق بيرون مي‌رود و تو حجاز را داشته باش!30) ابومخنف گفت: ابوجناب يحيي بن ابي‌حيّه از عدّي بن حرملة اسدي و او به نقل از [ صفحه 44] عبداللَّه بن سليم والمذريّ بن مشمعل دو نفر از قبيله‌ي بني‌اسد نقل كرد: به منظور انجام اعمال حج از كوفه بيرون آمده و روز ترويه به مكّه رسيديم. ناگهان ديديم حسين و عبداللَّه بن زبير صبحدم ما بين حجر [44] و در ايستاده‌اند. نزديك آنها شده و شنيديم ابن‌زبير به حسين مي‌گويد: اگر مي‌خواهي در حجاز بماني، بمان و عهده‌دار امور مردم باش. ما نيز تو را حمايت، ياري و خيرخواهي نموده و با تو بيعت مي‌نماييم. حسين (ع) گفت: پدرم به من گفت: كه در مكه قوچي (سرداري) حرمت خانه‌ي خدا را مي‌شكند، و دوست ندارم كه آن قوچ (سردار) من باشم. ابن‌زبير گفت: پس بمان و مسئوليت اين كار را به من واگذار كرده و اطاعت نما و نافرماني مكن. حسين (ع) گفت: اين را هم نمي‌خواهم، راويان نقل كردند: سپس آندو سخنانشان را از ما مخفي كردند و پيوسته چنين بود تا اينكه صداي دعاي حاجيان را شنيديم كه به هنگام ظهر، رو به سوي مني آورده بودند. راويان گفتند: حسين (ع) خانه‌ي كعبه و بين صفا و مروه را طواف و مويش را كوتاه كرد و عمره را به جاي آورد و به سوي كوفه راه افتاد و ما با مردم به طرف منا رفتيم.31) ابومخنف گفت: ابي‌سعيد عقيصي از برخي يارانش نقل كرد: در مكه حسين بن علي (ع) با عبداللَّه به زبير ايستاده بود، شنيدم عبداللَّه بن زبير به او گفت: از پسر فاطمه جلو بيا، حسين (ع) به او گوش داد تا آهسته سخن بگويد آنگاه حسين به ما رو كرد و گفت: آيا مي‌دانيد ابن‌زبير چه مي‌گويد؟ گفتيم: خدا ما را فداي تو كند! نمي‌دانيم. گفت: مي‌گويد: در اين مسجد قيام كن. مردم عزم تو مي‌كنند. سپس گفت: بخدا سوگند كشته شدن به اندازه يك وجب خارج كعبه را بيشتر دوست دارم تا يك وجب داخل آن؛ بخدا سوگند اگر در داخل سوراخ خزنده‌اي باشم مرا بيرون مي‌آورند تا به خواسته خود برسند. به من تعدي و ستم مي‌كنند آنگونه كه يهوديان در روز شنبه ستم كردند.32) ابومخنف گفت: حارث بن كعب والبي از عقبة بن سمعان نقل كرد: هنگامي كه حسين از مكه بيرون آمد فرستادگان عمرو بن سعيد بن عاص به فرماندهي يحيي بن سعيد معترض او شده و گفتند: باز گرد، كجا مي‌روي؟ او به سخن آنان اعتنا نكرد و رفت، دو گروه (طرفداران حسين و افراد عمرو بن سعيد) به دفاع برخاستند و با تازيانه يكديگر را [ صفحه 45] زدند در نهايت حسين و يارانش با سر سختي از بازگشت امتناع كرده و به راه خود ادامه دادند (سپاه يحيي) فرياد زدند: اي حسين (ع) آيا از خدا نمي‌ترسي!از مسلمانان جدا شده و ميان امت اختلاف مي‌اندازي؟ حسين (ع) اين سخن خداي عزوجل را بيان كرد: لي عملي و لكم عملكم، انتم بريئون ممّا اعمل و أنا بري مما تعملون [45] [عمل من از آن من و عمل شما از آن شما. شما از كردار من بيزاريد و من نيز از كردار شما بيزارم. ].راوي گفت: حسين (ع) حركت كرد تا به منزل تنعيم رسيد. در آنجا كارواني را ديد كه عامل بني‌اميه در يمن، بحير بن ريسان حميري براي يزيد بن معاويه فرستاده و حامل ورس [46] و حلّه بود. حسين (ع) آن را مصادره كرد و همراه خود برد سپس به شترداران گفت: شما را مجبور نمي‌كنم هر كسي مايل است به ما به عراف بيايد كرايه‌اش را داده و به او نيكي خواهيم كرد و هر كسي مايل است در اينجا از ما جدا شود، كرايه او را به اندازه‌اي كه راه پيموده است مي‌دهيم. راوي گفت: به كساني كه از ايشان جدا شدند و به كساني كه با او (حسين (ع)) دفتند كرايه‌اي داده و آنها را جامه پوشانيد.33) ابومخنف گفت: أبي‌جناب به نقل از عديّ بن حرمله و او هم به نقل از دو نفر از افراد قبيله بني‌اسد به من گفت: حركت كرده تا اينكه به منزل صفّاح رسيديم. پس فرزدق بن غالب شاعر را ديديم كه نزد حسين ايستاده است و مي‌گويد: خداوند آنچه را كه خواسته‌اي و آرزو داري به تو عطا كند. حسين به او گفت: از مردمي كه پشت سر گذاشته‌اي (كوفه) به ما خبر بده. فرزدق گفت: از فرد آگاهي سئوال كردي. دلهاي مردم با تو و شمشيرهايشان با بني‌اميه است و قضا از آسمان نازل مي‌شود و خداوند هر آنچه را بخواهد انجام مي‌دهد. حسين (ع) گفت: راست گفتي. همه كارها بدست خداست و او و او هر آنچه را بخواهد انجام داده و هر روز در انجام كاري است. اگر آنگونه كه ما دوست داريم، قضا نازل شود، خدا را بخاطر نعمتهايش شكر مي‌كنيم و (مي‌دانيم) او ما را در شكرگزاري مدد خواهد كرد و اگر قضاي الهي مطابق ميل ما نبود، براي كسي كه نيّت حق [ صفحه 46] داشته و تقوي پيشه است، مهم نيست چه پيش خواهد آمد. سپس حسين (ع) اسبش را حركت داد و بر فرزدق سلام فرستاد و از يكديگر جدا شدند.34) ابومخنف گفت: حارث بن كعب والبي از علي به حسين بن علي بن ابي‌طالب نقل كرد: هنگامي كه ما از مكه خارج شديم، عبداللَّه بن جعفر بن ابي‌طالب نامه‌اي بوسيله‌ي فرزندانش عون و محمد براي حسين (ع) فرستاد و در آن نوشته بود: اما بعد از حمد و ثناي خدا، ترا بخدا قسم بعد از خواندن نامه‌ام منصرف شده و بر گرد ترس و نگراني من بخاطر كاري است كه بدان روكرده‌اي و هلاك و درماندگي تو و اهل‌بيت در آن است. اگر امروز كشته شوي چراغ زمين خاموش مي‌شود زيرا تو پرچم هدايت شدگان و اميد مؤمناني. پس در رفتن شتاب مكن كه من در پي نامه مي‌آيم. والسلامراوي گفت: عبداللَّه بن جعفر نزد عمرو بن سعيد [47] بن عاص رفت و به او گفت به حسين (ع) امان نامه‌اي بنويس و در نامه‌ات او را به نيكي و بخشش اميدوار كن و اطمينان بده و از او بخواه كه برگردد شايد او مطمئن شده و بازگردد. عمرو بن سعيد گفت: هر چه مي‌خواهي بنويس و بياور من امضاء خواهم كرد. عبداللَّه بن جعفر نامه را نوشت و سپس به عمرو بن سعيد داد و به او گفت: امضاء كن و همراه برادرت يحيي بن سعيد بفرست تا او را مطمئن نموده و بداند كه در اين كار جدّي هستي؛ پس چنين كرد. راوي گفت: يحيي و عبداللَّه بن جعفر به حسين (ع) رسيدند، و پس از اينكه يحيي نامه را براي او خواند باز گشته و به عمرو گفتند: نامه را بر او خوانديم و تلاش كرديم (كه او را برگردانيم امّا) عذري كه براي ما آورد اين بود كه گفت: من رسول‌اللَّه (ص) را در خواب ديده‌ام و به من دستور داد كاري انجام دهم كه هم اكنون در پي آنم. به نفع يا عليه من باشد. آنها به حسين (ع)گفتند: آن خواب چه بود؟ گفت: به كسي نگفته و نخواهم گفت تا پروردگارم را ملاقات كنم.راوي گفت: نامه‌ي عمرو بن سعيد به حسين بن علي اين بود:بسم اللَّه الرحمن الرحيم، از عمرو بن سعيد به حسين بن علي، اما بعد از حمد و ثناي خدا، از خدا مي‌خواهم از آنچه باعث عذاب تو مي‌شود، منصرف و به راه حق و صحيح هدت كند به من خبر رسيده كه عازم عراق هستي، از مخالفت و دشمني به خدا پناه ببر [ صفحه 47] زيرا مي‌ترسم هلاك شوي؛ عبداللَّه بن جعفر و يحيي بن سعيد را به سوي تو فرستادم، همراه آنان نزد من بيا و مطمئن باش در اماني و پاداش و نيكي و حسن معاشرت خواهي يافت. خداوند بدين مطلب گواه، ضامن، مراقب و وكيل است. والسالم عليك.راوي گفت: حسين (ع) به او نوشت: اما بعد از حمد و ثناي خدا، كسي كه به خداي عزوجل دعوت مي‌كند و عمل صالح انجام داده و ادعاي مسلماني مي‌كند هرگز با خدا و رسول او مخالفت و دشمني نمي‌كند. مرا به امان، نيكي و پاداش دعوت كرده‌اي؛ بدان كه بهترين امان، امان خداست و كسي كه در دنيا از خدا نمي‌ترسد هرگز در قيامت امنيت نخواهد يافت. از خدا مي‌خواهم كه در دنيا خوفش را بدلم اندازد تا موجب امانم در قيامت باشد. پس اگر در اين نامه نيّت پيوند و نيكي با من را داشته‌اي، خداوند در دنيا و آخرت به تو پاداش دهد. والسلام.35) ابومخنف گفت: هشام بن وليد از كساني كه شاهد بودند نقل كرد: حسين بن علي با خانواده‌ي خود از مكّه حركت كرد. اين خبر به محمد بن حنفيه كه در مدينه و در حال وضو گرفتن بود، رسيد. راوي گفت: به گونه‌اي گريست كه صداي او را شنيدم و (ميديدم) اشكهايش را ظرف وضو مي‌ريخت.36) ابومخنف گفت: يونس بن ابي‌اسحاق سيبعي نقل كرد: هنگامي كه عبيداللَّه از حركت حسين به طرف كوفه فا خبر شد حصين بن تميم رئيس نگهبانانش را به قادسيه فرستاد وي سپاهياني بين قادسيه تا خفان و قطقطانه و لعلع مستقر كرد مردم گفتند: اين حسين (ع) است كه به سوي عراق مي‌رود. [ صفحه 48]

دستگيري و شهادت قيس بن مسهر صيداوي

37) ابومخنف گفت: محمد بن قيس نقل كرد: وقتي حسين (ع) به حاجر از سرزمين الرمة رسيد، قيس بن مسهر صيداوي را همراه با نامه‌اي به سوي مردم كوفه فرستاد كه در آن نوشته بود:بسم اللَّه الرحمن الرحيم. از حسين بن علي به برادران مؤمن و مسلمانش، سلام عليكم.من با شما خدا را كه جز او خدايي نيست، ستايش مي‌كنم. اما بعد نامه‌ي مسلم بت عقيل را دريافت كردم كه در آن از حسن انتخاب، اتحاد شما براي ياري ما و گرفتن حقمان خبر داده بود. از خدا مي‌خواهم كه كار ما را ختم به خير گرداند و به شما پاداش فراوان عطا كند من روز سه شنبه، هشتم ذيحجه يعني روز ترويه به سوي شما براه افتاده‌ام هنگامي كه فرستاده‌ام بر شما وارد شد خود را آماده كرده و مستحكم باشيد. من انشاءاللَّه در اين روزها نزد شما مي‌آيم. والسلام عليكم و رحمةاللَّه.مسلم بن عقيل بيست و هفت شب قبل از اينكه كشته شود به حسين (ع) چنين نوشته بود: حقّا كه جلودار به يارانش دروغ نمي‌گويد، همه‌ي مردم كوفه با تو هستند هنگامي كه نامه‌ام را خواندي به سوي كوفه بيا. والسلام عليك.راوي گفت: حسين (ع) با كودكان و زنان خويش به راه افتاد و قيس بن مسهر صيداوي با نامه او به سوي كوفه رهسپار شد و به قادسيه رسيد. حصين بن تميم او را دستگير و نزد ابن‌زياد فرستاد. عبيداللَّه به قيس گفت: به بالاي قصر برو و دروغگو پسر دروغگو [ صفحه 49] (حسين (ع)) را دشنام بده. قيس بالاي قصر رفت و گفت: اي مردم بدرستي كه حسين بن علي بهترين مخلوق خدا و پسر فاطمه دختر رسول اوست و من فرستاده‌ي او به سوي شما هستم ورد منزل حاجر از او جدا شده‌ام پس دعوتش را اجابت كنيد. سپس عبيداللَّه بن زياد و پدرش را لعنت كرد و براي علي بن ابي‌طالب طلب مغفرت نمود.راوي گفت: عبيداللَّه دستور داد او را از بالاي قصر به پائين بيندازند و چنين كردند او در گذشت.حسين (ع) در راه كوفه به آبي رسيد. عبداللَّه بن مطيع عدوي آنجا بود و هنگامي كه حسين را ديد برخاست و گفت: پدر و مادرم فداي تو باد اي پسر رسول خدا! چرا آمده‌اي؟ بعد او را در مكاني اسكان داد. حسين (ع) به او گفت: خبر مرگ معاويه حتماً به تو رسيده است؛ اهالي عراق به من نامه نوشته و مرا نزد خويش دعوت كرده‌اند. عبداللَّه بن مطيع گفت: اي پسر رسول خدا، براي خدا متذكر مي‌شوم كه مگذار هتك حرمت اسلام شود. ترا به خدا حرمت رسول او (ص) و عرب را نگهدار! به خدا قسم اگر آنچه را كه در دست بني‌اميه است (حكومت و خلافت) آرزو كني قطعاً ترا خواهند كشت و پس از كشتن تو بي‌مهابا بر همه خواهند تاخت. به خدا قسم با كشته شدن تو حرمت اسلام، قريش و عرب مي‌شكند، چنين نكن و به كوفه نرو و بر بني‌اميه متعرض نشو. راوي گفت: حسين به اين سخنان اعتنا نكرد و به راه خويش ادامه داد و در منطقه‌اي بعد از منزل زرود به آب رسيد. [ صفحه 50]

پيوستن زهير بن قين به امام

38) ابومخنف گفت: السدي از يكي از مردان بني‌فزاره نقل كرد: در زمان حجّاج بن يوسف ما در خانه‌ي حارث بن ابي‌ربيعة بوديم اين خانه در محله خرمافروشان بود و زهير بن قين از قبيله بجيله آنرا به صورت زمين خراجي و متصرف لشكر بدست آورده بود و چون شاميان به آنجا وارد نمي‌شدند ما در آنجا پنهان شده بوديم. راوي گفت: پس به فزاري گفتم: از هنگامي كه به حسين به علي پيوستيد برايم سخن بگو. گفت: هنگامي كه ما با زهير بن قين به راه افتاديم با حسين هم مسير بوديم و به هيچ وجه دوست نداشتيم كه با او در يك منزل برخورد نمائيم. لذا هر گاه حسين (ع) حركت مي‌كرد زهير مي‌ايستاد و هنگامي كه حسين (ع) مي‌ايستاد زهير حركت مي‌كرد. تا اينكه روزي به دليل اجبار در محلي ايستاديم و حسين (ع) نيز در طرف ديگر همان محل فرود آمد. آماده غذا خوردن بوديم كه فرستاده‌ي حسين نزد ما آمد و سلام كرد، سس گفت: اي زهير بن قين، اباعبداللَّه حسين به علي مرا فرستاده تا تو را نزد او ببرم. هر چه در دست داشته رها كرديم و سكوتي ما (من و زهير) را فراگرفت كه گويي پرنده روي سر ما نشسته است.39) ابومخنف گفت: دلهم دختر عمرو، همسر زهير بن القين نقل كرد: به زهير گفتم: پسر رسول‌اللَّه كس بسوي تو فرستاده و تو نزدش نمي‌روي؟! سبحان‌اللَّه! نزد حسين برو و كلامش را بشنو و سپس باز گرد.زن زهير گفت: زهير رفت و پس از زماني كوتاه با قيافه‌اي شاداب و بشاش بازگشت و [ صفحه 51] دستور داد چادر و لوازم او را آورده و نزديك منزل حسين (ع) بردند سپس به همسرش گفت: تو را طلاق دادم، نزد خانواده‌ات برو زيرا دوست ندارم كه از من جز نيكي به تو برسد. سپس به يارانش گفت: هر كس از شما كه دوست دارد همراه من بيايد و الا اين آخرين ديدار ما خواهد بود و اكنون سخني براي شما بگويم: براي جنگ به بَلنْجَر [48] رفتيم خدا پيروزمان كرد و غنايمي نصيب ما شد سلمان باهلي به ما گفت: از اينكه خدا پيروزتان كرد و غنايمي بدست آورديد خوشحاليد؟ ما گفتيم: آري، سلمان گفت: وقتي به جوانان خاندان محمد (ص) رسيده و در كنار ايشان مي‌جنگيد بيشتر از اين خوشحال خواهيد شد. (سپس زهير رو به خانواده‌اش كرد و گفت) شما را به خدا مي‌سپارم. زن زهير گفت: سوگند بخدا پيوسته زهير در صف اول بود تا اينكه كشته شد. [ صفحه 52]

امام از شهادت هاني و مسلم با خبر مي‌شود

40) ابومخنف گفت: ابوجناب كلبي از عديّ بن حرملة اسدي و او نيز از عبداللَّه بن سليم والمذري بن المشمعل كه هر دو از افراد قبيله‌ي بني‌اسد بودند، نقل كرد: هنگامي كه مراسم حج را برگزار كرديم، جز پيوستن به حسين (ع) تصميمي نداشتيم و مي‌خواستيم ببينيم كه عاقبت كار او چه خواهد شد. پس با شتر هايمان فوراً به راه افتاده و در منزل زرود به حسين رسيديم وقتي به او نزديك شديم، مردي از اهالي كوفه را ديديم كه با ديدن حسين راه خود را كج كرد. حسين (ع) نيز ايستاد مثل اينكه مي‌خواست او را ببيند ولي آن مرد توجه نكرد و رفت. ما به سوي او رفتيم يكي از ما به همراهش گفت: نزد اين مرد رفته و از او سئوال كينم و اگر از كوفه خبري داشت مطلع شويم. به او رسيديم و گفتيم: السلام عليك وي گفت: و عليكم السلام و رحمةاللَّه. سپس گفتيم: از كدام مرداني؟ گفت: قبيله بني‌اسد. گفتيم: ما نير از قبيله بني‌اسد هستيم. تو كيستي؟ گفت: من بكير بن مثعبه هستم. ما نيز خود را معرفي كرديم سپس گفتيم: به ما از مردمي كه پشت سر گذاشته‌اي (كوفه) خبر بده گفت: بله، در كوفه بودم مسلم بن عقيل و هاني بن عروة كشته شدند و ديدم كه جسد آنها را در بازار مي‌كشيدند.راويان گفتند: پس (از شنيدن اين خبر) به راه افتاديم تا به حسين (ع) رسيده و با او همراه شديم و شب هنگام به منزل ثعلبيه رسيديم. وقتي حسين (ع) اتراق كرد نزد او رفته و سلام گفتيم. جواب داد. به او گفتيم: خدايت رحمت كند ما خبري داريم اگر مي‌خواهي [ صفحه 53] آشكارا وگرنه مخفيانه بگوييم. حسين نگاهي به يارانش كرد و گفت: از اينها چيزي را پنهان نداريم. گفتيم: سواري را كه شب گذشته از مقابل تو آمد ديدي؟ گفت: بله، مي‌خواستم از او چيزي بپرسم. گفتم: ما از او براي تو خبر گرفته و بجاي تو پرسش نموديم. او فردي از قبيله‌ي ما (بني‌اسد) و صاحب نظر، صادق، با فضيلت و عاقل است. او گفت: كه قبل از بيرون آمدن از كوفه ديده است كه مسلم بن عقيل و هاني بن عروة را كشته و آندو را در بازار به روي زمين مي‌كشيده‌اند.حسين (ع) گفت: انا للَّه و انا اليه راجعون! خدا آنها را رحمت كند. و اين سخن را چند بار تكرار كرد، گفتيم: ترا به خدا، بخاطر حفظ جان خود و خانواده‌ات از همين جا باز گرد زيرا در كوفه ياري كننده و پيرواني نداري، مي‌ترسيم كه عليه تو باشند. راوي گفت: پس در اين هنگام پسران عقيل بن ابي‌طالب آمدند.41) ابومخنف گفت: عمر بن خالد از زيد بن علي بن حسين و او از داود بن علي بن عبداللَّه بن عباس نقل كرد: پسران عقيل گفتند: نه، بخدا سوگند نا انتقام خونمان را نگيريم، بر نمي‌گرديم يا مانند برادرمان كشته شويم.42) ابومخنف گفت: ابي‌جناب كلبي از عدي بن حرمله و او از دو نفر افراد قبيله‌ي بني‌اسد (ابن‌سليم و ابن‌مشمعل) نقل كرد: حسين (ع) نگاهي به ما كرد و گفت: بعد از آنها در زندگي خيري نيست. گفتند: دانستيم كه او قصد رفتن دارد. پس گفتيم: خدا سرانجام كارت را نيكو كند. حسين گفت: خدا شما را نيز رحمت نمايد. بعضي از ياران حسين (ع) به او گفتند: بخدا سوگند تو مثل مسلم بن عقيل نيستي و اگر به كوفه بروي مردم براي آمدن به سويت مي‌شتابند. اسديان گفتند: حسين تا سحرگاه منتظر شد و آنگاه به جوانان و يارايش گفت: آب زيادي برداريد. آنان نيز چنين كرده و به راه افتادند تا ره منزل زباله رسيدند. [ صفحه 54]

دستگيري و شهادت عبدالله بن بقطر

43) ابومخنف گفت: ابوعلي انصاري از بكر بن مصعب مزني نقل كرد: حسين از هيچ آبگاهي نمي‌گذشت الا اينكه مردم به دنبالش به راه مي‌افتادند تا اينكه به منزل زباله رسيد و از شهادت برادر رضاعي خود عبداللَّه بن بقطر با خبر شد. وي او از راه اصلي به سوي مسلم بن عقيل فرستاده بود و نمي‌دانست كه مسلم كشته شده است. در قادسيه سپاهيان حصين بن تميم با عبداللَّه برخورد كرده و او را دستگير و نزد عبيداللَّه بن زياد بردند. ابن‌زياد به او گفت: بالاي قصر برو و دروغگو پسر دروغگو (حسين بن علي) را لعنت كن. سپس پائين بيا تا در مورد تو تصميم بگيرم. راوي گفت: او به بالاي قصر رفت و هنگامي كه مردم مشرف شد، گفت:اي مردم، من فرستاده‌ي حسين پسر فاطمه دختر رسول خدا (ص) هستم. او را ياري كرده و عليه پسر مرجانه، پسر سميه‌ي بدكاره از او پشتيباني نماييد. عبيداللَّه دستور داد او را از بالاي قصر به پايين انداختند، پس استخوانهايش شكست ولي هنوز زنده بود. مردي به نام عبدالملك به عمير لخمي آمد و او را سر بريد و چون به او ايراد گرفتند، گفت: خواستم او را راحت كنم.44) ابومخنف گفت: لوزان از افراد قبيله بني‌عكرمه نقل كرد: يكي از عموهايم از حسين (ع) پرسيد مقصد تو كجاست؟ حسين جوابش داده بود، وي به حسين گفت: ترا به خدا باز گرد. بخدا سوگند جز به طرف نيزه‌ها و تيزي شمشيرها نمي‌روي زيرا اينان كه به دنبال تو فرستاداند اگر زحمت جنگيدن را كشيده و شرايط را آماده مي‌كردند و آنگاه به [ صفحه 55] سوي آنان مي‌رفتي، كار پسنديده‌اي بود. اما با اين توصيفي كه مي‌كني من معتقدم كه اين كار را انجام ندهي. حسين گفت: اي عبداللَّه اين مسائل بر من نيز پوشيده نبوده و نظر تو درست است ليكن بر فرمان خدا نمي‌توان غلبه كرد سپس از آنجا حركت كرد. [ صفحه 56]

رو در رو شدن كاروان امام و سپاه حر بن يزيد رياحي

45) هشام به نقل از ابومخنف گفت: ابوجناب از عديّ بن حرمله و او از دو نفر افراد قبيله‌ي بني‌اسد (ابن‌سليم و ابن‌مشمعل) نقل كرد: حسين حركت كرد و به منزل شراف رسيد صبح هنگام به جوانانش دستور داد مقدار زيادي آب بردارند و از آنجا حركت كرده تا ظهر راه رفتند. سپس مردي فرياد زد: اللَّه اكبر! حسين گفت: اللَّه اكبر، براي چه تكبير گفتي؟ گفت: نخلستان ديدم، بني‌اسديها به او گفتند: ما تا كنون در اينجا يك نخل هم نديده‌ايم. حسين به آنها گفت: به نظر شما او چه ديده است؟ به او گفتيم: به نظر ما گردن اسبان (سپاه دشمن) را ديده است. حسين گفت: به خدا من نيز همين را مي‌بينم. آنگاه گفت: آيا در اينجا پناهگاهي هست كه پشت خود قرار داده و با اين قوم از يك طرف مواجه شويم؟ به او گفتيم: بله، (منزل) ذوحسم در كنار توست و از سمت چپ به آنجا مي‌رسي. اگر بتواني زودتر از آنان به آنجا برسي به خواسته‌ات رسيده‌اي پس حسين از سمت چپ و به آن سو رفت. آن دو گفتند: ما نيز همراه او راه خود را كج كرديم. و بزودي گردن اسبان آشكار شد. زماني كه ديدند ما راه را كج كرديم آنان نيز راه را به آن طرف كج كردند. گوئي كه نيزه‌هايشان شاخكهاي زنبور و پرچمهايشان بالهاي پرندگان بود. با شتاب به سوي ذوحسم رفتيم و زودتر از آنان به آنجا رسيديم. حسين پياده شده و دستور داد خيمه‌ها را بر افراشتند. آن قوم شامل هزار سوار كار به فرماندهي حرّ بن يزيد تميمي يربوعي آمدند تا اينكه در گرماي نيمروز مقابل حسين (ع) ايستادند. حسين و يارانش [ صفحه 57] عمامه بر سر داشته و شمشير آويخته بودند. او به جوانانش گفت: به آنان آب بدهيد و خود و اسبهايشان را سيراب كنيد. جوانان حسين برخاستند و مردان و اسبهاي لشگر حر را سيراب كردند. (بگونه‌اي كه) كاسه‌ها، ظرفها و طشتها را از آب پر كرده نزديك اسبها مي‌بردند و پس از اينكه سه، چهار يا پنج بار آب مي‌نوشيد، آنرا نزد اسب ديگري مي‌بردند تا همه سيراب شدند.46) ابومخنف گفت: به نقل از عقبة بن ابي‌العيزار گفت: حسين براي ياران خود و لشگريان حر در منزل بيضة خطبه خواند و خدا را حمد و ستايش كرد و گفت: اي مردم، همانا رسول خدا (ص) گفت: هر كسي سلطان ستمگري را ببيند كه حرام خدا را حلال مي‌كند، پيمان خدايي را مي‌شكند با سنت رسول خدا (ص) مخالفت مي‌كند، با بندگان خدا گناه و دشمني مي‌ورزد و او با كردار و گفتار عليه آن سلطان بر نخيزد، مسلّماً خداوند او را نيز به سرنوشت آن ستمگر دچار خواهد كرد. آگاه باشيد كه اين قوم از شيطان اطاعت كرده و از اطاعت خدا دست برداشته‌اند،فساد نموده و حدود خدا را تعطيل كرده و فيي‌ء (اموال عمومي) را به خويشتن منحصر كرده‌اند. حرام خدا را حلال كرده و حرام او را حلال نموده‌اند و من شايسته‌ترين كسي هستم كه اين وضعيت را تغيير دهم. نامه‌هاي شما را دريافت كردم و فرستادگان شما بيعتتان را به من رسانده‌اند (گفتند) مرا تسليم دشمن نكرده و تنها نمي‌گذاريد. اگر بر بيعت خود استوار هستيد هدايت خواهيد شد. من حسين بن علي پسر فاطمه دختر رسول خدا (ص) هستم. پس من با شما و خاندانم با خاندان شماست، و راهنماي شما هستم. و اگر چنين نبوده و عهد و پيمان شكسته و بيعت را از گردن خود برداشته‌ايد، به جان خود سوگند اين كار از شما بعيد نيست زيرا پيشتر اين كار را با پدر، برادر و پسر عمويم مسلم كرديد. پس فريب خورده كسي است كه قصر آزمودن شما را داشته باشد، (بدانيد) در بخت و اقبال خويش خطا كرده و نصيب خود را تباه نموديد. مطمئن باشيد آن كس كه پيمان شكست،به ضرر خود پيمان شكسته است بزودي خدا مرا از شما بي‌نياز خواهد كرد و السلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته.عقبة بن ابي‌العيزار گفت: حسين (ع) در ذي‌حسم برخاست و حمد و ثناي خدا كرد و سپس گفت: كارها چنان شده كه مي‌بينيد، و دنيا دگرگون و زشت شده و نيكي آن پشت كرده و از بين رفته جز مقدار ناچيزي همچون آب ته مانده ظرفي نمانده است و زندگي [ صفحه 58] آنچنان پست و ناچيز است كه به چراگاه كم مايه و زيان آوري مي‌ماند. آيا نمي‌بينيد كه به حق عمل نشده و از باطل دوري نمي‌گزينند! در چنين شرايطي است كه مرگ براي مؤمن سزاوارتر است، من مرگ را جز شهادت و زندگي با ستمگران را جز ذلت نمي‌بينم.راوي گفت: زهير بن قين بجلي برخاست و به ياران حسين (ع) گفت: سخن مي‌گوييد يا سخن بگويم؟ گفتند، نه، تو سخن بگو، پس زهير حمد و ثناي خدا كرد و گفت: اي پسر رسول خدا سخن تو را شنيديم. خدايت هدايت كند، بخدا سوگند اگر دنيا براي ما هميشگي و در آن جاويدان مي‌بوديم و تنها ياري و همراهي با تو موجب جدايي ما از آن مي‌شد بي‌ترديد همراهي با تو را بر ماندن در چنين دنيايي ترجيح مي‌داديم.راوي گفت: حسين او را دعا كرد و سخنان نيكي در حقش گفت. حر با حسين (ع) همراه شد و به او گفت: اي حسين، ترا به خدا به فكر خود باش زيرا مطمئنم اگر بجنگي كشته خواهي شد و اگر با تو بجنگند باز هم كشته مي‌شوي. حسين گفت: آيا مرا از مرگ مي‌ترساني! آيا جز اين كه مرا بكشيد كار ديگري مي‌توانيد بكنيد! نمي‌دانم با تو چه بگويم! فقط سخن آن برادر اوسي را به پسر عمويش براي تو باز مي‌گويم آن هنگام كه قصد ياري رسول خدا (ص) را داشت پسر عموي خود را ديد،پسر عمويش به او گفت: كجا مي‌روي؟ حتماً كشته خواهي شد، به او جواب داد:من مي‌روم و مرگ براي جوانمرد عار نيست؛آنگاه كه او قصد حق كرده و بعنوان مسلمان جهاد مي‌كند.و او با جانش از مردان نيك دفاع مي‌كند.و چون بميرد مردم از مرگش ناراحت شوند.راوي گفت: هنگامي كه حر اين سخن را از حسين شنيد از وي فاصله گرفته و با يارانش از يك سو مي‌رفت و حسين با ياران خود از سوي ديگر. تا به منزل عذيب الهجانات، جايي كه چراگاه اسبان نعمان بود رسيدند. ناگهان چهار نفر سوار از سوي كوفه آمدند و اسب نافع بن هلال را به نام كامل همراه داشتند. راهنماي آنان طرماح بن عديّ در حالي كه بر اسبش سوار بود مي‌گفت:.اي شترم، از اين كه تو را مي‌رانم مترس.با سرعت زياد قبل از طلوع فجر مرا برسان. [ صفحه 59] به بهترين سواران و مسافرانتا بر جوانمرد والا تباري فرودآييبزرگوار آزاده‌ي گشاده سينه‌ايكه خدا او را براي كار خيري آورده استخداوندا تا روزگار باقي است او را نگهدارراوي گفت: چون طرماح به حسين رسيد، اين اشعار را براي او خواند، حسين گفت: سوگند به خدا من اميدوارم آنچه از خدا به ما مي‌رسد خير باشد چه كشته شويم و چه پيروز. راوي گفت: حر بن يزيد به سوي حسين و آن سواران آمد و گفت: اين مردان كوفي از همراهان اوليه تو نيستند من آنها را حبس كرده يا باز مي‌گردانم. حسين گفت: من از آنان محافظت خواهم كرد همچنان كه از خود حفاظت مي‌كنم. اينان ياران و پشتيبانان من هستند و تو قول داده بودي در هيچ كاري متعرض من نشوي تا نامه‌ي ابن‌زياد را دريافت نمائي. حر گفت: درست است ولي اينها با تو نيامده بودند. حسين گفت: ايشان ياران من و مانند كساني هستند كه همراه من آمده‌اند. به آن چه قول داده‌اي وفادار بمان وگرنه با تو خواهم جنگيد. (آنگاه) حر آنها را رها كرد. سپس حسين به ايشان گفت: از مردمي كه پشت سر گذاشته‌ايد (كوفه) خبر دهيد. مجمع بن عبداللَّه عائذي [49] گفت: به اشراف كوفه رشوه‌هاي زيادي داده و كيسه‌هايشان را پر كرده‌اند تا دوستي آنها را بدست آورده و به صفوف خويش بكشند. اكنون آنها عليه تو متحدند اما ديگر مردم، دلهايشان با تو و شمشيرهايشان فردا عليه تو كشيده مي‌شود. حسين گفت: بگوئيد كه آيا فرستاده‌ام نزد شما آمد؟ گفتند: چه كسي؟ حسين گفت: قيس بن مسهر صيداوي. گفتند: بله، حصين بن تميم او را دستگير كرد و نزد ابن‌زياد فرستاد. ابن‌زياد به او گفته بود تو و پدرت را لعنت كند. وي بر تو و پدرت درود فرستاد و ابن‌زياد و پدرش را لعنت كرد و از مردم خواست تو را ياري نمايند و گفت كه تو نزد آنان خواهي رفت. لذا ابن‌زياد دستور داد او را از بالاي قصر به پايين انداختند. در اين لحظه چشمان حسين پر از اشك شد و نتوانست جلوي گريه خود را بگيرد. سپس گفت: منهم من قضي نحبه و منهم من ينتظرو ما بدّلوا تبديلا [50] . [ صفحه 60] (برخي در اين راه جان خود را فدا كردند و شربت شهادت نوشيدند و برخي به انتظار شهادت بسر مي‌برند و راه خود را عوض نكردند) خدايا بهشت را منزل ما و ايشان قرار بده، و ما و ايشان را مشمول رحمت و ذخيره‌هاي دلنشين پاداش خود بنما.47) ابومخنف گفت: جميل بن مرثد از قبيله‌ي بني‌معن از طرّماح بن عدّي نقل كرد: طرماح به حسين نزديك شد و گفت: سوگند به خدا تعداد كمي نيرو با تو مي‌بينم و اگر همين افراد كه اكنون اطراف تو هستند (سپاه حر) با تو بجنگند قطعاً همه شما را از پاي در خواهند آورد. من يك روز قبل از حركت به سوي تو، در بيرون شهر كوفه جمعيت انبوهي ديدم كه تا كنون نديده بودم. از آنها پرسيدم، گفته شد اين اجتماع براي نشان دادن قدرت آنان است تا به سوي حسين فرستاده شوند. ترا به خدا قسم ميدهم اگر مي‌تواني يك قدم نيز جلوتر مرو! و اگر مي‌خواهي كه به سرزميني روي كه خدا ترا از شرّ ايشان حفظ كند تا در كار خويش بنگري و كارهائي كه انجام داده‌اي برايت روشن شود پس بيا تا تو را به كوهستان محفوظ خود «اجأ» ببرم كوهي كه ما را اي ستم پادشاهان غسّان، حمير و نعمان بن منذر و هر دشمن سياه و سرخي حفظ كرد. بخدا سوگند هرگز در آنجا ذليل نشديم. من همراه تو خواهم آمد تا ترا به آن روستا در آورم. سپس به سوي مردان قبيله طيي‌ء در منطقه اجأ و سلمي مي‌فرستيم به خدا سوگند در كمتر از ده روز پيادگان و سواران قبيله‌ي طيي‌ء به سوي تو خواهند آمد. هر چه مي‌خواهي در ميان ما بمان اگر اتفاقي هم رخ داد من عهده‌دار مي‌شوم كه بيست هزار مرد طائي (از قبيله طيّي‌ء) شمشير بدست براي تو آماده كنم. به خدا سوگند كه تا ايشان زنده‌اند دست كسي به تو نخواهد رسيد. حسين گفت: خدا به تو و قومت جزاي خير دهد ولي بين ما و اين قوم (سپاه حر) عهدي بسته شده كه من نمي‌توانم از آن تخلف كنم و نمي‌دانم سرانجام كار ما و ايشان چه خواهد شد.48) ابومخنف گفت: جميل بن مرثد از طرّماح بن عديّ نقل كرد: از او خداحافظي كردم و به او گفتم: خداوند شر جن و انس را از تو دور كند، از كوفه براي خانواده خود آذوقه آورده و خرجي ايشان همراه من است، پس مي‌روم و آنها را به ايشان مي‌رسانم سپس انشاءاللَّه به سوي تو بر مي‌گردم اگر به تو ملحق شدم بخدا قسم مطمئناً از ياران تو خواهم بود. حسين گفت: اگر اين كار را انجام مي‌دهي پس عجله كن خدايت رخمت كند... [ صفحه 61] هنگامي كه به خانواده خود رسيدم آنچه را همراه داشتم براي سامان زندگي به آنها داده و وصيت نمودم. خانواده اطرافم را گرفته و مي‌پرسيدند اين مرتبه كارهايي انجام مي‌دهي كه تا امروز انجام نداده بودي. تصميم خود را به ايشان گفتم و از راه بني‌ثعل راه افتادم تا به نزديكي عذيب الهجانات رسيدم. سماعة بن بدر نزد من آمد و خبر شهادت حسين (ع) را داد لذا برگشتم. راوي گفت: حسين (ع) رفت تا به قصر بني‌مقاتل رسيد و فرودآمد، در آن جا خيمه‌اي افراشته ديد. [ صفحه 62]

ملاقات امام و عبيدالله بن حر جعفي

49) ابومخنف گفت: مجالد بن سعيد از عامرالشّعبي نقل كرد: حسين بن علي رضي اللَّه‌عنه گفت: اين خيمه كيست؟ گفته شد: خيمه عبيداللَّه بن حر جعفي است. حسين گفت: او را نزد من بخوانيد و كسي را بدنبالش فرستاد. هنگامي كه فرستاده پيش او رفت گفت: حسين بن علي تو را دعوت كرده است. عبيداللَّه بن حر گفت: انا للَّه و انا اليه راجعون به خدا سوگند به اين جهت از كوفه خارج شدم كه دوست نداشتم در كوفه باشم و حسين بدانجا بيايد. بخدا قسم نمي‌خواهم او را ببينم يا او مرا ببيند. فرستاده نزد حسين برگشت و موضوع را گفت: حسين نعلين خويش را به پا كرد و نزد عبيداللَّه آمد. سلام كرد و نشست سپس او را به همراهي خود دعوت نمود. عبيداللَّه همان سخن نخست خود را براي حسين تكرار كرد. حسين گفت: پس اگر ما را ياري نمي‌كني از خدا بترس از كساني باشي كه با ما مي‌جنگند. به خدا قسم هر كس فرياد ما را بشنود و ما را ياري نكند هلاك خواهد شد عبيداللَّه بن حر گفت: هرگز اين گونه نخواهد شد انشاءاللَّه. سپس حسين (ع) برخاسته و به اردوي خود آمد.50) ابومخنف گفت: عبدالرحمن بن جندب از عقبة بن سمعان نقل كرد: آخر شب حسين دستور داد آب برداريم و كوچ كنيم و چنين كرديم. راوي گفت: چون از قصر بني‌مقاتل گذشتيم بعد از ساعتي حسين (ع) را خواب سبكي گرفت سپس بيدار شد و مي‌گفت: انا للَّه و انا اليه راجعون، والحمدللَّه رب العالمين و اين را دو يا سه بار تكرار كرد [ صفحه 63] علي بن حسين سوار بر اسب نزد او آمد و گفت: انا للَّه و انا اليه راجعون، والحمدللَّه رب العالمين، اي پدر، فدايت شوم چرا حمد خدا و استرجاع گفتي؟ حسين گفت: پسرم، به خواب سبكي رفته و سواري را بر اسب در مقابل ديدم كه گفت:اين قوم مي‌روند و مرگ در پي آنان است پس دانستم كه آن قوم مائيم كه خبر مرگمان را ميدهد. علي گفت: اي پدر، خدا به تو بد ندهد، آيا ما بر حق نيستيم!حسين گفت: قسم به كسي كه همه بندگان به سويش بر مي‌گردند، چرا (بر حقيم) علي گفت: اي پدر، بنابرين مهم نيست (زيرا) ما بر اساس حق مي‌ميريم. حسين گفت: خدا بهترين پاداشي را كه پدري به فرزند خود داده است از طرف من به تو عنايت كند. راوي گفت هنگام صبح فرودآمد و نماز صبح خواند و با عجله سوار شد و به طرف يارانش تاخت كرد و مي‌خواست آنان را متفرق كند ولي حر بن يزيد ايشان را باز مي‌گرداند و حسين نيز او را منصرف مي‌كرد او تلاش زيادي كرد تا افرادش را به سوي كوفه بكشاند و حر مانع مي‌شد؛ پيوسته چنين بود و با هم مسير را طي مي‌كردند تا سرانجام به نينوا- حايي كه حسين در آنجا فرود آمد- رسيدند راوي گفت: در اين هنگام مردي سوار بر است، مسلح و كمان بر دوش از سوي كوفه آمد همه ايستاده و منتظر رسيدن او بودند وقتي نزد آنان رسيد فقط بر حر بن يزيد و يارانش سلام كرد و نامه‌اي را از سوي عبيداللَّه بن زياد به حر تسليم كرد كه در آن نوشته شده بود:امام بعد از حمد و ثناي خدا، هنگامي كه اين نامه بدستت رسيد و فرستاده‌ي من بر تو وارد شد بر حسين سخت بگير و او را در سرزمين باز و بي‌آبي فرود آر. به فرستاده خود دستود داده‌ام همراه تو بوده و از تو جدا نشود تا خبر اجراي دستورات را برايم بياورد. والسلامراوي گفت: هنگامي كه حر نامه را خواند به ايشان (حسين و يارانش) گفت: اين نامه‌ي امير عبيداللَّه بن زياد است كه در آن دستور داده در مكاني كه اين نامه را درياف مي‌كنم بر شما سخت گيرم و اين مرد فرستاده اوست به وي دستور داده از من جدا نشود تا نظر و دستور او را اجرا كنم. يزيد بن مهاجر ابوالشعثاء كندي بهدلي فرستاده عبيداللَّه را نگاه كرد به او گفت: آيا تو مالك بن نسير البدي هستي؟ گفت: بله.- وي يكي از افراد قبيله‌ي كنده بود.- يريد بن زياد به او گفت: مادرت به عزايت بنشيند، براي چه اينجا آمده‌اي؟ گفت: آمده‌ام [ صفحه 64] كه امام را اطاعت كرده و بر بيعت خود وفادار باشم! ابوالشعثاء به او گفت: خدايت را نافرماني نموده و به قيمت هلاك خود امامت را اطاعت و براي خود ننگ دنيا و آتش عقبي بدست آورده‌اي. خداي عزوجل گفت: و جعلنا هم أئمةً يدعون الي النار و يوم القيامة لا ينصرون [51] (ما آنان را پيشوا قرار داديم كه پيروان خود را به سوي دوزخ فرامي‌خوانند و روز قيامت بدون ياور مي‌مانند) پس او امام توست. راوي گفت: حر، حسين و يارانش را مجبور كرد در آن مكان بي‌آب و آبادي منزل كنند. ياران امام گفتند: بگذار در اين روستا نينوا يا آن روستا يعني غاضريه، يا اين ديگري يعني شفيّه فرود آييم. حر گفت: نه، به خدا نمي‌توانم چنين كنم، امير اين مرد را بعنوان جاسوس براي من فرستاده است. زهير بن القين به حسين گفت: اي پسر رسول خدا، جنگ با اين گروه براي ما آسانتر از جنگيدن با كساني است كه بعداً خواهند آمد. به جان خودم سوگند سپاهي عظيم به جنگ ما خواهد آمد كه قبلاً هرگز كسي نديده است. حسين گفت من شروع كننده‌ي جنگ نخواهم بود. زهير بن القين گفت: بيا به اين روستا رفته و در آنجا منزل بگيريم زيرا همچون دژي در كنار فرات واقع شده است. اگر مانع ما شدند با آنها مي‌جنگيم، زيرا جنگيدن با آنها آسانتر از جنگ با كساني است كه بعداً مي‌آيند. حسين گفت: اين چه روستايي است؟ گفت: نام او العقر است. حسين گفت: خدايا از العقر به تو پناه مي‌برم، سپس فرود آمد.- آن روز پنج شنبه دوم محرم سال 61 هجري بود- صبح هنگام عمر بن سعد بن ابي‌وقاص با چهار هزار نفر از اهالي كوفه به سوي دستبي [52] فرستاده بود زيرا اهالي ديلم شورش كرده. و بر آنجا مسلط شده بودند. ابن‌زياد فرمان حكومت ري را براي ابن‌سعد نوشته و به او دستور داده بود كه به آنجا برود.ابن‌سعد با سپاهيان به طرف حمام أعين حركت كرد، هنگامي كه حسين به سوي كوفه آمد، ابن‌زياد عمر بن سعد را فراخواند و گفت: به سوي حسين برو و وقتي از كار او فارغ شدي به مأموريت خود عازم شو، عمر بن سعد به او گفت: خدايت رحمت كند اگر مي‌تواني مرا معاف كني، چنين كن، عبيداللَّه گفت: بله، ولي بايد فرمان حكومت ري را به [ صفحه 65] ما برگرداني. راوي گفت: هنگامي كه عبيداللَّه به او چنين جواب داد عمر سعد گفت: امروز را به من مهلت بده تا فكر كنم. راوي گفت: عمر بن سعد برگشت تا با نيك‌خواهانش مشورت نمايد. وي با هر كه مشورت كرد او را از اين كار منع مي‌نمود. راوي گفت: حمزة بن المغيرة بن شعبه خواهر زاده عمر نزد او آمد و گفت: دايي جان ترا به خدا از اينكه به جنگ حسين رفته و عصيان خدا و قطع رحم نمايي منصرف شو! سوگند به خدا اگر حكومت بر همه زمين از آن تو باشد يا تو از دنيا و همه اموالت دست بكشي بهتر از آنست كه با دست آلوده به خون حسين خدا را ملاقات نمائي. عمر بن سعد گفت: انشاء اللَّه چنين خواهم كرد. [ صفحه 66]

عمر بن سعد در كربلا

51) هشام به نقل از ابومخنف گفت: نضر بن صالح بن حبيب بن زهير عبسي از حسان بن فائد بن بكير عبسي نقل كرد: من شاهد بودم كه نامه‌ي عمر بن سعد به عبيداللَّه رسيد، در آن نامه نوشته بود:بسم اللَّه الرحمن الرحيم اما بعد از حمد و ثناي خدا، هنگامي كه من به مقابله‌ي حسين رفتم كسي را نزد او فرستاده و از او پرسيدم براي چه آمده، چه مي‌خواهد و در پي چه چيزي است؟ وي گفت: اهالي اين سرزمين به وسيله نامه و فرستادن رسولان از من خواسته‌اند به اينجا بيايم و من نيز چنين كرده‌ام اما اگر آمدنم را دوست نداشته و به نتيجه‌اي جز آنچه كه فرستادگان آنها به من گفته‌اند فكر مي‌كنند من بر مي‌كردم. هنگامي كه نامه را بر ابن‌زياد خواندند گفت:اكنون كه در چنگال ما گرفتار آمده اميد نجات دارد ولي ديگر راه نجاتي نيست.راوي گفت: عبيداللَّه به عمر بن سعد نوشت:بسم اللَّه الرحمن الرحيم، اما بعد از حمد و ثناي خدا، نامه‌ات به من رسيد، آنچه را كه گفته بودي فهميدم، به حسين پيشنهاد كن او و يارانش با يزيد بن معاويه بيعت كنند، وقتي چنين نمود ما نظر خود را خواهيم گفت. والسلام.راوي گفت: هنگامي كه آن نامه به عمر بن سعد رسيد گفت: حدس مي‌زدم كه ابن‌زياد بدنبال صلح و سلامت نيست. [ صفحه 67] 52) ابومخنف گفت: سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم ازدي نقل كرد: از عبيداللَّه بن زياد نامه‌اي (به اين مضمون) به عمر بن سعد رسيد: اما بعد از حمد و ثناي خدا، بين حسين و يارانش با آب فاصله بينداز، تا قطره‌اي از آن را ننوشند همانگونه كه با اميرالمؤمنين خليفه‌ي متقي، پاك و مظلوم عثمان بن عقان كردند. راوي گفت: عمر بن سعد، عمرو بن حجاج زبيدي را در رأس پانصد سپاهي به كناره‌ي فرات فرستاد و آنها بين حسين و يارانش و آب فرات مانع شدند تا قطره‌اي از آن را ننوشند اين اقدام سه روز قبل از كشته شدن حسين بود. راوي گفت عبداللَّه بن ابي‌حصين ازدي كه از جمله افراد قبيله بجيله بود فرياد زد و گفت: اي حسين، آيا آب را مي‌بيني كه به رنگ آسمان است! سوگند بخدا قطره‌اي از آن را نخواهي چشيد تا تشنه بميري. حسين گفت: خدايا او را تشنه بميران، و او را هرگز نيامرز. حميد بن مسلم گفت: بخدا سوگند هنگامي كه او بيمار بود به عيادتش رفتم، سوگند به خدايي كه جز او خدايي نيست او را ديدم آب مي‌نوشيد و باز شكمش بر آمده شده آنگاه استفراغ مي‌كرد سپس مجدداً مي‌نوشيد و باز شكمش برآمده شده و سيراب نمي‌شد پيوسته چنين بود تا مرد.راوي گفت: وقتي تشنگي شديد بر حسين و يارانش عارض شد، برادر خود عباس بن علي بن ابي‌طالب را فراخواند و او را همراه سي سوار و بيست پياده و بيست مشك براي آوردن آب فرستاد. آنان شبانه آمدند تا به آب نزديك شدند جلودار ايشان نافع بن هلال جملي به پرچم پيش آمد. عمرو بن حجاج زبيدي گفت: اين مرد كيست؟ آمد و گفت: براي چه آمده‌اي؟ گفت: آمده‌ايم از اين آبي كه ما را از آن ممنوع كرده‌ايد بنوشيم. گفت: بنوش، نوش جانت، گفت: نه سوگند به خدا مادامي كه حسين و يارانش تشنه هستند قطره‌اي از آن نخواهم نوشيد. همراهان عمرو بن حجاج متوجه آنها شدند. عمرو گفت: آنان نمي‌توانند آب بنوشند. ما را اينجا گذاشته‌اند كه نگذاريم آنها آب بنوشند. وقتي ياران نافع نزديك شدند وي به پيادگان گفت: مشك‌هايتان را پر كنيد، پيادگان با سرعت مشكها را پر كردند. عمرو بن حجاج و يارانش به طرف آنان هجوم بردند، عباس بن علي و نافع بن هلال نيز حمله‌ي آنها را دفع كردند. سپس به طرف خيمه‌ها بازگشتند. عمرو بن حجاج و يارانش توانستند آنان را اندكي به عقب برانند. در اين هنگام يكي از پيادگان عمرو بن حجاج از افراد قبيله‌ي صداء توسط نيزه‌ي نافع بن هلال مجروح شد. پنداشتند كه [ صفحه 68] چيزي نشده است، اما بعداً او بر اثر اين جراحت درگذشت. سرانجام ياران حسين مشكهاي پر آب براي او آوردند.53) ابومخنف گفت: ابوجناب از هاني بن ثبيت حضرمي كه شاهد قتل حسين بود نقل كرد: حسين (ع) عمرو بن قرظة بن كعب انصاري را نزد عمر سعد فرستاد كه شب هنگام در فاصله‌ي دو سپاه به ديدن من بيا. راوي گفت: عمر بن سعد و حسين هر كدام با بيست سوار بيرون آمدند هنگامي كه يكديگر را ديدند حسين به يارانش گفت از او كناره گيرند و عمر بن سعد نيز چنين دستوري داد. راوي گفت: ما صداي آنان را نمي‌شنيديم. مذاكره آنها تا پاسي از شب طول كشيد. سپس هر يك به سوي سپاه خود برگشتند. مردم درباره اين ملاقات سخنها گفته‌اند. عده‌اي مي‌گفتند حسين به عمر سعد گفت: بيا دو سپاه را رها كرده و با هم نزد يزيد بن معاويه برويم. عمر گفت: اموالم مصادره مي‌شود. حسين گفت: از اموال خود در حجاز بهتر از آنرا به تو مي‌دهم. راوي گفت: عمر اين سخن را نپسنديد. مردم در اين خصوص سخنها و شايعه‌ها گفته‌اند در حالي كه سخنان آنها را نشنيده‌اند.54) ابومخنف گفت: اما آنچه كه مجالد بن سعيد و صقعب بن زهير ازدي و محدثان ديگر براي ما نقل كرده‌اند و گروه محدثان بر آن اتفاق دارند آنست كه حسين به او گفت: يكي از اين سه مورد را از من بپذير. يا بگذار به جائي كه از آنجا آمده‌ام برگردم. يا بگذار دستم را در دست يزيد بگذارم و يا مرا به يكي از مرزهاي مسلمانان بفرستيد تا مانند آنان حقوق و وظايفي داشته باشم.55) ابومخنف گفت: اما عبدالرحمن بن جندب از عقبة بن سمعان نقل كرد: با حسين همراه شده و از مدينه به مكه و عراق رفتم و تا زماني كه كشته شد از او جدا نشده و سخنان او را با مردم در مدينه، مكه، بين راه، عراق و ميان سپاهيان شنيدم. بخدا سوگند آنچه را كه مردم پنداشته و مي‌گويند، هر گز حسين (ع) نگفت كه با يزيد بيعت نمايد يا او را به يكي از مرزهاي مسلمانان بفرستند، وليكن اين سخن را گفت: كه رهايم كنيد تا به اين زمين پهناور رفته و ببينم عاقبت كار مردم چه خواهد شد.56) ابومخنف گفت: مجالد بن سعيد همداني و صقعب بن زهير براي من نقل كردند: حسين و عمر سعد سه چهار بار يكديگر را ملاقات كردند. بعد عمر بن سعد به عبيداللَّه بن [ صفحه 69] زياد نامه نوشت:اما بعد از حمد و ثناي خدا، بدرستي كه خدا آتش جنگ را خاموش و وحدت كلمه ايجاد نمود و كار امت را سامان داد. حسين درخواست دارد برگردد يا او را به يكي از مرزهاي مسلمانان بفرستيم كه مانند يك مسلمان زندگي كند. يا نزد اميرالمؤمنين يزيد رفته و با او بيعت كند و در مورد مسائل في ما بين نظر او را بخواهد. اين پيشنهاد موجب رضايت شما و صلاح امت است.راوي گفت: وقتي عبيداللَّه نامه را خواند گفت: اين نامه مردي است كه نيك‌خواه امير و دلسوز قوم خود است. بله قبول كردم. راوي گفت: شمر بن ذي‌الجوشن برخاست و گفت: آيا پيشنهاد حسين را قبول مي‌كني در حالي كه او به سرزمين تو و كنار تو آمده است! بخدا سوگند اگر بيعت او را نگيري و از سرزمين تو برود مطمئناً او نيرومند و عزيز خواهد شد (بايد چنان عمل نمايي) كه او و يارانش به دستور تو گردن نهند. پس اگر انتقام بگيري يا ببخشي اختيار با توست. بخدا سوگند به من خبر رسيده كه حسين و عمر بن سعد تمام شب ميان دو سپاه نشسته و صحبت مي‌كنند ابن‌زياد گفت: نظر تو پسنديده است و درست مي‌گويي.57) ابومخنف گفت: سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم نقل كرد: عبيداللَّه بن زياد، شمر بن ذي‌الجوشن را فراخواند و گفت: با اين نامه نزد عمر بن سعد برو تا او نامه رغا به حسين و يارانش عرضه نمايد كه به دستور من گردن نهند. اگر پذيرفتند ايشان را در كمال سلامت نزد من بفرستد و اگر نپذيرفتند با آنها بجنگد، چنانچه عمر سعد اين كار را انجام داد تو نيز از او اطاعت كن و اگر سرپيچي نمود تو فرمانده‌ي لشگر باش و به حسين حمله كرده و او را بكش و سرش را نزد من بفرست. [ صفحه 70]

اعزام شمر بن ذي الجوشن به كربلا

58) ابومخنف گفت: ابوجناب كلبي نقل كرد: سپس عبيداللَّه بن زياد به عمر بن سعد نامه نوشت:اما بعد از حمد و ثناي خدا، من تو را به سوي حسين نفرستادم كه از او دست برداشته و وقت بگذراني يا او را به صلح و ادامه‌ي زندگي اميدوار نمائي و نزد من به شفاعت او بنشيني... نگاه كن اگر حسين و يارانش بر دستور ما تمكين كرده و تسليم شدند، آنها را سالم نزد من فرستاده و چنانچه خودداري نمودند به ايشان بتاز تا آنان را كشته و قطعه قطعه نمائي. زيرا ايشان مستحق اين كار هستند پس از كشته شدن بر او اسب بتازان، زيرا او ناسپاس، سركش، قطع كننده‌ي ارحام و بسيار ستمگر است و مي‌دانم كه اين اقدام پس از مرگ ضرري به او نمي‌زند ولي به با خود عهد كرده‌ام كه اگر او را كشتم با وي چنين نمايم. اگر تو به دستور عمل كردي، پاداش انسان حرف شنو و مطيع دريافت خواهي كرد و اگر خودداري نمودي، از فرماندهي سپاه ما كنار رو و سپاهيان را به شمر بن ذي‌الجوشن واگذار، زيرا ما به او دستورات لازم را گفته‌ايم. والسلام. [ صفحه 71]

شب عاشورا

59) ابومخنف گفت: حارث بن حصيره از عبداللَّه بن شريك عامري نقل كرد: هنگامي كه شمر بن ذي‌الجوشن نامه را گرفت با عبداللَّه بن ابي‌المحل به عبيداللَّه گفت: خدا كار امير را سامان دهد! خواهر زاده‌هاي ما با حسين هستند، اگر صلاح ميداني براي ايشان امان نامه بده،- ام‌البنين دختر حزام همسر علي بن ابيطالب (ع) بود كه عباس، عبداللَّه، جعفر و عثمان را براي او به دنيا آورد. ام‌البنين عمه‌ي عبداللَّه بن ابي‌المحل بن حزام بن ربيعة بن الوحيد بن لعب بن عامر بن كلاب بود- عبيداللَّه گفت: بله، حتماً و به كاتب خود دستور داد كه براي ايشان امان نامه بنويسد. عبداللَّه بن ابي‌المحل امان نامه را به وسيله‌ي غلام خود كزمان فرستاد. وقتي كه وي رسيد آنها را فراخواند، (و گفت) اين امان نامه را دايي شما برايتان فرستاده است، جوانان به او گفتند: سلام ما را به او برسان و بگو، ما نيازي به امان شما نداريم امان خدا بهتر از امان پسر سميه است.راوي گفت: شمر بن ذي‌جوشن با نامه عبيداللَّه بن زياد نزد عمر بن سعد آمد هنگامي كه عمر بن سعد نامه را خواند، گفت: واي بر تو! خدا خانه‌ات را خراب كرده و اين نامه را نابود كند! سوگند به خدا مطمئن هستم تو مانع پذيرش پيشنهادهاي من به او شده و كاري را كه اميد اصلاح داشتيم خراب كردي به خدا قسم حسين هرگز تسليم نمي‌شود چون روح پدرش در اوست. شمر گفت: چه خواهي كرد؟ آيا دستور امير را اجرا كرده و دشمنش را خواهي كشت؟ اگر چنين نمي‌كني سپاهيان را به من واگذار. عمر بن سعد گفت:. [ صفحه 72] نه، تو لياقت نداري خود اين كار را به عهده مي‌گيرم و تو فرمانده‌ي پيادگان باش.راوي گفت: شب پنجشنبه نهم محرم عمر بن سعد به حسين و يارانش حمله كرد. شمر در مقابل ياران حسين ايستاد و گفت: خواهر زاده‌هاي ما كجايند؟ عباس، جعفر و عثمان فرزندان علي بن ابي‌طالب جلو آمده و گفتند: چه مي‌خواهي؟ گفت: شما در امانيد. جوانان به او گفتند: خدا تو و امانت را لعنت كند! چون دايي ما هستي در امانيم! ولي پسر رسول خدا در امان نيست!راوي گفت: سپس عمر بن سعد فرياد زد: اي لشگر خدا (بر اسبان خود) سوار شويد و خوشحال باشيد آنان سوار شدند و بعد از نماز عصر براي جنگ با حسين آماده شدند.حسين در مقابل خيمه‌ي خود دو زانو نشسته و به شمشيرش تكيه داده بود. خواهرش زينب فريادي شنيد. نزديك برادر آمد و گفت: اي برادر؛ آيا نمي‌شنوي صداها نزديك شده است! حسين (ع) سر خود را بالا كرد و گفت: من رسول خدا (ص) را در خواب ديدم كه به من گفت: تو به سوي ما مي‌آيي، راوي گفت: زينب به صورت خود زده و گفت: اي واي بر ما! حسين (ع) گفت: خواهرم چرا واي بر تو؛ آرام باش خدا تو را رحمت كند. عباس بن علي گفت: اي برادر! لشگر آمد: حسين برخاست، سپس گفت: عباس؛ اي برادر سوار شو و از ايشان سئوال كن چه شده و چه اتفاق تازه‌اي افتاده است و براي چه آمده‌اند؟ عباس همراه بيست سوار از جمله زهير بن قين و حبيب بن مظاهر نزد سپاه عمر بن سعد رفت و گفت: چه شده؟ و چه مي‌خواهيد؟ گفتند: فرمان امير آمده كه به شما اعلام نمائيم يا بر حكم او گردن نهيد و يا به اين كار مجبور خواهيد شد. عباس گفت: عجله نكنيد تا نزد اباعبداللَّه برگشته و پيغام شما را به او برسانم. گفتند: برو و او را از اين خبر آگاه كن و به ما بگو او چه گفته است. عباس با شتاب نزد حسين آمد و مطلب را به او گفت. ياران امام در اين فرصت براي سپاه عمر خطابه مي‌خواندند. حبيب بن مظاهر به زهير بن قين گفت: با اين قوم صحبت مي‌كني يا من سخن بگويم؟ زهير گفت: تو شروع كردي خود نيز سخن بگو. حبيب بن مظاهر به سپاه دشمن گفت: سوگند به خدا؛ كساني كه فرزند رسول خدا (ص) و خاندان و اهل‌بيت او و بندگان صالح اين شهر را كه سحرگاهان فراوان ذكر خدا مي‌گويند بكشند فردا نزد خدا بد مردمي هستند. عزرة بن قيس به او گفت تو هر چه توانستي از خود تعريف كردي! زهير گفت: اي عزره، خداوند آنها را پاك و [ صفحه 73] هدايت نموده است. از خدا بترس، من خيرخواه تو هستم. اي عزره تو را قسم مي‌دهم از آنها مباش كه گمراهان را براي كشتن افراد پاك ياري مي‌كنند. عزره گفت: تو شيعه‌ي خاندان نبوده و عثماني مذهب بودي. زهير گفت: در اينجا بودنم خود دليل است كه من نيز از آنان هستم. اما سوگند به خدا من هرگز نامه‌اي به حسين ننوشته و رسولي به جانب او نفرستاده و به او وعده‌ي ياري نداده‌ام و هنگامي كه در راه او را ديدم به ياد رسول خدا و جايگاه حسين نزد او افتادم و فهميدم كه از دشمنش و گروه شما براي او چه پيش خواهد آمد. تصميم گرفتم از ياران و افراد او بوده و خود را براي حفظ حق خدا و رسولش كه شما از بين برده‌ايد، فدا نمايم.راوي گفت: عباس بن علي با شتاب خود را به لشگر عمر رساند و گفت: اي مردم، اباعبداللَّه از شما مي‌خواهد كه امشب را برگرديد تا در اين كار انديشه نمايد، زيرا در مسأله‌اي كه ميان شما و او واقع شده، سخن ره به جايي نمي‌برد، پس صبح هنگام يكديگر را خواهيم ديد انشاءاللَّه. اگر درخواست شما را پذيرفتيم پس بدان گردن مي‌نهيم و اگر مايل نبوديم، نخواهيم پذيرفت. حسين امشب را فرصت مي‌خواهد تا به كارهايش رسيدگي كرده و به خاندانش وصيت نمايد. هنگامي كه عباس بن علي اين پيغام را داد، عمر بن سعد گفت: اي شمر نظر تو چيست؟ شمر گفت: تو چه مي‌گويي؟ تو فرمانده هستي، نظر، نظر توست. عمر بن سعد گفت: اي كاش نبودم. سپس عمر بن سعد به لشگر گفت: نظر شما چيست؟ عمرو بن حجاح سلمة زبيدي گفت: سبحان‌اللَّه! به خدا سوگند اگر مردم ديلم هم چنين درخواستي از تو مي‌كردند بايد قبول مي‌كردي. قيس با اشعث گفت: قبول كن، به جان خود سوگند صبح زود براي جنگ با تو آماده مي‌شوند. عمر بن سعد گفت: سوگند به خدا اگر بدانم كه چنين خواهند كرد هم امشب به ايشان مي‌تازم.راوي گفت: هنگامي كه عباس بن علي پيام عمر بن سعد را براي امام آورده بود: امام گفت: به سوي ايشان برو اگر توانستي تا فردا از ايشان مهلت بگير و امشب آنان را دور كن، تا اين شب را به نماز و دعا و استغفار پروردگار بگذرانيم او خود مي‌داند كه من خواندن نماز و قرائت قران و دعاي فراوان و استغفار نمودن را دوست دارم.60) ابومخنف گفت: حارث بن حصيره از عبداللَّه بن شريك عامري و او از علي بن حسين نقل كرد: فرستاده‌اي از سوي عمر بن سعد به سوي ما آمد و در جايي كه صدايش [ صفحه 74] شنيده مي‌شد ايستاد و گفت: ما تا فردا به شما مهلت مي‌دهيم. اگر تسليم شديد شما را نزد امير عبيداللَّه بن زياد برده و اگر خودداري كرديد، از شما دست بر نخواهيم داشت.61) ابومخنف گفت: عبداللَّه بن عاصم فائشي از ضحاك بن عبداللَّه مشرقي يكي از افراد قبيله همدان نقل كرد: حسين بن علي (ع) يارانش را جمع كرد.62) ابومخنف گفت: همچنين حارث بن حصيره از عبداللَّه بن شريك عامري و او از علي بن حسين نقل كرد: پس از رفتن عمر بن سعد حسين شب هنگام يارانش را جمع كرد. علي بن حسين گفت: من بيمار بودم ولي نزديك او رفتم تا بشنوم. شنيدم پدرم به يارانش مي‌گفت: خدا را به بهترين شكل ممكن حمد و ثنا نموده و او را در خلوت و جلوت ستايش مي‌كنم. خدايا ترا مي‌ستايم كه ما را به وسيله نبوت گرامي داشتي، به ما قرآن آموختي، در دين بصيرتمان عنايت كردي و براي ما گوش و چشم و دل نهاده و از مشركانمان قرار ندادي. اما بعد؛ من هيچ كس را شايسته و بهتر از ياران خود و هيچ خانداني را صادق‌تر و متحدتر از خاندانم نديده‌ام. خداوند از جانب من به شما بهترين پاداش را بدهد. آگاه باشيد من گمان مي‌كنم فردا سرانجام ما و اين گروه مشخص شود، بدانيد كه من همه‌ي شما را آزاد كرده و بيعت خود را از شما برداشتم، تاريكي شب پوشش مناسبي است كه سوار شده و برويد.63) ابومخنف گفت: عبداللَّه بن عاصم فائشي از افراد قبيله‌ي همدان، از ضحاك بن عبداللَّه مشرقي نقل كرد: من و مالك بن نصرار حبي بر حسين وارد شده و پس از سالم نشستيم، جواب سلام داد و به ما خوشامد گفت و پرسيد براي چه نزد او آمده‌ايم گفتيم: براي عرض سلام و آروزي سلامتي براي شما و تجديد پيمان و ديدار آمديم و نيز خبر دهيم كه مردم (كوفه) بر جنگ با تو اتفاق كرده‌اند پس در كار خويش دقت كن. حسين (ع) گفت: حسبي اللَّه و نعم الوكيل! راوي گفت: آنگاه با احترام براي او دعا كرده و خداحافظي نموديم. حسين گفت: چرا مرا ياري نمي‌كنيد؟ مالك بن نصر گفت: من مقروض و عيالمند هستم. من به او گفتم: من نيز مقروض و عيالمند هستم، اما اگر اجازه دهي باز گردم تا وقتي كه هيچ جنگاوري برايت باقي نماند براي دفاع از تو خواهم جنگيد! حسين گفت: تو آزادي،پس با او برخاستم.شب هنگام حسين گفت: از تاريكي شب استفاده كرده و بر شتر شب سوار شويد و [ صفحه 75] هر كدام شما، دست يكي از افراد خانواده مرا بگيريد و به روستاها و شهرهاي خود ببريد تا زماني كه خدا گشايشي حاصل كند زيرا اينان مرا خواسته و اگر به من دست يابند ديگران را دنبال نمي‌كنند. پس برادران، پسران، برادر زادگان و فرزندان عبداللَّه بن جعفر گفتند: چنين نمي‌كنيم كه بعد از تو باقي بمانيم، خداوند اين كار را هرگز از ما نبيند. ابتدا عباس بن علي چنين گفت سپس ديگر يارانش مطالب مشابهي بيان كردند. حسين (ع) گفت: اي فرزندان عقيل، شهادت مسلم براي شما كافي بوده و مي‌توانيد برويد. ايشان گفتند: مردم چه خواهند گفت: آنها خواهند گفت پسران عقيل، بزرگ و سرور و بهترين عمو زادگان خود را ترك كردند و همراه ايشان تيري نينداخته، نيزه‌اي نزده و شمشير نكشيدند و (بالاخره) نمي‌دانيم چه كرده‌اند! نه سوگند به خدا چنين نمي‌كنيم، بلكه جان، مال و خانواده خود را فدايت كرده و همراه تو مي‌جنگيم تا به خواسته‌ات برسيم و خداوند زندگي بدون تو را زشت گرداند.64«ابومخنف گفت: عبداللَّه بن عاصم از ضحاك بن عبداللَّه مشرقي نقل كرد: مسلم بن عوسجه اسدي برخاست و گفت: اگر تو را رها كنيم چه عذري براي خدا بياوريم كه حق تو را اد نكرده‌ايم! سوگند به خدا اگر نيزه‌ام در سينه آنها بشكند، دسته شمشيرم بخاطر ضربه زياد در دستم بماند، از تو جدا نخواهم شد، اگر حتي سلاحي براي جنگ نداشته باشم با سنگ به آنها حمله خواهم كرد تا همراه تو جان دهم.سعيد بن عبداللَّه حنفي گفت: سوگند به خدا هرگز تو را رها نخواهيم كرد تا خدا بداند كه حرمت رسول خدا (ص) را نسبت به تو حفظ كرده‌ايم. به خدا قسم اگر بدانم كه كشته شده سپس زنده و سوزانده خواهم شد و خاكسترم را به باد مي‌دهند و اين عمل را هفتاد بار تكرار مي‌كنند هرگز از تو جدا نمي‌شوم تا در مقابل تو جان دهم. چگونه جان خود را فدا نكنم در صورتي كه اين تنها يك بار مردن است و در پس آن كرامتي وجود دارد كه هرگز به پايان نخواهد رسيد!راوي گفت: زهير بن القين گفت: به خدا سوگند دوست دارم كشته شوم سپس زنده و دوباره كشته شده و تا هزار بار به همين صورت كشته شوم بلكه خدا بدين وسيله از كشته شدن تو و جوانان خاندانت جلوگيري نمايد. راوي گفت: ديگر يارانش نيز سخناني مشابه بيان كرده و گفتند: بخدا سوگند از تو جدا نمي‌شويم، جان ما فداي تو باد. با سينه، [ صفحه 76] صورت و دستهايمان از تو محافظت خواهيم كرد و چون كشته شويم به عهد خود وفا و به تكليف عمل كرده‌ايم.65«ابومخنف گفت: حارث بن كعب و ابوالضحاك از علي بن حسين بن علي (ع) نقل كردند: در شبي كه فرداي آن پدرم شهيد شد نشسته بودم و عمه‌ام زينب از من پرستاري مي‌كرد. پدرم تنها در خيمه خود بود و حُوَيّ غلام ابوذر غفاري نيز مشغول تعمير و اصلاح شمشير خود بود كه پدرم اين اشعار را مي‌خواند:اي دنيا اف بر تو باد كه دوست بدي هستي.چه بسيار در بامدادان و شامگاهان،ياران يا حق‌جويان را كشته‌ايروزگار به تاوان راضي نمي‌شود.كار را به خداوند واگذارده‌ام.و هر زنده‌اي همين راهي را مي‌رود كه من مي‌روم.علي بن الحسين گفت: اين شعر را دو يا سه مرتبه خواند به گونه‌اي كه متوجه شده و دانستم كه منظور او چيست. بغض گلويم را گرفت اما مانع گريه شده و سكوت اختيار كردم. پس يقين كردم كه بلا نازل شده است. عمه‌ام نيز سخنان او را شنيد و چون زنان رقيق القلب‌اند و زود زاري مي‌كنند نتوانست خود را كنترل نموده و دامن‌كشان و سر برهنه نزد پدرم رفت و گفت: اي واي از اين مصيبت! كاش مرده بودم! مادرم فاطمه و پدرم علي و برادرم حسن مردند، (آيا امروز هم نوبت توست؟) اي جانشين گذشتگان و فريادرس آيندگان. راوي گفت: حسين (ع) به او نگاه كرد و گفت: خواهرم؛ مبادا شيطان بردباري تو را ببرد. زينب گفت:پدر و مادرم فدايت اي اباعبداللَّه! جانم فداي تو، آيا منتظر كشته شدن هستي؟ ولي نتوانست سخن خود را ادامه دهد. اشك در چشمان حسين (ع) پر شده و گفت: اگر شب هنگام مرغ قطا را آرام بگذارند، مي‌خوابد. زينب گفت: اي واي بر من! آيا جان تو را به زور مي‌گيرند؟ اين سخن دل مرا شكسته و جانم را شديداً آزار مي‌دهد! آنگاه به خود سيلي زده و گريبان پاره كرد و بيهوش بر زمين افتاد. حسين (ع) برخاست و به صورت او آب ريخت و كفت: خواهرم؛ تقواي خدا پيشه كن و از او تسلي بخواه و بدان كه همه‌ي اهل زمين مرده و اهل آسمان پايدار نمي‌مانند و همه چيز [ صفحه 77] نابود خواهد شد مگر خدايي كه با قدرتش زمين را آفريد و همه به سوي او باز مي‌گردند و خود تنها و يكتاست. پدر، مادر و برادرم كه بهتر از من بودند مردند، و رسول خدا كه براي من و آنان و همه مسلمانان الگو بود نيز مرد.راوي گفت: حسين با اين سخنان او را دلداري داد و گفت: اي خواهرم تو را سوگند مي‌دهم براي من گريبان چاك مده و به صورتت مزن و پس از كشته شدن براي من زاري و شيون مكن. راوي گفت: سپس او را كنار من نشانيد و سوي ياران خود رفته و به ايشان دستور داد خيمه‌ها را به يكديگر نزديك كرده و طناب چادرها را از ميان هم بگذرانند و خود درون خيمه‌ها بمانند و با دشمن از يك طرف روبرو شوند.66«ابومخنف گفت: عبداللَّه بن عاصم از ضحّاك بن عبداللَّه مشرقي نقل كرد: حسين و يارانش تمام شب را به نماز و استغفار و دعا و زاري به درگاه خق گذراندند. راوي گفت: سپاهيان و نگهبانان دشمن دائماً در رفت و آمد بودند و حسين اين آيات قرآن را مي‌خواند و لايحسبن الّذين كفروا انما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزداد وا اثماً و لهم عذاب مهين. ماكان اللَّه ليذر المؤمنين علي ما أنتم عليه حتّي يميز الخبيث من الطيب [53] : (آن كساني كه با دورويي و دو رنگي كافر شدند تصور نكنند كه اين عمر طولاني و رفاه زندگي را به خاطر خوشبختي به آنان عطا كرده‌ايم. ما بدين منظور بر عمر و رفاه آنان افزوده‌ايم تا بر زورگويي و طغيان خود بيفزايند و از آمرزش حق محروم شوند. اينان ياران دوزخند و براي آنان عذاب خوار كننده‌اي مهيا است. خداوند رحمان را، اين روش نيست كه مؤمنان را به همين حالت واگذارد كه منافق و مخلص آنان ناشناخته بماند بلكه شما مؤمنان را مي‌آزمايد تا ناپاك شما را از پاكان جدا سازد). يكي از سپاهيان دشمن كه در حال نگهباني بود، صداي قرآن حسين را شنيد و گفت: به خداي كعبه سوگند، منظور از پاكيزگان در اين آيه، ما جدا شدگان از شما هستيم. راوي گفت: او را شناختم و به بريربن حضير گفتم: مي‌داني او كيست؟ گفت: نه، گفتم او ابوحرب سبيعي عبداللَّه بن شهر است- وي مردي شوخ طبع، بذلگو، شريف، شجاع و داراي مهارت بود و سعيد بن قيس بارها به خاطر جنايت او را زنداني كرده بود- برير بن حضير به او گفت: اي فاسق، تصور مي‌كني [ صفحه 78] كه خدا تو را از پاكان قرار داده است! وي گفت: تو كيستي، جواب داد: برير بن حضير. ابوحرت گفت: انا للَّه! نمي‌توانم باور كنم! بخدا قسم هلاك خواهي شد، اي برير هلاك خواهي شد.برير گفت: اي اباحرب، آيا مي‌خواهي از گناهان بزرگت به سوي خدا توبه كني؟ بخدا سوگند ما پاكان و شما از ناپاكان هستيد، ابوحرب گفت: من هم بر درستي اين سخن شما گواهم. گفتم: واي بر تو، آيا اين شناخت براي تو بي‌تأثير است؟ گفت: فدايت شوم! پس چه كسي با يزيد بن عذرة عنزي از قبيله عنز بن وائل شراب بنوشد! و اكنون همراه من است.برير گفت: خدا نظر تو را همواره زشت گرداند، تو ناداني. راوي گفت: سپس ابوحرب باز گشت و آن شب عزرة بن قيس احمسي فرمانده سپاه نگهبان ما بود. راوي گفت: عمر بن سعد روز شنبه پس از نماز صبح با لشگر و ياران خود به طرف حسين (ع) حركت كرد. عده‌اي گفته‌اند روز جمعه و در هر حال آن روز عاشورا بود.راوي گفت: حسين ياران خود را آماده نموده و نماز صبح را با آنان برگزار كرد سي و دو سوار و چهل پياده همراه او بود او زهير بن القين را فرمانده جناح راست و حبيب بن مظاهر را فرمانده جناح چپ ياران خود قرار داد و پرچم را بدست عباس بن علي داد. در اين آرايش جنگي، خيمه‌ها را پشت سر خود قرار دادند و حسين دستور داد پشت چادرها آتش بپا كنند كه مبادا دشمن از پشت سر به ايشان حمله كند.راوي گفت: حسين (ع) دستور داد مقداري چوب و ني كنار گودالي كه شبيه آبراهي كوچك پشت چادرها بود قرار دادند. البته اين جوي را شب عاشورا به شكل خندق حفر كردند و چوب و ني‌ها را در آن ريختند و گفتند اگر بر ما حمله كردند در آن خندق آتش مي‌اندازيم تا نتوانند از پشت سر حمله كنند و تنها از يك طرف بجنگند، پس چنين كردند و مؤثر واقع شد. [ صفحه 79]

روز عاشورا

67) ابومخنف گفت: فضيل بن خديج كندي از محمد بن بشر و او نيز از عمرو حضرمي نقل كرد: هنگامي كه عمر بن سعد با سپاهيان براي حمله به حسين (ع) بيرون آمد، عبداللَّه بن زهير بن سليم ازدي فرمانده مردان مدينه، عبدالرحمن بن ابي‌سبرة جعفي فرمانده مردان قبيله مذحج و اسد، قيس بن اشعث بن قيس فرماند افراد قبيل ربيعه و كنده و حر بن يزيد رياحي فرمانده افراد قبيله تميم و همدان بودند و همه‌ي آنان در كشته شدن حسين (ع) مساركت داشتند جز حر بن يزيد كه به حسين (ع) پيوسته و با او كشته شد.عمر بن سعد، عمرو بن حجاج زبيدي را بر جناح راست، شمر بن ذي‌الجوشن بن شرحبيل بن اعور بن عمر بن معاويه را از قبيله‌ي ضباب بن كلاب بر جناح چپ، عزرة بن قيس احمسي را فرمانده‌ي سپاهيان و شبث بن ربعي رياحي را فرمانده‌ي پيادگان قرار داد و پرچم را نيز بدست ذويدا غلام خود سپرد.68) ابومخنف گفت: عمرو بن مرة جملي از ابي‌صالح حنفي و او نيز از غلام عبدالرحمن بن عبدربّه انصاري نقل كرد: وقتي سپاه آماده حركت به سوي حسين (ع) شد من با سرور خود (حسين) بودم. وي دستور داد خيمه‌اي آماده كرده و مقداري مشك را در ظرفي بكوبند سپس داخل خيمه شده و خويشتن را پيراست. راوي گفت سرور من عبدالرحمن بن عبدربّه و بُرَير بن حضير همداني كنار چادر ايستاده و شانه‌هاي يكديگر را مي‌فشردند و برير با عبدالرحمن شوخي مي‌كرد. عبدالرحمن گفت:دست بردار، به خدا [ صفحه 80] قسم اكنون وقت شوخي و هرزه‌گويي نيست. برير گفت: سوگند به خدا قوم من مي‌دانند چه در جواني و چه اكنون كه پير شده‌ام اهل هرزه‌گويي نبوده‌ام. اما به خدا قسم خوشحال هستم كه به زودي خدا را ملاقات مي‌كنيم. سوگند به خدا، بين ما و حورالعين به اندازه‌ي فرود آمدن شمشير اين قوم بر جان ما، فاصله‌اي نيست و دوست دارم آنها هر چه زودتر اين كار را انجام دهند. راوي گفت: ما نيز پس از حسين داخل چادر شده و خويشتن را پيراستم. سپس حسين مركب سوار شد و قرآن طلب نموده و آن را در مقابل خود گرفت.راوي گفت: آنگاه يارانش در حضور او با دشمن نبرد شديدي كردند. وقتي ديدم همه ياران او كشته شدند، خود را پنهاي كرده و از معركه گريختم.69) ابومخنف گفت: بعضي يارانم از ابي‌خالد كاهلي نقل كردند: صبح هنگام حسين دستش را بالا برد و چنين دعا كرد: خدايا در هر گرفتاري اعتماد من به توست و در هر سختي به تو اميدوارم در هر امر مهمي به پشتيباني تو دلبسته‌ام. چه بسيار سختيهايي كه قلبها تاب تحمل آن را ندارد و راه چاره را بر آدمي مي‌بندد. در اين حال دوست از ياري دست بر مي‌دارد و دشمن سرزنش مي‌كند. اين همه را به پيشگاه تو مي‌آورم و با تو راز مي‌گويم كه جز با توام رغبتي نيست. تنها تو گشاينده درهاي بسته و بر طرف كننده‌ي مشكلاتي. هر نعمتي از توست و هر نيكويي ترا سزد. همه‌ي راهها به تو ختم مي‌شود.70) ابومخنف گفت: عبداللَّه بن عاصم از ضحاك مشرقي نقل كرد: هنگامي كه دشمن به سوي ما آمد، آتشي را كه پشت خيمه‌ها برافروخته بوديم تا مبادا از پشت سر به ما حمله كنند، نگاه كردند، يكي از افراد آنها سوار بر اسبي مجهز جلو آمد و به چادرها نگريست و چون جز شعله‌ي آتش چيزي نديد برگشت و با صداي بلند فرياد زد: اي حسين، آيا عجله داري قبل از قيامت به آتش برسي؟ حسين گفت: اين كيست؟ مثل اينكه شمر بن ذي‌الجوشن است؟ گفتند: بله، خدا كارت را سامان دهد، خودش است. حسين گفت: اي پسر زن بُزچران، تو به آنش دوزخ سزاوارتري. مسلم بن عوسجه به حسين گفت: اي پسر رسول خدا، فدايت شوم! آيا او را با تيري بزنم؟ او اكنون در تيررس است و مطمئناً تير من خطا نخواهد رفت. اين فاسق يكي از بزرگترين ستمكاران است. حسين گفت: تير مينداز، من نمي‌خواهم شروع كننده‌ي جنگ باشم. [ صفحه 81] حسين اسبي به نام لاحق داشت كه پسرش علي بن حسين سوار مي‌شد. راوي گفت: هنگامي كه سپاه دشمن نزديك شد حسين برگشت و سوار مركب خود شد. سپس به گونه‌اي سخن گفت كه همه مي‌شنيدند:اي مردم، سخنم را بشنوي و عجله نكنيد تا به دليل حقي كه بر من داريد شما را اندرز داده و علت آمدن خود را شرح دهم. اگر عذرم را پذيرفته و سخنم را صادقانه يافتيد و منصفانه قضاوت كرديد، چاره‌اي حز پرهيز از جنگ با من نداريد و اگر عذر مرا نپذيرفته و با حق و انصاف رفتار نكرديد «فأجمعوا أمركم و شركاءكم ثم لا يكن أمركم عليكم غمّةً ثّم اقضوا الّي و لا تنظرون» [54] «ان وليّي اللَّه الّذي نزّل الكتاب و هو يتولّي الصاحين [55] «(شما با آن خدايانتان كه شريك خداي جهان مي‌دانيد همدست شويد و كار خود را به شورا بگذاريد با مطلبي بر شما پوشيده نماند. سپس تصميم خود را درباره‌ي من به مرحله اجرا بگذاريد و مهلتم ندهيد به يقين مولا و ياور من آن خدايي است كه قرآن را نازل كرده است و از صالحان حمايت خواهد كرد.).راوي گفت: دختران و خواهران حسين (ع) با شنيدن اين سخنان، فرياد زده و گريستند. حسين (ع) عباس و پسرش علي را نزد آنان فرستاد و به آن دو گفت: آنان را آرام كنيد. به جان خود سوگند مطمئناً از اين پس زياد گريه خواهند كرد. وقتي آنها براي ساكت نمودن زنان رفتند، حسين گفت: ابن‌عباس بي‌راه نمي‌گفت!. راوي گفت: گمان ما اين است كه حسين اين سخن را پس از شنيدن صداي گريه‌ي زنان اهل‌بيت گفت. زيرا ابن‌عباس او را از بردن زنان و كودكان نهي كرده بود. هنگامي كه زنان ساكت شدند حسين خدا را حمد و ثنا گفت و بر محمد (ص) و فرستگان و پيامبران خدا صلوات بسيار فرستاد. راوي گفت: به خدا قسم هرگز هيچ سخنوري قبل و بعد از او اين گونه شيوا سخن نگفته است. سس حسين گفت: اما بعد از حمد و ثناي خدا؛ آگاه باشيد كه من چه كسي و از كدام خانواده هستم! و به خود آمده و خويشتن را ملامت نماييد. فكر كنيد آيا ريختن خون من حلال و شكستن حرمتم سزاوار است؟ آيا من پسر دختر پيامبر شما و فرزند جانشين و پسر عموي او كه نخستين مؤمن به خدا و تصديق كننده پيامبر و وحي بود، نيستم؟ آيا [ صفحه 82] حمزه‌ي سيدالشهداء عموي پدرم نيست! و آيا شهيد جعفر طيار عموي من نيست! آيا اين سخن مشهور ميان مردم را نشنيده‌ايد كه رسول خدا (ص) در مورد من و برادرم گفت: اين دو (فرزند من) سرور جوانان اهل بهشت‌اند! اگر آنچه را ميگويم كه حقيقت است تأييد مي‌كنيد (بدانيد) به خدا سوگند از زماني كه دانستم خدا دشمن دروغ و مخالف دروغگويان است، دروغ نگفته‌ام و اگر مرا صادق نمي‌دانيد از افرادي كه در ميان شما به صداقت من واقف‌اند از جمله جابر بن عبداللَّه انصاري،اباسعيد خدري، سهل بن سعد ساعدي، زيد بن أرقم و يا انس بن مالك بپرسيد. ايشان به شما خواهند گفت كه اين سخن را از رسول خدا (ص) در مورد من و برادرم شنيده‌اند. آيا اين سخنان، مانع ريختن خون من نمي‌شود؟ شمر بن ذي‌الجوشن در جواب گفت: او (شمر) خدا را بر يك حرف مي‌پرستد گر بداند حسين چه مي‌گويد! حبيب بن مظاهر به او گفت: به خدا سوگند تو قطعاً خدا را بر هفتاد حرف مي‌پرستي و من شهادت مي‌دهم كه تو راست مي‌گويي و نمي‌فهمي كه حسين چه مي‌گويد. خدا بر قلب تو مهر زده است [56] سپس حسين به كوفيان گفت: اگر اين سخن مشكوك است آيا در اين سخن نيز شك داريد كه من فرزند دختر پيامبر شما هستم! به خدا سوگند در همه مشرق و مغرب و در ميان شما و يا ديگران كسي غير از من فرزند دختر پيامبر نيست.آيا بدان خاطر در جستجوي من هستيند كه كسي ار شما را كشته‌ام؟ مال شما را از بين برده‌ام و يا قصاص زخمي را به شما بدهكارم؟راوي گفت: هيچكس سخن نگفت: حسين گفت: اي شبث بن ربعي، اي حجار بن ابجر، اي قيس بن اشعث و اي يزيد بن حارث آيا شما براي من نامه ننوشتيد كه ميوه‌ها رسيده، باغها سبر و چشمه‌ها پر آب شده، بيا بر سپاه آماده‌ي خويش وارد شو؟! آنان پاسخ دادند ما نامه ننوشته‌ايم. حسين (ع) گفت: سبحان‌اللَّه! چرا، به خدا قسم شما نامه نوشتيد. سپس گفت: اي مردم، اگر مرا نمي‌خواهيد، اجازه دهيد به جائي امن در زمين خدا بروم. [ صفحه 83] قيش بن اشعث گفت: آيا به فرمان عمو زاده‌هايت گردن نمي‌نهي؟ مطمئن باش ايشان آن گونه كه دوست داري رفتار كرده و به تو بدي نخواهند كرد.حسين گفت: تو نيز مانند برادرت (محمد) هستي! آيا مي‌خواهي بني‌هاشم بيش از خون مسلم بن عقيل را از تو بخواهند؟ نه، به خدا سوگند ما دست ذلت به آنان نداده و مانند بردگان ايشان را اطاعت نخواهيم كرد. بندگان خدا، از ناسزاگوئي شما و از هر متكبري كه ايمان به قيامت ندارد به پروردگار خود و شما پناه مي‌برم.راوي گفت: سپس حسين (ع) مركب خويش را روي زانو خوابانيد و به عقبة بن سمعان دستور داد به آن زانو بند بزند. آنگاه سپاه به سوي او هجوم آورد.71) ابومخنف گفت: علي بن حنظلة بن اسعد شامي از كثير بن عبداللَّه شعبي كه ساهد كشته شدن حسين (ع) بوده نقل كرد: وقتي به طرف حسين حمله كرديم، زهير بن القين مسلح و سوار بر اسب خود به سوي ما آمد و گفت: اي مردم كوفه، به راستي از عذاب خدا بترسيد! حق مسلمان بر مسلمان اين است كه برادر مسلمان خود را نصيحت كند و تا زماني كه شمشير ميان ما و شما واقع نشده سزاوار اندرز بوده و با يكديگر برادر و داراي يك دين و يك ملت هستيم اما اگر بر يكديگر شمشير كشيديم، پرده‌ها پاره شده و دو ملت مختلف خواهيم شد. خداوند ما و شما را به وسليه‌ي خاندان محمد (ص) آزمايش مي‌كند كه ببيند چه خواهيم كرد. من شما را به ياري ايشان (خاندان محمد (ص)) و خواري طاغوت (عبيداللَّه بن زياد) دعوت مي‌كنم. زيرا در ايام حكومت آن دو (يزيد و عبيداللَّه) جز بدي نخواهيد ديد. چشمانتان را كور، دست و پاي شما را مثله نموده و بر درختان نخل بدار مي‌آويزند و نيكان و قاريان شما مانند حجر بن عدي و ياران او و هاني بن عروه و دوستانش ر ابه قتل مي‌رسانند.راوي گفت: پس او را دشنام داده و به مدح و دعاي عبيداللَّه بن زياد پرداخته و گفتند: دست بر نخواهيم داشت تا امام تو و يارانش را كشته يا آنان را سالم نزد امير عبيداللَّه بفرستيم. زهير گفت: بندگان خدا، فرزند فاطمه (س) براي دوستي و ياري سزاوارتر از پسر سميه است. پس اگر او را ياري نمي‌كنيد از كشتنش نيز پرهيز نموده و به خدا پناه ببريد و او و پسر عمويش يزيد بن معاويه را به حال خود رها كنيد. به جان خود سوگند، يزيد بدون كشتن حسين نيز از اطاعت شما راضي است. شمر بن ذي‌الجوشن تيري به. [ صفحه 84] سوي او انداخت و گفت: خاموش باش خدا تو را بكشد با پرگوئي خود ما را خسته نمودي.زهير گفت: اي پسر شاشو، با تو سخن نمي‌گويم زيرا تو حيواني هستي و به خدا سوگند گمان نمي‌كنم دو آيه از كتاب خدا را بداني. تو را به خواري روز قيامت و عذاب دردناك بشارت مي‌دهم. شمر گفت: خدا تو و امامت را به زودي خواهد كشت. زهير گفت: مرا از مرگ مي‌ترساني! بخدا سوگند مرگ با او را از زندگي جاويدان با شما بيشتر دوست دارم. سپس با صداي بلند به كوفيان گفت: بندگان خدا، مراقب باشيد اين مردك بي‌ادب ستمگر و همكيشانش شما را فريب ندهند و از دين به در نكنند. به خدا سوگند كساني كه خون فرزندان و اهل‌بيت محمد (ص) را ريخته و ياران و حاميان حريم آنها را مي‌كشند هرگز به شفاعت او نخواهند رسيد.راوي گفت: مردي از سپاه حسين به او گفت: اباعبداللَّه مي‌گويد بازگرد، به جان خودم سوگند تو نيز مانند مؤمن آل‌فرعون كه قوم خود را نصيحت كرده و پيامش را رساند، اين مردم را نصيحت كردي ولي به حال آنان سود نخواهد داشت. [ صفحه 85]

حر بن يزيد به اردوي امام مي‌پيوندند

72) ابومخنف گفت: ابي‌جناب كلبي از عدي بن حرمله نقل كرد: هنگامي كه عمر بن سعد حمله را شروع كرد حر بن يزيد به او گفت: خدا تو را اصلاح كند! با حسين مي‌جنگي؟ عمر بن سعد گفت: بله، آنچنان جنگي خواهم كرد كه حداقل آن، بريدن سرها و قطع دستها باشد. حر گفت: آيا به يكي از سه پيشنهاد او راضي نمي‌شويد؟ عمر بن سعد گفت: به خدا قسم اكر كارها به عهده من بود، مي‌پذيرفتم وليكن امير نپذيرفت.راوي گفت: حر همراه يكي از افراد خود به نام قرة بن قيس آمد و در كنار مردم ايستاد و گفت: اي قرة، آيا امروز اسب خود را آب داده‌اي؟ جواب داد: نه، گفت: مي‌خواهي آبش بدهي؟ قرة گفت: به خدا گمان كردم كه منصرف شده و نمي‌خواهد شاهد جنگ باشد و مايل نيست هنگام رفتن او را ببينم و مي‌ترسد رازش را بر ملا كنم. به او گفتم: تشنه است، مي‌روم تا سيرابش كنم و از جايي كه او (حر بن يزيد) در آن قرار داشت، كناره گرفتم. به خدا قسم اگر گفته بود چه قصدي دارد حتماً با او نزد حسين مي‌رفتم.راوي گفت: حر، كم كم به حسين نزديك شد. فردي به نام مهاجرين اوس از افراد قبيله‌اش به او گفت: اي پسر يزيد چه قصدي داري، مي‌خواهي حمله كني؟ حر سكوت كرد و لرزه به اندامش افتاد. مهاجر بن اوس گفت: اي پسر يزيد؛ به خدا سوگند رفتارت مشكوك است. من هيچگاه ترا بدين گونه نديده‌ام اگر از من بپرسند: شجاع‌ترين مرد كوفه كيست، ترا نام مي‌برم. پس اين چه رفتاري است كه از تو مي‌بينم!. حر گفت: به خدا سوگند خود را ميان بهشت و درزخ مخير مي‌بينم و حتماً بهشت را انتخاب خواهم كرد [ صفحه 86] گرچه قطعه قطعه شده و يا به آتش بسوزم. سس به اسب خويش زد و به حسين (ع) پيوست و گفت: فدايت شوم اي پسر رسول خدا؛ من كسي هستم كه مانع بازگشت تو شده و تو را در اين مكان فرود آوردم. سوگند به خدايي كه جز او خدايي نيست هرگز گمان نمي‌كردم كه اين قوم پيشنهادهاي تو را رد كرده و كار به اينجا بكشد. با خود گفتم: اشكالي ندارد برخي از دستورات آنان را اطاعت كرده كه نپندارند عليه آنها طغيان كرده‌ام و آنها پيشنهادهاي حسين را خواهند پذيرفت. به خدا قسم اگر مي‌دانستم پيشنهادهاي تو را قبول نمي‌كنند هرگز پا در ركاب نمي‌گذاشتم و اكنون براي توبه به سوي تو آمده‌ام و با جان خويش تو را ياري مي‌كنم تا در مقابلت بميرم، آيا اين توبه قبول است؟ حسين گفت: بله خدا توبه‌ي ترا مي‌پذيرد و تو را مي‌بخشد، نامت چيست؟ گفت من حر بن يزيد هستم. حسين گفت: تو حري (آزاده‌اي) آنچنان كه مادرت تو را ناميد. انشاءاللَّه در دنيا و آخرت آزاده خواهي بود. از اسب پايين بيا. حر گفت: اگر من جزء سواركارانت باشم بهتر از اين است كه جزء پيادگانت باشم. بر اسبم مدتي با ايشان مي‌جنگم و سرانجام كارم پايين آمدن خواهد بود. حسين گفت: خدايت رحمت كند هر چه در نظر داري انجام بده.حر مقابل يارانش رفت و گفت: اي قوم، آيا يكي از پيشنهادهاي حسين را قبول نمي‌كنيد تا خداوند شما را از جنگ و گشتن او معاف بدارد؟ گفتند: اين سخنان را به امير عمر بن سعد بگو. حر با او همان سخنان را تكرار كرد. عمر گفت: مايل بودم، و اگر راهي داشتم و مي‌توانستم انجام مي‌دادم. حر گفت: اي مردم كوفه، مادران شما عزادار و گريان شوند، زيرا حسين را دعوت كرده و وقتي به سوي شما آمد تسليمش نموديد. گمان مي‌كرديد خود را فداي او مي‌كنيد اما دشمنش شده و قصد كشتن او را داريد. محبوسش كرده و راه بر او بسته‌ايد. و از هر طرف محاصره‌اش نموده و نمي‌گذاريد خود و خانواده‌اش به جاي امني از سرزمين بزرگ خدا برود و مانند اسيري شده كه سود و زيان خود را مالك نيست. خود، زنان، بچه‌ها و يارانش را از آب فرات كه يهود، مجوس و مسيحي از آن نوشيده و خوكها و سگها در آن شنا مي‌كنند، منع كرده‌ايد و اكنون تشنگي بر آنان غالب شده است. (بدانيد كه) با فرزندان محمد (ص) رفتار بدي نموديد! اگر توبه نكنيد و از كاري كه در اين زمان بر آن مصمم هستيد دست بر نداريد خدا در تشنگي قيامت سيرابتان نكند. در اين لحظه پيادگان سپاه دشمن حمله كرده و او را تير باران نمودند، حر برگشت و در حضور امام حسين (ع) ايستاد. [ صفحه 87]

عمر بن سعد جنگ را آغاز مي‌كند

73) ابومخنف گفت: صقعب بن زهير و سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم نقل كردند: عمر بن سعد به سوي ايشان حمله كرده و فرياد زد: اي ذويد؛ پرچمت را جلو ببر، سپس عمر بن سعد تيري در كمان نهاد و بسوي سپاه امام پرتاب كرد و گفت: شاهد باشيد كه من نخستين كسي هستم كه تير انداختم.74) ابومخنف گفت: ابوجناب نقل كرد: در ميان ما مردي به نام عبداللَّه بن عمير از قبيله‌ي بني‌عليم به همراه زني بن نام ام‌وهب دختر عبد از قبيله نمر بن ساقط حضور داشت- كه در كوفه ساكن شده بود و در حوالي بئر الجعد نزديك قبيله‌ي همدان خانه‌اي گرفته بود- عبداللَّه مردم كوفه را در نخيله ديد كه آماده اعزام به سوي حسين هستند از آنها علت را پرسيد. به او گفته شد: به سوي حسين فرزند فاطمه دختر رسول خدا (ص) مي‌روند. گفت: سوگند به خدا من بر جهاد با مشركين حريص بودم. اميدوارم جهاد با اينان كه به جنگ فرزند دختر پيامبرشان مي‌روند نزد خدا ثواب بيشتري داشته باشد. وي نزد همسر خود رفته و آنچه را شنيده بود، گفت و او را از تصميم خود مطلع نمود. زنش گفت: تصميم درستي گرفته‌اي، خدا تو را به بهترين كارها رهنمون شود، اين كار را انجام بده من نيز با تو مي‌آيم.راوي گفت: آنها شبانه آمدند و به حسين پيوستند هنگامي كه عمر بن سعد و سپاه او به ياران امام تير اندازي كردند، يسار غلام زياد به ابي‌سفيان و سالم غلام عبيداللَّه بن زياد [ صفحه 88] بيرون آمده و گفتند: آيا كسي هست كه با ما مبارزه كند؟ حبيب بن مظاهر و برير بن حضير با خشم برخاستند، حسين به ايشان گفت: بنشينيد. عبداللَّه بن عمير كلبي برخاست و گفت: اي اباعبداللَّه خدايت رحمت كند، اجازه بده به جنگ اينها بروم. وقتي حسين ديد كه او مردي بلند قد با بازوهاي قوي و چهارشانه است گفت: گمان مي‌كنم كه او آنها را خواهد كشت پس گفت: اگر مي‌خواهي برو. عبداللَّه به سوي آنها رفت، به او گفتند: كيستي؟ وي خود را معرفي كرد. آنها گفتند: ترا نمي‌شناسيم. بايد زهير بن القين يا حبيب بن مظاهر و يا برير بن حضير به جنگ ما بيايند. يسار در مقابل سالم آماده نبرد ايستاده بود. كلبي به او گفت: اي زنازاده، تو به مبارزه‌ي يك نفر مثل من راضي نيستي! ولي كسي به سوي تو مي‌آيد كه از تو بهتر است. سپس با شمشير ضربه‌اي به او زد كه جان داد. در اين هنگام كه او مشغول كشتن يسار بود، سالم به او حمله كرده و فرياد زد: اين برده به سوي تو آمد. وي از غفلت ابن‌كلبي استفاده نمود و ضربه‌اي به او زد. كلبي دست چپ خود را سپر كرد و انگشتان دست چپ او قطع شد. سپس به او ضربه‌اي زد و او را نيز كشت و در حال بازگشت رجز مي‌خواند:اگر مرا نمي‌شناسيد بدانيد كه من فرزند كلب هستم.همين شرافت براي من كافي است كه خاندانم را بشناسيد.من مردي پر توان و غيورم.و به هنگام جنگ ناله نمي‌كنم.اي ام‌وهب، من پيش از تو حمله را به آنان آغاز مي‌كنم و با نيزه آنان را مي‌زنم.ضربه‌ي بنده‌اي كه به خدايش مؤمن است.ام‌وهب (همسر او) چوب خيمه را برداشت و به سوي شوهرش رفت و به او مي‌گفت: پدر و مادرم فدايت، بخاطر فرزندان پاك محمد جنگ كن. كلبي خواست او را نزد زنان ببرد ولي او پيراهن شوهرش را كشيد و گفت: تا مر گ همراهت هستم و از تو جدا نمي‌شوم. حسين ام‌وهب را صدا كرد و گفت: خدا از جانب اهل‌بيت به تو پاداش نيك دهد. به سوي زنان بازگرد و با ايشان باش خدايت رحمت كند زيرا جنگ را بر زنان واجب نيست. ام‌وهب نيز به سوي زنان بازگشت.راوي گفت: عمرو بن حجّاج زبيدي كه فرمانده‌ي جناح راست (سپاه كوفه) بود، حمله كرد. هنگامي كه نزديك شد ياران حسين بر دو زانو نشسته و نيزه‌ها را به طرف دشمن [ صفحه 89] گرفتند. لذا سواركاران قادر به پيشروي نبوده و عقب نشستند. ياران امام ايشان را تير باران نمودند و چند نفر از آنها كشته و تعدادي نيز مجروح شدند.75) ابومخنف گفت: حسين ابوجعفر نقل كرد: سپس يكي از مردان بني‌تميم به نام عبداللَّه بن حوزه در مقابل امام حسين (ع) ايستاد و گفت: اي حسين، اي حسين! حسين گفت: چه مي‌خواهي؟ گفت: تو را بر آتش بشارت باد. حسين گفت: چنين نيست من به سوي خداي بخشنده‌ي ياري كننده‌اي كه شايسته‌ي اطاعت است خواهم رفت؛ و سئوال كرد: اين كيست؟ يارانش به او گفتند: اي ابن‌حوزه است. حسين گفت: خدايا او را به آتش درآور. راوي گفت: اسبش در كنار جويي رميد و در آن افتاد، پاي ابن حوزه در ركاب گير كرد و سر او به زمين خورد. اسب، او را روي زمين و سنگها و درختان مي‌كشيد تا اينكه مرد.76) ابومخنف گفت: اما سويد بن حيه چنين گفت: هنگامي كه عبداللَّه بن حوزه از اسب سقوط كرد پاي چپش را ركاب و پاي راستش در هوا معلق ماند اسبش او را مي‌كشيد و سرش به سنگها و تنه‌ي درختان مي‌خورد تا اينكه مرد.77) ابومخنف گفت: عطاء بن سائب از عبدالجبار بن وائل حضرمي و او هم از برادر خود مسروق بن وائل نقل كرد: من در ميان نخستين سواراني بودم، كه به سوي حسين رفتم با خود گفتم: در صف اول مي‌ايستم تا سر حسين نصيب من شود و نزد عبيداللَّه موقعيتي بدست آورم. راوي گفت: هنگامي كه به حسين رسيديم يكي از افراد سپاه به نام ابن حوزه جلو رفت و گفت: آيا حسين در ميان شماست؟ حسين ساكت ماند، بار دوم پرسيد، حسين باز هم سكوت كرد، بار سوم پرسيد؟ به او گفتند: بله، اين حسين است، چه مي‌خواهي؟ وي گفت: اي حسين، تو را به آتش بشارت باد. حسين گفت: دروغ گفتي، بلكه من نزد خداي بخشنده، ياري كننده و شايسته‌ي اطاعت خواهم رفت. تو كيستي؟ گفت: ابن‌حوزه. راوي گفت: حسين دستانش را به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا او را به آتش درآور. ابن‌حوزه حشمگين شد. خواست از جوئي كه ميان آنها بود اسب را به سوي حسين بجهاند كه پايش در ركاب گير كرد و معلق ماند. اسب به جولان درآمد و او بر زمين افتاد. پايش از ران قطع شد و بقيه‌ي بدنش به ركاب آويزان بود. راوي گفت: سپس مسروق برادر او از پشت سپاه فرار كرد. از او پرسيدم (كجا مي‌روي) گفت: من از اين خاندان چيزي ديدم كه هرگز با ايشان نخواهم جنگيد. راوي گفت: و جنگ آغاز شد. [ صفحه 90]

شهادت برير بن حضير

78) ابومخنف گفت: يوسف بن يزيد از عفيف بن زهير بن ابي‌الاخنس كه از شاهدان واقعه كربلا بوده نقل كرد: يزيد بن معقل از قبيله بني‌عميرة بن ربيعه و همپيمان بني‌سليمة از عبدالقيس، از ميان لشگر بيرون آمد و گفت: اي برير بن حضير فكر مي‌كني خدا با تو چه كرده؟ گفت: به خدا سوگند او با من نيكي و با تو بدي نموده است. وي گفت: دروغ گفتي، تو پيش از اين درغگو نبودي. آيا به خاطر داري همراه تو در محله‌ي بني‌لوذان بودم كه مي‌گفتي عثمان بن عفان بر خود ظلم كرد و معاوية بن ابي‌سفيان گمراه و گمراه كننده بود و امام هدايتگر و حق،علي بن ابي‌طالب است؟ برير گفت: شهادت مي‌دهم كه اي عقيده و سخن من است. يزيد بن معقل گفت: من گواهي مي‌دهم كه تو از گمراهان هستي. برير گفت: آيا مي‌خواهي با هم مباهله كنيم. و از خدا بخواهيم كه دروغگو را لعنت كرده و او را بكشد، پس بيرون بيا با هم مبارزه كنيم. راوي گفت: هر دو بيرون آمده و دست به سوي آسمان بلند كردند و از خدا خواستند كه دروغگو را لعنت نموده و باطل و خطاكار را بكشد، آنگاه با هم در آويخته و دو ضربه شمشير رد و بدل كردند. يزيد بن معقل ضربه‌ي آرامي به برير زد كه به او آسيبي نرسيد و برير به او ضربه‌اي زد كه شمشير، كلاه او را شكافته و به مغز او رسيد و هلاك شد و به زمين افتاد. گويي از آسمان افتاده است و شمشير ابن‌حضير در سر او باقي ماند. راوي گفت: من نگاه مي‌كردم كه شمشير در سر او تكان مي‌خورد. رضي بن منقذ عبدي به برير حمله كرده و لحظاتي با يكديگر مي‌جنگيدند [ صفحه 91] كه سرانجام برير بر روي سينه‌ي او نشست. رضي گفت: كجائيد مردان جنگ و دفاع؟ (كه مرا كمك كنيد) كعب بن جابر بن عمرو ازدي جلو رفت تا به برير حمله كند. به او گفتم: اين همان برير بن حضير قاري قرآن است كه در مسجد به ما قرآن مي‌آموخت ولي او با نيزه به برير حمله كرده و نيزه را به پشت برير فروكرد. هنگامي كه برير ضربه نيزه را در پشت خود احساس كرد صورت رضي را با دندان گرفت و يك طرف بيني او را جدا كرد. كعب بن جابر با ضربه‌اي برير را از روي سينه‌ي رضي به سويي افكند و در حالي كه نيزه در پشت او باقي مانده بود با شمشير او را كشت. عفيف گفت: من نگاه مي‌كردم كه رضي بن منقذ عبدي برخاسته و غبارها را از روي لباس خود تكان داد و مي‌گفت: اي برادر ازدي به من نعمتي دادي كه هرگز آنرا فراموش نمي‌كنم. راوي گفت: به عفيف گفتم: تو خود ديدي كفت:بله، با چشم و گوش خود ديده و شنيدم.هنگامي كه كعب بن جابر برگشت زنش يا خواهرش به نان نوار دختر جابر به او گفت: تو دشمن پسر فاطمه را ياري نموده و سرور قاريان قرآن را كشتي و كار بسيار بزرگ و بدي انجام داده‌اي به خدا سوگند هرگز با تو سخن نمي‌گويم.و كعب بن جابر گفت:اي زن كه مرا سرزنش مي‌كني از من بپرس تا بداني از رگبار نيزه‌ها بر حسين چه گذشت. آيا نمي‌آيي تا چيزي را كه خوش نداري و بر من نمي‌پسندي برايت حكايت كنم كه بر آنچه كرده‌ام باقي هستم.با من نيزه‌هايي بود كه از ته و نوك سفيد برنده‌ي آنها به خوبي استفاده كردم.تيرها و نيزه‌هايم را در ميان گروهي رها كردم كه دينشان غير از دين من است و من به اينكه فرزند جنگ باشم، راضيم.آن هنگام كه نوجوان بودم چشمانم همچو آنان چه قبل و چه بعد از آن مشاهده نكرد.آنان در ميدان كارزار بشدت شمشير مي‌زدند، بدان هر آنكس كه از شرافت و ناموسش دفاع كند، چنين مي‌كند.آنان بر درد نيزه و شمشير با غم و اندوه شكيبايي كردند و سرانجام بر زمين افتادند، هر چند كه اين نيز برايشان سودمند بود.هنگامي كه عبيداللَّه را ديدي به او بگو كه من مطيع خليفه و حرف شنوي وي هستم. [ صفحه 92] برير را كشتم سپس نعمتي را به ابامنقذ دادم آن هنگام كه درخواست كرد: آيا جنگجويي هست؟79) ابومخنف گفت: عبدالرحمن بن جندب نقل كرد: شنيدم كه كعب در دوران امارت مصعب بن زبير مي‌گفت: خدايا به عهد خويش وفا كرديم، پس ما را از جمله خيانتكاران قرار مده. پدرم به او گفت: راست مي‌گويي، كار خويش را انجام دادي ولي براي خود شر و بدي بدست آوردي. كعب گفت: چنين نيست. نه شر و بدي بلكه خير و نيكي كسب كرده‌ام. راوي گفت: پنداشتند كه رضي بن منقذ عبدي در جواب كعب بن جابر چنين گفت:اگر خدا مي‌خواست شاهد جنگشان نمي‌شدم.و ابن جابر ولي نعمت من نمي‌شد.آن روز، روز ننگ و بدنامي است.كه فرزندان آدمي آنرا عيب مي‌شمارند.اي كاش پيش از كشته شدن او زندگي مي‌كردم.و روزي كه حسين كشته شد در قبر مي‌بودم.راوي گفت: عمرو بن قرظة انصاري از ميان سپاه بيرون آمد و در مقابل حسين جنگيده و مي‌گفت:به تحقيق كه سپاه انصار دانستند كه مناز آبرو و شرفم حمايت مي‌كنم.همچون جواني شجاع مي‌جنگم و مي‌زنمو جان و خانه‌ام را فداي حسين مي‌كنم.80) ابومخنف گفت: ثابت بن هبيره نقل كرد: عمرو بن قرظة بن كعب كه همراه حسين بود كشته شد. برادر او علي كه در سپاه عمر بن سعد بود بانگ زد: اي حسين، اي دروغگو پسر دروغگو، برادرم را گمراه نموده و فريب دادي تا اينكه او را كشتي. حسين گفت: خدا برادر تو را هدايت نمود و تو را گمراه كرد. علي بن قرظة گفت: خدا مرا بكشد اگر ترا نكشته يا در مقابله با تو كشته نشوم. آنگاه به حسين حمله كرد. نافع بن هلال مرادي مانع شده و با نيزه‌اي او را به زمين انداخت. يارانش به نافع حمله كرده و او را نجات دادند. كه پس از معالجه بهبود يافت. [ صفحه 93] 81) ابومخنف گفت: نضر بن صالح ابوزهير عبسي نقل كرد: هنگامي كه حر بن يزيد به حسين پيوست، مردي از قبيله بني‌تميم از تيره بني‌شقره كه طايفه‌اي از بنوحارث بن تميم هستند به نام يزيد بن سفيان گفت: به خدا سوگند اگر آن هنگام كه حر بن يزيد قصر پيوستن به حسين را داشت ديده بودم، با نيزه او را مي‌زدم. راوي گفت: در اين اثناء كه مردم سرگرم نبرد بودند و حر پيشاپيش مردم حمله مي‌كرد اين شعر عنتره را مي‌خواند:پيوسته بن گلو و گردن ايشان نيزه مي‌زدمو به سينه‌اشان تا اينكه لباس خون مي‌پوشيدند.راوي گفت: است حر بن يزيد از ناحيه گوش و ابرو مجروح شد و از آن خون جاري بود. حصين بن تميم رئيس نگهبانان كه عبيداللَّه او را همراه عمر سعد به جنگ حسين فرستاده و عمر او را فرمانده‌ي زره‌پوش كرده بود، به يزيد بن سفيان گفت: اين حر بن يزيد است كه آرزوي ديدار او را داشتي. وي گفت: بله و به طرف حر رفت و گفت: اي حر بن يزيد آيا با من مبارزه مي‌كني؟ حر گفت: بله حتماً، و به او حمله كرد. راوي گفت: من شنيدم حصين بن تميم مي‌گفت: سوگند به خدا به او حمله كرده گويي حانش در كفش بود، اما هنوز اندكي از مبارزه‌ي آنها نگذشته بود كه حر او را كشت.82) هشام بن محمد از ابي‌مخنف نقل كرد: يحيي بن هاني بن عروة به من گفت: نافع بن هلال در آن روز مي‌جنگيد و مي‌گفت:من جملي هستم من بر دين علي هستم.راوي گفت: مردي به نام مزاحم بن حريث به سوي او رفت و گفت: من بر دين عثمان هستم. نافع به او گفت: تو بر دين شيطان هستي سپس به او حمله كرد و او را كشت. عمرو بن حجاج بر سر لشكر فرياد زد: اي احمق‌ها، مي‌دانيد با چه كساني مي‌جنگيد؟. با سواركاران جان بر كف اين شهر (كوفه)، هيچ كس از شما به جنگ تن به تن با ايشان نرود. تعداد آنان اندك است و زنده خواهند ماند. به خدا قسم اگر آنان را با سنگ بزنيد حتما كشته خواهند شد. عمر بن سعد گفت: راست مي‌گويي. من با تو هم عقيده‌ام. پس به سپاه كوفه پيغام دادكه هيچكس حق ندارد آنان را به جنگ تن به تن دعوت كند. [ صفحه 94]

شهادت مسلم بن عوسجه و عبدالله بن عمير كلبي

83) ابومخنف گفت: حسين بن عقبه مرادي از زبيدي نقل كرد: كه شنيده است هنگامي كه عمرو به حجّاج نزديك ياران حسين رسيد مي‌گفت: اي اهل كوفه، در اطاعت و هم گرايي‌تان (پيروي و همراهي با بني‌اميه) استوار باشيد و در كشتن كسي كه از دين خارج شده و با خليفه مسلمين مخالفت كرده است، درنگ نكنيد. حسين گفت: از عمرو بن حجاج، آيا مردم را عليه من تحريك مي‌كني؟ آيا ما از دين خارج شده و شما ثابت قدم مانده‌ايد؟ به خدا سوكند آنگاه كه قبض روح شده و با اعمالتان مي‌ميريد خواهيد دانست چه كسي از دين خارج شده و سزاوار آتش جهنم است!راوي گفت: سپس عمرو بن حجاج به فرماندهي جناح راست سپاه عمر بن سعد از سوي فرات به حسين حمله كرده و ساعتي جنگيدند.نخستين كشته‌ي ياران حسين، مسلم بن عوسجه بود. او هنوز زنده بود كه حسين به طرفش رفت و گفت: اي مسلم بن عوسجه خدايت رحمت كند، «فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظرو ما بدلوا تبديلا» [57] .(برخي در اين راه جان خود را فدا كردند و شربت شهادت نوشيدند و برخي با انتظار شهادت به سر مي‌برند و راه خود را عوض نكردند). حبيب بن مظاهر به او نزديك شد و گفت: اي مسلم شهادت تو بر من سخت است تو را به [ صفحه 95] بهشت بشارت باد. مسلم با صداي ضعيفي گفت: خدا به تو پاداش نيك دهد. حبيب گفت: اگر نمي‌دانستم كه ساعتي ديگر به تو مي‌پيوندم، دوست داشتم كارهاي مهمّ خود را به من وصيت كني تا به حكم خويشاوندي و هم ديني آنرا به جاي آورم. مسلم بن عوسجه گفت: خدايت رحمت كند، من تو را به ياري و جان فشاني در حمايت او- با دست اشاره به حسين كرد- سفارش مي‌كنم. حبيب گفت: به خداي كعبه سوگند چنين خواهم كرد. لحظه‌اي بعد مسلم بر روي دست آنان جان داد و كنيز او فرياد برآورد: اي واي پسر عوسجه از دست رفت! از واي سرورم جان داد! [58] افراد عمرو بن حجاج گفتند: مسلم بن عوسجه اسدي را كشتيم. شبث بن ربعي به افرادي كه كنارش بودند، گفت: مادرانتان به عزايتان بنشينند! با دستان خويش خود را هلاك كرده و به خاطر ديگران ذليل مي‌كنيد و از كشته شدن مسلم بن عوسجه خوشحاليد! به خدايي كه براي او اسلام آورده‌ام، او در ميان مسلمانان جايگاهي با كرامت دارد. او را در جنگ سلق آذربايجان ديدم كه قبل از حضور كامل سپاه مسلمانان، شش نفر از مشركين را كشت. كسي همانند او از ميان شما كشته مي‌شود و خوشحال هستيد؟!راوي گفت: قاتلين مسلم بن عوسجه، مسلم بن عبداللَّه ضبايي و عبدالرحمن بن ابي‌خشكاره‌ي بجلي بودند. راوي گفت: شمر بن ذي‌الجوشن به فرماندهي جناح چپ سپاه امام حمله كرده و ياران او را نيزه باران نمودند و كم كم حمله را از هر طرف ادامه دادند. كلبي دو نفر ديگر را كشت و پس از جنگي سخت، هاني بن ثبيت حضرمي و بكير بن حيّ تميمي از قبيله‌ي تيم‌اللَّه بن ثعلبه، به او حمله كرده و او را كشتند. او دومين كشته از ياران حسين بود.ياران حسين با سپاه شمر جنگ سختي كرده و سواران آنان كه سي و دو نفر بودند از هر طرف كه سپاه كوفه حمله مي‌كرد آنان را عقب مي‌راندند. وقتي كه عزرة بن قيس فرمانده‌ي سپاهيان كوفه مشاهده كرد كه سپاهش ار هر سو به عقب رانده مي‌شود [ صفحه 96] عبدالرحمن بن حصين را نزد عمر بن سعد فرستاد و گفت: آيا نمي‌بيني كه سپاه من امروز از اين گروه اندك چه آسيبي مي‌بينند؟! پيادگان و تيراندازان را به مقابله‌ي آنها بفرست. عمر بن سعد به شبث بن ربعي گفت: تو همراه ايشان مي‌روي؟ شبث گفت: سبحان‌اللَّه! آيا مرا كه پير قبيله‌ي مضر و بزرگ مردم كوفه هستم همراه تيراندازان مي‌فرستي! آيا جز من كسي را نيافتي كه از عهده‌ي اين كار برآيد!. راوي گفت: پيوسته ديده مي‌شد كه شبث بن ربعي از جنگيدن با حسين (ع) اكراه دارد.ابوزهير عبسي نقل كرد: در زمان حكومت مصعب (بن زبير) شنيدم كه شبث مي‌گفت: خداوند هرگز به اهالي اين شهر (كوفه)، پاداش نيك نداده و آنان را در راه راست استوار نمي‌دارد. آيا تعجب نمي‌كنيد؛ زماني ما همراه علي بن ابي‌طالب بوديم و بعد از او با پسرش (حسن) پنج سال تمام با آل ابي‌سفيان جنگيديم و امروز عليه پسر او كه بهترين فرد روي زمين بود همراه آل‌معاويه و پسر سميه زناكار تاختيم و جنگيديم! واي بر شما؛ گمراه اندر گمراهي!راوي گفت: عمر بن سعد حصين بن تميم را فراخواند و همراه او اسبان زره‌پوش و پانصد تير انداز فرستاد. آنان به حسين و يارانش نزديك شده و آنها را تير باران كردند و پس از مدت كوتاهي كه اسبهايشان از پاي درآمد همگي آنها بدون اسب و پياده شدند. [ صفحه 97]

شهادت همسر كلبي

84) ابومخنف گفت: نمير بن وعله نقل كرد: ايوب بن مشرح خيواني مي‌گفت: به خدا سوگند من اسب حر بن يزيد را هلاك كردم. تيري به شكمش زدم چيزي نگذشت كه اسب او بعد از تكاني شديد به زمين افتاد، حر بن يزيد همچون شير از روي آن جست و شمشير بدست مي‌گفت:اگر اسبم را كشتيد بدانيد كه آزاده‌ام.و شجاعتر از سواركاراني هستم كه مركبهاي عظيم و مستحكم دارند.راوي گفت: من هرگز كسي را به چابكي حر نديده‌ام. پيران قبيله به او گفتند: تو حر را كشتي؟ گفت: نه بخدا قسم شخص ديگري او را كشت، من مايل نبودم كشنده‌ي او باشم. ابوودّاك به او گفت: چرا؟. گفت: زيرا مردم او را از جمله‌ي نيكوكاران مي‌دانستند. به خدا سوگند اگر به خاطر زخمي نمودن و شركت در جنگ نزد خدا بروم بهتر از آن است كه به گناه كشتن يكي از ايشان او را ملاقات كنم. ابوودّاك گفت: مطمئن هستم به زودي به گناه كشتن همه ايشان خدا را ديدار خواهي كرد. آيا نمي‌داني كه تو با تير اسب را سرنگون كرده و در جنگ حضور داشتي و به آنها حمله نموده و يارانت را به جنگ تشويق كردي و در نتيجه ياران تو زياد شدند و وقتي ياران حسين حمله كردند شما صحنه را ترك نكرديد و... تا اينكه ياران او كشته شدند؛ همه‌ي شما در ريختن خون ايشان شريكيد. ايوب گفت: اي اباودّاك ما را از رحمت خدا نااميد مي‌كني؟ اگر تو در روز قيامت حسابرس ما بودي [ صفحه 98] خدايت نبخشد اگر مرا ببخشي!. اباودّاك گفت: واقعيت اينست كه به تو گفتم. راوي گفت: تا هنگام ظهر همانند شديدترين جنگي كه خدا آفريده باشد با آنها جنگ كردند و لشگر عمر بن سعد نمي‌توانست جز از يك طرف به ايشان بتازد زيرا خيمه‌ها در كنار هم و به گونه‌اي تو در تو بنا شده بودند.راوي گفت: وقتي عمر بن سعد چنين ديد، مرداني را فرستاد كه خيمه‌ها را از سمت راست و چپ از جاي بركنند تا بر آنها مسلط شوند. ياران حسين در گروههاي سه و چهار نفره از ميان خيمه‌ها كمين مي‌كردند و بر كساني كه براي تحريب و غارت خيمه‌ها مي‌آمد تاخته و آنها را از نزديك هدف تير قرار داده و مي‌كشتند و اسبانشان را نيز پي مي‌نمودند. در اين هنگام عمر بن سعد به آنها دستور داد خيمه‌ها را بسوزانيد و به هيچ خيمه‌اي داخل نشده و آنرا تخريب نكنيد. آتش آورده و سوزاندن خيمه را شروع كردند. حسين گفت: بگذاريد خيمه‌ها را بسوزانند، زيرا اگر ايشان خيمه‌ها را آتش بزنند نمي‌توانند از آن طرف بر شما بتازند. اينگونه شد و سپاه عمر بن سعد نمي‌توانست حز از يك سو با ايشان بجنگند.راوي گفت: زن كلبي از خيمه بيرون آمده و به طرف شوهر خود رفت و بالاي سر او نشست و خاك از چهره‌ي او برداشته و مي‌گفت: بهشت بر تو مبارك باد. شمر بن ذي‌الجوشن به غلامي به نام رستم گفت: سر او را بزن، وي نيز با چوبي سر او را شكافت و زن كلبي در همانجا درگذشت. شمر بن ذي‌الجوشن حمله كرده و با نيزه به خيمه‌ي حسين زد و فرياد بر آورد: آتش بياوريد تا اين خانه و افرادش را بسوزانم. زنان فرياد كنان از خيمه بيرون آمدند. حسين بر شمر فرياد زد: اي پسر ذي‌الجوشن، مي‌خواهي كه خيمه و خانواده‌ي مرا بسوزاني؟ خدا تو را با آتش بسوزاند. [ صفحه 99]

آخرين نماز جماعت در كربلا و شهادت حبيب بن مظاهر

85) ابومخنف گفت: سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم نقل كرد: به شمر بن ذي‌الجوشن گفتم: سبحان‌اللَّه! اين كار صلاح نيست، آيا مي‌خواهي دو كار انجام دهي، مانند خدا بسوزاني و زنان و كودكان را بكشي!. سوگند به خدا امير تو با كشتن مردها راضي مي‌شود. شمر پرسيد: تو كيستي؟ به او گفتم: به تو نمي‌گويم كه كيستم. حميد بن مسلم گفت: سوگند به خدا ترسيدم اگر مرا بشناسد نزد سلطان سعايت كرده و موجب آزار من شود. گفت: در اين هنگام شبث بن ربعي كه شمر كلام او را بيشتر از من مي‌پذيرفت، آمد و گفت: سخني بدتر از سخن تو و رفتاري زشت‌تر از رفتار تو نديده‌ام. آيا زنان را به وحشت مي‌اندازي!. راوي گفت: شهادت مي‌دهم كه شمر خجالت كشيده و منصرف شده بود كه زهير بن قين همراه ده نفر به شمر و ياران او حمله كرده و آنها را از خيمه‌ها دور كردند و ابا عزّة ضبابي از افراد شمر را به خاك انداخته و كشتند، اما تعداد زيادي از مردم (كوفه) به ياري شمر آمدند و پيوسته ياران حسين (ع) كشته مي‌شدند. هنگامي كه يك يا دو نفر از آنان كشته مي‌شد كاملاً مشخص بود ولي چون تعداد دشمن زياد بود كشته‌هايشان به نظر نمي‌آمد.زاوب گفت: هنگامي كه ابوثمامه عمرو بن عبداللَّه صائدي چنين ديد به حسين (ع)گفت: اي اباعبداللَّه، جانم فدايت! مي‌بينم كه اين مردم هر لحظه به تو نزديكتر مي‌شوند و انشاءاللَّه تو قبل از من كشته نخواهي شد، و مايلم پروردگار خود را زماني ملاقات نمايم [ صفحه 100] كه اين نماز را كه اكنون وقت آن نزديك شده است بجا آورده باشم. حسين سر خود را بلند كرد و گفت: نماز را يادآوري كردي خدا تو را از نمازگزاران و ذاكران قرار دهد. بله، اكنون وقت نماز اول است. سپس گفت: از ايشان بخواهيد از ما دست بدارند تا نماز بخوانيم. حصين بن تميم به ايشان گفت: نماز شما مقبول نيست. حبيب بن مظاهر به او گفت: تو مي‌پنداري قبول نمي‌شود؟! نماز خاندان پيامبر (ص) قبول نمي‌شود و نماز تو اُلاغ قبول مي‌شود! حصين به آنها حمله كرد و حبيب بن مظاهر به مقابله‌ي او بيرون آمد و با شمشير به صورت است او زد، اسب خيز برداشت و حصين به زمين افتاد. يارانش حمله كرده و او را نجات دادند و حبيب بن مظاهر مي‌گفت:قسم مي‌خورم كه اگر تعداد ما به اندازه‌ي شما بود.يا به اندازه‌ي نصف شما بود گروه گروه از دست ما فرار مي‌كرديد.اي مردم بد، بي‌اصل و نسب.راوي گفت: همچنين در آن روز حبيب اين گونه رجز مي‌خواند:اسم من حبيب است و نام پدرم مظاهر است.سوار كار معركه و جنگهاي عظيم و گسترده.شما به تعداد و لوازم جنگي‌تان از ما بيشتر هستيد.ولي ما از شما وفادارتر و صابرتر هستيمما داراي دليل برتر و حق آشكارتري هستيم.ما با تقواييم و براي جنگ دليل و عذر داريم.حبيب جنگ شديدي كرد و سرانجام مردي از قبيله‌ي بني‌تميم به او حمله كرده و شمشيري به سر او زد و مرد ديگري از اسب به زمين آمد و سر او را بريد. حصين به او گفت: من در كشتن او با تو شريك هستم. آن مرد گفت: به خدا سوگند تنها من او را كشتم. حصين گفت: سر حبيب را به من بده تا به گردن اسب خود بياويزم كه مردم ديده و بدانند كه در كشتن او شريك هستم. سپس تو آن را بگير و نزد عبيداللَّه بن زياد ببر چون من به پاداش عبيداللَّه براي كشتن او نياز ندارم. راوي گفت: مرد تميمي نپذيرفت آنگاه افراد قبيله‌ي تميم ميان آنها صلح بر قرار كردند و سرانجام مرد تميمي سر حبيب را به حصين داد و او آنرا به گردن اسب خود آويخت و در ميان لشگر بگردانيد. و بعد از آن سر را به مرد [ صفحه 101] تميمي سپرد. هنگامي كه به كوفه برگشتند، شخص ديگري سر حبيب را گرفت و بر گردن اسب خود آويخت و آنرا به قصر نزد ابن‌زياد آورد. ناگهان چشم قاسم بن حبيب كه به حد بلوغ رسيده بود به سر پدرش افتاد. او از سوار جدا نمي‌شد. وقتي كه سوار داخل قصر شد او نيز همراهش رفت. هنگام خروج نيز با او خارج شد.تا بدان حد كه سوار به قاسم ظنين شد و گفت: پسرم؛ چرا مرا تعقيب مي‌كني؟ پسر جواب داد: چيزي نيست. مرد گفت: چرا پسرم، به من بگو، پسر به او گفت: اين سر پدر من است آيا آنرا به من مي‌دهي تا دفن كنم؟ گفت: پسرم امير راضي نمي‌شود كه اين سر دفن شود و مي‌خواهم كه امير بخاطر كشتن او پاداش نيكويي به من دهد.پسر گفت: اما خدا به تو بدين خاطر پاداش بدي خواهد داد. به خدا سوگند كه تو كسي را كشتي كه از خودت بهتر بود، آنگاه گريست. مدتي گذشت و پسر حبيب بزرگ شد و همه‌ي همّ و غم او اين بود كه قاتل پدر خود را يافته و انتقام پدر را از او بستاند. در زمان مصعب بن زبير كه مصعب در باجميرا [59] به جنگ رفت، پسر حبيب به لشگر او پيوست و وقتي كه قاتل پدرش در چادرش بود او را تعقيب كرده و در پي فرصت مي‌گشت تا اينكه روزي هنگام ظهر كه قاتل در خواب بود به چادر او وارد شد و با ضربه شمشير او را كشت. [ صفحه 102]

شهادت حنفي و نافع بن هلال و جمعي ديگر از ياران امام

86) ابومخنف گفت: محمد بن قيس نقل كرد: كشته شدن حبيب بن مظاهر براي حسين بسيار سنگين بود و در آن هنگام گفت: پاداش خود و حمايت كنندگانم را از خدا مسئلت دارم.راوي كفت: حر در اين هنگام رجز مي‌خواند و مي‌گفت:سوگند خورده‌ام تا ديگران را نكشم كشته نشوم.و هرگز كشته نشوم مگر در حال پيشروي.با شمشيرم ضربه‌ي محكمي به ايشان مي‌زنم.نه ايشان را رها مي‌كنم و نه به عقب بر مي‌گردم.همچنين مي‌گفت:با شمشير از نواميس پيامبر دفاع مي‌كنم.از بهترين كساني كه مني و خيف [60] به خود ديده است.حر و زهير بن القين با دشمن جنگ شديدي كردند. هنگامي كه يكي از آن دو حمله كرده و در تنگنا مي‌افتاد ديگري مي‌تاخت و او را مي‌رهانيد. مدتي اين گونه نبرد كردند سپس پيادگان دشمن بر حر بن يزيد حمله كرده و او را كشتند. ابوثمامه‌ي صائدي نيز پسر [ صفحه 103] عموي خود را در سپاه دشمن هلاك كرد. پس از نماز ظهر حسين با ايشان نماز خوف اقامه كرد. بعد از نماز، جنگ شديدي صورت گرفت كه به حسين رسيد حنفي يكي از ياران حسين خود را سپر او كرد و هدف تيرهايي قرار گرفت كه از راست و چپ به او مي‌باريد. بقدري تير به او اصابت كرد تا از پاي در آمد. زهير بن القين نيز جنگ شديدي كرد وي مي‌گفت: من زهير پسر قين هستم.با شمشير دشمن را از حسين دور مي‌كنم.راوي گفت: زهير دست بر شانه‌ي حسين زده و مي‌گفت:.پيش رو كه هدايت يافته و هدايت‌گري و امروز جدت پيامبر، حسن، علي مرتضي، جعفر بن ابي‌طالب صاحب دو بال، آن جوان شجاع و اسداللَّه (شير خدا) آن شهيد زنده را ملاقات مي‌كني.راوي گفت: كثير بن عبداللَّه شعبي و مهاجرين اوس حمله كردند و او را كشتند. راوي گفت: نافع بن هلال جملي نام خويش را بر روي چوب تيرهاي مسموم خود نوشته بود و آنها را رها كرده و مي‌گفت:من جملي‌ام، من بر دين علي هستم.او غير از كساني كه مجروح كرده بود دوازده نفر از ياران عمر بن سعد را هلاك كرد.راوي گفت: پس آنقدر ضربه خورد تا اينكه بازوانش شكسته و اسير شد. او را نزد عمر بن سعد بردند، عمر به او گفت: واي بر تو اي نافع! چه چيز باعث شد كه با خود چنين كني؟ نافع گفت: خدايم مي‌داند كه چه قصدي دارم. راوي گفت: در حالي كه خون بر ريش او سرازير بود مي‌گفت: به خدا سوگند كه غير از مجروحين، دوازده نفر نيز از شما را كشته‌ام و خود را به خاطر اين تلاش سرزنش نمي‌كنم و اگر دست و بازو داشتم نمي‌توانستيد مرا اسير نماييد. شمر به عمر بن سعد گفت: خدا كارت را سامان دهد او را بكش! عمر بن سعد گفت: تو او را آوردي، اگر مايلي تو او را بكش شمر شمشيرش را بيرون كشيد. نافع به او گفت: سوگند به خدا اگر مسلمان بودي بر تو سخت بود كه خدا را در حالي ملاقات كني كه خون ما را به گردن داشته باشي. خدا را سپاس مي‌گويم كه مرگ ما را بدست بدترين مخلوق خود قرار داد. آنگاه شمر او را كشت. [ صفحه 104] راوي گفت: سپس شمر در حالي كه اين شعر را ميخواند به سپاه حسين حمله كرد:اي دشمنان خدا راه شمر را باز كنيد.كه با شمشير ايشان را مي‌زند و فرار نمي‌كند.و براي شما چونان درخت سمي تلخ و كشنده‌اي مي‌ماند.راوي گفت: هنگامي كه ياران حسين ديدند تعداد دشمن زياد است و آنها نمي‌توانند شر ايشان را از خود و حسين (ع) دفع نمايند، در حضور او براي كشته شدن به رقابت پرداختند. عبداللَّه و عبدالرحمن فرزندان عزرة غفاري آمده و گفتند: اي اباعبداللَّه، سلام بر تو. دشمن ما را محاصره كرده، دوست داريم در مقابل تو كشته شده و دشمن را رانده و از تو دفاع كنيم. حسين گفت: آفرين بر شما! نزديك بياييد، آنان نزديك رفتند و در مقابل او جنگ را شروع كردند، يكي از آنها مي‌گفت:مردم بني‌غفار و خندف و بني‌نزار به حق مي‌دانند.كه ما گروه بدكاران را با هر شمشير تيزي مي‌زنيم.اي مردم؛ از فرزندان آزادگان با شمشير و نيزه دفاع كنيد.راوي گفت: دو جوان جابري سيف بن الحارث بن سريع و مالك بن عبد بن سريع دو پسر عمو كه از يك مادر بودند، گريان نزد حسين آمدند. حسين گفت: اي برادر زاده‌هاي من چرا گريه مي‌كنيد؟ به خدا سوگند اميدوارم كه تا لحظه‌اي ديگر شادمان شويد. گفتند: خدا ما را فداي تو كند! نه، به خدا نه براي خود بلكه براي تو مي‌گرييم (زيرا) تو در محاصره هستي و ما نمي‌توانيم آنها را دور نماييم. حسين گفت: اي برادرزاده‌هاي من؛ خدا به خاطر حمايت از من بهترين پاداش پرواپيشه‌گان را به شما عطا نمايد.راوي گفت: حنظلة بن اسعد شبامي در مقابل حسين ايستاد و گفت: يا قوم اني اخاف عليكم مثل يوم الاحزاب، مثل دأب قوم نوح و عاد و ثمود والذين من بعد هم و ما اللَّه يريد ظلماً للعباد. و يا قوم اني اخاف عليكم يوم التناد. يوم تولّون مدبرين مالكم من اللَّه من عاصم و من يظلل اللَّه فما له من هاد [61] (واي مردم، مي‌ترسم كه روزي بر سر شما فرود آيد همچون يكي از آن روزها كه بر سر امتهاي پيشين فرود آمد و هستي آنان را به باد داد همچون سرنوشت [ صفحه 105] قوم نوح، عاد، ثمود و اقوام بعد از آنان. خداوند جهان به بندگان خود ظلم نمي‌كند. اي مردم من از آن روزي بيمناكم كه فرياد استغاثه‌ي شما به آسمان بلند شود. روزي كه عذابي بنيان كن به شما هجوم آورد و شما پشت به خانمان خود شيون كنان بگريزيد و غير از خداوند حهان كسي نتواند شما را از عذاب الهي پناه دهد. هر كه را كه خداوند جهان گمراه سازد چه كسي مي‌تواند او را به راه راست بكشاند). اي مردم مي‌خواهيد حسين را بكشيد؟ پس خداوند شما را با عذاب ريشه‌كن خواهد كرد. و قد خاب من افتري [62] (تحقيقاً هر كس بر خدا دروغ ببندد نامراد خواهد گشت). حسين به او گفت: اي پسر اسعد، خدايت رحمت كند ايشان آن هنگام كه دعوت حق شما را نپذيرفتند سزاوار عذاب خدا شدند و براي كشتن تو و يارانت حركت كردند تا چه رسد به اينكه اكنون برادران نيكوكار تو را كشته‌اند! وي گفت:حق با توست، فدايت شوم! تو با بصيرت‌تر از من و در اين كار شايسته‌تري، آيا به سوي آخرت نروم و به برادرانم ملحق نشوم. حسين (ع) گفت: به سوي آخرت و پادشاهي بي‌مانند برو. وي گفت: السلام عليك اباعبداللَّه، درود خدا بر تو و بر جميع خاندانت، خداوند ما را در بهشت همنشين تو سازد. حسين گفت: آمين، آمين، پس به پيش تاخته و جنگيد تا كشته شد.راوي گفت: سپس دو جوان جابري متوجه حسين شده و گفتند: السلام عليك اي پسر رسول خدا. حسين گفت: سلام و رحمت خدا بر شما باد. آنها نيز جنگ كرده و كشته شدند.راوي گفت: عابس بن ابي‌شبيب شاكري همراه شوذب غلام شاكر آمد و گفت: اي شوذب،چه مي‌خواهي انجام دهي؟ گفت: همراه تو به خاطر فرزند دختر رسول خدا مي‌جنگم تا كشته شوم. عابس گفت: من نيز در مورد تو اينگونه فكر مي‌كردم. اينك نزد ابي‌عبداللَّه برو تا تو را از جمله يارانش محسوب نمايد و من نيز تو را در زمره‌ي ياران خود به حساب آوردم. براستي اگر ساعتي در جنگ همراه من باشد سزاوارتر است تا بدينوسيله از ياران من محسوب گردد زيرا امروز روزي است كه مي‌بايست هر آنچه عمل نيك برايمان مقدّر كرده‌اند، انجام دهيم، چون پس از امروز فرصت عمل نداشته و [ صفحه 106] زمان محاسبه است. راوي گفت: شوذب جلو رفته و به حسين سلام كرد سپس برگشته و جنگيد تا كشته شد. عابس بن ابي‌شبيب گفت: اي اباعبداللَّه به خدا سوگند در ميان همه‌ي افراد دور و نزديك روي زمين در نزد من كسي عزيزتر و محبوبتر از تو نيست و اگر قدرت داشتم كه با عزيزتر از جان و خون خود ظلم و مرگ را از تو دفع كنم مطمئناً چنان مي‌كردم. السلام عليك يا اباعبداللَّه. خدا را گواه مي‌گيرم كه من در راه تو و پيرو تو و پدرت بودم سپس با شمشير كشيده به سوي دشمن رفت و ضربه‌اي به پيشانيش خورد و كشته شد.87) ابومخنف گفت: نمير بن وعله از ربيع بن تميم اهل قبيله بني‌عبد از طايفه‌ي همدان كه در آن روز شاهد معركه بوده نقل كرد: وقتي مي‌آمد او را شناختم زيرا در جنگها وي را ديده بودم. او از شجاعترين افراد بود. پس گفتم: اي مردم اين شير شيران و پسر ابي‌شبيب است به مبارزه او نرويد. عابس بن ابي‌شبيب بانگ بر آورد: مرد جنگجوئي هست؟ عمر بن سعد گفت: با سنگ او را بزنيد. راوي گفت: از هر طرف او را سنگ باران كردند. وي هنگامي كه چنين ديد زره و كلاه خود را برداشت و به آنها حمله كرد. سوگند به خدا يك تنه دويست نفر را مي‌راند. آنگاه دشمن از هر طرف هجوم آورده و او را كشتند. راوي گفت: سر او را ديدم كه در دست مردان دشمن بود. يكي مي‌گفت من او را كشتم و ديگري مي‌گفت من او را كشتم. عمر بن سعد آمد و گفت: جدال نكنيد او با يك سر نيزه كشته نشده و با اين سخن ايشان را جدا كرد.88) ابومخنف گفت: عبداللَّه بن عاصم از ضحاك بن عبداللَّه مشرقي نقل كرد: هنگامي كه ديدم ياران حسين (ع) كشته شده و نوبت به او و خاندانش رسيده است و غير از سويد بن عمرو بن ابي‌المطاع خثعمي و بشير بن عمرو حضرمي كسي باقي نمانده به او گفتم: اي پسر رسول خدا، آنچه را كه بين من و تو بود دانستي. به تو گفتم تا وقتي كه جنگجويي داشته باشي همراه تو مي‌جنگم و اگر جنگجويي را نديدم مي‌روم و تو گفتي بله. راوي گفت: حسين گفت: راست گفتي ولي چگونه خود را نجات خواهي داد! اگر مي‌تواني كه چنين كني، مجازي. گفت: به سوي اسب خود رفتم، زيرا وقتي ديدم دشمن اسبهاي ما را مي‌كشد اسب خود را در يكي از چادرها پنهان نموده و پياده به جنگ پرداختم و در مقابل حسين دو پياده را كشته و دست يكي را قطع كردم. [ صفحه 107] حسين آنروز بارها به من گفت: خسته مباشي؛ خدا دستت را قطع نكند. خدا از جانب اهل‌بيت پيامبر (ص) به تو پاداش نيك دهد. هنگامي كه حسين به من اجازه داد اسب خود را بيرون آورده و سوار شدم. آنگاه ضربه‌اي به آن زدم تا روي دو پايش بلند شد و به ميان دشمن تاختم آنان راه گشودند. اما پانزده نفر مرا تعقيب كردند تا به روستايي نزديك فرات به نام شفيه رسيدم. وقتي به من رسيدند رو به ايشان كردم. كثير بن عبداللَّه شعبي و ايوب بن مشرح خيواني و قيس بن عبداللَّه صائدي مرا شناختند و گفتند: اين پسر عموي ما ضحاك بن عبداللَّه مشرقي است، شما را به خدا سوگند كه او را رها كنيد! سه نفر از افراد قبيله بني‌تميم كه با آنها بودند، گفتند: بله، به خدا سوگند درخواست برادران خود را مي‌پذيريم.راوي گفت: هنگامي كه افراد قبيله‌ي تميم سخن ياران و آشنايان مرا پذيرفتند، ديگران نيز مرا رها نموده و خدايم نجات داد.89) ابومخنف گفت: فضيل بن خديج كندي نقل كرد: يزيد بن زياد، يعني ابوالشعثاء كندي از قبيله‌ي بني‌بهدله در مقابل حسين روي دو زانو نشست و صد تير انداخت كه تنها 5 تير آن به خطا رفت. وي تيرانداز ماهري بود و هر تيري كه مي‌انداخت مي‌گفت:من پسر بَهْدله هستم.سواركار عَرْجله هستم.و حسين مي‌گفت: خدايا تيرش را به هدق برسان و بهشت را پاداش او قرار بده. هنگامي كه تمام تيرها را انداخت برخاست و گفت: فقط پنج تير آن به خطا رفت و به من گفت كه پنج نفر را نيز كشتم. وي از نخستين افرادي بود كه كشته شد و آن روز چنين رجز مي‌خواند:نام من يزيد و نام پدرم مهاصر است.از شير جنگل دليرترم.اي خدا من ياور حسينم.و از ابن‌سعد كناره گرفتم.يزيد بن زياد بن مهاصر از ياران عمر بن سعد بود و هنگامي كه سپاه دشمن شرايط پيشنهادي حسين را رد كردند نزد حسين آمد و همراه او جنگيد تا كشته شد. [ صفحه 108] اما عمر بن خالد صيداوي، حابر بن حارث سلماني، سعد غلام عمر بن خالد و مجمع بن عبداللَّه عائذي در آغاز جنگ جنگيدند و با شمشير پيشاپيش همه به دشمن حمله كردند. عباس بن علي به دشمن حمله كرد و آنها را نجات داد. ولي مجروح شدند. هنگامي كه دشمن به ايشان نزديك شد با شمشيرهايشان شديداً جنگيدند اما سرانجام همگي آنها در يك مكان كشته شدند. [ صفحه 109]

شهادت علي بن حسين

90) ابومخنف گفت: زهير بن عبدالرحمن بن زهير خثعمي نقل كرد: آخرين فرد باقيمانده از ياران حسين سويد بن عمرو بن ابي‌المطاع خثعمي بود. راوي گفت: نخستين كشته از فرزندان ابي‌طالب در آن روز علي‌اكبر پسر حسين بود كه مادرش ليلي دختر ابي‌مرة بن عروة بن مسعود ثقفي بود. وي به دشمن حمله مي‌كرد و مي‌گفت:من علي پسر حسين بن علي هستم.به خداي كعبه سوگند ما به پيامبر نزديك‌تريم.قسم به خدا كه پسر زنازاده نمي‌تواند بر ما حكومت كند.راوئي گفت: وي بارها حمله كرد، مرة بن منقذ بن نعمان عبدي ليثي او را ديد و گفت: گناه عرب بر گردنم باشد اگر اين بار چون گذشته به ما حمله كرد، پدرش را به عزايش ننشانم وي بار ديگر با شدت، و شمشير بدست حمله كرد مرّة بن منقذ مقابله كرده و با نيزه او را زد و به زمين انداخت. افراد سپاه او را محاصره كرده و با شمشير تكه تكه كردند.91) ابومخنف گفت: سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم ازدي نقل كرد: آنروز با گوش خود از حسين شنيدم كه مي‌گفت: اي پسرم خدا بكشد قومي را كه ترا كشتند!چقدر بر خداي بخشنده جسارت كرده و حرمت رسول خدا را دريدند! بعد از تو دنيا ارزش زندگي ندارد. راوي گفت: مي‌ديدم كه زني با سرعت بيرون آمد. ميل اينكه [ صفحه 110] خورشيد طلوع كند و بانگ مي‌زد: اي برادركم!اي برادرزاده! راوي گفت: پرسيدم او كيست؟ گفتند: اين زينب دختر فاطمه فرزند رسول خدا (ص) است. آمد و بر روي بدن علي اكبر افتاد. حسين به سوي او آمده و دستش را گرفت و به خيمه برد. آنگاه با جوانانش به سراغ علي اكبر رفت و گفت: برادرتان را برداريد. او را از محل قتلگاهش برداشتند و جلوي خيمه‌اي كه در مقابل آن مي‌جنگيدند، گذاشتند.راوي گفت: سپس عمرو بن صبيح صدّائي تيري به سوي عبداللَّه بن مسلم بن عقيل انداخت كه دست او را بر پيشانيش دوخت. بگونه‌اي كه نمي‌توانست آنرا حركت دهد سپس تير ديگري انداخت كه قلب او را شكافت. آنگاه مردم كوفه از هر طرف هجوم آوردند و عبداللَّه بن قطبة طائي نبهاني بر عون بن عبداللَّه بن جعفر بن ابي‌طالب حمله كرده و او را كشتند. عامر بن نهشل تيمي بر محمد بن عبداللَّه بن جعفر بن ابي‌طالب حمله كرد و او را كشت. راوي گفت: عثمان بن خالد بن اسير جهنّي و بشر بن سوط همداني قابضي بر عبدالرحمن بن عقيل بن ابي‌طالب حمله كرده و او را كشتند. عبداللَّه بن عزرة خثعمي تيري به سوي جعفر بن عقيل بن ابي‌طالب انداخته و او را كشت. [ صفحه 111]

شهادت قاسم بن حسن

92) ابومخنف گفت: سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم نقل كرد: حواني شمشير بدست به سوي ما آمد كه چهره او همچون ماه بود. پيراهن و شلوار و نعليني به تن داشت كه بند يكي از نعلينها بريده بود. فراموش نمي‌كنم كه آن نعلين بند بريده در پاي چپ او بود. عمرو بن سعد بن نفيل ازدي به من گفت: به خدا قسم با قدرت به او حمله خواهم كرد. به او گفتم: سبحان‌اللَّه! چرا مي‌خواهي چنين كني؟ كساني كه مي‌بيني آنها را محاصره كرده‌اند بجاي تو او را مي‌كشند. وي گفت: به خدا قسم به او حمله خواهم كرد. پس حمله كرد و تا سر او را با شمشير نزد برنگشت. جوان با صورت به زمين افتاد و گفت: اي عمو! راوي گفت: حسين به او خيره شده بود. سپس همچون شير خشمگيني حمله كرد و شمشيري به سوي عمرو رها كرد او دست خود را جلو آورد كه از مرفق جدا شد. عمرو فرياد كشيد و حسين از او دور شد. سواران كوفي حمله كردند تا عمرو را از دست حسين نجات دهند عمرو به سينه‌ي اسبان برخورد كرد و زير سم آنها لگدكوب شد و جان داد. گرد و غبار فرونشست. حسين را ديدم كه بر بالاي سر آن پسر ايستاده بود و او پاي خود را به زمين مي‌كوبيد و حسين مي‌گفت: از رحمت خدا دور باد قومي كه تو را كشتند. روز قيامت جدّ تو دشمن ايشان باشد! سپس گفت: به خدا سوگند چقدر براي عمويت دردناك است كه او را مي‌خواني ولي پاسخي از او نمي‌شنوي يا جواب مي‌دهد ولي نفعي براي تو ندارد. به خدا قسم كه دشمنان عمويت بسيار و يارانش اندكند. آنگاه حسين [ صفحه 112] او را برداشت؛ به ياد دارم كه پاهاي اين جوان بر زمين كشيده مي‌شد و حسين سينه‌اش را بر سينه خود نهاده بود.راوي گفت: با خود گفتم: با او چه خواهد كرد! او را برد و كنار پسرش علي‌اكبر و ديگر كشته‌هاي اهل‌بيت قرار داد پرسيدم كه اين جوان كيست؟ گفته شد: او قاسم بن حسن بن علي بن ابي‌طالب است.راوي گفت: حسين مدت زمان زيادي از روز را درنگ كرد و هر مردي كه به طرف او مي‌رفت باز مي‌گشت زيرا مايل نبود كه گناه بزرگ كشتن او را عهده‌دار شود.راوي گفت: مردي از قبيله كنده به نام مالك بن نسير از طايفه بني‌بدّاء آمد و با شمشير ضربه‌اي به سر حسين زد. او كلاه بر سر داشت. كلاه پاره شده و شمشير به سر او برخورد كرد خون جاري و كلاه پر از خون شد. حسين گفت: دستمزد اين كارت را هرگز نخورده و نخواهي نوشيد خدا تو را ستمگران محشور كند! حسين كلاه را برداشت و كلاه ديگري گرفت و بر سر نهاد و عمامه پيچيد، او خسته و درهم شكسته بود. مرد كندي آمد و كلاه او را كه از خز بود برداشت و نزد همسرش ام عبداللَّه دختر حر و خواهر حسين بن حر بدّيّ رفت كه كلاه خونين را بشويد، زنش گفت: به يغما رفته‌ي پسر دختر پيامبر (ص) را به خانه من مي‌آوري؟! آن را از اينجا ببر. ياران كندي گفتند: وي پيوسته فقير و بخت برگشته بود تا مرد.راوي گفت: هنگامي كه حسين نشست كودكش را نزد او آوردند وي او را در دامان خود نشاند. عده‌اي پنداشته‌اند آن كودك عبداللَّه بن حسين بود.93)ابومخنف گفت: عقبة بن بشير اسدي نقل كرد: ابوجعفر محمد بن علي بن حسين به من گفت: اي بني‌اسد ما خوني به گردن شما داريم. گفتم: اي اباجعفر خدايت رحمت كند گناه من در اين مورد چيست؟ كدام خون؟ وي گفت: كودك حسين را نزد او بردند و در آغوش پدر بود، كه ناگهان يكي از شما با پرتاب تيري او را كشت. حسين دست خود را از خون او پركرده و بر زمين ريخت سپس گفت: خدايا اگر از آسمان ياري خود را از ما دريغ داشته‌اي پس اين خون را سبب خير و نيكي قرار ده و انتقام ما را از اين ستمگران بستان.راوي گفت: عبداللَّه بن عقبة الغنوي با پرتاب تيري به سوي ابابكر بن حسين بن علي او را [ صفحه 113] كشت. در همين مورد ابن ابي‌عقب شاعر مي‌گويد:در ميان قبيله‌ي غني قطره‌اي از خون ماست.و قبيله‌ي اسد نيز خون ديگري را به گردن و ياد خود خواهد داشت.راوي گفت: مردم پنداشتند كه عباس بت علي به برادران تني خود عبداللَّه، جعفر و عثمان گفت اي برادرانم به پيش تازيد تا من وارث شما شوم. زيرا شما فرزندي نداريد. برويد و كشته شويد. هاني بن ثبيت حضرمي با حمله به عبداللَّه بن علي بن ابي‌طالب او را كشت. سپس جعفر بن علي را كشته و سر او را آورد. خولي بن يزيد اصبحي تيري به عثمان بن علي بن ابي‌طالب زد. آنگاه مردي از قبيله‌ي بني‌ابان بن دارم او را كشته و سرش را آورد.94) ابومخنف گفت: شمر بن ذي‌الجوشن با ده نفر از پيادگان اهل كوفه به طرف خيمه‌ي حسين رفت. حسين نيز به طرف شمر حركت كرد ولي دشمن ميان او و خيمه ايستاد و فاصله انداخت. حسين گفت: واي بر شما! اگر دين نداريد و از روز معاد نمي‌ترسيد، پس در كار دنيايتان آزاده و شرافتمند باشيد. اي مردم؛ اثاثيه و خاندان مرا از دست اوباشان و نادانانتان حفظ كنيد. شمر بن ذي‌الجوشن گفت: حق با تو است اي پسر فاطمه. راوي گفت: شمر با پيادگان از جمله: ابوالجنوب عبدالرحمن بن جعفي، قثعم بن عمرو بن يزيد جعفي، صالح بن وهب يزني، و خولي بن يزيد اصبحي كه آنان را به جنگ با حسين ترغيب مي‌كرد، كنار ابي‌الجنوب كه كاملاً مسلح بود آمد و گفت: به سوي او برو. ابوالجنوب گفت:چرا خود به طرف حسين نمي‌روي؟ شمر گفت: با من گستاخانه صحبت مي‌كني؟ او نيز گفت: تو نيز با من چنين مي‌كني؟ آنگاه به يكديگر دشنام دادند. ابوالجنوب كه مرد شجاعي بود، گفت: سوگند به خدا دوست داشتم اين نيزه را در چشمت فروكنم. شمر از فرماني كه داده بود منصرف شد و گفت: به خدا قسم اگر مي‌توانستم به تو آسيبي برسانم مطمئناً چنين مي‌كردم.راوي گفت: سپس شمر با پيادگانش به سوي حسين رفت. حسين حمله كرد و آنها را عقب راند ولي ايشان مجدداً او را محاصره كردند. جواني از خاندان حسين قصد رفتن نزد حسين داشت. زينب خواست او را مانع شود. حسين نيز به خواهر گفت: او را نگاه‌دار. اما پسر از اين كار سرپيچيد و به سرعت نزد حسين رفته و در كنار او ايستاد. راوي گفت: بحر بن كعب بن عبيداللَّه از قبيله‌ي بني‌تيم‌اللَّه بن ثعلبة بن عكابه شمشيري به سوي [ صفحه 114] حسين حواله كرد. جوان گفت: اي خبيث‌زاده، مي‌خواهي عموي مرا بكشي؟ بحر شمشير را به سوي او رها كرد. جوان دست خود را سپر كرد و ضربه شمشير دست را قطع و به پوست آويزان نمود. جوان بانگ بر آورد و شيون كرد! حسين او را به سينه خود گرفت و گفت: اي پسر برادرم، بر اين ضربت صبر كن و آنرا جزء نيكي‌هاي خود بدان. خداوند تو را به پدران نيكوكارت رسول خدا (ص)، علي بن ابي‌طالب، حمزه، جعفر و حسن بن علي كه درود خدا بر همه‌ي ايشان باد، ملحق مي‌كند.95) ابومخنف گفت: سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم نقل كرد: شنيدم حسين آن روز مي‌گفت: خدايا؛ باران را از ايشان دريغ كن، نعمتهاي زمين را به ايشان مده، خدايا اگر چند صباحي به ايشان نعمت مي‌دهي لكن آنان را به پراكندگي و تفرقه دچار كن كه به گروه‌هاي مختلف تقسيم شوند و واليان را هرگز از ايشان خشنود مكن، زيرا آنها از ما ياري خواستند ولي تاختند و ما را كشتند.راوي گفت: حسين به پيادگان حمله كرد و آنان را عقب راند و وقتي سه يا چهار نفر از يارانش باقي مانده بود تقاضا كرد كه شلوار سخت باف درخشان يمني براي او بياورند. آنگاه آنرا پاره كرد تا پس از مرگ از تنش بيرون نياورند. بعضي از يارانش گفتند: بهتر است كه زير آن شلوار كوتاهي بپوشي. حسين گفت: اين لباس خواري است و شايسته نيست آنرا بپوشم.راوي گفت: هنگامي كه حسين كشته شد، بحر بن كعب اين شلوار را ربود.96) ابومخنف گفت: عمرو بن شعيب براي من به نقل از محمد بن عبدالرحمن نقل كرد: كه دستان بحر بن كعب در زمستان عرق مي‌كرد و در تابستان همچون چوب خشك مي‌شد. [ صفحه 115]

شهادت امام حسين

97) ابومخنف گفت: حجاج از عبداللَّه بن عمار بن عبد يغوث بارقي نقل كرد: عبداللَّه بن عمار را به دليل حضور در قتل حسين سرزنش نمودند. او گفت: با نيزه به حسين حمله كرده و به او رسيدم. به خدا سوگند اگر مي‌خواستم او را نيزه مي‌زدم ولي در نزديكي او منصرف شدم و گفتم چرا من عهده‌دار قتل او شوم! ديگري او را خواهد كشت؟ پيادگان از راست و چپ به حسين حمله كردند و او نيز به آنان حمله كرده و آنها را متفرق و پراكنده نمود. حسين در اين هنگام لباسي از خز به تن و عمامه بر سر داشت.راوي گفت: به خدا سوگند هر گز دل شكسته‌اي را نديده‌ام كه پسر، اهل‌بيت و يارانش كشته شده باشد و او اين گونه محكم، بدون ترس، با آرامش خاطر و با جرأت باشد. سوگند به خدا تا كنون هيچ كس را مانند او نديده‌ام. پيادگان همچون بز ماده‌اي كه گرگ به آنها حمله كرده است از راست و چپ او عقب مي‌نشستند.راوي گفت: به خدا سوگند او در چنين وضعي بود كه خواهرش زينب، دختر فاطمه در حالي كه به نظر مي‌آمد گوشواره‌هاي او ميان گوش و گردنش آويخته است، بيرون آمد و مي‌گفت: اي كاش آسمان به زمين مي‌آمد!، عمر بن سعد به حسين نزديك شده بود. زينب گفت: اي عمر بن سعد، اباعبداللَّه را مي‌كشند و تو نگاه مي‌كني! راوي گفت: من مي‌ديدم قطرات اشك بر گونه‌ها و ريش عمر بن سعد جاري بود و از زينب و حسين روي برگرداند.98)ابومخنف گفت: صقعب بن زهير از حميد بن مسلم نقل كرد: حسين (در آن هنگام) [ صفحه 116] لباسي از خز به تن داشت و معمم بود و خضاب كرده بود. راوي گفت: قبل از مرگ بر پاهاي خود ايستاده و همچون سواركاري شجاع حمله كرده و مي‌جنگيد شنيدم كه مي‌گفت: آيا براي كشتن من عجله داريد! سوگند به خدا بعد ازاين هيچ يك از كشتارهاي شما به اندازه كشته شدن من خداوند را خشمگين نخواهد كرد، به خدا سوگند اميدوار و مطمئن هستم كه خدا مرا به دليل سستي شما در دين گرامي داشته و به گونه‌اي كه نخواهيد فهميد انتقام مرا بگيرد. سوگند به خدا، بدانيد، وقتي مرا كشتيد خدا شما را با يكديگر به نزاع انداخته و خونتان ريحته و با اين نيز راضي نمي‌شود و عذاب دردناك شما را افزون مي‌نمايد.راوي گفت: حسين مدت زيادي از روز زنده بود. اگر دشمن مي‌خواست مي‌توانست او را بكشد اما برخي از سپاه كوفه از اين كار پرهيز كرده و مايل بود شخص ديگر او را بكشد. شمر بر آنان فرياد زد: واي بر شما؛ چرا اين مرد را نگاه مي‌كنيد؟او را بكشيد، مادرتان به عزايتان، بنشيند! پس، از همه سو به او حمله كردند. زرعة بن شريك تميمي ضربه‌اي به قسمت چپ او زد: و ضربه‌ي ديگري بر شانه‌اش خورد و در حاليكه حسين خسته و كوفته شده بود باز گشتند. در اين حال سنان بن انس بن عمرو نخعي با ضربه نيزه‌اي او را به زمين انداخت. سپس به خولي بن يزيد اصبحي گفت: سر او را جدا كن. او مي‌خواست اين كار را انجام دهد كه لرزه به اندامش افتاد، سنان بن انس به او گفت: خدا بازوهايت را شكسته و دستانت را قطع كند! و خود به سوي حسين رفته و سر او را جدا كرد و به خولي بن يزيد سپرد. اگر قبلا به بدن حسين (ع) شمشيرهاي زيادي خورده بود. [ صفحه 117]

پس از شهادت امام

99) ابومخنف گفت: جعفر بن محمّد بن علي نقل كرد: هنگامي كه حسين (ع) كشته شد بر بدن او جاي سي و سه نيزه و سي و چهار ضربه‌ي شمشير يافتند. هر كس به حسين نزديك مي‌شد، سنان بن انس از ترس اينكه مبادا سر حسين نصيب ديگري شود و به او حمله مي‌كرد تا سرانجام سر را گرفت و به خولي سپرد. راوي گفت: لباسهاي حسين را در آوردند. شلوار او را بحر بن كعب و پيراهنش را قيس بن اشعث بر گرفت- اي پيراهن (قطيفه) از خز بود و بعد از اين واقعه به قيس بن اشعث، قيس قطيفه مي‌گفتند- نعلين او را اسود از قبيله‌ي بني‌اود و شمشيرش را مردي از قبيله‌ي بني‌نهشل بن دارم برداشت. بعدها اين شمشير بدست حببب بن بديل افتاد.راوي گفت: مردم به طرف ورس، پارچه‌ها، شتر و وسائل و لوازم زنان حسين (ع)هجوم بردند و آنها را غارت كردند. آنها پس از غلبه بر زناني كه براي حفظ لباسهاي خود مقاومت مي‌كردند، پيراهن آنها را گرفته و مي‌بردند.100)ابومخنف گفت: زهير بن عبدالرحمن خثعمي نقل كرد: سويد بن عمرو بن ابي‌المطاع در ميان كشته‌ها خون‌آلود بر زمين افتاده بود كه از دشمن شنيد، مي‌گويند: حسين كشته شد. كمي به خود آمد، چاقويي همراه داشت از آن به عنوان سلاح استفاده كرد و مدتي جنگيد سپس عروة بن بطار تغلبي و زيد بن رقاد جنبي او را كشتند. وي آخرين كشته سپاه امام حسين بود. [ صفحه 118] 101) ابومخنف گفت: سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم نقل كرد: به علي بن حسين بن علي رسيدم كه در بستر افتاده و مريض بود. ناگهان ديدم شمر بن ذي‌الجوشن به پيادگاه همراهش مي‌گويد: آيا اين را نمي‌كشيد؟ به او گفتم: سبحان اللَّه! آيا كودكان را بكشيم؟! او كودك است.راوي گفت: مدام در اين انديشه بودم كه در مقابل هر كس از او دفاع كنم تا اينكه عمر بن سعد آمد و گفت: آگاه باشيد، كسي حق ورود به خيمه‌ي زنان و آزار اين جوان مريض را ندارد. هر كس چيزي از اموال ايشان را برده است بايد برگرداند.راوي گفت: به خدا قسم كسي چيزي را برنگرداند. علي بن حسين گفت: جزاي خير بيني، خداوند با سخنانت از من دفع شر نمود. راوي گفت: مردم به سنان بن انس گفتند: حسين بن علي و پسر فاطمه دختر رسول خدا (ص) و بزرگ و سرور عرب را كشتي، او نزد اين مردم آمد تا حاكمان آنان را از بين ببرد. اينك نزد اميرانت برو و پاداش خويش از ايشان طلب كن. اگر براي كشتن حسين همه‌ي بيت‌المال را به تو بدهند، باز كم است. او مردي شجاع، شاعر و كمي ناقص عقل بود. بر اسب سوار شد و در مقابل خيمه‌ي عمر بن سعد ايستاد و با صداي بلند جنين گفت:ركابم را از طلا و نقره پر كن.زيرا كه من پادشاهي را كشتم كه مجهول‌القدر بود.كسي را كه فرزند بهترين پدر و مادر بود.و از جهت نسب نيز از همه برتر بود.عمر بن سعد گفت: شهادت مي‌دهم كه تو ديوانه‌اي و هرگز سالم نبوده‌اي، او را نزد من بياوريد، چون او را آوردند با چوبدستي به او زد و گفت: اي ديوانه آيا اين گونه سخن مي‌گويي! به خدا سوگند اگر ابن‌زياد اين سخن را از تو بشنود گردنت را خواهد زد.راوي گفت: عمر بن سعد، عقبة بن سمعان غلام رباب دختر امري‌ء القيس كلبي- مادر سكينه دختر حسين- را گرفت و گفت: كيستي؟ گفت: من برده‌ي زر خريدي هستم لذا او را رها كرد.هيچ كس از ياران حسين غير از اين غلام از مرگ نجات نيافت مگر مرقع بن ثمامه‌ي اسدي كه تيرهايش را روي زمين ريخته و بر زانوي خويش نشسته بود. وي مي‌جنگيد كه عده‌اي از اقوامش نزد او آمده و گفتند: تو در اماني، به سوي ما باي او نيز نزد ايشان رفت. [ صفحه 119] هنگامي كه عمر بن سعد او را نزد ابن‌زياد و ماجرايش را شرح داد ابن‌زياد او را به منطقه‌ي زاره تبعيد كرد.راوي گفت: سپس عمر بن سعد در ميان يارانش بانگ زد، چه كسي داوطلب مي‌شود تا حسين را لگدكوب اسب كند؟ ده نفر داوطلب شدند از جمله اسحاق بن حيوة حضرمي- و او كسي است كه پيراهن حسين را از تنش به درآورد و بعدها به مرض پيسي دچار شد- و احبش بن مرثد بن علقمة بن سلامة حضرمي كه بر بدن حسين اسب تاختند تا اينكه پشت و سينه‌اش كوبيده شد. به من خبر رسيد كه احبش بن مرثد بعد از اين كار به تير غيب كشته شد. وي در وسط معركه ايستاده بود كه تيري قلبس را شكافت و مرد.راوي گفت: از ياران حسين (ع) هفتاد و دو مرد كشته شدند كه اهالي غاضريه از قبيله‌ي بني‌اسد يك روز بعد از كشته شدن حسين و اصحابش آنان را دفن كردند.از ياران عمر بن سعد هشتاد و هشت مرد بجز مجروحين، كشته شدند كه عمر بن سعد بر ايشان نماز خواند و آنها را به خاك سپرد.راوي گفت: بعد از اينكه حسين كشته شد عمر بن سعد، سر او را همان روز همراه خولي بن يزيد و حميد بن مسلم ازدي نزد عبيداللَّه بن زياد فرستاد. خولي سر را آورد و خواست به قصر داخل شود. ديد در قصر بسته است سر را به منزلش آورده و زير طشتي گذاشت. وي دو زن داشت يكي از زنانش از قبيله‌ي بني‌اسد و زن ديگر نوار دختر مالك بن عقرب از قبيله‌ي حضرمي بود و آن شب نوبت زن حضرمي بود كه خولي نزد او برود.102) ابومخنف گفت: ابو زهير عبسي از قرة بن قيس تميمي نقل كرد: هنگامي كه زنان از كنار اجساد حسين و خانواده و فرزندانش مي‌گذشتند ايشان را ديدم كه فرياد كشيده و بر صورت خويش سيلي مي‌زدند...راوي گفت: هرگز سخن زينب دختر فاطمه را آنگاه كه از كنار كشته برادر خود مي‌گذشت از ياد نمي‌برم كه مي‌گفت: اي محمد! سلام فرشتگان آسمان بر تو باد. اين حسين است در اين بيابان، به خون غلطيده، اعضاي بدنش بريده شده، اي محمد!و دخترانت اسيرند، و فرزندانت كشته شده‌اند و باد بر اجسادشان مي‌وزد. راوي گفت: به خدا سوگند هر دشمن و دوستي را به گريه انداخت. سر بقيه‌ي اجساد نيز بريده شد و هفتاد و دو سر همراه شمر بن ذي‌الجوشن، قيس بن اشعث، عمرو بن حجاج و عزرة بن قيس نزد عبيداللَّه بن زياد برده شد. [ صفحه 120]

در مجلس ابن زياد

103) ابومخنف گفت: سليمان ابي‌راشد از حميد بن مسلم نقل كرد: عمر بن سعد مرا نزد خانواده‌اش فرستاد تا خبر پيروزي خدايي او و سلامتش را به ايشان برسانم من رفتم و خبر را به ايشان دادم. سپس به مجلس عمومي ابن‌زياد وارد شدم ديدم كه نمايندگان اعزامي نزد او هستند. او به مردم هم اجازه داد داخل شوند، من نيز رفتم. در آن وقت سر حسين در مقابل او بود و او با چوبدستي خود مدتي به دو دندان حسين مي‌زد. هنگامي كه زيد بن ارقم ديد كه وي از چوب زدن به دندان‌هاي حسين دست بر نمي‌دارد به او گفت: اين چوب را از اين دندانها بدار، سوگند به خدايي كه غير از او خدايي نيست، شاهد بودم كه رسول خدا (ص) لبهايش را بر دو لب حسين مي‌گذاشت و آن را مي‌بوسيد سپس پيرمرد (زيد) شروع به گريه كرد. ابن‌زياد به او گفت: خدا چشمانت را گريان كند! به خدا سوگند اگر پير و خرف نشده و عقلت را از دست نداده بودي گردنت را مي‌زدم.راوي گفت: زيد بن ارقم برخاست و رفت وقتي بيرون آمد شنيدم مردم مي‌گويند: به خدا سوگند، زيد بن ارقم سخني گفت كه اگر ابن‌زياد مي‌شنيد او را مي‌كشت. راوي گفت: پرسيدم، چه گفت؟ گفتند: از كنار ما گذشت و مي‌گفت: برده‌اي مالك برده‌اي شد و حكومت را موروثي كرد؛ شما اي بزرگان عرب از امروز به بعد برده شديد. پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را امير كرديد تا او نيكان شما را بكشد و بدهاي شما را برده كند. به خواري تن داديد، هر كس كه به خواري رضايت دهد از رحمت خدا بدور باد. [ صفحه 121] راوي گفت: هنگامي كه سر حسين و جوانان را همراه خواهران و زنان او نزد عبيداللَّه بن زياد بردند زينب پست‌ترين لباس خود را به تن داشت و ناشناخته، كنيزانش اطراف او بودند وقتي داخل شد؛ نشست. عبيداللَّه بن زياد گفت: اين زن كيست كه نشسته است؟ زينب جواب نداد. ابن‌زياد سه بار پرسيد زينب هيچ پاسخ نگفت. عده‌اي از كنيزانش گفتند: اين زينب دختر فاطمه است. عبيداللَّه خطاب به زينب گفت: ستايش مي‌كنم خدايي را كه شما را رسوا نمود و كشت و دروغ بودن ساخته‌هايشان را آشكار كرد! زينب گفت: ستايش مي‌كنم خدايي را كه با بعثت محمد (ص) ما را گرامي داشته و پاك و پاكيزه نمود نه آنچنان كه تو مي‌گويي. زيرا فاسق رسوا مي‌شود و بدكار دروغ مي‌گويد. ابن‌زياد گفت: پس ديدي خدا با خاندانت چگونه رفتار كرد! زينب گفت: سرنوشتشان بود كه كشته شده و به جايگاه خويش روند و بزودي خدا تو و آنها را در يك جا گرد مي‌آورند تا نزد او دليل آورده و دادخواهي نماييد.راوي گفت: ابن‌زياد خشمگين و مضطرب شد. عمرو بن حريث به او گفت: خدا كار امير را سامان دهد! اين زن است. آيا زن را به خاطر چيزي كه مي‌گويد مؤاخذه مي‌كنند! زنان را به خاطر سخنانشان مؤاخذه نكرده و بواسطه خطاهايشان ملامت نمي‌نمايند. ابن‌زياد به زينب گفت: خداوند دل مرا با كشتن برادر و ديگر طغيانگران خاندانت آرام كرد. راوي گفت: زينب گريست سپس گفت: به جان خود سوگند كه تو بزرگم را كشتي، خاندانم را نابود كردي، شاخه‌ام را بريدي و ريشه‌ام را درآوردي. اگر اين كار تو را شفا مي‌دهد پس خشنود باش. عبيداللَّه گفت: اين شجاعت است، به جان خودم سوگند پدرت نيز شاعري شجاع بود. زينب گفت: زن را به شجاعت چه كار! مرا مجالي براي شجاعت نيست بلكه غم دل خود را بيان مي‌كنم.104) ابومخنف گفت: مجالد بن سعيد نقل كرد: هنگامي كه عبيداللَّه بن زياد، علي بن حسين را ديد به نگهبان خود گفت: ببين آيا او مرد شده است؟ وي گفت: بله، عبيداللَّه گفت: ببريد و گردن او را بزنيد. علي بن حسين به عبيداللَّه گفت: اگر بين تو و اين زنان خويشاوندي وجود دارد پس مردي را براي محافظت آنان بفرست. ابن‌زياد به او گفت: بيا، آنگاه او را همراه زنان فرستاد.105) ابومخنف گفت: اما سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم نقل كرد: هنگامي كه. [ صفحه 122] علي بن حسين مقابل ابن‌زياد آورده شد من نزد او ايستاده بودم. ابن‌زياد به او گفت: اسمت چيست؟ گفت: علي بن حسين. ابن‌زياد گفت: آيا خدا علي بن حسين را در كربلا نكشت؟ وي ساكت شد. ابن‌زياد گفت: حرف نمي‌زني! وي گفت: برادري داشتم كه نام او نيز علي بود و مردم او را كشتند. ابن‌زياد گفت: خدا او را كشته است. علي بن حسين ساكت شد. ابن‌زياد گفت: چرا حرف نمي‌زني؟ وي گفت: اللَّه بتوقي الانفس حين موتها [63] ، ما كان لنفس ان تموت الا باذن اللَّه [64] (خداست كه هنگام مرگ جانها را مي‌گيرد و هيچ كس بدون اجازه خدا نمي‌ميرد). ابن‌زياد به او گفت: واي بر تو، به خدا تو نيز از كشته‌ها خواهي بود واي بر تو، بنگريد آيا بالغ شده است؟ به خدا سوگند مي‌پندارم او مرد شده است. راوي گفت:مري بن معاذ احمري به ابن‌زياد گفت: بله، بالغ شده است. ابن‌زياد گفت: او را بكشيد. علي بن حسين گفت: پس چه كسي عهده‌دار كار اين زنان باشد؟ عمه‌اش زينب به او آويخته و گفت: اي پسر زياد، آنچه از ما كشتي براي تو كافي است آيا از خون ما سير نشدي! آيا از ما كسي را باقي گذاشتي! به خاطر خدا از تو مي‌خواهم، اگر به خدا ايمان داري و مي‌خواهي او را بكشي، مرا نيز بكش! علي گفت: اي ابن‌زياد، اگر ميان تو و اين زنان خويشاوندي وجود دارد، مرد پرهيزگاري را همراه آنان بفرست كه به شيوه‌ي اسلام با ايشان رفتار كند. راوي گفت: ابن‌زياد مدتي آنها را نگاه كرد سپس رو به مردم كرد و گفت: خويشاوندي چيز عجيبي است! بخدا سوگند گمان مي‌كنم (زينب) دوست دارد او را نيز با علي بكشم اين جوان را رها كنيد، نزد زنانت برو.حميد بن مسلم گفت: هنگامي كه عبيداللَّه و مردم وارد قصر شدند وي ندا داد: نماز جماعت! مردم در مسجد بزرگ اجتماع كردند. ابن‌زياد به منبر رفت و گفت: ستايش مي‌كنم خدايي را كه حق و اهل آن را آشكار و اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه و گروه او را پيروز كرد و درغگو پسر دروغگو حسين بن علي و پيروانش را كشت هنوز سخنان ابن‌زياد تمام نشده بود كه عبداللَّه بن عفيف ازدي غامدي يكي از افراد بني‌والبة برخاست.- عبداللَّه از شيعيان بود كه چشم چپش را در جنگ جمل از دست داد و به هنگام جنگ صفين ضربه‌اي به سر و ضربه ديگر به ابروي او خورده بود و چشم ديگرش نيز نابينا شد [ صفحه 123] وي از مسجد كوفه جدا نمي‌شد و از صبح تا شب در آنجا نماز مي‌خواند. سپس به خانه خود مي‌رفت- راوي گفت: وي هنگامي كه سخنان ابن‌زياد را شنيد گفت: اي پسر مرجانه، دروغگو پسر دروغگو تو و پدرت و نيز يزيد و پدرش مي‌باشد كه تو را والي كرد. اي پسر مرجانه، آيا فرزندان پيامبران را مي‌كشي و چونان راست‌گويان سخن مي‌راني!. ابن‌زياد گفت: او را بياوريد نگهبانان ابن‌زياد او را دستگير كردند. وي با شعار قبيله‌ي ازد- يا مبرور- افراد قبيله خود را به كمك طلبيد.راوي گفت: عبدالرحمن بن مخنف ازدي نشسته بود، عبيداللَّه گفت: واي بر تو! خود و قومت را هلاك كردي. راوي گفت: آن روز قبيله‌ي ازد در كوفه هفتصد جنگجوي آماده داشت و جوانان ازدي هجوم برده و او را از چنگ افراد عبيداللَّه رها نموده و به خانه‌اش بردند. سپس عبيداللَّه افرادي را فرستاد. عبداللَّه را آورده او را كشت و دستور داد در باتلاقي به دار آويختند. [ صفحه 124]

در مجلس يزيد

106) ابومخنف گفت: سپس عبيداللَّه بن زياد سر حسين را در كوفه نصب كرد و در شهر گرداند. آنگاه زحر بن قيس را با سر حسين و يارانش به سوي يزيد بن معاويه فرستاد. ابوبردة بن عوف ازدي و طارق بن ابي‌ظبيان ازدي، زحر بن قيس را همراهي مي‌كردند. ايشان از كوفه خارج شده و سرها را به شام نزد يزيد بن معاويه آوردند.107) ابومخنف گفت: صقعب بن زهير از قاسم بن عبدالرحمن غلام يزيد بن معاويه نقل كرد: هنگامي كه سر حسين و خاندان و يارانش را مقابل يزيد گذاشتند يزيد گفت:سرهاي مرداني را بريدند كه براي ما عزيز بودند در حالي كه خودشان بدكاره‌تر و ستمكارترند.اما به خدا سوگند اي حسين اگر من مقابلت بودم تو را نمي‌كشتم.108) ابومخنف گفت: ابوجعفر عبسي از ابي‌عمارة عبسي نقل كرد يحيي بن حكم برادر مروان بن حكم گفت: آنكه در سرزمين طف كشته شد به ما از پسر زياد، برده‌ي بي‌اصل و نسب نرديك‌تر بود. نسل سميه به تعداد ريگها زياد شد و براي دختر رسول خدا نسلي باقي نماند.راوي گفت: يزيد بن معاويه به سينه‌ي يحيي بن حكم كوبيد و گفت: ساكت باش. راوي گفت: هنگامي كه يزيد بن معاويه بر تخت نشست بزرگان شام را فراخوانده و پيرامون خود نشاند. سپس فرزندان و زنان حسين را فراخواند. مردم نيز ايستاده و تماشا مي‌كردند كه [ صفحه 125] آنها را به مجلس يزيد وارد نمودند. يزيد به علي گفت: اي علي، پدرت با من قطع خويشاوندي كرده و حقم را ناديده گرفت و در حكومت با من مخالفت كرد. پس ديدي كه خدا با او چه رفتاري كرد! علي بن حسين گفت: ما اصاب من مصيبة في الارض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبرأها [65] .(هيچ مصيبتي در كره‌ي زمين و در جانهاي شما رخ نمي‌دهد جز آنكه در نوشتاري از لوح محفوظ ثبت است پيش از آنكه آن مصيبت را به اجرا بگذاريم.) يزيد به پسرش خالد گفت: جواب او را بده، خالد نمي‌دانست چه بگويد يزيد به او گفت: بگو! و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت أيديكم و يعفو عن كثير [66] .[هر مصيبتي كه به شما وارد شود به كيفر آن گناهاني است كه با دست خود ببار آورده‌ايد. خداوند رحمان از بيشتر گناهان در مي‌گذرد و گناهاني در حداقل را كيفر مي‌دهد و گرنه مصيبتها خانمان شما را بر باد مي‌داد. ]سپس يزيد ساكت شد.راوي گفت: آنگاه يزيد زنان و كودكان حسين را فراخواند، ايشاه در مقابلش نشستند. وي وقتي صحنه‌ي ناخوشايند اسرا را مشاهده كرد گفت: خدا چهره‌ي ابن‌مرجانه را زشت كند! اگر بين او و شما نسبت و خويشاوندي وجود داشت، چنين نمي‌كرد و اين گونه شما را نمي‌فرستاد.109) ابومخنف گفت: حارث بن كعب از فاطمه دختر علي نقل كرد: هنگامي كه مقابل يزيد بن معاويه نشستيم به حال ما رقّت كرده و محبت نمود و در مورد ما دستوراتي داد. فاطمه گفت: سپس مردي سرخ چهره از اهالي شام برخاست و گفت: اي اميرالمؤمنين، اين دختر را به من ببخش و چشم روشني به من بده لرزه بر اندامم افتاد و ترسيدم. گمان كردم اين كار براي ايشان امكان پذير است. لباس خواهرم زينب را گرفتم. زينب از من بزرگتر و عاقلتر بود و مي‌دانست كه چنين نخواهد شد. زينب گفت: به خدا سوگند دروغ گفتي و پستي نمودي! اين نه مال توست و نه مال او. يزيد خشمگين شده و گفت: به خدا تو دروغ گفتي. اين مال من است و اگر مي‌خواستم قطعاً چنين مي‌كردم. زينب گفت: هرگز، به خدا سوگند، خدا او را ملك تو قرار نمي‌دهد مگر زماني كه از ملت ما بيرون رفته و به دين ديگري در آيي. فاطمه گفت: يزيد خشمگين و مضطرب شد سپس [ صفحه 126] گفت: به من اينگونه مي‌گويي؟ حقا كه پدر و برادرت از دين خارج شدند. زينب گفت: بوسيله‌ي دين خدا، پدر، برادر و جدّم، تو، پدرت و جدّت هدايت يافتيد. يزيد گفت: اي دشمن خدا دروغ گفتي. زينب گفت: تو امير قدرتمندي هستي و ظالمانه دشنام مي‌دهي و به دليل حاكم بودن زورگويي مي‌كني. فاطمه گفت: به خدا سوگند گوئي يزيد خجالت كشيده و ساكت شد. مرد شامي بار ديگر برگشت و گفت: اي اميرالمؤمنين، اين كنيز را به من ببخش. يزيد گفت: دور شو، خدا به تو مرگ حتمي ببخشد. فاطمه گفت: سپس يزيد بن معاويه به نعمان بن بشير گفت: ايشان را به شكل پسنديده‌اي آماده كن. همراه آنها مرد شامي امين و نيكوكاري بفرست و نيز سپاهيان و مددكاراني كه آنان را تا مدينه آسوده همراهي كنند. سپس به زنان دستور داد كه در خانه‌ي جدايي با لوازم و اثاث مورد نياز منزل گزينند و علي بن حسين نيز در آن خانه با آنها باشد.راوي گفت: زنان بيرون آمده و به خانه يزيد رفتند. همه زنان خاندان معاويه به استقبال ايشان آمده و براي حسين عزاداري كردند. اين عزاداري سه روز طول كشيد و يزيد هر صبح و شام علي بن حسين را نزد خود مي‌خواند.راوي گفت: روزي او را همراه عمر بن حسن به علي كه نوجواني بيش نبود فراخواند به عمر بن حسن گفت: آيا با خالد (پسر يزيد) مبارزه مي‌كني؟. وي جواب داد: نه، اما اگر به هر دو نفر ما چاقويي بدهيد با او مي‌جنگم. يزيد او را بغل گرفت و گفت: اين شيوه را مي‌شناسم مربوط به قبيله اخزم است. آيا مار جز مار مي‌زايد!راوي گفت: وقتي خاندان حسين قصد رفتن به مدينه كردند يزيد علي بن حسين را خواست و به او گفت: خدا پسر مرجانه را لعنت كند. به خدا سوگند اگر من همنشين و هم صحبت حسين بودم هر چه را كه پيشنهاد كرده و مي‌خواست به او عطا نموده و با تمام توان حتي اگر به كشته شدن برخي از خاندانم منجر مي‌شد، مرگ را از او دور مي‌كردم. ولي خواست خدا آن بود كه ديدي. هر نيازي داريد براي من بنويسيد. آنگاه به ايشان لباس پوشانيده و به فرستاده خود در مورد ايشان سفارش لازم را نمود.راوي گفت: آنها را شبانه حركت داده و بردند. مرد شامي پيشاپيش كاروان بود و لحظه‌اي غفلت نمي‌كرد و ايشاه هنگامي كه مي‌ايستادند از خانواده حسين فاصله گرفته و اطراف آنها نگهباني مي‌دادند كه اگر كسي از آنها مي‌خواست وضو ساخته يا قضاي [ صفحه 127] حاجت بجا آورد، خجل و ناراحت نشود. فرستادگان يزيد در تمام راه اين گونه رفتار نموده و نيازهايشان را پرسيده و به آنان مهرباني مي‌كردند تا وارد مدينه شدند.حارث بن كعب به نقل از فاطمه دختر علي گفت: به خواهرم زينب گفتم: اي خواهر اين مرد شامي در مصاحبت با ما خيلي نيكي مي‌كند آيا چيزي داري كه به او هديه كنيم؟ زينب گفت: به خدا سوگند جز زيورهايمان چيزي نداريم. فاطمه گفت: زيورهايمان را به او مي‌دهيم. پس دستبند و ساق بند خود و خواهرم را برداشته و براي او فرستاده و از او عذر خواستيم و گفتيم: اين پاداش رفتار خوبي است كه با ما داشتي. راوي گفت: مرد شامي گفت: اگر آنچه را در حق شما كرده‌ام به خاطر دنيا بود كمتر از اين زيورآلات نيز مرا راضي مي‌كرد ولي من اين كار را فقط براي خدا و به خاطر قرابت شما با رسول خدا (ص) انجام داده‌ام.110) هشام به نقل از ابومخنف گفت: ابوحمزه‌ي ثمالي از عبداللَّه ثمالي و او هم از قاسم بن بخيت نقل كرد: هنگامي كه هيأت كوفيان با سر حسين وارد مسجد دمشق شدند مروان بن حكم به ايشان گفت: چگونه اين عمل را انجام داديد؟ گفتند: هيجده نفر از مردان ايشان به سوي ما آمدند و به خدا قسم تا آخرين نفر را كشتيم و اين سرها و اسراء ايشان است. مروان بپاخاست و رفت. يحيي بن حكم برادر مروان نزد آنها آمد و گفت: چه كرديد؟! همان سخن را به وي نيز گفتند. يحيي گفت: روز قيامت محمد (ص) را نخواهيد ديد و هرگز در هيچ كاري با شما مشاركت نمي‌كنم. سپس برخاست و رفت. هيأت كوفيان بر يزيد وارد شده و سر را در مقابل او گذاشتند و همان حرفها را به وي نيز گفتند.راوي گفت: وقتي هند دختر عبداللَّه بن عامر بن كُرَيز، زن يزيد بن معاويه آن سخنان را شنيد، با پيراهن چهره‌اش را پوشاند و بيرون آمده و گفت: اي اميرالمؤمنين، آيا اين سر حسين پسر فاطمه دختر رسول خدا (ص) است!. يزيد گفت: بله، بر او شيون كن، بر پسر دختر رسول خدا (ص) و سرور قريش نوحه بخوان. ابن‌زياد عجله كرد و او را كشت، خدا او را بكشد! راوي گفت: سر حسين مقابل او بود كه به مردم اجازه داخل شدن داد. يزيد چوب در دست داشت و با آن به دهان سر بريده‌ي حسين مي‌زد و مي‌گفت: اين سرانجام كار او با ما است همچنانكه حصين بن الحمام مري گفت:سر مرداني را بريدند كه نزد ما دوست داشتني بودند. [ صفحه 128] در حالي كه خودشان بدكاره‌تر و ستمكارتر بودند.راوي گفت: ابوبرزة اسلمي يكي از اصحاب رسول خدا (ص) گفت: آيا با چوب به دهان حسين مي‌زني! چوب تو به دهاني مي‌خورد كه بارها ديده‌ام رسول خدا (ص) آنرا مي‌بوسيد امّا اي يزيد؛ روز قيامت شفيع تو ابن‌زياد و شفيع اين سر محمد (ص) است. سپس برخاست و رفت [67] . [ صفحه 129]

مردم مدينه از شهادت امام آگاه مي‌شوند

111) هشام به نقل از ابومخنف گفت: سليمان بن ابي‌راشد از عبدالرحمن بن عبيد ابي‌الكنود نقل كرد: هنگامي كه خبر كشته شدن فرزندان عبداللَّه بن جعفر بن ابي‌طالب كه همراه حسين بودند به وي رسيد بعضي از غلامانش همراه مردم بر او وارد شده و به او تسليت گفتند. مطمئن هستم يكي از غلامانش به نام اباللسلاس گفت: اين مصيبت از جانب حسين بر ما وارد شد. راوي گفت: عبداللَّه بن جعفر با كفش خود به او زد و گفت: اي پسر ياوه‌گو آيا در مورد حسين چنين مي‌گويي! به خدا سوگند اگر همراه او بودم آرزو مي‌كردم از او جدا نشده تا در ركابش كشته شوم. سوگند به خدا آنچه مرا تسلي داده و اين مصيبت را آسان مي‌كند اين است كه آنها با برادر و پسر عمويم كشته شدند و آنان ياور او بوده و با او مقاومت كردند. آنگاه رو به همنشينان خود كرده و گفت: خداي عزوجل را در قتل حسين ستايش ميكنم كه اگر چه خود به ياري حسين نرفتم ولي دو پسرم او را ياري نمودند.راوي گفت: هنگامي كه خبر كشته شدن حسين به اهل مدينه رسيد دختر عقيل بن ابي‌طالب سر برهنه همراه زنان مدينه بيرون آمد و لباس خود را مي‌پيچيد و مي‌گفت:اگر پيامبر به شما بگويد شما كه آخرين امت بعد از من بوديد با خاندانم چه كرديد كه برخي از ايشان اسير شده و بعضي به خون غلطيدند، چه مي‌گوييد.112) هشام به نقل از ابومخنف گفت: هنگامي كه حسين بن علي (ع) كشته شد. [ صفحه 130] سرهاي كساني از اهل‌بيت، شيعيانان و يارانش را كه همراه او كشته شدند به نزد عبيداللَّه بن زياد بردند. قبيله‌ي كنده به سرپرستي قيس بن اشعث سيزده سر، قبيله‌ي هوازن به سرپرستي شمر بن ذي‌الجوشن بيست سر، قبيله‌ي تميم با هفده سر، قبيله‌ي بني‌اسد با شش سر، قبيله‌ي مذحج با هفت سر و ساير افراد سپاه با هفت سر، كه جمعا هفتاد سر مي‌شد.راوي گفت: حسين (ع) فرزند فاطمه دختر رسول خدا(ص) بوسيله‌ي سنان بن انس نخعي اصبحي كشته شد و خولي بن يزيد نيز سر او را آورد. عباس بن ابي‌طالب فرزند ام‌البنين دختر حزام بن خالد بن ربيعة بن وحيد توسط زيد بن رقاد جنبي و حكيم بن طفيل سنبسي كشته شد. جعفر و عبداللَّه بن علي بن ابي‌طالب فرزندان ام‌البنين و نيز عثمان بن علي بن ابي‌طالب فرزند ديگر ام‌البنين بوسيله‌ي تيري كه خولي بن يزيد انداخت كشته شدند. محمد بن علي بن ابي‌طالب فرزند كنيزي بود كه به دست مردي از قبيله‌ي بني‌أبان بن دارم كشته شد.ابوبكر بن علي بن ابي‌طالب فرزند ليلي دختر مسعود بن خالد بن مالك بن ربعي بن سلمي بن جندل بن نهشل بن دارم كشته شد. و در كشته شدنش ترديد شده است. علي بن حسين بن علي فرزند ليلي دختر ابي‌مرة بن عروة بن مسعود بن معتب ثقفي كه مادر او نيز ميمونة دختر ابي‌سفيان بن حرب بود، بدست مرة بن منقذ بن نعمان عبدي كشته شد. عبداللَّه بن حسين بن علي كه فرزند رباب دختر امري القيس بن عدي بن اوس بن جابر بن كعب بن عليم از قبيله‌ي بني‌كلب بود، بدست هاني بن ثبيت حضرمي كشته شد. علي بن حسين بن علي كوچك بود و كشته نشد. ابوبكر بن حسن بن علي بن ابي‌طالب كه مادرش كنيز بدست عبداللَّه بن عقبة غنوي كشته شد. عبداللَّه بن حسن بن علي بن ابي‌طالب كه مادرش كنيز بود با تير حرملة بن كاهن كشته شد. قاسم بن حسن بن علي كه مادرش كنيز بود بوسيله‌ي سعد بن عمرو بن نفيل ازدي كشته شد. عون بن عبداللَّه بن جعفر بن ابي‌طالب كه ماردش جمانة دختر مسيب بن نجبه بن ربيعة بن رياح از قبيله‌ي بني‌فزازه بود بوسيله‌ي عبداللَّه بن قطبة طائي نبهاني كشته شد. محمد بن عبداللَّه بن جعفر بن ابي‌طالب كه مادرش خوصاء دختر خصفة بن ثقيف بن ربيعة بن عائد بن حارث بن تيم اللَّه بن ثعلبه از قبيله‌ي بكر بن وائل بود، بدست عامر بن نهشل تيمي كشته شد. جعفر بن عقيل بن ابي‌طالب كه مادرش ام‌البنين دختر شقر بن هضاب بود، بدست بشر بن حوط همداني كشته شد. عبدالرحمن بن عقيل كه مادرش كنيز بود بدست عثمان بن خالد بن اسير جهني كشته شد. عبداللَّه بن عقيل بن ابي‌طالب كه [ صفحه 131] مادرش كنيز بود، بوسيله‌ي تير عمرو بن صبيح صدائي كشته شد. مسلم بن عقيل بن ابي‌طالب كه مادش كنيز بود، در كوفه كشته شد. عبداللَّه بن مسلم بن عقيل بن ابي‌طالب كه مادرش رقيه دختر علي بن ابي‌طالب بود و مادر او كنيز بود، بوسيله عمرو بن صبيح صدائي و بعضي گفته‌اند بوسيله اسيد بن مالك حضرمي به قتل رسيد. محمد بن ابي‌سعيد بن عقيل كه مادرش كنيز بود بدست لقيط بن ياسر جهنّي كشته شد.و حسن بن حسن بن علي كه ماردش خولة دختر منظور بن زبّان بن سيار فزارّي بود و نيز عمر بن حسن بن علي كه مادرش كنيز بود بدليل اينكه خردسال بودند كشته نشدند. از غلامان، سليمان، غلام حسين بن علي به دست سليمان بن عوف حضرمي كشته شد و منجح ديگر علام حسين بن علي كشته شد. و عبداللَّه بن تقطر برادر رضاعي حسين بن علي كشته شد. [ صفحه 132]

عبيدالله بن حر جعفي

113)ابومخنف گفت: عبدالرحمن بن جندب ازدي نقل كرد: عبيداللَّه بن زياد بعد از كشته شدن حسين، اشراف كوفه را مورد تفقد و دلجويي قرار داد ولي عبيداللَّه بن حُرّ را نديد. بعد از چند روز عبيداللَّه بن حر نزد او آمد، ابن‌زياد به او گفت: اي پسر حرّ كجا بودي؟ گفت: بيمار بودم. ابن‌زياد گفت: بيمار روح يا جسم! وي پاسخ داد: بيماري روح خير، ولي بيماري جسم داشتم كه خدا با نعمت سلامتي بر من منت نهاد. ابن‌زياد گفت: دروغ گفتي تو با دشمن ما بودي. وي گفت: اگر با دشمن تو بودم مشخص مي‌شد زيرا فردي مانند من پوشيده نمي‌تواند باشد. راوي گفت: ابن‌زياد لحظه‌اي از او غافل شد كه ابن‌حرّ بيرون آمد و بر اسب خود سوار شد ابن‌زياد گفت: پسر حرّ كجاست؟ گفتند: مدتي پيش رفت. گفت: او را بياوريد. نگهبانان نزد او رفته و گفتند: دعوت امير را اجابت كن. عبيداللَّه بن حر اسبش را حركت داد و گفت: به عبيداللَّه پيغام دهيد كه هرگز با پاي خويش نزد او نخواهم آمد. سپس به منزل احمر بن زياد طائي رفت. در آنجا يارانش دور او جمع شدند آنگاه به كربلا رفته و قتلگاه ياران حسين را ديد و براي او و يارانش طلب مغفرت نمود سپس در مدائن منزل گزيد و در اين مود گفت:امير خائن و براستي خيانت پيشه (در سرزنش من) مي‌گويد: تو نبودي كه همراه فرزند فاطمه جنگيدي!در حسرتم چرا او را ياري نكرده‌ام. باشد كه از اين ندامت به راه راست رهنمون شوم. [ صفحه 133] بدرستي كه من از حمايت كنندگان او نبودم از اين رو حسرت مي‌خورم كه چرا او را همراهي نكردم.خداوند ياري كنندگان وي را از باران رحمت پيوسته‌اش سيراب كند.بر فراز قبرها و جنازه‌هاي آنان ايستادم، چشمانم پر از اشك شد و به گريه افتادم.به جان خويش سوگند كه اين حاميان سبز پوش كه سلحشوران ميدان نبرد بودند شتابان به جنگ مي‌رفتند.در ياري فرزند دختر پيامبرشان پشت در پشت بر شير نمايان فريبكار شمشير كشيدند.اگر كشته شوند پس هر كسي كه براي اين به زمين بيفتد پاك شده است، زيرا وي با طيب خاطر خويشتن را قرباني كرده است.هيچ بيننده‌اي برتر از ايشان را نخواهد ديد كه به هنگام مرگ شريف‌اند و همچون نوري فروزان مي‌درخشند.آنها را به ستم كشتيد و آرزوي دوستي ما را داريد. اين فكر را رها كنيد ما قابل سرزنش نيستيم.به جان خودم سوگند شما ما را به جنگ ايشان مجبور كرديد پس ما به شدت از شما بيزاريم.بارها تصميم گرفته‌ام با سپاه بزرگي به سوي گروهي كه از حق به ظلم و انحراف كشيده شدند، بروم.دست نكه داريد و الّا شما را با سپاهي دور مي‌كنيم كه بر شما شديدتر از لشگر ديلميان حمله خواهند كرد.

پاورقي

[1] ترجمه‌ي عربي، دارالمعرفة، بيروت، بي‌تا.
[2] تحقيق الدكتورة ناهد عبّاس عثمان ط 1985،1- دارقطري بن فجاءة بي‌جا.
[3] چاپ نجف، ص 3.
[4] متن عربي مقتل الحسين ابي‌مخنف از كتاب تاريخ الرسل والملوك معروف به تاريخ طبري تأليف محمد بن جرير طبري، تصحيح محمد ابوالفضل ابراهيم. چاپ بيروت، استخراج شده است. كتاب حاضر ترجمه‌ي اين متن مي‌باشد.
[5] وي در روايت 63 نحوه‌ي پيوستن خود را به امام شرح مي‌دهد.
[6] ضحاك در روايت 88 نحوه‌ي مفارقت خود را از امام بيان مي‌كند.
[7] زاره مكاني است در بحرين كه به گرمي آب و هوا معروف است.
[8] كتاب حاضر، روايت 53.
[9] شيخ مفيد: محمد بن نعمان، الارشاد، ترجمه‌ي رسولي محلاتي، انتشارات علميّه اسلاميه، ج 2، ص 89. [
[10] صالحي نجف‌آبادي، نعمت‌اللَّه. شهيد جاويد. 1351. ص 446. از اينجا مشخص مي‌شود كه اين بزرگان خبر مذكور را صحيح دانسته‌اند.
[11] شهيدي، سيد جعفر، پس از پنجاه سال پژوهشي تازه در قيام امام حسين (ع) دفتر نشر فرهنگ اسلامي، ص 164.
[12] صالحي نجف‌آبادي، ص 446.
[13] صالحي نجف‌آبادي، ص 265.
[14] طبري، محمد بن جرير، تاريخ الطبري، تصحيح محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 5، ص 389.
[15] طبري، ج 5، ص 413.
[16] اصفهاني، ابوالفرج، مقاتل الطالبيّين، ترجمه رسولي مخلاتي، انتشارات صدوق؛ص 115.
[17] قمي، شيخ عباس، نفس المهموم، ترجمه‌ي ابوالحسن شعراني، علميه‌ي اسلاميه، ص 221.
[18] طبري، ج 5، ص 413.
[19] طبري، ج 5، ص 413.
[20] طبري، ج 5، ص 413 و 414.
[21] طبري، ج 5، ص 414.
[22] صالحي نجف‌آبادي، ص 365.
[23] اصفهاني، ص 115.
[24]گفت: «مردم پنداشتند كه عباس بن علي به برادران تني خود عبداللَّه، جعفر و عثمان گفت: اي برادرانم به پيش تازيد تا من وارث شما شوم. زيرا شما فرزندي نداريد. برودي و كشته شويد.» در اين روايت طبري تأكيد مي‌كند كه. و زعموا ابن العباس بن علي قال لاخوته من امه... يعني مردم پنداشتند كه عباس بن علي (ع) به برادرانش چنين گفت: و اين پندار مردمي بوده كه از دور، شاهد جانبازي عباس و برادرانش بوده‌اند.
[25] اصفهاني، ص 81.
[26] اين كتاب بارها در نجف و قم تحت عناوين، مقتل الحسين و مصرع اهل بيته و اصحابه في كربلا، و ترجمه‌ي مقتل الحسين ابومخنف، و مقتل الحسين اولين تاريخ كربلا، چاپ شده است.
[27] قمي، شيخ عباس، ص 5.
[28] مقتل الحسين اولين تاريخ كربلا، ترجمه‌ي مقتل ابي‌مخنف، دارالكتاب، قم، ص 147.
[29] متأسفانه برخي او متقدمين ما به جاي پيرايش اخبار به ارايش آن پرداخته‌اند و باعث نفوذ و رسوخ اخبار جعلي به كتابهاي آيندگان شده‌اند. نويسندگان بعدي هم به خاطر احترام به اسلاف و بزرگان ماقبل، نظر ايشان را پذيرفته و به اخبار منقول آنان اعتماد كرده‌اند و موجب جاودانگي بسياري از مجعولات شده‌اند گذشت زمان و كنجكاوي در كتب پيشينيان، شك و ترديد در اين ميراث را به همراه داشته است. اين شك مقدس انشاءاللَّه به تأسيس پالايشگاه منابع اسلامي منجر خواهد شد.
[30] غفاري، حسن، مقتل الحسين، قم چاپخانه علميّه.
[31] يوسفي الغروي، محمد هادي، وقعة الطف لابي مخنف، جامعه‌ي مدرسين حوزه‌ي علميه قم.
[32] سوره قصص آيه 21.
[33] سوره قصص آيه 22.
[34] سوره‌ي يونس، آيه‌ي 58.
[35] خوارج بعد از حكميت در روستايي به نام حروراء در چند مايلي كوفه گرد آمدند. از آن زمان به بعد ايشان، حروريه ناميده شدند. حروريه قائل به تكفير امت اسلام بودند و از عثمان و علي (ع) تبري و نسبت به ابوبكر و عمر تولّي مي‌كردند و معتقد به قرآن منهاي سنت بودند. نگاه كنيد به: مشكور، محمود جواد، فرهنگ فرق اسلامي، مشهد بنياد پژوهشهاي اسلامي آستان قدس رضوي، چاپ اول، 1368 ص 152 و 153.
[36] شريك بن اعور مي‌خواست به شكلي كه عبيداللَّه بن زياد متوجه نشود به مسلم بن عقيل بفهماند كه از مخفي‌گاه بيرون آمده و در كشتن عبيداللَّه بن زياد شتاب كند. (مترجم).
[37] از اين گفتگو مشخص مي‌شود حسان پسر اسماء بن خارجه در گروه اعزامي جهت احضار هاني بن عروه شركت داشته است. (مترجم).
[38] اين جمله اسم رمز هواداران مسلم بن عقيل در كوفه بود. ايشان اين شعار را از مسلمانان جنگ بدر اخذ كرده بودند. (مترجم).
[39] يعني بخشي از افراد مدينه كه در كوفه ساكن بودند. (مترجم).
[40] نام قبيله‌ي هاني (مترجم).
[41] بر اساس روايات 10 و 12، اسماء بن خارجه از جمله كساني بود كه از جانب عبيداللَّه براي احضار هاني بن عروه اعزام شد. پس از مشاهده‌ي بر خورد خصمانه‌ي ابن‌زياد با هاني به عبيداللَّه اعتراض كرد كه بلافاصله به دستور او زنداني شد. (مترجم).
[42] هاني بن عروه مرادي از افراد قبيله‌ي مراد بود. مترجم).
[43] معني مروة الشهباء براي مترجم مشخص نشد.
[44] محدوده‌ي حرم. (مترجم).
[45] سوره يونس آيه 41.
[46] ورس، ماده‌ي رنگي كه از غلاف ميوه‌ي لوبيايي شكل و قرمز رنگ به دست مي‌آيد و در هندوستان و عربستان جنوبي و حبشه رويد و به وسيله‌ي آن اشياء را رنگ مي‌كنند. معين، محمد فرهنگ فارسي، اميركبير، چاپ نهم 1375. (مترجم).
[47] عمرو بن سعيد كارگزار يزيد در مكّه بود (م).
[48] بلنجر نام محلي بوده است در قفقاز كه در زمان خليفه‌ي سوم به دست مسلمانان فتح شد و قبر سلمان باهلي نيز در آنجاست. بلادزي، احمد بن يحيي بن جابر، فتوح البلدان ترجمه‌ي محمد توكل، ص 292 و 293،نشر نقره 1367.
[49] يكي از چهار سواري كه از كوفه آمده بود.
[50] سوره‌ي احزاب،آيه‌ي 23.
[51] سوره قصص آيه-32.
[52] نام محلي كه در مثلث ري، همدان و قزوين قرار داشته است (مترجم).
[53] سوره‌ي آل‌عمران، آيات 178 و 179.
[54] سوره‌ي يونس، آيه‌ي 81.
[55] سوره‌ي اعراف، آيه‌ي 196.
[56] اشاره است به آيه‌ي «و من الناس من يعبداللَّه علي حرف فان اصابه خير اطمان به و ان أصابته فتنة انقلب علي وجهه خسر الدنيا والاخرة ذلك هو الخسران المبين. آيه‌ي 11 سوره‌ي حج. يعبداللَّه علي حرف يعني مي‌پرستد خدا را بر اساس شك و ترديد. و حبيب بن مظاهر مي‌خواهد به او بگويد كه تو فقط يك بار به خدا شك نداري بلكه هفتاد بار بر او شك داري و تو بر طبق اين آيه در خسران مبين هستي. (مترجم).
[57] سوره‌ي احزاب، آيه‌ي 23.
[58] مسلم بن عوسجه از ياران مسلم بن عقيل در كوفه بود كه پس از سركوبي قيام مسلم از كوفه گريخت و در منزل عذيب الهجانات همراه با نافع بن هلال، طرّماح بن عدي و مجمع بن عبداللَّه عائذي به امام حسين پيوست. (روايت 46) تصور اين كه وي با كنيزش از كوفه گريخته است محال است، زيرا راوي مي‌گويد: چهار سواركار به حسين (ع) پيوستند و نيز احتمال اين كه كنيز وي همراه امام از مدينه يا مكه به كوفه آمده باشد هم بعيد به نظر مي‌رسد. احتمالاً در اين روايت سهوي وجود دارد. (مترجم).
[59] باجميرا نام منطقه‌اي در نزديكي شهر تكريت عراق. ياقوت حموي، معجم البلدان، ج 1، ص 314 دارالاحياء التراث العربي، بيروت.
[60] نام دو نقطه‌ي عبادتي در مكه. (مترجم).
[61] سوره غافر آيه 33 -30.
[62] سوره‌ي طه، آيه‌ي 61.
[63] سوره الزمر، آيه‌ي 42.
[64] سوره‌ي آل‌عمران، آيه 45.
[65] سوره‌ي حديد، آيه‌ي 22.
[66] سوره‌ي شوري، آيه‌ي 30.
[67] تضاد بين قول و فعل يزيد آشكار است. در روايت 1 خوانديم كه وي به وليد بن عتبه حاكم مدينه دستور داد: «به شديدترين وجه از حسين (ع) بيعت بگيرد و تا بيعت نكند او را رها مكن.» يزيد براساس روايت 26 در جواب نامه‌ي ابن‌زياد كه همراه سرهاي هاني و مسلم به شام فرستاده بود نوشت: «گمان نمي‌كردم خواست مرا بر آوري. ولي با دورانديشي و قاطعيت عمل كرده و همچون فردي شجاع و خونسرد كار را محكم نمودي و لياقت و كفايت به خرج دادي و صداقت تو بر من ثابت شد.» جالب است بدانيم كه نخستين مجلس سوگواري و نوحه‌سرايي براي امام حسين (ع) به دستور يزيد بر پا شد!.

درباره مركز تحقيقات رايانه‌اي قائميه اصفهان

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».