داستان هاي مديريتي

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور: داستان هاي مديريتي/ www.modiryar.com

ناشر :www.modiryar.com

مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1391.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه , رايانه

موضوع:مديريت - داستان

ردپ____ا

... FOOTPRINTS ردپ____ا     شبي مردي در رؤيا بود.اودر خواب ديد كه با معبودش در طول ساحل قدم ميزند.ودر پهنه آسمان صحنه هائي از زندگيش آشكار ميشود.درهرصحنه اومتوجه شد دو اثر ردپا برروي ماسه ها هستند.يكي متعلق به او وديگري از آن معبودش.زماني يك صحنه از زندگي گذشته اش را ديد.اوبه ردپاها در روي ماسه نگاه كرد.متوجه شد دربعضي مواقع در طول مسير زندگيش فقط يك ردپا وجود دارد.اوهمچنين متوجه شدكه اين اتفاق در مواقعي رخ ميدهد كه در زندگيش افت كرده وغمگين وافسرده است.اين موضوع اوراواقعاًپريشان كرد.اوازمعبودش سؤال كرد:بارخدايا تو گقته بودي كه مصممي مرا حمايت كني وبا من در طول راه زندگي قدم برميداري اما من متوجه شدم در مواقعي كه در زندگيم آشفته ام،فقط اثر يك ردپا وجوددارد.من نميفهمم چرا من وقتي به تو نيازدارم تو مرا ترك ميكني؟معبودش پاسخ داد:عزيزم، كوچولوي عزيز من ،من ترا دوست دارم و هرگز ترا ترك نخواهم كرد.در مواقعي كه رنجي را تحمل ميكني، زمانيكه تو فقط اثر يك ردپا را ميبيني، اون همان وقتيست كه من تو را روي شانه هايم حمل ميكنم.{beginslide id="133" title="براي مشاهده متن انگليسي مرتبط به صورت كشويي اينجا را كليك فرمائيد"} FOOTPRINTS       One night a man had a dream.he dreamed he was walking along the beach with the LORD.Across the sky flashed scenes from his life.for each scene,he noticed two sets of footprints in the sand:one belonged to him,and

the other to the LORD.When the last scene of his life flashed before him,he looked back at the footprints in the sand.He noticed that many times along the path of his life there was only one set of footprints.He also noticed that it happened at the very lowest and saddest times in his life.This really bothered him and he questioned the LORD about it.”LORD,you said that once I decided to follow you,you’d walk with me all the way.But I have noticed that during the most troublesome times in my life,there is only one set of footprints.I don’t understand why when I needed you must you would leave me.”The LORD replied,”my precious,precious child,I love you and I would never leave you.During your times of trial and suffering,when you see only one set of footprints,it was then that I carried you.{endslide}

استدلال منطقي

...logical reasoning   همه دانشمندان مي ميرند و به بهشت مي روند. آنها تصميم مي گيرند كه قايم باشك بازي كنند. از بخت بد اينشتين اولين كسي است كه بايد چشم بگذارد. او بايد تا 100 بشمرد و سپس شروع به گشتن كند. همه شروع به قايم شدن مي كنند به جز نيوتن . نيوتن فقط يك مربع يك متري روي زمين مي كشد و داخل آن روبروي اينشتين مي ايستد. اينشتين مي شمرد : 1 – 2 – 3 - ............. 97 – 98 – 99- 100 او چشمانش را باز مي كند و مي بيند كه نيوتن روبروي او ايستاده است. اينشتين بلا فاصله مي گويد:  " سوك سوك نيوتن ". نيوتن انكار مي كند و مي گويد نيوتن سوك سوك نشده است

. او ادعا مي كند كه نيوتن نيست .  تمام دانشمندان بيرون مي آيند تا ببينند چگونه او ثابت مي كند كه نيوتن نيست. نيوتن مي گويد:  " من در يك مربع يه مساحت يك متر مربع ايستاده ام... اين باعث مي شود كه من بشوم نيوتن بر متر مربع... چون يك نيوتن بر متر مربع معادل يك پاسكال است ، پس من پاسكال هستم ، پس"سوك سوك پاسكال !!!".

چند داستان جذاب مديريتي

تصميم قاطع مديريتي، مصاحبه شغلي، كارمند تازه وارد، اشتباه موردي، زندگي پس از مرگ ارائه در سايت: مهندس حسين فرزانه

تصميم قاطع مديريتي روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.جلو رفت و از او پرسيد: «شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟» جوان با تعجب جواب داد: «ماهي 2000 دلار.» مدير با نگاهي شفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.»جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد: «او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود.» شرح حكايت برخي از ران حتي كاركنان خود را در طول دوره مديريت خود نديده و آنها

را نمي شناسند.. ولي در برخي از مواقع تصميمات خيلي مهمي را در باره آنها گرفته و اجرا مي كنند. مصاحبه شغليدر پايان مصاحبه شغلي براي استخدام در شركتي، مدير منابع انساني شركت از مهندس جوان صفر كيلومتر ام آي تي پرسيد: «و براي شروع كار، حقوق مورد انتظار شما چيست؟»مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اينكه چه مزايايي داده شود.»مدير منابع انساني گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطيلي، 14 روز تعطيلي با حقوق، بيمه كامل درماني و حقوق بازنشستگي ويژه و خودروي شيك و مدل بالاي در اختيار چيست؟»مهندس جوان از جا پريد و با تعجب پرسيد: «شوخي مي كنيد؟مدير منابع انساني گفت: «بله، اما اول تو شروع كردي. كارمند تازه واردمردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟»كارمند تازه وارد گفت: «نه»صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شركت هستم، احمق.»مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با كي حرف ميزني، بيچاره.»مدير اجرايي گفت: «نه»كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.اشتباه مورديكارمندي به دفتر رئيس خود مي رود و مي گويد: «معني اين چيست؟ شما 200 دلار كمتر از چيزي كه توافق كرده بوديم به من پرداخت كرديد.»رئيس پاسخ مي دهد: «خودم مي دانم، اما ماه گذشته كه 200 دلار بيشتر به تو پرداخت كردم هيچ شكايتي نكردي.»كارمند با حاضر جوابي

پاسخ مي دهد: «درسته، من اشتباه هاي موردي را مي توانم بپذيرم اما وقتي به صورت عادت شود وظيفه خود مي دانم به شما گزارش كنم.» زندگي پس از مرگرئيس: شما به زندگي پس از مرگ اعتقاد داريد؟كارمند: بله!رئيس: خوب است. چون وقتي صبح امروز براي شركت در مراسم تشييع جنازه پدربزرگتان اداره را ترك كرديد، او به اينجا آمد و گفت كه مي خواهد شما را ببيند.

اين نيز مي گذرد

يك روز يك پادشاه از وزيران خود مي خواهد كه يك انگشتر براي او بسازند كه هر موقع خوشحال است بدان نگاه كند ناراحت شود وهر موقع ناراحت است بدان نگاه كند خوشحال شود. وزيران بعد از چند روز يك انگشتر به پادشاه دادند كه روي نگين آن نوشته شده بود:

« اين نيز مي گذرد »

من آدم تاثيرگذارى هستم

ارائه: دكتر علي رضا حداديان آموزگارى تصميم گرفت كه از دانش آموزان كلاسش به شيوه جالبى قدردانى كند. او دانش آموزان را يكى يكى به جلوى كلاس مي آورد و چگونگى اثرگذارى آن ها بر خودش را بازگو مي كرد. آن گاه به سينه هر يك از آنان روبانى آبى رنگ مي زد كه روى آن با حروف طلايى نوشته شده بود: « من آدم تاثيرگذارى هستم.»

سپس آموزگار تصميم گرفت كه پروژه اى براى كلاس تعريف كند تا ببيند اين كار از لحاظ پذيرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. آموزگار به هر دانش آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن ها خواست كه در بيرون از مدرسه همين مراسم قدردانى را گسترش داده و نتايج كار را دنبال كنند و ببينند چه كسى از چه كسى قدردانى كرده است و پس از يك هفته گزارش كارشان را به كلاس ارائه نمايند. يكى از بچه ها به سراغ يكى از مديران جوان شركتى كه در نزديكى مدرسه بود رفت و از او به خاطر كمكى كه در برنامه ريزى شغلى به وى كرده بود قدردانى كرد و يكى از روبان هاى آبى را به پيراهنش زد. و دو روبان ديگر را به او داد و گفت:ما در حال انجام يك پروژه هستيم و از شما خواهش مي كنم از اتاقتان بيرون برويد،

كسى را پيدا كنيد و از او با نصب روبان آبى به سينه اش قدردانى كنيد. مدير جوان چند ساعت بعد به دفتر رييسش كه به بدرفتارى با كارمندان زير دستش شهرت داشت رفت و به او گفت كه صميمانه او را به خاطر نبوغ كاري اش تحسين مي كند. رييس ابتدا خيلى متعجب شد آن گاه مدير جوان از او اجازه گرفت كه اگر روبان آبى را مي پذيرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سينه اش بچسباند. رييس گفت: البته كه مي پذيرم. مدير جوان يكى از روبان هاى آبى را روى يقه كت رييسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرين روبان را به او داد و گفت:لطفاً اين روبان اضافى را بگيريد و به همين ترتيب از فرد ديگرى قدردانى كنيد. مدير جوان به رييسش گفت پسر جوانى كه اين روبان آبى را به من داد گفت كه در حال انجام يك پروژه درسى است و آن ها مي خواهند اين مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببينند چه اثرى روى مردم مي گذارد. آن شب، رييس شركت به خانه آمد و در كنار پسر ١4 ساله اش نشست و به او گفت:امروز يك اتفاق باور نكردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم كه يكى از كارمندانم وارد شد و به من گفت كه مرا تحسين مي كند و به خاطر نبوغ كاري ام، روبانى آبى به من داد. مي توانى تصور كني؟او فكر مي كند كه من يك نابغه هستم!او سپس آن روبان آبى را به سينه ام چسباند كه روى آن نوشته شده بود:«من آدم تاثيرگذارى هستم.»سپس ادامه داد: او به من يك روبان اضافى هم داد و از من

خواست به وسيله آن از كس ديگرى قدردانى كنم. هنگامى كه داشتم به سمت خانه مي آمدم، به اين فكر مي كردم كه اين روبان را به چه كسى بدهم و به فكر تو افتادم. من مي خواهم از تو قدردانى كنم. مشغله كارى من بسيار زياد است و وقتى شب ها به خانه مي آيم توجه زيادى به تو نمي كنم. من به خاطر نمرات درسي ات كه زياد خوب نيستند و به خاطر اتاق خوابت كه هميشه نامرتب و كثيف است، سر تو فرياد مي كشم. امّا امشب، مي خواهم كنارت بنشينم و به تو بگويم كه چقدر برايم عزيزى و مى خواهم بدانى كه تو بر روى زندگى من تاثيرگذار بوده اى. تو در كنار مادرت، مهم ترين افراد در زندگى من هستيد. تو فرزند خيلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد. پسر كه كاملاً شگفت زده شده بود به گريه افتاد. نمي توانست جلوى گريه اش را بگيرد. تمام بدنش مي لرزيد. او به پدرش نگاه كرد و با صداى لرزان گفت:« پدر، امشب قبل از اين كه به خانه بيايى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه اى براى تو و مامان نوشتم و برايتان توضيح دادم كه چرا به زندگيم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشيد.» من مي خواستم امشب پس از آن كه شما خوابيديد، خودكشى كنم. من اصلاً فكر نمي كردم كه وجود من برايتان اهميتى داشته باشد. نامه ام بالا در اتاقم است.  پدرش از پله ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پيدا كرد. فردا كه رييس به اداره آمد، آدم ديگرى شده بود. او ديگر سر كارمندان غر نمي زد و طورى

رفتار مي كرد كه همه كارمندان بفهمند كه چقدر بر روى او تاثيرگذار بوده اند. مدير جوان به بسيارى از نوجوانان ديگر در برنامه ريزى شغلى كمك كرد... يكى از آن ها پسر رييسش بود و هميشه به آن ها مي گفت كه آن ها در زندگى او تاثيرگذار بوده اند. و به علاوه، بچه هاى كلاس ، درس با ارزشى آموختند:« انسان در هر شرايط و وضعيتى مي تواند تاثيرگذار باشد. »همين امروز از كساني كه بر زندگي شما تاثير مثبت گذاشته اند قدرداني كنيد. يادتان نرود كه روبان آبي را از طريق ايميل هم مي توان فرستاد!

فروش كوكاكولا در خاورميانه

ارائه: دكتر علي رضا حداديان يكي از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت.دوستي از وي پرسيد: «چرا در كشورهاي عربي موفق نشدي؟» وي جواب داد: «هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شومو فروش خوبي داشته باشم. اما مشكلي كه داشتم اين بود كه عربي نمي دانستم.لذا تصميم گرفتم پيام خود را از طريق پوستر به آنها انتقال دهم.بنابراين سه پوستر زير را طراحي كردم:پوستر اول مردي را نشان مي داد كه خسته و كوفته در بيابان بيهوش افتاده بود.پوستر دوم مردي را نشان مي داد كه در حال نوشيدن كوكا كولا بود .پوستر سوم مردي بسيار سرحال و شاداب را نشان مي داد.پوستر ها را در همه جا چسباندم.»دوستش از وي پرسيد: «آيا اين روش به كار آمد؟»وي جواب داد: «متاسفانه من نمي دانستم عربها از راست به چپ مي خوانند و لذا آنها ابتدا تصوير سوم، سپس دوم و بعد اول را ديدند.»!!

آتش گرفتن زندگي توماس اديسون

ارائه: دكتر علي رضا حداديان

اديسون در سنين پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار مي رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد. اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود. در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني

به پسر اديسون اطلاع دادند كه آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتاً كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموران فقط براي

جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به شكل مناسبي به اطلاع پيرمرد رسانده شود.پسر با خود انديشيد كه احتمالاً پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با كمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند. پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: «پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني! حيرت آور است! من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است. واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت. نظر تو چيست پسرم؟»پسر حيران و گيج جواب داد: «پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟ چطور ميتواني؟ من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي!»پدر گفت: «پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مأمورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد. در

مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم. الآن موقع اين كار نيست. به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت.»توماس آلوا اديسون سال بعد مجدداً در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراعات بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع كرد. Biography of Thomas EdisonEarly LifeBy Mary Bellis

Thomas Alva Edison was born on February 11, 1847 in Milan, Ohio the seventh and last child of Samuel and Nancy Edison. When Edison was seven his family moved to Port Huron, Michigan. Edison lived here until he struck out on his own at the age of sixteen. Edison had very little formal education as a child, attending school only for a few months. He was taught reading, writing, and arithmetic by his mother, but was always a very curious child and taught himself much by reading on his own. This belief in self-improvement remained throughout his life.Edison began working at an early age, as most boys did at the time. At thirteen he took a job as a newsboy, selling newspapers and candy on the local railroad that ran through Port Huron to Detroit. He seems to have spent much of his free time reading scientific, and technical books, and also had the opportunity at this time to learn how to operate a telegraph. By the time he was sixteen, Edison was proficient enough to work as a

telegrapher full time.First PatentThe development of the telegraph was the first step in the communication revolution, and the telegraph industry expanded rapidly in the second half of the 19th century. This rapid growth gave Edison and others like him a chance to travel, see the country, and gain experience. Edison worked in a number of cities throughout the United States before arriving in Boston in 1868. Here Edison began to change his profession from telegrapher to inventor. He received his first patent on an electric vote recorder, a device intended for use by elected bodies such as Congress to speed the voting process. This invention was a commercial failure. Edison resolved that in the future he would only invent things that he was certain the public would want.Marriage to Mary StilwellEdison moved to New York City in 1869. He continued to work on inventions related to the telegraph, and developed his first successful invention, an improved stock ticker called the "Universal Stock Printer". For this and some related inventions Edison was paid $40,000. This gave Edison the money he needed to set up his first small laboratory and manufacturing facility in Newark, New Jersey in 1871. During the next five years, Edison worked in Newark inventing and manufacturing devices that greatly improved the speed and efficiency of the telegraph. He also found to time to get married to Mary Stilwell and start a family.Move to Menlo ParkIn 1876 Edison sold all his Newark manufacturing concerns and moved his family and staff of assistants to the

small village of Menlo Park, twenty-five miles southwest of New York City. Edison established a new facility containing all the equipment necessary to work on any invention. This research and development laboratory was the first of its kind anywhere the model for later, modern facilities such as Bell Laboratories, this is sometimes considered to be Edison's greatest invention. Here Edison began to change the world.The first great invention developed by Edison in Menlo Park was the tin foil phonograph. The first machine that could record and reproduce sound created a sensation and brought Edison international fame. Edison toured the country with the tin foil phonograph, and was invited to the White House to demonstrate it to President Rutherford B. Hayes in April 1878.Edison next undertook his greatest challenge, the development of a practical incandescent, electric light. The idea of electric lighting was not new, and a number of people had worked on, and even developed forms of electric lighting. But up to that time, nothing had been developed that was remotely practical for home use. Edison's eventual achievement was inventing not just an incandescent electric light, but also an electric lighting system that contained all the elements necessary to make the incandescent light practical, safe, and economical.Thomas Edison Founds an Industry Based on ElectricityAfter one and a half years of work, success was achieved when an incandescent lamp with a filament of carbonized sewing thread burned for thirteen and a half hours. The first public demonstration of the Edison's incandescent lighting system was in December

1879, when the Menlo Park laboratory complex was electrically lighted. Edison spent the next several years creating the electric industry. In September 1882, the first commercial power station, located on Pearl Street in lower Manhattan, went into operation providing light and power to customers in a one square mile area the electric age had begun.Fame WealthThe success of his electric light brought Edison to new heights of fame and wealth, as electricity spread around the world. Edison's various electric companies continued to grow until in 1889 they were brought together to form Edison General Electric. Despite the use of Edison in the company title however, Edison never controlled this company. The tremendous amount of capital needed to develop the incandescent lighting industry had necessitated the involvement of investment bankers such as J.P. Morgan. When Edison General Electric merged with its leading competitor Thompson-Houston in 1892, Edison was dropped from the name, and the company became simply General Electric. Marriage to Mina MillerThis period of success was marred by the death of Edison's wife Mary in 1884. Edison's involvement in the business end of the electric industry had caused Edison to spend less time in Menlo Park. After Mary's death, Edison was there even less, living instead in New York City with his three children. A year later, while vacationing at a friends house in New England, Edison met Mina Miller and fell in love. The couple was married in February 1886 and moved to West Orange, New Jersey where Edison had purchased an estate,

Glenmont, for his bride. Thomas Edison lived here with Mina until his death.New Laboratory FactoriesWhen Edison moved to West Orange, he was doing experimental work in makeshift facilities in his electric lamp factory in nearby Harrison, New Jersey. A few months after his marriage, however, Edison decided to build a new laboratory in West Orange itself, less than a mile from his home. Edison possessed the both the resources and experience by this time to build, "the best equipped and largest laboratory extant and the facilities superior to any other for rapid and cheap development of an invention". The new laboratory complex consisting of five buildings opened in November 1887.A three story main laboratory building contained a power plant, machine shops, stock rooms, experimental rooms and a large library. Four smaller one story buildings built perpendicular to the main building contained a physics lab, chemistry lab, metallurgy lab, pattern shop, and chemical storage. The large size of the laboratory not only allowed Edison to work on any sort of project, but also allowed him to work on as many as ten or twenty projects at once. Facilities were added to the laboratory or modified to meet Edison's changing needs as he continued to work in this complex until his death in 1931. Over the years, factories to manufacture Edison inventions were built around the laboratory. The entire laboratory and factory complex eventually covered more than twenty acres and employed 10,000 people at its peak during World War One (1914-1918).

تدى و تامپسون

آرشيو:دكترحسين خنيفر

در روز اول سال

تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه  آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آن ها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين كلاس بود. هميشه لباس هاى كثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره  قبولى نداد و او را رفوزه كرد . امسال كه دوباره تدى در كلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند كمكش كند . معلّم كلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تكاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت كامل ». معلّم كلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: « تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همكلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش كه در خانه بسترى است دچار مشكل روحى است .»معلّم كلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي كند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در

خانه تغيير نكند او به زودى با مشكل روبرو خواهد شد .»معلّم كلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها كرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در كلاس خوابش مي برد .»خانم تامپسون با مطالعه  پرونده هاى تدى به مشكل او پى برد و از اين كه دير به فكر افتاده بود خود را نكوهش كرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه  دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در كاغذ كادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه  تدى كه داخل يك كاغذ معمولى و به شكل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سركلاس باز كرد. وقتى بسته  تدى را باز كرد يك دستبند كهنه كه چند نگينش افتاده بود و يك شيشه عطر كه سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده  بچه هاى كلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده  بچه ها را قطع كرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند كرد. سپس آن را همانجا به دست كرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر كرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد . سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد .»خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه كرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در كنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به

آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي كرد. پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي كرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يكى از با هوش ترين بچه هاى كلاس شد و خانم تامپسون با وجودى كه به دروغ گفته بود كه همه را به يك اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود . يكسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت كرد كه در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد كه من در عمرم داشته ام . شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود كه دبيرستان را تمام كرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود كه شما همچنان بهترين معلمى هستيد كه در تمام عمرم داشته ام . چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه  ديگرى دريافت كرد كه در آن تدى نوشته بود با وجودى كه روزگار سختى داشته است امّا دانشكده را رها نكرده و به زودى از دانشگاه با رتبه  عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأكيد كرده بود كه خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است . چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود كه پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين كار را كرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب كرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه كمى طولاني تر شده بود: دكتر تئودور استودارد

. ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه  ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود كه با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج كنند. او توضيح داده بود كه پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش كرده بود اگر موافقت كند در مراسم عروسى در كليسا، در محلى كه معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چكار كرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست كرد و علاوه بر آن، يك شيشه از همان عطرى كه تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد . تدى وقتى در كليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر  پذيرفت و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين كه به من اعتماد كرديد از شما متشكرم. به خاطر اين كه باعث شديد من احساس كنم كه آدم مهمى هستم از شما متشكرم. و از همه بالاتر به خاطر اين كه به من نشان داديد كه مي توانم تغيير كنم از شما متشكرم .»خانم تامپسون كه اشك در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: « تدى، تو اشتباه مي كنى. اين تو بودى كه به من آموختى كه مي توانم تغيير كنم. من قبل از آن روزى كه تو بيرون مدرسه با من صحبت كردى، بلد نبودم چگونه تدريس كنم .» بد نيست بدانيد كه تدى استودارد هم اكنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته  پزشكى است و بخش سرطان دانشكده  پزشكى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است

. همين امروز گرمابخش قلب يكنفر شويد ... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد، و مطمئن باشيد كه محبت شما به خودتان باز خواهد گشت .

حرف پس از گفتن!وزمان پس از انقضا

، 06:51

حرف... پس از گفتن!وزمان پس از انقضا...آرشيو:دكترحسين خنيفر

يك زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت كتابي خريداري كند. او يك بسته بيسكوئيت نيز خريد. او برروي يك صندلي دسته دارنشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب كرد. در كنار او يك بسته بيسكوئيت بود و مردي در كنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي خواند. وقتي كه او نخستين بيسكوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد كه مرد هم يك بيسكوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فكر كرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه كرده باشد.»ولي اين ماجرا تكرار شد. هر بار كه او يك بيسكوئيت برمي داشت ، آن مرد هم همين كار را مي كرد. اين كار او را حسابي عصباني كرده بود ولي نمي خواست واكنش نشان دهد. وقتي كه تنها يك بيسكوئيت باقي مانده بود، پيش خود فكر كرد: «حالا ببينم اين مرد بي ادب چكار خواهد كرد؟» مرد آخرين بيسكوئيت را نصف كرد و نصفش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي خواست! او حسابي عصباني شده بود. در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن كتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور كرد و با نگاه تندي كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه  اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي

صندلي اش نشست، دستش را داخل ساكش كرد تا عينكش را داخل ساك قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب ديد كه جعبه  بيسكوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود كه بيسكوئيتي كه خريده بود را داخل ساكش گذاشته بود. آن مرد بيسكوئيت هايش را با او تقسيم كرده بود، بدون آن كه عصباني و برآشفته شده باشد... در صورتي كه خودش آن موقع كه فكر مي كرد آن مرد دارد از بيسكوئيت هايش مي خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت خواهي نبود. - چهار چيز است كه نمي توان آن ها را بازگرداند... 1.    سنگ ... پس از رها كردن! 2.    حرف ... پس از گفتن! 3.    موقعيت... پس از پايان يافتن! 4.    و زمان ... پس از گذشتن!براستي براي تغيير وتحول مطلوب چقدر تعلل وكاهلي كرده ايم؟؟؟

سخت كوشي، راز موفقيت هيلتون

كوشان غلامي

«اشخاص موفق از عمل باز نمي ايستند. اشتباه مي كنند، اما دست نمي كشند.» اين جمله معروف و تاثيرگذار موسس مجموعه هتل هاي زنجيره اي هيلتون است. هتل هاي هيلتون در 1919 با تاسيس هتل موبلي در سيسكوي تگزاس توسط كنراد هيلتون پايه گذاري شد كه پيشتاز هتل هاي زنجيره اي در دنيا به شمار مي آيد. بزرگترين هتلدار دنيا، در روز كريسمس سال 1887 در نيومكزيكو متولد شد. هيلتون هفت خواهر و برادر داشت و پدرش در سن آنتونيو تاجري سرشناس و مالك يك فروشگاه بزرگ بود. كنراد به عنوان پسر ارشد خانواده ضمن كمك به پدر مهارت هاي اوليه كارآفريني را آموخت و بزرگترين درس زندگي؛ يعني سخت كوشي را از پدرش ياد گرفت.او تحصيلات خود را در كالج نظامي نيومكزيكو ادامه

داد و در اين زمان به دليل ثروت زياد خانواده به كاليفرنيا نقل مكان كردند، اما كمي بعد، پدرش پول زيادي از دست داد و مجبور شدند دوباره به سن آنتونيو بازگردند و در خانه بزرگي نزديك ايستگاه راه آهن زندگي كنند. به تدريج با بزرگ شدن بچه ها و ترك كردن خانه توسط آنها، پدر تصميم گرفت اتاق ها را به توريست ها اجاره دهد. كنراد و برادرش به ايستگاه قطار مي رفتند تا به توريست ها خوشامد بگويند و چمدان هاي آنها را تا پانسيون خودشان حمل كنند. طولي نكشيد كه خانواده دوباره ثروتمند شد و پانسيون داري را رها كردند.كنراد در سال 1917 هنگامي كه ايالات متحده وارد جنگ جهاني اول شد، به ارتش آمريكا پيوست و به اروپا رفت. در اين زمان بود كه پدرش را در سانحه رانندگي از دست داد. وي پس از بازگشت از جنگ به تگزاس رفت و با مالك هتل موبلي آشنا شد كه چون از عهده اداره هتلش برنمي آمد، آن را به قيمت بسيار پايين مي فروخت. كنراد با خريد آن هتل، وارد صنعت هتلداري شد و از آن جايي كه تجربه خوبي در پانسيون داري داشت، توانست اين پانسيون50 اتاقه ارزان قيمت را به يك هتل آبرومند تبديل كند و با اين عمل سود خوبي به دست آورد. اولين هتلي كه هيلتون نام خود را روي آن نهاد، دالاس هيلتون بود كه در سال 1925 ساخته شد.تجارت اين تاجر مصمم تا زماني خوب پيش رفت كه ركود بزرگي در ايالات متحده و برخي كشورهاي جهان در اوايل سال 1928 رخ داد. اين سال ها براي هيلتون نيز سال هاي بدي بود و ورشكستگي سبب شد بسياري از

املاك و دارايي هايش را از دست بدهد. اما همچنان به عنوان مدير اين مجموعه ها باقي ماند و بعدها دوباره اين املاك را خريداري كرد.در سال 1939، اولين هتلش در خارج از تگزاس را در نيومكزيكو بنا كرد و در سال 1943 با خريد دو هتل با نام هاي روزولت و پلازا در نيويورك، شركت هيلتون را به عنوان اولين مجموعه هتل هاي زنجيره اي آمريكا معرفي كرد. در 1949، هيلتون بزرگترين و مجلل ترين هتل مشهور نيويورك به نام والدورف آستوريا را خريداري كرد. سپس شروع به توسعه تجارت خود در خارج از ايالات متحده نمود و اولين هتل هيلتون در اروپا در 1953، در مادريد افتتاح شد.در 1954، گروه هيلتون با خريد هتل هاي استتلر (كه توسط انستيتوي مديريت آمريكا به عنوان 10 شركت برگزيده كشور از لحاظ بهترين مديريت شناخته شده بود) به مبلغ 111 ميليون دلار، بزرگ ترين معامله املاك آن زمان را به نام خود ثبت كرد.كنراد در سال 1957 زندگينامه خود با عنوان «مهمان من باش» را منتشر كرد. در آن سال ها وي بودجه بورسيه دانشجويان رشته «مديريت رستوران و هتلداري كنراد هيلتون» در دانشگاه هيوستون را تامين مي كرد. كنراد هيلتون در سال 1979 درگذشت و پسرش بارون اداره شركت را به دست گرفت. كنراد بخش عمده ثروتش را براي بنياد خيريه خود به نام بنياد كنراد نيكولسون هيلتون به ارث گذاشت.به دنبال افتتاح شعبه هاي مادريد، استانبول و پورتوريكو، هتل هاي كنراد به عنوان يكي از زيرمجموعه هاي هيلتون در سال 1982 با هدف راه اندازي شبكه اي از هتل ها و استراحتگاه هاي لوكس در بزرگ ترين پايتخت هاي تجاري و گردشگري جهان، تاسيس شد. پانزده سال بعد، شركت هيلتون بين المللي، با توافقنامه اي كه هيلتون

را محدود به استفاده از نام و علامت تجاري هيلتون در ايالات متحده و هيلتون بين المللي را قادر به استفاده انحصاري از اين نام در ساير كشورها مي كرد، تاسيس شد. اين مجموعه با ارائه سرويس هاي كارت اعتباري، كرايه ماشين و ديگر خدمات مسافرتي توسعه پيدا كرد و يك استاندارد جهاني براي خدمات و امكانات هتل تعيين نمود.در ژانويه سال 1997، هيلتون بين المللي و هتل هاي هيلتون، از طريق چندين اتحاديه بازاريابي و تجاري، شركت خود را متعهد به پيشبرد مشترك نام تجاري هيلتون در سراسر جهان كرده و در نوامبر سال 2000، اقدام به سرمايه گذاري مشترك براي توسعه نام تجاري كنراد در زمينه هتل هاي لوكس در سراسر جهان كردند. با ادغام هيلتون بين المللي توسط شركت هتل هاي هيلتون در مارس 2006، نام تجاري كنراد در حال حاضر بزرگ ترين نام تجاري لوكس در خانواده هيلتون مي باشد.كنراد با آينده نگري خاص خود، تفكر بزرگي را پايه گذاري كرد كه اكنون گروه هتل هاي هيلتون را به يكي از بزرگترين مجموعه هاي سرويس دهي به مشتريان قرار داده است. ميراث افتخارآميز خانواده هيلتون مرهون اين تفكر كنراد است. هنوز هم ميهمان نوازي در تمامي خدمات و سرويس هايي كه در هتل هاي هيلتون ارائه مي شود، به خوبي ملموس است و با ارائه بهترين سرويس هاي مشتري مداري در صنعت هتلداري، نيازهاي ميهمانان را به خوبي برآورده مي نمايد. تا سال 2008 تعداد هتل هاي هيلتون به 553 باب رسيده بود و اكنون با 105هزار كارمند در بيش از 2600 شعبه دارد و با درآمدي بالغ بر 8 ميليارد دلار در سال توسط شركت هتل هاي هيلتون در لس آنجلس، كاليفرنيا اداره مي شود.

شما را چگونه مي شناسند

؟

داستان مديريتي

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود كه اين شانس را

داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند! زماني كه برادرش لودويگ فوت شد، روزنامه ها اشتباهاً فكر كردند كه نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را مي خواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخكوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر گ آورترين سلاح بشري مرد!» آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فكر كرد: «آيا خوب است كه من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟»سريع وصيت نامه اش را آورد. جمله هاي بسياري را خط زد و اصلاح كرد. پيشنهاد كرد ثروتش صرف جايزه اي براي صلح و پيشرفت هاي صلح آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلكه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزه هاي فيزيك و شيمي نوبل و ... مي شناسيم. او امروز، هويت ديگري دارد.يك تصميم، براي تغيير يك سرنوشت كافي است!

پنج هفته پرواز با بالون

داستاني از ژول ورن خلاصه كتاب: پيمان جوهريان- مقدمه: ژول ورن، نويسنده انديشمند و آينده نگر فرانسوي در سال 1828 در "نانت" به دنيا آمد و در مارس 1905 چشم از جهان فروبست. او نويسنده ي پركار و تلاشگري بود. كه هيچگاه از نوشتن احساس خستگي نمي كرد. وي به خلق آثاري پرداخت كه تعداد آنها متجاوز از 80 رمان بزرگ و كوچك مي باشد. كتاب هاي 5 هفته در بالن، جنگل هاي تاريك آمازون، مسافرت از زمين به كره ي ماه، بازگشت از مسافرت كره ي ماه، ميشل آستروگف، دور دنيا در هشتاد روز، پايان دنيا، تونل زير دريايي، سياره ي سرگردان، جزيره اي در آتش، بيست هزار فرسنگ زير دريا و جزيره ي اسرار آميز از آثار برجسته اين نويسنده نامدار فرانسوي است.*اجلاس فوق

العادهدر 14 ژانويه سال 1862 در انجمن علوم جغرافيايي لنسن واقع در "واتر لوپليس" تشكيل گرديده بود. خلاصه ي سخنان وي اين بود كه انگلستان همواره در ميان ملت ها پيشتاز مي باشد. اين گفتار با كف زدن ها ي ممتد حاضرين جلسه روبرو گرديد.در پي آن فرياد و تشويق ها، نام "فرگوسن" دهان به دهان مي گشت و همه مي گفتند: او تنها كسي است كه از فراز خليج ها و دهانه هاي خطرناك آتشفشاني گذشته است.غالب آنها پيرمرداني بودند باچهره هاي شكسته، كه توانسته بودند از پنج قاره ي دنيا عبور نمايند و از خليج هاي خطرناك و دهانه هاي آتشفشاني بگذرند. به همين جهت از حيث روحي و جسمي بسيار توانا و پرقدرت بودند.روزنامه ديلي تلگراف در شماره 15 ژانويه خود، مقاله مفصلي به اين مناسبت به شرح زير منتشر كرده بود. جهانگردان موفق شدند كه قسمت مهمي از آفريقا را كه براي مردم جهان ناشناخته بود كشف نمايند. در چندسال گذشته آمد و رفت پيرامون رود عظيم نيل براي ما خواب و خيالي بيش نبود ولي امروز دكتر بارت و همراهانش تا سرحد سودان در جاده شامترتون پيش رفته اند. دكتر ليوتكستن دامنه اكتشافات خود را تا دماغه بن اسپارنس و حدود حوزه ي زاميتر وسعت داده و كاپيتان بورتون، و اسپارك درياچه هاي بزرگ مركزي را كشف كرده و چندين راه جديد به دنياي متمدن گشوده اند.براي چنين مسافرتي در نظر گرفته اند، كه به وسيله ي بالن هاي گازي بر فراز آفريقا از سمت شرق به سوي غرب حركت كنند.تاجايي كه ما اطلاع پيدا كرده ايم مركز اين مسافرت

تاريخي در ناحيه ي زنگبار خواهند بود. اما از آنجا به كجا خواهند رفت و چه پيش خواهد آمد؟ كسي نمي داند؟!  اين پيشنهاد ديروز در جلسه علمي انجمن رويال جغرافيايي لندن، به تصويب رسيدند و در حدود 2500 ليره براي انجام اين مسافرت هزينه شده است.اندكي بعد، غوغاي اين مسافرت پر هياهو به همه جا رسيد، و از مرحله شك و ترديد گذشت و به يقين نزديكتر شد و كارخانجات صنعتي ليون فرانسه، سفارشي براي ساخت بالن فضا پيما دريافت نمودند و دولت بريتانيايي كبير، نقشه ي ساخت بالن گازي را، كه از اختراعات كاپيتان پونت بود، در اختيار كارخانجات ليون گذاشت.تعدادي از مخترعان و سازندگان، سيستم موتور اختصاصي حركت بالن را به او پيشنهاد نمودند، اما دكتر راضي نشد هيچ يك از آنها را قبول كند. و هركس از او در اينباره چيزي مي پرسيد، پاسخ مي داد، كه خود سيستم آن را اختراع كرده ام ولي به هيچ وجه حاضر نمي شد كه توضيحي در اين باره بدهد. و درباره تدارك مقدمات مسافرت خويش با كسي صحبت نمي كرد.دكتر فرگوسن، تنها يك دوست و همكار صميمي داشت، آن دو چنان همفكر و يكدل بودند، كه نظيرشان كمتر مي توان يافت.نام اين دوست « ديك كندي » بود، و علي رقم بي پروايي و شهامت هردو، هرگز در هيچ موردي بين آنان اختلافي بروز نكرده بود.*مسافرت به آفريقامسير هوايي را كه دكتر فرگوسن براي مسافرت به آفريقا در نظر گرفته بود، محاسبات درستي داشت و مدتها روي آن مطالعه كرده بود و بي دليل نبود كه مي خواست پايگاه عملياتي خود را در

زنگبار قرار دهد.اين جزيره، در ساحل شرقي آفريقا و در شش كيلومتري طول جغرافيايي قرار داشت. آخرين بار از اين جزيره، يك جهانگرد اروپايي به سوي درياچه هاي بزرگ براي كشف سواحل نيل حركت كرده بود. باوجود اين كه دكتر فرگوسن مقدمات سفر خودرا باعجله تدارك مي ديد و خو د شخصا بر ساختمان فضا پيما، كه تغييراتي در آن داده بود و رموز آن را كسي غيراز خودش نمي دانست، نظارت مي كرد.از مدتي پيش، براي آموزش زبان عربي و فراگيري لهجه مخصوص بوميان آن خطه، زحمت بسيار ي متحمل شده بود و طي آن، دوست صميمي اش ديك كندي، لحظه اي او را نگذارده بود. از اين مي ترسيد كه دكتر بدون اطلاع او با بالن اختراعي خود پرواز كند، دكتر فرگوسن هرروز كه اورا مي ديد با خونسردي خاص خو د مي گفت: -مقدمات سفر ما از هر حيث فراهم شد ه . تا ماه آينده حركت خواهيم كرد.دكتر فرگوسن، نوكري به نام " جو " داشت. جو مرد خوش ذاتي بود. با خدمات صادقانه خود، اعتماد اربابش را به سوي خويش جلب كرده و همواره  حاضر به فرمان، امور محوله را با هوش و زكاوت فطري به سرعت انجام مي داد.هرگاه فوگوسن فرماني ميداد، سراپا گوش بود. بي آن كه حرفي بزند در پي انجام آن مي رفت.با چنين اعتماد متقابلي كه بين ارباب و نوكر وجود داشت گاهي بين او و ديك كندي گفتگوهايي مشاجره آميزي رخ مي داد. يكي از آن دو آدمي  شكاك و ديگري باايمان بود، يكي محتاط و آن ديگري بصير و مطيع بود. دكتر فرگوسن

خود حالتي بين ترديد و يقين داشت. ولي البته هرگز با نظر هيچ كدام از آنها كاري نداشت.دكتر فرگوسن، مدتها بود كه سرگرم مطالعه جزئيات سفر تاريخي خود بود و دستگاه فضاپيما را نيز برحسب دلخواه خود ساخته بود.پس از محاسباتي بسيارو مطالعات دقيق، به اين نتيجه رسيده بود كه براي حمل وسايل و دستگاه هاي مربوط به كارش، لااقل مي بايست وسيله اي ساخته شود كه قدرت حمل چهار هزار ليور بار را داشته باشد. بنابراين به فكر افتاد كه چه ماده ي بالا رونده اي مي تواند اين مقدار بار را به هوا بلند كند و در نتيجه، ظرفيت ماشين چگونه بايد باشد...در دهم فوريه، مقدمات سفر از هرجهت آماده شد. يكي از بالن ها در درون ديگري جا گرفت و جداره هردو بالن از باد پر شد و اين كار  بدين سبب بود كه استحكام بدنه آنها در زير فشار هوا متعادل باشد.جو، بيش از ديگران خوشحال بود، روز پيش از حركت مرتبا از منزل به كارخانه مي رفت و هركس چيزي از او مي پرسيد، آنچه را كه از مسافرت خود مي دانست، شرح مي داد. حتي درباره ي ساختمان بالن و كارهايي كه دكتر فرگوسن در اين سفر پر ماجرا بايد انجام دهد، مطالبي سرهم بندي مي كرد و به علاقه مندان مي گفت.*عبور از تنگه ي رويدادهاي مسافرت هوا صاف و درخشان و وزش باد ملايم و معتدل بود. ويكتوريا با سرعت اوج مي گرفت، ترمومتر ارتفاع 500 پايي را نشان ميداد. در حين اوج گيري وزش باد بالن را به آرامي به سمت جنوب غربي مي كشانيد. چشم

انداز دل فريبي در نظرگاه مسافران قرار داشت، اكنون جزيره ي زنگبار چون لكه ي سياهي جلوه مي كرد كه در سايه اي از ابر پوشيده شده باشد ولي پوشش سبز مزارع و كشتزارها هنوز به خوبي نمايان بود.ساكنان جزيره ، همچنان خشم آلود در پي آن جست و خيز مي كردند، و بالن هرچه بيشتر از زمين اوج مي گرفت، فريادهاي مردم در اين فضاي گسترده كمتر به گوش مي رسيد.جو، پس از مدتي سكوت را شكست و گفت:              راستي چه منظره ي باشكوهي است سرنشينان به او جوابي ندادند، زيرا كندي همچنان در خود فرورفته بود، و دكتر هم با دقت تمام چشم به حركات و نوسانات هواسنج داشت. و مشغول برداشتن يادداشتهايي از آن بود. ديك كندي چنان در خويشتن فرو رفته بود كه گويي چشمي براي ديدن ندارد. نور خورشيد، داخل بالن را كاملا روشن كرده بود و چهره ي مسافران در هاله اي از نور مشخص بود. در اين موقع ويكتوريا به ارتفاع 2500 پايي رسيده بود. جو، دوباره پرسيد: چرا حرفي نمي زنيد؟              دكتر كه با دوربين خود مشغول تماشا بود، گفت: ميبيني كه دارم نگاه مي كنم. به هنگام پرواز از فراز دريا ، دكتر تصميم گرفت اندكي بر ارتفاع بالن بيفزاييد. با وجود اين باز هم مي توانست سواحل دريا و ساختمان دهكده ها را به خوبي مشاهده كند.گاهي از اين ارتفاع، كاروان شترهايي را مي ديدند كه ساربانان، آنها را براي استراحت در يك جا گرد آورده بودند. در آنجا درختان چون جنگلي انبوه به نظر مي رسيد و بوميان را مي ديدند كه از ديدن

بالن در فضا وحشت كرده، به اين طرف و آن طرف مي دويد ند. اغلب آنها به تفنگهاي بلندي مسلح بودند كه لوله ي آن به طرف بالا نشانه مي رفت.جو پرسيد: اگر آنها به سوي بالن تيراندازي و آن را سوراخ كنند آيا ما سقوط خواهيم كرد؟ يك سوراخ كوچك ممكن است ايجاد پارگي كند و گاز محتوي مخزن را به هدر بدهد.پس بهتر نيست كه از آنها فاصله بگيريم، آنها از ديدن ما چه فكري مي كنند؟  لابد مانند خدايان ما را پرستش خواهند نمود. دكتر گفت : بگذاريد آنها ما را بپرستند، كار آنها پرستيدن مظاهر گوناگون طبيعت است.بعد از تبادل نظر، تصميم گرفتند كه شب را در سه نوبت، يك به يك بيدار بمانند و مراقب باشند. دكتر از ساعت 9 ديك از نيمه شب ، و جو تا ساعت 9 صبح فردا بيدار ماندند.*حملات شبانههوا كمتر تاريك شد و شب تيره اي فرا رسيد. دكتر فرگوسن چون اين منطقه را نمي شناخت ناچار شد اندكي پايين بيايد. و بالن را روي شاخه ي درخت تناوري ثابت كرد. تاريكي به قدري سنگين بود كه حتي سايه ها به سختي ديده مي شدند.دكتر بر طبق قرارشان، مي خواست از ساعت 9 تا نوبت پاسداري خود بخوابد. ولي قبل از آن به ديك كه نوبت نگهباني اش بود، گفت: خيلي مواظب باش.    جو گفت: مگر خبري است؟     دكتر گفت: نه ولي صداي محكمي به گوشم خورد.وانگهي نميدانم باد ما را به كجا كشانده است. بنابراين لازم است خيلي مراقب باشي. دكتر پيش از خوابيدن پيش از خوابيدن باز هم گوش خوابانيد، ولي چون

صدايي نشنيد، لحاف را بر سر كشيد و خوابيد. آسمان از ابر سياهي پوشيده بود، كمترين نسيمي نمي ورزيد، ويكتوريا هم كه بر روي شاخه درخت متوقف بود هيچ حركتي نداشت. كندي كنار پنجره نشست و با دلهره ي دروني در سكوت مطلق به اطراف نگريست.طبيعت وهم آلود شب، بر اضطراب وي مي افزود. ناگهان احساس كرد كه در بيست قدمي خود چيزي را ديده است. اما هرچه بود مانند برق ناپديد گشت و ديگر نتوانست چيزي ببيند.شايد اين يك احساس دروني باشد كه انسان گاهي تصور مي كند كه نوري در پيش چشمانش ظاهر شده است.كندي كه همچنان با بيم و اميد، مراقب اطراف ويكتوريا بود، ناگهان صداي سوتي را در آن فضاي سرد و خاموش شنيد ناگهان در نظرش رسيد كه هيكل موجودي را مي بيند، تصميم گرفت دكتر را بيدار كند. دكتر از خواب بيدار شد، ولي كندي با اشاره  او را به سكوت دعوت كرد.       اتفاقي افتاده؟      بله! بهتر است جو را هم بيدار كنيم. بعد از اين كه جو هم بيدار شد، كندي آنچه را كه ديده و شنيده بودبا آنها در ميان گذاشت.     جو گفت: حتما باز هم داستان آن ميمون هاي لعنتي است.        ممكن است چنين باشد. ولي بايد احتياط كنيم.             كندي گفت: من و جو پايين مي رويم ببينيم چه اتفاقي پيش آمده است.هردوي آنها، روي شاخه ي درختي كه بوميان آن را «بااوباب» مي گويند، قرار داشتند. سياهي شب همه جا را فرا گرفته بود در اين هنگام جو خود را خم كرد و بيخ گوش كندي گفت: سياهان هستند! جو درست گفته بود، عده اي

سياه پوست داشتند از درخت بالا مي رفتند. طولي نكشيد كه سر دو انسان ظاهر گرديد.     كندي آهسته گفت: مواظب باش بايد فورا آتش كني.صداي شليك دو تير، سكوت شب را شكست و بدنبال آن صداي ناله اي برخاست، در يك آن، دسته ي سياهان ناپديد شدند.اما در ميان صداها، صدايي به زبان فرانسه شنيده شد كه مي گفت: به دادم برسيد! كمك كنيد! دكتر كه اضطراب دروني خود را پنهان مي داشت، گفت: يقينا يكي از افراد فرانسوي به دست آنها گرفتار شده، و ما نبايد بيش از نجات دادن او از اينجا برويم. خصوصا كه صداي آن تيرها به او فهماند كساني به كمكش آمده اند! شما چه نظري داريد؟!كندي گفت: ما هم با شما هم عقيده ايم، بايد او را نجات دهيم. كندي دست دكتر را گرفت و گفت: ساموئل مي شنوي! اگر آنها همين امشب ما را كشتند چه؟       افراد نيمه وحشي عادت دارند شكار خود را در روز بكشند، بنابراين صبر مي كنيم تا آفتاب طلوع كنند. كندي گفت: من مي توانم از تاريكي شب استفاده كنم و خود را به او برسانم؟ چطور است.دكتر پس از چند لحظه سكوت و تفكر، در حالي كه همراهانش با اميد به وي مي نگريستند، گفت: نقشه ي من اين است، درست دقت كنيد، ما در بالن خود دويست ليتر سنگ و خاك براي ايجاد تعادل گذاشته ايم. من فكر مي كنم كه اين مرد بدبخت هركه باشد، بر اثر درد و شكنجه ي وارده، وزنش بيش از يكي از اين كيسه ها نخواهد بود و يا حداكثر وزن او هم به اندازه

ي ما است. و اگر يكي از اين كيسه ها را به بيرون پرتاب كنيم، تعادل حاصل شده و اين مرد ناشناس مي تواند در بالن سوار شود. كندي پرسيد: اين كار چگونه انجام گيرد؟  به همين جهت كيسه هاي شن را در لبه ي نشيمنگاه قرار مي دهيم و اگر موفق شديم آن زنداني را سوار كنيم، آنوقت معادل وزن او شن ها را بيرون مي ريزيم. جو گفت ما آماده ايم. كيسه هاي شن در لبه ي نشيمنگاه گذارده شد. و اسلحه ها را پر كرده و آماده ي شليك نمودند آنگاه دكتر گفت: اكنون كاملا مراقب باشيد، جو ماموريت دارد كه در موقع لزوم كيسه هاي شن را بيرون بريزد، و ديك هم بايد خود را براي ربودن آن مرد ناشناس آماده كند، ولي مشروط به اين كه، بدون اجازه ي من هيچ كاري را سر خود انجام ندهيد. ابتدا، جو بايد قلاب لنگر را باز كند سپس فوري سوار بالن شود. در اين مدت دكتر به وا رسي مخزن گاز پرداخت و بالن را براي بالا رفتن آماده كرد. بعد دكتر بيلي بدست گرفت و سيمي را كه كارش تجزيه ي آب بود به دو سر بيل بست، سپس از درون كيفش چيزي شبيه زغال برداشت و آن را به دو انتهاي سيم متصل نمود.دوستانش حيرت زده، بي آنكه حرفي بزند، او را مي نگريستند. دكتر پس از انجام اين كارها در وسط بالن ايستاد، دو قطعه زغال را به هر دو دست خود گرفت و سرهاي دو سيم را به هم متصل كرد، ناگهان روشنايي خيره كننده اي در دو

انتهاي سيم ها ظاهر گرديد  به طوري كه نور آن تمام اطراف را روشن ساخت.  جو، با حيرت فرياد كشيد: زنده باد رئيس! دكتر اشاره كرد كه ساكت باشد.*مرگ كشيشدكتر فرگوسن، روشنايي را به تمام اطراف تا مسافت دوري انداخت، كندي و جو با حيرت فراوان فضاي روشن را به دقت وارسي مي كردند.درختي كه ويكتوريا روي آن توقف كرده بود، در وسط يك زمين زراعتي قرار داشت و از چندين كلبه ي پوشالي در پيرامون زمين مشاهده مي شد. در سيصد پايي درخت، چوبه ي داري بر پا شده بود و پاي چوبه ي دار مرد جواني كه حدودا سي ساله به نظر مي رسيد روي زمين دراز كشيده بود. مرد موهاي سرش به روي سينه خم شده بود. چند تار مو بر فرق سرش ديده مي شد. و نشان مي داد كه بقيه ي موها بر اثر زد و خورد جراحت برداشته و كنده شده است.جو فرياد زد: اين مرد يك كشيش است. يكي از نمايندگان كليسا!     كندي گفت: بيچاره!         دكتر گفت: ناراحت نشويد او را هم نجات خواهيم داد. دسته ي سياه پوست ها با ديدن بالن كه مانند سياره اي با دنباله ي فروزان بر فراز سرشان در حال حركت بود، دچار وحشت شدند. داد و فرياد آنها سبب شد كه كشيش بينوا سرش را بلند كند، برق اميدي در چشمانش درخشيد، بي آنكه بداند موضوع از چه قرار است، با نا اميدي دستش را به سوي نجات دهندگان خويش گشود.فرگوسن گفت: خدا را شكر كه هنوز زنده است، دوستان آماده باشيد او را نجات دهيم. جو، بالن را خاموش كن

تا پايين بيايد.دستور دكتر اجرا شد نسيم ملايمي، ويكتوريا را به بالاي سر زنداني كشانيد، درهمان حال بالن با فشار گاز شروع به پايين آمدن كرد. دكتر با حركت دست شعله ي روشنايي را به نقطه اي كه سياهان ايستاده بودند انداخت، تا از اين موجود نا شناخته بيشتر بترسند. كشيش توانايي ايستادن نداشت و دست و پايش را نبسته بودند، به محض اين كه بالن با زمين مماس شد، كندي اسلحه اش را رها كرد، خم شد و كشيش را با دو دست در بغل گرفت و به درون بالن كشاند، و جو بلافاصله كيسه ي شن را به بيرون پرتاب كرد، دكتر بر اثر ايجاد تعادل منتظر بود كه بالن به سرعت اوج گيرد، اما برخلاف انتظار، بالن چند متر بالا رفت و بي حركت ماند. دكتر مضطربانه پرسيد: چه كسي بالن را گرفته و مانع بلند شدن آن مي شود؟ سياهان با فريادهاي خشم آلود به سوي ويكتوريا مي دويدند. در همان حال جو به طرف پايين خم شد و فرياد زد، يكي از اين سياهان لعنتي خود را به بالن آويخته است.دكتر فرگوسن فرياد كشيد: ديك! زودتر خود را به چليك هاي آب برسان و يكي از آنها را به بيرون پرتاب كن. در همان دم بالن سبك تر شد و شروع به بالا رفتن كرد، بيش از سيصد پا اوج نگرفته بود كه سياه پوستان ديدند كه يكي از افرادشان به بالن چسبيده و جانش در خطر افتاده است. پس بناي فرياد كردن گذاشتند. سرنشينان؛ براي اين پيروزي كه نصيبشان شده بود هورا مي كشيدند. بالن تكاني خورد و ناگاه

به قدر صد پا بالا رفت. كندي پرسيد: چه شد؟  كه يك دفعه بالن به بالا رفت؟      چيزي نيست؛ سياه بالن را رها كرد! جو به طرف زمين خم شد و ديد كه سياه بومي معلق زنان به زمين سقوط كرد. پس از آن دكتر سيم ها را از هم جدا نمود. دوباره تاريكي همه جا را فرا گرفت. ساعت يك صبح را نشان مي داد. بعد از چند دقيقه، مرد ناشناس، چشمانش را گشود و دكتر به او گفت: نترسيد! شما نجات پيدا كرديد.كشيش بينوا آهي كشيد و با تبسمي مرارت بار پاسخ داد: آري از مرگي فجيع نجات يافتم، برادران از مساعدت شما بسيار ممنونم. اما ديگر چيزي از حيات من باقي نمانده. و گمان نمي كنم چندي دگر زنده بمانم. پس از بيان اين كلمات از هوش رفت. ديك فرياد زد: او دارد مي ميرد! دكتر به طرف كشيش خم شد و گفت: خير او نمي ميرد ولي بسيار ناتوان است و قواي خود را از دست داده. بگذاريد استراحت كند.كند ي به كمك جو، كشيش را كه سراسر پاهايش مجروح بود و زخم ميله هاي داغ در بدنش ديده مي شد، زير يك روپوش خواباندند. دكتر نيز با پنبه جراحت هاي بدنش را شست و بر آنها مرهم ماليد. سپس، قطرات شربت مسكني بر لبان او چكاند، كشيش لب ها را به هم ماليد و دارو را فرو برد. با صداي رنجور تنها توانست بگويد: از شما متشكرم.فرداي آن روز حال بيمار اندكي بهتر شده بود و توانست پرده ها را كنار بزند و نجات دهندگانش را به نزد خود بطلبد.

دكتر فرگوسن از او پرسيد حالتان چطور است؟ پاسخ داد: اندكي بهترم.كشيش كه با ايمان سخن مي گفت: اظهار داشت من هرگز اين همه لطف را از خداوند انتظار نداشتم، خداراشكر كه آخرين لحظات زندگي ام را در كنار دوستاني چون شما مي گذرانم. اين ملاقات براي من ارزش فراواني داشت.سپس ادامه داد: مرگ در كنار من است، نيك مي دانم. مرا به زانو بنشانيد كه در حال نيايش به سوي خدا بروم. سه ساعت بعد ويكتوريا به قلب يك كوه آتشفشان رسيده بود. موقعيت بالن در آن وضع در  15/24 درجه طول و 15/4 عرض جغرافيايي قرار داشت. در برابر خود دهانه ي آتشفشاني را مي ديدند كه دودها و شعله هاي آتش را به اطراف پراكنده مي ساخت. ناحيه ي بسيار خطرناكي بود و بالن، خود به خود به طرف اين كوه آتش كشيده مي شد.دكتر خطر را احساس مي كرد، و مي بايست به هرترتيبي شده از آنجا دور شوند. با تلاش زياد توانست ويكتوريا را بالا ببرد. ساعتي بعد از كوه آتشفشان و شعله هاي سوزان آن، غير از نور كم رنگي ديده نمي شد. بالن، توانسته بود با اوج گيري زياد، خودرا از دام آتش مهيج برهاند.*ذخاير سرشار از طلاشب به آرامي مي گذشت، دكتر كشيش را معاينه كرد و گفت: او كم كم دارد آخرين باز مانده ي رمق هستي خود را از دست مي دهد و هيچ قدرتي نمي تواند وي را به سوي زندگي باز گرداند.كشيش براي آخرين بار چشمان بي فروغ خود را به ستارگان دوخت و كلماتي از دهان او خارج شد.« فرزندان من! خداوند

مهربان، كه به همه كس پاداش مي دهد، شما را در پناه خود نگه دارد. » كندي جواب داد: پدر باز هم اميدوار باش ناتواني زودگذر است، شما نمي ميريد و در اين هواي صاف امكان زنده ماندنت بيشتر است.چهره اش شكوفا شد و در آن حال گفت: خداي من! مرا در پناه رحمت خود بگير. و آخرين حرفش تشكر از دوستانش بود.دكتر به طرف او خم شد و گفت: او مرده! هرسه در برابر جسد زانو زدند. دكتر آهسته گفت: فردا صبح جنازه اش را در يكي از نقاط آفريقا به خاك مي سپاريم. نزديك ظهر دكتر فرگوسن تصميم گرفت، در دره اي خشك مابين دوكوه فرود آيد. تا جنازه ي كشيش را به خاك بسپارند. ولي باخارج كردن جسد، بالن قسمتي از سنگيني خود را از دست مي داد و مجبور بودند گاز بيشتري مصرف كنند. به همين سبب وقتي بالن روي زمين نشست، جو پياده شدو مقداري سنگ جمع كرد و معادل پانصد ليور آن در مخزن بالن ريخت. دكتر براي تعادل بالن، سنگها را سبك و سنگين مي كرد. سپس ديك در پي يافتن جاي مناسبي براي دفن جنازه كشيش به راه افتاد. بالاخره محل مناسبي را انتخاب كردند و در آنجا گوري كندند و جسد كشيش را در درون آن قرار دادند، در حاليكه كندي و جو خاكها را بر روي مرده مي ريختند، دكتر فرگوسن در گوشه اي ايستاده و به انديشه ي عميقي فرو رفته بود، به طوريكه صداي دوستانش را نيز نمي شنيد. كندي پرسيد: ساموئل به چه فكر مي كني؟- به بازي تقدير! آيا مي دانيد

كه اين كشيش فقير را در كجا دفن كرده ايم؟       - مقصودت چيست؟- اين مرد مسكين كه عمري را در فقر و محروميت گذرانده بود، اكنون در يك معدن طلا دفن شده است.كندي و جو، از تعجب فريادي كشيدند: در يك معدن طلا؟!- بلي، اينجا معدن طلا است و اين كلوخه هاي سنگ كه زير پاي شماست، طلاي ناب و خالص است.جو، چون ديوانگان خود را به روي سنگها انداخت و كندي نيز از او تقليد نمود. دكتر گفت: دوستان عزيزم، اندكي آرام باشيد. كمي درست بيانديشيد. تمام اين طلاها به چه درد ما ميخورد؟ ما كه نمي توانيم آنها را باخود ببريم.- براي چه نتوانيم باخود ببريم؟    - براي آنكه اين سنگهاي معدني براي بالن ما سنگين است. من در اولين نگاه موضوع را فهميدم. ولي نمي توانستم به شما بگويم. و ما مجبوريم تمام اين ثروت را ناديده بگيريم و بگذريم. جو سري تكان داد و گفت: مثل اين كه حق با شماست، گويا غير از اين چاره اي نيست، به قدر احتياج كيسه ها را پر مي كنيم و بقيه را موقع مراجعت مي توانيم حمل نماييم. دكتر فرگوسن گفت: جو، هنوز چند قطعه از ثروت تو باقي مانده. و اگر بتوانيم آنها را تا پايان سفر خود نگهداريم تو تا آخر عمر بي نياز خواهي بود. هنگام عصر، ويكتوريا هشتاد مايل به سمت مغرب پيش رفته بود و تا آن وقت حدود هزار چهارصد مايل از زنگبار دور شده بودند.*سرگردان در ميان طوفانساعت سه بامداد طوفان بيداد مي كرد. شدت باد به قدري بود كه بالن نمي توانست روي زمين بند

شود. درختان جنگل هم در هم مي پيچيد و نزديك بود پرده ي بالن را تكه پاره كنند. دكتر گفت: بايد هرچه سريع تر از اينجا برويم. ماندن در اينجا به هيچ وجه صلاح نيست. اما عزيمت آنها با اشكالاتي روبرو شد. طناب لنگر براثر شدت باد به هم پيچيده و آزاد كردن آن به آساني ميسر نبود. كندي هرچه تلاش كرد نتوانست طناب را آزاد كند. در آن شرايط خطرناك، هرلحظه امكان داشت كه ويكتوريا در نتيجه ي وزش بادهاي تند به هوا پرتاب شود.سرنشينان بالن به اين منظره ي وحشتناك چشم دوخته بودند. شدت گرد و غبار به حدي بود كه كنترل ويكتوريا از دست دكتر فرگوسن خارج شده بود. بالن مانند توپ فوتبال به دور خود مي چرخيد. فشار گاز همچنان نبود كه بتواند جلوي آن را بگيرد، گويي بالن در اين گرد و غبار گم شده بود. يك ثانيه مسافرين با آنچه در درون بالن بود، در هم مي ريخت. و ظرفهاي پر از آب در فضا مي رقصيد. سرو صدا آنچنان بود كه مسافرين صداي همديگر را نمي شنيدند و با هردودست به طنابها چسبيده و تنها فكرشان اين بود كه خود را نگه دارند. ساعتي بعداندك اندك از شدت باد كاسته شد و توده هاي غبار كم گرديد. افق به آرامي روشن مي گشت. آن شب، در منطقه آرامي فرود آمدند. از شدت خستگي و بي آنكه شام و غذايي بخورند به خواب عميقي فرو رفتند. *در حوالي سنگالبالن سمت غرب را پيش گرفته بود و در مسير جريان باد حركت مي كرد. هنگام طلوع آفتاب، شدت باد به

قدري بود كه بي اراده گاهي به سمت شمال و زماني به سوي مغرب كشيده مي شد ولي دكتر فرگوسن از آن مي ترسيد كه مبادا باز هم اتفاقات تازه، بالن را به سمت مركز آفريقاي وحشي بكشاند. ويكتوريا مسافت زيادي را پيمود. آنها به سوي " زندر " دومين شهر ناحيه ي " ماراداي " مي رفتند. البته به طور خلاصه بايد بگوييم كه آنها چندين شبانه روز به همان ترتيب شهرها و كوههايي را پشت سر نهادند. در آن قسمت خطرناك ترين قبايل بدوي زندگي كرده اند. و اگر مسافران به زمين فرو مي آمدند، طعمه ي اين بدوي ها مي شدند.متاسفانه، وضعيت عمومي بالن نيز بسيار خطرناك و بحراني شده بود. دكتر گفت: گاز نداريم و بالن مرتبا پايين مي آيد، بايد به هر زحمتي شده خود را به آن طرف رودخانه كه محل سكونت فرانسويان است برسانيم. اگر بتوانيم دو روز ديگر استقامت كنيم، به سرحد سنگال خواهيم رسيد. اگر به آنجا برسيم ديگر خطري ما را تهديد نخواهد كرد. روز 27 مه سا عت 9 صبح كلبه ها از چشم انداز آنها ناپديد شد و قلعه كوهها نمايان گشت. دكتر فرگوسن، به يادآوري خاطرات مسافران قبلي كه  از اين نواحي گذشته بودند گفت: تا رسيدن به سنگال خطرات زيادي در پيش است.كندي وحشت زده پرسيد: آيا بالن سوراخ شده است؟      - خير اما جايگاه ذخيره ي هيدروژن آسيب ديده و تمام گاز در حال خارج شدن است. نمي توانيم آسيب وارده را ترميم كنيم. هيچ كاري نمي توان كرد. تنها راه نجات ما اين است كه باز هم بالن را

سبك تر كنيم.بالن در سرا شيبي كوه تعادل خود را پيدا كرد. جو گفت: در اينجا مي توانيم محل امني براي استراحت پيدا كنيم. همه موافق بودند. سپس لنگر را در محلي استوار نمودند و بالن در 50  متري زمين ايستاد. دكتر گفت: در نزديكي ما جنگلي ديده مي شود به همين جهت جرات نمي كنيم كه شب را روي زمين بمانيم. كندي گفت: لااقل پايين برويم.- نه جدا شدن ما از بالن و رفتن به زمين كار خطرناكي است. شب را كه بسيار تاريك بود همانجا گذراندند و هركدام به نوبه ي خود خوابيدند. چند ساعتي نگذشته بود كه صداي ترق و تروقي وي را از خواب بيدار كرد. به سرعت از جا برخاست، ناگهان حرارت تندي به صورتش خورد. جنگل يكپارچه آتش شده بود.دكتر گفت: بدون شك، اينها قبيله ي تاليبوس يا الحاجي هستند. هاله اي از آتش، ويكتوريا را احاطه كرده بود ولي دكتر فرگوسن بدون تامل با كارد كمري طناب لنگر را بريد. بالن در همان لحظه به هوا برخاست. در اين موقع فريادهاي مهيب قبايل بدوي، همواره با پرتاب تيروكمان ها، تمام جنگل را فراگرفته بود، اما بالن به ياري باد، با سرعت تمام به طرف مغرب روانه گرديد.* مبارزه در حال فراردكتر گفت:  اگر ديشب بالن خود را سبك تر نكرده بوديم، گرفتار آن قبايل بدوي مي شديم.جو گفت: اگر هركاري به موقع انجام پذيرد، نتيجه ي مفيدي مي دهد. ما نجات يافته ايم، ديگر نبايد از چيزي بترسيم. دكتر فرگوسن، سر خود را تكان داد و گفت: هنوز هم خطر باقي است. ديك گفت: چه چيزي تحديدمان مي

كند؟ بالن كه به اندازه ي كافي سبك شده. در اين موقع كه جنگل انبوه را پشت سر نهاده بودند، ديدند كه سي چهل اسب سوار، با شلوارهاي گشاد و روسري هاي آويخته و نيزه هاي بلند، و با تفنگهاي لوله بلند، درست با همان سرعت بالن، آنها را تعقيب مي كنند. خشم و عصيان از قيافه هاي آنان پيدا بود.دكتر فرگوسن وحشت زده به آنها خيره شد. و گفت اينها از افراد قبيله ي تاليباس و يا الحاجي هستند، گرفتار شدن به دست آنها، وحشتناك تر از آن است كه در جنگلي با دسته ي ببر و شير و پلنگ روبرو شويم.از قيافه هايشان پيداست كه حالت طبيعي ندارند و خيلي قوي به نظر مي آيند.ما فعلا در ارتفاعي هستيم كه بالن در تيررس آنها است. اگر تيري به چادرمان يا مخزن بالن بخورد، معلوم نيست كه چه به سر ما خواهد آمد. دكتر فرياد زد: جو، تمام مواد غذايي، ابزار آلات من و حتي طناب لنگر را پايين بينداز. ديگر چاره اي نداريم. جو پارامترها و ساير وسايل را دور ريخت. دكتر فرياد كشيد: دو تفنگ را هم بينداز. بالن دوباره بالا رفت. مانند بادكنكي در هوا چرخ مي زد و دور مي شد.دكتر گفت: اگر فقط نيم ساعت پايداري كنيم، از همه ي مخمصه ها نجات خواهيم يافت. بالن بر روي زميني كه تنها چند درخت نيمه برهنه داشت، فرود آمد و بلند شد. همانند توپ فوتبال جست و خيز مي كرد. سرانجام به شاخه ي يكي از درختان بند شد و ايستاد. كندي گفت تمام شد. جو گفت: هنوز صدمتر با

رودخانه فاصله داريم.مسافرين سرگردان و مضطرب قدم بر روي زمين گذاشتند. به ساحل رودخانه رفتند ولي كسي در آنجا نبود و درعين حال عبور از رودخانه هم ميسر نبود. آنها تقريبا يك ساعت با وحشيان فاصله ي زماني داشتند. مقداري از اين برگهاي خشك را جمع كردند و با سوزاندن برگها و ايجاد حرارت در بالن از رودخانه عبور كردند. در ساحل گروه بيست نفري با لباس انيفورم و پرچم فرانسه ايستاده بودند و با تعجب وضع بالن را تماشا مي كردند. و آنها را نجات دادند.*بازگشت به لندنافسران و سربازاني كه در ساحل رودخانه ناظر فرود بالن در آخرين لحظات اين سفر پرماجرا بودند، از سوي حكم ران سنگال ماموريت داشتند كه در كنار آبشار " گونيا " يك پست  نگهباني مستقر سازند و هيئت آنهاعبارت بود از دو افسر نيروي دريايي به نام " دوفرس " و " ورودامه " كاپيتان كشتي و عده اي سرباز.دكتر فرگوسن بعد از انجام تشريفات رسما از فرمانده هنگ تقاضا كرد كه با امضاي صورت مجلس، ورود آنها را گواهي نمايد.متن صورت جلسه چنين بود:« ما امضا كنندگان اين صورت مجلس گواهي مي كنيم كه در اين روز شاهد ورود آقاي دكتر فرگوسن و دو تن از همراهانش، آقايان: ريشارد كندي و جوزف ويلسون بوديم ... و ما با ايمان كامل برحسب وظيفه ي خود اين صورت مجلس را امضا مي كنيم »آبشار گونيا به تاريخ 24 ماه مه 1862امضا كنندگان: ساموئل فرگوسن- ريشارد كندي- جوزف ويلسون- دو فايز درجه دار- رودامل كاپيتان كشتي-گيلون و لوبل شناسنامه كتاب: داستاني از ژول ورن انتشارات ارغوان تهران خيابان جمهوري

اسلامي كوچه ممتاز نام كتاب: پنج هفته پرواز با بالون بر فراز آفريقا نويسنده: ژول ورن ترجمه: ايرج حيدري بازنگري و ويرايش:ژينوس ملك سعيدي نقاشي: صندوقي چاپ: رخ تيراژ: 10000 نوبت چاپ: يازدهم 1375 فيلم: لادن شابك: 9-25-6234-964

زندگى همين است

!... The Life  Is This     استادى در شروع كلاس درس، ليوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ٥٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١٥٠ گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن كردن، نميدانم دقيقاً وزنش چقدر است. اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد. شاگردان گفتند: هيچ اتفاقى نميافتد. استاد پرسيد: خوب، اگر يك ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقى ميافتد؟ يكى از شاگردان گفت: دستتان كمكم درد ميگيرد. حق با توست. حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد ديگرى جسارتاً گفت: دستتان بيحس ميشود. عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج ميشوند. و مطمئناً كارتان به بيمارستان خواهد كشيد و همه شاگردان خنديدند. استاد گفت: خيلى خوب است. ولى آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير كرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چيز باعث درد و فشار روى عضلات ميشود؟ من چه بايد بكنم؟ شاگردان گيج شدند: يكى از آنها گفت: ليوان را زمين بگذاريد. استاد گفت: دقيقاً. مشكلات زندگى هم مثل همين است. اگر آنها را چند دقيقه در ذهنتان نگه داريد، اشكالى ندارد. اگر مدت طولانيترى به آنها فكر كنيد، به درد

خواهند آمد. اگر بيشتر از آن نگهشان داريد، فلجتان ميكنند و ديگر قادر به انجام كارى نخواهيد بود.  فكر كردن به مشكلات زندگى مهم است. اما مهمتر آن است كه در پايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد. به اين ترتيب تحت فشار قرار نميگيريد، هر روز صبح سرحال و قوى بيدار ميشويد و قادر خواهيد بود از عهده هر مسئله و چالشى كه برايتان پيش ميآيد، برآييد!  دوست من، يادت باشد كه ليوان آب را همين امروز زمين بگذار. زندگى همين است! لطفاً نظرات و پيشنهادات خود را    با مديريت سايت از طريق پست الكترونيكي؛

من نميتوانم آنرا ببينم

!!!  Today Is Spring: But I Can not see   روزي مرد كوري روي پله هاي ساختماني نشسته و كلاه و تابلويي را در كنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من كور هستم لطفا كمك كنيد . روزنامه نگارخلاقي از كنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سكه د ر داخل كلاه بود.او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اينكه از مرد كور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را كنار پاي او گذاشت و انجا را ترك كرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده است مرد كور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان كسي است كه ان تابلو را نوشته بگويد ،كه بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاض و مهمي نبود،من

فقط نوشته شما را به شكل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد كور هيچوقت ندانست كه او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:    امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم  !!!!!        وقتي كارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممكن خواهد شد باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.   حتي براي كوچكترين اعمالتان از دل،فكر،هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنيد. لطفاً نظرات و پيشنهادات خود را    با مديريت سايت از طريق پست الكترونيكي؛

مدي___ر آمري___كائي

...An American Manager     يكي از مديران آمريكايي كه مدتي براي يك دوره آموزشي به ژاپن رفته بود  ، تعريف كرده است كه روزي از خياباني كه چند   ماشين  در دو طرف آن پارك شده بود مي گذشتم رفتار جوانكي نظرم را جلب كرد . او با جديت وحرارتي خاص مشغول تميز   كردن يك ماشين بود  ، بي اختيار ايستادم . مشاهده فردي كه اين چنين در حفظ و تميزي ماشين خود مي كوشد مرا   مجذوب كرده بود . مرد جوان پس از تميز كردن ماشين و تنظيم آيينه هاي بغل ، راهش را گرفت و رفت ، چند متر آن طرفتر   در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاد . رفتار وي گيجم كرد . به او نزديك شدم و پرسيدم مگر آن ماشيني را كه تميز كرديد   متعلق به شما نبود ؟ نگاهي به من انداخت و با لبخندي گفت : من كارگر كارخانه اي هستم كه آن ماشين از توليدات

آن   است . دلم نمي خواهد اتومبيلي را كه ما ساخته ايم كثيف و نامرتب جلوه كند .     يك كارگر ژاپني در پاسخ " چه انگيزه اي باعث شده است كه وي سالانه حدود هفتاد پيشنهاد فني به كارخانه بدهد ؟ "   جواب داد : اين كار به من اين احساس را مي دهد كه شخص مفيدي هستم ، نه موجودي كه جز انجام يك سلسله   كارهاي عادي روزمره فايده ديگري ندارد.   حتي براي كوچكترين اعمالتان از دل،فكر،هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنيد. لطفاً نظرات و پيشنهادات خود را    با مديريت سايت از طريق پست الكترونيكي؛

گ______رب_______ه و ك__اس__ه

C a t B o w l…     عتيقه فروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد. ديد كاسه اي نفيس و قديمي دارد كه در گوشه اي افتاده و گربه در آن آب ميخورد. ديد اگر قيمت كاسه را بپرسد رعيت ملتفت مطلب مي شود و قيمت گراني بر آن مي نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگي داري آيا حاضري آن را به من بفروشي؟ رعيت گفت: چند مي خري؟ گفت: يك درهم. رعيت گربه را گرفت و به دست عتيقه فروش داد و گفت: خيرش را ببيني. عتيقه فروش پيش از خروج از خانه با خونسردي گفت: عموجان اين گربه ممكن است در راه تشنه اش شود بهتر است كاسه آب را هم به من بفروشي. رعيت گفت: قربان من به اين وسيله تا به حال پنج گربه فروخته ام. كاسه فروشي نيست.   لطفاً نظرات و پيشنهادات خود را

   با مديريت سايت از طريق پست الكترونيكي؛

سنگ ه___اي ب__زرگ زن_____دگي

The big stones of life   معلمي با جعبه اي در دست وارد كلاس شد و جعبه را روي ميز گذاشت. بدون هيچ كلمه اي، يك ظرف شيشه اي بزرگ و چند سنگ بزرگ از داخل جعبه برداشت و تا جايي كه ظرف گنجايش داشت سنگ بزرگ داخل ظرف گذاشت. سپس از شاگردان خود پرسيد: آيا اين ظرف پر است؟ همه شاگردان گفتند: بله. سپس معلم مقداري سنگ ريزه از داخل جعبه برداشت و آنها را به داخل ظرف ريخت و ظرف را به آرامي تكان داد. سنگ ريزه ها در بين مناطق باز بين سنگ هاي بزرگ قرار گرفتند. اين كار را تكرار كرد تا ديگر سنگ ريزه اي جا نشود. دوباره از شاگردان پرسيد: آيا ظرف پر است؟ شاگردان با تعجب گفتند: بله. دوباره معلم ظرفي از شن را از داخل جعبه بيرون آورد و داخل ظرف شيشه اي ريخت و ماسه ها همه جاهاي خالي را پر كردند. معلم يكبار ديگر پرسيد: آيا ظرف پر است؟ و شاگردان يكصدا گفتند: بله. معلم يك بطري آب از داخل جعبه بيرون آورد و روي همه محتويات داخل ظرف شيشه اي خالي كرد و گفت: حالا ظرف پر است. سپس پرسيد: مي دانيد مفهوم اين نمايش چيست؟ و گفت: اين شيشه و محتويات آن نمايي از زندگي شماست. اگر سنگ هاي بزرگ را اول نگذاريد، هيچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهيد يافت. سنگهاي بزرگ مهم ترين چيزها در زندگي شما هستند؛ خدايتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتي تان، دوستانتان و مهم ترين علايق تان. چيزهايي كه اگر همه چيزهاي ديگر نباشند ولي اين ها باقي بمانند، باز زندگي تان پاي برجا خواهد بود.

به ياد داشته باشيد كه ابتدا اين سنگ ها ي بزرگ را بگذاريد، در غير اين صورت هيچ گاه به آنها دست نخواهيد يافت. اما سنگ ريزه ها ساير چيزهاي قابل اهميت هستند مثل تحصيل، كار، خانه و ماشين شن ها هم ساير چيزها هستند؛ مسايل خيلي ساده.  معلم ادامه داد: اگر با كارهاي كوچك (شن و آب) خود را خسته كنيد، زندگي خود را با كارهاي كوچكي كه اهميت زيادي ندارند پر مي كنيد و هيچ گاه وقت كافي و مفيد براي كارهاي بزرگ و مهم (سنگ هاي بزرگ) نخواهيد داشت. اول سنگ هاي بزرگ را در نظر داشته باشيد، چيزهايي كه واقعاً برايتان اهميت دارند.           لطفاً نظرات و پيشنهادات خود را    با مديريت سايت از طريق پست الكترونيكي؛

ب______ازس____ازي دني__ا

...Remake of world       پدر روزنامه مي خواند اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي شود. حوصله پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را كه نقشه جهان را نمايش مي داد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد."بيا! كاري برايت دارم. يك نقشه دنيا به تو مي دهم، ببينم مي تواني آن را دقيقاً همان طور كه هست بچيني؟"و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. مي دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يك ربع ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت.پدر با تعجب پرسيد: "مادرت به تو جغرافي ياد داده؟"پسر جواب داد: "جغرافي ديگر چيست؟ پشت اين صفحه تصويري از يك آدم بود. وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنيا را هم دوباره ساختم." آموزه هاي حكايت :   - در حل مسئله بايد به ابعاد مختلف مسئله توجه كرد.  - برخي

اوقات حل يك مسئله به روش غيرمستقيم امكانپذير است. - حل يك مسئله ساده تر ممكن است منجر به حل يك مسئله پيچيده تر شود. - اگر آدم ها درست شوند، دنيا درست خواهد شد. لطفاً نظرات و پيشنهادات خود را    با مديريت سايت از طريق پست الكترونيكي؛

آخرش

T  h  e    E  n  d                   يك تاجر آمريكايي نزديك يك روستاي مكزيكي ايستاده بود . در همان موقع يك قايق كوجك ماهي گيري رد شد كه داخلش چند تا ماهي بود.     از ماهي گير پرسيد : چقدر طول كشيد تااين چند تا ماهي روگرفتي؟   ماهي گير: مدت خيلي كمي   تاجر: پس چرابيشتر صبر نكردي تا بيشتر ماهي گيرت بياد؟   ماهي گير: چون همين تعداد براي سير كردن خانواده ام كافي است .   تاجر: اما بقيه وقتت رو چيكار مي كني؟   ماهي گير: تا ديروقت مي خوابم . يه كم ماهي گيري ميكنم .با بچه ها بازي ميكنم بعد ميرم توي دهكده وبا دوستان شروع ميكنيم به گيتار زدن ، خلاصه مشغوليم به اين نوع زندگي   تاجر:من توهاروارد درس خوندم و مي تونم كمكت كنم ، تو بايد بيشتر ماهي گيري كني   اون وقت مي توني با پولش قايق بزرگتري بخري و با درآمد اون چند تا قايق ديگر هم بعدا اضافه ميكني ،اون وقت يه عالمه قايق براي ماهيگيري داري!   ماهي گير: خوب بعدش چي ؟   تاجر: به جاي اينكه ماهي ها رو به واسطه بفروشي اونارو مستقيما به مشتري هاميدي و براي خودت كارو باردرست مي

كني ... بعدش كارخونه راه مي اندازي و به توليداتش نظارت ميكني .... اين دهكده كوچك رو هم ترك مي كني و مي روي مكزيكوسيتي ! بعد از اون هم لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاست كه دست به كارهاي مهم تري مي زني... ماهي گير: اين كار چقدر طول ميكشه   تاجر: پانزده تا بيست سال !   ماهي گير: اما بعدش چي آقا ؟   تاجر:بهترين قسمت همينه ، در يك موقعيت مناسب كه گير اومدميري سهام شركت رو به قيمت خيلي بالا ميفروشي ! اين كار ميليون ها دلار برات عايدي داره .   ماهي گير : ميليون ها دلار! خوب بعدش چي ؟   تاجر: اون وقت بازنشسته مي شي ! مي ري يه دهكده ي ساحلي كوچيك !جايي كه مي توني تا دير وقت بخوابي ! يه كم ماهي گيري كني با بچه هات بازي كني! بري دهكده و تادير وقت با دوستات گيتار بزني و خوش بگذروني!!! لطفاً نظرات و پيشنهادات خود را    با مديريت سايت از طريق پست الكترونيكي؛

پژواك

نبه ، 12 دي 1387 ، 18:16 داستان مديريتي؛     پژواك       Managerial Story   پدري همراه پسرش در جنگلي مي رفتند. ناگهان پسرك زمين خورد و درد شديدي احساس كرد.او فرياد كشيد آه... در همين حال صدايي از كوه شنيد كه گفت: آه... پسرك با كنجكاوي فرياد زد «تو كي هستي؟» اما جوابي جز اين نشنيد «تو كي هستي؟» اين موضوع او را عصباني كرد. پس داد زد «تو ترسويي!» و صدا جواب داد «تو ترسويي!» به پدرش نگاه كرد و پرسيد:«پدر

چه اتفاقي دارد مي افتد؟» پدر فرياد زد «من تو را تحسين مي كنم» صدا پاسخ داد «من تو را تحسين مي كنم»  پدر دوباره فرياد كشيد «تو شگفت انگيزي» و آن آوا پاسخ داد «تو شگفت انگيزي». پسرك متعجب بود ولي هنوز نفهميده بود چه خبر است. پدر اين اتفاق را برايش اينگونه توضيح داد: مردم اين پديده را «پژواك» مي نامند. اما در حقيقت اين «زندگي» است. زندگي هر چه را بدهي به تو برمي گرداند. زندگي آينه اعمال و كارهاي نيك و بد توست. اگر عشق بيشتري مي خواهي، عشق بيشتري بده. اگر مهرباني بيشتري مي خواهي، بيشتر مهربان باش. اگر احترام و بزرگداشت را طالبي، درك كن و احترام بگذار. اگر مي خواهي مردم نسبت به تو صبور و مؤدب باشند، صبر و ادب داشته باش! اين قانون طبيعت است و در هر جنبه اي از زندگي ما اعمال مي شود. زندگي هر چه را كه بدهي به تو برميگرداند. به هر كس خوبي كني، در حق تو خوبي خواهد شد و به هر كس كه بدي كني، بدي هم خواهي ديد. زندگي تو حاصل يك تصادف نيست. بلكه آينه اي است كه انعكاس كارهاي خودت را به تو بر مي گرداند.  پس هرگز يادمان نرود «كه با هر دستي كه بدهيم، با همان دست مي گيريم و با هر دستي بزنيم، با همان دست هم مي خوريم» لطفاً نظرات و پيشنهادات خود را    با مديريت سايت از طريق پست الكترونيكي؛

شت__ر كنجكاو

The Curious Camel   بچه شتر: چند تا سوال برام پيش آمده است. ميتونم ازت بپرسم مادر؟ شتر مادر:

حتماً عزيزم. چيزي ناراحتت كرده است؟ بچه شتر: چرا ما كوهان داريم؟ شتر مادر: خوب پسرم. ما حيوانات صحرا هستيم. در كوهان آب و غذا ذخيره ميكنيم تا در صحرا كه چيزي پيدا نميشود بتوانيم دوام بياوريم. بچه شتر: چرا پاهاي ما دراز و كف پاي ما گرد است؟ شتر مادر: پسرم. قاعدتاً براي راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن اين مدل پا را داريم. بچه شتر: چرا مژه هاي بلند و ضخيم داريم؟ بعضي وقتها جلوي ديد من را ميگيرد. شتر مادر: پسرم. اين مژه هاي بلند و ضخيم يك نوع پوشش حفاظتي است كه چشمهاي ما را در مقابل باد و شنهاي بيابان محافظت ميكنند. بچه شتر: فهميدم. پس كوهان براي ذخيره كردن آب است براي زماني كه ما در بيابان هستيم. پاهايمان براي راه رفتن دربيابان است و مژه هايمان هم براي محافظت چشمهايمان در برابر باد و شنهاي بيابان است... بچه شتر: فقط يك سوال ديگر دارم.....   شتر مادر: بپرس عزيزم.. بچه شتر: پس ما در اين باغ وحش چه غلطي ميكنيم؟   توضيحي براي داستان: توانمنديها ، مهارتها ، تحصيلات ، تجربيات و استعدادهاي انسان نقش بسيار مهمي را در پيشرفت و ارتقاء شغلي وزندگي او دارد. به عبارت ديگر موارد ذكر شده پتانسيل لازم جهت حركت و رشد را فراهم مي نمايد. ليكن اين حركت نياز مند بستر و مسير مناسب نيز مي باشد. چنانچه فرد در محل مناسب ، مكان مناسب و زمان مناسب قرار گيرد مي توان انتظار داشت كه تمامي پتانسيل وجودي وي در جهت رشد و تعالي شغلي ، شخصيتي ، اجتماعي

و... بكارگرفته شود. بديهي است در صورت محقق نشدن شرايط ذكر شده امكان رشد و شكوفائي كامل انسان بسيار كم مي گردد. يكي از وظايف بسيار مهم مديران و رهبران شناسائي استعدادهاي كاركنان و فراهم آوردن شرايط رشد و پرورش و بكارگيري آنها در سازمان ودر جهت اهداف سازمان مي باشد. انسانها هر يك معدني از طلا و نقره هستند كه مي بايستي ابتدا كشف و شناسائي شده و سپس با صرف هزينه به بهترين شكلي به تعالي رسانده شوند و همچون نگيني بدرخشند.

ملا نصرالدين و بهره گيري از استراتژي تركيبي

بازاريابي!!!     سكه ي طلا يا نقره؟؟     هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند!!!       Silver or Gold         ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي انداختند. دو سكه به او نشان مي دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي كرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي آيد و هم ديگر دستت نمي اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي دهند تا ثابت

كنند كه من احمق تر از آن هايم. شما نمي دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده ام. «اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.» منبع: كوئيلو، پائولو. . . . . در اين داستان مي بينيم ملا نصرالدين با بهره گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي بخشد. او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل مي كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي كند كه به او پول بده

آرزوي م__دي_____ر

هميشه اجازه بده كه رئيست اول صحبت كنه!   Wish Of Manager        شما چه آرزويي مي كرديد؟   يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شركت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند... يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي كنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من براي هر كدوم از شما يك آرزو برآورده مي كنم... منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من مي خوام كه توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيك باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشي ناپديد ميشه... بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من مي خوام توي هاوايي كنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال كنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه... بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من مي

خوام كه اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شركت باشن»!نتيجه اخلاقي: اينكه هميشه اجازه بده كه رئيست اول صحبت كنه!

اميدواري تا آخرين لحظه

** S   h   i  p   تنها بازمانده يك كشتي شكسته به جزيره كوچك خالي از سكنه افتاد. او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال ياري رساني از نظر مي گذارند، اما كسي نمي آمد.سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه اي بسازد تا خود را از عوامل زيان بار محافظت كند و داراييهاي اندكش را در آن نگه دارد. اما روزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود، به هنگام برگشتن ديد كه كلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به آسمان مي رود. متاسفانه بدترين اتفاق ممكن افتاده و همه جيز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشك اش زد............ فرياد زد: " خدايا چطور راضي شدي با من چنين كاري كني؟"صبح روز بعد با صداي بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خواب پريد. كشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد.مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسيد: شما از كجا فهميديد كه من اينجا هستم؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علائمي كه با دود مي دادي شديم. وقتي كه اوضاع خراب مي شود، نااميد شدن آسان است. ولي ما نبايد دلمان را ببازيم.......... چون حتي در ميان درد و رنج دست خدا در كار زندگي مان است. پس به ياد داشته باش ، در زندگي اگر كلبه ات سوخت و خاكستر شد، ممكن

است دودهاي برخاسته از آن علائمي باشد كه عظمت و بزرگي خداوند را به كمك مي خواند.

ق_ه___وه

كارهاي ساده را به راحتي مي توان پيچيده كرد، اما كارهاي پيچيده را به راحتي نمي توان ساده كرد.                 C  o  f  f  e  e         گروهي از فارغ التحصيلان پس از گذشت چند سال و تشكيل زندگي و رسيدن به موقعيت هاي خوب كاري و اجتماعي طبق قرار قبلي به ديدن يكي از اساتيد مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعي آن ها خيلي زود به گله و شكايت از استرس هاي ناشي از كار و زندگي كشيده شد. استاد براي پذيرايي از ميهمانان به آشپزخانه رفت و با يك قوري قهوه و تعدادي از انواع قهوه خوري هاي سراميكي، پلاستيكي و كريستال كه برخي ساده و برخي گران قيمت بودند بازگشت. سيني را روي ميز گذاشت و از ميهمانان خواست تا از خود پذيرايي كنند . پس از آنكه همه براي خود قهوه ريختند استاد گفت: اگر دقت كرده باشيد حتما متوجه شده ايد كه همگي قهوه خوري هاي گران قيمت و زيبا را برداشته ايد و آنها كه ساده و ارزان قيمت بوده اند در سيني باقي مانده اند. البته اين امر براي شما طبيعي و بديهي است. سرچشمه همه مشكلات و استرس هاي شما هم همين است. شما فقط بهترين ها را براي خود مي خواهيد. قصد اصلي همه شما نوشيدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوري هاي بهتر را انتخاب كرديد و البته در اين حين به آن چه ديگران برمي داشتند نيز توجه داشتيد. به اين

ترتيب اگر زندگي قهوه باشد، شغل، پول، موقعيت اجتماعي و ... همان قهوه خوري هاي متعدد هستند. آنها فقط ابزاري براي حفظ و نگهداري زندگي اند، اما كيفيت زندگي در آنها فرق نخواهد داشت. گاهي، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوري هاست كه اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمي فهميم . پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود... به جاي آن از نوشيدن قهوه خود لذت ببريد.

شرلوك هولمز

بعضي وقتها ساده ترين جواب كنار دستمون ولي اين قدر به دور دست ها نگاه مي كنيم كه آن را نمي بينيم. sherlock holmes                  شرلوك هولمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت: نگاهي به آن بالا بينداز و به من بگو چه مي بيني؟ واتسون گفت: ميليونها ستاره مي بينم . هلمز گفت: چه نتيجه ميگيري؟ واتسون گفت: از لحاظ روحاني نتيجه مي گيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم.  از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيكي، نتيجه ميگيريم كه مريخ در محاذات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد. شرلوك هولمز قدري فكر كرد و گفت:  واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه اول و مهمي كه بايد بگيري اينست كه چادر ما را دزديده اند!     فقط مي خواستم بگم تو زندگي همه ما بعضي

وقتها بهترين و ساده ترين جواب و راه حل كنار دستمون ولي اين قدر به دور دست ها نگاه مي كنيم كه آن را نمي بينيم.

هميشه يك گام به جلو

هميشه يك گام به جلو  روزي دو شكارچي براي شكار به جنگلي مي روند . در حين شكار ناگهان خرس گرسنه اي را مي بينند كه قصد حمله به آنها را دارد. با ديدن اين خرس گرسنه هر دوي آنها پا به فرار مي گذارند در حين فرار  ناگهان يكي از آنها مي ايستد و وسايل خود را دور مي اندازد و كفشهايش را نيز  از پا در مي آورد و دور مي اندازد دوستش با تعجب از او مي پرسد: فكر مي كني با اين كار از خرس گرسنه سريع تر خواهي دويد؟ او مي گويد : از خرس سريع تر نخواهم دويد ولي از تو سريع تر خواهم دويد در اين صورت خرس اول به تو مي رسد و تو را مي خورد و من مي توانم فرار كنم!!!

روباه

Fox     **پرهيز از سه گروه مردم؛خائن، ظالم و سخن چين**         روباهي را ديدندش گريزان و بي خويشتن افتان و خيزان، كسي گفتش چه آفت است كه موجب مخافتست. گفتا: شنيده ام كه شتر را به سخره مي گيرند، گفت: اي سفيه، شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفت: خاموش كه اگر حسودان به غرض گويند شتر است و گرفتار آيم، كرا غم تخليص من دارد تا تفتيش حال من كند؟ و تا ترياق از عراق آورده شود مار گزيده مرده بود. پيوسته مراقب خود باش. و شما آقاي مدير: دقت كن چه كسي ، چه خبري را برايت مي آورد و در تصميم گيري نهايت دقت را به عمل آور. گرچه تو را

فضل است و ديانت و تقوا و امانت، اما متعنّتان در كمين اند و مدعيان گوشه نشين. اگر آنچه حسن سيرت توست بخلاف آن تقرير كنند در معرض خطاب پادشاه افتي در آن حالت كرا مجال مقالت باشد؟ دوست مشم___ار آنك_ه در نعمت زن____د لاف ياري و ب_رادر خوان___دگ_ي دوست آن دانم كه گيرد دست دوست در پريشان حالي و درماندگيجناب آقاي مدير: فراموش نكن اين سخن امام پنجم را كه فرمود:از سه گروه از مردمان بپرهيز: خائن، ظالم و سخن چين – چه آنكس كه به ديگري خيانت كرده و يا به نفع تو ظلم روا ميدارد و با سخن چيني از ديگران قصد نزديكي به تو را دارد، خيلي زود نيز سخن تو را به نزد ديگران برده و به تو نيز ظلم و خيانت روا مي دارد.نه بيني كه پيش خداوند جاه ستايش كنان دست بر بر نهنداگ______ر روزگارش در آرد زپاي همه عالمش پاي بر سر نهندالقصه دوست عزيز: ندانستي كه بيني بند بر پاي چو در گوشت نيامد پند مردمدگر ره چون نداري طاقت نيش مكن انگشت در سوراخ كژدم

فتحعلي شاه و ملك الشعرا

7 ، 18:22 داستان مديريتي:      فتحعلي شاه و ملك الشعرا     Fatalishah and malekoshoara       ***حكايت رفتار زيركانه براي رهايي از پاسخ گويي***         زماني بود كه فتحعلي شاه شعر مي گفت و « خاقان » تخلص مي كرد .  روزي قطعه اي از اشعار خود را بر فتحعلي خان صبا ملك الشعرا خواند و از او پرسيد كه چطور است ؟ ملك الشعرا بي ملاحظه گفت :  كه شعري است خالي

از مضمون و پوچ . خاقان مقهور چنان از اين گفته بر آشفت كه امر داد ملك الشعراي بيچاره را به اصطبل بردند و بر سرآخوري بستند و مقداري كاه پيش او ريختند .  پس از مدتي كه خشم شاه فروكش كرد صبا را عفو نمود و به حضور پذيرفت . مدتي بعد كه باز شاه شعري گفته بود بر ملك الشعرا خواند و رأي او را در آن باب خواستار شد .  ملك الشعرا بدون آنكه چيزي بگويد از جاي بلند شد و رو به طرف در حركت كرد . شاه پرسيد : ملك الشعرا كجا مي روي ؟ ملك الشعرا عرض كرد :  به اصطبل قربان . شاه خنديد و ديگر شعر خود بر او عرضه نداشت .     لطفاً نظرات و پيشنهادات خود را  با مديريت سايت از طريق پست الكترونيكي؛

كوهنورد

... Mountaineer   آيا واقعا" فكر مي كني كه من مي توانم تو را نجات دهم ؟       كوهنوردي قصد داشت بلندترين كوه ها را فتح كند . او پس از تلاش براي آماده سازي خود ، ماجراجويي را آغاز كرد امّا از آنجا كه دوست داشت افتخار اين كار را خودش كسب كند ، تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود . او تمام روز از كوه بالا رفت . خورشيد كم كم غروب كرد و شب , بلندي هاي كوه را در برگرفت . كوهنورد ، ديگر چيزي نمي ديد همه جا سياه و تاريك بود . ابر، ماه و ستاره ها را پوشانده بود و او اصلا" ديد نداشت ، امّا به راه خود ادامه

مي داد و از كوه بالا مي رفت ، چند قدم ديگر مانده بود تا به قلّه كوه برسد كه پايش لغزيد و سقوط كرد . در حالي كه به سرعت سقوط مي كرد فقط لكه هاي سياهي را مي ديد و حس وحشتناك بلعيده شدن توسط قوه جاذبه او را در برگرفته بود ، همچنان سقوط مي كرد و در آن لحظات ترسناك همه اتفاق هاي خوب و بد زندگي را به ياد مي آورد . فكر مي كرد مرگ چقدر به او نزديك شده است . ناگهان احساس كرد طنابي دور كمرش محكم شد . طناب , بدنش را بين زمين و آسمان معلق نگه داشته بود ، تاب مي خورد و سپس آرام بدون حركت مي ماند . ترس زيادي در جان او رسوخ كرده بود . ديگر چاره اي نداشت جز آنكه فرياد بكشد:  « خدايا كمكم بكن ! » ناگهان صداي پُر طنين در وجودش طنين انداخت :  « از من چه مي خواهي ؟ » -  اي خدا نجاتم بده !.   آيا واقعا" فكر مي كني كه من مي توانم تو را نجات دهم ؟ -  البته باور دارم كه تو مي تواني نجاتم دهي .    -اگر باور داري طناب دور كمرت را پاره كن . يك لحظه سكوت برقرار شد . اما مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد . روز بعد گروه نجات گزارش كردند كه كوهنورد يخ زده اي را پيدا كردند كه از يك طناب آويزان بود و با دست هايش محكم طناب را گرفته بود . امّا او فقط يك متر

با زمين فاصله داشت ! !                   لطفاً نظرات و پيشنهادات خود را    با مديريت سايت از طريق پست الكترونيكي؛

سلطان محمود و اياز

ي 1387 ، 18:24 داستان مديريتي؛    سلطان محمود و اياز   Soltan mahmood and ayaz     چگونه نزد مدير خود محبوب باشيم؟     مي گويند سلطان محمود غلامي به نام اياز داشت كه خيلي برايش احترام قائل بود و در بسياري از امور مهم نظر او را هم مي پرسيد و اين كار سلطان به مزاق درباريان و خصوصا" وزيران او خوش نمي آمد و دنبال فرصتي مي گشتند تا از سلطان گلايه كنند تا اينكه روزي كه همه وزيران و درباريان با سلطان به شكار رفته بودند وزير اعظم به نمايندگي از بقيه پيش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما اياز را با وزيران خود در يك مرتبه قرار مي دهيد و از او در امور بسيار مهم مشورت مي طلبيد و اسرار حكومتي را به او مي گوييد ؟ سلطان گفت آيا واقعا" مي خواهيد دليلش را بدانيد و وزير جواب داد بله . سلطان محمود هم گفت پس تماشا كن . سپس اياز را صدا زد و گفت شمشيرت را بردار و برو شاخه هاي آن درخت را كه با اينجا فاصله دارد ببر و تا صدايت نكرده ام سرت را هم بر نگردان اياز اطاعت كرد . سپس سلطان رو به وزير اولش كرد و گفت :  آيا آن كاروان را مي بيني كه دارد از جاده عبور مي كند برو و از آنها بپرس كه از كجا

مي آيند و به كجا مي روند وزير رفت و برگشت و گفت كاروان از مرو مي آيد و عازم ري است . سلطان محمود گفت آيا پرسيدي چند روز است كه از مرو راه افتاده اند وزير گفت نه . سلطان به وزير دومش گفت:  برو بپرس وزير دوم رفت و پس از بازگشت گفت يك هفته است كه از مرو حركت كرده اند . سلطان محمود گفت آيا پرسيدي بارشان چيست وزير گفت نه . سلطان به وزير سوم گفت برو بپرس وزير سوم رفت و پس از بازگشت گفت پارچه و ادويه جات هندي به ري مي برند . سلطان محمود گفت:  آيا پرسيدي چند نفرند و ... به همين ترتيب سلطان محمود كليه وزيران به نزد كاروان فرستاد تا از كاروان اطلاعات جمع كند سپس گفت:  حال اياز را صدا بزنيد تا بيايد و اياز كه بي خبر از همه جا مشغول بريدن درخت و شاخه هايش بود آمد . سلطان رو به اياز كرد و گفت:  آيا آن كاروان را مي بيني كه دارد از جاده عبور مي كند برو و از آنها بپرس كه از كجا مي آيند و به كجا مي روند. اياز رفت و برگشت و گفت كاروان از مرو مي آيد و عازم ري است . سلطان محمود گفت:  آيا پرسيدي چند روز است كه از مرو راه افتاده اند ؟ اياز گفت :  آري پرسيدم يك هفته است كه حركت كرده اند .  سلطان گفت:  آيا پرسيدي بارشان چه بود ؟  اياز گفت : آري پرسيدم پارچه و  ادويه جات هندي به ري مي برند

و بدين ترتيب اياز جواب تمام سؤالات سلطان محمود را بدون اينكه دوباره نزد كاروان برود جواب داد و در پايان سلطان محمود به وزيرانش گفت:  حال فهميديد چرا اياز را دوست مي دارم ؟                 لطفاً نظرات و پيشنهادات خود را    با مديريت سايت از طريق پست الكترونيكي؛

خودكار يا مداد

؟!...Pen or Pencil *بيان مشكل ناسا براي فرستادن فضانوردان به فضا*     هنگامي كه ناسا برنامه فرستادن فضا نوردان به فضا را آغاز كرد ، با مشكل كوچكي روبرو شد . آنها دريافتند كه خودكارهاي موجود در فضاي بدون جاذبه كار نمي كنند . ( جوهر خودكار به سمت پايين جريان نمي يابد و روي سطح كاغذ نمي ريزد . ) براي حل اين مشكل آنها شركت مشاورين اندرسون را انتخاب كردند . تحقيقات بيش از يك دهه طول كشيد ، 12 ميليون دلار صرف شده و در نهايت آنها خودكاري طراحي كردند كه در محيط بدون جاذبه مي نوشت ، زير آب كار مي كرد ، روي هر سطحي حتي كريستال مي نوشت و از دماي زير صفر تا 300 درجه سانتيگراد كار مي كرد . روس ها راه حل ساده تري داشتند : آنها از مداد استفاده كردند !  شما چه فكر مي كنيد كداميك بهتر عمل كرده اند ؟               لطفاً نظرات و پيشنهادات خود را    با مديريت سايت از طريق پست الكترونيكي؛

ارزش خوشرفتاري با والدين

... parents اكنون كه گفتي با تو خوشرفتاري مي كند ، بر دوستيم نسبت به او افزوده شد عمّار بن حيّان مي گويد :  به امام صادق (ع) عرض كردم : « پسر اسماعيل ، نسبت به من خوش رفتار است »  امام صادق (ع) فرمودند :  اسماعيل را دوست داشتم ، اكنون كه گفتي با تو خوشرفتاري مي كند ، بر دوستيم نسبت به او افزوده شد ، رسول خدا (ص) خواهر رضاعي داشت ، او نزد آن حضرت آمد

پيامبر (ص) تا او را ديد ، خوشحال شد و روپوش خود را براي او گسترد ، و او را روي آن نشانيد و سپس با كمال اشتياق با او گفتگو كرد ، با روي خوش در حالي كه خنده بر لب داشت با او گرم صحبت گرديد تا او برخاست و رفت . سپس برادر رضاعي پيامبر (ص) به حضور آن حضرت آمد ، پيامبر (ص) آن رفتاري را كه نسبت به خواهرش كرد با او نكرد شخصي پرسيد : « اي رسول خدا ! چرا آن گونه كه با خواهرت گرم گرفتي ، با برادرت گرم نگرفتي ؟ با اينكه او مرد بود ؟ » پيامبر (ص) در پاسخ فرمودند : « لمانها كانت ابر بوالديها منه » « زيرا آن خواهر ، نسبت به پدر و مادرش ، خوش رفتار بود »   لطفاً نظرات و پيشنهادات خود را با مديريت سايت از طريق پست الكترونيكي؛

داستاني براي نشان دادن قدرت كلام

قدرت زندگي و مرگ در زبان و كلام ماست .       گروهي قورباغه از بيشه اي عبور مي كردند . دو قورباغه از بين آنها درون چاله اي عميق افتادند . وقتي كه قورباغه هاي ديگر ديدند كه چاله خيلي عميق است گفتند : شما حتما" خواهيد مرد . دو قورباغه سعي كردند از چاله بيرون بپرند . قورباغه ها مرتب فرياد مي زدند : بايستيد شما خواهيد مرد . سرانجام يكي از قورباغه ها به آنچه كه قورباغه هاي ديگر مي گفتند اعتنا كرد و نااميد دست از تلاش كشيد و به زمين افتاد و مرد . قورباغه ديگر به سختي و با

تمام توان به تلاش خود ادامه داد . دوباره فرياد زدند : به خودت زحمت نده ، ديگر نپر ، تو خواهي مرد . اما قورباغه به پريدن ادامه داد وسرانجام توانست از آنجا خارج شود، وقتي اواز چاله خارج شد قورباغه هاي ديگر گفتند : « نمي شنيدي كه ما چه مي گفتيم ؟» قورباغه به آنها توضيح داد كه ناشنواست . او فكر مي كرد آنها تمام مدت او را تشويق مي كردند .   دو نتيجه از يك داستان :   1 -  قدرت زندگي و مرگ در زبان و كلام ماست . يك واژه دلگرم كننده به كسي كه نااميد است مي تواند موجب پيشرفت او شود و كمك كند در طول روز سرزنده باشد .   2 -  يك واژه مخرب مي تواند فرد نااميد را نابود كند . مواظب آنچه كه مي گوييد باشيد . با كساني كه بر سر راه شما قرار مي گيرند از زندگي بگوييد . كلمات قدرتمند هستند ... بيشتر اوقات درك اين موضوع كه « چگونه يك كلمه دلگرم كننده و شوق انگيز مي تواند راهي به اين طولاني را طي كند » براي انسان ها سخت است .   همه انسان ها مي توانند حرف بزنند و روح ديگران را جذب خود كنند و لحظات سخت را سپري كنند ، اما فقط يك فرد ويژه و يك انسان خاص است كه چنين زمان هايي را صرف تشويق ديگران مي كند .         لطفاً نظرات و پيشنهادات خود را   با مديريت سايت از طريق پست الكترونيكي؛

آخر كار

…end of the work

  هر گاه تصميم بكاري گرفتي ، اول در اثر و نتيجه و عاقبت آن كار فكر كن و بينديش     مردي با اصرار بسيار از رسول اكرم ( ص ) يك جمله به عنوان اندرز خواست رسول اكرم ( ص ) به او فرمودند : « اگر بگويم بكار مي بندي ؟   -         « بلي يا رسول الله ! » -         « اگر بگويم بكار مي بندي ؟ » -         « بلي يا رسول الله » -         « اگر بگويم بكار مي بندي ؟ » -         « بلي يا رسول الله ؟ »   رسول اكرم بعد از اينكه سه بار از او قول گرفتند و او را متوجّه اهميّت كه مي خواهد بگويد كرد ، به او فرمودند : « هر گاه تصميم بكاري گرفتي ، اول در اثر و نتيجه و عاقبت آن كار فكر كن و بينديش ، اگر ديدي نتيجه و عاقبتش صحيح است آن را دنبال كن و اگر عاقبتش گمراهي و تباهي است از تصميم خود صرف نظر كن . »                   لطفاً نظرات و پيشنهادات خود را    با مديريت سايت از طريق پست الكترونيكي؛

آبدارچي شركت مايكروسافت

...microsoft company  مرد بيكاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايكروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبه ش كرد و تميز كردن زمين ش رو -به عنوان نمونه كار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميل تون رو بدين تا فرم هاي مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر كنين و همين طور تاريخي كه بايد كار رو شروع كنين..» مرد جواب داد:  «اما من كامپيوتر ندارم، ايميل هم

ندارم!» رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و كسي كه وجود خارجي نداره، شغل هم نمي تونه داشته باشه.» مرد در كمال نوميدي اونجا رو ترك كرد.  نمي دونست با تنها 10 دلاري كه در جيب ش داشت چه كار كنه. تصميم گرفت به سوپرماركتي بره و يك صندوق 10 كيلويي گوجه فرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگي ها رو فروخت. در كمتر از دو ساعت، تونست سرمايه ش رو دو برابر كنه. اين عمل رو سه بار تكرار كرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد مي تونه به اين طريق زندگي ش رو بگذرونه، و شروع كرد به اين كه هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پول ش هر روز دو يا سه برابر مي شد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه كاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت. 5 سال بعد، مرد ديگه يكي از بزرگترين خرده فروشان امريكاست. شروع كرد تا براي آينده ي خانواده ش برنامه ربزي كنه، و تصميم گرفت بيمه ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب كرد. وقتي صحبت شون به نتيجه رسيد، نماينده ي بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد.  مرد جواب داد:  «من ايميل ندارم.» نماينده ي بيمه با كنجكاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يك امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. مي تونين فكر كنين به كجاها مي رسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فكر كرد و گفت: « آره! احتمالاً مي شدم يه آبدارچي در شركت مايكروسافت.

چوپِِِِان

Shepherd             چوپاني مشغول چراندن

گله گوسفندان خود در يك مرغزار دورافتاده بود.ناگهان سر و كله يك اتومبيل جديد كروكي ازميان گرد و غبار جاده هاي خاكي پيدا شد.راننده آن اتومبيل كه يك مرد جوان خوش لباس بود، سرش را از پنجره اتومبيل بيرون آورد و پرسيد:اگر من به توبگم كه دقيقا چند تا حيوان در گله تو هست، يكي از آنها را به من خواهي داد؟ چوپان نگاهي به جوان تازه به دوران رسيده و نگاهي به رمه اش كه به آرامي در حال چريدن بود انداخت و با وقار خاصي جواب مثبت داد. جوان، ماشين خود را در گوشه اي پارك كرد و كامپيوتر خود را به سرعت از ماشين بيرون آورد، آن را به يك تلفن راه دور وصل كرد، وارد سايت NASA روي اينترنت، جايي كه مي توانست سيستم  GPSجستجوي ماهوارهاي را فعال كند، شد. منطقه ي چراگاه را مشخص كرد، يك بانك اطلاعاتي با صفحه ي كاربرگ بزرگ را به وجود آورد و فرمول هاي  پيچچده عملياتي را وارد كامپيوتر كرد.بالاخره150 صفحه اطلاعات خروجي سيستم را توسط يك چاپگر مينياتوري همراهش چاپ كرد و آنگاه در حالي كه آنها را به چوپان مي داد، گفت:شما در اينجا دقيقا 1586 حيوان داري! چوپان گفت: درست است! حالا همين طور كه قبلا توافق كرديم، مي تواني يكي از گوسفندها را ببري. آنگاه به نظاره مرد جوان كه مشغول انتخاب كردن و قرار دادن حق الزحمه خود در داخل اتومبيلش بود، پرداخت. وقتي كار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او كرد و گفت: اگر من دقيقا به تو بگويم كه چه كاره هستي، مزد پرداختي را پس خواهي داد؟ مرد جوان

پاسخ داد: آره، چرا كه نه ! چوپان گفت: تو يك مشاور نيستي؟ مرد جوان گفت: درست مي گويي ، اما به من بگو كه اين را از كجا فهميدي؟ چوپان پاسخ داد: كار ساده اي است. بدون اينكه كسي از تو خواسته باشد، به اينجا آمدي. براي پاسخ دادن به سوالي كه خود من جواب آن را از قبل مي دانستم، مزد خواستي. مضافا، اينكه هيچ چيز راجع به كسب و كار من نمي داني، چون به جاي گوسفند، سگ مرا برداشتي.

آليس در سرزمين عجايب

)         آموزه هاي داستان:   با توجه به داستان بالا بايد گفت:   اول:   تا زماني كه ندانيم چه كار مي خواهيم بكنيم، هر حركتي بي معني خواهد بود.  اين اصل را نبايد فراموش كرد.     دوم:   لازم نيست هدف شما از منظر ديگران امري ممكن باشد، ولي حتماً از منظر خودتان بايد غير ممكن نباشد                 لطفاً نظرات و پيشنهادات خود را   با مديريت سايت از طريق پست الكترونيكي؛

ف__________ورد

...Ford        از فورد ميلياردر معروف آمريكائي و صاحب يكي از بزرگترين كارخانه هاي سازنده ي انواع اتوموبيل در آمريكا پرسيدند: اگر شما فردا صبح از خواب بيدار شويد و ببينيد تمام ثروت خود را از دست داده ايد و ديگر چيزي در بساط نداريد، چه مي كنيد؟   فورد پاسخ دهيد:   « دوباره يكي از نياز هاي اصلي مردم را شناسائي مي كنم و با كار وكوشش، آن خدمت را با كيفيت و ارزان به مردم ارائه مي دهم و مطمئن باشيد بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود.»   برگرفته از ماهنامه نفت پارس شماره 33

بد زباني

... scurrilous بپرهيزيد از اينكه بد زبان و لعنت كننده باشيد     تأكيد امام صادق (ع) به ترك بد زباني سماعه مي گويد : حضور امام صادق (ع) رفتم و امام بدون مقدمه فرمودند : اين چه درگيري است كه بين تو و ساربانت پديد آمده است ؟ حتما" بپرهيز از اينكه بد زبان و ناسزا گوييد و لعنت كننده باشي . سماعه گفت :  سوگند به خدا كه فرمودي ، ولي آن ساربان به من ستم كرده است .  امام (ع) فرمودند :  اگر او به تو ستم كرده تو بيشتر بر او تازيدي . چنين روشي از روش هاي ما نيست و من براي شيعيانم چنين روشي را تجويز نكرده ام . از درگاه خدا توبه و طلب آمرزش كن و ديگر اين كردار را نكن . سماعه گفت : به چشم ، از درگاه خدا طلب آمرزش مي كنم و ديگر  بد زباني را تكرار نمي نمايم .

پروانه

... butterfly من قدرت خواستم و خدا مشكلاتي در سر راهم قرار داد تا قوي شوم       butterfly درسي از  پروانه يك روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارج شدن از سوراخ كوچك ايجاد شده درپيله نگاه كرد. سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد. آن شخص تصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد.  پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروك بود. آن شخص باز

هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهاي پروانه باز، گسترده و محكم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند. هيچ اتفاقي نيفتاد!  در واقع پروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز كند. چيزي كه آن شخص با همه مهربانيش نمي دانست اين بود كه محدوديت پيله و تلاش لازم براي خروج از سوراخ آن،  راهي بود كه خدا براي ترشح مايعاتي از بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پيله بتواند پرواز كند.   آموزه هاي داستان - گاهي اوقات تلاش تنها چيزيست كه در زندگي نياز داريم. - اگر خدا اجازه مي داد كه بدون هيچ مشكلي زندگي كنيم فلج مي شديم، به اندازه كافي قوي نبوديم و هرگز نمي توانستيم پرواز كنيم. - من قدرت خواستم و خدا مشكلاتي در سر راهم قرار داد تا قوي شوم. - من دانايي خواستم و خدا به من مسايلي داد تا حل كنم. - من سعادت و ترقي خواستم و خدا به من قدرت تفكر و قوت  ماهيچه داد تا كار كنم. - من جرات خواستم و خدا موانعي سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه كنم. - من عشق خواستم و خدا افرادي به من نشان داد كه نيازمند كمك بودند. - من محبت خواستم و خدا به من فرصتهايي براي محبت  داد. - من به  هر چه كه خواستم نرسيدم ...اما به هر چه كه نياز داشتم دست يافتم. - بدون ترس زندگي كن، با همه مشكلات مبارزه كن و بدان كه مي تواني  بر تمام آنها غلبه كني..

- اين پيام را براي همه دوستانت بفرست و به آنها نشان بده كه چقدر براي آنها ارزش قايلي. اين پيام را براي هر كس كه دوست خود مي داني بفرست حتي اگر به معني فرستادن پيام به فرستنده آن باشد. اگر اين پيام را براي كسي فرستادي و او نيز همين پيام را برايت فرستاد بدان كه حلقه دوستان تو از دوستان واقعي تشكيل شده.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109