ستاره هاي خونين «6» حضرت رقي_ه خاتون عليهاالسلام

مشخصات كتاب

ستاره هاي خونين «6» حضرت رقيّه خاتون3

تدوين: محمّدحسين رفوگران

به اهتمام امور فرهنگي مجتمع فاطميّه اصفهان

تايپ، ويرايش و صفحه آرايي: جلال كوساري

ناشر ديجيتالي : مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان ، 1391

نوبت چاپ: اوّل ، پاييز 1391

تيراژ: 1500 عدد

قيمت: 25000 ريال

تلفن مركز پخش: 4704081 - 0311

fatemiyeh135@Gmail.com

زيارتنامه ي حضرت رقيّه خاتون3

بسم الله الرّحمن الرّحيم

السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَتَنا رُقَيَّةَ عَلَيْكِ تَحِيَّةِ وَ السَّلام وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَميرِالْمُؤمِنينَ عَلِىِّ بْنِ اَبِى طَالِبٍ السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ فَاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَيِّدَةِ نِسآءِ الْعَالمَينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَديجَةَ الْكُبْرى اُمُّ الْمُؤمِنينَ وَ الْمُؤمِناتِ السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ وَلِىِّ اللهِ السَّلامُ عَلَيْكِ يا اُخْتَ وَلىِّ اللهِ السَّلامُ عَلَيْك يا بِنْتَ الْحُسَيْنِ الشَّهيدِ السَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةِ الشَّهيدَةِ السَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةِ الْمَرْضِيَّةِ السَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا التَّقِيَّةِ النَّقِيَّةِ السَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الزَّكِيَّةِ الْفَاضِلَةِ السَّلامُ عَلَيْكِ ايَّتُها الْمَظْلُومَةِ الْبَهِيَّةِ صَلَّي اللهُ عَلَيْكِ وَ عَلى رُوحِكِ وَ بَدَنِكِ فَجَعَلَ اللهُ مَنْزِلَكِ وَ مَأواكِ فِى الْجَنَّةِ مَعَ آبائِكِ وَ أجْدادِكِ الطَّيبينَ الطَّاهِرِينَ الْمَعْصُومينَ السَّلامُ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ وَ عَلَى الْمَلائِكَةِ الْحافِّينَ حَوْلَ حَرَمِكِ الشَّريفِ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ وَ صَلَّى اللهُ عَلى سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِبينَ الطَّاهِرِينَ بِرَحْمَتِكَ يَا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ».

مقدمه

بسمه تعالي

يكي از مصائبي كه از ابتداي خلقت حضرت آدم7 در عالم وجود مطرح شده و تا انقراض اين عالم فراموش نشدني است مصيبت حضرت امام حسين7 و واقعه ي جانسوز عاشوراست، بلكه بايد گفت طبق آنچه كه در متن زيارت صحيح السّند عاشوراء آمده « مُصِيبَةً مَا أَعْظَمَهَا وَ أَعْظَمَ رَزِيَّتَهَا فِي الإِسْلام» مصيبتي است كه بزرگتر از آن در عالم وجود نداشته و نخواهد داشت.

خداي متعال قضيّه ي عاشورا را براي تمام انبياي خود به نحوي بيان فرمود كه غالباً محزون شده و بعضي از آنها گريه كرده اند و از بدن حضرت ابراهيم و حضرت موسي8 خون جاري شده و تمام انبيائي كه از كربلا عبور كرده

اند به قاتل امام حسين7 لعنت كرده اند كه شرح و بسط آن از اين مقدّمه بيرون است. محقّقين محترم مي توانند به كتاب شريف بحارالأنوار مرحوم علّامه ي مجلسي اعلي الله مقامه جلد 44 از صفحه ي 242 الي 245 احاديث شماره ي 37 تا 44 مراجعه فرمايند.

البته قابل ذكر است تك تك مصائب كربلا از اين اهميّت برخوردار است كه مصيبتي بالاتر از آن نيست مثلاً مصيبت حضرت اباالفضل7 يا حضرت قاسم7.

از مصائب ديگري كه از اهميّت ويژه اي برخوردار بوده مصيبت دختر سه ساله ي حضرت اباعبدالله الحسين7، حضرت رقيّه ي مظلومه3 است.

از جمله دلائل اهميّت آن بحث اسارت آن نازدانه ي معظّمه است كه در مسير اسارت آن مظلومه اذيّت فراوان ديده و شكنجه هايي تحمّل نموده كه گفتن و شنيدن بعضي از آنها، از طاقت انسان خارج است. مثلاً بستن تمام افراد حتّي كودكان به طناب يا زنجير، زدن با تازيانه به آنها به خاطر سريع حركت كردن يا ساكت كردن آنها از گريه، زنداني كردن آنها در كوفه و جاي دادن آنها در خرابه ي شام به اضافه ي تمام مصائبي كه در شهر شام بر اهل بيت: وارد شده و ديگر جا دادن اين طفل در كنار سر بريده ي پدر بزرگوارشان و دفن شدن غريبانه آن دردانه در آن محلّ.

كتاب حاضر ششمين شماره از سلسله كتاب هاي ستاره هاي خونين است كه توسط مدّاح گرانقدر جناب آقاي حسين رفوگران تدوين و توسط امور فرهنگي مجتمع فاطميه اصفهان چاپ شده است.

اميد است خداوند توفيق خدمت به آستان مقدّس حضرت امام حسين7 را به همگان عنايت فرمايد و دنيا

و آخرت، آني و كمتر از آني ما را از آن ذوات مقدّسه جدا نفرمايد.

سيّد محمّد قائم فرد

امور فرهنگي مجتمع فاطميه ي اصفهان

ذيحجّه 1433 هجري قمري

اشاره به فرزندان امام حسين7

على بن عيسى اربلى صاحب كتاب كشف الغمه (كه اين كتاب را در سال 678 هجرى قمرى تأليف كرده است) به نقل از كمال الدّين گفته است كه امام حسين7 شش پسر و چهار دختر داشت، ولى او هنگام شمارش دخترها، سه نفر به نام هاى زينب، سكينه و فاطمه را نام مى برد و از چهارمى ذكرى به ميان نمى آورد. احتمال دارد كه چهارمين دختر، همين حضرت رقيّه3 بوده باشد.

علّامه ي حائرى در كتاب معالى السّبطين مى نويسد:

بعضى مانند محمّد بن طلحه ي شافعى و ديگران از علماى اهل تسنّن و شيعه مى نويسند: امام حسين7 داراى ده فرزند، شش پسر، و چهار دختر بوده است.

سپس مى نويسد: دختران ايشان عبارتند از سكينه، فاطمه ي صغرى، فاطمه ي كبرى، و رقيّه:.

تحقيقى كوتاه در رابطه با نام رقيّه3

كلمه ي رقيّه، در اصل از ارتقاء به معنى (صعود به طرف بالا و ترقّى) است. اين نام قبل از اسلام نيز وجود داشته، مثلاً نام يكى از دختران هاشم (جدّ دوّم پيامبر6) رقيّه بوده است، كه عمّه ي پدر رسول خدا6 رقيّه مى باشد .

نخستين كسى كه در اسلام، اين نام را داشت، يكى از دختران رسول خدا6 از حضرت خديجه3 است. پس از آن، يكى از دختران اميرالمؤمنين على7، نيز رقيّه3 نام داشت، كه به همسرى حضرت مسلم بن عقيل7 درآمد. در ميان دختران امامان ديگر نيز چند نفر اين نام را داشتند، از جمله يكى از دختران امام حسن مجتبى7 و دو نفر از دختران امام موسى كاظم7 كه به رقيّه و رقيّه ي صغرى خوانده مى شدند.

پدر و مادر حضرت رقيّه3

پدر حضرت رقيّه3:

پدر بزرگوار حضرت رقيّه3، حضرت امام حسين بن على8 هستند كه معروف تر از آن مي باشند كه نياز به توصيف و معرّفى داشته باشند و قلم از توصيف آن امام، عاجز و بيان، اَلكن است.

مادر حضرت رقيّه3:

در معالى السّبطين علّامه ي حائرى مى نويسد:

مادر حضرت رقيّه3، شاه زنان دختر يزجرد بود كه بنا بر اين قول حضرت رقيّه3 با امام سجّاد7 خواهر تنى مى باشند .

در كتب ديگر مادر آن حضرت را امّ اسحاق كه قبلاً همسر امام حسن7 بود و آن حضرت در وصيّت خود به برادرش امام حسين7 سفارش كرد كه با امّ اسحاق ازدواج كند و فضائل بسيارى را براى آن بانو برشمرد، نام مى برند .

شيخ مفيد در كتاب ارشاد مادر حضرت رقيّه3 را امّ اسحاق بنت طلحه معرّفى مى نمايد .

سنّ حضرت رقيّه3

سنّ مبارك حضرت رقيّه3 هنگام شهادت، طبق پاره اى از روايت ها سه سال و مطابق پاره اى ديگر چهار سال بود.

برخى نيز پنج سال و هفت سال نقل كرده اند. در كتاب وقايع الشّهور و الايام نوشته ي علّامه ي بيرجندى1 آمده است كه، دختر كوچك امام حسين7 در روز پنجم ماه صفرالمظفر سال 61 وفات كرد، چنان كه همين مطلب در كتاب رياض القدس نيز نقل شده است.

وداع حضرت امام حسين7 در عصر عاشورا

با اهل حرم

علّامه ي مجلسى1 در بحارالأنوار ذكر نموده كه چون امام مظلوم هفتاد و دو نفر از اصحاب خود را ديد كه روى زمين افتاده اند و بى كس و تنها مانده است، به جهت وداع متوجّه خيمه ها شد.

« وَ نَادَى يَا سُكَيْنَةُ وَ يَا رقيَّة وَ يَا عَاتِكَة وَ يَا زَيْنَبُ وَ يَا فاطِمَة، يَا أُمَّ كُلْثُومٍ عَلَيْكُنَّ مِنِّي السَّلام» .

اهل حرم را صدا زد: اى سكينه و اى رقيّه و اى عاتكه و اى زينب و اى فاطمه و اى امّ كلثوم، خداحافظ.

زنان و دختران و كنيزان چون اين صدا را شنيدند همگى از خيمه ها بيرون دويدند، و صدا به گريه و ناله بلند كردند. حضرت يك يك را سفارشى مى فرمود كه دلها را آتش مى زد، نگاه حسرتى به ايشان كرد و آه از دل سوخته خود كشيد... حضرت فرمود:

« وَ كَأنِّى بِكُمْ غَيْرَ بَعيدٍ كَالْعَبيدِ يَسُوقُونَكُمْ أمامَ الرِّكابِ وَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذَابِ، فَتَضارَخْنَ النِّساءُ فَسَكَّتهُنَّ».

اى خواهر، گويا مى بينم كه در اين نزديكى، شما را مثل بندگان و كنيزان اسير كرده، در جلو اسب ها مى دوانند و عذاب مى كنند، كه اهل حرم صدا به گريه و ناله بلند كردند، آن حضرت ايشان

را ساكت گردانيد و امر به شكيبايى نمود و سپس روانه ي ميدان شد.

وداع امام حسين7 در روز عاشورا

با حضرت رقيّه3

چنانكه نافع بن هلال گويد در ميان دو صف لشكر ايستاده نگاه مى كردم:

« فَرَأيْتُ صَغيرَةً بَاكِيَةً جَاءَتْ وَ اَخَذَتْ بِذَيْلِ أبيها فَقَالَتْ: يَا اَبَةِ اُنْظُرْ اِلَىَّ فَاِنِّى عَطْشانٌ».

ديدم دختر كوچكى آمد و دامن امام مظلوم را گرفت و عرض كرد: اى پدر! مرا درياب كه بسيار تشنه ام، آن حضرت نگاهى به صورت آن طفل كرده و گريسته و فرمودند: صبر كن اى نور ديده،

« اللهُ يُسْقيكَ فَاِنَّهُ وَكيلى».

خداوند تو را آب خواهد داد، همانا او وكيل من است.

دست او را گرفته و به خيمه برگردانيد. نافع بن هلال گويد: پرسيدم اين طفل كيست و چه نام دارد؟ شخصى گفت: دختر سه ساله ي حسين، رقيّه است .

حضرت رقيّه3 در شام عاشورا به ياد

لب تشنه ي پدر آب نخورد

عصر عاشورا كه دشمنان براى غارت به خيمه ها ريختند، در درون خيمه ها مجموعاً 23 كودك از اهل بيت: را يافتند.

به عمر سعد گزارش دادند كه اين 23 كودك، بر اثر شدّت تشنگى در خطر مرگ هستند. عمر سعد اجازه داد به آنها آب بدهند. وقتى كه نوبت به حضرت رقيّه3 رسيد آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوى قتلگاه حركت كرد. يكى از سپاهيان دشمن پرسيد: كجا مى روى؟

حضرت رقيّه3 فرمود: « بابايم تشنه بود، مى خواهم او را پيدا كنم و برايش آب ببرم». او گفت: آب را خودت بخور. پدرت را با لب تشنه شهيد كردند! حضرت رقيّه3 در حالى كه گريه مى كرد، فرمود: « پس من هم آب نمى آشامم» .

حضرت رقيّه3 كنار پيكر خونين پدر

در شام غريبان

در كتاب مبكى العيون آمده است:

در شام غريبان، حضرت زينب3 در زير خيمه ي نيم سوخته اي، اندكى خوابيد.

در عالم خواب مادرش حضرت فاطمه ي زهرا3 را ديد. عرض كرد: مادر جان! آيا از حال ما خبر دارى؟! حضرت فاطمه3 فرمود: تاب شنيدن ندارم. حضرت زينب3 عرض كرد: پس شكوه ام را به چه كسى بگويم؟ حضرت زهرا3 فرمود: « من خود هنگامى كه سر از بدن فرزندم حسين7 جدا مى كردند، حاضر بودم. اكنون برخيز و رقيّه3 را پيدا كن».

حضرت زينب3 برخاست. هر چه صدا زد، حضرت رقيّه3 را نيافت. با خواهرش امّ كلثوم3، در حالى كه گريه مى كردند و ناله سر مى دادند، از خيمه بيرون آمدند و به جستجو پرداختند تا اين كه نزديك قتلگاه صداى او را شنيدند. كنار بدن هاى پاره پاره، ديدند رقيّه3 خود را روى پيكر

مطهّر پدر افكنده و در حالى كه دست هايش را به سينه ي پدر چسبانيده است درد دل مى كند. حضرت زينب3 او را نوازش كرد. در اين وقت سكينه3 نيز آمد و با هم به خيمه بازگشتند. در مسير راه سكينه3 از رقيّه3 پرسيد: چگونه پيكر پدر را پيدا كردى؟ او پاسخ داد: « آن قدر پدر پدر كردم كه ناگاه صداى پدرم را شنيدم كه فرمود: بيا اينجا، من در اين جا هستم» .

خرابه ي شام

مجلس يزيد در قصرى بود بسيار مجلّل، كه به دستور معاويه ساخته شده بود، و در آن زمان طرز معمارى و ساختمان آن معروفيت خاصى داشت، و مورخين شرح مفصّلى از معمارى و تزيين و تشريفات آن نوشته اند و گفته شده: هنگامى كه معاويه خواست آن را بسازد منازل اطراف آن را از مالكين خريد، ولى پيره زنى كه خانه اى مخروبه در آن ناحيه داشت از فروش خانه خوددارى كرد. چون معاويه خواست با زور آن منزل را بگيرد، عمرو عاص و ديگر نزديكان، او را منع كردند كه اين كار را نكن تا مثل انوشيروان به عدالت مشهور شوى، كه براى ساختن ايوان مدائن عدالتش اجازه نداد كه صاحب خانه اى را ناراحت كند، و ايوان را به صورت ناقص ساخت.

معاويه از خانه ي پيرزن صرف نظر كرد و قصر را ساخت و آن خانه خرابه در كنارش به همان حالت باقى ماند .

خرابه ي شام، زندان اهل بيت سيّدالشّهداء:

در روايت مرحوم صدوق1 از آن خرابه، تعبير به محبس (زندان و بازداشتگاه) شده است، زيرا آنها در آنجا محصور بودند و اجازه نداشتند به جاى ديگر بروند. وى مى نويسد:

« إِنَّ يَزِيدَ لَعَنَهُ اللَّهُ أَمَرَ بِنِسَاءِ الْحُسَيْنِ: فحبس [فَحُبِسْنَ] مَعَ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ8 فِي مَحْبِسٍ لا يَكُنُّهُمْ مِنْ حَرٍّ وَ لا قَرٍّ حَتَّى تَقَشَّرَتْ وُجُوهُهُم» .

همانا يزيد دستور داد كه اهل بيت امام حسين: را همراه امام سجّاد7 در محلّى حبس كردند. آنها در آن جا نه از گرما در امان بودند و نه از سرما، تا آن كه بر اثر آن صورت هايشان پوست انداخت .

چون اولاد رسول و ذرارى فاطمه ي بتول3 را در خرابه ي شام منزل دادند،

آن غريبانِ ستمديده و آن اسيرانِ داغديده، صبح و شام براى جوانان شهيد خود در ناله و نوحه بودند. عصرها كه مى شد آن اطفال خردسال درب خرابه صف مى كشيدند، مى ديدند كه مردم شام خرّم و خوشحال هستند اطفال خود را گرفته آب و نان تهيه كرده به خانه هاى خود مى روند. آن طفلان خسته مانند مرغان پر شكسته دامن عمّه را مى گرفتند كه اى عمّه! مگر ما خانه نداريم؟ مگر بابا نداريم؟

مى فرمود: چرا نور ديدگان، خانه هاى شما در مدينه و باباى شما به سفر رفته است.

خواب ديدن حضرت رقيّه3 در خرابه ي شام

و شهادت آن حضرت

صاحب (مصباح الحرمين) مى نويسيد:

طفل سه ساله ي امام حسين7 شبى از شب ها پدر را در عالم رؤيا ديد و از ديدارش شاد گرديد و در ظلّ مرحمتش آرميد و فلكِ ستيزه جو، اين نوع استراحت را براى آن صغيره نتوانست ببيند. چون آن محترمه از خواب بيدار شد پدر خود را نديد. شروع به گريه كرد. هر چه اهل بيت: او را تسلّى دادند آرام نشد. سبب گريه از او پرسيدند، آن مظلومه در جواب فرمود:

« أيْنَ اَبِى ايتُونِى بِوَالِدِى وَ قُرَّةُ عَيْنِى».

پدر من كجاست؟ پدر و نور چشم مرا بياوريد.

پس آن مصيبت زدگان دانستند كه آن يتيمه پدر را در خواب ديده است، هر چند تسلّى دادند آرام نشد. خود اهل بيت نيز منتظر بهانه براى گريه بودند، لذا گريه سكوت شب را شكست. همه با آن صغيره هم آوازه شده مشغول گريه و زارى و ناله شدند. پس موهاى خود را پريشان نموده و سيلى بر صورت ها مى زدند و خاك خرابه را بر سر خود مى ريختند، و صداى گريه ي ايشان

چنان بلند گرديد كه به گوش يزيد پليد كافر رسيد.

قول طاهر بن عبدالله دمشقى

طاهر بن عبدالله دمشقى گويد: من نَديم يزيد ملعون بودم و اكثر شب ها براى او صحبت مى كردم و او را مشغول مى نمودم. شبى نزد آن ملعون بودم و قدرى هم از شب گذشته بود، پس به من گفت: اى طاهر! امشب وحشت بر من غالب است و قلبم در تپش افتاده و دلم از غصه و حزن پر شده، بسيار اندوه و غصّه دارم كه حالت نشستن و صحبت كردن ندارم. بيا سر من را در دامن گير و از افعال ناشايسته و گذشته من صحبت مكن. طاهر گويد: من سر نحس او را در دامن گرفتم. آن لعين به خواب رفت، و سر نورانى سيّدالشّهدا7 در آن وقت در طشت طلا در مقابل ما بود.

چون ساعتى گذشت ديدم كه ناله ي پردگيان حرم محترم امام حسين7 از خرابه بلند شد. آن لعين در خواب و من در اندوه بودم، كه اين چه ظلم و ستم بود كه يزيد به اولاد اميرالمؤمنين7 نمود؟! به طرف طشت نظر كرده ديدم كه از چشم هاى امام حسين7 اشك جارى شده است، تعجّب كردم! پس ديدم آن سر انور به قدر چهار ذراع گويا بلند شد و لب هاى مباركش به حركت آمده، آواز اندوهناك و ضعيفى از آن دهان معجز بيان بلند گرديد كه مى فرمود:

« اللَّهُمَّ هَؤُلاءِ اَوْلادنا و اَكْبَادنا وَ هَوُلاءِ اَصْحابنا».

خداوندا! اينان اولاد و جگر گوشه ي من و اينها اصحاب من هستند.

طاهر گويد: چون اين حال را از آن حضرت مشاهده كردم وحشت و دهشت بر من غلبه كرد. شروع به

گريه كردم. به بالاى عمارت يزيد آمدم كه خرابه در پشت آن عمارت بود، خيال مى كردم شايد يكى از اهل بيت رسول خدا6 فوت شده، كه مرگ او باعث اين همه ناله و ندبه شده است. وقتى بالاى قصر رسيدم ديدم تمامى اهل بيت اطهار: طفل صغيرى را در ميان گرفته اند و آن دختر، خاك بر سر مى ريزد و با ناله و فغان مى گويد:

« يَا عَمَّتِى وَ يَا اُخْت اَبِى اَيْنَ أبِى، أيْنَ أبِى».

اى عمّه! و اى خواهر پدر بزرگوار من، كجاست پدر من؟! كجاست پدر من؟!

آنها را صدا زدم و از ايشان پرسيدم كه چه پيش آمده كه باعث اين همه ناله و گريه شده است؟! گفتند: اى مرد، طفل صغير سيّدالشّهداء7 پدرش را در خواب ديده، و اينك بيدار شده و از ما پدر خود را مى خواهد، هر چه به وى تسلّى مى دهيم آرام نمى گيرد.

طاهر گويد: بعد از مشاهده ي اين احوال دردناك، پيش يزيد برگشتم. ديدم آن بدبخت بيدار شده به طرف آن سر (سر امام حسين7) نگاه مى كند و از كثرت وحشت و دهشت و خوف و خشيت، مانند برگ بيد بر خود مى لرزد. در آن اثنا سر اطهر آن مولا به طرف يزيد متوجّه شده و فرمود:

اى پسر معاويه! من در حقّ تو چه بدى كرده بودم كه تو با من اين ستم و ظلم را نمودى و اهل بيتم را در خرابه جا دادى؟

« ثُمَّ تَوَجَّهَ الرَّأسُ الشَّريف اِلَى اللهِ الْخَبير اللَّطيف وَ قَالَ: اَللَّهُمَّ انْتَقِمْ مِنْهُ بِمَا عامِلَ بِى وَ ظَلَمَنِى وَ اَهْلِى  وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ ».

سر مبارك و شريف آن حضرت

به سوى خداوند خبير و لطيف، توجّه نموده و عرض كرد: خداوندا! از يزيد به كيفر رفتارى كه با من كرده و به من و اهل بيت من ظلم نموده، انتقام بگير!

وقتى يزيد اين را شنيد بدنش به لرزه درآمد و نزديك بود كه بندهايش از يكديگر بگسلد. از من سبب گريه ي اهل بيت: را پرسيد و سر آن حضرت را به خرابه نزد آن صغيره فرستاد و گفت:

سر را نزد آن صغيره بگذاريد، باشد كه با ديدن آن تسلّى يابد.

ملازمان يزيد سر حضرت سيّدالشّهداء7 را برداشته به در خرابه آمدند. چون اهل بيت دانستند كه سر امام حسين7 را آورده اند، تماماً به استقبال آن سر شتافتند و سر امام حسين7 را از ايشان گرفته و اساس ماتم را از سر گرفتند. به ويژه، زينب كبرى3 كه پروانه وار به دور آن شمع محفل نبوّت مى گرديد. پس چون نظر آن صغيره بر سر مبارك افتاد پرسيد:

« مَا هَذَا الرَّأس؟»

اين سر كيست؟ گفتند:

« هَذَا رَأسُ اَبيك».

اين سر مبارك پدر توست.

پس آن مظلومه آن سر مبارك را از طشت برداشت و در بر گرفت و شروع به گريستن نمود و گفت: پدر جان، كاش من فداى تو مى شدم، كاش قبل از امروز كور و نابينا بودم، و كاش مى مردم و در زير خاك مى بودم و نمى ديدم محاسن مبارك تو به خون خضاب شده است. پس اين مظلومه لب هاي خود را بر لب هاي پدر بزرگوار خود گذاشت و آن قدر گريست كه بيهوش شد. چون اهل بيت: آن صغيره را حركت دادند، ديدند كه روح مقدسش از دنيا مفارقت كرده و در آشيان قدس در

كنار جدّه اش حضرت فاطمه3 آرميده است. چون آن بى كسان اين وضع را ديدند، صدا به گريه و زارى بلند كردند، و عزاى غم و زارى را تجديد نمودند. آن دخترى كه در خرابه ي شام از دنيا رحلت فرموده، شايد اسم شريفش رقيّه بوده و از صباياى حضرت سيّدالشّهداء7 بوده چون مزارى كه در خرابه ي شام است منسوب به اين مخدّره و معروف به مزار حضرت رقيّه3 است .

در منتخب آمده است كه حضرت رقيّه3 پدرش را مخاطب قرار داده و مى فرمود:

« يا اَبَتاهُ مَنْ ذَاالذَّى خَضَبَكَ بِدِمائِكَ».

پدر جان! كى صورت منورت را غرق خون ساخته؟

« يا اَبَتاهُ مَنْ ذَا الَّذى قَطَعَ وَريدَيْكَ».

پدر جان! چه كسى رگهاى گردنت را بريده است؟

« يا اَبَتاهُ مَنِ الَّذى اَيْتَمَنى عَلى صِغَرِ سِنّى»؟

پدر جان! كدام ظالم مرا در كودكى يتيم كرده است؟

« يا اَبَتاهُ مَنْ لِلْيَتيمَةِ حتّى تَكْبُرَ».

پدر جان! چه كسى متكفّل يتيمه ات مى شود تا بزرگ شود؟

« يا اَبَتاهُ مَنْ لِلنِّساءِ الْحاسِراتِ».

پدر جان! چه كسى به فرياد اين زنان سر برهنه مى رسد؟

« يا اَبَتاهُ مَنْ لِلأَرامِلِ الْمُسَبَّياتِ».

پدر جان! چه كسى داد رسى از اين زنان بيوه و اسير مى كند؟

« يا اَبَتاهُ مَنْ لِلْعُيُونِ الْباكِياتِ».

پدر جان! چه كسى نظر مرحمتى به سوى اين چشم هاى ما كه شب و روز در فراق تو گريان است، مى كند؟

« يا اَبَتاهُ مَنْ لِلضَّايِعاتِ الْغَريباتِ».

پدر جان! چه كسى متوجّه اين زنان بى صاحبِ غريب خواهد شد؟

« يا اَبَتاهُ مَنْ لِلشُّعُورِ الْمَنْشُوراتِ».

پدر جان! چه كسى از براى اين موهاى پريشان خواهد بود؟

« يا اَبَتاهُ مَنْ بَعْدَكَ؟ واخَيْبَتاهُ».

پدر جان! بعد از تو داد از نااميدى!

« يا اَبَتاهُ مَنْ بَعْدَكَ واغُرْبَتاهُ».

پدر جان!

بعد از تو داد از غريبى و بى كسى!

« يا اَبَتاهُ لَيْتَنى كُنْتُ لَكَ الْفِداءُ».

پدر جان! كاش من فداى تو مى شدم.

« يا اَبَتاهُ لَيْتَنى كُنْتُ قَبْلَ هذَا الْيَوْمِ عَمْياءُ».

پدر جان! كاش من پيش از اين روز كور شده بودم، و تو را به اين حال نمى ديدم.

« يا اَبَتاهُ لَيْتَنى وَسَدْتُ الثَّرى وَ لا اَرى شَيْبُكَ مُخَضَّباً بِالدِّماءِ».

پدر جان! كاش مرا در زير خاك پنهان كرده بودند و نمى ديدم كه محاسن مباركت به خون خضاب شده باشد.

آن معصومه نوحه مى كرد و اشك مى ريخت تا آن كه نفس او به شماره افتاد و گريه راه گلويش را گرفت، مثل مرغ سر كنده، گاهى سر را به طرف راست مى نهاد و مى بوسيد و بر سر مى زد، و زمانى به چپ مى گذارد و مى بوسيد... پس آن ناز دانه لب بر لب پدر نهاد، زمان طويلى از سخن افتاد.

« فَنَادىَ الرَّأْسُ بِنْتَهُ، إلَىَّ إلَىَّ، هَلُمِّى فَأنَا لَكِ بِالْإنْتِظَارِ فَغُشِىَ عَلَيْهَا غَشْوَةً لَمْ تُفِقْ بَعْدَها، فَلَمَّا حَرَّكُوها فاِذا هِىَ قَدْ فارَقَتْ رُوحُهَا الدُّنْيا».

آن رأس شريف دختر را صدا كرد كه به سوى من بيا، من منتظرت هستم، او غش كرد و ديگر به هوش نيامد، چون او را حركت دادند متوجه شدند كه روح شريفش از بدن مفارقت كرده و به خدمت پدر شتافته است .

راوى گويد: وقتى كه خواستند نعش آن يتيم را از خاك خرابه بردارند علم هاى سياه بر پا كرده بودند و مردان و زنان شامى همه جمع شده گريه و ناله مى كردند و سنگ بر سر و سينه مى زدند. او را غسل دادند و كفن نمودند و بر او نماز گزاردند و دفن نمودند، كه

الآن قبر ايشان معلوم و مشهور است .

زن غساله با تخته و آب و چراغ وارد شده، پيراهن از تن طفل بيرون آورد، همين كه ديد بدن نازنين او سياه و مجروح است، با دو دست بر سر خود زد!

گفتند: چرا خود را مى زنى؟ گفت: مادر اين طفل (يا بزرگ اسيران) كيست؟ تا بگويد اين بچه به چه مرضى از دنيا رفته است؟ چرا بدنش كبود است؟

بانوان با چشم اشكبار گفتند: او مرضى نداشت، اينها جاى كعب نيزه و تازيانه است .

گفتگوى زن غسّاله با حضرت زينب كبرى3

در نقل ديگر چنين آمده است:

هنگامى كه زن غسّاله، بدن حضرت رقيّه3 را غسل مى داد، ناگاه دست از غسل كشيد و گفت: سرپرست اين اسيران كيست؟

حضرت زينب3 فرمود: چه مى خواهى؟

غسّاله گفت: اين دخترك به چه بيمارى مبتلا بوده كه بدنش كبود است؟

حضرت زينب3 در پاسخ فرمود: « اى زن، او بيمار نبود، اين كبودي ها آثار تازيانه ها و ضربه هاى دشمنان است» .

سر مقدّس امام حسين7

با دخترش حضرت رقيّه3 سخن مى گويد

در كتاب بحر الغرائب، جلد دوّم، قريب به اين مضامين مى نويسد:

حارث كه يكى از لشكريان يزيد بود گفت: يزيد دستور داد سه روز اهل بيت: را در پشت دروازه ي شام نگاه دارند تا چراغانى شهر شام كامل شود.

حارث مى گويد: شب اوّل من به شكل خواب بودم، ديدم دخترى كوچك بلند شد و نگاهى كرد. ديد لشگر از خستگى راه خوابيده اند و كسى بيدار نيست، امّا فوراً از ترسش باز نشست و باز بلند شد و چند قدم آمد به طرف سر امام حسين7 كه بر درختى نزديك خرابه، دم دروازه ي شام آويزان بود. آرى، به طرف آن درخت و سر مقدّس آمد و از ترس برگشت، تا چند مرتبه. آخر الامر زير درخت ايستاد و به سر بابايش نگاه كرد و كلماتى فرمود و اشك ريخت. سپس ديدم سر مقدّس امام حسين7 پايين آمد و در مقابل نازدانه قرار گرفت و رقيّه3 گفت:

« اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا اَبَتاهُ وامُصيبَتاهُ بَعْدَ فِراقِكَ وَاغُرْبَتاهُ بَعْدَ شَهادَتِك».

بعد ديدم سر مقدس با زبان فصيح فرمود: اى دختر من، مصيبت تو و زجر و تازيانه و روى خار مغيلان دويدن تو تمام شد، و اسيريت به پايان رسيد. اى نور ديده،

چند شب ديگر به نزد ما خواهى آمد آن چه بر شما وارد شده صبر كن كه جزا و مزد او شفاعت را در بر دارد.

حارث مى گويد: من خانه ام نزديك خرابه ي شام بود، از اين كه حضرت به او فرموده بود نزد ما خواهى آمد منتظر بودم كى از دنيا مى رود، تا يك شبى شنيدم صداى ناله و فرياد از ميان خرابه بلند است، پرسيدم چه خبر است؟ گفتند: حضرت رقيّه3 از دنيا رفته است .

بى قرارى حضرت امّ كلثوم3

در شب دفن حضرت رقيّه3

در شب دفن آن دختر مظلومه ي اهل بيت:، جناب امّ كلثوم3 را ديدند كه قرار و آرام ندارد و با ناله و ندبه به دور خرابه مى گردد و هر چه تسلّى مى دهند آرام نمى يابد. از علّت اين بى قرارى پرسيدند، گفت:

شب گذشته اين مظلومه در آغوش من بود، چون بيدار شدم ديدم كه به شدت گريه مى كند و آرام نمى گيرد، از سببش پرسيدم؟

گفت: عمّه جان، آيا در اين شهر مانند من كسى يتيم و اسير و در به در مى باشد؟ عمّه جان، مگر اينها ما را مسلمان نمى دانند، به چه جهت آب و نان را از ما مضايقه مى نمايند و طعام به ما يتيمان نمى دهند؟! اين مصيبت مرا به گريه آورده و طاقت خوابيدن ندارم.

***

ز خانه ه_ا همه ب_وي طع__ام مي آمد

ولي به جان تو عمّه گرسنه خوابيدم

***

بدرقه ي اهل بيت: از شام به سمت مدينه

زنان شام ازدحام كردند و در حالى كه سياه پوش شده بودند براى بدرقه ي اهل بيت از خانه ها بيرون آمدند.

صداى ناله و گريه ي آنها از هر سو شنيده مى شد و با

كمال شرمندگى با اهل بيت وداع نمودند، و تا كاروان اهل بيت: پيدا بود، مردم شام گريه مى كردند .

زينب كبرى3 از اين فرصت استفاده هاى بسيار كرد. از جمله اين كه هنگام وداع، ناگاه سر از هودج بيرون آورد و خطاب به مردم اشاره فرمود: اى اهل شام! از ما در اين خرابه امانتى مانده است، جان شما و جان اين امانت، هرگاه كنار قبرش برويد (او در اين ديار غريب است) آبى بر سر مزارش بپاشيد و چراغى در كنار قبرش روشن كنيد .

تعمير قبر حضرت رقيّه خاتون3

عالم بزرگوار مرحوم ملّا محمّد هاشم خراسانى1 مى نويسد: عالم جليل شيخ محمّد علي شامى كه از جمله علماء نجف اشرف مى باشد به حقير فرمود:

جَدّ اُمّىِ من جناب آقا سيّد ابراهيم دمشقى كه نسبش به سيّد مرتضى علم الهدى منتهى مى شد، و سن شريفش بيش از 90 سال بود، سه دختر داشت و اولاد پسر نداشت. شبى دختر بزرگ ايشان، حضرت رقيّه3 دختر امام حسين7 را در خواب ديد كه فرمودند:

به پدرت بگو به والى بگويد: ميان لحد و جسد من آب افتاده، و بدن من در اذيت است، بيايد قبر و لحد مرا تعمير كند.

دختر به سيّد عرض كرد، ولى سيّد از ترس اهل تسنن، به خواب اعتنا ننمود.

شب دوّم دختر وسطى سيّد همين خواب را ديد و به پدر گفت، ترتيب اثرى نداد.

شب سوّم دختر كوچك سيّد همين خواب را ديد و به پدر گفت، باز ترتيب اثري نداد.

شب چهارم خود سيّد حضرت رقيّه3 را در خواب ديد كه به طريق عتاب فرمودند: چرا والى را خبر نكردى؟

سيّد بيدار شد، صبح نزد والى شام رفت و خوابش را

گفت. والى به علماء و صلحاء شام از شيعه و سنّى امر كرد كه غسل كنند و لباس هاى پاكيزه بپوشند، به دست هر كس قفل درب حرم مطهّر باز شد همان كس برود و قبر مقدّس او را نبش كند، جسد را بيرون آورد تا قبر را تعمير كنند.

صلحاء و بزرگان از شيعه و سنّى در كمال آداب غسل كردند و لباس پاكيزه پوشيدند، قفل به دست هيچ كس باز نشد، مگر به دست مرحوم سيّد، و چون ميان حرم آمدند كلنگ هيچ كدام بر زمين اثر نكرد، مگر به دست سيّد ابراهيم.

حرم را خلوت كردند، لحد را شكافتند، ديدند بدن نازنين مخدره ميان لحد و كفن صحيح و سالم است، لكن آب زيادى ميان لحد جمع شده است. سيّد بدن شريف را از ميان لحد بيرون آورد و بر زانوى خود نهاد، و سه روز بدين گونه بالاى زانوى خود نگه داشت و گريه مى كرد تا اين كه قبر آن بى بى را تعمير كردند. وقت نماز كه مى شد سيّد بدن مخدّره را بر روى چيز پاكيزه اي مى گذاشت. بعد از فراغ از نماز برمى داشت و بر زانو مى نهاد، تا اين كه از تعمير قبر و لحد فارغ شدند، سيّد بدن را دفن كرد. و از معجزه ي اين مخدّره اين كه، سيّد در اين سه روز احتياج به غذا و آب و تجديد وضو پيدا نكرد. و چون خواست بدن را دفن كند دعا كرد كه خداوند پسرى به او عطاء فرمايد. دعاى سيّد به اجابت رسيد و در سن پيرى خداوند پسرى به او لطف فرمود، نام او را سيّد مصطفى گذاشت.

آنگاه والى واقعه را به سلطان عبدالحميد عثمانى نوشت، او هم توليت زينبيه و مرقد شريف حضرت رقيّه و امّ كلثوم و سكينه: را به او واگذار نمود.

اين قضيّه در حدود سال 1280 قمري بوده است .

در معالى اين قضيّه را مجملاً نقل كرده و در آخر اضافه فرموده است:

« فَنَزَلَ فِى قَبْرِهَا وَ وَضَعَ عَلَيْهَا ثَوْباً لَفَّهَا فيهِ وَ أخْرَجَهَا، فَاِذَا هِىَ بِنْتُ صَغيرةٌ دُونَ الْبُلُوغِ وَ كانَ مَتْنُهَا مَجْرُوحَةٌ فِى كَثْرَةِ الضَّرْبِ».

آن سيّد جليل وارد قبر شد و پارچه اى بر او پيچيد و او را خارج نمود، دختر كوچكى بود كه هنوز به سن بلوغ نرسيده، و پشت شريفش از زيادى ضرب مجروح بود .

اشعار مربوط به حضرت رقي_ّه خاتون 3

عمّه جان، بگذار گريم زار زار عمّه جان، كو منزل و كاشانه ام

من چرا ساكن در اين ويرانه ام

آشنايانم همه رفتند و من

ميهمان بر سفره ي بيگانه ام

عمّه جان، بگذار گريم زار زار

چون كه ديگر پر شده پيمانه ام

شمع، مى ريزد گهر در پاى من

چون كه داند كودكى دردانه ام

عقل، مى گويد به من آرام گير

او نداند عاشقى ديوانه ام

دست از جانم بدار اى غمگسار

من چراغ عشق را پروانه ام

بگذر از من اى صبا حالم مپرس

فارغ از جان، در غم جانانه ام

بس كه بى تاب از پريشانى شدم

زلف، سنگينى كند بر شانه ام

من گرفتارم به زلف و خال او

من اسير آن كمند و دانه ام

خانمانم رفته بر باد اى عدو

كم كن آزار دل طفلانه ام

كى توانم رفت از كويش (حسان)

من نمك پرورده ي اين خانه ام

حسان چايچيان

اشكى بر تربت رقيّه3 من رقيّه دختر ناكام شاه كربلايم

بلبل شيرين زبان گلشن آل عبايم

ميوه ي باغ رسولم، پاره ي قلب بتولم

دست پرورد حسينم، نور چشم مصطفايم

كعبه ي صاحبدلانم، قبله ي اهل نيازم

مستمندان را پناهم، دردمندان را دوايم

من يتيمم، من اسيرم، كودكى شوريده حالم

طايرى بشكسته بالم، رهروى آزرده پايم

زهره ي ايوان عصمت، ميوه ي بستان رحمت

منبع فيض و عنايت، مطلع نور خدايم

گلبنى از شاخسار قدس و تقوى و فضيلت

كوكبى از آسمان عفت و شرم و حيايم

شعله بر دامان خاك افكنده آه آتشينم

لرزه بر اركان عرش افتاده از شور و نوايم

گر چه در اين شام ويران گشته ام چون گنج پنهان

دستگير مردم افتاده پاى بينوايم

من گلابم بوى گل جوييد از من ز آن كه آيد

بوى دلجوى حسين از خاك پاك با صفايم

اى (رسا) از آستانش هر چه خواهى آرزو كن

عاجز از اوصاف اين گل مانده طبع نارسايم

مرحوم قاسم رسا

گمشده پيدا شده عمّه بيا عقده ي دل وا شده

عمّه بيا گمشده پيدا شده

روز فراق عمّه به سر آمده

نخل اميد عمّه به بر آمده

طاير اقبال ز در آمده

باب من عمّه ز سفر آمده

عمّه بيا عقده ي دل وا شده

عمّه بيا گمشده پيدا شده

پشت سر باب شدم رهسپر

پاى پياده، من خونين جگر

تا بكشد دست نوازش به سر

آمده دنبال من اينك، به سر

عمّه بيا عقده ي دل وا شده

عمّه بيا گمشده پيدا شده

عمّه نيارم دل بابا به درد

اشك نريزم، مكشم آه سرد

بيند اگر حال من از روى زرد

خصم، نگويم به من عمّه چه كرد

عمّه بيا عقده ي دل وا شده

عمّه بيا گمشده پيدا شده

عمّه زند طعنه خرابه، به طور

خيزد ازين سر بنگر موج نور

چشم بد از محفل ما عمّه دور

عمّه خرابه شده بزم حضور

عمّه بيا عقده ي دل وا شده

عمّه بيا گمشده پيدا شده قطره ي اشك، عمّه چو دريا شده

غنچه ي غم، عمّه شكوفا شده

بزم وصال، عمّه مهيا شده

وه كه چه تعبير ز رؤيا شده!

عمّه بيا عقده ي دل وا شده

عمّه بيا گمشده پيدا شده

گوشم اگر پاره شد اى عمّه جان

عمّه، به بابا ندهم من نشان

پرسد اگر عمّه، ز معجر، چه سان

گو بكنم درد دل خود بيان؟

عمّه بيا عقده ي دل وا شده

عمّه بيا گمشده پيدا شده

عمّه، به بابا شده ام ميزبان

آمده بابا بر من ميهمان

نيست به كف تحفه بجز نقد جان

تا بكنم پيشكش اش عمّه جان

عمّه بيا عقده ي دل وا شده

عمّه بيا گمشده پيدا شده

بس كه دويدم ز پى قافله

پاى من عمّه شده پر آبله

عمّه، به بابا نكنم من گله

كآمدم اين ره همه بى راحله

عمّه بيا عقده ي دل وا شده

عمّه بيا گمشده پيدا شده

بود مرا عمّه به دل آرزو

تا كه غمم شرح دهم مو به مو

ريخته مِي عمّه، شكسته سَبُو

باز نگردد دگر آبم به جو

عمّه

بيا عقده ي دل وا شده

عمّه بيا گمشده پيدا شده

كرد تهى دل چو غزال حرم

لب ز سخن بست غزل خوان غم

دست قضا نقش دگر زد رقم

شام، به شومى، شد از آن متهم

عمّه بيا عقده ي دل وا شده

عمّه بيا گمشده پيدا شده

جان خود او در ره جانان بداد

خود به سويى، سر سوى ديگر فتاد

آه كشيد عمّه - چو ديد - از نهاد

گنج خود او كنج خرابه نهاد

عمّه بيا عقده ي دل وا شده

عمّه بيا گمشده پيدا شده

زبان حال حضرت رقيّه3 زائرين قبر من، اين شام عبرت خانه است

مدفنم آباد و قصر دشمنم ويرانه است

دخترى بودم سه ساله دستگير و بى پدر

مرغ بى بال و پرى را اين قفس كاشانه است

بود او مردى ستمگر، صاحب قدرت، يزيد

فخر مى كرد او كه مستم در كفم پيمانه است

داشت او كاخى مجلل، دستگاهى با شكوه

خود چو مردى كز غرور منصبش ديوانه است

داشتم من بسترى از خاك و بالينى ز خشت

همچو مرغى كو بسا، محروم ز آب و دانه است

تكيه مى زد او به تخت سلطنت با كر و فر

اين تكبر ظالمان را عادت روزانه است

من به ديوار خرابه مى نهادم روى خود

آن سبب شد رو سپيدم شهرتم شاهانه است

بر تن رنجور من شد كهنه پيراهن كفن

پر شكسته بلبلى را اين خرابه لانه است

محو شد آثار او تابنده شد آثار من

ذلت او عزت من هر دو جاويدانه است

(كهنموئى) چشم عبرت باز كن بيدار شو

هر كه از اسرار حق آگه نشد بيگانه است كهنمويي

زبان حال حضرت رقيّه3 صبا به پير خرابات از خرابه ي شام

ببر ز كودك زار اين جگر گداز پيام

كه اى پدر ز من زار هيچ آگاهى

كه روز من شب تار است و صبح روشن شام

به سرپرستى ما سنگ آيد از چپ و راست

به دلنوازى ماها ز پيش و پس دشنام

نه روز از ستم دشمنان تنى راحت

نه شب ز داغ دل آرامها دلى آرام

به كودكان پدر كشته مادر گيتى

همى ز خون جگر مى دهد شراب و طعام

چراغ مجلس ما شمع آه بيوه زنان

انيس و مونس ما ناله ي دل ايتام

فلك خراب شود كاين خرابه ي بى سقف

چه كرده با تن اين كودكان گل اندام

دريغ و درد كز آغوش ناز افتادم

بروى خاك مذلت بزير بند لئام

بپاى خار مغيلان بدست بند ستم

ز فرق تا قدم از تازيانه نيلى فام

بروى

دست تو دستان خوشنوا بودم

كنون چو قمرى شوريده ام ميانه ي دام

بدامن تو چو طوطى شكر شكن بودم

بريخت زاغ و زغن زهر تلخم اندركام

مرا كه حال ز آغاز كودكى اين است

خداى داند و بس تا چه باشدم انجام

هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود

براى غمزدگان صبح عيد مردم شام بناله ي شررانگيز، بانوان حجاز

بنغمه ي دف و نى، شاميان خون آشام

سر تو بر سر نى شمع و ما چو پروانه

بسوز و ساز ز ناسازگارى ايام

شدند پردگيان تو شهره ي هر شهر

دريغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام

سر برهنه بپا ايستاده سرور دين

يزيد و تخت زر و سفره ي قمار و مدام

ز گفتگوى ليت بگذرم كه جان بلب است

كِراست تاب شنيدن، كِرا مجال كلام مرحوم كمپانى

در حوادث شام و مصيبت جگر گوشه ي امام8 بود از مظهر حق دختركى در اسرا

موكنان مويه كنان جامه دران نوحه سرا

قامت از بار يتيمى شده يكباره دو تا

وز غم در بدرى گرد بسر خار بپا

بر دل آشوبى و در خون جگرى يار همه

صبح چهرش ز صفا شمع شب تار همه

هر دم از مهر پدر روى به ديوار گريست

در و ديوار هم از آن مه خونبار گريست

ام كلثوم پى تسليتش زار گريست

زينب از ديدن اين هر دو به يكبار گريست

دايم از گريه اش اندر اسرا ولوله بود

بدتر از اين همه در گردن او سلسله بود

خفت يكشب بصد اندوه بويرانه ي شام

خواب بربودش از آن بى سر و بن خانه ي شام

آسمان گفت زهى همت مردانه ي شام

كامشب اين دخترك آسوده به كاشانه ي شام

غافل از اين كه بدامان پدر در سخن است

ساعتى ديگر از او تازه عزاى كهن است

ديد در خواب كه جا كرده در آغوش پدر

گويدش اى تو قرار دل پر جوش

پدر

چند نالى كه نه اى هيچ فراموش پدر

نيست خالى ز تو يك لحظه بَر و دوش پدر

اين قدر جامه ات از فرقت من چاك مزن

آتش اندر دلم از ديده ي نمناك مزن گفت اى كز غم هجر تو بزندان بودم

همه گر مرحله پيماى بيابان بودم

« آمدى وه كه چه مشتاق و پريشان بودم»

« تا برفتى ز برم صورت بيجان بودم»

جگرم را ز عطش خسته و تفتيده نگر

گردنم را ز رسن رنجه و سائيده نگر

صورتم نيلى از سيلى اعداست هنوز

اثر كعب نيم ظاهر از اعضاست هنوز

زِينِ عُباد بزنجير غم افزاست هنوز

امّ ليلى پى فرزند دلاراست هنوز

« همچو فرهاد بود كوهكنى پيشه ي ما»

« سنگ ما سينه ي ما ناخن ما تيشه ي ما»

ولى از بخت فرو خفته فرا جست زخواب

ديد بر خشت سر خويش، نه بر دامن باب

گفت كو آن كه زدود از دل و جانم تب و تاب

ز چه ننموده درنگ و ز چه فرموده شتاب

گر چه از ديده دُر اشك همى سفتم من

ليك جز درد دل خويش نمى گفتم من

بكجا رفت پدر از بر غمگين دل من

او كه آگاه شد از حال من و منزل من

مگر آزرد ورا صحبت ناقابل من

يا كه افسرده شد از تيرگى محفل من

اين همه خوارى ما بى گل رخسارش بود

او كه مى رفت به ما از چه سر و كارش بود

اهل بيتى كه بُد از خواب نهفته غمشان

باز آهوى حرم داد ز رامش رمشان

تازه گرديد از آن قصه كهن ماتمشان

چرخ، لرزنده شد از ناله ي زير و بمشان

سبك از خواب گران جست سر شوم يزيد

گفت باز اين اسرا را چه ستم گشته مزيد

خادمى داد جوابش كه يتيمى ز حسين

ديده در خواب پدر، وزگهر آموده دو عين

گفت برخيز بطشت زر و سرپوش لجين

سر سردار سران را بنهش بين

يدين

مگرش كشته ندانسته نمويد چندين

من بخوابم خوش و او باب نجويد چندين

خادم اينسان چو نهادش سر و سرپوش به پيش

گفت كى خواست غذا آن كه ندارد سر خويش

زينبش گفت كه اى راحت مجموع و پريش

نى غذا بلكه ترا هست دواى دل ريش

او چو سرپوش نمود از زبر طشت بلند

سر پر خون پدر ديد و بيفتاد نژند

گفت آوخ كه اميدم همه ره يافت به بيم

اى پدر خود كه بدين كودكيم كرده يتيم

اين چه حالست كه يكباره دلم گشت دو نيم

بچه رو بر سر دور است دگر عرش عظيم

كاشكى پيشتر از ديدن تو كور شدم

كاشكى زنده ز احوال تو در گور شدم

كه بريده است بشمشير رگ گردن تو

كه جدا كرده منور سر تو از تن تو

كه به خون كرده تر آن خط به از سوسن تو

كه زده چوب به لبهاى ز دُرّ مخزن تو

كه به خاكستر از آئينه ي تو رنگ زده

كه به پيشانى نورانى تو سنگ زده

بود سرگرم سر شاه كه شد سرد تنش

جان ز انبوهى غم كرد فرار از بدنش

نعره ي آل على شد چو بلند از حزنش

رفت اشارت ز يزيد از پى غسل و كفنش

چشم تاج الشعرا در غم او جيحون شد

زان غريبى كه بلا غسل و كفن مدفون شد

جيحون يزدى

غنچه ي نشكفته من غنچه ي نشكفته ي بستان حسينم

من نوگل پر پر به گلستان حسينم پژمرده گلى، ريخته از گلبن زهرا

من طفل نوآموز دبستان حسينم من كودك معصومم و مظلوم، رقيّه

از جسم حسينم من و از جان حسينم يك آه جگر سوز، ز سوز دل زينب

يك قطره ي اشك از سر مژگان حسينم من گنج نهان در دل ويرانه ي شامم

من شمع شب افروز شبستان حسينم آنشب، كه

به ديدار من آمد به خرابه

وقتى پدرم ديد پريشان حسينم همراه سر خويش، مرا پاى بپا برد

تا جنّت فردوس، بدامان حسينم جان بر سر سوداى غمش دادم و، شادم

كامروز حسين از من و من زان حسينم قربانى حق شد پدرم شاه شهيدان

فخر من از آنست كه قربان حسينم روشن كن اين شام سياهم كه شعاعى

از روى چو خورشيد درختان حسينم بر پادشهان فخر از آن كرد (رياضى)

كز لطف خدا بنده ي احسان حسينم مرحوم سيّد محمّدعلي رياضى يزدى

ديدن طفلان بابا خرابه، ديدن طفلان خوش آمدى

امشب به سركشى يتيمان خوش آمدى

هجرت ربوده بود ز كف صبر و طاقتم

بر لب رسانده بود مرا جان خوش آمدى

بر مهر و ماه فخر كنم حاليا ز شوق

اى ماه من به گوشه ويران خوش آمدى

ناموس وحى گوشه ويران مكان گرفت

مهمان ما خرابه نشينان خوش آمدى

من ميهمان عمّه تو مهمان دخترى

مهمان براى ديدن مهمان خوش آمدى

مهمان كسى شنيده نهد خشت زير سر

اى شمع من به كنج شبستان خوش آمدى

جسمت كجاست اى گل گلزار مصطفى

با سر براى ديدن طفلان خوش آمدى

فرشى خرابه نيست اگر غير بوريا

منّت نهاده بر روى چشمان خوش آمدى

لبهاى نازنين تو زد بوسه مصطفى

بابا بزير چوب خزيران خوش آمدى

من را پدر به دامن خود پرورانده اى

برگو به روى خار مغيلان خوش آمدى

(علامه) سوخت قلب محبان دوباره گوى

بابا خرابه، ديدن طفلان خوش آمدى مرحوم علامه

خرابه ي شام آن شب فضاى شام پر از ابر تيره بود

چشمى به چشم چشمه ايثار خيره بود

آن شب عروس حجله شب التهاب داشت

مرغ سحر ترانه ي تعبير خواب داشت

آن شب خرابه از تب محنت خراب بود

فرمانرواى دوزخيان مست خواب بود

آن شب شفق به دست شقايق پياله داد

در شهر داغ درس صبورى به لاله داد

آن شب طلوع فجر به ماتم نشسته بود

دل را به تار گيسوى دلدار بسته بود

آن شب گل اميد اسارت جوانه زد

آتش ز باغ سبز ولايت زبانه زد

آن شب ز ناى خسته ي طفل سه ساله اى

بر گوش مى رسيد غم انگيز ناله اى

مى گفت و مى گريست كه اى شمع دل فروز

پروانه ام در آتش عشقت مرا بسوز

اى داده تشنه سر به ره حق خوش آمدى

بابا تويى حقيقت مطلق خوش آمدي

بابا بگو به دختر خود پيكرت كجاست

از پيكرت بگو به چه عنوان سرت جداست

خواهم من از تو معذرت اى مير سرفراز

از اين كه

نامدم سر راهت به پيشواز

بابا مرا ببخش و گذر از گناه من

چون پاى پر ز آبله شد سد راه من

بنشين كه عمّه را ز حضورت خبر كنم

نخل اميد در دل او بارور كنم عمّه بيا كه هستى من از در آمده

باباى من به ديدن من با سر آمده

عمّه بيا كه آمده از ره برادرت

آن نازنين برادر با جان برابرت

باباى من به دامن من سر گذاشته

فكرم قدم به خانه ي باور گذاشته

عمّه بيا كه كوكب اقبالم آمده

باباى سر بريده به دنبالم آمده مرحوم ژوليده نيشابورى

حضرت رقيّه3 در خرابه عمّه بيا كه ميهمان بهر تو از در آمده

اگر كه پاى آمدن نداشت با سر آمده

به من نويد مى دهد نگاه غمگنانه اش

كه با سر بريده اش در بر خواهر آمده

نويد مى دهد به من به نقد بوسه اى پدر

كه از براى بردن سه ساله دختر آمده

عمّه مرا حلال كن ناله دگر نمى كنم

كه بهر دلنوازى رقيّه دلبر آمده

عمّه دگر ز چشم من سر شك غم نمى چكد

كه نور چشم من كنون به ديده ي تَر آمده

ز سيلى عدو دگر سرخ رخم نمى شود

كه بهر بردنم پدر ز نزد مادر آمده

به تازيانه ام دگر خصم مرا نمى زند

كه عمر درد و رنج من در اين جهان سرآمده

لب به لبش نهاده ام كه جان نثار او كنم

كه او به نقد بوسه اى بريده حنجر آمده مرحوم ژوليده نيشابورى

زبان حال حضرت رقيّه3 شيعيان شرح شب تار مرا گوش كنيد

قصّه ي ديده ي خونبار مرا گوش كنيد

مو به مو راز دل زار مرا گوش كنيد

داستان من و دلدار مرا گوش كنيد

تا بدانيد چرا خسته و بيمار شدم

اين چنين در كف اغيار گرفتار شدم

روزگارى به سر دوش پدر جايم بود

ساحت كاخ شرف منزل و ماوايم بود

ديده ي مام و پدر محو تماشايم بود

ماه شرمنده ز رخسار دل آرايم بود

حال در گوشه ي ويرانه بود منزل من

خون دل گشته ز بى تابى دل، حاصل من

يك شبى ناله ز هجران پدر سر كردم

دامن خويش ز خوناب جگر تر كردم

صحبت باب بر عمّه مكرر كردم

گفت بابت به سفر رفته و باور كردم

تا سر غرفه به خونش به طبق من ديدم

من از اين واقعه چون بيد به خود لرزيدم

گفتم اي جان پدر من به فداى سر تو

اى سر غرقه به خون، گو چه شده پيكر تو

كاش مى مرد نمى ديد تو را دختر تو

بنشين تا كه زنم شانه به موى سر تو

ز چه خاكسترى

اى سر، شده اين سان رويت

همچو احوال من آشفته شده گيسويت غم مخور آن كه كند موى تو را شانه منم

آن كه از هجر تو از خود شده بيگانه منم

آن كه شد معتكف گوشه ي ويرانه منم

تو مرا شمع شب افروزى و پروانه منم

بنشين تا ببرت راز دل ابراز كنم

شايد امشب گره از مشكل دل باز كنم

اى سر غرقه بخون، از ره دور آمده اى

طالب فيض حضورم، به حضور آمده اى

تو كليم الهى، از وادى طور آمده اى

بهر ديدار من، از كنج تنور آمده اى

بى تو اى جان پدر، تنگ مرا حوصله شد

پايم از خار مغيلان، هله پر آبله شد

دوست دارم كه مرا از قفس آزاد كنى

همره خود ببرى خاطر من شاد كنى

راحتم ز آتش سوزنده ي بيداد كنى

از ره لطف به (ژوليده) دل امداد كنى

كو بود شاعر دربار تو اى خسرو دين

باش او را به قيامت ز وفا يار و معين مرحوم ژوليده نيشابورى

مرثيه ز تنهايى دلم ديوانه گشته

پدر جان، منزلم ويرانه گشته

بود هر شب مرا يادت در آغوش

چرا كردى مرا بابا فراموش؟ سرم آن شب كه روى سينه ات بود

رُخم بر روى چون آينه ات بود

كنون ويرانه باشد منزل من

ز دورى تو تنگ آمد، دل من پدر امشب در اين ويرانه رو كن

به فرزندت، رقيّه گفت و گو كن

پدر بنگر رُخم گرديده نيلى

ز بس خوردم ز دست شمر سيلى من از آن شب كه از اشتر فتادم

برهنه پا به صحرا رو نهادم

شده پر آبله، پايم بدينسان

دويدم بس كه بر خار مغيلان مرا با تازيانه زجر دون كشت

سيه باشد از آنم بازو و پشت

چنين با رأس بابش گفت و گو كرد

كه جان خويش را قربان او كرد مرحوم خوشدل تهرانى

ريحان آرزو آن كه در اين مزار شريف آرميده است

ام البكاء رقيّه ي محنت كشيده است

اين قبر كوچك است از آن طفل خردسال

كز دشمنان دون بسى رنج ديده است

اينجا ز تاب غم، دل زينب شده است آب

بس ناله ي يتيم برادر شنيده است

اين جا ز مرگ دختر مظلومه ي حسين

كلثوم زار جامه ي طاقت دريده است

اينجا ز داغ نوگل گلزار شاه دين

از چشم اهل بيت نبى خون چكيده است

اين جا ز پا فتاده و او را ربوده خواب

طفلى كه روى خار مغيلان دويده است

اينجاست كز رقيّه ي دلخسته مرغ روح

بر شاخسار روضه ي رضوان پريده است

يا رب، به جز رقيّه كدامين يتيم را

تسكين، به ديدن سر از تن بريده است

گر بنگرى به ديده ي دل بر مزار او

ريحان آرزو گل حسرت دميده است

نازم به آن كه هستى خود داد و از خداى

روز ازل متاع شفاعت خريده است

در امر صبر،

طاقت زينب عجيب نيست

حق، صبر را ز طاقت وى آفريده است

از جدّ و باب و مام و برادر غم بلا

ارث مسلّمى است كه بر او رسيده است

بر چيدنش مَحال بود تا ابد (صغير)

شاه شهيد، طرفه بساطى كه چيده است مرحوم صغير اصفهانى

آه مظلومى عمّه جان، امشب ز هجر باب افغان مى كنم

من پريشانم جهانى را پريشان مى كنم

گر چه من طفلم وليكن طفل عاشق زاده ام

اقتدا بر باب خود، شاه شهيدان مى كنم باب من جان داد و تن بر ذلت و خوارى نداد

پيروى من از شه آزاد مردان مى كنم

خشت بالين، خاك بستر، كنج ويرانم وطن

آن چه بابم خواست، در راه خدا آن مى كنم با يزيد دون بگوئيد از من ويران نشين

خانه ي ظلم تو را، با ناله ويران مى كنم

اى جنايت كار، من با روى سيلى خورده ام

اين شب تاريك را، صبح درخشان مى كنم اى ستمگر، ز آه مظلومى من بنما حذر

كاخ بيداد تو را، با خاك يكسان مى كنم

رأس بابش را چو آوردند، بوسيد و بگفت

ميهمان من، فداى مقدمت جان مى كنم هيچ مى پرسى چرا شد صورت طفلت كبود؟

با تو بابا درد دل امشب فراوان مى كنم

غم مخور (صالح) كه آيم من به وقت مردنت

تلخى جان دادنت را سهل و آسان مى كنم مرحوم حاج احمد صالح

حديث غربت اى پدر پروانه ى شمع رخت جان مى كنم

من كه در جمع پريشان مو پريشان مى كنم

دامنم رحل است و رأس پاك تو قرآن بود

جزئى از سى جزء آن را بوسه باران مى كنم

هم چو زهرا مادرم با اشك چشم و سوز دل

گوشه ي ويران سرا را بيت الاحزان مى كنم

پاك كن گرد يتيمى از رخم با دست مهر

ورنه شور غم به پا در

كنج ويران مى كنم

صورتم از ضرب سيلى گشته نيلى اى پدر

آشكارا، بر تو من غمهاى پنهان مى كنم

اى گل باغ ولا شد پاى من پر آبله

شكوه نزد تو من از خار مغيلان مى كنم

در خراب آباد با سيل سر شكم روز و شب

كاخ ظلم خصم را با خاك يكسان مى كنم

با سرشك ديده سازم شستشو زخم سرت

زخم پيشانى تو، با اشك درمان مى كنم

ميزبانت با متاع جان پذيرايى كند

ميهمانا! جان فدايت از دل و جان مى كنم

گر كنم عنوان حديث غربتم را (آهيا)

تا قيامت عالمى را مات و حيران مى كنم حاج على آهى

گل باغ زهرا3 نگر در نوا مرغ خاموش را

گرفت از طبق چون كه سر پوش را

رقيّه چو رأس پدر بر گرفت

به سوز دل اين نغمه از سر گرفت

كجا بودى اى عرش حق را تو زين

خرابه شده منزلم يا حسين

شنيدم بسى طعنه از كودكان

چو در كنج ويرانه كردم مكان

يكى گفت، اين كودك دل غمين

ندارد در اين شهر، يار و معين

يكى گفت: طفلى دل افسرده است

يتيم است و باباى او مرده است

يكى زد مرا بر سرم سنگ كين

كه آندم فتادم به روى زمين

هر آن كس ز تو گيرد از من خبر

بگويم بود باب من در سفر

كنون آمدى از سفر در برم

تو منت نهادى پدر بر سرم

پدر جان چه گويم ز رنج سفر

كه زد بر دل و جانم از غم شرر

بمان نزد من اى به جسمم تو جان

روم تا كه من در بر كودكان

بگويم به آنها من خونجگر

كه باباى من آمده از سفر

بيايند و اين جا تماشا كنند

تماشا گل باغ زهرا كنند كه زخم زبان جان من سوخته

به ملك دلم آتش افروخته

از اين قصّه (آهى) دگر دم مزن

كه از غصه سوزد دل مرد و زن حاج على

آهى

مجذوب عشق!

يك بوسه زدم، بر رخ او، مست شدم

مجذوب رخش گشتم، و از دست شدم

من، او همه گشته بودم و، او همه من

در او همه نيست گشتم و، هست شدم

محمّد فكور

دختر

همه مى دانند كه از بهر پدر

هست كانون محبّت، دختر پدرى را كه خدا دختر داد

در محبّت ز پسر بهتر داد پدرى كو را، دختر نبود

در سپهر دلش اختر نبود نه همين چشم و چراغ پدرند

گل صد برگ به باغ پدرند يك جهان عاطفه و احساسند

هيچ جز مهر پدر نشناسند جايشان دامن و آغوش پدر

بعد آغوش پدر دوش پدر روشنى بخش سراى دل اوست

نقل هر مجلس و هر محفل اوست هر چه گويد همه شيرين باشد

هست شيرين و نمك مى پاشد با نگاهش ز پدر، دل ببرد

ناز او را پدر از جان بخرد

تا پدر مى رود، از دنبالش

وقت برگشت، به استقبالش چشم او دوخته بر در گردد

تا پدر كى به برش برگردد تا صدايش ز پس در شنود

بى خود از خود، به سوى در، بدود بيشتر از همه گردد خوشحال

پيش تر، از همه در استقبال دخترى هم پسر زهرا داشت

كه به دامان و بَرِ او جا داشت تا بر او طرح جفا ريخت فلك

تيغ بيداد بر آهيخت فلك پدرش كشته ي آزادى شد

بر رخش بسته در شادى شد بارى، از كينه ي عمّال يزيد

كس چه داند كه در اين راه چه ديد جا به ويرانه ي شامش دادند

روز او برده و شامش دادند روز و شب بود به فكر پدرش

بود رخسار پدر در نظرش اشك مى ريخت چنان از غم باب

كه دل سنگ، ز غم مى شد آب همه ورد لب او بابا بود

ذكر روز و شب او بابا بود عمّه اش گاه، تَسّلا مى داد

وعده ي ديدن بابا مى داد تا شبى ياد پدر تابش برد

گريه ها كرد و سپس خوابش برد ساعتى بود به خواب آن دُر ناب

گشت بيدار ولى بخت به خواب داده آن ديده كه بر نرگس رشك

خالى از خواب شد و پر از اشك خود به هر سوى بيانداخت نگاه

نااميدانه كشيد از دل، آه گشت در ويرانه و گم كرده نيافت

در بر عمّه ي سادات شتافت كودك از عمّه پدر مى طلبيد

مهر را، قرص قمر مى طلبيد چه كند عمّه چه گويد به جواب؟

ريخت اختر دل شب، بر مهتاب لاجرم ناله زبس، دختر زد

سر باب آمد و او را سر زد همچو آن هجر كشيده بلبل

كه فتد ديده ي او بر رخ گل ميزبان گرم پذيرايى شد

كنج ويرانه تماشايى شد گفت اى عمّه بيا در بر من

سايه افكنده هما بر سر من ديگرم رنج به پايان آمد

گنج خود گوشه ي ويران آمد آن كه رفته به سفر باز آمد

رفته با پا و، به سر، باز آمد طوطى، آيينه خود پيدا كرد

لب بى جان به سخن گويا كرد آمدى گوشه ي ويران چه عجب!

زده اى سر به يتيمان چه عجب! كنج ويرانه مزين كردى

چشم ما را همه روشن كردى سر زدى با سر خود طفلان را

پاى تو كو؟ كه ببوسم آن را دست تو كو؟ كه بگيرى به برم

يا كشى دست نوازش به سرم تو مپندار كه مهمان منى

بهتر از

جانى و جانان منى امشب از روى تو مهمان خجلم

وز پذيرايى خود منفعلم گر كه در خانه كسى مهمان برد

كى دگر خاطر او را آزرد ولى امشب تو، به ويرانه بساز

تا كنم با تو دمى راز و نياز اشك چشم من اگر بگذارد

دردِ دلهام، شنيدن دارد مى نشاندى تو مرا در دامن

حال، بنشين به روى دامن من در بر غمزده دختر بنشين

ماه من در بر اختر بنشين سايه ي خود چو گرفتى ز سرم

من همان طاير بى بال و پرم ياد آغوش تو برد از دل تاب

ديدم آغوش تو، اما در خواب كى به پيشانى تو سنگ زده ست؟

كى ز خون بر رخ تو رنگ زده ست؟ سر پر شور تو در نزد كه بود

كى لب لعل تو را كرده كبود؟ تو كه مهمان، بر بيگانه شدى

چه خطا رفت كه بر ما نشدى رخ تو شرح دهد كنج تنور

بوده اسباب پذيرايى، جور دارم اى كرده به دل كاشانه

دل ويرانه تر، از ويرانه آن قدر ضعف به پيكر دارم

كه سرت را نتوان بر دارم جان طلب مى كنى از من، جان كو

بر تو جانى كه كنم قربان كو هديه ي خويش به جانان جان كرد

جان فداى قدم مهمان كرد حاج على انسانى

يك آينه و صد سنگ

اينجا، گل ناشكفته ئي پژمرده است

اين آينه، صد سنگ ز طفلان خورده است

آرام كنيد كودكان خود را

اين طفل عزيز، تازه خوابش بُرده است

شب و ماهتاب آن شب ز عمّه، طفل سراغ پدر گرفت

اختر، ز ماهتاب، خبر از قمر گرفت

هر روز نااميدتر از روز پيش بود

هر شب

بهانه بيشتر از پيشتر گرفت

چشمش ز خواب خالى و لبريز اشك بود

وز آب چشم او دل هستى شرر گرفت

تا روى زرد خويش كند سرخ، پيش خصم

يارى ز چشم خويش به خون جگر گرفت

هر گاه خواست آن سوى ويران رود ز ضعف

در بين ره، مدد ز يتيم دگر گرفت

سر را چو ديد و با خبر از سرگذشت شد

ناچار، دست كوچك خود را به سر گرفت

با دست بى رمق ز رخش خاك و خون زدود

و آن گاه بوسه زان لب خشكيده برگرفت

گفتا مرا فراق تو و شرم عمّه كشت

كاين مرغ پر شكسته ازو بال و پر گرفت

بَس حرف داشت ليك توان بيان نداشت

وز عمر كوتهش سخن او اثر گرفت حاج على انسانى

تعبير خواب دخترى بى قرار، خوابى ديد

در دل شام، آفتابى ديد

او كه دل تنگ روى بابا بود

خسته از فتنه هاى دنيا بود

ديد جايش به دامن پدر است

دست لطف پدر ورا به سر است

پدر آن نازنين، نوازش كرد

هديه دادش هر آن چه خواهش كرد

شاد شد دخترك ز ديدن باب

گشت بيدار ناگهان از خواب

چشم بگشود و ديد بابا نيست

آن چه را ديده، غير رؤيا نيست

گفت: اى عمّه جان كجاست پدر؟

از چه دور از من و شماست پدر؟

عمّه گفتش كه: اى فروغ بصر

غم مخور رفته است او به سفر

در دل طفل، غصه خانه گرفت

كرد دل تنگى و بهانه گرفت

گفت: اين غم فسرده است مرا

از چه همره نبرده است مرا؟

آن قدر گريه كرد، تا ز سفر

پدر آمد به ديدنش با سر

زد به دفتر چنين رقم تقدير

كه شود خواب دخترك تعبير

ليك اين بارگشت رأس پدر

زينت افزاى دامن دختر سر بابا به روى

دامن داشت

حرفها با پدر ز دشمن داشت

گفت: با سر خوش آمدى بابا

پيش دختر خوش آمدى بابا

گشته رويت ز خون خضاب چرا؟

بسته خاكسترش نقاب چرا؟

تو كه با اصغرت سفر كردى

با خود او را چرا نياوردى

شكوه ها دارم، از جفاى عدو

كو على اكبرت، كجاست عمو؟

هر چه بر روى لب مرا گله است

بيش از آن زير پام، آبله است

بين ره، زجرها كشيدم من

بر سر خارها دويدم من

دخترت، خسته با دلى غمناك

يك شب از ناقه اوفتاد به خاك

گم شده، اشك ريخت، واهمه كرد

تا كه پيداش شخص فاطمه كرد

راستى صورتش چه نيلى بود

به گمانم كه جاى سيلى بود

مگر او نيز ناله سر مى كرد

پيش دشمن پدر پدر مى كرد

دخترك از سرشك، دُر مى سفت

با پدر دردهاى خود مى گفت

سجده ي شكر بر وصال پدر

كرد و بوسيد از جمال پدر

چون كه لب بر لب پدر بنهاد

طوطى وحى، از نوا افتاد

(ايزدى) از غم رقيّه بگو

لعن بر عترت اميه بگو امير ايزدى همدانى

خرابه ي شام شب و خورشيد و آشيانه ي من

نور باران شده است خانه ي من

طبق نور شد در اين دل شب

پاسخ گريه ي شبانه ي من

بوى بابا رسد مرا به مشام

ابتا مرحبا! سلام، سلام

***

مصحف روى دست من سر توست

هيفده آيه نقش منظر توست

زخم هاى سر بريده تو

شاهد زخم هاى پيكر توست

در رگ حنجر تو ديده شده

كه سرت از قفا بريده شده

***

تو نبودى فراق آبم كرد

عمّه بيدار ماند و خوابم كرد

صوت قرآن تو دلم را برد

لب خشكيده ات كبابم كرد

اى على بر لب تو بوسه زده!

چوب كى بر لب تو بوسه زده؟

***

تا به رويت فتاد چشم ترم

پاره شد مثل حنجرت جگرم

خواستم پا

نهى به ديده ي من

پس چرا با سر آمدى به برم

دامن دخت داغديده ى تو

گشت جاى سر بريده ي تو طفل قامت خميده ديده كسى؟!

مثل من داغديده، ديده كسى؟!

بر روى دست دختري كوچك

سر از تن بريده، ديده كسى؟!

من نگويم به من تبسّم كن

با نگاهت كمى تكلّم كن

***

ماه در خاك و خون كشيده ي من!

گل سرخ ز تيغ، چيده ي من!

كاش جاى سر بريده ي تو

بود اين جا سر بريده ي من

نيزه بر صورت تو چنگ زده

كى به پيشانى تو سنگ زده؟

***

هر كجا از تو نام مى بردم

از عدو تازيانه مى خوردم

وعده ي ما خرابه بود ولى

كاش در قتلگاه مى مردم

به خدا شاميان بدند، بدند

تو نبودى مرا زدند، زدند

***

كودك وحى كى حقير شود؟

طفل آزاده چون اسير شود؟

از تو مى پرسم اى پدر! ديدى

دختر چارساله پير شود؟

قامت خم گواه صبر من است

گوشه ي اين خرابه قبر من است

***

حيف از اين لب و دهن باشد

كه بر او چوب بوسه زن باشد

دوست دارم كه وقت جان دادن

صورتت روى قلب من باشد

اشك تو جارى از دو عين من است

بوسه ي من شهادتين من است

***

شاميان گريه ي مرا ديدند

همگى كف زدند و خنديدند

من گل نوشكفته اى بودم

همه با تازيانه ام چيدند

تازيانه گريست بر بدنم

بدنم گشت رنگ پيرهنم

***

همه عالم گريستند به من

هم چو (ميثم) گريستند به من

دل تنگ عدو نسوخت ولى

سنگها هم گريستند به من

گريه باشد براى غربت من

كه شود اين خرابه تربت من

***

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

باب الحوائج اين جا مزار فاطمه ي كوچك خداست

ريحانه اى ز گلشن سر سبز ابتداست

يك كعبه ي ملائكة الله

در زمين

يك سوره ي مباركه ي نور در سماست

باب الحوائجى است كه هم چون عموى خويش

پيوسته خَلق را به درش روى التجاست

در سن كودكى است علمدار شهر شام

هم چون عموى خود كه علمدار كربلاست

گنجى است در خرابه و ماهى است در زمين

نورى است بين ظلمت و طورى به قلب ماست

مجموعه ي فضائل زهرا به كودكى

منظومه ي اسارت و محبوبه ي خداست

خاك خرابه اش كه بود تربت حسين

چون خاك كربلا به همه دردها دواست

قرآن كوچكى به روى دست اهل بيت

آيات وحى اش اثر كعب نيزه هاست

ذكر خدا تمام نفس هاى خسته اش

سر تا قدم شراره ي فرياد بى صداست

تنها نه جان و تن، پدر و مادرم فداش

اين نازدانه، دختر ناموس كبرياست

هم سنگر شهيده ي زهرا و زينبين

آيينه ي حسين و حسن، قلب مرتضاست

مانند تحت قبّه ي مولايمان حسين

حاجات جن و انس در اين آستان رواست

هر نازدانه را به سر دست، لاله ايست

او را به روى دست، سر از بدن جداست

دانى چرا چو فاطمه شب زير خاك رفت

ميراث اين سه ساله غم دخت مصطفاست

اين ماه پاره، پاره ي ماهى است از حسين

اين سوره ي مبارك والشّمس والضّحى ست

حاجت از او بخواه كه باب الحوائج است

مشكل بر او بيار كه دستش گره گشاست

ياس كبود آل نبى، پاى تا به سر

آيينه دار فاطمه از فرق تا به پاست

او يك فرشته و به رُخَش جاى دست ديو

يا يك ملك، كه گوشه ي ويرانه اش سراست

مى كرد زير لب، دل شب از خود اين سؤال:

بابا چه شد؟ برادر من كو؟ عمو

كجاست؟

اطراف قبر كوچك اين دختر حسين

سوز درون، اشك بصر بهترين دعاست

با آن كه در خرابه غريبانه داد جان

ملك خدا به ياد غمش محفل عزاست

با اشك، روى سنگ مزارش نوشته اند

بر برگ ياس سوخته سيلى زدن خطاست حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

زيارتگاه حضرت رقيّه خاتون3 اين جا محيط سوز و اشك و آه و ناله است

اين جا زيارتگاه، زهراى سه ساله است

اين جا دمشقى ها گلى پژمرده دارند

در زير گِل، مهمان سيلى خورده دارند

اين جا دل شب كودكى هجران كشيده

گل بوسه بگرفته ز رگهاى بريده

اين جا بهشت دسته گلهاى مدينه است

اين جا عبادتگاه كلثوم و سكينه است

اين جا زيارتگاه جبريل امين است

اين جا عبادتگاه زين العابدين است

اين جا ز چشم خود گلاب افشانده زينب

اين جا نماز شب نشسته خوانده زينب

اين جا به خاكش هر وجب دردى نهفته

اين جا سه ساله دخترى بى شام خفته

اين جا قضا بر دختر هجران ورق زد

اين جا رقيّه پرده يك سو از طبق زد

اين جا دو عاشق بر وصال هم رسيدند

لبهاى خشك يكدگر را مى مكيدند

اين جا هماى فاطمه پر باز كرده

اين جا كبوتر از قفس پرواز كرده

اين جا شرار از دامن افلاك مى ريخت

زينب بر اندام رقيّه خاك مى ريخت

اى دوستان، زهراى كوچك خفته اينجا

يك زينب كبراى كوچك خفته اينجا

در گوشه ي ويرانه باغ گل كه ديده

در خوابگاه جغدها بلبل كه ديده اى آل عصمت روى نيلى را بشوئيد

با اشك زينب جاى سيلى را بشوئيد

خون جگر بر غيرت بلبل بريزيد

از پاره ي دل بر مزارش گل بريزيد

اى مانده بر دلهايتان بغض ترانه

كى ديده بلبل را به زير تازيانه

فرياد و درد و اشك تنهايى است اين جا

وصل دو دلداده تماشايى است اينجا

بلبل به خاك افتاده و گل در كنارش

يار اين چنين بايد

رسد بر وصل يارش

تا حشر از اين غم دل (ميثم) بسوزد

تنها نه ميثم عالم و آدم بسوزد حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

شب زيارتى رسيد يار من از راه، راه باز كنيد

ستاره ها همه بر ماه من نماز كنيد

حوائج همه در منظر دو ديده ي اوست

به سوى او همه دست دعا دراز كنيد

كشيد ناز قدمهاى ميهمان مرا

به آفتاب و به ماه و ستاره ناز كنيد

خرابه را همه با زلف خويش فرش كنيد

مرا كه چهره به خاك است سرفراز كنيد

بر آن سرم كه گلم را به سينه چسبانم

ز دستهاى من امشب طناب باز كنيد

شب زيارتى است و خرابه گشته حرم

سلام بر حرم خسرو حجاز كنيد

گل خزان شده همراه باغبانش رفت

ز سوز سينه به يادش ترانه ساز كنيد

الا تمامى اطفال بى پدر امشب

ز دور با حرم اين سه ساله راز كنيد

ز سوز سينه بخوانيد (نخل ميثم) را

هماره ناله به آهنگ جانگداز كنيد

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

گيسوى خون گرفته شعله ي آه، دسته گل، اشك شده گلاب من

تا به خرابه سر زند ماه به خون خضاب من

ستاره هاي سوخته نگه به ماه دوخته

صبح، زره نيامده سر زده آفتاب من

الا نگار نازنين مگر تو گفتى آمين!

كه زود مستجاب شد دعاى مستجاب من

سحر به خواب مى زدم دو چشم باز خويش را

فداى لحظه اى شوم كه آمدى به خواب من

مرا ببخش اى پدر كه وقت رفتن سفر

شراره زد به قلب تو صداى آب آب من

سؤال كردم از همه كجاست ماه فاطمه

نداد هيچ كس مگر به كعب نى جواب من

گرد و غبار كربلا گشته به رخ نقاب تو

گيسوى خون گرفته شد مقنعه ي حجاب من

من به گلوى خشك تو اشك فشانم از بصر

يا كه تو گريه مى كنى بر جگر كباب من

جسم نحيف

من در اين خرابه دفن مى شود

جان شده عازم سفر، همره رأس باب من

(ميثم) خسته دل بخوان گشته ز نظم تو عيان

ناله و سوز سينه و گريه ي بى حساب من

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

مصيبت حضرت رقيّه3 من پاك سلاله ي حسينم

زهراى سه ساله ي حسينم

گنجى به دل خرابه ي شام

در شام شدم سفير اسلام

من زينب ديگر حسينم

من سوره ي كوثر حسينم

روح شرف و قيام دارم

يك كرب و بلا پيام دارم

نور شهداست هاله ي من

شمشير خداست ناله ي من

احياگر عشق و شور و حالم

قرآن حسين خَطّ و خالم

عشق آمده سرفراز از من

عباس كشيده ناز از من

گردونه ي صبر پاى بستم

گل بوسه ي حور روى دستم

از وادى كربلا خروجم

تا شام بلا چهل عروجم

ماه رخ من كه بى قرينه است

خورشيد گرفته ي مدينه است

هر چند كه دختر حسينم

آيينه ي مادر حسينم

بگذاشته بر تنم نشانه

كعب نى و سنگ و تازيانه

صد كوه بلا به دوش بُردم

خم گشتم و سرفراز مردم عالم همه كربلاى من بود

زينب سپر بلاى من بود

من ياس كبود باغ نورم

در خاك خرابه نخل طورم

نفرين هماره باد بر شام

و الله مرا زدند در شام

كردند ز غم كباب ما را

بستند به يك طناب ما را

با آن كه عزيز بوترابم

بردند به مجلس شرابم

آن شب كه پدر به خوابم آمد

خورشيد سحر به خوابم آمد

لب تشنه به خواب، آب ديدم

گم گشته ي خود به خواب ديدم

جان كرده، چه كس نثار حق؟ من

خورشيد كه ديده در طبق؟ من

من حنجر پاره پاره ديدم

در دامن خود ستاره ديدم

از ديده بسى گوهر گرفتم

چون روح ورا به بر گرفتم

با گريه عقيق سرخ سفتم

حرف دل خود به دوست گفتم

كى حسن تو آيت خدايى

كار تو هميشه دلربايى

بگذار سرت به بر بگيرم

يك بوسه بگيرم و

بميرم

يك بوسه گرفت و داد هستش

افتاد سر پدر ز دستش

بر چرخ، بلند اين ندا شد

بلبل به كنار گل فدا شد

يك بوسه گرفت و گفت بدرود

اين رمز كمال و عاشقى بود حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

رباعي

اى داغ غمت، لاله به باغ دل ما

نام تو رقيّه جان، چراغ دل ما

دل سوختگان غم خود را، درياب

بگذار تو مرهمى به داغ دل ما

سيّد رضا مؤيّد

كبود اندام من آن شمع سراپا آتشم كز ناله خاموشم

سرشكم سرخ و اندامم كبود و خود سيه پوشم

هميشه طفل كوچك جا در آغوش پدر دارد

من ويران نشين باشد سر بابا در آغوشم

لبان تشنه ات را بوسه دادم سوخت لبهايم

از اين پس غير اشك چشم خود آبى نمى نوشم

در آن روزى كه زيورهاى ما را خصم غارت كرد

نمى گويم چه شد آن قدر گويم پاره شد گوشم

ز زهرا مادر خود ياد دارم راز دارى را

از آن رو صورت خود را ز چشم عمّه مى پوشم

اگر گاهى رها مى شد ز حبس سينه فريادم

به ضرب تازيانه قاتلت مى كرد خاموشم

فراق باب و سنگ اهل شام و خنده ي دشمن

من آخر كودكم اين بار سنگينى است بر دوشم

سپر مى كرد عمّه خويش را بر حفظ جان من

نگردد مهربانى هاى او هرگز فراموشم

دو چشم نيم بازت مى كند با هستيم بازى

هم از تن مى ستاند جان هم از سر مى برد هوشم

بود دور از كرامت گر نگيرم دست (ميثم) را

غلام خويش را گر چه گنهكار است نفروشم غلامرضا سازگار (ميثم)

فيض ديدار امشب كسى پناه من خسته بال نيست

در شام همنشين دلم جز ملال نيست

بابا به پيشم آمد و در مقدمش مرا

جز غنچه هاى اشك غم و اشتعال نيست

در تنگناى حنجره ها ناله بشكنيد

وقت وصال فرصت قال و مقال نيست

اكنون كه فيض ديدن بابا ميسر است

ديگر براى ناله و شيون مجال نيست

بنهاده ام سر از سر حسرت به زانويش

دردا كه جز حكايت خواب و خيال نيست

بابا ز پيش دختر غمديده ات مرو

بى صحبت جليل تو ما را جلال نيست

بر پيكرم شكفته گل از زخم نيزه ها

جز شعر زخم پيش توأم عرض حال نيست

(پژمان) به مهر آل على دل نهاده اى

جز اين درى به گلشن سبز كمال نيست پژمان ديرى

اسير سلسله مرا كه دانه اشك است، دانه لازم نيست

به ناله انس گرفتم ترانه لازم نيست

ز اشك ديده به خاك خرابه بنوشتم

به طفل خانه به دوش آشيانه لازم نيست

نشان آبله و سنگ و كعب نى كافيست

دگر به لاله ي رويم نشانه لازم نيست

به سنگ قبر من بى گناه بنويسيد

اسير سلسله را تازيانه لازم نيست

عدو بهانه گرفت و زدم، به او گفتم:

بزن مرا كه يتيمم، بهانه لازم نيست

مرا ز ملك جهان گوشه ي خرابه بس است

به بلبلى كه اسير است لانه لازم نيست

محبّتت خجلم كرده عمّه دست بدار

براى زلف به خون شسته شانه لازم نيست

به كودكى كه چراغ شبش سر پدر است

دگر چراغ به بزم شبانه لازم نيست

وجود سوزد از اين شعله تا ابد (ميثم)

سرودن غم آن نازدانه لازم نيست غلامرضا سازگار ميثم

زبان تاول به كوچه هاى غريبى مرا پناهى نيست

جدا ز شانه ي ديوار تكيه گاهى نيست

در اين سكوت و سياهى به غير زخم تنم

نشان ضربه ي شلاق را گواهى نيست

براى ما كه مسيحا نفس تر از سحريم

به سينه جز دم اندوه و دودآهى نيست

به جرم عصمت و پاكى چنين گرفتاريم

و گرنه در صف ما حرفى از گناهى نيست

عزيز كرده ي دامان پاك طاها را

قسم به عشق كه در مذهب اشتباهى نيست

به پاسدارى گلها در اين كوير ستم

به غير سرزنش خارها گياهى نيست

بريده اند مگر بازوان غيرت را

كه در حمايت ما دست دادخواهى نيست

در اين ديار كه بر نيزه مى رود خورشيد

به شام غمزدگان صحبت از پگاهى نيست

زبان تاول پاهاى من خبر دارد

كه تا زيارت خورشيد عشق راهى نيست عبدالعلى صادقى

كلبه ي احزان اى كاش اشك ديده ي من بسترم نبود

مى سوختم چو شمعى و خاكسترم نبود

بود اوّل مصيبت من غصّه ي فراق

دردا كه داغ هجر، غم آخرم نبود

اى ماه من، به كلبه احزان خوش آمدى

بى روى تو فروغ به چشم ترم نبود

خون جگر به خوان پذيرايى من است

شرمنده ام كه سفره ي رنگين ترم نبود

اى روشن از جمال تو صبح اميد من

در كودكى يتيم شدن باورم نبود

منزل به منزل آمدم اما هزار حيف

در راه شام سايه ي تو بر سرم نبود

شد خورد استخوان من از تازيانه چون

تاب تحمل اين همه در پيكرم نبود

ناز مرا به ضربت سيلى كشيد خصم

بابا گمان نبر، كه نوازشگرم نبود

تا زنده ام، به جان تو مديون زينبم

جز او كسى به فكر من و خواهرم نبود

افتادم آن شبى كه ز ناقه به روى خاك

از ترس مرده بودم اگر مادرم نبود

جز ديدن جمال امام زمان (شفق)

در روزگار، آرزوى ديگرم نبود سيّد محمّد جواد غفور زاده

- شفق

غمِ عشق

الا اى سرّ نى در نينوايت

سرت نازم، به سر دارم هوايت

گلاب گريه ام در ساغر چشم

گرفته رنگ و بوى كربلايت

جدايى بين ما افتاد و هرگز

نيفتادم چو اشك از چشمهايت

در ايام جدايى در همه حال

به دادم مى رسد دست دعايت

بلا گردان عالم! رو مگردان

از اين عاشق ترين درد آشنايت

به دامن ريختم يك بوستان گل

ز اشك ديده دارم رو نمايت

بيا بنشين و بنشان آتش دل

دلم چون غنچه تنگ است از برايت

« عزيزم كاسه ي چشمم سرايت»

« ميون هر دو چشمم جاى پايت»

« از آن ترسم كه غافل پا نهى باز»

« نشيند خ___ار مژگان_م به پايت»

من اى گل! نكهت از بوى تو دارم

شميم از گلشن روى تو دارم

اگر آهوى دلها شد اسيرم

كمند از تاب گيسوى تو دارم

حضور قلب بر سجّاده ي نور

ز محراب دو ابروى تو دارم

من از بين تمام ديدنى ها

هواى ديدن روى تو دارم

به خوابم آمدى اى بخت بيدار

كه ديدم سر به زانوى تو دارم

گل آتش كجا بودى كه حيرت

من از خاكستر موى تو دارم

بيابان گردم و چون مرغ يا حق

تمام شب هياهوى تو دارم

« به سر، شوق سر كوى ت_و دارم»

« به دل مه___ر مه روى ت_و دارم»

« بت من، كعبه ي من، قبله ي من»

« تويى هر سو، نظر سوى تو دارم»

تو كه از هر دو عالم دل ربودى

كجا بودى كه پيش ما نبودى

تو در جمع شهيدان خدايى

يگانه شاهد بزم شهودى

به سوداى وصالت زنده مانديم

به اميد سلامى و درودى

ببوسم روى ماهت را كه امشب

ز پشت ابر غيبت رخ نمودى

تو با يك جلوه و با يك تبسّم

در جنت به روى ما گشودى

مپرس از نوگل پژمرده ي خود

چرا نيلوفرى رنگ و كبودى

به شكر ديدن صبح جمالت

بخوانم

در دل شب ها سرودى

« اگر دردم يكى بودى چه ب___ودى»

« اگر غم اندكى بودى چه ب____ودى»

« به بالين__م طبيب__ى يا حبيب____ى»

« از اين دو، گر يكى بودى چه بودى»

تو بودى چشم بيدار محبّت

كه عالم شد خريدار محبّت

به سوداى تماشاى تو افتاد

به باغ گل سر و كار محبّت

به اميد بهار جلوه ي تو

پرستو شد پرستار محبّت

محبّت تا ابد خون گريه مى كرد

نمى شد گر غمت يار محبّت

سرت نازم كه از شوق شهادت

كشيده دوش تو بار محبّت

چه حالى داشتند آنان كه ديدند

سرت را بر سر دار محبّت

از آن روزى كه در قربانگه عشق

مرا بردى به ديدار محبّت

« دلى دارم خريدار محبّ__ت»

« كز و گرم است بازار محبّت»

« لباسى يافتم بر قام_ت دل»

« ز پود محنت و تار محبّت»

به جز روى تو رؤيايى ندارم

به جز نام تو نجوايى ندارم

به جز گلگشت بستان خيالت

سر سير و تماشايى ندارم

بسوز اى شمع و ما را هم بسوزان

كه من از شعله پروايى ندارم

بيابان گردم و اندوهم اين است

كه پاى راه پيمايى ندارم

مرا اعجاز عشقت روح بخشيد

به غير از تو مسيحايى ندارم

يك امشب تا سحر مهمان ما باش

كه من اميد فردايى ندارم

« به سر غير از تو سودايى ندارم»

« به دل ج____ز تو تمنّايى ندارم»

« خ__دا داند كه در بازار عشقت»

« به جز جان هيچ كالايى ندارم»

تو را از جوهر جان آفريدند

مرا از جان جانان آفريدند

تو را از نكهت ريحانه ي عشق

مرا از عطر ريحان آفريدند

تو را دامان عصمت پرورش داد

مرا از مهر خوبان آفريدند

تو را هم چون شقايق داغ بر دل

مرا سر در گريبان آفريدند

تو را اى شاهد گل هاى پرپر

ز گلبرگ شهيدان آفريدند

مرا در آسمان ابرى چشم

به جاى گريه، توفان آفريدند

ز هر چيزى كه

رنگ عاشقى داشت

مرا در خلقت از آن آفريدند

« مرا نه سر، نه سامان آف___ريدند»

« پريشانم، پريش___ان آف___ريدند»

« پريشان خاطران رفتند در خاك»

« مرا از خ___اك ايش__ان آفريدند»

محبّت، خون دل در ساغرم كرد

جدايى، خاك غربت بر سرم كرد

به دستاويز غم گلچين ايّام

گلاب از من گرفت و پرپرم كرد

گل آتش نگفتى با كه گويم

كه سوز هجر تو خاكسترم كرد؟

من از هجران نمى نالم كه در عشق

جدايى هر نفس عاشق ترم كرد

چه خون هايى كه با اشك يتيمى

فراق تو به چشم خواهرم كرد

چه شب هايى كه از من دلنوازى

نگاه مهربان مادرم كرد

نمى گويم كه باران محبّت

چها با چشمه ي چشم ترم كرد

« غم عشقت بياب___ون پرورم كرد»

« هواى بخت، بى ب__ال و پرم كرد»

« به مو گفتى صبورى كن صبورى»

« صبورى طرفه خاكى بر سرم كرد» سيّد محمّد جواد غفور زاده (شفق)

شرح ماجرا شد خدمت شاهانه عادت ما

عشق حسين سر سعادت ما

وصف جمال او عبادت ما

بنگر به اخلاص و ارادت ما

ما مى خريم از جان و دل بلا را

***

او در بهشت آرزو گل ماست

او مايه ي صبر و توكّل ماست

بر روى درياى گنه پل ماست

بر دامنش دست توسّل ماست

آرى به شه حاجت بود گدا را

***

من بلبلم اما نفس ندارم

ميل پريدن از قفس ندارم

چشم كرم از هيچ كس ندارم

جز كربلا ديگر هوس ندارم

يا رب اجابت كن تو اين دعا را

***

آيينه ي قلبم جلا گرفته

الهام از قالو بلى گرفته

دستى به زنجير ولا گرفته

تنها ره شام بلا گرفته

تا حل كند با گريه عقده ها را

***

اينجا بهشت و روضة النّعيم است

اينجا همان صراط مستقيم است

جبرئيل بر اين آستان مقيم است

اينجا مزار دخترى يتيم است

اين جا تجلّى ها بود خدا را

***

آبادى دلها از اين خراب است

اينجا دعاى خلق مستجاب است

آهسته اينجا دخترى

به خواب است

لب تشنه اي در جستجوى آب است

آتش زده يكباره قلب ما را

***

من كيستم ديوانه ي رقيّه

او شمع و من پروانه ي رقيّه

كنج دلم شد خانه ي رقيّه

لبريز شد پيمانه ي رقيّه

صبرى كه گويم شرح ماجرا را

***

گفت عمّه جان امشب در اضطرابم

چون شعله ي آتش به پيچ و تابم

چشم انتظار وصل روى بابم

آمد پدر در خواب خوش به خوابم

ديدم جمال شمس و الضّحى را

***

عمّه چرا بابم ز در نيامد

از كربلا ديگر خبر نيامد

رفت از كفم صبر و ظفر نيامد

بابم چرا از اين سفر نيامد

مُردم ز هجر روى او خدا را

***

شب آمد و از آسمان شفق رفت

باطل به جلوه گاه اهل حق رفت

از زانوى زينب دگر رمق رفت

رقيّه خاتون جانب طبق رفت

شد سرّ مخفى ناگه آشكارا

***

آهسته سر را بوسه داد و برداشت

گاهى نظر به عمّه، گه به سر داشت

گويا ز سرنوشت خود خبر داشت

آن دل شكسته ناله اش اثر داشت

تنها نه در دل بلكه سنگ خارا

***

گفت اى پدر جان عاشق گلم من

شيرين زبان مانند بلبلم من

بى طاقت و صبر و تحمّلم من

چون عرش رحمان در تزلزلم من

مظهر تويى جلال كبريا را

***

بابا سر ما گر چه روى خشت است

اين بازى تقدير و سرنوشت است

ما را تولاى تو در سرشت است

با وصل تو ويرانه هم بهشت است

اى گلشن روى تو جنّت آرا

***

روشن شد از نور تو محفل ما

مهر تو شد سرشته با گل ما

خوش آمدى بابا به منزل ما

امّا شكسته از غمت دل ما

مشكن دل اولاد مصطفى را

***

من دل به عشق و جلوه ي تو بستم

در كودكى رفتى پدر ز دستم

من دختر سه ساله ي تو هستم

كز هجر تو كمان شدم شكستم

وصلت مگر بخشد به من شفا را

***

يا

رب به يك نگاه اين سه ساله

يا رب به روى ماه اين سه ساله

يا رب به رنجِ راه اين سه ساله

يا رب به اشك و آه اين سه ساله

بگشا به روى ما تو كربلا را

***

يا رب (شفق) درمانده و حقير است

عبد ذليل و خاضع و فقير است

مسكين و مستكين و مستجير است

عمريست در دام هوس اسير است

آزاد كن اين بنده ي هوي را

*** سيّد محمّد جواد غفور زاده (شفق)

گوهر ويرانه كيست اين دختر كه جان ها را به خود پروانه كرده

كيست اين دلبر كه عشقش شيعه را ديوانه كرده

كيست اين گوهر كه مسكن در دل ويرانه كرده

ناز او دارد خريدن نام او بس دلفريب است

آن كه مى گويند زهراى سه ساله اين غريب است

***

كيست اين دختر كه رنج و محنت و هجران كشيده

كيست اين عاشق كه طوفان در ره جانان كشيده

جذبه ي حسنش مرا بر شام، از ايران كشيده

بارگاهش خار چشم زُمره ي سفيانيان است

سيزده قرن است قبرش قبله ي ايرانيان است

***

كيست اين دختر كه اهل دل صفا مى خواهد از او

هر مريضى مى رسد از ره شفا مى خواهد از او

اين دل مسكين برات كربلا مى خواهد از او

در هواى كربلا داغ بلا بر جان خريده

عاشقان كربلا، او قبر بابا را نديده

***

كيست اين بى آشيان كاندر دل ما خانه دارد

آشنايى بين نظر با مردم بيگانه دارد

او سفير زينب است اينجا سفارتخانه دارد

بى رضايش زائر زينب شدن معنا ندارد

گر نبوسى قبر او پاسبورت تو ويزا ندارد

***

كيست اين دختر كه نور هر دو چشمان پدر بود

اندرين ويرانه دائم چشم گريانش به در بود

ميوه ي قلب حسين از قتل بابا بى خبر بود

تا شبى صبرش سر آمد قاصد

غم از در آمد

او پدر مى خواست اما در طبق خونين سرآمد

***

گفت بابا جان كه رگهاى گلويت را بريده

يوسف زهرا چه كس پيراهنت از تن دريده

دخترت امشب تو را بر قيمت جانش خريده

حمدلله يار خود را از كف دشمن گرفتم

تو ندارى دست بابا، من تو را در بر گرفتم

***

اى شه وارسته بابا، دل به جانان بسته بابا

بويمت آهسته بابا، بوسمت پيوسته بابا

جان فداى چشم مستت، خسته بابا خسته بابا

اى پناه دردمندان چاره و درمان مايى

ياد مشتاقان نمودى امشبى مهمان مايى كلامى زنجانى

خرابه ي شام

سرم سوداى جانان دارد امشب

دلم آواى هجران دارد امشب

بسوز اى دل كه زينب در خرابه

غم شام غريبان دارد امشب

رقيّه گشته ممنوع الملاقات

كه در ويرانه مهمان دارد امشب

پذيرائى ببين از ميهمانش

به سفره ميزبان، جان دارد امشب

در اين مجلس سر شاه شهيدان

به لبها ذكر قرآن دارد امشب

بيا زهرا كه زهراى سه ساله

گل سرخى به دامان دارد امشب

لب اين طفل با لبهاى بابا

حديث بوسه باران دارد امشب

ز هر زخمى كه مى بوسيد مى گفت

به دردم يار درمان دارد امشب

خدايت باد حافظ عمّه جانم

گل، آهنگ گلستان دارد امشب

ببند اين چشم هاى منتظر را

كه دل رنج فراوان دارد امشب

فدا خواهم نمود اين جان به جانان

رقيّه عهد و پيمان دارد امشب

چه شب هايى كه بى بابا سحر شد

دلم درد دو چندان دارد امشب

من اين دامان نخواهم داد از دست

اگر چه سر نگهبان دارد امشب

عمويم كو كه از چشم نگهبان

سر سردار پنهان دارد امشب

گدايى كن گدايى كن (كلامى)

رقيّه خوان احسان دارد امشب كلامى زنجانى

قبله ي عظيم اى بارگاه كوچك تو قبله اى عظيم

وى روضه ي مبارك تو روضةٌ نعيم

باشد حريم اقدس تو قبله گاه دل

تا خفته چون تو جان جهانى در آن حريم

هم دختر امامى و هم خواهر امام

هم خود كريمه هستى و هم دختر كريم

قَدرت همين بس است كه خوانند اهل دل

حق را به آبروى تو اى رحمت نعيم

يك دختر سه ساله و اين مرتبت دگر

گيتى بود ز زادن هم چون توئى عقيم

اى نور چشم زاده ي زهرا رقيّه جان

هر چند كودكى تو، بود ماتمت عظيم

درياى صبر را تو فروزنده گوهرى

زان دشمنت به رشته كشيد، اى دُرّ يتيم!

آن شب كه جاى، گوشه ي ويرانه ساختى

روشنگرت سرشك بود و آه دل نديم

تا

قلب اطهرت ز فراق پدر گداخت

از مرگ جانگداز تو دلها بود دو نيم

شد منهدم بناى ستمكارى يزيد

از آه آتشين تو اى دختر يتيم

آباد شد خرابه ي شام از جلال تو

امّا خراب گشت ز بُن كاخ آن لئيم

خواهم كه بر مزار تو گردم شبى دخيل

خواهم كه در جوار تو باشم شبى مقيم

بى مهر هشت و چهار (مؤيد) مجو بهشت

چون مى رسى به جنّت از اين راه مستقيم سيّد رضا مؤيّد

ماه منير شام اى اختر مدينه و ماه منير شام

برآفتاب روى تو هر روز و شب سلام

هم خود كريمه هستى و هم زاده ي كريم

هم خواهر امامى و هم دختر امام

چشم اميد ماست به سويت تمام عمر

روى نياز ماست به كويت على الدّوام

در رشته ي اسارت اگر جان سپرده اى

سر رشته ي امور به دستت بود مدام

اى رفته پا به پاى اسيران دشت خون

تا دير و تا خرابه و زندان و بزم عام

هم محمل مجاهده ي دختر على

هم سنگر مبارزه ي چارمين امام

پيدا بود كه واقعه ي دشت كربلا

با جان نثارى تو به ويرانه شد تمام

تفسير خون سرخ حسينى به مرگ تست

اى يادگار خون خدا در ديار شام

مهرت چراغ محفل ارباب معرفت

قبرت براى اهل نظر مركز پيام

دلها به سوى تست پس از سالها هنوز

اى گنبدت منادى پيروزى قيام

ما را بر آستان تو روى ادب همه

ما را به پيشگاه تو عرض دعا تمام

با دست هاى كوچكت از ما بگير دست

در صحنه هاى عالم و در عرصه ي قيام سيّد رضا مؤيّد

نخله ي طور! پدر من، پسر فاطمه، مهمان منست

عمّه، مهمان نه، كه جان من و جانان منست

كنج ويرانه

ي شام و، سر خونين پدر

آسمان در عجب از اين سر و سامان منست

از بهشت آمده آقاى جوانان بهشت

يوسف فاطمه، در كلبه ي احزان منست

اوست موساى من و غمكده ام، وادى طور

آتش نخله ي طور، از دل سوزان منست

ياد باد، آن كه شب و روز مرا مى بوسيد

اين كه امشب سر او، زينت دامان منست

گر لبش سوخته از تشنگى و، سوز جگر

به خدا سوخته تر، از لب او جان منست

مى زنم بر لب او بوسه، كه الفت ز قديم

بين اين لعل لب و ديده ي گريان منست

بر دل و جان (مؤيّد) شررى زد، غم من

كه پس از دير زمان، باز، غزل خوان منست

سيّد رضا مؤيّد

رباعي

خورشيد به خون طپيده را ديدم من

آن عاشق سر بريده را ديدم من

با زخمه ي زخم بى شمارش مى گفت

در دامن شب سپيده را ديدم من

جواد نعيمى

غمكده ي شام مى روم از سر كوى تو و خون مى گريم

با دل غمزده از سوز درون مى گريم

همه اشياء نگرانند به گرييدن من

تو هم از خاك ببين عمّه كه چون مى گريم

كاروان عازم راه است و من خسته هنوز

بر سر قبر تو افتاده و خون مى گريم

آمدم با تو درين غمكده ي شام ولى

مى روم بى تو و از بخت نگون مى گريم

عمّه جان من كه به هر رنج و غمى كردم صبر

ديگر از هجر تو بى صبر و سكون مى گريم

هم چو مرغ سحر از داغ غمت مى نالم

هم چو ابر از ستم چرخ زبون مى گريم

آن چه در سينه ز غم عقده به هم پيوستم

چون مجال آمده در دست كنون مى گريم

ديگر از گريه رقيّه، نكند كس منعم

فارغ از سرزنش دشمن دون مى گريم

خود به دست خودم اى دختر ناكام حسين

كردمت دفن و از اين درد فزون مى گريم

هر زمان سوگ رقيّه ز (مؤيّد) شنوم

سخت مى نالم و ز اندوه برون مى گريم سيّد رضا مؤيّد

يتيمانه اى عمّه بيا تا كه غريبانه بگرييم

دور از وطن و خانه، به ويرانه بگرييم

پژمرده گل روى تو از تابش خورشيد

در سايه نشينيم و به جانانه بگرييم

لبريز شد اى عمّه اگر كاسه ي صبرم

بر حال تو و اين دل ديوانه بگرييم

نوميد ز ديدار پدر گشته دل من

بنشين به كنارم كه يتيمانه بگرييم

گرديم چو پروانه به گرد سر معشوق

چون شمع درين گوشه ي غمخانه بگرييم

اين عقده مرا مى كشد اى عمّه كه بايد

پيش نظر مردم بيگانه بگرييم حبيب چايچيان (حسّان)

ستاره ي شام تو راست بستر خواب از تراب اى گل من

بخواب نور دو چشمم، بخواب اى گل من

گذشت نيمه شب اى مه نخفته اى تو هنوز

به شام تار منى ماهتاب اى گل من

رُخت لطيف تر از غنچه ى گل سرخ است

ز اشك داغ تو گردد گلاب اى گل من

چنين به چهره مران سيل اشك چشمانت

كه گشت خانه ي صبرم خراب اى گل من

مزن به آتش غم، جان خود سمندروار

كه سوخت زينب از اين التهاب اى گل من

بر آب مى دهى از اشك ملك هستى را

مريز بر رخت از ديده آب اى گل من

اسير خسته دل عشق، اى ستاره ي شام

چه جاى نوحه بود وقت خواب اى گل من

تو نور چشم حسينى و دخت شاه نجف

چنين منه سر خود بر تراب اى گل من

سرت به دامن من نِه كه قصّه ها گويم

ز سرگذشت گل و قحط آب اى گل من

كُشد چو شمع تو را اين سرشكِ بى پايان

مكن اميد مرا نقش آب اى گل من

نخفتى آن قدر اي مه، دميد صبح وصال

به طشت زر بنگر آفتاب اى گل من

كنون كه از سفر آمد پدر غنيمت دان

ببوس از رخ دلجوى باب اى گل من

نشسته خاك ره از آن، به چهره ي پدرت

كه آمده ز پى ات با شتاب اى گل من به

شيوه اى كه پدر را ندا همى كردى

به پاى خيز و كن او را خطاب اى گل من

ز بوسه اى كه گرفتى ز لعل خونينش

به راه عشق شدى كامياب اى گل من

مكن سكوت كه ديوانه مى كنى ما را

نمى دهى ز چه آخر جواب اى گل من

بسوخت سينه ي زينب ز داغ اين حسرت

كه كودكى و غمت بى حساب اى گل من حبيب چايچيان (حسان)

پيام رسان كوچك پدر جان عاقبت من هم سرت را ديدم و رفتم

ز احوال تو من هم عاقبت پرسيدم و رفتم

خدا داند پيام خون سرخت را رساندم من

به قدر خويشتن من هم پدر كوشيدم و رفتم

نمى گويم چه كردم با سرت امّا دم رفتن

تو را از جان و دل بوسيدم و بوئيدم و رفتم

تو را در خواب خود ديدم كه با من گفتگو كردى

خوشا بر من كه با رؤياى تو خوابيدم و رفتم

من اينجا كنج ويرانه چو گنجى خفته ام امّا

خدا را شكر ديدم عاقبت خورشيدم و رفتم

مرا گل زخم هاى نيلى است و پاى خون آلود

ولى از صورتت هم غنچه هايى چيدم و رفتم

پدر جان باغبانى كرده بر گل هاى تو زينب

گه رفتن از اين رو عمّه را بوسيدم و رفتم منصور رضايى آدريانى

آيينه و طوطى بيا عمّه كه امشب، خرابه شده گلشن

پدر آمد و برگو، كه چشم همه روشن

كنم جان به فدايش براى رو نمايش

واويلا واويلا واويلا واويلا

بگو عمّه كه ديشب، پدر پيش كه بودست

چرا سرش شكسته، چرا لبش كبودست

كنم جان به فدايش براى رو نمايش

واويلا واويلا واويلا واويلا

اگر به پا نخيزم، مگو ادب ندارم

كه بهر عذرخواهى، رمق به لب ندارم

كنم جان به فدايش براى رو نمايش

واويلا واويلا واويلا واويلا

ز بسكه پيش دشمن، سپر به كودكان شد

بيا و عمّه را بين، كه اين سپر كمان شد

كنم جان به فدايش براى رو نمايش

واويلا واويلا واويلا واويلا

تويى آينه ي من، منم مرغ سخنگو

ولى طوطى سبزت، شده رنگ پرستو

كنم جان به فدايش براى رو نمايش

واويلا واويلا واويلا واويلا حاج على انسانى

نوحه حضرت رقيّه3 شد ديدنى گوشه ي ويرانه ام ** عمّه ببين آمده جانانه ام

او شمع و من مانند پروانه ام

شب فراق من سر آمد مهمانم امشب با سر آمد

*****

اى باغبان، نيلوفر تو هستم ** بابا ببين من دختر تو هستم

امّا شبيه مادر تو هستم

شب فراق من سر آمد مهمانم امشب با سر آمد

*****

بابا ببين در پرده ي عفافم ** به گوشه ي ويران در اعتكافم

كعبه ي من دور تو در طوافم

شب فراق من سر آمد مهمانم امشب با سر آمد

*****

از عطر گيسوى تو مست مستم ** اى ميهمان كنار تو نشستم

من زائر سر بريده هستم

شب فراق من سر آمد مهمانم امشب با سر آمد

*****

ديده ام از غم تو خون فشان است ** بگو چرا لبت چو ارغوان است

گمان كنم كه جاى خيزران است

شب فراق من سر آمد مهمانم امشب با سر آمد

***** سيّد محسن حسينى

نوحه حضرت رقيّه3 تو باغبانى من، نيلوفرت هستم

من دخترت هستم، من دخترت هستم

اى بهتر از جان من - هستى تو

مهمان من - بنشين بدامان من

بابا حسين جانم، بابا حسين جانم

*****

من شاهد چشم، از خون ترت هستم

من دخترت هستم، من دخترت هستم

اى شام من را سحر - رويت چو قرص قمر - با خود تو من را ببر

بابا حسين جانم، بابا حسين جانم

*****

تو دلربا هستى، من دل به تو بستم

من دخترت هستم، من دخترت هستم

اى شام من را سحر - رويت چو قرص قمر - با خود تو من را ببر

بابا حسين جانم، بابا حسين جانم

*****

امشب من از عطر، گيسوى تو مستم

من دخترت هستم، من دخترت هستم

اى ماه خاكسترى - ناز مرا مى خرى - امشب مرا مى برى

بابا حسين جانم، بابا حسين جانم

*****

سر بسته مى گويم، چشمم شده دستم

من دخترت هستم، من دخترت هستم

قربان چشم ترت - گو پاسخ دخترت - از چه شكسته سرت

بابا حسين جانم، بابا حسين جانم

*****

باور ندارم من، پيش تو بنشستم

من دخترت هستم، من دخترت هستم

چشمت بود چون شفق - ديگر ندارم رمق - آيم به سوى طبق

بابا حسين جانم، بابا حسين جانم

*****

سيّد محسن حسينى

نوحه حضرت رقيّه3 اى سفر كرده كه صد قافله دل همره تو اس_ت

اين همه زخم چرا بر روى هم چون مه تو است

ابتا يا ابتا

دست پيش آورم و جامه به تن چاك كنم

تا كه اشك از رخ نورانى تو پاك كنم

ابتا يا ابتا

شعله بيدادگران بر پر پروانه زدند

همه با سنگ جفا موى مرا شانه زدند

ابتا يا ابتا

خنده و شادى و دشنام و كف و هلهله بود

ده تن از عترت تو بسته به يك سلسله بود

ابتا يا ابتا

شاميان يكسره بر گريه ي ما خنديدند

پاى آوازه ي قرآن سرت رقصيدند

ابتا يا ابتا

گلشن وحى خزان گشته، گل ياس كجاست؟

ساقى

تشنه لبان حضرت عباس كجاست؟

ابتا يا ابتا

خاك ويرانه كجا و شجر طور كجا

شب تاريك كجا و طبق نور كجا

ابتا يا ابتا حاج غلامرضا سازگار

حضرت رقيّه3 رقيّه دخت مهد عالمينم ** سه ساله ام دردانه ى حسينم

ز دورى پدر به شور و شينم

رفته بابا سفر زد به جانم شرر

رويم چو زهرا شده نيلى از ستم و ضربت سيلى

***

پدر دلم از تو نمايد گله ** بسكه دويدم عقب قافله

پاى من از ره شده پر آبله

پيكرم لاله گون پاى من غرق خون

سر تو را به بر بگيرم آن قدر زنم بوسه بميرم

***

پدر ببين دختر دردانه ام ** خوش آمدى به كنج ويرانه ام

تو شمعى و من به تو پروانه ام

كنج ويران ما آمدى از وفا

عمّه خرابه شده گلشن آمد پدر چشم تو روشن سيّد موحد

حضرت رقيّه3 سه ساله دلبند حسين زهرا

در كنج ويرانه نشسته تنها

بابا كجايى واى از جدايى

باباى مظلومم بابا حسين جان

اين قلب كوچكم گيرد بهانه

گشته نيلى تنم با تازيانه

بنما نگاهم من بى پناهم

باباى مظلومم بابا حسين جان

بابا خوش آمدى كنج ويرانم

قربان مقدمت تازه مهمانم

قربان رويت مستم ز بويت

باباى مظلومم بابا حسين جان

رفتى از پيش من اى نور ديده

بگو چه ظالمى سرت بريده

بنما نگاهم من بي پناهم

باباى مظلومم بابا حسين جان

موحد

حضرت رقيّه3 در كنج ويران طفلى محزون نشسته

از هجر روى بابا قلبش شكسته

با چشم گريان گويد پدر جان

رفتى كجا اى بابا داد از جدايى

ببين كه رخسار من از ضرب سيلى

مانند روى زهرا گرديده نيلى

دخت سه ساله در آه و ناله

رفتى كجا اى بابا داد از جدايى

بيا تماشايم كن بابا حسين جان

پر آبله پايم از خار مغيلان

به روى دامان مرا تو بنشان

رفتى كجا اى بابا داد از جدايى

بالاى نى خوش بودى در ذكر قرآن

غافل كجا بودى تو از حال طفلان

از آن بيابان تا شام ويران

رفتى كجا اى بابا داد از جدايى

خون گشته از جسم من بابا روانه

از بس كتك زد دشمن با تازيانه

باب كبارم بى تاب و زارم

رفتى كجا اى بابا داد از جدايى موحد

خرابه ي شام يار سفر كرده ي من از سفر آمده

خرابه را زينت كنم كه پدر آمده

خوش آمدي اي پدر! مرا به همره ببر

تو كعبه اي و من نماز آورم سوي تو

با اشك خود شويم غبار از گل روي تو

خوش آمدي اي پدر! مرا به همره ببر

جان پدر كبودي صورتم را ببين

شبيه مادرت شدم، قامتم را ببين

خوش آمدي اي پدر! مرا به همره ببر

قدم قدم به زخم دل، نمكم مي زدند

پدر پدر مي گفتم و كتكم مي زدند

خوش آمدي اي پدر! مرا به همره ببر

نفس دورن سينه ام، شده تاب و تبم

من بوسه گيرم از گلو، تو ز لعل لبم

خوش آمدي اي پدر! مرا به همره ببر

چرا عذار لاله گون، بَرِ من آورده اي

محاسن غرقه به خون، بَرِ من آورده اي

خوش آمدي اي پدر! مرا به همره ببر حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109