نويسنده: حيدري، احمد
ناشر: حكومت اسلامي » پاييز 1381 - شماره 25
ابلاغ دين خدا، بيان و تفسير احكام و معارف آن، اصليترين وظيفه انبياء است كه به هيچ عنواني ساقط نميشود و با توجّه به اينكه تحقق فرمانهاي الهي و ايجاد زمينه رشد و تعالي انسانها، و برقراري عدل و دفع ظلم و شرك از طريق تشكيل حكومت امكانپذير است، حكومتخواهي از اهداف انبياء و اوصياء آنان به شمار ميرود ولي مشروط به اقبال عمومي و پذيرش دعوت از جانب مردم ميباشد. امام حسين (ع) نيز به عنوان يكي از اوصياي پيامبر (ص) در اين مسير حركت كرد. نويسنده در اين مقاله، با ذكر شواهد تاريخي تلاش كرده تا اثبات نمايد امام حسين (ع) همواره به وظيفه تشكيل حكومت توجّه داشت و در سخنرانيها و برخي جلسات، ضمن اعتراض به غاصبان حكومت و خلافت، اهلبيت را تنها شايستگان خلافت معرفي مينمود و ضمن خودداري از بيعت با يزيد در زمان معاويه و استواري بر اين نظر پس از مرگ او، بر شايستگي و بر حق بودن خود براي تصدّي خلافت تأكيد ميكرد. حضرت در اين راستا براي به دست آوردن حكومت اقداماتي همچون خودداري از بيعت با يزيد، هجرت از مكه به مدينه، علني كردن مخالفت، دعوت مردم به تبعيت از خود، اجابت دعوت كوفيان و حركت به سوي كوفه را انجام داد و پس از پيمانشكني كوفيان و روبهرو شدن با سختگيري سپاهيان دشمن، مرگ افتخارآميز را در برابر تسليم ذليلانه اختيار نمود.
سؤال اصلي اين مقاله به شرح زير است:- آيا ميتوان تشكيل حكومت را هدف اصلي نهضت عاشورا معرفي كرد؟ سؤالهاي فرعي زير نيز در راستاي اين سؤال اصلي مطرحند: - آيا تشكيل حكومت ميتواند اولين و اصليترين غايت يا وظيفه انبياء و اولياء باشد؟ - آيا اصلاً تشكيل حكومت جزء اهداف اصلي انبياء و اولياء هست؟ - مگر تشكيل حكومت امري دنيوي و پستتر از آن نيست كه هدف انبياء و اولياء قرارگيرد؟ - بر فرض كه تشكيل حكومت جزء اهداف و وظايف آنان باشد، آيا آنان درصدد به دست آوردن حكومت به هر قيمت و از هر راهي هستند؟ - اگر جواب بالا منفي است، پس آنان از چه راهي براي به دست آوردن حكومت اقدام ميكنند؟ - آيا امام حسين (ع) در زمان معاويه يا بعد از آن خود را به عنوان صلاحيتدار براي حكومت معرفي كرده است و مردم را به اطاعت از خود فرا خوانده است؟ - آيا امام حسين (ع) در زمان معاويه هم اقدامي براي به دست گرفتن حكومت انجام داده است؟ - و....
لزوم وجود حكومت، امروز - و شايد هميشه - امري بديهي ميباشد و بعيد است كسي منكر لزوم آن در جامعه بشري باشد. هر حكومتي نيز حاكم، رئيس يا سلطاني ميخواهد تا قواي حكومتي را سامان دهد و به كمك آنها وظايف حكومت را به انجام رساند. البته حكومتها در طول تاريخ بشري به يك شكل نبودهاند بلكه از شكلهاي بسيط و ساده شروع شده و كمكم گسترده و پيچيده شدهاند و امروزه حكومت داراي سازماني گسترده با وظايفي فراوان و قوايي بسيار ميباشد. اصولاً هر جمعي حتي اگر تعداد آنان دو يا سه نفر هم باشد، احتياج به نظام، تشكيلات، سازماندهي، فرماندهي، رهبري و رياست دارد؛ در غير اين صورت اختلاف نظر، مشاجره و نزاع آن جمع را متلاشي ميكند. در روايات به همين اصل عقلايي اشاره شده و امر شده كه هر جمعي حتي اگر تعدادشان كم باشد، فردي را براي رهبري و سازماندهي خود معين كنند. [1] .انبياء و اوصياء معصوم نيز از جانب خداوند براي امامت، هدايت و رهبري جوامع بشري مأموريت يافته و مردم نيز به اطاعت از آنان مأمور شدهاند: «وَ ما اَرسلنا مِن رسولٍ الا لِيطاعَ باذنِ اللهِ»؛ (نساء:64) ما هيچ پيامبري را نفرستاديم مگر اينكه به خواست خدا مطيع فرمان او باشند. خداوند ميخواهد همه پيامبران و اوصياي آنان در جامعهاي كه در آن مبعوث شدهاند، مطاع باشند و معناي مطاع جز رهبر، حاكم و سلطان بودن نيست؛ زيرا آنان تنها هدايت شدگاني هستند كه صلاحيت رهبري بشر و رساندن او به سعادت دنيا و آخرت را دارند و غير آنان هر كه باشد، محتاج هدايتگر و دستگير است. و عقل و شرع حكم ميكنند محتاج به هدايت نميتواند هدايتگر واقعي باشد و انسان بايد به امر هدايتگر گردن نهد نه به امر كساني كه خود محتاج هدايتگرند: «اَفَمَن يهدي اِلي الحقِّ احقُّ اَن يُتّبع امن لايهّدي الا اَن يُهدي فَما لكم كيف تحكمون»؛ (يونس:36) آيا آنكه خلق را به راه حق رهبري ميكند، سزاوار به پيروي است يا آنكه خود هدايت نميشود (و راه نمييابد) مگر اينكه هدايت گردد، پس شما را چه شده و چگونه قضاوت ميكنيد؟ با توجه به اينكه هر قومي در هر زماني پيامبر يا امام معصوم و هدايتگري دارد [2] و هيچ زماني جامعه از وجود هدايتگر معصوم خالي نيست، ميشود اراده خدا بر اين قرار گرفته باشد كه هميشه اين هدايتگران زمام امور جامعه را به دست بگيرند. در آيه ديگري خداوند ميفرمايد: «قل اطيعوا الله و اطيعوا الرسول... و ان تطيعوه تهتدوا و ما علي الرسول الاالبلاغ المبين»؛ (نور: 54) بگو از خدا و رسول اطاعت كنيد.... و اگر او را اطاعت كنيد، هدايت مييابد و بر رسول وظيفهاي جز رساندن آشكار نيست. در اين آيه همان مطاع بودن پيامبران و اوصيايشان به بيان ديگري آمده است. خداوند در اين آيه مطاع را با عنوان «الرسول» معرفي كرده است. رسول يعني انسان هدايت شدهاي كه خداوند او را برگزيده و از علم خود بهرهمند ساخته و دستورات لازم براي هدايت بشر و رساندن او به منزل مقصود را به او سپرده تا به بشر ابلاغ كند و آنان را به اطاعت از خود دعوت نمايد و در صورت پذيرفتن آنها، هدايت و رهبري آنان را بهعهدهبگيرد و آنان را به منزل مقصود سعادت و كمال دنيا و آخرتبرساند. «رسول» و وصيّ و خليفه معصوم او تنها كسي است كه ميتواند هدايت و رهبري را به نحو تمام و كمال عهدهدار شود و غير از او، ديگران از لحاظ صلاحيتهاي علمي و عملي نقصان بسيار دارند و با وجود و حضور رسول يا وصي معصوم او، اقبال به ديگران و گماردن آنان به رهبري و امامت جامعه امري خلاف دستور عقل است. بنابراين با توجه به آيات گذشته روشن شد كه پيامبران و اوصيايشان از جانب خداوند وظيفه دارند مردم را به اطاعت از خويش فرا بخوانند و دستورهاي خداوند از جمله دستور اطاعت از انبياء و اوصياء را به مردم ابلاغ كنند و مردم نيز موظف هستند به فراخوان خداوند جواب مثبت دهند و اطاعت از پيامبران و اوصياء را به جان و دل بپذيرند و آنان را مقتدا و امام قرار دهند. اگر بعد از ابلاغ پيامبران و دعوت مردم به اطاعت از خويش، مردم هم به وظيفه خود عمل كردند و مطيع آنان شدند و رهبري و امامت آنان را خواستار گشتند، از جانب خدا بر پيامبران تكليف است كه امامت و رهبري آنان را بپذيرند و با تدبير شايسته آنان را به سوي سعادت حقيقي و بهروزي دنيا و آخرت هدايت كنند و اگر نپذيرفتند، بر پيامبران حرجي نيست و اين مردم ميباشند كه در قيامت مؤاخذه و عقاب خواهند شد. همه پيامبران به اين وظيفه خدايي قيام كردند و مردم را به اطاعت از خويش فرا خواندند و آناني كه با اجابت مردم مواجه شدند، حكومت تشكيل دادند و امامت را به عهده گرفتند و به اجراي احكام سعادت بخش خدا پرداختند. از همين رو هيچگاه در جامعهاي كه پيامبران يا اوصيايشان مورد قبول و اقبال عمومي بودهاند، رهبري سياسي از رهبري ديني جدا نبوده است. پيامبراني مانند حضرت موسي، داوود، سليمان و پيامبر اسلام خودش زمام امور را به دست داشتند و بعضي پيامبران نيز كه به دلايلي - شايد كهولت سن... - نتوانستهاند شخصاً زمام امور را به دست بگيرند، افرادي صلاحيت دار را براي تصدي امر حكومت معرفي كردهاند و مردم نيز به مقتضاي تبعيت از پيامبر مطاع، رهبري و حكومت فرد معرفي شده را پذيرفته و تحت فرمان او به انجام وظيفه پرداختهاند. طالوت از كساني است كه توسط پيامبر مقبول زمان براي رهبري و حكومت بني اسرائيل معرفي ميگردد: «اَلم تَرَ الي المَلأ مِنْ بنياسرائيلَ مِن بعد موسي اِذ قالوا لِنبيٍّلهم ابْعثْ لنا ملكاً نقاتل فيسبيل الله...»؛ (بقره: 251 - 245) نديدي آن گروه بنياسرائيل را كه پس از وفات موسي از پيامبر وقت خود (يوشع يا شمعون يا شموئيل) تقاضا كردند كه پادشاهاني براي ما برانگيز تا به سركردگي او در راه خدا جهاد كنيم و... اين كه اين مردم از پيامبرشان تقاضا ميكنند تا فرمانده و پادشاهي براي آنان معرفي كند، نشاندهنده آن است كه آنان پيامبر را مطاع ميدانستند و وظيفه خود ميديدند كه از اوامر او اطاعت كنند و قطعاً آن پيامبر به دلايلي خودش نميتوانسته زمام امور را به دست بگيرد وگرنه، نه آنان از او تقاضاي تعيين پادشاهي غير از خودش ميكردند و نه امور را به غير خودش ميسپرد. بنابراين همه پيامبران و اوصيايشان موظفند در مرحله اول مردم را به اطاعت از خويش فرا بخوانند و در مرحله دوم يعني در صورت وجود اقبال عمومي، حكومت تشكيل داده و زمام امور را بهدستبگيرند. مرحله اول يعني ابلاغ، تبليغ و بيان دين حق و از جمله دعوت مردم به اطاعت از خويش را بدون استثناء انجام دادهاند و هر كدام كه با اقبال جامعه مواجه شدهاند، حكومت نيز تشكيل داده و تصدي امور جامعه را مستقيم يا غير مستقيم عهدهدار شدهاند اين كه وظيفه انبياء و اوصيا (ع) دو مرحلهاي است و مرحله دوم وظيفه و تكليف آنان در صورت وجود اقبال و پذيرش عمومي منجر ميشود، دلالت بر جدايي دين از سياست ندارد. سياست يعني اداره صحيح دنيا به طوري كه در راستاي هدف آفرينش باشد و از آنجا كه غايت آفرينش آخرت است، سياست يعني اداره صحيح دنيا به طوري كه مقدمه آبادي آخرت باشد و پيامبران كه براي رسيدن بشر به غايت تكامل و خليفه الهي هستند، نميتوانند نسبت به دنياي انسانها كه مقدمه آخرت است، بيتفاوت باشند و اداره دنيا را به غير بسپارند و وظيفه خود را فقط آخرتي محض بشمارند. پيامبران وظيفه دارند با اداره صحيح دنيا، زمينه رشد انسانها در رسيدن آنان به مقام خلافتالهي را آماده كنند ولي اين وظيفه پيامبران بعد از ابلاغ دعوت و پذيرش عمومي آن منجر ميشود و اگر اقبال و پذيرش عمومي حاصل نشده اين وظيفه منجّز نميگردد. بعضي از محققان گفتهاند: اگر انبيايي همچون آدم و نوح و ابراهيم دعوي حكومت ندارند به خاطر همين نكته است كه در اين مرحله از نظام خانواده و قبيله، مشكلات داخلي و خارجي با سرداران و ريش سفيدان حل شدني هستند. [3] .برداشت اين محقق محترم نيز صحيح نيست زيرا گرچه در جوامع ساده قديم و نظامهاي قبيلهاي پيرمرد، بزرگ يا سردارقبيله از احترام و جايگاه والايي برخوردار بوده و افراد قبيله به او احترام ميگذاردند و فرامين وي را اطاعت ميكردند ولي به دو جهت در همان نظامها نيز هرگاه پيامبري مبعوث شده، خودش يا اوصيايش مردم را به اطاعت خويش فراخواندهاند زيرا سردار حاكم يا پيرمرد حاكم و بزرگ قبيله، انساني بوده غير معصوم و در عمل و علم در معرض خطا و اشتباه بوده است؛ پس پيامبر يا وصي او نميتوانستند اجازه دهند آن فرد در عين ارزش و احترام داشتن، حاكم يا فصلالخطاب باشد و جز خودشان را كه به علم الهي و عصمت خدايي آراسته بودند، شايسته فصلالخطابي نميدانستند. آن سردار يا بزرگ يا پيرمرد حاكم و مطاع نيز وقتي به رسالت و نبوت پيامبر ايمان ميآورد، به طور طبيعي به حكم ايمان خويش، در كارها نظر پيامبر را جويا ميشد و در جهت اجراي آن عمل ميكرد و در واقع پيامبر را حاكم و مقتدا قرار ميداد و ايمان او به او اجازه نميداد در امور، غير از نظر پيامبر را اجرا كند. البته حكومت در آن جوامع ساده و ابتدايي بود و با حكومتهاي امروز تفاوتهاي فراوان داشت ولي به هر حال در هر جامعهاي اعم از ساده و بسيط يا پيشرفته و پيچيده، حاكم به معناي فصلالخطاب لازم است و همه پيامبران فقط خود را فصلالخطاب ميدانستند و اين حكم را به مردم ابلاغ كرده و مردم را به پذيرفتن آن دعوت كردهاند و جامعهاي كه افراد آن دين دارند و به احكام خدا تسليم هستند جز پيامبر يا وصي را به عنوان فصلالخطاب نميپذيرد. بنابراين امكان ندارد حضرت آدم، نوح و ابراهيم يا هيچ پيامبري يا وصي پيامبري ادعاي حكومت و فصلالخطابي نداشته باشند.
اصليترين وظيفه پيامبران ابلاغ دين خدا و بيان و تفسير احكام و معارف آن است. و هيچ شرط و قيدي هم ندارد و در همه شرايط بايد توسط پيامبران انجام گيرد و آنان موظفند جان و مال و هر چه دارند در راه انجام اين وظيفه فدا كنند وظيفه بلاغ، ابلاغ و تبليغ دين خدا از جمله دعوت مردم به اطاعت از خويش كه يكي از مهمترين اركان و احكام دين ميباشد، اصليترين وظيفه انبياء است كه به هيچ وجه ساقط نميشود و بقيه وظايف انبياء مانند تشكيل حكومت و تصدي امور جامعه گرچه از وظايف اصلي است، اما مشروط به اقبال عمومي و وجود ياور است و در صورت فراهم نبودن شرائط، بر عهده پيامبر يا وصي او منجّز و قطعي نميگردد. و به عبارت ديگر جزء واجبات مشروط است كه تا شرايط حاصل نشده، وجوب حاصل نميشود. آيات زير دلالت بر اين مطالب مهم دارد: «قل اطيعوالله و اطيعوا الرسولَ فَاِنْ تولّوا فانما عَليهِ ما حُمِّلَ و عَلَيْكُم ما حُمِّلتم و اِنْ تطيعوه تهتدُوا وَ ما علي الرَّسولِ اِلاّ البَلاغُ المُبين»؛ (نور: 54) بگو خدا را اطاعت كنيد و از پيامبرش فرمان بريد! و اگر سرپيچي نماييد، پيامبر مسؤول اعمال خويش است و شما مسؤول اعمال خودتان. اما اگر از او اطاعت كنيد، هدايت خواهيد شد و بر پيامبر جز رساندن آشكار نيست. «اطيعوا الله و اطيعوا الرسول فان تَولَّيتم فانَّما علي رسولنا الْبلاغ المبين»؛ (تغابن: 12) اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد پيامبر را و اگر روگردان شويد، رسول ما جز بلاغ آشكار وظيفهاي ندارد. «فَان اَعرضوا فما اَرسلناكَ عليهم حفيظاً اِنْ عليك الاّ البْلاغ»؛ (شورا:48) اگر روي گردان شوند، ما تو را حافظ آنان قرار نداديم. وظيفه تو تنها ابلاغ است. به صراحت آيات فوق و آيات متعددي، پيامبران موظف به دعوت مردم به اطاعت از خويش بودهاند و در صورت اعراض آنان، وظيفه واجب بر عهده خويش - يعني دعوت - را انجام داده و واجب ديگري بر عهده آنان قرار نميگيرد.
انبيا و اوصيا انسانهاي برگزيدهاي هستند كه فقط سر در آستان دوست فرو آورده و طالب رضاي اويند و جز رضاي دوست مقصد و غايتي ندارند. آنان گوش به فرمان بوده و آنچه مولايشان امر كند، بدون چون و چرا ميپذيرند و در راه انجام فرمان مولي هيچ مانعي نميبينند و هيچ خوف و خطري آنان را از امتثال امر مولا باز نميدارد و غير خدا، هر چه باشد در نگاه آنان پست و حقير است و آنچه را خداوند دوست بدارد دوست دارند و آنچه را خداوند نپسندد، نميپسندند. اينكه اميرالمؤمنين علي (ع) به عنوان سيد و سرور اوصيا اعلام ميكند كه دنيا در نظر او مانند استخوان خوكي است در دست جذامي، نه شعار بلكه حقيقتي است كه همه انبيا و اوصيا بدان فرياد ميزنند. چنين انسانهاي برگزيدهاي نه طالب دنيا هستند و نه مظاهر دنيا و حكومت به عنوان يكي از مظاهر فريبنده دنيا براي آنان هيچ زيبايي و جذابيتي دارد ولي از آنجا كه حكومت بهترين وسيله براي تحقق بخشيدن به فرمانهاي خدا است و دعوت مردم به اطاعت خويش و پذيرفتن حكومت و رهبري آنان در صورت اقبالشان وظيفهاي است كه خداوند معين كرده و با حكومت ميتوان به دفع ظلم و شرك پرداخت و زمينه رشد و تعالي انسانها و تحقق عدل و داد را فراهم نمود، از اين رو حكومت به عنوان يك وسيله ارزشمند و مطلوب ميگردد و حكومتخواهي از اهداف و غايات انبياء و اوصيا ميشود. امام حسين (ع) نيز به عنوان يكي از اوصياي پيامبر مانند ديگر پيامبران و اوصيايشان در همين مسير حركت ميكند و حكومت در نگاه امام حسين (ع) بهترين وسيله براي جلب رضاي خدا و بهترين عامل براي زمينهسازي هدايت و رشد و تعالي بندگان اوست و اگر اين حكومت به دست نااهلان بيفتد، نه تنها زمينه تعالي بندگان خدا از بين ميرود بلكه زمينه حاكميت شيطان و جهل و كفر و شرك حاصل ميشود و امام نميتواند نسبت به اين پيامدهاي مثبت و منفي بدون توجه باشد. به بيانات زير از امام حسين (ع) توجه كنيد. امام در جمع معتمدان و بزرگان و عالمان سخنراني مفصلي دارد. در اين سخنراني كه ظاهراً در زمان معاويه و در ايام حج بوده است، امام بزرگان قوم را مخاطب قرار ميدهد و آنان را به وظيفه مهم امر به معروف و نهي از منكر متذكر ميشود و خاطرنشان ميكند كه چون شما اين وظيفه را ترك كردهايد، حكومتي كه حق شما عالمان است به دست نااهلان افتاده و كساني بر شما حاكم شدهاند كه صلاحيت حكومت ندارند. و آنها را به شدت براي ترك امر به معروف و نهي از منكر توبيخ ميكند و از ستمگري حاكمان و عاملان حكومت اموي مينالد و ميفرمايد: «فَاللهُ الحاكم فيما فيه تَنازَعنا و الْقاضي بِحُكمه فيما شَجَر بَينَنا»؛ خداوند در آنچه ما و اينان (بني اميه) در آن نزاع داريم حَكَم است و به حكم عادلانهاش قضاوت ميكند. اين جمله صراحت دارد كه امام با بنياميه بر سر حكومت نزاع و مشاجره دارد و حكومت را حق خود ميداند و در پي به دست آوردن آن است و بنياميه نيز بر اين مطلب آگاهي دارند و امام را از حقش محروم كردهاند و آنگاه امام براي اينكه كساني حكومتخواهي آن بزرگوار را دنياطلبي ندانند، اعلام ميكند: «اللهم انك تعلم انه لم يكن ما كان منا تنافسا في سلطان و لا التماسا من فضول الحطام و لكن لنزي المعالم من دينك و نظهر الاصلاح في بلادك و يأمن المظلومون من عبادك و يعمل بفرائضك و سُنَنِك و احكامك.»؛ [4] .خدايا، تو ميداني آنچه از ما سرزده براي سبقت جويي به سوي سلطنت دنيايي يا به دست آوردن چيزي از مال و منال دنيا نبوده است لكن ما ميخواهيم علامتهاي دين تو را بنمايانيم و اصلاح را در بلاد اسلامي آشكار كنيم تا بندگان مظلوم تو امنيت يابند و به دستورات و احكام واجب و مستحب تو عمل شود. اين جمله امام به خوبي ارزش وسيلهاي حكومت را آشكار ميكند و معلوم ميگرداند كه اگر حكومت به دست غير صالح باشد حداقل نسبت به اين مسائل مهم بي توجه است و اگر در دست ستمگران باشد، اين مسائل مهم تعطيل ميشود، پس براي محقق ساختن اين اهداف متعالي بايد حكومت را به دست گرفت. در فرازي از نامه امام به اشراف بصره آمده است: «انا ادعوكم الي كتاب الله و سنة نبيه فان السنة قد اميتت و ان البدعة قد احييت»؛ [5] .من شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش دعوت ميكنم، همانا سنت ميرانده شده و بدعت احيا شده است. اين بيان امام صراحت دارد كه وقتي ظالمان و ستمگران حاكم باشند، سنت پيامبران را ميميرانند و بدعتهاي شيطاني زنده ميشود و جان ميگيرد و براي ميراندن بدعت و زنده كردن سنت چارهاي جز تصدي حكومت توسط صالحان نيست. امام علاوه براينكه وظيفه داشت صلاحيت خود را براي حكومت تبليغ كند و در صورت اقبال عمومي تصدي حكومت را به عهده بگيرد، وظيفه داشت مخالفت خود را با حكومت ظالمان و ستمگران بخصوص حاكمي كه آشكارا حرمتهاي خدا را بشكند و حدود دين را ضايع سازد، اعلام نمايد زيرا خودش ميفرمايد: از رسول خدا شنيدم كه فرمود: هر كس سلطان ستمگري را ببيند كه حرام خدا را حلال ميشمارد و عهد خدا را ميشكند و با سنت و روش رسول خدا مخالفت ميورزد و به جور و ستم در بين بندگان عمل ميكند و بر آن سلطان قولاً و عملاً اعتراض ننمايد، بر خداوند حق است كه او را با آن سلطان در يك جا (يك مرتبه از جهنم) وارد كند. [6] .بنابراين نگاه امام به حكومت، نگاه وسيلهاي بود و امام حكومت را بهترين وسيله براي اجراي دين خدا و خدمت به خلق خدا ميدانست و خود را موظف ميدانست براي به دست آوردن آن تلاش نمايد. البته در همان زمان هم بودند كساني كه حكومت را فقط ازجنبه دنيايي و ذاتي مشاهده ميكردند و شأن امام را از حكومتبرتر ميدانستند. عبداللهبنعمر با اين نگاه به امام (ع) عرض كرد: اي فرزند رسول خدا، در طلب حكومت از مكه و مدينه خارج مشو زيرا رسول خدا در انتخاب دنيا با آخرت مخيّر شد و آن حضرت آخرت را برگزيد و تو نيز پاره تن او هستي پس در طلب دنيا مباش. [7] .
امام مطابق حكم عقل و دين، حكومت را حق و وظيفه صالحترين فرد ميدانست و خود را نيز صالحترين فرد براي تصدي حكومت ميديد. البته اينكه حكومت ميبايست در دست افضل افراد و صالحترين آنها باشد، يك دستور عقلي و ديني بود كه همه به آن معترف بودند حتي خلفاي اول و دوم نيز نتوانستند اين حكم بديهي را انكار كنند بلكه با اعتراف به آن، خود را برترين شمردند. [8] .در سقيفه، ابوبكر به جماعت حاضر گفت: عمر و ابوعبيده حاضرند، هر كدام را ميپسنديد با او بيعت كنيد. عمر و ابوعبيده گفتند: نه، به خدا سوگند! ما بر تو والي نخواهيم شد چون تو افضل مهاجران هستي... [9] .ابوبكر هنگام مرگ عمر را به جانشيني خود انتخاب كرد. طلحه به او گفت: تو كه ميداني با وجود تو مردم از دست عمر چه ميكشند، پس اگر بعد از مردن خداوند از تو بپرسد چگونه امت را به او سپردي و او را جانشين قرار دادي چه جوابي داري؟ ابوبكر گفت: به خداوند ميگويم: بهترين آنان را خليفهنمودم. [10] .و همين ابوبكر قبل از مرگ درباره عمر از عبدالرحمن بن عوف و عثمان سؤال كرد و هر دو بر افضليت و بينظير بودن عمر تصريح كردند. [11] .عمر نيز اصحاب شوراي تعيين خليفه را برگزيدگان قوم معرفي كرد. [12] .معاويه نيز اين اصل بديهي را نميتوانست به آساني و آشكارا انكار كند لذا مجبور شد يزيد را برترين افراد براي تصدي امر خلافت معرفي نمايد. او در مدينه در يكي از اجتماعاتي كه براي معرفي و بيعت گرفتن براي يزيد تشكيل داده بود گفت: اي مردم، به خدا قسم اگر كسي بهتر از يزيد براي خلافت مسلمانان سراغ داشتم، براي او بيعت نميگرفتم! امام حسين (ع) برخاست و فرمود: به خدا سوگند كسي كه از حيث پدر، مادر و خودش از يزيد بهتر است را رها كردهاي. معاويه كه منظور امام را ميدانست گفت: گويا خودت را در نظر داري؟ امام فرمود: آري، خدا تو را اصلاح كند. بنا به قول ديگري امام فرمود: به خدا قسم من به خلافت سزاوارتر از اويم زيرا پدرم بهتر از پدر او و جدم نيز از جد او و مادرم بهتر از مادر او و خودم بهتر از اويم. [13] .
امام حسين (ع) به عنوان يك تربيت شده قرآن و پيامبر (ص)، از همان ابتداي زندگي با مسأله غصب خلافت مواجه شد. آن بزرگوار كه خودش در غدير شاهد نصب پدرش ازجانب پيامبر در امتثال امر خدا و بيعت مسلمانان با او بود، دو ماه و اندي بعد از آن مشاهدهكرد كه افرادي با كودتا و قوه قهريه، حكومت را از پدرش گرفتند و كساني برمصدرخلافت تكيه زدند كه نه شرايط لازم از جمله افضليت و اصلحيت را داشتند، نهپيامبر آنان را معرفي كرده بود و نه مسلمانان به اختيار و اراده خود آنان را انتخاب كردهبودند. از اين رو از همان دوران كودكي در فكر بازگرداندن خلافت مسلمانان بهصاحبان اصلي و واگذاردن آن به متصديان صلاحيت دار بود. او با اينكه در سنين كودكيبود ولي علنا در مسجد پيامبر حاضر ميشد و با صراحت تمام از خليفه اول و بعد از آن از خليفه دوم ميخواست كه از منبري كه صلاحيت نشستن بر آن را ندارند، فرود آيند و آن را به اهلش بسپارند. موارد متعددي از اين اعتراض امام حسين بر ابوبكر و عمر در تاريخ ثبت شده است ازجمله: بعد از اينكه ابوبكر خلافت را به عهده گرفت ظاهرا در اولين جمعهاي كه براي خطبه خواندن بر منبر رسول خدا بالا رفت، امام حسين كه همراه برادرش براي شركت در نماز جمعه حاضر شده بودند به سوي ابوبكر سبقت جست و فرمود: «اين منبر متعلق به پدر من است نه پدر تو». [14] .وقتي نوبت خلافت به عمر رسيد، او بر منبر بالا رفت و گفت: من به مومنان سزاوارترم از آنها به خودشان. امام كه در كناري نشسته بود، فرياد زد: اي دروغگو، از منبر پدرم رسول خدا، پايين بيا. اين منبر پدر تو نيست. عمر به اقتضاي مصلحت به نرمي جواب داد: اي حسين، به جانم قسم كه منبر پدر توست نه منبر پدر من. آيا اينها را پدرت به تو ياد داده است؟ امام فرمود: اگر من مطيع فرمان پدرم باشم و از او تعليم بگيرم، به جانم قسم كه او هدايتگر و من هدايت شده خواهم بود و او بر گردن مردم از زمان رسول خدا (ص) بيعت دارد. بيعتي كه دستورش را جبرئيل از نزد خداي تبارك و تعالي آورد و جز منكران كتاب خدا، كسي نميتواند آن را انكار كند. مردم با قلبشان بيعت او را پذيرفتند و با زبان انكار كردند و واي بر منكران حقوق ما اهل بيت رسول خدا به چه عقوبت و عذاب شديدي با آنان ملاقات خواهد كرد؟! عمر گفت: اي حسين، هر كس منكر حق پدرت باشد، لعنت خدا بر او باد. ما را مردم به حكومت گماردند و ما پذيرفتيم و اگر پدرت را ميگماردند اطاعت ميكرديم. امام جواب داد: اي عمر، كدام مردم تو را بر خويش امير قرار دادند قبل از اينكه تو ابوبكر را بر خودت امير قرار دهي تا او نيز بعد از خودش تو را به امارت بگمارد بدون اينكه حجتي از پيامبر و رضايتي از اهل بيت پيامبر داشته باشي. آيا رضايت شما (به حكومت يكديگر) رضايت رسول خداست؟ يا رضايت اهل بيت نارضايتي رسول خداست؟ و.... سخنان مستدل و منطقي امام حسين (ع) در حضور جمع براي عمر سنگين بود و او را خشمگين ساخت. از منبر با خشم و غضب پايين آمد و با جمعي از اطرافيانش به خانه اميرالمؤمنين امام علي (ع) رفت و گفت: اي علي ما امروز از دست حسين چه كشيديم؟ در مسجد رسول خدا با صداي بلند بر ما اعتراض ميكند و مردم و اهل شهر را بر من ميشوراند. امام حسن (ع) به عمر اعتراض كرد و برادرش را در عملش برحق شمرد. عمر به امام علي (ع) عرض كرد: اين دو در نفس خودشان، به جز خلافت فكر نميكنند. امام فرمود: اين دو چنان به رسول خدا قرابت نسبي دارند، كه خلافت براي غير آنها سزاوار نيست تا براي خودشان در بين آنان ارجحيت قائل شوند. اما تو اي پسر خطاب، آنان را راضي كن تا آيندگان از تو راضي باشند. عمر گفت: رضايت آنها به چيست؟ امام فرمود: اين كه از خطايت برگردي و با توبه خود را از معصيت حفظ كني. عمر گفت: يا اباالحسن، فرزندت را ادب كن تا با سلاطين كه حاكمان زمين هستند، در نيفتد، امام فرمود: من گناهكاران را به خاطر ترك گناه ادب ميكنم و كساني را كه از لغزش و هلاك آنان خوف دارم، اما كسي كه پدرش رسول خدا او را ادب كرده، نميتوان او را به ادب بهتري منتقل كرد و اما تو اي پسر خطاب، آنان را راضي كن. عمر كه از جواب دندان شكن امام به خشم آمده بود از خانه خارج شد و به دوستانشگفت: آيا عليه فرزند ابيطالب و دو فرزندش ميتوان حجتي آورد؟! [15] .تفكر اينكه حكومت حق اهل بيت است و بر اهل بيت فرض است براي به دست آوردن آن اقدام كنند، از همان زمان در ذهن امام حسين (ع) نقش بست و هميشه فكر و ذهن او را به خود مشغول كرده بود و تا آخر عمر براي لحظهاي از اقدام صحيح براي به دست آوردن حكومت و خلافت رسول خدا فروگذار نكرد و آنقدر اين مطلب بديهي و آشكار بود كه دوست و دشمن بر آن آگاه بودند. روزي كه با عثمان بيعت شد، ابوسفيان كه حكومت را به دست آلاميه ديد، دست امام حسين (ع) را - كه در دوران جواني بود - گرفت و به بقيع برد و با جلو كشيدن امام و عرضه كردن او به اهل قبرها - شهيدان بدر و احد - گفت: اي اهل قبرها، آنچه شما به خاطر آن با ما ميجنگيديد، امروز به دست ما افتاده است در حالي كه شما خاك شدهايد. [16] .ابوسفيان كه هيچگاه به نبوت و رسالت پيامبر ايمان نياورده بود، به زعم خود قيام پيامبر و اصحابش را قيامي براي به دست گرفتن حكومت و قدرت ميدانست و بر ياران پيامبر فخر ميفروخت كه آن سلطنت و قدرت به دست او افتاده است و چون اهل بيت و از جمله امام حسين (ع) را رقيب خود در سلطنتطلبي ميدانست، دست امام حسين (ع) را گرفت و به عنوان كسي كه از سلطنت و قدرت محروم شده به اهل قبور نشان داد. البته ابوسفيان يك نكته را درست فهميده بود و آن رقابت اهل بيت (ع) با آلاميه و آلابوسفيان در حكومت بود ولي اهل بيت حكومت را وسيلهاي براي انجام وظيفه و ايجاد زمينه تعالي انسانها ميخواستند و آلاميه به خود قدرت و سلطنت دل بسته بود وقتي هم امام حسن (ع) به ناچار مجبور به پذيرش صلح شد، بعضي از اصحاب كه هنوز به واقعيتها آگاهي نداشتند و اقدام امام حسن (ع) برايشان توجيه نبود، گمان ميكردند كه امام از سر عافيتطلبي يا... صلح را پذيرفته است و با توجه به روحيات امام حسين (ع) گمان ميكردند كه ايشان موافق نيستند و حاضرند بيعت را نپذيرفته و جنگ را ادامه دهند و لذا به امام متوجه شدند. معاويه در مجلسي از امام حسن و امام حسين و قيسبنسعد بن عباده فرمانده سپاه امام حسن و بزرگ انصار خواست كه با او بيعت كنند. وقتي نوبت به قيس رسيد، او با نگاه به امام حسين (ع) با زبان حال از امام خواهش كرد كه رهبري را بپذيرد تا تحت امر او با معاويه جنگ را ادامه دهند ولي امام حسين كه علت صلح پذيري را ميدانست و در آن زمان چارهاي جز آن نميديد، فرمود: «يا قيس، انه امامي»؛ اي قيس، حسن امام من است (و من تابع بيعت اويم). [17] .حجربن عدي نيز كه توجيه نبود خدمت امام حسين رسيد و تقاضا كرد رهبري را بپذيرد و با منصوب كردن قيس به فرماندهي سواره نظام و حجر به فرماندهي پياده نظام جنگ را ادامه دهد ولي امام فرمود: ما بيعت كردهايم و راهي براي اجابت پيشنهاد تو وجود ندارد. [18] .زمان معاويه نيز اطرافيانش او را هشدار ميدادند كه مردم چشم به حسين (ع) دارند و لذا بايد به هر صورت شخصيت او شكسته شود و در يك مورد پيشنهاد دادند از امام حسين بخواهد در مجلس حكومتي معاويه در حضور او و سران حكومتش سخنراني كند و گمان ميكردند امام تحت تأثير ابهت مادي مجلس معاويه واقع ميشود ونمي تواند خوب سخن بگويد و شخصيت و ابهت و اقتدار امام شكسته ميشود و از چشم مردم ميافتد ولي به خواست خدا كيد شيطاني آنان عكس نتيجه داد. [19] .مروان كه ظاهراً فرماندار مدينه بود، به معاويه نوشت: من مطمئن نيستم كه حسين در انتظار فتنهانگيزي نباشد و گمان ميكنم كه شما روز سختي با او خواهيد داشت. [20] .اين حكومتخواهي حتي تا روز عاشورا آشكار و معلوم بود. يكي از بزرگان سپاه ابنسعد به خاطر كشته شدن ذريه رسول خدا مورد شماتت قرار گرفت و او در جواب گفت: عَضَضْت بالجندل؛ صخره را گاز گرفتي. (دشنامي است) اگر تو بودي همان كار را ميكردي كه ما كرديم ما در مقابل جماعتي قرار گرفتيم كه از جان گذشته بودند و به مال دنيا رغبت نداشتند و هر چه به آنان امان ميداديم، قبول نميكردند و زير بار نميرفتند (مانند اماني كه براي ابوالفضل و برادرانش آوردند) دست به شمشير برده و چون شيران گرسنه به ما حمله ميكردند و سواران را از چپ و راست هلاك مينمودند. آرزوي مرگ داشتند و جز به رسيدن به سلطنت يا مرگ هدفي نداشتند اگر مختصر زماني دير ميجنبيديم، تمام سپاه كشته و نابود ميشدند. [21] .
پيامبران و اوصيايشان حكومت را به عنوان يك وسيله بسيار مفيد و مؤثر براي اجراي احكام الهي و زمينهساز امنيت و تعالي و رشد انسانها ميديدند كه ميبايست در دست صالحترين مردم باشد و خود را به عنوان صالحترين مردم، موظف ميدانستند براي به دست گرفتن حكومت اقدام كنند ولي فرق حكومتخواهي آنان با حكومتخواهي اصحاب دنيا در دو نكته بود:1. اصحاب دنيا حكومت را براي خود ميخواهند. از نگاه آنها خود حكومت و قدرت و سلطنت ارزش ذاتي دارد و براي رسيدن به آن بايد نهايت كوشش و تلاش را بذل كرد ولي پيامبران و اوصيا و اولياء براي حكومت ارزش ذاتي قائل نيستند بلكه آن را وسيله ميدانند. البته وسيلهاي كه بسيار مفيد و مؤثر است و بدون آن نميتوان به دين حاكميت داد و زمينه بندگي و تعالي انسانها را بطور كامل فراهم نمود و حتيالمقدور و بهطور مشروع براي تحصيل آن بايد اقدام كرد.2. اصحاب دنيا براي رسيدن به حكومت از هر راهي اقدام ميكنند و هيچ قيد و منعي در اين راه براي آنان وجود ندارد. آنان با مكر، حيله، دروغ، زور، تحميل، استبداد، استعمار و... حكومت را به دست ميآورند و با همين شگردها نگه ميدارند ولي انبياء و اوصيا و اولياء فقط از راه صداقت و راستي و دعوت و اختيار و خواست مردم، حكومت را به دست ميآورند و نگه ميدارند و به هيچ وجه به خود اجازه نميدهند، نه براي به دست آوردن حكومت و نه حفظ آن، به مكر، حيله، دروغ، زور، استبداد، استعمار، و مانند آن متوسل شوند. اميرالمؤمنين علي (ع) ميتوانست با قبول كردن ظاهري شرط عبدالرحمنبنعوف - عمل به كتاب خدا، سنت پيامبر و سيره شيخين - حكومت را به دست آورد و با تهديد و تطميع معاويه و طلحه و زبير و عايشه حكومت را در دست خود نگه دارد ولي ايشان نه براي به دست آوردن حكومت به دروغ شرطي را ميپذيرد و نه براي حفظ آن به سازشكاري و دروغ و تحميل متوسل ميشود. به مردم كوفه اعلام ميكند كه ميدانم اگر شمشير به دست بگيرم و سختگيري نمايم، همه شما اطاعت ميكنيد ولي حاضر نيستم با فاسد شدن خودم شما را اصلاح كنم. [22] امام حسين (ع) نيز فرزند همين پدر و تربيت شده همين مكتب است و لذا در اقدامهاي امام حسين جز انكار باطل، دعوت به حق، امر به معروف و نهي از منكر و اجابت دعوت هدايت طلبان و طالبان حكومت حق نمييابيم. انبياء و اولياء (ع) راه تبليغ و هدايت را براي به دست آوردن حكومت پيش ميگرفتند و اگر اقبال عمومي متوجه آنان ميشد و تبليغاتشان نتيجه ميداد، در آن صورت به كمك مردم حكومت تشكيل ميدادند و براي حفظ آن مهم جز به همين اقبال و خواست عمومي متكي نبودند و چنانچه عموم به هر دليل از حكومت آنان خسته و روگردان ميشدند، حكومت را وا ميگذاردند و دوباره به همان تبليغ و دعوت كه يكي از مصداقهاي تبليغ دين و بيان احكام و وظيفه انبياء و اوصياء بود، رو ميآوردند. آري، آنان حتي براي لحظهاي از دعوت و تبليغ دست بر نميداشتند و تا آخر عمر بدون اينكه مأيوس گردند به اين دعوت ادامه ميدادند. اين سخن حضرت نوح است كه ميفرمايد: «رب اني دعوت قومي ليلا و نهاراً فلم يزدهم دعائي الا فراراً و اني كلما دعوتهم لتغفرلهم جعلوا اصابعهم في اذانهم و استغشوا ثيابهم و اصرّوا و استكبروا استكباراً ثم اني دعوتهم جهاراً ثم اني اعلنت لهم و اسررت لهم اسراراً». [23] .و امامان (ع) نيز اينگونه عمل كردند. آنان هيچگاه از بيان حق و تبيين دين و احكام آن از جمله بيان شرائط حاكم، اعلام بي صلاحيتي حاكمان زمان و صلاحيت منحصر به فرد خودشان براي تصدي حكومت دست بر نداشتند و در هر فرصتي اين پيام را به جامعه رساندند و نام خود را در هر زمان به عنوان مدعي حكومت ثبت نمودند و همين مسأله بود كه تحمل وجود آنان را براي حاكمان ستمگر سخت مينمود و آنان را به توطئه و اقدام عليه امامان وا ميداشت و براي نجات خود از دست تبليغ بيامان امامان چارهاي جز محصور و مسموم و مقتول كردن آنان نميديدند. اقدامات امام حسين (ع) بعد از شهادت برادرش امام حسن (ع) تا زمان شهادت را از اين زاويه نگاه ميكنيم، براي روشنتر شدن اقدامات امام در به دست آوردن حكومت آن را در دو مقطع زمان معاويه و زمان يزيد مرور ميكنيم.
در يك نظام انساني صحيح، همه انسانها حق دارند فكر، عقيده و برداشتهاي خود را به طور صحيح، مستدل و منطقي بيان كنند و حكومت حق ندارد افراد را مجبور به پذيرش هم نداند، منع نمايد. البته در صورتي كه آن عقايد را باطل ميداند بايد با منطق و استدلال به ابطال آنها بپردازد. اين از حقوق مسلم اقليت در نظامي اسلامي است. آزادي عقيده و بيان از اصول اوليه انساني است. و دين اسلام نيز اين اصل مهم را پذيرفته و تأييد كرده است. لازم به تذكر است كه مؤمنان بيشترين فايده را از اين اصل انساني ميبرند و اجراي اين اصل در جامعه بيشترين ضربه را به كفر، شرك، جهل و خرافه ميزند و اين مؤمنان هستند كه ميتوانند با بيان منطقي آرا، عقايد و نظرات خود كه مقبول فطرتهاي پاك است، زمينه رشد و حاكم شدن آنها را فراهم كنند و كفر، جهل، شرك، و خرافه چون منطق و سخن مقبول، مستحكم و مستدل ندارد، نميتواند از اين فضا استفاده كند و فضاي مناسب براي آنها، فضاي استبداد، تحميل و منع آزادي عقيده و بيان است. با توجه به همين مسأله است كه حكومتهاي حق بيشترين آزادي را فراهم ميكنند و حكومتهاي جور بر استبداد و تحميل و سركوب تكيه دارند. امام حسن (ع) بعد از شهادت پدرش، به عنوان شخصي كه داراي شرايط شرعي است و بلكه تنها صلاحيت دار تصدي حكومت است و عموم مردم نيز با اختيار، رضايت و آگاهانه با او بيعت كردهاند؛ در ادامه راه پدرش كه درصدد سركوب معاويه بود، براي جنگ با وي اقدام كرد ولي متأسفانه مردمي كه ياور امام بودند با اعتقاد به حقانيت امام و ظالم بودن معاويه، به دليل خستگي از جنگ، رفاهطلبي و... از يك طرف و حيله و نيرنگهاي معاويه از طرف ديگر، نه تنها از ياري و فداكاري در راه امام دست كشيدند بلكه حاضر شدند با معاويه عليه امام همكاري كنند و امام هم يا ميبايست با توسل به شيوههاي معاويهاي حكومت را نگه دارد يا خود و خانوادهاش در مقابل سپاه معاويه و مردم پيمانشكن بايستند و كشته شوند يا صلح را بپذيرد و به عنوان مخالف سياسي با تبليغ و بيان احكام خدا و معرفي خود به عنوان فرد صلاحيتدار و بيان بيصلاحيتي حاكمان، درصدد ايجاد دوباره زمينه حكومت خود برآيد و امام به حكم عقل و شرع راه سوم را انتخاب كرد و لذا بعد از بيعت مشروط با معاويه هر جا و هر فرصت كه پيش آمد صلاحيت منحصر به فرد خويش و عدم صلاحيت معاويه را اعلام كرد، از جمله بعد از صلح با معاويه در مسجد كوفه سخنراني كرد و فرمود: خدا شما را با محمد (ص) هدايت كرد و شما دست از اهلبيت او برداشتيد و معاويه در امري كه مخصوص من بود، با من منازعه كرد ولي چون ياوري نيافتم، دست از آن برداشتم. [24] .در اين كلام امام حسن (ع) به صراحت در نزد خود معاويه به عموم اعلام ميكند كه اهل بيت بر آنان حق هدايت دارند و رهبري از آن اهل بيت (ع) است و معاويه براي تصاحب چيزي كه در آن حقي ندارد، اقدام كرده است و امام چون ياور نيافته، نتوانسته از حق خود دفاع كند و مغلوب شده و ناچار حكومت را واگذار كرده است ولي به عنوان مخالف سياسي حكومت، حق تبليغ و مخالفت مسالمتآميز را براي خود قائل است و اين چنين آن حضرت تا آخر عمر خود بر صلاحيت منحصر به فرد خويش و بيصلاحيتي معاويه تاكيد داشت و تبليغ مينمود و هيچگاه ياور حكومت نشد و مدافع و مجري سياستهاي جاري نگشت. بعد از شهادت امام حسن (ع) برادر بزرگوارش امام حسين (ع) تنها صلاحيتدار تصدي حكومت بود و چون مطابق صلحنامه برادرش حكومت به معاويه واگذار شده بود، امام به اين صلحنامه و پيمان وفادار بود ولي ايشان نيز چه در زمان برادر و چه بعد از آن، همان روش مخالفت را پيش گرفت. و چون معاويه را صالح براي حكومت نميدانست با حفظ پيمان مصالحه و عدم تعرض بارها و بارها صلاحيت منحصر به فرد اهلبيت و خودش را براي تصدي حكومت اعلام كرد و تبليغ نمود و در اين راه از آنچه ميسر بود، كوتاهي نكرد. بعد از شهادت امام حسن (ع) توجه مردم به سوي امام حسين (ع) جلب شد و اطرافيان معاويه نيز اين اقبال مردم را دريافتند و درصدد شكستن شخصيت امام حسين (ع) بودند. همچنان كه ذكر شد روزي در مجلس عام معاويه، به پيشنهاد اطرافيان از امام حسين (ع) خواسته شد خطابه بخواند. امام بعد از حمد و ثناي خداوند و درود فرستادن بر رسول خدا فرمود: ما حزب غالب خدا و عترت نزديك و خويشاوند رسول الله و اهل بيت پاكيزه او و يكي از دو چيز گرانبها هستيم (كه رسول خدا به يادگار گذارد). پيامبر ما را دوم كتاب خداي تبارك و تعالي (يعني همسنگ و هم رديف آن) قرار داد، كتابي كه تفصيل همه چيز در آن است و باطل از پيش رو و از پشت سر بر آن وارد نميشود و در تفسير آن بر ما تكيه بايد كرد. تأويل آن از دست ما بيرون نيست بلكه ما پيرو حقايق آن هستيم. از ما اطاعت كنيد زيرا اطاعت از ما بر شما واجب است و مقرون به طاعت خدا و رسول است. خداوند تعالي فرمود: «از خدا، پيامبر و اوليالامر اطاعت كنيد و اگر در چيزي نزاع و اختلاف داشتيد، آن را به خدا و رسول برگردانيد». و فرمود: «اگر آن را به رسول و اوليالامر بر ميگرداندند، مستنبطان اولي الامر (حكم) آن را ميدانستند و اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود، جز كمي، پيرو شيطان ميشديد». شما را از فريادهاي شيطان و سخنان پنهاني او برحذر ميدارم زيرا او دشمن آشكار شما است و (نكند) مانند اولياي او باشيد كه به آنان گفت: «امروز از مردم كسي بر شما غالب نيست و من پشتيبان شمايم و هنگامي كه دو گروه را - در حال نزاع - ديد به پشت برگشت و گفت: من از شما بيزارم». پس آنان پذيراي ضربه شمشيرها و فرودگاه نيزهها و هيزم عمودها و هدف تيرها شدند و بدانيد كه خداوند (هنگام مرگ) ايمان كساني را كه قبل از آن ايمان نياورده يا در دوره ايمان عمل صالحي سبك شمردهاند، نميپذيرد. بيانات منطقي اباعبدالله بر معاويه گران آمد و به امام گفت: اي اباعبدالله، كافي است، به راستي كه تبليغ كردي (و مطلبت را رساندي) [25] .در اواخر عمر معاويه نيز، امام در مراسم حج، مردان و زنان و طرفداران بنيهاشم از انصار و اصحاب با وفاي پيامبر را در مني به جلسهاي دعوت كرد و بيش از هفتصد نفر جمع شدند و براي آنان خطبه خواند و بعد فضايل اهل بيت را مطابق قرآن و بيانات رسول خدا يادآوري كرد و از آنان بر آن فضايل اقرار گرفت. سپس از آنها خواست تا اين مطالب را براي افرادي كه مورد اطمينانشان هست، نقل كنند [26] و بدين صورت مرحله تبليغ و ابلاغ احكام خدا و دعوت مردم را انجام داد. در يكي از جلسات ظاهراً مخفي در مكه، امام عالمان و بزرگان اسلام را مخاطب قرار داد و آيات امر به معروف و نهي از منكر را بر آنان تلاوت كرد و آنان را به وظيفه مهم امر به معروف و نهي از منكر متذكر شد و از عواقب خطرناك ترك اين وظيفه مهم برحذر داشت و يادآوري كرد كه شما بايد مصدر امور باشيد زيرا مطابق دستور دين «مجاري الامور و الاحكام علي ايدي العلماء بالله الامناء علي حلاله و حرامه» و آنان را به اتحاد و صبر و تحمل سختي و مبارزه براي به دست آوردن اين حق مسلوب دعوت كرد و در آخر اعلام كرد كه: «خدايا، تو ميداني ما نه براي زخارف دنيا و قدرت اين اقدامات را انجام ميدهيم، بلكه براي اينكه نشانههاي دين را بنمايانيم و امور امت را اصلاح كنيم و... (به نزاع با بنياميه برخاستهايم). اي بزرگان و عالمان، اگر ما را در به دست آوردن زمام امور ياري نكنيد و درباره ما انصاف به خرج ندهيد، ظالمان بر شما قوت خواهند يافت و سعي در خاموش كردن نور پيامبرتان خواهند كرد و خدا ما را كفايت است و بر او توكل كردهايم و به سوي او انابه ميكنيم و نهايت كار ما بازگشت به سوي او است. [27] .اينها نمونهاي از اقدامات تبليغي امام براي جلب افكار عمومي و بيان احكام خداست كه در زمان معاويه انجام ميگرفت و معاويه نيز در ظاهر تا زماني كه احساس خطر نميكرد، تحمل ميورزيد و بر اين اقدامات چشم ميبست و سعي داشت از سركوب افرادي مانند امام حسين كه عواقب وخيمي براي حكومت او در پيداشت، خودداري ورزد.
امام حسن (ع) با معاويه صلح كرد مشروط براينكه معاويه تا زنده است خليفه باشد و براي بعد از خودش كسي را تعيين نكند. امام حسين (ع) به عنوان يكي از افراد تابع امام حسن (ع) در زمان حيات برادر اين صلح نامه را پذيرفت و بر مبناي آن به همراه برادرش با معاويه بيعت كرد و خود را موظف ميدانست از بيعت شكني خودداري ورزد. اقدامات تبليغي امام به هيچ وجه بيعت شكني محسوب نميشد زيرا استفاده از حق آزادي عقيده و بيان بود. البته حكومت معاويه از بنيان ناحق بود و هيچ حقي از جمله حق آزادي بيان را به رسميت نميشناخت و امام حسين (ع) و ياران آن حضرت در تبليغ آزاد نبودند ولي امام (ع) چنين حقي را براي خودش و ديگران قائل بود و هرگاه زمينهاي مييافت، علني يا مخفيانه به بيان احكام امامت و خلافت و ويژگي خليفه حق و صلاحيت منحصر به فرد خود و عدم صلاحيت حاكمان ميپرداخت و اين اقدام را ناقض بيعت انجام شده نميدانست. البته امام حسين (ع) و برادرش امام حسن (ع) گرچه با معاويه صلح كردند و حكومت را به او واگذاردند ولي به هيچ وجه او را صالح براي حاكم شدن نميدانستند و لذا هيچگاه پشتيبان حكومت او نشدند و تا آخر عمر معاويه، هر دو بزرگوار به عنوان مخالف سياسي حكومت، مشهور و شناخته شده بودند. ولي غير از تبليغ دين و احكام آن و بيان صلاحيت خود و بيصلاحيتي حاكمان، از امام اقدام تعرضگونه يا براندازانهاي در زمان معاويه نقل نشده است. فقط نقل شده در يك مورد امام كارواني از اموال و هدايا كه به سوي معاويه ميرفت را تصاحب كرد و ضمن نامهاي علت اين اقدام را براي معاويه تبيين نمود و خود اين نامه نگاري و تبيين علت، وجه تعرضگونه و براندازانه اين اقدام را به شدت كاهش داد. امام نوشت: كارواني از يمن حامل اموال، پارچههاي زينتي، عنبر و عطر به سوي تو روان بود تا تو آنان را به خزانههاي دمشق بسپاري و بعد از هديه به فرزندان پدرت (خانوادهات) بهوسيله آن اموال،مشكلات حكومت را رفع كني و من محتاج آن اموال بودم، از اين رو آنها را تصاحبكردم والسلام. [28] .در اين نامه امام ضمن اينكه كنايهوار معاويه را از بذل و بخشش بيتالمال به خويشاوندانش نهي ميكند، علت تصاحب اموال را نيازمندي خودش به آنان اعلام ميكند تا كسي نتواند اين اقدام را تعرض به حكومت و پيمانشكني بشمارد. امام بارها به دوستانش اعلام كرد كه به پيماني كه برادرش با معاويه بسته و بيعتي كه كرده وفادار است ولي چون معاويه را صالح براي حكومت نميدانست و جز اعلام عقيده و تبليغ آن، راه اقدام ديگري در زمان حيات معاويه نداشت، به كساني كه او را براي پذيرش رهبري دعوت ميكردند، اعلام ميكرد كه منتظر مرگ معاويه باشيد تا او بميرد و بعد از مرگ او بتوانيم اقدام كنيم. بارها نيز اطرافيان معاويه امام را به اقدامات براندازانه يا تصميم بر آن متهم كردند و به معاويه هشدار دادند و معاويه نيز در پي آن بارها به امام حسين (ع) نامه نوشت و ايشان را از پيمانشكني برحذر داشت و امام به صراحت بر وفاداري خود به پيمان تصريح كرد. در جواب يكي از نامههاي معاويه نوشت: «من اراده جنگ يا مخالفت با تو (پيمانشكني) را ندارم بلكه ميترسم تو و حزب ستمكارت پيمانشكني كنيد.» بعد امام اقدامهاي ناصواب معاويه را بر شمرد و ظلمها و پيمانشكنيهاي او از جمله كشتن حجربنعدي و عمروبنحمق را يادآوري كرد و نوشت: «در نامهات به من گفتهاي: اين امت را به فتنه مينداز و من فتنهاي بزرگتر از حكومت تو براي اين امت سراغ ندارم.» [29] .بار ديگري نيز مروان به معاويه نامه نوشت و او را از امام حسين (ع) و اقدامات ايشانبرحذر داشت. معاويه بعد از دريافت نامه مروان به امام حسين (ع) نامه نوشت و صلح و بيعت امام را متذكر شد و از اهل عراق و وعدههاي آنان برحذر داشت. امام در جواب معاويه نوشت: من اراده جنگ يا مخالفت با تو ندارم با اينكه گمان نميكنم معذِّري در نزد خدا به خاطر جنگ نكردن با تو داشته باشم و فتنهاي را بزرگتر از حكومت تو بر اين امت نميبينم. [30] .حتي زماني كه معاويه براي فرزندش يزيد به زور بيعت ميگرفت، امام بيعت نكرد و خبر بيعت نكردن امام به اطراف رسيد و بزرگان كوفه وقتي متوجه شدند به امام نامه نوشتند و از ايشان خواستند رهبري قيام عليه معاويه را به عهده بگيرد ولي امام در جواب آنان نوشت: اين قوم منتظر خوردن ما هستند و بر ما گردن كشي ميكنند و دنبال مكيدن خون مردم و ماهستند. [31] .و در جواب معاويه نيز كه امام را از پيمانشكني و معارضه برحذر ميداشت نوشت: به خدا پناه ميبرم از شكستن پيمان برادرم و بدان، به خدا قسم، آنچه درباره من گفتي دروغ است. و سخنچينها و تفرقهافكنها به دروغ اين مطالب را درباره من به تو ميرسانند. [32] .امام به شيعيان انقلابي كه از او و برادرش پيمانشكني و جنگ با معاويه را ميخواستند،فرمود: تا زماني كه اين طاغي ستمگر زنده است شما در خانههايتان مانند گليم خانه به زمين بچسبيد. اگر روزي او هلاك شد و شما زنده بوديد، اميد داريم خداوند براي شما و ما خير مقدّر گرداند و به ما هدايت بدهد و به خودمان واگذارمان نكند كه او با متقيان نيكوكار است. [33] .و بعد از شهادت برادرش نيز در جواب نامههاي كوفيان نوشت: تا زماني كه فرزند هند زنده است به زمين بچسبيد و خود را از اين فرد پنهان كنيد و خواست خود را كتمان نماييد و «احترسوا من الاظاء» اگر مرگش پيش آمد و من زنده بودم، به خواست خدا رأي و نظرم را به اطلاع شما خواهم رساند. [34] .اين كه مردم كوفه بعد از مرگ معاويه به امام نامه نوشتند، با توجه به اين شناخت قبلي از امام و نامههاي ايشان بود.
امام حسن (ع) و امام حسين (ع) با معاويه بيعت كردند نه به خاطر اينكه معاويه را صالح براي حكومت ميدانستند، بلكه بدان جهت كه مردم را به حكومت او راغب يافتند و ياوري براي حفظ حكومت خويش نداشتند. معاويه توانسته بود با خدعه، حيله، نيرنگ، تحمل و... مخالف و موافق را - جز عدهاي مؤمن ثابت قدم - با خود همراه گرداند و امامان بزرگوار وقتي مردم را به حكومت معاويه راغب ديدند، با اينكه او را براي حكومت صالح نميدانستند، ولي به خواست عمومي تن دادند؛ البته با حفظ حق آزادي بيان و تبليغ حقانيت خود و عدم صلاحيت حكومت و عدم اطاعت از دستورهاي خلاف صلحنامه او. معاويه تا آخر عمر با حفظ ظواهر و سياستبازي شيطاني به جذب قلوب ادامه داد و سياست سركوب را هم ضميمه آن داشت و مجموعاً اقبال عمومي همچنان متوجه او بود و اگر امام حسن (ع) يا امام حسين (ع) ميخواستند با او بجنگند، علاوه بر پيمانشكني بايد با حكومتي ميجنگيدند كه اكثريت مردم به هر دليل آن را پذيرفته بودند و معلوم است كه چنين قيامي نتيجه مثبتي نخواهد داشت. امام حسين (ع) نيز با توجه به همين جهات - كه تفصيل و تبيين آن خارج از فرصت اين مقاله است - تا آخر عمر معاويه بر پيماني كه با وي بسته بود پايدار ماند و از هر فرصت براي بيدار كردن جامعه و آماده كردن شرايط براي بعد از معاويه اقدام كرد. زماني هم كه معاويه بر خلاف صلحنامه، در اواخر عمر مسأله ولايتعهدي يزيد را مطرح كرد، امام علني و با تمام قوا در مقابل او ايستاد و حاضر به بيعت نشد. البته معاويه در جلسهاي با گماردن افراد مسلح بالاي سر امام و عبدالله بن زبير و چند مخالف ديگر، بر بالاي منبر اعلام كرد كه: اينان با يزيد بيعت كردهاند و اينان نيز جرأت نيافتند مخالفت خود را آشكار كنند زيرا به بهاي جان آنها تمام ميشد. [35] .حتي در همين جلسه شاميان اعتراض كردند كه اينان بايد همين جا در ملاء عام با يزيد بيعت كنند وگرنه گردنشان را ميزنيم كه معاويه آنان را تقبيح كرد و از اين اقدام بازداشت. [36] .امام در آن زمان بيعت نكرد و حتيالامكان عدم صلاحيت يزيد را افشا كرد از جمله نامهاي به معاويه نوشت و او را از اين منكر - نصب يزيد - باز داشت. امام نوشت: سپس فرزندت را به ولايت گماردي در حالي كه او جواني مشروب خوار و سگباز است. تو در امانت (حكومت مسلمانان) خيانت كردي و رعيت خود را خراب نمودي و با خدايت اخلاص نورزيدي؛ چگونه مشروب خواري را به سرپرستي امت محمد ميگماري؟ در حالي كه مشروب خوار از فاسقان است و از اشرار است و او را نميتوان بر درهمي امين كرد پس چگونه بر امت توان امين ساخت؟ به زودي بر (كيفر) اين عملت وارد ميشوي زماني كه صحيفه استغفار را پيچانده باشند (و وقت آن گذشته باشد). [37] .
امام بيعت يزيد را يك بيعت مقبول مردم نميدانست زيرا معاويه به زور و تهديد و تطميع براي او بيعت گرفته بود و چنين بيعتي ارزش نداشت و اساساً معاويه حق چنين كاري را نداشت، نه ذاتاً و نه براساس قرارداد صلح. از اين رو امام هم در زمان معاويه با آن مخالفت كرد و هم بعد از مرگ معاويه از بيعت با يزيد امتناع ورزيد؛ علاوه بر آن يزيد با معاويه تفاوتهاي فراوان داشت. معاويه علاوه بر سياست سركوب شيعيان، اندازه زيادي حفظ ظواهر هم ميكرد و شعار اسلام ميداد و در پي ايجاد امنيت و رفاه عمومي بود و براي آباداني مملكت اقدام ميكرد [38] ولي يزيد علناً گناه ميكرد و كفر ميگفت و شهوتران و سگباز و... بود و حكومتش را فقط بر خفقان و سركوب بنيان نهاده بود و بيعت با چنين فردي براي يك مؤمن به هيچ وجه جايز نبود حتي اگر او مقبوليت عمومي هم مييافت، بر مؤمن لازم بود با اين بيعت مخالفت ورزد و در صورتي كه خطر او را تهديد كند، هجرت نمايد. امام (ع) نيز با توجه به همين جهات بعد از مرگ معاويه كه به منزل والي مدينه احضار شد، فهميد كه براي چه او را احضار كردهاند. لذا وقتي ابنزبير از امام سؤال كرد كه در دارالاماره چه ميكني؟ امام فرمود: هيچگاه با يزيد بيعت نخواهم كرد زيرا امر حكومت بعد از برادرم حسن مربوط به من بود. معاويه كرد آنچه كرد و براي برادرم قسم خورد كه بعد از خودش هيچكدام از فرزندانش را خليفه نكند و اگر من زنده بودم، خلافت را به من برگرداند. اي ابابكر (ابنزبير) من با يزيد بيعت نميكنم زيرا او مردي فاسق است كه آشكارا فسق ميكند و شراب مينوشد و با سگها و پلنگها بازي ميكند و بغض آل رسول به دل دارد. به خدا قسم بيعت با او تا ابد تحقق نخواهد يافت. [39] .و به والي مدينه نيز بعد از مشاجره طولاني گفت: اي امير، ما خاندان نبوت و معدن رسالت و محل آمد و شد ملائكه و جايگاه رحمت هستيم. خداوند به ما آغاز كرده و به ما ختم ميكند در حالي كه يزيد مردي فاسق، شرابخوار، قاتل و فاسق علني است و كسي مثل مَن با مثل اويي بيعت نميكند. [40] .
در زمان معاويه امام تا حدودي از آزادي بيان برخوردار بود و ميتوانست آشكار يا پنهان به دعوت مردم بپردازد و آنان را نسبت به اوضاع مطلع گرداند ولي با مرگ معاويه، خفقان صددرصد شروع شد. يزيد دستور داده بود كه از امام حسين بيعت بگيرند و اگر بيعت نكرد، گردن او را بزنند. بنابراين امام هم در مدينه امنيت جاني نداشت و هم نميتوانست به وظيفه تبليغ و دعوت اقدام كند، پس بايد از مدينه هجرت ميكرد و همين كار را هم كرد. البته امام بايد سعي مينمود حتيالمقدور چهره خروج كننده بر حكومت و برانداز مسلح و ياغي نگيرد تا آنان براي كشتن امام بهانه لازم را پيدا كنند [41] از اين رو امام به مكه - سرزمين امن - هجرت كرد. امام خطاب به رسول خدا (ص) عرض كرد: پدر و مادرم فدايت اي رسول خدا، من از كنار تو به كراهت و اجبار خارج ميشوم و بين من و تو جدايي انداخته ميشود زيرا من با يزيد بن معاويه شرابخوار و مرتكب فجور بيعت نكردهام و اين منم كه به اكراه از جوار تو خارج ميشوم. سلام من بر تو باد. [42] .و به برادرش محمدبنحنفيه فرمود: برادرم، اگر در دنيا پناهگاه و جايگاهي هم نيابم، باز هم با يزيد بن معاويه بيعت نميكنم. [43] .و گفت: من الان قصد مكه دارم، اگر در آنجا امنيت داشتم، ميمانم والا به درهها و دشتها پناه ميبرم تا ببينم چه ميشود. [44] .و بارها به افراد سؤال كننده اعلام كرد كه در مدينه امنيت نداشتم و در مكه تا زماني كه امنيت داشته باشم ميمانم. به ابنعباس فرمود: من در اين حرم امن ساكن شدهام و در اينجا مادامي كه اهل آن مرا دوست داشته باشند و ياريم كنند، خواهم ماند و هرگاه آنها رهايم كنند، به جاي آنان، ديگران را برخواهم گزيد و به كلمه ابراهيم خليل متمسك شدهام كه هنگام افتادن در آتش فرمود: «خدا مرا كافي است و او خوب وكيلي است» و آتش بر او سرد و سلامت شد. [45] .
تبليغ صلاحيت خويش و اعلام بيصلاحيتي يزيد و مخالفت با حكومت او و دعوت به ياري براي به دست گرفتن حكومت از وظايف ثابت و هميشگي امام بود و امام بعد از صلح به اين وظيفه اقدام كرده بود. تابهحال امام، ياران و انقلابيون را به صبر و انتظار مرگ معاويه دعوت ميكرد و حال معاويه مرده و يزيد نيز مقبول نيست و بايد امام ياران را فرا بخواند و زمام امور را به دست بگيرد. اهل كوفه همين كه از هجرت امام از مدينه و بيعت نكردن او مطلع شدند، با توجه به نامههاي قبلي امام و انتظاري كه داشتند، فرصت را مناسب يافتند و با اقبال عمومي كم نظيري متوجه امام شدند و با نوشتن نامههاي فراوان امام را به كوفه و به دست گرفتن زمام امور دعوت كردند. امام (ع) وقتي به مكه وارد شد، شروع به تبليغ و دعوت نمود و در هر فرصت بيصلاحيتي يزيد و صلاحيت منحصر به فرد خويش را گوشزد ميكرد. از جمله براي بزرگان بصره نامه نوشت و آنان را به ياري خويش فراخواند: اما بعد، همانا خداوند محمد را بر خلقش برگزيد و او را به نبوت گرامي داشت و براي رسالت انتخاب كرد. پس او را به سوي خود برد در حاليكه براي بندگان كمال خيرخواهي را كرد و رسالت خدايي را ابلاغ نمود و ما اهل پيامبر و اوصياي او و وارثان او و سزاوارترين مردم به مقام و منصب او در بين مردم هستيم و قوم ما ديگران را براي اين منصب بر ما ترجيح دادند و ما هم راضي شديم و تفرقه را خوش نداشتيم و دنبال عافيت (امر امت و خودمان) بوديم و همگي ميدانيم كه ما سزاوارتر به ولايت امت هستيم - كه حق ماست - از كساني كه الان متصدي آن شدند... من فرستادهام را با اين نامه به نزد شما فرستادهام و شما را به كتاب خدا و سنت پيامبر دعوت ميكنم زيرا سنت ميرانده شده و بدعت زنده گشته است. اگر سخن من را بشنويد و از من اطاعت كنيد شما را به راه رشد، هدايت ميكنم و سلام و رحمت خدا بر شما باد. [46] .غير از اين نامهها، امام در مكه و در بين راه به سوي عراق، هر جا فرصتي و شنوندهاي يافت، آنان را به ياري خويش فرا خواند و بيصلاحيتي حكومت وقت را گوشزد كرد.
نامههاي فراوان اهل كوفه، حجت را بر امام تمام كرد. امام براي احتياط، پسر عم خود - مسلم - را به كوفه فرستاد تا از نزديك اوضاع را بررسي كند و اگر اقبال عمومي را متوجه ديد، به امام اطلاع دهد تا ايشان به سوي كوفه حركت كند. به همراه مسلم نامهاي نيز براي بزرگان كوفه نوشت در فرازي از نامه آمده: متوجه مضمون نامههاي شما شدم كه خواسته بوديد من به سوي شما بيايم زيرا امام و رهبر نداريد و باشد كه خداوند مرا محور اجتماع شما قرار دهد. اينك پسر عموي مورد اعتمادم را به سوي شما فرستادم تا وضع شما را به اطلاع من برساند. اگر بنويسد كه رأي بزرگان و عقلا و دانشمندان و عموم شما مثل آنچه باشد كه در نامههايتان گفتهايد، به زودي نزد شما خواهمآمد. [47] .ظاهراً قبل از اينكه اخبار كوفه به امام برسد، امام در روز هشتم ذيحجه مجبور به تركمكه ميگردد زيرا متوجه ميشود كه حكومتيان طرح ترور او در ايام حج را دارند، بنابراين زود هنگام به سوي كوفه حركت كرد تا مبادا در مكه كشته شود و حرمت حرم شكسته گردد. [48] .در جواب برادرش محمدبنحنفيه كه از علت تعجيل او سؤال كرد، فرمود: برادر جان، ميترسم يزيد بن معاويه مرا در حرم ترور كند و من وسيله شكسته شدن حرمت اين خانه گردم. [49] .و به فرزدق هم كه علت عجله و رها كردن حج را پرسيد، فرمود: اگر عجله نميكردم، مرا دستگير ميكردند. [50] .اجابت دعوت كوفيان بر امام واجب بود، همان طور كه بر پدرش امام علي (ع) اجابت دعوت اهل مدينه واجب بود و فرمود: اگر حضور اين افراد (و تقاضاي آنان) نبود و... افسار خلافت را به گردنش ميآويختم و... [51] .امام هم از جانب هزاران نفر دعوت شده و آنان عهد و پيمانهاي شديد و غليظ بر ياري امام بسته بودند. امام به عبداللهبنزبير فرمود: چهل هزار نفر كوفي با من بيعت بستهاند و قسم خوردهاند كه اگر مرا ياري نكنند همسرانشان مطلقه و غلامانشان آزاد باشند. [52] .و در جواب عبداللهبنعباس فرمود: اين نامهها و فرستادگان مردم كوفه است (كه از من براي پذيرفتن رهبري و امامت خودشان دعوت كردهاند) و بر من اجابت دعوت آنان واجب است (و اگر اجابت نكنم) آنها عليه من در نزد خدا حجت و عذر دارند. [53] .
گرچه امام، به علم امامت از عاقبت امر آگاه بود و گاهي با افرادي كه زمينه داشتند و بااستناد به پيشگوييها و سخنان پيامبر (ص)، ايشان را از رفتن به كوفه نهي ميكردند و از اينكه مقتول موعود باشد، برحذر ميداشتند؛ امام سخناني در جواب آنان ميگفت كه نشان ميداد ايشان از عاقبت امر كاملاً آگاه است. [54] از آن جمله به ابن عباس گفت: «اي ابنعباس من به قتلگاه خود آگاهتر از تو هستم». [55] .و در راه كوفه نيز در جواب كسيكه علت رهسپاري ايشان به سوي كوفه را جويا شده بود،فرمود: اين نامههاي كوفيان است كه مرا به نزد خود دعوت كردهاند و آنان را جز قاتل خود نميدانم. [56] .ولي براي بندگان خدا و كسانيكه از اراده و ايمان والايي برخوردار هستند، اين آگاهيها مشكلي ايجاد نميكند و مانند كسان بياطلاع از آينده و پيش آمدهاي آن با حوادث مواجه ميشوند و اوضاع و شرايط را ميسنجند و به پيجويي وظايف خود ميپردازند و نتيجه و نهايت كار براي آنان تعيين كننده وظيفه نيست. آنچه براي آنان اهميت دارد فقط تشخيص وظيفه و انجام آن است و نتيجه را به خدا سپردند به خصوص كه اين انجام وظيفه به اعلاي كلمة الله بينجامد. اين جمله صريح امام است كه فرمود: خداي و مولاي من، دوست داشتم هفتاد بار در راه اطاعت و محبت تو كشته شوم و زنده گردم به خصوص زماني كه كشته شدن من سبب ياري دين تو و زنده شدن امر تو و زنده كردن شريعت تو باشد. [57] .وقتي انسانهاي مؤمن عادي با علم به كشته شدن، چون آن را براي ياري دين خدا و كسب رضايت خدا مؤثر ميبينند، به آساني به سوي مرگ ميروند، از آقايِ جوانان بهشت چگونه ميتوان انتظار داشت كه علم به كشته شدن او را از اعلام حق، خودداري از بيعت، هجرت از مدينه و اجابت دعوت كوفيان باز دارد. بخصوص كه بعد از آن آيندگان با توجه به اين ظواهر او را محكوم خواهند كرد. با اين وجود حركت از مدينه به مكه و عجله در خروج از مكه و رفتن به سوي كوفه، همگي داراي توجيه آشكار و قانع كننده بودند و هيچ كدام را نميتوان تفسير «به سوي مرگ رفتن» داد ولي در منزل ثعلبيه خبري به امام رسيد كه وضعيت را كاملاً منقلب كرد. مردي كه از كوفه ميآمد، در اين منزل با امام برخورد كرد ولي از ملاقات با امام طفره رفت. دو نفر اسدي كه در پي امام ميآمدند با آن مرد ملاقات كردند و اخبار را گرفتند و به امام رساندند. آنان به امام عرض كردند كه آن فرد اسدي بود و اطلاع داد كه خودش شاهد كشته شدن مسلم و هاني بوده است و با اصرار از امام خواستند كه باز گردد. البته فرزندان عقيل وقتي خبر شهادت مسلم را شنيدند به صراحت اعلام كردند كه ما بايد يا انتقام خون برادرمان را بگيريم يا خود نيز كشته شويم. در اينجا شرايط كاملاً فرق كرد. تا قبل از اين افراد همراه امام ميدانستند كه نامههاي فراواني از كوفه به امام رسيده و ايشان را دعوت كردهاند و منتظر قدوم امام هستند و فرستاده امام براي آماده كردن مقدمات رفته است و...، ولي با شنيدن اين خبر معلوم شد كه در كوفه جز مرگ منتظر امام نيست، حالا امام بايد چه كند؟ دقت در اوضاع و شرايط معلوم ميگرداند كه امام به عنوان يك مسلمان عزيز و عزتمند، راهي جز ادامه دادن مسير ندارد با اينكه جز مرگ را در انتظار خود نميبيند زيرا امام نه تنها در مكه و مدينه كه در هيچ جا امنيت ندارد و تصميم قطعي بنياميه بر كشتن او است. بنياميه ميداند كه امام نه بيعت ميكند و نه سكوت، بلكه هر جا و هر زمان فرصت يابد به دعوت مردم به سوي خود و اعلام بيصلاحيتي آنان با منطق مستحكم و مستدل ميپردازد و منطق امام نيز آن قدر قوي است كه هيچ كس جز معاندان نميتوانند آن را نپذيرند و فطرتهاي سالم را جذب ميكند؛ بنابراين بنياميه چارهاي جز كشتن امام نداشت و امام نيز اين را ميدانست و بارها اعلام كرد. اباهرّه ازدي از امام پرسيد: چرا از حرم خدا و حرم جدّت بيرون آمدي؟ امام فرمود: اي اباهرّه، بنياميه مالم را غصب كردند، تحمل كردم. با آبروي من بازي كردند، دشنامم دادند، تحمل كردم ولي خواستند خونم را بريزند و من فرار كردم و به خدا قسم اين گروه ستمگر مرا خواهند كشت. [58] .و در مكه هم ابنعباس به امام پيشنهاد داد از رفتن به كوفه صرف نظر كند و در مكه يا مدينه بماند يا به يمن برود و امام به او فرمود: عموزاده، به خدا قسم ميدانم كه تو ناصحانه نظر ميدهي ولي به خدا قسم بنياميه تا اين قطره خون را از درون من بيرون نكشند، از من دست برنميدارند. [59] .در منزل العقبه نيز همين جواب را به عمربنلوذان داد. [60] حالا با توجه به اين سرنوشت قطعي كه تمام امارات و قرائن بر آن دلالت دارد، امام بايد چه كند؟ يا به قضاي خدا تسليم شود و مرگ عزتمندانه را بپذيرد و بدون ترس و واهمه به راه ادامه دهد و به استنادبه نامههاي كوفيان حركت خود را تبيين كند و منطقي معرفي نمايد و بر مواضع اصولي خود پا بفشارد يا ذليلانه باز گردد و فرار كند يا بيعت كند و حكومت يزيد را بپذيرد و تسليم شود. معلوم است كه مؤمنان عادي هم ذلت و خواري را نميپذيرند و مرگ عزتمندانه را بر زندگي ذليلانه يا فرار مقهورانه ترجيح ميدهند چه رسد به شخصيتي همچون ابا عبدالله الحسين (ع). اين سخن خود اباعبدالله است كه فرمود: «لا والله لا اعطيهم بيدي اعطاء الذليل و لا افرّ منهم فرار العبيد»؛ [61] .نه، به خدا سوگند، نه دست ذلت (بيعت) در دست آنان ميگذارم و نه مانند بردگان (از رويارويي و كشته شدن) فرار ميكنم. در اينجا مؤمنان و پذيرندگان قضاي خداوند در برابر قضاي محتوم او تسليم ميشوند و ميدانند كه اگر هم تسليم نشوند، راه فراري ندارند و قضاي خداوند حتماً واقع ميشود و فقط آنان اجر خود را ضايع ميكنند و دست و پاي بيهوده ميزنند. مگر كساني كه از راههاي غير عادي به آينده و اتفاقات ناگواري كه برايشان پيش ميآيد، علم پيدا كردند و در صدد فرار از آن اتفاق برآمدند، توانستند از آن فرار كنند كه حالا امام حسين (ع) بخواهد از آينده مقدرش با فرار نجات پيدا كند. امام حسين (ع) يقين دارد كه قضاي خدا قطعاً واقع ميشود و او بايد پذيراي قضاي خدا و راضي به آن باشد و همه سعي و توانش را در اين جهت بسيج كند كه وظيفهاش را به خوبي انجام دهد و بارها به اطرافيانش نيز تصريح كرد كه با قضاي خدا نميتوان در افتاد. وقتي فرزدق از بيوفايي مردم كوفه و شمشيرهاي آخته آنان عليه امام خبر داد، امام فرمود: راست گفتي، مقدرات در دست خداست و او هر زمان فرمان تازهاي دارد. اگر قضاي خدا موافقخواست و رضايت ما باشد، خداوند را بر اين نعمت سپاس ميگذاريم و او ياور ما در اداي شكر است و اگر قضاي خدا ميان ما و خواستههايمان حائل شود (و مطابق خواست ما نباشد) باز هم آن كس كه نيتش حق بوده و تقوا بر درونش حاكم است، از مسير صحيح خارج نگرديده است. [62] .و به خواهرش زينب (س) كه خطرخيز بودن سفر را دريافته بود، فرمود: «يا اختاه، كل ما قضي فهو كائن»؛ اي خواهر، آنچه خدا حكم كرده، حتماً واقع خواهدشد. [63] .و در آخرين لحظات نيز فرمود: «صبراً علي قضائك... صبرا علي حكمك»؛ [64] بر قضاي تو و حكم تو صبر ميورزيم.
در منزل ذوحسم - دو سه منزل بعد از ثعلبيه - امام با سپاه حر مواجه شد. اولين گروه دشمن و كوفيان پيمانشكني كه تشنه و بيرمق با امام مواجه شدند. امام با جوانمردي بينظير آنان را سيراب كرد و از هلاك حتمي نجات داد و با استناد به نامههاي اهل كوفه توجه خود به آن ديار را شرح داد و فرمود اگر منصرف شدهايد، من باز ميگردم. اين سخن را از اين به بعد بارها امام تكرار كرد و اعلام نمود كه تنها صلاحيتدار براي تصدي حكومت است و بنياميه صلاحيت تصدي حكومت را ندارد و او موظف است براي به دست آوردن حكومت اقدام كند و دعوت كرده است و بعد از دعوت، كوفيان اعلام اطاعت كرده و از او خواستهاند امامتشان را به عهده بگيرد و او نيز به حكم انجام وظيفه، اين تقاضا را اجابت كرده و حالا اگر آنان از اين دعوت منصرف شدهاند، حاضر است باز گردد و در مكه، مدينه يا هر جاي ديگر كه ممكن باشد باز هم به دعوت و تبليغ خود ادامه دهد. حر اعلام كرد كه وظيفه دارد مانع رفتن او به كوفه و بازگشت او به سوي مدينه گردد و امام را بين بيعت و تسليم و دست كشيدن از ادعاي خلافت يا در پيش گرفتن راهي غير از راه كوفه و مدينه مخيّر كرد. امام نيز كه نميخواست با ابتداي به جنگ و توسل به قهر راه كوفه را ادامه دهد، ناچار شد راه ديگري غير از راه كوفه و مدينه در پيش گيرد، سپاه حر همچنان با امام حركت ميكرد و او و يارانش را زير نظر داشت تا به كربلا رسيدند. در بين راه امام بارها براي آنان صحبت كرد و وظيفه تبليغي خود را انجام داد و بيصلاحيتي امويان و صلاحيت منحصر به فرد خويش را گوشزد كرد. وقتي به كربلا رسيدند دستور متوقف كردن امام به حر رسيد و مدت كمي بعد از آن سپاه كوفه به فرماندهي ابن سعد نيز سر رسيد. امام باز هم با استناد به دعوت كوفيان، متوجه شدن خود به سوي كوفه را توجيه كرد و اعلام كرد او تنها صلاحيتدار تصدي حكومت است ولي اگر آنان منصرف شدهاند او باز ميگردد. دشمن امام را بين دست برداشتن از ادعاي حكومت و ذلت پذيرش بيعت يزيد يا چشيدن تيزي شمشير مخيّر ساخت و راه سومي براي امام باقي نگذارد؛ اين كلام امام است كه فرمود: «الا ان الدّعيّ ابن الدعي قد ركز بين اثنتين بين السلّة و الذّلّة هيهات منّا الذّلّة يأبي الله لنا ذلك و رسوله و المؤمنون و حجور طابت و طهرت و انوف حميّة و نفوس ابية من ان نوثر طاعة اللئام علي مصارع الكرام»؛ [65] .آگاه باشيد اين پسر خوانده، [66] پسر پسر خوانده مرا سر دو راهي شمشير (مرگ) و ذلت قرار داده است و هيهات كه ما به زير بار ذلت رويم زيرا خدا، پيامبرش و مؤمنان از اينكه ما ذلت را بپذيريم، ابا دارند و دامنهاي پاك مادران و افراد باغيرت و اشخاص سرفراز روا نميدارند كه اطاعت افراد پست ولئيم (مانند امويان) را بر قتلگاه كرام و نيك منشان مقدم بداريم. و بدين گونه امام از دشمن خود اعتراف گرفت كه هيچ گناهي ندارد و به جرم ناكرده بايد كشته شود. جرم امام اين بود كه صلاحيت حكومت داشت و در پي آگاه كردن مردم و جلب ياري آنان و به دست آوردن حكومت و كنار زدن ستمگران از اين بساط بود و حاضر نبود به هيچ وجه از اين ادعاي به حق دست بردارد و سكوت كند و حكومت ظالمان بنياميه را تأييد نمايد. اين از سخنان امام حسين (ع) در روز عاشورا است. «و يحكم اتطلبوني بقتيل قتلته اومال استهكلته او بقصاص من جراحةٍ»؛؟ [67] .واي بر شما! آيا كسي از شما را كشتهام كه در مقابل خون وي مرا به قتل ميرسانيد؟ آيا مال كسي را تلف كردهام و يا جراحتي بر كسي وارد كردهام كه مستحق مجازاتي اين چنين باشم. و بدين گونه بر تارك تاريخ ثبت كرد كه تا آخرين لحظه سكوت نكرد و به بيان دين خدا و احكام آن از جمله معرفي امام هدايتگر و امام گمراه كننده پرداخت و با منطق و استدلال حقانيت خود را براي حكومت و بيصلاحيتي حاكمان اثبات نمود و اين تبليغ و دعوت همان قيام ارزشمند حضرت اباعبدالله (ع) بود و تا ريخته شدن آخرين قطره خون از اين قيام ارزشمند و بيان و تبليغ دست بر نداشت. قيام امام حسين (ع) يك قيام مسلحانه براي از بين بردن حاكمان ستمگر و به دست آوردن حكومت نبود بلكه قيام براي تبليغ دين خدا و بيان احكام آن و معرفي امام صالح و امامان جور و ستم و بيدار كردن فطرتهاي خفته بود تا براي اقامه حق به پا خيزند و دشمن كه اين فرياد افشاگرانه را نابودگر بنيان خود ديد، به خفه كردن صاحبش همت گمارد. قيام امام حسين از نوع قيام اصحاب كهف بود: «اذقاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض...»؛ (كهف: 14) آن هنگام كه قيام كردند و گفتند: پروردگار ما، پروردگار آسمانها و زمين است. و امام حسين (ع) نيز مانند جوانمردان كهف در آن جو استبداد و خفقان قيام كرد و فرياد برآورد من فرزند رسول خدا، عترت او، اهلبيت او و صالح براي حكومتم و يزيد شرابخوار، سگ باز، فاسق و بيصلاحيت است و دشمن كه اين فرياد كوبنده را شنيد درصدد خفه كردنش برآمد و امام از مدينه به مكه هجرت كرد و آنجا نيز خواستند ترورش كنند ناچار از آنجا نيز هجرت كرد. طنين فريادش به كوفه رسيد و كوفيان اجابت كردند و نامهها نوشتند و او را براي رهبري قيام و امامت امت خواستار شدند و اجابت كرد. حكومت ستمگر يزيد و عمّال او بر كوفيان سخت گرفتند و آنان را به پيمانشكني وا داشتند و به كمك همان پيمانشكنان، امام را به سرزمين كربلا كشاندند و محاصره كردند و فرياد افشاگرانه و حياتبخش آن بزرگ هميشه جاويد را در گلو خفه كردند و رگهاي گردنش را بريدند تا مطمئن باشند كه ديگر كلامي نخواهد گفت ولي به خواست خدا آن فرياد جاودانه شد و براي هميشه طنينانداز فضاي جهان بشريت گشت.
1. همه انبياء موظف بودهاند براي تشكيل حكومت اقدام كنند و مردم نيز موظف بودهاند از آنان تبعيت نمايند.2. وظيفه تشكيل حكومت و تصدي امامت و رهبري سياسي نظام، وظيفهاي مشروط بوده است يعني اگر امامان و پيامبران با اقبال عمومي و پذيرش دعوت از جانب مردم مواجه ميشدند، وظيفه تصدي امامت و تشكيل حكومت و اجراي احكام منجز ميشد و در غير اين صورت اين وظيفه منجز نبود و آنان بالفعل تكليفي نداشتند و آيات «ما علي الرسول الاالبلاغ» ناظر به زماني است كه پيامبران با عدم اقبال عمومي مواجه شدهاند.3. امام حسين (ع) از همان اوان كودكي به وظيفه تشكيل حكومت توجه داشت و به غاصبان حكومت و خلافت اعتراض ميكرد و اهل بيت را تنها شايستگان تصدّي خلافت معرفي مينمود.4. در زمان برادرش امام حسن (ع) به پيروي از ايشان و با توجه به شرايط با معاويه بيعت مشروط كرد و تا آخر عمر معاويه ضمن تبليغ صلاحيت منحصر به فرد خود به عنوان مخالف سياسي حكومت فعاليت داشت ولي هيچگاه پيمان عدم تعرض را نقض نكرد.5. در زمان معاويه از بيعت با يزيد خودداري ورزيد و بعد از مرگ معاويه نيز براينموضع استوار ماند و خود را تنها مستحق و صلاحيتدار براي تصدي خلافت معرفيميكرد.6. براي به دست آوردن حكومت اقداماتي انجام داد، از جمله ادامه همان خط تبليغ و مخالفت، خودداري از بيعت با يزيد، هجرت از مكه به مدينه و علني كردن مخالفت و دعوت مردم به تبعيت از خود، اجابت دعوت كوفيان و حركت به سوي كوفه.7. در آخرين مرحله نيز كه با پيمانشكني كوفيان و سختگيري سپاهيان عبيدالله مواجه شد و بين مرگ عزيزانه يا تسليم ذليلانه مخير گشت، مرگ عزيزانه را اختيار نمود و تا آخرين قطره از كرامت ايماني خود دفاع كرد.
[1] كنز العمال، ج 6، ص 177، حديث 17550 «عن النبي (ص): اذا كان ثلاثة في سفر فليؤمّروا احدهم»؛ هرگاه در سفري حداقل سه نفر بودند، يكي از خودشان را به عنوان امير قرار دهند.
[2] لكل قوم هاد؛ براي مردم هر زماني هدايتگري هست (رعد: 7).
[3] از معرفت ديني تا حكومت ديني، علي صفايي، ص 90.
[4] تحت العقول، ابي شعبه حرّاني، ص 172، اعلمي بيروت.
[5] تاريخ طبري، ج 5، ص 357، دارالمعارف قاهره.
[6] سخنان حسينبنعلي، محمد صادق نجمي، انتشارات اسلامي، ص 148.
[7] ترجمة الامامحسين (ع)، ابن عساكر، تحقيق محمد باقر محمودي، ص 201، بيروت.
[8] البته بسياري از مواقع نيز مجبور شدند به افضليت و اصلحيت امام علي (ع) اعتراف كنند.
[9] تاريخ سيدالشهداء، صفايي حائري، ص 76. [
[10] همان.
[11] همان.
[12] همان.
[13] موسوعه كلمات الامامالحسين (ع)، ص 263.
[14] همان، ص 111.
[15] همان، ص 117 - 118.
[16] احتجاج، طبرسي، ص 275، اعلمي بيروت.
[17] بحارالانوار، ج 44، ص 61.
[18] انساب الاشراف، بلاذري، ج 3، ص 151، بيروت.
[19] احتجاج، ص 299.
[20] ترجمة الامام الحسين، ابن عساكر، ص 197.
[21] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 3، ص 263.
[22] نهج البلاغه، خطبه 69.
[23] نوح (71)، آيه 9 - 5.
[24] سحاب رحمت، عباس اسماعيلي يزدي، ص 205.
[25] احتجاج، ص 299.
[26] الغدير، ج 1، ص 198 - 199.
[27] تحف العقول، ص 172.
[28] موسوعه كلمات المام الحسين (ع)، ص 248.
[29] همان، ص 252 - 254.
[30] همان، ص 258.
[31] همان.
[32] همان، 239.
[33] انساب الاشراف، ج 3، ص 150.
[34] همان، ص 152.
[35] موسوعه كلمات الامام الحسين (ع)، ص 268.
[36] همان، 269.
[37] همان، ص 258.
[38] ر.ك تاريخ سيدالشهداء، عباس صفايي حائري، ص 178.
[39] فتوح، ابن اعثم كوفي، ج 5،ص 11.
[40] همان، ص 14.
[41] ر.ك: تاريخ سيد الشهداء، عباس صفايي حائري، ص 200.
[42] موسوعه كلمات الامام الحسين (ع)، ص 288.
[43] فتوح، ج 5، ص 23.
[44] موسوعه كلمات الامام الحسين (ع)، ص 290.
[45] فتوح، ج 5، ص 26.
[46] تاريخ طبري، ج 5، ص 357.
[47] عوالم، ج 17، ص 184.
[48] موسوعه كلمات الامام الحسين (ع)، ص 324 و 321.
[49] همان، ص 329.
[50] سخنان حسينبنعلي، محمد صادق نجمي، ص 98.
[51] نهج البلاغه، خطبه 3.
[52] ترجمة الامام الحسين، ابن عساكر، ص 194.
[53] موسوعه كلمات الامام الحسين (ع)، ص 321.
[54] ر.ك: بحارالانوار، ج 42، ص 330.
[55] همان، ج 78، ص 272.
[56] عوالم، ج 17، ص 218.
[57] معالي السبطين، ج 2، ص 18.
[58] فتوح، ج 5، ص 79.
[59] سخنان حسين بن علي، نجمي، ص 72.
[60] ارشاد، شيخ مفيد، ص 223.
[61] سخنان حسين بن علي، نجمي، ص 229.
[62] همان، ص 97.
[63] همان، ص 116.
[64] موسوعه كلمات الامام الحسين (ع)، ص 510.
[65] سخنان حسينبنعلي، ص 236.
[66] عبيدالله و پدرش زياد هر دو زنازادگاني بودند كه چند نفر ادعاي پدري آنان را داشتند و آنان به نام يكي از آنها خوانده ميشدند. «دعي» زنا زادهاي است كه يكي از زناكنندگان او را به فرزندي خود بخواند.
[67] عوالم، ج 17، ص 251.
بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بندهاى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او میفرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمتها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوستتر میداری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش میرَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچهای [از علم] را بر او میگشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه میدارد و با حجّتهای خدای متعال، خصم خویش را ساکت میسازد و او را میشکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بیگمان، خدای متعال میفرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».