تاريخ مدينه منوره

مشخصات كتاب

سرشناسه : ابن شبه نميري عمربن شبه ق 262 - 173

عنوان قراردادي : [اخبار المدينه النبويه برگزيده فارسي

عنوان و نام پديدآور : تاريخ مدينه منوره تاليف ابوزيد عمربن شبه نميري ترجمه حسين صابري مشخصات نشر : تهران مشعر، 1380.

مشخصات ظاهري : ص 676

شابك : 964-7635-00-1

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي يادداشت : كتاب حاضر، ترجمه بخش نخست كتاب "اخبار المدينه النبويه مي باشد

يادداشت : فهرستنويسي براساس اطلاعات فيپا.

يادداشت : عنوان ديگر: تاريخ المدينه المنوره

يادداشت : كتابنامه ص 588 - 576؛ همچنين به صورت زيرنويس عنوان ديگر : تاريخ المدينه المنوره

عنوان ديگر : تاريخ المدينه المنوره عنوان ديگر : اخبار المدينه النبويه برگزيده فارسي موضوع : مدينه -- تاريخ شناسه افزوده : صابري حسين 1345 - ، مترجم رده بندي كنگره : DS204 /‮الف 2‮الف 304215 1380

رده بندي ديويي : 953/8

شماره كتابشناسي ملي : م 80-19026

مقدمه

زبير واگذارى بقيع را از پيامبر صلى الله عليه و آله خواست و پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به او اقطاع كرد و از همين روى اين بقيع «بقيع زبير» نام گرفت. «2» در اينجا سراى هايى چند از آنِ زبير است.

سراى عروة بن زبير، و اين همان است كه مجزره در آن واقع است. سپس در پشت اين سرا در سمت شرق سراى منذر بن زبير است كه تا كوچه عروه ادامه دارد و بنى محمدبن فليح بن منذر در آن سكونت دارند. سراى مُصْعب بن زبير در همين جاست،

و آن همان سرايى است كه چون به سوى بنى مازن مى رويد در سمت چپ شما و در كنار سراى حجاره قرار مى گيرد. اين سرا امروز در دست بنى مُصْعب است. سراى آل عكاشة بن مصعب بن زبير نيز در همين جاست. اين سرا در مدخل كوچه اى است كه مكتب خانه اى كه از مجاورت آن به سمت- خانه هاى نفيس بن محمد [يعنى وابسته بنى معلى در بنى زريق و در محله هاى انصار] «3» مى رويد در آن واقع شده است. سراى آل عبداللَّه بن زبير هم در اينجاست، و صديق بن موسى زبيرى در همين سرا بود و ديرهاى اين سرا نيز از آن بنى منذر است و خانه ابوعود زبيرى و فرزندش هم در اين سراى است. سپس به سراى عبداللَّه برمى خوريم كه تا سراى اسماء دختر ابوبكر ادامه دارد. خانه نافع بن ثابت بن عبداللَّه بن زبير كه در بالاى آن يك دوراهى قرار دارد، در همين سراى است. همه اينها وقف زبير بن عوام بر فرزندان خويش است.

زبير همچنين سراى عروه و سراى عمرو را ساخت و اين دو را كه در «خوخة القوارير» با هم مجاور مى شود، جدا جدا بر عروه و عمرو و فرزندانشان وقف كرد و اين

تاريخ مدينه منوره، ص: 227

سراها به همين ترتيب امروزه در دست اين دو طايفه است.

ابوغسان گويد: از يكى شنيدم كه مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله اين دو سراى را- كه به گفته راوى يكى بود- به صفيّه دختر عبدالمطّلب اقطاع كرده بود.

591- ابوغسان گفت: ابن وهب، از معبد بن عبدالرحمان، از هشام بن عروة بن زبير نقل كرد كه زبير بن

عوام، رسول خدا صلى الله عليه و آله خانه هايش را بر فرزندان خود او صدقه كرد كه نه فروخته شود و نه ارث برده شود، و [در اين وقف دختران هر كس در سراى او سكونت گزيند، نه زيان رساند و نه زيان بيند و چنانچه به واسطه همسر كردن بى نياز شد، در اين ملك حقى نداشته باشد.

ذؤيب بن حبيب بن تويت بن اسد بن عبدالعزّى- كه پس از فتح در شمار صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله در آمده بود- در مصلّى، در طرف بازار و ميان سراى عبدالملك بن مروان و كوچه اى كه آن را «زقاق القفاصين» گويند سرايى ساخت و اكنون اين سراى در دست خاندان اوست.

حكيم بن حزام سراى خود را مشرف بر بلاط و در كنار سراى مطيع بن اسود ساخت. ميان اين دو سراى و سراى معاوية بن ابى سفيان راه عمومى قرار مى گرفت كه آنها را از هم جدا مى كرد. حكيم اين سراى را وقف كرد و اكنون در دست فرزندان اوست.

592- ابوغسان گفت: واقدى، از عيسى بن محمد وابسته فاطمه بنت عبيد، درباره حكيم بن حزام نقل كرد كه سراى خويش را تحبيس كرد تا نه فروخته شود، نه هبه شود و نه ارث برده شود.

هبّار بن اسود اسدى ميان تحجير بنى نصر و بنى زريق سرايى ساخت كه مدتى در دست فرزندانش بود تا اين كه آن را به عبداللَّه بن زياد بن سمعان فروختند و امروزه نيز در دست فرزندان عبداللَّه است.

نوفل بن عدى بن ابى حُبَيس دو سرا ساخت؛ يكى در بلاط در جوار رباع، ميان سراى آل منكدر تيمى و سراى ابوجهم

عدوى كه امروزه در دست آل نوفل بن عدى است؛ و سراى ديگر در زريق، در مقابل مكتب خانه اى كه «كتّاب ابى ذبان» ناميده مى شود.

ميان منزل ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام كه بعدها به بنى عباد بن عبداللَّه بن

تاريخ مدينه منوره، ص: 228

زبير رسيده است، و بر كنار كوچه اى كه از محله خمّارين مى گذرد و سراى هانى كه امروزه در دست آل جبير است پشت آن قرار مى گيرد.

عبدالرحمان بن عوام سرايى ساخت كه بعدها به «دار الريان» معروف شد. اين سرا سه در داشت: درى به سوى سراى مطّلب بن عبداللَّه مخزومى گشوده مى شد، درى ديگر به سمت سنگچين شده بزرگى كه به سوى بقيع زبير كشيده شده است و درى ديگر هم به سمت سراى آل سراقه عدوى و سراى ايّوب بن سلمه مخزومى. امروزه اين سراى در دست فرزندان عبدالرحمان است.

زندگى نامه اجمالى مؤلّف

يادداشت مترجم

مدينه شهر پيامبر صلى الله عليه و آله و خاستگاه انديشه و آيين تمدّن اسلامى از روزگار آغازين اهتمام اهل حديث و راويان اخبار و تاريخ را به خود معطوف داشته است و از اين روى از همان سده هاى نخست افزون بر نقل اخبار مدينه از كتابهاى سيره و فضايل دست به كار فراهم نهادن آثارى ويژه در اين باره شده اند كه از آن جمله مى توان از كتابهايى چون تاريخ مدينه ابن زباله، كتاب على بن محمّد مدائنى، اخبار المدينه زبير بن بكّار و تاريخ المدينه يا اخبار المدينه ابن شبه نام برد.

هر چند روايت هايى از كتابهاى پيشگفته در وفاء الوفاء سمهودى نقل شده امّا در دهه هاى اخير نسخه هايى خطّى از كتاب تاريخ المدينه المنوّره ابن شبّه به دست

آمده و اين كتاب در چند نوبت و با تحقيق هايى چند به چاپ رسيده است.

تاريخ المدينه ابن شبّه دربردارنده سه بخش است:

- بخش نخست به مدينه در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله اختصاص دارد و به پاره اى از رخدادها و آثار اين دوره مى پردازد؛

- بخش دوّم مربوط به مدينه در روزگار خليفه دوّم عمر بن خطاب است؛

- وسوّمين بخش درباره مدينه در روزگار خليفه سوّم عثمان بن عفان است و تصويرى از رخدادهاى اين دوره فراروى مى نهد.

تاريخ مدينه منوره، ص: 2

نظر به اهمّيت بخش نخست كتاب و از آن روى كه تاريخ ابن شبه از كهن ترين آثار درباره مدينه است نشر محترم مشعر از مترجم خواسته است اين بخش را به فارسى برگرداند.

برگردان بخش نخست اين كتاب به توفيق خداوند انجام پذيرفته و اينك فراروى شما خواننده گرامى است.

مترجم در آغاز چند نكته را شايسته يادآورى مى داند:

1- آنگونه كه بر اهل تحقيق پيداست متونى از قبيل تاريخ ابن شبّه مشتمل به روايت هاى مختلف از رواياتى در پايه هاى متفاوت از صدق ووثوق است، به گونه اى كه نه مى توان همه روايت هاى اين گونه آثار را يكجا پذيرفت و نه مى توان بر همه و يا بدون دليل بر برخى از آنها خط بطلان كشيد. از همين روى، اگر در متونى از اين دست روايت هايى به چشم بخورد كه با همديگر يا با احاديث و اخبارى كه در متون ديگر آمده است ناسازگار نمايد يا با مبانى نظريه هاى كلامى پذيرفته شده يا مورد بحث نزد فرقه هاى مختلف اهل سنّت يا شيعه نا همخوان به نظر مى رسد جاى شگفت خواهد بود.

2- دانشيان مى دانند كه نقل يك خبر در

متنى تاريخى هيچ به معناى تأييد مضمون آن از سوى گردآورنده آن متن نيست. پس پر پيداست كه مترجم نيز در برابر اين گونه متون با اسلتزام هايى فراتر از آنچه براى گردآورنده تصوّر مى شود روياروى نباشد.

3- در متن اين اثر به سان آثار ديگر از اين دست، به مبانى و مباحثى حاشيه اى اشاره مى شود كه البته پرداختن بدانها از چهارچوب كلّى كار بيرون است. امّا با وجود اين در مواردى و در حدّ ضرورت خواه از سوى محقّقان متن عربى و خواه از سوى مترجم يادآورى هايى صورت پذيرفته است.

4- متنى كه مبناى كار مترجم قرار داشته نسخه اى چاپى از تاريخ ابن شبّه است كه يا تحقيق و پاورقى على محمّد دندل و ياسين سعدالدين بيان به سال 1417 ه. ق. از سوى انتشارات دار الكتب العلميّه در بيروت منتشر شده است. بخش نخست كتاب كه اينك ترجمه آن را فراروى داريد مشتمل بر 1065 مورد خبر است و در هر يك از اين موارد محقّقان متن عربى به بررسى سند و سلسله رجال و راويان آن پرداخته و البته در اين كار

تاريخ مدينه منوره، ص: 3

به منابع مهمّ رجال و تراجم اهل سنّت استناد كرده اند. از اين روى كارى كه در اين تحقيق انجام داده اند سزامند ستايش است و به همين سبب نيز متن محقّقان ياد شده مبناى ترجمه قرار گرفته است.

5- بايسته است مراتب تشكّر خود را از حجج اسلام آقايان سيّد على قاضى عسكر و على اكبر الهى خراسانى كه به نشر اين اثر اهتمام داشته اند و از برادر گرامى آقاى دكتر عباس عرب كه ترجمه را يك بار از نظر گذرانده اند و ويرايش علمى اثر را انجام

داده اند اعلام بدارم و از همكارى برادر گرامى آقاى على ورسه اى كه زحمت ويراستارى فنّى و نمونه خوانى اثر را بر عهده گرفته اند. همچنين از دوستانى كه در مركز تحقيقات حجّ نمايه هاى پركار اين كتاب را فراهم آورده اند و سرانجام از همه عزيزانى كه در واحدهاى مختلف دست اندر كار اعمّ از حروف نگارى، ليتوگرافى، چاپ، صحافى و نشر در ارائه اين اثر سهيم شده اند سپاسگذارى كنم.

6- آخرين نكته آنكه مترجم، هر چند براى فراهم نهادن برگردانى درست به زبان فراسى تلاش خود را دريغ نداشته امّا مدعى بى خطا بودن حاصل كار نيست و از همين روى بر انتقادهاى دلسوزانه آغوش مى گشايد.

اميد آنكه در آينده امكان و فرصت ترجمه و نشر بخشهاى دوّم و سوّم تاريخ ابن شبّه نيز فراهم آيد.

توفيق از اوست

حسين صابرى، دانشگاه فردوسى- مشهد مقدّس- تابستان 80

تاريخ مدينه منوره، ص: 11

ابوزيد عمر بن شبّه نميرى محدّث ثقه و مورّخ، به سال 173 ه. ق. در بصره ديده به جهان گشود و در سال 262 ه. ق. ديده از جهان فرو بست.

كسانى كه براى او شرح حال نوشته اند بر اين اتفاق نظر دارند كه وى راست گفتار، آگاه از اخبار و آثار، راوى پركار، اديب و فقيه، برخوردار از آگاهيها و ويژگيها، داناى قرائتها، داراى تصنيفها و تأليفها و خبره سيره و مغازى و تاريخ واحوال مردم بود و در روايتش كذب و ناراستى به ميان نمى آورد.

او از عالمان ثقه روزگار خود چون جبلة بن مالك، محبوب بن ابى الحسن، عبدالوهاب ثقفى، محمّد بن جعفر عذر، ابوزكريا يحيى بن محمّد بن قيس، على بن عاصم، يزيد بن هارون، مؤمن بن اسماعيل، عمر بن شيب، حسين

جعفر، ابن بدر سكونى، معاوية بن هشام، عبدالوهاب ابن عطاء، ابوعاصم نبيل، يحيى قطان، يوسف بن عطيه، محمّد بن سلام جمعى، ابراهيم بن منذر، هارون بن عبداللَّه و كسانى ديگر سماع و نقل حديث كرد و ابو بكر ابن الدنيا، عبداللَّه بن سليمان، عبدالملك بن عمرو ورّاق، احمد ابن خرج، ابو شعيب حرانى، ابوالقاسم بنوى، يحيى بن صاعد، اسماعيل بن عباس ورّاق، محمّد بن زكريا دقاق، قاضى محاملى، محمّد بن مخلد، محمّد ابن اخرم، ابن ماجه صاحب سنن، ابوالعباس ثقفى، ابونعيم، عبدالملك جرجانى و شمار فراوان ديگر از او حديث شنيده و نقل كرده اند.

محنت ابن شبه و دفاع از قديم بودن قرآن

ابو زيد عمر بن شبه از جمله كسانى است كه در مسأله خلق قرآن گرفتار آمد. خطيب بغدادى در شرح حال او خبرى را از ابوعلى غنوى نقل كرده است كه مى گويد: در حضور من در سامرا از عمر بن شبه [درباره قرآن پرسيدند، گفت: قرآن كلام خداوند است و مخلوق نيست.

گفتند: هر كه در اين باره توقف كند كافر است؟ گفت: من كسى را تكفير نمى كنم. پس او را گفتند:

تو خود كافرى.

از اين روى كتابهاى او را از هم پراكندند و وى خانه نشين شد و سوگند ياد كرد كه به مدّت يك ماه سخن نگويد.

آثار ابن شبه

ابن شبه كتابهايى در تاريخ، ادب، اخبار، زبان و علوم دينى تأليف كرده و در زير نامهاى برخى از آثار او آمده است:

1- كتاب الكوفه.

2- كتاب البصره.

3- كتاب امراء المدينه. شايد اين كتاب همين «تاريخ المدينه المنوّره» باشد.

4- كتاب امراء مكّه.

5- كتاب السلطان.

6- كتاب مقتل عثمان.

7- كتاب الكتاب.

8- كتاب الشعر والشعراء.

9- كتاب الأغانى.

10- كتاب التاريخ.

11- كتاب اخبار المنصور.

12- كتاب اخبار محمّد و ابراهيم ابن عبداللَّه بن حسن بن الحسن.

13- كتاب اشعار الشراه.

تاريخ مدينه منوره، ص: 13

14- كتاب النسب.

15- كتاب اخبار بنى نمير.

16- كتاب ما يستعجم الناس فيه من القرآن.

17- كتاب الاستعانة بالشعر وما جاء في اللغات.

18- كتاب الاستفهام للنحو. «1»

ابن شبه در سال 262 ه. ق. درگذشت. خدايش رحمت كند و او را در آخرت در جوار صالحان در بهشت جاودان خويش جا دهد.

تاريخ مدينه منوره، ص: 15

يادداشت محقّقان متن عربى

سپاس خداوند بزرگ را كه او را مى ستاييم و از او يارى مى جوييم، از درگاه او آمرزش مى طلبيم و از بديهاى خود و كرده هاى بد خويش به او پناه مى بريم؛ كه هر كه را او راه نمايد گمراه كننده اى نيست و هر كه را او گمراه كند راهنمايى نه.

گواهى مى دهيم كه خدايى جز خداوند بزرگ نيست و يكتا و بى انباز است، و گواهى مى دهيم كه محمّد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست.

بارى، كتاب تاريخ مدينه، از مورّخ محدّث ابو زيد عمر بن شبه نميرى بصرى (173- 262 ه. ق.) يكى از گرانسگترين كتابهاى تاريخى است كه از مدينه و ويژگيهايش، حيات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نبردهاى آن حضرت و دعوت مردم به آيين اسلام، و سپس از زندگى و اعمال خلفاى

راشدين سخن گفته است.

اين كتاب بااحاديث صحيح، ضعيف، مرسل و موقوفى كه دارد براى مورّخان و محقّقان و حديث شناسان شايسته توجّه جدى است.

از اين روى شايسته ديديم به عنوان خدمتى علمى به دين و آيين به تحقيق اين كتاب و استخراج منابع نقل كننده احاديث آن و جست و جو در كتاب حديث و سيره براى يافتن احاديثى كه در اين كتاب آمده و در آنها نيز به هر ترتيب نقل شده است بپردازيم. شايد كه از اين رهگذر پويندگان طريق دانش و آگاهى و محقّقان در حديث و تاريخ اسلام بهره افزونتر و همگانى ترى از اين كتاب بگيرند.

از درگاه خداوند بزرگ مسألت مى كنيم اين تلاش را خالصانه براى رضاى خويش قرار دهد

تاريخ مدينه منوره، ص: 16

و بر آن آستانه بپذيرد. كه او بهترين شنواى حاجتها و برترين برآورنده است.

شيوه علمى

شيوه علمى كه ما در تحقيق اين كتاب برگزيده ايم از اين قرار است:

1- ذكر منابعى كه احاديث ابن شبه در آنها نيز آمده است. اگر در كتابهايى كه اين احاديث در آن نقل شده، متون احاديث داراى شماره گذارى بوده، شماره آنها و در غير اين صورت شماره جلد و صفحه كتاب را ذكر كرده ايم.

2- استخراج نام سوره و شماره آيه، براى متنهايى كه از قرآن كريم نقل شده است.

3- شماره گذارى احاديث كتاب به شماره پيوسته.

4- اصلاح عبارت يا كلمه هايى كه در آنها تحريف يا تصحيفى صورت پذيرفته و يا اساساً از متن افتاده است. اين كار با استناد به ديگر منابعى كه اين گونه احاديث در آنها نيز نقل شده و از طريق مقايسه متن ابن شبه با آن ديگر متون صورت پذيرفته

است.

5- شرح واژه هاى دشوار و نا آشنا با استناد به فرهنگها.

6- افزودن برخى از پاورقى هاى توضيحى در موارد ضرورت.

7- آوردن شرح حال برخى از كسانى كه درمتون يا اسناد احاديث از آنها ياد شده و نياز به رفع ابهام در مورد آنان بوده است.

8- آوردن شرح حالى خلاصه از مؤلّف كتاب در آغاز اين تحقيق.

در پايان شايسته است از همه كسانى كه با راهنمايى و همكارى در فراهم نهادن و عرضه اين اثر در اين ساختار پسنديده و اعجاب انگيز سهمى به عهده گرفته اند سپاسگزارى و از خداوند قادر مسألت كنيم ما را به بهره جستن از رهنمودهاى پيامبر صلى الله عليه و آله كه در اين كتاب است توفيق دهد و در كار خدمتگزارى به سنّت مطهّر نبوى به نيروى الهى مدد رساند كه تنها از او يارى توان خواست و او را سپاس بايست گزارد. هم از او اميد پاداش و ثواب است و بازگشت همگان به سوى اوست.

دمشق، ششم جمادى الثانى، 1416 ه. ق.

برابر با سى ام اكتبر 1995 م

على محمّد دندل- ياسين سعد الدين بيان

تاريخ مدينه منوره، ص: 17

موضع الجنائز

اشاره

] 1- ... «1» گويد: در آغاز كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه آمده بود، چون كسى از ما، در آستانه مرگ بود رسول خدا صلى الله عليه و آله را خبر (مى) داديم. «2» او حضور مى يافت و برايش آمرزش مى طلبيد. چون جان مى داد پيامبر صلى الله عليه و آله مى رفت. او مرگ جابر «3» را شاهد بود.

گاه بازداشتن رسول خدا صلى الله عليه و آله براى اين كار به درازا مى كشيد. چون از دشوارى اين امر، بر

پيامبر صلى الله عليه و آله بيم داشتيم به همديگر گفتيم: چه خوب است پيامبر صلى الله عليه و آله را بر احتضار كسى خبر ندهيم تا جان ببازد و چون جان سپرد او را خبر دهيم تا نه بر او دشوارى باشد و نه مدتى باز داشته شود؛ چنين كرديم و از آن پس در پى مرگ كسان، آن حضرت را خبر مى داديم و او مى آمد و بر مرده نماز مى خواند. پس از نماز هم گاه مى رفت و گاه تا خاك سپارىِ مرده مى ماند.

زمانى بر اين شيوه بوديم، اما با خود گفتيم: اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله را نطلبيم و جنازه هاى

تاريخ مدينه منوره، ص: 18

خود را به حضور او ببريم تا در خانه خود بر آنها نماز بخواند بر او آسان تر است. چنين كرديم و از آن هنگام تا امروز بر اين شيوه ايم. «1»

2- محمد بن يحيى ما را حديث آورده، گفت: عبدالعزيز بن عمران، از محمد ابن عبدالعزيز، از ابن شهاب براى ما حديث آورد و گفت: چون كسى مى مرد رسول خدا صلى الله عليه و آله حضور مى يافت و در جايى كه مرده به خاك سپرده مى شد بر او نماز مى خواند. چون رسول خدا صلى الله عليه و آله سنگين شد مؤمنان مردگان خود را به نزد او مى بردند تا بر آنان نماز بخواند. پيامبر صلى الله عليه و آله در خانه خود، در جايى كه امروزه به «موضع الجنائز» شناخته مى شود، بر جنازه ها نماز مى گزارد. اين سنت از آن زمان جارى بوده است ... «2»

رسول خدا صلى الله عليه و آله در خانه خود بر عمير نماز گزارد.

«3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 19

3- ... «1» در مسجد بر سهيل بن بيضاء نماز گزارد. «2»

4- مالك گفت: نافع ما را حديث آورده، گفت: بر عمر در مسجد نماز خوانده شد. «3»

5- ابوداوود ما را حديث آورد و گفت: عبدالعزيز بن عبداللَّه از سالم بن ابى نضر، از عايشه- رضى اللَّه عنها- برايمان حديث آورد كه گفته است: بر سهيل بن بيضاء در مسجد نماز خوانده شد. «4» [پس از نقل اين سخن يكى به عبدالعزيز گفت: مالك بن انس در مورد اين حديث مى گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله بر او [سهيل نماز خوانده است. عبدالعزيز گفت: مالك از من به حديث آگاه تر است.

6- محمد بن يحيى ما را حديث آورد و گفت: كسى كه به او اطمينان دارم برايم نقل حديث كرد كه در «جاى جنازه ها» (موضع الجنائز) دو درخت خرما بود و چون مردگان را مى آوردند، آنان را همان جا مى گذاشتند و بر آنان نماز خوانده مى شد. عمربن عبدالعزيز هنگامى كه مسجد را [تجديد] بنا كرد، مى خواست اين دو نخل را ببرد اما بنى نجار براى جلوگيرى از اين كار، دست به شمشير بردند. عمر درخت ها را از آنان خريد و آنگاه بريد.

بابى درباره مقام جبرئيل

ابوغسان مى گويد: نشانه مقام جبرئيل «5» كه امروزه به آن شناخته شود آن است، كه از درى كه آن را «باب آل عثمان» گويند بيرون مى روى. چون از آن در بيرون شدى پس از

تاريخ مدينه منوره، ص: 20

سه ذراع و يك وجب به دست راست خود و بر بلندايى در حدود يك ذراع و يك وجب، سنگى بزرگتر از سنگهايى كه ديوار مسجد را با آن ساخته اند

مى بينى. [راوى گويد: مالك ابن انس مى گفت: من مقام جبرئيل را نمى بينم.

... «1» به تهامه. پس بر مردى كه او را دبّ مى ناميدند ستم كرد. دبّ به جايى كه مروان به نماز مى ايستاد آمد و چون او مى خواست تكبير نماز بگويد، خنجرى كه همراه داشت بر او زد. اما كارگر نشد و مروان او را گرفت و پرسيد: چه چيز تو را بر اين كار وا داشت؟

گفت: تو كارگزار خويش را فرستادى و او گاوم را از من ستاند و من و زن و فرزندم را تهيدست گذاشت. من نيز مردى بد دلم، با خود گفتم: به سراغ كسى كه او را فرستاده است مى روم و او را مى كشم كه او سرچشمه اين كار است. پس آن گونه كه مى بينى آمدم. مروان او را مدتى در زندان بداشت. سپس گفت: او را پنهانى كشتند. از آن پس [براى جايگاه نماز] مقصوره ساخت.

7- محمد بن يحيى، از عبدالرحمان بن سعد، از شيوخ خود حديث آورد كه نخستين كسى كه مقصوره (كريچه، گردك) اى از خشت ساخت، عثمان بن عفان بود. اين مقصوره يا اتاقك، دريچه هايى داشت كه مردم از آن، امام را مى ديدند. عمر بن عبدالعزيز اين مقصوره را با ساج بنا كرد.

8- محمد بن يحيى، از يعقوب، از بكار، از شيوخى كه عيسى بن محمد بن سائب و محمد بن عمروبن مسلم بن سائب و عمر بن عثمان بن عبدالرحمان از آن جمله اند، چنين حديث آورد كه عثمان نخستين كسى است كه مقصوره اى از خشت بنا نهاد و سائب بن خبّاب را بر آن گماشت. سائب هر ماه دو دينار از بيت المال مى گرفت و چون

درگذشت سه فرزندش عهده دار اين كار شدند: مسلم، بكير، عبدالرحمان، كه اين دو دينار را به تساوى ميان خود قسمت كردند و از آن زمان تا كنون اين سه، در ديوان ارزاق بيت المال، دو دينار مى برند. «2»

بابى درباره گردآورى قرآن، قصه گويى و قصّه گويان

9- محمد بن يحيى ما را حديث آورد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از ابراهيم بن سعد، از ابن شهاب، از عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عتبه نقل حديث كرده كه گفته است: نخستين كسى كه قرآن را در مصحفى گرد آورد و نوشت، عثمان بن عفان بود. او اين قرآن را در مسجد گذاشت و گفت هر صبح خوانده شود.

10- عبدالعزيز بن عمران، از محرز بن ثابت، وابسته مَسْلَمَة بن عبدالملك، از پدرش چنين خبر آورد كه گفته است: من در شمار پاسبانان حَجّاج بن يوسف بودم.

حَجّاج مصحف ها را نوشت و آنها را به شهرها فرستاد. او مصحفى به مدينه فرستاد ولى خاندان عثمان آن را خوش نداشتند. پس به آنان گفته شد: مصحف عثمان را بياوريد تا خوانده شود. گفتند: روزى كه عثمان كشته شد آن مصحف آسيب ديد.

محرز گويد: به من خبر رسيده كه مصحف عثمان به خالد بن عمرو بن عثمان رسيده است. او مى گويد: چون مهدى خليفه شد، مصحفى به مدينه فرستاد و اين همان است كه امروزه خوانده مى شود. وى همچنين مصحف حَجّاج را كنار گذاشت و امروز اين مصحف در صندوقى كه پايين منبر است نگهدارى مى شود.

يادى از قصص

11- ابوعاصم ما را حديث كرد و گفت: عبدالحميد بن جعفر ما را حديث آورد و گفت: صالح بن ابى عريب، از كثير بن مُرّه نقل كرد كه عوف بن مالك اشْجعى و ابن عبد كُلال به مسجد حِمْص درآمدند و آنجا گروهى را ديدند كه بر پيرامون مردى گرد آمده اند.

عوف پرسيد: اين اجتماع چيست؟ گفتند: كَعْب «1» براى مردم قصه مى گويد. گفت: واى بر

تاريخ مدينه منوره، ص: 22

او! آيا نشنيده است سخن رسول

خدا صلى الله عليه و آله را كه فرمود «قصه نگويد مگر امير يا مأمور يا فريب كار و دوچهره و يا خودپسند و خودخواه» «1»

12- يزيد بن هارون ما را حديث كرد و گفت: عوام بن حَوْشَب ما را خبر آورد و گفت: عبدالجبار خولانى مرا حديث كرد و گفت: در حالى كه كعب قصه مى گفت يكى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله به مسجد درآمد. پرسيد: اين كيست؟ گفتند: كَعْب. [آن صحابى گفت:

از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: «قصه نگويد مگر اميرى يا مأمورى يا متكلفى.»

[راوى گويد: اين سخن به كعب رسيد و از آن پس ديده نشد كه قصه بگويد. «2»

13- محمد بن مصعب ما را حديث كرد و گفت: اوزاعى، از عبداللَّه بن عامر، از عمرو بن شُعيب، از پدرش، از جدش نقل حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «بر مردم قصه نگويد مگر اميرى يا مأمورى يا دو روى فريبكارى.»

14- عمر بن سعيد مشقى ما را حديث كرد و گفت: بكر بن معروف ما را حديث آورد و گفت: گمان مى كنم از مقاتل بن حيان شنيده ام كه گفت: عمر بن خطاب به داستانسرايى برخورد كرد و او را به تازيانه تنبيه كرد و از او پرسيد: تو چه كاره اى؟ گفت:

مذكِّر. گفت: دروغ مى گويى؛ خداوند- كه او را ثناى فراوان باد- فرموده است: فَذَكِّرْ انَّما انْتَ مُذَكِّر «3»

سپس تازيانه اى ديگر بر او نواخت و پرسيد: تو چه كاره اى؟ گفت: نمى دانم چه بگويم؟ گفتم داستانسرايم، پاسخم گفتى و گفتم مذكِّر هستم و ديگر بار مرا به انتقاد

و

تاريخ مدينه منوره، ص: 23

انكار پاسخ دادى. [عمر] گفت: بگو من احمق، دو چهره و ظاهر ساز هستم. «1»

15- محمد بن حميد ما را حديث كرد و گفت: على بن ابى بكر ما را حديث آورد و گفت: سفيان، از عبيداللَّه، از نافع، از ابن عمر نقل حديث كرده كه گفته است: نه در روزگار رسول خدا صلى الله عليه و آله كسى قصه گفت نه روزگار ابوبكر و نه روزگار عمر.

16- احمد بن جناب براى ما نقل كرد و گفت: عيسى بن يونس، از ابوبكر بن ابى مريم، از حبيب بن عبيد، از عفيف بن حارث ثُمالى حديث كرد كه گفته عبدالملك بن مروان درباره قصه گفتن و دست بلند كردن به نقالى و قصه گويى بر منبرها، از او پرسيده و او پاسخ داده است: اين يكى از نمونه هاى روشنِ نو ساخته ها و بدعت هاى شماست. من در اين باره پاسخى نمى دهم. تنها حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده ام كه فرمود: «هيچ امتى در دين خود بدعتى نياورد مگر اين كه همانند آن سنتى از ميان برود. پس تمسك به سنت براى من دوست داشتنى تر است تا بر ساختن بدعت. «2»

17- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: ضمرة بن ربيعه از شيبانى براى ما حديث كرد و گفت: نخستين كسى كه قصه گويى براى عامه مردم را بدعت نهاد، معاويه بود. او در پى كسى فرستاد و مى خواست كار قصه گويى را به او بسپارد. و مى گفت: برايم مكانى تعيين كن. گفت: در خانه ات بنشين.

18- محمد بن مُصْعَب براى ما نقل حديث كرد و گفت: اوزاعى از يحيى براى ما نقل كرد

و گفت: مردى براى قصه گفتن از عمر اجازه خواست. عمر گفت: دوست داشتم كه كاش به آسمان برده مى شدى و از آنجا بر زمين افكنده مى شدى! از اين كار حذر كن، ورنه تو را گردن زنند.

19- ايوب بن محمد برقى براى ما حديث آورد و گفت: ضمرة بن ربيعه، از سرى بن

تاريخ مدينه منوره، ص: 24

يحيى نقل كرد و گفت: از حسن «1» پرسيده شد: كى قصه و قصه گويى بدعت نهاده شد؟

گفت: در خلافت عثمان. پرسيدند: [چه كسى «2» نخستين قصه گوى است؟ گفت: تميم دارى- رضى اللَّه عنه.

20- محمد بن يحيى براى ما حديث كرد و گفت: عبداللَّه بن موسى تَيْمِى، از ابن اسامة بن زيد، از ابن شهاب نقل خبر كرد و گفت: تميم دارى نخستين كسى بود كه در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله قصه گويى كرد. او يك بار از عمر اجازه خواست كه مجلس ذكر برپا كند، ولى عمر نپذيرفت. ديگر بار درخواست كرد، اما باز هم نپذيرفت، تا آن كه سرانجام در اواخر دوره فرمانروايى اش او را اجازه داد كه روز جمعه پيش از آن كه عمر خود بيرون آيد به تذكر «3» پردازد. تميم در اين باره از عثمان بن عفان اجازه خواست و او وى را اجازه داد دو روز از جمعه «4» مجلس تذكر برپا كند. تميم نيز چنين مى كرد.

21- محمد بن يحيى از اسحاق بن عبداللَّه، از عبيداللَّه بن عمر، از نافع و كسانى ديگر از اهل علم نقل كرد كه گفته اند: در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر و عمر قصه گويى نمى شد و اين

قصه و قصه گويى بدعتى بود كه معاويه آن را هنگامى كه فتنه برپا بود پايه نهاد.

22- هارون بن معروف براى ما حديث كرد و گفت: محمد بن سلمه حرانى، از ابن اسحاق، از نافع، از ابن عمر براى ما حديث كرد كه گفته است: عمر راهى مسجد شد. او

تاريخ مدينه منوره، ص: 25

در مسجد حلقه هايى [از مردم ديد. پرسيد: اين چيست؟ گفتند: قصه گويانى سخن سرايى مى كنند. پرسيد: قصه گويان كيستند؟ همه را نزد سخن سرايى گرد خواهيم آورد كه در يك روز شنبه براى آنان خطبه و سخنى گويد و همان را ديگر بار از پايان به اول بيارايد. پس تميم دارى بدين كار گماشته شد.

23- موسى بن مروان برقى براى ما حديث كرد و گفت: محمد بن حرب خولانى، از زبيرى، از زهرى، از سائب بن يزيد نقل كرده كه گفته است: در روزگار رسول خدا صلى الله عليه و آله و ابوبكر داستان سرايى نبود. نخستين كسى كه داستان سرايى كرد، تميم دارى بود كه از عمر ابن خطاب اجازه خواست تا ايستاده براى مردم سخن سرايى و قصه گويى كند و عمر نيز او را اجازه داد. «1»

24- ابوعاصم، از ابن ابى رواد، از نافع نقل كرده كه گفت: تميم دارى در كار قصص از عمر اجازه خواست. او [در پاسخ گفت: بيم دارم خداوند تو را در زير گام هاى مردم قرار دهد.

يك بار ابوعاصم گفت: [عمر] گفت: فرجام اين كار سر بريدن است- و در اين هنگام به گلوى خود اشاره كرد اما تميم در پاسخ گفت: من در اين كار نيتى دارم و اميدوارم بر آن پاداش داده شوم. پس عمر او را اجازه

داد.

[راوى گفت: در حالى كه او نقالى مى كرد در جمع يارانش نزد او نشست و شنيد كه مى گويد: «از لغزش عالم حذر بداريد». وى خواست در اين باره از او بپرسد اما خوش نداشت سخن او را قطع كند.

راوى گفت: در حالى كه تميم نقالى مى كرد، او و ابن عباس با هم سخن مى گفتند و پيش از آن كه سخنان خود به پايان برد برخاستند.

25- ابن ابى رجاء براى ما حديث كرد و گفت: ابراهيم بن سعد براى ما نقل كرد كه از ابن شهاب درباره قصه گويى پرسيدند. وى در پاسخ گفت: تنها در خلافت عمر چنين چيزى وجود داشت. تميم دارى از او خواست اجازه دهد هر جمعه يك بار مجلسى به پا

تاريخ مدينه منوره، ص: 26

كند. عمر او را اجازه داد. [او ديگر بار از عمر خواست «1» بر اين اجازه بيفزايد و عمر هم اجازه يك مجلس ديگر به او داد. سپس عثمان به خلافت رسيد. تميم از او نيز درخواست افزايش كرد و وى يك نوبت ديگر افزود. بدين سان او هر جمعه سه نوبت به سخن سرايى مى پرداخت.

26- موسى بن اسماعيل براى ما حديث كرد و گفت: ابوعثمان ما را روايت آورد و گفت: عُتْبة براى ما نقل كرد كه تميم دارى از عمر اجازه خواست كه قصه گويى كند. گفت:

نه. پس ديگر بار اجازه خواست و او هم گفت: اكنون تو را اجازه مى دهم اما از اين نيز مى آگاهانم كه فرجام كار، گردن زدن است و در اين هنگام به گردن خود اشاره كرد.

27- محمد بن يحيى براى ما نقل حديث كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران

از محمد ابن عبداللَّه بن عبيد بن عمير از عطاء بن ابى رباح برايم نقل خبر كرد كه گفته است: عمر بن خطاب عبيد بن عمير «2» را فرمود كه پس از صبح و پس از عصر در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله مردم را تذكر دهد. از آن زمان تا كنون اين رسم برقرار است.

28- عبدالوهاب بن عبدالمجيد از ابن مسعود جريرى- از بنى جرير بن عباد، تيره اى از بنى قيس بن ثعلبه- از ابى نضره نقل كرده كه عايشه به قصه گوى مدينه گفت: صداى خود را بر هم نشينانت پايين آور، و تنها تا آن هنگام كه روى به تو دارند سخن گوى و چون از تو روى برتابند از سخن باز ايست و مباد در دعا سجع به ميان آورى.

29- على بن ابى هاشم ما را حديث كرد و گفت: اسماعيل بن ابراهيم، از داوود بن عامر نقل كرد كه گفت: عايشه به ابن ابى سائب سخن سراى مدينه گفت: سه چيز است كه يا در آنها از من پيروى مى كنى يا در اين باره با تو محاجّه مى كنم. گفت: چرا نه؟ من از شما پيروى مى كنم، اى مادر مؤمنان آن سه چيز كدامند؟ گفت: از سجع در دعا بپرهيز. كه من آنچه از پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحابش سراغ دارم اين است كه چنين كارى نمى كردند. در هر جمعه يك بار براى مردم سخن سرايى كن، اگر نپسنديدى دوبار، و اگر هم بيشتر خواستى

تاريخ مدينه منوره، ص: 27

سه بار. اما مردم را خسته مكن و مباد ببينم در حالى كه مردم به سخن ديگر مشغولند بر آنان درآيى

و رشته سخنشان بگسلى و اندوهگينشان كنى. چون به سخن مشغولشان يافتى گوش بدار و چون تو را بدين كار خواندند و اين كار را از تو خواستند برايشان سخن بگوى. «1»

30- احمد بن عيسى براى ما حديث كرد و گفت: ابن وهب براى ما نقل كرد و گفت:

عمرو بن حارث، از بكير بن اشَجّ، از نافع نقل كرد كه گفته است: ابن عمر در مجلس هيچ داستان سرايى ننشست تنها يك بار در ازدحام و فراوانى جمعيت متوقف ماند و در همين هنگام ديد كه موسى بن يسار براى مردم سخن سرايى مى كند. ابن عمر به او گوش سپرد و چون سخنانش به پايان رسيد گفت: اين گونه سخن بايد گفت.

31- يزيد بن هارون براى ما نقل حديث كرد و گفت: يحيى بن سعيد مارا از اين آگاهاند كه سعيد بن مسيب براى خود مجلسى داشت و اين از مجلس سخن سراى مسجد دور نبود. در آن مجلس [: مقصود مجلس تذكّر يا همان جلسه داستان سرا و واعظ است گاه قارى آيه سجده مى خواند و مردمى كه آنجا بودند با او سجده مى كردند.

اما سعيد به سجده نمى رفت. اين مسأله را به او ياد آور شدند. گفت: من در جلسه او نيستم و به او گوش نمى سپارم.

32- محمد بن مُصْعب براى ما نقل كرد كه اوزاعى، از عبدالرحمان بن حرمله نقل كرد كه گفته است: مسلم بن جندب «2» سخن سراى مردم مدينه بود. او يك بار پس از نماز صبح آيه سجده اى خواند. سعيد بن مسيب [كه آنجا بود] گفت: اگر بر اين عرب بيابانگرد و بدخوى اختيارى داشتم، آن اندازه او را مى زدم

كه از مسجد بيرون رود.

33- عبدالوهاب بن عبدالمجيد ما را حديث كرد و گفت: عبداللَّه بن عامر براى ما از

تاريخ مدينه منوره، ص: 28

نافع نقل كرد كه گفته است: سخن سراى عامه براى آنان قصه مى پرداخت و در همين زمان حلقه اى [از ياران برگِرد قاسم «1» شكل مى گرفت و او هيچ با آن داستان سرايان همراه نمى شد و به آنان نمى پيوست.

34- بشر بن عمر براى ما حديث آورد و گفت: مالك بن انس ما را چنين خبر داد كه:

عمر بن عبدالعزيز، زمانى كه در مدينه بود مردى را فرمان داد تا براى مردم سخن بپردازد.

او دو دينار مزد ماهانه برايش مقرر كرد و چون هشام بن عبدالملك به مدينه آمد، سالانه شش دينار برايش مقرر ساخت.

35- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: ابومكين براى ما حديث آورد و گفت: از نافع درباره قصص و حكايات پرسيدم. گفت: نخستين كسى كه قصه گفت تميم دارى در دوران عمر بن خطاب بود. او مى ايستاد و سخن مى گفت و چون عمر مى آمد باز مى ايستاد. البته عمر اين را مى دانست.

36- احمد بن عبداللَّه بن يونس براى ما نقل كرد و گفت: عاصم بن محمد، از نافع [از ابن عمر] «2» حديث كرد كه گفته است: از او پرسيدم: آيا اين سخن را از پدرت شنيده اى؟ گفت: آرى. عايشه درباره نقالى كه بر در خانه او مى نشست چنين به پدرم شكوا فرستاد: «اين، مرا آزرده و سبب شده است هيچ صدايى نشنوم». پدرم كسى به سراغ آن مرد فرستاد و او را از اين كار باز بداشت. اما او ديگر بار اين كار را انجام داد. پس پدرم برخاست،

به سراغ او رفت و عصاى خود را بر سرش شكست.

37- حطيم بن موسى براى ما حديث كرد و گفت: مبشر بن اسماعيل، از اوْزاعى، از زهرى نقل كرد كه گفته است: عثمان بن عفان به مردى برخورد كه در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله قصه گويى مى كرد. آن مرد چون او را ديد آيه سجده خواند. اما عثمان گفت: سجده تنها بر كسى واجب است كه براى شنيدن قرآن بنشيند و به آن گوش بسپارد.

تاريخ مدينه منوره، ص: 29

38- محمد بن يحيى، از مالك، از انس براى ما نقل كرد كه گفت: عمر بن عبدالعزيز براى نقّالِ مردم در مدينه مقررى تعيين كرد.

سنگفرش اطراف مسجد

39- محمد بن يحيى براى ما حديث كرد و گفت: يكى از عالمانى كه به او اطمينان داريم براى ما نقل كرد كه معاوية بن ابوسفيان نخستين كسى بود كه اطراف مسجد النبى صلى الله عليه و آله را سنگفرش كرد. معاويه اين كار را از مروان بن حكم خواست و او نيز پسر خود عبدالملك بن مروان را به اجراى اين مهم گماشت و اطراف خانه عثمان بن عفان را كه بر «موضع جنائز»؛ (محل خواندن نماز بر مردگان) مشرف بود سنگفرش كرد. حدّ غربى اين صحن يا سنگفرش، از مسجد تا باب الزوراء در كنار سراى عباس بن عبدالمطلب در بازار است. حد شرقى آن تا سراى مغيرة بن شُعْبه است كه در كنار راه مسجد النبى صلى الله عليه و آله و بقيع قرار دارد، حدّ يمانى (حدّ جنوبى) آن تا گوشه سراى عثمان بن عفان است كه خود بر محل نماز ميت اشراف دارد. حدّ

شامى (حدّ شمالى) آن نيز جلوى باغ طلحه است كه پشت مسجد واقع مى شود. البته اين سنگفرش از سمت غرب تا كناره سراى ابراهيم بن هشام كه بر مصلّى مشرف است كشيده شده است.

از اين صحن سنگفرش سه مجراى زير زمينى براى هدايت آب باران مى گذشت يكى از آنها در مصلّى كنار خانه ابراهيم بن هشام بود، ديگرى بر باب الزوراء در كنار خانه عباس بن عبدالمطّلب در بازار- كه آب اين مسيل به باغى در جبّانه، در كنار سوق الحَطّابين مى رفت- و ديگرى در كنار سراى انس بن مالك در بنى حَدِيله و نيز در جوار سراى بنت حارث بود.

40- محمد بن يحيى، از عبداللَّه بن محمد بن يحيى، و محمد بن طلحه، از عثمان بن عبدالرحمان بن عثمان بن عبيداللَّه براى ما نقل كردند كه گفته است: مَرْوان بن حكم به فرمان معاويه صحن را سنگفرش كرد. مروان راهى را كه پدرش حَكَم براى رفتن به مسجد از آن مى گذشت، سنگفرش كرد، بدان علت كه پدرش پير و رنجور شده بود و

تاريخ مدينه منوره، ص: 30

پاهايش را بر زمين مى كشيد و خاك آلود مى شد. چون مروان بدين سبب آن گذر را سنگفرش كرد. معاويه از او خواست ديگر بخش هاى اطراف مسجد را نيز مفروش سازد و او نيز اين كار را انجام داد. وى قصد داشت صحن زبير را نيز سنگفرش كند، اما ابن زبير مانع او شد و گفت: مى خواهى نام زبير را از ميان بردارى تا گفته شود صحن معاويه؟

راوى گويد: مروان سنگفرش را ادامه داد و چون به مقابل سراى عثمان بن عبيداللَّه رسيد فراخنايى را كه جلوى سراى او

بود واگذاشت. عبدالرحمان بن عثمان به او گفت:

اگر اينجا را سنگفرش نكنى آن را به خانه خود ضميمه خواهم كرد. بدين سان مروان آنجا را نيز مفروش ساخت. «1»

مرمر جلو منبر

41- محمد بن يحيى، از محمد بن اسماعيل بن ابى فديك حديث كرد كه گفته است:

گليمى را ديدم از آنِ عبداللَّه بن حسن بن حسن، كه در جلوى منبر، جايى كه سنگ مرمر هست، پيش از گذاشتن اين سنگ، پهن مى شده است. عبداللَّه بن حسن در سال صد و چهل به زندان رفت و چند روز پس از زندانى شدنش اين گليم همچنان آنجا انداخته، اما سپس برداشته شد. چون در ماه رمضان سال صد و پنجاه حسن بن زيد بن حسن بن على بن ابى طالب حكمران مدينه شد، آن مرمر را تغيير داد و آن را از اطراف توسعه بخشيد و تا ستون ها ادامه داد؛ بر وضعى كه اكنون نيز هست. در اين ميان، مردى فاضل به نام ابومودود عبدالعزيز بن ابى سليمان «2» وابسته هذيل، كه آنجا پيوسته نماز مى خواند از او خواست مصلاى وى را به همان حال كه هست واگذارد. او نيز آنجا را واگذاشت و سنگفرش را تا ستون هاى جلو ادامه نداد.

آن قسمتِ فرش شده با مرمر در اطراف منبر ميان شش ستون، سه تا از سمت قبله،

تاريخ مدينه منوره، ص: 31

سه تا از سمت مشرق و نيز سه تاى ديگر از سمت مغرب قرار گرفته است.

راوى گويد: مهدى عباسى در سال صد و شصت و يك در سفر حج به مدينه آمد. او به مالك بن انس گفت: مى خواهم منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله را به همان حالتِ نخستين

خود بازگردانم. اما مالك گفت: اين منبر از چوب گز است و به اين چوب ها ميخ شده و بسته شده است. اگر آن را از جا بردارى بيم دارم كه از هم بگسلد و از ميان برود. بنابراين صلاح نمى دانم آن را تغيير دهى.

از اين روى نظر مهدى از تغيير دادن منبر برگشت.

آب دهان انداختن در مسجد و علت استفاده از خلوق براى خوشبو كردن مسجد

42- عبدالصمد بن عبدالوارث براى ما حديث كرد و گفت: عمر بن سليم براى ما نقل كرد و گفت: ابوالوليد براى ما نقل كرده كه از ابن عمر پرسيدم: آغاز زعفران- يعنى استفاده از آن براى خوشبو كردن مسجد- كى بوده است؟ گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله نُخامه اى در مسجد ديد و فرمود: وه چه زشت است! چه كسى چنين كرده است؟ پس كسى كه اين آب دهان انداخته بود آمد و آن را پاك كرد و جايش را به زعفران اندود. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اين كارش از آن يكى بهتر است». «1»

43- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: حاتم بن اسماعيل، از يعقوب ابن مجاهد از ابوحَزْره يعقوب بن مجاهد، از عُبادة بن وليد بن عُبادة بن صامت نقل كرد كه گفته است: من و پدرم آهنگ آن كرديم، از اين گروه انصار، پيش از آن كه از ميان روند، علم «2» بياموزيم. نخستين كسى كه با او برخورد كرديم ابويسر بود. سپس به راه خود ادامه داديم و نزد جابر بن عبداللَّه رفتيم كه تنها يك جامه به خود پيچيده بود و نماز مى خواند.

تاريخ مدينه منوره، ص: 32

خود را از ميان مردم به او رساندم و ميان او و قبله

نشستم و گفتم: خدايت توفيق دهاد! تنها با يك جامه نماز مى خوانى، در حالى كه اين ردايت در كنارت روى زمين افتاده است؟

راوى گويد: او دست بر روى سينه نهاد و انگشتان خويش از هم باز كرد و آنگاه گفت: مى خواستم احمقى همانند تو بر من وارد شود و ببيند من چه مى كنم و سپس همان كار را انجام دهد؛ درست در همين جا كه هستيم، رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه عصايى تهيه شده از شاخه نخل در دست داشت وارد شد. او در قبله مسجد ما اثر نخامه اى ديد، آن را با عصاى خود پاك كرد و سپس رو به ما كرد و فرمود: كدامتان دوست داريد خدا از او روى بگرداند؟» گفتيم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، هيچ يك از ما چنين نمى خواهيم. فرمود: «هر كدام از شما چون به نماز ايستد خداوند پيش روى اوست. پس مباد به پيش رو يا سمت راست خود آب دهان بيفكند. آب دهان را بايد در سمت چپ و زير پاى چپ خود بر زمين افكند. اگر هم بناگاه و ناخواسته چيزى [: آب دهان و خلط سينه اى بيرون افتاد با لباس خود چنين كند- و در اين هنگام جامه خود را در هم پيچيد و فرمود: «خوشبو كننده اى به من بدهيد.»

در اين هنگام جوانى از طايفه برخاست و شتابان به خانه رفت و مشتى خلوق آورد.

پيامبر صلى الله عليه و آله آن را بر نوك عصا قرار داد و بر جاى آن آب دهان ماليد.

جابر افزود: از همين جا بود كه در مساجد خود از بوى

خوش استفاده كرديد. «1»

44- يحيى بن سعيد، از ابن عجلان، از عياض بن عبداللَّه بن ابى سرح، از ابوسعيد خدرى نقل كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله دوست داشت عصا در دست گيرد. او يك بار در حالى كه عصا در دست داشت به مسجد درآمد و اثر آب دهانى در مسجد ديد، آن را با نوك عصا تراشيد و پاك كرد. سپس خشمگينانه رو به مردم كرد و فرمود: آيا هيچ كدام از شما دوست دارد كه كسى با او رو يا روى شود و آب دهان بر چهره اش بيفكند؟ هرگاه كسى به نماز مى ايستد به خداى خويش روى مى كند. پس مباد در جلو و يا در سمت راست خود آب دهان بيندازد. تنها در سمت چپ مى تواند. اگر هم چيزى ناخواسته و

تاريخ مدينه منوره، ص: 33

بناگاه بيرون زند آن را به جامه خويش افكند- يحيى به هنگام گفتن اين جمله با دست به كناره رداى خود اشاره كرد. «1»

45- زهير بن حرب براى ما حديث كرد و گفت: سفيان، از زهرى از حُمَيد بن عبدالرحمان از ابوسعيد خدرى خبر داد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله نخامه اى در قبله مسجد ديد. آن را با ريگى تراشيد و سپس از اين كه كسى در جلو يا سمت راست خود آب دهان بيفكند نهى كرد و فرمود: «در سمت چپ يا زير پاى چپِ خود آب دهان بيفكنيد». «2»

46- سفيان براى ما حديث كرد و گفت: حاتم بن اسماعيل، از ابراهيم بن اسماعيل، از ابن شهاب، از حميد بن عبدالرحمان، از ابوهريره و ابوسعيد خدرى نقل كرد كه

هر يك از اين دو از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين حديث نقل كردند كه بر ديوار مسجد آب دهانى ديد، ريگى برداشت و آن را تراشيد سپس رو به مردم كرد، آنان را نكوهيد و فرمود: «اگر كسى مى خواهد آب دهان بيندازد آن را در جلوى خود بر زمين نيندازد، بلكه در سمت چپ بيفكند» «3»

47- احمد بن عيسى ما را حديث آورد و گفت: عبداللَّه بن وهب، از يونس، از ابن شهاب، از حُمَيد بن عبدالرحمان نقل كرد كه از ابوهريره و ابوسعيد خدرى شنيده كه مى گفته اند: رسول خدا صلى الله عليه و آله از سمت قبله [مسجد] آب دهانى ديد. ريگى برداشت و آن را تراشيد سپس فرمود: «مباد كسى در قبله يا در سمت راست خود آب دهان بيفكند. آب

تاريخ مدينه منوره، ص: 34

دهان را در سمت چپ يا زير پاى چپ خويش بر زمين افكنند». «1»

48- غندر براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن سعيد براى ما نقل كرد و گفت: از نافع شنيدم كه از عبداللَّه بن عمر نقل مى كرد كه گفته است رسول خدا صلى الله عليه و آله در قبله مسجد آب دهانى ديد. چيزى برداشت و آن را تراشيد، پس فرمود: مباد كسى در سمت قبله نُخامه بيفكند. آب دهان را در سمت چپ يا زير پاى خويش بر زمين افكند». «2»

49- ابوعاصم براى ما نقل حديث كرد و گفت: ابن ابى روّاد، از نافع، از ابن عمر نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله آب دهانى در قبله ديد. در برگشت به سراغ آن آمد و

آن را تراشيد. سپس فرمود: چون كسى نماز مى گزارد، پروردگارش در پيش روى اوست.

مباد در پيش روى يا سمت راست خود آب دهان بيندازد، بلكه در سمت چپ خود بيفكند» «3»

50- عبدالوهاب براى ما حديث كرد و گفت: ايوب، از نافع، از ابن عمر نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در قبله مسجد نُخامه اى ديد. آن را تراشيد و سپس رو به مردم كرد، خشم و عتاب بر آنان آشكار ساخت و سپس فرمود: به هنگام نماز، خدا پيش روى شماست.

مباد كسى در نماز در پيش روى خود آب دهان بيفكند. «4»

51- خلّادبن يزيد، از عبدالعزيز بن ابى روّاد از نافع، از ابن عمر نقل كرد كه روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله در هنگام نماز در قبله مسجد اثر آب دهانى ديد. چون نماز به پايان برد قطعه چوبى برداشت و آن را تراشيد. سپس خَلُوقى طلبيد و آنجا را خوشبو كرد. سپس رو به مردم كرد و فرمود: اى مردم، چون كسى نماز گزارد، مباد در پيش رو يا سمت راست خود تفو كند چرا كه رو به روى خداوند است. «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 35

52- عبداللَّه بن بكر براى ما نقل كرد و گفت: حُمَيد، [از انس «1» براى ما نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آب دهانى در قبله مسجد ديد، آن اندازه بدش آمد كه در چهره اش آشكار شد. اين آب دهان را تراشيد و فرمود: «هر كدامتان- يا هر كس- چون به نماز مى ايستد با خداى خود مناجات مى كند و خدايش ميان او و قبله اش است. پس آب دهان

به سمت چپ يا زير پاى خود بيفكند.»

آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله [گوشه جامه خود گرفت و آب دهان در آن انداخت. سپس آن را در هم پيچيد و فرمود: «يا آن كه چنين كند». «2»

53- معاوية بن عمرو ما را حديث كرد و گفت: زائده از حُمَيد از انس نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله در قبله آب دهانى ديد. به اندازه اى اندوهگين شد كه آثار آن در چهره اش پديدار گشت. سپس برخاست، آن اثر را تراشيد و زدود. سپس فرمود: چون كسى از شما به نماز مى ايستد با پروردگار خود مناجات مى كند، يا پروردگارش ميان او و قبله است. حُمَيد مى گويد: نمى دانم پيامبر صلى الله عليه و آله كدام را فرمود- پس مباد كسى به سمت قبله تفو افكند. بلكه مى بايست به سمت چپ يا به زير پاى خويش افكند.»

پيامبر صلى الله عليه و آله سپس در گوشه جامه خود آب دهان افكند، آن قسمت از ردا را در هم پيچيد و سپس فرمود: «يا آن كه چنين كند.» «3»

54- عفان ما را حديث آورد و گفت: حماد بن سلمه، از ثابت از ابونضره نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله آب دهانى در قبله گاه مسجد ديد، به سختى خشمگين شد تا اندازه اى كه نزديك بود كسى را كه آب دهان انداخته است نفرين كند. سپس فرمود: «مباد كسى از شما در قبله و يا در سمت راست خود آب دهان بيفكند؛ چه، در سمت راست او فرشته اى است. اما مى تواند آب دهان را در سمت چپ يا زير پاى چپ

خود بيفكند. اگر هم در

تاريخ مدينه منوره، ص: 36

سمت چپ كسى ديگر بود در جامه خود بيفكند»- و در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله آب دهان در جامه خويش افكند و جامه را به هم ماليد. «1»

55- گفت: حماد، از حميد، از انس، همانند آن سخن از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرد. «2»

56- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد، از ثابت، از ابونضره همانند اين حديث را نقل كرده، با اين تفاوت كه در روايت وى اين عبارت نيز آمده است: «اگر در سمت چپ او كسى بود مكروه است بدان سمت آب دهان افكنده شود، بلكه در اين صورت بايد آب دهان در جامه خود بيفكند» «3»

57- حماد از حميد، از انس همانند اين حديث را نقل كرد. «4»

58- حماد از جريرى، از ابونضره نقل كرد كه آن كسى كه آب دهان انداخته بود مقدارى زعفران آورد و آن محل را زعفران اندود كرد. اين كار، رسول خدا صلى الله عليه و آله را خوشايند افتاد. «5»

59- گفت: حماد از هشام بن عروه از پدرش نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در قبله مسجد آب دهانى ديد و آن را تراشيد و زدود. «6»

60- محمد بن حاتم ما را حديث كرد و گفت: شجاع بن وليد براى ما نقل كرد و گفت: ليث از محارب بن دثار از ابىّ ابن كعب نقل كرده است كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله بر ديوار مسجد آب دهانى ديد، آن را با تكه پارچه اى زدود، پارچه را از مسجد بيرون برد و

آنگاه مقدارى خوشبو كننده، زعفران يا ورس بر آن جا ماليد. «7»

تاريخ مدينه منوره، ص: 37

61- عاصم براى ما نقل كرد و گفت: فرج بن فضاله، از ابو [سعد] «1» نقل كرد كه گفته است: واثلة بن اسقع را ديدم كه به مسجد دمشق درآمد، آنجا نماز خواند، آب دهان خويش را [چون خواست بيفكند] به زير پاى چپش انداخت و پاى خود را بر زمين كشيد. چون برگشت او را گفتم: تو از صحابه رسول خدايى و در مسجد آب دهان مى افكنى؟ گفت: خود ديدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله چنين كرد. «2»

62- اسحاق بن ادريس ما را حديث آورد و گفت: عبدالأَعلى ابن عبدالأعلى براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن اسحاق گفت: پدرم عبداللَّه بن عامر بن [سعد] «3»، از پدرش نقل كرد كه گفته است: از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: اگر كسى از شما در مسجد آب دهان بيفكند آن را پنهان كند، مباد تن يا لباس مسلمانى ديگر بدان بخورد و او را بيازارد». «4»

63- ابن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن عامر از محمد بن اسحاق، از عبداللَّه بن محمد به سند خود همانند اين حديث را نقل كرده است. «5»

64- ابوعاصم براى ما نقل كرد و گفت: سعيد براى ما حديث كرد و گفت: قتاده براى ما نقل كرد كه انس بن مالك حديث آورده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود آب دهان انداختن در مسجد گناه است و كفاره اين گناه نيز دفن آن». «6»

تاريخ مدينه منوره، ص: 38

65- ابونعيم براى ما

نقل كرد و گفت: شعبه و هشام از قتاده از انس نقل كرده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: «بزاق انداختن- به روايت شعبه- تفو انداختن- به روايت هشام- در مسجد گناه است و كفاره اش دفن آن». «1»

66- ابن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: يزيد بن هارون، از هشام بن حسان، از واصل، از ابوعُيَيْنه از يحيى بن عقيل از يحيى بن يَعْمُر از ابوذر غفارى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است كه فرمود: «امتم با همه كرده هاى خوب و بدشان در برابر ديدگانم نهاده شدند و ديدم كه زشت ترين كار آنها آب دهانى است كه در مسجد بيفكنند و دفن نشود». «2»

67- اسحاق بن ادريس براى ما نقل كرد و گفت: مهدى بن ميمون از واصل از يحيى ابن عقيل از يحيى بن يعمر از ابوذر از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است كه فرمود: همان متن حديث پيشين. «3»

68- محمد بن حميد براى ما نقل كرد و گفت: ابوعبيد از حسين بن واقد، از ابوغالب از ابوامامه نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «هر كس در مسجد آب دهان بيفكند او را يك گناه است و هر كس آن را با خاك بپوشاند او را يك حسنه است». «4»

69- قعنبى براى ما نقل كرد و گفت: ابولهيعه از مقدام بن سلامه از عباس بن خُلَيد حرثى نقل كرد كه شنيده است [پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: اگر كسى در مسجد آب دهان بيفكند مسجد خود را از اين آب دهان درهم مى كشد،

چونان كه اگر چيزى در دست

تاريخ مدينه منوره، ص: 39

بفشرند به هم جمع شود». «1»

70- ابواحمد ما را حديث كرد و گفت: مسعر از يكى از مردان بنى فزاره از زياد بن ملقط از ابوهريره نقل كرد كه [رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «بايد مسجد از آب دهان پاك و به دور باشد، آن سان كه بدن از آتش دور داشته مى شود.»

71- ابواحمد براى ما حديث آورد و گفت: مسعر از عمرو بن مُرّه ما را حديث كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله درمسجد آب دهان انداخت وآن رابا نعلين- يا گفت با پاى افزار به زمين ماليد. «2»

72- ابوداوود ما را حديث كرد و گفت: حرب بن شداد، از يحيى نقل كرد كه ابوعبيده جراح در مسجد آب دهان انداخت و آن را خاكپوش نكرد. پس [به هنگام شب چراغى آورد و آن را جست و به خاك پوشاند.

73- محمد بن سنان براى ما نقل كرد و گفت: شريك از ابراهيم بن مهاجر از مجاهد نقل كرد كه گفته است: ابن قتاده در مسجد آب دهان انداخت. پس بيرون شد و چراغى آورد و آن را جست و جو كرد. تا آن را يافت و دفن كرد و گفت: سپاس خدايى را كه مرا بر اين گناه نميراند.

74- محمد بن يحيى از ابوضمره، از عبيداللَّه بن عمر نقل كرده است كه گفت: من و محمد بن ابى بكر در مسجد نشسته بوديم. محمد بن ابى بكر آبى به دهان برد و مضمضه كرد و سپس آن را در مسجد بر زمين ريخت. قاسم بن محمد از او پرسيد: آيا در مسجد مضمضه مى كنى؟

گفت: تو خود كارهاى بدتر از اين انجام مى دهى. آب دهان و مخاط بينى و سينه در مسجد بر زمين مى افكنى. قاسم پاسخ داد، اين چيزى است كه مردم را از آن گريز نبود. اما آنچه آن را چاره هست از مسجدش دور بدار.

75- محمد بن يحيى از ابن ابى فديك از ابومودود از عبدالرحمان بن ابى حَدْرَدْ اسلمى از ابوهريره نقل كرده است كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «هر كس بدين مسجدم

تاريخ مدينه منوره، ص: 40

درآيد و آب دهان يا آب بينى بر زمين افكند، بايد زمين را بكند و آن آب دهان و بينى را بدان گودال بكشاند و به خاك بپوشاند اگر هم نمى تواند چنين كند در جامه خويش آب دهان افكند و آن را بيرون برد». «1»

76- محمد بن يحيى از يعلى بن عبيد، از محمد بن سوقه، از نافع، از ابن عمر نقل كرده است كه گفت: «هر كس در مسجد آب دهان بيفكند در روز قيامت در حالى برانگيخته شود كه آن آب دهان بر چهره اوست» «2»

77- محمد بن يحيى از حكم بن سليم، از ايوب بن سليمان بن يسار نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله نخامه اى بر ديوار مسجد ديد. آن را تراشيد و بر جايش خوشبو كننده اى ماليد. «3»

78- موسى بن اسماعيل ما را حديث كرد و گفت: حماد از سعيد جريرى از طاووس نقل كرد كه شبى معاوية بن ابى سفيان در مسجد آب دهان انداخت. پس بيرون شد و با شعله آتشى برگشت وبه جست و جوى آب دهان خود پرداخت تا آن را يافت و دفن كرد.

79- موسى ما

را حديث كرد و گفت: ابوسفيان حماد زهرى براى ما نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «به بهشت درآمدم و حسنات و سيئاتى بى شمار از آدميان ديدم و [نيز ديدم كه آب دهان افكندن در مسجد يك گناه و زدودن آن يك حسنه است». «4»

80- عبداللَّه بن رجاء ما را حديث كرد و گفت: اسرائيل از منصور از ابراهيم براى ما نقل كرد و گفت: آب دهان در مسجد يك گناه است و كفاره اش نيز دفن آن.

81- عمرو بن مرزوق ما را حديث كرد و گفت: شعبه از منصور نقل كرد كه گفت:

اين سخن مجاهد را كه آب دهان در مسجد گناه است براى ابراهيم نقل كردم و او افزود:

كفاره آن نيز دفن آن است.»

تاريخ مدينه منوره، ص: 41

82- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: ابراهيم بن قدامه از پدرش نقل كرد كه عثمان بن مظعون به سمت قبله تفو انداخت سپس از اين كار غمگين شد. همسرش از او پرسيد: چه شده است كه تو را دل آزرده مى بينم؟ گفت: چيزى نيست جز اين كه در حال نماز خواندن آب دهان به سمت قبله افكندم. اما پس از نماز بدان جا كه آب دهان انداخته بودم رفتم و آن را شستم. سپس خوشبو كننده اى ساختم و آنجا را خوشبو كردم. او نخستين بار بود كه قبله مسجد را خَلُوق ماليد.

83- محمد بن يحيى ما را حديث كرد و گفت: عبدالعزيز عمران از كثير بن عبدالرحمان بن ابى سعيد خدرى از پدرش از ابوسعيد خبر داده است كه گفت:

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «آب دهان

افكندن در مسجد گناه است و كفاره اش دفن آن.»

[راوى گفت: ابو سعيد در مسجد آب دهان انداخت. پس برگشت و آن را به خاك پوشاند. «1»

84- محمد بن يحيى از مالك از هشام بن عروه از پدرش از عايشه نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در ديوار مسجد آب دهان مخاط يا نخامه اى ديد و آن را تراشيد. «2»

85- محمد بن يحيى، از عمرو بن هارون، از هشام از يحيى بن ابى كثير از حضرمى نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اگر كسى در مسجد شپشى بيند، آن را در جامه خويش بپيچد و در مسجد نكشد». «3»

86- محمد بن يحيى از محمد بن عبداللَّه از شيبة بن نصاح نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اگر كسى هنگامى كه در مسجد است شپشى در جامه خود ببيند براى آن گودالى بكند و آن را در گودال قرار دهد و بر آن آب دهان بيفكند كه اين كفاره آن كار [: كشتن شپش است». «4»

كراهت بلند كردن صدا، جستن گمشدگان و داد و ستد در مسجد

كراهت بلند كردن صدا، جستن گمشدگان و داد و ستد در مسجد

87- عبداللَّه بن يزيد براى ما حديث كرد و گفت: حَيْوَة بن شُرَيح براى ما نقل كرد و گفت: از ابوالأسود شنيدم كه مى گفت: ابوعبداللَّه شداد برايم نقل كرده كه از ابوهريره شنيده است كه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «هر كس بشنود كسى در مسجد گمشده خود را اعلام مى كند و مى جويد در پاسخش بگويد: خدا هرگز او را به تو برنگرداند؛ چرا كه مسجد براى اين كارها ساخته نشده است».

«1»

88- مُؤمِّل بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: سفيان، از علقمة بن يزيد، از سليمان بن بريده، از پدرش نقل كرده است كه به هنگام نماز رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد، عربى گفت «2»: «هر كس بشنود كه كسى گمشده خود را در مسجد مى جويد، بگويد خدا هرگز آن را به تو باز نگرداند؛ چرا كه مسجدها براى اين كار ساخته نشده اند». «3»

89- مُؤمِّل بن اسماعيل ما را حديث كرد و گفت: سفيان از علقمه بن يزيد، از سليمان بن بريده، از پدرش نقل كرد كه گفته است: هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز صبح را در مسجد به پايان برد، عربى برخاست و گفت: چه كسى شتر سرخ موى مرا سراغ دارد؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «هرگز آن را نيابى! هرگز آن را نيابى! هرگز آن را نيابى! مسجدها براى اهداف خاص خود ساخته شده اند.» «4»

90- سعيد بن سليمان براى ما نقل كرد و گفت: اسحاق بن سليمان، از ابوسنان، از

تاريخ مدينه منوره، ص: 43

علقمة بن مرثد از ابن بريده، از پدرش نقل كرد كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز را به پايان برده بود كه شنيد عربى باديه نشين شتر خود را مى جويد و مى گويد: چه كسى شتر سرخ موى مرا يافته است؟ پيامبر صلى الله عليه و آله كه اين شنيد فرمود: «هرگز نيابى! هرگز نيابى! مسجدها براى اهداف خاص خود ساخته شده اند.» «1»

91- يحيى بن سعيد از ابن عجلان از عمرو بن شعيب از پدرش از جدش نقل كرد كه گفته است: پيامبر

صلى الله عليه و آله از اين كه در مسجد داد و ستد شود، در آن شعر خوانده شود، در آن گمشدگان جسته شوند و در آن مردم پيش از نماز تجمع هايى ديگر تشكيل دهند، نهى فرمود. «2»

92- محمد بن مخلد براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن جعفر، از يزيد بن خصيفه و محمد بن عبدالرحمان بن ثَوْبان نقل كرد كه گفته اند: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هر كس گمشده اى در مسجد بجويد [او را] پاسخ گوييد: خداوند آن را به تو باز نگرداند.» هر كس هم در مسجد كالايى بفروشد [به او] بگوييد: «خداوند در اين تجارت سودى قرار ندهد» «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 44

93- محمد بن يحيى از محمد بن جعفر بن ابى كثير از يزيد بن خصيفه از محمدبن عبدالرحمان از پيامبر صلى الله عليه و آله همانند حديث پيشين را نقل كرده است «1»

94- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: ابن وهب، از يحيى بن عبداللَّه ابن سالم از شريك بن ابى نَمِر از عطاء بن يسار نقل كرد كه مردى در مسجد در پى شترى گمشده بود. رسول خدا صلى الله عليه و آله صداى او را شنيد و پرسيد: چه مى گويد؟ گفتند: در پى شتر گمشده خود است. فرمود: هرگز شتر خود را نيابى. اگر شنيديد كسى در مسجد چيزى را مى جويد بگوييد: هرگز كالاى خود را نيابى! و هرگز گمشده ات به تو بازنگردد!» «2»

95- محمد بن يحيى از قاسم بن عبداللَّه عمرى، از ابن عجلان، از يعقوب بن عبداللَّه اشَجّ از بشر بن سعيد نقل كرد كه: رسول خدا صلى الله عليه

و آله شنيد كسى در مسجد گمشده خود را مى جويد. فرمود: «هرگز گمشده خود را نيابى! [آنگاه به مردم فرمود:] بگوييد:

تاريخ مدينه منوره، ص: 45

هرگز نيابى!» «1»

96- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حَمّاد بن سلمه از عطاء بن سائب از شعبى براى ما حديث كرد كه مردى اسب گمشده خود را در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله جست.

رسول خدا صلى الله عليه و آله او را از اين كار نهى فرمود و از اين كه در مسجد گمشده خود را اعلام كند و بجويد باز داشت. «2»

97- احمد بن معاويه براى ما نقل كرد و گفت: سفيان از محمد بن منكدر حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله مردى را ديد كه گمشده اى در مسجد مى جويد، فرمود:

«اى كسى كه گمشده مى جويى، كسى جز تو آن را بيابد!» «3»

98- احمد بن معاويه براى ما نقل كرد و گفت: سفيان از ابن عجلان از بكير بن عبداللَّه نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «نيابى! [همچنين به مردم فرمود:] بگوييد: نيابى» «4»

99- محمد بن يحيى از سفيان بن عيينه از عمرو از طاووس نقل كرد كه گفت:

پيامبر صلى الله عليه و آله شنيد مردى گمشده خود را در مسجد مى جويد. فرمود: «هيچ گاه آن را نيابى!» «5»

100- عبدالملك بن عمرو براى ما نقل كرد و گفت: سفيان از يزيد بن خصيفه از محمد بن عبدالرحمان قرشى از ابن عبداللَّه وابسته شدّاد بن هاد از ابوهريره نقل كرد كه

تاريخ مدينه منوره، ص: 46

گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيد مردى

گمشده اى در مسجد مى جويد. فرمود: «هيچ گاه نيابى! مسجدها براى چنين كارى ساخته نشده است» «1»

101- يحيى بن سعيد براى ما نقل كرد و گفت: جعد براى ما نقل كرد و گفت: يزيد بن خُصَيفه از سائب بن يزيد نقل كرد كه گفت: در مسجد خوابيده بودم كه مردى وارد شد.

سر خود را بلند كردم؛ ديدم عمر است. گفت: «برو و آن دو مرد را بياور». من رفتم و آنها را آوردم. پرسيد شما كه هستيد و از كجاييد؟ گفتند: از مردمان طايف هستيم. گفت: اگر از مردم اين شهر مى بوديد پيش از آن كه تازيانه بخوريد، از من جدا نمى شديد، شما در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله صدايتان را بلند مى كنيد! «2»

102- حبان بن بشر براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن آدم، از ابوادريس، از محمدبن عمرو بن علقمه از محمد بن عبدالرحمان بن حاجب از پدرش نقل كرد كه گفت: ميان عثمان و طلحه در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله مشاجره اى روى داد. خبر آن به عمر رسيد. عمر به سراغ آنان آمد و در حالى به مسجد رسيد كه عثمان رفته و طلحه مانده بود. گفت: آيا در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله سخنان بيهوده و ناروا بر زبان مى آوريد؟

راوى گويد: طلحه پس از شنيدن اين سخن دو زانو شد و گفت: من به خداوند سوگند، ستمديده و ناسزا شنيده ام! عمر گفت: آيا در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله سخنان بيهوده و ناروا به زبان مى آوريد؟ از من رهايى نخواهى يافت. [طلحه ديگر بار] گفت: اى اميرمؤمنان، از

خدا پرواكن! از خدا پرواكن، به خدا سوگند من همان ستمديده ناسزا شنيده ام!

در اين هنگام امّ سلمه از حجره خود گفت: «به خدا سوگند، طلحه ستمديده و ناسزا شنيده است». راوى گويد: چنين بود كه عمر از طلحه دست بداشت سپس به سراغ ام سلمه رفت و گفت: چه مى گويى؟

ابن خطاب تازه آشناست و اگر طلحه را دشنام مى داد طلحه نيز او را دشنام مى گفت و اگر طلحه را مى زد طلحه نيز او را مى زد. اما خداوند عمر را تازيانه اى داد كه با آن مردم

تاريخ مدينه منوره، ص: 47

را از آنچه نبايد بكنند باز مى دارد.

103- ابوايوب سليمان بن داوود براى ما نقل كرد و گفت: ابراهيم بن سعد، از پدرش از جدش نقل كرد كه: عمر بن خطاب صداى مردى را در مسجد شنيد. او را گفت: آيا مى دانى كه اكنون كجايى؟ آيا مى دانى اكنون كجايى؟- گويا عمر صداى بلند را خوش نمى داشت.

104- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: ابن وهب ما را حديث آورد و گفت: اسامه بن زيد، از نافع از ابن عمر نقل كرد كه عمر بن خطاب چون نماز را به پايان مى برد در مسجد اعلان مى داشت: هان! از سر و صدا حذر كنيد. همچنين مى گفت: در قسمت بالاى مسجد «1» سر و صدا كنيد.

105- عثمان بن عمر براى ما نقل كرد و گفت: مالك بن انس، از ابونضر سالم نقل كرده است كه عمر جايى در كنار مسجد اختصاص داد كه آن را «بطيحاء» مى ناميدند.

آنگاه گفت: هر كس مى خواهد سر و صدا كند يا صداى خود را بلند كند و يا شعرى بخواند بدان جا رود.

106-

محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: مالك از ابونضر، از سام بن عبداللَّه همانند اين حديث را براى ما نقل كرده است. محمد بن يحيى مى افزايد: پس از عمر در توسعه هاى مسجد، اين قسمت (بطيحاء) در داخل مسجد قرار گرفت.

107- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حمّاد بن سلمه از محمد بن اسحاق از عاصم بن عمر بن قتاده نقل كرد كه عمر بن خطاب صداى گروهى از تاجران را شنيد كه در مسجد از دنيا و تجارت خود سخن مى گويند. پس گفت: اين مسجدها براى ياد خدا ساخته شده است. اگر از تجارت و دنيايتان سخن مى گوييد به بقيع برويد.

108- محمد بن حُمَيد براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن مبارك از معمر، از عبدالكريم جزرى از سعيد بن مسيب نقل كرد كه گفته است: اگر حكومتى به من واگذار شده بود اجازه نمى دادم هيچ كس با ديگرى در مسجد مشاجره كند.

109- حكم بن موسى براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن حمزه، از نعمان از مكحول

تاريخ مدينه منوره، ص: 48

نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين كه در مسجد صدا به سخنان بيهوده بلند شود نهى فرمود. تا حدّى كه در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله مردى با تازيانه ايستاده بود و هر كه را چنين مى كرد با تازيانه مى نواخت.

راوى گويد: در اين مسجد نه شمشيرى كشيده مى شود و نه كسى تير به دست از آن مى گذرد، مگر اين كه پيكان تير را گرفته باشد. نه معبرى در آن قرار داده مى شود «1» نه در آن

اقامه حدّ مى شود، نه در آن شعر خوانده مى شود و نه كسى گوشت به دست از آن مى گذرد. «2»

110- ابن عايشه و مسلم بن ابراهيم براى ما نقل كردند و گفتند: حارث بن نَبْهان از ابوسعد عتبة بن يقظان از مَكْحُول از واثلة بن اسقع نقل كردند كه گفته است:

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: ديوانگانتان، كودكانتان، دادو ستدتان و صدا بلند كردن- و مسلم افزوده است: و نزاع هايتان- اقامه حدودتان و شمشير كشيدن هايتان- را از مسجدهايمان- و ابن عايشه افزود: يا مسجدهايتان- دور كنيد، در جمعه ها آن را خوشبو كنيد و ميزاب ها را بيرون مسجد و بر كنار درهاى مسجد قرار دهيد. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 49

111- ابوعاصم براى ما نقل كرد و گفت: ثور بن يزيد، از ابومحمد، از عامر نقل كرد كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «كودكانتان و ديوانگانتان را به مسجد ما نزديك نكنيد». «1»

112- ابوعاصم گفت: ابومحمد از ابوعامر از عطاء بن ابى رباح از پيامبر صلى الله عليه و آله حديثى همانند نقل كرد. ابومحمد گفت: من اين حديث را براى ثور نقل كردم. «2»

113- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: سفيان ثورى از قيس بن مسلم از طارق بن شهاب براى ما نقل كرد كه مردى را در مسجد به حضور عمر آوردند كه كمى ديوانه بود.

عمر گفت: او را از مسجد بيرون ببريد و بزنيد.

114- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: كسى كه به او اطمينان داريم، برايم نقل كرد كه عثمان بن عفان [به مسجد درآمد]»

و در آن خياطى را ديد كه به كار خياطى مشغول

است. او را گفت: آيا مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله را محل كسب و كار قرار داده اى؟ آيا در مسجد به پيشه خود مشغول مى شوى؟ پس آنگاه سنگريزه هايى به سمت او و همراهانش افكند و آنان را از مسجد بيرون راند.

115- محمد بن يحيى از عمر بن هارون، از موسى بن عبيده براى ما نقل كرد كه عمر ابن عبدالعزيز نگهبانانى براى مسجد به خدمت گماشت تا اجازه ندهند كسى در آن به كار و پيشه مشغول شود.

116- حكم بن موسى براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم ما را حديث كرد و گفت: ابن جابر براى ما نقل كرد كه از مكحول شنيده است كه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله از

تاريخ مدينه منوره، ص: 50

اين كه بر در مسجد بول كنند نهى فرمود. «1»

117- عمرو بن مرزوق براى ما نقل كرد و گفت: شُعْبه از عمارة بن ابى حفصه از ابومجلز نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله عمر بن خطاب را فرمود اجازه ندهد كسى در سمت قبله مسجد بول كند. «2»

118- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن جعفر بن ابى كثير از يونس از ابن شهاب نقل كرد كه او اين را مكروه مى دانسته كه كسى در طرف بالاى مسجد يا به ديوار مسجد بول كند. همچنين روا نمى دانسته است كه كسى در پشت مسجد همبسترى كند.

گويد: در مسجد نه كسى را حد زنند و نه حكمى جز آن اجرا شود.

119- محمد بن يحيى از محمد بن هارون، از يونس بن يزيد، از ابن شهاب نقل كرد كه

وى از باب تنزيه و حفظ حرمت مسجد اين را مكروه مى دانسته است كه كسى آلت خود را با ماليدن به ديوار مسجد از بيرون پاك كند.

120- محمد بن يحيى از عبداللَّه بن وهب از سعيد بن عبدالرحمان از محمد بن والبه اسدى نقل كرده است كه ابوهريره مى گفت: پشت مسجد همانند درون مسجد است.

كراهت خفتن در مسجد

121- از حرام بن عثمان از دو پسر جابر از پدرشان نقل شده كه گفته است: در حالى كه ما در مسجد دراز كشيده بوديم رسول خدا صلى الله عليه و آله كه عصايى از شاخه تر خرما در دست داشت به مسجد آمد. به عصاى خود ما را نواخت و فرمود: «آيا در مسجد مى خوابيد، با آن كه نبايد در مسجد خفت؟» «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 51

122- محمد بن بكار براى ما نقل كرد و گفت: ابومعشر از حرام بن عثمان [از ابو] «1» عتيق از جابر بن عبداللَّه نقل كرده است كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله كسانى را از مسجد بيرون كرد و فرمود: «در اين مسجدِ من نخوابيد.»

گويد: پس از اين سخن، مردم همه بيرون رفتند و على نيز بيرون شد. پيامبر صلى الله عليه و آله به على فرمود: [برگرد] «2» در اين مسجد آنچه براى من حلال است بر تو هم رواست. گويا تو را مى بينم كه عصايى در دست دارى و مردم را به سوى حوض [: كوثر] مى رانى» «3»

123- عاصم بن على براى ما نقل كرد و گفت: ابومعشر از حرام بن عثمان، از محمد و عبدالرحمان پسران جابر، از جابر بن عبداللَّه نقل كرده اند كه گفت: رسول خدا

صلى الله عليه و آله در مسجد بر [...] «4» گذر كرد و آنان را از اين كه مسجد را خانه خود سازند- يا عبارتى شبيه اين- نهى فرمود. آنان نيز از مسجد بيرون رفتند. اما از اين ميان على را جداگانه طلبيد و فرمود: «برگرد، كه خداوند آنچه را در اين مسجد بر من حلال است بر تو نيز حلال

تاريخ مدينه منوره، ص: 52

ساخته است». «1»

124- موسى بن مروان براى ما نقل كرد و گفت: عطاء بن مسلم از ابوعتبه، از اسماعيل از جسره كه از [زنان «2» شايسته بود نقل كرد كه گفته است: با امّ سلمه بودم كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله حجره مرا ترك گفت و به مسجد درآمد. پس به مردم فرمود: «اى مردم، اين مسجد بر هر مرد جنب يا زن حائضى حرام است، مگر پيامبر صلى الله عليه و آله و همسران او و على و فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله. هان بدانيد! نامها را گفتم تا مبادا گمراه شويد.» «3»

اباحه خفتن در مسجد

125- موسى بن مروان رقى براى ما نقل كرد و گفت: مبشر بن اسماعيل، از اوْزاعى از يحيى بن ابى كثير از محمد بن ابراهيم بن حارث تَيْمى از قيس غفارى از پدرش نقل كرد

تاريخ مدينه منوره، ص: 53

كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از مغرب به نزد ما آمد و فرمود: فلانى! تو با فلانى برو، فلانى! تو هم با فلانى برو ... تا اين كه من به همراه پنج تن ديگر باقى ماندم. ما را فرمود:

برخيزيد. ما [برخاستيم و] بر عايشه وارد

شديم- و البته اين پيش از وجوب پرده نشينى بر او بود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عايشه ما را غذايى ده. او خوراكى از بلغور (جشيش) «1» آورد. [رسول خدا صلى الله عليه و آله ديگر بار فرمود: عايشه! غذايى به ما بده. او هم خوراكى از خرما به حجم يك مرغ سنگ خواره آورد (حيس). «2» فرمود: اى عايشه، ما را نوشيدنى ده. براى ما قدحى آورده شد. ديگر بار فرمود: اى عايشه، ما را نوشيدنى ده. قدحى ديگر برايمان آورده شد. سپس فرمود: اگر خواستيد مى توانيد نزد ما بخوابيد و اگر هم خواستيد مى توانيد به مسجد برويد و آنجا بخوابيد. گفتيم: به مسجد مى رويم و آنجا مى خوابيم.

پس به مسجد رفتيم و در آن خوابيديم. در همان حال كه روى شكم خوابيده بودم متوجه شدم كسى با نوك پا به من مى زند. نگريستم و ديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه مى فرمايد: اين گونه مى خوابى! اين خفتنى است كه خدا دوست ندارد. «3»

126- محمد بن اسامه رقى براى ما نقل كرد و گفت: عيسى بن يونس از عبداللَّه بن عمر از نافع از ابن عمر نقل كرد كه گفت: ما در روزگار رسول خدا صلى الله عليه و آله و هنگامى كه هنوز زن نگرفته بوديم در مسجد مى خوابيديم «4»

127- قَعْنَبِى براى ما حديث آورد و گفت: عبداللَّه بن عمر، از نافع از ابن عمر نقل كرد كه گفته است: بسيار بودم «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 54

مسجد قبا

اشاره

] 128- قَعْنَبِى ما را حديث كرد و گفت: مجمع بن يعقوب انصارى، از محمد بن اسماعيل براى ما

نقل كرد كه گفت: از عبداللَّه بن ابى حبيبه پرسيدند: چه از رسول خدا صلى الله عليه و آله ديدى؟ گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد قبا به ميان ما آمد. من كه هنوز نوجوان بودم به نزد او رفتم و در سمت راستش نشستم، ابوبكر هم در سمت چپ او نشست. پس نوشيدنى خواسته شد. آن حضرت اين نوشيدنى را به من كه در سمت راست او بودم داد. آنگاه برخاست و به نماز ايستاد. من خود ديدم كه در پاى افزار نماز گزارد. «1»

129- اسحاق بن ادريس ما را حديث كرد و گفت: حاتم بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن ابى سليمان ما را حديث آورد و گفت: از ابوامامة بن سهل شنيدم كه مى گويد: سهل بن حنيف گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «هر كس در خانه خود طهارتى حاصل كند و سپس به مسجد قبا آيد و در آن نماز بگزارد، پاداش يك عمره خواهد داشت». «2»

130- ابوبكر بن ابى شَيْبه براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن نمير از موسى بن عبيده نقل كرد كه گفت: يوسف بن طهمان از ابوامامة بن سهل از پدرش سهل بن حُنيف خبر داد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «هر كس به درستى وضو بگيرد و سپس به مسجد

تاريخ مدينه منوره، ص: 55

قبا بيايد و در آنجا چهار ركعت نماز بخواند برابر يك عمره پاداش خواهد يافت». «1»

131- ابوعاصم براى ما نقل كرد و گفت: عُتبة بن ابى مَيْسره ما را حديث كرد و گفت:

از ابوامامة بن سهل بن حُنيف شنيدم

كه مى گويد: از يكى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله حديثى شنيده ام كه دوست دارم آن را بر شما پوشيده ندارم.

از او شنيدم كه مى گويد: «هر كس به مسجد بنى عمرو بن عوف، مسجد قبا بيايد و جز به نماز آن را ترك نگويد پاداش عمره خواهد داشت». «2»

132- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: على بن ثابت ما را حديث كرد و گفت: عبدالحميد بن جعفر ما را حديث آورد و گفت: ابْوابرد، وابسته بنى حنظله از اسيد ابن ظُهَير انصارى كه از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله بود نقل كرده است [كه «3» پس از كشته شدن ابن زبير سالى به حج آمد، انصار را ديدار كرد و با آنان خداحافظى كرد. در اين ميان بنى خطمه آمدند و اسيد براى آنان اين حديث را از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرد كه فرموده است: هر كس در مسجد قبا نماز بگزارد، نمازش در آن همانند يك عمره خواهد بود». «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 56

133- عبدالصمد بن عبدالوارث براى ما نقل كرد و گفت: صخر بن جويريه از عايشه دختر سعد بن ابى وقاص نقل كرد كه گفته است: از پدرم شنيدم كه مى گفت: اين كه در مسجد قبا دو ركعت نماز بگزارم برايم دوست داشتنى تر [از] «1» اين است كه دو بار به بيت المقدس بروم. اگر مردم مى دانستند قبا را چه فضيلتى است براى رسيدن به آن بر گرده شتران مى نواختند.

134- سُوَيد بن سعيد براى ما نقل كرد و گفت:

ايوب بن سيّار از سعيد بن رقيش اسدى نقل كرد كه گفته است: انس بن مالك به مسجد ما آمد و رو به يكى از اين ستونها دو ركعت نماز گزارد و سپس سلام داد. آنگاه نشست و ما هم برگرد او نشستيم. گفت:

سبحان اللَّه! اين مسجد را چه حقّى بزرگ است! اگر اين مسجد در فاصله يك ماه راهپيمايى نيز قرار داشت شايسته بود آهنگ آن كنند. هر كس از خانه خود بيرون آيد و آهنگ اين مسجد كند تا در آن چهار ركعت نماز بخواند خداوند او را پاداش دو عمره دهد. «2»

135- محمد بن يحيى از اسماعيل بن معلى انصارى از يوسف بن طهمان وابسته ابومغيره از ابوامامة بن سهل بن حُنيف از پدرش از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است كه فرمود:

«مؤمنى نيست كه با طهارت تنها به آهنگ مسجد قبا از خانه برون آيد بدان هدف كه در آن نماز بگزارد، مگر اين كه كارش به منزله يك عمره باشد» «3»

ابوغسان مى گويد: شعر عبدالرحمان بن حكم گواهى بر تقويت اين روايت ها و

تاريخ مدينه منوره، ص: 57

دليلى بر آن است كه اين روايات نزد عامه و خاصه بر زبان ها بوده است و همگان از اين مضمون خبر داشته اند. عبدالرحمان بن حكم در شعر خود مى گويد:

«هر چند بميرم، اما ديده به جمال زنانى روشن كرده ام كه آهنگ عمره قبا مى كنند»

«زنانى كه زير گلويشان سرشار از طراوت است و سيماى نمكين آنان را فروغى ديگر.» «1»

136- ابونعيم براى ما نقل كرد و گفت: هشام بن سعد ما را حديث كرد و گفت: نافع به نقل از ابن عمره به ما

خبر داد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله روانه قبا شد. انصار به نزد او آمدند و سلام كردند. اما بناگاه ديدند كه او در حال نماز خواندن است. ابن عمر از بلال پرسيد:

اى بلال، آن سان كه ديدى چگونه پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه به نماز مشغول بود سلام آنان را پاسخ مى داد؟ [بلال گفت: اين گونه با دستان خود- يعنى با دستان خود اشاره مى كرد. «2»

137- سُوَيد بن سعيد براى ما نقل كرد و گفت: حفص بن ميسره، از زيد بن اسلم، از عبداللَّه بن عمر نقل كرد كه گفته است او همراه با رسول خدا صلى الله عليه و آله به مسجد قبا رفته و آنجا نماز گزارده است. گويد: آنجا در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به نماز مشغول بود، انصار مى آمدند و بر او سلام مى كردند.

[ابن عمر] گويد: در اين هنگام صُهَيْب از مسجد بيرون آمد و من [كه بيرون بودم از او پرسيدم: چگونه پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخ سلام آنان را كه بر او سلام مى كردند مى داد؟ گفت:

به دست خود اشاره مى كرد. «3»

138- احمد بن معاويه براى ما نقل كرد و گفت: سفيان بن عُيَيْنَه از زيد بن اسلم نقل كرد كه گفت: ابن عمر گفت: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مسجد قبا، مسجد بنى عمرو بن عُوْف آمد مردانِ انصار بر او وارد شدند و او را سلام مى دادند. من از صُهَيب كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بود پرسيدم: وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله

به نماز مشغول بود چون به او سلام مى كردند

تاريخ مدينه منوره، ص: 58

چگونه پاسخ مى گفت؟ گفت: به دست خويش اشاره مى كرد. «1»

139- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران از محمد بن موسى، از محمد بن مُنْكدر نقل كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله صبح روز هفدهم رمضان به قبا مى آمد. «2»

140- گفت: عبدالعزيز بن سمعان از ابونضير از جابر بن عبداللَّه از پيامبر صلى الله عليه و آله همين گونه نقل كرده است «3»

141- محمد بن يحيى از اسحاق بن ابراهيم نسطاس از سعيد بن عمرو بن سليم نقل كرد كه هر روز شنبه براى پيامبر صلى الله عليه و آله الاغى انبجانى «4» را پالان مى كردند و او بر آن مى نشست و به قبا مى آمد. «5»

142- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: دَراوَردى از شريك بن عبداللَّه ابى نمر خبر داد كه پيامبر صلى الله عليه و آله روزهاى دوشنبه به قبا مى آمد. «6»

143- عمرو بن قَيْظ براى ما نقل كرد و گفت: ابوالفتح رقّى از ابوهاشم نقل و گفت:

تميم بن زيد انصارى به مسجد قبا آمد. رسول خدا صلى الله عليه و آله از پيش معاذ را فرموده بود تا نماز را امامت كند. [تميم ديد] وقت نماز صبح فرار رسيده و كم كم هوا روشن شده است. از مردم پرسيد: چه چيز شما را از نماز صبح بازداشته است؟ چرا فرشتگان شب و فرشتگان روز را در اين انتظار گذاشته ايد كه با شما نماز بگزارند؟ گفتند: علت آن است كه منتظر

تاريخ مدينه منوره، ص: 59

اماممان هستيم. گفت: وقتى او دير

كرده است چه چيز مانع آن است كه كسى ديگر از جمع شما نماز بخواند؟ گفتند: تو خود سزاوارترين كسى كه نماز ما را امامت كنى. پرسيد:

آيا بدين خرسنديد؟ گفتند: آرى.

پس تميم نماز را امامت كرد. آنگاه معاذ آمد و گفت: اى تميم، چه چيز تو را بر آن داشته كه پاى در كفشى كنى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به من پوشانده است؟ معاذ سپس گفت: تو را وا نمى گذارم تا به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله بروم.

پس [از آن كه تميم و معاذ به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند، معاذ] گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، اين تميم پاى در كفشى كرده كه تو خود به پايم كردى. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: تو چه مى گويى تميم؟ تميم همانند آن سخن را كه براى مردم در مسجد گفت بيان كرد. پس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: چنين بايد كرد. اگر امام دير كرد همان كارى را انجام دهيد كه تميم براى مردم انجام داد.»

معاذ گويد: در هيچ كار خيرى نشد كه من و تميم با هم مسابقه دهيم مگر اين كه او بر من پيشى گيرد. من و او در ميدان شهادت بر هم سبقت جستيم؛ او شهيد شد و من ماندم. «1»

144- عنان براى ما نقل كرد و گفت: حفص براى ما نقل كرد و گفت: ابن جُرَيح از نافع از ابن عمر نقل كرده كه گفته است: سالم وابسته ابوحذيفه را ديدم كه مهاجران را در حالى در مسجد قبا امامت مى كند كه ابوبكر

و عمر نيز در ميان آنان هستند.

145- هارون بن معروف و احمد بن عيسى براى ما نقل كردند و گفتند: عبداللَّه بن وهب ما را حديث كرد و گفت: ابن جريج مرا خبر داد كه نافع به وى خبر داده است كه عبداللَّه بن عمر گفته است: سالم وابسته ابوحذيفه در مسجد قبا در حالى مهاجران پيشگام و اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را امامت مى كرد كه ابوبكر، عمر، ابوسلمه، زيد و عامر بن ربيعه در ميان آنان بودند.

146- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: ابن وهب ما را حديث كرد و گفت:

اسامة بن زيد گفته است: پدرم برايم نقل كرد كه محمد بن عبدالرحمان بن سعيد بن زراره

تاريخ مدينه منوره، ص: 60

برايش نقل كرده كه خود از شيوخى از خاندان خويش از بنى عمرو بن عوف شنيده است كه روز از نيمه گذشته بود كه عمر بن خطاب به مسجد قبا و به ميان آنان آمد. عمر به مسجد وارد شد و مردى را فرمود تا شاخه خرمايى تر بياورد. آنگاه گفت: اينك به همين كار بر درگاه خداوند تقرب مى جويم. آن شاخه را برداشت و به وسيله آن غبار از ديوار سمت قبله مسجد برگرفت. سپس گفت: [اى مسجد] اگر تو در جايى بسيار دور دست هم بودى براى رسيدن به تو بر گُرده شتران مى نواختيم. پس از آن نشست، تا آن هنگام كه روزه داران روزه گشايند. او خود روزه بود و نوشيدنى خواست. مردم به برآوردن اين خواسته شتافتند و از اين ميان يكى بر ديگران پيشى گرفت و جامى عسل آورد. عمر چون آن

را ديد شگفت زده شد و گفت: به به! اين ديگر چيست؟ گفت: عسل. عمر گفت: آن را بردار و برايم نوشيدنى بياور كه بازخواستى سبك تر داشته باشد. پس آن مرد آب آورد و عمر آب را نوشيد.

147- غُندر بن محمد بن جعفر براى ما نقل كرد و گفت: سعيد بن ابى عروبه از قتاده برايمان نقل كرد و گفته است: چون آيه «فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ المُطَّهِّرينَ» «1»

نازل شد رسول خدا صلى الله عليه و آله به انصار فرمود: اى اهل قبا، خداوند براى شما پاكى و طهارت را به بهترين وجه ستوده است؛ چه [مى كنيد] «2»؟ گفتند: اثر غايط و بول را مى شوييم. «3»

148- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حمّاد بن سلمه براى ما حديث كرد و گفت: پيرى از بنى نعمان كه او را مُجَمِّع مى ناميدند گفت: آيه «فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ المُطَّهِّرينَ» درباره پدران من نازل شده است، درباره بنى عمرو بن

تاريخ مدينه منوره، ص: 61

عوف كه پدران من هستند .... «1»

149- على بن عاصم براى ما نقل كرد و گفت: داوود بن ابى هند به من خبر داد و گفت: شِهْر بن حَوْشَب مرا خبر داده و گفته است: چون آيه «فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ المُطَّهِّرينَ» نازل شد رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد اهل آن مسجد رفت و از آنان پرسيد:

ديدم كه خداوند به خوبى شما را مى ستايد، مگر طهارت شما چگونه است؟ گفتند: ما با آب استنجا مى كنيم. «2»

150- حسين بن عبدالأوّل براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن آدم براى ما

حديث كرد و گفت: مالك بن مِغْوَل ما را حديث آورد و گفت: ابوالحكم سَيّار از شِهْر بن حَوْشَب از محمد بن عبداللَّه بن سلام از پدرش نقل كرد كه گفته است: چون مردمان محله قبا اسلام آوردند آيه «فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ المُطَّهِّرينَ» نازل شد. پس رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را فرمود: اى اهل قبا، اين ستايشى كه خداوند از شما كرده چيست؟

گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، ما در تورات چنين نوشته ى يابيم كه بايد با آب طهارت كنيم. «3»

151- قَعْنَبِى براى ما نقل كرد و گفت: سليمان بلال از جعفر از پدرش نقل كرد كه گفته است آيه «فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ المُطَّهِّرينَ» درباره ساكنان قبا كه با آب طهارت مى گرفتند نازل شد.

152- فُلَيح بن محمد يمانى براى ما نقل كرد و گفت: حاتم بن اسماعيل، از جعفر، از پدرش نقل كرد كه گفته است: اين آيه درباره ساكنان قبا نازل شده است.

153- معاوية بن عمرو براى ما نقل كرد و گفت: زهير- يعنى زهير بن معاويه- از

تاريخ مدينه منوره، ص: 62

عاصم احْولْ، از يكى از انصار درباره آيه «فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ المُطَّهِّرينَ» نقل كرده است كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از نزول آيه درباره طهارتشان پرسيد. گويا آنان از اين كه در اين باره با حضرت سخن گويند شرم داشتند و از همين روى گفتند: طهارت ما همان طهارت ديگر مردمان است. فرمود: شما طهارتى ديگر داريد. گفتند: ما را آگاهى اى تاريخى است؛ ما پس از سنگ يا پس

از كلوخ با آب استنجا مى كنيم. فرمود: اى اهل قبا، خداوند همين طهارت شما را براى مردم پسنديده است. «1»

154- محمد بن حُميد براى ما نقل كرد و گفت: سلمة بن فضل، از ابن اسحاق، از اعمش، از مجاهد، از ابن عباس نقل كرد كه گفته است: چون آيه «فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا» نازل شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله در پى عُوَيْمِر بن ساعِدَه فرستاد و از او پرسيد: اين طهارتى كه خداوند شما را بر آن ستوده، چيست؟ گفت: هيچ مرد و زنى از ما از آبريزگاه بيرون نشود مگر اين كه پشت يا مقعد خود بشويد. فرمود: «همين است». «2»

155- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب ما را حديث كرد و گفت: يزيد بن عياض، از وليد بن ابى سندر اسلمى، از يحيى بن سهل انصارى، از پدرش نقل كرد كه گفته است: آيه «فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ المُطَّهِّرينَ» درباره گروهى از ساكنان قبا نازل شده است كه پس از قضاى حاجت پشت خود را مى شستند.

156- گفت: يزيد بن عياض، از شُرَحبِيل بن سعد، از هرمى بن عمرو واقفى نقل كرده است كه چون از او درباره آيه «يُحِبُّونَ انْ يَتَطَهَّروُا» پرسيد گفت: مقصود شستن پشت است.

157- گفت: سَلْمة بن على، از عُتْبة بن ابى حكيم برايم نقل كرد كه گفته است:

تاريخ مدينه منوره، ص: 63

طلحةبن نافع، از انس بن مالك و جابر بن عبداللَّه نقل كرد كه برايش گفته اند:

رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد: اى جماعت انصار، اين طهارتى كه در آيه قرآن درباره شما نازل شده، چيست؟ گفتند:

اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، چيزى نيست جز اين كه ما پس از حدث وضو مى سازيم و پس از جنابت غسل مى كنيم. پرسيد: آيا افزون بر اين چيز ديگرى نيز هست؟

گفتند: «ما بيشتر چون قضاى حاجت مى كرديم با ليف و گياه درمنه طهارت مى گرفتيم و به همين سبب احساس ناراحتى و سوزش مى كرديم». از اين روى با آب طهارت گرفتيم.

فرمود: «همين است! از اين پس بر همه اين شيوه باشيد.» «1»

تاريخ مدينه منوره، ص: 64

158- حكم بن سيف براى ما نقل كرد و گفت: بَقيّة بن وليد، از عُتْبَة بن ابى حكم همدانى نقل كرد كه گفته است: طلحة بن نافع برايم حديث كرد و گفت: انس بن مالك و جابر بن عبداللَّه برايم چنين نقل حديث كردند كه- و آنگاه همانند حديث پيشين را نقل كرد و با اين تفاوت كه از ليف و درمنه نام نبرد. «1»

159- محمد بن صباح براى ما نقل كرد و گفت: اسماعيل بن زكريا، از عاصم، از ابوقلابه براى ما نقل كرد كه گفته است: تب از پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه خواست تا بر او وارد شود.

پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: تو كه هستى؟ گفت: تب هستم؛ گوشت را مى خورم و خون را مى مكم.

فرمود به سراغ ساكنان قبا برو.

تب به سراغ آنان رفت و از آن به سختى افتادند. پس نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و از تب شكايت كردند. فرمود: چه مى خواهيد؟ اگر دوست داريد از خدا مى خواهم و خدا آن را از ميانتان برمى دارد و اگر هم خواستيد آن را وا مى گذارم تا باقيمانده گناهانتان را

از ميان ببرد. پرسيدند: واقعاً چنين مى كند؟ فرمود: آرى. گفتند: پس آن را واگذار. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز آن را واگذاشت. «2»

160- محمد بن يحيى، از واقدى، از افلح بن سعيد، از ابوكعب قرظى نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله به محله قبا آمد، در حالى كه بيشتر اصحابش در آنجا مسجدى ساخته بودند در آن به سوى بيت المقدس نماز مى گزاردند. پيامبر صلى الله عليه و آله چون بدان جا آمد نماز مردم را امامت كرد و هيچ تغييرى در مسجد نداد. «3»

161- واقدى، از مُجَمِّع بن يعقوب، از سعيد بن عبدالرحمان بن رُقَيْش نقل كرد كه گفته است: مسجد بيشتر در جايى بود كه اكنون ستون تراشيده شده بيرون شبستان مسجد و واقع در صحن آن در آنجا قرار دارد.

تاريخ مدينه منوره، ص: 65

162- محمد بن يحيى از واقدى، از مسلم بن حماد، از ابن رقيش نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله مسجد قبا را بازسازى كرد و قبله را به جلوتر؛ يعنى جاى كنونى آن آورد و فرمود: جبرئيل خانه كعبه را به من مى نماياند.

ابن رقيش مى گويد: نافع برايم نقل كرد كه ابن عمر از آن پس، هنگامى كه به قبا مى آمد، به جايى كه ستون تراشيده شده (اسطوانه مخلقه) قرار دارد مى رفت- يعنى همان جايى كه نخستين مسجد [و محراب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. «1»

163- عبداللَّه بن رجاء براى ما نقل كرد و گفت: اسرائيل، از عمار ذهنى ما را خبر داد كه ابوسلمة بن عبدالرحمان را در مسجد قبا ديده و

ابوسلمه به او گفته است: از طرف صومعه تا قبله مسجد و در سمت راست آن نيز تا خانه عاص به مسجد افزوده شده است.

164- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: عُبَيد بن حميد براى ما حديث كرد و گفت: عمار ذهنى براى من نقل كرد كه ابوسلمة بن عبدالرحمان گفته است: ميان صومعه «2» تا قبله مسجد قسمتى است كه عثمان بن عفان بن مسجد قبا افزوده است.

165- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از ابوجعفر خطمى براى ما نقل كرد كه گفته است: عبداللَّه بن رَواحه در هنگامى كه مسلمانان مسجد قبا را مى ساختند چنين شعر مى خواند:

«افلح مَن يعالج المساجداً»،

و پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: «المساجداً.»

عبداللَّه مى افزود: «و يقرأ القرآن قائماً و قاعداً»،

و پيامبر صلى الله عليه و آله تكرار مى فرمود: «قاعداً.»

عبداللَّه مى خواند: «ولايبيت الليل عَنْه راقداً»،

و رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود:. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 66

«راقداً»

مسجد ضرار

166- عفان براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن زيد براى ما حديث كرد و گفت: ايوب، از سعيد بن جبير نقل كرد كه بنى عمرو بن عوف مسجدى ساختند و در پى رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستادند و او را دعوت كردند كه در اين مسجد نماز بگزارد. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز به نزد آنان آمد و در اين مسجد نماز خواند. برادرانشان، بنى فلان بن عوف- ترديد از راوى است- بر آنان حسد بردند و گفتند: چرا ما مسجدى نسازيم و رسول خدا صلى الله عليه و آله را دعوت نكنيم تا آن گونه

كه در مسجد برادران ما نماز گزارده، در اين مسجد نيز نماز بخواند. شايد هم ابوعامر «1»- وى در آن زمان در شام بود- در آن نماز كند. از اين روى مسجدى ساختند و در پى پيامبر صلى الله عليه و آله فرستادند تا نزد آنان نماز بگزارد. پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست تا روانه شود، كه ناگاه اين آيات نازل شد:

تاريخ مدينه منوره، ص: 67

وَالَّذِينَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِرَاراً وَكُفْراً وَتَفْرِيقاً بَيْنَ الْمُؤْمِنِينَ وَإِرْصَاداً لِمَنْ حَارَبَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ وَلَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنَا إِلَّا الْحُسْنَى وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ* لَا تَقُمْ فِيهِ أَبَداً لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوَى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ* أَفَمَنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلَى تَقْوَى مِنْ اللَّهِ وَرِضْوَانٍ خَيْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلَى شَفَا جُرُفٍ هَارٍ فَانْهَارَ بِهِ فِي نَارِ جَهَنَّمَ وَاللَّهُ لَايَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ* لَايَزَالُ بُنْيَانُهُمْ الَّذِي بَنَوْا رِيبَةً فِي قُلُوبِهِمْ راوى گفت: عكرمه ادامه آيه را چنين خواند: الى انْ تَقَطَّعَ قُلُوُبهمْ وَ اللَّهُ عَليمٌ حَكيمُ. «1»

167- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از هشام بن عُروه، از پدرش نقل كرد كه گفته است: زمين مسجد قبا از آنِ زنى به نام «ليّه» بود كه الاغ خود را در آنجا مى بست. در همين جا سعد بن خَيْثَمَه مسجدى ساخت. پس گروه مسجد ضرار گفتند: ما در طويله الاغ ليّه نماز مى گزاريم! نه، هرگز، به خدا قسم ما مسجدى براى خود مى سازيم و در آن نماز مى گزاريم تا هنگامى كه ابوعامر بيايد و نماز ما را در آن امامت كند. ابوعامر در آن زمان

از پيامبر صلى الله عليه و آله گريخته، به مكه و سپس به شام پيوسته و در آنجا مسيحى شده بود. او در همان سرزمين نيز مرد.

در پى ساختن مسجد بود كه خداوند آيات: وَالَّذِينَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِرَاراً وَ كُفْراً

تاريخ مدينه منوره، ص: 68

وَ تَفْرِيقاً «1»

را نازل كرد. «2»

168- موسى براى ما نقل كرد و گفت: ابوهلال براى ما حديث كرد و گفت: ابووازع جابر بن عمرو، از ابوامين، از ابوهُريره نقل كرد كه گفته است: [روزى من و عبداللَّه بن عمر و سَمُرَة بن جُنْدب سراغ پيامبر صلى الله عليه و آله را مى گرفتيم و در پاسخ به ما گفته شد: به مسجد تقوا رفته است. «3»

169- حبان بن بشربراى ما نقل كرد و گفت: جرير، از مغيره از شعبى درباره آيه وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا فَانسَلَخَ مِنْهَا «4»

نقل كرده كه گفت: ابن عباس گفته است:

مقصود بلعم باعورا «5»، مردى از بنى اسرائيل است؛ برخى از ثقيف گفته اند: مقصود اميّة بن ابى صلت «6» است؛ و انصار هم گفته اند: مقصود راهبى است كه مسجد تفرقه را ساخت.

تاريخ مدينه منوره، ص: 69

170- ابوغسان مى گويد: يكى از افراد انصار و از ساكنان قبا كه به او اطمينان دارم به من خبر داد كه جاى مسجد قبا پيش از تغيير قبله، به گونه اى بود كه اگر كسى در آنجا به نماز مى ايستاد در سمت قبله شامى [مسجد كنونى واقع مى شد. بنابراين، جاى اوليه مسجد جاى همان ستونى است كه در صحن مسجد و در رديف ستون تراشيده شده اى قرار داشته كه درباره آن گفته شده رسول خدا صلى الله عليه و آله به سمت آن

نماز مى خوانده است.

[ابوغسان گويد: همچنين به من گفت: پس از تغيير قبله رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد قبا به سمت همان ستونى نماز مى خوانده كه بخش عمده آن تراشيده شده و قبله به سمت شرق آن تغيير يافته است. اين ستون پايين تر از محراب مسجد و در سمت راست كسى كه در محراب نماز بخواند قرار داشته است.

171- گفت: حارث بن اسحاق مرا خبر داد و گفت: اسحاق بن ابى بكر بن ابى اسحاق چنين نقل مى كرد: مسير رسول خدا صلى الله عليه و آله در رفتن به مسجد قبا بدين سان بود كه از «مصلى» مى گذشت. سپس از گذر كوچه اى كه ميان سراى كثير بن صلت و معاويه در مصلى هست عبور مى كرد. اما در برگشتن از راه خانه صفوان بن سلمه كه كنار سقيفه محرق است روانه مى شد، سپس بر مسجد بنى زُرَيق و از مكتب خانه عروه مى گذشت و راهش به سنگفرش [: بلاط يا سنگفرش ميان خانه مروان و مسجد النبى خاتمه مى يافت.

[رواى گويد: اسحاق ياد آور شد كه خود ديده است وليد بن عبدالملك در رفتن به مسجد قبا و برگشتن از آن همين راه را طى كرد. «1»

ابوغسان مى گويد: طول و عرض مسجد قبا يك اندازه است، يعنى شصت و شش

تاريخ مدينه منوره، ص: 70

ذراع، ارتفاع مسجد هم نوزده ذراع، طول صحن ميانى آن پنجاه ذراع و عرض اين صحن بيست و شش ذراع. ارتفاع مناره مسجد پنجاه ذراع و ابعاد اين مناره نه ذراع و يك وجب در نُه ذراع است. مسجد سه در و سى و سه ستون دارد و چراغ دان هاى آن

براى چهارده چراغ در نظر گرفته شده است.»

مسجدها و جاى هايى كه رسول خدا (ص) در آنها نماز گزارد

مسجدها و جاى هايى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در آنها نماز گزارد

172- ابوغسان، از ابن ابى يحيى، از محمد بن ابراهيم، از رافع بن خُدَيج نقل كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد كوچكى كه در احد، در درّه جِرار، چسبيده به كوه و بر سمت راست آن قرار دارد، نماز خوانده است. «2»

173- ابوغسان، از ابن ابى يحيى، از اسيد بن ابى اسيد، از شيوخ آنان نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر بالاى كوهى كه مسجد فتح بر آن است دعا كرد و در مسجد كوچكى كه در پايين كوه و بر كنار گذرِ رسيدن به بالاى كوه است نماز خواند. «3»

174- ابوغسان گفت: عبدالعزيز بن عمران، از كثير بن زيد، از مطّلب بن حنطب نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله روزهاى دو شنبه و سه شنبه در «مسجد اعلى» كه بر بالاى كوه است دعا كرد و روز چهار شنبه در فاصله ميان دو نماز دعايش اجابت شد. «4»

175- گفت: عبدالعزيز، از سعد بن معاذ دينارى، از ابن ابى عَتيق، از جابر بن عبداللَّه خبر داد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز دوشنبه و روز سه شنبه در «مسجد اعلى» دعا كرد و روز چهار شنبه ميان دو نماز دعايش اجابت شد. «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 71

176- گفت: عبدالعزيز، از ابن سمعان، از سعيد، وابسته مهديين خبر داد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله از جنگ باز مى گشت كه هنگام نماز

عصر فرا رسيد، پس نماز را در مسجد اعلى به جاى آورد. «1»

177- گفت: عبدالعزيز از محمد بن موسى، از عمارة بن ابى يسر خبر داد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد اسفل نماز خواند. «2»

178- گفت: عبدالعزيز از ابن ابى زناد، از سالم بن ابى نضر مرا خبر داد كه گفته است:

پيامبر صلى الله عليه و آله در نبرد خندق چنين دعا كرد: خداوندا! اى فرو فرستنده كتاب و اى پديد آورنده ابرها، آنان را از هم بپراكن و ما را بر ايشان پيروز كن. «3»

179- از ابن ابى يحيى، از فضل بن مبشر، از جابر بن عبداللَّه نقل شده است كه گفت:

پيامبر صلى الله عليه و آله بر كوهى كه مسجد فتح در سمت غربى آن واقع است دعا كرد و در پشت همين مسجد نماز خواند. «4»

180- ابوغسان، از ابن ابى يحيى، از حارث بن [فضيل «5» نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله

تاريخ مدينه منوره، ص: 72

در نبرد احزاب نخست در پايين كوه نماز خوانده، سپس بالا رفت و بر فراز كوه دعا كرد. «1»

181- ابوغسان از ابن ابى يحيى، از سلمة بن ابى يزيد، از جابر نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در جايى كه بعدها مسجد فتح ساخته شد نشست و خداى را سپاس و ستايش گفت، بر همين كوه دعا كرد و از فراز آن پيروزى اصحاب خود را ديد. «2»

182- ابوغسان، از ابن ابى يحيى، از خالد بن رباح، از مطّلب بن عبداللَّه بن حنطب براى ما نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز دوشنبه در مسجد فتح

دعا كرد و شامگاهان روز چهارشنبه دعايش اجابت شد. «3»

ابوغسان گويد: از بيش از يك تن، كسانى كه به آنان اطمينان هست، شنيدم كه گفته مى شود جايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بالاى كوه در آن نماز خواند، امروز جلوى استوانه ميانى اى است كه در صحن بالايى مسجد قرار دارد.

183- ابوغسان از واقدى، از ابن ابى ذئب، از مردى از بنى سلمه، از جابر بن عبداللَّه انصارى نقل كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجدى كه بر بلنداى كوه است دعا كرد و به هنگام دعا دست هاى خود را بالا برد. «4»

184- ابوغسان، از ابن ابى يحيى، از عبدالرحمان بن عتبان، از عمرو بن شرحبيل نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله دست هاى خود را بر روى سنگى كه در درختزار سعد بن عباده در كنار ديوار سعد بود نهاد و در مسجد بنى خداره نماز كرد. «5»

185- ابوغسان، از ابن ابى يحيى، از پيرى از انصار نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بن خداره نماز گزارد و سر خود را آنجا تراشيد. «6»

-تاريخ مدينه منوره، ص: 73

186 از ابوغسان براى ما نقل شد كه گفته است: از ابن ابى يحيى از محمد بن عمربن قتاده از پدرش براى ما نقل شد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجدى كه بنى اميه، طايفه اى از انصار داشتند نماز خواند. اين مسجد در مزبله اى ميان دو چاه كوچكى قرار داشت كه در جوار باغ نهيك بود. «1»

187- گفت: از ابن ابى يحيى، از محمد بن حصين بن عبدالرحمان بن وائل براى ما نقل

شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن خرابه نماز گزارد. نزديك محل نماز پيامبر صلى الله عليه و آله پناهگاهى بود كه بعدها ويران شد و بر روى همين جاى نماز پيامبر صلى الله عليه و آله سقوط كرد. آن را واگذاشتند و رويش خاك ريختند و به تدريج اين محل زباله دان شد. «2»

از حسن «3» درباره نوشيدن آبى كه در كنار راه گذاشته مى شود، پرسيده شد. او در پاسخ گفت: ابوبكر و عمر هر دو از كوزه هاى آبى كه سعد بر كنار راه گذاشته بود، از دهنه كوزه، آب خوردند.

188- قُثَم بن جعفر بن سليمان براى ما نقل كرد و گفت: از موسى بن عبداللَّه بن حسن پرسيدم: آيا از اين آبى كه در مسجد گذاشته مى شود بخورم؟ گفت: دايى ات به فدايت! اگر از تشنگى بميرى نوشيدن اين آب روا نيست.

189- ابوغسان، از ابن ابى يحيى، از اسحاق بن عبداللَّه، از معاوية بن عبداللَّه بن جعفر، از عبدالرحمان اعرج نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر [كوه ذُباب نماز خواند. «4»

190- ابوغسان براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از كثير بن عبداللَّه مُزَنِىّ، از ربيح بن عبدالرحمان بن ابى سعيد نقل كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله در نبرد

تاريخ مدينه منوره، ص: 74

احزاب بر كوه ذُباب خيمه زد. «1»

191- گفت: عبدالعزيز، از عبداللَّه بن سمعان، از حارث بن عبدالرحمان بن ابى ذُباب نقل كرده است كه گفت: هنگامى كه مروان بن حكم ذُباب را كشته و بر كوه ذباب مصلوب كرد، عايشه براى وى چنين پيغام فرستاد: تيره بختى تو را باد!

رسول خدا صلى الله عليه و آله بر اين كوه نماز گزارد و تو آن را محل بر دار كردن مردم قرار مى دهى!

راوى گويد: ذُباب از مردمان يمن بود كه به مردى از انصار ستم كرده بود؛ او در برخى از امور يمن كارگزارىِ حكومت مروان مى كرد. يك بار مردى از انصار به زور گاوى به عنوان زكات از مردى ستاند، در حالى كه مشمول زكات نبود. ذباب كه چنين ديد آن مرد انصارى را تعقيب كرد و در پى او به مدينه آمد. آنگاه در مسجد به كمين او نشست و او را كشت. مروان از او پرسيد: به چه علت او را كشتى؟ گفت: گاوى را به ستم از من در ربود. من نيز مردى بد نهاد بودم و او را كشتم. پس مروان او را كشت و جنازه اش را در كوه ذباب بردار آويخت. «2»

192- ابوغسان گويد: يكى از بزرگانمان مرا خبر داد كه شاهان، محكومان به مرگ را بر كوه ذباب به دار مى آويختند. پس هشام بن عروه به زياد بن عبيداللَّه حارثى گفت:

شگفتا! شما بر آنجا كه خيمه گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است به دار مى آويزيد؟ از آن پس زياد از اين كار خوددارى كرد و حكمرانان بعد، نيز از اين كار دست بداشتند. «3»

193- ابوغسان، از ابن ابى يحيى، از كسى ديگر كه او از معاذ بن عبداللَّه بن خبيب شنيده بود كه از جابر نقل مى كند براى ما حديث كرد و گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله مسجد جُهَيْنه را براى «بلىّ» نقشه ريخت. «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 75

194- حزامى براى ما نقل كرد

و گفت: عبداللَّه بن موسى تَيْمى، از اسامة بن زيد، از معاذ بن عبداللَّه بن خبيب، از جابر بن اسامه جهنى نقل كرده كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله را در جمع اصحاب خود در بازار ديدم. پرسيدم: با رسول خدا صلى الله عليه و آله كجا مى رويد؟ گفتند: مى خواهد براى طايفه تو نقشه مسجدى بريزد. من برگشتم و ديدم خاندانم همه ايستاده اند و رسول خدا صلى الله عليه و آله براى آنان نقشه مسجدى را ريخته است. آن حضرت در قبله چوبى به زمين فرو برد و مسجد را در همين نقطه ساختند. «1»

195- ابوغسان، از ابن ابى يحيى، از سعيد بن [معاذ] «2» بن عبداللَّه نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد جُهَينه نماز كرد. «3»

196- ابوغسان، از ابن ابى يحيى، از معاوية بن نعمه، از پدرش، از معاذ بن عبداللَّه بن ابى مريم جهنى نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد جهينه نماز خواند. «4»

197- از ابن يحيى، از سعد بن اسحاق بن كعب براى ما نقل شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بنى ساعده كه بيرون از خانه هاى مدينه است. در مسجد بنى بياضه، مسجد بنى حبلى، مسجد بنى عُضَيّه و مسجد بنى خداره نماز خوانده است. «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 76

198- از ابن ابى يحيى، از اسيد بن سليمان، از عباس بن سهل براى ما نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بنى ساعده كه درون مدينه است نماز خواند. «1»

199- ابوغسان براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از عبدالسلام بن حفص، از

يحيى بن سعيد نقل كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله بيش از يك بار و دو بار به مسجد ابىّ رفت و آنجا نماز خواند. او فرمود: «اگر بيم آن نبود كه مردم به او تمايل يابند، در اين مسجد فراوان نماز مى خواندم.» «2»

200- از ابن ابى يحيى، از ابوبكر بن يحيى بن نضر انصارى، از پدرش براى ما نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در هيچ يك از مسجدهاى داخل شهر مدينه نماز نخوانده مگر مسجد ابىّ بن كعب در محله بنى جديله- و ابوزيد بن شبه گفت: و در همين طايفه عبدالملك بن مروان ديده به جهان گشود- و مسجد بنى عمرو بن مبذول، مسجد جُهينه، مسجد بنى دينار، مسجد دار النابغه و مسجد بنى عُدى. پيامبر صلى الله عليه و آله همچنين در غار سلع نشسته و در مسجد فتح هم نشسته و در آنجا دعا كرده است. «3»

201- از ابن ابى يحيى، از عمرو بن يحيى بن عماره مازنى، از پدرش براى ما نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد دار النابغه نماز خواند و در مسجد بنى عدى غسل كرد. «4»

202- از ابى ابن يحيى، از هشام بن عمرو نقل شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد بنى

تاريخ مدينه منوره، ص: 77

عمرو بن مبذول، در دار النابغه، مسجد بنى عدى، مسجد بنى خداره، مسجد بنى عضيه، بنى حبلى «1»، بنى حارث بن خزرج، مسجد سُنْح، بنى خطمه، مسجد فضيخ «2» در صدقه زبير در بنى مُحَمَّم در خانه صرمه در بنى عدى و در خانه عِتْبان

نماز خوانده است. «3»

203- ابوغسان براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از عبداللَّه بن حارث بن فضيل به ما خبر داد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بنى خطمه نماز گزارده است. «4»

204- از ابن ابى يحيى، از حارث بن سعيد بن عَبيد حارثى براى ما نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بنى حارثه و بنى ظفر و بنى عبدالأشهل نماز خواند.

205- محمد بن خالد براى ما نقل كرد و گفت: ابراهيم بن اسماعيل بن ابى حبيبه براى ما حديث كرد و گفت: داوود بن حصين و عبدالرحمان بن عبدالرحمان، از امّ عامر نقل كردند كه گفته پيامبر صلى الله عليه و آله را در مسجد بنى عبدالاشهل ديده است كه برايش ماهيچه اى نيمه آوردند و او گوشتهايى را كه بر استخوان بود با دندان مبارك كند و خورد و سپس بى آن كه دستى به آب بزند [: وضويى بگريد] نماز خواند. «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 78

206- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن سلمه، از ابن اسحاق، از عاصم بن عمر بن قتاده، از محمود بن لبيد نقل كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله نماز مغرب را در مسجد بنى عبدالأشهل خواند و چون نماز خود به پايان برد [به مردم فرمود: اين دو ركعت را در خانه هاى خود بخوانيد. «1»

207- ابوبكر بن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن محمد دراوردى، از اسماعيل بن ابى حبيبه، از عبداللَّه بن عبدالرحمان نقل كرده است كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله به ميان ما

آمد و در مسجد بنى عبدالأشهل با ما نماز خواند. من ديدم كه به هنگام سجده دستان خويش را به جامه هايش فرو مى برد. «2»

208- عبداللَّه بن نافع [زبيرى «3» براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن زبير بن عباد بن حمزة بن عبداللَّه بن زبير، از ابراهيم بن اسماعيل بن ابى حبيبه وابسته بنى عبدالأشهل، از پدرش نقل كرد كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد واقم در بنى عبدالأشهل در حالى كه عبايى بر دوش انداخته بود نماز خواند. چون به سجده رفت دست هاى خود را بيرون از عبا بر زمين نگذاشت. «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 79

209- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: ابراهيم بن منذر براى ما حديث كرد و گفت: مَعَن بن عيسى ما را حديث آورده و گفته است، ابن ابى حبيبه، از عبدالرحمان بن ثابت بن صامت، از پدرش، از جدش نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد بنى عبدالأشهل در حالى كه قبايى بر خود پوشيده بود تا از سرماى «حصا» محفوظ بماند نماز خواند. «1»

210- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: مالك بن انس، از عبداللَّه بن عبداللَّه بن جابر بن عتيك نقل كرد كه گفته است: عبداللَّه بن عمر در بنى معاويه- نام يكى از محله هاى انصار است- نزد ما آمد و پرسيد: آيا مى دانيد پيامبر صلى الله عليه و آله در كجاى اين مسجدتان نماز خواند؟ گفتم: آرى. و سپس به گوشه اى از مسجد اشاره كردم. پرسيد: آيا آن سه دعايى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مسجد از خدا

خواست مى دانيد؟ گفتم: آرى. گفت: به من بگو چيست. گفتم: دعا كرد كه دشمنى از غيرشان بر آنان پيروز نشود، و خداوند آنان را به قحطى و گرسنگى نكشد. اين دو خواسته پيامبر صلى الله عليه و آله برآورده شد. همچنين دعا كرد كه خداوند جنگ و خشونت مسلمانان را با همديگر قرار ندهد. اما اين خواسته برآورده نشد. گفت: آرى، راست مى گويى، هماره تا روز قيامت آشفتگى در ميان اين امت است. «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 80

211- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: مروان بن معاويه براى ما حديث كرد و گفت: عثمان بن حكيم انصارى ما را حديث آورد و گفت: عامر بن سعد بن ابى وقاص از پدرش ما را خبر داد كه با پيامبر صلى الله عليه و آله همراه بوده و پيامبر صلى الله عليه و آله بر مسجد بنى معاويه گذر كرد. او به مسجد درآمد و در آنجا دو ركعت نماز گزارد. سپس برخاست و با خداى خود راز و نياز كرد و سپس بيرون آمد. «1»

212- سُوَيد بن سعيد براى ما نقل كرد و گفت: على بن مُسْهَر، از عثمان بن حكيم، از عامر بن سعد، از پدرش نقل كرده است كه وى روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله را همراهى كرد و در آن روز حضرت بر مسجد بنى معاويه گذر فرمود. او به مسجد درآمد و در آن دو ركعت نماز خواند. «2»

213- ابوغسان، از ابن ابى يحيى، از عبدالرحمان بن عتبان، از ابان بن عثمان، از كعب ابن عجره نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه

به مدينه آمد نخستين نماز جمعه را در نخستين جمعه در مسجد بنى سالم مسجد عاتكه برپا كرد. «3»

214- ابوغسان براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن اسماعيل بن ابن فديك، از تنى چند از مردم شهر كه به آنان اطمينان داريم نقل كرده كه نخستين نماز جمعه اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از رفتن از قبا به مدينه، در اين شهر برپا كرد در مسجد بنى سالم بود كه آن را مسجد عاتكه گويند. «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 81

215- ابن ابن ابى يحيى، از نضر بن مبشر، از جابر رسيده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد خَرِبَه «1»، مسجد قبلتين و مسجد بنى حرام كه در «قاع» است نماز خواند. «2»

216- از ابن ابى يحيى، از محمد بن ابى عتبة بن ابى مالك است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در صدقه او، مَيثِب نماز خواند. «3»

217- از ابن ابى يحيى، از يحيى بن ابراهيم بن محمد بن ابى ثابت روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد فضيخ و در مَشْربه امّ ابراهيم نماز گزارد. «4»

218- ابوغسان براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از عبداللَّه بن حارث بن فضل، از پدرش، از جابر بن عبداللَّه نقل كرده كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله بنى نضير را محاصره كرد. او خيمه خود را در نزديك مسجد فضيخ برپا كرد، و شش شب در جايى كه اينك مسجد فضيخ هست نماز گزارد. پس از آن كه شراب حرام شد خبر حرمت به ابوايوب و شمارى از انصار كه در اين مسجد عصاره انگور

يا خرما مى نوشيدند رسيد.

آنان نيز سر مشك را گشودند و آن عصاره يا شراب را بر زمين ريختند. از همين روى اين مسجد، مسجد فضيخ ناميده شد. «5»

219- ابن ابى يحيى، از خالد بن رباح نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد راتج نماز

تاريخ مدينه منوره، ص: 82

خواند و از چاه جاسُوم آب نوشيد. «1»

220- ابوغسان براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از ابراهيم بن اسماعيل، از زيد بن سعد نقل كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله همراه با ابوبكر و عمر به نزد ابوهَيْثم بن تيهان در جاسوم آمد، از اين آب خورد و در باغ هيثم نماز خواند. «2»

221- ابن ابى يحيى، از عبداللَّه بن عُتْبة بن عبدالملك نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بنى دينار كه در محله غسّالين بود نماز مى خواند. «3»

222- ابن ابى يحيى، از كسى كه او از كبشه دختر حارث شنيده نقل كرده كه به نقل از جابر گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله در نبرد احد نماز ظهر را بركوه «عَيْنَين الظرب» كه در احد و در كنار پل است نماز خواند. «4»

223- ابن ابى يحيى، از محمد بن عُقْبَه، از ابومالك، از على بن رافع و بزرگان خاندان خود نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در خانه زنى از طايفه خضر نماز خواند. اين خانه بعدها جزو مسجد بنى قريظه شد. محل نماز رسول خدا صلى الله عليه و آله در شرق مسجد، در جاى مناره مخروبه واقع است. «5»

224- ابن ابى يحيى، از سلمة بن عبيداللَّه خطمى نقل

كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در سراى عقده، در مسجد بنى وائل، در مسجد عجوز در بنى خطمه و در جوار قبر نماز خواند.

مسجد عجوز همان است كه در كنار قبر براء بن مَعْرُور قرار دارد. براء از كسانى

تاريخ مدينه منوره، ص: 83

است كه در عقبه حضور داشته، پيش از هجرت درگذشته و ثلث مال خود را طبق وصيت به پيامبر صلى الله عليه و آله واگذار كرده بود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد قبر او را رو به كعبه كنند. «1»

225- ابن ابى يحيى، از سلمه نقل كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بنى وائل ميان دو ستون جلويى، حدود پنج ذراع عقب تر از جايى كه اكنون محل ايستادن امام جماعت است، نماز خواند. [سلمه گفت: ما در آنجا ميخى بر زمين كوبيديم. «2»

226- قَعْنَبِى براى ما نقل كرد و گفت: ابراهيم بن سعد، از زهرى، از محمود بن ربيع، از عِتْبَان بن مالك براى ما نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به خانه او آمد و هنوز ننشسته بود كه به او فرمود: دوست دارى در كجاى خانه ات نماز بگزارم؟ گويد: من به جايى اشاره كردم. پس پيامبر صلى الله عليه و آله تكبير گفت و ما نيز پشت سر او به صف ايستاديم و دو ركعت نماز خوانديم. «3»

227- عثمان بن عمر براى ما نقل كرد و گفت: يونس، از ابن شهاب، از محمود بن ربيع، از عِتْبان بن مالك نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در خانه او نافله ظهر را خواند

و آنان پشت سر او ايستادند و نماز گزاردند. «4»

228- عبداللَّه بن نافع و ابوغسان براى ما نقل كردند و گفتند: مالك بن انس، از ابن شهاب، از محمود بن ربيع نقل كرده اند- و ابوغسان منفرداً را از ابن ربيع انصارى نقل كرده است- كه عتبان بن مالك كه نابينا و امام جماعت طايفه خود بود به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت: گاه، شب ها تاريك و بارانى است و بيم سيل مى رود و من مردى نابينا هستم [و نمى توانم در چنين مواقعى به مسجد بيايم ؛ اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، در جايى از خانه من نماز بگزار تا آنجا را محل نماز خود قرار دهم.

تاريخ مدينه منوره، ص: 84

راوى گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله به خانه او آمد و فرمود: كجا دوست دارى نماز بگزارم؟

او به جايى از خانه اشاره كرد و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در آن نماز خواند.»

229- ابوغسان براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از ابن ابى ذئب، از نافع وابسته ابوقتاده، از ابوهريره نقل كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله در آبخور گاهى كه در بيابان واقع در راه بدر قرار داشت، اردوى مسلمانان را سان ديد و در همان جا نماز خواند. «2»

230- ابن ابى يحيى، از خالد بن رباح، از مطّلب بن عبداللَّه نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان بنى ساعده نماز خواند و در سقيفه آنان نشست. آن حضرت به غارى كه در احد هست وارد نشد اما در مسجدى كه در كنار شيخان «3»

قرار داشت نماز خواند، همان جا خوابيد، نماز صبح روز نبرد احد را نيز همان جا خواند و سپس از آنجا راهى احد شد «4»

231- ابوغسان گويد: عبدالعزيز بن عمران، از ابىّ بن [عباس «5»، از سعد نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجدى كه در جوار بدائع در كنار شيخان است نماز خواند و تا صبح همان جا خوابيد.

شيخان نام دو دژ هستند. «6»

232- گفت: عبدالعزيز، از زبير بن موسى مخزومى، از محمد بن عبداللَّه بن عبداللَّه بن

تاريخ مدينه منوره، ص: 85

ابى اميه، از ام سلمه نقل كرده است كه گفت: براى رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد بدائع كباب بردم. او آن را خورد و سپس خوابيد [و در همين مسجد ماند] تا روز بعد كه عازم احد شد. «1»

233- از ابن ابى يحيى، از هشام بن عروه نقل شده است كه غارى كه خداوند- تبارك و تعالى- در قرآن از آن ياد كرده در مكه است. پيامبر صلى الله عليه و آله در خانه ابوايوب انصارى بر او وارد شد و سپس به سمت بالاى آن رفت. پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد سجده كه در «مُعَرَّس» است نماز خواند. «2»

234- گفت: مالك، از نافع، از ابن عمر نقل كرده كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله در جلگه اى كه در ذى الحُلَيفه است فرود آمد و در آنجا نماز گزارد. [راوى گويد: ابن عمر نيز چنين مى كرد. «3»

235- ابن ابى يحيى، از كسى كه از ثابتِ بن مِسْحَل شنيده است نقل مى كند كه از ابوهريره نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه

و آله در مسجد شجره به سمت ستون ميانى مسجد نماز خواند و آن را در قبله خود قرار داد. اين ستون بر جاى درختى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى آن نماز مى گزارد. «4»

236- ابن ابى يحيى، از محمد بن عقبه، از سالم، از ابن عمر نقل كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در [مسجد] شجره در مُعَرّس نماز خواند، و محل نماز او در شجره در مسجد ذى الحليفه است، در ذى الحليفه، در ذى الحليفه. «5»

237- احمد بن عيسى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب براى ما حديث كرد و گفت: يونس، از ابن شهاب به ما خبر داد كه عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عمر او را از عبداللَّه بن عمر خبر داده است كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله در ذى الحليفه، در مبدأ آن، شب را به صبح

تاريخ مدينه منوره، ص: 86

رساند و در مسجد ذى الحليفه نماز خواند. «1»

238- از ابن ابى يحيى، از ربيعة بن عثمان نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در خانه اى واقع در جوار مسجد بنى خُدْره نماز خواند. «2»

ابوغسان مى گويد: تنى چند از عالمان اهل شهر به من گفتند: هر مسجدى از مساجد مدينه و اطراف آن كه به سنگ هاى نقش دار و هماهنگ بنا شده، از مسجدهايى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در آنها نماز گزارده است. چه، عمر بن عبدالعزيز در زمان بازسازى مسجد النبى درباره مسجدهايى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در آنها نماز گزارده بود، از مردم- و در

آن روزگار هنوز كسان بسيارى از آنها كه مى دانستند زنده بودند- پرسيد و سپس اين مسجدها را با سنگ هاى نقش دار و هماهنگ بنا كرد. «3»

239- ابوغسان براى ما از محمد بن طلحة بن طويل تيمى، از [محمد] «4» بن جعفر، از محمد بن سليمان بن ابى حثمه نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در خانه شِفا «5»، در اتاق كه در سمت راست كسى كه بدين خانه درمى آيد قرار دارد نماز خواند. محمد گويد: همچنين در خانه بُسره دختر صفوان نماز گزارد و نيز در خانه عمرو بن اميه ضَمْرى در سمتِ راستِ كسى كه به خانه درمى آيد و پس از دريچه، نماز گزارد.

گفت: همچنين به من خبر رسيده كه آن حضرت در مسجد بنى معاويه، در سمت راست محراب، نزديك به خانه عَدِى نماز خواند. «6»

ابوزيد بن شبه گويد: هر چه از ابن ابى يحيى نقل شد به روايت ابوغسان است، در حالى كه ابوغسان او را نديده است.

مسجدهايى كه درباره نماز گزاردن پيامبر (ص) در آنها اختلاف روايت است

مسجدهايى كه درباره نماز گزاردن پيامبر صلى الله عليه و آله در آنها اختلاف روايت است

240- ابوغسان، از ابن ابى يحيى، از خالد بن رباح، از سهل، از ابن ابى امامه، از پدرش نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اتاقى كه در سراى سعد بن خَيْثَمَه در قبا بود نماز خواند. «1»

241- از ابن وقيش نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به خانه سعد بن خَيْثَمْه در قبا رفت و آنجا نشست. «2»

242- ابوغسان از ابن ابى يحيى، از ابوبكر بن يحيى بن تمر، از پدرش نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله نه

در مسجدى كه در سراى انصار هست نماز خواند، نه در مسجد بنى زُرَيق و نه در مسجد بنى مازن. «3»

243- ابوغسان، از ابن ابى يحيى، از سعد بن اسحاق نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بزرگ بنى سالم نماز نخواند. «4»

244- ابن ابى يحيى، از خالد بن رباح، از مطلب بن عبداللَّه نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به درون غارى كه در احد است، نرفته است. «5»

245- ابن ابى يحيى، از ربيع بن عبدالرحمان، از پدرش [ابوسعيد خدرى «6» نقل كرد

تاريخ مدينه منوره، ص: 88

كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بنى خدره نماز نخواند. «1»

246- ابن ابى يحيى، از عمرو بن يحيى بن عماره، از پدرش نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ بناى مسجد مازن را با دستان مبارك خود بر زمين نهاد، نقشه اين مسجد را ريخت و قبله آن را مشخص فرمود، اما در آن نماز نخواند. «2»

247- ابن ابى يحيى از حرام بن عثمان نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بزرگ بنى حرام نماز نخواند. «3»

248- ابن ابى يحيى، از عبداللَّه بن سنان، از سهل بن سعد روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در سقيفه قُصْواى بنى ساعده نشست. «4»

249- ابن ابى يحيى، از يحيى بن عبداللَّه بن رفاعه زرقى، از معاذ بن رفاعه نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مسجد بنى زريق وارد شد و در آن وضو ساخت، قبله آن را پسنديد، ولى در آن نماز نخواند. اين نخستين مسجدى بود كه در آن قرآن خوانده شد.

«5»

250- ابوغسان، از عبدالمنعم بن عباس، از پدرش، از جدش نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در سقيفه اى كه در بنى ساعده است نشست. در آنجا سهل بن سعد در قدحى به آن حضرت آب داد و باقيمانده آب را بر ايشان ريخت. «6»

251- عبدالأعلى براى ما نقل كرد و گفت: هشام، از حسن براى ما حديث كرد كه گروهى از انصار به نام بنى سلمه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله از دورى خانه هايشان از مسجد گلايه

تاريخ مدينه منوره، ص: 89

كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان فرمود: «اى بنى سلمه، آيا گام هايتان را نمى شمريد؟ در هر قدمى كه برداشته شود يك درجه است». «1»

252- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد، از على بن زيد، از سعيد بن مسيب و حميد، از انس نقل كرد كه بنى سلمه از دورى خانه هاى خود از مسجد به رسول خدا صلى الله عليه و آله شكايت كردند. فرمود: «اى بنى سلمه، آيا گام هايتان را نمى شمريد و بدان افتخار نمى كنيد؟ گفتند: «چرا، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله» «2»

253- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: طالب بن حبيب برايم حديث كرد و گفت:

عبدالرحمان يعنى پسر جابر بن عبداللَّه از پدرش برايم نقل كرد كه بنى سلمه گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، خانه هاى خود را مى فروشيم و به نزديك شما مى آييم؛ كه ميان ما و شما يك وادى فاصله است. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «در جاى خود بمانيد، كه ستون هاى آن منطقه هستيد. اما هيچ بنده اى نيست كه

قدمى به سوى نماز بردارد مگر آن كه خداوند براى او پاداش بنويسد.» «3»

254- فليح بن محمد تمامى براى ما نقل كرد و گفت: سعيد بن سعيد بن ابى سعيد براى ما حديث كرد و گفت: يحيى بن عبداللَّه بن ابى قتاده براى ما نقل كرد و گفت: طايفه ما؛ يعنى بنى سلمه و بنى حرام- به رسول خدا صلى الله عليه و آله شكايت كردند كه سيل ميان ما و نماز جمعه در مسجد قبلتين و مسجد خَرِبَه مانع مى شود- خانه هاى آنان پس از نخلستان ها و مزارعشان بود. پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان فرمود: «اشكالى ندارد كه به دامنه كوه- يعنى كوه سَلْع- نقل مكان كنيد». آنان نقل مكان كردند؛ حرام در شِعْب مسكن گزيد و سواد و عبيد»

بر دامنه كوه ساكن شد. «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 90

255- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: حزامى برايم حديث كرد و گفت: مَعَن ابن عيسى مرا حديث آورد و گفت: كثير بن عبداللَّه، از پدرش، از جدش برايم نقل كرد كه مزينه و بنى كعب نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و از او خواستند اجازه دهد آن گونه كه ديگر قبيله ها مسجدهايى ساخته اند براى خود مسجدى بسازند. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «مسجد من مسجد شماست، شما حاشيه نشينان من هستيد و من براى شما مركز. بر شماست كه چون شما را مى خوانم پاسخم دهيد». «1»

256- محمد بن زوين براى ما نقل كرد و گفت: عطاف بن خالد، از كثير بن عبداللَّه بن عمرو مزنى، از پدرش، از جدش نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى

الله عليه و آله. در مسجدى در وادى روحاء در كنار عِرْق الظُّبْيه «2» نماز خواند و آنگاه فرمود: «اينجا سرزمين معتدل و واديى از وادى هاى بهشت است». «3»

257- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: حزامى براى ما حديث كرد و گفت:

عبداللَّه بن موسى تيمى ما را حديث آورد و گفت اسامه بن زيد، از معاذ بن عبداللَّه [بن حبيب «4»، از جابر بن اسامة جهنى نقل كرده است كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله را در جمع اصحابش در بازار ديدم. از همراهانش پرسيدم: كجا مى رويد؟ گفتند: براى طايفه تو نقشه مسجدى مى ريزيم. برگشتم و ديدم خاندانم ايستاده اند. گفتم: شما را چه خبر است؟

گفتند: رسول خدا صلى الله عليه و آله براى ما نقشه مسجدى ريخته و در قبله آن چوبى به زمين فرو برده و آن را نشانه گذارى كرده است. «5»

آنچه درباره كوه احد آمده است

258- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيزبن عمران، از معاوية بن عبداللَّه اوْدى، از خالد بن ايوب، از معاوية بن قره، از انس بن مالك نقل كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ما را فرمود: چون خداوند بر كوه تجلّى كرد، كوه در برابر عظمت او شش پاره شد: سه كوه در مدينه واقع شد و سه كوه ديگر در مكه. در مدينه كوه هاى احُد، وَرْقان و رَضْوى واقع گشت و در مكه نيز كوه هاى حِراء، ثَبِير و ثور. «1»

ابوغسان گويد: احد در مجاورت مدينه و در فاصله سه ميلى در سمت شامى [شمال غرب آن است. وَرْقان در وادى رَوْحاء در فاصله چهار منزل از

مدينه است و رَضوى نيز در ينبع و در فاصله اى به اندازه چهار شب. حِراء در مكه در مقابل بئر ميمون، ثور در سمت پايين مكه و اين همان جايى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در غارى در آن پنهان شد.

259- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: خزامى براى ما حديث كرد و گفت:

معن بن عيسى ما را حديث آورد و گفت: كثير بن عبداللَّه، از پدرش، از جدش نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در نخستين غزوه اى كه به سمت ابواء رفت در عِرْق الظُّبْيه؛ يعنى همان مسجدى كه در پايين وادى روحاء قرار دارد فرود آمد و پرسيد: آيا مى دانيد نام اين كوه چيست؟ گفتند: خدا و رسول او بهتر مى دانند. فرمود: اين «حَمَت» است، كوهى از كوه هاى بهشت. خداوندا! آن را مبارك گردان و ساكنانش را نيز بركت ده. پس فرمود: «اين وادى معتدل، روحاء است، واديى از وادى هاى بهشت و پيش از من هفتاد پيامبر صلى الله عليه و آله در آن نماز خواندند». «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 92

260- ميمون بن اصبغ براى ما نقل كرد و گفت: حكم بن نافع براى ما حديث كرد و گفت: شعيب بن ابى حمزه ما را حديث آورده و گفته است: عُقْبة بن سُوَيد انصارى مرا خبر داد كه از پدرش كه از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود شنيده است كه گفت: همراه با پيامبر صلى الله عليه و آله از غزوه خيبر باز مى گشتيم. چون كوه احد در معرض ديد او قرار گرفت فرمود:

«اللَّه اكبر، اين كوهى است كه

ما را دوست دارد و ما آن را دوست داريم» «1»

261- محمد بن خالد براى ما نقل كرد و گفت: كثير بن عبداللَّه براى ما حديث كرد و گفت: پدرم از پدرش نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «چهار كوه از كوه هاى بهشت است؛ احُد، كوهى كه ما را دوست دارد و ما آن را دوست داريم، كوهى از كوه هاى بهشت است؛ وَرْقان كوهى از كوه هاى بهشت است؛ لبنان كوهى از كوه هاى بهشت است و طور كوهى از كوه هاى بهشت است.» «2»

262- عبداللَّه بن نافع براى ما نقل كرد و گفت: مالك بن انس، از عمرو وابسته مطَّلب، از انس بن مالك نقل كرد كه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله كوه احُد پديدار گشت. پس فرمود: «اين كوهى است كه ما را دوست دارد و ما آن را دوست داريم» «3»

263- قَعْنَبِى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز، عمرو بن ابى عمرو بن ابى عمرو، از انس بن مالك نقل كرد كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله از خيبر باز مى گشته و چون كوه احد در ديدرس آنان قرار گرفته پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است: «اين كوهى است كه ما را دوست دارد و ما آن را دوست داريم». «4»

264- زهير بن حرب براى ما نقل كرد و گفت: جرير، از عاصم احْول، از ابوقلابه نقل كرده است كه گفت: هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله از سفرى باز مى گشت، چون كوه احد در مقابلش

تاريخ مدينه منوره، ص: 93

پديدار مى شد، مى فرمود: «اين كوهى است كه ما را

دوست دارد و ما آن را دوست داريم».

سپس [مى افزود: «به درگاه خدا باز مى گرديم، توبه مى كنيم، پروردگار خود را سجده مى گزاريم و او را سپاسى مى گوييم» «1»

265- نصر بن على براى ما نقل كرده و گفت: پدرم برايم نقل كرد و گفت: قره، از قتاده حديث كرد كه گفته است: از انس بن مالك شنيدم كه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

«احد كوهى است كه ما را دوست دارد و ما آن را دوست داريم». «2»

266- هارون بن عمر براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن شعيب براى ما حديث كرد و گفت: عبدالرحمان بن سليم، از يحيى بن عبيد اللَّه نقل كرد كه به وى خبر داده كه از پدرش شنيده است كه مى گويد: چون با رسول خدا صلى الله عليه و آله از غزوه خيبر باز مى گشتيم كوه احُد بر ما هويدا شد؛ آن حضرت فرمود: اين كوهى است كه ما را دوست دارد و ما آن را دوست داريم، اين كوه احد بر درى از درهاى بهشت است» «3»

267- قَعْنبى براى ما نقل كرد و گفت: سليمان بن بلال، از محمود بن يحيى، از عباس ابن سهل ساعدى، از ابوحُمَيد نقل كرده كه گفته است: با رسول خدا صلى الله عليه و آله از غزوه تبوك باز مى گشتيم، چون بر مدينه مشرف شديم، فرمود: اين طابه «4» است. اين هم احد است؛ كوهى كه ما را دوست دارد و ما آن را دوست داريم. «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 94

268- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: مالك و سفيان از هشام بن عروه، از

پدرش نقل كردند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «براستى احد كوهى است كه ما را دوست دارد و ما آن را دوست داريم». «1»

269- گفت: عبدالعزيز بن عمران، از هشام بن سعد، از ابوحازم، از سهل بن سعد، از ابوحُمَيِد ساعدى خبر داد كه گفته است: با رسول خدا صلى الله عليه و آله از منزلگاهى باز مى گشتيم. چون به غَرابات رسيديم به كوه احد نگريست، تكبير گفت و سپس فرمود: كوهى است كه ما را دوست دارد و ما آن را دوست داريم، كوهى است مشهور كه از كوه هاى اين زمين نيست.» «2»

270- گفت: عبدالعزيز، از ابراهيم بن اسماعيل بن ابى حبيبه، از عبدالرحمان اسْلمى نقل كرد كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «احُد بر درى از درهاى بهشت است و عَيْر بر درى از درهاى دوزخ». «3»

271- گفت، عبدالعزيز، از ابن ابى حبيبه، از داوود بن حُصَين نقل كرد كه گفته است:

رسول خدا فرمود: احد بر ركنى از ركن هاى بهشت است و عير بر ركنى از ركن هاى دوزخ» «4»

272- گفت: محمد بن طلحه تيمى، از اسحاق بن يحيى بن طلحه برايم نقل كرد كه

تاريخ مدينه منوره، ص: 95

پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است: «احُد و وَرِقان «1»، قُدس و رَضْوى از كوه هاى بهشت هستند.» «2»

273- گفت: عبدالعزيز، از ابن سمعان، از عبداللَّه بن محمد بن عبيد، از زينب دختر نبيط، از انَس بن مالك نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «احد بر درى از درهاى بهشت است؛ چون بر آن گذر مى كنيد، از درختان و بوته هاى آن بخوريد، هر

چند بوته اى خار باشد» «3»

274- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: حزامى ما را حديث كرد و گفت:

سفيان بن حمزه، از كثير بن زيد، از عبداللَّه بن تمام وابسته ام حبيبه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله، از زينب دختر نبيط كه در خانه انس بن مالك بود نقل كرده است كه وى دختران خود را [به كوه احد] مى فرستاد و به آنان مى گفت: به احد برويد و از گياه آن، برايم بياوريد و اگر هيچ چيز جز خار نيابيد، همان را بياوريد؛ چه، انس بن مالك گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: «اين كوهى است كه ما را دوست دارد و ما آن را دوست داريم». زينب گفت: از گياه و درخت احد بخوريد هرچند از خارى كه آنجا روييده باشد. گفت: او خرده خرده از گياهان احد به ما مى داد و ما آن را مى جويديم. «4»

275- ابوغسان گفت: عبدالعزيز از عبداللَّه بن عبدالرحمان بن هرمز، از جدش، از پدرش رافع بن خديج نقل كرده است كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله تنها اجازه فرمود؛ روز در ميان، علفِ احُد را بچينند. «5»

276- گفت: عبدالعزيز، از ابن سمعان، از ابوحَرْمَلَه مرا خبر داد و گفت:

تاريخ مدينه منوره، ص: 96

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «حكايت كوه احد بر روى زمين، حكايت شترى خوش اندام است كه آن را كوهان نباشد.» «1»

277- گفت: عبدالعزيز، از ابومعشر، از سعيد بن ابى سعيد، از پدرش، از ابوهريره نقل كرده است كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در بهشت چهار

نهر، چهار كوه و چهار حماسه است: اما چهار نهر عبارتند از سَيْحان، جَيْحان، نِيل و فُرات؛ چهار كوه نيز عبارتند از طُور، لبنان، احُد و وَرِقان. اما پيامبر صلى الله عليه و آله درباره آن چهار حماسه سخنى نفرمود. «2»

278- گفت: عبدالعزيز و محمد بن اسماعيل بن ابى فديك مرا خبر دادند كه پيوسته مى شنيدند كه مردم در دوران جاهليت احد را «عنقد» مى ناميدند.

279- گفت: عبدالعزيز دراوردى، از مردى از انصار، از عبدالملك بن جابر بن عتيك، از جابر بن عبداللَّه، از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است كه فرمود: موسى و هارون به آهنگ حج يا عمره روانه شدند. چون به مدينه رسيدند از يهود ترسيدند. پس در احد فرود آمدند.

هارون بيمار بود. موسى برايش در احد قبرى كند و فرمود: اى برادر، وارد شو كه هم اكنون مى ميرى. او نيز وارد آن شد و چون بدان درآمد خدا جانش ستاند. پس موسى بر رويش خاك ريخت. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 97

قبرستان بقيع و بنى سلمه، و دعا در آنجا

280- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از پدرش، از محمد بن اسحاق، از عبداللَّه بن عمر بن على، از عبيداللَّه بن جبير وابسته حكم بن ابى عاص، از ابن ابى مُوَيْهَبه غلام رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرد كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله نيمه شبى مرا از خواب بيدار كرد و فرمود: «من فرمان يافته ام كه براى مردگان بقيع آمرزش طلبم: با من همراه شو». من با او روانه شدم. چون ميان آنان قرار گرفت فرمود: «درود بر شما اى اهل قبور، بايد وضعى كه در آن

هستيد براى شما آسان تر از وضعى باشد كه مردم بدان درآمده اند؛ فتنه ها به سان پاره هاى شبى تاريك روى كرده و يكى در پى ديگر مى رسد، يكى بدتر از ديگرى است». سپس مدتى طولانى براى مردگان آمرزش طلبيد. «1»

281- اسماعيل بن ابى طرفه حرانى براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن سلمه، از محمد بن اسحاق، از عبداللَّه بن عمر بن على، از عبيد بن جبير، وابسته حكم بن ابى عاص، از عبداللَّه بن عمرو بن عاص، از ابومُوَيْهَبه نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله نيمه شبى مرا بيدار كرد و فرمود: اى ابومُوَيْهَبه، من فرمان يافته ام كه براى ساكنان اين بقيع آمرزش بطلبم» من با او روانه شدم و چون كنار قبور آنان قرار گرفت فرمود: «سلام بر شما اى اهل قبور! كاش مى دانستيد خداوند شما را از چه نجات داده است؛ آنچه شما بدان درآمده ايد بايد آسان تر از آن باشد كه مردم بدان درآمده اند؛ فتنه ها چون پاره هاى شب ظلمانى روى كرده، يكى در پى ديگرى مى رسد و يكى بدتر از ديگرى است». سپس براى آنان آمرزش طلبيد و آنگاه فرمود: «اى ابومويهبه، كليدهاى همه گنج هاى دنيا و كليد جاودانگى در دنيا به من داده شده و ميان اين و لقاى پروردگار و سپس بهشت مخير داشته شده ام». گفتم، پدر و مادرم به فدايت! كليدهاى گنج هاى دنيا و ماندگارى را بگير و سپس بهشت را. فرمود: «نه، به خدا سوگند نه، اى ابومويهبه. من لقاى پروردگار خود و سپس

تاريخ مدينه منوره، ص: 98

بهشت را برگزيده ام.»

آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله بازگشت و از همان هنگام بود كه

بيمارى رحلت او آغاز شد.»

282- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب براى ما حديث كرد و گفت: ابن جريج، از عبداللَّه بن كثير بن مطّلب نقل كرد كه از محمد بن قيس شنيده است كه مى گويد: از عايشه شنيدم كه مى گفت: آيا تو را از آنچه ميان من و رسول خداست گذشت نياگاهانم؟ گفتم: چرا. گفت چون شب نوبت من فرا رسيد رهايى جست. او كفش هاى خود را كنار پاهايش و رداى خويش را نيز در جوار خود گذاشت و كناره ازار خود بر بستر پهن كرد [و دراز كشيد]. سپس ديرى نپاييد كه گمان كرد من خفته ام. آهسته آهسته كفش پوشيد. با آهستگى رداى خود برداشت، سپس به آهستگى در را گشود و آنگاه بيرون رفت و آهسته روانه شد. من رو سرى بر سر نهاده و مقنعه پوشيدم و جامه بر ميان بستم و در پى او روانه شدم تا به بقيع رسيد. سه بار دست هاى خود بلند كرد و مدتى طولانى ايستاد. سپس راه خود را به سويى كج كرد و من نيز راه خود را به همان سوى كج كردم، تندتر رفت و من هم نيز تندتر رفتم، هَرْوَلَه كرد و من نيز هروله كردم و آهنگ بازگشت كرد و من نيز راه بازگشت در پيش گرفتم. در راه بر او پيشى گرفتم و خود را به خانه رساندم. هنوز دراز نكشيده بودم كه آن حضرت نيز درآمد. پرسيد: عايشه چه خبر است؟ مى بينم به نفس افتاده اى؟ گفتم: چيزى نيست. فرمود: يا به من مى گويى و يا خداى لطيف و خبير مرا مى آگاهاند. گفتم: اى

رسول خدا صلى الله عليه و آله پدر و مادرم به فدايت ... و آنگاه ماجرا را برايش باز گفتم. فرمود: پس تو بودى همان سياهيى كه در جلوى خويش ديدم؟

گفتم: آرى. پيامبر صلى الله عليه و آله بر سينه ام نواخت، چونان كه درد آن رااحساس كردم. فرمود: آيا گمان

تاريخ مدينه منوره، ص: 99

كردى خداوند و پيامبر او بر تو ستمى روا دارند و از تو پنهان كنند؟ عايشه گفت: هر چه مردم بپوشانند خداوند آن را مى داند. فرمود: آرى، چنين است. سپس فرمود: هنگامى كه تو ديدى جبريل بر من نازل شد، چون تو جامه فرو نهاده بودى نمى توانست بر من وارد شود. پس مرا بانگ زد و من اين را از تو پنهان داشتم. او را پاسخ گفتم و اين را نيز از تو پنهان داشتم، و گمان بردم تو خفته اى. از همين روى دوست نداشتم تو را بيدار كنم و ترسيدم بر من بترسى. جبريل مرا فرمود تا به نزد اهل بقيع بروم و براى آنان آمرزش بطلم.

عايشه پرسيد: من [براى استغفار] چه بگويم؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بگو «السلام على أهل الديار من المؤمنين و المسلمين و يرحم اللَّه المستقدمين منّا و المستأخرين وَانّا إن شاءَ اللَّه للاحقون». «1»

283- قعنبى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز محمد دَراوَردى، از علقمة بن ابى علقمه، از مادرش، از عايشه نقل كرده است كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه بر بستر خوابيده بود، بناگاه برخاست و جامه خود بر تن كرد. من كه بيدار بودم كنيز خود بُرَيْرَه را در پى او فرستادم تا بنگرد كه

كجا مى رود. عايشه گفت: او به سمت بقيع رفت، بقيع الغَرْقَد. در نزديكى بقيع ايستاد و سپس دست خود به آسمان بلند كرد و آنگاه بازگشت. كنيز به نزد من بازگشت و آنچه را گذشته بود به من خبر داد. من در اين باره سكوت گزيدم و چيزى از آن حضرت نپرسيدم تا هنگامى كه صبح شد. چون صبح فرا رسيد از او پرسيدم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، ديشب كجا رفتى؟ فرمود: به سوى اهل بقيع برانگيخته شدم تا برايشان دعا كنم. «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 100

284- قَعْنَبى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز، از شريك، از عطاء بن يسار، از عايشه نقل كرد كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله هر شب كه نوبت عايشه بود در پايان شب روانه بقيع مى شد و آنجا (خطاب به مردگان) مى فرمود: سلام بر شما اى خفتگانِ سراى مؤمنان.

آنچه وعده داده مى شويد ما و شما را رسيده است و (ما) فردايى را مهلت داريم و به خواست خداوند به شما مى پيونديم. خداوندا! اهل بقيع غرقد را بيامرز.» «1»

285- ابوغسان براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از عبدالرحمان بن ابى زناد، از هشام بن عروه، از پدرش، از عايشه نقل كرد كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله از نزد من بيرون شد و گمان كردم كه نزد يكى ديگر از زنان خود مى رود. از همين روى در پى او رفتم تا آن كه به بقيع غرقد رفت، آنجا بر مردگان درود فرستاد و بر ايشان دعا كرد و سپس بازگشت. از او پرسيدم: كجا بودى؟ فرمود: «فرمان

يافته ام كه نزد اهل بقيع بروم، براى آنان دعا كنم و بر آنان درود بفرستم». «2»

286- عبداللَّه بن نافع وقعنبى و محمد بن خالد بن عثمه براى ما از مالك بن انس، از علقمة بن ابى علقمه، از مادرش، از عايشه نقل كردند كه گفته است: شبى رسول خدا صلى الله عليه و آله برخاست، جامه خويش برتن كرد و بيرون رفت. من از كنيزم بُرَيره خواستم تا او را تعقيب كند. كنيز او را تعقيب كرد تا آن كه به بقيع رفت. نزديك بقيع ايستاد- ابن نافع و قعنبى افزوده اند: قدرى كه خدا خواست- و سپس بازگشت.

محمد بن خالد گويد: بريره پيش از آن حضرت بازگشت. اما به روايت قعنبى و ابن نافع، كنيز بر او پيشى گرفت و مرا (: عايشه) خبر داد. من براى آن حضرت هيچ نگفتم تا آن كه صبح شد. چون صبح فرا رسيد آنچه را گذشته بود يادآور شدم. فرمود: من فرمان يافته ام كه نزد اهل بقيع بروم و بر آنان درود بفرستم. ابن نافع و قعنبى در روايت خود آورده اند: «به سوى اهل بقيع برانگيخته شده ام تا بر آنان درود بفرستم». «3»

287- محمد بن سنان، از شريك، از عاصم بن عبيداللَّه، از عبداللَّه بن عامر، از عايشه

تاريخ مدينه منوره، ص: 101

نقل كرده است كه گفت: شبانگاه پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون رفت و من در پى او روانه شدم به بقيع- يا گفت به گورستان- رفت و فرمود: «سلام بر شما خفتگان سراى مؤمنان، ما به شما خواهيم پيوست. شما پيشقراولان ماييد. خداوندا! ما را از پاداشى كه به آنان داده اى محروم مدار و پس

از آنان ما را به فتنه گرفتار مساز». سپس پيامبر صلى الله عليه و آله روى خود برگرداند و مرا ديد. «1»

288- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: ابوعاصم سعد براى ما حديث كرد و گفت: نافع وابسته حمنة دختر شجاع، مرا حديث آورد و گفت: ام قيس دختر محصن برايم نقل كرد: كاش مى ديدى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در يكى از كوچه هاى مدينه، جايى كه همه مردم هستند، مرا با خود مى برد تا به بقيع رسيديم. آنجا فرمود: «اى مادر قيس، از اين قبرها هفتاد هزار تن برانگيخته مى شوند و بى حساب به بهشت مى روند؛ گويا كه چهره هايشان ماه شب چارده است». راوى گويد: پس مردى برخاست و پرسيد: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، حتى من؟ فرمود: و تو. آنگاه يكى ديگر برخاست و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، و من؟ فرمود: عُكّاشه بر تو پيشى گرفته است.

سعد مى گويد از آن زن (: ام قيس) پرسيدم چرا به آن ديگرى هم نگفت (تو هم به بهشت روى؟) گفت: گمان مى كنم او منافق بود. «2»

289- حسن بن عثمان براى ما نقل كرد و گفت: ابوعاصم سعد بن زيد وابسته سليمان ابن على برايمان حديث كرد و گفت: نافع- البته مقصود نافع وابسته ابن عمر نيست- حديثى همانند اين برايم نقل كرد، با اين تفاوت كه عبارت اخير- يعنى از آن زن پرسيدم ... در اين روايت نيامده است. «3»

290- فليح بن محمد يمانى براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن سعيد مقبرى براى ما حديث كرد و گفت: برادرم، از

جدش نقل كرده است كه كعب الأحبار گفت: در تورات

تاريخ مدينه منوره، ص: 102

چنين مى يابيم كه در سمت غربى مدينه و بر كنار گذر سيل، قبرستانى است كه از آن هفتاد هزار برانگيخته شوند كه هيچ حسابى بر آنان نيست.

ابوسعيد مقبرى به فرزند خود سعيد گفت: اگر من مردم، مرا در مقبره بنى سلمه كه درباره اش از كعب شنيده ام به خاك بسپار. «1»

291- ابوغسان براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از عبدالعزيز بن مبشر، از مقبرى، از پدرش از ابوهريره نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در سمت غرب مدينه گورستانى است كه سيل از سمت چپ آن مى گذرد. از اين گورستان فلان تعداد برانگيخته شوند كه هيچ حسابى بر آنان نباشد.

ابن مبشر مى گويد: من آن عدد را به خاطر ندارم.

292- عبدالعزيز برايم از حماد بن ابى حُميد، از ابن منكدر نقل كرد كه گفته است:

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: از بقيع هفتاد هزار تن به صورت ماه شب چهارده برانگيخته شوند.

آنان كسانى هستند كه نه خشم مى كردند و نه فال بد مى زدند و بر پروردگارشان توكل مى كردند «2»

راوى گفت: پدرم به مامى گفت كه مُصْعب بن زبير درحالى كه ابن رأس الجالوت با او بود، از راه بقيع به مدينه وارد شد. مصعب كه پشت سر او بود شنيد هنگامى كه وى گورستان را ديد مى گويد: اين همان است. مصعب از او مى پرسد: چه مى گويى؟ مى گويد:

نشانه اين گورستان را در تورات مى يابيم؛ گورستان ميان دو دشت كه نخل ها آن را در ميان گرفته و نامش «كفته» است. خداوند از اين گورستان

هفتاد هزار تن به صورت ماه برمى انگيزاند. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 103

293- ابوغسان، از راوى ثقه، از ابن ابى دُرّه سُلمى، از عقبة بن عبدالرحمان بن جابربن عبداللَّه و از ابن ابى عتيق و ديگر راويان بنى حرام، از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرموده است: گورستانى است غربى و ميان دو سيلگاه. نور آن در روز قيامت از آسمان تا زمين مى درخشد. «1»

294- عبدالعزيز، از ابومروان بن ابى جبر، از عادل بن على، از ابورافع وابسته رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرد كه (رسول خدا) «2» به بقيع آمد و آنجا ايستاد، دعا كرد و آمرزش طلبيد. «3»

هودة بن خليفه براى ما نقل كرد و گفت: عوف، از حسن حديث كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در كنار قبور مردگان بقيع ايستاد و فرمود: «درود بر شما اى مؤمنان و مسلمانان ساكن قبرها، كاش مى دانستيد خداوند شما را از چه چيزهايى كه پس از شما رخ خواهد داد رهايى بخشيده است!» سپس در اصحاب خود نگريست و فرمود: اينان از شما بهترند. گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، چه چيز آنان را بر ما برترى مى بخشد؟ ما اسلام آورده ايم. آن سان كه آنها اسلام آورده اند، هجرت كرده ايم آن سان كه هجرت كرده اند و انفاق كرده ايم آن سان كه انفاق كرده اند؛ پس چه چيز آنان را برترى مى دهد؟ فرمود: اينان رفته اند و از پاداش اخروى خود هيچ (در اين دنيا) نخورده اند و من نيز بر ايشان گواهى مى دهم. اما شما پس از اينها پاداش خود را خورديد و نمى دانم پس از من چه خواهيد

كرد». «4»

295- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: مبارك براى ما حديث كرد و گفت: حسن ما را حديث آورده و گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله به بقيع غرقد آمد و ايستاد. پس فرمود:

تاريخ مدينه منوره، ص: 104

«سلام بر شما اى اهل قبور- سه بار- كاش مى دانستيد خداوند چگونه شما را از آنچه پس از شما رخ خواهد داد نجات بخشيده است!». راوى گويد: سپس برگشت و به ما كه پشت سر ايشان بوديم فرمود: اينان از شما بهترند. گفتيم: اى رسول خدا، آنان نيز برادران مايند.

ايمان آورده ايم چنان كه ايمان آورده اند، انفاق كرده ايم چنان كه انفاق كرده اند، جهاد كرده ايم چنان كه جهاد كرده اند. اما آنان را زندگى به پايان آمد. و ما در انتظاريم. فرمود:

«اينان رفته اند و هيچ از پاداش خود نخورده اند. اما شما پاداش خود را خورده ايد و من نمى دانم كه پس از من چه خواهيد كرد». «1»

296- احمد بن عيسى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب يعنى؛ ابن محمد از عبداللَّه بن ابى بكر، از پدرش نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به بقيع مى رفت و براى مردگان دعا مى كرد. عايشه در اين باره از آن حضرت پرسيد. در پاسخ فرمود: من فرمان يافته ام كه برايشان دعا كنم». «2»

297- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: عبدالرحمان بن ابى رجال ما را حديث كرد و گفت: عماره بن غزيه، از عبدالرحمان بن ابى سعيد خدرى برايم نقل كرد كه گفته است: پدرم به من گفت: فرزندم، من پير شده ام و همسالانم رفته اند و براى من هم نزديك شده است. دستم را

بگير (تا با هم به جايى روانه شويم). من دست او را گرفتم و با هم به بقيع رفتيم. او را به دورترين نقطه بقيع، جايى كه قبرى نبود بردم. مرا گفت: فرزندم، چون مُردم در اينجا برايم قبرى بكن، مباد بر من كسى بگريد، مباد بر قبر من خيمه زنى، مباد آتشى با من همراه سازى، مباد كس را بيازارى، مرا از كوچه هاى دور و خلوت به گورستان ببر، و آهسته و بى صدا برو.

298- فليح بن محمد براى ما نقل كرد و گفت: حاتم بن اسماعيل ما را حديث كرد و گفت: هشام بن عروه، از پدرش نقل كرد كه گفته است: دوست ندارم در بقيع به خاك سپرده شوم. اگر در جايى ديگر به خاك سپرده شوم برايم دوست داشتنى تر است. هر كه در آنجاست بر يكى از اين دو حالت است: يا ستمگر است كه دوست ندارم با او در

تاريخ مدينه منوره، ص: 105

قبرش باشم و يا درستكار است كه دوست ندارم استخوانهاى او براى من برانگيخته شود.

299- واقدى نقل كرد و گفت: عبدالملك بن محمد، از عمارة بن غزيه، از محمدبن عبدالرحمان بن سعد بن زراره نقل كرد كه نخستين مرده انصار در مدينه ابوامامه اسعد بن زراره بود كه در بقيع به خاك سپرده شد؛ پيش از آن بر مردگان نماز خوانده مى شد.

300- سُوَيد بن شعبه براى ما نقل كرد و گفت: ابن ابى رجال، از عمارة بن غزيه، از عبدالرحمان بن ابى سعيد نقل كرد كه گفت: پدرم گفت: فرزندم! من پير شده ام و همسالانم رفته اند و مرگ به من نزديك شده است. سپس بر من تكيه زد و به بقيع

رفت، جايى از بقيع كه در آن مرده اى به خاك سپرده نمى شد. پس گفت: چون مُردم مرا در اينجا به خاك بسپار و مرا از كوچه اى دور و خلوت به گورستان ببر. نه بر قبر من خيمه برپا كنيد، نه در پى ام آتشى بفرستيد و نه كسى بر من گريه و شيون كند. جنازه ام را آرام و آهسته ببريد و به سبب من كسى را ميازاريد.

راوى گويد: (پس از آن كه در گذشت) مردم از من پرسيدند: جنازه چه هنگام بيرون مى آيد؟ من به واسطه آنچه او به من گفته بود دوست نداشتم به مردم در اين باره خبر دهم. پس او را در ميانه روز به سمت گورستان بردم و چون به بقيع رسيدم ديدم مالامال از مردم است.

301- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن نافع، از ابوعباده شعيب، از ابوكعب قرَطى نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «هر كس در اين گورستان ما به خاك سپرده شود براى او شفاعت كنيم- يا شهادت دهيم» «1»

302- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن محمد، از ابونَمِر شريك بن عبداللَّه، از عطاء بن يسار نقل كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله به بقيع آمد و (خطاب به مردگان) فرمود: «سلام بر شما اى كسانى كه مهلت يافته ايد. آنچه به ما و شما وعده داده شده بود فرا رسيد. خداوندا! اهل بقيع غرقد را بيامرز!» «2»

قبور فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله، صحابه و مسلمانان صدر اسلام

قبور فرزند رسول خدا (ص)، صحابه و مسلمانان صدر اسلام

303- ابوحُذيفه براى ما نقل كرد و گفت: سفيان، از اعمش، از ابوضحى،

از براء نقل كرده است كه گفت: ابراهيم- مقصود پسر پيامبر صلى الله عليه و آله است- در حالى كه شانزده ماه داشت درگذشت. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «او را در بقيع به خاك بسپاريد؛ او را در بهشت دايه اى است كه دوران شير دادن به او را كامل مى كند» «1»

304- زهير بن حرب براى ما نقل كرد و گفت: جرير از اعمش به سند خود همانند اين حديث را نقل كرد، و البته در اين روايت نگفت: «دوران شير دادن او را كامل مى كند». «2»

305- محمد بن بكار براى ما نقل كرد و گفت: اسماعيل بن عياش، از عمر وابسته عفره، از كسى كه برايش حديث كرده بود نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از آن كه فرزندش ابراهيم در كفن پوشانده شود او را نگريست. «3»

306- احمد بن عبداللَّه بن يونس براى ما نقل كرد و گفت: حبان بن على، از عطاء بن عجلان، از انس بن مالك نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر فرزندش (در نماز ميت) چهار تكبير گفت. «4»

307- ابوعاصم، از طلحة بن عمرو، از عطاء نقل كرد كه گفت: چون ابراهيم را به خاك سپردند پيامبر صلى الله عليه و آله در قبر سوراخى ديد. فرمود: سوراخ را ببنديد؛ چرا كه با اين كار، دل

تاريخ مدينه منوره، ص: 107

انسان بيشتر آرام مى گيرد؛ خداوند دوست دارد هرگاه بنده كارى انجام مى دهد آن را درست و استوار به انجام رساند». «1»

308- حكم بن موسى براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن حمزه، از برد، از مكحول نقل

كرد كه گفت: ابراهيم درگذشت. چون در قبر نهاده و خشت ها بر آن چيده شد رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان خشت ها شكافى ديد. با دست خود پاره اى كلوخ برداشت و به مردى داد و فرمود: «اين كلوخ را در آن شكاف بگذار». سپس فرمود: «البته اين مرده را هيچ زيان و سودى نرساند، اما دل زندگان را شاد كند». «2»

309- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن محمد ما را حديث آورد و گفت: عبداللَّه بن محمد بن عمر، از پدرش به ما خبر داد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر قبر فرزند خود ابراهيم (خاك) پاشيد و او نخستين كسى بود كه بر قبرش خاك افشانده مى شد.

راوى گويد: همين اندازه از روايت مى دانم كه گفت: و با دستان خود خاك به روى قبر افشاند و چون اين كار را در سمت بالاى سر به پايان برد، فرمود: «السلام عليكم» «3»

310- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن محمد دراوردى، از محمد بن عبداللَّه بن سعيد بن جبير نقل كرد كه گفته است: ابراهيم پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله در زَوْراء به خاك سپرده شد، در جاى آبخورگاهى كه بر دست چپ كسى كه در بقيع به سمت كنار خانه محمد بن زيد بن على برود واقع است. «4»

311- محمد بن ابراهيم، از دراوردى، از سعيد بن محمد، از سعيد بن جبير بن مطعم نقل كرد كه گفت: قبر ابراهيم پسر پيامبر صلى الله عليه و آله را در زوراء ديدم. «5»

قبر دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و عثمان بن مظعون

قبر دختر رسول خدا (ص) و

عثمان بن مظعون

312- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از محمد بن قُدامة بن موسى، از پدرش نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: عثمان بن مظعون را در بقيع به خاك بسپاريد تا پيشقدم باشد؛ چه خوب پيشگامى است سلف ما عثمان بن مظعون!». «1»

313- عبدالعزيز بن قدامه، از قدامة بن موسى مرا خبر داد و گفت: در بقيع درختان غرقد (ديوخوله) وجود داشت. چون عثمان بن مظعون درگذشت در بقيع به خاك سپرده و اين درختان غرقد قطع شد. رسول خدا صلى الله عليه و آله آنگاه به جايى كه عثمان در آن دفن شده بود، اشاره كرد و فرمود: «اين، روحاء است»؛ يعنى همه آنچه در فاصله خانه محمد بن زيد تا گوشه سراى عقيل، در سمت جنوب شرقى واقع مى شود و از يك طرف نيز به راه عمومى منتهى است- سپس افزود: همين تا آن سمت ديگر روحاء است». اين فراخنا شامل منطقه اى است كه در كنار راه عمومى، از خانه محمد بن زيد تا دورترين نقطه بقيع در آن روزگار را شامل بوده است. «2»

314- محمد بن يحيى، از دراوردى، از ابوسعيد، از سعيد بن جبير بن مطعم نقل كرد كه گفت: قبر عثمان بن مظعون را در كنار خانه محمد بن على بن حنفيه ديده ام.

315- عبدالعزيز بن عمران گفت: محمد بن قدامه، از پدرش، از جدش نقل خبر كرد كه گفته است: چون پيامبر صلى الله عليه و آله عثمان بن مظعون را به خاك سپرد فرمود سنگى آوردند و در سمت بالاى سر قبر گذاشتند.

قدامه گويد: بعدها وقتى بقيع را هموار كردند آن سنگ را يافتيم و پى برديم كه اين همان قبر عثمان بن مظعون است. «3»

316- عبدالعزيز گويد: از يكى از مردم شنيدم كه مى گفت: درست بالاى سر و پايين

تاريخ مدينه منوره، ص: 109

پاى قبر عثمان بن مظعون دو قطعه سنگ قرار داشت.

317- ابوغسان مى گويد: يكى از صحابه برايم نقل خبر كرد و گفت: پيوسته مى شنيدم كه قبر عثمان بن مظعون و اسعد بن زراره در روحاء (ميدان ميانى) بقيع است. روحاء بخش ميانى بقيع است كه راه هايى كه از وسط بقيع مى گذرد آن را در ميان گرفته است. «1»

318- ابوغسان مى گويد: عبدالعزيز، از حسن بن عماره، از پيرى از بنى مخزوم كه او را عمر مى گفتند نقل خبر كرد كه گفته است: عثمان بن مظعون نخستين مهاجرى بود كه درگذشت. پرسيدند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، او را كجا به خاك بسپاريم؟ فرمود: در بقيع. راوى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به خاك سپرد و چون يكى از سنگ هاى قبر اضافه ماند، رسول خدا صلى الله عليه و آله خود آن را برداشت و در سمت پايين پاى قبر نهاد. هنگامى كه مروان بن حكم حكمران مدينه شد اين سنگ را بر قبر ديد و فرمان داد آن را برداشتند و به كنارى افكندند.

مروان گفت: به خدا سوگند اجازه نمى دهم بر قبر عثمان بن مظعون سنگى باشد تا بدان شناخته شود. پس بنى اميه نزد او آمدند و گفتند: بد كارى كرده اى! به سراغ سنگى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را نهاده است رفته اى و

آن را دور افكنده اى! بسيار كار بدى انجام داده اى! فرمان ده آن سنگ را برگردانند. اما مروان گفت: به خدا سوگند اكنون كه خود آن را دور افكنده ام نمى تواند باز گردانده شود. «2»

319- فليح بن محمد يمانى براى ما نقل كرد و گفت: حاتم بن اسماعيل براى ما حديث كرد و گفت كثير بن زيد از مطّلب برايمان نقل كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله چون عثمان بن مظعون را به خاك سپرد مردى را كه آنجا بود فرمود: «آن قطعه سنگ را به من بده تا بر قبر برادر خويش بگذارم و بدين وسيله آن را باز شناسم و كسانى از خاندان خويش را كه به خاك مى سپارم نزديك او دفن كنم». آن مرد برخاست ولى نتوانست آن سنگ را بياورد.

مخبر مى گويد: گويا به چشم خود سفيدى بازوان رسول خدا صلى الله عليه و آله را مى بينم كه آن

تاريخ مدينه منوره، ص: 110

سنگ را برداشت و بر كنار قبر او نهاد. «1»

320- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از على بن زيد، از يوسف بن مهران، از ابن عباس نقل كرده است كه گفت: چون رقيه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله (خطاب به جنازه او) فرمود: به سَلَف ما عثمان بن مظعون بپيوند.

راوى گفت: پس زنان گريستند اما عمر بر آنان تازيانه نواخت. رسول خدا صلى الله عليه و آله دست عمر را گرفت و فرمود: اى عمر، آنان را واگذار. همچنين فرمود: «از قار قار شيطان بپرهيزيد. زيرا آنچه خود به خود

از ديده فرو ريزد و از دل برخيزد، از خداوند و از رحمت و مهربانى است، اما آنچه از زبان و دست خيزد از شيطان.»

راوى گويد: پس فاطمه- رضى اللَّه عنها- بر سر قبر گريست و پيامبر با گوشه جامه خود اشك از ديدگانش پاك مى كرد. «2»

ابوزيد بن شبه (مؤلف) گويد: هم اين روايت و هم خلاف آن، نقل شده است.

تاريخ مدينه منوره، ص: 111

321- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از هشام بن عروه، از پدرش نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در روزهاى برپايى نبرد بدر عثمان بن عفان و اسامة ابن زيد را بر مراقبت از رقيه كه بيمار بود گماشت و در مدينه گذاشت. «1»

322- عثمان بن عمر براى ما نقل كرد و گفت: يونس، از زهرى برايمان حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله در پى نبرد بدر براى عثمان (بن عفان) هم سهمى از غنايم قرار داد. راوى گويد: او در اين هنگام براى مراقبت از همسر خود رقيه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله كه به حصبه گرفتار شده بود در مدينه مانده بود. هنگامى كه نبرد بدر با پيروزى به پايان رسيد زيد بن حارثه مژده دهان به مدينه باز آمد، اما عثمان را ديد كه در كنار قبر رقيه است و او را به خاك مى سپارد. «2»

323- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب براى ما حديث كرد و گفت: ليث بن سعد برايمان حديث آورده كه يزيد بن ابى حبيب از كسى كه برايش روايت

كرده است نقل كرده كه عبدالرحمان بن عوف كسى را نزد عثمان بن عفان فرستاد و او را نكوهش كرد و يادآور شد كه او در نبرد بدر شركت داشته، اما عثمان در آن حضور نيافته است. عثمان در پاسخ برايش پيغام فرستاد: من هم به همان هدفى كه تو روانه شدى روانه شدم، اما رسول خدا صلى الله عليه و آله از راه مرا برگرداند تا به خانه و نزد همسر خود دختر او كه بيمار بود برگردم. پس من كار دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه بر من حق داشت عهده دار شدم تا آن كه او را به خاك سپردم. سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه از بدر بازمى گشت ديدم، مرا مژده داد پيش از آن كه شما را در آن كار كه كرده ايد پاداشى باشد مرا در آنچه كرده ام پاداش است.

و سهمى به مانند سهم شما از غنايم به من داد؛ حال، من برترم يا شما؟ «3»

قبر فاطمه عليها السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله

قبر فاطمه (س) دختر رسول خدا (ص)

324- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: محمد به من خبر داد كه از عبداللَّه بن حسين بن على شنيده است كه از عكرمة بن مصعب عبدرى نقل مى كند كه گفته است:

حسن بن على بن ابى طالب را ديدم كه ما را از گوشه يمانى سراى عقيل واقع در بقيع دور مى دارد.

325- همو از عكرمة بن مصعب، از محمد بن على بن عمر نقل خبر كرده است كه مى گفت: قبر فاطمه » [دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله در گوشه يمانى سراى عقيل واقع در بقيع

است. «1»

326- ابوغسان از حسن بن منبوذ بن حويطب، از پدرش و جدش فضل بن ابى رافع نقل كرد كه او را گفته اند: قبر فاطمه » [در مقابل كوچه نُبَيْه واقع شده و به گوشه سراى عقيل نزديك تر است. «2»

327- ابوغسان از غسان بن معاوية بن ابى مُزَرَّد نقل كرد كه از عمر بن على بن حسين ابن على شنيده است كه مى گويد: قبر فاطمه » [روبروى كوچه اى است كه به گوشه سراى عقيل مى رسد. غسان مى گويد وى از آن جايى كه عمر بن على اشاره كرده است ذرع كرده و دريافته است كه از آنجا تا كانال (: جويى كه از آنجا مى گذشته) پانزده ذراع بوده است. «3»

328- ابوغسان، از عبداللَّه بن عمر بن عبداللَّه وابسته غفره، از پدرش عمر نقل كرد كه مى گفت: قبر فاطمه » [در مقابل سراى عقيل، به طرف سراى نبيه است. «4»

329- ابوغسان، از اسماعيل بن عون بن عبداللَّه بن ابى رافع نقل مى كند كه از پدرش و

تاريخ مدينه منوره، ص: 113

او از پدرش شنيده است كه قبر فاطمه در انتهاى كوچه اى است كه ميان سراى عقيل و سراى ابونُبَيه قرار دارد.

اسماعيل مى گويد: وى جايى را كه پدرش جاى قبر فاطمه معرفى كرده است ذرع كرده و از آنجا تا جويى كه در سراى عقيل است بيست و سه ذراع و تا جوى ديگر كه (در آن سمت مقابل بوده) سى و هفت ذراع بوده است. «1»

330- گفت: راويى ثقه به من خبر داده و گفت: گفته مى شود مسجدى كه در جوار آن در سمت شرقى اش بر جنازه كودكان نماز خوانده مى شود، خيمه اى از آنِ زنى سياه پوست به

نام رقيه بوده است. آن خيمه را حسن بن على در آنجا گذاشته بود تا نگهبان قبر فاطمه باشد. قبر فاطمه را جز رقيه كسى ديگر نمى دانست. «2»

331- گفت: عبدالعزيز بن عمران، از حماد بن عيسى، از جعفر بن محمد، از پدرش نقل كرد كه گفته است: على فاطمه را شبانه در خانه خود كه بعدها جزو مسجد شد، به خاك سپرد. بنابراين قبر فاطمه در مسجد النبى، در كنار درِ مسجد و روبروى سراى اسماء دختر حسين بن عبداللَّه بن عبيداللَّه بن عباس است.

ابوزيد بن شبه گويد: گمان مى كنم اين حديث غلط است؛ زيرا آنچه در تاريخ پذيرفته شده، اين است كه در جايى ديگر است.

332- ابوغسان، از محمد بن اسماعيل، از فائد، وابسته عبادل نقل كرد كه عبيداللَّه بن على به نقل از گذشتگان خاندان خود او را آگاهانده است كه حسن بن على فرمود: مرا در گورستان در جوار مادرم به خاك بسپاريد. او نيز در قبرستان در جوار فاطمه به خاك سپرده شد. مقابل دريچه اى كه از خانه نبيه بن وهب به كوچه گشوده است. اين كوچه عمومى از ميان قبر و سراى نبيه مى گذرد و گمان مى كنم عرض آن هفت ذراع به ذراع سقايان است.

تاريخ مدينه منوره، ص: 114

(فائد گويد:) «1» منقذ گور كن به من گفت: در قبرستان، دو قبر است كه به سنگ، فرش شده است: قبر حسن بن على و قبر عايشه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله. ما سنگ هاى اين دو قبر را از گورستان بيرون نمى بريم (و به روايت وفاء الوفا جابه جا نمى كنيم). «2»

هنگامى كه دوران فرمانروايى حسن بن زيد بر مدينه فرا رسيد فرزندان محمدبن

عمر بن على بن ابى طالب بر سر تصاحب جويى كه در بيرون خانه هاى آل عقيل در قبرستان عمومى وجود داشت با آنان نزاع كردند و گفتند: قبر فاطمه در كنار همين جوى است. نزاع خود به نزد حسن بردند. حسن مرا خواست و درباره قبر فاطمه از من پرسيد.

او را از آنچه از عبيداللَّه بن ابى رافع و از پيران باقيمانده خاندان خود و همچنين از حسن ابن على شنيده بودم و نيز از اين سخن او كه گفته بود «مرا در جوار مادرم به خاك بسپاريد» آگاهاندم و سپس از اين سخن منقذ حفّار هم خبر دارم كه گفته بود قبر حسن بن على را سنگفرش ديده است. حسن بن زيد (پس از شنيدن اين سخنان) گفت: من بر همان سخنم كه تويى، و بدين سان به تثبيت قنات آل عقيل از ابتدا تا انتهايش حكم كرد.

333- ابوغسان، از عبداللَّه بن ابراهيم بن عبيداللَّه براى ما نقل كرد كه جعفر بن محمد مى فرمود: فاطمه در خانه خود كه بعدها عمر بن عبدالعزيز آن را جزو مسجد كرد به خاك سپرده شد.

اين چيزى است كه ابوغسان درباره قبر فاطمه برايم نقل كرده است. اما نوشته اى درباره او يافتم كه ياد آور مى شد عبدالعزيز بن عمران مى گفته است: او (: فاطمه) در خانه خود به خاك سپرده شد و همان گونه كه با پيكر رسول خدا صلى الله عليه و آله برخورد كردند با پيكر او هم برخورد كردند. او در همان جا كه جاى بسترش بود مدفون گشت. دليلش اين است كه او شبانه و در حالى كه بسيارى از مردم خبر نداشتند به خاك سپرده

شد «3»

334- ابوعاصم بن نبيل براى ما نقل كرد و گفت: كهمس بن حسن ما را حديث كرد و

تاريخ مدينه منوره، ص: 115

گفت: يزيد برايم خبر نقل كرد و گفت: فاطمه پس از وفات پدرش از اندوه بيمار شد و پس از هفتاد روز يا شب درگذشت. او (در ايام بيمارى) گفت: من اگر فردا جنازه ام از ميان مردان عبور داده شود از سترگى پيكرم شرم دارم- در آن روزگار جنازه مردان را همان گونه مى بردند كه جنازه زنان را. پس اسماء دختر عميس- يا امّ سلمه- در پاسخ گفت: من چيزى ديدم كه در حبشه (براى حمل جنازه) ساخته مى شود. از آن روى تابوت ساختند و از همان زمان اين مرسوم شد «1»

335- محمد بن ابى رجاء براى ما نقل كرد و گفت: ابراهيم بن سعد، از محمد بن اسحاق، از عبيداللَّه بن على بن ابى رافع، از پدرش، از مادرش سلمى نقل كرد كه گفته است: فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله به سختى بيمار شد. او يك روز حالتى خوش پيدا كرد، بهتر از هر روز ديگر كه بوده است. وقتى على [عليه السلام از خانه بيرون رفت، فاطمه عليها السلام گفت:

اى بانو، برايم آب بريز تا غسل كنم. پس برخاست و به بهترين وجه غسل كرد. سپس فرمود: جامه هاى نو مرا بياور. من جامه ها را به او دادم و آنها را بر تن كرد. آنگاه به اتاقى رفت كه هماره در آن مى خفت. فرمود: بسترم را به ميانه اتاق آور. آن را به ميانه اتاق كشيدم. بر آن رو به قبله دراز كشيد و دست خويش را به زير

گونه گذاشت و سپس فرمود:

«اى بانو، من هم اكنون جان مى دهم؛ من خود غسل كرده ام، كسى مرا برهنه نكند.»

سَلمى گفت: همان جا بدرود گفت. على [عليه السلام پس از چندى آمد و اين خبر را به او دادم. فرمود: جز اين چاره نيست؛ كسى او را برهنه نمى كند. پس با همين غسل كه او خود كرده بود، جنازه اش را برداشت و به خاك سپرد. «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 116

336- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن محمد براى ما حديث كرد و گفت: محمد بن موسى، از عون بن محمد و از عمارة بن مهاجر، از امّ جعفر دختر محمد بن ابى طالب، از جده اش اسماء بنت عميس نقل كرده است كه گفت: من و على بن ابى طالب [عليه السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله را غسل داديم.

337- قَعْنبى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن ابى حازم، از محمد بن موسى نقل كرد كه على فاطمه را غسل داد.

338- ابوعاصم، از ابن جريج، از عمرو بن دينار، از حسن بن محمد براى ما نقل كرد كه على فاطمه را شبانه به خاك سپرد.

339- ابوعتّاب دلال براى ما نقل كرد و گفت: ابن ابى اخضر، از زهرى، از عروه، از عايشه نقل كرد كه على، فاطمه را شبانه و بى آن كه به ابوبكر خبر دهد به خاك سپرد.

قبر حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام

340- پدرم برايم نقل كرد و گفت: نوفل بن فرات برايم حديث كرد و گفت: حسن بن على چون گاهِ جان سپردنش رسيد به حسين فرمود: من پيشتر از عايشه اجازه خواسته ام

تاريخ مدينه منوره، ص: 117

كه اگر مردم بگذارند

تا در خانه او در جوار رسول خدا صلى الله عليه و آله به خاك سپرده شوم. نمى دانم، شايد از من شرم كرده و چنين اجازه اى داده است. پس آنگاه كه مُردم، نزد او برو و اين را از او بخواه. اگر از صميم دل خرسند بود مرا در آن خانه به خاك سپار. البته اگر اجازه داد باز نمى دانم شايد خاندانش چون تو بخواهى اين كار را انجام دهى تو را از آن باز بدارند، آن سان كه ما خويشاوندان عثمان بن عفان را اجازه نداديم- در آن هنگام مروان بن حكم امير مدينه بود و پيشتر خاندان او قصد داشتند عثمان را در خانه دفن كنند، اما آنان را از اين كار باز داشتند. اگر چنين كردند با آنان در اين باره چانه مزن و مرا در بقيع غرقد به خاك بسپار؛ چه، مرا به آنان كه در اين قبرستان خفته اند اقتداست.

راوى گويد: چون حسن بن على درگذشت، حسين [عليه السلام نزد عايشه رفت و از او چنين خواست. او گفت: اجازه مى دهم و افتخار هم مى كنم! خبر به مروان رسيد. گفت:

هم حسين دروغ مى گويد و هم عايشه دروغ گفته است! چون اين خبر به حسين رسيد، زره رزم بر تن آراست و از آن سوى مروان نيز جامه پيكار بر تن كرد. در اين ميان مردى خود را به حسين رساند و گفت: اى ابوعبداللَّه! آيا مى خواهى برادرت را در آنچه درباره خود سفارش كرده است پيش از آن كه او را به خاك بسپارى نافرمانى كنى؟

راوى گويد: پس حسين [عليه السلام سلاح فرو نهاد و او را در بقيع

غرقد دفن كرد. «1»

341- محمد بن يحيى، از محمد بن اسماعيل، از فائد وابسته عبادل، نقل كرد كه عبيداللَّه بن على از يكى از درگذشتگان خاندان خود براى او نقل خبر كرده است كه حسن ابن على [عليه السلام را شكم درد عارض شد. چون درد فزونى گرفت و دريافت كه مرگ نزديك است كسى را نزد عايشه- رضى اللَّه عنها- فرستاد كه اجازه دهد او را در جوار رسول خدا صلى الله عليه و آله به خاك بسپارند. عايشه گفت: باشد، اما تنها يك جاى قبر مانده است. (از آن سوى) چون خبر به بنى اميه رسيد جامه پيكار پوشيدند و در مقابل بنى هاشم نيز آماده جنگ شدند. بنى اميه گفتند: به خداوند سوگند، هرگز اجازه ندهيم كه در آنجا به خاك سپرده شود.

تاريخ مدينه منوره، ص: 118

اين خبر به حسن بن على رسيد. نزد خاندان خود پيغام فرستاد كه اگر چنين است مرا بدان نيازى نيست؛ مرا در همان قبرستان عمومى و در جوار مادرم فاطمه به خاك بسپاريد. پس حسن رادرقبرستان عمومى در جوار فاطمه- رضى اللَّه عنها- به خاك سپردند. «1»

قبر عثمان بن عفان

342- على بن محمد، از مردى، از زهرى براى ما نقل كرد كه گفته است: امّ حبيبه دختر ابوسفيان آمد و بر در مسجد ايستاد و گفت: يا راه را بر من مى گشاييد كه اين مرد را در اينجا به خاك بسپارم يا از محرم پيامبر صلى الله عليه و آله حجاب برمى گيرم. پس راه بر او گشودند. اما چون شبانگاه شد جبير بن مُطْعم، حكيم بن حِزام، عبداللَّه بن زبير، ابوجهم بن حذيفه و عبداللَّه بن حِسْل آمدند، جنازه را برداشتند و

به بقيع بردند. در آنجا ابن بحره- و گفته مى شود ابن نحره ساعدى- مانع دفن او شد. از همين روى او را به حُشّ كوكب- نام باغى در مدينه- بردند و جبير بر او نماز خواند و او را به خاك سپردند و برگشتند. «2»

343- على بن دابه، از شرحبيل بن سعد برايم نقل كرد و گفت: عبدالرحمان بن ازْهر گفت: من در هيچ چيز از مسأله عثمان دخالت نكردم و در خانه خود بودم كه مُنذِر پسر زبير به سراغم آمد و گفت: عبداللَّه تو را مى خواهد. نزد او كه در كنار جوال گندمى نشسته بود رفتم. گفت: آيا مى توانى عثمان را دفن كنى؟ گفتم: من در هيچ چيز از قضاياى او شركت نكرده ام و اين كار را هم نمى خواهم. پس كسانى ديگر كه معبد بن معمر در جمعشان بود جنازه را برداشتند و به بقيع بردند. در آنجا جَبَلَة بن عمرو ساعدى آنان را مانع شد. پس او را در حالى كه عايشه دختر عثمان نيز آنان را همراهى مى كرد و چراغى در چراغدان در دست داشت به حُشّ كوكب بردند. مِسْور بن مَخْرَمَه بر او نماز خواند و سپس برايش قبرى كندند. چون او را به قبر نزديك كردند، دخترش فريادى كشيد. پس به هنگام دفن به لحد او خشت ننهادند و تنها بر او خاك ريختند و بازگشتند.

تاريخ مدينه منوره، ص: 119

344- على، از ابودينار- فردى از بنى دينار بن نجار- از مخلد بن خفاف، از عروةبن زبير نقل كرد كه گفت: اسلم بن اوس بن بَحْرَه ساعدى بود كه آنان را از دفن عثمان در بقيع بازداشت. گويد: پس او

را به حُشّ كوكب بردند و حكيم بن حِزام بر او نماز خواند.

(بعدها) بنى اميه حَشّ كوكب را ضميمه بقيع كردند. «1»

345- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از پدرش، از عثمان بن محمد بن مغيرة بن اخْنس بن شريق ثقفى، از مادرش حكيمه «2» نقل كرد كه گفته است: من با آن چهار تن كه عثمان بن عفان را به خاك سپردند همراه بودم: جبير بن مطعم، حكيم بن حزام، ابوجهم بن حُذَيفه و نَيّار بن مكرم اسْلمى. آنان جنازه را بر روى لنگه درى حمل مى كردند و من صداى برخورد سر او را با در مى شنيدم كه به سان عصايى كه بر چوب زنند دُب دُب مى كرد. به هر حال جنازه را به حُشّ كوكب بردند و در قبر نهادند و ديوارى بر قبر ويران كردند. در همان جا نيز بر او نماز خوانده شد.

حُشّ كوكب نام باغى در ميان محوطه اى است كه در شرق بقيع قرار داشته و آن را «خضراء ابان» يعنى ابان بن عثمان مى ناميده اند. «3»

346- ابوشبه بن عمر بن ابى عمرو براى ما نقل كرد و گفت: موسى بن عبدالعزيز برايم نقل خبر كرد و گفت: عمر بن عبدالعزيز گفت: وليد هنگامى كه به مدينه آمد بر دستان من تكيه زد و به گردش در اطراف مسجد النبى پرداخت. او به بناى مسجد و سپس به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله نگريست و آنجا ايستاد. سپس به من رو كرد و گفت: آيا ابوبكر و عمر در جوار اويند؟ گفتم: آرى. گفت: پس اميرالمؤمنين عثمان كجاست؟

گويد: خدا مى داند كه گمان كردم وليد

تا اين دو جنازه را از اينجا بيرون نفرستد نخواهد رفت. از همين روى به او گفتم: اى امير مؤمنان، هنگامى كه عثمان كشته شد مردم در فتنه و آشوب گرفتار بودند و همين بود كه به آنان اجازه نداد او را در جوار اينان دفن

تاريخ مدينه منوره، ص: 120

كنند. وليد كه اين سخن شنيد سكوت گزيد.

347- هارون بن عُمَير براى ما نقل كرد و گفت: اسد بن موسى، ابوسلمه جامع بن صبيح، از يحيى بن سعيد نقل كرده كه گفته است: يعقوب بن عبداللَّه بن اسحاق، از عبداللَّه ابن فروج برايم نقل خبر كرد و گفت: با طلحه بوديم كه به من و برادرزاده خود عبدالرحمان بن عثمان بن عبيداللَّه گفت: برويد و ببينيد آن مرد (عثمان) چه كرده است؟

(عبداللَّه) گفت: روانه شديم و به خانه او رفتيم و او را ديديم كه به جامه اى سفيد پوشيده شده است. به نزد طلحه بازگشتيم و او را از آنچه ديده بوديم آگاهانديم. ديگر بار گفت: باز گرديد و او را كامل بپوشانيد. ديگر بار روانه شديم و جامه اش را به او پيچيديم، چونان كه جامه شهيد را به او بپيچند. سپس او را بيرون برديم تا بر او نماز بگزاريم.

مصريه گفت: به خداوند سوگند نبايد بر او نماز خوانده شود. ابوجهم بن حُذيفه هم گفت:

به خداوند سوگند بر شما ايرادى نيست اگر بر او نماز نخوانيد؛ خداوند بر او نماز خوانده است. پس مردمان دمى با دسته هاى شمشيرهاى خود بر او يورش بردند، چنان كه گمان بردم او را كشتند. سپس قصد داشتند عثمان را در جوار پيامبر صلى الله عليه و آله خدا

دفن كنند. او پيشتر از عايشه جاى قبرى درخواست كرد و عايشه نيز جاى قبرى به او بخشيده بود- اما از اين كار مانع شدند و گفتند: به سيره اينان (پيامبر صلى الله عليه و آله و دو خليفه نخستين) عمل نكرده است تا با آنان به خاك سپرده شود.

بدين سان در قبرستانى كه او خود خريده و به قبرستان عمومى افزوده بود به خاك سپرده شد و او نخستين كس بود كه در اين قطعه به خاك سپردند.

اسد مى گويد: سعيد بن مَرْزُبان برايم نقل كرد كه عمرو بن عثمان بر او نماز خواند. «1»

قبر عبدالرحمان بن عوف

348- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از محمد بن عبدالعزيز و راشد بن حفص، از حفص بن عمر بن عبدالرحمان نقل كرد كه گفته است:

تاريخ مدينه منوره، ص: 121

چون مرگ عبدالرحمان بن عوف نزديك شد عايشه برايش پيغام فرستاد كه فرزندم! اين جاى قبرى است كه در جوار رسول خدا صلى الله عليه و آله برايت نگه داشته ام؛ آن را در اختيار گير. اما عبدالرحمان گفت: من از تو شنيده ام كه گفته اى: از آن روز كه عمر (در اينجا) به خاك سپرده شده است روبند برنگرفته ام. اينك من خوش ندارم خانه ات را بر تو تنگ كنم و بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله را قبرستان كنيم. من به عثمان بن مظعون اقتدا كنم. ما با همديگر پيمان بسته بوديم كه اگر هر دو در يك سرزمين بميريم همان جا با هم دفن شويم.

349- گفت: عبدالعزيز، از سعيد بن زياد وابسته سهله دختر عاصم بن عدى، از عبدالواحد بن محمد بن عبدالرحمان

بن عوف نقل كرد كه گفته است: عبدالرحمان بن عوف وصيت كرده بود كه اگر در مدينه بميرد در جوار عثمان بن مظعون به خاك سپرده شود. پس چون درگذشت در گوشه شرقى خانه عقيل برايش قبرى كندند و او را در حالى كه بردى راه راه به وى پيچيده شده بود، در آنجا به خاك سپردند. شك دارم كه در اين برد قطعه اى از طلا هم بود يا نه.

قبر سعد بن ابى وقاص

350- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از عبدالرحمان ابن خارجه برايم نقل خبر كرد و گفت: ابن دهقان مرا گفت: سعد بن ابى وقاص مرا خواست و با او به بقيع رفتم. او ميخ هايى با خود برداشت و چون به جايى در گوشه بيرونى و شرقى شامى خانه عقيل رسيديم از من خواست زمين را كندم و چون قدرى به درون رفتم ميخ ها را در زمين فرو برد و گفت: اگر مُردم بازماندگان مرا بدين جا راه نماى تا مرا در آن به خاك بسپارند.

چون سعد مُرد اين مسأله را با فرزندانش در ميان گذاشتم و با آنان روانه شدم و ايشان را بدان جاى راه نمودم. ميخ ها را همان جا يافتند و آنجا قبرى برايش كندند و او را در اين قبر به خاك سپردند. «1»

قبر پدر پيامبر صلى الله عليه و آله

قبر پدر پيامبر (ص)

351- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از محمد بن عبيداللَّه بن كريم، از ابوزيد نجارى نقل كرد كه گفته است: قبر عبداللَّه بن عبدالمطّلب در سراى نابغه است.

عبدالعزيز گويد: ابن كريم نشان اين قبر را چنين بيان كرد: در زير درِ دوّمين اتاق در سمت چپ كسى كه به سراى نابغه وارد مى شود.

عبدالعزيز گويد: فليح بن سليمان برايم نقل خبر كرد و گفت: قبر او در سراى نابغه است. «1»

قبر آمنه، مادر پيامبر صلى الله عليه و آله

قبر آمنه، مادر پيامبر (ص)

352- صدقة بن سابق براى ما نقل كرد و گفت: بر محمد بن اسحاق قرائت كردم كه (نوشته بود) عبداللَّه بن ابى بكر بن محمد بن عمرو بن حزم برايش نقل كرده كه مادر پيامبر صلى الله عليه و آله در زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله شش ساله بود در ابْواء؛ جايى ميان مكه و مدينه درگذشت. او پيامبر صلى الله عليه و آله را با خود به مدينه و نزد دايى هايش بنى عدى بن نجار آورده بود تا او را به ايشان بنماياند. اما در راه بازگشت به مكه بدرود حيات گفت. «2»

353- احمد بن ابراهيم براى ما نقل كرد و گفت: نوح بن قيس براى ما نقل حديث كرد و گفت: وليد بن يحيى، از فرقد سبخى، از مردى، از عبداللَّه بن مسعود نقل كرده است كه گفت: روزى با رسول خدا صلى الله عليه و آله راه مى رفتيم كه به قبرى برخورد. پرسيد: آيا مى دانيد اين قبر كيست؟ گفتيم: خدا و رسول او بهتر مى دانند. فرمود: «اين قبر آمنه است كه

تاريخ مدينه منوره، ص: 123

جبرئيل

[عليه السلام جاى آن را به من نموده است.»

354- قبيصة بن عقبه براى ما نقل كرد و گفت: سفيان، از علقمه بن مرثد، از ابو (سليمان بن ابى بريده) «1»، از پدرش نقل كرد كه گفته است: چون پيامبر صلى الله عليه و آله مكه را فتح كرد به كنار قبرى آمد و نشست. مردم نيز پيرامون او نشستند پس آن قبر را مخاطب خود قرار داد و سپس مقابل آن ايستاد و گريست. عمر كه بيش از همه در برابر آن حضرت جرأت داشت جلو رفت و پرسيد: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله پدر و مادرم به فدايت، چه چيز تو را به گريه وا داشته است؟ فرمود: «اين قبر مادر من است، از خداوند زيارت او را خواسته بودم و برايم چنين تقدير كرد. پس او را به ياد آوردم و ايستادم و گريستم.»

(راوى گويد:) من هيچ روزى پيامبر صلى الله عليه و آله را بيش از اين گريان نديدم. «2»

355- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: ابن جريج، از ايوب بن هانى، از مسروق بن اجدع، از عبداللَّه بن مسعود نقل كرد كه گفته است: روزى پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون رفت و ما نيز با او روانه شديم. رفتيم تا به گورستان رسيد. ما را فرمود و نشستيم. سپس يك يك از قبرها گذشت تا به قبرى رسيد و آنجا نشست و مدتى دراز با آن نجوا كرد. پس از چندى صداى ناله رسول خدا صلى الله عليه و آله بلند شد. ما نيز به گريه آن حضرت گريستيم. او، به سوى ما

آمد. عمربن خطاب رو به روى حضرت ايستاد و پرسيد: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، چه چيز تو را به گريه وا داشته است؟ اين گريه ما را اندوهگين ساخت و به گريه انداخت.

پيامبر صلى الله عليه و آله دست عمر را گرفت و سپس رو به ما كرد و پرسيد: گريه من شما را آزرده خاطر ساخته است؟ گفتيم: آرى. فرمود: قبرى كه ديديد با آن سخن مى گويم قبر آمنه دختر وهب است. من از خداى خود اجازه آمرزش خواستن براى او طلبيدم، اما مرا اجازه نفرمود و اين آيه را فرو فرستاد كه ما كانَ لِلنَّبىِّ وَ الَّذينَ آمَنوا انْ يَسْتَغفِروا لِلمُشْرِكينَ «3»

تا آيه

تاريخ مدينه منوره، ص: 124

وَما كانَ اسْتِغْفارُ ابراهيمَ لأَبِيهِ «1»

را نسخ كند. چنين بود كه دلم سوخت، آن سان كه هر فرزندى بر پدر و مادر دل بسوزاند. اين بود كه گريستم. «2»

356- فليح بن محمد يمانى براى ما نقل كرد و گفت: سعيد بن ابى سعيد مقبرى براى ما حديث كرد و گفت: پدرم، از جدش، از ابوهريره نقل كرده كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله زمانى كه در مكه بود بر سر قبرى از قبرهاى مردگان ايستاد و فرمود: «هان، بدانيد! اين قبر مادر محمد است. از پروردگارم اجازه خواستم كه بر سر قبر او بيايم، سلام دهم و آمرزش بطلبم. خداوند اجازه فرمود بر سر قبر بيايم.» «3»

357- سُوَيد بن سعيد براى ما نقل كرد و گفت: اسد بن راشد، از كُرَيْب بن شُرَيْح، از بُشر نَدْبى، از ابوسعيد خدرى حديث كرد كه گفته است: همراه پيامبر صلى الله عليه و آله

بوديم كه از ناقه خود فرود آمد و مهار آن را به دست مردى داد و ناقه- كه البته اگر مهارش را به دست منافقى مى دادند آرام نمى گرفت- آرام گرفت و آن مرد سرش را بوسيد.

پيامبر صلى الله عليه و آله به گورستان نزديك شد و به دعا كردن پرداخت، آن سان كه گمان كرديم درباره ما آياتى از قرآن نازل شده است. عمر پيش رفت و چون پيامبر صلى الله عليه و آله او را ديد به سمت ما روى برگرداند و فرمود: «اين قبر آمنه بنت وهب زهرى، مادر رسول خدا صلى الله عليه و آله است.» «4»

358- عبدالواحد بن غياث براى ما نقل كرد و گفت: حسن بن ابى ابراهيم براى ما

تاريخ مدينه منوره، ص: 125

حديث كرد و گفت: فرقد سبخى، از ابراهيم نخعى نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حجة الوداع همراه با صحابه خود راهى گورستان شد. او به جست و جو در ميان قبرها پرداخت و سرانجام در كنار يكى از قبرها نشست. سپس در حالى كه مى گريست برخاست. فرمود:

«اين قبر مادرم آمنه است.» «1»

قبر ام حبيبه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله

359- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از يزيد ابن سائب نقل خبر كرد كه گفته است: جدم برايم نقل كرد و گفت: هنگامى كه عقيل ابن ابى طالب در خانه خود چاهى كند، به سنگى رسيد كه بر آن چنين نوشته بود: «قبر امّ حبيبه، دختر صخر بن حرب». عقيل چاه را پر كرد و بر روى آن خانه اى ساخت.

يزيد بن سائب گويد: من خود بدان خانه رفته و آن قبر را ديده ام. «2»

قبر ام سلمه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله

360- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: از كسى شنيدم كه مى گفت: قبر امّ سلمه در بقيع و همان جايى است كه محمد بن زيد بن على به خاك سپرده شده است، نزديك جايى كه قبر فاطمه عليها السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله است.

تاريخ مدينه منوره، ص: 126

راويى گويد، او خود چاهى كند و در هشت ذراعى سنگى شكسته يافته كه در قسمتى از آن چنين نوشته شده بود: «ام سلمه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله» و او از اين نشانى قبر را شناخت. بعدها محمد بن زيد بن على كسان خود را وصيت كرد كه او را درست در همين جا به خاك بسپارند و قبرى به عمق هشت ذراع برايش بكنند. پس از درگذشت او همين گونه كندند و او را در همان گودال به خاك سپردند.

361- در نوشته اى ديدم كه از ابوغسان نقل مى كرد- البته من خود از او نشنيدم- و نيز از عبدالعزيز بن عمران، از عمويش محمد بن عبدالعزيز، از ابن شهاب، از ابوسلمة بن عبدالرحمان، از پدرش نقل شده

كه گفته است: چون ابراهيم پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله درگذشت فرمود او را نزد عثمان بن مظعون به خاك بسپارند. از آن پس مردم به بقيع علاقه مند شدند، درختانى را كه آنجا بود قطع كردند و هر قبيله قطعه اى براى خود برگزيد و از همين جا بود كه هر قبيله اى قبرهاى خود را مى شناخت. «1»

362- عبدالعزيز گويد: پس از درگذشت خديجه فرزند او در دامن رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. چون اين فرزند درگذشت برايش در وسط راهى كه ميان كوچه عبدالدار، كه در خانه شان به آن گشوده مى شود، و بقيع غرقد كه امروزه بنى هاشم را در آن به خاك مى سپارند، قبر مى كند. رسول خدا صلى الله عليه و آله او را كفن كرد و سپس خود به درون قبرش رفت.

پيامبر صلى الله عليه و آله تنها به درون پنج قبر نزول فرموده بود: سه قبر از آن سه زن، و دو تاى ديگر از آن، دو مرد؛ يكى از قبرها در مكه و چهار تاى ديگر در مدينه: قبر خديجه همسر آن حضرت، قبر عبداللَّه مزنى مشهور به عبداللَّه ذوالبجادين، قبر امّ رومان مادر عايشه بنت ابى بكر، قبر فاطمه بنت اسد بن هاشم مادر على [عليه السلام .

اما داستان ذوالبجادين از اين قرار است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در راه مهاجرت از مكه به مدينه پس از گذشتن از گذرگاه كوهستانى الغابر، به قسمتى ناهموار و دشوار رسيد. در اين هنگام ذوالبجادين آن حضرت را ديد. به پدر خود گفت: بگذار بروم و راهنماييشان كنم. اما پدرش نپذيرفت و حتى جامه او را

از آن كند و برهنه اش گذاشت. عبداللَّه كه چنين

تاريخ مدينه منوره، ص: 127

ديد قطعه اى بجاد «1» بافته از مو برداشت و عورت خود با آن پوشاند. سپس به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و همراهانش رفت، مهار مركب رسول خدا صلى الله عليه و آله را گرفت، آن را پيش مى برد و چنين مى خواند:

هذا ابوالقاسم فاستقيمي «اين ابوالقاسم است، درست بايست.»

تَعَرَّضي مدارجاً وَسُومي «گام به گام از پيچ و خم راه بگذر و پيش برو.»

تَعَرُّضَ الجوزاء للنجوم «آن سان كه صورت جوزاء براى ستارگان از اين سمت بدان سمت شود.»

گويد: اين ابيات را عبدالعزيز براى يسار غلام بُرَيدَة بن خصيب نقل كرده و بنابراين يا اين شعر از يكى از اين دو (: عبداللَّه و عبدالعزيز) است و ديگرى بدان تمثل جسته و يا آن كه اساساً از فرد سوّمى است و هر دو بدان تمثل جسته اند.

عبدالعزيز راوى، در حديث هايش غلط فراوان داشت؛ زيرا او كتاب هاى خود را سوزانده بود و با تكيه بر حافظه اش نقل حديث مى كرد.

عبدالعزيز گويد: پس از آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت كرد زمانى ذوالبجادين بيمار شد و پيامبر صلى الله عليه و آله خود از او عيادت كرد. پس از چندى كه او درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله خود او را كفن كرد، بر او نماز خواند و به درون قبرش نزول فرمود. «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 128

قبر فاطمه بنت اسد

363- اما درباره فاطمه بنت اسد مادر على بن ابى طالب [عليه السلام ، از عبدالعزيز، از عبداللَّه بن جعفر بن مِسْوَر بن مَخَرمَه، از عمرو بن ذُبْيان، از محمد بن على

بن ابى طالب [عليه السلام نقل كرده است كه گفت: چون مرگ فاطمه مسجّل شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين آگاهى يافت فرمود: چون درگذشت به من خبر دهيد.

پس هنگامى كه فاطمه درگذشت رسول خدا صلى الله عليه و آله خود براى تشييع او بيرون آمد.

فرمود قبر او را در جاى مسجدى كه امروزه قبر فاطمه ناميده مى شود كندند، سپس براى او لحد گذاشت و البته در قبر او ضريح «1» قرار نداد. چون اين كار را به پايان رساندند به درون قبر فرود آمد در لحد خفت و قدرى قرآن خواند. آنگاه پيراهن خويش را درآورد و فرمود فاطمه را در آن كفن كنند. سپس بر او در جوار قبر نماز خواند. پس نه تكبير گفت و فرمود: «هيچ كس از فشار قبر بر كنار داشته نشده است مگر فاطمه بنت است». پرسيده شد: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله حتى قاسم! فرمود: «و حتى ابراهيم»- ابراهيم فرزند كوچكتر آن حضرت بود-. «2»

364- عبيداللَّه بن اسحاق فطار براى ما نقل كرد و گفت: قاسم بن محمد بن عبداللَّه بن محمد بن عقيل گفت: پدرم عبداللَّه بن محمد- عبداللَّه گويد: قاسم همواره عبداللَّه بن محمد را پدر خويش مى خواند با آن كه جّد او بود- گفت: جابر بن عبداللَّه انصارى براى ما چنين حديث كرد: با رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته بوديم كه كسى درآمد و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، مادر على [عليه السلام و جعفر و عقيل بدرود حيات گفته است. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: برخيزيد

و با من همراه شويد تا به نزد مادرم برويم. همه برخاستيم و چونان آرام كه گويا بر سر همراهان پرنده اى نشسته است بدان سوى رفتيم. چون بر در سراى رسيديم

تاريخ مدينه منوره، ص: 129

پيامبر صلى الله عليه و آله پيراهن خويش از تن درآورد و فرمود: چون او را غسل داديد، اين پيراهن را در زير كفن بر او بپوشانيد. چون جنازه او را بيرون آوردند رسول خدا صلى الله عليه و آله گاه زير جنازه را مى گرفت، گاه پيشاپيش حركت مى كرد و گاه در پس جنازه مى آمد. تا آن كه به قبر او رسيديم. پيامبر صلى الله عليه و آله خويش را بر لحد ماليد و سپس بيرون آمد و فرمود: به نام خدا و با تكيه بر نام خدا او را به قبر درآوريد.

هنگامى كه او را به خاك سپردند پيامبر صلى الله عليه و آله در كنار قبر ايستاد و فرمود: «اى مادر و اى پرورنده، خداوند تو را سزاى خير دهاد كه برايم شايسته مادر و شايسته پرورنده اى بودى!»

راوى گويد: به پيامبر صلى الله عليه و آله گفتيم- يا گفتند-: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، دو كار انجام دادى كه هيچ نديده بوديم همانندش را انجام داده باشى! فرمود: كدام كارها؟ گفتيم: اين كه پيراهن خويش را درآوردى و اين كه خود را بر لحد ماليدى.

فرمود: «اما پيراهنم بدان سبب بود كه به خواست خداوند هرگز آتش دوزخ به او نرسد. اين هم كه خود را بر لحد ماليدم بدان هدف بود كه خواستم خداوند قبر را بر او گشاده قرار دهد «1»

قبر سعد بن معاذ

365- عبدالعزيز گفت:

سعد در نبرد خندق مجروح شد. پس دعا كرد و خداوند خونريزى را متوقف ساخت تا داورى خود را درباره بنى قريظه اعلام بدارد. از آن پس خون يكباره بيرون زد و سعد در سراى خود در محلّه بنى عبدالأشهل درگذشت.

پس رسول خدا صلى الله عليه و آله بر او نماز گزارد و او را در كنار كوچه اى كه چسبيده به سراى مقداد بن اسْود- البته او مقداد بن عمرو است و اسود بن عبد يغوث بن وهب بن عبد

تاريخ مدينه منوره، ص: 130

مناف بن زهره او را به فرزندخواندگى گرفته بود- يعنى همان سرايى كه آن را سراى ابن افلح گويند و اكنون در نقطه اى دور در بقيع است و گنبدكى نيز بر آن هست به خاك سپرد. «1»

قبر حمزة بن عبدالمطّلب

366- عبدالعزيز گفت: ابن سمعان، از اعرج برايم نقل خبر كرد و گفت: چون حمزة ابن عبدالمطّلب كشته شد در همان جاى خود در پايين جبل الرماة (كوه تيراندازان)، يعنى همان كوه كم ارتفاعى كه در ميانه وادى احمر است ماند. سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمان داد جنازه او را از ميانه وادى به تپه اى كه امروزه نيز قبرش بر آن است بياورند. آنگاه او را در يك برد كفن كرد و مصعب بن عمير را هم بر بردى ديگر، و هر دو را در يك قبر به خاك سپرد.

عبدالعزيز گويد: از كسى شنيدم كه مى گفت: عبداللَّه بن جحش بن رئاب نيز همراه اين دو كشته و با آنها در يك قبر به خاك سپرده شد. عبداللَّه خواهر زاده حمزه است و مادرش اميمه دختر عبدالمطّلب است.

عبدالعزيز گويد: آنچه نزد ما متداول

است اين است كه مُصْعب بن عمير و عبداللَّه ابن جحش در پايين مسجدى كه بر قبر حمزه بنا شده دفن شده اند و كسى همراه حمزه در قبر نيست. «2»

قبر صفيه دختر عبدالمطلب

367- عبدالعزيز گفت: صفيه درگذشت و در انتهاى كوچه اى كه به سمت بقيع مى رود، در نزديكى هاى در خانه اى كه آن را سراى مغيرة بن شعبه نامند و عثمان آن را به

تاريخ مدينه منوره، ص: 131

وى بخشيده بود، در كنار ديوار به خاك سپرده شد.

عبدالعزيز گويد: به من رسيده است كه زبير بن عوام هنگامى كه ديد مغيره خانه خود را مى سازد متعرض او شد و به او گفت: اى مغيره، پايه ديوار خود را از روى قبر مادر من بردار. پس مغيره ديوار خانه را در اين قسمت به سمت داخل كج كرد و از همين روى امروزه ديوار اين خانه در اين قسمت تا كنار در به سمت داخل انحنا دارد.

عبدالعزيز گويد: از كسى شنيدم كه مى گفت: مغيرة بن شعبه به اتكاى جايگاهى كه نزد عثمان داشت از اين كار خود دارى ورزيد. اما زبير شمشير برگرفت و بركنار اين بنا ايستاد. خبر به عثمان رسيد و وى كسى را نزد مغيره فرستاد و او را فرمود آنچه را زبير مى گويد انجام دهد. او هم اين كار را كرد.

قبر عباس بن عبدالمطّلب

368- عبدالعزيز گفت: عباس بن عبدالمطّلب در كنار قبر فاطمه بنت اسد بن هاشم و در ابتداى قبور بنى هاشم كه در سراى عقيل است به خاك سپرده شد. گفته مى شود: آن مسجد در مقابل قبر او ساخته شده است. (عبدالعزيز) گفت: از كسى شنيدم كه مى گفت:

او در ميانه هاى بقيع به خاك سپرده شد.

قبور بنى هاشم

قبر ابوسفيان بن حارث

369- عبدالعزيز گفت: به من رسيده است كه عقيل بن ابى طالب، ابوسفيان بن حارث را ديد كه در ميان قبرها مى گردد. او را گفت: اى عموزاده، از چه سبب تو را اينجا مى بينم؟ گفت: در پى جاى قبرى مى گردم. عقيل او را به خانه خود برد. فرمود در حياط خانه قبرى كندند. ابوسفيان لختى بر اين قبر نشست و سپس برخاست و رفت.

پس از آن، دو روز بيشتر به درازا نكشيد كه ابوسفيان درگذشت و در همين قبر به خاك سپرده شد.

قبر عمرو بن جموح و عبداللَّه بن عمرو بن حرام

370- قَعْنَبى و ابوغسان، از مالك بن انس، از عبدالرحمان بن عبداللَّه بن عبدالرحمان ابن ابى صعصعه نقل كرد كه به وى رسيده است كه عمرو بن جموح و عبداللَّه بن عمرو بن حرام، هر دو انصارى و هر دو سلمى، در يك قبر قرار داشتند. آنها كه از شهيدان نبرد احد بودند قبرشان در گذر سيل بود و از همين روى قبر را شكافتند تا هر يك را به جايى ديگر برند. ديدند اين دو هيچ تغييرى نكرده اند. گويا كه همين ديروز به خاك سپرده شده اند.

يكى از اين دو (پيش از شهادت) مجروح شده و دست خود بر روى زخمش نهاده بود و او را در همين حالت به خاك سپرده بودند. (پس از شكافتن قبر) دست وى را از روى زخم برداشتند و كنار زدند و چون آن را رها كردند به جاى نخست بازگشت. از روز نبرد احد تا هنگامى كه قبر اين دو را شكافتند چهل و شش سال مى گذشت. «1»

371- قَعْنَبى براى ما نقل كرد و گفت: مالك ما را حديث كرد كه عمرو بن جموح و عبداللَّه بن عمرو در

يك كفن و يك قبر قرار داده شدند. «2»

372- سعيد بن عامر براى ما نقل كرد و گفت: شعبه، از ابن ابى نجيح، از عطاء، از جابر ابن عبداللَّه انصارى نقل كرد كه گفته است: پس از نبرد احد مردى ديگر همراه با پدرم به خاك سپرده شد. من اين را خوش نداشتم و دلم آرام نداشت تا هنگامى كه او را از اين قبر بيرون آوردم و در گورى جدا گانه به خاك سپردم. «3»

373- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب براى ما حديث كرد و گفت: حيوة گفت: ابوصخر برايم نقل خبر كرد كه حيوة بن نضر او را از ابوقتاده نقل حديث كرده كه او خود در آن نبرد حضور داشته است. (او گفته:) عمروبن جموح نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، آيا اعتقاد دارى كه اگر پيكار كنم تا در

تاريخ مدينه منوره، ص: 133

راه خدا كشته شوم واقعاً با همين پاى خود به سوى بهشت گام برمى دارم؟ او را كه لنگ بود فرمود: آرى. او در نبرد احد كشته شد و برادر زاده و غلامش نيز كشته شدند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله چون از كنار جنازه او گذر كرد فرمود: گويا تو را مى بينم با همين پايت كه سالم شده است به سوى بهشت گام برمى دارى. سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود او و برادرزاده و غلامش را در يك قبر به خاك بسپارند. «1»

374- ابوغسان مى گويد: واقدى گفته است: خارجة بن زيد، سعد بن ربيع، نعمان بن

مالك و عبداللَّه بن حسحاس با عمرو در يك قبر دفن شده اند. «2»

ابوغسان گويد: قبر آنان در سمت غرب قبر حمزه و در فاصله حدود پانصد ذراعى آن قرار دارد.

375- گفت: عبدالعزيز، از عبدالرحمان بن سهيل عجلانى، از عبدالرحمان بن عمران، از پدرش نقل كرد كه گفته است: عبداللَّه بن سلمه و مجذر بن زياد را از صحنه پيكار به مدينه حمل كرديم و در قبا به خاك سپرديم.

376- گفت: عبدالعزيز برايم نقل كرد كه رافع بن مالك زرقى در احد كشته و در (محله) بنى زريق به خاك سپرده شد.

گويد: گفته شده است: جاى قبر او امروز در سراى آل نوفل بن مُساحق در محله بنى زريق است، در كُتاب عروه كه بعدها به عباس بن محمد رسيده است.

377- گفت: عبدالعزيز بن محمد دراوردى، از ربيح بن عبدالرحمان بن ابى سعيد، از پدرش، از جدش ابوسعيد خدرى نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمان داد شهدايى «3» را كه از احد به مدينه حمل كرده اند در هر جا درگذشتند همان جا به خاك

تاريخ مدينه منوره، ص: 134

سپارند. پدرم مالك بن سنان در نزد اصحاب عبا «1» جان باخت و همان جا به خاك سپرده شد.

سپس ابن ابى فديك گفت: قبر او در مسجدى است كه در منطقه عبافروشان در انتهاى سوق الحناطين قرار دارد. «2»

ابوغسان گويد: اما آن تعداد از قبور شهداى احد كه امروزه معلوم است؛ عبارتند از:

قبر حمزة بن عبدالمطّلب كه در كناره شامى (: شمال غربى) وادى و در جوار كوه واقع است، قبر عبداللَّه بن حرام پدر جابر همراه با عمرو بن جموح و قبر

سهل بن قيس بن ابى كعب بن قين بن كعب بن سواد از بنى سلمه، كه در پشت قبر حمزه، در سمت شامى اش ميان آن و كوه قرار دارد.

راوى گويد: اما قبرهايى كه در چهار ديوارى سنگچين ميان قبر حمزه و كوه قرار دارد، به ما رسيده است كه قبرهاى اعرابى است كه در روزگار فرمانروايى خالد «3» در مدينه، به سبب قحطى از صحرا به مدينه كوچيدند و آنجا مردند و پس از آن پرسندگان كه از قبرهاى شهيدان مى پرسيدند آنان را به خاك سپردند.

گويد: واقدى گفته است: آنان در «زمن الرماده» «4» درگذشتند.

تاريخ مدينه منوره، ص: 135

378- عمرو بن عاصم براى ما نقل كرد و گفت: سليمان بن مغيره، از حميد بن هلال، از هشام بن عامر انصارى نقل كرد كه گفته است: در نبرد احد، انصار نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، كشته و قربانى فراوانى داده ايم. چه مى فرمايى؟ فرمود:

گودال هايى وسيع بكنيد و دو نفر، سه نفر با هم در قبر قرار دهيد. پرسيدند چه كسانى را مقدم بداريم؟ فرمود كسانى را كه بيشتر قرآن قرائت مى كردند.

راوى گويد: بدين سان پدرم عامر بر دو يا يك تن ديگر از انصار كه همه در نبرد احد كشته شده بودند و در يك قبر دفن شدند، مقدم داشته شد «1»

379- سليمان بن حرب براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن زيد، از ايوب، از حميدبن هلال، از سعد بن هشام بن عامر، از پدرش نقل كرد كه گفته است: اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله در نبرد احد از زيادى كشتگان

و مجروحان به آن حضرت شكايت بردند. فرمود: قبرهايى وسيع و خوب بكنيد و دو نفر و سه نفر با هم در قبر به خاك بسپاريد، و كسانى را كه قرآن بيشترى مى دانستند مقدم بداريد.

راوى گويد: بدين سان پدرم را بر دو تن ديگر مقدم داشتند. «2»

380- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: هثيم، از جابر، از شعبى حديث كرد كه گفت: قبرهاى شهيدان احد را ديدم كه به صورت پشته هايى از خاك درآمده و بر آنها گياه تازه روييده است.

381- ابوغسان گفت: عبدالعزيز بن عمران، از موسى بن يعقوب زمعى، از عباد بن ابى صالح نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اول هر سال به كنار قبور شهداى احد مى آمد و مى فرمود: سٌلامٌ عَلَيْكُم بِما صَبَرْتُم فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 136

راوى گويد: ابوبكر هم بر كنار مزار شهيدان مى آمد و عمر، و پس از او عثمان نيز چنين مى كردند. هنگامى هم كه معاوية بن ابى سفيان نيز به قصد حج به حجاز آمد، بر سر قبر آنان حضور يافت.

گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله چون رو به روى درّه قرار مى گرفت، مى فرمود: «بر شما بدان پايدارى كه كرديد درود! پاداش آنان كه تلاش كردند، وه چه خوش است!». «1»

382- محمد بن بكار براى ما نقل كرد و گفت: حبان بن على، از سعد بن طريف، از ابوجعفر نقل كرد كه فاطمه عليها السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله قبر حمزه را زيارت مى كرد، به ترميم و بازسازى آن مى پرداخت و خود با سنگى آن را نشانه گذاشته بود. «2»

383- ابوغسان براى ما

نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن نافع، از اسامة بن زيد، از عبداللَّه بن ابى عروه، از مردى كه برايش حديث كرده بود، از عبداللَّه بن عمر نقل كرد كه گفته است: هر كس بر اين شهيدان بگذرد و بر آنان سلام كند پيوسته تا روز قيامت او را پاسخ مى گويند «3»

384- ابواحمد براى ما نقل كرد و گفت: سفيان، از ابوحصين، از شعبى نقل كرد كه گفته است: قبرهاى احد به سان كوهان شتر بالا آورده شده بود.

385- اسحاق بن موسى انصارى براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن معن، از داوودبن خالد نقل كرد كه ربيعة بن عبدالرحمان شنيده است كه مى گويد: از مدرى از آل هدير شنيدم كه مى گفت: مدتى با طلحة بن عبيداللَّه همدم بودم و هيچ نشنيدم حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كند مگر يك حديث. پرسيدم: آن يك حديث كدام است؟ گفت:

(مى گفت:) همراه با رسول خدا صلى الله عليه و آله به آهنگ قبور شهيدان از مدينه بيرون رفتيم. چون از حرّه واقِم سرازير شديم قبرهايى ديديم كه از زمين برآمده است. گفتيم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله اينها قبرهاى برادران ماست. فرمود: اينها قبرهاى اصحاب ماست. (از اين قبرها

تاريخ مدينه منوره، ص: 137

گذشتيم و) چون به قبرهاى شهيدان رسيديم فرمود: اينها قبور برادران ماست. «1»

386- ابوزيد براى ما نقل كرد- و البته گفت: اين از چيزهايى كه در كتاب نوشته باشد نيست- و گفت: سعيد بن عامر، از هشام بن ابى عبداللَّه، از ابوزبير، از جابر حديث كرد كه گفته است: هنگامى كه معاويه (در احد) چشمه جارى ساخت ما را خواندند

تا به سراغ كشتگان خود در احد برويم. رفتيم و آنان را كه بدن هايشان هنوز تازه بود و به خوبى خم و راست مى شد از قبر بيرون آورديم.

سعيد گويد: ميان اين دو وقت، چهل سال فاصله بود.

آنچه درباره مصلّاى رسول خدا صلى الله عليه و آله در اعياد آمده است

آنچه درباره مصلّاى رسول خدا (ص) در اعياد آمده است

387- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از ابراهيم بن ابى اميه وابسته بنى عامر بن لُؤَىْ حديث كرد كه گفت: از ابن باكِيَه شنيدم كه مى گفت:

رسول خدا نماز عيد را در دارالشفا، سپس در حارة الدَّوس و آنگاه در مصلى خواند و از آن پس تا پايان عمر در همين مصلّى نماز مى گزارد. «2»

گويد: واقدى گفته است. نخستين نماز عيدى كه پيامبر در مصلى خواند در سال دوم هجرت از مكه به مدينه بود.

388- ابوعبيد به نقل از ابن ابى يحيى، از ابراهيم بن ابى اميه، از عبدالرحمان بن عمرو بن قيس گفت كه از ابوهريره شنيده است كه مى گويد: نخستين نماز عيد فطر و عيد قربان كه پيامبر در مدينه خواند در حياط سراى حكيم بن عَدّاء «3» نزديك اصحاب محامل بود.

389- گفت: از ابن ابى يحيى، از عبدالأعلى بن ابى فروه براى ما نقل شده است كه

تاريخ مدينه منوره، ص: 138

پيامبر صلى الله عليه و آله در آن مكان نماز گزارد. «1»

گفت: ابن ابى يحيى، از عمرو بن ابى عمرو، از مطّلب بن عبداللَّه بن حنطب و محمد ابن زيد نقل كرد كه مصلاى رسول خدا در داخل (مدينه ميان دو خانه، خانه معاويه و خانه) «2» كثير بن صلت بود.

390- گفت: عبدالعزيز بن عمران، از عبداللَّه بن عبدالرحمان جمحى، از ابن شهاب نقل كرده

كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله نماز عيد را در سكونتگاه آل درّه كه طايفه اى از مزينه هستند به جا آورد. سپس پايين تر از آن، در جاى دژ بنى زريق در گوشه چپ آن نماز گزارد. «3»

391- گفت: ابوضَمْره ليثى، از حمزة بن عبدالواحد، از داوود بن بكر، از جابر بن عبداللَّه، از انس بن مالك برايم نقل خبر كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله براى نماز باران روانه مصلّى شد. او نماز را با خطبه آغاز كرد سپس يك بار در شروع نماز تكبير گفت و (پس از نماز) فرمود: گردهم آييد، باران طلبيدن و تجمّع دعاى ما در عيد فطر و قربان همين جا است و در اين مصلى هيچ خشتى بر خشتى نهاده نشود و هيچ خيمه اى برپا نگردد. «4»

392- گفت: عبدالعزيز بن عمران، از داوود بن قيس، از عياض بن عبداللَّه بن ابى سرح نقل كرد كه گفته است: نخستين كسى كه در مصلى بر منبرى ايستاد عثمان بن عفان بود؛ او بر فراز منبرى ايستاد كه كثير بن صلت برايش از گِل ساخته بود. كثير سپس همين منبر را براى معاوية بن ابى سفيان ساخت و او بر فراز آن، پيش از نماز خطبه خواند. ابوسعيد خدرى در اين باره با او گفت و گو كرد و گفت: نماز پيشتر است. معاويه گفت: آنچه را تو تا كنون بدان خوى داشته اى واگذاريم. گفت: نه به پروردگار خاور و باختر، هرگز چيزى بهتر از آنچه مى دانم نياورند.

تاريخ مدينه منوره، ص: 139

راوى گويد: مالك بن انس مى گفت: نخستين كسى كه در مصلى بر فراز منبر سخن گفت عثمان بن

عفان بود؛ او از فراز منبرى كه كثير بن صلت ساخته بود با مردم سخن گفت.

393- گفت: عبدالعزيز بن عمران، از محرز بن جعفر، از جدش وليد بن زياد نقل كرد كه گفته است: ابوهريره گفت: اين ركن در خانه من از طلايى هم وزن آن پر ارزش تر است؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله به گاهِ رفتن به نماز عيد بر خانه من گذر كرد و خانه ام را در سمت چپ عبور خود قرار داد. او در يك روز دو بار از چهار چوب خانه من گذرد كرد. «1»

394- قَعْنَبى از عبداللَّه بن عمر، از نافع، از ابن عمر نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز عيد از راهى به مصلى رفت و از راهى ديگر بازگشت. «2»

395- محمد بن حُمَيد براى ما نقل كرد و گفت: ابونميله براى ما حديث كرد و گفت:

فليح بن سليمان، از سعيد بن حارث، از ابوهريره نقل كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه به نماز عيد روانه شد، از راهى جز آن راه كه رفته بود باز مى گشت. «3»

396- سُوَيد بن سعيد براى ما نقل كرد و گفت: قاسم بن محمد بن عبداللَّه بن محمدبن عقيل، از عبداللَّه بن دينار، از ابن عمر نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز عيد از راهى روانه مصلى مى شد و از راهى ديگر بازمى گشت. «4»

397- احمد بن عبداللَّه بن يونس براى ما نقل كرد و گفت: خالد بن الياس، از يحيى بن عبدالرحمان بن حاطب، از پدرش نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و

آله براى نماز عيد از راهى بيرون

تاريخ مدينه منوره، ص: 140

رفت و از راهى ديگر بازگشت «1»

398- ابواحمد براى ما نقل كرد و گفت: خالد بن الياس، از يحيى بن عبدالرحمان، از پدرش حديث كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با پاى پياده و از راهى كه از در خانه سعد بن ابى وقاص مى گذشت به نماز عيد مى رفت و از (سمت خانه) ابوهريره برمى گشت. «2»

399- حكيم بن سيف براى ما نقل كرد و گفت: بقية بن وليد، از سليمان انصارى، از زهرى، از عبيداللَّه بن عبداللَّه، از ابن عباس نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله از همان راهى كه به نماز عيد مى رفت باز نمى گشت. «3»

400- محمد بن يحيى، از محمد بن فضل- از فرزندان رافع بن خديج- از فضل بن مبشر نقل كرد كه گفته است: از جابر بن عبداللَّه شنيدم كه مى گويد: پس از بازگشت از (غزوه) بنى قينقاع، نخستين نماز عيد را در صبح روز دهم ذيحجه به جاى آورديم و اين نخستين عيد قربانى بود كه مسلمانان داشتند. در اين روز توانمندان بنى سلمه قربانى كردند و من خود در ميان اين خاندان هفده قربانى شمردم. «4»

401- گفت: عبدالعزيز بن عمران، از ابن قسيط ليثى، از پدرش از ابوهريره نقل كرد كه گفته است، پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه دربازگشت از سفر از مصلّى مى گذشت رو به قبله مى ايستاد و دعا مى خواند. «5»

402- گفت: عبدالعزيز، از ابوابراهيم صالح نجار، از جناح نجار نقل كرد كه گفته است: همراه با عايشه دختر سعد بن ابى وقاص روانه مكه شدم. در راه از من پرسيد:

تاريخ

مدينه منوره، ص: 141

خانه ات كجاست؟ گفتم: در بلاط. گفت: خوب آن را نگه دار، كه از پدرم شنيدم كه مى گفت: از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمايد: «حد فاصل ميان اين مسجد من و مصلاى من باغى از باغ هاى بهشت است.» «1»

ابوغسان گويد: فاصله ميان مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله كه خانه مروان بن حكم در جوار آن قرار گرفته، و مسجدى كه نماز عيد را در آن مى خواند هزار ذراع است.

نيزه اى كه در اعياد پيشاپيش فرمانروايان حمل مى كردند

403- ابوغسان براى ما نقل حديث كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از محمد بن عمير، از حفص بن عمر، از سعد قرظى نقل كرد كه گفته است: نجاشى سه نيزه به پيامبر صلى الله عليه و آله هديه كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله يكى از آنها را به عمر بن خطاب هديه كرد، يكى را به على ابن ابى طالب هديه داد و يكى را براى خود نگه داشت.

گويد: نيزه اى كه در اختيار على [عليه السلام بود از ميان رفت، نيزه اى كه نزد عمر بود به خاندانش رسيد و نيزه اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى خود نگه داشت همان است كه روز عيد پيشاپيش امام حمل مى كنند. «2»

404- گفت: عبدالعزيز بن عمران، از حسن بن عماره، از ابن شهاب، از ابوسلمه و حميد فرزندان عبدالرحمان بن عوف، از پدرشان نقل كرده است كه گفت: در روز عيد پيشاپيش پيامبر صلى الله عليه و آله نيزه اى حمل مى كردند و آن حضرت در پى آن روانه مصلى مى شد تا بدانجا مى رسيد. آنگاه نيزه را به زمين فرو مى بردند و آن حضرت به سوى

آن به نماز

تاريخ مدينه منوره، ص: 142

مى ايستاد و دو ركعت نماز مى گزارد، در ركعت نخست هفت تكبير و در ركعت ديگر پنج تكبير مى گفت.

ابوسلمه و حُمَيد گويند: ابوبكر، عمر، عثمان و پيشوايان بعد (چنين مى كردند). «1»

راوى گويد: آن نيزه يا عصاى بلند امروز نزد بنى سعد، مؤذنان مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله است و بر دوش كشيدن آن پيشاپيش فرمانروايان را نسل به نسل از همديگر ارث مى برند. «2»

405- گفت: واقدى گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله در دوّمين سال پس از تشريف فرمايى به مدينه نماز عيد خواند. پيشاپيش او عصايى بلند حمل مى كردند و آن حضرت در آن روزگار در فضاى باز رو به اين عصا نماز مى گزارد. اين عصا از آنِ زبير بن عوام بود و نجاشى آن را در اختيارش قرار داده و او نيز آن را به پيامبر صلى الله عليه و آله هديه كرده بود و در روز عيد پيشاپيش آن حضرت حمل مى شد. امروزه اين عصا در مدينه در اختيار مؤذنان است.

واقدى مى گويد: ابراهيم بن محمد بن عمار بن سعد قرظى، از پدرش، از جدش برايم چنين نقل حديث كرده است.

406- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب، از ليث بن سعد برايمان حديث كرد كه گفته است: به وى رسيده كه آن عصا كه به هنگام نماز پيش روى پيامبر صلى الله عليه و آله در زمين فرو مى نشاندند، در آغاز از آنِ يكى از مشركان بود و زبير بن عوام او را در نبرد احد كشت و اين نيزه را از آنِ خود ساخت. پس رسول خدا

صلى الله عليه و آله آن را از زبير ستاند و به هنگام نماز آن را پيش روى خود نصب مى كرد. «3»

407- ابوعاصم و قَعْنَبى، از عبداللَّه بن عمر، از نافع، از ابن عمر نقل كرده اند كه پيشاپيش پيامبر صلى الله عليه و آله عصايى بلند حمل مى شد. «4» قعنبى گفته است: همراه پيامبر صلى الله عليه و آله عصايى

تاريخ مدينه منوره، ص: 143

بلند حمل مى شد.

408- عمرو بن قسط براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم، از اوْزاعى، از نافع، از ابن عمر نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز عيد در حالى روانه نماز مى شد كه پيشاپيش او عصايى بلند حمل مى كردند. آنگاه در مصلى رو به اين عصا نماز مى خواند. «1»

409- احمد بن ابراهيم موصلى براى ما نقل كرد و گفت: سعيد بن عبدالرحمان جمحى، از عبداللَّه بن عمر، از نافع، از ابن عمر حديث كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله نيزه را در زمين مى نشاند و مردم پشت سر او نماز مى خواندند. «2»

410- ابوعامر براى ما نقل كرد و گفت: سفيان ثورى، از اسماعيل بن اميه، از مكحول نقل كرد كه گفته است: از آن روى نيزه اى پيشاپيش پيامبر صلى الله عليه و آله حمل مى شد كه آن حضرت به سمت آن نماز مى گزارد. «3»

411- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: ابراهيم بن سعد، از پدرش، از حُمَيد بن عبدالرحمان حديث كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز عيد عصايى بلند مى آورد و آن را در زمين فرو مى نشاند و بدان سوى نماز مى گزارد. «4»

412- سُوَيد

براى ما نقل كرد و گفت: على بن مسَهّر، از هشام بن عروه، از پدرش نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن عصاى بلند را از زبير خواست و زبير آن را به ايشان داد. سپس ابوبكر آن را از او خواست و وى آن را به او داد. سپس عمر آن را خواست و وى آن را بدو نيز داد. آنگاه عثمان آن را از او خواست و وى آن را بدو داد. پس از آن كه عثمان كشته شد، اين عصا در اختيار خاندان على قرار گرفت و عبداللَّه بن زبير آن را از ايشان مطالبه كرد.

آنها نيز عصايى ديگر به او دادند. گفت: به خداوند سوگند، اين آن عصا نيست- و آن اندازه بر اين خواسته پافشارى مى كرد تا همان عصا را به او برگرداندند». «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 144

413- يزيد بن هارون براى ما نقل كرد و گفت: ابن ابى ذئب، از زهرى براى ما حديث كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز عيد فطر از همان هنگام كه از خانه خويش بيرون مى آمد تا هنگامى كه به مصلى مى رسيد و نماز را به پايان مى برد تكبير مى گفت. اما چون نماز را به پايان مى رساند تكبير گفتن قطع مى شد. «1»

414- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از ابونياح، از عبداللَّه بن ابى هديل نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله نماز صبح را در مسجد خود خواند، آنگاه به مصلى رفت و در آنجا نشت و به سخن گفتن براى مردم و اندرز دادن آنان پرداخت.

هنگامى كه خورشيد بالا

آمد فرمود: خوب است نماز بخوانيم. پس نماز گزارد و آنگاه خطبه خواند. «2»

415- احمد بن عيسى براى ما حديث كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب، از يونس، از ابن شهاب نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله (براى نماز عيد) به مصلى مى آمد و بعدها اين كار در شهرهاى اسلامى سنت شد. «3»

416- مؤمل بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: سفيان، از عبدالرحمان بن عابس حديث كرد كه گفته است: از ابن عباس پرسيدم: آيا در نماز عيد با رسول خدا صلى الله عليه و آله حاضر بوده اى؟ گفت: آرى. او بيرون آمد و تا نشانه اى كه در جوار سراى كثير بن صلت بود به راه خود ادامه داد و در اين محل نماز گزارد. «4»

417- عبدالواحد بن غياث براى ما حديث كرد و گفت: حفص بن غياث، از حجاج ابن ارطاة، از ابوجعفر، از جابر نقل كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در عيدهاى قربان و فطر عباى سرخ رنگ خود بر تن مى كرد. «5»

418- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: هشيم از حجاج، از ابوجعفر حديث

تاريخ مدينه منوره، ص: 145

كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جمعه عباى سرخ رنگ خود را بر تن مى كرد و روزهاى عيد قربان و فطر عمامه اى مى بست. «1»

419- ابوعاصم از داوود بن قيس نقل كرد كه گفت: عياض بن عبداللَّه، از ابوسعيد نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله در روزهاى عيد فطر و عيد قربان (از شهر) بيرون مى شد و با مردم دو ركعت نماز مى گزارد.

سپس برمى خاست و ايستاده دو خطبه ايراد مى كرد و مى فرمود: «صدقه بدهيد، صدقه بدهيد!». پس از آن اگر با مردم كارى داشت يا براى آنان برنامه اعزامى تدارك ديده بود، با آنان در ميان مى نهاد و گرنه سخن را به پايان مى برد. «2»

420- قَعْنَبى براى ما نقل كرد و گفت: داوود به سند خود همانند اين حديث را روايت كرده- و در آن افزوده است: پس از دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله زنان بيشترين صدقه را مى دادند و گوشواره و انگشتر و چيزهاى ديگر هديه مى كردند. «3»

آنچه پيامبر (ص) در نماز باران انجام مى داد

آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله در نماز باران انجام مى داد

421- عبدالوهاب بن عبدالمجيد براى ما نقل كرد و گفت: از يحيى بن سعيد شنيدم كه مى گويد: ابوبكر بن محمد برايم نقل خبر كرد كه عباد بن تميم او را خبر داده است كه عبداللَّه بن زيد او را از اين آگاه ساخته كه رسول خدا صلى الله عليه و آله براى طلب باران روانه مصلى شد. او هنگامى كه خواست دعا كند رو به قبله ايستاد و رداى خود پشت و رو كرد. «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 146

422- عثمان بن عمر براى ما نقل كرد و گفت: ابن ابى ذئب، از زهرى، از عباد بن تميم، از عمويش حديث كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى طلب باران روانه مصلى شد. او در آنجا رو به قبله و پشت به مردم ايستاد، رداى خود پشت و رو كرد و دو ركعت نماز خواند، در حالى كه در قرائت جَهْر مى كرد. «1»

423- عبدالوهاب براى ما نقل كرد و گفت: از يحيى بن سعيد شنيدم

كه مى گويد:

عمرو بن شعيب برايم چنين نقل خبر كرد: به ما رسيده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به هنگام دعاى طلب باران چنين عرضه مى داشت: «پروردگارا! بندگان خود و چارپايان را كه آفريده تواند سيراب كن؟ رحمت خود بگستر و زمين مرده را زنده ساز.»

راوى مدعى است پيامبر صلى الله عليه و آله اين دعا را تكرار مى فرمود. «2»

424- اسحاق بن ادريس براى ما نقل كرد و گفت: ابوحاتم سُوَيد، از قتاده، از حسن، از سَمُره نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام طلب باران مى گفت: خداوندا! زينت و مايه آرامش زمين را بر سرزمين ما فرو فرست!» «3»

425- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: شعبه، از عمرو بن مُرّه حديث كرد كه گفته است: از سالم بن ابى جَعْد شنيدم كه نقل مى كند شرحبيل بن سَمْط از مُرّة بن كعب- يا كعب بن مُرّه- بهزى چنين خواست: برايم حديثى نقل كن كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده باشى. گفت: (پيامبر) مُضَر را نفرين كرد. من (پيامبر صلى الله عليه و آله را) گفتم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله خداوند تو را يارى داده، عطا بخشيده و دعايت مستجاب ساخته است. اما مردمانت مردند. از خداوند بخواه بر آنان باران فرو فرستد. پيامبر صلى الله عليه و آله از من روى برتافت. ديگر بار خواسته خود را تكرار كردم. اين باره چنين دعا كرد: «خداوندا! ما را باران ده، بارانى يارى رسان، خوش فرجام، پر، سرشار، فراوان، نه دير بلكه زود و نه زيانبار بلكه سود آفرين!.»

تاريخ مدينه منوره،

ص: 147

از دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله هنوز يك جمعه نگذشته بود كه بر ما باران باريد. «1»

426- عبيد بن جياد براى ما نقل كرد و گفت: مردى ما را از محمد بن ابان، از جعفربن محمد، از پدرش حديث كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى طلب باران از شهر بيرون شد. او رو به قبله ايستاد، رداى خود پشت و رو كرد و به مردم اشاره فرمود برخيزند. پس در حالى كه هم خود و هم مردم ايستاده بودند دعا كرد.

محمد گويد: از جعفر پرسيدم: قصد او از پشت و رو كردن ردايش چه بود؟

گفت: اين كه قحطى تغيير يابد. «2»

427- هارون بن معروف براى ما حديث كرد و گفت: ضَمْرة بن ربيعه، از ابوعطاء، از پدرش نقل كرد كه گفته است سعيد بن مسيب به من گفت: اى ابومحمد، آيا جاى خانه كثير بن صلت را مى دانى؟ گفتم: آرى. گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله براى نماز بيرون شد تا بدان جا رسيد. پس برخاست، ياران خود را در صفى پشت سر خويش آراست و بر نجاشى كه در سرزمين حبشه مرده بود نماز گزارد. «3»

آنچه درباره وادى عقيق آمده است

428- اسحاق بن ادريس براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم، از اوْزاعى، از يحيى بن كثير، از عكرمه، از ابن عباس، از عمر حديث كرد كه گفته است: از رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگامى كه در عقيق بود شنيدم كه فرمود: «امشب از جانب خداوند فرشته اى نزد من آمد و گفت: در اين وادى مبارك نماز بخوان». «4»

429- هارون حراز براى ما حديث كرد و گفت:

على بن مبارك براى ما نقل كرد و

تاريخ مدينه منوره، ص: 148

گفت: يحيى بن ابى كثير براى ما حديث آورد و گفت: عكرمه وابسته ابن عباس، از ابن عباس نقل كرد كه گفته است: عمر بن خطاب به من گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگامى كه در عقيق بود فرمود: «امشب فرشته اى از جانب پروردگارم نزد من آمد و (گفت:) در اين وادى مبارك نماز بخوان و بگو: اين عمره اى در حج است». «1»

430- حكم بن موسى براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم، از بزرگى از مردمان مدينه، از موسى بن محمد بن ابراهيم تيمى، از پدرش، از سلمة بن اكوع نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله از من پرسيد: كجا بودى؟ گفتم: در شكار. پرسيد: كجا؟ او را خبر دادم كه در كدام ناحيه بوده ام. گويا كه آن ناحيه را خوش نداشت و فرمود: اگر به عقيق رفته بودى تو را در رفتن بدرقه مى كردم و در آمدن به پيشواز مى آمدم «2».

431- محمد بن عثمان طويل براى ما نقل كرد و گفت: موسى بن محمد بن ابراهيم، از پدرش، از ابوسلمة بن عبدالرحمان، از سلمة بن اكوع نقل كرد كه گفته است: حيوان هاى وحشى شكار مى كردم و گوشت آنها را به رسول خدا صلى الله عليه و آله هديه مى دادم. يك بار مرا (براى

تاريخ مدينه منوره، ص: 149

چند روز) نيافت. از من پرسيد: كجا بودى؟ گفتم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله شكارها دور شده اند و من در سرچشمه كاريزى كه در حدود ثيب قرار دارد شكار مى كنم. فرمود: «اگر در عقيق شكارى

كردى به هنگامى كه بيرون مى شدى تو را بدرقه مى كردم و به گاهِ باز گشتن به پيشواز مى آمدم؛ من عقيق را دوست دارم.» «1»

432- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن محمد، از محمد بن (عبداللَّه بن ابى عتيق، از) «2» موسى بن عقبه اسدى، از عروة بن زبير حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «عقيق واديى مبارك است». «3»

433- گفت: سفيان بن عيينه، از هشام بن عروه برايم نقل خبر كرد و گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله در عقيق بر زمين دراز كشيد. به او گفته شد: تو در واديى مبارك هستى. «4»

434- محمد گفت: عبدالعزيز بن عمران، از ثابت بن قيس بن ابى عصر، وابسته بنى غفار، از عبدالحميد بن عبدالرحمان ازهرى نقل كرد كه گفته است: عمر بن خطاب گفت:

از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمايد: «عقيق واديى مبارك است». «5»

435- محمد گفت: عبدالعزيز برايم از ابراهيم بن ابى بكر بن منكدر، از موسى بن محمد بن ابراهيم بن حارث تيمى نقل خبر كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله به سلمة بن اكوع كه در پى شكار مى رفت و يك بار به حلبه رفته و غيبتش به درازا كشيده بود- در هنگام بازگشت فرمود: چه چيزى تو را اين اندازه باز بداشت؟ گفت: حيوان هاى وحشى مرا تا دور دست ها بردند و به ثُيب رساندند. رسول خدا صلى الله عليه و آله او را فرمود: «اما اگر در اينجا- به عقيق اشاره كرد- شكار مى كردى تو را به هنگام رفتن بدرقه مى كردم و به

هنگام

تاريخ مدينه منوره، ص: 150

بازگشتن به پيشواز مى آمدم». «1»

436- محمد گفت: عبدالعزيز بن عمران، از ايوب بن نعمان بن عبداللَّه بن كعب بن مالك از پدرش، از جدش برايم نقل خبر كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «در «تضارع» سيل نمى آيد مگر آن كه سال بسيار پر باران باشد» «2»

«تضارع» نام كوهى است در فاصله سه ميلى مدينه و بر دست راست كسى كه از اين شهر راهى مكه باشد. قصر ابن بكير عمانى و همچنين قصرهاى عبدالعزيز بن عبداللَّه بن عمرو بن عثمان بر دامنه اين كوه واقع است.

437- محمد گفت: عبدالعزيز، از يزيد بن عياض بن جُعْدَبه، از ابن شهاب برايم نقل خبر كرد كه گفت: بر جمّاء امّ خالد قبرى يافته شد، چهل ذراع در چهل ذراع. بر سنگى كه بر اين قبر بود چنين نوشته بود: من عبداللَّه هستم، از مردمان نينوى فرستاده رسول خدا عيسى بن مريم به سوى مردمان اين آبادى مرا مرگ فرا رسيد و وصيت كردم در جمّاء امّ خالد به خاك سپرده شوم.

راوى گويد: از عبدالعزيز درباره اين جمله كه «از مردمان نينوى هستم» پرسيدم.

گفت: نينوى نام دو جاى است: يكى در سواد عراق در طف، همان جا كه حسين بن على كشته شد، و ديگرى آباديى در موصل و اين همان است كه يونس پيامبر صلى الله عليه و آله در آن بود. ما نمى دانيم مقصود او (: صاحب لوح) كدام يك از اين دو بوده است.

اما «جمّاء امّ خالد» يعنى همان كه در عقيق است و خانه هاى اشعث، قصر يزيد بن عبدالملك بن مغيره نوفلى و

«فيفاء خبار» در پايين آن قرار گرفته و از آنجا تا «جمّاء العاقر» راهى است كه از ناحيه رُوَمه مى گذرد. فيفاء خبار يا دشت خبار از همين جماء امّ خالد است و جماء عاقر نيز كوهى است در پشت و مُشاش كه قصرهاى جعفر بن سليمان ابن على بر پهنه كوه رو بدان سمت قرار دارد.

438- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: كسانى از خاندان حزم و ديگران كه

تاريخ مدينه منوره، ص: 151

بديشان اعتماد داريم براى ما نقل كرده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله عقيق را به اقطاع «1»، به بلال بن حارث مزنى واگذار كرد و در اين باره چنين سند نوشت:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم

«اين چيزى كه محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله به بلال بن حارث داد، آن را از سرزمين عقيق تا زمانى كه در آن كار و آبادانى كند به وى داد.»

(بعدها به روزگار عمر) معاويه (به خليفه) نوشت كه بلال در عقيق هيچ عمران و آبادانى نكرده است. عمر بن خطاب در روزگار فرمانروايى اش به او گفت: اگر توان آباد كردن و احياى آن زمين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به تو واگذار كرده است دارى آن را آباد كن، كه آنچه را حيا كنى از آنِ تو است، آن سان كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به تو داده است. اما اگر آن را آباد نكنى ميان مردم قسمت مى كنم و تو نمى توانى مانع آنان شوى. بلال گفت: آيا آنچه را رسول خدا صلى الله عليه و آله به من داده است از

من مى ستانى؟ عمر گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله با تو شرطى گذاشته است.

پس از آن رو كه بلال در اين زمين كار نكرده بود، عمرآن را از او ستاند و ميان مردم قسمت كرد. «2»

439- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: نعيم بن حماد براى ما حديث كرد و گفت: عبدالعزيز بن محمد از ربيعه، از حارث بن بلال بن حارث، از پدرش نقل كرد كه (عمر بلال را گفت:) پيامبر صلى الله عليه و آله آن زمين را به تو نداده است تا مردم را از آن محروم بدارى.

راوى گويد: عمر از همين روى عقيق را ميان ما قسمت كرد. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 152

440- حبان بن بشر براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن آدم براى ما حديث كرد و گفت: يونس، از محمد بن اسحاق، از عبداللَّه بن ابى بكر حديث آورد كه گفته است: بلال ابن حارث مزنى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و از آن حضرت خواست زمين را به او اقطاع كند. پيامبر صلى الله عليه و آله قطعه زمين بزرگ و پهناور در اختيار او گذاشت. هنگامى كه عمر به زمامدارى رسيد او را گفت: اى بلال، تو از رسول خدا صلى الله عليه و آله قطعه زمين بزرگ و پهناور به اقطاع خواسته اى و او آن را به تو واگذار كرده است. رسول خدا صلى الله عليه و آله كسى نبود كه از او چيزى بخواهند و عطا نكند. اما تو توان اداره كردن آنچه در اختيارت هست ندارى. گفت:

آرى چنين است. عمر گفت: خود بنگر و

ببين هر مقدار كه توانش را دارى براى خويش نگه دار و هر مقدار كه نمى توانى به ما برگردان تا ميان مسلمانان قسمت كنيم. بلال گفت:

به خداوند سوگند چنين نمى كنم! اين چيزى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به من داده است.

عمر گفت: به خدا سوگند كه چنين خواهى كرد. پس آن مقدار را كه توان آباد كردنش نداشت از او ستاند و ميان مسلمانان قسمت كرد. «1»

441- يحيى بن آدم گفت: ابن مبارك، از معمر، از ابن طاووس، از مردى از مردان مدينه نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله زمينى را به اقطاع (به بلال) «2» داد. چون عمر عهده دار حكومت شد آن مقدار را كه آن مرد توان آباد كردنش داشت در دست او باقى گذاشت و بقيه را به خاندانش اقطاع كرد. «3»

442- يحيى گويد: قيس بن ربيع، از هشام بن عروه، از پدرش نقل كرد كه گفته است:

عمر عقيق را به اقطاع واگذار كرد و چون به انتهاى اين زمين رسيد گفت: تا كنون چنين زمينى واگذار نكرده ام. خَوات بن جبير انصارى به عمر گفت: اين زمين را به من واگذار كن و عمر نيز آن را بدو واگذاشت.

تاريخ مدينه منوره، ص: 153

443- حبان براى ما نقل كرد و گفت: وهيب براى ما حديث كرد و گفت: هشام بن عروه، از پدرش نقل كرد كه عمر به هنگام واگذارى عقيق همه آن را به مردم واگذاشت. او گفت: اقطاع گيران از امروز به بعد رسميت دارند، در اين هنگام خَوات بن جبير گفت: اى امير مومنان، آن را به من واگذار. عمر هم آن

را به او اقطاع كرد.

چاه رومه در وادى عقيق

444- محمد بن سنان براى ما نقل كرد و گفت: ابوعوانه، از حصين، از عمرو ابن جاوان، از احنف (بن قيس) «1» نقل كرد كه وى به مسجد رفت و على [عليه السلام ، طلحه، زبير و سعد را ديد كه نشسته اند. پس از چندى عثمان در حالى كه جامه اى بلند و زرد بر تن داشت و آن را روى سر خود كشيده بود به مسجد درآمد. پرسيد: آيا على [عليه السلام اينجاست؟ گفتند: آرى. پرسيد: آيا طلحه اينجاست؟ گفتند: آرى. پرسيد: آيا زبير اينجاست؟ گفتند: آرى. (پرسيد: آيا سعد اينجاست؟ گفتند: آرى.) «2» گفت: شما را به خداوندى كه خدايى جز او نيست سوگند مى دهم، آيا مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

هر كس چاه رومه را بخرد خداوند او را بيامرزد. و من آن را به فلان قيمت خريدم و آنگاه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم و گفتم: من چاه رومه را خريده ام. و آن حضرت هم فرمود: آن را براى آب نوشيدن مسلمانان واگذار كه خداوند پاداشت دهد؟ گفتند: چرا، (مى دانيم) «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 154

445- محمد بن موسى اصلع براى ما نقل كرد و گفت: عمرو بن ازهر واسطى براى ما حديث كرد و گفت: عاصم احول، از ابوقلابه نقل كرد كه گفته است: هنگامى كه مردم به در خانه عثمان گرد آمده بودند و قصد كشتن او را داشتند، وى بر آستانه ايستاد و چيزهايى را به آنان ياد آور شد و سپس آنان را به خداوند سوگندى سخت و استوار داد و گفت: آيا مى دانيد رومه

از فلان يهودى بود و به هيچ كس قطره آبى جز به بها نمى داد. و من آن را از مال خود به چهل هزار خريدم و آنگاه براى خود در نوشيدن از آن همان اندازه حق قائل شدم كه براى همه مسلمانان؛ و هيچ براى خود سهمى افزون قرار ندادم! گفتند: ما اين را مى دانيم.

446- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از عبدالرحمان ابن عبدالعزيز انصارى، از دايى اش عَدى بن ثابت نقل كرد كه گفته است: مردى از مزينه به چاهى به نام رُومَه بر خورد كرد. اين خبر براى عثمان گفته شد و وى كه آن هنگام خليفه بود آن را از محل اموال مسلمانان به سى هزار درهم خريد و صدقه آن را بر آنان قرار داد.

447- محمد بن يحيى گفته، و تنى چند از مردمان آبادى برايم نقل خبر كرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «چاه مزنى چه نيكو چاهى است!.»

448- محمد بن يحيى، از ابن ابى يحيى، از عبدالرحمان بن اسامه ليثى، از پدرش نقل كرد كه عثمان چون در محاصره قرار گرفت كسى در پى عمار بن ياسر فرستاد و از او خواست برايش چند مشك آب بياورد. عمار اين خواسته را با طلحه در ميان نهاد، اما طلحه از بر آوردن آن خود دارى كرد. عمار گفت: سبحان اللَّه! عثمان اين چاه را- يعنى چاه رومه را- به چند هزار خريده و بر مردم صدقه قرار داده است و اينك او را از اين كه قدرى از آن بنوشد باز مى دارند!

449- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: ابن

ابى زناد گفته است: پدرم برايم نقل خبر كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «صدقه عثمان چه نيكو صدقه اى است!» مقصود به او همان رومه بود. «1»

تاريخ مدينه منوره، ص: 155

450- محمد مى گويد: از وقاص، از زهرى برايم نقل شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است:

«هر كس رومه را بخرد در بهشت سيراب شود». پس عثمان آن را از مال خود خريد و صدقه قرار داد. «1»

451- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: على بن ثابت، از يحيى بن ابى اميه، از ابن اسحاق حديث كرد كه گفته است: عبداللَّه بن حبيب سلمى گفت: عثمان گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «هر كس چاه رومه را بخرد در بهشت همانند آن خواهد داشت» و (يادتان هست كه) مردم تنها با پرداخت بها مى توانستند از آن آب بخورند و من آن را به مال خود خريدم و براى فقير و غنى و رهگذر قرار دادم؟ مردم گفتند: آرى. «2»

آنچه درباره نقيع آمده است

452- قَعْنَبى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن عمر بن حفص بن عمر بن خطاب، از نافع، از ابن عمر حديث كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نقيع را قُرُق اسبان مسلمانان كرد تا در آن به چرا برده شوند «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 156

453- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: حزامى براى ما حديث كرد و گفت:

معن ما را حديث آورد و گفت: عبداللَّه بن عمر، از نافع، از ابن عمر نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و

آله نقيع را قرق اسبان كرد و ربذه را نيز قرق صدقه. «1»

454- گفت: حزامى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن نافع، از عاصم بن عمر، از عبداللَّه بن دينار، از ابن عمر نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله دشت نقيع را قرق اسبان مسلمانان قرار داد. «2»

455- هارون بن معروف براى ما نقل حديث كرد و گفت: ضَمْرَة بن ربيعه، از رجاءبن جميل حديث كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وادى نخيل را به عنوان قرق به اسبان چابك جنگى اختصاص داد. «3»

456- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: سفيان بن عيينه، از عبداللَّه بن نوفل بن مساحق نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله نقيع را قرق اسبان سپاه خود ساخت. «4»

چاه هايى كه از آنها آب برمى داشتند

457- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن سلمه حرانى، از ابن اسحاق، از سليط بن ايوب، از عبدالرحمان بن رافع انصارى، از ابوسعيد خدرى نقل كرد كه گفته است: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه چون به او گفته شد از چاه بُضاعَه و اين چاهى است كه گاه سگ و نجاست حيض و جامه خونمندى زنان بدان در مى افكنند. برايتان آب آورده مى شود، فرمود: «آب طهور است؛ هيچ چيز آن را نجس نمى كند.» «1»

458- محمد بن يحيى، از ابن ابويحيى، از يحيى بن عبداللَّه بن يسار، از سهل بن سعد نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بُضاعه آب دهان انداخت. «2»

459- گفت: از ابن ابى يحيى، از پدرش، از مادرش برايمان نقل شده است

كه وى از سهل بن سعد شنيده است كه مى گويد: با دستان خود ازبُضاعه به رسول خدا صلى الله عليه و آله آب دادم. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 158

460- عبداللَّه بن نافع بن ثابت براى ما نقل كرد و گفت: مالك، از اسحاق بن عبداللَّه ابن ابى طلحه، از انس بن مالك نقل كرده است كه گفت: ابوطلحه در ميان همه دوستان من در مدينه، بيش از همه ثروت نخلستان داشت. براى او دوست داشتنى ترين دارايى اش چاه «حاء» بود كه رو به روى مسجد قرار مى گرفت و رسول خدا صلى الله عليه و آله بدان درمى آمد و از آب آن كه عطرى هم داشت مى نوشيد. ابوطلحه كه چنين ديد اين چاه را به صدقه وانهاد. «1»

461- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از عبداللَّه بن جعفر، از ابن عون، از ابن شهاب نقل كرده است كه گفت: هنگامى كه صفوان بن معطل، حسّان بن ثابت را زد پيامبر صلى الله عليه و آله به حسان فرمود: اى نيكوكار، نيكى كن. حسّان گفت: او را به تو بخشيدم. راوى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله نيز چاه حاء را به او بخشيد. «2»

462- سعيد بن سليمان و هارون بن معروف براى ما نقل كردند و گفتند: عبدالعزيزبن محمد، از هشام بن عروه، از پدرش، از عايشه حديث كرد كه گفته است: براى پيامبر صلى الله عليه و آله از چاه سُقيا آب گوارا مى آوردند- و در روايت هارون است كه از خانه هاى سُقْيا مى آوردند. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 159

463- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از معاذ

بن محمد دينارى، از ابوعتيق، از جابر بن عبداللَّه انصارى نقل كرده است كه گفت: پدرم مى گفت: فرزندم! در اينجا در سقيا مانع دسترسى ما به آب شدند و ناگزيز شديم در حسَيْكَه با يهوديان رويا روى شويم. ما كه از پيش اميد پيروزى داشتيم بر آنان پيروز شديم. سپس پيامبر صلى الله عليه و آله اردوى ما را سان ديد و ما را روانه بدر ساخت. اينك اگر من سالم ماندم و ازين پيكار بازگشتم آن چاه را مى خرم و اگر هم كشته شدم مباد از دست تو بيرون رود.

جابر گويد: بعدها من براى خريدن آن روانه شدم و ديدم مالك آن، ذكوان بن عبد قيس بوده و پيش از من سعد بن ابى وقّاص آن را خريده است. نام آن سرزمين «فلجان» و نام آن چاه «سُقْيا» بود. «1»

راوى گويد: از عبدالعزيز (بن عمران) «2» پرسيدم: حُسَيْكَه كجاست؟ گفت: منطقه اى است در مجاورت مزرعه ابن ماقيه تا قصر ابن ابى عمرو رامض، و تا قصر ابن مشمعل «3» و تا كناره هاى جرف، همه اين محدوده را در برمى گيرد.

راوى گويد: درباره همين پيكار، شاعر چنين گفته است:

صبحناهم بالسَّفْع يَوْم حُسَيْكَةٍ صفائع بُصْرى و الرُّدَيْنيّة السَّمْراً

فماقامَ مِنْهُم قائمٌ لِقراعِناً و لا ناهِبُونا يَوْمُ نَزْجُرُهُمْ زَجْراً «4»

464- ابوغسان گويد: عبدالعزيز بن عمران، از راشد بن حفص، از پدرش نقل كرد كه

تاريخ مدينه منوره، ص: 160

گفت: سرزمينى كه سقيا در آن بود فُلْج نام داشت و نام چاهش نيز سقيا بود. اين چاه به ذكوان بن عبد قيس زُرْقِى تعلق داشت و سعد بن ابى وقاص آن را به بهاى دو شتر از او خريد.

465- ابوغسان گويد:

عبدالعزيز بن عمران، از ابن ابى زَناد، از محمد بن عبداللَّه بن عمرو بن عثمان نقل خبر كرد كه گفته است: رسول خدا بر كنار چاه اعواف كه از صدقات آن حضرت است «1» وضو ساخت. آب وضوى آن حضرت در پى وضو بر زمين جارى شد و آنجا درختى روييد كه هنوز پا برجاست. «2»

466- گفت: از ابن ابى يحيى، از اسحاق بن عبداللَّه بن ابى طلحه، از انس براى ما نقل شده است كه پيامبر از چاه انس كه در خانه انَس بود آب نوشيد «3»

467- انصارى براى ما نقل كرد و گفت: از پدرم شنيدم كه مى گويد: انس گفت: در خانه من چاهى بود كه در دوران جاهليت آن را «بَرُود» مى ناميدند. مردم هنگامى كه در محاصره قرار گرفتند از اين چاه آب برداشتند.

468- ابوغسان گفت: از ابن ابى يحيى، از خالد بن رباح براى ما نقل شده است كه پيامبر از جاسُوم، چاه ابوهيثم بن تَيْهان آب نوشيد. «4»

469- ابوغسان گفت: عبدالعزيز، از ابراهيم بن اسماعيل بن ابى حبيبه، از زيد بن سعد نقل كرد كه گفته است: پيامبر در حالى كه ابوبكر و عمر همراهش بودند به جاسوم نزد

تاريخ مدينه منوره، ص: 161

ابوهيثم بن تيهان آمد و از آب جاسوم، چاه ابو هيثم نوشيد و در حياط او نماز گزارد. «1»

470- گفت: از ابن ابى يحيى، از طلحة بن خداش، از عبدالرحمان و محمد پسران جابر، از عبدالملك بن جابر بن عتيك و سعد بن معاذ براى ما نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از چشمه اى كه در كنار غار بنى حرام است وضو ساخت. از

يكى از بزرگانمان شنيدم كه مى گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله به درون آن غار نيز رفت. «2»

471- گفت: از ابن ابى يحيى: از حارث بن فضل براى ما نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از «ذرع» چاه بنى خَطَمَه كه بر آستانه مسجد آنهاست وضو گرفت. «3»

472- ابوغسان گفت: عبدالعزيز بن عمران، از عبداللَّه بن حارث بن فضل همين خبر را برايم نقل كرد و افزود: و در مسجد آنان نماز گزارد.

473- گفت: از ابن ابى يحيى، از مردى از انصار براى ما نقل شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در «ذرع»، چاه بنى خطمه آب دهان انداخت. «4»

474- گفت: از ابن ابى يحيى، از محمد بن حارثه انصارى، از پدرش براى ما نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله چاه بنى اميه از انصار را «يَسِيره» ناميد، بر سر اين چاه زانو زد، از آن وضو ساخت و آب دهان در آن انداخت. «5»

475- گفت: از ابن ابى يحيى، از سعيد بن رقيش براى ما نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از چاه اغرس وضو ساخت و باقيمانده آب پس از وضو را در اين چاه ريخت. «6»

تاريخ مدينه منوره، ص: 162

476- گفت: محمد بن على گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله از اين چاه آب نوشيد و هنگامى كه بدرود حيات گفت، از آب اين چاه غسل داده شد. «1»

477- يحيى بن سعيد، از ابن جُرَيج، از ابوجعفر برايمان نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به آب چاه سعد بن خَيْثَمه يعنى همان

چاهى كه از آن برايش آب آشاميدنى گوارا مى آوردند غسل داده شد. «2»

478- ابوعاصم، از ابن جُرَيج، از ابوجعفر براى ما نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله از آب چاه سعد بن بن خيثمه غسل داده شد؛ اين چاه در سرزمين قبا بود و آن را غرس مى ناميدند و پيامبر صلى الله عليه و آله از آن آب مى نوشيد. «3»

479- موصل بن اسماعيل براى ما حديث كرد و گفت: سفيان، از ابن جريج، از ابوجعفر محمد بن على [عليه السلام نقل كرد كه گفته است. پيامبر صلى الله عليه و آله با آب چاهى كه آن را غرس مى گفتند و حضرت از آب آن مى نوشيد غسل داده شد. «4»

480- ابوغسان، از ابن ابى يحيى، از ابن رقيش براى ما نقل كرد كه گفت: ادعا كرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله از حوضچه سنگى كه در سراى سعد بن خيثمه بود وضو ساخت. «5»

نام هاى مدينه

481- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از ابويسار، از زيد بن اسلم حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «مدينه را ده نام است كه

تاريخ مدينه منوره، ص: 163

عبارتند از: مدينه، طَيْبه، طابه، مسكينه، جَبار، محبوره، يَنْدَد و يثرب». «1»

482- گفت: عبدالعزيز، از ابن موسى، از سلمه وابسته منبوذ، از عبداللَّه بن جعفربن ابى طالب برايم نقل خبر كرد كه گفته است: خداوند مدينه را «دار» و «ايمان» «2» ناميد.

راوى گويد: در حديث نخست هشت نام آمد و در اين حديث هم دو نام آمده است، خداوند خود مى داند كه آيا اين دو

نام كامل كننده همان ده نام است كه در حديث پيشين اشاره شده است يا نه.

483- ابن يحيى گفت: پيوسته مى شنيده ام كه مدينه را، چنان كه گفته مى شود و البته خداوند خود داند، در تورات ده نام است. اين ده نام عبارتند از: طَيْبه، طابه، طَيِّبه، مسكينه، عَذراء، جابره، مجبوره، محبَّبه و محبوبه.

484- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن محمد دراوردى، از ابوسهيل بن مالك، از پدرش، از كعب الأحبار نقل كرد كه گفته است: در كتاب خداوند كه بر موسى نازل شد چنين مى يابيم: خداوند به مدينه فرمود: اى طَيْبه، اى طابه، اى مسكينه، گنج ها را نپذير. بام هاى خود را بر فراز بام هاى همه آبادى ها بدار.

485- ابوعاصم، از جُوَيْرِيه بن اسماء، از بديح، از عبداللَّه بن جعفر نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله مدينه را طَيْبَه ناميد. «3»

486- ابن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: زيد بن حباب، از موسى بن عبيده حديث كرد كه گفته است عبداللَّه بن ابى قتاده از پدر برايم نقل كرد كه گفته: چون از غزوه تبوك برمى گشتيم رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اين طَيْبه است. خداوند مرا در آن ساكن فرموده است.

اين شهر ناپاكى را از ساكنانش مى زدايد، چنان كه دم آهنگر ناپاكى و ناخالصى آن را؛ پس هر گاه كسى از شما، متكبران را ببيند، نه با او سخن گويد و نه با او بنشيند». «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 164

487- ابن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: عفان براى ما حديث كرد و گفت: وهيب براى ما حديث آورد و گفت: عمرو بن يحيى،

از عباس بن سهل بن سعد، از ابوحُميد ساعدى براى ما نقل كرد كه گفته است: در سال نبرد تبوك با رسول خدا صلى الله عليه و آله از شهر بيرون شديم، آن حضرت فرمود «من شتاب دارم هر كدام از شما كه دوست دارد با من بشتابد، چنين كند.» پس از شهر بيرون رفت و ما نيز با او بيرون رفتيم. چون بر دروازه شهر قرار گرفت فرمود: «اين طابه است». «1»

488- موسى بن اسماعيل و عفان براى ما نقل كردند و گفتند: حماد بن سلمه، از سماك، از جابر بن سَمُرَه براى ما حديث كرد كه مردم، شهر را مدينه و يثرب مى ناميدند و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «خداوند آن را طابه ناميده است». «2»

489- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: شعبه، از سماك، از جابر بن سَمُرَه نقل كرد كه گفته است: مدينه را يثرب مى ناميدند و رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را طَيْبه ناميد. «3»

490- ابن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: ابواحْوص، از سماك بن حرب، از جابر ابن سَمُرَه نقل كرد كه گفته است: از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: «خداوند مدينه را طابَه نام نهاده است». «4»

491- خلف بن وليد براى ما نقل كرد و گفت: اسماعيل بن زكريا اسدى، از يزيد بن ابى زياد، از عبدالرحمان نقل كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «هر كس مدينه را يثرب گويد، بايد كه سه بار «استغفراللَّه» بر زبان آورد؛ اين طابه است، اين طابه است، اين طابه است». «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 165

492-

احمد بن ابراهيم موصلى براى ما نقل كرد و گفت: صالح بن عمر، از يزيد بن ابى زياد، از عبدالرحمان بن ابى ليلى، از براء بن عازب نقل كرد كه گفته است:

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «هر كس مدينه را يثرب گويد بايد استغفار كند؛ اين طابه است» سه بار. «1»

493- ابن ابى يحيى، از عبداللَّه بن ابى سفيان، از پدرش، از افلح وابسته ابوايوب، از ابوايوب نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين كه به مدينه يثرب گفته شود نهى فرمود. «2»

494- از ابن ابى يحيى، از عبدالحميد، از عكرمه، از ابن عباس نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «هر كس به مدينه يثرب گويد بايد از خداوند آمرزش بطلبد». «3»

495- يحيى بن بسطام براى ما نقل كرد و گفت: ابواحْوص، از سماك بن حرب حديث كرد كه گفته است: از نعمان بن بشير شنيدم كه مى گويد: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مدينه را طابه مى ناميد. «4»

وادى هاى مدينه و حدود آنها و همچنين آبگيرها و آبريزهاى پيرامون مدينه

496- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران و عثمان بن عبدالرحمان جهنى براى ما نقل كرد و گفتند: سيل وادى عقيق از جايى به نام «بطاويح» كوهى از جفت كوه جوار حرّه «5» در سمت غرب شطاى جارى مى شود و به نقيع كه دشتى پر باران است و در فاصله چهار منزلى سمت يمانى مدينه واقع شده مى ريزد. سپس از

تاريخ مدينه منوره، ص: 166

آنجا به بركه يَلْبَن و بَرام سرازير مى شود. آبهاى وادى بقاع و نقع «1» نيز به همين سمت مى آيد و همه اين آبها در پايين جايى كه آن

را بَقَع «2» نامند به هم مى رسد، آنگاه به سمت شرق پيش مى رود و به دو راويه «3» كه در سمت چپ قرار دارد مى ريزد. آب هاى وادى هلوان نيز به سمت همين آب ها مى آيد و همه در وادى ربر «4» در پايين حُلَيفه عليا به هم مى پيوندد و آنگاه بر اتَمَه و سرزمين هاى پست و بلند مى گذرد و به وادى حمراء مى رسد.

در دل اين وادى پيش مى رود و آب هاى دو حره كه در سمت شرق و غرب است بدان مى پيوندد و سرانجام به گردنه شريد «5» مى رسد. سپس از آنجا به طرف وادى سرازير مى شود و راه خود را در ذى الحُلَيفه در پيش مى گيرد و از ميان ملك ابوهريره از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله، و ملك عاصم بن عدى بن عجلان مى گذرد و همچنان در دل وادى جلو مى رود و آب هاى دره هاى جماء و نمير نيز بدان مى ريزد و آنگاه به زمين و چاه عروة بن زبير مى رسد. باز همچنان در دل وادى پيش مى رود و آنگاه شاخه اى از آن به خليج عثمان ابن عفان مى رود. اين خليج را كه خليج بنات نائله- يعنى دختران عثمان از نائله بنت فراقصه كلبى- ناميده مى شود، عثمان بن عفان به سمت پايين عرصه و به طرف قطعه زمينى كه آن را براى كشت و زرع در اختيار گرفت كشيده بود. (به هر روى،) سيل عقيق پس از گذشتن از قراقر «6» عبداللَّه بن عنبسة بن سعيد، در چپ وراست بر زمين گسترده مى شود و پس از اين كه نهر الوادى آن را قطع مى كند ديگر بار به هم مى پيوندد و سرانجام به زَغابَه مى ريزد

«7»

تاريخ مدينه منوره، ص: 167

497- ابوغسان گفت: شمارى چند از راويان ثقه مدينه برايم نقل خبر كردند كه عمر ابن خطاب هنگامى كه به وى خبر مى رسيد در وادى عقيق سيل آمده است مى گفت: ما را بدان وادى مبارك ببريد و به كنار آن آب كه اگر از همان جا كه مى آيد بيايد خود را بدان متبرك سازيم.

بطحان ورانون

(ابن شبّه) «1» گويد: اما سيل بطحان- و اين همان وادى است كه از ميان خانه هاى مدينه مى گذرد- از ذى جدر سرچشمه مى گيرد- جدر نام يك كوه و ذى جدر زمينى سخت و سنگى در حرّه يمانى مدينه، از آبريزهاى حَرّه عليا؛ يعنى حرّه معصم است- و سپس در حره بر زمين پهن مى شود. آنگاه از شرق ابن زبير، جفاف، مرقبه، بنى حجر، بنى كلب و حساء مى گذرد و به دشت بنى خطمه و اغرس مى رسد. سپس به راه خود ادامه مى دهد تا به پل مى رسد. آنگاه در دل وادى بطحان پيش مى رود و سرانجام به زَغابه «2» مى ريزد. «3»

498- محمد براى ما نقل كرد و گفت: حاتم بن اسماعيل، از مردى از آل ابى علاء، از عروة بن زبير، از عايشه نقل كرد كه گفته است: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيديم كه فرمود:

«بطحان بر ترعه اى از ترعه هاى بهشت است». «4»

اما سيل رانون «5»، از قلّه كوهى در سمت يمانى عير و از حرس كه در شرق حره است سرچشمه مى گيرد، سپس به قرين صريحه و آنگاه سد عبداللَّه بن عمرو بن عثمان

تاريخ مدينه منوره، ص: 168

مى ريزد. سپس در صفاصف چند شاخه مى شود و به زمين اسماعيل و محمد پسران وليد كه در قصبه است، مى ريزد،

آنگاه در دل قصبه پيش مى رود و از سمت راست قبا گذر مى كند، سپس به غوساء، آنگاه بطن ذى خصب مى رسد و پس از مسافتى، آبى كه از حره آمده با آبى كه از ذى خصب مى آيد به هم مى پيوندد و در ذى صُلب يكى مى شود. از آن پس در درون سراره «1» پيش مى رود و از عمق بركه مى گذرد و آنگاه دو شاخه مى شود:

شاخه اى بر بئر جُشم «2» مى گذرد و به دهانه خليج مى ريزد و سپس خود را به وادى بطحان مى رساند و شاخه اى ديگر مستقيماً به وادى بُطحان مى ريزد.

اما بطن وادى مهزُوز «3» همان است كه بنا بر آنچه اهل دانش و حديث براى ما نقل كرده اند بيم غرق شدن مردمان مدينه از سيل آن است.

چاه هاى مدينه

ابوغسان گويد: يكى از چاه هاى مدينه چاهى به نام حفير در حرانيه است كه سيل مُذَيْنِب بدان مى ريزد و گاه سيل وادى مهزور نيز به هنگام طغيان از بيم تخريب مدينه بدان سمت رانده مى شود و اين سيل و سيل مُذَيْنِب يكجا بدان مى ريزد.

چاهى به نام بئر بويرمه از ديگر چاه هاست كه به بنى حارث بن خزرج تعلق دارد.

بئر هَجير در حَرَّه و بالاتر از قصر ابن ماه از ديگر چاه هاست.

به روزگار حكمرانى عثمان بن عفان مهزور طغيان كرد و بيم آن مى رفت كه مدينه نيز با آب برود. از همين روى عثمان سيل بندى را كه در جوار چاه مدرى است احداث كرد تا به كمك آن سيل را از سمت مسجد و از مدينه منحرف كند.

ديگر بار در سال 156 ه. ق. و به روزگار خلافت ابوجعفر منصور دوانيقى و

تاريخ مدينه منوره، ص: 169

هنگامى كه عبدالصمد

بن على كارگزار او در مدينه بود دوباره اين رودخانه طغيان كرد و بيم خرابى مسجد بود. از اين روى، عبدالصمد، عبيداللَّه ابن ابى سلمة بن عبيداللَّه بن عبداللَّه ابن عمر بن خطاب را كه قاضى مدينه بود براى مهار سيل روانه ساخت و مردم را به همكارى او فرا خواند. مردم عصرگاهان و در حالى كه رود طغيان كرده و صدقات پيامبر صلى الله عليه و آله را در برگرفته بود، به يارى او شتافتند. مردم به سمت مسير رود راهنمايى شدند و در بَرْقَه، از صدقات پيامبر صلى الله عليه و آله قدرى زمين را كندند و بناگاه به سنگى كه بر آن نقشى بود برخورد كردند. سنگ را برداشتند و دريچه اى گشودند. آب به درون آن رفت و از بطحان بيرون زد. كسى كه مردم را به اين كار راهنمايى كرده بود پير زنى كهنسال از اهالى عاليه بود كه مى گفت: من از مردم مى شنيدم كه مى گفتند: اگر از سيل مَهْزُور بر قبر (: قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله) بيم برديد اين ناحيه را خراب كنيد»- و به سمت قبله اشاره كرد. مردم نيز آنجا را ويران كردند و آن سنگ برايشان آشكار گشت.

سيلى كه از مَهْزُور مى آيد از حَرّه اى كه در شرق آن قرار دارد و از هكر و حره صفه سرچشمه مى گيرد و به بالاى حَلاة «1» بنى قُرَيظه مى رسد. سپس در آنجا از شعيب مى گذرد و از ميان خانه هاى بنى امية بن زيد در وادى مُذَيْنِب مى گذرد، آنگاه در مشارف- دشتى از بنى خَطَمه- به سيل بنى قريظه مى پيوندد و از آن پس اين دو سيل يعنى مهزور

و مذينب با هم پيش مى روند و در اموال از همديگر جدا مى شوند و به سرزمين هاى صدقات پيامبر صلى الله عليه و آله به جز مَشْرَبه امّ ابراهيم سرازير مى شوند. اين سيل سپس به طرف ديوارهاى قصر مروان بن حكم مى رود و از آن پس در دل وادى به طرف قصر بنى يوسف پيش مى رود. سپس از ميان بقيع عبور مى كند و از محله بنى جُدَيله بيرون مى آيد. در درون وادى مهزور مسجد است و انتهاى آن نيز كومه ابوالحمراء است. سيل سپس به راه خود ادامه مى دهد و به وادى قناة مى ريزد. «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 170

499- ابوغسان گفت: اسماعيل بن عبداللَّه، از پدرش، از عبداللَّه بن سائب مخزوى و يزيد بن بكير نقل كرد كه گفته اند: سيل مُهْزُور از (محله) بنى قريظه و بَطْحان و از دل جِفاف مى آيد.

(ابوغسان) گويد: معجب همان است كه سيلش از مسجد النبى مى گذرد. گويد: اما انصار گفته اند: سيلى كه از مسجد النبى مى گذرد سيل مُهْزُور است.

500- عبدالرحمان بن مهدى براى ما نقل كرد و گفت: مالك بن انس، از عبداللَّه بن ابى بكر، از پدرش براى ما حديث كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره وادى مهزور و مذنيب چنين حكم فرمود كه آب تا هنگامى كه به انتهاى اين دو برسد نگه داشته شود و سپس آنها كه در بالا دست هستند آب را براى پايين دست بفرستند «1»

501- حيان بن بشر براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن آدم براى ما حديث كرد و گفت: ابومعاويه، از محمد بن اسحاق، از ابومالك بن ثعلبة بن ابى مالك، از پدرش حديث آورد كه

گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله در باره مهزور و وادى بنى قُرَيظه حكم فرمود كه آب تا رسيدن به انتهاى مزارع آنها بماند و نه بالا دست راه آب را بر پايين دست ببندد و (نه پايين دست تا آن را از بالا دست مانع گردد). «2»

502- گفت: يحيى براى ما نقل كرد و گفت: حفص، از جعفر از پدرش نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله در باره سيل مهزور حكم فرمود كه صاحبان نخلستان ها تا رساندن آب به انتهاى باغستان خود و صاحبان مزارع تا مرز مزارع از آب بهره ببرند و

تاريخ مدينه منوره، ص: 171

سپس آب را براى كسانى كه پايين دست آنها هستند رها كنند. «1»

503- ابوعاصم براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن عماره ما را حديث كرد و گفت:

ابوبكر بن محمد برايم نقل كرد كه پيامبر درباره سيل مهزور چنين حكم فرمود كه بالا دست آب را بر پايين دست ببندد تا آب به انتهاى مزارع و ديوارها برسد، و سپس بالا دست آب را براى پايين دست رها كند.- آن زمان آب سيل باغ ها را سيراب مى كرد. «2»

اما سيل وادى قناة از «وَجّ» مى آيد. ابوغسان گويد: از شريح بن هانى شيبانى به ما رسيده است كه همراه با همسر خود ام غمر به حضور عمر بن خطاب رسيد. زنش اسلام آورد و بدين سبب عمر آنها را از هم جدا كرد. (شريح) گفت: اى اميرمؤمنان، همسرم را به من باز گردان. گفت: او اسلام آورده است و بر تو حلال نيست مگر آن كه اسلام گزينى تا

او را به تو باز گردانم. شريح از اين روى به قناة رفت و در آنجا سكونت گزيد. او در آنجا چنين خواند:

«اى همراهان من كه در بطن وَجّ ساكنيد، برويد كه ديگر شما را اينجا ساكن نبينم.»

«آيا نمى بينيد كه ام غمر بر من بيگانه شده است و ديگر نمى توانم با او سخنى بگويم؟»

او بطن قناة را «بطن وَجّ» ناميد؛ زيرا سيل از آن سرزمين مى آمد.

سيل هايى كه از وادى هاى پيشگفته مى آيد در زَغابه جمع مى شود. زغابه در انتهاى وادى اضَمْ است- و اين وادى را از آن روى اضم ناميده اند كه آب در آن به هم مى پيوندد.

(ضميمه مى شود) سپس آب هاى به هم پيوسته به طرف عين ابن زياد مى رود، از آنجا به پايين سرازير مى شود و آب دره هايى از چپ و راست بدان مى پيوندد.

در ذى خشب آب وادى مالك بدان مى پيوندد و به سمت ظلم و جنينه مى رود.

سپس از سمت شرق وادى اوان «3» و آبريزهايش و همچنين وادى اتْمه و نيز از

تاريخ مدينه منوره، ص: 172

غرب واديى به نام بواط و حزار بدان مى پيوندد. سپس پيش مى رود و از وادى اضم و چشمه سارهايش مى گذرد و سپس با وادى عيص كه از سمت قبله مى آيد يكى مى شود. آنگاه آب هايى كه از وادى حجر، وادى جزل «1» كه سقيا در آن است و همچنين رحبه اى كه در نخلستان ذى المروه در سمت غرب است بدان مى پيوندد. در ادامه وادى عمودان در پايين ذى المروه بدان ملحق مى شود و آنگاه واديى به نام سفيان بدان مى پيوندد و سرانجام در جوار كوهى به نام اراك به درياچه (بحر) مى پيوندد. از اين درياچه در سه نقطه به نام هاى

يعبوب، نتيجه و حقيب، آب به سمت غمر سرازير مى شود.

املاك، صدقه ها و انفاق هاى پيامبر (ص) در مدينه

املاك، صدقه ها و انفاق هاى پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه

504- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از عبداللَّه ابن جعفر بن مسور، از ابوعون، از ابن شهاب نقل كرد كه گفته است: صدقات رسول خدا صلى الله عليه و آله، پيشتر، از آن مُخَيْرِيق يهودى بود- عبدالعزيز گويد: به من رسيده است كه او از باقيماندگان بنى قَيْنُقاع بود.

عبدالعزيز سپس به سخن ابن شهاب بازگشت و ادامه داد كه او گفته است: مخيريق وصيت كرد اموالش را به پيامبر صلى الله عليه و آله دهند. او در احُد حضور يافت و كشته شد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از كشته شدنش فرمود: «مُخَيْرِيق طليعه دار يهوديان، سلمان طليعه دار ايرانيان و بلال طليعه دار حبشيان است.»

راوى گويد: نام هاى املاك مخيريق كه به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد عبارت است از: دلال، برقه، اعواف، صافيه، مَيْثِب، حُسْنى و مَشْرَبه امّ ابراهيم.

صافيه، برقه، دلال و ميثب در جوار يكديگر و بالاى باروهايى است كه پشت قصر مروان بن حكم قرار دارد، و از مَهْزُور آبيارى مى شود.

تاريخ مدينه منوره، ص: 173

مشربه امّ ابراهيم نيز از مَهْزور آبيارى مى شود. هنگامى كه به پشت خانه مدارس يهود برويد، املاك ابوعبيدة بن عبداللَّه بن زمعه اسدى را مى بينيد. مشربه ام ابراهيم در كنار اين املاك است. اينجا را از آن روى مشربه امّ ابراهيم نام نهاده اند كه مادر ابراهيم فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله به هنگام زايمان بدين جا آمد و چون درد بر او چيره شد، به

چوبى از چوب هاى آن مشربه چنگ آويخت. آن چوب امروزه در مشربه مشخص است.

حُسْنى نيز از مَهْزور آبيارى مى شود و در ناحيه قُفّ است.

اعواف هم از مهزور آب مى خورد و در مجموعه املاك بنى مَحَمَّم است. «1»

ابوغسّان گويد: درباره صدقات اختلاف شده است و برخى گفته اند: اينها در اصل املاك بنى قريظه و بنى نضير بوده است.

505- عبدالعزيز بن عمران، از ابان بن محمد بجلى، از جعفر بن محمد، از پدرش نقل كرد كه گفته است: دلال از آنِ زنى از بنى نضير بود. او كه سلمان فارسى را به عنوان برده در اختيار داشت با وى قرار داد مكاتبه بست كه اين زمين را احيا كند و از آن پس آزاد باشد. اين خبر به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد. بدان سوى رفت و بر كنار گودال آبى نشست، به آوردن نهالچه هاى خرما پرداخت و آنها را با دستان خود در زمين نشاند. هيچ نهالى از دست او بر زمين نرسيد مگر آن كه پا گرفت و روييد.

راوى گويد: همين ملك را بعدها خداوند به رسول خويش صلى الله عليه و آله برگرداند. «2»

راوى گويد: آنچه نزد ما مشهور است اين است كه اين ملك از آنِ بنى نضير بوده و يكى از نشانه هاى آن هم اين است كه مهزور آن را آبيارى مى كرده و اين در حالى است كه آنچه تا به حال شنيده شده اين است كه مهزور تنها املاك بنى نضير را آبيارى مى كند.

گويد: از يكى از اهل علم و حديث شنيده ايم كه مى گويد: بَرْقَه و مَيْثِبْ از آن زبيربن باطا بوده و همين دو باغ است كه سلمان

درختان آنها را كاشته و بعدها خداوند آن را در زمره اموال و املاك بنى قريظه از آنِ رسول خويش ساخته است.

تاريخ مدينه منوره، ص: 174

همچنين گفته مى شود، دلال از املاك ثعلبه از طوايف يهود و حُسْنى نيز از املاك ايشان بود. مشربه امّ ابراهيم به بنى قريظه تعلق داشت و اعْواف از آنِ خنافه يهودى، از طايفه بنى قريظه بود. البته خداوند خود حقيقت امر را مى داند و ما اينها را همان گونه كه شنيده بوديم نوشتيم.

واقدى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در سال هفتم هجرت اعواف، برقه، ميثب، دلال، حُسْنى، صافيه و مشربه ام ابراهيم را وقف كرد.

506- گفت: واقدى، از ضحاك بن عثمان، از زهرى نقل كرد كه گفته است: اين باغ هاى هفتگانه از اموال و املاك بنى نضير بوده است.

507- گفت: واقدى، از عبدالحميد بن جعفر، از محمد بن ابراهيم بن حارث نقل كرد كه گفته است: عبداللَّه بن كعب بن مالك برايم حديث كرد و گفت: در نبرد احد مُخَيْرِيق گفت: اگر كشته شدم اموالم از آنِ محمد صلى الله عليه و آله باشد تا آنها را هرگونه كه خداوند بدو راه نمايد، مصرف كند. اين اموال همه صدقات رسول خدا صلى الله عليه و آله است. «1»

508- گفت: واقدى به نقل از ايوب بن ابى ايوب، از عثمان بن وثاب گفت: اينها (: صدقات رسول خدا صلى الله عليه و آله) فقط از املاك بنى نضير است. رسول خدا صلى الله عليه و آله از احد بازگشت و در پى آن همه اموال و املاك مُخَيْرِيق را انفاق كرد.

509- حيان بن بشر براى ما حديث كرد و گفت: يحيى

بن آدم برايم نقل كرد و گفت:

ابراهيم بن حُمَيد رواسى، از اسامة بن زيد نقل كرد كه گفته است: ابن شهاب، از مالك بن اوس بن حدثان، از عمر برايم نقل خبر كرد كه گفته است: صفاياى فدك، خيبر و بنى نضير از آنِ پيامبر صلى الله عليه و آله بود. اما (املاك) بنى نضير وقف براى گرفتارى هاى او بود؛ فدك از آنِ در راه ماندگان بود؛ خيبر را هم سه قسمت كرد: دو قسمت را اموال عمومى مسلمانان و يك قسمت را براى خرجى خاندان خويش قرار داد و آنچه هم از خرجى آنان زياده مى ماند، به فقراى مهاجر داده مى شد. «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 175

داستان خيبر

510- ابوعاصم براى ما نقل كرد و گفت: ابن جُرَيج براى ما نقل خبر كرد و گفت: عامر ابن عبداللَّه بن نسطاس درباره خيبر گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله آن را (به قدرت سپاهيان) گشود و همه از آن پيامبر صلى الله عليه و آله بود.

511- حزامى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب براى ما حديث كرد و گفت:

مالك، از ابن شهاب حديث آورد كه گفته است: بخشى از خيبر مفتوح عَنْوةً و بخشى مفتوح به صلح بود. اما كثيبه، بخش عمده اش مفتوح عَنْوةً و قسمت هايى نيز واگذار شده به صلح بود. «1»

مالك گويد: نخستين كسى كه ساكنان خيبر را به ترك آن وادار كرد عمر بود يكى از پيشوايان آنان (در اعتراض) گفت: آيا در حالى كه محمد صلى الله عليه و آله ما را در آنجا تثبيت كرده است ما را به ترك آن وا مى دارى؟ عمر گفت: آيا مى پندارى اين

گفته اش را از ياد برده ام كه گفت: اگر شب به شب شتر بچه هايت برايت به سمت (به شام) «2» برقصند چه خواهى كرد؟ گفت: اين يك شوخى كوچك بود كه محمد صلى الله عليه و آله كرد. عمر پاسخ داد: دروغ مى گويى.

هرگز چنين نيست. سوگند به آن كه جانم در دست اوست، اين سخن جدّى و تمام كننده است نه يك شوخى. «3»

512- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: هُشَيْم، از جُوَيْبر، از ضحاك حديث كرد كه گفته است: چون خداوند خيبر را بر پيامبر خود گشود، ساكنانش به وى گفتند: اى ابوالقاسم، ما بندگان توييم. ما را در همين جا باقى گذار و زمين هايمان را به ما بسپار تا هر

تاريخ مدينه منوره، ص: 176

چه مى خواهى به تو دهيم و هر چه اجازه مى دهى براى خود برداريم.

راوى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله اراضى خيبر را بر نصف به آنان واگذاشت. «1»

513- عبداللَّه بن نافع و قَعْنَبى از مالك بن انس، از ابن شهاب، از سعيد بن مسيب نقل كردند كه گفت: (رسول خدا صلى الله عليه و آله) به يهوديان خيبر در روز فتح آن (فرمود:) «2» تا زمانى كه خدا بخواهد شما را در اين سرزمين باقى مى گذارم مشروط بر اين كه خرماى آن ميان ما و شما قسمت شود. پيامبر صلى الله عليه و آله (همه ساله) عبداللَّه بن رواحه را به خيبر مى فرستاد و او خرماها را به تخمين قسمت مى كرد و مى گفت: اگر مى خواهيد شما برداريد و اگر مى خواهيد من برمى دارم. آنان نيز خرماها را برمى داشتند. «3»

514- ابوعاصم از ابن جريح براى ما نقل كرد كه گفته

است: عبداللَّه بن عبيد بن عمير درباره قرار داد پيامبر صلى الله عليه و آله با يهوديان خيبر مبنى بر اين كه نصف محصولات از آنِ ما و نصف ديگر از آنِ شما باشد. برايم نقل كرد و گفت: آنان به جاى ما كار مى كردند. چون ميوه هايشان رسيد نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و گفتند: كسى به ميان ما بفرست تا محصول را ميان ما و شما گمانه زند. پيامبر صلى الله عليه و آله عبداللَّه بن رواحه را فرستاد او در نخلستان هايشان گشتى زد و به نخل ها نگريست. آنگاه گفت: به خداوند سوگند نمى دانم كه محصول چقدر است.

اگر خواسته باشيد به شما چهل هزار وَسْق «4» مى دهيم و محصول را به ما وا مى گذاريد.

راوى گويد: يهوديان به همديگر نگريستند و گفتند: آسمان و زمين به همين (دادگرى) برپاست و به همين نيز بر شما چيره مى شود.

515- ابن جريج گفت: ابوزبير برايم نقل خبر كرد كه از جابر شنيده است كه مى گويد:

تاريخ مدينه منوره، ص: 177

ابن رواحه محصول خرماى خيبر را چهل هزار وُسْق تخمين زد و چون يهوديان را مخيّر ساخت (كه يا سهم خود را بفروشند و يا سهم مسلمانان را بخرند) يهوديان خرماها را انتخاب كردند و بيست هزار وُسْق به مسلمانان عهده دار شدند.

516- ابن جريح گفت: عامر بن عبداللَّه بن نسطاس برايم نقل خبر كرد و گفت:

پيامبر صلى الله عليه و آله عبداللَّه بن رواحه را فرستاد او محصولات خيبر را ميان آنان و مسلمانان گمانه زد. چون يهوديان را حق انتخاب دادند، آنان خرما را برگزيدند. اين املاك همچنان در دست يهوديان بود تا اين كه عمر

آنان را بيرون راند. يهوديان به اعتراض گفتند: آيا پيامبر صلى الله عليه و آله بر فلان شرط و فلان مقدار با ما مصالحه نفرموده است؟ عمر گفت: نيرنگ و حيله گرى شما بر خدا و رسول او پيداست و اينك من بدين نتيجه رسيده ام كه شما را از آن سرزمين اخراج كنم. عمر سپس خيبر را ميان مسلمانان قسمت كرد و البته به كسانى كه در فتح خيبر حضور نداشته اند هيچ سهمى نداد.

امروزه ساكنان خيبر مسلمانان هستند و كسى از يهوديان در آنجا نيست. «1»

517- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: ابن وهب ما را حديث كرد و گفت:

اسامة بن زيد، از نافع، از عبداللَّه برايم نقل خبر كرد كه گفته است: هنگامى كه خيبر گشوده شد يهوديان از پيامبر صلى الله عليه و آله خواستند اين سرزمين را در دست آنان باقى گذارد و آنان در برابر نصف محصولات؛ يعنى خرما و گندم و جو (زرع) در آنجا كار كنند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «شما را تا آن هنگام كه خواستيم در آنجا باقى مى گذاريم.» بدين سان يهوديان در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله، دوران ابوبكر و بخشى از دوران عمر در خيبر بودند و خرماى آن به دو سهم قسمت مى شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز خمس را مى گرفت. پيامبر صلى الله عليه و آله از محل اين

تاريخ مدينه منوره، ص: 178

خمس به هر يك از همسران خود صد وُسْق خرما و بيست وُسْق جو داده بود. «1»

518- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: هُشَيم، از داوود

بن ابى هند، از شعبى نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله اراضى خيبر را در ازاى نصف محصول به ساكنانش واگذاشت، به اين شرط كه تا زمان رسيدن خرما از مسلمانان هيچ كارى نخواهند و خود كار مراقبت را انجام دهند و البته هيزم و شاخ و برگ هايى كه از درختان مى ريزد هم براى آنان باشد.

هنگامى كه خرماها رسيد پيامبر صلى الله عليه و آله عبداللَّه بن رواحه را كه در ميان آنان شير خورده بود به نزدشان فرستاد. از آمدن او شادمان شدند و گفتند: تو را و آن كه از جانبش آمده اى خوشامد مى گوييم! تو چگونه اى؟ و آن يارت كه او را واگذاشته اى چگونه است؟ گفت:

من خوبم. و آن يارم (: اشاره به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله)، به خداوند سوگند نزد من از جانم عزيزتر است و شما با همه شمارتان نزد من از ميمون و خوك منفورتريد! گفتند: پس چگونه با ما داد خواهى ورزيد؟ گفت: نه دوستى پيشوايم مرا بر اين خواهد داشت كه به سود او بر شما ستم برانم و نه دشمنى ام با شما مرا بر اين خواهد داشت كه بر شما داد نورزم. گفتند: آسمان ها و زمين به همين دادگرى برپاست.

راوى گويد: عبداللَّه در ميان نخل ها گشت و گذارى كرد و آنها را بررسيد. پس گفت:

اگر دوست داشته باشيد مى توانم فلان مقدار از براى شما محصول كيل كنم و هيزم و شاخ و برگى هم كه از درختان مى ريزد براى ما باشد. آنها به برآورد عبداللَّه خرسند شدند و آن را پذيرفتند. بعدها خرما را پيمانه كردند و ديدند از آنچه او تخمين

زده نه كمتر است و نه بيشتر. «2»

519- گفت: هُشَيْم، از جُوَيْبر، از ضحاك براى ما نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله عبداللَّه بن رواحه را نزد ساكنان خيبر مى فرستاد تا آنها را به تخمين ميان مسلمانان و يهوديان قسمت

تاريخ مدينه منوره، ص: 179

و سهم هر كدام را برآورد كند. (يك بار) چون به او گفتند: بر ما ستم روا داشتى. گفت: اگر مى خواهيد شما به ازاى آن مقدار كه تخمين زده ام كل محصول را برداريد و اگر هم مى خواهيد ما به ازاى همين تخمين برمى داريم. يهوديان در پاسخ گفتند: آسمان ها و زمين به همين عدالت برپاست.

سپس عبداللَّه ديگر بار به آنان گفت: اگر خواستيد مى توانيد شما تخمين بزنيد و پيشنهاد دهيد و مى توانيد هم بر پايه تخمين من محصول را برداريد.

راوى گويد: سنت خرص «1» و تخمين از همين جا رواج يافت. «2»

520- احمد بن عيسى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب ما را حديث كرد و گفت: ابولهيعه برايم نقل خبر كرد كه بُكَير بن عبداللَّه، از سليمان بن يسار برايش نقل كرده كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله عبداللَّه بن رواحه را نزد يهوديان خيبر فرستاد تا محصول را برآورد و قسمت كند. چون عبداللَّه به ميان آنان رفت از او با هديه هايى استقبال كردند.

عبداللَّه گفت: مرا به هديه هاى شما حاجتى نيست. شما يهوديان خود مى دانيد كه خداوند هيچ طايفه اى را نزد من منفورتر از شما نيافريده و هيچ طايفه اى را نيز محبوب تر از آنها كه از نزدشان مى آيم خلق نكرده است.

به خداوند سوگند نه دوستى آنان و نه دشمنى شما مرا

بر آن مى دارد كه از ديدگاه من در برابر حق يكسان نباشد. پيامبر صلى الله عليه و آله نخل ها را به يهوديان واگذاشته بود و بر نصف محصولات از آنها مراقبت مى كردند. ابن رواحه محصول را تخمين زد و پس از اين برآورد به يهوديان گفت: شما انتخاب كنيد؛ اگر خواستيد محصول را به برآورد من برمى داريد و اگر هم نخواستيد ما خود آن را برمى داريم. گفتند: اين عين عدالت است و

تاريخ مدينه منوره، ص: 180

آسمان ها و زمين به همين برپاست. «1»

521- سُوَيد بن سعيد براى ما نقل كرد و گفت: على بن مِسْهَر، از عبيداللَّه بن عمر، از نافع، از ابن عمر نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله خيبر را به نصف محصولات باغى و زراعت اين سرزمين به ساكنانش واگذاشت. او هر سال (از همين عايدات) به هر كدام از همسران خود صد وُسْق مى داد: هشتاد وُسْق طعام (: گندم و خرما) و بيست وُسْق جو. «2»

522- يزيد بن هارون براى ما حديث كرد و گفت: داوود بن ابى هند، از شعبى نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله خيبر را در ازاى نصف محصول به ساكنانش واگذاشت و چون هنگام قسمت كردن رسيد عبداللَّه بن رواحه را نزد آنان فرستاد و او نيز به ايشان حق انتخاب داد. «3»

523- محمد بن بكار براى ما نقل كرد و گفت: ابيض بن يمان كوفى، از كلبى، از ابوصالح، از ابن عباس حكايت كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله خيبر را در ازاى نصف محصول به ساكنان خيبر واگذاشت. سپس عبداللَّه بن رواحه را نزد

آنان فرستاد تا محصول را با ايشان قسمت كند. عبداللَّه به ميان يهود رفت و گفت: اگر مى خواهيد شما برآورد كنيد و قسمت كنيد و سپس به من حق انتخاب دهيد و اگر هم مى خواهيد من برآورد و قسمت مى كنم و سپس انتخاب را به شما وا مى گذارم. گفتند: درست همان گونه حكم كردى كه در قانون موسى است. «4»

524- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: حزامى براى ما حديث كرد و گفت:

تاريخ مدينه منوره، ص: 181

عبداللَّه بن نافع، از عبداللَّه بن عمر، از نافع، از ابن عمر نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از خمس خيبر به همسران خويش طعام داد، هر كدام را صد وُسْق: هشتاد وُسْق خرما و بيست وُسْق جو، از محل همان خمس. «1»

525- حزامى گويد: عبداللَّه بن نافع، از عاصم بن عمر، از عبداللَّه بن عمر نقل كرد كه گفته است؟: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله خيبر را گشود اين سرزمين در مجموع به هجده سهم تقسيم مى شد. پس مهاجران كه شمارشان هزار و هشتصد تن بود در دسته هاى صد نفرى تقسيم شدند. «2»

526- احمد بن معاويه براى ما نقل كرد و گفت: سفيان بن عُيَيْنه، از يحيى بن (سعيد) «3»، از بشير بن يسار حديث كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله خيبر را به سى و شش سهم قسمت كرد. «4»

527- عبدالرحمان بن مهدى براى ما نقل كرد و گفت: مالك بن انس، از زيد بن اسلم، از پدرش، از عمر بن خطاب حديث كرد كه گفته است: اگر حتى بر آخرين مسلمانان آباديى گشوده شود،

آن را ميانشان قسمت خواهم كرد، چنان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خيبر را قسمت فرمود. «5»

528- عبداللَّه بن رجاء براى ما نقل حديث كرد و گفت: اسرائيل، از حكيم بن جبير، از سعيد بن جبير، از ابن عباس نقل كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از او ابوبكر و عمر سهم ما را از خيبر به ما دادند. اما در روزگار عمر مردم بر او خرده گرفتند. او در پى ما فرستاد و گرد هم آمديم. گفت: مردم خرده گرفته اند؛ اگر اجازه مى دهيد به جاى سهمى كه

تاريخ مدينه منوره، ص: 182

از خيبر داشته ايد مالى ديگر به شما دهم. (ما سهم خود را از خيبر واگذاشتيم و) منتظر مانديم، اما عمر كشته شد و هيچ چيز به ما نداد. پس عثمان خيبر را در اختيار گرفت. ما اين مسأله را با او در ميان نهاديم. گفت: عمر آن را از شما ستانده و در مقابل چيزى به شما نداده است. بدين سان او هم از اين كه چيزى به ما دهد خوددارى ورزيد. «1»

529- عثمان بن عمر براى ما نقل كرد و گفت: موسى، از زهرى نقل كرده كه گفته است به من رسيده كه از هر غنيمتى كه مسلمانان به چنگ آورده اند و رسول خدا صلى الله عليه و آله خود در آن جنگ حضور داشته است، خمسش به پيامبر صلى الله عليه و آله مى رسيد. در هيچ جنگى براى آنها كه حضور نداشتند سهمى از غنيمت اختصاص نمى يافت مگر در جنگ خيبر كه آنجا به غايبان حديبيه سهم داده شد؛ زيرا كه او

پيشتر وعده خيبر را به مسلمانان حاضر در غزوه حديبيه داده بود، چنان كه خداوند مى فرمايد: وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغانِمَ كَثيرَةً تَأخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ. «2»

بنابراين، سپاه حديبيه، خواه آنان كه در اين پيكار اخير شركت كردند و خواه آنها كه در اين پيكار حضور نداشتند، از غنايم خيبر برخوردار شدند. «3»

530- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: ابراهيم بن سعد، از زهرى، از سعيد بن مسيّب نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خيبر را به ساكنانش واگذاشت به اين شرط كه در آن كار كنند و سهمى از خرما را بردارند. آنان در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله در دوران خلافت ابوبكر و سال هاى آغازين دوره خلافت عمر بر همين وضع بودند. «4»

531- زهرى گفت: عبداللَّه بن عبيداللَّه برايم نقل خبر كرد كه به عمر خبر رسيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بيمارىِ رحلت خويش فرموده است: «در جزيرة العرب دو دين در كنار هم گرد نيايند.» عمر در اين باره به جست و جو پرداخت تا سرانجام سندى از رسول خدا صلى الله عليه و آله بر اين سخن يافت. آنگاه گفت: هر يك از مردمان حجاز- مقصود اهل كتاب بود- كه از

تاريخ مدينه منوره، ص: 183

رسول خدا صلى الله عليه و آله پيمانى دارد بياورد تا آن پيمان را برايش به رسميت بشناسم و اجرا كنم. اما هر كس پيمانى ندارد بداند كه اجازه كوچانيدنتان داده شده است. عمر بدين ترتيب، يهوديان حجاز را به شام كوچاند. «1»

532- يزيد بن هارون براى ما نقل كرد و گفت: حَجّاج، از نافع، از ابن عمر

حديث كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله خيبر را بر نصف محصول به ساكنانش سپرد. اين سرزمين در دوران زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله، دوران ابوبكر و (پاره اى از) دوران عمر در اختيارشان بود تا آن كه عمر مرا براى قسمت كردن محصول با آنان فرستاد و آنان مرا سحر كردند و دستم از مچ پيچ خورد. از آن پس عمر اين اراضى را از ايشان باز ستاند. «2»

533- سُوَيد براى ما نقل كرد و گفت: على بن مِسْهر، از عبيداللَّه بن عمر، از نافع، از ابن عمر نقل كرد كه گفته است: هنگامى كه عمر عهده دار قسمت كردن غنايم خيبر شد همسران پيامبر صلى الله عليه و آله را مخير ساخت كه براى آنان زمين و ملك جدا كند، يا همان مقدار خرما و گندم يا جوى را كه پيشتر به آنان مى رسيده است عهده دار شود و همه ساله به آنان بدهد. زنان اختلاف كردند؛ برخى زمين و ملك را برگزيدند و برخى همان خرما و جو سالانه را خواستند. عايشه و حفصه از كسانى بودند كه زمين و ملك را برگزيده بودند. «3»

534- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب براى ما حديث كرد و گفت: اسامة بن زيد، از نافع، از عبداللَّه (بن عمر) نقل كرد كه گفته است، هنگامى كه عمر مى خواست يهوديان را از خيبر بيرون براند مردم را فرمود تا به آنجا روند و سهامى را كه از اراضى خيبر دارند در اختيار گيرند. همچنين براى همسران پيامبر صلى الله عليه و آله پيغام فرستاد و گفت: «هر كدام

از شما كه دوست دارد از نخل ها به گمانه صد وُسْق به او دهم تا درخت و زمين و آبيارى اش از آنِ او باشد و همچنين از مزارع به گمانه بيست وُسْق در اختيارش گذارم، اين كار را برايش مى كنم و هر كس دوست دارد همان سهمى را كه پيشتر از محل

تاريخ مدينه منوره، ص: 184

خمس مى ستانده است، مثل گذشته ببرد اين كار را برايش انجام مى دهم. «1»

535- حبان بن بشر براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن آدم ما را حديث كرد و گفت:

زياد بن عبداللَّه بن طفيل، از محمد بن اسحاق، از عبداللَّه بن ابى بكر، از عبداللَّه بن مكنف (از طايفه بنى حارثه) نقل كرد كه گفته است: هنگامى كه عمر يهود را از خيبر بيرون راند در ميان مهاجرين و انصار راهى آنجا شد و جبار بن صخر بن خناء، از بنى سلمه كه خود برآورد كننده محصول از طرف مردم مدينه بود، و نيز يزيد بن ثابت با او همراه شدند. اين دو تن خيبر را ميان كسانى كه عايدات اراضى آن را در اختيار داشتند بر اساس همان سهم بندى كه آنجا جارى بود قسمت كردند؛ از جمله آنچه عمر در وادى القرى قسمت كرده بود به عثمان بن عفان. عبدالرحمان بن ابى عوف، عمر بن ابى سلمه، عامر بن ربيعه، عمرو ابن سراقه، اشيم، بنى جعفر، ابن عبداللَّه بن جحش، عبداللَّه بن ارقم و كسانى ديگر رسيد و سهم هر كدام از آنها يك «حظر» مى شد.- يحيى گويد: حظر به يك قطعه نخيل يا شتر يا همانند آن گويند. «2»

536- يحيى گفت: عبدالسلام بن حرب، از عبيداللَّه، از نافع،

از ابن عمر نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله بر نصف محصول خيبر؛ اعم از كشت و زرع و يا خرما با مردمان آن قرار داد بست. او هر ساله [از خمس اموال خيبر] به هر كدام از همسران خود صد وُسْق مى داد: هشتاد وُسْق خرما و بيست وُسْق جو. هنگامى كه عمر به خلافت رسيد، خيبر را قسمت كرد. او همسران پيامبر صلى الله عليه و آله را مخيّر ساخت كه زمين را به آنان واگذارد يا مقدار عايدات هر ساله؛ يعنى همان تعداد وُسْق را برايشان عهده دار شود. زنان اختلاف كردند: برخى همان مقررّى سالانه را برگزيدند و برخى اين را كه زمين بديشان واگذار شود. عايشه و حفصه از كسانى بودند كه همان مقررّى سالانه؛ يعنى آن تعداد وُسْق معين را انتخاب كردند. «3»

537- يحيى گفت: ابوبكر، از كلبى، از ابوصالح، از ابن عباس نقل كرد كه گفته است:

تاريخ مدينه منوره، ص: 185

خيبر به هزار و پانصد و هشتاد سهم قسمت شد. كسانى كه در حديبيه شركت كرده بودند، هزار و پانصد و چهل نفر بودند، و كسانى كه با جعفر بن ابى طالب در حبشه بودند چهل تن «1» آنان در اين هنگام حدود دويست اسب داشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله به هر اسب دو سهم و به صاحب هر اسب يك سهم داد. «2»

538- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: ابن اسحاق گفته از كسانى كه به او اطمينان دارم به من رسيده است كه تنها اموال و املاك دو قلعه شق و نطاة در ميان مسلمانان قسمت شد.

اما كَتِيبه، خمس خدا و رسول و سهم خويشاوندان، يتيمان و بينوايان و همچنين طعمه «3» همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و كسانى بود كه در فدك واسطه صلح شده بودند. مُحَيِّصة بن مسعود يكى از آن كسانى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله سى وُسْق جو و سى وُسْق خرما به او داد.

«كتيبه» جزو تَرَكه پيامبر صلى الله عليه و آله بود و در شمار صدقات آن حضرت قرار گرفت. «4»

ابوغسان گويد: از كسى شنيدم كه مى گفت: بئر غاضر و نورس طعمه همسران پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه پيشتر جزو املاك بنى قريظه در سمت بالاى مدينه بوده است. در اين باره همچنين گفته شده: بئر غاضر از جمله املاكى است كه بعدها جزو صدقه عثمان در بئر اريس شده است.

539- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب، از ابولهيعه، از عقيل ابن خالد، از عثمان بن محمد اخنسى نقل كرده كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله به جنگ خيبر رفت و خداوند آنجا را برايش فتح كرد. پس به مسلمانان فرمود: «خيبر اختصاصاً از آن كسانى است كه در حديبيه حضور داشته اند. اين برادرانتان در كنار شما در آنجا حاضر شده بودند؛ آيا آنان را شريك خود نمى سازيد؟- گروهى از سواران شنوءه كه طفيل بن

تاريخ مدينه منوره، ص: 186

عمرو و ابوهريره در زمره آنان بودند، در حديبيه به مسلمانان پيوسته بودند [و سخن پيامبر صلى الله عليه و آله بدين گروه اشاره داشت . مسلمانان گفتند: چرا، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، اين كار

را انجام بده. پس پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را نيز با ايشان شريك كرد. اموال خيبر به دو قسمت تقسيم شده بود: شق و نطاة يك نصف بود وطيح، سلالم و وحيده نصف ديگر. اين نصف اخير از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و شق و نطاه از آن مسلمانان. «1»

540- يزيد بن هارون براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن سعيد، به نقل از بشير بن يسار ما را حديث كرد كه گفته است: چون خداوند خيبر را نصيب پيامبر صلى الله عليه و آله خويش كرد وى آن را به سى و شش سهم قسمت كرد كه هر سهم خود مشتمل بر صد جزء سهم بود.

آن حضرت نيمى از اين اموال را براى پيشامدهاى روزگار و سختى هايى كه بر او رسد نگه داشت و نيم ديگر را ميان مسلمانان قسمت كرد. آنچه ميان مسلمانان بخش كرد دژهاى شق و نطاة و محدوده آنها بود و آنچه وقف كرد وطيح، كتيبه و سلالم و محدوده آنها. پس از آن كه اين املاك در اختيار پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان قرار گرفت به اندازه اى كارگر نداشتند كه خود بتوانند كارهاى كشت و زرع اين اراضى و باغات را عهده دار شوند. از همين روى پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را به يهوديان سپرد تا بر نيمى از محصول كار كنند. در دوران ابوبكر همين پيمان پيامبر صلى الله عليه و آله به قوت خود باقى بود تا آن كه دوران عمر فرا رسيد. در اين دوران نيروى كار نزد مسلمانان فراوان شد

و خود توانستند كار اين اراضى را بر عهده گيرند. از همين روى عمر يهوديان را به شام راند و آن املاك را ميان مسلمانان قسمت كرد؛ اين تقسيم تا زمان حاضر نيز برقرار است.

541- حزامى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب، از عمرو بن حارث نقل كرد كه سعيد بن هلال برايش حديث كرده كه يزيد بن عياض او را حديث آورده كه درباره خيبر به وى رسيده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در وادى سرير؛ يعنى دره پايين كه دژهاى شق و نطاة در آن است اردو زد. ساكنان اين وادى به پيكار او آمدند اما به خواست خداوند شكست يافتند. سپس مسلمانان در كنار دژ بنى نزار فرود آمدند و خداوند اين دژ را بدون

تاريخ مدينه منوره، ص: 187

مصالحه گشود و پيامبر صلى الله عليه و آله آن را تماماً به سربازان حديبيه، به صد و بيست اسبى كه در آن پيكار آمده بودند و همچنين به دو زن كه در جنگ حضور يافته بودند داد. اين دو زن يكى از بنى حارثه بود و ام ضحاك دختر مسعود، خواهر حُوَيِّصه و مُحَيِّصه نام داشت و ديگرى خواهر حذيفة بن يمان بود پيامبر صلى الله عليه و آله به هر يك از اين دو، سهمِ يك مرد داد.

هنگامى كه خيبر را ترك مى گفتند هيأت از سوى طفيل بن عمرو دَوْسى كه ابوهريره نيز در ميان آنان بود بر مسلمانان وارد شد. آنان مدعى شدند رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است:

«خيبر تنها از آن كسانى است كه در حديبيه حضور داشتند. اينك اين

برادرانتان آمده اند؛ اگر نظرتان بر اين است كه آنان را با شما شريك كنيم اين كار را انجام مى دهيم.» مسلمانان گفتند: «اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، اين كار را انجام ده» بدين سان، پيامبر صلى الله عليه و آله اين گروه را نيز شريك كرد؛ او شق و نطاة را هجده سهم كرد و هر سهمى نيز از آنِ صد نفر بود. بدين سان حاصل سهام هزار و هشتصد سهم شد. از اين مجموع سهام چهار صد و چهل و چهار سهم براى اسبان بود، هر اسبى دو سهم.

هنگامى كه خبر آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله با املاك شق و نطاة كرده بود به مردمان وادى قُصْوى كه املاك و دژهاى وحيده، سلالم، كتيبه و وطيح در آن قرار داشت رسيد، كسى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستادند و درخواست مصالحه كردند، بر اين مبنا كه همه چيز از آن مسلمانان شود و آنها تنها مالك جان و زندگى خود باشند و رسول خدا صلى الله عليه و آله هرگاه بخواهد آنان را بيرون براند. پيامبر صلى الله عليه و آله با املاك اين دژها همان كرد كه با سرير كرده بود! املاك را به هجده سهم قسمت كرد، سهمى به على داد، به عباس و عقيل هر كدام يك سهم داد و دو سهم را هم به عنوان طعمه به همسران خويش واگذاشت.

يهوديان از پيامبر صلى الله عليه و آله خواستند آنان را در خيبر باقى گذارد و املاكشان را بر نصف عايدات با آنان قسمت كند. او نيز چنين كرد، بدين شرط كه تا زمانى كه

او صلاح بداند در اين وضعيت باشند، و هر گاه بخواهد آنان را بيرون كند. آنان در روزگار رسول خدا صلى الله عليه و آله بر اين پيمان بودند و سهم خود را مى بردند و پيامبر صلى الله عليه و آله از عايدات خيبر خمس را به همسران خويش داد.

يهوديان در دوران پيامبر صلى الله عليه و آله، دوران ابوبكر و بخشى از دوران عمر در همين وضع

تاريخ مدينه منوره، ص: 188

به سر بردند اما پس از چندى عمر بر اين تصميم شد كه آنان را بيرون براند. او در ميان مردم اعلام داشت كه يهوديان از خيبر بيرون مى روند و وى املاك آنان را قسمت مى كند.

مردم براى اين كار آماده شدند و يزيد بن ثابت و جبار بن صخر، از بنى سلمه، نيز آمدند و اين املاك را در ميان مردم قسمت كردند، و يهوديان نيز آنجا را به سمت شام ترك كردند.

[راوى مدعى شد: او [: عمر] همسران پيامبر صلى الله عليه و آله را درباره مقرريى كه به آنان داده مى شده است، مخير ساخت و به ايشان گفت: «هر كدام از شما كه دوست دارد همان مقدار از حاصل نخل ها كه به گمانه همانند دوران پيامبر صلى الله عليه و آله به او داده مى شده است و همان مقدار جو كه به گمانه در برابر محصولات زراعى به او داده مى شده، داده شود اين كار را برايش انجام مى دهيم تا اصل درختان و مزرعه ها و زمين و آبش از آنِ او باشد.» در پاسخ، عايشه نخل را انتخاب كرد.

هنگامى كه سهم هاى افراد [به قرعه مشخص مى شد، نخست اين كار

در نطاة انجام يافت؛ نخستين سهمى كه بيرون آمد سهم زبير بود كه خوع و توابعش؛ يعنى سرير را صاحب مى شد، دومين سهم، سهم بنى بياضه بود، سوّمين سهم سهم اسيد بود، پس از آن چهارمين سهم سهم بنى حارث بن خزرج، و پنجمين سهم نيز سهم بنى عوف و مُزينه و شركات بود كه ناعم را تصاحب مى كردند. سپس به سراغ «شقّ» رفتند؛ آنجا نخستين سهمى كه بيرون آمد سهم عاصم بن عدى بود كه مدعى اند سهام رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز با او بود. سهم بعدى سهم عبدالرحمان بن عوف بود، بعدى سهم بنى ساعده، بعدى سهم بنى نجار و بعدى سهم على بن ابى طالب [عليه السلام و البته هر يك از اين افراد كه نامشان به قرعه مشخص مى شد همراه با صد نفر ديگر يك گروه را تشكيل مى دادند و اين سهم به آنان تعلق مى گرفت-؛ سهم بعدى سهم طلحة بن عبيداللَّه بود، بعدى سهم بنى سلمه عبيد و حرام، بعدى سهم پسران حارثه، و سهمى از آنِ عبيد سهام كه آن را از مردم خريده بود، سپس سهم ديگرى كه سهام لفيف از جمله آن بود و جهينه نيز بدان افزوده شد؛ چرا كه شماراصحاب حديبيه هزار وچهارصدتن بودند [و مى بايست سهام كفاف همه را بدهد]. «1»

تاريخ مدينه منوره، ص: 189

داستان فدك

542- جبان بن بشر براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن آدم ما را حديث كرد و گفت:

ابن ابى زائده، از محمد بن اسحاق، از زهرى و عبداللَّه بن ابى بكر، از يكى از فرزندان محمد بن ابى سلمه نقل كرده است كه گفت: شمارى از ساكنان خيبر در

آن دژ پناه گرفتند.

آنان از رسول خدا صلى الله عليه و آله خواستند ايشان را تأمين جانى دهد و به سرزمين ديگر روانه سازد.

پيامبر صلى الله عليه و آله نيز چنين كرد. اين خبر به گوش ساكنان فدك رسيد و آنان نيز به چنين توافقى تن دادند.

بدين سان از آن روى كه فدك به قدرت اسبان و سواران گشوده نشده بود، از اموال خاص پيامبر صلى الله عليه و آله بود. «1»

543- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از ابراهيم بن حوَيِّصه حارثى، از دايى اش معن بن جُوَيِّه، از حسيل بن خارجه حديث كرد كه گفته است: پس از آن كه خيبر گشوده شد، يهوديان فدك براى پيامبر صلى الله عليه و آله چنين پيغام فرستادند.

«ما را امان ده و اين سرزمين از آنِ تو.» پيامبر صلى الله عليه و آله مُحَيِّصَة بن حرام را فرستاد تا اين سرزمين را به نمايندگى او در تصرف آورد؛ چرا كه از اموال خاص او بود. ساكنان وطيح و سلالم، از يهوديان خيبر، بر وطيح و سلالم كه از املاك خيبر و دژهاى آن بود با رسول خدا صلى الله عليه و آله مصالحه كردند و اينها نيز جزء اموال خاص آن حضرت شد. كتيبه نيز كه پايين تر از وطيح و سلالم بود به عنوان خمس در اختيار پيامبر صلى الله عليه و آله قرار گرفت و اينها همه يك مجموعه شد كه خود بخشى از تركه پيامبر صلى الله عليه و آله و صدقات او و همچنين طعمه يا سهم زنانش را تشكيل مى داد. «2»

544- محمد گفت: ابن اسحاق گفت: چون رسول

خدا صلى الله عليه و آله كار خيبر را به پايان برد خداوند در دل هاى ساكنان فدك، كه از آنچه بر سر ساكنان خيبر آورده بود آگاه شدند،

تاريخ مدينه منوره، ص: 190

ترس و وحشت افكند و از همين روى براى رسول خدا صلى الله عليه و آله پيغام فرستادند كه بر نصف فدك با او مصالحه كنند. فرستادگان آنان در خيبر يا هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در راه بود و يا پس از آن كه به مدينه رسيده بود، به حضور آن حضرت رسيدند و وى نيز پيشنهادشان را پذيرفت. بدين سان از آن روى كه فدك به قدرت اسبان و سپاهيان گشوده نشده بود از اموال خاص پيامبر صلى الله عليه و آله شد، [و پس از درگذشت آن حضرت نيز] جزو صدقه هاى «1» ايشان بود.

[راوى افزايد:] خداوند خود بهتر مى داند كه آيا پيامبر صلى الله عليه و آله بر نصف با ساكنان فدك مصالحه كرد يا بر كلّ آن؛ زيرا درباره اين هر دو حديث رسيده است. «2»

545- محمد بن يحيى گويد: مالك بن انس از عبداللَّه بن ابى بكر بن عمرو بن حزم نقل مى كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر نصف عايدات فدك با ساكنانش مصالحه كرد. آنان بر اين پيمان بودند تا هنگامى كه عمر بن خطاب ايشان را بيرون راند و كوچاند. البته او نخست در برابر نيمى از فدك كه بديشان تعلّق داشت عوض هايى چون شتر و برده و درهم و دينار عرضه كرد و بدين سان قيمت نصف فدك را به وجه نقد و يا به كالاى عوض، پرداخت و سپس آنها

را از اين سرزمين كوچاند «3».

546- ابوغسان گفت: كسى جز مالك گفت: هنگامى كه عمر بن خطاب خليفه شد يهوديان خيبر را كوچاند. او كسى را نزد ايشان فرستاد تا املاك و اموال را قيمت گذارى كند؛ وى ابوهَيْثم بن تيهان، ... «4»، فَرْوة بن عمرو، جبار بن صخر و زيد بن ثابت را روانه

تاريخ مدينه منوره، ص: 191

ساخت. آنان زمين فدك را قيمت گذاشتند و عمر آن را در اختيار گرفت و بهاى نيمه اى را كه از آنِ يهوديان بود؛ يعنى مبلغ پنجاه هزار درهم به ايشان پرداخت.

يكى از عالمان گويد: البته قيمت از اين هم بيشتر بود و از اموالى كه از عراق براى عمر آورده بودند پرداخت شد.

بدين سان عمر ساكنان فدك را به شام كوچاند.

547- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب، از مردى، از يحيى ابن سعيد حديث كرد كه گفته است: ساكنان فدك نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله پيغام فرستادند و با او بر اين توافق كردند كه آزاد باشند و نيمى از سرزمينشان نيز در اختيارشان بماند و نيمه ديگر به همراه نخل هاى خيبر از آنِ رسول خدا صلى الله عليه و آله. هنگامى كه عمر بن خطاب مى خواست آنان را از اين سرزمين كوچاند كسى فرستاد تا سهم آنان را از زمين و نخل ها قيمت گذارد. سپس اين بها را به آنان پرداخت و آنگاه ايشان را كوچاند. «1»

فاطمه عليها السلام، عباس، و على [عليه السلام ، و درخواست سهم خود از تركه پيامبر صلى الله عليه و آله

548- سُوَيد بن سعيد و حسن بن عثمان براى ما نقل كردند و گفتند: وليد بن محمد، از زهرى، از عروه، از عايشه روايت كرده است كه گفت: فاطمه عليها

السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله براى ابوبكر پيغام فرستاد و سهم خود را از آنچه خداوند به عنوان فى ء به پيامبرش عطا كرده بود درخواست كرد.

فاطمه صدقه پيامبر صلى الله عليه و آله را كه در مدينه بود، همچنين فدك و نيز آنچه را از خمس خيبر باقى مانده بود مى خواست. ابوبكر در پاسخ گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: «ما پيامبران ارث نمى گذاريم؛ آنچه بر جاى گذاشتيم صدقه است.» اكنون خاندان محمد صلى الله عليه و آله از

تاريخ مدينه منوره، ص: 192

اين املاك مى خورند و من هيچ چيز از صدقه رسول خدا صلى الله عليه و آله را از آن وضعى كه در دوران رسول خدا صلى الله عليه و آله داشته است تغيير نمى دهم و در اين باره همان گونه عمل مى كنم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله كرد.

بدين سان ابوبكر از اين كه چيزى از اين اموال به فاطمه عليها السلام بدهد خوددارى كرد.

فاطمه در اين باره از ابوبكر ناخشنود شد، با او قهر كرد و تا زنده بود با او هيچ سخن نگفت.- او پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله شش ماه زنده ماند و چون درگذشت [همسرش على [عليه السلام او را شبانه به خاك سپرد و ابوبكر را از اين خبر آگاه نساخت و خود بر او نماز گزارد. «1»

549- اسحاق بن ادريس براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن ثور، از معمر، از زهرى، از عروه، از عايشه نقل كرد كه فاطمه عليها السلام و عباس نزد ابوبكر آمدند و ارث خود

را از رسول خدا صلى الله عليه و آله طلبيدند. آنان سهم زمين آن حضرت در فدك و [سهم او] در خيبر را مى خواستند.

ابوبكر به آنان گفت: من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام كه مى فرمود: «ما ارث نمى گذاريم؛ آنچه بر جاى نهاديم صدقه است.» اينك خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله همه از اين ملك روزى مى خورند و من به خداوند سوگند، آنچه را خود ديده ام كه رسول خدا صلى الله عليه و آله انجام مى داده است تغيير نمى دهم و همان مى كنم.

راوى گويد: پس فاطمه عليها السلام او را ترك گفت و تا زنده بود درباره اين املاك با او هيچ سخن نگفت. «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 193

550- عمرو بن عاصم و موسى بن اسماعيل براى ما نقل كردند و گفتند: حماد بن سلمه، از كلبى، از ابوصالح، از امّ هانى حديث كرد كه فاطمه عليها السلام به ابوبكر گفت: چون تو بميرى كسى از تو ارث برد؟ گفت: فرزندان و كسانم. گفت: پس چگونه است كه تو به جاى ما از رسول خدا صلى الله عليه و آله ارث مى برى؟ گفت: اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله، من نه از پدرت خانه اى به ارث برده ام، نه زمينى، نه طلايى و نه نقره اى. گفت: آرى، اما سهمى كه خداوند براى ما قرار داده است و صافيه اى «1» كه در فدك واقع است و از آنِ ماست چطور؟ ابوبكر

تاريخ مدينه منوره، ص: 194

گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى گفت: «اين طعمه اى است كه خداوند روزيمان ساخت و آنگاه كه بميرم از آنِ

همه مسلمانان است.» «1»

تاريخ مدينه منوره، ص: 195

551- ابوبكر بن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن فُضَيل، از وليد بن جُميع، از ابوطفيل حديث كرد كه گفته است: فاطمه عليها السلام نزد ابوبكر پيغام فرستاد و گفت: اى خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله، آيا تو از رسول خدا صلى الله عليه و آله ارث برى يا كسان او؟ گفت: [من نه، بلكه كسان او. گفت: پس سهم رسول خدا صلى الله عليه و آله چه شده است؟ گفت: من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام كه مى گويد: خداوند چون طعمه اى به پيامبر صلى الله عليه و آله مى دهد، آنگاه كه جان او بستاند اين طعمه را از آنِ كسى سازد كه پس از او زمامدار شود.» اكنون من چنين صلاح ديده ام كه اين مال را در اختيار همه مسلمانان گذارم. [فاطمه گفت: تو خود بهتر مى دانى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله چه شنيده اى «1»!

552- قعنبى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن محمد، از محمد بن عمرو از ابوسلمه نقل كرد كه فاطمه عليها السلام نزد ابوبكر آمد و آنچه را خداوند در فدك نصيب پيامبر صلى الله عليه و آله خود ساخته بود يادآورد شد.

ابوبكر گفت: من از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمايد: «پيامبر صلى الله عليه و آله ارث نمى گذارد.» اينك

تاريخ مدينه منوره، ص: 196

هر كس عائله رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است من خود عهده دار اويم و هر كس رسول خدا صلى الله عليه و آله خرجى اش

مى داده است خود خرجى او را مى دهم. گفت: اى ابوبكر آيا دختران تو از تو ارث مى برند، اما دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله از او ارث نمى برند؟ گفت: همين است! «1»

553- ابن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: مالك بن اسماعيل، از عبدالرحمان بن حُميد رواسى حديث كرد كه گفته است: سليمان- يعنى سليمان اعمش- از اسماعيل بن رجاء، از عمير وابسته ابن عباس نقل كرد كه گفته است: على [عليه السلام و عباس درباره ميراث رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد ابوبكر شكايت آوردند. اما او گفت: من كسى نيستم كه آن را از همان وضعى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار داده است تغيير دهم. «2»

554- محمد بن عبداللَّه بن زبير براى ما نقل كرد و گفت: فضيل بن مرزوق ما را حديث كرد و گفت: نميرى بن حسان برايم نقل كرد و گفت: بدين هدف كه بر كار ابوبكر خرده بگيرم به زيد بن على گفتم: ابوبكر فدك را از چنگ فاطمه عليها السلام درآورد!

گفت: ابوبكر مردى مهربان بود و خوش نداشت آنچه را رسول خدا صلى الله عليه و آله بنياد گذاشته است تغيير دهد. فاطمه عليها السلام نزد او آمد و گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فدك را به من داده است! ابوبكر گفت: آيا بر اين سخن بيّنه اى دارى؟ فاطمه عليها السلام على را آورد و برايش گواهى داد.

سپس امّ ايمن را آورد. او [خطاب به ابوبكر] گفت: آيا گواهى نمى دهى كه من از بهشتيانم؟ گفت: چرا- ابواحمد گويد: يعنى امّ ايمن اين سخن را به ابوبكر

و عمر گفت- آنگاه امّ ايمن افزود: گواهى مى دهم كه پيامبر صلى الله عليه و آله فدك را به فاطمه عليها السلام داد. ابوبكر گفت: آيا به گواهى يك مرد و يك زن مستحق فدك در برابر من مى شوى يا اين كه به اين گواهى مستحق داورى هستى؟ زيد بن على گفت: به خداوند سوگند اگر كار قضاوت در دست

تاريخ مدينه منوره، ص: 197

من قرار گرفته بود، در اين باره همان گونه داورى مى كردم كه ابوبكر حكم كرد.»

555- عبداللَّه بن رجاء و ابواحمد براى ما نقل كردند و گفتند: اسرائيل از ابن اسحاق، از عمرو بن حارث نقل كرد- و ابوحذيفه گفت: سفيان، از ابن اسحاق، از عمرو بن حارث برادر جويريه نقل كرد كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله جز سلاح و يابوى سفيد رنگ- و به گفته ابواحمد خاكسترى رنگ- خود و زمينى كه آن را وقف كرد، چيزى بر جاى نگذاشت. «2»

556- قعنبى براى ما نقل كرد و گفت: عيسى بن يونس، از اعمش، از شقيق، از مسروق، از عايشه- رضى اللَّه عنها- نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله نه دينارى بر جاى گذاشت، نه درهمى، نه گوسفندى و نه شترى، و نه به چيزى وصيت فرمود. «3»

557- ابونعيم براى ما نقل كرد و گفت: مسعر، از عاصم، از زر، از عايشه نقل كرد كه به كسى گفت: ميراث رسول خدا صلى الله عليه و آله تغيير يافت؟ از من بپرس: پيامبر صلى الله عليه و آله نه دينارى به جاى گذاشت، نه درهمى، نه غلامى، نه كنيزى، نه گوسفندى و نه شترى.

«4»

558- ابواحمد براى ما نقل كرد و گفت: مسعر، از عدىّ بن ثابت، از على بن حسين و عاصم، از زر، از عايشه نقل كرد كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله نه دينارى بر جاى گذاشت، نه درهمى، نه غلامى و نه كنيزى- و يكى دو راوى [: على بن حسين و عاصم گفتند: و نه گوسفندى و نه شترى. «5»

559- محمد بن صباح براى ما نقل كرد و گفت: ابوعقيل يحيى بن متوكل، از كثير نوى نقل كرد كه گفته است: به ابوجعفر «6» گفتم: خداوند مرا فدايت كند، آيابر اين نظريد كه ابوبكر و عمر در چيزى از حقوقتان بر شما ستم راندند يا آن را از شما ستاندند؟ گفت: سوگند به

تاريخ مدينه منوره، ص: 198

آن كه قرآن را بر بنده خويش فرو فرستاد تا هشدارى براى جهانيان باشد، نه، آنها به اندازه سر سوزنى به حق ما ستم روا نداشتند. گفتم: فدايت شوم! پس آنان را دوست بدارم؟

گفت: آرى، كجاى كارى! آنها را در دنيا و آخرت دوست بدار، و آنچه بر تو رسد به گردن گيرم. سپس فرمود خداوند مغيره و تبيان «1» را نيامرزد كه بر ما اهل بيت دروغ بستند.

560- عبداللَّه بن نافع وقَعْنَبى، از مالك، از زهرى، از عروة، از عايشه نقل كرد كه گفته است: پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله همسران او مى خواستند همراه با عثمان نزد ابوبكر بيايند- وقعنبى گويد:، عثمان را نزد ابوبكر بفرستند- و ارث خود را بخواهند- و قعنبى گويد: يك هشتم خود را بخواهند. اما عايشه گفت: مگر نه اين است كه رسول خدا صلى الله عليه

و آله فرموده است: «ما ارث نمى گذاريم؛ آنچه بر جاى نهيم صدقه است.» «2»

561- عبداللَّه بن نافع و قَعْنَبى و بشر بن عمر از مالك، از ابوزناد، از اعرج، از ابوهريره، از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كردند كه فرموده است: «وارثان من نبايد دينارى قسمت كنند؛ آنچه پس از خرجى زنان و هزينه كارگزارم بر جاى گذارم صدقه [: وقف است.» «3»

562- حزامى براى ما نقل كرد و گفت: ابن وهب ما را حديث كرد و گفت: يونس، از ابن شهاب زهرى نقل خبر كرد كه گفته است: عبدالرحمان اعرج برايم نقل كرد كه از

تاريخ مدينه منوره، ص: 199

ابوهريره شنيده است كه مى گويد: از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمايد: «سوگند به آن كه جانم به دست اوست، مباد وارثانم چيزى از تَرَكَه ام را قسمت كنند؛ آنچه بر جاى گذاشتم صدقه است.» اين صدقه در اختيار على [عليه السلام بود و عباس بر آن دست تسلط نهاد و در همين باره دعوايشان بود. عمر از اين كه آن را ميانشان قسمت كند خوددارى ورزيد تا اين كه عباس از آن روى بر تافت و يكسره در اختيار على [عليه السلام قرار گرفت. سپس در اختيار حسن بن على [عليه السلام ، آنگاه حسين، سپس على بن حسين [عليه السلام و حسن بن حسن بود و ميان اين دو دست به دست مى شد. سپس به دست زيد بن على افتاد و اين همه در حالى صورت پذيرفت كه صدقه [: وقف از سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. «1»

نزاع آوردن على (ع) و عباس نزد عمر

563- عثمان بن

فارس براى ما نقل كرد وگفت: يونس، از زهرى، از مالك بن اوس بن حدثان نقل كرد كه روزى به هنگام بالا آمدن آفتاب، عمر او را خواست. او مى گويد: بر عمر در حالى كه بر لبه تختى، بى آن كه فرش بر آن باشد نشسته بود و تنها بر بالشى از خاك تكيه داشت وارد شدم. گفت: اى مالك، از خاندان تو شمارى از خانواده ها به مدينه آمده اند و من فرموده ام رضخ را به آنان بدهند. تو آن را ميانشان قسمت كن. گفتم: اى اميرمومنان، غير مرا بدين كار فرمان ده. گفت: اى مرد! آن را قسمت كن!

مالك مى گويد: ما سرگرم گفتگو بوديم كه ناگهان يَرْفَأ به ميان ما آمد و گفت: آيا روا مى دارى عثمان، عبدالرحمان، سعد و زبير همراه شوند؟ آنان اجازه مى خواهند. گفت [: مقصود آن كه عمر گفت : آرى. پس آنان را اجازه داد.

راوى گويد: پس يَرْفَأ اندكى ايستاد و آنگاه ديگر باره گفت: آيا اجازه مى دهى على و عباس هم درآيند؟ آنها اجازه مى خواهند. گفت: آرى. پس آنها را نيز اجازه داد. چون آن دو درآمدند عباس گفت: اى امير مؤمنان، ميان من و اين، داورى كن- مقصودش على [عليه السلام بود و اين دو با همديگر بر سر صافيه هايى كه خداوند از اموال و املاك بنى نضير نصيب

تاريخ مدينه منوره، ص: 200

رسول خدا صلى الله عليه و آله كرده بود نزاع داشتند. على و عباس نزد عمر با يكديگر تندى كردند.

عثمان گفت: اى امير مؤمنان، ميان اين دو داورى كن و آنها را از همديگر رهايى ده.

عمر [رو به عباس و على [عليه السلام ] گفت:

شما را به خدايى كه آسمان ها و زمين به فرمان او برپاست سوگند مى دهم، آيا مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «ما ارث نمى گذاريم؛ آنچه بر جاى نهيم صدقه است»، و مقصودش خود او بود؟ [ديگران گفتند: او چنين فرموده است. پس [ديگر بار] روى به عباس و على [عليه السلام كرد و پرسيد: شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا شما نيز اين را مى دانيد؟ گفتند: آرى. عمر گفت: اينك من در اين باره برايتان حديث مى كنم؛ خداوند در «فى ء» اختصاصاً چيزهايى به پيامبر صلى الله عليه و آله خود داد كه به ديگران نداد. خداوند فرمود: وَمَا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَلَا رِكَابٍ وَلَكِنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلَى مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ «1»

اين «فى ء» اختصاصاً از آن رسول خدا بود، اما او آن را در اعفار خود نگرفت و از شما دريغ نداشت.

او اين مال را به شما داد و در ميان شما پراكند تا جايى كه همين اندازه اراضى از آن ماند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله در دوران زندگى خود به كسان خويش خرجى يك ساله مى داد و سپس باقيمانده درآمدها [ى اين اراضى را جزو اموال عمومى مى كرد. او در همه دوران زندگى چنين كرد. پس از آن كه درگذشت ابوبكر گفت: من جانشين رسول خدايم، و در اين باره به همان شيوه عمل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل كرده بود. شما هم- رو به على [عليه السلام و عباس- زنده بوديد. آيا اكنون مدعى هستيد كه

ابوبكر در اين مورد ستم روا داشته و كارى ناروا كرده است؟ در حالى كه خداوند خود مى داند كه او مردى درستكار، درست انديش و حق پوى بود.

سپس آنگاه كه ابوبكر درگذشت گفتم: من سزاوارترين مردم به رسول خدا صلى الله عليه و آله و ابوبكر هستم. پس دو سال- يا چند سال- از دوران حكومت خويش اين اموال را در اختيار گرفتم و بدان شيوه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين باره عمل كرده بود و همانند آنچه

تاريخ مدينه منوره، ص: 201

ابوبكر كرده بود عمل كردم- آنگاه رو به عباس و على كرد و ادامه داد:- آيا با آن كه من راستگوى، درست كردار و درست پندار هستم و تنها حق را مى پويم اينك مدعى مى شويد كه در اين باره ستم روا داشته و كارى ناروا كرده ام؟ شما در حالى نزد من به نزاع آمده بوديد كه اراده تان يكى بود و خواستتان نيز يكى؛- سپس رو به عباس كرد و ادامه داد:- تو آمدى و سهم خود را از برادرزاده ات خواستى و اين مرد- يعنى على [عليه السلام - آمد و سهم همسر خويش را از [دارايى پدرش خواست. من نيز به شما گفتم: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: «ما ارث نمى گذاريم؛ آنچه بر جاى نهيم صدقه است.» اما چون صلاح دانستم آن را به شما دهم گفتم: اگر دوست داريد اين مال را در اختيارتان مى گذارم، بدين شرط كه نزد من سوگند و پيمانى الهى سپريد كه در آن به همان گونه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و ابوبكر كار

كرده اند و من نيز كرده ام كار كنيد وگرنه در اين باره با من سخن نگوييد. شما گفتيد: با همين شرط آن اراضى را در اختيارمان گذار. من نيز به همين شرط آن را به شما سپردم. اكنون آيا در اين باره از من داوريى ديگر مى خواهيد؟ به خدايى كه آسمان و زمين به فرمانش برپاست سوگند كه در اين باره هيچ حكمى جز اين نخواهم داد تا قيامت فرا رسد. شما اگر از اداره اين ناتوانيد دوباره آن را به من برگردانيد تا خود شما را بسنده كنم «1»

564- اسحاق بن ادريس براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن مبارك گفت: يونس از زهرى برايم نقل كرد كه گفته است: مالك بن اوس به همين مضمون براى ما نقل كرد.

راوى گويد: اين حديث را با عروه در ميان نهادم. گفت: مالك بن اوس راست گفته است.

من خود از عايشه شنيده ام كه مى گفت: همسران پيامبر صلى الله عليه و آله عثمان بن عفان را نزد ابوبكر فرستادند و ميراث خود را از «فى ء» رسول خدا صلى الله عليه و آله مطالبه كردند. تا آن كه من آنها را از اين كار باز داشتم و گفتم: آيا از خدا پروا نمى كنيد؟ آيا نمى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «ما

تاريخ مدينه منوره، ص: 202

ارث نمى گذاريم؛ آنچه بر جاى گذاريم صدقه است؛ خاندان محمد از اين ملك روزى مى خورند»؟ پس همسران رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين كار دست بداشتند و بدانچه گفته بودم گردن نهادند. «1»

565- ابن ابى وزير براى ما نقل كرد و گفت: سفيان بن عُيَيْنه، از عمرو بن

دينار، از ابن شهاب، از مالك بن اوس بن حدثان حديث كرد كه گفته است: عمر در پى من فرستاد. نزد او رفتم و ديدم بر ريگ ها نشسته است. گفت: اى مالك، شمارى از خاندانت بر من وارد شده اند. اين مال را بگير و ميانشان قسمت كن. گفتم: خوب بود كسى ديگر را بدين كار فرمان مى دادى! گفت: اى مرد، اين مال را در اختيار گير.

مالك گويد: در حالى كه نزد او بودم يَرْفَأ وارد شد و گفت: آيا اجازه مى فرمايى كه عثمان، عبدالرحمان بن عوف، طلحه و زبير (سفيان گويد: پنج تن يا چهار تن را نام برد) درآيند؟ گفت: آنان را اجازه ده. چندى نگذشت كه ديگر بار آمد و گفت: آيا اجازه مى دهى على [عليه السلام و عباس درآيند؟ گفت: آن را اجازه ده. آن دو آمدند و در اين هنگام برخى گفتند: اى امير مؤمنان، با اين دو مهربانى كن و به نزاعشان پايان ده. [عمر] گفت:

املاك بنى نضير از جمله «فى ء» و از چيزهايى بود كه مسلمانان با سپاه و سوار به چنگ نياوردند. او از عايدات اين ملك خرجى سالانه كسان خود را مى داد و آنچه را مى ماند توشه پيكار مى ساخت و صرف سلاح و اسبان مى كرد. «2»

566- ابن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: ابن عابد، از ايوب، از عكرمة بن خالد، از مالك بن اوس بن حدثان حديث كرد كه گفته است: عباس و على نزد عمر آمدند و نزاع آوردند؛ عباس گفت: ميان من و اين، درباره اين موضوع داورى كن. مردمان نيز گفتند:

نزاع اين دو، را پايان ده، نزاعشان را پايان ده. اما

عمر گفت: ميانشان حكم نمى كنم؛ آن هر دو خود مى دانند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «ما ارث نمى گذاريم؛ آنچه بر جاى گذاشتيم

تاريخ مدينه منوره، ص: 203

صدقه است». «1»

567- سعيد، از عمرو بن مرّه، از ابوالبخترى نقل كرد كه گفته است: عباس و على در دعوايى كه داشتند نزد عمر آمدند. عمر به طلحه، زبير، عبدالرحمان و سعد گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيديد كه فرمود: «هر ملكى كه از پيامبرى بر جاى ماند وقف است، مگر آنچه طعمه كسان ما باشد؛ ما ارث نمى گذاريم»؟ گفتند، آرى. گفت:

رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين مال صدقه مى داد و اضافه آن را خرج خانواده خويش مى كرد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين مى كرد، در حالى كه او در اين كار درست انديشيده و درست راه يافته بود، اكنون شما مى گوييد: او در اين كار به خطا رفته و ستم روا داشته بود!

پس از آن كه ابوبكر در گذشت خود به شما گفتم: اگر دوست داريد اين ملك را با همان شرط و شيوه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار داده بود در اختيارتان گذارم اما شما نپذيرفتيد و اكنون نزد من به دادخواهى آمده ايد. اين يكى مى گويد سهم ارث خود از برادر زاده ام را مى خواهم و اين ديگر مى گويد: سهم خود از ارث همسرم مى خواهم! به خداوند سوگند در اين باره جز به همين كه هست حكم نخواهم كرد. «2»

568- عمرو بن مرزوق براى ما نقل كرد و گفت: شعبه، از عمر وبن مره حديث كرد

كه گفته است: از ابوضرير شنيدم كه گفت: از مردى حديثى شنيدم، آن را پسنديدم وعلاقه مند شدم كه آن را بنويسم. به او گفتم: آن را برايم بنويس. او نوشته اى كه به چيزى پيچيده شده بود آورد و حديثى همانند حديث ابن جبير خواند، گفت: چون ابوبكر درگذشت نزد شما فرستادم، در حالى كه هنوز دعوايى نداشتيد وبه شما گفتم ....

569- محمد بن يحيى، از ابراهيم بن ابى يحيى، از زهرى، از عروه، از عايشه نقل كرد

تاريخ مدينه منوره، ص: 204

كه همسران پيامبر صلى الله عليه و آله عثمان را نزد ابوبكر فرستادند و ...- آنگاه همان حديث را نقل كرد.

عروه گفت: فاطمه عليها السلام سهم ارث خود از تَرَكه رسول خدا صلى الله عليه و آله را از ابوبكر خواست ابوبكر به وى گفت: پدر و مادرم به فداى تو و پدر و مادرم و خودم به فداى پدر تو! اگر از رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين باره سخن شنيده اى يا او به چيزى درباره تو فرمان داده است جز آنچه را گويى پيروى نكنم و آنچه را مى خواهى به تو دهم، وگرنه همان فرمان را پيروى مى كنم كه او خود (به من) فرموده است.

راوى گويد: البته صدقه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه را عمر بن خطاب به عباس و على داد و على [عليه السلام آن را از ابن عباس ستاند. اما خيبر و فدك را كه صدقه رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و به گشايش سختى ها و گرفتارى هايى كه برايش پيش مى آمد اختصاص داشت نگه داشت، چرا كه اين دو آبادى

از آنِ ولىّ امر بود و ولى امر اختيار اداره آنها را داشت و بر همين وضع نيز ماند. «1»

570- هشام بن عبدالملك براى ما نقل كرد و گفت: سفيان بن عيينه، از معمر، از زهرى، از مالك بن اوس، از عمر نقل كرد كه گفته است: املاك بنى نضير از جمله «فى ء» رسول خدا صلى الله عليه و آله بود كه مسلمانان بر آن سوار و سپاه نرانده بودند، و او قوت سالانه اى از آن برمى داشت و باقيمانده آن را خرج سلاح و اسب براى جهاد در راه خدا مى كرد. «2»

571- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران- از عبدالرحمان ابن عبدالعزيز بن عبداللَّه انصارى، از ابن شهاب، از مالك بن اوس بن حَدَثان نقل كرد كه گفته است: شنيدم كه عمر به عباس، على [عليه السلام ، عبدالرحمان بن عوف، زبير و طلحه گفت:

شما را به خداوند سوگند مى دهم، آيا مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: ما ارث نمى گذاريم و آنچه بر جا نهيم صدقه است؟ گفتند: آرى. گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا مى دانيد رسول خدا صلى الله عليه و آله از عايدات صدقات خود به اندازه قوت يك ساله كسانش برمى داشت و سپس باقيمانده را به بيت المال وا مى گذاشت؟ گفتند: آرى.

گفت: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله درگذشت ابوبكر اين املاك را در اختيار گرفت و آنگاه

تاريخ مدينه منوره، ص: 205

تو، اى عباس، آمدى و ميراث خود از برادر زاده ات را خواستى و تو نيز، اى على، آمدى و ارث همسر خود از پدرش را

طلبيدى. شما هر دو مدّعى شديد كه ابوبكر در اين باره خيانت و ستم كرده است، با آن كه خداوند خود مى داند كه او درستكار، فرمانبردار و حق پوى بود.

او درگذشت و من اين املاك را در اختيار گرفتم. باز آمديد و تو، اى عباس، ارث خود از برادر زاده ات را خواستى و تو، اى على، ارث همسرت از پدرش را طلبيدى، و هر دو مدعى شديد كه من در اين باره نيرنگ كرده و ستم ورزيده ام، با آن كه خداوند مى داند كه من در اين مسأله درستكار، فرمانبردار و حق پويم. كار خود به صلاح آوريد وگرنه اين هيچ گاه به شما بازگردانده نخواهد شد. پس برخاستند، دعوا واگذاشتند و اين املاك همچنان به عنوان وقف تثبيت شد. «1»

572- ابوغسان گفت: عبدالرزاق صنعانى، از مَعْمَر، از ابن شهاب، از مالك حديثى همانند نقل كرد و در پايانش چنين آورد: على [عليه السلام همه آن ملك را از آن خود ساخت و اين ملك در دست او بود، سپس در دست حسن [عليه السلام ، سپس حسين [عليه السلام ، سپس على بن حسين [عليهما السلام ، سپس حسن بن حسن و سپس در دست زيد بن حسن.

573- هارون بن عمر براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم براى ما حديث آورد و گفت: صدقة بن عمرو، از محمد بن عبداللَّه بن محمد بن عبدالرحمان بن ابى بكر، از يزيد رقاشى، از انس بن مالك حديث كرد كه فاطمه عليها السلام نزد ابوبكر آمد و گفت: مى دانى چه اندازه از حق خود در صدقات پيامبر صلى الله عليه و آله وغنايمى كه خداوند به عنوان «فى ء» از

آنِ ما ساخته ونيز آنچه در قرآن به عنوان حقوق خويشاوندان پيامبر صلى الله عليه و آله ياد شده محروم داشته شده ايم.

سپس آيه وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَانَّ للَّهِ خُمُسَهُ ... «2»

و نيز آيه ديگر، مَا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى ...- تا- وَاتَّقُوا اللَّهَ إنّ اللَّه شَدِيدُالْعِقَابِ «3»

را تلاوت كرد. اما ابوبكر

تاريخ مدينه منوره، ص: 206

به وى گفت: پدر و مادرم به فداى تو و پدر تو. كتاب خدا و حق رسول خدا صلى الله عليه و آله و حق خويشاوندان او به روى چشم! من همان كتاب خدا را كه شما مى خوانيد مى خوانم، اما از آن چنين نمى فهمم كه آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله به عنوان سهم جدا كرد، همه را براى خاندان خويش مقرر داشت. فاطمه عليها السلام گفت: پس آيا براى تو و نزديكان تو است؟ گفت:

نه. اما تو نزد من امين و راستگويى و سخنت را باور دارم؛ اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين باره چيزى برايت سفارش كرده و يا تو را وعده اى داده كه حقى را برايت ايجاب كرده است، تو را باور مى دارم و آن را كه مى گويى به تو تحويل مى دهم. گفت: در اين باره هيچ سفارشى به من نسپرده و تنها بدانچه خداوند در قرآن فرستاده بسنده كرده است.

رسول خدا صلى الله عليه و آله چون اين آيات نازل شد فرمود: «اى خاندان محمد، شما را مژده باد كه براى هميشه بى نياز شده ايد.» ابوبكر گفت: راست مى گويى. شما بى نيازيد. اما من در اين باره و از اين آيه چنين نمى فهمم كه همه اين

سهم واگذار شود. اين معيار است كه شما بى نياز شويد و از شما اضافه آيد. اينك اين عمر بن خطاب است و اين ابوعبيده جرّاح و اين هم ديگران. در اين باره از آن پرس و ببين آيا هيچ يك از آنان با آنچه مى گويى موافق است؟

(فاطمه عليها السلام) نزد عمر رفت و همه آنچه را با ابوبكر گفته بود با همه جزئيات با او نيز در ميان نهاد و عمر همانند آنچه ابوبكر اظهار داشته بود گفت: فاطمه عليها السلام از اين در شگفت شد و پنداشت آن دو با هم در اين باره گفت و گو كرده اند و هم رأى شده اند. «1»

574- هارون بن عمر براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم براى ما حديث آورد و گفت: اسماعيل- يعنى ابن عياش- از محمد بن سائب، از ابوصالح وابسته امّ هانى، از فاطمه عليها السلام نقل كرد كه گفت: پس از آن كه ابوبكر خليفه شد نزد او رفتم و گفتم: اى ابوبكر، اگر همين امروز بميرى مى پندارى چه كسى از تو ارث برد؟ گفت: فرزندان و كسانم گفت:

پس چگونه است كه تو به جاى فرزندان و كسان پيامبر صلى الله عليه و آله از او ارث مى برى؟ گفت: اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله، من چه كرده ام؟ گفت: آرى، تو فدك را- كه از اموال خاص

تاريخ مدينه منوره، ص: 207

رسول خدا صلى الله عليه و آله بود- خواسته اى و در اختيار گرفته اى، آنگاه به سراغ آنچه از آسمان نازل شده رفته اى و آن را در اينجا واگذاشته اى. گفت: اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و

آله من چنين نكرده ام؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرموده است: خداوند او را تا هنگامى كه زنده باشد طعمه دهد و چون جانش بستاند اين سهم نيز از ميان برود. گفتم (گوينده زهرا عليها السلام است): تو و رسول خدا صلى الله عليه و آله بهتر مى دانيد. از اين پس از تو نخواهم خواست. «1»

575- هارون بن عمر براى ما نقل كرد و گفت: وليد مرا حديث كرد و گفت: ابولهيعه، از ابوسود، از عروه نقل كرد كه گفته است: فاطمه عليها السلام فدك و سهم خويشاوندان پيامبر صلى الله عليه و آله را از ابوبكر خواست. اما وى از برآوردن اين خواسته خوددارى ورزيدو اين اراضى و اموال را جزو بيت المال كرد و تنها نخلستانى را كه «اعواف» «2» نام داشت و از آنِ رسول خدا صلى الله عليه و آله بود به وى داد. «3»

576- احمد بن ابراهيم براى ما نقل كرد و گفت: عباد بن عوام ما را حديث كرد و گفت: هلال بن خَبّاب، از عكرمه، از ابن عباس نقل كرد كه گفته است: به خداوند سوگند، رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى درگذشت كه نه دينارى بر جاى گذاشت، نه درهمى، نه غلامى و نه كنيزى. حتى زرهى كه در جنگ به كار مى بست در گرو گذاشته بود. «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 208

577- عبيداللَّه بن محمد بن عايشه براى ما نقل كرد و گفت: ابومنذرِ سلام براى ما حديث آورد و گفت: عبدالملك بن ايّوب نميرى براى ما نقل كرد- و صحيفه اى را به من نشان داد و مدعى شد نامه عمر

بن عبدالعزيز است كه آن را براى مردى از قريش نوشته است. بارى، خداوند تبارك و تعالى قرآن را بر محمد فرو فرستاد تا راهنما و روشنگر مردمان مؤمن باشد، بدين سان شاه راه هدايت را گشود و گذرهايى كه بدان راه نمايد، نمود و راه هاى رسيدن به بهشت و خوددارى از گناه را بيان فرمود. حلال خويش را حلال ساخت و حرام را حرام، و اين حرام را مايه سختى، سزاوار رويگردانى و سبب خشم الهى از كسانى كه بدان دامن زنند بداشت، غنايم را حلال كرد و دست مردمان بدان گشود و آن را بر ايشان حرام نفرمود، بدان سان كه ديگر پيروان كتاب ها و پيامبران پيشين را از اين رهگذر بيازمود. از اين غنايم حلال، نفل پيامبر صلى الله عليه و آله از غنايم و اموال بنى قريظه و بنى نضير است، چونان كه خداى ستوده مى فرمايد: وَ ما افاءَ اللَّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَما اوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لارِكابٍ وَلكنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَعلى مَنْ يَشاءُ ... وَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ. «1»

اين اراضى و املاك اختصاصاً از آنِ رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و هيچ كس در آن خمس و سهمى نداشت. رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنچه خداوند بدو الهام مى فرمود و راه مى نمود، اين اموال را عهده دار شد، نه آنها را به كسانى بخشيد و نه براى خود و خويشاوندان نگه داشت. بلكه گشاده ترين، آبادترين و پر محصول ترين اين اراضى را به مهاجران نادارى داد كه «از خانه و كاشانه و اراضى خود بيرون رانده شدند، در حالى كه

تاريخ مدينه

منوره، ص: 209

لطف خدا و خشنودى او را مى جويند و خدا و رسول او را يارى مى دهند». «1» بخشى از اين اراضى را هم به (نيازمندان) انصار بخشيد و قسمتى را براى رويارويى با گرفتارى ها و حقوقى كه پيش مى آيد و رخدادهايى كه پيشامد مى كند نگه داشت، در حالى كه هيچ چيز از اين اراضى را ملك خود نمى دانست، آن را از آن خود نمى پنداشت و عقيده نداشت كه پس از مرگش از آن كسى شود، سپس در بى اعتنايى به دنيا و در حالى كه آن را خوار مى شمرد و آنچه را نزد خداوند است برمى گزيد، اين اراضى را وقف كرد تا كسى از آن ارثى نبرد؛ چه، اين اراضى به سوار و سپاه گشوده نشده بود. اما آن آيه كه فقيهان در تفسيرش اختلاف دارند اين است: ما افاءَ اللَّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ اهْلِ القُرى فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَلِذِى القُرْبى ... وَاتَّقُوا اللَّهَ إنّ اللَّه شَديدُ العِقابِ. «2»

خداوند در اين آيه بيان فرموده است كه اين اموال از آن كيست و نام و نشان آنان را نيز يادآور شده تا در اين نسل و در نسل هاى پسين تنها از آنِ همين كسان و در ميان همين كسان باشد. اما اين كه فرمود: «فَلِلّه»، خداوند از همه دنيا و آنكه و آنچه در آن است بى نياز است و همه از آنِ اوست، ولى آنجا كه مى فرمايد «براى خدا» مقصود راه هايى است كه خود بدان ها فرمان داده است؛ اين كه فرمود: «وَلِلرَّسُول» پيامبر صلى الله عليه و آله نيز از غنايم جز سهمى برابر با سهم هر يك از ديگر مردان مسلمان برنداشت، ولى آنجا كه

مى فرمايد:

«و براى پيامبر صلى الله عليه و آله» مقصود آن است كه حق قسمت كردن و نظارت كردن بر غنايم و عمل بدين اصل از آن پيامبر صلى الله عليه و آله است؛ اين كه فرمود: وَلِذِي الْقُربى برخى از مردم گمان كردند خويشاوندان پيامبر صلى الله عليه و آله سهمى معين دارند و خداوند، همان گونه كه سهام نصف، ربع، يك هشتم و يك ششم را در ارث بيان كرده است، آن را بيان مى فرمايد و نه ثروت و دارايى از اين سهم مى كاهد و نه فقر و تهيدستى، نه آگاهى و نه جهل و ناآگاهى، و نه فراوانى شمار كسان و نه كمى آن. اما [چنين نيست، بلكه رسول خدا صلى الله عليه و آله از آن عطا، غنيمت، بردگان و اسيران، و درهم و دينار و محصول كه خداوند نصيب او ساخته بود، قدرى به خويشاوندان خود داد و تا زنده بود آنان را برخوردار مى ساخت، اما آنان را

تاريخ مدينه منوره، ص: 210

سهمى مشخص در اين غنايم نبود. البته پيامبر صلى الله عليه و آله در غزوه خيبر بخشى از غنايم را بر خويشاوندان و همسران خود داد، هر چند كه اين عطا همه آنان را در برنمى گرفت. چنين نبود كه او كسى را كه نزديك تر است بر آن كه دورتر است و نيازمندتر، مقدم شمرد. او در آن غزوه حتى به كسانى كه خويشاوندى دورترى داشتند اما نيازمندتر بودند عطا داد. اگر اين سهم سهمى معين بود كه خداوند مقرر داشته بود نه ابوبكر و عمر آن را در دوران فرمانروايى خود از ايشان باز مى داشتند و نه ابوالحسن- مقصود

على بن ابى طالب [عليه السلام است- پس از رسيدن به خلافت آن را از ايشان دريغ مى داشت.

اگر اين، سهمى معيّن و هميشگى بود خداوند نمى فرمود: كَى لا يَكُونَ دَوْلَةً بَيْنَ الاغنياءِ مِنْكُمْ. «1»

خداوند خود فرموده است: خويشاوندان به واسطه خويشاوندى و نزديكى كه دارند و به سبب نياز، حق مى برند. «حق» چيزى است كه تا سبب آن وجود دارد پا برجاست، همانند حق مسكين در آن دوران كه تهيدست است. و چون بى نياز شود او را حقى نيست. يا همانند حق در راه مانده كه چون در سفر و ناچار است برخوردار شود و چون به مالى دست يابد او را حقى نيست و زكات به نيازمندان ديگر مى رسد. هرگز رسول خدا صلى الله عليه و آله و صالحانى كه از او پيروى كردند كسانى نبودند كه سهمى را كه خداوند مقرر فرموده و رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را بر خويشاوندانش جارى ساخته است به آنان ندهند و حق الهى آنان را پاس ندارند، در حالى كه نماز را به پا داشتند، زكات دادند و احكام قرآن را اجرا كردند و به مردمانى بى نام و نشان كه حتى برخى بر آيين اسلام نيز نبودند عطا دادند.

اما خمس به منزله غنيمت است و جزوى از غنيمت شمرده مى شود، با اين تفاوت كه خداوند به پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه داده است در جاهايى كه خود نام برده، از اين مال براى خويشاوندان خود گشايش پديد آورد، بى آن كه براى آنان سهمى معين و هميشگى مقرر گردد. [در يكى از جنگ ها] خداوند غلامان و كنيزانى نصيب پيامبر صلى الله

عليه و آله ساخت. او از اين غلامان و كنيزان به شمارى از مردم داد اما دختر خود را سهمى نداد و او را به ذكر و ياد خدا و تسبيح واگذاشت، در حالى كه هيچ كس بيش از او به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك نبود و بيش

تاريخ مدينه منوره، ص: 211

از او حق نداشت.

اگر خمس و غنيمت بر پايه گفته برخى كسان بدين سان قسمت مى شد، خود ستمى بر مسلمانان و غصب اموال آنان بود، در حالى كه چنين چيزى درباره كسى كه ادعاى ولايت و قرابت و نسب او مى شود پذيرفته نيست همچنين اگر بر اين پايه قسمت مى شد سهم عصبه، زنان و كنيزان در اين تقسيم نمى گنجيد، در حالى كه بر هر كس كه از دين آگاهى داشته باشد روشن است كه اين كار با كتاب خدا سازگار نيست [افزون بر اين خداوند خود به پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است: قُلْ ما سَألْتُكُمْ مِنْ اجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ» «1»

و «قُلْ ما اسْأَلُكُمْ عَليهِ مِنْ اجْرٍ وَ ما انَا مِنَ المُتَكَلِّفينَ «2»

و پيامبران پيشين نيز براى پيروان خويش چنين فرموده اند [كه از آنان پاداش نخواهند خواست .

رسول خدا صلى الله عليه و آله كسى نبود كه سهمى را كه خداوند براى او يا براى خويشاوندانش مقرر فرموده است واگذارد. خلفاى پس از او نيز چنين نبودند و اگر سهمى معين بود آن را به صاحبان حق، تا آخرين نفر مى رساندند.

در يكى از جنگ ها پيامبر خدا صلى الله عليه و آله زنان بنى سعد بن بكر را كه جزوى از غنايم و فى ء بودند به پاس حرمت

آن كه دوران شيرخوارگى را در ميانشان گذرانده بود، آزاد كرد و چون در اين باره از او پرسيده شد، بى آن كه سهمى معيّن براى خود قائل باشد، از مسلمانان خواست او را حلال كنند و از سهم سباياى خود درگذرند. همان روز چون درباره چهار پايان اين خاندان از او پرسيده شد- و در آن هنگام عبايش از درختى آويزان بود- گفت: «رداى مرا به من بدهيد. به خداوند سوگند اگر به شمار درختان آن سرزمين چهار پايانى مى داشتند آنها را ميان شما قسمت مى كردم و مرا به اندازه اين كرك كه از شانه شتر جدا مى كنم سهمى بيشتر از سهم شما در اين غنيمت نبود.» «3» اين است جايگاه

تاريخ مدينه منوره، ص: 212

«فى ء» «1» و غنايم و سفارش رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين خصوص.

تاريخ مدينه منوره، ص: 214

اما صدقات «1»، خداوند آنها را مايه پاكى و پيراستگى بندگان خويش قرار داده تا از رهگذر آنچه بر آنان واجب شده است پايدارى و ايمانشان دانسته شود. خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله خود را بدين فرمان مخاطب ساخت و فرمود: خَذْ مِنْ امْوالِهِم صَدَقَةً تطَهِّرهُمْ وَ تُزَكيهِمْ بِها. «2»

اما نفرمود: براى خود و بستگان و نزديكانت زكات بگير؛ افزون بر اين كه زكات بر پيامبر صلى الله عليه و آله و خاندان او روا نيست و هيچ فرد غنى و توانمندى كه برايش كسب درآمد امكان پذير است نيز در زكات حق ندارد؛ خداوند فرموده است: انَّما الصَّدَقاتُ لِلفُقراءِ وَ المَساكينِ وَ ...- تا آنجا كه مى فرمايد:- وَاللَّهُ عَليمٌ حَكيمٌ. «3»

اينها موارد مصرف زكات است. اعم از چهار پايان،

محصولات و ميوه ها و درهم و دينار. خداوند زكات را بر مردم واجب ساخت و پيامبر صلى الله عليه و آله آن را سنت ساخت و در اين باره به اطراف و اكناف فرمان نوشت و آن را همپاى و همتاى نماز قرار داد. آن هنگام كه از دين برگشتگان عرب به ابوبكر گفتند: نماز به پا مى داريم ولى زكات نمى دهيم، به آنان گفت: آنچه را خداوند در كنار هم آورده است از هم جدا نمى كنم و با هر كس كه آنها را از هم جدا سازد مى جنگم و در اين باره هيچ ترديد و ناخرسندى به دل راه نمى دهم. هيچ كس حق ندارد

تاريخ مدينه منوره، ص: 215

در آنچه كتاب خدا از آن سخن گفته، خود راهى ديگر برگزيند و به پندار خود داورى كند.

افزون بر اين، رسول خدا صلى الله عليه و آله در پى نبرد حنين به شمارى از سران عرب با هدف متمايل ساختن آنان به اسلام، عطا داد و همان جا بود كه عباس بن مَرداس [به سبب يافتن بهره اى كمتر از انتظار خود] آن سخنان و اشعار را درباره پيامبر صلى الله عليه و آله گفت. «1» او خود ديد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «خداوند بخشى از اين اموال را به جيب برخى سرازير مى كند و به جاى آن، از برخى ديگر باز مى دارد.»

[به هر روى،] سهام زكات در همان مواردى هزينه مى شود كه خداوند نام برده و نشان داده است و اگر از ميان آن گروه ها تنها يك گروه مستحق زكات باشند ولىّ امر حق ندارد آن را به ديگران بدهد، چنان كه براى او

روا نيست به كسى به سبب تبار و شرافت، يا ثروتمندى و يا تفاخرورزى چيزى دهد. سزاوارترين مردم به زكات همان كسانى اند كه زكات از ايشان باز داشته شده است. اين را هر كس كه از دين آگاهى داشته باشد و قرآن خوانده باشد مى داند.- والسلام عليك و رحمة اللَّه و بركاته «2»

578- ابن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: مالك بن اسماعيل براى ما حديث آورد و گفت: عبدالرحمان بن حُميد رواسى ما را حديث كرد و گفت: سليمان- يعنى اعمش- از اسماعيل بن رجاء، از عُمير وابسته ابن عباس نقل كرد كه گفته است: على [عليه السلام و عباس درباره ميراث رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد ابوبكر اقامه دعوى كردند و او در پاسخ گفت: من نمى توانم آن را از آن جايى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار داده است تغيير دهم. «3»

579- هشيم، از جُويبر، ازضحاك، از حسن بن محمد بن على نقل كرده است كه ابوبكر سهم «ذوى القربى» را درمورد «سبيل اللَّه»؛ يعنى تهيه سلاح و اسب براى جنگ مصرف كرد.

580- حبان بن هلال براى ما نقل كرد و گفت: يزيد بن زُرَيْع براى ما حديث آورد و گفت: محمد بن اسحاق براى ما حديث كرد و گفت: از ابوجعفر محمد بن على [امام

تاريخ مدينه منوره، ص: 216

باقر [عليه السلام ] پرسيدم: ازنظر شما هنگامى كه على [عليه السلام بر عراقين حكومت يافت و حكمرانى مردم را به دست گرفت درباره سهم «ذى القربى» چه كرد؟ فرمود: «همان راهى را در پيش گرفت كه ابوبكر و عمر در پيش گرفته بودند. گفتم:

چگونه؟ چرا؟ آيا شما هم چنين مى گوييد؟ گفت: بلى، به خداوند سوگند خاندانش جز از اشاره او فرمان نمى گرفتند.

گفتم: پس چه چيز او را باز مى داشت [از اين كه راهى ديگر در پيش گيرد]؟ گفت: به خداوند سوگند، او دوست نداشت به مخالفت با با ابوبكر و عمر متّهم شود.

ابوغسان گويد: امروز صدقات نبى در اختيار خليفه است و او بر آن متولّى مى گمارد و بر كنار مى كند و محصولات آن را بر مردمان مدينه و به همان مقدارى كه متوليان و وكلاى او مصلحت مى دانند قسمت مى كند.

581- هارون بن عمير براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم ما را حديث كرد و گفت: سفيان بن عُيَيْنه، از ابن طاووس، از پدرش نقل كرد كه گفته است: آيا نمى دانى كه حُجْر مدرى «1» برايم درباره صدقه رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرد كه بايد به اندازه و نه بدان صورت كه ناشايست باشد بر همسران او هزينه شود. «2»

صدقه هاى اصحاب رسول خدا (ص)، مهاجران و ديگران

صدقه هاى اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله، مهاجران و ديگران

صدقه «3» عباس بن عبدالمطّلب

ابوغسان گفته است: عباس بن عبدالمطّلب قطعه زمينى را كه در يَنْبَع بر كناره چشمه اى به نام عين جُسّاس داشت وقف آبرسانى زمزم كرد. اين زمين كه به همين دليل سقايه نام گرفته يك هشتم املاك آن چشمه است و امروزه در اختيار خليفه قرار دارد و او بر آن وكيل مى گمارد.

صدقه عبداللَّه بن عباس بن عبدالمطلب

عبداللَّه بن عباس بن عبدالمطّلب ملكى را كه در صهوه داشت كه جايى است ميان معن و بير حوزه در فاصله يك شب راهپيمايى از مدينه وقف كرد. اين موقوفه امروزه در اختيار خليفه است و بر آن وكيل مى گمارد.

صدقه هاى على بن ابى طالب

[عليه السلام

582- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از واقد بن عبداللَّه جهنى، از عمويش، از جدش كُشْد بن مالك [جهنى «1» نقل خبر كرد كه گفته است:

طلحة بن عبيداللَّه و سعيد بن زيد هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را براى رهگيرى و تعقيب كاروان ابوسفيان فرستاده بود در منحار، جايى ميان حوزه سفلى و منحوين بر گذر كاروان هاى شام، بر من وارد شدند.

آنان بركُشْد وارد شدند و وى ايشان را پناه داد از همين روى، چون رسول خدا صلى الله عليه و آله يَنْبُع را تصرف كرد آن را به اقطاع به كُشْد واگذاشت. كشد گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله من كهنسالم؛ آن را به تيول برادرزاده ام ده. پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به وى واگذاشت و بعدها عبدالرحمان بن سعد بن زراره انصارى آن را به سى هزار درهم از وى خريد.

عبدالرحمان به آنجا رفت و گرفتار توفان و باد و بلايا شد. در اين گرفتارى تأمل كرد و اين زمين را واگذاشت و راه برگشت در پيش گرفت. او خود را در منزل ليّه به على بن ابى طالب [عليه السلام رساند. على [عليه السلام از او پرسيد: از كجا مى آيى؟ گفت: از ينبع، در حالى كه از آن بدم آمده

است؛ آيا دوست دارى آن را از من بخرى؟ على [عليه السلام فرمود: آن را به قيمت از تو مى خرم. گفت: از آنِ تو.

پس على [عليه السلام بدان سرزمين رفت و نخستين كارى كه كرد حفر سلسله چاه هاى بُغَيبغه «2» بود كه آنها را به آب برساند و آب از آنها سرازير گشت.

تاريخ مدينه منوره، ص: 218

583- ابوغسان گفت: عبدالعزيز بن عمران، از سليمان بن بلال، از جعفر بن محمد، از پدرش نقل كرده است كه گفت: چون آب از چشمه هاى بغيبغه جوشيد به على [عليه السلام در اين باره مژده داده شد. فرمود: وارثان را خوشحال كند. سپس فرمود: اين چاه ها وقف بر بينوايان، در راه ماندگان و نيازمندان است كه هر كدام نزديك تر باشند بهره برند. «1»

584- قعنبى نقل كرد و گفت: سليمان بن بلال، از جعفر، از پدرش نقل كرد كه عمر رضى الله عنه ينبع را به اقطاع به على [عليه السلام واگذاشت. على بعدها اراضى ديگرى در جوار اين اقطاع خريد و در آن چاهى حفر كرد. در هنگامى كه در اين چاه كار مى كردند بناگاه از آن، آب برجوشيد، چونان كه خون از گلوى شترى به هنگام نحر. نزد على [عليه السلام آمدند و او را در اين باره مژده دادند. فرمود: وارثان شاد باشند. سپس آن را بر فقيران، تهيدستان، جهاد در راه خدا و در راه ماندگان دور و نزديك، در جنگ و صلح تا آن روز كه روى هايى سفيد و روى هايى سياه شود وقف كرد تا خداوند از اين رهگذر روى مرا [: واقف را] از آتش و روى آتش را

از من [: واقف برگرداند.

585- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران ما را حديث كرد و گفت: يكى از پسران حفص بن عمر وابسته على، از پدرش، از جدش برايم نقل خبر كرد كه گفته است: چون على [عليه السلام در آستانه ينبع قرار گرفت به كوه هاى آن نگريست و فرمود: بر حوضچه اى بزرگ از آب قرار گرفته ايد. «2»

586- گفت: ابن ابى يحيى، از محمد بن كعب قرظى، از عمار بن ياسر نقل كرد كه در حديثى گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله ذى العُشيره را در يَنْبَع به على [عليه السلام اقطاع كرد. بعدها عمر چون به خلافت رسيد ملكى ديگر بدين اقطاع افزود و على [عليه السلام خود نيز قطعه ملكى ديگر در جوار آن خريد و در آن چاهى كند و آن را بر فقيران و تهيدستان و در راه ماندگان، دور و نزديك و در جنگ و صلح وقف كرد و سپس فرمود: اين وقفى است كه نه هبه شود

تاريخ مدينه منوره، ص: 219

و نه به كسى ارث رسد، تا آن هنگام كه خداوندى كه وارث زمين و هر كه بر آن است و خود برترين وارثان است آن را به ارث برد.

گويد: [: احتمالًا ابوزيد بن شبّه در حديث نخست آمده بود كه على [عليه السلام آن ملك را خريد. خداوند خود مى داند كه كدام بوده است.

گويد: املاك على [عليه السلام چشمه هايى پراكنده در ينبع بود كه از آن جمله است:

چشمه اى به نام عين البحير، چشمه اى به نام عين ابن نَيْزر «1»، چشمه اى به نام عين

نولا، كه امروز آن را «عدر» گويند و همان است كه گفته اند على [عليه السلام با دستان خود در آن كار كرد.

در جوار همين چشمه و در همين محله مسجدى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در راه ذى العشيره و هنگامى كه براى رويارويى با كاروان قريش عازم آنجا بود در آن نماز گزارد. «2» از آب اين چشمه ها شربهايى در دست برخى اقوام است و برخى مدعى اند كارگزاران اوقاف آنها را به ايشان داده اند، كسانى هم كه اين حق شربها را در اختيار دارند، مدّعى مالكيت آنها هستند. در اين ميان تنها عين نولا در شمار خالصه هاست، مگر چند نخلى در همين عين نولا كه در دست زنى به نام بنت يعلى، وابسته على بن ابى طالب [عليه السلام است.

على [عليه السلام در ينبع بغيبغات را پديد آورد. بغيبغات مجموعه چاه ها و چشمه هايى است كه از آن جمله است چشمه اى به نام خيف «3» الأراك، چشمه اى به نام خيف ليلى و چشمه اى ديگر به نام خيف بسطاس كه در آن قطعه اى نخلستان در جوار چشمه است.

بغيبغات از چاه هايى است كه على [عليه السلام خود حفر و اراضى آنها را آباد كرد و آنگاه آنها را وقف كرد. اينها همچنان در شمار صدقات و اوقاف او بود تا هنگامى كه حسين بن على [عليه السلام آنها را به عبداللَّه بن جعفر بن ابى طالب داد تا از محصولاتش بخورد و خرج و بدهى خود را از محل درآمد آن بدهد، بدين شرط كه دختر خويش را به همسرى يزيدبن

تاريخ مدينه منوره، ص: 220

معاوية بى ابى سفيان در نياورد.

عبداللَّه اين چشمه ها را به معاويه فروخت. اين چشمه ها همچنان در تصرف ماند تا هنگامى كه بنى هاشم صوافى را در اختيار گرفتند. در اين زمان عبداللَّه بن حسن بن حسن درباره چشمه ها با ابوالعباس [سفاح خليفه عباسى گفت و گو كرد و خليفه آنها را به اوقاف يا همان صدقه على بن ابى طالب [عليه السلام برگرداند. اين چشمه ها وقف ماند تا آن كه ابوجعفر منصور در دوران خلافت خود آنها را در اختيار گرفت. هنگامى كه مهدى به خلافت رسيد حسن بن زيد در اين باره با او گفت و گو كرد و تاريخ اين اوقاف را براى او بازگو كرد. مهدى خليفه عباسى نيز به زفر بن عاصم هلالى كه كار گزار او در مدينه بود، نامه نوشت و وى اين چشمه ها را همراه ديگر اوقافِ على [عليه السلام برگردانيد.

على [عليه السلام همچنين در «عين حدث» واقع در ينبع جويبارى داشت و در چشمه اى به نام عصيبه در ينبع نيز باريكه هايى اراضى موات داشت.

او افزون بر اين، در مدينه صدقات و اوقافى داشت: فقيرين در عاليه، بئر الملك در قناة، و اديبه در اضَم «1» شنيدم حسن [عليه السلام يا حسين [عليه السلام همه اينها را براى هزينه هاى جنگى كه داشتند فروختند و امروزه اين املاك در دست گروه هاى مختلف مردم پراكنده است.

عين ناقه يكى ديگر از اوقاف و صدقات على [عليه السلام است كه در وادى القرى واقع است. اين ملك را «عين حسن» هم گويند و در بيره، از سرزمين عُلا «2» قرار دارد. در روزگاران اخير اين ملك در دست عبدالرحمان بن يعقوب

بن ابراهيم بن محمد بن طلحه تيمى بود و حمزة بن حسن بن عبيداللَّه بن عباس بن على- به روزگار فرمانروايى برادرش عباس بن حسن- بر ضدّ او اقامه دعوى كرد و مدعى وقف بودن آن شد. به نفع حمزه در اين باره حكم كردند و اين املاك در رديف اوقاف قرار گرفت.

همچنين على [عليه السلام در وادى القرى چشمه اى موات داشت. به روزگار فرمانروايى

تاريخ مدينه منوره، ص: 221

عباس بن حسن، اين چشمه در اختيار دو تن به نام هاى «مصدر كبير» وابسته حسن بن حسن و مروان بن عبدالملك بن خارست بوده، حمزة بن حسن درباره اين ملك بر ضد اين دو اقامه دعوى كرد. به سود حمزه حكم كردند و در نتيجه اين ملك نيز در شمار اوقاف قرار گرفت.

على [عليه السلام در عين سكر نيز مزرعه اى داشت.

او در چشمه اى در بيره كه خود در شمار صدقات است نيز جويى داشت.

در حَرّه رجلاء «1» در جوار شِعب زيد واديى به نام احمر از آن او بود. نيم اين وادى وقف و نيم ديگر در دست آل مناع از طوايف بنى عدى است كه على [عليه السلام آن را به ايشان بخشيد. كل اين ملك در دست اين خاندان بود تا هنگامى كه حمزة بن حسن در اين باره بر ضدشان طرح دعوى كرد و نيمى را كه وقف بود از ايشان ستاند.

همچنين در حره رجلاء وادى ديگرى به نام بيضاء داشت كه در آن چند مزرعه و چند قطعه اراضى واگذاشته «2» وجود داشت و اين هم جزو اوقاف اوست.

او در حرّه رجلاء افزون بر اين چهار چاه به نام هاى

ذات كمات، ذوات العشراء، قعين، معيد و رعوان داشت كه همه در شمار اوقاف و صدقات اوست.

در ناحيه فدك و ميان دو حرّه «3» شرقى و غربى واديى به نام «رعيه» داشت كه در آن نخل هايى چند و باريكه اى از آب بود كه در جويى كوچك جريان مى يافت و در شمار اوقاف او جاى دارد.

تاريخ مدينه منوره، ص: 222

همچنين در منطقه فدك وادى ديگرى به نام اسحن دارد كه بنى فزاره مدعى ملكيت و اقامت در آن هستند و امروزه در شمار اوقاف و در اختيار متوليان صدقات است.

او افزون بر اينها در منطقه فدك و در بالاى حره رجلاء ملك ديگرى به نام قصيبه داشت كه عبداللَّه بن حسن بن حسن آن را براى كشت و زرع به بنى عُمير وابستگان عبداللَّه بن جعفر بن ابى طالب واگذاشته بود، به اين شرط كه چون محصول آن به سى صاع برسد ثلث آن صدقه باشد و چون بنى عمير منقرض شوند كل اين ملك به وقف برگردد. امروزه اين ملك به همين قرار در دست كارگزاران اوقاف است.

ابوغسان مى گويد: اين عين نسخه وقفنامه على بن ابى طالب [عليه السلام است كه آن را از پدرم گرفته ام و او آن را از حسن بن زيد گرفته است و اينك آن را كلمه به كلمه، البته بدون تغيير در نگارش و صورت كتابت نقل مى كنم:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم

اين چيزى است كه بنده خدا امير مومنان على [عليه السلام به قصد كسب رضايت خداوند درباره ملك خود بدان حكم مى كند و فرمان مى دهد تا خداوند مرا بدان بهانه به بهشت درآورد و آن روز كه روى هايى سفيد

شود و روى هايى سياه شود، مرا از آتش و آتش را از من دور سازد.

چاه و چشمه هايى كه در يَنْبُع داشتم و به نام من شناخته مى شود و همچنين اراضى اطراف و غلامانى كه در اين اراضى كار مى كنند همه وقف است. البته رباح، ابونيزر و جبير را آزاد كرده ايم، كسى بر آنان حقى ندارد و آنان وابستگان من هستند و پنج سال در اين چاه و مزرعه كار مى كنند و خرجى و روزى خود و روزى كسانشان از عايدات همين املاك داده شود.

افزون بر اين، آنچه در وادى القرى داشته ام، يك سوم آن به اقطاع «1» از آنِ فرزندان من است و غلامان آن همه صدقه اند.

تاريخ مدينه منوره، ص: 223

آنچه در وادى ترعه «1» داشته ام و نيز كسان اين وادى «2» وقف و صدقه اند، و البته براى زريق همان حق و پيمانى است كه براى ديگر دوستانش نوشته ام.

آنچه در اذنيه داشته ام و نيز كسانش وقف و صدقه اند. فقير هم كه چنان كه مى دانيد از آن من بوده، وقف فى سبيل اللَّه [: جهاد] است.

آنچه از اين املاك خود وقف كردم انجامش لازم است. من زنده باشم و يا مرده، و در هر موردى كه رضاى خداوند باشد؛ اعم از جهاد فى سبيل اللَّه، يا بستگان (بنى هاشم و بنى مطّلب و دور و نزديك)، مصرف شود. حسن بن على متولى اين وقف است، به اندازه از آن مى خورد و در هر موردى كه خدا او را بدان راه نمايد و حلال و روا باشد خرج مى كند و در اين باره هيچ گناهى بر او نيست. چنانچه خواست اين اوقاف را از محل درآمدهايش ترميم و

نوسازى كند، به خواست خداوند اين كار را انجام دهد و در اين باره هيچ گناهى بر او نيست. چنانچه خواست مقدارى از اين آب بفروشد و بدان بدهى بپردازد، به خواست خداوند اين كار را انجام دهد و هيچ گناهى بر او نيست. چنانچه هم خواست آن را به ملك «3» بدل كند اين كار را انجام دهد. وصايت فرزندان على و ولايت اموالشان با حسن بن على است. چنانچه خانه حسن غير از خانه وقف باشد و بخواهد آن را بفروشد، آن را به خواست خداوند مى فروشد و در اين باره بر او هيچ گناهى نيست. اگر بفروشد بهاى آن را سه قسمت كند؛ يك سوم را در راه خدا دهد، يك سوم را به بنى هاشم و بنى مطّلب اختصاص دهد و يك سوم را نيز به آل ابى طالب دهد- و البته يك سوم آل ابى طالب را به هر مصرفى كه خداوند بدو راه نمود، برساند.

اگر در زمانى كه حسين [عليه السلام زنده است براى حسن [عليه السلام پيشامدى رخ دهد، ولايت اين وقف با حسين بن على [عليه السلام است و او در اين باره همان گونه عمل مى كند كه حسن را فرموده ام؛ همان حقوقى را داراست كه براى حسن [عليه السلام نوشته ام و همان تكاليفى بر

تاريخ مدينه منوره، ص: 224

اوست كه بر حسن [عليه السلام نوشته ام.

فرزندان فاطمه در اوقاف على همان حقى را دارند كه ديگر فرزندان على دارند و تنها بدان دليل برخى از ويژگى ها به فرزندان فاطمه دادم [: مقصود ولايت بر اين وقف است كه خشنودى خداوند را كسب كنم و

حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله را پاس بدارم و شرط تعظيم و بزرگداشت او گزارم و به رحمت خداوند از اين رهگذر اميد بندم.

اگر براى حسن يا حسين پيشامدى رخ دهد آن ديگرى عهده دار امور فرزندان على مى شود، و او اگر در ميان ايشان كسى بيابد كه به ديندارى، درستكارى و امانتدارى اش اطمينان داشته باشد چنانچه خود بخواهد كار را به او وامى گذارد و اگر چنين كسى كه مى خواهد نيابد آن را به مردى از فرزندان ابوطالب كه خود مى پسندد وامى گذارد. اگر در اين زمان ببيند بزرگ خاندان ابوطالب درگذشته و كسى صاحب نظر و صاحب قدرت در ميانشان نيست كار را به مردى از بنى هاشم كه خود مى پسندد وامى گذارد، و [در هر حال بر كسى كه كار را به او واگذاشته است شرط مى كند كه آب چشمه ها را بر همان زمين هاى خود جارى سازد و خرماى حاصل از اراضى و باغ ها را در همان مواردى كه فرموده شده است؛ يعنى در راه خدا و جهاد براى او و در مورد خويشاوندان؛ يعنى بنى هاشم و بنى مطلب، دور و نزديك خرج كند.

هيچ چيز از اين ملك نه فروخته شود، نه هبه داده شود و نه ارث برده شود.

ملك محمد صلى الله عليه و آله جداست و ملك دو پسر فاطمه و ملك فاطمه از آنِ اين دو پسر است.

بردگانم كه حمزه در صحيفه خود برايم نوشته است، همه آزادند.

اين چيزى است كه بنده خدا امير مومنان على [عليه السلام درباره اموال خود امروز حكم كرده است و خشنودى خداوند و سراى آخرت مى جويد و در همه حال از

خداوند كمك بايد خواست.

براى هيچ مسلمانى كه به خدا و روز واپسين ايمان دارد روا نيست بگويد چيزى از اين ملك را به تصرف او درآورده ام و همچنين روا نيست به گونه اى دور يا نزديك با آنچه فرموده ام مخالفت شود.

تاريخ مدينه منوره، ص: 225

اما پس از من كنيزانِ هفده گانه اى كه در اختيار دارم، برخى داراى فرزندان زنده هستند و برخى فرزند ندارند. اگر برايم پيشامدى رخ داد وصيت من درباره آنان اين است كه هر كدام كه نه فرزند دارد و نه آبستن است براى رضاى خدا آزاد شود و هيچ كس بر او دست تملك نداشته باشد، هر كدام كه فرزند ندارد ولى آبستن است فرزند خود را نگه دارد و خود سهم فرزندش شود؛ و هر كدام هم كه فرزندش بميرد و خود زنده بماند آزاد است و هيچ كس بر او دست تملك ندارد. اين چيزى است كه بنده خدا على امير مؤمنان درباره ملك خود مقرر فرمود.

ابوشمر بن ابرهه، صعصعة بن صوحان، يزيد بن قيس و هياج بن ابى هياج اين وصيت را گواهى كردند.

بنده خدا على امير مؤمنان در روز دهم از جمادى الأولى سال سى و نه هجرت، اين را به دست خود نوشت.

587- ابن ابى خداش موصلى براى ما نقل كرد و گفت: سفيان بن عُيَيْنه، از عمرو نقل كرد كه گفته است: در [سند] وقف على [عليه السلام جز عبارت «ابوهياج و عبيداللَّه بن ابى رافع گواهى كرد، و نوشت» چيزى ديگر نبود.

588- زهير بن حرب براى ما نقل كرد و گفت: جرير، از مغيره، از ضمر، وابسته عباس نقل كرد كه گفته است: على [عليه السلام

در وصيت خود چنين نوشت: وصيت من به بزرگترين فرزند من است كه در شهوت و شك بر او هيچ تهمتى نباشد.

589- عارم و موسى بن اسماعيل براى ما نقل كردند و گفتند: حماد بن سلمه، از يونس بن عبيد، از وليد بن ابى هشام حديث كرد كه على بن ابى طالب [عليه السلام شمارى از بردگان خود آزاد كرد و بر آنان شرط فرمود كه شش سال در زمين او كار كنند.

590- عارم و موسى براى ما نقل كردند و گفتند: حماد، از سعيد بن ابى الحكم نقل كرد كه گفته است: به مدينه رفتم و در وصيت على همانند اين خواندم.

تاريخ مدينه منوره، ص: 226

سراى زبير

اشاره

زبير واگذارى بقيع را از پيامبر صلى الله عليه و آله خواست و پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به او اقطاع كرد و از همين روى اين بقيع «بقيع زبير» نام گرفت. «2» در اينجا سراى هايى چند از آنِ زبير است.

سراى عروة بن زبير، و اين همان است كه مجزره در آن واقع است. سپس در پشت اين سرا در سمت شرق سراى منذر بن زبير است كه تا كوچه عروه ادامه دارد و بنى محمدبن فليح بن منذر در آن سكونت دارند. سراى مُصْعب بن زبير در همين جاست، و آن همان سرايى است كه چون به سوى بنى مازن مى رويد در سمت چپ شما و در كنار سراى حجاره قرار مى گيرد. اين سرا امروز در دست بنى مُصْعب است. سراى آل عكاشة بن مصعب بن زبير نيز در همين جاست. اين سرا در مدخل كوچه اى است كه مكتب خانه اى كه از مجاورت آن به سمت-

خانه هاى نفيس بن محمد [يعنى وابسته بنى معلى در بنى زريق و در محله هاى انصار] «3» مى رويد در آن واقع شده است. سراى آل عبداللَّه بن زبير هم در اينجاست، و صديق بن موسى زبيرى در همين سرا بود و ديرهاى اين سرا نيز از آن بنى منذر است و خانه ابوعود زبيرى و فرزندش هم در اين سراى است. سپس به سراى عبداللَّه برمى خوريم كه تا سراى اسماء دختر ابوبكر ادامه دارد. خانه نافع بن ثابت بن عبداللَّه بن زبير كه در بالاى آن يك دوراهى قرار دارد، در همين سراى است. همه اينها وقف زبير بن عوام بر فرزندان خويش است.

زبير همچنين سراى عروه و سراى عمرو را ساخت و اين دو را كه در «خوخة القوارير» با هم مجاور مى شود، جدا جدا بر عروه و عمرو و فرزندانشان وقف كرد و اين

تاريخ مدينه منوره، ص: 227

سراها به همين ترتيب امروزه در دست اين دو طايفه است.

ابوغسان گويد: از يكى شنيدم كه مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله اين دو سراى را- كه به گفته راوى يكى بود- به صفيّه دختر عبدالمطّلب اقطاع كرده بود.

591- ابوغسان گفت: ابن وهب، از معبد بن عبدالرحمان، از هشام بن عروة بن زبير نقل كرد كه زبير بن عوام، رسول خدا صلى الله عليه و آله خانه هايش را بر فرزندان خود او صدقه كرد كه نه فروخته شود و نه ارث برده شود، و [در اين وقف دختران هر كس در سراى او سكونت گزيند، نه زيان رساند و نه زيان بيند و چنانچه به واسطه همسر كردن بى نياز شد، در اين ملك حقى

نداشته باشد.

ذؤيب بن حبيب بن تويت بن اسد بن عبدالعزّى- كه پس از فتح در شمار صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله در آمده بود- در مصلّى، در طرف بازار و ميان سراى عبدالملك بن مروان و كوچه اى كه آن را «زقاق القفاصين» گويند سرايى ساخت و اكنون اين سراى در دست خاندان اوست.

حكيم بن حزام سراى خود را مشرف بر بلاط و در كنار سراى مطيع بن اسود ساخت. ميان اين دو سراى و سراى معاوية بن ابى سفيان راه عمومى قرار مى گرفت كه آنها را از هم جدا مى كرد. حكيم اين سراى را وقف كرد و اكنون در دست فرزندان اوست.

592- ابوغسان گفت: واقدى، از عيسى بن محمد وابسته فاطمه بنت عبيد، درباره حكيم بن حزام نقل كرد كه سراى خويش را تحبيس كرد تا نه فروخته شود، نه هبه شود و نه ارث برده شود.

هبّار بن اسود اسدى ميان تحجير بنى نصر و بنى زريق سرايى ساخت كه مدتى در دست فرزندانش بود تا اين كه آن را به عبداللَّه بن زياد بن سمعان فروختند و امروزه نيز در دست فرزندان عبداللَّه است.

نوفل بن عدى بن ابى حُبَيس دو سرا ساخت؛ يكى در بلاط در جوار رباع، ميان سراى آل منكدر تيمى و سراى ابوجهم عدوى كه امروزه در دست آل نوفل بن عدى است؛ و سراى ديگر در زريق، در مقابل مكتب خانه اى كه «كتّاب ابى ذبان» ناميده مى شود.

ميان منزل ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام كه بعدها به بنى عباد بن عبداللَّه بن

تاريخ مدينه منوره، ص: 228

زبير رسيده است، و بر كنار كوچه اى كه از محله خمّارين مى گذرد و سراى

هانى كه امروزه در دست آل جبير است پشت آن قرار مى گيرد.

عبدالرحمان بن عوام سرايى ساخت كه بعدها به «دار الريان» معروف شد. اين سرا سه در داشت: درى به سوى سراى مطّلب بن عبداللَّه مخزومى گشوده مى شد، درى ديگر به سمت سنگچين شده بزرگى كه به سوى بقيع زبير كشيده شده است و درى ديگر هم به سمت سراى آل سراقه عدوى و سراى ايّوب بن سلمه مخزومى. امروزه اين سراى در دست فرزندان عبدالرحمان است.

سراى عَبْد بن قُصَى

طليب بن كثير بن عبد بن قُصَى در كوچه صفارين سرايى ساخت، ابوكثير بن زيد بن كثير بن عبد بن قُصَىّ آن را به ارث برد و بعدها از دست اين خاندان خارج شد.

سراهاى بنى زهره

عبدالرحمان بن عوف چند سرا ساخت. سه غرفه از سراى او كه «قرائن» ناميده مى شد جزو مسجد نبوى قرار گرفت. شنيدم كسى مى گفت: «قرائن» سه گنبد خانه، از آن عبدالرحمان بن عوف بوده است. ابوقطيفه «1» در شعرى از قرائن چنين ياد مى كند:

تاريخ مدينه منوره، ص: 229

الا لَيْتَ شِعْري هَلْ تَغَيَّرَ بَعْدَنا جَبُوبُ المصَلّى أَمْ كَعَهْدِي الْقَرائِنُ «1»

سراى عبدالرحمان بن عوف نيز جزو مسجد شد. اين سرا «دار مُلَيْكَه» ناميده مى شد و عمرو مصعب مى گفتند: فرزندان عبدالرحمان آن را به عبداللَّه بن جعفر فروختند، عبداللَّه آن را به معاويه فروخت و بدين سان جزو صوافى شد و بعدها مهدى عباسى آن را جزو مسجد كرد. اين سراى از آن روى دار مُلَيْكَه ناميده مى شد كه عبدالرحمان بن عوف، مُلَيْكَه دختر سنان بن ابى حارث مرى را كه در روزگار ابوبكر به مدينه آمد، در آن منزل داد.

مُلَيْكَه همسر زبان بن منظور بود و پس از درگذشت زبان فرزندش منظور بن زبان جانشين پدر شد و مى خواست بر مُلَيْكَه دست يابد اما ابوبكر او را به مدينه آورد و از منظور جدا كرد و آنگاه گفت: چه كسى اين زن را منزل مى دهد؟ در پاسخ، عبدالرحمان او را در سراى خود منزل داد.

عبدالعزيز بن مروان «2» مى گويد: دار القضاء يكى ديگر از سراهاى عبدالرحمان است كه امروزه صحن ميانى مسجد النبى را، كه در سمت غرب آن و پشت سراى مروان واقع است

تشكيل مى دهد.

593- ابوغسان گفت: عبدالعزيز، از راشد بن حفص، از امّ حكم دختر عبداللَّه بن ثابت، از عمه اش سهل، دختر عاصم نقل خبر كرد كه گفته است: دار القضاء از آن عبدالرحمان بن عوف بود. از آن روى دار القضاء ناميده شده بود كه عبدالرحمان در شب هاى شورا «3» در اين سرا از مردم كناره گزيد تا آن كه تصميم نهايى درباره خلافت گرفته شد. بعدها فرزندان عبدالرحمان اين سراى را به معاوية بن ابى سفيان فروختند.

عبدالعزيز گفته است: از آن پس اين سرا جزو صوافى شد و ديوان هاى حكومت و بيت المال در آنجا بود. ابوالعباس سفّاح امير مؤمنان، آن را خراب و صحن مسجد كرد.

تاريخ مدينه منوره، ص: 230

امروزه نيز اين صحن به همان شكل باقى مانده است.

594- گفت: از كسانى بيش از يك تن شنيدم كه در اين باره، جز اين مى گفتند. از آن جمله اند محمد بن اسماعيل بن ابى فديك كه از عمويش برايم نقل خبر كرد كه گفته است:

رحبة القضاء از آنِ عمر بن خطاب بود. او از فرزندان خود حفصه و عبداللَّه خواسته بود آن را پس از مرگش براى پرداخت بدهيى كه داشته است بفروشند تا اگر بهايش آن بدهى را بسنده كند كه همان، و گرنه در اين باره از بنى عدى بن كعب درخواست كمك كنند تا آنان اين بدهى را باز پس دهند.

آنان اين صحن را كه دار القضاء نام داشت، به معاوية بن ابى سفيان فروختند.

ابن ابى فديك گفته است: از عمر شنيدم كه مى گفت: آنجا پيشتر دار القضاء نام داشت.

راوى گويد: معاويه در دوران فرمانروايى اش آن را خريد و همچنان در تملك او بود تا هنگامى كه

به سال صد و سى و هشت، زياد بن عبداللَّه به مدينه آمد، آنجا را خراب كرد و صحن مسجد قرار داد، و درى را كه در كنار دريچه كوچك است گشود. او هزينه تخريب بنا و الحاق آن به مسجد را بر عهده بازاريان قرار داده بود؛ محمد بن اسماعيل بن ابى فديك مى گويد: براى ويران كردن بنا و الحاق آن، از من چهار دانق ستاند. «1»

ابن ابى فديك گويد: چنان كه عمويم برايم نقل خبر كرد، عبيداللَّه بن عمر بن عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عمر نيز به من گفت: در اين هنگام به صندوقى كه در خانه اش بود اشاره كرد- سندهايى درباره برائت ذمه عمر از آن بدهى است و خداوند خود حقيقت امر را بهتر داند.

يكى ديگر از سراى ها سراى عبداللَّه بن جعفر بن ابى طالب است كه سهيل بن عبدالرحمان بن عوف آن را به وى فروخته بود. اين همان سراى است كه بعدها از آنِ منيرة وابسته امير مومنان، سپس از آنِ يحيى بن خالد بن برمك شد و سپس نيز در شمار صافيه ها قرار گرفت.

سراى عبداللَّه بن مُكَمِّل بن عوف بن عبدالحارث بن زهره از ديگر سراى هاست كه

تاريخ مدينه منوره، ص: 231

در غرب دار القضاء بوده است. اين سرا به عبدالرحمان [بن عوف «1» تعلق داشته و وى آن را به عبداللَّه بن مكمل هبه كرده بود. ابن مكمل نيز آن را به مهدى فروختند و امروزه ويرانه آن در دست فرزندان اوست.

ابوزيد بن شبه گويد: در اين خانه كه به صورت خرابه اى در جوار مسجد بود مى خوابيدند. اين همان خانه است كه گويند ساكنانش گفتند: اى رسول خدا صلى الله

عليه و آله ما در حالى آن را خريديم كه گرد هم بوديم و ثروتى داشتيم اما از هم پراكنديم و تهيدست شديم. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «آن را واگذاريد كه نكوهيده و بديمن است.»

ابوزيد بن شبه گويد: قُثَم «2» مى خواست آن را بخرد كه تب كرد و بيمار شد.

سراى حُمَيد بن عبدالرحمان بن عوف در حش طلحه يكى از ديگر سراى هاست كه آن را «دار الكبرى» مى گفتند. دليل نامگذارى اش به دار الكبرى نيز آن بود كه اين نخستين خانه اى بود كه يكى از مهاجران در مدينه مى ساخت. عبدالرحمان ميهمان هاى رسول خدا صلى الله عليه و آله را در اين سرا جا مى داد و از همين روى «دار الضيفان» ناميده مى شد. يكى از ميهمانان در اين سرا دزدى كرد و عبدالرحمان بن عوف در اين باره نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله شكايت برد. بنابر آنچه اعرج مدعى شده است رسول خدا صلى الله عليه و آله به دستان خود در اين سرا بنا ساخته بود.

اين سراى امروزه در دست يكى [از فرزندان «3» عبدالرحمان بن عوف است.

سعد بن ابى وقاص در بلاط دو سراى روبروى هم ساخت كه با يكديگر ده ذراع فاصله داشتند. سرايى كه در هنگام رفتن به مسجد در سمت راست شما قرار مى گيرد بعدها به ابو رافع غلام رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد؛ وى آن را با دو خانه كه در محله بقال داشت مبادله كرده بود. خانه ابو رافع پيشتر ملك سعد بود.

تاريخ مدينه منوره، ص: 232

595- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب

ما را حديث كرد و گفت: ابن جريج، از ابراهيم بن ميسره نقل كرد كه عمرو بن شريد برايش نقل خبر كرده و گفته است: در كنار سعد بن ابى وقّاص ايستاده بودم كه مسور بن مخرمه آمد و دست خود بر يكى از شانه هاى من گذاشت. سپس ابورافع وابسته رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفت: اى سعد، دو خانه از من بخر و در ازايش اين سراى را به من ده، سعد گفت: به خداوند سوگند آنها را نمى خرم. مسور گفت: به خداوند سوگند، آنها را مى خرى. سعد گفت: نه به خداوند سوگند بيش از چهار هزار [درهم به صورت نقد و اقساط نمى دهم. ابو رافع گفت: من خود براى خريد آنها پانصد دينار داده ام و اگر نه آن كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام كه فرمود: المَرْءُ احَقُّ بِسَقَبِه «1»

آن را به چهار هزار نمى دادم، در حالى كه خود براى آن پانصد دينار پرداخته ام.

[ابوزيد] گويد: آن سراى ديگر [از دو سراى سعد] مقابل سراى پيشين است و هر دو وقف بر اولاد شده است. «2»

596- واقدى به نقل از بكير بن مسمار، از عايشه دختر سعد آورده است كه سعد دختران شوهر كرده را از سراى خويش بيرون راند و به شوهر ناكرده ها اجازه داد در آن سكونت گزينند.

597- واقدى، از محمد بن نجاد بن موسى- يا از موسى- از عايشه دختر سعد نقل كرده است كه گفت: صدقه پدرم حبس و وقف است، نه فروخته شود، نه به كسى هبه

تاريخ مدينه منوره، ص: 233

شود و نه ارث برده شود. زنان بى شوهر را [كه

از اين خاندانند] اين حق است كه در اين سراى سكونت گزينند، نه ضرر رسانند و نه ضرر بينند تا هنگامى كه بى نياز شوند.

پس از چندى برخى از وارثان او درباره اين سراى گفت و گو كردند تا آن را ارث قرار دهند و مالك شوند. آنان نزاع خود نزد مروان بن حكم بردند. مروان فرزندان اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را گرد آورد و وضع اين ملك را بر همان حالتى تثبيت كرد كه سعد در آغاز مقرر داشته بود.

سعد همچنين در سمت غرب بلاط و در قبله سراى ابراهيم بن هشام مخزومى سرايى ديگر ساخت؛ اين سراى در پشت سراى جُبّى بود و در سراى جُبّى راه عبورى داشت. امروزه اين سرا در دست فرزندان سعد است.

از يكى شنيده ام كه مى گفت: سراى جُبّى پيشتر از آن سعد بود و اين همان سراى است كه گفتيم در قبله سراى ابراهيم بن هشام بوده است. عمر بن خطاب به هنگام برگشت سعد از عراق مال خود را با او قسمت كرده و اين سراى، قسيمِ سراى جُبّى بود.

عمر پس از مقاسمه اين سرا، آن را به دوازده هزار درهم به عثمان بن عفّان فروخت و پس از مرگ عثمان در اختيار عمرو بن عثمان قرار گرفت.

جُبّى همان زنى بود كه در خرد سالىِ عمر، او را شير داده بود و از همين روى عمر سراى را به او هديه كرد. اين سرا در دست آن زن بود تا آن كه يك روز از سقف اتاقى كه در آن مى نشست صدايى شنيد. از كنيز خود پرسيد: اين چيست؟ گفت: خانه تسبيح خدا مى گويد!

گفت: هيچ چيز نيست كه تسبيح خدا گويد مگر آن كه سجده كند. نه، به خداوند سوگند از اين پس در اين خانه نمى نشينم. پس، از آن خانه بيرون رفت و آشفته خود را در مصلّى پنهان كرد. سپس خانه را به يكى از فرزندان عمر بن خطاب فروخت و اين خانه از آن زمان تا كنون در دست ايشان است.

راوى گويد: از كسى شنيدم كه مى گفت: عثمان خود اين خانه را به جُبّى اقطاع كرده بود- و خداوند خود بهتر مى داند. «1»

سعد، همچنين در مصلى ميان سراى عبدالحُمَيد بن عبيد كنانى و كوچه اى كه از

تاريخ مدينه منوره، ص: 234

ميان بنى كعب مى گذرد و به محله حمارين مى رسد، سرايى ديگر ساخت. او از قسمت پايين اين سرا درى ديگر به كوچه گشود، به گونه اى كه سراى او با آن كه يكى بيش نبود دو سرا به نظر مى رسيد.

امروزه اين سراى يكپارچه در دست فرزندان او و به صورت وقف اولاد است.

598- گفت: عبدالعزيز بن عمران، از سعيد بن يحيى بن حسن بن عثمان زهرى، از جدش حسن بن عثمان در پايان حديثى كه آن را در صدقات بنى زهره نوشته ام، نقل كرد كه «آن سراى ها به عنوان وقف تثبيت شد.»

اينك نسخه وقف نامه سعد را درباره سراى هايش، عيناً به همان صورت كه بوده و نوشته شده است، بدون تغييرى در ضبط كلمات از وقف نامه او نقل مى كنم. اين نسخه را هشام بن عبداللَّه مخزومى به من داده است. او قاضى بود و درباره برخى از مسائل اين وقف اختلاف و نزاع داشته اند و از همين روى به او مراجعه كرده و سند وقف

نامه را هم به او عرضه كرده اند و نزد او ثبت شده است.

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم

«اين سند نبشته سعد بن ابى وقاص است براى دخترش حفص و دو دختر او.

سكونت گاهى كه حفص در آن است و سعد در آن مى زيد، پايين و بالا، همه قسمت ها سكنى است، نه فروخته شود، نه ارث برده شود و نه هبه شود. تنها سراى وقف است. حفص و دخترانش حق دارند در اين سراى سكنى گزينند و البته حفص هيچ مردى را در آن سكونت ندهد مگر با اجازه دختران خويش. سكونت گاهى كه اكنون زبراء در آن مى نشيند، همچنين خانه دُمَيّه- اگر كه دُمَيّه بيرون رود يا بميرد- و نيز خانه اى كه در جوار آن است، و سرانجام خانه بير، همه از آن زبراء است، بدين معنى كه در آن سكونت گزيده شود، به فروش نرسد، ارث گذاشته نشود و هبه نشود؛ وقف است و حجير، دختر سعد نيز بتواند در خانه اى كه مادرش در آن مى زيد، سكنى گزيند. اين را براى آن زنان و دخترانى نوشته ام كه ستم ورزند يا [خاندان را] ترك گويند. هيچ كدام از آن چنانچه شوهر كنند در اين سراى حق سكونت ندارند، مگر بر همان شرط كه نوشته ام.

سكونت گاه مادرِ بجير و مشربه اى كه بالاى اين سكونتگاه است، بر همان شرط كه

تاريخ مدينه منوره، ص: 235

براى سكناى سرا نوشته ام، سكناى بجير است. جُثَيْم حق سكونت در بيت الخربه دارد، برهمان نحو كه براى ديگران نوشته ام. عثمان بن سعد حق سكنى در سكونت گاه بقعه دارد، همان جا كه مسجد ابن ابى قعده در آن است و در بخش پايينى سراى، از نيمه به بعد، واقع

است، و اين نيز بر همان شرط كه براى ديگران نوشته ام.

خانه رفع، خانه خالد، چشمه و خانه نيروز، نيمى از همه اينها از آن عمر بن سعد است. بر همان شرط كه براى ديگران نوشته ام.

جهمان حق سكنى در همان جايى دارد كه اكنون سكونتگاه او است، بر همان شرط كه براى ديگران نوشته ام.

عثمان بن حُنَيف، عبدالرحمان بن عامر، هشيم، عبيداللَّه بن هاشم و مسلم بن ابى عبداللَّه بر اين سند گواهى كردند».

مغيرة بن اخنس ثقفى، هم پيمان بنى زهره، سراى بجير بن وهب جمحى را كه «دار ابن صفوان» ناميده مى شود در مصلّى ساخت.

عمير بن وهب سراى مغيرة بن اخنس را در محله صفارين از آن خود ساخت.

[امروزه سراى مغيره در دست فرزندان او و سراى اسيد بن اخنس وقف است. قبر مغيرة بن اخنس كه در روز شورش بر ضد عثمان همراه او كشته شد در همين سراى است. قبر او در خانه مغيرة بن اخنس است و اين خانه همان است كه در گوشه شرقى و يمانى سرا واقع مى شود.

مغيرة بن اخنس، همچنين سرايى در بطحان ساخت، بر تپه اى كه در غرب وادى است. در سمت يمانى اين سراى «دار وليد سمان» و در سمت شامى آن سراى وليدبن عقبه است كه آن را «مريد البقر» گويند. اين سرا امروز به عنوان وقف اولاد در دست برخى از فرزندان مغيره است.

مقداد بن عمرو بن ثعلبه بهرائى «1»، هم پيمان بنى زهره دو سراى ساخت يكى در بنى جديله، كه آن را «دار المقداد» مى گفتند و امروزه در دست نوادگان دخترى او؛ يعنى

تاريخ مدينه منوره، ص: 236

فرزندان وهب بن عبداللَّه بن زمعه اسدى

است؛ و سرايى ديگر ميان خانه رباح غلام رسول خدا صلى الله عليه و آله و كوچه عاصم بن عمر بن خطاب قرار دارد. سراى يزيد بن عبدالملك كه در بلاط است در همين كوچه واقع مى شود و بعدها كه نوادگان دخترى مقداد سراى او را به يزيد فروختند اين سراى جزوى از سراى يزيد شد.

عامر بن ابى وقاص «1» سراى خود را كه در كوچه حُلْوَه، ميان سراى حُوَيْطب بن عبدالعُزّى و سنگ چين كوچه اى است كه به سراى آمنه دختر سعد بن ابى سرح مى رسد، ساخت. امروزه بخشى از اين سرا در دست فرزندان او است و بخشى نيز از دست آنان بيرون رفته است.

نافع بن عُتْبة بن ابى وقاص سراى خود را در بلاط ساخت. بعدها ربيع، وابسته امير مومنان آن را از فرزندان نافع خريد. اين سراى همان است كه امروزه دار الربيع خوانده مى شود و در بلاط رو به روى سراى مُساحق بن عمرو عامرى كه به «دار خراش» «2» معروف است، قرار دارد.

مَخْرَمَة بن نَوْفَل بن اهَيْب بن عبدمناف بن زهره در گوشه مسجد در جوار مناره جنوب شرقى آن، خانه اى ساخت. بعدها مهدى [عباسى بخشى از آن را خريد و جزو صحن پايين مسجد كرد. باقيمانده اين سرا نيز بعدها به فروش رفت و در اختيار مردى از آل مطرق قرار گرفت، سپس به يكى از خاندان برمك رسيد و امروزه نيز صافيه است.

عبدالرحمان بن ازهر بن عبد عوف نيز سرايى دربازار ساخت و آن را بر بنى ازهر بن عبدعوف وقف كرد و شهاب بن عبداللَّه بن حارث بن زهره را، وصىّ اين وقف قرار داد.

عبداللَّه بن عوف بن عبد عوف

در بلاط، ميان كوچه سراى عبدالرحمان بن حارث ابن هشام و كوچه سراى ابواميّة بن مغيره سرايى ساخت در اين سراى به سنگفرش گشوده مى شد. امروزه اين سرا «دار طلحة بن عبداللَّه بن عوف» ناميده مى شود و به عنوان وقف در دست فرزندان اوست، مگر بخشى كوچك كه از آن جدا شده است. اين بخش از آنِ ابوعبيده و عبداللَّه بن عوف بود كه بعدها به يكى از وابستگان اين خاندان يعنى

تاريخ مدينه منوره، ص: 237

طلحة بن سعيد رسيد و از آن پس در اختيار بكار بن عبداللَّه بن مصعب زبيرى قرار گرفت.

599- ابومطرف بن ابى وزير براى ما نقل كرد و گفت: سفيان بن عُيَيْنه، از عَمْرو بن دينار، از يحيى بن جعده حديث كرد كه گفته است: پس از آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه آمد سراى ها را به مردم اقطاع كرد. در اين هنگام طايفه اى از بنى زهره به نام بنو عبدزهرة- و البته اين نام براى ما ناشناخته مانده است- بن امّ عبد به اعتراض آمدند. رسول خدا صلى الله عليه و آله در پاسخ فرمود: «پس براى چه خداوند مرا برانگيخته است؟ خداوند امتى را كه در ميان آنان حق ضعيف به وى داده نمى شود، مقدس ندارد». «1»

سراى بنى تَيْم

ابوبكر سرايى در كوچه بقيع در مقابل سراى كوچك عثمان اختيار كرد. او سرايى ديگر هم در مسجد برگزيد، و اين همان منزل است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره اش فرمود:

«همه اين درها را كه به مسجد گشوده مى شود ببنديد مگر درِ سراى ابوبكر را». «2»

600- ابوغسان گفت: محمد بن اسماعيل بن ابى فديك برايم

نقل كرد كه عمويش برايش نقل كرده است كه دريچه اى كه در سمت غرب مسجد به دار القضا گشوده مى شود دريچه ابوبكر است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره آن فرمود: «همه اين درها را كه بر مسجد من گشوده مى شود ببنديد مگر آن دريچه كه از آن ابوبكر صديق است.» «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 238

ابوبكر همچنين سرايى در سُنْح؛ يعنى منطقه اى كه خانه هاى بنى حارث بن خزرج در آن است داشت. سراى او در ميان خانه هاى بنى حارث بود و اين همان سرايى است كه به هنگام درگذشت رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوبكر در آن به سر مى برد.

طلحة بن عبيداللَّه سراى خود را ميان سراى عبداللَّه بن جعفر كه بعدها به منيره رسيد، و سراى عمرو بن زبير بن عوام ساخت. پس از او فرزندانش آن را سه قسمت كردند: سراى شرقى كه در جوار سراى منيره واقع است به يحيى بن طلحه رسيد، سراى مجاور آن به عيسى بن طلحه رسيد و سراى ديگر نيز از آن ابراهيم بن محمد بن طلحه شد. امروزه اين هر سه سراى در دست اين خاندان است.

اسماء دختر ابوبكر در كنار سراى عايشه، سراى خود را اختيار كرد. اين سرا در مقابل گوشه سراى عبداللَّه بن ابى ربيعه بود و آن را به فرزندان خود از زبير بن عوام وقف كرد و امروزه نيز در دست ايشان است.

صُهَيْب بن سنان، هم پيمان بنى تيم، سرايى اختيار كرد كه امروزه ميان سراى عيسى ابن موسى بن محمد بن على و سراى كُرز بن حبيب، وابسته حكم بن عاص، واقع است.

اين سرا پيشتر، از

آن امّ سلمه دختر ابواميه بود و آن را به وى هبه كرد.

سراى بنى مخزوم

خالد بن وليد بن مغيره سراى خود را در بُطَيْحاء ساخت. امروزه اين سرا همان است كه ميان سراى اسماء دختر حسين و سنگ چينى كه در سراى عمرو بن عاص است واقع شده و در دست فرزندان ايوب بن سلمه از زادگان وليد بن مغيره است.

601- گفت: عبدالعزيز بن عمران، از يحيى بن مغيرة بن عبدالرحمان، از پدرش برايم نقل خبر كرد كه گفته است خالد بن وليد از تنگى سراى خود به رسول خدا صلى الله عليه و آله شكايت

تاريخ مدينه منوره، ص: 239

كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «خانه آخرت را توسعه ده». «1»

602- گفت: واقدى، از يحيى بن مغيرة بن عبدالرحمان بن حارث، از پدرش نقل كرده است كه خالد بن وليد سراى خود را در مدينه تحبيس كرد تا نه فروخته و نه هبه شود.

گفت: هشام بن عاص بن هشام بن مغيره سراى خود را كه ميان سراى عبداللَّه بن عوف زهرى در بلاط، و سراى عبدالرحمان بن حارث بن هشام است ساخت. امروزه اين سرا به عنوان وقف اولاد در دست فرزندان او است.

عياش بن ابى ربيعة بن مغيره سراى خود را در [محله بنى غُنم ميان سراى امّ كلثوم دختر ابوبكر صديق و راهى كه به سمت بقيع زبير مى رود، اختيار كرد و امروزه اين سراى در دست فرزندان او و وقف بر آنان است.

ارقم بن ابى ارقم بن اسد بن عبداللَّه بن مخزوم سراى خود را در [محله بنى «2» زريق ساخت، اين سراى ميان سراى ام كلاب، كه خود مشرف

بر كوچه است، تا سراى رفاعة ابن رافع انصارى و روبرروى مسجد بنى زريق واقع شده و امروزه بخشى از آن در دست فرزندان او است و بخشى ديگر به تنى چند انتقال يافته است.

عمار بن ياسر رحمه الله نيز سراى خود را در بنى زريق اختيار كرد، اين سرا پيشتر از سراهاى ام سلمه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله بود، درِ آن رو به روى سراى عبدالرحمان بن حارث بن هشام گشوده مى شد. امّ سلمه آن را به وى داده بود و دريچه اى از آن به مكتبخانه عروه باز مى شد. اين دريچه را عمار خود گشوده بود. امروزه نيمى از اين سرا در دست تنى چند از فرزندان او است. نيمى ديگر از آن عثمان بن عمار بود و وى هنگامى كه عطاء بنى مخزوم از خانه اش دزديده شد، اين نيمه را به خالد بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام فروخت، فرزندان خالد نيز آن نيمه را به عبداللَّه بن ابى عروه فروختند و بعدها به فضل بن ربيع رسيد. اما نيمه ديگر امروزه در دست فرزندان خالد بن عبدالرحمان است.

عبيداللَّه بن ابى عُبَيدة بن محمد بن عمار مى گفت: عمر بن خطاب چند روزى عمار

تاريخ مدينه منوره، ص: 240

ابن ياسر رحمه الله را نديد از همين روى نزد وى كه در سرايش بود رفت و وى را ديد كه در حال ساختن خانه است و گِل و خشت جا به جا مى كند. عمر نيز با دستان خود براى او گل و خشت حمل مى كرد.

603- ابن ابى يحيى مى گفت: عمار براى جهاد روانه شام شد. او در حمص فرود آمد و از آنجا براى عمر بن خطاب

نامه نوشت كه آهنگ حج دارد. او همچنين از عمر خواست پيش از بازگشت وى خانه اش را در مدينه برايش بسازد. عمر خود دست به كار ساختن خانه او شد و آن را ساخت. او گاه به دست خود ظرف هاى گل به دست كارگران مى داد. چون عمار برگشت بناى خانه او به پايان رسيده بود. عمار خانه را بزرگ و وسيع يافت و گفت: من تنها سايه بانى مى خواستم تا در سايه آن بزيم و در گوشه اى از آن مركب خود را ببندم و سپس به همان پايگاهِ جهاد خويش بازگردم.

ابن ابى يحيى گفت: عمار رحمه الله در دوران پيامبر صلى الله عليه و آله سرايى ديگر داشت كه جزو مسجد شد. خانه او در جاى ستون چهار گوش يمانى غربى بود و سراى ابوسيدة بن ابى رُهم در جوار آن قرار داشت. اما اين هر دو خانه جزو مسجد شدند.

604- ابوبكر بن خلاد براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن ابى داوود ما را حديث كرد و گفت: فطر بن خليفه، از پدرش براى ما نقل كرد كه گفته است: از عمرو بن حريث شنيدم كه مى گويد: همراه با پدرم بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شدم. آن حضرت سرايى در مدينه به من واگذار كرد و سپس فرمود: «بر اين بيفزايم؟ بيفزايم؟». آنگاه با او بيرون رفتيم و به كودكانى برخورد كرديم كه گرد آمده و چيزى مى فروختند. پيامبر صلى الله عليه و آله رو به عبداللَّه بن جعفر كرد و فرمود: «خداوندا! معامله او را مبارك گردان!» «1» [اشاره به اين كه او از آنها

تاريخ مدينه منوره، ص: 241

چيزى بخرد].

خراش بن امية

كعبى، هم پيمان بنى مخزوم، سرايى ميان سراى اسماعيل بن عمرو ابن سعيد بن عاص و كوچه اى كه ميان سراى مغيرة بن اخنس در محله صفارين است اختيار كرد. در اين سراى به سوق الخبازين مقابل ضلع شرقى سراى هند دختر سهيل بن عمرو عامرى گشوده مى شود و به عنوان وقف اولاد در دست فرزندان او است.

ابو شريح خزاعى، هم پيمان بنى مخزوم نيز سرايى ساخت كه از سمت غرب به بُطْحان، از سمت شامى (شمال) به كوچه اى كه زقاق بنى ليث نام گرفته و از سمت شرق به سراى ساق الفَرْوَيْن «1» محدود مى شود، و پس از مرگ شريح از او ارث مانده است.

سراهاى بنى عدى بن كعب

عبداللَّه بن عمر بن خطاب سرايى در بنى عمرو بن مَبْذَول اختيار كرد. اين سراى كه به «دار الجَنابَذْ» نامور شد در سمت راست كسى كه به سوى مسجد بنى عمرو برود قرار داشت و درش نيز به همين محله گشوده مى شد. چون عبداللَّه درگذشت اين سرا ارث ماند. بعدها فرزندانش در نگه داشتن آن كوتاهى كردند. برخى سهم خود را نگه داشتند و برخى ديگر فروختند.

نعيم بن جعفر نحام سرايى ساخت كه درش از مقابل گوشه صحن دار القضاء گشوده مى شد و در شرق آن سرايى بود كه از جعفر بن يحيى بن خالد برمكى ستانده شد و پيشتر از آنِ عاتكه دختر يزيد بن معاويه بود. سراى نعيم امروزه به عنوان وقف اولاد در دست فرزندانش قرار دارد.

تاريخ مدينه منوره، ص: 242

كسى به من خبر داد كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين سراى را به اقطاع به او واگذاشته است.

گفته مى شود نعيم در آنجا كه اكنون

گنبد سراى مروان است سراى داشت.

نعمان بن عدى بن عبداللَّه بن اداه سرايى اختيار كرد كه بعدها به ملك محمد بن خالد بن برمك در آمد و وى آن را نوسازى كرد. اين سراى در سوق الخياطين به بلاط مشرف است و خود در جوار بازار ميوه فروشان قرار دارد. نعمان اين خانه را كه به عنوان ارث در دست آل نحام و آل ابى جهم بود از آنان خريد.

گفت: [احتمالًا ابوزيد بن شبه : برخى از نسب شناسان به من گفتند: اين نعمان، پسر عدى بن فضلة بن عمرو «1» است.

مطيع بن اسود سراى خود را در بلاط ساخت. اين سراى كه در جوار محله ميوه فروشان است به سراى ابومطيع نامور شد و عباس بن عبدالمطّلب آن را با سراى اويس كه مالكش بود مبادله كرد.

[ابوزيد] گفت: فردى مطّلع برايم نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود اين سراى را به مطيع واگذارد. به ما رسيده است كه عبداللَّه بن مطيع و حكيم بن حزام اسدى اين سرا را به همراه سرايى كه در پشت آن است، به صد هزار درهم خريدند و با هم شريك شدند.

حكيم در اين شركت با ابن مطيع نساخت و وى همان سراى را كه به سراى مطيع نامور شد به كل اين بها از حكيم خريد و در نتيجه سراى حكيم به عنوان سود براى حكيم باقى ماند. به حكيم گفتند: او تو را فريب داده است! گفت: سرايى به سرايى و نيز صد هزار دهم.

گفتنى است سراى ابومطيع را «عنقاء» نيز مى ناميدند؛ شاعر گفته است:

«الَى الْعَنْقاءِ دار ابى مطيع».

شفاء «2» دختر عبداللَّه بن عبد شمس بن

خلف بن صداد سراى خود را در محله

تاريخ مدينه منوره، ص: 243

حكاكين مشرف بر راه ساخت. بخشى از اين سراى از دست فرزندانش؛ يعنى بنى سليمان ابن ابى حثمه عدوى خارج شد و به ملك فضل بن ربيع درآمد، و بخشى هم در دست اين خاندان ماند.

ابوجهم سراى خود را ميان سراى سعيد بن عاص مشهور به «دار ابن عتبه» و سراى نوفل بن عدى ساخت در اين سرا در مقابل ضلع غربى سراى ام خالد دختر خالد بن سعيد بن عاص، به بلاط گشوده مى شد. يكى از فرزندان او بخشى از اين سراى را فروخت كه به ملكيت عيسى بن موسى درآمد و بخشى ديگر در دست برخى از فرزندان وى ماند.

سعيد بن زيد بن عمرو بن نُفَيل سراى خود را در ميان سراى حُوَيطب بن عبدالعُزّى و راه خمارين در [بنى «1» زريق كه به سمت سراى ابوعتبه مى رود ساخت. بخشى از اين سراى از دست فرزندانش بيرون رفت و به ملكيت چند تن در آمد. و بخشى نيز در دست آنان ماند.

رُوَيشِد ثقفى «2»- كه به واسطه زن گرفتن از بنى عدى در خانه آنان بود- سرايى در كتّاب ابن زبان ساخت كه آن را «قمقم» گويند. در شرق اين سراى راهى بود كه آن را از خانه هاى آن مصبح جدا مى كرد، از سمت غرب به پايين سراى على بن عبداللَّه بن ابى فَرْوَه متصل مى شد، در سمت جنوب (يمانى) آن سراى اويسيين بود كه منزلگاه خالد بن عبداللَّه اويسى است، و سمت شمال (شامى) آن قبله خانه هاى آل مصبح بود كه ميان اين سراى و سراى موسى بن عيسى واقع شده است.

اين همان سراى رويشد است كه عمر بن خطاب آن را بدان دليل كه در آنجا شراب بود، آتش زد.

605- گفت: عبدالعزيز بن عمران، از ابن ابى ذئب، از صالح بن ابراهيم بن

تاريخ مدينه منوره، ص: 244

عبدالرحمان، از پدرش نقل كرد كه گفته است: عمر بن خطاب سراى رُوَيشد ثقفى را به علت شراب فروشى آتش زد. در اين سراى، رويشد دكان شرابى داشت و خود ديدم كه در گوشه هاى آن، خمره هاى شراب نهاده است و شراب از ديواره ها ترشح مى كند. امروزه اين سراى در تملك شمارى چند است. «1»

ابوزيد بن شبه گفت: رُوَيشد شراب فروش بود.

سراهاى بنى جمح

عُمَيْر بن وهب سرايى در صفارين اختيار كرد. اين همان سرايى مغيره بن اخنس است. بعدها عمير سراى خود را با سرايى كه مغيره در مصلى داشت و امروزه دار ابن صفوان ناميده مى شود مبادله كرد. امروزه دار ابن صفوان در دست خاندان صفوان بن اميّه ابن خلف است.

محمد بن حاطب سرايى در بنى زريق اختيار كرد كه «دار قدامه» ناميده مى شود. دار الأعراب در شرق، دار الفجير در غرب و سراى سعيد بن عاص كه امروزه ميدانى در مدينه است در سمت جنوب آن است و از شمال نيز به راه عمومى محدود مى شود. درِ سرا نيز از همين سمت است.

ابن حاطب سراى خود را بر پسرش ابراهيم بن محمد بن حاطب و فرزندان پس از او وقف كرد، بى آن كه زنان از آن سهمى داشته باشند، امروزه اين سرا بر همين شرط در دست پسران او است.

قدامة بن مظعون سرايى را ساخت كه بر دهانه كوچه بنى ضَمْرَه است، مجزره در آن واقع شده، و پشت

سراى آل ابى ذيب، در سمت راست كسى كه به سوى محله بنى ضمره برود قرار دارد. قدامه اين سراى را بر سى تن از وابستگان (موالى) خود وقف كرده بود، اما فرزندانش آن را فروختند و آن وابستگان را با پرداخت بهايش خشنود كردند.

تاريخ مدينه منوره، ص: 245

سراهاى بنى سهم

عمرو بن عاص سرايى در بلاط ساخت، ميان سراى خالد بن وليد و مكتب خانه اى كه آن را «كتّاب ابن خصيب» گويند. او سراى خود را بر فرزندانش وقف كرد و امروز بدين عنوان در دست آنان است.

يكى از فرزندان عمرو در آن تعميرهايى كرد؛ عبداللَّه بن عبيداللَّه بن عباس، از ابن [ابى «1» فديك نقل كرده است كه سراى عمرو در دست فرزندان او و وقف وى برايشان است به شرط آن كه آن را آباد كنند و در آن خرج كنند.

سراهاى بنى عامر بن لؤى

عبداللَّه بن مَخْرَمَه «2» سراى خود را در بلاط ساخت. در اين سرا از مقابل سراى عبداللَّه بن عوف گشوده مى شود و بنى نوفل بن مُساحق بن عبداللَّه بن مَخْرَمَه در آن به سر مى برند. بخشى از اين سرا در دست برخى از فرزندان وى مانده و بخشى ديگر از دستشان بيرون رفته و به تملك وارثان عمر بن بُزَيْغ، وابسته امير مؤمنان درآمده است. «3»

عبداللَّه بن ابى سرح سراى اوَيْس را كه در بلاط است و درش مشرف بر سراى يزيد بن عبدالملك گشوده مى شود، اختيار كرد. عبداللَّه بن ابى سرح آن را به سى هزار درهم از عباس بن عبدالمطلب خريد. بخشى از اين سراى امروزه در دست آل اويس، برادرزادگان عبداللَّه بن ابى سرح است و بخشى هم از دست آنان خارج شده است.

تاريخ مدينه منوره، ص: 246

عبداللَّه بن ابى سرح، همچنين سرايى ديگر در سمت بُطْحان العرف اختيار كرد. اين سراى كه بدان «دار مبيض» گفته مى شود، در مقابل سراى وليد سمان بوده و امروزه بخشى از آن در دست فرزندان اويس است و بخشى هم از دست آنان خارج شده

است.

حُوَيْطِب بن عبدالعُزّى سراى خود را ميان سراى عامر بن ابى وقاص و عتبة بن ابى وقّاص در بلاط- كه يكى از اتاق هاى آن مجاور حدّ پايانى بلاط بود- و نيز كوچه اى كه در سراى آمنه دختر سعد است، و سرانجام سراى ربيع وابسته امير مؤمنان اختيار كرد.

اين سرا وقف اولاد شد و امروزه در دست فرزندان وى است.

حُوَيطب همچنين سرايى ديگر ميان سراى عبداللَّه بن ابى امية بن مغيره، كه از آنِ امّ سلمه بود و سراى سعيد بن زيد بن مرو بن نفيل ساخت. در اين سرا رو به روى سراى محرز وابسته حكم بن ابى العاص گشوده مى شد و وقف بر اولاد شده و امروزه در دست فرزندان حُوَيطب است.

حويطب افزون بر اين، سرايى ديگر اختيار كرد كه آن را «دار صبح» گويند. حدّ اين سراى از سمت قبله رحبة الحكم، از سمت شمال كوچه اى كه به سمت سراى مطلب مى رود، از سمت شرق سراى مطلب و از سمت غرب كه در نيز از اين قسمت گشوده مى شود، راهى است كه به سمت مجلس قضاوت مى رود. اين سراى وقف اولاد بوده و امروزه در دست فرزندان حويطب است.

گفت: ابن ابى يحيى گفت: ابن سبرة بن ابى رُهَم سرايى در جاى فعلىِ استوانه چهار گوش داشت كه در سمت جنوب غربى مسجد واقع بود و خود مرز سراى عمار نيز محسوب مى شد. اين هر دو سراى بعدها جزو مسجد شده است.

گفت: عبد بن زَمْعه سراى خود را در «كتّاب عروه» اختيار كرد- و عروه مردى از يمن بود كه تعليم مى داد. حد شمالى اين سراى، سراى حفصه و حدّ جنوبى آن سراى ابن مشنو بود، درش چسبيده به «كتّاب عُرْوه»

بود و امروزه به عنوان وقف در دست فرزندان وى است.

عبدالرحمان بن مشنو سرايى در «كتّاب عروه» اختيار كرد. اين سرا از سمت قبله به پشت سراى عمار بن ياسر، از سمت شمال به سراى عبد بن زمعه و از شرق به «كتّاب

تاريخ مدينه منوره، ص: 247

اسحاق اعرج» محدود مى شد و درش چسبيده به «كتّاب عروه» بود. اين سرا به عنوان وقف در دست بنى عمرو بن سهل است و خاندان عبد بن زمعه در اين باره با آنان نزاع دارند.

ابن امّ مكتوم، عمرو يا عبداللَّه، كه فردى از بنى عدى بن معيص است سرايى اختيار كرد و امروزه اين سرا همان خانه هايى است كه ميان سراى آل زمعة بن اسود و شرق «دار القمقم» واقع است.

سراهاى بنى محارب بن فهر

فاطمه دختر قيس بن وهب بن خالد بن وائلة بن ثعلبة بن سفيان بن محارب بن فهر، خواهر ضحاك بن قيس، سرايى ميان سراى انس بن مالك و كوچه جمل اختيار كرد.

وارثانش اين سرا را فروختند و امروزه به عنوان ملك خريدارى شده، در دست ابراهيم بن محمد بن عبداللَّه بن محمد بن على بن عبداللَّه بن جعفر است.

معمر بن عبداللَّه بن عامر بنِ اياس بن امية بن حرب بن حارث بن فهر سرايى در بنى زريق ساخت كه آن را «دار الكتبه» گويند. اين سراى ميان سراى مدرا قيس طبيب و سراى امّ حسان بود و بعدها به معمر بن عبد العزيز بن عبداللَّه بن عبداللَّه عمرى رسيد و امروزه به عنوان وقف در دست فرزندان و نوادگان معمر است. «1»

سراهاى هم پيمانان قريش

ابوهريره دَوْسىّ صحابى رسول خدا صلى الله عليه و آله در بلاط ميان كوچه اى كه سراى عبدالرحمان بن حارث بن هشام در آن است و راه اصليى كه به بلاط مى رسد، سرايى اختيار كرد. فرزندان وى آن را به عمر بن بزيع فروختند و در نتيجه چند تن از وابستگان و غلامان ابوهريره كه در آن مى زيستند ناچار به ترك آن شدند و ابن بزيع آنان را راضى

تاريخ مدينه منوره، ص: 248

كرد. اين بنا امروزه به دست ابن بزيع باز سازى شده است.

606- واقدى، از يعقوب بن محمد انصارى، از مَعْمَر بن محمد انصارى، از نعيم بن عبداللَّه نقل كرده كه گفته است: خود گواه ابوهريره شدم كه سراى خويش را تحبيس كرد.

607- ابوغسان گفت: كسى برايم نقل كرد و گفت: سرايى كه در بلاط در مقابل سراى ربيع بود و «دار

حفصه» نام داشت از واگذارى هاى رسول خدا صلى الله عليه و آله به عثمان بن ابى العاص ثقفى بود و معاوية بن ابى سفيان آن را از فرزندان وى خريد. عثمان همچنين مالك سراى آل خراش، طايفه اى از بنى عامر بن لؤى بود كه در جوار سراى پيشگفته قرار داشت. گفته مى شود اين سرا در پشت سراى سعد بن ابى وقاص بود كه آل مسمار، وابستگان سعد در آن سكونت داشتند. همچنين گفته مى شود: سراى آل خراش همان است كه عثمان بن ابى العاص در زمينى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به وى واگذارده بود بنا كرد. ابن خراش در روزگار كارگزارى هشام بن اسماعيل بن هشام مخزومى در مدينه به نيابت از حكومت عبدالملك بن مروان، رييس پاسبانان بود و هشام بن اسماعيل آن سراى را خريده و به هنگام گماشتن ابن خراش بر پاسبانان، وى را در آن سكونت داده بود.

ابوغسان گفت: عبدالعزيز گفت: اما درست آن است كه خراش خود اين سراى را از خاندان عثمان بن ابن العاص خريده بود.

اما آل حفصه كه سرا به نام او نسبت داده شده، از وابستگان و كنيزان معاوية بن ابى سفيان بود كه در اين سراى سكونت داشت و به همين دليل سراى به نام او، «دار حفصه» ناميده شد.

سراى مسمار [كه در اين خبر از آن ياد شده امروزه جزو صوافى است.

خانه هاى مشرف بن مسجد النبى (ص)

خانه هاى مشرف بن مسجد النبى صلى الله عليه و آله

از آن جمله است سراى عبداللَّه بن مُكَمِّل كه به رحبة القضاء مشرف است و به واسطه آنچه از ساختنش رخ داده است آن را شوم دانند.

سراى عبداللَّه بن عمر نيز در سمت

قبله، از اين سراى هاست كه در شمار سراى هاى

تاريخ مدينه منوره، ص: 249

بنى عدى از آن سخن گفتيم.

سراى مروان [بن حكم «1» كه كارگزاران مدينه در آن مى نشستند و سراى يزيد بن عبدالملك در جوار آن قرار گرفته از اين جمله است. امروزه اين سراى جزو صوافى است و سرايى از ابوسفيان كه بلندايش سر بر آسمان مى ساييده، جزو اين سرا شده است.

از ديگر سراى ها سراى خاندان ابو اميّة بن مغيره است كه يزيد [بن عبدالملك «2» آن را خريد و جزو سراى خود كرد. يكى از مردمان مدينه بر يزيد وارد شده و يزيد درباره سراى خود از او پرسيده و او نيز در پاسخ گفته بود: در مدينه براى تو سرايى سراغ ندارم! اين سخن بر يزيد گران آمد و آن مدنى [كه اين امر را دريافته بود] به وى گفت: اى امير مؤمنان، اين [اشاره به سراى وى سرا نيست، بلكه يك شهر است.

مقابل سراى يزيد، سراى اوَيس [بن سعد بن «3» ابى سرح است و در جوار آن نيز سراى مطيع بن اسود عدوى. ميان سراى مطيع خانه هايى چند از يزيد بن عبدالملك است كه غسالان در آن مى نشينند. گفته مى شود: يزيد خواهان خريد سراى مطيع بود و با بالا بردن قيمت بر اين كار اصرار داشت، اما آنها از فروش خوددارى ورزيدند؛ يزيد در مقابل، آن خانه ها را ساخت تا جلوى سراى آن مطيع را ببندد. اين خانه ها كه به همين دليل «ابيات الضِّرار» نام گرفته بعدها به خيزران رسيده است.

در غرب مسجد سراى ابن مكمل است كه در آغاز از آن سخن گفتيم، و نيز

سراى نَحّام عدوى «4» و آنگاه راه. ميان اين دو نيز شش ذراع فاصله است. سپس در كنار سراى نَحّام سرايى است كه از جعفر بن يحيى بن خالد [بن برمك ستانده شد] «5» و خانه عاتكه

تاريخ مدينه منوره، ص: 250

دختر يزيد بن معاويه و دژهاى حسان بن ثابت كه فارع ناميده مى شد جزوى از آن گرديد.

پس از آن، در جوار سراى جعفر، سراى معين وابسته مهدى است كه منزلگاه سكينه دختر [امام حسين بن على عليهما السلام بود. سپس در جوار آن راهى است كه به سراى طلحة بن عبيداللَّه مى رسد- عرض اين راه شش ذراع است- و آنگاه در جوار اين راه سراى منيره وابسته ام موسى است كه پيشتر از آنِ عبداللَّه بن جعفر بن ابى طالب بوده است. سپس در جنب آن دريچه اى از سراى آل يحيى بن طلحة بن عبيداللَّه است كه امروزه نيز بديشان تعلّق دارد. پس از آن حش «1» طلحه است كه امروزه خرابه و جزو صوافى بر جاى مانده از خاندان برمك است. سپس راهى است به عرض ذراع و آنگاه در كنار راه خانه هايى كه از آن خالصه، وابسته امير مؤمنان بود و وى آن را به پسران حرملة بن اسود غَزّى، وابسته امير المؤمنين هارون، فروخت. اين خانه ها زمانى جزو سراى حُباب وابسته عتبة بن غَزَوان بود. در مجاورت اين سراى، سرايى است از ابوغيث بن مغيرة بن حُمَيد بن عبدالرحمان ابن عوف كه امروزه به عنوان وقف در دست بنى غدير است. سپس در جوار اين سرا، باقيمانده سراى عبداللَّه بن مسعود است كه در اختيار جعفر بن يحيى بود و به

عنوان صافيه از او ستانده شد.

سپس در سمت شرق به سراى موسى بن ابراهيم بن عبدالرحمان بن عبداللَّه بن ابى ربيعة [بن مغيره «2» مخزومى بر مى خوريم. اين سراى را او و عبداللَّه بن حسين بن على ابن حسين بن على [بن ابى طالب «3» با همديگر خريده بودند و قصد تقسيمش داشتند.

عبيداللَّه دريافت كه موسى سود مى خواهد و از همين روى سهم خود را به او واگذاشت و كل اين سرا از آن موسى شد. مسجد نبوى در سمت سراى موسى [بن مغيره است. خازم، غلام جعفر بن سليمان از قسمتى از همين سرا كه در تملك موسى بن ابراهيم بود به

تاريخ مدينه منوره، ص: 251

كارهاى مسجد مى پرداخت و موسى به خود نيامده كه ديد اين قسمت جزو مسجد شده است. او براى باز پس ستاندن، آن كارى نكرد. در جوار اين سراى خانه هاى قُهْطُم است كه ميان سراى موسى و سراى عمروبن عاص قرار دارد. اين خانه ها جزو اوقاف عمرو بوده و امروزه جزو صوافى است. سپس در جوار سراى عمرو، سراى خالد بن وليد است، و آنگاه در جوار آن سراى اسماء دختر حسين بن عبداللَّه [بن عبيد اللَّه «1» بن عباس [بن عبدالمطّلب . «2» اين سرا در آغاز از آن جبلة [بن عمر ساعدى بود، سپس از آنِ سعيد بن خالد بن عمرو بن عاص شد و آنگاه در اختيار اسماء قرار گرفت. در جوار همين سراى، سراى ربطه دختر ابوالعباس است كه امروزه در دست فرزندانش است. آنگاه راهى عمومى به عرض پنج ذرع است كه تا سراى عثمان بن عفان ادامه دارد. پس از آن، سراى

عثمان بن عفان است و پس از سراى عثمان راهى ديگر [در سمت قبله به پهناى پنج ذراع، و آنگاه «3» سراى ابوايوب انصارى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در آغاز هجرت به مدينه در آن منزل كرده بود، بعدها مغيرة بن عبدالرحمان [بن حارث بن هشام «4» آن را خريد [و مخزن آبى را كه از آن در مسجد آب مى دهند در آن جا قرار داد] «5» در مجاورت اين سراى، سراى جعفر بن محمد بن على [عليه السلام «6» است كه پيشتر از آنِ حارثة بن نعمان انصارى بود. در مقابل آن سراى حسن بن زيد بن حسن [بن على بن ابى طالب «7» است، كه پيشتر دژى بود كه حسن آن را خريد و چون ابوعوف نجارى در اين باره با او نزاع كرد، آن را ويران ساخت و به خانه اى بدل كرد. راهى كه ميان اين سرا و سراى فرج ابو مسلم خُصّى وابسته امير المومنين واقع شده پنج ذراع است. سراى فرج از سراهاى ابراهيم بن هشام بوده كه در قبله محله جنائز قرار داشت و داراى راهى زير زمينى بود كه به دار التماثيل؛ يعنى همان

تاريخ مدينه منوره، ص: 252

سرايى مى رسيد كه يحيى بن حسين بن زيد بن على در آن منزل كرده بود.

در جنب اين سراى خانه عامر بن عبداللَّه بن زبير [بن عوّام قرار داد و پس از آن ديگر بار به سراى عبداللَّه بن عمر مى رسيم.

منزلگاه هاى قبايل مهاجر

بنى غِفار بن مليل بن ضَمْرَة بن بكر [بن عبد مناف بن كنانه «1» در قطعه زمينى سكونت گزيدند كه رسول خدا صلى

الله عليه و آله بديشان واگذار كرد. اين زمين ميان سراى كثير بن صلت كه به دار الحجاره معروف است و در بازار واقع شده، تا كوچه ابن حبين، تا سراى ابوسبره كه بعدها از آنِ خالد وابسته عبيداللَّه بن عيسى بن موسى شد، و تا منازل آل ماجَشُون بن ابى سلمه قرار داشت. بعدها معاوية بن ابى سفيان اين منازل را، به استثناى چند قطعه وقفى كه از آنِ برخى بود و هنوز نيز در دست ايشان مانده است، خريد. بنى غفار در اين زمين، بيرون از منزل ابو رَهْم بن حصين غفارى مسجدى داشتند و رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين مسجد نماز گزارد.

سباع بن عُرْفُطَه غفارى «2» در مصلى قطعه زمينى اختيار كرد. امروزه اين زمين همان سرايى است كه آن را دار عبدالملك بن مروان گويند و در مصلى قرار دارد و روى آن به سمت محله حجامين است.

ديگر طايفه هاى بنى غفار در محله ويژه خود در مدينه سكونت گزيدند. نام اين محله سائله «3» و بر دامنه كوه جهينه تا بُطْحان بود، ميان راهِ سراى كثير بن صلت كه در بطحان است تا بنى غِفار، بنى مُبَشِّر كه طايفه اى از آل عراك بن مالك هستند در غفار منزل

تاريخ مدينه منوره، ص: 253

كردند و سكونت گاه آنان در فاصله ميان راه سراى كثير تا جهينه بود.

بنى ابى عمرو بن نعيم بن مهان، كه طايفه اى از بنى عبداللَّه بن غفار هستند، در سمت شمال و غرب بنى مبشر بن غفار منزل كردند و بنى خفاجة بن غفار هم كه طايفه اى از مَعْن بن مَعْن هستند در جوار ايشان بودند.

بنى ليث بن بكر ميان

راه بنى مُبَشِّر بن غفار و راه بنى كعب بن عمرو بن خزاعه كه به سراهاى غطفانيان مى رسد منزل ساختند.

بنى احمر بن يعمر [بن ليث «1» در فاصله ميان مسجدشان تا سوق تَمّارين (بازار خرما فروشان) فرود آمدند و مسجد خود را كه «مسجد بنى احمر» ناميده مى شود ساختند.

بنى عمر بن يعمر بن ليث در فاصله ميان مسجد خود كه «مسجد بنى كدل» نام داشت، تا بُطْحان، تا منزلگاه بنى مبشر بن غفار، تا كوچه جلادين كه سراى ماجَشُون در آن است، تا سراى ابو سبرة بن خلف، تا محله خرما فروشان مسكن گزيدند.

خاندان قسيط بن يعمر بن ليث در فاصله ميان شمال بنى كعب؛ يعنى منازل آل نضلة بن عبيداللَّه بن خراش، تا كتّاب نصر، تا خيابان، تا مصلى و تا بطحان منزل كردند.

بنى رجيل بن نعيم، كه طايفه اى از آل عروة بن اذينه و حواس هستند، در كنار مصلى، ميان سمت غربى سراى كثير بن صلت تا سراى [آل «2» قليع طايفه اى از اسد، كه مشرف بر بطحان بود سكونت گزيدند.

بنى عتوارة بن ليث، كه همان بنى عضيده اند، در فاصله ميان كناره جنوبى سراى وليد بن عقبه در بُطْحان، تا حره، تا كوچه قاسم بن غنام، از سمت سراى وليد بن عقبه منزل ساختند.

بنى ضَمْرَة بن بكر- به استثناى بنى غفار- در محله اى كه به نام همين طايفه؛ يعنى «بنى ضمره» نامور شد منزل كردند. اين محله در سمت مشرق سراى عبدالرحمان بن طلحة بن عمر بن عبيداللَّه بن معمر در ثنيه، تا محله بنى ديل بن بكر، تا سوق الغنم كه

تاريخ مدينه منوره، ص: 254

مشرف بر سراى ابن ابى ذئب

عامرى است بود. بنى ضمره در اين محله براى خود مسجدى ساختند.

بنى ديل در محله اى كه امروزه نيز به همين نام است فرود آمدند. اين محله ميان محله بنى ضَمْرَه تا سرايى كه حد آن كوچه حضارمه است و آن را دار الخرق گويند و راهى طولانى آن را به محلّه بنى ضَمره متصل مى كند، تا كوهى در مربد ابى عمار بن عُبَيس (طايفه اى از بنى ديل) كه آن را مستندر گويند، تا سراى صلت بن نَوْفَل نوفلى در جبانه است.

ابونمر بن عُوَيف، از بنى حارث بن عبد مناف بن كنانه بر بنى ليث بن بكر وارد شد و در آنجا سرايى كه بدان دار آل ابى نمر مى گفتند و در زمين بنى احمر بن ليث بود اختيار كرد.

منزلگاه هاى اسلم و مالك، پسران افصى

فرزندان اسلم و مالك كه خود پسران افصى بن حارثة بن عمرو بن عامر بودند دو منزل اختيار كردند: بنى مالك كه افصى، اميه و سهم، فرزندان اسلم، در فاصله ميان كوچه ابن حبين، وابسته عباس بن عبدالمطلب و در سمت شمال زاويه يقصان كه در بازار واقع است تا جُهَيْنه، تا سمت شمال ثنيه عثعث «1» منزل كردند؛ ديگر طايفه هاى اسلم يعنى آل بُرَيْدة بن خصيب و آل سفيان در فاصله ميان كوچه حضارمه و كوچه قنبله فرود آمدند.

اما هذيل بن مدركه در فاصله ميان شمال سائله اشجع در گوشه سراى يحيى بن عبداللَّه بن ابى مريم تا گوشه جنوبى سراى آل حرام بن مزيلة بن اسد بن عبدالعزّى در ثنيه منزل ساختند. در همين منطقه اين طايفه و طايفه اسلم مجاور هم مى شوند.

منزلگاه هاى مزينه و طوايف قيس كه با آنان همراه شدند

بنى هُدْبة بن لاطم بن عثمان بن عمرو، به جز طايفه بنى عامر بن ثور بن ثعلبة بن لاطم بن عثمان و خود عثمان كه او را مزينه مى گفتند- و مزينه مادر امّ مزنه دختر خالد بن خالد بن وبره بود- در فاصله ميان گوشه خانه قروى كه مشرف بر بطحان غربى است، تا گوشه شرقى خانه ابوهبّار اسدى كه بعدها از آن بنى سمعان شد، تا زمين بنى زُرَيق و تا سراى طائفى كه در سمت شرقى بطحان است منزل گزيدند.

در اين محله طايفه هاى بنى شيطان بن يربوع، از بنى نصر بن معاويه، بنى سليم بن منصور و عدوان بن عمرو بن قيس در كنار مزينه و در سمت شرق منطقه مزينه و سليم بن منصور فرود آمدند و سعد بن بكر بن هوازن بن منصور نيز در اين منطقه تا

سراى خلدة ابن مخلد زُرَقى، و نزديك سراى امّ عمرو دختر عثمان بن عفان تا خانه هاى نفيس بن محمد وابسته بنى معلى، و در بنى زُرَيق (طايفه اى از انصار) مسكن گزيدند و منزلگاه هاى آنان تا بنى مازن بن عدى بن نجار ادامه دارد. اين طايفه ها در كنار مزينه مسكن گزيدند و با آنان درآميختند. علت اين هم منزل شدن در مدينه نيز آن بود كه باديه سرايى مشترك داشتند.

بنى ذكوان، طايفه اى از بنى سليم، با يهوديان راتج، در ميان سراى قدامه تا سراى حسن بن زيد در جبانه هم منزل شدند.

بنى اوس بن عثمان بن مزينه در كنار سُورَين (دو باروى شهر)، ميان سراى ام كلثوم دختر ابوبكر صديق تا حدّ پايانى سورين و تا حَمّاريين، كوچه اى كه قصر بنى يوسف وابستگان آن عثمان در آن قرار دارد، تا بقّال ساكن شدند. اما امروزه كسى از آنان ساكن اين محله نيست.

بنى عامر بن ثور بن ثعلبة بن هُدْبة بن لاطم در فاصله ميان خانه ابن ام كلاب كه در زمين بنى زُرَيق [و مشرف بر مصلى است، تا] «1» سراى مدراقيس طبيب، تا سراى عمر بن

تاريخ مدينه منوره، ص: 256

عبدالرحمان بن عوف تا سراى عبدالرحمان بن حارث بن هشام تا سراى هشام بن عاص مخزومى، منزل ساختند.

منزلگاه هاى جهينه و بلى

جُهَينة بن زيد بن سُود بن اسلم بن حارث بن قضاعه، و بلىّ بن عمرو بن حاف بن قضاعه، در فاصله ميان راه اسلم كه ميان اسلم و جهينه است، تا سراى حرام بن عثمان سلمى انصارى كه در بنى سلمه است، تا كوهى كه آن را جبل جُهَينة گويند و تا سمت جنوب ثنيه عثعث كه سراى ابن ابى حكيم

در آنجاست منزل كردند. از كسى شنيدم كه مى گفت: مسجدى كه از آن جُهَينة دانند از آن بلىّ است.

608- گفت: ابن ابى نجيح، از كسى كه از معاذ بن عبداللَّه بن خُبَيب، از جابر بن اسامه [جهنى حديث شنيده است نقلِّ كرد و گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله مسجد جهينه را براى بلىّ نقشه ريخت. «1»

منزلگاه هاى قيس

اشْجَع بن رَيْث بن عَطَفان بن سعد بن قيس بن غيلان در دره اى كه آن را شعب اشجع ناميدند منزل گزيدند. اين درّه ميان سائله اشجع تا ثنية الوداع، تا دل شعب سلع واقع است. پيامبر صلى الله عليه و آله بار شترهاى خرما براى آنان آورد و در ميانشان پخش كرد.

609- ابوغسان گفت: عبدالعزيز بن عمران، از زيد بن اسامه جهنى- ابوغسان چنين گفت- از ابن شهاب، از عروة بن زبير نقل خبر كرد كه گفته است: اشجع به شمار هفتصد تن و در حالى كه مسعود بن رخيله پيشاپيش آنان بود به مدينه آمدند و در شعب خود

تاريخ مدينه منوره، ص: 257

مسكن گزيدند. رسول خدا صلى الله عليه و آله با چند بار شتر خرما به نزد آنان رفت و پرسيد: از چه روى بدين سرزمين آمده ايد؟ گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، به واسطه نزديكى سرزمين مان به تو نزد تو آمده ايم. از ديگر سوى جنگ با تو را خوش نداشته و پيكار با قوم و قبيله خويش را هم، بدان سبب كه شمارمان در برابر آنان اندك است، خوش نداشته ايم. درباره اين گروه بود كه خداوند آيه أَوْ جَاءُوكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقَاتِلُوكُمْ أَوْ يُقَاتِلُوا قَوْمَهُمْ ... سَبِيلًا «1»

را فرو فرستاد.

بنى

اشجع در محله خود مسجدى ساختند. «2»

ابوغسان گفت: بنى جُشَم بن معاوية بن بكر بن هوازن [بن منصور بن عكرمة بن حصفة بن قيس «3» در محله خاص خود كه «بنوجُشَم» نام گرفت منزل كردند. اين محله در فاصله ميان كوچه اى كه آن را «زقاق سفيان» مى ناميدند، تا باقيمانده هاى بنايى كه آن را «اساس اسماعيل بن وليد» مى گفتند و تا خوخة الأعْراب، تا سراى زَكْوان وابسته مروان بن حكم قرار داشت.

بنى مالك بن حماد، و بنى زُنَيْم و بنى سكين، از طايفه فَزارة بن ذبيان بن بغيض بن ريث بن عظفان در محله اى كه آن را «بنوفزاره» گويند مسكن گزيدند. اين محله در مقابل خشرم، تا حمام صعبه، تا سوق حطابين كه در جبانه است واقع شده بود، و كسى از بنى عدى بن فزاره در آن منزل نكرد.

منزلگاه هاى بنى كعب بن عمرو، و بنى المصطلق

بنى كعب بن عمرو بن عدى بن عمرو بن عامر در فاصله ميان جنوب بنى ليث بن بكر، تا سراى شريح عدوى- منسوب به عدى بن عمرو- تا محل خرما فروشان در بازار، تا زقاق جلادين كه به مصلى مشرف است، تا بُطْحان، تا زقاق كُدام- و كُدام چراگاه كوچك

تاريخ مدينه منوره، ص: 258

متروكه اى بود- و تا سراى ابن ابى سليم كه آن را دار التنوير گويند و در سمت شمال مصلى است منزل گزيدند.

بنى المصطلق بن سعد بن عمرو و برادرش كعب بن عمرو، طايفه جويريه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله، در پشت حرّه بنى عضيده «1» تا نزديك سراى عمر بن عبدالعزيز در حرّه، تا سرايى كه آن را دار الخرّازين مى گفتند منزل كردند.

ثَنِيَّةُ الوداع و علت نامگذارى آن بدين نام

610- ابوغسان گفت: عبدالعزيز بن عمران، از عامر، از جابر نقل كرد كه گفته است:

هر كس به مدينه مى آمد تنها مى بايست از طريق ثنية الوداع به شهر درآيد و در آنجا تعشير «2» كند. اگر تعشير نمى كرد پيش از آن كه از مدينه بيرون رود مى مرد. چون كسى بر اين گردنه يا پيچ مى ايستاد مى گفتند: وداع كرده است، و از همين روى اين پيچ به ثنية الوداع نامور شد.

اين وضع ادامه داشت تا هنگامى كه عروة بن وَرْد عَبْسى راهى مدينه شد. چون به ثنية الوداع رسيد به او گفتند: تعشير كن [اما او تعشير نكرد و] «3» چنين شعر خواند:

لَعَمْري لَئِنْ عَشَّرْتُ مِنْ خشيةَ الرَّدى نُهاق الحميرِ انَّني لَجَزوُع «4»

وى سپس به شهر آمد و به يهوديان گفت: اى جماعت يهود، شما را به تعشير چه كار؟ گفتند: هيچ كس از غير مردمان مدينه بدين شهر در نيايد و تعشير

نكند، مگر آن كه بميرد و هيچ كس از غير ثنية الوداع به شهر نيايد مگر آن كه سستى و لاغرى او را بكشد.

اما عروه تعشير را واگذاشت و پس از او ديگر مردمان نيز اين كار را وانهادند و از هر

تاريخ مدينه منوره، ص: 259

راهى و هر سمتى به سوى مدينه درآمدند.

611- ابوغسان گفت: عبدالعزيز بن عمران، از ايوب بن سيّار، از عبداللَّه بن محمدبن عقيل، از جابر بن عبداللَّه نقل كرد كه گفته است: ثنية الوداع از آن روى بدين نام شهرت يافت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در هنگام بازگشت از خيبر چون بدان جا رسيد به مسلمانانى كه همراه او بودند و زنانى به عنوان متعه در اختيار داشتند فرمود: زنانى را كه به عنوان متعه در اختيار داريد واگذاريد و رها كنيد. بدين سبب آنجا ثنية الوداع نام گرفت.

سراى هشام بن عبدالملك، قصر خل و قصر بنى جديله

آنچه هشام بن عبدالملك را به بناى سرايى كه در سوق واقع شده است وا داشت، اين بود كه دايى او ابراهيم بن هشام بن اسماعيل كه كارگزار حكومت هشام در مدينه بود، براى وى نامه نوشت و به او ياد آور شد كه معاوية بن ابى سفيان در بازار مدينه دو سراچه به نام هاى «دار القطران» و «دار النقصان» ساخته و بر آنها خراج قرار داده است.

وى همچنين به خليفه پيشنهاد كرد سرايى بسازد و كل بازار مدينه را داخل آن قرار دهد. هشام اين پيشنهاد را پذيرفت و سراى ويژه را ساخت و همه بازار را در داخل آن قرار داد.

وى براى اين سرا درى شمالى در سمت شمال گوشه سراى عمر بن عبدالعزيز در ثنيه «1» قرار

داد و ميان آن تا سراى عمر بن عبدالعزيز سه ذراع فاصله گذاشت. وى سپس ديوارى ديگر در موازات اين ديوار ساخت و آنگاه پايه هاى اين ديوار را به اطراف كشيد و در همه جا اين ديوار با سراهاى موجود سه ذراع فاصله داشت. ديوار را تا كوچه اى كه آن را زقاق ابن جبين گويند ادامه داد و در اينجا درى گشود و بر كوچه اى هم كه آن را زقاق بنى ضَمْرَه مى گفتند و در جوار سراى، آل ابى ذئب قرار داشت درى قرار داد. آنگاه بر زوراء در نقطه پايانى بلاط، درى قرار داد و سپس ديوار را ادامه داد تا به حصار غربى

تاريخ مدينه منوره، ص: 260

سراى قطران رسيد. همچنان ديوار را ادامه داد تا در مصلى به سراى ابن سباع كه امروزه جزو خالصه است رسيد، و در اينجا هم درى ديگر گشود.

وى سپس همه آنچه را در محدوده اين ديوار قرار مى گرفت خانه ساخت و بازار را در اين محدوده قرار داد.

ابن هشام، سعد بن عمرو زرقى انصارى را بدين كار گماشته بود و او همه بنا را تمام كرد، مگر قسمتى از درِ آن را كه به مصلّى گشوده مى شد، درهاى اين بازار را در شام و بيشتر در بلقاء ساختند و به مدينه آوردند.

بازار به همين وضع در دوران هشام بن عبدالملك به حيات خود ادامه داد و تاجران در آن به داد و ستد مشغول بودند و هشام از آنان كرايه مى ستاند.

هشام در گذشت و ابن مكدم ثقفى خبر مرگ او را آورد؛ وى چون به آستانه ثنية الوداع رسيد ايستاد و فرياد برآورد كه «احول مرد! و

امير مومنان وليد بن يزيد خليفه شد».

چون به اين سراى [بازار] هشام درآمد مردم از او پرسيدند كه «درباره اين بازار چه مى گويى؟» گفت: آن را ويران كنيد. مردم دست به كار شدند و آن را ويران كردند؛ درها، چوب ها و ستون ها غارت شد و سه روز نگذشته بود كه به زمينى برهنه بدل گشت.

ابومعروف، از طايفه بنى عمرو بن تميم در اين باره چنين سروده است:

ما كانِ فِي هَدمْ دار السوق اذْ هُدِمَتٍ سُوقُ الْمَديِنَة مِنْ ظُلْم وَ لاحَيَف

قام الرِّجالُ عَلَيْها يَضربُون معاً ضرباً يُفَرّق بَيْن السُّور و النّجَف «1»

يَنْحَطُّ مِنْها وَ يَهْوي مِنْ مَناكِبِهاصَخْرٌ تَقَلَّبُ فِي الأَسْواقِ كَالحَلَف

اما قصر خلّ كه در پشت حرّه، در كنار راهى كه به دَوْمَة مى رسد قرار دارد، قصرى

تاريخ مدينه منوره، ص: 261

است كه معاوية بن ابى سفيان، نعمان بن بشير را به ساختنش فرمان داد تا دژى براى ساكنان مدينه باشد.

گفته مى شود: واقع امر چنين نيست: بلكه معاويه در روزگارى كه در مدينه بود مروان بن حكم را بدين كار فرمان داد و او نيز كار را به نعمان بن بشير واگذاشت. در اين قصر سنگى است و بر آن چنين نوشته است: «لعبد اللَّه معاويه امير المؤمنين، ممّا عمل النعمان بن بشير»

اين قصر از آن روى قصر خلّ نام گرفت كه بر كنار راه است و در زبان عربى هر راهى را كه از دشت سوخته و يا ريگزار بگذرد «خل» گويند.

قصر بنى جُدَيله را هم معاوية بن ابى سفيان ساخت تا دژى براى مدينه باشد. اين قصر دو در داشت: درى به زمين بنى جُدَيْله گشوده مى شد و درى ديگر در گوشه جنوب شرقى،

نزديك سراى محمد بن طلحه تيمى بود. امروزه اين قصر به عنوان اقطاع از آنِ عبداللَّه بن مالك خزاعى است.

طفيل بن ابى كعب انصارى به دستور معاويه كار بناى اين قصر را بر عهده داشته، و بئر حاء نيز در وسط اين قصر است.

612- حزامى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب ما را حديث كرد و گفت:

عطاف بن خالد براى ما نقل كرد و گفت: حسان بن ثابت در دژ خود «فارع» مى نشست و دوستانش نيز گرد او جمع مى شدند. وى براى آنان فرشى مى گسترد و بر آن مى نشستند.

روزى در حالى كه فراوانى عرب هايى را كه به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله مى رسيدند و سلام مى كردند مى ديد گفت:

ارى الْجَلابِيب قَدْ عَزُّوا وَقَدْ كَثُرُوا وَ ابْنُ الْفُريعه امْسى بَيْضَةَ الْبَلَد «1»

اين سخن به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد فرمود: چه كسى از عهده آن فرش نشينان برمى آيد؟ صفوان بن مُعَطَّل گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، من خود زحمت آنها را كم مى كنم.

تاريخ مدينه منوره، ص: 262

پس به نزد آنان روانه شد و شمشير برهنه كرد. چون او را ديدند كه به سمت آنها مى رود در چهره او خشم را خواندند و گريختند و پراكنده شدند. صفوان حسان را درون خانه اش يافت، ضربتى بر او نواخت و سپس درِ خانه اش را قفل كرد. در آن ضربت كه بر وى نواخت ران پايش شكافت.

به من رسيده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به حسّان خسارت پرداخت و چهار ديواريى به او داد. وى بعدها آن را در ازاى ثروتى فراوان به معاوية بن ابى سفيان

فروخت و معاويه در آن قصرى بنا كرد. اين قصر همان است كه در مدينه آن را «قصر الداريين» گويند «1»

چگونگى واگذاشته شدن مدينه از سوى مردم

613- محمد بن ابى عدى، از شعبه، از ابوبشر، از ابن شقيق، از رجاء بن ابى رجاء باهلى نقل كرد كه گفته است: محجن «2» به مسجد درآمد و بُرَيْدَه را بر در مسجد ديد. از او پرسيد: چرا آن گونه كه سكبه «3»- مردى از خزاعه- نماز مى گزارد نماز نمى خوانى؟- شعبه مى گويد: او اين سخن را به شوخى گفت.

بُرَيْده در پاسخ گفت: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله دست مرا گرفت و با هم بالاى احد رفتيم. چون مشرف بر مدينه شد فرمود: زهى آبادى! ساكنانش آن را در بهترين وضع- يا در آبادترين وضع- وامى گذارند»- سپس از كوه فرود آمديم و به مسجد آمديم. در آنجا مردى را ديد كه نماز مى خواند. پرسيد: اين كيست؟ گفتم: فلانى كه چنين و چنان است- او را ستايش گفتم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: مباد بشنود، كه اين ستايش او را نابود مى كند.

تاريخ مدينه منوره، ص: 263

[پيش رفتيم و] هنگامى كه به حجره هاى زنان پيامبر صلى الله عليه و آله رسيديم، دست مرا گرفت و فرمود: «بهترين ديندارى شما، آسان ترين آن است» «1»

614- عثمان بن عمر براى ما حديث كرد و گفت: كهمس، از عبداللَّه بن شقيق، از محجن بن ادرع براى ما نقل كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله مرا پى كارى فرستاد. در حالى كه از يكى از خيابان هاى مدينه به سمت بيرون شهر مى رفتم، مرا ديد. دست مرا گرفت [و با هم روانه شديم

«2» و به احد رفتيم. پيامبر صلى الله عليه و آله از آنجا رو به مدينه كرد و سخنانى خطاب به اين شهر فرمود و از آن جمله گفت: «زهى آبادى! آن روز كه ساكنانش آن را در خرم ترين و پر بارترين روزگارش رها مى كنند. پرسيدم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، پس چه كسى ميوه هاى آن را مى خورد؟ فرمود: «پرندگان بيابانى و درندگان» «3»

615- موسى. بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از جريرى، از عبداللَّه بن شقيق، از محجن بن ادرع حديث كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله مرا براى كارى به حومه مدينه فرستاد. چون برگشتم با او روانه شدم تا بر فراز احد رفت. مشرف بر مدينه ايستاد و خطاب به شهر فرمود: واى بر تو اى آبادى! چگونه در حالى كه بهترين وضع را دارى ساكنانت تو را رها مى كنند». «4»

616- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: جرير، از اعْمش، از جعفر بن اياس يشكرى، از عبداللَّه بن شقيق عقيلى نقل كرد كه گفته است: با عمران بن حصين راه

تاريخ مدينه منوره، ص: 264

مى رفتم كه به مسجد بصره رسيديم و بُرَيده را ديدم كه نشسته است و سكبه- يكى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله- را ديديم كه ايستاده است و نماز ظهر مى خواند. بريده گفت: اى عمران، آيا نمى توانى چنان كه سكبه نماز مى خواند نماز بگزارى؟- گويا او با اين سخن قصد كنايه به وى داشت.

راوى گويد: عمران سكوت گزيد و گذشتيم. [پس از چندى عمران گفت: با رسول خدا صلى

الله عليه و آله مى رفتيم كه به احد رسيديم. بر احد بالا رفتيم و رسول خدا صلى الله عليه و آله رو به مدينه ايستاد و فرمود: «واى بر اين شهر! ساكنانش آن را در بهترين وضعى كه دارد وامى گذارند!- سه بار اين سخن را فرمود- دجّال آهنگ در آمدن بدين شهر مى كند، اما نمى تواند بدان درآيد؛ او بر هر درّه اى از درّه هاى اطراف شهر فرشته اى نگهبان مى بيند كه شمشير بر كشيده است!»

[عمران مى گويد: سپس از كوه فرود آمديم و به مسجد آمديم. در آنجا مردى را ديديم كه نماز مى خواند. پرسيد: اين كيست؟ گفتم: فلانى است و چنين و چنان است- و به ستايش او پرداختم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: صدايت را به گوشش نرسانى كه بدين سخن كمر او را مى شكنى!

عمران گفت: سپس دست مرا بلند كرد و فرمود: « [برترين «1» ديندارى شما آسان ترين آن است». «2»

617- عبداللَّه بن نافع زبيرى براى ما نقل كرد و گفت: مالك بن انس، از يوسف بن يونس بن حماس، از عمويش، از ابوهُرَيره حديث كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مدينه را بر بهترين وضعش رها شده خواهيد گذاشت، تا آن كه سگان و گرگان به شهر درآيند و بر ديوارهاى مسجد- يا بر منبر- بول كنند. گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، در آن زمان ميوه ها و محصولات از آن كه خواهد بود؟ فرمود: حيوان هاى رها؛ پرندگان و درندگان. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 265

618- محمد بن حُمَيد براى ما نقل كرد و گفت: هارون بن مغيره، از صالح بن ابى اخضر، از زهرى،

از سعيد بن مسيب، از ابوهريره از پيامبر صلى الله عليه و آله حديث كرده است كه فرمود: «اين شهر را در آرامش و در بهترين وضع، براى پرندگان و درندگان واخواهيد گذاشت». «1»

619- ميمون بن اصبع براى ما نقل كرد و گفت: حكم بن نافع، از شعيب بن ابى حمزه، از زهرى نقل كرده كه گفت: سعيد بن مسيب برايم نقل خبر كرد كه ابوهريره گفته است: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى گويد: «مدينه را در بهترين وضع خود، در آرامش و در حالى واخواهيد گذاشت كه جز حيواناتِ رها- مقصود درندگان است- در آن موجودى نباشد.

آخرين كسى كه برانگيخته مى شود دو چوپان از مزينه است كه آهنگ مدينه مى كنند و گوسفندان خود را مى چرانند و بناگاه آنها را وحشى مى يابند و چون به ثنيّة الوداع مى رسند

تاريخ مدينه منوره، ص: 266

به روى در مى افتند.» «1»

620- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: حزامى، از عيسى بن مغيره و عثمان ابن طلحه نقل كرد كه گفته اند: ابن ابى ذئب، از ابوالوليد وابسته عمرو بن خراش، از ابوهريره، از پيامبر صلى الله عليه و آله براى ما نقل كرد كه فرموده است: «در حالى مردمان مدينه از آن بيرون مى روند كه در بهترين وضعيت خويش است»

ابوالوليد مى گويد: عبداللَّه بن عمر اين سخن او را رد مى كرد. «2»

621- محمد بن مساحق بن عمرو بن خراش گفته است كه وى نزد ابن عمر نشسته بود كه ابوهريره آمد و [به ابن عمر] گفت: چرا سخن مرا رد مى كنى؟ به خداوند سوگند من و تو با همديگر در يك خانه بوديم كه رسول خدا

صلى الله عليه و آله فرمود: «در حالى ساكنان مدينه آن را وامى گذارند كه در بهترين وضعيت است». ابن عمر گفت: آرى، من و تو در يك خانه با همديگر بوديم، اما رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين سخنى نفرمود. بلكه فرمود: «... در آبادترين وضعيت». اگر فرموده بود: «در بهترين وضعيت» بايد هنگامى اين رخداد به وقوع مى پيوست كه او و يارانش زنده بودند. ابوهريره گفت: سوگند به آن كه جانم در دست اوست، تو راست مى گويى. «3»

622- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: حرب و ابان بن يزيد عطار، از يحيى بن ابى كثير براى ما نقل كردند كه گفته است: ابوجعفر برايم حديث كرد كه ابوهريره گفته است: مردمان مدينه در حالى از اين شهر بيرون مى روند كه در بهترين وضعيت است و خرماهاى آن نيمى نارس و نيمى كامل رسيده است. پرسيده شد: چه كسى مردم را از شهر بيرون مى كند؟ گفت: حكمرانان بد. «4»

623- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد، از ابومهزم حديث كرد كه

تاريخ مدينه منوره، ص: 267

گفته است: از ابوهريره شنيدم كه مى گفت: مردمان مدينه در حالى مدينه را وامى گذارند كه بهترين وضع را دارد و خرم و زيباست. پرسيده شد: پس چه كسى ميوه هاى آن را مى خورد؟ گفت: پرندگان و درندگان «1»

624- حكم بن موسى براى ما نقل كرد و گفت: ضَمْره، از ابن شوذب، از ابومهزم، از ابوهريره نقل كرده است كه گفت: مردمان مدينه در حالى مدينه را وامى گذارند كه خرماها رو به رسيدن است. «2»

625- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه،

از ابو مهزم، از ابوهريره نقل كرد كه گفته است: روباهى مى آيد و در سايه منبر مى خوابد و سپس مى رود و هيچ كس آن را نمى راند. «3»

626- موسى بن اسماعيل براى ما حديث كرد و گفت: حماد، از عطاء بن سائب، از مردى از اشجع، از ابوهريره نقل كرد كه گفته است: آخرين كسانى كه برانگيخته مى شوند دو تن اند: مردى از جهينه و ديگرى از مزينه. آنها مى پرسند: مردم كجايند؟ پس به مسجد مى آيند و جز روباه نمى بينند. آنگاه دو فرشته فرود مى آيند و اين دو را به جلو مى كشند تا آن كه به مردم ملحق مى سازند. «4»

627- عمرو بن مرزوق براى ما نقل حديث كرد و گفت: عمران بن قطان، از يزيد بن سفيان، از ابوهريره نقل كرد كه گفته است: قيامت بر پا نشود مگر آن كه روباهى بيايد و بر منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله بنشيند و كسى آن را نراند. «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 268

628- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد براى ما حديث كرد و گفت:

ابومهزم، از ابوهريره نقل كرد كه گفته است: لشكرى از سمت شام مى آيد و به مدينه وارد مى شود. آنان جنگاوران را مى كشند و شكم هاى [زنان «1» را مى درند و مى گويند: ته مانده بديها و بدان را بكشيد. چون به بيابان ذى الحُلَيفه مى رسند به زمين فرو برده مى شوند، نه دنباله سپاه به طليعه مى رسد و نه طليعه دنباله را در مى يابد.

ابومهزم گويد، هنگامى كه لشكر [حُبَيش «2» بن دُلْجَه آمد ما گفتيم اين همان لشكر است، اما آن نبود. «3»

629- احمد بن عيسى براى ما

نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب ما را حديث كرد و گفت: يعقوب بن عبدالرحمان، از پدرش، از ابوهريره نقل كرده كه گفته است: سوگند به آن كه جانم در دست اوست، در مدينه جنگ و خونريزيى رخ مى دهد كه آن را «حالقه» گويند، نه حالقه اى كه موى سر بتراشد، بلكه حالقه اى كه دين را درو كند؛ پس از مدينه بيرون رويد و از آن فاصله گيريد، هر چند به اندازه يك بريد «4»

630- ابن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: معاوية بن عمرو، از زائده، از اعمش، از عمرو بن مرّه، از عبداللَّه بن حارث بكرى، از حبيب بن حماد، از ابوذر رحمه الله حديث كرد كه گفته است: با رسول خدا صلى الله عليه و آله در سفرى بوديم. او در منزلى فرود آمد. گروهى از اصحاب به مدينه شتافتند و خود را زودتر بدانجا رساندند. پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را سراغ گرفت. گفتيم:

آنان به مدينه شتافتند. فرمود: اين شهر را در بهترين وضعش واگذارند! كاش مى دانستم كى آتشى از جبل وراق بيرون مى زند كه گردن شتران بُصرى در روشنايى آن، به سان آن

تاريخ مدينه منوره، ص: 269

كه در برابر روشنايى روز باشد مى درخشد. «1»

631- ابن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: سفيان بن عُيَيْنه، از زهرى، از عروه، از اسامة بن زيد حديث كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله بر دژهايى از دژهاى مدينه مشرف شد و فرمود: «آيا آنچه من مى بينم شما نيز مى بينيد؟ من جايگاه هاى فتنه را در ميان خانه هاى شما مى بينم، آن سان كه آبگيرهاى باران را». «2»

632-

موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد ما را حديث كرد و گفت: ابو هارون عبدى، از ابوسعيد خُدرى نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «مردمان مدينه از اين شهر بيرون روند و ديگر بار بدان باز گردند. اما پس از آن بيرون روند و بدان باز نگردند؛ مردم، اين شهر را در خرم ترين حالت رها كنند». پرسيده شد: پس چه كسى ميوه هاى آن را بخورد؟ فرمود: پرندگان و درندگان. «3»

633- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: شعبه ما را حديث كرد و گفت: عدى بن ثابت، از عبداللَّه بن يزيد، از حذيفه نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان ما به سخن ايستاد و ما را از آنچه تا روز قيامت رخ خواهد داد آگاهاند. تنها اين نكته را از او نپرسيدم كه چه چيز سبب بيرون رفتن مردم مدينه از اين شهر خواهد شد. «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 270

634- ابوعاصم براى ما نقل كرد و گفت: عبدالحُمَيد بن جعفر، از حاتم بن ابى كريب، از كثير بن مُرّه، از عوف بن مالك حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله به مسجد درآمد و سپس ما را نگريست و فرمود: «هان، به خدا سوگند اين شهر را آرام و تسليم به مدت چهل سال براى رها شدگان وا خواهيد گذاشت ... آيا مى دانيد رها شدگان چيست؟

پرندگان و درندگان». «1»

635- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: ابان بن يزيد، از يحيى- يعنى ابن ابى كثير- حديث كرد كه گفته است: از

عوف بن مالك برايم نقل شد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: «هان، اى مردمان مدينه، اين شهر را چهل سال پيش از قيامت، ترك خواهيد كرد- و كعب گفت: زمين چهل سال پيش از شام ويران خواهد شد- و رعد و برق به شام خواهد رفت تا جايى كه در زمين رعدى و برقى نباشد، مگر ميان عريش و فرات.»

راوى گفت: گمان مى كنيم اين چهل سال باشد «2»

636- احمد بن معاويه براى ما نقل كرد و گفت: ابويمان حكم بن نافع، از صفوان بن عمرو، از بزرگان نقل كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «مردمان مدينه در حالى آن را ترك گويند كه خرماها رسيده است و جز رهاشدگان، پرندگان و درندگان اين ميوه ها را نمى خورند». «3»

637- گفت: صفوان، از شريح بن عبيداللَّه نقل كرد كه در مكتوبى از كعب خوانده است كه «رخدادى بر مردمان مدينه برسد كه آنان را بترساند و در نتيجه شهر را كه آرام و

تاريخ مدينه منوره، ص: 271

خرم است واگذارند تا آن كه گربه ها بر بالش هاى خز بول كنند و هيچ چيز آنها را نرماند و روباه ها در بازارهاى شهر پرسه زنند و هيچ چيز آن ها را نترساند». «1»

638- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: مسعودى ما را حديث كرد و گفت: ابن فرات، از ابوطفيل، از حذيفة بن اسَيد نقل خبر كرد كه گفته است: آخرين كسانى كه برانگيخته مى شوند دو مرد از مزينه هستند كه چون مردم را نمى يابند يكى به ديگرى مى گويد: مدتى است كه از مردم نشانى نمى يابيم؛ خوب است نزد كسى از بنى فلان

برويم. پس روانه مى شوند و آنجا نيز كسى نمى يابند. آنگاه يكى مى گويد: بيا به مدينه برويم. روانه مى شوند و در آنجا نيز كسى نمى يابند. يكى مى گويد: بيا به منازل قريش در بقيع غرقد برويم. بدانجا مى روند و در آن نيز جز درندگان و روباه هاى نمى بينند. پس به سوى مسجد الحرام روانه مى شوند. «2»

639- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: سلام بن مسكين، از عمران ابن عبداللَّه بن طلحه حديث كرد كه گفته است: ابوهريره گفت: بر اين منبر زمانى فرا رسد كه- گمان مى كنم گفت روباهى- در سايه آن بنشيند و هيچ كس از مردم او را نرماند. «3»

640- و گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «مردمان مدينه در حالى آن را ترك گويند كه خرماها رسيده است» گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، چه كسى آنها را مى خورد؟ فرمود:

درندگان و پرندگان. «4»

641- سُلَيم بن احمد براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم براى ما حديث كرد و گفت: ابن لهيعه، از ابوزبير، از جابر نقل كرد كه از عمر بن خطاب شنيده است كه بر منبر مى گويد: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده است كه مى فرمود: «مردمان مدينه از اين شهر بيرون

تاريخ مدينه منوره، ص: 272

مى روند، سپس باز مى گردند و آن را آباد مى كنند تا آن كه پر از سكنه و ساخته شود. سپس ديگر بار از آن بيرون مى روند و هرگز باز نمى گردند». «1»

جابر از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرد كه فرموده است: «روزى مى رسد كه سوارى در جوار وادى مدينه بايستد و بگويد: در

اين شهر جمع فراوانى از مؤمنان بوده اند». «2»

اشعارى كه درباره مدينه به اشتياق آن سروده شده است

عبداللَّه بن عامر بن كريز راه دريا در پيش گرفته و دور شده بود. يكى از همراهان، دلتنگ مدينه شد، و عبداللَّه اين اشعار را بر زبان آورد:

بكَى صاحبي لمّا رأى الفُلْكَ قَدْ مَضَتْ تهادى بنا فوق ذى لجج خضر

وحَنّ إلى أهل المدينة حنّه لمصر وهيهات المدينة من مصر

فقلتُ له لاتبك عينك إِنما تقرّ قراراً من جهنّم في البحر «3»

نُفَيلة بن منهال ابيات زير را سروده است. او از كسانى بود كه در سپاه سعد بن ابى وقاص در قادسيه حضور يافتند. برخى نيز نام او را بُقَيله گويند.

در كتابى ديدم كه اين اشعار را به ابومنهال اشجعى اصغر «4» نسبت داده و در آغاز و انجام آن چند بيتى افزوده است. در آغاز آن چنين زيادتى آورده است:

تاريخ مدينه منوره، ص: 273

أَرقتُ وغَابَ عَنّي مَن يَلوم ولكن لَم أَنم أَنا و الهُمومُ

كَأنّى من تذكُّر ما ألاقى إذا ما أظلَمَ اللَّيلُ البَهِيمُ

سَقِيمٌ مَلّ مِنْهُ أَقربُوهُ وأَسلَمَهُ المُداوِى و الحَمِيمُ «1»

ابيات فوق زيادتى بر اصل شعر است. اما ابيات زير درست و از اصل شعر است:

ولما (أن) دنا مِنّا ارتحالٌ وقُرِّب ناجياتُ السير كُومُ

تَحاسَر واضِحات اللّون زُهْرٌ على ديباج أوجها النَّعيمُ

وَقائِلةٍ وَ مُثْنِيَةٍ عَلَيْنا تَقوُل و ما لها فينا حَمَيمُ

متى ترَ غَفْلَة الواشِينَ عَنها تَجُد بِدُمُوعها العَيْنُ السَّجوُمُ

تَعُدُّ لَنا الشُّهُور و تَحْتَصيها مَتى هُوَ حائِنٌ مِنهْ قُدُومُ

فإِن يَكْتُبْ لَنا الرَّحمنُ أوباً و يقدر ذلك المَلكُ الحكيمُ

فَكَمْ مِنْ حَرَّةٍ بينَ المُنَقَّى إِلى أُحُدٍ إِلى ما حاز ريِمُ

إِلى الجَمَّاء «2» من خدٍّ أَسيلٍ نقىِّ اللَّون ليس به كُلُوم «3»

تاريخ مدينه منوره، ص:

274

همچنين از زيادت هاى بر اين شعر است:

أتينَ مودِّعاتٍ و المطايا لدى أكوارها خوصٌ هجومُ

مشيعة الفُؤادترى هَواها وَقُرَّة عينها فِيمَن يُقِيمُ

وأخرى لُبُّها معنا ولكن تَصَبّرُ فهى واجمةٌ كظومُ «1»

642- هارون بن عبداللَّه براى ما نقل كرد و گفت: ابن ثابت شعر ابن ابى عاصيه سُلَمى را برايم نقل كرد كه به هنگامى كه در يمن نزد معن بن زائد بوده در اشتياق ديدار مدينه گفته است:

أَهَلْ ناظرٌ مِنْ خلف غُمْدانِ مُبْصرٌ ذُري أُحدٍ رُمْتَ المَدى المُتَراخيا

فَلَو أنَّ اليأْس بي و أعانني طَبيبٌ بأرواح العقِيق شَفائِيا «2»

ابن ابى ثابت گويد: مقصود از اين الياس در شعر، الياس بن مُضَر است كه به بيمارى سل گرفتار شده بود و عرب، از اين روى، بيمارى سل را «داء اليأس» مى ناميد.

ابويحيى گويد: ابن ابى عاصيه آن هنگام كه در عراق بوده نيز ابيات زير را به اشتياق مدينه گفته است:

تَطاوَل ليْلي بالعراق ولم يكن علىّ بأكْناف الحجاز يطول

فَهَلْ لي إِلى أرض الحجاز وَمَنْ بِهِ بعاقبة قبل الفَوات سَبيلُ

فَتُشفَى حزازاتٌ و تنقع أنفسُ وَيُشفَى جَوى بين الضّلوع دَخيل

تاريخ مدينه منوره، ص: 275

إِذا لَمْ يَكُنْ بَينى وبينك مرسلٌ فَريحُ الصبا مِنّي إليكَ رَسُولُ «1»

643- ابويحيى گفت: ابراهيم بن محمد بن عبدالعزيز برايم نقل كرد و گفت:

عبدالملك بن مروان به يكى از جوان هاى هم سخن خويش گفت: آيا دلت براى مدينه تنگ مى شود؟ گفت: نه. عبدالملك گفت: اما به خداوند سوگند اگر برايت اين اتفاق افتاده بود كه در شبى مهتابى از شبهاى تابستان پس از پاسى از شب در گوشه اى از آخر مسجد و در جمع دوستان بنشينى و گوشه رداى خود را بالش خويش كنى و بگوييد و بشنويد، امروز

دلت براى مدينه تنگ مى شد.

644- عيسى بن عبداللَّه برايم نقل كرد و گفت: هنگامى كه وليد بن يزيد زمامدار شد خطاب به مدينه چنين نوشت:

محرَّمكم ديوانكم و عطاؤكم به يكتب الكتاب و الكتب تُطبَعُ

ضمنت لكم إن لم تصابوا بمهجتى بأن سماء الضرّ عنكم ستُقْلَعُ «2»

عبداللَّه بن عنبسه بن سعيد بن عاص بر ابان كه در ايله منزل كرده بود خرده گرفت كه چرا مدينه را واگذشته و در ايله منزل كرده است؛ عبداللَّه خطاب به او گفت:

اتركتَ طيبةَ رَغْبَةً عن أهْلها وَنزلت مُنْتبِذاً بدير القُعْنُذِ «3»

ابان در پاسخ او گفت:

انزلت ارضا بُرُّها كَتُرابِها والفقرُ مضربه بقصر الجُنْبُذ «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 276

645- ابوغسان برايم نقل كرد و گفت: مردم در مدينه گرفتار بيمارى شدند. زنى باديه نشين دست فرزند خود را گرفت و در حالى كه بيت زير را بر زبان داشت از اين شهر بيرون رفت.

[يا رب باعد عنّي مِنْ ضِرار] مِنْ مَسجد الرّسول ذِي المنار «1»

646- گفت: عبدالعزيز بن عمران، از محرز بن جعفر برايم نقل خبر كرد و گفت:

حسان بن ثابت بر حارث بن عمرو بن ابى ثمر وارد شد. حارث او را گرامى بداشت و ضيافت داد و عيشى برايش فراهم ساخت. حسان گفت:

يُغدى عَليّ بإبْريق ومِسْمَعَةٍ إنّ الحِجاز حَليفُ الجُوع والبُؤْس «2»

647- گفت: عبدالعزيز بن عمران برايم حديث كرد كه لبيد به مدينه آمد و يك سال در آنجا در ميان بنى نضير اقامت كرد. او هنگامى كه مدينه را ترك مى گفت همانند يك نى باريك بود. بنى جعفر كه او را ديدند گفتند: اى لَبيد، تو در حالى از ميان ما رفتى كه چون شترى پروار شده بودى و

اكنون كه باز مى گردى به سان تيرى تراشيده اى! او در پاسخ اين ابيات را بر زبان آورد:

يقول بنو أمّ البنين، وَقَدْ بَدا لهم زور جَنبي من قميصى وَمِنْ جِلْدي

دفعناك في أرض الحجاز كأنما دفعناك فحلا فوقه قزع اللَّبْد

فصافحتَ حمّاه وداء ضلوعه وخالطتَ عيشاً مسّه طرف الحَصْد

فأُبْتَ وَلم نَعْرفك إلا تَوَهُّماً كأنّك نِضوٌ من مزينة أو نهد «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 277

648- مصعب بن عبداللَّه بن مصعب برايم نقل كرد و گفت: زنى به جبهاء اشجعى «1» گفت: اى جبهاء، ما را با خود به مدينه ببر تا در آنجا اقامت كنيم و سكونت گزينيم. جبهاء شتر خويش را آورد تا بفروشد و همراه با زن و فرزندش راهى مدينه شود. او روانه شد و چون از حرّه گذشت و در آستانه مدينه قرار گرفت شترش ياد وطن كرد و بازگشت.

جبهاء شتر را به سمت مدينه برمى گرداند، اما آن همچنان روى برمى تافت. وى كه چنين ديد رو به همسر خويش كرد و گفت: چرا اين شتر بيش از ما دلداده زادگاه خود است؟

سزاوارتر است كه ما دلتنگ زادگاه خود شويم. تو اگر بازنگردى مطلّقه اى و خداوند تو را نيامرزد.

پس شتر را به سمت وطن خود برگرداند و در حالى كه زين و پالان را پشت و رو كرده بود و شتر را به سوى وطن مى راند اين ابيات را بر زبان آورد:

قالت أنيسة بع بلادك و التمس داراً بيثرب ربّة الأجسام

تكتب عيالك في العطاء و تفترض و كذلك يَفْعل حازمُ الأقوام

فهمَمْتُ ثمّ ذكرت ليل لِقاحنا بلوى عنيزة أو بقفّ بشام

إذ هنّ عن حسبى مذاوِدُ كلّما نزل الظلام بعصبة أعتام

إنّ المدينة، لا

مدينة، فالزمي حِقْف الستار و قبّة الأرحام

يُجْلَبُ لك اللُبن الغريض ويُنْتَزَع بالعيس من يَمَنٍ اليك وشام «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 278

649- احمد بن معاويه، از مردى از قريش، از ابن غزيه نقل كرد كه گفته است: بنى قينقاع به روزگار جاهليت هر ساله چند بار بازارى بر پا مى كردند. اين بازار در كنار مسجد الذبح بود و تا تپه هايى كه پشت نخلستان است ادامه داشت. يك بار نابغه ذُبْيانى به آهنگ اين بازار به سوى اين محل روانه شد. در راه ربيع بن ابى حقيق را ديد كه از آبادى خود مى آيد و آهنگ اين بازار دارد. با هم پيش رفتند و چون در آستانه بازار قرار گرفتند سر و صداهاى فراوانى را شنيدند كه از بازار مى آمد. آنجا بازارى بزرگ بود و مردمان در آن به تفاخر و سرودن اشعار مى پرداختند. شتر نابغه با شنيدن سر و صدا برگشت. نابغه آن را به سوى بازار گرداند و اين شعر را سرود:

كادَتْ تهد من الأصوات راحلتي

آنگاه پس از گفتن اين مصراع رو به ربيع كرد و گفت: ادامه بده.

ربيع گفت: و الثَّغْر منها اذا ما أوْجَسَت خلق.

نابغه گفت: لولا أنَهْنِهُها بالسَّوط لانتزعت.

آنگاه به ربيع گفت: ادامه بده

ربيع نيز گفت: مِنّي الزمام وإنّي راكب لبق.

نابغه گفت: قد ملَّت الحبس بالآطام واشتعفت.

آنگاه به ربيع گفت: ادامه بده

ربيع نيز گفت: تزيغ أوطانها لو أنّها علق «1»

ربيع به نابغه گفت: شتاب مكن. به بازار درمى آيى و آنجا مردمان و سخنوران را مى بينى؛ در آنجا شعرى خواهى شنيد كه هيچ شعرى بر آن پيشدستى نكند. پرسيد: شعر

تاريخ مدينه منوره، ص: 279

كى؟ گفت: حسان بن ثابت. راوى گويد:

نابغه وارد بازار شد، از شتر خود به زير آمد، بر دو زانو نشست و به دستان خويش تكيه داد و اين شعر را آغاز كرد:

عرفتُ منازلًا بعريقناتٍ «1» فأعلى الجزع للحيّ المبنُ «2»

حسان گويد: با خود گفتم: اين استاد تباه مى شود! قافيه اى دشوار برگزيده است

همو گويد: به خداوند سوگند بر همى قافيه به نكويى شعر گفت و سروده خويش به پايان برد. آنگاه فرياد زد: آيا كسى هست كه به هماوردى شعر بگويد؟

گويد: در پاسخ قيس بن خطيم «3» پيش رفت و چنين آغاز كرد:

اتَعْرِفُ رَسْماً كاطِّرادِ المَذاهِبِ لَعَمْرَةَ وَحْشاً غَيْرَ مَوْقِفٍ راكِبِ «4»

قيس شعر خود به پايان برد و نابغه او را گفت: اى برادر زاده، تو خود شادترين مردمانى!

حسان گويد: با آن كه در خود براى اين رويارويى احساس توان مى كردم اما تا اندازه اى ترس به من راه يافت، پيش رفتم و رو به روى نابغه نشستم. او به من گفت شعر خود بگوى، كه به خداوند سوگند، تو پيش از آن كه سخن بگويى شاعرى. من چنين آغاز كردم:

اسأَلْتَ رَسْمَ الدّارِ أمْ لَمْ تَسْأَلِ بَيْنَ الجَوابِي فالبُضَيْعِ فَحَوْمَلِ

»

تاريخ مدينه منوره، ص: 280

او همين بيت كه شنيد گفت: بس است اى برادر زاده.

در آنچه ميان حسان و نابغه در اين اجتماع گذشت سخن بسيار است؛ از آن جمله اين كه بنا بر آنچه راويى مورد اطمينان از اصمعى نقل كرده وى گفته است: در بازار عكاظ براى نابغه دكه اى بر پا مى شد و شاعران آنجا نزد او گرد مى آمدند. يك بار كه حسان، اعشى و خنساء دختر عمرو بن شريد نزد او آمده بودند و اشعار خويش مى خواندند پس از

آن كه خَنْساء اين بيت را خواند كه:

و إنّ صخْرا لتأْتَمّ الهُداةُ بِه كأنّه عَلَمٌ في رَأْسِهِ نارٌ «1»

نابغه به وى گفت: اى خنيس، به خداوند سوگند، اگر دمى پيش ابوبصير [منظور أعشى است شعر خود نخوانده بود مى گفتم: شعرى همانند شعر تو نشنيده ام و در اين سرزمين در ميان زنان هيچ شاعرى توانمندتر از تو نيست. خنساء گفت: به خداوند كه نيست، حتى در ميان شاعران مرد. حسان كه شنيد خشمگين شد و گفت: به خداوند سوگند، من از تو و از پدرت شاعرترم. نابغه به حسان گفت: اى برادر زاده تو نمى توانى با توانمندى بگويى:

فإنَّكَ كاللّيل الذي هُوَ مُدْرِكي وَانْ خِلْتَ انَّ المُنْتَأى عَنْكَ واسِعٌ «2»

650- هارون بن عبداللَّه برايم نقل كرد و گفت: يوسف بن عبدالعزيز ماجشون، از پدرش نقل كرد كه گفته است: حسان بن ثابت گفت: جبلة بن ايهم غسانى را مديحه اى سرودم و براى عرضه داشتن نزد وى رفتم. مرا اجازه دادند تا بر او وارد شوم. به حضور

تاريخ مدينه منوره، ص: 281

رسيدم و در سمت راست او مردى ديدم كه دو گيسوى بلند داشت. او نابغه ذبيانى بود. در سمت چپ وى نيز مردى ديگر بود كه او را نمى شناختم. پيش روى جَبَلَه نشستم. از من پرسيد: آيا اين دو را مى شناسى؟ گفتم: اين يكى را مى شناسم؛ نابغه است. اما آن ديگرى را نمى شناسم. گفت: او علقمة بن عَبَدَه «1» است. اكنون اگر دوست دارى از اين دو مى خواهم اشعار خود را بخوانند و تو پس از آنها اگر دوست داشتى شعر خود را مى خوانى و اگر هم دوست داشتى سكوت مى گزينى. گفتم: باشد، همين.

او از نابغه

خواست شعر خود را بخواند و نابغه چنين آغازيد:

كِلِيني لِهَمٍّ يا امَيْمَة ناصِبِ وَلَيْلٍ اقاسِيه بَطى ء الكَواكِبِ «2»

راوى گويد: جبله شعر نابغه را تا پايان گوش كرد. سپس به علقمه گفت: تو شعر خود را بخوان. او نيز چنين آغاز كرد:

طَحابِكِ قلبٌ في الحَسان طروبُ بُعَيدَ الشّباب عَصْر حانَ مَشيبُ «3»

راوى گويد: جبله به شعر علقمه نيز تا پايان گوش سپرد. آنگاه به من گفت: اكنون كه اين اشعار را شنيدى اگر دوست دار شعر خود را بخوان و اگر هم دوست ندارى مى توانى شعر نخوانى.

حسان گويد: عزم خود را جزم كردم و گفتم: مى خوانم. گفت: بفرما. من نيز قصيده اى را خواندم كه برخى از ابياتش چنين است:

أبناءَ جَفْنَة حولَ قَبْرَ أبيهمُ قَبْر ابن ماريةَ الكريمِ المُفْضِلِ

يُغْشُونَ حتَّى ما تَهِرُّ كِلابُهُم لا يَسْأَلوُنَ عَلَى السَّواد المُقْبِلِ

تاريخ مدينه منوره، ص: 282

بيضُ الوُجُوه كريمةٌ أحْسابُهُم شمُّ الأنُوف من الطِّراز الأوَّلِ «1»

جبله كه اين اشعار شنيد گفت: ادامه ده، ادامه ده. به آيينم سوگند تو از آن دو كمتر نيستى. سپس فرمود مرا سيصد دينار و ده پيراهن گريبان دار دهند و آنگاه گفت: هر سال نزد ما همين اندازه صله دارى.

محمد بن عبدالملك فقعسى كه از بنى اسد بن خزيمه است درباره مدينه چنين سروده است:

ألا لَيْتَ شِعْري هَل أبيتنَّ لَيلةً بِسَلْعٍ، وَلِمْ تُغلق علىَّ درُوبُ

وهل أحُدٌ بادٍ لنا، و كأنَّه حصانٌ أمام المقربات جَنيبُ

يخبّ السَّراب الضَّحل بينى و بينَهُ فيَبدُو لِعينى تارةً و يغيبُ

فإِنَ شفائى نظرةٌ إِن نظرتها إِلى أحدٍ و الحرّتان قريب

وإِنى لأرعى النجم حتى كأننى على كل نجم في السماء رقيب

وأشتاق للبرق اليمانى إِن بدا أَزداد شوقاً

أن تهبَّ جنوب «2»

ابن نُمَير حضرمى شاعرى كهنسال بود كه در سرزمين قبيله خود مى زيست. او مدت كوتاهى به مدينه آمد و آنجا سكونت گزيد. پس از چندى دلتنگ سرزمين خويش

تاريخ مدينه منوره، ص: 283

شد و به آنجا بازگشت و با سختى هاى زندگى دمساز شد. همسرش او را بر اين كار نكوهش كرد. او در پاسخ همسر و در پوزش خواهى از اين كه مدينه را ترك گفته است چنين سرود:

ألا قالت أمامة بعد دهر وحلو العيش يذكر في السنين

سكنت مخايلًا و تركت سلعاً شقاءٌ في المعيشة بعد لين

فقلت لها ذببت الدين عنى ببعض العيش ويحك فاعذرينى

أرجىّ في المعاش على خضمٍّ فيكفى و أحسن في الدرين

و غرب الأرض أرض به معاشاً يكفُّ الوجه عن باب الضَّنين «1»

محمد بن عبدالملك بن حبيب اسدى فقعسى كه شعرى از او گذشت در سروده اى ديگر چنين مى گويد:

نفى النوم عنى فالفؤاد كئيب نوائب همٍّ ما تزال تنوب

و أحراض أمراض ببغداد جمعت علىَّ و أنهار لهُنَّ قسيب

فظلت دموع العين تمرى غروبها من الماء دراتٌ لهنَّ شعوب

و ما جزعٌ من خشية الموت أخضلت دموعى و لكن الغريب غريب «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 284

ابوقطيفه «1» عمرو بن وليد بن عقبة بن ابى محيط بن عمرو بن اميه شاعر، به هنگامى كه عبداللَّه بن زبير امويان را از حجاز به شام تبعيد كرد چنين سرود:

ألا ليت شعرى هل تغير بعدناجبوب المصلى أم كعهدى القرائن «2» أم الدور أكناف البلاط عوامرٌكما كنَّ أم هل بالمدينة ساكن

أحنُّ إِلى تلك البلاد صبابةًكأنى أسير في السلاسل راهن

إِذا برقت نحو الحجاز غمامةٌدعا الشوق منى برقها المتيامن

و ما أخرجتنا رغبةٌ

عن بلادناولكنه ما قدر اللَّهُ كائن

ولكن دعا للحرب داعٍ و عاقنامعائب كانت بيننا و ضغائن

لعلَّ قريشاً أن تَئوب حلومهاويزجر بعد الشوم طير أيامن

و تطفأ نار الحرب بعد وقودهاويرجع ناءٍ في المحلة شاطن

فما يستوى من بالجزيره داره و من هو مسرورٌ بطيبة قاطن «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 285

همو در شعرى ديگر گويد:

ليت شعرى و أين منى ليت أعلى العهد يلبنٌ فبرام «1» ام كعهدى العقيق أم غيرته بعدى الحادثات و الايام

منزل كنت أشتهى أن أراه ما إِليه لمن بحمص مرام

حال من دون أن أحلَّ به النأىُ و صرف الهوى و حرب عقام

و تبدلت من مساكن قومى و العقور التى بها الآطام

كل قصر مشيد ذى أواس تتغنى على ذراه الحمام

و بأهلى بدلت لخما و عكا وجذاماً و أين منى جذام

أقطع الليل كله باكتئاب وزفير فما أكاد أنام

نحو قومى إِذ فرقت بيننا الدارُ وحادت عن قصدها الأحلام

حذراً أن يصيبهم عنت الده- ر و حربٌ يثيب منها الغلام

و لقد حان أن يكون لهذا الدَّهر عنا تباعد و انصرام

ولحى بين العريض وسيع حيث أرسى أوتاده الاسلام

كان أشهى إِلىَّ قرب جوارمن نصارى (في) دورها الإصنام

يضربون الناقوس كل فجرفي بلاد تنتابها الأسقام

ففؤادى من ذكر قومى حزين ودموعى على الذرى سجام

أقر قومى السلام إِن جئت قومى وقليلٌ منى لقومى السلام «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 286

همو در شعرى ديگر مى گويد:

سقى اللَّه أكناف المدينه مسبلًا ثقيل التوالي من معين الأوائل

أحس كأن البرق في حجزاته سيوف ملوكٍ في أكف الصياقل

ويا ليت شعري هل تغير بعدنا بقيع المصلي أم بطون المسابل

أم الدور أكناف البلاط كعهدنا ليالي لاطتنا بوشك التزايل

يجد لي البرق اليماني صبابه تذكر

أيام الصبا و الخلائل

فان تك دار غربت عن ديارنا فقد أبقت الأشجان صفو الوسائل «1»

تاريخ مدينه منوره، ص: 287

باز در شعرى مى گويد:

إِن ردى نحو المدينه طرفي حين أيقنت أنه التوديع

زادنى ذاك عبرةً و اشتياقاً نحو قومى و الدهر قدماً ولوع

كلما أسهلت بنا العيس بيناً و بدا من أمامهن مليع

ذكر ما تزال تتبع قومي ففؤادي به لذلك صدوع «1»

هم از اوست:

بكى أحد كما تحمل اهله فسلع فبيت العز عنه تصدعوا

و نرحل نحو الشام ليست بارضنا ولا بدمنها و الانوف تجدع

على اثر البيض الذين تحملوا لمقليهم منا جميعا فودعوا «2»

باز مى گويد:

القصر فالنخل فالجماء بينهما أشهي الى القلب من ابواب جيرون

إِلى البلاط فما حازت قرائنه دور نزحن عن الفحشاء و الهون

تاريخ مدينه منوره، ص: 288

قد يكتم الناس أسراراً فأعلمها ولا ينالون حتى الموت مكنوني

(إِنى مررت لما زال منا في شبيبتنا) مع الرجاء لعل الدهر يدنيني «1»

نيز مى گويد:

بكى أحد إِذ فارق النوم أهله فكيف بذى وجد من القوم آلف

من أجل أبى بكر جلت عن بلادها أمية، و الأيام ذات تصارف «2»

سرانجام از اشعار اوست:

أيها الراكب المقحم في السير إِذا جئت يلبناً فبراما

أبلغيه عنى وإِن شطت الدّا ر بنا عن هواى الحبيب السلاما

ما أرى إِن سألت ان إِليه يا خليلى لمن بحمص مراما

تلك دار الحبيب في سالف الده - ر سقاها الآله ربى الغماما

زانها اللَّه و استهل بها المز ن ولج السحاب فيها و داما

ربما قد رأيت فيها حسانا كالتماثيل آنساتٍ كراما

خصرات من البهاليل من عب - د مناف معلقات وساما

و عشاراً من المهارى رقاقاً و عتاقاً من الخيول صياما

و إِذا ما ذكرت دهراً تولى فاض دمعي على ردائي سجاما «3»

تاريخ

مدينه منوره، ص: 289

وليد بن عقبه نيز در شعرى درباره مدينه چنين گويد:

طرب الفؤاد إِلى المدينة بعدما نزل المشيب محل غصن شباب

ودعى الهوى سدل فداعى ساجعا فانهل دمعى واكف الأتراب

سيلًا كما ارفض الجمان أساله أحزانه في اثر حب رباب

ذكر الفؤاد مها برملة حرة في مونق جعد الثرى معشاب

نزحت بيثرب أن تزار ودونها بلد يقل مناطق الأصحاب

ولقد عمرنا ما كان تفرقا قبل السبات و فرقة الاحباب

لا يرجع الحزن الممر سفاهة زمن العقيق و مسجد الاحزاب «1»

تاريخ مدينه منوره، ص: 290

همو در شعرى ديگر گويد:

إِذا البرق من نحو الحجاز تعرضت مخايله هاج الفؤاد المتيما

وهيج أياماً خلت و ملاعبا بأكناف سلع فالبلاط المكرما

وذكر بيضاً كن لا أهل ريبة يمرون لا يأتين من كان محرما

و يبدين حق الود للكف ء ذى الحجى و يأبين إِلا عفة و تكرما «1»

محافظان رسول خدا (ص)

محافظان رسول خدا صلى الله عليه و آله

651- يزيد بن هارون براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن سعيد برايمان نقل خبر كرد كه از عبداللَّه بن عامر بن ربيعه شنيده است كه حديث مى كند عايشه مى گفته است:

رسول خدا صلى الله عليه و آله شبى از شب ها را كه در حجره وى بود، بيدار مانده بود. عايشه گويد: گفتم:

اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، تو را چه شده است؟ فرمود: كاش فرد صالحى از اصحابم امشب از من پاسدارى كند! عايشه گويد: در حالى كه در همين انديشه بوديم، صداى سلاح شنيديم. پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: كيست؟ گفت: من سعد بن مالك. پرسيد: به چه كار آمده اى؟

گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، آمده ام تا تو

را حفاظت كنم.

تاريخ مدينه منوره، ص: 291

عايشه گفت: [پس رسول خدا صلى الله عليه و آله آرام خفت، چنان كه صداى نفس رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه خفته بود شنيدم. «1»

652- يحيى بن سعيد از عبدالملك بن ابى سليمان، از عطاء، از جابر نقل كرد كه از نماز خوف پيامبر صلى الله عليه و آله سخنى به ميان آورد و آنگاه گفت: چونان بود كه امروزه محافظان فرمانروايان مى كنند. «2»

653- حرمى بن عماره، از محمد بن ابراهيم هاشمى، از ادريس اودى، از پدرش براى ما نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگامى كه در محراب نماز مى گزارد عمر بن خطاب با شمشير بر بالاى سر او مى ايستاد. «3»

654- حبان بن هلال براى ما نقل كرد و گفت: عبدالأعلى [بن عبدالأعلى سامى براى ما حديث كرد و گفت: سعيد جُريرى، از عبداللَّه بن شقيق نقل كرد كه اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله از او حفاظت مى كردند تا هنگامى كه آيه «وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ» «4»

نازل شد. پس پيامبر صلى الله عليه و آله به ميان مردم آمد و فرمود: «اى مردم، هر كس در پى كار خود برود؛ مرا خداوند- عزّوجلّ- از آسيب مردمان نگه مى دارد. «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 292

655- عثمان بن عبدالوهاب براى ما نقل كرد و گفت: مروان بن معاويه، از عاصم بن محمد بن زيد، از محمد بن كعب قرظى نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله به پاسدارى از خود فرمان داد. اما آيه «وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ» نازل شد و

از آن پس محافظان را واگذاشت. «1»

656- محمد بن مسلم براى ما نقل كرد و گفت: ابوبكر بن عياش، از عاصم بن ابى نجود، از حارث بن حسان بكرى نقل كرد كه گفته است: به مدينه رفتم و رسول خدا صلى الله عليه و آله را بر منبر ديدم، بلال در آنجا شمشير به ميان بسته بود و در سويى ديگر پرچم هايى سياه ديدم. پرسيدم: اين پرچم هاى سياه چيست؟ گفتند: اين عمرو بن عاص است كه اينك از غزوه ذات السّلاسل باز گشته است. «2»

657- حسين بن ابراهيم بن حرّ براى ما نقل كرد و گفت: سيف بن هارون برجمى، از عصمة بن بشير حديث كرد كه گفته است: فرع از نفيع نقل خبر كرد كه گفته است: مردم از اين سخن مى گفتند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خالد بن وليد را فرستاده است تا بردگان مصر را آزاد كند. نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم و او را ديدم كه بر شتر خويش سوار است و همراه او سياهپوستى بلند قامت شانه به شانه ايستاده و قدرى از آن حضرت بلندتر است. چون به او نزديك شدم، به سمت من برگشت. اما پيامبر صلى الله عليه و آله او را [از اين كه آزارى به من رساند يا مانع من شود] باز داشت «3»

658- على بن ابى هاشم براى ما نقل كرد و گفت: هُشَيْم، از يحيى بن سعيد، از عمره، از عايشه نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله در حجره خود نماز خواند و مردم در

تاريخ مدينه منوره، ص: 293

پشت حجره ايستاده بودند

و به نماز او اقتدا داشتند. «1»

659- عبداللَّه بن رجاء براى ما نقل كرد و گفت: مسعودى، از قاسم حديث كرد كه گفت: عبداللَّه پاى افزار رسول خدا صلى الله عليه و آله را بدان حضرت مى پوشاند، سپس عصايى برمى داشت و پيشاپيش پيامبر صلى الله عليه و آله حركت مى كرد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله مى نشست عصا را به ايشان مى داد، نعلين ايشان را درمى آورد و در دست مى گرفت و رو به روى ايشان مى نشست. هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست برخيرد. عبداللَّه پاى افزار آن حضرت را بديشان مى پوشاند، سپس عصا را مى گرفت و پيشاپيش آن حضرت مى رفت و جلوتر از رسول خدا صلى الله عليه و آله به حجره درمى آمد. «2»

660- صلت بن مسعود و سليمان بن احمد براى ما نقل كردند و گفتند: وليد بن مسلم ما را حديث آورد و گفت: عثمان بن ابى عاتكه، از على بن يزيد، از قاسم، از ابوامامه از كسى ديگر نقل كرده كه خود ديده است پيامبر صلى الله عليه و آله عازم منا است و بلال در پيشاپيش كجاوه او حركت مى كند و چوبى در دست دارد و بر سر آن چوب پارچه اى است و سايه اش پيامبر صلى الله عليه و آله را از تابش خورشيد حفظ مى كند. «3»

661- احمد بن يونس، از عاصم بن محمد، از محمد بن كعب نقل كرده كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله را محافظان حفاظت مى كردند تا آن كه خداوند آيه يا ايُّها الرَّسُولُ بَلِّغ ما انزِلَ الَيكَ مِنْ رَبِّكَ وَ انْ لَم تَفعَل فَما بَلَّغتَ رِسالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ

«4»

را

تاريخ مدينه منوره، ص: 294

نازل فرمود از آن پس كه خداوند به پيامبر صلى الله عليه و آله خويش خبر داد كه او را از آسيب مردمان نگه مى دارد، آن حضرت محافظان را رها كرد. «1»

بازارهاى مدينه در دوران جاهليت و اسلام

662- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: اسحاق بن جعفر بن محمد ما را حديث آورد و گفت: عبداللَّه بن جعفر بن مِسْوَر، از شريك بن عبداللَّه بن ابى نَمِر، از عطاء بن يسار نقل كرد كه گفته است: هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خواست براى مدينه بازارى قرار دهد، نخست به بازار بنى قينقاع آمد و سپس به بازار مدينه آمد و آنجا پاى خويش بر زمين كوبيد و فرمود: «اين بازار شماست؛ مباد در اينجا سخت بگيرند يا خراج گرفته شود». «2»

663- ابراهيم بن منذر حزامى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن جعفر، از محمدبن عبداللَّه بن حسن حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله بازارهاى مسلمانان را به عنوان صدقه بدانان واگذارد. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 295

664- ابوعاصم، از سفيان، از عاصم بن عبيداللَّه، از عبيد اللَّه بن ابى عبيد وابسته ابورُهْم، از ابوهريره نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از جايى گذشت و فرمود: «چه سوگندها كه در اينجا به بالا نمى رود و به خدا نمى رسد». من بعدها ديدم كه در همين مكان برده فروشان داد و ستد مى كنند. «1»

665- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: ابوضَمْره، از عبدالرحمان بن حارث بن عبيد، از جدش حديث كرد كه گفته است: همراه با ابوهريره بيرون رفتم. چون

به نزديك سراى ابن مسعود رسيديم، گفت: اى ابوحارث، حبيب بن ابوالقاسم مرا چنين خبر داد: «چه بسا سوگندها كه در اين مكان به آسمان نمى رود و به خدا نمى رسد.»

راوى گويد: گفتم: اى ابوهريره، تو از كجا چنين مى دانى؟ گفت: گواهى مى دهم كه دروغ نمى گويم. من گفتم: من نيز گواهى مى دهم. «2»

666- محمد بن يحيى، از ابن ابى فديك براى ما نقل كرد كه گفته است: ابن ابى ذئب برايم از كسى كه او از ابومغيث حديث شنيده بود، از ابوهريره نقل كرد كه مى گفته است:

دنيا به پايان نرسد تا آن كه در ميان اين بازار مردى به زمين فرو برده شود.

ابن ابى فديك گويد: من خود از يكى از پيران شنيدم كه مى گفت:- البته خداوند خود آگاه تر است- كه اين جا بر در خانه برّادين بوده است. گفته مى شود: آنجا آستانه سراى عبداللَّه بن مسعود بوده است. «3»

ابوغسان گويد: در دوران جاهليت در مدينه بازارى در ناحيه اى كه يثرب خوانده مى شد، بازارى در جِسر (پل) در محله بنى قينقاع، بازارى در صفاصف در عصبه «4»، بازارى ديگر در جاى كوچه ابن حبين وجود داشت. اين بازار اخيراً در دوره

تاريخ مدينه منوره، ص: 296

جاهليت و سال هاى آغازينِ ظهور اسلام بر پا مى شد و آنجا را «مزاحم» «1» مى گفتند.

667- ابوغسان براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب در حديثى كه آورد، از ابن سمعان، از ابن شهاب، از عروه، از عايشه نقل كرد كه گفته است: بازار مدينه را «بقيع الخيل» مى گفتند. «2»

668- ابوغسان از محمد بن اسماعيل بن ابى فديك براى ما نقل كرد كه گفته است:

يحيى بن محمد بن حكم بن ميناء برايم نقل خبر كرد

و گفت: بازارى را در زوراء به ياد دارم كه آن را «سوق الحرص» مى ناميدند ومردم براى رفتن بدان از پلكانى پايين مى رفتند. «3»

سنگ هاى روغن

669- خلاد بن يزيد براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن زيد، از ابوعمران جوفى، از مشعث بن طريف، از عبداللَّه بن صامت، از ابوذر نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا طلبيد و فرمود: اى ابوذر! گفتم: لبيك، سر به فرمانم، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله! فرمود: چه حالى خواهى داشت آنگاه كه ببينى سنگ هاى روغنى غرق به خون شده است؟

گويد: گفتم: بر همان حال كه خدا و رسول او برايم اختيار كنند. فرمود: «بر تو باد به همراهى كسانى كه با آنانى». «4»

670- محمد بن يحيى، از ابن ابى فديك براى ما نقل كرد و گفت: من خود احجار

تاريخ مدينه منوره، ص: 297

الزيت را كه سه سنگ بود و در برابر خانه ابن امّ كلاب كه امروزه به نام خانه بنى اسد نامور است، قرار داشت ديده بودم. بعدها خاك روى اين سنگ ها را گرفت و آن ها را دفن كرد.

671- محمد بن يحيى برايم نقل كرد و گفت: ابوضمره ليثى، از عبدالرحمان بن حارث بن عبيد، از هلال بن طلحه فهرى برايم نقل خبر كرد كه حبيب بن مسلمه فهرى براى او نوشته است كه «كعب از من خواسته است براى او به مردى از خاندانش كه دانشمند زمين شناس باشد، نامه بنويسم». چون كعب به مدينه آمد آن نامه نيز به من [: هلال رسيد. او گفت: آيا تو دانشمند زمين شناسى؟ گفتم: آرى. گفت: چون فردا شود بامداد نزد من آى.

[هلال گويد. چون فردا شد ظهرگاهان نزد او رفتم. گفت: آيا جاى احجار زيت را مى دانى؟ گفتم: آرى- و آن سنگ ها در زوراء بود و روغن فروشان مشك هاى خود را روى آن مى گذاشتند- رفتم و چون بدان جا رسيدم گفتم: اينها همان «سنگ هاى روغن» است. كعب گفت: نه، به خداوند سوگند، اين سنگ ها در كتاب خدا بدين وصف نيست. پيشاپيشِ من روانه شو و راه را نشانم ده كه تو بيش از من به راه آشنايى. روانه شديم و چون به محلّه بنى عبدالأشهل رسيديم گفت: اى هلال، من در كتاب خدا يافته ام كه آن سنگ ها در اينجاست. از مردمان [مقصود وى پيران بوده است - و در آن روزگار هنوز فراوان بودند- در اين باره بپرس. من درباره سنگ هاى روغن از مردم پرسيدم.

[كعب گفت: در مدينه در جايى كه اين سنگ هاست فتنه اى و كشتارى خواهد بود.

بيابان مدينه

672- محمد بن يحيى براى ما حديث كرد و گفت: ابوضَمْره ليثى، از عبدالرحمان بن عبيد، از هلال بن طلحه فهرى نقل كرد كه گفت: كعب الأحبار به من گفت: اى هلال، [براى بيرون رفتن از شهر] آماده شو.

[هلال گويد: با همديگر از شهر بيرون رفتيم و چون در وادى عقيق به دل سيلگاه پايين تر از درخت- و آن درخت هنوز پا برجاست- رسيديم گفت: اى هلال، من اوصاف

تاريخ مدينه منوره، ص: 298

اين درخت را در كتاب خدا ديده ام. گفتم: اين همان درخت است.

[هلال گويد: فرود آمديم و زير آن درخت نماز خوانديم. سپس بر مركب هاى خود نشستيم و تا بيابان پيش رفتيم. چون به بيابان رسيديم گفتم: تو هم اكنون در بيابان مدينه اى.

گفت: سوگند به آن كه جانم در دست اوست، در كتاب خداست كه لشكرى آهنگ خانه خدا مى كنند و چون بدين بيابان مى رسند مؤخره سپاهشان طليعه داران را بانگ مى زنند كه «از اين بيابان بگذريد». اما آنان با همه زاد و توشه و اموال و فرزندان و نسلشان تا قيامت به زمين فرو برده مى شوند.

[راوى گويد:] پس از آن از بيابان بيرون رفتيم تا به جايى رسيديم كه مركب هايمان فرو ماندند. آنجا كعب گفت: من [در كتاب خدا] نشانه هاى روحاء را مى بينم. گفتم: اكنون ما به روحاء در آمده ايم.

673- عفان براى ما نقل كرد و گفت: عمران قطان، از قتاده، از ابوخليل، از عبداللَّه بن حارث، از ام سلمه، از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرد كه فرموده است: «در ميان ركن و مقام، شمارى از سپاهيان بدر، با مردى بيعت كنند. آنگاه گروه هاى رزمنده عراق و بزرگان شام نزد او آيند.

پس سپاهى از شاميان آهنگ نبرد ايشان كنند و چون به بيابان برسند، به زمين فرو برده شوند. سپس مردى از قريش كه «كلب» دايى هاى او هستند، به نزد ايشان مى آيد. اين دو سپاه با همديگر درگير مى شوند و خداوند آنان [: مهاجمان را شكست مى دهد. آن كه از غنيمت هاى كلب بماند و از آن چيزى نصيبش نشود زيانكار است. «1»

674- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه ما را حديث كرد و گفت: ابومهزم كه از ابوهريره نقل كرد كه گفته است: لشكرى از سمت شام مى آيد و به مدينه وارد مى شود. آنان جنگاوران را مى كشند و شكم هاى زنان را مى درند و مى گويند:

ته مانده بدى ها را

بكشيد. چون به بيابان ذى الحُلَيفه مى رسند به زمين فرو برده مى شوند،

تاريخ مدينه منوره، ص: 299

نه دنباله سپاه بر طليعه مى رسد و نه طليعه دنباله را درمى يابد.

ابومهزم گويد: هنگامى كه لشكر حُبَيْش بن دلجه آمد ما گفتيم: اين همان لشكر است، اما آن نبود. «1»

675- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه ما را حديث كرد و گفت: على بن زيد، از حسن، از امّ سلمه برايمان نقل خبر كرد كه گفته است:

رسول خدا صلى الله عليه و آله در خانه خفته بود كه بناگاه نشست و «انّا للَّه» گفت. گفتم: پدر و مادرم به فدايت، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، چرا آه و اندوه و استرجاع مى كنى؟ فرمود: لشكرى از همين امت من از سمت شام روانه مى شود و آهنگ خانه خدا مى كند تا آنجا به سركوب كسى پردازد كه خداوند او را در برابر ايشان نگه مى دارد. چون به بيابان ذى الحليفه رسند همه به زمين فرو برده شوند در حالى كه مقاصد و انگيزه هايى گوناگون دارند. پرسيدم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، پدر و مادرم به فداى تو، چگونه در حالى كه مقاصد و انگيزه هاى گوناگون دارند همه به زمين فرو برده مى شوند؟ فرمود: «برخى از آنان مجبور شده اند». «2»

676- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد، از ابوعمران جوفى، از يوسف بن سعد، از عايشه حديث همانند نقل كرد. «3»

677- احمد بن عيسى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب ما را حديث كرد و گفت: ابولهيعه، از بسر بن لخم معافرى نقل كرد كه گفته

است: از ابو فراس شنيدم كه مى گويد: از عبداللَّه بن عمر شنيدم كه مى گفت: هنگامى كه در بيابان مدينه سپاه مهاجم به زمين فرو برده شود، اين نشانه قيام مهدى است. «4»

ماجراى افْك

678- حسين بن ابراهيم براى ما نقل كرد و گفت: فليح بن سليمان اسلمى، از ابن

تاريخ مدينه منوره، ص: 300

شهاب، از عروة بن زبير، از سعيد بن مسيب، علقمة بن وقاص ليثى و عبيداللَّه بن عبداللَّه، همه از عايشه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله، آن هنگام كه تهمت پردازان درباره او تهمت هايى مطرح كردند و خداوند او را از آنها تبرئه كرد، نقل كرده اند- زهرى مى گويد: هر يك از اين افراد بخشى از اين ماجرا را به نقل از عايشه باز گفتند و برخى آن را درست تر به خاطر سپرده بودند و كامل تر نقل مى كردند و من همه آنچه را هر كدام از آنان از عايشه نقل كرده بودند به خاطر سپرده ام و روايت هر يك از آنان گواه روايت آن ديگرى است. گفته اند: عايشه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه آهنگ سفر مى كرد ميان همسران خود قرعه مى زد و هر يك را كه نامش به قرعه بيرون آمده بود با خود همراه مى برد.

عايشه مى گويد: در يكى از غزوه ها ميان ما قرعه زد و نام من به قرعه در آمد. من در اين غزوه با او همراه شدم- و در اين زمان آيات حجاب نازل شده بود. من در كجاوه اى بودم كه به گاه رفتن مركب من و به گاه فرود آمدن جاى اقامتم بود. ما روانه شديم و رسول خدا صلى الله عليه و آله چون آن

غزوه را به پايان برد، راه بازگشت در پيش گرفت. هنگامى كه به مدينه نزديك شديم، شبى فرمان بار گشودن داد. من در اين هنگام كه فرمان فرود آمدن داده بودند از حركت باز ايستادم. آنگاه [براى قضاى حاجت از لشكر دور شدم و چون كار خود به پايان بردم به سوى كاروان بازگشتم. در اين ميان دستى بر سينه خود كشيدم و بناگاه دريافتم رشته اى از گردن بند جَزْع يمانى من پاره شده [و افتاده است. برگشتم و گردن بند خود را جستم و اين جست و جو مدتى مرا سر گرم داشت. در همين زمان كسانى كه كجاوه مرا برمى داشتند و بر بالاى شتر مى نهادند به سراغ كجاوه مى آيند و آن را بر شترى كه مركب من بود مى نهند، بدين گمان كه من نيز در آن كجاوه هستم. در آن روزگار زنان چاق و سنگين نبودند و چون اندكى غذا مى خوردند سبك بودند. از همين روى، آنان كه كجاوه را برداشتند از سبكى آن احساس شگفتى نكردند- چرا كه من كم سن و سال و جوان بودم- و آن را به همين وضع بر شتر نهادند و راه خود در پيش گرفتند و شتر را راندند.

تاريخ مدينه منوره، ص: 301

هنگامى كه سپاه اين محل را ترك گفته بود من گردن بند خود را يافتم. به توقفگاه برگشتم و ديدم كه هيچ كس نيست.

در همان منزل كه بودم ماندم و گمان داشتم آنان نبود مرا حسّ خواهند كرد و برخواهند گشت.

در حالى كه در آن منزلگاه نشسته بودم چشمانم سنگين شد و خواب مرا فرا گرفت.

[از سوى ديگر] صفوان بن معطل سلمى ذكوانى از لشكر

جا مانده و در پى آن در حركت بود. او چون بدين منزل كه من بودم رسيد، سايه انسانى را ديد كه خفته است. نزد من آمد و مرا كه پيش از حجاب ديده بود شناخت. من از صداى «انّا للَّه» گفتن او به هنگام نشاندن شترش از خواب بيدار شدم. او شتر را بر دو دست بر زمين نشاند و من سوار شدم. آنگاه صفوان شترى را كه من بر آن نشسته بودم پيش راند و هنگام ظهر خود را به لشكر رسانديم. آنجا بود كه كسانى با سخنان خود، خويش را تباه كردند. سردمدار اين تهمت نيز عبداللَّه بن ابىّ بن سَلُول بود.

به مدينه برگشتيم و من در آنجا به مدت يك ماه بيمار شدم. در همين زمان و در حالى كه من كاملًا بى خبر بودم مردم از تهمت و تهمت پردازان سخن مى گفتند. آنچه در همين حال مرا به ترديد مى افكند، اين بود كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله آن مهرى كه هميشه به هنگام بيمارى مى ديدم نمى ديدم. او تنها نزد من مى آمد وسلام مى كرد ومى پرسيد: حالت چطور است. اين مرا به ترديد وا مى داشت. اما هيچ از اين ماجرا خبر نيافتم تا هنگامى كه بهبود پيدا كردم. پس از بهبودى همراه با ام مِسْطَح دختر ابورُهم از خانه بيرون رفتم. در حالى كه مى رفتيم پايش به دامن لباسش بند شد و لغزيد. گفت: خاك بر سر مِسْطَح! گفتم:

چرا سخنى بد بر زبان آوردى! آيا كسى را كه در بدر حضور داشته است، ناسزا مى گويى؟

گفت: اى زن! آيا نشنيده اى مردم چه گفته اند؟ پرسيدم: چه گفته اند؟ او همه گفته هاى تهمت

پردازان را برايم نقل كرد و بيمارى ام دو چندان شد. چون به خانه خود برگشتم رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد من آمد و فرمود: حالت چطور است؟ من گفتم: به من اجازه ده تا نزد پدر و مادر خود بروم- هدف من از اين كار آن بود كه از طريق آنها از چند و چون اين ماجرا اطمينان يابم. مرا اجازه فرمود: نزد پدر و مادرم رفتم و به مادرم گفتم: مردم چه

تاريخ مدينه منوره، ص: 302

مى گويند؟ گفت: دخترم، به اين مسأله اهميتى مده؛ كمتر زنى هست كه زيبا و نزد شوهرش محبوب باشد و همشويانى نيز داشته باشد و درباره اش چيزها نگويند! گفتم:

سبحان اللَّه! مردم چنين چيزهايى گفته اند؟

عايشه گويد: آن شب را تا صبح به گريه گذراندم تا جايى كه نه اشكى در چشمانم ماند و نه خواب با ديدگانم آشنا شد.

صبح روز بعد رسول خدا صلى الله عليه و آله كه مدتى وحيى بدو نرسيده بود، على بن ابى طالب [عليه السلام و اسامة بن زيد را خواست تا درباره جدايى از همسر خود با آنان رايزنى كند. اسامه در پاسخ به همان برائتى كه مى دانست نظر داد و از همان محبتى كه به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله داشت سخن به ميان آورد و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله اين همسر تو است و ما- به خداوند سوگند- جز درستى و خير از او نمى دانيم. اما على [عليه السلام گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، خدا بر تو چندان سخت نگرفته است و زن نيز فراوان است. از

آن كنيز بپرس تا راستش را با تو بگويد.

عايشه گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله بُرِيره را خواست و پرسيد: اى بُريره، ايا از او [: عايشه چيزى ديده اى كه تو را به ترديد اندازد؟ او گفت: سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخته است، هيچ چيز از او نديدم كه سبب خرده گرفتن باشد، جز آن كه دختركى كم سن و سال است و گاه كه او را به نگهبانى خمير مى گمارند مى خوابد و حيوان هاى خانگى مى آيند و خمير را مى خورند.

عايشه گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله در همان روز برخاست [و به ميان اصحاب رفت و خواست تا كسى شرّ عبداللَّه بن ابىّ بن سَلُول را كم كند؛ فرمود: «چه كسى مرا از مردى آسوده مى كند كه همسرم را آزار رسانده است؟ من از همسر خود جز خوبى سراغ ندارم.

از مردى هم نام برده اند كه از او نيز جز خوبى نمى دانم و جز در حضور من با همسرم ملاقات نمى كرد».

عايشه گويد: سعد بن معاذ برخاست و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، به خدا سوگند من شرّ او را از سر تو كوتاه مى كنم؛ اگر از اوس باشد او را گردن مى زنيم و اگر از برادران ما از خزرج باشد او را به فرمان تو وامى گذاريم و هر چه درباره اش بفرمايى انجام مى دهيم.

تاريخ مدينه منوره، ص: 303

سعد بن عباده، بزرگ خزرج نيز برخاست. او پيشتر مردى درستكار بود، اما تعصب او را به آن داشت كه بگويد: به دين خدا سوگند، تو دروغ مى گويى. نه او را مى كشى و نه بر كشتن او

توان دارى.

اسيد بن حضير به پاسخ برخاست و گفت: تو دروغ مى گويى. به دين خدا سوگند او را مى كشم. تو منافقى و از منافقان دفاع مى كنى.

راوى گويد: دو طايفه اوس و خزرج در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر منبر بود با همديگر بگو مگو كردند تا جايى كه نزديك بود دست به شمشير برند.

راوى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله از منبر فرود آمد و مردم را به آرامش دعوت كرد تا آن كه ساكت شدند و او خود نيز خاموش شد.

عايشه گويد: آن روز را هم به گريه سپرى كردم تا جايى كه نه اشكى در چشمانم ماند و نه خواب با ديدگانم آشنا شد.

يك شبانه روز پدر و مادرم نزد من بودند و همچنان مى گريستم، به اندازه اى كه گمان مى كردم گريه جگرم را سوراخ كند.

در همان حال كه نزد پدر و مادرم بودم و مى گريستم زنى از انصار اجازه ورود خواست. او را اجازه ورود دادم، در كنار نشست و همراهم گريست.

گويد: در همين حال رسول خدا صلى الله عليه و آله به درون آمد و در كنارم نشست. او از روزى كه درباره من اين تهمت را گفته بودند در بر من ننشسته بود و يك ماه هم مى گذشت كه هيچ وحيى درباره من به وى نرسيده بود.

عايشه گويد: او خدا را گواه گرفت و سپس فرمود: «بارى! اى عايشه، درباره تو چنين و چنان به من رسيده است؛ اگر بى گناه باشى خداوند تو را تبرئه خواهد كرد و اگر هم گناهى خرد انجام داده اى از خداوند آمرزش بخواه و به درگاه او توبه كن،

كه بنده چون به گناه خود اعتراف و توبه كند خداوند توبه او بپذيرد». چون سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله به پايان رسيد سرشك از ديده ام فرو نشست و ديگر حتى يك قطره اشك نديدم. آنگاه به پدرم گفتم: از جانب من آنچه را گفته است پاسخ ده. پدرم گفت: به خداوند سوگند نمى دانم به رسول خدا صلى الله عليه و آله چه بگويم. به مادرم گفتم: از جانب من آنچه را گفته است

تاريخ مدينه منوره، ص: 304

پاسخ ده. مادرم نيز گفت: به خداوند سوگند، نمى دانم به رسول خدا صلى الله عليه و آله چه بگويم.

عايشه گويد: من كه دختركى خرد سال بودم و از قرآن زياد نمى دانستم، گفتم: به خداوند سوگند، مى دانم كه آنچه را گفته اند شنيده ايد و در دلتان جاى گرفته و آن را باور داشته ايد. اينك اگر من به شما بگويم كه بى گناهم- خداوند نيز مى داند كه بى گناه هستم- سخن مرا باور نمى داريد و اگر به چيزى اعتراف كنم- در حالى كه خداوند مى داند كه از آن مبرّا هستم- گفته ام را باور مى داريد. به خداوند سوگند، من حكايت خود و شما را به هيچ مثل نمى توانم بيان كرد، مگر بدان كه پدر يوسف گفت: «پس صبرى ستوده و خداوند بر آنچه مى گوييد يارى رسان است». «1»

عايشه گويد: پس روى برگرداندم و در بستر خويش خفتم، بدان اميد كه خداوند بى گناهى مرا بر ديگران آشكار سازد. البته گمان نداشتم درباره من وحيى فرو فرستاده شود؛ چرا كه خود را كمتر از آن مى دانستم كه قرآن درباره ام سخن گويد: اما اميد آن داشتم كه خداوند رؤيايى براى پيامبر صلى الله

عليه و آله مقدّر سازد و آن رؤيا تبرئه ام كند.

عايشه گويد: به خداوند سوگند، هنوز بر جاى خود ننشسته و هنوز هيچ كس از آنها كه در خانه بودند بيرون نرفته بود كه بر او وحى نازل شد. همان حالت فشار و لرزشى كه به هنگام وحى برايش عارض مى شد به او دست داد؛ قطره هاى درشت عرق به سان دانه هاى مرواريد از بدنش فرو مى ريخت و به سان كسى كه روزى زمستانى را مى گذراند، مى لرزيد. چون اين حالت برطرف شد در حالى كه لبخندى بر لب داشت نخستين سخن كه بر زبان آورد اين بود كه گفت: «اى عايشه، خداى را سپاس گوى كه تو را تبرئه كرد».

عايشه گويد: مادرم در اين هنگام به من گفت: به احترام و سپاس رسول خدا صلى الله عليه و آله برخيز. گفتم: نه، به خداوند سوگند نه به سپاس او برمى خيزم و نه كسى جز خدا را شكر مى گويم. خداوند آيات انَّ الَّذينَ جاؤوا بِالافكِ عُصْبَةٌ مِنْكُم «2»

را نازل كرد و چون

تاريخ مدينه منوره، ص: 305

خداوند اين آيات را در بى گناهى ام فرو فرستاد، ابوبكر كه به واسطه خويشاوندى با مِسْطَحْ بن اثاثه به وى خرجى مى داد، گفت: به خداوند سوگند، اكنون كه مسطح درباره عايشه چنين سخنانى گفته است ذرّه اى بر او خرجى نخواهم داد. اما خداوند اين آيه را نازل كرد: وَ لايَأتَلِ اولُوا الفَضْلِ مِنْكُم ... «1»

پس ابوبكر گفت: آرى، به خداوند سوگند، دوست دارم كه آمرزيده شوم. پس همان مقررى را كه به مِسْطَحْ مى داد ادامه بخشيد.

عايشه گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره اين ماجراى من از زينب بنت جحش پرسيده

بود: «اى زينب، چه مى دانى و چه ديده اى؟» و او در پاسخ گفته بود: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، گوش و چشم خود را نمى آلايم؛ من جز خوبى از او نديده ام.

عايشه گويد: از ميان همسران پيامبر صلى الله عليه و آله تنها همين زن بود كه همتايم مى شد و خداوند او را به پاكى و تقوا نگه داشت «2»

679- فليح، از هشام بن عروه، از پدرش و عبداللَّه بن زبير حديثى همانند آن كه گذشت براى ما نقل كرد. «3»

680- فليح، از ربيعة بن ابى عبدالرحمان، و يحيى بن سعيد، از قاسم بن محمد حديثى همانند نقل كردند. «4»

فليح گفت: از برخى از اهل علم شنيدم كه مى گفتند: كسانى كه تهمت را برساخته

تاريخ مدينه منوره، ص: 306

بودند، حد خوردند. اما ما چنين خبرى نداريم.

681- عمرو بن قَسَط براى ما نقل كرد و گفت: عبيداللَّه بن عمرو، از اسحاق بن راشد به سند وى حديثى همانند نقل كرد. حديث او تنها در برخى از عبارت ها تفاوت داشت، نظير اين تفاوت ها: «گردن بندى از جَزَع اظفار»، «زنان را گوشت هاى اضافى چاق و سنگين نكرده بود»، «صفوان در پى لشكر بود، او همه شب را در راه بوده و صبحگاهان به منزلگاهى كه من در آن بودم رسيد»، «به استرجاع او كه چون مرا ديد «انّا للَّه» گفت بيدار شدم و همه صورت خود را پوشاندم. به خداوند سوگند او يك كلمه نگفت و من هم از او يك كلمه جز همان استرجاع نشنيدم»، «تا آن كه خود را ظهرگاهان به لشكر رساندم» و «امّ مِسْطَح دختر ابورُهْم بن عبدالمطّلب بن عبد مناف.»

682- سُوَيد بن سعيد

براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن محمد موقرى، از زهرى، از عروة بن زبير، از عايشه حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله به غزوه بنى مصطلق رفت. او در همين غزوه جُوَيريه دختر حارث بن ابى ضرار را به اسارت گرفت. او به عايشه رسيد.

به ما رسيده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش از غزوه بنى مصطلق ميان همسران خود قرعه زد تا ببيند نام كداميك براى همراهى با او از قرعه درمى آيد. در اين قرعه كشى نام امّ سلمه و عايشه بيرون آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله آن دو را با خود همراه برد.

چون از غزوه بازمى گشتند و تا مدينه دو شب فاصله داشتند، محمل امّ سلمه كج شد.

از اين روى شتر را بر زمين نشاندند تا محمل را درست كنند و بر آن كجاوه اى گذارند و ببندند. پس از آن كه محمل امّ سلمه را مرتب كردند عايشه براى حاجتى پايين آمد. آنگاه گردن بندى كه از جزع اظفار يمن داشت افتاد و گم شد. عايشه در جست و جوى آن بازگشت و چون به محل سپاه باز آمد ديد همه رفته اند و بر اين گمان بوده اند كه او در كجاوه خود است.

عايشه گويد: با خود گفتم: خوب است در همين جا بخوابم، شايد آنها نبود مرا حسّ كنند و در پى من باز گردند. در اين هنگام مردى از قريش به نام صفوان بن معطل كه از كاروان سالاران بود از آنجا گذشت و به عايشه برخورد. او بدين گمان كه اين خفته يك

تاريخ مدينه منوره، ص: 307

مرد است او را بانگ زد.

عايشه

گويد: سر خود را بلند كردم و او كه مرا پيش از نزول حجاب ديده بود استرجاع كرد. سپس شتر خود را خواباند و زانوهاى شتر را بست. سپس گفت: مادر! برخيز، سوار شو و چون مستقر شدى مرا صدا كن. من چون سوار شدم او را آگاهاندم. او سر شتر را گرفت [و پيش راند] و حتى يك كلمه نيز با من سخن نگفت تا آن كه به هنگام نيم روز مرا به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رساند. عبداللَّه بن ابىّ بن سَلُول كه آنجا بود گفت: تو فقط براى فلان كار عقب ماندى! مِسْطَحْ بن اثاثه، حسان بن ثابت و زنى ديگر نيز او را بر اين سخن تأييد كردند.

عايشه گويد: به مدينه آمديم و در ميان مردم درباره من سخن هايى بسيار بر زبان ها افتاد. اما دو تن از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله يعنى زيد بن حارثه و ابوايوب انصارى هنگامى كه چيزى از اين سخنان مى شنيدند مى گفتند: خدايا! تو خود پيراسته اى. اين تهمتى بزرگ است.

اين سخنان به رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز رسيد.

عايشه گويد: در اين ميان آنچه در رفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا به ترديد وا داشت اين بود كه هميشه از او مهربانى هاى زيادى سراغ داشتم، اما در اين روزها مهر و محبت خود را آشكار نمى ساخت و تنها به همين بسنده مى داشت كه بگويد: حال اين زن چطور است. اين خود مرا به ترديد وامى داشت، اما ازآنچه مردم گفته بودند هيچ نمى دانستم.

عايشه گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله از خانه بيرون رفت و

دو تن از مردان خاندان خود را خواست: على بن ابى طالب [عليه السلام و اسامة بن زيد، او از آنها پرسيد: درباره عايشه چه صلاح مى دانيد؟ على [عليه السلام گفت: زن بسيار است و خداوند هم براى تو حلال كرده است؛ او را طلاق بده و زنى ديگر اختيار كن. مى توانى هم از امّ مِسْطَحْ بپرسى تا راستش را با تو بگويد. اما اسامة بن زيد گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، من از همسر تو جز خوبى سراغ ندارم.

مردم تهمت فراوان مى زنند و دروغ مى گويند. اگر از امّ مِسْطَحْ در اين باره بپرسى برايت خواهد گفت:

رسول خدا صلى الله عليه و آله در پى امّ مِسْطَحْ فرستاد و پرسيد: «عايشه را مى گويى چگونه زنى

تاريخ مدينه منوره، ص: 308

است؟» گفت: از او جز خوبى سراغ ندارم، جز اين كه او زنى پر خواب است، چونان كه خواب او را درمى ربايد و حيوان هاى خانگى مى آيند و خميرى را كه كسانش آماده كرده اند مى خورد. او از طلاى ناب هم ناب تر و پاك تر است، و اگر آن كه مردم مى گويند درست بود او خود تو را از آن با خبر مى ساخت.

سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله بر منبر نشست و فرمود: چه كسى مرا از آن كه در مورد خانواده ام آزارم داده است آسوده مى كند؟ به خداوند سوگند آنان درباره مردى ناروا مى گويند كه جز با اجازه من به خانه ام درنيامد و در هر سفر كه رفتم همراهم شد.

عصرگاهان همان روز، من بى آن كه از آنچه در مسجد گذشته بود خبرى داشته باشم بار ديگر زنان براى انجام كارهايى كه زنان بدان

مى پردازند از شهر بيرون رفتم.

امّ مِسْطَحْ نيز همراهم بود و دلوى بزرگ در دست داشت. ناگاه دامن لباسش به پايش گرفت و لغزيد. گفت: اى خاك بر سر مسطح. عايشه گفت: سبحان اللَّه! مردى را دشنام گفتى كه از مهاجران حضور يافته در بدر است و فرزند تو نيز هست! امّ مِسْطَحْ گفت: آيا نمى دانى درباره تو چه گفته است؟ عايشه گفت: درباره من چه گفته است؟ گفت: سيل بنياد تو را برداشته است و هنوز بى خبرى! او چنين و چنان گفته است.

عايشه گويد: من به خانه خود باز گشتم، در حالى كه آن اندازه رنجور شده بودم كه توان بيرون رفتن براى هيچ كارى نداشتم. از شامگاهان تا صبح يكسره گريستم و نه خواب به چشمانم آمد و نه اشك قطع شد. از صبح روز بعد نيز تا شب يكسره گريستم، نه گريه ام قطع شد و نه خواب به ديدگانم رسيد. چون شب شد [به پيامبر صلى الله عليه و آله گفتم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، اجازه فرما تا نزد پدر و مادرم روم. فرمود: «اگر دوست دارى، باشد.»

عايشه گويد: نزد پدر ومادرم رفتم وگفتم: چرا ماجرا رابه من نگفتيد تادليل آن را براى رسول خدا روشن كنم؟ ابوبكر در پاسخ گفت: به خداوند سوگند، دوست داشتم هرگز تو را نبينم. دوست داشتم تو يك لكّه حيض بودى! به خداوند سوگند در جاهليت چنين چيزى گفته نشده بود؛ چه رسد به دوره اسلام؟ عايشه گفت: به خداوند سوگند، هرگز خوار نشوى. اما مادر امّ رومان گفت: دخترم! بدين امر اهميتى مده؛ هيچ زنى نيست كه شوهرش او را دوست داشته باشد و همشويانى داشته باشد،

مگر آن كه بدى او را

تاريخ مدينه منوره، ص: 309

بخواهند.

عايشه گويد: در همين زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شد و در چهره آنان اندوه را ديد.

فرمود: «اى عايشه، اگر تو كارى از قبيل آنچه مى گويند كرده اى مرا از آن خبر ده تا برايت از خداوند آمرزش بطلبم». عايشه به پدر و مادر خود گفت: از طرف من به رسول خدا صلى الله عليه و آله پاسخ دهيد. ابوبكر گفت: به خداوند سوگند، نمى دانم به رسول خدا صلى الله عليه و آله چه پاسخ دهم و نمى دانم چه بگويم. عايشه گفت: به خداوند سوگند، هرگز از اين گناه از خداوند آمرزش نمى خواهم، و اگر چنين كرده باشم هرگز خداوند مرا نيامرزد. من براى حكايت خود و شما هيچ مثلى جز داستان پدر يوسف نمى يابم، آنگاه كه گفت:

فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللَّهُ المُستَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ «1»

- و از سراندوه نام يعقوب را به خاطر نياوردم.

عايشه گويد: و پس از اين سخن گريستم. ناگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله را همان حالتى فرا گرفت كه [به هنگام وحى رخ مى داد. ابوبكر گفت: بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نزديك شو. گفتم:

به خداوند سوگند، به او دست نمى زنم. اين حالت از رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى برطرف شد كه مى خنديد. آنگاه فرمود: «تو را مژده باد! خداوند آيه بيگناهى ات را نازل كرد. عايشه گفت: نه از تو و نه از اين دو پيروت، بلكه از خداوند سپاسگزارم. ابوبكر گفت: به خداوند سوگند، از اين پس هيچ خيرى به مِسْطَح نخواهم رساند؛ او بر دخترم تهمت بسته

است.

اما خداوند اين آيه را نازل فرمود: وَلَا يَأْتَلِ أُوْلُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَالسَّعَةِ أَنْ يُؤْتُوا أُوْلِي الْقُرْبَى وَالْمَسَاكِينَ وَالْمُهَاجِرِينَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ «2»

پس ابوبكر آن سوگند خو را كفّاره داد و از آن پس همچنان به مسطح عطا داد و بر آنچه پيشتر مى داد نيز افزود.

پس از اين فتنه آيات سوره نور إِنَّ الَّذِينَ جَاءُوا بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لَاتَحْسَبُوهُ

تاريخ مدينه منوره، ص: 310

شَرّاً لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ لِكُلِّ امْرِءٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنْ الْإِثْمِ وَالَّذِي تَوَلَّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذَابٌ عَظِيمٌ» لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَريمٌ «2»

درباره عايشه نازل شد.

683- ابوعمران حفص بن عمر رازى براى ما نقل كرد و گفت: صالح بن ابى اخضر، از زهرى نقل كرد كه گفته است: عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عتبه، ابوسلمة بن عبدالرحمان بن عوف، عروة بن زبير [و علقمة بن وقاص حديث عايشه را درباره تهمتى كه بر او بسته بودند نقل كردند، هر كدام از آنان بخشى از اين ماجرا را حديث كردند. برخى آن را درست تر به خاطر سپرده بودند و برخى آن را كامل تر نقل كردند.

راوى پس از اين يادآورى ها حديثى همانند حديث فليح نقل كرد، با اين تفاوت كه در حديثش «غزوه بنى مصطلق» را صريحاً نام نبرد و اين عبارت را نيز اضافه داشت: «و من دختركى خرد سال بودم و قرآن زياد نمى خواندم.»

684- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: عتّاب بن بشير، از خصيف، از هُشَيم، از عايشه حديث كرد كه گفته است: امّ مِسْطَحْ نزد من آمد و با هم براى چند لحظه به منظور كارى

بيرون رفتيم در راه پاى ام مسطح به استخوانى- يا به خارى- برخورد كرد.

گفت: خاك بر سر مِسْطَحْ. گفتم: بد سخنى گفتى! او فرزند تو و مردى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله است، گفت: گواهى مى دهم كه تو در شمار زنان مؤمن اما غافل هستى، آيا مى دانى چه بر سرت آمده است؟ گفتم: نه به خداوند سوگند. گفت: از كى رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد تو نيامده است؟ گفتم: رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره زنان خود هر چه دوست دارد انجام مى دهد، [نوبت هر كه را دوست دارد جلو مى اندازد و هر كه را مى خواهد به تأخير مى افكند. او گفت: درباره تو چنين و چنان گذشته است.

عايشه گويد: با شنيدن اين سخن از هوش رفتم. خبر به مادرم رسيد و چون او خبر دار شد كه ماجرا به گوش عايشه رسيده است، نزد من آمد و مرا برداشت و به خانه خود برد. خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد كه عايشه از مسأله آگاه شده است. نزد عايشه آمد، بر او وارد شد و در بَرِ وى نشست و فرمود: «اى عايشه، خداوند درهاى توبه را گشوده است»

تاريخ مدينه منوره، ص: 311

عايشه گويد: با اين سخن بيمارى ام افزون شد. در همين حال نيز ابوبكر آمد و بر من وارد شد و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، با اين زن كه به تو خيانت كرده و مرا رسوا ساخته است در انتظار چه اى؟ عايشه گويد: اين سخن نيز بر بدحالى ام افزود. گويد: آنگاه در پى على [عليه

السلام فرستاد و از او پرسيد: اى على، درباره عايشه چه صلاح مى دانى؟ گفت: خدا و رسول او آگاه ترند. فرمود: بايد آنچه را در اين باره صلاح مى دانى بگويى. گفت: خداوند راه ازدواج با زنان را گشوده است. در پى بُرَيره كنيز عايشه بفرست و از او بپرس. شايد به پاره اى از اين مسأله آگاهى يافته باشد. پيامبر صلى الله عليه و آله در پى بُرَيره فرستاد. او آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: آيا گواهى مى دهى كه من رسول خدايم؟ گفت: آرى. فرمود پس از تو در باره چيزى مى پرسم: مباد بر من بپوشانى. گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، از هر چه بپرسى به تو پاسخ مى دهم و به خواست خداوند هيچ چيز را كتمان نمى كنم. پرسيد: آيا تو از او چيزى ديدى كه خوشايندت نيفتد؟ گفت: سوگند به آن كه تو را به نبوت برانگيخته است، نه من از زمانى كه نزد اويم هيچ چيز جز يك ويژگى نديده ام. پرسيد آن چيست؟ گفت: قدرى خمير ساختم و به او گفتم: اى عايشه، مواظب اين خمير باش تا آتشى آماده كنم و آن را بپزم. اما او در همين هنگام به نماز برخاست و از آن خمير غافل ماند و گوسفندى آمد و خمير را خورد.

عايشه گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله آنگاه در پى اسامة بن زيد فرستاد و پرسيد: اى اسامه، درباره عايشه چه مى گويى؟ گفت: خداو رسول اوآگاه ترند. فرمود: بايد آنچه رادرباره وى صلاح مى دانى بگويى. گفت: عقيده من آن است كه درباره او سكوت گزينى تا خداوند با تو در اين خصوص سخن

گويد.

عايشه گويد: چيزى نگذشت كه وحى نازل شد. پس از نزول وحى شادى در چهره رسول خدا صلى الله عليه و آله ديده شد و معذور بودن عايشه از جانب خداوند رسيد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اى عايشه، تو را مژده باد- سه بار- كه خداوند عذر تو را آورده است. گفتم: بدون سپاس تو و سپاس پيرو تو.

عايشه گويد: در اين هنگام بود كه سخن گفتم.

تاريخ مدينه منوره، ص: 312

همچنين گويد، وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله به ديدن من مى آمدمى پرسيد: حال اين زن چطوراست. «1»

685- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه براى ما حديث كرد و گفت: هشام بن عروه، از عروه حديث كرد كه عايشه گفته است: مردم از اين مسأله سخن مى گفتند و اين شايعه در ميانشان گسترده بود. در حالى كه من خبر نداشتم، رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين باره براى مردم سخن گفت. پس از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله همراه با تنى چند از اصحاب خويش بر كنيزى نوبى كه در اختيار من بود وارد شد و از او پرسيد:

فلانى! از عايشه چه مى دانى؟ او گفت: از او تنها همين يك عيب را مى دانم كه مى خوابد و گوسفند مى آيد و خمير او را مى خورد. فرمود: هيچ چيز جز اين نيست؟ از تو مى پرسم.

گفت: مى توانى بپرسى، بپرس. آن كنيز هنگامى كه پى برد از وى چه مى خواهند، گفت:

سبحان اللَّه! از عايشه جز آن نمى دانم كه زرگر از طلاى ناب مى داند.

پس رسول خدا صلى الله عليه و آله روانه مسجد شد و آنجا خداوند را سپاس و ستايش گفت

و سپس فرمود: «بارى، اى جماعت مسلمانان، درباره آن طايفه كه بر خانواده ام كه هرگز از آنان بدى نديده ام تهمت زده اند به من نظر دهيد. آن تهمت آفرينان طرف ديگر اتهام را نيز كسى قرار داده اند كه هرگز درباره او بديى نشنيده ام. هر جا بوده ام با من بوده است و جز در حضور من به خانه ام وارد نشده است.»

سعد بن معاذ در پاسخ گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، مصلحت مى دانم كه گردن زده شوند. از آن سوى مردى از خزرج برخاست و گفت: به خداوند سوگند، دروغ مى گويى.

به خداوند سوگند، اگر آن كسان از طايفه تو بودند به كشتنشان فرمان نمى دادى. نزاع آن اندازه بالا گرفت كه نزديك بود ميان اوس و خزرج فتنه اى درگيرد.

در اين ميان حسان بن ثابت، مِسْطَحْ بن اثاثه، حَمْنَه دختر جحش تعدادى ديگر كه نام برده نمى شوند آتش افروزان اين تهمت بودند كه نزد عبداللَّه بن ابى از آن سخن مى گفتند و او آن را پخش مى كرد.

عايشه گويد: شبى در حالى كه امّ مِسْطَحْ همراهم بود براى كارى بيرون رفتم. در راه پاى وى لغزيده، گفت: خاك بر سر مِسْطَحْ! گفتم: سبحان اللَّه! چرا فرزند خود را كه از

تاريخ مدينه منوره، ص: 313

مهاجران نخستين است و در بدر نيز حضور داشته ناسزا مى گويى؟

او اندكى راه رفت و ديگر بار پايش لغزيد. باز هم گفت: خاك بر سر مِسْطَحْ! من نيز همان سخن پيشين را به وى گفتم. او گفت: به خداوند سوگند، تنها به واسطه تو او را دشنام مى دهم. گفتم: قضيه با من چه ارتباطى دارد؟ او در پاسخ همه ماجرا را با من در ميان

نهاد. من رفتم كه قضاى حاجت كنم، اما هيچ مزاجم اجابت نكرد. برگشتم و تب كردم. در همين هنگام رسول خدا صلى الله عليه و آله بر من وارد شد و گفت: اى عايشه، تو را چه شده است؟ گفتم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، تب كرده ام. اجازه فرما تا نزد پدر و مادر خود بروم. او مرا اجازه فرمود رفتم و ديدم كه مادرم در پايين خانه و پدرم بر بام آن نماز مى خواند. مادرم گفت: به چه سبب بدين جا آمده اى؟ گفتم: امّ مِسْطَحْ به من چنين و چنان خبر داد. مادرم پرسيد، يعنى تا كنون نشنيده اى؟ گفتم: نه.

عايشه گويد: پس مادرم گريست و من نيز گريستم. پدرم صداى گريه را شنيد و به زير آمد و گفت: دخترم را چه شده است؟ مادر در پاسخ گفت: او هم اكنون از ماجرا خبر يافته است. پدرم گفت: دخترم! به خانه خود برو تا فردا آنجا ديدنت آييم.

چون فردا شد پدرم آمد، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنجا بود و يك زن از انصار نيز حضور داشت. حتى حضور اين زنان او را از اين كه چيزى بگويد باز نداشت؛ خداى را سپاس و ستايش گفت و سپس چنين سخن آورد: «بارى، اى عايشه، اگر تو بدى و خطايى كرده اى از پروردگارت آمرزش بخواه و به درگاه او توبه كن». من به پدرم گفتم: سخنى بگوى. گفت: چرا چيزى بگويم؟ به مادرم گفتم: تو سخنى بگوى. گفت: چرا سخن بگويم؟ من خود خداوند را سپاس و ستايش گفتم و آنگاه چنين افزودم: «بارى! به خداوند سوگند، اگر به

شما بگويم چنان كارى كرده ام- در حالى كه خداوند خود مى داند كه نكرده ام- در پاسخم مى گوييد: اقرار كردى! و اگر بگويم نكرده ام مى گوييد: «دروغ مى گويى. به خداوند سوگند براى حكايت خود و شما مثلى جز سخن آن بنده صالح خدا نمى يابم كه گفت: فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللَّهُ المُستَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ «1»

آنگاه به رسول خدا صلى الله عليه و آله

تاريخ مدينه منوره، ص: 314

وحى نازل شد. چون حالت وحى به پايان رسيد شادى را در چشمان او ديدم. سپس گفت: «اى عايشه، مژده ات باد كه بى گناهى تو نازل شد». آنگاه آيات سُورَةٌ أَنزَلْنَاهَا وَفَرَضْنَاهَا ... «1»

را تا به آخر خواند.

پدر و مادرم كه آنجا بودند گفتند: برخيز و پيشانى رسول خدا صلى الله عليه و آله را ببوس. گفتم: من خداوند را سپاس مى گويم، نه شما را.

آن مردى هم كه طرف ديگر تهمت بود گفت: سبحان اللَّه! من هرگز دامن هيچ زنى را بالا نزده ام. او بعدها در راه خدا شهيد شد.

عايشه گويد: مِسْطَحْ ازبستگان ابوبكر بود ويتيمى در دامن او. ابوبكر سوگند يادكرد كه ازاين پس اورا خرجى ندهد. پس خداوند اين آيه را نازل كرد: وَلَا يَأْتَلِ أُوْلُواالْفَضْلِ مِنْكُمْ وَالسَّعَةِ، تا آنجا كه فرمايد: أَلَا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ «2»

حسان بن ثابت [كه يكى ديگر از تهمت پردازان بود]، هرگاه نزد عايشه به او دشنام داده مى شد، عايشه مى گفت: او را دشنام مگوييد كه از رسول دفاع مى كرد. همچنين مى گفت: براى او چه كيفرى از اين سخت تر كه چشمان خود را از دست داده است؟ «3»

686- على بن ابى هاشم براى ما نقل كرد و گفت: اسماعيل بن ابراهيم، از محمد

بن اسحاق حديث كرد كه گفته است: زهرى، از علقمة بن وقّاص و از سعيد بن مسيّب و از عروة بن زبير، و از عبيداللَّه بن عبداللَّه نقل كرده و گفت: همه اين حديث را برايم نقل كرده اند. برخى از آنان حديث را درست تر به خاطر داشته اند و من همه آنچه را يك يك آنان گفته اند در حديث خود گرد آورده ام. «4»

687- محمد بن اسحاق گفت: يحيى بن عباد بن عبداللَّه بن زبير، از پدرش از عايشه نقل كرد، و عبداللَّه بن ابى بكر بن محمد بن حزم انصارى، از عمره، از عايشه نقل كرد- و اين راويان همه حديث عايشه را درباره آن تهمتى كه بر ضدّ وى برساختند يكنواخت و

تاريخ مدينه منوره، ص: 315

همانند نقل كرده اند.

بنا براين روايت ها، عايشه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله هرگاه آهنگ سفر داشت ميان زنان خود قرعه مى زد [و هر كدام را كه نامش از قرعه درمى آمد با خود مى برد. هنگامى كه غزوه بنى مصطلق پيش آمده بود، ميان همسران خود قرعه زد]، آن سان كه هميشه مى كرد. از اين قرعه نام من بيرون آمد و مرا با خود به همراه برد.

عايشه گويد: در آن روزگاران زنان به اندازه رمقى غذا مى خوردند و بر آنان گوشت ننشسته بود تا سنگين شوند. من در آن سفر، هنگام سوار شدن چون شترم مى نشست، به درون كجاوه مى رفتم و مى نشستم. سپس مردم مى آمدند، پايين كجاوه را مى گرفتند، آن را بلند مى كردند، بر پشت شتر مى نهادند و آن را با ريسمانى مى بستند. سپس مهار شتر را مى گرفتند و آن را راه مى بردند.

هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله

غزوه خود را به پايان برد راه بازگشت در پيش گرفت.

چون به نزديك مدينه رسيد در منزلگاهى فرود آمد و پاره اى از شب را در آنجا خفت.

سپس اعلام داشت كه مردم آماده حركت شوند، و مردم نيز به راه افتادند. در اين ميان من كه گردن بندى از جَزَع ظفار در گردن داشتم براى حاجتى از منزلگاه بيرون رفتم و در همان حال بى آن كه متوجه شوم گردن بند از گردنم افتاد. چون به منزلگاه برگشتم به زيورهاى خود دستى كشيدم و آن گردن بند را نيافتم- و در اين هنگام مردم آماده رفتن مى شدند- به همان جايى كه رفته بودم بازگشتم وگردن بند را مى جستم و سر انجام يافتم. درهمين زمان آن گروهى كه كجاوه مرا بر شتر مى نهادند پس از فراغت از روانه ساختن ديگر كاروانيان، به سراغ كجاوه من آمدند و بدين گمان كه من در آن نشسته ام آن را برداشتند و بر شتر نهادند و هيچ شك نكردند كه من در آن نباشم. سپس مهار شتر را گرفتند و به سان هميشه آن را روانه ساختند.

من به اردو باز گشتم و ديدم كه نه صداى كسى مى آيد و نه كسى پاسخى مى دهد، و مردم همه رفته اند.

عايشه گويد: جامه خويش به خود پيچيدم و در همان جا خفتم. مى دانستم كه اگر متوجه فقدانم شوند در پى من باز خواهند گشت.

تاريخ مدينه منوره، ص: 316

به خداوند سوگند، در همان حال كه خفته بودم صفوان بن معطل كه او هم براى كارى از اردو عقب مانده و شب را با ديگران در اين منزلگاه نبود به من برخورد كرد. او سايه مرا از دور ديد، بدان سوى آمد و

بالاى سرم ايستاد. وى كه پيش از وجوب حجاب مرا مى ديد، چون چشمش به من افتاد گفت: «انا للّه و انا اليه راجعون»؛ اين همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله است!- من هنوز در جامه خود پيچيده بودم و او رو به من كرد- و گفت:

خدا تو را بيامرزد، چرا عقب مانده اى؟

عايشه گويد: من با او سخنى نگفتم و او شترى را پيش آورد و گفت: سوار شو. آنگاه خود فاصله گرفت و من سوار شدم. پيش آمد و مهار شتر را گرفت و شتابان روانه شد تا به مردم برسد. به خداوند سوگند، نه ما به مردم رسيديم و نه آنان متوجه غيبت من شدند تا آن كه روز شد در جايى ديگر اردو زدند. پس از اردو زدن آنان، آن مرد از دور بر ايشان پديدار شد كه مهار شتر مرا در دست دارد. از همين جا بود كه تهمت پردازان آنچه خواستند گفتند و در لشكر زلزله اى افتاد و البته- به خداوند سوگند- من هيچ از اين مسأله خبر نداشتم.

سپس به مدينه آمديم و ديرى نپاييد كه من به سختى بيمار شدم و هنوز هم از آنچه مى گذشت بى خبر بودم. خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله و پدر و مادرم رسيد، اما هيچ كدام ذره اى در اين باره برايم نگفتند. تنها در رفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله قدرى كم لطفى مى ديدم؛ پيشتر اگر بيمار مى شدم مرا تيمار و دلجويى مى كرد و به من مهر مى ورزيد. اما اين بار همانند هميشه رفتار نكرد. من اين را رفتارى تازه مى ديدم. او اين بار در حالى

كه مادرم نزد من بود چون مى آمد تنها [از مادرم مى پرسيد: اين زن چطور است؟ و هيچ بر اين نمى افزود.

من از اين برخورد دلگير شدم و چون بى مهرى او را ديدم، گفتم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله اگر اجازه بفرمايى نزد مادرم بروم و او مرا تيمار كند! او فرمود: ايرادى نيست.

عايشه گويد: در حالى كه هنوز از آنچه گذشته بود هيچ خبرى نداشتم نزد مادرم رفتم و او مرا تيمار كرد و پس از بيست و اندى شب بهبود يافتم.

ما در آن روزگاران در خانه هاى خود به سان غير عرب ها آبريزگاه نمى ساختيم؛ با اين پديده آشنايى نداشتيم و آن را دوست نداشتيم، بلكه براى قضاى حاجت به بيابان هاى

تاريخ مدينه منوره، ص: 317

اطراف مدينه مى رفتيم. زنان شب به شب براى قضاى حاجت مى رفتند. شبى براى قضاى حاجت بيرون رفتم، در حالى كه امّ مِسْطَحْ، دختر ابورُهْم بن عبدالمطّلب بن عبد مناف همراهم بود. مادر اين زن دختر صخر بن عامر بن كعب بن سعد بن تيم و خاله ابوبكر بود.

عايشه گويد: در همين حال كه با امّ مِسْطَحْ مى رفتيم دامن جامه وى به پايش بند شد و لغزيد. گفت: خاك بر سر مِسْطَحْ! گفتم: به دين خدا سوگند، نسبت به مردى از مهاجران كه در بدر نيز حضور داشته است، بد سخنى بر زبان راندى. گفت: اى دختر ابوبكر، آيا آن خبر به تو نرسيده است؟ گفتم: كدام خبر؟ او مرا از همه آنچه تهمت پردازان گفته بودند آگاه ساخت. گفتم يعنى چنين خبرهايى بوده است؟ گفت: آرى. چنين خبرها بوده است.

عايشه گويد: به خداوند سوگند، ديگر نتوانستم قضاى حاجت كنم و

برگشتم. به خداوند سوگند از همان دم به بعد آن اندازه گريستم كه گمان بردم از گريه جگرم سوراخ خواهد شد. [پس از بازگشت به مادرم گفتم: خداوند تو را بيامرزد! مردم آن همه سخن مى گويند و تو هيچ چيز در اين باره به من نمى گويى! گفت: دخترم، اهميتى بدين مسأله مده؛ چه، به خداوند سوگند، كمتر زنى است كه زيبا باشد و شوهرش او را دوست داشته و همشويانى نيز داشته باشد و آنگاه درباره اش، اين همشويان و ديگر مردم سخن ها نگويند.

عايشه گويد: در همان هنگام كه من هنوز از ماجرا بى خبر بودم رسول خدا صلى الله عليه و آله براى مردم در اين باره خطبه ايراد كرد و [خداوند را سپاس و ستايش گفت و سپس فرمود:

«اى مردم، چه خبر است كه برخى مرا درباره خانواده ام آزار مى دهند و در مورد آنان به ناروا سخن مى گويند؟ به خداوند سوگند، جز خوبى سراغ ندارم. اين تهمت را [درآن سوى به مردى متوجه مى سازند كه- به خداوند سوگند- از او جز خوبى نمى دانم و جز همراه من به خانه اى از خانه هايم در نيامده است.»

عايشه گويد: سرچشمه اين فتنه عبداللَّه بن ابىّ بن سَلُول همراه با تنى از مردان خزرج و مِسْطَحْ و نيز حَمنه دختر جحش بود. حمنه نيز از آن روى شركت داشت كه خواهرش زينب از همسران رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و هيچ كدام از زنان پيامبر صلى الله عليه و آله نزد او

تاريخ مدينه منوره، ص: 318

منزلتى همانند من نداشتند. اما زينب، خداوند او را به ديندارى اش حفظ كرده بود و درباره من جز خوبى نگفت،

ولى خواهرش حمنه براى خوشايند خواهرش اين شايعه را بر ضد من مى گستراند و بدين سبب نيز تيره بخت شد.

هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خطبه خود را ايراد كرد و آن سخنان را فرمود، اسَيد بن حُضَير، از طايفه بنى عبدالأشهل، در پاسخ آن حضرت گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، اگر آنان [كه فرمودى از اوس باشند، خود آنان را عهده دار مى شوند و اگر از خزرج باشند در اين باره هرگونه كه مى خواهى ما را فرمان ده. به خداوند سوگند آنان سزاوار آن هستند كه گردن زده شوند. سعدبن عباده- كه پيشتر مردى درستكار بود- پاسخ داد و گفت: به دين خدا سوگند كه دروغ مى گويى. تو اين سخن را تنها از آن روى گفتى كه مى دانى آن گروه از خزرج هستند. دروغ مى گويى، اگر آنان از طايفه تو بودند هرگز چنين نمى گفتى. اسيد ابن حضير در پاسخ او گفت: به دين خدا سوگند، تو خود دروغ مى گويى. تو منافقى و از منافقان دفاع مى كنى.

عايشه گويد: مردم همين گونه بگو مگو كردند تا جايى كه نزديك بود ميان اين دو طايفه اوس و خزرج جنگى درگيرد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله از منبر فرود آمد و در همان زمان على [عليه السلام وارد شد. پيامبر صلى الله عليه و آله على بن ابى طالب و اسامة بن زيد را خواست و با آنان رايزنى كرد. اسامة بن زيد خوب گفت و خوب ستود، او گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، خانواده، خانواده تو است و ما از آنان جز خوبى نمى دانيم و اين كه

گفته اند دروغ و بى پايه است. اما على [عليه السلام گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، زن فراوان است و مى توانى زنى ديگر جايگزين او كنى. از آن كنيز بپرس تا راستش را با تو در ميان نهد. رسول خدا صلى الله عليه و آله بُرَيره را خواست تا از او بپرسد.

على [عليه السلام به او گفت: راستش را به رسول خدا صلى الله عليه و آله بگوى. اما او همچنان مى گفت: به خدا سوگند جز خوبى از او سراغ ندارم و هيچ عيبى براى او نمى دانم جز اين كه گاه خمير مى كردم و از او مى خواستم از آن مراقبت كند، اما او مى خوابيد و گوسفند مى آمد و خمير را مى خورد.

عايشه گويد: سپس در حالى كه پدر و مادرم در برم بودند و زنى از انصار نيز آنجا

تاريخ مدينه منوره، ص: 319

بود و با هم مى گريستيم، رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد من آمد. نشست، خداى را سپاس و ستايش گفت و سپس فرمود:

«اى عايشه، خود مى دانى كه مردم چه مى گويند. از خدا پروا كن، و اگر آن سان كه مردم مى گويند كار بدى انجام داده اى به درگاه خداوند توبه كن كه خداوند توبه بندگانش را مى پذيرد».

عايشه گويد: [به خداوند سوگند] هنوز اين سخن را به پايان نبرده بود كه اشكم خشكيد و ديگر حتى يك قطره اشك نديدم. منتظر ماندم تا پدر و مادر پاسخ پيامبر صلى الله عليه و آله را بدهند، اما آنان هيچ سخنى نگفتند.

گويد: به خداوند سوگند، من خود را كمتر از اين مى دانستم كه درباره من آياتى از قرآنى نازل شود كه در

مسجدها و در نمازها خوانده مى شود. اما اميد داشتم رسول خدا صلى الله عليه و آله در خواب چيزى ببيند كه خداوند كه خود بى گناهى مرا مى داند به گونه اى در آن خواب دروغ بودن اين خبر را بنماياند، يا آن كه به او الهام كند. اما اين كه درباره من آيه اى از قرآن نازل شود، به خداوند سوگند، خود را از اين كمتر و بى مقدارتر مى دانستم عايشه گويد: چون ديدم پدر و مادرم چيزى نمى گويند به آنها گفتم: آيا پاسخ رسول خدا صلى الله عليه و آله را نمى دهيد؟ گفتند: به خدا سوگند، نمى دانيم او را چه پاسخ گوييم.

گويد: به خداوند سوگند، هيچ خاندانى را سراغ ندارم كه در اين چند روز به سان خاندان ابوبكر بر آن گذشته باشد. گويد: چون پدر و مادرم خاموش نشستند و از جانب من هيچ پاسخى ندادند اشك در چشمانم حلقه زد [و گريستم و] سپس گفتم: به خداوند سوگند هرگز از آنچه مى گويى به درگاه خدا توبه نمى كنم و خدا خود مى داند كه بى گناهم.

مى خواهيد چيزى را بگويم كه هيچ واقعيت نداشته است! اما اگر آنچه را مى گويند انكار كنم مرا باور نمى داريد.

گويد: سپس به ذهن خود فشار آوردم تا اسم يعقوب را به ياد آورم، اما آن را به ياد نياوردم و گفتم: اينك همان سخنى را مى گويم كه پدر يوسف گفت: فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللَّهُ المُستَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ. «1»

تاريخ مدينه منوره، ص: 320

گويد: به خداوند سوگند رسول خدا صلى الله عليه و آله از همان مجلس نرفته بود كه حالت نزول وحى او را در برگرفت و خود را در جامه پيچيد و بالشى از

چرم زير سر وى نهادند. اما من كه اين حالت را ديدم نه ترسيدم و نه نگران شدم؛ من مى دانستم كه بى گناهم و خداوند به من ستم نمى كند. اما پدر و مادرم، به خداوند سوگند، ترسيدم پيش از آن كه حالت رسول خدا صلى الله عليه و آله بر طرف شود، از اين بيم كه مباد آيه اى بر او نازل شود و آنچه را مردم مى گويند تأييد كند از غصه و اندوه جان دهند.

گويد: حالت نزول وحى پايان يافت و رسول خدا صلى الله عليه و آله نشست، در حالى كه قطره هاى درشت عرق سرد به سان روزى زمستانى از او فرو مى ريخت. او عرق از پيشانى پاك مى كرد و مى فرمود: «اى عايشه، تو را مژده باد. خداوند بى گناهى تو را نازل كرد!» مى گفتم: البته به منت خداوند، نه منت شما.

پيامبر صلى الله عليه و آله سپس به ميان مردم رفت و براى آنان خطبه اى ايراد فرمود و آنچه را در قرآن درباره من نازل شده بود تلاوت كرد. آنگاه فرمود مِسْطَحْ بن اثاثه، حسان بن ثابت و حمنه بنت جحش را كه صريح تر از ديگران اين تهمت را مى گستراندند، حد زنند. آنان نيز حد زده شدند. «1»

688- محمدبن اسحاق گفت: ابن اسحاق بن يسار، ازيكى از مردان بنى نجار نقل كرد كه ام ايوب همسر ابوايوب خالد بن زيد از وى پرسيد: اى ابوايّوب، آيا نمى شنوى كه مردم درباره عايشه چه مى گويند؟ اوگفت: چرا. اماآن دروغ است آيا تو چنين كارى مى كنى؟ گفت: نه، به خداوند سوگند هرگز چنين نمى كنم. گفت: عايشه كه ازتوبهتراست.

هنگامى كه خداوند آياتى از قرآن در اين باره نازل كرد، از آن اشاعه كنندگان

فحشا كه هر چه خواسته گفته بودند و از تهمت پردازان ياد كرد و گفت: إِنَّ الَّذِينَ جَاءُوا بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لَاتَحْسَبُوهُ شَرّاً لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ لِكُلِّ امْرِءٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ

تاريخ مدينه منوره، ص: 321

مِنْ الْإِثْمِ وَالَّذِي تَوَلَّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذَابٌ عَظِيمٌ «1»

كه اشاره به حسان بن ثابت و ديگر همدستان اوست كه آن تهمت ها را برساختند و گفتند. سپس فرمود: لَولا اذ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ المُؤمِنُونَ وَ المؤمِناتُ بانْفُسِهِم خَيراً «2»

يعنى چرا آن گونه نگفتند كه ابوايوب و همسرش گفتند. آنگاه فرمود إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَتَقُولُونَ بِأَفْوَاهِكُمْ مَا لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَتَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَهُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِيمٌ «3»

چون اين آيه ها درباره عايشه و كسانى كه بر او تهمت بسته بودند نازل شد ابوبكر، كه به دليل خويشاوندى با مسطح و همچنين نيازمندى وى او را خرجى مى داد گفت: به خداوند سوگند، ديگر مسطح را هيچ خرجى نمى دهم و اكنون كه درباره عايشه اين دروغ ها را گفته و به او آزار رسانده است هيچ سودى به او نمى رسانم. اما خداوند اين آيه را نازل كرد: وَلَا يَأْتَلِ أُوْلُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَالسَّعَةِ أَنْ يُؤْتُوا أُوْلِي الْقُرْبَى وَالْمَسَاكِينَ وَالْمُهَاجِرِينَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ ... «4»، و ابوبكر گفت: آرى. به خدا سوگند به خدا سوگند، من دوست دارم كه آمرزيده شوم. پس همان خرجى را كه به مسطح مى داد ديگر بار برقرار كرد و گفت: به خدا سوگند هيچ گاه اين خرجى را قطع نمى كنم. «5»

689- ابوحذيفه براى ما نقل كرد و گفت: سفيان درباره آيه وَ لايَأتَلِ اولُوا الفَضْلِ مِنْكُم وَ السَّعَةِ «6»

چنين حديث كرد

كه امّ مِسْطَحْ نزد عايشه بود و گفت: خاك بر سر مسطح.

عايشه گفت: چرا براى يكى از مهاجرين چنين مى گويى؟ او گفت: آيا نمى دانى كه چه گفته است؟- مسطح در شمار كسانى بود كه به عايشه تهمت زده بودند و در عين حال يتيمى بود كه ابوبكر او را سرپرستى مى كرد. ابوبكر گفت: از اين پس ذره اى به او خير نمى رسانم. ابوبكر گويد: پس از اين سخن بود كه خداوند اين آيه را نازل كرد: وَلَا يَأْتَلِ

تاريخ مدينه منوره، ص: 322

أُوْلُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَ السَّعَةِ أَنْ يُؤْتُوا أُوْلِي الْقُرْبَى وَ الْمَسَاكِينَ وَ الْمُهَاجِرِينَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ «1»

ابوبكر پس از نزول اين آيه گفت: براى آن يتيم بهترين پدر خواهم بود. «2»

690- عمران بن عون براى ما نقل كرد و گفت: مالك بن معول، از ابوحصين، از مجاهد حديث كرد كه گفته است: پس از آن كه بى گناهى عايشه نازل شد ابوبكر برخاست و پيشانى او را بوسيد. عايشه به او گفت: به منت و سپاس خداوند، نه منت تو؛ پدر! تو چرا از بى گناهى من سخن نگفتى؟ ابوبكر گفت: دختركم چگونه بدانچه نمى دانم تو را تبرئه كنم؟ آن روز كه بدانچه نمى دانم دهان گشايم كدام زمين مرا به دامن گيرد و كدام آسمان بر سرم چتر گستَرَد؟ «3»

691- هارون بن عبداللَّه براى ما نقل كرد و گفت: عبدالرزاق بن همام، از معمر، از زهرى نقل كرد كه گفته است: نزد وليد بن عبدالملك بودم و او گفت: الَّذي تَوَلَّى كِبْرَهُ (آن كه سرچشمه اين فتنه شد) على بن ابى طالب بود. گفتم: نه، اى امير مؤمنان؛ سعيد بن مسيب، عروة بن زبير، عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عتبه

و علقمة بن وقاص، از عايشه حديث كردند كه گفته است: آن كه سرچشمه اين فتنه شد عبداللَّه بن ابىّ بود. گفتم: گناه او چه بود؟ گفتم: كسانى از قوم تو. ابوسلمة بن عبدالرحمان و ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث از عايشه نقل كردند كه گفته است: او در ماجراى من گناهكار بود. «4»

692- ابن ابى عدى، از محمد بن اسحاق، از عبداللَّه بن ابى بكر، از عمره، از عايشه نقل كردند كه گفته است: چون برائت من نازل شد رسول خدا صلى الله عليه و آله بر منبر رفت، اين امر را يادآور شد و آيات قرآن را تلاوت فرمود. چون از منبر فرود آمد فرمان داد دو مرد و يك زن را حد زدند. «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 323

693- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد، از كلبى، از ابن عباس حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله آن كسانى را كه در مورد عايشه آن سخنان را گفته بودند، حسان بن ثابت، مسطح بن اثاثه و حمنه دختر جحش را هشتاد تازيانه زد. «1»

694- زهير بن حرب براى ما نقل كرد و گفت: جرير، از اشعث بن اسحاق قمى حديث كرد كه كسانى كه به عايشه تهمت زدند حسان بن ثابت، عبداللَّه بن ابى، حمنه دختر جحش و مِسْطَح بن اثاثه بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله بر آنان حد جارى ساخت. «2»

695- ابوعاصم نبيل براى ما نقل كرد و گفت: حسن بن زيد علوى، از عبداللَّه بن ابى بكر نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله حسان و مسطح را حد

زد.

ابوعاصم گويد: از او پرسيدم. آن زن را چطور؟ گفت: زن را هم حد زنند. «3»

696- هارون بن معروف براى ما حديث كرد وگفت: عَتّاب بن بشير، ازحصيف، از سعيد نقل كردكه آيه انَّ الَّذينَ يَرْموُنَ المحْصَنات «4»

اختصاصاً درباره عايشه نازل شده است. «5»

697- ابوحذيفه براى ما نقل كرد و گفت: سفيان، از حصيف براى ما حديث كرد كه گفته است: از سعيد بن جبير پرسيدم كه آيه إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ الْغَافِلَاتِ درباره چه كسى نازل شده است؟ گفت: اختصاصاً درباره عايشه. «6»

698- ابوحذيفه براى ما نقل كرد و گفت: سفيان، از سلمة بن نبيط، از ضحاك حديث

تاريخ مدينه منوره، ص: 324

كرد كه گفته است: آيه اختصاصاً درباره همسران پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد. «1»

احمد بن معاويه براى ما نقل كرد و گفت: هشيم، از عوام، از پيرى از بنى اسد، از ابن عباس نقل كرد كه سوره نور را تفسير كرد و چون بر آيه إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ الْغَافِلَاتِ الْمُؤْمِنَاتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ «2»

رسيد گفت: اين آيه درباره عايشه و همسران پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده و عايشه از ايشان است. آنان كه تهمت زده اند توبه شان پذيرفته نشود. اما آيه وَالَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَدَاءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمَانِينَ جَلْدَةً وَلَا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهَادَةً أَبَداً وَأُوْلَئِكَ هُمْ الْفَاسِقُونَ ا 4 إِلَّا الَّذِينَ تَابُوا مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ وَأَصْلَحُوا ... «3»

براى آنها كه به زنان شوهر دار تهمت زنا مى زنند راه توبه قرار داد، اما براى آنها كه به همسران پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت بد مى دهند راهى نگشود.

راوى گويد: از آن روى

كه اين سوره را چنين خوب تفسير كرد، يكى از كسان قصد داشت برخيزد و پيشانى ابن عباس را ببوسد. «4»

699- محمد بن حُمَيد براى ما نقل كرد و گفت: على بن مجاهد، از شعبى، از ابومعشر، از افلح بن عبداللَّه، از زهرى، از عروة بن وقاص و سعيد بن مسيب و عبيداللَّه بن عبداللَّه، از عايشه حديث كرد كه گفته است: زيد بن حارثه و ابوايوب هرگاه چيزى از اين ماجرا مى شنيدند مى گفتند: خدايا! تو پيراسته اى، اين تهمتى بزرگ است. «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 325

700- احمد بن عيسى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب، از عبدالرحمان بن زيد بن اسلم، از پدرش نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خطبه ايراد كرد و فرمود: «چه نظر مى دهيد درباره كسى كه ميان اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله اختلاف مى افكند و نسبت به خانواده رسول خدا صلى الله عليه و آله تهمت هايى ناروا بر زبان مى آورد كه خداوند آنان را از آنها بركنار داشته است؟ حضرت پس از اين سخن، آنچه را خداوند در برائت عايشه نازل كرده بود تلاوت فرمود. در اين هنگام سعد بن معاذ گفت: اگر اين كس از ما باشد او را مى كشيم و اگر از غير ما باشد با او پيكار مى كنيم. پس سعد بن عباده برخاست و گفت: به خداوند سوگند، نه توان اين كار را دارى و نه از تو ساخته است. محمد بن سلمه به او گفت: آيا در دفاع از منافقى كه دشمن خداست سخن مى گويى؟ اسيد بن حضير از آن سوى ديگر پاسخ داد: درباره چه كسى اين

همه داد سخن سر داده ايد؟ اين سخن را واگذاريد. ميان ما و او [سعد بن عباده همين فاصله است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمان خود را بدهد، بعد مى بينيم كه آيا او مانع وى [: سعد بن معاذ] مى شود؟

همچنان بگو مگو جريان داشت و كار بدان جا رسيد كه اوس و خزرج را فرا خواندند. در اين هنگام آيه قرآن نازل شد كه: فَما لَكُمْ فِى المُنافِقينَ فِئَتَيْنِ وَ اللَّهُ ارْكَسَهُمْ بِما كَسَبُوا تُرِيدُونَ انْ تَهْدُوا مَنْ اضَلَّ اللَّهُ «1»

پس از اين آيه، ديگر نه پرس و جويى بود و نه كسى در اين باره سخن مى گفت. [كار سعد نيز به آن جا رسيده بود كه گاه كسى از بنى ثعلبه مى آمد و ريش او را كه در مسجد نشسته بود مى گرفت و مى گفت: از ميان ما برو كه مايه كاستى و زبونى مان شدى. او مى گفت: آيا هيچ كس نيست كه مرا در برابر اين شيران بنى ثعلبه يارى دهد؟ اما كسى در اين باره با او سخن نمى گفت. «2»

701- قَعْنبى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن محمد، از محمد بن زيد بن اسلم،

تاريخ مدينه منوره، ص: 326

از ابن سعد بن رفعه حديث كرد كه چون آيه فَما لَكُمْ فِى المُنافِقينَ فِئَتَيْنِ «1»

نازل شد پيامبر صلى الله عليه و آله براى مردم سخن گفت و فرمود: «چه كسى به حساب آن مى رسد كه مرا مى آزارد و در خانه خود كسانى را گرد مى آورد كه مرا مى آزارند؟» سعد بن معاذ در پاسخ برخاست و گفت: اگر آن شخص از ما باشد او را مى كشيم و اگر از برادران ما

از خزرج باشد تو فرمان ده، ما از تو فرمان مى بريم. سعد بن عباده كه شنيد برخاست و گفت: اى پسر معاذ، تو و فرمانبرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله؟ من خود همه آنچه را تو درگذشته داشته اى مى دانم. اسَيْد بن حُضَير از آن سو گفت: اى پسر عباده، تو منافقى و منافقان را دوست دارى. محمد بن مَسْلَمه برخاست و گفت: اى مردم، خاموش شويد! رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان ماست و او ما را فرمان مى دهد و فرمانش رواست. پس خداوند اين آيه را نازل كرد:

فَما لَكُمْ فِى المُنافِقينَ فِئَتَيْنِ وَ اللَّهُ ارْكَسَهُمْ بِما كَسَبُوا تُرِيدُونَ انْ تَهْدُوا مَنْ اضَلَّ اللَّهُ. «2»

702- على بن هاشم براى ما نقل كرد و گفت: اسماعيل بن ابراهيم، از محمد بن اسحاق حديث كرد كه گفته است: چون به صفوان بن معطل خبر رسيد كه حسان درباره او چه شعر گفته است با شمشير متعرض او شد. حسان پيشتر شعرى گفته و در آن به ابن معطل و ديگر عرب هاى مُضَر كه اسلام آورده بودند طعنه و كنايه زده بود. او در آن شعر چنين گفته بود:

أمْسى الجَلابِيب قد عزوا و قد كثروا وابن الفُرَيعه أمسى بيضة البلد

ما البحر حين تهب الريح شامية فيغطئلُّ و يرمى العِبْر بالزَّبد

يوماً بأغلب منّى حين تُبصرُنى أفرى من الغيظ فرى العارض البرد

أما قريش فإِنى لن أسالمهم حتّى ينيبوا من الغيّات للرشد

ويتركوا اللات و العزّى بمعزلة و يسجدوا كلهم للواحد الصمد

و يشهدوا أن ما قال الرسول لهم حقُّ و يوفوا بعهد اللَّه و الولد

أبلغ عبيداً بأنى قد تركت له من خير ما يترك الاباء للولد

تاريخ

مدينه منوره، ص: 327

الدار واسطة و النخل شارعة و البيض ترفل في الثنى كالبرد «1»

راوى گويد: صفوان كه اين شعر را شنيد با شمشير به سراغ او رفت ضربه اى به او زد و سپس گفت: فرجامِ تو همان است كه يعقوب بن عتبه مى گويد:

تلقَّ ذباب السيف عنى فإِننى غلام إِذا هوجيت لست بشاعر «2»

ابن شَبّهَ گويد: در شعر حسان ابيات ديگرى نيز وجود داشته كه در روايت اسماعيل بن ابراهيم نيست. آن ابيات چنين است:

جاءت مزينة من عمق لتخرجنى أخسا مزين ففى أعناقكم قدر

ما للقتيل الذي أعدوا فآخذه من ديَّةٍ فيه يعطاها و لاقدد «3»

شاعر همچين گويد:

جائت مزينة من عمق لتنصرهم أخسا مزين و في أستاهك الفتل

فلك شى ء سوى أن يدركوا أمراً أو تدركوا شرفاً من شأنكم جلل

تاريخ مدينه منوره، ص: 328

قوم مدانيس لا يمشى بعقوتهم جار وليس لهم في موطن بطل «1»

703- احمد بن عيسى براى ما نقل كرد و گفته است: عبداللَّه بن وهب، از يونس، از ابن شهاب حديث كرد كه گفته است: سعيد بن مُسيّب برايم نقل خبر كرد كه در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله صفوان بن معطل حسان بن ثابت را به سبب هَجْوى كه گفته بود به شمشير زد، اما پيامبر صلى الله عليه و آله دست او را قطع نكرد. حسان پس از آن كه بهبود يافت، خواستار قصاص شد، اما پيامبر صلى الله عليه و آله به قصاص حكم نكرد و فرمود «تو سخنى ناروا گفته اى». اما اين جراحت را از بيت المال عوض داد. «2»

704- على بن ابراهيم براى ما نقل كرد وگفت اسماعيل بن ابراهيم از محمد بن اسحاق حديث كرد

كه گفته است: محمد بن ابراهيم حارث تيمى برايم نقل كرد كه ثابت ابن قيس بن شمّاس، از بنى حارث بن خزرج، هنگام كه صفوان بر حسان ضربت شمشير فرود آورد، بر او حمله برد و او را دستگير كرد و دستانش را با ريسمانى به گردن بست.

سپس به سراى حارث بن خزرج رفت. آنجا عبداللَّه بن رواحه او را ديد و پرسيد: اين چيست؟ گفت: نمى دانى كه چه سان بر حسان شمشير فرود آورد! به خداوند سوگند جز به آهنگ كشتن او را نزد. عبداللَّه بن رواحه به او گفت: آيا رسول خدا از اين كار كه تو كرده اى خبر دارد؟ [ثابت بن قيس گفت: نه، عبداللَّه گفت: به خداوند سوگند، جسارت ورزيده اى. سپس افزود: آن مرد را آزاد كن. ثابت نيز او را آزاد كرد و سپس نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و آنچه را گذشته بود به اطلاع رساند. پيامبر صلى الله عليه و آله حسان و ابن معطل را فرا خواند. ابن معطل گفت: اى رسول خدا، او مرا آزار رساند و هجو گفت و خشم مرا برانگيخت و او را زدم. رسول خدا صلى الله عليه و آله به حسان فرمود: «آيا اين را بر مردم زشت

تاريخ مدينه منوره، ص: 329

مى نمايانى كه خداوند آنان را به اسلام راه نموده است؟» سپس افزود: «اى حسان، درباره آن كه تو را ضربت زده است نيكى كن». حسان گفت: اى رسول خدا، او را به تو بخشيديم. پس رسول خدا صلى الله عليه و آله در عوض «بئر حاء» را كه امروزه همان قصر بنى حَدِيله در مدينه است

به او بخشيد. اين چشمه پيشتر از املاك ابوطلحة بن سهل بود. وى آن را به رسول خدا صلى الله عليه و آله هبه كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز آن را به عنوان جبران خسارت به حسان داد.

پيامبر صلى الله عليه و آله همچنين كنيزى قبطى به نام سيرين به او بخشيد و اين كنيز بعدها از او صاحب فرزندى شد كه وى را عبدالرحمان بن حسان ناميدند.

عايشه مى گفت: درباره ابن معطل پرسيده شده ديدند از خواجگان است و با زنان كارى ندارد. او بعدها شهيد شد.

راوى گويد: حسان در شعرى ديگر از آنچه درباره عايشه گفته بود چنين عذر خواست:

حصان رزان ما تزن بربية وتصبح غرثى من لحوم الغوافل

فان كنت قد قلت الذي قد زعمتم فلا رفعت سوطى الى أناملى

فكف وودى ما حييت و نصرتى لال رسول اللَّه زين المحافل

فان الذي قد قيل ليس بلائط ولكنه قول امرى بى ما حل «1»

راوى گويد: يكى از مسلمانان درباره مضروب شدن حسان و دوستانش به دليل تهمتى كه زده بودند چنين گفته است:

لقد ذاق حسان الذي كان اهله وحمنة إِذا قالوا هجيراً و مسطح

تعاطوا برجم الغيب زوج نبيهم وسخطة ذى العرش الكريم فأترحوا

تاريخ مدينه منوره، ص: 330

و اذوا رسول اللَّه فيما فجللوا مخازى تبقى عمموها و فضحوا

وصبت عليهم محصدات كأنها شآبيب قطر من ذرا المزن تسفح «1»

همچنين ابوبكر خطاب به مِسْطَحْ كه نام اصلى اش «عوف» و مِسْطَحْ لقبش بود گفته است:

يا عوف ويحك هلا قلت عارفة من الكلام و لم تتبع بها طمعا

وأدركتك حميا معشر أنف ولم يكن قاطعاً يا عوف من قطعا

أما حديث من الاقوام إِذ حشدوا

فلا تقول و لو عاينته قذعا

لما رأيت حصاناً غير مقرفة أمينة الجيب لم يعلم لها خمعا

في من رماها و كنتم معشراً أفكا في سى ء القول من لفظ الخن شرعا

فأنزل اللَّه عذراً في براءتها و بين عوف و بين اللَّه ما صنعا

فإِن أعش أجز عوفاً عن مقالته شر الجزاء بما ألفيته صنعا «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 331

705- محمد بن حُمَيد براى ما نقل كرد و گفت: سلمة بن فضل، على بن مجاهد و ابراهيم بن مختار، از محمد بن اسحاق، از يحيى بن عباد، از پدرش، از عايشه نقل كرده اند كه گفته است: پس از آن كه آن ماجراى گردنبند رخ داد، تهمت پردازان، آن سخنان گفتند.

در سفرى ديگر همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم و اين بار نيز گردن بندم گم شد و جستن آن به درازا كشيد و سپيده دميد. پس از ابوبكر در اين باره سخن ها شنيدم. گفت: در هر سفرى تو مايه بلا و رنجى و مردم در سفر آب به همراه ندارند. پس خداوند تيمم را اجازه فرمود و آيات تيمم را نازل كرد. آنگاه ابوبكر گفت: اى دخترم، اينك به خداوند سوگند دانستم كه تو مباركى. «1»

706- عثمان بن عمار براى ما نقل كرد و گفت: يونس، از زهرى، از عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عتبه نقل كرد كه عمار بن ياسر مى گفته است: اجازه اى كه خداوند درباره جواز تيمم به خاك نازل فرمود در شبى بود كه عايشه- كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بود- به جست و جوى گردن بند جزع اظفار خود مشغول شد و اين كار تا پاسى از شب به درازا كشيد و مردم

از ادامه مسير بازماندند، در حالى كه آبى براى وضو و خواندن نماز همراه نداشتند. ابوبكر نزد عايشه آمد و بر او تغير كرد و گفت: تو مردم را از رفتن بازداشته اى و آنها آبى براى وضو گرفتن ندارند. پس خداوند رخصت شرعى مبنى بر تيمم بر خاك پاك را نازل كرد.

آنگاه كه آيه نازل شد ابوبكر به عايشه گفت: دخترم! تو چنان كه من دانستم مباركى. «2»

707- ابوعمران دارى براى ما نقل كرد و گفت: معمر بن ميسرة بن اسحاق، از سعيد بن جبير حديث كرد كه گفته است: نزد عايشه از حسان نامى برده شد و حاضران از او به بدى ياد كردند. عايشه گفت: او را دشنام مگوييد. گفتند: اى مادر مومنان، آيا او از آنها

تاريخ مدينه منوره، ص: 332

نيست كه خداوند درباره شان فرموده است: إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ «1»

؟ گفت: آيا اين عذاب سخت نيست كه چشمانش كور شده است؟ «2»

داستان عبداللَّه بن ابىّ بن سَلُول

708- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن فليح، از موسى بن عقبه، از ابن شهاب حديث كرد كه گفته است: در غزوه بنى مصطلق، عبداللَّه بن ابىّ در رأس گروهى از منافقان با رسول خدا صلى الله عليه و آله همراه شد. چون ديد گويا خداوند رسول خود و اصحاب او را پيروز مى كند در يكى از منزلگاه هايى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرود آمده بود، گروه عبداللَّه بن ابىّ درباره آن حضرت سخنانى ناروا بر زبان آوردند.

در ميان اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله مردى- كه تصور مى كردند- از بنى ثعلبه است

به نام جعال و نيز مردى ديگر از بنى غفار بود كه او را جهجاه مى گفتند. اين دو صدا به نزاع بلند كردند و جهجاه بر منافقان پرخاش كرد و به گفته هاى آنان پاسخ گفت.

نقل مى كنند جهجاه كه اجير عمر بن خطاب بود، اسب او را براى آب خوردن آورد و از آن سوى، جعال نيز اسب عبداللَّه بن ابىّ را آورده بود. چون به آب رسيدند براى اين كه كدام زودتر اسب خود را به كنار آب ببرد و سيراب كنند با همديگر به نزاع پرداختند و دست به گريبان شدند. عبداللَّه بن ابىّ [كه اين صحنه را ديد] گفت: اين پاداشى است كه به ما دادند! ما آنان را پناه داديم و از ايشان دفاع كرديم و اينك همين ها با ما مى جنگند.

آنچه ميان جهجاه غفارى و جوانان انصار رخ داده بود، به حسان بن ثابت رسيد او خشمگين شد و همان شعر خود را كه با بيت:

تاريخ مدينه منوره، ص: 333

امسى الجلابيب قد عزوا و قد كثروا و ابن الفريعة امسى بيضة البلد «1»

آغاز مى شود در كنايه به قبايلى كه براى اسلام آوردن، به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله مى رسيدند گفت.

مردى از بنى سليم كه اين شعر را شنيد خشمگين از آنچه حسان گفت. آهنگ او كرد و بر او ضربت شمشير نواخت، تا جايى كه برخى گفتند او را كشت. اين ماجرا را نيز كسى جز صفوان بن معطل نديد.

به ما رسيده است كه آن مرد سلمى حسان را به شمشير زد، اما رسول خدا صلى الله عليه و آله دست او را بدين سبب قطع نكرد. تنها فرمود:

او را بگيريد و اگر حسان بميرد بكشيد. او را گرفتند. اسير كردند و دربند كشيدند. خبر به سعد بن عباده رسيد. همراه با كسان خاندان خود بيرون آمد و گفت: اين مرد را رها كنيد. اما سخن او را نپذيرفتند. عمر [كه شاهد بود] گفت: آيا كسان رسول خدا صلى الله عليه و آله را ناسزا مى گوييد و مى آزاريد و آنگاه مدعى مى شويد كه او را يارى داده ايد؟ سعد براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و خاندان او خشمگين شد و به ياريشان برخاست و [خطاب به كسانى كه آن مرد سلمى را در بند كرده بودند] گفت: آن مرد را رها كنيد. اما باز هم نپذيرفتند تا جايى كه نزديك بود ميان آنها جنگى درگيرد. سرانجام او را رها كردند. سعد او را نزد خاندان خود برد، او را جامه پوشانيد و سپس رها كرد.

به ما رسيده است كه آن مرد سلمى براى نماز خواندن به مسجد رفت. آنجا رسول خدا صلى الله عليه و آله او را ديد و فرمود: «هر كس تو را جامه پوشانده است خداوند از جامه هاى بهشت بر تن او بيارايد». گفت: سعد بن عباده اين جامه را بر من پوشانده است.

اما عبداللَّه بن ابىّ [در اين ماجرا به مردم گفت: اگر شما براى اين سبك خردان كه هيچ چيز نداشتند خرج نمى كرديد، امروزه بر گرده شما سوار نمى شدند! هيچ كس همراهى شان نمى كرد و به طوايف خود مى پيوستند و پى زندگى مى رفتند. اگر ما به مدينه برگرديم، آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از اين شهر بيرون خواهد راند.

خداوند اين سخن عبداللَّه را

در نامه عمل او نوشت. مردى از بنى حارث بن خزرج؛ يعنى

تاريخ مدينه منوره، ص: 334

زيد بن ارقم نيز اين گفته هاى عبداللَّه بن ابى را شنيد و به عمر اطلاع داد. عمر نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، آيا نمى خواهى به حساب ابن ابىّ برسى؟

او دمى پيش گفته است: اگر شما براى اين سبك خردان كه هيچ چيز نداشتند خرج نمى كرديد امروزه بر گرده شما سوار نمى شدند، هيچ كس از او پيروى نمى كرد و همه به طوايف خود مى پيوستند و پى زندگى مى گرفتند. اگر ما به مدينه برگرديم آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از اين شهر بيرون خواهد راند. زيدبن ارقم به من خبر داده كه خود اين سخنان را از او شنيده است. اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، اينك عباد بن بشر را كه از طايفه بنى عبدالأشهل است، يا معاذ بن عمرو بن جموح را بفرست تا او را بكشند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله اين سخن عمر را نپسنديد. عمر كه چنين ديد سكوت گزيد. اما از آن سوى لشكريان رسول خدا صلى الله عليه و آله اين گفته عبداللَّه بن ابىّ را دهن به دهن چرخاندند و هر كدام در اين باره چيزى گفتند. بدين سبب رسول خدا صلى الله عليه و آله در همان جا اعلام داشت كه لشكريان روانه شوند و در آن منزل نمانند. اين در حالى بود كه هنوز تازه اردو زده بودند.

مردم چون روانه شدند گفتند: رسول خدا صلى الله عليه و آله را چه

خبر شده است؟ او را وحيى رسيده است؟ يا آن كه بدو خبر رسيده كه مدينه را به تاراج برده اند؟

[از ديگر سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله در پى عبداللَّه بن ابىّ فرستاد و درباره آنچه گفته بود از او پرسيد. او به خداوند سوگند ياد كرد كه چنان سخنانى نگفته است. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«اگر به هر حال چيزى گفته اى توبه كن». او باز هم انكار كرد و سوگند خورد. در اين هنگام برخى با زيد بن ارقم درآويختند و گفتند: تو با عموزاده ات بد كرده اى و بر او ستم رانده اى و اينك رسول خدا صلى الله عليه و آله گفته هاى تو را تأييد نكرده است.

كاروانيان در همين حال كه پيش مى رفتند ديدند كه بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وحى مى شود.

چون خداوند خواسته خود با پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان نهاد و حالت وحى پايان يافت، پيامبر صلى الله عليه و آله ديده خود را گشود و زيد بن ارقم را پيش روى ديد. گوش او را نوازش داد و مردمان ديدند كه چه كرد، اما نمى دانستند از چه روى و به چه معناست. آنگاه فرمود: «تو را مژده باد كه خداوند گفته ات را تأييد كرد». پس سوره منافقان را بر او خواند تا بدين آيات رسيد كه خداوند درباره ابن ابى نازل كرده است: هُمْ الَّذِينَ يَقُولُونَ لَاتُنْفِقُوا عَلَى مَنْ عِنْدَ

تاريخ مدينه منوره، ص: 335

رَسُولِ اللَّهِ حَتَّى يَنْفَضُّوا ... تا آنجا كه مى فرمايد: وَلكِنَّ المُنافِقينَ لايَعْلَمونَ. «1»

هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از طريق وادى عمق به قبا

رسيد و آنجا منزل كرد، مردم مركب هاى خود را رها كردند. بناگاه در آنجا بادى سخت وزيدن گرفت كه مردمان را ترساند. مردم گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، اين باد چيست و چرا چنين مى وزد؟ مدعى شده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در پاسخ فرمود: «امروز منافقى سخت پر نفاق مرده و از همين روى توفان وزيده است. به خواست خدا، شما را از اين توفان باكى نيست». مرگ او براى منافقان سخت بود- و جابر بن عبداللَّه گويد: به مدينه باز گشتيم و ديديم كه منافقى سرسخت در همان روز درگذشته است- و توفان عصر گاهان فرو نشست. مردم مركب هاى خود را گرد آوردند. اما از ميان همه شتران شتر رسول خدا صلى الله عليه و آله گم شده بود.

تنى چند در جست و جوى آن روانه شدند و در اين هنگام يكى از منافقان كه در جمع انصار بود پرسيد: اين مردان كجا مى روند؟ همراهان وى گفتند: به جست و جوى مركب رسول خدا صلى الله عليه و آله مى روند. آن منافق گفت: چرا خداوند جاى مركبش را به او نمى گويد.

همراهانش با اين سخن او به مخالفت پرداختند و گفتند: خدا تو را بكشد؛ منافق شده اى! تو كه چنين نفاقى در دل دارى چرا براى جهاد بيرون آمده اى؟ از اين پس دمى نيز با ما همراه مباش. آن منافق لحظاتى درنگ كرد و سپس همراهانش را واگذشت و به سراغ رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و آنچه را گذشته بود با او باز گفت. اما ديد خداوند پيشتر او را از اين سخنان

آگاهانده است. رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين هنگام به گونه اى كه آن مرد هم بشنود فرمود: «يكى از منافقان چنين شماتت كرده كه ناقه رسول خدا صلى الله عليه و آله گم شده است و چرا خداوند جاى ناقه اش را به او نمى گويد. خداوند جاى آن شتر را به من خبر داده- و البته جز خداوند كسى غيب نمى داند- و آن در اين دره مقابل است و مهارش به درختى گير كرده است». كسانى [در همان جا كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده بود] به سراغ شتر رفتند و آن را آوردند. در اين هنگام آن مرد منافق به سرعت خود را به همان ها كه اين سخنان را با ايشان در ميان نهاده بود رساند و ديد همه در جاى خود نشسته اند و هيچ كدام از آنجا

تاريخ مدينه منوره، ص: 336

برنخاسته اند. به آنان گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا كسى از شما نزد محمد رفته و او را از آنچه گفته بودم آگاهانده است؟ گفتند: به خداوند، نه. ما هيچ كدام هنوز از همين جا كه نشسته بوديم برنخاسته ايم. گفت: شگفتا! كه من [خبر] همه آنچه را گفته بودم نزد آن گروه ديگر [: مقصود گروهى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان آنها بود] يافتم. به خداوند سوگند من كه تا امروز درباره او ترديد داشتم گويا همين امروز اسلام آورده ام؛ گواهى مى دهم كه او رسول خداست. پس همراهان وى گفتند: نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله برو تا برايت از خداوند آمرزش بخواهد.

مدعى شده اند كه او نزد رسول خدا صلى

الله عليه و آله رفت، به گناه خود اعتراف كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله خدا نيز براى او آمرزش طلبيد.

مدعى اند كه او ابن لصيت است و- بنابر ادعا- تا پايان عمر همچنان نااهل و دوروى بود. «1»

709- ابراهيم براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن فليح، از موسى بن عقبه حديث كرد كه گفته است: عبداللَّه بن فضل برايمان نقل كرد كه در پاسخ پرسش خود درباره زيد بن ارقم، از انس بن مالك شنيده كه گفته است: هموست كه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره اش فرمود: «او كسى است كه خداوند شنيده هايش را گواهى كرد»؛ او هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله خطبه مى خواند شنيد كه يكى از منافقان مى گويد: اگر اين مرد راست مى گويد ما از خر بدتريم.

زيد بن ارقم [كه اين را شنيد به او] گفت: به خداوند راست مى گويد و تو براستى از خر بدترى. سپس اين خبر را به رسول خدا صلى الله عليه و آله رساند. گويند آن منافق [در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله گفته خود را انكار كرد و خداوند اين آيه را بر پيامبر خويش فرو فرستاد: يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كَفَروُا بَعْدَ اسْلامِهِمْ «2»

مفهوم اين آيه كه خداوند نازل فرمود تأييد خبر زيد بود. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 337

710- احمد بن معاويه براى ما نقل كرد و گفت: عباد بن عباد، از هشام بن عروه، از پدرش حديث كرد كه جلّاس بن سُوَيد گفت: اگر آنچه محمد مى گويد حق باشد ما از خرهم بدتريم. عمير بن سعد كه

فرزند خوانده و بزرگ شده در خانه او بود به وى پاسخ داد كه به خداوند سوگند آنچه او مى گويد حق است و تو از خر هم بدترى. عُمَير آنگاه اين خبر را به رسول خدا صلى الله عليه و آله رساند. اما جلاس نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و گفته او را تكذيب كرد و گفت: به خداوند سوگند من آن سخن را نگفته ام و او بر من دروغ بسته است. پس خداوند اين آيه را نازل كرد: يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كَفَروُا بَعْدَ اسْلامِهِمْ «1»

جلاس آنگاه گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، اين راست است. من آن سخن را گفته ام و اينك خداوند راه توبه را فرا رويم نهاده و از خداوند آمرزش مى طلبم و به درگاه او از آنچه گفته ام تو به مى كنم.

آن مرد خسارتى را عهده دار بود يا بدهيى داشت و پيامبر صلى الله عليه و آله آن را پرداخت. اين است تفسير كلام خداوند كه گويد: وَ ما نَقَمُوا الّا انْ اغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ. «2»

پس از نزول اين آيات پيامبر صلى الله عليه و آله به عُمَير فرمود: «گوشهايت درست شنيده و پروردگارت تو را تأييد كرده است». عُمَير هم به جلّاس گفت: به خداوند سوگند، اگر بيم آن نداشتم كه درباره من آيه اى يا وحى و الهامى نازل شود و كتمان مرا بر ملأ سازد، آن را از تو كتمان مى كردم. «3»

711- ميمون بن اصبغ براى ما نقل كرد و گفت: حكم بن نافع ما را حديث كرد و گفت: شعيب بن ابى حمزه

از زهرى براى ما حديث آورد كه گفته است: عروة بن زبير برايم نقل خبر كرد كه اسامة بن زيد برايش نقل كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله زمانى پيش از غزوه بدر بر الاغى نشست كه پالان داشت و بر روى پالان قطيفه اى فدكى بود. آنگاه اسامه بن زيد را نيز پشت سر خود سوار كرد و با هم به عيادت سعد بن عباده در بنى

تاريخ مدينه منوره، ص: 338

حارث بن خزرج رفتند. در راه به جمعى برخوردند كه عبداللَّه بن ابىّ بن سَلُول در ميان آنها بود- و در آن زمان هنوز عبداللَّه بن ابّى اسلام نياورده بود- و آميخته اى از مسلمانان، مشركان، بت پرستان و يهوديان نيز آنجا بودند. عبداللَّه بن رواحه از مسلمانانى است كه آنجا حضور داشت.

از آن سوى، هنگامى كه صداى نزديك شدن چهارپا بدان جمع رسيد، ابن ابىّ بينى و صورت خود را پوشاند و گفت: با ما كارى نداشته باشيد. اما پيامبر صلى الله عليه و آله بر آنان سلام كرد و سپس در كنار آن جمع ايستاد و ايشان را به خداوند دعوت كرد و بر آنان قرآن خواند.

عبداللَّه بن ابىّ گفت: اى مرد، اين سخنان تو اگر حق باشد هيچ سخنى از آن برتر نيست. اما جمع ما را بر هم مزن و ما را ميازار. به منزلگاه خود برو و هر كس نزد تو آمد برايش آنچه خواهى بگوى. اما عبداللَّه بن رواحه گفت: نه، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله به ديدار ما در جمع هايى كه داريم بيا، كه اين را دوست داريم. در پى اين

گفته، مسلمانان و مشركان و يهوديان به ناسزاگويى يكديگر پرداخته تا جايى كه نزديك بود درگير شوند. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز آنان را به آرامش مى خواهند تا آن كه ساكت شدند.

سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله بر مركب خود نشست و نزد سعد بن عباده رفت. آنجا فرمود:

«اى سعد، آيا نمى شنوى كه ابوحبّاب- مقصود عبداللَّه بن ابى است- چه مى گويد؟ او چنين و چنان گفته است». سعد گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، از او درگذر او را ببخش؛ سوگند به آن كه كتاب را مى فرستاد، زمانى خداوند آن پيام حق را بر تو فرو فرستاد كه مردمان اين آبادى با همديگر توافق كرده بودند تاجِ فرمانروايى بر سر او نهند و پيرامون او به فرمانبرى گرد آيند. اما خداوند با رياستى كه به تو داد او را از اين جايگاه بى بهره ساخت و از اين روى كارهايى مى كند كه خود ديده اى. پس پيامبر صلى الله عليه و آله او را بخشيد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحاب او، آن سان كه خداوند فرموده بود، بر مشركان و اهل كتاب مى بخشيدند و بر آزارها شكيبايى مى كردند. خداوند فرموده است: وَلَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذينَ اوتُوا الكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ مِنَ الَّذينَ اشْرَكُوا اذىً كَثيراً «1»

و نيز وَدَّ كَثيرٌ مِنْ اهْلِ الكِتابِ لَوْ

تاريخ مدينه منوره، ص: 339

يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ ايمانِكُمْ كُفّاراً حَسَداً «1»

پيامبر صلى الله عليه و آله در بخشودن و عفو، همان فرمانى را كه خداوند داده بود عملى مى ساخت، تا آن هنگام كه خداوند اجازه بر خورد با آن مشركان و اهل كتاب را داد.

پس از غزوه

بدر و هنگامى كه خداوند شمارى از سران كافر قريش را به هلاكت رسانده بود ابن ابىّ بن سَلُول و ديگر مشركان بت پرست همراه او گفتند: اين كارى است كه از جانب خداوند بدان توفيق و فرمان يافته است. پس با رسول خدا صلى الله عليه و آله بر آيين اسلام بيعت كردند و بدين آيين در آمدند. «2»

712- احمد بن عبدالرحمان قرشى براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم براى ما حديث كرد و گفت: سعيد بن عبدالعزيز و برخى از ديگر شيوخ دمشق، از زهرى، از عروه، از اسامة بن زيد نقل كرده اند كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله روزى بر الاغى كه پالانى داشت و بر روى پالان قطيفه اى فدكى انداخته بودند سوار شد و اسامة بن زيد را نيز پشت سر خود نشاند تا با هم به عيادت سعد بن ابى عباده در محله بنى حارث بن خزرج بروند. راوى در ادامه، همان حديث پيشين را نقل كرد تا آنجا كه گفته است: و خداوند به واسطه آن حقى كه بر تو نازل كرد او را از اين جايگاه بى بهره ساخت. «3»

713- حبان بن بشر براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن آدم، از ابوبكر بن عياش، از كلبى، از ابوصالح، از ابن عباس حديث كرد كه در تفسير آيه وَ انْ طائِفَتانِ مِنَ المُؤمِنينَ اقْتَتَلُوا فَاصْلِحُوا بَيْنَهُما فَانْ بَغَتْ احْدَيهُما عَلَى الْاخْرى فَقاتِلُو الَّتى تَبغِى حَتّى تفى ءَ الى امرِ اللَّهِ «4»

گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله سوار بر الاغ خود روانه جايى بود. در ميانه راه نزد عبداللَّه بن ابىّ بن سلول، از

بنى حبلى توقف كرد. در اين هنگام از الاغ بويى خارج شد.

تاريخ مدينه منوره، ص: 340

عبداللَّه بينى خود را گرفت و گفت: اى خر خود را از سمت وزش باد دور كن، كه به خداوند سوگند، بوى بد ما را فرا گرفت. عبداللَّه بن رواحه كه آنجا بود گفت: آيا نسبت به الاغ رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين مى گويى؟ به خداوند سوگند او از تو با همه آنچه دارى خوشبوتر است. گفت: اى پسر رواحه، آيا به من چنين مى گويى؟ گفت: آرى به خداوند سوگند، و حتى از پدرت. اين بگو مگو ميان آن دو ادامه يافت تا جايى كه طايفه هر كدام از آنها آمدند و با مشت و كفش با همديگر درگير شدند. رسول خدا صلى الله عليه و آله خواست ميان آن ها فاصله افكند و آيه وَ انْ طائِفَتانِ مِنَ المُؤمِنينَ ... تا جايى كه مى گويد حَتّى تَفى ءَ الى امْرِ اللَّهِ «1»

نازل شد.

چون آيه نازل شد دريافتند كه اين درگيرى گناه است و از آن دست كشيدند.

در اين هنگام بشير بن سعد ابونعمان بن بشير، كه از طايفه عبداللَّه بن رواحه بود، شمشير به ميان بسته، بدانجا آمد. او هنگامى رسيد كه مردم درگيرى را واگذاشته بودند.

گفت: اى پسر ابوسعد. ابىّ كجاست؟ آيا بر روى من شمشير مى كشيد؟ پس افزود: به خداوند سوگند، اگر پيش از صلح به شما مى رسيدم تو را- خطاب به عبداللَّه بن ابى بدين شمشير مى زدم. «2»

714- ابوعاصم براى ما نقل كرد و گفت: ابن جريج براى ما حديث كرد و گفت: عروة بن دينار براى ما نقل كرد كه از جابر بن عبداللَّه شنيده است

كه مى گويد: با رسول خدا صلى الله عليه و آله در غزوه اى شركت كرديم و شمار فراوانى از مهاجران براى اين كار گرد آمده بودند. در اين ميان، يكى از مهاجران كه مردى شوخ طبع بود به پشت سرين يكى از انصار زد، آن مرد انصارى به سختى خشمگين شد و با همديگر نزاع آغازيدند و هر كدام از طايفه

تاريخ مدينه منوره، ص: 341

خويش كمك خواست؛ مرد انصارى بانگ برآورد كه «اى انصار، اى انصار، به فرياد رسيد!» و مرد مهاجر نيز بانگ زد «اى مهاجران، اى مهاجران به فرياد رسيد.» پيامبر صلى الله عليه و آله كه شنيد، فرمود: «اين دعوت جاهليت چيست؟ اينها را چه مى شود؟». بدان حضرت اطلاع دادند كه مردى از مهاجران به پشت سرين يكى از انصار زده است. فرمود: «اين كار را واگذاريد كه كارى زشت است». عبداللَّه بن ابىّ نيز از آن سوى گفت: اينان همديگر را براى نزاع به كمك خواسته اند. اگر به مدينه باز گرديم، آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از اين شهر بيرون براند. عمر با شنيدن اين سخنان گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، آيا اين ناپاك را نمى كشى؟ فرمود: «مباد مردم بگويند او اصحاب خود را مى كشد.»»

715- ابوزبير برايم نقل خبر كرد كه از جابر بن عبداللَّه شنيده است كه همين مسأله را مى گويد. البته راوى در اين روايت [به سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين افزوده است:

«اى جماعت مهاجران، انصار به واسطه شما آزمايشى الهى را گذرانده اند؛ آنان رفتارى كرده اند كه خود مى دانيد؛ شما را پناه داده اند و يارى رسانده اند.

اينك شما هم در رفتار با آنها آزموده مى شويد؛ خود بنگريد كه چه خواهيد كرد». «2»

716- غندر براى ما حديث كرد و گفت: شعبه، از حكم، از محمد بن كعب قرظى، از زيد بن ارقم نقل كرد كه گفته است: با رسول خدا صلى الله عليه و آله در يكى از غزوه ها بودم. آنجا عبداللَّه بن ابىّ گفت: اگر به مدينه بازگرديم، آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از شهر

تاريخ مدينه منوره، ص: 342

بيرون خواهد راند. نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و او را از اين خبر آگاهاندم. عبداللَّه بن ابىّ سوگند ياد كرد كه هيچ چنين چيزى نبوده است. پس خاندانم مرا نكوهش كردند و گفتند: تو از اين كار چه مى خواستى؟

زيد گويد: من پى كار خود رفتم و افسرده يا اندوهگين- ترديد از راوى است- شدم.

پيامبر خدا كه شنيد در پى من فرستاد- يا من به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم- فرمود: خداوند معذور بودن تو را نازل كرده و تو را تأييد فرموده است.

زيد بن ارقم گفت: سپس اين آيه نازل شد كه فرموده است: هُمُ الَّذينَ يَقُولُونَ لا تُنْفِقُوا عَلى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ حَتّى يَنْفَضُّوا تا آنجا كه مى گويد: مِنْهَا الاذَلَّ. «1»

717- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: شجاع بن وليد، از زهير، از ابن اسحاق، از زيد بن ارقم نقل كرد كه- بنابر آنچه از او شنيده است- مى گويد: در يكى از سفرها با رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم كه به مردم سختيى رسيد و در تنگنا افتادند. عبداللَّه بن ابىّ، آنجا، به همراهان

خود گفت: به كسانى كه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله هستند كمك نكنيد تا از گرد او بپراكنند. او همچنين گفت: «اگر به مدينه باز گرديم، آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از شهر بيرون خواهد راند». من نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و او را از اين خبر آگاهاندم. آن حضرت در پى عبداللَّه بن ابىّ فرستاد و از او در اين باره پرس و جو كرد. او تا توانست [در انكار اين سخن سوگند خورد. پس مردمان گفتند: زيد به رسول خدا صلى الله عليه و آله دروغ گفته است. من از آنچه مردم گفته بودند دلگير و اندوهگين شدم تا آن كه خداوند آيه اذا جاءَكَ المُنافِقُونَ «2»

را فرو فرستاد و مرا تاييد كرد.

پيامبر صلى الله عليه و آله همچنين نزد آن منافقان رفت تا برايشان آمرزش بطلبد، اما آنها روى برتافتند.

درباره اين آيه كه فرموده است كَانَّهُم خُشُبٌ مُسَنَّدةٌ «3»

گفته اند: آنان با قيافه هاى آراسته مى ايستادند. «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 343

718- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: يونس بن محمد، از شيبان بن عبدالرحمان، از قتاده درباره آيه سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَاسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ «1»

نقل كرده كه گفته است: اين آيه درباره عبداللَّه بن ابىّ نازل شد، و ماجرا چنين بوده است: غلامى از بستگان او نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و سخنانى تند و تكذيبى سخت از او براى پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله او را خواست. اما او پيوسته

سوگند خورد و از بى گناهى خود سخن به ميان آورد. انصار به سراغ آن غلام رفتند و او را نكوهيدند و تنبيه كردند.

پس به عبداللَّه گفته شد: خوب است نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بروى تا برايت آمرزش بطلبد. او روى برگردانيد و گفت: من چنين كارى نكرده ام و آن غلام بر من دروغ بسته است. اما خداوند اين آيات را نازل كرد كه مى شنويد: هُمُ الَّذينَ يَقُولُونَ لا تُنْفِقُوا عَلى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ حَتّى يَنْفَضُّوا تا آنجا كه مى گويد: لايَفْقَهُونَ «2»

[قتاده گويد: اين سخن اوست كه گفته بود: به محمد و اصحاب او كمك نكنيد تا او را واگذارند؛ چه، اگر شما به آنها كمك نمى كرديد او را رها مى كردند و از اطراف او پراكنده مى شدند. «3»

719- عفان براى ما نقل كرد و گفت: ابوعوانه، از ابوبشر، از سعيد بن جبير حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله در منزلگاهى در فاصله يك مرحله يا دو مرحله از مدينه اردو زد. در آنجا دو تن به رويارويى هم آمدند: مردى از مهاجران و مردى از انصار:

جهجاه بن قيس غفارى، و سنان بن وَبْره جهنى، هم پيمان بنى خزرج.

راوى گويد: خداوند جهجاه را بر جُهَنى چيرگى داد.

عمر بن خطاب نوكرى داشت كه چون سپاهيان در جايى اردو مى زدند اسب او را به اطراف مى برد و براى تمرين و استراحت مى دواند. نوكر كه براى همين كار از اردو دور شده بود، اين دو را ديد كه با همديگر درگير شده اند.

راوى گويد: جهجاه بر جهنى پيروز شد و از اين روى ابن وبره فرياد كمك خواهى

تاريخ

مدينه منوره، ص: 344

سر داد و كسان خويش را به يارى طلبيد تا جايى كه عبداللَّه بن ابى را به كمك خواستند و او را فرياد زدند كه «اى ابو حبّاب!».

عبداللَّه بن ابى آمد و آن دو را باز داشت. آنگاه در اطراف نگريست و جز طايفه خود كسى ديگر نديد. رو به آنان كرد و گفت: اى اوسيان، شما را مبارك باد! مزينه و غفار، راهزنان كاروان هاى حج را به خود ملحق كرديد تا حاصل كار شما بخورند و در خانه هايتان شما را سركوب كنند. هان، به خداوند سوگند، اگر به مدينه برگرديم آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از شهر بيرون مى راند و محصول خود را خويش در اختيار مى گيريم تا اينها گرسنه شوند و از پيرامون سركرده خود بپراكنند!

راوى گويد: آن نوكر عمر كه شنيد اسب را به جولان دادن نبرد و برگشت. عمر گفت: چه شده است؟ چرا اسب مرا به بيابان نبردى؟ گفت: كارى شگفت ديدم. به جهجاه و جهنى برخورد كردم كه با يكديگر نزاع مى كردند و جهجاه بر جهنى پيروز شد. پس ابن وبره خاندان خود را به يارى طلبيد. ابن ابىّ بدانجا آمد و آن دو را از همديگر جدا كرد.

آنگاه به چهره هاى مردمان نگريست و جز طايفه خود كسى ديگر نديد. به آنان گفت: اى اوسيان، شما را مبارك باد! مزينه و غفار راهزنان كاروان هاى حج را به خود ملحق كرديد تا حاصل كار شما بخورند و در خانه هايتان شما را سركوب كنند. هان، به خداوند سوگند، اگر به مدينه برگرديم آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از شهر

بيرون مى راند.

محصول خويش را در اختيار مى گيريم تا اينها گرسنه شوند و از پيرامون سركرده خود بپراكنند!

راوى گويد: چنين شنيده ام.

هم گويد: عمر از جاى خود برخاست و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت. شيوه رسول خدا صلى الله عليه و آله اين بود كه چون در جايى اردو مى زد نماز مغرب را مى خواند، آنگاه ردا يا دست خود را بالش مى كرد و تا هنگام نماز عشا در همان جا مى ماند و پس از نماز عشا ديگر بار روانه مى شدند. عمر اجازه حضور خواست و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به درون آى.

عمر گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، من نوكرى دارم كه به گاه اردو زدن لشكر اسب مرا به

تاريخ مدينه منوره، ص: 345

اطراف مى برد و مى دواند. او اكنون كه بدين هدف از [محل اردو] بيرون رفته، جهجاه و ابن وبره را ديده است كه با همديگر گلاويز شده اند- و تا پايان اين ماجرا و آنچه را عبداللَّه بن ابىّ گفته بود به عرض رساند. پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: آيا واقعا چنين چيزى گفته شده است؟

پس فرمود كه در ميان سپاهيان اعلام دارند كه روانه شوند. سپاهيان روانه شدند و به مدينه رفتند. اما مردم با همديگر مى گفتند: رسول خدا صلى الله عليه و آله از آن منزل كه اردو زده بود روانه نشد مگر آن كه چيزى او را ترسانده يا خبرى به وى رسيده و خواسته است به موقع با آن برخورد كند.

راوى گويد: مردم از اين مسأله مى گفتند و درباره آنچه شده بود، گفت و گو داشتند.

خبر اين گفت و

گوى مردم به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و او بر ايشان چنين ايراد سخن فرمود:

«آنچه سبب شد از منزلگاهى كه در آن اردو زده بوديم، كوچ كنيم گفته مردى از شما- عبداللَّه بن ابىّ- بود كه چنين و چنان گفته بود».

راوى گويد: پس از اين سخنان، ورقه از جا پريد و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، تنها گفته يكى از ما سبب شده است منزلگاهى را كه در آن اردو زده بودى ترك گويى! به خدايى كه كتاب را بر تو نازل كرده است سوگند، اگر اراده فرمايى بى درنگ سر او را بياوريم و پيش رويت گذاريم.

راوى گويد: ورقه پسر عموى عبداللَّه بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله- از همين روى- سخن او را نپذيرفت و فرمود: «اين كار براى تو روا نيست. اما شما ديگران برويد و او را بياوريد».

رفتند و بر عبداللَّه بن ابىّ وارد شدند و او را گفتند: اى پسر ابى، از تو سخن به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيده كه او را دل آزرده كرده است. اينك اگر به حضور او برسى و از آنچه گفته اى پوزش بطلبى و از او بخواهى كه برايت آمرزش بخواهد، او را مهربان خواهى يافت. او گفت: من هيچ گناهى نكرده ام. مگر نه آن است كه اگر به جهاد مى رويد با شما همراه مى شوم و اگر خرجى مى كنيد با شما خرج مى كنم؟

در حالى كه همين سخنان را مى گفت او را به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند.

تاريخ مدينه منوره، ص: 346

پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد:

اى پسر ابىّ. آيا تويى كه گفته اى: اگر به مدينه برگرديم آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از اين شهر بيرون مى راند؟ گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، تو خود عزيزترى. بر مركب ننشستيم مگر آنگاه كه تو نشستى و پيكار نكرديم مگر آن كه تو خود پيشوا بودى. ديگر بار پرسيد: آيا تو همانى كه گفته اى محصول خويش را خود در اختيار مى گيريم تا اينها گرسنه شوند و از پيرامون سر كرده خود بپراكنند؟ يعنى اين تويى كه ما را خرجى مى دهى؟ گفت: سوگند به آن كه تو خود به او سوگند ياد مى كنى، من هرگز چنين نگفته ام.

اينجا بود كه آيات اذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَكَ لَرَسُولُهُ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقينَ لَكاذِبُونَ را تا آنجا كه فرموده است: وَلكِنَّ المُنافِقينَ لايَعْلَمُونَ «1»

نازل كرد. «2»

720- حارثه براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از هشام بن عروه، از پدرش برايمان حديث كرد كه عبداللَّه پسر عبداللَّه بن ابىّ گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله. آيا پدر خود را بكشم؟ فرمود: «پدر خود را مكش». «3»

721- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: يونس، از شيبان، از قتاده نقل كرده كه درباره آيه لَيِنْ رَجَعْنا الَى الْمَدينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْا عَزُّمِنْها الْاذَلَّ «4»

گفته است: اين سخن را منافقى سرسخت در هنگامى گفته است كه دو تن؛ يكى از غفار و ديگرى از جهينه با يكديگر گلاويز شدند و غفارى بر جهنى پيروز شد. ميان جهينه و انصار پيمان [دفاع مشترك وجود داشت و از همين

روى يكى از منافقان؛ يعنى عبداللَّه بن ابى گفت: اى اوسيان، اى خزرجيان، هم پيمان خود را دريابيد. سپس افزود: به خداوند سوگند حكايت ما و محمد آن است كه گويند: سگ بپرور تا تو را آستين گيرد. به خداوند سوگند، اگر به مدينه برگرديم آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از شهر بيرون براند. برخى اين

تاريخ مدينه منوره، ص: 347

خبر را به رسول خدا صلى الله عليه و آله رساندند. عمر به آن حضرت گفت: اى پيامبر خدا، معاذ را بفرماى تا اين منافق را گردن زند. اما پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «مباد مردم بگويند محمد اصحاب خود را مى كشد.» «1»

722- مسلم بن ابراهيم براى ما نقل كرد و گفت: عقبة بن ابى صهباء براى ما حديث كرد و گفت: از محمد بن سيرين شنيدم كه مى گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله از جهاد باز مى گشت كه ميان مردى از انصار و مردى از قريش بگو مگوى درگرفت و با هم درگير شدند و كار بدان جا رسيد كه هر كدام گروهى از ياران و هم طايفه هاى خويش را به يارى خواستند.

خبر به عبداللَّه بن ابى رسيد. فرياد زد: كسى كه هيچ طايفه اى ندارد بر طايفه من چيره شده است! هان، به خداوند سوگند اگر به مدينه برگرديم آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از شهر بيرون براند.

اين خبر به عمر بن خطاب رسيد. شمشير خود را برداشت و دوان دوان به سوى او روانه شد. در راه آيه يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَىِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ «2»

را به ياد آورد و

به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت. پيامبر صلى الله عليه و آله از او پرسيد: «عمر! تو را چه خبر است؟ گويا خشمگينى!» گفت: نه. فقط اين هست كه اين منافق عربده مى كشد و مى گويد: كسى كه هيچ طايفه اى ندارد بر طايفه من چيره شده است! اگر به مدينه برگرديم آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از شهر بيرون براند. پيامبر صلى الله عليه و آله از او پرسيد: «اى عمر، چه قصد داشتى؟» گفت: مى خواستم با شمشير بر بالاى سر او بايستم تا خاموش شود. فرمود: «اين كار را نكن بلكه به سپاهيان خبر ده آماده كوچيدن شوند». عمر بانگ زد كه آماده شوند».

عمر بانگ زد كه آماده شويد و روانه شويد.

درفاصله يك روزمانده تامدينه، فرزندعبداللَّه بن ابىّ شتاب گرفت ودرجايى كه همه راه هاى ورودى مدينه [از آن سمت به همديگر مى رسيد شتر خويش را خواباند و توقف كرد- سپس مردم آمدند و از راه هاى مختلفى روانه شهر بودند- تا آن كه پدر وى عبداللَّه بن ابىّ رسيد. فرزند عبداللَّه به وى گفت: نه، به خداوند سوگند حق ندارى به

تاريخ مدينه منوره، ص: 348

مدينه وارد شوى تا آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را اجازه فرمايد و خود بفهمى كه امروز چه كسى خوارتر و چه كسى عزيزتر است. عبداللَّه بن ابىّ از فرزند خود پرسيد: تو هم جزو مردمى؟ گفت: من هم جزو مردمم. بدين سان عبداللَّه بن ابى از فرزند خود نوميد شد و او را ترك گفت [و منتظر ماند] تا رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديد و

از آنچه فرزندش با او كرده، به آن حضرت شكايت كرد. رسول خدا صلى الله عليه و آله به فرزند او پيغام داد كه او را واگذار. پس عبداللَّه بن ابىّ وارد مدينه شد و آنجا ماند. «1»

723- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب براى ما حديث كرد و گفت: يونس، از ابن شهاب زهرى برايم نقل خبر كرد كه گفت: [عمر بن ثابت «2» انصارى برايم نقل كرد كه در نبرد بدر مردى از كافران قريش اسير شد. او نزد عبداللَّه بن ابى بن سلول بود. عبداللَّه نيز خود پيشتر كافر بود و بعدها اسلام آورد و نفاق در دل پنهان كرد. آن اسير هوس كنيزكى مسلمان از كنيزان عبداللَّه به نام معاذه كرد. كنيز از آن روى كه مسلمان بود از تن دادن بدين خواسته اسير قرشى خوددارى ورزيد. چون خبر به عبداللَّه ابن ابىّ رسيد او را زد تا به بدكارى وا دارد، بدان اميد كه او خواسته اسير كافر قرشى را بپذيرد و اين فديه اى براى فرزند وى شود. پس خداوند اين آيه را نازل كرد كرده كه فرموده است: وَلا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَى الْبِغاءِ انْ ارَدْنَ تَحَصُّنا «3»

724- ابونعيم براى ما نقل كرد و گفت: زكريا از عامر حديث كرد كه گفته است: آن زنى كه درباره شوهرش ستيز كرد «4» خوله صامت بود. مادر او معاذه همان زنى است كه آيه وَلا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَى الْبِغاءِ انْ ارَدْنَ تَحَصُّنا درباره اش نازل شده است.

راوى گويد: او كنيز عبداللَّه بن ابىّ منافق بود و عبداللَّه او را به دامن آلودن اكراه

تاريخ مدينه منوره، ص:

349

مى كرد. پس توبه [اى كه در آيه از آن سخن به ميان آمده تنها براى اوست. «1»

725- عمرو بن عون براى ما نقل كرد و گفت: هشيم، از زكريا، از عامر درباره زنى كه در مورد شوهرش [با رسول خدا صلى الله عليه و آله مجادله كرده بود نقل كرد كه او خوله دختر حكيم بوده و مادر او نيز معاذه؛ و او همان است كه كنيز عبداللَّه بن ابىّ بن سلول بود و وى او را به دامن آلودن وامى داشت، و توبه تنها از او پذيرفته است، نه از عبداللَّه، آنجا كه فرمود: فَانَّ اللَّهَ مِنْ بَعْدِ اكْراهِهِنَّ غَفُورٌ رَحيمٌ. «2»

726- ابى بن ابى وزير براى ما نقل كرد و گفت: سفيان، از عمرو، از عكرمه نقل كرد كه گفته است: مسيكه «3» كنيز عبداللَّه بن ابىّ بود و وى او را به دامن آلودن وامى داشت. او خود گفته است: اگر آن كارى شايسته بود كه فراوان انجام دادم و اگر هم نبود اكنون وقت آن رسيده كه آن را واگذارم. پس اين آيه نازل شد: وَلا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَى الْبِغاءِ.» «4»

727- حبان براى ما نقل كرد و گفت: يزيد- مقصود ابن زريع است- براى ما حديث كرد و گفت: محمد بن اسحاق، از عمر بن ثابت برايمان نقل كرد كه گفته است: معاذه كنيز عبداللَّه بن ابىّ و از مسلمانان بود. عبداللَّه او را به دامن آلودن وا مى داشت. پس خداوند اين آيه را فرو فرستاد: وَلا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَى الْبِغاءِ». «5»

728- حبان براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن سعيد ما را حديث كرد و گفت: از اعمش شنيدم كه گفته است:

بوسفيان درباره آيه وَلا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَى الْبِغاءِ» از جابر نقل كرده است كه گفت: عبداللَّه بن ابى كنيزى به نام مسيكه داشت و او را به دامن آلودن وادار مى كرد. پس خداوند اين آيه را نازل كرد: وَلا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَى الْبِغاءِ انْ ارَدْنَ

تاريخ مدينه منوره، ص: 350

تَحَصُّنا لِتَبْتَغُوا عَرَضَ الحَياةِ الدُنْيا وَ مَنْ يُكْرِهْهُنَّ فَانَّ اللَّهَ مِنْ بَعْدِ اكْراهِهِنَّ غَفُورٌ رَحيمٌ» «1»

- راوى گويد: وى آيه را چنين مى خواند. «2»

مرگ عبداللَّه بن ابَىّ بن سَلُول

729- سلمة بن ابراهيم براى ما نقل كرد و گفت: عتبة بن ابى صهباء براى ما حديث كرد و گفت: از محمد بن سيرين شنيدم كه مى گويد: عبداللَّه بن ابىّ بيمار شد و بيمارى اش شدت يافت. پس به فرزند خود گفت: علاقه مند آن شده ام كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را ببينم. اگر خواستى او را به ديدنم بياور. فرزند وى روانه شد و [به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، عبداللَّه بن ابى به سختى بيمار است و درد مى كشد و گمان ندارم كه او را جز مرگ فرجامى باشد. اما او اينك علاقه مند شده است كه شما را ديدار كند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «باشد، منت هم داريم». پس به همراه تنى چند از صحابه روانه شد و بر عبداللَّه بن ابى وارد شدند. عبداللَّه گفت: مرا بنشانيد. او را نشاندند. پيامبر صلى الله عليه و آله به وى فرمود: «اى عبداللَّه، نگرانى؟» او گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، تو را نخواندم كه مرا ملامت كنى، بلكه تو را خواستم تا

بر من مهر بورزى. ديدگان پيامبر صلى الله عليه و آله [از اين سخن اشك آلود شد و پرسيد:

حاجتت چيست؟ گفت: حاجتم اين است كه چون مردم بر من گواهى دهى، و سه پاره از جامه هاى خويش بر من كفن كنى، جنازه ام را تشييع كنى و خود بر من نماز بخوانى.

راوى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله اين كارها را انجام داد، تنها در اين ترديد دارم و نمى دانم كه آيا بر او نماز خواند يا به درون قبر رفت و يا نرفت.

تاريخ مدينه منوره، ص: 351

سپس اين آيه نازل شد: وَلَا تُصَلِّ عَلَى أَحَدٍ مِنْهُمْ مَاتَ أَبَداً وَلَا تَقُمْ عَلَى قَبْرِهِ». «1»

730- غندر براى ما نقل كرد و گفت: شعبه، از ابوبشر، از سعيد بن جبير حديث كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به عيادت عبداللَّه بن ابى رفت و از او پرسيد: اى ابوحُباب، دوستى با يهوديان تو را چه سودى بخشيد؟ عبداللَّه گفت: ورقه نيز آنان را دوست مى داشت. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «ورقه خدا و رسول او را دوست مى داشت». عبداللَّه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: يكى از جامه هاى خود را به من ده. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز جامه اى به او داد. او گفت: همان پيراهنى را به من ده كه به بدن تو خورده است پيامبر صلى الله عليه و آله نيز همان پيراهن را به او داد. «2»

731- مسلمة بن ابراهيم براى ما نقل كرد و گفت: ابواشهب براى ما از حسن حديث كرد كه عبداللَّه بن ابى از پيامبر صلى الله عليه و آله پيراهنى

خواست و پيامبر صلى الله عليه و آله پيراهن خود به او داد.

گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، پيراهن خود را به عبداللَّه بن ابى دادى؟ فرمود: «شما چه مى دانيد. شايد خداوند [به همين كار] فلان تعداد از بنى خزرج را به آيين اسلام بگرواند». «3»

732- وهب بن جرير براى ما نقل كرد و گفت: پدرم برايم نقل كرد و گفت: از حسن شنيدم كه مى گويد: عبداللَّه بن ابَى از پيامبر صلى الله عليه و آله خواست پيراهن خود را به او دهد تا او در آن كفن شود و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز آن پيراهن را به او داد. عمر گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، آيا پيراهن خود را به اين منافق مى دهى تا در آن كفن شود؟ فرمود: «اى پسر خطاب، تو چه مى دانى! بر من هيچ گناهى نيست كه دل هاى بنى نجار را به واسطه همين پيراهن خود به اسلام متمايل سازم». «4»

733- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: هشيم، از مغيره، از شعبى ما را حديث كرده كه گفته است: چون عبداللَّه بن ابى در بستر مرگ افتاد فرزندش به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله روانه

تاريخ مدينه منوره، ص: 352

شد و گفت: عبداللَّه در حال جان كندن است و دوست دارد تو او را ببينى و بر او نماز بخوانى. پيامبر صلى الله عليه و آله با فرزند عبداللَّه روانه شد، او را ديدار كرد، جامه خود را كه به عرق او تبرك شده بود به وى پوشاند و خود بر او نماز گزارد. به

آن حضرت گفته شد: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، آيا بر او نماز مى خوانى؟ فرمود: «خداوند خود فرموده است: انْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ» «1»

«من براى او هفتاد و هفتاد بار آمرزش خواهم طلبيد»- ابومعاويه گويد: شك دارم كه كلمه «هفتاد» را براى بار سوم تكرار فرموده باشد.

هنگامى كه پسر عبداللَّه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيده بود، پيامبر صلى الله عليه و آله از نام او پرسيده و وى گفته بود: حباب، پيامبر صلى الله عليه و آله نيز به وى فرموده بود: بلكه تو عبداللَّه بن عبداللَّه هستى.

حباب نام شيطانى است. «2»

734- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: ابوهلال، از قتاده حديث كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله بر عبداللَّه بن ابَى نماز گزارد و يكى از پيراهن هاى خود را به او داد. بدان حضرت گفته شد: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، بر اين منافق نماز مى خوانى و پيراهن خود بر او مى پوشانى؟ فرمود: «اميد آن دارم كه به همين پيراهن من هزار تن از بنى نجار به اسلام گروند». قتاده گويد: پس اين آيه نازل شد: وَ لاتُصَلِّ عَلى احَدٍ مِنْهُمْ ماتَ ابَداً. «3»

735- ابن ابى وزير براى ما نقل كرد و گفت: سفيان، از عمرو بن دينار، از جابر بن عبداللَّه حديث كرد كه گفته است: پس از آن كه عبداللَّه بن ابى را در قبر گذاشتند پيامبر صلى الله عليه و آله بدان جا آمد. فرمود او را از قبر درآوردند. آنگاه او را بر روى دو زانوى خود گرفت، پيراهن

خود بر او پوشاند و به نفس خود بر او دميد. خداوند خود آگاه تر است. «4»

736- زكريا بن ابى خالد براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن عيسى طباع ما را حديث

تاريخ مدينه منوره، ص: 353

كرد و گفت: سفيان، از عمرو بن دينار، از جابر حديثى همانند نقل كرده است. «1»

737- گفت: سفيان از ابوهارون مدنى نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله دو پيراهن داشت و همان پيراهن زيرين را كه با بدنش تماس داشت بر او پوشاند. «2»

738- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: ابوهلال ما را حديث كرد و گفت:

محمد براى ما نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر عبداللَّه منافق نماز خواند.

راوى گويد: عمر بعدها خود را نكوهيد و گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله بر اصحاب خود مهرمى ورزد و من او را باز مى دارم! «3»

739- حازم براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از يسار بن سائب، از عامر شعبى حديث كرد كه عمر گفته است: من در كار اسلام به لغزشى گرفتار شدم كه هرگز به مانند آن گرفتار نشده بودم؛ پيامبر صلى الله عليه و آله قصد داشت بر عبداللَّه بن ابى نماز بخواند و من جامه او را گرفتم و گفتم: خداوند تو را چنين فرمان نداده است. خداوند فرموده است: اسْتَغْفِرْلَهُمْ اولا تَسْتَغْفِرْلَهُمْ انْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ. «4»

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «پروردگارم مرا مخير داشته و فرموده است: انجام بده يا انجام نده.»

راوى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله بر كنار قبر

نشست و مردم به فرزند عبداللَّه بن ابىّ مى گفتند:

اى حباب، چنين كن، اى حباب چنان كن. پيامبر صلى الله عليه و آله كه شنيد فرمود: «حبان نام يك شيطان است». آنگاه او را عبداللَّه ناميد. «5»

740- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: حزامى براى ما حديث كرد و گفت:

تاريخ مدينه منوره، ص: 354

ابوضَمْره از عبيداللَّه بن عمر، از نافع، از ابن عمر نقل كرد كه گفته است: هنگامى كه عبداللَّه ابن ابى درگذشت پسرش عبداللَّه بن عبداللَّه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. آن حضرت پيراهن خود به او داد و فرمود عبداللَّه بن ابى را در آن كفن كنند. سپس برخاست تا روانه شود و خود بر او نماز بخواند، عمر بن خطاب دست آن حضرت را گرفت و گفت: آيا در حالى كه او منافق است و خداوند تو را از اين كه برايش آمرزش طلبى نهى كرده است بر او نماز مى خوانى؟

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند فرموده است: «براى آنان آمرزش بخواه يا آمرزش مخواه. اگر براى آنان هفتاد بار آمرزش بطلبى خداوند آنان را نخواهد آمرزيد» «1» اما من بيش از هفتاد بار برايش آمرزش خواهم خواست.

عمر گويد: پس پيامبر صلى الله عليه و آله بر او نماز گزارد و ما نيز همراه وى نماز خوانديم. اما سپس خداوند اين آيه را نازل كرد: وَ لاتُصَلِّ عَلى احَدٍ مِنْهُمْ ماتَ ابَداً وَ لاتَقُمْ عَلى قَبْرِهِ انَهُم كَفَروا بِاللَّهِ وَ رَسولَه. «2»

741- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب براى ما حديث كرد و گفت: ليث بن سعد، از عمر

وابسته عفره و نيز از ديگران برايم نقل خبر كرده است كه آن آيه كه درباره سخن عبداللَّه بن ابى نازل شد در جريان غزوه بنى مصطلق- تيره اى از خزاعه- نازل شد. علّت اصلى آن بود كه آب آوران مهاجران و انصار براى برداشتن آب

تاريخ مدينه منوره، ص: 355

رفتند و چون آب كم بود بر سر آن نزاع كردند و سرانجام مهاجران بر انصار چيره شدند و آب را در اختيار گرفتند. پس برخى از انصار خشمگين شدند و نزد عبداللَّه بن ابى رفتند و آنچه را رخ داده بود با او در ميان گذاشتند. او گفت: اين كرده خود شماست! اگر بر آنان كه همراه اويند خرج نمى كرديد از پيرامون او مى پراكندند. ما اگر به مدينه بازگرديم آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از شهر بيرون براند.

خبر به عمر رسيد و او آن را به پيامبر صلى الله عليه و آله اطلاع داد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود سپاهيان آماده كوچيدن شوند، تا بدين طريق درگيرى با هم را از ياد ببرند و به كارى ديگر مشغول گردند. مردم آماده كوچيدن شدند و آب را واگذاشتند.

[از آن سوى پيامبر صلى الله عليه و آله عبداللَّه پسر عبداللَّه بن ابى را كه به خواست خدا مردى درستكار بود، به حضور خواست و به او فرمود: «آيا نمى دانى از پدرت به من چه خبرى رسيده است؟ او گفته است: اگر به مدينه برگرديم آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از شهر بيرون براند. عبداللَّه گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، در نقل اين خبر

راست گفته اند. اما او [: پدرم دروغ مى گويد؛ عزيزتر تويى و او خود خوارتر است. اگر اراده بفرمايى سر او را به حضور مى آورم. انصار مى دانند هيچ فرزندى آن اندازه كه من به او خوبى كنم به پدر خود خوبى نكرده است، اما اگر تو بفرمايى او را مى كشم.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «من تو را به ناخرسندى و نافرمانى پدرت فرمان نمى دهم». سپس او را در اين باره هشدار داد. اينجا بود كه خداوند آيات اذا جَاءَكَ الْمُنافِقُون ... «1»

را فرود فرستاد. «2»

742- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از عطاء بن سائب، از شعبى نقل كرد كه حباب پسر عبداللَّه بن ابَىّ به درون قبر او رفت و پيامبر صلى الله عليه و آله بر كنار قبر نشسته بود. مردم مى گفتند: حباب! فلان كار را بكن. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود «حباب يك شيطان است تو عبداللَّه هستى». «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 356

743- ابراهيم بن منذر، از ابووهب براى ما نقل كرد كه گفته است: ليث گفت:

پيامبر صلى الله عليه و آله از پسر عبداللَّه بن ابى پرسيد: نام تو چيست؟ گفت: حباب. فرمود «حباب نام يك شيطان است، نام تو عبداللَّه است».

هنگامى كه كاروانيان به مدينه نزديك شدند عبداللَّه مهار شتر عبداللَّه بن ابى را گرفت و گفت: به خداوند سوگند نمى توانى به مدينه وارد شوى مگر آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را اجازه فرمايد، تا خود بدانى كه چه كسى عزيزتر و چه كسى خوارتر است. مردم همچنان مى آمدند و در آنجا توقف مى كردند، تا هنگامى

كه پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد. پرسيد: اين تجمع براى چيست؟ ماجرا را با او گفتند. فرمود: «به او فرمان دهيد راه وى را باز كند».

راوى گويد: چون مردم به مدينه آمدند رسول خدا صلى الله عليه و آله بلال را خواست و به وى فرمود: «اى بلال، برخيز [و به مسجد برو] و پسِ گردن منافقان را بگير و آنان را از مسجد بيرون بينداز». گفت: باشد، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «ابن ابى بن سلول و فلانى و فلانى» بلال اين كار را انجام داد، پس گردن عبدالله بن ابى را گرفت و او را از مسجد بيرون انداخت. عمر عبداللَّه را بيرون مسجد ديد كه رنگ از صورتش پريده و پريشان حال است. گفت: اى عبداللَّه، تو را چه شده است؟ گفت: نمى دانم ما و شما چه مسأله اى داريم.

ما آن گونه كه نماز مى خوانيد نماز مى خوانيم، همان گونه كه قرآن مى خوانيد قرآن مى خوانيم و آن سان كه انفاق مى كنيد انفاق مى كنيم! عمر گفت: پس چرا اين گونه؟

گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داده و [بلال پس گردن مرا گرفته و مرا از مسجد بيرون رانده است. عمر گفت: برگرد تا رسول خدا صلى الله عليه و آله برايت آمرزش بطلبد. اما او روى برگرداند و گفت: عجب! از چه چيزى برايم آمرزش بخواهد؟ آيا سخن ناروايى گفته ام تا در مورد آن برايم آمرزش بخواهد؟

آنجا خداوند آيات وَ اذا قيلَ لَهُمْ تَعالَوا يَسْتَغْفِرْلَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوا رُؤُوسَهُمْ «1»

را تا آخر نازل كرد. «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 357

مسأله لعان

744- ابوداوود براى ما نقل كرد و

گفت: عباد بن منصور ما را حديث آورد و گفت:

عكرمه، از عباس براى ما نقل كرد كه گفته است: چون اين آيه «1» نازل شد. سعد بن عباد گفت: اى رسول خدا، آيا همين گونه نازل شده است؟ اگر زنى را ببينم كه مردى به ران هاى او پيچيده است حق ندارم كه به شما خبر دهم يا آن مرد را برانم، مگر آن كه چهار شاهد بياورم؟ به خداوند سوگند، تا من آن چهار شاهد را بياورم آن مرد كار خود را تمام كرده است. رسول خدا صلى الله عليه و آله [رو به انصار كرد و] فرمود: «اى جماعت انصار، نمى شنويد كه مهتر شما چه مى گويد؟ گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، او را نكوهش مكن كه مردى با غيرت است؛ به خداوند سوگند، او هرگز با غير دوشيزه ازدواج نكرده و هيچ زنى را طلاق نداده است كه كسى جرأت كند با او پيمان ازدواج بندد. اين همه، از غيرت اوست. سعد گفت:

اى رسول خدا صلى الله عليه و آله به خداوند سوگند، من مى دانم كه اين آيه حق است و از جانب خداوند آمده است. اما در شگفتم [كه چگونه خداوند تو را چنين فرموده است. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«خداوند جز اين را نمى خواهد» سعد نيز گفت: خدا و رسول او راست گفته اند].

راوى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله بر همين فرمان الهى بود كه هلال بن اميّه واقفى نزد آن حضرت آمد و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله ديروز شامگاهان از باغ خود به خانه برمى گشتم و مردى را

همراه زنم ديدم. من به چشم خود ديدم و به گوش خود نيز شنيدم. پيامبر صلى الله عليه و آله اين خبر را كه آورده بود خوش نداشت. گفته اند: فرمود هلال را شلاق زنند و در حضور مسلمانان تنبيه كنند.

هلال گفت: اى رسول خدا، در چهره ات مى بينم كه از آنچه آورده ام ناخشنودى! اميدوارم كه خداوند براى من راه چاره اى قرار دهد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله در همين حال بود كه وحى بر او نازل شد. هنگامى كه وحى نازل مى شد رنگ چهره آن حضرت ديگرگون مى گشت و بدنش سرد مى شد. چون حالت

تاريخ مدينه منوره، ص: 358

وحى پايان يافت، رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: «اى هلال، تو را مژده باد! خداوند برايت چاره اى ساخته است». سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «آن زن را بخوانيد». او را حاضر كردند. سپس فرمود: «خداوند مى داند كه يكى از شما دو تن دروغ مى گوييد. آيا كسى از شما توبه مى كند؟ هلال گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، من جز راست نگفته ام و حق گفته ام. زن او نيز بى درنگ گفت: دروغ مى گويد. پس از هلال خواسته شد خدا را گواه بگيرد. او چهار بار خداوند را گواه گرفت كه از راستگويان است. پيش از سوگند پنجم به او گفتند:

اى هلال، از خدا پروا كن كه كيفر الهى از كيفرى كه مردم دهند سخت تر است و اگر اين سوگند پنجم را ياد كنى موجب عذاب خدا بر تو مى شود. هلال گفت: نه، خداوند مرا بر اين سوگند كيفر نمى دهد، چنان كه تا كنون بر اين خبر تازيانه نصيبم نكرد.

از اين روى پنجمين سوگند را نيز ياد كرد كه اگر از دروغگويان باشد لعنت خداوند بر او باد.

آنگاه به زن گفتند: سوگند بخور. او نيز چهار بار خداوند را گواه گرفت كه آن مرد [: شوهر وى دروغگو است. پيش از پنجمين سوگند به آن زن گفته شد: اى زن، از خدا پروا كن، كه كيفر خداوند سخت تر از كيفرى است كه مردمان دهند و اين سوگند است كه اگر ياد كنى موجب عذاب خداوند بر تو شود.

راوى گويد: زن دمى گريست و آنگاه گفت: به خداوند سوگند، خاندان خود را رسوا نمى كنم. پس پنجمين سوگند را ياد كرد كه اگر شوهر او از راستگويان باشد خشم خداوند بر وى [: خود آن زن باد.

آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين داورى كرد كه نه آن زن متهم مى شود. نه فرزندش متهم مى شود، هر كس او يا فرزندش را متهم كند تازيانه مى خورد. همچنين آن زن بر شوهر خود حق خرجى ندارد و حق مسكن ندارد؛ زيرا بدون طلاق و بى آن كه مرد درگذشته باشد از همديگر جدا مى شوند. پس فرمود: «بنگريد بچه اى كه به دنيا مى آورد چگونه است: اگر ميانه قامت، مو بور، لاغر اندام باريك ساق باشد، از آنِ هلال بن ايمه است، و اگر درشت ساق، درشت ران، سيه چرده و داراى موهاى مجعد و شانه هاى درشت باشد از آنِ آن مرد ديگر است». زن فرزند خود را به دنياآورد و او را درشت ساق، درشت ران سيه چرده و داراى موهاى مجعد و شانه هاى درشت بود. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اگر

آن

تاريخ مدينه منوره، ص: 359

سوگندها نبود مى دانستم با آن زن چه كنم».

عباد گويد: از عكرمه شنيدم كه مى گفت: آن كودك را بعدها ديدم كه امير يكى از شهرهاست در حالى كه پدر خود را نمى شناخت. «1»

745- عبدالاعلى براى ما نقل كرد و گفت: هشام، از محمد حديث كرد كه گفته است:

از انس بن مالك، كه او را در اين باره داراى آگاهى مى دانستم، در اين خصوص پرسيدم.

گفت: هلال بن اميه به همسر خود تهمت زد كه با شريك بن سمحاء برادرِ مادرى براء بن مالك رابطه داشته است. او اولين مردى بود كه بر پايه آيين اسلام ملاعنه كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بنگريد آن زن چگونه كودكى به دنيا مى آورد: اگر كودكى كه آورد سفيد چهره، چشم بور و داراى موهاى صاف بود از آن هلال بن اميه است و اگر داراى چشمان سياه، موهاى مجعد و پاهاى باريك بود از آن شريك بن سمحاء.

گويد: به من خبر دادند كه كودكى كه به دنيا آورده داراى چشمان سياه، موهاى موج دار و پاهاى باريك بوده است «2»

746- معاذ بن هشام براى ما نقل كرد و گفت: پدرم، از قتاده، از سعيد بن جبير «3»، از سعيد بن مسيب حديث كرده است كه مردى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت: شبانگاه بر پشت

تاريخ مدينه منوره، ص: 360

خود چوب درختان خرما حمل مى كردم و چون سحر شد نزد خانواده ام برگشتم و بناگاه مردى را همراه همسرم ديدم. چشمانم ديد و گوش هايم شنيد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «به خداوند سوگند، خدا مرا وانمى گذارد و بر

پيامبر صلى الله عليه و آله خود ستم روا نمى دارد». پس خداوند آيات وَالَّذينَ يَرْمُونَ ازْواجَهُمْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ شُهَداءَ الَّا انْفُسَهُمْ تا الصادِقين «1»

را نازل كرد. پيش از آن كه اين زن و مرد ملاعنه كنند رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنان فرمود: «يكى از شما دو تن دروغ مى گويد. آيا كسى از شما توبه مى كند؟» اما آنها به اصرار و انكار خود ادامه دادند و لعان كردند.

پس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اگر فرزندى كه به دنيا آورد سياه چشم، داراى موهاى موج دار، ران هاى درشت و ساق پاى درشت بود از آن همان مردى است كه متّهم شده است و اگر ريز چشم و داراى موهاى صاف، ران صاف و ضعيف و ساق پاهاى باريك بود از آن او [: همسر شرعى است». آن زن بعدها فرزند خود را به دنيا آورد و او دخترى سياه چشم و داراى موهاى موج دار، ران هاى درشت و ساق پاى پر گوشت بود.

رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن هنگام فرمود: «اگر آن سوگندهاى گذشته نبود مى دانستم با اين دو چه كنم». «2»

747- محمد بن حُمَيد براى ما نقل كرد و گفت: هارون بن مغيره، از عمرو بن ابى قيس، از حجاج، از منهال بن عمرو، از سعيد بن جبير، از ابن عباس نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ميان هلال بن اميه و همسر وى كه آبستن بود، ملاعنه برگزار كرد. «3»

748- سليمان بن داوود هاشمى براى ما نقل كرد و گفت: ابراهيم بن سعد، از ابن شهاب، از سهل بن سعد حديث

كرد كه گفته است: عُوَيْمِر نزد عاصم بن عدى آمد و به او گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله بپرس: به نظر شما اگرمردى مردى ديگررا با همسر خود ببيند، آيا او را بكشد و به قصاص وى كشته شود، يا اين كه چه كند؟ عاصم از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد

تاريخ مدينه منوره، ص: 361

و آن حضرت بر پرسنده خرده گرفت. پس از چندى عويمر عاصم را ديد. پرسيد: چه كردى؟ گفت: همين اندازه مى دانم كه تو با من كار خوبى نكردى؛ از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيدم و او پرسنده را نكوهيد. عويمر گفت: به خداوند سوگند به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسم. پس براى پرسش به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفت اما ديد در اين باره بر او وحى نازل شده است. آن زن و مرد را خواست و با همديگر ملاعنه كردند. عويمر گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، من آبروى او را بردم. من بر او دروغ بستم.

عويمر پيش از آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را به جدايى از همسرش فرمان دهد از او جدا شده بود، و همين كار بعدها در مورد مرد و زنى كه مى خواهند لعان كنند رسم شد.

سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: بنگريد چگونه فرزندى به دنيا مى آورد؛ اگر فرزندى كه آورد سيه چهره، سياه چشم و درشت چشم و داراى ران هاى درشت بود آن مرد [: شوهر او] راست گفته است و اگر اين فرزند سرخ و سفيد

و به رنگ وحره «1» بود آن مرد دروغ گفته است.

راوى گويد: آن زن فرزند خود را بر همان اوصاف نخستى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده بود به دنيا آورد. «2»

749- گفت: ابراهيم، از پدرش برايم نقل خبر كرد كه گفته است: سعيد بن مسيب و عبيداللَّه بن عبداللَّه برايم نقل كردند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده بود: اگر فرزندى كه به دنيا آورد سياه چشم بود، از آنِ همان مردى است كه متهم شده و اگر بور بود از آن شوى آن زن است».

بعدها كه فرزند به دنيا آمد سياه چشم بود. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 362

750- عبداللَّه بن نافع براى ما نقل كرد و گفت: مالك بن انس، از ابن شهاب حديث كرد كه سهل بن سعد ساعدى برايش نقل خبر كرده است كه عُوَيْمِر عَجلانى نزد عاصم ابن عدى عجلانى رفت و از او پرسيد: اى عاصم، به نظر تو اگر مردى مرد ديگرى را همراه همسر خود ببيند آيا او را بكشد و در اين صورت او را مى كشيد يا اين كه كارى ديگر بايد كرد؟ اى عاصم، در اين باره از رسول خدا صلى الله عليه و آله بپرس.

عاصم در اين باره از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد. آن حضرت اين پرسش را خوش نداشت و آن را نكوهيد. آنچه عاصم از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيد بر او سنگين آمد. چون نزد خاندان خود برگشت عويمر نزد او آمد و گفت: اى عاصم، رسول خدا صلى الله عليه و آله به تو چه فرمود؟ عاصم

گفت: تو با من كار خوبى نكردى. رسول خدا صلى الله عليه و آله اين مسأله را كه تو درباره اش پرسيدى خوش نداشت. عويمر گفت: دست برنمى دارم تا آن كه خود در اين باره از رسول خدا صلى الله عليه و آله بپرسم. پس در حضور مردم نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، به نظر شما اگر مردى، مردى ديگر را با همسر خود ببيند آيا او را بكشد و در اين صورت او را بكشيد يا اين كه كارى ديگر بايد كرد؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

«خداوند درباره مسأله تو و همسرت آيه نازل كرده است؛ برو و او را بياور».

سهل مى گويد: در حالى كه من هم در ميان مردمى بودم كه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند آن زن و شوهر با همديگر لعان كردند. چون ملاعنه را به پايان بردند عويمر گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، اگر او را نزد خود نگه دارم بر او دروغ بسته ام.

[او با همين توهّم پيش از آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از او بخواهد كه از همسرش جدا شود همسر خود را سه طلاقه كرد.

مالك گويد: ابن شهاب گفته است: اين رسم زنان و مردان بود كه با همديگر ملاعنه مى كردند. «1»

تاريخ مدينه منوره، ص: 363

751- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب ما را حديث كرد و گفت: عِياض بن عبداللَّه، از ابن شهاب، از سهل بن سعد همانند آن برايم نقل

خبر كرده است. در روايت او آمده كه گفت: وى زن خود را نزد رسول خدا سه طلاقه كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز اين طلاق را تأييد فرمود.

سهل گويد: در زمان نوجوانى خود شاهد اين ماجرا نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بودم. از آن پس رسم بر اين قرار گرفت كه مرد و زنى كه با همديگر لعان مى كنند، از هم جدا شوند و هيچ گاه به همديگر باز نگردند.

زن عُوَيْمِر آبستن بود، اما عويمر آن را نپذيرفت. بعدها فرزند او «پسر مادرش» خوانده مى شد.

سپس رسم بر اين شد كه اين فرزند از مادر و مادر از اين فرزند ارث ببرد و خداوند براى مادر سهم ارث معين كرد.

ابن شهاب گفته: عويمر در اين هنگام گفته است: عجب بنده بد اقبال هستم! نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله يك دروغ گفتم و تاوان غيرت او را متحمّل شدم. «1»

752- سليمان بن داوود هاشمى براى ما نقل كرد و گفت: ابن ابى زناد، از پدرش، از قاسم بن محمد حديث كرد كه گفته است: عبداللَّه بن عباس برايم نقل خبر كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ميان عجلانى و همسرش ملاعنه برگزار كرد. عجلانى گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، به خداوند سوگند، از هنگام نخستين آبيارى نخل ها پس از گشن دادن نخل ها با او نزديك نشده ام- نخستين آبيارى نخل ها پس از گشن دادن آنها، با دو ماه فاصله صورت مى گرفت.

ابن عباس گويد: مدعى شده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين هنگام فرمود: «خداوندا! تو خود مسأله را

روشن فرما».

مردى كه در آن ماجرا طرف اتهام بود ابن سمهاء نام داشت و همسر آن زن كه متهم شده بود نيز مردى داراى موهاى بور و ساق و ران باريك و لاغر بود.

تاريخ مدينه منوره، ص: 364

مردى پرسيد: اى ابوعباس، آيا اين زن همان است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره اش فرمود: «اگر بدون بيّنه كسى را رجم مى كردم اين زن را سنگسار كرده بودم»؟ گفت: نه. آن زن كه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره اش چنين فرمود، زنى ديگر بود كه آشكارا ميان مسلمانان بدكارگى مى كرد. مردى ديگر از دورتر فرياد زد: اى ابوعباس، چه گفتى؟ گفت: آن زن «1» فرزند خود را بر همان اوصاف كه تهمت را اثبات مى كرد به دنيا آورده بود. «2»

753- شريح بن نعمان براى ما نقل كرد و گفت: ابن ابى زناد، از پدرش، از قاسم بن محمد، از ابن عباس حديث همانندى نقل كرد. گفت: آن مردى كه طرف ديگر اتهام بود پسر سوداء بود. راوى گويد: ابن شداد بن هاد به او [: ابن عباس گفت: آيا اين همان زن است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره اش فرمود: «اگر كسى را بدون بيّنه رجم مى كردم او را سنگسار كرده بودم»؟ گفت: نه، آن زن [كه مى پرسى زنى ديگر بود كه آشكارا در ميان مسلمانان بدكارى مى كرد. «3»

754- عفان براى ما نقل كرد و گفت: وهيب، از ايوب، از سعيد بن جبير حديث كرد كه گفته است: در كوفه هرگاه درباره چيزى اختلاف مى كرديم آن را مى نوشتم تا درباره اش از ابن عمر بپرسم. از جمله، درباره ملاعنه از

او پرسيدم. گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله زن و مردى عجلانى را از هم جدا كرد و سه بار فرمود: «خداوند مى داند كه يكى از شما دو تن دروغ مى گوييد. آيا كسى از شما توبه مى كند؟»

ايوب گفت: اين حديث را براى عمرو بن دينار گفتم و او گفت: در مدينه دنباله اى براى اين حديث روايت كنند و مى بينم كه تو آن را براى من حديث نمى كنى، آن دنباله اين است: آن مرد گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله مال «4» من چه مى شود؟ فرمود: «اگر راست بگويى مالى ندارى [و تو را حق مطالبه نيست ؛ زيرا با او همبستر شده اى. اگر هم دروغ بگويى به

تاريخ مدينه منوره، ص: 365

طريق اولى مال ندارى». «1»

755- ابن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: عبدة بن سليمان، از اعمش، از ابراهيم، از علقمه، از عبداللَّه نقل كرد كه گفته است: شب جمعه در حالى كه در مسجد نشسته بوديم، مردى گفت: اگر كسى مردى ديگر را همراه زن خود ببيند و او را بكشد آيا او را مى كشيد و آيا اگر از آوردن گواهان عاجز ماند و نكول كند او را شلاق مى زنيد؟ اين پرسش را با رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان خواهم نهاد.

راوى گويد: سپس آن را با رسول خدا در ميان گذاشت و خداوند آيات لعان را نازل كرد. اين مرد پس از آن به همسر خود نسبت زنا داد و رسول خدا ميان آنها لعان برگزار كرد و فرمود: «شايد فرزندى كه به دنيا بياورد سياه و داراى موهاى موج دار باشد». چنين نيز شد

و فرزندى كه به دنيا آورد سپاه و داراى موهاى موج دار بود.»

756- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن اسحاق سَيْلَحينى، از ليث بن سعد، از يحيى بن سعيد، از عبدالرحمان بن قاسم، از پدرش، از ابن عباس نقل كرد كه گفته است: نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله از مردان لعان كننده سخن به ميان آمد. عاصم در اين زمينه چيزى گفت و سپس از گفته خود برگشت. ابن عمر به او گفت: وى مردى را با زن خود ديده است. عاصم گفت: من جز به سخن خود گرفتار نشده ام.

پس نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و به آن حضرت ياد آور شد مردى كه با همسر خود ديده مردى جوانسال و چاق و داراى موهاى موج دار بوده است. او خود مردى كهنسال و لاغر اندام بود.

راوى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله همسر وى را خواست. آنگاه با همديگر لعان كردند. سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله دعا كرد كه «خداوندا! حقيقت را آشكار ساز». پس آن زن كودك خود را بر

تاريخ مدينه منوره، ص: 366

همان اوصافى به دنيا آورد كه شوهر آن زن مدعى ديده شدن او با زن خويش بود.

رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين هنگام فرمود: «اگر آن لعان نبود من مى دانستم كه با تو چه كنم».

ابن عباس گويد: زنى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ميان او و همسرش لعان برگزار كرد، زنى بود كه آشكارا در ميان مسلمانان بدكارى مى كرد. «1»

757- گفت: ابن لهيعه از ابواسود، از قاسم بن محمد براى ما

حديث كرد كه مردى از ابن عباس پرسيد: آيا آن زن كه پيامبر صلى الله عليه و آله ميان او و همسرش لعان برگزار كرد، همان است كه درباره او فرموده است: «اگر بدون بيّنه كسى را رجم مى كردم اين زن را سنگسار كرده بودم» ابن عباس گت: نه، او زنى ديگر است كه در ميان مسلمانان آشكارا كارهاى زشت مى كرد. «2»

مسأله ظِهار

758- على بن عاصم براى ما نقل كرد و گفت: داوود بن ابى هند، از ابوالعاليه رياحى برايمان حديث كرد كه گفته است: خوله دختر دليج «3» همسر يكى از انصار بود.

اوهم كور و هم بدخلق وتهيدست بود. درآن روزگار آيين طلاق همسران بدين سان بود كه مرد چون مى خواست از زن خود جدا شود مى گفت: انْتَ عَلَىَّ كَظَهْرِ امّي. «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 367

خوله بر سر چيزى با همسر خود نزاع كرد و او نيز خشمگين شد و گفت: انْت عَلَىَّ كَظَهْرِ امّي. آن زن كه از اين مرد يك يا دو فرزند- قاعدتاً ترديد از راوى است- داشت به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در خانه عايشه بود و عايشه يك طرف سر آن حضرت را مى شست، آمد و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، همسر من مردى كور، بدخوى و تهيدست است. من بر سر مسأله اى با او نزاع كردم. او خشمگين شد و گفت: «تو بر من به سان پشت مادر منى». اما اى رسول خدا، او قصد طلاق نداشت. پيامبر صلى الله عليه و آله سر بلند كرد و فرمود: «خبرى براى تو جز اين ندارم كه تو بر او حرام شده اى». آن

زن گفت: از آنچه بر سر من و فرزندانم آمده است به خداوند شكايت مى برم.

در اين هنگام عايشه به شستن طرف ديگر سر پيامبر صلى الله عليه و آله مشغول شد، آن زن هم با عايشه در آن طرف ديگر قرار گرفت و همان سخن پيشين را تكرار كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز همان پاسخ پيشين را فرمود و او هم گفت: از آنچه بر سر من و فرزندانم آمده است، به خداوند شكايت مى برم.

در همين زمان، چهره رسول خدا صلى الله عليه و آله ديگرگون شد. عايشه بدان زن گفت: عقب تر برو، عقب تر برو! آن زن فاصله گرفت. پيامبر صلى الله عليه و آله لختى در اين حالت بود و چون وحى به پايان رسيد و به حالت نخستين خود بازگشت فرمود: «اى عايشه، آن زن را برگردان».

عايشه او را خواست و او برگشت. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: «برو و همسر خود را بياور». زن دوان دوان نزد شوهر رفت و او را آورد. او همان گونه كه وى گفته بود نابينا، بدخوى و تهيدست بود. چون به حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد، حضرت فرمود: «به خداوند شنونده دانا، از شيطانِ رانده شده پناه مى برم. بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتى تُجادِلُكَ في زَوْجِها وَ تَشْتَكى الَى اللَّهِ وَ اللَّهُ يَسْمَعُ تَحاوُرَكُما ...- پايان آيه. «1» سپس از آن مرد پرسيد: «آيا برده اى مى يابى كه آزاد كنى؟» گفت: نه، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله.

پرسيد: «آيا مى توانى دو ماه پى در پى روزه بدارى؟» گفت: بيمار مى شوم.

پرسيد: «آيا

تاريخ مدينه منوره، ص: 368

مى توانى به شصت بينوا خوراك دهى؟ گفت: نه، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، مگر آن كه مرا يارى رسانى.

راوى گويد: پس رسول خدا صلى الله عليه و آله او را يارى رساند و طلاق را به ظهار بدل كرد.

على گويد: مقصود راوى آن است كه پيشتر ظهار نزد عرب به معناى طلاق بود. اما پيامبر صلى الله عليه و آله اين را بابى جداگانه قرار داد [كه به معناى طلاق نيست . «1»

759- زهير بن حرب براى ما نقل كرد و گفت: جرير، از اعْمش، از تميم بن سلمه، از عروة بن زبير حديث كرد كه گفت: عايشه گفته است: سپاس خدايى را كه شنوايى او همه صداها را دربرگيرد. خوله از همسر خود «2» به رسول خدا صلى الله عليه و آله شكايت مى كند و خبر بخشى از آنچه او مى گويد بر من پنهان مى ماند، اما خداوند- عزّوجلّ- اين آيه را نازل مى كند:

قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتى تُجادِلُكَ في زَوْجِها. «3»

760- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: على بن حسن ما را حديث كرد و گفت: خليد بن دعلج، از قتاده نقل كرده كه گفته است: عمر به همراه جارود عبدى از مسجد بيرون رفت. در ميانه راه با زنى برخورد كردند. عمر بر او سلام كرد و او پاسخ داد- يا او سلام كرد و عمر پاسخ داد- سپس آن زن گفت: لختى درنگ كن اى عمر، من تو را به خاطر دارم كه كودكى خردسال بودى و عمير ناميده مى شدى و در بازار عكاظ با كودكان بازى مى كردى. زمانى نگذشت كه

عمر ناميده شدى و سپس زمانى نگذشت كه تو را اميرالمؤمنين ناميدند. در كار رعيت از خدا پروا كن و بدان كه هر كس از وعده عذاب الهى

تاريخ مدينه منوره، ص: 369

بترسد بى كسان را به خود نزديك كند و هر كس از مرگ بهراسد از اين كه فرصت ها را از دست بدهد بترسد. عمر با شنيدن اين سخنان گريست. جارود گفت: اى زن، بس كن، زياد حرف زدى و اميرمؤمنان را گرياندى. عمر به جارود گفت: آيا اين زن را نمى شناسى؟ اين خوله دختر حكيم و همسر عبادة بن صامت است كه خداوند در آسمان گفته هاى او را شنيد و اينك عمر، به خداوند سوگند، به طريق اولى بايد به سخن او گوش سپارد. «1»

761- عبداللَّه بن رجاء براى ما نقل كرد و گفت: اسرائيل، از ابن اسحاق، از يزيد بن زيد نقل كرد كه درباره آيه قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتى تُجادِلُكَ في زَوْجِها «2»

گفت: آن زن خوله دختر صامت است كه همسرش بيمار بود. اين همسر او را خواند، اما پاسخ نداد، ديگر بار او را خواند و باز هم پاسخى نداد. پس گفت: تو بر من به سان پشت مادر مِنى.

762- محمد بن بكار براى ما نقل كرد و گفت: جُرَيج بن معاويه، از ابن اسحاق، از يزيد بن زيد، درباره خوله حديث كرد كه شوهرش بيمار بود. در حالى كه به نماز مشغول بود شوهرش او را صدا زد و وى از همين روى در پاسخ دادن دير كرد. شوهر گفت: تو براى من به سان پشت مادر منى، اگر كه با تو همبسترى كنم، زن نزد رسول خدا

صلى الله عليه و آله آمد و در اين باره به آن حضرت شكايت كرد، در آن زمان هنوز در اين مورد براى پيامبر صلى الله عليه و آله وحيى نيامده بود. سپس آن زن يك بار ديگر به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد. اين بار شوهر آن مرد را خواست و به او فرمود: «برده اى آزاد كن». گفت: ثروتى ندارم. فرمود: «دو ماه پى در پى روزه بدار» گفت: نمى توانم. فرمود: «شصت بينوا را خوراك ده، هر كدام را سى صاع» گفت: توان اين كار ندارم مگر آن كه تو خود مرا يارى دهى. پيامبر صلى الله عليه و آله خود به او پانزده صاع كمك كرد و ديگر مردمان نيز كمك كردند تا آن كه سى صاع فراهم شد. آنگاه

تاريخ مدينه منوره، ص: 370

رسول خدا فرمود: «شصت بينوا را خوراك ده» گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، از خود و خانواده ام كسى نيازمندتر به اين خوراك نمى بينم. فرمود: «تو خود و خانواده ات آن را برداريد». او نيز آن را برداشت «1»

763- ابن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن نمير، از محمد بن اسحاق، از محمد بن عمرو بن عطاء، از سليمان بن يسار، از سلمة بن صخر بياضى زرقى حديث كرد كه گفته است: من مردى بودم كه زياد از زنان بهره مى بردم و سراغ ندارم كه مردى ديگر به اندازه من از زنان بهره برده باشد. چون ماه رمضان فرا رسيد با همسر خود ظهار كردم تا اين ماه به پايان رسد. اما شبى از شب ها چشمم به جايى از بدن وى

افتاد و برخاستم و با او در آويختم و همبسترى كردم. صبح كه شد نزد طايفه خود رفتم و آنچه را شده بود با آنان در ميان نهادم و گفتم: در اين باره از رسول خدا صلى الله عليه و آله بپرسيد. گفتند: ما اين كار را انجام نمى دهيم تا آيه اى از قرآن درباره ما نازل شود يا پيامبر صلى الله عليه و آله خود در مورد ما سخنى بگويد و ننگ بر ما بماند. اما در عين حال راهى براى رهايى ات از اين گرفتارى مى گوييم: نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله برو و مسأله خود را با او درميان گذار. [او مى گويد: نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم و او را از اين ماجرا آگاهاند. پرسيد: «واقعاً اين كار را كرده اى؟» گفتم: آرى اين كار را كرده ام. ديگر بار پرسيد: «واقعاً اين كار را كرده اى؟» گفتم: واقعاً اين كار را كرده ام و] اينك اى رسول خدا، در برابر آنچه خداوند حكم فرمايد شكيبايم. فرمود: «آزاد كن [برده اى.

گويد: من دستى بر پشت گردن خود زدم و گفتم: نمى شود؛] سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخت، من جز خود مالك كسى ديگر نيستم. فرمود: «دو ماه پى در پى روزه بدار».

گفتم: اى رسول خدا، آيا هيچ چيز به اندازه روزه برايم گرفتارى آفريده است؟ فرمود:

تاريخ مدينه منوره، ص: 371

صدقه بده؛ شصت بينوا را خوراك ده». گفتم: سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخته است، ما همين ديشب بى شام سر بر بالش نهاديم. فرمود: «نزد ناظر وقف بنى زريق برو و به او بگو تا اين مبلغ را

در اختيارت قرار دهد و آنگاه خود با اين مال [شصت وَسْق خرما] به شصت بينوا اطعام كن و باقيمانده را هم براى خود بردار».

[گويد: نزد طايفه خود برگشتم و گفتم: نزد شما سختگيرى و بدانديشى ديدم، اما نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله گشايش و بركت. او فرموده است از حاصل اوقاف شما به من دهند.

آنچه را او فرموده است به من بدهيد. آنان نيز آنچه را رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود بود به من دادند] «1»

764- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: يونس بن محمد براى ما حديث كرد و گفت: يونس بن محمد براى ما حديث كرد و گفت: شيبان، از قتاده نقل كرده كه درباره آيه قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتى تُجادِلُكَ في زَوْجِها وَ تَشْتَكى الَى اللَّهِ «2»

گفته است: به ما گفته اند:

آن زن خويله دختر ثعلبه، همسر اوس بن صامت بوده است كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمده و از همسر خود شكايت كرده و خداوند نيز اين آيه را درباره ماجراى او فرو فرستاده است. «3»

765- عبدالأعلى بن حماد براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه براى ما حديث آورد و گفت: هشام بن عروه، از پدرش، از عايشه نقل كرد كه جميله همسر اوس بن صامت بود و همسرش نيمه جنونى داشت. يك روز كه ديوانگى اش شدت يافت با

تاريخ مدينه منوره، ص: 372

همسر خود ظهار كرد. پس خداوند آيه كفاره ظهار را نازل كرد. «1»

766- ابونعيم براى ما نقل كرد و گفت: زكريا، از عامر براى ما حديث كرد و همچنين عمرو بن عون براى

ما حديث كرد و گفت: هشيم، از زكريا، از عامر نقل كرد كه گفته است:

آن زنى كه درباره همسر خود با رسول خدا صلى الله عليه و آله چانه زنى كرد خوله بود. به روايت ابونعيم او دختر صامت است و به روايت هشيم دختر حكيم.

767- سعيد بن منصور برقى براى ما نقل كرد و گفت: اسماعيل بن عياش، از جعفربن حارث، از محمد بن اسحاق، از معمر بن عبداللَّه بن حنظلة بن ابى عامر، از يوسف بن عبداللَّه بن سلام حديث كرده است كه گفت: خوله دختر مالك برايم نقل كرد و من از دهان او شنيدم كه مى گويد: من در خانه اوس بن صامت بودم. او مردى پير بود. روزى درباره چيزى با من سخنى گفت و من او را پاسخ دادم. پس گفت: تو بر من به سان پشت مادر منى. آنگاه از خانه بيرون شد و به جمع دوستان خويش رفت. پس از چندى كه برگشت، خواست به او تن دهم. اما من خوددارى ورزيدم. اما او بر من چيره شد، آن سان كه هر زن ضعيفى از مردى ضعيف شكست خورد. به او گفتم: تو مردى نيستى كه با من خالصانه دوستى كنى، ماجراى من و تو بايد به عرض رسول خدا صلى الله عليه و آله برسد و او درباره من و تو داورى كند. من نزد يكى از همسايگان رفتم و از او جامه اى عاريه كردم و به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم و از آنچه ديدم به او شكايت كردم. او فرمود: «پسر عموى تو و شوهر تو است؛ درباره او از خدا پروا كن!

من همان جا بودم كه خداوند درباره او و من آيه نازل كرد: قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتى تُجادِلُكَ في زَوْجِها. «2»

سپس اين حكم نازل شد كه در اين مورد بايد يك برده آزاد كرد، هر كس برده اى نيابد دو ماه پى در پى روزه بگيرد و هر

تاريخ مدينه منوره، ص: 373

كس اين نيز نتواند شصت بينوا را خوراك دهد.

پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود: «به او بگو يك برده آزاد كند» گفتم: او برده اى ندارد كه آزاد كند. فرمود: «پس دو ماه روزه بگيرد» گفتم او پيرمرد است و قدرت روزه ندارد. فرمود: «پس صدقه بدهد». گفتم: چيزى ندارد. فرمود «من نيمى از خرما را خواهم داد». گفتم: من نيز نيمى ديگر به او كمك خواهم كرد. فرمود: «كارى درست مى كنى».

به اندازه خوراك سى نفر خرما او كمك كرد و به اندازه سى نفر نيز من كمك كردم و از جانب شوهرم شصت بينوا را خوراك دادم، به هر بينوايى يك صاع خرما. «1»

داستان ابن صائد

768- ابن ابى جهينه براى ما نقل كرد و گفت: على بن منصور ما را حديث كرد و گفت: عبدالواحد بن زياد براى ما حديث آورد و گفت: حارث بن حصيره، از زيد بن وهب نقل كرد كه گفته است: از ابوذر شنيدم كه مى گويد: اگر ده سوگند بخورم كه ابن صياد همان دجال است، برايم بهتر از آن است كه يك سوگند بر خلاف اين بخورم؛ چه، خود در اين باره از رسول خدا صلى الله عليه و آله چيزى شنيده ام؛ او مرا نزد مادر صياد فرستاد و فرمود: از او بپرس چند ماه اين كودك

را آبستن بوده است؛ از او پرسيدم و گفت: دوازده ماه بوده كه او را در شكم داشته ام. نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله برگشتم و اين را به او خبر دادم. فرمود: از او بپرس به هنگام به دنيا آمدن چگونه گريه كرده است؟ [از او پرسيدم و] گفت: چنان گريه كرده

تاريخ مدينه منوره، ص: 374

است كه كودكى يك ماهه گريه كند.

راوى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله [بعدها] به او فرمود: «من براى تو چيزى پنهان كرده و نگه داشته ام» او گفت: تو برايم استخوان گوسفندى خاكى رنگ پنهان كرده اى. وى همچنين خواست بگويد: و آن دود. اما رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: «تو نمى توانى بر تقدير پيشى جويى.» «1»

769- مسلم بن ابراهيم براى ما نقل كرد و گفت: شعبه ما را حديث كرد و گفت:

عبدالملك بن عمير، از عمر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام نقل كرد كه از ام سلمه شنيده است كه مى گويد: مادر ابن صائد برايم نقل كرد كه اين فرزند را مسخ شده، ديوانه و بد يُمن به دنيا آورده است.

770- احمد بن عيسى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب ما را حديث آورد و گفت: يونس، از ابن شهاب برايمان نقل كرد كه سالم براى او از عبداللَّه بن عمر نقل خبر كرده كه عمر با پيامبر صلى الله عليه و آله و گروهى از اصحاب به طرف ابن صائد روانه شدند و او را ديدند كه با كودكان به بازى مشغول است- او در آن هنگام در آستانه بلوغ بود. وى نزديك شدن

آن گروه را متوجه نشد تا هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستى بر پشت او زد و سپس فرمود:

«آيا گواهى مى دهى كه من پيامبر صلى الله عليه و آله خدايم؟» ابن صائد در آن حضرت نگريست و گفت:

گواهى مى دهم كه تو رسول اميّينى. آنگاه به پيامبر صلى الله عليه و آله روكرد وگفت: آيا تو گواهى مى دهى كه من پيامبر خدايم؟ پيامبر صلى الله عليه و آله به او رو كرد و فرمود: «من به خدا و پيامبران او ايمان دارم».

سپس پيامبر صلى الله عليه و آله افزود: «چه مى بينى؟» گفت: راستى و دروغى. رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود:

«براى تو همه چيز به هم درآميخته است». سپس افزود: «من براى تو رازى پنهان دارم».

گفت: «همان دود! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «خاموش! تو نمى توانى بر تقدير خود پيشى جويى».

در اين هنگام عمر گفت: اى رسول خدا، اجازه بفرما تا او را گردن زنم. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اگر او همان باشد كه تو نمى توانى بر وى چيره شوى و اگر هم همان نباشد

تاريخ مدينه منوره، ص: 375

كشتنش براى تو سودى ندارد.» «1»

تاريخ مدينه منوره، ص: 376

771- محمد بن خالد بن حتمه براى ما نقل كرد و گفت: ابن ابى زناد، از پدرش، از خارجة بن زيد نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به باروى مدينه آمد. او را گفتند: اين ابن صائد است كه در كنار ديوارى خفته است. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: « [مى روم و] بر من است كه اگر او را خفته بيابم شما

را از آن بياگاهانم». چون رسول خدا صلى الله عليه و آله نزديك شد مادرش او را از خواب بيدار كرد و گفت: اى صائد، برخيز، اين پيامبر صلى الله عليه و آله اميّين است. او برخاست و در حالى كه چشم هاى خود را مى ماليد و به آسمان مى نگريست نشست. رسول خدا صلى الله عليه و آله- در مورد آن زن- فرمود: «او را چه مى شود! مرگش باد!»، و به آن پسر فرمود: «به چه مى نگرى؟ آيا چيزى در آسمان مى بينى؟» گفت: آرى، بسيار مى بينم. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «او همه چيز را در هم آميخته، خداوند براى او همه چير را در هم آميخته است». [سپس رو به او كرد و ادامه داد:] «آيا گواهى مى دهى كه من پيامبر صلى الله عليه و آله خدايم؟» گفت: گواهى مى دهم كه تو پيامبر صلى الله عليه و آله اميّين هستى. آيا تو گواهى مى دهى كه من رسول خدايم؟ فرمود: «من به خدا و پيامبران او ايمان آورده ام».

سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «من براى تورازى پنهان ساخته ام؛ آن چيست؟» ابن صياد گفت: دود! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود «خاموش! كه تونمى توانى برتقدير خويش پيشى بگيرى- آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله براى او پنهان داشت همين راز بود كه آيه يَوْمَ تَأتِى السَّماءُ بِدُخانٍ مُبينٍ. «1»

بدان

تاريخ مدينه منوره، ص: 377

اشاره دارد. «1»

772- على بن عاصم براى ما نقل كرد و گفت: جريرى، از ابونضره، از ابوسعيد خدرى برايمان حديث كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه ابوبكر و عمر همراهش بودند، نزد ابن صائد

رفت. به او فرمود: «آيا گواهى مى دهى كه من رسول خدايم؟» ابن صائد به آن حضرت گفت: آيا تو گواهى مى دهى كه من پيامبر خدايم؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«من به خدا، فرشتگان او، كتاب هاى او و فرستادگان او ايمان دارم- دو بار- اى، ابن صائد بگو كه چه مى بينى؟ گفت: گاه دو دروغ و يك راست مى بينم و گاه يك دروغ و دو راست مى بينم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «درست و نادرست براى او به هم درآميخته است؛ او را واگذاريد». سپس فرمود: «اى پسر صائد، چه مى بينى؟ گفت: كرسيى از آهن بر كناره دريا مى بينم. فرمود: «آن كرسىِ ابليس است». «2»

773- ابن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: عبيداللَّه بن موسى، از سفيان، از اعمش، از شقيق، از عبداللَّه نقل كرد كه گفته است: با رسول خدا صلى الله عليه و آله مى رفتيم كه به كودكانى برخورديم كه بازى مى كردند. آنان چون پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدند از هم پراكندند، اما ابن صائد نشست. پيامبر صلى الله عليه و آله به خشم آمد و به او فرمود: «خير نبينى! تو را چه مى شود! آيا گواهى مى دهى كه من پيامبر صلى الله عليه و آله خدايم؟» او گفت: آيا گواهى مى دهى كه من پيامبر صلى الله عليه و آله خدايم؟

عمر كه آنجا بود گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، به من اجازه ده تا اين ناپاك را بكشم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «او را واگذار؛ چه، اگر او همان باشد كه بيم اوست، تو نمى توانى وى را بكشى». «3»

774-

حجاج بن نصير براى ما نقل كرد و گفت: قره، از قتاده، از نضر بن انس نقل كرد كه گفته است: ابن صياد نزد ما آمد و بر ما وارد شد. پس مردم به سوى خانه ما هجوم آوردند و گفتند: دجال در خانه انس است. آن اندازه مردم مشتاق ديدن او بودند كه اگر بر در اتاق او از آنان باج يا رشوه مى خواستم مى توانستم اين كار را بكنم [و آنها رشوه

تاريخ مدينه منوره، ص: 378

مى دادند]. او در اتاقى در طبقه بالاى سراى ما سكونت گزيد. او [پايين مى آمد و هنگامى كه كسى را نمى ديد دست خود را دراز مى كرد و از بالا خانه جامه خود را برمى داشت، اما چون كسى را مى ديد خود بالا مى رفت و جامه را برمى داشت!

775- خالد بن عمرو، از وليد بن جميع، از جهم بن عبدالرحمان براى ما حديث كرد كه گفته است: به ابن صائد گفتم: مردم درباره تو فراوان گفته اند؛ تو خود درباره خويش به من بگو. گفت: من دو گوساله از جن داشتم كه يكى از آنها به من راست مى گفت و ديگرى دروغ مى گفت. اما چون اسلام آوردم هر دو از برم رفتند.

داستان ابن ابيرق «1»

776- فليح بن محمد يمانى براى ما نقل كرد و گفت: مروان بن معاويه، از جويبر، از ضحاك نقل كرد كه گفته است: مردى يهودى، زرهى آهنين نزد يكى ازانصار امانت گذاشت. مدتى براين بگذشت وپس از چندى آن را مطالبه كرد. مرد انصار آن را انكاركرد.

يهودى آن مرد انصارى را خائن خواند. خاندان آن مرد انصارى به خشم آمدند و همراه او نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله روانه شدند و

گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، آن مرد يهودى هم طايفه ما را خائن خوانده است؛ تو دوست ما را بى گناه اعلام بدار و از او دفاع كن. رسول خدا صلى الله عليه و آله- كه در آن هنگام ماجرا را نمى دانست- برخاست، آن مرد را بى گناه اعلام بداشت و از او دفاع كرد. پس خداوند اين آيات را درباره آن مرد انصارى نازل كرد: إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللَّهُ وَلَا تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيماً «2»

يعنى بر پايه آنچه خداوند بر تو فرو فرستاده و به تو وحى كرده است حكم كن. همچنين خداوند

تاريخ مدينه منوره، ص: 379

فرموده است: انَّ اللَّهَ لايَغْفِرُ انْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ «1»

يعنى مى گويد: اگر توبه كنى و از شرك به اسلام باز گردى توبه ات پذيرفته شود. اما آن مرد از توبه خوددارى ورزيد تا آن كه در كنار مشركان كشته شد. پس خداوند به پيامبر صلى الله عليه و آله خود فرمود: هر كس همانند كرده او انجام دهد و هر كس به فرموده قرآن وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ- يعنى با رسول خدا صلى الله عليه و آله دشمنى ورزد- مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدَى وَيَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّى وَنُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَسَاءَتْ مَصِيراً «2»

777- فليح بن محمد براى ما نقل كرد و گفت: حاتم بن اسماعيل از هشام بن عروه براى ما حديث كرد كه ابن ابيرق ظفرى از يكى از يهوديان، زرهى دزديده بود. يهودى آن زره را از او مطالبه كرد و او نيز كسى ديگر را متهم كرد. اين مؤاخذه

يهودى خاندان ابن ابيرق را به خشم آورد و گفتند: اين يهودى خواسته است تبار ما را نكوهش كند. پس در اين باره با رسول خدا صلى الله عليه و آله سخن گفتند تا بى گناهى ابن ابيرق را اعلام بدارد. چون از نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله برگشتند خداوند در اين باره بر پيامبر صلى الله عليه و آله وحى فرستاد و او را از حقيقت امر آگاهاند. فرمود: وَلَا تُجَادِلْ عَنْ الَّذِينَ يَخْتَانُونَ أَنفُسَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَايُحِبُّ مَنْ كَانَ خَوَّاناً أَثِيماً «3»

همچنين درباره او فرمود: وَمَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرْ اللَّهَ يَجِدْ اللَّهَ غَفُوراً رَحِيماً* وَمَنْ يَكْسِبْ إِثْماً فَإِنَّمَا يَكْسِبُهُ عَلَى نَفْسِهِ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً* وَمَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدْ احْتَمَلَ بُهْتَاناً وَإِثْماً مُبِيناً «4»

بنابراين، اگر

تاريخ مدينه منوره، ص: 380

آن مرد از كرده خود توبه مى كرد به خواست خدا از او پذيرفته مى شد. اما او غيرتى شد و به قريش پناه برد و در ميان آنان ماند. بعدها او را به جرم سرقت پرده كعبه دستگير كردند و كشتند «1».

778- حسن بن احمد بن ابى شعيب سمرقندى براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن سلمه حرانى ما را حديث كرد و گفت: محمد بن اسحاق، از عاصم بن عمر بن قتاده، از پدرش، از جدش قتادة بن نعمان نقل كرد كه گفته است: در ميان ما خاندانى بودند كه بنى ابيرق نام داشتند و بشير، بشر و مبشّر مردان اين خاندان بودند. مبشر مردى منافق بود كه در هجاى اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله شعر مى گفت: و آن را

به شاعران عرب نسبت مى داد و مى گفت: فلانى چنين گفته است، فلانى چنان گفته است.

چون اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله شعر او را مى شنيدند، مى گفتند: به خداوند سوگند، تنها اين مرد است كه اين شعر را مى گويد. او در پاسخ گفت:

اوَكلّما قال الرجال قصيدة اضِموا وَ قالوُا ابن الأبيرق قالها «2»

راوى گويد: اين خاندان در دوران جاهليت و دوران اسلام در فقر و تنگدستى بودند. در آن روزگاران يگانه خوراك مردم مدينه خرما و جو بود و اگر كسى توانگر بود و قافله اى از شام مى آمد و آرد مى آورد، قدرى آرد گندم مى خريد و خود مى خورد و همچنان زن و فرزندانش جو و خرما مى خوردند.

[روزى قافله اى از شام آمد و عموى من رفاعة بن زيد يك بار آرد گندم خريد و آن را در مشربه [: انبار يا پستو] يى كه داشت گذاشت. او در اين مشربه ابزارهاى جنگى

تاريخ مدينه منوره، ص: 381

خود، يعنى دو سپر، دو شمشير و نيز ادواتى را كه به كار تعمير و آماده كردن اين ابزار مى آيد نگه مى داشت. اما شبانه به اين مشربه دستبرد زده شد؛ ديوار مشربه را سوراخ كرده و خوراكى و سلاح ها را برده بودند. عمويم رفاعه چون نزد من آمد گفت: اى برادر زاده، مى دانى كه ديشب به ما دستبرد زده اند، ديوار مشربه ما را سوراخ كرده و خوراكى و سلاح ما را برده اند؟

راوى گويد: در آن سراى جست و جو كرديم و پرسيديم. گفتند: ديشب ديده ايم كه بنى ابيرق در تنور شان آتش كردند. تنها گمان ما اين است كه براى پختن آن آردهاى شما بوده است.

راوى گويد: در

همان حال كه در اين سراى در پرس و جو بوديم، بنى ابيرق گفتند:

به خداوند سوگند، به گمان ما كسى جز لبيد بن سهل كه هم طايفه شماست اين كار را انجام نداده است. اما مردان ما درستكار و مسلمانند.

چون لبيد اين سخن را شنيد شمشير بركشيد و گفت: من دزدى مى كنم! به خداوند سوگند، يا با اين شمشير به جانتان مى افتم و يا اين دزدى روشن مى شود. پس به او گفتند:

اى مرد، تو برو ما را با تو كارى نيست؛ به خداوند سوگند تو اين كار را نكرده اى. ما از ديگر كسانى كه در آن سراى بودند پرسيديم تا آن كه هيچ ترديدى نماند كه همان خاندان اين كار را كرده اند. عمويم به من گفت: اى برادر زاده، چطور است كه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بروى و داستان را با او درميان گذارى؟

قتاده گويد: نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم و ماجرا را با او درميان نهادم و گفتم: اى رسول خدا، خاندانى از خاندان هاى ما كه ستمكار است، به مال عمويم رفاعة بن زيد دستبرد زده و ديوار مشربه او را سوراخ كرده و سلاح و خوراك او را برده اند؛ اينك بفرماييد سلاح ما را برگردانند و ما را به آن خوراك حاجتى نيست. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «دراين مسأله مى نگرم».

از ديگر سوى، چون بنى ابيرق اين خبر را شنيدند نزد مردى از طايفه خود به نام اسيد بن عروه رفتند و در اين باره با او سخن گفتند. شمارى از افراد ساكن آن سراى نيز در بَرِ او گِرد آمدند و همه

نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتند و گفتند: اى رسول خدا، قتاده و عمويش با خاندانى از ما كه اهل اسلام و درستكارى اند درآويخته اند و بى هيچ گواه و سندى آنان

تاريخ مدينه منوره، ص: 382

را به دزدى متهم كرده اند.

قتاده گويد: من به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدم و او فرمود: «با خاندانى كه از اسلام و درستكارى آنان سخن است در آويخته اى و آنان را بى هيچ سند و گواهى به دزدى متهم كرده اى!».

گويد: من به خانه برگشتم و آرزو كردم اى كاش در پى كارى رفته بودم و چنين نمى شد كه به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله برسم و در اين باره سخنى گويم.

عمويم نزد من آمد و گفت: اى برادر زاده، چه كردى؟ او را از آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده بود آگاهاندم. گفت: به خداوند توكل كنيم.

قتاده گويد: ديرى نگذشت كه آيات قرآن بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد: إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللَّهُ وَلَا تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيماً كه مقصود بنى ابيرق است وَاسْتَغْفِرِ اللَّهَ يعنى از آنچه به قتاده گفتى، كه إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُوراً رَحِيماً* وَلَا تُجَادِلْ عَنْ الَّذِينَ يَخْتَانُونَ أَنفُسَهُمْ يعنى بنى ابيرق، إِنَّ اللَّهَ لَايُحِبُّ مَنْ كَانَ خَوَّاناً أَثِيماً* يَسْتَخْفُونَ مِنْ النَّاسِ وَلَا يَسْتَخْفُونَ مِنْ اللَّهِ وَهُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ مَا لَايَرْضَى مِنْ الْقَوْلِ وَكَانَ اللَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطاً* هَا أَنْتُمْ هَؤُلَاءِ جَادَلْتُمْ عَنْهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فَمَنْ يُجَادِلُ اللَّهَ عَنْهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَمْ مَنْ يَكُونُ عَلَيْهِمْ وَكِيلًا* وَمَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ

يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَحِيماً يعنى اگر آنان از خداوند آمرزش بخواهند، خداوند آنان را مى آمرزد وَمَنْ يَكْسِبْ إِثْماً فَإِنَّمَا يَكْسِبُهُ عَلَى نَفْسِهِ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً* وَمَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً- اشاره به تهمتى كه به لبيد زدند- فَقَدْ احْتَمَلَ بُهْتَاناً وَإِثْماً مُبِيناً* وَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَرَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طَائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ يعنى همان اسيد و يارانش وَمَا يُضِلُّونَ إِلَّا أَنفُسَهُمْ وَمَا يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْ ءٍ وَأَنزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَكَانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً* لَاخَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْوَاهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلَاحٍ بَيْنَ النَّاسِ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ ابْتِغَاءَ مَرْضَاةِ اللَّهِ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً «1»

تاريخ مدينه منوره، ص: 383

قتاده گويد: چون اين آيات قرآن نازل شد، سارق سلاح را به رسول خدا صلى الله عليه و آله تحويل داد و حضرت نيز آن را به رفاعه برگرداند. چون آن سلاح را نزد عمويم بردم- او پيرمردى بود كه عُمْر خود را در دوره جاهليت سپرى كرده بود و گمان مى كردم اسلام آوردن وى دروغين و ظاهرى است- گفت: اى برادر زاده، اين سلاح براى جهاد در راه خدا! پس دريافتم كه مسلمانى او راستين بوده است.

قتاده گويد: پس از آن كه اين آيات قرآن نازل شد بشير به مشركان پيوست. او بر سلافه دختر سعد بن شهيد وارد شد. خداوند درباره وى [: بشر] آيات زير را نازل فرمود: وَمَنْ يُشَاقِقْ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدَى وَيَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّى وَنُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَسَاءَتْ مَصِيراً* إِنَّ اللَّهَ لَايَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا

دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا بَعِيداً «1»

چون بر سلافه وارد شد، حسان در نكوهش اين زن شعرى گفت: زن توشه بشير را برداشت و بر سرگرفت و سپس بيرون رفت و آن را به دره افكند. آنگاه گفت: آيا شعر

تاريخ مدينه منوره، ص: 384

حسان را برايم هديه آوردى؟ به خداوند سوگند دلم آرام نمى گيرد؛ اكنون دريافته ام كه تو با خود خوشى نياورده اى، بلكه هجو حسان را برايم هديه آورده اى!

به هر روى، آن زن توشه او را برداشت و به دره افكند. بشير راه طائف در پيش گرفت. او در جايى به كندن اتاقى [در كوه و تپه مشغول شد. اما آن اتاق بر روى او ويران شد و مرد. پس مكيان گفتند هيچ كدام از اصحاب محمد نيست كه از او جدا شود و در او خير و نيكى باشد. «1»

779- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: على بن ثابت براى ما حديث كرد و گفت: وازع، از سالم، از ابن عمرو امّ وليد نقل كرد كه گفته اند: رسول خدا صلى الله عليه و آله روانه غزوه اى شد. آنجا زرهى از يكى از انصار به سرقت رفت و كسى كه آن را دزديده بود ثعلبة بن ابيرق نام داشت. خاندان اين مرد در برابر صاحب زره چيره شدند و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و گفتند: اى رسول خدا اين دوست ما را بى گناه اعلام بدار و از او درگذر؛ كه اگر خداوند به دست تو به داد او نرسد نابود است. پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم داشت او را

بى گناه اعلام بدارد و از او درگذرد. اما اراده خداوند آن بود كه حقيقت امر را بر او آشكار كند. از اين روى آيه نازل كرد: إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللَّهُ وَلَا تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيماً تا آنجا كه مى گويد: إِنَّ اللَّهَ لَايُحِبُّ مَنْ كَانَ خَوَّاناً أَثِيماً. «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 385

780- معاذ بن سعد، از عبيد بن زيد براى ما نقل كرد و گفت: پدرم، از پدرش، از حسن نقل كرد كه مردى از انصار زرهى آهنين داشت. يكى از برادرزادگانش آن را دزديد.

وى او را متهم كرد و زره خود را خواست. اما او انكار كرد و مدعى شد بى گناه است. اما صاحب زره همچنان بر درخواست خود اصرار مى ورزيد. موضوع را به عرض رسول خدا صلى الله عليه و آله رساندند. حضرت در پى آن برادر زاده فرستاد. از ديگر سوى او نيز از تنى چند كمك خواست تا نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله از بى گناهى او سخن گويند و به دفاع از او با آن حضرت صحبت كنند. چون آنان به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند، حضرت به آن جوان دستور داد زره را به عموى خويش پس دهد. اما او انكار كرد و به اقرار تن نداد. ديگر مردمان [: همان كسانى كه جوان از آنان درخواست وساطت كرده بود] در دفاع از او سخن گفتند تا جايى كه نزديك بود رسول خدا صلى الله عليه و آله از سخن آنان اثر پذيرد. اما خداوند اين آيات را بر او فرستاد: إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ

بِمَا أَرَاكَ اللَّهُ وَلَا تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيماً* وَاسْتَغْفِرِ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُوراً رَحِيماً* وَلَا تُجَادِلْ عَنِ الَّذِينَ يَخْتَانُونَ أَنفُسَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَايُحِبُّ مَنْ كَانَ خَوَّاناً أَثِيماً* يَسْتَخْفُونَ مِنْ النَّاسِ وَلَا يَسْتَخْفُونَ مِنْ اللَّهِ وَهُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ مَا لَايَرْضَى مِنْ الْقَوْلِ وَكَانَ اللَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطاً* هَا أَنْتُمْ هَؤُلَاءِ جَادَلْتُمْ عَنْهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فَمَنْ يُجَادِلُ اللَّهَ عَنْهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَمْ مَنْ يَكُونُ عَلَيْهِمْ وَكِيلًا وَمَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَحِيماً. «1»

حسن گويد: خداوند لغزش او را بخشيد. اما او همچنان از پذيرش اين اتهام خوددارى ورزيد و زره را نزد مردى يهودى كه ريخته گر بود برد و به او سپرد. سپس نزد ديگران بازگشت و گفت: چرا مرا متهم مى كنيد؟ زره نزد فلان مرد يهودى است. نزد يهودى رفتند و او گفت: آن مرد زره را نزد من آورده و به من داده است. در اين باره، خداوند اين آيات را نازل كرد: وَمَنْ يَكْسِبْ إِثْماً فَإِنَّمَا يَكْسِبُهُ عَلَى نَفْسِهِ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً* وَمَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدْ احْتَمَلَ بُهْتَاناً وَإِثْماً مُبِيناً* وَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَرَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طَائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ وَمَا يُضِلُّونَ إِلَّا أَنفُسَهُمْ وَمَا

تاريخ مدينه منوره، ص: 386

يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْ ءٍ وَأَنزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَكَانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً* لَاخَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْوَاهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلَاحٍ بَيْنَ النَّاسِ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ ابْتِغَاءَ مَرْضَاةِ اللَّهِ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً چون آن جوان ديد كه رسوا شده است به غيرت آمد و به طايفه اى از كافران پيوست.

او آنجا براى دزدى از خانه اى، ديوارى را سوراخ مى كرد كه ديوار بر روى او خراب شد و او را كشت پس خداوند اين آيات را نازل كرد: وَمَنْ يُشَاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدَى تا آنجا كه مى فرمايد: وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا بَعِيداً «1»

حسن تمام آيه را خواند. «2»

781- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: يونس بن محمد، از شيبان بن عبدالرحمان، از قتاده حديث كرد كه درباره آيه إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللَّهُ وَلَا تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيماً «3»

گفته است: به ما گفته اند: اين آيات در شأن طعمة ابن ابيرق و اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله، قصد اعلام بى گناهى او را داشت نازل شده است. خداوند در اين آيات حقيقت مسأله طعمه را بر پيامبر صلى الله عليه و آله آشكار ساخت و او را اندرز داد. طعمه مردى از انصار و از بنى ظفر بود كه زرهى را از عموى خود كه نزد او امانت بود دزديد. سپس آن را به مردى يهودى داد كه در مدينه با آنان آمد و شدى داشت و او را زيد بن سمير مى ناميدند. آن مرد يهودى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفت كه آن زره نزد اوست. خاندان آن مرد انصارى، طايفه بنى ظفر كه چنين ديدند نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند تا بى گناهى طعمه را ثابت كنند. رسول خدا صلى الله عليه و آله سخن آنان را پذيرفته و آنان را باز گردانده بود. تا آن كه خداوند درباره آن

مرد اين آيه را نازل كرد: وَلَا تُجَادِلْ عَنْ الَّذِينَ يَخْتَانُونَ أَنفُسَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَايُحِبُّ مَنْ كَانَ خَوَّاناً أَثِيماً «4»

آنگاه به طايفه و عشره او فرمود: هَا أَنْتُمْ هَؤُلَاءِ جَادَلْتُمْ عَنْهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فَمَنْ يُجَادِلُ اللَّهَ عَنْهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَمْ مَنْ يَكُونُ عَلَيْهِمْ وَكِيلًا* وَمَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرْ اللَّهَ يَجِدْ اللَّهَ غَفُوراً رَحِيماً وَمَنْ

تاريخ مدينه منوره، ص: 387

يَكْسِبْ إِثْماً فَإِنَّمَا يَكْسِبُهُ عَلَى نَفْسِهِ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً* وَمَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدْ احْتَمَلَ بُهْتَاناً وَإِثْماً مُبِيناً. «1»

طعمه پيشتر بر بى گناهى، چنين تهمتى بسته بود و چون خداوند با نزول اين آيه ها از كار او پرده برداشت با مسلمانان مخالفت ورزيد و در مكه به مشركان پيوست. پس خداوند اين آيه را درباره او نازل فرمود: وَمَنْ يُشَاقِقْ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدَى وَيَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّى وَنُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَسَاءَتْ مَصِيراً «2»

782- محمد بن منصور براى ما نقل كرد و گفت: جعفر بن سليمان ما را حديث كرد و گفت: حميد بن قيس اعرج، از مجاهد نقل كرد كه گفته است: مجموعه اى كه همه طايفه هاى انصار را در خود گرد مى آورد دو تيره بزرگ اوس و خزرج بود. اين دو تيره در روزگار جاهليت با همديگر جنگ و پيكار و درگيريهايى سخت داشتند. تا آن كه خداوند اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله را فرستاد. از آن پس با همديگر صلح كردند و آرامش يافتند. روزى مردى از اوس با مردى از خزرج با هم نشسته بودند و يكى از يهوديان نيز با آنان بود. اين يهودى به

يادآورى گذشته آنها و جنگ هايى كه داشته اند پرداخت تا جايى كه آنها به ناسزا گويى يكديگر ومنازعه پرداختند. اين يكى طايفه خود، وآن يكى نيز طايفه خودرا طلبيد.

اوسيان و خزرجيان سلاح برگرفتند و صف آراستند. خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد. بيرون آمد و ميان دو اردو ايستاد. گاه اينان و گاه آنان را اندرز داد تا آن كه بازگشتند و سلاح بر زمين نهادند. خداوند در اين باره آيه نازل كرد: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا فَرِيقاً مِنْ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ يَرُدُّوكُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ كَافِرِينَ تا بدان جا كه فرمود: وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَاخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمْ الْبَيِّنَاتُ وَأُوْلَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 388

مجاهد گفت: خداوند اين آيات را درباره اين دو انصارى و آن يهودى فرستاد. «1»

783- عثمان بن موسى براى ما نقل كرد و گفت: جعفر، از حميد، از مجاهد همانند اين حديث را نقل كرد، با اين تفاوت كه در حديث وى مجاهد تا آيه إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ «2»

را خواند و سپس سختى و اختلافى را كه اوس و خزرج پيشتر بدان گرفتار بودند، يادآور شد و آنگاه اين آيه را خواند: أُوْلَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ. «3»

784- عبدالصمد بن عبدالوارث برايم نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن مثنّى، از ثمامه، از انس برايمان حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله چون بر كسى سلام مى كرد سه بار سلام مى كرد و چون سخنى مى گفت آن را سه بار تكرار مى فرمود. «4»

داستان خالد بن سنان

785- يوسف بن عطيه صفار براى ما نقل كرد و گفت: ثابت، از

انس براى ما حديث كرد و گفت: زنان با رسول خدا صلى الله عليه و آله بيعت مى كردند. در اين ميان زنى براى بيعت آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله از او پرسيد: «تو دختر كه اى؟» گفت: من دختر خالد بن سنان هستم، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اين دختر پيامبرى است كه قومش او را تباه كردند؛ او از آنان خواسته بود كه پس از آن كه وى را به خاك سپردند ديگر بار قبر بشكافند تا زنده بيرون آيد، بنابراين، اين دختر پيامبرى است كه قومش او را تباه كردند.» «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 389

786- محمد بن عبداللَّه بن زبير براى ما نقل كرد و گفت: سفيان، از سالم افْطس حديث كرد كه گفت: از سعيد بن جبير شنيدم كه مى گويد: دختر خالد بن سنان عبسى [نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و حضرت فرمود: «خوش آمدى، اى دختر برادرم، و اى دختر پيامبرى كه قومش او را تباه كردند». «1»

787- سليمان بن ايوب از اصحاب حسن بصرى براى ما نقل كرد و گفت: ابوعوانه، از ابويونس، از عكرمه، از ابن عباس حديث كرد كه مردى از بنى عبس كه او را خالد بن سنان مى ناميدند، به قومش گفت: من براى شما آتش حدثان را خاموش مى كنم. در پاسخ، عمارة بن زياد، مردى از همان قوم به او گفت: به خداوند سوگند، اى خالد، تو هرگز به ما جز حق نگفته اى. اما اينك تو را با آتش حدثان چه كار كه مدعى هستى آن را خاموش مى كنى؟

راوى گويد: خالد با عماره و شمارى از مردم روانه

شدند و به كنار اين آتش آمدند آتش از شكاف كوهى در حرّه اشجع بيرون مى زند.

راوى گويد: خالد محدوده اى بر زمين رسم كرد و همراهان را آنجا نشانيد و گفت:

اگر دير كردم مرا به نامم نخوانيد.

راوى گويد: آتش در هيأت كاروانى از اسبان سرخ موى كه پشت سر هم حركت

تاريخ مدينه منوره، ص: 390

مى كردند بيرون آمد. خالد به سوى آن رفت و به عصاى خود بر اين شتران مى نواخت و مى گفت: از هم بپراكنيد و در هر راه و گذر دور شويد. پسر آن زن چوپان مدعى است كه من نمى توانم از اين آتش بيرون بيايم و جامه ام تر مى شود. او همچنان پيش رفت تا با آن كاروان به درّه داخل شد.

او دير كرد و عمارة بن زيد در اين هنگام بدان مردم گفت: اگر او زنده بود به ميانتان باز مى گشت. به او گفتند: او ما را از اين نهى كرده است كه وى را به نام بخوانيم. گفت: او را به نام بخوانيد كه، به خداوند سوگند اگر زنده بود تا كنون به ميان شما باز مى گشت.

راوى گويد: او را به نام خواندند. از آن دره بيرون آمد، در حالى كه سر خود را در دست گرفته بود. آنگاه گفت: مگر نگفتم كه مرا به نام نخوانيد؟ اينك به خداوند سوگند، مرا كشتيد. مرا ببريد و به خاك بسپاريد و پس از آن كه خرانى از كنار شما گذشتند و خرى دم بريده در ميان آنها بود قبر مرا بشكافيد؛ مرا زنده خواهيد يافت [و خبر آنچه را گذشته است به شما خواهم داد].

راوى گويد: او را به خاك سپردند و پس

از چندى گله خران كه خرى دم بريده در ميان آنها بود عبور كرد. گفتند: او را قبر مى شكافيم؛ او خود به ما گفته است وى را قبر بشكافيم. عماره گفت: مباد مُضَر بگويند ما قبر مردگانمان مى شكافيم. به خداوند سوگند، هرگز نبايد قبر او را بشكافيد.

راوى گويد: خالد پيشتر به مردم خبر داده بود كه در انبان همسر او دو لوح است.

[گفته بود:] چون چيزى بر شما مشكل آيد در اين دو لوح بنگريد كه پاسخ آنچه را از آن مى پرسيد در آنها خواهيد يافت. البته هيچ نبايد زن حائضى بدان دست زند.

چون نزد همسر او رفتند درباره آن دو لوح پرسيدند. وى در حالى كه حائض بود آن لوح ها را بيرون آورد و در نتيجه همه علمى كه بر آنها ثبت بود از ميان رفت.

ابويونس گويد: سماك بن حرب گفته است: درباره او از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسش شد.

فرمود: «او پيامبرى بود كه قومش وى را تباه كردند».

سماك بن حرب همچنين گفته است: پسر يا دختر خالد نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و آن

تاريخ مدينه منوره، ص: 391

حضرت فرمود: «برادر زاده ام! خوش آمدى.» «1»

788- على بن الصباح براى ما نقل كرد و گفت: هشام بن محمد، از پدرش، از [ابو] «2» صالح، از ابن عباس حديث كرد كه گفته است: محياة دختر خالد بن سنان بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شد. حضرت فرمود: دختر برادرم خوش آمده است! دختر پيامبرى كه قومش او را تباه كردند.» «3»

789- حكم بن موسى براى ما نقل كرد و گفت: ابن ابى رجال، از عبدالرحمان بن ابى زناد،

از پدرش نقل كرد كه مى گفت: «پيامبرى بود كه قومش درباره او كوتاهى كردند».

[آتشى از حرة النار در ناحيه خيبر به سوى مردمان سرازير شد و مردم را در محاصره

تاريخ مدينه منوره، ص: 392

گرفت.] آتش از دو سوى پيش مى آمد و مردم به سختى از آن بيمناك شدند. دراين حال، عبسى به مردم گفت: كسى را با من همراه كنيد تا آن آتش را از بُن خاموش كنم.

راوى گويد: مردى چوپان كه چوپان زاده نيز بود، همراه او بيرون شد. رفتند تا به آن غارى رسيدند كه آتش از آن بيرون مى زد. عبسى به آن مردِ چوپان گفت: اين جامه هاى مرا بگير. سپس خود به درون غار رفت و گفت: آرام شو، آرام شو و در هر سوى بپراكن، كه آن چوپان زاده مدعى است در حالى از [اين غار] بيرون مى شوم كه جامه ام تر نمى شود.

راوى گويد: او عرق از پيشانى خود پاك مى كرد و مى گفت:

عودي بدا كلّ شَى ءٍ مودى لأَخرجنّ منها و جسدى يندي «1»

چون او را هنگام مرگ رسيد به خويشان و نزديكان گفت: چون مرا به خاك سپرديد و سه روز گذشت الاغى خواهيد ديد كه بر سر قبرم مى آيد و با سم خود مرا مى جويد.

هنگامى كه اين نشانه را ديديد مرا قبر بشكافيد تا همه آنچه را تا روز قيامت رخ خواهد داد با شما بگويم.

راوى گويد: شنيدم كه مى گفت [يعنى ابوزناد] نام او خالد بن سنان است. «2»

790- احمد بن معاويه براى ما نقل كرد و گفت: اسماعيل بن مجالد براى ما حديث كرد و گفت: مجالد از شعبى نقل كرده است كه در روزگار جاهليت مردى از بنى عبس

كه او را خالد بن سنان مى ناميدند خاندان خود را به اسلام فرا خواند و از آنان خواست نبوّت او را بپذيرند اما آنها نپذيرفتند.

در آن روزگار در نزديكى سرزمين بنى عبس آتشى بود كه از زمين بيرون مى زد.

خالد به مردم گفت: اگر اين آتش را براى شما خاموش كنم، آيا گواهى مى دهيد كه من

تاريخ مدينه منوره، ص: 393

پيامبرم؟ گفتند: آرى.

راوى گويد: پس شاخه نخلى تر برداشت و به درون آتش رفت. آنگاه با آن شاخه كه در دست داشت بر آتش مى زد و مى گفت: به نام پروردگار بلند مرتبه. هر راهى رسيدنى است. پسر آن چوپان مدعى است من نمى توانم در حالى كه جامه ام تر است از اين آتش بيرون آيم.

او همچنان مى گفت و پيش مى رفت و هر جا آن شاخه خرما به آتش مى رسيد آتش فرو مى نشست. بدين سان آن را خاموش كرد و سپس مردم را به ايمان آوردن به خود فرا خواند، اما نپذيرفتند و براى دومين بار او را دروغگو خواندند. او اين بار به آنان گفت: من به مدّت فلان روز ديگر مى مانم. پس چون مرا به خاك سپرديد و سه روز گذشت نزد قبرم آييد. آن هنگام كه ماده الاغى وحشى در پى يك الاغ نر پيش آمد قبر مرا بشكافيد؛ من برمى خيزم و شما را از آنچه تا روز قيامت رخ خواهد داد مى آگاهانم.

سه روز پس از به خاك سپردن او، سر قبر آمدند. ماده الاغى وحشى نيز در حالى كه در پى الاغ نر مى دويد آشكار شدند. در اين هنگام گروهى از خاندان و عمو زادگان وى برخاستند و گفتند: اجازه نمى دهيم قبر اين هم طايفه

ما را بشكافيد و بعدها بر آن سرزنش شويم.

شعبى مى گويد: يكى از فرزندان او از پيامبر صلى الله عليه و آله [در اين باره پرسيد. فرمود: «او پيامبرى بود كه قومش تباهش كردند». «1»

791- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از هلال و حارث، از عبدالرحمان بن عمرو اوزاعى نقل كردند كه گفته است: دختر خالد بن سنان بن جابر بن مريطة بن قطيعة بن عبس به جمع ما آمد و شنيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اين آيه را مى خواند: قُلْ هُوَ اللَّهُ احَدٌ. «2»

گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، من از شما سخنى مى شنوم كه پيشتر از پدر خود مى شنيده ام. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «پدر تو پيامبرى بود كه قومش او را تباه كردند. او در هنگام مرگ، شما را به چه چيز سفارش كرد؟» گفت: او به ما گفت: چون مرا

تاريخ مدينه منوره، ص: 394

به خاك سپرديد الاغى خاكسترى كه رمه اى از خران وحشى در پى او دوانند مى آيد و در كنار قبر من خود را به خاك مى مالد. چون اين نشانه را ديديد قبر مرا بشكافيد تا شما را از آنچه تا كنون در دنيا گذشته است و از آنچه تا روز قيامت مانده است آگاه سازم. چون او را به خاك سپردند آن الاغ در جلو آن رمه الاغان آمد و در كنار قبر او در خاك غلتيد. برخى از ما برخاستيم تا او را نبش قبر كنيم. اما قيس بن زهير گفت: اگر چنين كنيم بر ما ننگ و عار خواهد بود؛ او

را واگذاريد. ما نيز او را واگذاشتيم. «1»

792- عبدالعزيز به نقل از عبدالرزاق بن فرات بن سالم گفت: ابن قعقاع بن خليد عبسى، از پدرش، از جدش حديث كرد كه خداوند خالد بن سنان را به پيامبرى خود در ميان بنى عبس برانگيخت. او مردم را دعوت كرد. اما وى را باور نداشتند. قيس بن زهير به او گفت: اگر خداى خود را بخوانى و از اين حرّه بر ما آتشى سرازير كنى- كه تو ما را هميشه به آتش بيم مى دهى- از تو پيروى مى كنيم. اما اگر آتش را سرازير نكنى تو را دروغگو مى دانيم. گفت: ميان ما و شما همين پيام باشد. گفتند: باشد.

راوى گويد: خالد وضو ساخت و سپس چنين دعا كرد: خداوندا! قوم من، مرا دروغگو دانسته و به من ايمان نياورده اند و ايمان نياورند مگر آن كه از اين دشت سوخته بر آنان آتشى سرازير كنى. خدايا! بر آنان آتش سرازير كن!

راوى گويد: در پى آن دعا آتش به سان سر هزارپايى بيرون زد و سپس رو به فزونى نهاد و در وسعتى به اندازه يك ميل گسترد و بر آنان سرازير شد. گفتند: اى خالد، آتش را برگردان كه ما به تو ايمان آورديم. او عصايى برگرفت و پس از سه شب به سراغ آتش رفت. به ميان آتش وارد شد و با عصا بر آن مى زد و مى گفت: آرام شو و در هر سوى بپراكن. پسر آن چوپان پنداشته است كه از اين آتش بيرون نمى آيم و گريبانم تر مى شود.

او همچنان بر آتش زد تا آن كه آتش باز گشت.

راوى گويد: آن آتش بدان اندازه بزرگ بود كه

شب ها در روشنايى آن مى توانستيم

تاريخ مدينه منوره، ص: 395

در ميان دو كوه ربذه «1» كه به اندازه سه شب راهپيمايى با همديگر فاصله دارند، شتران خود را بچرانيم. «2»

793- ابوغسان براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز، از طلحة بن منظور بن قتادة بن منظور بن زبان بن سيار فزارى حديث كرد كه گفته است: پيرانى از خاندان من و از جمله پدرم، برايم نقل كردند كه خالد بن سنان گفت: اى بنى عبس، اگر دوست داريد كه بر عرب چيره شويد و آنان هرگز بر شما چيرگى نيابند اين صخره را برداريد و با خود ببريد و چون با دشمن رو در رو شديد آن را ميان اردوى خود و اردوى آنان قرار دهيد؛ تا هنگامى كه صخره آنجاست شما پيروزيد.

اين صخره رماس نام داشت و بنى عبس نسل به نسل آن را در ميان خود نگه داشتند. چون جنگى روى مى داد، يك نوجوان مى توانست آن را بردارد و چون جنگى نبود آن اندازه وزن مى يافت كه چهل مرد به سختى مى توانستند آن را از جاى بردارند.

راوى گويد: يك بار كه نوبت جا به جا كردن اين صخره با بنى بجاد، طايفه اى از بنى عبس بود، قيس بن زهير به آنان گفت: اى بنى عبس آيا عرب ما را به چيزى جز سنگى كه خالد بن سنان برايمان به ارث گذاشته است مى شناسد؟ آن را به كنارى افكنيد و با خود جا به جا مكنيد، مردم گودالى كندند و سنگ را در آن به خاك سپردند. از آن پس بنى فزاره با اين خاندان روياروى شدند و بر آنان غلبه يافتند و آنان

را كشتند. از اين روى مردم ديگر بار زمين را كندند و به جست و جوى آن صخره پرداختند. اما چون زمين را كندند آتشى از دل زمين بيرون زد و از توان آنان بيرون شد. حطيئه در اين هنگام در هجو اين خاندان چنين گفت:

تاريخ مدينه منوره، ص: 396

لَعَنَ الإله بَني بَجادٍ انَّهُم لايُصْلِحُون و ما استطاعوا افسدوا

برد الحمية واحد مولاهم جُمُدٌ على من ليس فمه مجمد «1»

794- ابوغسان مى گويد: عبدالعزيز برايم نقل كرد و گفت: سليمان بن اسيد، از معمر، از ابن شهاب و از شعيب جبائى نقل كرد كه گفته است: نماينده اى از عبس بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شد- عبدالعزيز گفته: منظور بن طلحه برايم نقل كرده كه وى حارث بن جزى عبسى بود. راوى سپس به حديث خود ادامه داده و گفته است: مسلم براى ما نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله از او پرسيد: «طايفه ات در چه حالند؟» او گفت: من خود آنها را كفالت مى كنم اينك اين اسب من در نزد شما گرو باشد تا آنان را به حضور برسانم.

راوى گويد: او از حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون شد و به ميان قوم خود رفت. در ضليع فرود آمد و مردم را دعوت كرد. اما از او نپذيرفتند. آنان را سوگند داد. اما باز هم نپذيرفتند.

پس گفت:

خذوا ما قال صاحبكم فانى لما فعلت بنو عبس بصير

فهم دفنوا الرماس فاعقبتهم مخازى ما تعب و لاتطير

فلما غاب غيهم تناهوا و قد بانت لمبصرها الامور

فكروا نادمين ينحتوها ففاجأهم لهالهب سعير «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 397

795- زريق بن حسين بن مخارق، رئيس

بنى عبس در سال دويست و ده گفت:

شنيدم كه اصحاب ما بنى عبس به جست و جوى چشمه اى روان شدند. آنان قدمگاه هايى يافتند و آنها را در ديواره هاى اطراف چشمه گذاشتند وآنگاه راه خود را گرفتند و به عيش و نوش مشغول شدند. چون برگشتند آن قدمگاه ها را نديدند. در اين هنگام مردى از بنى عبس به نام نيار بن ربيعة بن مخزوم به ميدان آمد و مدعى شد به پيامبرى رسيده است. او گفت: من آنها را برايتان بيرون مى آورم. همچنين گفت: آن همان سنگ رماس است كه تنها به سرپنجه تدبير توان به سراغش رفت. اما با همه تلاش بدان قدمگاه ها دست نيافتند.

داستان اين قوم با پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان نهاده و در اين باره از او پرسيده شد. فرمود:

«خالد بن سنان پيامبرى بود كه قومش او را تباه كردند، اما نيار دروغگويى است كه خدا او را لعنت كند». منجاب، يكى از افراد بنى ربيعة بن مخزوم كه به لقب منقار خوانده مى شد در دوران اسلام در اين باره چنين شعر گفته است:

اما نيار فان اللَّه يلعنه و كل من يلعن الرحمن في النار «1»

796- زريق بن حسين گفت: از شمارى از اصحاب و از جمله پدرم شنيدم كه از پدرش نقل مى كرد كه آتش حدثان در دشت سوخته اى كه آن را حرّة النار مى ناميدند از زمين بيرون زد و آن سان بزرگ بود كه شتران در دور دست هايى به فاصله يازده شب راهپيمايى در پرتو نور آن مى رفتند. خالد بن سنان به رويارويى آن آتش شتافت و با تازيانه بر آن مى نواخت تا هنگامى كه همان شكافى

كه از آن بيرون زده بود بازگشت، در

تاريخ مدينه منوره، ص: 398

حالى كه جامه اش [از عرق بدن او] تر بود و هيچ آتشى به او يا جامه اش نرسيده بود. او براى راندن آتش مى گفت: پسر آن چوپان بزها (ابن راعية المعزى) دروغ گفته است؛ من در حالى كه جامه ام تر است از اين آتش بيرون خواهم آمد.

797- كسى كه او را باور دارم، از هشام بن محمد، از پدرش، از ابىّ بن عمارة بن مالك بن جزء بن شيطان بن حديم بن جزيمة بن رواحل [بن ربيعة بن مازن بن حارث بن قطيعة بن عبس عبسى نقل كرد كه گفته است: در سرزمين حجاز و در حرّه اى در اراضى بنى عبس آتش بود كه آن را نار الحدثان مى ناميدند. آتش به اندازه اى بود كه شتران در فاصله هشت شب راهپيمايى تا آن نقطه، در نور آن راه مى پيمودند. گاه نيز زبانه هايى از اين آتش بر زمين جارى مى شد و هر چه را بر راه خود مى يافت از ميان مى برد و آنگاه فرو مى نشست.

خداوند خالد بن سنان بن غيث بن مريطة بن مخزوم بن مالك بن غالب بن قطيعة بن عبس را به نابود كردن اين آتش فرستاد و او به قوم خود گفت: خداوند مرا فرمان داده است اين آتش را كه به شما زيان رسانده خاموش كنم، بايد كه از هر كدام از تيره هاى شما يك نفر با من همراه شود.

ابى گفت: يكى از كسانى كه به همراهى او بيرون شد مردى به نام ابن عماره از طايفه بنى جزيمه بود.

او گفت: او ما را برد تا بدان آتش رسيد. آنگاه بر گرد

كسانى كه با او بودند خطى بر زمين رسم كرد و گفت: مباد كسى از شما از اين خط بيرون رود؛ چرا كه در اين صورت بسوزد و مباد كسى مرا به نام بخواند، كه در اين صورت نابود شوم.

راوى گويد: در اين هنگام زبانه اى از آتش [: شاخه اى از گدازه هاى آتشفشان بيرون زد و ما را در محاصره گرفت. گويا كه در درون يك كفه ترازو قرار گرفته ايم. آتش به ما نزديك مى شد تا جايى كه چيزى نمانده بود ما را خفه كند. من گفتم: اى خالد، سرانجام ما را به كشتن دادى! گفت: نه. آنگاه بر آتش مى زد و در اين حال مى گفت:

خاموش شو و بپراكن؛ هر راه كه خداوند نموده باشد بدان رسيم. او اين كار را ادامه داد تا هنگامى كه آتش به همان جا كه بيرون آمده بود بازگشت. او همچنان آتش را تعقيب كرد

تاريخ مدينه منوره، ص: 399

و سرانجام آن را به چاهى كه در ميان حرّه بود و اين آتش از آن بيرون مى زد باز گرداند.

خالد در حالى كه شلاقى در دست داشت به درون آن چاه شد و در آن زير سگانى ديد.

سگ ها را به سنگ راند و آتش را نيز سركوب كرد تا آن كه خداوند آن را به كلى به دست او خاموش ساخت.

در گروه همراهان او عموزاده اى از عموزادگانش حضور داشت كه او را عروة ابن سنان بن غيث مى گفتند و مادرش نيز دختر صباح و از بنى ضبّه بود. هنگامى كه خالد به درون آتش رفته بود وى پيوسته مى گفت: خالد كشته شد. اما بناگاه خالد بيرون آمد، در حالى كه دو

حوله تن پوشِ او از عرق تر شده بود و مى گفت: خاموش شو و بپراكن؛ هر راه كه خداوند نموده باشد بدان رسيم. من بنده خدايم من خالد بن سنانم. ابن راعيه معزى دروغ گفته است. در حالى كه بدنم تر است از اين آتش بيرون خواهم آمد. از آن روى، بنى عروه را بنى راعية المعزى ناميدند و امروزه اين خاندان به همين نام خوانده مى شوند.

خالد سپس عبس را گرد آورد و به آنان گفت: اى خاندان من، در اين دشت زمين را بكنيد. پس زمين را كندند و از آن سنگى بيرون آوردند كه به خطى ريز آيات سوره توحيد بر آن نوشته شده بود. آنگاه گفت: اين سنگ را نگه داريد و اگر گرفتار خشكسالى و قحطى شويد آن را به جامه اى بپوشانيد، كه تا بدان جامه پوشيده باشد در سرزمين شما باران مى بارد.

بدين سان هر گاه آن مردم گرفتار خشكسالى و قحطى مى شدند آن سنگ را بيرون مى آوردند و به جامه اى مى پوشاندند و تا آن پوشيده بود باران مى آمد و چون آن را برهنه مى كردند باز مى ايستاد.

خالد سپس گفت: اين همسر من به فلان مدت آبستن است. در فلان ماه و در فلان جا فرزند خود را به دنيا مى آورد. او از بركت اين مولود جايگاهى بلند يابد. درباره اين مولود سفارش خوشرفتارى كنيد كه او شاهد صحنه ها و پيكارها خواهد بود. او به سان تازيانه اى سرخ رنگ است. سرپرستان و وابستگان خود را از زيان ايمن مى دارد. يلى ميدان دار است و تا او در ميان شما باشد نه از دشمنى به شما آسيبى مى رسد و نه قحطى

تاريخ مدينه منوره،

ص: 400

بر شما مى رسد.

هنگامى كه مرگ خالد فرا رسيد گفت: در اين تپه برايم قبرى بكنيد و مرا در آن به خاك بسپاريد و سه روز درنگ كنيد. پس از آن، چون رمه اى بر شما بگذرد كه در ميان آن خرى دم بريده است و چون برگِرد قبر بگردد قبر را بشكافيد كه مرا زنده خواهيد يافت و شما را از آنچه تا پايان هستى روى دهد خبر خواهم داد.

او مرد و مردم وى را همان جا كه گفته بود به خاك سپردند. سپس سه روز صبر كردند و آنگاه همان الاغ با همان نشانه ها كه او خود گفته بود هويدا شد. پس خواستند او را نبش قبر كنند. اما بنى عبس گفتند: به خداوند سوگند قبر مرده را نمى شكافيم كه بعدها عرب ما را بر آن سرزنش كند.

هنگامى كه برخى بر همديگر پيشى جستند تا سرانجام كار را انجام دهند مردى به نام سليط بن مالك بن زهير بن جزيمه برخاست و گفت: شكافتن قبر اين مرد را واگذاريد تا وضع بر شما بهبود يابد و جانتان محفوظ بماند.

چنين شد كه از آن كار دست كشيدند.

يك بار فرزند او به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله او را در كنار خود نشاند و فرمود: «اى برادر زاده، نزديك آى. تو پسر پيغمبرى هستى كه قومش او را تباه كردند.»

گفته مى شود: محياة دختر خالد بود كه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و آن حضرت عبايش را براى او پهن كرد و فرمود: «اى دختر برادر، نزديك آى. تو دختر پيغمبرى هستى كه

قومش او را تباه كردند». «1»

تاريخ مدينه منوره، ص: 401

سريّه هاى رسول خدا (ص)

سريّه هاى رسول خدا صلى الله عليه و آله

798- عاصم بن على بن عاصم براى ما نقل كرد و گفت: ليث بن سعد براى ما از سعيد- مقصود سعيد مقبرى است- از ابوهريره حديث كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله گروهى از سواران را روانه نجد كرد. آنان مردى از بنى حنيفه را به نام ثُمامَة بْن اثال كه پيشوايشان بود با خود آوردند و به يكى از ستون هاى مسجد بستند. رسول خدا صلى الله عليه و آله به نزد او رفت و پرسيد: «اى ثمامه، چه دارى؟» گفت: اى محمد، خير و خوشى! اگر بكشى گنهكار كشته اى، اگر منت گذارى و ببخشى بر سپاسگزارى منت نهاده اى و اگر هم ملك و مالى مى خواهى بخواه تا آنچه خواستى به تو داده شود. پيامبر صلى الله عليه و آله او را واگذاشت و چون فردا شد ديگر بار نزد او آمد و پرسيد: «اى ثُمامه چه دارى؟» گفت: همان كه گفتم: اگر منت نهى بر سپاسگزارى منت مى نهى و اگر بكشى گناهكارى مى كشى و اگر هم مالى مى خواهى بخواه تا آنچه خواستى به تو داده شود. پيامبر صلى الله عليه و آله او را واگذاشت و فرداى آن روز ديگر بار از او پرسيد: «اى ثُمامه، چه دارى؟» گفت: همان كه پيشتر گفته ام؛ اگر منت نهى بر سپاسگزارى منت مى نهى و اگر بكشى گناهكارى را مى كشى و اگر هم مالى مى خواهى بخواه تا آنچه خواستى به تو داده شود. پس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «ثُمامه را آزاد كنيد».

او آزاد

شد و آنگاه به نخلستانى كه نزديك مسجد بود رفت و غسل كرد و سپس به مسجد درآمد و گفت: گواهى مى دهم كه خدايى جز اللَّه نيست و محمد رسول خداست.

اى محمد، براى من درروى زمين چهره اى ناخوشايندتر ازچهره تونبود اماامروز چهره تو برايم محبوب ترين چهره شده است. به خداوند سوگند، براى من هيچ دينى منفورتر از دين تو نبود، اما امروز دين تو برايم دوست داشتنى ترين دين شده است. به خداوند سوگند، هيچ شهرى براى من منفورتر از شهر تو نبود، اما امروز شهر تو برايم محبوب ترين شهر شده است. سپاهيان تو مرا در بند كرده اند و من قصد عمره دارم؛ چه مى فرمايى؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود به عمره رود.

چون به مكه رفت كسى به او گفت: سبك خردى كرده اى! گفت: نه، بلكه مسلمان

تاريخ مدينه منوره، ص: 402

شده و به آيين محمد درآمده ام. از اين پس، به خداوند سوگند، حتى يك دانه گندم از يمامه براى شما نخواهد آمد مگر آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اجازه فرمايد. «1»

799- فليح بن محمد يمامى براى ما نقل كرد و گفت: سعيد بن سعيد بن ابى سعيد مقبرى براى ما حديث كرد و گفت: برادرم، از جدش، از ابوهريره نقل كرد كه گفته است:

سوارانى از جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله روانه شدند و مردى از بنى حنيفه را، بى آن كه بشناسند، اسير كردند و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند. پرسيد: «آيا مى دانيد چه كسى را به اسارت گرفته ايد؟» گفتند: به خداوند نه، اى رسول خدا. فرمود: «اين ثُمامة بن اثال است. اين پيشوا

و يَلِ نامدار [بنى حنيفه است- وى در آن زمان بيمار بود- در اسارت با او خوب رفتار كنيد». حضرت اين را فرمود و به نزد خانواده خود برگشت و به آنان گفت: هر اندازه مى توانيد مواد خوراكى گرد آوريد و براى او بفرستيد. همچنين دستور داد شتر شيرده او را كه هر صبح و شام، از شير آن تغذيه مى كرد، براى ثُمامه ببرند اما هيچ يك از اين كارها در ثُمامه تأثيرى بر جاى ننهاد و ...

روزى پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «ثُمامه را آزاد كنيد». چون او را آزاد كردند به كنار نخلستان كوچكى كه آنجا بود رفت، طهارتى نيكو ساخت و سپس [به مسجد] آمد و با رسول خدا صلى الله عليه و آله بر مسلمانى بيعت كرد. چون شامگاهان شد، از همان خوراكى كه معمولًا مى آوردند براى او آوردند، اما جز اندكى نخورد. آن شتر را نيز آوردند، اما از شير آن نيز اندكى خورد و مسلمانان از اين در شگفت شدند.

چون اين خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد فرمود: «چه شگفتى مى كنيد از كسى كه در آغاز روز بر حالت كفر غذايى خورده و در پايان روز بر حال مسلمانى غذا خورده است.

كافر هفت معده غذا مى خورد. اما مسلمان تنها با يك معده غذا مى خورد. «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 403

800- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: على بن ثابت براى ما حديث كرد و گفت: عكرمة بن عمار برايمان نقل خبر كرد و گفت: ابوزميل عبداللَّه بن عبيد بن عمير برايم نقل كردند كه اصحاب رسول خدا صلى الله عليه

و آله ثمامه را كه آزاد بود و آهنگ پيكار با بنى قشير داشت گرفتند و در بند كردند و به عنوان اسير به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند. فرمود او را به زندان افكندند. سه روز او را در زندان نگه داشتند و آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله او را بيرون آورد و به وى فرمود: «اى ثمامه، من يكى از اين سه كار را با تو انجام مى دهم: يا تو را مى كشم، يا براى رهايى خود فديه مى پردازى و يا تو را بدون فديه آزاد مى كنيم.» او گفت: اگر بكشى پيشواى قومى را مى كشى. اگر فديه بخواهى آنچه خواهى بدهيم، و اگر بدون فديه آزاد كنى سپاسگزارى را آزاد كرده اى. فرمود: «تو را آزاد كردم. گفت: مى توانم بر هر دينى كه خواستم باشم؟ فرمود: «آرى».

ثُمامه گويد: پس نزد زنى كه نزد او زندانى بودم، رفتم و از او پرسيدم: اسلام آوردن چگونه است؟ آن زن دستور داد برايم تشت آبى آوردند و غسل كردم. سپس آنچه را بايد بگويم به من آموخت. من آنگاه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و گفتم: گواهى مى دهم كه خدايى جز اللَّه نيست و تو رسول خدايى. پس از آن به مكه رفتم. در مكه گفتم: اى مكيان، من گواهى مى دهم كه خدايى جز اللَّه نيست و محمد بنده و فرستاده اوست. از اين پس از يمامه برايتان هيچ گندم يا خرمايى نخواهد رسيد مگر آن كه به خدا و رسول او ايمان آوريد.

در پى اين سخن مشركان از مكه به رسول خدا صلى الله عليه و آله نامه نوشتند و

آن حضرت را به خداوند و خويشاونديى كه داشتند سوگند دادند كه اجازه نفرمايد مكه حرم خدا و جايگاه امن الهى در مواد غذايى تحريم شود. من به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم. فرمود: «اى ثُمامه، مسلمانان را نتوان به قصاص كافر كشت. اما تو، به ميان خاندانت برو و آنان را به اسلام فرا خوان. آنگاه همراه با كسانى به دعوتت پاسخ گفتند و با تو همراه شدند آهنگ بنى قشير كن. اما با آنها به جنگ مپرداز، مگر اين كه آنان را به گواهى دادن به اين كه خدايى جز اللَّه نيست و محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله است، دعوت كنى، اگر پس از آن دعوت با تو بيعت كردند ريختن خونشان بر تو حرام است، ولى اگر با تو بيعت نكردند با آنان بجنگ.»

ثمامه به ميان خاندان خود رفت، آنان را به اسلام دعوت كرد و آنها نيز اسلام

تاريخ مدينه منوره، ص: 404

آوردند. آنگاه آهنگ پيكار با بنى قشير كرد و انتقام فرزند خود را از آنان گرفت. «1»

801- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از ابن غَزيَّه انصارى، از مقبرى، از پدرش، از ابوهريره نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله كسانى فرستاد تا ثُمامة بن اثال حنفى را به حضور وى آورند.

عبدالعزيز گفته: جعفر از پدرش برايم نقل خبر كرد كه گفته است: محمد بن مسلمه انصارى بود كه او را در نخلستان ديد و در بند كرد و به مدينه آورد. عبدالعزيز پس از نقل اين عبارت به همان حديث ابن

غَزيّه انصارى بازگشت كه به نقل گفته است: او را به ستونى در مسجد بستند. ابراهيم بن جعفر در حديث خود گفته: او را به همان ستونى بستند كه ابولبابه خود را بدان بست.

ابوهريره گويد: در اين هنگام رسول خدا صلى الله عليه و آله به مسجد رفت و او را ديد. فرمود: اى ثُمامه، گمان مى كنى تا با تو چه خواهم كرد؟ «گفت: اگر منت بگذارى بر سپاسگزارى منت مى نهى، اگر بكشى گناهكارى را مى كشى و اگر مال بخواهى به تو داده شود.

ابوهريره گويد: در اين هنگام من با خود گفتم: خدايا! او اين راه را بر روى خود بست كه در برابر پرداخت فديه آزاد شود. به خداوند سوگند، يك وعده از گوشت قربانى [كه او به عنوان فديه بدهد] برايم از خون ثمامه دوست داشتنى تر است.

پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و ديگر بار شب باز آمد و همان پرسش پيشين را تكرار فرمود. ثمامه نيز همان سخن پيش را باز گفت. براى سومين بار پيامبر صلى الله عليه و آله به نزد او آمد و همان پرسش را تكرار كرد و او نيز همان پاسخ پيشين را. آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله براى بارى ديگر به نزد او آمد و او را آزاد كرد. سپس ثمامه قضاى حاجت كرد، غسل نمود و جامه هاى خود را شست و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و گفت: گواهى مى دهم كه خدايى جز اللَّه نيست و محمد بنده و فرستاده اوست.

آنگاه براى مكيان- كه در آن روزگار با پيامبر صلى الله عليه و آله در حالت جنگ بودند

و مواد غذايى آنان نيز از يمامه تأمين مى شد- چنين نوشت: بدانيد، به خدايى كه هيچ خداوندى جز او

تاريخ مدينه منوره، ص: 405

نيست سوگند، از اين پس از يمامه هيچ گندم و خرمايى به شما نخواهد رسيد مگر آن كه به خدا و رسول او ايمان آوريد.

اين اقدام مكيان را به سختى افكند و از همين روى در حالى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ بودند براى آن حضرت نامه نوشتند و از آنچه پيش آمده بود شكايت كردند.

پيامبر صلى الله عليه و آله براى ثُمامه نوشت كه آن مواد غذايى را كه براى مكيان مى رفته است، از آنان قطع مكن. او نيز همين كرد. «1»

802- عفان براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن زيد، از ايوب، از ابوقلابه، از ابومهلب، از عمران بن حصين نقل كرد كه گفته است: «عضباء» «2» پيش از آن كه در اختيار رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار گيرد، از آن مردى از عقيل و از شتران طليعه دار كاروان هاى حج بود.

اما آن مرد را در بند كردند و عضباء را از او گرفتند. در هنگامى كه در بند بود رسول خدا صلى الله عليه و آله كه بر الاغى نشسته بود و آن الاغ به قطيفه اى پالان شده بود، از كنار او گذشت. آن مرد فرياد زد: اى محمد، مرا به چه جرمى مى گيريد و به چه حقى عضباء را در اختيار مى گيريد؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «تو را به گرو جرم خاندان و هم پيمانانت، ثقيف مى گيريم» راوى گويد: ثقيف در آن زمان دو مرد از

مسلمانان را به اسارت گرفته بودند.

آن مرد همچنين در سخنان خود گفت: من مسلمانم. رسول خدا صلى الله عليه و آله در پاسخ فرمود: «اگر در حالى كه هنوز در بند نبودى اين را مى گفتى يكسره رهايى يافته بودى».

راوى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد، اما آن مرد ديگر بار فرياد زد. اى محمد، من گرسنه ام، غذايم ده. تشنه ام آبم ده. رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز فرمود: «اين هم خواسته است».

آن مرد در ازاى آزادى آن دو [مسلمانى كه در بند ثقيف بودند] آزاد شد، اما رسول خدا صلى الله عليه و آله عضباء را به عنوان مركب شخصى نگه داشت. [راوى گويد: پس از چندى مشركان به چراگاه مدينه يورش آوردند و حيوان هايى را كه در چراگاه بودند؛ از جمله

تاريخ مدينه منوره، ص: 406

عضباء را بردند و] زنى از مسلمانان را نيز اسير كردند. عادت آنان بر اين بود كه چون در جايى اردو مى زدند شتران خود را در آستانه منزلگاه بر زمين مى نشاندند. شبى به هنگامى كه خفته بودند آن زن كه وى را اسير كرده بودند برخاست و به سراغ شتران رفت [تا بر يكى سوار شود و بگريزد]. اما به سراغ هر شترى كه رفت آن را نافرمان مى يافت تا آن كه به عضباء رسيد و آن را شترى آرام و فرمانبر ديد. بر آن نشست و به سمت مدينه راند. او در راه نذر كرد كه اگر خداوند او را بر اين شتر نجات دهد شتر را قربانى كند.

چون به مدينه رسيد شتر را شناخت و دريافت كه اين

مركب سوارىِ رسول خدا صلى الله عليه و آله است. از آن سوى پيامبر صلى الله عليه و آله را از نذرى كه آن زن كرده بود آگاهاندند. آن زن خود نيز به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و ماجراى نذر خود را باز گفت. رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: «چه پاداش بدى بدان شتر مى دهى!- يا مى دهد!- نذر مى كند كه اگر خداوند او را بر آن نجات داد آن را بكشد!» سپس فرمود: «در آنچه نافرمانى خداوند است و در آنچه شخصى مالك آن نيست وفاى به نذر نتوان كرد».

عفان گفت: وُهَيب به من گفت: قبيله ثقيف هم پيمان بنى عقيل بود.

عفان گفت: حماد بن زيد افزوده و گفته است: وقتى عضباء به سراغ آب يا گياهى مى رفت آن را مانع نمى شدند. «1»

803- [مكرر]- عبدالوهاب براى ما نقل كرد و گفت: ايوب، از ابوقلابه، از عمران بن حصين به همين مضمون حديث كرده و افزوده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله او را در ازاى آزادى آن دو مسلمان آزاد كرد. «2»

804- عتاب بن زيد براى ما نقل كرد و گفت: ابن مبارك، از معمر، از ايوب، از ابوقلابه، از ابومهلب، از عمران بن حصين حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود او را غذا دهند. سپس او را در برابر آن دو مسلمان آزاد كرد. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 407

805- عتاب بن زياد براى ما نقل كرد و گفت: ابن مبارك، از معمر، از ايوب، از ابوقلابه، از ابومهلب، از عمران بن حصين حديث كرد كه گفته است:

پس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود براى او غذايى بياورند. «1»

ابن شبه گويد: مروان بن قيس دوسى به قصد پيوستن به رسول خدا صلى الله عليه و آله از ميان خاندان خود بيرون آمده بود. او در راه با شتران ثقيف بر خورد كرده و آنها را رمانده بود و در مقابل، ثقيف نيز بر او جمله برده و پسر، دو زن و نيز شتر او را گرفته بودند. هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از حنين برمى گشت و آهنگ طائف داشت مروان از آنچه ثقيف با او كرده بود به رسول خدا صلى الله عليه و آله شكايت برد. رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود:- البته اگر چنين فرموده باشد- نخستين دو نفرى را كه از هوازن مى يابى به اسارت بگير.

او از اين روى ابىّ بن مالك و به روايتى ابن سلمة بن معاوية بن قشير و نيز فردى ديگر به نام حيده راكه از بنى جريش بود به اسارت گرفت. آنهارا نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد و نام و نسبشان را گفت. پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد ابىّ فرمود: «اما اين يكى، برادرش مدعى است و درباره او ادعا مى شود كه جوانمرد مردمان مشرق زمين است. اى ابوبكر، در اين باره شاعر چه گفته است؟» ابوبكر گفت: گفته است:

ان نهيكا «2» ابى الا خليقته حتى تزول جبال الحَرّة السود «3»

يا خالَ دَعْني ومالى ما فَعَلْتُ به وخُذْ نصيبك مِنّى انَّني مُودِي «4»

پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد ابن حيده نيز فرمود: «او از خاندانى

است كه نسبى استوار دارند و قدرتى بسيار». [آنگاه افزود: «] اين دو را نزد خود نگه دار تا ثقيف زن و فرزند

تاريخ مدينه منوره، ص: 408

و مال تو را باز پس دهد». ابى گفت: اى محمد، آيا تو مدعى نيستى كه به جهاد برخاسته اى و براى برپا داشتن حق مردمان را گردن مى زنى؟ فرمود: «چرا». گفت: به خداوند سوگند تو به ثقيف بيش از من نزديك و سزاوارى؛ در سرايى كه در آن نشينند، در زمين هايى كه آباد كنند و در زنانى كه به همسرى گيرند تو با آنان شريكى. فرمود: «بلكه تو خود بيش از من به ثقيف نزديكى. تو برادر خونى آنانى و تا زمانى كه كوه صالف «1» بر جاى است- و البته تا زمين و آسمان برجاست اين كوه نيز برجاى است- با ايشان به نام خدا پيمان دارى».

آنگاه به مروان فرمود: در بر اين دو اسير بنشين. گويا وى اين كار را نكرد.

پيامبر صلى الله عليه و آله او را اجازه فرمود و وى درباره زن و فرزند و اموال مروان با ثقيف گفت و گو كرد و آنها را بدو بخشيدند. مروان نيز آن دو مرد را آزاد كرد. بعدها ضحاك بر سر مسأله اى كه ميان او و ابىّ بن مالك پيش آمد او را سرزنش كرد و از منتى كه پيشتر بر او داشت و از اين كه او را از رنج رهانيده است سخن به ميان آورد و گفت:

اتَنْسى بَلائي يا ابيّ بن مالك غداة الرسول مُعْرَضٌ عَنْكَ اشوس

يقودك مروان بن قيس بحبله ذليلًا كما قيد الذلول المخيّس

فعادت عليك من ثقيف عصابة متى يأتهم مستقبس

الشر يقبسوا «2»

گفته مى شود: نهيك بود كه به ميان بنى ثقيف رفت و با آنان گفت و گو كرد و همو است كه اين ابيات را در مورد برادر خود ابىّ بن مالك و همراهانش گفته است:

وكانوا هم المولى فنادوا بحلمهم عليك وكادت بك النفس تيأس

تاريخ مدينه منوره، ص: 409

لعمر ابيك يا ابى بن مالك لغير الذي تأتى من الامر اكيس «1»

806- عفان براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از محمد بن اسحاق، از يزيد بن عبداللَّه بن قسيط، از [قعقاع بن عبداللَّه بن ابى حَدْره اسْلمى، از پدرش نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وى را به همراه ابوقتاده و محلّم بن جَثّامه «2» براى سريه اى به سوى اضَم «3» گسيل داشت.

راوى گويد: در آنجا با عامر بن اضْبط اشجعى برخورد كرديم.

عامر بر طبق آيين اسلام به آنان سلام كرد و از همين روى ابوقتاده و ابوحَدْره دست از او بداشتند. اما محلّم بن جثّامه بر او حمله برد و او را كشت و شتر او و قدرى كالا و نيز خيك ماستى از او تاراج برد. چون اين گروه به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند او را از آنچه كرده بودند آگاه ساختند. فرمود: «آيا تو او را پس از آن كه گفت به خدا ايمان آورده ام كشته اى؟» آنگاه اين آيه نازل شد: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَتَبَيَّنُوا وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَى إِلَيْكُمْ السَّلَامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فَعِنْدَ اللَّهِ مَغَانِمُ كَثِيرَةٌ. «4»

807- محمد بن اسحاق گفت: ابن جعفر برايم نقل كرد و گفت: از

زياد بن ضُمَيرة بن

تاريخ مدينه منوره، ص: 410

سعد ضمرى «1» شنيدم كه [از] «2» عروه، از پدرش و جدش- كه هر دو در حنين حضور يافته بودند- حديث مى كرد كه گفته اند: رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز ظهر را خواند. پس برخاست و به زير سايه درختى رفت و آنجا نشست. در اين هنگام عُيَيْنَة بن [حصن بن حذيفة بن «3» بدر به حضور رفت و قصاص خون عامر بن اضْبط اشْجعى را، كه پيشواى قيس بود، كرد.

از آن سوى، اقرع بن حابس پيش آمد و از محلّم بن جثّامه كه پيشواى خندف بود دفاع كرد. رسول خدا صلى الله عليه و آله به خاندان عامر بن اضبط فرمود: «آيا مى توانيد هم اكنون از ما پنجاه شتر بگيريد و پنجاه شتر نيز هنگامى كه به مدينه بازگرديم؟» عُيَيْنَة [بن حصن بن حذيفة] بن بدر گفت: نه، به خداوند سوگند اين مرد [: محلّم بن جثّامه را وا نمى گذارم تا اين كه همان اندوهى را بر دامن زنان و دختران او بنشانم كه وى بر دامن زنان خاندان من نشاند.

از آن سوى، مردى از بنى ليث كه او را مكيتل «4» مى گفتند- و مكيتل به معناى مرد كوتاه قد است- برخاست و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، براى اين مرد در آغازين سال هاى اسلام هيچ مثلى سراغ ندارم مگر مانند آن گلّه اى كه گوسفندى از آن رانده شد و گوسفندى ديگر گريخت. امروز سنتى بگذار و فردا آن را تغيير ده! رسول خدا صلى الله عليه و آله [بى اعتنا به سخن او ديگر بار] فرمود: «آيا مى توانيد

هم اكنون از ما پنجاه شتر بگيريد و پنجاه شتر نيز هنگامى كه به مدينه باز گرديم؟» پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان بر آن خاندان اصرار كرد تا آن كه به ديه رضايت دادند. پس خاندان محلّم گفتند: او را بياوريد تا رسول خدا صلى الله عليه و آله برايش آمرزش بطلبد.

راوى گويد: در اين هنگام مردى بلند قامت و استخوانى كه كفنى بر تن كرده و آماده كشته شدن بود آمد و در پيشگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله نشست و گفت: خداوندا، محلّم را نيامرز، خداوندا محلّم را نيامرز!

راوى گويد: او سپس در حالى كه اشك هايش به پايين لباسش رسيده بود برخاست.

تاريخ مدينه منوره، ص: 411

محمد [بن اسحاق گويد: خاندان وى مدعى اند كه از آن پس گناه او آمرزيده شد. «1»

808- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از محمد بن اسحاق، از يزيد، از عبداللَّه بن ابى حَدْره اسلمى، از پدرش همانند اين حديث را نقل كرده و زياد بن ضميره گفته است: گفت: در آغازين روزگار اسلام. «2»

809- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از خالد حذاء، از ابوقلابه حديث كرد كه سپاهى از رسول خدا صلى الله عليه و آله به پيكار قومى از بنى تميم رفتند و [به «3» مردى از آنان حمله كردند. او گفت: من مسلمانم. اما با اين حال او را كشتند.

خالد گويد: نصر بن عاصم ليثى برايم نقل كرد كه محلّم بن جثّامه بود كه آن مرد را كه اظهار مسلمانى كرد كشت. خاندان او پس از آن كه

اسلام آوردند نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، محلّم بن جثّامه در حالى هم طايفه اى ما را كشت كه او گفته بود: من مسلمانم. پيامبر صلى الله عليه و آله [از محلّم پرسيد: «آيا پس از آن كه گفت مسلمانم او را كشتى؟» گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، او تنها براى در امان ماندن چنين گفت. فرمود: «چرا دل او را نشكافتى تا حقيقت اين گفته خود را بدانى؟» گفت: من خود مى دانستم! فرمود: «پس چرا او را كشتى؟» آنگاه افزود: «من با هر كس كه كتاب خدا آ بپذيرد بر پايه همين كتاب برخورد مى كنم. براى قصاص آماده شو».

چون خواستند او را بكشند بر رسول خدا صلى الله عليه و آله گران آمد؛ چرا كه از سربازان جنگاور پيامبر صلى الله عليه و آله بود. از همين روى با خاندان مقتول گفت و گو كرد و به آنان ديه داد. محلّم خود نيز به آنان ديه اى ديگر داد و آنان هر دو ديه را گرفتند. «4»

810- احمد بن عبدالرحمان بن بكار براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم ما را حديث كرد و گفت: عبداللَّه بن زياد سمعان و برخى ديگر از ابن شهاب زهرى، از عبداللَّه ابن موهب، از قبيصة بن ذؤيب كعبى نقل كرده اند كه گفت. پيامبر صلى الله عليه و آله سريه اى را اعزام كرد.

تاريخ مدينه منوره، ص: 412

آنان به مشركان كه در اضَم يا نزديك آن بودند برخورد كردند. خداوند شكست را نصيب مشركان ساخت. [در اين گير و دار] محلّم

بن جثّامه ليثى بر عامر بن اضبط اشجعى حمله برد. چون به او رسيد، وى گفت: گواهى مى دهم كه خدايى جز اللَّه نيست. هنوز اين سخن را به پايان نرده بود كه محلّم او را كشت.

اين خبر را به رسول خدا صلى الله عليه و آله باز گفتند: در پى محلّم فرستاد و به او فرمود: «آيا او را پس از آن كه لا اله الا اللَّه گفت كشتى؟» گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله اگر او اين را گفته، تنها براى رهايى يافتن گفت، اما واقعاً كافر است. رسول فرمود: «چرا دل او را نشكافتى؟» گفت: خدا خود بهتر مى داند. اما زبان از دل خبر مى دهد.

ابن سمعان گفته: به خداوند سوگند، محلم او را به اميد به چنگ آوردن سلاحش كشت و اين آيه درباره او نازل شد: وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَى إِلَيْكُمْ السَّلَامَ لَسْتَ مُؤْمِناً. «1»

وليد گويد: ابوسعيد ما را از اين خبر داد و برايمان نقل كرد كه از حسن شنيده است كه مى گفت: اين آيه درباره قتل مِرْداس فَدَكى نازل شده است.»

811- ابن لهيعه برايم از ابوزبير، از جابر نقل كرد كه گفته است: اين آيه درباره قاتل مِرداس فَدَكى نازل شد. «3»

812- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: يونس بن محمد ما را حديث كرد و گفت: شيبان از قتاده نقل كرد كه درباره آيه فَعِنْدَ اللَّهِ مَغَانِمُ كَثِيرَةٌ كَذلِكَ كُنتم مِنَ قَبل «4»

گفته است: شما همه كافر بوديد تا آن كه خداوند با اسلام بر شما منت نهاد. همچنين درباره آيه فَتَبَيَّنُوا إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً «5»

گفته است: بنا بر آنچه

براى ما نقل شده اين آيه درباره مِرداس كه مردى از غطفان بود نازل شده است. به ما گفته اند: پيامبر صلى الله عليه و آله گروهى را به فرماندهى غالب ليثى به سوى ساكنان فدك اعزام كرد. خاندان مِرداس در

تاريخ مدينه منوره، ص: 413

كوهستان بر سر راه اين گروه آشكار شدند و صبحگاهان اين گروه بدانجا رسيد. مرداس به مردان خود گفت: من مسلمانم و از شما پيروى نمى كنم. پس مردان او به كوهستان گريختند. گروه اعزامى، آنان را تعقيب كرد و بامدادان به مرداس رسيد. اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله چون به مرداس رسيدند او را كشتند و هر چه را همراه داشت گرفتند. خداوند در اين باره اين آيه را نازل كرد: وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَى إِلَيْكُمْ السَّلَامَ لَسْتَ مُؤْمِناً «1»

قتاده گفت: تحيت مسلمانان با واژه «سلام» بود و با همين واژه همديگر را ديدار مى كردند و با هم آشنايى مى جستند. «2»

813- سعيد بن موسى براى ما نقل كرد و گفت: اشعث، از محمد درباره مردى از قريش حديث كرد كه يكى از مشركان را پس از آن كه گفته بود من مسلمانم، كشت. پس كسانش نزد اقرع بن حابس و وكيع به خونخواهى آمدند. پيامبر صلى الله عليه و آله به قاتل فرمود: «آيا او را پس از آن كه گفت مسلمانم كشتى؟» گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله او تنها براى در امان ماندن چنين اظهار كرد. فرمود: «پس چرا سينه او را نشكافتى؟».

راوى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله قاتل را براى قصاص به خونخواهان سپرد. آنان در چهره رسول خدا صلى الله عليه

و آله آثار ناخشنودى ديدند. از ديگر سوى اقرع و وكيع نيز براى پذيرش ديه به جاى قصاص به اولياى دم اصرار كردند. تا هنگامى كه آنها به ديه رضايت دادند. پس به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، اينان به ديه رياضت دادند.

راوى گويد: پس پيامبر صلى الله عليه و آله يكى از آن دو تن يا هر دوى آنان را به سقايت گماشت و اين سمت را در دسترس او قرار داد. «3»

814- ابن ابى وزير براى ما نقل كرد و گفت: سفيان، از عمرو، از عكرمه نقل كرد كه گفته است: كعب بن اشرف و حُيَى بن اخطب به مكه آمدند. قريش به آنان گفتند: شما اهل كتاب و اهل دانشيد. درباره ما و محمد به ما بگوييد. گفتند: شما و محمد با همديگر چه

تاريخ مدينه منوره، ص: 414

مشكلى داريد؟ گفتند: ما شترانى درشت كوهان قربانى مى كنيم، گرفتارى از ديگران برمى گشاييم، به جاى آب به مردم شير مى دهيم، حاجيان را آب رسانى مى كنيم و با خويشان پيمان خويشاوندى پاس مى داريم. پرسيدند: محمد چه؟ گفتند: مردى بى دنباله است كه پيوندهاى خويشاوندى را نيز بر هم زده است و بنى غفار، راهزنان كاروان هاى حج از او پيروى كرده اند. اينك آيا ما راه يافته تريم يا محمد راه يافته تر است؟ گفتند: شما.

پس خداوند اين آيه را نازل فرمود: أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنْ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلَاءِ أَهْدَى مِنْ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا «1»

815- فليح بن محمد يمانى براى ما نقل كرد و گفت: مروان بن معاويه فزارى، از جويبر، از ضحاك

نقل كرد كه درباره آيه أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنْ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ «2»

گفت: مقصود از اين آيه، يهوديان است كه كعب بن اشرف و حُيىّ بن اخطب را به داورى گرفتند و حكم آنها را در آنچه خلاف كتاب خدا و يا موافق كتاب خدا باشد پذيرفتند و كتابى را كه خود داشتند واگذاشتند. آنان و پيروان آيينشان مدعى شدند كه كافران مكه از محمد و اصحاب او راه يافته ترند و راه آنان درست تر است. اين در حالى بود كه خود مى دانستند محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله و نيز اصحاب او بر همان راه درستى اند كه خداوند بديشان نموده است. خداوند در اين باره فرمود: أُوْلَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُم وَ اللَّهُ وَمَنْ يَلْعَنِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيراً. «3»

جويبر گويد: حُيىّ بن اخطب همان «جبت» و كعب نيز همان «طاغوت» است. «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 415

816- ابن ابى عدى، از داوود، از عكرمه، از ابن عباس برايمان نقل كرد كه گفته است:

چون ابن اشرف به مكه رفت قريش بدو گفت: آيا تو داناى مدينه و مهتر مردمان آنى؟

گفت: آرى. گفتند: آيا اين بچه بريده از قوم خود را نمى بينى كه ادعا مى كند از ما برتر است، در حالى كه ما خدمتگزاران حاجيان و صاحبان مناصب سدانت [پرده دارى و سقايتيم؟ گفت: اما شما از او برتريد. پس اين آيه نازل شد كه: إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ «1»

همچنين اين آيات نازل گشت: أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنْ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلَاءِ أَهْدَى مِنْ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا* أُوْلَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمْ اللَّهُ وَمَنْ يَلْعَنْ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ

نَصِيراً. «2»

817- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: يونس، از شيبان، از قتاده درباره آيه يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ نقل كرده است كه گفت: به ما مى گفتند: جبت، شيطان و طاغوت، كاهن است.

همو درباره آيه وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلَاءِ أَهْدَى مِنْ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا گفته:

مقصود دشمان خدا كعب بن اشرف و حُيىّ بن اخطب است كه از اشراف يهود بنى نضير بودند و در موسم حج با قريش ملاقات كردند. مشركان از آنان پرسيدند: آيا ما راه يافته تريم يا محمد راه يافته تر؟ ما كليدداران حرم و صاحبان منصب سقايت حاجيان و همسايگان حرميم. آنها در پاسخ گفتند: بلكه شما از محمد و اصحاب او راه يافته تريد.

اين در حالى بود كه آنها خود مى دانستند دروغ مى گويند و اين گفته شان از سر حسادت ورزى نسبت به محمد و اصحاب اوست. پس خداوند در اين باره آيه نازل فرمود: أُوْلَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَمَنْ يَلْعَنِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيراً. «3»

818- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: فليح بن محمد، از موسى بن عقبه، از

تاريخ مدينه منوره، ص: 416

ابن شهاب حديث كرد كه گفته است: كعب بن اشرف، يكى از يهوديان بنى نضير بود كه با هجو كردن رسول خدا صلى الله عليه و آله را آزار رسانده بود. او نزد قريش رفت و از اين خاندان در مقابل محمد صلى الله عليه و آله يارى خواست. ابوسفيان بن حرب به او گفت: تو را به خداوند سوگند مى دهم، آيا آيين ما نزد خداوند دوست داشتنى تر است يا آيين محمد؟ و آيا ما كه شتران درشت كوهان را قربانى مى كنيم و اطعام

مى كنيم و به مردم شير مى دهيم و تا گيتى برپاست مردم را خوراك مى رسانيم، از ديدگاه تو راه يافته تر و به حق نزديك تر نيستيم؟ او گفت: شما از او راه يافته تريد.

كعب سپس در حالى كه مشركان را بر جنگ با رسول خدا صلى الله عليه و آله مصمم كرده و دشمنى و هجو را آشكار ساخته بود، از مكه خارج شد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «چه كسى شرّ كَعب را از سر ما كوتاه مى كند؟ او دشمنى با ما و بدگويى ما را آشكار ساخته، به ميان قريش رفته و آنان را به جنگ ما برانگيخته است و سپس زشت ترين كارى را كه قريش از او انتظار داشته براى آنان بر عهده گرفته و به ما برگشته و اينها همه را خداوند به من خبر داده است». پيامبر صلى الله عليه و آله آنگاه آياتى را كه خداوند درباره او و اين كه چگونه است نازل كرده، بر مسلمانان خواند. فرمود: أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنْ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلَاءِ أَهْدَى مِنْ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا «1»

و نيز آياتى ديگر به همراه آن كه خداوند درباره او و قريش نازل كرده است. «2»

819- عبداللَّه بن رجاء براى ما نقل كرد و گفت: فضيل بن مرزوق، از عطيه عوفى درباره «بالجبت و الطاغوت» پرسيد. گفت: جبت شيطان، و طاغوت كعب بن اشرف است.

820- ابن ابى وزير براى ما نقل كرد و گفت: سفيان بن عُيَيْنه، از عمرو [بن دينار]، از جابر نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «چه كسى شر كعب

بن اشرف را از سر ما كوتاه مى كند؟ او خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله را آزرده است». محمد بن مَسْلَمه گفت. آيا

تاريخ مدينه منوره، ص: 417

دوست دارى او را بكشم؟ فرمود: «آرى». به من اجازه بده تا بگويم. فرمود: «بگو». پس محمد او را كشت. «1»

821- گفت: ابن شهاب در سخنان خود گفت: به ما گفته اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

«خداوندا! خود همان گونه كه مى خواهى ابن اشرف را به جاى من عهده دار شو و به حسابش برس». محمد بن مَسْلَمَه كه شنيد گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، من او را عهده دار مى شوم. آيا او را بكشم؟ فرمود: «آرى».

محمد به نزد خاندان خود روانه شد. در راه سلكان بن سلامه را در گورستان ديد كه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله مى رود. به او گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله مرا فرموده است كعب بن اشرف را بكشم. تو در روزگار جاهليت همدم او بودى و به غير تو اطمينان نخواهد كرد. او را براى من از سراى خود بيرون آور تا او را بكشم. سِلْكان گفت: اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا بدين كار فرمان دهد انجام مى دهم. محمد [همراه با سِلْكان نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بازگشت. سلكان از آن حضرت پرسيد: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، آيا تو به قتل كعب بن اشرف فرمان داده اى؟

فرمود: «آرى». گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله آيا آنچه در اين كار به ابن اشرف بگويم برايم رواست؟ فرمود:

«آنچه گويى بر تو حلال است».

پس سِلْكان، محمد بن مسلمه، عباد بن بشر بن وقش، حارث بن اوس بن معاذ و ابوعبس بن جبر روانه كار شدند. آنان در شبى مهتابى به نزد كعب رفتند و در سايه تنه هاى نخل پنهان شدند. آنگاه سلكان به كنار دژ كعب رفت و صدا زد و او را خواست. كعب گفت: كيست؟ سلكان گفت: اى ابوليلى، ابونائله است- ابوليلى كنيه كعب بود- زن كعب به او گفت: اى ابوليلى، پايين مرو كه او تو را مى كشد. كعب گفت: او هيچ گاه جز به قصد خير نزد من نمى آمده است. و اگر جوانمرد را براى اين كه بر او خنجر زنند بخواهند بايد پاسخ دهد. كعب پايين آمد و چون درِ اقامتگاه را گشود ديگر بار پرسيد: تو كيستى؟ گفت:

تاريخ مدينه منوره، ص: 418

برادرت. گفت: پس سر خود را [از پشت درى ديگر كه آنجا بوده است تكان بده او نيز سر خود را تكان داد و كعب او را شناخت و بيرون آمد. سلكان با او به سوى جايى كه ديگر همراهان بودند قدم زد. آنگاه گفت: ما گرسنه شده ايم و در جوار آن مرد كه رهبريمان مى كند در سختى و تنگنا افتاده ايم. اينك نزد تو آمده ام تا با تو گفت و گو كنم و اين سپر خود را نزد تو گرو بگذارم و در برابر جو بگيرم. كعب به او گفت: من هم پيشتر گفته بودم كه چنين گرفتار خواهيد شد. ما جو داريم، اما شما تا كنون نزد ما نيامده ايد، شايد كمكى مى كرديم.

راوى گويد: سلكان سپس دست خود را به ميان موهاى كعب برد سر

او را بوييد و گفت: عجب اين عطر شما خوشبوى است! او يكى دو بار اين كار را انجام داد تا اين كه كعب اطمينان يابد. سپس ديگر بار دست خود را به ميان موهاى او برد و سر او را محكم گرفت. دشمن خدا فريادى بلند كشيد و همسرش از درون فرياد زد: واى شوهرم! سلكان او را در آغوش گرفت و [خطاب به ياران گفت: بكشيد دشمن خدا را. آنان از هر سو بر او شمشير نواختند و سرانجام يكى شمشيرى در شكم وى فرو برد و روده هايش بيرون ريخت. در اين هنگام كه سِلْكان كعب را گرفته بود و بر او شمشير فرود مى آوردند ضربتى هم ناخواسته بر پا يا صورت عباد بن بشر فرود آمد.

آنان سپس شتابان راه بازگشت در پيش گرفتند و چون بر جُرْف بُعاث رسيدند متوجه شدند يكى از دوستانشان نيست. به عقب برگشتند و دوست خود را كه از زخمش خون جارى بود يافتند. او را برداشتند و همان شب به خانه هاى خود برگشتند.

بدين سان خداوند ابن اشرف را به سزاى دشمنى با خدا و رسول و ناسزاگويى آن حضرت و نيز برانگيختن قريش بر ضد او و آشكار ساختن كينه و دشمنى با آن حضرت رساند. «1»

تاريخ مدينه منوره، ص: 419

822- حزامى گفت: ابن وهب، از حَيْوَة بن شُريح، و ابن لهيعه، از عقيل بن خالد، از ابن شهاب نقل كرده اند كه گفت: عبدالرحمان بن عبداللَّه بن كعب بن مالك برايم حديث كرد كه كعب بن اشرف يهودى شاعر بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله و اصحاب آن حضرت را هجو مى كرد

و در شعر خود كافران قريش را بر ضد آنان برمى انگيخت. مدينه، هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به آن شهر مهاجرت فرمود، آميخته اى از چند طايفه مردم بود: شمارى مسلمان بودند و دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را گرد هم آورده بود، شمارى مشركان بت پرست بودند و شمارى نيز يهوديان كه دژ و بارو داشتند و هم پيمان اوس و خزرج بودند. رسول خدا صلى الله عليه و آله كه به مدينه آمده بود قصد برقرارى صلح و آرامش ميان اين تيره ها را داشت و وضع بدان گونه شد كه امكان داشت مردى مسلمان باشد و پدرش مشرك، يا مردى مسلمان باشد و برادرش مشرك. در اين ميان يهوديان مدينه و مشركان، رسول خدا صلى الله عليه و آله و اصحاب او را به سختى آزار مى دادند. اما خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله خود و مسلمانان را به بردبارى و خويشتندارى و گذشت در برابر اين آزارها فرمان داده بود خداوند در اين باره آيه نازل كرده بود:

لَتَسْمَعُنَّ مِنْ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَمِنْ الَّذِينَ أَشْرَكُوا أَذىً كَثِيراً وَإِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ «1»

وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِكُمْ كُفَّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنفُسِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمْ الْحَقُّ فَاعْفُوا وَاصْفَحُوا حَتَّى يَأْتِىَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ «2»

از آنجا كه كعب از آزار رسول خدا صلى الله عليه و آله و آزار مسلمانان دست نمى كشيد رسول خدا صلى الله عليه و آله معاذ را در رأس گروهى پنج نفره فرمود به سراغ وى

روند. آنان شبانگاه به سراى او در عوالى رفتند. كعب چون آنان را ديد در حالى كه مى ترسيد چنين وانمود كرد

تاريخ مدينه منوره، ص: 420

كه از آنان و هدفشان اطلاعى ندارد. از اين روى گفت: به چه كار آمده ايد؟ گفتند: حاجتى ما را بدين جا آورده است. گفت: يكى از شما پيش آيد و آنچه هست بگويد. يكى از افراد پيش رفت و به او گفت: نزد تو آمده ايم تا چند زره به تو بفروشيم و با بهاى آن چاره زندگى خود كنيم. او گفت: به خداوند سوگند، اگر چنين كارى انجام دهيد بدان معنى است كه به تنگنا و سختى در افتاده ايد. شما از آن زمان كه اين مرد در ميانتان منزل كرد به تنگنا و سختى افتاده ايد. كعب آنگاه با اين گروه وعده گذاشت شامگاهان كه مردم در آرامش هستند نزد او روند. آن گروه نزد او رفتند و يكى از افراد او را بانگ زد. كعب برخاست تا بيرون آيد. اما همسرش به وى گفت: در اين هنگام از شب براى كارى كه تو بدان علاقه مند باشى نزد تو نيامده اند. گفت: نه، آنان پيشتر درباره آنچه مى خواهند با من سخن گفته اند.

بدين سان نزد آن گروه آمد. محمد بن مَسْلَمه او را گرفت و به همراهان گفت: اگر مجبور شديد من و او را با هم بكشيد اين كار را بد مشمريد.

راوى گويد: يكى از مهاجمان ضربتى به لگن خاصره او وارد آورد.

چون او را كشتند يهوديان و مشركان كه همدستانشان بودند، نگران و بيمناك شدند و صبحگاهان به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند و گفتند: ديشب به سراغ

دوست ما كه يكى از بزرگانمان بود رفته اند و او را كشته اند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله در پاسخ، هجوى را كه وى در اشعارش متوجه مسلمانان مى ساخت و آزارى را كه از اين طريق به آنان مى رساند يادآور شد و آنان را بدان دعوت كرد كه ميان ايشان و مسلمانان سندى نوشته و در آن اختلاف ها حل شود.

پس رسول خدا صلى الله عليه و آله، آن را نوشت «1»

823- عمرو بن عاصم براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از على بن يزيد، از سعيد بن مُسَيّب حديث كرد كه ابن نامين يهودى به نكوهش رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد كشته شدن كعب بن اشرف پرداخت. در اين هنگام محمد بن مَسْلَمه فرياد زد: شمشيرى نيست؟ شمشيرى بدهيد! پس شمشيرى برداشت. اما آن مردى يهودى را پنهان كردند.

تاريخ مدينه منوره، ص: 421

محمد، آنگاه به مروان گفت: مگر نديدى كه نزد تو رسول خدا صلى الله عليه و آله را نكوهش مى كند؟ «1»

824- حزامى براى ما نقل كرد و گفت: ابن وهب براى ما حديث كرد و گفت: ابن لهيعه از محمد بن عبدالرحمان نقل كرد كه گفته است: ابن اشرف، آن دشمن خدا كه از بنى نضير بود از چنگ اين طايفه كناره گزيد و مدعى شد آنان را بر ضد رسول خدا صلى الله عليه و آله يارى نرسانده است. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز او را واگذاشت. اما او پس از چندى به هجو گويى آن حضرت و مؤمنان و نيز ستايش دشمن آنان؛ يعنى قريش پرداخت و آنان را در برابر مسلمانان

برمى انگيخت. او بدين هم بسنده نداشت و به نزد قريش رفت و آنان را در برابر رسول خدا صلى الله عليه و آله به يارى خواست. ابوسفيان و مشركان از او پرسيدند: شما را به خدا سوگند مى دهيم، آيا آيين ما نزد خداوند محبوب تر است يا آيين محمد و يارانش، و آيا از ديدگاه تو آيين ما راه يافته تر و نزديك تر به حق نيست؟ او در پاسخ به قرشيان گفت: شما از او راه يافته تر و برتريد. سپس با رسول خدا صلى الله عليه و آله و اصحاب او دشمنى آشكار ساخت.

در اين هنگام بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «چه كسى شر ابن اشرف را كم مى كند؟

او دشمنى با ما و بدگويى از ما را آشكار ساخته، نزد قريش رفته و آنان را بر جنگ با ما متحد كرده و اين همه را خداوند به من خبر داده است. او همچنين بدترين كارى را كه قريش از او انتظار داشته بر عهده گرفته است». سپس پيامبر صلى الله عليه و آله اين آيات را كه خداوند بر او نازل كرده بود تلاوت فرمود: أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنْ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ تا پنج آيه «2» كه درباره او و نيز قريش است. «3»

825- عمرو بن عاصم براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از محمد بن اسحاق، از زهرى، از عبدالرحمان بن كعب بن مالك حديث كرد كه گفته است: يكى از منت هاى خداوند بر رسول خود منتى است كه درباره اين دو تيره از انصار؛ يعنى اوس و خزرج بر او نهاد. اين دو

تيره پيشتر، هماره به سان دو قوچ به جان يكديگر مى افتادند.

تاريخ مدينه منوره، ص: 422

زمانى كه محمد بن مَسْلَمه، كعب بن اشرف را كشت خزرجيان گفتند: چگونه مى توانيم ما هم افتخارهايى به سان اوس داشته باشيم؟ پس به پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله ما را به سراغ ابن ابى حقيق بفرست. پس پيامبر صلى الله عليه و آله ابوقتاده، از ابوعتيك، ابْيض بن اسود و عبداللَّه بن انيس را روانه كرد و به آنان فرمود: «مباد زن يا كودكى را بكشيد».

آنان رفتند و به سرا محله يهوديان درآمدند و درهاى همه خانه ها را بر روى صاحبانشان بستند تا اگر فرياد كمك خواهيى به آنان برسد نتوانند بيرون آيند.

سپس آهنگ خانه او كردند و از نردبانى كه بود به بالا خانه اى كه او در آن بود رفتند.

او را كه همچون كاغذ سفيد بود، در خواب ديدند پس با شمشير به جان او افتادند و بر او ضربت وارد آوردند. همسرش فرياد كشيد. خواستند او را بكشند اما سفارش رسول خدا صلى الله عليه و آله را به ياد آوردند كه فرموده بود: «مباد زنى يا كودكى را بكشيد».

در اين ميان پاى يكى از آنان در رفت. او را برداشتند و بردند و به يكى از رودخانه ها درآمدند.

از ديگر سوى مردمان بانگ برآوردند كه ابن حقيق كشته شد! ابن حقيق كشته شد! پس براى جست و جو آتشى آوردند.

در اين هنگام عبداللَّه بن انيس گفت: مى ترسم او را كاملًا نكشته باشيد. پس گفت:

برمى گردم و مى نگرم كه آيا او مرده است يا نه. او در ميان مردم به بالا

خانه رفت. ديد همسرش دقايقى بر روى او خم شد و آنگاه گفت: خدايا! او جان باخته است. اين زن همچنين در سخنان خود گفت: جز اين گمان نمى برم كه صداى عبداللَّه بن انيس را شنيده ام. «1»

826- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب، از عمرو بن حارث حديث كرد كه سعيد بن ابى هلال برايش نقل كرد كه يزيد بن عياض به او گفته است:

درباره يهوديان خيبر به وى چنين خبر رسيده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خانواده و كسان ابن

تاريخ مدينه منوره، ص: 423

ابى حقيق را خواست و درباره پوست شتر و نيز دو خمره كه در آنها اموالى بوده و به هنگام بيرون رفتن از مدينه آنها را با خود برده بودند، از ايشان پرسيد. آنها اين اموال را پنهان و انكار كردند. تا آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمان خود را در مورد [كنانه وحُيَىّ دو پسر ابوربيع بن ابى حقيق، يا يكى از آنها، همان كه شوى صفيه بود صادر كرد.

مدعى اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مردى از خاندان ابوحقيق پرسيد. و او جاى اين اموال را به حضرت خبر داد. پيامبر صلى الله عليه و آله آنگاه يكى از اين دو [: پسران ابوربيع بن ابى حقيق را به محمد بن مسلمه و ديگرى را به زبير سپرد كه تا مرگ شكنجه شوند؛ پيامبر صلى الله عليه و آله به دليل نيرنگ اين طايفه قتل كنانة بن ربيع بن ابى حقيق، همسر صفيه و نيز حُيّى بن ربيع برادر او را روا دانست. «1»

827- ابراهيم بن

منذر براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن فليح، از موسى بن عقبه، از ابن شهاب برايمان حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله عبداللَّه بن عتيك، از عبداللَّه بن انَيْس، مسعود بن سنان بن اسود، ابوقتادة بن ربعى بن بلدمه، اسود بن خزاعى از هم پيمانان آنان- گفته مى شود: در غير اين نوشته نام او را نديده ايم- و نيز اسعد بن حرام را كه از تركان و هم پيمان بنى سواد بود به فرماندهى عبداللَّه بن عتيك روانه مأموريت كرد. آنان در خيبر به سراغ ابورفيع بن ابى حقيق رفتند و او را در خانه اش كشتند.

ابن شهاب گويد: [ابىّ «2» بن كعب گفته است: اين گروه به هنگام بازگشت در حالى به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند كه بر منبر بود. فرمود: «رويتان سفيد!» گفتند: «اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، خداوند تو را رو سفيد كند!» پرسيد: آيا او را كشتيد؟ گفتند: آرى. فرمود: «آن شمشير را به من بدهيد». پس شمشير را بركشيد و فرمود: «اين لبه شمشير خوراك اوست». «3»

828- ابن شهاب گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله از كنانة بن ابى ربيع بن ابى حقيق درباره

تاريخ مدينه منوره، ص: 424

گنجى كه جزو اموال ابوحُقَيْق بوده و نسل به نسل در اختيار بزرگ ترين پسر قرار مى گرفته و «مَسْك الْجَمَل» (پوست شتر) نام داشته است پرسيد. وى همراه با كنايه، از حيى بن ابى ربيع بن ابى حقيق نيز پرسيد. هر دو گفتند: ما آن را در جنگ خرج كرده ايم و چيزى از آن نمانده است. آنها بر اين گفته

خود سوگند نيز ياد كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اگر آن [گنج نزد شما باشد از پيمان خدا و پيمان رسول او خارجيد»- يا سخنى به همين مضمون فرمود- گفتند: باشد. پس كسانى بر آنان در اين باره گواه گرفت.

سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله زبير بن عوام را فرمود تا كنانه را شكنجه دهد. او كنانه را شكنجه داد و ترساند، اما وى به چيرى اعتراف نكرد، نمى دانم كه حُيىّ را هم شكنجه دادند يا نه. سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره آن گنج از جوانى از اين خاندان به نام ثعلبة [بن سلام بن ابى حُقَيْق «1» كه تا حدى ضعيف بود پرسيد و او گفت: من در اين باره آگاهى چندانى ندارم، و جز اين كه كنانه را مى ديدم كه هر روز به اين خرابه سرى مى زند؛ اگر چيزى باشد در همين جاست.

رسول خدا صلى الله عليه و آله كسانى فرستاد و در آن خرابه جست و جو كردند، گنج را يافتند و به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند. پس از آن فرمود آن دو مرد را بكشند: كنانه را به محمدبن مسلمه داد و او وى را به قصاص برادرش محمود بن مَسْلَمه كه گفته مى شود كنانه او را كشته بود، به قتل رساند.

پيامبر صلى الله عليه و آله همچنين زنان خاندان ابى حقيق را بر پايه پيمانى كه سپرده و شرطى كه گذاشته بودند به اسارت درآورد. صفيه، خود، يكى از اين اسير شدگان بود. بنابر آنچه مى دانيم جز اينان كسى ديگر از يهوديان خيبر اسير نشد. «2»

829-

محمد بن سليمان بن ابى رجاء براى ما نقل كرد و گفت: ابراهيم بن سعد، از ابن شهاب، از عبدالرحمان بن عبداللَّه بن كعب بن مالك براى ما حديث كرد كه گروهى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به كشتن ابن ابى حُقَيق فرستاد او را كشتند و سپس در روز جمعه در حالى

تاريخ مدينه منوره، ص: 425

كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر منبر بود آمدند. پيامبر صلى الله عليه و آله چون آنان را ديد فرمود: «رويتان سفيد!» گفتند:

اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، خداوند تو را رو سفيد كند! پرسيد: آيا او را كشتيد؟ گفتند: آرى.

راوى گويد: پس در همان حال كه بر منبر بود شمشيرى را كه وى را بدان كشته بودند خواست. آن را در دست گرفت و فرمود: «اين لبه شمشير خوراك او بوده است».

گروهى كه او را كشتند عبارت بودند از: عبداللَّه بن عتيك، عبداللَّه بن انيس، اسودبن خزاعى هم پيمان آنان و ابوقتاده- به گمان ابراهيم.

ابراهيم مى گويد: نفر پنجم را به خاطر ندارم.

830- ابوعاصم، از جريج براى ما نقل كرد كه گفته است: يكى از مردمان مدينه برايم نقل خبر كرد كه بر بنى حُقيق شرط شده بود آن گنج را پنهان نكنند، اما آنها آن را كتمان كردند و بدين سبب ريختن خونشان حلال شد. «1»

831- عتاب بن زياد براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن مبارك، از معمر، از زهرى حديث كرد كه گفت: عبدالرحمان بن عبداللَّه بن كعب بن مالك برايم نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه كسانى را به سوى بنى حقيق در خيبر

فرستاد از كشتن زنان و كودكان نهى فرمود. «2»

832- حزامى براى ما نقل كرد و گفت: ابن وهب براى ما حديث كرد و گفت: مالك بن انس برايم نقل كرد و گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله عبداللَّه بن انَيس را به سراغ ابن نبيح فرستاد.

عبداللَّه گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، من او را نمى شناسم، نشانه هايش را برايم بازگوى.

رسول خدا صلى الله عليه و آله نشانه هاى او را بيان كرد و سپس فرمود: «چون او را ببينى از او خواهى ترسيد». گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله من هرگز از چيزى نترسيده ام.

راوى گويد: عبداللَّه روانه شد و او را بيرون مكه در حالى كه آهنگ عُرَنَه «3» داشت

تاريخ مدينه منوره، ص: 426

ديد. چون ابن نُبَيْح با او برخورد كرد از او پرسيد: اينجا چه مى كنى و چه مى خواهى؟

گفت: در پى بچه شترهاى خود آمده ام- ابن انيس قبلًا در همان جا شتر خود را خوابانده و پنهان كرده بود.

ابن انيس مدتى با اين نبيح قدم زد و دراين حال از او پرس و جو مى كرد. سپس چنين وانمود كه كارى دارد، و اندكى عقب تر كشيد. آنگاه از پشت سر بر او حمله برد، ضربتى بر او فرود آورد و پايش را قطع كرد.

ابن انَيس گويد: او پاى خود را برداشت و به سمت من پرتاپ كرد. اگر آن به من مى خورد مرا آسيب مى زد.

راوى گويد: ابن انَيْس پس از كشتن وى سرش را به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد. «1»

833- حزامى براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن فليح، از موسى بن

عقبه، از ابن شهاب حديث كرد گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله عبداللَّه بن انَيس سلمى را به كشتن سفيان بن عبداللَّه نُبَيح هُذَلى لحيانى كه در عُرَنَه در پشت مكه- يا در عرفه- بود و مردم براى جنگ با رسول خدا صلى الله عليه و آله بر گرد او جمع شده بودند فرستاد. عبداللَّه از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد:

اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، نشانه او چست؟ فرمود: «هنگامى كه او را ببينى هيبتى در دلت افكند و از او بترسى». گفت: من هرگز از چيزى نترسيده ام.

عبداللَّه روانه شد، در حالى كه خود را از منسوبان قبيله خزاعه مى نماياند و مى كوشيد با گرم گرفتن با مردم، به آنان نزديك تر شود. او به هر كسى كه برخورد مى كرد مى گفت: قصد دارد به سفيان بپيوندد و در كنار او باشد.

سرانجام در بطن عُرَنَه با سفيان كه احابيش «2» مكه پشت سر وى گرد آمده بودند برخورد كرد.

تاريخ مدينه منوره، ص: 427

عبداللَّه گويد: چون او را ديدم هيبتى در دلم افتاد و از او ترسيدم. با خود گفتم: خدا و رسول او راست گفته اند. سپس قدرى كمين كردم تا مردم آرام گرفتند. پس بناگاه بر او تاختم و او را كشتم.

مدعى شده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش از باز گشت عبداللَّه بن انيس خبر اين قتل را به مردم داد. همچنين گفته اند- و البته خداوند خود بهتر مى داند- كه رسول خدا صلى الله عليه و آله عصاى خود را به او داد و فرمود: «بر آن تكيه زن، يا آن را در دست گير»

[ترديد از راوى است اين عصا- آن گونه كه مدعى اند- نزد او ماند و وى به هنگام مرگ سفارش كرد آن را در كفنش، ميان كفن و جسد او، گذاشتند.

ما نمى دانيم پيامبر صلى الله عليه و آله از كجا عبداللَّه بن انَيس را به سراغ ابن نُبَيْح فرستاد؛ آيا از مدينه يا از جايى ديگر؟ «1»

834- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن فليح، از موسى بن عقبه، از ابن شهاب برايم حديث كرد كه گفته است: چون مردم به اميرىِ ابوبكر حج خود را گزاردند عروة بن مسعود ثقفى به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و اسلام آورد. سپس از آن حضرت اجازه خواست كه به ميان خاندان خود برگردد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «بيم آن دارم كه تو را بكشند». او گفت: آنان حتى اگر مرا خفته ببينند بيدارم نمى كنند. بدين سان حضرت او را اجازه فرمود و او نيز به طائف بازگشت. شبانه به طائف رسيد. ثقيفيان به نزد او آمدند و سلام كردند و خوشامد گفتند: وى آنان را به اسلام فرا خواند و اندرزشان داد. اما او را نافرمانى كردند، متهم ساختند و سخنانى ناروا بر زبان آوردند كه هيچ گمان آن نداشت.

آنگاه از نزد او رفتند.

چون سحر شد و سپيده دميد عروه به اتاقى كه در طبقه بالا داشت رفت و اذان گفت و شهادتين بر زبان آورد. پس مردى از ثقيف او را به تير زد و كشت.

تاريخ مدينه منوره، ص: 428

مدعى شده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگامى كه خبر قتل عروه به

آن حضرت رسيد فرمود: «حكايت عروه حكايت آن صاحب ياسين است كه خاندان خود را به خدا دعوت كرد، اما او را كشتند». «1»

835- حزامى براى ما نقل كرد و گفت: ابن وهب ما را حديث كرد و گفت: ليث بن سعد برايم نقل كرد كه عروة بن مسعود از رسول خدا صلى الله عليه و آله اجازه خواست كه به ميان خاندان خود برگردد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «مى ترسم تو را بكشند». او به سبب جايگاهى كه براى خود نزد آن خاندان مى ديد گفت: من براى آنان از فرزندانشان دوست داشتنى ترم. پيامبر صلى الله عليه و آله او را اجازه فرمود.

او چون به ميان خاندان خود برگشت پيش از اين كه آنها را از آنچه گذشته است آگاه سازد به نماز فرا خواند. اما آنها او را كشتند. رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين باره فرمود: «حكايت عروه، حكايت صاحب آل ياسين است».

همچنين فرمود: صاحب ياسين مردى به نام حبيب بود- و نجّار نام داشت- كه به خاندان خود گفت: يَا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ اتَّبِعُوا مَنْ لَايَسْأَلُكُمْ أَجْراً وَهُمْ مُهْتَدُونَ و نيز گفت: وَمَا لِي لَاأَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ أَأَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ يُرِدْنِي الرَّحْمَنُ بِضُرٍّ لَاتُغْنِ عَنِّي شَفَاعَتُهُمْ شَيْئاً وَلَا يُنقِذُونِي إِنِّي إِذاً لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ «2»

اما آن مردم برخاستند، پسِ گردن او را گرفتند، سر او را به رو، بر زمين كوبيدند و او را كشتند. پس او را گفتند: «به بهشت درآى!» چون به بهشت درآمد آنجا قوم خود را به ياد آورد و گفت: يَا لَيْتَ قَوْمِي

يَعْلَمُونَ بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي وَجَعَلَنِي مِنَ

تاريخ مدينه منوره، ص: 429

الْمُكْرَمِينَ. «1»

836- حزامى براى ما نقل كرد و گفت: ابن وهب براى ما حديث كرد و گفت: ابن لهيعه، از ابواسود، از عروة بن زبير برايم نقل خبر كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله عروة بن مسعود ثقفى را به نزد خاندانش فرستاد تا آنان را به اسلام فرا خواند. اما او را كشتند- به تيرى كشته شد- اين خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد. فرمود: «حكايت او در ميان خاندان خود همان حكايت صاحب ياسين در ميان قوم خويش است.» «2»

عمر بن خطاب در شعرى، عروه را چنين مرثيه گفته است:

فازَتْ ثقيف بامر غير محمود واصبحت وهى في اثم و تفنيد

بقتلهم رجلًا كان يخبرهم عن النبى بأمر غير مردود

فكذّبوه اضَلّ اللَّه سعيهم بغيا ولم يثبتوا منه بموعود

وقال كافرهم هذا يريدكم شرّا فقوموا اليه بالجلاميد

فلو شهدت اضل اللَّه سعيهم اذ يرجمونك يا عُروَ بْن مسعود

لَو افقُوا مرهفات لايزال لها يوماً قتيلًا عليه الطير بالبيد «3»

837- احمد بن معاويه براى ما نقل كرد و گفت: ابوالفتح رُقىّ، از عبدالملك بن ابى القاسم براى ما حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله عروة بن مسعود را نزد قبيله خود فرستاد تا آنان را [به اسلام دعوت كند. اما او را كشتند و رسول خدا صلى الله عليه و آله وى را

تاريخ مدينه منوره، ص: 430

صاحب ياسين تشبيه كرد. «1»

838- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن فليح، از موسى بن عقبه، از ابن شهاب براى ما حديث كرد كه گفته

است: چهارده ماه از اقامت رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه مى گذشت كه عبداللَّه بن جحش را در رأس گروهى از مهاجران به سريّه اى اعزام كرد. وى فرمانى نوشت و به عبداللَّه سپرد و از او خواست دو شب راه بپيمايد و سپس نامه را بخواند و هر چه در آن فرموده شده اجرا كند. در آن سريّه ابوحذيفه بن عتبة بن ربيعه، عمرو بن سراقه، عامر بن ربيعه، سعد بن ابى وقاص، عتبة بن غزوان، واقد بن عبداللَّه و صفوان بن بيضاء نيز شركت داشتند.

عبداللَّه پس از آن كه دو شب راه پيمود نامه را گشود و در آن ديد كه به راه خود ادامه بده تا به نخله برسى. چون نامه را خواند گفت: بر ديده و دل طاعت فرمان خدا و رسول است. اينك [اى همراهان ، هر كدام از شما كه خواهان مرگ در راه خداست با من روانه شود كه من آنچه را رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است اجرا مى كنم.

او با همراهان به راه خويش ادامه داد و هيچ كس از او جدا نشد. آنان راه حجاز را در پيش گرفتند و چون بالاتر از «فرع» به معدنى به نام بُحران رسيدند سعد بن ابى وقاص و عتبة بن غزوان شتر خود را گم كردند و در تعقيب آن، از ديگر همراهان عقب ماندند. از ديگر سوى، عبداللَّه بن جحش و ديگر همراهانش همچنان پيش رفتند تا به نخله رسيدند.

در اين ميان كاروانى از كاروان هاى تجارتى قريش كه كشمش و پوست و ديگر كالاهاى بازرگانى قريش را حمل مى كرد و عمرو بن حَضْرَمى در شمار

نگهبانان آن بود، از اين منطقه گذر كرد.

ابن هشام گويد: نام كامل حضرمى عبداللَّه بن عباد [و به قولى ديگر مالك بن عباد]، از تبار صدف است و نام صدف نيز عمرو بن مالك و او خود از طايفه سكون بن اشرس بن كنده است و كندى هم گفته مى شود.

ابن اسحاق مى گويد: در آن كاروان عثمان بن عبداللَّه بن مغيره مخزومى و برادرش

تاريخ مدينه منوره، ص: 431

نَوْفَلْ بن عبداللَّه و نيز حكم بن كيسان وابسته هشام بن مغيره حضور داشتند.

گروه اعزامى به اين كاروان نزديك شده بود و كاروانيان كه آنان را ديدند ترسيدند.

اما چون عكاشة بن محصن با سر تراشيده به سراغ آنان رفت و او را ديدند اطمينان خاطر يافتند و گفتند: اينان قصد عمره دارند و خطرى از جانب ايشان متوجه ما نيست.

از آن سوى گروه اعزامى درباره چگونگى برخورد با اين كاروان به مشورت با همديگر پرداختند. آخرين روز از ماه رجب بود و آنان به همديگر گفتند: اگر امشب اين كاروانيان را واگذاريد به حرم وارد مى شوند و در پناه حرم از تعرض مصون مى مانند و اگر نيز همين امشب آنان را بكشيد در ماه حرام كسى را كشته ايد.

بدين سان به ترديد افتادند و از تعرض به كاروانيان بيم داشتند. اما سرانجام بر اين ترس و نگرانى چيره شدند و تصميم گرفتند هر كدام از آنان را كه مى توانند بكشند و اموالى را كه همراه دارند به غنيمت گيرند.

پس واقد بن عبداللَّه تميمى تيرى به سوى عمرو بن حضرمى افكند و او را كشت.

عثمان بن عبداللَّه بن حكم بن كيسان را نيز اسير كردند و نَوْفَل بن عبداللَّه نيز از

چنگشان گريخت و نتوانستند بر او دست بيابند.

عبداللَّه بن جحش و همراهانش با در اختيار گرفتن كاروان و آن دو اسير رو به مدينه نهادند و به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند.

يكى از افراد خاندان عبداللَّه بن جحش گفته است: در حالى كه آن زمان هنوز خمس در مورد غنائم واجب نشده بود، عبداللَّه بن جحش به همراهان خويش گفته بود:

يك پنجم آنچه به چنگ آورده ايم از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله خواهد بود. وى بدين سان خمس اموال كاروان را كنار گذاشته و باقيمانده را ميان افراد گروه قسمت كرده بود.

ابن اسحاق گويد: چون در مدينه به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند فرمود: «من شما را به جنگ در ماه حرام فرمان نداده بودم».

پيامبر صلى الله عليه و آله همچنين اموال كاروان و آن دو اسير را به كنارى گذاشت و از پذيرش چيزى از آنها خوددارى ورزيد.

چون اين سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله به گروه اعزامى رسيد، پشيمان شدند و گمان كردند

تاريخ مدينه منوره، ص: 432

كه با اين اقدام خود را به نابودى افكنده اند. ديگر مسلمانان نيز به سرزنش آنان پرداختند و قريشيان نيز گفتند: محمد و اصحاب او حرمت ماه حرام را پاس نداشته اند، در اين ماه خون كسان ريخته اند، اموالى را به غنيمت گرفته اند و كسانى نيز به اسارت درآورده اند.

البته برخى از مسلمانانى كه در مكه بودند به اين سخن قرشيان چنين پاسخ دادند كه آنان هر چه كرده اند در ماه شعبان بوده است.

در اين ميان، يهوديان نيز آنچه را شده بود براى رسول خدا صلى الله

عليه و آله به فال بد گرفتند و گفتند: عمرو بن حضرمى را واقد بن عبداللَّه كشته است؛ عمرو يعنى آن كه جنگ فرا گير و پايدار است؛ حضرمى، يعنى آن كه جنگ هم اكنون برپاست؛ و واقد بن عبداللَّه يعنى آن كه شعله هاى جنگ برافروخته است. «1»

اما خداوند اين فال بد را كه يهوديان زدند متوجه خود آنان ساخت.

به هر روى، هنگامى كه مردم در اين باره فراوان پرس و جو و گفت و گو كردند خداوند اين آيه را بر پيامبر صلى الله عليه و آله فرو فرستاد: يَسْأَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرَامِ قِتَالٍ فِيهِ قُلْ قِتَالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَصَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَكُفْرٌ بِهِ وَالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِخْرَاجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبَرُ عِنْدَ اللَّهِ «2»

يعنى اگر شما در ماه حرام جنگ كرده ايد آنان پيش از اين به خداوند كافر شده و شما را از راه او و از مسجد الحرام باز داشته اند و با آن كه ساكنان سرزمين مسجد الحرام بوده ايد شما را از آنجا بيرون رانده اند و اين كار در برابر آن كه شما كسى از آن را كشته ايد گرانتر و سنگين تر بوده است، و الْفِتْنَةُ اكْبَرُ مِنَ القَتل؛ يعنى آنان مسلمانان را آزار مى رساندند و از دين خود باز مى داشتند تا پس از مسلمانى به كفر باز گردند. اين در نزد خداوند از قتل گرانتر است. وَلَا يَزَالُونَ يُقَاتِلُونَكُمْ حَتَّى يَرُدُّوكُمْ عَنْ دِينِكُمْ إِنِ اسْتَطَاعُوا؛ يعنى آنان انديشه هايى گناه آلوده تر و بدتر از اين در سر دارند و نه توبه مى كنند

تاريخ مدينه منوره، ص: 433

و نه به راه خداوند باز مى گردند.

چون اين آيات قرآن نازل شد و خداوند آن دل پريشيى را كه مسلمانان

بدان گرفتار بودند برطرف ساخت رسول خدا صلى الله عليه و آله آن كاروان و اسيران را تحويل گرفت. از آن سوى قرشيان براى رهايى عثمان بن عبداللَّه و حكم بن كيسان نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستادند. آن حضرت فرمود: «اين دو را به فديه رها نمى كنيم تا هنگامى كه آن دو سرباز ما- يعنى سعد ابن ابى وقاص و عتبة بن غزوان- باز گردند؛ چرا كه بيم جان آنان داريم؛ اگر آنها را بكشيد ما اين دو تن را از شما مى كشيم».

پس از آن كه سعد و عتبه آمدند، رسول خدا صلى الله عليه و آله اسيران قريش را آزاد كرد. از اين رو دو تن، حكم بن كيسان اسلام آورد و به درستى بدين آيين پايبند شد. او در جوار رسول خدا صلى الله عليه و آله ماند و سرانجام در بئر معونه شهيد شد. اما عثمان بن عبداللَّه به مكه رفت و در آنجا بر كفر مرد.

در پى برطرف شدن تهمت از عبداللَّه بن جحش و ياران او با نزول آيات قرآن كريم، آنان به اميد پاداش الهى افتادند و گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، آيا مى توانيم اميد وار باشيم كه اين كار براى ما يك پيكار شمرده شود و در آن از پاداش جهاد رفتگان برخوردار شويم؟

خداوند اين آيات را در پاسخ آنها نازل فرمود: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُوْلَئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَةَ اللَّهِ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ «1»

بدين سان خداوند در برابر اين كارشان آنان را به دريافت پاداشى بزرگ اميدوار ساخت.

در اين باره از زهرى و يزيد بن رومان

از عروة بن زبير حديث رسيده است.

ابن اسحاق گويد: يكى از افراد خاندان عبداللَّه بن جحش گفته است: پس از آن كه خداوند اين غنايم را حلال اعلام فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را پنج قسمت كرد: چهار پنجم را از آن كسانى كه غنيمت را به چنگ آورده اند و يك پنجم را، از آنِ خدا و رسول قرار داد، و بدين سان كارى را كه عبداللَّه بن جحش درباره اموال اين كاروان انجام داده بود رسميت بخشيد.

تاريخ مدينه منوره، ص: 434

ابن هشام گويد: اين نخستين غنيمتى بود كه مسلمانان به چنگ آورند، چنان كه عمرو بن حضرمى نيز نخستين كسى بود كه مسلمانان كشتند و عثمان بن عبداللَّه و حكم بن كيسان نيز نخستين كسانى بودند كه مسلمانان اسير كردند.

ابن اسحاق گويد: پس ابوبكر صديق شعر زير را درباره سريّه عبداللَّه بن جحش گفت. گفته مى شود: چنين نيست، بلكه عبداللَّه بن جحش خود، به هنگامى كه قرشيان گفتند محمد و اصحابش ماه حرام را براى خود حلال دانسته اند، در اين ماه خون كسان ريخته اند، مالى به غنيمت گرفته اند و مردانى به اسارت درآورده اند، اين ابيات را گفته است.

ابن هشام هم مى گويد: ابيات از عبداللَّه بن جحش است.

به هر روى، آن ابيات از اين قرار است:

تعدّون قتلا في الحرام عظيمة واعظم منه لَوْ يَرى المرشد راشد

صدودكم عمّا يقول محمّد وكفر به، واللَّه راءٍ وشاهد

واخراجكم من مسجد اللَّه أهله لئلّا يرى للَّه في البيت ساجد

فانّا وان عيّرتمونا بقتله وأرجف بالإسلام باغٍ وحاسدٍ

سقينا من ابن الحضرمى رماحنا بنخلة لما اوقد الحرب واقد

دما وابن عبداللَّه بن عثمان بيننا ينازعه غُلّ من القدِّ عانِدُ «1»

تاريخ مدينه

منوره، ص: 435

839- سعيد بن نصر براى ما نقل كرد و گفت: قاسم بن اصبع براى ما حديث آورد و گفت: جعفر بن محمد صائغ ما را حديث كرد: عفان بن مسلم براى ما حديث كرد:

عبدالوارث براى ما حديث كرد: قاسم براى ما حديث كرد: احمد بن زهير و موسى بن اسماعيل براى ما حديث كردند و گفتند: حماد بن سلمه، از على بن زيد، از سعيد بن مسيّب نقل كرد كه گفته است: صهيب به آهنگ پيوستن به رسول خدا صلى الله عليه و آله از مكه هجرت گزيد. تنى چند از مشركان به تعقيب او پرداختند. او در مقابل اين گروه تيرهايى را كه داشت از تيردان بر زمين ريخت و گفت: اى جماعت قريش، مى دانيد كه من از بهترين تيراندازان شمايم. به خداوند سوگند دستتان به من نخواهد رسيد مگر پس از آن كه هر چه تير دارم به سويتان بيفكنم و سپس با شمشير با شما پيكار كنم و تا هنگامى كه چيزى از شمشير در دستم مانده است بجنگم. اما اگر [با من كارى نداريد و] مال مرا مى خواهيد شما را بدان راهنمايى مى كنم. گفتند: ما را به اموال خود راهنمايى كن؛ ما نيز راه را بر تو باز مى گذاريم. بر اين كار توافق كردند و او آنان را به اموالش راهنمايى كرد و خود نيز به رسول خدا صلى الله عليه و آله پيوست. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: «اى ابويحيى، داد و ستدى سودمند كرده اى!» پس خداوند اين آيه را درباره او فرو فرستاد: وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاةِ اللَّهِ. «1»

تاريخ مدينه

منوره، ص: 436

بيشتر مفسّران گفته اند: اين آيه درباره صهيب بن سنان رومى نازل شده است كه مشركان او را به همراه گروهى از ديگر مسلمانان گرفتند و شكنجه دادند. صهيب به آنان گفت: من پيرمردى فرتوتم و براى شما هيچ زيانى ندارد كه از شما باشم يا از دشمنانتان:

گفتند: راست مى گويى. گفت: پس مى توانيد زن و فرزند و ثروت مرا بگيريد و من و دينم را واگذاريد. آنان نيز چنين كردند. پس اين آيه درباره اش نازل شد. هنگامى كه وى به مدينه رسيد ابوبكر او را ديد و بدو گفت: اى صهيب، داد و ستدى سود آور كرده اى! گفت:

داد و ستد تو نيز ضرر ندهد! پس ابوبكر آيه اى را كه نازل شده بود برايش خواند و او نيز شادمان شد.

[از آن جمعى كه شكنجه شدند] بلال، خباب، جبر و عمار [بر خلاف صهيب تا جايى شكنجه شدند كه گفتند: آنچه را مشركان مى خواهند انجام مى دهيم. مشركان پس از شكنجه ها اين گروه را هم آزاد كردند و آيه زير درباره آنان نازل شد: وَالذي نَ هَاجَرُوا فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا ظُلِمُوا لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَلَأَجْرُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ «1»

840- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب براى ما حديث كرد و گفت: نافع بن يزيد، از عمر وابسته غفره برايم نقل خبر كرد كه به وى رسيده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت كرد مشركان عمار بن ياسر و عبداللَّه بن سعد را گرفتند.

عبداللَّه «2» كفر را پذيرفت. اما عمار را آن اندازه شكنجه كردند كه نزديك بود جان دهد. اما

تاريخ

مدينه منوره، ص: 437

چون خوددارى او از پذيرش كفر را ديدند به وى گفتند: بايد پيامبر صلى الله عليه و آله را ناسزا گويى تا تو را رها كنيم. چون چنين كرد آنها نيز او را آزاد كردند. وى از مكه هجرت كرد و به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله چون او را ديد، فرمود: «ابويقظان رو سفيد باد!» گفت: نه رو سفيد باد و نه روى سعادت بيند! پرسيد: «اى ابويقظان، مگر تو را چه رسيده است؟» گفت: مرا آن قدر زدند تا تو را ناسزا گفتم. پرسيد: «دلت چگونه است؟» گفت: از دوستى و ايمان به تو آكنده است. فرمود: با اين وصف، اگر از تو بيش از اين هم خواستند انجام ده. «1»

ابوزيد بن شَبّه گويد: اين گونه روايت كرده اند، اما درست تر از اين روايت آن است كه عمار پيش از رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه رفت. اين خبر اخير را شعبه، از ابن اسحاق، از براء نقل كرده و همو با همين سند اين را نيز نقل كرده است كه عمر پيش از رسول خدا صلى الله عليه و آله خود را به مدينه رساند. آنچه شعبه روايت كرده است سندى قوى تر دارد و با واقعيت سازگارتر است؛ زيرا عمار و عمر بن خطاب معمولًا از رسول خدا صلى الله عليه و آله عقب نمى ماندند.

841- محمد بن صباح براى ما نقل كرد و گفت: اسماعيل بن زكريا، از عاصم احْول، از ابوعثمان حديث كرد كه گفته است: شنيدم هرگاه به ابن عمر گفته مى شد: پيش از پدرش

هجرت كرده است خشمگين مى شد و مى گفت: من و عمر پيش از رسول خدا صلى الله عليه و آله خود را به مدينه رسانده بوديم. هنگامى كه خواستيم به حضور او برسيم وى را خفته ديديم. به منزل خود برگشتيم و از آنجا پدرم مرا ديگر بار فرستاد و گفت: برو و ببين كه آيا بيدار شده است. من به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله روانه شدم، به حضور رسيدم و با او بيعت كردم.

سپس به نزد عمر برگشتم و به او خبر دادم كه پيامبر صلى الله عليه و آله از خواب برخاسته است: آنگاه با همديگر دوان دوان به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله شتافتيم. عمر بر او وارد شد و با او دست داد

تاريخ مدينه منوره، ص: 438

و من نيز پس از او ديگر بار دست دادم.

ابن عمر بدين سان، هرگاه به وى گفته مى شد كه پيش از عمر هجرت كرده اى برمى آشفت. «1»

842- حبان بن هلال براى ما نقل كرد و گفت: وُهَيْب براى ما حديث كرد و گفت:

عبداللَّه بن فاروق طاووس، از پدرش، از صفوان بن اميه نقل كرد كه به وى گفتند: جز آنان كه هجرت كرده اند كسى به بهشت نرود. گفت: به خداوند سوگند، به سراى خود نمى روم تا آن كه به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله برسم و در اين باره از او بپرسم. صفوان گويد: نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و گفتم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، آنان مى گويند جز هجرت كردگان كسى به بهشت نرود! رسول خدا صلى الله عليه و آله

فرمود: «پس از فتح مكه هجرت نيست، آنچه هست جهاد است و پايدارى و اين كه اگر به پيكار فرا خوانده شديد روانه شويد». «2»

843- يزيد بن هارون براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن اسحاق، از ابن جعفر برايمان نقل خبر كرد كه صفوان بن اميه پس از فتح مكه [در مدينه به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: «اى ابواميه، از چه روى بدين جا آمده اى؟» گفت:

مردم مى گويند كسى را كه هجرت نكند پاداشى نيست. فرمود: «هم اكنون به تو فرمان مى دهم برگردى و براى هميشه در دل درّه هاى مكه منزل گزينى».

از اين سخن معلوم شد كه پس از فتح هجرتى نيست. «3»

844- محمد بن حاتم گفت: حزامى، از محمد بن طلحه برايمان نقل خبر كرد كه گفت: اسحاق- مردى از فرزندان حارثة بن نعمان- از پدرش، از جدش حديث كرد كه گفته است: چون صفوان بن اميه به مدينه آمد رسول خدا صلى الله عليه و آله از او پرسيد: بر چه كسى وارد

تاريخ مدينه منوره، ص: 439

شده اى؟ گفت: بر عباس بن عبدالمطّلب. فرمود: «بر كسى وارد شدى كه در ميان قريش بيش از همه به قرشيان مهر مى ورزد» «1»

ابوزيد بن شبه گويد: نعيم بن عبداللَّه نحّام «2» به تنگدستان بنى عدى كمك مى رساند.

هنگامى كه او خواست به مدينه هجرت كند و به رسول خدا صلى الله عليه و آله بپيوندد خاندانش از او خواستند در ميانشان بماند، آنها به وى گفتند: تا ما زنده ايم كسى نخواهد توانست به تو آزارى برساند. او از همين روى در ميان آنان ماند.

زمانى

كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را ديد فرمود: «خاندان تو از خاندان من بهتر بودند؛ خاندان من مرا بيرون راندند و خاندان تو، تو را باز داشتند و در ميان خود نگه داشتند».

گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، خاندان تو، تو را به سوى هجرت راندند و خاندان من مرا از هجرت باز داشتند.

845- ابوالوليد قرشى براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم براى ما حديث كرد و گفت: ابومهدى سعيد بن سنان، از ابوزاهريه حدير بن كريب، از جبير بن نُضَير نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از آن كه نماز جماعت را به پايان مى برد و سلام مى داد برمى خاست و مردم را يك يك به نگاه خود مى جست و احوال مى پرسيد و چون كسى تازه مى ديد درباره اش پرسش مى كرد.

جبير گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روزى در ميان مردم كسى تازه ديد. پرسيد: «اى بنده خدا، تو كيستى؟» آن مرد سر خود را بلند كرد و گفت: من واثلة بن اسْقَع لَيْثى ام. پرسيد: «از چه روى بدين جا آمده اى؟» گفت به سوى خدا و پيامبرش هجرت كرده ام. پرسيد: «هجرت

تاريخ مدينه منوره، ص: 440

كرده اى كه بمانى يا هجرت كرده اى كه باز گردى؟»- راوى گويد: در آن روزگار برخى از كسانى كه به مدينه مى آمدند اسلام مى آورند و سپس به سرزمين خود برمى گشتند و برخى ديگر پس از اسلام آوردن در همان جا مى ماندند. او گفت: نيامده ام كه بروم، بلكه هجرت كرده ام كه بمانم. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «دست خود را به من بده». پس

دست خود نيز گشود و با او بر اين پيمان كه «گواهى مى دهى كه خدايى جز اللَّه نيست و او يگانه و بى نياز است و محمد بنده و فرستاده اوست، و نماز به پاى مى دارى و زكات مى دهى و تا آنجا كه مى توانى از خدا و رسول او فرمان مى برى» دست داد. او پذيرفت و گفت: آرى، و بر اين پيمان دست آن حضرت فشرد.

در آن روزگار بيعت رسول خدا صلى الله عليه و آله با مهاجران بر همين شرط بود كه «تا آنجا كه مى توانى». «1»

846- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب برايمان حديث كرد و گفت: عاصم بن حكيم، از يحيى بن ابى عمر شيبانى، از ابن ديلمى، از واثلة بن اسْقَع نقل كرد كه گفته است: من به آهنگ اسلام آوردن، خاندان خود را ترك گفتم و در مدينه در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به نماز مشغول بود به حضور رسيدم. در آخرين صف ايستادم و همراه با مردم نماز خواندم.

پيامبر صلى الله عليه و آله چون نماز خود را به پايان رساند به واثله كه در آخر صف ها بود نگريست و پرسيد: «حاجتت چيست؟» واثله مى گويد: گفتم: اسلام. فرمود: «همان برايت بهتر است». سپس افزود: «هجرت هم مى كنى؟» گفتم: آرى. پرسيد: «هجرت رهگذر يا هجرت الهى شدن؟» گفتم: كدام بهتر است؟ فرمود: «هجرت تألّه».- راوى گويد: هجرت تأله آن است كه در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه بماند و هجرت رهگذر آن است كه به همان باديه كه مى زيسته است باز گردد. پيامبر صلى الله عليه

و آله فرمود: «و بر تو در تنگدستى و توانگرى و در گشايش و سختى است كه فرمان برى». گفتم: آرى. واثله گويد: پس آن حضرت دست خود را پيش آورد و من نيز دست خود را پيش بردم. چون ديد هيچ شرطى براى

تاريخ مدينه منوره، ص: 441

خود نمى گذارم فرمود: «البته در آنچه مى توانى». گفتم: در آنچه مى توانم. پس دست خود را بر سينه ام زد. «1»

847- عمرو بن عون براى ما نقل كرد و گفت: خالد بن عبداللَّه، از داوود بن ابى هند، از ابوحرب- يعنى ابن ابى الأسود ديلى- از طلحه- ابوزيد بن شَبَّه گويد: اين، طلحة بن عمرو نضرى است- حديث كرد كه گفته است: هر كس به مدينه هجرت مى كرد، اگر در آنجا آشنايى داشت بر او وارد مى شد و اگر آشنايى نداشت به صُفّه مى رفت.

من از كسانى بودم كه در صُفه منزل مى گزيدند. آنجا با دو تن ديگر همراه شده بودم و هر روز از طرف رسول خدا صلى الله عليه و آله برايمان يك مد خرما مى رسيد.

يك روز چون رسول خدا صلى الله عليه و آله پشت كرد مردى از اصحاب صُفّه بانگ زد: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، خرما شكم هاى ما را سوزانده و اين كهنه كتان ها بر تنمان پاره شده است!

پس پيامبر صلى الله عليه و آله بر منبر رفت، خداى را سپاس و ستايش گفت: و آنگاه آنچه را از قومش [قريش ديده بود يادآور شد و اين را نيز يادآور گشت كه گاه بر من و همراهانم بيش از ده روز مى گذشت و خوراكى جز برير «2» نداشتيم. پس بر برادران خود، انصار،

وارد شديم و آنان كه عمده خوراكشان خرما بود با ما همدردى و همراهى كردند. من اگر گندم و گوشت مى يافتم از آن به شما خوراك مى دادم. اما زمانى فرا خواهد رسيد كه همه شما- يا كسانى از شما كه آن زمان را درك كنيد- جامه هايى به سان پرده كعبه بر تن بپوشيد و صبح و شام طبق طبق برايتان غذاهاى گرم بياورند.» «3»

848- محمد بن حميد براى ما نقل كرد و گفت: سلمة بن فضل، از ابن اسحاق، از هشام بن وليد، از زياد بن مخراق، از عبداللَّه بن مغفل مزنى حديث كرد كه گفته است:

چون كسى از عرب به مدينه هجرت مى كرد رسول خدا صلى الله عليه و آله يكى از انصار را بر او مى گماشت و بدو مى فرمود: «به وى احكام دين بياموز و برايش قرآن بخوان».

تاريخ مدينه منوره، ص: 442

من به مدينه هجرت كردم و رسول خدا صلى الله عليه و آله مردى از انصار را بر من گماشت و او مرا به دين آگاه ساخت و برايم قرآن خواند.

من هر صبح به سراغ او مى رفتم و بر در خانه اش مى نشستم و منتظر مى ماندم تا هنگامى كه از خانه بيرون آيد. چون از خانه بيرون مى آمد با او همراه مى شدم و هر جا پى كار خود مى رفت من نيز با او مى رفتم و در طى راه از او مى خواستم برايم قرآن بخواند و دين را نيز از او مى پرسيدم، تا هنگامى كه به خانه برمى گشت. چون به خانه مى رفت من نيز از او جدا مى شدم و مى رفتم. «1»

849- عبداللَّه بن رجاء براى ما نقل كرد و گفت: اسرائيل، از سماك، از سعيد

بن جبير، از ابن عباس برايمان نقل كرد كه درباره آيه كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ «2»

گفته است:

مقصود كسانى است كه همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت كردند. «3»

850- ايوب بن محمد براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن مصعب براى ما حديث كرد و گفت: قيس، از سماك به سند وى همانند اين حديث را نقل كرده است. «4»

851- خالد بن عبدالعزيز ثقفى براى ما نقل كرد و گفت: ابوعوانه، از مغيره، از مجاهد نقل كرد كه گفت: جمعى از كنار [عبداللَّه بن عمر گذشتند. وى پرسيد: شما كيستيد؟

حادى بن عمر گفت: قريش. ابن عمر گفت: قريش! قريش! ما مهاجرانيم. «5»

852- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب براى ما حديث كرد و گفت: مالك بن انس ما را حديث كرد و گفت: هنگامى كه مهاجران به مدينه آمدند و بر انصار وارد شدند رسول خدا صلى الله عليه و آله به انصار فرمود: آنچه داريد با كسانى كه بر شما وارد شده اند قسمت كنيد. گفتند: باشد. اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، خرمايى كه داريم با آنان قسمت مى كنيم. فرمود: «آيا چيزى ديگر در اين قسمت نيست؟» گفتند: چه چيز؟ فرمود: «آنان

تاريخ مدينه منوره، ص: 443

براى شما كار مى كنند و شما خرما را با ايشان قسمت مى كنيد». گفتند: شنيديم و فرمان برديم.

بدين سان مهاجران براى انصار كار مى كردند و انصار نيز محصول خرما را با آنان قسمت مى كردند. آنها تا بدان پايه مهاجران را در زندگى خود شريك مى دانستند كه اتفاق مى افتاد كه كسى دو زن داشته باشد و

به برادر مهاجر خود اختيار دهد كه يكى از آنها را براى خود برگزيند. «1»

853- حِبّان بن بشر براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن آدم، از ابوبكر، از كلبى برايمان حديث كرد كه گفته است: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله اموال و املاك بنى نضير را در اختيار گرفت به انصار فرمود: «برادران مهاجر شما ملكى ندارند. اگر بخواهيد اين املاك و اموال را ميان شما و آنان قسمت مى كنم و اگر هم بخواهيد و اجازه دهيد شما املاك پيشين خود را [بى آن كه از آن به مهاجران چيزى بدهيد] براى خود نگه مى داريد و اين املاك و اموال را اختصاصاً ميان آنان قسمت مى كنم». گفتند: آن املاك را نمى خواهيم، بلكه مى توانى آنها را ميان ايشان قسمت كنى و همچنان هر اندازه بخواهى در اموال ما نيز سهم داشته باشند. پس اين آيه نازل شد: وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ. «2»

راوى گويد: در اين هنگام ابوبكر به آنان گفت: اى جماعت انصار، خداوند شما را جزاى خير دهاد! به خداوند سوگند، حكايت ما و شما حكايت آن است كه طفيل غنوى «3» و بنى جعفر «4» گفت:

جزى اللَّه عنا جعفراً حين ازْلَقت بنا نعلنا في الواطئين فَزلَّت

ابَوا ان يملّونا و لو انّ امَّنا تُلاقى الذي يلقون منا لَمَلَّتْ

تاريخ مدينه منوره، ص: 444

فذو المال موفورٌ وكلّ مُعَصّب الى حُجُرات ادْفَأت واظَلّت «1»

854- يحيى گفت: ابن ابى زائده براى ما از محمد بن اسحاق نقل كرد كه گفته است:

پيامبر صلى الله عليه و آله آن اموال و املاك را ميان مهاجران قسمت كرد و از انصار تنها به

سهل بن حنيف، ابودجانه و تنى چند سهم داد. «2»

855- محمد بن عبداللَّه انصارى براى ما نقل كرد و گفت: حميد، از انس حديث كرد كه گفته است: مهاجران گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، ما هيچ قومى نديده ايم كه بر آنان وارد شده باشيم و بيش از اين مردم به فراوانى بر ما نثار كنند و همه داشته هاى اندك خود با ما همدردى و بر ما ايثار كنند. آنان رنج كار را خود عهده دار شدند و دسترنج را با ما قسمت كردند، طورى كه ما ترسيديم آنها همه پاداش اخروى را از آن خود كرده باشند، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «تا زمانى كه براى آنان به درگاه خداوند دعا كنيد و كرده آنان را سپاس و ستايش گوييد چنين نخواهد شد». «3»

856- هارون بن عبداللَّه براى ما نقل كرد و گفت: از عبدالرحمان بن زيد بن اسلم شنيدم كه درباره اين كلام خداوند كه إِنَّ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ وَأَوْلَادِكُمْ عَدُوّاً لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ «4»

مى گفت: اين آيه به طور عموم تنها درباره مهاجران نخستينى صدق مى كند كه از مكه به مدينه هجرت گزيدند و همسران و فرزندانشان بر آنان گريستند. پس اين آيه درباره آنها نازل شد. «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 445

857- عفان و موسى براى ما نقل كردند و گفتند: ابوهلال، از قتاده براى ما حديث كرد كه گفته است: از سعيد بن مسيب پرسيدم: تفاوت ميان مهاجران نخستين و مهاجران پسين در چيست؟ گفت: نماز به دو قبله، تفاوت اين دو گروه است؛ كسانى كه در مدينه با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به دو قبله

نماز خواندند [: پيش از تغيير قبله به مدينه هجرت كرده بودند] از مهاجران نخستين هستند.

858- محمد بن صباح براى ما نقل كرد و گفت: هشيم براى ما حديث كرد و گفت:

اسماعيل بن ابى خالد، از شعبى نقل خبر كرد كه گفته است: مهاجران نخستين كسانى اند كه در بيعت رضوان حضور داشتند.

859- محمد گفت: هشيم براى ما نقل كرد و گفت: داوود برايمان نقل خبر كرد و گفت: از شعبى شنيدم كه مى گويد: بيعت رضوان در حديبيه، مرز ميان دو هجرت [: هجرت نخستين و هجرت مهاجران پسين است.

محمد گويد: هشيم برايمان نقل كرد و گفت: يا منصور و يا كسى ديگر از اصحاب ما برايمان از حسن نقل كرد كه گفته است: اين مرز، فتح مكه است.

860- عبدالأعلى بن حمّاد براى ما نقل كرد و گفت: معتمر بن سليمان براى ما حديث كرد و گفت: از انس بن مالك شنيدم كه مى گويد: از آنان كه به دو قبله نماز گزارده بودند كسى جز من نمانده است. «1»

861- حجاج بن نصير براى ما نقل كرد و گفت: قُرّه براى ما حديث كرد و گفت: از محمد درباره مهاجران نخستين پرسيدم گفت: هر كس در جوار پيامبر صلى الله عليه و آله به هر دو قبله نماز گزارده باشد از آنان است.

راوى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحاب او در مدينه شانزده ماه به سوى بيت المقدس نماز گزاردند.

862- ابوغسان محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از مجمع بن يعقوب انصارى، از حسن بن سائب بن ابى لبابه، از عبداللَّه بن ابى احمر نقل كرد

تاريخ مدينه منوره، ص: 446

كه

گفت: ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط گفته است: درباره من آياتى از قرآن نازل شده است؛ من نخستين كسى بودم كه در دوران آتش بس؛ يعنى در هنگامى به مدينه هجرت كردم كه پيامبر با قريش بر اين پيمان صلح بسته بود كه اگر كسى از قريش بدون اجازه اولياى خود به پيامبر صلى الله عليه و آله بپيوندد، او را برگرداند و اگر كسى از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله به قريش بپيوندد او را برنگردانند.

ام كلثوم مى گويد: پس از آن كه به مدينه آمدم، برادرم وليد بن عقبه در پى من بدين شهر آمد. پس از ورود من به مدينه خداوند عقدى را كه ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و مشركان بود فسخ كرد و اين آيه را فرو فرستاد: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا جَاءَكُمْ الْمُؤْمِنَاتُ مُهَاجِرَاتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ تا آنجا كه مى فرمايد: وَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ أَنْ تَنكِحُوهُنَّ إِذَا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ. «1»

ام كلثوم گويد: سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا به ازدواج زيد بن حارثه درآورد و او نخستين مردى بود كه با من ازدواج كرد. من گفتم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، عمو زاده خود را به همسرى وابسته خود درمى آورى؟ پس خداوند اين آيه را نازل كرد: وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمْ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ. «2»

مى گويد: بدين سان تسليم فرمان رسول خدا شدم. پس از چندى زيد بن حارثه كشته شد. اين بار زبير بن عوام، ابىّ بن خالد را نزد من فرستاد و از من خواستگارى كرد.

گفتم: باشد. پس خداوند اين

آيه را فرو فرستاد: وَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيَما عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّسَاءِ أَوْ أَكْنَنتُمْ فِي أَنفُسِكُمْ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ سَتَذْكُرُونَهُنَّ وَلَكِنْ لَاتُوَاعِدُوهُنَّ سِرّاً

تاريخ مدينه منوره، ص: 447

إِلَّا أَنْ تَقُولُوا قَوْلًا مَعْرُوفاً وَلَا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّكَاحِ حَتَّى يَبْلُغَ الْكِتَابُ أَجَلَهُ «1»

پس از چندى عده به پايان رساندم و با زبير ازدواج كردم. او زنان را مى زد و يك بار كه ميان من و او اختلافى از آن نوع كه ميان همسران روى دهد رخ داد مرا زد و در حالى كه هفت ماهه آبستن بودم تنهايم گذاشت. گفتم: خداوندا! ميان من و او جدايى انداز. خداوند نيز مرا از او جدا ساخت. پس درد زايمان مرا گرفت و زينب دختر زبير را به دنيا آوردم. زمانى كه گذشت وعدّه اين جدايى به پايان رساندم و ديگر بار با عبدالرحمان بن عوف همسر شدم و در خانه او ابراهيم، محمد و حميد را كه پسران اويند به دنيا آوردم. «2»

863- يزيد براى ما نقل كرد و گفت: يزيد بن هارون براى ما حديث كرد و گفت:

عمرو بن ميمون بن مهران از پدرش برايمان نقل خبر كرد كه ام كلثوم دختر عقبه در خانه زبير بن عوام بود و او را دوست نداشت. از سويى ديگر، زبير نيز بر زنان سختگير و خشن بود. از همين روى امّ كلثوم از او طلاق مى خواست اما او نمى پذيرفت. روزى در حالى كه زبير خبر نداشت او را درد زايمان فرا گرفت. به شوهر خود كه مشغول وضو بود اصرار كرد و وى نيز او را طلاق داد. سپس به نماز رفت و در همان هنگام ام كلثوم فرزند خود را

به دنيا آورد. يكى از كسان خاندان زبير در پى او رفت و گفت: زن زايمان كرده است. اما زبير گفت: او به من نيرنگ ورزيده است؛ خداوند با او نيرنگ كناد! پس نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و آنچه را گذشته بود با آن حضرت در ميان نهاد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «تقدير خداوند درباره او چنين بوده است؛ با او دوباره ازدواج كن». اما زبير گفت: نه، نه، او هرگز به خانه من باز نمى گردد. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 448

864- حزامى براى ما نقل كرد و گفت: ابن وهب براى ما حديث كرد و گفت: ابن لهيعه ما را خبر داد كه ام كلثوم دختر عقبة بن معيط خواهر مادرى عثمان بن عفان بود.

او نخستين زن همسر ناكرده قريش بود كه به شهر خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله هجرت كرد. در آنجا زيد بن حارثه با او ازدواج كرد و پس از او زبير بن عوام و سپس نيز عبدالرحمان بن عوف با او پيمان همسرى بستند. پس از آن كه عبدالرحمان درگذشت عمرو بن عاص اين زن را به همسرى گرفت. «1»

865- هارون بن عمر براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم براى ما حديث كرد و گفت: ابن لهيعه، از يزيد بن ابى حبيب، از عكرمه برايمان نقل كرد كه اميمه دختر بشر انصارى از طايفه بنى عمرو بن عوف در خانه دحداح- كه آن زمان مشرك بود- به سر مى برد. وى از همسر خود در مكه گريخت و با هدف اسلام آوردن نزد پيامبر صلى الله عليه و آله

آمد.

پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم داشت او را بر گرداند كه خداوند اين آيه را نازل كرد: فَامْتَحِنُوهُنَّ «2»

او هر گاه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله مى رسيد، پيامبر صلى الله عليه و آله به او مى فرمود: به خداوند سوگند، نا خرسندى از شوهرت تو را به ترك مكه وا نداشته است. به خداوند سوگند شدت سختى و گرفتارى تو را به ترك آن شهر نكشانده است. به خداوند سوگند، جز اسلام و هجرت به سوى خدا و رسول او را نمى خواستى و چنين كردى.

پيامبر صلى الله عليه و آله وى را به همسرى سهل بن حنيف درآورد. وى از او فرزندى به نام عبداللَّه بن سهل به دنيا آورد. «3»

866- احمد بن عيسى براى ما نقل كرد و گفت: ابن وهب، از حنيف بن شريح، از يزيد بن ابى حبيب حديث كرد كه همسر ابن دحداح، اميمه دختر بشر، از شوى خود كه مشرك بود گريخت چون نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد، آن حضرت تصميم داشت او را

تاريخ مدينه منوره، ص: 449

برگرداند. اما خداوند اين آيه را نازل كرد كه فَلا تَرْجِعُوهُنَّ الَى الكُفّارِ «1»

پس پيامبر صلى الله عليه و آله او را به همسرى سهل بن حنيف درآورد و مهرى را كه شوهر پيشين آن زن به وى پرداخته بود براى وى فرستاد. «2»

867- ابن حذيفه براى ما نقل كرد و گفت: سفيان از مجاهد نقل كرد كه درباره آيه إِذَا جَاءَكُمْ الْمُؤْمِنَاتُ مُهَاجِرَاتٍ «3»

گفته است: چنين بود كه زنى از مشركان مى گريخت و به مسلمانان مى پيوست و مسلمانان هم مهر او را به مشركان مى دادند.

پس خداوند اين آيه را نازل كرد: وَإِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُمْ بِهِ «4»

؛ يعنى اگر به غنيمتى از آنان دست يافتند از آن شماست. «5»

868- ابوايوب هاشمى براى ما نقل كرد و گفت: ابن ابى زناد، از پدرش، از عروه برايمان حديث كرد كه اسما دختر ابوبكر گفته است: در دوران صلح رسول خدا صلى الله عليه و آله با قريش، مادرم كه مشرك بود بر من وارد شد. از رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين باره فتوا خواستم و گفتم: مادرم كه از آيين ما روى گردان است بر من وارد شده است؛ آيا پيوند خود با او نگه دارم؟ و به او نيكى كنم. فرمود: «آرى، پيوند خود با مادرت نگه دار و با او نيكى كن». «6»

869- ابن عتمه براى ما نقل كرد و گفت: ابن عايشه براى ما حديث كرد و گفت: حماد

تاريخ مدينه منوره، ص: 450

ابن سلمه، از هشام بن عروه، از عروه، از أسماء دختر ابوبكر نقل كرد كه گفته است: مادرم در دوران صلح قريش و در مدت آتش بسى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله خدا تعيين كرده بودند در حالى كه از آيين ما رويگردان بود، نزد من آمد و براى تأمين زندگى خويش كمك خواست. من به پيامبر صلى الله عليه و آله گفتم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، مادرم كه مشرك است بر من وارد شده است؛ آيا با او پيوند خويش نگه دارم و احسان كنم؟ فرمود: «آرى، با او پيوند نگه دار و احسان كن». «1»

870- عتاب بن زياد براى ما نقل كرد

و گفت: ابن مبارك، از مصعب بن ثابت، از عبداللَّه بن زبير براى ما حديث كرد كه گفته است: همچنين عامر بن عبداللَّه بن زبير، از پدرش برايم نقل خبر كرد كه گفته است: قُتَيله دختر عبدالعزّى بن عبداسد [بن نصر] از بنى مالك بن حِسْل بر دختر خود اسما دختر ابوبكر- ابوبكر آن زن را در دوران جاهليت طلاق داده بود- وارد شد و هدايايى شامل روغن و رنجبويه و سدر برايش آورد. اسما از پذيرش اين هديه ها يا بردن آنها به خانه خود امتناع ورزيد تا اين كه براى عايشه پيغام فرستاد كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين باره بپرس.

عايشه خبر را با رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان نهاد و حضرت او را فرمود كه هديه ها را بپذيرد و به خانه خود ببرد. خداوند آيات لَايَنْهَاكُمْ اللَّهُ عَنْ الَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَلَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ «2»

را تا آخر اين دو آيه در اين خصوص نازل كرد. «3»

871- حزامى براى ما نقل كرد: و ابن وهب براى ما از جرير حديث كرد كه گفته است:

يكى از مردمان مكه به نام عثمان بن قاسم برايم نقل كرده و گفته كه چون مادرش «4» از مكه

تاريخ مدينه منوره، ص: 451

به قصد هجرت به مدينه بيرون رفت به مُنْصَرف «1» در نزديكى روحاء «2» كه رسيد چيزى براى خوردن نيافت و به سختى تشنه نيز شد. در اين هنگام از آسمان دلوى و سپس چيزى سفيد رنگ پايين آمد و آن زن از آن نوشيد.

آن زن بعدها مى گفته است: از هنگامى كه آن نوشيدنى

را نوشيده ام هرگز تشنه نشده ام. در تابستان هاى گرم روزه گرفته و در معرض تشنگى قرار گرفته ام اما هرگز تشنگيى به من نرسيده است. «3»

872- عبداللَّه بن رجاء براى ما نقل كرد و گفت: مسعودى ما را خبر داد و گفت: عدىّ بن ثابت، از ابوبرده، از ابوموسى اشعرى نقل كرد كه گفته است: عمر، اسما دختر ابوبكر را ديد و گفت: شما خوب مردمى هستيد، جز اين كه ديگران در هجرت [به مدينه بر شما پيشى گرفتند؛ پس ما از شما برتريم. اسما گفت: شما در جوار رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديد و او جاهلانتان را دانش مى آموخت و پيادگانتان را بر مركب سوار مى كرد. اما ما دين خود را برداشتيم و گريختيم. من اينك به خانه برنمى گردم تا آن كه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله روم [و آنچه گفتى با او بگويم . پس به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، من عمر را ديدم و او چنين و چنان گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «شما را دو هجرت بوده است:

هجرتتان به حبشه و هجرتتان به مدينه». «4»

873- مؤمل بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: سفيان، از ابن اسحاق حديث كرد كه چون عكرمة بن ابى جهل به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد حضرت فرمود: «اى سوار مهاجر، خوش آمدى! اى سوار مهاجر خوش آمدى!» عكرمه گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، به

تاريخ مدينه منوره، ص: 452

خداوند سوگند، هر اندازه براى سد

راه خدا شدن، موضع اتخاذ كرده ام و گام برداشته ام و هر اندازه براى مانع شدن از راه خدا خرج كرده ام، امروز به همان اندازه [براى جبران در راه خدا قدم برخواهم داشت و به همان اندازه براى خدا خرج خواهم كرد. «1»

هيأت ها

874- رجاء بن سلمه براى ما نقل كرد و گفت: پدرم برايم حديث كرد و گفت:

روح بن غطيف، از پدرش [غطيف بن ابى سفيان حديث كرد كه گفته است: انصار نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله ثقيف را نفرين كن. فرمود: «خداوندا! ثقيف را هدايت كن» ديگر بار گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، آنان را نفرين كن. فرمود:

«خداوندا! ثقيف را هدايت كن». «2» بارى ديگر درخواست خود را تكرار كردند و حضرت نيز همان دعا را تكرار فرمود.

پس از چندى آن طايفه اسلام آوردند و از پايبندترين مسلمانان بودند، حتى پيشوايان و رهبرانى نيز از ميان آنان برخاستند.

هيأت اعزامى اين طايفه به مدينه آمد و بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شد. در مسجد براى آنان خيمه اى بر پا كردند. [عمر به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، اينان «3» نماز نمى خوانند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اى عمر، آنان را واگذار؛ آنها به زودى از اين كه نماز نمى گزارند شرم خواهند كرد». آن روز گذشت و نماز نخواندند. فرداى آن روز هم تا ظهر نمازى نخواندند و چون عصر فرا رسيد، بى وضو نماز كردند. عمر گفت: اى

تاريخ مدينه

منوره، ص: 453

رسول خدا صلى الله عليه و آله، آنها بدون وضو نماز خواندند! فرمود: «آن را واگذار؛ به زودى وضو خواهند ساخت». چون سوّمين روز شد صورت و سر و گردن و دست هاى خود تا شانه شستند و پاها را واگذاشتند. باز هم عمر گفت: آنان چنين و چنان كردند. فرمود: «آنها را واگذار، كه به زودى وضو خواهند ساخت». چون پنجمين روز فرا رسيد، شكم و پشت خود را نيز شستند. باز عمر به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و آنچه را ديده بود به اطلاع رساند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «آنان را به خود واگذار».

از آن پس عمر درباره اين خاندان و اين هيأت هيچ نگفت. تا آن كه هديه اى از طائف براى آنها رسيد اين هديه شامل عسل، كشمش، انار و مشك هايى از آب و مرباى زرد آلو و همانند آن بود كه به رسول خدا تقديم كردند. حضرت پرسيد: «صدقه است يا هديه؟» گفتند: هديه است، اى رسول خدا، پس پيامبر صلى الله عليه و آله مشكى از عسل را گشود و پرسيد: اين چيست؟ گفتند: عسل خالص است. از آن خورد. پس مشك ديگر را گشود و پرسيد: اين چيست؟ گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، عسل خالص است. قدرى از آن خورد و فرمود: «چه خوشبو و چه خوشمزه است!» سپس آن فرستادگان ثقيف از حضور او برخاستند و رفتند.

مردى از بنى ليث گوسفندى پخته و قدرى شير به حضرت هديه كرد و از او عوض خواست. حضرت او را عطايى داد و فرمود: «آيا راضى شدى؟» گفت:

نه. پس به درون رفت و براى او عطايى ديگر آورد و آنگاه پرسيد: «راضى شدى؟» گفت: نه. فرمود: «تو را چه خبر است! مرا به زفتى مكشان، كه من نه تنگ چشم آفريده شده ام و نه ترسو». اما او باز هم عطا خواست و پيامبر صلى الله عليه و آله برايش مشتى جو، سُلت «1» و خرما آورد و بدو داد سپس پرسيد: «آيا راضى شدى؟» گفت: آرى. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: « [از اين پس جز از قرشى و ثقفى هديه نمى گيرم؛ چه، اين دو طايفه اند كه زود پاداش نمى خواهند». «2»

875- حزامى براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن فليح، از موسى بن عقبه، از ابن شهاب نقل كرده كه گفته است: پس از كشته شدن عروة بن مسعود هيأتى شامل افزون بر

تاريخ مدينه منوره، ص: 454

ده تن از بزرگان ثقيف به مدينه روانه شدند. در اين هيأت، از جمله كنانة بن عبدياليل، پيشواى آنان در آن هنگام و نيز عثمان بن ابى العاص بن بشر، خردسال ترين عضو، حضور داشتند. آنان كه ديده بودند مكه گشوده شده و عموم اعراب اسلام آورده اند با هدف صلح و حل مشكل خود با پيامبر صلى الله عليه و آله به حضور ايشان در مدينه رسيدند. مغيرة بن شعبه پس از آمدن آنان به مدينه گفت: اى رسول خدا، اين خاندان مرا ميهمان من كن؛ كه من همين تازگى درباره آنان جرمى مرتكب شده ام. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: تو را از اين باز نمى دارم كه خاندان خود را گرامى بدارى. اما بايد آنها را در جايى سكونت دهى

كه قرآن بشنوند».

راوى گويد: جرم مغيره آن بود كه وى گماشته ثقيف بود و يك بار كه آنان از سرزمين مُضَر روانه بودند چون به بساق رسيدند در حالى كه خفته بودند، بر آنان حمله برد و آنان را كشت. سپس اموال آنان را به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد و پرسيد: آيا از اين اموال خمس بدهم؟ فرمود: «ماجراى آن چيست؟» گفت: من گماشته، [خاندانى از] ثقيف بودم و چون خبر تو را شنيدم آنان را كشتم و اينك اين هم اموال آنان است.

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «ما به نيرنگ كارى نمى كنيم». پس، از پذيرش خمس آن خوددارى ورزيد.

[به هر روى رسول خدا صلى الله عليه و آله هيأت ثقيف را در مسجد سكونت داد و در آنجا برايشان خيمه اى برپا داشت تا قرآن بشنوند و مردم را به هنگام نماز خواندن ببينند.

پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام خطبه خواندن، نام خود را نمى آورد. هيأت ثقيف كه چنين شنيدند گفتند: به ما فرمان مى دهد گواهى دهيم كه او رسول خداست، اما خود در خطبه اى كه براى مردم مى خواند اين گواهى را بر زبان نمى آورد! چون اين سخن به حضرت رسيد فرمود: «من خود نخستين كسى هستم كه گواهى داده ام رسول خدايم».

فرستادگان ثقيف هر روز بامداد به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله مى رسيدند و عثمان بن ابى العاص را كه خردسال ترين آنها بود نزد بارو بنه خود مى گذاشتند. وقتى هنگام قيلوله باز مى گشتند و مى خوابيدند عثمان [اين فرصت را غنيمت مى شمرد و] به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله مى رفت و

درباره دين از او مى پرسيد و از او مى خواست برايش قرآن بخواند. عثمان بدين ترتيب چند بار به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد تا هنگامى كه از دين آگاهى

تاريخ مدينه منوره، ص: 455

يافت و بدان دانا شد. او هر گاه پيامبر صلى الله عليه و آله در خواب بود نزد ابوبكر مى رفت و اين امر را از همراهان خود پنهان مى داشت، رسول خدا صلى الله عليه و آله را نيز از عثمان خوش آمد و به او علاقه مند شد.

هيأت چند وقتى ماندند و هر روز نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله مى رفتند و حضرت آنان را به اسلام دعوت مى فرمود. تا اين كه سرانجام مسلمان شدند. پس از آن كنانة بن عبدياليل به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت: آيا با ما آتش بس مى كنى و مهلت مى دهى كه نزد خاندان خود برگرديم؟ فرمود: اگر اسلام را بپذيريد به شما مهلت مى دهم وگرنه ميان من و شما نه صلحى است و نه آتش بسى.

گفتند: درباره زنا چه مى فرمايى؟ ما مردمانى هستيم كه فراوان به غربت مى رويم.

فرمود: بر شما حرام است؛ خداوند فرموده است؟ لَاتَقْرَبُوا الزِّنَى إِنَّهُ كَانَ فَاحِشَةً وَسَاءَ سَبِيلًا «1»

گفتند: درباره ربا چه مى فرمايى؟ فرمود: «ربا حرام است». گفتند: همه اموال ما از ربا و سودش است. فرمود: «اصل سرمايه تان از آنِ شماست» كه خداوند مى فرمايد يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَذَرُوا مَا بَقِىَ مِنْ الرِّبَا إِنْ كُنتُمْ مُؤْمِنِينَ. «2»

مصرف آن نداريم.

فرمود: «خداوند آن را حرام فرموده است» مى فرمايد: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالْأَنصَابُ وَالْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ

«3»

هيأت ثقيف پس از شنيدن اين آيات با همديگر نزاع كردند و به مخالفت با هم پرداختند. سرانجام سفيان بن عبداللَّه به آنان گفت: شما را چه مى شود! ما بيم آن داريم كه اگر با او مخالفت كنيم سرنوشتى چون سرنوشت مكه داشته باشيم. برخيزيد تا نزد او برويم و با خواسته اش موافقت كنيم.

پس نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و گفتند: هر چه خواستى پذيرفته است. آنگاه پرسيدند:

درباره الهه چه مى فرمايى؟ با آن چه كنيم؟ فرمود: «آن را در هم بشكنيد». گفتند: هرگز. اگر

تاريخ مدينه منوره، ص: 456

الهه بداند قصد در هم شكستن آن دارى خاندان و كسان ما را نابود مى كند.

در اين هنگام عمر گفت: اى عبدياليل، واى بر تو! چه سبك خردى! الهه تنها يك سنگ است [و هيچ آن را كه بنده اوست از آن كه او را نمى پرستد باز نمى شناسد]. «1» ابن عبدياليل گفت: اى پسر خطاب، ما به حضور تو نيامده ايم.

آنگاه گفتند: اى رسول خدا، تو خود كسى بفرست تا الهه را نابود كند، كه ما هرگز نمى توانيم آن را نابود كنيم. فرمود: «در آينده كسى نزد شما خواهم فرستاد تا زحمت اين كار را از شما بردارد».

بدين سان با پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان صلح نوشتند. پس كناية بن عبدياليل گفت: اجازه ده ما پيش از فرستاده تو به ميان خاندان خود رويم و آنگاه تو او را در پى ما بفرست؛ كه من خود خاندان خويش را بيشتر مى شناسم.

پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را اجازه فرمود. گرامى شان بداشت و روانه شان كرد.

گفتند: اى رسول خدا، كسى از ما را بر ما به

اميرى گمار. او عثمان بن ابى العاص را به دليل علاقه اى كه نسبت به اسلام در او ديده بود و از آنجا كه او پيش از ترك مدينه چند سوره اى از قرآن آموخته بود، بر آنان به اميرى گماشت.

كناية بن عبدياليل در برابر اين اقدام گفت: من بيش از همه به كار ثقيف آگاهم. آن صلح و آتش بس را از مردم پنهان بداريد و آنان را از جنگ و ويرانى بترسانيد و بدانان خبر دهيد كه محمد از ما خواسته هايى داشته و ما آنها را نپذيرفته ايم. او از ما خواسته است لات را در هم شكنيم، ثروت هايى را كه از ربا داريم واگذاريم و شراب و زنا را حرام بدانيم.

هنگامى كه كاروان به سرزمين ثقيف نزديك مى شد مردم به استقبال آنان بيرون آمدند. چون ديدند شتران را به صف كرده اند و آهسته پيش مى آيند و جامه هاى خويش به سان لشكرى اندوهگين و شكست خورده در هم پيچيده اند، به همديگر گفتند: هيأت شما خبر خوشى نياورده و دستاوردى نداشته است.

هيأت به شهر وارد شد و به سراغ لات رفت و در كنار معبد آن فرود آمد. لات در

تاريخ مدينه منوره، ص: 457

خانه اى، در حومه طائف بود كه پرده اى بر آن آويخته بود، آن را مى پرستيدند و براى آن هديه ها و قربانى ها مى آوردند و قصد داشتند آن پرستشگاه را همانند خانه خدا كنند.

هنگامى كه هيأت در برابر پرستشگاه لات بار گشود و هر كدام از افراد آن گروه به خانه خود رفتند مردم مى گفتند: گويا اينان اساساً تا كنون لات را نديده و نشناخته اند!

بازگشتگان از ثقيف كناره گزيدند و مردم از آنان مى پرسيدند: چه آورده ايد؟ چه خبر

با خود داريد؟ گفتند: نزد مردى درشتخوى رفتيم كه هر كار مى خواهد مى كند. او با شمشير قيام كرده و عرب را در هم كوبيده است و مردم در برابرش تسليم شده اند. وى از ما خواسته هايى دشوار طلبيده است: در هم شكستن لات، واگذاشتن ثروت هايى كه از رباست، مگر اصل سرمايه هايمان و حرام دانستن شراب.

ثقفيان كه شنيدند گفتند: به خداوند سوگند، هرگز اين خواسته ها را نمى پذيريم.

افراد آن هيأت هم گفتند: پس برويد و سلاح آماده كنيد و مهياى پيكار شويد و دژهاى خود را استوار سازيد و باز سازى كنيد.

بدين سان ثقيف دو يا سه روز را در آمادگى گذراند و- به گمان خود- قصد جنگ داشت. اما پس خداوند ترس را به دل هاى آنان افكند و گفتند: به خداوند سوگند، ما را توان رويارويى با او نيست؛ او همه عرب را به زانو درآورده است؛ به نزد او برگرديد، خواسته هاى او را بپذيريد و بر همين پيمان صلح ببنديد.

آن هيأت كه ديدند مردم ترسيده اند و آرامش و امنيت را بر جنگ و ترس برگزيده اند، گفتند: ما پيشتر با او پيمان آتش بس منعقد كرده ايم و او آنچه را دوست داشته ايم به ما داده و خواسته هاى ما را در پيمان برآورده است. ما او را پرهيزگارترين، وفادارترين، مهربان ترين و راستگوترين مردم يافته ايم و رفتن ما به حضور او و پيمان صلحى كه با او بسته ايم براى ما و شما مبارك است؛ به مسأله پايان دهيد و فرجام خوشى را كه خداوند خواسته است بپذيريد.

ثقفيان گفتند: پس چرا تا كنون اين ماجرا از ما پنهان داشتيد و ما را در اندوه و نگرانى گذاشتيد؟ گفتند: مى خواستيم خداوند

غرور شيطانى را از دل هاى شما دور كند.

همان دم ثقفيان اسلام آوردند و تسليم شدند. چند روز گذشت و فرستادگان

تاريخ مدينه منوره، ص: 458

پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه خالد بن وليد فرمانده شان بود و مغيرة بن شعبه نيز در ميان آنان حضور داشت بر ثقفيان وارد شدند. آنان در همان آغاز به سراغ لات رفتند و آن را در هم شكستند. اين در حالى بود كه ترس و انتظار همه ثقيف را در بر گرفته بود، مردان و زنان و كودكان همه ترسان و نگران بودند و حتى دوشيزگان از سراپرده ها بيرون آمدند و وضع را مى نگريستند. عامه ثقيف گمان مى بردند لات در هم بشكند، بلكه مى پنداشتند مقاومت خواهد كرد. اما مغيرة بن شعبه برخاست و تبرى بزرگ برداشت و گفت: به زودى بر ثقيف خواهيد خنديد. پس تبر را بر لات فرود آورد. اما خود بر زمين افتاد و به پيش غلتيد.

مردمان شهر يكپارچه فرياد برآوردند و گفتند: خداوند مغيره را از رحمت خود دور كرده است؛ الهه او را كشته است. گفتند: هر كس بخواهد نزديك شود و در ويران كردن لات تلاش كند به خداوند سوگند، هيچ كارى از او ساخته نيست. [ظاهراً كسى پيش نمى آمد.] در اينجا مغيرة بن شعبه از جا پريد و گفت: اى جماعت ثقيف، رويتان سياه باد! اين تنها آميخته اى از سنگ و گِل است! به سوى فرجام خوشى كه خداوند تقدير كرده روى كنيد و اورا بپرستيد. سپس ضربتى بر در پرستشگاه نواخت و آن را شكست آنگاه بر ديوار آن بالا رفت و ديگر مردان نيز همراه او بالا رفتند

و سنگ سنگ اين بنا را ويران و با زمين هموار كردند. از آن سوى كليددار پرستشگاه مى گفت: زمين زير اين بنا خشم خواهد كرد و اينان را در خود فرو خواهد برد. مغيره كه اين سخنان شنيد گفت: اى خالد، بگذار زمين اين بنا را هم بِكنَم. پس زمين آن بنا را نيز كندند، خاك آن بيرون بردند، زيورهايى كه در آن بنا بود برگرفتند و جامه هايى كه آنجا بود برداشتند. و ثقفيان با ديدن اين منظره مات و مبهوت شدند.

در اين هنگام پيرزنى از ثقفيان گفت: فرومايگان پيكار را واگذاشتند و الهه خود را تسليم كردند!

آن هيأت [پس از انجام مأموريت به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بازگشت و زيورها و جامه هايى كه از طائف به غنيمت گرفته بود به حضور آورد. پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را همان روز قسمت كرد و خداوند را بر اين كه او را يارى داده و دين خود را سربلند ساخته است سپاس گفت.

تاريخ مدينه منوره، ص: 459

اين داستان ثقيف است «1»

876- حزامى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب، از عبدالرحمان بن ابى زناد، از عروه نقل كرد كه وى به وليد بن عبدالملك نامه اى نوشت و در آن به وى خبر داد كه هيأت ثقيف پس از فتح مكه و حنين و بازگشت آن حضرت به مدينه به حضور ايشان رسيدند و همان صلحى را كه گذشت با او منعقد كردند و پيمان نامه نوشتند. اين پيمان همان است كه امروزه نزد اين خاندان هست و بر پايه آن با رسول خدا صلى الله عليه و آله

آتش بس كردند.

877- ابوالوليد براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم از حكم بن هشام ثقفى برايمان حديث كرد كه گفته است: محمد بن عبدالرحمان بن عزاب برايم نقل خبر كرد كه در پيمان نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله با ثقيف به هنگام اسلام آوردن آنان آمده بود كه آنها نيز طايفه اى از مسلمانان هستند و هر جا خواسته و دوست داشته باشند با آنان همراه مى شوند.

راوى گويد: اما آنان با قريش همراه شدند و گفتند: ما از تبار آنهاييم و آنها از تبار مايند.

878- خالد بن عبدالعزيز ثقفى براى ما نقل كرد و گفت: معتمر بن سليمان براى ما حديث كرد و گفت: عبداللَّه بن عبدالرحمان بن يعلى، از عثمان بن عبداللَّه، از عمويش عمرو بن اوس، از عثمان بن ابى العاص نقل كرده است كه گفت: در حالى كه من خردسال ترين آن شش تن بودم كه به عنوان هيأت ثقيف به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند، پيامبر صلى الله عليه و آله مرا به آنان گماشت، از آن روى كه قرآن خوانده بودم. گفتم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، قرآن را خاطرم مى رود. او دست خود بر سينه ام نهاد و گفت: «اى شيطان، از سينه عثمان بيرون شو!».

عثمان گفته است: از آن پس هيچ چيز را از آنچه قصد حفظ كردنش داشتم از

تاريخ مدينه منوره، ص: 460

ياد نبردم. «1»

879- ابوعاصم براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن عبدالرحمان بن يعلى، از عثمان بن عبداللَّه، از عمويش عمرو بن اوس، از پدرش اوس نقل كرد كه گفته است: من در آن هيأت ثقيف بودم

كه به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و حضرت آنان را در خيمه اى در مسجد سكونت داد.

راوى گويد: هر شب پيامبر صلى الله عليه و آله پس از نماز عشا نزد ما مى آمد و با ما ايستاده سخن مى گفت. او در گفته هاى خود بيش از هر چيز از قريش شكايت مى كرد. يك بار فرمود:

«در آن دهه كه در مكه بوديم سركوب شده و ستمديده بوديم، اما چون در اين دهه ديگر بيرون آمديم ميان ما و آنان جنگ بر پا بود، گاه به زيان ما و گاه به سود ما».

راوى گويد: يك شب پيامبر صلى الله عليه و آله به ميان ما نيامد. از او پرسيديم: چه چيز مانع آمدنت شد؟ فرمود: «يك حزب از قرآن بر من نازل شده بود و خوش نداشتم پيش از اين كه آن را مرتب كنم از خانه بيرون آيم». «2»

880- عبيد بن عقيل براى ما نقل كرد و گفت: از عبداللَّه بن عبدالرحمان بن يعلى شنيدم كه از عثمان بن عبداللَّه بن اوس بن حُذَيفه از جدش اوس بن حذيفه نقل مى كرد كه گفته است: ما در هيأت ثقيف [به مدينه آمديم. پيامبر صلى الله عليه و آله ما را در خيمه اى كه ميان مصلاى او و منزل خانواده اش بود ساكن كرد.

او هر شب پس از نماز عشا بر اين هيأت مى گذشت و با آنان سخن مى گفت.

راوى گويد: بيشترين سخنى كه هر شب به ميان مى آورد گلايه از قريش و رفتارى بود كه در مكه با او روا داشته بودند. او مى فرمود: «در مكه بى كس و خوار بوديم و چون به مدينه آمديم

داد خود از آنان ستانديم؛ ميان ما و آنان جنگ بر پا بود و گاه به زيان ما و گاه

تاريخ مدينه منوره، ص: 461

به سود ما پايان مى پذيرفت».

يك شب ديرتر به ميان ما آمد و [چون آمد] پرسيديم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، امشب ديرتر از هميشه آمدى! فرمود: «امشب يك حزب از قرآن بر من نازل شده بود و دوست داشتم پيش از بيرون آمدن آن را مرتب كنم. پس چون آن را انسجام بخشيدم به ميان شما آمدم».

چون صبح روز بعد فرا رسيد از اصحاب او پرسيديم: شما چگونه قرآن را به احزاب قسمت مى كنيد؟ گفتند: قرآن را به هفت حزب مى كنيم: سه سوره، پنج سوره، هفت سوره، نه سوره، يازده سوره، سيزده سوره، كه همه فرد هستند، و آنگاه حزب مفصّلات كه با سوره قاف آغاز مى شود. «1»

881- سهل بن يوسف براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن عبدالرحمان، از عثمان بن عبداللَّه براى ما حديث كرد كه گفته است: هنگامى كه هيأت ثقيف براى ديدار با رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه آمد هم پيمانان قريش بر مغيرة بن شعبه وارد شدند و بنى مالك- از جمله عثمان بن ابى العاص- در خيمه اى كه ميان خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و مسجد قرار داشت سكونت گزيدند.

عثمان بن ابى العاص گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله كه از نماز عشا باز مى گشت به نزد ما مى آمد، بر در خيمه ما مى ايستاد و در حالى كه برخى از ما خفته و برخى بيدار بوديم با ما سخن مى گفت راوى در ادامه همان مضمون حديث عبيد

بن عقيل را روايت كرده است. «2»

882- خلف بن وليد براى ما نقل كرد و گفت: مروان بن معاويه براى ما حديث كرد و گفت: عبداللَّه بن عبدالرحمان، از عثمان بن عبداللَّه، از جدش نقل كرد كه گفته است: چون بنى مالك به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند براى آنان خيمه اى بر پا داشت و آنها را در آن ساكن كرد. او پس از نماز عشا به سراغ ما مى آمد و با ما سخن مى گفت. وى به هنگام

تاريخ مدينه منوره، ص: 462

سخن گفتن ايستاده بود و آن اندازه ايستادن به درازا مى كشيد كه ناگزير مى شد سنگينى خود را روى پاهايش جابه جا كند- راوى در ادامه حديثى به مضمون حديث ابوعاصم «1» نقل كرده است.

883- عفان براى ما نقل كرد و گفت: ابوعقيل دورقى، از حسن برايمان حديث كرد كه هيأت ثقيف بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شد و حضرت براى آنان در مسجد خيمه اى برپا كرد.

گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، آنان مردمانى مشركند. فرمود: «از نجاست اين مردم بر زمين چيزى نيست؛ نجاست بر خود آنان است». «2»

884- عفان براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از حميد، از حسن، از عثمان بن ابى العاص نقل كرد كه گفته است: هيأت ثقيف بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شدند و حضرت آنان را در مسجد منزل داد تا دل هايشان نرم تر شود. آنان بر پيامبر صلى الله عليه و آله شرط كردند كه عشر ندهند، به جنگ خواسته نشوند، از آنان ركوع و سجده خواسته نشود و كسى

از غير خاندانشان را بر آنان نگمارند. فرمود: «براى شما اين شرط پذيرفته است كه عشر ندهيد و به جنگ خواسته نشويد و كسى از غير شما بر شما گماشته نشود». سپس افزود: «اما دينى كه در آن ركوع نباشد خيرى ندارد».

عثمان گفت: گفتم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، مرا قرآن بياموز و به پيشوايى قومم بگمار. «3»

885- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد، از كلبى برايمان حديث كرد كه گفته است: هيأت ثقيف به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند و گفتند: اى محمد، ما برادران، منسوبان و همسايگان توييم. ما در ميان مردمان نجد، در پيكار با تو جنگاورترين و در صلح با تو بهترين هستيم. اگر با تو بجنگيم كسانى كه پشت سرمايند با تو مى جنگند و اگر با تو صلح كنيم كسانى كه پشت سر مايند صلح مى كنند. براى ما اين شرط را بپذير كه عشر ندهيم، به جنگ خواسته نشويم، از ما ركوع خواسته نشود و بتهايمان را نيز به دست

تاريخ مدينه منوره، ص: 463

خود نشكنيم. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اين شرط برايتان پذيرفته است كه عشر ندهيد، در جنگ به كمك خواسته نشويد، بتهايتان را به دست خود نشكنيد. اما دينى كه در آن ركوع نباشد خيرى هم نيست». گفتند: اجازه ده يك سال ديگر نيز از الهه لات بهره مند باشيم. اگر هم از سرزنش عرب بيم داشتى بگو: خداوند مرا چنين فرمان داده است. عمر در اين هنگام گفت: به خداوند سوگند، نه، حتماً نه! شما دل رسول خدا صلى الله عليه و

آله را سوزانديد، خداوند جگرهايتان بسوزاند! نه به خداوند سوگند راهى نيست جز اين كه به همه آن آيين كه عرب بدان درآمده است درآييد.

خداوند در اين مناسبت اين آيه را فرو فرستاد: وَإِنْ كَادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ لِتَفْتَرِي عَلَيْنَا غَيْرَهُ. «1»

886- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: فليح بن سليمان براى ما حديث كرد و گفت:

سعيد بن جبير، از ابوهريره برايم نقل خبر كرد كه گفته است: هنگامى كه هيأت ثقيف به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده بودند آن حضرت نماز عشا را به تأخير افكند تا آن كه پاسى از شب گذشت. در اين هنگام عمر آمد و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، كودكان خفته اند، زنان شام خورده اند و شب گذشته است! فرمود: «اى مردم، خدا را سپاس گوييد! كسى جز شما را سراغ ندارم كه اين نماز را انتظار كشد. اگر بر امتم دشوار نبود اين نماز را تا نصف شب به تأخير مى انداختم». «2»

887- ابومطرف بن ابى وزير براى ما نقل كرد و گفت: ابوبكر بن عياش، از يحيى بن هانى نقل كرد كه گفت: ابوعلقمه، از عبدالملك بن محمد بن بشير، از عبدالرحمان بن علقمه ثقفى برايم نقل كرد كه هيأت ثقيف به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند و براى او هديه اى آوردند. پرسيد: «صدقه است يا هديه؟ هديه را براى خشنودى پيامبر صلى الله عليه و آله و برآوردن حاجت خود دهند و صدقه را براى خشنودى خداوند و آن پاداشى كه نزد

تاريخ مدينه منوره، ص: 464

ااوست». گفتند: هديه است. پس آن را پذيرفت و از آن

هنگام در همان جا كه نشسته بود به سخن گفتن با آنان پرداخت تا آن كه نماز ظهر را [به تأخير افكند و] همراه با نماز عصر خواند. «1»

888- عمر بن عثمان بن عاصم واسطى، برادر زاده على بن عاصم براى ما نقل كرد و گفت: ابوبكر بن عياش، از يحيى بن هانى و عروه نقل كرد كه گفت:- همچنين ابوحذيفه، از عبدالملك بن محمد، از عبدالرحمان بن علقمه همانند آن حديث پيشين را نقل كرده با اين تفاوت كه در اين روايت گفته است: سپس او را به پرسش و پاسخ مشغول كردند تا آن كه نماز ظهر را تنها توانست [در وقت نماز عصر و] همراه با نماز عصر بخواند. «2»

889- احمد بن عبداللَّه بن يونس براى ما نقل كرد و گفت: زهير براى ما حديث كرد و گفت: ابوخالد يزيد بن اسدى برايمان حديث آورد و گفت: عون بن ابى جحيفه سوائى، از عبدالرحمان بن علقمه ثقفى، از عبدالرحمان بن ابى عقيل برايمان نقل كرد كه گفته است:

من در هيأت ثقيف حضور داشتم كه به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتيم و بر در سراى او بار گشوديم. اين در حالى بود كه نزد ما كسى منفورتر از آن كه بر در سرايش بار گشوده بوديم نبود. اما از مدينه بيرون نرفتيم مگر آن هنگام كه نزد ما كسى محبوب تر از همان مرد كه بر در سرايش بار گشوده بوديم وجود نداشت.

يكى از ما به او گفت: اى رسول خدا، چرا از خداوند سلطنتى به سان ملك سليمان نخواسته اى؟ خنديد و سپس فرمود: «شايد اين كه اكنون با او سخن مى گوييد

بهتر از ملك سليمان داشته باشد. خداوند هيچ پيامبرى برنيانگيخت مگر آن كه به او يك دعاى مستجاب وعده داد؛ برخى از پيامبران با اين دعا دنيا را از خدا خواستند و گرفتند؛ برخى با اين دعا قوم خود را به گاه نافرمانى، نفرين به هلاكت كردند و آن نيز تباه و هلاك شدند؛ اما خداوند مرا دعايى مستجاب وعده داده اما من آن را نزد خود اندوخته ام تا با آن امت

تاريخ مدينه منوره، ص: 465

خويش را در روز قيامت شفاعت كنم». «1»

890- احمد بن عيسى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب براى ما حديث كرد و گفت: عاصم بن عبداللَّه بن تميم، از پدرش، از عروه بن محمد، از پدرش، از جدش نقل كرد كه وى خود در جمع هيأت ثقيف به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيده است. [او گفته:] چون اين هيأت بر او وارد شدند در گفت و گوهاى خود حاجت هاى خويش از او خواستند [و او آنها را برآورد] و به آنان فرمود: آيا كسى ديگر نيز به همراهتان آمده است؟

گفتند: آرى، جوانى همراه ماست كه او را در كنار زاد و توشه خود گذاشته ايم. فرمود: «در پى او بفرستيد».

گويد: چون به حضور او رسيدم در حالى كه ديگر افراد هيأت نيز آنجا بودند از من استقبال كرد و فرمود: «دستى كه مى دهد برتر است و دستى كه مى طلبد فروتر؛ پس اگر بى نيازى مى خواهى از مردمان مطلب، البته مال خدا طلبيدنى است و دادنى». «2»

891- عمرو بن قسط براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم براى ما حديث كرد و گفت:

جابر براى ما نقل حديث كرد و گفت: عروة بن محمد، از پدرش، از جدش، از عطيه سعدى نقل كرد كه گفته است: در جمع شمارى از بنى سعد ودر حالى كه خردسال ترين آنان بودم به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله روانه شديم. همراهان مرا در كنار بار و بنه خود گذاشتند و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و خواسته هاى خويش طلبيدند و گرفتند. آن حضرت پرسيد:

آيا كسى ديگر هم از شما مانده است؟ گفتند: آرى، نوجوانى است كه او را در كنار بار و بنه خود گذاشته ايم. به آنان امر كرد مرا نيز به حضور خواهند. [در پى من فرستادند] و گفتند:

دعوت رسول خدا صلى الله عليه و آله را پاسخ ده. نزد او رفتم. فرمود: «آنچه خداوند به تو مى دهد از مردم مطلب، كه دست دهنده برتر است و دست گيرنده فروتر. اما مال خداوند طلبيدنى است و دادنى». او سپس گفت كه آن حضرت به لهجه ما با من سخن گفت. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 466

892- ضرار بن صرد براى ما نقل كرد و گفت: سعيد بن عبدالجبار زبيرى، از منصور بن رجاء، از اسماعيل بن عبيداللَّه بن ابى مهاجر، از عطية بن عمرو سعدى، از پدرش نقل كرده كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود: «از مردم چيزى مخواه. اما مال خدا طلبيدنى و دادنى است».

همو گويد: آن حضرت به لهجه خاندانم [يعنى بنى سعد] با من سخن گفت. «1»

893- از ابومصعب برايمان نقل شده است كه گفت: عبدالحميد بن حبيب، از اوزاعى برايمان حديث كرد كه گفته است: هيأت ثقيف در حالى كه موى سر

و ريش و سبيل و نيز ناخن هاى خود را بلند كرده بودند به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند. حضرت از آنان خواست نزد وى بمانند و قرآن فرا بگيرند. آنان نزديك به يك سال [در مدينه ماندند.

سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله، يك بار كه به ديدنشان آمده بود وضع آنان را جويا شد و ديد يكى از آنان با دانستن سوره بقره و سوره اى ديگر بر ديگران برترى يافته است. همو را به اميرى آنان گماشت و به او فرمود: «تو خردسال ترين اين جمعى، اما تو را از آن روى كه به دانستن قرآن برترى دارى به اميرى آنان مى گمارم؛ هرگاه نماز آنان را اقامت كردى، به فراخور خردسال ترينشان نماز بخوان، كه در ميان آنان ضعيف، برده و كسى كه كارى دارد هست. هرگاه نيز به گردآورى زكات رفتى، گوسفندهايى كه بره اى در شكم و بره اى در پى دارند، گوسفندهاى دست پرورده، و نيز آنچه را مالكان براى خود نگه داشته اند مگير، كه صاحبان چنين گوسفندهايى به آنها سزاوارترند. از آنها گوسفندهاى دو- سه سال بگير كه ميانه است.» «2»

894- ابوعاصم براى ما نقل كرد و گفت: ابن جريج براى ما نقل كرد و گفت: اسماعيل ابن كثير، از عاصم بن لقيط بن صبرة، نقل خبر كرد كه عاصم، از پدرش، فرستاده بنى

تاريخ مدينه منوره، ص: 467

منتفق نقل مى كرده كه گفته است: من به همراه دوستى روانه ديدار رسول خدا صلى الله عليه و آله شديم و او را نيافتيم. پس عايشه براى ما قدرى آرد روغن زده پخته (عصيده) آورد و خورديم. در همين حال

رسول خدا صلى الله عليه و آله كه اندكى خوراكى همراه داشت وارد شد. پرسيد: آيا چيزى خورده ايد؟ گفتيم: آرى، عايشه براى ما عصيده آورده است.

راوى گويد: گفتم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، نماز چگونه است؟ فرمود: «هرگاه وضو گرفتى شستن انگشت ها را پر و كامل انجام ده و هرگاه استنشاق كردى چنانچه روزه نبودى آن را كامل به انجام رسان». دوست من گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، همسرى دارم- و آنگاه از بد رفتارى ها و بد زبانى هاى او گفت. فرمود: «او را طلاق ده». گفت: مدتى است با من زندگى مى كند و فرزند دارد. فرمود: «به او بگو- يا به او دستور بده- [كه آن رفتار بد را واگذارد]؛ كه اگر در او خيرى باشد خواهد پذيرفت. اما او را بدان سان كه كنيز خويش را مى زنى نزن».

راوى گويد: در همين حال چوپان گوسفندى را به درون آغل هل داد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله از او پرسيد: آيا چيزى به دنيا آورده است؟ گفت: آرى. [پرسيد: چه؟

گفت:] برّه اى. فرمود: «گوسفندى برايمان ذبح كن».

راوى گويد: سپس به سوى ما نگريست و فرمود: مپندار- نگفت: مپنداريد- ما اين گوسفند را براى تو كشتيم! ما صد گوسفند داريم و نمى خواهيم شمارشان از اين بيشتر شود. از همين روى، هرگه بره اى تازه به دنيا مى آيد [به چوپان مى گوييم گوسفندى ذبح كند. «1»

تاريخ مدينه منوره، ص: 468

عثمان بن عمر، از ابن جريج حديثى به همين مضمون نقل كرده، با اين تفاوت كه گفته است: عايشه براى ما عصيده و خرما آورد. «1»

895- ايوب بن محمد رقى براى ما نقل

كرد و گفت: يعلى بن اشدق [بن جراد بن معاوية بن فرج بن خفاجة بن عمرو بن عقيل براى ما حديث كرد و گفت: عبداللَّه بن جراد بن معاوية بن ابى فرج بن خفاجة [نقل كرد كه ميهمان مباركى كه بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شد و حضرت برايش دعا كرد عامر بود. رسول خدا صلى الله عليه و آله او را خواست و به اسلام دعوت كرد. اما او سر باز زد. [پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من خراج وادى القرى را به تو مى دهم.

باز هم نپذيرفت. فرمود: زمام سواران را به تو مى سپاريم تا در دست تو باشد. گفت: نه.

فرمود: پس چه مى خواهى؟ گفت: اسلام خود را به من بنمايانيد تا ببينم چيست.

پس مسلمانان برخاستند و نماز خواندند. او چون ديد گفت: اين همان چيزى است كه مرا بدان دعوت مى كنيد؟ به لات و عزّى سوگند، از اين پس آرام نمى گيرم و به هيچ زن دلرباى بنى عامر نمى نگرم [تا شما را درهم كوبم . آنگاه بر اسب خود نشست و بيرون رفت و گفت: به خداوند سوگند اين شهر را به زير سم اسبان چابك مى گيرم و از سواران سرخپوش مى آكنم. ... فرمود: دروغ مى گويى. پس [خطاب به مسلمانان فرمود: «وضو سازيد و چون دعا كردم آمين بگوييد».

عبداللَّه بن جراد مدعى است پيامبر صلى الله عليه و آله چنين دعا كرد: «خداوندا! عامر بن طفيل را به خود مشغول بدار و مرگ را به او بنمايان». مردم نيز بر اين دعا آمين گفتند. آنگاه

تاريخ مدينه منوره، ص: 469

رسول خدا صلى الله عليه

و آله فرمود: «اى مردم، به زودى آن سوار مباركى كه دوست داريد به سوى شما خواهد آمد». حضرت در اين هنگام به سمت سرزمين بنى عامر بن صبرة بن انيس بن لقيط بن [عامر] بن منتفق بن عامر بن عقيل اشاره كرد.

چندى نگذشت كه آن سوار آمد. رسول خدا صلى الله عليه و آله را خوشايند افتاد و حضرت از او پرسيد: خاندانت چه مى كنند؟ گفت: خاندانم بر همان آيينند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله دوست دارد. اكنون من خبر استقبال آن مردم از تو و علاقمندى آنان به تو را برايت آورده ام.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «خاندان خويش را هر چه سريع تر بياور». همچنين دستى بر پيشانى وى كشيد و با او دست داد و فرمود: «اين همان ميهمان مبارك است».

چون آن خاندان به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند فرمود: «خداوند براى بنى عامر جز خير و سعادت نخواسته است». پس يزيد بن مالك بن خفاجه اميرى اين مردم را به ضحاك بن سفيان بكرى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمانروايى سليم و عامر را بدو سپرده بود واگذاشت و كلاه خود، زره، اسب و شمشير خود را كه از حارثه كندى [پس از قتلش تصاحب كرده بود به وى داد.

مزاحم بن حارث بن عقال خويلدى در اين باره گفته است:

أحارثة الكندي ذا التاج انّنا مَتى ما نواقع حارة القوم نقتل

ونُنْعِم ويُنْعِم عَلَينا وانْ نَعِشْ بدأْنا وابداً من يظالم يفصل

ونَغْصِبُ ولا نُغْصَبُ وتأسر رماحنا كرام الأسارى بين نعم ومحول «1»

حارثه نيز در اين باره گويد:

يريك شراها يا طفيل

بن مالك دلاص الحديد عن اشَمّ طويل

تاريخ مدينه منوره، ص: 470

وهُمْ سَلبوا ذات الأذنة عنوة وهم تركوا بالشّعب ألف قتيل «1»

896- عفان براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن دينار براى ما حديث كرد و گفت:

يونس، از عكرمه حديث آورد كه گفته است: عامر نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و خلافت و جانشينى آن حضرت را خواستار شد و مرباع «2» و نيز چيزهايى ديگر از او خواست. در پاسخ، يكى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله به وى گفت: محكم بايست كه نيزه ها تو را از جا نكند. به خداوند سوگند، اگر پاره كتانى از كتان هاى مدينه از او مى خواستى به تو نمى داد. عامر كه چنين شنيد خشمگين شد و پشت كرد و گفت: به خداوند سوگند، اين شهر را به زير سم اسبان و قدم هاى جنگاوران درمى آورم.

تاريخ مدينه منوره، ص: 471

پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او از خداوند چنين خواست: «خداوندا! اگر عامر را هدايت نكنى شرّش را از سرم كوتاه كن». پس طاعون شترى او را گرفت و بانگ مى زد كه اى خاندان عامر، طاعونى به سان طاعون شتر است!

اين طاعون دشمن خدا را كشت. «1»

897- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب براى ما حديث كرد و گفت: از ليث بن سعد شنيدم كه مى گفت: ارْبد بن ربيعه «2» و عامر بن طفيل به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند. يكى از آنها به ديگرى گفت: من او را به گفت و گو مشغول مى كنم تا تو او را بكشى. او در برابر

رسول خدا صلى الله عليه و آله ايستاد و چون مدتى دراز با او سخن گفت وى را ترك كرد. [چون از دوست خود در اين باره كه چرا كارى نكرده است پرسيد] دوست وى گفت: او را به گونه اى ديگر ديدم: پاهاى او در زمين و سرش در آسمان بود و اگر به او نزديك مى شدم مرا مى كشت.

اربد بعدها گرفتار صاعقه شد.

خداوند درباره اين ماجرا اين آيه را نازل كرده است: لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ. «3»

درباره عامر نيز رسول خدا صلى الله عليه و آله از خداوند چنين خواست كه «خداوندا! تو خود شرّ او را كم كن». پس او را طاعون شترى گرفت و كشت. «4»

898- محمد بن حسن بن زياد براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن نمر، از برادر زاده زهرى، از زهرى حديث كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين دعا كرد: «خداوندا! بنى عامر را

تاريخ مدينه منوره، ص: 472

هدايت كن و مسلمانان را از شرّ عامر بن طفيل رهايى ده». «1»

899- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: ابن وهب، از ليث بن سعد براى ما حديث كرد كه گفته است: عامر [پس از مبتلا شدن مى گفت: طاعونى به سان طاعون شتر در خانهّ زنى از سلول. «2»

900- ابوعاصم براى ما نقل كرد و گفت: مردى از بنى تميم برايم نقل خبر كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: «عامر به رتبه اى رسيده كه برايش هيچ خسارتى نيست كه از خاندان عُيَيْنة بن حصن، يا زراره نباشد».

راوى گويد: اگر پيامبر صلى

الله عليه و آله از اين دو خاندان والاتر سراغ داشت در اين سخن از آنها نام مى برد. «3»

901- عفان براى ما نقل كرد و گفت: مهدى بن ميمون، از غيلان بن جرير، از مطرف بن عبداللَّه، از پدرش نقل كرد كه وى در جمع هيأت بنى عامر به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيده است. او گفته: نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفتيم و بر او سلام كرديم و سپس گفتيم: تو فرزند مايى. مهترِ مايى، گشاده دست ترين مايى و تو آن گرامى مرد بلند مرتبه اى. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اى مردم، آنچه سخن خودتان است بگوييد و مباد شيطان ها شما را مسخره كنند- راوى گويد: احتمالًا غيلان گفته: مباد شيطان ها شما را ريشخند كنند» «4»

902- محمد بن حميد براى ما نقل كرد و گفت: سلمة بن فضل براى ما حديث كرد و

تاريخ مدينه منوره، ص: 473

گفت: محمد بن اسحاق براى من نقل كرد و گفت: سلمة بن كهيل و محمد بن وليد بن نويفع، از كريب، وابسته ابن عباس [، از ابن عباس «1» نقل كرد كه گفته است: بنى سعد بن بكر، ضمام بن ثعلبه را به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستادند. او شتر خود را بر در مسجد نشاند و زانوهايش را بست. سپس در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان اصحاب خود نشسته بود به مسجد درآمد. ضمام كه مردى چابك و زيرك بود در كنار [جمعى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله [در آن بود] ايستاد و پرسيد:

كداميك از شما فرزند عبدالمطلب است؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «من فرزند عبدالمطلب ام» گفت: محمد؟ فرمود: «آرى». گفت: اى پسر عبدالمطّلب، من از تو پرسش دارم و پرسشهايم فراوان است؛ مباد از من دلگير شوى.

فرمود: «دلگير نمى شوم؛ آنچه مى خواهى بپرس». گفت: تو را به اللَّه، خداى تو و خداى كسانى كه پيش از تو بوده اند و خداى كسانى كه پس از تو خواهند بود سوگند مى دهم، آيا خداوند تو را برانگيخته است؟ فرمود: «خدا گواه است كه آرى». گفت: تو را به اللَّه خداى تو و خداى پيشينيان و خداى هر كس كه از اين پس آيد، سوگند مى دهم، آيا خداوند به تو فرموده است كه تنها او را بپرستيم و بى انباز بدانيم و اين همتايانى را كه پدرانمان از اين پيش مى پرستيدند واگذاريم؟ فرمود: «خداوند گواه است كه آرى». گفت: تو را به خدايت و خداى هر كه پيش از تو بوده است و خداى هر كه پس از تو خواهد بود سوگند مى دهم، آيا خداوند به تو فرموده است كه اين نمازهاى پنجگانه را بخوانيم؟ فرمود: «خداوند گواه است كه آرى».

راوى گويد: ضمام همچنان فرائض اسلام، زكات، حج، روزه و همه احكام را يك به يك نام برد و پيامبر صلى الله عليه و آله را بر هر يك از آنها سوگند داد و چون همه را به پايان برد و گفت: اينك گواهى مى دهم كه خدايى جز اللَّه نيست و محمد بنده و فرستاده اوست. همه اين واجب ها را انجام خواهم داد و آنچه مرا از آن نهى فرمودى وا خواهم گذاشت و بر آنچه گفتى نه خواهم

افزود و نه از آن خواهم كاست.

وى سپس به نزد شتر خود برگشت.

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اين مرد گيسو اگر راست گفته باشد به بهشت خواهد رفت».

تاريخ مدينه منوره، ص: 474

راوى گويد: وى نزد شتر خود رفت، زانوى آن را باز كرد و به نزد خاندان و طايفه خود برگشت. آنان بر گرد او جمع شدند و نخستين سخنى كه براى آنان بر زبان آورد اين بود كه گفت! نفرين بر لات و عزّى! گفتند: اى ضِمام، از برص و ديوانگى بترس و از جذام پروا كن. گفت: واى بر شما. اين دو [بت نه زيانى مى رسانند و نه سودى. خداوند، پيامبرى فرستاده و بر او كتابى نازل كرده و او شما را از وصفى كه در آن بوده ايد نجات داده است. من گواهى مى دهم كه خدايى جز اللَّه نيست. يگانه و بى انباز است و محمد بنده و فرستاده اوست. اكنون من از نزد او آمده ام و هر چه را بدان امر فرموده و يا از آن نهى كرده با خود آورده ام.

[راوى گويد:] از آن روز به بعد در خاندان او هيچ مرد و زنى كه اسلام نياورده باشد نماند.

راوى گويد: عبداللَّه بن عباس مى گفته است: نشنيده ايم فرستاده هيچ قومى برتر از ضِمام بن ثعلبه باشد. «1»

903- مؤمل بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: نافع، از ابن ابى مليكه برايمان حديث كرد كه گفته است: ابن زبير برايم نقل خبر كرد و گفت: اقرع بن حابس به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد. ابوبكر گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، او را به

اميرى خاندانش بگمار.

عمر گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، مباد او را بگمارى. بدين سان عمر و ابوبكر با هم به بگو مگو پرداختند و صدايشان بر سر همديگر بلند شد. ابوبكر به عمر گفت: تو فقط خواستى با من مخالفت كنى. عمر گفت: من قصد مخالفت با تو نداشتم.

پس از اين [نزاع در حضور پيامبر] بود كه آيه نازل شد: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِىِّ. «2»

راوى گويد: از آن پس هر گاه عمر در جايى سخن مى گفت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله

تاريخ مدينه منوره، ص: 475

صدايش را مى شنيد صداى خود را بسيار پايين مى آورد.

راوى گويد: او آن روز را يادآور مى شد. «1»

904- قيس بن عاصم براى ما نقل كرد كه وى خود در جمع هيأتى از بنى سعد به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله از او خواست چيزى بنويسد. در آن روز پيامبر صلى الله عليه و آله چيزهايى به او داد. چون هنگام نماز فرا رسيد گفت: گواهى مى دهم كه خدايى جز اللَّه نيست و محمد فرستاده خداست.

راوى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله براى او قدرى سدر و آب خواست و وى غسل كرد.

نماز بر پا شد و او پس از آن ميان ابوبكر و عمر قرار گرفت و ميان آنها ايستاد. چون نماز را به پايان برد گفت: گواهى مى دهم كه خدايى جز اللَّه نيست و محمد فرستاده اوست.

راوى گويد: نه كسى درباره آنها [چيزهايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به او داده بود] از او

پرسيد و نه خود وى آنها را معرفى كرد. «2»

905- محمد بن عباد بن عباد مهلبى براى ما نقل كرد و گفت: پدرم برايم از محمدبن زبير نقل كرد كه گفته است: عمرو بن اهْتم «3»، زِبْرَقان بن بدر «4» و قيس بن عاصم به حضور

تاريخ مدينه منوره، ص: 476

رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند. رسول خدا صلى الله عليه و آله از ابن اهْتم درباره زِبْرَقان پرسيد: در ميان شما چگونه موقعيتى دارد؟ آن حضرت از قيس درباره زبرقان نپرسيد، بدان دليل كه مى دانست مشكلى ميان آن دو وجود دارد. ابن اهتم در پاسخ گفت: او در ميان خاندان خود فرمانروا، سخنور و مدافع كسان خويش است. زبرقان گفت: او هر چه خواست گفت، در حالى كه مى داند از آنچه او گفت برترم. عمرو رو به او كرد و گفت: تو را اما، از مروت بهره اى اندك است، تنگ چشمى و پدرانى بى خرد و دايى هايى پست دارى. سپس رو به رسول خدا صلى الله عليه و آله كرد و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، در هر دو وصف كه از او گفتم راست گفتم؛ يك بار كه مرا خشنود بداشت درباره اش بهترين چيزى كه مى دانستم گفتم و يك بار كه مرا ناخرسند ساخت درباره اش بدترين چيزى كه مى توانستم گفتم. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «براستى كه پاره اى سخن ها سحر است» «1»

زبرقان را به دليل زيبايى اش ماه نجد مى ناميدند و از كسانى بود كه به واسطه زيبارويى با عمامه به مكه درمى آمد. رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به گردآورى زكات خاندانش بنى

عوف گماشت. وى حتى در دوران ردّه اين زكات را به ابوبكر پرداخت و به همين دليل ابوبكر نيز كه پايدارى او را بر اسلام ديده بود و مى ديد در هنگامى كه برخى طايفه ها از دين برگشته اند همچنان براى ابوبكر زكات خاندان خود را مى آورد، وى را در همين سمت باقى گذارد و عمر بن خطاب نيز چنين كرد.

مردى از نمر بن قاسط در ستايش زبرقان چنين گفته است- و البته برخى هم گفته اند اين شعر از حطيئه است-:

تاريخ مدينه منوره، ص: 477

تَقولُ خَليلتى لما التقينا ستدركنا بنو القوم الهجان

سيدركنا بنو القمر بن بدر سراج الليل للشمس الحصان

فقلت ادعى و ادعو انّ انْدي لصوت انْ ينادى داعيان

فمن يك سائلًا عنّي فانّي انَا النّمري جار الزِبْرَقان «1»

زبرقان يك بار كه زكات خاندان خود را نزد عمر برده بود با حطيئه برخورد كرد كه با زنان و فرزندان خود براى فرار از خشكسالى و قحطى و در پى آسايش زندگى روانه عراق بود. زِبْرَقان از او خواست [به جاى عراق به ميان خاندان و كسان او برود. وى همچنين فرمانى به او داد كه به موجب آن ميهمان طايفه او باشد و بديشان بپيوندد.

حطيئه نيز چنين كرد. اما بعدها او را اين گونه هجو گفت:

دع المكارم لاترحل لبغيتها واقعد فانّك انتَ الطّاعِمُ الكاسي «2»

زبرقان از او نزد عمر شكايت برد. عمر درباره اين ادعا كه سخن حطيئه هجو است، از حسان بن ثابت پرسيد و او اين گونه داورى كرد كه اين هجو و تحقير است. از اين رو عمر او را در زيرزمينى زندانى كرد، تا هنگامى كه عبدالرحمان بن عوف و

زبير شفاعتش كردند و او را پس از ستاندن اين تعهد كه ديگر كسى را هجو نگويد و پس از تهديد به كيفر در صورت تكرار اين عمل، آزاد كرد. اين داستان مشهور و از اين طولانى تر است.

زبرقان [در ستايش خاندان خود] شعرى دارد كه اين ابيات از آن است:

نحن الملوك فلاحىّ يقاربنا فينا العُلاء و فينا تُنْصَبُ البيَع

تاريخ مدينه منوره، ص: 478

ونحن نطعمهم في القحط ما اكَلوا من العبيط اذا لم يُؤنَسِ الفَزَعُ

وننحر الكوم عَبْطاً في ارومَتنا للنازلين اذا ما انْزِلُوا شَبِعُوا

تلك المكارم حزناها مقارعة اذا الكرام عَلى أمثالها اقترعوا «1»

محمد بن اسحاق گفته است: زمانى كه هيأت هاى عرب به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله مى رسيدند، گروهى بزرگ از فرستادگان و بزرگان بنى تميم، از جمله عطارد بن حاجب بن زرارة بن عوس قيمى، اقرع بن حابس، زبرقان بن بدر تميمى از طايفه بنى سعد، عمرو بن اهتم، حتحات «2» بن يزيد، نعيم بن يزيد، قيس بن حارث و قيس بن عاصم، هر دو از طايفه بنى سعد، به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند.

تاريخ مدينه منوره، ص: 479

ابن اسحاق گويد: عُيَيْنة بن حصن بن حذيفة بن بدر فزازى نيز در اين گروه بود. او و اقرع بن حابس از كسانى اند كه در فتح مكه، غزوه حنين و نيز غزوه طائف در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله حضور داشتند.

اين هيأت چون به مسجد آمدند از پشت ديوار حجره هاى رسول خدا صلى الله عليه و آله آن حضرت را فرياد زدند: اى محمد، بيرون آى! اين فرياد رسول خدا صلى الله عليه و

آله را آزرد. اما به نزد آنان آمد. گفتند: اى محمد، نزد تو آمده ايم تا از افتخارهاى خود و برترى هايى كه داريم بگوييم. شاعر و سخنور ما را بدين كار اجازه ده. فرمود: «سخنورتان را اجازه دادم؛ بگويد». پس عطارد بن حاجب برخاست و گفت: سپاس خدايى را كه بر ما منت و لطف دارد و او سزاوار همين است، خدايى كه ما را فرمانروايان مردم ساخت و ثروت هايى گران به ما داد تا با آن نيكوكارى كنيم، و همو ما را سرافرازان مشرق زمين و پر شمارترين توانگرترين آنان قرار داد. در ميان مردم چه كسى همتاى ماست؟ مگر نه آن كه ما سران و مهتران مردم و صاحبان برترى و فضليم؟ هر كس مدعى افتخارهايى به سان ماست آنها را برشمارد و بگويد. ما اگر مى خواستيم بيش از اين نيز مى گفتيم. اما از پر گفتن درباره آنچه خداوند به ما داده است پروا داريم. ما به اين برترى ها ناموريم و آنچه هم گفتم تنها بدان هدف بود كه [اگر راست مى گوييد] همانند آن را درباره خاندان خويش برشمريد و اگر وصفى بهتر از ما داريد باز گوييد.

وى پس از اين سخنان نشست.

پس پيامبر صلى الله عليه و آله به ثابت بن قيس بن شماس از طايفه بنى حارث بن خزرج فرمود:

«برخيز و خطبه اين مرد را پاسخ ده».

ثابت برخاست و چنين سخن گفت: گواهى مى دهم كه خدايى جز اللَّه نيست، يگانه و بى انباز است و گواهى مى دهم كه محمد بنده و فرستاده اوست- و در روايتى ديگر است كه به پيامبر صلى الله عليه و آله اشاره كرد و گفت: و سوگند به آن

كه محمد را به حق برانگيخت. تو و دوستت در اين مجلس سخنان خواهيد شنيد كه هرگز به گوشتان نرسيده است.

ثابت سپس به سخنان خود ادامه داد، عظمت، قدرت و سلطنت خداوند را آن سان كه او سزاوار آن است يادآور شد و با ياد او اندرز داد و سخن خويش را پى گرفت، تا

تاريخ مدينه منوره، ص: 480

جايى كه به بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و گفت: سوگند به آن كه محمد را به حق برانگيخته است، اگر تو و دوستت و خاندانتان به آيين خداوند كه پيامبرش را بدان گرامى داشته و ما را بدان راه نموده است درنياييد سرزمينتان را به زير سم اسبان و گام هاى سواران خواهيم گرفت و خدا و رسول و دين او پيروز خواهند شد. آنگاه مردان كشته خواهند شد، زنان و كودكان به اسيرى گرفته خواهند شد و دارايى هايتان ستانده خواهد شد و غنيمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و اصحابش خواهد بود.

اقرع گفت: اى ثابت، تو چنين مى گويى؟ گفت: آرى، به خدايى كه محمد را به حق برانگيخت چنين عقيده دارم. سپس سكوت كرد.

آنگاه گفتند: اى محمد، شاعرمان را اجازه ده تا شعر خود بگويد. پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه فرمود و زبرقان بن بدر برخاست و شعر خود را خواند. رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز به حسان فرمود: شعر خود در پاسخ آن بخوان. او هم شعر خود را خواند و سكوت كرد.

پس از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله به اقرع و عُيَيْنه فرمود: «آنچه گفتيد شنيديم و آنچه گفتيم شنيديد. اينك

بيرون برويد».

آنها بيرون رفتند و چون با هم خلوت كردند دست يكديگر گرفتند؛ اقرع به عيينه گفت: شنيدى چه مى گفتند؟ سخن او به پايان نرسيده بود كه گمان كردم سقف اين خانه ها بر سرمان خراب خواهد شد، عيينه نيز به اقرع گفت: تو واقعاً چنين يافتى؟ به خداوند سوگند آنگاه كه شاعرشان زبان به شعر گشود پيش از آن كه خاموش شود و شعر خود به پايان ببرد، اين خانه چنان برايم تيره و تار شد كه حتى تو را نتوانستم ببينم. اقرع گفت: اين مرد را خبرى هست!

پس از چندى اين دو به اسلام گرويدند و در شمار «مولّفة قُلُوبهم» درآمدند؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله به اقرع صد شتر و به عيينه نيز صد شتر داد.

عباس بن مرداس درباره آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله به اين دو داده است گفت:

فاصبح نهبى ونهب العبيد سد عيينة والا قرع

وقد كنت في القوم ذا تدرا فلم اعط شيئاً ولم امنع

وماكان بدر و لا حابس يفوقان مرداس في المجمع

تاريخ مدينه منوره، ص: 481

وما كنت دون امرى منهما ومن تصنع اليوم لايرفع «1»

راوى گويد: عبيد [كه دراين شعراز آن نام برده شده اسب عباس بن مرداس است. «2»

906- على بن حبد براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن يزيد واسطى، از زياد جصاص، از حسن نقل كرد كه گفت: قيس بن عاصم منقرى برايم حديث كرد و گفت: به ديدار رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم. چون مرا ديد شنيدم كه [به ديگران مى گويد: اين مهتر باديه نشينان است.

قيس گويد: چون بر او وارد شدم به

گفت و گو پرداختم. از آن جمله گفتم: اى پيامبر خدا، مالى كه برايم وبال نداشته باشد، از آن ميهمانى كه بر من درآيد و يا از آن زن و فرزند پر تعداد باشد. فرمود: «مال ستوده، چهل [شتر] است. بيشتر از آن شصت تا [پذيرفته است. اما واى بر آنها كه صد صد دارند، مگر اين كه هم در سال هاى سختى و هم در سال هاى رونق و خرمى از آنها به ديگران عطا دهند، به مردمان اجازه دهند بر آنها سوار شوند و چاق هايشان را بكشند و هم به تهيدستى كه مسألت مى كند و هم به ناتوانى كه از مسألت پرهيز دارد اطعام كنند».

قيس گويد: گفتم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، اين خوى چه ستوده و زيباست! اى پيامبر صلى الله عليه و آله خدا، در آن وادى كه زندگى مى كنم از فراوانى شترانم كسى نمى تواند بدان درآيد.

پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: با مِنْحه «3» چه مى كنيد؟ او گفت: هر سال صد شتر به منحه مى دهم.

تاريخ مدينه منوره، ص: 482

پرسيد: مطروقه «1» را چه مى كنيد؟ گفت: شتران در بيابان رها مى شوند و مردم نيز به ميان شتران مى روند و هر كس گردن شترى مى گيرد و آن را با خود مى برد. پرسيد: در سوار شدن بر شتران چه مى كنيد؟ گفت: بر شتر خردسال و بر شترى پير كه عمر خود را پشت سر نهاده است سوار نمى شوم و آن را به سوارى نمى دهم.

پرسيد: آيا براى تو مال خودت دوست داشتنى تر است يا مال وابستگان و بردگانت؟

گفت: گفتم: مال خودم براى من دوست داشتنى تر از مال وابستگان و بردگان من

است.

فرمود: «از همه مالت همان براى توست كه خوردى و تمام كردى، پوشيدى و كهنه كردى، به ديگران دادى و از آن گذشتى، وگرنه مال بستگان و بردگانت شود و گرنه مال بندگان خدا».

قيس گويد: گفتم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، اگر زنده ماندم، شتران خود را به شمارى اندك خواهم رساند.

حسن گويد: او كه خدايش رحمت كناد چنين نيز كرد. «2»

907- محمد بن جعفر براى ما نقل كرد و گفت: يونس براى ما حديث كرد و گفت:

شيبان، از قتاده برايمان نقل كرد كه قيس بن عاصم گفت: اى پيامبر خدا، من در روزگار

تاريخ مدينه منوره، ص: 483

جاهليت هشتاد دختر را زنده به گور كرده ام. رسول خدا فرمود در برابر هر كدام يك برده آزاد كنيد گفت: اى پيامبر خدا شتردار هستم. فرمود: «اگر خواستى در برابر هر كدام يك شتر قربانى كن» «1»

908- حكيم بن سيف براى ما نقل كرد و گفت: عيسى بن يونس، از حماد بن شعيب، از زياد بصرى، از حسن، از قيس بن عاصم حديث كرد كه گفته است: نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم. چون به او نزديك شدم شنيدم كه مى گويد: «اين مهتر باديه نشينان است». چون سلام كردم و نشستم گفتم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، مالى كه در آن برايم وبال نباشد از آن ميهمان و يا زن و فرزند پر تعداد باشد. فرمود: «مال [به اندازه چهل شتر است و مال فراوان شصت [شتر]. اما واى بر صاحبان صد صد- اين سخن را سه بار فرمود- مگر آن كه در خشكسالى و خرمسالى به ديگران

عطا دهد، مردمان را بر آنها سوار كند، نرها را رها كند، لاغرها را نگه دارد و شتران چاق را بكشد و نيازمندان مسألت كننده و تهيدستانى را كه مسألت نكنند اطعام كند». گفتم: اى رسول خدا، اين خوى چه ستوده و زيباست! در واديى كه من در آن به سر مى برم [از فراوانى شتران جاى درآمدن به آن نيست. پرسيد: از شتران چگونه سوارى مى گيريد؟ گفتم: ما شتران كم سن و ضعيف را به كرايه نمى دهيم.

پرسيد: با منيحه چه مى كنيد؟ گفتم: هر سال صد شتر توليد مى كنيم. پرسيد: در نشانه گذارى شتران چه مى كنيد. گفتم: شتران رهايند و مردم نيز مى آيند و هر كس گردن شترى را مى گيرد و مى برد. پرسيد: مال تو برايت دوست داشتنى تر است يا مال وابستگانت؟

گفتم: مال خودم. فرمود: «از مال تو همان از آنِ توست كه خوردى و تمام كردى، يا

تاريخ مدينه منوره، ص: 484

پوشيدى و كهنه كردى و يا به ديگران دادى و گذشتى. اما آنچه بماند از آنِ وابستگان تو است». گفتم: به خداوند سوگند، اگر عمرى باقى بماند مال خود را اندك خواهم كرد.

حسن گويد: به خداوند سوگند، او چنين نيز كرد. چون مرگ خويش را نزديك يافت گفت: اى فرزندان من، از من پند گيريد، كه هيچ كس شما را خير خواه تر نيست.

چون ديگر مردم، پيشوايى را به بزرگسالان خود واگذاريد و خردسالان را به پيشوايى مگيريد تا در نتيجه مردم بزرگانتان را سبك خرد شمرند و شما را بى مقدار پندارند. بر شما باد كه مال خود را در كارهاى درست به كار زنيد و افزايش دهيد، كه مال خاستگاه بزرگوارى و گشاده دستى

و ابزار بى نيازى انسان از فرومايگان است. از گدايى و مسألت خواهى از ديگران حذر كنيد، كه آخرين چاره كسب است. مرا در همين جامه كه با آن نماز مى خوانده ام به خاك بسپاريد و مباد بر من نوحه سرايى كنيد؛ چرا كه پيامبر صلى الله عليه و آله از آن نهى مى فرمايد مرا در جايى به خاك بسپاريد كه كسى نداند؛ چه، از من در ميان اين طايفه، بنى بكر بن وائل، در روزگار جاهليت، كارى نادرست سر زده است. «1»

909- خلف بن وليد و احمد بن معاويه براى ما نقل كردند و گفتند: محمد بن هشيم، از زهرى، از ابوسلمه، از ابوهريره نقل كرده كه گفت: عيينة بن حصن بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شد، در حالى كه آن حضرت حسن يا حسين را مى بوسيد. گفت: ايا او را مى بوسى؟

من تا كنون ده فرزند داشته ام اما حتى يكى از آنها را نبوسيده ام! رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «هر كس مهر نورزد به او مهر نورزند.» «2»

910- سلمان بن احمد حرشى براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم براى ما نقل كرد و گفت: عبدالرحمان بن يزيد بن جابر، از ربيعة بن يزيد حرشى، از ابوكبشه سلولى حديث كرد كه گفت: وى خود به حضور وليد بن عبدالملك رسيد. عبدالملك از او

تاريخ مدينه منوره، ص: 485

پرسيد: به چه كار آمده اى؟ آيا از امير المؤمنين مسألتى دارى؟ ابوكبشه در پاسخ گفت: من از او مسألتى داشته باشم؟ در حالى كه سهل بن حنظليه انصارى برايم نقل كرده است كه عُيَيْنة بن بدر و اقرع بن حابس براى گدايى

نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود معاويه نوشته اى بر ايشان نوشت و به سويشان افكند. عُيَيْنه كه از ديگرى بردبارتر بود نامه را برداشت و در لاى عمامه خود قرار داد. اقرع پرسيد: در اين نوشته چيست؟ معاويه گفت: همان كه به من امر شده، در نامه نوشته شده است. اقرع گفت: يعنى من نامه اى به سان نامه متلمس»

ببرم كه نمى دانم در آن چه نوشته شده است؟

معاويه ماجرا را به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر داد. پيامبر صلى الله عليه و آله خشمگين شد و برآشفته، با يادآورى اين ماجرا فرمود: «هر كس در حالى كه بى نياز كننده اى دارد از ديگران مسألت كند بر آتش جهنم خود اخگر افزوده است». گفتند: اى رسول خدا «بى نياز كننده» چيست؟

فرمود: «همان اندازه كه غذاى ظهر يا غذاى شب او شود». «2»

911- احمد بن عبدالرحمان بن عقال حرّانى براى ما نقل كرد و گفت: مسكين بن بكير حرّانى براى ما حديث كرد و گفت: محمد بن مهاجر، از ربيعة بن يزيد نقل كرد كه گفته است: ابوكبشه سلولى نزد وليد بن عبدالملك كه در سراى مروان منزل كرده بود رفت. بر او وارد شد و سلام كرد و سپس بيرون آمد و به مسجد روانه شد. در راه عبداللَّه

تاريخ مدينه منوره، ص: 486

ابن عامر را پشت سر خود ديد. با هم رفتند و در مسجد نشستند. آنجا عبداللَّه از او پرسيد:

اى ابوكبشه، آيا به حضور امير المؤمنين رسيدى؟ گفت: آرى. گفت: آيا از او چيزى هم خواستى؟ گفت: پس از حديث سهل بن حنظله من

كسى نيستم كه از او [: خليفه چيزى بخواهم. پرسيد: حديث سهل چيست؟ گفت: سهل براى ما نقل كرد كه عُيَيْنة بن بدر و اقرع بن حابس به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند و از او مسألتى كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود آنچه خواسته اند به آنها داده شود. همچنين به معاويه فرمود در اين باره سندى بنويسيد.

او نوشت و نامه هر كدام را به آنها داد. اقرع كه مردى مهربان بود نامه خود را گرفت و در عمامه اش پيچيد. اما عُيَيْنه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين پيغام فرستاد: آيا مى پندارى براى خاندان خود نامه اى به سان نامه متلمس كه نمى دانم در آن چه نوشته است مى برم؟

پيامبر صلى الله عليه و آله نامه او را گرفت و در آن نگريست. پس فرمود: «در اين نامه همان كه دستور داده شده است برايت نوشته اند»- محمد بن مهاجر، از يونس، از ميسره نقل كرد كه عقيده داشته است پيامبر صلى الله عليه و آله پس از نزول وحى بر او، به خواندن و نوشتن قادر بود.

پيامبر صلى الله عليه و آله پس برخاست و روانه خانه شد. در راه شترى ديد كه شكمش به پشتش چسبيده است. فرمود درباره اين حيوان هاى زبان بسته از خدا پروا كنيد: به آنها خوب غذا بدهيد و خوب هم سوار شويد».

پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه با حالتى برافروخته به سراى خود رفت، نيز فرمود: «روى بر مى تابد و مى گويد: من نامه اى به سان نامه متلمس كه نمى دانم در آن چه نوشته است براى خاندان خود ببرم! هان

بدانيد! هر كس در حالى كه بى نياز كننده اى دارد از مردم چيزى بخواهد بر آتش دوزخ خود افزوده است». يكى گفت: اى رسول خدا، آن بى نيازى و غنايى كه با وجود آن، سؤال كردن شايسته نيست كدام است؟ فرمود: «خوراك يك شبانه روز». «1»

ابوزيد بن شبه گويد: گويند: عُيَيْنه مردى دلير و بى باك، و عامر مردى خردمند و سنجيده بود و از همين روى گفته مى شد: رأى و درايت عامر و بهره عُيَيْنه.

تاريخ مدينه منوره، ص: 487

912- احمد بن جناب براى ما نقل كرد و گفت: عيسى بن يونس، از اسماعيل بن قيس [، از جرير] «1» نقل كرد كه عيينة بن حصن به همراه مردى ديگر نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند و عايشه نيز حضور داشت. پيامبر صلى الله عليه و آله نوشيدنى آورد و بدان مرد نوشاند. پس در چهره او طراوت و شادابى ديدند. عُيَيْنه گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، اين چيست؟ فرمود:

«اين از گياهى است كه خداوند آن را به طايفه اى داده و از شما باز داشته است». اين از جاء است. گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، اين زن كه در كنارت نشسته كيست؟ فرمود: اين عايشه دختر ابوبكر است. گفت: آيا از زنى بهتر از اين براى تو دست بكشم و او را به تو واگذارم؟ پرسيد: چه كسى؟ گفت: حمره. «2» فرموده: نه. نمى خواهم. برخيز بيرون برو و دوباره براى ورود اذن بخواه. گفت: من سوگند خورده ام براى درآمدن به خانه اى كه مردى از مُضَر در آن است اجازه نخواهم. در اين هنگام عايشه پرسيد: اى رسول

خدا صلى الله عليه و آله، اين كيست؟ فرمود: «مردى است تهى مغز كه از او پيروى كنند». «3»

913- على بن صباح، از هشام بن محمد براى ما نقل كرد و گفت: پدرم، از ابوصالح، از ابن عباس حديث كرد كه گفته است: عُيَيْنه در حالى كه ام سلمه در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله بود بر آن حضرت وارد شد و پرسيد: اى محمد، اين زن كيست؟ فرمود: اين امّ سلمه دختر ابوامية بن مغيره است. گفت: آيا اجازه مى دهى مهتر زنان مُضَر؛ يعنى حمره را ترك گويم و به تو واگذارم؟ فرمود: تو خود به حمره سزاوارترى «4».

914- بوزيد بن شبه گفت و هيثم بن عدى، از ابن عياش، از شعبى نقل كرد كه هيأت

تاريخ مدينه منوره، ص: 488

غطفان به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد. آن حضرت خواست مردى از خود آنها بر آنان بگمارد. اما آنها در اين فرمانروايى بر همديگر پيشى مى جستند و رقابتى داشتند. از همين روى عيينه را بر بنى فزازه، حارث بن عوف را بر بنى مره، نعيم بن مسعود را بر اشجع و عبداللَّه بن عمرو بن سبيع ثعلبى را بر بنى ثعلبه، نمير و بنى عبداللَّه بن غطفان گماشت. «1»

ابوزيد بن شبه گويد: گفته اند: عيينه در دوران جاهليت مرباع ستاند و در دوران اسلام خمس گرفت. اين چيزى است كه براى هيچ عربى جز او فراهم نگشته است.

915- مدائنى «2» براى ما نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله عيينه را مردى يافت كه در دوران جاهليت مرباع ستاند و دوران اسلام خمس گرفت. اين چيزى است

كه براى هيچ عربى جز او فراهم نگشت.

916- مدائنى براى ما نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله عُيَيْنة بن حصن را در سريه اى به ذات الشقوق روانه ساخت. او بر يكى از طايفه هاى بنى عنبر بن عمرو بن تميم يورش برد، و آنان را به عنوان اسير به مدينه آورد. از ديگر سوى عايشه نذرى داشت كه به موجب آن مى بايست كسانى از فرزندان اسماعيل را آزاد كند. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود و وى مردى از اسيران بنى مغيره را آزاد كرد.

آن مرد [: عيينه بعدها بر بنى منذر بن حارث بن جهنة بن عدى بن جندب تاخت و آنان را به اسيرى گرفت.

سلمة بن عتاب در اين باره گفته است:

لَعَمْري لَقَدْ لاقَت عَدىّ بن جَنْدَب مِن الشَّرِ مَهْواةً شديداً كؤودها

تكنّفها الأعداء من كلّ جانب وغُيِّبَ عنها جِدّها وَعَدِيدُها «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 489

گفته مى شود: او همه ساله مبلغ مشخصى از مردمان مدينه باج مى گرفت. يك سال در حالى كه ميان خاندان ذبيان نزاعى درگرفته بود، وى روانه مدينه شد تا باج سالانه را بگيرد. در راه ذبان بن سار او را ديد و گفت: آيا خاندان خود را در آن فتنه و اختلاف وامى گذارى و آنها را آشتى نمى دهى تا بتوانى به يثرب بروى و باج بستانى؟ اما عُيَيْنه به گفته هاى او هيچ اعتنا نكرد و به راه خود ادامه داد. ذبان كه چنين ديد در اين باره گفت:

تركت بنى ذبيان لم تأس بَيْنَهم فأصعدت في ركب الى أهل يثربا

وما جئتهم إلّالتأكل تمْرَهُم وَتَسْرق في أهل الحجاز و تكذبا

يسوقون لحاظا اذا ما رأيته بسلع

رأيت الهِجْرَسَ المتزيبا «1»

917- ايوب بن محمد رقىّ براى ما نقل كرد و گفت: مروان بن معاويه فزارى، از مالك بن ابى الحسين، از عُيَيْنه (پيرى از بنى فزاره)، از عكرمه، از ابن عباس نقل كرد كه گفته است: در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با اصحاب خود و از جمله ابوبكر و عمر بر روى زمين نشسته بودند عيينة بن حصن بر آن حضرت وارد شد. فرمود براى او بالشى آوردند، او را بر روى آن نشاند و فرمود: هرگاه بزرگ مردى نزدتان آمد او را گرامى بداريد». «2»

918- محمد بن مصعب براى ما نقل كرد و گفت: اوزاعى، از داوود بن على براى ما حديث كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در جايى به نام قاره حجامت كرد و با شكسته شمشيرى پوست بدن خود را شكافت، در اين هنگام عُيَيْنة بن حصن بر او گذر كرد و گفت: چرا به

تاريخ مدينه منوره، ص: 490

اين عرب باديه نشين اجازه مى دهى پوست تو را بشكافد؟ فرمود: «اين حجامت بهترين دواست». «1»

919- حسين بن ابراهيم براى ما نقل كرد و گفت: مبارك بن سعيد، از پدرش، از ابن ابى نعيم، از ابوسعيد خدرى حديث كرد كه گفته است: على [عليه السلام از يمن براى رسول خدا صلى الله عليه و آله قطعه اى طلا پيچيده در چرمى نقره نشان كه محصول يمن نبود فرستاد.

پيامبر صلى الله عليه و آله آن را ميان چهار تن قسمت كرد: اقرع بن حابس حنظلى، از بنى مجاشع، عُيَيْنة بن حصن فزارى، علقمة بن علاثة جعفرى و زيد بن خير طائى، از بنى نبهان. قريش و انصار

كه چنين ديدند گفتند: آيا اين مال را ميان گردنكشان نجد قسمت مى كنى و ما را وامى گذارى؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من خود در ميان آنهايم.

در همين هنگام مردى با چشم هاى به گودى نشسته، گونه هاى برآمده، پيشانى برجسته، ريش پر، سر تراشيده و كمر بربسته پيش آمد و گفت: اى محمد، از خدا پروا كن! فرمود: «اگر من خدا را نافرمانى كنم چه كسى او را فرمان مى برد؟ آيا او مرا بر زمينيان امين مى گمارد و شما مرا امين نمى پنداريد؟».

راوى گويد: پس مردى از مسلمانان- گمان مى كنم خالد بن وليد بود- براى كشتن او اجازه خواست. اما او پشت كرد و رفت. آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «از نسل اين مرد كسانى برمى خيزند كه هر چند قرآن مى خوانند، اما قرآن از حنجره هايشان فراتر نمى رود، با مسلمانان مى جنگند، بت پرستان را وامى گذارند و چونان كه تير از كمان بيرون رود از اسلام بيرون مى روند». «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 491

920- هارون بن هارون براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب براى ما حديث كرد و گفت: عمرو بن حارث براى ما نقل كرد كه بكر بن سواده جذامى برايش حديث كرده، كه زياد بن مغنم حضرمى به او گفته است: هيأت كنده در حالى كه جَمْد نيز در ميان آنان بود به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيده در همان حال مردى پيش آمد و گفت: اى رسول خدا، مجروح شده ام. فرمود: آنان كه مجروح شدند رستگارند. اعضاى اين هيأت بيرون رفتند و آنچه خواستند گفتند. پس جَمْد بيمارى لقوه گرفت. ديگر بار نزد

رسول خدا صلى الله عليه و آله برگشتند و گفتند: اى رسول خدا، اين پيشواى قوم است. براى او در پيشگاه خداوند دعا كن. فرمود: «چنين نمى كنم. اما برويد و پاجوش خرمايى برداريد و تيز كنيد و آنچه را در چشمان او هست بيرون آوريد، يا چاقويى برگيريد و بدان بر او داغ زنيد كه همين درمان اوست و چاره اى جز اين ندارد. خداوند خود مى داند كه چون پشت كرديد چه گفتيد».

[آنان چنان كه فرموده بود كردند و آن مرد بهبود يافت .

فرستادگان كنده گفتند: آيا خوراك ما در دوران جاهليت را ديده اى؟ فرمود: «همان خوراكتان هست تا وقتى كه خداوند آن را از شما بگيرد». گفتند: ما را رهايى ده.

فرمود: «زمانى بر شما خواهد رسيد كه به آنچه كفايتتان كند خرسند شويد». گفتند:

رهاييمان داده اى. فرمود: «خداوند بهتر از اينها را برايتان آورده است: اسلام»

جَمْد پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين دين برگشت و بر كفر كشته شد.

عمرو گويد: كعب بن علقمه برايم نقل كرد كه آنان گفتند: نزد اين جوان مُضَرى رفتيم و هر چه از او خواستيم به ما داد. حتى اگر مى خواستيم گوش او را هم بگيريم مى توانستيم.

كعب همچنين برايم نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرموده است: «خداوند جمد، ابضعه و خواهر او عمرده را لعنت كند». «1»

تاريخ مدينه منوره، ص: 492

921- اسحاق بن ادريس براى ما نقل كرد و گفت: زهير بن معاويه براى ما حديث كرد و گفت: يزيد بن يزيد بن جابر، از مردى، از عمرو بن عَنْبه نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«بر من انديشه اى نيست كه آن دو طايفه هر دو، هلاك شوند و نه پادشاهى باشد و نه پيشوايى. بارى خداوند شاهان چهار گانه: جمد، مسرح، مخوس و ابضعه و نيز خواهرشان عمرده را لعنت كند» «1»

ابوزيد بن شبه گويد: مخوس، مسرح، جمد و البضعه فرزندان معديكرب بن وليعة ابن شرحبيل بن معاوية بن حجر القرد بودند كه همراه با اشعث بن قيس به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند واسلام آوردند، سپس از دين برگشتند و سرانجام در نبرد نجير كشته شدند. آنان هر كدام فرمانروايى واديى بودند و «شاهان چهار گانه» خوانده شدند.

درباره اين چهار شاه گفته شده است:

ياعين بكى للموك الأربعة جمد مخوس مسرح و البضعه «2»

ابوزيد بن شبه گويد: كنده را هرگز پادشاهى نبود اما هنگامى كه طايفه نزار رو به فزونى نهادند و از همديگر بيمناك شدند قبايلى از ربيعه بر آن شدند كه نزد تُبّع روند و از او بخواهند بر آنان مردى بگمارد تا قوى تران را از آزار رساندن به ضعيفان باز بدارد، و

تاريخ مدينه منوره، ص: 493

آنان در مقابل به او خراج بپردازند.

تُبَّع در پى اين درخواست حارث بن عمرو بن حجر بن معاويه كندى، جد امرؤالقيس بن حُجر بن حارث كندى شاعر را به ميان آنان فرستاد. او به بطن عامر رفت و در آنجا مسكن گزيد و پسران خويش را در ميان طوايف پراكند: يزيد پسر خود را بر كنانه گماشت، پسر ديگر خود حُجر را بر بنى اسد، پسر ديگر خود شرحبيل را بر بنى تميم و عبد مناة و پسر ديگر خويش سلمه را نيز بر بنى ثعلب گماشت. آنگاه به پيكار

ملوك غَسّان در شام و ملوك لخم در حيره رفت، تا هنگامى كه منذر بن ماء السماء آهنگ تكريت «1» كرد، در آنجا سفيان بن مجاشع به منذر پيشنهاد كرد دختر حارث را خواستگارى كند. [او نيز چنين كرد و] حارث دختر خود هند را به همسرى او درآورد. درباره آن زن چنين آرزو شد كه سه پسر به دنيا آورد. چنين نيز شد و او سه فرزند به نام هاى عمر، قابوس و منذر به دنيا آورد. ديرى نپاييد كه حارث مرد و از آن پس بنى اسد پسر او حجر را كشتند. دو پسر ديگر او سلمه و شرحبيل نيز با همديگر اختلاف ورزيدند و به جنگ روى آوردند: در نتيجه، بنى ثعلب شرحبيل بن حارث را كشتند. اما از آن سوى منذر بن ماء السماء كسانى به سوى باقيماندگان اين خاندان فرستاد و آنان را در جفر الأملاك «2» در حيره كشت. مردى از مردمان حيره در نكوهش امرؤ القيس چنين شعر گفته است:

الا يا عين بكى لى شنينا وبكى للملوك الذاهبينا

ملوكا من بنى حجر بن عمرو يساقدن العمشيه يقتلونا

فلو في يوم معركة اصيبوا ولكن في ديار بنى مرينا

ولم تغسل جماجمهم بغسل ولكن بالدماء مرملينا

تظل الطير عاكفة عليهم وتنزع الحواجب و العيونا «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 494

ابوعبيده گويد: از آن پس سلطنت از اين خاندان بيرون رفت و هيچ پادشاهى از آن برنخاست، هر چند صاحب ثروت بودند و آنان را «ريحانة اليمن» مى ناميدند. در برابر پادشاهان تبعى يمن از خاندان حمير بودند.

922- كلبى روايت كرده است كه هيأت كنده در حالى كه جفشيش يا خفشيش «1»، عمرو بن ابى كيشم، ابن ابى سهر بن

جبله، اشعث بن قيس و امرؤ القيس بن عابس در ميانشان بودند به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند. جفشيش گفت: اى رسول خدا، مى پنداريم شما از عمور، عمور كنده ايد.

گفته مى شود پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان فرمود: «اين چيزى است كه عباس و ابوسفيان زمانى كه نزد شما آمدند گفتند. ما بنى نضر بن كنانه ايم. نه مادران خود را ناروا مى گوييم و نه پدران خود را وامى گذاريم». «2»

923- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از عقيل بن طلحه سلمى، از مسلم بن هيصم، از اشعث بن قيس نقل كرد كه گفته است: در جمع تنى چند از طايفه كنده كه مرا مهتر خود نمى دانستند به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدم. گفتم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، ما مدعى هستيم كه شما از ماييد. فرمود: «ما زادگان نضر بن كنانه ايم؛ نه مادران خود را ناروا مى گوييم و نه پدران خويش را انكار مى كنيم.» «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 495

كلبى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله بر اين پيمان با آنان مصالحه كرد كه منافع محصول حضرموت از آنان باشد. آنگاه فرمود: «همدل و همراه هم به سرزمين خويش باز گرديد».

پيامبر صلى الله عليه و آله همچنين مهاجر بن امية بن مغيره را بر آنان گماشت و كار زكات را نيز بدو واگذاشت. چون رسول خدا صلى الله عليه و آله درگذشت مرتد شدند، مگر طايفه اى از بنى عمرو بن معاويه كه امرؤ القيس بن عابس نيز در ميان آنان بود.

هنگامى كه كسانى از كنده كشته شدند

و كسانى از آنان نيز به اسيرى درآمدند امرؤ القيس بن عابس چنين شعر گفت:

الا ابلغ ابابكر رسولا وفتيان المدينة اجمعينا

فلست مبدلا بالله ربا ولامتبدلا بالسلم دينا

شأمتم قومكم و شأمتمونا وغابركم كأشأم غابرينا «1»

زمانى كه ابن اشعث كشته شد هيأتى از ازد كه پسر امرؤ القيس نيز در ميانشان بود به حضور عبدالملك رسيد. عبدالملك از پسر امرؤ القيس پرسيد: آيا تو پسر همان شاعرى كه گويد:

شأمتم قومكم و شأمتمونا وغابركم كأشأم غابرينا؟

به خداوند سوگند، او راست گفته است؛ شما همه آغاز و انجامتان نگون بختيد و حكومت بر شما نيز چنين است.

خفشيش نيز در هنگام از دين برگشتن چنين شعر سروده است:

اطعنا رسول اللَّه ما كان بيننا فيالعباد اللَّه مالابى بكر

تاريخ مدينه منوره، ص: 496

ايملكنا بكر اذا كان بعده فذاك و بيت اللَّه قاصمة الظهر

فان التى اعطيتم او منعتم لكالتمر اواحلى مذاقا من التمر

اقوم ولااعطى القيام معادة ابيت و ان كان القيام على الجمر «1»

او را اسير كردند و با شكنجه و عذاب كشتند. «2»

924- منصور بن ابى مزاحم براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن حمزه عبسى، از عبدالرحمان بن جبير بن نفير، از عمرو بن عبسه نقل كرده كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: «هيچ پيشوايى، هيچ كاهنى و هيچ پادشاهى جز خداوند نيست. خداوند شاهان چهار گانه جمد، مخوس، مسرح و ابضعه و نيز خواهر آنان عمرده را لعنت كند».

راوى گويد: اين زن به هنگامى كه مسلمانان به سجده مى رفتند به سراغشان مى آمد و به آنان لگد مى زد. «3»

925- محمد بن زياد حارثى براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن عبدالرحمان بن سلمانى، از پدرش، از

ابن عمر نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله به فروة بن مسيك مرادى فرمود: «برو و همراه كسانى از طايفه خود كه روى كرده اند با آنان كه پشت كرده اند پيكار كن». او با شنيدن اين سخن پشت كرد و رفت. اما رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «او را نزد من باز گردانيد». چون او را برگرداندند فرمود: «درباره تو پس از آن كه رفتى آيه نازل شده

تاريخ مدينه منوره، ص: 497

است». گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، آن آيه كدام است؟ فرمود: لَقَدْ كَانَ لِسَبَإٍ فِي مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّتَانِ عَنْ يَمِينٍ وَشِمَالٍ كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ وَاشْكُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَرَبٌّ غَفُورٌ. «1»

برخى از آنان كه در پيرامون رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند پرسيدند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، سبأ چيست؟ نام زنى است يا نام سرزمينى است؟ فرمود: نه نام زن و نه سرزمين است، بلكه مردى از عرب است كه ده طايفه از نسل او پديد آمدند، شش تاى آنها شگون دار و خوش اقبال و چهارتاى ديگر نگون بخت و بدشگون بودند. پرسيدند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، آن طايفه ها كدامند؟ فرمود: «اما آن شگون داران عبارتند: از كِنْده، مذحج، اشعريين، حِمْيَر، انْمار و ازد. آن بدشگون ها نيز عبارتند از: جذام، لخم، عامله و غسان». پس يكى از مردم پرسيد: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، خثعم و بجيله چگونه اند؟ فرمود: «آنها دو خاندان از انمار هستند.» «2»

926- ابن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: ابواسامه براى ما حديث

كرد و گفت:

حسن بن حكم ما را حديث آورد و گفت: ابوسبره نخعى، از فروة بن مسيكه عطيفى مرادى نقل كرد كه گفته است: نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم و گفتم: آيا نمى توانم با يارى كسانى از طايفه ام كه روى كرده اند با آنان كه پشت كرده اند پيكار كنم؟ فرمود: «چرا».

اما پس از چندى نظرم برگشت و گفتم: اى رسول خدا، اما مردم سبأ توانمندتر و جنگاورترند.

راوى گويد: با اين وجود پيامبر صلى الله عليه و آله مرا اجازه پيكار با سبأ داد و بدين كار فرمان داد.

چون از نزد او بيرون آمدم، خداوند آياتى درباره سبأ نازل كرد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اين مرد عطيفى چه كرد؟» پس كسى را به منزل و در پى من فرستاد. آن فرستاده ديد خانه خويش را ترك گفته ام. اما مرا برگرداند.

چون بازگشتم آن حضرت را ديدم كه به همراه اصحاب نشسته است. فرمود: «آن مردم را بدين آيين فرا خوان؛ پس هر كه تو را پاسخ گفت بپذير و هر كس نيز نپذيرفت با

تاريخ مدينه منوره، ص: 498

او مدارا كن تا به تو فرمانى ديگر دهم». در اين هنگام يكى از مردمان پرسيد: اى رسول خدا. سبأ چيست؟ زمينى است يا زنى است؟ فرمود: «نه سرزمينى است و نه زنى؛ نام مردى است كه ده طايفه عرب از تبار اويند: شش تاى آنها باشگون و چهارتاى ديگر نگون بخت و بدشگون. آن طايفه ها كه بدشگونند عبارتند از: لخم، جذام، عامله و غسان، و آن طايفه ها كه شگون دارند عبارتند از: ازد، كِنْده، حِمْيَر، اشعريين، انْمار و مذحج». پس مردى برخاست و

پرسيد: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، انمار چه كسانى اند؟ فرمود: «همان طايفه كه خاندان هاى خثعم و بجيله از آنهايند.» «1»

927- احمد بن عيسى و هارون بن معروف براى ما نقل كردند و گفتند: عبداللَّه بن وهب براى ما نقل كرد و گفت: موسى بن على، از پدرش، از يزيد بن حصين بن نمير نقل كرد كه گفته است: مردى گفت: اى رسول خدا، درباره سبأ چه مى فرمايى؟ آيا مرد است يا زن؟ فرمود: مردى است. پرسيد: كدام طايفه هاى عرب از فرزندان اويند؟ فرمود: ده طايفه: شش تاى آنها شگون دار و چهار تاى ديگر بدشگون. آن شگون داران عبارتند از:

كِنْده، مذحج، ازد، اشعريين، انْمار،- و آنگاه يكى ديگر را نام نبرد- اما آن بدشگون ها نيز عبارتند از لخم، جذام، غسان و عامله». آن مرد پرسيد: اى رسول خدا: حمير چطور؟

فرمود: «آنها نيز چنين هستند، و البته نه همه».

928- از شعبى روايت مى شود كه چون [طايفه مراد بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شدند، حضرت از عروة بن ميسره پرسيد: آيا آنچه در نبرد روضه از روميان به شما رسيد، تو را خشنود مى كند؟ گفت: نه ولى آن همه به سبب نپذيرفتن اسلام از سوى آنان بود.

تاريخ مدينه منوره، ص: 499

راوى گويد: مليكه دختر ابوحيّه گفت: به خداوند سوگند، همان گونه كه شما امروز با بنى اميه مدارا مى كنيد ما در دوران جاهليت با آنان [: روميان مدارا مى كرديم.

929- احمد بن معاوية بن بكر براى ما نقل كرد و گفت: برادرم عباس بن معاويه، از معد بن نحاس، از پدرش، از شعبى برايم حديث كرد كه گفته است: ظبيان

بن كداده در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد بود، به حضور او رسيد، سلام كرد و سپس چنين خطبه خواند: پادشاهى و فرمانروايى از آن خداوند است و آنان كه براى خير و سعادت مى كوشند و آن را مى پويند. ما به تو ايمان آورديم و گواهى داديم كه خدايى جز او نيست.

ما طايفه اى از مهتران مَذْحجْ بن يَحابر بن مالك هستيم كه افتخارها و يادگارها داريم، و از دسترنج خود آب و نان مى خوريم. ابرهاى آبستن باران در آسمان سرزمين ما غريد و ارمغان نوازشگر باران را به ما هديه كرد. قطره هاى اندك باران از بلندى هاى جوف»

و از فراز تپه ها و فلات ها به سوى زمين سرازير گشت و زمين هاى هموار و ناهموار را درنورديد و آنگاه صداى بار بستن و روانه شدن كاروان را در پى آورد، دشت ها را پشت سر نهاد و به آستانه تو رسيد و اينجا فرود آمد. ما آن را كه تو دوست بدارى دوست داريم و آن را كه تو دشمن شمرى دشمن مى دانيم و خداوند مولاى ما و مولاى تو است.

سرزمين وج «2» و اراضى مرغوب طائف از آن بنى مهلائيل بن قينان بود و آنان در اين سرزمين باغ ها و درختان كاشتند. نهرها جارى ساختند و چشمه ها برجوشاندند. اما چون خداى رحمن را نافرمانى كردند توفان سختى بر آنان وزيد و بر روى زمين هيچ كس از آنها نماند، مگر كسانى كه در كشتى نوح نشسته بودند. آن هنگام كه آسمان از باريدن ايستاد و زمين باران به درون خويش فرو برد، خداوند نوح و همراهانش را در دشت و جلگه و كوهستان

و در سرزمين هاى هموار و ناهموار فرود آورد و پس از او و از ميان زادگانش تنها عاد و ثمود بيش از همه ماندند. اما اين دو طايفه در سركشى و نافرمانى به سان اسبان بى لگام بودند؛ عاد را خداوند به بادهاى سترون و كيفرهاى سخت به هلاكت

تاريخ مدينه منوره، ص: 500

رساند و بر سر ثمود نيز سنگ هاى صاف و مدور كوه را سرازير كرد و آنان را به صاعقه كشت. از آن پس، بنى هانى بن هدلول بن هرولة بن ثمود در اين سرزمين سكونت گزيدند. همين طايفه بودند كه خانه هاى آنجا را نقشه ريختند و پايه گذاشتند، نهرهاى آب را جارى كردند، درختان و باغ ها را كاشتند و قصرها را برافراشتند. سپس شاهان حِمْيَر همه دژها و قلعه ها و آبادى ها و سرزمين ها را در اختيار گرفتند و حكمرانان ديگر را به تسليم در برابر خويش وا داشتند و بر همه مردمان، از پيران گرفته تا جوانان، حكم راندند تا جايى كه جوانان در همين حكومت به سن پيرى رسيدند و فرزندان اين خاندان يكى پس از ديگرى به حكومت رسيدند. اين خاندان، هر چه زمين آباد و ناآباد بود و نيز سوار و سپاه و ثروت و جزيه و جاه را مالك بودند. اما به خوش گذرانى روى آوردند و شايسته كيفر شدند. پس خداوند آنان را به دست همديگر نابود كرد و به حيله و نيرنگى كه به هم روا داشتند از ميان برداشت. آنان چنان بودند كه شاعر گفته است:

الغدر أهلك عاداً في منازلها والبغي افنى قروناً ساكنى البلد

مِنْ حِمْيَر حين كان البغيُ مجهرة منهم على حارث الأيّام والنضد «1»

بعدها در

دوران عمرو بن عامر، قبايلى از ازد در اين سرزمين منزل گزيدند. آنان در اين سرزمين شترانى مالك شدند و پروراندند. كارگاه ها ساختند و قصرها پرستش گاه ها برپا كردند و بدين سان هرچه زمين داير و باير و هر چه آبادى در دسترس و دور از دسترس بود، همه را تصاحب كردند، تا زمانى كه مُذْحِج به زور سلاح خود آنان را از اين سرزمين بيرون راند و از بيابان هاى آنجا دور كرد؛ پس آنان با خوارى و زبونى اين سرزمين را نهادند و آشكارا از آن دست كشيدند و آن را از ياد ببردند. سپس طوايف مَذْحِج، خود، با همديگر درآويختند و با سلاح و سوار به جان هم افتادند تا هنگامى كه قوى تران به ضعيف تران چيرگى يافتند و آن كه شمارى بيشتر داشت آن را كه شمارى كمتر داشت درهم كوبيد.

تاريخ مدينه منوره، ص: 501

در اين ميان، ما خاندان يحابر ميخ هاى استوار اين سرزمين و مايه آبادى و حيات آن بوديم، اما گرفتار قحط و خشكسالى شديم و نوميدى ما را از آن سرزمين راند. اين در حالى بود كه خود در آنجا درختان كاشته و از آن درختان ميوه ها خورده بوديم و بنى خالد ابن جذيمه درختان آنجا را مى پروريدند، ميوه هاى اين درختان را مى چيدند و شاخ و برگ آنها را به دام هايشان مى خورانيدند، تا آن كه اين سرزمين را واگذاشتيم و از آن كوچيديم. پس از چندى دو طايفه قيس بن معاويه و اياد بن نزار در آن سرزمين منزل كردند، اما در آنجا نه خشتى بر خشت نهادند و نه درختى كاشتند و نه بدانجا دل بستند. اما پس از آن

كه فرزندان اين دو طايفه رو به فزونى نهادند و ثروتى يافتند و آن آزمون سخت سال هاى گرفتارى را از ياد بردند و پيمان دوستى و برادرى با همديگر گسستند، جنگ ميان آنها درگرفت و همديگر را از ميان برداشتند.

راوى گويد: ظبيان سپس افزود: اى رسول خدا، اينك سرزمين پدريمان را به ما باز گردان.

راوى گويد: اخنس بن شريق «1» و اسود بن مسعود، هر دو از طايفه ثقيف، نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله با همديگر بگو مگو كردند و اسود در پاسخ او گفت: اى رسول خدا، بنى هلال بن هدلول بن هوذاء بن ثمود و از آن پس آل مهلائيل بن قينان نخستين ساكنان بطن وَجّ بودند. پس از چندى كه خانه هاى آنجا واگذاشته و بناهايش ويران شد، عرب از اين سرزمين دورى گزيد و از سكونت در آن پرهيز كرد، از اين بيم كه مباد آن سختى و بلا و آن تيره بختى و شقا كه بر سر عاد و ثمود آمده بود آنان را نيز در برگيرد. اما هنگامى كه شمار قحطانيان فزونى يافت و دره ها و آبادى ها گنجايش آنان را نداشت و همديگر را از آنجا كه سكونت داشتند بيرون مى راندند و هر طايفه اى سرزمينى نو و منزلگاهى تازه مى جست، بنى عمرو بن خالد بن جذيمه در آن سرزمين منزل گزيدند. سپس قيس بن

تاريخ مدينه منوره، ص: 502

معاويه و اياد بن نزار روى بدانجا نهادند و طعم توفان جنگ را به خاندان بنى عمرو چشاندند و مرگ را بدانان نماياندند و آنها را به سختى و رنج از اين سرزمين راندند. آنها نيز به ناگزير روانه

اطراف يمن شدند.

در اين ميان خاندان اياد سهم خود را از غنايمى كه از خاندان بنى عمرو گرفته بودند خواستار شد، اما قيس كه شمار كسانش بيشتر و سرزمينش پهناورتر بود، از پذيرش اين خواسته سر باز زد، اياد به ناگزير به عراق كوچيد و قيس همچنان در بطن وَجّ ماند، در حالى كه نه گلّه اى داشت كه مراتع آن سرزمين را بچراند و نه كسى كه درختان آنجا را اصلاح كند و بپرورد و نهرها را بر زمين هاى تپه و دشت جارى سازد.

چون در اين سرزمين آتش جنگ شعله افروخت و پيكارى سخت درگرفت، آنان [: مقصود قيس است با همه توان بر اياد تاختند و طبل مرگ و نابودى بر اين خاندان نواختند و آنان را از اين سرزمين راندند، تا همه دشت ها و جلگه ها و زمين هاى آباد و ناآباد و چشمه ها و چاه ها را تنها از آنِ خود سازند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله در پاسخ اين سخنان فرمود: «نعمت ها و جلوه هاى دنيا نزد خداوند بى مقدارتر از كفى است كه از دهن پشه اى بر زمين ريزد. اگر اين دنيا نزد خداوند به اندازه بال مگسى ارزش داشت، هيچ لازم نبود مسلمان در پى آن بدود «1» و هيچ روا نبود كافرى از آن بهره اى بيابد. اگر بندگان اجل خود را مى دانستند، اين دنيا با همه فراخى بر آنان تنگ مى نمود و هيچ برخاستن و نشستنى آنان را سودى نمى بخشيد. اما اجل بر آنان پوشيده مانده و مهلتى بديشان داده شده است. جاهليت را از آن روى كه كردارى ناپسند داشت و مردمانش نادان بودند جاهليت ناميدند. اما در روزگار اسلام،

هر كس خواه مسلمان و خواه ذمّى بر پيمان صلح، هر آنچه از پيش در دست داشته، آباد و يا ناآباد، اينك بر همان مدار كه پيشتر بوده است، از آن اوست. مردمان جاهليت غير خدا را پرستيدند و آنان اكنون مهلتى دارند كه به پايان نزديك مى شود و سرانجام به آخر مى رسد. كيفر الهى نيز تا روز حساب براى آنان به تأخير افتاده و خداوند به قدرت، جلال و عزت خود آنان را مهلتى داده است و در اين روزهاى مهلت، قوى ترانشان بر ضعيف تران چيرگى جسته اند

تاريخ مدينه منوره، ص: 503

و آنان كه بيشتر بوده اند بر آنان كه كمتر بوده اند ستم رانده اند. اما خداوند خود برتر و چيره تر است».

اينك هر خونى كه در دوران جاهليت بر زمين ريخته شده و يا هر حرمتى كه شكسته شده، فرو گذاشته شده است: عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَ وَمَنْ عَادَ فَيَنتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ وَاللَّهُ عَزِيزٌ ذُو انتِقَامٍ «1»

بدين سان رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره اراضى بطن جوف به سود مراد حكم نفرمود و آنها را در اختيار ثقيف باقى گذارد.

ظبيان بن كداد در اين باره شعرى گفته كه اين ابيات از آن است:

فأشهد بالبيت العتيق وبالصفا شهادة من إحسانه متقبل

بأنّك محمود لدينا مبارك وَفىٌّ أمين صادق القول مرسل

أتيتَ بنور يُسْتَضاءُ بمثله ولقيت في القول الذين يتبجل

متى تأته يوماً على كل حادث تجد وجهه تحت الدجى يتهلّل

عليه قبول من إلهي وخالقي وسيماء حق سعيها متقبل

حلفت يميناً بالحجيج و بيته يمين امرى ء في القول لا يتنحّل

فإنَّكَ قسطاس البرية كلّها وميزان عدل ما أقام المسلل «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 504

اسود بن مسعود ثقفى

نيز در اين باره چنين شعر گفته است:

أمسيت أعبد ربّى لا شريك له ربّ العباد إذا ما حصل البشر

أهل المحامد في الدنيا و خالقها والمبتدا حين لاماء و لاشجر

لا أبتغى بدلًا باللَّه أعبده مادام بالجزع من أركانه حجر

إن الرسول الذي ترجى نوافله عند القحوط إذا ما أخطأ المطر

هو المؤمل في الأحياء قد علمت عَلْيا معدّ إذا ما استجمعت مضر

مبارك الأمر محمود شمائله لايشتكى منه عند الهيعة الخور

أعز متصل للمجد متزر كأنَّما وجهه في الظلمة القمر

لا أعبد اللات و العزّى أدينهما أو دِينَهُما ما كان لي السّمع والبصر

لكنّني أعبد الرحمن خالقنا ماأشرق النور و العيدان تعتصر «1»

930- ابوالعباس احمد بن محمد بن بكر بغدادى در شعبان سال دويست و شصت و

تاريخ مدينه منوره، ص: 505

يك قمرى در شهر سامرا بر درِ سراى عمر بن شبه براى ما نقل كرد و گفت: پدرم از خالد ابن حبيش، از عمرو بن واقد، از عروة بن رويم حديث كرد كه گفته است: هيأت هاى عرب به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله مى رسيدند. طَهْفَة بن زهير نَهدى كه به حضور رسيده بود چنين سخن سرايى كرد: اى رسول خدا، ما از دو دشت تهامه به حضور رسيده ايم. اين راه را در كجاوه هايى چوبين و نهاده بر پشت شتران پيموده ايم. ما ميوه درختان اراك مى خوريم، باران را از ابرها با صبر و حوصله مى دوشيم، خار و علف بيابان به دستان خود مى چينيم، سرزمين خويش را تشنه باران مى بينيم و به ابرهاى آسمان مى نگريم تا كى قطره اى باران فرو ريزد. از سرزمينى مى آييم بسيار دور و صعب العبور، جايى كه چشمه ها خشكيده، علف ها بر زمين سوخته، برگ از درختان فرو

ريخته، پا جوش از بن خرما نروييده است، و شترانى كه بايد به قربانى ببريم همه مرده اند. اى رسول خدا ما در حضور تو از هر چه بت است و از هر چه كثرى و بدى در اين زمانه است دورى جسته ايم. تا دريا درياست و تا كوه تعار «1» پابرجاست خواهان صلحيم و آيين اسلام را مى خواهيم. شترانى داريم رهاى بيابان و بى صاحب و بى نگاهبان، نه آنها را شيرى است و نه حتى پيشابى! هم ما را گوسفندانى است [پر شمار و] «2» بى حاصل. ما را خشكساليى سخت در برگرفته است و نه اين را گشايشى است و نه ما را آسايشى. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «خداوندا! شير و كره و پنير او را بركت ده، چراگاه هاى او را سرسبز و خرم ساز، [گله هاى او را به سوى دشت هاى پر طراوت بران «3»، درختان او را پر ثمر گردان و [مال «4» و فرزند او را بركت افزاى. هر كس نماز بگزارد مؤمن است، هر كس زكات بدهد و هزينه فرستادن كارگزار و گردآورنده زكات را به تو تحميل نكند [نيكوكار]. «5» هر كس نيز گواهى دهد كه خدايى جز اللَّه نيست مسلمان است».

تاريخ مدينه منوره، ص: 506

اى بنى نهد، همان پيمان ها كه در دوران شرك با همسايگان بسته ايد همچنان برايتان باقى است و همان حقوق و تكاليفى كه مسلمانان دارند شما نيز داريد و شما را پيمان وابستگيى جداگانه نيست. در نماز كوتاهى مكن، از زكات خوددارى مورز، در زندگى كفر و انكار برمگزين. هر كس اسلام را بپذيرد از همه حقوقى كه در اين نوشته است

برخوردار شود و هر كس [اسلام را نپذيرد و] جزيه دادن را برگزيند افزون تر از آنچه در صورت مسلمان شدن زكات مى داد، بايد بدهد. اما از جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله به او پيمان سپرده مى شود و در ذمّه اسلام است.

پيامبر صلى الله عليه و آله همچنين نوشته اى با طَهْفَة بن زهير همراه ساخت كه در آن آمده بود:

از محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله، به بنى نهد بن زيد.

سلام بر شما. در پرداخت زكات، چهارپايانى ميانه حال بدهيد و آسيب ديدها و داغ شده ها، اسبان بسيار رام و آرام و اسبان بسيار سركش را براى خود نگه داريد. كسى محصول مزرعه شما را نمى خورد. كسى برگ و ميوه درختان شما را نمى چيند. كسى مرتع شما را نمى چراند [، كسى چهارپايان شما را از چريدن باز نمى دارد] «1». البته تا هنگامى كه آهنگ سبك خردى نكنيد و پيمانى كه داريد نشكنيد. «2»

931- محمد بن حسن براى ما نقل كرد و گفت: رقاشى براى ما حديث كرد و گفت:

حمزة بن نصير بيروذى براى ما نقل كرد و گفت: زيان بن عباد بن شبل مِذْحَجى- عربى از مردمان صنعا- از عمر بن موسى، از زهرى، از عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عتبة بن مسعود، از

تاريخ مدينه منوره، ص: 507

ابن عباس نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از آن كه نماز صبح را مى خواند از مصلاى خود برنمى خاست تا خورشيد طلوع كند. روزى به ما فرمود: «از اين دره مردى پديدار مى شود و به سوى شما مى آيد كه نيكو و خجسته است و بر او نشانه هاى شاهى است».

راوى

گويد: پس اين جرير بن عبداللَّه بُجَلِىّ بود كه در رأس يازده سوار از خاندانش از آن سوى آمد. آنان مركب هاى خود را بر در مسجد زانو بستند و سپس به مسجد درآمدند. جرير گفت: اى جماعت قريش، رسول خدا صلى الله عليه و آله كجاست؟ پيامبر صلى الله عليه و آله خود فرمود:

«اى جرير، اين رسول خداست. اى جرير اسلام آور تا در امان مانى- اين را سه بار فرمود- اى جرير، هيچ شايسته حقيقت ايمان نشوى و به ژرفاى آيين اسلام نرسى مگر آن كه پرستش بتان را وا نهى. اى جرير، سنگدلى، بى مهرى و گناه و گرفتارى در ميان باديه نشينان و چادر نشينان است. اى جرير، تو را از دنيا و شيرينى نوشيدن شير آن و تلخى بريدن از شير آن بر حذر مى دارم». جرير گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، براى پرسيدن چه چيز به حضورت رسيده ام؟ فرمود: «آمده اى تا از حق پدر و مادر بر فرزند و از حق فرزند بر پدر و مادر بپرسى. يكى از حقوق پدر و مادر بر فرزند آن است كه در هنگام خشم و خستگى در برابرشان كرنش كند و از حقوق فرزند بر پدر و مادر آن است كه او را به نيكى ادب آموزند و فرزندى او را انكار نكنند. آن كه سزاى كارهاى خوب را برابر مى دهد صله رحم نكرده است؛ كسى صله رحم كرده است كه با آن كه از او بِبرد بپيوندد».

راوى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: اى جرير، در كجا منزل كرده ايد؟ گفت: در ميان بيابانى، ميان درختان سلم و اراك

و حَمْض و علاك و دشتى خرم و بهگشته خاك.

زمستان ما بهار است، بهارمان پر بار و آب هايمان سرشار. نه چاه ها و چشمه هايمان همانند دارد، نه چراگاه ها دور از دسترس است و نه يافتن آبى براى شتران سخت و دشوار.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «بهترين آب آب سرد است، بهترين دارايى گوسفند و بهترين چيز براى چراى دام اراك و سلم، كه اگر بر درخت بماند با طراوت است. اگر بر زمين افتد خوشخور است و اگر خورده شود شير آور است».

تاريخ مدينه منوره، ص: 508

جُرَيرگفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، مراازآسمان دنيا و از زمين در پايين است خبر ده. فرمود:

«خداوند آسمان دنيا را از صفحه هاى نگه دارنده آفريد و آن را به ستارگان در ميان گرفت و اين ستاره ها را اسباب راندن و دور كردن شيطان ها حفظ آن از هر شيطان رانده از درگاه خداوندقرار داد. زمين پايين راازكف روى آب وآب هاى آلوده بيافريد و آن را بر صخره اى و آن صخره را بر پشت ماهيى قرار داد. از آن آب بيرون مى آيد و اگر شكافى در آن بيفتد زمين با هر كه بر روى آن است از هم فرو مى پاشد. منزه است خدايى كه نور را آفريد».

راوى گويد: پس جرير گفت: اى رسول خدا، دست خود را پيش آور تا با تو بيعت كنم.

راوى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله دست خود پيش آورد. جرير گفت: اى رسول خدا، پيمان ببند فرمود: «با تو بر اين پيمان مى بندم كه گواهى دهى خدايى جز اللَّه نيست و من رسول خدايم». گفت: باشد. فرمود: «و نماز را به پا مى دارى و زكات

مى دهى». گفت: باشد.

فرمود: «و روزه ماه رمضان مى گيرى». گفت: باشد. فرمود: «و از جنابت غسل مى كنى و حج خانه خدا مى گزارى». گفت: باشد. فرمود: «و فرمان مى برى و اطاعت مى كنى، هر چند آن كه فرمان مى دهد غلامى حبشى باشد». گفت: باشد «1»

داستان مسيلمه كذاب

932- حزامى و احمد بن عيسى براى ما نقل كردند و گفتند: عبداللَّه بن وهب ما را حديث كرد و گفت: از عمرو بن حارث، از ابن ابى هلال شنيدم كه به وى رسيده بود كه

تاريخ مدينه منوره، ص: 509

مسيلمه كذاب به رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نامه نوشت: از مسيلمه پيامبر خدا، به محمد پيامبر خدا. سلام بر تو. بارى [من در رسالت با تو شريكم و] نيمى از زمين از آن من و نيمى از آن قريش است؛ چه، آنان مردمى عدالت پيشه اند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله در پاسخ او نوشت «از محمد پيامبر خدا به مسيلمه دروغگو. سلام بر هر كه راه هدايت پويد. بارى، زمين از آن خداوند است و او خود آن را به هر يك از بندگان خويش كه خواهد دهد و فرجام برتر از آنِ پرهيزگاران است». «1»

933- ابن ابى هلال گفت و سعيد بن زياد برايم از ابوسلمة بن عبدالرحمان و مردى ديگر، از نافع بن جبير، از ابن عباس نقل كرد كه مسيلمه در رأس سپاهى گران به مدينه رو كرد و در نخلستان [رمله دختر حارث اردو زد. به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر رسيد كه او مى گويد: اگر محمد حكمرانى پس از خود را به من واگذارد از او پيروى مى كنم.

رسول خدا صلى الله عليه

و آله در حالى كه تنها ثابت بن قيس بن شماس او را همراهى مى كرد و چوب درخت خرمايى در دست داشت نزد او رفت. در مقابل او ايستاد و فرمود: «اگرهمين پاره چوب را از من مى خواستى آن را به تو نمى دادم. اگر پشت كنى خداوند تو را هلاك خواهد كرد. اينك اين ثابت به جاى من تو را پاسخ مى گويد. و من تو را همان مى دانم كه [از جانب خداوند] به من نمايانده شده است».

ابن عباس مى گويد: من در جست و جوى آن رؤيا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ديده بودم برآمدم. ابوهريره برايم نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: در حالى كه خفته بودم به خواب ديدم كه گويا دو دستبند طلا در دست دارم. بدان دستبندها دميدم و به پرواز درآمدند. من اين دو را به دو مدعى دروغگو كه پس از من سر برخواهند داشت تعبير كردم: عنسى كه در صنعا برخاست و مسيلمه كه در يمامه ادعاى خود آشكار ساخت. «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 510

934- ابراهيم بن منذر براى ما نقل كرد و گفت: ابن وهب، از يونس، از ابن شهاب حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله مردى از طايفه مسيلمه كذاب، بنى حنيفه را كه اسلام آورده بود به نزد وى فرستاد تا او را با خود [به مدينه بياورد. آن مرد روانه شد، به حضور مسيلمه رسيد، پيام رسول خدا صلى الله عليه و آله را به او رساند و او را به ديدار پيامبر صلى الله عليه و آله خواند.

او از آمدن

سر باز زد و دو تن را به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله روانه ساخت تا با او گفت و گو كنند و [درباره رسالت از او بپرسند.

چون آن دو مرد به مدينه آمدند يكى از آنها در آغاز سخن خويش به يگانگى خدا و پيامبرى پيامبر صلى الله عليه و آله گواهى داد و تنها نام رسول خدا صلى الله عليه و آله را بر زبان آورد و آنگاه سخنان خود را گفت. چون سخن او به پايان رسيد آن مرد ديگر كه همراهش آمده بود به يگانگى خدا و پيامبرى پيامبر صلى الله عليه و آله گواهى داد، اما در كنار نام رسول خدا صلى الله عليه و آله نام مسيلمه را نيز بر زبان آورد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اين را بگيريد و بكشيد». مسلمانان برخاستند و با او درآويختند و گريبانش گرفتند. آن دوستش نيز كمر وى را گرفت. او فرياد برآورد و مى گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله پدر و مادرم به فدايت، مرا عفو فرما! او و مسلمانان با همديگر درگير بودند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «رهايش كنيد». چون او را رها كردند در گواهى به يگانگى خدا و پيامبرى پيامبر صلى الله عليه و آله تنها نام رسول خدا صلى الله عليه و آله را بر زبان آورد.

اين دو مرد مسلمان شدند و پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله به يمانه و نزد خاندان خود برگشتند. در آنجا آن مرد كه كمر دوست خود را گرفته بود فريب خورد و

در كنار مسيلمه بر كفر كشته شد. اما آن ديگرى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به كشتن وى فرمان داده بود فريب فتنه مسيلمه را نخورد و بر اسلام ماند. «1»

935- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: يونس بن محمد براى ما حديث آورد و گفت: شيبان از قتاده نقل كرد كه درباره آيه وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِباً أَوْ قَالَ

تاريخ مدينه منوره، ص: 511

أُوحِىَ إِلَىَّ وَلَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَىْ ءٌ وَمَنْ قَالَ سَأُنزِلُ مِثْلَ مَا أَنزَلَ اللَّهُ «1»

گفته است: به ما گفته اند:

اين آيه درباره دشمن خدا مسيلمه كذاب نازل شده است. همچنين گفته: به ما گفته اند:

مردى نزد مسيلمه آمد و گفت: مرا با تو كارى است. پرسيد: در پيدا يا پنهان؟ گفت: پنهانى.

پس به او نزديك شد و پرسيد: آيا آن [فرشته را كه بر تو مى آيد ديده اى؛ در روشنايى مى آيد يا در تاريكى؟ گفت: در روشنايى روز. گفت: پس گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى. آنگاه افزود: من مى دانم كه هدايت در روشنايى و ضلالت در ظلمت است. «2»

936- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: على بن ثابت ما را حديث كرد و گفت: وازع، از ابوسلمه، از ابن عباس و ابوهريره نقل كرد كه گفته اند: مسيلمه كذاب به مدينه آمد. او در جمع شمارى فراوان از خاندان خود در نخلستان يكى از انصار اردو زد.

مى گفت: اگر محمد فرمانروايى پس از خود را به من واگذارد از او پيروى مى كنم و با او همراه مى شوم. اين گفته ها به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد. پس در حالى كه ثابت بن

قيس او را همراهى مى كرد و شاخه اى در دست داشت نزد او رفت، در كنارش ايستاد و فرمود: «اگر همين شاخه چوب را از من خواسته بودى آن را به تو نمى دادم. اگر هم پشت كنى خداوند تو را هلاك كند. من تو را همان مى دانم كه [در خواب به من نمايانده شده است.

اينك اين ثابت بن قيس بن شماس است كه از جانب من به تو پاسخ مى دهد».

ثابت گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و من به پرسش هاى او پاسخ دادم. چون راهى برگشت به شهر شدم با خود مى گفتم: كاش مى دانستم به رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او چه نمايانده شده است. در صدد بودم كه در اين باره از او بپرسم، تا آن كه يك بار در جمعى نشستم كه ابوهريره در آن حضور داشت. ابوهريره گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: «به خواب ديدم كه دو دستبند طلا در دست دارم. اين دو دستبند بر دستم فشار آوردند و در

تاريخ مدينه منوره، ص: 512

آن زخمى ايجاد كردند و من دست به كار بيرون آوردن آنها شدم. پس بر من وحى رسيد كه در آنها بدمم. دميدم و دستبندها پرواز كردند. من اين دو دستبند را به دو مدعى دروغگويى تعبير كردم كه پس از من سر برمى دارند؛ يكى در صنعاء است و ديگرى نيز مسيلمه است». «1»

937- احمد بن عيسى براى ما نقل كرد و گفت: ابن وهب ما را حديث آورد و گفت:

يونس، از ابن شهاب برايم نقل خبر كرد كه طلحة بن عبداللَّه بن عوف برايش از

عياض بن مسافع، از ابوبكر برادر مادرى زياد نقل خبر كرد كه گفته است: پيش از آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره مسيلمه كذاب سخنى بفرمايد مردم درباره او فراوان مى گفتند. اما پس از چندى رسول خدا صلى الله عليه و آله به ميان مردم آمد و به ايراد خطبه پرداخت. او خداى را به آنچه سزاوار است ستود و سپس فرمود: بارى، درباره اين مرد سخن فراوان بر زبان هاست، او مدعيى دروغين از سى مدعى دروغگوست كه پيش از دجال سر برمى دارند، هيچ آباديى نيست كه كاروانِ آن مسخ شده [دجال بدان درنيايد مگر مدينه كه در آن هنگام بر هر دره و گذرگاه آن دو فرشته نگهبانى دهند و از آن در برابر دجال دفاع كنند. «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 513

938- حزامى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب براى ما حديث كرد و گفت:

اسماعيل بن يسع، از محمد بن عمرو، از ابوسلمه، از ابوهريره از پيامبر صلى الله عليه و آله حديث كرد كه فرموده است: «به خواب ديدم كه گويا دو دستبند طلا در دست دارم، و چون در آنها دميدم به پرواز درآمدند. من آن دو دستبند را به دو مدعى دروغگو كه پس از من سر برمى دارند تعبير كرده ام: اسود عنسى و مسيلمه، مدعىِ يمامه». «1»

939- عمرو بن عون براى ما نقل كرد و گفت: خالد بن عبداللَّه، از حسين بن قيس، از عطاء، از عبداللَّه بن عمر حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله در خواب ديد كه گويا دو دستبند طلا در دو دست دارد.

پيامبر صلى الله عليه و آله خدا فرمود: «در آن دو دميدم و به پرواز

تاريخ مدينه منوره، ص: 514

درآمدند». همچنين فرمود: «آنها دو مدعى دروغگويند كه در ميان امت من سر برمى دارند يكى در يمامه و ديگرى در يمن. اما هيچ به امتم زيانى نتوانند رساند». «1»

940- محمد بن حميد براى ما نقل كرد و گفت: ابراهيم بن مختار، از محمد بن اسحاق، از يزيد بن عبداللَّه بن قُسَيط، از ابن يسار، از ابوسعيد خدرى نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «به خواب ديدم كه گويا دو دستبند طلا در دست دارم.

بر آنها دميدم و به پرواز درآمدند. پس آن دو دستبند را به اين دو دروغگو تعبير كردم: آن كه از يمن است و آن كه از يمامه است». «2»

941- احمد بن عيسى براى ما نقل كرد و گفت: ابن وهب ما را حديث كرد و گفت:

ابن لهيعه، از يزيد بن ابى حبيب حديث كرد كه گفته است: در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله پنج تن مدعى نبوت شدند: مسيلمه، همسر او، طلحه، اسود بن كعب و عجره.

حجاج بن نصير براى ما نقل كرد و گفت: قُرّة بن خالد ما را حديث كرد و گفت: از حسن شنيدم كه به نقل از انس مى گفت: مُسَيلمه به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و چون برخاست و رفت پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «بدين سان براى خاندان خود هلاكت و نابودى را برمى انگيزد» «3»

942- عمرو بن قسط براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم براى ما حديث كرد و گفت:

عبدالملك بن معقل بن منبّه برايم نقل كرد و گفت: عمويم ابن منبّه برايم حديث كرد و گفت: اسود عنسى سر برداشت و ادعاى نبوت كرد، پس فيروز بن ديلمى به پيكار او رفت و او را كشت. آنگاه سر او را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند.

پس نمايندگان اين خاندان در حالى كه جامه هاى ديباى زرنشان و مرواريدنشان بر تن داشتند به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند. رسول خدا صلى الله عليه و آله حوله اى از خود به سوى يكى از

تاريخ مدينه منوره، ص: 515

آنان افكند و فرمود: «با اين عمامه بساز و آن ديبا را به من ده، كه اين از جامه ما نيست».

راوى گويد: اين خاندان از همان هنگام كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از آنان خواست معجر (عمامه) ببندند به نام آل ذى المعجر خوانده شده اند. «1»

943- حزامى براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب براى ما حديث كرد و گفت:

ابن لهيعه برايم نقل خبر كرد و گفت: وائل بن حجر هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مكه بود به حضور ايشان رسيد و با آن حضرت بيعت كرد. پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به معاويه فرمود: «با او برو».

راوى گويد: روزى گرم بود. وائل بر مركب خود نشست و معاويه در پى او پياده مى رفت. معاويه به او گفت: مرا بر پشت سر خود بنشان كه هوا بسيار گرم است. گفت: تو كسى نيستى كه هم رديف شاهان باشى، معاويه گفت: پس كفشهاى خود را به من ده تا بپوشم. گفت: كسى

چون تو حق ندارد كفش مرا بپوشد.

بعدها هنگامى كه معاويه به خلافت رسيد روزى وائل به حضور او رسيد و او نيز وى را كنار خود بر بالش خويش نشاند. مردى از خاندان مُضَر پرسيد: اى اميرمومنان، اين مرد كيست كه همراه خود بر بالش نشانده اى؟ گفت اين مردى است كه پيشتر ما را سزامند نشستن بر فرشى هم نمى دانست- و سپس حكايت او را باز گفت. وائل گفت: امروز تو پادشاهى و ما پيادگان شتر چرانيم.

وائل به كوفه هجرت كرد.

ابن لهيعه گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله براى او چنين نوشت: از محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله، به وائل بن حجر و بنى معشر و بنى ضمعج، كه شنوءه و بيعه و حجر از آنِ ايشان است و خداوند ياور آنان باد.

شنوءه، بيعه و حجر نام سه آبادى است. «2»

944- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: شعبه، از سماك بن حرب براى ما نقل كرد كه

تاريخ مدينه منوره، ص: 516

گفته است: از علقمة بن وائل شنيدم كه از پدر خود نقل مى كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله زمينى را در حضرموت به او اقطاع كرده است. «1»

945- ابوحذيفه براى ما نقل كرد و گفت: سفيان، از عاصم بن كليب، از پدرش، از وائل بن حجر نقل كرد كه گفته است: در حالى كه گيسويى داشتم به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدم. فرمود: «گيسو». من رفتم و موى خود كوتاه كردم و سپس به حضورش بازگشتم.

پرسيد: چرا مويت را كوتاه كردى؟ گفتم: شنيدم كه از گيسو نام مى برى، و گمان بردم كه

من مقصود سخن توام. فرمود: «تو مقصودم نبودى- اين روايت چنين است». «2»

هيأت نجران

946- ابوالوليد احمد بن عبدالرحمان قرشى براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم ما را حديث آورد و گفت: ابراهيم بن محمد فزارى، از عطاء بن سائب، از شعبى حديث كرد كه گفته است: هيأت نجران به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند و گفتند: براى ما درباره عيسى بگو. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «او روح اللَّه و كلمه اى است كه خداوند به مريم القا كرد». گفتند: عيسى نبايد برتر از اين باشد. پس خداوند اين آيه را نازل فرمود: فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنْ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 517

947- وليد براى ما نقل كرد و گفت: ابوعمرو گفت: هيأت نجران در حالى كه رييس و وزير نيز در ميانشان بود بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شدند و با او منازعه اى كردند كه همانند نداشت. پس يكى از آن دو [: اشاره به رييس و وزير] رفت و ديگرى ماند. رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به مباهله طلبيد و وى نيز پذيرفت. چون پشت كرد رسول خدا صلى الله عليه و آله به اصحاب خويش فرمود: «سوگند به آن كه جانم در دست اوست اگر با من مباهله كنند سالى نمى گذرد مگر آن كه در نجران هيچ كس زنده نماند».

راوى گويد: فرداى آن روز رسول خدا صلى الله عليه و آله بيرون آمد و حسن

و حسين و فاطمه و تنى چند از صحابه نيز همراه او آمدند. از آن سوى مسيحيان نجران نيز آمدند، اما گفتند: ما براى مباهله نيامده ايم؛ آمده ايم تا خراجى بر ما مقرر دارى و آن را بپردازيم، و كسى نيز با ما همراه كنى كه راهمان نمايد. پيامبر صلى الله عليه و آله، سپس فرمود: «سوگند به آن كه جانم در دست اوست، اگر با من مباهله مى كرديد اين سال سپرى نمى شد مگر آن كه در نجران هيچ كس زنده نمى ماند».

راوى گويد: پس پيامبر صلى الله عليه و آله اين عباهاى نجرانى را به عنوان ماليات بر آنان مقرر داشت. سپس فرمود: «من امين امت را همراهتان روانه مى كنم». ابوبكر، عمر و كسانى ديگر بدين عنوان چشم داشتند. اما رسول خدا صلى الله عليه و آله [رو به ابوعبيده جرّاح كرد و] فرمود:

«اى ابوعبيدة بن جراح، برخيز!» رسول خدا صلى الله عليه و آله آنگاه [خطاب به مسيحيان فرمود: «شما را به خداوند و آنچه بر عيسى بن مريم نازل كرده است سوگند مى دهم. آيا مى دانيد كه پس از آن كه خداوند عيسى را به آسمان ها برد شما به شرق روى كرديد؟» گفتند: خدا گواه است كه آرى. فرمود: «شما را به خداوند و آنچه بر عيسى بن مريم فرو فرستاده است سوگند مى دهم، آيا مى دانيد هر كس شراب بنوشد خشم خداوند بر او فرود آيد، تا آن كه به آسمان رسد؟» همه گفتند: آرى. «1»

تاريخ مدينه منوره، ص: 518

948- حزامى براى ما نقل كرد و گفت: ابن وهب براى ما حديث كرد و گفت: ليث بن سعد، از كسى كه برايش نقل كرده بود،

برايم نقل كرد و گفت: دو راهب از راهبان نجران به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند، آن حضرت اسلام را بر آنان عرضه كرد. گفتند: ما پيش از تو اسلام آورده ايم. فرمود: «دروغ مى گوييد. سه چيز شما را از اسلام آوردن باز مى دارد: اين كه صليب مى پرستيد، اين كه گوشت خوك مى خوريد و اين كه مى گوييد خداوند را فرزندى است». يكى از آن دو گفت: پدر عيسى كيست؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله سكوت گزيد. او در پاسخ شتابى نداشت تا آن كه خدايش او را فرمان دهد. پس خداوند اين آيه را بر او فرو فرستاد: إِنَّ مَثَلَ عِيسَى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ تا آنجا كه فرموده است: فَلَا تَكُنْ مِنْ الْمُمْتَرِينَ «1»

خداوند سپس درباره آنچه آن دو فاسق گفته بودند چنين آيه نازل كرد: فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنْ الْعِلْمِ ... تا آنجا كه مى فرمايد: فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ «2»

راوى گويد: پس پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را به مباهله طلبيد. او دست على، فاطمه، حسن، حسين عليهم السلام را گرفت. پس يكى از آن دو به ديگرى گفت: اى مرد با تو انصاف روا داشته است! آنگاه هر دو گفتند: با تو مباهله نمى كنيم. آنها اسلام را نپسنديدند، اما به جزيه دادن گردن نهادند. «3»

949- عبداللَّه بن رجاء براى ما نقل كرد و گفت: اسرائيل، از ابواسحاق، از صلة بن زفر [از حذيفه نقل كرد كه رييس و وزير، دو بزرگ نجران نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و قصد مباهله با او داشتند.

اما يكى به ديگرى گفت: با او مباهله نكن؛ چه، اگر پيامبر باشد و با او مباهله كنيم هرگز روى سعادت نبينيم و هرگز كسى از نسل ما برجاى نماند. از اين روى به پيامبر گفتند: ما مباهله نمى كنيم، و هر چه مى خواهى به تو مى دهيم؛ مردى امين را با ما

تاريخ مدينه منوره، ص: 519

همراه كن و جز امين كسى همراه ما مفرست. فرمود: «با شما كسى را روانه خواهم ساخت كه به راستى امين است». اصحاب هر كدام انتظار داشتند آن امين باشند. اما پيامبر صلى الله عليه و آله [خطاب به ابوعبيده «1» فرمود: «اى ابوعبيدة بن جراح، برخيز!» چون برخاست رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اين امين امت است». «2»

950- ابوالوليد براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم براى ما حديث كرد و گفت:

ابوعمرو عيسى بن يونس، از عبيداللَّه بن ابى حُميد، از ابوالفتح برايمان نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با مردمان نجران مصالحه كرد و براى آنان چنين پيمان نوشت:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم

اين سند نوشته محمد پيامبر خدا براى مردم نجران و درباره داورى در مورد آنان است. پيامبر صلى الله عليه و آله درباره هرچه محصول و ميوه، و زر و سيم و خرما و برده اى كه اين مردمان دارند بر آنان لطف كرده و همه را در برابر دو هزار حلّه به ايشان واگذاشته است: هزار حله در هر ماه صفر و هزار حله نيز در هر ماه رجب بدهند و با هر حلّه نيز يك اوقيه، آنچه بر اين خراج افزون باشد و آنچه از اين مقدار

اوقيه كمتر باشد، خود حساب خواهد شد. هر اندازه هم زره، اسب، شتر يا كالا بدهند برايشان حساب خواهد شد. بر مردم نجران است فرستادگان مرا، بيست تن و كمتر، مسكن دهند و پذيرايى كنند. هيچ فرستاده اى نبايد بيش از يك ماه در انتظار دريافت خراج بماند. بر آنان است كه اگر در يمن جنگ و مخالفتى برپا شود سى زره، سى اسب و سى شتر عاريه دهند. هر اندازه زره، اسب يا شتر به فرستادگانم عاريه دهند در ضمانت اين فرستادگان است تا آنها را بديشان باز گردانند. نجران و همه ساكنان وابستگانش در پناه خدا و در ذمه محمد پيامبر صلى الله عليه و آله است و جان، آيين، اراضى، املاك و حاضر و غايب و طايفه هاى اصلى و وابستگانشان همه در امان هستند، و البته نه از اين پيمان كه دارند سربرمى تابند، نه حقى از حقوق آنان يا آيينشان مورد تعرض قرار مى گيرد، نه اسقفى از اسقف بودن باز داشته مى شود، نه راهبى از راهب بودن منع مى گردد و نه كليسادارى از كليسادارى اش دور مى شود و هر چه دارند، كم يا زياد، بديشان تعلق

تاريخ مدينه منوره، ص: 520

دارد. نه بر آنان گمان بد رود، نه به خونى كه در جاهليت ريخته شده مؤاخذه شوند، نه به جنگ فرا خوانده شوند، نه از آنان عشر ستانده شود و نه سپاهى به سرزمين آنان درآيد. هر يك از آنان كه داد خواهى كند بر او انصاف و عدل روا داشته شود و نه به كسى اجازه ستم داده شود و نه كسى ستم بيند. هر كس از اين پيش ربا خورده است از

باز خواست اين تعهد بركنار است و هيچ كس از اين مردم به ستمى كه يكى ديگر روا داشته است مؤاخذه نشود. آنچه در اين پيمان آمده در عهده خداوند و بر ذمه محمد پيامبر خدا است تا هنگامى كه خدا فرمانى ديگر دهد، و البته شروط به آن كه خير خواه و در تكاليفى كه بر آنان است درستكار باشند و به ستم روى نياورند». «1»

951- عبداللَّه براى ما نقل كرد: پدرم برايم حديث كرد: يونس بن محمد براى ما حديث آورد: يحيى بن عبدالرحمان عصرى براى ما نقل كرد و گفت: شهاب بن عباد برايم نقل كرد كه از برخى از نمايندگان عبدالقيس شنيده كه مى گفته اند: ما به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتيم و مسلمانان از آمدن ما بسيار خرسند شدند. چون به ميان آنان رفتيم براى ما جاى نشستن گشودند و نشستيم. رسول خدا صلى الله عليه و آله ما را خوشامد گفت و برايمان دعا كرد. سپس در ما نگريست و فرمود: «مهتر و پيشوايتان كيست؟» همگى به منذر بن عائذ اشاره كرديم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «همين صورت شكافته؟».

[راوى گويد:] اين نخستين بار بود كه وى بدين نام خوانده شد. علت نيز آن بود كه در صورت او جاى ضربه سم الاغى ديده مى شد.

گفتيم: آرى، اى رسول خدا.

او قدرى از ديگران عقب مانده و مشغول بستن زانوهاى شتران و گردآوردن بار و بنه شان در يك جا شده و سپس خورجين خود را بيرون آورد، جامه سفر وانهاد و بهترين جامه خويش را بر تن كرده بود. وى آنگاه آهنگ رسيدن به حضور رسول

خدا كرد.

تاريخ مدينه منوره، ص: 521

پيامبر صلى الله عليه و آله پاهاى خود را از هم گشود و تكيه زده بود. اما چون اشجع نزديك شد، مردمان براى او جا گشودند و گفتند: اى اشجع در اينجا بنشين. پيامبر صلى الله عليه و آله پاهاى خويش را جمع كرد و درست نشست و به او فرمود: اى اشجع، اينجا بنشين.

او در سمت راست پيامبر صلى الله عليه و آله نشست. پيامبر صلى الله عليه و آله [او را خوشامد گفت،] «1» با وى مهربانى كرد و به برترى او بر آن طايفه حرمت گذاشت.

آن طايفه از هر سوى به پيامبر صلى الله عليه و آله روى آوردند و از او مى پرسيدند و او نيز پاسخ مى فرمود. تا آن كه در پايان اين پرسش و گفت و گو از آنان پرسيد: آيا از زاد و توشه خود چيزى به همراه داريد؟ گفتند: آرى، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، آنگاه شتابان، هر كدام به سراغ بار و بنه خود رفتند و مشتى خرما آوردند. در پيش روى رسول خدا صلى الله عليه و آله سفره اى گستردند و خرماها را روى آن ريختند. پيامبر صلى الله عليه و آله چوبى از شاخه خرما در دست داشت، بلندتر از يك ذراع و كمتر از دو ذراع. آن را در دست مى گرفت و كمتر از آن جدا مى شد. پيامبر صلى الله عليه و آله با همان چوب به بخشى از آن پشته خرما اشاره كرد و پرسيد: آيا اين خرما را تُعْضُوض مى ناميد؟ گفتند: آرى، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله. پرسيد: و اين را

صرفان مى ناميد؟ گفتند: آرى، پرسيد: و اين رابَرْنِى مى ناميد؟ گفتند: آرى، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله. فرمود: «همين بهتر و سودآورترين خرماى شماست». يكى از بزرگان آن طايفه گويد: فرمود: و پر بركت ترين خرما.

راوى گويد: ما نخلستانى واگذاشته داشتيم كه از آن براى خوراك شتران و خران خود استفاده مى كرديم. چون از آن سفر برگشتيم بدان نخلستان علاقه مند شديم. بدان رسيديم تا آن كه محصولى خوب داد و در آن بركت ديديم. «2»

952- عبدالواحد بن غياث براى ما نقل كرد و گفت: حويل صفار براى ما حديث كرد و گفت: نعمان بن خبران شيبانى، از صهباء دختر خليد عصرى، از يكى از افراد هيأت عبدالقيس نقل كرد كه گفته است: ما به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيديم و گونه هايى از خرما به او هديه داديم. وى خرماهاى برخى را زير و رو مى كرد و مى فرمود: «اين از

تاريخ مدينه منوره، ص: 522

بهترين خرماهاى شماست و در آن بركت است». «1»

953- اسحاق بن ادريس براى ما نقل كرد و گفت: عبدالوارث بن سعيد براى ما حديث كرد و گفت: يونس بن عبيد، از عبدالرحمان بن ابى بكره حديث كرد كه گفته است:

اشَجّ عبدالقيس برايم نقل كرد و گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود: «در تو دو خوى است كه خداوند آنها را دوست دارد: «حلم و حيا». گفتم: اى رسول خدا، آيا اين در نهاد من ديرين بوده يا تازه پديد آمده است؟ فرمود: «ديرين است». پس اشَجّ گفت: سپاس خدايى را كه در من دو خوى نهاده كه خود آنها را دوست دارد. «2»

تاريخ مدينه

منوره، ص: 523

954- سعيد بن عامر براى ما نقل كرد و گفت: ابان بن ابى عياش، از حكم بن حيان [محارى «1»- وى خود از هيأت عبدالقيس كه به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيده بود- نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «هر كس- يا هر بنده اى- هر صبح سه بار بگويد: «الحمد للَّه رَبِّي اللَّه الذي لا اشركُ به شيئاً و اشْهَدُ أنْ لا الهَ الّا اللَّه» تا پايان روز گناهان او يك به يك بخشوده شود و چون اين ذكر را شامگاه بگويد شبانه گناهانش تا به صبح آمرزيده شود». «2»

955- على بن ابى هاشم براى ما نقل كرد و گفت: اسماعيل بن ابراهيم براى ما حديث كرد و گفت: خاندانى از بنى عبدالقيس برايم نوشته اى آوردند و مدعى شدند رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را براى ايشان نوشته و آنها عيناً از روى آن نسخه اى ديگر فراهم ساخته اند. در آن نوشته چنين آمده بود:

بسم اللَّه الرحمان الرحيم، اين سند نوشته اى است از رسول خدا صلى الله عليه و آله براى سفيان بن همام درباره بنى ربيعة بن قحطان، بنى زفر بن زفر و بنى شحر، كه هر كدام از آنان كه اسلام بياورد، زكات بدهد، از خدا و رسول او فرمان برد، از مشركان دورى گزيند، از

تاريخ مدينه منوره، ص: 524

درآمد خود خمس خدا و صفى او و سهم پيامبر صلى الله عليه و آله و صفاياى او را بدهد، به فرمان خدا و محمد جامه عمل پوشانده است و هر كس خلاف ورزد يا پيمان بشكند، پيمان خدا و محمد از

او برداشته است.

اين خاندان ها مى توانند در صُلْصُل «1»، اكرم، دار ورك «2»، صَمْعَر «3»، سُلّان «4» و مَور «5» هر گونه كه خواستند بهره بردارى كنند. اين آبادى ها به عنوان باج از ايشان است. «6»

956- عاصم بن على براى ما نقل كرد و گفت: شعبه، از ابن [ابى حمزه نقل كرد كه از، ابن عباس شنيده است كه مى گويد: چون هيأت بنى عبدالقيس به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند پرسيد: حاضران كيانند- يا پرسيد: هيأت از سوى چه كسانى است؟ گفتند: از ربيعه. فرمود: خوش آمديد! نه به خوارى واگذاشته شويد و نه پشيمان شويد. گفتند: اى رسول خدا، ميان [سرزمين ما و تو اين طايفه كافران مُضَر ساكنند و جز در ماه حرام نمى توانيم به حضورت آييم. ما را اندرزى ده تا به خاندان خود كه ما را به نمايندگى فرستاده اند باز گوييم و بدين اندرز بهشتى شويم.

راوى گويد: پس پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را به چهار چيز فرمان داد و از چهار چيز نهى فرمود؛ آنان را به ايمان به خداوند يگانه فرمان داد و فرمود: آيا مى دانيد ايمان به خداى يگانه چيست؟ گفتند: خدا و پيامبرش بهتر مى دانند. فرمود: «آن است كه گواهى دهيد خدايى جز اللَّه نيست و محمد پيامبر صلى الله عليه و آله خداست، نماز به پاى داريد، زكات بدهيد، در ماه رمضان روزه بگيرد، و از درآمد خود خمس بدهيد».

تاريخ مدينه منوره، ص: 525

پيامبر صلى الله عليه و آله همچنين آنان را از ابرهاى سياه، مورچه سياه، مگس سياه بازداشت. راوى گويد: احتمالًا نام آنچه قير اندود و زفت اندود شده

باشد را نيز برد و فرمود: اين امر و نهى را پاس بداريد و به خاندان خود كه پشت سرتان هستند و بدين جا نيامده اند نيز خبر دهيد. «1»

957- ابومعاويه يزيد بن عبدالملك بن شريك نميرى براى ما نقل كرد و گفت: عائذ ابن ربيعة [بن قيس «2» كه خود با هيأتى كه به ديدار رسول خدا صلى الله عليه و آله رفته، ملاقات كرده بود، مدعى شده و گفته است: چون بنى نمير خواستند اسلام آورند مضرس بن جناب به آنان گفت: اسلام نياوريد تا مالى [نزد آنان بيابم و بر آن اسلام بياورم.

راوى گويد: زيد بن معاويه قريعى- از قريع نُمَير- به همراه برادرزادگانش قُرّةبن دعموص و حجاج بن [نبيره «3» روانه شدند و به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند. آنها ضحاك بن سفيان كلابى و لقيط بن منتفق عقيلى را نزد آن حضرت يافتند. پيامبر صلى الله عليه و آله از آنان پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: ما بنى نُمَير هستيم. پرسيد: آيا آمده ايد تا اسلام بياوريد؟

زيد گفت: نه، قرّه گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، من نزد تو آمده ام تا درباره ديه پدرم، نزد اين مرد، يعنى زيد اقامه دعوا كنم. پيامبر صلى الله عليه و آله [از زيد] پرسيد: اى زيد، اين جوان چه مى گويد؟ گفت: راست مى گويد. فرمود: «پس ديه پدرش را به او بده». گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، آيا مادر هم از ميراث پسرش سهم دارد؟ فرمود: «آرى». گفت: در آينده حق آن زن را به وى خواهم داد. حجاج هم گفت: اى رسول

خدا صلى الله عليه و آله، اما من برايت دو

تاريخ مدينه منوره، ص: 526

اسب پير آورده ام. فرمود: «آنها را پذيرفتيم، يكى را به ضحاك بن سفيان و يكى را به لقيط ابن منتفق بدهيد».

راوى گويد: پس اين فرستادگان نزد طايفه خود برگشتند و گفتند: از نزد بهترين مردم به ميان شما آمده ايم.

راوى گويد: بنى نمير كه چنين شنيدند از زيد پرسيدند: اين جوان چه مى گويد؟

گفت: راست مى گويد. من هم اگر مضرس بن جناب نبود از شما مى خواستم نزد او برويد.

راوى گويد: پس شمارى چند و از آن جمله ابوزهير، تنى از بنى جعونة بن حارث، شريح بن حارث از بنى عبداللَّه، و قرّة بن دعموص گرد آمدند و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله روانه شدند. چون خواستند به حضور رسند پيران جعوى «1» پيشتر رفتند و قرّة بن دعموص و شريح بن حارث در كنار بار و بنه ماندند. رسول خدا صلى الله عليه و آله از آنان پرسيد: شما كيستيد؟

گفتند: ما بنى نُمَير هستيم. پرسيد: از چه روى بدين جا آمده ايد؟ آيا آمده ايد تا اسلام بياوريد؟ گفتند: آرى. پرسيد: براى چه كسى پيمان صلح و امان مى گيريد؟ گفتند: براى بنى حارث بن نُمَير پيمان و امان مى گيريم. پرسيد: آيا براى عَمريين نمى گيريد؟ گفتند: نه.

راوى گويد: پس آنها اسلام آوردند و براى بنى حارث پيمان و امان ستاندند و سپس به كنار بار و بنه و مركب هاى خويش برگشتند. شريح از آنان پرسيد: چه كرديد؟ گفتند: كار خوبى كرديم و براى بنى حارث بن نُمَير امان ستانديم. گفت: كارى نكرده ايد. سپس رو به قرّة بن دعموص كرد و گفت: آيا تو او

را نمى شناسى؟ گفت: چرا. گفت: پس روانه شو.

راوى گويد: آنها جامه نو پوشيدند و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله روانه شدند. چون به حضور او رسيدند، قره را شناخت و فرمود: آيا تو همان جوان نُمَيرى نيستى كه نزد من آمدى و درباره ديه پدرت اقامه دعوا كردى؟ گفت: چرا، اى رسول خدا، پرسيد: از چه

تاريخ مدينه منوره، ص: 527

روى بدين جا آمده ايد؟ گفتند: نزد تو آمده ايم تا اسلام بياوريم و برايمان دعا كنى.

پيامبر صلى الله عليه و آله به قرّه فرمود: پيش آى. قرّه به حضرت نزديك شد. حضرت دستى بر سينه او كشيد و برايش دعاى خير كرد. سپس شريح بن حارث به حضرت نزديك شد و اسلام آورد و گفت: براى طايفه خود پيمان و امان مى ستانم. [پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: براى چه كسانى امان مى خواهى؟ گفت: براى همه نمير پيمان و امان مى ستانم. پرسيد: حتى براى عمريين؟ گفت: حتى براى عمريين. پس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من شمشير خدا خالد بن وليد و نيز عُيَيْنة بن حصن فزارى را به ميان طايفه شما فرستاده ام، و اينك اين امان نامه شماست.»

راوى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله براى آن دو «1» اين نامه را نوشت: چون اين نامه ام به تو برسد به سراغ ساكنان عمق كه از مردمان يمانه اند برو؛ چه، بنى نمير نزد من آمده اند و اسلام آورده اند و براى طايفه خود نيز امان گرفته اند.

پس آن دو تن به نزد بار و بنه و مركب خود بازگشتند.

راوى گويد: پيران قوم نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله ماندند

و شريح و قرّه به نزد خالد روانه شدند. چون به او نزديك شدند ديدند با همراهش بار گشوده اند و به استراحت مشغولند.

شريح به قرّه گفت: چه صلاح مى دانى؟ گفت: بر اين نظرم كه ما نيز بر در خيمه آنان فرود آييم و نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله را به آنها بدهيم. اما شريح گفت: لختى درنگ كن تا از آسايشگاه خود بيرون آيند.

چون برخاستند آن دو فرستاده نزدشان رفتند. خالد از آنها پرسيد: شما كيستيد؟

گفتند: مردانى از بنى نُمَير. خالد گفت: اين سپاه را چگونه ديديد؟ فردا اين سپاه به سراغ شما مى آيد! گفتند: نه به سراغ ما نمى آيد. گفت: چرا به خداوند سوگند. گفتند: نه، به خداوند سوگند. پس نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله را در حضور ديگران به او دادند. خالد گفت: اما به خداوند سوگند، از شما دست برنمى دارم مگر آن كه در اذان با من روياروى شويد.

شريح كه چنين شنيد به قره گفت: اى قره، زود بر اين مركب بنشين و به سوى خاندانت

تاريخ مدينه منوره، ص: 528

بشتاب و اگر مى توانى به جاى گريبان سينه خويش در حضور آنان چاك كنى، بكن. در ميان آنان فرياد برآور و فرمانشان ده در اذان به رويارويى خالد آيند.

پس قره در حالى كه شريح نيز پيشاپيش او بود به سوى خاندانش شتافت.

ابومعاويه گويد: يكى از عالمان به من گفته است: شريح در اين هنگام چنين شعر مى خواند:

لقَدْ حَمَلْتَ عَلى ذووها ناحبةً مُشَمَّر الأمر لاغَسّاً وَلادُوناً

إن مُزّق الثَّوب فاهتف في وجوههم حتّى يخالك من لاقيت مجنوناً «1»

راوى گويد پس از نقل اين شعر ديگر بار به حديث

عائد بازگشت و چنين ادامه داد:

وى [قره نزد خاندان خود رفت و به آنان فرمان داد در اذان به رويارويى آيند. آنها نيز چنين كردند، و خالد ايشان را واگذاشت و به سراغ ساكنان عمق رفت و چنان به قتل و كشتارشان پرداخت كه وادى منزلگاه آنان را به خون آكند. شريح چون آن كشتار و آن خون ها بديد چنين گفت:

اللَّه منّ عَلى معاشر جئتهم بالعمق ممّا قد رأيت

عشية القوم عَلى ما مُثِلٍ وابلا حله واتليت «2»

راوى گويد: آن دو فرستاده بازگشتند و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند. پس همنشينان رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتند: اين همان دو مرد نميرى هستند كه بازگشته اند. پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: آيا خود را به خالد رسانده اند؟ گفتند: آرى. فرمود: «خداوند براى بنى نمير جز خير نخواسته است، خداوند براى بنى نمير جز خير نخواسته است». آنگاه شريح را خواند و او را بر خاندانش گمارد. هم از او خواست از مردم زكات ستاند و درباره آنان به كتاب خدا و

تاريخ مدينه منوره، ص: 529

سنت رسول او عمل كند.

چون فرستادگان نمير خواستند به ميان خاندان خود بازگردند، گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، ما را به چه كارى فرمان مى دهى؟ فرمود: «از شما مى خواهم كه هيچ چيز را شريك خداوند مگيريد، حج خانه خدا بگزاريد، و در ماه رمضان روزه بگيريد؛ در اين ماه شبى است كه برپا داشتنش و روزه داشتن روزش از هزار ماه برتر است». گفتند: اين شب را در چه هنگامى از ماه بجوييم؟ فرمود: «آن را در ليالى بيض

«1» (شب هاى مهتابى) بجوييد».

به هر روى، آن فرستادگان رفتند. بعدها در زمانى ديگر نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و در مسجدى كه ميان مكه و مدينه است بدان حضرت برخوردند و ديدند براى مردم خطبه ايراد مى كند و از جمله در سخنان خود مى گويد: «مسلمان برادر مسلمان است، سلام او را به برابر يا افزون تر و بهتر پاسخ مى گويد، چون برادرش از او نشان راهى پرسد او را بدان راه مى نمايد و روانه مى سازد، چون از او در برابر دشمنى يارى خواهد او را يارى مى رساند، اگر براى سد راه مسلمانان از او چيزى به عاريت خواهد او را عاريه ندهد و اگر در برابر دشمن از او چيزى عاريت خواهد او را عاريه دهد، و ماعون را از ديگران باز ندارد». گفته شد: اى رسول خدا، ماعون چيست؟ فرمود: «ماعون در آب است و در سنگ و در آهن». پرسيده شد: كدام آهن؟ فرمود: «ديگ مسين و تبر و تيشه اى كه مردم با آن كار كنند».

راوى گويد: شريح در دوران زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله كارگزار آن حضرت و در دوران ابوبكر نيز كارگزار او بود و چون حكومت به عمر رسيد شريح نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله را به او نماياند. وى آن را گرفت و زير گام هاى خود گذاشت و گفت: نه، اين تنها حكومت است.

پى كار خود برو. «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 530

958- ابومعاويه برايم نقل خبر كرد و گفت: ابوربيع به من خبر داد كه هيأت بنى نمير در حالى كه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله روانه

بودند چنين مى گفتند:

اكلنا بالسرى كدر المطايا ولم نوقد لكذبتهنّ ناراً

وهاجرة تَوَقَّد كلّ يوم من الجوزاء يلزمها المحاراً «1»

959- يحيى بن بسطام براى ما نقل كرد و گفت: دلهم بن دهثم برايم حديث كرد و گفت: عائد بن ربيعه برايم نقل كرد و گفت: قرة بن دعموص نميرى برايم نقل كرد آنها در جمع هيأتى به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند و پيامبر صلى الله عليه و آله ايشان را فرمان داد كه ماه رمضان را روزه بدارند؛ كه در اين ماه شبى است كه برتر از هزار ماه است. گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، اين ماه را در كدام شب بجوييم؟ فرمود: «در شب هاى مهتابى». همچنين فرمود: «و ماعون را از ديگران باز نداريد». پرسيدند: اى رسول خدا، ماعون چيست؟

فرمود: «در سنگ و آهن و آب». پرسيدند: كدام آهن؟ فرمود: «ديگ هاى سنگيتان». «2»

960- محمد بن اسحاق از پيران بنى عامر نقل كرد كه بيست و پنج تن از بنى جعفر، بنى ابى بكر وديگر خاندان هاى بنى كلاب به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند. عامر بن مالك ابن جعفر نيز درميان آنان بود. پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان نگريست و به ضحاك بن سفيان اشاره كرد وفرمود: «اين را بر شما گماشتم». عامر بن مالك پرسيد: «آيا مرا از فرمانروايى مى اندازى؟» فرمود: «تو را بر بنى جعفر مى گمارم». آنگاه درباره او به ضحاك سفارش كرد.

راوى گويد: ضحاك مردى دانا و شريف بود.

پيامبر صلى الله عليه و آله سپس رو به آنان كرد و فرمود: «اى بنى عامر، از تكبر و خودبينى حذر كنيد

تاريخ مدينه منوره، ص: 531

كه

هر كس تكبر كند خداوند او را خوار و زبون سازد. اى بنى عامر، اسلام بياوريد تا امان يابيد. بدانيد خداوند كسى را او كه را ياد كند از ياد نمى برد و كسى را كه او را يارى رساند وانمى نهد».

راوى گويد: ضحاك تا روزگار عمر بر اين خاندان فرمانروايى داشت.»

961- على بن عاصم براى ما نقل كرد: جريرى از عبداللَّه بن شفيق عقيلى براى ما حديث كرد و گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله به ضحاك بن قيس فرمود: «اى ضحاك، به ميان خاندانت برو و آنان را به خدا و رسول بخوان». او گفت: باشد. خبر به عمر بن خطاب رسيد. نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت: اى رسول خدا، من بر ضحاك بيم دارم و مى ترسم مردم نجد او را بكشند. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «عمر راست مى گويد. گروهى را با ضحاك همراه كنيد».

اين خبر به ضحاك رسيد. خشمگين نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفت: اى رسول خدا، به من خبر رسيده است كه فرموده اى گروهى رزمى با من همراه كنند! فرمود: «آرى؛ اى ضحاك؛ من بر تو بيم دارم و مى ترسم آن گونه كه ثقفيان آن هم طايفه خود را كشتند مردمان نجد تو را بكشند».

راوى گويد: ضحاك برآشفت و گفت: به تو چنين مى گويند. اما من مردم طايفه خود را بيشتر مى شناسم؛ آنان كسانى نيستند كه با من چنين كنند. فرمود: «آيا تو اين كار را به انجام مى رسانى؟ گواه باش كه تو خود چنين گفتى. من در مدينه چهار تن نمى شناسم كه همانند تو باشند».

رسول

خدا صلى الله عليه و آله سپس فرمود: «ضحاك راست مى گويد. گروهى با ضحاك همراه نكنيد كه او خود خاندان خويش را بهتر مى شناسد».

ضحاك به ميان طايفه خود رفت و آنان را به اسلام فرا خواند. آنها نيز همه به آيين اسلام درآمدند. «2»

تاريخ مدينه منوره، ص: 532

962- يزيد بن هارون براى ما نقل كرد و گفت: سفيان بن حسين، از زهرى، از سعيد ابن مسيب برايمان حديث كرد كه زنى نزد عمر بن خطاب آمد و سهم ارث خود از اموال همسرش را خواست. عمر به او گفت: من تو را داراى سهم نمى دانم. ديه از آن بستگان پدرى است كه عاقله اويند. ضحاك بن قيس كه آنجا بود گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله به روزگار حيات براى من نوشته بود كه به اشيم صبابى از ديه همسرش اشيم سهم دهم. عمر با شنيدن اين سخن به آن زن نيز از ديه همسرش سهم الارث داد. «1»

963- فليح بن محمد يمامى براى ما نقل كرد و گفت: ملتزم بن عمرو براى ما حديث كرد و گفت: عبداللَّه بن بدر، از قيس بن طلق، از پدرش طلق بن على نقل كرد كه گفته است: ما در جمع هيأتى به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيديم. طلق بن على، سلم بن حنظله، على بن شيبان «2»، اقْعس بن مسلمه، حمران بن جابر و پناه آورده اى به ايشان از خاندان ضبيعه كه او را زيد بن عبد عمرو مى گفتند در اين هيأت حضور داشتند.

ما با او بيعت كرديم و همراهش نماز خوانديم. و به او خبر داديم كه در سرزمين خود

كليسايى داريم. آنگاه از او خواستيم قدرى از آب وضويش به ما دهد. او آبى خواست، با آن وضو ساخت و مضمضه كرد و سپس آب را در مشكى كوچك ريخت.

آنگاه فرمود: «اين آب را برداريد و چون به سرزمين خود رسيديد كليساى خود را در هم كوبيد، اين آب را در جاى آن بر زمين بپاشيد و در آنجا مسجدى برپا كنيد». گفتيم: اى پيامبر خدا، سرزمين ما دور است و آب خشك مى شود. فرمود: «آبى بر آنچه در مشك مانده است بيفزاييد، كه خوشبوى تر شود».

راوى گويد: ما از حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون آمديم و آنگاه بر سر اين كه كداميك از ما آن مشك را حمل كند بر همديگر پيشى جستيم و اختلاف كرديم. پيامبر صلى الله عليه و آله اين كار را

تاريخ مدينه منوره، ص: 533

ميان ما نوبت بندى كرد. ما مدينه را ترك گفتيم و به سرزمين خود آمديم و در آنجا آنچه را رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده بود به انجام رسانديم. در آن روزگار راهب ما مردى قارى از طايفه طى ء بود. آن راهب چون صداى اذان شنيد گفت: اين دعوت حق است. اما او خود گريخت و از آن پس ديده نشد. «1»

964- سليمان بن احمد جرشى براى ما نقل كرد و گفت: جرير بن قاسم بن سليمان بُجَلى براى ما حديث كرد و گفت: ابن لهيعه براى ما نقل كرد: بكير بن عبداللَّه بن اشج برايمان نقل كرد و گفت: حسن بن على بن ابى رافع گفت: ابورافع برايم حديث كرد كه وى خود نامه اى از قريش براى رسول خدا صلى

الله عليه و آله برده است. گويد: چون او را ديدم [خداوند] اسلام را به دلم افكند. گفتم: اى رسول خدا، من به نزد آنان باز نمى گردم. فرمود:

«ما نه پيمان مى شكنيم و نه فرستادگان را به زندان مى افكنيم. به نزد آنان باز گرد و اگر آنگاه همين ايمان كه مى گويى در دلت بود بازگرد».

ابورافع گويد: به نزد قريش باز گشتيم و آنگاه ديگر بار به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدم و اسلام آوردم.

راوى گويد: حسن به من گفته است: ابورافع از قبطيان بود. «2»

وصف پيامبر صلى الله عليه و آله

965- عثمان بن عمر براى ما نقل كرد و گفت: مسعودى، از عثمان بن هرمز، از نافع بن

تاريخ مدينه منوره، ص: 534

جبير حديث كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نه بلند قامت بودند و نه كوتاه قد، سر و ريشى بزرگ و كف پا ودستانى درشت داشت، رنگ پوستش سرخ وسفيد بود، رشته مويى از سينه مبارك تا ناف كشيده شده بود، مفصل هايى درشت و محكم داشت، به گاه راه رفتن به جلو خم مى شد، گويا كه از سراشيبى پايين مى آيد. هيچ پيش از او و پس از او همانندش نديده ام. «1»

966- ابونعيم براى ما نقل كرد و گفت: معسر، از عثمان بن سلمة بن هرمز، از نافع بن جبير حديث كرد كه گفته است. رسول خدا صلى الله عليه و آله سرخ و سفيد بود، رشته مويى دراز از سينه مبارك تا ناف كشيده شده بود، سر و ريشى بزرگ، مفصل هايى درشت و محكم و دستان و پاهايى درشت داشت، نه چندان بلند و نه چندان كوتاه بود و چون راه مى رفت به جلو

خم مى شد، گويا كه از سراشيبى پايين مى آيد. پيش از او و پس از او برايش همانند نديده ايم. «2»

967- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: نوح بن قيس، از جابر بن خالد، از يوسف بن مازن نقل كرد كه مردى از على [عليه السلام خواست اوصاف پيامبر صلى الله عليه و آله را بازگويد. وى گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله را برايمان وصف كن. فرمود: چندان بلند نبود، اما از ميان قامتان بلندتر بود، آن سان كه چون در كنار مردمان مى ايستاد به قامت بر آنان برترى مى نمود.

سپيد رخ بود، سرى بزرگ، صورتى پر فروغ، ابروانى از هم گسسته و كف پا و كف دستى درشت داشت و چون راه مى رفت محكم گام برمى داشت، گويا كه از سراشيبى پايين مى آيد. دانه هاى عرق بر چهره او مروايد را مى مانست. پيش از او و پس از او همانندش نديده ام. «3»

968- قعنبى و حكم بن موسى براى ما نقل كردند و گفتند: عيسى بن يونس، از عمر ابن عبداللَّه وابسته غفره نقل كرد و گفت: ابراهيم بن محمد كه از فرزندان على است براى

تاريخ مدينه منوره، ص: 535

من نقل كرد و گفت: على [عليه السلام چون رسول خدا صلى الله عليه و آله را وصف مى كرد فرمود: نه چندان بلند قامت و كشيده قد بود و نه چندان كوتاه قد، قامتى ميانه داشت. نه مويش كاملًا موجدار بود و نه كاملًا صاف، موهايى نيمه مجعّد داشت. نه صورتش لاغر و استخوانى بود و نه بسيار پر گوشت، صورتى گرد، سفيد گون و روشن داشت. چشمانش درشت، مژگانش بلند، مفصل هايش درشت،

بدنش كم مو، و داراى رشته مويى از سينه تا ناف و دستان و پاهايى بزرگ بود. چون راه مى رفت گام هاى خود را محكم بر زمين مى نهاد، گويا كه در سرازيرى روان است. به گاه روى كردن با همه بدن روى مى كرد و به گاه پشت كردن نيز با همه بدن پشت مى كرد، ميان شانه هايش مهر نبوت قرار داشت و او خود خاتم پيامبران بود، گشاده دست ترين، بردبارترين، دليرترين، راست ترين و راستگوترين، وفادارترين، نرم خوى ترين و والا تبارترين مردم بود. هر كس او را براى نخستين بار مى ديد هيبتى از وى به دلش مى افتاد و چون كسى با او آشنا مى شد و با او درمى آميخت محبتش را به دل مى گرفت. هر كه او را مى ستود مى گفت: پيش از او و پس از او همانندش نديده ام. «1»

969- وضاح بن يحيى نهشلى براى ما نقل كرد و گفت: سلام بن مسكين، از اشعث ابن ابى شعثاء حديث كرد كه گفته است: از يكى از پيران بين كنانه شنيدم كه گفت:

رسول خدا صلى الله عليه و آله را در بازار ذى المجاز ديده بودم.

راوى گويد: گفتيم: او را برايمان وصف كن. گفت: او را ديدم كه دو برد سرخ رنگ، تن پوشِ وى بود، مويش موجدار و قامتش ميانه، رنگ صورتش سفيد و موى سر و ريشش كاملًا سفيد بود، به سان خوش سيماترين مردمان.

970- حِبّان بن بشر براى ما نقل كرد و گفت: جرير، از ابوحباب، از زيد، از پدرش حديث كرد كه گفته است: در حالى كه على [عليه السلام در مسجد كوفه شمشير بر ميان بسته بود مردى نزد او آمد و گفت: رسول خدا

صلى الله عليه و آله را برايم چنان وصف كن كه گويا هم اكنون او را مى نگرم. فرمود: «سفيد چهره سرخ فام، داراى چشمانى درشت، موهايى صاف و رشته

تاريخ مدينه منوره، ص: 536

مويى باريك از سينه تا ناف، گونه اى هموار، ريشى پر، موهايى تا بناگوش رسيده و گلويى به سان جامى سيمين داشت. از روى سينه اش تا ناف رشته اى مو روييده بود و بر روى سينه و شكمش مويى جز آن وجود نداشت. كف پاها و كف دستانش پهن بود، به گاه گام نهادن چونان بود كه گويا از سراشيبى فرود مى آيد و به گاه گام برداشتن چونان كه گويا از صخره به پايين روان است. چون روى مى كرد با همه بدن روى مى كرد و چون پشت مى كرد نيز با همه بدن پشت مى كرد. نه چندان كوتاه قد و نه چندان بلند قامت بود، دانه هاى عرق بر چهره او دانه هاى مرواريد را مى مانست و بوى عرق او از مشك ختن نيز خوشبوى تر بود. پيش و پس از او برايش همانندى نديده ام. «1»

971- عثمان بن عمر براى ما نقل كرد و گفت: ابن ابى ذئب، از ابوصالح وابسته توامه حديث كرد كه گفته است: ابوهريره براى ما رسول خدا صلى الله عليه و آله را چنين وصف مى كرد:

دستانى بلند، شانه هايى پهن و مژگانى بلند داشت. با همه بدن روى مى كرد و با همه بدن روى برمى تافت. پدر و مادرم به فداى او، كه نه بد كردار بود و نه بد گفتار و نه به جار و جنجال در بازار مى پرداخت. «2»

972- فليح بن محمد يمانى براى ما نقل كرد و گفت: حاتم بن اسماعيل بن محمدبن

عجلان، از سعيد مقبرى، از ابوهريره نقل كرد كه گفته است: رسول خدا گونه اى سفيد، چشمانى درشت و پاهايى بزرگ داشت، با همه بدن روى مى كرد و با همه بدن روى برمى تافت. چشم من مانند او نديده است. «3»

973- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: قاسم بن مالك براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن سعيد بن ابى سعيد، از جدش، از ابوهريره حديث كرد كه گفته است:

چشمانم در هيچ طايفه اى جوانى چون او- يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله- نديده است: پيشانيى وسيع، گونه هايى صاف، چشمانى درشت، ابروانى نزديك به هم، سينه اى پهن، كف دستانى درشت، شانه هايى بزرگ، پهلوهايى موزون و كف پاهايى پهن داشت. از روى

تاريخ مدينه منوره، ص: 537

سينه اش تا ناف رشته اى موى روييده بود. به همه بدن پشت مى كرد و به همه بدن نيز روى مى كرد. «1»

974- عمرو بن مرزوق براى ما نقل كرد و گفت: شعبه، از قتاده، از كسى كه از ابوهريره شنيده بود حديث كرد كه مى گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله داراى دستانى درشت پاهايى درشت و پهن بود. «2»

975- قعنبى براى ما نقل كرد و گفت: سليمان بن بلال، از ربيعة بن ابى عبدالرحمان حديث كرد كه از انس بن مالك شنيده است كه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله از مردان ميان قامت بود؛ نه چندان كوتاه و نه چندان بلند و انگشت نما. زيباروى بود و نه گندمگون و نه سفيد سرد و زشت. موهايى صاف داشت و نه چندان بى حالت و نه چندان موجدار و در هم رفته. «3»

976- خلف بن وليد براى ما

نقل كرد و گفت: خالد، از حميد، از انس حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله گندمگون بود و هيچ عطر و مشكى خوشبوى تر از او نبوييده ام. «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 538

977- غندر براى ما نقل كرد و گفت: عوف، از يزيد فارسى- او از كاتبان مصحف بود- برايمان حديث كرد كه گفته است: در دوران ابن عباس رسول خدا صلى الله عليه و آله را در حالتى كه خفته بود ديدم. يزيد گويد: به ابن عباس گفتم: من رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم.

ابن عباس گفت: مى دانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: «شيطان نمى تواند خود را با من همانند كند و به شكل من درآيد؛ پس هر كه مرا خفته بيند واقعاً خودم را ديده است». آيا مى توانى برايم همان مرد را كه ديدى وصف كنى؟ گفتم: آرى. مردى ديدم كه اندامش ميانه بود، رنگش گندمگون بود و به سفيدى تمايل داشت. خنده اى زيبا داشت، چشمانش درشت و صورتش زيبا بود و ريشش از اينجا تا اينجا- عوف مى گويد: نمى دانم راوى در نقل اين قسمت چه اشاره اى نيز كرده است- را پر مى كرد، چونان كه تقريباً به گودى زير گلويش نيز مى رسيد.

ابن عباس گفت: اگر او را در بيدارى نيز ديده بودى نمى توانستى بهتر از اين وصف كنى. «1»

978- محمد بن يحيى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از اسماعيل بن ابراهيم بن عقبه، از پدرش، از كريب، از ابن عباس حديث كرد كه گفته است:

تاريخ مدينه منوره، ص: 539

رسول خدا صلى الله عليه و آله، ميان دندان هاى پيشينش فاصله بود و چون

مى خنديد دهان مباركش از ميان دو دندان ثنايا ديده مى شد، چونان كه برقى در ميانه آسمان ديده شود. «1»

979- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: شعبه، از سماك بن حرب براى ما نقل كرد كه گفته است: از جابر بن سمره شنيدم كه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله چشمانى كشيده و دهانى بزرگ داشت و سرينش برآمده نبود. «2»

980- ابن ابى شيبه براى ما نقل كرد و گفت: عباد بن عوام، از [عباد بن «3» حجاج، از سماك بن حرب، از جابر بن سمره نقل كرد كه گفته است: ساق پاهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله قدرى نازك تر بود. جز به تبسم نمى خنديد و چون در او مى نگريستم مى گفتم سرمه كشيده است، در حالى كه سرمه نكشيده بود. «4»

981- غندر براى ما نقل كرد و گفت: شعبه ما را حديث كرد و گفت: از ابواسحاق شنيدم كه مى گويد: از براء شنيدم كه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله مردى ميان قامت بود، شانه هاى پهن داشت، موى سرش تا بنا گوش مى رسيد، تن پوش سرخ بر تن داشت و هيچ كس و هيچ چيز را زيباتر از او نديدم. «5»

982- عبداللَّه بن رجاء براى ما نقل كرد و گفت: اسرائيل، از ابواسحاق، از براء نقل

تاريخ مدينه منوره، ص: 540

كرده است كه گفت: در ميان بندگان خدا كسى زيباتر از رسول خدا صلى الله عليه و آله نديدم كه تن پوشى سرخ بر تن داشت. موهاى سر او تا نزديك شانه هايش مى رسيد.

راوى گويد: اين حديث را بارها از او [: براء] شنيدم، هرگاه او اين حديث را نقل

مى كرد مى خنديد. «1»

983- حكم بن موسى براى ما نقل كرد و گفت: معقل بن زياد، از اوزاعى، از حسان ابن عطيه، از مردى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله سرى بزرگ، نيم گيسوانى زيبا «2»، چشمانى درشت و مژگانى بلند داشت، سفيد روى و درخشنده سيما بود و به سرخى مى زد. رشته مويى كه ميان سينه تا نافش بر روييده باريك بود، كف دستانى درشت داشت، سينه اش به اندازه برآمده بود، چون راه مى رفت گام هاى خود محكم بر زمين مى نهاد گويا كه از ارتفاع بالا مى رود، عرقش به دانه هاى مرواريد مى مانست و پيش از او و پس از او همانندش نديده ام. «3»

984- اسحاق بن ادريس براى ما نقل كرد و گفت: عبدالأعلى بن عبدالأعلى براى ما حديث كرد و گفت: سعيد جريرى، از ابوطفيل برايمان نقل كرد كه گفته است:

رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم و هيچ كس در روى زمين نيست كه چون من او را ديده باشد.

راوى گويد: پرسيدم: او را چگونه ديدى؟ گفت: مردى بود سفيده چهره، نمكين، ميان قامت و ميانه پيكر، كه به گاه راه رفتن چونان مى رفت كه گويى در سراشيبى

تاريخ مدينه منوره، ص: 541

روان است. «1»

985- ابواحمد براى ما نقل كرد و گفت: مسعر براى ما حديث كرد و گفت: از عون- يعنى ابن عبداللَّه- شنيدم كه مى گويد: خنده پيامبر صلى الله عليه و آله جز تبسم نبود و جز با تمام بدن روى نمى كرد. مسعر پرسيد: در نماز؟ گفت: نه، در غير نماز. «2»

986- محمد بن حاتم براى ما

نقل كرد و گفت: حزامى برايمان حديث كرد و گفت:

عبداللَّه بن وهب برايمان از اسامة بن زيد، از ابوعبيدة بن محمد بن عمار بن ياسر حديث كرد كه گفته است: به رُبَيْع دختر معوذ بن عفراء گفتم: رسول خدا صلى الله عليه و آله را برايم وصف كن، گفت: فرزندم! اگر او را مى ديدى، گويا كه خورشيد را ديده اى كه از افق برآمده است. «3»

987- خلف بن وليد براى ما نقل كرد و گفت: اسرائيل، از سماك برايمان حديث كرد كه گفته است: از جابر بن سَمُره شنيدم كه چون از رسول خدا صلى الله عليه و آله سخن به ميان آمد و مردى به او گفت: صورتش به سان شمشير بود، گفت: خير، بلكه صورتش خورشيد و ماه را مى مانست و بمانند آنها گرد بود. مهر نبوّتِ او را بر سرِ شانه اش ديدم، همانند تخم كبوتر و همرنگ بدنش بود «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 542

988- حبان بن هلال براى ما نقل كرد و گفت: صدقه رمانى، از ثابت، از انس بن مالك برايمان حديث كرد كه گفته است: هيچ جامه خز و بهتر از خزى لمس نكردم كه از كف دستان رسول خدا صلى الله عليه و آله نرم تر باشد و هيچ عطر و مشك و عنبرى نبوييدم كه از بوى رسول خدا صلى الله عليه و آله خوش تر باشد. برترين مردم، دليرترين مردم و گشاده دست ترين مردم بود، كف پاهايش صاف نبود و گيسوانى كوتاه داشت كه تا بناگوش و يا بالاتر از آن مى رسيد. «1»

989- اسحاق بن ادريس براى ما نقل كرد و گفت: مروان بن معاويه ما را حديث كرد و

گفت: صالح بن مسعود براى ما حديث آورد و گفت: ابوجحيفه براى ما نقل كرد و گفت:

به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتيم و او برايمان دوازده شتر نوشت. ما در كار ستاندن اين شتران بوديم كه درگذشت آن حضرت فرا رسيد. اين شتران را به ما ندادند و بر اين ندادن همرأى شدند.

صالح گويد: به ابوجحيفه گفتم: درباره رسول خدا صلى الله عليه و آله برايم بگو. گفت: مردى بود سفيد چهره با گونه هاى پر. «2»

990- شيبان بن فروح براى ما نقل كرد و گفت: جرير، از قتاده برايمان حديث كرد كه گفته است: به انس بن مالك گفتم: موى رسول خدا صلى الله عليه و آله چگونه بود؟ گفت: مويى بود نرم، نه چندان موجدار و نه چندان صاف بى حالت؛ تا ميان گوش و گردن مباركش مى رسيد. «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 543

991- عفان براى ما نقل كرد و گفت: عبدالواحد بن زياد براى ما حديث كرد و گفت:

عاصم بن كليب برايم نقل كرد و گفت: پدرم برايم نقل كرد كه از ابوهريره شنيده است كه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «هر كس مرا ببيند واقعاً خودم را ديده است؛ شيطان نمى تواند به سيماى من درآيد». «1»

پدرم گفت: اين سخن را با ابن عباس در ميان نهادم و گفتم كه پيامبر صلى الله عليه و آله را ديده ام.

گفت: او را ديده اى؟ گفتم: آرى، به خداوند سوگند او را ديده ام. آنگاه حسن بن على را ياد كردم و گفتم: من به خداوند سوگند [با ديدن حسن [عليه السلام ] رسول خدا صلى الله عليه و آله و آرامش و

وقار او در راه رفتن را به ياد آوردم. ابن عباس گفت: آرى، پيامبر صلى الله عليه و آله شبيه حسن [عليه السلام بود.

992- ابوداوود و احمد بن موسى براى ما نقل كردند و گفتند: زهير، از ابن اسحاق، از ابوجحيفه حديث كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله خدا را در زمانى كه موى زير لبش سفيد شده بود ديدم. احمد [بن موسى گويد: اين- و به موى زير لب پايين خود اشاره كرد- سفيد شده بود.

تاريخ مدينه منوره، ص: 544

هر دو راوى [احمد و ابوداوود] گفتند: از او [ابوجحيفه پرسيده شد: [در آن روز] «1» تو به كه مى مانستى؟- احمد گفت: از او پرسيدند: آن زمان چند ساله بود؟ گفت: عمر را از نيمه گذرانده بودم. «2»

آنچه درباره خضاب پيامبر (ص) نقل شده است

آنچه درباره خضاب پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است

993- بهز بن اسد براى ما نقل كرد و گفت: ابان بن يزيد برايمان حديث كرد و گفت:

يحيى بن كثير، از ابوسلمه، از محمد بن عبداللَّه بن زيد، از پدرش نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله را در هنگام سر تراشيدن ديده و آن حضرت سر خويش را تراشيده و موها را در پارچه اى ريخته و آن پارچه را به او داده است. [او گفته:] اكنون اين پارچه و موها نزد ماست و موها به حنا و نيل خضاب شده است. «3»

994- بهز، عفان و موسى بن اسماعيل براى ما نقل كردند و گفتند: سلام بن ابى مطيع براى ما حديث كرد و گفت: عثمان بن عبداللَّه بن موهب قرشى براى ما حديث آورد و گفت: بر

امّ سلمه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شدم. او مويى از موهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله بيرون آورد و به من نماياند كه به حنا و نيل رنگ شده بود. «4»

995- عبداللَّه بن رجاء براى ما نقل كرد و گفت: اسرائيل، از عثمان بن عبداللَّه بن موهب برايمان حديث كرد كه وى بر ام سلمه وارد شده و ام سلمه براى او زنگوله اى را بيرون آورد كه چند تار موى پيامبر صلى الله عليه و آله در آن بوده است.

عثمان گويد: نگريستم و در آن موها رنگى قرمز ديدم. هرگاه كسى از ما بيمار مى شد نزد ام سلمه مى رفت و ظرفى مى برد او در آن ظرف آبى مى ريخت و آن تار موها را در آن

تاريخ مدينه منوره، ص: 545

تكان مى داد و آنگاه بيمار از اين آب مى نوشيد و وضو مى ساخت. «1»

996- عبداللَّه بن داوود براى ما نقل كرد و گفت: على بن صالح، از اياد، از ابورمثه حديث كرد كه گفته است: همراه با پدرم بودم كه ناگاه مردى را در حِجْر ديد و گفت: اين رسول خداست. به نزد او رفتيم. پدرم سلام كرد. پرسيد: اين كيست؟ پدرم گفت: سوگند به خداى كعبه، اين فرزند من است. فرمود: اما تو، نه بر اين فرزند ستم مى ورزى و نه بر تو ستم ورزند.

ابورمثه گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله دو تن پوش سبز بر تن داشت و رنگ حنا بر [موهاى او بود. «2»

997- هشام بن عبدالملك براى ما نقل كرد و گفت: عبيداللَّه بن اياد بن لقيط براى ما حديث كرد و گفت: اياد از

ابورمثه برايم نقل كرد كه گفته است: همراه پدرم به سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتيم. چون او را ديدم پدرم پرسيد: مى دانى اين كيست؟ گفتم: نه گفت:

رسول خداست. من كه گمان مى كردم پيامبر صلى الله عليه و آله همانند ديگر مردمان نيست، چون اين را گفت موى بر تنم راست شد. اما ديدم او يك انسان است، گيسوانى كوتاه دارد، بر موى او رنگ حناست و دو برد سبز، تن پوش اوست. پدرم بر او سلام كرد و زمانى با همديگر سخن گفتيم. سپس به پدرم گفت: اين فرزند توست؟ پدرم پاسخ داد: سوگند به خداى كعبه، آرى. فرمود: واقعاً؟ گفت: خدا را گواه مى گيرم.

پيامبر صلى الله عليه و آله از اين كه چه اندازه پدرم با من همانندى دارد و در عين حال درباره انتساب من به او سوگند ياد مى كند لبخند زد و خنديد. آنگاه فرمود: «اين فرزندت نه بر تو ستم مى راند و نه تو بر او ستم مى رانى». سپس افزود: «هيچ كس بار گناه كسى ديگر را بر

تاريخ مدينه منوره، ص: 546

دوش نمى كشد».

پدرم پس از آن به خال مانندى كه ميان شانه هاى حضرت وجود داشت نگريست و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، من شايد چيره ترين طبيب باشم؛ آن را برايت معالجه نكنم؟

فرمود: «نه، طبيب آن همان خدايى است كه آن را آفريده است». «1»

998- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: مروان بن معاويه براى ما حديث كرد و گفت: عبدالملك بن ابجر و اياد بن لقيط بكرى از ابورمثه حديث كردند كه گفته است: پدرم به سوى رسول خدا صلى الله

عليه و آله روانه شد و من نيز با او روانه شدم. مردى را ديدم كه نشسته است، گيسوانى كوتاه دارد و بر آنها رنگ حناست. پدرم به او گفت: من طبيبم.

فرمود: «طبيب فقط خداوند است، تو رفيقى» «2»

999- ابواحمد براى ما نقل كرد و گفت: موسى بن محمد انصارى، از يزيد بن ابى زياد برايمان حديث كرد كه گفته است: از ابوجعفر پرسيدم: آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله موهاى خود را

تاريخ مدينه منوره، ص: 547

شانه مى كرد؟ گفت: آرى. هم بر آنها قدرى حنا مى بست. «1»

1000- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: سعدة بن يسع، از جعفر بن محمد، از پدرش نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه جان سپرد در اين جا سرش- يعنى وسط سر- رنگ حنا بود. «2»

1001- فضل بن عبدالوهاب براى ما نقل كرد و گفت: شريك، از سدير [بن حكيم «3» صيرفى حديث كرد كه گفته است: از عمر بن على پرسيدم: آيا على خضاب نمى كرد؟

گفت: آن كه از على بهتر بود نيز خضاب كرد؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله خضاب كرد. «4»

1002- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: عبداللَّه بن وهب براى ما حديث كرد و گفت: حَيْوَه گفته است: ابوعقيل برايم نقل خبر كرد كه خود موهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديده كه به حنا رنگ شده است. حَيْوَه گويد: او اين موها را به درون ظرف آبى مى برد و آنگاه اين آب را مى نوشيد. «5»

1003- احمد بن عيسى براى ما نقل كرد و گفت: رشدين بن سعد مهرى،

از ابوعقيل زهرة بن معبد حديثى درست همانند آنچه گذشت نقل كرده است. «6»

1004- عبدالواحد بن غياث براى ما نقل كرد و گفت: ابوعوانه، از ابوسعيد شامى برايمان حديث كرد كه گفته است: همراه با ... «7» بر يكى از همسران رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد

تاريخ مدينه منوره، ص: 548

شدم. او مويى سرخ آورد و گفت: اين موى رسول خدا صلى الله عليه و آله است. «1»

1005- عبداللَّه بن بكر و معاذ بن معاذ براى ما نقل كردند و گفتند: حُمَيد براى ما حديث كرد و گفت: از انس پرسيدند: آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله خضاب كرده است؟ گفت: پيرى و موى سفيد او را زشت نكرده بود.

عبداللَّه بن بكر در اين حديث افزوده است: گفتند: اى ابوحمزه، مگر موى سفيد زشتى است؟ گفت: همه شما آن را ناخوشايند مى دانيد.

به روايت هر دو راوى، ابوبكر به حنا و نيل خضاب كرد و عمر هم به حنا خضاب كرد.

معاذ بن معاذ در اين حديث افزوده است: انس گويد: همه موى سفيدى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله داشت به بيست تار مو نمى رسيد «2»

1006- حميد گفت و يحيى بن سعيد برايم نقل كرد و گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله تنها هفده تار موى سفيد داشت. «3»

1007- حسين بن ابراهيم براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن راشد، از مكحول از موسى بن انس بن مالك، از پدرش حديث كرد كه گفته است: موى سفيد پيامبر صلى الله عليه و آله بدان حد نرسيده بود كه نيازمند خضاب كردن شود. اما ابوبكر سر و ريش خود

را به حنا و نيل خضاب مى كرد تا موهايش سرخ رنگ شود. «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 549

1008- هارون بن عمر براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن عيسى و وليد بن مسلم، از اوزاعى، از ربيعة بن ابى عبدالرحمان حديث كرده اند كه گفت: از انس بن مالك شنيدم كه مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در رأس چهل سالگى برانگيخته شد و در رأس شصت سالگى و در حالى كه در سر و ريش او حتى بيست تار [موى «1» سفيد هم نبود بدرود حيات گفت.

ربيعه گويد: اين نخستين كسى بود كه از او مى شنيدم «بيست تار مو» مى گويد. «2»

1009- يزيد بن هارون و معاذ بن معاذ براى ما نقل كردند و گفتند: حريز بن عثمان برايمان حديث كرد و گفت: به عبداللَّه بن بسر- معاذ افزوده است: كه صحبتى هم داشت- گفتم: آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله پير بود؟ گفت: تنها در جلوى ريش او چند تار موى سفيد بود. «3»

1010- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: شعبه، از سماك بن حرب برايمان نقل خبر كرد و گفت: از جابر بن سمره شنيدم كه چون درباره موى سفيد رسول خدا صلى الله عليه و آله از او پرسيده شد گفت: هرگاه سر خويش را روغن مى ماليد پيدا نبود و چون روغن نمى ماليد پيدا بود. «4»

1011- خلف بن وليد براى ما نقل كرد و گفت: اسرائيل، از سماك بن حرب برايمان حديث كرد كه گفته است: از جابر بن سمره شنيدم كه مى گويد: چند موى سفيد به موهاى جلوى سر و ريش پيامبر صلى الله عليه و آله درآميخته

بود. هرگاه روغن مى ماليد و شانه مى كشيد پيدا نبود و هرگاه موهايش آشفته مى شد پيدا بود. سر و ريش او مويى فراوان داشت.

در اين هنگام مردى گفت: صورتش نيز [مانند شمشير بود]. جابر گفت: نه، بلكه صورتش همانند خورشيد و ماه گرد بود، من مهر پيامبرى را بر شانه اش ديده بودم كه به تخم كبوترى مى مانست و با بدنش همانند بود. «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 550

1012- قعنبى براى ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن محمد، از عمرو بن ابى عمرو، از قاسم بن محمد حديث كرد كه گفته است: از عايشه شنيدم كه- چون در حضورش از مردى نام بردند كه حنا مى كند- گفت: اگر او خضاب مى كند، ابوبكر هم پيش از او خضاب كرده است.

قاسم گويد: مى دانم كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله خضاب كرده بود عايشه نخست از او نام مى برد و خضاب كردن او را مى گفت.

1013- مسلم بن ابراهيم و سميد بن واهب بن سوار بن زهدم براى ما نقل كردند و گفتند: هشام بن ابى عبداللَّه، از قتاده برايمان حديث كرد كه گفته است: از سعيد بن مسيب پرسيدم: آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله خضاب كرد؟ گفت: او بدان عمر نرسيده بود.

1014- سليمان بن احمد براى ما نقل كرد و گفت: وليد بن مسلم، از سعيد بن شبير، از قتاده، از سعيد بن مسيب براى ما حديث كرد كه گفته است: موى سفيد رسول خدا صلى الله عليه و آله تا حدى در پيش سر و زير لب آن حضرت پيدا بود.

1015- ابواحمد براى ما نقل كرد و گفت: اسرائيل، از ابواسحاق، از عكرمه حديث كرد كه

گفته است: ابوبكر گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، بر تو نشانه هاى پيرى مى بينم! فرمود:

«هود، واقعه، مرسلات، عم يتسائلون و اذا الشمس كورت مرا پير كرد». «1»

1016- ابن ابى وزير براى ما نقل كرد و گفت: سفيان، از عبيداللَّه بن ابى يزيد حديث كرد كه گفته است: اين موهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله- يعنى موهاى زير لب- سفيد شده بود.

تاريخ مدينه منوره، ص: 551

1017- عمرو بن مرزوق براى ما نقل كرد و گفت: شعبه، از خليد بن جعفر، از ابواياس حديث كرد كه گفته است: از انس بن مالك درباره موى سفيد رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسش شد.

گفت: خداوند او را به موى سفيد زشت نكرده بود. «1»

1018- شريح بن نعمان و داوود بن عمر براى ما نقل كردند و گفتند: عبدالرحمان بن ابى [زناد] «2»، از هشام بن عروه، از پدرش نقل كرد كه گفته است: عايشه به من گفت:

موهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله از وفره بلندتر و از جمه كوتاه تر بود.»

1019- داوود بن عمرو براى ما نقل كرد و گفت: مسلم بن خالد زنجى، از ابن ابى نجيح، از مجاهد، از ام هانى حديث كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه چهار گيسو داشت به مكه درآمد. «4»

1020- عثمان بن عمر براى ما نقل كرد و گفت: يونس، از ابن شهاب، از عبيداللَّه بن عبداللَّه، از ابن عباس حديث كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله موهاى خود را مى بافت و مى آويخت، اما مشركان موهاى سر خود را به اطراف مى پراكندند. پيامبر صلى الله عليه و آله

در آنچه بر او وحيى نازل نشده بود، دوست داشت با اهل كتاب همسانى كند. از همين روى، موهاى خود را به اطراف پراكند. «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 552

1021- قعنبى، از مالك، از زياد بن سعد برايمان نقل كرده كه از ابن شهاب، [از انس «1» شنيده است كه مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله مدتى موهاى جلو سر را تافت و آويخت. اما پس از چندى آن را به اطراف پراكند. «2»

1022- قعنبى براى ما نقل كرد و گفت: عيسى بن يونس، از احوص بن حكيم، از راشد ابن سعد [و از پدرش حكيم بن عمير] «3» نقل كرد كه گفته [اند]: پيامبر صلى الله عليه و آله موهاى خود را مى پراكند، به پراكندن موى و فرق گشودن فرمان مى داد و از زلف هاى سُكينى نهى مى فرمود. «4»

1023- غندر براى ما نقل كرد و گفت: معمر، از زهرى، از عبيداللَّه بن عبداللَّه حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله در زمانى به مدينه آمد كه اهل كتاب موهاى خود را مى تافتند و مى آويختند و مشركان فرق مى گشودند و موهاى خود را به اطراف مى پراكندند. پيامبر صلى الله عليه و آله چون در كارى ترديد داشت، همان را كه اهل كتاب انجام مى دادند انجام مى داد. او پيشتر موى مى تافت و مى آويخت كار پيشين خود را وانهاد و موهايش را پراكند. پس موى پراكندن و فرق گشودن آخرين شيوه رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. «5»

1024- حبان براى ما نقل كرد و گفت: همام، از قتاده از انس [برايمان حديث كرد كه «6» گفته است: موهاى پيامبر

صلى الله عليه و آله به روى شانه هايش مى رسيد. «7»

تاريخ مدينه منوره، ص: 553

شعرهايى كه در ستايش رسول خدا (ص) گفته شد

شعرهايى كه در ستايش رسول خدا صلى الله عليه و آله گفته شد

قيس بن نَشْبه [سلمى «1» بن ابى عامر بن حارثة بن عبد بن عبس بن رفاعة بن حارث [بن «2» بُهْثنة بن سليم از خدا پرستان روزگار جاهليت بود كه كتاب ها را نيز ديده بود.

چون آوازه پيامبر صلى الله عليه و آله را شنيد به حضور او رسيد و گفت: آيين را كه آورده اى بر من عرضه بدار و نام و نسب خويش به من بگوى. پيامبر صلى الله عليه و آله نام و نسب خود را به او فرمود و اسلام را بر او عرضه بداشت. او گفت: به خداوند سوگند، نام تو نام همان پيامبر صلى الله عليه و آله موعود است و تبارت نيز والا و آنچه آورده اى حق است. گواهى مى دهم كه تو پيامبر خدايى.

سپس گفت:

تابعت دين محمد ورضيته كل الرضا لأمانتي ولديني

ذاك أمرُؤٌ نازَعَتْه قول الهدى وعقدت فيه يمينه بيميني

أمِنَ الفلا لما رأين الفعل من عف الخلائق طاهر ميمون

أعنى ابن آمنة الأمين و من به أرجو السلامة من عذاب الهون

قد كنت آمله و أنظر دهره فاللَّه قَدّرَ أنّه يهديني «3»

همچنين قدر بن عمار «4» در ميان هيأت بنى سليم به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و اسلام

تاريخ مدينه منوره، ص: 554

آورد. او كه مردى زيبا و خوش سيما بود درباره اسلام آوردن خود چنين شعر گفت:

عقدت يمينى إذا أتيت محمّداً بخير يد شدّت بحجزة مئزر

وذاك امرؤ قاسمته شطر دينه ونازعته قول امرئٍ غير أعسر

وإنّ امرأً

فارقته عند يثرب لخير نصيح من معد و حمير «1»

او در ميان هيأت به سوى خاندان خويش برگشته بود. آنان پيامبر صلى الله عليه و آله را وعده داده بودند كه در رويارويى با سپاهيان حنين او را يارى رسانند. بدين سبب پس از چندى [از بازگشت آن هيأت از مدينه آن خاندان به يارى پيامبر صلى الله عليه و آله باز آمدند، در حالى كه قدر در ميانشان نبود. رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد: آن نيكو جوان با ايمان خوش زبان كجاست؟ گفتند:

مرده است.

عباس بن مرداس درباره وعده اى كه اين خاندان به پيامبر صلى الله عليه و آله داده بودند چنين شعر گفته است:

سرَيْنا وواعدنا قُدَيْداً محمّداً يَؤُمَ بنا أَمراً مِنَ اللَّه مُحْكماً

يجوس العدا بالخيل لاحقة الكلي وتدعو إذا جنّ الظلام مقدّما «2»

نام هاى پيامبر (ص) نام هاى پيامبر صلى الله عليه و آله

1025- يزيد بن هارون براى ما نقل كرد و گفت: سفيان بن حسين، از زهرى، از محمد ابن جبير بن مُطْعَم، از پدرش برايمان نقل خبر كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

تاريخ مدينه منوره، ص: 555

«مرا نام هايى است: من محمد، احمد، عاقب، ماحى و حاشر هستم و به پاى خود مردم را برمى انگيزم».

ابوخالد [: يزيد بن هارون گويد: از سفيان بن حسين پرسيدم: عاقب چيست؟

گفت: آخرين پيامبران. «1»

1026- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: ابراهيم بن سعد، از زهرى، از محمد بن جبير ابن مطعم، از پدرش برايمان نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود: «مرا نام هايى است: من محمد، احمد، عاقب- زهرى گويد: يعنى كسى كه پس از او پيامبر

صلى الله عليه و آله نيايد- و ماحى هستم كه خداوند به دست او كفر را از ميان برد». «2»

1027- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: مسعودى براى ما حديث كرد و گفت: عمرو ابن مرّه، از ابوعبيدة بن عبداللَّه، از ابوموسى نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله نام هاى خود را براى ما فرمود و برخى از اين نام ها را به خاطر سپرده ايم. فرمود: «من محمد، احمد حاشر، متّقى، نبى [الرحمه «3» و التوبه و نبى المَلْحَمَه ام». «4»

1028- زهير بن حرب براى ما نقل كرد و گفت: جرير، از اعمش، از عمر بن مُرّه، از

تاريخ مدينه منوره، ص: 556

ابوعبيده، از ابوموسى نقل كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله نام هاى خود را براى ما فرموده بود. او مى فرمود: من محمد، احمد مقفّى، حاشر، نبىّ الرحمه و نبىّ المَلْحَمَه هستم». «1»

1029- محمد بن سابق براى ما نقل كرد و گفت: مالك بن مِغْوَل براى ما حديث كرد و گفت: از ابوحصين شنيدم كه به نقل از مجاهد مى گويد: فرمود- يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله-:

من محمد، احمد و بنى التوبه ام. من رسول الرحمه و رسول المَلْحَمَه ام. من مقفّى و حاشر هستم. به جهاد برانگيخته شده ام نه به كشت و زرع». «2»

نام هاى پيامبر (ص) در كتاب هاى پيشين

نام هاى پيامبر صلى الله عليه و آله در كتاب هاى پيشين

1030- يحيى بن سعيد براى ما نقل كرد و گفت: اسماعيل بن ابى خالد براى ما حديث كرد و گفت: عيزار بن [حُرَيث «3» از عايشه نقل كرد كه گفته است: نام محمد در تورات

تاريخ مدينه منوره، ص: 557

نوشته شده است

و آنجا آمده كه او نه درشت خوى است، و نه سختگير، و نه اهل جنجال در بازار. بدى را به بدى پاسخ نمى دهد، بلكه از آن چشم فرو مى پوشد و درمى گذرد. «1»

1031- محمد بن سنان براى ما نقل كرد و گفت: فليح بن سليمان براى ما حديث كرد و گفت: هلال بن على، از عطاء بن يسار برايم نقل كرد كه گفته است: عبداللَّه بن عمرو را ديدم و به او گفتم: برايم از اوصاف پيامبر صلى الله عليه و آله در تورات بگو. گفت: آرى، به خداوند سوگند، او در تورات به برخى از همان اوصاف كه در قرآن آمده ياد شده است: «اى پيامبر صلى الله عليه و آله، ما تو را فرستاديم تا گواه باشى، مژده دهى، بترسانى» «2» و پناه مردمان باشى. تو بنده و فرستاده منى كه تو را متوكّل نام نهادم؛ بنده اى كه نه درشت خوى است و نه سختگير و نه اهل جنجال در بازار. بدى را به بدى پاسخ نمى دهد، از آن درمى گذرد و مى بخشد. خدا جان او را نخواهد گرفت تا آن هنگام كه آيين مردمان را كه به كژى گراييده است راست كند و برپا بدارد و بگويند: خدايى جز اللَّه نيست. پس خداوند به واسطه او چشم هايى كور، گوش هايى كر و دل هايى بسته و زنگار گرفته را بگشايد.

عطا گويد: پس از چندى كعب را ديدم و از او نيز در اين باره پرسيدم. آنچه او مى گفت با سخن عبداللَّه بن عمرو هيچ تفاوتى نداشت، جز آن كه به جاى «أعيناً عُميْاً و آذاناً صُمّاً و قُلُوباً غُلفْاً أعين عُمْىٌ و آذان صم و

قلوب غلف» گفت. «3»

1032- حَلف بن وليد براى ما نقل كرد و گفت: اسماعيل بن زكريا براى ما از علاء بن مُسيّب و ابراهيم بن ميمون، هر دو از مسيّب بن رافع، از كعب حديث كرد كه گفته است:

خداوند فرمود: محمد بنده متوكّل و برگزيده من است، نه درشت خوى است و نه سختگير و نه اهل جنجال در بازار. بدى را به بدى پاسخ نمى دهد و از آن درمى گذرد و مى بخشد. زادگاه او مكه، هجرت او به مدينه و حكومت او در شام است. امت او نيز سپاسگزار و ستايشگرند و خداوند را بر هر سختى و اندوه هم كه برسد سپاس و ستايش گويند.

تاريخ مدينه منوره، ص: 558

1033- ابواحمد براى ما نقل كرد و گفت: ابراهيم بن ميمون ما را حديث كرد و گفت:

مسيب بن رافع، از كعب نقل كرد كه گفته است: خداوند فرمود: محمد بنده متوكّل من است ...- و ادامه همان حديث پيشين، با اين تفاوت كه در اين روايت افزوده است: آنان را طنينى به سان طنين زنبوران عسل است كه در آسمان شنيده شود، پيرامون خويش را روشن مى كنند و در ميدان پيكار همچون رديف هاى صخره به صف مى ايستند، خورشيد را نظاره مى كنند و چون گاهِ نماز شود به نماز ايستند، هر چند در زمين زباله دان باشند.

1034- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: ابان بن يزيد، از عاصم بن بَهدله، از ابن صالح، از كعب نقل كرد كه گفته است: در تورات نوشته است: محمد بنده برگزيده من است، نه درشت خوى است و نه سختگير، و نه اهل جنجال در بازار. بدى را

با بدى پاسخ نمى دهد و از آن درمى گذرد و مى بخشد. زادگاهش مكه، هجرتش به مدينه و حكومتش در شام است.

1035- محمد بن حاتم براى ما نقل كرد و گفت: ابراهيم بن منذر ما را خبر داد و گفت:

عبداللَّه بن وهب، از معاوية بن صالح حديث كرد كه به نقل از سعيد بن سويد، از عبدالأعلى بن هلال سلمى، از عرباض بن ساريه به وى گفته است: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: آنگاه كه گِل آدم مى سرشتند نام من در تورات نوشته بود: محمد خاتم پيامبران. شما را از آغاز اين رسالت خواهم آگاهاند: از دعوت پدرم ابراهيم، بشارت عيسى و از رؤياى مادرم كه به گاهِ زادن من در خواب ديده بود كه از او نورى بيرون زده كه قصرهاى شام را روشن كرده است. «1»

تاريخ مدينه منوره، ص: 560

1036- شريح براى ما نقل كرد و گفت: فليح، از هلال بن على، از انس نقل كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله نه ناسزا گوى بود، نه بد زبان و نه نفرين كن. آنگاه كه مى خواست كسى از ما را سرزنش كند تنها مى گفت: او را چه مى شود، پيشانى اش بر خاك باد! «1»

1037- سويد بن سعيد براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن زكريا، از پدرش، از ابن اسحاق، از ابوعبداللَّه جدلى حديث كرد كه گفته است: از عايشه پرسيدم: خوى رسول خدا صلى الله عليه و آله در خانه چگونه بود؟ گفت: خوش خوى ترين مردم بود، نه ناسزا گوى بود، نه بد زبان و نه مرد سر و صدا در بازار. بدى را به

بدى پاسخ نمى داد، بلكه درمى گذشت و به ديده اغماض مى نگريست. «2»

1038- سويد براى ما نقل كرد و گفت: يحيى بن زكريا، از حارثة بن محمد [انصارى «3»،

تاريخ مدينه منوره، ص: 561

از عمره حديث كرد كه گفته است: از عايشه پرسيدم: پيامبر صلى الله عليه و آله در هنگام خلوت گزيدن با زنان خود چگونه بود؟ گفت: او يكى از مردان شما بود، خوش خوى ترين مردم، خندان و خوش روى. «1»

1039- موسى بن اسماعيل براى ما نقل كرد و گفت: مهدى بن ميمون، از هشام بن عروه، از پدرش، از عايشه حديث كرد كه چون از او پرسيدند: رسول خدا صلى الله عليه و آله در خانه چگونه بود در پاسخ گفت: جامه خود را مى دوخت، پاى افزار خود را پينه مى كرد و همه آن كارهايى را كه همه مردان ديگر در خانه انجام مى دهند انجام مى داد. «2»

1040- سعيد بن سليمان براى ما نقل كرد و گفت: منصور بن ابى اسود، از اعمش، از مجاهد، از عبداللَّه بن سائب حديث كرد كه گفته است: من با رسول خدا صلى الله عليه و آله شريك بودم.

چون بر او درآمدم پرسيد: آيا مرا مى شناسى؟ گفتم: شريك تو بوده ام، و تو چه نيكو شريكى هستى كه نه ستيزه مى كنى و نه فريب مى دهى. «3»

1041- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: سفيان بن عيينه براى ما حديث كرد و گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مى دانيد كه من رحمتى هستم هديه شده [از جانب خداوند]. برانگيخته شده ام تا طايفه اى را بلند آوازه كنم و ديگرانى را فرود آورم. «4»

1042- سويد بن سعيد براى ما نقل

كرد و گفت: سفيان بن عيينه، از جعفر بن محمد، از پدرش نقل كرد كه درباره آيه لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنفُسِكُمْ «5»

گفت: يعنى از نكاح، نه از زنايى كه در جاهليت بود.

1043- عبيداللَّه بن سعد براى ما نقل كرد و گفت: عمويم يعقوب بن ابراهيم، از پدرش، از ابن اسحاق، از عاصم بن عمر بن قتاده، از محمد بن كعب قرظى، از براء بن عازب

تاريخ مدينه منوره، ص: 562

حديث كرد كه گفته است: چون پيامبر صلى الله عليه و آله خشمگين مى شد در چهره او چين هايى مى ديدم. «1»

برترى بنى هاشم بر ديگر طوايف قريش و قبايل عرب

1044- محمد بن عبداللَّه زبيرى براى ما نقل كرد و گفت: يوسف بن صهيب، از ابوالأزهر حديث كرد كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «بنى هاشم به شش ويژگى بر ديگران برترى دارند: آنان داناترين مردم، دليرترين مردم، گشاده دست ترين مردم، بردبارترين مردم، پرگذشت ترين مردم و مهربان ترين مردم نسبت به زنان و همسران خويش هستند». «2»

1045- يزيد بن هارون براى ما نقل كرد و گفت: اسماعيل بن ابى خالد، از يزيد بن ابى زياد، از عبداللَّه بن حارث، از عباس بن عبدالمطّلب نقل كرد كه گفته است: گفتم: اى رسول خدا، قريش وقتى با همديگر روياروى مى شوند با چهره هاى گشاده برخورد مى كنند. اما هنگامى كه با ما روياروى مى شوند با چهره هايى برخورد مى كنند كه براى ما شناخته نيست. پيامبر صلى الله عليه و آله به سختى خشمگين شد و فرمود: «سوگند به آن كه جان محمد در دست اوست، ايمان به دل هيچ بنده اى درنيايد مگر آن كه براى خدا و خشنودى رسول او شما را دوست داشته باشد». «3»

1046- خلف بن

وليد براى ما نقل كرد و گفت: جرير، از يزيد بن ابى زياد، از عبداللَّه بن حارث، از مطّلب بن ربيعه حديثى همانند نقل كرده است. «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 563

1047- عمرو بن عون براى ما نقل كرد و گفت: خالد بن عبداللَّه، از يزيد بن ابى زياد، از عبداللَّه بن حارث، از مطلب بن ربيعه برايمان حديث كرد كه گفته است: نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته بودم كه عباس خشمگين وارد شد و گفت: اى پيامبر خدا، قريش را چه مى شود كه چون با همديگر روياروى مى شوند گشاده رويى مى كنند و چون با ما روياروى مى شوند حالتى ديگر دارند؟

راوى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين سخن برآشفت تا حدى كه صورت مباركش سرخ شد.

پس فرمود: «ايمان به دل هيچ كس درنيايد مگر آن كه براى خدا و خشنودى رسول او شما را دوست داشته باشد». [سپس افزود: «اى مردم، هر كس عموى مرا بيازارد مرا آزار رسانده است؛ چرا كه «1» عموى هر كس همتاى پدر اوست». «2»

1048- عيسى بن عبداللَّه بن محمد بن عمر بن على براى ما نقل كرد و گفت: پدرم، از پدرش، از جدش حديث كرد كه گفته است: عباس گفت: اى رسول خدا، قرشيان با همديگر با چهره هايى برخورد مى كنند كه با ما آن چنان برخورد نمى كنند. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «بدانند كه ايمان به درون آنان راه نمى يابد مگر آن كه براى خشنودى من شما را دوست بدارند» «3»

1049- ابوحُذَيفه براى ما نقل كرد و گفت: سفيان، از پدرش، از ابوضحى، از ابن عباس

تاريخ مدينه منوره، ص: 564

حديث

كرد و گفت: عباس نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفت: تو از آن هنگام كه اين كار را كردى «1» بذر كينه را در ميان ما بر جاى گذاشتى. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «به سعادت و خير- يا فرمود به ايمان- دست نخواهند يافت مگر آن كه شما را براى خدا و به واسطه خويشاوندى با من دوست بدارند. آيا آنان شفاعت من براى طايفه مراد را آرزو كنند و بنى عبدالمطّلب اميد شفاعت من نداشته باشند؟». «2»

1050- عيسى بن عبداللَّه بن محمد براى ما نقل كرد و گفت: پدرم، از پدرش، از جدش، از على [عليه السلام نقل حديث كرد كه فرموده است: ابوعبيده اموالى از بحرين آورد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله آن اموال را خواست و آنها را در مسجد گذاشتند و با جامه اى پوشاندند.

پيامبر صلى الله عليه و آله به دادن آن به مردم پرداخت و در اين ميان عمويش عباس به من اشاره كرد كه برخيز به نزد او برويم. برخاستيم و گفتيم: اى رسول خدا، از اين مال به مردمان دادى، اما به ما چيزى عطا نفرمودى! فرمود: «اين مال زكات است و زكات ناپاكى ها و چركى هاى مردم است كه بدان گناه خويش فرو مى شويند. زكات بر محمد و خاندان محمد حلال نيست». برخاستيم و چون پشت كرديم ديگر بار ما را فراخواند و فرمود: «فرداى قيامت كه بر در بهشت بايستم چه گمان مى بريد كه با شما بكنم؟ آيا مى پنداريد كسى جز شما را فرا مى خوانم و يا كسى ديگر را بر شما برمى گزينم؟». «3»

1051- عمرو بن

عون براى ما نقل كرد و گفت: هُشَيم براى ما حديث كرد و گفت:

محمد بن اسحاق، از زهرى، از محمد بن عبداللَّه بن مطّلب بن ربيعه، از پدرش حديث كرد كه با عباس بن عبدالمطّلب ديدار كرد، در حالى كه هر يك از آنها يكى از فرزندان خود را به همراه داشت. عباس را فضل و ربيعة بن حارث را نيز يكى از پسرانش همراهى مى كرد. يكى از آنها [: عباس يا ربيعه به ديگرى گفت: چه مى شود كه ما اين دو جوان را

تاريخ مدينه منوره، ص: 565

نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بفرستيم تا آنها را نيز به برخى از كارهايى كه ديگران را بدان ها مى گمارد بگمارد تا [بروند و زكات گرد آورند و] آنچه را ديگران به پيامبر صلى الله عليه و آله پرداخت مى كنند به او پرداخت كنند و آنچه هم به عنوان سود به آنان مى رسد به ما نيز برسد.

راوى گويد: در حالى كه در همين انديشه بودند، على بن ابى طالب [عليه السلام به جمعشان پيوست. پرسيد: بزرگان در چه گفت و گوى هستند؟ گفتند: مى گفتيم: كاش ما اين دو جوان را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرستاديم تا آنها را بر پاره اى از آنچه ديگر مردمان را بدان مى گمارد بگمارد. گفت: اگر اين كار را انجام ندهيد بر شما ايرادى نيست! او اين كار را نخواهد كرد. گفتند: اى ابوعلى- يا اى ابوحسن- مگر ما را در خويشاوندى تو با رسول خدا صلى الله عليه و آله و در اين كه داماد اويى با تو رقابت كرديم كه تو در اين كار با

ما رقابت ورزى و از ما دريغ بدارى كه اين دو جوان را [به گردآورى زكات بگمارد؟ گفت: كدام رقابت با شما؟ اما من خود مى دانم كه او اين كار را نمى كند. سپس رداى خود را جمع كرد و نشست. آنگاه اندوهگين گفت: من ابوحسينِ- يا ابوحسنِ- بزرگوار و سرورم.

راوى گويد: پس به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله روانه شديم و نماز ظهر را با او خوانديم.

سپس مسجد را ترك گفتيم و به بيرون روانه شديم و تا در خانه او را همراهى كرديم. آن روز نوبت اقامت حضرت نزد زينب بنت جحش بود. پيامبر صلى الله عليه و آله به درون خانه رفت و ما را نيز اجازه داد. سپس فرمود: «هر چه در دل داريد بيرون ريزيد». گفتم: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، پدرانمان ما را نزد تو فرستاده اند تا ما را بر يكى از آن كارها كه ديگران را مى گمارى بگمارى تا آنچه را ديگران نيز [پس از گرد آوردن زكات به تو پرداخت مى كنند پرداخت كنيم و آنچه هم به عنوان سود به آنان مى رسد به ما برسد. پيامبر صلى الله عليه و آله راحت دراز كشيد و نگاه خود به آسمان دوخت. ما نزديك تر شديم تا با او سخن بگوييم.

اما زينب دختر جحش اشاره كرد كه همان جا بمانيد؛ او درباره شما انديشه مى كند. پس از لختى به ما روى كرد و فرمود: «اين زكات ها چرك هاى دستان مردم است و بر محمد و خاندان محمد حلال نيست». سپس فرمود: «ابوسفيان بن حرب و مَحْمِية بن جَزْء زبيدى رانزد من بخوان». پيامبر صلى

الله عليه و آله وقتى چيزى داشت آن را نزد او [مَحْمِية]؟؟ مى سپرد. پس [به محميه فرمود: «اى محميه، يكى از اين دو را زن ده». به ابوسفيان نيز فرمود: «دختر خود

تاريخ مدينه منوره، ص: 566

را همسر آن ديگرى كن». آنگاه ديگر بار به محميه فرمود: «آنچه را نزدت فراهم آمده است به اين واگذار». «1»

1052- على بن ابى هاشم براى ما نقل كرد و گفت: اسماعيل بن عليه، از محمد بن اسحاق، از ابن شهاب، از محمد بن عبداللَّه بن نوفل، از مطلب بن ربيعة بن حارث حديثى همانند نقل كرد، با اين تفاوت كه گفت: آن دو به على گفتند: در آنچه از اين خواسته ما [: واگذارى كار گزارى خراج و زكات برتر است؛ يعنى در اين كه تو داماد و همدم اويى با تو رقابت نكرديم و رشك نبرديم. همچنين در اين روايت است كه محميه متولّى نگهدارى خمس مسلمانان بود. هم در اين روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوسفيان فرمود:

«دختر خود را به همسرى عبدالمطّلب درآور». او گفت: چنين كردم. سپس به محميه فرمود: «اى محميه، دختر خود را به همسرى فضل درآور». او نيز گفت: اى پيامبر صلى الله عليه و آله خدا چنين كردم. «2»

1053- ابوداوود براى ما نقل كرد و گفت: شعبه، از حكم، از ابن ابى رافع، از پدرش حديث كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مردى از بنى مخزوم را به گرد آورى زكات فرستاد. آن مرد به ابورافع گفت: آيا همراهم مى آيى تا از آنچه گرد آيد بهره اى يابى؟ گفت: نه، مگر آن كه نزد رسول خدا صلى

الله عليه و آله بروم و در اين باره از او بپرسم. پس نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و ماجرا را با او در ميان نهاد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «آن كه بر طايفه اى مى گمارند از خود آنان بايد بود.

براى ما هم زكات حلال نيست». «3»

تاريخ مدينه منوره، ص: 567

1054- يزيد بن هارون براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن اسحاق، از زهرى، از سعيد ابن مُسَيّب، از جبير بن مطعم حديث كرد كه گفته است: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله سهم «ذى القربى را [از غنايم خيبر] «1» ميان بنى هاشم و بنى مطّلب قسمت كرد من و عثمان بن عفان نزد او رفتيم و گفتيم: اى رسول خدا به واسطه آن جايگاهى كه خداوند به تو بخشيده و تو را از خاندان بنى هاشم برانگيخته است، كسى منكر برترى اين خاندان نيست. آيا [برادران ما] «2» بنى المطلب را ديدى؟ آنان را عطا دادى و ما را هيچ ندادى. در حالى كه ما و آنان در يك رتبه ايم. فرمود: «آنان نه در روزگار جاهليت از من جدا شدند و نه در روزگار اسلام؛ و بنى هاشم و بنى مطلب يك چيزند»- و آنگاه انگشتان دو دست خويش را در هم فرود برد.

ابوخالد نيز در هنگام نقل اين بخش، دستان خود را به هم فرو برد. «3»

1055- عثمان بن عمر براى ما نقل كرد و گفت: يونس، از زهرى، از سعيد بن مسيب حديث كرد كه گفته است: جبير بن مطعم برايم نقل خبر كرد و گفت: پيامبر صلى الله عليه و

آله بر خلاف آن كه از خمس به بنى هاشم و بنى مطلب سهم داد، به بنى عبدشمس و بنى نوفل چيزى نداد. ابوبكر نيز خمس را همان گونه قسمت مى كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله قسمت كرده بود [با اين تفاوت كه بر خلاف رسول خدا صلى الله عليه و آله بر خويشاوندان پيامبر صلى الله عليه و آله سهم نمى داد. اما عمر به آنان سهم داد و پس از او عثمان نيز چنين كرد]. «4»

1056- عيسى بن عبداللَّه بن محمد بن عمر بن على [عليه السلام براى ما نقل كرد و گفت:

پدرم، از پدرش، از جدش، از على بن ابى طالب [عليه السلام حديث كرد كه گفته است:

تاريخ مدينه منوره، ص: 568

رسول خدا صلى الله عليه و آله خمس را ميان بنى عبدالمطلب و بنى عبديغوث قسمت مى كرد. سپس ابوبكر نيز كه دوره اى كوتاه حكومت كرد خمس را ميان آنان قسمت كرد. عمر نيز در دو سال [از آغاز دوران خلافتش چنين كرد. اما در سالى كه وضع مسلمانان سخت شده بود در اين باره با على [عليه السلام گفت و گو كرد و گفت: با ما در اين باره مدارا كنيد. او نيز در اين باره گذشت كرد.

چون على [عليه السلام به خانه رفت عباس كسى نزد او فرستاد كه آيا تو خمس را به او واگذاشتى؟ گفت: آرى. گفت: اكنون، به خداوند سوگند، هيچ كس اين خمس را به شما باز پس نخواهد داد مگر آن كه دوباره پيامبرى بيايد و آن را به شما دهد. «1»

1057- ابوبكر بن ابى شيبه براى ما نقل كرد

و گفت: عبداللَّه بن نمير ما را حديث كرد و گفت: هاشم بن بريد براى ما نقل كرد و گفت: حسين بن ميمون، از عبداللَّه بن عبداللَّه، از عبدالرحمان بن ابى ليلى حديث كرد كه گفته است: از على [عليه السلام شنيدم كه مى گويد: من، عباس، فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و زيد بن حارثه نزد آن حضرت گرد آمديم.

عباس از آن حضرت درخواستى كرد و گفت: اى رسول خدا، عمرى از من گذشته و استخوانهايم نرم شده است و از آن سوى خرج هايى بر شانه من است. اگر صلاح بدانى، بفرمايى فلان مقدار وسق طعام به من بدهند.

راوى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله چنين كرد.

سپس فاطمه عليها السلام گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، من در نزد تو همان جايگاه دارم كه خود از آن آگاهى. اگر صلاح بدانى همان گونه كه درباره عمويت دستور فرمودى درباره من نيز دستورى بفرمايى.

راوى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله چنين كرد.

آنگاه زيد بن حارثه گفت: اى رسول خدا، تو پيشتر زمينى به من واگذاشته بودى تا با حاصل آن زندگى كنم. اما پس از چندى آن را از من ستاندى. اكنون اگر صلاح بدانى آن را به من باز گردان.

تاريخ مدينه منوره، ص: 569

راوى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله چنين كرد. على [عليه السلام گويد: پس من گفتم: اى رسول خدا اگر صلاح بدانى مرا متولّى حقى كنى كه خداوند در كتاب خود به عنوان خمس از آن ما كرده است، اين كار را در دوران زندگانى ات انجام ده تا پس از تو

كسى در اين باره با من منازعه نكند.

راوى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله چنين كرد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از آن به عباس روى كرد و فرمود: اى ابوالفضل، تو چرا آن را كه برادرزاده ات خواست از من نخواستى؟ گفت: اى رسول خدا، انتظار من به همان حد بود كه از تو خواستم.

على [عليه السلام مى فرمايد: رسول خدا صلى الله عليه و آله قسمت كردن اين سهم را به من سپرد و من در دوران حيات آن حضرت و سپس در دوران حيات ابوبكر و از آن پس در دوران زمام دارى و زندگى عمر اين كار را عهده دار بودم و اين سهم را قسمت كردم. تا آن كه در آخرين سال از سال هاى فرمان روايى عمر مال و غنيمت فراوانى برايش آوردند. او حق ما را جدا كرد وسپس در پى من فرستاد و گفت: اين حق شماست، آن را بردار و همان طور كه قسمت مى كردى قسمت كن. گفتم: اى امير مؤمنان، امسال ما را بدان نيازى نيست و از ديگر سوى مسلمانان بدان نياز دارند. امسال آن را به مسلمانان واگذار.

اما پس از دوران عمر كسى مرا به تحويل گرفتن اين سهم نخواند، تا آن كه خود بدين جايگاه رسيدم.

هنگامى كه از نزد عمر بيرون مى آمدم با عباس برخورد كردم. او گفت: اى على، امروز ما را از چيزى محروم كردى كه تا فرداى قيامت هرگز به ما باز نخواهد گشت. «1»

1058- عبداللَّه بن رجاء براى ما نقل كرد و گفت: اسرائيل، از حكيم بن جبير، از سعيدبن جبير، از ابن عباس حديث كرد كه گفته است: رسول خدا

صلى الله عليه و آله سهمى از خيبر به ما داد و ابوبكر و عمر نيز چنين كردند. اما بعدها عمر گفت: جمعيت مردم زياد شد. اينك اگر بخواهيد سهمتان از اموال خيبر را همچنان به شما مى دهم. ما در همديگر نگريستيم و

تاريخ مدينه منوره، ص: 570

مانديم تا تصميمى گرفته شود. در اين ميان، عمر كشته شد، بى آن كه چيزى به ما دهد.

عثمان پس از او سهم ما را ميان مردمان قسمت كرد. چون حق خود را به او يادآور شديم گفت: عمر آن را در اختيار گرفته و به شما هيچ نداده است. «1»

بدين سان عثمان از اين كه به ما چيزى بدهد پرهيز كرد. «2»

1059- يزيد بن هارون براى ما نقل كرد و گفت: محمد بن اسحاق، از زهرى و محمد ابن على، از يزيدبن هرمز حديث كرد كه گفته است: [نجدة بن عامر] «3» به ابن عباس نامه نوشت و در آن از او درباره سهم «ذى القربى پرسيد كه از آن كيست، درباره زنان پرسيد كه آيا در جنگ همراه با رسول خدا صلى الله عليه و آله حضور يافته اند، و آيا پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان سهمى اختصاص مى داده است و نيز درباره كشتن كودكان پرسيد و در نامه خود بدين اشاره كرد كه [در داستان قرآنى كه آن مرد عالم كه همراه موسى بود كودكى را كشت.

يزيد گويد: من خود پاسخ ابن عباس به نجده را نوشتم. او به نجده چنين نوشته بود:

تو به من نامه اى نوشته اى و از سهم «ذى القربى پرسيده اى. آن سهم از آنِ ما اهل بيت است. عمر از ما

خواسته بود از اين سهم تنها دختران خود را شوهر دهيم، به ناداران خود خدمت كنيم و بدهى بدهكاران را بدهيم. اما ما نپذيرفتيم و بر اين اصرار كرديم كه همه سهم ما را به طور كامل به ما تحويل دهد. او از پذيرش اين خواسته سر باز زد و ما نيز آن سهم را در دست او واگذاشتيم. به من نامه نوشته اى و درباره زنان پرسيده اى كه آيا همراه با رسول خدا صلى الله عليه و آله در جنگ ها شركت مى كرده اند. آنها با رسول خدا صلى الله عليه و آله در جنگ ها شركت مى كردند. اما اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان سهمى از غنايم اختصاص دهد، نه، چنين نبود، بلكه قدرى به آنها مرحمت مى كرد. همچنين برايم نوشته اى و از كشتن كودكان پرسيده و يادآور شده اى كه آن عالم كه همراه موسى بود كودكى را كشت. البته اگر تو هم آن اندازه كه آن عالم درباره مردم و فرجامشان مى دانست، مى دانستى مى توانستى چنين كنى، اما تو

تاريخ مدينه منوره، ص: 571

نمى دانى؛ پس از كشتن آنان حذر كنى. كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از كشتنشان نهى فرموده است. «1»

1060- محمد بن اسحاق گفت و كسى كه او را متهم نمى دانم برايم از يزيد بن هرمز نقل كرد كه در نامه نجده به ابن عباس آمده بود كه درباره بردگان از او پرسيده است: آيا آنها همراه با رسول خدا صلى الله عليه و آله در جنگ حضور مى يافتند؟ و آيا پيامبر صلى الله عليه و آله سهمى براى آنان

تاريخ مدينه منوره، ص: 572

مقرر مى داشت؟ ابن عباس در پاسخ او نوشت:

بردگان در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله در جنگ حضور مى يافتند. اما اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى آنان سهمى از غنايم مقرر بدارد، نه، بلكه قدرى مرحمتى به آنان مى داد.

همچنين در نامه نجده درباره يتيم پرسش شده بود كه چه هنگام دوره يتيمى او پايان مى يابد و از چه هنگام سهمى در غنايم براى او واجب مى شود. ابن عباس در پاسخ او نوشت: يتيم [هنگامى كه به سن ازدواج برسد و رشد او احراز گردد، مالش را به وى سپرند و] «1» دوران يتيمى اش به پايان رسد و سهمى در غنايم جنگ برايش واجب شود.»

1061- عثمان بن عمر براى ما نقل كرد و گفت: يونس از زهرى، از يزيد بن هرمز براى ما حديث كرد كه نجده [حرورى «3» هنگامى كه در دوران فتنه ابن زبير شورش كرد به ابن عباس نامه نوشت و در آن از سهم «ذى القربى» پرسيد كه از آن كيست؟ ابن عباس در پاسخ گفت: [از آنِ ما] «4» از آن خويشاوندان پيامبر صلى الله عليه و آله است و پيامبر صلى الله عليه و آله خود در دوران حياتش اين سهم را به آنان مى داده است. عمر بعدها در اين باره پيشنهادى ديگر داشت كه آن را كمتر از حق خود دانستيم و نپذيرفتيم و از پذيرش آن سرباز زديم.

پيشنهاد عمر به آنان اين بود كه [از محل اين سهم كسانى را از اين خاندان كه ازدواج مى كنند يارى دهد، بدهى بدهكارانشان را بپردازد و نادارانشان را مالى بدهد. او نپذيرفته بود كه بيش از اين به خويشاوندان رسول خدا صلى الله عليه

و آله بدهد «5»

تاريخ مدينه منوره، ص: 573

1062- قَعْنبى، از سليمان بن بلال، از بلال، از جعفر بن محمد، از پدرش، از يزيد بن هرمز برايمان نقل كرد كه نجده به ابن عباس نامه نوشت و درباره خمس از او پرسيد كه به چه كسى تعلق مى گيرد. ابن عباس در پاسخ براى او نوشت: تو برايم نامه نوشته و از اين كه خمس از آن كيست پرسيده اى. ما مى گوييم: خمس از آن ماست، اما طايفه ما از دادن اين حق به ما خوددارى كردند. «1»

1063- خلف بن وليد براى ما نقل كرد و گفت: ابومعشر، از سعيد بن ابى سعيد حديث كرد كه گفته است: نجده به ابن عباس نوشت: برايم بنويس: ذوى القربى چه كسانى اند؟

ابن عباس براى او نوشت: ما مدعى هستيم كه ما بنى هاشم همان ذوى القربى ايم. اما طايفه ما از دادن اين حق به ما خوددارى ورزيدند و گفتند: مقصود همه قريش است. «2»

1064- هارون بن معروف براى ما نقل كرد و گفت: عتّاب بن بشير، از خصيف، از مجاهد نقل كرد كه درباره آيه وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ للَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى «3»

گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله و خويشاوندان او هيچ از زكات نمى خوردند و براى آنان حلال هم نبود. يك پنجم خمس از آن پيامبر صلى الله عليه و آله است، يك پنجم خمس از آن خويشاوندان اوست، يتيمان همين اندازه بهره دارند، بينوايان همين اندازه سهم مى برند و در راه ماندگان نيز همين اندازه حق دارند. «4»

تاريخ مدينه منوره، ص: 574

1065- محمد بن صباح براى ما نقل كرد و گفت: حكم بن ظهير، از سدى حديث كرد

كه گفت: ابومالك، از ابن عباس براى ما نقل كرد كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله غنيمت را پنج قسمت مى كرد، و چهار قسمت از آن را به كسانى كه استحقاق غنيمت داشتند و در جنگ شركت كرده بودند مى داد: سه سهم به سواره و يك سهم به پياده. يك سهم باقيمانده را نيز شش قسمت مى كرد: سهمى از آن خدا، سهمى از آن پيامبر او، سهمى از آن خويشاوندان؛ خويشاوندان رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در كنار سهمى كه در رديف مسلمانان داشتند از اين سهم برخوردار مى شدند، و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز در كنار اين سهم سهمى، در رديف مسلمانان داشت، و سهمى نيز از آن يتيمان، يتيمان ديگر مردم و نه يتيمان بنى هاشم. «1»

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109