سرشناسه : صائب محمدعلی ۱۰۱۶؟ - ۱۰۸۶؟ق عنوان قراردادی : [دیوان برگزیده
عنوان و نام پدیدآور : گزیده اشعار صائب تبریزی انتخاب و شرح جعفر شعار، زینالعابدین موتمن مقدمه حسن انوری مشخصات نشر : تهران چاپ و نشر بنیاد، ۱۳۶۸.
مشخصات ظاهری : ص ۳۱۰
فروست : (مجموعه ادب فارسی۱۲)
شابک : بها:۱۰۰۰ریال وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی یادداشت : ص ع بهانگلیسی (a selection of Sa'eb Poems)Jafar Shar and Zeyn -al-abedin Mo'tamam: Gozide ye Ash'are Saeb .
یادداشت : کتابنامه ص ۳۱۰ - ۳۰۹
موضوع : شعر فارسی -- قرن ق۱۱
شناسه افزوده : شعار، جعفر، ۱۳۰۴ - ، شارح شناسه افزوده : موتمن زینالعابدین شارح شناسه افزوده : انوری حسن ۱۳۱۲ - ، مقدمهنویس رده بندی کنگره : PIR
رده بندی دیویی : ۱فا۸/۴ص۳۵۲د/بش ۱۳۶۸
شماره کتابشناسی ملی : م۶۹-۲۹۵
میرزا محمد علی صائب تبریزی از شاعران عهد صفویه است که در حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری در اصفهان (و به روایتی در تبریز) زاده شد. در جوانی مانند اکثر شعرای آن زمان به هندوستان رفت و از مقربین دربار شاه جهان شد. در سال ۱۰۴۲ هجری قمری به کشمیر رفت و از آنجا به ایران بازگشت و به منصب ملکالشعرایی شاه عباس ثانی درآمد. در زمان پیری در باغ تکیه در اصفهان اقامت کرد و همواره عدهای از ارباب هنر گرد او جمع میشدند. وی در سال ۱۰۸۰ هجری قمری وفات یافت و در همین محل (باغ تکیه) در کنار زایندهرود به خاک سپرده شد.
نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است****شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا
پردهٔ شرم است مانع در میان ما و دوست****شمع را فانوس از پروانه میسازد جدا
میکند روز سیه بیگانه یاران را ز هم****خضر در ظلمات میگردد ز اسکندر جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است****چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟
میشوند از سردمهری، دوستان از هم جدا****برگها را میکند فصل خزان از هم جدا
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من****میشود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
از متاع عاریت بر خود دکانی چیدهام****وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند****چرخ سنگیندل ز من هر دم کند یاری جدا
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان****که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن****که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا
ز ابر دست ساقی جسم خشکم لاله زاری شد****که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا
چنین که همت ما را بلند ساختهاند****عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را****که میلرزم ز هر جانب غباری میشود پیدا
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم****که صد دریای آتش از شراری میشود پیدا
دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد****که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را
هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد****به یوسف میتوان بخشید تقصیر زلیخا را
نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا میبرد ما را****به گلشن لذت ترک تماشا میبرد ما را
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل****که دست از جان خود شستن به دریا میبرد ما را
چون گل ز ساده لوحی، در خواب ناز بودیم****اشک وداع شبنم، بیدار کرد ما را
نخل ما را ثمری نیست بجز گرد ملال****طعمهٔ خاک شود هر که فشاند ما را
اگر غفلت نهان در سنگ خارا میکند ما را****جوانمردست درد عشق، پیدا میکند ما را
ز چشم بد، خدا آن چشم میگون را نگه دارد!****که در هر گردشی مست تماشا میکند ما را
به ماه مصر ز یک پیرهن مضایقه کرد****چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش****ز باده شد غم و اندوه بیشتر ما را
چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم****که خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را
فغان کز پوچ مغزی چون جرس در وادی امکان****سرآمد عمر در فریاد بیفریادرس مارا
تا میتوان گرفتن، ای دلبران به گردن****در دست و پا مریزید، خون حلال ما را
که میآید به سر وقت دل ما جز پریشانی؟****که میپرسد بغیر از سیل، راه منزل ما را؟
ندارد مزرع ما حاصلی غیر از تهیدستی****توان در چشم موری کرد خرمن حاصل ما را
کمان بیکار گردد چون هدف از پای بنشیند****نه از رحم است اگر بر پای دارد آسمان ما را
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست****نبسته است کسی شاهراه دلها را
نسیم صبح از تاراج گلزار که میآید؟****که مرغان کاسهٔ دریوزه کردند آشیانها را
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم****مشرق دیگر بود خورشید عالمتاب را
عشق در کار دل سرگشتهٔ ما عاجزست****بحر نتواند گشودن عقدهٔ گرداب را
طاعت زهاد را میبود اگر کیفیتی****مهر میزد بر دهن خمیازهٔ محراب را
ای گل که موج خندهات از سرگذشته است****آماده باش گریهٔ تلخ گلاب را
چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه****کز سکندر، خضر مینوشد نهانی آب را
عنان به دست فرومایگان مده زنهار****که در مصالح خود خرج میکنند ترا
طالعی کو، که گشایم در گلزار ترا؟****مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات****افشاندهاند میوهٔ این شاخ پست را
دنیا به اهل خویش ترحم نمیکند****آتش امان نمیدهد آتشپرست را
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج****نتوان به گریه شست خط سرنوشت را
به دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسف****به آسانی من از کف چون دهم دامان فرصت را؟
ضیافتی که در آنجا توانگران باشند****شکنجهای است فقیران بیبضاعت را
درین زمان که عقیم است جمله صحبتها****کنارهگیر و غنیمت شمار عزلت را
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی****بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست****دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم ترا
آنقدر همرهی از طالع خود میخواهم****که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا!
خنده چون مینای می کم کن، که چون خالی شدی****میگذارد چرخ بر طاق فراموشی ترا
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود****سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا
در گشاد کار خود مشکلگشایان عاجزند****شانه نتواند گشودن طرهٔ شمشاد را
یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس****در گره تا چند بندم ناله و فریاد را؟
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم****آشیان کردم تصور، خانهٔ صیاد را
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی****دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟
می زیر دست خود نکند هوشمند را****پروای سیل نیست زمین بلند را
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است****به چه امید به بازار رساند خود را؟
هوشمندی که به هنگامهٔ مستان افتد****مصلحت نیست که هشیار نماید خود را
راه خوابیده رسانید به منزل خود را****نرساندی تو گرانجان به در دل خود را
نهان از پردههای چشم میگریم، نه آن شمعم****که سازم نقل مجلس، گریهٔ مستانهٔ خود را
فرو خوردم ز غیرت گریهٔ مستانهٔ خود را****فشاندم در غبار خاطر خود، دانهٔ خود را
دربهاران، پوست بر تن، پردهٔ بیگانگی است****یا بسوازن، یا به می ده جبه و دستار را
چشم ترا به سرمه کشیدن چه حاجت است؟****کوته کن این بهانهٔ دنبالهدار را!
از همان راهی که آمد گل، مسافر میشود****باغبان بیهوده میبندد در گلزار را
چون زندگی بکام بود مرگ مشکل است****پروای باد نیست چراغ مزار را
ز دلسیاهی آب حیات میآید****که تشنه سر به بیابان دهد سکندر را
شکوه مهر خامشی میخواست گیرد از لبم****ریختم در شیشه باز این بادهٔ پرزور را
ریشهٔ نخل کهنسال از جوان افزونترست****بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را
در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر****ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را
کشور دیوانگی امروز معمور از من است****من بپا دارم بنای خانهٔ زنجیر را!
از هایهای گریهٔ من، چون صدای آب****خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را
دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن****رخنهٔ زندان کند دلگیرتر محبوس را
دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش****که آب زندگی هم میکند خاموش آتش را
این زمان در زیر بار کوه منت میروم****من که میدزدیدم از دست نوازش دوش را
یا خم می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن****بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را
پرواز من به بال و پر توست، زینهار****مشکن مرا که میشکنی بال خویش را
هر سر موی تو از غفلت به راهی میرود****جمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش را
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن میشدم****تا چو نی در خاک میبستم میان خویش را
دل را حیات از نفس آرمیده است****بیماری نسیم دهد جان، چراغ را
به بوی گل ز خواب بیخودی بیدار شد بلبل****زهی خجلت که معشوقش کند بیدار عاشق را
خیرگی دارد ترا محروم، ورنه گلرخان****همچو شبنم از هوا گیرند چشم پاک را
این زمان بیبرگ و بارم، ورنه از جوش ثمر****منت دست نوازش بود بر من سنگ را
کم نشد از گریهٔ مستانه، خواب غفلتم****سیل نتوانست کند از جای خود این سنگ را
با تهیچشمان چه سازد نعمت روی زمین؟****سیری از خرمن نباشد دیدهٔ غربال را
بر جرم من ببخش که آوردهام شفیع****اشک ندامت و عرق انفعال را
ده در شود گشاده، شود بسته چون دری****انگشت ترجمان زبان است لال را
هر چند حسن را خطر از چشم پاک نیست****پنهان ز آب و آینه کن آن جمال را
از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم****نشکسته است آبله در زیر پا مرا
غافل مشو که وقت شناسان نوبهار****چون لاله بر زمین ننهادند جام را
در گردش آورید می لعلفام را****زین بیش خشک لب مپسندید جام را
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهای است****رنگ برگ خویش باشد میوههای خام را
پای به خواب رفتهٔ کوه تحملم****نتوان به تیغ کرد ز دامن جدا مرا
بوسه را در نامه میپیچد برای دیگران****آن که میدارد دریغ از عاشقان پیغام را
ازان چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم****که آتش طلعتان دارند نبض پیچ و تابم را
کسی به موی نیاویخته است خرمن گل****غم میان تو دارد به پیچ و تاب مرا
جنون به بادیه پرورده چون سراب مرا****سواد شهر بود آیهٔ عذاب مرا
به دامان قیامت پاک نتوان کرد خون من****همین جا پاک کن ای سنگدل با خود حسابم را
سیاه در دو جهان باد، روی موی سفید!****که همچو صبح گرانسنگ ساخت خواب مرا
نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن****این کشش از عالم بالاست مجذوب مرا
درین ستمکده آن شمع تیره روزم من****که انتظار نسیم سحر گداخت مرا
مکش ز دست من آن ساعد نگارین مرا****که خون ز دست تو بسیار در دل است مرا
جنون دوری من بیش میشود از سنگ****درین ستمکده حال فلاخن است مرا
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم****رهروی نیست درین راه که نشکست مرا
منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان****هیچ در بار به جز برگ سفر نیست مرا
همه شب قافلهٔ نالهٔ من در راه است****گر چه فریادرسی همچو جرس نیست مرا
زنگیان دشمن آیینهٔ بیزنگارند****طمع روی دل از تیرهدلان نیست مرا
روزگاری است که با ریگ روان همسفرم****میروم راه و ز منزل خبری نیست مرا
گر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرم****از جهان جز گره دل ثمری نیست مرا
آن نفس باخته غواص جگرسوختهام****که بجز آبلهٔ دل، گهری نیست مرا
ز فیض سرمهٔ حیرت درین تماشاگاه****یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا
درین بساط، من آن آدم سیهکارم****که فکر دانه برآورد از بهشت مرا
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد****کجا فریب دهد جلوهٔ بهشت مرا؟
چو برگ، بر سر حاصل نمیتوان لرزید****کجاست سنگ، که دل از ثمر گرفت مرا
میشوم گل، در گریبان خار میافتد مرا****غنچه میگردم، گره در کار میافتد مرا
بس که دارم انفعال از بیوجودیهای خویش****آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا
چندان که پا ز کوی خرابات میکشم****آب روان حکم قضا میبرد مرا
غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا****نزدیک میکند به خدا، دست رد مرا
ز زندگانی خود، چرخ سیر کرد مرا****دم فسردهٔ این پیر، پیر کرد مرا
گرفت نفس غیور اختیار از دستم****مدد کنید که کافر اسیر کرد مرا!
خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم****لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا
سبک از عقل به یک رطل گران کرد مرا****صحبت پیر خرابات جوان کرد مرا
گر چو خورشید به خود تیغ زنم، معذورم****طرفی نیست درین عالم نامرد مرا
وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است****چون زلیخا، عشق میترسم جوان سازد مرا
میکنم در جرعهٔ اول سبکبارش ز غم****چون سبو هر کس که بار دوش میسازد مرا
فیض صبح زندهدل بیش است از دلهای شب****مرگ پیران از جوانان بیشتر سوزد مرا
برنمیآیم به رنگی هر زمان چون نوبهار****سرو آزادم که دایم یک قبا باشد مرا
تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار****در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا
چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟****خون دل چندان نمییابم که بس باشد مرا
در طریقت، بار هر کس را که نگرفتم به دوش****چون گشودم چشم بینش، بار بر دل شد مرا
قامت خم برد آرام و قرار از جان من****خواب شیرین، تلخ ازین دیوار مایل شد مرا
نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود****حیف ازان عمری که صرف باغبانی شد مرا
ز من به نکتهٔ رنگین چون لاله قانع شو****که از برای درودن نکشتهاند مرا
فنای من به نسیم بهانهای بندست****به خاک با سر ناخن نوشتهاند مرا
نیست جز پاکی دامن گنهم چون مه مصر****کو عزیزی که برون آورد از بند مرا؟
فغان که همچو قلم نیست از نگونبختی****به غیر روسیهی حاصل از سجود مرا
چون گل، درین حدیقه که جای قرار نیست****برگ نشاط، برگ سفر میشود مرا
نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمن****خون دل از پیالهٔ زر میدهد مرا
مانند لاله، سوخته نانی است روزیم****آن هم فلک به خون جگر میدهد مرا
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد****طفل بدخویم، شکر در شیر میباید مرا
از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس****خلوتی چون غنچهٔ تصویر میباید مرا
برنمیدارد به رغم من، نظر از خاک راه****میفشاند بر زمین جامی که میباید مرا
گران نیم به خریدار از سبکروحی****به سیم قلب، چو یوسف توان خرید مرا
ز حسن عاقبت عشق چشم آن دارم****که صبح وصل شود دیدهٔ سفید مرا
پیری مرا به گوشهٔ عزلت دلیل شد****بال شکسته شد به قفس راهبر مرا
عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت****افتاد چون دو قطرهٔ اشک از نظر مرا
بس که دیدم سردمهری از نسیم نوبهار****باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل****یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!
عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار****میکند ساز از برای محفل دیگر مرا
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه****میکشد دست حمایت شمع مغرور مرا
تا در کمند رشتهٔ هستی فتادهام****دل خوردن است کار چو عقد گهر مرا
سیل از ویرانهٔ من شرمساری میبرد****نیست جز افسوس در کف، خانهپرداز مرا
از نوازش، منت روی زمین دارد به من****چرخ سنگیندل زند گر بر زمین ساز مرا
میکشم تهمت سجادهٔ تزویر از خلق****گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا
مرا ز کوی خرابات، پای رفتن نیست****مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا
چنان ز تنگی این بوستان در آزارم****که صبح عید بود روی گلفروش مرا
گر بدانی چه قدر تشنهٔ دیدار توام****خواهی آمد عرقآلود به آغوش مرا!
شب زلف سیه افسانهٔ خوابم شده بود****ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا
نکرده بود تماشا هنوز قامت راست****که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا
اگر تپیدن دل ترجمان نمیگردید****که میشناخت درین تیره خاکدان غم را؟
عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را****دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟****بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا
هر که میبیند چو کشتی بر لب ساحل مرا****مینهد از دوش خود، بار گران بر دل مرا
چه حاجت است به رهبر، که گوشهٔ چشمش****کشد چو سرمه به خویش از هزار میل مرا
از عزیزان جهان هر کس به دولت میرسد****آشنایی میشود از آشنایان کم مرا
دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است****روی دل تا برنگردیده است، بر گردان مرا
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر****نیست آواز درا، قافلهٔ شبنم را
حرصی که داشتم به شکار پری رخان****چون باز، بیش شد ز نظر دوختن مرا
در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه****با دو چشم بسته میباید سفر کردن مرا
با چنین سامان حسن ای غنچهلب انصاف نیست****از برای بوسهای خون در جگر کردن مرا
صورت حال جهان زنگی و من آیینهام****جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا
خون هزار بوسه به دل جوش میزند****از دیدن حنای کف پای او مرا
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش****ای عقل واگذار به سودای او مرا
میداشت کاش حوصلهٔ یک نگاه دور****شوقی که میبرد به تماشای او مرا
صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن****زردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرا
چو گردباد به سرگشتگی برآمدهام****نمیرود دل گمره به هیچ راه مرا
هزار لطف طمع داشتم ز سادهدلی****نکرد چشم تو ممنون به یک نگاه مرا
آشنایی به کسی نیست درین خانه مرا****نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا
کو عشق تا به هم شکند هستی مرا****ظاهر کند به عالمیان پستی مرا
تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار****باور نمیکنند تهیدستی مرا
چون فلاخن کز وصال سنگ دستافشان شود****میدهد رطل گران از غم سبکباری مرا
با دل بی آرزو، بر دل گرانم یار را****آه اگر میبود در خاطر تمنایی مرا
غم عالم فراوان است و من یک غنچهدل دارم****چسان در شیشهٔ ساعت کنم ریگ بیابان را؟
اگر تو دامن خود را به دست ما ندهی****ز دست ما نگرفته است کس گریبان را
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری****که آزادی کند دلگیر، اطفال دبستان را
بنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشهٔ خالی****درین موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را
به هشیاران فشان این دانهٔ تسبیح را زاهد****که ابر از رشتهٔ باران به دام آورد مستان را
مکرر بود وضع روز و شب، آن ساقی جانها****ز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان را
چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد****به مرگ آشنا کن به تدریج جان را
ز زندگی چه بر کرکس رسد جز مردار؟****چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟
ز جسم، جان گنهکار را ملالی نیست****که دلپذیر کند بیم قتل، زندان را
ز گریه ابر سیه میشود سفید آخر****بس است اشک ندامت سیاهکاران را
ازان ز داغ نهان پرده برنمیدارم****که دست و دل نشود سرد، لالهکاران را
نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد****مکن نومید از درگاه خود امیدواران را
همین است پیغام گلهای رعنا****که یک کاسه کن نوبهار و خزان را
نخلی که از ثمر نیست، جز سنگ در کنارش****باد مراد داند، دمسردی خزان را
کار موقت به وقت است، که چون وقت رسید****خوابی از بند رهانید مه کنعان را
امید من به خاموشی، یکی ده گشت تا دیدم****که سامان میدهد دست از اشارت، کار لالان را
گوشی نخراشد ز صدای جرس ما****ما قافلهٔ ریگ روانیم جهان را
به ما حرارت دوزخ چه میتواند کرد؟****اگر ز ما نستانند چشم گریان را
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی****که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟****ستاره نقطهٔ سهوست صبح روشن را
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد****چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را
ز افتادگی به مسند عزت رسیده است****یوسف کند چگونه فراموش چاه را؟
غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است****هر تپیدن قاصدی باشد دل آگاه را
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود****تا نریزی ز بغل این زر اندوخته را
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن****میشناسد دل من بوی دل سوخته را
غم مردن نبود جان غم اندوخته را****نیست از برق خطر مزرعهٔ سوخته را
چه قدر راه به تقلید توان پیمودن؟****رشته کوتاه بود مرغ نوآموخته را
سینهها را خامشی گنجینهٔ گوهر کند****یاد دارم از صدف این نکتهٔ سربسته را
در دیار عشق، کس را دل نمیسوزد به کس****از تب گرم است اینجا شمع بالین خسته را
ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند****بیم رسوایی نباشد نامهٔ ننوشته را
زود گردد چهرهٔ بیشرم، پامال نگاه****میرود گلشن به غارت، باغبان خفته را
عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد****کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟
شد ره خوابیده بیدار و همان آسودهاند****برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را
بپذیر عذر بادهکشان را، که همچو موج****در دست خویش نیست عنان، آب برده را
مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را****دفتر مساز این ورق باد برده را
میکند باد مخالف، شور دریا را زیاد****کی نصیحت میدهد تسکین، دل آزرده را
ساحلی نیست بجز دامن صحرای عدم****خس و خاشاک به دریای وجود آمده را
گریه بسیار بود، نو به وجود آمده را****خاک زندان بود از چرخ فرود آمده را
عیدست مرگ، دست به هستی فشانده را****پروای باد نیست چراغ نشانده را
چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال ؟****در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟
شبنم ز باغبان نکشد منت وصال****معشوق در کنار بود پاک دیده را
آسمان آسوده است از بیقراریهای ما****گریهٔ طفلان نمیسوزد دل گهواره را
چون آمدی به کوی خرابات بیطلب****بر طاق نه صلاح و فرود آر شیشه را
شاید به جوی رفته کند آب بازگشت****چون شد تهی ز باده، مبین خوار شیشه را
عقل میزان تفاوت در میان میآورد****عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
شد جهان در چشم من از رفتن جانان سیاه****برد با خود میهمان من چراغ خانه را
میل دل با طاق ابروی بتان امروز نیست****کج بنا کردند از اول، قبلهٔ این خانه را
آسمانها در شکست من کمرها بستهاند****چون نگه دارم من از نه آسیا یک دانه را
از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟****سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست****پیش مردم شمع در بر میکشد پروانه را
رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی****شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را
کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم****پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را
دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح****چون غنچهٔ نشکفته نسیم سحری را
خمارآلودهٔ یوسف به پیراهن نمیسازد****ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را
مه نو مینماید گوشهٔ ابرو، تو هم ساقی****چو گردون بر سر چنگ آر آن جام هلالی را
جان محال است که در جسم بود فارغبال****خواب آشفته بود مردم زندانی را
غنان سیل را هرگز شکست پل نمیگیرد****نگردد قد خم مانع، شتاب زندگانی را
حیات جاودان بیدوستان مرگی است پابرجا****به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی****چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را
شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالی****که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را
سزای توست چون گل گریهٔ تلخ پشیمانی****که گفت ای غنچهٔ غافل، دهن پیش صبا بگشا؟
شکایت نامهٔ ما سنگ را در گریه میآرد****مهیای گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشا
میان اگر نکنی باز، اختیار از توست****به حق خندهٔ گل کز جبین گره بگشا!
با نامرادی از همه کس زخم میخوریم****این وای اگر سپهر رود بر مراد ما
در رزمگه، برهنه چو شمشیر میرویم****در دست دشمن است سلاح نبرد ما
تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم****ترجیع بند ناله بود، بند بند ما
شیوهٔ ما سخت جانان نیست اظهار ملال****لالهها بیداغ میرویند از کهسار ما
گریه بر حال کسان بیشتر از خود داریم****بر مراد دگران سیر کند اختر ما
یارب، که دعا کرد که چون قافلهٔ موج****آسایش منزل نبود در سفر ما
مادر از فرزند ناهموار خجلت میکشد****خاک سر بالا نیارد کرد از تقصیر ما
همطالع بیدیم درین باغ، که باشد****سر پیش فکندن، ثمر پیشرس ما
گردبادی را که میبینی درین دامان دشت****روح مجنون است میآید به استقبال ما
اینجاکه منم، قیمت دل هر دو جهان است****آنجاکه تویی، در چه حساب است دل ما
هر چند از بلای خدا میرمند خلق****دل را به آن بلای خدا دادهایم ما
هستی ز ما مجوی، که در اولین نفس****این گرد را به باد فنا دادهایم ما
چون بر زبان حدیث خداترسی آوریم ؟****ترک قدح ز بیم عسس کردهایم ما
بار گران، سبک به امید فکندن است****عمری است بر امید عدم زندهایم ما
روشن شود چراغ دل ما ز یکدیگر****چون رشتههای شمع به هم زندهایم ما
نارساییهای طالع مانع است از اتحاد****ورنه با موی میان یار همتابیم ما
بر دلی ننشیند از گفتار ما هرگز غبار****ماهیان بیزبان عالم آبیم ما
چون حباب از یکدلان باده نابیم ما****از هواداران پابرجای این آبیم ما
بلبلان در راه ما بیهوده میریزند خار****دیدهای از دامن گل پاکتر داریم ما
از غبار کاروان چون چشم برداریم ما؟****چون مه کنعان عزیزی در سفر داریم ما
هر که پا کج میگذارد، ما دل خود میخوریم****شیشهٔ ناموس عالم در بغل داریم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تیرهروز****طالع برگشتهٔ نقش نگین داریم ما
هیچ کس را دل نمیسوزد به درد ما، مگر****در سواد آفرینش، چشم بیماریم ما؟
آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کردهایم****هرچه با ما میکند پیری، سزاواریم ما
نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را****شمع از خاکستر پروانه میریزیم ما
از شبیخون خمار صبحدم آسودهایم****مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما
چشم ما چون زاهدان بر میوهٔ فردوس نیست****تشنهٔ بویی ازان سیب زنخدانیم ما
از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر****در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما
با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است****هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما
در گرفتاری ز بس ثابتقدم افتادهایم****برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما
فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار****خوشه بندد دانهٔ زنجیر در زندان ما
رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب****میزبان ماست هر کس میشود مهمان ما
از بال و پر غبار تمنا فشاندهایم****بر شاخ گل گران نبود آشیان ما
روزگاری است که در دیر مغان میریزد****آب بر دست سبو، گریهٔ مستانه ما
نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است****نفس چگونه بر آرد چراغ هستی ما؟
پیری و طفلمزاجی به هم آمیختهایم****تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
غنچهٔ دلگیر ما را برگ شکرخند نیست****ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما
هرچند دیدهها را، نادیده میشماری****هر جا که پاگذاری، فرش است دیدهٔ ما
گفتیم وقت پیری، در گوشهای نشینیم****شد تازیانهٔ حرص، قد خمیدهٔ ما
خوش بود در قدم صافدلان جان دادن****کاش در پای خم میشکند شیشهٔ ما
ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی****چون فاصلهٔ بیت بود فاصلهٔ ما
مهرهٔ گل، پی بازیچهٔ اطفال خوش است****دل صد پاره بود سبحهٔ صد دانهٔ ما
تیره روزیم، ولی شب همه شب میسوزد****شمع کافوری مهتاب به ویرانهٔ ما
تو پا به دامن منزل بکش که تا دامن****هزار مرحله دارد شکستهپایی ما
دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید****کرد در ایام بخت ما، قضای خوابها
مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او****که چون خورشید طالع شد، نهان گردند کوکبها
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی****هنوز میپرد از شوق، چشم کوکبها
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا میکشد****خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها
بر کلاه خود حبابآسا چه میلرزی، که شد****تاج شاهان، مهرهٔ بازیچهٔ تقدیرها
تا کرد ترک می دلم، یک شربت آب خوش نخورد****بیمار شد طفل یتیم، از اختلاف شیرها
نمیبود اینقدر خواب غرور دلبران سنگین****اگر میداشت آوازی، شکست شیشهٔ دلها
دلم به پاکی دامان غنچه میلرزد****که بلبلان همه مستند و باغبان تنها
صحبت غنیمت است به هم چون رسیدهایم****تا کی دگر به هم رسد این تختهپارهها
نیست صائب ملک تنگ بیغمی جای دو شاه****زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانهها
چو فرد آینه با کاینات یکرو باش****که شد سیاه رخ کاغذ از دوروییها
جز این که داد سر خویش را به باد حباب****چه طرف بست ندانم ز پوچگوییها؟
چنان که شیر کند خواب طفل را شیرین****فزود غفلت من از سفیدموییها
نمیخلد به دلی نالهٔ شکایت من****شکست شیشه من بیصداست همچو حباب
از رخت آیینه را خوش دولتی رو داده است****در درون خانهاش ماه است و بیرون آفتاب
بهشت بر مژه تصویر میکند مهتاب****پیاله را قدح شیر میکند مهتاب
فروغ صحبت روشندلان غنیمت دان****پیاله گیر که شبگیر میکند مهتاب
ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ****گنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خراب
شاه و گدا به دیدهٔ دریادلان یکی است****پوشیده است پست و بلند زمین در آب
از چشم نیممست تو با یک جهان شراب****ما صلح میکنیم به یک سرمه دان شراب !
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم****ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر****مباد آب حیاتت دهد به جای شراب !
مجوی در سفر بیخودی مقام از من****که در محیط، کمر باز میکند سیلاب
بود ز وضع جهان هایهای گریهٔ من****ز سنگلاخ فغان ساز میکند سیلاب
من آن شکسته بنایم درین خراب آباد****که در خرابی من ناز میکند سیلاب
اهل همت را مکرر دردسر دادن خطاست****آرزوی هر دو عالم را ازو یکجا طلب
آبرو در پیش ساغر ریختن دونهمتی است****گردنی کج میکنی، باری می از مینا طلب
معیار دوستان دغل، روز حاجت است****قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب
خاکیان پاک طینت، دانهٔ یک سبحهاند****هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت
واسوختگی شیوهٔ ما نیست، و گرنه****از یک سخن سرد، دل ناز توان سوخت
خودنمایی نیست کار خاکساران، ور نه من****مشت خونی میتوانستم به پای دار ریخت
بس که گشتم مضطرب از لطف بیاندازهاش****تا به لب بردن، تمام این ساغر سرشار ریخت
صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود****ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت !
دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آویخت****دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت
گفتم از وادی غفلت قدمی بردارم****کوهم از پای گرانخواب به دامان آویخت
همین نه خانهٔ ما در گذار سیلاب است****بنای زندگی خضر نیز بر آب است
در عالم فانی که بقا پا به رکاب است****گر زندگی خضر بود، نقش بر آب است
دارد خط پاکی به کف از سادهدلیها****دیوانهٔ ما را چه غم از روز حساب است ؟
چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سائل****بی منت و بی فاصله بخشند، جواب است !
اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی****به چشم نرم تو بیدرد، پردهٔ خواب است
از مردم دنیا طمع هوش مدارید****بیداری این طایفه خمیازهٔ خواب است
در دست دیگران بود آزاد کردنم****در چارسوی دهر، دلم طفل مکتب است
چشم از برای روی عزیزان بود به کار****یعقوب را به دیدهٔ بینا چه حاجت است ؟
از بهار نوجوانی آنچه برجا مانده است****در بساط من، همین خواب گران غفلت است
ذوق نظارهٔ گل در نگه پنهان است****ای مقیمان چمن، رخنهٔ دیوار کجاست ؟
دخل جهان سفله نگردد به خرج کم****چندان که میبرند به خاک، آرزو به جاست
خار خاری به دل از عمر سبکرو مانده است****مشت خار و خسی از سیل به ویرانه به جاست
شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت****هر که برخاست زجا، سلسله بر پا برخاست !
کرد تسلیم به من مسند بیتابی را****هر سپندی که درین انجمن از جا برخاست
برسان زود به من کشتی می را ساقی****که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست !
رفتن از عالم پر شور به از آمدن است****غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
کدام راه زد این مطرب سبک مضراب ؟****که هوش از سر من آستینفشان برخاست
در چشم پاکبازان، آن دلنواز پیداست****آیینه صاف چون شد، آیینه ساز پیداست
غیر از خدا که هرگز، در فکر او نبودی****هر چیز از تو گم شد، وقت نماز پیداست
عتاب و لطف ز ابروی گلرخان پیداست****صفای هر چمن از روی باغبان پیداست
مرا که خرمن گل در کنار میباید****ازین چه سود که دیوار گلستان پیداست ؟
دل آزاده درین باغ اقامت نکند****وحشت سرو ز برچیدن دامان پیداست
به خموشی نشود راز محبت مستور****چه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست ؟
بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست****در شکر خواب بهارست خزانی که تراست
حرف حق گرچه بلندست زمن چون منصور****سر دارست بسامانتر ازین سر که مراست
هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد****چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست ؟
بحر، روشنگر آیینهٔ سیلاب بود****پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست ؟
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار****سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست****چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
استادهاند بر سر پا شعلهها تمام****امشب کدام سوخته مهمان آتش است ؟
نیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرا****با رفیقان موافق، سفر دور خوش است
پیشی قافلهٔ ما به سبکباری نیست****هر که برداشته بار از دگران در پیش است
ز خم طلوع سهیل شراب نزدیک است****ز کوه سر زدن آفتاب نزدیک است
به هر چه دست زنی، میتوان خمار شکست****زمین میکدهٔ ما به آب نزدیک است
نالهٔ سوخته جانان به اثر نزدیک است****دست خورشید به دامان سحر نزدیک است
کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند****ورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک است
در پایهٔ خود، هیچ کسی خرد نباشد****تا جغد بود ساکن ویرانه، بزرگ است
بس که با سنگ ز سختی دل من یکرنگ است****سنگ بر شیشهٔ من، شیشه زدن بر سنگ است
حفظ صورت میتوان کردن به ظاهر در نماز****روی دل را جانب محراب کردن مشکل است
مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب****این زمین خشک را سیراب کردن مشکل است
میتوان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را****زندگانی را به خود هموار کردن مشکل است
گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست****خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است
با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم ؟****دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است
نیست از مستی، زنم گر شیشهٔ خالی به سنگ****جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است
عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارد****سیلاب نپرسد که در خانه کدام است
گر چاک گریبان ننکند راهنمایی****طفلان چه شناسند که دیوانه کدام است
از بس کتاب در گرو باده کردهایم****امروز خشت میکدهها از کتاب ماست !
یک نقطه انتخاب نکرده است هیچ کس****خال بیاض گردن او انتخاب ماست
در ظاهر اگر شهپر پرواز نداریم****افشاندن دست از دو جهان، بال و پر ماست
روشن شود از ریختن اشک، دل ما****ابریم که روشنگر ما در جگر ماست
احوال خود به گریه ادا میکنیم ما****مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست
تنها نهایم در ره دور و دراز عشق****آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست
پرستشی که مدام است، می پرستی ماست****شبی که صبح ندارد سیاه مستی ماست
نیست پروای عدم دلزدهٔ هستی را****از قفس مرغ به هر جا که رود بستان است
پیالهای که ترا وارهاند از هستی****اگر به هر دو جهان میدهند، ارزان است
از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد****حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است
غافل مشو ز مرگ، که در چشم اهل هوش****موی سفید رشته به انگشت بستن است
کفارهٔ شراب خوریهای بی حساب****هشیار در میانهٔ مستان نشستن است
روشندلان همیشه سفر در وطن کنند****استاده است شمع و همان گرم رفتن است
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند****محنت آبادی که عیدش در بدر گردیدن است
میشوم من داغ، هر کس را که میسوزد فلک****از چراغ دیگران غمخانهٔ من روشن است
جوی شیر از جگل سنگ بریدن سهل است****هر که بر پای هوس تیشه زند کوهکن است
سیل درماندهٔ کوتاهی دیوار من است****بی سرانجامی من خانه نگهدار من است
دوستان آینهٔ صورت احوال همند****من خراب توام و چشم تو بیمار من است
از خون چو داغ لاله حصار دل من است****هر جا که بوی خون شنوی منزل من است
با پاکدامنان نظری هست حسن را****تا آفتاب سرزده، در خانه من است
نالهٔ مظلوم در ظالم سرایت میکند****زین سبب در خانهٔ زنجیر دایم شیون است
درین دو هفته که مهمان این چمن شدهای****به خنده لب مگشا، روزگار گلچین است
خزان ز غنچهٔ تصویر، راست میگذرد****همیشه جمع بود خاطری که غمگین است
به قرب گلعذاران دل مبندید****وصیت نامه شبنم همین است
غربت مپسندید که افتید به زندان****بیرون ز وطن پا مگذارید که چاه است
تیره بختیهای ما از پستی اقبال نیست****از بلندی شمع ما پرتو به دور انداخته است
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست****شبنم به روی گل به امانت نشسته است
از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست****دیوانهای میانهٔ طفلان نشسته است
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر****سنگین دلی که توبهٔ مارا شکسته است!
پیوسته است سلسله موجها به هم****خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است
غافل مشو ز پاس دل بیقرار ما****کاین مرغ پرشکسته قفسها شکسته است
جام شراب، مرهم دلهای خسته است****خورشید، مومیایی ماه شکسته است
صد بیابان درمیان دارند از بی نسبتی****گر به ظاهر کوه باصحرا به هم پیوسته است
خنده بیجاست برق گریهٔ بی اختیار****اشک تلخ و قهقه مینا به هم پیوسته است
جز روی او که در عرق شرم غوطه زد****یک برگ گل هزار نگهبان نداشته است
کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب****ابر سفید اینهمه باران نداشته است
غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش****آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است
گردن مکش ز تیغ شهادت که این زلال****از جویبار ساقی کوثر گذشته است
از ما سراغ منزل آسودگی مجو****چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است
این گردباد نیست که بالا گرفته است****از خود رمیدهای است که صحرا گرفته است
غم پوشش برونم را گرفته است****خیال نان درونم را گرفته است
ز فکر جامه ونان چون برآیم ؟****که بیرون و درونم را گرفته است
از دست رستخیز حوادث کجا رویم ؟****ما را میان بادیه باران گرفته است
برگرد به میخانه ازین توبهٔ ناقص****تا پیر خرابات به راهت نگرفته است
یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است****در هالهٔ آغوش، چو ماهت نگرفته است
خمیازهٔ نشاط است، روی گشادهٔ گل****ورنه که از ته دل، در این جهان شکفته است ؟
سپهر خون به دلم میکند، نمیداند****که آبروی سفال شکسته از باده است
هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را****وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است
سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است****گل چو تقویم کهن از اعتبار افتاده است
سیل در بنیاد تقوی از بهار افتاده است****توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است
نه لباس تندرستی، نه امید پختگی****میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت****این کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است ؟
داغ می گل گل به طرف دامنم افتاده است****همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است
تا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانهام****از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است
غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است****خواب ایام بهارم به خزان افتاده است
بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است****همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است
میتوان خواند از جبین خاک، احوال مرا****بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است !
داند که روح در تن خاکی چه میکشد****هر ناز پروری که به غربت فتاده است
چون غنچه این بساط که بر خویش چیدهای****تا میکشی نفس، همه را باد برده است
تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است****خضر را پندارم آب زندگانی برده است !
آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است****خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است
این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار****آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است
نقش پای رفتگان هموار سازد راه را****مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است
مرا به بلبل تصویر رحم میآید****که در هوای تو بال و پری به هم نزده است
جان میدهد چو شمع برای نسیم صبح****هر کس تمام شب نفس آتشین زده است
از باده خشک لب شدن و مردنم یکی است****تا شیشهام تهی شده، پیمانه پر شده است
خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است****ریسمان بازی تقلید مکرر شده است
شبنم از سعی به سرچشمهٔ خورشید رسید****قطره ماست که زندانی گوهر شده است
هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود****تا به نام که طلسم دل ما بسته شده است ؟
ای که میپرسی ز صحبتها گریزانی چرا****در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است
از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است****یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه****از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
نه کوهکنی هست درین عرصه، نه پرویز****آوازهای از عشق و هوس بیش نمانده است
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت****در بند آن مباش که مضمون نمانده است
دیوانه شو که عشرت طفلانهٔ جهان****در کوچهٔ سلامت زنجیر بوده است
یک دل گشاده از نفس گرم من نشد****این باغ پر ز غنچهٔ تصویر بوده است
شیرازهٔ طرب خط پیمانه بوده است****سیلاب عقل گریهٔ مستانه بوده است
امروز کردهاند جدا، خانه کفر و دین****زین پیش، اگر نه کعبه صنمخانه بوده است
در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین****گاهگاهی رخصت بوس و کناری بوده است
ای غزال چین، چه پشت چشم نازک میکنی ؟****چشم ما آن چشمهای سرمه سا را دیده است
فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است****این کمان، پشت سر تیر فراوان دیده است
خونی که مشک گشت، دلش میشود سیاه****زان سفله کن حذر که به دولت رسیده است
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من****چون قحط دیدهای که به نعمت رسیده است
تسلیم میکند به ستم ظلم را دلیر****جرم زمانه ساز، فزون از زمانه است
اگر ز اهل دلی، فیص آسمان از توست****که شیشه هر چه کند جمع، بهر پیمانه است
غفلت نگشت مانع تعجیل، عمر را****در خواب نیز قافله ما روانه است
به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است****به شمع، نامهٔ پروانه، بال پروانه است
در گوشه فقس مگر از دل برآورم****این خارهاکه در دلم از آشیانه است
بود تا در بزم یک هشیار، ساقی مینخورد****باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است
نادان دلش خوش است به تدبیر ناخدا****غافل که ناخدا هم ازین تخته پارههاست
تا دادهام عنان توکل ز دست خویش****کارم همیشه در گره از استخاره هاست
آنچه برگ عیش میدانی درین بستانسرا****پیش چشم اهل بینش، دست بر هم سودهای است
عافیت میطلبی، پای خم از دست مده****که بلاها همه در زیر سر هشیاری است
قانع از قامت یارست به خمیازهٔ خشک****بخت آغوش من و طالع محراب یکی است
دل سودازده را راحت و آزار یکی است****خانه پردود چو شد، روز و شب تار یکی است
قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسی****نسبت نقطه ز اطراف به پرگار یکی است
ادب پیر خرابات نگهداشتنی است****طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است
نور ماه و انجم و خورشید پیش من یکی است****آن که این آیینهها را میکند روشن یکی است
توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز****وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است
به نسیمی ز گلستان سفری میگردد****برگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی است
بغیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است****جهان و هرچه درو هست، واگذاشتنی است
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور****هر چند روی مردم دنیا ندیدنی است
بگشای چاک سینه که بر منکران حشر****روشن شود که صبح قیامت دمیدنی است
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار****تا نظر واکرد، چشم از عالم ایجاد بست
تا بوی گلی سلسله جنبان نسیم است****بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست
محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست****بشکند دستی که دست مردم افتاده بست
مرا ز پیر خرابات نکتهای یادست****که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست
گنه به ارث رسیده است از پدر ما را****خطا ز صبح ازل، رزق آدمیزادست
ما ازین هستی ده روزه به جان آمدهایم****وای بر خضر که زندانی عمر ابدست
نیست در عالم ایجاد بجز تیغ زبان****بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست !
به زیر خاک غنی را به مردم درویش****اگر زیادتیی هست، حسرتی چندست
ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست****که مادر و پدر غم، وجود فرزندست
غافل کند از کوتهی عمر شکایت****شب در نظر مردم بیدار، بلندست
دل درستی اگر هست آفرینش را****همان دل است که فارغ ز خویش و پیوندست
کیفیت طاعت مطلب از سر هشیار****مینای تهی بی خبر از ذوق سجودست
این هستی باطل چو شرر محض نمودست****یک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست****صبح نزدیک است، در فکر شب تار خودست
از شرم نیست بال و پر جستجو مرا****چون باز چشم بسته شکارم دل خودست
نشاط یکشبهٔ دهر را غنیمت دان****که میرود چو حنا این نگار دست به دست
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد****که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست
عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه****داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست
ترک عادت، همه گر زهر بود، دشوارست****روز آزادی طفلان به معلم بارست
دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب****که هوس در دل مرغان قفس بسیارست
بر جگر سوختگانی که درین انجمنند****سینهٔ گرم مرا حق نفس بسیارست
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند****که در شکنجه بود هر کشی که هشیارست
رخسارهٔ ترا به نقاب احتیاج نیست****هر قطره عرق به نگهبان برابرست
غمنامهٔ حیات مرا نیست پشت و روی****بیداریم به خواب پریشان برابرست
بار بردار ز دلها که درین راه دراز****آن رسد زود به منزل که گرانبارترست
هر که مست است درین میکده هشیارترست****هر که از بیخبران است خبردارترست
از گل روی تو، غافل که تواند گل چید؟****که ز شبنم، عرق شرم تو بیدارترست
حضور خاطر اگر در نماز معتبرست****امید ما به نماز نکرده بیشترست
در کارخانهای که ندانند قدر کار****از کار هر که دست کشد کاردانترست
در طلب، ما بی زبانان امت پروانهایم****سوختن از عرض مطلب پیش ما آسانترست
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند****پای به خواب رفته درین ره روانترست
مرو به مجلس می گر به توبه میلرزی****سبو همیشه نیاید برون ز آب درست
آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقی****خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست
شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت****حضور خاطر عاشق هنوز در سفرست
آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت****عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست
از می، خمار آن لب میگون ز دل نرفت****داغ شراب را نتواند شراب شست
درین بساط، بجز شربت شهادت نیست****میی که تلخی مرگ از گلو تواند شست
شیرین به جوی شیر بر آمیخت چون شکر****خسرو دلش خوش است که بزم وصال ازوست
میان شیشه و سنگ است خصمی دیرین****دل مرا و ترا چون توان به هم پیوست ؟
بر مهلت زمانهٔ دون اعتماد نیست****چون صبح در خوشی بسر آور دمی که هست
دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست****میزاید از تعلق ما هر غمی که هست
صبح آدینه و طفلان همه یک جا جمعند****بر جنون میزنم امروز که بازاری هست!
عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد****دیده خون میخورد آنجا که نگهبانی هست
رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم****ای پیر، ترا حاصل ازین قد دو تا چیست ؟
داغ عمر رفته افسردن نمیداند که چیست****آتش این کاروان، مردن نمیداند که چیست
خامهٔ نقش اگر گردد نسیم دلگشا****غنچهٔ تصویر، خندیدن نمیداند که چیست
ای خضر، غیر داغ عزیزان و دوستان****حاصل ترا ز زندگی جاودانه چیست ؟
دل رمیده ما را به چشم خود مسپار****سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست
ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند****آخر دل شکسته ما جلوهگاه کیست ؟
مکن سپند مرا دور از حریم وصال****که بیقراری من خالی از تماشا نیست
تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است****دشت اگر دریا شود، ریگ روان سیراب نیست
از عمر رفته حاصل من آه حسرت است****جز زنگ از شمردن این زر به دست نیست
شبنم دو بار بازی بستان نمیخورد****دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست
ای که خود را در دل ما زشت منظر دیدهای****رنگ خود را چاره کن، آیینهٔ ما زرد نیست
سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است****در درون خانهٔ آیینه راه گرد نیست
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی ؟****روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست
امید دلگشاییم از ماه عید نیست****این قفل بسته، گوش به زنگ کلید نیست
هر که پیراهن به بدنامی درید آسوده شد****بر زلیخا طعن ارباب ملامت، بارنیست
مرا به ساغری ای خضر نیک پی دریاب****که بی دلیل ز خود رفتم میسر نیست
پیراهنی کجاست که بر اهل روزگار****روشن شود که دیدهٔ یعقوب کور نیست
اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان****بیش از یک ناله در صد حلقهٔ زنجیر نیست
بیقراران نامه بر از سنگ پیدا میکنند****کوهکن را قاصدی بهتر ز جوی شیر نیست
سیل از بساط خانه بدوشان چه میبرد؟****ملک خراب را غمی از ترکتاز نیست
خاک ما را از گل بیت الحزن برداشتند****چون سبو، پیوند دست ما به سر، امروز نیست
اشک من و رقیب به یک رشته میکشد****صد حیف، چشم شوخ تو گوهرشناس نیست
هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست****هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟****عمر جاویدان او، یک آب خوردن بیش نیست !
پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیدهایم****چون گل رعنا، خزان و نوبهاری بیش نیست
در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر****آتش به گرمی عرق انفعال نیست
نفس سوختهٔ لاله، خطی آورده است****از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست
عدم ز قرب جوار وجود زندان است****وگرنه کیست که از زندگی پشیمان نیست
نه همین موج ز آمد شد خود بی خبرست****هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست
دل نازک به نگاه کجی آزرده شود****خار در دیده چو افتاد، کم از سوزن نیست
به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر****یک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیست
ای نسیم پیرهن بر گرد از کنعان به مصر****شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نیست
گر محتسب شکست خم میفروش را****دست دعای باده پرستان شکسته نیست
یک دل آسوده نتوان یافت در زیر فلک****در بساط آسیا یک دانهٔ نشکسته نیست
چون طفل نوسوار به میدان اختیار****دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست
چون وانمیکنی گرهی، خود گره مشو****ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
غنچهٔ تصویر میلرزد به رنگ و بوی خویش****در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق****ابروی قبله را خبری از اشاره نیست
در موج پریشانی ما فاصلهای نیست****امروز به جمعیت ما سلسلهای نیست
بوی گل و باد سحری بر سر راهند****گر میروی از خود، به ازین قافلهای نیست
در بیابان جنون سلسلهپردازی نیست****روزگاری است درین دایره آوازی نیست
سر زلف تو نباشد سر زلف دیگر****از برای دل ما قحط پریشانی نیست !
که باز حرف گلوگیر توبه را سرکرد؟****که در بدیههٔ مینای می روانی نیست
ز خنده رویی گردون، فریب رحم مخور****که رخنههای قفس، رخنه رهایی نیست
مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد****یاد زمانهای که غم دل حساب داشت
چه ز اندیشه تجرید به خود میلرزی ؟****سوزنی بود درین راه، مسیحا برداشت
دل ز جمعیت اسباب چو برداشتنی است****آنقدر بار به دل نه که توانی برداشت
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین****عشقبازی پلهای از دار بالاتر نداشت
قاصدان را یکقلم نومید کردن خوب نیست****نامهٔ ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت
آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع****کاش در زندگی از خاک مرا بر میداشت
بر سر کوی تو غوغای قیامت میبود****گر شکست دل عشاق صدایی میداشت
بی خبر میگذرد عمر گرامی، افسوس****کاش این قافله آواز درایی میداشت
بوستان، از شاخ گل، دستی که بالا کرده بود****در زمان سرو خوش رفتار او بر دل گذاشت!
خو به هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست****خشک لب میبایدم چون کشتی از دریا گذشت
منت خشک است بار خاطر آزادگان****با وجود پل مرا از آب میباید گذشت
ز روزگار جوانی خبر چه میپرسی ؟****چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
چون شمع، با سری که به یک موی بسته است****میبایدم ز پیش نسیم سحر گذشت
زمن مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت ؟****که روز من به شتاب شب وصال گذشت
مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من****نمیتوانم ازین لقمه حلال گذشت!
همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت****کعبه را گم کرد هر کس بی خبر از دل گذشت
بی حاصلی نگر که شماریم مغتنم****از زندگانی آنچه به خواب گران گذشت
دلم ز منت آب حیات گشت سیاه****خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت
زلف مشکین تو یکعمر تامل دارد****نتوان سرسری ازمعنی پیچیده گذشت
تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار****عمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشت
نوبهار زندگی، چون غنچه نشکفتهام****جمله در زندان تنگ از پاکدامانی گذشت
به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد****که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت!
در پیش غنچهٔ دهن دلفریب او****تا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافت!
فغان که کوهکن ساده دل نمیداند****که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت
من گرفتم که قمار از همه عالم بردی****دست آخر همه را باخته میباید رفت
خم چو گردد قد افراخته میباید رفت****پل برین آب چو شد ساخته میباید رفت
ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش****کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت
خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم****بی اختیار آمد و بی اختیار رفت
جان به این غمکده آمد که سبک برگردد****از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان****ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت
شیشه با سنگ و قدح با محتسب یکرنگ شد****کی ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت
دامن پاکان ندارد تاب دست انداز عشق****بوی پیراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفت
دلم زگریهٔ مستانه هم صفا نگرفت****فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت
چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند****آفاق را به یک دو نفس میتوان گرفت
از ما به گفتگو دل و جان میتوان گرفت****این ملک را به تیغ زبان میتوان گرفت
از شیر مادرست به من می حلال تر****زین لقمهٔ غمی که مرا در گلو گرفت
محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد****هر که چون طاوس دنبال خودآرایی گرفت
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار****روزنی زین خانه تاریک پیدا کرد و رفت
هر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد****روزگاری خاک خورد، آخر به هم پیچید و رفت
وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود****سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت
نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت****یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت
تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت****غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت
سر به گریبان خواب، از چه فرو بردهای ؟****بر قد روشندلان، جامه بریده است صبح
حاجت شمع و چراغ، نیست شب عمر را****تا تو نفس میکشی، تیغ کشیده است صبح
شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را****رنگین شود ز یک گل خورشید، باغ صبح
عیش امروز علاج غم فردا نکند****مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
زان پیش کز غبار نفس بی صفا شود****لبریز کن سبوی خود از آب جوی صبح
دل ز همدردان شود از گریه خالی زودتر****وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد
سر به هم آورده دیدم برگهای غنچه را****اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است****که از حلاوت آن، لب به یکدیگر چسبد
نه از روی بصیرت سایه بال هما افتد****سیه مست است دولت، تا کجا خیزد، کجا افتد
ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی****که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد
نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون****آخر این سلسله بر گردن ما میافتد!
حسن در هر نگهی عالم دیگر گردد****به نسیمی ورق لاله و گل بر گردد
دم جان بخش نسیم سحری را دریاب****پیش ازان کز نفس خلق مکدر گردد
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است****که اگر بازستانند، دو چندان گردد!
هرگز ز کمانخانهٔ ابروی مکافات****تیری نگشایم که به من باز نگردد
طریق کفر و دین در شاهراه دل یکی گردد****دو راه است این که در نزدیکی منزل یکی گردد
چو برگ سبز کز باد خزانی زرد میگردد****نشیند هر که با من یک نفس، همدرد میگردد
به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی****که بلبل در قفس از بوی گل خشنود میگردد
گرانی میکند بر تن، چو سر بی جوش میگردد****سبو چون خالی از می گشت، بار دوش میگردد
آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد****خواب در وقت سحرگاه گران میگردد
ز روی گرم، کار مهر تابان میکند ساقی****ازین میخانه کس با دامنتر بر نمیگردد
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است****که هر که رفت به آن راه، برنمیگردد
مرا نتوان به نازو سرگرانی صید خود کردن****نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمیگردد
عزیزی هر که را در مصر هستی از سفر آید****مراداغ دل گم گشته از نو تازه میگردد
مرا گر خندهای چون غنچه در سالی شود روزی****به لب تا از ته دل میرسد، خمیازه میگردد
هزار حیف که در دودمان عشق نماند****کسی که خانهٔ زنجیر را بپا دارد!
ندیدم یک نفس راحت ز حس ظاهر و باطن****چه آسایش در آن کشور که ده فرمانروا دارد؟
کجاست عالم تجرید، تا برون آیم****ازین خرابه که یک بام وصد هوا دارد
درین میخانه از خاکی نهادان، چون سبوی می****که بار دوش میگردد که بار از دوش بردارد؟
ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم****که در غربت بود، هر کس عزیزی در سفر دارد
میشوم چون تهی از باده، به سر میغلتم****همچو خم بر سر پا زور شرابم دارد
نمیگردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن****چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد
کدام روز که صد بت نمیتراشد دل ؟****خوشا حضور بر همن که یک صنم دارد
به جان رساند مرا داغ دوستان دیدن****چه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم****که هر چه جز دل خود میخورم زیان دارد
فغان که آینه رخسار من نمیداند****که آشنایی تردامنان زیان دارد
دل راه در آن زلف گرهگیر ندارد****دیوانهٔ ما طالع زنجیر ندارد
اندیشه تکلیف در اقلیم جنون نیست****در کوچهٔ زنجیر عسس راه ندارد
میان خوف و رجا حالتی است عارف را****که خنده در دهن و گریه درگلو دارد
مرا سرگشتگی نگذاشت بر زانو گذارم سر****خوشا منصور کز دار فنا سر منزلی دارد
قدم به چشم من خاکسار نگذارد****ز ناز پا به زمین آن نگار نگذارد
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایهٔ ابر****چنان رود که دل مور را نیازارد
حضور قلب بود شرط در ادای نماز****حضور خلق ترا در نماز میآرد
مرو از پرده برون بر اثر نکهت زلف****که سر از کوچهٔ زنجیر برون میآرد!
عرق شبنم گل خشک نگشته است هنوز****مگذارید که گلچین به شتابش ببرد
دل سودازده عمری است هوایی شده است****آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد!
آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است****هر نسیمی از چمن برگ خزان را میبرد
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر****در رهگذار سیل، که را خواب میبرد؟
عشق، اول ناتوانان را به منزل میبرد****خار و خس را زودتر دریا به ساحل میبرد
ما را به کوچهٔ غلط انداختن چرا؟****دل را بغیر زلف پریشان که میبرد؟
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت****پل را ندیدهام که ز سیلاب بگذرد
ای کارساز خلق به فریاد من برس****زان پیشتر که کار من از کار بگذرد
از کوچهای که آن گل بی خار بگذرد****موج لطافت از سر دیوار بگذرد
همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت****آتشی بر جای ماند کاروان چون بگذرد
دولت سنگدلان زود بسر میآید****سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد
بنای توبهٔ سنگین ما خطر دارد****اگر بهار به این آب و تاب میگذرد
دل دشمن به تهیدستی من میسوزد****برق ازین مزرعه با دیدهتر میگذرد
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست****خار دیوار ترا آب ز سر میگذرد
در معرکهٔ عشق، دلیرانه متازید****بر صفحهٔ دریا نتوان مشق شنا کرد
آسایش تن غافلم از یاد خدا کرد****همواری این راه مرا سر به هوا کرد
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم****رعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرد
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است****عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من****ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟
مادر خاک به فرزند نمیپردازد****روی در منزل و ماوای پدر باید کرد
بر جبههاش غبار خجالت نشسته باد!****سیلی که بر خرابه من ترکتاز کرد
مست خیال را به وصال احتیاج نیست****بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
شیرازهٔ بهار تماشا گسسته بود****تا مرغ پر شکستهٔ ما فکر بال کرد
گل کرد چون شفق ز گریبان و دامنش****چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد
ز آب من جگر تشنهای نشد سیراب****چه سود ازین که فلک لعل آبدارم کرد؟
مرا به حال خود ای عشق بیش ازین مگذار****که بی غمی یکی از اهل روزگارم کرد!
علاج غم به می خوشگوار نتوان کرد****به آب، آینه را بی غبار نتوان کرد
مصیبت دگرست این که مرده دل را****چو مرده تن خاکی به گور نتوان کرد
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است****زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
چون ماه درین دایره هر چند تمامم****از پهلوی خویش است مدارم چه توان کرد
شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد****در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم****بر هم زدهٔ زلف نگارم چه توان کرد
رنگها در روز روشن مینماید خویش را****از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد
صفحهٔ روی ترا دید و ورق برگرداند****ساده لوحی که به من دوش نصیحت میکرد
به بلبلان چمن ای گل آنچنانسر کن****که در بهار سر از خاک برتوانی کرد
فغان که کاسهٔ زرین بی نیازی را****گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد
بهوش باش دلی را به سهو نخراشی****به ناخنی که توانی گره گشایی کرد
درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم****هزار دولت ناپایدار رفت به گرد
کجاست تیشه فرهاد و مرگ دستآموز؟****که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد
از حجاب حسن شرم آلودهٔ لیلی، هنوز****بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد****غنچهٔ خاموش، بلبل را به گفتار آورد
گریهها در پرده دارد عیشهای بیگمان****خندهٔ بی اختیار برق، باران آورد
عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید****میزبان اول نمکدان بر سرخوان آورد
کوچهٔ زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی****هر که رفت آنجا، سر از صحرا برون میآورد
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست****یوسف ما راکه از زندان برون میآورد؟
من که روزی از دل خود میخورم در آتشم****وای بر آنکس که نعمتهای الوان میخورد
کمکم دل مرا غم و اندیشه میخورد****این باده عاقبت سر این شیشه میخورد
دل را به هم شکن که ازین بحر پر خطر****تا نشکند سفینه به ساحل نمیورد
ز مرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را****چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب****که دامن هر که راسوزد، مرا آتش به جان گیرد
به آه داشتم امیدها، ندانستم****که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد
فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم****ندانستم که اینجامحتسب هشیار میگیرد
چه مشکل خوان خطی دارد سر زلف پریشانش****که در هر حرف او صد جا زبان شانه میگیرد!
نیم سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی****که برگرد سر هر کس که گردم، دورم اندازد
جنونی کو که آتش در دل پر شورم اندازد****ز عقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد
گریبان چاک از مجلس میا بیرون، که میترسم****گل خورشید خود را در گریبان تو اندازد
دل بیدار ازین صومعهداران مطلب****کاین چراغی است که در دیر مغان میسوزد
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی****به پایان تا رسد یک شمع، صد پروانه میسوزد
ای که چون غنچه به شیرازهٔ خود میبالی****باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد
کند معشوق را بی دست و پا، بیتابی عاشق****بلرزد شمع بر خود، چون ز جا پروانه برخیزد
نام بلبل ز هواداری عشق است بلند****ورنه پیداست چه از مشت پری برخیزد
گر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد****کسی کز طاق دل افتاد از جا برنمیخیزد
کدام دیدهٔ بد در کمین این باغ است ؟****که بی نسیم، گل از شاخسار میریزد
دامن صحرا نبرد از چهرهام گرد ملال****میروم چون سیل، تا دریا به فریادم رسد
به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش****که گل و میوه این باغ به چیدن نرسد
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند****به من خسته بجز چشم پریدن نرسد
تو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردار****که به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسد
به اندک روی گرمی، پشت بر گل میکند شبنم****چرا در آشنایی اینقدر کس بیوفا باشد؟
دشمن خانگی از خصم برونی بترست****بیشتر شکوهٔ یوسف ز برادر باشد
به آهی میتوان دل را ز مطلبها تهی کردن****که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان****سر خود میخورد آن پسته که خندان باشد
غم مرا دگران بیش میخورند از من****همیشه روزی من رزق دیگران باشد
نیست پروای اجل دلزدهٔ هستی را****شمع ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟
تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف****روزی ما لب خمیازه مکیدن باشد؟
من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست****تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد؟
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب****تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد
مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل****که شب قدر نهان در رمضان میباشد
ز انگشت اشارت، در گریبان خارها دارم****بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمیباشد
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری****عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد!
مسلمان میشمردم خویش را، چون شد دلم روشن****ز زیر خرقهام چون شمع صد زنار پیدا شد
یک چشم خواب تلخ، جهان در بساط داشت****آنهم نصیب دیده شور حباب شد
غفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویش****هر خط باطلی که کشیدم صلیب شد
به امید بهشت نسیه زاهد خون خورد، غافل****که خود باغ بهشت از یک دوساغر میتواند شد
شکست شیشهٔ دل را مگو صدایی نیست****که این صدا به قیامت بلند خواهد شد
رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات****صبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شد
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند****منصور را ببین که چه از دار میکشد
آن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمان****آستین بر گریه شمع مزارم میکشد
کی سر از تیغ شهادت جان روشن میکشد؟****شمع در راه نسیم صبح گردن میکشد
به تازیانه غیرت سری بر آر از خاک****که دانه سبز شد و خوشه کرد و خرمن شد
دل خراب مرا جور آسمان کم بود****که چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد!
مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی****که تا برهم گذاری چشم را، افسانه خواهی شد
بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟****چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟
در کوی میکشان نبود راه، بخل را****اینجاز دست خشک سبو آب میچکد
چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم****چه میشد گر بهار عمر ما هم باز میآمد؟
از شوق آن بر و دوش، روزی بغل گشودم****آغوش من چو محراب، دیگر به هم نیامد
ره ندارد جلوهٔ آزادگی در کوی عشق****سرو اگر کارند اینجا بید مجنون میدمد
شوق من قاصد بیدرد کجا میداند؟****آنقدر شوق تو دارم که خدا میداند!
دل ز بیعشقی درون سینهام افسرده شد****داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند
عمر رفت و خار خارش در دل بیتاب ماند****مشت خاشاکی درین ویرانه از سیلاب ماند
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری****مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند
زینهمه لاله بی داغ که در گلزارست****داغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماند
رفت ایام شباب و خارخار او نرفت****مشت خاشاکی ز سیل نو بهاران باز ماند
عاقبت در سینهام دل از تپیدن باز ماند****بس که پر زد در قفس این مرغ از پرواز ماند
از جوانی نیست غیر از آه حسرت در دلم****نقش پایی چند ازان طاوس زرین بال ماند
ز خوشه چینی این چهرههای گندم گون****سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند
خزان رسید و گل افشانی بهار نماند****به دست بوسه فریب چمن، نگار نماند
معاشران سبکسیر از جهان رفتند****بغیر آب روان هیچ کس به باغ نماند
چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت ؟****که در فضای زمین، گوشهٔ فراغ نماند
از پشیمانی سخن در عهد پیری میزنم****لب به دندان میگزم اکنون که دندانم نماند
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم****که چون آیینه روشن شد، به روشنگر نمیماند
گلوی خویش عبث پاره میکند بلبل****چو گل شکفته شود، در چمن نمیماند
بازیچهٔ نسیم خزانند لالهها****دامن اگر به دامن کهسار بستهاند
از صدر تا رسندبزرگان به آستان****از عالم آستانه نشینان گذشتهاند
سر مپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوهدار****کز برای دیگران این برگ و بارت دادهاند
در گشاد غنچهٔ دلهای خونین صرف کن****این دم گرمی که چون باد بهارت دادهاند
عشق بالادست و جان بیقرارم دادهاند****ساغر لبریز و دست رعشه دارم دادهاند
نومید نیستم ز ترازوی عدل حق****زان سر دهند هر چه ازین سر ندادهاند
بر زمین ناید ز شادی پای ما چون گردباد****تا لباس خاکساری در بر ما کردهاند
ماطوطیان مصر شکرخیز غربتیم****ما را ز شیر صبح وطن باز کردهاند
یارب چه گل شکفته، که امروز در چمن****گلها به جای چشم، دهن باز کردهاند !
ایمن نیم ز سرزنش پای رهروان****کشت مرا به راهگذر سبز کردهاند
نیست در روی زمین، یک کف زمین بیانقلاب****وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیدهاند
نیست چندان ره به ملک بیخودی از عارفان****تا برون از خویش میآیند، در میخانهاند
برنمی دارد شراکت ملک تنگ بیغمی****زین سبب اطفال دایم دشمن دیوانهاند
خامهام، گفت و شنیدم به زبان دگری است****من چه دانم چه سخنها به زبانم دادند ؟
به چه تقصیر، چو آیینه روشن یارب****تخته مشق پریشان نفسانم کردند؟
مستی از شیشه و پیمانه خالی کردند****ساده لوحان که در کعبه و بتخانه زدند
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟****یوسف نه عزیزی است که در چاه گذارند
بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد****تا کعبه روان روی به بتخانه گذارند
رمزی است ز پاس ادب عشق، که مرغان****شب نوبت پرواز به پروانه گذارند
درآمدم چو به مجلس، سپند جای نمود****ستاره سوختگان قدردان یکدگرند
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان****گذشتگان پل این سیل خانه پردازند
طی شد ایام جوانی از بناگوش سفید****شب شود کوتاه، چون صبح از دو جانب سر زند
یک صبحدم به طرف گلستان گذشتهای****شبنم هنوز بر رخ گل آب میزند!
نه ماه فلک سیرم و نه مهر جهانتاب****تا بوسهٔ من بر لب بام تو نویسند
از دست رود خامه چو نام تو نویسند****پرواز کند دل چو پیام تو نویسند
ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل****که موجها همه با یکدیگر هم آغوشند
طمع ز اختر دولت مدار یکرنگی****که هر چه سبز کند آفتاب، زرد کند
شحنهٔ دیده وری کو، که درین فصل بهار****هر که دیوانه نگشته است به زنجیر کند!
سخن عشق اثر در دل زهاد نکرد****نفس صبح چه با غنچهٔ تصویر کند؟
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست****سیل از رفتن نمیماند اگر پل بشکند
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است****میزند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند
تا سبزه و گل هست، ز می توبه حرام است****نتوان غم دل را به بهار دگر افکند
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است****ورنه هر نخلی به پای خود ثمر میافکند
دامن شادی چو غم آسان نمیآید به دست****پسته را خون میشود دل، تا لبی خندان کند
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما****به وطن هر که رسدیاد ز غربت نکند
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش****در خزان، هر برگ، چندین رنگ پیدا میکند
دیدن آیینه را بر طاق نسیان مینهی****گر بدانی شوق دیدارت چه با دل میکند
خانهٔ چشم زلیخا شد سفید از انتظار****بوی پیراهن به کنعان خانه روشن میکند
بیخبری ز پای خم، برد به سیر عالمم****ورنه به اختیار کس، ترک وطن نمیکند
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران****بال بلبل را خیال دست گلچین میکند
یک دل به جان رساند من دردمند را****با صد دل شکسته صنوبر چه میکند؟
ای بحر، از حباب نظر باز کن، ببین****کاین موج بیقرار به ساحل چه میکند
یک دل، حواس جمع مرا تار و مار کرد****زلف شکسته تو به صد دل چه میکند؟
یک بار سر برآر ز جیب قبای ناز****دست مرا ببین به گریبان چه میکند
ازسر مستی صراحی گردنی افراخته است****آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند
یکباره بستن در انصاف خوب نیست****دیوار باغ را مکن ای باغبان بلند
غفلت زدگان دیدهٔ بیدار ندانند****از مردهدلی قدر شب تار ندانند
غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را****دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند
مصرع برجستهام دیوان موجودات را****زود میآیم به خاطر، گر فراموشم کنند
خانه بر دوشان مشرب از غریبی فارغند****چون کمان در خانهٔ خویشند هر جا میروند
چون صبح، زیر خیمهٔ دلگیر آسمان****روشندلان به یک دو نفس پیر میشوند
بریز بار تعلق که شاخههای درخت****نمیشوند سبکبار تا ثمر ندهند
شد سخن در روزگار ما چنان کاسد که خلق****در شنیدن بر سخنور من احسان نهند!
درکوی مکافات، محال است که آخر****یوسف به سر راه زلیخا ننشیند
گفتم از گردون گشاید کار من، شد بستهتر****آن که روشنگر تصور کردمش، زنگار بود
زود میپاشد ز هم در پیری اوراق حواس****آه سردی ریزش برگ خزان را بس بود
بر نمیدارد زمین خاکساری امتیاز****در فتادن، سایهٔ شاه و گدا یکسان بود
دیوانهٔ ما را نخریدند به سنگی****در کوچهٔ این سنگدلان چند توان بود؟
دل دیوانهٔ من قابل زنجیر نبود****ورنه کوتاهی ازان زلف گرهگیر نبود
عمر مردم همه در پردهٔ حیرانی رفت****عالم خاک کم از عالم تصویر نبود
شیوه عاجز کشی از خسروان زیبنده نیست****بی تکلف، حیلهٔ پرویز نامردانه بود
گر گلوگیر نمیشد غم نان مردم را****همه روی زمین یک لب خندان میبود
روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون****یاد مجنون که عجب سلسله جنبانی بود!
من آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسی****بلای چشم کبود تو آسمانی بود
یاد آن جلوهٔ مستانه کی از دل برود؟****این نه موجی است که از خاطر ساحل برود
هر که باری ز دل رهروان بردارد****راست چون راه، سبکبار به منزل برود
حسرت اوقات غفلت چون ز دل بیرون رود؟****داغ فرزندست فوت وقت، از دل چون رود؟
سراب، تشنهلبان را کند بیابان مرگ****خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود
در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است****ریشه در دل میکند خاری که در پا میرود
رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین****تا تو میآیی به مجلس، دل به صد جا میرود
در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست****کاروان در کاروان سنگ ملامت میرود!
در خرابات مغان بی عصمتی را راه نیست****دختر رز با سیه مستان به خلوت میرود
روشنگر وجود بود آرمیدگی****آیینه است آب چو هموار میرود
جایی نمیروی که دل بدگمان من****تا بازگشتن تو به صد جا نمیرود
از پاشکستگان چراغ است تیرگی****زنگ کدورت از دل عاقل نمیرود
هر جلوهای که دیدهام از سروقامتی****چون مصرع بلند ز یادم نمیرود
هیچ کس عقدهای از کار جهان باز نکرد****هر که آمد گرهی چند برین کار افزود
میشود خون خوردن من ظاهر از رخسار یار****از گلستان حسن سعی باغبان پیدا شود
میشود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید****جای بلبل در چمن، فصل خزان پیدا شود
محراب صبح گوشهٔ ابرو بلند کرد****ساقی مهل نماز صراحی قضا شود
به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند****که زندگانی من صرف خورد و خواب شود
آن که از چشم تو افکند مرا بی تقصیر****چشم دارم به همین درد گرفتار شود
عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش****دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود
میخوردن مدام مرا بیدماغ کرد****عادت به هر دوا که کنی بیاثر شود
بر گشاد دل من دست ندارد تدبیر****به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود
طی شد ایام برومندی ما در سختی****همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود****دست در گردن هم، شادی و غم سبز شود
سیل دریا دیده هرگز بر نمیگردد به جوی****نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود
بیستون را جان شیرین کرد در تن کوهکن****عشق اگر بر سنگ اندازد نظر، آدم شود
دریا شود ز گریهٔ رحمت، کنار من****از چشم هر که قطرهٔ اشکی روان شود
هر نسیمی میتواندخضر راه او شدن****هر که چون برگ خزان آماده رفتن شود
بوسه هر چند که در کیش محبت کفرست****کیست لبهای ترا بیندو طامع نشود؟
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا****ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود
یا سبو، یا خم می، یا قدح باده کنند****یک کف خاک درین میکده ضایع نشود
که رو نهاد به هستی، که از پشیمانی****نفس گسسته به معمورهٔ عدم نشود؟
تا دل نمیبرم زکسی، دل نمیدهم****صیاد من نخست گرفتار من شود
اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود****پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود
عمرها رفت که چون زلف پریشان توام****زیر پای تو شبی گر به سر افتم چه شود
نچیده گل ز طرب، خرج روزگار شدم****چو غنچهای که به فصل خزان گشاده شود
چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شود****مرا به خندهٔ شادی دهان گشاده شود
مشو ز وحدت و کثرت دوبین، که یک نورست****که آفتاب شود روز و شب ستاره شود
به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است****پر شکسته خس و خار آشیانه شود
دست بر دل نه که در بحر پر آشوب جهان****شاهد عجزست هر دستی که بالا میشود
موج سراب، سلسله جنبان تشنگی است****پروانه بیقرار ز مهتاب میشود
نسبت به شغل بیهدهٔ ما عبادت است****از عمر آنچه صرف خور و خواب میشود
دست هر کس را که میگیری درین آشوبگاه****بر چراغ زندگی دست حمایت میشود
چندان که در کتاب جهان میکنم نظر****یک حرف بیش نیست که تکرار میشود
دور نشاط زود به انجام میرسد****می چون دو سال عمر کند، پیر میشود
روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان****بخت سیاه اهل هنر سبز میشود
گر شکر در جام ریزم، زهر قاتل میشود****چون صدف گر آب نوشم، عقدهٔ دل میشود
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق****یوسف از دامان پاک خود به زندان میشود
بال شکسته است کلید در قفس****این فتح بی شکستگی پر نمیشود
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت****اندوه روزی از دل ما کم نمیشود
نتوان به آه لشکر غم را شکست داد****این ابر از نسیم پریشان نمیشود
رشتهٔ پیوند یاران را بریدن سهل نیست****چهرهٔ برگ خزان، زرد از جدایی میشود
همچو پروانه جگر سوختهای میباید****که ز خاکستر ما بوی محبت شنود
رتبهٔ زمزمهٔ عشق ندارد زاهد****بگذارید که آوازه جنت شنود
مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش ؟****کسی که زندگی پایدار میخواهد
چنین که نالهٔ من از قبول نومیدست****عجب که کوه صدای مرا جواب دهد
دهن خویش به دشنام میالا زنهار****کاین زر قلب به هر کس که دهی باز دهد
بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست****این شاخ چون شکسته شود بار میدهد
با خون دل بساز که چرخ سیاه دل****بی خون ،به لاله سوخته نانی نمیدهد
زلیخا چشم یاری از صبا دارد،نمیداند****که بوی پیرهن چشم چون دستار میباید
در سلسلهٔ یک جهتان نیست دورنگی****یک ناله ز صد حلقهٔ زنجیر برآید
ز بس خاک خورده است خون عزیزان****به هر جا که ناخن زنی خون برآید
ز شرم گنه، سرو موزون ز خاکم****سرافکنده چون بید مجنون برآید
از در حق کن طلب شکستهدلان را****شیشه چو بشکست پیش شیشه گر آید
نگاهبانی خوبان شوخ چشم بلاست****چو گل ز باغ رود باغبان بیاساید
امید دلگشایی داشتم از گریهٔ خونین****ندانستم که چون تر شد گره، دشوار بگشاید
لاله دارد خبر از برق سبکسیر بهار****که نفس سوخته از خاک بدر میآید
آمد کار من ورشته تسبیح یکی است****که ز صد رهگذرم سنگ به سر میآید
رویگردان نشود صافدل از دشمن خویش****آخر آیینه به بالین نفس میآید
ناکسی بین که سر از صحبت من میپیچد****سر زلفی که به دست همه کس میآید
در دل صاف نماند اثر تیغ زبان****زخم این آینه چون آب به هم میآید
نماند از سردمهریهای دوران در جگر آهم****درختی را که سرما سوخت، دودش بر نمیآید
بر آن رخسار نازک از نگاه تند میلرزم****که طفل شوخ، دست خالی از بستان نمیآید
ز خواب نیستی برجستهام از شورش هستی****ز دست من بغیر از چشم مالیدن نمیآید
من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم****کز آشیانه پریدن ز من نمیآید
در آتشم که چوآب گهر ز سنگدلی****به کام تشنه چکیدن ز من نمیآید
عبث مرغ چمن بر آب و آتش میزند خود را****گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمیآید
در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی****صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمیآید
به پای خم برسانید مشت خاک مرا****که دستگیری من از سبو نمیآید
کشتی عقل فکندیم به دریای شراب****تا ببینیم چه از آب برون میآید!
از دل خستهٔ من گر خبری میگیری****برسان آینه را تانفسی میآید
خراب حالی این قصرهای محکم را****ز روزن نظر اعتبار باید دید
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است****که روی مردم عالم دو بار باید دید!
شکسته حالی من پیش یار باید دید****خزان رنگ مرا در بهار باید دید
بنمایید بجز آینه و آب، کسی****که به دنبال سرم روز سفر میگرید
هر جا که کند گرد غم از دور سیاهی****زیر علم بادهٔ روشن بگریزید
از قید فلک بر زده دامن بگریزید****چون برق، ازین سوخته خرمن بگریزید
ماتمکدهٔ خاک ،سزاوار وطن نیست****چون سیل، ازین دشت به شیون بگریزید
احوال من مپرس، که با صد هزار درد****میبایدم به درد دل دیگران رسید
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من به جا****ساغر یک بزم میباید مرا تنها کشید
آه ازین شورش که ناز دولت بیدار را****از سبک قدران سنگین خواب میباید کشید
مدتی سجادهٔ تقوی به دوش انداختی****چند روزی هم سبو بر دوش میباید کشید
گلشن از نازک نهالان یک تن سیمین شده است****باغ را چون ابر در آغوش میباید کشید
میدان تیغ بازی برق است روزگار****بیچاره دانهای که سر از خاک برکشید
فریب زندگی تلخ داد دایه مرا****ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید
زندگی با هوشیاری زیر گردون مشکل است****تا نگردی مست، این بار گران نتوان کشید
میزنم بر کوچهٔ دیوانگی در این بهار****بیش ازین خجلت ز روی کودکان نتوان کشید
یوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟****ای به همت از زلیخا کمتران، غیرت کنید!
چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاک؟****که رخ به خون جگر شسته لاله میروید
صحبت صافدلان برق صفت در گذرست****هر چه دارید به می در شب مهتاب دهید
شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند****ای سکندر، طمع از چشمهٔ حیوان بردار
به هر روش که توانی خراب کن تن را****ازین ستمکده سیلاب را دریغ مدار
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار****وقت شباب دامن فرصت نگاه دار
یارب مرا ز پرتو منت نگاه دار****شمع مرا ز دست حمایت نگاه دار
پیر مغان ز توبه ترا منع اگر کند****زنهار گوش هوش به آن خیره خواه دار
در زیر خرقه شیشهٔ می را نگاه دار****این ماه را نهفته در ابر سیاه دار
شب را اگر از مرده دلی زنده نداری****جهدی کن و دامان سحرگاه نگهدار
به شکر این که شدی پیشوای گرمروان****ز نقش پای چراغی به راه ما بگذار
حاصل این مزرع ویران بجز تشویش نیست****از خراج آسودگی خواهی، به سلطانش گذار
نسخهٔ مغلوط عالم قابل اصلاح نیست****وقت خود ضایع مکن، بر طاق نسیانش گذار
جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست****موج دریادیده در ساحل نمیگیرد قرار
کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت****آن که بر تربت من سایه فکند آخر کار
عقل پیری ز من ایام جوانی مطلب****که در ایام خزان صاف شود آب بهار
از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار****چون گل رعنا، خزان را در قفا دارد بهار
گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنند****همچو آب از بردباریها به روی خود میار
خبر حسرت آغوش تهیدست مرا****یک ره ای هالهٔ بیدرد، به آن ماه ببر
به پیری، گفتم از دامان دنیا دست بردارم****ندانستم که در خشکی شود این خار گیراتر
چون زمین نرم از من گرد بر میآورند****میکنم هر چند با مردم مدارا بیشتر
پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند****حرص گدا شود طرف شام بیشتر
مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود****چندان که می خوری غم ایام بیشتر
دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق****ویرانه فیض میبرد از ماه بیشتر
فروغ عاریت بانور ذاتی برنمیآید****که روز ابر باشداز شب مهتاب روشنتر
چراغ مسجد از تاریکی میخانه افروزد****شب آدینه باشد گوشهٔ محراب روشنتر
زندان به روزگار شود دلنشین و ما****هر روز میشویم ز دنیا رمیدهتر
از سنگلاخ دنیا، ای شیشه بار بگذر****چون سیل نو بهاران، زین کوهسار بگذر
هنگام بازگشت است، نه وقت سیر و گشت است****با چهرهٔ خزانی، از نو بهار بگذر
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید****چشم بی شرم مرا شد پردهٔ خواب دگر
بغیر عشق که از کار برده دست و دلم****نمیرود دل و دستم به هیچ کاردگر
لامکانی شو که تبدیل مکان آب و گل****نقل کردن باشد از زندان به زندان دگر
به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا****نمیکشد دل غمگین به گفتگوی دگر
ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت****نسیم صبح، شد خواب مرا افسانهٔ دیگر
فرصت نمیدهد که بشویم ز دیده خواب****از بس که تند میگذرد جویبار عمر
دل میشود سیاه ز فانوس بی چراغ****در روز ابر، بادهٔ چون آفتابگیر
صبح است ساقیا می چون آفتاب گیر****عیش رمیده را به کمد شراب گیر
ذوقی است جانفشانی یاران به اتفاق****همرقص نیستی شو و دست شرار گیر
جز گوشهٔ قناعت ازین خاکدان مگیر****غیر از کنار، هیچ ز اهل جهان مگیر
اشکم ز دل به چهره دویدن گرفت باز****این خانهٔ شکسته چکیدن گرفت باز
نبضی که بود از رگ خواب آرمیدهتر****از شوق دست یار جهیدن گرفت باز
رنگ من کرده به بال وپر عنقا پرواز****نیست ممکن که به چندین بط می آید باز
زاهد خشک کجا، گریهٔ مستانه کجا؟****آب در دیدهٔ تصویر نگردد هرگز
صافی و تیرگی آب ز سرچشمه بود****بی دل پاک، سخن پاک نگردد هرگز
کدام آبله پا عزم این بیابان کرد؟****که خارها همه گردن کشیدهاند امروز
روزی که آه من به هواداری تو خاست****در خواب ناز بود نسیم سحر هنوز
بدار عزت موی سفید پیران را****ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز
درین جهان نبود فرصت کمر بستن****ز خاک تیره، کمر بسته چون قلم برخیز
از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد****عمر بال افشانی ما تا لب بام است و بس
از دل آگاه، در عالم، همین نام است و بس****چشم بیداری که دیدم، حلقهٔ دام است و بس
چون نگردم گرد سر تا پای او چون گردباد؟****پاکدامانی که میبینم بیابان است و بس
بید مجنونیم، برگ ما زبان خامشی است****گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس
از دشمنان خود نتوان بود بی خبر****آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟
سنگ و گوهر، دیده حیران میزان را یکی است****امتیاز کفر و ایمان از من مجنون مپرس
در دیار ما که جان از بهر مردن میدهند****آرزوی عمر جاویدان ندارد هیچ کس
ز گاهواره تسلیم کن سفینهٔ خویش****میان بحر بلا در کنار مادر باش
ای شاخ گل، به صحبت بلبل سری بکش****بسیار بر رضای دل باغبان مباش
در جبههٔ گشادهٔ گلها نگاه کن****دلگیر از گرفتگی باغبان مباش
آب روان عمر ز استاده خوشترست****آزرده از گذشتن این کاروان مباش
زینت ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟****نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش
شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش****لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباش
ای صبح مزن خندهٔ بیجا، شب وصل است****گر روشنی چشم منی، پردهنشین باش
یاد از نگاه گیر طریق سلوک را****در عین آشنایی مردم، رمیده باش
صحبت شبهای میخواران ندارد بازگو****چون ز مجلس میروی بیرون، لب پیمانه باش
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را****در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت****هر طفل نی سوار کند تازیانهاش
چون تاک اگرچه پای ادب کج نهادهایم****ما رابه ریزش مژهٔ اشکبار بخش
ای آن که پای کوه به دامن شکستهای****یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش
گرانی میکند بر خاطرش یادم، نمیدانم****که با این ناتوانی چون توانم رفت از یادش؟!
ز انقلاب جهان بیبران نیملرزند****که هر چه میوه ندارد نمیفشانندش
برهمن از حضور بت، دل آسودهای دارد****نباشد دل به جا آن را که در غیب است معبودش
عیار گفتگوی او نمیدانم، همین دانم****که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش
به آب میبرد و تشنه باز میآرد****هزار تشنه جگر را چه زنخدانش
به زور، چهرهٔ خود را شکفته میدارم****چو پستهای که کند زخم سنگ خندانش
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد****گل از بی طاقتی، چون خار آویزد به دامانش
به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمیآرد****وگرنه هر نسیمی میبرد از راه بیرونش
دل بی طاقتی چون طفل بدخو در بغل دارم****که نتوانم به کام هر دو عالم داد تسکینش
بازی جنت مخور، کز بهر عبرت بس بود****آنچه آدم دید ازان گندم نمای جو فروش
میکند مستی گوارا تلخی ایام را****وای برآن کس که میآید درین محفل به هوش
ساحلی نیست به از شستن دست از جانش****آن که سیلاب ز پی دارد و دریا درپیش
آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش****آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویش
حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخ****تیر باران اشارت بود از شهرت خویش
چون هر چه وقف گشت بزودی شود خراب****کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش
هر چند تا جریم، فرومایه نیستیم****تابر زیان خلق گزینیم سود خویش
در دبستان وجود از تیره بختی چون قلم****رزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویش
کاش می دیدی به چشم عاشقان رخسار خویش****تا دریغ از چشم خود میداشتی دیدار خویش
حرف سبک نمی بردم از قرار خویش****از هر صدا چو کوه نبازم وقار خویش
ای که میجویی گشاد کار خود از آسمان****آسمان از ما بود سرگشتهتر در کار خویش
آغوشم از کشاکش حسرت چو گل درید****شاخ گلی ندید شبی در کنار خویش
نکند باد خزان رحم به مجموعهٔ گل****من به امید چه شیرازه کنم دفتر خویش ؟
از گهر سنجی این جوهریان نزدیک است****که ز ساحل به صدف باز برم گوهر خویش
ریخت از رعشه خجلت به زمین ساغر خویش****ما و دریا نمودیم به هم گوهر خویش
خود کردهام به شکوهتر خصم جان خویش****کافر مباد کشتهٔ تیغ زبان خویش !
جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان****در بهار آن کس که میبندد در دبستان خویش
چون سرو در مقام رضا ایستادهام****آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش
دایم به خون گرم شفق غوطه میخورم****چون صبح صادق از نفس راستین خویش
از بیقراری دل اندوهگین خویش****خجلت کشم همیشه ز پهلونشین خویش
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر****اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش
چو زلف ماتمیان درهم است کار جهان****ازین بلای سیه، دور دار شانه خویش
بر دشمنان شمردم، عیب نهانی خویش****خود را خلاص کردم، از پاسبانی خویش
نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران****نفس چو راست کنم، میبرم گرانی خویش
در دشت با سرابم، در بحر یار آبم****چون موج در عذابم، از خوش عنانی خویش
ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم****که دست شانه نگارین برآمد از مویش
چه سود ازین که بلندست دامن فانوس؟****چو هیچ وقت نیامد به کار گریهٔ شمع
چو برگ غنچهٔ نشکفته ما گرفته دلان****نشد که سر به هم آریم یک زمان در باغ
ای دیدهٔ گلچین بادب باش که شبنم****از دور به حسرت نگران است درین باغ
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل****آسوده همین آب روان است درین باغ
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است****پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد****آب در روغن چو باشد، میکند شیون چراغ
از ظلمت وجود که میبرد ره برون؟****گر شمع پیش پای نمیداشت نور عشق
حیف فرهاد که با آنهمه شیرینکاری****شد به خواب عدم از تلخی افسانهٔ عشق
گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب****خواب ما سوخت ز شیرینی افسانهٔ عشق
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست****مگر بلند شود دست و تازیانهٔ عشق
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را****یوسف بی جرم را از تنگی زندان چه باک؟
کشتی بیناخدا را بادبان لطف خداست****موج از خودرفته را از بحر بی پایان چه باک؟
تو فکر نامهٔ خود کن که میپرستان را****سیاه نامه نخواهد گذاشت گریهٔ تاک
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر****هر که رادر پای گل، از دست جام افتد به خاک
از طلوع و از غروب مهر روشن شد که چرخ****هر که رابرداشت صبح از خاک، شام افتد به خاک
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند****گر صد هزار خلق رود پیش ازو به خاک
از هجر شکوه با در و دیوار میکنم****چون داغ دیدهای که کند گفتگو به خاک
در زهد من نهفته بود رغبت شراب****چون نغمههای تر که بود در رباب خشک
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است****بر نمیخیزد گل ابری ازین دریای خشک
بال و پر همند حریفان سست عهد****بو میرود به باد چو از گل پرید رنگ
در جام لاله و قدح گل غریب بود****در دور عارض تو به مصرف رسید رنگ
خندهٔ کبک از ترحم هایهای گریه شد****تا که رادر کوهسار عشق آمد پا به سنگ؟
همچنان در جستجوی رزق خود سرگشتهام****گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنیا به سنگ
نفس رسید به پایان و در قلمرو خاک****نیافتیم فضای نفس کشیدن دل
علاج کودک بدخو ز دایه میآید****کجاست عشق، که در ماندهام به چارهٔ دل
نمیروم قدمی راه بی اشارهٔ دل****که خضر راه نجات است استخارهٔ دل
گلی که آفت پژمردگی نمیبیند****همان گل است که چینند از نظاره گل
هر که از حلقهٔ ارباب ریا سالم جست****هیچ جا تا در میخانه نگیرد آرام
جسم در دامن جان بیهده آویخته است****سیل در گوشهٔ ویرانه نگیرد آرام
چه سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد؟****مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمام
کجاست نیستی جاودان، که بیزارم****ازان حیات که گردد به سال و ماه تمام
خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است****نقش پایم که به هر راهگذار ساختهام
منم آن لاله که از نعمت الوان جهان****با دل سوخته و خون جگر ساختهام
ازسبکباران راه عشق خجلت میکشم****بر کمر هر چند جای توشه دامن بستهام
بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا****که من این بار به امید تو برداشتهام
تانظر از گل رخسار تو برداشتهام****مژه دستی است که در پیش نظر داشتهام
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟****خال موزونم که بر رخسار زشت افتادهام
از بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشد****چون نگریم من که از دلدار دور افتادهام
تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم****تا ازان معشوق شیرینکار دور افتادهام
با همه مشکل گشایی خاک باشد رزق من****بر سر راه چون کلید اهل فال افتادهام
هیچ کس را دل نمیسوزد به من چون آفتاب****گرچه از بام بلند آسمان افتادهام
ز سردمهری احباب، در ریاض جهان****تمام برگ سفر چون گل خزان زدهام
کسی به خاک چو من گوهری نیندازد****به سهواز گره روزگار وا شدهام
به پای قافله رفتن ز من نمیآید****چو آفتاب به تنها روی برآمدهام
چو بید اگر چه درین باغ بی برآمدهام****به عذر بی ثمری سایه گستر آمدهام
همان به خاک برابر چو نور خورشیدم****اگرچه از همه آفاق بر سر آمدهام
چون قلم، شد تنگ بر من از سیهکاری جهان****نیست جز یک پشت ناخن، دستگاه خندهام
بر زمین ناید ز شادی پای من چون گردباد****تا خس و خاشاک هستی را به هم پیچیدهام
از حریم قرب، چون سنگم به دور انداخته است****چون فلاخن هر که را بر گرد سر گردیدهام
سالها در پرده دل خون خود را خوردهام****تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیدهام
مرد مصاف در همه جا یافت میشود****در هیچ عرصه مرد تحمل ندیدهام
بر روی نازبالش گل تکیه میکند****عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیدهام
حسن در زندان همان بر مسند فرماندهی است****من عزیز مصر را در وقت خواری دیدهام
از جور روزگار ندارم شکایتی****این گرگ را به قیمت یوسف خریدهام
از بس که بی گمان به در دل رسیدهام****باور نمیکنم که به منزل رسیدهام
دیدن یک روی آتشناک را صد دل کم است****من به یک دل، عاشق صد آتشین رخسارهام
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود****زان غم من زود آخر شد که بی غمخوارهام
با گرانقدری سبک در دیدههایم چون نماز****با سبکروحی به خاطرها گران چون روزهام
خشکسال زهد نم در جوی من نگذاشته است****تشنه یک هایهای گریه مستانهام
سودای زلف، سلسله جنبان گفتگوست****کوته نمیشود به شنیدن فسانهام
در مذاق من، شراب تلخ، آب زندگی است****شیشه چون خالی شد از من، پر شود پیمانهام
نومید نیم از کرم پیر خرابات****در بحر شکسته است سبو همچو حبابم
چشم گشایش از خلق، نبود به هیچ بابم****در بزم بیسوادان، لب بسته چون کتابم
محرمی نیست در آفاق به محرومی من****عین دریایم و سرگشتهتر از گردابم
مکن ای شمع با من سرکشی، کز پاکدامانی****به یک خمیازه خشک از تو قانع همچو محرابم
گر شوی با خبر از سوز دل بیتابم****دم آبی نخوری تا نکنی سیرابم
نگردید از سفیدیهای مو آیینهام روشن****زهی غفلت که در صبح قیامت میبرد خوابم
چهرهٔ یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت****سایه دستی ز اخوان وطن میخواستم!
چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش****که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم
به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه میبندد****اگر در دست من میبود، اول بار میبستم
از خود مرا برون بر، تا کی درین خرابات****مستی و هوشیاری، سازد بلند وپستم
چه با من میتواند شورش روز جزا کردن؟****که از دل سالهادامان محشر بود در دستم
تهی شود به لبم نارسیده رطل گران****ز بس که ریشه دوانده است رعشه در دستم
جدا چو دست سبو از سرم نمیگردد****ز بس به فکر تو مانده است زیر سر دستم
از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم****بودم ز بت پرستان، تا از خودی نرستم
راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد****ایمن شدم ز شیطان، تا توبه را شکستم
دلتنگ از ملامت اغیار نیستم****چون گل، گرفته در بغل خار نیستم
دیوانهام که بر سر من جنگ میشود****جنس کساد کوچه و بازار نیستم
رزق میآید به پای خویش تا دندان به جاست****آسیا تا هست، در اندیشه نان نیستم
نشتر از نامردی در پرده چشمم شکست****از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم
بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم****حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم
من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم****یک چمن خمیازه در آغوش چون گل داشتم
نرمی ره شد چون مخمل تار و پود خواب من****جای گل، ای کاش آتش زیر پا میداشتم
عاقبت زد بر زمینم آن که از روی نیاز****سالهابر روی دستش چون دعا میداشتم
تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی****ز دست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم
ز همراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من****به برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتم
هنوزم از دهان چون صبح بوی شیر میآمد****که چون خورشید، مطلعهای عالمگیر میگفتم!
من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل****بهار خندهرو را غنچه تصویر میگفتم
بود از موی سفید امید بیداری مرا****بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتم
عالم بیخبری بود بهشت آبادم****تا به هوش آمدم، از عرش به فرش افتادم
از دم تیغ که هر دم به سرم میبارد****میتوان یافت که سهوالقلم ایجادم
عنانداری نمیآمد ز من سیل بهاران را****دل دیوانه را در کوچه و بازار سر دادم
منم آن غنچه غافل که ز بیحوصلگی****سر خود در سر یک خنده بیجا کردم
چو نقش پا گزیدم خاکساری تا شوم ایمن****ندانستم ز همواری فزون پامال میگردم
من که بودم گردباد این بیابان، عاقبت****چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم
از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم****از دست روزگار برون چون دعا شدم
درین قلمرو آفت، ز ناتوانیها****به هر کجا که نشستم خط غبار شدم
فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم****صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم
اول ز رشک محرمیم سرمه داغ بود****چون خواب، رفته رفته به چشمش گران شدم
عشق بر هر کس که زور آورد، من گشتم خراب****سیل در هر جا که پا افشرد، من ویران شدم
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من****گر یک دو روز بار دل کاروان شدم
بزرگان میکنند از تلخرویی سرمه در کارم****اگرچه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن دربان****به یک دیدن، ز صد نادیدنی آزاد گردیدم
منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داری****که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدم
ز راستی نبود شاخههای بی بر را****خجالتی که من از قامت دو تا دارم
چو مینای پر از می فتنهها دارم به زیر سر****شود پر شور عالم چون ز سر دستار بردارم
شود بار دلم آن را که از دل بار بردارم****نهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارم
نظر برداشت شبنم در هوای آفتاب از گل****به امید که من از عارض او چشم بردارم؟
که میگویدپری در دیدهٔ مردم نمیآید؟****که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم
شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم****که دارد از مریدان این چنین پیری که من دارم؟
نمیباید سلاحی تیزدستان شجاعت را****که در سر پنجه خصم است شمشیری که من دارم
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیآرد****به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
ز اکسیر قناعت میشمارم نعمت الوان****اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
امیدم به بی دست و پایی است، ورنه****چه کار آید از دست و پایی که دارم؟
سپندست کز جا جهد، جا نماید****درین انجمن آشنایی که دارم
گویند به هم مردم عالم گلهٔ خویش****پیش که روم من که ز عالم گله دارم؟
نگاه گرم را سر ده به جانم تا دلی دارم****مرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارم
از من خبر دوری این راه مپرسید****چندان نفسم نیست که پیغام گذارم
جگر سنگ به نومیدی من میسوزد****آب حیوانم و از ریگ روان تشنهترم
میکنم در کار ساحل این کهن تابوت را****تا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورم؟
تا به کی بر دل ز غیرت زخم پنهانی خورم****با تو یاران می خورند و من پشیمانی خورم
چه نسبت است به مژگان مرا نمیدانم****که پیش چشمم و از پیش چشمها دورم
عزیزی خواری و خواری عزیزی بار میآورد****در آغوش پدر از چاه و زندان بیش میلرزم
کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را****در آغوش وصال از بیم هجران بیش میلرزم
نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم****ز بستر چون دعا از سینههای پاک برخیزم
ز خال گوشهٔ ابروی یار میترسم****ازین ستارهٔ دنباله دار میترسم
ز رنگ و بوی جهان قانعم به بیبرگی****خزان گزیدهام از نوبهار میترسم
فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا****بعد ازین گوش بر آواز در دل باشم
چند در دایرهٔ مردم عاقل باشم****تختهٔ مشق صد اندیشهٔ باطل باشم
چون گوهر گرامی آدم درین بساط****مسجود آفرینش و مردود آتشم
هستی موهوم موج سرابی بیش نیست****به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم****چون ترازو از دوسر دایم گرانی میکشم
دست و پا گم میکنم زان نرگس نیلوفری****من که عمری شد بلای آسمانی میکشم
دلی خالی ز غیبت در حضورم میتوان کردن****نیم غمگین به سنگینی اگر مشهور شد گوشم
در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم****کز شیر، به دشنام کند دایه خموشم
ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را****خجل چون کوهکن زین بازی طفلانه خویشم
کیست جز آینه و آب درین قحطآباد****که کند گریه به روز سفر از دنبالم
در آشیان به خیال تو آنقدر ماندم****که غنچه شدگل پرواز در پر و بالم
نسازد لن ترانی چون کلیم از طور نومیدم****نمک پرورده عشقم، زبان ناز میدانم
به میزان قیامت، بیش کم، کم بیش میآید****زبان این ترازو را نمیدانم، نمیدانم
گل من از خمیر شیشه و جام است پنداری****که چون خالی شدم از باده، خندیدن نمیدانم
ربوده است ز من اختیار، جذبهٔ بحر****عنان گسستهتر از رشتههای بارانم
بیداری دولت به سبکروحی من نیست****هرچند که در چشم تو چون خواب گرانم
در هر که ترا دیده، به حسرت نگرانم****عمری است که من زنده به جان دگرانم
نه ذوق بودن و نه روی بازگردیدن****چو خنده بر لب ماتمرسیده حیرانم
شوم به خانه مردم، نخوانده چون مهمان؟****که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم
به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم****که از تردامنی با غنچه همبستر شود شبنم
بعد ایامی که گلها از سفر باز آمدند****چون نسیم صبحدم میباید از خود رفتنم
گر میزنم به هم کف افسوس، دور نیست****بال و پری نمانده که بر یکدگر زنم
میکند چرخ ستمگر به شکرخنده حساب****لب مخمور به خمیازه اگر باز کنم
خانهای از خانه آیینه دارم پاکتر****هر چه هر کس آورد با خویش مهمانش کنم
آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا****آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم
رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا****چون دل خویش ز صدر راهگذر جمع کنم؟
گوشهای کو، که دل از فکر سفر جمع کنم****پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنم
من که نتوانم گلیم خود برآوردن ز آب****دیگری را از رفیقان دستگیری چون کنم؟
دعوی گردن فرازی با اسیری چو کنم؟****در صف آزادمردان این دلیری چون کنم؟
روشندلی نمانده درین باغ و بوستان****با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم
چگونه پیش رخ نازک تو آه کنم؟****دلم نمیدهد این صفحه را سیاه کنم
نیست یک جبهه واکرده درین وحشتگاه****ننهم روی خود از شهر به صحرا چه کنم؟
من نه آنم که تراوش کند از من گلهای****میدهد خون جگر رنگ به بیرون، چه کنم؟
دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست****از تهی کردن دل میشود افزون، چه کنم؟
بر فقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست****میوه چون در شهر شد بسیار، نوبر میکنم
از بس نشان دوری این ره شنیدهام****انجام را تصور آغاز میکنم
ابرام در شکستن من اینقدر چرا؟****آخر نه من به بال تو پرواز میکنم؟
خنده و جان بر لبم یکبار میآید چو برق****ابر میگرید به حالم چون تبسم میکنم
میدهم جان در بهای حسن تا در پرده است****من گل این باغ را در غنچگی بو میکنم
نخل صنوبرم که درین باغ دلفریب****خوشوقت میشوند حریفان ز شیونم
مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد****تو خنده گل و من داغ لاله میبینم
چو عکس چهره خود در پیاله میبینم****خزان در آینه برگ لاله میبینم
همان ریزند خار از ناسپاسیها به چشم من****به مژگان گرچه از راه عزیزان خار میچینم
ز ناکامی گل از همصحبتان یار میچینم****گلی کز یار باید چیدن از اغیار میچینم
هر مصلحت عقل، کم از کوه غمی نیست****کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟
درین ریاض من آن شبنم گرانجانم****که در خزان به شکر خواب نو بهار روم
فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان****من چسان غافل به پیری از غم فردا شوم؟
ناتمامان، چون مه نو، یاد من خواهند کرد****از نظر روزی که چون خورشید ناپیدا شوم
ز من کناره کند موج اگر حباب شوم****فریب من نخورد تشنه گر سراب شوم
نزدیک من میا که ز خود دور میشوم****وزبیخودی ز وصل تو مهجور میشوم
از دیده هرچه رفت، ز دل دور میشود****من پیش چشم خلق ز دل دور میشوم
شکایتی است که مردم ز یکدگر دارند****حکایتی که درین روزگار میشنوم
چندان که درین دایره چون چشم پریدم****حاصل نشد از خرمن دونان پر کاهم
به سیم قلب یوسف را نمیگیرند از اخوان****من انصاف از خریداران درین بازار میخواهم
زنده میسوزد برای مرده در هندوستان****دل نمیسوزد درین کشور عزیزان را به هم
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج****وقت شورش بر نمیدارند سر از پای هم
شود جهان لب پرخندهای، اگر مردم****کنند دست یکی در گره گشایی هم
شدند جمع دل و زلف از آشنایی هم****شکستگان جهانند مومیایی هم
فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم****که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم
چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد****صد سلسله از برگ نهادند به پایم
نیست ما را در وفاداری به مردم نسبتی****دیگران آبندو ما ریگ ته جوی توایم
از چشم زخم تو به مبادا شکسته دل****عهدی که ما به شیشه و پیمانه بستهایم
بر حواس خویش، راه آرزوها بستهایم****از علاج یک جهان بیمار فارغ گشتهایم
با دست رعشه دار، چو شبنم درین چمن****دامان آفتاب مکرر گرفتهایم
باور که میکند، که درین بحر چون حباب****سر دادهایم و زندگی از سر گرفتهایم
چون کمان و تیر، در وحشت سرای روزگار****تا به هم پیوستهایم از هم جدا افتادهایم
ما نام خود ز صفحه دلها ستردهایم****در دفتر جهان، ورق باد بردهایم
ما توبه را به طاعت پیمانه بردهایم****محراب را به سجده بتخانه بردهایم
خمها چو فیل مست سر خود گرفتهاند****از بس که درد سر سوی میخانه بردهایم
از صبح پرده سوز، خدایا نگاه دار****این رازها که مابه دل شب سپردهایم
کوچه گرد آستین چون اشک حسرت نیستیم****همچو مژگان بر در یک خانه پا افشردهایم
صلح از فلک به دیدهٔ بیدار کردهایم****رو در صفا و پشت به زنگار کردهایم
زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است****تا خویش را چو آینه هموار کردهایم
گل را به رو اگر نشناسیم عیب نیست****ما چشم در حریم قفس باز کردهایم
نومید نیستیم ز احسان نوبهار****هرچند تخم سوخته در خاک کردهایم
نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات****ما به آب تلخ، صلح از آب حیوان کردهایم
عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد****نعرهٔ مستانهای در کار گردون کردهایم!
کس زبان چشم خوبان را نمیداند چو ما****روزگاری این غزالان را شبانی کردهایم !
گرچه خاکیم پذیرای دل و جان شدهایم****چون زمین، آینهٔ حسن بهاران شدهایم
نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک****ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید****که سیه نامه چو شبهای گناه آمدهایم
نیستیم از جلوهٔ باران رحمت ناامید****تخم خشکی در زمین انتظار افشاندهایم
ما چو سرواز راستی دامن به بار افشاندهایم****آستین چون شاخ گل بر نوبهار افشاندهایم
نیست غیر از بحر، چون سیلاب، ما را منزلی****گرد راه از خویش در آغوش یار افشاندهایم
دست ماگیر ای سبک جولان، که چون نقش قدم****خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا ماندهایم
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک****هر که با ما خواجگی از سر گذارد، بندهایم
هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ****می نام کردهایم و به ساغر فکندهایم
زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است****ما ز نقش پا چراغ مردم آیندهایم
خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن****همچو یوسف، بی گنه در چاه و زندان بودهایم
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان****میتوان دانست از دستی که بر هم سودهایم
چون میوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ****ما بار نخل چون ثمر نارسیدهایم
نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را****به تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمیآیم
بی عزیزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان****ما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتیم
یک جبهه گشاده ندیدیم در جهان****پوشیده بود، روی به هر در گذاشتیم
ماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتیم****دور طرب به نشاهٔ دیگر گذاشتیم
هر کسی تخمی به خاک افشاند و ما دیوانگان****دانه زنجیر در دامان صحرا کاشتیم
بر دانهٔ ناپخته دویدیم چو آدم****ما کار خود از روز ازل خام گرفتیم
نفسی چند که در غم گذراندن ستم است****همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم
ستم به خویش ز کوتاهی زبان کردیم****به هر چه شکر نکردیم، یاد آن کردیم
بنای خانه بدوشی بلند کردهٔ ماست****قفس نبود که ما ترک آشیان کردیم
آستین بر هر چه افشاندیم، دست ما گرفت****رو به ما آورد، بر هر چیز پشت پا زدیم
ما سیه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم****همچو مژگان سر ز یک چاک گریبان برزدیم
نیست ممکن از پشیمانی کسی نقصان کند****شاخ گل شد دست افسوسی که ما بر سر زدیم
خط به اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم****پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید****چار تکبیر برین نخل خزان دیده زدیم
حاصل ما ز عزیزان سفر کردهٔ خویش****مشت آبی است که بر آینهٔ دیده زدیم
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد****چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم
کم نشد در سربلندی فیض ما چون آفتاب****سایهٔ ما بیش شد چندان که بالاتر شدیم
آسودگی کنج قفس کرد تلافی****یک چند اگر زحمت پرواز کشیدیم
دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل****حال خار سر دیوار گلستان داریم
داغ عشق تو ز اندازهٔ ما افزون است****دستی از دور برین آتش سوزان داریم
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان****ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
در تلافی، میوهٔ شیرین به دامن میدهیم****همچو نخل پرثمر، سنگی که بر سر میخوریم
دست کرم ز رشتهٔ تسبیح بردهایم****روزی نمیرود که به صد دل نمیرسیم
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام****از حق گذشتهایم و به باطل نمیرسیم
منعان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند****ما به جای سفره، خجلت پیش مهمان میکشیم!
یوسف به زر قلب فروشان دگرانند****ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم
عنان گسستهتر از سیل در بیابانیم****به هر طرف که قضا میکشد شتابانیم
نظر به عالم بالاست ما ضعیفان را****نهال بادیه و سبزهٔ بیابانیم
چه فتاده است بر آییم چو یوسف از چاه؟****ما که خود را به زر قلب گران میدانیم
چیدهایم از دو جهان دامن الفت چون سرو****هر که از ما گذرد آب روان میدانیم
دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش****مانند خضر، تشنهٔ آب بقا نیم
دیوانهام ولیک بغیر از دو زلف یار****دیگر به هیچ سلسلهای آشنا نیم
چون صبح، خنده با جگر چاک میزنیم****در موج خیز خون، نفس پاک میزنیم
بیاض گردن او گر به دست ما افتد****چه بوسههای گلوسوز انتخاب کنیم!
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین****خانهٔ دشمن خود را ز چه آباد کنیم؟
پیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حباب****خیز تا چون موجهٔ دریا وداع هم کنیم
لذت نمانده است در آیندهٔ حیات****از عیشهای رفته دلی شاد میکنیم
خضر با عمر ابد پوشیده جولان میکند****ما به این ده روزه عمر اظهار هستی میکنیم
طاعت ما نیست غیر از شستن دست از جهان****گر نماز از ما نمیآید، وضویی میکنیم
آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق****در سنگ گریزم، بتوان یافت به بویم
آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم****از آب، همین گریهٔ تلخی است به جویم
وفا و مردمی از روزگار دارم چشم****ببین ز سادهدلیها چه از که میجویم
دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند****ما ز یاد همنشینان در مقابل میرویم
سرما در قدم دار فنا افتاده است****ما نه آنیم که بر دوش کسی بار شویم
ما نه زان بیخبرانیم که هشیار شویم****یا به بانگ جرس قافله بیدار شویم
همان از طاعت من بوی کیفیت نمیآید****اگر سجادهٔ خود در می گلفام میشویم
ما را گزیده است ز بس تلخی خمار****از ترس، بوسه بر لب میگون نمیدهیم!
سودای آب حیوان، بیم زیان ندارد****عمر سبک عنان را، صرف مدام گردان
کار جهان تمامی، هرگز نمیپذیرد****پیش از تمامی عمر، خود را تمام گردان
زان چهرهٔ عرقناک، زنهار بر حذر باش****سیلاب عقل و هوش است، این قطرههای باران
ایام نوجوانی، غافل مشو ز فرصت****کاین آب برنگردد، دیگر به جویباران
همیشه داغ دل دردمند من تازه است****که شب خموش نگردد چراغ بیماران
دو چشم شوخ تو با یکدیگر نمیسازند****که در خرابی هم یکدلند میخواران
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد****چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟
گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب****دست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشان
گر به بیداری غرور حسن مانع میشود****میتوان دلهای شب آمد به خواب عاشقان
پیش ازین، بر رفتگان افسوس میخوردند خلق****میخورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
نیست آسان خون نعمتهای الوان ریختن****برگریزان مکافات است دندان ریختن!
سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار****مدتی هم اشک میباید به دامان ریختن
چو گل با روی خندان صرف کن گر خردهای داری****که دل را تنگ سازد، در گره چون غنچه زر بستن
هیچ همدردی نمییابم سزای خویشتن****مینهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن
این چنین زیر و زبر عالم نمیماند مدام****مینشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن
بوسی که ز کنج لب ساقی نگرفتم****میبایدم اکنون ز لب جام گرفتن
چون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرت****بارست به من عبرت از ایام گرفتن!
ز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریداران****گوارا کرد بر من چاه را، از قیمت افتادن
از دست نوازش تپش دل نشود کم****ساکن نشود زلزله از پای فشردن
خط پاکی ز سیلاب فنا دارد وجود ما****چه از ما میتوان بردن، چه با ما میتوان کردن؟
گریزد لشکر خواب گران از قطرهٔ آبی****به یک پیمانه از سر عقل را وا میتوان کردن
نمانده از شب آن زلف گر چه پاسی بیش****هنوز درد دل آغاز میتوان کردن
گرفتم این که نظر باز میتوان کردن****به بال چشم، چه پرواز میتوان کردن؟
جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون****خنده در هنگامهٔ ماتم نمیباید زدن
قسمت خود بین نمیگردد زلال زندگی****ای سکندر، سنگ بر آیینه میباید زدن
زین بیابان میبرم خود را برون چون گردباد****بیش ازین نتوان غبار خاطر صحرا شدن
چون سیاهی شد ز مو، هشیار میباید شدن****صبح چون روشن شود بیدار میباید شدن
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها****من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن؟
هر گنه عذری و هر تقصیر دارد توبهای****نیست غیر از زود رفتن، عذر بیجا آمدن
دلم ز کنج قفس تا گرفت، دانستم****که در بهشت مکرر نمیتوان بودن
خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن****به روی سبزه و گل همچو آب غلتیدن
کنون که شیشهٔ میمالک الرقاب شده است****ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن
نیست جز پای خم امروز درین وحشتگاه****سرزمینی که زمینگیر توان گردیدن
در عشق پیش بینی، سنگ ره وصال است****شد سیل محو در بحر، از پیش پا ندیدن
بیستون را الم مردن فرهاد گداخت****سنگ را آب کند داغ عزیزان دیدن
ندارم محرمی چون کوهکن تا درد دل گویم****ز سنگ خاره میباید مرا آدم تراشیدن
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار****که در بهشت حلال است باده نوشیدن
چه میپرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟****که چون نرگس سر آمد عمر من در چشم مالیدن
انصاف نیست آیهٔ رحمت شود عذاب****چینی که حق زلف بود بر جبین مزن
خاکم به چشم در نگه واپسین مزن****زنهار بر چراغ سحر آستین مزن
ز صد هزار پسر، همچو ماه مصر یکی****چنان شود که چراغ پدر کند روشن
ز عمر، قسمت ما نیست جز زمان وداع****چو آن چراغ که وقت سحر شود روشن
درین دو هفته که ابر بهار در گذرست****تو نیز دامن امید چون صدف واکن
دل را به آتش نفس گرم آب کن****ای غافل از خزان، گل خود را گلاب کن
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر****روی گشاده را سپر حادثات کن
از آب زندگی به شراب التفات کن****از طول عمر، صلح به عرض حیات کن
فریب شهرت کاذب مخور چو بیدردان****به جای تربت مجنون مرا زیارت کن!
این راه دور، بیش ز یک نعرهوار نیست****ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن
هر چند ز ما هیچکسان کار نیاید****کاری که به همت رود از پیش، خبر کن
به خاکمال حوادث بساز زیر فلک****به آسیا نتوان گفت گرد کمتر کن
منمای به کوته نظران چهرهٔ خود را****از آه من ای آینه رخسار حذر کن
عمر عزیز را به میناب صرف کن****این آب را به لالهٔ سیراب صرف کن
سر جوش عمر را گذراندی به درد می****درد حیات را به می ناب صرف کن
هر کس که زر به زر دهد اهل بصیرت است****فصل شکوفه را به میناب صرف کن
سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن****گر توانی، آشنایی با نگاه خود مکن
قبلهٔ من! عکس در شرع حیا نامحرم است****خلوت آیینه را هم جلوهگاه خود مکن
به استخاره اگر توبه کردهای زاهد****به استخاره دگر زینهار کار مکن
ز باده توبه در ایام نوبهار مکن****به اختیار پشیمانی اختیار مکن
در قلزمی که ابر کرم موج میزند****اندیشه چون حباب ز دامانتر مکن
از خود برون نرفته هوای سفر مکن****این راه را به پای زمین گیر سر مکن
ساقیا صبح است می از شیشه در پیمانه کن****حشر خواب آلودگان از نعرهٔ مستانه کن
میرود فیض صبوح از دست، تا دم میزنی****پیش این دریای رحمت، دست را پیمانه کن
از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود****زین صدای آب، سنگینتر شد آخر خواب من
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید****پردهٔ دیگر شد از غفلت برای خواب من
نباشم چون ز همزانویی آیینه در آتش؟****که میآید برون از سنگ و از آهن رقیب من!
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من****با هیچ قفل، راست نیامد کلید من
مرگ هیهات است سازد از فراموشان مرا****من همان ذوقم که مییابند از گفتار من
به یک خمیازهٔ گل طی شد ایام بهار من****به یک شبنم نشست از جوش، خون لاله زار من
در حسرت یک مصرع پرواز بلندست****مجموعهٔ برهم زدهٔ بال و پر من
گفتم از پیری شود بند علایق سستتر****قامت خم حقلهای افزود بر زنجیر من
یک دل غمگین، جهانی را مکدر میکند****باغ را در بسته دارد غنچهٔ دلگیر من
با خرابیهای ظاهر، دلنشین افتادهام****سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من
جوانی برد با خود آنچه میآمد به کار از من****خس و خاری به جا مانده است از چندین بهار از من
بجز کسب هوا از من دگر کاری نمیآید****درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم****چو آید گردن مینا به کف، مالک رقابم من
دیدهٔ بیدار انجم محو شد در خواب روز****همچنان در پردهٔ غیب است خواب چشم من
اندیشه از شکست ندارم، که همچو موج****افزوده میشود ز شکستن سپاه من
کشاکش رگ جان من اختیاری نیست****چو موج، در کف دریا بود اراده من
بر لب چاه زنخدان تشنه لب استادهام****آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من!
با کمال ناگواریها گوارا کرده است****محنت امروز را اندیشهٔ فردای من
خون میخورد کریم ز مهمان سیر چشم****داغ است عشق از دل بی آرزوی من
گردون سفله لقمهٔ روزی حساب کرد****هر گریهای که گشت گره در گلوی من
بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد****میشناسد بستر بیگانه را پهلوی من
به نسیمی ز هم اوراق دلم میریزد****به تامل گذر از نخل خزان دیدهٔ من
ازان خورند به تلخی شراب ناب مرا****که بیتلاش به چنگ آمده است شیشهٔ من
خراب حالی ازین بیشتر نمیباشد****که جغد خانه جدا میکند ز خانهٔ من
عاقبت پیر خرابات ز بیپروایی****ریخت پیش بط می سبحهٔ صد دانهٔ من
ز گریهای که مرا در گلو گره گردد****سپهر سفله کند کم ز آب و دانهٔ من
من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات****خشکتر میشود از میلب پیمانهٔ من
میشود نخل برومند سبکبار از سنگ****سخن سخت، گران نیست به دیوانهٔ من
رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا****با میهمان ز خانه صفا میرود برون
یک ساعت است گرمی هنگامهٔ هوس****زود از سر حباب هوا میرود برون
هر تمنایی که پختم زیر گردون، خام شد****زین تنور سرد هیهات است نان آید برون
دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست****از زمین ما به ناخن آب میآید برون
غم ز محنت خانهٔ من شاد میآید برون****سیل از ویرانهام آباد میآید برون
هر کجا تدبیر میچیند بساط مصلحت****از کمین بازیچهٔ تقدیر میآید برون
از حوادث هر که را سنگی به مینا میخورد****از دل خونگرم ما آواز میآید برون
چون نظر بر حاصل عمر عزیزان میکنم****از دل بیحاصلم صد آه میآید برون
نالهٔ ناقوس دارد هر سر مو بر تنم****این سزای آن که از بتخانه میآید برون
داغ بر دل شدم از انجمن یار برون****دست خالی نتوان رفت ز گلزار برون
مرا هر کس که بیرون میکشد از گوشهٔ خلوت****ستمکاری است کز آغوش یارم میکشد بیرون
زنده شد عالمی از خندهٔ جان پرور او****که گمان داشت وجود از عدم آید بیرون؟
بر سیه بختی ارباب سخن میگرید****نالهای کز دل چاک قلم آید بیرون
نشاهٔ بادهٔ گلرنگ به تخت است مدام****دولت از سلسلهٔ تاک نیاید بیرون
گر بداند که چه شورست درین عالم خاک****کشتی از بحر خطرناک نیاید بیرون
آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم****که به صد گریهٔ مستانه نیاید بیرون
هر که داند که خبرها همه در بیخبری است****هرگز از گوشهٔ میخانه نیاید بیرون
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است****که طفل گریه کنان آید از عدم بیرون
کسی که مینهد از حد خود قدم بیرون****کبوتری است که میآید از حرم بیرون
ز آسمان کهنسال چشم جود مدار****نمیدهد، چو سبو کهنه گشت، نم بیرون
بر لب ساغر ازان بوسهٔ سیراب زنند****که نیارد سخن از مجلس مستان بیرون
زلیخا همتی در عرصهٔ عالم نمییابد****به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟
پردهٔ عصمت ندارد تاب دست انداز شوق****رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق****ابروی بی اشارهٔ محراب را ببین
خون مرا به گردن او گر ندیدهای****در ساغر بلور، میناب را ببین
گر ندیدی شاخ گل را با خزان آمیخته****بر سر دوش من آن دست نگارین را ببین
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من****گریهها دارم چو شمع انجمن در آستین
از سکندر صفحهٔ آیینهای بر جای ماند****تا چه خواهد ماند از مجموعهٔ ما بر زمین
آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد****چاک شد چون دانهٔ گندم دل اولاد او
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم****نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
طومار درد و داغ عزیزان رفته است****این مهلتی که عمر درازست نام او
طلبکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی****که پنداری زمین را میکشند از زیر پای او
نمیدانم کجا آن شاخ گل را دیدهام صائب****که خونم را به جوش آورد رنگ آشنای او
من نیستم حریف زبانت، مگر زنم****از بوسه مهر بر لب حاضر جواب تو
هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه****ما را به صد خیال فکنده است خواب تو
من آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارم****که طی چو نامه شود روزگار فرقت تو
مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد****نشد روشن شود یک بار چشم اشکبار از تو
به قسمت راضیم ای سنگدل، دیگر چه میخواهی****خمار بیشراب از من، شراب بی خمار از تو
چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است****به داغ یاس، جگر گوشهٔ خلیل از تو
خاطرات از شکوهٔ ما کی پریشان میشود؟****زلف پر کرده است از حرف پریشان، گوش تو
درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمیباشد****که جای سبزه خیزد خضر از صحرای عشق تو
خواهی حنای پا کن و خواهی نگار دست****من مشت خون خویش نمودم حلال تو
ذوق وصال میگزد از دور پشت دست****گرم است بس که صحبت من با خیال تو
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه میخندی****که در خواب بهاران است پنداری خزان تو
دایم به روی دست دعا جلوه میکنی****هرگز ندیده است کسی نقش پای تو
حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟****بوسهٔ من کارها دارد به خاک پای تو!
شادم به مرگ خود که هلاک تو میشوم****با زندگی خوشم که بمیرم برای تو
در جبههٔ ستارهٔ من این فروغ نیست****یارب به طالع که شدم مبتلای تو؟
خبر به آینه میگیرم از نفس هر دم****به زندگی شدهام بس که بدگمان بی تو
سایهٔ بال هما خواب گران میآرد****در سراپردهٔ دولت دل بیدار مجو
بیخودان، از جستجو در وصل فارغ نیستند****قمری از حیرت همان کوکو زند در پای سرو
مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست****که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست****بیچراغ دل آگاه به این راه مرو
چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک****نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو
حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست****صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو
من بستهام لب طمع، اما نگار من****دارد دهان بوسه فریبی که آه ازو!
باغ و بهار چشم و دل قانع من است****صحرای سادهای که نروید گیاه ازو
خصم درونی از برون، بارست بر دل بیشتر****با دشمنان کن آشتی، با خویشتن در جنگ شو
چون شبنم روشن گهر، با خار و گل یکرنگ شو****بگذار رعنایی ز سر، بیزار از نیرنگ شو
زنهار در دار فنا، انگور خود ضایع مکن****گر باده نتوانی شدن، منصور وار آونگ شو
از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد****چون ره خوابیده، بار خاطر صحرا مشو
از چراغی میتوان افروخت چندین شمع را****دولتی چون رو دهد، از دوستان غافل مشو
در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو****برگ چون شد زرد، از باد خزان غافل مشو
مشرق خمیازه میسازد دهن را حرف پوچ****مستی بی درد سر خواهی، لب پیمانه شو
روزگار زندگانی را به غفلت مگذران****در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو
سوگند میدهم به سر زلف خود ترا****کز من اگر شکسته تری یافتی بگو
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر****بر فروغ خویش میلرزد چراغ صبحگاه
هست در قبضهٔ تقدیر، گشاد دل تنگ****حل این عقد ز سرپنجهٔ تدبیر مخواه
مرگ بیمنت، گواراتر ز آب زندگی است****زینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواه
چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را****تر میکنم به خون جگر، نان سوخته
نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟****که چون بادام آوردند در باغم نظربسته
مژگان من نشد خشک، تا شد جدا ز رویت****گوهر نمیشود بند، در رشتهٔ گسسته
دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته****کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته
ز پیری میکند برگ سفر یک یک حواس من****ز هم میریزد اوراق خزان آهسته آهسته
دو دولت است که یکبار آرزو دارم:****تو در کنار من و شرم از میان رفته
به آب روی خود در منتهای عمر میلرزم****به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده
سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی****زان دم که سبوی میم از دوش فتاده
دیوان ما و خود را، مفکن به روز محشر****در عذر خشم بیجا، یک بوسهٔ بجا ده
از پا فتادگانیم، در زیر پا نظر کن****از دست رفتگانیم، دستی به دست ما ده
بیگانگی ز حد رفت، ساقی می صفاده****ما را ز خویش بستان، خود را دمی به ما ده
به یاد هر چه خوری، می همان نشاط دهد****به ذوق نشاهٔ طفلی، می دو ساله بده
نمیدهی قدح بی شمار اگر ساقی****شمار قطرهٔ باران کن و پیاله بده!
اکنون که شد سفید مرا چشم انتظار****از سرمهٔ سیاهی منزل چه فایده؟
بعد عمری چون صدف گر قطرهٔ آبی خورم****در گلوی تشنهام چون سنگ میگردد گره
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا****چون گوهرست قسمت من از دو سو گره
کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی****خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله
هر چند برآوردهٔ آن جان جهانم****چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه
ز استادن آب روان سبز گردد****مجو چون خضر، هستی جاودانه
به دست تهی میگشایم گرهها****ز کار سیه روزگاران چو شانه
خوشا رهنوردی که چون صبح صادق****نفس راست چون کرد، گردد روانه
گردد سفر ز خویش فشاندند همرهان****تو بیخبر هنوز میان را نبستهای
ای زلف یار، اینقدر از ما کناره چیست؟****ما دلشکستهایم و تو هم دلشکستهای
کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان****خواهی افتادن به هر جانب که مایل گشتهای
بر نمیخیزد به صرصر نقشم از دامان خاک****وادی امکان ندارد همچو من افتادهای
پیراهنی که میطلبی از نسیم مصر****دامان فرصتی است که از دست دادهای
کیستم من، مشت خار در محیط افتادهای****دل به دریا کردهای، کشتی به طوفان دادهای
با جگر خوردن قناعت کن که این مهمانسرا****جز غم روزی ندارد روزی آمادهای
بر روی هم هر آنچه گذاری و بال توست****جز دست اختیار که بر هم نهادهای
شکر توام ز تیغ زبان موج میزند****چون آب اگر چه خون مرا نوش کردهای
بسیار آشنا به نظر جلوه میکنی****ای گل مگر ز دیدهٔ من آب خوردهای؟
در پلهٔ غرور تو دل گر چه بی بهاست****ارزان مده ز دست، که یوسف خریدهای
در شکست ماست حکمتها، که چون کشتی شکست****غرقهای را دستگیری میکند هر پارهای
مشو زنهار ایمن از خمار بادهٔ عشرت****که دارد خندهٔ گل، گریهٔ تلخ گلاب از پی
ز نالههای غریبانه منع ما نکنی****اگر دل شبی از کاروان جدا افتی
از تندباد حادثه شمع مرا بخر****چون دست دست توست، به دست حمایتی
من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم****تو ای باد سحرگاهی کجا در بوستان بودی؟
ای آینه، در روی زمین دیدنیی نیست****بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟
در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟****بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟
دو روزی نیست افزون عمر ایام برومندی****مشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داری
به فکر چارهٔ ما هیچ صاحبدل نمیافتد****دل ما دردمندان چشم بیمارست پنداری
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمهٔ اول****طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی****که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری
در گلشن حسن تو خلل راه ندارد****در خواب بهارست خزانی که تو داری
از صحبت باد سحر ای غنچهٔ بی دل****در دست بجز سینهٔ صد چاک چه داری؟
چون گره شد به گلو لقمهٔ غم، باده طلب****به حلالی خور اگر آب حرامی داری
ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن****که درین دایره امروز تو نامی داری
ای گل شوخ که مغرور بهاران شدهای****خبرت نیست که در پی چه خزانی داری
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم****کار ما را به امید دگران نگذاری
نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ****که سبکباری خود را به خزان نگذاری
عمر چون قافله ریگ روان در گذرست****تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری
رحم کن بر دل بیطاقت ما ای قاصد****ناامیدی خبری نیست که یکبار آری
این دزدها تمام شریکند با عسس****پیش فلک شکایت دونان چه میبری؟
به امید رهایی با تو حال خویش میگفتم****تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری
تویی در دیدهام چون نور و محرومم ز دیدارت****نمیدانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری
ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید****عروج دار دارد نشاهٔ صهبای منصوری
ریزش اشک مرا نیست محرک در کار****دامن ابر بهاران نفشرده است کسی
لب نهادم به لب یار و سپردم جان را****تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی
چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا****در میان اینقدر بیدار، چون خوابد کسی؟
عمر با صد ساله الفت بیوفایی کردورفت****از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟
نیست غیر از گوشهٔ دل در جهان آب و گل****گوشهٔ امنی که یک ساعت بیاساید کسی
در جهان آگهی خضری دچار من نشد****میروم از خود برون، شاید که پیش آید کسی
غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار****چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟
چنان گرم از بساط خاک بگذر****که شمع مردم آینده باشی
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت****از گریبان سرزند از هر چه دامن میکشی
کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود****که جهانی همه یک تن شود از خاموشی
سینه باغی است که گلشن شود از خاموشی****دل چراغی است که روشن شود از خاموشی
هر چه از دل میخورم، از روزیم کم میکنند****در حریم سینهٔ من دل نبودی کاشکی
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم****روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی****خضر، حیرانم، چه لذت میبرد از زندگی
همچو شمع صبح میلرزد به جان خویشتن****از سفیدیهای موی من چراغ زندگی
شد از فشار گردون، موی سفید و سر زد****شیری که خورده بودیم، در روزگار طفلی
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن****کز نچیدن میتوان یک عمر گل چید از گلی
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را****چه گنجها به یمین و یسار داشتمی
زبان شکوه اگر همچو خار داشتمی****همیشه خرمن گل در کنار داشتمی
همسایهٔ وجود نباشد اگر عدم****چون ملک نیستی نتوان یافت عالمی
همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست****هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست****خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟
از دور نیفتد قدح بزم مکافات****زهری که چشیدن نتوانی، نچشانی
طومار زندگی را، طی میکند به یک شب****از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی
از باده توبه کردن مشکل بود، وگرنه****سهل است دست شستن، از آب زندگانی
چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟****آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی
برگ عشرت مکن ای غنچه که ایام بهار****آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی
پیش ازان دم که کند خاک ترا در دل خون****می به دست آر که خون در جگر خاک کنی
زمین، سرای مصیبت بود، تو میخواهی****که مشت خاکی ازین خاکدان به سر نکنی؟
نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم****میکشی آخر چراغی را که روشن میکنی
زیر سپهر، خواب فراغت چه میکنی؟****در خانهٔ شکسته اقامت چه میکنی؟
ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود****در کوهسار سنگ ملامت چه میکنی؟
تعمیر خانهای که بود در گذار سیل****ای خانمان خراب، برای چه میکنی؟
در سپند من سودازده آتش مزنید****که پریشان شود از نالهٔ من انجمنی
دل نبندند عزیزان جهان در وطنی****که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی
خاطر از وضع مکرر زود در هم میشود****یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگری شوی
میخورد شهر به هم، گر تو ستمگر یک روز****سیل زنجیر جنون سر به بیابان ندهی
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا****هنوز از دور گردن میکشد آهوی صحرایی
جان هواپرستان، در فکر عاقبت نیست****گرد هدف نگردد، تیری که شد هوایی
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صد دل را****تو بیپروا برون از عهدهٔ یک دل نمیآیی
مشو از نالهٔ افسوس غافل چون جرس، یاری****اگر از کاروان همچون خبر بیرون نمیآیی
چنان در خانهٔ آیینه محو دیدن خویشی****که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمیآیی
چشمی نچراندیم درین باغ چو شبنم****چون سرو فشردیم قدم بر لب جویی
با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم****در صبح چنین، تازه نکردیم وضویی
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا****از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟****شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانهآرایی نمیآید ز من همچون حباب****موج بیپروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص****خانه دار گوشهٔ چشم قناعت کن مرا
چند باشد شمع من بازیچهٔ دست فنا؟****زندهٔ جاوید از دست حمایت کن مرا
خشک بر جا ماندهام چون گوهر از افسردگی****آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گرچه در صحبت همان در گوشهٔ تنهاییم****از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم****تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من****مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا
از فضولیهای خود صائب خجالت میکشم****من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا****از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است****آنچه از عمر سبکرفتار میماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی****در کف گلچین ز گلشن، خار میماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبکرفتار نیست****پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست****وقت آن کس خوش کزو آثار میماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل****از شمار درهم و دینار میماند به جا
نیست از کردار ما بیحاصلان را بهرهای****چون قلم از ما همین گفتار میماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور****برگ صائب بیشتر از بار میماند به جا
بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را****بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را
چون موجهٔ سرابیم، در شورهزار عالم****کز بود بهرهای نیست، غیر از نمود ما را
آیینههای روشن، گوش و زبان نخواهند****از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را
خواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا****زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما را
چون خامهٔ سبک مغز، از بی حضوری دل****شد بیش روسیاهی، در هر سجود ما را
گر صبح از دل شب، زنگار میزداید****چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟
تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ****از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را
از بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم****در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را
نداد عشق گریبان به دست کس ما را****گرفت این می پرزور، چون عسس ما را
به گرد خاطر ما آرزو نمیگردید****لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را
خراب حالی ما لشکری نمیخواهد****بس است آمدن و رفتن نفس ما را
تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم****که خرج آه سحر میشود نفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب****که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
اگر به بندگی ارشاد میکنیم ترا****اشارهای است که آزاد میکنیم ترا
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار****که ما به جاذبه امداد میکنیم ترا
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار****خراب میشوی، آباد میکنیم ترا
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار****که از طلسم غم آزاد میکنیم ترا
فرامشی ز فراموشی تو میخیزد****اگر تو یاد کنی، یاد میکنیم ترا
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی****بهار عالم ایجاد میکنیم ترا
مساز رو ترش از گوشمال ما صائب****که ما به تربیت استاد میکنیم ترا
یک بار بی خبر به شبستان من درآ****چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفتهایم****از در گشادهروی چو صبح وطن درآ
مانند شمع، جامهٔ فانوس شرم را****بیرون در گذار و به این انجمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است****بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست****ای سنگدل به صائب شیرینسخن درآ
دانستهام غرور خریدار خویش را****خود همچو زلف میشکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بیقیمتی شناخت****شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمیرویم****دانستهایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک****در خواب کن دو دیدهٔ بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمیشویم****چو سرو بستهایم به دل بار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهاندهایم****صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا****باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
سرمهٔ خاموشی من از سواد شهرهاست****چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار****دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا
در محیط رحمت حق، چون حباب شوخچشم****بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا
منزل آسایش من محو در خود گشتن است****گردبادی میتواند راهبر باشد مرا
از گرانسنگی نمیجنبم ز جای خویشتن****تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا
میگذارم دست خود را چون صدف بر روی هم****قطرهٔ آبی اگر همچون گهر باشد مرا
سودا به کوه و دشت صلا میدهد مرا****هر لالهای پیاله جدا میدهد مرا
باغ و بهار من نفس آرمیده است****بیماری نسیم، شفا میدهد مرا
سیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل****آغوش باز کرده صلا میدهد مرا
آن سبزهام که سنگدلیهای روزگار****در زیر سنگ نشو و نما میدهد مرا
در گوش قدردانی من حلقهٔ زرست****هر کس که گوشمال بجا میدهد مرا
استادگی است قبله نما را دلیل راه****حیرت نشان به راه خدا میدهد مرا
این گردنی که من چو هدف برکشیدهام****صائب نشان به تیر قضا میدهد مرا
گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا****ویران اگر نمیکنی آباد کن مرا
حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو****از وعدهٔ دروغ، دلی شاد کن مرا
پیوسته است سلسلهٔ خاکیان به هم****بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا
شاید به گرد قافلهٔ بیخودان رسم****ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا
گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی****دیوانهٔ قلمرو ایجاد کن مرا
بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار****چون سرو و بید ازثمر آزاد کن مرا
دارد به فکر صائب من گوش عالمی****یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا
ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا****حلقهٔ بیرون این دنیای باطل کن مرا
وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است****پای خواب آلودهٔ دامان منزل کن مرا
رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست****گه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرا
از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن****گر به از مجنون نباشم، باز عاقل کن مرا
جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل****بعد ازین صائب سراغ از گوشهٔ دل کن مرا
دل ز هر نقش گشته ساده مرا****دو جهان از نظر فتاده مرا
تا چو مجنون شدم بیابانگرد****میگزد همچو مار، جاده مرا
صبر در مهد خاک چون طفلان****دست بر روی هم نهاده مرا
چون گهر قانعم به قطرهٔ خویش****نیست اندیشهٔ زیاده مرا
صد گره در دلم فتد چو صدف****یک گره گر شود گشاده مرا
تختهٔ مشق نقشها کرده است****همچو آیینه، لوح ساده مرا
هر قدر بیش باده مینوشم****میشود تشنگی زیاده مرا
بیخودی همچو چشم قربانی****کرده آسوده از اراده مرا
مانع سیر و دور شد صائب****صافی آب ایستاده مرا
نه دل ز عالم پر وحشت آرمیده مرا****که پیچ و تاب به زنجیرها کشیده مرا
چو جام اول مینا، سپهر سنگیندل****به خاک راهگذر ریخت ناچشیده مرا
چو آسیا که ازو آب گرد انگیزد****غبار دل شود افزون ز آب دیده مرا
رهین وحشت خویشم که میبرد هر دم****به سیر عالم دیگر، دل رمیده مرا
نثار بوسهٔ او نقد جان چرا نکنم؟****که تا رسیده به لب، جان به لب رسیده مرا
به صد هزار صنم ساخت مبتلا صائب****درین شکفته چمن، دیدهٔ ندیده مرا
طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟****آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
بی حسن نیست خلوت آیینهمشربان****معشوق در کنار بود پاک دیده را
یاد بهشت، حلقهٔ بیرون در بود****در تنگنای گوشهٔ دل آرمیده را
ما را مبر به باغ که از سیر لالهزار****یک داغ صد هزار شود داغدیده را
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار****در آتش است نعل، کمان کشیده را
زندان جان پاک بود تنگنای جسم****در خم قرار نیست شراب رسیده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت****میدید کاش صائب در خون تپیده را
چو دیگران نه به ظاهر بود عبادت ما****حضور قلب نمازست در شریعت ما
ازان ز دامن مقصود کوته افتاده است****که پیش خلق درازست دست حاجت ما
نکردهایم چو شبنم بساطی از گل پهن****چو غنچه بر سر زانوست خواب راحت ما
نهال خوش ثمر رهگذار طفلانیم****که بر گریز بود موسم فراغت ما
چراغ رهگذریم اوفتاده در ره باد****که تا به سایهٔ دستی کند حمایت ما؟
درین حدیقهٔ گل صائب از مروت نیست****که غنچه ماند در جیب، دست رغبت ما
هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما****اوج دولت، طاق نسیان است در ایام ما
میخورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه****باش کوچکتر ز جام دیگران، گو جام ما
در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی****چون شرر در نقطهٔ آغاز بود انجام ما
طفل بازیگوش، آرام از معلم میبرد****تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما
نیست جام عیش ما صائب چو گل پا در رکاب****تا فلک گردان بود، در دور باشد جام ما
عمری است حلقهٔ در میخانهایم ما****در حلقهٔ تصرف پیمانهایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم****چون خشت، پا شکستهٔ میخانهایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی****از تشنگان گریهٔ مستانهایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست****سرگشتهتر ز سبحهٔ صد دانهایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم****چون جغد، خال گوشهٔ ویرانهایم ما
از ما زبان خامهٔ تکلیف کوته است****این شکر چون کنیم که دیوانهایم ما؟
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکندهایم****تا چشم میزنی به هم، افسانهایم ما
مهر بتان در آب و گل ما سرشتهاند****صائب خمیرمایهٔ بتخانهایم ما
یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما****در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما
در چنین راهی که مردان توشه از دل کردهاند****ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما
منزل ما همرکاب ماست هر جا میرویم****در سفرها طالع ریگ روان داریم ما
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟****سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما
قسمت ما چون کمان از صید خود خمیازهای است****هر چه داریم از برای دیگران داریم ما
همت پیران دلیل ماست هر جا میرویم****قوت پرواز چون تیره از کمان داریم ما
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوهای****منت روی زمین بر باغبان داریم ما
گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان****چون جرس آوازهای در کاروان داریم ما
خجلت ز عشق پاک گهر میبریم ما****از آفتاب دامن تر میبریم ما
یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب****دیوانگی به جای دگر میبریم ما
فیضی که خضر یافت ز سرچشمهٔ حیات****دلهای شب ز دیدهٔ تر میبریم ما
حیرت مباد پردهٔ بینایی کسی!****در وصل، انتظار خبر میبریم ما
با مشربی ز ملک سلیمان وسیعتر****در چشم تنگ مور بسر میبریم ما
هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان****دیوان خود به آه سحر میبریم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد!****در خانهایم و رنج سفر میبریم ما
خار در پیراهن فرزانه میریزیم ما****گل به دامن بر سر دیوانه میریزیم ما
قطره گوهر میشود در دامن بحر کرم****آبروی خویش در میخانه میریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت میکنیم****در گذار سیل، رنگ خانه میریزیم ما
در دل ما شکوهٔ خونین نمیگردد گره****هر چه در شیشه است، در پیمانه میریزیم ما
انتظار قتل، نامردی است در آیین عشق****خون خود چون کوهکن مردانه میریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرتسرا****هست تا فرصت، برون از خانه میریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار****آبی از مژگان به دست شانه میریزیم ما
چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما****باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
نالهٔ ما حلقه در گوش اجابت میکشد****کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما
فتنهٔ صد انجمن، آشوب صد هنگامهایم****گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
نامهٔ پیچیده را چون آب خواندن حق ماست****کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما
بی تامل چون عرق بر روی خوبان میدویم****چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما
از شراب مارگ خامی است صائب موج زن****گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما
دایم ز خود سفر چو شرر میکنیم ما****نقد حیات صرف سفر میکنیم ما
سالی دو عید مردم هشیار میکنند****در هر پیاله عید دگر میکنیم ما
در پاکی گهر ز صدف دست بردهایم****آبی که میخوریم گهر میکنیم ما
چون گردباد، نیش دو صد خار میخوریم****گر جامه از غبار به بر میکنیم ما
وا میکنیم غنچهٔ دل را به زور آه****خون در دل نسیم سحر میکنیم ما
از رخنهٔ دل است، رهی گر به دوست هست****زین راه اختیار سفر میکنیم ما
صائب فریب نعمت الوان نمیخوریم****روزی خود ز خون جگر میکنیم ما
ای دفتر حسن ترا، فهرست خط و خالها****تفصیلها پنهان شده، در پردهٔ اجمالها
پیشانی عفو ترا، پرچین نسازد جرم ما****آیینه کی برهم خورد، از زشتی تمثالها؟
با عقل گشتم همسفر، یک کوچه راه از بیکسی****شد ریشه ریشه دامنم، از خار استدلالها
هر شب کواکب کم کنند، از روزی ما پارهای****هر روز گردد تنگتر، سوراخ این غربالها
حیران اطوار خودم، درماندهٔ کار خودم****هر لحظه دارم نیتی، چون قرعهٔ رمالها
هر چند صائب میروم، سامان نومیدی کنم****زلفش به دستم میدهد، سررشتهٔ آمالها
هوا چکیدهٔ نورست در شب مهتاب****ستاره خندهٔ حورست در شب مهتاب
سپهر جام بلوری است پر می روشن****زمین قلمرو نورست در شب مهتاب
زمین زخندهٔ لبریز مه نمکدانی است****زمانه بر سر شورست در شب مهتاب
رسان به دامن صحرای بیخودی خود را****که خانه دیدهٔ مورست در شب مهتاب
بغیر بادهٔ روشن، نظر به هر چه کنی****غبار چشم شعورست در شب مهتاب
براق راهروان است روشنایی راه****سفر ز خویش ضرورست در شب مهتاب
عرقفشانی آن گلعذار را دریاب****ستارهریزی صبح بهار را دریاب
درون خانه خزان و بهار یکرنگ است****ز خویش خیمه برون زن، بهار را دریاب
ز گاهوارهٔ تسلیم کن سفینهٔ خویش****میان بحر حضور کنار را دریاب
ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون****صفای این نفس بی غبار را دریاب
عقیق در دهن تشنه کار آب کند****به وعدهای جگر داغدار را دریاب
تو کز شراب حقیقت هزار خم داری****به یک پیاله من خاکسار را دریاب
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب****به زیر سایهٔ پل موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است****به زیر سایهٔ شمشیر آبدار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست میبارد****میان چار مخالف به اختیار مخسب
ستاره زندهٔ جاوید شد ز بیداری****تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب
به شب ز حلقهٔ اهل گناه کن شبگیر****دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب میگردد****درین سفینهٔ پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی****تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی****شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب
بر آر یوسف جان را ز چاه تیرهٔ تن****تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذرهٔ خاک****تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب
به ذوق رنگ حنا کودکان نمیخسبند****چه میشود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب****ز عمر یکشبه کم گیر و زندهدار، مخسب
حضور دل نبود با عبادتی که مراست****تمام سجدهٔ سهوست طاعتی که مراست
نفس چگونه برآید ز سینهام بی آه؟****ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست
ز داغ گمشده فرزند جانگدازترست****ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست
اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد****نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟
ز گرد لشکر بیگانه مملکت را نیست****ز آشنایی مردم کدورتی که مراست
چو کوتهی نبود در رسایی قسمت****چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟
سراب را ز جگر تشنگان بادیه نیست****ز میزبانی مردم خجالتی که مراست
به هم، چو شیر و شکر، سنگ و شیشه میجوشد****اگر برون دهم از دل محبتی که مراست
چو غنچه سر به گریبان کشیدهام صائب****نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست
از زمین اوج گرفته است غباری که مراست****ایمن از سیلی موج است کناری که مراست
چشم پوشیدهام از هر چه درین عالم هست****چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟
کار زنگار کند با دل چون آینهام****گر چه هست از دگران، نقش و نگاری که مراست
جان غربت زده را زود به پابوس وطن****میرساند نفس برق سواری که مراست
نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را****بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست
میکنم خوش دل خود را به تمنای وصال****سایهٔ مرغ هوایی است شکاری که مراست
نیست در عالم ایجاد، فضایی صائب****که نفس راست کند مشت غباری که مراست
دیوانهٔ خموش به عاقل برابرست****دریای آرمیده به ساحل برابرست
در وصل و هجر، سوختگان گریه میکنند****از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست
دست از طلب مدار که دارد طریق عشق****از پافتادنی که به منزل برابرست
گردی که خیزد از قدم رهروان عشق****با سرمهٔ سیاهی منزل برابرست
دلگیر نیستم که دل از دست دادهام****دلجویی حبیب به صد دل برابرست
صائب ز دل به دیدهٔ خونبار صلح کن****یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست
با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است****با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است
نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق****آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی میکنند****چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است****آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است
فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را****عشرت امروز بیاندیشهٔ فردا خوش است
هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست****بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است
به غم نشاط من خاکسار نزدیک است****خزان من چو حنا با بهار نزدیک است
یکی است چشم فرو بستن و گشادن من****به مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک است
به چشم کم منگر جسم خاکسار مرا****که این غبار به دامان یار نزدیک است
چه غم ز دوری راه است بیقراران را؟****به موجهای سبکرو کنار نزدیک است
به آفتاب رسید از کنار گل شبنم****به وصل، دیدهٔ شب زندهدار نزدیک است
چو سوخت تشنهلبی دانهٔ مرا صائب****چه سود ازین که به من نوبهار نزدیک است؟
دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است****چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است
هر چه جز معشوق باشد پردهٔ بیگانگی است****بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است
غنچه را باد صبا از پوست میآرد برون****بینسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد****بی همآوازی نفس از دل کشیدن مشکل است
هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست****با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است
در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری****نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است
تا نگردد جذبهٔ توفیق صائب دستگیر****از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است
مرگ سبکروان طلب، آرمیدن است****چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است
در شاهراه عشق ز افتادگی مترس****کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است
از قاصدان شنیدن پیغام دوستان****گل را به دست دیگری از باغ چیدن است
نومیدیی که مژدهٔ امید میدهد****از روی ناز نامهٔ عاشق دریدن است
چون شیر مادرست مهیا اگرچه رزق****این جهد و کوشش تو به جای مکیدن است
صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق****اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است
باد بهار مرهم دلهای خسته است****گل مومیایی پر و بال شکسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام میکند****از بهر داغ لاله که در خون نشسته است
وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچهها****شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است
زنجیریی است ابر که فریاد میکند****دیوانهای است برق که از بند جسته است
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود****از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
افسانهٔ نسیم به خوابش نمیکند****از نالهٔ که بوی گل از خواب جسته است؟
صائب بهوش باش که داروی بیهشی****باد بهار در گره غنچه بسته است
از جوانی داغها بر سینهٔ ما مانده است****نقش پایی چند ازان طاوس بر جا مانده است
در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر****خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است
چون نسایم دست برهم، کز شمار نقد عمر****زنگ افسوسی به دست بادپیما مانده است
میکند از هر سر مویم سفیدی راه مرگ****پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است
نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ****از کتاب من، همین شیرازه بر جا مانده است
مطلبش از دیدهٔ بینا، شکار عبرت است****ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟
مهربانی از میان خلق دامن چیده است****از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است****جامهها پاکیزه و دلها به خون غلتیده است
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است****روی دل از قبلهٔ مهر و وفا گردیده است
پردهٔ شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است****صبر از دلها چو کوه قاف دامن چیده است
نیست غیر از دست خالی پردهپوشی سرو را****خار چندین جامهٔ رنگین ز گل پوشیده است
گوهر و خرمهره در یک سلک جولان میکنند****تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است
هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه****در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است
تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند****یوسف بیطالع ما گرگ باراندیده است
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست****چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است
برزمین آن کس که دامان میکشید از روی ناز****عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است
گر جهان زیر و زبر گردد، نمیجنبد ز جا****هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است
زان خرمن گل حاصل ما دامن چیدهست****زان سیب ذقن قسمت ما دست بریدهست
ما را ز شب وصل چه حاصل،که تو از ناز****تا باز کنی بند قبا، صبح دمیدهست
چون خضر، شود سبز به هر جا که نهد پای****هر سوختهجانی که عقیق تو مکیدهست
ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب****گردن به تماشای تو از صبح کشیدهست
شد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدن****این قطرهٔ خون از سر تیغ که چکیدهست؟
عمری است خبر از دل و دلدار ندارم****با شیشه پریزاد من از دست پریدهست
صائب چه کنی پای طلب آبله فرسود؟****هر کس به مقامی که رسیدهست، رسیدهست
موج شراب و موجهٔ آب بقا یکی است****هر چند پردههاست مخالف، نوا یکی است
خواهی به کعبه رو کن و خواهی به سومنات****از اختلاف راه چه غم، رهنما یکی است
این ما و من نتیجهٔ بیگانگی بود****صد دل به یکدگر چو شود آشنا، یکی است
در چشم پاک بین نبود رسم امتیاز****در آفتاب، سایهٔ شاه و گدا یکی است
بی ساقی و شراب، غم از دل نمیرود****این درد را طبیب یکی و دوا یکی است
از حرف خود به تیغ نگردیم چون قلم****هر چند دل دو نیم بود، حرف ما یکی است
صائب شکایت از ستم یار چون کند؟****هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است
روی کار دیگران و پشت کار من یکی است****روز و شب در دیدهٔ شبزندهدار من یکی است
سنگ راه من نگردد سختی راه طلب****کوه و صحرا پیش سیل بیقرار من یکی است
نیست چون گل جوش من موقوف جوش نوبهار****خون منصورم، خزان و نوبهار من یکی است
گر چه در ظاهر عنان اختیارم دادهاند****حیرتی دارم که جبر و اختیار من یکی است
سادهلوحی فارغ از رد و قبولم کرده است****زشت و زیبا در دل آیینهوار من یکی است
میبرم چون چشم خوبان دل به هر حالت که هست****خواب و بیداری و مستی و خمار من یکی است
بیتامل صائب از جا بر نمیدارم قدم****خار و گل ز آهستگی در رهگذار من یکی است
آب خضر و می شبانه یکی است****مستی و عمر جاودانه یکی است
بر دل ماست چشم، خوبان را****صد کماندار را نشانه یکی است
پیش آن چشمهای خواب آلود****نالهٔ عاشق و فسانه یکی است
پلهٔ دین و کفر چون میزان****دو نماید، ولی زبانه یکی است
گر هزارست بلبل این باغ****همه را نغمه و ترانه یکی است
خنده در چشم آب گرداند****ماتم و سور این زمانه یکی است
پیش مرغ شکستهپر صائب****قفس و باغ و آشیانه یکی است
مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است****چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است
از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم****دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است
خجلتی دارم که خواهد پردهپوش من شدن****گر چه از سجادهٔ تقوی بر و دوشم تهی است
سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس****صفحهٔ خاطر ازین خواب فراموشم تهی است
گفتگوی پوچ ناصح را نمیدانم که چیست****اینقدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!
گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را****همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است
چون سرو بغیر از کف افسوس، برم نیست****از توشه بجز دامن خود بر کمرم نیست
چون سیل درین دامن صحرای غریبی****غیر از کشش بحر دگر راهبرم نیست
از فرد روان خجلت صد قافله دارم****هر چند بجز درد طلب همسفرم نیست
چون آینه و آب نیم تشنهٔ هر عکس****نقشی که ز دل محو شود در نظرم نیست
چون غنچهٔ تصویر، دلم جمع ز تنگی است****امید گشایش ز نسیم سحرم نیست
زندان فراموشی من رخنه ندارد****در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست
صائب همه کس میبرد از شعر ترم فیض****استادگی بخل در آب گهرم نیست
مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست****که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار****شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من****وگرنه نشاهٔ مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر، همچو روغن و آب****درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟****مرا که بهره بجز غفلت از جوانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب****که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست
بار غم از دلم می گلرنگ برنداشت****این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت
از شور عشق، سلسلهجنبان عالمم****مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت
شد کهربا به خون جگر لعل آبدار****از می خزان چهرهٔ ما رنگ برنداشت
یارب شود چو دست سبو، خشک زیر سر!****دستی که در شکستن من سنگ برنداشت
چون برگ لاله گرچه به خون غوطهها زدیم****بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت
صائب ز بزم عقدهگشایان کناره کرد****ناز نسیم، غنچهٔ دلتنگ برنداشت
کنون که از کمر کوه، موج لاله گذشت****بیار کشتی می، نوبت پیاله گذشت
درین محیط پر از خون، بهار عمر مرا****به جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشت
من آن حریف تنک روزیم که چون مه عید****تمام دور نشاطم به یک پیاله گذشت
می دو ساله دم روحپروری دارد****که میتوان ز صلاح هزار ساله گذشت
نشد ز نسخهٔ دل نقطهای مرا معلوم****اگر چه عمر به تصحیح این رساله گذشت
گداخت از ورق لاله، دیدهام صائب****کدام سوخته یارب برین رساله گذشت؟
از سر خردهٔ جان سخت دلیرانه گذشت****آفرین باد به پروانه که مردانه گذشت
در شبستان جهان، عمر گرانمایهٔ ما****هر چه در خواب نشد صرف، به افسانه گذشت
منه انگشت به حرف من مجنون زنهار****که قلم، بسته لب از نامهٔ دیوانه گذشت
دل آزاد من و گرد تعلق، هیهات****بارها سیل تهیدست ازین خانه گذشت
عقل از آب و گل تقلید نیامد بیرون****عشق اول قدم از کعبه و بتخانه گذشت
مایهٔ عشرت ایام کهنسالی شد****آنچه از عمر به بازیچهٔ طفلانه گذشت
یک دم از خلوت اندیشه نیامد بیرون****عمر صائب همه در سیر پریخانه گذشت
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت****تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود****از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار از خود گذاشت****خردهٔ عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس****دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم****خویش را نشناختم، آیینهدار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار****تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران****تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
دنبال دل کمند نگاه کسی مباد****این برق در کمین گیاه کسی مباد
از انتظار، دیدهٔ یعقوب شد سفید****هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
از توبهٔ شکسته، زمین گیر خجلتم****این شیشهٔ شکسته به راه کسی مباد
یا رب که هیچ دیده ز پرواز بی محل****منتپذیر از پر کاه کسی مباد
لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید****دیوار پیگسسته پناه کسی مباد
در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم****بیش از شمار، جرم و گناه کسی مباد
صائب دلم سیاه شد از کثرت گناه****این ابر تیره پردهٔ ماه کسی مباد
هر ذره ازو در سر، سودای دگر دارد****هر قطره ازو در دل، دریای دگر دارد
در حلقهٔ زلف او، دل راست عجب شوری****در سلسله دیوانه، غوغای دگر دارد
در سینهٔ خم هر چند، بی جوش نمیباشد****در کاسهٔ سرها می غوغای دگر دارد
نبض دل بیتابان، زین دست نمیجنبد****این موج سبک جولان، دریای دگر دارد
در دایرهٔ امکان، این نشاه نمیباشد****پیمانهٔ چشم او، صهبای دگر دارد
در شیشهٔ گردون نیست، کیفیت چشم او****این ساغر مردافکن، مینای دگر دارد
شوخی که دلم خون کرد، از وعده خلافیها****فردای قیامت هم، فردای دگر دارد
ای خواجهٔ کوته بین، بیداد مکن چندین****کاین بندهٔ نافرمان، مولای دگر دارد
از گفتهٔ مولانا، مدهوش شدم صائب****این ساغر روحانی، صهبای دگر دارد
خوش آن که از دو جهان گوشهٔ غمی دارد****همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه میدانی****که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد****که در گشایش دلها عجب دمی دارد!
لب پیاله نمیآید از نشاط به هم****زمین میکده خوش خاک بیغمی دارد!
تو محو عالم فکر خودی، نمیدانی****که فکر صائب ما نیز عالمی دارد
آزادهٔ ما برگ سفر هیچ ندارد****جز دامن خالی به کمر هیچ ندارد
از سنگ بود بیثمری دست حمایت****آسوده درختی که ثمر هیچ ندارد
از عالم پرشور مجو گوهر راحت****کاین بحر بجز موج خطر هیچ ندارد
بیهوده مسوزان نفس خویش چو غواص****کاین نه صدف پوچ، گهر هیچ ندارد
خرسند به فرمان قضا باش که این تیغ****غیر از سرتسلیم، سپر هیچ ندارد
آسوده درین غمکده از شورش ایام****مستی است که از خویش خبر هیچ ندارد
یک چشم زدن غافل ازان جان جهان نیست****هر چند دل از خویش خبر هیچ ندارد
خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر****اندیشهٔ سر شمع سحر هیچ ندارد
هر چند ز پیوند شود نخل برومند****پیوند درین عهدهٔ ثمر هیچ ندارد
صائب ز نظر بازی خورشید عذاران****حاصل بجز از دیدهٔتر هیچ ندارد
جویای تو با کعبهٔ گل کار ندارد****آیینهٔ ما روی به دیوار ندارد
در حلقهٔ این زهدفروشان نتوان یافت****یک سبحه که شیرازهٔ زنّار ندارد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده بر آیی****دل بردن ما این همه در کار ندارد
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت****هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد
در هر شکن زلف گرهگیر تو دامیست****این سلسله یک حلقهٔ بیکار ندارد
ما گوشهنشینان چمنآرای خیالیم****در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
بلبل ز نظربازی شبنم گلهمند است****مسکین خبر از رخنهٔ دیوار ندارد
پیش ره آتش ننهند چوب خس و خار****صائب حذر از کثرت اغیار ندارد
از فسون عالم اسباب خوابم میبرد****پیش پای یک جهان سیلاب خوابم میبرد
سبزهٔ خوابیده را بیدار سازد آب و من****چون شوم مست از شراب ناب خوابم میبرد
از سرم تا نگذرد می، کم نگردد رعشهام****همچو ماهی در میان آب خوابم میبرد
در مقام فیض، غفلت زور میآرد به من****بیشتر در گوشهٔ محراب خوابم میبرد
نیست غیر از گوشهٔ عزلت مرا جایی قرار****در صدف چون گوهر سیراب خوابم میبرد
غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود****رفته رفته زین صدای آب خوابم میبرد
دارد از لغزش مرا صائب گرانی بینصیب****در کف آیینه چون سیماب خوابم میبرد
مکتوب من به خدمت جانان که میبرد؟****برگ خزان رسیده به بستان که میبرد؟
دیوانهای به تازگی از بند جسته است****این مژده را به حلقهٔ طفلان که میبرد؟
اشک من و توقع گلگونهٔ اثر؟****طفل یتیم را به گلستان که میبرد؟
جز من که باغ خویشتن از خانه کردهام****در نوبهار سر به گریبان که میبرد؟
هر مشکلی که هست، گرفتم گشود عقل****ره در حقیقت دل انسان که میبرد؟
سر باختن درین سفر دور، دولت است****ورنه طریق عشق به پایان که میبرد؟
صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد****این دل رمیده را به بیابان که میبرد؟
تا به کی درخواب سنگین روزگارم بگذرد****زندگی در سنگ خارا چون شرارم بگذرد
چند اوقات گرامی همچو طفل نوسواد****در ورق گردانی لیل و نهارم بگذرد؟
بس که ناز کارنشناسان ملولم ساخته است****دست میمالم به هم تا وقت کارم بگذرد
بار منت بر نمیتابد دل آزادهام****غنچه گردم گر نسیم از شاخسارم بگذرد
با خیال او قناعت میکنم، من کیستم****تا وصالش در دل امیدوارم بگذرد؟
من که چون خورشید تابان لعل سازم سنگ را****از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد
چارهٔ دل عقل پر تدبیر نتوانست کرد****خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد
در کنار خاک، عمر ما به خون خوردن گذشت****مادر بیمهر خون را شیر نتوانست کرد
راز ما از پردهٔ دل عاقبت بیرون فتاد****غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد
محو شد هر کس که دید آن چشم خواب آلود را****هیچ کس این خواب را تعبیر نتوانست کرد
در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر****با کمان یک دم مدارا تیر نتوانست کرد
حلقهٔ در از درون خانه باشد بیخبر****مطلب دل را زبان تقریر نتوانست کرد
از ته دل هیچ کس صائب درین بستانسرا****خندهای چون غنچهٔ تصویر نتوانست کرد
دل را به زلف پرچین، تسخیر میتوان کرد****این شیر را به مویی، زنجیر میتوان کرد
هر چند صد بیابان وحشیتر از غزالیم****ما را به گوشهٔ چشم، تسخیر میتوان کرد
از بحر تشنه چشمان، لب خشک باز گردند****آیینه را ز دیدار، کی سیر میتوان کرد؟
ما را خرابحالی، از رعشهٔ خمارست****از درد باده ما را، تعمیر میتوان کرد
در چشم خرده بینان، هر نقطه صد کتاب است****آن خال را به صد وجه، تفسیر میتوان کرد
گر گوش هوش باشد، در پردهٔ خموشی****صد داستان شکایت، تقریر میتوان کرد
از درد عشق اگر هست، صائب ترا نصیبی****از ناله در دل سنگ، تاثیر میتوان کرد
نه پشت پای بر اندیشه میتوانم زد****نه این درخت غم از ریشه میتوانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمیآید****وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه****برون چو رنگ ازین شیشه میتوانم زد
اگر ز طعنهٔ عاجز کشی نیندیشم****به قلب چرخ جفاپیشه میتوانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم به هم چون جام****که بوسه بر دهن شیشه میتوانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب****گلی که من به سر تیشه میتوانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب****وگرنه گام به اندیشه میتوانم زد
جذبهٔ شوق اگر از جانب کنعان نرسد****بوی پیراهن یوسف به گریبان نرسد
در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند****آه اگر مور به فریاد سلیمان نرسد!
تو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش****من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
هر که از دامن او دست مرا کوته کرد****دارم امید که دستش به گریبان نرسد!
شعلهٔ شوق من از پا ننشیند صائب****تا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسد
گردنکشی به سرو سرافراز میرسد****آزاده را به عالمیان ناز میرسد
هرچند بیصداست چو آیینه آب عمر****از رفتنش به گوش من آواز میرسد
یعقوب چشم باخته را یافت عاقبت****آخر به کام خویش، نظر باز می رسد
خون گریه میکند در و دیوار روزگار****دیگر کدام خانه برانداز میرسد؟
از دوستان باغ، درین گوشهٔ قفس****گاهی نسیم صبح به من باز میرسد
این شیشه پارهها که درین خاک ریخته است****در بوتهٔ گداز به هم باز میرسد
آن روز میشویم ز سرگشتگی خلاص****کانجام ما به نقطهٔ آغاز میرسد
صائب خمش نشین که درین روزگار، حرف****از لب برون نرفته به غماز میرسد
هر ساغری به آن لب خندان نمیرسد****هر تشنهلب به چشمهٔ حیوان نمیرسد
کار مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق****این کشتی شکسته به طوفان نمیرسد
وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار****دایم نسیم مصر به کنعان نمیرسد
کوتاهی از من است نه از سرو ناز من****دست ز کار رفته به دامان نمیرسد
آه من است در دل شبهای انتظار****طومار شکوهای که به پایان نمیرسد
هر چند صبح عید ز دل زنگ میبرد****صائب به فیض چاک گریبان نمیرسد
شوق می از بهار گلاندام تازه شد****پیوند بوسهها به لب جام تازه شد
از چهرهٔ گشادهٔ سیمینبران باغ****آغوشسازی طمع خام تازه شد
زان بوسههایتر که به شبنم ز گل رسید****امید من به بوسه و پیغام تازه شد
میلی که داشتند حریفان به نقل و می****از چشمک شکوفهٔ بادام تازه شد
از نوبهار، سبزهٔ مینا کشید قد****از آ ب تلخ می جگر جام تازه شد
داغی که به به خون جگر کرده بود دل****از روی گرم لالهٔ گلفام تازه شد
شب از شکوفه روز شد و روز شب ز ابر****هنگامهٔ مکرر ایام تازه شد
حاجت به رفتن چمن از کنج خانه نیست****زینسان که از بهار در و بام تازه شد
صائب ترا ز سردی دوران خزان مباد****کز نوبهار طبع تو ایام تازه شد
زان سفله حذر کن که توانگر شده باشد****زان موم بیندیش که عنبر شده باشد
امید گشایش نبود در گره بخل****زان قطره مجو آب که گوهر شده باشد
بنشین که چو پروانه به گرد تو زند بال****از روز ازل آنچه مقدر شده باشد
موقوف به یک جلوهٔ مستانهٔ ساقی است****گر توبهٔ من سد سکندر شده باشد
جایی که چکد باده ز سجادهٔ تقوی****سهل است اگر دامن ما تر شده باشد
خواهند سبک ساخت به سر گوشی تیغش****از گوهر اگر گوش صدف کر شده باشد
زندان غریبی شمرد دوش پدر را****طفلی که بدآموز به مادر شده باشد
لبهای میآلود بلای دل و جان است****زان تیغ حذر کن که به خون تر شده باشد
هر جا نبود شرم، به تاراج رود حسن****ویران شد آن باغ که بیدر شده باشد
در دیدهٔ ارباب قناعت مه عیدست****صائب لب نانی که به خون تر شده باشد
به زیر چرخ دل شادمان نمیباشد****گل شکفته درین بوستان نمیباشد
خروش سیل حوادث بلند میگوید****که خواب امن درین خاکدان نمیباشد
به هر که مینگرم همچو غنچه دلتنگ است****مگر نسیم درین گلستان نمیباشد؟
به طاقت دل آزرده اعتماد مکن****که تیر آه به حکم کمان نمیباشد
به یک قرار بود آب، چون گهر گردد****بهار زندهدلان را خزان نمیباشد
کناره کردن از افتادگان مروت نیست****کسی به سایهٔ خود سرگران نمیباشد
مکن کناره ز عاشق، که زود چیده شود****گلی که در نظر باغبان نمیباشد
هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا****یکی چو صائب آتشزبان نمیباشد
از جلوهٔ تو برگ ز پیوند بگسلد****نشو و نما ز نخل برومند بگسلد
طفل از نظارهٔ تو ز مادر شود جدا****مادر ز دیدن تو ز فرزند بگسلد
دامن کشان ز هر در باغی که بگذری****از ریشه سرو رشتهٔ پیوند بگسلد
چون نی نوازشی به لب خویش کن مرا****زان پیشتر که بند من از بند بگسلد
این رشتهٔ حیات که آخر گسستنی است****تا کی گره به هم زنم و چند بگسلد؟
در جوش نوبهار کجا تن دهد به بند؟****دیوانهای که فصل خزان بند بگسلد
آدم به اختیار نیامد برون ز خلد****صائب چگونه از دل خرسند بگسلد؟
آبها آیینهٔ سرو خرامان تواند****بادها مشاطهٔ زلف پریشان تواند
رعدها آوازهٔ احسان عالمگیر تو****ابرها چتر پریزاد سلیمان تواند
سروها از طوق قمری سر بسر گردیده چشم****دست بر دل محو شمشاد خرامان تواند
شبنشینان عاشق افسانههای زلف تو****صبح خیزان واله چاک گریبان تواند
سبزپوشان فلک، چون سرو، با این سرکشی****سبزهٔ خوابیدهٔ طرف گلستان تواند
آتشینرویان که میبردند ازدلها قرار****چون سپند امروز یکسر پایکوبان تواند
چون صدف، جمعی که گوهر میفشاندند از دهن****حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند
صائب افکار تو دل را زنده میسازد به عشق****زین سبب صاحبدلان جویای دیوان تواند
نه آسمان سبوکش میخانهٔ تواند****در حلقهٔ تصرف پیمانهٔ تواند
چندان که چشم کار کند در سواد خاک****مردم خراب نرگس مستانهٔ تواند
گردنکشان شیشه و افتادگان جام****در زیر دست ساقی میخانهٔ تواند
آن خسروان که روز بزرگی کنند خرج****چون شب شود، گدای در خانهٔ تواند
ما خود چه ذرهایم، که خورشید طلعتان****با روی آتشین همه پروانهٔ تواند
صائب بگو، که پرده شناسان روزگار****از دل تمام گوش به افسانهٔ تواند
دل را کجا به زلف رسا میتوان رساند؟****این پا شکسته را به کجا میتوان رساند؟
سنگین دلی، وگرنه ازان لعل آبدار****صد تشنه را به آب بقا میتوان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست****خود را به یک دو جام به ما میتوان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشستهایم****ما را به یک نگه به خدا میتوان رساند
دامان برق را نتواند گرفت خار****خود را به عمر رفته کجا میتوان رساند؟
صائب کمند بخت اگر نیست نارسا****دستی به آن دو زلف رسا میتوان رساند
هر که در زنجیر آن مشکین سلاسل ماند، ماند****عقدهای کز پیچ و تاب زلف در دل ماند، ماند
پاکشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشق****هر که را چون سرو اینجا پای در گل ماند، ماند
ناقص است آن کس که از فیض جنون کامل نشد****در چنین فصل بهاری هر که عاقل ماند، ماند
میبرد عشق از زمین بر آسمان ارواح را****زین دلیل آسمانی هر که غافل ماند، ماند
تشنهٔ آغوش دریا را تنآسانی بلاست****چون صدف هر کس که در دامان ساحل ماند، ماند
نیست ممکن، نقش پا را از زمین برخاستن****هر گرانجانی که در دنبال محمل ماند، ماند
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام****یک قدم هر کس که از همراهی دل ماند، ماند
برنمیگردد به گلشن شبنم از آغوش مهر****هر که صائب محو آن شیرین شمایل ماند، ماند
طی شد زمان پیری و دل داغدار ماند****صیقل شکست و آینهام در غبار ماند
چون ریشهٔ درخت که ماند به جای خویش****شد زندگی و طول امل برقرار ماند
خواهد گرفت دامن گل را به خون ما****این آشیانهای که ز ما یادگار ماند
ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما****این غنچه ناشکفته برین شاخسار ماند
دست من از رعونت آزادگی چو سرو****با صد هزار عقدهٔ مشکل ز کار ماند
نتوان ز من به عشرت روی زمین گرفت****گردی که بر جبین من از کوی یار ماند
صائب ز اهل درد هم آواز من بس است****کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند
نه گل، نه لاله درین خارزار میماند****دویدنی به نسیم بهار میماند
مل خنده بود گریهٔ پشیمانی****گلاب تلخ ز گل یادگار میماند
مگر شهید به این تیغ کوه شد فرهاد؟****که لالهاش به چراغ مزار میماند
مه تمام، هلال و هلال شد مه بدر****به یک قرار که در روزگار میماند؟
چنین که تنگ گرفته است بر صدف دریا****چه آب در گهر شاهوار میماند؟
ز لاله و گل این باغ و بوستان صائب****به باغبان جگر داغدار میماند
فلک به آبلهٔ خار دیده میماند****زمین به دامن در خون کشیده میماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است****ترنج ماه به نار کفیده میماند
شکفته چون شوم از بوستان، که لاله و گل****به سینههای جراحت رسیده میماند
زمین ساکن و خورشید آتشین جولان****به دست و زانوی ماتمرسیده میماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست****رمیدنی به غزال رمیده میماند
ز روی لاله ازان چشم برنمیدارم****که اندکی به دل داغدیده میماند
چو تیر، راست روان بر زمین نمیمانند****عداوتی به سپهر خمیده میماند
تمتع از رخ گل میبرند دیدهوران****به عندلیب گلوی دریده میماند
سبکروان به زمینی که پا گذاشتهاند****بنای خانهبدوشی به جا گذاشتهاند
خوش آن گروه که چون موج دامن خود را****به دست آب روان قضا گذاشتهاند
عنان سیر تو چون موج در کف دریاست****گمان مبر که ترا با تو واگذاشتهاند
مباش در پی مطلب، که مطلب دو جهان****به دامن دل بیمدعا گذاشتهاند
مگر فلاخن توفیق دست من گیرد****که همچو سنگ نشانم به جا گذاشتهاند
چو نی بجو نفس گرم ازان سبکروحان****که برگ را ز برای نوا گذاشتهاند
فغان که در ره سیل سبک عنان حیات****ز خواب، بند گرانم به پا گذاشتهاند
مباش محو اثرهای خود، تماشا کن****که پیشتر ز تو مردان چها گذاشتهاند
دعای صدرنشینان نمیرسد صائب****به محفلی که ترا بیدعا گذاشتهاند
این غافلان که جود فراموش کردهاند****آرایش وجود فراموش کردهاند
آه این چه غفلت است که پیران عهد ما****با قد خم سجود فراموش کردهاند
آن نور غیب را که جهان روشن است ازو****از غایت شهود فراموش کردهاند
از ما اثر مجوی که رندان پاکباز****عنقاصفت، نمود فراموش کردهاند
جانها هوای عالم بالا نمیکنند****این شعلهها صعود فراموش کردهاند
یاد جماعتی ز عزیزان بخیر باد****کز ما به یادبود فراموش کردهاند
صائب خمش نشین که درین عهد بلبلان****ز افسردگی سرود فراموش کردهاند
دل را نگاه گرم تو دیوانه میکند****آیینه را رخ تو پریخانه میکند
دل میخورد غم من و من میخورم غمش****دیوانه غمگساری دیوانه میکند
آزادگان به مشورت دل کنند کار****این عقده کار سبحهٔ صددانه میکند
ای زلف یار، سخت پریشان و درهمی****دست بریدهٔ که ترا شانه میکند؟
غافل ز بیقراری عشاق نیست حسن****فانوس پردهداری پروانه میکند
یاران تلاش تازگی لفظ میکنند****صائب تلاش معنی بیگانه میکند
دیدهٔ ما سیر چشمان، شان دنیا بشکند****همچو جوهر نقش را آیینهٔ ما بشکند
بر سفال جسم لرزیدن ندارد حاصلی****این سبو امروز اگر نشکست، فردا بشکند
هر سر خاری کلید قفل چندین آبله است****وای بر آن کس که خاری بیمحابا بشکند
از حباب ما گره در کار بحر افتاده است****میکشد دریا نفس هرگاه مارا بشکند!
از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است****عشق کو، کاین شیشهها را جمله یکجا بشکند؟
کشتی ما چون صدف در دامن ساحل شکست****وقت موجی خوش که در آغوش دریا بکشند
همت مردانه میخواهد، گذشتن از جهان****یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند
بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون****هر که اینجا بیشتر در دل تمنا بشکند
از پختگی است گر نشد آواز ما بلند****کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟
سنگین نمیشد اینهمه خواب ستمگران****گر میشد از شکستن دلها صدا بلند
هموار میشود به نظر بازکردنی****قصری که چون حباب شود از هوا بلند
رحمی به خاکساری ما هیچکس نکرد****تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند
از جوهری نگین به نگین دان شود سوار****از آشنا شود سخن آشنا بلند
فریاد میکند سخنان بلند ما****آواز ما اگر نشود از حیا بلند
از بس رمیده است ز همصحبتان دلم****بیرون روم ز خود، چو شد آواز پا بلند
بلبل به زیر بال خموشی کشید سر****صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند
کو جنون تا خاک بازیگاه طفلانم کنند؟****روبه هر جانب که آرم، سنگبارانم کنند
هست بیماری مرا صحت چو چشم دلبران****میشوم معمورتر چندان که ویرانم کنند
تازه چون ابرست از تردستیم روی زمین****میشود عالم پریشان، گر پریشانم کنند
بستهام چشم از تماشای زلیخای جهان****چشم آن دارم که با یوسف به زندانم کنند
میفشارم چون صدف دندان غیرت بر جگر****گر به جای آبرو، گوهر به دامانم کنند
گر به دست افتد چو ماه نو، لب نانی مرا****خلق از انگشت اشارت تیربارانم کنند
نور من چون برق صائب پردهسوز افتاده است****نیستم شمعی که پنهان زیر دامانم کنند
نیستم غمگین که خالی چون کدویم میکنند****کز می گلرنگ، صاحب آبرویم میکنند
گرچه میسازم جهانی را ز صهبا تر دماغ****هر کجا سنگی است در کار سبویم میکنند
گر چه بیقدرم، ولی از دیده چون غایب شوم****همچو ماه عید مردم جستجویم میکنند
میکننداز من توقع صد دعای مستجاب****مشت آبی گر کرم بهر وضویم میکنند
کار سوزن میکند با سینهٔ صد چاک من****رشتهٔ مریم اگر صرف رفویم میکنند
از ره تسلیم، چون شکر گوارا میکنم****زهر اگر صائب حریفان در گلویم میکنند
هر چه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود****هر گل تازه که چیدیم، نچیدن به بود
هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن****چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود
زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان****پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود
دامن هر که کشیدیم درین خارستان****بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود
هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز****بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود
لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است****نارسیدن به مطالب، ز رسیدن به بود
جهل سررشتهٔ نظاره ربود از دستم****ور نه عیب و هنر خلق ندیدن به بود
مانع رحم شد اظهار تحمل صائب****زیر بار غم ایام خمیدن به بود
میکند یادش دل بیتاب و از خود میرود****میبرد نام شراب ناب و از خود میرود
هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد****میشود از آتش گل آب و از خود میرود
از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب****میزند یک دور چون گرداب و از خود میرود
پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست****یاد دریا میکند سیلاب و از خود میرود
زاهد خشک از هوای جلوهٔ مستانهاش****میکشد خمیازه چون محراب و از خود میرود
وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت****موج میغلتد به روی آب و از خود میرود
نیست این پروانه را سامان شمع افروختن****میکند نظارهٔ مهتاب و از خود میرود
دست و پایی میزند هر کس درین دریا چو موج****بر امید گوهر نایاب و از خود میرود
بیشرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی****جای صهبا میکشد خوناب و از خود میرود
دل از مشاهدهٔ لالهزار نگشاید****ز دستهای حنابسته کار نگشاید
ز اختیار جهان، عقدهای است در دل من****که جز به گریهٔ بیاختیار نگشاید
خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود****دهان خویش به ابر بهار نگشاید
شکایت گره دل به روزگار مبر****که هیچکس بجز از کردگار نگشاید
زمین و چرخ بغیر از غبار و دودی نیست****خوش آن که چشم به دود و غبار نگشاید
مراست از دل مغرور غنچهای، صائب****که در به روی نسیم بهار نگشاید
پیرانهسر همای سعادت به من رسید****وقت زوال، سایهٔ دولت به من رسید
پیمانهام ز رعشهٔ پیری به خاک ریخت****بعد از هزار دور که نوبت به من رسید
بیآسیا ز دانه چه لذت برد کسی؟****دندان نمانده بود چو نعمت به من رسید
شد مهربان سپهر به من آخر حیات****در وقت صبح، خواب فراغت به من رسید
صافی که بود قسمت یاران رفته شد****درد شرابخانهٔ قسمت به من رسید
مجنون غبار دامن صحرای غیب بود****روزی که درد و داغ محبت به من رسید
این خوشههای گوهر سیراب، همچو تاک****صائب ز فیض اشک ندامت به من رسید
خواری از اغیار بهر یار میباید کشید****ناز خورشید از در و دیوار میباید کشید
عالم آب از نسیمی میخورد بر یکدگر****در سر مستی نفس هشیار میباید کشید
شیشهٔ ناموس را بر طاق میباید گذاشت****بعد ازان پیمانهٔ سرشار میباید کشید
تا درین باغی، به شکر این که داری برگ و بار****برگ میباید فشاند و بار میباید کشید
آب از سرچشمه صائب لذت دیگر دهد****باده را در خانهٔ خمار میباید کشید
چون صراحی رخت در میخانه میباید کشید****این که گردن میکشی، پیمانه میباید کشید
کم نهای از لاله، صاف و درد این میخانه را****با لب خندان به یک پیمانه میباید کشید
پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک****رخت خود بیرون ازین ویرانه میباید کشید
حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی****تا نفس چون مورداری، دانه میباید کشید
عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت****ناز مهمان را ز صاحب خانه میباید کشید
نیست آسایش درین عالم، که بهر خواب تلخ****منت شیرینی افسانه میباید کشید
مدتی بار دل مردم شدی صائب، بس است****پا به دامن بعد ازین مردانه میباید کشید
من نمیآیم به هوش از پند، بیهوشم گذار****بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار
گفتگوی توبه میریزد نمک در ساغرم****پنبه بردار از سر مینا و در گوشم گذار
از خمار می گرانی میکند سر بر تنم****تا سبک گردم، سبوی باده بر دوشم گذار
کردهام قالب تهی از اشتیاقت، عمرهاست****قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار
گر به هشیاری حجاب حسن مانع میشود****در سر مستی سری یک بار بر دوشم گذار
شرح شبهای دراز هجر از زلف است بیش****پنبهای بر لب ازان صبح بناگوشم گذار
میچکد چون شمع صائب آتش از گفتار من****صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار
سینهای چاک نکردیم درین فصل بهار****صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار
گریهای از سرمستی به تهیدستی خویش****چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار
ابر چون پنبهٔ افشرده شد از گریه و ما****مژهای پاک نکردیم درین فصل بهار
جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان****دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار
لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما****عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار
غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان****جامهای چاک نکردیم درین فصل بهار
با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب****تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار
شرح دشت دلگشای عشق را از ما مپرس****میشوی دیوانه، از دامان آن صحرا مپرس
نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست****معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس
عاشقان دورگرد آیینهدار حیرتند****شبنم افتاده را از عالم بالا مپرس
حلقهٔ بیرون در از خانه باشد بیخبر****حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس
برنمیآید صدا از شیشه چون شد توتیا****سرگذشت سنگ طفلان از من شیدا مپرس
چون شرر انجام ما در نقطهٔ آغاز بود****دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس
گل چه میداند که سیر نکهت او تا کجاست****عاشقان را از سرانجام دل شیدا مپرس
پشت و روی نامهٔ ما، هر دو یک مضمون بود****روز ما را دیدی، از شبهای تار ما مپرس
نشاهٔ می میدهد صائب حدیث تلخ ما****گر نخواهی بیخبر گردی، خبر از ما مپرس
صد گل به باد رفت و گلابی ندید کس****صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس
با تشنگی بساز که در ساغر سپهر****غیر از دل گداخته، آبی ندید کس
طی شد جهان و اهل دلی از جهان نخاست****دریا به ته رسید و سحابی ندید کس
این ماتم دگر، که درین دشت آتشین****دل آب گشت و چشم پر آبی ندید کس
حرفی است این که خضر به آب بقا رسید****زین چرخ دل سیه دم آبی ندید کس
از گردش فلک، شب کوتاه زندگی****زان سان بسر رسید که خوابی ندید کس
از دانش آنچه داد، کم رزق مینهد****چون آسمان، درست حسابی ندید کس
صائب به هر که مینگرم مست و بیخودست****هر چند ساقیی و شرابی ندید کس
ز خار زار تعلق کشیده دامان باش****به هر چه میکشدت دل، ازان گریزان باش
قد نهال خم از بار منت ثمرست****ثمر قبول مکن، سرو این گلستان باش
درین دو هفته که چون گل درین گلستانی****گشادهرویتر از راز میپرستان باش
تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست****چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش
کدام جامه به از پردهپوشی خلق است؟****بپوش چشم خود از عیب خلق و عریان باش
درون خانهٔ خود، هر گدا شهنشاهی است****قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش
ز بلبلان خوشالحان این چمن صائب****مرید زمزمهٔ حافظ خوشالحان باش
پیش از خزان به خاک فشاندم بهار خویش****مردان به دیگری نگذارند کار خویش
چون شیشهٔ شکسته و تاک بریدهام****عاجز به دست گریهٔ بیاختیار خویش
از وقت تنگ، چون گل رعنا درین چمن****یک کاسه کردهایم خزان و بهار خویش
انجم به آفتاب شب تیره را رساند****دارم امیدها به دل داغدار خویش
سنگ تمام در کف اطفال هم نماند****آخر جنون ناقص ما کرد کار خویش !
دایم میانهٔ دو بلا سیر میکند****هر کس شناخته است یمین و یسار خویش
صائب چه فارغ است ز بیبرگی خزان****مرغی که در قفس گذراند بهار خویش
از هر صدا نبازم، چون کوهٔ لنگر خویش****بحر گران وقارم، در پاس گوهر خویش
شمع حریم عشقم، پروای کشتنم نیست****بسیار دیدهام من، در زیر پا سر خویش
از خشکسال ساحل، اندیشهای ندارم****پیوسته در محیطم، از آب گوهر خویش
دریافت مرغ تصویر، معراج بوی گل را****ما رنگ گل ندیدیم، از سستی پر خویش
روزی که در گلستان، انشای خنده کردیم****دیدیم بر کف دست، چون شاخ گل سر خویش
دولت مساعدت کرد، صیاد چشم پوشید****در کار دام کردیم، نخجیر لاغر خویش
غافل نیم ز ساغر، هر چند بیشعورم****چون طفل میشناسم، پستان مادر خویش
کردار من به گفتار، محتاج نیست صائب****در زخم مینمایم، چون تیغ جوهر خویش
سیراب در محیط شدم ز آبروی خویش****در پای خم ز دست ندادم سبوی خویش
در حفظ آبرو ز گهر باش سختتر****کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش
خاک مراد خلق شود آستانهاش****هر کس که بگذرد ز سر آرزوی خویش
از نوبهار عمر وفایی نیافتم****چون گل مگر گلاب کنم رنگ و بوی خویش
از مهلت زمانهٔ دون در کشاکشم****ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش
صائب نشان به عالم خویشم نمیدهند****چندان که میکنم ز کسان جستجوی خویش
در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمع****تا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمع
دیدنم نادیدنی، مدنگاهم آه بود****در شبستان جهان تا چشم بگشودم چو شمع
سوختم تا گرم شد هنگامهٔ دلها ز من****بر جهان بخشودم و بر خود نبخشودم چو شمع
سوختم صد بار و از بیاعتباریها نگشت****قطرهٔ آبی به چشم روزن از دودم چو شمع
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود****زیر دامان خموشی رفتم، آسودم چو شمع
این که گاهی میزدم بر آب و آتش خویش را****روشنی در کار مردم بود مقصودم چو شمع
مایهٔ اشک ندامت گشت و آه آتشین****هر چه از تنپروری بر جسم افزودم چو شمع
این زمان افسردهام صائب، و گرنه پیش ازین****میچکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع
تا چند گرد کعبه بگردم به بوی دل؟****تا کی به سینه سنگ زنم ز آرزوی دل؟
افتد ز طوف کعبه و بتخانه در بدر****سرگشتهای که راه نیابد به کوی دل
ساحل ز جوش سینهٔ دریاست بی خبر****با زاهدان خشک مکن گفتگوی دل
در هر شکست، فتح دگر هست عشق را****پر میشود ز سنگ ملامت سبوی دل
طفل بهانهجو جگر دایه میخورد****بیچاره آن کسی که شود چارهجوی دل
میخانه است کاسهٔ سر فیل مست را****صائب ز خود شراب برآرد سبوی دل
رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل****چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل
ناز دم مسیح گران است بر دلم****این خار را نگر که گرفته است خوی گل
آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار****خالی است از گلاب مروت سبوی گل
از گلشنی که دست تهی میرود نسیم****پر کردهام چو غنچه گریبان ز بوی گل
شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد****رنگ پریده باز نیاید به روی گل
کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق****غافل که بیش میشود از برگ، بوی گل
صائب تلاش قرب نکویان نمیکنم****چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل
روزگاری شد ز چشم اعتبار افتادهام****چون نگاه آشنا از چشم یار افتادهام
دست رغبت کس نمیسازد به سوی من دراز****چون گل پژمرده بر روی مزار افتادهام
اختیارم نیست چون گرداب در سرگشتگی****نبض موجم، در تپیدن بیقرار افتادهام
عقدهای هرگز نکردم باز از کار کسی****در چمن بیکار چون دست چنار افتادهام
نیستم یک چشم زد ایمن ز آسیب شکست****گوییا آیینهام در زنگبار افتادهام
همچو گوهر گر دلم از سنگ گردد، دور نیست****دور از مژگان ابر نوبهار افتادهام
من که صائب کار یکرو کردهام با کاینات****در میان مردم عالم چه کار افتادهام؟
در نمود نقشها بیاختیار افتادهام****مهرهٔ مومم به دست روزگار افتادهام
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت****در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتادهام
خواری و بیقدری گوهر گناه جوهری است****نیست جرم من اگر در رهگذار افتادهام
ز انقلاب چرخ میلرزم به آب روی خویش****جام لبریزم به دست رعشهدار افتادهام
هر که بر دارد مرا از خاک، اندازد به خاک****میوهٔ خامم، به سنگ از شاخسار افتادهام
نیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مرا****سایهٔ سروم به روی جویبار افتادهام
هیچ کس حق نمک چون من نمیدارد نگاه****دادهام حاصل اگر در شورهزار افتادهام
از جنون این عالم بیگانه را گم کردهام****آسمان سیرم، زمین خانه را گم کردهام
نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر****دل مرا و من دل دیوانه را گم کردهام
چون سلیمانم که از کف دادهام تاج و نگین****تا ز مستی شیشه و پیمانه را گم کردهام
از من بیعاقبت، آغاز هستی را مپرس****کز گرانخوابی سر افسانه را گم کردهام
طفل میگرید چون راه خانه را گم میکند****چون نگریم من که صاحب خانه را گم کردهام؟
به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود****من که صائب کعبه و بتخانه را گم کردهام
ماه مصرم، در حجاب چاه کنعان ماندهام****شمع خورشیدم، نهان در زیر دامان ماندهام
از عزیزان هیچکس خوابی برای من ندید****گر چه عمری شد که چون یوسف به زندان ماندهام
هیچکس از بیسرانجامی نمیخواند مرا****نامهٔ در رخنهٔ دیوار نسیان ماندهام
نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار****گرچه چون نخل خزان، از برگ عریان ماندهام
هر نفس در کوچهای جولان حیرت میزند****در سرانجام غبار خویش حیران ماندهام
جذبهٔ دریا به فکر سیل من خواهد فتاد****پا به گل هر چند در صحرای امکان ماندهام
قاف تا قاف جهان آوازهٔ من رفته است****گر چه چون عنقا ز چشم خلق پنهان ماندهام
چون سکندر تشنهلب بسیار دارم هر طرف****گر چه در ظلمت نهان چون آب حیوان ماندهام
گر چه در دنیا مرا بیاختیار آوردهاند****منفعل از خویش، چون ناخوانده مهمان ماندهام
بهر رم کردن چو آهو راست میسازم نفس****سادهلوح آن کس که پندارد ز جولان ماندهام
میرساند بال و پر از خوشه صائب دانهام****در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان ماندهام
شهری عشقم، چو مجنون در بیابان نیستم****اخگر دلزندهام، محتاج دامان نیستم
شبنم خود را به همت میبرم بر آسمان****در کمین جذبهٔ خورشید تابان نیستم
دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست****چون سکندر درتلاش آب حیوان نیستم
بوی یوسف میکشم از چشم چون دستار خویش****چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم
گر چه خار رهگذارم، همتم کوتاه نیست****هر زمان با دامنی دست و گریبان نیستم
کردهام با خاکساری جمع اوج اعتبار****خار دیوارم، وبال هیچ دامان نیستم
نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس****در گلستانم، ولیکن در گلستان نیستم
نان من پخته است چون خورشید، هر جا میروم****در تنور آتشین ز اندیشهٔ نان نیستم
گوش تا گوش زمین از گفتگوی من پرست****در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم
از سر کوی تو گر عزم سفر میداشتم****میزدم بر بخت خود پایی که برمیداشتم
داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان****میزدم بر سینه هر سنگی که برمیداشتم
زندگی را بیخودی بر من گوارا کرده است****میشدم دیوانه گر از خود خبر میداشتم
دل چو خون گردید، بیحاصل بود تدبیرها****کاش پیش از خون شدن دل از تو برمیداشتم
میربودندم ز دست و دوش هم دردیکشان****چون سبو دست طلب گر زیر سر میداشتم
میفشاندم آستین بر رنگ و بوی عاریت****زین چمن گر چون خزان برگ سفر میداشتم
جیب و دامان فلک پر میشد از گفتار من****در سخن صائب همآوازی اگر میداشتم
نه آن جنسم که در قحط خریدار از بها افتم****همان خورشید تابانم اگر در زیر پا افتم
به ذوق نالهٔ من آسمان مستانه میرقصد****جهان ماتمسرا گردد اگر من از نوا افتم
درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من****که در هر گردش چشمی به گرداب فنا افتم
خبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریها****نمیدانم کجا خیزم، نمیدانم کجا افتم
تلاش مسند عزت ندارم چون گرانجانان****عزیزم، هر کجا چون سایهٔ بال هما افتم
پی تحصیل روزی دست و پایی میزنم صائب****نمیروید زر از جیبم که چون گل بر قفا افتم
ترک سر کردم، ز جیب آسمان سر بر زدم****بی گره چون رشته گشتم، غوطه در گوهر زدم
صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است****بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم
شد دلم از خانهٔ بی روزن گردون سیاه****همچو آه از رخنهٔ دل عاقبت بر در زدم
آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه****وز غلط بینی در آیینهٔ دیگر زدم
چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من****بس که چون دریا، کف از شور جنون بر سر زدم
میخورم بر یکدگر از جنبش مژگان او****من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم
هر چه میآرد رعونت، دشمن جان من است****تیغ خون آلود شد گر شاخ گل بر سر زدم
تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت****لب ز حرف تلخ شستم، غوطه در شکر زدم
این جواب آن که میگوید نظیری در غزل****تا کواکب سبحه گردانید، من ساغر زدم
دست در دامن رنگین بهاری نزدم****ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من****که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم
ساختم چون خیس گرداب به سرگردانی****دست چون موج به دامان کناری نزدم
در شکست دل من چرخ چرا میکوشد؟****سنگ بر شیشهٔ پیمانه گساری نزدم
گشت خرج کف افسوس حنای خونم****بوسه بر پای بلورین نگاری نزدم
به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟****خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم
گر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردم****دست صائب به سر زلف نگاری نزدم
مکش ز حسرت تیغ خودم که تاب ندارم****ز هیچ چشمهٔ دیگر امید آب ندارم
خوشم به وعدهٔ خشکی ز شیشه خانهٔ گردون****امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم
چرا خورم غم دنیا به این دو روزه اقامت؟****چو بازگشت به این منزل خراب ندارم
در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا****همین بس است که پروای انقلاب ندارم
مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران****درین بساط بجز پردههای خواب ندارم
ترا که هست می از ماهتاب روی مگردان****که من ز دست تهی، روی ماهتاب ندارم
ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند****چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم؟
نه چون بید از تهیدستی درین گلزار میلرزم****که بر بیحاصلی میلرزم و بسیار میلرزم
ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی****ز بیم چشم بد بر دیدهٔ بیدار میلرزم
به مستی میتوان بر خود گوارا کرد هستی را****درین میخانه بر هر کس که شد هشیار میلرزم
به چشم ناشاسان گوهرم سیماب میآید****ز بس بر خویشتن از سردی بازار میلرزم
به زنجیر تعلق گر چه محکم بستهام دل را****نسیمی گر وزد بر طرهٔ دلدار میلرزم
نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا****به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم
ز بیکاری، نه مرد آخرت نه مرد دنیایم****به هر جانب که مایل گردد این دیوار، میلرزم
به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب****چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار میلرزم
ز خال عنبرین افزون ز زلف یار میترسم****همه از مار و من از مهرهٔ این مار میترسم
ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم از جان****شکار لاغرم از تیغ لنگردار میترسم
خطر در آب زیر کاه بیش از بحر میباشد****من از همواری این خلق ناهموار میترسم
ز بس نامردمی از چشم نرم دوستان دیدم****اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار میترسم
ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمیترسم****که من از گردش گردون کج رفتار میترسم
بلای مرغ زیرک دام زیر خاک میباشد****ز تار سبحه بیش از رشتهٔ زنّار میترسم
بد از نیکان و نیکی از بدان بس دیدهام صائب****ز خار بیگل افزون از گل بیخار میترسم
از روی نرم، سرزنش خار میکشم****چون گل ز حسن خلق خود آزار میکشم
آزادهام، مرا سر و برگ لباس نیست****از مغز خود گرانی دستار میکشم
هر چند شمع راهروانم چو آفتاب****از احتیاط دست به دیوار میکشم
آیینه پاک کردهام از زنگ قیل و قال****از طوطیان گرانی زنگار میکشم
نازی که داشتم به پدر چون عزیز مصر****در غربت این زمان ز خریدار میکشم
مژگان صفت به دیدهٔ خود جای میدهم****از پای هر که در ره او خار میکشم
از بس به احتیاط قدم مینهم به خاک****دست نوازشی به سر خار میکشم
صائب به هیچ دل نبود دیدنم گران****بار کسی نمیشوم و بار میکشم
با تجرد چون مسیح آزار سوزن میکشم****میکشد سر از گریبان ز آنچه دامن میکشم
کوه آهن پیش ازین بر من سبک چون سایه بود****این زمان از سایهٔ خود کوه آهن میکشم
دانه در زیرزمین ایمن ز تیغ برق نیست****در خطرگاهی که من چون خوشه گردن میکشم
هر که را آیینه بیزنگ است، میداند که من****از دل روشن چه زین فیروزه گلشن میکشم
در تلافی سینه پیش برق میسازم سپر****دانهای چون مور اگر گاهی ز خرمن میکشم
جذبهٔ دیوانهای صائب به من داده است عشق****سنگ را بیرون ز آغوش فلاخن میکشم
به دامن میدود اشکم، گریبان میدرد هوشم****نمیدانم چه میگوید نسیم صبح در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد****ز لطف ساقیان، سجادهٔ تزویر بر دوشم
ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم****دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم
به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را****که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم
ز چشمش مستی دنبالهداری قسمت من شد****که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را****که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم
کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم****که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را****که گر خاکم سبو گردد، نمیگیرند بر دوشم
فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد****نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم
دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم****به خاطر آنچه میگردید، شد یکجا فراموشم
نمیگردد ز خاطر محو، چون مصرع بلند افتد****شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم
چه فارغبال میگشتم درین عالم، اگر میشد****غم امروز چون اندیشهٔ فردا فراموشم
ز چشم آن کس که دور افتاد، گردد از فراموشان****من از خواری، به پیش چشم، از دلها فراموشم
سپند او شدم تا از خودی آسان برون آیم****ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم
ز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقی****نخواهد شد هوای عالم بالا فراموشم
نه از منزل، نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم****من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم
به استغنا توان خون در جگر کردن نکویان را****ولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشم
نیم من دانهای صائب بساط آفرینش را****که در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم
بیخود ز نوای دل دیوانهٔ خویشم****ساقی و می و مطرب و میخانهٔ خویشم
زان روز که گردیدهام از خانه بدوشان****هر جا که روم معتکف خانهٔ خویشم
بیداغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس****از بال و پر خویش، پریخانهٔ خویشم
یک ذره دلم سختم از اسلام نشد نرم****در کعبه همان ساکن بتخانهٔ خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب****ویران شدهٔ همت مردانهٔ خویشم
آن زاهد خشکم که در ایام بهاران****در زیر گل از سبحهٔ صد دانهٔ خویشم
صائب شدهام بس که گرانبار علایق****بیرون نبرد بیخودی از خانهٔ خویشم
سیه مست جنونم، وادی و منزل نمیدانم****کنار دشت را از دامن محمل نمیدانم
شکار لاغرم، مشاطگی از من نمیآید****نگارین کردن سرپنجهٔ قاتل نمیدانم
سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان****که آداب نشست و خاست در محفل نمیدانم!
بغیر از عقدهٔ دل کز گشادش عاجزم عاجز****دگر هر عقده کید پیش من، مشکل نمیدانم
من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم****بغیر از بحر بیپایان دگر منزل نمیدانم
اگر سحر این بود صائب که از کلک تو میریزد****تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمیدانم!
به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم****تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم
ره گریز نبسته است هیچ کس بر من****اسیر بند گران وفای خویشتنم
چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب****همیشه خانه خراب هوای خویشتنم
سفینه در عرق شرم من توان انداخت****ز بس که منفعل از کردههای خویشتنم
ز دستگیری مردم بریدهام پیوند****امیدوار به دست دعای خویشتنم
ز بند خصم به تدبیر میتوان جستن****مرا چه چاره، که زنجیر پای خویشتنم
به اعتبار جهان نیست قدر من صائب****عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم
میکنم دل خرج، تا سیمین بری پیدا کنم****میدهم جان، تا ز جان شیرینتری پیدا کنم
هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من****به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم
تا ز قتل من نپردازد به قتل دیگری****هر نفس چون شمع میخواهم سری پیدا کنم
رشتهٔ عمرم ز پیچ و تاب میگردد گره****تا ز کار درهم عالم، سری پیدا کنم
از بصیرت نیست آسودن درین ظلمت سرا****دست بر دیوار مالم تا دری پیدا کنم
این قفس را آنقدر مشکن به هم ای سنگدل****تا من بیدست و پا بال و پری پیدا کنم
میگرفتم تنگ اگر در غنچگی بر خویشتن****میتوانستم چو گل مشت زری پیدا کنم
چه بود هستی فانی که نثار تو کنم؟****این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟
جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای****تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم
همه شب هلاه صفت گرد دلم میگردد****که ز آغوش خود ای ماه، حصار تو کنم
جون سر زلف، امید من ناکام این است****که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم
دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار****تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم
آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی****نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم
کم نشد درد تو صائب به مداوای مسیح****من چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟
دلم ز پاس نفس تار میشود، چه کنم****وگر نفس کشم افگار میشود، چه کنم
اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار****جهان به دیدهٔ من تار میشود، چه کنم
چو ابر، منع من از گریه دور از انصاف است****دلم ز گریه سبکبار میشود، چه کنم
ز حرف حق لب ازان بستهام، که چون منصور****حدیث راست مرا دار میشود، چه کنم
نخوانده بوی گل آید اگر به خلوت من****ز نازکی به دلم بار میشود، چه کنم
توان به دست و دل از روی یار گل چیدن****مرا که دست و دل از کار میشود، چه کنم
گرفتم این که حیا رخصت تماشا داد****نگاه پردهٔ دیدار میشود، چه کنم
نفس درازی من نیست صائب از غفلت****دلم گشوده ز گفتار میشود، چه کنم
ما از امیدها همه یکجا گذشتهایم****از آخرت بریده ز دنیا گذشتهایم
از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست****کز آرزوی وسوسه فرما گذشتهایم
گشته است در میانه روی عمر ما تمام****ما از پل صراط همین جا گذشتهایم
عزم درست کار پر و بال میکند****با کشتی شکسته ز دریا گذشتهایم
از نقش پای ما سخنی چند چون قلم****مانده است یادگار به هر جا گذشتهایم
ما چون حباب منت رهبر نمیکشیم****صد بار چشم بسته ز دریا گذشتهایم
صائب ز راز سینهٔ بحریم با خبر****چون موج اگر چه تند ز دریا گذشتهایم
ما هوش خود با بادهٔ گلرنگ دادهایم****گردن چو شیشه بر خط ساغر نهادهایم
بر روی دست باد مرادست سیر ما****چون موج تا عنان به کف بحر دادهایم
یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا****خون خوردهایم تا گره دل گشادهایم
از زندگی است یک دو نفس در بساط ما****چون صبح ما ز روز ازل پیر زادهایم
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما****افتاده نیست خاک، اگر ما فتادهایم
چون طفل نیسوار به میدان اختیار****در چشم خود سوار، ولیکن پیادهایم
گوهر نمیفتد ز بهار از فتادگی****سهل است اگر به خاک دو روزی فتادهایم
صائب بود ازان لب میگون خمار ما****بیدرد را خیال که مخمور بادهایم
ما نقش دلپذیر ورقهای سادهایم****چون داغ لاله از جگر درد زادهایم
با سینهٔ گشاده در آماجگاه خاک****بیاضطراب همچو هدف ایستادهایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟****با خود اگر قرار اقامت ندادهایم
پوشیده نیست خردهٔ راز فلک ز ما****چون صبح ما دوبار درین نشاه زادهایم
چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما****اوراق هستیی است که بر باد دادهایم
ای زلف یار، اینهمه گردنکشی چرا؟****آخر تو هم فتاده و ما هم فتادهایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار****چون غنچه دست بر دل پر خون نهادهایم
ما درین وحشت سرا آتش عنان افتادهایم****عکس خورشیدیم در آب روان افتادهایم
ناامید از جذبهٔ خورشید تابان نیستیم****گر چه چون پرتو به خاک از آسمان افتادهایم
رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار****در رکاب باد چون برگ خزان افتادهایم
نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت****مرغ بیبال و پریم از آشیان افتادهایم
بر نمیدارد عمارت این زمین شورهزار****ما عبث در فکر تعمیر جهان افتادهایم
از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم****گر چه در آغوش بحر بیکران افتادهایم
چهرهٔ آشفته حالان نامهٔ واکردهای است****گر چه ما در عرض مطلب بیزبان افتادهایم
کجروی در کیش ما کفرست صائب همچو تیر****از چه دایم در کشاکش چون کمان افتادهایم؟
ما نقل باده را ز لب جام کردهایم****عادت به تلخکامی از ایام کردهایم
دانستهایم بوسه زیاد از دهان ماست****صلح از دهان یار به پیغام کردهایم
از ما متاب روی، که از آه نیم شب****بسیار صبح آینه را شام کردهایم
سازند ازان سیاه رخ ما، که چون عقیق****هموار خویش را ز پی نام کردهایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش****در خلد نان پخته خود خام کردهایم
چشم گرسنه، حلقهٔ دام است صید را****ما خویش را خلاص ازین دام کردهایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی****چون لاله اختصار به یک جام کردهایم
ما گل به دست خود ز نهالی نچیدهایم****در دست دیگران گلی از دور دیدهایم
چون لاله، صاف و درد سپهر دو رنگ را****در یک پیاله کرده و بر سر کشیدهایم
نو کیسهٔ مصیبت ایام نیستیم****چون صبحدم هزار گریبان دریدهایم
روی از غبار حادثه درهم نمیکشیم****ما ناف دل به حلقهٔ ماتم بریدهایم
دل نیست عقدهای که گشاید به زور فکر****بیهوده سر به جیب تامل کشیدهایم
امروز نیست سینهٔ ما داغدار عشق****چون لاله ما ز صبح ازل داغدیدهایم
از آفتاب تجربه سنگ آب میشود****ما غافلان همان ثمر نارسیدهایم
صائب ز برگ عیش تهی نیست جیب ما****چون غنچه تا به کنج دل خود خزیدهایم
ما رخت خود به گوشهٔ عزلت کشیدهایم****دست از پیاله، پای ز صحبت کشیدهایم
مشکل به تازیانهٔ محشر روان شود****پایی که ما به دامن عزلت کشیدهایم
گردیده است سیلی صرصر به شمع ما****دامان هر که را به شفاعت کشیدهایم
صبح وطن به شیر مگر آورد برون****زهری که ما ز تلخی غربت کشیدهایم
گردیده است آب دل ما ز تشنگی****تا قطرهای ز ابر مروت کشیدهایم
آسان نگشته است بهنگ، ساز ما****یک عمر گوشمال نصیحت کشیدهایم
بوده است گوشهٔ دل خود در جهان خاک****جایی که ما نفس به فراغت کشیدهایم
صائب چو سرو و بید ز بیحاصلی مدام****در باغ روزگار خجالت کشیدهایم
ما گر چه در بلندی فطرت یگانهایم****صد پله خاکسارتر از آستانهایم
درگلشنی که خرمن گل میرود به باد****در فکر جمع خار و خس آشیانهایم
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را****در زندگی، به خواب و به مردن، فسانهایم
چون صبح، زیر خیمهٔ دلگیر آسمان****در آرزوی یک نفس بیغمانهایم
چون زلف، هر که را که فتد کار در گره****با دست خشک، عقده گشا همچو شانهایم
آنجاست ادمی که دلش سیر میکند****ما در میان خلق همان بر کرانهایم
ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست****هر چند آتشیم، ولی بیزبانهایم
گر تو گل همیشه بهاری زمانه را****ما بلبل همیشه بهار زمانهایم
صائب گرفتهایم کناری ز مردمان****آسوده از کشاکش اهل زمانهایم
ازباد دستی خود، ما میکشان خرابیم****در کاسه سرنگونی، همچشم با حبابیم
با محتسب به جنگیم، از زاهدان به تنگیم****با شیشهایم یکدل، یکرنگ با شرابیم
آنجاکه میکشانند، چون ابر تر زبانیم****آنجاکه زاهدانند، لب خشک چون سرابیم
در گوش عشقبازان، چون مژدهٔ وصالیم****در چشم میپرستان، چون قطرهٔ شرابیم
با خاص و عام یکرنگ، از مشرب رساییم****بر خار و گل سمن ریز، چون نور ماهتابیم
آنجاکه گل شکفته است، شبنم طراز اشکیم****آنجاکه خار خشک است، چشم تر سحابیم
چون می به مجلس آید، از ما ادب مجویید****تا نیست دختر رز، در پردهٔ حجابیم
در پلهٔ نظرها، هرگز گران نگردیم****ما در سواد عالم، چون شعر انتخابیم
ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم****موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم
شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد****کز غلط بینی قفس را آشیان پنداشتیم
تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت****چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم
بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد****دار خون آشام را دارالامان پنداشتیم
بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود****کعبهٔ مقصود را سنگ نشان پنداشتیم
نشاهٔ سودای ما از بس بلند افتاده بود****هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم
خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی****از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم
ما اختیار خویش به صهبا گذاشتیم****سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم
آمد چو موج، دامن ساحل به دست ما****تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم
از جبههٔ گشاده گرانی رود ز دل****چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم
چون سیل، گرد کلفت ما هر قدم فزود****تا پای در خرابهٔ دنیا گذاشتیم
از دست رفت دل به نظر باز کردنی****این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم
صائب بهشت نقد درین نشاه یافتیم****تا دست رد به سینهٔ دنیا گذاشتیم
ما خنده را به مردم بیغم گذاشتیم****گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم
قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک****چون کعبه دل به چشمهٔ زمزم گذاشتیم
مردم به یادگار اثرها گذاشتند****ما دست رد به سینهٔ عالم گذاشتیم
چیزی به روی هم ننهادیم در جهان****جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم
دادند اگر عنان دو عالم به دست ما****از بیخودی ز دست همان دم گذاشتیم
بیحاصلی نگر که حضور بهشت را****از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم
صائب فضای چرخ مقام نشاط نیست****بیهوده پا به حلقهٔ ماتم گذاشتیم
از یار ز ناسازی اغیار گذشتیم****از کثرت خار از گل بی خار گذشتیم
این باده زیاد از دهن ساغر ما بود****مخمور ز لعل لب دلدار گذشتیم
جایی که سخن سبز نگردد، نتوان گفت****چون طوطی ازان آینه رخسار گذشتیم
خاری نشد آزرده به زیر قدم ما****چون سایهٔ ابر از سر گلزار گذشتیم
از خرقهٔ تزویر نچیدیم دکانی****مردانه ازین پردهٔ پندار گذشتیم
شد دست دعا خار به زیر قدم ما****از بس که ازین مرحله هموار گذشتیم
صائب چو گران بود به رنجور عیادت****از دیدن آن نرگس بیمار گذشتیم
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم****ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم
چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم****در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم
چون سایهٔ مرغان هوا در سفر خاک****آزار به موری نرساندیم و گذشتیم
گر قسمت ما باده، و گر خون جگر بود****ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم
کردیم عنانداری دل تا دم آخر****گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم
هر چند که در دیدهٔ ما خار شکستند****خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم
فریاد که از کوتهی بازوی اقبال****دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم
صد تلخ چشیدیم زهر بی مزه صائب****تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم
ما دستخوش سبحه و زنار نگشتیم****در حلقهٔ تقلید گرفتار نگشتیم
خود را به سراپردهٔ خورشید رساندیم****چون شبنم گل، بار به گلزار نگشتیم
در دامن خود پای فشردیم چو مرکز****گرد سر هر نقطه چو پرگار نگشتیم
چون خشت نهادیم به پای خم می سر****بر دوش کسی همچو سبو بار نگشتیم
ما را به زر قلب خریدند ز اخوان****بر قافله از قیمت کم، بار نگشتیم
چون یوسف تهمت زده، از پاکی دامن****در چشم عزیزان جهان، خوار نگشتیم
صد شکر که با صد دهن شکوه درین بزم****شرمندهٔ بیتابی اظهار نگشتیم
افسوس که چون نخل خزان دیده درین باغ****دستی نفشاندیم و سبکبار نگشتیم
فریاد که سوهان سبکدست حوادث****شد ساده ز دندانه و هموار نگشتیم
صائب مدد خلق نمودیم به همت****درظاهر اگر مالک دینار نگشتیم
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم؟****سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم
دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند؟****ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم
دست ازان زلف بدارید که ما بیکاران****عمر خود در سر یک عقدهٔ مشکل کردیم
باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا****ما تماشای گل از روزنهٔ دل کردیم
آسمان بود و زمین، پلهٔ شادی با غم****غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم
ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب****قطع امید ز سر رشتهٔ ساحل کردیم
رفت در کار سخن عمر گرامی صائب****جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم؟
صبح در خواب عدم بود که بیدار شدیم****شب سیه مست فنا بود که هشیار شدیم
پای ما نقطه صفت در گرو دامن بود****به تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیم
به شکار آمده بودیم ز معمورهٔ قدس****دانهٔ خال تو دیدیم، گرفتار شدیم
خانه پردازتر از سیل بهاران بودیم****لنگرانداخت خرد، خانه نگهدار شدیم
نرود دیدهٔ شبنم به شکر خواب بهار****عبث افسانهطراز دل بیدار شدیم
عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده است****حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم
صائب از کاسهٔ دریوزهٔ ما ریزد نور****تا گدای در شه قاسم انوار شدیم
گر چه از وعدهٔ احسان فلک پیر شدیم****نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم
نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی****غنچه بودیم درین باغ، که دلگیر شدیم
گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی****اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم
دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را****شد جهان پیر، همان روز که ما پیر شدیم
تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس****راضی از سلسلهٔ زلف به زنجیر شدیم
صلح کردیم به یک نفس ز نقاش جهان****محو یک چهره چو آیینهٔ تصویر شدیم
صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان****که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم
ما تازه روی چون صدف از دانهٔ خودیم****خرسند از محیط به پیمانهٔ خودیم
ما را غریبی از وطن خود نمیبرد****در کعبهایم و ساکن بتخانهٔ خودیم
از هوش میرویم به گلبانگ خویشتن****در خواب نوبهار ز افسانهٔ خودیم
نوبت به کینه جویی دشمن نمیدهیم****سنگی گرفته در پی دیوانهٔ خودیم
در بوم این سیاه دلان جغد میشویم****ورنه همای گوشهٔ ویرانهٔ خودیم
گرد گنه به چشمهٔ کوثر نمیبریم****امیدوار گریهٔ مستانهٔ خودیم
چون کوهکن به تیشهٔ خود جان سپردهایم****در زیر بار همت مردانهٔ خودیم
صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط****هر جا که میرویم به کاشانهٔ خودیم
ما در شکست گوهر یکدانهٔ خودیم****سنگ ملامت دل دیوانهٔ خودیم
چون بلبل از ترانهٔ خود مست میشویم****ما غافلان به خواب ز افسانهٔ خودیم
در خون نشستهایم ز رنگینی خیال****چون لاله دلسیاه ز پیمانهٔ خودیم
گیریم گل در آب به تعمیر دیگران****هر چند سیل گوشهٔ ویرانهٔ خودیم
دست فلک کبود شد از گوشمال و ما****مشغول خاکبازی طفلانهٔ خودیم
ما چون کمان ز گوشه نشینی درین بساط****هر جا رویم معتکف خانهٔ خودیم
صائب، شده است برق حوادث چراغ ما****تا خوشه چین خرمن بیدانهٔ خودیم
چندان که چو خورشید به آفاق دویدیم****ما پیر به روشندلی صبح ندیدیم
یک بار نجست از دل ما ناوک آهی****از بار گنه همچو کمان گر چه خمیدیم
چون شمع درین انجمن از راستی خویش****غیر از سر انگشت ندامت نگزیدیم
افسوس که با دیدهٔ بیدار چو سوزن****خار از قدم آبله پایی نکشیدیم
از آب روان ماند به جا سبزه و گلها****ما حاصل ازین عمر سبکسیر ندیدیم
بیرون ننهادیم ز سر منزل خود پای****چندان که درین دایره چون چشم بریدیم
هر چند چو گل گوش فکندیم درین باغ****حرفی که برد راه به جایی، نشنیدیم
صائب به مقامی نرسیدیم ز پستی****از خاک چو نی گر چه کمربسته دمیدیم
چشم امید به مژگانتر خود داریم****روی خود تازه به آب گهر خود داریم
به گل ابر بهاران نبود دهقان را****این امیدی که به دامانتر خود داریم
چیست فردوس که در دیدهٔ ما جلوه کند؟****ما گمانها به غرور نظر خود داریم!
گوشهٔ دامن خالی است، که چشمش مرساد!****آنچه از توشهٔ ره بر کمر خود داریم
خشک گردید و نشد طفلی ازو شیرین کام****خجلت از نخل دل بی ثمر خود داریم
زانهمه قصر که کردیم بنا، قسمت ما****خشت خامی است که در زیر سر خود داریم
شعله از عاقبت سیر شرر بیخبرست****چه خبر ما ز دل نوسفر خود داریم
ما گرانی از دل صحرای امکان میبریم****یوسف بیقیمت خود را ز کنعان میبریم
همچو گل یک چند خندیدیم در گلشن، بس است****مدتی هم غنچه سان سر در گریبان میبریم
ریشهٔ ما نیست در مغز زمین چون گردباد****رخت هستی از بساط خاک آسان میبریم
گر چه چندین خرمن گل را به یکدیگر زدیم****دامن و دست تهی زین باغ و بستان میبریم
نیست برق خرمن گل، پنجهٔ گستاخ ما****ما به جای گل ز گلشن چشم حیران میبریم
میکند منزل تلافی راه ناهموار را****ما به امید فنا از زندگی جان میبریم
نیست صائب بیغمی از وصل گل آیین ما****ما ز قرب گل چو شبنم چشم گریان میبریم
ما درد را به ذوق می ناب میکشیم****از آه سر منت مهتاب میکشیم
از حیف و میل، پلهٔ میزان ما تهی است****از سنگ، ناز گوهر سیراب میکشیم
پاکی است شرط صحبت پاکیزه گوهران****پیش از پیاله دست و دهن آب میکشیم!
بر خاک تشنه جرعه فشانی عبادت است****ما باده را به گوشهٔ محراب میکشیم
ترسانده است دولت بیدار، چشم ما****از بخت خفته ناز شکر خواب میکشیم
صائب به زور گریهٔ بیاختیار، ما****در گوش بحر حلقهٔ گرداب میکشیم
ما چو صبح از راست گفتاری علم در عالمیم****محرم آیینهٔ خورشید از پاس دمیم
دست افسوس است برگ ما و بار دل ثمر****ما درین بستانسرا گویا که نخل ماتمیم
مدتی آدم گل از نظارهٔ فردوس چید****ای بهشت عاشقان، آخر نه ما هم آدمیم؟
در ته یک پیرهن، چون بوی گل با برگ گل****هم ز یکدیگر جدا افتاده و هم با همیم
برنمیآید ز ابر آن آفتاب بیزوال****ورنه ما آمادهٔ فانی شدن چون شبنمیم
روزی فرزند گردد هر چه میکارد پدر****ما چو گندم سینه چاک از انفعال آدمیم
عقدهها داریم صائب در دل از بیحاصلی****گر چه از آزادگی سرو ریاض عالمیم
گردباد دامن صحرای بیسامانیم****هیچ کس را دل نمیسوزد به سرگردانیم
چون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من****هست در وقت گرانبها سبک جولانیم
راز پنهانی که دارم در دل روشن، چو آب****بیتامل میتوان خواند از خط پیشانیم
هر کجا باشم بغیر از گوشهٔ دل در جهان****گر همه پیراهن یوسف بود، زندانیم
در غریبی میتوان گل چید از افکار من****در صفاهان بو ندارم، سیب اصفاهانیم
در چنین وقتی که میباید گزیدن دست و لب****از خجالت مهر لب گردیده بیدندانیم
دامنم پاک است چون صبح از غبار آرزو****میدهد خورشید تابان بوسه بر پیشانیم
میکند بیبرگی از آفت سپرداری مرا****وحشت شمشیر دارد رهزن از عریانیم
بر سر گنج است پای من چو دیوار یتیم****میشود معمور صائب هر که گردد بانیم
اشک است، درین مزرعه، تخمی که فشانیم****آه است، درین باغ، نهالی که رسانیم
از ما گلهٔ بیثمری کس نشینده است****هر چند که چون بید سراپای زبانیم
بیداری دولت به سبکروحی ما نیست****هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم
چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت****کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم
گر صاف بود سینهٔ ما، هیچ عجب نیست****عمری است درین میکده از درد کشانیم
موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما****آمادهٔ پرواز چو اوراق خزانیم
از ما خبر کعبهٔ مقصود مپرسید****ما بیخبران قافلهٔ ریگ روانیم
عمری است که در خرقهٔ پرهیز چو صائب****سرحلقهٔ رندان خرابات جهانیم
بده می که بر قلب گردون زنیم!****ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیم
سرانجام چون خشت بالین بود****به خم تکیه همچون فلاطون زنیم
برآییم از کوچه بند رسوم****دم در بیابان چو مجنون زنیم
برآریم از بحر سر چون حباب****ازین تنگنا خیمه بیرون زنیم
به این قد خم گشته، چوگان صفت****سرپای بر گوی گردون زنیم
عرق رنگ نگذاشت بر روی ما****به قلب قدحهای گلگون زنیم
به دشمن شبیخون زدن عاجزی است****گل صبح بر قلب گردون زنیم
نیفتیم چون سایه دنبال خضر****به لبهای میگون شبیخون زنیم
دل ما شود صائب آن روز باز****که چون سیل، گلگشت هامون زنیم
ما کنج دل به روضهٔ رضوان نمیدهیم****این گوشه را به ملک سلیمان نمیدهیم
خاک مراد ماست دل خاکسار ما****تصدیع آستان بزرگان نمیدهیم
بیآبرو، حیات ابد زهر قاتل است****ما آبرو به چشمهٔ حیوان نمیدهیم
از مفسلی، کفایت ما چون ده خراب****این بس، که باج و خرج به سلطان نمیدهیم
یوسف به سیم قلب فروشی نه کار ماست****از دست، نقد وقت خود آسان نمیدهیم
بیپرده عیبهای خود اظهار میکنیم****فرصت به عیبجویی یاران نمیدهیم
باشد سبکتر از همه ایام، درد ما****روزی که درد سر به طبیبان نمیدهیم
در کاروان ما جرس قال و قیل نیست****راه سخن به هرزه درایان نمیدهیم
در بزم اهل حال، لب از حرف بستهایم****جام تهی به بادهپرستان نمیدهیم
صائب گهر به سنگ زدن بیبصیرتی است****عرض سخن به مردم نادان نمیدهیم
تا از خودی خود نبریدند عزیزان****چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان
چون عمر سبکسیر ازین عالم پرشور****رفتند و به دنبال ندیدند عزیزان
دادند به معشوق حقیقی دل و جان را****یوسف به زر قلب خریدند عزیزان
دیدند که در روی زمین نیست پناهی****در کنج دل خویش خزیدند عزیزان
خارست نصیب تو ز گلزار، وگرنه****از خار چه گلهاکه نچیدند عزیزان
فقری که تو امروز به هیچش نستانی****با سلطنت بلخ خریدند عزیزان
درقید فرنگ آن که نیفتاده، چه داند****کز جسم گرانجان چه کشیدند عزیزان
صائب نرسیدند به سر منزل مقصود****تا پای به دامن نکشیدند عزیزان
موج دریا را نباشد اختیار خویشتن****دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن
زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت****مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن
خار دیوار گلستانم که از بیحاصلی****میکشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن
خلوتی چون خانهٔ آیینهداری پیش دست****بهرهای بردار از بوس و کنار خویشتن
میتوانی آتش شوق مرا خاموش کرد****گر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتن
دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن****گر بدانی حال من در انتظار خویشتن
بس که چون آیینه صائب دیدهام نادیدنی****میشمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن
توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟****من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟
رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشترست****به کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟
چون نباید به نظر حسن لطیفی که تراست****خواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟
غمزه بدمست و نگه خونی و مژگان خونریز****چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟
دیدهای را که نمیشد ز تماشای تو سیر****بیتماشای تو، چون سیر توانم کردن؟
عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوق****بیش ازان است که تحریر توانم کردن
صائب از حفظ نظر عاجزم از روی نکو****برق را گر چه به زنجیر توانم کردن
بوی گل و نسیم صبا میتوان شدن****گر بگذری ز خویش، چها میتوان شدن
شبنم به آفتاب رسید از فتادگی****بنگر که از کجا به کجا میتوان شدن
چوگان مشو که از تو خورد زخم بر دلی****تا همچو گوی بی سر و پا میتوان شدن
زنهار تا گره نشوی بر جبین خاک****درفرصتی که عقدهگشا میتوان شدن
دوری ز دوستان سبکروح مشکل است****ورنه ز هر چه هست جدا میتوان شدن
صائب در بهشت گرفتم گشاده شد****از آستان عشق کجا میتوان شدن؟
مکن منع تماشایی ز دیدن****که این گل کم نمیگردد به چیدن
چو ابروی بتان محراب خود کن****کمانی را که نتوانی کشیدن
مرا از خرمن افلاک، چون چشم****پر کاهی است حاصل از پریدن
نگردد قطع راه عشق، بیشوق****به پای خفته نتوان ره بریدن
به از جوش سخای چشمه سارست****جواب تلخ از دریا شنیدن
مزن زنهار لاف حق شناسی****چو نتوانی به کنه خود رسیدن
پس از چندین کشاکش، دام خود را****تهی میباید از دریا کشیدن
کم از کشور گشایی نیست صائب****گریبانی به دست خود دریدن
خدایا قطرهام را شورش دریا کرامت کن****دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن
نمیگردانی از من راه اگر سیل ملامت را****کف خاک مرا پیشانی صحرا کرامت کن
دل مینای می را میکند جام نگون خالی****دل پر خون چو دادی، چشم خونپالا کرامت کن
درین وحشت سرا تا کی اسیر آب وگل باشم؟****مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن
به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را****لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن
حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانی****مرا یک گل زمین از ساحت دلها کرامت کن
بهار طبع صائب، فکر جوش تازهای دارد****نسیم گلستانش را دم عیسی کرامت کن
ساقی دمید صبح، علاج خمار کن****خورشید را ز پردهٔ شب آشکار کن
رنگ شکسته میشکند شیشه در جگر****از می خزان چهرهٔ ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار****این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مردهدلان جهان مدار****این قوم را تصور سنگ مزار کن
درد پیالهای به گریبان خاک ریز****سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن
خود را شکفتهدار به هر حالتی که هست****خونی که میخوری به دل روزگار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب****در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟****یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
با حلقهٔ ارادت ساغر به گوش کن****یا عاقلانه ترک در میفروش کن
چون می درین دو هفته که محبوس این خمی****سرجوش زندگانی خود صرف جوش کن
بسیار نازک است سخنهای عاشقان****بگذار گوش را و سرانجام هوش کن
چون صبح، در پیالهٔ زرین آفتاب****خونابهای که میدهد ایام، نوش کن
از روی تلخ توست چنین مرگ ناگوار****این زهر را به جبههٔ واکرده نوش کن
ساقی صبوح کرده ز میخانه میرسد****صائب وداع صبر و دل و عقل و هوش کن
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن****در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد****از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت****ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام****چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن
بوی خون میآید از آزار دلهای دو نیم****رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشهگیری درد سر بسیار دارد در کمین****در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
پشه با شب زندهداری خون مردم میخورد****زینهار از زاهد شب زندهدار اندیشه کن
ز بیعشقی بهار زندگی دامن کشید از من****وگرنه همچو نخل طور آتش میچکید از من
ز بیدردی دلم شد پارهای از تن، خوشا عهدی****که هر عضوی چو دل از بیقراری میتپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم****که با آن بینیازی، ناز عالم میکشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟****زبان شکر جای سبزه دایم میدمید از من
نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را****به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من
تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را****نپیوندند به کام دل، ترا هر کس برید از من!
ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد****چراغان شد ز خون تازه، خاک هر شهید از من
ز انصاف فلک، دلسرد غواصی شدم صائب****ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
عاشق سلسلهٔ زلف گرهگیرم من****روزگاری است که دیوانهٔ زنجیرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه****محو یک نقش چو آیینهٔ تصویرم من
مرغ بیپر به چه امید قفس را شکند؟****ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من
نشود دیدهٔ من باز چو بادام به سنگ****بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من
هست با مردم دیوانه سر و کار مرا****دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من
بهر آزادی من شب همه شب مینالد****بس که از بیگنهی بار به زنجیرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز****عاجز قوت سرپنجهٔ تقدیرم من
زمین به لرزه درآید ز دل تپیدن من****شود سپهر زمینگیر از آرمیدن من
هزار مرحله را چون جرس دل شبها****توان برید به آواز دل تپیدن من
مرا چو آبله بگذار تا شوم پامال****نمیرسد چو به کس فیضی از رسیدن من
فغان که زیر فلک نیست آنقدر میدان****که داد وحشت خاطر دهد رمیدن من
هزار فتنهٔ خوابیده چون شراب کهن****نهفته است در آغوش آرمیدن من
درین ریاض، چو چشم آن ضعیف پروازم****که برگ کاه شود مانع پریدن من
مرا چون صبح به دست دعا نگه دارید****که روشن است جهان از نفس کشیدن من
حیات من به تماشای گلعذاران است****ز راه چشم چو شبنم بود چریدن من
عیار آن لب شیرین و ساعد سیمین****توان گرفتن از دست و لب گزیدن من
ز بس که تلخی دوران کشیدهام صائب****دهان مار شود تلخ از گزیدن من!
عقل سالم ز می ناب نیاید بیرون****کشتی کاغذی از آب نیاید بیرون
تا به روشنگر دریا نرساند خود را****تیرگی از دل سیلاب نیاید بیرون
یک جهت شو که ز صد زاهد شیاد، یکی****خالص از بوتهٔ محراب نیاید بیرون
رو نهان میکند از روشنی دل شیطان****دزد بیدل شب مهتاب نیاید بیرون
به صد امید، دل شبنم ما آب شده است****آه اگر مهر جهانتاب نیاید بیرون
نزند دست به دامان اجابت صائب****نالهای کز دل بیتاب نیاید بیرون
ز گل فزود مرا خارخار خندهٔ تو****که نیست خندهٔ گل در شمار خندهٔ تو
مرا ز سیر گلستان نصیب خمیازه است****که نشکند قدح گل، خمار خندهٔ تو
شده است گل عبث از برگ سر بسر ناخن****گرهگشایی دلهاست کار خندهٔ تو
گشود لب به شکر خنده غنچهٔ تصویر****نشد که گل کند از لب، بهار خندهٔ تو
در آی از درم ای صبح آرزومندان****که سوخت شمع من از انتظار خندهٔ تو
دهان غنچه به لب مهر دارد از شبنم****ز بس خجل شده در روزگار خندهٔ تو
زبان چو پسته شود سبز در دهن بیتو****گره چو نقطه شود رشتهٔ سخن بیتو
نفس گسسته چو تیری که از کمان بجهد****برون ز خانه دود شمع انجمن بیتو
صدف ز دوری گوهر، چمن ز رفتن گل****چنان به خاک برابر نشد که من بیتو
شود ز شیشهٔ خالی خمار میافزون****غبار دیده فزاید ز پیرهن بیتو
به چشم شبنم این بوستان گل افتاده است****ز بس گریسته در عرصهٔ چمن بیتو
ز ما توقع پیغام و نامه بیخبری است****گره فتاده به سررشتهٔ سخن بیتو
تو رفتهای به غریبی و از پریشانی****شده است شام غریبان مرا وطن بیتو
به روی گرم تو ای نوبهار حسن، قسم****که شد فسرده دل صائب از سخن بیتو
عقدهای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو****ز یربار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحهٔ خاطر مرا****مصرع برجستهٔ باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزادهٔ من فارغ است از انقلاب****دربهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است****گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان****بر میان صد حلقهٔ زنار دارم همچو سرو
خجلت روی زمین از سنگ طفلان میکشم****بس که از بیحاصلیها شرمسارم همچو سرو
میوهٔ من جز گزیدنهای پشت دست نیست****منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستیها و من****سالهاشد خویش را بر پای دارم همچو سرو
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب****ورنه از دل شیشهها در بارم دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم****سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم****صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو
به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته****برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم****که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پردهٔ افسانه با او حال خود گفتم****گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش****دل بیعشق، میگردد خراب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیریها****که از دل میبرد یاد شباب آهسته آهسته
دلی نگذاشت در من وعدههای پوچ او صائب****شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته
یارب از عرفان مرا پیمانهای سرشار ده****چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
هر سر موی حواس من به راهی میرود****این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده
در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز****خانهٔ تن را چراغی از دل بیدار ده
نشاهٔ پا در رکاب می ندارد اعتبار****مستی دنبالهداری همچو چشم یار ده
برنمیآید به حفظ جام، دست رعشه دار****قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده
مدتی گفتار بیکردار کردی مرحمت****روزگاری هم به من کردار بیگفتار ده
چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟****پایی از آهن به این سرگشته، چون پرگار ده
شیوهٔ ارباب همت نیست جود ناتمام****رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده
بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد****از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده
صبح شد برخیز مطرب گوشمال ساز ده****عیشهای شب پریشان گشته را آواز ده
هیچ ساز از دلنوازی نیست سیرآهنگتر****چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده
جام را لبریزتر از دیدهٔ عشاق کن****از صف دریاکشان آنگه مرا آواز ده
کوری بیمنت از چشم به منت خوشترست****گر توانی بوی پیراهن به یوسف باز ده
شبنم از روشندلی آیینهٔ خورشید شد****ای کم از شبنم، تو هم آیینه را پرداز ده
چون نمودی سیر و دور خویش را صائب تمام****روشنی چون مه به خورشید درخشان باز ده
یارب آشفتگی زلف به دستارش ده****چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده
تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد****دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده
چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را****سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده
از تهیدستی حیرت زدگان بیخبرست****دستش از کار ببر، راه به گلزارش ده
سرمهٔ خواب ازان چشم سیه مست بشو****شمع بالین ز دل و دیدهٔ بیدارش ده
تا مگر با خبر از صورت عالم گردد****به کف آیینهای از حیرت دیدارش ده
نیست از سنگ دلم، ورنه دعا میکردم****کز نکویان، به خود ای عشق سر و کارش ده
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت****ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
بهار گشت، ز خود عارفانه بیرون آی****اگر ز خود نتوانی، ز خانه بیرون آی
بود رفیق سبکروح تازیانهٔ شوق****نگشته است صبا تا روانه بیرون آی
اگر به کاهلی طبع برنمیآیی****ز خود به زور شراب شبانه بیرون آی
براق جاذبهٔ نوبهار آماده است****همین تو سعی کن از آستانه بیرون آی
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید****چه میشود، تو هم از کنج خانه بیرون آی
کنون که کشتی می راست بادبان از ابر****سبک ز بحر غم بیکرانه بیرون آی
درید غنچهٔ مستور پیرهن تا ناف****تو هم ز خرقهٔ خود صوفیانه بیرون آی
ازین قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن!****به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی
ترا میان طلبی از کنار دارد دور****کنار اگر طلبی، از میانه بیرون آی
حجاب چهرهٔ جان است زلف طول امل****ازین قلمرو ظلمت چو شانه بیرون آی
ز خاک، یک سرو گردن، به ذوق تیر قضا****اگر ز اهل دلی، چون نشانه بیرون آی
کمند عالم بالاست مصرع صائب****به این کمند ز قید زمانه بیرون آی
در کدامین چمن ای سرو به بار آمدهای؟****که ربایندهتر از خواب بهار آمدهای
با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!****خانهپردازتر از سیل بهار آمدهای
چشم بد دور، که چون جام و صراحی ز ازل****در خور بوس و سزاوار کنار آمدهای
آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان****گر به دلجویی دلهای فگار آمدهای
بارها کاسهٔ خورشید پر از خون دیدی****تو به این خانه به دریوزه چه کار آمدهای؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست****به چه امید به این سبز حصار آمدهای؟
تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب****تو که از خامه رگ ابر بهار آمدهای
دلربایانه دگر بر سر ناز آمدهای****از دل من چه به جا مانده که باز آمدهای
در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ****چشم بد دور که بسیار بساز آمدهای
بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم****که عجب تنگ در آغوش نیاز آمدهای
می بده، می بستان، دست بزن پای بکوب****به خرابات نه از بهر نماز آمدهای
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم****چون به غمخانهام ای بنده نواز آمدهای
چون نفس سوختگان میرسی ای باد صبا****میتوان یافت کزان زلف دراز آمدهای
چون نگردد دل صائب ز تماشای تو آب؟****که به رخسارهٔ آیینه گداز آمدهای
ای جهانی محو رویت، محو سیمای کهای؟****ای تماشاگاه عالم، در تماشای کهای؟
عالمی را روی دل در قبلهٔ ابروی توست****تو چنین حیران ابروی دلارای کهای؟
شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند****ای بهار زندگی آخر تو شیدای کهای؟
چون دل عاشق نداری یک نفس یکجا قرار****سر به صحرا دادهٔ زلف چلیپای کهای؟
چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت****در کمین جلوهٔ سرو دلارای کهای؟
نشکنی از چشمهٔ کوثر خمار خویش را****از خمار آلودگان جام صهبای کهای؟
ای شمع طور از آتش حسنت زبانهای****عالم به دور زلف تو زنجیر خانهای
شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت****زین بیشتر چگونه کند سعی، دانهای؟
از هر ستاره، چشم بدی در کمین ماست****با صد هزار تیر چه سازد نشانهای؟
چون باد صبح، رزق من از بوی گل بود****مرغ قفس نیم که بسازم به دانهای
ناف مرا به نغمهٔ عشرت بریدهاند****چون نی نمیزنم نفس بیترانهای
صائب فسردهایم، بیا در میان فکن****از قول مولوی غزل عاشقانهای
گر درد طلب رهبر این قافله بودی****کی پای ترا پردهٔ خواب آبله بودی؟
زود این ره خوابیده به انجام رسیدی****گر نالهٔ شبگیر درین مرحله بودی
دل چاک نمیگشت ز فریاد جرس را****بیداری اگر در همهٔ قافله بودی
از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی****گر در خور این باده مرا حوصله بودی
شیرازهٔ جمعیتش ازهم نگسستی****با بلبل ما غنچه اگر یکدله بودی
چون آب روان میگذرد عمر و تو غافل****ای وای درین قافله گر فاصله بودی
صائب سر زلف سخن از دخل حسودان****آشفته نشد تا تو درین سلسله بودی
یک روز گل از یاسمن صبح نچیدی****پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی
تبخال زد از آه جگر سوز لب صبح****وز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدی
صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد****یک بار تو بیدرد گریبان ندریدی
چون بلبل تصویر به یک شاخ نشستی****ز افسردگی از شاخ به شاخی نپریدی
یک صبحدم از دیده سرشکی نفشاندی****از برگ گل خویش گلابی نکشیدی
گردید ز دندان تو دندانه لب جام****یک بار لب خود ز ندامت نگزیدی
ایام خزان چون شوی ای دانه برومند؟****از خاک چو در فصل بهاران ندمیدی
گردید ز دندان تو دندانه لب جام****یک بار لب خود به ندامت نگزیدی
از شوق شکر، مور برآورد پر و بال****صائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟
سوختی در عرق شرم و حیا ای ساقی****دو سه جامی بکش، از شرم برآ ای ساقی
از می و نقل به یک بوسه قناعت کردیم****رحم کن بر جگر تشنهٔ ما ای ساقی
پنبه را وقت سحر از سر مینا بردار****تابرآید می خورشید لقا ای ساقی
بوسه دادی به لب جام و به دستم دادی****عمر باد و مزهٔ عمر ترا ای ساقی!
دهنم از لب شیرین تو شد تنگ شکر****چون بگویم به دو لب، شکر ترا ای ساقی؟
شعله بیروغن اگر زنده تواند بودن****طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقی
صائب تشنه جگر را که کمین بندهٔ توست****از نظر چند برانی به جفا ای ساقی؟
حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی****مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی
به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم****من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی
به راهی میرود هر تاری از زلف حواس من****مرا شیرازه کن از موج می زنهار ای ساقی
چرا از غیرت مذهب بود کم غیرت مشرب؟****مرا در حلقهٔ اهل ریا مگذار ای ساقی
چراغ طور در فانوس مستوری نمیگنجد****برون آور مرا از پردهٔ پندار ای ساقی
شراب آشتیانگیز مشرب را به دور آور****بده تسبیح را پیوند با زنار ای ساقی
ادیب شرع میخواهد به زورم توبه فرماید****به حال خود من شوریده را مگذار ای ساقی
ز انصاف و مروت نیست در عهد تو روشنگر****زند آیینهٔ من غوطه در زنگار ای ساقی
به شکر این که داری شیشهها پر بادهٔ وحدت****به حال خویش صائب را چنین مگذار ای ساقی
به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی****مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی
مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را****چمن را پاک کن از سبزهٔ بیگانه ای ساقی
خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را****مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی
اگر چه آب و خاک من عمارت بر نمی دارد****ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی
برآر از پردهٔ مینا شراب آشنارو را****خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی
به خورشید سبک جولان، فلک بسیار مینازد****به دور انداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی
حریف بادهٔ بیغش، ز غشها پاک میباید****جدا کن عقل را از ما، چو کاه از دانه ای ساقی
کشاکش میبرد هر ذره خاکم را به صحرایی****ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی
مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟****بریز از پرتو می، رنگ آتشخانه ای ساقی
نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را****به راهی میرود هر خشت این غمخانه ای ساقی
اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را****چه کم میگردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
چشم خونبارست ابر نوبهار زندگی****آه افسوس است سرو جویبار زندگی
اعتمادی نیست بر شیرازهٔ موج سراب****دل منه بر جلوهٔ ناپایدار زندگی
یک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست****خرج بیش از دخل باشد در دیار زندگی
بادهٔ یک ساغرند و پشت و روی یک ورق****چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگی
چون حباب پوچ، از پاس نفس غافل مشو****کز نسیمی رخنه افتد در حصار زندگی
خاک صحرای عدم را توتیا خواهیم کرد****آنچه آمد پیش ما از رهگذار زندگی
سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد****چیست حال خضر یارب زیر بار زندگی
دارد از هر موجهای صائب درین وحشتسرا****نعل بیتابی در آتش جویبار زندگی
زهی رویت بهار زندگانی****به لعلت زنده، نام بینشانی
دو روزی شوق اگر از پا نشیند****شود ارزان متاع سرگرانی
بدآموز هوس عاشق نگردد****نمیآید ز گلچین باغبانی
تجلی سنگ را نومید نگذاشت****مترس از دور باش لنترانی
شراب کهنه و یار کهن را****غنیمت دان چو ایام جوانی
اگر عاشق نمیبودیم صائب****چه میکردیم با این زندگانی؟
دایم ستیزه با دل افگار میکنی****با لشکر شکسته چه پیکار میکنی؟
ای وای اگر به گربهٔ خونین برون دهم****خونی که در دلم تو ستمکار میکنی
شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن****دل میبری ز مردم و انکار میکنی؟
یوسف به خانه روی ز بازار میکند****هر گه ز خانه روی به بازار میکنی
چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب****بر خلق ناز دولت بیدار میکنی
یک روز اگر کند ز تو آیینه رو نهان****رحمی به حال تشنهٔ دیدار میکنی
رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست****صائب عبث چه درد خود اظهار میکنی؟
بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بندهاى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او میفرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمتها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوستتر میداری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش میرَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچهای [از علم] را بر او میگشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه میدارد و با حجّتهای خدای متعال، خصم خویش را ساکت میسازد و او را میشکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بیگمان، خدای متعال میفرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».