چلچراغ اشك مناجات و مدايح و مراثى اهل بيت عليهم السلام

مشخصات كتاب

سرشناسه : كارگر، رحيم 1349 - عنوان و نام پديدآور : چلچراغ اشك مناجات و مدايح و مراثي اهل بيت ع / گردآورنده رحيم كارگر (پارسا).

مشخصات نشر : تهران نشر مشعر 1385

مشخصات ظاهري : 342 ص

شابك : 10000 ريال 964-6293-63-8 ؛ 14000 ريال

وضعيت فهرست نويسي : فاپا (چاپ دوم)

يادداشت : چاپ اول: 1378 (فيپا).

يادداشت : چاپ دوم.

عنوان ديگر : اشعار مراثي و مدايح ائمه اطهار(ع .

موضوع : شعر مذهبي -- قرن 14 -- مجموعه ها

رده بندي كنگره : PIR4190/ك 22چ 8 1385

رده بندي ديويي : 8فا1/6208

شماره كتابشناسي ملي : م 79-876

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ص: 14

ص: 15

ص: 16

ص: 17

ص: 18

ص: 19

ص: 20

بخش اول: راز و نياز با معبود بى نياز

به پناه آمده ايم

ص: 21

بخش اول: راز و نياز با معبود بى نياز

ص: 22

ص: 23

به پناه آمده ايم

بندگانيم و به درگاه خدا آمده ايم چون فقيران به تمناى نوا آمده ايم

ما كه گِرد يكى خانه طوافى داريم به گِدايى به سرِ خوان خدا آمده ايم

ما نه مشتاق به سنگيم و نه وابسته به گِل به وصال تو به سر نى كه به پا آمده ايم

آرزومندى و درويشى و بى سامانى جمع در ما و به اميد غنا آمده ايم

كوله بار گنه از كوه صفا سنگين تر خالى از غير و در اين جا به پناه آمده ايم

از سر خاكِ غريب حَسَن عليه السلام و امّ البنين عليها السلام خون جگر، شِكوه كنان، سوى خدا آمده ايم

تا بگوييم گلستان خزان است بقيع از احد، وز سر قبر شهدا آمده ايم

(محتشم)

شعله آه

ص: 24

يا رب از فرط گنه نامه سياهم چه كنم گر نبخشى زره لطف گناهم چه كنم

بسته گرديده زهر سو به رُخم راه نجات ندهى گر تو در اين معركه راهم چه كنم

جز تو ما را نبود پشت و پناهى به جهان بى پناهم ندهى گر تو پناهم چه كنم

يوسف افتاد بچاه از اثر بى گنهى من زفرط گنه افتاده به چاهم چه كنم

بخشش و لطف تو پاينده تر از كوه بود من كه ناچيزتر از يك پَرِ كاهم چه كنم

به هدف گر نخورد تير دعايم هيهات به اثر گر نرسد شعله آهم چه كنم

سايه لطف تو از لطف اگر روز معاد نشود شامل احوال تباهم چه كنم

كس به روى من «ژوليده» نگاهى نكند نكنى گر تو هم از مهر نگاهم چه كنم

(ژوليده نيشابورى)

***

كار آتش

كار آتش به صفِ معركه بگداختن است نَفس سركش هدفش كار خرد ساختن است

ص: 25

علّت غفلت انسان ز خدا، آز و هواست حاصل آز و هوا هستى خود باختن است

هيچ كارى به جهان بهر بشر نيست محال هدف از خلقت ما اسب عمل تاختن است

هر كه با تيغِ زبان تيغِ ستم خيز كند حاصلش نسل خود از ريشه برانداختن است

راز بدبختى و بيچارگى نوع بشر خويش را از نظر مرتبه نشناختن است

سيلى از مالك دوزخ به جهنّم خوردن مزدِ سر از خطِ فرمان خدا تافتن است

زاد راهى به كف اى رهگذر آور كه به دهر كار عمر گذران تيغ اجل آختن است

پاى ميزانِ عمل رمز سرافرازى ما پرچم بندگى خويش برافراختن است

شعر «ژوليده» بود سنبل شخصيّت او راز آن در گرو خواندن و پرداختن است

(ژوليده نيشابورى)

***

ميهمان تو

الهى! بنده اى گم كرده راهم بده راهم كه سرتاپا گناهم

اگر عمرى به غفلت زيست كردم تمام هستيم را نيست كردم

به هر در، حلقه كوبيدم خدايا لباس يأس پوشيدم خدايا

اسير نفس هر جايى شدم من مقيم شهر رسوايى شدم من

ص: 26

نچيدم گل زشاخ آرزويى ندارم پيش مردم آبرويى

كنم با عجز و لابه بر تو اظهار گنه كارم گنه كارم گنه كار

تو رحمان و رحيم و مهربانى منم مهمان تو، تو ميزبانى

تو سوز سينه ام را ساز كردى در رحمت به رويم باز كردى

تو گفتى توبه كن، من مى پذيرم ترحم كن اميرا من فقيرم

الهى! هرچه هستم هر كه هستم سر خوان عطاى تو نشستم

يقين دارم كه با اين شرمسارى نجاتم مى دهى از خوار و زارى

اگر كوه گنه گرديده بارم يقين دارم على را دوست دارم

ببخشا اى همه آگاهى من گناهم را به خاطرخواهى من

الهى! گرچه هستم غرق عصيان پشيمانم پشيمانم پشيمان

(ژوليده نيشابورى)

***

پريشان روزگار

الهى! عاشقى شب زنده دارم چو مشتاقان زعشقت بيقرارم

زكوى خويش نوميدم مگردان كه جز كوى تو اميدى ندارم

الهى! در دلم نورى بيفروز كه باشد مونس شب هاى تارم

زلطفت جز گل اميدوارى نرويد از دل اميدوارم

الهى! بنده اى برگشته احوال گدايى روسياه و شرمسارم

تهيدست و اسير و دردمندم سيه روز و پريشان روزگارم

الهى! گر بخوانى ور برانى تويى مولا و صاحب اختيارم

از آن ترسم به رسوايى كشد كار مبادا پرده بردارى زكارم

الهى! اشك عذر ازديده جارى است ترحم كن به چشم اشكبارم

ص: 27

نظر بر حال زارم كن كه جز تو ندارد كس خبر از حال زارم

الهى! عزّت و خوارى است از تو مگردان پيش چشم خلق خوارم

الهى! گر كند غم بر دلم روى تويى در خلوتِ دل غمگسارم

يقين دارم كزين گرداب هايل رهاند رحمت پروردگارم

الهى! ناتوانم كو توانى؟ كه شكر لطف و احسانت گزارم

بيانى كو كه الطافت ستايم زبانى كو كه انعامت شمارم

الهى! تا نسيم رحمت تست زغم بر چهره ننشيند غبارم

مگر عفو تو گرداند مرا پاك كه سر از شرمسارى برنيارم

«رسا» بر شاعرانم فخر اين بس كه مدّاح شه والاتبارم

***

(دكتر قاسم رسا)

غرق گنه

غرق گنه نااميد مشو زدرگاه ما كه عفو كردن بود در همه دم كار ما

توبه شكستى بيا هرآنچه هستى بيا اميدوارى بجوى زنام غفّار ما

بنده شرمنده تو، خالق بخشنده من بيا بهشتت دهم مرو تو در نار ما

در دل شب خيز و ريز قطره اشكى ز چشم كه دوست دارم كند گريه گنهكار ما

خواهم اگر بگذرم ز جمله عاصيان كيست كه چون و چرا، كند زكردار ما

(حبيب چايچيان «حسان»)

يك عمر عصيان

ص: 28

تو بخشنده هر گناهى الهى به جز تو نباشد پناهى الهى

به اين بنده ناتوانت كمك كن كه ابليس دارد سپاهى الهى

زيك عمر عصيان، نشانى نماند زرحمت كنى، گر نگاهى الهى

به نيكى مبدل نمايى بدى را چه خواهى ببخشى گناهى الهى

چو رحم تو سبقت زقهر تو گيرد در آن دم چه كوهى چه كاهى الهى

ولى هر كه با مرتضى آشنا نيست ندارد به عفو تو راهى الهى

به باغ ولايش به رسم گدايان منم ره نشين چون گياهى الهى

به قلب «حسان» مهر جانبخش او را فزون كن دمادم، الهى، الهى

(حبيب چايچيان «حسان»)

***

شرمسار

الهى! اى دواى درد جانم بشوى اين ظلمت و زنگ از روانم

ترحّم كن ندارم توشه راه مگر لاتقنطوا من رحمةاللَّه

يكى وامانده از راه و ذليلم به چاه تن فتاده بى دليلم

ص: 29

اسيرم خائفم بى خانمانم گدايم بى نوايم ميهمانم

سيه رويم تهيدستم فكارم گنهكارم تباهم شرمسارم

بده راهى تو اين شرمنده ات را نوازش كن به رحمت بنده ات را

مرا با عفو خود بنماى درمان نجاتم ده نجات از نفس و شيطان

به حالم در همه حالى نظر كن زجرم و هر گناه من گذر كن

به جز جود و به جز لطفت الهى مرا نبود در اين عالم پناهى

***

(حبيب چايچيان «حسان»)

شب فيض

خيز، اى بنده محروم و گنهكار بيا يك شب اى خفته غفلت زده بيدار بيا

بس شب و روز كه در زير لَحَد خواهى خفت دَم غنيمت بشمار امشب و بيدار بيا

شب فيض است و در توبه و رحمت باز است خيز، اى عبد پشيمان و خطاكار بيا

پرده شب كه بود آيت ستّارى من دور از ديده مردم، به شب تار بيا

اين تويى، بنده آلوده و شرمنده من اين منم، خالق بخشنده ستّار بيا

مگشا دست نيازت به عطاى دگران دل به من بسته و بگسسته زاغيار بيا

فرصت از دست مده، مى گذرد اين لحظات منشين غافل و بى حاصل و بيكار بيا

انديشه ساحل

گول زرق و برق زر را مى خورى اى دل چرا؟ زندگى را مى كنى بر خويشتن مشكل چرا

غنچه گل شد، گل خزان گرديد و بلبل شد خموش مانده اى اى باغبان، حيران و پا در گِل چرا

عمر طى شد، نوجوانى رفت و پيرى سررسيد حبّ دنيا را نمى سازى برون از دل چرا

چهره پرچين گشت و قامت دال و موى سر سپيد از مكافات عمل بنشسته اى غافل چرا

كاخ ها گرديد كوخ و كوخ ها گرديد كاخ زاد راهى برنمى دارى از اين منزل چرا

نوح رفت و كشتى اش بشكست و طوفان شد تمام غافلى اى بى خبر زانديشه ساحل چرا

كاروان مرگ هر دم مى زند كوس رحيل برنمى خيزى براى بستن محمل چرا

عمر چون رفت از كفت ديگر نمى آيد به كف اين سخن حقّ است، حق را مى كنى باطل چرا

مزرع كشت است دنيا از براى آخرت برنمى دارى از آنچه كشته اى حاصل چرا

مرگ مأمور است و معذور از براى بردنت راحت و آسوده خوابيدى در اين منزل چرا

از من «ژوليده» بشنو اى به دنيا بسته دل حب دنيا را نمى سازى برون از دل چرا

(ژوليده نيشابورى)

ص: 30

لقاى دوست

ص: 31

مى نشينم چو گدا كنج سرايت اى دوست تا كه بينم همه شب لطف و عطايت اى دوست

آتش هجر تو در سينه سوزان من است گاه گاهى نظرى كن به گدايت اى دوست

هاتف جان من غم زده با سوز و گداز سر نهاده است به درگاه وَلايت اى دوست

شهريار دل و جانِ منِ آشفته تويى طالبم طالب آن جود و سخايت اى دوست

چشمه سارى است دو چشمان گناه آلودم اشك من در طلب عفو و رضايت اى دوست

سرزمين دل پاييزى من، ويران است روشنى بخش دلم را به لقايت اى دوست

دردمندانه به كوى تو پناه آوردم واثقم تا بنوازى به دعايت اى دوست

طور اميد وجودم، شده كنعان بلا يوسف عشق من افتاده به پايت اى دوست

گرچه تقصير من افزون شده در محضر تو ليك بردار زمن تيغ بلايت اى دوست

عالمى واله و مفتون تواند و «پارسا» نيز دارد همه دم، شوق لقايت اى دوست

(رحيم كارگر «پارسا»)

در مناجات

ص: 32

راه گم كردم، چه باشد گر به راه آرى مرا رحمتى بر من كنى واندر پناه آرى مرا

مى نهد هر ساعتى بر خاطرم بارى چو كوه خوف آن ساعت كه با روى چو كاه آرى مرا

راه باريك است و شب تاريك، پيش خود مگر با فروغ نور آن روى چو ماه آرى مرا

رحمتى دارى كه بر ذرّات عالم تافته است با چنان رحمت عجب گر در گناه آرى مرا

شد جهان در چشم من چون چاه تاريك از فزع چشم آن دارم كه بر بالاى چاه آرى مرا

دفتر كردارم آن ساعت كه گويى: باز كن از خجالت پيش خود در آه آه آرى مرا

اسب خيرم لاغر است و خنجر كردار كُند آن نمى ارزم كه در قلب سپاه آرى مرا

لاف يكتايى زدم چندان كه زير بار عُجب بيم آنستم كه با پشت دوتاه آرى مرا

هر زمان از شرم تقصيرى كه كردم در عمل همچو كشتى زآب چشم اندر شناه آرى مرا

خاطرم تيره است و تدبيرم كژ و كارم تباه با چنين سرمايه كى در پيشگاه آرى مرا

گر حديث من به قدر جرم من خواهى نوشت همچو روى نامه با روى سياه آرى مرا

ص: 33

بندگى گر زين نمط باشد كه كردم «اوحدى» آه از آن ساعت كه پيش تخت شاه آرى مرا

(اوحدى مراغه اى)

***

توبه كردم

خم شدم از بار عصيان، بارالها توبه كردم گشتم از كرده پشيمان، بارالها توبه كردم

نفس، سركش؛ حرص، غالب؛ فكر، اندك؛ وهم، افزون رفته ام دنبال شيطان، بارالها توبه كردم

رطب و يابس را نوشتى در كتاب خويش، قرآن گر نخواندم بنده قرآن، بارالها توبه كردم

انبيا و اوليا گفتند هر خوب و بدى را گر نمودم ترك آنان، بارالها توبه كردم

در اصول و در فروع دين اگر اهمال كردم برخلاف حكم و فرمان، بارالها توبه كردم

گر به نفس خود ستم كردم و يا بر بندگانت مى كنم من بعد جبران، بارالها توبه كردم

گر كه كردم ترك بيعت، اى خدا، معذور دارم يا شكستم عهد و پيمان، بارالها توبه كردم

گر زدم بر خلق تهمت يا كه هستم اهل غيبت يا كه بودم اهل بهتان، بارالها توبه كردم

از غرور و كبر، نافرمانيى گر سر زد از من مست بودم، قول رندان، بارالها توبه كردم

ص: 34

بايدم برتر شوم من از مَلَك، امّا نگشتم بل شدم بدتر زحيوان، بارالها توبه كردم

از در دربار شاهى گر شدستم من فرارى آمدم با آه و افغان، بارالها توبه كردم

كاروان از پيش رفته، بار من افتاده در گل مانده تنها در بيابان، بارالها توبه كردم

عذر بدتر از گناه است، از كه گريم وز كه نالم خود شدم از اهل عصيان بارالها توبه كردم

راه بنمودى نرفتم، امر فرمودى نكردم هستم از كرده پشيمان، بارالها توبه كردم

گر گنهكار و پليدم يا خطاكار و كثيفم گويم اينك از دل و جان، بارالها توبه كردم

بارالها بنده «مفتون» را به اين جرم و گنه ها عفو كن بر شاه مردان، بارالها توبه كردم

(مفتون همدانى)

***

طواف كعبه

خوشا به نيمه شبى با خدا صفا كردن زبان حال گشودن زدل دعا كردن

تمام لذّت عالم نمى رسد قدرش به يك دقيقه مناجات، با خدا كردن

به صد هزار قبولى عمره مى ارزد به دهر يك گره از كار خلق وا كردن

ص: 35

به ادّعا نتوان برد بهره اى فردا كه بهره از عمل آيد نه ادّعا كردن

در اين سراى دو در، از درى درآ اى دوست كه حاجتى بتوان از كسى روا كردن

براى جلب رضاى خدا بكوش اى دل كه مشكل است خدا را زخود رضا كردن

به زرق و برق زر اى دل مناز، مى بازى كه كار زر، بود از حق تو را جدا كردن

بهشت برگ عبورش محبّت مولاست خوشا به حبّ على دورى از خطا كردن

(ژوليده نيشابورى)

***

توكل

هر كه بر لطف خداى خود توكّل مى كند گر كشد بار غم عالم تحمّل مى كند

بيمى از آتش مكن وقت توكّل چون خليل كز توكّل آتش نمرود هم گُل مى كند

جام گردون از غم عالم نمى گردد تهى قدر وسعش هر كسى از آن تناول مى كند

بيشتر از خوان دوزخ نان غفلت مى خورد هر كه عمر خويش را صرف تغافل مى كند

نيست در قاموس هستى هيچ كارى بى حساب كار را هر كس به مبناى تعادل مى كند

ص: 36

خط و مشى زندگى را نيست جبر انتخاب هر كسى با فكر خود سير تكامل مى كند

در سرابِ زندگى لب تشنه از حق غافليم ورنه زير پاى ما صد چشمه قل قل مى كند

(ژوليده نيشابورى)

***

شرمساريم

خداوندى چنين بخشنده داريم كه با چندين گنه اميدواريم

كه بگشايد درى كايزد ببندد بيا با هم در اين درگه بناليم

خدايا! گر بخوانى ور برانى جز انعامت در ديگر نداريم

سرافرازيم اگر بر بنده بخشى وگرنه از گنه سر برنياريم

زمشتى خاك ما را آفريدى چگونه شكر اين نعمت گزاريم

تو بخشيدى روان و عقل و ايمان وگرنه ما همان مشت غباريم

تو با ما روز و شب در خلوت و ما شب و روزى به غفلت مى گذاريم

نگفتم خدمت آورديم و طاعت كه از تقصير خدمت شرمساريم

مباد آن روز در درگاه لطفت به دست نااميدى سر بخاريم

خداوندا! به لطفت با صلاح آر كه مسكين و پريشان روزگاريم

(سعدى شيرازى)

***

نجواى شب

چه شب است يا رب امشب كه شكسته قلب ياران چه شبى كه فيض و رحمت، رسد از خدا چو باران

ص: 37

چه شبى كه تا سحرگاه، زفرشتگان «اللَّه» بركات آسمانى، برسد به جان نثاران

شب انس و آشنايى است، شب عاشقان مهدى است شب وصل هر جدايى است، شب اشك رازداران

شب تشنگان ديدار، شب ديدگان بيدار شب سينه هاى سوزان، شب سوز سوگواران

شب قلب هاى لرزان، شب چشم هاى گريان شب بندگان خالص، شب راز رستگاران

شب توبه و انابت، شب صدق و معنويت شب گريه و مناجات، شب شور و شوق ياران

شب نغمه هاى ياربّ، شب ذكر «توبه» بر لب شب گوش دل سپردن، به سرود جويباران

چه بسا كه تا سحرگاه، سفر شبانه رفتيم كه مگر نسيم لطفى، بوَزَد در اين بهاران

چه خوش است يا رب امشب، كه خطاى ما ببخشى ز كرم كنى نگاهى به جميع شرمساران

تو خدايى و خطاپوش، تو بزرگ و اهل احسان گنه از غلام مسكين، كرم از بزرگواران

تو انيس خلوت دل، تو پناه قلب خسته تو طبيب چاره سازى، تو كريم روزگاران

دل دردمند ما را، تو شفايى و تو درمان به تو مبتلا و محتاج، نه منم، كه صد هزاران

ص: 38

به خدائيت خدايا، به مقام اوليايت به فرشتگان، رسولان، به خشوع خاكساران

شب دلشكستگان را به سحر رسان، خدايا ز فروغ خود بتابان، به دل اميدواران

(جواد محدّثى)

***

نتيجه بدى

اى دل زچه رو طاعت دادار نكردى؟ خوفى زعذاب و شَرَرِ نار نكردى؟

يك عمر تو را داد خدا مهلت و هيهات دل را بَرى از صحبت اغيار نكردى؟

گفتم كه مكن پيروى از نفس بدانديش كردى تو از او پيروى و عار نكردى؟

گفتم كه مرو از ره بيراهه كه چاه است رفتى و هراسى زشب تار نكردى؟

گفتم به ره خير بكن سيم و زر ايثار بس سيم گرفتى و زر ايثار نكردى؟

گفتم كه مزن تيشه تو بر ريشه اسلام رحمى تو بر اين نخل پر ازبار نكردى؟

مزد زحمات على و آل ندادى شرمى ز رخ احمد مختار نكردى؟

دستى به سر طفل يتيمى نكشيدى وز پاى به ره مانده برون خار نكردى؟

ص: 39

در مرگ كسى قطره اشكى نفشاندى همدردى خود را به كس اظهار نكردى؟

جز فتنه و شر از تو دگر كار نيايد از خير چه ديدى كه تو اين كار نكردى؟

صد بار بدى كردى و ديدى ثمرش را نيكى چه بدى داشت كه يك بار نكردى؟

«ژوليده» مزن دَم به عمل كوش كه كارى از بهر خود از گفتن اشعار نكردى؟

(ژوليده نيشابورى)

***

سفر عشق

واى از آن دل كه درى رو به خدا باز نكرد تا فراسوى ملك، همت پرواز نكرد

بال نگشود و خيال و سر پرواز نداشت با شهيدان خدا زمزمه اى ساز نكرد

در حصار تن خود ماند و وجودش پوسيد خطر عشق نكرد و سفر آغاز نكرد

ديد نجواى شب و حادثه و سوز دعا پر به خلوتكده زمزمه ها باز نكرد

عرق شرم به پيشانى خود، هيچ نديد خويش را با نفس لاله هم آواز نكرد

بارها شاهد خاكستر نخلى سرسبز بود اما سفرى آن طرف راز نكرد

ص: 40

اى صدافسوس كه اين فرصت بشكوه گذشت مى توانست ولى حيف كه اعجاز نكرد

(غلامرضا كاج)

***

خداوندا ببخش!

گر گناهى كردم و دارم، خداوندا ببخش چون گنه را عذر مى آرم، خداوندا ببخش

پاى خجلت را روايى نيست بر درگاه تو دست حاجت پيش مى دارم، خداوندا ببخش

گر گناهم سخت بسيار است رحمت نيز هست بر گناه سخت بسيارم، خداوندا ببخش

چون پذيرفتار بدرفتار نادانان تويى بر من نادان و رفتارم، خداوندا ببخش

پيشت از روز «الست» آوردم اقرار «بلى» هم بر آن پيشينه اقرارم، خداوندا ببخش

بخششت عام است و مى بخشى سزاى هر كسى گر به بخشايش سزاوارم، خداوندا ببخش

نااميدى بردم از ياران، كه مى اندوختم روز نوميدى تويى يارم، خداوندا ببخش

آبرويم نيست اندر جمع خاصان را، ولى آب چشمم هست و مى بارم، خداوندا ببخش

عالِمى بر عيب و تقصيرم تو، يارب! دست گير واقفى بر غيب و اسرارم، خداوندا ببخش

ص: 41

گفته اى: بر زارى افتادگان بخشش كنم اينك آن افتاده زارم، خداوندا ببخش

گر به دلدارى دل مجروح من ميلى نمود بر دل مجروح و دلدارم، خداوندا ببخش

ور چشيدم شربتى بيخود زروى آرزو زآرزوى خود، به آزارم، خداوندا ببخش

«اوحدى» وار از گناه خود فغانى مى كنم بر فغان اوحدى وارم، خداوندا ببخش

(اوحدى مراغه اى)

***

پشيمان آمدم

اين منم، بيدار، از هول گناه مى كنم، بر آسمان شب، نگاه

اين منم، از راه دور افتاده اى رايگان، عمر خود از كف داده اى

اين منم، در دستِ غفلت ها اسير اى خداى مهربان، دستم بگير

گرچه من پا تا به سر، آلوده ام رُخ به درگاه تو آخر سوده ام

جانم از غم سوزد و، دارم خروش اى خداى رازدار پرده پوش

آمدم، با چشم گريان آمدم گر گنه كارم، پشيمان آمدم

ص: 42

يا رئوف يا رحيم و يا رفيع چارده معصوم را آرم شفيع

ناگهان، آمد به گوش دل ندا مژده اى از رحمت بى انتها:

«يا عِبادى، الَّذِينَ اسْرَفُواْ» از نويد رحمتم، «لا تَقْنَطُواْ»

با چنين رأفت كه مى خوانى مرا كى خداوندا، بسوزانى مرا

كى شود نوميد، از رحمت «حسان» تا كه دارد چون تو ربّى مهربان

(چايچيان «حسان»)

***

مهمان حرم

شكر خدا زيارت پيغمبر آمديم توفيق يار شد كه سوى اين در آمديم

ما لايق حضور تو هرگز نبوده ايم لطف تو بود اين كه به اين محضر آمديم

آلوده ايم و از گنه خويش شرمسار با دست هاى خالى و چشم تر آمديم

اى مهربانِ بنده نواز و بزرگوار ما خائف از محاسبه محشر آمديم

ما دلشكسته ايم، وليكن اميدوار ما را زخود مران كه بر اين باور آمديم

ص: 43

با آرزوى ديدن مهدى «عج» در اين ديار از مروه تا صفاى تو چون هاجر آمديم

بوى گلى است در عرفات از حضور تو سوى گل وجود تو ما با سر آمديم

ما داغدار كوچِ هزاران ستاره ايم گريان ولى زداغِ گل ديگر آمديم

داغ بزرگ، مدفن پنهان فاطمه است ما در پى زيارتِ اين مادر آمديم

(جواد محدثى)

***

شرمنده ام

در درگهت، يكى زغلامانم نام تو، زينتِ لب و دندانم

تو برتر از هرآنچه به وصف آيد من كمتر از هرآنچه كه مى دانم

غفّارى و كريم و خطاپوشى من صاحب معاصىِ پنهانم

شايد مرا نگاهِ تو گيرد دست ورنه فريب خورده شيطانم

تو آن خداى خالق و رحمانى من، بنده حقير و پشيمانم

بگذشته از شماره و حدّ و حصر اندازه خطا و گناهانم

با اين همه گناه كه من دارم چون ادّعا كنم كه مسلمانم؟

در چاهِ نفس خويش گرفتارم از جهل خويش سر به گريبانم

شرمنده ام، زيان زده ام، خامم من بنده فرارى و ترسانم

خاكم، گِلم، كَفَم، خس و خاشاكم خارم، خَسَم، فقيرم و نادانم

تا كى به درگهِ كرمت دوزم اين ديدگان خسته و گريانم

آن كس كه نيست لايقِ احسانت آن كس كه هست شيفته، من آنم

ص: 44

يك لحظه گر نظر فكنى بر من يك عمر، سرفرازم و خندانم

سيلابِ خون به چهره زردِ من جارى شده زديده گريانم

چون دل، سراى توست، نه بيگانه در راه دل نشسته و دربانم

حاشا كه جز تو، ره به دلم يابد جانم فدايت، اى همه جانانم

(جواد محدّثى)

***

يا قاضى الحاجات

يا رب به ما تو قدرت ترك خطا بده توفيق بندگى بدون ريا بده

از بحر بى كرانه الطاف خويشتن بر آنچه لايقيم به ما اى خدا بده

از ما بگير كينه و كبر و حسد ولى بر ما صفاى باطن و صدق و صفا بده

ما مجرم و تو مجرى ديوان كيفرى حكم برائت گنه ما به ما بده

ما بنده ايم ذات تو بخشنده و رحيم از خوان نعمتت نعمتى بر گدا بده

خون شد زهجر كربُ و بلا قلب شيعيان بر دست ما تو تذكره كربلا بده

گويد به طعنه خصم كه مهديتان كجاست لطفى نما و مهدى ما را به ما بده

ص: 45

«ژوليده» عاشق است ولى عاشق حسين يا رب مريض عشق و صفا را شفا بده

(ژوليده نيشابورى)

***

هوس

هوس هرجا نهد پا را تمنّا مى شود پيدا چنانكه اسم هر كس از مسمّا مى شود پيدا

به دنيا دل مبند اى دل كه دنيا جاودانى نيست كه معيار على از ترك دنيا مى شود پيدا

در اين دنيا بكن كارى كه بتوان بهره بردارى كه قدر عمر ما در روز عقبا مى شود پيدا

زسيما پى توان بردن كه در طينت چه مى باشد بلى هرجا كه صورت هست، معنا مى شود پيدا

به زور و زر مناز اى دل كه حق فرموده در قرآن مقام و ارزش انسان زتقوا مى شود پيدا

مشو از مرگ خود غافل كه بهر بردنت اى دل اگر پيدا نشد امروز، فردا مى شود پيدا

مكن سرپيچى از حظِّ على و آل چون فردا تو را خطّ امان از حبّ مولا مى شود پيدا

(ژوليده نيشابورى)

***

چشمه لطف

الهى بى پناهان را پناهى به سوى خسته حالان كن نگاهى

ص: 46

مرا شرح پريشانى چه حاجت كه بر حال پريشانم گواهى

خدايا تكيه بر لطف تو دارم كه جز لطفت ندارم تكيه گاهى

دل سرگشته ام را رهنما باش كه دل بى رهنما افتد به چاهى

نهاده سر به خاك آستانت گدايى، دردمندى، عذرخواهى

گرفتم دامن بخشنده اى را كه بخشد از كرم كوهى به كاهى

خوشا آن كس كه بندد با تو پيوند خوشا آن دل كه دارد با تو راهى

زنخل رحمت بى انتهايت بيفكن سايه بر روى گياهى

به آب چشمه لطفت فرو شوى اگر سر زد خطايى، اشتباهى

مران يا ربّ زدرگاهت «رسا» را پناه آورده سويت بى پناهى

(دكتر قاسم رسا)

***

قدر و بها

هر كه عارى از ريا گردد صفايش مى دهند چون كه گردد باصفا بر ديده جايش مى دهند

اهل تقوا را به محشر امتياز ديگريست گرچه اين جا بيشتر جام بلايش مى دهند

بى بها بودن به نزد خلق گنجى پربهاست خاك چون آدم شود قدر و بهايش مى دهند

هر كسى از راه فهمش مى كند درك سخن هرچه سوزِ نى فزون باشد نوايش مى دهند

ص: 47

آب حيوان خضر را رمز نجات مرگ نيست فانى فى اللَّه را آب بقايش مى دهند

همچو يوسف در جوانى ترك شهوت كن كه نفس هرچه كام دل برآرد اشتهايش مى دهند

از مقام لا به الّااللَّه انسان مى رسد هر كه اين معنى نداند حكم لايش مى دهند

قفل جنّت را كليدى هست در دست على هر كه را خواهد على اذن سرايش مى دهند

(ژوليده نيشابورى)

***

اشتباه

گذشت عمر و بيا غفلت از اله مكن بس است خيره سرى ديگر اشتباه مكن

هر آنچه نامه نوشتى تو از گناه بس است بيا و توبه كن و نامه اى سياه مكن

به ميهمانى خود خوانده ات خدا اينك بيا و وقت گرانمايه را تباه مكن

به درك اين زمانه اگر نكوشيدى بيا و غفلت از اين مابقىِ ماه مكن

اگر كه چشم شفاعت به مرتضى دارى به چشم بد به كسى در جهان نگاه مكن

براى آن كه به مقصد رسى بدون خطر بيا و نفس دنى را رفيق راه مكن

ص: 48

كليد گنج سعادت بُوَد به دست عمل بكوش در عمل و ترك پايگاه مكن

شعار شاعر «ژوليده» روز و شب اين است گذشت عمر و بيا غفلت از گناه مكن

(ژوليده نيشابورى)

***

دوبيتى هاى دردمندى

(1)

خدايا! بر در تو بنده توست همى خواهان آن گلْ خنده توست

تو روى نازنين از من مگردان بزرگى و كرم زيبنده توست

(2)

خدايا! اى رحيم بنده پرور بكن ابر كرم را سايه گستر

نمى بينم به جز ذاتت غفورى بميرانم كنون پاك و مطهّر

(3)

خداوندا! طمع دارم فراوان به لطف و بخششت با چشم گريان

سزاوار عذابى جانگزايم ببخشا اى طبيب دردمندان

(4)

خدايا! شرمسارم شرمسارم به غير از كوى تو جايى ندارم

دل من برده نفس پلشت است به لطف و رحمتت چشم انتظارم

(5)

خداوندا! شبى دمساز خود كن مرا پروانه جانباز خود كن

چشمان شهد وصالت را به جانم اسير درگه پر راز خود كن

(6)

خداوندا! منم عبد گنه كار اسير نفس بند انديش و بدكار

مرا شرم آيد از گفتار و كردار تويىُّ و من، من عاصىّ و تو غفّار

(7)

خدايا! جرمم از حد گشته افزون شده قلبم سياه و دل پر از خون

مرا رنجى است جانكاه و كشنده به فريادم برس اكنون! اكنون!

(8)

خدايا! روشنى بخش جهانى حبيب و مونس صاحب دلانى

مرا مغضوب درگاهت نميران تو غفّار الذنوب و مهربانى

(9)

خدايا! گفته اى تو به پذيرم گنه كاران بد را دستگيرم

من بد را ببخشا و بيامرز بكن لطفى كه با عشقت بميرم

(10)

خداوندا! منم با ناله همدم شريك غصّه ها و محنت و غم

قبولم كن كه هستم شرمسارت تمام كرده هايم ناقص و كم

(رحيم كارگر «پارسا»)

***

انديشه

لحظه اى خود را بيا از خويشتن بيگانه كن ديدنى ها را فداى ديدن جانانه كن

تا به كى مِى از سبوى غير مى نوشى بيا از سبوى رحمت حق باده در پيمانه كن

ص: 49

ص: 50

گنج در ويرانه پنهان ست بايد رنج كرد گنج بى رنج ار كه خواهى خويش را ويرانه كن

تا نگردد از پريشانى پريشان خاطرت هر كجا ديدى پريشان گيسوانى شانه كن

هر كجا ديدى كه عقل تو حريف نفس نيست عقل را بگذار و خود را در جهان ديوانه كن

همچو شمعى فيض بخش ديگران باش و بسوز در مقام جانفشانى خويش را پروانه كن

بهر تاريكى گورِ خويش شمعى برفروز فكر فردا و حساب خالق جانانه كن

در مقام خاكسارى همچنان خورشيد باش خدمت خلق خدا با همّتى مردانه كن

پند عبرت مى دهد «ژوليده» با پندش تو را تا نگرديدى اسير دام ترك دانه كن

(ژوليده نيشابورى)

***

مناجات

الهى مرده ام من زنده ام كن فقيرم دولت پاينده ام كن

الهى راه را گم كرده ام من ازين جويندگى يابنده ام كن

الهى سوختم در آتش جهل رها از آتش سوزنده ام كن

اگر عمرى گنه كردم الهى كرم بر عمر باقى مانده ام كن

غلامم سرخط آزادى ام ده زغفلت برده ام من بنده ام كن

اگر شرمى نكردم از تو يا رب تو با بخشندگى شرمنده ام كن

ص: 51

به آب رحمتت پاك از سياهى در اين شام سيه پرونده ام كن

تهى دستم بگير از لطف دستم زپا افتاده ام پوينده ام كن

غمم از حد گذشته شادى ام بخش سراپا گريه ام من، خنده ام كن

من «ژوليده» مى گويم به زارى الهى مرده ام من، زنده ام كن

(ژوليده نيشابورى)

***

خطا كردم

الهى گرچه يك عمرى به نفس خود جفا كردم ندانستم، نفهميدم كه اين كار خطا كردم

تو گفتى اين جهان سجن است و انسان هست زندانى در اين زندان فتادم هستى خود را فنا كردم

گنه كارم ولى دل بر اميد رحمتت بستم زخوف آتش قهرت توسل بر رجا كردم

به مهمانى خود در خانه خود دعوتم كردى سر خوانت نشستم، توبه نزدت بارها كردم

نمك خوردم شكستم با نمكدان توبه خود را ولى از بس رئوفى تو، به تو من التجا كردم

(ژوليده نيشابورى)

***

كبوتر حرم

كجا روم كه درِ لطف تو به من باز است شها زتوست در عالم هر آنچه آواز است

ص: 52

كسى به باب دگر مى رود كه انديشد كه بسته بابِ تو و باب ديگران باز است

كبوترى كه وطن كرد بر درِ حَرَمت كجا دگر به سرِ او هواى پرواز است

كسى كه از دم گرم تو ذوق صحبت يافت كجا دگر به دم سرد خلق دمساز است

كسى كه نازكشى چون تو نازنين دارد بجاست بر مَلك و بر فَلَك گَرَش ناز است

خوش آنكه در ملأ عام با تو همدوش است خوش آنكه در حرمِ خاص با تو همراز است

براى رهرو كوى تو راه نزديك است زبهر قاصد بابت، مدام در باز است

بيامديم به باب اللهى به درگه تو كرم نما و عطا كن كه جاى اعزاز است

انَّما الدُّنْيا فَناءٌ لَيْسَ لِلدُّنْيا ثَباتٌ ها حَبيبى قُمْ ادِرْ مِنْ كَأْسِكَ الْعَذْبَ الْفُراتَ (1)

(عارف تهرانى)

***

خسته دل

الهى جز تو من يارى ندارم تو را دارم به كس كارى ندارم

روانم تيره از دود گناه است دلم مهجور و روى من سياه است


1- 1- همانا دنيا فانى است و ثباتى ندارد. هان اى حبيبم برخيز و از جام خنك گوارايت در مجلس ما بگردان و به من بنوشان.

ص: 53

چه سازم من چه گويم من الهى به سوى خود مرا بگشاى راهى

نشد غير از گنه از من پديدار همه آثار ذلت شد نمودار

زمن عزم گنه را دور گردان دلم را از كرم پرنور گردان

مرا از بند غم آزاد گردان به مهر و عفو خود دلشاد گردان

علاجى كن علاج، اين خسته دل را ترحّم كن تو اين، بشكسته دل را

اگر از رحمتت من دور مانم سيه رو گردم و رنجور مانم

(انصاريان)

***

كريما ...

كريما به رزق تو پرورده ايم به انعام و لطف تو خو كرده ايم

گدا چون كرم بيند و لطف و ناز نگردد زدنبال بخشنده باز

چو ما را به دنيا تو كردى عزيز به عقبى همين چشم داريم نيز

خدايا به عزّت كه خوارم مكن به ذُلّ گنه شرمسارم مكن

به لطفم بخوان و مران از درم ندارد بجز آستانت سرم

تو دانى كه مسكين و بيچاره ايم فرومانده نفس امّاره ايم

به مردان راهت كه راهى بده وزين دشمنانم پناهى بده

خدايا به ذات خداونديت به اوصاف بى مثل و ماننديت

به لبّيك حجّاج بيت الحرام به مدفون يثرب عليه السلام

به طاعات پيران آراسته به صدق جوانان نوخاسته

كه چشمم ز روى سعادت مبند زبانم به وقت شهادت مبند

(سعدى شيرازى)

قلب خسته

ص: 54

الهى اى انيس شام تارم به غير از لطف تو يارى ندارم

الهى اين من و اين قلب خسته دل سوزان و اين پشت شكسته

الهى اين من و اين خوارى من به روز و شب ببين اين زارى من

الهى اين من و تنهايى من الهى اين من و رسوايى من

الهى اين من و اين تيره روزى بود حق گر مرا فردا بسوزى

سزاوار عقاب و هم عذابم به وحشت از غم روز حسابم

همان روزى كه روز شرمسارى است همان روزى كه مجرم غرق خوارى است

***

بى نوا

درى بگشا زرحمت يا الهى به روى بى پناه عذرخواهى

نوازش كن تو بارى خسته اى را عنايت كن تو دل بشكسته اى را

خداوندا زدوشم بار بردار به روز حشرم از ذلت نگه دار

در اين ملك فنا من بى نوايم اسير نفس و دربند هوايم

دريغ از من مكن يا رب عطا را بشوى از دفترم جرم و خطا را

طبيبا اى شفاى دردمندان كريما اى اميد مستمندان

ص: 55

ببخشا از گنهكاران گناهان بگير از لطف، دست بى پناهان

پريشان خاطران را شاد گردان گرفتاران زبند آزاد گردان

(انصاريان)

***

جمال يار

اى كه مى خواهى جمال بى منال يار را در حريم دل چرا ره مى دهى اغيار را

ديدن ناديده را عشق خودى ها حائل است از خودى بگذر كه تا بى پرده بينى يار را

درس هشيارى برو در مكتب مستان بخوان زانكه اين مكتب به مستى مى كشد هشيار را

در مسير عشق همچون ميثم خرمافروش با على باش و به گردن نه طناب دار را

«روزه دارى» را دهان بسته تنها شرط نيست طاقت اشتر به ما ثابت كند اين كار را

پاك كن زآيينه دل گرد خودبينى كه كور با عصايى مى كند پيدا رهِ هموار را

گر كه در حصن امان خواهى زحق اذن دخول در كف نفس دنى هرگز مده افسار را

در مذاق اهل عالم حرف حق تلخ است تلخ زهر گردد چون شكر، دارو شود بيمار را

ص: 56

در مقام خاكسارى همچنان «ژوليده» باش كز مسير خاكسارى يافت اين آثار را

(ژوليده نيشابورى)

***

بقا

لحظه اى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى از منيّت ها جدا شو تا منا پيدا كنى

حاصلى ما و تو را از ارتباط خلق نيست سعى كن تا ارتباطى با خدا پيدا كنى

تا توانى در رفاقت با خدا يكرنگ باش صاف شو در زندگانى تا صفا پيدا كنى

بگذر از قدر و بها و خاكسارى پيشه كن تا مقامى برتر از شيخ بها پيدا كنى

همچو زرگر روز و شب دنبال سيم و زر مگرد بگذر از زر تا به عالم كيميا پيدا كنى

ديدن ناديده را چشم خدابين لازم است از خودى بيگانه شو تا آشنا پيدا كنى

تا نگردى لا ز الّااللَّه، اللَّهى بجو جستجو كن تا كه اللَّه را ز لا پيدا كنى

***

(ژوليده نيشابورى)

دون همّتان

هر كه خود را بيشتر پابند دِرهم مى كند بيشتر خود را اسير محنت و غم مى كند

ص: 57

وه چه بدبخت است آنكه با وجود ذات حق سر بر دون همّتان از بهر نان خم مى كند

روزى هر روزه ما را دهد روزى رسان در عوض روزى زعمر ما و تو كم مى كند

گريه ابر بهاران بين كه از همبستگى چشمه، نهر و نهر، رود و رود را يم مى كند

در ضمير خويش هرگز ره مده فكر گناه فكر هر كارى تو را بر آن مصمّم مى كند

از «فَمَنْ يَعْمَل» كه حق فرموده در قرآن بدان خير و شر را ذات حق تفكيك از هم مى كند

تفرقه هرجا فتد كارش زهم پاشيدگى است اى بنازم آن كه با حق رشته محكم مى كند

(ژوليده نيشابورى)

***

اتّكا

هر كس كه اتّكا به زر و زور مى كند خود را زفيض رحمت حق دور مى كند

در ملك جان زياده مكن آرزو، كه مرگ آهنگ آرزوى تو در گور مى كند

بشكن غرور خويش كه در ارتكاب جرم شيطان كمك به آدم مغرور مى كند

دنيا چو دام و دانه آن مكر و صيد را با يك نگاه لال و كر و كور مى كند

ص: 58

گر بار منّتى نتوانى برى به دوش كارى بكن كه با عملش مور مى كند

(ژوليده نيشابورى)

***

سحر رسيد

شد وقت آن كه درد نهان را دوا كنيم روى نياز خويش به سوى خدا كنيم

اى خفتگان بستر راحت سحر رسيد خيزيد تا كه چاره جرم و خطا كنيم

بيگانگى بس است زدرگاه كردگار خود را دمى به خالق خود آشنا كنيم

تا صبح عمر ما ننموده است رو به شام كارى براى خجلت روز جزا كنيم

بهر نجات آتش دوزخ به صد اميد دست دعا بلند به سوى خدا كنيم

تا كاسه هاى ديده نگرديده پر زخاك چشمى به حال بى كسى خويش وا كنيم

شيطان نهاده بند گناهان به پاى ما بهر رها نمودن خود دست و پا كنيم

(نغمه هاى مناجاتى، ص 224)

***

اميدواران

آمد به درت اميدوارى كو را به جز از تو نيست يارى

ص: 59

محنت زده اى نيازمندى خجلت زده اى گناهكارى

از گفته خود سياه رويى وز كرده خويش شرمسارى

شايد زدر تو باز گردد نوميد چنين اميدوارى

(چايچيان «حسان»)

***

باب رحمت

آمدم، آمدم به سوى تو باز اى خداى كريم بنده نواز

پاى تا سر همه نيازم من از كرم سايه بر سرم انداز

آبروى گداى خويش مريز دستم آخر سوى تو است دراز

بسته اى راه نااميدى را كرده اى چون كه باب رحمت باز

(چايچيان «حسان»)

***

يا ربّ!

يا رب مرا به سلسله انبيا ببخش بر شاه اوليا، على مرتضى ببخش

يا رب گناه من بود از كوه ها فزون جرم مرا به فاطمه، خيرالنسا ببخش

هر كار كرده ام، همه بد بوده و غلط يا رب مرا تو بر حسن مجتبى ببخش

يا رب اگر كه جود و سخايى نكرده ام ما را تو بر سخاوت اهل سخا ببخش

ص: 60

يا رب مرا به رحمت بى منتها ببخش يعنى به ساحت حرم كبريا ببخش

يا رب گناهكار و ذليل و محقّرم عصيان من به شوكت عزّوعلا ببخش

يا رب تو را به جاه و جلالت دهم قسم جرم گذشته عفو كن و ماجرا ببخش

يا رب مرا ببخش به اهل صلات و صوم يعنى به نور صفوت اهل صفا ببخش

يا رب تو را به نور جمالت دهم قسم كز ظلمتم رهان و به نور هدا ببخش

يا رب به نور ظلمت خاصان درگهت اين بنده را به ختم همه انبيا ببخش

يا رب از اين معاصى بسيار بى شمار مستوجب عقوبتم؛ امّا مرا ببخش

(مفتون همدانى)

***

استغفارها

اى شفاى علّت بيمارها پيش تو آسان، همه دشوارها

اى سرور سينه صاحبدلان اى فروغ ديده بيدارها

اى به كينه ذات تو نابرده پى عقل ها، انديشه ها، پندارها

اى رهانيده زطوفان بلا كشتى بى ناخدا را بارها

ريخته باران رحمت بى دريغ بر سر گل ها، به پاى خارها

كرده از ابر كرامت بهره مند خشك و تر، گلزارها، نى زارها

ص: 61

با خيال نرگس جادوى تو در ضمير عارفان گلزارها

مى كنم اقرار بر يكتايى ات دور باد از جان من انكارها

روز رستاخيز چشم پرسرشك با تو و لطف تو دارد كارها

تا چه خواهى كرد با شرمنده اى كز گنه دارد به كف طومارها

گر نگردد دستگيرم عفو تو واى بر من، با چنين كردارها

اين تو و اين لطف بى پايان تو اين من و اين بانگ استغفارها

(باقر زاده «بقا»)

***

به چهارده معصوم

خدايا به اعزاز اين چند تن كه هستند فخر زمين و زمن

به حق تو اى داور آب و خاك بدين چارده نام معصوم پاك

به نور محمد چراغ سُبُل سر و سرور و سرو باغ رسل

على ولى شير پروردگار سپهدار دين شاه دلدل سوار

به زهرا كه او دخت پيغمبر است كه در عرش او زهره خنياگر است

به خلق حسن افتخار زمن كه خلقش حسن بود و نامش حسن

به خون حسين آن كه در كربلا بيفزود او را بلا بر بلا

به سجّاده زينت العابدين به باقر شناساى علم اليقين

محمد كه همنام پيغمبر است كه نعلين او عرش را زيور است

به جعفر گل روضه اصطفا كش افزون بُد از صبح صادق صفا

به موساى كاظم به ميقات او به قرب و مقام و مقامات او

به قدر على بن موسى الرضا شهيد خراسان به ظلم و جفا

به زهد محمد كه نعتش تقى است كه در دين چوباباى خودمتّقى است

ص: 62

به شمع شبستان اهل يقين على النّقى نِقوة المهتدين

به شهد شكر لذّت عسكرى كه همچون حسن بُد به دين پرورى

به مهدى قائم امام انام سلامٌ عليهم، عليهم سلام

كه در دين و دنيا مرا چند كار برآرى به فضل خود اى كردگار

يكى حاجتم را نمانى به كس برآرنده آن تو باشى و بس

دويم روزى من زجايى رسان كه منّت نبايد كشيد از خسان

سيم چون به مرگم اشارت بود به «الّا تخافوا» بشارت بود

چهارم چنانم سپارى به خاك كه باشم زآلودگى گشته پاك

ششم آن كه رويم زشرم گناه در انبوه محشر نباشد سياه

به هفتم به نيكوترين حال من بچربد ترازوى اعمال من

به هشتم به هنگام بيم فزع زبان را نبايد نمودن جزع

نهم آن كه بر من به كردار زشت نبندند درهاى خرّم بهشت

دهم آن كه بر سير بالاى پُل بود گردن آزادم از بند و غل

ده و يك چو دوزخ زبانه كشد مرا لطف تو بر كرانه كشد

ده و دو چو سرعت بود در حساب بود بر من آسان سؤال و جواب

سه و ده كه آن نامه هاى درشت به دست چپم نايد از سوى پشت

ده و چارمين آن كه بى ماجرا ببخشى بدين چارده تن مرا

(حسام خوسفى)

***

يا رب

وقت است اگر به دعوت ادْعونى استَجِب دستى برآوريم به درگاه كبريا

ص: 63

يا رب به حق نقطه انّى انَا الغَفور كاندر بسيط مركز عالم نيافت جا

يا رب به حق آيت لاتَقنُطوا كه هست سرمايه سعادت و پيرايه رجا

يا رب به حق خامه مشكل گشاى «كُن» كاو بست نقش نام تو بر لوح از ابتدا

يا رب به حق عرش كه تمجيد قدر او مفهوم نيست كان ز كجا بود تا كجا

يا رب به حق صاحب صور و به نفخ او آن دم كه گوش را نبود هوش از كجا

يا رب به آب ديده كرّوبيان پاك كز خوف، چشمشان نبود خالى از بُكا

يا رب به حق كوثر و تسنيم و سلسبيل كان بر حبيب حضرت خود كرده اى عطا

يا رب به حق ابر بهاران كه مى رسد هر شب ز فيض شبنم او خاك را نما

يا رب به حق غنچه كه از شرم عندليب چون نوعروس مانده پس پرده حيا

يا رب به تاب طرّه سنبل كه دم به دم چون زلف دلبران بگشايد ز هم صبا

يا رب به ساز بلبل عاشق كه هر سحر بر بوى گل ز روى چمن بركشد نوا

ص: 64

يا رب به انبياى معظّم كه كرده اند بى اجر و مزد حكمت تنزيل را ادا

يا رب به حق چارده معصوم متّقى آنها كه در سفينه چو نوحند ناخدا

يا رب به حق عفّت مريم كه پاك بود از زلّت فواحش و از تهمت زنا

يا رب به حسن و مال خديجه كه صرف كرد در مقدم رسول تو بى شبهه و ريا

يا رب به حق چادر عصمت كه كرده اند دوشيزگان قدس بدو روى التجا

يا رب به دعوتى كه اجابت قرين اوست يا رب به حاجتى كه كند لطف تو روا

يا رب در آن زمان كه تو مانى و ما و بس رحمت كنى و باز نگيرى ز ما عطا

مستوجب عذاب اليم و عقوبتيم ما را اگر به شرطِ عمل، مى دهى جزا

چون جان وداع قالب خاكى ما كند آه ار عنايت تو نباشد در آن عَنا

«ابن حسام» را عملى موجب ثواب گر نيست هست رحمت عام تو ملتجا

اميد من به رحمت بى منتهاى توست يا منتهى الرّجا مكن اميد من هَبا

ص: 65

دعوت چو بى درود محمّد تمام نيست صلّوا عليه، سيّدنا، اكرم الورى

(حسام خوسفى)

***

رحمت بى منتها

يا رب! گناه اهل جهان را به ما ببخش ما را سپس به رحمت بى منتها ببخش

هرچند ما نه ايم سزاوار رحمتت ما را بدان چه نيست سزاوار ما ببخش

گفتى كه مستجاب كنم گر دعا كنى توفيق هم عطا كن و حال دعا ببخش

بگذر از آن گناه كه سدّ ره دعاست هم بر دعاى ما اثرى برملا ببخش

قصد از دعا، اجابت امر است، ورنه من خود كيستم كه با تو بگويم خطا ببخش

ما را شبى به باغ پر از نرگس فلك يعنى: بدين كواكب نرگس نما، ببخش

تا بشكفد به گلشن دل ها گل اميد ما را به فيض لطف نسيم صبا ببخش

ما را اميد عفو تو مغرور كرد و بس گر شد خطا، بدين سخن بى ريا ببخش

اين اولين گذشت تو نبود ز جرم ما بخشيده اى چنان كه به ما بارها ببخش

ص: 66

تا همچو ديگران به نوايى مگر رسيم ما را به سوز سينه هر بينوا ببخش

دل هاى ما كه تيره شد از زنگ معصيت يا رب! به نور معرفت خود، صفا ببخش

دور ار ز كاروان سعادت فتاده ايم ما را به رهروان طريق وفا ببخش

آلوده از نخست نبوديم كامديم ما را به حسن سابقه، روز جزا ببخش

اشك ندامتى نفشانديم اگر ز چشم ما را به چارده گهر پربها ببخش

روزى كه هر كسى به شفيعى برد پناه ما را به آبروى شه انبيا ببخش

گر از خواص امّت مرحومه نيستيم ما را به لطف عام شه اوليا ببخش

ما را ز اهل بيت ولايت اميدهاست تقصير ما به حرمت خيرالنسا ببخش

گيرم به ما معاويه نفس، چيره شد ما را به رأفت حسن مجتبى ببخش

تا بر حسين عقل سليم اقتدا كنيم عصيان ما به خامس آل عبا ببخش

از شيخ و شاب چون همه بيمار غفلتيم در سايه امام چهارم، شفا ببخش

ص: 67

در راه علم و معرفت از ما قصور شد ما را به علم باقر احمدسخا ببخش

تا جز طريق صدق و صفا راه نسپريم ما را به زهد صادق حيدرعطا ببخش

زين تنگناى محبس تن تا برون رويم ما را به حلم موسى جعفر، بيا ببخش

از قربت ار به غربت دنيا فتاده ايم عصيان ما به ساحت قدس رضا ببخش

ما را به آبروى جواد آن سپهر جود يعنى تقى به علم و عمل مُرْتَقى (1) ببخش

يا رب، به سيّدالنقبا شاه دين، نقى ما را به راه دين، نظر كيميا ببخش

هرچند رحمت تو فزون تر ز جرم ماست ما را به حق عسكرى ذوالعطا، ببخش

عمرى ز ما اگرچه نديدى به جز خطا يا ذاالكرم به مهدى صاحب لوا ببخش

ما را بدان دقيقه كه گلگون بِراق عشق بى مصطفى شد از ستم اشقيا ببخش

بر آن دمى كه دلدل ميدان پردلى بى مرتضى شد از ره جور و جفا ببخش

يا رب، بدان دقيقه كه عنقاى قاف عشق رو كرد در حريم شه كربلا ببخش


1- 1- مُرتَقى: رفيع و بلند.

ص: 68

يعنى كه ذوالجناح فلك سير شاه دين بى شاه شد به سوى حرم برملا ببخش

يا رب، بدان دقيقه و ساعت كه اهل بيت واقف شدند زان خبر غمفزا ببخش

(صابر همدانى)

***

در مناجات بارى تعالى

الهى مرا محرم راز كن در معرفت بر دلم باز كن

دلى ده كه باشد شناساى تو زبانى كه بستايد آلاى تو

چو با من در اول كرم كرده اى به فضل خودم محترم كرده اى

در آخر همان كن كه كردى نخست كه در هر دو حالت اميدم به توست

چو لطفت مرا رايگان آفريد خردمنديم داد و جان آفريد

هم آخر به لطف خودم دستگير به فضلت مرا رايگان درپذير

چو دانى كه بى زاد و بى توشه ام هم از خرمن خويش ده خوشه ام

مبر آبم اى آبرويم به تو اميد من و آرزويم به تو

به روى من از كرده ناپسند درى را كه هرگز نبستى مبند

ز رحمت به رويم ز پيشم مران به قهر از در لطفِ خويشم مران

كه برگيردم گر توام بفكنى كه بپذيردم گر توام رد كنى؟

اگر لطف تو برنگيرد مرا كرا زهره كاندر پذيرد مرا

مخوف است راهم دليلى فرست گذر آتش آمد خليلى فرست

اگر دوزخ اين ناسزا را جزاست تو آن كن كه از رحمت تو سزاست

من ار بى رهم از لئيمى خويش تو مگذار راه كريمىّ خويش

خط عفو دركش خطاى مرا ببخش از كرم كرده هاى مرا

ص: 69

مدر پرده من كه بى پرده ام به رويم ميار آن چه من كرده ام

به آب كرم دفترم را بشوى مريز اين سيه نامه را آبرو

اگر من گنهكارم اى كردگار تو آمرزگارى و پروردگار

سراپاى من گرچه آلايش است اميدم ز عفو تو، بخشايش است

(حسام خوسفى)

***

دوبيتى ها و رباعيات

رفتار تو با من اى خداوند كريم آن است كه بوده با مسيحا و كليم

گويى كه نديده اى گناهى از من از بس كه رحيمى و غفورى و حليم

***

گر برانى ور بخوانى زين درم غير از اين نيست جاى ديگرم

خانه ات را حلقه بر در مى زنم گرد بام خانه ات پر مى زنم

***

بارالها بر درت روى سياه آورده ام عمر از كف رفته و بار گناه آورده ام

راه تاريك است وليكن آيه «لاتقنطوا» روشنى با خود من گم كرده راه آورده ام

***

شد عمر و به طبع خواهشم هست هنوز صد نعل گنه در آتشم هست هنوز

ص: 70

با آن كه نه روى توبه مانده است و نه عذر از دوست اميد بخششم هست هنوز

***

اى باب هدايتت به خلقان همه باز اشيا همه را به درگهت روى نياز

هرچند كنم گناه آرم به تو روى هرچند غلط كنم ره آيم به تو باز

***

بر بنده روسياه يا رب تو ببخش بر عاجز بى پناه يا رب تو ببخش

از عفو و عطا ملول هرگز نشوى من هرچه كنم گناه يا رب تو ببخش

***

ابروى تو قبله نمازم باشد ياد تو گره گشاى رازم باشد

از هر دو جهان برفكنم روى نياز گر گوشه چشمت به نيازم باشد

***

رباعيات حاجتمندى

(1)

اللَّه كه كافى المهمّات تويى اللَّه كه سامع المناجات تويى

حاجات مرا برآر كاندر همه حال ذوالعفو و برآرنده حاجات تويى

(2)

يا رب غلطم فزون ز مقدار بود روزم سيه از خطاى بسيار بود

با اين همه نيست افتخارم به كسى فخرم همه بر خداى غفار بود

(3)

يا رب چو من ار گناهكارى باشد غفران ترا در انتظارى باشد

ص: 71

عفوت ز پى گناه كاران گردد چون يار كه در سراغ يارى باشد

(4)

اى آن كه به جز تو هرگزم يار نبود در شدت و محنتم نگه دار نبود

در مهلكه ها كه بسته بد راه نجات افتادم و جز توام مددكار نبود

(صفى عليشاه)

***

رباعيات پشيمانى

(1)

يا رب ز كرم درى به رويم بگشا راهى كه در او نجات باشد بنما

مستغنيم از هر دو جهان كن به كرم جز ياد تو هرچه هست بر از دل ما

(2)

يا رب ز كرم حال دعا بخش مرا از حال دعا جرم و خطا بخش مرا

تا امشب اگر مرا نيامرزيدى امشب به على مرتضى بخش مرا

(3)

يا رب مددى كه بى پناهيم همه اى بحر كرم غرق گناهيم همه

اى باعث روسفيدى روسيه ان بر ما نظرى كه روسياهيم همه

(4)

يا رب تو به فضل خويش دلشادم كن گشتم ز گنه خراب آبادم كن

بگريختم از درگه تو يك چندى بد كردم و بازگشتم آزادم كن

(5)

يا رب مكن اندر صف محشر خجلم من كرده گناه و پيش خود منفعلم

اندر دو جهان ببخش و رحمى بنما چون غير تو امّيد نباشد به دلم

(6)

عصيان خلايق از چه صحرا صحراست در پيش عنايت تو يك برگ گياست

هرچند گناه ما كشتى كشتى است غم نيست كه رحمت تو دريا درياست

(ابوسعيد ابوالخير)

***

اشك مى غلطد به مژگانم به جرم روسياهى اى پناه بى پناهان موسپيدم روسياهم

روز و شب از ديدگان اشك پشيمانى فشانم تا بشويم شايد از اشك پشيمانى گناهم

***

گر من گنه جمله جهان كردستم لطف تو اميد است بگيرد دستم

ص: 72

ص: 73

گويى كه به وقت عجز دستت گيرم عاجزتر از اين مخواه كه اكنون هستم

***

اگر كه مزرع دل را كنيم زير و زبر به غير مهر تو در آن زمين گناهى نيست

ز خاك سر چو برآريم از بضاعتمان به دست غير يكى نامه سياهى نيست

***

روزى كه زير خاك تن ما نهان شود وآنها كه كرده ايم يكايك عيان شود

يا ربّ به فضل خويش ببخشاى بنده را آن دم كه عازم سفر آن جهان شود

***

هله نوميد نباشى كه تو را يار براند گرت امروز براند نه كه فردات بخواند

جملگى ملك سليمان به يكى مور ببخشد بدهد هر دو جهان را و دلى را نرماند

***

ره از همه جا بسته ولى راه تو باز است عالم همه را بر در تو روى نياز است

هرچند نيم لايق بخشايشت امّا چشم طمعم بر در احسان تو باز است

***

ما عبد ضعيف درگه اللَّه ايم گوينده لا اله الّا اللَّه ايم

ص: 74

در خط على و آل پاينده چو كوه از بعد محمد بن عبداللَّه ايم

***

قدر اين عمر گران را نه تو دانى و نه من اسب آمال جهان را نه تو رانى و نه من

گيرم از لطف خدا عمر دوصد نوح كنى باخبر باش كه آخر نه تو مانى و نه من

***

سعى كن حرص و طمع خانه خرابت نكند غافل از واقعه روز حسابت نكند

اى كه دم مى زنى از نوكرى احمد و آل آن چنان باش كه ارباب جوابت نكند

***

روز محشر كه بسنجند گناه من و تو عضوعضو من و تو هست گواه من و تو

اگر از آل محمد نرسد خط امان در پس معركه افتاد كلاه من و تو

بخش دوم: سوگنامه اهل بيت عليهم السلام

فصل 1: هم نوا با رسول صلى الله عليه و آله، هم راز با بقيع

مرآت خدا

ص: 75

بخش دوم: سوگنامه اهل بيت عليهم السلام

ص: 76

ص: 77

فصل 1: هم نوا با رسول صلى الله عليه و آله، هم راز با بقيع

مرآت خدا

ماتم جانسوز ختم الانبيا شد اى دريغ لاله آسا قلب شاه اوليا شد اى دريغ

رفت از دنيا سفير بارگاه قرب دوست زين مصيبت، عالمى ماتمسرا شد اى دريغ

آسمان، خون گريد از داغ رسول عالمين در زمين، طوفان غم يكسر به پا شد اى دريغ

مى رسد امشب، صداى ناله زهرا به گوش اشك غم، جارى زچشم مرتضى شد اى دريغ

زآتش غم، آب شد شمع وجود فاطمه در نقاب خاك، مرآت خدا شد اى دريغ

آنكه ديده رنج و غم، در مدت بيست و سه سال بهر احياى شريعت، او فدا شد اى دريغ

ص: 78

چشم پاك اختران، در ماتم خورشيد دين «حافظى» دريايى از اشك عزا شد اى دريغ

***

(محسن حافظى)

داغ جگر سوز

هنگامه رنج و غم و ماتم شده امشب گريان، زغمى ديده عالم شده امشب

آهنگ سرشكم، كه رسد بر لب مژگان با اين دل سودا زده همدم شده امشب

پايان شب آخر ماه صفر است اين يا آنكه زنو ماه محرّم شده امشب

مهتاب، رخ خويش نهان كرد زماتم چون رحلت پيغمبر خاتم شده امشب

از داغ جگر سوز نبى سيّد ابرار نخل قد زهرا و على خم شده امشب

شد كار فلك، خون جگر خوردن از اين غم گردون، ز محن با رخ درهم شده امشب

سيماى جهان، غرقه خون دل «ياسر» در سوگ رسول اللَّه اعظم شده امشب

***

(محمود تارى «ياسر»)

اى شهر مدينه

اى شهرپيمبر، كه تويى مدفن اطهار در خاك تو پنهان شده گنجينه اسرار

***

ص: 79

آرامگه نور خدا جان جهانى برپاى و سرافراز، به هر دور زمانى

پاكيزه تر از تربت تو، نيست مكانى شوينده ناپاكى قلب همگانى

خفته ست در آغوش تو چون آيت غفّار اى شهر مدينه، كه پر از آيت نورى

با اين همه انوار، مگر وادى طورى سوى تو شتابيم كه ميعاد حضورى

آيينه آيات خداوند غفورى

چون باب سلامىّ و دَرِ رحمت دادار خاك تو سراپرده قرآن مبين است

اين تربت پاك تو مگر عرش برين است خورشيد نبوّت، به برت پرده نشين است

باب حرمت، مَهْبطِ جبريل امين است

آيند ز اطراف جهان، سوى تو زُوّار پُراختر تابنده، بقيع تو سراسر

اين جا بُوَد از پيكر سجّاد منوّر اين جاست حسن، پور على، سبط پيمبر

هم باقر و هم صادق و صد گوهر ديگر

اى دامن پُرمهر تو منزلگه اطهار بسيار گل از روضه رضوان تو چيدم

بس در حرم نور تو، خورشيد تو ديدم

ص: 80

بس كوكب رخشان، كه حضورش برسيدم با ياد «بلال» تو، اذان تو شنيدم

از راز نهانت نشدم ليك خبردار كو ماه دل آراى تو، اى شهر مدينه؟

كو فاطمه، كو آن گل بى مثل و قرينه؟ آن گوهر بشكسته كجا گشته دفينه؟

اى واى، چه غم ها كه تو را هست به سينه

تا حشر بُوَد احمد ازين داغ عزادار كو مام حسين و حسن و همسر حيدر؟

ازجمله زنان برتر و والاتر و بهتر كو بضعه طاها و چه شد عصمت داور؟

كو دخت نبى، ركن على آيت كوثر

مشكات دل افروز بشر در همه ادوار گشتم همه جا را، و نجستم اثر از او

اى شهر مدينه، چه شد آن گلبن مينو؟

آن درگه و آن قتلگه محسن او كو؟ آن جا كه شكستند ورا سينه و پهلو

گويى شنوم ناله او از در و ديوار اى خاك مدينه كه گرفتيش در آغوش

با آن دل بشكسته و، آن سينه و پهلوش هرگز نشود شعله غم هاى تو خاموش

بشكن قلم شعر «حسانا» و بده گوش

***

(چايچيان «حسان»)

يك باغ گل!

ص: 81

تا قصّه او را شنوى از لب مسمار اى خاك تو به چشم مَلك توتيا بقيع!

اى محترم تر از حرم كبريا بقيع! يك باغ گل به دامن تو جا گرفته است

از گلشن خزان زده مصطفى بقيع! با قطره هاى اشك، دل از دست مى دهد

بگذارد آن كه گرد حريم تو پا، بقيع! اى شاهد خزان شدن باغ آرزو!

بر قصّه هاى غصّه خود لب گشا، بقيع! آغوش تو، به پاكى دامان فاطمه ست

اى تربت چهار ولىّ خدا بقيع! بر برگ برگ دفتر تو نقش بسته است

با خط خون، حديث غم لاله ها، بقيع! خاك تو و سكوت شب و اشك مرتضى

با ما بگو حكايت آن ماجرا، بقيع!

***

(محمّد نعيمى)

شبهاى بقيع

در جهان، هم شأن و همتايى، كجا دارد بقيع چون كه يك جا، چار محبوب خدا دارد بقيع

نور چشمان رسول و، پور دلبند بتول صادق و سجّاد و باقر، مجتبى دارد بقيع

خلق شد عالم ز يُمنِ خلقت آل عبا يك تن از آن پنج تن آل عبا دارد بقيع

ص: 82

همدم دلدادگان و محرم محراب راز هست زين العابدين، بنگر چه ها دارد بقيع

حاصل آيات قرآن، باقر علم رسول وارث فضل و كمال انبيا دارد بقيع

صادق آل محمّد، ناشر احكام حق دين و دانش را، رئيس و پيشوا دارد بقيع

در نظر آيد، زمين بر چرخ سنگينى كند بس كه خاكش گوهر سنگين بها دارد بقيع

گرچه تاريك است و در ظاهر ندارد يك چراغ همچو ايوان نجف نور و صفا دارد بقيع

رازها گويد به گوش شب در اين جا كهكشان رمزها از خلقت ارض و سما دارد بقيع

اختران حيران و مه مات است و شب غرق سكوت يا كه پاس احترام اوليا دارد بقيع؟

سايه ها نجواكنان بر مدفن اين چار تن كرده شب گيسو پريشان؟ يا عزا دارد بقيع؟

سر به ديوارش زند هر كس از اين جا بگذرد در سكوتش، ناله ها و گريه ها دارد بقيع

چار معصومند و دورند از حريم جدّشان شكوه ها از دشمنان مصطفى دارد بقيع

مى كند محكوم ظالم را، به هر دور زمان گفته ها با زائران آشنا دارد بقيع

بشنو از اين قبرها، بانگ: انَا الْمَظْلوم را تا كه مهدى باز آيد، اين ندا دارد بقيع

ص: 83

تا شود ثابت، كه نور حق نمى گردد خموش گرچه ويران شد، جلال كبريا دارد بقيع

ناله امُ البَنين با اشك زهرا همدم است در غبار غم جمال كربلا دارد بقيع

چون «حسان» اين جا بود، شب ها، مسير فاطمه تا كه نامحرم نيايد، انزوا دارد بقيع

(چايچيان «حسان»)

***

راز نهان

برگشا مُهر خاموشى از زبانت اى بقيع! جاى زهرا را بگو با زائرانت اى بقيع!

ديده گريان ما را بنگر و با ما بگو در كجا خوابيده آن آرام جانت اى بقيع!

لطف كن، گم كرده ما را نشان ما بده بشكن اين مُهر خموشى از زبانت اى بقيع!

گر دهى بر من نشان از قبر زهرا تا ابد برندارم سر ز خاك آستانت اى بقيع!

گفت مولا رازِ اين مطلب مگو با هيچ كس خوب بيرون آمدى از امتحانت اى بقيع!

گر ندارى اذن از مولا كه سازى برملا لااقل با ما بگو از داستانت اى بقيع!

فاطمه با پهلوى بشكسته شد مهمان تو دِه خبر ما را ز حال ميهمانت اى بقيع!

ص: 84

آرزو دارد به دل خسرو كه تا صاحب زمان برملا سازد مگر راز نهانت اى بقيع!

(محمّد خسرو نژاد)

***

اين جا بقيع است

اى راهيان شهر نور اين جا بقيع ست اين خاك عنبربوى مشك آسا، بقيع ست

اين جا هزاران داستان ناگفته دارد اين جا دوصد سرّ نهان بنهفته دارد

سوز جگرها بس در اين خاك بقيع ست بيرون ز حدّ عقل ادراك بقيع ست

آيينه آيين حق را قبر اين جاست خاكش عجين با زهر تلخ و صبر اين جاست

اين خاك تا عرش خدا ره توشه دارد ركن و حطيم و كعبه در هر گوشه دارد

بيمار عشق سرمدى را تربت اين جاست يك شهر نى، يك دهر حزن و غربت اين جاست

اين جا به «كرّمنا بنى آدم» طرازست از اين زمين تا عرش رحمان راه، بازست

ايمان و عشق و سرّ حق را جوهر اين جاست انهار نور و چشمه سار كوثر اين جاست

روح عروج «ارجعى» پوياست اين جا خاكش قرين با تربت زهراست اين جا

ص: 85

عطرى ز بوى بقعه زهرا در اين جاست حزنى ز اندوه شب مولا در اين جاست

داناى اسرار نهانِ اين جهان كو فرزند زهرا، مهدى صاحب زمان كو

كو آن كه از هر بى نشان دارد نشانه؟ كو آن كه باشد آگه از دفن شبانه؟

كو آن كه ريزد اشك و از سيلى بگويد با سوز دل از صورت نيلى بگويد

تا از مزار مخفى مادر بگويد تا از جفاى خصم بدگوهر بگويد

اى دست حق، وى حجّت خلّاق دادار زنجير و غُل از گردن بيمار بردار

(محمّد آزادگان «واصل»)

***

بغض غريب

غُربت آبادِ ديار آشناييها، بقيع! همدم ديرينه غم هاى ناپيدا بقيع!

در تو حتّى لحظه ها هم بى قرارى مى كنند اى تمام واژه هاى درد را معنى بقيع!

سنگ فرش كوچه هايت، داغ هاى سينه سوز شمع فانوس نگاهت چشم خون پالا بقيع!

تو بلور روشنايى هاى شهر يثربى چون نگينى مانده در انگشتر بطحا بقيع!

ص: 86

هم صدا با قرن ها مظلومى آل رسول حنجرى كو تا در اين غربت كند آوا بقيع!

وسعت غم هاى تو، دل هاى ما را مى برد تا خدا، تا عشق، تا تنهايى مولا بقيع!

قصّه مظلومى اش را با تو گفت آن شب كه داشت در گلو بغض غريب ماتم زهرا بقيع!

در هجوم تيرگى ها در شب سردِ سكوت حسرتى مى بُرد خورشيد جهان آرا بقيع!

اى بهشت آرزو؛ گم كرده جان هاى پاك اى زيارتگاه يك عالم دل شيدا بقيع!

آنچه از ايل شقاوت رفت بر آل على شرح غم هاشان گذشت از خاطرت آيا بقيع؟

اى مزار پنج خورشيد از سپهر روشنى اى شكوه نور در آيينه غَبْرا بقيع!

تا تن پاك امام صبر شد آماج تير صبر هم آن جا گريبان چاك زد، آن جا بقيع!

(جعفر رسول زاده «آشفته»)

***

فصل 2: در عزاى امير مؤمنان عليه السلام

شرح ماتم

ص: 87

دلى دارم پر از خون از جفاى روزگار امشب كه روزم تيره گرديده است از شام تار امشب

هزاران زخم در دل دارم از يك زخم اى مردم چه گويم من ز زهر و جور تيغ آبدار امشب

به محراب عبادت گشت مُنشق تارك حيدر به سوى جنّت المأوا على شد رهسپار امشب

حسين و مجتبى نالند از داغ پدر امّا چو ابر نوبهارى با دو چشم اشكبار امشب

حسن را اين وصيّت مرتضى فرمود قبل از مرگ كه چون دُر، پند من در گوش جان كن گوشوار امشب

حسن جان از حسين جان، مبادا دست بردارى كه مى گريد حسينم بى كس و بى غمگسار امشب

ص: 88

ابوالفضلم، تو هم در كربلا يار حسينم باش بماند با تو از من اين وصيّت يادگار امشب

يتيمان جهان بار دگر داغ پدر ديدند نشست از اين مصيبت بر رخ آنان غبار امشب

مبادا ابن ملجم را فزون از حد بيازارى كه شايد باشد او از كرده خود شرمسار امشب

به شرح ماتمش «حدّاد» عالم را خبر كردى ببار از ديده خونين، چو ابر نوبهار امشب

(حاج عباس حدّاد)

***

شهيد محراب

فضاى كوفه غمبار است امشب غم از هرسو پديدار است امشب

سحاب غم گرفته روى مه را زمين و آسمان تار است امشب

همه ذرّات عالم بى قرارند هراسان چرخ دوّار است امشب

همه افلاك در سوز و گدازند شب افشاى اسرار است امشب

سرشگ از ديده جبريل جارى بسان درّ شهوار است امشب

ملايك در سما سر در گريبان نبى را ديده خونبار است امشب

نداى قَدقُتل مى آيد از عرش جهان مبهوت و افگار است امشب

چه در سر دارد آيا ابن ملجم كه لرزان عرش دادار است امشب

به محراب عبادت شاه مردان قتيل تيغ اشرار است امشب

ميان خاك و خون چون مرغ بسمل على سلطان احرار است امشب

عدالت را به خاك و خون كشيدند ز خون محراب گلزار است امشب

براى بهترين فرزند آدم همه عالم عزادار است امشب

ص: 89

[ستون خيمه اشراق بشكست رسول حق عزادار است امشب

رخ مهتابى فرزند كعبه ز شوق وصل گلنار است امشب

[بگفتا «فزت ربّ الكعبه» زيرا شب ديدار با يار است امشب

به گردون آه فرزندان زهرا جگرسوز و شرربار است امشب

ز چشم آسمان گر خون ببارد در اين ماتم سزاوار است امشب

ترا «فولادى» ار داغ على نيست چرا غم يار و غمخوار است امشب

(حسين فولادى)

***

افلاك بر خاك

ترتيل بيا به گريه خوانيم سيل از رخ هر دو ديده رانيم

امشب شب گريه است و ناله داغ است به دل بسان لاله

اى واى شكسته كاسه جم از ضربتِ تيغ ابن ملجم

گويا كه چو فرق فجر بشكفت آن ضارب تيغ يا على گفت

با نيل رقابتى مگر داشت فرقى كه شكاف تيغ برداشت

آن روز على نبود در خاك افلاك فتاده بود بر خاك

آهنگ حزين فُزْتُ يا رب پيچيد در آسمان در آن شب

خنديد به تيغ فرق دريا بشكفت دريغ فرق دريا

هستى همه هستى اش ز كف داد روزى كه على به خاك افتاد

ترتيل بيا به گريه خوانيم خون از دل هر دو ديده رانيم

خون گريه ماست زاد توشه از گوشه چشم خوشه خوشه

هر ذره من على على گوست هر قطره اشك من على جوست

ما را به زبان زبانه از تُست اين شعله عاشقانه از تُست

ص: 90

تا كينه و جهل با هم آميخت خونش دل و ديده را به هم ريخت

اى شير هميشه بيشه حق قائم به تو مانده ريشه حق

لب هاى تو نور بخش مى كرد دستان تو عشق پخش مى كرد

اى تيغ زبان بى قرارت همدوش زبان ذوالفقارت

يك دست تو در جهاد با تيغ يك دست دگر عقيده، تبليغ

يك دست به عرصه تيغ مى زد يك دست قلم بليغ مى زد

با تيغ قلم جهاد بشكوه با تيغ دودم جهاد نستوه

معناى حيات تو دو چيز است تيغ و قلم تو هر دو تيز است

يعنى كه حيات در ممات است يعنى كه ممات ما حيات است

اى صاحب ذوالفقار عرفان بر جسم جهان وجود تو جان

در هر دو جهت جهاد كردى در راه عقيده، رادمردى

خصمى كه به راه هرزه افتاد از هيمنه ات به لرزه افتاد

افسانه اى از حقيقتى جو گنجينه اى از فضيلتى تو

آدم اگر او ز خاك و آب است نام تو ولى ابوتراب است

***

(امير على مصدّق)

نخل بارور

روا باشد كه گردد آسمان زير و زبر امشب كه شد فرق على شير خدا شقّ القمر امشب

ز خون فرق حيدر دامن محراب گلگون شد به خاك افتاد از بيداد، نخلى بارور امشب

شد از نيرنگ و تزوير رياكاران بداختر على در دامن محراب در خون غوطه ور امشب

ص: 91

منادى اين ندا بين زمين و آسمان درداد على زين دار فانى كرد آهنگ سفر امشب

چو شمشير عدو بر تارك حيدر فرود آمد به جنّت دست ماتم زد به سر خيرالبشر امشب

فغان زاندم كه مولا را به سوى خانه آوردند چو از احوال بابا گشت زينب باخبر امشب

كشيد از سر به آه و ناله آن دم معجر خود را فغان سرداد كلثوم از مصيبت تا سحر امشب

به دور بسترش آزادگانش جمع گرديدند پريشان بهر باب خويش هر يك نوحه گر امشب

مزن «محبوب» ديگر دم از اين ماتم كه در عالم زدى از سوز دل آتش به جان خشك و تر امشب

(احمد مشجّرى «محبوب»)

***

مُحاق خون

به محراب شفق، منشق سر مهتاب مى بينم الهى هاله اى از غم، در اين محراب مى بينم

على و مسجد و عدل و شجاعت جملگى در خون تمام انبيا را اين چنين بى تاب مى بينم

نداى «فُزتُ ربّ الكعبه» را مولا چه سان گفت؟ كه عرش و فرش را لرزان و در ارعاب مى بينم

نماز عشق او با اشك ياران كرده همراهى لهيب غصّه ها را در دل احباب مى بينم

ص: 92

هلا روح الامين! بشتاب، ميقات وصال است اين دعاى شير حق را مستجاب الباب مى بينم

فراق لاله گون او، چنان سخت و غم افزا شد كه چشمان يتيمان را چنين پر آب مى بينم

هلال صورت او در مُحاق خون چون پنهان شد پيمبر را سيه پوشيده با اصحاب مى بينم

چه صبحى بود آن صبح دل آزار و ستم پيشه؟! شرار اشك زينب را چونان سيلاب مى بينم

على عليه السلام، آيينه دار مهر و خوبى هاى اين عالم جهان را بى وجود او، سراب آب مى بينم

خموش اى پارسا! آتش زدى بر خرمن جان ها جهانى را ز هجر مرتضى بى تاب مى بينم

(رحيم كارگر «پارسا»)

***

چلچراغ اشك

اى آسمان غم زده، امشب، شب على است مطلوب اولياى خدا، مطلب على است

امشب به كوفه ديده بيدار اختران مثل هميشه محو نماز شب على است

مسجد گرفته ماتم و گلدسته غريب چشم انتظار زمزمه يا رب على است

در دوردست حادثه قلب صبور چاه لبريز سوز سينه و تاب و تب على است

ص: 93

دلجويى از خرابه نشينان مستمند درس محبّتى است كه در مكتب على است

همكاسه فقير شدن رسم مرتضاست دمساز با يتيم شدن مذهب على است

تصوير هرچه غم كه تصوّر كند كسى در چلچراغ اشك غم زينب على است

آيينه جمالش اگر غرقه خون شود ذكر جميل فاطمه نقش لب على است

***

(مشهدى «شفق»)

هواى جنّت

ز سيل اشك ديده، خاك را گِل مى كنم امشب نباشد محرمم كس، راز با دل مى كنم امشب

نظر بر آسمان مى افكنم گه بر مه و انجم گه از منزل برون، گه رو به منزل مى كنم امشب

روان گردم سحرگاهان به سوى مسجد كوفه ز خواب صبحدم بيدار، قاتل مى كنم امشب

ز ضرب تيغ خصم دون، سرم شق القمر گردد ز خون زخم سر پيمانه كامل مى كنم امشب

هواى جنّت و خلد برينم آرزو باشد به سوى قرب حق طىّ مراحل مى كنم امشب

«افق» باشد گدا و خوشه چين خرمن مولا جُوى از خرمن لطف تو حاصل مى كنم امشب

***

(سيد حسن حسن زاده «افق»)

خون فَلَق

ص: 94

نيست جز بر اثر كوكبه طاعت حق كه به محراب شب تيره شود مه منشق

اختر از ديده مهتاب چكد وقت سحر شب سيه پوش كند هيمنه خون شفق

حق كشى، دامن شب را چو بيالود، نشست مرغ حق، شب همه شب نوحه گر از ماتم حق

صبحدم مهر سرآسيمه برآيد ز افق زان كه شد مهر ولا كشته به هنگام فلق

شد شهيد ره ايمان و وفا رهبر عدل آن كه زو ملك شريعت به نظام است و نسق

مشهدش خانه حق مولد او كعبه دوست نام آن پاك هم از حضرت اعلا مشتق

بر سپهر دل عاشق غم او همچو «شهاب» اهرمن سوز شد از پرتو ذات مطلق

***

(شهاب تشكّرى «شهاب»)

بال شوق

گذر دارد زمان بر جادّه شب سوگوار امشب مه از غم كرده روى خويش پنهان در غبار امشب

چه افتاده است يا رب در حريم گنبد گردون كه مى ريزند انجم اشك حسرت در كنار امشب

مگر كشتند در محراب آن دلداده حق را كه دل در سينه مى گريد ز ماتم زار زار امشب

ص: 95

نسيم مويه گر غمگين به گوش نخل مى گويد دوتا شد پشت چرخ از سوگ آن يكتاسوار امشب

ز تيغ شب پرستان در حريم مسجد كوفه رخ فرزند قرآن شد ز خون سر، نگار امشب

على مولود كعبه حجّت حق يار محرومان به خون غلطيد و شد فارغ ز رنج و انتظار امشب

سوى معبود شد، زندانى زندان آب و گل شد از «فُزت و ربّ الكعبه» اين راز آشكار امشب

على در چاه غم فرياد زد تنهايى خود را شنو پژواك آن را از وراى شام تار امشب

بنال اى همنوا با من سرشك از ديده جارى كن كه خون مى گريد از اين قصه چاه رازدار امشب

گل گلزار مسكينان مگر شد از خزان پرپر كه مى بارند اشك از ديده چون ابر بهار امشب

دگر آن ناشناس مهربان از در نمى آيد كه بنوازد يتيمان را به لطف بى شمار امشب

دلا پرواز كن سوى نجف آن قبله دل ها سلام ما به بال شوق بر تا آن ديار امشب

بگو اى يار محرومان شب قدرت مبارك باد ترا قدر آفرين داده است قدر بى شمار امشب

«سپيده» سر به درگاه على بهر شفاعت نه مگر در پرتو لطفش دلت يابد قرار امشب

***

(سپيده كاشانى)

نخلستان خاموش

ص: 96

زمين و آسمان امشب غم و دردى دگر دارد به پشت تيره ابرى، ماه چشمى پرگهر دارد

نواى مرغكانِ نغمه خوان در سينه بشكسته به هر سو بنگرى مرغى سر از غم زير پر دارد

به نخلستان گذر كردم كه جويم حال مولا را بديدم از دل غمگين من غم بيشتر دارد

هزاران بوسه بر پاى على اى خاك نخلستان بزن امشب كه آن مولا سحر عزم سفر دارد

به گوش جان شنو امشب مناجات على اى دل كه اين باشد كلام آخر و سوزى دگر دارد

به مسجد مى رود مولا پى انجام امرِ حق دل و جانى همه تسليم امر دادگر دارد

دمى ديگر چو بگذارد به محراب عبادت رخ ز تيغ كين سرى پُرخون رخى هم رنگ زر دارد

على مهمان كلثومش بود افطار آخر را كه از نان و نمك قوت غذايى مختصر دارد

به خون غلتيده در محراب، شير بيشه تقوا در آن حالت نواى ديگر و شور دگر دارد

به ناگه نغمه «فُزتُ و رب الكعبه» زد مولا بلى هر گفته كز دل سركشد بر دل اثر دارد

(سيد تقى قريشى «فراز»)

***

امام عاشقان

ص: 97

شد امشب شمع جمع كودكان بينوا خاموش عدالت شد يتيم و گشت كانون وفا خاموش

ز بانگ قَدقُتِل جبريل آورده پيام خون شده نور هدى از صرصر جور و جفا خاموش

به موج خون فتاده ناخداى كشتى عصمت ز طوفان بلا شد شمع فانوس وفا خاموش

دريغا گشت از شمشير زهرآگين خصم دون چراغ پرفروغ مكتب و دين خدا خاموش

به قامت بست قدقامت، امام عاشقان ليكن به گاه سجده شد از تيغ اشقى الاشقيا خاموش

بهار عدل و آزادى خزان شد از سموم كين چراغ لاله شد در دامن دشت صفا خاموش

اگر با خون او آباد گشته كاخ عدل و داد وليكن شد چراغ روشن ويرانه ها خاموش

چه حالى داشت هنگامى كه زينب ديد در بستر نوابخش جهان يكباره گرديد از نوا خاموش

شرر زد «حافظى» بر دفتر دل خامه ات زيرا به بستان ولا شد بلبل دردآشنا خاموش

***

(محسن حافظى)

معراج از محراب

مسجد كوفه ببين عزم سفر كرد على با دلى خون ز تو هم قطع نظر كرد على

ص: 98

مسجد كوفه مگر مسجدالاقصايى تو كه ز محراب تو تا عرش سفر كرد على

رفت آن شب كه به مهمانى امّ كلثوم دخترش را ز غمى سخت خبر كرد على

خبر از كشتن خود داد به تكبير و فسوس هر زمان جانب افلاك نظر كرد على

كس چو او روزه يك ساعته هرگز نگرفت چون كه افطار به هنگام سفر كرد على

گرچه جانش سفر تير بلا بود، آخر پيش شمشير ستم فرق سپر كرد على

ريخت بر دامن محراب ز فرق سر او آنچه اندوخته از خون جگر كرد على

گرچه در هر نفسى بود على را معراج غوطه در خون زد و معراج دگر كرد على

(سيد رضا مؤيّد)

***

قائمه عرش

شمشير خصم تارك حيدر شكسته است محراب، همچو لاله در خون نشسته است

فلك نجات و قائمه عرش كردگار از موج خيز حادثه بى تاب و خسته است

آزادمرد صف شكن خيبر و احد چشم از جهان و هر چه در او هست، بسته است

ص: 99

مولا چو شمع ز آتش بيداد آب شد تار حيات و رشته عمرش گسسته است

«تائب» كسى كه درد دل خود به چاه گفت، از قيد اين جهان تبه كار رسته است

(حسين اخوان «تائب»)

***

هنگام سجود

پيچيد به كوفه اين خبر در رمضان شد شام غم على سحر در رمضان

هنگام سجود شد دوتا فرق على يعنى كه دونيمه شد قمر در رمضان

***

(سيد تقى قريشى «فراز»)

شب قدر على عليه السلام

پيشانى عدل و عدالت را شكستند آن دسته اى كه با على پيمان ببستند

معصوم را ديدى كه مظلومانه كشتند در سجده گاهى ناجوانمردانه كشتند

يا رب چه صبحى در پى شب هاى او بود «فُزتُ وربّ الكعبه» بر لب هاى او بود

تا كى شود بى حرمتى در اين ليالى وقت نماز و كشتن مولى الموالى

اسطوره علم و ولايت را شكستند ديديد اركان هدايت را شكستند

ديگر اذان گويى نماند از بهر كوفه بگرفت رنگ خون تمام شهر كوفه

ص: 100

ديگر كه، نان و آب بر ايتام آرد ديگر كه بر دامن، سر آنان گذارد

ديگر ز سرها، هوش و از تن، عقل ها رفت شب زنده دارى در كنار نخل ها رفت

آخر همان خار به ديده رفته اش كشت آن استخوان در گلو بگرفته اش كشت

بانگ منادى را چو بشنيد ام كلثوم ديگر يتيمى گشتنش گرديد معلوم

آن كس كه اقضى الناس بود و اشجع الناس تاول زده بر دست زهرايش ز دستاس

مهر و ولايش «اشعرى» در حشر كافى است مظلوم تر از فاطمه غير از على كيست

***

(عبدالحسين اشعرى)

پيشانى خورشيد

پيشانى او به مرگ خنديد، شكافت چون ماه كه تا روى نبى ديد، شكافت

«با دست نبى رقابتى داشت مگر» آن تيغ كه پيشانى خورشيد، شكافت

(قيصر امين پور)

***

امير دادگستر

از تيغ زهرآلود دژخيمى ستمگر محراب شد يادآور درياى احمر

ص: 101

ديگر چه كس داد ضعيفان را ستاند افتاد از پا آن امير دادگستر

شب باوران خورشيد را در خون كشيدند خون گريه كن در سوگ او اى صبح باور

كو، آن كه بردوشش كشاند در دل شب قوت يتيم و دردمند و زار و مضطر

اى واى من ناراستان ديدى چه كردند با راستين احياگر راه پيغمبر

از رويداد آن شب خونين عجب نيست گر خون ببارد ديده ها تا صبح محشر

از ماتم جانكاه او هر رادمردى دست مصيبت مى زند بر سينه و سر

(على نسائى «شيدا»)

***

خوناب شفق

(1)

چون تيغ ستم فرق على را بشكافت خورشيدسراسيمه زمشرق بشتافت

خوناب شفق ز چشم خون پالا ريخت چون كاسه چشمِ چشم حق پرخون يافت

(2)

دروازه شهر علم بستند امشب نظم دو جهان ز هم گسستند امشب

ص: 102

بر سر نزنى چرا كه با تيغ ستم فرق سر مرتضى شكستند امشب

(3)

در مسجد كوفه شير مست افتاده در پيش خدا، خداپرست افتاده

غلطيده به خون خود على در محراب اركان وجود را شكست افتاده

(4)

از چيست بُوَد مسجد كوفه خاموش آواز على دگر نيايد بر گوش

از ضربت تيغ زهرآگين مولا افتاده به محراب عبادت مدهوش

(5)

امامى گشت شهره عالم عبادتش دلجويى از ستمزدگان بود عادتش

در كعبه شد تولد و در سجده شد شهيد نازم به آن ولادت و بر آن شهادتش

(سيد مصطفى آرنگ)

***

وصف على عليه السلام

بايد ز قلب ظلمت شب كسب نور كرد وز كسب نور ديده خفاش كور كرد

ص: 103

از بهر درك قدرت پروردگار خويش بايد كتاب وصف على را مرور كرد

***

نور جلى

در ظلمت شب نور جلى را كشتند سرچشمه فيض ازلى را كشتند

جبريل امين گفت به آواز جلى از فرط عدالتش على را كشتند

***

فصل 3: در ماتم صديقه كبرى عليها السلام

صبرى كه من دارم

ص: 104

خدايا! گرچه من مُهر خموشى بر دهن دارم درون سينه يك دنيا غم و رنج و محن دارم

به محراب دعا، خير از براى غير مى خواهم اگرچه خاطرى آزرده از اهل وطن دارم

سر از خاك سيه بردار اى پيغمبر رحمت! كه من دلگيرم و با حضرتت ميل سخن دارم

حكايت مى كند از سوز و و سازم يا رسول اللَّه! شكايت ها كه از اين امّت پيمان شكن دارم

درخت سايبانم را شكستند و، منِ غمگين خدا را خلوتى در گوشه بيت الحزن دارم

چرا پروا نكردند و زدند آتش به جان من مگر چون شمع، من كارى به غير از سوختن دارم؟!

ص: 105

به دست و سينه ام چون لاله نقش ماتمست، امّا اگرچه داغدارم من، حجاب از پيرهن دارم

تحمّل مى كنم رنج و مصيبت را، به امّيدى كه گيرد دخترم سرمشق از صبرى كه من دارم

سخن در پرده مى گويم كه مولا نشنود، زيرا هنوز آثارى از آن حق كُشى ها بر بدن دارم

ز من شرح پريشانى مپرس اى دل كزين حسرت پريشان خاطرى همچون «شفق» در انجمن دارم

***

(محمّد جواد غفور زاده «شفق»)

سايبان

بر ديده ام، كه موج زند قطره هاى اشك اى كاش بوده جلوه رويت به جاى اشك!

بعد از غروب ماه رخت، خانه ام پدر! ماتم سراى دل شد و خلوت سراى اشك

دود دلم ز سينه برآيد به جاى آه خون دلم ز ديده بريزد به جاى اشك

وقتى كه همرهان ز برم پا كشيده اند اشكم انيس گشته، بنازم وفاى اشك

روز و شبم كه مى گذرد با هزار درد پيوند مى زنند به هم دانه هاى اشك!

تا نخل سايبان مرا قطع كرده اند هر روز مى روم به «احُد» پابه پاى اشك!

***

(سيّد رضا مؤيّد)

آشيان فاطمه

ص: 106

عاقبت از بند غم شد خسته جان فاطمه پرگرفت از آشيان مرغ روان فاطمه

گر بسوزد عالمى از اين مصيبت نى عجب سوخته يكسر زآتش كين آشيان فاطمه

وامصيبت بعد مرگ احمد ختمى مآب دادن جان بود هردم آرمان فاطمه

آسمان شد نيلگون چون ديد نيلى روى او خُرد شد از ضربت در استخوان فاطمه

محسن شش ماهه اش در راه داور شد شهيد ريخت خون در ماتمش از ديدگان فاطمه

نيمه شب بهر تدفينش مهيّا شد على عاقبت شد در دل غبرا مكان فاطمه

منع كرد از ناله طفلان را ولى ناگه ز دل ناله ها زد همسر والانشان فاطمه

اى فلك ترسم شوى وارون كه افكندى شرر از غم مرگش به جان كودكان فاطمه

نيست «مردانى» نشان از تربت پاكش ولى مهدى يى آيد كند پيدا نشان فاطمه

***

(محمّد على مردانى)

بيا فاطمه شد زمان وصال

پس از رحلت گل، رسول بهار على ماند و زهرا و شبهاى تار

پدر رفت و او روزه غم گرفت دل داغدارش، محرّم گرفت

ص: 107

پدر رفت و بيمار شد روح او تو اى دل، ز بيمارى گل بگو

گل فاطمه از ستم خسته بود به كنج قفس، مرغ پر بسته بود

در خانه را بسته بود و غريب به اندوه مى خواند «امّن يجيب»

كه حق روح او را اجابت كند نصيب دل او شهادت كند

قفس بشكند او پرستو شود دلش مست آواز «هو هو» شود

به سوى خدا، بال و پر وا كند جمال خدا را تماشا كند

به دل داشت آيينه يك آرزو كه كى مى رسد وقت پرواز او؟

كه تا از خدا اين بشارت رسيد كه زهرا زمان شهادت رسيد

سفير شهادت صلا مى زند و روح تو را، حق صدا مى زند

رسول خدا تشنه بوى توست به شوق وصال گل روى توست

بيا فاطمه شد زمان وصال اذان شهادت بگو اى بلال

بيا باز «اللّه اكبر» بگو كه از بند تن پر كشد روح او

اذان شهادت بگو اى بلال كه زهرا شود مست عطر وصال

و اين گونه شد روح غربت شهيد و زهرا به سوى خدا پركشيد

***

(رضا اسماعيلى)

گلبن عفاف

زهرا كه بود بار مصيبت به شانه اش مهمان قلب ماست غم جاودانه اش

درياى رحمت ست حريمش، از آن سبب فُلك نجات تكيه زده بر كرانه اش

شب هاى او به ذكر مناجات شد سحر اى من فداى راز و نياز شبانه اش

ص: 108

باللَّه كه با شهادت تاريخ، كس نديد آن حق كُشى كه فاطمه ديد از زمانه اش

مى خواست تا كناره بگيرد ز ديگران دلگير بود و كلبه احزان، بهانه اش

تا شِكوه ها ز امّت بى مهر سر كند ديدند سوى قبر پيمبر، روانه اش

طى شد هزار سال و، گذشت زمان نبرد گرد ملال از در و ديوار خانه اش

افروختند آتش بيداد آن چنان كآمد برون ز سينه زهرا زبانه اش

آن خانه اى كه روح الامين بود مَحرمش يادآور هزار غمست آستانه اش

گلچين روزگار از آن گلبن عفاف بشكست شاخه اى كه جدا شد جوانه اش!

شرم آيدم ز گفتنش، اى كاش مى شكست دستى كه ماند بر رخ زهرا نشانه اش!

تنها نشد شكسته دل از ماتمش، على درهم شكست چرخ وجود استوانه اش

(غفورزاده «شفق»)

***

جانم سوخت!

خدا! ز سوز دلم آگهى، كه جانم سوخت دلم ز فرقت ياران مهربانم سوخت

ص: 109

چو ديد دشمن ديرينه، انزواى مرا ز كينه آتشى افروخت كآشيانم سوخت

هنوز داغ پيمبر به سينه بود مرا كه مرگ فاطمه ناگاه جسم و جانم سوخت

اميد زندگى و، يار غمگسارم رفت ز مرگ زودرسش قلب كودكانم سوخت

دمى كه گفت: على جان! دگر حلالم كن به پيش ديده ز مظلوميَش، جهانم سوخت

به حال غربت من مى گريست در دم مرگ ز مهربانى او، طاقت و توانم سوخت

گشود چشم و سفارش ز كودكانش كرد نگاه عاطفه آميز او، روانم سوخت

چو خواست نيمه شب او را به خاك بسپارم از اين وصيّت جانسوز، استخوانم سوخت

(حسين فولادى)

***

چشم انتظارى!

درين شب ها ز بس چشم انتظارى مى برد زهرا پناه از شدّت غم ها، به زارى مى برد زهرا!

ز چشم اشكبار خود، نه تنها از منِ بى دل كه صبر و طاقت از ابر بهارى مى برد زهرا

اگر پشت فلك خم شد چه غم؟! بار امانت را به هجده سالگى با بردبارى مى برد زهرا

ص: 110

زيارت مى كند قبر پيمبر را به تنهايى بر آن تربت گلاب از اشكِ جارى مى برد زهرا

همه روزش اگر با رنج و غم طى مى شود، امّا همه شب لذّت از شب زنده دارى مى برد زهرا

نهال آرزويش را شكستند و، يقين دارم به زير گِل، هزار امّيدوارى مى برد زهرا

اگرچه پهلويش بشكسته، در هر حال زينب را به دانشگاه صبر و پايدارى مى برد زهرا

شنيد از غنچه نشكفته اش فرياد يا محسن! جنايت كرده گلچين، شرمسارى مى برد زهرا

به باغ خاطرش چون ياد محسن زنده مى گردد قرار از قلب من با بى قرارى مى برد زهرا

به هر صورت كه از من رخ بپوشد، باز مى دانم كه از اين خانه با خود يادگارى مى برد زهرا

(غفورزاده «شفق»)

***

سراپاى على گريد!

نه چون پروانه ام كز سوز غم بال و پرم سوزد من آن شمعم كه از شب تا سحر پا تا سرم سوزد

همان بهتر نگردد هيچ كس نزديك اين بستر كه دانم هر كسى آيد كنار بسترم، سوزد

گذارد دست خود بر سينه سوزان من زينب ولى من بيم آن دارم كه دست دخترم سوزد

ص: 111

مگير اى رهبر مظلوم! زانو در بغل ديگر كه اين ديدار طاقت سوز، جان و پيكرم سوزد

نه تنها چشم عين اللَّه، سراپاى على گريد چو از من مى كند پنهان، به نوع ديگرم سوزد

چنان چيدند امّت نارسيده ميوه دل را كه هرگه مى كنم يادش، ز غم برگ و برم سوزد

***

(على انسانى)

بهانه

كمان كشيد غم و سينه را نشانه گرفت چنان، كه آتش دل تا فلك زبانه گرفت!

خدا گُواست كه خورشيد از حرارت سوخت از آتشى كه از آن سوىِ در به خانه گرفت!

در آن چمن كه دل باغبان چو شمع گداخت چگونه بلبل دلخسته آشيانه گرفت؟!

شفق ز ديده دل خون گريست، چون زهرا براى گيسوى زينب به دستْ شانه گرفت!

ز بس كه فاطمه رنجيده بود از امّت دل از حيات خود آن گوهر يگانه گرفت

على چه كرد و چه گفت اى خدا در آن شب تار كه زينب از غم بى مادرى، بهانه گرفت؟!

براى آن كه بماند نهان ز چشم رقيب على، مراسم تدفين او شبانه گرفت!

***

(حسين صالحى خمينى)

وصيّت

ص: 112

مى گفت: يا على! بكن از خود بِحِل مرا گفت: اى عزيز جان! مكن از خود خجل مرا

گفتا: مرا به گِل كن و آبى ز ديده پاش! گفتا: چه كار بى تو به اين آب و گل مرا؟!

گفتا: مرا ز دل مبر و، ياد كن مرا گفتا: بلى، اگر نرود با تو دل مرا!

گفتش: بدى كه ديده اى، از لطف درگذر گفت: اى خوشى نديده! تو خود كن بِحِل مرا

گفتش كه: مهر مگسل ازين كودكان من گفت: ار گذارد اين الم جان گسل مرا

اين گفت و جستجوى حسين و حسن نمود آغوش از دو گل، چمن ياسمن نمود

***

(وصال شيرازى)

نغمه هاى تنهايى على عليه السلام

الهى! كوثرم كو؟ دلبرم كو؟ گلم كو؟ هستى ام كو؟ گوهرم كو؟

على تنها و دلخون مانده افسوس يگانه مونس و تاج سرم كو؟

(2)

الهى! كلبه ام را غم گرفته دل محزون من ماتم گرفته

شرار شعله هاى در نديدم گلم را خصم از دستم گرفته

(3)

الهى! سينه من كوى درد است گلستان سرورم سرد سرد است

ص: 113

عزيزم فاطمه از رنج مسمار رخ مهتابى اش غمگين و زرد است

(4)

الهى! دست من را بسته بودند حريم خانه ام بشكسته بودند

به ضرب تازيانه آن جماعت تن مرضيه را آزرده بودند

(5)

الهى! غمگسارم، سوگوارم شبست و طاقت رفتن ندارم

فلك با من سرسازش ندارد بدون فاطمه نالان و زارم

***

دريغا!

گذشته نيمه اى از شب، دريغا رسيده جانِ شب بر لب، دريغا

چراغ خانه مولاست، خاموش كه شمع انجمن آراست خاموش

فغان تا عالم لاهوت مى رفت به روى شانه ها، تابوت مى رفت

على زين غم چنان مات ست و مبهوت كه دستش را گرفته دست تابوت!

شگفتا! از على، با آن دليرى كند تابوت زهرا، دستگيرى!

به مژگان ترش ياقوت مى سُفت سرشك از ديده مى باريد و مى گفت

كه: اى گل نيستى تا بوت بويم مگر بوى تو از تابوت بويم

ص: 114

جدا از تو دل، آرامى ندارد على بى تو دلارامى ندارد

چنان در ماتمش از خويش مى رفت كه خون از چشم غير و خويش مى رفت

كه ديده در دل شب، بلبلى را كه زيرِ گل نهان سازد گلى را

ز بيتابى، گريبان چاك مى كرد جهانى را به زير خاك مى كرد

على با دست خود، خشت لحد چيد بساط ماتم خود تا ابد چيد

دل خود را به غم دمساز مى كرد كفن از روى زهرا باز مى كرد

تو گويى ز آن رخ گرديده نيلى به رخسار على مى خورد سيلى!

از آن دامان خود پر لاله مى كرد كه چون نى، بندبندش ناله مى كرد

على، در خاك زهرا را نهان كرد نهان در قطره، بحر بى كران كرد

گُل خود را به زير گِل نهان ديد بهار زندگانى را، خزان ديد

شد از سوز درون، شمع مزارش على با آب و آتش بود كارش!

ص: 115

چنان از سوز دل، بيتاب مى شد كه شمع هستىِ او، آب مى شد

غم پروانه اش، بيتاب مى كرد على را قطره قطره آب مى كرد

چو بر خاك مزارش ديده مى دوخت سراپا در ميان شعله مى سوخت

مگر او گيرد از دست خدا، دست كه دشمن بعد او، دست على بست

(محمّد على مجاهد «پروانه»)

***

ذات ازلى

مى زد به رُخَم ولى، ولى را مى كشت آن مظهر ذات ازلى را مى كشت

مى ديد كه جان او به جانم بسته ست با كشتن من، خصمْ على را مى كشت

داغ پدر

اى فلك! داغ پدر، سوخت مرا هجر آن پاك گهر، سوخت مرا

داغ مادر به دلم بود هنوز كه غم مرگ پدر، سوخت مرا

غم مرگ پدر از ياد نرفت كه دل از داغ پسر سوخت، مرا

دارم امّيد كه سوزد ثمرش ظالمى را كه، ثمر سوخت مرا

گرچه آتش شود از آب خموش زينب از اشك بصر سوخت مرا

اشك زينب به دلم آتش زد زآه كلثوم، جگر سوخت، مرا

ص: 116

من حمايت ز على مى كردم دشمن افروخت شرر، سوخت مرا

دادخواهى كنم از او فردا دشمن امروز اگر سوخت مرا

«آصفى» بس كن و بگذر، كه فلك از غم مرگ پدر سوخت مرا

(مهدى آصفى)

***

بر مزار حضرت زهرا عليها السلام

با آنهمه جلالت و عزّت كه زاده شد يا رب، مراسم شب دفنش، چه ساده شد

طاها مگر كه بار دگر دفن شد به خاك بر خاك، چون كه صورت زهرا نهاده شد

آن شهسوار وادى صبر و توان، على بى تاب شد، ز مركب طاقت پياده شد

سرّ خدا به دست يَدُ اللّه شد نهان بر قبر او ز غيب، حجاب اوفتاده شد

رسم است، بر قبور عزيزان، دهند آب بر قبر او، ز اشك على، آب داده شد

***

(حسان)

دانشگاه زهرا عليها السلام

پناه عالمى، درگاه زهراست بشر حيران، ز قدر و جاه زهراست

صراط او، صراط المستقيم است كه راه رستگارى، راه زهراست

ص: 117

تمام نور خورشيد نبوّت نمايان از جمال ماه زهراست

على در شاهراه عشق و توحيد هماره همدم و همراه زهراست

شرف، اين بس اميرالمؤمنين را كه مهرش در دل آگاه زهراست

به هرجا، شمع دانش، مى دهد نور ز نور علم دانشگاه زهراست

ز سوز گفته «عجل وفاتى» نمايان غصّه جانكاه زهراست

ز جور ظالمان، اظهار نفرت به صبح و شام، اشك و آه زهراست

اگر مخفى بُود، قبرش عجب نيست كه رمز نام «سرّ اللّه» زهراست

صداى شيون از هر سو بلند است كه ختم عمر بس كوتاه زهراست

بياييد اى گُنهكاران، بگرييم جلاى دل، غم دلخواه زهراس

(حسانا) مى كشد اين غم على را كه او خانه، قربانگاه زهراست

(حسان)

حقيقت گمنام

ص: 118

ما مى رويم و ديده ما بين كوچه هاست مثل غبار سر به هوا، بين كوچه هاست

ما مى رويم و خاطره سوختن هنوز چون دامن نسيم رها بين كوچه هاست

اى آينه ببين كه غبار نگاه ما در جستجويت آبله پا، بين كوچه هاست

از اين سكوت ريخته در پاى نخل و چاه پيداست اينكه رد صدا بين كوچه هاست

مى پرسم از تو باز كه از مسجدالنبى آيا چقدر فاصله تا بين كوچه هاست

دنبال اين حقيقت گمنام چشم ما يا در بقيع مانده و يا بين كوچه هاست

***

(محمّد كامرانى)

سينه سيناى عصمت

سينه اى كز معرفت گنجينه اسرار بود كى سزاوار فشار آن در و ديوار بود

طور سيناى تجلّى مشعلى از نور شد سينه سيناى عصمت مشتعل از نار بود

ناله زهرا زد اندر خرمن هستى شرر گويى اندر طور غم چون نخل آتش بار بود

ص: 119

آن كه كردى ماه تابان پيش او پهلو تهى از كجا پهلوى او را تاب اين آزار بود

صورتى نيلى شد از سيلى كه چون نيل سياه روى گيتى زين مصيبت تا قيامت تار بود

***

(غروى اصفهانى «مفتقر»)

در فراق تو

رنگ خزان گرفت بهار جوانى ام در دشت غم نشست گل شادمانى ام

بعد از تو اى پيمبر رحمت به روزگار امّت نگر، چه خوب كند قدردانى ام!

شب ها به ياد ماه رخت اختران چرخ نظاره گر شوند به اختر فشانى ام

بابا ز جاى خيز و ببين زير بار غم بشكست در فراق تو پشت كمانى ام

وقت دعا زحق، طلب مرگ مى كنم از بس كه بى علاقه به اين زندگانى ام

از جور چرخ پير و ز بيداد روزگار با قامت خميده به فصل جوانى ام

شد «حافظى» به پاى على هستى ام فدا تاريخ شاهد است بر اين جانْ فشانى ام

***

(محسن حافظى)

غم خوار على

ص: 120

من بيمار، مداوا نكند خوشنودم غم طبيبم شده و مرگ شده بهبودم

هيچ كس نيست كه بارى ز دلم بردارد عاقبت داغ و غم و درد كند نابودم

اشك بس ريخته ام، هركه ببيند گويد سرو بشكسته خم گشته كنار رودم!

گه ز حق، مرگْ طلب مى كنم و گه گويم كاش مى بودم و غمخوار على مى بودم

زير اين چرخ، على دوست تر از فاطمه نيست سند مستندم، بازوى خون آلودم!

من نفس مى زدم و او كف افسوس به هم من چه سان گويم و او چون شِنَود بدرودم

اى اجل پا به سر من ز محبّت بگذار جز تو كس نيست كه از لطف كند خوشنودم

***

(على انسانى)

صحراى محشر

روز وفات حضرت زهراى اطهر است عالم پر از مصيبت و دل ها مكدّر است

ص: 121

خشكيده چون نهال برومند عمر او چشم جهانيان همه از اشك غم تر است

عالم ز بس كه پر شده از ناله هاى زار مردم گمان برند كه صحراى محشر است

امروز از شكنجه و غم مى رود به خاك جسمى كه در شكوه ز افلاك برتر است

پنهان به خاك تيره شود با همه فروغ رويى كه تابناك چو خورشيد خاور است

آن چهره اى كه زهره برد روشنى از او آن صورتى كه بر سر خورشيد افسر است

پژمرده در بهار جوانى شد، اى دريغ! پژمردگى نه درخور سرو و صنوبر است

اين مرگ زودرس كه شرر زد به جان او از آتش مصيبت مرگ پيمبر است

او طاقت جدايى و مرگ پدر نداشت زيرا كه سال هاست عزادار مادر است

جز اندكى، درنگ به عالم نكرد و رفت بعد از پدر كه مرگ به كامش چو شكّر است

در انزوا به كشور خود مى رود به خاك «آن نازنين كه خال رخ هفت كشور است»

خواهد كه نشنوند خسان بوى تربتش با آن كه همچو مشك زمينش معطّر است

ص: 122

با ديده اى كه ريزد از او خون به جاى اشك زينب نشسته بر سر بالين مادر است

هم زار و دلشكسته از آن مرگ جانگداز هم خسته دل ز رنج دو غمگين برادر است

آن كودكان كه زاده دخت پيغمبرند هريك ز قدر، با همه عالم برابر است

آن يك به گلستان صفا لاله بود و گل وين يك به آسمان شرف ماه و اختر است

اكنون ز مرگ مادر خود هر دو تن ملول دامانشان ز اشك پر از لعل و گوهر است

گنج مرادشان چو نهان مى شود به خاك خوناب اشكشان همه ياقوت احمر است

بر سر زند حسين و كَنَد موى خود حسن زينب دهان گشوده به اللَّه اكبر است

فريادشان به ناله و زارى بلند شد امّا دريغ و درد كه گوش جهان كر است

تلخ است و جانگداز ز مادر جدا شدن از بهر كودكى كه چنين نازپرور است

آن هم چه مادرى؟ كه وفاى مجسّم است آن هم چه مادرى؟ كه صفاى مصوّر است

آن مادرى كه بانوى زن هاى عالم است پيغمبرش پدر شد، مولاش شوهر است

ص: 123

آن مادرى كه آسيه كمتر كنيز او است آن مادرى كه مريم عذراش خواهر است

اطفال را كه خانه بود جايگاه امن بس دلگشاست سايه مادر كه بر سر است

(ابوالحسن ورزى)

***

يا فاطمةالزهراء

اين چه غوغايى است كاندر ماسوا افتاده است لرزه بر عرش خدا زين ماجرا افتاده است

اين چه آشوبى است كز طوفان غم بار دگر نوح با كشتى به گرداب بلا افتاده است

آتش نمروديان افتاده در جان خليل كز شرارش آتشى بر جان ما افتاده است

گريه كن اى آسمان كز فرط غم در رود نيل زين مصيبت از كف موسى عصا افتاده است

ناله كن اى دل كه از سوز دل و اشك مسيح لرزه بر اركان عرش كبريا افتاده است

شهپر جبريل مى سوزد كه از بيداد خصم آتشى در مهبط وحى خدا افتاده است

باغبان در خواب و گل در باغ و گلچين در كمين بلبل شوريده از شور و نوا افتاده است

يا رسول اللَّه برخيز و ببين كز ضرب در پشت درب خانه زهرايت ز پا افتاده است

ص: 124

در بهار زندگى از يورش باد خزان غنچه نشكفته اى از گل جدا افتاده است

(ژوليده نيشابورى)

***

دريا گريستم

جانا! من از فراق تو، دريا گريستم امّا گمان مدار كه بيجا گريستم

آن قدْر گويمت كه درين چند روز عمر هر روز داغ ديدم و شب ها گريستم

دانستم اين كه گريه و زارىّ و اشك و آه بر دردِ بى دواست مداوا گريستم

پرپر چو شد ز باد خزان غنچه گلم از هجر گل چو بلبل شيدا گريستم

دشمن چو كرد از منِ غمديده منعِ اشك رفتم ز شهر و در دل صحرا گريستم

پهلو شكسته اند و دلم خسته اند و، باز هستند مدّعى ز چه بابا! گريستم!!

بسيار گريه كردم، امّا نه بهر خويش ديدم على ست بى كس و تنها گريستم

خود آگهى پدر! كه ز بس رنج ديده ام بودم پس از تو تا كه به دنيا گريستم

(حسين غلامى)

***

غربت بقيع

ص: 125

حسرت گرفته باز حصار مدينه را غم تيره كرده است ديار مدينه را

از غربت بقيع كه غمخانه على ست گلرنگ خون زدند حصار مدينه را

آثار خون فاطمه و غربت على پر كرده است گوشه كنار مدينه را

در كوچه هاى شهر چو ماه على گرفت رنگى دگر نماند عذار مدينه را

زآن گل كه از جسارت مسمارِ در شكفت نقش خزان زدند بهار مدينه را

در خلوت بقيع به جز اشك مهدى اش شمعى كجا بود شب تار مدينه را

من جان نثارِ مكتب اويم، مؤيّدم دارم ازو اميد جوار مدينه را

(سيّد رضا مؤيّد)

***

نور على نور

على چون جسم زهرا را كفن كرد شقايق را نهان در ياسمن كرد

دو نور ديده اش از ره رسيدند به زارى جانب مادر دويدند

خود افكندند بر آن جسم رنجور عيان شد معنى نورٌ على نور

بغل بگشاد و در آغوششان برد چنان ناليد كز سر هوششان برد

ايا مادر! دلت از ما رميده چو اشك افكنده اى ما را ز ديده

ص: 126

بيا مادر يتيمان را به بر گير وز آفت جوجگان را زير پر گير

گل و بلبل به نغمه ناله سر كرد بغل بگشاد و گل ها را به بر كرد

(شيخ محمّد نهاوندى)

***

حديث دل

بس كه دل بى ماه رويت در دلِ شب ها گريست آسمان ديده ام زين غصّه يك دريا گريست

باغبان عشق، در سوگت نه تنها ناله كرد اى گل پرپر به حالت بلبل شيدا گريست

بارالها! بين ديوار و درى، آن شب چه شد؟ كآسمان بر حال زار زُهره زهرا گريست

گشت خون آلوده چشم اختران آسمان بس كه زهرا تا سحر بر غربت مولا گريست

شد كوير تشنه سيراب اى فلك از بس على داغ بر دل، لاله آسا، در دل صحرا گريست

تا نبينند اشك او را، تا سحر هر شب على يا حديث دل به چَهْ گفت از غريبى، يا گريست

شير ميدان شجاعت بود و يك دنياى صبر من ندانم اى فلك با او چه كردى تا گريست

سوخت همچون شمع و از او غير خاكستر نماند بس كه از داغ تو خورشيد «جهان آرا» گريست

(جواد جهان آرايى)

گريه بى شيون

ص: 127

شمع اين مسأله را بر همه كس روشن كرد كه توان تا به سحر گريه بى شيون كرد

به سر تربت زهرا، على از خون جگر ناله ها در دل شب بى خبر از دشمن كرد

غم آن پهلوى بشكسته و بازوى سياه رخ نيلى، همه در قلب على مسكن كرد!

تنگ شد سينه بى كينه آن جان جهان كآرزوى سفر جان ز ديار تن كرد

گفت: اى كاش كه جان از بدن آيد بيرون! هجر تو گلشن دنيا به على، گلخن كرد

(عارفى ملايرى «جوكار»)

***

اى دريغ!

نور حق در ظلمت شب رفت در خاك، اى دريغ! با دلى از خون لبالب رفت در خاك، اى دريغ!

طلعت بيت الشَّرف را، زُهره تابنده بود آه! كآن تابنده كوكب رفت در خاك، اى دريغ!

آفتاب چرخ عصمت با دلى از غم كباب با تنى بيتاب و پرتب رفت در خاك اى دريغ!

پيكرى آزرده از آزار افعى سيرتان چون قمر در برج عقرب رفت در خاك، اى دريغ!

ص: 128

ليلى حُسن قِدَم، با عقل اقدم همقدم اوّلين محبوبه رب رفت در خاك، اى دريغ!

حامل انوار و اسرار رسالت آن كه بود جبرئيلش طفل مكتب، رفت در خاك اى دريغ!

***

(غروى اصفهانى «مفتقر»)

چه پاداش گرانقدرى!

دلم از خون شده دريا و چشمم چشمه جويى خدا را تا بگريم بيشتر اى اشك! نيرويى!

قدَم خم گشته در پاى سرشك خود، بِدان ماتم كه سروى، قامتش در هم شكسته بر لب جويى

چنان در شهر خود گشتم غريب و بى كس و تنها كه غير از چشم گريانم، ندارم يار دلجويى ..

به خون ديده بنويسيد بر ديوار اين كوچه كه اين جا كشته راه ولايت گشته، بانويى

گرفتم در ميان كوچه، پاداش رسالت را! چه پاداش گرانقدرى! چه بازوبند نيكويى!

مدينه! ثبت كن اين را، كه در امواج دشمن ها حمايت كرد از دست خدا بشكسته بازويى

***

(غلام رضا سازگار «ميثم»)

امشب سپيده جامه به تن چاك مى كند طوفان غم به معركه كولاك مى كند

اشك پدر به چهره سرازير و دخترش با دست هاى كوچك خود پاك مى كند

مى سوزد هنوز!

در عزايت اين دل ديوانه مى سوزد هنوز شمع، خاموش ست و اين پروانه مى سوزد هنوز

در ميان سينه، قلب داغدار شيعيان از براى محسن دُردانه، مى سوزد هنوز

ناله جانسوز زهرا مى رسد هردم به گوش از شرارش اين دل ديوانه مى سوزد هنوز

مرغ خونين بال و پر را، زآشيان صيّاد برد در ميان شعله ها، كاشانه مى سوزد هنوز

زآن شرر كاندر گلستان ولا افروختند گل فتاد از شاخه و، گلخانه مى سوزد هنوز

در غم زهرا ز سوز آشنا كم گو «فراز»! در عزاى فاطمه، بيگانه مى سوزد هنوز

(سيد تقى قريشى «فراز»)

***

اى بلال!

نام گل بردىّ و بلبل گشت خاموش اى بلال! مادر مظلومه ما رفت از هوش، اى بلال!

بوستان وحى را بيت الحزن كردى، بس ست با اذان خود مكن ما را سيه پوش، اى بلال!

دير اگر خاموش گردى، زودتر گردد ز تو مادر ما را چراغ عمر، خاموش، اى بلال!

ص: 129

ص: 130

مادر ما بر اذانت گوش داد، اينك تو هم بر صداى گريه زينب بده گوش، اى بلال!

مرگ پيغمبر، شكسته قامت ما را به هم بار غم مگذار ما را بر سر دوش، اى بلال!

غنچه، پرپر گشت و گل از دست رفت و باغ، سوخت كرد حقّ باغبان، گلچين فراموش، اى بلال!

گرد غم بر روى ما بنشسته و، دانسته ايم خاك گيرد لاله ما را در آغوش، اى بلال!

تا زبان حال ما يكسر به نظم «ميثم» است اشك و خون از چشم اهل دل زند جوش، اى بلال!

(غلام رضا سازگار «ميثم»)

***

شكوفه زيباى احمدى

هرگز كسى نظير تو پيدا نمى شود همتا كسى به عصمت كبرا نمى شود

اى كوثرى كه خير كثير از وجود توست اسلام، جز به فيض تو، احيا نمى شود

هر چند دختران دگر داشت مصطفى هر دخترى كه «امّ ابيها» نمى شود

بعد از تو اى شكوفه زيباى احمدى لبهاى من، به خنده دگر، وا نمى شود

چون خواستم كه دفن كنم پيكر تو را ديدم بدون يارى طاها، نمى شود

ص: 131

دادم تو را به دست نبى، چونكه هيچ كس بر دفن جان خويش مهيّا نمى شود

خواهم كنار قبر تو، نالم شبانه روز امّا به پيش ديده اعدا، نمى شود

اين عمر تندپا، ز فراق تو، كُند شد امروزم اى خدا، ز چه فردا نمى شود

آيد به گوشم از در و ديوار، ناله ات يكدم خموش، نغمه غمها نمى شود

الهام صبر، هر شبه گيرم، ز قبر تو قلب على، و گرنه شكيبا نمى شود

گريم نهان، به ياد تو زهرا، تمام عمر داغ تو آتشى است، كه اطفا نمى شود

جز در ظهور حضرت مهدىّ منتقم راز نهان قبر تو افشا نمى شود

(حسان)

***

بهانه!

مرد اگر خانه به گلزار جنان برگيرد دل او، باز هواى سر و همسر گيرد

گرچه فرزند، عزيزست چه دختر چه پسر بيشتر مهر پدر جانب دختر گيرد

بارها گفت نبى: فاطمه چون جان منست كه گمان داشت كسى جان پيمبر گيرد؟!

ص: 132

بارها گفت كه آزار وى، آزار منست كاش مى بود كه گفتار خود از سر گيرد

كاش مى بود در آن كوچه، نَبى تا كه مگر راه بر قاتل دختر، پىِ كيفر گيرد

كاش مى بود كه از خادمه دختر خويش خبرى از سبب سوختن در گيرد

كاش مى بود پيمبر كه ز اسما پرسد كه: چرا دختر من روى ز همسر گيرد؟!

كاش مى بود كه آن شب، جسد فاطمه را گاه بر دوشْ على، گاه پيمبر گيرد

كاش مى بود كه اطفال يتيم او را بدهد تسليت و بوسد و در بر گيرد

كاش مى بود در آن نيمه شبها، كه حسين خيزد از خواب و بهانه پىِ مادر گيرد

چه غم از وحشت فرداست؟ كه «آواره» او دامن فاطمه را در صف محشر گيرد

(تعجبى همدانى «آواره»)

***

در همه جا تنها بود!

آن كه بعد پدر در همه جا تنها بود نور چشمان نبى، فاطمه زهرا بود!

گل مينوى بهشتى به جوانى پژمرد آن كه عطر نفسش، بوى خوش گلها بود

ص: 133

پاره جسم نبى را ز جفا آزردند مأمن فاطمه، بيت الحزَن صحرا بود!

همه گفتند: على بعد وى از پا افتاد كوه صبرى كه چنان ثابت و پابرجا بود!

تا جگر گوشه محراب خدا را كشتند چشم حيدر ز غمش يكسره خون پالا بود

رفت زهرا و على زآتش داغش همه عمر سوخت چون شمع سراپاى، اگر بر پا بود!

بارد از ديده خود خون جگر «جيرودى» بس كه آن ماتم جانسوز، توان فرسا بود

(كاظم جيرودى)

***

نشان مرگ!

امشب به نخل آرزويم برگ پيداست بر چهره زردم نشان مرگ پيداست

امشب مرا در بستر خود واگذاريد بيمار بيت وحى را، تنها گذاريد

دوران هجرم رو به اتمامست امشب خورشيد عمرم بر لب بامست امشب

چون روز آخر بود، كارِ خانه كردم گيسوى فرزندان خود را شانه كردم

ديدى چه حالى در نمازم بود اسْما؟! اين آخرين راز و نيازم بود، اسْما!

ص: 134

آخر نگاه خويش را، سويم بيفكن مى خوابم اينك، پرده بر رويم بيفكن

ديدى اگر خامش به بستر خفته ام من راحت شدم، پيش پيمبر رفته ام من!

شب ها برايم بزم اشك و غم بگيريد در خانه آتش زده، ماتم بگيريد!

از من بگو با زينب آزاده من برچيده نگذارد شود سجّاده من

من رفتم امّا، يادگارم- زينب- اين جاست روح مناجات و دعايم، هرشب اين جاست

(غلام رضا سازگار «ميثم»)

***

زهرا عليها السلام را نمى ديد

شب بود و چشم خفتگان در خواب خوش بود بيدار مردى اشك چشمش، آب خوش بود

در خاك پنهان كرده خونين لاله اش را آزرده جسم يار هجده ساله اش را

اشكش به رخ، چون انجم از افلاك مى ريخت بر پيكرِ تنهااميدش، خاك مى ريخت

در ظلمت شب، بى صدا چون شمع مى سوخت تنهاى تنها، بى خبر از جمع مى سوخت

گويى كه مرگ يار را باور نمى داشت از خاك قبر همسرش، سر برنمى داشت

ص: 135

مى خواست كم كم گم شود در آسمان، ماه چون عمر يارش، عمر شب را ديد كوتاه

بوسيد در درياى اشك ديده، گِل را برداشت صورت از زمين، بگذاشت دل را!

بگذاشت جانش را در آن صحرا، شبانه با پيكرى بى جان، روان شد سوى خانه

آن جا كه خاكش را به خون آغشته بودند هم آرزو، هم شاديش را كشته بودند

آن جا كه جز غم هاى دنيا را نمى ديد در هر طرف مى گشت و زهرا را نمى ديد ...

دوش آن تن آزرده را مولا چو برداشت با جان خود مخفى درون خاك بگذاشت

خون دلش با اشك چشمش در هم آميخت از پهلوى زهراى او خونابه مى ريخت

(غلام رضا سازگار «ميثم»)

***

مبادا!

مبادا باغبانى در بهاران خزانِ نخل بارآور ببيند

مبادا در بهار زندگانى كه نخلى، چيده برگ و بر ببيند

مبادا عندليبى لانه خويش ز برق فتنه در آذر ببيند

چه حالى دارد آن مرغى كه از جفت بجا در لانه مشتى پر ببيند

وزآن جانسوزتراحوال مرغى است كه جاى لانه، خاكستر ببيند

ندارد كودكى طاقت كه نيلى ز سيلى صورت مادر ببيند

ص: 136

گل سرخ ست مادر، كى تواند رخ خود را چو نيلوفر ببيند

هزاران بار اجل بر مرد خوشتر كه سيلى خوردن همسر ببيند

چه حالى مى كند پيدا خدايا! اگر اين صحنه را، حيدر ببيند؟

مگو رو كرده پنهان تا مبادا رخش را، ساقى كوثر ببيند

تواند آن كه مولا بى نگاهى رخ محبوبه داور ببيند

خسوف مه، كسوف آفتاب ست نخواهد خصم بداختر ببيند

ميان شعله، در از درد ناليد كه يا رب قاتلش كيفر ببيند

ولى از روى مولا شرم دارد كه مسمارش به خون اندر ببيند

چه سان مولاازين پس خانه خويش تهى از دخت پيغمبر ببيند؟

نهان كن چادر و سجّاده اش را مبادا زينب مضطر ببيند

برو ديوار و در را شستشو كن مگر اين صحنه را كمتر ببيند

(محمّد على مجاهدى «پروانه»)

***

مادر نمى ماند!

چرا مادر نماز خويش را بنشسته مى خواند؟! ز فضّه راز آن پرسيدم و گويا نمى داند!

نفَس از سينه اش آيد به سختى، گشته معلومم كه بيش از چند روزى پيش ما، مادر نمى ماند!

به جان من، تو لب بگشا مرا پاسخ بده فضّه! كه ديده مادرى از دختر خود رو بپوشاند؟!

الهى! مادرم بهر على جان داد، لطفى كن كه جاى او، اجل جان مرا يكباره بستاند!

ص: 137

به چشم نيمْ باز خود، نگاهم مى كند گاهى كند از چهره تا اشك غمم را پاك و نتواند!

دلم سوزد بر او، امّا نمى گريم كنار او مبادا گريه من، بيشتر او را بگرياند!

كنار بسترش تا صبحدم او را دعا كردم كه بنشيند، مرا هم در كنار خويش بنشاند

بسى آزار از همسايگانش ديد و، مى بينم دعا درباره همسايگانش بر زبان راند!

چه در برزخ، چه در محشر، چه در جنّت، چه در دوزخ به غير از وصف او، «ميثم» نمى خواند

(سازگار «ميثم»)

***

كه شكسته پر تو؟!

اى هماى ملكوتى! كه شكسته پر تو؟! كه به زير پر و بال ست ز محنت، سر تو!

اى بهارى كه شد از فيض تو، هستى خرّم گشته پژمرده چو پاييز چرا منظر تو؟!

ترجمان غم پنهانى و رنجورى توست اين همه گريه اطفال تو بر بستر تو

سبب رنج و دواى تو ز من مى طلبند پرسش انگيزْ نگاه پسر و دختر تو

چهره از من ز چه پنهان كنى اى دخت رسول؟! عليّم من، پسرِ عمّ تو و همسر تو!

ص: 138

واى از آن لحظه و آن منظره طاقت سوز ديدن ميخ در و غرقه به خون پيكر تو

درد دل هاى تو با جسم تو شد دفن به خاك سوخت جان على از قصّه دردآور تو

(تعجّبى همدانى «آواره»)

***

يا فِضَّةُ خُذِينى!

هرگه كه ياد آرم، زين آستانه مادر! گردد ز ديده چون سيل، اشكم روانه مادر!

ياد آرم از صداى: يا فِضَّةُ خُذِينى! تا مى كنم نظاره، بر درب خانه مادر!

باللَّه على ست مظلوم، از روى توست پيدا كز غربتش به صورت، دارد نشانه مادر!

گويى ز درد و محنت، دستت نداشت قدرت موى مرا نكردى، امروز شانه مادر!

لب بسته اى ز يا رب، جاى تو اين دل شب ريزد ز چشمْ زينب اشك شبانه مادر!

***

(سازگار «ميثم»)

روزهاى آخر!

ياد آن روزى كه ما هم سايه بر سر داشتيم همچو طفلان دگر، در خانه مادر داشتيم

جدّ ما- پيغمبر- از ما چهره پنهان كرد و باز يادگارى همچو زهرا از پيمبر داشتيم

ص: 139

مادر مظلومه ما نيز رفت از دست ما مرگ او را كى به اين تعجيل باور داشتيم؟!

اندر آن روزى كه آتش بر سراى ما زدند ما در آن جا، حال مرغ سوخته پر داشتيم!

آمد و، رفت از جهان محسن در آن غوغا، دريغ! آرزوى ديدن روى برادر داشتيم

مادر ما، خود ز حق مى خواست مرگ خويش را ورنه ما بهرش دعا با ديده تر داشتيم

روزهاى آخر عمرش ز ما رومى گرفت! چون على، ما هم ازين غم دلْ پراخگر داشتيم!

در شب دفنش به ما معلوم شد اين طُرفه راز تا ز روى نيلگونش بوسه اى برداشتيم!

از كفن دستش برآمد، جسم ما دربرگرفت جسم او را همچو جان ما نيز دربرداشتيم

از فراق روى مادر، با پدر هر روز و شب دو برادر بزم ماتم با دو خواهر، داشتيم!

با فغان گويد «مؤيد» آنچه را «ميثم» بگفت: (اى خوش آن روزى كه ما در خانه، مادر داشتيم!)

(سيّد رضا مؤيّد)

***

سجّاده نماز تو!

رفتىّ و هست ياد تو در خاطرم هنوز مرگ تو ديدم و، نبوَد باورم هنوز!

ص: 140

با آن كه روز و شب ز فراقت گريستم نقش رخت نرفته ز چشم ترم هنوز

زهراى من! كه سوخت سراپاى تو چو شمع مى سوزد از فراق تو، پا تا سرم هنوز!

شمعى كه در عزاى تو افروختم ز آه باشد چراغ محفل حُزن آورم هنوز

ياد تو بس كه مونس جان و دلم بوَد احساس مى كنم كه تويى در برم هنوز!

شب ها كه بى تو جانب محراب مى روم گيرد بهانه ات، دل غمپرورم هنوز!

زآن غم، كه وقت غسل تو بر جان من نشست گل هاى داغ، سر زند از پيكرم هنوز!

از پهلوى شكسته تو، دلشكسته ام وز قبر بى نشان تو، تنهاترم هنوز!

بى اختيار، مى فكند موقع نماز سجّاده نماز تو را، دخترم هنوز!

اين شعر جانگداز، «مؤيّد» سرود و گفت: باشد گواه داغ تو، چشم ترم هنوز

(سيّد رضا مؤيّد)

***

يا زهرا عليها السلام

داغت آتش زده بر جان و تنم يا زهرا شعله ها سركشد از پيرهنم يا زهرا

ص: 141

از غم مرگ تو داغى كه مرا گشته نصيب آتش افروخته در جان و تنم يا زهرا

بعد فقدان تو اى نوگل گلزار وجود سير از گردش باغ و چمنم يا زهرا

شامگاهان به سر قبر تو با حال پريش بى تو خاموش شده انجمنم يا زهرا

يك طرف ناله زينب ز دلم برده قرار يك طرف اشك حسين و حسنم يا زهرا

ياد آن پهلوى بشكسته و رخسار كبود به نظر آورم و دم نزنم يا زهرا

رفتى و بى تو شدم يكّه و تنها و غريب چه كنم بى تو غريب وطنم يا زهرا

همدم ناله من چاه بيابان شده است محرمى نيست كه گويم سخنم يا زهرا

در غمت با دل بشكسته «براتى» گويد داغت آتش زده بر جان و تنم يا زهرا

(عبّاس براتى پور)

***

زبان حال فضه

من آن عصاره عشق و عقيده را ديدم جهاد ظلمت و صبح سپيده را ديدم

چو بر جمال دل آراى او نظر كردم در او صفات خداى نديده را ديدم

ص: 142

به گاه يورش باد خزان به گلشن دين بهار و عصمت و صدها جريده را ديدم

در آستانه در تا كمك ز من طلبيد دويدم و گُلِ از شاخه چيده را ديدم

كنار آن گل پرپر ز كينه گلچين فتاده غنچه در خون تپيده را ديدم

صداى خنده ظلمت شنيدم و گفتم كه اشك چشم فروغ دو ديده را ديدم

ز ضرب ميخ در خانه يا رسول اللَّه به لوح سينه زهرا قصيده را ديدم

چو دست بسته على را ز خانه اش بردند دفاع بانوى قامت خميده را ديدم

(ژوليده نيشابورى)

***

غم زهرا عليها السلام

آمد به يادم از غم زهرا و ماتمش آن محنت پياپى و رنج دمادمش

آن ديده پرآتش و آن آه آتشين آن قلب پر ز حسرت و آن حال درهمش

آن دست پر ز آبله و آن شانه كبود آن پهلوى شكسته و آن قامت خمش

در وى كه بود داغ پدر آخرالدّواش زخمى كه تازيانه همى بود مرهمش

ص: 143

از ديده سرشك فشان در غم پدر وز ديده نظاره به حال پسر عمش

يك سو سرير و تخت سليمان دين تهى يك سو به دست اهرمن افتاده خاتمش

توحيد را بديد خراب است كشورش اسلام را بديد نگون است پرچمش

امّ الكتاب محو و امام مبين غريب منسوخ نصّ واضح و آيات محكمش

گه ياد كردى از حسن و هفتم صفر گه از حسين و عاشر ماه محرمش

آتش زدى به جان سماعيل و هاجرش خون ريختى ز ديده عيسى و مريمش

از گريه اش ملايك گردون گريستند كرّوبيان به ماتم او خون گريستند

(اديب الممالك فراهانى)

***

چرا سوخت؟

در سوگ و عزا نشسته حيدر، يا ربّ! مى گفت غمين و افسرده مكرّر، يا ربّ!

پروانه مصطفى چرا سوخت؟ چرا؟ در آتش پرشراره در، يا ربّ!

***

آن روز

ص: 144

آن روز كه در شراره، سنبل مى سوخت بيش از همه در ميانه، بلبل مى سوخت

آن دم كه ز باغ، باغبان را بردند در شعله هنوز غنچه و گل، مى سوخت!

***

طاير قدس

تو مظهر ذات لايزالى، زهرا! مجموعه اوصاف كمالى، زهرا!

با اين همه اعتبار، اى طاير قدس پرسوخته و شكسته بالى زهرا!

كشتى اهل ولا

كيست يا رب آن كه پشت در ز پا افتاده است از غمش شور و نوا در ماسوا افتاده است

كيست يا رب تا بگويد آن زپاافتاده كيست گر ز پا افتاده در آتش چرا افتاده است

گر ببارد خون ز چشم چرخ گردون نى عجب زين شرر كاندر دل ارض و سما افتاده است

اى مرگ بيا!

غرقاب غمم دگر مرا ساحل نيست جز اشك فراق، ديگرم حاصل نيست

اى مرگ بيا! كه زندگى كردن من بى فاطمه، جز خوردنِ خون دل نيست!

آه!

مى رفت علىّ و مى كشيد از دل آه وز همسر خويش برنمى داشت نگاه

ديدند كه با خويش، على مى گويد: لا حول وَلا قوَّةَ الّا باللَّه

دست تو مگر؟!

اى دست خدا! به پاى تو شير نبود شمشير اگر نبود، تكبير نبود

آن روز كه تازيانه بود و زهرا دست تو مگر به دست شمشير نبود؟!

***

ماه گرفت!

گويند كه: چون خصم بر او، راه گرفت بر فاطمه راه، خصم گمراه گرفت

برخاست خروش از همه عالم كه: بلال! برخيز و برو اذان بگو، ماه گرفت!

***

پيدا بود!

شب بود و كفن پوشْ تنِ زهرا بود تاريك، جهان در نظر مولا بود

دردى كه نهان داشت به زحمت زهرا از چهر شكسته على پيدا بود

دو شاهد صادق!

خون ريخت ز سينه اش، ز مسمار بپرس بازوش كبود شد، ز اغيار بپرس

دو شاهد صادق ار ز من مى طلبى برخيز و برو از در و ديوار بپرس!

تمام هستيم بود همين!

آن شب كه ابوتراب با قلب حزين بسپرد تن امِ ابيها به زمين

دانى كه چرا خاك ز دستش افشاند؟ يعنى كه: تمام هستيَم بود همين!

يا على مى گفتم!

مى زد چو بلا صلا، بلى مى گفتم اندوه نبى را به ولى مى گفتم

در لحظه برخاستن از بستر درد تابم كه نبود، يا على مى گفتم!

مرتضى تنها بود!

شب بود و بقيع و مرتضى تنها بود بگداخته چون شمع، ز سر تا پا بود

مى سوخت و قطره قطره آبش مى كرد آن آتش غم كه قاتل زهرا بود!

پنهان مانده ست!

قدر تو چو تربت تو، پنهان مانده ست از ديده شب، سپيده پنهان مانده ست

ص: 145

ص: 146

ص: 147

دانى كه جدا از تو دل ما چونست؟! مانند تنى كه دور از جان مانده ست!

ديدار خدا

گفتم به پدر مادر مظلومه كجا رفت درپاسخ من گفت به ديدار خدا رفت

گفتم كه پدر مادر ما بود مريضه گفتاكه مخورغصه به دنبال دوا رفت

در ماتم سحر

امشب على زسوز جگر گريه مى كند در ماتم سپيده سحر گريه مى كند

مادر ز خانه رفته و دختر بسان ابر تنها نشسته بهر پدر گريه مى كند

گل محمّد

سرچشمه فيض حى سرمد زهرا مادر به نبى و آل احمد زهرا

در گلشن هستى گل بى خار يكى است آن هم گل گلزار محمد زهرا

پهلو شكسته

من آن گلم كه ديده ز گلزار بسته ام از بس كه ديده ام ستم از خار خسته ام

بنشسته گر بخوانم از اين پس نماز خويش يا ربّ مرا ببخش كه پهلو شكسته ام

***

پس از محسن

ص: 148

يا فاطمه چيدند گل ياسمنت را تاراج نمودند عقيق يمنت را

آن فرقه كه پهلوى تو از كينه شكستند كشتند پس از كشتن محسن حسنت را

***

امانتى گران

اين كه نزد تو آرمش اى خاك بِهْ ز جان دوست دارمش اى خاك

اين كه بينى امانتى است گران كه به تو مى سپارمش اى خاك

گل بهشتى

با غنچه گلى به پاى خس افتاده از ضربت ميخ از نفس افتاده

مولا ز غم گل بهشتى بويش چون بلبل خسته در قفس افتاده

فصل 4: در رثاى امام مجتبى عليه السلام

مصيبت عظما

رسد نواى غم افزا مرا به گوش امشب پيام غم رسد از نغمه سروش امشب

چه روى داده خدايا كه اين چنين در عرش برآورند ملايك ز دل خروش امشب

عزا عزاى چه آزاده ايست كز ماتم شوند مردم عالم سياه پوش امشب

شب عزاى پيمبر بود گمان دارم على ز داغ نبى مى رود ز هوش امشب

عجب مدار اگر زين مصيبت عظما فتاده عالم هستى ز جنب و جوش امشب

على كه لنگر عرش خداست مى لرزد كه جسم جان جهان را كشد به دوش امشب

چه روى داده كه از غرفه هاى باغ بهشت نواى واحَسنا مى رسد به گوش امشب

ص: 149

ص: 150

چه آتشى شده از آب آن سبو روشن كه شد چراغ امامت از آن خموش امشب

بريز اشك عزا «خسرو» از براى حسن برآر بهر پيمبر ز دل خروش امشب

(محمّد خسرونژاد)

***

ياس و ياسمن

مدينه شد ز داغ مصطفى بيت الحزن امشب فضاى عالم هستى بود غرق محن امشب

مكن اى آسمان روشن چراغ ماه را كز كين چراغ لاله شد خاموش در صحن چمن امشب

نه تنها ماتم جان سوز پرچمدار توحيد است كه هستى شد سيه پوش امام ممتحن امشب

گهى گريم ز داغ جانگداز حضرت خاتم گهى نالم چو نى در سوگ فرزندش حسن امشب

فدا شد ناخداى فلك حق در بحر طوفان زا كه شد درياى ديده در عزايش موج زن امشب

دهد غسل از سرشك ديدگان با زارى و شيون علىّ بت شكن جسم نبى بت شكن امشب

نمى دانم چه حالى مى كند پيدا امير عشق چو مى سازد تن آن جان جانان را كفن امشب

شد از داغ دو ماتم قلب زهرا لاله سان خونين كه در دشت بلا گم كرده ياس و ياسمن امشب

ص: 151

چراغ انجمن آرا شده خاموش و اهل دل كند روشن چراغ آه در هر انجمن امشب

سرآمد بر همه غم هاست داغ ماتم خاتم كه امّت را برون رفته است روح از ملك تن امشب

شرر زد «حافظى» بر دفتر دل خامه ات كاين سان كه آتش مى زنى بر جان، تو با سوز سخن امشب

(محسن حافظى)

***

در رثاى امام مجتبى عليه السلام

مهرت به كاينات برابر نمى شود داغى ز ماتم تو فزون تر نمى شود

از داغ جانگداز تو اى گوهر وجود سنگ است هر دلى كه مكدّر نمى شود

ظلمى كه بر تو رفت ز بيداد اهل ظلم بر صفحه خيال مصوّر نمى شود

تنها جنازه تو شد آماج تير كين يك ره شد اين جنايت و ديگر نمى شود

بى بهره از فروغ و لاى تو يا حسن مشمول اين حديث پيمبر نمى شود

فرمود ديده اى كه كند گريه بر حسن آن ديده كور وارد محشر نمى شود

دارم اميد بوسه قبر تو در بقيع امّا چه مى توان كه ميسّر نمى شود

ص: 152

با اين ستم كه بر تو و بر مدفنت رسيد ويران چرا بناى ستمگر نمى شود

آن را چه دوستى است «مؤيّد» كه ديده اش از خون دل ز داغ حسن تر نمى شود

***

(سيّد رضا مؤيّد)

در شهادت حضرت امام حسن عليه السلام

زآن طشت پر ز [اشك خون در مقابلش پيدا بود كه زهر چه كرده است با دلش

مظلوم چون على و به مظلوميش گواه آن [خانه نبى كه بود در مقابلش

او حاصل نبوّت و بيداد دشمنان از آب شعله خيز، شرر زد به حاصلش

عمر حسن ز عمر على سخت تر گذشت تا آن كه مرگ آمد و حل كرد مشكلش

از ورطه اى كه بود كران تا كران ملال موجى زد و رساند، شهادت به ساحلش

هر مرد راست محرم دل همسرش، ولى غربت ببين كه همسر او گشته قاتلش

از زهر، پاره پاره و از صبر، ريزريز قرآن برگ شهادت بود دلش

چشمش به لطف اوست «مؤيّد» كه دم زند گاه از مصائب وى و گاه از فضايلش

***

(سيّد رضا مؤيّد)

خزان گلشن آل رسول صلى الله عليه و آله

ص: 153

چندان كه ديده در غم آل عبا گريست يا خون دل به دامن ما كرد يا گريست

دل، مبتلاى آتش غم گشت تا كه سوخت شد ديده بى فروغ ز اندوه تا گريست

گه سينه در رثاى نبى ناله كرد، زار گه ديده در عزاى حسن، گه رضا گريست

از داغِ سينه سوز حبيبان كردگار خيل ملك به بارگه كبريا گريست

حوّا كنار مريم و هاجر به سينه كوفت آسيه با خديجه و خيرالنّسا گريست

تنها به جنّ و انس، پريشان گريستند روح الامين به عرش از اين ماجرا گريست

بيگانه زين مصيبت عظماست بى قرار آن جا كه با تمام وجود آشنا گريست

آرى خزان گلشن آن رسول شد چون ابر نوبهار، اگر چشم ها گريست

تير به تابوت

لاله اى بود كه با داغ جگر سوخته بود آتشى در دل سودا زده افروخته بود

شرم دارم كه بگويم تن مسموم تو را خصم با تير به تابوت به هم دوخته بود

ص: 154

راز دل را همه با همسر خود مى گويند حسن از همسر خودكامه خود سوخته بود

جگرش پاره شد از نيشتر زخم زبان در لگن خون دلى ريخت كه اندوخته بود

ارث از مادر خود بُرد غم و رنج و محن صبر و تسليم و رضا از پدر آموخته بود

(اخوان كاشانى «تائب»)

***

در مرثيت امام حسن مجتبى عليه السلام

اى دل خون شده! ايّام عزاى حسن ست كز ثَرى تا به ثريّا همه بيت الحزن ست

پيرهن چاك زنم در غم آن گوهر پاك گز غمش چاك ملك را به فلك پيرهن ست

قسمت آل عبا اى فلك از گردش تو گوئيا درد و غم و رنج و بلا و محن ست

بشكنى گوهر دندان نبى گاه به سنگ گاه بر بازوى حيدر ز جفايت رسن ست

گه دَرِ كينه به پهلوى بتول عَذرا مى زنى، كينه بلى عادت چرخ كهن ست

گه بود خنجر خونخوار تو بر خلق حسين گه ز تو سوده الماس به كام حسن ست

خاطرم از الَمِ اين يك، دارالالم ست سينه ام از حَزَنِ آن يك، بيت الحزن ست

ص: 155

عرش از بوى يكى پر بود از ناقه چين خاك از خون يكى پر ز عقيق يمن ست

هر كه گويد چو «طرب» مرثيه آل عبا به يقين جنّت فردوس مر او را وطن ست

(نصر اصفهانى «طرب»)

***

جگر گوشه زهرا عليها السلام

تا آتش زهر ستم افروخته شد پروانه دين بال و پرش سوخته شد

سوزد جگر از داغ جگرگوشه زهرا بر چوبه تابوت تنش دوخته شد

قمر پاره پاره

طومار جان جنّ و بشر پاره پاره گشت قرآن به چشم اهل نظر، پاره پاره گشت

بى پرده چون به شرّ گروهى بشرنما صد پرده از حريم بشر پاره پاره گشت

برزد شبى شراره ظلمت به قلب نور دل از سپيده، وقت سحر پاره پاره گشت

آبى به جاى رفع عطش ريخت آتشى بر دل، كه تا بروز شُمَر پاره پاره گشت

از قلب كلّ هستى و از پيكر وجود آتش گرفت جان و جگر پاره پاره گشت

دردا كه از سپهر بنى هاشم، آن كه بود يك مه دو جا به ماه صفر، پاره پاره گشت

ص: 156

يك جا به زهر فتنه و يك جا به تير كين يك جسم خسته از دو شرر پاره پاره گشت

قلبى كه بود در اثر زهر، چاك چاك با تير كينه بار دگر پاره پاره گشت

در پيش چشم آن همه اختر، چنان شهاب باريد تير شب كه قمر پاره پاره گشت

باران تير بر كفن و بر بدن نشست جيب صدف دريد و گهر پاره پاره گشت

اى دل دگر مجو هنر حُسن، بى حَسَن شيرازه كتاب هنر پاره پاره گشت

(محمّد موحّديان «امير»)

***

زهر كين

اى علوى ذات و خدايى صفات صدر نشين همه كائنات

سيد و سالار شباب بهشت دست قضا و قلم سرنوشت ...

صبر هم از صبر تو بى تاب شد كوزه شد و زهر شد و آب شد

بعد شهادت نكشيد از تو دست تير شد و بر تن پاكت نشست

سبزه برآمد ز گلستان دين تا رخ تو سبز شد از زهر كين

ريشه دين گشت همايون درخت تا ز تو خورد آن جگر لخت لخت

ملّت اسلام كه پاينده باد مشعل توحيد كه تابنده باد

هر دو رهين خدمات تواند شكرگزارنده ذات تواند

(رياضى يزدى «رياضى»)

فصل 5: در سوگ ابا عبداللَّه عليه السلام

عَرَفات محبّت

ص: 157

عاشق چو رو به كعبه عشق و وفا كند احرام خود ز كسْوَت صبر و رضا كند

در پيش، راه باديه گيرد غريب وار ترَك عشيره و بَلَد و اقربا كند

بى اعتنا به زحمت و رنج مسافرت در هر قدم تحمّل خار جفا كند

آن جا كه موقِفِ عَرَفات محبّتست در پيشگاه دوست، سر و جان را فدا كند

از صدق چون نهاد قدم در مناى عشق نقدينه حيات خود از كف رها كند

در مشعرالحرام وفا چون گشود بار از آه خويش، مشعل سوزان به پا كند

بر گِرد خيمه گاه بگردد پى وداع با چشم اشكبار طواف النّسا كند

ص: 158

از مروه خيام، شتابان به قتلگاه رو آرد و به هروله قصد صفا كند

پس در كنار زمزم اخلاص، تشنه لب بنشيند و به زمزمه ياد خدا كند

آن گاه دست وروى بشويدبه خون خويش برخيزد و نماز شهادت به پا كند

قربان عاشقى كه حديث مصيبتش ايّام را هر آينه ماتمسرا كند

بى اختيار خون چكد از ديده «جلى» هرگه كه ياد واقعه كربلا كند

(ابوتراب جلى)

***

كشته محبت

به قتلگه ز سر شوق گفت شاه حجاز (منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز)

بدين شرف كه شدم كشته محبت تو (چه شكر گويمت اى كارساز بنده نواز)

ز شاهراه شهادت چو بگذرى اى دوست (بسا كه بر رخ دولت كنى كرشمه و ناز)

به خون، وضو نكند گر قتيل راه وفا (به قول مفتى عشقش درست نيست نماز)

به آستان جلالت جبين به عجز نهم (كه كيمياى مرا دست خاك كوى نياز)

ص: 159

سرم به عرش سنان بهْ، تنم به فرش تراب (كه مرد راه نينديشد از شيب و فراز)

ازل به گوش دلم پير مى فروشان گفت: (در اين سراچه بازيچه غير عشق، مباز)

به عشق دوست قسم، هر بلا رود سرم (من آن نيم كه از اين عشق بازى آيم باز)

(محمّد عابد تبريزى «عابد»)

***

غروب آتشين

صد نوا خيزد ز ناى نينوايت، يا حسين نغمه هاى عشق باشد در نوايت، يا حسين

ميزند آتش، به قلب دوستانت دم به دم داستان جانگداز كربلايت، يا حسين

زد شرر بر قلب خونين تو، در دشت بلا داغ مرگ اكبر گلگون قبايت، يا حسين

جان فدا كردى به راه مكتب آزادگى جان هر آزاده اى گردد، فدايت يا حسين

من چه در وصف تو گويم، اى شهيد حق كه هست خونبهاى خون تو، خون خدايت يا حسين

كى شود ريزه خور خوان خوانين، آنكه هست ريزه خوار خوان احسان و عطايت يا حسين

بسكه مشتاق حريم با صفايت، گشته ام پر زند مرغ دل من، در هوايت يا حسين

ص: 160

در غروب آتشين، دشمن پى غارتگرى زد شرار ظلم و كين بر خيمه هايت يا حسين

«حافظى» فخر و مباهات بود اين بس، كه هست پيشه او، گفتن مدح و ثنايت يا حسين

(محسن حافظى)

***

اشرف انسانها

اى ياد تو در عالم، آتش زده بر جانها هر جا ز فراق تو، چاك است گريبانها

نامت چو به لب آيد، همواره بود با آه از شوق تو در دلها، برپا شده طوفانها

اى گلشن دين سيراب، با اشك محبّانت از خون تو شد رنگين، هر لاله به بستانها

بسيار حكايتها، گرديده كهن امّا جانسوز حديث تو، تازه است به دورانها

يك جان به ره جانان، دادى و خدا داند كز ياد تو چون سوزد، تا روز جزا جانها

در دفتر ازادى، نام تو به خون ثبت است شد ثبت به هر دفتر، با خون تو عنوانها

اينسان كه تو جان دادى، در راه رضاى حق آدم به تو مى نازد، اى اشرف انسانها

قربانى اسلامى، با همّت مردانه اى مفتخر از عزمت، همواره مسلمانها

ص: 161

قربانگه عشق تو، شد قبله اهل دل زين كعبه جان افزا، آرايش ايمانها

چراغ لاله

اى زمين كربلا، من ياسمن گم كرده ام سوسن و نسرين و ياس و نسترن گم كرده ام

اى زمين كربلا، در زير تيغ و نيزه ها هم گل و هم بلبل شيرين دهن گم كرده ام

اى زمين كربلا، در اين ديار پر بلا پيكرى صد چاك و بى غسل و كفن گم كرده ام

اى زمين كربلا، من زينب غمديده ام كه حسينم را در اين دشت محن گم كرده ام

اى زمين كربلا، قلب پر از داغم ببين من چراغ لاله در صحن چمن گم كرده ام

من غريب اين ديارم، اى زمين كربلا كه در اينجا، خسرو دور از وطن گم كرده ام

آب شد شمع وجودم، ز آتش داغ حسين در بر پروانه، شمع انجمن گم كرده ام

آنكه بودى خاتم ختم رسولان را، نگين من در اين صحرا، ز جور اهرمن گم كرده ام

قيامت برخاست!

قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست با قضا گفت مشيّت كه: قيامت برخاست!

ص: 162

هر طرف مى نگرم، روى دلم جانب تست عارفم بيت خدا را، كه دلم قبله نماست

دشمنت كشت، ولى نور تو خاموش نشد آرى آن نور، كه فانى نشود نور خداست

بيدق سلطنت افتاد كيان را، ز كيان سلطنت، سلطنت تست كه پاينده لواست

نه بقا كرد ستمگر، نه به جا ماند ستم ظالم از دست شد و خانه مظلوم به جاست

زنده را، زنده نخوانند كه مرگ از پى اوست بلكه زنده ست شهيدى كه حياتش ز قفاست

دولت آن يافت كه در پاى تو سر داد ولى اين قَبا، راست نه بر قامت هر بى سر و پاست

رفت و بر عرشه نى تا سرت اى عرش خدا كرسى و لوح و قلم بهر عزاى تو بپاست

كربلا بود و حسين عليه السلام

ظهر عاشورا، زمين كربلا بود و حسين پيش خيل دشمنان، تنها خدا بود و حسين

هر طرف پَرپر گلى از شاخه اى افتاده بود و اندر آن گلشن، خزان لاله ها بود و حسين

داشت در آغوش گرمش، آخرين سرباز را زآن همه ياران، على اصغر به جا بود و حسين!

آخرين سرباز هم غلطيد در خون گلو بعد از آن گل، خيمه ها ماتمسرا بود و حسين

ص: 163

يك طرف جسم علمدار رشيد كربلا غرقه در خون، دستش از پيكر جدا بود و حسين!

عون و جعفر، اكبر و اصغر به خون خود خضاب كربلا چون لاله زاران باصفا بود و حسين

تيرباران شد تن سالار مظلومان «فراز»! هر طرف از شش جهت تير بلا بود و حسين

(سيد تقى قريشى «فراز»)

***

به سوى دوست

مهر ز نور شد تهى، روح شد از بدن جدا خانه نهاده پشت سر، صاحب خانه خدا

آن كه به دست او بود، نقشه حكمت قدَر از حرم خدا برون، مى شود از بدِ قضا!

شورِ كجاست در سرش؟ از چه شتاب مى كند؟ سوى كدام منزلش قافله مى زند دَرا؟

كيست امير كاروان؟ حافظ عزّت حرم جان نماز و صوم و حج، روح عبادت و دعا

كجاوه ها به ناقه ها بسته و در ميانشان پردگيان آل حق، عصمت ختم الانبيا

قافله رفت ساربان! حُدى بخوان، ناقه بران! منزل عشق پيش رو، خانه دوست در قفا

كجا گريزد از اجل هُژَبْر بيشه ازل؟ تا نرسد به دين خلل، حجّ ادا كنم قضا

ص: 164

آن چه ز بيش و كم رسد، رنج رسد، الم رسد جان مرا چه غم رسد، چون به خداست التجا

من ز تبار احمدم، سُلاله هدايتم قبول بيعت ستم، مرا كجا بود روا؟!

نهاده ايم جان به كف، در پى مردى و شرف گر همه خصمْ، صف به صف تيغ كشد به روى ما

اى گل باغ عاشقى! چشم و چراغ عاشقى! با دل ما چه كرده اى كز تو نمى شود جدا؟

اى حرم تو كوى دل، مهر تو آبروى دل مى زنم از سبوى دل، مى به محبّت شما

سينه سراچه غمت، گريه نثار ماتمت وين دل «آشفته» كند مويه به ياد كربلا

(جعفر رسول زاده «آشفته»)

***

باغى از آتش!

عشق، تا گل كرد چون خورشيد روى نيزه ها شانه هاى آسمان لرزيد، روى نيزه ها

بوى خون پيچيد در پسْ كوچه هاى آسمان ابرهاى غصّه تا باريد، روى نيزه ها

باغى از آتش فراهم بود و، در آشوب خون شعله هاى داغ مى رقصيد، روى نيزه ها

يك طرف فوج ستاره، خسته در شولاى خون يك طرف انبوهى از خورشيد، روى نيزه ها

ص: 165

اين كدامين دست گلچين بود آيا كاين چنين دسته گل ها را يكايك چيد روى نيزه ها؟!

چشم هايى مضطرب مى ديد در بُهت عطش چشمه خون خدا جوشيد، روى نيزه ها

در ميان پرده هاى خون و، در حجم سكوت بانگ سرخ نينوا پيچيد، روى نيزه ها

زخمه زخمه در سكوت و، پرده در پرده غروب آسمان در آسمان خورشيد، روى نيزه ها

در طلوع داغ زينب، چشم مبهوت زمان باغى از گل هاى پرپر ديد، روى نيزه ها

در هجوم بادهاى فتنه، در طوفان خشم باغ سرخ كربلا روييد، روى نيزه ها!

(سيّد مهدى حسينى)

***

اشك و عطش

برخاسته از دشت بلا خط غبارى پيچيده به عالم سخن از يكّه سوارى

سجّاده نشين حرم عشق مهيّاست تا بهر شهادت بشتابد به كنارى

شد بدرقه راه گل حضرت زهرا عليها السلام بى تابى و اشك و عطش و ناله و زارى

تنهايى و شرمندگى و سوز و حرارت آورده بر آن اختر تابان چه فشارى

ص: 166

اندر طلب دوست چنان واله و شيدا انگار نمانده است در او صبر و قرارى

او در پى ميعاد الهى است روانه تاريك پرستان همه مست و در خمارى

شمشير جفاى كوفه خيزبرداشت آلاله دل به گريه آمد بارى

ناگاه بيفتاد سرماه منيرش بر دشت بلا، كوى جفا، خاك صحارى

عالم به عزا نشست و جان ها همه در غم بشكسته ستون عرش آرى آرى

زهرا و فرشتگان حق آمده بودند تا بوسه بگيرند از آن جسم بهارى

سيناى دل شاعر نالان شده خونى از قصّه جانكاه شه حضرت بارى

(رحيم كارگر «پارسا»)

***

جلوه گاه حق

تا ابد جلوه گه حقّ و حقيقت سرِ تست معنى مكتب تفويض، على اكبر تست

اى حسينى كه تويى مظهر آيات خداى اين صفت از پدر و جدّ تو در جوهر تست

درس آزادگى عبّاس به عالم آموخت زآن كه شد مست از آن باده كه در ساغر تست

ص: 167

طفل شش ماهه تبسّم نكند، پس چه كند؟! آن كه بر مرگ زند خنده على اصغر تست

اى كه در كرب وبلا بى كس و ياور گشتى چشم بگشا و ببين خلق جهان ياور تست

خواهر غمزده ات ديده سرت بر نى و گفت: آن كه بايد به اسيرى برود خواهر تست

اى حسينى كه به هر كوى عزاى تو به پاست عاشقان را نظرى در دَم جانپرور تست

خواست «مهران» بزند بوسه سراپاى تو را ديد هرجا اثر تير ز پا تا سر تست

(احمد مهران)

***

بازار شهادت

عاشق صادق به بازار فنا سر مى فروشد ترك هستى كرده خنجر زير خنجر مى فروشد

با گلو صد بوسه از جان مى دهد بر تيغ كارى آن كه خود را در مناى عشق داور مى فروشد

هر سرى پرشورتر باشد چو مهر عالم آرا ذرّه ذرّه جنس را در عالم ذرّ مى فروشد

از كمان عشق پيكان مى خورد تا پر وليكن عشق پيكانش به نرخ جان مكرّر مى فروشد

انبيا در پيشگاه قرب حق لاحول گويان كاز عَرَض بگذشته است اين شاه، جوهر مى فروشد

ص: 168

گاه عون و جعفر و عباس مى سازد فدايى گاه روى دست خود شش ماهه اصغر مى فروشد

گاه مسلم مى فرستد كوفه گه اكبر به ميدان جنس خود را هر كجا باشد مقدّر مى فروشد

مى دهد انگشت و انگشتر به راه دوست آرى هر چه دارد رايگان در راه داور مى فروشد

در گلستان ولايت بلبل گلزار معنى هر گلى از تشنگى گرديد پرپر مى فروشد

اهل بيت موپريشان را به بازار اسيرى از دل و جان برده با جمع مكسّر مى فروشد

چون شريح آن كس كه شد ظاهر صلاح خلق «حدّاد» آن بهيمه بر خلايق هيمه تر مى فروشد

(حاج عبّاس حدّاد)

***

ماجراى غم

نه دل ز داغ تو همچون كباب مى سوزد زآتش لب خشك تو آب مى سوزد

قسم به پيكر در آفتاب مانده تو كه تا به روز جزا آفتاب مى سوزد

بگو به دل كه چو مى پرسد ماجراى غمت؟ كه در جواب سؤالش جواب مى سوزد

ز مهد خالى اصغر چو ياد مى آرد خدا گواست چگونه رباب مى سوزد

ص: 169

چگونه شرح غمت را نويسم و خوانم كه هم قلم به كف و هم كتاب مى سوزد

شراره اى به سرشكم زدى كه حتى شب به ديده خواب نيايد كه خواب مى سوزد

ز جسم روى ترابش مگوى «هارونى» كه پاى تا به سر بوتراب مى سوزد

(هارونى)

***

چشمه فرياد

سِرِّ نى در نينوا مى مانْد، اگر زينب نبود كربلا در كربلا مى ماند، اگر زينب نبود

چهره سرخ حقيقت بعد از آن طوفانِ رنگ پشت ابرى از ريا مى ماند، اگر زينب نبود

چشمه فرياد مظلوميّتِ لب تشنگان در كوير تَفْته جامى ماند، اگر زينب نبود

زخمه زخمى ترين فرياد در چنگ سكوت از طراز نغمه وامى ماند، اگر زينب نبود

ذوالجناح دادخواهى، بى سوار و بى لگام در بيابان ها رها مى ماند، اگر زينب نبود

در عبور از بستر تاريخ، سيل انقلاب پشت كوه فتنه ها مى ماند، اگر زينب نبود

(قادر طهماسبى «فريد»)

***

خورشيد را ...

ص: 170

دشت مى بلعيد كم كم پيكر خورشيد را بر فراز نيزه مى ديدم سر خورشيد را

آسمان گو تا بشويد با گلاب اشكها گيسوان خفته در خاكستر خورشيد را

بوريايى نيست در اين دشت تا پنهان كند پيكر از بوريا عريان تر خورشيد را

چشم هاى خفته در خون شفق را وا كنيد تا ببيند كهكشان پرپر خورشيد را

نيمى از خورشيد در سيلاب خون افتاده بود كاروان مى برد نيم ديگر خورشيد را

كاروان بود و گلوى زخمى زنگوله ها ساربان دزديده بود انگشتر خورشيد را

***

خورشيد در شام غريبان

نازم به خورشيدى كه در شام غريبان بر نيزه ها قرآن به لب با ماه مى رفت

حتى سر بى پيكر غرقاب خونش ... يك نيزه بالاتر ز دشمن راه مى رفت

(2)

درد حسين عليه السلام از جنس فرياد على عليه السلام بود

تكرار شد ظلمى كه بر شير خدا رفت آه على از چاه غربت سربرآورد

پيچيده شده در نى، نوا، تا نينوا رفت

(3)

از مجتبى اين درد را ميراث بُرديم اين تشنگى تكرارآن خون جگر بود

روزى كه بر ما تيغها را تشنه كرديد ما خونمان از دشنه هاتان، تشنه تر بود

(4)

چشم فرات از ديدن ما موج مى زد روزى كه جولان در كنار آب كرديم

ماكى فغان از تشنگى كرديم، هيهات تيغ شما را ما زخون سيراب كرديم

حماسه پرپر

تيغى پليد در شد و حنجر به خون نشست خون، جوش عاشقى زد و پيكر به خون نشست

برخاست آتش از دل گلها و غنچه ها وقتى كه آن حماسه پرپر به خون نشست

باور نكرد زينب عليها السلام و همشانه دلش ايمان به درد آمد و باور به خون نشست

كم كم در امتداد افق مثل يك شهيد خورشيد لحظه هاى مقدر به خون نشست

و آنگاه در غروب غريبى، سر حسين عليه السلام يك ارتفاع نيزه فراتر به خون نشست

حسين مظهر آزادگى

تا كه از كف پسرى تازه جوان داد حسين عالمى را ز غم خويش تكان داد حسين

ص: 171

ص: 172

تا كه گلبوسه ز لب هاى پسر چيد لبش قدرت عاطفه خويش نشان داد حسين

تا كه خاموش شد از زمزمه «يا وَلَدى» عشق فرياد برآورد كه جان داد حسين

جذبه عشق بنازم كه پس از داغ جوان حكمت صبر نشان بر همگان داد حسين

گفت بر هاشميون نعش على را ببرند كز غم داغ پسر تاب و توان داد حسين

نقد جان داد و به حق جان جهان را بخريد در كف خلق جهان خط امان داد حسين

سيدالشهدا عليه السلام

اى كه دل ها همه از داغ غمت غمگين است وى كه از خون تو صحراى بلا رنگين است

نرود ياد لب تشنه ات از خاطره ها هر كه را مى نگرم از غم تو غمگين است

زان فداكارى و جانبازى مردانه تو به لب خلق جهان تا به ابد تحسين است

نازم آن همت والا كه تو را بود حسين كه قيامت سبب رشد و بقاى دين است

جان ز كف دادن و تسليم به ظالم نشدن آرى آرى به خدا همت عالى اين است

ص: 173

جاودان خاطره نهضت خونين تو شد چون كه دين زنده از آن خاطره خونين است

جان به قربان تو اى كشته كه خود فرمودى مرگ با نام به از زندگى ننگين است

زان جفايى كه به جان تو روا داشت يزيد تا ابد ديده تاريخ بر او بدبين است

ميهمان كشتن و آنگاه اسيرى عيال اين گناهى است كه مستوجب صد نفرين است

هر كه از صدق و صفا دست به دامان تو زد عزت هر دو جهانش به خدا تأمين است

چه كنم گر نكنم گريه به مظلومى تو گريه آبى است كه بر آتش دل تسكين است

تا منظم به جهان گردش ليل است و نهار تا منوّر به فضا مهر و مه و پروين است

بر تو و بر همه ياران شهيد تو درود كه ز خون شهدا عزّت دين تضمين است

غير نام تو نباشد به زبان «خسرو» را كه ز نام تو بود گر سخنش شيرين است

***

(محمّد خسرو نژاد)

كنار شط!

آن دم كه ز غربت آشكارا دَم زد طومار ستمگران دون، بر هم زد

لبْ تشنه، كنار شطّ موّاج فرات پا بر سر زندگانى عالم زد

***

(عبّاس براتى پور)

خنجر بگذاشت!

ص: 174

دشمن كه به حنجر تو، خنجر بگذاشت خاموش، طنينِ ناىِ تو مى پنداشت

غافل! كه به هر كجا روان بود سَرَت بند ستم از پاى جهان برمى داشت

(براتى پور)

***

فراوان مى خورد!

آن نى، كه بر آن خشكْ نيستان مى خورد آب از لب جوىِ لب و دندان، مى خورد

لبْ تشنه، ز جويبار قرآن مى خورد مى خورد فراوان و، فراوان مى خورد!

***

پرسش سوزان!

لب تشنه ام، از سپيده آبم بدهيد جامى ز زلال آفتابم، بدهيد

من پرسش سوزان حسينم، ياران! با حنجره عشق، جوابم بدهيد

در قحط وفا!

خون، رنگ سياهِ دل صحرا را، برد موج عطش، آبروى دريا را برد

زد نعره بشير و، گفت: در قحط وفا عشق آمد و، لاله هاى زهرا را برد!

***

(احد ده بزرگى)

كنار دريا جان داد

آن روز، غريبانه و تنها، جان داد پرورده آسمان، به صحرا جان داد

ص: 175

اسرار شگفت عشق، معنا مى شد وقتى كه عطش كنار دريا، جان داد!

(مؤمنى)

***

تفسير قرآن!

شوريده سرى كه شرح ايمان مى كرد هفتاد و دو فصل سرخ، عنوان مى كرد

با ناىِ بريده نيز، بر منبرِ نى تفسير خجسته اى ز قرآن مى كرد!

(حسينى)

***

در كنارش جان داد!

آيينه احمدى، شكست وافتاد! بر دامن لاله آسمان، داغ نهاد

آن دم كه نهاد چهره بر چهره او گفتند: حسين در كنارش، جان داد!

***

(آشفته)

در مَسْلَخْ!

در مسلخ خويش، عشقبازى كردند با خون گلو، حماسه سازى كردند

هفتاد و دو خيمه عطشناك، آن روز با حَلق بريده، سرفرازى كردند!

(اسرافيلى)

***

شرمسار

زان فاجعه، ديده اشكبارست هنوز دروازه كوفه، سوگوارست هنوز

از سوز لبان تشنه عاشورا درياى فرات، شرمسارست هنوز!

***

(اسرافيلى)

با پاى برهنه!

ص: 176

زآن فتنه خونين كه به بار آمده بود خورشيد ولا، بر سر دار آمده بود

با پاى برهنه، دشت ها را زينب دنبال حسين، سايه وار آمده بود

(اسرافيلى)

***

بميرم ...!

خروش و ناله، آواى حرم شد نگاه مهربانان، غرق غم شد

ز مرگ سرخت اى ماه عطشناك بميرم، قامت خورشيد خم شد!

(م. پاييز)

***

رسولِ آه!

آن سو نگران، نگاه پيغمبر بود خورشيد، رسولِ آه پيغمبر بود

اى تيغ پليد! مى شكستى اى كاش آن حنجره، بوسه گاه پيغمبر بود!

(باقرى)

***

بارقه

مه، بارقه اى ست در شبستان حسين شب، حادثه اى ز درد پنهان حسين

هر صبح، ز دامن افق، خون آلود خورشيد برآيد از گريبان حسين

***

(مشفق)

اى كعبه دل!

اى كعبه دل! قلب سليم تو شكست پيشانى تو، دست كريم تو، شكست!

زمزم، به نشانه عزا گريان بود آن روز كه حرمت حريم تو، شكست

***

(رحمانى)

اى جارىِ روسياه!

ص: 177

در آتش تب، ز هاىْ هايت مى سوخت هفتاد و دو حنجره، به پايت مى سوخت

اى جارىِ روسياه! اى شطّ فرات! لب هاى حسين از برايت مى سوخت!

(سهرابى نژاد)

***

در كنج خرابه!

زهراى حزين به اشك و آه آمده بود جبريل پريشان به نگاه، آمده بود

در كنج خرابه، در ميان طبقى خورشيد به مهمانى ماه آمده بود!

***

(م. پاييز)

بر محمل خاك و خون!

بر محمل خاك و خون، فتادند همه جان بر سر ايثار، نهادند همه

هفتاد و دو افتخار همراه حسين در روز شرف دوباره زادند همه

***

در اوج عطش!

خود را چو ز نسل نور مى ناميدند رفتند و، به كوى دوست آراميدند

سيراب شدند، زآن كه در اوج عطش آن حادثه را به شوق، آشاميدند!

***

اى تيغ!

ص: 178

مهرست رُخَش، بر او سحر بوسه زده ست بر هر قدمش، دو صد خطر بوسه زده ست

اى تيغ! ازين خيال بد بيرون شو! بر حنجره اش، پيامبر بوسه زده ست

(سنجرى)

***

قطعه سرخ!

آن روز كه آهنگ سفر داشت حسين از راز شهادتش، خبر داشت حسين

از بهر سرودنِ يكى قطعه سرخ هفتاد و دو واژه در نظر داشت حسين!

(خدّامى)

***

هفتاد و دو لاله!

دل، غير خدا ز هرچه برداشت، حسين بر قلّه عشق، پرچم افراشت حسين

تا حاصل انقلاب خود بردارد هفتاد و دو لاله در زمين كاشت حسين

***

(همدانى)

در خيمه دل!

چون شمع كه در شعله سركش، مى سوخت پروانه خسته دل، مشوّش مى سوخت

ص: 179

سجّاده نشين عشق، چون لاله اشك در خيمه دل ميان آتش مى سوخت!

***

(ده بزرگى)

با سر آمدى

بيا بابا بده نوشم كه دل آزرده از نيشم مرا با خود ببر بابا كه من بيگانه از خويشم

به جان مادرت زهرا پدر جان از تو ممنونم كه من با پا تو را خواندم تو با سر آمدى پيشم

***

بى رقيّه

اى صيد به خون تپيده برخيز اى سر ز قفا بريده برخيز

زينب ز خرابه بى رقيه در خدمت تو رسيده برخيز

***

لب بر نداشت

گرچه آن طفل سه ساله تاب در پيكر نداشت تاب سيلى داشت تاب ديدن آن سر نداشت

تا سر بابا در آغوشش گرفت آن نازنين بر لب او لب نهاد و از لبش لب برنداشت

***

يزيد پست

من تن به زير بار مذلت نمى دهم نورم عنان خويش به ظلمت نمى دهم

ص: 180

جان مى دهم ز دست ولى با يزيد پست دست از براى دادن بيعت نمى دهم

***

جان پدر

پسر از بهر جانبازى به ميدان ظفر مى رفت پدر را سيل اشك از ديده همراه پسر مى رفت

پسر تنها نمى رفت از براى بذل جان زيرا پسر مى رفت و دنبال سرش جان پدر مى رفت

***

قدر زينب

خدا در مكتب صبر على پرداخت زينب را براى كربلا با شير زهرا ساخت زينب را

بسان ليلةالقدرى كه پنهان است قدر او كسى غير از حسين بن على نشناخت زينب را

***

غم مخمور

من صغيرم ذات حق نام كبيرم مى دهد سرخط جانبازى از ميدان تيرم مى دهد

گر تو را شيرى به پستان نيست مادر غم مخور خصم از پستان تير خويش شيرم مى دهد

***

عباس

در لجه خون چرا نشستى عباس بر يارى من برآر دستى عباس

ص: 181

دستى به كمر گرفته و مى گويم رفتى كمر مرا شكستى عباس

تشنه جان داد

آن حسينى كه خدا كرده دو صد تحسينش دو امير است و بود خلق جهان مسكينش

آب مهريه زهرا و لب آب فرات تشنه جان داد كه تا زنده بماند دينش

***

تير بلا

آن حسينى كه شرف يافته دين از شرفش سر و جان داد ز كف تا نرود دين ز كفش

هدف تير بلا ساخت على اصغر خويش تا كه سرمشق بگيرد بشر از اين هدفش

فصل 6: از مدينه تا سامرا

مصيبت امام سجاد عليه السلام

ص: 182

دل سودازده ام ناله و فرياد كند هر زمان ياد غم سيد سجاد عليه السلام كند

بى گمان اشك به رخساره بريزد از چشم هر كه يادى ز گرفتارى آن راد كند

بود در تاب تب و بسته به زنجير ستم آن كه خلقى ز كرم از الم آزاد كند

به جز از شمر ستمگر نشنيدم دگرى با تن خسته كسى اين همه بيداد كند

تن تب دار و اسيرى و غم كوفه و شام واى اگر شِكوه اين قوم بر اجداد كند

خون ببارد ز غم مرگ پدر در همه عمر چون كه از واقعه كرب و بلا ياد كند

غير زينب كه بد آن قافله را قافله دار كس نبودى كه بر آن غمزده امداد كند

ص: 183

نتوان ماتم سجاد نوشتن «خسرو» دل اگر سنگ بود ناله و فرياد كند

(محمّد خسرو نژاد)

***

يعقوب آل عصمت

اى تشنه اى كه بر لب دريا گريستى از ديده خون ز مرگ احبّا گريستى

تنها نه بر تشنه لبان اشك ريختى ديدى چو كام تشنه سقا گريستى

بيمار و زار و خسته و بى يار و بى معين عمرى درين مصيبت عظما گريستى

يعقوب آل عصمت اگر خوانمت رواست چون در فراق يوسف زهرا گريستى

آن جا پدر ز هجر پسر گريه كرد ليك اين جا تو در مصيبت بابا گريستى

چل سال بعد واقعه جانگداز طف در آتش فراق تو تنها گريستى

گاهى به ياد وقعه خونين كربلا گاهى به ياد شام غم افزا گريستى

بگذشت چون به پيش رخت سروقامتى بر قلب داغديده ليلا گريستى

در ماتم سه ساله بى ياور حسين بر سوز آه زينب كبرى گريستى

ص: 184

بودى مدام صائم و قائم تمام عمر روز اشك غم فشاندى و شب ها گريستى

«مردانى» از مصيبت جانسوز عابدين تا باشدت ذخيره به فردا گريستى

(محمّد على مردانى)

***

غرق محن

مدينه من بسى درد و غم و رنج و محن ديدم نبيند هيچ كس اين روزهايى كه من ديدم

مدينه گو: حسينت كو كه تا گويم به دشت خون تن صدچاك او بر خاك، بى غسل و كفن ديدم

مدينه شد بهار ما خزان در دامن صحرا كنار يكدگر پژمرده ياس و ياسمن ديدم

مدينه گو: چرا عباس را همره نياوردى كه تا گويم جدا دست علم گيرش ز تن ديدم

اگر گويى كجايند اكبر و اصغر، دهم پاسخ كه من آن غنچه و گل، چيده در صحن چمن ديدم

مدينه شام رفتم كوفه رفتم كربلا رفتم به هر جا رو نهادم بحر غم را موج زن ديدم

مدينه در كنار تربت گل هاى عاشورا هزاران بلبل خوش نغمه را غرق محن ديدم

مدينه با چراغ آه مى آيم به سوى تو كه من در بزم خون، خاموش شمع انجمن ديدم

ص: 185

به طبع «حافظى» افروختم صد شعله سوزان چو او را سوز و شور و حال در ساز سخن ديدم

(محسن حافظى)

***

آتش غم

مدينه خاطر افسرده ما را تسلّا كن براى از سفربرگشته گان آغوش خود وا كن

مدينه شد همه گل هاى ما پرپر به دشت خون تو هم مانند بلبل نغمه جانسوز برپا كن

مدينه با حسينم رفته بودم از ديار تو كنون زينب به سويت بى حسين آيد تماشا كن

مدينه از غم مرگ ابوالفضل و على اكبر تسلّى خاطر ام البنين و امّ ليلا كن

مدينه شد بهار ما خزان از كينه گلچين فغان از داغ پرپر گشتن گل هاى زهرا كن

مدينه خيز و استقبال كن از آل پيغمبر براى دل تسلّايى ما خود را مهيّا كن

مدينه لاله هاى بوستان عشق پرپر شد تو هم در سوگ آنها ديده خود را چو دريا كن

مدينه آب شد از آتش غم جسم و جان من تو هم از اين غم جانسوز خود را شمع آسا كن

مدينه از سفر سوغات ها آورده ام با خود تو بهر ديدن هر يك از آن ها چشم خود وا كن

ص: 186

مدينه «حافظى» مرغ دلش پر مى زند سويت طلب او را براى خاك بوسيت در اين جا كن

(محسن حافظى)

***

زخم دل ها

اى زمين و آسمانها، سوگوار غُربتت آفتاب صبحدم، سنگ مزار غربتت

بر جبين فصلها، هر يك نشان داغ توست اى گريبان خزان چاك، از بهار غربتت

يك بقيع اندوه و ماتم، يك مدينه اشك و خون سينه هامان يك به يك، آينه دار غربتت

پاك شد آينه از زنگ، اى تماشايى ترين! شستشو داديم دل را، با غبار غربتت

شب سيه پوش، از غم و اندوه بى پايان توست شرمگين خورشيد، از شبهاى تار غربتت

اى بقيعت عاشقان را كعبه عشق و اميد سينه چاكيم از غم تو، بى قرار غربتت

شهر يثرب، داغدار خاطرات رنج توست خم شده پشت مدينه، زير بار غربتت

مى تپد دلهاى عاشق، در هواى نام تو يا غمى خو كرده هر يك، در كنار غربتت

كاش مى شد، روشناى تربت پاك تو بود چلچراغ اشك ما، در شام تار غربتت

ص: 187

دايره در دايره پژواكى از اندوه توست هيچ داغى نيست بيرون، از مدار غربتت

دامن اشكى فراهم داشتم، يك سينه آه ريختم در پاى تو كردم نثار غربتت

آشناى زخم دلها، غربت معصوم توست من دلى دارم پريشان، از تبار غربتت

در مرثيت حضرت امام باقر عليه السلام

زمين و آسمان اى شيعه در حزن و غمست امشب همه اوضاع عالم زين مصيبت درهمست امشب

امام پنجمين شد كشته از زهرِ هشام دون مدينه، غم سرا از اين غم و اين ماتمست امشب

يتيم و بى پدر گرديد اكنون حضرت صادق به بر او را ز مرگِ باب، زانوى غمست امشب

ولى راحت شد از رنج و مشقّت حضرت باقر به جنَّت ميهمان نزد رسول اكرمست امشب

عزيزانش چو بلبل زين مصيبت وا آباگويان به اندوه و غم و محنت سراسر عالمست امشب

هر آن چه اشك ريزى اين زمان از ديدگان «تابع» ز بهر حجّت حق، گرچه خون بارى، كمست امشب

***

(محمّد على تابع «تابع»)

سخنى با هفتمين معصوم

اى فروزان گهرِ پاكِ بقيع گل پرپرشده در خاك بقيع

ص: 188

با سلامت كنم آغاز كلام اى ترا! ختم رُسُل گفته سلام

پنجمين حجّت و هفتم معصوم بابى انْتَ كه گشتى مسموم

اى فداى حق و قربانى دين! كرده يك عمر نگهبانى دين!

تنت از درد و الم كاسته شد تا كه دين قامتش آراسته شد

اى ز آغاز طفوليت خويش بوده در رنج و غم و درد، پريش

از عدو ظلم و شرارت ديده چون پدر رنج اسارت ديده

خار در پا و رَسَن در بازو رفته اى با اسرا در هر سو

كرده خون خاطرت اى شمع ولا محنت واقعه كرب وبلا

كربلا ديده اى و كوفه و شام اى شهيد از اثر ظلم هشام

آتش غم پر و بالت را سوخت زهر كين، شعله به جانت افروخت

اثر زهرِ به زين آلوده كرده اعضاى ترا فرسوده

نزد حق يافته فيض ديدار جسم تو خفته و روحت بيدار

خود تو مظلومى و قبر تو خراب ديده دهر ازين غصه پر آب

شيعه را دل ز عزايت شده داغ كه بود قبر تو بى شمع و چراغ

ظلمِ اين امتِ دور از ادراك كرده يكسان حَرمت را با خاك

با چنين ظلم و ستم از اعدا بهتر اينست كه قبر زهرا

مخفى از ديده دشمن گردد تا ز هر حادثه ايمن گردد

(سيّد رضا مؤيّد)

***

مسموم جفا

آسمان اشك غم از ديده ما بيرون كرد دل ما را ز غم و غصّه لبالب خون كرد

ص: 189

هر دلى رسته ز غم بود، به غم كرد دچار هر سرى لاف زد از عقل و خرد مجنون كرد

هر كه در دايره عشق و وفا گام نهاد چرخش از دايره عشق و وفا بيرون كرد

پنچمين حجت حق حضرت باقر كه خدا بهر او خلقت اين دايره گردون كرد

گشت مسموم جفا از اثر زهر وليد شيعيان را به جهان غمزده و محزون كرد

چه دهم شرح غمش را كه ندانم به خدا با دل خسته او زهر هلاهل چون كرد

گويم آن قدر كه تا بر سر زين جاى گرفت آسمان زين فلك از غم او وارون كرد

قدر اين گوهر يكدانه ندانست فلك كه غريبانه به زير لحدش مدفون كرد

مى رود اشگ غم از چشم ملايك «خسرو» شعر جانسوز تو چون چشم ملك جيحون كرد

(محمّد خسرو نژاد)

***

شهادت امام صادق عليه السلام

تا آن زمان كه در تو نباشد اميد كار بهبود كار خويش ز گردون طمع مدار

دستى بزن به دامن همت ز جاى خيز تا كى به گوشه اى بنشينى اميدوار

ص: 190

يكدم فلك به كام دل اهل دل نگشت دارى دگر چه از فلك سفله انتظار

كى در نهاد چرخ وفا بوده از نخست دنيا كجا به قدر جوى دارد اعتبار

دنيا بهشت كافر و زندان مؤمن است نبود براى هيچ يك از اين دو پايدار

بر مال و جاه و قدرت دنيا مبند دل دائم به يك قرار نمانده است روزگار

دوران زندگانى ما امتحان ماست كس را از اين معاينه نبود ره فرار

صادق رئيس مذهب ما آن كه در جهان هر كس گرفت دامن او گشت رستگار

خورشيد آسمان امامت ولى حق بخشنده و كريم و بزرگ و بزرگوار

در زندگى به غير بلا در جهان نديد با آن كه بود گردش چرخش در اختيار

شيخ الائمه حجت حق آن كه در جهان پيوسته از جفاى فلك بود دل فكار

هرگز روا نبود به عالم كه تا رود اين گونه ظلم با ولى خاص كردگار

شد عاقبت ز كينه منصور دون شهيد موسى بن جعفر از غم او گشت بى قرار

اين غم به جان شيعه ما مى زند شرر كو را در آفتاب بود تربت و مزار

ص: 191

اى رهبر بزرگ تشيع كه تا ابد ماييم و ديده اى به عزاى تو اشگبار

جان هاى دوستان تو از غم بود كباب دل هاى شيعيان تو گرديده داغدار

شرح غم شكسته دلان مختصر خوش است شيرين بود حكايت «خسرو» به اختصار

***

(محمّد خسرو نژاد)

داغى گران

بسته بر شادىّ و عشرت غصه و غم راه را عقده از غم بر رخ دل بسته راه آه را

بر دلم داغى گران باشد كه جانم سوخته مانم آيا با كه گويم اين غم جانكاه را؟

شد رئيس مذهب ما از جفا خونين جگر اين مصيبت كرده دلخون مردم آگاه را

آن كه با خون جگر بر شيعيان هموار كرد در خط سرخ ولايت تا قيامت راه را

زهر كين نوشيد امّا با عدو سازش نكرد كرد تا رسواى عالم دشمن بدخواه را

(محمّد موحديان «اميد»)

***

در شهادت صادق آل محمّد عليه السلام

زين ماتمى كه چشم ملايك ز خون، ترست گويا عزاى صادق آل پيمبرست

ص: 192

يا رب چه روى داده، كزين سوگ جانگداز خلقى پريش خاطر و دل ها پرآذرست

مُلك و مَلَك به ناله و افغان و اشك و آه چون داغدار، حضرت موسى بن جعفرست

خون مى رود ز فرط غم از چشم شيعيان زيرا كه قلب عالم امكان مكدَّرست

منصور، شاد گشت ز قتل خديو دين امّا به خُلد، غمزده زهراى اطهرست

او گرچه كشت خسرو دين را ولى به دهر نامش به ننگ تا به ابد ثبت دفترست

تن درنداد بر ستم و اين كلام نغز بر پيروان حقّ و عدالت مقرّرست:

آزادْمرد، تن به زبونى نمى دهد مرگ از حيات در نظر مرد خوشترست

تنها نه اشكبارْ چشم «صفا» زين عزا بود دل هاى شيعيان همه از غم مكدّرست

(على سهرابى تويسركانى «صفا»)

***

چلچراغ حضرت صادق عليه السلام

لبالب شد ز خون دل اياغ حضرت صادق دلم چون لاله مى سوزد ز داغ حضرت صادق

چو در خاك مدينه زائرش منزل كند از جان به هرجا اشك مى گيرد سراغ حضرت صادق

ص: 193

در اين شب ها بود روشن مزار بى رواق او كه باشد اشك مهدى چلچراغ حضرت صادق

خزان هرگز نمى گردد بهار دانش و بينش از آن گل ها كه بشكفته به باغ حضرت صادق

معطر مى كند بوى دل آويزش فضاى جان همان گل هاى علم باغ و راغ حضرت صادق

نشسته در عزا موسى بن جعفر با دلى سوزان زند آتش به جانش سوز داغ حضرت صادق

ز شعر جانگدازت شعله خيزد «حافظى» زيرا شد از خون جگر لبريز اياغ حضرت صادق

(محسن حافظى)

***

مناجات موسى بن جعفر عليهما السلام

ديشب درون محبسِ بيداد هارون مى گفت موسى با رضايش قصه خون

ديشب پدر را سر به دامان پسر بود چشم پسر محو تماشاى پدر بود

ديشب پدر سوز دلش را ساز مى كرد بهر پسر افشا هزاران راز مى كرد

لعل لبش لب تشنگان را نوش مى داد او راز مى گفت و رضايش گوش مى داد

مى گفت: اى نور دل شمع شب تار يك لحظه اى از گردنم زنجير بردار

ص: 194

از بس كه با كُند ستم من آشنايم كوبيده گشته گوشت هاى ساق پايم

بينى اگر گلبرگ رويم گشته نيلى نَبْود عجب زيرا ز دشمن خورده سيلى

ديشب كه مى زد از ره كين وحشيانه سندى شاهك بر تن من تازيانه

(ژوليده نيشابورى)

***

مصيبت موسى بن جعفر عليهما السلام

گوشه زندان مكان موسى جعفر چرا اين همه ظلم و ستم با آل پيغمبر چرا

گر سر خصمى ندارد با نكويان روزگار (مى كند آيينه را محتاج خاكستر چرا)

جاى هارون ستمگر بر سرير عزّ و ناز كنج زندان جايگاه موسى جعفر چرا

آن كه نظم عالم امكان بود در دست او كُند و زنجير ستم بر پاى آن سرور چرا

گفته اش جز گفته قرآن و پيغمبر نبود بسته در بند جفا آن حجت داور چرا

حجت يزدان بود در بند نامردان اسير آسمان زين غم نمى پاشد ز يكديگر چرا

مى رسد از بعد پيغمبر خداوندا چنين بر مسلمانان ستم از فرقه كافر چرا

ص: 195

در شگفتم اين معمّا را، نمى گيرد هنوز؟ آتش قهر خدا از كافران، كيفر چرا

آن كه جان عالم هستى طفيل هست اوست در غريبى جان دهد بى مونس و ياور چرا

تا ابد «خسرو» مرا اين مشكل لاينحل است شيعيان را گوشه زندان بود رهبر چرا

(محمّد خسرو نژاد)

***

معراج عشق

چاه زندان قتلگاه يوسف زهرا شده چشم يعقوب زمان در ماتمش دريا شده

اختران اشك جارى ز آسمان ديده گشت چون نهان ماه رخش در هاله غم ها شده

بس كه جانسوز است داغ آن امام عاشقان در عزايش غرق ماتم خانه دل ها شده

اى طرفداران قرآن و شريعت بنگريد موسى جعفر شهيد مكتب تقوا شده

او نه تنها تازيانه خورده از دست ستم صورتش نيلى ز سيلى چون رخ زهرا شده

ناله جانسوز معصومه ز دل برخواسته در مدينه دخترى امروز بى بابا شده

اين عزاى كيست كه اين گونه جهان ماتم سراست گوئيا برپا دوباره شور عاشورا شده

ص: 196

اين عزاى حجت حق موسى جعفر بود كز غم جانسوز او افسرده قلب ما شده

«حافظى» شد ژرف زندان بهر او معراج عشق عاشق صادق سوى معشوق رهپيما شده

***

(محسن حافظى)

عاشق صادق

چشم گردون در عزاى موسى جعفر گريست ديده خورشيد بر آن ماه خوش منظر گريست

گرچه او پروانه حق بود امّا همچو شمع در مناجاتش ز هجر دوست پا تا سر گريست

ژرف زندان بهر او معراج قرب دوست بود عاشق صادق ز هجران رخ دلبر گريست

گه به ياد مادرش زهرا فغان از دل كشيد گاه بر مظلومى شير خدا حيدر گريست

ديده عشاق از داغ امام عاشقان در دل صحراى غم يك آسمان اختر گريست

حضرت معصومه زين ماتم فغان از دل كشيد در مدينه از غم مرگ پدر دختر گريست

در عزاى ناخداى فلك تسليم و رضا پور دلبندش رضا در موج غم گوهر گريست

«حافظى» شمع وجودت آب شد از اين الم آتشين طبعت ز نوك خامه بر دفتر گريست

***

(محسن حافظى)

امام موسى بن جعفر عليهما السلام

ص: 197

اين سان كه چشم اهل دل از خون دل تر است بهر عزاى حضرت موسى ابن جعفر است

خاك زمين شهر مدينه ز داغ او چون آسمان سينه ما لاله پرور است

از ياد زهر و سينه سوزان آن امام چشم مواليان حزينش ز خون تر است

پور امام صادق رهبر به مسلمين نور دو چشم فاطمه و جان حيدر است

با آن كه بود قدرت او قدرت على با آن كه علم و دانش او چون پيمبر است

اما صلاح و مصلحت روزگار بود تسليم محض در بر خلّاق اكبر است

عمرش اگرچه گوشه زندان به سر رسيد اما عنايتش به جهان سايه گستر است

او عاشق لقاى خدا بود و در جهان زندان و قصر در نظر او برابر است

يك روز با صبورى و يك روز با جهاد ترويج دين براى امامان مقدر است

زندان ز شأن و منزلتش هيچ كم نكرد يك موى او ز جمله آفاق برتر است

ما ذره ايم در بر نور جمال او او مهر آسمان بود و ذره پرور است

ص: 198

فردا كه هر كسى به شفيعى برد پناه چشم تمام خلق به موسى بن جعفر است

«خسرو» چه غم ز كثرت عصيان ترا بود او شافع گناه تو در روز محشر است

(محمّد خسرو نژاد)

***

در انتظار پسر

گرچه از زهر جفا دل پرشرر دارد رضا آتشى در دل ز هجران پسر دارد رضا

در ميان حجره در بسته مى پيچد به خود ديدگان بى فروغش را پدر دارد رضا

تا بيايد از مدينه نور چشمانش تقى انتظار ديدن نور بصر دارد رضا

در غريبى مى دهد جان و در آن حالت هنوز انتظار خواهر خود را مگر دارد رضا

دورى از اهل و عيال و دوستان، خود بس نبود كز جفاى خصم دون خون در جگر دارد رضا

دست ما «خسرو» به دامانش كه در روز جزا آبرو پيش خداى دادگر دارد رضا

***

(محمّد خسرو نژاد)

پاره قلب پيمبر صلى الله عليه و آله

خراسان، در عزاى ميهمانت سوگوارى كن تو هم مثل مدينه، در غم او بى قرارى كن

ص: 199

خراسان، لاله دامان زهرا در تو پرپر شد به داغ لاله ها سوگند، بر او سوگوارى كن

خراسان، پاره قلب پيمبر پاره شد قلبش بنال و در غمش، خون دل از هر ديده جارى كن

خراسان، تا نگويد كس رضا را نيست غمخوارى به جاى خواهرش معصومه بر اين كشته، زارى كن

خراسان، زهر كارى، خانه خلوت، ميهمان تنها تو او را در كنار حجره در بسته، يارى كن

خراسان، خوب از مهمان خود كردى پذيرايى از اين مهمان نوازى پيش زهرا شرمسارى كن

خراسان، در كنار جسم پاك يوسف زهرا ز صورت پاك تو اشك جواد و آه و زارى كن

خراسان، تا برآيد ناله از باغ وگل و بلبل فغان بر باغبان، در فصل گلهاى بهارى كن

خراسان، تا اميد نا اميدان در جهان باشى چو «ميثم» بر در اين آستان، اميدوارى كن

(سازگار «ميثم»)

***

جگر گوشه نبود؟

ديد چون نيست، به جز غصّه انيس دگرش زهر يارش شد و بنشست، كنار جگرش

نه به غير از دل او غمخور او بود كسى نه به دامان كسى جز به سر خاك، سرش

ص: 200

گفت بر عترت خود از پى من گريه كنيد خود خبر داد كه برگشت ندارد، سفرش

بارها تا به در حجره نشست و برخاست اولش بود ولى داد ز آخر، خبرش

دست مولا به دل و دست غلامش بر سر چشم او بر وى و او چشم به راه پسرش

جگر پاره به جا بود و جگر گوشه نبود حجره در بسته، ولى باز به در چشم ترش

شهادت امام جواد عليه السلام

نه تنها اين دل ما بر جواد ابن رضا سوزد كه بر احوال او جان تمام ماسوا سوزد

از آن آتش كه زد زهر ستم بر جان آن مولا فلك نالد ملك گريد زمين لرزد سما سوزد

شهيد از كينه همسر چو شد آن نوگل زهرا به جنّت زين غم عظما دل خيرالنّسا سوزد

چو ديد از او به جز خوبى؟ كه آخر كرد مسمومش دل اهل ستم بر حال مظلومان كجا سوزد

به جان سبط خيرالمرسلين زد آن چنان آتش كه از داغش به رضوان جان ختم الانبيا سوزد

نترسيد از خدا و پيكرش را روى بام افكند چنان كز بهر آن مولا دل مرغ هوا سوزد

ص: 201

خدا لعنت كند آن همسر نامهربانش را به دوزخ پيكرش در آتش قهر خدا سوزد

ز ياد شيعيان هرگز نخواهد رفت اين ماتم دل از ياد غريبيش به هر صبح و مسا سوزد

نسوزد هر كه را دل بر جواد ابن الرضا «خسرو» تنش در آتش قهر خدا روز جزا سوزد

***

(محمّد خسرو نژاد)

شمع عشق

ايّام سوگوارى ابن الرضا بود اى اهل دل عزاى عزيز خدا بود

جارى كنم ز ديده خود سيل اشك را در ماتمى كه فاطمه صاحب عزا بود

از جور امّ فضل غريبانه جان سپرد آن كو امام و رهبر اهل ولا بود

همچون حسين با لب عطشان شهيد شد كز ماتمش جهان همه ماتمسرا بود

فرياد آب آب ز حجره رسد به گوش چون تشنه لب ز آتش زهر جفا بود

بر گرد شمع عشق چو پروانه شد فدا آن عاشقى كه مظهر عشق و وفا بود

امشب بگير دامن او را تو «حافظى» كو مظهر عنايت و لطف خدا بود

***

(محسن حافظى)

سوز درد

ص: 202

دست ستم بناى عدالت خراب كرد وز آتش الم دل ما را كباب كرد

اى واى امّ فضل امام جواد را مسموم از عناد به فصل شباب كرد

با اين ستم كه كرد به فرزند فاطمه افسرده قلب حضرت ختمى مَآب كرد

مانند شمع زآتش زهر جفاى خويش جسم عزيز فاطمه را نيز آب كرد

چون ديد آن كنيز امام غريب را لب تشنه جان دهد، به سوى او شتاب كرد

با ظرف آب رفت سوى حجره امام آن گاه ديد رو به جنان آن جناب كرد

بگرفت ظرف آب و به روى زمين بريخت آن دشمنى كه ظلم و ستم بى حساب كرد

***

(محسن حافظى)

شمع برفروخته

دل را شراره غم تو پُرشرار كرد داغ تو قلب خسته دلان داغدار كرد

اى سرو بوستان ولا از غم تو چرخ جارى ز ديده اشك چو ابر بهار كرد

با كشتن تو قاتلت اى هادى امم خود را به نزد ختم رسل شرمسار كرد

ص: 203

هرگز نديده ديده تاريخ تاكنون چون قاتل تو كو ستم بى شمار كرد

دشمن فكند گوشه زندان ز راه كين هر كس ز مهر، دوستيت اختيار كرد

رويش سياه باد كه آن خصم بدمنش روز زمانه تيره تر از شام تار كرد

در ماتم تو چاك گريبان خويش را فرزند داغدار تو با حال زار كرد

بر تربت تو مادر پهلو شكسته ات اشك از بصر چو گوهر غلطان نثار كرد

اى شمع برفروخته عشق، اهل دل طوف حريم پاك تو پروانه وار كرد

باشد گداى خاك نشينت كسى كه او خود را مقيم درگهت اى شهريار كرد

هركس غلام كوى تو گرديد بى گمان بر صاحبان تاج و نگين افتخار كرد

از لطف خويش «حافظى» دل شكسته را يزدان به سفره كرمت ريزه خوار كرد

(محسن حافظى)

***

در رثاى امام هادى عليه السلام

به روى خاك غربت سر نهادم يا رسول اللَّه ز دست دشمنان از پا فتادم يا رسول اللَّه

ص: 204

ز آه آتشين و آب چشم و ناله جانسوز بساط ظلم را بر باد دادم يا رسول اللَّه

به زندان از غم موسى ابن جعفر جدّ مظلومم برآمد آه سوزان از نهادم يا رسول اللَّه

على را نور عينم من، گل باغ حسينم من ببين قرزند دلبند جوادم يا رسول اللَّه

فراز قلّه كوهى مرا برد از پى تهديد همان كو داشت اندر دل عنادم يا رسول اللَّه

ز سوز زهر خصم دون شدم مسموم در غربت ز كف جان در ره جانانه دادم يا رسول اللَّه

نگردد محو در تاريخ، شعر «حافظى» هرگز چو با سوز درونش كرده يادم يا رسول اللَّه

(محسن حافظى)

***

در رثاى امام حسن عسكرى عليه السلام

امروز عسكرى ز جهان ديده بسته است قلب جهان و قطب زمان، دل شكسته است

آن حجت خداى ز بيداد معتصم پيوند زندگانيش از هم گسسته است

صاحب عزاست صاحب عصر، اندرين عزا روحش به چارسالگى از كينه خسته است

بر چهره امام زمان، آن دُر يتيم از باد ظلم گرد يتيمى نشسته است

ص: 205

در خانه اى كه مركز اندوه و ماتم است دشمن كمر به غارت آن خانه بسته است

از لطف آن كه ناز كند بَرد بر خليل صاحب زمان ز آتش بيداد رسته است

اندر بقيع و سامره و كربلا و طوس گل هاى فاطمه بنگر دسته دسته است

(سيّد رضا مؤيّد)

***

گلاب اشك

مى زند آتش به قلبم سوز داغ عسكرى گيرد امشب اشك من هر دم سراغ عسكرى

شد به سن كودكى فرزند دلبندش يتيم گشت دُرّ اشك مهدى چلچراغ عسكرى

در دل صحراى غم ها و به دشت سرخ عشق لاله سان شد قلب ما خونين ز داغ عسكرى

بس كه اندوه فراوان ديد از جور خسان شد لبالب از مى غم ها اياغ عسكرى

با گلاب اشك و با سوز درون گويد سخن «حافظى» آن بلبل خوش خوان باغ عسكرى

***

(محسن حافظى)

اختر پُرنور ولايت

اى نخل رياض علوى برگ و برت سوخت از آتش بيداد ز پا تا به سرت سوخت

ص: 206

اى يازدهم اختر پر نور ولايت خورشيد ز هجر رخ همچون قمرت سوخت

اى پاره قلب نبى و زاده زهرا از آتش زهر ستم و كين جگرت سوخت

از داغ جهان سوزِ تو در دشت محبّت چون لاله سوزان دل مهدى پسرت سوخت

چون مشعل افروخته در سوگ و عزايت اى واى دل مهدى نيكوسيرت سوخت

در فصل شباب از ستم و كينه دشمن چون شمع شب افروز ز پا تا به سرت سوخت

اى جان جهان «حافظى» سوخته دل گفت قلب همه از داغ دل پرشررت سوخت

(محسن حافظى)

***

فصل 7: در هجران امام زمان (عج)

اى غايب از نظر!

ص: 207

عمرى به آرزوى وصال تو سوختيم با ياد آفتاب جمال تو سوختيم

ما را اگرچه چشم تماشا نداده اند اى غايب از نظر! به خيال تو سوختيم

اى شام هجر! كى سپرى مى شوى؟ كه ما در آرزوى صبح زوال تو سوختيم

ما را چو مرغكان هوس آب و دانه نيست امّا ز حسرت لب و خال تو سوختيم

چندى به گفتگوى فراق تو، ساختيم عمرى به آرزوى وصال تو، سوختيم

(عبّاس خوش عمل)

***

كتاب مبين

ص: 208

در سرى نيست كه سوداى سر كوى تو نيست دل سودازده را جز هوس روى تو نيست

سينه غمزده اى نيست كه بى روى و ريا هدف تير كمانخانه ابروى تو نيست

جگرى نيست كه از سوز غمت نيست كباب يا دلى تشنه لعلِ لبِ دلجوى تو نيست

عارفان را ز كمند تو گريزى نبوَد دام اين سلسله جز حلقه گيسوى تو نيست

نسخه دفتر حُسن تو، كتابى ست مبين ور بُوَد نكته سربسته، به جز موى تو نيست

ماهِ تابنده بود، بنده آن نورِ جبين مهر رخشنده به جز غُرّه نيكوى تو نيست

خضر عمرى ست كه سرگشته كوى تو بود چشمه نوش، به جز قطره اى از جوى تو نيست

نيست شهرى كه ز آشوب تو، غوغايى نيست محفلى نيست كه شورى ز هياهوى تو نيست

***

(غروى اصفهانى «مفتقر»)

اى آشكار پنهان!

خورشيد رخ مپوشان در ابر زلف، يارا! چون شب، سيه مگردان روز سپيد ما را

ما را ز تاب زلفت، افتاد عقده بر دل بر زلف خَم به خَم زن، دست گره گشا را

ص: 209

فخر جهانيان شد، ننگ صنم پرستى جانا ز پرده بنماى، روى خدانما را

اى آشكارِ پنهان! بُرقَع ز رخ برافگن تا جلوه ات ببينم، پنهان و آشكارا

بى جلوه ات ندارد، ارض و سما فروغى اى آفتاب تابان، هم ارض و هم سما را

بازآ كه از قيامت، برپا شود قيامت تا نيك و بد ببيند در فعل خود، جزا را

اى پرده دار عالم! در پرده چند مانى؟! آخر ز پرده بنگر، ياران آشنا را

بازآ! كه بى وجودت، عالم سكون ندارد هجر تو، در تزلزل افگند ماسوا را

حاجت به تست ما را، اى حجّت الهى! آرى به سوى سلطان، حاجت بود گدا را

عمرى گذشت و مانديم، از ذكر دوست غافل از كف به هيچ داديم، سرمايه بقا را!

ما را فكنده غفلت، در بستر هلاكت درمان كن اى مسيحا! اين درد بى دوا را

اى پرده دار عالم! در پرده چند پنهان؟! بازآ و روشنى بخش، دل هاى باصفا را

***

(فؤاد كرمانى)

هديه ناقابل

اى كه عشق تو بود مونس جان و دل ما وى كه مهر تو عجين گشته در آب و گل ما

ص: 210

دل ما گشته زدورى تو كاشانه غم تا نيايى بَرِ ما غم نرود از دل ما

مشكلى گشته به ما هجر تو و طعن رقيب جز به وصلت به خدا حل نشود مشكل ما

شوق ديدار تو ما را دهد اميد حيات ترسم آخر غم هجر تو شود قاتل ما

تو شبى محفل ما را زرخت روشن كن اى كه نام تو بود روشنى محفل ما

ما كه در بحر جهان كِشتى سرگردانيم اى نجى اللَّه ثانى بنما ساحل ما

ما نكِشتيم كه تا جان به فداى تو كنيم بپذير از كرم اين هديه ناقابل ما

نظر از «خسرو» دلخسته خود باز مگير اى كه لطف تو بود صبح و مسا شامل ما

(محمّد خسرونژاد «خسرو»)

***

صيد حرم

آن كه در پرده، دل خلق جهانى بربايد چه قيامت شود آن لحظه كه از پرده برآيد؟!

بر فلك آن نه هلال ست، كه انگشتِ تماشا مه برآورده، كه ابروى تو بر خلق نُمايد!

گر چنين طرّه پريشان گذرى جانب بستان تا قيامت نفَس باد صبا غاليه سايد

ص: 211

بگشا ناوَك مژگان و به خون كش پر و بالم تا نگويند كه بر صيد حرم تيغ نشايد

(يغماى جندقى)

***

صدبار اگر ببينم تو را!

من كيستم تا هر زمان، پيش نظر بينم تو را؟ گاهى گذر كن سوى من، تا در گذر بينم تو را

افتاده بر خاك درت، خوش آن كه آيى بر سرم تو زير پا بينىّ و من، بالاى سر بينم تو را

يك بار بينم روى تو، دل را چه سان تسكين دهم؟! تسكين نيابد جان من، صدبار اگر بينم تو را

از ديدنت بى خود شدم، بنشين به بالينم دمى تا چشم خود بگشايم و، بار دگر بينم تو را

گفتى كه: هر كس يك نظر بيند مرا، جان مى دهد من هم به جان در خدمتم، گر يك نظر بينم تو را

تا كى «هلالى» را چنين زين ماه مى دارى جدا؟ يا رب كه اى چرخ فلك! زير و زبر بينم تو را

***

(هلالى جغتايى)

پناه دو جهان

مى نشينم چو گدا بر سر راهت اى دوست شايد افتد به من خسته نگاهت اى دوست

به اميدى كه ببينم رخ زيباى ترا مى نشينم همه شب بر سر راهت اى دوست

ص: 212

گاهگاهى به من زار نگاهى بنما دل خوشم با نگهِ گاه به گاهت اى دوست

تا شب تيره ما روز دل افروز شود پرده بردار از آن چهره ماهت اى دوست

تو پناه دو جهانى چه شود اين دل ما دمى آرام بگيرد به پناهت اى دوست

به درازاى زمان است و چنان طالع من شب يلداى غم و زلف سياهت اى دوست

چشم دنيا شده چون ديده يعقوب سفيد همچو يوسف كه فكنده است به چاهت اى دوست

خيز و بر مسند اجلال و شرف تكيه بزن تا ببينند همه عزّت و جاهت اى دوست

آسمان را شكند طرف كلاهم از شوق گر مرا نيز بخوانى زسپاهت اى دوست

«خسروا» روسيه و بنده دربار توام نظرى كن تو بر اين عبد سياهت اى دوست

(محمد خسرو نژاد «خسرو»)

***

ناله، ناله هجران

عالمى زهجرانت عاشقانه مى سوزد شهر انتظار ما، خانه خانه مى سوزد

آتشى به پا گشته، زين فراق طولانى قلب لاله گون ما، اين ميانه مى سوزد

ص: 213

مهر پر فروغ صلح، رخت بسته از عالم بى تو آرزوهامان، دانه دانه مى سوزد

اى منادى رحمت بانگ آمدن سر ده گل ستان عدل و داد، بى نشانه مى سوزد

از شراره ظلمت، طفل عشق ما نالان نغمه هاى حق خواهى، اين زمانه مى سوزد

رونقى فزون دارد، كاخ بت پرستى ها كعبه وحرم اينك، مخفيانه مى سوزد

ملك دين حق تاراج گشته از تباهى ها سرو قامت ياران، بى بهانه مى سوزد

گشته همچو افسانه، خال دلرباى تو چشم خونفشان ما، زين فسانه مى سوزد

ناله، ناله هجران، خلق جملگى حيران آفتاب شوق ما، غمگنانه مى سوزد

تشنه وصال تو، عاشق جمال تو پير اشتياق ما، عارفانه مى سوزد

كن ترحمى برما دلبرا نظر فرما كهكشان شعر ما، بى كرانه مى سوزد

سوز پارسا را بين، درد جانگزا را بين مرغك نشاط او، بى ترانه مى سوزد

(رحيم كارگر «پارسا»)

***

همه هست آرزويم ...!

ص: 214

همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى؟!

به كسى جمال خود را ننموده يىّ و بينم همه جا به هر زبانى، بود از تو گفتگويى!

غم و درد و رنج و محنت، همه مستعدّ قتلم تو ببُر سر از تن من ببَر از ميانه، گويى!

به ره تو بس كه نالم، ز غم تو بس كه مويَم شده ام ز ناله، نالى شده ام ز مويه، مويى

همه خوشدل اين كه مطرب بزند به تار، چنگى من از آن خوشم كه چنگى بزنم به تار مويى!

چه شود كه راه يابد سوى آب، تشنه كامى؟ چه شود كه كام جويد ز لب تو، كامجويى؟

شود اين كه از ترحّم، دمى اى سحاب رحمت! منِ خشكْ لب هم آخر ز تو تر كنم گلويى؟!

بشكست اگر دل من، به فداى چشم مستت! سر خمِّ مى سلامت، شكند اگر سبويى

همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا تو قدم به چشم من نه، بنشين كنار جويى!

نه به باغ ره دهندم، كه گلى به كام بويَم نه دِماغ اين كه از گل شنوم به كام، بويى

ز چه شيخ پاكدامن، سوى مسجدم بخواند؟! رخ شيخ و سجده گاهى، سرِ ما و خاك كويى

ص: 215

بنموده تيره روزم، ستم سياه چشمى! بنموده موسپيدم، صنم سپيدرويى!

نظرى به سوى «رضوانى» دردمند مسكين كه به جز درت، اميدش نبود به هيچ سويى

(فصيح الزمان شيرازى «رضوانى»)

***

برق شو!

تا به كى در پرده مانى ماه من! روشنگرى كن تا كنى هر دلبرى را عاشق خود، دلبرى كن

جلوه اى كن! زهره را چون ذرّه محو خويش گردان رخ نما و مشترى را بر رخ خود مشترى كن

تا به كى از دورى ماه رخت كوكب شمارم؟ چرخ دين را مهر شو، در آسمان روشنگرى كن

شاهباز دين ز هر سو مى خورد تيرى، خدا را طاير بشكسته بال دين حق را شهپرى كن

قاف تا قاف جهان پر شد ز ظلم اى حجّت حق تكيه زن بر مسند عدل الهى، داورى كن

موج بحر كفر، پهلو مى زند بر ساحل دين نوح شو، توفان به پا كن! فُلْك دين را لنگرى كن

تا نداده حق پرستى جاى خود بر بت پرستى بت شكن شو چون خليل و دفع خوى آزرى كن

تا به كى چرخ ستمگر بر مدار ظلم گردد؟ تا كند اندر مدار عدل گردش، محورى كن!

ص: 216

كفر را از ريشه بركن، ظلم را از بن برافگن برق شو! از دشمنان خرمن بسوزان، تُنْدَرى كن

تا به كى اى گوهر دين! از صدف بيرون نيايى؟ ناخدا شو! كشتى دين خدا را رهبرى كن

تيغ بركش از نيام و قصد جان دشمنان كن پاى برزن بر ركاب و حمله هاى حيدرى كن

اى همه جان ها به لب از هجر رويت، چهره بگشا! وى همه آثار هستى از تو مشتق، مصدرى كن

(محمّد على مجاهد «پروانه»)

***

گوهر يكدانه

اى نهان ساخته از ديده ما صورت خويش بدر از پرده غيب آى و نُما طلعت خويش

طاق شد، طاقت ياران بگشا پرده ز رخ اى نهان ساخته از ديده ما صورت خويش

نه همين چشم به راه تو مسلمانانند عالمى را نگران كرده اى از غيبت خويش

آمد از غيبت تو، جان به لب منتظران همه دادند ز كف حوصله و طاقت خويش

بى رُخت بسته به روى همه، درهاى اميد بگشا بر رخ احباب در از رحمت خويش

گرچه غرقيم به درياى گناهان، ليكن شرمساريم و خجالت زده از غفلت خويش

ص: 217

روى دل سوى تو داريم به صد عجز و نياز جز تو ابزار نداريم به كس حاجت خويش

جز تو ما را نبود ملجأيى اى حجّت حق باد سوگند تو را بر شرف و عصمت خويش

«دست ما گير كه بيچارگى از حد بگذشت» بگشا مشكل ما را به يَدِ همّت خويش

روزگارى ست كه از جهل و نفاق و نخوت هر كس از رنج كسان مى طلبد راحت خويش!

تا كه بر كار خلايق سر و سامان بخشى گير با دست خدايى علَم نهضت خويش

تويى آن گوهر يكدانه درياى شرف كه خداوند جهان خواند ترا حجّت خويش

ساخت حق، آينه غيب نما روى تو را نگرد خواست در آن آينه تا طلعت خويش

روز ميلاد همايون تو، عيدى ست كه حق در چنين روز عيان ساخت مهين آيت خويش

يافت زآن روى شرف، نيمه شعبان كامروز شامل حال جهان كرد خدا، رحمت خويش

قرب حق يافت به تحقيق، كسى كو به صفا با تو پيوست و گسست از دگران الفت خويش

(محمّد على فتى تبريزى)

***

چشم به راه

ص: 218

به تماشاى طلوع تو، جهانْ چشم به راه به اميد قدمت، كون و مكان چشم به راه

به تماشاى تو اى نورِ دلِ هستى، هست آسمان، كاهكشان كاهكشان چشم به راه

رخ زيباى تو را، ياسمن آيينه به دست قد رعناى تو را سروِ جوان چشم به راه

در شبستان شهود اشك فشان دوخته اند همه شب تا به سحر خلوتيان چشم به راه

ديدمش فرشى از ابريشم خون مى گسترد در سراپرده چشمان خود آن چشم به راه!

نازنينا! نفَسى اسبِ تجلّى زين كن كه زمين، گوش به زنگ ست و زمان، چشم به راه

آفتابا! دمى از ابر برون آ، كه بُوَد بى تو منظومه امكان، نگران، چشم به راه

***

(زكريّا اخلاقى)

شوق تماشا

اى آن كه بود منزل و مأواى تو چشمم بازآ! كه نباشد به جز از جاى تو چشمم

در راه تو، با ديده حسرت نگرانم دارد همه دم شوق تماشاى تو چشمم

گر قابل ديدار جمال تو نباشد اى كاش كه افتد به كف پاى تو چشمم

ص: 219

تا چند دهى وعده ديدار به فردا شد تار، در انديشه فرداى تو چشمم

تا كور شود ديده بدخواه تو، بگذار يك لحظه فتد بر قد رعناى تو چشمم

تا عكس تو، در آينه ديده ام افتد بازست هماره به تمنّاى تو چشمم

بازآى و قدم نه به سر ديده، كه شايد روشن شود از پرتو سيماى تو چشمم

چون ديده نرگس كه شد از روى تو روشن دارد هوس نرگس شهلاى تو چشمم

(محمّد خسرو نژاد)

***

كاش ...!

كاشكى آه شب اثر مى داشت شب تنهايى ام، سحر مى داشت

كاش تا شهر آرزو، يك چند مرغ جان رخصت سفر مى داشت

قفسم را، به جانب صحرا روزنى بود، يا كه در مى داشت

سوختم، زانفعال بى ثمرى! اين شجر كاش بار و بر مى داشت

جان ز هجران به لب رسيد، اى كاش! يار از چهره پرده برمى داشت

ص: 220

نقد جانى كه بود، آورديم با يكى جلوه، كاش برمى داشت!

كاش بر اين بضاعت مزجات يوسف مصر جان، نظر مى داشت

«واصل» از بهر دوست مى افشاند جان و دل، صدهزار اگر مى داشت

بوى گل خيزد از گِلَش، كه به دل مهر موعود منتظر مى داشت

(محمّد آزادگان «واصل»)

***

ماه دل افروز

اى روشنى ديده احرار كجايى؟ وى ماه دل افروز شب تار كجايى؟

اى دسته گل سرسبد باغ رسالت وى وارث پيغمبر مختار كجايى؟

جان ها ز فراق مه رويت به لب آمد هستيم همه طالب ديدار كجايى؟

اى منتقم خون شهيدان فضيلت وى رهبر مردان فداكار كجايى؟

اى مظهر جانان تو بيا تا كه به پايت سازيم سر و جان خود ايثار كجايى؟

گلشن شود از مقدم تو ساحت گيتى اى باغ طرب را گل بى خار كجايى؟

ص: 221

بر «حافظى» سوخته دل كن نظر از لطف اى بر همگان سيّد و سالار كجايى؟

(محسن حافظى)

***

زنده مسيحا به دمت

اى كه باشد ز شرف عرش الهى، حرَمت قاف تا قاف جهان، سايه نشين علَمت

ريزه خوارند همه خلق ز خوان كرمَت اى شه كشور جان! جان به لب آمد ز غمت

چه شود بر سر ما رنجه نمايى قدمت؟ اى سلاطين جهان پيش تو كمتر ز خَدم

بر درت از پى خدمت همه قد كرده علَم چه سليمان وچه دارا و چه كاووس و چه جم

هست در سايه لطف تو عرب تا به عجم آفتاب عرَبت خوانم و ماه عجمت

يوسف از نور تو شد صاحب رخسار صَبيح بود موسى ز تو، سرگرم مناجات فصيح

فارغ از كشته شدن، شد به وجود تو ذبيح زنده مى كرد اگر مرده ز اعجاز، مسيح

تو همانى كه بود زنده مسيحا به دمَت تا به كى در عقب ابر، نهان باشد مهر؟

تا كه روشن كنى آفاق، گشا پرده ز چهر

ص: 222

عالمى ريزه خورِ خوانِ عطاى تو ز مهر سفره جود تو گسترده شب و روز، سپهر

ماه و خورشيد، دو قُرصند به خوانِ نِعَمَت روز محشر كه بود خم، قد شمشادىِ خلق

نيست غير از تو و اجداد تو كس هادىِ خلق نظر لطف تو گردد سبب شادىِ خلق

چون نويسى تو، زآتش خطِ آزادىِ خلق دارم اميد كه «شوقى» نفتد از قلمت!

***

(ميرزا جواد اصفهانى)

هجرنامه

ز كعبه عزم سفر كن، به اين ديار بيا! چو عطر غنچه نهان تا كى؟ آشكار بيا!

حريم دامن نرجس شد از تو رشگ بهار گل يگانه گلزار روزگار، بيا!

تويى، تو نور محمّد، تو جلوه اى ز على تو سيف منتقمى، عدل پايدار بيا!

زاشك و خون دل، اين خانه شستشو داديم بيا به مشهد عشّاق بى قرار! بيا!

زمان، گذرگه پژواكِ نام نامى تست زمين ز رأى تو گيرد مگر قرار، بيا!

ميان شعله غم سوخت هجرنامه ما بيا كه گويمت آن رنج بى شمار، بيا!

ص: 223

زلال چشمه تويى، روح سبزه، رمز بهار بيا كه با تو شود فصل ها، بهار بيا!

براى آن كه نشانى تو اى مبشّر نور درخت خشك عدالت به برگ و بار، بيا!

براى آمدنت، گرچه زود هم ديرست! شتاب كن كه برآرى ز شب دمار، بيا!

بيا كه دشت شقايق به داغ، آذين گشت تو اى تسلّى صحراى سوگوار، بيا!

حريق فاجعه، گل هاى عشق مى سوزد فرونشان به قدوم خود اين شرار، بيا!

بتاب از پس دندانه هاى قصر سحر بزن حجاب به يك سو، سپيده وار بيا!

نگاه منتظرانت فسرد و مى ترسم كه پژمُرَد همه گل هاى انتظار، بيا!

(سپيده كاشانى)

***

اى حجّت خدا

اى سرورى كه بر سر ما افسرى بيا اى دلبرى كه از كف ما دلبرى بيا!

دلهاى شيعيان ز غمت گشته غرق خون اى حجت خداپسر عسكرى بيا!

***

درد فراق

ص: 224

سوز هجران تو داريم كجايى اى دوست! جمله بى صبر و قراريم كجايى اى دوست!

شمع ميقات بيفروز به تنگ آمده ايم در شب تيره و تاريم كجايى اى دوست!

زمزم ديده ما چشمه خوناب شده بى تو دل خسته و زاريم كجايى اى دوست!

شفق چهره تو آينه صلح و صفاست واله خال عذاريم كجايى اى دوست!

سال ها منتظر روى دل آراى توايم حسرت وصل تو داريم كجايى اى دوست!

بهر ديدار تو و رايت زهرايى تو جملگى لحظه شماريم كجايى اى دوست!

گلشن شادى ما رو به خزان است خزان طالب فيض بهاريم كجايى اى دوست!

آتش درد فراق تو جهانسوز شده بانگ و فرياد برآريم: كجايى اى دوست!

(رحيم كارگر «پارسا»)

***

بخش سوم: ثناى پيشوايان نور

فصل 1: ميلاديّه ها

محمّد صلى الله عليه و آله امام المتّقين

ص: 225

بخش سوم: ثناى پيشوايان نور

ص: 226

ص: 227

فصل 1: ميلاديّه ها

محمّد صلى الله عليه و آله امام المتّقين

السلام اى سايه ات خورشيد ربّ العالمين آسمان عزّ و تمكين، آفتاب داد و دين

مُظهر تنزيل «بلّغ»، مَظهر اسرار غيب مطلع «يتلوه شاهد» مقطع حبل المتين

معنى هر چار دفتر، خواجه هر هشت خلد داور هر شش جهت، اعظم اميرالمؤمنين

صورت معنى فطرت باعث ايجاد خلق بهترينِ نسل آدم، نفس خيرالمرسلين

صاحب «يوفون بالنذر» آفتاب انّما قرةالعين لعمرك نازش روح الامين

در جهان از روى حشمت چون جهانى در جهان در زمين از روى رفعت، آسمانى بر زمين

مثل تو چون شبه ايزد در همه عالم محال ور بود ممكن نه الّا رحمة للعالمين

كاتب ديوان امرت، موسى درياشكاف پرده دار بام قصرت، عيسى گردون نشين

از عطاى دست فياض تو دريا مستفيض وز رياض نزهت طبع تو رضوان خوشه چين

عالم علم لدنى، رازدار لو كشف ناصر دين نفس پيغمبر امام المتقين

ناشنيده از زمان مهد تا پايان عمر بى رضاى حق ز تو حرفى كرام الكاتبين

(مولانا حسن كاشانى)

***

ميلاد خاتم الانبياء

سحر از عالم غيبى سروش دلنشين آمد كه غم را ز دل ها برد، با شادى قرين آمد

بباريد از سحاب رحمت حق، مشك بر كعبه شميم روح افزا از بهشت عنبرين آمد

تجلى كرد انوار الهى باز در بطحا جهان از پرتوش برتر ز فردوس برين آمد

به حكم ذوالمنن از آسمان ها رانده شد ابليس چو با خيل ملك از عرش جبريل امين آمد

فضاى مكه پر شد از ملائك بهر مولودى كه بالاتر ز خلق اولين و آخرين آمد

چنان شورى به پا شد بهر او در كشور هستى تو گفتى انقلابى همچو روز واپسين آمد

ص: 228

ص: 229

همه قدّوسيان در صف همه كرّوبيان برپا كه طاووس جلال كبريا آن نازنين آمد

به صبح هفده شهر ربيع از مطلع عزّت عيان شد طالع مسعود و ختم مرسلين آمد

چو خورشيد جلال احمدى تابيد در عالم ز ايزد بر جمال او هزاران آفرين آمد

چو مولودى كه فرموده خدا در شأن او لولاك تمام آفرينش سايه، او ركن ركين آمد

بود نامش محمد صلى الله عليه و آله كنيه ابوالقاسم لقب طه هماى رحمت حق رحمة للعالمين آمد

شكست ايوان كسرى و سلاطين محو، آن روزى كه شاهنشاه اقليم بقاى ملك دين آمد

***

(محمّد تقى مقدّم)

ميلاد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله

جهان سرسبز و خرم گشت از ميلاد پيغمبر منور قلب عالم گشت از ميلاد پيغمبر

بده ساقى مى باقى كه غرق عشرت و شادى دل اولاد آدم گشت از ميلاد پيغمبر

تعالى اللَّه از اين نعمت كز او اسباب آسايش براى ما فراهم گشت از ميلاد پيغمبر

ز لطف و رحمت ايزد ز يمن مقدم احمد ظهور حق مسلم گشت از ميلاد پيغمبر

ص: 230

به شام هفده ماه ربيع و سال عام الفيل رسالت ختم خاتم گشت از ميلاد پيغمبر

بشارت ده به مشتاقان كه ز امر قادر منّان دل ما عارى از غم گشت از ميلاد پيغمبر

ز ناموس قدر بشنو تو گلبانگ خطر زيرا سر نابخردان خم گشت از ميلاد پيغمبر

بناى جهل ويران شد ز يمن منجى ات تارك جهان از علم اعلى گشت از ميلاد پيغمبر

دوصد اعجاز شد ظاهر كه در عرش عُلى حيران دوصد عيسى بن مريم گشت از ميلاد پيغمبر

بشد درياچه ساوه تهى از آب و برعكسش سماوه همچنان يم گشت از ميلاد پيغمبر

بشد اين فارس چون شمعى، بشد آتشكده خاموش جهان حق مجسم گشت از ميلاد پيغمبر

ز يمن مقدمش منشق جِدار طاق كسرى شد كه حيران خسرو جم گشت از ميلاد پيغمبر

بناى ظلم شد ويران ولى در سايه ايمان بناى عدل محكم گشت از ميلاد پيغمبر

قدم در ملك هستى زد چو ختم الانبياء احمد مقام ما مقدم گشت از ميلاد پيغمبر

نواى بانگ جاء الحق به باطل چيره شد اى دل نظام دين منظم گشت از ميلاد پيغمبر

ص: 231

ز حسن پرتو رويش خجل در مغرب و مشرق مه و خورشيد اعظم گشت از ميلاد پيغمبر

من «ژوليده» مى گويم بگو بر دوستارانش كه شرّ دشمنان كم گشت از ميلاد پيغمبر

(ژوليده نيشابورى)

***

سرود ميلاد رسول اكرم صلى الله عليه و آله

مژده كه ميلاد شه خاتم است عيد سعيد نبى اكرم است

مژده كه مسرورى عالم رسيد خرمى عالم و آدم رسيد

هادى كل سيد خاتم رسيد منجى عالم نبى اكرم رسيد

خرم از او خاطره عالم است عيد سعيد نبى اكرم است

عالم ايجاد از او خرم است عيد سعيد نبى اكرم است

زان كه ظهور نبى اعظم است عيد سعيد نبى اكرم است

اهل ولاء خرّمى عالم است عيد سعيد نبى اكرم است

مژده كه پير فلك آمد جوان گشت منور همه كون و مكان

از رخ دلجوى شه انس و جان فخر بشر خاتم پيغمبران

آن كه از او فخر بنى آدم است عيد سعيد نبى اكرم است

***

فروغ لايزال

(در تقارن ميلاد مسعود حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و امام جعفر صادق عليه السلام)

اى به ذكر روى تو، تسبيح گردان ماه و مهر وى به روز و شب جمالت را ثناخوان ماه و مهر

ص: 232

با خيالت رو به ذكر ياجميل آورده اند بيش ازين در آتش حسرت مسوزان ماه و مهر

آسمان با صدهزاران ديده مى جويد تو را رونما، تا رونما آرد به دامان ماه و مهر

در حجاب نور مستورى، ولى با اين همه با نگاهى دل ز كف دادند آسان ماه و مهر

از فروغ روى تو هفت آسمان روشن شده ست اى رخت را روز و شب آيينه گردان ماه و مهر

چشمشان در خواب هم هرگز نبيند خواب را در رخ تو مات و حيرانند اينسان ماه و مهر

مدّعا را با دو شاهد آسمان اثبات كرد: از سحرخيزان و از شب زنده داران، ماه و مهر

در گذرگاه تجلّى اى فروغ لايزال با دو جلوه از تو شد اينسان فروزان ماه و مهر

با تو رونق نيست بازار مه و خورشيد را بِهْ كه تا نگشوده بربندند دكّان ماه و مهر

رزقِ نور كهكشان ها در فروغ حسن تست اى دو قرصِ نان تو را بر خوانِ احسان، ماه و مهر

دورباش چشم بد را نيست حاجت، تا كه هست مجمره گردان فلك، اسپندريزان ماه و مهر

كهكشان در كهكشان گسترده طيف نور او ذرّه اويند در گردون فراوان ماه و مهر

ص: 233

چون رُخش را گاه مه خوانند و، گاهى آفتاب زين شرف سايد سر خود را به كيوان ماه و مهر

چشم من ماتِ جمال مصطفى بادا، كه هست اندرين آيينه سرگردان و حيران، ماه و مهر

اى شبستان تجلّى از تو روشن همچو روز وى به يمن جلوه ات اين گونه رخشان ماه و مهر

كرده ميلاد تو را با حضرت صادق قرين تا خدا امشب كند با هم نمايان ماه و مهر

شايگان آورده، گنج شايگانم آرزوست! اى به چرخِ جود تو رخشان هزاران ماه و مهر

اى به درگاه جلالت چار اركان خاكبوس هفت اختر مشعل افروز و، دو دربان: ماه و مهر

از سر «پروانه» خود سايه رحمت مگير هست تا در سايه مهرت خرامان ماه و مهر

***

(محمّد على مجاهدى «پروانه»)

ميلاد حضرت رسول (ص) و امام جعفر صادق (ع)

ميلاد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و امام جعفر صادق عليه السلام

به روزى در جهان ظاهر دو شمس عالم آرا شد به فردوس برين رقصان شجر مانند حورا شد

زِه ها زِه حَبّذا اين روز، روز وجد كبرى شد سحرگه معنى نور على نور آشكارا شد

چو خوش باشد دو مولودى كنم اعلام عالم را

ص: 234

شدم از عشق هر يك زان دو سرور واله و مجنون دل آشفته ام باشد به حبّ هر يكى مرهون

يكى كنزاللَّه مكنون يكى سراللَّه مخزون دو فيروزى دو دلشادى بشارت مى دهم اكنون

ظهور صادق و عيد محمد فخر عالم را

پى تشريف ميلاد نبى دانى كه چون گرديد سرير خسروان دهر آندم واژگون گرديد

ز رودِ خشك و بى آب سماوه نم برون گرديد محمد چون ولادت يافت بت ها سرنگون گرديد

دو مولود درخشان كرد نورانى دو عالم را

منور گشت از نورش تمام كوچه و برزن مصفا كرد گيتى را رخش چون صحنه گلشن

تولايش به حفظ جان نكوتر باشد از جوشن جهان شد از قدوم صادق آل نبى صلى الله عليه و آله روشن

به بام شادمانى ها بزن اى شيعه پرچم را

مه برج امامت سرور ما نجل پيغمبر صلى الله عليه و آله دُرّ درج ولايت، ياور ما، حجّت داور

بلى درياى رحمت، پرورد مانند اين گوهر رئيس مذهب شيعه، پناه مسلمين يكسر

ملك تبريك گويد بر فلك اين جشن درهم را

(قاضى زاهدى)

***

خلوتىِ راز

ص: 235

(در تقارن ميلاد حضرت نبىّ اكرم صلى الله عليه و آله و امام صادق عليه السلام)

گاهِ سُرور است و گاهِ شادىِ بى حد دولت عيش و سرور باد مخلَّد

مى رسدآنَك صلاكه تا كى و تا چند پاى دلِ اهلِ دل به بند، مقيّد؟

تا به سرانگشتِ طبع نادره مضمون زلف عروس سخن كنيم مجعَّد

مژده كه آمد خبر ز خلوتىِ راز پرده ز رخ برگشود شاهدِ سرمد

آينه ذات، در تجلّى و اشراق نورِ احَد جلوه گر ز طلعت احمد

خاتم خيل رسل، رسول خداوند احمد ومحمود و مصطفى و محمّد

روح لطيفى كه در دو كون نگنجد بهر تماشا كنون شده ست مُجَسَّد

آن كه تنِ خاكى اش لطيف تر آمد در نظرِ اهلِ دل ز روحِ مجرّد

آن كه نهد پيش بارگاه جلالش از سر تعظيم، جبرئيل امين، خَدْ

گشته دو چندان شكوه و شوكت امروز از فرِ ميلاد جعفر بن محمّد

آن كه قوام جهان ازوست مسلّم وان كه اساس مكان ازوست مشيَّد

آن كه بود مستنير مهرِ منيرش روز وشبان، ماه ومهرو زُهرِه و فَرقَد

سيره احمد ازوست سارى و جارى دين خدا را ازو جلالت و سَودَدْ

پيرو او ناجى ست و صالح و مؤمن منكر او، طاغى ست و طالح و مرتد

پيش رخش مهر چرخ، ذرّه ناچيز نزد دو گيسوش، شب بياض مُسوَّد

مى برم اينك سخن به نقطه پايان تا نكشد دوست بر چكامه خطِ رد

حجّت ثانى عشر! به گاه نيايش مسألت ما بود ز درگه ايزد

كزتو جدا، شيعه راه خويش مَپوياد! بى تو محال است ره بريم به مقصد

شوكت اسلام باد بيشتر از پيش عمر تو اى خضر راه! باد مؤيّد

***

(سيّد رضا مؤيّد)

مولود كعبه

ص: 236

مادرى باردار و اشك افشان ديده گريان و لعل لب خندان

تن او خسته از گرانبارى بار او بود كوهى از ايمان

پاى او مانده بود از رفتار ناى او پر ز ناله و افغان

تكيه بر خانه خدا داده دست او سوى خالق سبحان

كعبه را سعى او صفا مى داد ناله اش مى گشود قفل زبان

كاى خداوند قادر و دانا اى ز تو گردش زمين و زمان

اى فنا از تو يافت راز بقا اى همه فانى و تو جاويدان

گشته امشب به تو پناهنده دردمندى حقير و سرگردان

تو طبيبى و ذكر توست شفا دردمندم من و تويى درمان

آمدم تا كنى به رحمت خويش درد زاييدن مرا آسان

بى پناهم مرا پناهى ده كه مرا نيست جز تو پشتيبان

اين بگفت و شد از سخن خاموش كآمدش اين ندا ز عالم جان

كاى مقام تو برتر از مريم خادم درگهت دوصد غِلمان

ايستاده به خدمتت هاجر دست بر سينه گوش بر فرمان

ساره و آسيه كمر محكم بسته از بهر خدمتت به ميان

خانه را بهر تو غرق كردم كه منم ميزبان تويى مهمان

متجلّى چو گشت نور على هستى آمد به وجد دست افشان

جبرئيل امين به احمد گفت اين بود پاسدار حصن امان

اين بود چون تو بانى خلقت بعد تو هست بهترين انسان

از زبور و صحف بود آگه چون بود رمز و راز علم بيان

گر ز تورات طالبى خواندن كو بود اصل قسط را ميزان

بهرت انجيل را كند تفسير زآن كه او هست ناطق قرآن

ص: 237

مى كند حق به شأن او نازل سوره «هل اتى عَلَى الْانسان»

دين تو مى شود از او كامل مى دهد او به شرع تو سامان

آدم از او گرفت خطّ برات نوح را ناجى او شد از طوفان

بر خليل خدا به خاطر او باغ گل گشت آتش سوزان

تا كه موسى به او توسّل جست گشت در دست او عصا ثَعبان

نه قدم در حرم كه آمدنت انتظار مرا بود پايان

در حرم تا كه ديده باز كنى آن چه ناديدنى است بينى آن

مريم آمد رهش ندادم من راندمش گرچه بود اهل جنان

اين سعادت از آن توست بيا چون براى تو شد بناى مكان

اين شنيد و جدار خانه شكافت كز تعجب زمانه شد حيران

داخل خانه گشت و شد مُحرِم راز آن ماند در حرم پنهان

بود مهمان حق سه شب چون بود محرم راز حضرت سبحان

سيزده روزه شد رجب كه جدار همچنان پسته اى گشود دهان

مادرى رفت و با پسر برگشت كه شود جان عالمش قربان

قبله دل برون ز كعبه گل آمد از امر خالق منّان

با دوصد جلوه جلوه گر گرديد آن كه خوانده خداش الرّحمان

***

(ژوليده نيشابورى)

حضرت على عليه السلام

از افق سر را برون خورشيد تابان كرده امشب ماه خود را زير ابر از شرم پنهان كرده امشب

كوى و برزن را معطر كرده از گل هاى رنگين كوه و صحرا را دوباره حق گلستان كرده امشب

ص: 238

نطق خاموش مرا گويا مثال عندليبان بهر توصيف صفات شاه مردان كرده امشب

هاتفى بر من بشارت داد و گفت از فرط شادى لطف خود را شامل ما حىّ سبحان كرده امشب

خانه خود را قرق بنموده از اغيار و آن گه مكّه را با پرتو خود نور باران كرده امشب

بهر استقبال و تجليل از شه ملك ولايت ملك هستى را به سان باغ رضوان كرده امشب

سفره احسان خود آراست از بهر احسان فاطمه بنت اسد را باز مهمان كرده امشب

دسته دسته حور و غلمان را خدا آماده خدمت از دل و جان بهر مام شاه مردان كرده امشب

از وصال ساقى كوثر على ذرات عالم ذات خود را حق نمايان وه چه آسان كرده امشب

خواست تا ثابت كند حق على را ذات مطلق عين و لام و ياى خود را بهرش عنوان كرده امشب

آمد آن شاهى كه روشن از جمال كبريايى از سمك چون ماه تابان تا به كيوان كرده امشب

فاطمه بنت اسد شد فارغ و جبرئيل گفتا شاهكار خلقتش را حق نمايان كرده امشب

بس كه زيبا خلق كرده صورت محبوب خود را عالمى را در شگفت و مات و حيران كرده امشب

ص: 239

در دل «ژوليده» نبود جز ولاى شاه مردان زين سبب خود را به مدح او غزلخوان كرده امشب

(ژوليده نيشابورى)

***

على شاهكار خلقت

اى شاهكار خلقت خامه صنع خدا على از خلقت تو گفته خدا مرحبا على

اى خانه زاد خانه خلاق بى زوال اى از تو محترم حرم كبريا على

لايق تر از تو نيست كه گردد در اين جهان بعد از نبى به خلق خدا رهنما على

گويم چه از صفات تو اى مظهر صفات جايى كه كرده وصف تو را هل اتى على

آدم به وقت توبه تو را كرد واسطه تا شد خدا به توبه آدم رضا على

لطف تو شد به نوح نبى ساحل نجات اى ناخداى كشتى لطف خدا على

بر تخت گُل نشست در آتش خليل و گفت آتش كند ز نام تو شرم و حيا على

موسى عصا فكند و عصا گشت اژدها تا زد صدا ز ناى محبت تو را على

مادر نزاده است و نزايد نظير تو زيرا تويى سواى همه ماسوا على

على شاهكار خلقت

اى شاهكار خلقت خامه صنع خدا على از خلقت تو گفته خدا مرحبا على

اى خانه زاد خانه خلاق بى زوال اى از تو محترم حرم كبريا على

لايق تر از تو نيست كه گردد در اين جهان بعد از نبى به خلق خدا رهنما على

گويم چه از صفات تو اى مظهر صفات جايى كه كرده وصف تو را هل اتى على

آدم به وقت توبه تو را كرد واسطه تا شد خدا به توبه آدم رضا على

لطف تو شد به نوح نبى ساحل نجات اى ناخداى كشتى لطف خدا على

بر تخت گُل نشست در آتش خليل و گفت آتش كند ز نام تو شرم و حيا على

موسى عصا فكند و عصا گشت اژدها تا زد صدا ز ناى محبت تو را على

مادر نزاده است و نزايد نظير تو زيرا تويى سواى همه ماسوا على

ص: 240

كفو بتول و عِدْل رسول خدا تويى هستى پدر بر حسن مجتبى على

دست خداست دست تو اى دستگير حق دستم بگير تا نيفتم زپا على

(ژوليده نيشابورى)

***

بساط نشاط

بوى گل و سنبل است يا كه هواى بهار زمزمه بلبل است يا كه نواى هزار

نفِحه روح القدس مى رسد از بزم انس يا كه نسيم صبا مى وزد از كوى يار

صفحه روى زمين همچو بهشت برين از چه چنين عنبرين، وز چه چنين مشكبار

لاله خودرو برست، ژاله به رويش نشست بوى خوشش كرد مست هر كه بدى هوشيار

چرخ مرصّع كمر چتر ملمّع به سر گوهر انجم كند بر سر مردم نثار

هم به بسيط زمين، پهن بساط نشاط هم به محيط فلك، سور و سرور استوار

صبح ازل مى دمد از افق لم يزل شام ابد مى رمد از دم شمس النّهار

مظهر غيب مصون مظهر مافى البطون از افق كاف و نون سرزده خورشيدوار

ص: 241

مالك ملك وجود شمع شبستان جود شاهد بزم شهود پرده گرفت از عذار

از افق لامكان عين عيان شد عيان قطب زمين و زمان كون و مكان را مدار

روح نفوس و عقول اصل اصيل اصول نفس نفيس رسول خسرو والاتبار

دافع هر شكّ و ريب پاك ز هر نقص و عيب فالق اصباح غيب از پس شب هاى تار

ناظم سرّ و علن بت فكن و بت شكن غرّه وجه الزَّمنُ دُرّه رأس الفخار

شاخه طوبى مثال در چمن اعتدال ماه فروزان جمال در فلك اقتدار

قبّه خرگاه او قبله اهل كمال پايه درگاه او ملتزم و مستجار

طفل دبستان اوست حامل وحى اله بلبل بستان اوست پيك خداوندگار

قاسم ارزاق كيست ريزه خور خوان او قابض ارواح كيست بنده فرمانگذار

صاحب تيغِ دوسر از دم او مفتخر روح قدس فيض بر از در او بى شمار

مظهر و مجلاى حقّ طور تجلّاى حق برد به يك جلوه از سينه سينا قرار

ص: 242

نيّر انجم خدم تافت ز اوج حرم شد ز حضيض عدم نور وجود آشكار

گوهر بحر قِدم از صدف آمد برون فلك محيط كرم در حرم آمد كنار

كعبه پر از نور شد جلوه گه طور شد سرّ «انا اللّه» «ز نور» گشت عيان نى «ز نار»

مكّه شد از بوى او رشك ختا و ختن وز چمن روى او گلشن دارالقرار

(غروى اصفهانى)

***

اعجاز خداوند

آن شب زمين و آسمان غرق شعف بود گل بانگ «جاء الحق» بلند از هر طرف بود

ابليس را طوقى به گردن از اسف بود خيل ملائك عازم بيت الشّرف بود

بيت الشرف آيينه دار «لاتَخَفْ» بود چون از بناى آن خدا را يك هدف بود

زيرا هدف تفسير آيات جلى بود ميلاد استثنايى مولا على بود

آن شب حرم را برگ حرمت ساز مى شد در رتبه و قدر و شرف ممتاز مى شد

مهمان نواز يكه تاز ناز مى شد سعى و صفا و مروه مهد راز مى شد

ص: 243

ركن و مقامش را صفا آغاز مى شد صدها گره از كار هستى باز مى شد

زيرا هدف تفسير آيات جلى بود ميلاد استثنايى مولا على بود

آن شب اسد را حامله بنت اسد بود در پيچ و تاب از بهر آن زيبا ولد بود

آهش ز فرط درد بيرون از عدد بود «تَبّت يدا» را همچو «حَبلٌ مِن مَسد» بود

آتشفشان خرمن هر ديو و دد بود از سوز دل راز دل او با احد بود

زيرا هدف تفسير آيات جلى بود ميلاد استثنايى مولا على بود

لب را گشود و گفت يا رب بار دارم از باردارى همچو ابرى اشك بارم

از تن توانم رفت و از كف هم قرارم غير از تو من يار و هوادارى ندارم

آمد ندا كاى بنده نيكو شعارم پروا مكن از غم تو را من غمگسارم

زيرا هدف تفسير آيات جلى بود ميلاد استثنايى مولا على بود

آمد ندا اين جا تو را حِصن امان است عالى ترين جا از براى زايمان است

ص: 244

تنها تو را ذات خدايت ميزبان است اين ميزبان را فخر بر تو ميهمان است

بر تو عيان است اين چه حاجت بر بيان است زين مژدگانى اين سخن ورد زبان است

زيرا هدف تفسير آيات جلى بود ميلاد استثنايى مولا على بود

ناگه جدار خانه حق گشت مُنشق بنت اسد شد ميهمان خانه حق

برهم دوباره شد جدار خانه ملحق بودى سه شب مهمان ذات پاك مطلق

آوازه آن زد به قاف عرش بيرق از معجز حق ملك هستى يافت رونق

زيرا هدف تفسير آيات جلى بود ميلاد استثنايى مولا على بود

بعد از سه روز از خانه حق جلوه گر شد تنها نه بلكه جلوه گر با يك پسر شد

در كام هستى زآن پسر شهد شكر شد از نور او روشن تمام بحر و بر شد

شرمنده از نور رُخش شمس و قمر شد دين خدا آماده فتح و ظفر شد

زيرا هدف تفسير آيات جلى بود ميلاد استثنايى مولا على بود

تا ديده بر روى پيمبر باز كردى با چشم مستش رازها ابراز كردى

ساز سخن را بهر احمد ساز كردى با خواندن نص كتب اعجاز كردى

احمد به گوش او اذان آغاز كردى لب هاى او بوسيد و غرق ناز كردى

زيرا هدف تفسير آيات جلى بود ميلاد استثنايى مولا على بود

مُشتق ز نام ذات حق نام على شد شيرين ز شهد حبّ حق كام على شد

در كام هستى حظّ انعام على شد روح الأمين دُردى كش جام على شد

دين نبى كامل ز اكرام على شد نعمت تمام از رحمت تام على شد

زيرا هدف تفسير آيات جلى بود ميلاد استثنايى مولا على بود

در وقت توبه ذكر آدم يا على بود ناجى نوح از ورطه يَم يا على بود

وِرد خليل بت شكن هم يا على بود ذكر كليم و پور مريم يا على بود

سرخطّ خلقت هم به عالم يا على بود مقصود حق از خلق خاتم يا على بود

زيرا هدف تفسير آيات جلى بود ميلاد استثنايى مولا على بود

***

(ژوليده نيشابورى)

ص: 245

ولادت اميرالمؤمنين على عليه السلام

ص: 246

امشب شب ولادت ساقى كوثر است كون و مكان ز جلوه نورش منوّر است

امشب قدم به عالم ايجاد مى زند طفلى كه خانه زاد خداوند اكبر است

اين كودكى كه بهتر از او مادرى نزاد طفلى كه با تمامى عالم برابر است

امشب به بزم خاص خدا ميهمان بود بنت اسد كه جان جهانيش در بر است

در خانه خدا به جهان مى زند قدم دست خدا كه از همه دستى فراتر است

آمد على عالى اعلا كه در جهان بر مصطفى نصير و معين است و ياور است

هستند انبيا همه خشنود و بيشتر از جمله انبيا دل و جان پيمبر است

اين است آن كه از پى احياى دين حق پيوسته در مبارزه با قوم كافر است

از خطّ مرتضى نگذارم قدم برون تا آن زمان كه روح و روانم به پيكر است

چشم خدا، على، اسداللَّه بت شكن جان نبى و دشمن جان ستمگر است

فرمانرواى مقتدر و بى نظير روز نان آور شبانه اطفال مضطر است

ص: 247

«خسرو» كسى كه دامن مهر على گرفت ايمن ز آفتاب قيامت به محشر است

***

(محمّد خسرو نژاد)

درياى عصمت

عالم شد از مولود زهرا جمله گلشن يا حضرت خيرالورا چشم تو روشن

حق بر سر خلق جهان بنهاده منّت دُرّى پديد آورده از درياى عصمت

مانند او كس را نباشد جاه و رتبت كز طلعت او مهر و مه گرديده روشن

اين دختر اشرف ز اوّلين و آخرين شد در منزلت مصداق آيات مبين شد

او باعث خلق سماوات و زمين شد چون گشت او محبوبه خلّاق ذوالمن

مانند اين بانو نديده چشم گردون بر ماسوى اللَّه امتيازش داده بى چون

اوصاف او باشد ز حدّ و وصف بيرون ما را نشايد مدح او با نطق الكن

يا رب به حق جاه اين مولود اطهر خورشيد طاها فاطمه دخت پيمبر

بگذر ز جرم شيعيان در روز محشر قلب «رجا» را هم در آن هنگامه مشكن

***

(رجاء خراسانى)

محور آل كسا

ص: 248

دنياست چو قطره اى و دريا زهرا كى فرصت جلوه دارد اينجا، زهرا

خالق چو كتاب خلقت انشا فرمود عالم، چو الفبا شد و معنا، زهرا

او سرّ خدا و ليلةالقدرِ نبىّ است خير دو سرا درخت طوبى، زهرا

تنها نه همين مادر سبطين است او فرمود نبى: أُمّ أبيها، زهرا

حرمت بنگر كه در صفوف محشر يك زن نبود سواره، الّا، زهرا

هنگام شفاعت چو رسد، روز جزا كافى است براى شيعه، تنها، زهرا

***

(حسان)

مادر بى نظير

او دختر نبى است، بر اين دختر آفرين او همسر على است، بر اين همسر آفرين

او مادر حسين و حسن هست و زينبين هم «امّ ابْ» بُوَد، به چنين مادر آفرين

مهدى، اميد مردم دنيا، ز نسل اوست بر مادرى كه زاده چنين رهبر آفرين

***

يا فاطمةالزهرا عليها السلام

از نور جمال توست، نور مهدى ميلاد تو عيد پرسرور مهدى

ص: 249

با شور و شعف، ز جان و دل مى گوييم تبريك ولادتت، حضور مهدى

يا فاطمه، از لطف، دعا كن امشب درباره تعجيل ظهور مهدى

مشرق انوار

مژده ياران كه گل سرخ به گلزار آمد طوطيان را شكر از شوق به منقار آمد

نغمه زن بلبل غمديده پس از مدت هجر شاد و خرّم سوى معشوق دگربار آمد

حوريان رقص كنان جمله به جنّت گفتند آن كه منظور دل ماست پديدار آمد

باز گرديد ز حق چون در رحمت بر خلق علّت غايى كونين در اين دار آمد

كرد از مشرق انوار چو خورشيد طلوع فاطمه، آن كه دلش مخزن اسرار آمد

كى تواند چو منى مدح و ثنايش گويد آن كه در منزلتش آيت بسيار آمد

ذكرِ يافاطمه را كرد «رجا» ورد زبان زين سبب گفته اش اين گونه شكربار آمد

(رجاء خراسانى)

***

در مديحت حضرت زهرا عليها السلام

ص: 250

اى فلك عصمت، اى شفيعه محشر مهر جهانتاب و نور چشم پيمبر

كُفْو على، مادر ائمه اطهار دختر پيغمبر و حبيبه داور

مَفْخَر حوّا و افتخار خديجه مفتخر از خدمت تو مريم و هاجر

با تو شناسند حقْ چار گهر را: احمد و سبطين را و ساقى كوثر

نور تو از نور كبريا شده مشتق زهره زهرات خوانده خالق اكبر

همچو نبىّ و على، دمى كه در آيى با شرف و شوكت و جلال به محشر:

چشم شفاعت همه به لطف تو دوزند جمله سفيد و سياه و كهتر و مهتر

نور تو رخشان شدى سه دفعه به هر روز چون به مصلّا شدى به حسبِ مقرّر

صبح، چو مهتاب بود و ظهر چو خورشيد رخشنده همچو زُهره احمر

مقصد خلّاق، ز آفرينش عالم ذات شريف تو بود و احمد و حيدر

ذات على گر نبود، هيچ نبودى كُفْوِ كريمى، تو را برابر و همسر

ص: 251

نور على شد قرين نور تو، گفتند فاطمه را شاه لافتى ست برابر

مهر جَلى را على ست منبع و منشأ كلمه توحيد را تو مَخزنىّ و تو مظهر

او در خيبر بكند و خيبريان را شد به طريق صواب، هادى و رهبر

مقنعه عصمت تو نيز همان كرد نور هُدى يافت يك گروه، سراسر

سوره انسان به شأن او شده نازل آمده درباره تو، سوره كوثر

نطق تو و، حجّت تو كرد به دوران آن چه همى كرد تيغ حيدر صفدر

از درِ دار الشّرافه تو همى رفت عزم سفر هر دمى كه داشت پيمبر

نيز به برگشتن از سفر، بفزودى زينت آن خانه، با قدوم مُعَنْبَر

رفت رسول از جهان و وحى برافتاد گشت نديمت امين وحى، به محضر

پاره قلب پيمبرى، كه بفرمود رنجه او هست، رنجه من و داور

ص: 252

سوى «ضيا» توجّهى كن و، نامش جزو محبّان خود نويس به دفتر

زان كه سراپا غريق بحر گناه ست نيست اميد نجاتش، از در ديگر

(ضيايى)

***

هماى بخت

مرغ سعادت از وفا نشسته روى بام ما ريخته جام مى ملك شير و عسل به جام ما

هماى بخت را نگر چگونه گشته رام ما غزال وادى شرف شده اسير دام ما

ز سوى عشق پخته شد خمير فكر خام ما آب شود دل شكر ز شكّرين كلام ما

كه شد كلام ما همه مدح و ثناى فاطمه سزد كه جان عالمى شود فداى فاطمه

طوطى طبع من اگر لب به لب آشنا كند ز وصف همسر على شور و نوا به پا كند

عروس فكر بِكر من غنچه لب چو واكند ز ناز و غمزه و ادا حق سخن ادا كند

بگو به ماه آسمان شرم كند حيا كند كه دخترى خدا عطا به ختم الانبيا كند

هزار مهر و مه زند بوسه به پاى فاطمه سزد كه جان عالمى شود فداى فاطمه

ص: 253

گر از ولادت نبى كاخ بتان خراب شد ز نور روى دخترش قمر به پيچ و تاب شد

ز جلوه جمال او جهان پرانقلاب شد به روى خلق ماسوا دوباره فتح باب شد

ز پشت پرده جلوه گر همسر بوتراب شد كه غرق شادى و شعف ز يمن او تراب شد

عقد على و فاطمه بسته خداى فاطمه سزد كه جان عالمى شود فداى فاطمه

به جز جلال حق بود فوق همه جلال او جمال حق عيان بود زآينه جمال او

كمال دين عقل كل مكمل از كمال او كُميت عقل گشته پس ز جذبه خصال او

محور اين جهان على نكته اوست خال او به حق حق كه مادرى نياورد مثال او

تكيه نمى زند كسى دگر به جاى فاطمه سزد كه جان عالمى شود فداى فاطمه

چادر عصمتش بود مايه افتخار زن گوهر عفتش بود سكه اعتبار زن

حجاب اوست در جهان باعث اقتدار زن اوست به روز واپسين مونس و غمگسار زن

به يك اشاره واكند دوصد گره ز كار زن به دست فضه اش بود عنان اختيار زن

ص: 254

خوش آن زنى كه مى كند جلب رضاى فاطمه سزد كه جان عالمى شود فداى فاطمه

اوست كه يازده پسر هديه به ماسوا كند پرچم صلح را عَلَم ز صلح مجتبى كند

نماز را حسين او زنده به كربلا كند بناى زهد را بنا عابدش از وفا كند

به نور علم قلب ما باقرش آشنا كند مدرسه اصول را صادق او به پا كند

موسى جعفرش دهد به ما ولاى فاطمه سزد كه جان عالمى شود فداى فاطمه

اوست كه مى دهد به ما امير ارض طوس را ز جود او جواد او زنده كند نفوس را

خجل كند ز حُسن خود هادى او شموس را به دست عسكرى دهد عصاى آبنوس را

به نام او زنده ملك به بام عرش كوس را مزن ز فرط غم دگر به هم كف فسوس را

كه مهديش نشان دهد به ما سراى فاطمه سزد كه جان عالمى شود فداى فاطمه

مهدى فاطمه عيان رخ از پس نقاب كن سپس تو پاى خويش را به حلقه ركاب كن

بناى كاخ ظالمان ز بيخ و بُن خراب كن ز حُسن روى خويشتن خجل تو آفتاب كن

ص: 255

به پهلوى شكسته مادر خود شتاب كن چو قاتلش برون كنى ز قبر اين خطاب كن

بگو چرا كمان بود قدّ رساى فاطمه سزد كه جان عالمى شود فداى فاطمه

بنده منم كه كرده ام وِرد زبان ثناى تو اين همه رنج مى كشم در طلب لقاى تو

بيا بيا كه منتظر نشسته ام براى تو اگر رسم به خدمتت ز رحمت خداى تو

به جاى سرمه مى كشم به ديده خاك پاى تو تو پادشاهى و بود «ژوليده» گداى تو

كه ورد اوست روز و شب مدح و ثناى فاطمه سزد كه جان عالمى شود فداى فاطمه

(ژوليده نيشابورى)

***

خورشيد عصمت

امشب به بزم مصطفى مه پرتوافشان آمده يا بهر ختم الانبيا از عرش مهمان آمده

روح القدس تسبيح گو با حور و غلمان آمده با عيسى گردون نشين موسى بن عمران آمده

در جلوه نور احمدى از فرّ يزدان آمده رضوان پى دربانيش از باغ رضوان آمده

حورانِ جنّت بسته صف بر گِردِ آن بيت الشّرف جنّ و ملك از هر طرف بهر نثارش جان به كف

ص: 256

هر دم به گوش آيد صدا از پيك ربّ العالمين بر مقتداى اهل دين بر منجى خلق زمين

آورده پيغام و سلام از نزد خلّاق مبين يكسو به گِرد همسرش حوّا و جمع حور عين

با مريم و با آسيه سايند بر پايش جبين سارا و هاجر يك طرف با احترام و آفرين

پر كرده بانگ شادباش يكسر سما را تا سمك از كرسى و لوح و قلم تا هفت بام و نه فلك

امشب جهان روشن شود از طلعت زيباى او در جلوه آيد نور حق از پرتو سيماى او

بنيان دين محكم شود از عترت والاى او آرى ز يمن همّت فرزند بى همتاى او

جاويد قرآن مى شود چون نام روح افزاى او در كربلا سايد فلك از فخر سر بر پاى او

چون پرچم اسلام را با خون مصفّا مى كند دين خدا را تا ابد جاويد و احيا مى كند

امشب دل اهل صفا چون ماه تابان روشن است از شام مظلم تيره تر جان و دل اهريمن است

از شادى آلِ نبى شادان دلِ مرد و زن است ما را بود جشنى حَسَن آرى حسن در احسن است

مدّاح زهرا از ازل يكتا خداى ذوالمن است «مردانى» از مدحش اگر تيغ زبانت الكن است

ص: 257

امّا دل احباب را از نور زهرا منجلى كردى و اينك اين تو و همتاى يكتاى على

امشب امين وحى حق نزد پيمبر مى رسد بر اشرف خلق جهان انوار داور مى رسد

كاى آفتاب سرمدى، زهراى اطهر مى رسد مرآت ذات ايزدى، معناى كوثر مى رسد

امّ الائمه مادر شبّير و شبّر مى رسد محبوبه ذات احد با شوكت و فر مى رسد

با مژده ميلاد او عالم منوّر مى شود نخل برومند نبى از او تناور مى شود

با مصطفى باشد مرا نور مسلّم فاطمه تاج شرف باشد به حق بر فرق آدم فاطمه

باشد ز ابواب كرم باب مكرّم فاطمه زيبد بخوانى برترش از خلق عالم فاطمه

از بدو خلقت بوده از آدم مقدّم فاطمه آرى بود بر ماسوا اعلا و اعلم فاطمه

امشب عيان آن مظهر خلّاق سرمد مى شود روشن ز روى فاطمه جان محمّد مى شود

(محمّدعلى مردانى)

***

عالمى منوّر شد

از ولادت زهرا عالمى منوّر شد جشن همسر حيدر دختر پيمبر شد

ص: 258

از شميم خوشبويش جان و دل معطّر شد چشم مصطفى روشن از جمال دختر شد

از ولادت زهرا عالمى منوّر شد قدسيان همه مسرور زين بشارت عظمى

غرق عشرت و شادى اين جهان و مافيها از شرف به خود باليد خاك يثرب و بطحا

مكه از قدوم وى به ز عرش اكبر شد از ولادت زهرا عالمى منوّر شد

حوريان شده نازل بر خديجه كبرى خادمه بود مريم، قابله شده حوا

خانه رسول حق به ز جنّةالمأوى از فروغ روى او آسمان پر ز اختر شد

از ولادت زهرا عالمى منوّر شد نور حق تجلى كرد، فاطمه هويدا شد

بر شهادت بارى، لب گشود و گويا شد زآن كلام جان افزا، برتر از مسيحا شد

گلشن جهان از وى پر ز مشك و عنبر شد

از ولادت زهرا عالمى منوّر شد از ولاى مهر او قلب شيعيان روشن

زين نسيم رحمت حق چهره زمين گلشن از تجليات وى، كاخ دين بود متقن

طى شده خزان وادى نوبهار ديگر شد

از ولادت زهرا عالمى منوّر شد

***

(محمّد تقى مقدّم)

نور چشم مصطفى

ص: 259

آسمان امشب ز شادى غرق در زيور بود ديده بگشا آسمان را جلوه ديگر بود

هاله كرده ماه خرمن كرده از فرط نشاط زهره را صهبا و پروين را به كف ساغر بود

از زمين تا آسمان خيل ملايك موج زن همچو دريايى كه پر از لؤلؤ و گوهر بود

بيستم ماه جمادى ثانى از الطاف رب شد منور خانه اى كز آن پيغمبر بود

گشت طالع زهره زهراى اطهر از افق آن كه بر فرق همايونش نبى صلى الله عليه و آله افسر بود

از خديجه عليها السلام شد تولد دخترى كز پرتوش مهر از ارزش فتاد و ماه بى منظر بود

حضرت صديقه كبرى جناب فاطمه آن كه راضى بر رضاى خالق اكبر بود

زد قدم بر عرصه گيتى و گيتى مفتخر بر وجود اقدسش زان روز تا آخر بود

شد تولد همسر بى مثل و مانند على عليه السلام رحمةللعالمين صلى الله عليه و آله را بهترين دختر بود

شد تولد دخترى در خانه ختم رسل آن كه سادات معظم را مهين مادر بود

گوهر درياى عصمت اختر برج شرف نور چشم مصطفى صلى الله عليه و آله محبوبه داور بود

ص: 260

حضرت حوا و ساره حاجب درگاه او پاسبان آستانش مريم و هاجر بود

اولين آل محمد صلى الله عليه و آله دخت ام المؤمنين همسر او شاه مردان ساقى كوثر بود

ام پاك مجتبى عليه السلام و شاه مظلومان حسين عليه السلام مام زينب عليها السلام، مادر كلثوم عليها السلام غم پرور بود

ذات پاك اوست علياحضرت دنيا و دين بانوان عالم اسلام را سرور بود

با همه عزّ و وقار و حشمت و جاه و جلال از جفاى گردش چرخ و فلك مضطر بود

بارى اين عيد همايون بر تمام شيعيان فرخ از الطاف اين بانوى والافر بود

«پيروى» از پرسش محشر ندارد وحشتى چون شفيعش حضرت صديقه اطهر بود

(حاج على اكبر پيروى)

***

ميلاد حضرت زهرا (س)

به ساقى اى صبا بگو حاجت ما برآورد ساغرى از براى ما ز آب كوثر آورد

به ساغر لطيفه گو بگو لطيفه اى بگو كه مطرب از ره وفا چنگ به مضمر آورد

بگو به ماه آسمان به خود نبالد اين قَدَر كه ماه بى قرين من سر از افق درآورد

ص: 261

ماه جمادى آمده موقع شادى آمده باز منادى آمده كه نخل دل برآورد

دوباره گشته اين جهان به رتبه برتر از جنان كه حق به خيل بانوان هادى و رهبر آورد

دوش شنيدم اين ندا كه امشب از ره وفا براى ختم الانبياء خديجه دختر آورد

چه دخترى كه مظهر شرم حيا و عفت است چه عفتى كه عصمتش صفاى ديگر آورد

نيافريده ذات حق به جز خديجه مادرى كه دخترى چو فاطمه پاك و مطهّر آورد

به بحر رحمتش خدا بيافريده يك صدف كه يازده گهر از او ز صُلب حيدر آورد

خدا براى عقل كل، دخترى همچو برگ گل به كورى دو ديده مردم ابتَر آورد

بهر نثار مقدمش ز فرّ و شادى و شعف لعل و گُهَر طبق طبق مريم و هاجر آورد

به شأن دخت مصطفى جبريل امشب از سما چو برگ گل ورق ورق آيه ز داور آورد

ساره و كلثوم از جنان به امر خالق جهان مشك و گلاب و عنبر و عطر معطر آورد

حور و پرى گَه از يمين، گَه از يسار در زمين حضور فاطمه ببين عود به مجمر آورد

ص: 262

نديده مهر مادرى چو خاتم پيغمبران فاطمه را خداى او به جاى مادر آورد

قدم نهاد در جهان مايه فخر بانوان آن كه چو مجتبى حسن به سرو آن سرآورد

مهين حبيبه خدا ديده گشود از وفا كه چون حسين آيتى خصم ستمگر آورد

عين عيون عابدين مامِ امام پنجمين آمده بهر مؤمنين مذهب جعفر آورد

به سان كاظم و رضا همچو تقى شير خدا براى رهبرى ما رهبر و سرور آورد

همچو تقى عسكرى هادى مير و رهبرى ز بهر حفظ دين حق ماه منور آورد

(ژوليده نيشابورى)

***

آسمان مكّه

امشب در آستان رضا جشن ديگر است بزمى كه چون بهشت برين روح پرور است

از آسمان مكّه برآمد ستاره اى كآفاق از فروغ جمالش منوّر است

بر خاكيان رسيد بشارت ز آسمان ميلاد باسعادت زهراى اطهر است

از ره رسيد موكب بانوى بانوان كايينه تمام نماى پيمبر است

ص: 263

در زهد و پاكدامنى و عصمت و وقار آموزگار مريم و سارا و هاجر است

فرض است پاس حرمت ناموس كبريا كاو مظهر عفاف خداوند اكبر است

خرّم ز نخل قامت او باغ مصطفى است روشن ز نور چهره او چشم حيدر است

سرلوحه فضيلت و سرمايه عفاف گنجينه لئالى و درياى گوهر است

آزار فاطمه، بود آزار مصطفى همچون رضاى او كه رضاى پيمبر است

در بوستان فضل سراينده بلبلى بر آسمان شرم فروزنده اختر است

پرورده خديجه كبرى كه كاينات از مژده ولادت او غرق زيور است

***

در مولوديه حضرت زهرا عليها السلام

باده بريز ساقيا به جام مى گسارها از آن مى اى كه داده حق وعده به بى قرارها

كه ديده ها شود برون ز قيد انتظارها از پس پرده شد عيان چهره پرده دارها

شكوه ديگرى خدا داده به روزگارها به گوش جان رسد ندا ز طَرْفِ جويبارها

ص: 264

كه از نسيم رحمت و عطاى ذات سرمدى مشام دهر مشك بو شد از گل محمدى

بيا بيا به جمع ما مى طهور مى دهند خدمت پير پيروان اذن حضور مى دهند

خطّ امان ما ازين جشن و سرور مى دهند به سوى روضه جنان برگ عبور مى دهند

برگ عبور ظلمت از جلوه نور مى دهند به شعر عارفانه ام حدّ شعور مى دهند

كه از نسيم رحمت و عطاى ذات سرمدى مشام دهر مشك بو شد از گل محمدى

گفت خدا به آسيه عود به مجمر آورد مى طهور از جنان ساره به ساغر آورد

قِماط مريم آورد، گلاب هاجر آورد حامل وحى سرمدى سوره كوثر آورد

كه بهر ختم الانبيا خديجه دختر آورد چه دخترى كه مرغ دل نغمه ز دل برآورد

كه از نسيم رحمت و عطاى ذات سرمدى مشام دهر مشك بو شد از گل محمدى

مژده بده به عاشقان روح مجسّم آمده سوره كوثر از خدا براى خاتم آمده

به نزد ختم الانبيا ز خُلد آدم آمده نوح نبى به خدمت نيّرِ اعظم آمده

ص: 265

خليل با كليم حق همدل و همدم آمده براى عرض تهنيت مسيح مريم آمده

كه از نسيم رحمت و عطاى ذات سرمدى مشام دهر مشك بو شد از گل محمدى

اوست كه ز امر كبريا فاطمه هست نام او اوست كه شهد بندگى ريخته حق به جام او

عرض سلام مى كند نبى به احترام او على قيام مى كند مقابل قيام او

شرم و حيا، حيا كند ز عفّت كلام او خوش آن زنى كه مى كند پيروى از مرام او

كه از نسيم رحمت و عطاى ذات سرمدى مشام دهر مشك بو شد از گل محمدى

فاطمه اى كه هستى جهان بود ز هست او عالمه اى كه داده حق كِلك قضا به دست او

چرخ بود مدوّر از گردش چشم مست او هر آن زنى كه مى خورد ز ساغر الست او

بهشت را به او دهد خدا به ناز شست او مشى و مرام ما بود ايده حق پرست او

كه از نسيم رحمت و عطاى ذات سرمدى مشام دهر مشك بو شد از گل محمدى

اگر نبود فاطمه حدوث را قِدم نبود اگر نبود فاطمه حيات را عدم نبود

ص: 266

اگر نبود فاطمه رسول محترم نبود اگر نبود فاطمه اتمِّ هر نعم نبود

اگر نبود فاطمه سوره «والقلم» نبود اگر نبود فاطمه كتيبه اى رقم نبود

كه از نسيم رحمت و عطاى ذات سرمدى مشام دهر مشك بو شد از گل محمدى

(ژوليده نيشابورى)

***

معنى كوثر

اى نادره جهان هستى وى جلوه جاودان هستى

اى ذات تو، اصل آفرينش وى از تو به پا جهان هستى

اى گلبن گلشن رسالت وى ميوه بوستان هستى

اى ماه منير برج عصمت تابنده به آسمان هستى

تو جان محمّدىّ و، باشد آن نور يگانه، جان هستى

در آينه رخ تو پيداست آن صورت بى نشان هستى

اى دست خدا در آستينت خاك درت، آستان هستى

اى فاطمه! اى عزيز داور! اى معنى جاودانِ كوثر!

***

اى اسوه بانوان عالم شد زن به وجود تو، مُكرَّم

انسان به كمال تو، مُباهى نِسوان ز جلال تو، معظم

گر خاتم انبياست، احمد هستى تو نگين دست خاتم

جان تو، كرامتِ مصوَّر جسم تو، حقيقت مجسَّم

ص: 267

بردى پى پاسِ حق، بسى رنج خوردى پى حفظ دين، بسا غم!

(محمود شاهرخى «جذبه»)

***

مولوديه امام حسن عليه السلام

ده مژده كه دل، واله و شيدا شده امشب مست از مى گلرنگ طهورا شده امشب

چون خلد برين توده غبرا شده امشب در محفل ما غلغله برپا شده امشب

صدها گره از مشكل ما واشده امشب از لطف خدا شاد دل ما شده امشب

خوش باش كه آن گم شده پيدا شده امشب از پرده برون يوسف زهرا شده امشب

ساقى بده مى تا بكشم نفس دنى را بيرون كنم از خانه دل ما و منى را

برخيز و خبر كن تو اويس قرنى را تا آن كه كند دام غزال ختنى را

جبرئيل ندا داد رسول مدنى را برخيز و ببين جلوه حُسن حسنى را

كز حُسن حسن عرش مصفا شده امشب از پرده برون يوسف زهرا شده امشب

ص: 268

برخيز كه آن دلبر سيمين بدن آيد خوش باش كه استاد اساتيد حسن آمد

بلبل به صف آرايى صحن چمن آمد آهوى ختايى ز ديار خُتَن آمد

در نيمه ماه رمضان ماه من آمد يعنى كه حسن نور دل بوالحسن آمد

كز شوق رخش ديده چو دريا شده امشب از پرده برون يوسف زهرا شده امشب

او آمده بيدار كند فكر بشر را با تيشه عدلش بِكَنَد ريشه شرّ را

آرد به صدا يك تنه ناقوس قدر را با صلح و صفا رام كند فتح و ظفر را

(ژوليده نيشابورى)

***

ميلاد امام حسن عليه السلام

آن شب مدينه تشنه شهد سخن بود در جوهر شهد سخن وصف حسن بود

آن شب مدينه بود و عطر جانفزايش فرياد شادى بود و رقص كوچه هايش

آن شب ملايك دسته دسته دست افشان مى آمدند از عرش در بزم بهاران

آن شب طلوع مطلع الفجر ظفر بود آيينه دار سفره فتح سحر بود

ص: 269

آن شب خليل بت شكن از شوق ديدار دامن كشان آمد به گلزار از دل نار

آن شب گل از شاخ هدايت چيد موسى بى «لَنْ تَرانى روى حق را ديد موسى

آن شب مسيحا مست و شيداى حسن بود سر تا قدم محو تماشاى حسن بود

آن شب نبى از كوثرش تفسير مى گفت از خنده زهرا على تكبير مى گفت

آن شب گلى از باغ عصمت چيد زهرا حُسن خداداد حسن را ديد زهرا

آن شب خدا از دوش زهرا باربرداشت يعنى نقاب از چهره دلدار برداشت

آن شب على مست مِى «قالوُا بلا» بود شب زنده دار رحمت ماه خدا بود

شمس ولايت را دليل راه آمد ماه خدا را در حقيقت ماه آمد

يوسف اگر در خواب بيند روى ماهش تا روز محشر مى شود محو نگاهش

از مقدم او ملك هستى فر گرفته يعنى هماى رحمت حق پر گرفته

او مصطفى و مرتضى را نور عين است آيينه دار سنگر خون حسين است

ص: 270

از صلح او عالم سراپا ناز گرديد عاشوريان را باب نهضت باز گرديد

نام حسن را بر زبان راندند با هم آيات شام قدر را خواندند با هم

درّ سخن در وصف آن نوزاد سفتند ميلاد او را بر نبى تبريك گفتند

درباره اش اين بس كه گفته حىّ ذُوالمَنْ از خلقت زيبايى اش بر خويش احسن

او مظهر الحسناى ذات كردگار است پرورده پرورده پروردگار است

او را به قرآن ذات حق تقدير كرده توصيف او را آيه تطهير كرده

شد نام او سرلوحه آيين احمد از صبر او پاينده شد دين محمّد صلى الله عليه و آله

(ژوليده نيشابورى)

***

صلح دشمن شكن

رمضان آمده با مژده ميلاد حسن بهترين كار، درين ماه بُوَد ياد حسن

الحق اين ماه صفابخش و دل افروز خداست بهترين آينه حُسنِ خداداد حسن

وسط سفره كه ممتازترين جاى بُوَد شد به خوان رمضان، مطلع و ميلاد حسن

ص: 271

اى كه در شدّت و غم «نادِ عَلى مى گويى خوش بُوَد، در شب ميلاد حسن، ناد حسن

صلح دشمن شكن و صابرى و پيروزى اوّلين رمز قيام است به ارشاد حسن

يازده سال، حسين بن على صبر نمود طبق آن صلح حكيمانه، به انشاد حسن

نقشه نهضت خونين حسينى از اوست جاودان، كاخ حسين است، ز بنياد حسن

لحظه اى در ره پيكار، نمى كرد درنگ گر كه هفتاد و دو تن بود، به امداد حسن

هركجا بانگ حسين بن على هست بلند مى توان گوش فراداد، به فرياد حسن

فارغ از غصّه، ثناگوى حسن باش «حسان» كه تويى در دو سرا بنده آزاد حسن

(چايچيان «حسان»)

***

در وصف ولادت امام حسن مجتبى عليه السلام

گوييد بر دلدادگان دلدار ما باز آمده از بهر دلجويى ما آن يار طنّاز آمده

اسرار دل با كس مگو چون محرم راز آمده گو بر مسيحيّون مسيح از بهر اعجاز آمده

بر موسويّان مژده ده موسى سرافراز آمده بهر تماشاى حسن يوسف به صد ناز آمده

ص: 272

تا جلوه گر شد از افق روى دل آراى حسن شرمنده شد شمس و قمر از روى زيباى حسن

برگو به ساقى ساغرى از آب كوثر آورد بر خادم مجلس بگو تا عود و عنبر آورد

كِامشب ولى عهدى خدا از بهر حيدر آورد بهر على زيباگلى زهراى اطهر آورد

جبريل بهر مقدمش صدها طبق زر آورد صدها طبق لعل و گهر ميكائيل از درآورد

تا كه كنند از جان و دل زيب قدم هاى حسن شرمنده شد شمس و قمر از روى زيباى حسن

چشم حقيقت باز كن روى دل آرايش ببين با ديده حق بين نگر رخسار زيبايش ببين

نور خدايى جلوه گر از فرق تا پايش ببين صد يوسف زيباجبين محو تماشايش ببين

سرو روان را در شگفت از قدّ رعنايش ببين خلق جهان را سربه سر غرق تمنايش ببين

كاين سان دل دلدادگان، گرديده شيداى حسن شرمنده شد شمس و قمر از روى زيباى حسن

او آمده با صلح خود اسلام را احيا كند نخل ولا را بر دهد مُشت عدو را واكند

رونق به دين حق دهد فرمان حق اجرا كند كانون عدل و داد را جاويد و پابرجا كند

ص: 273

كاخ ستم را زيرورو با آن يَد بيضا كند با صلح خود پرونده عاشور را امضا كند

دين خدا پاينده شد از فكر بازت اى حسن شرمنده شد شمس و قمر از روى زيباى حسن

امشب يَد قدرت نما از آستين آيد برون از چشمه چشم فلك دُرّ ثمين آيد برون

زيرا كه از جيب افق ماهى مهين آيد برون كز شرم روى ماه او مه شرمگين آيد برون

امشب گلى از گلشن حَبلُ المتين آيد برون از دامن دخت نبى سلطان دين آيد برون

كاين سان زبانم روز و شب گرديده گوياى حسن شرمنده شد شمس و قمر از روى زيباى حسن

تا پرده از رخسار خود آن ياسمين در برگرفت مه از نظر پنهان شد و خورشيد در خاور گرفت

دست نيايش سوى حق داماد پيغمبر گرفت عالم ز يمن مقدمش هم زيب و هم زيور گرفت

كاين سان زبان روز و شب گرديده گوياى حسن شرمنده شد شمس و قمر از روى زيباى حسن

تا پيش حق وصفش حَسَن خُلقَش حَسَن خُويَش حَسَن قَدرَش حَسَن صبرش حَسَن القاب دلجويش حَسَن

فكرش حسن ذكرش حسن طاق دو ابرويش حسن لطفش حسن جودش حسن رنگش حسن بويش حسن

ص: 274

صلحش حسن عدلش حسن دادش حسن رويش حسن دستش حسن حُسنش حسن قدش حسن مويش حسن

«ژوليده» شد از جان و دل خاك ره پاى حسن شرمنده شد شمس و قمر از روى زيباى حسن

(ژوليده نيشابورى)

***

جامع حُسن خدايى

شب عيد است يثرب همچو طور ايمن است امشب فروزان خانه زهرا ز نور ذوالمن است امشب

گشوده ديده حق بين حسن در دامن زهرا كه زهرا را تجلى خدا در دامن است امشب

كند ورد زبان ختم رسولان قل هواللَّه را كه چشم او به اين نوباوه خود روشن است امشب

نهان گلشن توحيد بخشيده ثمر آرى كه ذكر لب ملائك را نواى احسن است امشب

پيمبر شاد و حيدر شاد و زهرا شاد از اين مولود وليكن از حسادت كور چشم دشمن است امشب

گلستان بيت زهرا را نگر از روى نيكويش سراى وحى از روى حسن چون گلشن است امشب

از اين زيباپسر دور است آرى چشم بدخواهان كه چون إنّا فتحنايش به تن پيراهن است امشب

مگر باغ ارم از خرمى شد دامن زهرا كه از روى حسن پرلاله و پرسوسن است امشب

ص: 275

پيمبر عارض او را ببوسد هر دم از شادى بلى آن چهر زيبا را گه بوسيدن است امشب

حسن آن جامع حُسن خدايى در وجود آمد كه حُسنش حُسن يوسف را به خوبى رهزن است امشب

ببر ثابت تو اندر پيشگاه خواجه عالم بگو اين شعر نزدت عرض تبريك من است امشب

(گلزار ثابت)

***

در منقبت امام حسن بن على عليهما السلام

اى علوى ذات و خدايى صفات صدرنشين همه كاينات

سيد و سالار شباب بهشت دست قضا و قلم سرنوشت

زاده طوبى و بهشت برين نور خدا در ظلمات زمين

نور دل و ديده ختمى مآب سايه اى از پرتو تو آفتاب

علّت غايى همه ممكنات عمر ابد داد به آب حيات

پاك ترين گوهر نسل بشر جن و ملك بر قدمش سوده سر

صاحب عنوان بشير و نذير بر فلك وحى سراج منير

آينه پاك كه نور خدا تابد از اين آينه بر ما سوا

باب تو سر سلسله اولياست چشم پر از نور خدا مرتضى است

مادر تو دخت پيمبر بود آيه اى از سوره كوثر بود

پرده نشين حرم كبريا فاطمه آن زهره زهراى ما

عاشق كل حضرت سلطان عشق خون خدا، شاه شهيدان عشق

با تو ز يك گوهر و يك مادر است ظلّ خدايى تواش بر سر است

آيه تطهير به شأن شماست حكم شما امر اولوالامر ماست

ص: 276

سينه سيناى شما طور وحى نور شما شاخه اى از نور وحى

در رمضان ماه نشاط و سرور ماه دعا ماه خدا ماه نور

نورفشان شد ز دو سو آسمان در دو افق تافت دو خورشيد جان

وحى خدا از افق ايزدى نور حَسَن از افق احمدى

مشك و گلابى به هم آميختند در قدح اهل ولا ريختند

اى رمضان از تو شرف يافته نور تو بر جبهه او تافته

نيمه ماه رمضان عزيز گيسوى مشكين تو شد مشك بيز

نور خدا تافت از آن روى ماه خاصه از آن چشم درشت سياه

سرخى گل عكس گل روى توست طلعت شب سايه گيسوى توست

روز كه خورشيد درخشان صبح سرزند از چاك گريبان صبح

سرخى آن نور و پگاه سپيد روى افق نقش تو آيد پديد

اى رخ تو در رمضان بدر ما هر سر موى تو شب قدرِ ما

ديده كه بى نور تو شد، كور به سر كه نه در پاى تو، در گور بِه

بعد على شاخص عترت تويى وارث ميراث نبوّت تويى

مصلحت ملّت اسلام و دين كرد تو را گوشه عُزلت نشين

(رياضى يزدى «رياضى»)

***

تولّد امام حسن عليه السلام

مژده كه پيك سرمدى در بر دلبر آمده براى عرض تهنيت نزد پيمبر آمده

حضرت آدم از جنان دست به ساغر آمده نوح نبى به صد شعف به صيد گوهر آمده

ص: 277

خليل بت شكن ببين جلوه گر از در آمده دست به سينه با عصا كليم داور آمده

مسيح حق مفسّر سوره كوثر آمده زآن كه شب ولادت سبط پيمبر آمده

ملك ز عرش مى زند بانگ به امر سرمدى طعنه به مشك مى زند عطر گل محمدى

باز طبيعت از سفر مژده رحمت آورد كه حق ز بحر رحمتش گوهر عصمت آورد

خلقت جاودانه اى بهر طبيعت آورد به جام لاله ياسمن مِى محبّت آورد

بنفشه بهر نسترن جامه وحدت آورد به ماه رحمت خدا فاطمه عزّت آورد

ياس به پاس بندگى نفخه نشأت آورد واژه عشق طبع من به شكر نعمت آورد

ملك ز عرش مى زند بانگ به امر سرمدى طعنه به مشك مى زند عطر گل محمدى

خدا به خاطر حسين دعوت عام مى كند به خاطر حسن خدا باده به جام مى كند

سفره فيض عام را پر از طعام مى كند حرمت شام قدر را به ما تمام مى كند

ثبت به دفتر قضا صلح و قيام مى كند به لوح سينه قدر نقش كلام مى كند

ص: 278

باز در بهشت را ماه صيام مى كند طلوع فجر عشق را خدا سلام مى كند

ملك ز عرش مى زند بانگ به امر سرمدى طعنه به مشك مى زند عطر گل محمدى

گفت نبى به مرتضى داده خدا پسر تو را خلعت جاودانه اى نموده حق به بر تو را

شمس ولايتى تو خود داده خدا قمر تو را خيل كثير مى دهد ز نسل اين پسر تو را

هست حسن وديعه اى ز حى دادگر تو را به پا شود ز صلح او زمينه ظفر تو را

بوسه بزن به لعل او كه تا دهد شكر تو را هديه نموده ذات حق گران ترين گهر تو را

ملك ز عرش مى زند بانگ به امر سرمدى طعنه به مشك مى زند عطر گل محمدى

داده خدا به فاطمه دلبر و دلربا حسن كه هست ز امر سرمدى ز فرق تا به پا حسن

دست حسن عطا حسن جود حسن سخا حسن صبر حسن ثمر حسن صلح حسن صفا حسن

مهر حسن وفا حسن نسخه حسن دوا حسن حجّت كبريا حسن وصى مرتضى حسن

ميوه قلب فاطمه شهره به مجتبى حسن زمينه ساز نهضت قيام كربلا حسن

ص: 279

ملك ز عرش مى زند بانگ به امر سرمدى طعنه به مشك مى زند عطر گل محمدى

يوسف مصر مى زند بوسه به خاك پاى او دل از بهار مى برد نكهت جانفزاى او

نشئت جان دهد به ما جان جهان فداى او به روز حشر مى خرد ناز ورا خداى او

عفو گناه مى كند حضرت حق براى او دوستى خدا بود دوستى و ولاى او

مرضى ذات حق بود در دو جهان رضاى او بهشت جانفزا صفا گرفته از صفاى او

ملك ز عرش مى زند بانگ به امر سرمدى طعنه به مشك مى زند عطر گل محمدى

ز جلوه جمال او تجلّى خدا ببين چشمه چشم مست او مسبّب بقا ببين

نقش به غنچه لبش اجابت دعا ببين مست ز شهد بوسه اش خاتم الانبيا ببين

خنده فاطمه نگر شادى مرتضى ببين ز فرق تا به پاى او صفات كبريا ببين

غرق شعف مدينه را به يمن مجتبى ببين نزول رحمت خدا به پاس ناخدا ببين

ملك ز عرش مى زند بانگ به امر سرمدى طعنه به مشك مى زند عطر گل محمدى

ص: 280

آمده او قيام را به صلح خود رقم كند به صلح واقعى خود نخل ستم قلم كند

كه از كرامت حسن سفره پس از نعم كند حاتم طى ز جود او قامت خويش خم كند

مدينه را ز مقدمش چو روضه ارم كند ز شادى ولادتش زهر به جام جم كند

ملك ز عرش مى زند بانگ به امر سرمدى طعنه به مشك مى زند عطر گل محمدى

***

(ژوليده نيشابورى)

ميلاد حضرت سيدالشهدا عليه السلام

مژده اى دل كز ره امشب جان جانان آمده جان جانان در جهان از راه احسان آمده

خلق عالم را صفابخش دل و جان آمده اى محبّان بار ديگر ماه شعبان آمده

ملك هستى غرق رحمت گشته از اين فيض عام

ساقيا برخيز و ما را باز مى در جام كن شعله ور جان مرا از آب آتش خام كن

در ميان مردم دنيا مرا گمنام كن يا چو مجنونم اسير عشق بى فرجام كن

بيش از اين دارى مرا حيران چرا هر صبح و شام

تا سحر مى سوخت جانم دوش از داغ فراق بود سرتاپاى من گويى همه در احتراق

ص: 281

ناگهان زد هاتف غيبم نداى اشتياق كز چه بنشستى چنين مغموم در كنج وثاق

خيز از جا كآمد از ره خسرو شيرين كلام

سرو باغ دين گل گلزار پيغمبر حسين سبط خيرالمرسلين سلطان بحر و بر حسين

زيب آغوش و ضياى ديده حيدر حسين ميوه قلب بتول و حجت داور حسين

شد رُخ ماهش ضيابخش دل خيرالانام

چون ز رنج عصمت آن دُردانه آمد در وجود گشت روشن از فروغش عالم غيب و شهود

باب لطفش را خدا بر عالم امكان گشود جبرئيل آمد به سوى خانه زهرا فرود

گوييا بهر نبى دارد ز سوى حق پيام

اى حسين اى شهريار ملك دين و سرورى اى درخشان آفتاب چرخ حسن و دلبرى

اى كه در عالم زدى از عشق كوسِ برترى كرده اى در راه خود عشاق را از خود برى

دست ماه و دامن لطف تو اى والامقام

اى كه مركب تاختى هر سوى در ميدان عشق اى كه سرانداختى چون گوى در چوگان عشق

اى كه بودى روز و شب سرگشته و حيران عشق روح عشق و قلب عشق و جسم عشق و جان عشق

ريخت ساقى از ازل آرى مى عشقت به جام

ص: 282

اى قرار جان زهرا زينت عرش برين نور چشم مصطفى اى خسرو دنيا و دين

باعث ايجاد خلق اولين و آخرين بنده عشقت نجومى سوده بر خاكت جبين

از كرم درياب او را اى ولى ذوالكريم

***

(نجومى خراسانى)

ميلاد امام حسين عليه السلام

شكر للَّه كه جهان بار دگر احيا شد در رحمت به رخ خلق دو عالم واشد

دل ما از نعم رحمت حق شيدا شد همچو فردوس برين روى زمين زيبا شد

مژدگانى بده اى دل كه به شادى و خوشى جشن ميلاد حسين بن على برپا شد

در شب سوم شعبان به دو صد جلوه گرى صاحب يك پسر خوش سيرى زهرا شد

جلوه گر شد ز افق كوكب بخت بشرى كه مقام بشريت ز حسين پيدا شد

شد نبى شاد و على خرّم و زهرا مسرور كه گل سرسبد گلشن طاها واشد

روز روشن به بر چشم عدو گشت سياه تا كه خورشيد شب افروز جهان آرا شد

پيش از اين واقعه آزادگى از بهر بشر قطره اى بود ز يمن قدمش دريا شد

ص: 283

آمد آن مظهر آزادگى و آزادى كه رژيم ستم از قدرت او ملغى شد

آمد آن شير شجاعت كه به هنگام نبرد زهره شير ژيان آب از آن مولا شد

آمد آن پاك سرشتى كه جناب موسى از يد قدرت حق مات يد بيضا شد

آمد آن منبع لطف و كرم و جود و سخا كه ز خوان نِعَمَش نفس بشر احيا شد

مجمع پنج تن از آمدنش شد كامل حكم توشيح قوانين خدا اجرا شد

بوسه زد بر لب و رخسار وى و گفت نبى سند چوب به دندان زدنت امضا شد

نقشه قتل تو در كربُ بَلا ريخته شد سبط آزادگيت زيب و فر دنيا شد

حكم ببريدن انگشت و سرت شد تصويب سرگذشت سر تو همچو سر يحيى شد

سرگذشت تو گذشته است ز توصيف بلا با گذشت تو بپا مكتب دين ما شد

(ژوليده نيشابورى)

***

در مدح حضرت سيّد سجّاد امام زين العابدين عليه السلام

ماه فروردين فراز آمد ز فردوس برين گلستان را كرد در بر، حلّه هاى حور عين

ص: 284

ارغوان سرمايه بگرفته است از كان بدخش ياسمين پيرايه بگرفته است از درّ ثمين

بانگ چنگ رامتين (1) آيد همى از ناى مرغ دارد اندر ناى گويى مرغ، چنگ رامتين

نيستند ار بلبل و صُلصُل (2) چو من عاشق چراست بانگ صلصل صبر سوز و ناله بلبل حزين

بگذرى چندان كه در هامون بنفشه است و سمن بنگرى چندان كه در بستان گل است و ياسمين

مرغ اشعار فرزدق كرده پندارى ز بردر ثناى خواجه سجّاد زين العابدين

وارث پيغمبر و حيدر، على بن الحسين چيست ميراثش علوم اوّلين و آخرين

معنى ركن و مقام و صورت خيرالانام (3) زاده شُبّير (4) فرزند اميرالمؤمنين

همچو عمّ خود حليم و همچو باب خود صبورمرتضى آسا جواد و مصطفى آسا امين

چون به محراب اندرون بگريستى از بيم حق آمدى رضوان و بستردى سرشكش زآستين


1- 1- چنگ رامتين: رامتين را نام شخصى دانسته اند كه واضع چنگ بوده است.
2- 2- صُلصُل: بر وزن بلبل به معنى فاخته غياث اللغات.
3- 3- خيرالانام: بهترين مردم. در حقيقت لقبى است براى حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سپس اولاد طاهرين و معصومين عليه السلام آن حضرت.
4- 4- شُبّير: منظور حضرت امام حسين عليه السلام است.

ص: 285

پيشواى چارمين است و به محراب اندرون تافتى رويش چو خورشيد از سپهر چارمين

اين شنيدستى كه در محراب طاعت خويش رااژدهاآسا بدو بنمود ابليس لعين

خواجه ننديشيد و روى از قبله طاعت نتافت كش ندا از غيب آمد «انت زين العابدين»

كرد داود پيمبر نرم آهن را به دست او به پند و موعظه دل هاى سخت آهنين

گر بگويم برترست از موسى عمران رواست كاين نترسيد و بترسيد او ز ثعبان مبين

حبّ او حصن حصين است و ز خشم كردگارگشت ايمن آن كه آمد اندرين حصن حصين

بس كه زانو با جبين در سجده پيش حق بسودسوده شد مانند زانوى هيونانش جبين

اى فروغ ديده پيغمبر و حيدر كه هست بغض تو نار جحيم و حبّ تو ماءِ معين

با محبّان تو رضوان گويد اندر روز حشرهذه جناتُ عَدْنٍ فَادخلوها خالدين

نازش شُبّيريان بر دوده شبَّر ز توست ورنه شُبّير و شَبَر هر دو همالند و قرين

شهرياران عجم را زين سپس تا رستخيزاز تولّاى تو باشد شوكت اسلام و دين ...

***

(سروش اصفهانى)

سيّد ساجدان

ص: 286

چو خورشيد جمالش مشرق از برج كمال آمد خدا را شد جلوه گر بر خلق اشراق جمال آمد

شد از برج عبوديت عيان شمس ربوبيّت تجلّى جمال آن جا تجلّى جلال آمد

ز مشرق تافت بدرى مشرق اندر ليلةالقدرى كه شمس طلعتش تمثال وجه بى مثال آمد

عيان بر ممكنات از نور واجب شد يكى ممكن كه چون او ممكنى در بينش ممكن محال آمد

ز بستان امامت خاست سروى معتدل قامت كه ظلش عقول انبيا را اعتدال آمد

به سيماى حُسن دهر از حسين آورد فرزندى كه احسن احسن از جان آفرينش بر خصال آمد

توان در صبر و حلمش يافت علمش را كه در عالم كمال علم آن دارد كه حِلمش را كمال آمد

روا باشد گرش در رتبه شمس الاوليا خوانم كه در چرخ عبوديت جمالش بى همال آمد

نبى را رفرف آمد توسن معراج و اين شر را به سير ناقه تا معراج احمد انتقال آمد

چو معراج محمّد صلى الله عليه و آله نيستى بود از تعيين ها به معراج اين على را با محمّد صلى الله عليه و آله اتصال آمد

چنان در نيستى معراج كرد آن شاه لاهوتى كه اين خرگاه هستى همچو گردش از پغال آمد

ص: 287

از آن روز سيد آمد ساجدين را نزد مشتاقان كه در ليل و نهارش سجده كردن اشتغال آمد

اگر خواهى ز حالش بو برى بنگر در آثارش كه اهل حال را بويى ز حالش از مقال آمد

بنوش از جام توحيد كلامش گر عطش دارى كه جان تشنه كامان زنده زين آب زلال آمد

هر آن كو عبد حق گشت مرآت جمال حق خدا را اندر او بنگر كه مرآت جمال آمد

مرا ديدار يزدان تا ابد ديدار او باشد كه اين چهره از ازل مرآت حسن لايزال آمد

«فواد» اندر دو عالم از تو ديدار تو مى خواهد كه از فضل توانش هم اين لسان و اين سؤال آمد

(فؤاد كرمانى)

***

جشن آسمانى

جشن ميلاد امام چارمين آمد پديد روز وجد مؤمنات و مؤمنين آمد پديد

درّةالتّاج فضيلت جوهر علم لدن حضرت سجّاد زين العابدين آمد پديد

يك فلك مجد و كرامت يك جهان اجلال و فر در رخ انسان به چهرى دلنشين آمد پديد

يك جهان تسليم يك عالم رضا يك دهر فضل آسمانى آفتابى بر زمين آمد پديد

ص: 288

فُلك درياى ولايت موج اقيانوس فضل خازن علم الهى، قطب دين آمد پديد

نور چشم خامس آل عبا زين العباد شافع عصيان به روز واپسين آمد پديد

عرشيان انگشت عبرت بر دهان دارند از آن كاين چنين گوهر چه سان از ماء و طين آمد پديد

عابدين را گاه رنج آرام جان آمد زره ساجدين را روز غم يار و معين آمد پديد

آن چه را مى جست دل در آسمان ها قرن ها در زمين آن مقتداى آن و اين آمد پديد

چرخ هستى را چنان شمس الضّحى آمد عيان بحر ايمان را چنين درّ ثمين آمد پديد

مجمع البحرين دانش، مخزن الاسرار حقّ فيض سرمد، متن قرآن مبين آمد پديد

كاخ ايمان را از او ركنى ركين شد آشكار ملك هستى را از او حصنى حصين آمد پديد

وارث تخت «سلونى» تاجدار «هل اتى» حضرت طاها جناب يا و سين آمد پديد

از پى آوردن تبريك ميلادش ز عرش باز گويا در زمين روح الامين آمد پديد

بازگو «طايى» براى ميمنت بر شيعيان روز ميلاد امام چارمين آمد پديد

***

(طايى)

در مدح امام باقر عليه السلام

ص: 289

بهار آمد هوا چون زلف يارم باز مشكين شد زمين چون رويش از گل هاى رنگارنگ رنگين شد

نگارستان چينى شد زمين از نقش گوناگون چمن رشك ختن از ياسمين وز بوى نسرين شد

دلِ آشفته شد محو گلى از گلشن طاها اسير سنبلى از بوستان آل ياسين شد

چه گويم از گل رويش؟ مپرس از سنبل مويش ز فيض لعل دلجويش مذاق دهر شيرين شد

به ميزان تعادل با گل رويش چه باشد گل كه با آن خرمن سنبل كم از يك خوشه پروين شد

جمال جانفزاى او ظهور غيب مكنون بود دو زلف مشك ساى او حجاب عزّ و تمكين شد

به باغ استقامت اوّلين سرو آن قد و قامت به ميدان كرامت شهسوار ملك تكوين شد

سليل پاك احمد، زيب و زين مسند سرمد ابوجعفر محمد، باقر علم نبييّن شد

محيط علم ربّانى، مدار فيض سبحانى كه در ذات و معانى ثانى عقل نخستين شد

حقايق گو، دقايق جو، رقايق جو، شقايق بو سراج راه حق، كز او رواج دين و آيين شد

مرارت ها چشيد آن شاه خوبان از بنى مروان مگر آن تلخ كامى بهر زهر كين به تمرين شد

ص: 290

عجب نبود گر از آن اخگر سوزان سراپا سوخت چه او را شاهد بزم حقيقت شمع بالين شد

براى يكّه تاز عرصه ميدان جانبازان ز جور كينه مروانيان اسب اجل زين شد

(غروى اصفهانى)

***

سرور ساقى كوثر

امشب ز لطف كبريا عالم همه پرنور شد شمس عيان شد در جهان ظلمت دوباره دور شد

خفاش سان خصم ولى از نور تابان كور شد نور دو چشم ساقى كوثر از آن مسرور شد

ابليس ديد اين نور را آزرده و رنجور شد دل هاى مردان خدا پر از نشاط و شور شد

آمد امام پنجمين از فاطمه بنت حسن چشم على بن الحسين روشن از اين فخر ز من

بيت امام ساجدين روشن شد از نور خدا از اين تجلى در عجب سكّان عرش كبريا

سبّوح گو، قدوس گو كروبيان اندر سما گويى عيان آمد ز نو انوار ختم الانبيا

آمد به دنيا زاده دخت امام مجتبى رويش حسن بويش حسين از نسل پاك مرتضى

به به از اين زيبا پسر كز دامن عصمت بود از علم و حلم و فضل او دين نبى محكم بود

ص: 291

هم نام جدش مصطفى آن رهبر عالم بود مانند شاه لافتى فرمانده اعظم بود

باقر العلوم عليه السلام

ساقيا مى ده كه دل از اضطراب آيد برون كز افق جاى مه امشب آفتاب آيد برون

آن چنان مستم كن اى ساقى كه از فرط شعف جاى اشك از ديده ام درّ خوشاب آيد برون

بزم شادى كن بيا امشب به صد جاه و جلال تا ز پشت پرده يارم بى حجاب آيد برون

شد شب ميلاد مسعود امام پنجمين آن كه توصيف صفاتش از حساب آيد برون

زد قدم در عرصه گيتى گل گلزار عشق تا ز شرم روى او از گل، گلاب آيد برون

خشم حق بين باز كن كز بارگاه قُرب حق موكب نوباوه ختمى مأب آيد برون

از قدوم ميمنت با دُر درياى علم بوى مشك و عود و عنبر از تراب آيد برون

تا منور ملك هستى گردد از نور رُخَش يوسف فرخ رخ ما بى نقاب آيد برون

آمد آن شاهى كه آدم از براى ديدنش از جنان هِق هِق زنان غرق خضاب آيد برون

ص: 292

آمد آن شاهى كه موسى با عصا از كوه طور بهر ديدار رُخَش با صد شتاب آيد برون

آمد آن شاهى كه بهر كسب فيض از محضرش حضرت عيسى بن مريم با كتاب آيد برون

آمد آن فرمانرواى مكتب صدق و صفا كز صفايش نخل ايمان كامياب آيد برون

آمد آن آموزگارى كز كتاب ناطقش از براى حل هر مشكل جواب آيد برون

ولادت حضرت امام محمد باقر عليه السلام

دلم پَر مى زند امشب براى حضرت باقر كه گويم شرحى از وصف و ثناى حضرت باقر

نديده ديده گيتى به علم و دانش و تقوا كسى را برتر و اعلم به جاى حضرت باقر

ز بهر رفع حاجات و نياز خويش گرديده سلاطين جهان يكسر گداى حضرت باقر

زبان از وصف او الكَن قلم از مدح او عاجز كه جز حق كس نمى داند بهاى حضرت باقر

نزايد مادر گيتى ز بهر خدمت مردم به جود و بخشش و لطف و سخاى حضرت باقر

بود عقل بشر مات و به حيرت عارف و دانا ز صدق و پاكى و مهر و وفاى حضرت باقر

ص: 293

به ذرات جهان يكسر بود او هادى رهبر كه جان عالمى گردد فداى حضرت باقر

به زير ابر پنهان شد مه و خورشيد از حجلت ز شرم نورروى دلرباى حضرت باقر

برو كسب فضيلت كن چو مردان خدا اى دل ز بحر دانش بى منتهاى حضرت باقر

اگر گردد شفيع ما به نزد خالق يكتا به هر دردى شفا بخشد دعاى حضرت باقر

خدا ايمن كند او را ز بيم آتش دوزخ هر آن كس پا گذارد جاى پاى حضرت باقر

ز اندوه و غم و محنت بود آسوده و راحت به زير سايه و تحت لواى حضرت باقر

بود «ژوليده» را اين بس كه از لطف خداوندى زند صبح و مسا دم از ولاى حضرت باقر

(ژوليده نيشابورى)

***

نور ديده پيامبر صلى الله عليه و آله

اى ز سرو قدّ رعنا بر صنوبر طعنه زن و اى ز ماه روى زيبا مهر را رونق شكن

همچو من هر كس رخ و قد تو بيند تا ابد فارغ است از ديدن خورشيد و از سرو چمن

گر خرامى صبحدم در طرف باغ اى گل عذار غنچه از شرم دهانت هيچ نگشايد دهن

ص: 294

اى تو شمع انجمن از فرط حسن و دلبرى هر كجا دارند خوبان دو عالم انجمن

نسبت حسن تو با يوسف نشايد داد از آنك صد هزاران يوسفت افتاده در چاه ذقن

چشم جادويت نموده شرح بابل مختصر بوى گيسويت شكسته رونق مشك ختن

كى توانم كرد وصف و چون توانم داد شرح ز آنچه عشقت مى كند اى نازنين با جان من

بس بود طبعم پريشان از غم زلفت مگر با خيال قد رعنايت كنم موزون سخن

در مديح صادر اول امام پنجمين عليه السلام كش بود مدّاح ذات ذوالجلال ذوالمنن

شبل حيدر سبط پيغمبر خديو انس و جان مخزن علم النبيّين كاشف سرّ و علن

حضرت باقر ضياى ديده خيرالنسا حامى شرع رسول اللَّه هوادار سنن

جلّ اجلاله توانايى كه گر خواهد كنى روز، شب، خورشيد، مه، افلاك، غبرا، مرد و زن

دى به يك ايماى او گردد بهار و خار، گل بلبل و قمرى شوند از امر او زاغ و زغن

بى ولاى آن گل گلزار دين نبود، اگر لاله خيزد در چمن يا سبزه رويد از دمن

ص: 295

كوى او چون خانه حق قبله اهل يقين اسم او چون اسم اعظم دافع رنج و محن

هم به آدم شد مغيث و هم به نوح آمد معين هم به عيسى گفت: كلّم هم به موسى گفت: لن

من چه گويم وصف ذاتش جز كه عجز آرم به پيش درّ درياى حقيقت را كه مى داند ثمن؟

(صغير اصفهانى)

***

امام صادق عليه السلام

من كيستم حقيقت حق را خزانه ام بيرون ز مرز فكر و خيال و فسانه ام

بنيانگذار مذهب و مسندنشين علم فيض مدام فلسفه عارفانه ام

سبط نبى و پور على، نجل فاطمه الگوى صبر و صلح حسن را نشانه ام

آئينه دار نهضت سرخ حسينى ام چون عابدين به نخل عبادت جوانه ام

بحرالعلوم باب من است و سخا و جود يك قطره اى بود ز يم بيكرانه ام

استاد فقه و فلسفه و منطق و اصول پرچم فراز علم به قاف زمانه ام

با اين همه جلال در اين جوّ قيرگون محصور كرده خصم ستم پيشه خانه ام

ص: 296

از يورش شبانه ابن الرّبيع پست آيد به ناله سنگ ز سوز شبانه ام

لرزد به سان بيد تن اهل بيت من تا مى كشد ز خانه برون وحشيانه ام

آن بى حيا سواره و من با تن ضعيف پاى پياده در پى اسبش روانه ام

تندى كند كه تند برو در بر امير كندى اگر كنم بزند تازيانه ام

آنان كه سوخته اند دَرِ خانه على آتش زدند از ره كين درب خانه ام

(ژوليده اصفهانى)

***

صبح صادق

چون از افق برآيد انوار صبح صادق در پاى سبزه بنشين با همدمى موافق

شد موسم بهاران پرلاله كوهساران بستان پر از رياحين صحرا پر از شقايق

بلبل كه در غم گل مى كرد بى قرارى شكر خدا كه معشوق آمد به كام عاشق

يك سو نشسته خسرو در بزمگاه شيرين يك سو نهاده عذرا سر در كنار وامق

ابر بهار گسترد ديباى سبز در باغ باد از شكوفه افكند بر روى آب قايق

ص: 297

بر آستان معشوق تسليم شو كه آن جا صاحبدلان نهادند پا بر سر علايق

زد بلبل سحرخيز فرياد شورانگيز كاى مست خواب غفلت و اى بنده منافق

شد وقت آن كه خوانند حمد و ثناى معبود شد گاه آن كه نالند در پيشگاه خالق

از بوستان احمد بگذر كه بلبل آن جا بر شاخ گل سرايد وصف جمال صادق عليه السلام

نور جمال صادق چون از افق برآمد شد صبح عالم آراش بر شام تيره فايق

از شرق و غرب بگذشت نور فضايل او چون آفتاب علمش طالع شد از مشارق

تن پيكر فضايل، جان گوهر معانى دل منبع عنايات رخ مطلع شوارق

همچون صدف ز دريا دُرهاى حكمت اندوخت چون گوهر وجودش شايسته بود و لايق

بر پايه كمالش محكم اساس توحيد از پرتو جمالش روشن دل خلايق

خورشيد برج ايمان، شمشاد باغ امكان گنجينه كمالات، سرچشمه حقايق

هادى شوند يكسر گر لحظه اى بتابد نور هدايت او بر جسم هاى عايق

ص: 298

بر لوح سينه اوست آيات حق هويدا وه! وه! عجب سوادى است با اصل خود مطابق

افكار تابناكش روشن تر از كواكب انديشه هاى پاكش خرّم تر از حدايق

آيين جعفرى را بگزين كه دردمندان درمان خويش جويند از اين طبيب حاذق

شاها «رسا» ندارد جز اشتياق رويت بنماى رخ كه خلقى است بر ديدن تو شايق

در عرصه قيامت دست از تو برنداريم كاندر شفاعت توست ما را رجاى واثق

(دكتر قاسم رسا)

***

تولّد امام جعفر صادق عليه السلام

باز طرح ديگرى گردونه گردان نهاد از بدايع جلوه هاى تازه اى كيهان نهاد

ريخت طرحى نو جهان با مقدم باد صبا دشت و بستان هر طرف بينى گلى الوان نهاد

ابر رحمت باز گوهرريز و گوهرپاش شد بر گل سورى ز شبنم لؤلؤ و مرجان نهاد

باد عنبرساى گرديد و نسيم عنبرفروش طبله را عطّار بست و قفل بر دكان نهاد

بلبل هجران كشيده در فضاى گلستان سرخوش از ديدار گل شد، پرده الحان نهاد

ص: 299

بوستان و كوه و صحرا رونقى ديگر گرفت تاجى از بيجاده بر سر، لاله نعمان نهاد

اين همه آثار هست از يمن شاه دين، امام جعفر صادق كه ز احسان، قادر منّان نهاد

هفده ماه ربيع الاول، اندر جمعه، بود كاو قدوم اقدسش در عالم امكان نهاد

با طلوع آفتاب آسمان معرفت حق تعالى بر خلايق منّت و احسان نهاد

كرد بر كون و مكان خورشيد حق تابندگى زين تلألؤ بر جهان انوارى از يزدان نهاد

بهره ور از مكتب علم و صفاى جدّ و باب گشت و تاج فخر را بر تارك اديان نهاد

از مقام شامخ علمى او شد مستفيض آن كه اندر محضرش سر بر خط فرمان نهاد

اعلم و اتقى و افضل عاملى صدّيق بود افقه و اعرف كه ركن و پايه ايمان نهاد

مستجاب الدعوه و برهان حق و مقتدا بود و آيين را بنا بر حجّت و برهان نهاد

يافته دين محمّد صلى الله عليه و آله از وجودش اعتبار شيعه را مذهب به رسم جعفرى بنيان نهاد

مفتخر دانشوران بودند از شاگردى اش بهر ترويج شريعت پاى در ميدان نهاد

ص: 300

تربيت فرمود شاگردان عالم بى شمار پايه هاى علم شيمى جابر حيّان نهاد

مام گيتى مثل او هرگز نزايد در قرون برترى او را خدا بر همسر و اقران نهاد

گر زبان خامه عاجز آمد از توصيف او قدر والايش عنان فكر، سرگردان نهاد

نااميد از آستان خويش «فرزين» رامساز لطف تو شاها به دل مرهم پى درمان نهاد

(عبدالحسين فرزين)

***

ولادت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام

مى سزد گر ساقى امشب باده در ساغر بريزد باده در ساغر به عشق يار سيمين بر بريزد

مى سزد گر آب زر امشب براى وصف دلبر جاى جوهر از قلم بر صفحه دفتر بريزد

مى سزد امشب اگر طوطى طبعم پَرگشايد جاى شعر از سينه ام لعل و دُرّ و گوهر بريزد

مى سزد امشب اگر از رحمت حق ابر رحمت جاى باران بر زمين گه عطر و گه عنبر بريزد

مى سزد امشب اگر روح الامين از فرط شادى بر سر خلق جهان از عرش اعلا زَر بريزد

مى سزد امشب اگر از ديدن باب الحوائج شادى از رخسار و نور از روى پيغمبر بريزد

ص: 301

مى سزد امشب اگر از مقدم موسى بن جعفر اشك شوق از ديدگان ساقى كوثر بريزد

مى سزد، امشب اگر بهر نثار مقدم او آسمان از ديدگان خويشتن اختر بريزد

مى سزد امشب اگر از يمن اين مولود مريم بهر كورى حسودان عود در مجمر بريزد

مى سزد امشب اگر از آسمان و ابر ظلمت خاك غم بر فرق خصم موسى جعفر بريزد

زد قدم در ملك هستى آن كه از يمن قدومش وجد از ديوار و شادى و سرور از در بريزد

زد قدم شاهى كه از بهر نثار مقدم او زآسمان روح القدس از شوق دل اختر بريزد

آمد آن فرمان روايى كز براى مدحت او جاى شعر از سينه «ژوليده» گان گوهر بريزد

(ژوليده نيشابورى)

***

تولد حضرت رضا عليه السلام

شب است و منادى ندا مى كند مريدان حق را صدا مى كند

كه امشب در رحمت خويش را خدا بر رخ خلق وا مى كند

ز خمخانه شب شراباً طهورا به پيمانه انّما مى كند

ص: 302

ز رحمت به موسى بن جعفر خدا گران هديه اى را عطا مى كند

به نجمه عطا كرده حق آيتى كه حق را ز باطل جدا مى كند

قدم زد على بن موسى به عالم كه عالم بر او اقتدا مى كند

به شمس الضحى داده شمس الشموسى كز او شمس كسب ضيا مى كند

درخشيد رخشنده مهرى كه مهرش مس قلب ما را طلا مى كند

چو جدّش ز رفعت برد گوى سبقت كه صبر بلا در قضا مى كند

ز نام على نام او گشته مشتق كه توصيف او هل اتى مى كند

بود عصمت فاطمى را دُر ناب كه شرم از رخ او حيا مى كند

بود او حَسَن را علمدار صلحى كه پاينده دين خدا مى كند

بود وارث نهضت سرخ عاشور كه كاخ ستم را فنا مى كند

بود در عبادت چو زين العباد كه بر شيعيانش دعا مى كند

ص: 303

چو بحرالعلوم است دريايى از علم كه فكر بشر كيميا مى كند

ز فقه الرضا زنده شد فقه صادق كه تضمين آن با ولا مى كند

اگر اژدها كرد موسى عصا را رضا اين عمل بى عصا مى كند

كند زنده در پرده تصوير شيران ببين پور موسى چه ها مى كند

اگر آهويى را به دامى ببيند ز دام بلايش رها مى كند

بود او طبيبى كه بى نسخه درمان ز ما دردها را دوا مى كند

چو بابش بود مظهر جود و بخشش كه حاجات ما را روا مى كند

ز بس كه رئوف است از ما خدا را ز فرط رضايش رضا مى كند

رسول خدا را بود پاره تن كه وصفش رسول خدا مى كند

خدا را زيارت كند هر كه او را زيارت به صدق و صفا مى كند

به ديدار قبرش رود هر كه يك بار تلافى آن را سه جا مى كند

ص: 304

به «ژوليده» او داده قولى كه فردا به قولى كه داده وفا مى كند

(ژوليده نيشابورى)

***

پسر دارد رضا صلى الله عليه و آله

در بغل امشب يكى قرص قمر دارد رضا بر زبان شكر خداى دادگر دارد رضا

بارگاه زاده موسى چراغان مى شود در حريمش جشن ميلاد پسر دارد رضا

اقتران مهر و مه گرديده امشب، يا مگر نور چشمانش محمد را به بر دارد رضا

بر امام هشتمين حق كرده فرزندى عطا زين پسر پيغام تبريك از پدر دارد رضا

آمد آن يكتا دُر عصمت كه بر ميلاد او تهنيت از حضرت خيرالبشر دارد رضا

بر عقيمى آن كه بر فرزند موسى طعنه زد گو بيا امشب ببين نور بصر دارد رضا

در كنار مهد او بنشسته بيدار و به لب ذكر خواب از بهر طفلش تا سحر دارد رضا

ذكر خواب از بهر او مى گويد و گريان بود من نمى دانم چرا چشمان تر دارد رضا

گاهى از اين موهبت شاد است و گاهى دل غمين چون كه از پايان كار او خبر دارد رضا

ص: 305

«خسرو» از مداحى او مى كند بس افتخار گر بدين منصب مدامش مفتخر دارد رضا

(محمّد خسرونژاد)

***

در ميلاد مسعود حضرت جوادالائمه عليه السلام

از شبستان ولايت قمرى پيدا شد از گلستان هدايت ثمرى پيدا شد

بحر موّاج كرم آمده در جوش و خروش كه ز درياى عنايت گهرى پيدا شد

شب ميلاد جواد است، ندا زد جبريل كز پى شام مبارك سحرى پيدا شد

از افق ماه درخشان رجب داد نويد كه ز خورشيد ولايت قمرى پيدا شد

مى رسد نكهت ريحان بهشتى به مشام كه ز «ريحانه» رضا را پسرى پيدا شد

سال ها بود پدر چشم به راه پسرى كه پسر آمد و نور بصرى پيدا شد

نام نيكوش محمّد، لقب اوست جواد در صفات ملكوتى بشرى پيدا شد

دادخواهان جهان را ز پى دادرسى خسرو دادرس دادگرى پيدا شد

مظهر زهد و فضيلت، كه بدان گوهر پاك علم نازد كه مرا تاج سرى پيدا شد

ص: 306

مجلس آراسته مأمون ز بزرگان و رجال كه ز در كودك صاحب نظرى پيدا شد

پاسخ مجلسيان داد به هرگونه سؤال كز همه برتر و شايسته ترى پيدا شد

سپر انداخته روباه صفت مدّعيان زان كه در بيشه دين شير نرى پيدا شد

اى كه در وادى حيرت شده اى سرگردان غم مخور قافله را راهبرى پيدا شد

خرّم آن گل كه ز هر سو به تماشاى رخش صد چو من بلبل خونين جگرى پيدا شد

چو بدو رايحه جد گراميش رسيد در دل از شوق وصالش شررى پيدا شد

چون به بغداد دو سرچشمه رسيدند به هم خاك را لطف و صفاى دگرى پيدا شد

اى «رسا» شادى ميلاد همايون جواد عليه السلام طبع موجى زد و زيبااثرى پيدا شد

(دكتر قاسم رسا)

***

نزول بركات خدا

گشود ديده چو بر اين جهان امام جواد به روى خلق در مرحمت خداى گشاد

شكفت تا گل رويش ز بوستان رضا عليه السلام بداد مژده به اهل نياز، پيك مراد

ص: 307

عيان تجلّى حق شد ز روى اين مولود جهان پير جوان شد ز شوق اين ميلاد

نهم امام كه روز دهم ز ماه رجب ز ديدن رخ او ثامن الحجج شد شاد

زآسمان بركات خداى، نازل شد ز يمن مقدم او بر زمين چو گام نهاد

گرفت چنگ به چنگ وز اشتياق سرود مَلَك ز بام فلك نغمه مباركباد

خداى، جود و كرم را به خلق كرد تمام چو ديده مظهر جود خدا به دهر گشاد

زهى مقام كه جسته است علم از او يارى زهى شرف كه گرفته است عقل از او ارشاد

اميد بسته به الطاف او سياه و سپيد پناه در كنفش جسته بنده و آزاد

ز فيض دانش او جان گرفت علم و خرد ز نور بينش او جلوه يافت استعداد

به يمن لطف عميمش كرم گرفت قوام به دست همت او شد جهان جود ايجاد

گداى بارگه جود اوست حاتم طى غلام درگه فرّ و شكوه اوست قباد

بود ز پرتو انديشه اش خرد روشن كند ز فكرت او عقل پير استمداد

ص: 308

فكنده سايه ز مهرش هماره بر سر عدل زده است شعله ز قهرش به خرمن بيداد

زبان ناطقه لال است در مديحت او كه با كمالش ما ناقصيم همچو جماد

اگر به آتش دوزخ نظر ز لطف كند شراره از نگهش سردتر شود ز رماد

اگر كه نامه اعمالم از گنه سيه است شفاعت تو مرا بس بود به روز معاد

هميشه تا به عدد كمتر است الف از با هماره تا كه فزون تر ز صاد باشد ضاد

بود عدوى تو دايم قرين محنت و غم بود محبّ تو پيوسته خرّم و دلشاد

(غلام رضا قدسى)

***

محبوب معبود

امشب زمين و آسمان بايد چراغانى شود سرتاسر روى زمين از گُل، گل افشانى شود

بلبل به عشق روى گل مست غزلخوانى شود اكناف عالم سربه سر تزيين و نورانى شود

وآنگه ملك آماده پُست نگهبانى شود جبرييل مأمور از پى گهواره جنبانى شود

چون حجت بر حقّ حق محبوب معبود آمده يعنى جواد ابن الرضا سرچشمه جود آمده

ص: 309

در دهم ماه رجب ماهى ز يثرب سر زدى كز مقدمش روح الامين در عرش بال و پر زدى

وز پرده دل نعره اللَّه اكبر بر زدى كامروز ذات حق شرر بر تار و پودش برزدى

بر تارك خلق جهان زين مژده حق افسر زدى ساقى كوثر زين خبر فرياد شادى برزدى

كز بهر يارى بشر سرمايه سود آمده يعنى جواد ابن الرضا سرچشمه جود آمده

از يمن اين زيباپسر وا شد گره از كار ما شد سايه لطف خدا شامل به حال زار ما

وز رحمت حق شد عيان از پشت پرده يار ما تا آن كه گردد جود او سرمايه بازار ما

روشن شده از نور او چون روز شام تار ما با دلربايى دل برد از دست ما دلدار ما

برگو تو بر خلق جهان آن روز موعود آمده يعنى جواد ابن الرضا سرچشمه جود آمده

او آمده احيا كند با جود خود موجود را پاينده سازد در جهان او پرچم محمود را

سازد مشخص بهر ما راه زيان و سود را راضى كند با طاعتش او خالق معبود را

خاموش سازد در جهان او آتش نمرود را گسترده سازد بهر ما او خوان لطف جود را

ص: 310

در كان هستى هرچه بود از جود موجود آمده يعنى جواد ابن الرضا سرچشمه جود آمده

او آمده با علم خود مشت عدو را وا كند يحيى ابن اكثم را به يك ايماى خود رسوا كند

اسلام را با منطقش جاويد و پابرجا كند صدها هزاران راز را بهر بشر افشا كند

كو مجرى حكم خدا از نسل محمود آمده يعنى جواد ابن الرضا سرچشمه جود آمده

مانند احمد خُلق او تا شهره آفاق شد در زهد و تقوا چون على در ملك هستى طاق شد

مانند زهرا عصمتش سرچشمه اشراق شد در بردبارى چون حسن نزد همه مصداق شد

همچون حسين بن على فرمانده عشاق شد گاه عبادت بنده صد يوسف و اسحاق شد

چون عابدين در بندگى مسجود معبود آمده يعنى جواد ابن الرضا سرچشمه جود آمده

مانند باقر علم او زينت دهد اسلام را با شيوه صادق كند هوشيار خاص و عام را

با فكر بِكر خويشتن او پخته سازد خام را چون موسى جعفر كند اجرا همه احكام را

همچون رضا بر هم زند ديباچه اوهام را شيرين كند از بهر ما او تلخى ايام را

ص: 311

كز بهر ما «ژوليده» گان اين عيد مسعود آمده يعنى جواد ابن الرضا سرچشمه جود آمده

(ژوليده نيشابورى)

***

در ولادت و مدح حضرت امام على النقى عليه السلام

آفتاب عزّت از عرش جلال آمد پديد روز عيد شادمانى را هلال آمد پديد

آفتابِ فضل، تابان گشت از كوه شكوه ظلمت شب هاى هجران را وصال آمد پديد

روز، روزِ شادى و وقت نشاط آمد از آنك بهترين روزهاى ماه و سال آمد پديد

اخترى گرديد از برج ولايت جلوه گر كز جمالش آيتى فرخنده فال آمد پديد

آسمان علم را تابنده ماه آمد عيان گلستان شرع را خرم نهال آمد پديد

در سپهر عزّ و شوكت آفتاب آمد فراز بر هماى دين و دانش پر و بال آمد پديد

دشمنان را مايه درد و الم شد آشكار دوستان را دافع رنج و ملال آمد پديد

اى مسلمان ديده ات روشن كه از لطف خدا هادى الامّه (1) شه احمد خصال آمد پديد


1- 1- هادى الامّه: راهنماى امّت اسلام.

ص: 312

عشق و دل را موجبات اتّحاد آمد عيان جان و تن را موجبات اتّصال آمد پديد

ركن دين بحر سخا غيث (1) كرم، غوث (2) امم نور حق شمس الضحى، فضل الكمال آمد پديد

عالمى فضل و تعالى، قلزمى علم و كمال بر سرير جاه و اورنگ جلال آمد پديد

شوكت و جاه و سعادت را محيط (3) آمد عيان حكمت و علم و فضيلت را جمال آمد پديد

جلوه ديگر به خود بگرفت عالم بهر آنك بر رخ زيباى خلقت خط و خال آمد پديد

هر چه خواهى از خدا «طايى» بخواه امروز چون بهر حاجت خواستن نيكو محال آمد پديد

***

(طايى شميرانى)

ميلاد امام دهم حضرت هادى عليه السلام

امشب جهان از خرمى مانند رضوان مى شود نور خدا در طور جان امشب فروزان مى شود

از آسمان مكرمت تابنده گردد اخترى روشنگر دنيا و دين زآن روى تابان مى شود

امشب زمين و آسمان در عشرت و ساغرزنان چون ساقى كوثر على خشنود و خندان مى شود


1- 1- غيث: باران كه از ابر مى بارد غياث اللغات.
2- 2- غوث: فريادرس.
3- 3- محيط: احاطه كننده، دربرگيرنده، دريا كه تمام زمين را احاطه كند.

ص: 313

از بوستان معرفت سر مى زند زيباگلى كاين عالم خاكى از آن همچون گلستان مى شود

نورى به عالم جلوه گر گردد به هنگام سحر روشن زمين و آسمان زان نور رخشان مى شود

سرچشمه فيض خدا نور دوچشم مصطفى سرحلقه اهل ولا محبوب جانان مى شود

خورشيد برج ارتضا آن يادگارى از رضا ابن رضا امشب پدر از لطف يزدان مى شود

در زهد و دانش مصطفى در زور بازو مرتضى حلمش چو حلم مجتبى در ملك امكان مى شود

بر فاطمه نور دوعين آزاده مانند حسين احياگر احكام حق پيدا و پنهان مى شود

عابد، بسان عابدين چون باقر علم اليقين در دانش علم و خرد مشهور دوران مى شود

صادق بود در راستى هم جعفر و موساستى مدهوش در سيناى او موساى عمران مى شود

پور امام هفتمين كز بعد او روى زمين هم رهبر و هم رهنما بر نوع انسان مى شود

فرزند دلبند تقى او را لقب آمد نقى هم زاهد و هم متقى هم ركن ايمان مى شود

هر كس ندارد در جهان مهر و تولايش به دل كى طاعت صدساله اش مقبول يزدان مى شود

ص: 314

آن بهترين خلق خدا آخر در اين دار فنا مسموم زهر اشقيا در راه قرآن مى شود

(محمّد خسرو نژاد)

***

امام حسن عسگرى عليه السلام

شيعيان مژده كه از پرده برون يار آمد عسكرى پورنقى مظهر دادار آمد

گشت از كان كرم گوهر پاكى ظاهر ز صدف آن دُر تابنده به بازار آمد

شد تولد ز سليل آن مه تابنده حق سامره از قدمش جنت الانهار آمد

بهر مولود حسن پورنقى از دل عرش تهنيت باد ز خلاق جهاندار آمد

با صفات احدى كرد تجلى به جهان نور چشم على و احمد مختار آمد

نام نيكوش حسن خوى حسن روى حسن باب مهدى زمان كاشف الاسرار آمد

حامى دين محمد صلى الله عليه و آله متولد گرديد عسكرى فخر ز من سرور و سالار آمد

فخر مُلك دوسرا جان و دل اهل ولا خسرو هادى عشر رحمت غفار آمد

گشت از مقدم وى باغ ولايت خرم چون كه از گلشن دين آن گل بى خار آمد

ص: 315

خواست حق رحمت خود را برساند بر خلق صورتى ساخت كه با سيرت دادار آمد

نور او نور خدا بود به عالم تابيد روى او شمع هُدى بود شب تار آمد

خُلق غفارى از او خُوى رحيمى ظاهر مظهر ذات خدا آن گل گلزار آمد

(قاضى نظام)

***

جمال عسگرى عليه السلام

باز گيتى روشن آمد از جمال عسكرى ماه گردون شد خجل پيش هلال عسكرى

موكب اجلال او چون شد پديد از گرد راه محور آمد هر جلالى در جلال عسكرى

هادى دين مى برد دست دعا پيش خدا چشم حق بينش چو مى بيند جمال عسكرى

من چو گويم در مقام و حسن اين كودك كه هست منطق پير خرد مات از كمال عسكرى

تا تقرّب بر خدا جويند خلق نه فلك روبد هر يك بامژه گرد نعال عسكرى

عصمت زهرا عيان از چهره زيباى او خصلت حيدر ببينى در خصال عسكرى

رشك كوثر بُرد از لعل لب جانبخش او ماه گرديده خجل از خط و خال عسكرى

ص: 316

گلشن جاويد گردد هر زمين شوره زار چون ببيند موكب فرخنده فال عسكرى

دانش سرشار او تا كرد تفسير كتاب عالمى سيراب گرديد از زلال عسكرى

رستگار و ثابت اميد است از لطفش شويد مورد غفران حى لايزال عسكرى

(ثابت)

***

در منقبت امام حسن عسكرى عليه السلام مفسّر قرآن

اى آفتاب مهر تو روشنگر وجود در پيشگاه حكم تو ذرات در سجود

اى مير عسكرى لقب اى فاطمى نسب آن را كه نيست مهر تو از زندگى چه سود

علمت محيط بر همه ذرات كاينات فيضت نصيب، بر همه در غيب و در شهود

تاريخ تابناك حياتت، گر اندك است بر دفتر مفاخر اسلاميان فزود

عيسى دمى و پرتو رأى منير تو زنگار كفر از دل نصرانيان زدود

اين افتخار گشته نصيبت كه از شرف در خانه تو مصلح كل ديده برگشود

اى قبله مراد كه در بركةالسّباع شيران به پيش پاى تو آرند سر فرود

ص: 317

قربان ديده اى كه به بزم تو فاش ديد جاى قدوم عيسى و موسى و شيث و هود

قرآن ناطقى تو و قرآن پاك را الحق مفسّرى، ز تو شايسته تر نبود

دشمن بدين كلام ستايد ترا كه نيست در روزگار، چون تو به فضل و كمال و جود

شادى به نزد مردم غمديده نارواست جان ها فداى لعل لبت كاين سخن سرود

مدح شما، ز عهده مردم برون بود اى خاندان پاك كه يزدانتان ستود

از نعمت ولاى شما خاندان وحى منّت نهاد بر همگان، خالق و دود

اى پورهادى، اى حسن العسكرى ز لطف بپذير، از «مؤيد» دلخسته اين درود

(سيّد رضا مؤيّد)

***

در ميلاد حجة ابن الحسن العسكرى عليهما السلام

خرم جهان دوباره شد از مقدم بهار سر زد دوباره لاله و نسرين به كوهسار

صدها شقايق از دل صحرا شكفته شد در باغ نغمه خوان شده با صد شعف هَزار

بگذشته سوى دشت مگر آهوى ختن بنشسته روى كشت مگر ناقه تتار

ص: 318

همراه با نسيم سحر مى رسد به گوش ما را نواى مرغ بهشتى ز شاخسار

عيدى قرين عيد دگر گشته زان سبب امسال از هميشه نكوتر بود بهار

زيباگلى به دامن نرگس شكفته شد آن نوگلى كه گلشن از او يافت اعتبار

ماهى به نيمه مه شعبان طلوع كرد ماهى كه مهر از شرف او راست پرده دار

شعبان زيمن مقدم او يافته مگر اين شوكت و جلالت و اين عزّ و افتخار

سال نو و بهار نو و روزگار نو ساقى به يمن مقدم گل خيز و مى بيار

سالى چنين مبارك و روزى چنان بزرگ فصلى چنين خجسته به تأييد كردگار

لب تشنگان جرعه جام ولايتش نوشند از سبوى ولا آب خوشگوار

اى آفتاب چهره نهان كرده در سحاب دل ها براى ديدن تو گشته بى قرار

خرم شود جهان و عدالت به پا شود روزى كه در كف تو بود تيغ ذوالفقار

احيا شود به عهد تو حكم كتاب حق اجرا شود به عصر تو آيين كردگار

ص: 319

تو قاسم جنان و جحيمى كه در ازل يزدان به دست قدرت تو داده اختيار

جان ها براى خدمت تو گشته در تعب دل ها براى ديدن تو گشته بى قرار

اى منجى بشر كه نهانى تو در حجاب دارم اميد آن كه كنى چهره آشكار

دارم اميد آن كه كنى با ظهور خويش بيرون ز جان منتظران رنج انتظار

جمعى ستاده ديده به سويت در آرزو قومى نشسته ديده به راهت اميدوار

اى مظهر خدا به عنايت به ما نگر اى ابر مرحمت تو به رحمت به ما ببار

تا آن زمان كه مهر درخشان بود به روز تا آن زمان كه ماه بتابد به شام تار

از ما به پيشگاه تو صد كاروان درود وز حق به جان پاك تو صدآفرين نثار

چون باعث ملال شود طول هر سخن شيرين بود چكامه «خسرو» به اختصار

(محمّد خسرو نژاد)

***

ولادت با سعادت امام زمان (عج)

ده مژده كه از عالم بالا خبر آمد كز جيب افق كوكب اقبال برآمد

ص: 320

شب بار سفر بست و همايون سحر آمد نازل ز سما آيه فتح و ظفر آمد

بر منتظرين مژده بده منتظر آمد از مهد بقا مهدى ثانى عشر آمد

كو حجت حق حامى دين ماء معين است چون خلد برين از قدمش روى زمين است

امشب ز كَرَم حق گُهرى داد به نرجس وز برج ولايت قمرى داد به نرجس

در قدر و شرف تاج سرى داد به نرجس از صلب حسن برگ و بَرى داد به نرجس

خوش باش كه حق بال و پرى داد به نرجس برخيز كه زيباپسرى داد به نرجس

كز شرم رخش شمس و قمر خانه نشين است چون خلد برين از قدمش روى زمين است

تا جلوه نما دلبر جانانه ما شد آكنده دل از نعره مستانه ما شد

تا نور رخش رونق كاشانه ما شد ديوانه مهدى دل ديوانه ما شد

كو فخر بشر حامى قرآن مبين است چون خلد برين از قدمش روى زمين است

او آمده از پادشهان تاج بگيرد تاج از سر كيخسرو و ليلاج بگيرد

ص: 321

با تير دل خصم خود آماج بگيرد با عدل و عدالت ره تاراج بگيرد

قنداقه او جاى به معراج بگيرد دست من دلخسته محتاج بگيرد

كو خلق جهان را به خدا يار و معين است چون خلد برين از قدمش روى زمين است

در پانزده ماه گرانمايه شعبان آمد به جهان جان جهان خسرو خوبان

شد ماه ز انوار رخش سر به گريبان وز مقدم او نعمت حق گشت فراوان

شاهى كه خدا حجت خود خوانده به قرآن از دامن نرجس شده چون ماه نمايان

خشنود دل فاطمه در خلد برين است چون خلد برين از قدمش روى زمين است

او آمده از بهر نجات بشريّت از ورطه كبر و حسد و بخل و منيّت

يكسان بكند مشربه شاه و رعيّت نابود كند منكر حكم احديّت

پاينده كند پرچم سرخ علوييّت جاويد شود دين خدا تا ابديّت

كو مظهر فتح و ظفر و نهضت دين است چون خلد برين از قدمش روى زمين است

ص: 322

عالم ز قيامش به خدا قايمه گيرد با آمدنش ظلم و ستم خاتمه گيرد

از راه كَرَم آيد و دست همه گيرد وز نهضت او رحمت حق واسعه گيرد

اكناف جهان ز آمدنش همهمه گيرد او آمده تا داد دل فاطمه گيرد

كو زاده زهرا پسر حبل متين است چون خلد برين از قدمش روى زمين است

اى يوسف زهرا پسر شاه ولايت اى آن كه ز موى تو كند شام حكايت

بر ما نظرى كن ز ره لطف و عنايت تو شاه شهانى و شهانند گدايت

«ژوليده» زند صبح و مسا دم ز ولايت تو جان جهانى و جهانى به فدايت

بازآى كه دل با غم و اندوه قرين است چون خلد برين از قدمش روى زمين است

***

(ژوليده نيشابورى)

باب رحمت

زد قدم خسرو پاك اختر فرخنده خصال ماه شعبان و خرد مات از آن حسن و جمال

حجة بن الحسن عليه السلام و قائم حىّ متعال جان هر عاقل و هر عارف و هر فرزانه

پرتوش جانب صحرا كشدم از خانه

ص: 323

واله چهره او خازن جنات عدن محو او حور به فردوس از آن وجه حسن

خضر گمگشته آن لعل لب و درّ دهن سبزه آن سان كه نه در باغ نه بستان نه چمن

عقل يغما كند و حالت ما ديوانه

شد بياض رخ او معنى والشمس و ضحى مشعلى از رخ زيبنده او بدر دجى

چون على نفس پيمبر به بشر نور هدى آيت معظم بى عيب «فروزان خدا»

بت شكن هادى كل محو كن بتخانه

شهپر روح قدس زير قدومش چو سرير عرشيان بنده او بر همگان اوست امير

ماسوا بر درش از عشق غزالان اسير گردن از طره او بسته و پاها زنجير

غيبتش كرد سراى دل ما غمخانه

كرده حق دفتر ارشاد به مهرش مختوم بحر مواج و همه علم به پيشش معلوم

ملجأ غمزدگان است و پناه مظلومان سايلان را نكند از در لطفش محروم

همگى مستحق جرعه اى از پيمانه

باب رحمت بود و يوسف كنعان وجود او شده واسطه فيض به هر بود و نبود

ص: 324

همه ذرات طفيلند به آن مخزن جود بى ولايش نبود در دو جهان بهره و سود

اى همه ريزه خور سفره او شاهانه

خبرى هست كه هر صبح و مسا ناله كند لؤلؤ اشك چو سيماب به رخساره كند

همه در سوز و گداز است مگر چاره كند باغ ايمان خزان را چو گل و لاله كند

او بود شمع كه پر سوزد از او پروانه

اى به قربان هر آن جان كه گرفتارش شد هستِ خود داد به تاراج و خريدارش شد

جان به لب مى گيرد از شوق كه بيمارش شد غرقه در جذب فنا گشت كه دلدارش شد

حبذا آن كه رها كرد هر آن افسانه

بارالها تويى آگه ز بلاهاى عظيم به حق حضرت ختمى صلى الله عليه و آله و به قرآن كريم

به دل سوخته و خسته نالان يتيم برسان حجة خود لطف تو بر ما است عميم

حفظ كن كشور و ما از خطر بيگانه

گرچه ماروى سياهيم و گرفتار هوس همه محكوم به جرميم و هراسان ز عسس

ليك شد دست به درگاه تو تا هست نفس سينه تنگ آمده فرياد از اين بند و قفس

روشن از نور جمالش بنما كاشانه

ص: 325

مرغ فكرت ز تجلى رُخش سوزد بال مى شود ناطقه از مدح و ثناش الكن و لال

تشنه «مينويى» از آن چشمه جانبخش زلال برسان دست تمناش به دامان وصال

طائر عمر من افسرده شد اندر لاله

(مينويى)

***

فصل 2: مناسبت هاى دينى

به مناسبت بعثت نبى اكرم صلى الله عليه و آله

ص: 326

شب گشت و تيرگى همه جا را فراگرفت وز نور ماه دامن گيتى ضيا گرفت

در هفده ربيع به شوق وصال حق جا در درون غار حرا مصطفى گرفت

مهد صفا به غار حرا تا نهاد پاى غار حرا ز يمن قدومش صفا گرفت

پاسى ز شب گذشت كه از ماوراى عرش نورى جهيد و جلوه اش ارض و سما گرفت

روح الامين به غار حرا آمد و بگفت اين آيه را بخوان كه دل از او جلا گرفت

«اقرأ باسم ربك» يا ايها الرسول كز خواندنش سزاست ره هر خطا گرفت

ص: 327

بايد براى كُشتَن نمروديان دَهر جا در درون آتش عشق خدا گرفت

تا بگسلى ز پاى تو زنجير بردگى بايد به دست خويش چو موسى عصا گرفت

بهر نجات خلق ز گرداب هَمُّ و غم بايد ره از جنايت و ظلم و جفا گرفت

محكم ببند دامن همت كه ز امر حق بايد به دست خود عَلَم اقتدا گرفت

كاخ بتان خراب كن و كاخ معدلت آباد كن كه دست تو را كبريا گرفت

تاج رسالتى كه به فرقت نهاده حق ارض و سما ز قدر و بهايش بها گرفت

برخيز گو به خلق جهان اين كلام نغز بايد براى درد خود از حق دوا گرفت

بانگى برآر از دل و برگو خدا يكى است آن خالقى كه خلق ز وجودش نوا گرفت

«ژوليده» شاد زى كه براى نجات خلق احمد به دست خويش كتاب خدا گرفت

(ژوليده نيشابورى)

***

غار حرا

از شهر مكه شد جدا، محمّد دارد به لب، خدا خدا، محمّد

ص: 328

سر تا به پا، نور و صفا، محمّد دارد به سينه، رازها، محمّد

تنها رود يا رب كجا، محمّد؟

شهرى كه در نفاق و كينه مشهور شهرى كه از گناه، گشته رنجور

مظلوم و بى كس آن كه بى زر و زور آمد برون، ز شهر مكه، شد دور

آن رحمت بى انتها، محمّد

مردم قرين كفر و بت پرستى پيوسته در جهل و غرور و مستى

غرق هوس، پابند جرم و پستى زين كرده ها، دور از خداى هستى

بر دردشان تنها دوا، محمّد

آن شهر غم گرفته، مات و خسته با چهره اى، افسرده و شكسته

قيد اميدش از همه گسسته در انتظار رهبرى نشسته

با رنج هايش آشنا محمّد

كوه بلند مكه در نظاره دامن كشيده از بشر كناره

افشان شده بر قلّه اش ستاره صعبُ العُبور و پُر ز سنگ خاره

آن جا كند منزل چرا، محمّد؟

ص: 329

جز مقدمش، نه يك عبور ديگر جز نور او، آنجا، نه نور ديگر

گويى بُوَد فاران و طور ديگر آنجا بُوَد حق را، ظهور ديگر

بر قلّه اش در انزوا، محمّد

نور از زمين به عرش در تَواتُر «حرا» دهان گشوده از تَحَيُّر

خالى ز تيرگىّ و از صفا پُر كوه بلند مكّه، با تَفاخُر

گويد به الْتِجا: بيا محمّد

بس رازها در قلب اين سكوت است در خلوتش تسبيح لايَمُوتْ است

از بهر جان، آن جا غذا و قوت است گاهى به سجده، گاه در قنوت است

گاهى نشسته، گه به پا محمّد

از رنج ديگران، دلش پُراندوه شب تا سحر، آن رادمرد نستوه

پيچيده ناله هايش، در دل كوه پُر شد افق، ناگه ز نور انبوه

آنگه خطاب آمد كه يا محمّد

بخوان، بخوان به نام رَبِّ سُبحان كه از «عَلَقْ» بيافريد انسان

ص: 330

بخوان، تويى زبان وحى و قرآن از هيبت آن پرشكوه فرمان

لرزيد خود، سر تا به پا، محمّد

ز آن صحنه پر شور و حيرت انگيز وآن مبعث سازنده صفاخيز

با قلبى از شور و نشاط، لبريز فرسوده زآن فرمان هيبت آميز

آمد به خانه از «حرا» محمّد

(حسان)

***

لطف عميم آمد

از حرا آيات رحمان و رحيم آمد پديد يا نخستين حرف قرآن كريم آمد پديد

صوت اقرأ بسم ربك مى رسد بر گوش جان يا كه از كوه حرا خلق عظيم آمد پديد

بانگ توحيد است از هرجا طنين افكن به گوش فانى اصحاب شيطان رجيم آمد پديد

سيد امى لقب بر دست قرآن مى رسد يا به گمراهان صراط مستقيم آمد پديد

فاش گويم عقل كل فخر رسل مبعوث شد آن كه گردد ز اعجازش دو نيم آمد پديد

قصه لولاك باشد شاهد گفتار من يعنى امشب عالم آرا از قديم آمد پديد

ص: 331

در حرا بر مصطفى امشب شد از حق جلوه گر آن چه اندر طور سينا بر كليم آمد پديد

نغمه اللّهُ اكبر از حرا تا شد بلند بت پرستان را به تن لرزش ز بيم آمد پديد

گر قريش او را يتيمش خواند اما در جهان بس شگفتى ها ازين دُرّ يتيم آمد پديد

منجى نوع بشر داراى آيات مبين صاحب خلق خوش و لطف عميم آمد پديد

گفته «ما اوذى مثلى» به عالم روشن است پيشواى خلق با قلب سليم آمد پديد

بود اگر باغ جهان پژمرده از طوفان جهل حال بر اين بوستان خرّم نسيم آمد پديد

گشت مبعوث آن كه عالم زنده شد از كيش او فاش گويم محيى عظم رحيم آمد پديد

حب و بغض او نشانى از بهشت و دوزخ است قصه كوته، صاحب نار و نعيم آمد پديد

زد تفأّل «ثابت» از قرآن به نام مصطفى حرف بسم اللَّه الرحمن الرحيم آمد پديد

(ثابت)

***

در بعثت رسول اكرم صلى الله عليه و آله

آن شب سكوت خلوت غار حرا شكست با آن شكست، قامت لات و عزا شكست

ص: 332

آمد به گوش ختم رسولان ندا بخوان مهر سكوت لعل بشر زان ندا شكست

با خواندن نخوانده الفبا طلسم جهل در سرزمين ركن و مقام عصا شكست

آدم به باغ خلد خدا را سپاس گفت تا سدّ ظلم و فقر به ام القرا شكست

نوح نبى به ساحل رحمت رسيد و خورد طوفان به پاس حرمت خيرالورا شكست

بر تخت گل نشست در آتش خليل حق تا ختم الانبيا گل لبخند را شكست

عيسى مسيح مُهر نبوّت به او سپرد زيرا كه نيست دين ورا تا جزا شكست

آمد برون ز غار حرا مير كائنات آن سان كه جام خنده باد صبا شكست

در خانه رفت و ديد خديجه كه مى دهد از بوى خويش مشك غزال ختا شكست

بر دور خويش كهنه گليمى گرفت و خفت آمد ندا كه داد به خوابش ندا شكست

يا «ايّها المدّثر» ش آمد به گوش و گفت بايد كه سدّ درد ز هر بى نوا شكست

قانون مرگ زنده به گوران به گوركن كز مرگ دختران نرسد بر بقا شكست

ص: 333

آماده بهر گفتن تكبير كن بلال چون مى دهد به معركه خصم دغا شكست

اينك به خلق دعوت خود آشكار كن هرگز نمى خورد به جهان دين ما شكست

برخيز و بت شكن كه على دستيار توست كز بت نمى خورد على مرتضى شكست

طعن ابى لهب نكند رنجه خاطرت كو مى خورد ز آيه «تبّت يدا» شكست

«ژوليده» گفت از اثر وحى ذات حق آن سكوت خلوت غار حرا شكست

(ژوليده نيشابورى)

***

در واقعه غدير خم

دهيد مژده عاشقان كه كاخ غم خراب شد به روى شادى و شعف دوباره فتح باب شد

به وادى غدير خم به مصطفى خطاب شد كه وقت گفتن سخن به وصف بوتراب شد

به نصب او شتاب كن كه وقت انتخاب شد از اين خبر به كام ها و جام ها شراب شد

كه با ولايت على عليه السلام به امر حى سرمدى يافت تبلورى دگر رسالت محمدى صلى الله عليه و آله

ديد رسول ممتحن رنگ ز رخ پريده را خستگى مسافران خار به پا خليده را

ص: 334

تا به عمل در آورد حكم ز حق شنيده را خواند فرا به گرد هم خيل ز حج رسيده را

چيد كنار لعل لب گوهر آب ديده را ماحصل رسالت و عصاره عقيده را

كه با ولايت على عليه السلام به امر حى سرمدى يافت تبلورى دگر رسالت محمدى صلى الله عليه و آله

نهاده شد به روى هم ز اشتران جهازها كه تا رود فراز آن امير سرفرازها

شد به فراز و فاش شد براى خلق رازها دست على گرفت و زد سكه امتيازها

گرفت رونقى دگر تنور سور و سازها باده بريز ساقيا ز جام دل نوازها

كه با ولايت على عليه السلام به امر حى سرمدى يافت تبلورى دگر رسالت محمدى صلى الله عليه و آله

گفت نبى ذوالكرم: گفته به من خداى من كه بعد من على بود وصى من به جاى من

بود به خلق اين جهان نداى او نداى من ولاى من ولاى او جفاى او جفاى من

رضاى من رضاى او رضاى او رضاى من به احتراز آورد دست على لواى من

كه با ولايت على عليه السلام به امر حى سرمدى يافت تبلورى دگر رسالت محمدى صلى الله عليه و آله

ص: 335

امير هر كسى منم على بود امير او كه ماندنيست تا ابد فلسفه غدير او

علوم ماسوا بود نهفته در ضمير او مادر دهر در جهان نياورد نظير او

اطاعت خدا بود پيروى از مسير او ز فرط جود و مكرمت، سخا بود حقير او

كه با ولايت على عليه السلام به امر حى سرمدى يافت تبلورى دگر رسالت محمدى صلى الله عليه و آله

على است آن كه محترم ز حرمتش حرم بود خجل ز جود و بخششش سخاوت و كرم بود

مدافع ستم كش و محارب ستم بود حدوث را قدم بود حيات را عدم بود

خطوط را قلم بود كلام را رقم بود كمال دين و بر شما اتَم هر نعم بود

كه با ولايت على عليه السلام به امر حى سرمدى يافت تبلورى دگر رسالت محمدى صلى الله عليه و آله

كسى كه عرش و فرش را داده جلا على بود كسى كه سعى مروه را دهد صفا على بود

كسى كه تخت امر او بود قضا على بود كسى كه مى دهد نوا به بى نوا على بود

آن كه مس وجود را كند طلا على بود آن كه از او لواى دين بود به پا على بود

ص: 336

كه با ولايت على عليه السلام به امر حى سرمدى يافت تبلورى دگر رسالت محمدى صلى الله عليه و آله

(ژوليده نيشابورى)

***

راز «هل أتى

شب عيد است اى ساقى در ميخانه را وا كن به جام مى گساران باده از خم طهورا كن

به من هم گوشه چشمى به عشق روى مولا كن اگرچه قطره ام امشب مرا واصل به دريا كن

به يك پيمانه مى ساقى دل ديوانه شيدا كن به حب مرتضى برگ عبور شيعه امضا كن

كه دين احمدى كامل به امر حى سرمد شد على بن ابى طالب عليه السلام وليعهد محمّد صلى الله عليه و آله شد

به روز هجده ذيحجه بر احمد ندا آمد كه يا احمد تو را حكم خطيرى از خدا آمد

زمان گفتن راز مگوى هل اتى آمد گه بشكفتن گل بر لب اهل ولا آمد

تو را اين آيه در نعت على مرتضى آمد به وجد از نعت او خلق تمام ماسوا آمد

كه دين احمدى كامل به امر حى سرمد شد على بن ابى طالب عليه السلام وليعهد محمّد صلى الله عليه و آله شد

به فرمان نبى حُجاج رفته باز برگشتند براى گردهم آيى به يك جا مستقر گشتند

ص: 337

همه از اين خبر كاوشگر متن خبر گشتند گروهى تشنه بودند و در آن جا تشنه تر گشتند

همه چشم انتظار حكم حىّ دادگر گشتند همه در مكتب انديشه شان صاحب نظر گشتند

كه دين احمدى كامل به امر حى سرمد شد على بن ابى طالب عليه السلام وليعهد محمّد صلى الله عليه و آله شد

نبى را از جهاز اشتران شد منبرى پيدا فراز آن نبى را شد بيان ديگرى پيدا

صدف بشكست و از آن شد فروزان گوهرى پيدا كنار شمس هستى گشت ماه انورى پيدا

شد از بهر تماشا كردن از هر سو سرى پيدا به روى دست احمد شد خدا را مظهرى پيدا

كه دين احمدى كامل به امر حى سرمد شد على بن ابى طالب عليه السلام وليعهد محمّد صلى الله عليه و آله شد

نبى فرمود اى مردم! به امر خالق يكتا هر آن كس را منم مولا على اورا بود مولا

پس از من او بود رهبر به خلق كل مافيها كه سر خط هدايت را منم مُهر و على امضا

از او شايسته تر نبود براى رهبرى اصلا همانندش نمى گردد به كل ماسوا پيدا

كه دين احمدى كامل به امر حى سرمد شد على بن ابى طالب عليه السلام وليعهد محمّد صلى الله عليه و آله شد

ص: 338

پس از من از طفيل او به پا شد هستى عالم به مهر او خدا را شد قبول توبه آدم

به عالم نام او رمز نجات نوح شد از يَم از او آتش به ابراهيم شد ز امر خدا خرّم

از او شد در بر موسى سر فرعون جايى خم چنان كه از دم گرمش مسيحا گشت صاحب دم

كه دين احمدى كامل به امر حى سرمد شد على بن ابى طالب عليه السلام وليعهد محمّد صلى الله عليه و آله شد

رسالت بى ولاى او بود چون شاخه بى پر عدالت بى على باشد بسان بحر بى گوهر

من و او هر دو يك روحيم باشد گر جدا پيكر منم خط و على دفتر منم جود و على جوهر

منم فرش و على محور منم عرش على لنگر منم حكم و على مجرى منم داد و على داور

كه دين احمدى كامل به امر حى سرمد شد على بن ابى طالب عليه السلام وليعهد محمّد صلى الله عليه و آله شد

منم بذر و على حاصل منم فضل و على فاضل منم كل و على كامل منم بحر و على ساحل

منم عشق و على عاشق منم وصل و على واصل منم نشر و على ناشر منم عدل و على عادل

منم دين و على دانش منم علم و على عامل اطاعت بى على عاطل عبادت بى على باطل

ص: 339

كه دين احمدى كامل به امر حى سرمد شد على بن ابى طالب عليه السلام وليعهد محمّد صلى الله عليه و آله شد

(ژوليده نيشابورى)

***

درگه رحمت

صبح سعادت دميد عيد ولايت رسيد فيض ازل يار شد نوبت دولت رسيد

در خم گيسوى يار، بود دلى بى قرار بعد بسى انتظار، مژده رحمت رسيد

درگه رحمت گشود ظلمت غم را زدود سنبل تر وانمود لمعه طلعت رسيد

شعشعه نور شه داد به عالم ضيا آتش آذر فسرد رشحه خلعت رسيد

از كرمش بر گدا داد مى جان فزا گفت بخور زين هلا كز خم جنت رسيد

ص: 340

روى به گلزار كن پشت به اغيار كن دوره شدت گذشت نوبت راحت رسيد

خيز و بزن الصلا بر در هر پارسا باده شدستى حلال حكم حقيقت رسيد

بَهر شه انما خواند رسول خدا آيه «اكملت لك» كز سوى عزت رسيد

وقت رجوع نبى، از سفر مكه شد منزل خم را ز حق حكم امامت رسيد

شه ز جهاز شتر كرد به پا منبرى و ز قدم شه بر آن عز و شرافت رسيد

دست على برگرفت برد به بالاى سر تا به همه مردمان ديدن طلعت رسيد

گفت: ايا مردمان آمده بلّغ ز حق چون تو رسولى بگو وقت وصايت رسيد

گشته على ولى، بر همگى پيشوا از پى اكمال دين امر عنايت رسيد

نور على جلوه گر بر همه جنّ و بشر طاعت او مستقر بهر عبادت رسيد

مژده به اهل وفا حبّ شه قل كفى از كرم ذوالمنن بر همه منت رسيد

خاصه بر آن سالكان در ره شه رهروان كز كرم شير حق لطف و عنايت رسيد

ص: 341

هر كه جمالش بديد مِهر رُخش برگزيد باده خلّت كشيد بر سر عزّت رسيد

***

(حالى اردبيلى)

بهترين روز

در «غدير خم» نگر، نور دل افروز على نيست روزى در جهان، مانند امروز على

روز كامل گشتن دين است و اتمام نِعَم هجده ذيحجّه يعنى، عيد پيروز على

چون كه از يُمن على، حق، راضى از اسلام شد زين جهت امروز باشد خوش ترين روز على

روز توحيد است و روز رحمت و روز اميد پرده بردارى شد از، حُسن دل افروز على

شهر دانش «احمد» است و «مرتضى» دروازه اش انبيا غير از «محمّد»، دانش آموز على

شد ولاى او «حسان» حصن امان امّتش به به از اين پرتو مهر گُنَه سوز على

(چايچيان «حسان»)

***

غديريه

دلا اين مژده جانبخش دوشم از بشير آمد كه اى بيمار درد و غم شب عيد غدير آمد

به روز هجده ذيحجه در نزد رسول اللَّه به فرمان خدا جبرئيل با امرى خطير آمد

ص: 342

بگفتا يا محمد بهر تو امروز دستورى ز درگاه خداوند بزرگ و بى نظير آمد

ز جا برخيز و كن ابلاغ دستور خدايت را كه اين دستور دستورى است كز حَىّ خَبير آمد

به پا كن از جهاز اشتران اورنگ شاهى را كه فرمان وزارت بهر تعيين وزير آمد

اگر خواهى كنى تكميل فرمان رسالت را بخوان حكم ولايت را كه از بهرت سفير آمد

على را كن وصى و جانشين خويشتن امروز كه دستور موكد بهرت از حَىّ غدير آمد

بگو هر كس كه مولايش منم او را على مولاست كه او مانند من آگه دل روشن ضمير آمد

هر آن كس دوستش دارد خدايش دوست مى دارد كه او از سوى حق حجت به هر برنا و پير آمد

خدا را دشمن است آن كس كه باشد با على دشمن بلى اين گفته حق است كز بالا به زير آمد

شود تكميل دين و نعمت ما بر شما زيرا على بهر شما امروز مولا و امير آمد

دم از وصف على «ژوليده» دايم مى زند يا رب كه او غمخوار مسكين و يتيم و هم اسير آمد

(ژوليده نيشابورى)

***

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109