اولين فدايي امام حسين عليه السلام ، حضرت مسلم بن عقيل

مشخصات كتاب

سرشناسه: رفوگران، حسين، 1347 –

عنوان و نام پديدآور: اولين فدايي امام حسين، حضرت مسلم بن عقيل / تدوين محمدحسين رفوگران.

مشخصات نشر: اصفهان: مجتمع فاطميه اصفهان، امور فرهنگي 1388.

مشخصات ظاهري: 150ص. فروست:

ستاره هاي خونين 1. شابك: 50000 ريال 978 - 964 - 04 - 4476 - 4‮

وضعيت فهرست نويسي: فيپا

موضوع: مسلم بن عقيل - 60ق - سرگذشتنامه

شناسه افزوده:

مجتمع فاطميه اصفهان. امور فرهنگي

رده بندي كنگره: BP42 / 4 / م5 ر7 1388

رده بندي ديويي: ‮ 297 / 9537

شماره كتابشناسي ملي: 1887451

قسمتي از زيارت نامه ي حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ، الْمُطيعُ للَّهِ ِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِاَميرِالْمُؤْمِنينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ، اَلْحَمْدُ للَّهِ ِ وَ سَلامٌ عَلي عِبادِهِ الَّذينَ اصْطَفي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ السَّلامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُاللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ وَ مَغْفِرَتُهُ، وَ عَلي رُوحِكَ وَ بَدَنِكَ، اَشْهَدُ اَنَّكَ مَضَيْتَ عَلي ما مَضي عَلَيْهِ الْبَدْرِيُّونَ، الْمُجاهِدُونَ في سَبيلِ اللَّهِ، الْمُبالِغُونَ في جِهادِ اَعْدآئِهِ، وَ نُصْرَةِ اَوْلِيآئِهِ، فَجَزاكَ اللَّهُ اَفْضَلَ الْجَزآءِ، وَ اَكْثَرَ الْجَزآءِ، وَ اَوْفَرَ جَزآءِ اَحَدٍ مِمَّنْ وَ في بِبَيْعَتِهِ، وَ اسْتَجابَ لَهُ دَعْوَتَهُ، وَ اَطاعَ وُلاةَ اَمْرِهِ، اَشْهَدُ اَنَّكَ قَدْ بالَغْتَ فِي النَّصيحَةِ، وَ اَعْطَيْتَ غايَةَ الْمَجْهُودِ، حَتّي بَعَثَكَ اللَّهُ فِي الشُّهَدآءِ، وَ جَعَلَ رُوحَكَ مَعَ اَرْواحِ السُّعَدآءِ، وَ اَعْطاكَ مِنْ جِنانِهِ اَفْسَحَها مَنْزِلاً، وَ اَفْضَلَها غُرَفاً، وَ رَفَعَ ذِكْرَكَ فِي الْعِلِّيّينَ، وَ حَشَرَكَ مَعَ النَّبِيّينَ وَ الصِّدّيقينَ وَ الشُّهَدآءِ وَ الصَّالِحينَ، وَ حَسُنَ اوُلئِكَ رَفيقاً، اَشْهَدُ اَنَّكَ لَمْ تَهِنْ وَ لَمْ تَنْكُلْ، وَ اَنَّكَ قَدْ مَضَيْتَ عَلي بَصيرَةٍ مِنْ اَمْرِكَ، مُقْتَدِياً بِالْصَّالِحينَ، وَ مُتَّبِعاً لِلنَّبِيّينَ، فَجَمَعَ اللَّهُ بَيْنَنا وَ بَيْنَكَ، وَ بَيْنَ رَسُولِهِ وَ اَوْلِيآئِهِ في مَنازِلِ الْمُخْبِتينَ، فَاِنَّهُ اَرْحَمُ الرَّاحِمينَ.

سخني با خوانندگان

قالَ اللهُ تَبارَكَ وَ تَعالي:

«وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَي الْقُلُوبِ» (1).

و هر كس شعائر خدا را بزرگ دارد در حقيقت آن حاكي از پاكي دلهاست.

نزديك به صد سال است كه در ايّام مسلميّه، يعني شهادت حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام هيئات مذهبي تهران و شهر ري در دسته جات عزاداري به حرم حضرت عبدالعظيم حسني عليه السلام مشرف مي شوند و غرضشان عرض ادبي به ساحت مقدّس اوّلين فدايي راه مولي الكونين، حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام است. لذا بر آن شديم تا مجموعه اي از

مقتل و اشعار راجع به حضرت مسلم عليه السلام و دو طفلان آن حضرت را به طور خلاصه در اختيار ارادتمندان به ايشان قرار دهيم.

البته خواهش و تمنّايي كه از خوانندگان محترم، خصوصاً وعاظ و مادحين اهل بيت: داريم اين است كه نه فقط در دهه ي عاشورا آن هم يك شب بلكه مردم و هيئات مذهبي تمام كشور را تشويق نمايند تا به صورت دسته هاي عزاداري، ايّام شهادت سردار فداكار و اوّلين شهيد در راه حضرت امام حسين عليه السلام ، حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام را هر چه باشكوه تر برگزار كرده و ياد و خاطره ي غريب و مظلوم كوفه و دو طفل معصوم و نازنين آن حضرت را گرامي بدارند، كه زنده نگه داشتن ياد و نام حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام يكي از مصاديق بارز تعظيم شعائر الهي خواهد بود.

ضمناً از تذكّرات مفيد و سازنده ي خود ما را بهره مند سازيد.

محمّد حسين رفوگران

شوّال المكرّم 1430 هجري قمري

مقدّمه

چهارده قرن از مصيبت بزرگ كربلا مي گذرد و هنوز ياد و خاطره ي تلخ آن واقعه ي اسفبار در وجود عاشقان و دلباختگان به امام حسين عليه السلام فراموش نشده است، چون پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرموده اند:

«اِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَيْنِ حَرارَةً في قُلُوبِ الْمُؤمِنينَ لا تَبْردُ اَبَداً» (2) يكي از علل و عواملي كه سبب ماندن اين محبّت است همّت و تلاش دلسوختگان در اين واديست كه با قلم خود اين مطلب را به ديگران انتقال مي دهند.

از جمله شخصيّت هايي كه نام او هميشه در كنار حضرت امام حسين عليه السلام و دلاورمردان صحنه ي كربلا باقي مانده، حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام است.

جزوه اي كه

در پيش روي داريد به همّت مدّاح اهل بيت: جناب آقاي حسين رفوگران در خصوص اوّلين فدايي امام حسين عليه السلام حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام تهيه و تنظيم شده است. ايشان اشعار زيبايي با گوشه هايي از مصائب آن بزرگوار (تا وقت شهادت) و همچنين فرزندان مظلوم و معصوم آن حضرت را، از كتب معتبره ي مقتل و تاريخ جمع آوري نموده و در اختيار علاقمندان به آن بزرگوار قرار مي دهد.

امور فرهنگي مجتمع فاطميه ي اصفهان افتخار دارد كه توانسته ست در اين راه قدمي در نشر معارف حقّه ي شيعه اثنا عشريه بردارد.

امور فرهنگي مجتمع فاطميه ي اصفهان

شوّال المكرّم 1430 هجري قمري

مختصري از زندگينامه ي حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام

حضرت ابوطالب عليه السلام از عليا مخدّره فاطمه بنت اسد داراي چهار فرزند ذكور بود كه هر كدام ده سال از ديگري بزرگ تر بودند به اين ترتيب:

اوّل جناب طالب و دوّم جناب عقيل و سوّم جناب جعفر ذوالجناحين (طيّار) و چهارم حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام.

حديثي در شرافت و فضيلت جناب عقيل در امالي صدوق است به اين شرح:

«حدثنا الحسين بن احمد بن ادريس، قال: حدثنا ابي جعفر بن محمّد بن مالك، قال: حدثني محمّد بن الحسين بن زيد قال: حدثنا ابواحمد، عن محمّد بن زياد، قال: حدثنا بن المنذر، عن سعيد بن جبير، عن ابن عباس قال:

قالَ عَليٌ عليه السلام لِرَسُولِ الله صلي الله عليه و آله و سلم:

يا رَسُولَ اللهِ اِنَّكَ لَتُحِبُّ عَقيلاً؟

قالَ: اي وَ الله، اِنِّي لاُحِبُّهُ حُبَّيْنْ، حُبَّاً لَهُ وَ حُبَّاً لِحُبِّ اَبيطالِبٍ لَهُ وَ اِنَّ وَلَدَهُ لَمَقْتُولٌ في مَحَبَّةِ وَلَدِكَ فَتَدْمَعُ عَلَيْهِ عُيُونُ الْمُؤمنينَ وَ تُصلَّي عَلَيْهِ الْمَلائكَةُ الْمُقَرَّبُونَ، ثُمَّ بَكي رَسُولُ اللهِ حَتّي جَرَتْ دُمُوعُهُ عَلي صَدْرِهِ ثُمَّ قالَ: اِلَي

اللهِ اَشْكُو ما تَلْقي عِتْرَتي مِنْ بَعْدي (3).

ابن عبّاس مي گويد:

حضرت علي عليه السلام محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم عرض مي كند:

يا رسول الله آيا عقيل برادرم را دوست داريد؟

حضرت مي فرمايند:

آري به خدا قسم، من دو محبّت به او دارم يكي آنكه به خاطر خودش به او محبّت دارم ديگر آنكه چون ابوطالب به او محبّت دارد من نيز دوستش دارم.

و فرزندش در محبّت فرزند تو كشته خواهد شد و چشمان اهل ايمان برايش مي گريند و فرشتگان مقرّب بر او درود مي فرستند.

سپس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم چنان گريست كه اشك هاي مباركشان بر سينه شان جاري گرديد و پس از آن فرمود:

از آنچه به عترت و ذرّيه من مي رسد به خدا شكايت خواهم نمود.

به هر صورت مادر جناب حضرت مسلم از قبيله نبطيّه و امّ ولد بود و از كلام اهل تاريخ چنين برمي آيد كه آن جناب در وقت شهادت تقريباً بيست و هشت ساله بود.

همسرش عليا مخدّره رقيّه دختر حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام است كه مادرش از قبيله ي بني تغلب مي باشد و جناب مسلم از اين خاتون دو پسر به نام هاي علي بن مسلم و عبدالله بن مسلم و يك دختر به نام عاتكه داشت و در برخي نام دو پسر را عبدالله و محمّد ثبت كرده اند هر دو پسر در سرزمين كربلاء در روز عاشوراء شهيد شده و عاتكه نيز كه هفت ساله بود پس از شهادت سيّدالشهداء در اثر هجوم وحشيانه سپاهيان عمر بن سعد ملعون زير دست و پاي مهاجمين پامال گرديد و مورّخين دو فرزند ذكور ديگر براي آن جناب نام

برده اند به نام هاي محمّد و ابراهيم كه از اسم مادر ايشان اطّلاعي در دست نيست و اين دو طفل پس از واقعه عاشوراء در پشت كوفه به دست حارث شهيد شدند.

ابن ابي الحديد معتزلي در شرح نهج البلاغه مي گويد:

معاوية بن ابي سفيان روزي به عقيل بن ابيطالب گفت اگر تو را حاجتي باشد بگو؟

عقيل گفت:

كنيزكي را به چهل هزار درهم مي فروشند و اين مبلغ را ندارم اگر در مقام برآوردن حاجتي آن را به من بده.

معاويه از روي مزاح گفت:

تو كه نابينايي چنين كنيزي را براي چه مي خواهي؟ در كنيزي كه پنجاه درهم ارزد كفايت است.

عقيل گفت:

آن را براي اين خواهم كه فزرندي آورد كه چون او را به خشم آوري با شمشير گردنت را بزند.

معاويه گفت:

قصدم از اين سخن مزاح بود، پس چهل هزار درهم را شمرد و به عقيل تقديم نمود و عقيل كنيزك را خريد و پس از عقيل مسلم كه به سن هيجده سالگي رسيد به معاويه گفت:

مرا در مدينه مزرعه ايست كه آن را به صد هزار درهم خريده ام، اكنون آن را به تو مي فروشم.

معاويه گفت:

آن را از تو خريدم، پس قيمت آن را پرداخت و سپس به عُمّالش نوشت كه آن زمين را متصرّف شوند حضرت امام حسين عليه السلام كه اين را شنيديد به معاويه نوشتند:

تو پسري از بني هاشم را فريفته اي و زميني را كه مالك نبود از او خريده اي، تكليف آن است كه زمين ما را به ما واگذاري و پول خود را از او بستاني.

معاويه مسلم را خواند و نامه حضرت را به او نشان داد و گفت:

مال ما را پس بده و زمين را

بستان.

مسلم خشمناك شده و گفت:

نخست با اين شمشير سرت بردارم و سپس زر بشمارم.

معاويه خنديد و گفت:

به خداي سوگند اين همان سخن باشد كه آن روز عقيل به من گفت و نامه اي خدمت امام عليه السلام نوشت كه زمين را به شما باز گذاشتم و از آنچه به مسلم دادم نيز صرف نظر كردم.

در مناقب ابن شهرآشوب است كه در جنگ صفّين حضرت اميرالمؤمنين حضرت امام حسين عليه السلام و عبدالله بن جعفر و مسلم بن عقيل را در ميمنه لشكر قرار دادند.

اين جنگ در محرم سال 37 هجري قمري واقع شد و با توجه به اين نكته كه عمر شريف جناب مسلم بن عقيل عليه السلام در وقت شهادت 38 سال بوده هنگام اين جنگ سنّ مباركش 16 سال و دو ماه بوده چنانچه سيّدالشّهداء عليه السلام در اين جنگ از سنّ مباركشان 34 سال و پنجاه و پنج روز گذشته بود.

ارسال نامه از طرف كوفيان و پاسخ حضرت امام حسين عليه السلام

هنگامي كه خبر مرگ معاويه به كوفه رسيد، مردم در مورد يزيد سخنان بسياري گفتند، آنها با خبر شدند كه امام حسين عليه السلام از بيعت يزيد امتناع نموده است، و همچنين خبر ابن زبير را و اين كه هر دو به مكّه رفته اند، شنيدند.

بنابراين؛ شيعيانِ كوفه در منزل سليمان بن صُرَد خزاعي اجتماع نمودند، هلاكت معاويه را ياد كرده و خداي را سپاس گفته و ستايش نمودند.

در اين هنگام، سليمان لب به سخن گشود و گفت:

معاويه به هلاكت رسيد، امام حسين عليه السلام ، بيعت او را بشكسته و از بيعت او سر باز زده و به مكّه رفته است، اينك شما شيعه ي او و شيعه ي پدر او هستيد اگر واقعاً

مي دانيد كه او را ياري مي كنيد و با دشمن او جهاد مي نماييد، به سوي او نامه بنويسيد و به او اطّلاع دهيد كه به سوي شما بيايد، و اگر مي ترسيد در كارتان سستي نماييد، او را براي از بين بردن خودش فريب ندهيد.

همه ي شيعيان گفتند:

نه، ما او را ياري مي كنيم و با دشمنان او جهاد مي نماييم، و در مقابل او، خودمان را فدا مي كنيم، پس به سوي او نامه بنويسيد.

(سپس آنها نامه اي بدين مضمون به حضرتش) نوشتند:

اين نامه ايست به سوي حسين بن علي عليهما السلام از سليمان بن صرد، مسيّب بن نجيّه، رفاعة بن شدّاد، حبيب بن مظاهر و شيعيان وي از مؤمنان و مسلمانان اهل كوفه.

امّا بعد؛ سپاس خدايي را كه دشمن گردنكش و ستيزجو را شكست و هلاك ساخت، دشمني كه بر اين امّت پيشي گرفت و با ظلم و ستم امر آنان را ربود، و حقّ آنان را غصب كرد، و بر آنان بدون رضايت خودشان، حكومت كرد. سپس بهترين آنان را كشت، و بدترين اشرار را باقي گذاشت، و مال خداي را در اختيار جبّاران، گردنكشان و ثروتمندان قرار داد. پس، از رحمت خدا دور باد! چنانچه قوم ثمود از رحمت حق دور شدند. او براي ما، امام و پيشوا نبود، پس شما به سوي ما حركت فرماييد، اُميد است خداي متعال، ما را به سبب تو بر حق جمع نمايد.

نعمان بن بشير، (والي كوفه) در قصر حكومتي خود، در نهايت ذلّت و بدبختي نشسته و خود را امير مردم مي داند، وليكن ما او را امير نمي دانيم، و در نماز جمعه او شركت نمي كنيم، و نماز عيد را با او نمي خوانيم،

و اگر آگاه شويم كه شما به سوي ما عازم هستيد او را از كوفه بيرون مي كنم تا به اهل شام ملحق گردد. ان شاءالله.

سپس نامه را توسط عبدالله بن مِسمع همداني، و عبدالله بن وأل با سرعت تمام به محضر حضرت امام حسين عليه السلام فرستادند، و آنان با شتاب و عجله به سوي مكّه حركت كرده و در روز دهم ماه مبارك رمضان در مكّه، خدمت امام حسين عليه السلام شرفياب شدند.

اهل كوفه، پس از ارسال نامه، دو روز صبر كردند، و توسط قيس بن مسهّر صيداوري، عبدالرحمن بن شدّاد ارجي، عمارة بن عبد سلولي، صد و پنجاه نامه ي ديگر نيز به طور انفرادي يا با امضاي دو نفر يا چهار نفر نوشته شده بود، به سوي حضرتش ارسال نمودند (4).

سيّد بن طاووس، گويد:

با اين حال، حضرت از پاسخ به نامه ها امتناع مي فرمود و پاسخ نمي داد، نامه ها زياد شد تا اين كه در يك روز، ششصد نامه به آن حضرت رسيد و پيوسته نامه مي رسيد تا اين كه در نوبت هاي متفرّقه مجموع نامه ها به دوازده هزار بالغ گرديد.

شيخ مفيد، گويد:

اهل كوفه، دو روز ديگر صبر كردند و بعد نامه اي توسط هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبدالله حنفي براي حضرتش ارسال كردند، در آن نامه نوشتند:

به سوي حسين بن علي عليهما السلام از شيعيان وي از مؤمنان و مسلمانان.

امّا بعد؛ پس به سوي ما بشتاب و عجله كن، زيرا مردم منتظر قدوم تو هستند، آنان جز تو، به كس ديگري نظر ندارند، پس شتاب كن، شتاب كن، باز شتاب كن و شتاب كن، والسّلام.

سپس نامه ي ديگري توسط شبت بن ربعي، حجار بن

ابجر، يزيد بن حارث بن رويم، عروة بن قيس، عمرو بن حجّاج زبيدي و محمّد بن عمر تيمي بدين مضمون نوشته شد:

امّا بعد؛ باغ ها سبز و خرّم، و ميوه ها رسيده، هر گاه ميل داري قدم رنجه فرما و به سوي ما رو آور، كه براي تو لشكري كه مظفّر و پيروزند، آماده شده است، والسّلام.

همه ي قاصدان نزد حضرت جمع شدند، حضرت نامه ها را خواند و از قاصدان در مورد احوال اهل كوفه و اوضاع آن، سؤالاتي نمود. سپس نامه اي به شرح زير نوشته و توسط هاني بن هاني و سعيد بن عبدالله كه آخرين قاصدان بودند به سوي اهل كوفه فرستاد:

مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَليٍّ إلي المَلاءِ مِنَ الْمُؤمِنينَ وَ الْمُسْلِمينَ.

أمَّا بَعْدُ؛ فَإنَّ هانِياً وَ سَعيداً قَدِما إلَيَّ بِكُتُبِكُمْ وَ كانا آخِرُ مَنْ قَدِمَ عَلَيَّ مِنْ رُسُلِكُمْ، وَ قَدْ فَهِمْتُ كُلَّ الَّذي قَصَصْتُمْ وَ ذَكَرْتُمْ، وَ مَقالَةُ جُلِّكُمْ أنَّهُ لَيْسَ عَلَيْنا اِمامٌ، فَأقْبِلْ لَعَلَّ اللهَ [أنْ] يَجْمَعَنا بِكَ عَلَي الْحَقِّ وَ الْهُدي.

وَ أنا باعِثٌ اِلَيْكُمْ اَخي وَ ابْنَ عَمِّي وَ ثِقَتي مِنْ اَهْلَ بَيْتي مُسْلِم بْنِ عَقيلٍ، فَإنْ كَتَبَ إلَيَّ أنَّهُ قَدِ اجْتَمَعَ رَأيَ مَلائِكُمْ، وَ اُولِي الْحِجي وَ الْفَضْلِ مِنْكُمْ، عَلي مِثْلِ ما قَدِمَتْ بِهِ رُسُلُكُمْ وَ قَرَءْتُ في كُتُبِكُمْ، فَإنِّي أقْدِمُ اِلَيْكُمْ وَشيكاً، إنْ شاءَاللهِ.

فَلَعُمْري مَا الإمامُ إلاّ الْحاكِمُ بِالْكِتابِ، القائِمُ بِالْقِسْطِ، الدّائِنُ بِدينِ الْحَقِّ، الحابِسُ نَفْسَهُ عَلي ذلِكَ اللهِ، وَ السَّلام. !

از حسين بن علي عليهما السلام به سوي گروه مؤمنان و مسلمانان.

امّا بعد، همانا هاني و سعيد نامه هاي شما را آوردند، آنها آخرين فرستادگان شما بودند، و همه ي مطالبي را كه بيان كرده بوديد، فهميدم.

گفتار همه ي شما اين است كه: امام و

پيشوايي نداريم، سوي ما بيا، شايد خدا به وسيله ي تو ما را به حق و هدايت و راستي جمع كند.

من برادر و پسر عمويم مسلم بن عقيل را كه در خاندان من ثقه و مورد اطمينان من است به سوي شما فرستادم (و به او امر كردم كه حال و رأي شما را براي من بنويسد)، پس اگر براي من بنويسد كه رأي گروه شما و خردمندان و اهل فضل و رأي و مشورت شما، متّحد و يكيست و چنان است كه فرستادگان شما گفته اند، و در نامه هاي شما خوانده ام، پس من به زودي نزد شما مي آيم، إن شاءالله،

سوگند به جان خودم! امام و پيشوا نيست مگر كسي كه به كتاب خدا حكم كند، عدل و داد را بر پاي دارد، به حق عمل نمايد و خويشتن را به خاطر خدا و بر رضاي او نگه دارد، والسّلام (5).

حركت حضرت مسلم عليه السلام به سوي كوفه

علّامه ي مجلسي، مي گويد:

چون ارسال قاصدان اهل مكر و حيله به پايان رسيد و تعداد نامه هاي آنان از نهايت گذشت، امام حسين عليه السلام پسر عموي خود مسلم بن عقيل عليه السلام را فرا خواند، او در ميان اقران خود، در شجاعت و سخاوت برتري داشت، او شخصي ممتاز و نمونه بود، حضرت او را به جهت دانش و عقل بيشتر، و حسن تدبيري كه داشت برگزيد و به سوي اهل كوفه فرستاد، تا از آنان بر حضرتش بيعت بگيرد (6).

شيخ مفيد، گويد:

امام حسين عليه السلام حضرت مسلم عليه السلام را به همراه قيس بن مسهّر صيداوي، عمارة بن عبدالله سلولي و عبدالرحمن بن عبدالله ازدي به سوي كوفه روانه ساخت و به او دستور داد:

تقوا

و پرهيزكاري را پيشه ي خود ساخته و كار خود را پنهان نموده و مهرباني كند، اگر ديد كه مردم كوفه بر گفته هاي خود اجتماع كرده و آماده هستند سريعاً به حضرت اعلام نمايد.

حضرت مسلم عليه السلام از مكّه حركت كرد تا به شهر مدينه رسيد، وارد مسجد پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم شد، و نماز خواند، بعد با دوستان خود از خانواده اش خداحافظي كرد، او از طايفه ي قيس دو نفر راهنما اجير كرده و به همراه آن دو، به سوي كوفه حركت كرد، آنها از راه اصلي دور شده، و راه را گم كردند، تشنگيِ سختي بر آنها روي آورد، طوري كه بعد از اين كه راه را پيدا كردند با اشاره، جهت راه را به مسلم عليه السلام نشان دادند، و خودشان از شدّت تشنگي جان باختند.

حضرت مسلم عليه السلام به طرف راه اصلي حركت كرد (و از مرگ آن دو راهنما پريشان خاطر شد) و نامه اي از محلّي كه معروف به «مضيق» بود، نوشته و توسط قيس بن مسهر براي امام حسين عليه السلام فرستاد:

امّا بعد؛ من به مدينه آمدم و دو نفر راهنما اجير كرده و حركت كردم، آنها راه را گم كردند، تشنگيِ سختي بر ما چيره شد طوري كه هر دو راهنما مُردند، با آخرين رمقي كه مانده بود خودمان را به آب رسانديم، و اين آب در جايي به نام «مضيق»، واقع در بيابان «خَبت» است، من اين پيشآمد را به فال بد گرفتم، اگر صلاح بدانيد استعفاي مرا بپذيريد و فرد ديگري را بفرستيد، والسّلام.

امام حسين عليه السلام در پاسخ وي نوشت:

أمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ

خَشيتُ أنْ لا يَكونَ حَمْلُكَ عَلَي الْكِتابِ إلَيَّ فِي الاسْتِعْفاءِ مِنَ الْوَجْهِ الَّذي وَجَّهْتُكَ لَهُ إلاّ الْجُبْنَ، فَامْضِ لِوَجْهِكَ الَّذي وَجَّهْتُكَ فيِه، وَ السَّلام.

امّا بعد، فكر مي كنم آنچه باعث شده تا نامه اي فرستاده و استعفاي خود را بخواهي، ترس باشد، پس به سوي مأموريّتي كه تو را به آن فرستادم حركت كن، والسّلام.

وقتي مسلم عليه السلام نامه را خواند گفت:

من از اين مأموريّتي كه در پيش دارم هراسي بر خود ندارم، (بلكه بر آن امام مظلوم عليه السلام مي ترسم).

مسلم عليه السلام اطاعت كرده و حركت نمود تا به چشمه اي - كه مال قبيله ي طيّ بود – رسيده و در آنجا فرود آمد. در اين هنگام، صيّادي را ديد كه در حال شكار آهو است، صيّاد تير را رها كرد، تير به هدف خورد و آهو كشته شد، مسلم عليه السلام اين جريان را به فال نيك گرفت، و گفت:

ان شاءالله بر دشمنانمان چيره مي شويم و آنان را مي كشيم.

ورود حضرت مسلم عليه السلام به كوفه

سپس حضرت مسلم عليه السلام از آنجا حركت كرد و به مسير خود ادامه داد تا به كوفه رسيد، او در خانه ي مختار بن ابي عبيده اجلال نزول فرمود، همان خانه اي كه امروز به خانه ي مسلم بن مسيّب معروف است.

شيعيان نزد او رفت و آمد مي كردند، هر دسته اي كه مي آمدند، حضرت مسلم عليه السلام نامه ي امام حسين عليه السلام را مي خواند و آنها مي گريستند و با او بيعت كرده و وعده ي ياري مي دادند تا آن كه هيجده هزار نفر با وي بيعت نمودند.

حضرت مسلم عليه السلام نامه اي به امام حسين عليه السلام نوشت و خبر بيعت هيجده هزار نفر از اهل كوفه را به حضرت رساند و

اعلام كرد كه حضرت به كوفه تشريف فرما شوند.

شيعيان كوفه، مدام به خانه ي مسلم رفت و آمد مي كردند، تا اين كه مكان و جاي او براي دشمنان معلوم شد، اين خبر به گوش نعمان بن بشير (كه والي و فرماندار كوفه از طرف معاويه بود و يزيد ملعون نيز او را در همين مقام ابقاء كرده بود) رسيد، نعمان بالاي منبر رفت، حمد و ثناي خداي را بجا آورده سپس گفت:

امّا بعد؛ بندگان خدا! از خدا بترسيد، و بر فتنه و تفرقه شتاب نكنيد؛ زيرا در فتنه، مردم كشته مي شوند، خونها ريخته مي شود، اموال به غارت مي رود. تا فردي با من جنگ نكند، من جنگ نمي كنم، و كسي كه از راه خصومت و دشمني با من وارد نشود من نيز وارد نمي شوم، خفتگان شما را بيدار نمي كنم، شما را به فتنه و آشوب ترغيب نمي نمايم، و شما را از روي تهمت، بهتان و بدگماني مؤاخذه نمي كنم.

وليكن اگر از من رو گردان شويد، و بيعت خود را بشكنيد، و پيشواي خود!! (يزيد) را مخالفت نماييد، سوگند به خدايي كه غير از او مبعودي نيست؛ شما را از دم تيغ خود مي گذرانم مادامي كه قبضه ي شمشير دستم است، اگر چه كسي ياريم نكند، آگاه باشيد! اُميد دارم افرادي از شما كه حق را شناخته ايد بيشتر از آنان باشند كه باطل آنان را هلاك مي كند.

در اين هنگام، عبدالله بن سلم بن ربيعه حضرمي (هم پيمان بني اميّه) بپا خاست و گفت:

آشوبي كه از اهل كوفه مي بيني، آن را اصلاح نمي كند مگر كارزار و ظلم، و اين نرمي و حالتي كه تو بين خود و دشمن خودداري، رأي

و نظر شخص عاجز است.

نعمان گفت:

اگر من در اطاعت خدا از اشخاص ضعيف و عاجز باشم بهتر است براي من كه عزيزترين مردم در حالت معصيت خدا باشم، سپس از منبر پايين آمد.

عبدالله بن مسلم از مجلس بيرون رفت و نامه اي (بدين مضمون) به يزيد ملعون نوشت:

امّا بعد؛ همانا مسلم بن عقيل وارد كوفه شد، شيعيان براي حسين بن علي با او بيعت كردند، اگر كوفه را مي خواهي، مردي قوي كه فرمان تو را پياده كند و مانند تو با دشمنانت رفتار نمايد؛ بفرست، زيرا كه نعمان بن بشير، يا مردي ضعيف و ناتوان است، يا خود را به ناتواني مي زند.

البته پس از او، عمارة بن عقبه و بعد از او، عمر بن سعد بن أبي وقّاص نيز نامه هايي بدين مضمون نوشتند.

ابن زياد لعين فرماندار كوفه مي شود

هنگامي كه نامه ها به دست يزيد ملعون رسيد، غلام معاويه به نام «سرجون» را صدا زد و در اين مورد با او مشورت كرد و گفت:

همانا حسين، مسلم بن عقيل را براي بيعت به كوفه فرستاده و خبر رسيده كه نعمان فردي عاجز و بدسخن است، به نظر تو چه كسي را به كوفه امير كنم؟ و اين هنگامي بود كه يزيد ملعون بر عبيدالله بن زياد لعين خشم و غضب كرده بود.

سرجون گفت:

اگر زنده بود رأي او را مي پذيرفتي؟

گفت:

آري قبول مي كردم.

راوي گويد:

در اين هنگام، سرجون عهدنامه و فرمان اميري ابن زياد را بر حكومت كوفه بيرون آورد و گفت:

اين نظر و رأي معاويه است، وي به هنگام مرگ خود، دستور داد كه به اين عهدنامه عمل شود و حكومت كوفه و بصره را به عبيدالله واگذار كرد.

يزيد گفت:

اين كار را انجام مي دهم،

عهدنامه و فرمان را به عبيدالله بن زياد بفرست.

سپس مسلم بن عمرو باهلي را صدا زد و نامه اي به ابن زياد نوشته و توسط او فرستاد:

امّا بعد؛ پيروان من از اهل كوفه به من نوشته و خبر داده اند كه پسر عقيل مردم را در كوفه جمع مي كند تا عصاي مسلمانان را بشكند، (يعني جماعت آنان را بهم زند) هنگامي كه نامه را خواندي به سوي كوفه حركت كن. وقتي به كوفه رسيدي در جستجوي پسر عقيل، مانند جستجو كردن جواهر نفيس باش، بعد او را دستگير كرده و دست و پايش را ببند، يا او را بكش يا تبعيد كن، والسّلام.

آن گاه عهدنامه ي معاويه بر حكومت كوفه را به مسلم بن عمرو داد، مسلم بن عمرو حركت كرده و در بصره نزد عبيدالله آمد، عهدنامه معاويه و نامه يزيد را به او داد، وقتي عبيدالله نامه را دريافت كرد بلافاصله دستور داد تا براي سفر آماده شده و لوازم آن فراهم شود و فردا به طرف كوفه حركت كنند.

او برادر خود، عثمان را جانشين خود در بصره قرار داده و به همراه مسلم بن عمرو باهلي، شريك بن اعور حارثي و غلامان و خانواده ي خود به طرف كوفه حركت كرد، وي در حالي كه عمّامه ي سياه در سر داشت و به صورت خود نقاب انداخته بود وارد كوفه شد.

مردم كوفه خبردار شده بودند كه امام حسين عليه السلام به طرف كوفه تشريف فرما هستند. به همين جهت، به استقبال حضرتش آمده بودند، وقتي عبيدالله ملعون را با اين قيافه ديدند فكر كردند كه امام حسين عليه السلام است. به همين جهت، ابن زياد به هر

گروهي كه از مردم مي رسيد به او سلام مي كردند، و مي گفتند:

مرحبا به تو اي فرزند رسول خدا! آمدي، خوش آمدي.

ابن زياد، از خوشحالي و سرور مردم كوفه براي امام حسين عليه السلام ناراحت شد و چون مردم از هر طرف اظهار شادي و سرور مي كردند، مسلم بن عمرو گفت:

كنار رويد! اين؛ امير عبيدالله بن زياد است.

گروهي از مردم دور عبيدالله را احاطه كرده بودند و ترديدي نداشتند كه اين؛ امام حسين عليه السلام است. عبيدالله با اين گروه حركت مي كرد و شب هنگام، به قصر حكومتي كوفه رسيد.

نعمان بن بشير، والي كوفه، درب دارالاماره را به روي ابن زياد و اطرافيانش بست، برخي از همراهان ابن زياد صدا زدند تا درب را باز كنند.

نعمان، از بالاي قصر نمايان شد و در حالي كه خيال مي كرد كه او، حسين عليه السلام است گفت:

تو را قسم مي دهم به خدا! از اينجا دور شو، سوگند به خدا! من امانت خود را به تو واگذار نمي كنم، و مرا بر جنگ با تو نيازي نيست.

ابن زياد سخن نمي گفت، سپس نزديك قصر رفت و نعمان از پنجره ي قصر نگاه كرد، ابن زياد حرف زد و گفت:

درب را باز كن، خيري به روي خود نگشايي! زيرا كه از شب تو بسيار گذشته.

مردي كه پشت سر ابن زياد ايستاده بود اين گفت و شنود را شنيد، رو كرد به اطراف مردم كوفه كه به پندار خود او را امام حسين مي دانستند و گفت:

اي مردم! سوگند به خدايي كه جز او معبودي نيست! اين؛ ابن زياد پسر مرجانه است.

اينجا بود كه نعمان درب قصر را باز كرد، و آن ملعون وارد شد، درب را

به روي مردم بستند و آنان پراكنده شدند.

سخنراني ابن زياد و تهديد مردم كوفه

بامدادان منادي، مردم را به نماز جماعت ندا داد، مردم جمع شدند، ابن زياد بيرون آمد و بالاي منبر رفت و خدا را حمد و ثنا گفت، سپس گفت:

امّا بعد؛ امير مؤمنان يزيد! مرا والي و حاكم شهر، مرز و غنايم شما نمود، و به من امر كرد تا با مظلوم با انصاف رفتار كنم، و از محروم و فقير دستگيري نمايم، كسي كه گوش به فرمان من است و از من اطاعت مي كند مانند پدر نيكوكار احسان نمايم!! و شمشير و تازيانه ي من بر كسيست كه از فرمان من اطاعت نكرده و با پيمان من مخالفت كند.

بعد به ضرب المثل معروف متمثّل شد كه: «به راستي كه هر كسي بر خود بترسد نه اين كه صرف ترسانيدن است» يعني هر چه مي گويم راست است نه افسانه و دروغ.

آن گاه از منبر فرود آمد، و از بزرگان، براي مردم پيمان محكمي گرفت و گفت:

بنويسيد:

بر بزرگان و كساني كه از هواخواهان يزيد هستيد، و خوارج شهر (كه اهل حروريّه معروف بودند) و از اهل شك و ترديد (كه كارشان ايجاد خلاف و دورويي و دشمني است) پس هر كس از اين گروه به ما رو بياورد از عهده ي تكليف ما بري است، و هر كس براي ما اسم يكي از دشمنان ما را ننويسد، بايد ضامن شود كه در قلمرو او كسي با ما مخالفت نكند و خائني بر ما طغيان و خيانت نكند، پس هر كس از رؤسا از فرمان من اطاعت نكرده و چنين نكند ذمّه و دامان ما از او بري و كنار است، و

خون و مال او حلال است و هر رئيسي كه در قلمرو او خائن براي يزيد باشد و او را تحويل ندهد، كنار درب خانه اش به دار آويخته مي شود، و از بذل و بخشش خودم، او را از رياست عزل مي كنم.

حضرت مسلم عليه السلام در خانه ي هاني

چون جناب مسلم بن عقيل عليه السلام از آمدن ابن زياد ملعون به كوفه خبردار شد و سخناني كه گفته بود شنيد، و از پيماني كه از بزرگان و مردم كوفه گرفته بود، مطّلع شد؛ از خانه ي مختار به خانه ي هاني بن عروه نقل مكان كرد، و در خانه ي هاني مستقر شد و شيعيان به صورت مخفي و پنهاني از ابن زياد، نزد او رفت و آمد مي كردند، و همديگر را به كتمان اين راز، سفارش مي نمودند.

ابن زياد ملعون غلام خود را (كه معقل نام داشت) طلبيد و گفت:

اين سه هزار درهم را بگير و مسلم بن عقيل را پيدا كرده و ياران او را شناسايي كن، اگر يكي از آنها يا گروهي از آنها را شناسايي كردي، اين سه هزار درهم را به او بده و بگو: با اين مبلغ بر عليه دشمنتان كمك بجوييد، و بر آنان چنان بفهمان كه تو از آنان هستي، زيرا اگر اين مبلغ را به آنان بدهي مطمئن مي شوند كه تو از آنها هستي و به تو اعتماد مي كنند، و چيزي از كارها و اخبارشان را از تو مخفي نمي نمايند. پس از آن، روز و شب نزد آنان برو تا مكان مسلم بن عقيل را شناخته و نزد او بروي.

(غلام ابن زياد ملعون) اين نقشه ي شيطاني را بكار بست، آمد و وارد مسجد جامع كوفه شد، از

مردم شنيد كه مي گويند:

اين شخص يعني مسلم بن عوسجه، براي امام حسين عليه السلام بيعت مي گيرد.

مسلم، مشغول نماز بود، معقل در كنار او نشست تا نمازش را تمام كند، مسلم نمازش را تمام كرد معقل گفت:

اي بنده ي خدا! من مردي از اهل شام هستم كه خداوند متعال محبّت اهل بيت و دوستان آنان را براي من ارزاني داشته است!!

آن گاه خودش را به گريه زد و گفت:

مبلغ سه هزار درهم همراه من است، مي خواهم با آن مردي كه از اهل بيت است ملاقات كنم، خبردار شدم كه او به شهر كوفه آمده ست و براي پسر دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بيعت مي گيرد، من هم مي خواهم او را ملاقات كنم، امّا كسي را پيدا نكردم تا مرا راهنمايي كند، منزل او را هم نمي شناسم، الآن كه در مسجد نشسته بودم شنيدم كه گروهي از مؤمنان تو را نشان مي دادند و مي گفتند:

اين شخص، از فردي كه از اهل بيت است و به اين شهر آمده، خبر دارد. اينك من به خدمت شما آمدم تا مبلغ مرا دريافت نمايي و مرا به حضور صاحب خود ببري، زيرا كه من برادري از برادران تو و مورد اطمينان هستم، و اگر مي خواهي، قبل از ملاقات با او، از من بيعت بگير.

پسر عوسجه گفت:

خداي را سپاس مي گويم كه با تو ملاقات كردم، من از اين جهت، خوشحال و شاد شدم، تو نيز، كسي را كه دوست مي داري؛ ملاقات خواهي كرد، خداوند به وجود تو، اهل بيت خود را ياري مي كند، امّا پيش از آن كه ترس و وحشت اين طغيانگر و غلبه ي او تمام شود، مردم مرا

به اين جهت شناختند و اين مسأله مرا غمگين نموده است.

معقل گفت:

جز خير و نيكي چيز ديگري نخواهد شد، از من بيعت بگير.

مسلم بن عوسجه از او بيعت گرفت و عهد و پيمان هاي سخت و شديدي بست كه همواره خيرخواهي كند و حتماً اين مطلب را مخفي و پنهان نگه دارد.

معقل آن چنان سوگند خورد و پيمان ها بست كه او را راضي شده و خاطر جمع باشد.

آن گاه پسر عوسجه گفت:

چند روزي به خانه ي من رفت و آمد كن، تا براي تو اجازه ي ملاقات به حضور صاحب خود، جناب مسلم عليه السلام بگيرم.

معقل شروع به تردّد با شيعيان كرد، پسر عوسجه براي او اجازه گرفت، اجازه داده شد، جناب مسلم بن عقيل عليه السلام از او بيعت گرفت، و به ابوثمامه ي صيداوي دستور داد تا مبلغ او را دريافت كند.

ابوثمامه كسي بود كه پولهايي را كه بعضي از شيعيان كمك مي كردند دريافت مي كرد و اسلحه مي خريد، او شخصي دانا، و از جمله ي شجاعان عرب بود، و جزو بزرگان شيعه به شمار مي آمد.

معقل ملعون با شيعيان رفت و آمد مي كرد و در جلسات آنان شركت مي نمود و اوّلين نفري بود كه وارد جلسه مي شد و آخرين نفري بود كه خارج مي شد، تا آن كه آنچه ابن زياد از او مي خواست فهميد، و گاه گاهي اخبار را به عرض ابن زياد مي رساند (7).

گفتگوي هاني، با ابن زياد

سيّد بن طاووس، در كتاب «اللهوف» گويد:

چون ابن زياد فهميد كه مسلم بن عقيل در خانه ي هاني است، محمّد بن اشعث، اسماء بن خارجه و عمرو بن حجّاج را خواست و گفت:

چرا هاني بن عروه پيش ما نمي آيد؟

گفتند:

نمي دانيم، ولي مي گويند:

مريض است.

ابن زياد گفت:

خبردار شده ام

كه حالش خوب شده و صحّت يافته و هنگام غروب درب خانه اش مي نشيند، اگر مي دانستم كه مريض است او را عيادت مي كردم، برويد و به او امر كنيد كه آنچه از حقّ ما بر گردن اوست ترك نكند، زيرا من دوست ندارم شخصي همانند او كه از بزرگان عرب است حقّش ضايع شود.

آنان، موقع غروب كه هاني درب خانه اش نشسته بود نزد او آمده و گفتند:

چرا امير را ملاقات نمي كني؟ او از تو ياد كرد و گفت:

اگر مي دانستم هاني مريض است او را عيادت مي كردم.

هاني گفت:

مريضي من، مانع اين كار شده است.

گفتند:

به ابن زياد خبر رسيده كه شما شامگاهان بر درب خانه ات مي نشيني، و سستي تو باعث تأخير ملاقات شده است، و سلطان از مثل تو، سستي، تأخير و جفا را تحمّل نمي كند، زيرا كه تو آقاي طايفه ي خود هستي، و ما سوگند مي دهيم كه الآن با ما سوار شوي تا پيش امير برويم.

هاني لباس هاي خود را خواست و پوشيد، آن گاه استر خود را طلبيد، سوار شد و حركت كرد تا نزديك قصر رسيد. در اين هنگام، بعضي از مسائل را فهميد و احساس خطر كرد، و به حسان بن اسماء بن خارجه گفت:

پسر برادرم! سوگند به خدا! من از اين مرد مي ترسم، نظر تو در اين باره چيست؟

گفت:

سوگند به خدا! اي عمو! من از چيزي براي تو نمي ترسم، چرا برخي خيالات را بر دل خود راه مي دهي؟ و اين در صورتي بود كه حسان نمي دانست چرا عبيدالله به احضار عمويش امر كرده است.

هاني وارد قصر عبيدالله شد، همان وقت عدّه اي از نزديكان حضور داشتند چون چشم آن ملعون به هاني افتاد گفت:

خائني به

پاي خود به خانه ي هلاكت وارد شد.

هاني گفت:

اي امير! مقصود تو از اين حرفها چيست؟

گفت:

آرام باش اي هاني! اين چه عمليّات و چه فتنه هاييست كه در خانه ي تو بر عليه اميرالمؤمنين!! و به ضرر همه ي مسلمانان انجام مي گيرد؟ مسلم بن عقيل را در خانه ي خود جاي داده و براي او اسلحه و مردان جنگجو فراهم آورده اي و آنها را در خانه هاي اطراف خود جا داده اي؟ گمان مي كني كه اين اخبار بر من پوشيده مي ماند؟

هاني گفت:

من چنين كارهايي را انجام نداده ام.

ابن زياد گفت:

آري! تو اين كارها را انجام داده اي.

هاني گفت:

خداي امر امير را اصلاح كند! من انجام نداده ام.

ابن زياد گفت:

بگوييد «مَعقِل» غلام من بيايد.

معقل آمد و روبروي ابن زياد ايستاد، وقتي هاني او را ديد، دانست كه او جاسوس بوده است.

گفت:

اي امير! خدا امر امير را اصلاح كند، سوگند به خدا! من مسلم را به خانه ي خود نياورده و دعوت نكرده ام، ولي او به خانه ي من پناه آورد، من حيا كردم او را برگردانم، و پناهش دادم. بدين جهت، حفظ او را عهده دار شدم و او را مهمان نمودم، اكنون كه تو دانستي بگذار بروم پيش او و بگويم كه از خانه ي من خارج شود و به هر كجا كه مي خواهد برود، تا من از آنچه به ذمّه ي خود گرفته ام و او را پناه داده ام؛ بيرون آيم.

ابن زياد لعين گفت:

به خدا قسم! هرگز از من جدا نمي شوي مگر اين كه مسلم را حاضر كني.

هاني گفت:

به خدا قسم! هرگز او را به نزد تو نمي آورم، آيا مهمان خود را به دست تو بدهم كه او را بكشي؟

گفت:

به خدا قسم! بايد او را به

نزد من بياوري.

هاني گفت:

به خدا سوگند! او را نمي آورم.

چون سخن ميان آنها بسيار شد، مسلم بن عمرو باعلي برخاست و گفت:

خدا امر امير را اصلاح كند! اجازه بده من در خلوت با او سخن گويم.

پس مسلم بن عمرو، با هاني به گوشه اي از دارالاماره رفتند و در گوشه اي نشستند طوري كه ابن زياد لعين آنها را مي ديد و هنگامي كه بلند حرف مي زدند صداي آنان را مي شنيد.

مسلم گفت:

اي هاني! تو را به خدا قسم كه باعث قتل خود نشوي، و طايفه ي خود را گرفتار بلا نكني، به خدا سوگند! من تو را از مرگ نجات مي دهم. مسلم، عموزاده ي اين قوم است نه او را مي كشند و نه به او ضرر مي رسانند، او را تسليم كن و اين عمل باعث خواري و كسر شأن تو نمي شود، زيرا كه او را به سلطان تسليم كرده اي و اين عيب نيست.

هاني گفت:

به خدا سوگند! اين كار سبب رسوايي و ننگ است، كسي را كه در پناه من و مهمان من، و فرستاده ي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است به دست دشمن بسپارم، در حالي كه دست هاي من سالم، و ياوران زيادي دارم، به خدا سوگند! اگر تنها باشم و هيچ ياوري نداشته باشم تا مرا ياري كند او را تسليم نمي كنم تا اين كه پيش از او بميرم.

مسلم بن عمرو، شروع كرد او را به قسم دادن، ولي هاني مي گفت:

به خدا قسم! هرگز وي را به دست او نخواهم داد.

ابن زياد، سخنان هاني را شنيد و گفت:

او را نزديك من بياوريد.

هاني را به نزد آن ملعون بردند، ابن زياد گفت:

سوگند به خدا! بايد او

را نزد من بياوري و گرنه سر از بدنت جدا مي كنم.

هاني گفت:

به خدا سوگند! اگر چنين كني شمشيرها در اطراف خانه ات زياد خواهد شد.

ابن زياد ملعون گفت:

آيا مرا با شمشير مي ترساني؟

هاني گمان مي كرد كه طايفه ي او صداي او را مي شنوند.

مجروح شدن هاني

ابن زياد گفت:

او را نزديك من بياوريد.

پس هاني را نزد آن ملعون بردند، او با چوبي كه در دستش داشت بر صورت او زد، و پيوسته با آن، بيني، پيشاني و صورت او را مي زد تا اين كه بيني او را بشكست، و خون بر لباسهايش جاري شد و گوشت صورت و پيشاني او بر محاسنش ريخت تا آن كه چوب شكست (8).

خروج حضرت مسلم عليه السلام و بي وفايي مردم كوفه

سيّد، در كتاب «لهوف» مي گويد:

چون خبر گرفتار شدن هاني و آنچه از صدمات بر او وارد شده بود به حضرت مسلم عليه السلام رسيد، خود با كساني كه با او بيعت كرده بودند براي جنگ با ابن زياد از خانه خارج شد، عبيدالله بن زياد از ترسش به دارالاماره پناه برد، و افراد آن ملعون، با ياران مسلم عليه السلام به جنگ و قتال مشغول شدند (9).

در نقل شيخ مفيد، آمده است:

در دارالاماره سي نفر پاسبان، بيست نفر نيز از بزرگان مردم و خانواده ي خود و خادمان او بودند، و اينان تا هنگام غروب آفتاب در محاصره بودند.

سپس سيّد بن طاووس، گويد:

افراد عبيدالله بن زياد ملعون (كه بالاي دارالاماره بودند) بر بام قصر رفته، اصحاب مسلم عليه السلام را مي ترسانيدند، و آنها را به آمدن لشكر شام تهديد مي كردند، به همين منوال بود تا آن كه روز پايان يافت.

هنگامي كه شب فرا رسيد، اصحاب مسلم عليه السلام كم كم پراكنده شده و به يكديگر مي گفتند:

چه كار داريم كه در فتنه و فساد عجله كنيم، بهتر است در خانه هاي خود بنشينيم، و كاري با اين قوم نداشته باشيم تا اين كه خداوند امر اين گروه را اصلاح كند.

در روايت شيخ مفيد، آمده است:

كار

به جايي رسيد كه زنان نزد فرزند يا برادر خود مي آمدند و مي گفتند:

باز گرد، ديگران هستند و به تو احتياجي نيست، و مردان مي آمدند و به برادران و فرزندان خود مي گفتند:

فردا سپاه شام مي آيد، تو با جنگ و شرّ چه خواهي كرد؟ برگرد و آنها برمي گشتند (10).

تنها شدن حضرت مسلم عليه السلام

سپس سيّد بن طاووس، گويد:

مردم پيوسته از دور مسلم عليه السلام پراكنده مي شدند با مسلم عليه السلام ، جز ده نفر باقي نماند، هنگامي كه مغرب شد و مسلم عليه السلام براي نماز مغرب وارد مسجد شد آن ده نفر نيز پراكنده شدند، حضرت مسلم يكّه و تنها از مسجد خارج شد و در كوچه هاي كوفه سرگردان مي گشت نمي دانست به كجا رود؟ تا اين كه بر در خانه ي زني به نام «طوعه» رسيد، در آنجا توقّف كرد، از او آب خواست، آن زن آب آورد و مسلم عليه السلام نوشيد.

در روايت شيخ مفيد، چنين آمده:

آن زن، ظرف آب را به خانه برد، بعد بيرون آمد و او را درب خانه اش ديد گفت:

اي بنده ي خدا! مگر آب نياشاميدي؟

فرمود:

آري

گفت:

پس چرا به نزد خانواده ي خود نمي روي؟

حضرت مسلم عليه السلام ساكت شد و چيزي نگفت.

باز آن زن تكرار كرد و مسلم ساكت شد، دفعه ي سوم «طوعه» گفت:

سبحان الله! اي بنده ي خدا! خداوند تو را از بديها دور كند، از اينجا برخيز و نزد خانواده ي خود برو، زيرا كه خوب نيست جلو در خانه ي من توقّف كني و من دوست ندارم در اين وقت شب، كنار خانه ي من باشي.

جناب مسلم عليه السلام برخاست و گفت:

يا أمَة الله! مالي في هذا الْمِصْر أهْل وَ لا عَشيرَة، فَهَل لَكِ في أجْرٍ وَ مَعْروفٍ، وَ

لَعلّي مُكافِئكِ بَعْد هذا الْيَوْم؟

اي بنده ي خدا! من در اين شهر خانه و فاميلي ندارم، آيا مي تواني در حقّ من احسان نموده و امشب در منزل خود جاي دهي؟ شايد پس از اين، پاداش احسان تو را داده و جبران نمايم؟

طوعه گفت:

اي بنده ي خدا! چگونه خانه نداري؟

جناب مسلم عليه السلام گفت:

أنَا مُسْلِم بن عَقيل، كَذَّبني هولاءِ الْقَوْم، وَ غَرّوني و أخْرَجوني.

من مسلم بن عقيل هستم، اين مردم به من دروغ گفتند، و مرا فريب داده و سرانجام يكّه و تنها بيرونم كردند.

گفت:

به راستي تو مسلم هستي؟

گفت:

آري.

گفت:

بفرماييد.

آن گاه حضرت مسلم عليه السلام را به يكي از اتاق هايي كه خود سكونت نداشت، راهنمايي كرد و لوازم استراحت را فراهم نمود و شام آورد، ولي حضرت مسلم عليه السلام شام ميل نفرمود.

در اين هنگام، بلافاصله فرزند آن زن آمد و متوجّه شد كه مادرش به يكي از اتاق ها زياد رفت و آمد مي كند (11).

در كتاب «المنتخب طريحي» مي نويسد:

وقتي فرزندش اين جريان را مشاهده كرد به روي خودش نياورد، و علّت اين كار را از مادرش پرسيد، و اصرار كرد كه چرا به آن اتاق زياد رفت و آمد مي كند.

مادرش از او پيمان گرفت كه اين راز را فاش نكند تا جريان را به او بگويد. فرزند آن زن تا صبح، اين راز را پنهان كرد.

هنگام صبح، وقتي طوعه براي حضرت مسلم عليه السلام آب وضو برد، به او گفت:

اي مولاي من! چرا ديشب را نخوابيدي؟

فرمود:

لختي خوابم برد، و در عالم خواب عموي خود اميرمؤمنان علي عليه السلام را ديدم كه به من مي فرمود:

ألْوحا ألْوحا، اَلْعَجَل اَلْعَجَل، وَ ما أظَنّ ألاّ أنَّهُ آخَر أيّامِي مِنَ الدُّنْيا.

«زود باش، زود باش!

شتاب كن، شتاب كن!»؛

و گمان مي كنم كه اين روز؛ آخرين روزم از دنيا باشد (12).

شيخ مفيد، بعد از اين مي گويد:

پس از آن كه مردم از دور حضرت مسلم عليه السلام متفرّق شدند، مدّت زيادي گذشت كه سر و صداي اصحاب مسلم عليه السلام به گوش ابن زياد ملعون نمي رسيد، و ديگر صداي ياران آن حضرت را آن طور كه قبلاً مي شنيد، نمي شنيد، به مأموران خود گفت:

از پشت بام قصر نگاه كنيد آيا از ياران او كسي را مي بينيد؟

آنان نگاه كردند و كسي را نديدند.

ابن زياد گفت:

نگاه كنيد شايد در مخفي گاه كمين كرده اند؟

آنها تخته هاي مسجد را كندند و با شعله هاي آتش كه در دست داشتند نگاه مي كردند، گاهي روشن مي شد و گاهي آن طور كه مي خواستند روشن نمي شد، پس قنديل ها را افروخته و ني هايي كه بر سر آنها نخ مي بستند آتش مي زدند و نگاه مي كردند. اين كار را در تاريك ترين نقاط سايبان ها نيز انجام دادند حتّي اطراف منبر را بررسي كردند كسي را نديدند، و به ابن زياد خبر دادند كه همه ي ياران او پراكنده شده اند.

ابن زياد درب پيشگاه دارالاماره را گشود و با يارنش وارد مسجد شد، سپس بر بالاي منبر رفت، و دستور داد افرادش گرداگرد منبر او بنشينند، آنان تا قبل از وقت نماز عشاء در مسجد نشستند.

او به عمرو بن نافع دستور داد كه ميان مردم ندا دهد:

آگاه باشيد! كساني از پاسبانان يا بزرگان يا كدخدايان يا از اهل جنگ و لشكريان در امانند كه نماز عشاء را در مسجد بخوانند.

ساعتي نگذشت كه مسجد از جمعيّت پر شد، سپس منادي او «قد قامت الصلاة» گفت، و ابن زياد دستور داد

نگهبانانش از اطراف، او را محافظت كنند كه مبادا كسي غفلتاً او را بكشد، نماز را با مردم خواند بعد منبر رفت و حمد و ثناي خدا را به جاي آورد سپس گفت:

امّا بعد؛ ديديد كه ابن عقيل چه مخالفت و عداوتي به وجود آورد، در امان خدا نخواهد بود كسي كه فرزند عقيل در خانه ي او پيدا شود. هر كس او را دستگير كند به اندازه ي ديه ي او جايزه دارد، اي بندگان خدا!! از خدا بترسيد!! و بر اطاعت و بيعت خود براي يزيد ثابت و استوار باشيد، و نگذاريد شبهه و فساد بر دل شما راه يابد!

اي حصين بن نمير! مادرت به عزايت بنشيند! اگر دروازه ي كوچه اي از كوچه هاي كوفه بدون نگهبان بماند، يا اين شخص يعني جناب مسلم عليه السلام فرار كند و او را به نزد من نياوري، تو را به خانه هاي اهل كوفه مسلّط خواهم كرد، پس پاسبانان را بر كوچه ها و خانه ها بفرست و فردا صبح، خانه ها را تفتيش كن، و به جستجو بپرداز تا آن مرد را دستگير كرده و بياوري.

- حصين بن نمير از قبيله ي بني تميم، رئيس پاسبانان بود -

آن گاه ابن زياد حرام زاده داخل قصر شد و براي عمرو بن حريث، عَلَمي داده و او را رئيس شهر كرد، هنگام صبح، ابن زياد بر تخت نشسته و براي مردم اجازه ي ورود داد، مردم وارد قصر شدند.

از جمله ي واردين محمّد بن اشعث ملعون بود، وقتي وارد شد ابن زياد او را در كنار خود جاي داد و گفت:

مرحبا به شخصي كه خيانت نمي كند و در امري كه به او سپرده شده سر به فرمان است.

از

سوي ديگر، بامدادان پسر آن پيرزن، نزد عبدالرحمن پسر محمّد بن اشعث آمده و او را از محلّ مسلم بن عقيل عليه السلام در نزد مادرش، آگاه كرد، عبدالرحمن نزد پدرش كه در مجلس ابن زياد حضور داشت آمد و آهسته خبر را به او رسانيد.

ابن زياد حرام زاده از جريان آگاه شد و با چوب به ران او زده و گفت:

برخيز و همين الان او را نزد من بياور.

جنگ حضرت مسلم عليه السلام در كوچه هاي كوفه

محمد بن اشعث برخاست و آماده ي انجام وظيفه شد. ابن زياد، افراد طايفه ي او را به همراه او فرستاد، زيرا كه مي دانست هر قبيله اي كراهت دارند كه مثل جناب مسلم عليه السلام در ميا آنها مقهور و مغلوب شود و عبيدالله بن عبّاس سلمي را با هفتاد نفر از طايفه ي قيس همراه او كرد.

آنان آمده تا به درب خانه اي كه حضرت مسلم عليه السلام در آنجا بود رسيدند، چون حضرتش صداي سمّ اسبان و صداي مردان را شنيد، فهميد كه دشمن نزديك است، شمشير از نيام كشيده به سوي آنان حمله كرد، آنها با ازدحام به خانه هجوم بردند، حضرت مسلم عليه السلام بر آنان حمله كرد و با شمشير بر پيكر آنان مي زد تا اين كه از خانه بيرونشان كرد.

دوباره به سوي او برگشتند، باز حضرت مسلم عليه السلام به آنان حمله كرد. در اين ميان، بكر بن حمران احمري رو در روي آن حضرت ايستاد، و دو ضربه ي شمشير ميان ايشان رد و بدل شد، بكر ضربه اي به دهان مبارك حضرت زد و لب بالايش را قطع نمود و شمشير با سرعت به لب زيرين حضرت اصابت كرد و دو دندان پيشين حضرتش

افتاد.

در اين هنگام، حضرت مسلم عليه السلام شمشيري بر سر آن ملعون حواله و ضربه اي محكم بر او زد، ضربه اي ديگر بر كتف آن ملعون فرود آورد كه نزديك بود به شكمش برسد.

چون آن ملعون ها اين شجاعت را از جناب مسلم عليه السلام ديدند، به پشت بام رفته و شروع به پرتاب سنگ كردند، ني ها را آتش مي زدند و روي سر او مي ريختند، مسلم عليه السلام چون اين صحنه را ديد و اين گونه نامردي را از آنان مشاهده كرد با شمشيرِ كشيده، از خانه خارج شده و در كوچه بر آنها حمله كرد.

شجاعت حضرت مسلم عليه السلام

علّامه ي مجلسي، در «بحارالأنوار» گويد:

در برخي از كتابهاي مناقب از علي بن احمد بن اسحاق، از حميدي، از سفيان عيينه، از عمرو بن دينار روايت شده كه گويد:

امام حسين عليه السلام حضرت مسلم عليه السلام را به كوفه فرستاد، او مانند شير بود.

عمرو و ديگران گويند:

قوّت و قدرت آن شير بيشه ي شجاعت به حدّي بود كه مردي را به دست مي گرفت و به بالاي بام پرتاب مي كرد (13).

همچنين در كتاب «بحارالانوار» از ابن شهرآشوب نقل شده:

هنگامي كه مسلم عليه السلام بر آن ملاعين حمله كرد اين شعر را مي خواند:

هُوَ الْمَوْت فَاصْنَع وَيْك ما أنْتَ صانع

فَأنْتَ بِكَأسِ الْمَوْت لا شَكَّ جارِع

فَصَبر الأمْر الله جَلَّ جَلالُه

فَحُكْم قَضاءِ الله فِي الْخَلْقِ ذائِع

آن مرگ است كه در پيشاپيش ايستاده ست واي بر تو! هر چه مي خواهي انجام بده؛ پس تو بدون ترديد از كاسه ي مرگ خواهي نوشيد.

پس به امر و قضاي خداوند جليل صبر كن؛ كه حكم قضاي خدا در ميان خلق شايع است.

حضرت مسلم عليه السلام چهل و يك نفر از آن ملاعين را به

هلاكت رساند (14).

در كتاب «منتخب» آمده است:

گروه زيادي از آنان را به هلاكت رساند، چون ابن اشعث اين صحنه را ديد قاصدي به ابن زياد ملعون فرستاد و از وي اسب سوار و نيروي پياده ي كمكي خواست.

ابن زياد در جواب گفت:

مادرت به عزايت بنشيند! يك نفر به تنهايي، اين همه كشتار به راه انداخته؟ چگونه ست كه تو را به سوي شخصي كه از او قوي تر و دليرتر است يعني حضرت سيدالشهداء عليه السلام بفرستم؟

محمّد بن اشعث در جواب او گفت:

گويا تو مرا به سوي بقّالي از بقّال هاي كوفه يا جرمقاني از جرامقه ي شهر حيره فرستاده اي، (نه) بلكه مرا به سوي شمشيري از شمشيرهاي محمّد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم فرستاده اي (15).

در بحارالانوار از ابن شهرآشوب نقل مي نمايد:

ابن اشعث گفت:

اي امير! آيا نمي داني كه مرا به سوي شير شجاع و شمشير برّاني كه در دست مرد شجاعي از فرزندان بهترين خلق است؛ فرستاده اي؟!

باز برمي گرديم به روايت «منتخب» (مي گويد؛):

هنگامي كه پاسخ محمّد بن اشعث به ابن زياد ملعون رسيد، لشكر بسياري را به ياري او فرستاد، و چون حضرت مسلم اين لشكر را ديد به خانه ي آن زن برگشت و خود را آماده كرده و به سوي آن ملاعين حمله ور شد، حضرت مسلم عليه السلام گروه زيادي از آنان را به هلاكت رساند، در اثر حملات آن ملاعين، بدن مباركش از اصابت تيرهاي زيادي مانند بدن خارپشت گرديد.

حمله ي كوفيان و دستگيري حضرت مسلم عليه السلام

آنها نتوانستند حضرت مسلم عليه السلام را دستگير كنند. به همين جهت، دوباره ابن اشعث قاصدي براي كمك به سوي ابن زياد فرستاد تا افراد سواره و پياده ي زيادي بفرستد.

ابن زياد لشكر

ديگري را فرستاد، و گفت:

واي بر شما! (از راه حيله گري) به او امان دهيد؛ و اگر چنين نكنيد همه ي شما را نابود خواهد كرد.

شيخ مفيد، گويد:

در اين هنگام، محمّد بن اشعث ملعون رو به حضرت مسلم كرد و گفت:

خود را به كشتن مده، تو در امان هستي.

اين در حالي بود كه آن جناب جنگ مي كرد و مي گفت:

أقْسَمْت لا اُقتل إلاّ حُرّاً

وَ إنْ رَأيْت الْمَوْت شَيْئاً نُكْراً

وَ يَخْلط البارد سخناً مُرّا

رُدّ شُعاع الشَّمْس فَاسْتَقَرّا

كُلِّ امْريٍ يَوْماً مُلاقٍ شَرّاً

أخافُ أنْ اُكذَب أوْ اُغرّا

سوگند خورده ام جز به آزادگي و مردانگي (نه به ذلّت و خواري) كشته نشوم؛ گر چه مرگ را امري سخت مي دانم.

و روزگار امرِ گوارا و پسنديده و تلخي را مي آميزد؛ پرتو آفتاب رد مي شود و ظلمت و تاريكي مستقر مي گردد.

همه ي مردم جهان، روزي بدي و سختي را ملاقات خواهند كرد؛ من مي ترسم هر گاه به امان شما تن دهم دروغ گفته باشيد يا فريب بخورم.

محمّد بن اشعث گفت:

دروغ گفته نمي شوي، فريب نمي خوري، و حيله و مكري در كار نيست، زيرا كه اين قوم، پسران عموي تو هستند و قاتل و ضرر رساننده به تو نيستند.

حضرت در حالي كه از زيادي زخم بدنش سُست، و از جنگ ناتوان شده بود و ضربان قلبش به شدّت مي زد بر ديوار خانه ي طوعه تكيه زد.

حضرت مسلم عليه السلام گفت:

من در امانم؟

گفت:

آري.

حضرت مسلم عليه السلام رو به گروهي كه با محمّد بن اشعث بودند كرد و فرمود:

آيا مرا امان هست؟

همگي گفتند:

آري، جز عبيدالله بن عبّاس سلمي كه او بدين مثل تمثّل كرد و گفت:

در اين كار، نه براي من شتر مادّه اي هست نه شتر نر كه سوار شده پي

او بروم، يعني من كاري با امان دادن ندارم، اين سخن را گفت و از آنها دور شد.

حضرت مسلم عليه السلام گفت:

أما لَوْ لَمْ تَأْمَنوني ما وَضَعْتُ يَدي في أيْديكُمْ.

آگاه باشيد! اگر به من امان نمي دهيد من حاضر نيستم دست خود در دستان شما بگذارم (16).

در كتاب منتخب آمده است: حضرت به آن ملاعين فرمود:

لا أمانَ لَكُمْ يا أعْداءَ اللهِ وَ أعْداءَ رَسُولِهِ!

اي دشمنان خدا و دشمنان رسول خدا! شما را امان نيست و شما امان نخواهيد داد.

سپس آن ملاعين حيله كرده و چاله اي عميق بر او كندند، و روي چاه را با شاخه هاي درخت و خاك پوشاندند، آن گاه از روي مكر و حيله، آن گروه شياطين پا به فرار گذاشتند، آن مظلوم در تعقيب آنها بود كه به آن چاله ي عميق افتاد، آنها دور او را گرفتند، ابن اشعث ملعون ضربه اي بر صورت زيباي آن جناب زد، بعد او را دستگير كردند (17).

شيخ مفيد، مي فرمايد:

اطراف او را احاطه كردند، شمشيرش را گرفتند، و استري آوردند و بر آن سوارش نمودند. در اين هنگام، از خويشتن مأيوس شد، اشك از چشمان مباركش جاري نمود و فرمود:

اين اوّلين مكر و حيله است.

محمّد بن اشعث ملعون گفت:

اميدوارم با تو كاري نداشته باشند.

فرمود:

سخن تو غير از اُميد چيز ديگري نيست، پس امان دادن شما كجاست؟

«إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون» آن گاه بگريست.

عبيدالله بن عبّاس ملعون گفت:

هر كس آن چيزي را كه تو مي خواستي اگر به مرادش نرسد و چنين پيش آمدي براي او رخ دهد، نبايد گريه كند.

حضرت مسلم عليه السلام گفت:

به خدا قسم! براي خودم گريه نمي كنم و از كشته شدن باكي ندارم، گر چه

به اندازه ي يك چشم بر هم زدن هلاكت را بر خويشتن دوست نمي دارم؛ ولي گريه ي من براي خاندان خودم است كه به سوي من مي آيند، گريه مي كنم براي امام حسين عليه السلام و اهل بيت امام حسين:.

سپس حضرت مسلم عليه السلام روي به محمّد بن اشعث كرده و فرمود:

اي بنده ي خدا! قسم به خدا! مي بينم كه تو از زنده نگه داشتن من و اماني كه به من داده اي عاجز و ناتواني، آيا مي تواني كار خيري انجام دهي، و مردي را به سوي حسين عليه السلام بفرستي كه از زبان من اين پيام را به حضرتش برساند؟ چون گمان مي كنم او و اهل بيتش از مكّه به سوي شما حركت كرده يا فردا حركت خواهد كرد و به حضرتش بگويد:

پسر عقيل هنگامي كه به دست كوفيان اسير شده بود مرا نزد تو فرستاد، يقين نمي كرد تا شب زنده بماند، او به شما گفت:

فداي تو شوم؛ با اهل بيت خود بازگرديد، و اهل كوفه شما را فريب ندهند، اينان همان همراهان پدرت بودند كه آن حضرت جدايي از آنان را با مرگ يا كشته شدن آرزو مي كرد، همانا اهل كوفه به تو دروغ گفتند، و شخص دروغگو رأي و تدبير ندارد يعني در يك رأي پايدار نمي ماند.

پسر اشعث گفت:

سوگند به خدا! اين پيام را خواهم رساند، و به ابن زياد هم خواهم فهماند كه من تو را امان داده ام.

آن گاه اشعث با جناب مسلم عليه السلام به درب قصر آمدند، خودش اجازه ي ورود خواست، وارد مجلس ابن زياد ملعون شد، بعد خبر دستگيري و ضربت خوردن حضرت مسلم عليه السلام به دست بكر، و امان دادن

او را به ابن زياد رساند.

ابن زياد حرام زاده گفت:

تو كيستي كه امان بدهي؟ مگر ما تو را فرستاديم كه امان بدهي؟ ما تو را فرستاديم كه او را نزد ما بياوري.

ابن اشعث ساكت شد، مسلم بن عقيل عليه السلام را به طرف درب قصر آوردند، تشنگي بر آن حضرت غلبه كرده بود، عدّه اي كنار درب نشسته و منتظر اجازه ي ورود به قصر بودند. در اين حال، كوزه ي آب خنكي كنار درب گذاشته بودند، مسلم بن عمرو ملعون به حضرت گفت:

مي بيني اين آب چقدر سرد و خنك است؟ سوگند به خدا! هرگز قطره اي از اين آب را نخواهي چشيد تا اين كه از آب گرم جهنّم در ميان آتش بچشي.

حضرت مسلم عليه السلام گفت:

واي بر تو! تو كيستي؟

گفت:

من كسي هستم كه حق را شناخت در وقتي كه تو آن را انكار كردي، و خيرخواهي براي امام خود! (يزيد) كرد در حالي كه تو به او خيانت كردي، و از او اطاعت نمود در حالي كه تو او را عصيان نموده، و مخالفت كردي، من مسلم بن عمرو باهلي هستم.

جناب مسلم عليه السلام گفت:

مادرت بي فرزند شود! (يعني خدا تو را بكشد) تو چه اندازه ظالم و سنگدل هستي! و چه قدر قساوت قلب داري! اي پسر باهله! تو سزاوار آب گرم جهنّم هستي كه در آتش جهنّم هميشگي بماني.

آن گاه حضرت مسلم عليه السلام نشست و بر ديوار تكيه نمود. عمرو، غلام خود را فرستاد كوزه ي آبي كه دستمالي روي آن بود با كاسه اي آورد، در آن كاسه آب ريخت و به آن جناب گفت:

بياشام.

جناب مسلم عليه السلام كاسه را گرفت و چون مي خواست بخورد ظرف

از خون دهانش پر مي شد و نمي توانست آب بخورد، و اين كار دو بار تكرار شد، بار سوّم حضرتش خواست آب بخورد دندانهاي پيشين آن جناب به كاسه افتاد، و فرمود:

خداي را سپاس كه اگر اين آب از جمله روزي من بود و قسمتم مي شد هر آينه آن را مي خوردم.

در اين هنگام، مأمور ملعون ابن زياد آمد و دستور داد او را وارد قصر كنند، وقتي آن حضرت وارد مجلس شد به ابن زياد به عنوان امير سلام نداد (يعني نگفت السّلام عليك أيّها الأمير) يكي از پاسبانان گفت:

چرا بر امير سلام نكردي؟

حضرت مسلم عليه السلام فرمود:

اگر او مي خواهد مرا بكشد چه سلامي به او بكنم، و اگر نمي خواهد مرا بكشد پس بعد از اين سلام من بر او بسيار خواهد شد.

ابن زياد ملعون گفت:

به جان خود قسم كه تو را خواهم كشت.

فرمود:

چنين خواهد شد؟

گفت:

آري.

وصيّت حضرت مسلم عليه السلام

حضرت مسلم عليه السلام فرمود:

پس بگذار من به برخي از خويشان خود وصيّتي بنمايم.

گفت:

مهلت دادم وصيّت بكن.

آن گاه حضرت مسلم عليه السلام به همنشينان عبيدالله بن زياد نگاه كرد و در ميان آنان عمر بن سعد بن أبي وقّاص – لعنهم الله – بود، فرمود:

اي عمر! ميان من و تو قرابت و خويشي است، من به تو حاجتي دارم و لازم است كه حاجت مرا قبول كني و برآوري، و آن رازيست كه نبايد كسي از آن مطّلع شود.

عمر به جهت خشنودي ابن زياد به سخن مسلم عليه السلام توجّه نكرد.

ابن زياد گفت:

چرا از پذيرفتن حاجت پسر عموي خود سر باز مي زني؟

عمر سعد چون دستو را از ابن زياد گرفت برخاست و با جناب مسلم عليه السلام به گوشه اي از

قصر رفته و در جايي كه ابن زياد هر دو را مي ديد؛ نشستند، جناب مسلم عليه السلام بعد از گواهي دادن به وحدانيّت خدا و پيامبري محمّد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم و ولايت حضرت علي مرتضي عليه السلام (چنان كه در كتاب منتخب ذكر شده) گفت:

من سفارشي چند بر تو دارم.

اوّل اين كه من در اين شهرِ كوفه قرضي دارم، از زماني كه وارد اين شهر شدم هفتصد درهم قرض كردم، پس شمشير و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا كن.

دوّم اين كه چون كشته شدم، بدن مرا از ابن زياد بگير و دفن كن.

سوّم اين كه شخصي را نزد امام حسين عليه السلام بفرست كه او را از آمدن به كوفه بازدارد، زيرا من به او نوشته ام كه اهل كوفه با او هستند، و گمان مي كنم كه آن حضرت به طرف كوفه مي آيد.

عمر سعد نزد ابن زياد آمد و گفت:

اي امير! آيا مي داني چه چيزهايي به من وصيّت كرد؟ و آنچه گفته بود به ابن زياد خبر داد.

ابن زياد گفت:

شخص امين خيانت نمي كند، ولكن گاهي شخص خائن امين مي شود (يعني در افشاي اسرار او خيانت كردي). امّا در مورد وصيّت او: ما با مال او كاري نداريم هر چه گفته ست انجام بده. امّا بدن او، چون او را كشتيم باكي نداريم كه با جسد او چه شود و امّا حسين، اگر او كاري با ما نداشته باشد ما كاري با او نداريم!!

گفتگوي حضرت مسلم عليه السلام با ابن زياد ملعون

سپس ابن زياد رو به حضرت مسلم عليه السلام كرد و گفت:

ساكت باش اي پسر عقيل! آمدي در حالي كه مردم يكدل بودند تفرقه انداختي و وحدت

كلمه ي آنان را بهم زدي و برخي از آنان را به جان برخي ديگر انداختي؟

جناب مسلم عليه السلام فرمود:

چنين نيست، من براي اين نيامدم، اهل كوفه گمان مي كردند كه پدر تو، بهترين افراد آنان را كشته، و خونهاي آنان را ريخته و در ميان آنان مانند پادشاه كسري و قيصر رفتار كرده است، ما آمديم تا آنان را به عدالت امر نموده و به سوي حكم قرآن دعوت كنيم.

ابن زياد حرام زاده گفت:

تو كجا و اين كار كجا اي فاسق؟!! چرا هنگامي كه در مدينه شراب مي خوردي!! به عدالت حكم نكردي؟!!

جناب مسلم عليه السلام فرمود:

من شراب مي خوردم!! آگاه باش سوگند به خدا! همانا خدا مي داند كه تو دروغ مي گويي، و تو بدون فهم و آگاهي حرف مي زني، من چنان نيستم كه تو گفتي، و تو به شراب خواري از من سزاوارتري، و شايسته تر به اين كار كسيست كه خون مسلمانان را جانانه مي ليسد، و نفس محترمي كه خداي متعال كشتن آن حرام فرمود؛ مي كشد و از روي غضب، دشمني و بدگماني خوني را كه ريختن آن را خداي حرام فرموده؛ مي ريزد، و با وجود اين؛ مشغول لهو و لعب و بازي مي شود؛ گويا كه كاري نكرده است.

ابن زياد ملعون گفت:

اي فاسق! نفس تو به آرزويش نرسيد و خدا مانع گشت و نگذاشت به آن برسي، و خدا تو را اهل آن ندانست!

مسلم عليه السلام فرمود:

اگر ما اهليّت و شايستگي آن را نداشته باشيم پس چه كسي اهليّت و شايستگي آن را دارد؟

ابن زياد ملعون گفت:

اميرالمؤمنين!! يزيد!!

جناب مسلم عليه السلام فرمود:

خداي را در همه حال سپاس مي گويم، خشنود هستم كه خداوند ميان ما و شما حاكم

باشد.

ابن زياد ملعون گفت:

خداي مرا بكشد اگر تو را نكشم، چنان كشتني كه كسي را در اسلام چنان نكشته باشند!

جناب مسلم عليه السلام فرمود:

آگاه باش! تو سزاوارتري كه در دين اسلام چيزي را كه هرگز واقع نشده انجام دهي، و همانا تو بدترين كشتن، قبيح ترين عقوبت، خبيث ترين روش و ناجوانمردانه ترين قهر و غلبه را ترك نمي كني كه كسي از مردم به اين كارها از تو سزاوارتر نيست.

آن گاه ابن زياد حرام زاده و ملعون، به او و امام حسين عليه السلام و حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام ناسزا گفت و حضرت مسلم عليه السلام جواب نمي داد و حرف نمي زد.

شهادت حضرت مسلم عليه السلام

ابن زياد ملعون گفت:

او را بالاي بام قصر ببريد و گردن او را بزنيد و بدن بي سرش را به زير اندازيد!

جناب مسلم عليه السلام فرمود:

سوگند به خدا! اگر ميان من و تو پيوند خويشي بود به قتل من امر نمي كردي؟

ابن زياد ملعون گفت:

كجاست كسي كه با شمشير گردن پسر عقيل را بزند؟

بكر بن حمران را طلبيد، و گفت:

بر بام قصر برو و گردن او را بزن.

آن ملعون جناب مسلم عليه السلام را به بام قصر برد، در اثناي راه، آن مظلوم خداي را تكبير مي گفت و استغفار مي كرد و بر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم درود مي فرستاد و مي فرمود:

اَللَّهُمَّ احْكُمْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمٍ غَرُّونا وَ كَذَّبُونا وَ خَذَلُونا.

بار خدايا! تو ميان ما و اين گروهي كه ما را فريب دادند، و دروغ گفتند و دست از ياري ما برداشتند، داوري كن.

حمران، آن مظلوم را بر محلّي كه مشرّف بر بازار بود برد و سر مبارك آن حضرت را از تن جدا و

آن سر نازنين به زمين افتاد. به دنبال آن، بدن شريفش را از بام قصر به زمين انداختند. پايان اين روايت (18).

سيّد بن طاووس، بعد از اين كه برخي از موارد مذكوره را بيان مي كند، مي گويد:

هنگامي كه حمران ملعون، سر از تن آن مظلوم جدا كرد، ترسان و لرزان پايين آمد.

ابن زياد حرام زاده گفت:

چرا به اين حالت هستي؟

گفت:

اي امير! هنگام كشتن مسلم، مرد سياه مهيبي را ديدم كه در برابر من ايستاده و انگشت خويش را به دندان (يا لب) خود مي گزيد، و من چنان از او ترسيدم كه تا به حال چنين نترسيده بودم.

ابن زياد ملعون گفت:

شايد دهشت و هراسي به تو روي آورده است، (و خيالاتي شده اي) نه اين كه در واقع چنين باشد. پايان روايت ديگر (19).

در روايت ديگري آمده است:

چون آن ملعون قبل از كشتن آن حضرت اين قضيّه را مشاهده كرد دستش خشك گرديد، و چون اين خبر به گوش ابن زياد رسيد او را خواست، و اين قضيّه را از وي پرسيد، بعد تبسّم كرد و گفت:

چون مي خواستي كاري را بر خلاف عادت انجام دهي وحشت بر تو مستولي گرديده و خيالي در نظر تو مجسّم شده است.

پس ابن زياد لعين، مردي را به بالاي بام قصر فرستاد، و چون او مي خواست آن حضرت را بكشد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را ديد كه متصّور شده و در آنجا تشريف دارد، پس ترسيد و در همان ساعت مُرد، و به جهنّم واصل گرديد.

بعد از او، ابن زياد ملعون، ملعوني از اهل شام را فرستاد و حضرت مسلم عليه السلام به وسيله ي آن ملعون به

درجه ي شهادت رسيد.

اين روايت را علاّمه ي مجلسي، در كتاب «جلاء العيون» نقل كرده ست (20).

علاّمه ي مجلسي، در بحارالانوار از مسعودي چنين روايت مي كند، كه مسعودي گويد:

ابن زياد حرام زاده، بكر بن حمران را كه قاتل جناب مسلم عليه السلام بود خواست و پرسيد:

آيا او را كشتي؟

گفت:

آري.

گفت:

هنگامي كه او را براي كشتن بر بالاي بام قصر مي برديد، چه مي گفت؟

گفت:

زبان به تكبير، تسبيح و تهليل جاري نمود، هنگامي كه مي خواستيم گردن او را بزنيم گفت:

اَللَّهُمَّ احْكُمْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمٍ غَرُّونا وَ كَذَّبُونا ثُمَّ خَذَلُونا فَقَتَلونا.

بار خدايا! تو ميان ما و اين گروهي كه ما را فريب دادند، و دروغ گفتند و دست از ياري ما برداشتند، داوري كن.

گفتم:

سپاس خداي را كه قصاص مرا از تو گرفت، بعد ضربه اي به او زدم ولي تأثير نكرد.

او گفت:

اي بنده! آيا اين ضربه كه عضوي از مرا خراشيد در ازاي خون تو كافي نيست؟

ابن زياد بد بنياد گفت:

آيا هنگام مرگ، افتخار مي كرد و اظهار شأن و جلالت مي نمود؟

بكر ملعون گفت:

ضربه ي دوّمي را زدم و او را كشتم (21).

و در كتاب «منتخب» آمده است:

بعد از كشته شدن مسلم عليه السلام و هاني، مأموران ابن زيادِ ملعون، بدن هاي مبارك آن دو مظلوم را برداشته و در بازارها مي كشيدند، اين خبر به گوش قبيله ي مذحج رسيد، آنها بر اسبان خويش سوار شده و با آن مأموران درگير شدند، جنازه هاي آن دو مظلوم را از آن شياطين گرفته، غسل دادند و كفن كردند. خداي هر دو را رحمت فرمايد (22).

فرستادن سر حضرت مسلم عليه السلام و هاني، براي يزيد ملعون

علاّمه ي مجلسي، مي نويسد:

هنگامي كه نامه ي ابن زياد ملعون با سرهاي آن دو مظلوم به يزيد لعين رسيد بسيار شاد و مسرور شد، دستور داد كه

سرها را در دروازه ي شام به دار آويزان كنند و در جواب نامه، ضمن تشكّر و قدرداني از رفتار، قدرت و غلبه ي او نوشت:

به من خبر رسيده كه حسين به طرف عراق حركت كرده، پس افراد مسلّح را در كمينگاه ها و حدّ و مرز ولايات بگمار و مواظبت كن، و به هر كسي كه سوء ظن داري دستگير و زنداني كرده و با متّهم كردن، او را بكش، و هر خبر و حادثه اي از اخبار را براي من بنويس، ان شاءالله (23).

ابن نما، در «مثيرالاحزان» گويد:

يزيد ملعون به ابن زياد حرام زاده چنين نوشت: به من خبر رسيده كه حسين به طرف كوفه حركت كرده، زمان تو در بين زمانها، شهر تو در بين شهرها و شخص تو در بين حاكمان، با اين مسأله روبرو شده است، و در اين حوادث است كه اگر غالب و پيروز شوي آزاد و سربلند مي شوي، و يا اگر مغلوب شوي مانند بردگان ذليل و خوار مي شوي (24).

شيخ مفيد، گويد:

حضرت مسلم عليه السلام در روز سه شنبه، هشتم ذي الحجّه ي سال شصت هجري در كوفه خروج كرد، و در روز چهارشنبه نهم همان ماه يعني روز عرفه به شهادت رسيد (25). رحمت خدا بر او باد.

منزل ثعلبيّه و خبر شهادت حضرت مسلم عليه السلام

دو نفر از قبيله ي بني اسد، به نام عبدالله و منذر مي گويند:

ما از حج فارغ شديم و به سرعت پشت سر امام حسين عليه السلام مي آمديم كه به آن حضرت ملحق شديم. در نزديكي «ثعلبه» در كنار راه، شترسواري را ديديم. آن حضرت نيز او را ديدند و ايستادند، گويا مي خواستند از او خبري گرفته باشند.

وقتي آن مرد، دنبال كار خود رفت، ما

به نزد او رفته، گفتيم:

تو كيستي؟

گفت:

از بني اسد هستم.

گفتيم:

ما نيز از بني اسد هستيم، از مردم كوفه چه خبر داري؟

گفت:

بلي، خبر دارم از كوفه بيرون نيامدم مگر آن كه مسلم بن عقيل عليه السلام و هاني بن عروه، را كشتند، «و رأيتهما يجرّان بأرجلهما في السّوق»؛ و ديدم كه پاهاي ايشان را گرفته و در بازار كوفه مي گردانيدند.

ما برگشتيم و به آن حضرت ملحق شديم.

حضرت شب به «ثعلبيّه» رسيدند، چون فرود آمدند به نزد آن حضرت رفتيم، سلام نموده و عرض كرديم:

آن سواره را در راه ديديد؟

فرمودند:

بلي، مي خواستم از او سؤال كنم.

گفتيم:

ما از او سؤال كرديم، او مرد صادقيست و از قبيله ي ماست، به ما خبر دادند كه مسلم عليه السلام و هاني، را كشتند و ايشان را در بازار كوفه مي كشيدند.

چون اين خبر را شنيدند، مكرّر مي فرمودند:

«إنّا لله و إنّا إليه راجعون، رحمة الله عليهما».

ما عرض كرديم:

تو را به خدا قسم مي دهيم! كه از اينجا برگرد و خود و اهل بيت خود را در مهلكه مينداز و براي تو در كوفه ياور و شيعه اي نيست، بلكه مي ترسيم كه اهل كوفه با بني اميّه متّفق شوند و به شما اذيّت رسانند.

حضرت نظر به پسران و برادران مسلم عليه السلام كرد و ايشان را از قتل مسلم عليه السلام باخبر گردانيد و ايشان را دلداري داد و در مراجعت با آنها مشورت فرمود.

آنان عرض كردند:

دست از خدمت تو برنمي داريم تا انتقام خون مسلم عليه السلام از ايشان بگيريم، يا شربتي را كه او چشيد، ما نيز بچشيم.

آن حضرت فرمود:

«لا خير في العيش بعد هؤلاء»؛

بعد از كشته شدن آنان، خيري در زندگاني نيست.

ما دانستيم كه آن

حضرت، دل به رفتن گذارده و تن به كشته شدن داده ست (26).

حضرت امام حسين عليه السلام و نوازش از دختر حضرت مسلم عليه السلام

آورده اند كه: حضرت مسلم عليه السلام را دختري صغيره بود كه او را بسيار دوست مي داشت، ولي دائم بهانه ي پدر را مي گرفت و اهل بيت او را تسلّي مي دادند. آن گاه كه خبر شهادت مسلم عليه السلام را گفتند، امام حسين عليه السلام آن طفل را طلبيد و دست محبّت بر سر و روي او مي كشيدند و با او ملاطفت مي فرمودند.

آن طفل عرض كرد:

يابن رسول الله! با من ملاطفتي مي فرمايي كه مناسب حال يتيمان است، مگر پدرم را شهيد كرده اند؟

حضرت طاقت و تحمّل نياورده بي اختيار گريان شدند، سيلاب اشك از ديدگان شريفش فرو ريخت و فرمود:

[دخترم! ] غم مخور كه من به جاي پدر تو مي باشم، خواهرم به جاي مادرت، دخترانم به جاي خواهرت و فرزندانم به جاي برادرت. آن طفل بي اختيار ناله ي آتشبار از سينه برآورده و اشك از ديدگانش ريخت:

اي كاشكي نخست ز مادر نزادمي

تا اين زمان ز دست، پدر را ندادمي

اي كاشكي شناختمي خوابگاه او

تا سر چه خاك در قدم او نهادمي

از گريه ي آن طفل صداي گريه از مخدّرات سراپرده ي عصمت و پرده نشينان سرادق طهارت: بلند شد و حاضران همه گريه نمودند. پسرهاي مسلم عليه السلام عمّامه از سر برداشته و ناله ي واأباه! وامسلماه! گويا به اوج فلك رسيد (27).

و هر يك گويا چنين مي گفتند:

به دل داغي عجب دارم، نمي دانم كه چون گويم

دلا! خون شو كه تا بر خاك خود يك لحظه خون گريم

تنم بر زخم محنت، سينه ام پر داغ بي ياري

گهي از زخمِ بيرون، گاه از زخمِ درون گريم

تمجيد حضرت امام حسين عليه السلام از

مقام حضرت مسلم عليه السلام

به روايت ابن طاووس، خبر شهادت حضرت مسلم عليه السلام در «زباله» به امام حسين

عليه السلام رسيد. در اين هنگام، شيون و شوري در ميان دختران درگرفت، حضرت از آن جا نيز كوچ كرد، هنگام خروج، فرزدق شاعر به خدمت آن حضرت رسيد، عرض كرد:

يابن رسول الله! كيف تركن إلي أهل كوفة و هم الّذين قتلوا ابن عَمِّكَ مُسلم بن عقيل؟

چگونه بر اهل كوفه اعتماد مي كني و حال آن كه آنان پسر عموي تو مسلم را كشتند؟ و با پدرت آن كردند كه مرگ خود را از خداي مي طلبيد و با برادرت بي وفايي نمودند؟!

حضرت اشك از ديدگان مبارك ريخت و فرمود:

«رحم الله مسلماً [لقد صار إلي روح الله و ريحانه، و تحيّته و رضوانه] »؛

خدا مسلم را رحمت كند كه روح او به رحمت الهي واصل شد.

«[أمّا] أنّه قضي ما عليه و بقي ما علينا»؛

آنچه بر او بود بجا آورد و آنچه بر ماست باقي ماند.

آن گاه شعري چند خواندند كه دلالت بر نااُميدي و يأس از دنياي دني داشت (28).

اشعار و نوحه راجع به حضرت مسلم عليه السلام

صبح و شام!

كوفه امشب، چه ملال انگيز است

كوچه هايش همه ما تم خيز است

در و ديوار، سخن مي گويد

سخن از غربت من مي گويد

من چنان نقطه و غم پرگار است

بخت اگر خفته، دلم بيدار است

چشمها رفته بخواب شيرين

غير چشم من و چشم پروين

شب سياهست و دل خصم، سياه

جز خدا بر كه توان برد، پناه

* * *

اي خدا اين دل شب من، چكنم

يك تن و اين همه دشمن، چكنم

اهل كوفه همه پيمان شكنند

خود نمك خوار و نمكدان شكنند

مردمي، گشته در اين مردم، گم

مردمم، سير، ازين نامردم

نيست در كوفه نشاني ز وفا

نيست حرفي بزباني، ز وفا

صبح، من شمع و همه پروانه

شام، بيگانه تر از بيگانه

صبح، بودند همه يار مرا

شب بجان، دشمن خونخوار مرا

صبح، با من

همگي پيوستند

شب در خانه برويم، بستند

صبح، بر دامن من، چنگ زدند

شام از بام، مرا سنگ زدند

صبح، همراه مرا فوج سپاه

شب، مرا پيرزني داد پناه

آخر عشق بود دربدري

حاصلش نيست به جز خونجگري

عاشقم، عاشق جانبازم من

در بر عشق، سرافرازم من

گر كشد خصم، به پاي دارم

دست، حاشا كه ازو، بردارم

* * *

گو صبا، بر پسر مرجانه

كاي زآيين وفا، بيگانه

گر چه پيمان شكني شد، با من

جمله رفتند و شدم تنها، من

پايدارم، پي حفظ شرفم

دست بردار نيم از هدفم

كي اسير تو شود، آزاده

و آنكه آزاده ز مادر زاده

پيرو عشقم و گمره نشوم

شيرم و تابع روبه نشوم

* * *

الغرض روز شد و شب بگذشت

روز آنقوم، سيه چون شب گشت

چون به پيكار شد، و تيغ كشيد

كوفي و كوفه، چو آن روز نديد

كار آنگونه بدونان شد، تنگ

كاوفتادند به فكر نيرنگ

كند با مكر، سر راهش چاه

شير، افتاد به دام روباه

عاقبت، جان به ره جانان داد

جان فدايش، كه بدين ره، جان داد

حاج علي انساني

دعوت كوفيان از امام حسين عليه السلام و فرستادن مسلم بن عقيل عليه السلام به كوفه توسط امام حسين عليه السلام

سال شصتم چو شد از هجرت سلطان عرب

شد معاويه سوي هاويه در نيم رجب

به يزيد بن معاويه رسيدي منصب

روز اسلام و مسلمانان گرديد چو شب

پسر فاطمه از بيعت وي سر بر تافت

در شب بيست و هشتم به سوي مكّه شتافت

چون رسيد اين خبر از شام، سوي ملك عراق

كوفه گرديد يكي پارچه آتش، حرّاق

اكثريّت همه در حيله و تزوير و نفاق

يك اقليّت مؤمن، به شه دين، مشتاق

تا نمايند به شاهنشه مظلوم مدد

رو نمودند سوي بيت سليمان صُرَد

نامه و پيك فراوان شد از اين خانه روان

جانب مكّه به شاهنشه مظلوم زمان

كه به حكم تو ببنديم سراسر پيمان

پاي نِه بر سر ما، چون علي اي شاه جهان

كوفه آماده كنون بهر پذيرايي توست

ما غلامان تو

و موسم آقايي توست

كوفيان را شه دين گر چه شناسا، مي بود

كه چه كردند، به بابش علي آن سِرِّ ودود

ليك تا آن كه عيان بر همه گردد مقصود

خواند مسلم به بر خويش و چنين لب بگشود

كه تويي ابن عم و نايب فرخنده ي من

رو سوي كوفه و مي باش نماينده من

الغرض؛ شد به سوي كوفه روان ابن عقيل

با يكي نامه كه شه كرده بُد از وي تجليل

كامر وي، امر من و احمد و خلّاق جليل

نهي او، نهي خدا باشد و نفي تنزيل

با چنين نامه و آن نايب فرخنده مقام

ريختند از پي بيعت، سوي وي از در و بام

از دگر سوي، يزيد بن معاويه خبر

گشت و بر زاده ي مرجانه همه داشت نظر

كه به جز او نتوان كرد، كسي دفع خطر

نامه بنوشت به وي كز تو نيابم بهتر

كه تو را ملك عراقين بود ارزاني

گر كُشي مسلم و سازي شه دين را فاني

وارد كوفه شبانگاه شدي ابن زياد

حاكم كوفه بر او دارالاماره بگشاد

بامدادان سوي مسجد شد و اين فرمان داد

كه هر آن كاو، سوي ما آيد، باشد آزاد

و آن كه با مسلم و فرزند پيمبر باشد

سرِ وي، دستخوش نيزه و خنجر باشد

كار بر مسلم از امروز همي گشتي تنگ

تا كه گرديد مصمّم پي جانبازي و جنگ

وه! چه جنگي كه شدي كوفه ز شمشيرش رنگ

كمر هر كه گرفتي به يداللّهي چنگ

از سر زين تكاور به دمي بركندي

بر سر بام بلندش به هنر افكندي

پسر اشعث از اين منظره، حيران گشتي

جانب زاده ي مرجانه، شتابان گشتي

وز پي چاره ي آن ضيغم غرّان گشتي

قتل وي را ز پي حيلت و دستان گشتي

كند چاهي و بپوشيد زِ ني آن سر چاه

تا كه آن شير خدا در دل چَه،

شد ناگاه

آه! كز تيغ عدو، آن لب و دندانش سود

ريخت دندان به دهانش كه بُدي خون آلود

سنگ و شمشير و ني از هر طرفش تن فرسود

بگرفتند و ببستند، دو دستش را زود

پس ببردند سوي زاده ي مرجانه ي دون

دست بسته، تن و جان خسته، سر و رُخ پرخون

من نگويم كه چها گفت به وي ابن زياد

آن چه بد لايق خود نسبتِ آن، بر شه داد

پاسخش داد به مردانگي آن خسرو راد

آه! از آن دم كه نظر كرد به سوي جلاّد

كه بِبَر بر سر بام و بستان سر ز تنش

وز سر دارالاماره به زمين برفكنش

مرحوم علي اكبر خوشدل تهراني

اوّلين سرباز

اي گل باغ نبي كوفه ميا جاي تو نيست

غير من هيچ كسي واله و شيداي تو نيست

در دياري كه در او مهر و وفا نيست ميا

ميزبان تو به جز جور و جفا نيست ميا

گر كه از كوي تو ايدوست گذر مي كردم

سينه را سد رهت جاي سپر مي كردم

مي زنند ار بسر دار فنا سنگ مرا

نيست از دادن جان در ره تو ننگ مرا

ليك از بهر تو اي دوست دلم غمگين است

بر سر دار فنا ورد زبانم اين است

كاش از آمدن كوفه حذر مي كردي

عوض كوفه سفر جاي دگر مي كردي

كوفه اي دوست ميا كوفه تو را ياري نيست

هيچكس را به خدا با تو سر و كاري نيست

گر بيايي ز سر بام تو را سنگ زنند

بسر نعش تو آيند و دف و چنگ زنند

گر بيايي ز غمت عمر جهان طي گردد

همچو خورشيد سرت زيب سر ني گردد

گر بيايي ز غم اكبر خود پير شوي

بسر نعش برادر ز جهان سير شوي

گر بيايي به خدا سير تو از جان گردي

پايمال از ستم سُمّ ستوران گردي

روزگاريست كه من

واله و شيداي توأم

خلق محو من و من محو تماشاي توأم

مرحوم ژوليده نيشابوري

كوفه شهر پيمان شكنان

كاش از آمدن كوفه حذر مي كردي

از پي دفع خطر ترك سفر مي كردي

زير شمشيرم و از پرده دل مي گويم

كاش آهنگ سفر جاي دگر مي كردي

چاك مي كرد بتن پيرهن صبر ايوب

گر از اين شهر پر از فتنه گذر مي كردي

آب در دست من آغشته به خون مي گردد

كاش مي ديدي و احساس خطر مي كردي

روز پيش نظرت تيره تر از شب مي شد

گر بر احوال من خسته نظر مي كردي

پاره پاره بدنم گر ز ستم مي ديدي

جاري از ديده خود خون جگر مي كردي

قبل از آني كه شود كشته جوانت اي كاش

ديده را محو تماشاي پسر مي كردي

كاش از واقعه حرمله و تير و گلو

مادر غمزده اش را تو خبر مي كردي

ذكر روز و شب (ژوليده) بود بهر تو اين

كاش از آمدن كوفه حذر مي كردي

مرحوم ژوليده نيشابوري

مسلم اولين شهيد آزادي

بسرم نيست به جز عشق تو سوداي دگر

جز تو هرگز ندهم دل بدل آراي دگر

مي دهم جان و گه دادن جان مي گويم

نيست غير تو مرا سرور و مولاي دگر

پدر و مادر من باد فداي تو حسين

لب من نيست به جز ذكر تو گوياي دگر

اي گل باغ رسول مدني كوفه ميا

كه جز اين نيست مرا از تو تمنّاي دگر

پا در اين شهر پرآشوب منه جاي تو نيست

گر تو را ميل سفر هست برو جاي دگر

بگذر از آمدن كوفه كه جز تيغ و سنان

نيست در خوان نعم بهر تو نعماي دگر

ترسم از دادن جان نيست از آن مي ترسم

كه تو آيي و كشد كار به غوغاي دگر

يوسف فاطمه برگرد كه ره دشوار است

وعده امروز ميفكن تو به فرداي دگر

گويد از قول من از سوز جگر (ژوليده)

بگذر از آمدن كوفه برو جاي دگر

مرحوم ژوليده نيشابوري

مسلم

ميا به كوفه كه سرها بريده خواهد شد

شكسته حرمت عشق و عقيده خواهد شد

ميا به كوفه كه رنگ از رخ شقايقها

براي جرعه آبي پريده خواهد شد

ميا به كوفه كه در سفره پذيرايي

بساط و خنجر و شمشير چيده خواهد شد

ميا به كوفه كه لب تشنه در كنار فرات

دو دست ساقي غيرت بريده خواهد شد

ميا به كوفه كه فرق علي اكبر تو

بسان فرق علي دريده خواهد شد

ميا به كوفه كه پامال سمّ مركب ها

ز كينه قاسم در خون تپيده خواهد شد

ميا به كوفه كه از تير جانگذاز ستم

گلوي نازك اصغر دريده خواهد شد

ميا به كوفه كه بعد از شهادت تو حسين

اسير، زينب قامت خميده خواهد شد

ميا به كوفه كه از ضرب سيلي دشمن

رخ سه ساله تو داغديده خواهد شد

مرحوم ژوليده نيشابوري

مسلم

ميا در كوفه اي ساقي كه خون در ساغرت گردد

ز سوز تشنگي پير عطش آب آورت گردد

در اين شهر علي كش پا منه اي يوسف زهرا

كه مي ترسم بخون آغشته فرق اكبرت گردد

ز بي رحمي اين مردم چه گويم با تو اي مولا

كه از بيدادشان گردِ اجل همسنگرت گردد

اگر آيي تن قاسم بزير سمّ مركبها

لگدمال از ستم در پيش چشمان ترت گردد

اگر آيي جدا از تن شود دست علمدارت

چنانكه آب هم شرمنده آب آورت گردد

به خون محسن شش ماهه زهرا ميا كوفه

كه تير حرمله دنبال حلق اصغرت گردد

مرحوم ژوليده نيشابوري

مسلم

عمري بود كه خاك نشين در توأم

آينه دار نهضت جان پرور توأم

فرمان تو مطاع و تو را من ز جان مطيع

ارباب من تو هستي و من نوكر توأم

از كوفه اي كه بر تو نوشتند نامه ها

بر روي بام پيك آور توأم

من كمترم از آنكه كنم بر تو امر و نهي

طبق وظيفه قاصد فرمانبر توأم

با آنكه پاره پاره تنم در ضمير خويش

مرثيه خوان و نوحه گر اكبر توأم

آيي اگر به كوفه شود قاسمت شهيد

چونانكه من شهيد ره داور توأم

دشمن اگر دست من از پشت بسته ست

در فكر دست ساقي آب آور توأم

مرغ دلم ز سوز عطش داد مي زند

امّا بفكر تشنگي اصغر توأم

در فكر خود نيم كه چه آمد بسر مرا

خود آگهي كه دل نگران سر توأم

مولا ميا به كوفه كه با چشم خونفشان

بالاي دار ياد تو و خواهر توأم

در فكر آن نيم كه شود دخترم يتيم

در فكر آن سه ساله گل پرپر توأم

مرحوم ژوليده نيشابوري

حضرت مسلم

دلم خواهد كه در شهر شهادت ياورت گردم

نخستين ذبح خونين مسلخ احياگرت گردم

دلم خواهد كه در كوفه ميان اين همه دشمن

تو باشي شمع و من پروانه دور سرت گردم

دلم خواهد كه يك بار دگر در محضرت باشم

دوباره مستفيض از فيض درك محضرت گردم

دلم خواهدچوفطرس حق دهد بال وپري برمن

كه از اوضاع كوفه پيك پيغام آورت گردم

بگويم يوسف زهرا ميا كوفه كه مي ترسم

تو گردي كشته من شرمنده پيش مادرت گردم

اگر آيي در اين وادي به رويت آب مي بندند

نيم من تا كه يار ساقي آب آورت گردم

ميا كوفه كه مي ترسم نباشم زنده تا از جان

كه در وقت شهادت پيش مرگ اكبرت گردم

نيم همراه تو مولا كه وقت يورش دشمن

هماهنگ نبرد قاسم فرخ فرت گردم

مرحوم ژوليده نيشابوري

مرثيه ي حضرت مسلم عليه السلام

من كه مير راستان و عبد مير راستينم

پاي بند حقّ و دست حق بود در آستينم

بي معين و ياورم امّا به حق يار و معينم

رهروان وادي توحيد را عين اليقينم

پيشباز و پيشتاز كشتگان راه دينم

مسلمم امّا به معني قبله گاه مسلمينم

فردم و با فرد فرد عالم دل آشنايم

با تن تنها سپاه فتح را صاحب لوايم

با لب عطشان خروشان چشمه ي آب بقايم

كعبه ام ركنم منايم مروه ام سعيم صفايم

يوسف مصر ولايم عيسي دار بلايم

پرتوي از طا و هايم جلوه اي از يا و سينم

شير نوشيدم به مهر دوست از پستان مادر

خوش بود چون گوي اگر در راه محبوبم فتد سر

طينتم را اين چنين بسرشته از آغاز مادر

نيست بيم از كشتنم در بين اين درياي لشكر

گر اميرالمؤمنين شير خدا بود و پيمبر

من خروشان شير فرزند اميرالمؤمنينم

محرم اسرار حقّم رازدار اهل رازم

قبله ي اهل نيازم مشعل سوز و گدازم

جان به كف باشد به جانان دم به دم روي نيازم

خون سر

آب وضويم سنگ كين مُهر نمازم

بر سر دار محبّت پايدار و سرفرازم

بر روي بام شهادت كشته ي جان آفرينم

مرد حق را خوش بود گر بهر حق آزار آيد

سر شكسته دست بسته بر سر بازار آيد

بارش تيغش به سر از دشمن غدّار آيد

هر چه پيش آيد خوش آيد در ره دلدار آيد

عالم ار خصمم شود يا خلق عالم يار آيد

از ازل راهم يكي بوده ست و تا آخر چنينم

كوفه اي كه حكمرانش را، ستم گرديده عادت

ملتي از ترس و وحشت نزد وي آرد ارادت

حرف دين كفر است و حرف حاكم ظالم عبادت

مردم آزاده را جان باختن باشد سعادت

نيش دشمن خوش تر است از نوش، ما را در شهادت

غم ندارم گر رسد تير از يسار و از يمينم

بر فراز دار غير از حكم حق اجرا نكردم

قامت ذلّت به پيش خصم يكتا تا نكردم

گرد حق پروانه سان گرديدم و پر وانكردم

بسته شد دستم ز پشت و ظلم را امضا نكردم

راه را بر دشمن قرآن و عترت وانكردم

گر چه دشمن درفكند از بام بر روي زمينم

من كه باشد از ولي الله لواي حق به دوشم

منكه باشد آيه آيه نغمه ي قرآن سروشم

با سكوت خويش كي دين را به دنيا مي فروشم

خون حقّم در ره حق تا ابد بايد بجوشم

در كمين خصم چون درياي آتش در خروشم

گو بكوشد بهر حفر چاه، دشمن در كمينم

با سكوت خود كنم امضاي هر بيداد، هرگز

باز دارم سينه را از ناله و فرياد، هرگز

واكنم ره را به روي ظلم و استبداد، هرگز

سرنوشت دين به دست خصم بد بنياد، هرگز

حق اسير باطل و باطل بود آزاد، هرگز

كي گذارم دست بر روي هم و ساكت نشينم

تا كه بنويسم به خون سرخ خود حكم

امامم

كرسي تبليغ من داراست و حكم حق كلامم

تا به هر عصري رسد بر گوش هر نسلي پيامم

پندها گيرند مردان الهي از قيامم

گو ببرّد خصم سر لب تشنه بر بالاي بامم

موج نفرت بر عليهش تا ابد مي آفرينم

دوست دارم جان كنم ايثار راه آل طاها

دوست دارم سر دهم در راه دين تنهاي تنها

دوست دارم بشكند در هم تنم از سنگ اعدا

دوست دارم زآتش جانان خود سوزم سراپا

دوست دارم ياد طفل كوچك فرزند زهرا

دربه در در كوچه ها گردد دو طفل نازنينم

تشنه بودم جام آبم داد چون خصم شريرم

گشت گلگون جام آب از خون رخسار منيرم

يافتم سرّي كه بايد با لب عطشان بميرم

با لب عطشان بميرم آب از دشمن نگيرم

آري آري آب كي از اهل آتش مي پذيرم

من كه آب كوثر آورده ست ختم المرسلينم

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

مرثيه ي حضرت مسلم عليه السلام

عاشقان را بود فرياد و خروش

تا نداي ارجعي آمد به گوش

ساقيان را جام لبريز از بلا

عرضه شد بر راهيان كربلا

تشنه گان كوثر از روز الست

چشمها بر جام و سرهاشان به دست

بين هفتاد و دو عاشق زودتر

روح مسلم زد به سوي جام پر

پر كشيد و پر كشيد و پر كشيد

زودتر جام بلا را سركشيد

برد سوي جام، دست خويش را

كرد وقف يار هست خويش را

پيش تر از سرگذشت كربلا

كوفه بر او گشت دشت كربلا

دستهاي بسته اش اعجاز كرد

باب فتح كربلا را باز كرد

كيست مسلم پنج تن را نور عين

مورد تأييد مولايش حسين

كيست مسلم يك حسينِ بي سپاه

كوچه هاي كوفه بر او قتلگاه

كيست مسلم ياور خون خدا

اوّلين پيغمبر خون خدا

كيست مسلم لاله اي پرپر شده

بر فراز بام ها بي سر شده

كيست مسلم دلبر دلدارها

سنگ باران گشته جسمش بارها

از عطش در پيچ و تاب افتاده بود

دُرّ دندانش در آب افتاده بود

با گلوي تشنه جان

بر كف نهاد

آب را از خون پاكش آب داد

كوچه هاي كوفه بر او تنگ بود

بر سر راهش هزاران سنگ بود

سنگ ها با هم به دست دشمنش

گريه مي كردند بر زخم تنش

گر چه بين دشمنان ياري نداشت

جز دو زنداني عزاداري نداشت

دل به سوي مكّه آواره شده

لب ز شمشير عدو پاره شده

كافران با يكدگر پيوسته اند

ريسمان بر پاي مسلم بسته اند

ريسمان و بازوي مهمان كجا

مسلم و بازار قصّابان كجا

اهل كوفه! ترك نامردي كنيد

با دو زندانيش همدردي كنيد

او كه در پيكار، شير كوفه بود

رهبر خلق و امير كوفه بود

چون علي دنياي دون را واگذاشت

هفتصد درهم به كوفه قرض داشت

حيف جسمش چاك چاك افتاده بود

با تن بي سر به خاك افتاده بود

هر چه آن مظلوم آن شب گريه كرد

بر اسيري هاي زينب گريه كرد

شهر كوفه شد كتاب غربتش

گريه ي «ميثم» نثار تربتش

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

زبان حال حضرت مسلم عليه السلام

الا كوفه اي شهر بي دردها

گرفتار بيدادِ نامردها

به پشت تو بار همه ننگ ها

همه بي وفايي و نيرنگ ها

بود تا صف حشر بر دامنت

به محراب، ننگ علي كشتنت

عجب ميهماندار مسلم شدي

شب بي كسي يار مسلم شدي

از آن كو به كو با منت جنگ بود

كه جرم علي دوستي سنگ بود

لبم تشنه بود و تنم خسته بود

در خانه ها بر رويم بسته بود

چه نامرد بودند نامردها

چه بي درد بودند بي دردها

همين ننگشان بس كه در اين ديار

به مسلم، زني گشت مردانه يار

زني بين نامردها مرد بود

به زهرا در اين شهر همدرد بود

نبود اين جنايت ز تو باورم

كه دستم ببندي ببرّي سرم

گذشت آنچه آمد به روز و شبم

نفس هاي آخر بود بر لبم

خداحافظ اي پايتخت علي

گواه شب و روز سخت علي

خداحافظ اي شهر نيرنگ ها

خداحافظ اي كوچه ها، سنگ ها

خداحافظ اي قتلگاه علي

شريك غم و سوز و آه علي

خداحافظ اي اشكها آه ها

خداحافظ اي نخل ها چاه ها

خداحافظ اي طوعه! بين

همه

جزاي تو با حضرت فاطمه

خداحافظ اي ميزبان شبم

گواه شب و گريه ي يا ربم

خداحافظ اي هر دو فرزند من

دو قرباني من دو دلبند من

خداحافظِ گريه و سوزتان

نماز شب و روزه ي روزتان

خداحافظ اي نازنين دخترم

كجايي به دامن بگيري سرم

اگر نيست دامان من جاي تو

پس از اين حسين است باباي تو

بود بر لبم آخرين زمزمه

خداحافظ اي يوسف فاطمه

خداحافظِ نغمه ي ياربت

بگو تا حلالم كند زينبت

الا كوفه! اين سنگ اين فرق من

بزن هر چه داري، به زينب نزن

علي هر چه آمد ز تو بر سرش

بيا و تلافي كن از دخترش

مبادا در اطراف او صف زنند

به قتل عزيز دلش كف زنند

در اين جا چو آل علي پا نهند

مبادا به آنان تصدّق دهند

به قصر تو زينب اگر پا نهاد

مده چوب را دست ابن زياد

به مهمان ستم داشتن خوب نيست

لب خشك را طاقت چوب نيست

مرا درد و رنج و غم عالم است

كه فرياد آن بر لب (ميثم) است

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

حضرت مسلم عليه السلام

اي سلام الله بر جان و تنت

اشك و خونم هر دو وقف دامنت

سر به زير تيغ و چشمم سوي تو

نقد جانم رونماي روي تو

خوش بود با اشك دامن دامنم

عكس لبخند تو در زخم تنم

كيستم من؟ اوّلين قرباني ات

جان دو قرباني ام ارزاني ات

دور كعبه ياد ما كن يا حسين

مسلمت را هم دعا كن يا حسين

دوست دارم اي همه آيات نور

دست عبّاس تو را بوسم ز دور

اوّلين سرباز ميدانت منم

ذبح پيش از عيد قربانت منم

كوفيان چون گرگ ها چنگم زدند

در ميان كوچه ها سنگم زدند

فرقم از خون چشمه ي زمزم شده

حج ما هر دو شبيه هم شده

حج من در پيش سنگ و تيرها

حج تو در سايه ي شمشيرها

حج من در كوي تو قربان شدن

حج تو در موج

خون عريان شدن

حج من داغ دو طفل بي سر است

حج تو داغ علي اكبر است

حج من سر دادن از بالاي بام

حج تو از كربلا تا شهر شام

حج من خون گلو افشاندن است

حج تو بر نيزه قرآن خواندن است

حج من در كوچه ها گرديدن است

حج تو در موج خون غلتيدن است

حج من در راه تو جان دادن است

حج تو از صدر زين افتادن است

هديه ي من پيكر بي سر شده

هديه ي تو خيمه ي آتش زده

خنده زد بر تيغ زخم حنجرم

تا به خاك پاي تو افتد سرم

با وجود آنكه مديون تواند

كوفيان لب تشنه ي خون تواند

اي عزيز جان پيغمبر ميا

گر مي آيي با علي اكبر ميا

تو چو خورشيدي و اصغر، ماه توست

چشم تيراندازها در راه توست

روح من مرغ لب بام تو بود

آخرين ذكرم فقط نام تو بود

باب تو شير خدا شاه عرب

بر يتيمان بود بابا نيمه شب

اي تو دست رحمت پروردگار

اي اميرالمؤمنين را يادگار

آن علي را تو سرور سينه اي

بر پدر سر تا قدم آيينه اي

دوست دارم تا كه از لطف و كرم

تو پدر باشي براي دخترم

دخترت باشد به جاي خواهرش

خواهرت زينب به جاي مادرش

مست صهباي وصالم كن حسين

يوسف زهرا حلالم كن حسين

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

در مصيبت حضرت مسلم عليه السلام

جان بر كف بازار توام يوسف زهرا

دلباخته دار توأم يوسف زهرا

سوگند به خوني كه برون از دهنم ريخت

من تشنه ديدار توام يوسف زهرا

هر سو بكشانند به هر كوچه تنم را

در سايه ديوار توام يوسف زهرا

با آنكه به عشقت پدر پنج شهيدم

بي مايه خريدار توام يوسف زهرا

تنها نه همين لحظه كه در كوفه غريبم

يك عمر گرفتار توام يوسف زهرا

بگذار لب تشنه ببرّند سرم را

زيرا كه خريدار توام يوسف زهرا

از كثرت پيكان به بدن رسته دو بالم

من جعفر طيار توام يوسف زهرا

دستم ز

قفا بسته سرم نيز شكسته

من جاي علمدار توام يوسف زهرا

فرياد ز هر زخم تنم خيزد و گويم

من ياور بي يار توام يوسف زهرا

من «ميثم» دلباخته ام گر بپذيري

خاك ره زوّار توام يوسف زهرا

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

نخستين شهيد

«به زير تيغم و اين آخرين سلام من است» (29)

سلام من به حسيني كه او امام من است

سلام من به مرادم، به سيدالشّهداء

كه مقتداي من و شاهد قيام من است

حسين! اي شده موسي به حُرمت تو كليم

كه شور عاشقي تو شيريني كلام من است

چگونه صبر كنم در غياب حضرت تو

كه بي حضور تو اين زندگي حرام من است

اگر چه دورم از آن آستان، دلم با توست

كه ذكر خير تو كار علي الدّوام من است

اگر چه خون به دلم كرده اند، شكر خدا

كه در طريق وفا، استوار گام من است

مرا كه وعده ديدار تا قيامت نيست

غم جدايي تو همدم مرام من است

مگر كه شهد شهادت به جام من ريزند

كه در فراق تو چنديست تلخ، كام من است

اگر گذار تو افتد به كوفه، خواهي ديد

كه برج و باروي آن، شاهد قيام من است

به راه عشق، نخستين فدايي تو منم

سفير خاص توأم، اين صلاي عام من است

به متن دفترِ فضلِ مجاهدان بنگر

كه در وفاي تو سرلوحه اش به نام من است

تويي منادي «صوت عدالت انسان»

كه بازتاب تو، فرياد ناتمام من است

كتاب زندگي من، عقيده ست و جهاد

حسيني ام من و اين مذهب و مرام من است

ميان اين همه پيمان شكن به كوفه ي رنج

حصار ساكت اين شهر بند و دام من است

وجود پاك تو را چشم زخم تا نرسد

دعا به حضرت تو كار صبح و شام من است

مباش راهي كوفه به شوق دعوت خلق!

در آخرين نفس، اين آخرين پيام

من است

بگو كه شهد شهادت مرا گوارا باد

در اين محيط كه زهر ستم به جام من است

خوشم كه بر سر عشقت، سرم رود بر باد

سَرِ بريده ي من پرچم قيام من است

من اين چكامه سرودم، كه «مسلم بن عقيل»

ز روي لطف بگويد:

«شفق» غلام من است

غفورزاده (شفق)

حضرت مسلم

غريب كوچه هاي درد و داغم

كسي جز غم نمي گيرد سراغم

سفير عشقم و بي خانمانم

اگر چه كوفيان را ميهمانم

غريبم خسته ام غرق ملالم

در و ديوار مي گريد به حالم

ميا كه كوفيان پيمان شكستند

همه اينجا به خونت تشنه هستند

همه بابي حيايي خو گرفتند

همه از نايب تو رو گرفتند

نوشتم سوي شهر حيدر آيي

ولي ترسم به كوفه با سر آيي

ميا كه كوفه گشته خالي از مرد

به جان زينبت برگرد برگرد

ميا با تو خيال جنگ دارند

به بام خانه هاشان سنگ دارند

ز بغضت سينه را لبريز كردند

به قتلت تيغ و خنجر تيز كردند

ز بي مهري كوفه غم نصيبم

بسي بودم عزيز امّا غريبم

ستمها بر دلم آورده كوفي

برايم دار بر پا كرده كوفي

منم مرغ اسير و بسته بالت

عزيز فاطمه خونم حلالت

عليرضا شريف

چوبه ي دار

چوبه دارم روايت مي كنم

قصّه ي هجران حكايت مي كنم

قصّه دارم قصّه از شهر جفا

قصّه از نامردماني بي وفا

كوفيان پيمان خود بشكسته اند

دست هاي مسلمي را بسته اند

بهر قرباني چو اسماعيل زار

خواستند تا سر ببرند پيش دار

مرد را نزديك من آوردنش

حلقه افكندند دور گردنش

تا كه او را در كنارم يافتم

يك نگه بر روي او انداختم

با خودم گفتم عجب نوراني ست

چشمهايش از چه رو باراني ست

كام نازش از عطش خكشيده بود

لعل نازش از عطش تركيده بود

با خودش دريايي از احساس داشت

نسبتي گويي كه با عباس داشت

گفتمش مرد مسلمان كيستي

گوئيا از اهل كوفه نيستي

گو چرا اينقدر زاري مي كني

ناشكيبي بي قراري مي كني

مرد را از جان سپردن باك نيست

دل از اين دنيا بريدن باك نيست

زير لب با خود چه نجوا مي كني

از چه هر دم رو به صحرا مي كني

گفت من نقض مروت كرده ام

دوستان را كوفه دعوت كرده ام

ترس از مردن ندارم چوبه دار

كارواني كرده عزم اين ديار

من كه عمري سرورم را بنده ام

زين عمل محزونم و شرمنده ام

هيچكس در كوفه اهل درد نيست

هر چه گشتم

شهرتان را مرد نيست

خون به قلب هر چه مهمان مي كنند

ميهمان را سنگ باران مي كنند

ميزباني شان به سنگ و هلهله ست

كوفه پر از شمر و سعد و حرمله ست

هر چه گويند زود حاشا مي كنند

گريه ي زن را تماشا مي كنند

پشت بر هر عهد و پيمان كرده اند

سنگها در مشت پنهان كرده اند

كارشان جز خدعه و آزار نيست

سنگ فرش كوچه ها جز خار نيست

تا كه از حيدر سخن آيد ميان

خيزران گيرند در دستانشان

كوفيان با نسل زهرا دشمنند

گوشوار از گوش زنها مي كنند

بودن اينجا غربت و بيچارگيست

قسمت زينب فقط آوارگيست

كوفه شهر گريه و بي تابيست

سهم طفلان حرم بي آبيست

كوفه شهر الفت و احساس نيست

كوفه جاي حضرت عبّاس نيست

گوش كن اي داركم آورده ام

صاحبم را از حرم آورده ام

گو به من اي دار آخر چاره چيست

خوب مي داني كه اينجا امن نيست

سيّد امير حسين ميرحسيني

مسلم عليه السلام

خورشيد كرده ره گم، در كوچه هاي كوفه

يا جاي پاي ماه است، در جاي جاي كوفه

از بس به ناي مسلم، آواي واحسيناست

بوي حسين آيد، از كربلاي كوفه

اشك يتيم ريزد، آه غريب خيزد

بر هر دو اين دل شب، گريد فضاي كوفه

اي در كنار كعبه، گرديده كربلايي

مسلم دهد سلامت، از نينواي كوفه

مهمان ز راه خسته، درها تمام بسته

آن از جفاي كوفي، اين از وفاي كوفه

گفتم به كوفه آيي، اي واي اگر بيايي

زينب اسير گردد، در كوچه هاي كوفه

جسمم به كوچه ساران، گرديده لاله باران

باريد بر سر من، سنگ جفاي كوفه

دو كودكم نهاني، كردند گريه بر من

اين بود بهر مسلم، بزم عزاي كوفه

شمشير و سنگ چيدند، در سفره بهر مهمان

داراست بام و كوچه، مهمان سراي كوفه

بابت علي در اين شهر، از من غريب تر بود

اي كاش مي شد از بن، ويران بناي كوفه

اي شهريار عالم، كوفه ميا كه ترسم

بر ني سرت بخواند، قرآن براي

كوفه

ميثم ز بس مصيبت، ديدند آل عصمت

خون گشت قلب زهرا، از ماجراي كوفه

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

كوفه ممنونم

تو اي قاتل مرا كشتي بيا بنويس با خونم

كه از مهمان نوازي هاي اهل كوفه ممنونم

به جاي آنكه گل ريزند بر سر خيل يارانم

همه كردند در اين شهر غربت سنگ بارانم

نه بر خود نه براي لحظه ي قربانيم گريم

نه بهر دو كبوتر بچّه ي زندانيم گريم

اگر خوني چكد بر رخ به ياد آل ياسينم

كه من اينجا سر قاسم به نوك نيزه مي بينم

تو كه دست مرا بستي نديدي زخم احساسم

بيا دست مرا بشكن كه فكر دست عبّاسم

در آب افتاد دندان من و لب تشنه جان دادم

خدا داند همان لحظه به ياد اصغر افتادم

هر آنچه سنگ داري كن نثار فرق من كوفه

دم دروازه فردا سنگ بر زينب نزن كوفه

لب من پاره شد امّا به فكر ضربه ي چوبم

مباد بشكند فردا در دندان محبوبم

الا اي كوفه من همراه خورشيد اختري دارم

ميان كاروان آل عصمت دختري دارم

فداي دخت زهرا، گر شود ماه رخش نيلي

مبادا بر گل روي رقيّه كس زند سيلي

شرار ناله ات را بر دل عالم مزن «ميثم»

جگرها پاره شد ديگر از اين غم دم مزن ميثم

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

غريب كوفه

سلام باد به مسلم كه روح غيرت داشت

شكوه هاشمي و دانش و فضيلت داشت

سلام باد به مردي كه بر امام حسين

به قدر وسعت صد كهكشان ارادت داشت

درود خلق نثارش كه پيش از ميلاد

بزرگ كريه كني چون رسول رحمت داشت

چنانكه صهر رسول خداي گشت علي

براي صهر (30) علي بودن او لياقت داشت

ز فيض درك حضور سه حجّت بر حق

درون سينه يم علم و حلم و حكمت داشت

مرّوجي كه شريعت به وي بود مديون

مبلّغي كه در ابلاغ حق بلاغت داشت

خطيب منبر اخلاص و پاسدار يقين

شهيد راه عقيده كه پاك سيرت داشت

به دست تيغ گران در

جهاد با كفّار

به فرق افسري از ياري ولايت داشت

نسيم بارگهش دردها كند درمان

هزار معجزه آن صاحب كرامت داشت

خوشا كسي كه شبي پيش مسجد كوفه

طواف مرقد او كرد و اين سعادت داشت

خبر دهيد به زوّار مسلم بن عقيل

كه او ز روز ازل رخصت شفاعت داشت

امام عصر در آن بارگاه ديده شده

كنار مرقد مسلم مقام، حجّت داشت

اگر چه او نبود جزء چهارده معصوم

سفير خون خدا پاك بود و عصمت داشت

به كوفه آمد و بگرفت عهد از مردم

ز سوي سرور آزادگان نيابت داشت

زدند دست به دامان پاك وي مردم

كه آن منادي حق مژده ي سعادت داشت

ولي چه سود شكستند عهد خود قومي

كه بي وفايي آنها به دهر شهرت داشت

كسي كه صبح هزاران نفر مريدش بود

ميان مسجد كوفه به پا جماعت داشت

به غير سايه ي خود همرهي نداشت به شب

به روي شانه ي خود كوله بار محنت داشت

اگر چه لعل لبش خشك بود و كام عطشان

ز چشم چشمة2 اشكي روان به صورت داشت

غريب كوفه به تاريكي شب از كوچه

گذشت و ديد زني را كه پاك فطرت داشت

درون خانه ي طوعه به ميهماني رفت

چو ديد دعوت آن پيرزن حقيقت داشت

سحرگهان كه خبر يافت خصم از جايش

ميان كوچه عيان جلوه ي قيامت داشت

چو شير شرزه بر آن روبهان هجوم آورد

كه هم شهامت بسيار و هم شجاعت داشت

به بند فتنه كشيدند دست او افسوس

لبش ز ضربت خصم دني جراحت داشت

چو دست بسته به دارالاماره اش بردند

نكرد سر بر كس خم، شكوه و عزّت داشت

نداشت محرم رازي كه حرف دل گويد

وصي پاك نبودش، ولي وصيّت داشت

كه با حسين بگوئيد باز گَرد از راه

شكست كوفي پيمان، چنانكه عادت داشت

ميا به كوفه كه لب تشنه مي شوي قربان

ز جور آنكه به آل نبي

عداوت داشت

وفاي او بنگر زير تيغ خصم سلام

به سيدالشّهداء لحظه ي شهادت داشت

بگير دامن او ايزدي كه پور عقيل

جواب داده به هر خسته دل كه حاجت داشت

امير ايزدي همداني

نوحه حضرت مسلم عليه السلام

نايب مصباح الهدي مسلم ابن عقيل

فدايي خون خدا مسلم ابن عقيل

اي عزيز زهرا صاحب عزايت

جان ما فدايت جان ما فدايت

اي تنت از تيغ جفا شده پاره پاره

قتلگه تو بر روي دارالاماره

نقش خاك و خون شد قامت رسايت

جان ما فدايت جان ما فدايت

غريب كوفه تو چرا ياوري نداري

به جز دو طفل كوچكت لشكري نداري

مي چكد به زندان اشك لاله هايت

جان ما فدايت جان ما فدايت

حريم تو شكسته شد اي اميد كوفه

دست تو از چه بسته شد اي شهيد كوفه

مي كنم شب و روز گريه از برايت

جان ما فدايت جان ما فدايت

اي لب تو پاره شده پر ز خون دهانت

غبار غم به چهره در بين دشمنانت

قتلگه روي بام كوفه كربلايت

جان ما فدايت جان ما فدايت

منكه اميد رحمت از كرم تو دارم

آرزوي زيارت حرم تو دارم

كي رسم كنار قبر باصفايت

جان ما فدايت جان ما فدايت

تو يوسف فاطمه را نور هر دو عيني

تو پسر عقيلي و مسلم حسيني

به عزيز زهرا كن به ما عنايت

جان ما فدايت جان ما فدايت

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

نوحه حضرت مسلم عليه السلام

سبك قديمي

بر غربتم مي گريد، ماه و ستاره رفتم به سوي بام دارالعماره

ماه دل آرا – قبله ي دلها

ميا به سوي كوفه يابن الزّهرا (2)

-

باشد سر مهمان بر ديوار كوفه امشب تماشا دارد بازار كوفه

در شور و شينم – محو حسينم

ميا به سوي كوفه يابن الزّهرا (2)

-

در كوچه ي تنهايي مي گردم امشب خون مي چكد از چشمم به ياد زينب

كوفه دو رنگ است – در كوفه سنگ است

ميا به

سوي كوفه يابن الزّهرا (2)

-

با حلقه ي گيسويت شد بسته دستم

لبم پُر از خون امّا، ياد تو هستم

تويي امامم – ماه تمامم

ميا به سوي كوفه يابن الزّهرا (2)

-

سيّد محسن حسيني

نوحه حضرت مسلم عليه السلام

سبك به اسم كربلايي

هستي همه هستم من دل به تو بستم (2)

من ميهمانم حسين – من نيمه جانم حسين

من بي نشانم حسين - «اي يوسف زهرا» (2)

-

اي قبله ام رويت محرابم ابرويت (2)

تاب و تب من تويي – ماه شب من تويي

ذكر لب من تويي - «اي يوسف زهرا» (2)

-

اي آرزوي من اي آبروي من (2)

خون مي چكد از لبم – هر شب به تاب و تبم

من در غم زينبم - «اي يوسف زهرا» (2)

-

مستم من از بويت هستم دعاگويت (2)

دل بي تو تنگ است حسين – كوفه دو رنگ است حسين

باران سنگ است حسين - «اي يوسف زهرا» (2)

-

سيّد محسن حسيني

نوحه حضرت مسلم عليه السلام

سبك قديمي

من به سر دارم و سرفرازم به قبله ي روي تو در نمازم

تا من تُرا دارم به خود بنازم

اي آفتاب عالم آرا * ميا به كوفه يابن الزّهرا (2)

-

يارم شده ديوار كوفه امشب رفتم سوي بازار كوفه امشب

گريد بحالم دار كوفه امشب

اي آفتاب عالم آرا * ميا به كوفه يابن الزّهرا (2)

-

مدهوش و مستم كرده اي ز جامت

اي يوسف زهرا منم غلامت

با دست بسته مي كنم سلامت

اي آفتاب عالم آرا * ميا به كوفه يابن الزّهرا (2)

-

تويي تويي تمام آرزويم از عشق خود دادي تو آبرويم

به كوچه ها حسين حسين بگويم

اي آفتاب عالم آرا * ميا به كوفه يابن الزّهرا (2)

-

سيّد محسن حسيني

نوحه حضرت مسلم عليه السلام

در ميان كوچه ها يك نفر يارم نشد

غير سنگ كوفيان كس خريدارم نشد

جان ناقابل كنم، بهر تو قربان حسين

يا حبيبي يا حسين (2)

-

مسلمت را تشنه لب

دل شكسته دل غمين

با دو دست بسته بين

مي كشند روي زمين

جان ناقابل كنم، بهر تو قربان حسين

يا حبيبي يا حسين (2)

-

اي عزيز فاطمه

اي اميد عالمين

غرق در خون گويمت

كه ميا كوفه حسين

جان ناقابل كنم، بهر تو قربان حسين

يا حبيبي يا حسين (2)

-

كن حذر از اين سفر جان زينب خواهرت

حرمله زانو زده در كمين اصغرت

جان ناقابل كنم، بهر تو قربان حسين

يا حبيبي يا حسين (2)

-

سيّد محسن حسيني

نوحه حضرت مسلم عليه السلام

اين تن خسته ي من اشك پيوسته ي من

اين لب پاره و اين فرق بشكسته من

همه از زخم زبان بر جگرم چنگ زدند

كوفيان بر سر هر كوچه مرا سنگ زدند

يا اباعبدالله يا اباعبدالله (2)

-

جگرم تفتيده دو لبم خشكيده

عوض آب آتش به سرم باريده

بنويسيد به ياد عطش رهبر من

با لب تشنه جدا مي شود از تن سر من

يا اباعبدالله يا اباعبدالله (2)

-

اي خدا يار كجاست

كوي دلدار كجاست

آتش و سنگ كم است

چوبه ي دار كجاست

دست من بسته ولي با سر و جان يار توأم

فكر بي دستي عبّاس علمدار توأم

يا اباعبدالله يا اباعبدالله (2)

-

عمر من گشت تمام زير تيغ و لب بام

به تو و زينب تو گويم از دور سلام

نام تو بود به لب تا نفس آخر من

تو بكش دست نوازش به سر دختر من

يا اباعبدالله يا اباعبدالله (2)

-

زخم من زيب تنم واحسينا سخنم

مي رود ياد سرت كوچه كوچه بدنم

در همين كوچه كه بر خاك مرا غلطانند

كوفيان بر سر ني رأس تو را گردانند

يا اباعبدالله يا اباعبدالله (2)

-

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

واقعه دو طفلان حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام به نقل مرحوم صدوق

واقعه دو طفلان صغير جناب مسلم بن عقيل عليه السلام را به دو نحو نقل كرده اند:

الف: نقليست از مرحوم شيخ صدوق در كتاب اَمالي

ب: نقليست از ملاّ حسين كاشفي در روضة الشّهداء كه مشهور بين اهل تاريخ و ارباب مقاتل است و ما هر دو نقل را در اينجا آورده و به ذكر آنها از خداوند متعال طلب اجر و ثواب مي نمائيم:

امّا نقل مرحوم صدوق:

مرحوم محدّث قمي در كتاب منتهي الآمال آن را چنين بيان مي كند:

شيخ صدوق به سند خود روايت كرده از يكي از شيوخ اهل كوفه كه گفت:

چون امام حسين عليه السلام به درجه رفيعه شهادت رسيد از لشگرگاه آن حضرت

دو طفل كوچك از جناب مسلم بن عقيل اسير كرده شدند و ايشان را نزد ابن زياد آوردند آن ملعون زندانبان را طلبيد و امر كرد كه اين دو طفل را در زندان كن و بر ايشان تنگ بگير و غذاي لذيذ و آب سرد به ايشان مده آن مرد نيز چنين كرده و آن كودكان در تنگناي زندان به سر مي بردند و روزها روزه مي داشتند چون شب مي شد دو قرص جوين با كوزه آبي براي ايشان پيرمرد زندانبان مي آورد و با آن افطار مي كردند تا مدّت يك سال حبس ايشان به طول انجاميد، پس از اين مدّت طويل يكي از آن دو برادر با ديگري گفت:

اي برادر مدّت حبس به طول انجاميد و نزديك شد كه عمر ما فاني و بدنهاي ما پوسيده شود، پس هر گاه اين پيرمرد زندانبان بيايد حال خود را براي او نقل كنيم و نسبت خود را با پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم براي او بگوئيم شايد بر ما توسعه دهد.

پس گاهي كه شب داخل شد آن پيرمرد به حسب عادت هر شب آب و نان آن كودكان را آورد برادر كوچك او را فرمود:

اي شيخ: محمّد صلي الله عليه و آله و سلم را مي شناسي؟

گفت:

بلي، چگونه نشناسم و حال آنكه آن جناب پيغمبر من است.

گفت:

جعفر بن ابيطالب را مي شناسي؟

گفت:

بلي، جعفر همان كسيست كه حق تعالي دو بال به او عطا خواهد كرد كه در بهشت با ملائكه طيران كند.

آن طفل فرمود:

علي بن ابيطالب را مي شناسي؟

گفت:

چگونه نشناسم، او پسر عمّ و برادر پيغمبر من است.

آن گاه فرمود:

اي شيخ ما از عترت پيغمبر تو مي باشيم، ما دو

طفل مسلم بن عقيليم، اينك در دست تو گرفتاريم، اين قدر سختي بر ما روا مدار و پاس حرمت نبوي را در حقّ ما نگه دار.

آن شيخ چون اين سخنان را بشنيد بر روي پاهاي ايشان افتاد و مي بوسيد و مي گفت:

جان من فداي جان شما، اي عترت محمّد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم، اين در زندان است گشاده بر روي شما به هر جا كه خواهيد تشريف ببريد، پس چون تاريكي شب دنيا را فرا گرفت آن پيرمرد آن دو قرص جوين را با كوزه آب به ايشان داد و ايشان را ببرد تا سر راه گفت اي نور ديدگان شما را دشمن بسيار است از دشمنان ايمن مباشيد، پس شب را سير كنيد و روز پنهان شويد تا آنكه حق تعالي براي شما فرجي كرامت فرمايد.

پس آن دو كودك نورس در آن تاريكي شب راه مي پيمودند تا گاهي كه به منزل پيرزني رسيدند. پيرزن را ديدند نزد در ايستاده از كثرت خستگي ديدار او را غنيمت شمرده نزديك او شتابيدند و فرمودند:

اي زن ما دو طفل صغير و غريبيم و راه به جايي نمي بريم چه شود بر ما منّت نهي و ما را در اين تاريكي شب در منزل خود پناهي دهي، چون صبح شود از منزلت بيرون شويم و به طريق خود رويم.

پيرزن گفت:

اي دو نور ديدگان شما كيستيد كه من بوي عطري از شما استشمام مي كنم كه پاكيزه تر از آن بويي به مشامم نرسيده؟

گفتند:

ما از عترت پيغمبر تو مي باشيم كه از زندان ابن زياد گريخته ايم.

آن زن گفت:

اي نور ديدگان من، مرا داماديست فاسق و خبيث كه در واقعه كربلاء

حضور داشته مي ترسم امشب به خانه من آيد و شما را در اينجا ببيند و به شما آسيبي رساند.

گفتند:

شب است و تاريك است و اميد مي رود كه آن مرد امشب اينجا نيايد، ما هم بامداد از اينجا بيرون مي شويم.

پس زن ايشان را به خانه آورد و طعامي براي ايشان حاضر نمود، كودكان طعام تناول كردند و در بستر خواب بخفتند.

و موافق روايت ديگر: ما را به طعام حاجتي نيست، از براي ما جانمازي حاضر كن كه قضاي فوائت خويش كنيم، پس لختي نماز بگذاشتند و بعد از فراغ به خواب گاه خويش آرميدند طفل كوچك برادر بزرگ را گفت:

اي برادر چنين اميد مي رود كه امشب شب راحت و ايمني ما باشد بيا دست به گردن هم كنيم و استشمام رائحه يكديگر نمائيم پيش از آنكه مرگ مابين ما جدايي افكند، پس دست به گردن هم درآوردند و بخفتند، چون پاسي گذشت از قضا داماد آن عجوزه نيز به جانب منزل آن عجوزه آمد و در خانه را كوبيد.

زن گفت:

كيست؟

آن خبيث گفت:

منم.

زن پرسيد:

تا اين ساعت كجا بودي؟

گفت:

در باز كن كه نزديك است از خستگي هلاك شوم.

پرسيد:

مگر تو را چه روي داده است؟

گفت:

دو طفل كوچك از زندان عبيدالله فرار كرده اند و منادي ندا كرد كه هر كس سر يك تن از آن دو طفل را بياورد هزار درهم جايزه بگيرد و اگر هر دو تن را بكشد دو هزار درهم عطاي او باشد و من به طمع جايزه تا به حال اراضي كوفه را مي گرديدم و به جز تعب و خستگي اثري از آن دو كودك نديدم. زن او را پند داد كه اي مرد از اين

خيال بگذر و بپرهيز از آنكه پيغمبر خصم تو باشد.

نصائح آن پيرزن در قلب آن ملعون مانند آب در غربال مي نمود، بلكه از اين كلمات برآشفت گفت:

تو حمايت از آن دو طفل مي نمائي، شايد نزد تو خبري باشد، برخيز برويم نزد امير همانا امير تو را خواسته.

عجوزه مسكين گفت:

امير را با من چه كار است و حال آنكه من پيرزني هستم و در اين بيابان بسر مي برم.

مرد گفت:

در را باز كن تا داخل شوم و في الجمله استراحتي كنم تا صبح شود به طلب كودكان برآيم.

پس آن زن در را باز كرد و قدري طعام و شراب براي او حاضر كرد، چون مرد از كار خوردن بپرداخت به بستر خواب رفت، يك وقتِ از شب نفير خواب آن دو طفل را در ميان خانه بشنيد و مثل شتر مست برآشفت و مانند گاو بانگ مي كرد و در تاريكي شب به جهت پيدا كردن آن دو طفل دست بر ديوار و زمين مي ماليد تا گاهي كه دست نحسش به پهلوي طفل صغير رسيد، آن كودك مظلوم گفت:

اين كيست؟

گفت:

من صاحب منزلم، شما كيستيد؟

پس آن كودك برادر بزرگ تر را بيدار كرد كه برخيز اي حبيب من ما از آنچه مي ترسيديم در همان واقع شديم، پس گفتند:

اي شيخ اگر ما راست گوييم كه كيستيم در امانيم؟

گفت:

بلي.

گفتند:

در امان خدا و پيغمبر؟

گفت:

بلي.

بعد از آنكه امان مغلّظ از او گرفتند، گفتند:

اي شيخ ما از عترت پيغمبر تو محمّد صلي الله عليه و آله و سلم مي باشيم كه از زندان عبيدالله فرار كرده ايم.

گفت:

از مرگ فرار كرده ايد و به گير مرگ افتاده ايد، حمد خداي را كه مرا بر شما ظفر داد، پس آن

ملعون بي رحم در همان شب دو كتف ايشان را محكم ببست و آن كودكان مظلوم به همان حالت آن شب را به صبح آوردند همين كه شب به پايان رسيد آن ملعون غلام خود را فرمان داد كه آن دو طفل را ببرد در كنار نهر فرات و گردن بزند، غلام حسب الامر مولاي خويش ايشان را برد به نزد فرات چون مطّلع شد كه ايشان از عترت پيغمبر مي باشند اقدام در قتل ايشان ننمود و خود را در فرات افكند و از طرف ديگر بيرون رفت. آن مرد اين امر را به فرزند خويش ارجاع نمود. آن جوان نيز مخالفت حرف پدر كرده و طريق غلام را پيش داشت، آن مرد كه چنين ديد شمشير بركشيد به جهت كشتن آن دو مظلوم به نزد ايشان شد كودكان مسلم كه شمشير كشيده ديدند اشك از چشمانشان جاري گشت و گفتند:

اي شيخ دست ما را بگير و ببر بازار و ما را بفروش و به قيمت ما انتفاع ببر و ما را مَكُش كه پيغمبر دشمن تو باشد.

گفت:

چاره اي نيست جز آنكه شما را بكشم و سر شما را براي عبيدالله ببرم و دو هزار درهم جايزه بگيرم.

گفتند:

اي شيخ قرابت و خويشي ما را با پيغمبر ملاحظه فرما.

گفت:

شما را با آن حضرت قرابتي نيست.

گفتند:

پس ما را زنده به نزد ابن زياد ببر تا هر چه خواهد در حقّ ما حكم كند.

گفت:

من بايد به ريختن خون شما در نزد او تقرّب جويم.

گفتند:

پس بر صغر سن و كودكي ما رحم كن.

گفت:

خدا در دل من رحم قرار نداده.

گفتند:

الحال كه چنين است و لابد ما را مي كشي پس ما را مهلت

بده كه چند ركعت نماز كنيم.

گفت:

هر چه خواهيد نماز كنيد اگر شما را نفع بخشد.

پس كودكان مسلم چهار ركعت نماز گذاردند پس از آن سر به جانب آسمان بلند نمودند و با حق تعالي عرض كردند:

«يا حيّ، يا حليم، يا احكم الحاكمين احكم بيننا و بينه بالحق».

آن گاه آن ظالم شمشير به جانب برادر بزرگ كشيد و آن كودك مظلوم را گردن زد و سر او را در توبره نهاد طفل كوچك كه چنين ديد خود را در خون برادر افكنده و مي گفت:

به خون برادر خويش خضاب مي كنم تا با اين حال رسول خدا را ملاقات كنم.

آن ملعون گفت:

الحال تو را نيز به برادرت ملحق مي سازم، پس آن كودك مظلوم را نيز گردن زد و سر از تنش برداشت و در توبره گذاشت و بدن هر دو را به آب افكند و سرهاي مبارك ايشان را براي ابن زياد برد و چون به دارالاماره رسيد و سرها را نزد عبيدالله بن زياد نهاد، آن ملعون بالاي كرسي نشسته بود. قضيبي بر دست داشت چون نگاهش به آن سرهاي مانند قمر افتاد بي اختيار سه دفعه از جاي خود برخاست و نشست و آن گاه قاتل ايشان را خطاب كرد كه:

واي بر تو در كجا ايشان را يافتي؟

گفت:

در خانه پيرزني از ما ايشان مهمان بودند.

ابن زياد را اين مطلب ناگوار آمد، گفت:

حقّ ضيافت ايشان را مراعات نكردي؟

گفت:

بلي مراعات ايشان نكردم.

گفت:

وقتي كه مي خواستي ايشان را بكشي با تو چه گفتند؟

آن ملعون يك يك سخنان آن كودكان را براي ابن زياد نقل كرد تا آنكه گفت آخر كلام ايشان اين بود كه مهلت خواستند نماز خواندند، پس از نماز

دست نياز به درگاه الهي برداشتند و گفتند:

«يا حيّ، يا حليم، يا احكم الحاكمين احكم بيننا و بينه بالحق».

عبيدالله گفت:

كه احكم الحاكمين حكم كرد، كيست كه برخيزد و اين فاسق را به درك فرستد؟

مردي از اهل شام گفت:

اي امير اين كار را به من حواله كن.

عبيدالله گفت:

اين فاسق را ببر در همان مكاني كه اين كودكان در آنجا كشته شده اند گردن بزن و بگذار كه خون نحس او به خون ايشان مخلوط شود و سرش را زود نزد من بياور.

آن مرد نيز چنين كرده و سر آن ملعون را بر نيزه زده به جانب عبيدالله كوچ مي داد، كودكان كوفه سر آن ملعون را هدف تير و سنان خويش كرده و مي گفتند:

اين سر قاتل ذرّيه ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم است.

نقل مرحوم ملاّ حسين كاشفي در روضة الشّهداء

امّا در جريان حارث قاتل دو طفلان حضرت مسلم عليه السلام ملاّ حسين كاشفي در كتاب روضة الشّهداء چنين نقل كرده است:

امّا چون حارث جفاكار ملعون سرهاي آن دو شاهزاده ي نامدار را از تن جدا كرد و در توبره نهاد و از قربوس زين در آويخته روي به جانب عبيدالله بن زياد آورد و نيم چاشتي بود كه رسيد هنوز ديوان مظالم قايم بود كه به قصر امارت درآمد و آن توبره پيش پسر زياد به زمين نهاد و ابن زياد پرسيد كه در اين توبره چيست؟

گفت:

سر دشمنان تو است كه به تيغ تيز از تن ايشان جدا كرده ام و به طمع رعايت و عنايت تحفه پيش تو آوردم.

پسر زياد حكم كرد كه آن سرها را شسته و در طشتي نهاده پيش وي آوردند تا ببيند كه سرهاي چه كسانست امّا چون

بشستند و پيش آوردند نگاه كرد روي ها ديد چون قرص ماه و گيسوها مشاهده كرد چون مشك سياه، گفت:

اين سرهاي چه كسانست؟

گفت:

از آن پسرهاي مسلم بن عقيل عليهما السلام.

ابن زياد را بي اختيار آب از ديده روان شد و حضّار مجلس نيز بگريستند، پسر زياد پرسيد كه ايشان را كجا يافتي؟

گفت:

اي امير دي همه روز در طلب ايشان بودم و اسب خود را هلاك كردم و ايشان خود در خانه ي من بودند، من خبر يافته ايشان را بربستم و صباح به لب آب فرات بردم و هر چند زاري كردند بر ايشان رحم نكردم، القصه ايشان را بكشتم و تن ايشان را در فرات افكنده سرشان را اينجا آوردم.

پسر زياد گفت:

اي لعين از خداي نترسيدي و از عقوبت حق سبحانه نينديشدي و تو را بر رخسارهاي دلاويز و گيسوهاي عنبر بيزشان رحم نيامد و من به يزيد نامه نوشته ام كه ايشان را گرفته ام اگر بفرمايي زنده بفرستم اگر حكم يزيد در رسد كه ايشان را بفرست چگونه كنم، آخر چرا ايشان را زنده پيش من نياوردي؟

گفت:

ترسيدم كه عوام شهر غوغا كرده ايشان را از من بستانند و طمعي كه به امير داشتم حاصل نشود.

گفت:

چرا ايشان را جايي مضبوط نساختي و خبر به من نياوردي تا كسي فرستادمي و ايشان را پنهان نزد خود آوردمي؟

آن شقي خاموش گشت، پسر زياد روي به نديمان كرد و در ميان ايشان شخصي بود مقاتل نام و از دل و جان دوستدار خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بود، پسر زياد عقيده ي او را مي دانست امّا تغافل مي كرد زيرا كه مقاتل نديمي قابل بود او را پيش طلبيد

و گفت:

اين شخص را بگير و به لب آب فرات بر همانجا كه اين دو طفل را شهيد كرده ست به هر خواري و زاري كه خواهي او را به قتل رسان و اين سرها را نيز ببر و همان جا كه تنهاي ايشان را در آب افكنده ست اينها را نيز بيفكن.

مقاتل به غايت شادمان شده دست او را گرفت و بيرون آورد و با محرمان خود گفت:

به خدا كه اگر عبيدالله بن زياد تمام پادشاهي خود را به من ارزاني داشتي مرا چنين خوش نيامدي كه كشتن اين مردود را به من فرمود، پس مقاتل حكم كرد كه دستهاي حارث را باز پس بستند و سرش را برهنه كرده به ميان بازار كوفه درآوردند و آن سرها را به مردم مي نمودند غريو از مردم برمي آمد و بر آن شخص لعنت مي كردند و خار و خاشاك بر سر و روي وي مي ريختند و برين منوال مقاتل او را مي برد تا به موضعي كه مقتل ايشان بود نگاه كرد زني را ديد مجروح افتاده و جواني چون سر و آزاد كشته شده و غلامي همه ي اعضاي او پاره پاره گشته و آن زن نوحه مي كرد بر فرزندان و بر پسر نوجوان نازنين خود مي گفت:

اي دريغ آن سرو باغ نازنين من كه شد

در جواني همچو گل پيراهن عمرش قبا

مقاتل پرسيد كه چه كسي؟

گفت:

زوجه اين بدبخت بودم و از اين كار او را منع مي نمودم و پسر و غلام من در اين كار با من متّفق بودند آخرالامر پسر و غلام را بكشت و مرا زخم زد و بحمدلله كه نفرين آن دو طفل بي گناه در وي رسيد

پس روي به شوهر كرد كه اي لعين براي طمع دنيا پسران مسلم را بكشتي و دين را بدين قتل ناحق كه عمداً از تو صادر شد از دست دادي.

پس حارث مقاتل را گفت:

دست از من بدار تا در خانه خويش پنهان شوم و ده هزار دينار نقد به تو دهم.

مقاتل گفت:

اگر مال همه ي عالم از آن تو باشد و به من دهي دست از تو باز ندارم و ناچار چون تو بر ايشان رحم نكردي من نيز بر تو رحم نكنم و تو را هلاك سازم و از حق سبحانه ثواب عظيم طمع دارم، سپس مقاتل از مركب فرود آمد و چون چشمش بر خون فرزندان مسلم افتاد فرياد برآورد و بسيار بگريست و خود را در خون ايشان غلتانيد و دست به دعا برداشته از حق سبحانه آمرزش طلبيد و آن سرها را نيز در آب انداخت.

راوي گويد كه به كرامتي كه اهل بيت رسول صلي الله عليه و آله و سلم را مي باشد آن بدن ها از آب برآمدند و هر سري به تنه خود چسبيد دست در گردن يكديگر آورده به آب فرو رفتند.

و روايتيست كه هر دو را از آب بيرون كرده و در آن ساحل قبري كنده به خاك كردند و تا امروز زائران زيارت مي كنند.

آن گاه مقاتل غلامان را فرمود تا اوّل دستهاي او را بريدند، آن گاه پاهايش را، سپس هر دو گوشش را قطع كردند و هر دو چشمش بركندند و شكمش را شكافته، اعضاي بريده وي را در آن نهادند و سنگي بر آن بسته به آب انداختند، زماني برآمد آب به موج درآمد و او

را بر كنار انداخت تا سه بار، اين صورت واقع شد، گفتند:

آب او را قبول نمي كند، چاهي بكندند و او را در آن چاه افكندند و پر خاك و سنگ كردند، فرصتي را زمين بلرزيد و او را بر روي افكند و تا سه نوبت اين معني مشاهده افتاد گفتند:

خاك نيز اين مردود را قبول ندارد، پس بدان خرماستانها رفتند و هيزم خشك شده آوردند و آتشي برافروخته وي را در آن انداختند تا بسوخت و خاكسترش را به باد دادند، پس دو جنازه حاضر كردند و پسر پيرزن و غلامش را بر آن خوابانيده به در شهر بردند و آنجا كه باب بني خزيمه ست با جامه خونين دفن كردند و هواداران اهل بيت پنهاني ماتم شاهزادگان داشتند.

اشعار و نوحه راجع به دو طفلان حضرت مسلم عليهما السلام

يتيمان غريب

ما غريبان سراي مسلميم

يادگار كربلاي مسلميم

ما دو تا غنچه ز باغ حيدريم

ما دو ركن كعبه ي پيغمبريم

مادر ما در مدينه بي قرار

قلب پر حسرت بود چشم انتظار

ما يتيمان، صيد جلاّدي شديم

مرغكيم و صيد صيّادي شديم

غربت ما بر زمين بنوشته شد

گيسوان ما بخون آغشته شد

خون ما بوي پيمبر مي دهد

عطر زهراي مطهّر مي دهد

خون ما همرنگ خون مرتضاست

حنجر ما چشمه ي خون خداست

غنچه زير پاي گلچين ديده اي؟

يا كه قرآن دست بي دين ديده اي؟

دست نامرد و رخ معصوم را؟

تازيانه بر تن مظلوم را؟

كي مسلمانان پيمبر مي كشند؟

كي كبوتر را به خنجر مي كشند؟

كيسه اي كِي جاي رأس ما بود؟

رأس ما سرمايه ي زهرا بود

ظلم حارث بسكه بر ما شد زياد

كرد لعنت ها بر او ابن زياد

آن لعين چون ديده بر سرها بدوخت

سنگدل! امّا دلش بر ما بسوخت

كاش با ياد رخ جانان ما

چوب مي خورد اين لب و دندان ما

جواد حيدري

روح بزرگ

شهادت

در سنين نوجواني عالمي دارد

براي دوست جان دادن به سينه مرهمي دارد

به هفتاد و دو يار باوفاي كربلا سوگند

كنيم آن يار را ياري كه ياران كمي دارد

شديم آواره ي صحرا به عشق زاده ي زهرا

كه راه سرخ پاك عاشقي پيچ و خمي دارد

براي آنكه بيني خود نشان التماس ما

بيا كه چشمه ي چشمان ما هم زمزمي دارد

نه بهر خود براي مادرت گرييم از آنكه

عدو در لحظه ي سيلي چه دست محكمي دارد

حسينا خون ما رنگين تر از طفلان زينب نيست

خوشا بر مادر ما كه چو زينب همدمي دارد

به ياد قاسم و عبدالله و شش ماهه ي نازت

رُخ شرمنده ي ما همچو لاله شبنمي دارد

اگر چه جسم ما كوچك ولي روح بزرگ ما

براي فرش زير پاي تو از خون يمي دارد

بيا اي دلبر بي سر كه در اين لحظه ي آخر

گلوي پاره ي ما بر تو خير مقدمي دارد

جواد حيدري

چهره آفتاب

به روي آنكه يتيم است با عتاب مزن

به روي بي گنه ما پي ثواب مزن

مگر ز چهره ي ما نور حق نمي بيني

تو دست پرگنهت را به روي آب مزن

مگر به چهره ي ما نور حق نمي بيني

بيا و سيليِ خونين بر آفتاب مزن

نشان قتل پدر را به چشم خود داريم

بيا و ضربه، به چشم پُر اضطراب مزن

مدينه منتظر ما نشسته مادر ما

شرر به جان عزيز ابوتراب مزن

ببر چو برده تو ما را به ديگران بفروش

دوباره دست به قتلي پر از عذاب مزن

براي كشتن ما اين همه شتاب مكن

به حلق تشنه ي ما دشنه با شتاب مزن

جواد حيدري

ابر سيلي

مكن آزرده ز غم خاطر ما اي حارث

مزن آتش به دل اطهر ما اي حارث

از چه رو ظلم كني بر دو يتيم مضطر

دست بيداد بكش از سر ما اي حارث

فكر تو گر زر و سيم است تو ما را بفروش

مكن آغشته بخون پيكر ما اي حارث

ما كه در چنگ تو گشتيم گرفتار و اسير

بشكني از چه تو بال و پر ما اي حارث

در مدينه به خدا چشم به راه ست هنوز

مادر خسته دل و مضطر ما اي حارث

نكني رحم اگر بر دل بشكسته ي ما

شرم كن از رخ پيغمبر ما اي حارث

از غم دوري ما اشك فشان مي باشد

روز و شب دل نگران مادر ما اي حارث

خواهر ما به وطن منتظر ما باشد

مزن آتش به دل خواهر ما اي حارث

نبري سود و زيان مي بري از كشتن ما

تو مكن قطع، سر از پيكر ما اي حارث

شرم كن شرم و مپوشان به ديار غربت

ز ابر سيلي تو رخ انور ما اي حارث

تا بخوانيم نماز خود و خواهيم نياز

دست بردار دمي از سر ما اي حارث

به دل «حافظي» سوخته

دل مي باشد

كينه ي خصم ستم گستر ما اي حارث

محسن «حافظي» تهران

دو طفلان مسلم عليهما السلام

بادا سلام ما به دلي غرقه ي اميد

بر مسلم و دو كودك معصوم آن شهيد

آن دو شكوفه اي كه به بستان معرفت

مسلم براي ياري اسلام پروريد

در هر زمان شهادت مظلوم ديگري

چون آن دو ناز دانه معصوم كس نديد

آنانكه هم چو صيد جدامانده ز آشيان

دست قضا به خانه ي صيّادشان كشيد

با پاي خود به قاتل خود ميهمان شدند

و آن شب گذشت و صبح شهادت فرا رسيد

بگذاشتند سجده چو در پيش نهر آب

قاتل پي شهادتشان تيغ بركشيد

با هم وداع كرده به جنّت روان شدند

هر يك به پيش ديده آن يك بخون تپيد

مظلوم اگر شهيد شدند آن دو بيگناه

شد خونشان گواه به رسوايي يزيد

ما جان نثار عشق دو طفلان مسلميم

داريم بر شفاعتشان ديده ي اميد

پيوسته بزم ماتمشان را بپا كنيم

باشد كه نزد فاطمه گرديم رو سپيد

سيّد رضا «مؤيد» مشهد

دو ريحانه ي مسلم بن عقيل عليهما السلام

پس از شهادت مسلم گل رياض عقيل

دو ماهپاره شد از او به شهر كوفه قتيل

دو آفتاب فضيلت دو آسمان جلال

دو سرو باغ رسالت دو شمع بزم كمال

دو باغ لاله ي قرآن دو نخل سبز ولا

دو بازمانده ي عترت دو نسل كرب و بلا

دو نونهال ولايت دو مرغ بي پر و بال

درون حبس شب و روز و ماه تا يك سال

ز بس گرسنه شب و روز را به سر بردند

به جاي آب و غذا اشك و خون دل خوردند

نهاده بر روي ديوار و درِ غريبي، سر

نه مادر نه پدر نه برادر و نه خواهر

خداي را به دعا و نياز مي خواندند

به روز، روزه و شبها نماز مي خواندند

شبي محمّد گفتا چنين به ابراهيم

كه اي به گوشه ي زندان چو من غريب و يتيم

من و تو كز غم داغ پدر كباب شديم

ببين چگونه به زندان چو شمع آب شديم

روا بود كه

خود امشب براي زندانبان

دهيم شرح نسب نام خود كنيم عيان

چو شب رسيد ز راه و دوباره زندانبان

براي ديدنشان گشت وارد زندان

سرشك بي كسي از ديدگان خود سفتند

كشيده آه و به او شرح حال خود گفتند

كه ما دو شاخه ي ريحان ز باغ قرآنيم

اسير دست تو يك سال كنج زندانيم

ز نسل پاك خليليم ما دو اسماعيل

دو بيگناه دو فرزند مسلم ابن عقيل

از اين كلام كشيد آه از جگر مشكور

كه اي دو مصحف توحيد اي دو آيه نور

هزار بار شود جان من فداي شما

درون كاسه ي چشم من است جاي شما

به خون پاك حسين و به گريه ي زينب

كه من ز حبس، شما را رها كنم امشب

ز كار خويش سرافكنده ام به نزد بتول

مرا حلال كنيد اي دو نونهال رسول

شبانه آن دو يتيم صغير با دل زار

روان شدند به سوي حجاز در شب تار

نبود راهنمايي شبانه جز مهشان

دوباره گشت به صحراي كوفه گم، رهشان

به سرنوشت دچار آن دو نازنين گشتند

كه ميهمان زن حارث لعين گشتند

درون خانه از او مهر مادري ديدند

كنار حجره غريبانه هر دو خوابيدند

ز خواب ناز در آن شامگاه غربتشان

پدر نمود به باغ بهشت دعوتشان

كه اي دو پاره ي تن، اي كه همچو جان منيد

به شامگاه دگر هر دو ميهمان منيد

خدا گواست كه آن شب چگونه سر كردند

هماره گريه بر احوال يكدگر كردند

شنيد حارث بيدادگر در آن شب تار

صداي گريه از آن دو يتيم و شد بيدار

به سوي حجره دويد و سؤال كرد كه هان

شما كه ايد؟ بگوييد اي دو سرو روان

صدا زدند كه ما دو يتيم محروميم

دو كودكيم ز مسلم غريب و مظلوميم

شناخت حارث ملعون چو آن دو كودك را

به زير ضربت سيلي گرفت يك يك را

دو طفل بي كس و

تنها در آن سياهي شب

صداي ناله ي وا مسلمايشان بر لب

نيامدي دل سنگين آن شرير به درد

دو دست بسته به سوي فراتشان آورد

نهاد خنجر بيداد را به حنجرشان

به قصد آنكه كند از بدن جدا سرشان

از اين ستم بدن آن پليد مي لرزيد

وجود آن دو برادر چو بيد مي لرزيد

زدند ناله كه حرمت بگير زهرا را

قسم به جان رسول خدا مكُش ما را

بيا و ما را همچون غلام حلقه به گوش

ببر به جانب بازار و هر دو را بفروش

هزار حيف كه او شرم از رسول نكرد

شنيد خواهش آنان ولي قبول نكرد

به هر كلام كشيدند از جگر شرري

نكرد در دل آن دشمن خدا اثري

به قبله هر دو، دو دست نياز بگرفتند

اجازه بهر دو ركعت نماز بگرفتند

پس از نماز خداوندگار را خواندند

سرشك بي كسي از هر دو ديده افشاندند

كه اي بزرگ خداوندگار عادل ما

تو شاهدي بستان داد ما ز قاتل ما

از اين دعا به غضب آمد آن پليد شرير

تو گويي آنكه به قلبش ز غيب آمد تير

كشيد تيغ كه از تن جدا كند سرشان

سرشك هر دو روان شد ز ديده ي ترشان

كلام هر دو همين بود كاي ستم گستر

بگير خنجر و اوّل ز من جدا كن سر

گرفته تيغ ستم را به كف به خشم تمام

فتاد سخت به حيرت كه سر بُرّد ز كدام

به گريه گفت محمّد كه اي ستمگر دون

چو خواستيم بياييم از مدينه برون

نمود بدرقه ما را به گريه مادرمان

كشيد دست نوازش به صورت و سرمان

به گريه گفت چنين با من غريب و يتيم

كه اي محمّد جان تو جان ابراهيم

به جان مسلم كز غصّه خون شدست دلم

خدا گواست كه از روي مادرم خجلم

اگر چه هر دوي ما را به سر رسيده اجل

براي

خاطر مامم مرا بكش اوّل

روا بود كه بميرد جهاني از اين غم

چگونه زنده اي و شرح مي دهي «ميثم»

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

دو طفلان مسلم بن عقيل عليهما السلام

اين دو كودك كه جدا گشته ز پيكر سرشان

مي برد دل ز همه حسن خدا منظرشان

سرشان گشته جدا از تن و پيداست هنوز

جاي گلبوسه ي مسلم به رخ انورشان

داغ بابا به جگر، گوشه ي زندان، يكسال

خون دل ريخته پيوسته ز چشم ترشان

باور شمع هم اين قصّه ي جانسوز نبود

كاين دو پروانه غريبانه بسوزد پرشان

غصّه هايي كه پس از كشتن مسلم خوردند

چشمه ي خون شد و فوّاره زد از حنجرشان

بوده بر صورتشان گرد و غبار زندان

شسته گرديده ز خوناب جگر پيكرشان

خبر كشتنشان را به مدينه نبريد

به خدا منتظر هر دو بود مادرشان

با سجودي كه به هنگام شهادت كردند

زنده گرديد نماز از دم جان پرورشان

زلف پيچيده و چشم ترشان مي گويد

كه غريبانه جدا گشته ز پيكر سرشان

گنه اين دو چه بوده ست كه هر شب چون شمع

آب گرديده به زندان بدن لاغرشان

چون نگريد ز غم اين دو برادر «ميثم»

كه عدو يكسره خون ريخته در ساغرشان

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

دو كعبه

ما دو ماهيم كه خورشيد بود اختر ما

آسمان چهره ي خود سوده به خاك در ما

باده روز ازل از جام شهادت زده ايم

بوده در بزم بلا خون جگر ساغر ما

دو فروزنده سپهريم كه در دامن خاك

آفتاب آمده خون، اشك شده اختر ما

حرم ماست دو كعبه كه مطاف ملك است

اي بسا دل كه كند طوف به دور و بر ما

نقش گلبوسه ي ثارالله اكبر دارد

گلوي نازك و رخسار ز گل بهتر ما

بوده يك كرب و بلا غصّه و درد و غم و داغ

در دل سوخته و سينه ي غم پرور ما

دل ما بود پر از آتش و يك سال تمام

آب گرديده به زندان بدن لاغر ما

در صف حشر به چشم همه باشد پيدا

اثر سيلي قاتل به رخ انور ما

شيعيان كاش همه بوده

نظر مي كرديد

چه غريبانه جدا گشت ز پيكر سر ما

زير شمشير عدو بي كس و تنها و غريب

اشك ها بود كه مي ريخت ز چشم تَر ما

در دم مرگ به بالاي سر ما دو يتيم

حضرت فاطمه آمد عوض مادر ما

بدن بي سر ما را به فرات افكندند

آب هم سوخت به آغشته به خون پيكر ما

گلوي نازك ما كز دم شمشير شكافت

خون دل بود كه فوّاره زد از حنجر ما

در غم غربت ما اشك بيفشان «ميثم»

كه نشد هيچكس از راه وفا ياور ما

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

مهماني

انتهاي شب آخر به غمش مي ارزيد

گر چه تا صبح تن كوچك ما مي لرزيد

خواب ناب سحر آخر ما شيرين بود

حاصل خواب شب ما دو برادر اين بود

كه به رؤيا رخ پيغمبر اكرم ديديم

خويش را در بغل نيّر اعظم ديديم

او به ما مژده ي ايام سعادت مي داد

سر شب تا به سحر قول شهادت مي داد

آن شب افسوس كه از محضر او پايان يافت

خواب شيرين به لگدهاي عدو پايان يافت

گويي آن عربده جو حرمله را وارث بود

او نه قنفذ نه مغيره به خدا حارث بود

ناسزا از لب او همره سيلي مي ريخت

تا توان داشت غضب بر تن نيلي مي ريخت

دست و پا بسته به ما وعده ي خندان مي داد

قهقهه پاسخ اين ديده ي گريان مي داد

نه بر اين پيكر ما! رحم به زنجير نكرد!

هديه بر حنجر ما جز لب شمشير نكرد

زير آن تيغ و لب آب چه مهماني داد

نمك سفره ي ما با لب عطشاني داد

كربلا كعبه و قربانگه ما صحرا بود

آخرين واژه ي ما ناله ي يا زهرا بود

اين همه غربت و ديدار خدا مي ارزيد

گر چه از ترس، تن كوچك ما مي لرزيد

محمود ژوليده

نوحه دو طفلان مسلم عليهما السلام

سبك به اسم كربلايي

امشب تماشا كن، طفلان مسلم را اي يوسف زهرا (2)

ما هر دو خونين جگر – مادر ز ما بي خبر

باشد دو چشمم به در – (مظلوم حسين جانم) (2)

-

ما در ره جانان، افتاده ايم از پا اي يوسف زهرا (2)

از ديده دُر سفته ايم – در خاك و خون خفته ايم

ما يا حسين گفته ايم – (مظلوم حسين جانم) (2)

-

تا لحظه ي آخر، ما را بود آوا اي يوسف زهرا (2)

مانند شمع سحر – از ما نباشد اثر

اين ما و اين چشم تر – (مظلوم حسين جانم) (2)

-

بار سفر بستيم، امشب سوي بابا اي يوسف زهرا (2)

اي دلبر

نازنين – در لحظه ي آخرين

طفلان مسلم ببين – (مظلوم حسين جانم) (2)

-

سيّد محسن حسيني

نوحه دو طفلان مسلم عليهما السلام

شام فراق ما سحر ندارد مادر ز حال ما خبر ندارد

ما لاله هاي مسلميم گريان ز داغ مسلميم

مظلوم حسين جان (2)

-

بر ماه كوفه ما ستاره هستيم

ما در غم دارالاماره هستيم

گه در بيابان بوده ايم گاهي به زندان بوده ايم

مظلوم حسين جان (2)

-

كه ديده دست ميهمان ببندند كه ديده بر اشك غمش بخندند

ما صيد بي بال و پريم هر دو غلام اكبريم

مظلوم حسين جان (2)

-

رخسار ما گرفته رنگ نيلي از ما پذيرايي شده ز سيلي

آيد اجل دنبال ما گريان بود بر حال ما

مظلوم حسين جان (2)

-

ما را نگيرد غير غم در آغوش داغ پدر كي مي شود فراموش

مست از سبوي مسلميم عازم به سوي مسلميم

مظلوم حسين جان (2)

-

سيّد محسن حسيني

نوحه دو طفلان مسلم عليهما السلام

شب ما، مانده بي سحر كس ندارد از ما خبر

مادر ما هر روز و شب هر دو چشمش باشد به در

گلهاي باغ مسلميم

دلخون ز داغ مسلميم

واويلتا، واويلتا

-

ما كه هر دو آواره ايم هر دو گرم نظاره ايم

رفته ايم از ياد و امّا ياد دارالاماره ايم

ما خون جگر چون لاله ايم

هر روز و شب در ناله ايم

واويلتا، واويلتا

-

دل ما را بشكسته اند به تماشا بنشسته اند

مثل باباي ما مسلم دست ما را هم بسته اند

ما را به هر سو مي كِشند

در نوجواني مي كُشند

واويلتا، واويلتا

-

هر دو افتاديم از نفس

نبود يك فرياد و رَس

اين شب آخر تا سحر يا حسين مي گوئيم و بس

جان دادن ما ديدني ست

آواي ما بشنيدني ست

واويلتا، واويلتا

سيّد محسن حسيني

پي نوشت

(1) - سوره ي حج، آيه ي 32.

(2) - مستدرك الوسائل 10 / 318 حديث 12084 - 13.

(3) - بحارالانوار 44 / 287 حديث 27 - امالي صدوق مجلس 27 ص 128.

(4) - بحارالانوار 44 / 332 - 334.

(5) - بحارالانوار 44 / 334 و 335.

(6) - جلاء العيون ص 520.

(7) - بحارالانوار 44 / 340 – 343.

(8) - لهوف ص 31 - 33.

(9) - لهوف ص 33 و 34.

(10) - بحارالأنوار 44 / 350.

(11) - بحارالأنوار 44 / 350.

(12) - المنتخب طريحي ص 415.

(13) - بحارالانوار 44 / 354.

(14) - بحارالانوار 44 / 354.

(15) - المنتخب طريحي ص 416.

(16) - بحارالانوار 44 / 352.

(17) - المنتخب ص 416.

(18) - بحارالانوار 44 / 350 - 357.

(19) - بحارالانوار 44 / 357.

(20) - جلاء العيون ص 531.

(21) - بحارالانوار 44 / 358.

(22) - بحارالانوار 44 / 358.

(23) - بحارالانوار 44 / 359.

(24) - مثيرالاحزان ص 40 و 41.

(25) - بحارالانوار 44 / 363.

(26) - الارشاد 2 / 73 و 74 -

بحارالانوار 44 / 372 و 373.

(27) - المنتخب طريحي 2 / 364.

(28) - اللهوف ص 134 - بحارالانوار 44 / 374.

(29) - غلامرضا آذر

(30) - به معناي داماد

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109