كرامات مسجد مقدس جمكران

مشخصات كتاب

نويسنده : واحد تحقيقات مسجد مقدس جمكران

ناشر:مسجد مقدس جمكران

كرامت 01

نام بيمار: خانم نرگس، فنوع بيماري: اعص_اب وروانبيان حكايت از زبان خانم ن - ف:متولد ملارد كرج هستم و بعد از ازدواج در سن 18سالگي به رفسنجان رفتم، الان شش سال است، كه ساكن رفسنجان مي باشم داراي 2فرزند به نامهاي محمد و مريم هستم.شروع ناراحتي و بيماري: يك ماه قبل از ماه رمضان 1419از ناحيه گردن دچار درد شديدي شدم به دكتر مراجعه نمودم، تشخيص دكتر سينوزيت بود، دارو داد و دردم آرام تر شد، از نوزدهم ماه رمضان احساس كردم چشم من كوچك تر مي شود و هنگام صحبت صورت و لبم كج مي شد و بيماري من از اينجا شروع شد، سپس حالت تشنج واز سرانگشتان پا شروع مي شد و از خود بي خود مي شدم، ديگران بهتر مي دانند كه چه حالي داشتم.بعد از مراجعه به دكترهاي متخصص در تهران و رفسنجان و انجام آزمايشات و عكسبرداري هاي متفاوت سي تي اسكن CT SCAN و ام، ار، آي M.R.Iعده اي از پزشكان معتقد بودند شايد بيماري من با دارو و قرص بدون جراحي مداوا شود و بعضي نظر دادند كه بعلت بزرگ شدن غده لنفاوي و نزديك شدن دو عصب چنين حالتي در من بروز مي كند و عده اي منشاء بيماري مرا ناشي از فشار شديد عصبي دانسته و ضرورت شوك بر روي من را تشخيص دادند. مرا به آسايشگاه بيماران روحي و رواني بردند، بودن آنجا همراه مريضهاي رواني با حالتهاي خاص برايم سخت بود.در حين مداوا، توسلات خودم را به ائمه اطهار(ع) داشتم و از آنجا كه خواهر شهيد هستم مورد عنايت قرار گرفتم علاوه بر اين كه به خودم مي گفتم در پيش

خدا دارم امتحان مي شوم. البته اين حالت تشنج وسيله اي شد كه به خدا نزديك تر شوم و لياقت اين را هم پيدا كنم كه مورد عنايت حضرت مهدي (عج) قرار بگيرم.بعد از آن كه از آسايشگاه بيماران روحي و رواني برگشتم، خيلي ناراحت بودم، همان شب خواب ديدم كه آقائي قد بلند با چهره نقاب دار و نوري به رنگ سبز، كاسه اي طلائي رنگ آوردند و فرمودن:از اين آب بخور.گفتم: احتياج به آب ندارم.فرمودند: بخور.حدود ساعت يك شب بود، بعد آقا از آن آب به صورت من پاشيد و من از خواب پريدم و فرياد زدم من شفا گرفتم من شفا گرفتم؛ مادرم را صدا زدم، همه بيدار شدند، گفتم: آقا به من قول داده كه 10روز ديگر تو را ملاقات مي كنم. بعد از آن دوباره حالم بد شد، به طوري كه امكان مسافرت با ماشين برايم نبود، مرا با هواپيما به تهران آوردند، داخل هواپيما سه دفعه حالت تشنج مرا گرفت، حالم بدتر مي شد، ولي به وعده روز دهم فكر مي كردم كه آقا حتما مرا شفا مي دهند - از تهران به كرج و از آنجا به ملارد آمدم و تشنجات در آنجا نيز شروع شد بعد از دو سه روز كه در بستر بودم يكي از شاگردهاي خانم برادرم كه سخنران جلسات مذهبي و مدير مدرسه دخترانه است، برايم خوابي ديد كه به جمكران بيايم و دقيقا شب جمعه بيستم اسفند پايان روز دهم و وعده ملاقات مي شد و خواب آن بنده خدا را رؤيائي صادقه مي دانستم.بيان حكايت از خانم ف، شين (خانم برادر شفاگرفته ساكن ملارد كرج): بعد از اين كه از رفسنجان به

ملارد آمدند به پزشكان متخصص مراجعه كرديم بعد از معاينه گفتند: سمت چپ صورتشان حالت فلج دارد و مدت درمانش حداقل شش ماه زمان مي برد - ايشان هنگام تشنج دست و پاهايش را به اين طرف و آن طرف مي زد و هميشه پنج شش نفر همراهش بوديم. خودش را به شدت به زمين مي زد كمرش را بالا و پائين مي آورد و هر كسي يك عضو بدنش را محافظت مي كرد، خودش را جمع مي كرد بعد از اين حالت شروع بخنده مي كرد سپس گريه مي كرد و بعد از چند دقيقه آرام مي شد و بهوش مي آمد - جالب اين كه بمحض آرام شدن بفكر حجابش بود و سؤال مي كرد آيا مرد نامحرمي در كنارم بوده يا نه؟ آيا روسري من كنار رفته بود يا نه؟ - آيا نمازم را خوانده ام يا نه؟ بعد از يك ربع كه حالش بهتر مي شد با حالت خميده يا چهار دست و پا به آشپز خانه مي رفت كمكش مي كرديم وضوء مي گرفت و نمازش را مي خواند - اخيرا از ناحيه دست قدرت خيلي زيادي پيدا كرده بود و اگر مشت مي كرد و مي كوبيد مجروح مي كرد - اين چند روز اخير مي گفت: بگذاريد روز موعود برسد آقا مرا شفا مي دهد - اين حالت تشنج متعدد بود؛ ابتداء روزي پنج الي شش مرتبه و اخيرا هر نيم ساعت تكرار مي شد و زبانش بسته مي شد و حرف نمي زد و اخيرا به سختي حرف مي زد و لال بود - در يكي از شبها مي خواست حرف بزند نمي توانست كاغذ و قلم آورديم از ما درخواست كرد نام پنج تن ائمه اطهار (ع) را ببريم تا او تكرار كند و

سپس با نام امام زمان (عج) فرياد زد و شروع به گريه كرد...دستور حركت به جمكران: من يكي از شاگردان خانم ف شين هستم؛ چند روز قبل كه ايشان را مضطرب و ناراحت ديديم، سؤال كردم چه مشكلي پيش آمده است؟ ايشان جريان بيماري خواهر همسرشان را بيان كردند - دو هفته قبل من و عده اي توفيق سفر به قم و جمكران را پيدا نموديم، در مسجد مقدّس جمكران به جهت شفاي اين خانم برايش دعا كرديم و در مراجعت از جمكران به عيادت بيمار رفتيم، آن شب بسيار ناراحت شدم، تصميم گرفتم مناجات كنم و شفايش را از خدا بخواهم و تا صبح متوسل بودم و تا حدود ساعت 5صبح نشستم و دعاي أمن يجيب را خواندم و امام زمان (عج) را صدا زدم و بعد از نماز صبح خوابيدم كه در خواب ديدم كه خانمي آمدند و كنار من نشستند بعد به من پيغام دادند كه پيش خانم معلممان بروم و از ايشان بخواهم كه مريضشان را براي شب جمعه حتما به جمكران بياورند، دوبار تكرار كردند و سپس از او سؤال كردم ببخشيد شما حضرت زهراء (س) هستيد؟ فرمودند: خير من از طرف پدرشان رسول اكرم هستم كه پيامها را به امتشان مي رسانم.والدين خانم ن - ف: دختر كوچك ماست با كار و تلاش و گله داري بدنبال يك لقمه نان حلال بوديم و از خداوند ايمان و آخرت و موفقيت در انجام وظائف ديني، نماز و روزه را داريم، فرزند شهيدمان را در راه خدا تقديم كرديم ما هيئت داريم و در راه امام حسين (ع) جان و مالمان را فدا

مي كنيم ما هر چه مشكلات داشتيم با توسل به خاندان اهلبيت عصمت و طهارت (ع) بر طرف شده است.ادامه ماجرا از زبان شفا گرفته:روز پنج شنبه بيستم اسفند ماه سال گذشته يك دستگاه ميني بوس دربستي كرايه كردند و بطرف قم راه افتاديم. يك حالت خاصي، توأم با اضطراب و اميد داشتم، چند بار داخل ماشين حالت تشنج گرفتم، وارد حرم مطهر حضرت معصومه (س) شديم با توجه به اين كه اصلا نمي توانستم راه بروم براي رفت و آمد زائرين مشكل درست مي شد، با كمك ديگران در كنار ضريح مطهر زيارتنامه را مي خواندم و با دل شكسته زمزمه مي كردم و بعد از توسل به حضرت معصومه (س) عازم مسجد مقدّس جمكران شديم، بين راه ماشين خراب شد و رفتن ما به تأخير افتاد و دو مرتبه داخل ماشين حالت تشنج گرفتم، حدود ساعت ده و نيم شب جمعه بيستم اسفند (شب جمعه موعود) به جمكران رسيديم؛ خيلي به خودم فشار آوردم و با خود مي گفتم با وضعيتي كه دارم خجالت مي كشيدم. از زماني كه از ماشين پياده شدم تا موقعي كه داخل مسجد رسيدم با توجه به اينكه مسير كوتاه بود اما به لحاظ خشك بودن دست و پا و عدم تحرك حتي كشفهايم را به سختي پوشيدم يك طرف بدنم را برادرم و يك طرف ديگر را زن برادرم گرفته بودند و مرا دنبال خود مي كشيدند - 7سال بود كه جمكران نيامده بودم، گفتم جمكران چقدر تغيير كرده، جلوي مسجد آمديم وقتي خواستيم وارد شويم زن برادرم گفت سلام بده، همين كه دست روي سينه گذاشتم و گفتم السلام عليك يا صاحب الزمان ديگر هيچ

احساسي از اين دنيا نكردم. (لازم به ذكر است برادران واحد سمعي بصري امور فرهنگي مسجد مقدّس جمكران همزمان مشغول فيلمبرداري از سطح مسجد بوده اند و اين صحنه بطور طبيعي ضبط شده است.) بعد از اين كه سلام دادم طولي نكشيد كه ديدم همان آقائي كه 10روز قبل بخوابم آمده بود، قد بلند با نقاب سبز پا به پايم گذاشت و فرمودند خوش آمدي - راه برو، گفتم آقا به خدا پاهايم خشك شده است نمي توانم راه بروم. دوباره فرمودند: برو، گفتم: آقا من نمي توانم بروم، فرمود بدو - همين كه گفت بدو يك دفعه به خودم آمدم ديدم توان ديگري دارم و پاهايم صاف شده است.گفتم زن داداش نگاه كن آقابه من فرمود خوش آمدي - آقا به من فرمود خوش آمدي - وقتي فرمودند بدو، رو به مسجد جمكران را بمن نشان داد حركت كردم و داخل مسجد شدم كه خدّام مرا گرفتند و به اطاق مخصوص بردند گفتم ببينيد بعد از دو يا سه ماه گرفتاري و سختي من مي توانم راه بروم و حرف بزنم، بچه هايم آرزو داشتند آنها را بغل كنم بغلشان كردم تمام اين مدت داخل رختخواب بودم.من فكر نمي كردم روزي خوب بشوم، مرا فردي رواني و مجنون مي دانستند، من لياقت نداشتم. ولي آقا عنايت فرمودند و مرا شفا دادند، فقط به خدا، ائمه اطهار (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) متوسل شدم الحمدللَّه آقا در همان لحظه ورود ما به مسجد مقدّس جمكران توجه كردند و هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود، كه شفا گرفتم.

كرامت 02

موضوع كرامت: شفاي كامل روحيمنبع كرامت: دفتر ثبت كرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمكران، شماره

107مشخصات: برادر ا - م، چهل ساله، افسر جانباز نيروي انتظامي، ليسانس، ساكن قمزمان كرامت: 10/4/76مكان كرامت: مسجد مقدّس جمكرانتاريخ ثبت كرامت: 1378اسناد و مدارك: چهار برگه استراحت پزشكي از طرف اداره كل بهداري ناجا، گزارشات بيماري از شوراي روانپزشكان ناجا و آزمايشان مختلف.زير نظر پزشكان متخصص: مظاهري، جهاني، كيهاني، دلير، امامي، روح الهي، قاضي، واحد، عدل پرور، هاشمي، شجاع الدين، حياتي، دانشخواه، معدني پور، پيامي، توسل، حشناني.اظهار نظر پزشكي:معاينه شد و ايشان قادر به خدمت كامل مي باشند.خلاصه كرامت به نقل از شفا يافته:اينجانب مدت 92ماه سابقه در جبهه و مجروح بودن و موج گرفتگي در تاريخ 16/10/75براي معالجه به شوراي عالي ناجا مراجعه كردم و تشخيص دادند از نظر روحي افسردگي شديد دارم كه در مدت درمان از خدمت معاف بودم كه بعد از ردّ كردن پزشكان و مأيوس شدن از درمان به امام زمان عليه السلام متوسل شدم و در صحن مقدس مسجد جمكران خواب حضرت را ديدم كه بعد از اين جريان و عنايت حضرت صاحب الزمان شفاي كامل پيدا كردم و به ادامه تحصيل و كار مشغول شدم.شرح واقعه از زبان شفا يافته:اينجانب سرگرد نيروي انتظامي و جانباز جنگ تحميلي مي باشم كه مدّت 92ماه سابقه حضور در جبهه هاي حقّ عليه باطل دارم و بارها مجروح شدم، ولي سعادت شهادت را نيافتم. بر اثر جراحات و موج گرفتگي دوران جنگ، گاهي از نظر روحي دچار افسردگي مي شدم و حالت رواني پيدا مي كردم. در تاريخ16/10/75 طبق دستور اعضاء شورايعالي پزشكي اداره كل بهداري نيروي انتظامي به خاطر پسيكونوروز شديد (افسردگي شديد) و سابقه اسارت و PTD و مجروحيّت و شيميايي، مدّت چهار ماه به بنده

استراحت پزشكي دادند. ولي پس از مدّت ها درمان و معالجه، پزشكان قم و شورايعالي تهران برايم عدم پاسخ به درمان تجويز نمودند و جوابم كردند.با مأيوس شدن از همه جا، تنها پناه و دواي دردم را توسل به امام زمان عليه السلام ديدم و نذر كردم؛ دو ماه با پاي پياده از جاده قديم جمكران محضر مبارك آقا امام زمان عليه السلام برسم.يك روز كه طبق نذرم به مسجد آمده بودم، بعد از دعا و نماز و گريه و درخواست شفا از حضرت، در صحن مسجد خوابم برد، درخواب ديدم در محلي هستم و سيدي كه در بيداري او را مي شناختم در آنجا حضور دارد و بسيار مودب در كنار فرد ديكر نشسته بود، فهميدم آن بزرگوار از ايشان مقامشان بالاتر است، يك مرتبه آن آقا رو به من كرد و مرا به نام صدا زد و حالم را پرسيد و فرمودند:سيد احمد چه مي خواهيد؟ و تكرار فرمودند: چي مي گي بابا؟از آنجايي كه آن سيد نزد آن آقامؤدب نشسته بودند، در عالم خواب فهميدم كه ايشان آقا امام زمان عليه السلام است. با گريه و اشك و آه، دامن آقا را گرفتم و ماجراي ناراحتي هاي روحي و جسمي، سوزش و خارش داخل مغزم، گيجي و سر در گمي و پريشاني، حواس پرتي، موج گرفتگي منجر به يك نوع ديوانگي، و از خود بيخود شدن خود را، تعريف كردم و به شدّت گريه مي كردم و مي گفتم:آقا مگر ما صاحب نداريم؟ پس چرا خوب نمي شوم و تمام دكترها جوابم كرده اند، حتي ديگر قادر به خدمت هم نمي باشم و اصلا پزشكان معالجم صلاح نمي دانند كه من خدمت كنم، چون جنون آني به

من دست مي دهد و به هيچ وجه نمي توانم حتي درس بخوانم، صداي سوت مي شنوم، نمي توانم بخوابم و آسايش ندارم.آقا با ملاطفت خاصّي، دستي روي سرم كشيدند و گفتند:آقا احمد خوب شدي، بابا برو سر كارت!از خواب بيدار شدم، ديدم آنقدر گريه كرده ام كه تمام صورتم و زمين خيس شده است. با همان حال به منزل برگشتم. مجددا همين صحنه را مفصّل تر در منزل خواب ديدم.فرداي آن روز به بيمارستان مراجعه كردم، پزشكان معالجم پس از انجام انواع آزمايش ها نوشتند:آقاي فلاني از نظر قلبي معاينه شد و معاينه و نوار قلب ايشان سالم است و قادر به خدمت كامل مي باشند.همچنين شوراي روان پزشكان اعلام كردند:نامبرده مورد معاينه مجدد قرار گرفت. نظريه شوراي مورخ 13/5/76 مبني بر انجام خدمت عادي، مورد تأييد است.نتيجه آزمايشات باعث تعجّب تمام پزشكان شده بود و همه به من تبريك مي گفتند و با گريه مرا به خدمت تشويق و بدرقه نمودند. از آن تاريخ به بعد سخت مشغول كار هستم و ديگر هيچگونه احساس ناراحتي ندارم، بلكه تا كنون چندين دوره كامپيوتر و دروس ديگر را پشت سر گذاشته ام.مهبط انبيا بود مسجد جمكران قم معبد اوليا بود مسجد جمكران قمبهر دواي دردها، خاصه گرفتن شفا قبله گه دعا بود مسجد جمكران قم

كرامت 03

موضوع كرامت: شفاي ديسك كمر در نيمه شعبانمنبع كرامت: دفتر ثبت كرامات مسجد مقدّس جمكران، شماره 322مشخصات: آقاي ح - ن، 60ساله، راننده، اهل قمزمان كرامت: نيمه شعبان 1378مكان كرامت:مسجد مقدّس جمكرانتاريخ ثبت كرامت: 5/9/1378اسناد و مدارك: آزمايش خون آزمايشگاه سازمان انتقال خون، چهار نوبت آزمايش از آزمايشگاه پاستور، آزمايش MRI مركز تصوير برداري پزشكي تماطب، زير نظر پزشكان متخصص:

اعتمادي، ستوده، هدايتي، صبوري، پوراشرف.اظهار نظر پزشكي: از بين رفتن همه نشانه هاي واضح ديسكوپاتي يك معجزه كاملا غير قابل انكار و واقعي است.خلاصه كرامت به نقل از شفا يافته:مدت سي سال است كه راننده ام. يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم متوجه شدم كه زانوهاي پايم تا ران مثل چوب خشك شده است، بعد از مراجعه به دكترها و عدم نتيجه، حدود 17 - 18روز در خانه بستري بودم و تنها به امام زمان عليه السلام و چهارده معصوم متوسل مي شدم و بالاخره در روز نيمه شعبان به مسجد مقدّس جمكران مرا آوردند و عنايت حضرت ولي عصر عليه السلام شامل حالم شد و از بيماري شفا پيدا كردم.شرح واقعه از زبان شفا يافته:اينجانب مدّت سي سال است كه كارم رانندگي است. در تمام اين مدّت با ماشين سنگين در بيابان ها رفت و آمد داشته ام. چند وقت پيش كه يك سرويس از بندر امام به مقصد كرج بار زدم، ساعت دو بعد از ظهر بود كه به قم رسيدم. صبح فردايش قرار شد همراه همسرم به كرج برويم و يك سري به برادرم كه مريض بود بزنيم.صبح زود كه بيدار شدم، ديدم كه نمي توانم از رختخواب بلند شوم، اولش فكر مي كردم لابد پاهايم خواب رفته اند، بعد متوجه شدم كه زانوهاي پايم تا ران، مثل چوب خشك شده است. همان موقع اولين كسي را كه صدا زدم امام زمان عليه السلام بود و گفتم: يا امام زمان عليه السلام!بدون اينكه بخواهم، در رختخواب افتادم.بچه ها اطرافم جمع شدند و گفتند: چي شده؟! چرا اين طور شدي؟!گفتم: نمي دانم چه شده...چند روزي درد مي كشيدم، به هر دكتري كه به فكرمان رسيد رفتيم،

وقتي از همه جا مأيوس شديم، حدود 17 - 18روزي را در خانه بستري بودم و تنها به امام زمان عليه السلام و چهارده معصوم عليهم السلام متوسل مي شدم و بالاخره بعد از مراجعه به يكي از دكترها قرار شد بعد از اين مدّت پايم را عمل جراحي كنند. چند روز بعد كه غروب شب نيمه شعبان بود، خود به خود اشكم جاري شد، به خاطر شب عيد به همسرم گفتم: بلند شو هرچه چراغ داريم، روشن كن. خودم هم رفتم، كليدهاي ايوان را روشن كردم و چهار دست و پا به رختخواب برگشتم.آن شب به امام زمان عليه السلام عرض مي كردم:آقا! من از اول زندگيم از شما خواسته ام كه اگر قرار شد روزي بيچاره و زمين گير شوم و در خانه بنشينم، همان موقع مرگم را برسانيد.آقا! اينها مي خواهند مرا عمل كنند، اگر مصلحت مي داني، نگذار پاي من به اطاق عمل برسد.به پسر بزرگم سفارش كردم: به همه فاميل خبر دهد كه روز جمعه در خانه جمع شوند، تا با آنها خدا حافظي كنم، چون قرار بود فردايش مرا عمل كنند.صبح دخترم آمد و با حالتي كه گلويش را بغض گرفته بود، گفت: بابا! شب پيش كه تولد امام زمان عليه السلام بود، خواب ديدم: دكتري آمد و مي خواست پاهاي تو را مالش دهد. يك مرتبه آقا سيدي تشريف آورد و گفت: بگذاريد من پايش را مالش دهم.بابا! به دلم افتاده كه به جمكران برويم و براي حضرت نذر كرده ام كه آش بپزيم.گفتم: عزيزم، من خودم براي امام زاده سيد علي نذر كرده ام.گفت: نه بابا، به دلم برات شده است كه در جمكران آش درست كنيم.مبلغي دادم تا بروند

وسائل لازم را تهيه كنند. خودم هم در حالي كه خوابيده بودم، كمي از سبزي هاي آش را پاك كردم. به باجناقمگفتم: مرا به حمام ببر تا با بدن پاك وارد مسجد شوم.صبح كه مي خواستم بلند شوم تا به طرف جمكران بياييم، درد پاهايم زياد شد، به گونه اي كه نمي توانستم از رختخواب بلند شوم. خطاب به امام زمان عليه السلام عرض كردم:يا صاحب الزمان! من مي آيم و اگر در جمكران خوبم نكني بر نمي گردم.بعد از اينكه ماشين تهيه كردند، به هر طريقي كه بود خودم را سوار ماشين كردم. به راننده گفتم: هرجا كه به در مسجد نزديكتر است، مرا پياده كن. وقتي از ماشين پياده شديم، خانمم تا وسط حياط مسجد، دستم را گرفته بود و مي آورد. به او گفتم: شما برويد سراغ ديگ آش و آن را آماده كنيد.وقتي وارد مسجد شدم، ديدم هيچ جايي خالي نيست و تمام مسجد، مملوّ از جمعيت نمازگزار است. با هر سختي كه بود خودم را كنار ستوني كه يك كتابخانه پر از قرآن و مهر و تسبيح در آنجا بود رساندم. همانجا روي زمين افتادم و از درد پا ناله مي زدم و مي گفتم:يا امام زمان! پايم را از خودت مي خواهم.از خستگي و درد خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم: كسي تكانم مي دهد و مي گويد: يك قرآن بردار و به سر و صورت و سينه ات بگذار. من اطاعت امر كردم، بعد هم قرآن را زير بغلم گذاشتم. -كساني كه در اطرافم بودند مي گفتند: آن موقع كه در خواب بودي، پاهايت را به زمين مي كوبيدي.- يكباره سراسيمه از خواب پريدم و شروع به دويدن كردم. درِ مسجد راگم كرده بودم،

محكم به ديوار خوردم. وقتي در خروجي را به من نشان دادند، چنان با عجله حركت مي كردم كه چند مرتبه به زمين خوردم، اصلا احساس درد نمي كردم.بحمداللّه با توسل به امام زمان عليه السلام، آقا پايم را شفا داد و الآن هيچ گونه دردي ندارم.مصداق رمز علم الاسماء است جمكران زيرا مقام زاده زهراست جمكراندار الشفاي جمله مرضاي بي پناه مرهم گذار زخم جگرهاست جمكراندكتر توانانيا، پزشك دار الشفاء حضرت مهدي عليه السلام در رابطه با شفاي برادر ح.ن با دكتر سعيد اعتمادي تماس حاصل نموده و نتيجه را اين چنين اعلام كرده اند:در تاريخ 5/9/78 ساعت 25/1 با دكتر سعيد اعتمادي تماس حاصل شد و وقوع معجزه به ايشان با ابعاد پزشكي در ميان گذاشته شد و از ايشان خواستيم تا از نزديك معاينه كنند و نظريه كارشناسي را بيان فرمايند. ايشان اين گونه ابراز داشتند كه:بعد از معاينه بيمار و مشاهده ام.ار.اي (MRI) رفع علائم و از بين رفتن همه نشانه هاي واضح ديسكوپاتي، يك معجزه كاملا غير قابل انكار و واقعي است

كرامت 04

موضوع كرامت: رفع مشكل شهريه طلاب با توسل به حضرت صاحب الزمان عليه السلاممنبع كرامت: دفتر ثبت كرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمكران، شماره 235زمان كرامت: دوران مرجعيت حضرت آيةاللَّه العظمي شيخ عبدالكريم حائريمكان كرامت: مسجد مقدّس جمكرانتاريخ ثبت كرامت: 11/3/78شرح خاطره: خاطره اي از مرحوم حجة الاسلام و المسلمين سيد علي اكبر ابوترابي از جدّ مادريشان مرحوم حاج سيد محمد باقر علوي قزويني: بعد از تشريف فرمايي مرحوم آية اللّه حائري رضوان اللّه تعالي عليه كه به قم آمدند، جدّ مادري ماآقاي حاج سيد محمد باقر علوي قزويني رحمةاللَّه از طرف ايشان به قم دعوت شدند، تا هم درس

و بحثي داشته باشند و هم در مسجد عشقعلي و مسجد بالاسر حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام اقامه نماز كنند. ايشان هم طبق دعوت حاج شيخ به قم تشريف آوردند.در آن زمان مرحوم آية اللّه حائري رحمةاللَّه مؤسس حوزه علميه قم، بابت مُهر ناني كه به طلاب محترم داده بودند به چندين مغازه نانوايي بدهكار مي شوند. حدودا چند ماهي نمي توانند پول نانواها را بپردازند. مرحوم حاج شيخ به سه نفر از علماي قم از جمله مرحوم جدّ ما فرموده بودند:به جمكران مشرف شده و به وجود مقدّس آقا امام زمان عجّل اللّه تعالي فرجه الشريف متوسل شويد، كه به هر حال اين مشكل مرتفع شود و ما بتوانيم حداقل، مهر نان طلاب را فراهم نماييم.مرحوم جدّ ما نقل مي كردند: ما به مسجد مشرّف شديم و چند شبي را در آنجا بسر برديم. شب سوم يا چهارم بود كه به وجود مقدس آقا امام زمان عليه السلام متوسل شده بوديم، كه حضرت را در خواب زيارت كردم، حضرت فرمودند:به آقا شيخ بفرماييد: به درس و بحثتان ادامه بدهيد، نگران مشكل مالي نباشيد، مرتفع مي شود.ما خوشحال به محضر مبارك مرحوم شيخ رسيديم و چند روزي طول نكشيد كه حاج شيخ، تمام بدهي خود را به نانوايان پرداختند و از آن به بعد مشكل مالي به تدريج مرتفع شد و آية اللَّه حائري رحمةاللَّه هم تا آخر عمرشان با مشكلي كه نتوانند آن شهريه مختصر طلاب حوزه علميه قم را بپردازند مواجه نشدند.حاشا به من كه گوميش از كعبه برتر است گر كعبه نيست كعبه دلها است جمكرانحاجت رواست هر كه كند رو بدان مكان چون قبله گاه اهل تولاّ است

جمكران

كرامت 05

موضوع كرامت: عنايت امام زمان عليه السلام به حوزه هاي علميهمنبع كرامت: دفتر ثبت كرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمكران، شماره 242زمان كرامت: زمان مرجعيت آيةاللَّه شيخ عبدالكريم حائريمكان كرامت: شهر مقدّس قمتاريخ ثبت كرامت: 5/12/77خاطره حضرت آيةاللَّه العظمي آقا سيد محمد رضا گلپايگاني رحمةاللَّه:يك وقت در زمان حاج شيخ عبدالكريم حائري رحمةاللَّه، شهريه طلاب نرسيده بود. آنهايي كه از نظر معيشتي از وضعيت خوبي برخوردار نبودند، كم كم داشتند از حوزه متفرق مي شدند. اين مسأله باعث ناراحتي و نگراني همه شده بود.من به حضرت حجّتارواحنا فداه متوسل شدم و از خود حضرت براي رفع اين مشكل استمداد نمودم. در مدرسه فيضيه خوابيده بودم كه در عالم رؤيا شخصي به من گفت:قرار است شما در منزل فلان آقا، خدمت حضرت صاحب الزمان عليه السلام مشرّف شويد. بعد خبر آوردند كه تشريف فرمايي حضرت به منزل آن فرد به تأخير افتاده است. ولي يك صدايي را شنيدم كه فرمود:آقا سيد محمد رضا! به حاج ميرزا مهدي بگوييد كه به آقا شيخ عبدالكريم بگويند: از دعا هاي امام زمان عليه السلام وجوهات متوجه قم شد.وقتي از خواب بيدار شدم، طبق مأموريتي كه داشتم پيش حاج ميرزا مهدي رفتم و خوابم را براي ايشان تعريف كردم. نكته اي براي ما در اين خواب سؤال انگيز بود كه: چرا به حاج شيخ عبدالكريم با اينكه ايشان مكّه مشرف شده بودند تعبير به آقا شيخ عبدالكريم كرده بودند ولي حاج ميرزا مهدي را حاجي ناميدند؟!وقتي خدمت حاج شيخ رسيديم، فرمودند: رؤياي شما از رؤياهاي صادقه است، زيرا فردي از تجّار مشهد پيدا شده و قرار است هر ماه دو هزار تومان بفرستد. امّا اينكه حضرت به

من تعبير آقا شيخ كرده اند با اينكه به مكه مشرّف شده ام، به خاطر اين است كه من حجّي را كه انجام داده ام، حجّ نيابتي بوده است.خوش آن روزي كه صوت دلربايت بگوش جان رسد هر دم صدايتز هر سو ياورانت با دل شاد بيايند و نمايند جان فدايت

كرامت 06

موضوع كرامت: دستور ارجاع به حضرت آيةاللَّه شيخ عبدالكريم حائري از طريق حضرت حجة عليه السلاممنبع كرامت: دفتر ثبت كرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمكران، شماره 241زمان كرامت: دوران مرجعيت شيخ عبدالكريم حائريمكان كرامت: شهر مقدّس قمتاريخ ثبت كرامت: 5/12/77خاطره مرحوم آيةاللَّه العظمي گلپايگاني رحمةاللَّه: من كه از ابتدا به همه ائمه اطهار عليهم السلام مخصوصا صاحب الزمان عليه السلام ارادت خاصي داشتم، در مشكلات و گرفتاري ها به آن حضرت متوسل مي شدم، حضرت هم عنايت مي فرمودند و مشكلاتم برطرف مي شد.در همان اوايل طلبگي كه در زمان رضاشاه بود، مرحوم آقا روح اللَّه اصفهاني رحمةاللَّه از اصفهان به قم آمده بودند، و عده اي از علماء و بزرگان ايران را بسيج كرده بود تا بر عليه رضا شاه قيام كنند. ولي مرحوم آيةاللَّه العظمي حائري رحمةاللَّه اين كار را به صلاح حوزه نمي دانستند و موافق آن نبودند. لذا عده اي مي گفتند: بايد به دنبال آقا روح اللّه رفت. و عده اي هم مي گفتند: بايد ديد نظر حاج شيخ چيست؟ و بايد از ايشان تبعيت كرد.اين مسأله باعث شده بود كه امر بر من مشتبه شود، لذا به حضرت حجّت عليه السلام متوسّل شدم كه در اين اوضاع وظيفه من چيست؟ آيا از شيخ تبعيت كنم؟ يا دنبال آقا روح اللّه اصفهاني بروم؟ و رضايت شما در كدام است؟!ماه مبارك رمضان بود، موقع ظهر در مدرسه فيضيه

خوابيده بودم كه در عالم خواب ديدم:در آسمان يك تابلو سبز رنگي، شبيه به نئون، روشن است و با خط سبز بر آن نوشته شده بود:وَاِذا ظَهَرَ عَلَيْكُمْ البِدَع فَعَلَيْكُمْ بِالشّيِخ عَبْدُ الْكَريمهنگامي كه براي شما مسئله تازه و جديدي اتفاق افتاد، بر شما باد كه به حاج شيخ عبدالكريم رجوع كنيد.وقتي از خواب بيدار شدم، فهميدم كه بايد به دنبال حاج شيخ عبدالكريم بروم. اتفاقا حاج آقا روح اللّه اصفهاني هم كاري از پيش نبرد و سياست حاج شيخ در آن مقطع زماني باعث حفظ حوزه علميه از شرّ رضاخان شد والاّ رضاخان قصد از بين بردن حوزه را داشت

كرامت 07

موضوع كرامت: شفاي بيماري لوپوس(روماتيسم)منبع كرامت: دفتر ثبت كرامات مسجد مقدّس جمكران، شماره 294مشخصات: خانم م - ف، 15ساله، محصل، اهل تهرانزمان كرامت: 1/4/78مكان كرامت: تهرانتاريخ ثبت كرامت: 16/2/79اسناد و مدارك: پنج برگه آزمايش از آزمايشگاه تشخيص طبي دولت، سه برگه مركز تحقيقات روماتولوژي با معاينات و آزمايشات كامل.زير نظر پزشكان مجرب آقايان و خانم ها: دابشليم، غريب دوست، جمشيدي، موثقي، اكبريان، رشيديون، سليم زاده، ناجي، شهرام، شعباني، نجفي، ابوالقاسمي.اظهار نظر پزشكي:اين نمونه جزء گوياترين و مهمترين موارد شفا است.خلاصه كرامت به نقل از شفا يافته:بيماري من از ورم پا و چشم درد شروع شد كه بعد از آزمايشات و مراجعات مكرر به بيمارستان، فهميديم كه بيماري من لوپوس از نوع ارتيماتوزسمتيك است و با اينكه فرد سالم بايد بين 150هزار تا 500هزار پلاكت خون داشته باشد ولي پلاكت خون من به سه هزار رسيده بود و هموگلوبين كه بايد بين 11تا 18باشد به يك تا سه رسيده بود و به حالت كُما بودم كه

بعد از 9ماه بيماري با توسل به امام زمان عليه السلام و حضور در مسجد مقدّس جمكران از مرگ و بيماري شفا پيدا كردم.شرح واقعه از زبان شفا يافته:بيماري من از ورم پا و چشم شروع شد. بعد از مدّت ها مراجعه به دكتر، آخر به من گفتند: به مرض روماتيسمي به نام لوپوس دچار شده اي. البته اين بيماري با حساسيّت به نور، زخم دهاني و درگيري كليوي همراه بود كه در تاريخ 25/5/78 در بيمارستان بقية اللّه عليه السلام مرا بيوپسي كردند و اطمينان حاصل كردند كه اين بيماري لوپوس از نوع ارتيماتوزسيتميك است، كه در سه نوبت فالس متيل پرد نيزولون 500ميلي گرمي و ايموران 50ميلي و پردنيزولون 60ميلي گرمي قرار گرفتم.در تاريخ 5/7/78 به دستور دكتر اكبريان، فوق تخصص روماتولوژي تحت درمان با 1000ميلي گرم اندوكسان قرار گرفتم كه بعد از آن دچار تب، سرفه و زخم دهان شدم. مجبور شدم در بيمارستان شريعتي حدود يك ماه بستري شوم. بعد از ترخيص از بيمارستان، بيماري من بيشتر شد، به حدي كه دهان و بيني و گوشم شروع به خونريزي كرد و پلاكت خون پايين آمد. چون آدم سالم بايد حدود 150000الي -500000پلاكت خون داشته باشد و هموگلوبين بين 11تا 18باشد، ولي پلاكت خون من به 3000و هموگلوبين مغز استخوان من به 1تا 3رسيده بود و به حالت كُما بودم. دوباره مرا به بخش آي.سي.يو ICU منتقل كردند و از من عقيقه بيوپسي به عمل آوردند و گفتند:مغز استخوان تو ديگر كار نمي كند.بعد از آزمايشات متعدد و زدن حدود 125گرم I.V و I.J هفته اي دو عدد آمپول GCSFيخچالي به من تزريق مي كردند و چشمانم هم ديگر قادر

به ديدن نبود، هيچكس را نمي ديدم و حالت كوري به من دست داد.ما كه از نظر مالي وضع خوبي نداشتيم و پدرم كارمند است، حدود دو ميليون تومان پول دارو و دوا داديم. وقتي متوجه شدم، كه چشم هايم نمي بينند، ديگر از همه جا مأيوس شدم و منتظر مرگ بودم. يك روز به پدر و مادر عزيزم كه بيش از دو ماه بود به طور شبانه روزي بالاي سرم نشسته بودند و هر لحظه انتظار مرگ يا بهبودي مرا مي كشيدند، دكتر ابوالقاسمي گفت:فلاني ديگر هيچ اميدي براي بهبودي دخترت ندارم.با شنيدن اين حرف، همه اقوام و فاميل و دوستان، براي مرگم روز شماري مي كردند، روزهاي آخر، همه گريه مي كردند و تنها كسي كه به من دلداري مي داد پدر و مادرم بودند، به خصوص پدرم كه در آن لحظاتي كه با مرگ دست و پنجه نرم مي كردم، بالاي سرم مي آمد و مي گفت: دخترم توكل به خدا كن، تو خوب مي شوي.من مي گفتم: پدر جان ديگر خسته شده ام، مي خواهم بميرم و راحت شوم، شما هم اينقدر عذاب نكشيد.پدرم با چشمان اشك آلود بيرون مي رفت، نمي دانستم كجا مي رود. يك روز كه حالم خيلي بد بود مدير مدرسه ام كه واقعا بايد گفت: مديري نمونه و با ايمان و با خداست، بالاي سرم آمدند و شروع كردند حدود يك ساعت قرآن تلاوت كردند.بعد از آن رفتند و بعد از ظهر آمدند و دوباره شروع به خواندن قرآن كردند و به پدر و مادرم گفتند: تا مي توانيد بالاي سر اين، دعاهايتان را بخوانيد.از آن روز به بعد، نه گوشم مي شنيد -چون در اثر خونريزي، گوشم كاملا كر شده بود- و نه مي ديدم -چون پشت

چشمانم خون جمع شده بود- و موهاي سرم همه ريخت و تمام بدنم در اثر مصرف پردينزلون حالت بدي پيدا كرده بود، به شكلي كه گويا تمام بدنم را با چاقو بريده بودند.يك روز دكتر بهروز نجفي، متخصص پيوند مغز و استخوان گفت:بايد از برادر يا خواهرش مغز استخوان به او تزريق شود و به پدر و مادرم گفت: 45روز بيشتر طول نمي كشد كه نتيجه اش يا مرگ است يا زندگي.پدرم گفت: چقدر خرج دارد؟دكتر گفت: 15ميليون تومان.حدود 14ميليون تومان را افراد نيكوكار تقبّل كردند و پدرم باز مي بايست حدود دو ميليون تومان ديگر دارو مي خريد. چون پدرم حتي اين مبلغ را هم نداشت،همانجا شروع به گريه كرد.مادرم به پدرم گفت: چكار كنيم؟!پدرم گفت: خدا بزرگ است، و از دكتر چند روزي مهلت خواست.اقوام و فاميل و آشنايان هركدام مبلغي را تقبّل كردند، پول را به بيمارستان آوردند تا به پدرم بدهند، ولي پدرم قبول نكرد و گفت: پول ها پيش خودتان باشد، چند روز ديگر از شما مي گيرم. وقتي فاميل ها رفتند، مادرم گفت: چرا نگرفتي؟!پدرم گفت: من نمي خواهم دخترم را به بخش مغز و استخوان منتقل شود، اگر به آنجا برود، حتي يك درصد اميد به نجات او نيست چون دكتر نجفي حتي ده درصد به ما اميد نداد.خلاصه برادر و خواهرم براي آزمايش خون به خاطر پيوند H.L.A تايپتيگ به بيمارستان آمدند و نتيجه آزمايش را پيش دكتر نجفي بردند، ايشان بعد از بررسي گفتند:خون آنها با خون من مطابقت ندارد و نمي توانند از اين خواهر و برادر براي من مغز استخوان پيوند بزنند. دكتربا نا اميدي تمام به پدر و مادرم گفت: ديگر هيچ

كاري از دست ما ساخته نيست.مادرم گفت: پس دخترم مي ميرد؟!دكتر گفت: توكل به خدا كنيد.وقتي از اطاق بيمارستان بيرون مي رفتند، مادرم خيلي گريه مي كرد و دائما خدا و ائمه عليهم السلام را صدا مي زد، اما نمي دانم چرا پدرم اصلا گريه نمي كرد و به مادرم مي گفت: خانم به جاي گريه كردن، دعا كن!و مادرم مي گفت: چقدر دعا كنم؟ هرچه دعا مي كنم حال دخترم بدتر مي شود!!تا اينكه يك روز صبح، پدرم آمد و گفت: عزيزم من شفايت را گرفتم!آن روز من اصلا حال خوبي نداشتم، چون پلاكت خونم پائين بود، دور تختم را نرده گذاشته بودند و مي گفتند: مواظب باشيد تكان نخورد، هر لحظه امكان مرگش مي رود.مادرم به پدرم گفت: چطور شفاي او را گرفتي؟ مگر نمي بيني كه حالش خراب تر از هميشه است؟!بعد از چند دقيقه، دكتر غريب دوست، بالاي سرم آمد و حالم را پرسيد. گفتم: آقاي دكتر ديگر نه مي بينم و نه مي شنوم. مرا بغل كرد و پيشاني مرا بوسيد و گفت: تو خوب مي شوي، ناراحت نباش.مادرم گفت: دكتر، آيا اميدي به دخترم داريد؟! يا براي تسكين ما اين حرف ها را مي زنيد؟دكتر گفت: توكل به خدا كنيد، انشاء اللّه خوب مي شود. بعد براي من كه حالم خيلي خراب شده بود، چهار واحد پلاكت تزريق كردند و گفتند: او را به منزل ببريد، ولي مواظب باشيد تكان نخورد و هفته اي يك بار آزمايش خون از او بگيريد و بياوريد. مرا به خانه آوردند و خواباندند. پدرم را صدا كردم و گفتم: بابا باز هم اميد به زنده بودن من داري؟پدرم با اينكه هيچ وقت پيش من گريه نمي كرد، ولي آن روز چون مي دانست من چشمانم نمي بيند راحت

گريه كرد، حس مي كردم كه گريه مي كند و با همان حال گفت:دختر عزيزم من شفاي تو را از امام زمان عليه السلام گرفته ام، چهل شب چهارشنبه نذر كرده ام كه به جمكران، مسجد صاحب الزمان عليه السلام بروم و قبل از اينكه تو را مرخص كنند به آنجا رفتم و از آقا خواستم يا تو را به من برگرداند يا بگيرد، بعد از دو، سه جلسه كه به جمكران رفتم خواب ديدم تو شفا گرفته اي. تو خوب مي شوي، فقط همين طور كه خوابيده هستي، نماز بخوان و متوسل به امام زمان عليه السلام شو و براي سلامتي آقا صلوات بفرست.من هم شروع كردم شبهاي چهارشنبه و جمعه نماز آقا را مي خواندم. جلسه هفتم بود كه پدرم به جمكران مي رفت، صبح چهارشنبه كه پدرم آمد، من بيدار بودم، مرا بوسيد و به او گفتم:بابا مرا بلند كن مي خواهم بيرون بروم، با اينكه تا آن روز اصلا نمي توانستم تكان بخورم. پدرم گفت: يا امام زمان!زير بغل مرا گرفت و بلندم كرد، آرام آرام راه مي رفتم و پدرم همانطور زير بغلم را گرفته بود و مي دانستم كه گريه مي كند، البته گريه اش از خوشحالي بود.خلاصه به اميد خدا و ياري و شفاي امام زمان عليه السلام كم كم راه مي رفتم. جلسه دوازدهم بود كه در خانه مي توانستم راه بروم، حس كردم كه كمي مي بينم، همين طور كه در اطاق راه مي رفتم و پدرم مواظبم بود، سرم را بلند كردم تا ساعت ديواري را ببينم، پدرم گفت: بابا جان ساعت را مي خواهي بداني چند است؟گفتم: بابا فكر مي كنم مي بينم، ساعت 30/11دقيقه است.پدرم خيلي خوشحال شد و شروع كرد براي سلامتي امام زمان عليه السلام صلوات فرستادن

و گفت: دخترم ديدي گفتم شفايت را از آقا گرفتم.همه خانواده براي سلامتي امام زمان عليه السلام بلند صلوات فرستاديم. تا اينكه يك روز خانم دكتر شعباني كه از پزشكان معالجم بود، به منزل ما زنگ زد و حالم را پرسيد، خيلي نگران حالم بود، به پدرم گفت: شغل بدي انتخاب كرده ام.پدرم گفت: چرا خانم دكتر شعباني؟!ايشان گفتند: به خاطر اينكه مي بينم كه چقدر شما براي اين دختر زحمت مي كشيد و هميشه از خدا خواسته ام كه: خدايا! لااقل به خاطر اين همه بيماري كه درمان مي كنم، اين دختر را به پدر و مادرش برگردان.بعد هم به پدر و مادرم گفت: من هم ديگر نا اميد شده ام.پدرم گفت: خانم دكتر، دخترم خوب مي شود.دكتر گفت: واقعا روحيه خوبي داريد.پدرم گفت: خانم دكتر، به امام زمان عليه السلام توسل جسته ام و شفاي دخترم را از حضرت گرفتم؟!دكتر گفت: انشاء اللّه كه شفا يافته باشد. ولي معلوم بود كه باور نمي كند. بعد از چند روز، پدرم با دكتر غريب دوست تماس گرفت و براي ويزيت من نوبت زد. درست روز چهارشنبه آخر سال 1378كه پدرم سه شنبه اش به جمكران رفته بود، صبح چهارشنبه كه از آنجا آمد مرا پيش دكتر برد.من در بغل پدرم بودم و از پله ها بالا مي رفتيم، وقتي به اطاق دكتر رسيديم، دكتر با ديدن من خوشحال شد و بعد از معاينه گفت: خيلي بهتر شده، چكار كرده ايد؟!برايم يك آزمايش نوشتند و قرار شد سه هفته ديگر پيش دكتر برويم. ديگر پلاكت خون نزدم و فقط در خانه استراحت مي كردم و به نماز و عبادت مشغول بودم.مادر بزرگ و پدر بزرگم در ايام ماه محرّم چون هيئت دارند،

يك گوسفند براي من نذر كردند، عمويم و پدرم هم هركدام جداگانه يك گوسفند نذر كرده بودند.كم كم بدون كمك پدرم از جا بلند مي شدم و حركت مي كردم و حدود سه تا چهار متري را به راحتي مي ديدم. وقتي آخرين آزمايش را انجام دادم، به پدرم گفتم: فكر مي كنم پلاكت خونم حدود 50000شده باشد.امّا پدرم گفت: دخترم بيش از اينهاست.پدرم بعد از اينكه جواب آزمايش را گرفت، به خانه آمد. چشمانش قرمز شده بود، معلوم بود كه خيلي گريه كرده است. گفتم: بابا! پلاكت خون چقدر شده است؟ مغز استخوان من به چه حدي رسيده است؟پدرم گفت: عزيزم بنشين، ما هم نشستيم و گفت:وقتي از پله آزمايشگاه بالا مي رفتم، سرم را به طرف آسمان بلند كردم و دست هايم را بلند كردم و گفتم:يا امام زمان! يا پسر فاطمه! يا ابا صالح المهدي! چهل شب چهارشنبه نذر كردم كه به مسجدت بيايم، اكنون چهارده هفته است كه به آنجا رفته ام، تو را به جان مادرت زهرا، تو را به جان جدّت حسين، تو را به جان عمويت ابوالفضل العباس عليه السلام، خودت مي داني كه چه مي خواهم، شفاي كامل دخترم را با اين آزمايش نشان دهيد.آزمايش را گرفتم، وقتي نگاه كردم،گريه ام گرفت. دكتر آزمايشگاه صدايم كرد و جريان را جويا شد. موضوع را به او گفتم. دكتر گفت: خبر خوشي برايت دارم، ما را دعا كن، پلاكت خون دخترت 140000و هموگلوبين 3/12شده است.همه از خوشحالي شروع به گريه كرديم و صلوات فرستاديم. پدرم جواب آزمايش را پيش دكتر غريب دوست برد. دكتر باديدن جواب آزمايش گفته بود: من چيزي جز اينكه بگويم يك معجزه رخ داده است نمي توانم

بگويم، خيلي عالي شده، دختري كه پلاكت خون او با زدن چهار پاكت به 27000الي 42000بيشتر نمي رسيد، اكنون با نزول پلاكت، به 140000رسيده و هموگلوبين از صفر به 12/3رسيده است.دكتر يك آزمايش در تاريخ 1/4/79برايم نوشت. پدرم جواب آزمايش را به بيمارستان شريعتي نزد خانم دكتر موثقي وخانم دكتر ابوالقاسمي بردند و به دكتر ابوالقاسمي گفته بود:خانم دكتر اين جواب آخرين آزمايش دخترم است.وقتي دكتر جواب آزمايش را نگاه كرده بود، به پدرم نگاهي مي كند و مي گويد: جمكران مي روي؟پدرم مي گويد: بله.دكتر مي گويد: تو را به جان دخترت، ما را هم دعا كن، اين يك معجزه است!الآن الحمد للّه حالم روز به روز، رو به بهبودي است و پدرم هر هفته شب هاي چهارشنبه به جمكران مي رود، خيلي دلم مي خواهد من هم بروم، ولي پدرم مي گويد: صبر كن، چشمانت كامل شوند و وضع مالي ام خوب شود، حتما تو را به مسجد آقا مي برم.به پدرم مي گويم: بابا با اين بدهكاري و اين حقوق كارمندي چطور مي تواني بدهكاري حدود دو ميليون تومان را بدهي؟! او با خنده و تبسّم مي گويد: دخترم همان آقايي كه تو را به من برگرداند، همان آقا كمكم مي كند، نا اميد شيطان است. و با همين جمله كوتاه، دلم گرم مي شود و مي گويم: بابا انشاء اللّه من هم دعا مي كنم كه آقاعنايتي بفرمايد.اين بود خلاصه اي از نه ماه بيماري لاعلاج من كه با توسل به حضرت امام زمان عليه السلام درمان شد.دكتر توانانيا در قسمتي از اظهار نظرشان در مورد شفاي خانم م.ف مي نويسد:ضمن آنكه گزارش ايشان را وقتي مطالعه مي كردم، باطنا تحت تأثير نوشته ايشان قرار گرفتم و اصلا گذشته از مسائل طبي، گويا خودم

وقايع را از نزديك مشاهده مي كردم و همه مطالب عينا رخ نموده بود و گريه ام گرفت.به هر جهت اين نمونه را كه تقريبا جزء گوياترين و مهمترين موارد شفا است، و تقريبا همه چيز مستند مي باشد، ما مي توانيم با رفع اشكالات جزئي از پرونده وي، نمونه خوب بارز و مستندي را براي علاقه مندان ارائه دهيم.حصن حصين عارفان، مسجد جمكران بود عرش برين عاشقان مسجد جمكران بودهر مسلم و شاه و گدا، اينجا شود حاجت روا كهف المراد شيعيان، مسجد جمكران بودبر دردمندان، اينجا دواست، هر مضطري حاجت رواست كاشانه خلق جهان مسجد جمكران بود

كرامت 08

موضوع كرامت: نجات سرنشينان هواپيماي مشهد مقدّسمنبع كرامت: دفتر ثبت كرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمكران، شماره 97مشخصات: آقاي م - ح، روحاني، ساكن تهرانزمان كرامت: 28/12/75مكان كرامت: تهرانتاريخ ثبت كرامت: 1376خلاصه كرامت: در تاريخ 28اسفند سال 75كه به قصد زيارت امام رضا عليه السلام همراه عده اي از آقايان در هواپيما بوديم، وقتي بر فراز آسمان مشهد مقدّس رسيديم، هواپيما دچار نقص فني شد و بعد از حدود 45دقيقه به طرف تهران برگشت و با اعلام آمادگي براي هر اتفاق ناگوار، همه مسافرين با توسل به حضرت صاحب الزمان عليه السلام و تكرار ذكر يا ابا صالح المهدي ادركني توجه حضرت را به زائرين جد بزرگوارشان جلب كرديم و از سقوط حتمي نجات پيدا كرديم.شرح واقعه از زبان آقاي م ح:در تاريخ 28اسفندماه 1375با هواپيما همراه بعضي از دوستان اهل علم و مداح تهراني و همچنين عده اي از مسئولين كشور عازم مشهد مقدس بوديم.وقتي هواپيما به فرودگاه مشهد رسيد، خود را آماده پياده شدن مي كرديم، يك مرتبه متوجه شديم هواپيما دچار نقص فني

شده است و نمي تواند در باند فرودگاه بنشيند، نزديك 45دقيقه تا يك ساعت، هواپيما در آسمان مشهد سرگردان مي چرخيد. در نهايت مجبور شديم به تهران برگرديم كه حدود شش ساعت رفت و آمد و معطل شدنمان در آسمان شهر طول كشيد.همه سرنشينان نگران بودند كه چه اتفاقي پيش خواهد آمد. وقتي از خلبان و خدمه هواپيما سؤال مي شد، اول جريان را نمي گفتند. ولي وقتي يكي از مسئولين به طور خصوصي از خلبان پرسيد، گفت: وقتي آماده فرود مي شدم، متوجه شدم كه چرخ هاي هواپيما باز نمي شوند و هرچه سعي كرديم، نتيجه نگرفتيم و الآن هم به طرف تهران بر مي گرديم و دستور داده اند كه در آنجا آتش نشاني آماده باشد، به خاطر اينكه احتمالا سقوط مي كنيم و هواپيما آتش مي گيرد!همين كه به نزديكي فرودگاه تهران رسيديم، مسئولين هواپيما اعلام كردند:كه ما به هيچ وجه نتوانستيم چرخ هاي هواپيما را باز كنيم و امكان نشستن به صورت عادي وجود ندارد، بايد آماده سقوط باشيم، اگر كسي دندان مصنوعي دارد، بيرون بياورد، همه كفش هايشان را در آورند و هركس هم عينك دارد از روي چشمش بردارد.خوب معلوم است كه انسان در چنين موقعيتي چه حالي پيدا مي كند. بنده هم مثل سايرين منقلب شده بودم و در آخرين لحظات، عمامه ام را برداشتم و گفتم: آقايان اگر آخرين لحظه زنده بودنمان هست، بهتر است كه به امام زمان حجة بن الحسن عليه السلام متوسل شويم.همه منقلب بوديم، من دستم را روي سرم گذاشتم و گفتم: همه بگوييد:يا أبا صالح المهدي ادركني، يا أبا صالح المهدي أدركني...همه مسافران با همان حالي كه داشتند با صداي بلند مي گفتند: يا أبا صالح المهدي أدركني...همه در حال

توسل بودند كه يك دفعه خلبان گفت: بشارت! امام زمان عليه السلام عنايت فرمود، چرخ ها باز شد.همه يك صدا صلوات فرستادند و به سلامت به زمين نشستيم. تمامي سرنشينان هواپيما مطمئن بودند كه تنها معجزه امام زمان عليه السلام بود كه در آن لحظات آخر، ما را نجات داد و به زائرين جدّش امام رضا عليه السلام توجه فرمود.افسوس كه عمري پي اغيار دويديم از يار بمانديم و به مقصد نرسيديمسرمايه زكف رفت و تجارت ننموديم جز حسرت و اندوه متاعي نخريديمشاها به فقيران درت روي مگردان بر درگهت افتاده به صد گونه اميديم

كرامت 09

موضوع كرامت: شفاي سرطان بدخيممنبع كرامت: دفتر ثبت كرامات مسجد مقدّس جمكران، شماره 323مشخصات: خانم م - پ، 53ساله، خانه دار، اهل اصفهانزمان كرامت:نيمه شعبان 1377مكان كرامت:اصفهانتاريخ ثبت كرامت:30/9/1378 اسناد و مدارك:سي تي اسكن و راديولوژي مركز سي ستي اسكن امير، سي تي اسكن مركزي اصفهان، پاتولوژي دكتر دبيري، راديوگرافي دكتر ربيعي از قفسه، ستون فقرات، سونوگرافي از كليه و لگن، هشت برگه آزمايش.زير نظر متخصص: شاهي، وكيل زاده، امامي، ربيعي، قلمكار، جمشيدي، عباسيون.اظهار نظر پزشكي: اگر ايشان زنده باشند هيچ چيز جز معجزه كامل نمي تواند باشد.خلاصه كرامت به نقل ازهمسر شفا يافته:: بعد از اينكه همسرم را در بيمارستا ن سيدالشهداء اصفهان شيمي درماني و پرتو درماني كرديم، براي عمل به تهران آمديم ولي نتيجه اي حاصل نشد. با فرا رسيدن ايام نيمه شعبان به وجود مقدّس امام زمان عليه السلام متوسل شديم و با گذر از مهديه اصفهان از آقا شفاي ايشان را طلب كردم كه همان شب همسرم حضرت حجة ابن الحسن را خواب مي بينند و با عنايت حضرت شفا پيدا مي كنند.شرح واقعه

به قلم دكتر عزيزي:او را به چشم پاك توان ديد چون هلال هر ديده جاي جلوه آن ماه پاره نيستآنچه در زير مي خوانيد، نه بيان يك داستان و نه شرح يك ماجرا، بلكه صورت يك واقعه است. در جهاني كه در آن روابط اجزاء و پديده ها بر اساس اصول تعريف شده علمي نقد مي گردد، نتيجه رويدادهايي از اين قبيل، زنگ بيدار باشي است براي همه آنهايي كه دستي دارند تا با شنيدن آن، از آستين غفلت در آورند و به آبي، عفريت خواب، از ديده برانند.در نيمه دوم سال 76خانمي 52ساله به علّت ابتلا به دردهاي شديد استخوان و احساس توده اي در ناحيه سينه، به پزشك مراجعه مي نمايد. بيمار متأهل بوده و مبتلا به بيماري قند وابسته به انسولين مي باشد. با توجه به نوع شكايت و نتايج حاصله از معاينات به عمل آمده، بيمار تحت اقدامات تشخيص پزشكي قرار مي گيرد.در قدم اول، پزشك معالج در عكس راديولوژي تنه، متوجه وجود توده هايي بر روي دنده ها و ستون فقرات كمري مي گردد. در اين زمان به علّت شدّت دردهاي استخواني، بيمار قادر به راه رفتن نبوده و جهت تسكين درد از مرفين استفاده مي نموده است.پس از آن، به سبب وجود توده در ناحيه سينه، بيمار تحت آزمايش نمونه برداري از توده فوق قرار مي گيرد. جناب آقاي دكتر پرويز دبيري كه از اساتيد مجرّب پاتولوژي كشور به شمار مي روند، نتيجه بررسي هاي خود را اين چنين گزارش مي نمايد: نمونه ارسالي متعلّق به توده اي از نوع بدخيم و از گروه سرطان كارسينوم ارتشاحي مي باشد.بعدها با انجام سي.تي.اسكن متوجه مهاجرت سلول هاي سرطاني از منشأ سينه به ديگر قسمت هاي بدن از جمله ستون

فقرات، دنده ها، لگن، استخوان ترقوه و حتي استخوان جمجمه مي شوند.اكنون سرطان بسياري از قسمت هاي بدن را در سياهي خود فرو برده است، استخوان هاي جمجمه نيز از اين سياهي در امان نمانده است.اكنون ديگر اميد بسيار اندكي به نجات بيمار وجود دارد. اولين گام درمان، بريدن سينه (ماستكتوني) است. در اينجا شدّت انتشار سلول هاي سرطاني به حدّي است كه پزشكان معالج ضرورتي به انجام آن نمي بينند و قرباني در آخرين نفس ها، تحت شيمي درماني و پرتو درماني قرار مي گيرد.كور سوئي از اميد در دلها سوسو مي زند. آيا اين هر دو مي توانند گرمي حيات را به جسم نيمه جان مادر، باز گردانند؟! علم مي گويد: باتوجه به شدّت آلودگي بدن به سلول هاي سرطاني، پاسخ منفي است، حتي در صورتي كه بيماربا دور بالاي داروهاي شيمي درماني تحت معالجه قرار گيرد. در اين ميان عارضه اصلي شيمي درماني، يعني از بين رفتن سلول هاي مغز قرمز استخوان به وسيله مغز استخوان مرتفع مي گردد.پاسخ به درمان معمولا بيش از شش ماه به طول نمي انجامد و پس از اين مدّت، سرطان مجددا عود مي نمايد. به نظر مي رسد در اينجا از شيمي درماني و راديوتراپي تنها براي به تعويق انداختن زمان مرگ استفاده شده است، چرا كه اكنون سلول هاي سرطاني با ورود به خون و مجاري لنفاوي همه بدن را به زير سيطره خود در آورده است و در هر صورت، مرگ به سراغ بيمار خواهد آمد و بهبودي چيزي در حد غير ممكن مي باشد.ولي اكنون بعد از گذشت دو سال، او زنده است و با جسمي فارغ از هرگونه سرطان، در بين ما و شايد بهتر از ما، بر روي اين كره خاكي زيست

مي كند. در بررسي هايي كه در مورخ17/9/78 به عمل مي آيد، هيچگونه علائم و شواهدي، دال بر وجود سلول هاي سرطاني مشاهده نمي گردد. چه بسا انسان هايي كه انتظار مرگ او را مي كشيدند، خود اكنون در زير خاك مدفون اند و اكنون حضور جسماني او بر روي زمين، همه آنهايي را كه حيات را در فيزيولژي سلولي مي جويند به سخره مي گيرد و چراغي است براي همه آنهايي كه در جستجوي خاموشي اند.حافظ اين حالِ عجب با كه توان گفت كه ما بلبلانيم كه در موسم گل خاموشيمهمسر شفا يافته، مختصري از چگونگي وقوع معجزه را اين چنين نقل مي كند:بعد از اينكه همسرم را در بيمارستان سيد الشهداء اصفهان مورد شيمي درماني و پرتودرماني قرار داديم، به تهران براي عمل رفتيم كه توسط دكتر عباسيون و دكتر امير جمشيدي عمل جراحي انجام گرفت. بعد به اصفهان برگشتيم و عيالم را در خانه بستري كرديم، هيچگونه نتيجه اي از درمان هاي متعدد حاصل نكرديم و حتي ايشان قادر به كوچك ترين حركت هم نبودند.آن روزها، مصادف با ايام مبارك نيمه شعبان بود، شب تولد آقا امام زمان عليه السلام به حضرت متوسل شديم و شفاي ايشان را طلب كرديم. بنده آن شب، چند شاخه گلي به خانه بردم و بالاي سر همسرم گذاشتم. همان شب ايشان بعد از اينكه به آقا حجة بن الحسن عليه السلام متوسل مي شوند، در ضمن گريه هاي زياد، به خواب مي روند و وقتي از خواب بيدار مي شوند، مي فهمند كه كسي دست راستش را به روبان سفيد شاخه گل بسته است و آقا امام زمان عليه السلام او را شفا داده است. بنده خودم بعد ازتوسّلم، آقا را در خواب ديدم، حضرت به من فرمودند:عيالت را به

خانه بنده بياورمجددا هفته بعد، حضرت را در عالم رؤيا زيارت كردم، به آقا عرض كردم: يا أبا صالح المهدي، عيالم هنوز به خاطر بيماري قندش دارو مصرف مي كند. حضرت فرمودند:هر چيز خوراكي كه به او مي دهيد، با نام من باشدبحمداللّه با شفاعت منجي عالم بشريّت، همسرم مصرف كليه داروها را قطع كرد و كسي كه نمي توانست حتي راه برود و همه دكترها از او قطع اميد كرده بودند، شفاي كامل پيدا نمود. در حال حاضر هم، كارهاي روزمره خود را انجام مي دهد و لطف آقا امام زمان عليه السلام شامل حال ايشان گرديد.گمان نمي كنم كه تو مرا براني از درت كجا جواب رد دهي به مستجار مضطرتگداي درگه توام تويي پناهگاه من مبند اي عزيز جان به روي اين گدا درتدكتر توانانيا در رابطه با شفاي خانم م.پ در فرم اظهار نظر پزشكي نوشته اند:... باتوجه به همه شواهد و گزارش آزمايشگاه پاتولوژي و همچنين گزارش سي.تي.اسكن و شواهد ديگر، اين بيمار مسجّلا مبتلا به سرطان بدخيم بوده است و از نظر طبّي اگر ايشان تا اين لحظه 17/10/78 كه اين جواب را به معاونت نگارش مي نمايم، زنده باشد، هيچ چيز جز معجزه كامل نمي تواند باشد

كرامت 10

موضوع كرامت: شفاي سكته مغزي در نيمه شعبانمنبع كرامت: دفتر ثبت كرامات مسجد مقدّس جمكران، شماره 285مشخصات: برادر، ر - ج، اهل مرودشت روستاي زنگي آباد، 37ساله، بنّازمان كرامت:نيمه شعبان 1376مكان كرامت: در محل سكونتتاريخ ثبت كرامت: 18/8/78اسناد و مدارك: چهار مورد آزمايش، راديوگرافي مركز آموزشي درماني نمازي.زير نظر دكتر تواضع و يوسفي پور، نامه اي از طرف همسايگان شفا يافته جهت تأييد شفا و شهادت به بهبودي ايشاناظهار نظر

پزشكي: گواهي مي شود آقاي ر - ج، كه به علت فلج نيمه چپ بدن به اينجانب مراجعه كرده در مورخه دي ماه 1376با شفاي كامل بهبودي يافته اند.خلاصه كرامت به نقل از شفا يافته: براي سومين بار سكته مغزي كردم و از ناحيه دست و صورت و پا از سمت چپ فلج شدم كه بعد از مراجعه به دكترهاي مختلف و مأيوس شدن از نتيجه درمان، شب نيمه شعبان بود كه حال اضطراب و نگراني خاصي در من وجود داشت كه همان شب در خواب مورد عنايت حضرت ولي عصر عليه السلام قرار گرفته و بحمداللَّه از بيماري شفا پيدا كردم.شرح واقعه از زبان شفا يافته:اينجانب يكي از ارادتمندان آقا امام زمان عليه السلام هستم كه براي سومين بار، سكته مغزي كردم و از ناحيه دست و صورت و پا از سمت چپ بدن، فلج شدم.بعد از مراجعه به دكترهاي مختلف، آنها مرا جواب كردند. بعد از مدت ها، يك روز قبل از تولد آقا امام زمان عليه السلام به دستور دكتر، جهت انجام يك سري آزمايش هاي كلّي از بدنم به اتفاق برادرانم به شيراز رفتيم. در آنجا به مركز درماني شهيد چمران مراجعه كرديم و براي گرفتن نوبت ام.ار.اي با توجه به اينكه اين نوع آزمايش را نوبت هاي دو ماهه و سه ماهه مي دهند، خوشبختانه همان روز براي ما نوبت زدند.چون از اول صبح، داخل ماشين نشسته بودم، بسيار خسته و بي حال شده بودم. با توافق برادرها قرار شد كه نوبت آزمايش ام.ار.اي MRI را به دو روز بعد موكول كنيم، چون فرداي آن روز مصادف با نيمه شعبان تولد آقا امام زمان عليه السلام بود و آزمايشگاه تعطيل بود.

بعد از برگشت به خانه، كم كم اين احساس به من دست داد كه ديگر توانايي حركت در من نيست و يأس عجيبي در خود احساس كردم.خانواده و اقوامي كه منتظر آمدن ما بودند، آن روز عصر، همه دلشكسته و گريان بودند، به گونه اي كه تا آن روز آنها را در آن حال نديده بودم.حالت اضطراب و نگراني خاصي در من به وجود آمده بود و از خود بي خود شدم، وقتي از پنجره برادرم را مي ديدم كه در حال آزين بندي و چراغاني حياط و كوچه است، حالت غريبي به من دست داد. كساني كه در كنار من بودند، از شدّت گريه، يك به يك اطاق را ترك مي كردند كه مبادا به نگراني من افزوده شود. آن شب حدود ساعت 12شب كه همه دوستان و آشنايان به خانه هايشان رفته بودند، من و برادرم، طبق معمول هر شب، كنار يكديگر خوابيديم و از شدّت خستگي، خيلي زود به خواب رفتيم.در خواب ديدم: ديواري كه روبروي من است به صورت دري، آشكار شد و جواني نوراني از در وارد شد و پايين پاي من ايستاد، بعد به طرف من اشاره كرد و فرمود: بلند شو!من در جواب عرض كردم: به علت ناراحتي كه دارم نمي توانم حركت كنم.ايشان دوباره تكرار كردند: بلند شو!براي بار سوّم دست مرا گرفت و فرمود: تو صاحب داري، برخيز!همانطور كه دست مرا گرفته بود، بلند شدم و لحظه اي بعد، خودم را در آغوش برادرم ديدم و ديگر چيزي نفهميدم.بحمد اللّه عنايت حضرت ولي عصر عليه السلام در نيمه شعبان شامل حالم شد و با لطف امام زمان عليه السلام شفا گرفتم.دكتر غلام علي يوسفي پور، متخصص مغز

و اعصاب، پزشك معالج برادر ر.ج در جواب نامه دفتر ثبت كرامات مسجد مقدّس جمكران در مورد شفاي مذكور مي نويسد:گواهي مي شود آقاي ر.ج كه به علّت فلج نيمه چپ بدن به اينجانب مراجعه مي كرده، با مراجعه به پرونده قبلي ايشان در مورخه دي ماه 1376با شفاي كامل بهبودي يافته اند.اي طبيب دردمندان خسرو خوبان كجايي اي شفا بخش دل مجروح بيماران كجاييظلم و جور و جهل و كين يكباره عالم را گرفته ظالمان جولان دهند اي مصلح دوران كجايي

كرامت 11

موضوع كرامت: شفاي بيماري يكي از آزادگان سرافراز بنام «علي اكبر» در زمان اسارتمنبع كرامت: دفتر ثبت كرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمكران، شماره 234مشخصات: خاطره اي از حجةالاسلام والمسلمين حاج آقا ابوترابي (رحمة اللَّه عليه) از دوران اسارت در كشور عراق اهل قزوين، ساكن تهرانزمان كرامت: اواخر سال 1360مكان كرامت: پادگان اسراء ايراني در عراقتاريخ ثبت كرامت: 11/3/78خلاصه كرامت: در سال 1360 موقع خواندن نماز مغرب و عشاء در پادگان العنبر عراق تعدادي از اسيران ايراني را وارد كردند و در بين آنان جواني به نام علي اكبر بود كه بسيار سرحال و قوي و نيرومند بود، بر اثر شكنجه ها و عدم امكانات بهداشتي، و مواد غذائي ايشان بيمار شدند بطوري كه گاهي از درد سر خود را به ديوار مي زدند و آنقدر اين كار تكرار مي شد تا غش مي كردند. در اواخر ماه صفر قرار شد دهه آخر آن ماه را دوستان روزه بگيرند، در همان شب اول يكي از عزيزان با توسل به حضرت امام زمان عليه السلام درخواست شفاي «علي اكبر» را مي كنند كه در عالم رؤيا بشارت شفاي ايشان را مي دهند و روز بعد آن جوان

ايراني با عنات و توجه خاصه حضرت ولي عصر عليه السلام شفاي كامل پيدا كرد.شرح واقعه از زبان مرحوم حاج آقا ابوترابي:حدود اواخر سال 1360در پادگان العنبر عراق، مشغول خواندن نماز مغرب و عشاء بوديم. متوجه شديم 27 - 28نفر اسير را وارد اردوگاه كردند. معمولا افرادي را كه تازه وارد اردوگاه مي كردند، بيشتر مورد ضرب و شتم و شكنجه قرار مي دادند، تا به قول خودشان زهره چشمي از آنها بگيرند.بعد از نماز به رفقا گفتم: براي اينكه به اينها روحيه بدهيم با صداي بلند سرود (اي ايران، اي مرز پر گهر...) را بخوانيم، تا اين عزيزان تازه وارد، فكر نكنند اينجا قتلگاه است و متوجه بشوند يك عده از هموطنانشان هم مثل آنها در اينجا هستند. ما مي دانستيم اگر امشب اين سرود را بخوانيم، فردا كتكش را خواهيم خورد. بعد از مشورت با برادرانمان سرود را با صداي بلند به صورت دست جمعي خوانديم.فردا هم افسر بعثي كه فرد بسيار پليدي بود، به نام سرگرد محمودي، آمد و با ما برخورد كرد، و به هرحال اين قضيه تمام شد. بين اين 27 - 28نفر اسيري كه وارد شده بودند، يك جوان به نام علي اكبر بود كه 19سال سن داشت و حدود 70 - 80كيلو وزنش مي شد و از نظر جسمي بسيار سرحال و قوي بود.اين علي اكبر با آن سلامت جسميش، طولي نكشيد كه در اردوگاه مريض شد، فكر مي كنم بعد از يك سال، وزنش به زير 28كيلو رسيده بود و بسيار ضعيف و لاغر و مبتلا به دل درد شديدي شده بود. وقتي دل دردش شروع مي شد، از شدّت درد، دست و پا

و حتي سرش را به زمين و در و ديوار مي كوبيد. برادرانمان دست و پايش را مي گرفتند تا خودش را به زمين نزند.در ايام اربعين امام حسين عليه السلام سال 60يا 61بود كه در اردوگاه شهر موصل عراق بوديم. تقريبا 5روزي به اربعين امام حسين عليه السلام مانده بود، ما پيشنهاد داديم كه دهه آخر صفر را كه ايام مصيبت و پر محنتي براي عزيزان آقا امام حسين عليه السلام است، چنانكه برادرانمان تمايل داشته باشند، تمام ده روز آخر ماه صفر را روزه بگيريم. البته مشروط بر اينكه آنهايي كه عوارض جسماني دارند و روزه برايشان ضرر دارد، روزه نگيرند.در هر آسايشگاهي با دو نفر صحبت كرديم، بنا شد وقتي شب داخل آسايشگاه مي شوند، هركدام با جمعي از برادران در آن آسايشگاه -آسايشگاههاي موصل 150نفري بود- مشورت كنند تا ببينيم دهه آخر صفر را روزه بگيريم يا نه؟فرداي آن روز، همه آمدند و به اتفاق گفتند: تمام برادران استقبال كردند و حاضرند روزه بگيرند. باز بنده تأكيد كردم: خواهش مي كنم از آنهايي كه مريضند يا چشمشان ضعيف است روزه نگيرند.شب اربعين آقا امام حسين عليه السلام رسيد و همه عزيزان كه حدود 1400نفر بودند، بدون سحري روزه گرفتند، اصلا اردوگاه يك حالت معنوي خاصي به خودش گرفته بود، آن هم روز اربعين امام حسين عليه السلامفكر مي كنم حدود ساعت 10 - 11صبح بود كه برادران به همديگر خبر دادند: علي اكبر دل درد شديدي گرفته و دارد به خودش مي پيچد. بنده وارد سلولي كه اختصاص به برادران بيمار داشت، شدم. ديدم علي اكبر با آن ضعف جسماني و چهره رنگ پريده اش به قدري وضعيتش

درهم كشيده شده و درد اذيّتش مي كند كه مي خواهد از درد سرش را به در و ديوار بكوبد، دو نفر از برادران او را گرفتند تا خودش را به اين طرف و آن طرف نزند.اتفاقا آن روز دل درد علي اكبر نسبت به روزهاي ديگر بيشتر شده بود، به طوري كه مأمورين بعثي وقتي ديدند او خيلي زجر مي كشد -بيش از دو ساعت بود كه علي اكبر فرياد مي زد، يك مقدار از حال مي رفت و دوباره فرياد مي كشيد و داد مي زد- آمدند علي اكبر را به بيمارستان بردند. همه از اينكه مأموران آمدند و او را به بيمارستان بردند خوشحال شديم.ساعت 5/3 - 4بعد از ظهر بود كه ديديم درِ اردوگاه را باز كردند، و صداي زمين خوردن چيزي، همه را متوجه خود كرد. با كمال بي رحمي و پستي و رذالت مثل يك مرده و چوب خشك جسدي را روي زمين سيماني پرت كردند و رفتند، به طوري كه از دور فكر نمي كرديم كه علي اكبر باشد و واقعا تصور نمي كرديم كه اين يك انسان باشد كه با او اين طور رفتار كردند.به همراه عده اي از بچه ها نزديك در رفتيم، ديديم علي اكبر است كه مثل چوب خشك افتاده و تكان نمي خورد، از ديدن اين صحنه برادرها دور او جمع شدند و بي اختيار همه باهم شروع به گريه كردند. دو نفر علي اكبر را برداشتند، يكي سرش را روي شانه اش گذاشت و ديگري هم پاهايش را برداشت، من هم زير كمرش را گرفتم، چون علي اكبر آنقدر نحيف شده بود كه وقتي سر و پاهايش را بر مي داشتند، واقعا كمرش خم مي شد. از انتهاي اردوگاه به همين حالت

او را وارد سلول كرديم.ديدن اين صحنه اشك و ناله همه بچه ها را در آورده بود و اصلا اردوگاه را يك پارچه ماتم فرا گرفته بود. وقتي علي اكبر را داخل همان سلولي كه بايد بستري مي شد برديم، ساعت نزديك 5بعد از ظهر بود و هركس بايد داخل سلول خودش مي شد، چون معمولا ساعت 5بعد از ظهر آمار مي گرفتند و بايد همه داخل سلول هايشان مي رفتند و درِ سلول را قفل مي كردند.طبق معمول آمار را گرفتند و همه داخل سلول هايشان رفتند، ولي چه رفتني؟! همه اشك ها جاري بود و همه با حالت معنوي كه اردوگاه را فرا گرفته بود، براي علي اكبر دعا مي كردند.ما در آسايشگاه شماره سه اردوگاه بوديم. آسايشگاه ها در دو طرف شرق و غرب اردوگاه واقع شده بودند و فكر مي كنم فاصله بين دو طرف، بيش از صد متر بود. در آسايشگاه شماره پنج كه دو آسايشگاه بعد از ما بود، قبل از اذان صبح اتفاق مهمّي افتاد:يكي از برادران به نام محمد، قبل از اذان صبح از خواب بيدار مي شود و پير مردي كه هم سلوليش بود را بيدار مي كند، اين پير مرد، پدر شهيد هم بودند و همه برادران به او احترام مي گذاشتند. محمد او را از خواب بيدار مي كند و مي گويد: آقا امام زمان عليه السلام علي اكبر را شفا دادند!ايشان يك نگاهي به محمد مي كند و مي گويد: محمد خواب مي بيني؟! شما اين طرف در شرق اردوگاه هستي و علي اكبر در غرب اردوگاه است، با چشم هم كه همديگر را نمي بينيد! تا چه رسد كه صداي هم را بشنويد، شما از كجا مي گوييد: آقا امام زمان عليه السلام علي اكبر

را شفا داد؟!محمد مي گويد: به هر حال من خدمتتان عرض كردم، صبح هم خودتان خواهيد ديد.صبح ها معمولا درهاي آسايشگاه كه باز مي شد، همه بايد به خط مي نشستند و مأمورين بعثي آمار مي گرفتند. آمار كه تمام مي شد، بچه ها متفرق مي شدند. آن روز صبح ديدم به محض اينكه آمار تمام شد، جمعيت به صورت سيل آسا به سمت همان سلولي كه علي اكبر بستري بود مي روند و همه فرياد مي زنند:(آقا امام زمان عليه السلام علي اكبر را شفا داده است).ما هم با شنيدن اين خبر، مثل بقيه به سرعت به سمت همان سلول رفتيم، ديديم:بله! چهره علي اكبر عوض شده! زردي صورتش از بين رفته و خيلي شاداب و بشاش و سرحال، ايستاده است و دارد مي خندد. برادرها وقتي وارد سلول مي شدند، در و ديوار سلول را مي بوسيدند و همين كه به علي اكبر مي رسيدند، سر تا پاي علي اكبر را بوسه مي زدند و بعد بيرون مي آمدند.به طور كلي در طول ده سال اسارتمان، مأمورين بعثي اجازه تجمع نمي دادند، حتي مي گفتند: اجتماعبيش از سه نفر يا دو نفر هم ممنوع است. بنده خودم ديدم، مأمورين بعثي مي آمدند و اين صحنه را مي ديدند، آنقدر آن صحنه برايشان جالب بود كه حتي مانع تجمع بچه ها نشدند.صف طويلي از برادرانمان حدود 1400نفر درست شده بود كه مي خواستند علي اكبر را زيارت كنند. بنده هم وقتي رفتم و علي اكبر را زيارت كردم، از او پرسيدم: علي اكبر چي شد؟!گفت: ديشب آقا عنايتي فرمودند و در عالم خواب شفا گرفتم.بنده آمدم بيرون و رفتم همان برادرمان محمد، كه خواب ديده بود را پيدا كردم و گفتم: جريان از چه قرار است؟! شما چه خوابي ديديد؟! چه كسي به

شما در آن طرف اردوگاه چنين خبري را داد؟!محمد گفت: واقع مطلب اين است كه من از حدود سن 18 - 19سالگي، هر شب قبل از خواب دو ركعت نماز آقا امام زمان عليه السلام را با صد مرتبه (إيّاك نعبدُ و إيّاكَ نسْتعين) مي خواندم و مي خوابيدم. بعد از تمام شدن نماز، فقط يك دعا مي كنم، آن هم براي فرج آقا امام زمان(عجل اللّه تعالي فرجه الشريف) است. و هيچ دعاي ديگري غير از دعا براي فرج حضرت مهدي عليه السلام نمي كنم، چون مي دانم با فرج وجود مقدس آقا امام زمان عليه السلام آنچه از خير و خوبي و صلاح و سعادت و عاقبت به خيري است -كه براي دنيا و آخرت خودمان مي خواهيم- يقينا حاصل مي شود. لذا مقيد بودم كه بعد از نماز آقا امام زمان عليه السلام براي هيچ امري غير از فرج حضرتش دعا نكنم. حتي در زمان اسارت هم براي پيروزي رزمندگان و نجات خودم از اين وضع هم دعا نكرده ام. تا اينكه ديشب وقتي علي اكبر را با آن حال ديدم، بعد از نماز آقا امام زمان عليه السلام شفاي علي اكبر را از آقا امام زمان عليه السلام خواستم. قبل از اذان صبح خواب ديدم:(در يك فضاي سبز و خرّمي ايستاده ام و به قلبم الهام شد كه وجود مقدّس آقا امام زمان عليه السلام از اين منطقه عبور خواهند فرمود، لذا به اين طرف و آن طرف نگاه مي كردم، تا حضرت را زيارت كنم. در همين حال ديدم ماشيني رسيد، در عالم خواب جلو رفتم، ديدم سيّدي داخل ماشين نشسته است. سؤال كردم كه شما از وجود مقدّس امام زمان

عليه السلام خبري داريد؟فرمودند: مگر نمي بيني نوري در ميان اردوگاه اسراء ساطع است؟!محمد مي گفت: آمدم جلو، نگاه كردم، ديدم بله! از همان سلولي كه علي اكبر بستري است نوري ساطع است و به صورت يك ستون به آسمان پرتوافشاني مي كند و تمام منطقه را روشن كرده است، يقين كردم كه آقا امام زمان عليه السلام علي اكبر را مورد عنايت و لطف قرار داده و علي اكبر شفا پيدا كرده است.وقتي از خواب بيدار شدم، رفتم آن بزرگوار كه از نظر سنّي سالخورده تر از بقيه برادران بود و همچنين پدر شهيد بودند را از خواب بيدار كردم و بشارت شفاي گرفتن علي اكبر را دادم.بعد از اين گفتگو، بنده برگشتم و از علي اكبر جريان را سؤال كردم.گفت: من در عالم خواب حضرت را زيارت كردم و شفاي خود را از ايشان خواستم. حضرت فرمودند:(انشاء اللّه شفا پيدا خواهي كرد)بعد از اين اتفاق، تمام برادران با همان حال روزه و معنويت، بي اختيار گريه مي كردند و متوسل به وجود مقدّس آقا امام زمان عليه السلام شده بودند. يادم مي آيد: همان روز گروهي از طرف صليب سرخ وارد اردوگاه شدند. -از طرف صليب سرخ جهاني هر دو ماه، يك هيئت به اردوگاه مي آمدند، نامه مي آوردند تا برادرها براي خانواده هايشان نامه بنويسند و بعد نامه ها را تحويل مي گرفتند- تعدادي از دكترهايشان هم آمده بودند، اعلام كردند: ما آمده ايم افرادي كه بيماري صعب العلاج دارند را معاينه كنيم و بنا است كه با مريض هاي عراقي در ايران معاوضه بشوند.بنده يادم هست، آن روز صليب سرخ هرچه دعوت مي كرد تا آنهايي كه پرونده پزشكي دارند به آنها مراجعه كنند، هيچكس اقدام نمي كرد و يك جوّ

معنوي خاصّي بر اردوگاه حاكم بود و همه با آن حال به آقا امام زمان عليه السلام متوسل بودند. به قدري حالت معنوي در اردوگاه شدّت پيدا كرده بود كه احساس خطر كردم، به آنهايي كه مريض بودند گفتم: بايد مراجعه كنند.بچه ها آمدند و گفتند: يكي از عزيزان كه چشم هايش ضعيف بود، هر دو چشمش را از دست داده است. تعجب كردم، به آنجا رفتم، ديدم او را براي معاينه برده اند ولي چشم هايش را باز نمي كند.گفتم: چه شده است؟ گفت: چشمانم نمي بيند؛ و گريه مي كرد. متوجه شدم كه ايشان مي گويد: چشم هايم ضعيف است، تا آقا امام زمان عليه السلام چشم مرا شفا ندهند، چشمم را باز نمي كنم.يك چنين حالتي بر اردوگاه حاكم شده بود، من واقعا احساس خطر كردم. گفتم: همه بچه ها بايد روزه هايشان را بشكنند. هرچه گفتند: الآن نزديك به غروب است، اجازه بدهيد روزه امروز را تمام كنيم.گفتم: شرايط، شرايطي نيست كه ما بخواهيم اين روزه را ادامه بدهيم، چون حالت معنوي بچه ها حالتي شده است كه اگر بخواهند با آن حالت داخل آسايشگاه شوند، عده اي از نظر روحي آسيب مي بينند.الحمد للّه علي اكبر شفا پيدا كرد و آن جوّ معنوي را برادرانمان شكستند و به قدري آن حالت، شدّت پيدا كرده بود كه تا آخر اسارت جرأت نكرديم بگوئيم برادران از اين روزه هاي مستحبي بگيرند.ما گرفتار سر زلف تو هستيم اي دوست رشته مهر ز اغيار گسستيم اي دوستبر گرفتيم دل از غير تو جانا امّا دل بر آن عشق گرانبار تو بستيم اي دوستتا اسير غم جانسوز تو گشتيم همه زغم عالم هستي همه رستيم اي دوستجلوه كن جلوه ايا دلبر يكتا

كه دگر شيشه صبر و تحمّل بشكستيم اي دوست

كرامت 12

موضوع كرامت: رفع مشكل نازائي و بچه دار شدنمنبع كرامت: دفتر ثبت كرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمكران، شماره 313مشخصات: خانم ز - ع، اهل ساوه، خانه دارزمان كرامت: حدود سال 1376مكان كرامت: مسجد مقدّس جمكرانتاريخ ثبت كرامت: 1377اسناد و مدارك: راديوسكوپي، راديوگرافي، آزمايش اسپرم، راديولوژي، اولتراسونوگرافي.زير نظر پزشكان متخصص: وندي، شيوعي، مهاجري، جاويدي، احمدياظهار نظر پزشكي:با عنايت حضرت حق بارداري اتفاق افتاده است.خلاصه كرامت: تا هفت سال انتظار بچه را مي كشيديم و در عين حال با مراجعه به دكترهاي مختلف و استفاده داروهاي گوناگون بالاخره از درمان نااميد شديم. به همسرم گفتم: حالا كه جواب رد مي دهند بيا به مسجد مقدّس جمكران برويم و از حضرت صاحب الزمان عليه السلام بخواهيم.با عنايتي كه شب تولد حضرت زهرا عليهاالسلام به من شد و با استمرار آمدن به مسجد مقدّس جمكران، بحمداللَّه امام زمان عليه السلام عنايت فرمودند و خداوند فرزندي به ما عطا كرد.شرح واقعه از زبان خانم ز - ع:در سال 1367كه ازدواج كردم، مانند تمام زوج هاي جوان منتظر هديه اي از طرف خداوند بوديم تا گرماي زندگيمان را دو چندان كند، ولي بعد از هفت سال انتظار و مراجعه به دكترهاي مختلف و استفاده از داروهاي گوناگون، سال گذشته با نااميدي كامل، از مراجعه مجدد به پزشكان مأيوس شديم. بعد از عاشوراي حسيني بنده به همسرم گفتم:«حالا كه دكترها به ما جواب رد داده اند، بيا به مسجد مقدس جمكران برويم و به امام زمان عليه السلام متوسل شويم».از همان موقع شروع كرديم هر هفته، شبهاي چهارشنبه به مسجد آمديم، سه هفته بود كه به جمكران آمده بوديم و هر بار

با توسل به آقا حجة ابن الحسن عليه السلام از حضرت حاجتمان را طلب مي كرديم.يك هفته قبل از تولد حضرت زهرا عليهاالسلام خواب ديدم:شوهرم آمد و مرا صدا كرد و گفت: آقا سيدي شما را كار دارند. وقتي بيرون آمدم، سيدي را ديدم، ايشان به من فرمودند:اين قدر گريه و زاري نكن، صبر كن حاجتت را مي دهيم.گفتم: من جواب اين و آن را چه بدهم؟تا سه مرتبه فرمودند: حاجتت را مي دهيم.شب ولادت حضرت زهرا عليهاالسلام منزل خواهر شوهرم جشن بود، من در آنجا هم خيلي ناراحت بودم، گريه مي كردم.شب بعدش هم به جمكران آمديم و باز خيلي گريه كردم، وقت سحر خواب ديدم: «آقا امام زمان عليه السلام آمدند و يك پارچه سبزي در دامن من گذاشتند. عرض كردم: اين چيست؟ فرمودند: بازش كن!من پارچه را باز كردم، ديدم داخل پارچه، بچه اي زيباست، من او را به صورتم چسبانده بودم و مي بوسيدم».از خواب بيدار شدم، فهميدم كه حضرت حاجتم را عنايت فرموده اند. وقتي هم كه مي خواستم زايمان كنم، باز آقا را در خواب زيارت كردم.بعد از آن با اينكه باردار بودم و همه مي گفتند: به مسجد نرو! ولي بنده مرتب به جمكران مي آمدم و هفته چهلم مصادف با شب عيد نوروز بود كه به اين مكان مقدّس مشرّف مي شدم.اگر درمان درد خويش مي خواهي بيا اينجا دوا اينجا، شفا اينجا، طبيب دردها اينجادكتر غلامرضا باهر و دكتر محسن توانانيا، از اعضاء هيئت پزشكي دار الشفاء حضرت مهدي عليه السلام در رابطه با عنايت مذكور مي گويند:«بررسي هاي پزشكي آقاي ص و خانم ع كه تا هفت سال بعد از ازدواج، صاحب فرزندي نشده بودند، به نظر مي رسد كه مشكل عينا مربوط

به آقاي ص بوده است كه معمولا در مواردي كه مسأله به اين نحو باشد جواب درمان مشكل تر مي باشد، به همين دليل ظاهرا درمان قطع بوده و بعد از مدتي به طور خود به خود با عنايت حضرت حقّ بارداري اتفاق افتاده است».

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109