تاريخ وهابيت

مشخصات كتاب

سرشناسه : فقيهي علي اصغر، 1292 - 1382

عنوان قراردادي : وهابيان بررسي و تحقيق گونه اي درباره عقايد و تاريخ فرقه وهابي اردو

عنوان و نام پديدآور : تاريخ وهابيت علي اصغر فقيهي مترجم اقبال حيدر حيدري

مشخصات نشر : قم : مجمع جهاني اهل بيت ع ، 1385.

مشخصات ظاهري : 518 ص.

شابك : 9645290635

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : اردو

يادداشت : كتابنامه ص 489 - 506؛ همچنين به صورت زيرنويس

موضوع : وهابيه

موضوع : شيعه -- دفاعيه ها و رديه ها.

موضوع : عربستان سعودي -- تاريخ

شناسه افزوده : حيدري اقبال حيدر، مترجم شناسه افزوده : مجمع جهاني اهل بيت ع

رده بندي كنگره : BP238/6 /ف 7و9046 1385

رده بندي ديويي : 297/416

شماره كتابشناسي ملي : م 84-37857

مقدمه مترجم

پايه گذار مكتب وهّابيت، «محمّد بن عبدالوهاب»، در شهر «عُيَيْنَه» از سرزمين نجد واقع در عربستان سعودي ديده به جهان گشود.

علوم تفسير، حديث، عقايد و فقه را بر اساس مذهب احمد حنبل در خدمت پدرش فراگرفت، آنگاه براي ادامه تحصيل به مكّه و سپس به مدينه مسافرت كرد و در همانجا بود كه زبان به انتقاد گشود كه چرا مسلمانان به زيارت قبر پيامبر مي روند و از آن حضرت شفاعت مي جويند؟!

سپس به نجد بازگشت، آنگاه راهي بصره و دمشق شد. مدّتي بعد به «حُرَيْمَلَه» از قلمرو نجد رفت كه پدرش به آنجا منتقل شده بود.

وي در آنجا نيز اعمال و رفتار مسلمانان را مورد انتقاد قرار داد و تحت تأثير افكار «ابن تيميّه» و «ابن قيّم جوزيّه» با زيارت قبور، تعمير قبور، توسّل، شفاعت و ساختن گنبد و بارگاه

بر فراز قبور پيامبران و صالحان بشدّت مخالفت ورزيد.

مخالفت او با آداب و سنن رايج زمان، موجب درگيري در منطقه شد؛ گروهي به طرفداري و گروه ديگري به مخالفت با او برخاستند.

اوّل كسي كه علم مخالفت با او را برافراشت پدرش عبدالوهاب بود. عبدالوهّاب در آن روزگار قاضي شهر و عالم برجسته آن منطقه بشمار مي آمد و لذا تا موقعي كه او در قيد حيات بود پسرش كاري از پيش نبرد.

پس از درگذشت پدر - به سال 1153 ه. - بود كه او به تبليغ افكار انحرافي خود پرداخت.

برادرش: «شيخ سليمان بن عبدالوهاب» با صلابت بي نظيري در برابر افكارانحرافي او ايستاد و دو كتاب ارزشمند در ردّ وي نوشت كه عبارت است از:

1 - «الصواعق المحرقة الإلهيّة في الردّ علي الوهّابيه»

2 - «فصل الخطاب في الردّ علي محمّد بن عبدالوهّاب».

به دنبال درگيري هاي فراواني كه بين هوداران و مخالفان او درگرفت، امير «عُيَينه» از شهر بيرونش راند و او از آنجا راهي «درعيّه» شد و در اين شهر با امير درعيّه «محمد بن سعود» (نياي آل سعود)، ملاقات نموده، روابط نزديك ايجاد كرد.

درعيّه همان محلّي است كه «مسيلمه كذّاب» از آنجا برخاست و دعوي پيامبري كرد و آنهمه فجايع به بار آورد.

ابن سعود آنچه در توان داشت در اختيار محمّد بن عبدالوهاب گذاشت، تا در گسترش افكار و عقايد خود تلاش كند. بايد گفت شرح جناياتي كه در راه گسترش آيين وهابيّت در آن دوران به وقوع پيوست، در اين صفحات نمي گنجد.

كتابي كه در پيش ديد شماست، تنها گوشه اي از اين جنايتها را به صورت گزارش لحظه

به لحظه بازگو مي كند. جالب است كه همه اين جنايتها با عنوان «دعوت به اسلام» و «شرك زدايي از چهره اسلام» انجام يافته است!

در اين كتاب با آمار وحشتناكي از قتل و غارت زنان و كودكان بي پناه در حرمين شريفين و ديگر مناطق جزيرةالعرب آشنا مي شويد.

محمّد بن عبدالوهاب به سال 1206ه. درگذشت ولي بدعتهاي او همچنان باقي ماند. هزاران فرد بي گناه به جرم عدم پذيرش آيين او، به قتل رسيدند. هزاران خانه و كاشانه طعمه حريق شد و بالأخره هزاران مرد و زن بي گناه بي خانمان شدند!

در خجسته روز غدير خم، در سال 1216ه. ق. وهّابيان سنگدل به كربلاي معلّا شبيخون زدند. بيش از سه هزار تن از زائران و مجاوران را قتل عام كردند. ضريح مقدّس را شكستند وهمه نفايس حرم مطهّر را به يغما بردند!

صندوق قبر شريف «حبيب بن مظاهر» را، كه از چوب قيمتي بود، شكستند و در ايوان حرم امام حسين عليه السلام با آن قهوه درست كردند!

به سال 1222ه. به نجف اشرف حمله بردند ولي چون اهالي نجف به فرمان مرحوم كاشف الغطا با توپ و تفنگ آماده دفاع بودند، كاري از پيش نبردند و لذا نجف را رها كرده، به شهر حلّه روي آوردند.

روز هشتم شوّال 1344ه. قبور ائمّه بقيع را ويران كردند و همه قبور مربوط به خاندان رسالت را منهدم و با خاك يكسان كردند.

چهارده تن از به اصطلاح علماي وهّابي در پاسخ پرسش ابن سعود با صراحت نوشتند:

«فتواي ما در مورد مسجد حمزه و ابورشيد آن است كه سلطان آنها را بر سر مردمانشان خراب كند!»

«و در مورد رافضي ها فتوا داديم

كه سلطان آنها را به پذيرش اسلام مجبور كند و از اظهار شعائر مذهب باطلشان باز بدارد...!» [1] .

از اين موضع گيرهاي ناجوانمردانه وهّابيان در برابر شيعيان، چنين تصوّر نشود كه عقايد آنها مورد پذيرش علماي سنّي است، بلكه بسياري از بزرگان اهل تسنّن با اين عقايد انحرافي به شدّت مخالف مي باشند.

اوّل دانشمند سني كه در عهد «ابن تيميه» در ردّ افكار باطل او كتاب نوشت، محمّد بن محمّد بن ابي بكر أخنائي مالكي، (متوفّاي 763ه. ق.) بود كه كتابش با عنوان: «المقالة المرضيّة في الردّ علي ابن تيميه» انتشار يافت.

تقي الدين سُبكي شافعي، قاضي القضاة شام (متوفّاي 756ه. ق.) ديگر معاصر ابن تيميّه است كه «شفاء السقام في زيارة خير الأنام» را در ردّ او نوشت.

ابوحامد بن مرزوق از علماي بزرگ مكّه معظّمه در كتاب «التوسل الي النّبي وجهلة الوهّابيّين» از چهل كتاب نام مي برد كه علماي اهل سنّت معاصر با محمّد بن عبدالوهاب در ردّ عقايد وي تأليف كرده اند.

يكي از اين چهره هاي سرشناس اهل سنّت «سرتيپ ايّوب صبري» مؤلف اين اثر ارزشمند است، كه از چهره هاي برجسته سياسي و مذهبي اهل سنّت در عهد خلافت عثماني بود.

موقعيّت كم نظير و بسيار والاي او را از تقريظهاي بزرگان آن زمان بر آثار ارزشمند ايشان مي توان به دست آورد.

تعداد 29 تن از اديبان، دبيران، شاعران، نظاميان، وزيران، مُفتيان و مشايخ عهد عثماني بر كتاب «مرآت مكّه» ايشان تقريظ نوشته، با عبارات بسيار بلندي او را ستوده اند، كه نقل نمونه هايي از آنها، از حوصله اين گفتار خارج است. [2] .

مقدمه

اشاره

آنچه كه اينك در صدد تحرير و نوشتن آنم، در خصوص

رويدادهاي سال 1222 ه. در منطقه مباركه حجاز، با عنوان «تاريخ وهّابيان» است. اين نوشته گرچه بيانگر جنايتهاي وهّابيان از آغاز تا فرجام مي باشد، ولي نظر به اينكه وهّابيت آيين منحرف خود را بر پايه هاي فرو ريخته «قَرامِطَه» بنياد نهاده اند، معلومات ضروري مترقّب را درباره حوادث عجيب و غريب قرامطه منعكس نمي كنند.

از اين رهگذر ناگزير از تقديم مقدّمه اي هستم كه در آن، به طور فشرده از سرگذشت آن عدّه از خلفاي عبّاسي گفتگو شود كه در ايّام پيدايش قرامطه، بر ممالك اسلامي حكومت مي كردند و از كيفيّت پيدايش گروههاي متجاوز و طغيانگر موسوم به «قرامطه» و اعتقادات مذهبي آنها بطور خلاصه سخن بگويم.

به هنگام پيدايش مذهب قرامطه، دولت عبّاسي در سراشيبي سقوط قرار داشت و سرنوشت مردم به دست فرمانرواياني رقم مي خورد كه با ادّعاي: «اَميرالاُمَرايي» در صدد توسعه سيطره خود بودند.

بر اين اساس همه واليان - خواه در ولايات دارالخلافه بغداد، خواه در ولايات اطراف - افكار استقلال طلبي در سر مي پروراندند.

در اثر ظلم و بي عدالتيهاي فراوان زمامداران، جان مردم به لب رسيده و از زندگي سير شده بودند.

در اين گيرودار، ملحدي غدّار به نام «يحيي بن ذكرويه» (به سال 289 ه.) به منزل «علي بن يعلي»، يكي از اعيان و اشراف «قطيف» به عنوان مهمان وارد شد و خود را فرستاده حضرت امام مهدي عليه السلام معرفّي كرد و با شيطنت خاصّي از نزديك شدن ايّام ظهور آن حضرت سخن گفت. [5] .

او با حيله و دسيسه، اهالي قطيف را به سوي خود فرا خواند و گروهي از افراد ساده لوح قطيف و بحرين را فريب داد. وي از ميان

رؤساي قبايل، «حسين بن بهرام جنّابي جنابتي» را به آيين باطل خود درآورد، آنگاه خود به گوشه انزوا و اختفا خزيد.

گر چه اختفاي يحيي بن ذكرويه مدّتي بس طولاني به درازا كشيد، ولي يكبار ديگر ظاهر شده، وانمود كرد كه از طرف حضرت امام مهدي عليه السلام مأموريّت يافته كه از هر يك از گروندگان مبلغ شش درهم و چهار دانق آقچه [6] دريافت نموده، به آن حضرت برساند.

او براي اثبات اين ادّعا، يك نامه جعلي به عنوان دستنويس امام عليه السلام ارائه داد و در پرتو آن حيله، پولهاي بيشماري گرد آورده، باز هم ناپديد شد.

يحيي بن ذكرويه يكبار ديگر ظاهر شد و نامه جعلي ديگري به عنوان «توقيع شريف امام عليه السلام» ارائه داد كه در آن امر شده بود: همكيشان خمس اموال خود را به او تسليم كنند. و بدين وسيله توانست اموال و اشيايي بيرون از شمار بيندوزد. [5] .

در اين ايّام شبي در خانه ابو سعيد جنّابي بيتوته كرد و ابو سعيد فوق العاده از او تجليل و تكريم به عمل آورد، حتّي همسرش را به وي تسليم نمود! و به اين وسيله از بي ديني و بي غيرتي خود پرده برداشت.

اين احترام فوق العاده ابو سعيد و ابراز مكتب: «اباحه» از طريق تسليم همسر خويش به او، در ميان اهالي موجب گفتگوي فراوان شد و يحيي بن ذكرويه از طرف حكومت به دام افتاد و با ذلّت و خواري فراوان از حدود بحرين به خارج از مرز طرد شد.

وي پس از مدّتي در قبيله بني كلاب رخنه كرد و مذهب باطل خود را در ميان آنها نشر داد و گروهي

از افراد ناصالح بني كلاب را با خود همراز نمود.

سرانجام با ياري آنها سپاهي گرد آورد و در حوالي شام تسلّط و سيطره اي يافت. آنگاه به خونريزي و هتك نواميس مسلمانان دست يازيد و در ظلم و فساد و تباهي، به اوج شقاوت و قساوت پاي نهاد.

پيروان فرومايه او در اطراف شام پراكنده شدند و با سپاهياني كه به سوي آنها گسيل مي شد، به نبرد پرداختند. در اين درگيريها گاهي غالب و هنگامي مغلوب شدند. سپس آنها به گروههاي مختلف منقسم شده، نيروهاي بيشتري را جذب كردند. هرجا قدم نهادند قتل عام نمودند. يكبار به قافله حجّاج حمله بردند، يك گروه بيست هزار نفري را از دم تيغ گذراندند و حتّي يك نفر نفس كش باقي نگذاشتند.

ابو سعيد وقتي احساس كرد كه عكس العمل اين جنايتها گريبانگير او خواهد شد، با تلاش بسيار به گردآوري سپاه پرداخت و با همكاري قرامطه، منطقه قطيف را از دست عبّاسيان بيرون آورد و همه افرادي را كه از پذيرش مسلك الحاد و اباحه امتناع ورزيدند قتل عام نمود.

آنگاه اهالي بحرين و حوالي آن را قتل و غارت كرد. در مورد اهل ايمان، اهانت را به جايي رسانيد كه زبان از بيان آن شرم دارد!

آنگاه در بصره و حوالي آن رخنه كرد و بر كساني كه وارد جرگه الحاد و اباحه شدند حكومت راند و روز به روز دايره آيين پليد اباحه را گسترش داد.

اين فاجعه اسف انگيز در عهد «مقتدر باللَّه عبّاسي» روي داد. او به خيال خام خود براي متفرّق ساختن اردوي ابو سعيد، لشكري را تحت فرماندهيِ «عبّاس بن عمر غنوي» گسيل

داشت ليكن ابو سيعد بر آنها غالب آمد. او عباس بن عمر را با 700 نفر از افراد سپاه به اسارت گرفت و جز عبّاس، همه افراد سپاه را از لبه تيغ گذرانيد، آنگاه عبّاس را مخاطب قرار داده، گفت:

اي عبّاس، ما «قرمطي ها» صحرا نورد و بيابانگرديم، ما سربازان جان بر كفي هستيم كه به چيزي اندك قناعت مي ورزيم و در صدد كشور گشايي نيستيم. اگر دولت عبّاسي همه لشكريان خود را يكجا گرد آورد و به سوي ما گسيل دارد، به خداوند سوگند ياد مي كنم كه در اوّلين نبرد بر همه آنها چيره خواهيم شد!

اردوي من انواع بلاها را آزموده اند. رفاه طلبي و آسايش جويي را بر خود حرام كرده اند، ولي لشكر بغداد در كمال راحتي و آسايش به سر مي برند و با انواع خوراكهاي لذيذ و طعامهاي گوارا خوگرفته اند و در زير سايه خليفه به زندگي آسوده عادت كرده اند و لذا آنها هرگز نمي توانند در برابر ما بايستند و با ما به نبرد برخيزند.

اگر سپاهيان شما به قصد رو در رويي با ما از آسايشگاه خود بيرون آمده، به بيابانها گام بگذارند، همانند ماهيِ از آب بيرون افتاده، جان مي سپارند.

همين اردوي بغداد، كه به تعداد مورچه هاي بيابان بودند و در نخستين ساعات حركت از بغداد، بي تاب و توان گشتند و در لحظات اوليه رويارويي محو و نابود شدند؛ براي اثبات مدّعاي من كافي است.

اگر اردويي دليرتر از آن، با تجهيزاتي بيشتر از تجهيزات اردويي كه من فراهم خواهم آورد، به سوي ما گسيل شود، من در آغاز رويارويي، عقب نشيني مي كنم و پس از آنكه آنها را كاملاً خسته و

آزرده ساختم، در تنگه باريكي در تنگنايشان قرار مي دهم و راه بازگشت را بر آنها مي بندم و از پسِ همه شان برمي آيم.

پس عاقلانه تر آن است كه از درگيري با من منصرف شويد و سپاهيان خود را بي جهت تلف نكنيد.

اي عبّاس، من از خون تو گذشتم تا اين سخنان را به خاطر بسپاري و آنها را بدون كم و كاست در حضور خليفه بيان كني.

ابو سعيد آنگاه او را رها كرد و موانع سفر را از سر راهش برداشت.

عباس بن عمر غنوي به بغداد بازگشته، اظهارات ابو سعيد را به تفصيل براي مقتدر باللَّه عبّاسي بازگفت و مقتدر از شنيدن اين گزارش دچار ترس و اضطراب شد و مدّتي بس دراز حتّي نام گروه بدفرجام قرامطه را بر زبان نياورد! تا اينكه پس از گذشت چند سال، وقتي گروه اخلالگر قرامطه در شهر كوفه خودنمايي كردند و به ايجاد بلوا و آشوب پرداختند، با اعزام نيروي انتظامي منظّمي از پايتخت، آنها را پريشان ساخت. ليكن ابو طاهر پسر ابو سعيد، كه سركرده قساوت و شقاوت شده بود، همچنان بر حجّاج خانه خدا مي تاخت و اموالشان را به يغما مي برد و بر زنان و مرداني كه به زنجيرشان مي كشيد، اهانتهاي زشتي روا مي داشت و هر سپاهي را كه به سويش گسيل مي شد تارومار مي كرد.

از اين رهگذر، مقتدر بارديگر لشكر جرّاري متشكّل از سي هزار رزمنده، به فرماندهي «يوسف بن ابي السّاج» به سوي ابوطاهر گسيل داشت. هنگامي كه يوسف بن ابي السّاج به گروه ابوطاهر نزديك شد، پيكي به سويش فرستاد و با گوشزد كردن فزوني نفراتش او را به اطاعت از خليفه فراخواند.

ابو طاهر

به اين توصيه ها و هشدارها وقعي ننهاد و به فرستاده يوسف گفت:

«به يوسف بگو: فردا او را دستگير خواهم كرد و با اين سگ به يك طناب خواهم بست!»

اين را گفت و به سگي كه در مدخل چادر به ميخ بسته شده بود اشارت نمود و فرستاده يوسف را از پيش خود راند.

روز بعد، همانگونه كه گفته بود، يوسف بن ابي السّاج را با گروهي از همراهانش دستگير كرد و به بند كشيد.

ابوطاهر پس از پيروزي در اين نبرد، با سيصد تن از قرمطي ها، از نهر فرات گذشت و شهر «انبار» متّصل به دارالخلافه بغداد را به زور تصرّف كرد و دو لشكر ارسالي از بغداد را تارومار ساخت. آنگاه يوسف و همراهانش را كه در اسارتش بودند، از لبه شمشير گذراند، تا دلهاي پريشان اهالي انبار را بيش از پيش دچار وحشت و اضطراب نمايد.

او براي هر يك از اهالي انبار سالانه يك طلا خراج تعيين كرد و آنگاه بر نواحي مباركه سرزمين حجاز تسلّط يافت و به سوي مكّه معظّمه هجوم برد. وقتي پاي به مسجد الحرام گذارد، زمين آن را با خون سي هزار انسان بي گناه رنگين ساخت. در حالي كه بسياري از آنها جامه احرام به تن داشتند! و حتّي جمعي را كه در داخل كعبه به بست نشسته بودند، نيز از لبه تيغ گذرانيد.

بسياري از ساختمانهاي با شكوه مكه، آن شهر مقدّس را با خاك يكسان ساخت. «حجر الأسود» را از ديوار كعبه كند و به مسقط الرّأس خود؛ «هَجَر» حمل كرد.

هدف ابو طاهر از كندن حجر الأسود از ركن شريف كعبه و انتقال آن به سرزمين هجر،

اين بود كه بازار پر فيض و پر رونق خانه خدا را به كسادي بكشد و فيوضاتي را كه از مسير حج خانه خدا عايد مكّه مي شد، به هجر سرازير نمايد.

به همين جهت ساختمان ناميموني در هجر بنياد نهاد و آن را «دار الهجره» نام نهاد و حجر الاسود را به مدّت 22 سال در آنجا نگهداشت.

روزي كه در مسجد الحرام قتل عام نمود، تابلوهاي تزييني درب خانه خدا، پرده مباركه كعبه، اشيا گرانبها و هداياي نفيس موجود در خزانه بيت اللَّه الحرام را به غارت برد و در ميان لشكريانش تقسيم كرد.

او مي خواست ناودان طلا را نيز پايين آورده با خود ببرد ولي نظر به اين كه برخي از قرمطيهاي بدسيرتي را كه به پشت بام كعبه فرستاده بود، از بالاي كعبه به زمين افتادند و هلاك شدند، از اين تصميم منصرف گشت.

هنگامي كه حجر الأسود را به هجر برد، تصوّر مي كرد كه به آرزوي خود رسيده است و لذا تفصيل قضيّه را به «عبد اللَّه المهتدي» از سلاطين فاطمي معروض داشت و اظهار نمود كه بعد از اين خطبه را به نام او خواهد خواند.

عبد اللَّه المهتدي در پاسخ نوشت:

«شگفتا! در حرم امن الهي اينهمه رسوايي به بار آورده اي و جسارت را به آنجا رسانيده اي كه حجر الأسود را به هجر برده اي. نسبت به پرده مقدّس كعبه - كه هم در جاهلّيت و هم در اسلام، مبارك و محترم بود - هتك حرمت كرده اي، حال مي خواهي به نام من خطبه بخواني! خداوند به تو و همه مددكارانت لعنت كند!»

پس از دريافت اين پاسخ، از ربقه اطاعت

او بيرون رفت.

مورّخان در مقام تشريح عقايد باطله اين بدكيشان اختلاف كرده اند؛ برخي از آنها گفته اند:

«نخستين شخصي كه از قرامطه پا در عرصه ظهور نهاد، با دعوي نبوّت ظاهر شد و كتابي را كه محصول قريحه خويش بود به عنوان كتاب آسماني قلمداد نمود.»

گروه ديگري گفته اند:

«نخستين فردي كه از قرامطه اظهار وجود نمود، شخص بدفرجامي بود كه خود را از امامان اسماعيليّه و فرستاده حضرت مهدي عليه السلام [6] معرفي كرد و تلاش فراوان نمود كه اين ادّعا را بر كرسي بنشاند.»

از اين دو گفتار، هر كدام مورد پذيرش قرار گيرد، بطلان مذهب قرامطه، كفر و ضلالت آنها، ارتكاب آنان به اعمال شنيع و اباحه اعمال قبيح در مذهبي كه به دست آنان انتشار يافت، بديهي است و جاي هيچگونه ترديد نمي باشد. گرچه ما گفتار دوّم را استوارتر مي يابيم.

آيين قرامطه

قرمطيان گرچه به حسب ظاهر، اعتقاد به امامت محمّد فرزند اسماعيل فرزند امام جعفر صادق عليه السلام دارند و خود را شاخه اي از فرقه اسماعيليّه معرفي مي كنند، ولي در باطن محرّمات شرع را مباح مي دانند، ريختن خون مسلمانان را حلال مي شمارند و همه مسلمانان موحّد را، كه بيرون از دايره كيش باطل آنها باشند، تكفير مي كنند.

خلاصه معتقدات اين گروه عبارت است از:

1 - نمازهاي يوميّه

2 - اطاعت از امام معصوم

3 - زكات

4 - پرداخت خمس به امام معصوم

5 - روزه

6 - پاي بندي به رازهاي آيين

7 - زنا!

8 - ترويج و گسترش رازهاي مذهب

آنها مدّعي هستند كه فرشتگان را الگوي خود مي دانند و از شياطين دوري مي جويند! ولي ترديدي نيست كه اعمال كفرآميز و

الحادي را روا مي دارند.

فرازهايي از عقايد باطل آنها عبارت است از:

1 - شرب خمر را حلال مي پندارند.

2 - از جنابت غسل نمي كنند.

3 - روزه را به دو روز در سال منحصر مي دانند.

4 - براي انجام فريضه حج (به جاي مكّه معظّمه) رفتن به قدس شريف را واجب مي دانند.

5 - در اذانِ نماز «أشهد أنَّ محمّدبن الحنفيّة رسول اللَّه!» مي گويند. [7] .

اينها گوشه اي است از عقايد باطل و پليد آنان.

در مورد سبب نامگذاري قرامطه به اين نام اختلاف است:

1 - گفته مي شود كه پايه گذار اين آيين و سوق دهنده اين گروه به راه كفر و الحاد (ابو سعيد جنّابي)، «قرمط» نام داشت.

اين مردِ ضلالت پيشه، كوتاه قد بود و با پاهاي كوتاه خود، آهسته آهسته گام برمي داشت، از اين رهگذر او را «قرمط» مي گفتند. و لذا پيروان راه كفر، الحاد و اباحه، كه از سوي ابو سعيد قرمط فرا راه آنان قرار گرفته بود، به «قرامطه» شهرت يافتند.

2 - بر اساس نقل ديگري، پيشواي قرمطيها كه براي گسترش آيين الحاد و اباحت همواره از روستايي به روستاي ديگر در حال رفت و آمد بود، در يكي از روستاهاي كوفه مريض شد و مدّتي در خانه شخص سرخ چشمي به نام: «كرمت» به استراحت پرداخت. پس از مدّتي بهبودي يافته، رخت سفر بربست. و پس از آن به مناسبت نام ميزبانش «شيخ الكرامة» نام يافت و با گذشت زمان، لفظ «كرمت» به «قرمط» مبدّل گشت.

3 - بر اساس نقل ديگري، يكي از بزرگان شقاوت پيشه اين گروه، در نگارش «خطِّ مُقَرْمَط» شهرت يافت و اين

گروه بد فرجام به جهت انتساب به آن صاحب خط، «قرمطي» ناميده شدند.

كوتاه سخن اينكه آتش شرر بار قرامطه، كه در سال 261 ه. شعله ور گرديد، در سال 373 يا 384 ه. با تيغ آبدار شريعت به كلّي خاموش گرديد.

اين آتش خانمانسوز در آغاز اشتعال خود، در هر نقطه اي كه شعله ور گرديد، اطراف و نواحي آن را طعمه حريق نموده، بخشهاي مهمّي از ممالك اسلامي را در آتش بيداد سوزانيد.

غايله هاي داخلي دولت بني عبّاس، به اركان دولتي فرصت نمي داد كه در مقابل چنين حوادث خطرناكي تدبيرهاي لازم را بيانديشند، از اين رو قرامطه به هر قوم و قبيله اي كه مي رسيدند به غارت و چپاولگري مي پرداختند و به اين وسيله بر اقتدار خود مي افزودند.

قرامطه در سالهاي 278 و 313 ه. به كوفه حمله كردند. به سال 286 ه. به بحرين تاختند. در سالهاي 289 و 293 ه. به شامات يورش بردند. در سالهاي 290 و 360 ه. دمش را غارت كردند. به سال 307 ه. به بصره هجوم بردند. به سال 315 ه. انبار را مورد حمله قرار دادند. در سال 316 ه. به رحبه، رقّه و هيط تاختند و بالأخره در سال 317 ه. به شهرهاي مشهور مكّه معظّمه حمله كردند و اهالي آنها را قتل عام نمودند. و آسايش آن نواحي را مختلّ ساختند.

اين گروه كينه توز به سالهاي 312،294 و 361 ه. به كاروانهاي حجّاج عراقي يورش بردند و آنان را از پا در آوردند و در سالهاي 363،356،314 و 384 ه. شقاوت را به آخرين درجه رسانيده، راه خانه خدا را بستند و حجّاج بيت اللَّه الحرام را

از اداي فريضه حج محروم ساختند.

در باره «قرامطه»، كه 927 سال پيش از پيدايش وهّابيان پديد آمدند و به مدّت 123 سال سيطره شقاوتبار بر ممالك اسلامي داشتند و طلايه دار فسق و فجور در منطقه بودند، به همين گزارش كوتاه بسنده مي كنيم و در مدت 804 سال كه بين انقراض قرامطه و ظهور محمّد بن الوهّاب قرار گرفته، به نقل اسناد تاريخي و تبيين كيفيّت انتشار افكار قرامطه نيازي نيست؛ زيرا كيش و آيين برخي از اعراب نجد، يمن و حجاز كه زندگي عشيره اي و چادرنشيني دارند، همان معتقدات باطل بر جاي مانده از دوران باستان مي باشد.

سرگذشت شگفت انگيزي كه در صدد بيان آن هستيم بيانگر يكي از دلايل بي پايه بودن اعتقادات قرامطه است.

داستاني شگفت انگيز

شريف محمّد بن عون، پدر شريف حسين پاشا - امير فعلي [8] مكّه معظّمه - به هنگام عزيمت به طائف، در دامنه كوه «كرا» با يك فقير ريش سفيد هندي مصادف شد.

پير مرد بي نواي هندي، در حالي كه به خون خود آغشته بود، با جمله: «هان اي مردمان! دزدان مرا به اين حالت انداختند» از اين و آن استمداد مي جست. محمّد بن عون بزرگان روستاهاي آن نواحي را به حضور طلبيد و از آنها پرسيد: چه كسي اين بيچاره را به اين حال انداخته است؟!

بزرگ يكي از روستاها به عرض رسانيد:

«سرور من! اين مرد هنوز به زمره مسلمانان وارد نشده بود، من او را ختنه كرده، به زمره مسلمانان وارد كردم! زيرا بنابر عقيده ما پوست آلت تناسلي هر كس اگر تا ناف گرفته نشده باشد او مسلمان به شمار نمي آيد. از اين رو من او

را بر اساس اصول اعتقادي خود ختنه كردم و قصد حيله، اهانت، سرقت، غارت و جسارتي نداشتم»!

در ميان برخي از قبايل باديه نشين، شيوه ختنه اي كه پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله بدان امر فرموده، شيوه نكوهيده اي شناخته مي شود و از روي جهل و ناداني شيوه زشتي را پيش گرفته اند كه بسيار خطرناك است و با سنّت پيامبر و شرف انساني به هيچ وجه تناسب ندارد.

آنان نه تنها اين شيوه را بر سنّت پيامبر صلي الله عليه وآله ترجيح مي دهند، بلكه در نظر زنان آنها كسي كه اين گونه ختنه نشود، مرد شناخته نمي شود و دخترها براي ازدواج با چنين افرادي اظهار تمايل نمي كنند.

بر اساس اعتقادات اين گروه، سنّت در ختنه اين است كه پوست همه آلت تناسلي بريده شود و براي انجام اين منظور، افراد شگفتي گمارده مي شوند.

براي اجراي چنين عمليّاتي، افرادي كه به سنّ 15 الي 20 نرسيده باشند تحمّل ندارند و لذا براي پسراني كه 15 الي 20 سال دارند، روزي به عنوان روز ختنه كنان تعيين مي شود و انعقاد بزم ختنه كنان از سوي پدر آن فرد اعلام مي گردد.

اين اعلان به معناي دعوت رسمي از خويشان و آشنايان اين خانواده، براي شركت در مراسم ختنه كنان مي باشد و لذا همه بستگان و وابستگان از قريه ها و قصبات گرد هم مي آيند و هر يك در حدّ توان هديه اي فراهم مي آورند، هر كدام دو، سه يا چهار گوسفند، گاو و يا شتر برداشته، يكي دو روز پيش از وقتِ اعلام شده، به محلّ اجراي ختنه رهسپار مي شوند.

اهالي روستاهاي مجاور كه به محلّ برگزاري مراسم دعوت شده اند، به صورت

دسته جمعي حركت مي كنند و طبق برنامه از پيش تعيين شده، با اهالي ديگر روستاها، در نزديكي روستاي مورد نظر گرد هم مي آيند و سرودهاي پيش ساخته اي در ستايش ميزبان خود به صورت هماهنگ و دسته جمعي مي خوانند و تعدادي را جلو مي اندازند كه با نيزه و تفنگ به رقص و پايكوبي بپردازند.

اهالي روستاي ميزبان نيز به صورت دستجمعي به استقبال مهمان ها مي شتابند. با تير اندازي و خواندن اشعار و قصايد ابراز احساسات نموده، واردين را به محلّ از پيش تعيين شده هدايت مي كنند.

برپا كننده مراسم براي هر ده نفر يك گوسفند، مقداري برنج و ابزار لازم؛ از ديگ و لگن و غيره تقديم نموده، آنها را به حال خود وا مي گذارد، كه در بيرون روستا، در يك پهن دشت وسيع و يا در دامنه كوهي باصفا مشغول پخت و پز باشند، كه در محدوده منازل امكان پذيرايي از اين همه جمعيّت نيست.

مهمانهاي دعوت شده، گوسفندي را كه از طرف ميزبان تقديم شده، ذبح مي كنند و ديگها را بار مي گذارند و هر گوسفندي را به ده قسمت تقسيم نموده، تناول مي كنند. آنگاه برنجها را با اشكنه باقيمانده مي پزند و مي خورند.

سپس اهالي هر روستا در محلّ تعيين شده آتش بزرگي برمي افروزند و آنگاه به دو گروه تقسيم شده، به مشاعره مي پردازند و تمام شب را ايستاده و سرپا با مشاعره سپري مي كنند و هرگروهي اشعاري به صورت دسته جمعي در ستايش و يا نكوهش طرف مقابل مي خوانند.

بامدادان مطابق رسمشان، با شليك تفنگ در يك ميدان وسيعي گرد مي آيند و ورود پسر بچّه اي را كه مقرّر است ختنه شود، انتظار مي كشند.

آن پسر

بچّه نيز در زمان تعيين شده، در حالي كه مردان خانواده اش از پيش روي او و زنان از پشت سرش در حركتند، به ميدان ختنه كنان قدم مي گذارد و در كمال غرور و سرفرازي خنجر موسوم به «جنبيّه» [9] را مي كشد، آنگاه سنّتچي براي اجراي مراسم زانو مي زند. او نيز با چاقويي بسيار كوچك و ظريف از رستنگاه مو آغاز كرده، تمام پوست آلت تناسلي را در دو دقيقه جدا مي سازد.

اين مراسم غالباً در روزهاي عيد انجام مي پذيرد.

شخص ختنه شده به هنگام مراجعت به منزل، هر قدر ناله و فرياد سر دهد، به او خورده نمي گيرند، ولي اگر در ضمن اجراي عمليّات صداي گريه و آه و ناله از او شنيده شود، از چشم مردان قبيله ساقط مي شود و به او به عنوان يك زن نگاه مي كنند!

هنگامي كه مراسم ختنه به پايان رسيد، شخص ختنه شده چند قدم پيش مي رود و مي گويد: «من فلاني پسر فلاني هستم، جوانمرد و صاحب ضرب شصت و قهرمانم.»

به اينگونه الفاظ، كه از رشادت، شهامت و شجاعت خود سخن گفته، با ابراز دليري و مباهات، حدود صد قدم پايكوبي مي كند.

جمعيّت انبوهي كه در مراسم حضور يافته اند، فرد ختنه شده را در پيشاپيش خود قرار مي دهند، آنگاه در حالي كه مردان تيراندازي مي كنند و زنها دف مي زنند و نغمه سرايي مي كنند، گرداگرد روستا به گردش در آورده، سپس به منزلش برده در بسترش مي خوابانند و از كيكي كه ميزبان تهيّه كرده مي خورند و پراكنده مي شوند.

اين كيك از آرد، آب و روغن تهيّه مي شود.

هنگامي كه پسر ختنه شده در رختخوابش قرار مي گيرد، خويشاوندانش يك مشت

آجيل بالاي سرش قرار مي دهند و بچّه ها شادي كنان آنها را جمع مي كنند.

افرادي كه اينگونه ختنه مي شوند، تعدادي از آنها در اثر صدمات وارده جان خود را از دست مي دهند ولي آنانكه جان سالم به در مي برند، پس از سه چهار ماه بستري شدن، سرانجام بهبودي يافته، از رختخواب برمي خيزند.

پيدايش وهابيان

اشاره

وهّابيان، گروه تجاوزگري هستند كه به سال 1222 ه. در كنار خانه خدا چون ابر تيره اي بر زمين نشستند و در مجاورت مسجد الحرام رحل اقامت افكندند و «شريف غالب» را وادار كردند كه با اين گروه پليد مدارا و مرافقت نمايد.

بنيانگذار وهّابيت، «محمّدبن عبدالوهّاب» بود. او در دهكده اي به نام «عُيَيْنَه» در فاصله 15 منزلي مكّه معظّمه به سوي بصره، ديده به جهان گشود. پس از فراگيري علوم مختلف به تدريس و تربيت دانش پژوهان در همين روستا مأموريّت يافت.

در دهكده «عيينه» گرچه تنها 30 خانوار زندگي مي كردند، ولي در نواحي چهارگانه آن حدود 500 الي 600 خانوار سكونت داشتند.

محمّدبن عبدالوهّاب كه پيرو مذهب جنبلي بود، از آغاز نقشه گمراه ساختن دانش پژوهان را در سرداشت، ولي از ابراز افكار خود امتناع مي ورزيد.

دانش پژوهانِ گرد آمده از روستاهاي اطراف، گرچه به دليل بدوي بودن، قدرت تشخيص سخنان مربوط به «اباحه» را نداشتند، ليكن از عدم تقيّد او به تلاوت قرآن و از اين تعبير كه: «اينهمه زياده روي در دلايل الخيرات [10] چه لزومي دارد؟!» و ديگر سخنان او، به برخي از افكار و عقايد انحرافي اش پي برده، آنها را مبتني بر انكار نبوّت مي دانستند و بر او طعنه مي زدند و تقبيحش مي كردند.

محمّدبن عبدالوهّاب سرانجام اشتغال به تدريس

را رها كرد و به حوالي نجد و حجاز، كه تخم فساد و تباهي در آن به دست مسيلمه كذّاب پاشيده شده بود كوچ كرد و آيين تازه اي - بيرون از شرع مقدّس نبوي - اختراع نمود. او اعتقادات باطلي سر هم كرد و بدويهاي سبك مغز و باديه نشينهاي خيره سر را از راه راست منحرف ساخت و ناراضي هاي موجود در قلمرو اشراف مكّه معظّمه را به دور خود جمع كرد و سرانجام در صدد اشغال حرمين شريفين برآمد!

براي رسيدن به اين هدف انواع حيله ها و دسيسه ها را به كار برد. از اين روستا به آن روستا به راه افتاد و باديه نشينهاي سبك مغز را به آيين خود وارد ساخت. (سال 1188ه.)

جناب شريف مسعود كه در آن ايّام امير مكّه مكرّمه بود، گزارشهاي مربوط به افكار الحادي و انحرافي محمّدبن عبدالوهّاب را از كساني كه براي انجام فريضه حج به مكّه معظّمه مي آمدند، دريافت نمود.

در اين زمينه گزارشهاي ديگري نيز از علماي ناحيه شرق (منطقه خاوري مكّه) دريافت كرده و در جريان جزئيّات افكار و عقايد او قرار گرفته بود.

وي در اين مورد كه در مقابله با چنين فرد گمراهي شرعاً چه وظيفه اي دارد؟ از بزرگان علماي مكّه نظر خواهي كرد و پاسخي به اين تعبير دريافت نمود:

«محمّدبن عبدالوهّاب بايد به توبه از كفر و الحاد و بازگشت به دين و ايمان ملزم شود و اگر در ادّعاي باطل خود ثابت و پابرجا بماند قتل و اعدامش واجب است.»

وي استفتاءات فراواني نزد بزرگان مكّه فرستاد و پاسخ فوق را از گروهي از آنان دريافت نمود. اين پاسخها

را گرد آورده، به پيوست عريضه مبسوطي درباره اوضاع جاري منطقه به باب عالي (استانبول) فرستاد.

پس از آنكه در باب عالي تحقيقات عميق و دقيقي انجام گرفت، علاوه بر شريف مسعود، به عثمان پاشا امير جدّه نيز دستور مؤكّد صادر شد كه به اتّفاق شريف مسعود حركت نموده، محمّدبن عبدالوهّاب را به سزاي عملش برسانند و ريشه كفر و الحاد را از صفحه روزگار براندازند.

ولي نظر به اينكه براي اين تحقيقات و بررسي ها زماني طولاني وقت صرف شده بود، در اين فاصله زماني محمّدبن عبدالوهّاب در سرزمين «نجد» به نشر آيين باطل خود پرداخته، در منطقه: «درعيّه» تلاش فراوان كرده بود كه افرادي را به دعوي خلافت وا دارد و توانسته بود كه گروههاي متشكّلي را گرد آورده، مذهب باطل خود را در نواحي حجاز منتشر سازد. و براي گسترش آن سعي بليغ انجام داده بود.

محمّدبن عبدالوهّاب با تلاش فراوان توانست جمعيّت انبوهي در نواحي درعيه گرد آورد و رهبري آنها را به خود اختصاص دهد.

او گرچه در اين زمينه توفيقي به دست آورد ليكن براي جا افتادنِ افكار پوچ خود، اصالت حسب و شرافت نسب لازم بود، كه به اتّفاق همگان او فاقدِ آن بود.

از اين رهگذر به «عبدالعزيز» شيخ درعيّه متوسّل شد و او را به اشغال حرمين شريفين تشويق نمود. و عبدالعزيز كه خود داعيه استقلال طلبي در سر داشت، پيشنهاد زاده عبدالوهّاب را پذيرفت. او براي رسيدن به اين منظور، آيين ساختگي محمّدبن عبدالوهّاب را پذيرفت و از پذيرش آيين جديد ابراز غرور و نخو ت نمود و در صدد برآمد كه براي استيلاي بغداد، سپس

تصرّف مكّه معظّمه، همّت خود را مصروف بدارد. عبدالعزيز از اين انديشه خود پرده برداشت و اعلام كرد كه اين آرزو با معاونت مذهبي محمّدبن عبدالوهّاب جامه عمل خواهد پوشيد.

آنگاه براي عرضه كردن عقايد محمّدبن عبدالوهّاب به بزرگان باديه نشينها، در قرا و قصبات به راه افتاد و به گرد آوري هزينه قيام و شورش، تحت عنوان «ماليات و زكات شرعي» پرداخت و هر يك از علماي اهل سنّت را كه از پذيرش اين آيين ساختگي امتناع ورزيد، طعمه شمشير ساخت و به قتل رسانيد. او به ضرب چماق، ثروت كلاني اندوخت تا از آن براي نگهداري پيروان خود بهره جويد.

عبدالعزيز در اثر تشويقهاي پياپي پسر عبدالوهّاب، به دنبال وادار كردن گروهي از باديه نشينهاي خيره سر به پذيرش كيش الحادي، ادّعاي خلافت نمود و با دستياري كساني كه آيين ساختگي محمّدبن عبدالوهّاب را پذيرفته بودند، به ترتيب دادن سپاه پرداخت تا بتواند در مقابل نيروهاي انتظامي مقاومت كند.

وي هنگامي كه مشاهده كرد كوههاي درعيه و دشتهاي نجد از افراد خيره سر وهّابي پر شده و همگي تحت تأثير سخنان محمّدبن عبدالوهّاب براي تقديم جان خود در راه اجراي فرمان او مهيّا هستند، شيوخ قبايل را فرا خواند و در يك جلسه كاملاً سرّي با وعده هاي فريبنده، افكار آنها را به سوي خود جلب كرد و نخستين سخنراني رسمي خود را اينگونه آغاز كرد:

«من اينك صاحب اردويي هستم كه مي توانم آنچه در دل نهان دارم، صريحاً بر زبان آورم.

هدف من از گردآوري اين سپاه اين است كه از دارالخلافه خود - كه عبارت از درعيه و نجد باشد - با نيرويي

مقتدر و شكست ناپذير حركت نموده، همه شهرها و آبادي ها را به تصرّف خود در آوريم، احكام و عقايد خود را به آنها بياموزيم، در پرتو عدالت و انصافي كه به آن متّصف هستيم، بغداد را با همه توابعش به دست آوريم.

براي تحقّق بخشيدن به اين آرزو، ناگزير هستيم كه عالمان اهل سنّت را كه مدّعي پيروي از سنّت سنيّه نبويّه و شريعت شريفه محمّديّه هستند از روي زمين برداريم. [11] .

به عبارت ديگر، مشركاني را كه خود را به عنوان علماي اهل سنّت قلمداد مي كنند، از دم شمشير بگذرانيم؛ به ويژه علماي سرشناس و مورد توجّه را، زيرا تا اينها زنده هستند، همكيشان ما روي خوشي نخواهند ديد.

از اين رهگذر بايد نخست كساني را كه به عنوان عالم خودنمايي مي كنند ريشه كن نمود، سپس بغداد را تحت تصرّف درآورد.»

عبدالعزيز سخنان خود را اينگونه به پايان برد.

رؤساي قبايلي كه در اين گردهمايي شركت كرده بودند، سخنان او را تأييد كردند و بر حسن تدبيرش آفرين گفتند و در صحّه گذاشتن بر گفتارش، ابراز داشتند:

«ما براي اجراي اوامر و انفاذ فرمانهاي تو خانه و كاشانه خود را ترك كرده، از كوههاي درعيّه و بيابانهاي نجد در اينجا گرد آمده ايم، آنچه اراده كني بدون كم و كاست انجام مي دهيم و آنچه فرمان دهي بدون كوچكترين ترديد و تأمل، اجرا مي كنيم.»

آنگاه بر اساس آداب باديه نشينها، يك يك برخاستند و دست عبدالعزيز را بوسيدند و براي اجراي دستورها و دسيسه هايش پيمان بستند.

عبدالعزيز نخستين فرمان خود را اينگونه صادر كرد:

«حالا كه همگي اظهار انقياد نموديد، به عنوان يكي از مظاهر عدالتخواهي،

اين ايده و عقيده را جامه عمل بپوشانيد و همه اعراب را براي نبرد بي امان با مشركاني كه خود را مسلمان قلمداد مي كنند، گسيل داريد.»

به هنگام صدور اين فرمان، محمّدبن عبدالوهّاب براي نشر آيين وهّابيت در سير و سياحت بود و يكي از پرورش يافتگان خود به نام: «محمّدبن احمد حفظي» را نزد عبدالعزيز گذاشته بود.

افكار تجاوزگرانه عبدالعزيز پس از اين سخنراني، به مقتضاي جمله معروف: «كلّ سرّ جاوز الإثنين شاع»: «هر رازي كه از دو تن - يا دو لب - تجاوز كند برملا مي شود» شايع گشت و نقل مجالس گرديد.

خيره سران بي دين به تشويق و تحريك محمّدبن احمد حفظي، براي كشتن علماي دين دندان تيز كردند. از اين رهگذر علماي نواحي درعيه دچار ترس و لرز شدند و براي نجات جان خود و بيدار كردن سردمداران حكومت از خواب گران و به منظور خدمت به ملّت مسلمان، با يكديگر تماس حاصل كرده، خانه و كاشانه خود را ترك گفتند و به سوي بغداد گريختند و حوادث جاري را به اطّلاع «سليمان پاشا» والي بغداد رساندند و معروض داشتند:

«زنديقي به نام «محمّدبن احمد حفظي» خود را نماينده مجدّد دين! و پيشواي اهل يقين محمّد بن عبدالوهّاب معرفي كرده، مردم منطقه را به الحاد و بي ديني سوق مي دهد.»

ظاهر اين زنديق اگرچه با برخي از فضايل آراسته است ولي در باطن او، شيطان آن چنان مأوا گزيد كه براي خداوند لامكان، معتقد به أخذ مكان شد. شفاعت خاتم پيغمبران صلي الله عليه وآله را انكار نمود و انحرافات بي شماري را به افراد جاهل و بي فرهنگ تلقين كرد. [12] .

محمدبن احمد حفظي

كه خود گمراه بود و گمراه كننده ديگران و دشمن جاني يكتاپرستان به شمار مي رفت، به جهت حبّ جاه و مقام، «عبدالعزيز» را «اميرالمؤمنين!» خواند و ابلهاني را كه به كيش باطل او گرويدند، به فردوس برين و كساني را كه در دين مقدّس اسلام پابرجا ماندند، به آتش دوزخ بشارت مي دهد.

مردم با ايمان منطقه در آتش ظلم و بيداد آنها مي سوزند و در زير يوغ تعدّي و چپاول آنان نابود مي شوند.

مردان و زنان با ايماني كه در طول پنج قرن گذشته از دنيا رفته اند، از نظر آنها بر كفر و زندقه در گذشته اند! و اين به صورت يكي از اعتقادات آنها در آمده است.

هر يك از علماي اسلام كه با دلايل روشن، خلاف گفتار آنان را اثبات مي كند، او را تكفير مي كنند و دمار از روزگارش در مي آورند.

نامبرده عبدالعزيز را تحريك مي كرد كه بغداد و حرمين شريفين را تحت سيطره خود در آورد. و عبدالعزيز نيز كه خود هواي استقلال در سر داشت، براي حمله به بغداد مهيّا شد و به تجهيز سپاه پرداخت، هر عالمي را كه بر سر راهش قرار داشت طعمه شمشير مي ساخت و در اين رابطه دستور اكيد به وهّابيان صادر كرده كه:

«به مجرّد اينكه ما اين خبر را دريافت كرديم خانه و كاشانه خود را ترك گفته، براي التجاء به زير سايه دولت عليّه عثمانيّه به حضور عالي رسيديم. مطمئن باشيد كه اگر در اين خصوص مسامحه شود، در همه نواحي حجاز حتّي يك نفر مسلمان باقي نخواهد ماند، جز اينكه از دم شمشير خواهد گذشت و سرزمين حجاز تحت سيطره وهّابيان در خواهد

آمد.»

سليمان پاشا از دريافت اين خبر تأثّر انگيز به شدّت متأثّر شد و در مجلسي كه به اين مناسبت منعقد گرديد، از جزئيّات افكار و عقايد عبدالعزيز آگاه شد و به منظور پيشگيري و مقاومت در برابر او، نامه هاي تهديد آميزي ارسال كرد.

عبدالعزيز پس از دريافت نامه سليمان پاشا از در حيلت وارد شده، پاسخ مزوّرانه زير را نوشت:

«خيال مي كنم برخي از اشخاص غرض آلود در مورد اين دعاگو تهمت و افترا زده، سخنان خلافي را به عرض عالي جناب رسانده اند. اين دعاگو به خدا و رسولش ايمان آورده، به اوامر الهي و فرمانهاي نبوي گردن نهاده است.

از اين رهگذر در دهات و قصباتي كه اداره آنها بر عهده اينجانب مي باشد، مفسده جوياني كه از محدوده شرع نبوي بيرون رفته، به حريم شريعت مقدّس اسلامي جسارت نموده اند، مي خواهند در ميان ما اختلاف بيندازند و آتش فتنه را شعله ور سازند. آنها مي خواهند با گستاخي و بي شرمي در نواحي درعيّه بگردند و هر گونه تباهي را آزادانه انجام دهند. البته در كشوري كه احكام شريعت مو به مو اجرا مي گردد، چنين شيوه اي هرگز امكان پذير نخواهدبود.

از آن عالي جناب كه عدالت و مرحمتش در همه آفاق و اكناف بر همگان روشن و مسلّم است، تقاضا مي كنم كه اين افراد مغرض را كه در صدد ايجاد اختلاف و افشاندن بذر نفاق در ميان ما هستند، براي عبرت ديگران به جزاي اعمالشان برسانيد و حكم اعدام در حقّ ايشان اجرا كنيد تا ديگر كسي جرأت رخنه كردن در ميان ما را نداشته باشد.»

سليمان پاشا پس از دريافت اين نامه نادرست، از محتواي نامه پر

از حيله و دسيسه عبدالعزيز دريافت كه آتش فتنه و فسادي كه وهّابيان در نهانخانه دل مي پرورانند، ممكن است به زودي شعله ور گردد و منطقه را بر خاكستر بنشاند. از اين رهگذر مقرّر نمود كه سپاهي فراهم شود تا مهيّاي حمله به منطقه درعيّه باشد. ولي پيش از عزيمت سپاهيان شخص مورد اعتمادي از درعيّه آمد و گفت:

«يكي از اعراب باديه نشين همراه برادرش از مكّه معظّمه مراجعت مي كرد، كه در اثناي راه گروهي از اشقياي درعيه، از دست پرورده هاي سعودبن عبدالعزيز به او حمله كردند و برادرش را از پا درآوردند و همه اموالش را به غارت بردند.

فرد اعرابي از مشاهده اين جنايت به شدّت خشمگين شد و به قصد كشتن سردسته آنان يعني «سعودبن عبدالعزيز» رهسپار درعيّه گرديد. ليكن به سعود دست نيافت و پدرش عبدالعزيز را از دم شمشير گذرانيد و انتقام برادرش را گرفت.»

سليمان پاشا پس از دريافت گزارش مربوط به مرگ عبدالعزيز، از گسيل داشتن اردويي كه براي درعيّه گرد آورده بود صرف نظر نمود. ولي سعودبن عبدالعزيز، در نخستين ساعاتي كه بر فراز كرسي رياست قرار گرفت، با اغواي محمّدبن احمد حفظي اساس آيين مقدّس نبوي را برچيد و تصميم گرفت كه به مدينه منوّره حكم «دارالنّدوه گمراهان» جاري نمايد.

در مدّت كوتاهي، لشكري بيرون از شمار از خيره سران وهّابي فراهم نمود و در صدد استيلاي حرمين شريفين برآمد. هنگامي كه مقدّمات سفر فراهم شد، نامه اي به «شريف سُرور» امير مكّه نوشت و چنين اظهار كرد:

«با اجازه آن عالي جناب امارت انتساب، مي خواهم فريضه حج به جاي آورم.»

سعود تلاش فراوان نمود كه نظر شريف

سرور را به اين معني معطوف بدارد، ولي شريف سرور كه هماوردي دلير و شجاعي كم نظير بود، در پاسخ او نوشت:

«پيكر مردار وي را با شمشيرم هزار قطعه خواهم كرد. اگر لاشه اش را طعمه شير مي خواهد، بيايد!»

شريف سرور اردوي مختصري فراهم كرده به سوي درعيه حركت نمود.

شريف سرور در ميان اعراب به صلابت و شجاعت معروف بود، تا جايي كه او را با دو هزار مرد جنگي برابر مي شمردند.

سعودبن عبدالعزيز هنگامي كه مطّلع شد كه شريف سرور با اردوي مجّهزي از مكّه خارج شده، دچار وحشت و دهشت گرديد و با سپاهيانش به كوههاي صعب العبور پناه برد.

شريف سرور او را دنبال كرده، در نخستين نبرد، سبك مغزان وهّابي را پريشان ساخت و بسياري از آنها را طعمه شمشير نمود، آنگاه به مكّه معظّمه بازگشت و پس از اندك زماني در بستر بيماري افتاد و در گذشت.

سعودبن عبدالعزيز وقتي از رحلت شريف سرور مطّلع شد، فرصت را غنيمت شمرده، بر گسترش دايره فساد تلاش نمود و راه پرفيض خانه خدا را مسدود ساخت.

سعود به سال 1224 ه. از باديه نشينان تعداد پانزده هزار وهّابي گرد آورد و به قصد تسخير قطعه «جفير» بر فراز نهر فرات همّت گماشت و سپاه بيست هزار نفري سليمان پاشا - امير جدّه - را تار و مار ساخت.

سعود از اين پيروزي سرمست شده، به قصبه «سراج»، كه در مجاورت قلعه جفير قرار داشت، حمله ور گرديد.

به دنبال شكست سليمان پاشا، حاج محمّد آغا كه از اعيان «رَقّه» و از صاحب منصبان عالي رتبه بود، از طرف عبداللَّه پاشا - والي رقّه - به

فرماندهي ده هزار سپاه مجهّز به سوي سعودبن عبدالعزيز هجوم برد. در نخستين حمله، سپاه وهّابيان را مغلوب و منكوب نمود و بسياري از آنها را گردن زد و حدود دويست شتر به غنيمت گرفت.

سعود پس از اين شكست كمرشكن، بازمانده هاي سپاه شكست خورده اش را يكجا گرد آورد و آنها را از نو متشكّل ساخت و به كاروان حجّاج مصري شبيخون زده، صدها انسان بي گناه را به قتل رسانيد و يا به اسارت گرفت.

«شريف غالب» كه پس از درگذشت شريف سرور به امارت مكّه منصوب شده بود، به برادرش شريف عبدالعزيز مأموريّت داد تا چپاولگراني را كه به قتل و غارت قافله هاي مصري دست يازيده بودند، قلع و قمع نمايد.

شريف عبدالعزيز با هر فرقه اي از وهّابيان مواجه گرديد مردانه جنگيد و آنان را پريشان و پراكنده ساخت، ولي پيش از آنكه وارد قلعه درعيّه شود به مكّه بازگشت.

شريف غالب تأكيد داشت كانون وهّابيت را، كه در درعيّه هر لحظه شعله ورتر مي شد، خاموش نمايد. از اين رهگذر، از كار كرد شريف عبدالعزيز كه به قلعه درعيّه وارد نشده بازگشته بود، ابراز نارضايتي نمود و شخصاً برنامه حمله به درعيّه را به عهده گرفت.

شريف غالب برادري داشت به نام «شريف فُهَيد» كه او از عقلاي اشراف بود.

شريف فهيد به شريف غالب گفت:

«وهّابيان در نقطه اي بسيار دور قلعه اي طبيعي و مستحكم اتّخاذ كرده، تحصّن نموده اند. اگر در اين رويارويي توفيق پيدا نكنيد و شكست بخوريد، ناگزير مي شويد كه از مكّه سپاهي گرد آوريد و چنين كاري در عمل ممكن نخواهد بود.

اگر رأي والاي شما بر اين تعلّق يافته كه وهّابيان

بايد سخت تأديب و تربيت شوند، اين كار نياز مبرم به يك نيروي مقتدر و متشكّل دارد و چنين نيرويي همواره بايد در مركز خلافت اسلامي متمركز باشد نه در نقاط دور دست.

ما حدّاكثر در مكّه معظّمه مي توانيم از چنين نيرويي برخوردار باشيم و در صورت هجوم مخالف به نبردي سخت بپردازيم.

ما اگر به طرف يك چنين دشمن مسلّح و مقتدري حمله بريم و نيروهاي خود را در اين راه فدا كنيم، سرزمين مقدّس حجاز را نيز از دست خواهيم داد.»

شريف غالب به نصايح برادرش گوش نداد و سپاه بسيار مقتدري را تدارك ديد و مكّه معظّمه را به قصد در هم كوبيدن قلعه درعيّه ترك گفت.

علّت اينكه شريف غالب به نصايح برادرش شريف فهيد گوش نداد اين بود كه خاطرش نسبت به او مكدّر بود؛ زيرا شريف غالب فرماندهي سپاهي را كه پيشتر به سوي چپاولگران قافله مصري گسيل داشت، به وي پيشنهاد كرد و شريف فهيد كه از نوابغ روزگار بود، از پذيرش آن امتناع ورزيد و اين قضيّه موجب رنجش خاطر او شد و سرانجام فرماندهي اين سپاه را خود به عهده گرفت و پندهاي حكيمانه شريف فهيد را بر ترس و بزدلي حمل كرد و به آن گوش نداد.

از بررسي پيامدهاي اين تصميم گيري شتابزده، استفاده مي شود كه بي توجّهي به پندهاي حكيمانه شريف فهيد، اشتباه بزرگي بوده است.

هنگامي كه شريف غالب به واديِ «شَعرا» رسيد و در برابر قلعه آن قرار گرفت، همّت خود را مصروف ضبط و تسخير آن نمود. در آن هنگام وهّابيان از قلعه شعرا با توپ و تفنگ به مقابله و

دفاع از خود پرداختند.

شريف غالب اعلام كرد:

«من به هر تقدير بايد اين قلعه را ضبط و تسخير كنم. تا اين قلعه را ويران نكنم و با خاك يكسان نسازم، قدمي عقب نشيني نخواهم كرد.»

براي اين منظور در وادي شعرا چادر زد و قرارگاهي ترتيب داد. آنگاه به ايجاد تضييقات بر عليه قلعه وهّابيان پرداخت.

اين قلعه عبارت از يك خاكريز بسيار كوچكي بود كه فقط از نظر استراتژي حايز اهمّيت بود و لذا به صورت دژ فعّال و سنگر مستحكمي در آمده بود كه 70 تن وهّابي از آن محافظت مي كردند.

شريف غالب اردوي خود را در پيرامون اين قلعه مستقر ساخت و با پرتاب توپ، تفنگ و خمپاره به مدّت 20 روز بر آنها فشار آورد. امّا اين تضييقات و اعمال فشارها هيچ تأثيري در وضع افراد محاصره شده بر جاي نگذاشت و كوچكترين اثري از ضعف و سستي در آنها مشاهده نشد.

شريف غالب اگر اين قلعه را ترك مي كرد و بدون نتيجه از كنار آن مي گذشت، به نظم و انضباط نظامي و غرور فرماندهي او برمي خورد. و لذا براي تصرّف آنجا، نردبان آهني از مكّه معظّمه با خود آورد و تلفات فراواني را در اين راه متحمّل شد. از مراكز نظامي در خواست ارسال نيرو كرد و نتيجه اي نگرفت و همواره از نرسيدن قوا ناليد و ابراز تأسّف كرد.

چندين ماه به اين منوال گذشت و شريف غالب تلاشهاي بي ثمر خود را همچنان ادامه داد و هيچ نتيجه اي نگرفت. سرانجام پس از تحمّل تلفات فراوان، در حالي كه جمله «براي رفتن به بزم و لياقت حضور در آن، شانس

و سعادت لازم است» را با خود زمزمه مي كرد به مكّه معظّمه بازگشت

شريف غالب به مجّرد رسيدن به مكّه معظّمه، لشكر ديگري آراست و آن را به سوي «قرمله يماني قحطاني» پرچمدار ظلم و شقاوت در «بريّه» گسيل داشت. اين لشكر تازه نفس، همانند سپاه غضب بر سپاه قرمله هجوم برد و آنها را از پا در آورد و بسياري از آنها را از دم شمشير گذرانيد.

شريف غالب به خاطر اينكه اعراب باديه نشين به او كمك نكردند و در مقابل وهّابي هاي قلعه شعراء تنهايش گذاشتند، بر آنها خشمگين شد. از اين رو خانه و كاشانه اعرابي را كه در مسير او قرار داشت ويران نمود. قراء و قصبات آنها را با خاك يكسان كرد و به لانه زاع و زغن و ويرانكده بوم و كلاغ تبديل ساخت. او با اين رفتار قساوتبار، ترس و وحشت بر دل اعراب انداخت به طوري كه كسي را ياراي مخالفت نبود.)1208 ه).

شريف فهيد از اينكه برادرش در منطقه قدرت و نفوذ يافته بود، خوشحال به نظر مي رسيد، ليكن از دريافت گزارشهاي مربوط به تعرّض سپاهيان به اعراب باديه نشين، كه طبعاً تنفّر و انزجار آنان را از شريف غالب در پي داشت، دلش خون بود.

شريف فهيد براي اينكه برادرش شريف غالب را به مكّه معظّمه باز گرداند، نامه اي به اين مضمون خطاب به او نوشت:

«برادر جان! ديگر دوران صحرانوردي سپري شده است. لشكرياني كه در ركاب شرافت انتساب جناب عالي هستند، به دنبال پيروزيهاي پياپي كه نصيبشان شده، سرمست گشته اند و به انجام كارهاي ناشايستي پرداختنه اند كه موجب تنفّر شديد در ميان اعراب شده اند.

اين كارها پيامدهاي

وخيمي دارد كه موجب پشيماني و شرمساري خواهد بود.

اينك كه از صولت دليرانه وهيبت شجاعانه شما، ترس و وحشت در دل همگان افتاده، به مكّه معظّمه باز گرديد و مدّتي در مركز امارت خود بياساييد.»

شريف غالب اين نامه حكيمانه را نيز حمل بر بزدلي و زبوني شريف فهيد نمود و استراحت در طائف را بر اقامت در مكّه معظّمه ترجيح داد.

اين سرسختي شريف غالب و سرپيچي او از نصايح حكيمانه برادر، دوّمين اشتباه بزرگ و مهمترين عامل شكست در مقابل وهّابيان به شمار مي آيد.

سپاهيان شريف غالب كه از باده پيروزي سرمست بودند، از نخستين روزي كه چادرهاي ستاد فرماندهي را در طائف برزمين كوبيدند، آزادانه به روستاهاي اطراف روي آوردند و به عنوان طلايه دار فتح و پيروزي، گستاخي و فرومايگي را به جايي رساندند كه شريف فهيد در نامه خود گوشزد كرده بود.

يكي از افراد سپاه با دختر عفيفه اي در خلوت مواجه شده، حريم عفّتش را رعايت نكرد و بر دامن عصمتش تعدّي نمود. دختر بي نوا كه فردي پاكدامن از خانداني اصيل و آبرومند بود، پيراهن به خون آغشته اش را بر دوش نهاد و نزد مردان قبيله اش رفت و سرگذشت خود را براي آنها بازگو كرد. برخي از مردان قبيله با شنيدن اين فاجعه هولناك، از شدّت تأثّر از هوش رفتند.

دختر بي چاره براي تحريك غيرت مردان قبيله، تابلويي تهيّه كرد و بر افراد قبيله عرضه نمود:

«رسوايي، رسوايي، اي همسايگان!

رسوايي، رسوايي، اي جوانمردان!

رسوايي، رسوايي، اي ناموس داران!

رسوايي، رسوايي، بر حريم پرده نشينان!

رسوايي، رسوايي، اي مردان قبيله! اي عصمت مداران! اي آبرومندان!»

وي اين تابلو دادخواهي را

بر وجدانهاي بيدار عرضه مي كرد و مي گفت:

«فداي جان از مشاهده اين رسوايي شايسته تر است.»

با اين شيوه دادخواهي، لشكر انبوهي به تعداد ريگهاي بيابان گرد آورده، به سوي طائف هجوم بردند.

طبيعي است گردآوري چنين لشكري نمي توانست در محدوده صحرا محصور، و از اهالي مكّه و طائف مستور بماند، ولي نظر به اينكه همه اهالي از جور و ستم شريف غالب به تنگ آمده بودند، آراستن لشكري به اين عظمت، آنقدر شتابزده و مخفيانه انجام گرفت كه تا ورود آنان به سرزمين طائف هيچ گزارشي از تدارك چنين لشكري به گوش سپاهيان شريف غالب نرسيده بود. البتّه پيشتر گزارش آن فاجعه هولناك بر سر زبانها افتاده و به گوش شريف غالب رسيده بود، جز اينكه شريف غالب آنرا دروغ و بي اساس مي پنداشت و با سكوت در مقابل چنين حادثه وحشتناكي، سوّمين اشتباه بزرگ خود را رقم زد.

مدّت بسيار كوتاهي پس از وقوع آن فاجعه هولناك، انبوه متشكّل و مسلّح اعراب بدوي در اطراف حصار طائف نمايان شدند و با تهاجم شديد خود شريف غالب را ناگزير از فرار كردند. آنگاه همانند گرگ گرسنه اي كه به گلّه گوسفند حمله كند، به لشكر مغرور و سرمست او تاختند و همه را از پاي در آوردند. 45 تن از شرفا و 200 تن از سر كرده هاي سپاه را به دار آويختند و با تاراج اشياي قيمتي و مهمّات نظامي، به انتقامجويي پرداختند.

شريف غالب به دنبال اين شكست و پريشاني فوق العاده، فرماندهي سپاه و امارت طائف را به بدويها واگذاشت و به سوي مكّه معظّمه بازگشت.

در مكّه نيز از ولايت و امارت چشم پوشيد و

راه عزلت گزيده، به گوشه انزوا خزيد. او در خانه محقّري همانند يكي از افراد معمولي مأوا گزيد. ولي هنگامي كه سعود با لشكر انبوهي از ملحدان به قصد تجاوز به حريم مكّه مكرّمه خارج شد، شريف غالب لشكر انبوهي آراسته به سوي آنها عزيمت نمود و در قريه اي به نام «طريّه» راه را بر آنها بسته، به نبردي سخت پرداخت و آنها را وادار به عقب نشيني كرد.

سعودبن عبدالعزيز كه در خود ياراي مقاومت در برابر سطوت و شوكت شريف غالب را نمي ديد، سپاهيان خود را برداشت و به كوهها پناه برد.

ولي از آنجا كه شريف غالب آنها را دنبال نكرد، سعودبن عبد العزيز سپاهيان پراكنده در كوه و صحرا را يكبار ديگر گرد آورد و قبايل باديه نشين حجاز را با اعمال فشار از طرفي و تحريك روحيه ملّي گرايي از طرف ديگر، تحت اطاعت و انقياد خود در آورد، همانند شيطان پليد در رگهاي اعراب نادان وارد شد و همه را از راه راست منحرف كرده، به كيش ساختگي خود وارد كرد.

بدينگونه تعداد پيروان خود را به مقدار زيادي افزايش داد و شريف غالب را به امضاي قرار داد صلح ناگزير ساخت.

يكي از موادّ صلحنامه اين بود كه سعود و ديگر وهّابيان هر وقت بخواهند مي توانند به حج و زيارت خانه خدا بروند و حق اقامت و سياحت در طائف و نواحي آن را دارند و هر دو طرف مي توانند با يكديگر داد و ستد و ديگر روابط متقابل را داشته باشند.

از ديگر موادّ صلحنامه عفو عمومي نسبت به اعرابي بود كه در جنگ طائف با شريف غالب

به نبرد برخاسته و شكست خورده بودند.

بر اساس ديگر مادّه صلحنامه، قسمتي از نواحي حجاز تحت فرمان شريف غالب باقي ماند و قسمتي ديگر تحت تابعيّت سعودبن عبدالعزيز در آمد. (1212 ه).

اين فاجعه غم انگيز نيز از چهارمين اشتباه بزرگ شريف غالب پديد آمد؛ زيرا اگر شريف غالب به هنگام پراكنده نمودن سپاه سعود در روستاي «طريّه» آنها را دنبال مي كرد و از نواحي حجاز بيرون مي راند و به كلّي تار و مار مي ساخت، او ديگر نمي توانست بدويهاي حجاز را منحرف كند و به جنگ با شريف غالب وادارد و او را به امضاي قرار داد صلحي ننگين ناگزير سازد.

اين قرار داد ننگين در اواسط سال 1212 ه. به امضا رسيد و سعودبن عبدالعزيز به همراه سپاه انبوهي در مراسم حجّ 1213 ه. و 1214 ه. شركت كرد و در مكّه و عرفات به افشاندن تخم نفاق در دل قبايل عرب پرداخت.

در طول اين دو سال تعداد كساني كه مذهب محمّدبن عبدالوهّاب را پذيرفته و با سعودبن عبدالعزيز بيعت كردند، در حدّ شگفت انگيزي افزايش يافت و همگي با تمام قدرت با شعاير اسلامي به نبرد برخاستند.

شريف غالب از نمودار ميزان بيعت كنندگان و گسترش روز افزون وهّابيها دريافت كه فتنه وهّابيت هر لحظه وسيعتر مي شود و طولي نمي كشد كه سرزمين حجاز در دامن وهّابيت سقوط مي كند و زمام كشور به دست سعودبن عبدالعزيز مي افتد، از اين رهگذر نامه هاي تهديد آميزي به سعود نوشته، متذكّر شد كه بر اساس موادّ صلحنامه بايد اعرابي را كه به سوي او مي روند به روستاهايشان برگرداند.

او نيز با كمال گستاخي نوشت:

«آنانكه به آيين

حق مي گروند، شرعاً بازگردانيدنشان روانيست!»

شريف غالب ناگزير شد كه براي به اجرا گذاشتن موادّ صلحنامه به زور متوسّل شود ولي سعودبن عبدالعزيز همه باديه نشينها را به جنگ فراخواند و قطعنامه اي به تعبير زير صادر كرد:

«هر كس بخواهد شرط اطاعت را به جاي آورد، بايد در زير سايه شمشيرهاي سعود قرار گيرد.»

با اين فراخواني، اعراب منطقه را در نقطه اي گرد آورد و با نطقهاي آتشين خود، آنها را به اطاعت بي قيد و شرط خود فرا خواند و امكان رهايي از آفات دنيوي و عقوبات اخروي را تنها در پرتو اطاعت خويش اعلام كرد و تلاش فراوان نمود كه آنها را به اين معنا متقاعد كند.

آنگاه بر اساس فتواي بي اساس علماي وهّابي، در مورد مهدور الدّم بودن مسلمانان، هسته هايي را با عنوان «گروه ضربت» تشكيل داد و به تعليم و تجهيز آنان پرداخت.

شريف غالب پس از دريافت اين گزارش، براي اينكه مكّه معظّمه به دست اشقيا نيفتد، در صدد تجديد صلحنامه در آمد و براي اين منظور دو تن به نامهاي «عثمان بن عبدالرّحمان المضايقي» و «محسن الخادمي» را به «درعيّه» فرستاد و نامه محبّت آميزي نوشت و از سعود خواست كه به موادّ صلحنامه سابق، ذيلي به اين تعبير افزوده شود:

«هرگز نبايد به حقوق احدي از طرفين تعدّي شود.»

شريف غالب همواره از اينكه پندهاي حكيمانه برادرش شريف فهيد را گوش نداده بود، اظهار ندامت مي كرد و مي گفت: «در پذيرش صلح با سعود نيز مرتكب خطا شدم.» ولي ديگر كار از كار گذشته بود و شريف فهيد نيز دريافته بود كه ديگر نواحي حجاز از دست رفته است و اقامت

در اين سامان روا نيست و لذا بدون اينكه برادرش شريف غالب را در جريان امر قرار دهد، شبي به صورت مخفيانه از مكّه معظّمه به مدينه منوّره هجرت كرد و پس از آن از مدينه به شام و از شام به عكّا رفت و تا رسيدن اجل موعود در آنجا رحل اقامت انداخت.

استيلاي دشمن خائف بر قلعه طائف

از آنجا كه عثمان مضايقي يكي از طرفداران شقاوت پيشه وهّابيّت بود و در باطن با شريف غالب دشمني مي ورزيد، همسفرش محسن خادمي را نيز با خود هماهنگ ساخت و به مجرّد وصول به «درعيّه» به سعودبن عبدالعزيز قول همكاري دادند و براي انجام منويّات او اعلام آمادگي كردند.

عثمان مضايقي از سوي سعود به فرماندهي يكي از سپاهيان وهّابي منصوب شد و به همراه سپاه تحت فرمانش به دهكده اي در نزديكي طائف به نام: «عبيله» بازگشت و از آنجا نامه ويژه اي به شريف غالب نوشت.

وي در اين نامه از طرف خود و سعود اعلام نقض عهد كرد و ياد آور شد كه براي ضبط و تسخير مكّه معظّمه، به همه اعراب حجاز دستور اكيد صادر شده است و از آنان خواست كه همگي به فرمان سعود گردن نهاده، تسليم شوند.

آثار سوء اين فرمانها به سرعت ظاهر شد و شريف غالب و اهالي حرمين شريفين را به شدت دچار ترس و وحشت ساخت و راه جور و ستم را هموار نمود، و به قول شاعر:

«گاهي ديده مي شود كه افرادي ناپاك نام «طاهر» را بر خود نهاده اند، اما بعدها روشن مي شود كه وي مرداري بيش نبوده است.»

شريف غالب نامه هاي ناصحانه اي به عثمان مضايقي نوشت و او را به

ترك شقاوت دعوت كرد. مشفقانه او را پند و اندرز داد ولي آن شقاوت پيشه با اين نامه ها برخورد بي ادبانه كرد و همه آن پند نامه ها را ابلهانه پاره كرد و دور ريخت و بدين وسيله بيش از پيش خوي دد منشانه اش را ظاهر ساخت.

عثمان مضايقي با غلبه بر نيروهايي كه از مركز فرماندهي به سويش گسيل مي شد، شريف غالب را به عقب نشيني تا قلعه طائف ناگزير ساخت و دريافت كه شريف غالب ديگر نمي تواند در مقابل وهّابيان مقاومت كند. از اين رو در اواخر شوّال 1217 ه. در قريه اي به نام «مَليس» در نزديكي طائف اردو زد وتصميم به محاصره قلعه طائف گرفت. بر اساس اخبار واصله، با «سالم بن شكبان» امير جنگل متّحد شد و در برابر شريف غالب به رجزخواني پرداخت.

پسر شكبان 20 نفر از شيوخ جنگل را برگزيد و با هر يك از آنها تعداد 500 نفر و خود به سركردگي يكهزار تن آماده نبرد شدند.

شريف غالب اهالي طائف را بسيج كرد و با پشتيباني آنها به اردوگاه مليس حمله برد و تعداد 1500 تن از سربازان ابن شكبان را بر خاك مذلّت انداخته، ديگر خائنان وهّابي را شكست داد و از منطقه دور ساخت. ولي مع الأسف پسر شكبان توانست يكبار ديگر اردويي فراهم كند و به روستاي مزبور شبيخون بزند و هستي آنها را به تاراج ببرد.

شريف غالب از بازگشت ابن شكبان دچار وحشت و اضطراب شد و شبي مخفيانه از طائف گريخت و اهالي طائف را به ترس و هراس انداخت. اينجا بود كه اهالي طائف پس از مذاكرات فراوان به دو گروه

تقسيم شدند؛ گروهي دست زن و بچّه خود را گرفته، شبانه از طائف گريختند و گروهي تسليم قضا شده، در طائف ماندند. گروهي كه در طائف ماندند، در قلعه طائف به سنگر نشسته، به سوي وهّابيان آتش گشودند و چندين بار اردوي آنان را تار و مار كردند. ليكن از آنجا كه تعداد دشمن فراوان بود، هر قدر از آنها را بر خاك مذلّت مي انداختند، دو سه برابر آنها، نيروي تازه نفس فراهم مي شد و نبرد بي امان ادامه مي يافت.

طائفيان سرانجام در صدد تسليم برآمدند و پرچم تسليم را بالا بردند و براي طلب عفو و امان، نماينده اي را به اردوگاه دشمن فرستادند.

در اين ميان صفهاي وهّابيان در هم شكست، ترس و وحشت بر اندام آنان افتاد و فرار را بر قرار ترجيح دادند و به تخليه اردوگاه پرداختند.

نماينده سنگر نشينان كه خود شاهد ماجرا بود و مي ديد كه صفهاي وهّابيان در هم شكسته، به طرز فجيعي از ميدان كار زار مي گريزند و آنقدر ترس و وحشت بر اندامشان افتاده كه در حال فرار حتّي تاب يك نگاه به سوي طائف را ندارند، ولي از روي حماقت دستار از سر برداشت و با صداي بلند آواز داد:

«اي سپاه هميشه پيروز! شريف غالب از صولت حمله شما طاقت نياورد و فرار كرد، اينك اهالي طائف در نهايت زبوني از شما طلب عفو و امان كرده، قلعه را دو دستي تقديم مي كنند و مرا براي اين تقاضا به سوي شما فرستاده اند. من از روزگار باستان خيرخواه شما بودم. من به خوبي مي دانم كه ديگر اهالي تاب مقاومت ندارند. زود برگرديد كه طالع پيروزي به

نام شما رقم خورده است. پس از اينهمه تلاش و تلفات، ترك اين ديار پيش از تصرّف طائف شايسته نيست. من آرزوي شما را برآورده مي كنم و به خدا سوگند مي خورم كه اهل طائف بدون هيچ مقاومتي تسليم شده، خواسته هاي شما را بدون قيد و شرط خواهند پذيرفت.»

تراژدي غم انگيز تسليم طائف به دست اشقيا، پي آمد پنجمين اشتباه شريف غالب و فرار ناصواب او از ميدان نبرد بود، ولي از سرنوشت نتوان گريخت كه شاعر گويد:

شعر

«اگر سرت از سنگي به سنگي مي خورد چاره چيست؟ چيزي را كه سرنوشت ازلي حكّ كرده، نتوان تغيير داد.» [13] .

وهّابيان به حكم «الخائن خائف»، در صحّت سخنان نماينده اهل طائف ترديد كردند. آنان پس از مشاهده پرچم تسليم، در يك طرف حصار گرد آمده، براي تحقيق بيشتر و جلب نظر آنان نماينده اي برگزيدند. نماينده اشقيا به وسيله طنابي كه از بالاي ديوار آويزان بود، بر بالاي ديوار قلعه صعود كرد و در جمع طائفيان گفت:

«اي اهالي! اگر واقعاً تسليم شده ايد و همانند گفتار نماينده خود طالب عفو و امان هستيد، براي رهانيدن جان خود، هر چه مال و منال داريد در اينجا گرد آوريد.»

مردم طائف آنچه مال و ثروت داشتند، به تشويق مرد ساده لوحي به نام «ابراهيم بن محمّد امين» گرد آوردند و در طبق اخلاص نهادند.

نماينده وهّابيان آن را كم انگاشته، با درشتي گفت:

«نه، نه، هرگز با اين اموال كم براي شما برات عفو و امان نوشته نمي شود. شما بايد آنچه از مال و منال داريد همه را به اينجا بياوريد و دفتري مهيّا كرده، نام كساني را كه

اموالشان را مخفي كرده اند ثبت كنيد و افرادي را از ميان خود برگزينيد كه به نوبت از اين اموال محافظت و نگهباني كنند. و در هر صورت اگر با رفتن مردان شما به جاهاي مورد نظر موافقت شود، زنان و كودكان همگي اسير خواهند بود و به زنجيز كشيده خواهند شد.»

فرستاده وهّابيان اين سخنان ناهنجار را با شدّت و غلظت تمام بر زبان آورد، هر چه از او خواسته شد كه با نرمش و ملاطفت رفتار كند، بر شدّت و خشونت خود افزود. اينجا بود كه ديگر صبر و حوصله «ابراهيم بن محمّد امين» تمام شد و سنگي بر سينه او نواخت و به هلاكتش رسانيد.

«لذّت زندگي براي روزگار شادي و انبساط خاطر است، براي كسي كه در طوفان بلا غوطه ور است به عمر دراز حضرت نوح عليه السلام چه حاجت!»

به مجرّد اينكه فرستاده وهّابيان به سزاي عملش رسيد و روح پليدش به سوي دوزخ گريخت، درهاي قلعه را بستند و به مقدار زيادي حالت ترس و وحشت از دلشان زدوده شد.

ولي به دنبال افتادن پيكر بي جان فرستاده وهّابيان از بالاي ديوار قلعه، گروهي از اشقيا تلاش كردند كه خود را به داخل قلعه برسانند.

تعدادي از آنها كه از رگبار تير و گلوله جان سالم بردند، با استفاده از ديلم و ديگر وسايل آهني، درهاي قلعه را شكستند و به داخل آن راه يافتند و با هر كسي كه مصادف شدند به قتلش رساندند.

زمين قلعه با خون مردان، زنان و كودكان رنگين شد. وهابيان حتّي به كودكاني كه در گهواره آرميده بودند، رحم نكردند و همه را به خاك و

خون كشيدند. پيكر چاك چاك آن بينوايان را طعمه جانوران نموده، آنچه مال و ثروت يافتند به يغما بردند.

شعر

«كسي كه به مردم مكر و حيلت روا دارد، هرگز عاقبت به خير نمي شود. اگر خودش به سزاي عملش نرسد، فرزندانش روزي دچار آن خواهند شد.»

وهّابيان از طرف شرق قلعه وارد شدند و به افرادي كه در داخل بناهاي محكم و استوار سنگر گرفته بودند حمله بردند ولي موفّق نشدند كه آنها را دستگير كنند، از اين رهگذر تا غروب آفتاب آنها را به رگبار بستند و گروه زيادي را به شهادت رسانيدند. پس از غروب آفتاب عقب نشيني كرده، درهاي قلعه را بستند.

افراد بي نوايي كه در داخل ساختمانها گرفتار بودند زبان حالشان اين بود:

شعر

«دنيا همه اش حسرت و درد و بلاست. جهان كانون غم و محنت و ماتم سراست.»

آنها با يك دنيا حسرت و حيرت، منتظر فرستاده ملعنت پيشه خود بودند كه براي تأمين عفو و امان به سوي اشقيا فرستاده بودند. اما هنگامي كه مطّلع شدند كه همه درب هاي خروجي قلعه به وسيله اشقيا بسته شده و همه راههاي عبور و مرور روستاهاي مكّه و طائف به دست دشمن افتاده، بر اضطراب و تشويش آنها افزوده شد.

هنگامي كه به ياد سرنوشت بينواياني مي افتادند كه زنان و كودكان خود را در نواحي طائف رها كرده، به سوي مكّه شتافته بودند و احياناً گرفتار لبه تيز شمشير نشده اند، در درياي غم و اندوه غوطه ور مي شدند.

چون با خبر شدند كه عثمان مضايقي شكست خورده و يك بار ديگر لشكري آراسته، به قرارگاه «عُبَيله» باز گشته است، متوجّه شدند كه اوضاع كاملاً

مشوّش و بد شده است.

مگر نماينده بدكردار مردم براي فراخواني عثمان مضايقي تا محلّ فرار او رفته بود؟!

به دنبال نصب چادرهاي قرارگاه عثمان مضايقي در «عبيله»، فرستاده پليد مردم كه براي تحصيل عفو و امان رفته بود، از روي كفر و الحاد، در كوچه و بازار مي گشت و با صداي بلند مي گفت:

«هان اي اهالي طائف! من موفّق شدم كه از ابن شكبان براي همه شما نامه امان و عفو عمومي بگيرم. من به همه شما تبريك مي گويم.

اين تلاش و خدمت بزرگ مرا در محكمه وجدان ارزيابي كنيد، دست زن و بچّه خود را بگيريد، از حصار بيرون رفته، به هر نقطه اي كه مورد نظرتان باشد برويد.»

به دنبال انتشار اين سخنان فريبكارانه، بسياري از سلحشوران كه در جاهاي امني مخفي بودند و از شمشير اشقيا جان سالم برده بودند، به خيال اينكه اين گفتار راست است و رسماً براي آنها عفو و امان داده شده از مخفيگاه خود بيرون آمدند و خانه و كاشانه خود را ترك كردند و دست زن و بچّه خود را گرفته، در كمال يأس و نوميدي، به دنبال سرنوشت نامعلوم به سوي درهاي قلعه رهسپار شدند.

نگهبانان اين افراد را بازرسي بدني كرده، از همراه نداشتن مال و ثروت مطمئن شدند و آنگاه همه آنها را بر فراز تپّه اي رها كرده، اطراف تپّه را با افراد مسلّح محاصره نمودند.

تعداد افراد بيچاره اي كه بر فراز اين تپّه رها شدند ثبت نشده، ولي آنچه مسلّم است اين است كه اكثريّت آنها را زنان و كودكان تشكيل مي دادند.

اين گروه بينوا را كه عمدتاً از پرده نشينان پاكدامن

بودند، به مدّت 12 روز بدون آب و نان و بدون دارو و درمان، بر فراز آن تپّه در محاصره نگهداشتند، گاهي با چوب و چماق آنها را مي زدند و هنگامي سنگ جفا به سوي آنها پرتاب مي كردند.

اين همه اهانت و گستاخي، آتش درونشان را تسكين نمي داد. به بهانه پرس و جو از جاي دفينه ها و گنجينه ها، آنها را تك تك مي بردند و مورد ضرب و شتم قرار مي دادند.

آن بيچاره ها با ناله و فرياد از ابن شكبان، سعود نامسعود و عثمان مضايقي تقاضا مي كردند كه از قتل عام آنها صرف نظر كنند، ولي آنچه به جايي نمي رسيد فرياد بود.

شعر

«كسي با پشتوانه اراده و تدبير قادر به تغيير دادن سرنوشت نيست، كه براي دستبرد به لابه لاي سطرهاي تقدير، خامه اي ساخته نشده است.»

ابن شكبان بدسيرت، پس از دوازده روز محاصره و در تنگنا قرار دادن، بر شيرمردان به سنگر نشسته در ساختمانهاي محكم قسمت شرقي قلعه دست نيافت و با جنگ و نبرد نتوانست بر آنها چيره شود، از اين رهگذر به غدر و حيله متوسّل شد و اعلام كرد:

«هر كس بدون اسلحه مخفيگاه خود را ترك كند در عفو و امان است.»

سلحشوران دلاوري كه تا آخرين نفس سنگر خود را ترك نكرده بودند، و ديگر اندوخته غذايي و رزمي نداشتند، به وعده هاي مزوّرانه ابن شكبان بي ايمان و سوگندهاي فريبكارانه او اعتماد كردند و با دست خالي از سنگرهاي خود بيرون آمدند و در دامهاي شيطاني ابن شكبان گرفتار آمدند.

اين بيچاره ها هنگامي بر فراز تپّه قرار گرفتند كه قتل عام گروه قبلي، در مقابل ديدگان زنها و بچّه هايشان، آغاز

شده بود.

گروه بعدي كه 367 نفر مرد جنگي بودند، با دستهاي بسته بر فراز تپّه قرار گرفتند و در برابر زنها و كودكان از دم شمشير گذشتند.

به هنگام ورود اين سلحشوران، تعدادي از كشته شدگان قبلي هنوز نيمه جان بودند و در ميان خاك و خون دست و پا مي زدند. پيكرهاي پاك مدافعان سنگر ايمان، پس از مدّت مديدي كه توسّط درندگان وهّابي جويده شد، به مدّت 16 روز براي ضيافت پرندگان و درندگان بر فراز تپّه روي هم انباشته ماند.

وهّابيان سنگدل اجساد پاك اين مرزبانان ايمان را برهنه و عريان، روي شنهاي سوزان ترك كردند و در خانه و كاشانه آنان به تكاپوي اموال و اشياي قيمتي پرداختند.

در اين جستجوي خانه به خانه، آنچه از مال و منال يافتند، مقابل درب قلعه بر روي هم انباشتند و از آن تپّه اي ساختند. آنگاه يك پنجم آن را به سعودبن عبدالعزيز داده، بقيّه را در ميان اشقياي وهّابي تقسيم نمودند.

بر اساس گزارش مستند و مورد اعتماد، آنچه از اموال موجود در قلعه، از غارت و سرقت چپاولگران وهّابي بر جاي ماند و در جلو درب قلعه به روي هم انباشته شد عبارت بود از چهل هزار ريال پول نقد و ديگر اشياي قيمتي كه از حدّ شمار و تخمين بيرون بود.

سركرده هاي وهّابي ده هزار ريال از اين پولهاي نقد را در ميان زنان و دختران خود تقسيم كردند و اشياي قيمتي مغصوبه را در ميان خود توزيع نمودند و اشياي ديگري را كه مورد رغبت خودشان نبود، در كوچه و بازار به ثمن بخس فروختند.

ظرفهاي مسي و كالاهاي ديگر كه

مشتري پسند نبود و به ازايش پول نمي دادند، به خيال خود به رسم فتوّت و جوانمردي به گدايان و فقيران بخشش نمودند!

امّا كتابهاي خطّي نفيسي كه در كتابخانه ها، مساجد، تكايا و منازل شخصي وجود داشت؛ از قبيل كتب تفسير، حديث و ديگر علوم قرآني و اسلامي، هيچگاه مورد رغبت ملّت بي فرهنگ و شقاوت پيشه قرار نگرفت، بلكه همه اش در زير پاي چكمه پوشان وهّابي لگدمال شد!

جلدهاي چرمي گران قيمت، كه توسّط هنرمندان اسلامي براي مصاحف شريفه تهيّه شده بود و در طول قرون و اعصار همانند مردمك ديدگانشان از آنها محافظت مي كردند تبديل به كفش و چاروق گرديد.

در مواردي، آيات مبارك و اسماء جلاله، كه روزي زينت بخش جلدهاي قرآن كريم بود، روي چاروقهاي وهّابيان بي فرهنگ به چشم مي خورد.

مصاحف شريف و كتب نفيسي كه به دست وهّابيانِ دور از ادب و فرهنگ، پاره پاره گشت و بر روي زمين انباشته شد، به قدري زياد بود كه در كوچه و بازار خونرنگ طائف، جاي پايي يافت نمي شد كه رهگذران بدون لگدكوب كردن اوراق متبركّه، گام نهاده عبور كنند.

گر چه از طرف ابن شكبان اعلاميّه اي - مصلحتي - انتشار يافت و در آن گوشزد شد كه به هنگام نابود كردن كتابهاي خطّي، مصاحف را جدا نموده و آنها را پاره نكنند، ولي اعراب باديه نشين، بويژه حشرات وهّابي، قدرت تشخيص قرآن از ديگر كتب اسلامي را نداشتند و لذا هر قرآني به دستشان رسيد بي محابا پاره كردند و گستاخانه بر روي زمين ريختند.

اين تجاوز بزرگ برحريم قرآن واسلام، آنقدر گسترده بود كه در شهر بزرگ طائف - كه طبعاً در هر خانه چندين نسخه

مصحف بود - تنها سه نسخه قرآن و يك نسخه صحيح بخاري از دست اشقياي وهّابي جان سالم به در برد.

معجزه اي بزرگ

خيره سران وهّابي، در يك اقدام جسورانه و ملحدانه، همه كتابهاي ارزشمند موجود در منطقه را - كه تعداد بي شماري قرآن، تفسير و كتاب حديث در ميان آنها بود - پاره پاره كردند و به زير پا انداختند، ولي با قدرت خداوند منّان همه اوراق قرآن به هوا رفت! حتّي يك برگ قرآن هم به روي زمين نيفتاد، در حالي كه در آن لحظات از وزش باد خبري نبود و اين يكي از معجزات باهرات قرآن كريم بود.

اجساد كشته شدگان به مدّت 16 روز بر فراز تپّه ياد شده رها شد و آفتاب سوزان حجاز بدنهاي به خون آغشته را دگرگون ساخت. بوي تعفّنِ شديد منطقه را فرا گرفت. و لذا ناگزير شدند با التماس فراوان از ابن شكبانِ بي ايمان رخصت طلبيده، به دفن اجساد اقدام نمايند. آنان دو كانال بزرگ حفر كردند و بازمانده اجساد را - كه از برخي نصف، و از برخي ديگر يك چهارم آن باقي مانده بود - در اين دو كانال گذاشتندو بر روي آنها خاك ريختند. آنگاه ناگزير شدند ديگر قطعات را كه توسّط پرندگان و درندگان به نقاط دور دستي برده شده بود، براي آسايش خويش، گرد آورده، در دو كانال ديگر دفن كنند.

وهّابيان خباثت پيشه پيكرهاي شهيدان را روي ريگهاي بيابان رها كرده بودند كه تا انفصال كامل اجزايشان، بر روي زمين بمانند و جسارت و حقارت كاملي در حقّ آنها انجام يابد. در حالي كه اين جسارتها و تحقيرها هرگز از مقام اخروي

آنان نمي كاهد، بلكه موجب رفعت شأن و علوّ درجات آنها مي گردد، كه شاعر گفته:

«اگر افتاده اي غم مخور كه افتادگي موجب رفعتت گردد،

مگر نه اين است كه هر بنايي تا ويران نشود، آباد نمي گردد.»

وهّابيان چون از قتل عام مردم طائف و تقسيم غنايم جنگي فارغ شدند، بر اساس عقايد پوچ و باطلشان، به سراغ قبور متبرّكه و مراقد مطّهره طائف رفتند و هر جا گنبد و بارگاهي يافتند، آن را ويران كردند و با خاك يكسان نمودند.

آنگاه تعداد انگشت شماري از اهالي طائف را كه از تيغ خون آشام وهّابيان جان سالم به در برده بودند، به بيرون قلعه برده، رهايشان ساختند.

وهّابيان بي فرهنگ، در اثناي هدم قبور، وقتي به قبر مطّهر مفسّر بزرگ قرآن، جناب «عبداللَّه بن عبّاس بن عبدالمطّلب» رسيدند، در صدد برآمدند كه قبر شريفش را نبش كرده، جسد مقدّسش را در آورند و طعمه حريق سازند.

چون ضريح از روي قبر شريفش برداشتند، عطر روح افزايي در اطراف پيچيد. وهّابيان از مشاهده اين كرامت بر قساوتشان افزودند و گفتند:

«اينجا بايد شيطان بزرگي آرميده باشد، ديگر نبايد بانبش قبر وقت گذراني كرد، مناسبتر اينكه قبر را با همه محتوياتش طعمه حريق سازيم!»

اين سخنان پوچ و هذيان گونه را بر زبان جاري ساخته، برگشتند، پس از مدّتي باروت زيادي فراهم كرده، به قصد منفجر كردن قبر شريف بازگشتند. امّا باروت كار نكرد و عاملان خسران مآل، پس از مشاهده اين كرامت از تصميم خود منصرف شدند. پس از اين واقعه سالها قبر شريف اين صحابي بزرگ بدون ضريح ماند، سرانجام شادروان سيّد ياسين افندي تبرّكاً ضريحي بر فراز

قبر آن صحابي بزرگ بنا نهاد.

وهّابيان قبر شريف سيّد عبدالهادي و ديگر مشاهير بزرگ اسلام را نبش كردند ولي از كرامت اولياي الهي نتوانستند ضرري بر آنها برسانند. سرانجام از نبش قبور منصرف شدند.

عثمان مضايقي و ابن شكبان فرمان مشتركي صادر كردند و گفتند: «پيش از هدم گنبدها و بارگاهها، بايد همه مساجد و مدارس ديني تخريب گردد.»

مرحوم ياسين افندي يكي از علماي بزرگ آن روز فرمود:

«هدف شما از تخريب مساجدي كه براي اقامه نماز تأسيس شده چيست؟!

اگر هدفتان قبر شريف عبداللَّه بن عبّاس است، آن قبر در گوشه راست مسجد اعظم و زير گنبد خاصّي قرار دارد، و لازمه هدم قبر ايشان، تخريب كلّ مسجد نيست.»

در مقابل اين گفتار منطقي، عثمان مضايقي و ابن شكبان سخني براي گفتن نداشتند. ولي زنديقي به نام «درويش مُطوَّع» اينگونه سخن آغاز كرد:

«دَعْ ما يُريبُكَ اِلي ما لا يُريبُكَ»:

«آنچه را كه تو را به شك و ترديد وادارد فرو گذار و به آنچه شك و ترديدي در آن نباشد چنگ بزن.»

مرحوم سيّد ياسين در مقابل اين سفسطه جويي فرمود:

«مگر ممكن است در مسجد شك و ترديدي باشد؟!»

درويش مطّوع به مصداق (فَبُهِتَ الَّذي كَفَرَ [14] ) ديگر نتوانست به سفسطه بازي خود ادامه دهد، به ناچار به منطق زورگويان متوسّل شده، زبان به فحش و هرزه گويي گشود.

عثمان مضايقي براي فيصله دادن به اين گفتگو گفت:

«ما تابع نظر شما نيستيم، مسجد را فرو گذاريد و گنبد موجود بر فراز قبر ابن عبّاس را تخريب كنيد.»

استيلاي وهابيان بر بلده طيبه پروردگار

اشاره

عثمان مضايقي پس از تحكيم قلعه طائف و گماردن نگهبانان و

محافظان، در صدد تسخير مكّه معظّمه برآمد و سپاهيان خود را گرد آورده، به قرارگاه «سيل» رفت تا با سپاهيان سعودبن عبدالعزيز متّحد شوند.

در اين گير و دار مطّلع شدند كه شريف پاشا، والي جدّه، همزمان با ورود قافله هاي مصر و شام، به مكّه معظّمه مشرف شده است.

از اين رو به انجام اراده شوم خود جسارت نكردند، فقط به تهديد و تخويف شريف غالب بسنده نمودند.(1217 ه.).

شريف غالب از تهديد وهّابيان به قدر كافي به وحشت افتاده، والي جدّه، اميرالحاج مصر و اميرالحاج شام را دعوت نمود و به هنگام گفتگو، از اراده زشت وهّابيان در مورد تسخير خانه خدا خبر داد و به آنها گفت:

«اگر شما به ميزان بسيار ناچيزي از من پشتيباني كنيد، دستگير كردن سركرده خوارج (سعودبن عبدالعزيز) كار مشكلي نيست.»

اين را گفت و زماني طولاني منتظر پاسخ ماند، امّا پس از گذشت زماني، از هر سه پاسخ منفي شنيد.

شريف غالب به ناچار برادرش «شريف عبدالمعين» را به قائم مقامي خود برگزيد و مهمانسراي خويش - واقع در دامنه كوه جياد - را منهدم ساخت و دست زن و بچّه اش را گرفته، رهسپار جدّه شد.

شريف عبدالمعين جمعي از علماي مكّه، چون شيخ محمّد طاهر، سيّد محمّد ابوبكر، ميرغني، سيّد محمّد عطاسي و عبدالحفيظ عجمي را نزد سعودبن عبدالعزيز فرستاد و از او تقاضاي عفو و امان كرد.(1218 ه.).

سعود تقاضاي شريف عبدالمعين را پذيرفت و به همراه علمايي كه از مكّه به نزدش آمده بودند سپاه گرد آمده در «سيل» را برداشت و به سوي مكّه معظّمه حركت نمود.

سعود، قائم مقامي عبدالمعين را پذيرفت

و با صادر كردن فرمان هدم قبور و تخريب گنبدها و بارگاهها، از ميزان قساوت و شقاوت خود پرده برداشت. وهّابي ها مي گفتند:

«اهالي حرمين شريفين به جاي خداوند يكتا، گنبدها و بارگاهها را مي پرستند، اگر گنبدها تخريب گردد و ديوارهاي مشاهد مشرّفه برداشته شود، تازه اهالي حرمين از دايره شرك و كفر بيرون آمده، در مسير پرستش خداوند يكتا قرار خواهند گرفت!»

به خيال پوچ محمّدبن عبدالوهّاب، پيشواي وهّابيان، آنانكه بعد از سال 500 ه. وفات كرده اند، به حال كفر و شرك از دنيا رفته اند.!

از آنجا كه گويي احكام دين مبين اسلام از سوي خداوند عالميان به اين خائن بي ايمان وحي شده است! بر اساس آيين ساختگي وهّابيت، جنازه افرادي كه پس از پيدايش وهّابيّت از دنيا مي روند، نبايد در كنار مسلمانان در گذشته از سال 500 هجري به بعد دفن شوند! ولي دفن آنها در كنار قبور مشركان مانعي ندارد!

سعودبن عبدالعزيز پس از آنكه امّ القري (مكّه معظّمه) را تحت سيطره خود در آورد، به بهانه دستگيري شريف غالب در صدد دست يافتن بر حصار جدّه برآمد. وي براي اين منظور با حيله و دسيسه فراوان لشكر مجهّزي آراست و به سوي بندر جدّه گسيل داشت.

در برابر اين دسيسه سعود، شريف غالب ناگزير بود كه از طريق دريا بگريزد، امّا با تشويق خويشاوندان خيرخواهش از فرار منصرف شد و با والي جدّه (شريف پاشا) متّحد شده، وهّابيان را شكست داد و آنان را تار و مار ساخت.

سعود پس از تحمّل شكست ذلّت بار، با سپاهيان بازمانده از تيغ شرر بار شريف غالب، به سوي مكّه معظّمه بازگشت و حصير پاره

غرور و نخوت را در دارالاماره محتشم مكّه گسترد و به حكمراني پرداخت.

شريف عبدالمعين براي محفوظ ماندن ساكنان مكّه معظّمه از جنايات طاقت فرساي وهّابيان، تلاش فراوان نمود كه با رؤساي اشقيا مدارا نموده، حسن سلوك نشان دهد، ولي هر لحظه آنها بر لجاجت، قساوت و شقاوت خود افزودند.

هنگامي كه شريف عبدالمعين از سازش و حسن همجواري با اشقيا مأيوس شد، به برادرش شريف غالب پيغام داد كه ستاد فرماندهي وهّابيان در منطقه «معلاّ» در ميان خيمه هايي محصور است و سعود با سپاهيانش در قلعه «جياد» مي باشد، اگر بتوانيد مقداري سپاه فراهم كرده، به اين سامان عزيمت كنيد، به راحتي مي توان سعود را دستگير كرد.

شريف غالب با دريافت اين پيام، بدون اينكه احدي را از قصد خود آگاه سازد، سپاهي مجهّز فراهم آورد و به همراه شريف پاشا والي جدّه شبانه حمله ور شد و قرارگاه وهّابيان را به منظور دستگيري سعود از چهار طرف محاصره كرد امّا «سعودبن عبدالعزيز» با دسايس شيطاني از آنجا گريخت و ساير وهّابيان تقاضاي عفو نمودند كه با تقاضاي آنان موافقت شد و پس از خلع سلاح، به آنها رخصت داده شد كه به روستاهاي خود باز گردند و بدين سان مكّه معظّمه از وجود پليد وهّابيان پاك گرديد.

مدّت كوتاهي پس از آن، حصار طائف نيز تسخير شد و عثمان مضايقي با سركرده هاي تجاوزگرش ناگزير از فرار گرديد.

حصار طائف نه با قدرت و شوكت و نيروي قهريّه شريف غالب، كه با روح انقياد و حسن فرمانبرداري اعراب بني ثقيف تسخير گرديد؛ زيرا وهّابياني كه در مكّه معظّمه از عفو و عطوفت اسلامي برخوردار گرديدند و به

سوي روستاهاي خود رها شدند، با صلاحديد سعود به خانه و كاشانه خود باز نگشتند، بلكه دربين مكّه و طائف به راهزني وچپاولگري پرداختند.

شريف غالب به باديه نشينهاي نواحي طائف و رجال بني ثقيف پيام فرستاد و از آنها خواست كه با تهاجم شديد خود به طائف، عثمان مضايقي را از حصار طائف بيرون رانده، مال و منال آنها را در ميان خود تقسيم كنند.

اعراب بني ثقيف كه تشنه چنين درگيري و شيفته غنايم جنگي بودند، با ديگر باديه نشينها دست به يكي شده، به دهكده هاي «سلامه» و «مثنّي» در نزديكي طائف شبيخون زدند و همه اموال و اشياي قيمتي آنان را به غارت بردند و سپاهيان عثمان مضايقي را كه براي دفع آنها دست به تهاجم زده بودند، وادار به عقب نشيني نموده، حصار طائف را ضبط كردند و پيروزي خود را به شريف غالب گزارش دادند.

عثمان مضايقي در اثر اين شكست و پريشاني، از نواحي طائف گريزان شد و در كوههاي يمن مخفي گرديد.

يكي از فرماندهان سپاه سعود به نام «عبدالوهّاب ابونقط» و دو گروه ديگر به نامهاي «حسينيّه» و «سعيديّه» با چند گروه ديگر از نواحي مختلف، به سوي مكّه معظّمه حمله ور شده، شهر مكّه را به محاصره خود در آوردند. در اين محاصره، كه سه ماه به طول انجاميد، اهالي مكّه فشارهاي طاقت فرسايي را متحمّل شدند.

در طول اين مدّت، دهها بار شريف غالب براي شكستن حلقه محاصره حمله كرد و با وهّابيان درگير شد ولي هر دفعه با شكست و پريشاني مجبور به عقب نشيني گرديد.

آثار محاصره از نظر تمام شدن اندوخته ها به قدري

شديد بود كه نزديك بود مردم به گوشت يكديگر دست طمع دراز كنند. قحطي و گراني ناشي از محاصره موجب شد كه هر گرده نان در مكّه معظمه به 5 ريال و 140 درهم روغن زرد به دو ريال بالغ گردد. [15] .

جالب تر اينكه توفيق ديدن جمالِ فروشنده، خود شانس بزرگي مي خواست و به آساني ميسّر نمي شد. در اوايل محاصره، گوشت پرندگاني چون كبوتر، در اواسط گوشت حيواناتي چون گربه و سگ و در اواخر گياهان و برگ درختان به عنوان سدّ جوع مورد استفاده قرار مي گرفت. پس از تمام شدن آنها، ناچار به امضاي مصالحه شدند.

بر اساس اين قرار داد، سعود به شرط عدم تجاوز و ستم، حقّ ورود به مكّه معظّمه را پيدا كرد.

شريف غالب را براي امضاي اين قرار داد نمي توان مورد نكوهش قرار داد، ولي مي توان مسامحه و سهل انگاري او در جلب و جذب اردوي كافي براي حفظ حدود و ثغور مكّه، پيش از اين محاصره را، هفتمين اشتباه بزرگ او به شمار آورد.

جالبتر اينكه اهالي مكّه در آغاز محاصره، توسطّ سيّد ميرغني و شيخ محمّد عطاس به شريف غالب پيغام فرستادند كه:

«در صورت امكان از مردان قبايل اطراف كه پذيراي اوامر آن جناب هستند، دعوت به عمل آوريد كه محاصره را شكسته، ما را رها سازند، و اگر اين مقدار ممكن نباشد، حدّاقل آن مقدار بدوي جلب كنيد كه بتوانيم تا فرا رسيدن ايّام حجّ در مقابل وهّابيان مقاومت كنيم، كه با فرا رسيدن موسم حج و آمدن قافله هاي مصر و شام طبعاً از تنگنا رهايي خواهيم يافت.»

شريف غالب در پاسخ گفت:

«اگر

پيش از محاصره مي توانستم بدويان را جذب نمايم اين محاصره اتّفاق نمي افتاد، ولي اكنون راه جذب نيرو از بيرون ميسّر نيست، و اگر بخواهم به امضاي صلحنامه رغبتي نشان دهم، بي گمان، تنفّر عموم را به خود جلب خواهم كرد.»

اين بيان، خود نشانگر آن است كه شريف غالب به اشتباه خود در پيش بيني نكردن نيروي لازم معترف است.

آنگاه فرستاده هاي مردم به او گفتند:

«اگر شما به تأسّي از جدّ بزرگوار خود حضرت رسول اكرم صلي الله عليه وآله به عقد پيمان اقدام كنيد، از سنّت سنيّه نبويّه پيروي كرده ايد؛ زيرا رسول گرامي اسلام براي امضاي پيمان صلح، عثمان بن عفّان را از «حُدَيبِيّه» به مكّه معظّمه فرستاد.»

شريف غالب اين پيشنهاد را از فرستادگان ياد شده شنيد و با سكوت برگزار نمود و با تأخير انداختن پذيرش صلح، نفرت مردمان را بيش از پيش بر عليه خود برانگيخت.

اهالي مكّه در طول اين محاصره به شدّت سختي ديدند، بويژه از طرف كارگزاران شريف غالب، كه از سوي آنها نيز ناهنجاريهاي فراواني را متحمّل شدند. كار به جايي رسيد كه برخي از مردم در صدد پناهنده شدن به عثمان مضايقي درآمدند و يكي دو نفر نيز به سوي او گريختند.

آنگاه پيمان صلح با اجبار و الزام «عبدالرّحمان بن التيامي» از علماي وهّابي صورت تحرير يافت.

هدف شريف غالب از ردّ پيشنهاد علماي مكّه و پذيرش پيشنهاد عبدالرّحمان بن تيامي اين بود كه تا حدّ امكان، زير فشار سعود له نشود و در حدّ ممكن نظر اهالي مكّه را از نيروهاي نظامي گرفته تا نيروهاي مردمي، به سوي خود جلب نمايد.

در حقيقت نيز تحت

فشار و حمايت آن زنديق از خشم سعود در امان ماند و با گرفتن عفو و امان بر اعتبار مردمي خود افزود.

و از طرف ديگر با ابراز اين معنا كه: «اين قرار داد تحت فشار و بدون رضايت انجام گرفت، و گرنه من هرگز تا فرا رسيدن ايّام حجّ تن به صلح نمي دادم»، از نكوهش نيروهاي نظامي و مردمي در امان ماند.

به مقتضاي اين پيمان زيانبار، سعودبن عبدالعزيز به مكّه معظمه گام نهاد و پرده اي از يك پارچه معمولي بر كعبه معظّمه آويخت و با اعراب بدوي به انس و الفت پرداخت. آنگاه با دسيسه هاي فراوان، شريف غالب را از قدرت و شوكت انداخت و خود بازيگر ميدان شد و صفحه جديدي از تجاوز و تعدّي به حقوق مردم را آغاز كرد.

شريف غالب از دولت مركزي (دستگاه خلافت) به شدّت ناراحت بود كه چرا در اين مدّت به كمك مردم حجاز نشتافته و نيرويي براي ياري آنان نفرستاده اند و لذا در ميان مردم شايع كرد:

«علّت اصلي سقوط حجاز در دامن وهّابيت و افتادن حرمين شريفين به دست اشقيا، سهل انگاري و اهمال كاري وكلاي دولت مي باشد.»

آنگاه براي تحريك غيرت دولت عثماني، به سعود پيشنهاد كرد كه راه حج را به روي قافله هاي مصر و شام ببندد، ولي سعود احتياج به تشويق و تلقين نداشت و در جور و ستم، گوي سبقت را از هر ستمگري ربوده بود.

سعود بدفرجام بسياري از دانشمندان اهل سنّت را بي دليل به شهادت رسانيد و بسياري از اعيان و اشراف را بدون هيچ اتّهامي به دار آويخت و هر كه را كه در اعتقادات مذهبي

ثبات قدم نشان داد، به انواع شكنجه ها تهديد كرد.

آنگاه با كمال گستاخي منادياني فرستاد كه در كوچه و بازار بانگ زدند:

«ادخلوا في دين سعود و تظلّوا بظلّه الممدود»:

«هان اي مردمان! به دين سعود داخل شويد و در زير سايه گسترده اش مأوا گزينيد!»

با اين ندا مردم را رسماً به پذيرش آيين محمّدبن عبدالوهّاب فرا خواند.

شريف غالب با يك ارزيابي دقيق متوجّه شد تعداد افرادي كه بتوانند در دين مقدّس اسلام پابرجا بمانند، نه فقط در روستاها، بلكه حتّي در خود شهر مكّه هر لحظه رو به كاهش مي باشد و در آينده اي نه چندان دور، دين مقدّس اسلام از سرزمين حجاز رخت برخواهد بست، از اين رهگذر به سعودبن عبدالعزيز گفت:

«اگر شما پس از مراسم حجّ در مكّه معظّمه بمانيد، بي گمان در مقابل لشكر انبوهي كه مقرّر شده از پايتخت امپراتوري اسلامي وارد اين سرزمين شود، قدرت مقاومت نخواهيد داشت و حتماً جان خود را از دست خواهيد داد، من معتقدم كه شما خود را در اين مخاطره قرار ندهيد و پس از ايّام حجّ اين سرزمين را ترك كنيد.»

اين تهديدهاي پندگونه شريف غالب نه تنها موجب تخفيف در جنايات سعود نشد، بلكه بر ميزان غرور و نخوت او افزود.

داستاني شگفت

سعودبن عبدالعزيز در آن ايّام يكي از افراد صاحب كرامت را فرا خواند و به او گفت:

«آيا حضرت محمّد صلي الله عليه وآله در قبر زنده است و يا - همانند عقيده ما - چون ديگران مرده است؟!»

آن مرد با فضيلت با كمال شجاعت در پاسخ گفت:

«هو حيٌ في قبرِهِ»؛

«پيامبر اكرم در قبر خود زنده است.»

هدف سعود از اين پرسش اين بود كه براي كشتن آن مرد بافضيلت راهي پيدا كند و افكار مردم را براي كشتن و شكنجه نمودن او آماده سازد.

از اين رهگذر خطاب به او گفت:

«اگر براي اثبات زنده بودن آن حضرت، دليل قانع كننده اي ارائه ندهي كه موجب پذيرش همگان باشد و براي عدم پذيرش آيين حق عذر موجّهي به شمار آيد، تو را به قتل مي رسانم.»

آن بزرگوار با كمال شهامت در پاسخ گفت:

«من نمي خواهم با آوردن دلايل لفظي شما را قانع كنم، بفرماييد با هم به روضه مطّهر رسول اكرم صلي الله عليه وآله مشرّف شويم، در مقابل ضريح مقدّس آن حضرت بايستيم، من از پيش روي مبارك تقديم سلام كنم، اگر جواب سلام را با گوش خود شنيديد و ناگزير از پذيرش آن شديد، زنده بودن حضرت رسول پناه ثابت مي شود و اگر جواب سلام داده نشد، آن موقع بنده را به جرم دروغگو بودن به هر صورتي كه صلاح دانستيد به قتل رسانيد.»

آتش خشم سعود، از اين پاسخ حيرت انگيز زبانه كشيد و به جهت نداشتن قدرت علمي، در آن مجلس سكوت اختيار كرد ولي چند روز بعد يكي از وهّابيان را براي كشتن او مأمور كرد و گفت:

«به هر حال بايد اين شخص كشته شود، در ساعتي كه به انجام اين مأموريّت آمادگي داشتي به من اطّلاع ده.»

آن شخص بر اساس حكمت باري تعالي حاضر به اين جنايت نشد و اين خبر در ميان مردم شايع گرديد.

آن عالم ربّاني از اين واقعه مطّلع شد و دانست كه ديگر اقامتش در شهر مكّه صلاح نيست، از اين

رو از مكّه معظّمه كوچ كرد.

سعود از هجرت او آگاه شده و يك جلاّد بدوي را براي قتلش مأمور ساخت.

آن مأمور نادان به خيال اينكه با كشتن آن شخص به خير دنيا و آخرت خواهد رسيد، با شتابي فراوان خود را به آن عالم ربّاني رسانيد، امّا در لحظه وصول به محضر او، آن عالم سعادتمند، با فرا رسيدن اجل موعود، جان به جان آفرين تسليم كرد.

آن باديه نشين، شتر مرد با فضيلت را به درختي بست و براي تهّيه آب جهت غسل ميّت، به درّه مجاور رفت. پس از دقايقي بازگشت و جز شتر چيزي در آن صحرا نيافت و به شدّت دچار شگفت شد.

پس از مراجعت به هنگام گزارش مشاهدات خود به سعود چنين گفت:

«آري، آري، من در عالم رؤيا عروج ملكوتي آن بزرگوار را با تسبيح و تقديس ديدم. من يك عدّه فرشته نوراني را مشاهده كردم كه تسبيح گويان پيكر پاك آن عالم را به سوي آسمان مي بردند و مي گفتند: اين پيكر پاك فلان ذات است كه به جهت اعتقاد صحيح و پيروي نيكو از رسول اكرم صلي الله عليه وآله به عنوان يك پاداش شايسته، جنازه اش به سوي آسمانها عروج مي كند.»

سپس افزود:

«بسيار جاي شگفت است كه مرا به قتل چنين شخصيّت جليل القدري مي فرستي! آيا پس از مشاهده الطاف بيكران حق تعالي در مورد آن مرد بزرگوار، هنوز هم در صدد اصلاح اعتقاد خود بر نمي آيي؟.»

سعود از سخنان بي آلايش آن مرد بدوي پند نگرفت، بلكه عثمان مضايقي را به امارت مكّه معظّمه منصوب نمود و خود به طرف «درعيّه» حركت كرد.

سعود به هنگام

بازگشت به درعيّه، از سوي علماي زنديق آن سامان به جهت تسخير مكّه معظّمه، مورد تقدير و تجليل قرار گرفت و نامه هاي تبريك و تهنيت فراوان دريافت كرد.

اين تحسينها و تمجيدها، او را به شدّت تحت تأثير قرار داد و بر نخوت و تكبّر او افزود.

سعود در جور و ستم افراط كرد آنگاه براي گسترش دامنه قساوت و شقاوتش هسته هاي مقاومت تشكيل داد و دست آنها را در ظلم و تعدّي بر اهالي حجاز و يمن باز گذاشت.

ظفرنامه ها، مديحه سراييها و مكتوبات فراواني كه به اين مناسبت دريافت مي كرد، موجب مي شد كه سينه ستبر كرده، باد به غبغب انداخته، در ظلم و تعدّي دست از پا نشناسد.

«محمّد بن احمد حفظي» سرآمد زنادقه زمان، قصيده اي در ستايش سعود و نكوهش علماي اسلام سروده بود كه از نظر هنر شعري بر ديگر قصيده ها برتري داشت.

از اين رهگذر اين قصيده از طرف علماي اسلام مورد انتقاد شديد قرار گرفت و نظيره ها و استقباليّه هاي فراواني بر وزن و قافيه آن سروده شد.

در اين نظيره ها آيين محمّدبن عبدالوهّاب به شدّت مورد هجو و مسخره قرار گرفت.

يكي از اين نظيره ها به دست سعود رسيد و موجب خشم شديد و غضب فوق العاده او گرديد و لذا افراد شقاوت پيشه اي را برگزيد و به آنها فرمان داد كه هر كجا مسلمان متعهّدي ديدند بي محابا به قتلش رسانند و هر جا عالم موحّدي سراغ داشتند به شديدترين وجه براي قتل و اعدامش اقدام نمايند. او از آن پس، اين جانيان را به بالاترين مناصب دولتي منصوب كرد.

پس از آنكه باديه نشينهاي نواحي مكّه را كاملاً

تحت سيطره خود در آورد، فرمان داد كه بدويهاي نواحي مدينه را منقاد بلكه فدايي او سازند.

آنگاه دو گردان وهّابي تحت فرماندهي: «بداي بن بدوي» و «نادي بن بدوي» به قصد تصرّف مدينه منوّره به سوي دارالهجره رسول اكرم صلي الله عليه وآله گسيل داشت.

استيلاي وهابيان بد كردار بر مدينه پيامبر

اشاره

بداي بن بدوي با برادرش نادي در پرتو پيروزيهاي پياپي و تضييقات مداوم، همه قبايل ساكن در نواحي مدينه را تحت فرمان خود در آورد و آنها را به پذيرش آيين ساختگي محمّدبن عبدالوهّاب ناگزير ساخت. با نشر احكام اختراعي، همه را از شاهراه هدايت گمراه نمود و وضع موجود را به سعود گزارش داد.

آنگاه به دستور سعود، نامه اي به عنوان فراخواني اهالي مدينه به آيين وهّابيت نوشت و به سوي آنان فرستاد و از آنها پاسخ فوري مطالبه كرد.

اين نامه توسطّ يك وهّابي ناصالح به نام «صالح بن صالح» به مدينه منوّره ارسال گرديد.

بداي بن بدوي و برادرش نادي گر چه توانستند اعراب ناحيه مدينه را به اطاعت سعود وادارند، ليكن براي رسيدن به اين مقصود خانه هايي كه ويران كردند، اموالي كه به غارت بردند و خونهايي كه به جرم «ترديد در پذيرش آيين جديد» ريختند، بيرون از شمار است.

متن نامه سعود بن عبدالعزيز به اهالي مدينه

«بسم اللَّهِ مالك يوم الدّين، نُهِيَ اِلي جناب أهل المدينة كافّة: الْكَواحي و العلماء و الأَغَوات و التّجّار و العامّة، سلام علي من اتّبع الهدي.

امّا بعد! فانّي أدعوكم بدعوة الاسلام، كما قال اللَّه تعالي:

(اِنَّ الدِّينَ عِنْدَاللَّهِ الإسلام [16] )،

(وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيرَ الإسلام دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الآخِرَةِ مِنَ الخاسِرِين [17] ) و أنتم خابرون من أحوالكم عندنا ودّ، فانا لكم لأجل مجاورة الرّسول صَلَّي اللَّه عَلَيهِ (وَآلِهِ) وَسَلَّم، و لا ناوٍ بأمر يضرّكم و يضيق عليكم، و هذا و لأهل بيت اللَّه و حرمه يوم انقاد، و ما شاقّوا منّا الاّ الاكرام.

و نحن قادمون لزيارة حرم الرّسول، فان أجبتم الي الاسلام فأنتم بأمان اللَّه. و وجهي و

ذمّتي علي جميع التّعدّي، لا علي دم و مال. و ردّ لنا الجواب. و رجالي صالح بن صالح. و الجواب علي لسانه والسّلام».

«به نام خداوند، صاحب روز رستاخيز.

به محضر همه اهالي مدينه ابلاغ مي گردد، از اعيان، اشراف، علما، تجّار و ديگر طبقات سلام بر پيروان راه هدايت.

امّا بعد، من شما را به فراخواني اسلام فرا مي خوانم، چنانكه خداوند منّان فرموده: «بي گمان دين در نزد خداوند اسلام است»، «هر كس به جز اسلام آيين ديگري بجويد، هرگز از او پذيرفته نخواهد شد و او در آخرت از زيانكاران است.»

شما موقعيّت خودتان را در نزد ما مي دانيد، شما به جهت همجواري با حضرت رسول صلي الله عليه وآله مورد محبّت ما هستيد. ما هرگز در نظر نداريم كه در مورد شما كاري انجام دهيم كه به ضرر شما باشد و يا عرصه را بر شما تنگ سازد.

ما با ساكنان خانه خدا و حرم امن الهي نيز چنين كرديم. از روزي كه آنها به فرمان ما گردن نهادند، جز احترام از مانديدند.

ما براي زيارت حرم پيامبر به سوي شما گام برمي داريم. اگر دعوت اسلام را پذيرا شويد در امان خدا و در زير حمايت من بوده و از هر گونه تجاوز به جان و مال مصون و محفوظ خواهيد بود.

پاسخ اين نامه را با هر مطلبي كه داشتيد، توسّط آدم من صالح بن صالح به من ابلاغ كنيد والسّلام.»

هنگامي كه اين نامه به وسيله «صالح بن صالح» به اهالي مدينه رسيد، به وضع فجيعي آنها را به وحشت انداخت. آنان چون از فاجعه وحشتناك طائف آگاهي داشتند و همه يكتا پرستان

از آنچه در طائف انجام شده بود به سختي دچار حيرت و وحشت شده بودند، به نامه سعودبن عبدالعزيز پاسخ ندادند، «آري» و يا «خير» نگفتند.

در اثر بي جواب ماندن نامه سعود از طرف اهالي مدينه، «بداي بن بدوي» در اواسط سال تحرير نامه، پس از تسخير «ينبع بحري» به قصد تسخير قلعه مستحكم مدينه منوّره، به سوي دارالهجره پيامبر حمله ور شد و از طرف دروازه «عنبريّه» تهاجم سختي نمود. كه با قافله حجّاج شامي مواجه گرديد.

حجّاج شامي و نيروهاي انتظامي كه آنان را همراهي مي كردند، به دستور «عبداللَّه پاشا» امير الحاج قافله شام، به مدّت دو ساعت با وهّابيان جنگيدند و سپاه «بداي بن بدوي» را تار و مار نمودند و سرانجام 200 تن از اشقياي وهّابي را بر خاك مذلّت انداختند.

تا هنگامي كه عبداللَّه پاشا مشغول انجام مراسم حج و زيارت حرمين شريفين بودند، اهالي مدينه تا حدّي از هجوم وهّابيان در امان بودند. به مجرّد اينكه قافله شام از مدينه منوّره فاصله گرفت، بداي بن بدوي مدينه منوّره را محاصره كرد و سه دهكده: قبا، عوالي و قربان را به تصرّف خود درآورد.

آنگاه دو سنگر محكم بنياد نهاد و نگهباناني بر آنها گمارد و همه راههاي وروديِ موادّ غذايي و بستر چشمه «زرقا» را ويران ساخت و بدين وسيله اهالي مدينه را دچار قحطي، گراني و بي آبي نمود.

معجزه اي بزرگ

در آن هنگام كه بداي بن بدوي مسير چشمه زرقا را ويران كرد و اهالي مدينه را به تشنگي و بي آبي مبتلا ساخت، آب چاهي كه از عصر رسالت پناه در حرم مطّهر پيامبر و در باغچه روضه مطّهره مسجدالنّبي وجود

داشت و از دير زمان آبش تلخ بود و قابل شرب نبود، از لطف و عنايت پروردگار شيرين و مطبوع گرديد و همه اهالي مدينه را تا رفع محاصره از بي آبي نجات داد.

ايّام محاصره مدّتي بس طولاني به درازا كشيد. مردم محاصره شده به اميد اينكه امروز و فردا قافله شام مي رسند و وهّابيان را قلع و قمع مي كنند و ما را از محاصره رها مي سازند به هر سختي تن دادند و هر مشكلي را تحمّل كردند. ولي ابراهيم پاشا اميرالحاج قافله شام، به جهت اينكه قدرت مقابله با سپاه بداي بن بدوي را نداشت و يا به هر علّت ديگر گفته بود:

«اهالي مدينه بايد قلعه مدينه را به وهّابيان واگذار كنند!»

اهالي مدينه به خيال اينكه ابراهيم پاشا با بداي بن بدوي ملاقات كرده، براي اهالي مدينه امان نامه دريافت كرده، نامه زيرا را نوشته، توسّط نمايندگان خود: محمّد طيّار، حسن قلعي چاوش، عبدالقادر الياس و علي صويغ، نزد سعودبن عبدالعزيز فرستادند.

متن نامه اهالي مدينه به سعود

«بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم» الحمدللَّه ربّ العالمين، والصّلاة و السّلام علي الرّسول الاعظم، صَلَّي اللَّه عَلَيهِ (وَآلِهِ)وَسَلَّم.

نهدي شريف الشّرف السّلام و رحمة اللَّه و بركاته، الي جناب الشّيخ سعود وفّقه اللَّه لما يرضيه و سلك بتأويه سبل مراضيه. و بعد، لايخافك انّه لمّا وصل اميرالحاج ابراهيم پاشا قطير آغاسي و رأي الشّيخ بداي محصّر المدينة، قطع عنه السّبيل. فخطبه في ذلك فأخبر عنه (انّه)مأمور منك بذلك. انّك ما تريد الجوار النّبي صَلَّي اللَّه عَلَيهِ (وَآلِهِ)، و سلّم الاّ بخير. فاستحسنا ان نعرّف جنابك. فاجتمع حكّام البلدة و أعيانها و اختاروا من اهل العقل و الامانة أربعة أشخاص فوجّهت اليك. هم: محمّد

طيّار، و الچاوش حسن قلعي، و عبدالقادر الياس و علي الصّويغ. و نرجو اللَّه انّهم لايرجعون الاّ بما يسرّنا من جوابك ان شاءاللَّه تعالي».

«به نام خداوند بخشاينده بخشايشگر. ستايش به پروردگار عالميان، درود و سلام به پيامبر اعظم صلي الله عليه وآله بهترين درودها، رحمت و بركات خداوند را به جناب شيخ سعود تقديم مي كنيم. خدايش به آنچه برايش مي پسندد موفّق بدارد و به موجبات خشنودي خويش او را برساند.

امّا بعد! بر شما پوشيده نيست كه «ابراهيم پاشا قطير آغاسي» امير قافله حج، هنگامي كه به اينجا آمد و محاصره كننده مدينه «شيخ بداي» را مشاهده كرد كه راه ورود را بسته است، در اين رابطه با او سخن گفت. او اظهار نمود كه از طرف شما به اين كار مأموريت يافته است.

ما كه مي دانستيم شما براي مجاورين حضرت رسالت پناه به جز خير هيچ اراده اي نمي كنيد، مناسب ديديم كه اوضاع را به آگاهي شما برسانيم.

از اين رهگذر اعيان، اشراف و حكّام منطقه گرد آمده، از ميان خود چهار نفر امين و عاقل برگزيده، آقايان: محمّد طيّار، حسن قلعي چاوش، عبدالقادر الياس و علي صويغ را به سوي جنابعالي فرستادند.

از خداوند منّان مي خواهيم كه اين نمايندگان با پاسخي از سوي شما باز گردند كه ما را قرين شادي و سرور نمايند. ان شاءاللَّه.»

نمايندگان مردم مدينه كينه ديرينه سعود را در مورد اهل مدينه از سخنان تند و تيز وي احساس كرده بودند، از اين رهگذر خود را به پاهاي او انداخته، با هزار خواهش و تمنّا، تقاضاي عفو و امان نمودند.

سعود در پاسخ گفت:

«از اين نوشتار استفاده مي شود

كه شما در صدد پذيرش دين حق و اطاعت و انقياد در برابر من نيستيد. بلكه در اثر محاصره به قحطي و گراني و بي آبي افتاده، براي رفع حصر و دفع تشويش از در سازش و ملاطفت برآمده ايد. شرايطي را براي شما اعلام مي كنم. اگر طالب عفو و امان باشيد، چاره اي جز پذيرش اين شرطها نداريد.

پس از پذيرش اين شرطها اگر كوچكترين حركتي بر خلاف افكار من از شما سر بزند، همانند اهل طائف همه شما را نابود مي كنم.»

ساكنان مدينه در مقابل سخنان درشت و خشن او هيچ چاره اي جز پذيرش شرطها نداشتند و لذا بر شروط تحميلي و طاقت فرسايش گردن نهادند.

و اينها بود شروط تحميلي او:

مادّه 1: بايد پرستش پروردگار متعال بر اساس احكام و معتقدات آيين وهّابيّت انجام پذيرد.

مادّه 2: بايد احترام حضرت رسول صلي الله عليه وآله بر اساس معيارهايي كه از طرف پيشواي وهّابيان معيّن و مقرّر گشته، رعايت گردد.

مادّه 3: بايد گنبد و بارگاه همه مقابر و مراقدي كه در داخل مدينه منوّره و يا در نواحي آن موجود است، تخريب گردد؛ يعني سقف و ديوارش برداشته شده، همه آنها بدون ضريح و صندوق به صورت پشت ماهي در آورده شود.

مادّه 4: همه بايد دين و آيين نياكان خود را ترك نموده، به دين و آيين وهّابي درآيند و پس از اين براساس آيين وهّابيت به احكام دين عمل نمايند.

مادّه 5: هر كس بايد معتقد باشد كه به محمّدبن عبدالوّهاب از سوي خداوند رحمان الهام شده، آيين او مذهب حقّه مي باشد. و بايد او را به عنوان مجدّد دين و احياگر مذهب

بشناسد.

مادّه 6: كساني را كه در دين نياكان خود پايداري نشان دهند و آيين وهّابي را نپذيرند، بايد با ابزار خشم و غضب و اجراي جور و ستم در تنگنا قرار داده، مورد اهانت و تحقير قرار دهند.

مادّه 7: علمايي را كه از پذيرش آيين وهّابي سر باز زنند، بايد به قتل برسانند و يا مخفيگاه آنها را به امراي وهّابي گزارش كنند.

مادّه 8: وهّابياني كه براي حفاظت از حصار مدينه تعيين خواهند شد به داخل حصار راه دهند.

ماده 9: هر گونه امر و نهي كه از طرف وهّابيان در مورد مسايل مذهبي و يا سياسي اعلام شود، هر قدر سخت و توان فرسا باشد، بايد از ته دل پذيرا شوند و مو به مو اجرا كنند و در احترام فوق العاده امراي وهّابيان تلاش كنند.

نمايندگان مردم مدينه اين پيشنهادات خانمانسوز سعود را پذيرا شده، با دريافت امان و عفو عمومي به مدينه باز گشتند.

اهالي مدينه ناگزير مفاد آن را پذيرفتند و تعداد 70 نفر از طرف بداي بن بدوي وارد حصار مدينه شده، نگهباني قلعه را به دست گرفتند.

اهالي مدينه گرچه به ظاهر همه موادّ عهدنامه را پذيرفتند و در اجراي آن شتاب و صميميّت نشان دادند، ليكن هرگز از ظلم و تعدّي رهايي نيافتند. و همچنين اهالي مدينه گرچه آيين وهابيت را از اعماق دل پذيرا نشدند، ولي همين پذيرش ظاهري، پيامدهاي خطرناكي براي آنان در پي داشت.

شريف غالب اوضاع رقّت بار مدينه را به پايتخت امپراتوري عثماني گزارش داد و پاسخ زير را دريافت نمود:

«به زودي از مركز خلافت اسلامي لشكر انبوهي ارسال خواهد

شد.»

سه سال تمام اهالي مظلوم مدينه دندان روي جگر نهاده، جنايات طاقت فرساي وهّابيان را تحمّل كردند و هر گونه تحقير و تعدّي را به انتظار رسيدن لشكر موعود بر خود هموار ساختند و كوچكترين عكس العملي از خود نشان ندادند.

در مدّت سه سال نه تنها از سپاه و نيروهاي امدادي خبري نشد، بلكه حتّي يك پيام محبّت آميز و نويد بخش و يا ابراز همدردي و اظهار تأسّف مصلحتي نيز مخابره نگرديد.

شريف غالب ناگزير تصميم گرفت كه نمايندگاني را به استانبول بفرستد و اوضاع رقّت بار مدينه منوّره را به دربار عثماني برساند.

وي اوضاع اسف انگيز مدينه را در حدّ توان در نامه اي ترسيم كرد و آن را توسّط: «ابوالسّعود شيرواني» مفتي سابق مدينه، «حسين سيّد زين برزنجي» و «احمد الياس» از اعيان و اشراف مدينه، مخفيانه به سوي استانبول فرستاد.

شريف غالب در اين نامه و در نامه هايي كه پيشتر فرستاد، افكار خطرناك گروه تجاوزگر وهّابيّت را به نحو مشروح مرقوم و معروض داشت.

نمايندگان ياد شده نيز به هنگام وصول به دارالخلافه اعلام داشتند:

«اگر امسال نيز در ارسال كمك به اهالي مدينه منوّره تأخير و مساحه روا داريد، بي گمان ديگر راه حجّ و زيارت حرمين شريفين مسدود خواهد شد.»

نمايندگان، اين استمداد و دادخواهي را به يكايك وزرا و وكلا ابلاغ نمودند. گفته اند:

«پادشاه را آگاهي بر احوال مردم لازم است. اگر اداره امور كشور بر عهده وكلا باشد، واي بر احوال مردم.»

تنها پاسخي كه دريافت كردند، اين بود:

«براي تحقيق در اوضاع جاري به هنگام لزوم مأمور و مفتّش ارسال خواهيم كرد و در صورت لزوم

براي تجهيزات نيروهاي رزمي و نمايش قدرت و شوكت خود، دستورات لازم را به والي شام و والي مصر صادر خواهيم نمود»!

با اين سخنان تو خالي كه چندين سال شريف غالب را مشغول كرده بودند، نمايندگان را نيز مشغول ساختند و آنها با كمال يأس و نوميدي به سوي مدينه باز گشتند.

از شدّت اضطراب و تشويش خاطر، همه نمايندگان به شدّت رنجور شدند و به جز «احمد الياس» بقيّه در اثناي راه جان باختند.

احمد الياس مفتي زاده افندي كه با وضع دلخراشي از دست گرگ اجل نجات يافته بود، به عنوان تنها فرد بازمانده از نمايندگان اهالي مدينه، به مدينه منوّره باز گشت و در اوّلين لحظه ورود به هجرتسراي پيامبر، ابراز نمود كه هرگز سپاه و نيرويي از پايتخت امپراتوري عثماني گسيل نخواهد شد.

با شيوع اين خبر، همه اهالي دچار يأس و نوميدي شدند و هاله اي از غم و اندوه سر تا سر مدينه را فرا گرفت.

اهالي مدينه انجمن كرده، در اين رابطه به گفتگو پرداختند، پس از مشورت و بررسي اوضاع، نامه اي به شرح زير نوشته، به سعودبن عبدالعزيز ارسال نمودند.

متن عرض حال اهالي مدينه

«الحمدللَّه السّتّار، و الصّلاة و السّلام علي نبيّنا المختار، و علي آله و أصحابه الأبرار، نهدي أشرف السّلام و أسني التّحيّات الكرام، علي صاحب الدّعوة النجديّة، أمير الدّرعية، المشمول بالفخر و العزّ، الأمير شيخ سعودبن عبدالعزيز.

امّا بعد، فقد أمرتنا بتوحيد اللَّه و اتّباع سنّة رسول اللَّه، و القيام بفعل الطّاعات و الاجتناب عن فعل المحّرمات. فهذا أمر منك مقبول. حيث إنّ فيه اتّباع الرّسول.

و أمرتنا بهدم القبب الّتي فوق القبور، فهدّ مناها مراعاة للحديث المشهور.

و كلّما صدر منك الأمر، فيمضي حكمه علي رغم زيد و عمرو.

و المأمول منك صرف النّظر عن من أتي اليك عنّا بخبر، ولا تسمع لنا قل عنّا خبر و لا مقال، الاّ اذا كان عن صحّة و استدلال. انّ من نمّ لك نمّ عليك.

و هذا جوابنا المرسول اليك، فاعتمد عليه غاية الاعتماد و نسئلك سبل الرّشاد. و اعلم انّ بداي بن مضيان استوي علي مياه السّبل بطريق العدوان، و ادّعي انّك قد أمرت بهذا و هو مأمور، و أنت لاترضي هذه الاُمور.

و الحال قد صار علينا و موقوف يداعي حجزه لأموالنا، بالخيوف، و ليس خاف علي علمك الصّحيح الفاخر ما هو لنا من البضايع و المهاجر. و نحن جيران رسول اللَّه الكريم، المبادرون الأمر و التّسليم، و قد ارسلناك من هذا الطّرف فايدة الجواب: صحائة الجا و شيّة و حسين شاكر و محّمد شعاب. فبعد الوصول اليك ينفي الافادة عمّا به يكون الاستغناء عن الاعادة».

«به نام خداوند بخشاينده بخشايشگر، ستايش به پيشگاه خداوند ستّار العيوب، درود بي كران بر پيامبر برگزيده و فرزندان و ياران نيك كردار.

برترين درودها بر صاحب دعوت نجديّه و امير درعّيه، شيخ سعودبن عبدالعزيز عزيز و گرانمايه!

شما ما را به يكتايي خداوند منّان، پيروي سنّت رسول عالميان، تلاش در اطاعت يزدان و ترك محرّمات خداي جهان فرمان داده بوديد.

اين فرمان شما كه مربوط به اطاعت خدا و پيامبر بود به هر تقدير مطاع مي باشد.

فرمان داده بوديد كه گنبدها و بارگاههاي موجود بر فراز قبور مطهّره را تخريب كنيم، آن را نيز به تبعيّت از حديث مشهور انجام داديم.

هر فرماني از طرف شما صادر شود،

عليرغم خواسته اين و آن، در حقّ ما نافذ است.

از شما نيز انتظار داريم كه به سخن چيني احدي در حقّ ما گوش فرا ندهيد و هيچ سخن و گزارشي را از هيچكس بدون دليل روشن در حقّ ما نپذيريد؛ زيرا هر كسي براي تو سخن چيني كند از تو نيز سخن چيني خواهد كرد.

اين عرض حال ماست كه به سوي شما فرستاديم، بر آن كاملاً اعتماد كنيد و هر گونه ارشاد و راهنمايي داشته باشيد با كمال ميل پذيرا هستيم.

ولي اين بداي بن مضيان از روي عداوت سرچشمه و بستر رودها را تصرّف نموده و اين كار را به شما مستند كرده و آن را جزء مأموريّت خود قلمداد نموده است. در حالي كه شما هرگز به چنين كاري رضايت نمي دهيد.

او اينك كاملاً بر ما مسلّط شده، مي خواهد هر چه از مال و منال در نواحي هست مصادره نمايد. بر شما پوشيده نيست كه ما ديگر نه سرمايه اي داريم و نه جاي ديگري كه به آنجا مهاجرت كنيم. ما همسايه هاي رسول خدا هستيم و همواره در اطاعت و انقياد كوشا بوديم.

اين پاسخ كامل ما مي باشد كه توسّط نمايندگان خاصّ خود: حسين شاكر و محمّد شعاب به سوي شما فرستاديم. اين عرض حال، وضع ما را به صورتي كه ديگر نيازي به تكرار نباشد، براي شما بيان مي دارد.»

اين عرض حال به دست سعودبن عبدالعزيز رسيد، امّا پيش از آن نامه دادخواهي شريف غالب و اهالي مدينه به استانبول، به گوش سردمداران درعيّه رسيده بود و از محتواي آن آگاهي يافته بودند و سعود از صحّت آن تحقيق كرده بود

و به نتيجه مثبت رسيده بود.

بر اين اساس سعود نمايندگان اهالي مدينه را به حضور نپذيرفت و براي شيوخ هر يك از قبايل باديه نشين نامه اي به عنوان «نداي توحيد» و به امضاي: «امام الدّرعية المجديّة و الأحكام و الدّعوة النجّدية» نوشت و به هر يك از آنها فرمانهايي صادر كرد و هر يك از اين نامه ها را توسّط يك مأمور تندخوي به شيخ يك قبيله بدوي فرستاد و به اين وسيله سران همه قبايل را به درعيّه جلب نمود و به دست آنها لشكر انبوهي به تعداد ريگهاي بيابان فراهم كرد و خود را: «پادشاه سرزمين نجد» نام نهاد و به آنها فرمان داد كه اهالي يمن را به پذيرش آيين وهّابي تشويق و وادار نمايند. و نامه اي با نگارش خاصّي به قاضي يمن فرستاد.

به همراه اين نامه شرك آلود، قصيده كفر آميز: «محمّدبن احمد حفظي» پليد را كه در ستايش آيين وهّابيت و نكوهش علماي اسلام سروده بود، ارسال كرد.

قاضي يمن كه از رجال دين و از ارباب فضل و كمال بود، در مقابل اين قصيده الحادي، قصيده ارزنده اي در همان وزن و قافيه، در نكوهش سعود و تكفير پيروان آن آيين ساختگي سرود و به عنوان پاسخ نامه ارسال نمود.

وصول اين نامه محكم و مستند، بر حدّت و شدّت سعود افزود و او را خشمگين ساخت.

سعود براي اجراي تعدّيات و تضييقات بيشتر نسبت به ساكنان حصار مدينه، كه از سه سال پيش سينه خود را آماج جنايات بي شمار او قرار داده بودند و به كلّي از زندگي دست شسته بودند، فقط به انتظار روزي كه بتوانند زن

و بچّه خود را از اين مهلكه نجات دهند، همه اين جنايات را به جان مي خريدند، با آن لشكر جرّار حركت نموده، در لحظه ورود به مدينه منوّره دستور داد كه بايد بقاياي گنبدها و بارگاهها به طور كامل تخريب شود.

از دستورات اكيد سعود اين بود كه: بايد هر گنبدي به دست خادمين آن مرقد مطّهر تخريب گردد.

از اين رهگذر خدمتگزاران اماكن متبرّكه به ناگزير به اين جنايت هولناك اقدام مي كردند.

خادمين حرم مطّهر حضرت حمزه سيّد الشّهدا اظهار داشتند كه: «ما در اثر پيري و ضعف جسمي قدرت هدم و تخريب نداريم.»

سعود با نزديكان خاصّ خود شخصاً به حرم مطّهر جناب حمزه رفت و به يكي از زور مندان وهّابي كه او را در جسارت و گستاخي با يك قبيله برابر مي دانست، دستور داد كه بيل و كلنگ برداشته، بر فراز گنبد مطهّر برود. او نيز با تعبير: «علي الرّأس و العين» آمادگي خود را اعلام كرد و گستاخانه بر فراز گنبد مطهّر پا نهاد و كلنگ را با شدّت تمام، بر پرچمي كه بر فراز گنبد در اهتزاز بود، فرود آورد.

كلنگ از دست پليدش بيرون شد، توازن بدنش به هم خورد، از فراز گنبد به زير افتاد و در همان لحظه به قعر دوزخ روانه شد.

سعود پس از مشاهده اين واقعه، از تخريب گنبد منصرف شد، با سوزانيدن درب حرم، پستي خود را ابراز كرد و آنگاه دستور داد همه اهالي مدينه از مرد و زن در ميدان «مناحه» گرد آيند.

پس از اجتماع مردم در ميدان مناحه، درها و دروازه هاي قلعه را بستند، سعود بر فراز تختي

كه از پيش تهيّه شده بود، قرار گرفت و با صداي بلند آواز داد:

«هان اي مردم مدينه! من از شما مطمئن نيستم، ظاهراً شما مي خواهيد در دين اسلام پا بر جا بمانيد و نمي خواهيد به آيين وهّابيت اعتقاد كامل پيدا كنيد. به نظر مي رسد كه شما مي خواهيد منافقانه رفتار كنيد، نور هدايت در سيماي شما به چشم نمي خورد، شما مي خواهيد در آيين شرك باستاني خود بمانيد!

من دستور دادم كه نگهباناني را كه از طرف شما در حصار هستند به اينجا جلب كنند. اگر با اين فرمان من كوچكترين مخالفتي ابراز شود، آن شيوه عدالت مذهبي كه در طائف انجام دادم، اينجا نيز بي گمان مقرّر خواهم نمود!»

سعود سخنان خود را اينگونه پايان داد. براي گرد آمدن همه اهالي مدينه با زن و بچّه در ميدان مناحه، جارچي ها در كوچه و بازار جار زدند و هنگامي كه دروازه ها را بستند، در اذهان مردم اين معنا مجسّم شد كه همه آنها را همانند اهالي طائف قتل عام خواهند كرد. از اين رهگذر زن و بچّه خود را به عنوان آخرين ديدار توديع كرده، در ميدان مناحه گرد آمدند.

مردها در يك سوي ميدان و زنها در ديگر سو، از يكديگر حلاليّت طلبيدند و به صف ايستادند. آنان گردن كج كرده، چشم حسرت بر گنبد مقدّس حضرت رسالت پناه دوخته بودند.

تا آن روز چنين روز سياهي در مدينه مشاهده نشده بود.

سعود همه نگهبانان بومي را از حصار مدينه خارج كرد و به جاي آنها نگهبانان وهّابي گماشت. و از ميان اهالي مدينه «حسن قلعي چاوش» را كه بيش از همه به او اعتماد داشت

به عنوان «والي مدينه» برگزيد و عنوان فرماندهي قلعه را بر عهده او نهاد.

آنگاه خلعتي از جنس: «حسا» كه 5 ريال ارزش داشت بر اندام او پوشانيد و خود به سوي درعيّه باز گشت.

پس از مدّتي سعود تصميم گرفت كه در ايّام حجّ، فريضه حج را به جاي آورد. وهابيان نيز به همراه او در مراسم حجّ شركت كنند و علماي وهّابي در مسجد الحرام به نشر آيين ساختگي وهّابيت بپردازند.

از اين رهگذر دستور داد كه عزيمت به سوي خانه خدا را همه جا اعلام كنند. جمعيّت انبوهي گرد آمد، برخي پياده و برخي سواره به سوي خانه خدا حركت كردند.

گروه بي شمار وهّابي به سوي خانه خدا راه افتادند و علماي وهّابي، رساله اعتقادات محمّدبن عبدالوهّاب را با خود برده، حدود 10 روز در فضاي مقدّس مسجدالحرام به طور علني براي حج گزاران خواندند و احكام وهّابيت را با بيان ساده اي كه براي بدويها قابل فهم باشد براي آنها تشريح كردند. آنگاه سعودبن عبدالعزيز وارد مكّه مكّرمه شد و مستقيماً به منزل شريف غالب در محلّه «اَلْمُعَلاّ» رفت.

به مجرّد ورود به خانه مسكوني او، آنجا را چون دير يهود ساخت و براي جلب توجّه مردم، جامه خاصّي موسوم به: «مشلخ» بر او خلعت داد. او نيز دست سعود را بعنوان بيعت فشرد.

شريف غالب يك روز بعد از دست بيعت دادن، به همراه سعودبن عبدالعزيز به مسجد الحرام رفت و به طواف خانه خدا پرداخت.

آنگاه به هر يك از قضات مذاهب اربعه و افراد سرشناس از خدمه مسجدالحرام يك جامه از نوع: «مشلخ» [18] و 25 قروش (يك چهارم

ليره) بخشش داد و ابراز تقدير و تشكّر نمود.

در اين اثنا - كه روز 22 ذيقعده الحرام 1222 ه. بود - قافله شام به مدينه منوّره رسيد، ليكن موفّق به زيارت روضه مطهّر نشدند و در نقطه اي كه سه ساعت از مدينه فاصله داشت منزل كردند. و به جهت ترس و وحشتي كه بر آنها مستولي بود نتوانستند طبق معمول طبل و سورنا بزنند، بلكه فقط با شليك توپ نزول قافله و حركت آن را - مطابق رسم آن زمان اعلام كردند.

آنگاه با راهنمايي فرد ناشايستي به نام: «صالح بن صالح» به سوي كعبه دلها مكّه معظّمه به راه افتادند.

به مجّرد حركت قافله شام و عزيمت آنها به سوي مكّه معظّمه، يكي از سران وهّابيان به نام: «مسعود مضايقي» آنها را دنبال كرد و در نقطه اي به نام: «قيب» در حوالي مدينه با آنها مواجه شد و به آنها گفت:

«شما با شرايط منعقد شده مخالفت نموده ايد؛ زيرا نيروي نظامي همراه خود آورده ايد، در حالي كه فرماني كه سعودبن عبدالعزيز توسّط صالح بن صالح فرستاده بود، اقتضا مي كرد كه نيروي انتظامي همراه شما نباشد. تا هنگامي كه با اراده سعود مخالفت مي ورزيد، حقّ ورود به مكّه معظّمه را نداريد!»

«يوسف پاشا»، اميرالحاج قافله شام براي اينكه اين واقعه را به سعود برساند و براي انجام فريضه حجّ، اجازه تحصيل نمايد به مكّه معظّمه رفته، ماوقع را به او گزارش كرد.

سعود در پاسخ گفت:

«اگر ترس از خدا مانع نبود همه شما را به قتل مي رساندم، كيسه هاي طلا را كه براي اهالي مكّه، مدينه و باديه نشينان طبق معمول آورده ايد، تسليم نموده

باز گرديد، كه شما را امسال از انجام مراسم حجّ و طواف خانه خدا محروم نمودم.»

يوسف پاشا با شنيدن اين پاسخ ناهنجار، كيسه هاي طلا را تسليم نمود و به سوي قافله شام باز گشت.

محروم ساختن قافله شام از انجام مراسم حجّ، با پيشنهاد و صلاح ديد شريف غالب انجام پذيرفت. هدف شريف غالب از اين كار، تحريك دولت عثماني بود، كه بلكه از اين ايجاد مزاحمتها و حركتهاي ايذايي عصباني شده، براي قلع و قمع وهّابيان از سرزمين وحي تصميم جدّي بگيرند.

سعودبن عبدالعزيز به يوسف پاشا اميرالحاج قافله شام گفته بود كه آنها براي زيارت حرم مطهّر رسول خدا مجاز هستند و نامه اي به اين منظور خطاب به «حسن قلعي چاوش» والي مدينه نوشت به دست يوسف پاشا داد. ولي نامه ديگري نوشته به والي مدينه فرستاد و قافله شام را از زيارت حرم نبوي نيز ممنوع ساخت.

اين كار نيز به پيشنهاد شريف غالب براي رسيدن به هدف فوق انجام يافت.

محروميّت قافله شام از ورود به صحراي عرفات به گوش مسلمانان در اقطار و اكناف جهان رسيد و همه را متأثّر ساخت.

اهالي مكّه با شنيدن اين خبر خيال كردند كه اين ممنوعيّت شامل اهل مكّه نيز مي باشد، و لذا بيش از هر منطقه ديگر در درياي غم و اندوه غوطه ور شدند، براي اين واقعه اشكها ريختند و ناله ها سردادند.

روز بعد اعلام شد كه اهالي مكّه مي توانند به عرفات رفته بر «جبل الرّحمه» صعود نمايند، مشروط بر اينكه از كجاوه، تخت روان و اشتران تيز پا استفاده نكنند.

قضات و ديگر اعيان و اشراف به اسب و شتر و

غيره بر فراز جبل الرّحمه صعود كردند.

در اثناي وقوف در عرفات، به جاي قاضي مكّه، يكي از زنادقه به دستور سعود خطبه خواند، آنگاه به سوي مكّه بازگشتند.

شبي كه از عرفات باز مي گشتند، راهنماي حج از طرف شريف غالب مأموريّت يافت كه قاضي مكّه و قاضي مدينه را پيدا كرده، به آنها ابلاغ نمايد كه به فرمان سعود از سمت قضاوت معزول مي باشند.

آنگاه اعلام شد كه: «عبدالرّحمان تياميني» به عنوان قاضي مكّه تعيين شده است. پس از اندك مدّتي با ابلاغ سلام از طرف شريف غالب، به آنها اعلام شد كه سعود مي خواهد با آنها ديدار نمايد.

بر اين اساس «محمّد خطيب زاده افندي» قاضي مكّه و «حكيم اوغلو سعدا بيك» - نواده علي پاشا - قاضي مدينه، با راهنمايي مأمور ياد شده، با پاي پياده به: «معلاّ» رفتند و با يك دنيا ترس و وحشت از ميان چادرهاي وهّابيان گذشتند و با ناراحتي فراوان به محلّ اقامت سعود رسيدند.

از طرفي، نقيب مكّه معظّمه، «عطايي» نيز كه به آنجا دعوت شده بود، همان لحظه از راه رسيد. هر سه با هم به اتاقي كه سعود با پسرش عبداللَّه در آن حضور داشت، وارد شدند.

با معرّفي عطايي، مراسم سلام و مصافحه انجام يافت و همگي بر روي يك قاليچه دو زانو نشستند.

كمي بعد قهوه آوردند. پس از صرف قهوه، حاضران يكي پس از ديگري به سعود معرّفي شدند، او نيز - مطابق روال وهّابيان - با چهره خشني فرمان بيعت صادر كرد. آنها نيز با گفتن: «لا اله الا اللَّه، وحده لا شريك له» مصافحه نموده، در جاي خود مستقر

شدند.

سعود كه از اين بيعت و مصافحه خشنود بود، با كمال نرمش و ملاطفت سخن آغاز كرد و در ابتداي سخن گفت:

«من شما را و حجّاج قافله شام را به صالح بن صالح سپردم، او شخص امين و آدم خوبي است.

من نرخ شتر باركش و شتر كجاوه دار را 300 قروش، و نرخ شتر بي هودج را براي سوار شدن يك نفر از مكّه تا شام 150 قروش تعيين كردم.

يك چنين نرخ ارزان براي عزيمت به شام براي شما نعمت بزرگي است، تا حجّاج خانه خدا همه ساله با اين اجرت كم، در زير سايه من، در كمال آسايش و امنيّت، در رفت و آمد باشند، اين نيز يكي ديگر از آثار عدالت من مي باشد.

من نامه مخصوصي به سلطان سليم پادشاه آل عثمان نوشته، به او گوشزد كردم كه از اين پس ساختن گنبد و بارگاه بر فراز قبور ممنوع است.

توسّل به قبور و ذبح قرباني براي اهل قبور نيز ممنوع مي باشد.

من اين نامه را به دست شما مي دهم كه به او تسليم كنيد.»

آنگاه به نامبردگان اجازه مراجعت داد.

از آنجا كه در آن ايّام مسافرت از طريق جدّه به سوي مصر ممنوع بود، آنها چاره اي نداشتند جز اينكه به قافله شام پيوسته، تحت رهبري صالح بن صالح از مكّه معظّمه حركت كنند

از اين رهگذر، حضرات قضات با قافله شام حركت كرده، روز 16 ذيحجّة الحرام 1222 ه. به مدينه منوّره رسيدند ولي دروازه هاي مدينه را به روي خود بسته يافتند؛ زيرا در اين فاصله، يكي از اشقياي وهّابي به نام «عبدالرّحمان مطوّع» نامه اي براي سعود آورده بود،

كه در ضمن آن زيارت روضه مطهّر رسول اكرم ممنوع اعلام شده بود.

اين شقي نامه فوق را به يوسف پاشا اميرالحاج قافله ارائه داد و به او گفت: بايد بدون هيچ توقّفي از مدينه حركت نموده، از طريق بغداد عزيمت نماييد. و اصرار فراوان نمود كه اين دستور سعود است و بايد اجرا گردد.

هدف مطوّع از اين پافشاري اين بود كه مسلمانان شيفته اي كه با يك دنيا شوق و شعف به زيارت حرمين شريفين مشرّف شده اند و اينك با دست خالي، بدون توفيق زيارت حرمين برمي گردند، بيش از پيش در درياي حسرت و محنت غوطه ور شوند و رنج و مشقّت بيشتري را متحمّل شوند.

در اثر پافشاري سادات مدينه، اين فرمان اجرا نشد و قافله شام در بيرون مدينه چادر زده، براي محروميّت خود از انجام فريضه حجّ و زيارت حرمين شريفين، زانوي غم بغل كرده، اشك حسرت ريختند.

در اين اثنا سعود از راه رسيد و به محكمه اي در نزديكي باب السّلام وارد شد. او زنديقي به نام «احمدبن ابونصر» را به عنوان قاضي مدينه منصوب كرد و دروازه هاي حصار را بسته، زايران روضه مطهّر را از عتبه بوسي، توسّل و زيارت ممنوع ساخته، فرمان غارت كردن قافله را صادر نمود.

مفتي سابق مدينه، اعيان و اشراف مدينه را جمع كرد و به آنها گفت:

«اگر وهّابيان بدفرجام به فرمان سعود نامسعود بر قافله شام حمله ور شوند، به جهت كثرت اينها، قافله شام يك لقمه خواهد شد و در زير پاي اين بي فرهنگها لگد مال خواهد شد. بياييد براي نجات جان و مال آنها به صورت دسته جمعي به نزد سعود رفته،

همگي به پاي او بيفتيم و از او تقاضا كنيم كه اجازه دهد قافله شام با امنيّت و آزادي مراجعت كنند.»

آنگاه حركت كرده به نزد سعود رفتند و دسته جمعي به پاي او افتادند و با زحمت فراوان او را قانع كردند كه از اين فرمان زشت صرف نظر كند.

آنگاه به چادرهاي قافله رفته، تصميم سعود را گوشزد كرده، به آنها گفتند:

«اگر يك شب ديگر در اينجا بيتوته كنيد، همه اموالتان به يغما رفته، خودتان نيز به قتل خواهيد رسيد.»

قافله حجّاج كه به عشق زيارت خانه خدا و عتبه بوسي روضه مطهّر رسول خدا، از راههاي دور و دراز، رنج سفر بر خود هموار كرده، در برابر همه خطرات سينه سپر كرده بودند و سرانجام خود را به پشت دروازه هاي كعبه مقصود رسانيده و تا چند قدمي كوي دلجوي محبوب رسيده بودند، از اين خبر اسفبار به شدّت متأثّر شده، بر اين محروميّت بزرگ گريه ها سر دادند و ناله هاي جانگدازي از دل برآوردند.

از اينكه راضي ساختن او ممكن نشد و سماجت بيشتر به نابودي و محروميّت دائم منتهي مي شد، سخت ناراحت شدند و ناچار تسليم قضا شده، عنان قافله را به سوي شام برگردانيدند و با نگاه حسرت آلود به گنبد خضراي رسالت پناهي از ديار محبوب دور شدند.

«يوسف آغا» كدخداي سابق «والده» [19] در ميان قافله شام بود. هنگامي كه نمايندگان اهل مدينه به پايتخت عثماني رفته بودند، نظر به اينكه يوسف آغا در ميان وكلا و وزرا نفوذ زيادي داشت، مفتي مدينه با ديگر همراهان خود به منزل وي واقع در ساحل درياي مرمره رفته به او

گفتند:

«سرورم! اگر امسال نيز براي حفظ و نگهداري مدينه منوّره اهتمام نشود، مسجد مقدّس نبوي كه همسنگ بهشت برين است، تحت سيطره نامحرمان درخواهد آمد. و ترديدي نيست كه راه حجّ و زيارت حرمين شريفين به دست خوارج مسدود خواهد شد.

لطفاً اين موقعيّت خطرناك را به عرض ملوكانه برسانيد، كه اگر كوچكترين قدمي از طرف ايشان برداشته شود، وهّابيان به كلّي ريشه كن مي شوند.

همين قدر كه شايع شود لشكري از سوي پادشاه اسلام پناه براي دفاع از حرمين شريفين به راه افتاده، براي نجات مسلمين حجاز كافي است.

حتّي اگر يك اردوي 500 تا 600 نفري از اينجا گسيل شود، بي گمان همه اعراب منطقه مسلّح شده، خوارج را از منطقه فراري خواهند داد.

بدين وسيله هم حرمين شريفين از استيلاي دشمن رهايي مي يابد و هم دولت عليّه اسلاميّه مجبور نمي شود كه در آينده براي دفع شرّ آنها هزينه هاي سنگين تري را متحمّل شود.»

سخنان گرم مفتي مدينه در آهن سرد يوسف آغا مؤثّر نشد و آنها را با پاسخ سردي رد كرد.

حال كه تندباد قضا يوسف آغا را از استانبول تا دروازه مدينه سوق داده و اينك با محروميّت تمام در حال بازگشت است، مفتي مدينه فرصت را مناسب ديده، اينگونه سخن آغاز كرد:

«ما به استانبول آمديم، همانند دريوزه اي در به در، به در خانه آن جناب آمديم، فرياد زديم:

«هجرتسراي نبوي از دست مي رود!»

دست استمداد و استرحام به سوي شما دراز كرديم!

در آن ايّام ما اين روزها را به چشم خود مي ديديم و از فرا رسيدن چنين روزگار سياهي در انديشه و هراس بوديم.

همانطور كه شما از شنيدن

سخنان ما كر بوديد، امروز هم گوش وهّابيان از شنيدن ناله هاي شما كر شده است.

البته شما بيش از ما گرفتار حزن و اندوه هستيد، زيرا اينهمه راه را به قصد عتبه بوسي حرم مطهّر حضرت رسول و معطّر شدن از فضاي عطر آگين نبوي طي كرده ايد و اجازه تشرّف به آستان نبوي را نيافته ايد و پيش از آنكه پيشاني بر آستان بساييد، محروم و مأيوس باز مي گرديد.

با كمال تأسّف طالع ناميمون شما باعث شد كه ديگر زائران حرمين شريفين نيز از اين فيض بزرگ محروم شده، با هزاران غم و اندوه، با دلي شكسته و خاطري افسرده باز گردند.»

مفتي مدينه با تعبيرات شكننده به نكوهش و سرزنش يوسف آغا پرداخت.

پس از خواهش و تمنّاي فراوان به آقايان: محمّد خطيب زاده افندي و محمّد سعدا بيك اجازه داده شد كه در معيّت زين العابدين پاشا والي جدّه با راهنمايي ابن صالح در مدينه منوّره با سعودبن عبدالعزيز ملاقات نمايند.

نامبردگان براي ديدار با سعود به محكمه او وارد شدند، او مشغول مرافعه بود. اينها روي حصير پاره اي نشسته، منتظر گوشه چشمي از سوي سعود شدند.

پس از پايان مرافعه، سعودبن عبدالعزيز توسّط مفتي الياس زاده به آقايان دستور داد كه تجديد بيعت كنند.

پس از انجام بيعت مجدّد نامه بي محتوايي را كه براي سلطان سليم نوشته بود، با يك مهر بزرگ ايالتي مهر زده به دست محمّد سعدا حكيم اوغلو - نواده علي پاشا - داد كه به سلطان سليم برساند. آنگاه همگي برخاسته، رخصت گرفتند و به چادرهاي خود باز گشتند.

محمّد سعدا بيك كه خود شاهد شكنجه و آزار حجّاج

به دست صالح بن صالح بود و مي دانست كه او چه هزينه هاي كمر شكني را بر آنها تحميل مي كند، تصميم گرفت كه از طريق دريا مسافرت كند.

وي اين مطلب را با «حسن سلفي افندي» كه خود به مسافرت دريايي مجاز بود، در ميان نهاد. او گفت: اين كار پس از تحصيل موافقت امكان پذير است.

از اين رهگذر به وسيله «الياس زاده» مفتي مدينه از سعود اذن طلبيد. سعود در پاسخ گفت: «اگر محمّد سعدا بيك نيز همانند حسن سلفي 5000 قروش بدهد به او نيز اجازه مسافرت دريايي داده مي شود.»

محمّد سعدا بيك در صدد تهيّه 5000 قروش بود كه الياس زاده به نزد او آمده، از سعود پيغام زير را آورد:

«اگر محمّد سعدا بيك 50000 قروش هم بدهد با سفر دريايي او موافقت نخواهم كرد، به من خبر آورده اند كه كنيز ماهرويي در نزد او هست، اگر آن كنيز را به من تقديم كند با سفر دريايي اش موافقت مي كنم»!

سعدا بيك گفت: «من آن كنيز را آزاد كرده ام.»

سعود نامسعود در پاسخ گفت:

«آنگونه كه سعدا بيك آن كنيز را آزاد كرده است به مذهب ما باطل مي باشد، به اعتقاد ما آن كنيز هنوز در اختيار اوست.»

محمّد سعدا بيك در مقابل اصرار و پافشاري سعود چاره اي جز تسليم نيافت، آن كينز را دو دستي تقديم كرده، اجازه مسافرت دريايي دريافت نمود.

اصرار محمّد سعدا بيك به سفر دريايي از اين جهت بود كه سفر حجّاج را از طريق بغداد، پرمخاطره پيش بيني مي كرد و براي حجّاج شامي مقرّر شده بود كه از طريق بغداد مراجعت كنند.

از اين رهگذر كنيزك

را به سعود داده، هداياي زيادي نيز به اطرافيان سعود پيشكش نمود، آنگاه از همه اموالش دست شسته، براي رهايي از دست صالح بن صالح مدينه را به قصد «ينبع» ترك گفت.

در آن ايّام كه محمّد سعدا بيك رخت سفر مي بست، يكي از خدمتگزاران روضه مطهّر به نام «سالم آغا» از گستاخيهاي وهّابيان و بي حرمتي هاي آنان در مورد حرم مطهّر حضرت رسول صلي الله عليه وآله به غيرت آمد و در روز جمعه اي شمشير برداشته، به سوي وهّابيان حمله ور شد.

سعود كه مي دانست كار به وخامت خواهد كشيد، دستور داد درهاي حرم نبوي را ببندند و سالم آغا را دستگير كنند.

درهاي حرم را بستند و به دستياري وهّابيان «سالم آغا» را دستگير نموده به زنجير كشيدند.

آنگاه «عنبر آغا» شيخ حرم را نيز دستگير كرده، به 20000 قروش جريمه نقدي محكوم نمودند. جزاي نقدي را گرفته رها ساختند و اجازه دادند كه به سوي مصر مسافرت كند.

هنگامي كه قافله شام چند منزل از مدينه دور شدند، سعود در محكمه حضور يافته، دستور داد كه همه زر و زيور و جواهرات گرانبهاي موجود در روضه مطهّر و گنجينه حرم نبوي را غارت كنند. سپس فرمان داد گنبدهايي را كه تاكنون تخريب نشده، منهدم سازند. فقط گنبد مطهّر حضرت رسول را بر اساس تقاضاي اهالي مدينه اجازه داد كه به همان حال باقي بماند.

سپس فرمان داد كه نام پادشاه عثماني را از خطبه ها حذف كنند و ديگر هيچ نام و نشاني از القاب آل عثمان در منبرهاي مكّه و مدينه برده نشود. آنگاه دستورهاي لازم در مورد برگردانيدن حجّاج مصر و شام و تحكيم

دروازه هاي قلعه را صادر نموده و همه اهالي مدينه را در «مسجدالنّبي» گرد آورده، درهاي مسجد را بست و اينگونه سخن آغاز كرد:

«اي اهالي مدينه! هدف من از گرد آوردن شما در اينجا اين است كه يك پند و اندرز به شما دهم و پيروي كامل شما را از دستورها و فرمانهايي كه صادر خواهم كرد، گوشزد نمايم.

اي اهالي مدينه! بر اساس آيه شريفه: (اَلْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ... [20] ) دين و آيين شما امروز به كمال رسيد، به نعمت اسلام مشرّف شديد، حضرت احديّت از شما راضي و خشنود گرديد. ديگر اديان باطله نياكان خود را رها كنيد و هرگز از آنها به نيكي ياد نكنيد. از درود و رحمت فرستادن بر آنها به شدّت پرهيز نماييد؛ زيرا همه آنها به آيين شرك در گذشته اند.

اعمال، اطاعات و عبادات خود را در كتابهايي كه به دست علما سپرده ام، تعيين و مشخّص كرده ام.

- بايد در پاي درسهاي خواجگان حضور پيدا كرده، بر پندها و موعظه هاي آنها گوش بسپاريد و به مقتضاي رهنمودهاي آنان گام برداريد.

- اگر كسي از ميان شما در صدد اعتراض و مخالفت در آيد، جان و مال و زندگي اش را بر سپاهيانم مباح كرده ام.

- بر اساس دستورات مؤكّدي كه به آنها داده شده، شما را به زنجير مي كشنده و زن و بچّه هايتان را به اسارت برده، مردانتان را به دلخواه شكنجه خواهند داد.

ايستادن در پيشروي رسول اكرم صلّي اللَّه عليه (وآله) وسلّم و صلوات و سلام فرستادن به رسم سابق، در مذهب ما ممنوع است و اين نوع تعظيم و تجليل در مذهب وهّابي نامشروع است و

چنين اقدامي از ديدگاه وهّابي بدعت، زشت، ناپسند و ممنوع است.

كساني كه از پيش روي مبارك عبور مي كنند، بايد بدون توقّف حركت كنند و فقط مي توانند در حال عبور بگويند:

«السّلام علي محمّد».

همين مقدار بنابر اجتهاد پيشواي ما (محمّدبن عبدالوهّاب) كافي است.»

سعود اين سخنان زشت را بر زبان جاري كرد و مطالب مستهجن ديگري را نيز در اين زمينه گوشزد نمود، سپس دستور داد كه درهاي مسجد را باز كرده، مردم را رها سازند.

آنگاه پسرش «عبداللَّه» را به عنوان والي مدينه تعيين كرد و خود راهي «درعيّه» شد.

از فرازهاي اين گفتار استفاده مي شود كه دعواي وهّابيان به ظاهر دعواي مذهب بود، ولي در واقع آنها دعواي دين داشتند.

سعود نامسعود اگر چه به پيروي آيين محمّدبن عبدالوهّاب تظاهر مي كرد ولي در باطن فكر اختراع دين جديدي را در سر مي پرورانيد، كه نور نبوّت هم خودش را از بين برد و هم انديشه باطل او را از ريشه و بن بركند.

غربي ها كه خود به آيين مقدّس اسلام ايمان نياورده اند، به اين حقيقت معتقدند كه هر دين و آييني بعد از اسلام اختراع شود، نور نبوي آن را نابود خواهد كرد و به نابود شدن آيين وهّابيت به عنوان «آيين جديد» استدلال مي كنند.

فلاسفه غرب اين معنا را متذكّر هستند كه به هنگام بعثت رسول اكرم صلي الله عليه وآله به مناسبت فروپاشي امپراتوري روم هزاران آيين نو بنياد در آسيا پديد آمد ولي آيين مقدّس اسلام و نور تابناك پيامبر اسلام همه آن بناهاي سست بنياد را به زباله دان تاريخ افكند و از صفحه روزگار برانداخت.

معجزه اي بزرگ

سعود به هنگام غارت جواهرات حرم

مطهّر رسول خدا، به قصد غارت دُرِّ شاهواري كه از ديوار حرم مطهّر آويزان بود، سه نفر وهّابي پست آيين فرستاد. هر يك از آنها كه به ديوار نبوي نزديك شد، بدون هيچ علّت ظاهري به روي زمين افتاده به هلاكت رسيد.

با ظهور اين معجزه باهره، دست سعود به آن دُرِّ شاهوار نرسيد.

معجزه اي ديگر

ناقلان آثار و راويان اخبار نقل كرده اند كه در روزگار بسيار سخت و ناهنجار محاصره مدينه منوّره، كه وهّابيها وجب به وجب ديوار قلعه مدينه را از داخل و خارج به شدّت تحت مراقبت خود داشتند، ارزاق متنوّعه از ديوارهاي مدينه به داخل مدينه سرازير مي شد، بدون اينكه نگهبانان مطّلع شوند.

ورود اين طعامها در آن شرايط سخت و بحراني، يكي ديگر از معجزات باهره رسول گرامي اسلام به شمار مي رفت.

فرمان رها سازي حرمين شريفين

اشاره

(استيلاي وهّابيان بي فرهنگ بر حرمين شريفين از سويي، اعمال زور و فشار بر اهالي حرمين از ديگر سو، گستاخي ها و همچنين اهانتهاي آنان بر روضه مطهّره و ديگر مشاهد مشرّفه، همه مسلمانان جهان را متأثّر ساخت).

وقوع اين جنايات همه مسلمانان را در اقطار و اكناف جهان در اندوهي عميق فرو برد.

درهاي فيوضات بيكران حج كه از عهد حضرت ابراهيم خليل عليه السلام به روي همه مسلمانان در طول قرون و اعصار گشاده بود، در سال 1222 ه. بر اثر تمرّد و سركشي سعود، به روي همگان بسته شد و ديگر حج خانه خدا و زيارت حرمين شريفين به صورت غير ممكن درآمد. آنگاه از طرف مركز خلافت اسلامي «محمّد علي پاشا» والي مصر، براي قلع و قمع وهّابيان از سرزمين حجاز تعيين گرديد و فرمان عالي براي اين منظور به نام ايشان صادر گرديد.

محمّد علي پاشا پس از دريافت فرمان در سال 1224 ه. به تهيّه و تجهيز نيروي لازم پرداخت و اين خدمت بزرگ را به نيكوترين وجه انجام داد. او با يك حركت شايان تحسين و مستوجب غفران، با عنايات بي پايان خداوند منّان، شجره خبيثه وهّابيت را در سرزمين حجاز

و تهامه، از ريشه و بن بركند و حرمين شريفين را از وجود شقاوت آلود خوارج پاك و پاكيزه ساخت. و سرانجام روز 26 محرّم الحرام 1228 ه. كليد سعادت قرين مدينه منوّره را به مركز خلافت ارسال كرد و در غرّه ربيع المولود همان سال كليد فيض بخش خانه خدا را به مركز فرستاد. و آنگاه سركردگان وهّابي، چون «شيخ جديده» را با گروه ديگري از اشقيا به زنجير كشيد و تحت الحفظ به استانبول فرستاد.

سلاطين عثماني از نخستين روزهاي پيدايش، با شعار «عدل گستري» جهاد را پيشه خود ساخته، اجراي احكام اسلام را در رأس كارنامه خود قرار داده بودند. آنان پس از اين حادثه، با احراز عنوان «خادم الحرمين» و افزودن آن بر ديگر القاب خود، شوكت و احتشام بيشتري را در جامعه اسلامي به دست آوردند، و در ميان ديگر سلاطين عنوان «خليفه» و مركز حكومتشان عنوان «قبّة الاسلام» را پيدا كرد.

و لذا مسدود شدن راه حج، و زيارت حرمين شريفين در عهد خلافت آنان، براي جهان اسلام مصيبت جانفرسايي به شمار مي آمد.

بسيار شگفت انگيز است كه در نخستين روزهاي استيلاي وهّابيان بر سرزمين مقدّس حجاز با ارسال لشكري در صدد قلع و قمع آنان برنيامدند.

عذر سلاطين عثماني اين بود كه در آن ايّام گرفتار يك سلسله مسائل داخلي بودند و با داشتن چنين بحرانهايي ديگر نمي توانستند با مسائلي چون مسأله وهّابيّت درگير شوند؛ زيرا ابتداي ظهور محمّدبن عبدالوهّاب با اوّلين روزهاي جلوس عبدالحميد خان اوّل مصادف بود و در آن ايّام لشكر عثماني با لشكر روسيّه در نبردي تنگاتنگ درگير بود.

به دنبال اين درگيري، معاهده: «قاينارجه»

واقع شد [21] .

در اين معاهده با استقلال طوايف تاتار و سواحل رودخانه قوبان [22] ، مناطقي چون: قيلبورون [23] ، يني قلعه [24] ، آزاق [25] ، ممالك قبارطاي [26] و گرجستان در دست دشمن ديرينه باقي ماند و با دادن امتيازات فراواني به دشمن، دولت و ملّت با مشكلات طاقت فرسايي رو به رو گرديد.

بعدها نيز بر قلعه عكّا، ممالك صعيد [27] و برّ الشّام [28] هجومهاي وحشتناكي انجام گرفت و به دنبال آنها اهالي موره [29] و آرنا ؤدلوق [30] بر دولت عثماني شوريدند، آنگاه خانهاي تاتار با يكديگر به منازعه برخاستند و در نتيجه قطعه «كريم» [31] به دست روسها افتاد و از اين رهگذر زبوني ديگري دامنگير دولت عثماني شد.

در جنگي كه به حكم ضرورت بر عليه روسيّه، آلمان و اطريش اعلام گرديد، قلعه «اوزي» نيز از دست رفت و 25000 نفر مسلمان با انواع شكنجه ها و تحقيرها از دم تيغ گذشت و بر مشكلات دولت افزوده گشت.

با شورش «يني چري ها» [32] و مرگ سلطان عبدالحميد خان اوّل «بلگراد» و قلعه هاي بندر اسماعيل نيز از دست رفت و به دنبال آن براي مقابله با شورشهاي «ودين» [33] و «صِرب» نيز نياز مبرمي به لشكر كشيهاي پياپي پديد آمد.

سپس تصرّف كشور مصر از سوي فرانسوي ها و جسارت يافتن برده داران بر ادّعاي استقلال، شورش جزّار - نگهبان عكّا - قيام علي پاشا - دپه دلنلي - و خيزش اهالي موره، هيئت دولت را دچار سر در گمي نمود.

سيطره فرانسويها بر مصر، گسيل نيروي دريايي انگلستان به سوي استانبول، سپس به طرف مصر، موجب شد كه

بر عليه انگلستان اعلام جنگ شود.

آنگاه حركت يني چري ها و مخالفت آنها با نظام جديد و كشته شدن اغلب رجال دولتي و بيشتر كساني كه لباس نظام جديد به تن داشتند، و در نهايت كشته شدن سلطان سليم، توان كوچكترين حركت را از دولت عثماني سلب نمود.

در عين حال ممكن بود كه به غائله وهّابيت اجازه ندهند كه اين قدر گسترده شود و مشكل آفرين گردد. ولي وكلاي آن زمان فتنه وهّابيت را كوچك شمردند و همواره گفتند:

«اين غائله اعراب بلاي بزرگي براي ما شده، هر سال اين حوادث مكّه و مدينه آسايش ما را سلب مي كند، ديگر اين اعراب از حد گذشتند!»

با اين مهمل بافي ها از كنار مسائل مربوط به وهّابيت گذشتند و اعتنايي به اين فجايع از خود نشان ندادند! و هنگامي كه نمايندگان مردم مدينه رنج سفر بر خود هموار كرده، نزد هر كدام از وكلا و وزرا رفتند و اوضاع سرزمين خود را شرح دادند و از آنها استمداد جستند، در پاسخ فقط يك جمله شنيدند و آن اينكه: «من گوش استماع ندارم، اين حرفها را به چه كسي مي گويي؟!»

با اين تعبيرات زشت و ناشايست دادخواهي مجاوران هجرتسراي پيامبر و مهمانان درگاه الهي را پشت گوش انداختند.

كارگزاران پايتخت عثماني با اين برخورد ناهنجار نمايندگان را باز مي گرداندند و نمي گذاشتند كه مشروح جنايات وهّابيان به گوش سلطان سليم برسد و در نتيجه سرزمين مقدّس حجاز به دست يغماگران چپاولگر افتاد.

همين ها بودند كه سالها براي شريف غالب مهمل بافتند و در مقابل استمدادهايش گفتند:

«به هنگام لزوم براي تحقيق در مورد وهّابيان، از استانبول پژوهشگراني را

به منطقه اعزام خواهيم كرد و به هنگام لزوم براي نشان دادن شوكت و صولت دولت عثماني به واليان جدّه، مصر، بغداد و شام دستورات لازم را خواهيم نوشت!»

اگر اين سفسطه بازيها را كنار مي گذاشتند و به سخنان نمايندگان گوش جان مي سپردند و براي دفع ستم، به موقع تصميم مي گرفتند، هرگز قتل عام طائف پيش نمي آمد و حرمين شريفين به دست نامحرمان نمي افتاد.

استرداد مدينه پيامبر از دست وهابيان

سعودبن عبدالعزيز، شيخ درعيّه، در آن ايّامي كه پسرش «عبداللَّه» را به عنوان والي مدينه برگزيد و خود به سوي درعيّه بازگشت، محمّد علي پاشا - والي مصر - پسرش «احمد طوسون پاشا» را به عنوان والي جدّه تعيين كرد و لشكري را تحت فرماندهي او به سوي مدينه منوّره گسيل داشت و فرمان واجب الاطاعه همايوني را براي او تشريح كرد كه بايد به سوي مدينه حركت كرده، حرمين شريفين را از وجود پليد اشقياي وهّابي پاك و پاكيزه نمايد.

احمد طوسون پاشا از مصر حركت كرد و در «وادي حمرا» واقع در تنگه جديده به آرايش نظامي پرداخت. او در مسير خود با هر چريك وهّابي مصادف شد از دم تيغ گذرانيد، همه قرا و قصباتي را كه در مسيرش قرار داشت به تحت اطاعت و انقياد دولت عثماني درآورد.

عبداللَّه بن سعود از دريافت گزارش اين حركت، پريشان شده، اهالي مدينه را در يك نقطه گرد آورد و خطابه پرشوري را به اين مضمون ايراد كرد:

«از رسيدن لشكر مصر به قريه حمراء آگاه شدم، به سوي آنها حمله كرده، به نبردي سخت خواهم پرداخت. شما را در اين سفر به همراه خود خواهم برد. رخت سفر بربنديد

و در محلّ... در رأس ساعت... همگي گرد آييد.»

اهالي مدينه به ناچار موافقت كرده، در نقطه موعود گرد آمدند و به طور ناگهاني بر لشكر احمد طوسون پاشا شبيخون زدند.

نبرد و درگيري پنج روز تمام به صورت شبانه روزي ادامه يافت و سرانجام لشكر مصر شكست خورد و همه مهمّات جنگي و وسايل رزمي به دست عبداللَّه افتاد، آنگاه عبداللَّه مصمّم شد تا باروي محكمي را كه احمد طوسون پاشا به هنگام وصول به وادي حمراء در يك نقطه سوق الجيشي ساخته و 70 نفر جنگجوي آلباني تبار بر آن گمارده بود، به تصرّف در آورد، از اين رو 5000 جنگجوي وهّابي بدانجا فرستاد.

هفتاد دلاور آلباني تبار، 16 روز تمام در مقابل يك اردوي خون آشام 5000 نفري مقاومت كردند و سينه هاي خود را آماج تيرهاي دشمن نمودند. تا اينكه پس از 16 روز نبرد بي وقفه، ابن سعود دريافت كه با قدرت نظامي هرگز به تسخير بارو قادر نخواهد بود، و لذا دستور داد كه اطراف بارو را با فاصله پرتاب يك تير محاصره كنند.

دلاوران آلباني تبار به اميد اينكه از مصر نيرو و امداد خواهد رسيد، مدّتي طولاني در ميان محاصره دشمن مقاومت نمودند و از سنگر خود محافظت كردند.

با طولاني شدن ايّام محاصره، اندوخته هاي خوراكي و مهمّات نظامي به پايان رسيد و سه شبانه روز هم با گرسنگي دمساز شدند و در مقابل دشمن سر تسليم فرود نياوردند و با يكديگر گفتند:

«ما با ادّعاي مردانگي، نگهباني اين بارو را برعهده گرفتيم و شاعر گفته است:

«شرط هنر اين است كه انسان به ادّعايي كه كرده جامه عمل بپوشاند،

كسي كه از اثبات ادّعايش عاجز باشد رسواي جهان گردد.»

بنابر اين اگر تسليم شويم، اظهار عجز و ناتواني كرده ايم و اگر با ترك سلاح، امان نامه اي به دست آورده تسليم شويم، باز هم به جهت اينكه چندين برابر خود، وهّابي كشته ايم ما را خواهند كشت.حتّي اگر ما را نكشند، زندگي در زير سلطه دشمن براي سربازي سلحشور جز ننگ و عار نيست.

اگر واقعاً به امن و امان برسيم، باز هم ذلّت صفّه نشيني در طول زندگي هر روزش برابر هزاران مرگ است. به تعبير شاعر:

«اين جهان ناپايدار، اگر با دقّت محاسبه شود، يك لحظه اش با هزاران سال آن يكسان است.»

براي همه ما مرگ مقدّر است و سرانجام بايد آماج تير اجل شويم. به تعبير شاعر:

«تير فلك اگر از آهن هم باشد، آن را بر خود هموار ساز، كه پذيرش تير فلك كج مدار، از تحمّل منّت مردم پست و سفله آسانتر است.»

پس بياييد همگي در صفهاي فشرده سلاح بركشيم و به روي دشمن بدسگال حمله ور شويم و مردانه شاهد زيباي شهادت را در آغوش كشيم و تا آخرين قطره خون از شرف دين و آيين دفاع كنيم و تا آخرين تير، سينه دشمن را نشانه رويم.»

با اين عهد و پيمان، با يكديگر توديع نموده، تكبير گويان بر صفهاي دشمن هجوم بردند. صفهاي به هم فشرده بيش از 5000 دشمن مسلّح را درهم كوبيدند. بيش از 200 نفر از سپاه دشمن را بر خاك مذلّت ريختند و از كشته ها پشته ساختند و ميدان كار زار را براي آنان به صورت مسلخ در آوردند.

اشقياي وهّابي كه خود را در برابر

صولت مردانه سلحشوران آلباني باخته بودند، تلاش فراوان كردند كه آنها را وادار به تسليم كنند و لذا به آنها مي گفتند:

«اي سلحشوران قهرمان! اي يلان بيشه شجاعت، حيف است كه دلاوراني چون شما كشته شوند. بياييد دست از نبرد بر داريد و در زير حمايت ابن سعود قرار بگيريد. مطمئن باشيد كه عبداللَّه بن سعود به شما قهرمانان نامدار نياز دارد. هرگز در حق شما اراده سوء نخواهد كرد.»

با اين سخنان سعي فراوان كردند كه روحيّه آنها را تضعيف كنند و به ترك كارزار وادار نمايند. ولي آنها ديگر تصميم خود را گرفته بودند و بر سر پيمان خود از سر و جان گذشته بودند. از اين رهگذر همچون شير ژيان حمله كردند و وهّابيان روباه صفت را بر خاك مذلّت انداختند.

اين نبرد خونين 12 ساعت ديگر ادامه يافت، ولي در اثر گرسنگي قدرت بازوهايشان را از دست دادند و تير و كمانشان تمام شد و شمشيرهايشان شكست و نيزه ها از كار افتاد، سرانجام همگي شربت شهادت نوشيدند و يكي ديگر از صفحات زرّين تاريخ را ورق زدند. خداوند از همه شان خشنود باد!

عبداللَّه بن سعود از اين پيروزي غير مترقّبه اي كه نصيبش گرديد، فوق العاده مسرور شد و با نخوت و غرور به سوي مدينه باز گشت. وي به هنگام ورود به مدينه، همه نگهبانان بومي قلعه را بركنار كرد و به جاي آنها نگهبانان وهّابي گمارد.

ابن سعود براي مقابله با لشكري كه قرار بود تحت فرماندهي احمد طوسون پاشا به مدينه منوّره يورش آورد، همه برجها و باروهاي مدينه را استحكام بخشيد و اهالي مدينه را مورد سرزنش و

نكوهش قرار داد و گفت:

«شما براي اينكه من در مقابل احمد طوسون پاشا شكست بخورم يكي پس از ديگري، در وسط راه فرار كرديد.»

ابن سعود از آن پس اهالي مدينه را به شدّت مورد آزار و اذيّت قرار داد.

اهالي مدينه از روي ناچاري به سپاهيان ابن سعود پيوسته بودند و لذا در اثناي راه يكي پس از ديگري گريخته بود و به هنگام وصول به وادي حمرا حتّي يك نفر هم از اهالي مدينه با او نمانده بود.

احمد طوسون پاشا براي اين شكست، دليلي جز جواني و ناپختگي خود، نبايد جستجو مي كرد. همزمان با حركت احمدطوسون از مصر از راه خشكي، كاتب ديوان مصري طاهر افندي با سپاه و ادوات جنگي از راه دريا به منطقه اعزام شده بود. و ينبع دريايي را بدون جنگ و ينبع خشكي را با نبرد و درگيري تسخير نمود، سپس با احمد طوسون متّحد شد.

هجوم دليرانه طاهر افندي به ينبع برّي بسيار مردانه و خونين بود، او 600 سر بريده را با 2000 اسير به بند كشيده بود.

احمد طوسون پاشا به دنبال اين نبرد خونين، به سوي قلعه «شويق» كه توسّط «ابن جبّاره» يكي از سركرده هاي وهّابي در روستاي شويق به صورت بسيار مستحكمي ساخته شده بود، هجوم برد و پس از تسخير اين قلعه در فاصله چهار ساعتي ينبع برّي، تنگه «جديده» را براي عبور خود برگزيد.

طوسون پاشا به جهت داشتن غرور جواني، در اين تصميم گيري، با كوماندوهاي مصري كه تحت فرمانش بودند، مشورتي به عمل نياورد و لذا از تدابير لازم، براي عبور دادن يك سپاه، از يك تنگه

غفلت نمود.

وي به هنگام ورود به تنگه، سپاهيان پياده را در قسمت جنوبي و شمالي تنگه، از پشت كوهها سوق داده بود و به آنها گفته بود كه در جاهاي لازم سنگر ايجاد كنند، و جاهاي سوق الجيشي را به هر شكل ممكن در دست بگيرند و خود، سپاهيان سواره را به همراه خود برداشت و تا وادي حمراء پيش تاخت.

اين تدبير از نظر سوق الجيشي تا حدّي درست بود، ولي هنگامي كه در سمت مدينه تنگه، با سپاه عبداللَّه بن سعود مصادف شد، آنها را دنبال كرد و وادار به عقب نشيني نمود.

در اين اثنا پيادگان مصري، وهّابياني را كه در پشت كوههاي جنوبي تحصّن كرده بودند فراري داده، سنگرهايشان را ضبط كردند و آنها را از نقطه ورودي تنگه تا نقطه خروجي آن تعقيب نمودند.

وهّابيان فراري هنگامي به نقطه خروجي تنگه رسيدند كه پيشاهنگان احمد طوسون پاشا براي شناسايي و بررسي راهها از كوههاي جنوبي سرازير شدند و راه فرار وهّابيان را بستند و آنها را وادار به عقب نشيني نمودند. و آن گروه از وهّابيان كه در ميان دو شاخه لشكر مصر محصور شدند، از ترس جانشان به سوي احمد طوسون حمله ور گشتند.

گرچه در واقع قلع و قمع وهّابيان امكان پذير بود، ولي نظر به اينكه تعداد سوارياني كه همراه احمد طوسون پاشا بودند، اندك بود و قدرت مقاومت در برابر وهّابيان را نداشتند و هنگام رو در رويي با لشكر انبوه وهّابيان فرار را بر قرار ترجيح دادند و تنها 9 نفر همراه او، پا برجا ماند. سرانجام پيادگاني از كوه سرازير شده، آنها را از

دست وهّابيان نجات دادند و به ينبع بحري رساندند.

مطابق تحقيق، تعداد وهّابياني كه در اين نبردِ نابرابر شركت داشتند، بالغ بر پنجاه هزار نفر بود.

احمد طوسون پاشا سرگذشت تلخ شكست خود را از ينبع بحري به پدرش محمّد علي پاشا گزارش داد و از او به مقدار كافي لشكر و مهمّات مطالبه كرد.

والي مصر سپاه و مهمّات لازمه را تدارك ديد و لشكر جرّاري تحت فرمان: حسين بيك، زعيم او غلو، بناپارت و عثمان كاشف از طريق دريا گسيل داشت.

احمد طوسون پاشا سپاه اندكي همراه برداشت و از پيش تاخت، بدون برخورد با هيچ مانعي به سرزمين بدر رسيد و در منطقه بدر چادر زد و به انتظار رسيدن فرماندهان چهارگانه نشست. آنگاه با مشورت نامبردگان، نامه زير را نوشت و براي شيوخ منطقه فرستاد:

«سلطان محمود غازي از فاجعه مولمه تسخير مدينه منوّره به دست وهّابيان و محروميّت مسلمانان از زيارت روضه مطّهر نبوي آگاه شده، براي قلع و قمع گروه ستمگر وهّابيان از سرزمين مقدّس حجاز به پدرم محمّد علي پاشا - والي مصر - فرمان صادر كرده است.

پدرم انفاذ و اجراي اين فرمان همايوني را به عهده من نهاده و براي اين منظور سپاه انبوهي به اين منطقه ارسال نموده است. و هر قدر لشكر ايجاب كند تجهيز نموده، ارسال خواهد كرد.

براي بازگشايي حرم مطهّر نبوي، هر قدر لشكر و مهمّات لازم باشد، پدرم وعده قطعي داده كه تهيّه و ارسال نمايد.

در اين زمينه توصيه هاي لازم را براي من به صورت مؤكّد بيان فرموده و من تا آخرين قطره خون در اين راه تلاش خواهم نمود.

اگر موافقت صريح خود را با من، و - در صورت لزوم - مساعدت و پشتيباني خود را از لشكر مصري اعلام كنيد، عايدات ديرينه را به رسم مألوف به شما تقديم نموده، جوايز ملوكانه را به شما اعطا مي كنم و با عواطف خاصّ پادشاه اسلام پناه شما را مورد عنايت قرار مي دهم.

اگر كسي خيال كند كه من چون يكبار در وادي حمراء شكست خورده ام، پس هميشه وهّابيان پيروز خواهند شد! سخت در اشتباه است.

در اين حادثه تنها تعداد اندكي از سپاهيان مصري در كنار من بودند، كه آنها نيز با منطقه آشنا نبودند و در برابر سيل دشمن فرار كرده، موجب شكست من شدند.

اگر يك سپاه در يك نقطه شكست بخورد، پادشاه جهان پناه از ارسال سپاهيان ديگر ناتوان نيست.

نظر به اين كه اين وظيفه را پدرم بر عهده من نهاده، به هر حال در اين كار توفيق يافته، وهّابيان را قلع و قمع و از سرزمين مقدّس حجاز اخراج خواهم نمود.

يكتا پرستان مصري با دستياري ديگر مسلمانان، به ويژه مسلمانان تركستان، به نبردي سخت با وهّابيان آماده خواهند شد و سرزمين مقدّس حجاز را از دست وهّابيان باز پس خواهند گرفت.

براي شما نيازي نيست كه بيش از اين اطاله كلام شود. با درايت و دور انديشي گام برداريد و پاسخ قطعي و روشن خود را سريعاً به من اطّلاع دهيد.

اگر احدي در ميان شما در صدد عدم انقياد به فرمان مطاع همايوني باشد، بر عليه همه شما شمشير آبدار مقرّر خواهد شد.»

طوسون پاشا نامه هاي ديگر به اين مضمون نوشت و به هر يك از شيوخ

قبايل ارسال نمود.

وصول نامه هاي وي به شيوخ قبايل، تأثير نيكو گذاشت و آنان پس از تشكيل شوراي بزرگ به دو گروه تقسيم شدند:

گروهي تصميم گرفتند كه نسبت به دولت عليه عثمانيّه اظهار اطاعت و انقياد نموده، بر عليه سعود نامسعود قيام كنند.

گروه ديگري تصميم گرفتند كه نه از دولت عثماني طرفداري كنند و نه از سعود، بلكه به كناري رفته، بي طرفي را شعار خود سازند و منتظر نتايج حوادث باشند.

هر فرقه اي بر اساس ايده و عقيده شيوخ خود، نامه اي به احمد طوسون پاشا نوشتند و موضع خود را اعلام كردند.

همه قبايل «احامده» جزو كساني بودند كه تا آخرين قطره خون اعلام حمايت و طرفداري از دولت عثماني و نبرد بي امان با سعود نامسعود كردند.

بزرگترين شيخ احامده «شيخ جزا» نام داشت. او با همه مشايخي كه از او پيروي مي كردند، به صورت دسته جمعي به منطقه بدر رفتند و با احمد طوسون پاشا ديدار نمودند و به او اطمينان دادند كه تا آخرين قطره خون وفادار خواهند ماند.

احمد طوسون پاشا نيز به هر يك از آنها يك خلعت قيمتي و يك شال سرخ كشميري هديه كرد.

در يك شوراي نظامي بنا به پيشنهاد و صلاحديد شيخ جزا، مقرّر شد كه نامه اي بنويسد و براي «حسن قلعي چاوش» بفرستد. حسن قلعه تنها سرلشكري بود كه مورد اعتماد كامل سعود و مورد توجّه او بود.

اين نامه به صورت ناصحانه و مشفقانه تحرير شد و توسّط محمود عبدالعال و حسين (كه هر دو اهل مدينه بودند و از جمله كساني بودند كه به لشكر مصر پيوسته، آماده فداكاري و جانبازي بودند)

به حسن قلعي چاوش ارسال گرديد.

متن نامه چنين بود:

«جناب حسن قلعي مهربان، بدانيد كه پدر گرانقدرم محمّد علي پاشا، بر حسب اراده همايوني، براي رهاسازي نواحي مقدّسه حجاز از دست وهّابيان غدّار و بازگشايي حرمين شريفين به روي حجّاج و زائران مسلمان مأموريّت يافته است.

او براي اجراي اين فرمان همايوني، مرا با لشكر انبوهي به اين سامان گسيل داشته و شخص ايشان نيز با لشكري بي شمار در آينده اي نزديك به اين منطقه خواهد آمد.

با شيوع اين خبر در ميان اعراب، همگان بر شكست قطعي عبداللَّه ابن سعود اعتقاد راسخ پيدا كرده و قبايل بدوي دسته دسته به حضور مي آيند و اعلام اطاعت و انقياد مي كنند.

حضرت عالي كه از شخصيّتهاي برجسته مدينه منوّره و از رجال مشهور و صاحب عقل و كياست مي باشيد و ظاهراً به همين دليل ناگزير شديد با وهّابيان اظهار اتّحاد كنيد و اين تدبير شما كاملاً حكيمانه، دور انديشانه و شايان تحسين بود.

امّا اكنون كه سرور معظّم و رهبر مفخّم، پادشاه جهان پناه، اهتمام نموده اند كه با تدبير شاهانه و غيرت ملوكانه، حرمين شريفين را، به هر قيمتي كه تمام شود، از دست اشقيا مسترد نمايند و خوارج بدفرجام را از اين سرزمين قلع و قمع نمايند، البته كه اراده همايوني جامه عمل خواهد پوشيد.

در مورد اعلام اطاعت و انقياد در برابر اراده الهام بخش ملوكانه و اجتناب از هر گونه غفلت و مخالفت، كه عواقب و خيمي به دنبال دارد، منتظر پاسخ نامه هستيم كه در آن با فكر صائب خود براي استرداد سريع شهر مقدّس مدينه، تدبيرهاي مفيد و ارزشمندي را ارائه نماييد و

با تسريع در پاسخ نامه، خيرخواهي خود را نسبت به اهالي در بند و مبتلاي مدينه به اثبات برسانيد كه از سوابق درخشان و درايت و كياست شما جز اين انتظار نمي رود.»

محمود عبدالعال و حسين، دو تن از اهالي مدينه كه پيشتر از آنها ياد كرديم، به عهده گرفتند كه اين نامه را به «حسن قلعي» برسانند.

يك نفر بدوي از قبيله شيخ جزا نيز براي راهنمايي به همراه آنان به راه افتاد.

نامبردگان هنگامي به مدينه منوّره رسيدند كه همه درها بسته بود و راهي براي ورود به شهر وجود نداشت. و لذا منتظر ماندند و پس از نيمه شب از مجراي چشمه زرقا وارد شدند و از آبشخور ميدان مناحه - واقع در داخل حصار - بيرون آمدند و آنگاه مأموريّت خود را به انجام رسانيدند.

حسن قلعي چاوش، نامه احمد طوسون پاشا را دريافت كرد و با دقّت مورد مطالعه قرار داد و با جمله: «اين نهايت خواسته و آرزوي ماست» موافقت خود را اعلام كرد.

حسن قلعي همان شب يكي دو نفر از افراد فهميده و كار آزموده هر محلّه را احضار كرد و پس از تأكيد فراوان بر اخفاي راز و تشريح راههاي مكتوم داشتن آن، اينگونه سخن آغاز نمود:

«من اين نوشتار را از احمد طوسون پاشا دريافت نمودم، انفاذ و اجراي آن گرچه بسيار سخت است ولي براي من و شما بشارت بزرگ و نعمت غيرمترقّبه اي است.

بياييد همه دست در دست هم داده، تلاش خود را به كار بريم و از قيد اسارت رهايي يابيم و زندگي شرافتمندانه زن و بچّه خود را فراهم نماييم.»

پس از بيان اين

مقدّمه، نامه را در آورده، متن آن را براي حاضران قرائت نمود.

حاضران از شنيدن اين خبرِ مسرّت بخش، غرق در شادي شدند و اشك شوق ريختند و گفتند:

«وه چه سعادت بزرگ و بشارت فرخنده اي به سراغ ما آمده است!»

آنگاه براي پوشيده داشتن اين راز سوگند خوردند و ابراز داشتند:

«ما در مورد يك چنين موضوع پيچيده و حسّاسي، از هر گونه اظهار نظر و ارائه طرح ناتوانيم، شما هر تصميم و تدبيري اتّخاذ كنيد، ما تا آخرين قطره خون براي اجراي آن تلاش و فداكاري مي كنيم.»

حسن قلعي چاوش گفت:

«طرحي كه من در اين رابطه ارائه مي دهم اين است كه وقت خاصّي را با احمد طوسون پاشا تعيين مي كنم و در آن وقت مقرّر بر فراز همين خانه اي كه الآن در آن هستيم تيري را شليك مي كنم.

شما كه الآن از اينجا برگرديد، همسايگان خود را مخفيانه دعوت كنيد و اين راز را با آنها در ميان بگذاريد. آنان در لحظه اي كه صداي شليك از پشت بام خانه من شنيده شد سلاحهاي خود را بر دارند، به وهّابيان موجود در برجها و باروهاي حصار حمله ور شوند و هر وهّابي را هر جا يافتند بكشند. سعي كنند كه در داخل حصار حتّي يك نفر وهّابي زنده نماند. آنچه براي مردم ضرورت دارد كه حساب شده و دقيق انجام دهند، همين است و بس.

اگر اين وظيفه را به نحو احسن انجام بدهند به مقصد و مقصود خود نايل مي شوند و براي هميشه از اين غم و اندوه رهايي مي يابند.»

آنگاه نامه اي به شرح زير نوشت و توسّط نامبردگان از طريق مجراي عين

الزرّقا براي احمد طوسون پاشا فرستاد.

متن نامه حسن قلعي چاوش به احمد طوسون پاشا

«ولي نعمت بزرگوارم، سرورم و پيشواي مقتدرم! فرمان مسرّت بخش شما به دست چاكرتان واصل شد.

اهالي مدينه از دير زمان نمك پرورده دولت عليّه عثمانيّه و شرمنده الطاف بيكران آن پادشاه اسلام پناه هستند. و چون از اعماق دل و صميم قلب به دولت عثماني عشق مي ورزند، خروج از تابعيّت افتخار آميز دولت عثماني و گرفتاري در بند اسارت و جنايت ديگران، خود فاجعه بزرگي است.

از اين رهگذر ما در عهد سلطان سليم خان چندين بار از دربار شوكت اقتران ايشان استمداد جستيم و نماينده ها فرستاديم، كه متأسّفانه در عهد ايشان شرايط رو در رويي با فرقه طغيانگر وهّابيان فراهم نشد.

اهالي نيز بيش از آن قدرت تحمّل محاصره و تضييقات را نداشتند، بنابر اين ناچار در مقابل آنان تسليم شدند.

پيروي از اين فرمان گرامي براي ما نعمت بزرگ و قرين امتنان است. تلاش براي بيرون راندن دشمنان بدكردار از هجرتسراي پيامبر، وظيفه فرد فرد اهالي مدينه است و طبعاً ما بيش از سپاه مصري فداكاري و جانبازي خواهيم نمود.

و لذا از شما مي خواهيم كه در فلان روز وفلان ساعت سپاه مصري در منطقه «بئر علي» گرد آيند.

در لحظه اي كه از داخل مدينه صداي شليك تنفگ شنيده شد، از آن دربِ حصار كه به روي آنها باز خواهد شد به داخل حصار سرازير شوند.

اين جانب هنگامي كه لشكر همايوني را در منطقه آبار علي مشاهده كنم، پشت بام رفته به شليك تفنگ مي پردازم. اهالي مدينه بر اساس قراري كه مخفيانه مقرّر گشته، گروهي به برجها و باروها رفته، وهّابيها را قتل و قمع

خواهند نمود و گروهي ديگر دروازه هاي حصار را گشوده، لشكر همايوني را به داخل حصار هدايت خواهند كرد.

اين تدبير با افراد لازم در ميان نهاده شده و توسّط آنها به فرد فرد اهالي تفهيم گرديده است. آنچه مهمّ است اين است كه لشكر همايوني همه همّ خود را صرف كرده، در سر ساعت تعيين شده در روز مقرّر در آبار علي حضور پيدا كنند.

در غير اين صورت پيامدهاي بسيار خطرناكي براي اهالي مدينه در پي خواهد بود. با تأكيد بر اين نكته، عريضه را خاتمه مي دهم.»

احمد طوسون پاشا از اين پاسخ صريح و تدبير صحيح حسن قلعي بيش از حد مسرور شده، 73 نفر سواره و 400 نفر پياده از اعراب شيخ جزا و تحت فرماندهي «عثمان كاشف» از سركرده هاي لشكر مصري، به سوي آبار علي گسيل داشت، تا در روز مقرّر و ساعت معين به نقطه از پيش تعيين شده بر سند.

عثمان كاشف كه از افسران كار آزموده و آشنا با فنون رزمي بود، 473 تن سرباز سلحشوري را كه در تحت فرماندهي او بود حركت داده، در روز معيّن و ساعت مقرّر به منطقه «آبار علي» [34] كه در فاصله سه ساعتي مدينه منوّره به سمت مكّه معظّمه قرار داشت واصل گرديد.

وهّابيان مدينه از وصول سپاه عثمان كاشف به آبار علي مطّلع شدند، اهالي مدينه را احضار نموده، اينگونه اوليتماتوم دادند:

«به جهت اينكه ممكن است شما از كنار ما فرار كنيد، اين دفعه شما را با خود نمي بريم، لازم است همه شما مسلّح شويد، با كمال بيداري و هشياري در خانه هاي خود گوش به زنگ بمانيد.

اگر

ما - بر فرض محال - در مقابل سپاه مصري شكست خورديم، شما بايد بي درنگ به ياري ما بشتابيد. و اگر در ياري ما كوتاهي كنيد پيامد بسيار سختي برايتان خواهد داشت.»

اهالي مدينه در پاسخ آنها اظهار داشتند:

«زن و فرزند ما در اين شهر زندگي مي كنند، اموال و اشياي ما در اين حصار است، و لذا ما وظيفه داريم كه با همه توان در محافظت از شهر و حصار تلاش كنيم. شما فقط در فكر خودتان هستيد، ولي ما در انديشه زن و بچّه خود هستيم.

اگر قلعه به دست تركها بيفتد، ما با زبان آنها آشنايي نداريم، آنها نيز زبان ما را نمي دانند. اموال ما را به يغما مي برند، مردان ما را مي كشند و زنان ما را به اسارت مي برند؛ زيرا نژاد آنها از نژاد ديگري است.»

وهّابيان با شنيدن اين پاسخ مصلحتي از قلعه خارج شدند، گروهي سيل آسا به سوي «آبار علي» روان گشتند و گروهي براي محافظت از سنگرهاي قُبا و عَوالي تعيين شدند و گروه ديگري مسلّح در داخل حصار باقي ماندند.

وهّابياني كه به سوي آبار علي حمله ور شدند، چهار هزار نفر بودند كه بداي بن مضيان و نيز برادرش در سپاه سعود بي ايمان بودند.

عثمان كاشف در ابتداي امر احساس كرد كه يك سپاه 473 نفري نمي تواند با يك لشكر جرّار رويا روي شود و لذا صلابت و شجاعت سپاهش را به آنها گوشزد مي كرد و سربازي و جانبازي آنان را در برابر دين و دولت مي ستود و مي گفت:

«دوستان! مادران ما، ما را براي چنين روزي به دنيا آورده اند. امروز تنها كاري كه ما بايد

انجام دهيم رهاسازي هجرت سراي رسول گرامي اسلام از دست پليد دشمنان خارجي است.

گرچه تعداد دشمنان ما زياد است ولي به حكم «الخائن خائف» آنها بزدل و ترسو هستند. اگر يار و ياور آنها شيطان است، پشتيبان ما عنايات خاصّ پيامبر خدا و الطاف بيكران خالق منّان مي باشد.

ما اگر صلابت و پايمردي خود را حفظ كنيم و جان ناقابل خود را در طبق اخلاص نهاده، به سوي دشمن بزدل حمله ور شويم، بي گمان پرچم پيروزي را به اهتزاز درآورده، دشمن دين و ايمان را از ريشه و بن برخواهيم كند.

اهالي مظلوم مدينه اينك در كنار حرم رسالت پناهي، براي غلبه و پيروزي ما دست به نيايش برداشته، سيل اشك بر رخسار خود روان مي سازند و از محضر رسول خداصلي الله عليه وآله تقاضاي ياري مي كنند.

كساني كه در اين نبرد شربت شهادت بنوشند، همانند كسي هستند كه در ركاب رسول خدا به شهادت رسيده باشند. بي گمان رحمت و مغفرت پروردگار شامل حالشان خواهد بود. ارواح طيّبه شهدا و ساكنان ملأ اعلا به تماشاي شما برخاسته اند. توجّهات معنوي و عنايات روحاني آنها براي نصرت و پيروزي ما بس است. هان! اي همرزمان، با اتّكا به عنايات الهي دلگرم شويد، با شمشيرهاي آخته به سوي دشمن زبون بتازيد. يكدل و يك صدا بانگ تكبير برآوريد و دمار از روزگار دشمن در آوريد.

اينك من پيشاپيش شما حركت مي كنم، شما شيفتگان خدا و پيامبر به دنبال من روان شويد. اي عاشقان به پيش.»

عثمان كاشف با اين نصايح حماسي، دلاوران مصري را تشويق نمود و لشكر توحيد با گلبانگ تكبير، چون شير ژيان به سوي دشمن

بي ايمان حمله بردند. 5 ساعت تمام آتش جنگ را برافروخته نگه داشتند و دشت روح افزاي آبار علي را با خون دشمن زبون گلگون ساختند. كه شاعر گفته است:

«اين پيامد نبرد است كه دشت و هامون را به جاي لاله هاي سرخ با خون دشمنان خود بياراستيم.»

لشكر بد آيين دشمن در مقابل اين حمله هاي دليرانه و يورشهاي شجاعانه تاب مقاومت نياورد و همگي فرار را بر قرار ترجيح داده، به سوي مدينه منوّره عقب نشيني كردند. چون درب هاي حصار را بسته ديدند به خاكريزهاي عوالي و قربان پناه بردند و همانند جوجه كبوتر به سوي دهكده قبا پراكنده شدند.

سپاهيان مصري به مقدار زيادي آنها را دنبال كردند و هر كدام را يافتند از پا در آوردند و به قرارگاه خود در آبار علي با فتح و غلبه بازگشتند.

رؤساي اشقيا از مشاهده شجاعت و صلابت سپاهيان مصري و از تنگتر شدن محاصره مدينه توسّط «احامده» به پشتيباني از سپاه مصري، از رويارويي با سپاه عثمان سخت برآشفتند.

از اين رهگذر سران اهل مدينه، چون: محمّد فلاح، محمّد طيّار و حسن قلعي را فرا خواندند و به آنها اولتيماتوم دادند كه:

«ما با يك سپاه نيرومند متشكّل از چهارده هزار مرد جنگي به سوي سپاه ترك حمله ور خواهيم شد. اگر براي همكاري نكردن با ما به عذرهاي واهي متوسّل شده، تعلّل بورزيد، نخست شما را از دم تيغ مي گذرانيم، سپس به سوي آبار علي حمله ور مي شويم.

شما در ابراز اطاعت و همكاري كوتاهي نمي كنيد ولي برخي از اعمال شما ما را به شك و ترديد در مذهب و آيين شما وا مي دارد.

شما بايد

يكايك در مقابل ما سوگند ياد كنيد و همه خواسته هاي ما را برآورده سازيد.»

آنگاه يك پيمان همكاري به صورت ظاهر منعقد شد و در مورد همكاري و همراهي اهالي مدينه اطمينان خاطر حاصل گرديد. اين قول همكاري از طرف اهالي مدينه به صورت جبري و از روي مماشات بود.

پس از آن دو نامه به رشته تحرير در آمد؛ يكي را به «عثمان كاشف» و ديگري را به «شيخ جزا» كه تا آن موقع به آبار علي رسيده بود، ارسال نمودند.

اين دو نامه كه توسّط دو تن از اهالي مدينه از طريق مجراي عين زرقا فرستاده شد، هر دو به يك مضمون بود، جز اينكه يكي به عربي و ديگري به زبان تركي بود.

متن نامه اي كه به زبان تركي خطاب به عثمان كاشف ارسال شده بود - پس از حذف القاب - چنين بود:

«فردا فلان ساعت درهاي قلعه مدينه منوّره به روي لشكر شما، بر اساس قرار دادي كه در ميان ما مقرّر شده، گشوده خواهد شد.

اگر مسامحه و تأخير روا داريد، اين قرار داد توسّط جاسوسهاي وهّابيان معلوم خواهد شد و همه اهالي مدينه را قتل عام خواهند كرد؛ زيرا هنوز در ميان ما از طرفداران آنها كم و بيش هست و ممكن است ما برخي از آنها را نشناسيم و در بزم خود جاي دهيم.

در اين زمينه كوچكترين مسامحه روا نداريد، دار الهجره پيامبر خداصلي الله عليه وآله را از دست پليد دشمن رها ساخته، ساكنان دارالسّكينه و زنان و فرزندانشان را دلشاد كنيد.»

اين نامه در حوالي نيمه شب به دست عثمان كاشف رسيد، پس از

اطّلاع از مضمون آن به نامه رسانها گفت:

«انشاءاللَّه فردا رأس ساعت تعيين شده، ما را در مقابل درهاي قلعه خواهيد ديد و به ياري حضرت حق از بند اسارت رهايي خواهيد يافت.»

و تأكيد كرد كه در وقت معيّن سپاهيان مصري و سپاهيان شيخ جزا را بي درنگ گسيل خواهد داشت.

آنگاه نمايندگان اهل مدينه از طريق مجراي عين زرقا به مدينه بازگشتند و به اهالي مدينه بشارت دادند و اهالي مدينه همگي در خانه هاي خود مسلّح گشته، ديدگان خود را به سوي آبار علي دوختند و تا صبح ترك خواب و استراحت نمودند.

سپاه عثمان كاشف به هنگام سپيده دم با شليك توپ و تفنگ كماندوهاي وهّابي را تار و مار ساختند و سركرده هاي اشقيا را فراري دادند و سرانجام به يكي از درب هاي حصار مدينه كه «عنبريّه» نام داشت نزديك شدند.

سپاه پادشاهي مصري با شجاعت و صلابت بي نظير در برابر حصار قلعه قرار گرفتند و حسن قلعي چاوش در ساعت مقرّر بر فراز بام خانه اش تيري شليك كرد. بر اساس تعليمات قبلي، اهالي مدينه به صورت دسته جمعي با ادوات جنگي حركت نموده، نگهبانان وهّابي قلعه را از رو در رويي با سپاه مصري منع كردند. در اين ميان جوانمردي كه جان بر كف نهاده، دل به دريا بزند و دروازه عنبريّه را بگشايد يافت نشد، و لذا مدّتي سپاه مصري در پشت ديوارهاي حصار سنگر گرفتند و در انتظار باز شدن دروازه نشستند.

در اين اثنا اگر سپاهيان وهّابي موجود در نواحي عوالي و قبا گرد مي آمدند و به طرف سپاه عثمان كاشف حمله ور مي شدند، بي گمان سپاه - مصري به دليل

كمي نفرات - شكست مي خوردند و همه اهالي مدينه از زن و مرد و خُرد و كلان كشته مي شدند.

نگهبانان وهّابي براي جلوگيري از نزديك شدن سپاه مصري به قلعه و گشوده شدن دروازه، از برجها و باروها پيوسته توپ و تفنگ پرتاب مي كردند.

گروهي از ايثارگران مدينه جان خود را بر طبق اخلاص نهادند و بدون اعتنا به توپ و تفنگ، كه چون رگبار باران فرو مي ريخت، به سوي دروازه شتافتند و دروازه را گشودند و سپاهيان مصري را به داخل قلعه هدايت نمودند و به ميدان مناحه آوردند.

آنگاه براي محافظت آنان از خطر دشمن، سواران مصري و بدويان شيخ جزا را در پناهگاههاي مستحكم جاي دادند و دروازه عنبريّه را بستند و از احمد طوسون پاشا درخواست نيرو كردند.

احمد طوسون از شنيدن خبر ورود سپاهيان به درون حصار مدينه، بيش از حدّ مسرور گرديد و لشكري متشكّل از سه هزار مرد جنگي تحت فرماندهي زعيم اوغلو، حسين بيك، شراره و بناپارت، از سركرده هاي نامدار ارتش مصر ترتيب داد و به ياري عثمان كاشف فرستاد.

سپاهيان ياد شده با سرعتي شگفت طيّ مسافت نمودند و در مدّتي كوتاه به ناحيه مدينه رسيدند و آنگاه چادر ستاد فرماندهي را در بيرون حصار مدينه نصب كردند.

ورود خضرگونه و پيش بيني نشده لشكر مصري، از طرفي موجب قوّت قلب سپاهيان عثمان كاشف و شيخ جزا شد - كه چندي قبل وارد مدينه شده و با كمبود آذوقه مواجه بودند - و از طرفي موجب تشويش خاطر و نگراني شديد وهّابياني شد كه در خاكريزهاي اطراف قربان، عوالي و قبا سنگر گرفته بودند، كه همگي از

منطقه گريختند.

وهّابياني كه در داخل قلعه متحصّن بودند، هنگامي كه مشاهده كردند همه اطراف حصار توسّط سربازان سلحشور مصري محاصره شده، بداي بن مضيان، برادرش سعود و عبداللَّه بن سعود و ديگر سركرده هاي وهّابي، سنگر نشينان عوالي و قربان را برداشتند و از منطقه فرار كردند. آنان حتّي وقتي مطمئن شدند كه ديگر نيرويي به كمكشان نخواهد آمد. در اثر عناد و لجاجتي كه داشتند باز هم به جنگ و نبرد ادامه دادند و اهالي مدينه و سپاه مصري را با شليك مداوم توپ و تفنگ مورد ايذاء قرار دادند.

يكي از فرماندهان مدبّر مصري به نام «احمد آغا» كه در اثر شجاعت و صلابتش به «بناپارت» شهرت يافته بود، توپهاي غول پيكر را بر فراز قلّه كوه «سلع» در جنوب مدينه مستقر نمود و قلعه را مدّتي متمادي زير رگبار توپها قرار داد. او وقتي متوجّه شد كه از اين طريق نيز كار پيش نمي رود با حسن قلعي چاوش مشورت كردند و تصميم گرفتند كه كانالي حفر كرده، قلعه را منفجر نمايند.

آنگاه شخصي به نام «عودالحيدري» را نزد وهّابيان فرستادند و پيغام دادند كه اگر سلاحهاي خود را بر زمين بگذارند، مورد عفو و امان قرار خواهند گرفت و به هر جا كه مايل باشند مي توانند بروند.

عودالحيدري كه در نهان از طرفداران ابن سعود بود، وهّابيان را به ادامه نبرد تشويق كرد و نقطه حفر كانال را به آنها معرّفي نمود و تأكيد كرد كه آن نقطه را بخصوص مورد پرتاب توپ قرار دهند.

هنگامي كه احمد آغا بناپارت از اين واقعه مطّلع شد، دستور داد كه حفر كانال تعطيل شود

و كانال ديگري به سوي برج مستحكم واقع در كنار حمّام محمّد پاشا حفر گردد.

حفر اين كانال نيز با صلاحديد حسن قلعي چاوش انجام گرفت و به قدري مخفيانه انجام يافت كه حتّي احمد آغا نيز از آن مطّلع نشد.

انفجاري كه در اين كانال انجام گرفت، برج مستحكم وهّابيان را به هوا فرستاد و حفره وسيعي ايجاد كرد كه يك ستون ده نفري به راحتي توانست از ميان آن بگذرد.

در حدود هزار نفر از ايثارگران سپاه پادشاهي مصري از اين كانال عبور كردند و به داخل قلعه راه يافتند، ولي يك گروه دو هزار نفري از وهّابيان راه را بر آنها بستند و در پشت ساختمانها سنگر گرفتند و با تفنگ و تپانچه از پيشرفت آنها جلوگيري كردند.

با تشجيع و تشويق فداييان بومي، ايثارگران ياد شده توانستند جاليز محمّد پاشا را به تصرّف خود در آورند و در آنجا سنگر بگيرند. در اين درگيري شجاعانه، فقط يك نفر شهيد و يك نفر زخمي شد.

گرچه تصرّف اين جاليز وحشت و اضطراب عجيبي در دل وهّابيان انداخت، ولي اين جاليز به يك كوچه تنگ و باريك ختم مي شد كه هر دو طرف اين كوچه با سدّهاي محكم مسدود بود و در دو طرف اين گذرگاه برج و باروي بسيار مستحكمي قرار داشت كه توسّط نگهبانان حفاظت مي شد.

از اين رهگذر ايثارگران جانبازي كه تا جاليز محمّد پاشا پيش رفته بودند، در يك موقعيّت بسيار خطرناكي قرار گرفتند. اين فدائيان جان بر كف مدّتي در اين نقطه مخاطره انگيز درنگ كردند و به دنبال راه چاره بودند، كه يك قهرمان جان بركف با

صولت حيدري خيز برداشت و با يك خيز خود را به باروي اوّل رسانيد و نگهبانان بارو را در دم به هلاكت رسانيد.

نگهبانان ديگر باروها با مشاهده رشادت اين قهرمان، كه «درويش دشيشه» نام داشت، به وحشت افتاده، از منطقه گريختند.

ديگر فدائيان ايثارگري كه در جاليز محمّد پاشا حيران و سرگردان مانده بودند، به غيرت آمده، با يك بسيج عمومي بر وهّابيها هجوم برده، همه آنها را چون گوسفند سر بريدند.

آتش جنگ با ورود سپاهيان بعدي مصري و امدادگران بدوي، آنچنان شعله ور شد، كه تشخيص اهالي مدينه از تجاوزگران وهّابي براي مصريها و بدويها غير ممكن شد. و لذا اهالي رزمجوي مدينه كلاه سربازي بر سر نهادند تا از وهّابيها باز شناخته شوند.

وهّابيان پليد در عناد و لجاجت خود اصرار ورزيده، از روي سفاهت و حماقت خواستار عفو و امان نشدند.

پس از مدّتي متمادي جنگ و خونريزي، وهّابيان ديدند كه هرگز قدرت مقاومت در برابر سپاه توحيد را ندارند، و لذا به برجها پناه برده، تقاضاي عفو و امان نمودند.

همه جاي داخل حصار با لاشه هاي وهّابيان بدكردار پر شده بود و طبعاً به جهت وحشت و اضطرابي كه بر زنان و كودكان عارض مي شود، به عفو و امان پناه بردند. اين تقاضا از طرف اهالي پذيرفته شد و مقرّر گرديد كه آنها را تا فاصله چند ساعتي مدينه تحت الحفظ ببرند، به طوري كه از تير رس اهالي مدينه خارج شوند. در ميان فرماندهان مصري اين مأموريّت بر عهده عثمان كاشف نهاده شد و او به مقدار لازم سواره به همراه خود برداشت و وهّابيان پناهنده و خلع سلاح شده

را تحت الحفظ از مدينه بيرون برد.

وهّابيان هنگامي كه به منطقه «ُعرَيض» رسيدند، علي رغم بي سلاح بودنشان، در صدد برآمدند كه با كشتن عثمان كاشف آتش درون خود را خاموش نمايند.

عثمان كاشف پس از برملا شدن افكار پليد آنان، با سپاهياني كه در تحت اختيارش بود، با وهّابيان به جنگ و نبرد پرداخت و همه آنها را از دم شمشير گذرانيد. تنها هفت نفر از آنها موفّق به فرار شدند.)1227 ه.).

تعداد وهّابياني كه سعود براي نگهباني قلعه مدينه گمارده بود به چهارده هزار نفر مي رسيد، كه همه آنها در اثناي جنگهاي پياپي به هلاكت رسيدند، به جز هفت نفر، كه يكي از آنها به: «احمد حنبلي» موسوم بود.

احمد حنبلي از مجاوران مدينه منوّره بود و مدّت زمان طولاني با تدريس علم فقه در داخل مسجدالنّبي امرار معاش مي كرد. ولي در نهايت بلاي حبّ جاه بر جانش افتاد و با بيعت سعودبن عبدالعزيز، دين و ايمانش را بر باد داد و راه كفر و الحاد را در پيش گرفت.

اين خائن پليد گرچه از محاربه «ُعرَيض» جان سالم به در برد و به وضع بسيار ناهنجاري خود را به درعيّه رسانيد، ولي در آنجا خود را لو داد و به شرحي كه در زير بيان مي كنيم به هلاكت رسيد.

احمدطوسون پاشا پس ازاين پيروزيِ درخشان، از منطقه بدر حركت نمود و به قصد زيارت حرم مطهّر و روضه معطّر پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله به سوي مدينه منوّره عزيمت كرد و كليد مبارك شهر مقدّس مدينه را به حضور پدرش محمّد علي پاشا فرستاد. همزمان با اين حركت، محمّد علي پاشا نيز با 28 كشتي حامل نيرو، ادوات

جنگي و ابزار نظامي به بندر جدّه وارد شد. او آنگاه بي درنگ وصول كليدوكيفيّت استردادشهرمقدّس مدينه منوّره رااز دست خوارج بي فرهنگ با شرح و بسط، به مركز خلافت عثماني - به استانبول - گزارش داد.

استرداد كعبه معظمه از دست اشقياي بي فرهنگ

محمّد علي پاشا در لحظه ورود به جدّه، از خبر مسرّت بخش قلع و قمع فرقه هاي تجاوزگر وهّابي و اخراج آنان از خاك پاك هجرت سراي پيامبرصلي الله عليه وآله آگاه شد و اين خبر بهجت انگيز موجب شد كه در صدد استرداد مكّه معظّمه نيز برآيد، از اين رو لشكر جرّاري به فرماندهي مصطفي بيك از جدّه گسيل داشت و به اعزام لشكري از مدينه و بسيج كردن بقاياي سپاه مصري به سوي مكه معظّمه فرمان داد.

لشكري كه به فرماندهي احمد طوسون پاشا از مدينه منوّره حركت نمود، در اثناي راه با سپاه «بداي بن مضيان» و برادرش سعود مواجه شده، طي نبرد سختي همه آنها را از ريشه و بن بركند. آنگاه با سپاهي كه توسّط پدرش از جدّه گسيل شده بود، متّحد شد و با يك حمله دليرانه گروههاي اشقيا را مجبور به فرار و عقب نشني كرد كه سرانجام بقاياي وهّابيهاي مكّه به قرارگاه مستحكم «زعميم» پناه بردند.

هدف وهّابيان از پناه بردن به قرارگاه زعميم اين بود كه راههاي اين قرارگاه سوق الجيشي را ببندند و در پناه موقعيّت طبيعي اين قرارگاه از هجوم لشكر پيروز محمّد علي پاشا در امان باشند. و هر از چندي به لشكر همايوني شبيخون زده، در موقع مناسب با وهّابيان درعيّه متّحد شوند و مكّه معظّمه را باز پس گيرند.

مصطفي بيك فرمانده لشكر مصريِ اعزام شده به جدّه، با شجاعت و دلاوري

بي نظير خود سوگند ياد كرد كه تا وهّابيان پليد را از قرارگاه زعميم قلع و قمع نكنم از مركب خود پياده نخواهم شد.

آنگاه چهل تن فدايي جان بركف با خود برداشت و با حمله دليرانه خود تعداد هفت هزار وهّابي زبون را، كه مشغول تحكيم موقعيّت خود بودند، از قرارگاه زعميم فراري داد و اين قلعه مستحكم را ضبط و تسخير نمود.

استرداد طائف پرلطائف از دست دشمن خائف

پس از ضبط و تسخير كامل مكّه معظّمه و قرارگاه زعميم و تحكيم نقاط سوق الجيشي، محمّد علي پاشا با لشكري آراسته به فرماندهي خود از بندر جدّه حركت كرد و به شهر مقدّس مكه معظّمه شرفياب شد.

او در مسير خود، حصار طائف را به تسخير خود درآورد و در ضمن آن به تجهيز لشكري نيرومند همّت گماشت.

عثمان مضايقي كه از طرف سعودبن عبدالعزيز، شيخ درعيّه، امارت طائف را بر عهده داشت، از مشاهده استرداد مكّه معظّمه از آغوش اشقيا و قلع و قمع گروههاي وابسته به بداي بن مضيان و تجهيز لشكري بيرون از شمار براي ضبط و تسخير حصار طائف، همسر و فرزندان خود را برداشت و از حصار طائف گريخته سر به بيابان نهاد.

اهالي طائف نيز با مشاهده اين وضع به استقبال لشكر شاهانه مصري، كه از طرف محمّد علي پاشا به فرماندهي مصطفي بيك گسيل شده بود، شتافتند و حصار شهر را به او تسليم كردند.

هنگامي كه اين شيوه عاقلانه اهالي طائف به محمّد علي پاشا گزارش شد، او نيز در مورد اهل طائف عنايت ويژه اي ابراز كرد و شخصاً به حصار طائف آمد و اهالي شهر را مورد تفقّد قرار داد. از ظلمها، ستمها و

اهانتهايي كه از اشقياي وهّابي به اهالي طائف رسيده بود، ابراز تأسّف نمود و هر يك از اهالي شهر را با بيان مناسبي نوازش داد. به آنها توصيه كرد كه به كسب و كار خود بپردازند و در كمال امنيّت و آسايش زندگي كنند و دعاگوي مجد و شوكت پادشاه جهان «سلطان محمود غازي» باشند.

پس از مدّتي كوتاه، عثمان مضايقي تعدادي از اعراب را به دور خود جمع كرد و در صدد حمله به مكّه يا طائف برآمد و در قرارگاه «سيل» اردو زد.

سپاه پادشاهي از اين حركت ايذايي آگاه شد و سپاه نيرومندي را به منطقه اعزام نمود كه نبرد سختي كردند و همگان را به تعجّب وا داشتند و در نهايت وهّابيان را شكست دادند.

جنگ «سيل» به درازا كشيد و تعداد كشته هاي وهّابيان به قدري زياد شد كه از كشته ها پشته ساختند و مردم ستمديده طائف از موفقيّت خود در اخذ انتقام از وهّابيان تجاوزگر، بي نهايت مسرور شدند.

از آنجا كه در صحنه نبرد هيچ وهّابي زنده باقي نماند و كشته هاي وهّابيان بر روي يكديگر انباشته شد و تپّه هايي را تشكيل دادند، مردم تصوّر كردند كه عثمان مضايقي نيز به درك واصل شده است.

ولي عثمان مضايقي هنگامي كه نتيجه جنگ را پيش بيني كرده بود و فهميده بود كه حتّي يك نفر از اشقيا زنده نخواهد ماند، از ترس جانش، جامه پليدش را درآورده، لخت و عريان به غاري در سر راهش پناه برد.

پس از اين نبرد خونين، گروهي از بدويان به قصد تبريك و تهنيت گفتن به اين پيروزي درخشان، به محضر محمّد علي پاشا عازم بودند، يكي

از آنها به هنگام عبور از كنار آن غار، فرد لخت و عرياني را مشاهده كرد كه در دهانه غار نشسته است، به او گفت:

«تو كيستي؟ و چرا اينگونه لخت و عريان شده اي؟.»

او در پاسخ گفت:

«من عثمان مضايقي والي سابق طائف هستم، در جنگ سيل در برابر محمّد علي پاشا شكست خوردم، براي نجات جانم تا اينجا گريختم.

اگر براي نجات من از اين دامي كه دچار شده ام، مقداري موادّ خوراكي و نوشيدني با يك شتر راهوار برايم فراهم كني، به جان خود سوگند كه تو را احيا مي كنم و پاداش بزرگي مطابق شأن والاي خود و شايان شخصيّت برجسته خويش به تو عطا مي كنم. بدانكه اگر من امروز از اينجا نجات پيدا كنم، خانواده ات، فرزندانت و همه خويشاوندانت مادام العمر در رفاه و آسايش خواهند بود و در زمره شخصيّتهاي برجسته حجاز قرار خواهند گرفت.

گذشته از عطاياي فراوان من، مورد الطاف بيكران و عنايات بي پايان حاكم درعيّه، سعودبن عبدالعزيز نيز قرار خواهي گرفت و يكي از خانواده هاي خوشبخت منطقه خواهي شد.

نتيجه اوضاع را ارزيابي كرده، مرا برپشت خود سوار مي كني و به نزد سعودبن عبدالعزيز مي بري، كه وجود من در نزد او بيش از ده هزار نفر وهّابي ارزش دارد. اينك در همه محافلِ سركردگان، از مديريّت و كارسازي و كارداني من گفتگو مي شود. اگر دور انديش و عاقبت نگر باشي، در رهايي من يك دقيقه اهمال نمي كني و اين فرصت طلايي را از دست نمي دهي.»

شخص بدوي در پاسخ گفت:

«فهميدم، فهميدم. تو واقعاً قهرمان و قهرمان زاده اي. مقام والاي تو در دل هر كسي جاي دارد. همواره اهالي حجاز

به وجودت افتخار مي كنند.

از حوادث روزگار گذشته اطّلاعي ندارم، ولي از روزي كه تو را شناخته ام، در منطقه حجاز شخص دوّمي را سراغ ندارم كه همانند تو شهرت به دست آورده باشد.

تو حتماً روي قول خود پايدار خواهي بود، من چقدر آدم خوشبختي هستم كه با تو مواجه شدم. من مي دانم كه اگر بتوانم تو را از اين مهلكه نجات دهم، در ميان اعراب منطقه نام و نشان پيدا خواهم كرد و در نزد سعودبن عبدالعزيز نيز مقام و منزلت خاصّي پيدا خواهم يافت.

بسيار مواظب خود باش، از دهانه غار عقب تر برو، خود را به كسي نشان نده. آرام نفس بكش، سرفه نكن، عطسه نكن. از هر حركتي كه در بيرون غار منعكس شود به شدّت پرهيز كن؛ زيرا ممكن است سپاهيان مصري متوجّه شده، تو را به قتل برسانند. از دهكده خويش كه بيرون آمدم تا اينجا هيچ نقطه اي را از سربازان مصري خالي نديدم. با هر فرد سپاهي كه مواجه شدم، بعد از سلام و تعارف، درباره تو پرس و جو مي كردند.

من آگاهي يافته ام كه محمّد علي پاشا وعده داده كه هر كس تو را به قتل برساند و يا دستگير كند، او را احيا خواهد كرد. تو خود بهتر مي داني كه محمّد علي پاشا از وزراي صادق الوعد عثماني مي باشد و روي قول خود پابرجاست.

و لذا هر سرباز ترك تو را ببيند يا تو را به قتل رسانيده، سرت را نزد ايشان مي برد و يا تو را دست بسته به او تحويل مي دهد.»

اين بدوي با اين سخنان به ظاهر منتظم، «عثمان مضايقي» را مطمئن ساخت و

به دهكده خود بازگشت. او از كساني بود كه در عهد حكومت عثمان مضايقي، به دستور او به شدّت مورد شتم و ضرب قرار گرفته بود.

از اين رهگذر پس از فريب دادن آن ملعون، در دل خود گفت: «عجب فرصت خوبي براي انتقامجويي است!» بي درنگ به روستا رفته، برادر و پسر عموهايش را برداشت و به سوي غار آمد. او را بر فراز شتر قرار داد. دستها و پاهايش را محكم بست و به سوي طائف حركت نمود.

عثمان مضايقي كه سرانجام در استانبول به سزاي اعمال پليدش رسيد، تضرّع وزاري فراوان كرد تا بدويان او را به طائف نبرند، و وعده هاي پوچ فراوان به ايشان داد، ولي اين وعده ها و وعيدها در آنها مؤثّر نشد.

بدويان بي توجّه به گريه و زاري اين روباه مكّار، او را به حضور محمّد علي پاشا برده، گفتند:

«اين همان عثمان مضايقي مكّار و غدّار است كه او را در فلان مغاره يافتيم و به حضور عالي آورديم.»

محمّد علي پاشا نيز او را دست بسته به پايتخت عثماني (استانبول) فرستاد و گزارش داد كه:

1 - اين پليد از وزراي پر وزر و بال سعودبن عبدالعزيز است.

2 - مكّه معظّمه از دست اشقيا به كلّي آزاد شده است.

3 - وهّابيان معدودي كه از شمشير آبدار سپاه اسلام جان سالم به در برده اند، از منطقه گريخته تا درعيّه عقب نشيني كرده اند.

4 - بر اساس فرمان همايوني كه از ناحيه پادشاهي شرف صدور يافته بود، شريف غالب را به همراه سه تن از كارگزارانش به «سلانيك» اعزام كردم.

5 - «طامي» ملعون را كه بلاد يمن

را مسخّر كرده بود، دست بسته به استانبول فرستادم.

سعودبن عبدالعزيز كه در اثر تألّمات روحي خسته و افسرده در بستر بيماري، در گوشه اي از درعيّه افتاده بود، به دنبال شكستهاي پياپي وهّابيان، در جاي جاي سرزمين حجاز، به شدّت دچار تشويش و اضطراب شد و گوشتهاي بدنش پوسيده، فرو ريخت و در وضع بسيار بد و تنفّر انگيزي از دنيا رخت بربست.

پسرش «عبداللَّه» كه پيشتر والي مدينه منوّره بود، به جاي پدر نشست و در صدد استيلاي مجدّد بر مدينه برآمد. و براي اين منظور اردوي انبوهي گرد آورد و از درعيّه راهي مدينه شد.

احمد طوسون پاشا به مجرّد اطّلاع از اين حركت و تصميم وي، سربازان مصري موجود در مدينه را آماده ساخت و براي مقابله با وهّابيان به راه افتاد.

در ميان دو قرارگاه «حناكه» و «قاصيم» دو اردو به هم رسيدند؛ يك يا دو بار با يكديگر درگير شدند. امّا با پا در مياني شيوخ اعراب، طرفين مهيّاي سازش شدند و در نتيجه احمد طوسون پاشا به مدينه منوّره و عبداللَّه بن سعود به درعيّه بازگشتند.

محمّد علي پاشا پس از آگاهي از اين سازش، بي درنگ به مدينه منوّره مشرّف شده، احمد طوسون پاشا را به مصر فرستاد و «عابدين بيك» را به فرمانداري مدينه نصب كرد و آنگاه خود به قاهره بازگشت.

پس از اندك مدّتي، عبداللَّه بن سعود بار ديگر در صدد استيلاي حرمين شريفين برآمد و براي رسيدن به اين هدف مقداري از وهّابيان را به دور خود گرد آورد.

اين موضوع توسّط اهالي مكّه و مدينه به دربار عثماني گزارش شد و از سوي خليفه

عثماني فرمان دستگيري عبداللَّه بن سعود و اعزام او به استانبول و يا قتل و اعدامش صادر گرديد.

بر اساس اين فرمان همايوني، محمّد علي پاشا به مقدار لازم لشكر آراست و به فرماندهي پسرش «ابراهيم پاشا» به سوي مدينه منوّره اعزام كرد.

ابراهيم پاشا به هنگام زيارت روضه مطهّر متوجّه شد كه حرم پاك رسول خداصلي الله عليه وآله نياز مبرمي به تنظيف و تطهير دارد، از اين رو در نخستين روز ورودش به مدينه منوّره دستور تنظيف و شست و شوي حرم مطهّر را صادر كرد و روز بعد، مسجد شريف نبوي در كمال متانت و احترام غبار روبي و شست و شو شد.

به هنگام شست و شوي حرم مطهّر و مرقد معطّر نبوي كه ابراهيم پاشا خود نيز حضور داشت. فرماندهان ارتش، سركردگان لشكر، اعيان و اشراف شهر همگي با جامه هاي فاخر افتخار خدمت داشتند.

در مدخل درب هاي باب السّلام و باب الرّحمه ديگهاي شربت گذارده بودند و خدمتگزاران حرم و مباشران تنظيف مسجد، توسّط سقّايان، با اين شربتها پذيرايي مي شدند.

تعداد افراد شركت كننده از اعيان و اشراف در اين خدمت مبارك، بيش از دو هزار تن بود كه همگي جارو به دست گرفته، افتخار خدمت يافتند و پيشاني بر آستان سوده، با مژه هاي خود روضه مطهّره را جارو زدند.

ابراهيم پاشا نيز گاهي جارو به دست گرفته وظيفه خدمتگزاري خود را انجام مي داد و گاهي مشك شربت به دوش گرفته به سقّايي مي پرداخت. كه شاعر گفته:

«همه پادشاهان بنده اين درگاهند اي فرستاده خدا.

اين آستان امانگاه همه جهانيان است اي رسول گرامي پروردگار.

اي پيامبر، اگر اين كمترين

از شفاعت گسترده ات كامياب گردد عجب نيست.

كه همه ملّتها در پرتو عنايتت كامروا هستند.»

ابراهيم در مسير خود از قاهره تا مدينه كه از طريق خشكي اين مسير را مي پيمود، همه قراء و قصباتي را كه بر آنها مي گذشت، مورد تفقّد خود قرار مي داد. برخي را كيسه زر و سيم مي داد، به برخي ديگر شوكت و سطوت خود را بنمود. تا همگي را تحت اطاعت و انقياد خود درآورد.

در ميان اعرابي كه بين قاهره و مدينه سكونت داشتند، كسي نبود كه آثار نافرماني از او نسبت به ابراهيم پاشا مشاهده شود، و يا نسبت به عبداللَّه بن سعود علاقه و طرفداري از او احساس گردد.

چند روز بعد از تنظيف شايسته حرم شريف نبوي و مورد توجّه و تفقّد قرار دادن اهالي مدينه منوّره، لشكر با صلابت و شهامت خود را به سوي درعيّه حركت داد و همه قلعه هاي واقع در مسير را تصرّف كرد و به مقدار لازم محافظ و نگهبان گماشت و تا قلعه هاي مستحكم درعيّه پيش تاخت و در برابر قلعه نجديّه چادر فرماندهي خود را با شكوهي هر چه تمامتر نصب كرد.

عبداللَّه بن سعود هنگامي كه پيشروي دليرانه سربازان شاهانه را تا مقابل حصار درعيّه مشاهده كرد، خود را به برج محكم و استوار قلعه، كه جايگاه و يادگار پدرش سعودبن عبدالعزيز بود رسانيد و اطراف چهار گانه آن را محكم ساخت.

او تلاش فوق العاده اي از خود نشان داد. به چادرهاي مسلمانان اشاره كرد و سخن پوچ: «مشركين آمدند، مشركين آمدند» را تكرار نمود و سربازان پادشاهي را چون گوسفندهاي قرباني انگاشته به وهّابيان دستور داد كه

به سوي آنان بشتابند و خونهايشان را بر زمين بريزند. آنگاه با ابراز شادي و خوشحالي گفت:

«به روح پدرم سعود و روح پدر بزرگم عبدالعزيز سوگند كه برخي از اينها را طعمه شمشير ساخته، برخي ديگر را مطرود و منكوب خواهم كرد. آنچه ابزار و ادوات جنگي با خود آورده اند، همه را ضبط كرده، در ميان شما تقسيم خواهم كرد.»

او تلاش فراوان كرد وهّابيان را متقاعد سازد كه در نخستين رويارويي، سربازان شجاع و جان بركف مصري را نابود خواهد كرد.

ولي هنگامي كه مشاهده كرد قلعه مستحكم درعيّه از چهار طرف در محاصره مسلمانها قرار گرفته و در نقاط سوق الجيشي سنگرهاي فراوان ساخته شده و توپهاي غول پيكري بر فراز آنها كار گذاشته اند، هوش از سرش پريد و عقلش از كار افتاد!

از اين رهگذر از حمله به اردوي شاهانه منصرف شد و تصميم گرفت كه از داخل قلعه به مقابله برخيزد.

اگر پسر سعود اين تصميم را نمي گرفت نيز وهّابيها ديگر در موقعيتي نبودند كه بتوانند در صدد تهاجم برآيند؛ زيرا وهّابيان شجاعت و دلاوري سربازان جان بركف پادشاهي را آزموده بودند و مي دانستند كه به جز قلعه درعيّه همه حصارها و قلعه ها را سپاه مصري با قدرت و غلبه تصرّف نموده اند و مطّلع بودند كه چقدر از اشقياي وهّابي در همين مسير به دست دلاوران مصري به خاك مذلّت افتاده اند.

آنها با چشم خود مي ديدند كه حتّي عبداللَّه بن سعود هنگامي كه در مقام تشجيع آنها سخن مي گفت، قدرت اداي كلمات را نداشت و مطالب را بريده بريده از دهانش فرو مي ريخت و خود حصار را خالي گذاشت و به

برج ناميمون پدرش كه آنرا «قصر» مي خواند پناه برد! و از طرفي در ميان وهّابيها قرار بر اين بود كه اگر عبداللَّه بن سعود حكم حمله دهد اطاعت نكنند!

ابراهيم پاشا به صورت جدّي در صدد نبود كه با سوق دادن لشكر، زمين درعيّه را با خون مردم رنگين سازد و لذا به مدّت پنج ماه و نيم محاصره را ادامه داد تا كاملاً بر افراد محصور در ميان برج فشار وارد شود و مجبور به تسليم گردند.

ابراهيم پاشا با اين تدبير عاقلانه، به جز برجي كه عبداللَّه در آن متحصّن بود، همه قسمتهاي حصار را تصرّف كرد و سرانجام عبداللَّه بن سعود را زنده دستگير ساخت و دست و پا بسته به مصر فرستاد و آنچه از اشياي قيمتي روضه مطهّر نبوي به وسيله سعود به غارت رفته و در آن برج موجود بود، به دست آورد و براي ارسال شدن به استانبول به قاهره فرستاد. آنگاه قلعه درعيّه نجديّه را با خاك يكسان نمود و برجها و باروهايش را آشيانه جغد و كلاغ كرد.

هنگامي كه خبر دستگيري ابن سعود در منطقه شايع شد، وهّابيان موجود در داخل و خارج درعيّه، يكي پس ديگري به حضور ابراهيم پاشا مي آمدند و امان نامه تقاضا مي كردند و به صورت ظاهري هم كه شده ابراز تنفّر و انزجار از آيين وهّابي مي كردند و به دين و آيين باز مي گشتند و از اهانتهاي الحادي كه به حرم مطهّر نبوي انجام شده بود اظهار ندامت مي كردند.

در موضوع فتح درعيّه و ابراز ندامت اعراب و طلب امان نامه آنان، «داود پاشا» والي بغداد سهم بسزايي داشت؛ زيرا

ايشان دو تن از سركرده هاي بني خالد به نامهاي «شيخ ماجد عُرَيْعِر» و برادرش «محمّد» را به ياري و پشتيباني ابراهيم پاشا برگزيد و آنها در اين رابطه سران همه عشاير و قبايل «لحسا» را گرد آوردند و توجيه نمودند كه در همه مساجد و محافل خود نام خليفه را در منبرها و سخنرانيها بر زبان جاري سازند و آوازه اش را در گوشها طنين اندازند و از والي بغداد همواره اطاعت نموده، عشاير و قبايل خود را در برابر وهّابيان عنود و لجوج توجيه كنند.

بر اين اساس هيچگونه ياري و پشتيباني از وهّابيان بغداد به ابن سعود نرسيد و وهّابيان حجاز هم كاري از پيش نبردند و در نتيجه ابراهيم پاشا توانست با توپهاي دشمن كوب، ديوارهاي حصار درعيّه را در هم شكند، برجها و باروها را ويران نمايد، پيروان وفادار به ابن سعود را طعمه شمشير سازد و پسر سعود را زنده دستگير نمايد.

پس از دستگيري عبداللَّه بن سعود، پسرش «خالد» نيز به همراه «احمد حنبلي» برترين عالم وهّابيان دستگير شدند.

با توجّه به اينكه خالد كودكي چهار ساله بود، ابراهيم پاشا او را در نزد خود نگه داشت و احمد حنبلي را به جهت روحاني بودنش نكشت ولي دندانهايش را يكجا كشيد و خود را همانند مركب بدويان به درشكه بست و سه شبانه روز در ميان سربازان مصري گردانيد، سپس از طريق مدينه به مصر فرستاد.

هنگامي كه عبداللَّه بن سعود را دست بسته وارد مدينه منوّره كردند، سه شبانه روز توپ انداختند. كوچه ها و بازارها را تزيين ساختند. همه محلّه ها را آذين بستند. همگان كسب و كار خود را ترك

كرده، با اندختن آب دهان بر سر و صورت ابن سعود، از او مراسم استقبال به عمل آوردند.

روز چهارم او را به طرف قاهره، سپس از طريق اسكندريّه به مركز خلافت اسلامي (استانبول) فرستادند.

آنگاه چهار فرزندش به اتفّاق سردمداران خاندان محمّدبن عبدالوهّاب و ياران و كارگزارانش، استادش احمد حنبلي، كاتب دوّمش عبدالعزيز و رييس ديوانش عبدالسّريديّه، از طريق مصر دست بسته به استانبول فرستاده شدند.

عبداللَّه بن سعود به جهت اهانتهاي فراواني كه در مورد معارف اسلامي روا داشته بود، مورد تنفّر و انزجار همه علماي اسلام بود، از اين رهگذر از مدينه تا اسكندريّه، از هر شهر و قصبه اي كه گذشتند، اهل ايمان گروه گروه آمدند و ابراز شادماني كردند. آنها آب دهان به سر و صورتش نثار مي كردند. مراسم شادماني كه در قاهره، اسكندريّه و ديگر شهرها و قصبات مصري بر پا گرديد به طوري كه هر يك با شكوهتر از ديگري برگزار شد.

پيوست

وهّابيان پس از اين شكست سنگين، به شهرهاي قطيف، بحرين و شيخ نشينهاي مسقط پراكنده شدند. آنان آيين اباحه و الحادي خود را مخفي نموده، در آن مناطق به صورت ناشناس اقامت گزيدند و گروهي از آنها به بلاد هند كوچ كردند.

ساكنان قطيف، بحرين و ديگر شهرهاي نجد، اعتقادات الحادي و اباحه اي خود را مقداري تعديل نموده، در پشت پرده خفا آن را نگهداشتند و با توالد و تناسل بر تعداد خود افزودند و به مرحله اي رسيدند كه توان ايذاء و اذيّت مردم را پيدا كردند، امّا همانند عبداللَّه و پدرش سعود، توفيق نشر آيين باطل خود را نيافتند.

آن گروه كه به هند كوچ كردند مذهب

باطل خود را ابراز نكردندو در نهايت پنهان كاري به عقايد خود وابسته ماندند. پس از 10 تا 15 سال، آيين خود را بر ملا نمودند ولي جرأت نشر آن را پيدا نكردند.

ده تا پانزده نفر از اين ملحدان، حدود 16 - 15 سال پيش (پيشتر از تاريخ تأليف كتاب)به بهانه انجام فريضه حج، با خانواده خود به مكّه معظّمه مشرّف شده، در آنجا رحل اقامت افكندند و حدود هشت يا نُه سال در آن بلده طيّبه اقامت گزيدند.

اهالي مكّه متوجّه اين معني شده بودند كه طاعات و عبادات آنان با هيچيك از مذاهب چهارگانه اهل سنّت تطبيق نمي كند ولي نظر به اينكه كيفيّت طواف و سعي آنها را شبيه شيعيان ديده بودند، به شيعه بودن آنان معتقد شده بودند.

هفت يا هشت سال پيش يكي از علماي هند به وهّابي بودن آنها پي برده و اين موضوع را به شريف عبداللَّه پاشاي فقيد گزارش كرده بود و او نيز آنها را احضار كرده، پرسيده بود:

«شما پيرو كدام آيين هستيد و چرا در مكّه معظّمه سكني گزيده ايد؟»

آنها در پاسخ گفته بودند:

«ما از بقاياي مذهب وهّابي هستيم، حضرت امام جعفر صادق عليه السلام پيشواي ماست! ما براي عبادت و اطاعت پرودگار متعال اين شهر مقدّس را برگزيده ايم، هندوها ما را به برادران اهل سنّت خود قياس كرده، ما را مورد رعايت خود قرار داده اند.»

پس از اين پاسخ آنها را به اتّفاق خانواده هايشان به جدّه برده، سوار كشتي كردند و به عنوان تبعيد به بمبئي فرستادند.

جنايات طاقت فرساي وهابيان در سرزمين مقدّس حجاز، به ويژه در ميان اهالي حرمين شريفين، ضرب

المثل شده و به هنگام گفتگو از افراد جاني و تجاوزگر او را به وهّابي تشبيه مي كنند و به هنگام ترسانيدن كودكان، آنها را با جمله «وهّابي آمد، وهّابي آمد» مي ترسانند.

هنگامي كه خبر تبعيد وهّابيان هندي به هندوستان شايع شد، همه اهالي از خرد و كلان به محلّ توقيف آنان هجوم بردند و تا لحظه اخراج آنان از مكّه معظّمه، لحظه اي از تحقير و استهزاي آنان فرو گذار نشدند و تعداد افرادي كه با نثار آب دهان بر سر و صورت وهّابيان، آنها را بدرقه مي كردند بيرون از شمار بودند.

وصول كليدهاي حرمين شريفين به استانبول

نگهبان شهرهاي خدا و نگهبان بندگان پروردگار، پادشاه زمان، سلطان محمود، از استرداد حرمين شريفين كه در دست دشمنان تجاوزگر بود و فتوحات جليله، بسيار مسرور و شادمان گرديد و براي استقبال با شكوه از كليدهاي حرمين شريفين فرمان همايوني صادر گرديد. تا به اين وسيله نسبت به كعبه معظّمه و روضه مطهّره، تجليل و تعظيم شاياني ابراز گردد.

آنگاه بر اساس فتوايي كه از سوي مفتي اعظم پايتخت صادر شد، مقرّر گرديد كه در منابر و محافل به دنبال نام پادشاه لقب «غازي» افزوده گردد. [35] .

يكي از اين دو كليد، روز 26 محرّم الحرام 1228 ه. و ديگري در غرّه جمادي الاولاي همان سال به استانبول مركز پايتخت اسلامي شرف وصول بخشيد. در اين دو روز بر اساس فرمان همايوني مراسم با شكوهي ترتيب يافت. در اين مراسم پرآوازه شيخ الاسلام، قائم مقام، وزرا، وكلا، رجال دربار و همه ارتشيان - از پياده و سواره - حضور داشتند.

اين مراسم از مقابل «سلطان ايّوب» مسجد مقدّسي كه ابوايّوب انصاري رحمه الله در

آن مدفون است، تا مقابل باب عالي (كاخ پادشاه) ادامه داشت.

در طول اين مسيرِ بسيار طولاني، مردم مشتاق و با ايمان در دو طرف خيابان صف كشيده بودند و رجال دولت با لباسهاي رسمي از مقابل باب عالي حركت كردند. رييس تشريفات دربار «عنبرآقا» از سوي دربار در پيشاپيش آنها گام برمي داشت و دو عدد سيني بسيار شفّاف نقره اي را با كمال وقار و احترام در دست گرفته بود، كه يكي براي حمل كليد كعبه معظّمه و ديگري براي حمل كليد روضه مطهّره از پيش تهيّه شده بود. يكي از اين سيني ها را عنبر آقا شخصاً حمل مي كرد و ديگري را كدخداي دربار به دست گرفته بود. [36] .

شركت كنندگان در اين مراسمِ با شكوه، يكدل و يكصدا صلوات و سلام مي فرستادند و مأموران ويژه تشريفات دربار نيز در چهار طرف «امانتهاي مقدّسه» [37] با نغمه هاي دلنشين تكبير، آواي توحيد را در فضاي شهر طنين انداز مي ساختند.

از نجات يافتن سرزمين مقدّس حجاز از دست خوارج، همه ممالك اسلامي مسرور و شادمان بودند و مأمورين تشريفات دربار با آواي روحبخش تكبير، كه از دلهايي مالامال از عشق و شور برمي آمد، بر سرور و شادي تماشاچيان مي افزودند.

مشاهده اين مراسم شكوهمند، مردان و زنان بي شماري را كه در دو طرف مسير ايستاده بودند، به شدّت تحت تأثير قرار داده، اشك محبّت آنان را بر گونه هايشان سرازير ساخته بود.

مراسم استقبال كليدهاي مبارك، با آرامش و متانت خاصّي از «ادرنه قاپوسي» آغاز و از طريق راه ديواني (ديوان يولي) به باب عالي منتهي گرديد.

سلطان محمود غازي با پاي پياده به استقبال كليدها شتافت و

از در مياني تا مقابل غرفه «خرقه شريف»، [38] در پيشاپيش استقبال كنندگان حركت كرد، آنگاه با كمال تعظيم و تجليل، خود را با خرقه شريفه رسول خداصلي الله عليه وآله متبرّك نمود. آنگاه مفتي اعظم و قائم مقام را كه در دايره خرقه شريف حضور داشتند، و بابا پاشا را كه در آن ايّام ميهمان دربار بود، با ديگر اعيان، اشراف و رجال دولتي، جدا جدا مورد تفقّد و عنايت قرار دادند.

سلطان محمود غازي از كمال مسرّت و انبساط خاطر، شخصاً به كاخ مشهور به «اَسكي سراي» قدم رنجه فرموده، شيخ الاسلام سيّد عبداللَّه دري زاده، قائم مقام رشدي پاشا، بابا پاشا نخستين پيك تيزتك بشارتگر، كد خداي مصر، ترجمان حرمين شريفين و سرايدار مخصوص دربار را مورد عنايت قرار داده، به هر يك خلعت و پوستيني مطابق شأن و رتبه شان عطا كرد.

به محمّد علي پاشازاده و اسماعيل بيگ كه كليد حرمين را آورده بودند و لطيف آغا كه كليددار پاشاي ياد شده بود، به هر كدام دو تاج افتخار «طوغ» و «صور غوج» مرحمت نمود. [39] .

به شخص محمّد علي پاشا، والي عالي شأن مصر نيز به عنوان قدرداني از مساعي جميله اش، عنايت خاصّي مبذول داشته، شمشير مرصّعي با يك لوح تقدير با خطّ همايوني، توسّط «سعيدآغا» رييس تشريفات دربار فرستاده شد.

در اين شادي بزرگ و مسرّتِ مباهات انگيز، سه شبانه روز همه اهالي استانبول غرق شادي و سرور شدند و اين خبر مسرّت بخش توسّط قاصدان تيزپا به همه بلاد اسلامي گزارش گرديد.

ورود اسيران وهابي به مركز خلافت عثماني

دستگيري سران و رهبران تجاوزگر وهّابي، كه پستي آنان در نزد همگان مسلّم بود و مدّت

متمادي مكّه معظّمه را تحت سيطره خود در آورده، حجّاج بيت اللَّه الحرام را از اداي فريضه حج مانع شده بودند و به قافله حجّاج آزار و شكنجه مي دادند و اينك با تلاشهاي فراوان و فداكاريهاي بي پايان به دست قهرمانان اسلام دستگير شده، دست بسته به مركز خلافت فرستاده مي شود، موجب شادي و سرور فوق العاده پادشاه و رجال دولت گرديد. و لذا فرمان همايوني صادر شد كه آنها را براي تحقير بيشتر به زنجير بسته، با تمام ذلّت و خواري وارد دربار نمايند.

از اين رهگذر «عبداللَّه بن سعود» را با ديگر همراهانش بر فراز سكّوي معروف به «اسكله دفتردار» برده، به دست مأمورين لشكري و كشوري، به گردن هر يك از اشقياي وهّابي تخته اي به دو عدد زنجير افكندند و به دست هر كدام دستبندهاي محكمي نهادند. در حالي كه از دو طرف يدك كشيده مي شدند، از جاده معروف به «ديوان يولي» به باب عالي و از آنجا به زندان «بستانجي» منتقل شدند و به شرحي كه بعداً بيان خواهيم كرد، همگي به سزاي عمل خويش رسيدند.

مأموران رسانيدن وهّابيان به زندان در اين مراسم، عبارت بودند از: نجيب آغا معاون اداري والي مصر، سرپرست قاصدان مصري، كارگزاران و همراهان ارسالي از طرف والي مصر، اعيان، اشراف، قضات و ديگر منسوبين دربار.

در حضور اينها آخرين بازجويي اشقياي وهّابي انجام گرفت، ولي انجام مجازات آنان تا تشريف فرمايي پادشاه به «اسكي سراي» به تأخير افتاد.

سرانجام در روز دوّم جمادي الأولي 1234 ه. ذات همايوني با شكوه فراوان به اسكي سراي آمد و عبداللَّه بن سعود را به حضور طلبيد. سپس او را

حدود نيم ساعت براي تحقير دست بسته سرپا نگهداشتند، پادشاه خطاب به صدر اعظم «درويش پاشا» فرمان داد كه او را با يارانش، هر كدام را در يكي از گذرگاههاي مناسب شهر گردن بزنند.

طبيعي است كه انجام اين فرمان به عهده «خليل آغا» زندان بان بستانچي واگذار گرديد.

خليل آغا، «عبداللَّه بن سعود» را در ميدانِ سراي، به دار آويخت و «طامي قحطاني» را در مقابل كاخ تشريفات گردن زد و زنديق مشهور به «خزانه دار» را در بازار مرجان، و عامل قتل عام شهر طائف «عثمان مضايقي» را در مقابل باب عالي، و ديگر اشقيا را در ديگر گذرگاهها به سزاي عملشان رسانيد.

با اعدام عبداللَّه بن سعود و ديگر دستيارانش، تبار وهّابياني كه ساليان دراز در سرزمين حجاز مرتكب انواع جنايتها و خيانتها شده بودند، به شمشير «سلطان محمود غازي» از ريشه و بن كنده شد.

تكميل

چپاولگري، راهزني و كشتار دستجمعي حجّاج خانه خدا و زائران حرم رسول خدا، به قرمطي ها و وهّابي ها اختصاص ندارد، بلكه هر از چندي، گروهي از تجاوزگران بي ريشه، پرچم ظلم و تعدّي برافراشته، شمشير كين بركشيده اند و با خون حجّاج خانه خدا، سرزمين حجاز را گلگون كرده اند.

نژاد خفاجي در سال 303 هجري، باديه نشينان كوه عرجون در سال 1062 ه. و ديگر اعراب ساكن مسيرِ راهِ حاجيان در سالهاي 1112 ه. 1113 ه. 1115 ه. و 1121 ه. به قافله هاي عازم حجّ خانه خدا شبيخون زده، آتش جنگ به پا كردند و شيفتگان خانه خدا و زائران مدينه رسول اللَّه را به شهادت رساندند. در اين مسير افراد بي گناه فراواني، افزون از ريگهاي بيابان، به دست اين ستمگران

مظلومانه به خاك و خون كشيده شدند.

ولي سرانجام ستمگران تجاوزگر با شمشير شريعت و تيغ آبدار سلطنت، مقهور و منكوب شده، روانه دوزخ گشتند.

خداوند منّان همه آنان را از رحمت خود دور گرداند و سايه بلند پايه پادشاه زمان، سلطان سلاطين، سلطان عبدالحميد خان ثاني (فرزند سلطان محمود غازي) را با تأييدات ربّاني مؤيّد نمايد و سايه نشينان سايه گسترده اش، از اهل ايمان را، به احترام پيامبر رحمتش از شرّ دشمنان شقاوت پيشه، مصون و محفوظ بدارد!

پايان

در اين نوشتار كه درباره تاريخچه و عملكرد وهّابيان به رشته تحرير در آمد، ممكن است كاستيها و يا ناهماهنگي هايي در مورد جزئيّات رويدادها به چشم بخوردكه امري است طبيعي؛ زيرا هر فرازي از اين معلومات، از راه جداگانه اي به دست آمده است.

برخي از اين مطالب از كهنسالان حجازي اخذ شده و با گزارشات ديگر تنظيم گرديده است.

و لذا به هنگام تلفيق، تنسيق و تنظيم آنها به صورت يك كتاب مستقل، اين مقدار ناهماهنگي بسيار طبيعي است، ولي مطمئن هستيم كه خوانندگان گرامي مرا مورد عفو و اغماض قرار خواهند داد.

با عرض پوزش و تقاضاي توفيق از خداوند منّان، مطالب خود را پايان مي برم.

دريادار سرگرد ايّوب صبري

سرپرست مدرسه عالي نيروي دريايي

ياد كردي از مؤلف

اشاره

از شرح زندگي مؤلّف بزرگوار، معلومات گسترده اي به دست ما نرسيده، تنها چيزي كه از بيوگرافي ايشان مي دانيم اين است كه:

دريادار سرتيپ «ايّوب صبري پاشا» در اوايل قرن نوزدهم ميلادي در قصبه اي به نام: «اُرميه» ديده به جهان گشود.

«اُرميه» قصبه خوش آب و هوايي در جنوب شرقي «تساليا» در 250 كيلومتري «آتن» واقع است.

اين قصبه در زمان عثمانيها مركز بخش بوده و در حدود 2500 نفر جمعيّت، 5 مسجد، 2 مدرسه و يك سرباز خانه مستحكم داشته است. و مقبره شيخ علي سمرقندي در اين قصبه واقع شده، كه از طرف بار بروس خيرالدّين پاشا بنياد گرديده است.

«اُرميه» يكي از بخشهاي ششگانه «يني شهير» است كه پس از معاهده برلين، به يونان ملحق شد و به نام «آرميرو» شهرت يافت، چنانكه «يني شهير» نيز به: «لاريسا» مشهور شد.

از دوران تحصيلات مؤلّف اطّلاعي در دست

نداريم ولي مي دانيم كه از نظر مدارج نظامي به دريا سالاري رسيده و نشان سرتيپ و عنوان فرماندهي نيروي دريايي را داشته است و به تعبير عثمانيها «مين باشي»؛ يعني «سر هزار تن سپاهي» بود، كه در تشكيلات نظامي عثماني، منصبي پايين تر از قائم مقام به شمار مي رفت. او همچنين رئيس ديوان محاسبات نيروي دريايي و سرپرست مدرسه عالي نيروي دريايي بود.

مذهب وي حنفي و از جهت طريقت به «ادريس مختفي» منسوب بود و سرانجام در صفر 1308 ه. برابر سپتامبر 1890 م. در گذشت و در پايين پاي «ادريس مختفي» مدفون گشت.

آثار چاپ شده مؤلف

1 - احوال جزيرة العرب (جغرافياي مفصّل شبه جزيره)

2 - اسباب العنايه (ترجمه كتاب بداية النّهايه)

3 - تاريخ وهّابيان (كتاب حاضر)

4 - ترجمه شمايل شريف (شمايل رسول اكرم صلي الله عليه وآله)

5 - تكملة المناسك (مناسك حج)

6 - رياض الموقنين (در اخلاقيّات)

7 - شرح بانت سعاد (شرح قصيده معروف)

8 - محمود السّير (سيره رسول گرامي اسلام)

9 - مرآة مكه (تاريخ مكه، دو جلد)

10 - مرآة مدينه (تاريخ مدينه، دو جلد)

11 - مرآة جزيرة العرب (تاريخ جزيرة العرب)

12 - نجاة المؤمنين (احكام و عقايد)

محمّد طاهر افندي شرح حال كوتاهي از ايشان آورده و به عنوان «مردي با فضيلت و فردي پر تلاش» وي را ستوده است. [40] .

از ديگر منابع ترجمه اش:

1 - ايضاح المكنون، ج 1، ص218 و 316، ج 2، صص458،445 و 625

2 - معجم المؤلّفين، ج 3، ص30

3 - هديّة العارفين، ج 1، ص229

كتاب حاضر

مؤلّف محترم مطالب اين كتاب را نخست به صورت سلسله مقالاتي در روزنامه «ترجمان حقيقت» منتشر كرد و سپس مجموعه آنها را به صورت كتابي گرد آورد. تاريخ وهّابيان در سال 1296 ه. برابر 1879 م. در 288 صفحه به تركي عثماني در چاپخانه «قرق انبار» چاپ، و توسّط «يني كتابخانه» منتشر شده است. آنگاه پس از گذشت يك قرن كامل، توسّط «سليمان چليك» به حروف لاتين تبديل شد و در سال 1992 م. از طرف انتشارات بدر - به تركي استانبولي - در استانبول انتشار يافت.

و اينك ويژگيهاي كتاب را به اختصار مي آوريم

1 - به ريشه يابي عقايد وهّابيت پرداخته و از «قرامطه»

آغاز كرده، است. وي سيماي قرامطه را در صفحات محدود ترسيم مي كند.

2 - به هنگام تشريح حوادث انجام شده، از ريزه كاريهاي وقايع فرو گذار نكرده، بلكه رويدادها را با تمام ريزه كاريها بيان نموده است.

3 - اشعار جالب و مناسب فراواني به تناسب مطالب در جاي جاي كتاب آورده، كه همه آنها به تركي عثماني بود و لذا متن آنها را نياورديم و به ترجمه آنها بسنده كرديم.

4 - در مواردي تاريخ وقوع حادثه را در آخر مطلب آورده، كه براي مشخّص شدن در داخل كروشه (...) قرار داديم.

5 - علي رغم ارتشي بودن و اعتقاد راسخ داشتن به خلفاي عثماني، اشتباهات كارگزاران دربار عثماني را ناديده نگرفته، بلكه آنچه مقتضاي انصاف و تحقيق بود به صراحت آورده است.

6 - در مواردي از كتاب، از آگاهيهاي گسترده اش در مسائل نظامي بهره جسته و به تشريح نقاط قوّت و يا نقاط ضعف نبردها پرداخته است.

7 - به دليل منصب والاي نظامي اش، آمار دقيق و بسيار جالبي - كه توسّط پاشاها و فرماندهان و فرمانداران به مركز گزارش مي شد - در اختيار او قرار مي گرفت و او آمار و ارقام تعداد افراد سپاه، رقم اموال به يغما رفته و شمار افراد قتل عام شده را در موارد زيادي از كتابش آورده است كه در هيچ منبع ديگري يافت نمي شود.

8 - به دليل آگاهي گسترده اش از جغرافياي حجاز، نام روستاها، قلعه ها، چشمه ها و گذرگاهها را به طور دقيق معرفي مي كند.

9 - تحليلهاي درست و به دور از تعصّب، در بسياري از پديده ها ابراز نموده، كه دقيق و واقع بينانه است؛

همانند تحليل اشتباهات شريف غالب.

10 - متن عربي نامه هاي متبادل بين سران وهّابي و طرفهاي درگير را آورده، كه ما نيز متن عربي آنها را به عنوان اسناد تاريخي، همراه با ترجمه فارسي آورديم.

اينها گوشه اي بود از نكات مورد توجّه و نقاط قوّت كتاب كه به طور فشرده آورديم و اينك به نقاط ضعف و كاستيهاي آن نيز اشاره مي كنيم تا ارزيابي صحيحي ارائه داده باشيم:

ضعف ها و كاستي ها

1 - در ريشه يابي كتاب از قرامطه گفتگو كرده، ليكن از «ابن تيميّه» و ديگر پايه گذاران مكتب وهّابيت؛ چون برخي از فقهاي حنابله و خلفاي عبّاسي سخن نگفته است.

2 - عقايد پوچ و باطل وهّابيان را در جاي جاي كتاب آورده و مهر باطل بر آنها زده، ولي هرگز به بطلان آنها استدلال نكرده است.

3 - به جهت مذهب سنّي و مكتب جبري كه داشت، در موارد فراواني ناكاميهاي نيروهاي انتظامي را به قضا و قدر حمل كرده و به اشعاري از اسلاف خود در اين موارد تمسّك جسته است.

4 - در برخي از موارد ميان گزارشهاي مربوط به يك واقعه، تناقضاتي ديده مي شود كه خود مؤلّف در آخرين پاراگراف كتاب به آن اشاره كرده و از آن پوزش طلبيده است.

5 - در ميان گزارشهاي كتاب به برخي از عنايات الهي اشاره كرده و آنها را به عنوان «معجزه» مطرح نموده است، كه از نظر ما معجزه نبوده و اصل وقوع آنها براي ما مسلّم نيست، گرچه دليلي هم بر عدم وقوع آنها نداريم، كه همواره حوادث خارق العاده به فرمان حضرت احدّيت در جهان هستي در حال انجام يافتن است.

6

- در عهد مؤلّف، وهّابيت در حجاز از ريشه و بن قلع و قمع شده بود و تشكّل بعدي كه منجرّ به تشكيل دولت سعودي و هدم قبور ائمّه بقيع شد، بعد از تأليف اين كتاب روي داد و لذا كتاب فاقد اين بخش و ديگر جنايات وهّابيان از حمله به كربلا و نجف اشرف و غيره مي باشد.

7 - علي رغم دقّت فراوانش در آوردن ضبط صحيح اسامي اماكن و غيره، «ميدان مناخه» را همه جا «ميدان مناحه» آورده و ما نيز به جهت حفظ امانت در ترجمه «مناحه» آورديم و به اين وسيله اصلاح مي كنيم.

8 - بعد از نام مقدّس رسول خدا طبق روال اهل سنّت: صَلَّي اللَّه عَلَيهِ وَسَلَّم آورده كه ما براي عدم مخالفت با حديث پيامبرصلي الله عليه وآله در مورد «صلوات بَتْراء» [41] لفظ (و آله) را در داخل كروشه آورديم.

اميدواريم ترجمه اين كتاب - با همه كاستيهايش - روشنگر قسمتي از زواياي تاريك تاريخ و بيانگر ناگفته هاي فراواني از جنايات وهّابيان، در مقطع حسّاس پي ريزي شالوده مذهب باطل وهّابيان باشد محقّقان و خوانندگان را بهره دهد. و نيز مترجم و دست اندركاران نشر كتاب را ذخيره اي باشد براي روزي كه: (لا يَنْفَعُ مالٌ و لا بَنُون، اِلاَّ مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَليمً): «روزي كه ثروت و فرزند سود نبخشد، جز كسي كه قلبي سليم به پيش خدا مي آورد.» [42] .

اين ترجمه روز هفتم ذيقعدة الحرام 1418 ه. در «شام» كنار حرم مطهّر قهرمان كربلا حضرت زينب كبري عليها السلام آغاز گرديد و روز دوازدهم صفرالخير 1419 ه. در «قم» كنار حرم مطهّر كريمه اهلبيت حضرت معصومه عليها السلام پايان

يافت.

حوزه علميّه قم

علي اكبر مهدي پور

پاورقي

[1] كشف الارتياب، ص 491، به نقل از روزنامه: «الرأي العام» شماره 4061، چاپ دمشق، 19ذي قعده 1345ه. ق.

[2] نسخه اي از اين كتاب در كتابخانه مرحوم آيت اللَّه مرعشي در قم موجود است، علاقمندان مي توانند به متن تقريظها مراجعه كنند.

[3] مهدي منتظر از ديدگاه قرامطه: با توجّه به اين كه قرامطه شعبه اي از اسماعيليّه هستند و آنها مهدي منتظر را پسر اسماعيل و نوه امام جعفر صادق عليه السلام مي دانند، آنچه در بخش آغازين كتاب از قول «يحي بن ذكرويه» نقل شده كه خود را فرستاده امام مهدي معرّفي كرده و نامه هاي مجعولي به وي نسبت داده، به حضرت بقيّة اللَّه ارواحنا فداه مربوط نمي شود، بلكه منظور «محمّدبن اسماعيل ابن امام جعفر صادق عليه السلام» مي باشد.

اسماعيليّه اصولاً هفت امامي هستند و معتقدند كه خداوند منّان براي ارشاد و هدايت عالميان هفت پيشوا در هفت دوران به شرح زير فرستاده است:

الف: دوران نخستين، حضرت آدم ابوالبشرعليه السلام

ب: دوران دوّم، حضرت نوح عليه السلام

ج: دوران سوّم، حضرت ابراهيم عليه السلام

د: دوران چهارم، حضرت موسي عليه السلام

ه: دوران پنجم، حضرت عيسي عليه السلام

ح: دوران ششم، حضرت محمّدبن عبداللَّه صلي الله عليه وآله

ط: دوران هفتم، مهدي منتظر، محمّدبن اسماعيل بن امام جعفر صادق عليه السلام («دكتر مصطفي غالب» اين مطلب را با صراحت تمام در كتاب: «الامامة و قائم القيامه» ص311 تا ص314 بيان كرده و همه احاديث مربوط به «مهدي آخرالزّمان» را با «محمّدبن اسماعيل» نوه امام صادق عليه السلام تطبيق كرده است.)

در منابع قديمي هفت امام را به ترتيب از اميرمؤمنان عليه السلام تا امام جعفر صادق عليه السلام، سپس اسماعيل را ذكر كرده اند و آن هفت تن را هفت پيامبر اولوالعزم مي نامند و

محمّدبن اسماعيل را خاتم و ناسخ اديان قبلي مي دانند و معتقدند كه او زنده است و در بلاد روم زندگي مي كند و روزي ظاهر شده، دين پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله را نسخ مي كند و شريعت تازه اي جايگزين مي گرداند. (فرق الشّيعه نوبختي، ص73 و المقالات و الفرق اشعري، ص84) «مترجم».

[4] يك ششم درهم را «دانق» گويند و «آقچه» به كوچكترين پول نقره اي گفته مي شد.

[5] در مواردي كه خفقان و اختناق از سوي حكومتها زياد مي شد و مردم نمي توانستند به راحتي به محضر امامان برسند، راه براي زراندوزان، دغلبازان و دين سازان هموار و باز مي گشت. نمونه بارز آن، عهد هارون الرّشيد بود كه به اختراع آيين «واقفيّه» انجاميد. «مترجم».

[6] منظور از حضرت مهدي در آيين قرامطه، به طوري كه در متن كتاب آمده «محمّد» فرزند اسماعيل، فرزند امام جعفر صادق عليه السلام است.

[7] «محمّد حنفيّه» فرزند بزرگوار اميرمؤمنان عليه السلام بود كه «كيسانيّه» به امامت او معتقد بودند، ولي او خود به امامت حضرت سجّادعليه السلام اعتقاد راسخ داشت.

[8] مراد زمان ايوب صبري پاشا است.

[9] «جنبيّه» به قمه و يا خنجر كجي كه از بغل حمايل مي شود، مي گويند.

[10] كتاب «دلايل الخيرات» تأليف: ابوعبداللَّه محمّدبن سليمان جزولي، (متوفّاي 870 ه.) درباره ذكر صلوات بر رسول گرامي اسلام، مورد توجّه خاصّ و عام بود و نسخه هايي از آن در مساجد و منازل وجود داشت و همه روزه مسلمانان با قرائت آن، به محضر رسول گرامي اسلام عرض ارادت مي كردند.

[11] اين سرسختي در برابر علماي دين منحصر به زمامداران وهّابيت نيست، همه بدعتگذاران، علماي دين را بزرگترين مانع راه خود مي دانند و همواره تلاش مي كنند كه اين سدّ فولادين را

از سر راه خود بردارند.

دانشمندان كه وارثان پيامبرانند، شب و روز تلاش مي كنند تا از رخنه كردن افكار انحرافي به مرز ايمان جلوگيري كنند.

علماي دين چون كوهي استوار در برابر دزدان عقيده ايستاده اند تا مسلمانان مستضعف، در دام شيطاني آنها گرفتار نشوند.

آنها سكّاندار كشتي امّت هستند، در برابر امواج سهمگين دريا ايستاده اند تا كشتي ايمان را در عهد غيبت ناخدا، در حدّ توان از فرو رفتن در گرداب طوفانها محافظت كنند.

امام هادي عليه السلام پس از تشبيه عالمان به سكّاندار كشتي، مي فرمايد:

«اگر نبود دانشمنداني كه در عهد غيبت قائم ما - عجّل اللَّه فرجه - با دلائل استوار مردم را به سوي حق فرا مي خوانند و از حريم ايمان حمايت مي كنند و مستضعفان شيعه را از دامهاي شياطين و جوجه شيطانهاي ناصبي نجات مي دهند، احدي باقي نمي ماند جز اين كه از دين خدا مرتد مي شد.» (احتجاج طبرسي، ج1، ص18)

امام جوادعليه السلام در مورد عالماني كه در عصر غيبت از ايتام آل محمّدعليهم السلام كفالت مي كنند و آنها را از حيرت و سردرگمي رهايي مي دهند، مي فرمايد: «اين عالمان در نزد پروردگار عالميان بر ديگر بندگان برتري دارند، بيش از برتري آسمان بر زمين.» (عوالم، ج2، ص294)

امام صادق عليه السلام عالمان را مرزبانان كشور ايمان مي نامد و مي فرمايد:

«دانشمندان شيعيان ما در مرز ايمان با سپاهيان شيطان مي جنگند و از تهاجم آنها به شيعيان و از سيطره آنان بر مستضعفان شيعه جلوگيري مي كنند. اين مرزبانان هزار هزار بار از مرزداراني كه با سپاه دشمن مي جنگند برترند؛ زيرا اينها از دين شيعيان ما دفاع مي كنند و آنها از جانشان.» (احتجاج طبرسي، ج1، ص17)

و لذا رژيمهاي فاسد وجود علماي عامل را بزرگترين

خطر در راه اجراي انديشه هاي باطل خود مي شناسند و با تمام قدرت در برابر آنها مي ايستند. حوادثي كه در سالهاي اخير در عراق، تركيه و الجزاير به وقوع پيوست، دقيقاً از همينجا سرچشمه مي گرفت.

اين رژيمها به دليل خوشنام و خوش سابقه بودن رجال دين، انواع تهمتها را به آنها مي زنند و آنها را ترور شخصيّت مي كنند، تا بتوانند اين سدّ فولادين را از پيش پاي خود بردارند.

[12] جسم بودن خداوند!: محمّدبن عبدالوهّاب به صراحت تمام به جسميّت خداوند متعال معتقد است. وي در كتاب معروف خود «توحيد» بخش 67 را كه آخرين بخش كتاب است به اثبات جسميّت خداوند متعال اختصاص داده است. (كتاب التّوحيد، ص216 تا ص220 و ترجمه فارسي آن ص296 تا ص303)

حفيدش عبدالرّحمان بن حسن بن محمّدبن عبدالوهّاب نيز رساله اي را به اين موضوع اختصاص داده است و آن دوّمين رساله از رسائل پنجگانه اوست. (الجامع الفريد - چاپ رياض، ص342)

وي در شرح كتاب توحيد نيز با شدّت تمام از اين موضوع دفاع كرده است. (فتح المجيد في شرح كتاب التّوحيد، ص526 تا 536).

[13] جبر و اختيار: اهل سنّت در مورد افعال انسان، دو طرز تفكر دارد:

1 - افعال انسان متعلّق اراده تخلّف ناپذير پروردگار است و انسان در افعال خود مجبور است و اراده و اختياري از خود ندارد.

2 - انسان در كارهاي خود كاملاً مستقلّ است و اراده خداوند در آن مؤثّر نيست.

مؤلّف محترم همانند اكثريّت اهل تسنّن معتقد به جبر است و بيشتر اشعاري كه در اين كتاب آورده از اين باور و عقيده سرچشمه مي گيرد. و امّا در نظر قرآن كريم و روايات اهلبيت عصمت و طهارت، انسان در كارهاي

خود «مختار» است ولي «مستقل» نيست.

اين عقيده بر اساس حديثي از امام صادق عليه السلام: «أمر بين الأمرين» ناميده شده است.

شرح اين مطلب در اين صفحات نمي گنجد، فقط خواستيم اشاره اي كوتاه به انگيزه آوردن اين اشعار در اين كتاب كرده باشيم.

براي رفع كمبودها و جبران كاستيهاي كتاب، «كتابنامه وهابيّت» را در پايان مي آوريم، تا خوانندگان گرامي به ويژه پژوهشگران ارجمند، كتابهاي مورد نظر خود را بر اساس نيازهاي خود برگزينند.

[14] بقره: 258.

[15] 400 درهم عبارت از يك «اوقا» بود و يك اوقا معادل يك كيلو مي باشد.

[16] آل عمران: 19.

[17] آل عمران: 85.

[18] «مشلخ» بالا پوشي بود همانند عبا.

[19] «والده» همان «والت» پايتخت مجمع الجزاير مالت در درياي مديترانه مي باشد.

[20] مائده: 3.

[21] «قاينارجه» نام قصبه اي است در 70 كيلومتري جنوب سلستره بلغارستان، كه معاهده دولت عثماني با روسيه در سال 1774 م. در آنجا به امضا رسيد.

[22] «قوبان» نام رودخانه اي است كه از سلسله جبال قفقاز سرچشمه مي گيرد و نام شهري است در دامنه كوه قفقاز.

[23] «قيلبورون» نام قلعه اي است در جنوب روسيّه، در ساحل درياي سياه، در انتهاي غربي دماغه اي به همين نام.

[24] «يني قلعه» نام قلعه اي است در ميان درياي سياه و درياي آزاق.

[25] «آزاق» نام شهري است در جنوب روسيه، از ايالت «يقترينوسلاو» و درياي آزاق در شمال درياي سياه به همين جهت موسوم است.

[26] ممالك «قبارطاي» از ايالتهاي شوروي سابق، مركّب از اقوام: تاتار، چركس و روس، در دامنه كوههاي قفقاز زندگي مي كنند.

[27] به سرزمين مصر از قاهره تا حدود نوبه «صعيد» يا «صعيد مصر» مي گويند.

[28] «برّ الشّام» منطقه وسيعي در شرق دمشق است كه قسمت اعظم سوريّه امروزي را در بر مي گيرد.

[29]

«موره» بخش جنوبي يونان است كه در عهد سلطان مرادخان دوّم به دست مسلمانان گشوده شد.

[30] «آرنا ؤدلوق» كشور فعلي آلباني است.

[31] «كريم» و يا «قريم» شبه جزيره بزرگي است ميان درياي سياه و درياي آزاق.

[32] «يني چري» لشكر نامي عثماني، كه در عهد سلطان اورخان غازي تشكيل يافته بود.

[33] «ودين» نام قصبه اي است در 160 كيلومتري شمال «صوفيا» پايتخت بلغارستان.

[34] آبار علي عليه السلام همان «ذوالحليفه» يا «مسجد شجره» است كه يكي از ميقاتهاي حج مي باشد.

[35] «غازي» به معناي جهادگر، از مادّه «غزوه» به معناي جهاد و پيكار در راه خدا است.

[36] با توجّه به اين كه بين وصول دو كليد، سه ماه و اندي فاصله بوده و در هر كدام با تشريفات جداگانه اي، مراسم استقبال انجام گرفته به نظر مي رسد كه مؤلّف محترم اين دو مراسم را در اينجا بدون تفكيك از يكديگر مطرح كرده است.

[37] منظور از امانتهاي مقدّسه، اشياي گرانبهاي منسوب به رسول خداصلي الله عليه وآله، اهلبيت و اصحاب مي باشد كه در رأس آنها «خرقه شريف» قرار دارد و آن جامه منسوب به پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله است. دندان پيامبر اكرم و يك تار موي منسوب به آن حضرت، قرآن منسوب به اميرمؤمنان عليه السلام، شمشير منسوب به اميرمؤمنان، ناودانهاي طلاي كعبه، كليدهاي كعبه، پرده هاي كعبه، شمشيرها، قرآنها، زره ها و ديگر ادوات رزمي منسوب به اصحاب، كه همه آنها تحت عنوان: «امانتهاي مقدّسه» در موزه «توپ قاپو» در استانبول نگهداري مي شود.

[38] «خرقه شريف» جامه منسوب به رسول اكرم صلي الله عليه وآله است كه بنا بر مشهور، رسول خدا اين جامه را در ميان اهالي تركيه، در مدينه منّوره به ميزبان خود

«خالدبن زيد» مشهور به: «ابوايّوب انصاري» به رسم يادگاري مرحمت فرمود. و اين لباس پس از ارتحال وي در استانبول، در دست اعقاب او دست به دست گشته، در عهد عثمانيها به دربار منتقل شده و اينك در يك صندوق طلا، به انضمام قرآن و شمشير منسوب به اميرمؤمنان عليه السلام در داخل غرفه خاصّي در موزه توپ قاپو با تشريفات ويژه اي نگهداري مي شود. ديگر امانتهاي مقدّسه در فضاي وسيعتري در پيرامون اين غرفه محافظت مي شوند.

[39] اين تاجها كه «طوغ» و «صورغوج» ناميده مي شد، نشانهاي افتخاري بود كه در دوران خلافت عثماني به پاشاها، بر اساس شخصيّت، سابقه و خدماتشان داده مي شد و تعداد آنها از يك تا سه بود، گفته مي شد: پاشاي طوغدار، دو طوغدار و سه طوغدار.

[40] عثمانلي مؤلّفلر، ج 3، ص54.

[41] صلوات بتراء آن است كه كسي به پيامبر صلوات بفرستد و آل را نگويد(الصّواعق المحرقه، ص146).

[42] شعرا: 88.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109