سرشناسه :مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان ،1388
عنوان و نام پديدآور:داستان هاي قرآن/ واحد تحقیقات مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان
مشخصات نشر:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان ، 1388.
مشخصات ظاهری :نرم افزار تلفن همراه و رایانه
وضعیت فهرست نویسی :فیپا
یادداشت : کتابنامه : ص . [382] - 390.
موضوع : قرآن -- تحقیق
موضوع : قرآن -- اخلاق
موضوع : قرآن -- قصه ها -- نقد و تفسیر
حضرت آدم (ع) / آفرينش حضرت آدم (ع)
در قرآن 17 بار سخن از حضرت آدم - عليه السلام - به ميان آمده.(1) در اين جا به بخشى از زندگى ايشان كه در قرآن آمده با توجه به روايات و گفتار مفسران، اشاره مى كنيم:
خبر از آفرينش خليفه خدا به فرشتگان
خداوند اراده كرد تا در زمين خليفه و نماينده اى كه حاكم زمين باشد قرار دهد، چرا كه خداوند همه چيز را براى انسان آفريده است.(2) موقعيت و لياقت انسان را به گونه اى قرار داده تا بتواند به عنوان نماينده خدا در زمين باشد.
خداوند قبل از آن كه آدم - عليه السلام - پدر انسانها را به عنوان نماينده خود در زمين بيافريند، اين موضوع بسيار مهم را به فرشتگان خبر داد. فرشتگان با شنيدن اين خبر سؤالى نمودند كه ظاهرى اعتراض گونه داشت و عرض كردند:
«پروردگارا! آيا كسى را در زمين قرار مى دهى كه:
1. فساد به راه مى اندازد؛
2. و خونريزى مى كند؛
اين ما هستيم كه تسبيح و حمد تو را به جا مى آوريم، بنابراين چرا اين مقام را به انسان گنهكار مى دهى نه به ما كه پاك و معصوم هستيم؟»
خداوند در پاسخ آنها فرمود: «من حقايقى را مى دانم كه شما نمى دانيد».(3)
خداوند همه حقايق، اسرار و نامهاى همه چيز
(و استعدادها و زمينه هاى رشد و تكامل در همه ابعاد) را به آدم - عليه السلام - آموخت. و آدم - عليه السلام - همه آنها را شناخت.
آن گاه خداوند آن حقايق و اسرار را به فرشتگان عرضه كرد و در معرض نمايش آنها قرار داد و به آنها فرمود: «اگر راست مى گوييد كه لياقت نمايندگى خدا را داريد نام اينها را به من خبر دهيد، و استعداد و شايستگى خود را براى نمايندگى خدا در زمين، نشان دهيد.»
فرشتگان (دريافتند كه لياقت و شايستگى، تنها با عبادت و تسبيح و حمد به دست نمى آيد، بلكه علم و آگاهى پايه اصلى لياقت است از اين رو) با عذرخواهى به خدا عرض كردند: «خدايا! تو پاك و منزّه هستى، ما چيزى جز آن چه تو به ما آموخته اى نمى دانيم، تو دانا و حكيم مى باشى».(4)
به اين ترتيب فرشتگان كه به لياقت و برترى آدم - عليه السلام - نسبت به خود پى برده و پاسخ سؤال خود را قانع كننده يافتند، به عذرخواهى پرداخته، و دريافتند كه خداوند مى خواهد انسانى به نام آدم - عليه السلام - بيافريند كه سمبل رشد و تكامل، و گل سرسبد موجودات است، و ساختار وجودى او به گونه اى آفريده شده كه لايق مقام نمايندگى خدا است.
آفرينش آدم، و نگاه او به نورهاى اشرف مخلوقات
آدم از دو بعد تشكيل شده، جسم و روح. خداوند نخست جسم او را آفريد، سپس روح منسوب خود را در او دميد، و به صورت كامل او را زنده ساخت.
از آيات مختلف قرآن و تعبيرات گوناگونى كه درباره چگونگى آفرينش انسان آمده به خوبى استفاده مى شود كه انسان
در آغاز، خاك بوده است،(5) سپس با آب آميخته شده است و به صورت گِل درآمده است،(6) و بعد به گل بدبو (لجن) تبديل شده،(7) سپس حالت چسبندگى پيدا كرده،(8) سپس به حالت خشكيده درآمده و هم چون سفال گرديده است.(9)
فاصله زمانى اين مراحل كه چند سال طول كشيده، روشن نيست.
اين قسمت نشان دهنده مراحل تشكيل جسم آدم است، كه همچنان تكميل شد تا به صورت يك جسد كامل درآمد.
در كتاب ادريس(10) آمده: روزى حضرت ادريس پيامبر، به ياران خود رو كرد و گفت: روزى فرزندان آدم در محضر او پيرامون بهترين مخلوقات خدا به گفتگو پرداختند، بعضى گفتند: او پدر ما آدم - عليه السلام - است، چرا كه خداوند او را با دست مرحمت خود آفريد، و روح منسوب به خود را در او دميد، و به فرمان او، فرشتگان به عنوان تجليل از مقام آدم - عليه السلام -، او را سجده كردند، و آدم را معلم فرشتگان خواند، و او را خليفه خود در زمين قرار داد، و اطاعت او را بر مردم واجب نمود.
جمعى گفتند: نه بلكه بهترين مخلوق خدا فرشتگانند كه هرگز نافرمانى از خدا نمى كنند، و همواره در اطاعت خدا به سر مى برند، در حالى كه حضرت آدم - عليه السلام - و همسرش بر اثر ترك اَوْلى از بهشت اخراج شدند، گر چه خداوند توبه آنها را پذيرفت و آنان را هدايت كرد، و به ايشان و فرزندان با ايمانشان وعده بهشت داد.
گروه سوم گفتند: بهترين خلق خدا جبرئيل است كه در درگاه خدا امين وحى مى باشد. گروه ديگر سخن ديگر گفتند. گفتگو به درازا كشيد تا
اين كه حضرت آدم - عليه السلام - در آن مجلس حاضر شد و پس از اطلاع از ماجرا، چنين فرمود:
اى فرزندانم! آن طور كه شما فكر مى كنيد نادرست است. هنگامى كه خداوند مرا آفريد و روحش را در من دميد، بلند شده و نشستم. همين طور كه به عرش خدا مى نگريستم، ناگهان پنج نور بسيار درخشان را ديدم. غرق در پرتو انوار آنها شدم و از خداوند پرسيدم اين پنج نور كيستند؟ خداوند فرمود: «اين پنج نور، نورهاى اشرف مخلوقات، باب ها و واسطه هاى رحمت من هستند، اگر آنها نبودند تو و آسمان و زمين و بهشت و دوزخ و خورشيد و ماه را نمى آفريدم.»
پرسيدم: خدايا نام اينها چيست؟ فرمود: به عرش بنگر. وقتى به عرش نگاه كردم، اين نامها را مشاهده نمودم: «بارقليطا، ايليا، طيطه، شَبَر، شُبَير» (كه به زبان سريانى است، يعنى محمد، على، فاطمه، حسن و حسين - عليهم السلام -) بنابراين برترين مخلوقات اين پنج تن هستند.(11)
فرشتگان و سجده بر آدم - عليه السلام -
مراحل جسمى آدم - عليه السلام - او را به مقامى نرسانيد كه لياقت يابد و به عنوان گل سرسبد موجودات و مسجود فرشتگان، معرفى شود. مرحله تكاملى بشر به آن است كه روح انسانى از جانب خدا به او دميده گردد، دراين صورت است كه آدم در پرتو آن روح ويژه انسانى، لياقت و استعداد فوق العاده پيدا مى كند، و خداوند به فرشتگان فرمان مى دهد كه به عنوان تكريم و تجليل از مقام آدم - عليه السلام - او را سجده كنند، يعنى خدا را سجده شكر بجا آورند كه چنين موجود ممتازى را آفريده است.
خداوند
به فرشتگان خطاب نمود و فرمود: «من بشرى از گل مى آفرينم، هنگامى كه آن را موزون نمودم و از روح خودم در آن دميدم بر آن سجده كنيد.»(12)
بنابراين سجده فرشتگان به خاطر آن روح ويژه اى بود كه خداوند در كالبد بشر دميد، و چنين روحى، به آدم لياقت داد تا نماينده خدا در روى زمين شود.
آدم داراى دو بُعد است: جسم و روح انسانى. جسم او به حكم مادى بودنش، او را به امور منفى دعوت مى كرد و روح او به حكم ملكوتى بودنش او را به امور مثبت فرامى خواند.
فرشتگان جنبه هاى مثبت آدم - عليه السلام - را بر اساس فرمان خدا، ديدند، و بدون چون و چرا آدم را سجده كردند، يعنى در حقيقت خدا را در راستاى تجليل از آدم سجده نمودند.(13)
ولى ابليس جنبه منفى آدم، يعنى جسم او را مورد مقايسه قرار داد، و از سجده كردن آدم خوددارى نمود، و فرمان خدا را انجام نداد.
درست است كه سجده بر آدم - عليه السلام - واقع شده و آدم - عليه السلام - قبله اين سجده قرار گرفت. ولى همه انسانها در اين افتخار شركت دارند، چرا كه لياقت و استعدادهاى ذاتى آدم موجب چنين تجليلى از مقامش گرديد، و چنين لياقتى در ساير انسانها نيز وجود دارد.
از اين رو در روايات معراج نقل شده: در يكى از آسمانها، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به جبرئيل فرمود: «جلو بايست تا همه ما و فرشتگان به تو اقتدا كنيم.»
جبرئيل پاسخ داد: «از آن هنگام كه خداوند به ما فرمان داد تا آدم را سجده كنيم، بر انسانها پيشى نمى گيريم، و
امام جماعت آنها نمى شويم».
و نيز هنگامى كه آدم - عليه السلام - از دنيا رفت، فرزندش «هِبَة الله» به جبرئيل گفت: «جلو بايست و بر جنازه آدم - عليه السلام - نماز بخوان». جبرئيل در پاسخ گفت: «اى هِبَة الله! خداوند به ما فرمان داد تا آدم را در بهشت سجده كنيم، بنابراين براى ما روا نيست كه امام جماعت يكى از فرزندان آدم - عليه السلام - قرار گيريم.»(14)
تكبر و سركشى ابليس
ابليس گر چه فرشته نبود(15) ولى از عابدان ممتاز خدا با نام «حارث» در ميان كرّوبيان و فرشتگان، به عبادت خدا اشتغال داشت، و به فرموده حضرت على - عليه السلام -، «او شش هزار سال خدا را عبادت نمود، كه معلوم نيست از سالها دنيا است يا سالهاى آخرت، در عين حال لحظه اى تكبر، همه عبادت او را پوچ و نابود ساخت».(16)
همه فرشتگان فرمان حق را به طور سريع اجرا كردند، ولى ابليس بر اثر تكبر، از سجده نمودن خوددارى ورزيد، و در صف كافران قرار گرفت.(17)
مطابق آيه 34 بقره، ابليس در اين نافرمانى، مرتكب سه انحراف و خلاف شد:
1. خلاف عملى: چنان كه تعبير به «اَبى» (سركشى كرد) بيانگر آن است، كه موجب فسق او شد.
2. خلاف اخلاقى: چنان كه تعبير به «اِستَكْبَرَ» (تكبير ورزيد) حاكى از آن است كه موجب خروج او از بهشت، و داخل شدنش به دوزخ گرديد.
3. خلاف عقيدتى، كه با مقايسه كبرآميز خود، عدل الهى را انكار كرد «وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ؛ از كافران گرديد».
خداوند به ابليس خطاب كرد و فرمود: «اى ابليس! چه چيز مانع تو شد كه از سجده كردن مخلوقاتى كه با قدرت
خود آن را آفريدم سرباز زدى؟»
ابليس در پاسخ خدا، نه تنها عذرخواهى نكرد، بلكه با مقايسه غلط خود كه مقايسه جسم خود با جسم آدم بود گفت: «من از آدم بهترم، مرا از آتش آفريده اى، ولى آدم را از گِل و آتش بر گل برترى دارد.»
همين تكبر و خود برتربينى ابليس باعث شد كه خداوند به او فرمان داد:
«فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ وَ إِنَّ عَلَيكَ لَعْنَتِى إِلى يوْمِ الدِّينِ؛ از آسمانها و صفوف فرشتگان خارج شو كه تو رانده درگاه منى، و قطعاً لعنت من بر تو تا روز قيامت ادامه دارد.»
ابليس گفت: «پروردگارا! مرا تا روزى كه انسانها برانگيخته مى شوند (روز قيامت) مهلت بده».
خداوند فرمود: «تو از مهلت شدگان هستى، ولى تا روز و زمان معين.» ابليس (كه از اين مهلت، بيشتر مغرور شد، و از آن جا كه در رابطه با آدم - عليه السلام - رانده درگاه خدا شده بود، همه دشمنى خود را به آدم آشكار كرد و) گفت: «خدايا به عزتت سوگند، همه انسانها را گمراه خواهم كرد، مگر بندگان خالص تو را از ميان آنها، كه بر آنها سلطه ندارم».(18)
ادامه تكبر ابليس
گويند: در عصر حضرت موسى - عليه السلام -، روزى ابليس نزد حضرت موسى - عليه السلام - آمد و گفت: «مى خواهم هزار و سه پند به تو بياموزم».
موسى - عليه السلام - او را شناخت و به او فرمود: «آن چه كه تو مى دانى، بيشتر از آن را من مى دانم، نيازى به پندهاى تو ندارم».
جبرئيل - عليه السلام - بر موسى - عليه السلام - نازل شد و عرض كرد: «اى موسى! خداوند مى فرمايد: هزار پند او
فريب است، اما سه پند او را بشنو».
موسى - عليه السلام - به ابليس فرمود: «سه پند از هزار و سه پندت را بگو!»
ابليس گفت: «1. هر گاه تصميم بر انجام كار نيكى گرفتى، در انجام آن شتاب كن و گرنه تو را پشيمان مى كنم؛ 2. اگر با زن نامحرمى خلوت كردى، از من غافل نباش كه تو را به عمل منافى عفت وادار مى نمايم؛ 3. هرگاه خشمگين شدى، جاى خود را عوض كن، و گرنه موجب فتنه خواهم شد.
اكنون كه تو را سه پند دادم (به تو حقّى پيدا كردم) در عوض، از خدا بخواه تا مرا بيامرزد.»
موسى - عليه السلام - خواسته ابليس را به خدا عرض كرد، خداوند فرمود: «شرط آمرزش شيطان آن است كه به كنار قبر آدم - عليه السلاام - برود و خاك قبر او را سجده كند.»
حضرت موسى - عليه السلام - فرمان خدا را به ابليس ابلاغ كرد.
ابليس كه هم چنان در خودخواهى و تكبر غوطه ور بود، گفت: «اى موسى! من در آن هنگام كه آدم - عليه السلام - زنده بود، بر او سجده نكردم، چگونه اكنون حاضر شوم كه بر خاك قبر او سجده كنم؟!».(19)
------------------------------
1- و هشت بار ديگر به عنوان «يا بَنِى آدم».
2- بقره، 29.
3- بقره، 30.
4- بقره، 32.
5- حج، 5.
6- انعام، 2.
7- حجر، 28.
8- صافات، 11.
9- الرحمن، 14.
10- كتاب ادريس در سال 1895 ميلادى در لندن به زبان سريانى چاپ شده است و روايت فوق در صفحه 514 و 515 آن آمده است.
11- على و الحاكمون، تأليف استاد دكتر محمد صادقى، ص 53.
12- ص، 71.
13- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 58.
14- تفسير
نور الثقلين، ج 1، ص 58.
15- به گفته قرآن، ابليس از نژاد جن بود، كه در جمع فرشتگان عبادت مى كرد. (كهف، 50)
16- نهج البلاغه، خطبه 192.
17- بقره، 34.
18- سوره صاد، آيه 71 تا 83؛ نام ابليس حارث بود، پس از آن كه از درگاه خداوند رانده شد، به ابليس لقب گرفت، زيرا ابليس يعنى مأيوس گشته از رحمت خدا.
19- هماى سعادت، ص 206.
حضرت آدم (ع) / آدم و حوّا در بهشت
در دنيا جايگاهى بسيار خوب و پردرخت و شاداب وجود داشت كه به آن بهشت دنيا مى گفتند. خداوند آدم - عليه السلام - را در همانجا آفريد و روح انسانى را در او دميد، و به فرشتگان فرمان داد تا او را سجده كنند.(1)
از آن جا كه خداوند اراده كرده بود تا فرزندانى به آدم عطا كند، و نسل او را به وجود آورد، مشيت او چنين قرار گرفت كه حضرت آدم همسرى داشته باشد تا با او ازدواج نموده و از او داراى فرزند گردد.
خداوند حوّا را از زيادى گِل آدم - عليه السلام - آفريد، بنابراين حوّا بعد از آفرينش آدم - عليه السلام - آفريده شده است.(2)
عمرو بن ابى مقدام مى گويد: از امام باقر - عليه السلام - پرسيدم: «خداوند حوّا را از چه چيز آفريد؟»
امام باقر - عليه السلام - فرمود: «مردم در اين مورد چه مى گويند؟» گفتم: «مى گويند خداوند حوّا را از يكى از دنده هاى آدم - عليه السلام - آفريد». فرمود: «آنها دروغ مى گويند، آيا خداوند ناتوان است كه حوّا را از غير دنده آدم بيافريند؟»
گفتم: «فدايت گردم اى پسر رسول خدا! پس خداوند حوّا را از چه
چيز آفريد؟
امام باقر - عليه السلام - فرمود: «پدرم از پدرانش نقل كرد كه رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - فرمود: خداوند متعال مقدارى از گِل را گرفت و آن را با دست قدرتش درهم آميخت، و از آن گِل، آدم - عليه السلام - را آفريد، و سپس از آن گل مقدارى اضافه آمد، خداوند از آن اضافى، حوّا - عليها السلام - را آفريد.»(3)
آدم - عليه السلام - به اين ترتيب از تنهايى بيرون آمد، و با حوّا اُنس گرفت؛ چنان كه امام صادق - عليه السلام - فرمود: «ازاين رو زنان را «نساء» مى گويند، چون اين واژه در اصل اُنس است، و براى آدم - عليه السلام - جز حوّا كسى نبود تا با او اُنس بگيرد.»(4)
آرى زن و مرد از يك ريشه اند، و هر دو انسان بوده و تكميل كننده همديگر مى باشند، و آرامش آنها در زندگى و انس با همديگر تحقق مى يابد.
آزمايش آدم و حوّا، در بهشت دنيا
آدم از چگونگى زندگى بر روى زمين هيچ گونه اطلاعى نداشت، و تحمل زحمت هاى آن، بدون مقدمه براى او مشكل بود، و از چگونگى كردار و رفتار در زمين بايد اطّلاعات و آگاهى پيدا مى كرد. بنابراين مى بايست مدّتى كوتاه تمرين ها و آموزش هاى لازم را در محيط آرامِ بهشتِ دنيا ببيند، و بداند زندگى روى زمين با برنامه ها و تكاليف و مسئوليت ها آميخته است، كه انجام صحيح آنها باعث سعادت و تكامل و بقاى نعمت است و سرباز زدن از آن، سبب رنج و ناراحتى.
و نيز بداند هر چند او آزاد آفريده شده، اما اين آزادى به طور مطلق و نامحدود
نيست كه هر چه خواست انجام دهد. او مى بايست از پاره اى از اشياء روى زمين چشم بپوشد. نيز لازم بود بداند، چنان نيست كه اگر خطا و لغزشى كند، درهاى سعادت براى هميشه به روى او بسته مى شود و راه بازگشت براى او نيست، بلكه راه بازگشت وجود دارد و او مى تواند پيمان ببندد كه برخلاف دستور خدا كارى را انجام ندهد، تا بار ديگر به بهره مندى از نعمت هاى الهى نائل گردد.
او در محيط بهشت لازم بود تا حدّى پخته شود. دوست و دشمن خود را بشناسد، چگونگى زندگى در زمين را فراگيرد، و با داشتن اين آمادگى، به روى زمين قدم بگذارد. اينها امورى بود كه هم آدم و هم فرزندان او در زندگى آينده خود به آن نياز داشتند. بنابراين شايد علت اين كه آدم - عليه السلام - در عين اين كه براى خلافت و نمايندگى خدا در زمين، آفريده شده بود، اما مدتى در بهشت دنيا، درنگ كرد، اين بود كه دستورهايى به او داده شود، تا تمرين و آموزش هاى لازم را براى ورود به زمين ببيند.(5) بنابراين سكونت آدم و حوّا در بهشت، در حقيقت دوره آموزشى آنها براى پاگذاشتن به ميدان زمين براى جبهه گيرى در برابر انحرافات و ناملايمات، و كسب سعادت بود.
اخراج آدم و حوّا از بهشت
خداوند آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - را در بهشت دنيا سكونت داد، و فرمود: شما در بهشت ساكن شويد و از هر جا مى خواهيد از نعمت هاى آن، گوارا بخوريد اما نزديك اين درخت نشويد كه از ستمگران خواهيد شد.(6)
ولى شيطان، آدم و همسرش را به لغزش
انداخت و آنان را از آن چه در آن بودند (بهشت) خارج كرد. «در اين هنگام به آنها گفتيم؛ همگى بر زمين فرود آييد، در حالى كه بعضى دشمن ديگرى خواهيد بود، و براى شما تا مدت معينى در زمين قرارگاه و وسيله بهره بردارى هست.»(7)
خداوند به آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - فرمود: «از همه ميوه ها و نعمت هاى بهشت آزاد هستيد بخوريد، گواراى وجودتان باشد، ولى تنها از اين درخت نخوريد، و حتى به آن درخت نزديك نشويد.» ولى شيطان به سراغ آنها آمد و آنها را وسوسه كرد تا لباسهاى تقوا را كه باعث كرامتشان شده بود، از تنشان خارج سازد. به آنها گفت: پروردگارتان شما را از اين درخت نهى نكرده مگر به خاطر اين كه (اگر از آن بخوريد) فرشته خواهيد شد، يا جاودانه در بهشت خواهيد ماند، و براى آنها سوگند ياد كرد كه من خيرخواه شما هستم، به اين ترتيب آنها را با فريبكارى، از مقامشان فرود آورد. هنگامى كه آنها فريب شيطان را خوردند، و از آن درخت چشيدند، لباسهاى كرامت و احترام، از اندامشان فرو ريخت و به چنين سرانجام شوم گرفتار آمده(8) و در نتيجه از بهشت رانده شده و اخراج گشتند.
خداوند آنها را سرزنش كرد و فرمود: «آيا من شما را از آن درخت منع نكردم و نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شما است؟»(9)
گفتگوى جبرئيل با آدم - عليه السلام -
در روايت آمده: آدم و حوّا - عليهم السلام - وقتى كه از بهشت دنيا اخراج شدند، در سرزمين مكه فرود آمدند. حضرت آدم - عليه السلام - بر كوه صفا
در كنار كعبه، هبوط كرد و در آن جا سكونت گزيد و از اين رو آن كوه را صفا گويند كه آدم صفى الله (برگزيده خدا) در آن جا وارد شد. حضرت حوّا - عليها السلام - بر روى كوه مروه (كه نزديك كوه صفا است) فرود آمد و در آن جا سكونت گزيد. آن كوه را از اين رو مروه گويند كه مرئه (يعنى زن كه منظور حوّا باشد) در آن سكونت نمود.
آدم - عليه السلام - چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گريه كرد. جبرئيل نزد آدم - عليه السلام - آمد و گفت: «اى آدم! آيا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نيافريد، و روح منسوب به خودش را در كالبد وجود تو ندميد، و فرشتگانش بر تو سجده نكردند؟!»
آدم گفت: «آرى، خداوند اين گونه به من عنايتها نمود».
جبرئيل گفت: «خداوند به تو فرمان داد كه از آن درخت مخصوص بهشت نخورى، چرا از آن خوردى؟»
آدم - عليه السلام - گفت: «اى جبرئيل! ابليس سوگند ياد كرد كه خيرخواه من است و گفت از اين درخت بخورم. من تصور نمى كردم و گمان نمى كردم موجودى كه خدا او را آفريده، سوگند دروغ به خدا، ياد كند.»(10)
چگونگى توبه حضرت آدم - عليه السلام -
پس از آن كه آدم و حوّا از آن درخت ممنوع خوردند و بر اثر اين گناه (ترك اولى) از آن همه نعمتها و آرامش بهشتى محروم گشتند، به طور سريع به اشتباه خود پى بردند و توبه كردند. به گناه خود اقرار نمودند و از درگاه الهى طلب رحمت كرده و گفتند:
«پروردگارا! ما به
خويشتن ستم كرديم، و اگر ما را نبخشى و بر ما رحم نكنى از زيانكاران خواهيم بود.»
خداوند به آنها فرمود: «از مقام خويش فرود آييد، در حالى كه بعضى از شما نسبت به بعضى ديگر دشمن خواهيد بود (شيطان دشمن شما است و شما دشمن او) و براى شما در زمين قرارگاه و وسيله بهره گيرى تا زمان معينى است، در زمين زنده مى شويد و در آن مى ميريد و در رستاخيز از آن خارج مى شويد.»(11)
به اين ترتيب آدم و حوّا به زمين آمدند و گرفتار رنجهاى زمين شدند، ولى توبه حقيقى كردند و خداوند توبه آنها را پذيرفت.
خداوند مهربان به آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - لطف كرد و كلماتى را به آنها آموخت تا آنها در دعاى خود آن كلمات را از عمق جان بگويند و توبه خود را آشكار و تكميل نمايند.(12)
از امام باقر - عليه السلام - نقل شده كه آن كلمات كه آدم و حوّا، هنگام توبه گفتند چنين بود:
«اَللّهُمَّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ سُبْحانَكَ وَ بِحَمْدِكَ رَبِّ ظَلَمْتُ نَفْسِى فَاغْفِرْ لِى اِنَّكَ خَيرُ الْغافِرِينَ؛ خدايا! معبودى جز تو نيست، تو پاك و منزه هستى، تو را ستايش مى كنم، من به خود ستم كردم، مرا ببخش كه تو بهترين بخشندگان هستى.»
«اَللّهُمَّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ، سُبْحانَكَ وَ بِحَمْدِكَ، رَبِّ اِنِّى ظَلَمْتُ نَفْسِى فَارْحَمْنِى اِنَّكَ خَيرُ الرّاحِمِينَ؛ خدايا! معبودى جز تو نيست، تو پاك و منزهى تو را ستايش مى كنم، پروردگار من به خود ستم كردم، به من رحم كن كه تو بهترين رحم كنندگان هستى.»
«اَللّهُمَّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ، سُبْحانَكَ وَ بِحَمْدِكَ، رَبِّ ظَلَمْتُ نَفْسِى فَتُبْ
عَلَى اِنَّكَ اَنْتَ التَّوّابُ الرَّحِيمِ؛ خدايا! معبودى جز تو نيست، پاك و منزهى، تو را ستايش مى كنم، پروردگار من به خود ستم كردم، توبه ام را بپذير كه تو بسيار توبه پذير و مهربان هستى.»(13)
مطابق رواياتى كه از طريق شيعه و اهل تسنّن نقل شده، در كلماتى كه خداوند به آدم - عليه السلام - آموخت، و او به آنها متوسل شده و توبه اش پذيرفته شد نام پنج تن آل عبا بود، او گفت: «بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِى وَ فاطِمَة وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَينِ».(14)
و در روايت امامان و اهلبيت - عليهم السلام - چنين آمده: «آدم - عليه السلام - سربلند كرد و عرش خدا را ديد، كه در آن نامهاى ارجمندى نوشته شده بود، پرسيد اين نامهاى ارجمند از آن كيست؟ به او گفته شد: اين نامها نام برترين خلايق در پيشگاه خداوند متعال است كه عبارتند از: محمد، على، فاطمه، حسن و حسين - عليهم السلام -. آدم براى پذيرش توبه اش، به آنها متوسل شد و خداوند به بركت وجود آنها، توبه او را پذيرفت.»(15)
------------------------------
1- در روايت امام صادق - عليه السلام - آمده: «منظور از بهشت، بهشت دنيا بوده» (نور الثقلين، ج 1، ص 62).
2- چنان كه اين مطلب به طور سربسته، از آيه اول سوره نساء و آيه ششم سوره روم استفاده مى شود. آن چه در بعضى روايات آمده كه حوّا از آخرين دنده چپ آدم - عليه السلام - گرفته شده، از اسرائيليات است و از فصل دوم «سِفر تكوين» تورات تحريف يافته، وارد روايات اسلامى شده است، زيرا تعداد دنده هاى زن و مرد، تفاوتى با هم ندارند، و كمتر بودن
يك دنده در مردان در جانب چپ از افسانه است. (سفر تكوين، قسمت اول اسفار موسى - عليه السلام - و يكى از كتب پنج گانه تورات است).
3- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 430.
4- همان مدرك.
5- تفسير نمونه، ج 1، ص 184 و 185.
6- بقره، 35؛ اعراف، 19. در قرآن در شش مورد از درخت ممنوعه سخن به ميان آمده، ولى از چگونگى و نام آن ذكرى نشده است، و در روايات از حضرت رضا - عليه السلام - نقل شده كه آن درخت، درخت گندم بوده و علاوه بر گندم، محصول انگور نيز مى داده است، و آدم - عليه السلام - وقتى كه مسجود فرشتگان واقع شد، در ذهن خود به خود گفت: آيا خداوند انسانى برتر از مرا آفريده است؟ خداوند به او فرمود: سرت را به سوى آسمان بلند كن، او چنين كرد، ديد در ساق عرش نوشته شده: «معبودى جز خداى يكتا و بى همتا نيست، محمد - صلّى الله عليه و آله - رسول خدا، و على - عليه السلام - امير مؤمنان است، و همسرش فاطمه - سلام الله عليها - بانوى برجسته جهانيان است، و حسن و حسين - عليهما السلام - دوجوانان اهل بهشتند.» آدم عرض كرد: پروردگارا! اينها كيانند؟ خداوند فرمود: اينها از ذريه تو و بهتر از تو و همه خلايق مى باشند، اگر آنها نبودند تو و بهشت و دوزخ و آسمان و زمين را نمى آفريدم، از اين كه با چشم حسادت به آنها نگاه كنى بپرهيز، و آرزوى وصول به مقام آنها را نكن... (تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 60، به نقل از عيون
اخبار الرضا) بنابراين آن درخت ممنوعه هم جنبه مادى داشته كه همان درخت گندم باشد و هم جنبه معنوى داشت كه درخت حسد باشد. روى اين اساس آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - از دو درخت (يا از يك درخت داراى دو ميوه) خوردند و از دو حد مادى و معنوى تجاوز نمودند، از اين رو از بهشت رانده شدند.
7- بقره، 36.
8- توضيح اين كه: گناه بر دو گونه است: 1. مطلق؛ 2. نسبى؛ گناه نسبى آن است كه عمل غيرحرامى از شخص بزرگى سر زند كه با توجه به شخصيت او، شايسته او نباشد. اگر او آن را انجام داد گناه نسبى محسوب مى شود، مانند اين كه فرد ثروتمندى در يك امر خيرى كه سزاوار است صد هزار تومان پول بدهد، ده تومان بدهد، يا هيچ ندهد يا اينكه اين كار از ديگران مباح و يا مستحب است و هيچ گونه گناهى ندارد، براى او گناه نسبى محسوب مى شود. گناه آدم نيز اين گونه بود كه از آن به ترك اولى تعبير مى شود،. در روايتى آمده: حضرت رضا - عليه السلام - فرمود: «ماجراى لغزش آدم - عليه السلام - قبل از نبوت او بود، و از گناهان كوچكى بود كه قابل عفو است». (نور الثقلين، ج 1، ص 50).
به عبارت روشنتر: نهى خدا، ارشادى بود و جنبه توصيه و راهنمايى داشت، نه تكليفى كه انجامش حرام باشد. مانند سفارش پزشك كه فلان غذا را نخور كه اگر بخورى بيمار مى گردى.
9- اعراف، 22.
10- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 61.
11- اعراف، 23 - 25؛ بقره، 24 و 25.
12- بقره،
37.
13- مجمع البيان، ج 1، ص 89 (ذيل آيه 37 بقره).
14- الدّر المنثور، ج 1، ص 60 و 61؛ مناقب ابن مغازلى شافعى، چاپ اسلاميه، ص 63.
15- مجمع البيان، ج 1، ص 89؛ نور الثقلين، ج 1، ص 67 و 68؛ منافاتى ندارد كه خداوند در عباراتى كه به آدم و حوّا آموخت تا توبه كنند، هم كلمات توحيد، و هم نام پنج تن آل عبا - عليهم السلام - را واسطه توبه آنان قرار داده باشد.
حضرت آدم (ع) / ماجراى ازدواج فرزندان حضرت آدم (ع) و قتل هابيل
دو پسر آدم و ازدواج آنها
حضرت آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - وقتى كه در زمين قرار گرفتند، خداوند اراده كرد كه نسل آنها را پديد آورده و در سراسر زمين گسترش گرداند. پس از مدتى حضرت حوّا باردار شد و در اولين وضع حمل، از او دو فرزند دو قلو، يكى دختر و ديگرى پسر به دنيا آمدند. نام پسر را «قابيل» و نام دختر را «اقليما» گذاشتند. مدتى بعد كه حضرت حوّا بار ديگر وضع حمل نمود، باز دوقلو به دنيا آورد كه مانند گذشته يكى از آنها پسر بود و ديگرى دختر. نام پسر را «هابيل» و نام دختر را «ليوذا» گذاشتند.
فرزندان بزرگ شدند تا به حد رشد و بلوغ رسيدند، براى تأمين معاش، قابيل شغل كشاورزى را انتخاب كرد، و هابيل به دامدارى مشغول شد. وقتى كه آنها به سن ازدواج رسيدند (طبق گفته بعضى:) خداوند به آدم - عليه السلام - وحى كرد كه قابيل با ليوذا هم قلوى هابيل ازدواج كند، و هابيل با اقليما
هم قلوى قابيل ازدواج نمايد..(1)
حضرت آدم فرمان خدا را به فرزندانش ابلاغ كرد، ولى هواپرستى باعث شد كه قابيل از انجام اين فرمان سرپيچى كند، زيرا «اقليما» هم قلويش زيباتر از «ليوذا» بود، حرص و حسد آن چنان قابيل را گرفتار كرده بود كه به پدرش تهمت زد و با تندى گفت: «خداوند چنين فرمانى نداده است، بلكه اين تو هستى كه چنين انتخاب كرده اى؟»(2)
دو قربانى فرزندان آدم - عليه السلام -
حضرت آدم - عليه السلام - براى اين كه به فرزندانش ثابت كند كه فرمان ازدواج از طرف خدا است، به هابيل و قابيل فرمود: «هر كدام چيزى را در راه خدا قربانى كنيد، اگر قربانى هر يك از شما قبول شد، او به آن چه ميل دارد سزاوارتر و راستگوتر است.» (نشانه قبول شدن قربانى در آن عصر به اين بود كه صاعقه اى از آسمان بيايد و آن را بسوزاند).
فرزندان اين پيشنهاد را پذيرفتند. هابيل كه گوسفند چران و دامدار بود، از بهترين گوسفندانش يكى را كه چاق و شيرده بود برگزيد، ولى قابيل كه كشاورز بود، از بدترين قسمت زراعت خود خوشه اى ناچيز برداشت. سپس هر دو بالاى كوه رفتند و قربانى هاى خود را بر بالاى كوه نهادند، طولى نكشيد صاعقه اى از آسمان آمد و گوسفند را سوزانيد، ولى خوشه زراعت باقى ماند. به اين ترتيب قربانى هابيل پذيرفته شد، و روشن گرديد كه هابيل مطيع فرمان خدا است، ولى قابيل از فرمان خدا سرپيچى مى كند.(3)
به گفته بعضى از مفسران، قبولى عمل هابيل و رد شدن عمل قابيل، از طريق وحى به آدم - عليه السلام - ابلاغ شد، و علت آن
هم چيزى جز اين نبود كه هابيل مرد باصفا و فداكار در راه خدا بود، ولى قابيل مردى تاريك دل و حسود بود، چنان كه گفتار آنها در قرآن (سوره مائده، آيه 27) آمده بيانگر اين مطلب است، آن جا كه مى فرمايد: «هنگامى كه هر كدام از فرزندان آدم، كارى براى تقرّب به خدا انجام دادند، از يكى پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد. آن برادرى كه قربانيش پذيرفته نشد به برادر ديگر گفت:
«به خدا سوگند تو را خواهم كشت». برادر ديگر جواب داد: «من چه گناهى دارم زيرا خداوند تنها از پرهيزكاران مى پذيرد.»
نيز مطابق بعضى از روايات از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه علّت حسادت قابيل نسبت به هابيل، و سپس كشتن او اين بود كه حضرت آدم - عليه السلام - هابيل را وصى خود نمود، قابيل حسادت ورزيد و هابيل را كشت، خداوند پسر ديگرى به نام هبة الله به آدم - عليه السلام - عنايت كرد، آدم به طور محرمانه او را وصى خود قرار داد و به او سفارش كرد كه وصى بودنش را آشكار نكند، كه اگر آشكار كند قابيل او را خواهد كشت... قابيل بعدها متوجه شد و هبة الله را تهديدى كرد كه اگر چيزى از علم وصايتش را آشكار كند، او را نيز خواهد كشت.(4)
كشته شدن هابيل و دفن او
حسادت قابيل از يك سو و پذيرفته نشدن قربانيش از سوى ديگر، كينه او را به جوش آورد، نفس سركش بر او چيره شد، به طورى كه آشكارا به قابيل گفت: «تو را خواهم كشت».
آرى وقتى حرص، طمع، خودخواهى و حسادت، بر
انسان چيره گردد، حتى رشته رحم و مهر برادرى را مى بُرّد، و خشم و غضب را جايگزين آن مى گرداند.
هابيل كه از صفاى باطن برخوردار بود و به خداى بزرگ ايمان داشت، برادر را نصيحت كرد و او را از اين كار زشت برحذر داشت و به او گفت: خداوند عمل پرهيزكاران را مى پذيرد، تو نيز پرهيزكار باش تا خداوند عملت را بپذيرد، ولى اين را بدان كه اگر تو براى كشتن من دست دراز كنى، من دست به كشتن تو نمى زنم، زيرا از پروردگار جهان مى ترسم، اگر چنين كنى بار گناه من و خودت بر دوش تو خواهد آمد و از دوزخيان خواهى شد كه جزاى ستمگران همين است.
نصايح و هشدارهاى هابيل در روح پليد قابيل اثر نكرد، و نفس سركش او سركش تر شد و تصميم گرفت كه برادرش را بكشد(5) لذا به دنبال فرصت مى گشت تا به دور از پدر و مادر، به چنان جنايت هولناكى دست بزند.
شيطان، قابيل را وسوسه مى كرد و به او مى گفت: «قربانى هابيل پذيرفته شد، ولى قربانى تو پذيرفته نشد، اگر هابيل را زنده بگذارى، داراى فرزندانى مى شود، آنگاه آنها بر فرزندان تو افتخار مى كنند كه قربانى پدر ما پذيرفته شد، ولى قربانى پدر شما پذيرفته نشد!»(6)
اين وسوسه هم چنان ادامه داشت تا اين كه فرصتى به دست آمد. حضرت آدم - عليه السلام - براى زيارت كعبه به مكّه رفته بود، قابيل در غياب پدر، نزد هابيل آمد و به او پرخاش كرد و با تندى گفت: «قربانى تو قبول شد ولى قربانى من مردود گرديد، آيا مى خواهى خواهر زيباى مرا همسر خود سازى، و خواهر نازيباى تو
را من به همسرى بپذيرم؟! نه هرگز».
هابيل پاسخ او را داد و او را اندرز نمود كه: «دست از سركشى و طغيان بردار.»(7)
كشمكش اين دو برادر شديد شد. قابيل نمى دانست كه چگونه هابيل را بكشد. شيطان به او چنين القاء كرد: «سرش را در ميان دو سنگ بگذار، سپس با آن دو سنگ سر او را بشكن.»(8)
مطابق بعضى از روايات، ابليس به صورت پرنده اى در آمد و پرنده ديگرى را گرفت و سرش را در ميان دو سنگ نهاد و فشار داد و با آن دو سنگ سر آن پرنده را شكست و در نتيجه آن را كشت. قابيل همين روش را از ابليس براى كشتن برادرش آموخت و با همين ترتيب، برادرش هابيل را مظلومانه به شهادت رسانيد.(9)
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمود: قابيل جسد هابيل را در بيابان افكند. او سرگردان بود و نمى دانست كه آن جسد را چه كند (زيرا قبلاً نديده بود كه انسانها را پس از مرگ به خاك مى سپارند). چيزى نگذشت كه ديد درّندگان بيابان به سوى جسد هابيل روى آوردند، قابيل (كه گويا تحت فشار شديد وجدان قرار گرفته بود) براى نجات جسد برادر خود، مدتى آن را بر دوش كشيد، ولى باز پرندگان، اطراف او را گرفته بودند و منتظر بودند كه او چه وقت جسد را به خاك مى افكند تا به آن حمله ور شوند.
خداوند زاغى را به آنجا فرستاد. آن زاغ زمين را كند و طعمه خود را در ميان خاك پنهان نمود(10) تا به اين ترتيب به قابيل نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را به خاك بسپارد.
قابيل نيز به
همان ترتيب زمين را گود كرد و جسد برادرش هابيل را در ميان آن دفن نمود. در اين هنگام قابيل از غفلت و بى خبرى خود ناراحت شد و فرياد برآورد:
«اى واى بر من! آيا من بايد از اين زاغ هم ناتوانتر باشم، و نتوانم همانند او جسد برادرم را دفن كنم؟»(11) (مائده، 31)
اين نيز از عنايات الهى بود كه زاغ را فرستاد تا روش دفن را به قابيل بياموزد و جسد پاك هابيل، آن شهيد راه خدا، طعمه درندگان نشود. ضمناً سرزنشى براى قابيل باشدكه بر اثر جهل و خوى زشت، از زاغ هم پست تر و نادانتر است و همين نادانى و خوى زشت، او را به جنايت قتل نفس واداشته است.
اندوه شديد آدم - عليه السلام -، و دلدارى خداوند
قابيل جنايتكار پس از دفن جسد برادرش، نزد پدر آمد. آدم - عليه السلام - پرسيد: «هابيل كجاست؟»
قابيل گفت: «من چه مى دانم، مگر مرا نگهبان او نموده بودى كه سراغش را از من مى گيرى؟!»
آدم - عليه السلام - كه از فراق هابيل، سخت ناراحت بود، برخاست و سر به بيابانها نهاد تا او را پيدا كند. هم چنان سرگردان مى گشت اما چيزى نيافت. تا اين كه دريافت كه او به دست قابيل كشته شده است. با ناراحتى گفت: «لعنت بر آن زمينى كه خون هابيل را پذيرفت».(12)
از آن پس آدم - عليه السلام - از فراق نور ديده و بهترين پسرش، شب و روز گريه مى كرد و اين حالت تا چهل شبانه روز ادامه يافت.(13)
آدم - عليه السلام - در جستجويى ديگر، قتلگاه هابيل را پيدا كرد و طوفانى از غم در قلبش پديدار شد.
آن زمين را كه خون به ناحق ريخته پسرش را پذيرفته، لعنت نمود و نيز قابيل را لعنت كرد. از آسمان ندايى خطاب به قابيل آمد كه لعنت بر تو باد كه برادرت را كشتى... .
حضرت آدم - عليه السلام - بسيار غمگين به نظر مى رسيد، و آه و ناله اش از فراق پسر عزيزش بلند بود. شكايتش را به درگاه خدا برد. و از او خواست كه ياريش كند و با الطاف مخصوص خويش، او را از اندوه جانكاه نجات دهد.
خداوند مهربان به آدم - عليه السلام - وحى كرد و به او بشارت داد كه: «آرام باش، به جاى هابيل، پسرى را به تو عطا كنم كه جانشين او گردد.»
طولى نكشيد كه اين بشارت تحقّق يافت، و حوّا - عليه السلام - داراى پسر پاك و مباركى گرديد. روز هفتم اين نوزاد، خداوند به آدم - عليه السلام - چنين وحى كرد: «اى آدم! اين پسر از ناحيه من به تو هِبه (بخشش) شده است، نام او را هِبَة الله بگذار.» آدم - عليه السلام - از وجود چنين پسرى خشنود شد، و نام او را هِبَة الله گذاشت.(14)
مدت عمر آدم - عليه السلام - و جانشين او
سال آخر عمر آدم - عليه السلام - و وصيت او
حضرت آدم - عليه السلام - به سالهاى آخر عمر رسيد. 930 سال از عمرش گذشته بود.(15) خداوند به او وحى كرد كه پايان عمرت فرا رسيده و مدّت پيامبريت به سر آمده است، اسم اعظم و آن چه كه خدا از اسماء ارجمند به تو آموخته و همه گنجينه نبوّت و آن چه را مردم به
آن نياز دارند، به شيث - عليه السلام - واگذار كن و به او دستور بده كه اين مسأله را پنهان داشته و تقيه كند تا در برابر آسيب برادرش قابيل در امان بماند، و به دست او كشته نگردد.
به روايت ديگر: حضرت آدم - عليه السلام - هنگام مرگ، فرزندان و نوادگان خود را كه هزاران نفر شده بودند، به دور خود جمع كرد و به آنها چنين وصيت نمود:
«اى فرزندان من! برترين فرزندان من، هبة الله، شَيث است و من از طرف خدا او را وصى خود نمودم، از اين رو آن چه از سوى خدا به من تعليم داده شده به شيث مى آموزم تا مطابق شريعت من حكم كند كه او حجّت خدا بر خلق است. اى فرزندانم! از او اطاعت كنيد و از فرمان او سرپيچى نكنيد كه وصى و جانشين و نماينده من در ميان شما است.»
سپس طبق دستور آدم - عليه السلام - صندوقى ساختند. ايشان صحايف آسمانى را در ميان آن نهاد و آن صندوق را قفل كرده و كليد آن را به شيث - عليه السلام - تحويل داد و به او گفت: «وقتى از دنيا رفتم، مرا غسل بده و كفن كن و به خاك بسپار. اين را بدان كه از نسل تو پيامبرى پديدار مى شود كه او را خاتم پيامبران خدا گويند، اين وصيت را به وصى خود بگو و او به وصى خود نسل به نسل بگويد تا زمانى كه آن حضرت ظاهر گردد.»
يكى از بشارتهاى آدم - عليه السلام - به مردم عصرش، بشارت به آمدن حضرت نوح - عليه السلام - بود.
آنها را مخاطب قرار مى داد و مى فرمود: «اى مردم! خداوند در آينده پيامبرى به نام نوح - عليه السلام - مبعوث مى كند، او مردم را به سوى خداى يكتا دعوت مى نمايد ولى قوم او، او را تكذيب مى كنند و خداوند آنها را با طوفان شديد به هلاكت مى رساند. من به شما سفارش مى كنم كه هر كس از شما زمان او را درك كرد، به او ايمان آورده و او را تصديق كند و از او پيروى نمايد، كه در اين صورت ازغرق شدن در طوفان، مصون مى ماند.»
آدم - عليه السلام - اين وصيت را به وصى خود شيث، «هبة الله» گوشزد نمود، و از او عهد گرفت كه هر سال در روز عيد، اين وصيت (بشارت به آمدن نوح - عليه السلام -) را به مردم اعلام كند. هبة الله نيز به اين وصيت عمل كرد و هر سال در روز عيد، مژده آمدن نوح - عليه السلام - را به مردم اعلام مى نمود. سرانجام همان گونه كه آدم - عليه السلام - وصيت كرده بود و هبة الله هر سال آن را يادآورى مى كرد، حضرت نوح - عليه السلام - ظهور كرد و پيامبرى خود را اعلام نمود. عده اى بر اساس وصيت آدم - عليه السلام - به نوح - عليه السلام - ايمان آوردند و او را تصديق كردند(16) ولى بسيارى او را تكذيب نموده و بر اثر بلا (طوفان عظيم) به هلاكت رسيدند.
پايان عمر آدم - عليه السلام - و جانشين شدن شيث
حضرت آدم - عليه السلام - در بستر رحلت قرار گرفت و در حالى كه زبانش به يكتايى خدا و
شكر و سپاس از الطاف الهى اشتغال داشت، از دنيا چشم پوشيد.
جبرئيل همراه هفتاد هزار فرشته براى نماز بر جنازه آدم - عليه السلام - حاضر شد و همراه خود كفن و حنوط و بيل بهشتى آورد.
شيث - عليه السلام - جسد حضرت آدم - عليه السلام - را غسل داد و كفن كرد، و به او نماز خواند، جبرئيل و فرشتگان هم به او اقتدا كردند.(17)
فرشتگان بسيارى براى عرض تسليت نزد شيث - عليه السلام - آمدند، در پيشاپيش آنها جبرئيل به شيث - عليه السلام - تسليت گفت و شيث به دستور جبرئيل، در نماز بر جنازه پدرش، سى بار تكبير گفت.
از آن پس، شيث - عليه السلام - به جاى پدر نشست، و آيين پدرش آدم - عليه السلام - را به مردم مى آموخت و آنها را به دين خدا فرا مى خواند، و به آنها بشارت مى داد كه: «پس از مدتى خداوند از ذريه من پيامبرى را به نام نوح - عليه السلام - مبعوث مى كند. او قوم خود را به سوى خدا دعوت مى نمايد، قومش او را تكذيب مى كنند و خداوند آنها را با غرق كردن در آب به هلاكت مى رساند.»
بين آدم تا نوح، ده يا هشت پدر به ترتيب ذيل، واسطه وجود داشته است.
1. شيث 2. ريسان (انوش) 3. قينان 4. آحيلث 5. غنميشا 6. ادريس كه نام ديگرش، اخنوخ و هرمس است 7. برد 8. اخنوخ 9. متوشلخ 10. لمك كه نام ديگرش ارفخشد است.(18)
جنازه حضرت آدم - عليه السلام - را در سرزمين مكّه دفن كردند و پس از گذشت 1500 سال حضرت نوح - عليه السلام -
هنگام طوفان، جنازه آدم - عليه السلام - را از غار كوه ابوقبيس (كنار كعبه) بيرون آورد و به همراه خود با كشتى به سرزمين نجف اشرف برد ودر آن جا به خاك سپرد... (19)
هم اكنون قبر آدم - عليه السلام - و قبر نوح - عليه السلام - در كنار حرم مطهر امير مؤمنان على - عليه السلام - در نجف اشرف قرار دارند.
------------------------------
1- از ظاهر بعضى از آيات قرآن مانند آيه يك سوره نساء: «... وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالاً كثيراً و نِساءً» استفاده مى شود كه در ازدواج فرزندان آدم، شخص ثالثى در كار نبوده است و ضرورت اجتماعى چنين اقتضا داشت، ولى روايات و گفتار مفسران در اين باره گوناگون است، و در بعضى از روايات، ازدواج خواهر و برادر فرزندان آدم - عليه السلام - تكذيب شده است (چنان كه در تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 610؛ و بحار، ج 11، ص 226، ذكر شده) به نظر مى رسد بهترين قول اين است كه: قابيل و هابيل با دو دختر كه از بازماندگان نسل هاى در حال انقراض قبل بودند، ازدواج نموده اند، زيرا طبق بعضى از روايات، آدم - عليه السلام - اولين انسان روى زمين نيست.
2- مجمع البيان، ج 3، ص 183.
3- مجمع الييان، ج 3، ص 183.
4- اقتباس از بحار، ج 11، ص 240.
5- مائده، 27 تا 30.
6- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 612.
7- مجمع البيان، ج 1، ص 183.
8- طبق بعضى از روايات، هابيل در خواب بود، قابيل با كمال ناجوانمردى به او حمله كرد و او را كشت. (تفسير قرطبى، ج 3، ص 2133)
9- بحار، ج 11، ص
230؛ مجمع البيان، ج 3، ص 184.
10- مائده، 31.
11- مجمع البيان، ج 3، ص 185؛ زاغ داراى پرهاى سياه است و به كلاغ شباهت دارد.
12- اين زمين، در ناحيه جنوب مسجد جامع بصره قرار گرفته است. (بحار، ج 1 پ 1، ص 228)
13- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 612.
14- بحار، ج 11، ص 230 و 231؛ به نقل ديگر، هنگامى كه هابيل كشته شد، همسرش حامله بود، پس از مدتى پسرى از او متولد شد، آدم نام او را «هابيل» گذاشت و پس از مدتى، خداوند به خود آدم پسرى داد، نام او را «شَيث» گذاشت و گفت: اين پسرم «هبة الله» (از عطاى خدا) است. (همان، ص 228)
15- عيون اخبار الرضا - عليه السلام -، ج 1، ص 242.
16- اقتباس از روضة الكافى، ص 114 و 115.
17- اقتباس از تاريخ انبياء، ص 124 و 125.
18- بحار، ج 11، ص 228 و 229.
19- تاريخ انبياء، ص 125.
حضرت ادريس (ع) / مشخصات ادريس (ع) و هدايت مردم
يكى از پيامبران كه نامش در قرآن دوبار آمده(1) و در آيه 56 سوره مريم به عنوان پيامبر صديق ياد شده، حضرت ادريس است كه در اين جا نظر شما را به پاره اى از ويژگى هاى او جلب مى كنيم:
ادريس كه نام اصليش «اُخنوخ» است در نزديك كوفه در مكان فعلى مسجد سهله مى زيست. او خياط بود و مدت سيصد سال عمر نمود و با پنج واسطه به آدم - عليه السلام - مى رسد. سى صحيفه از كتاب هاى آسمانى بر او نازل گرديد. تا قبل از ايشان مردم براى پوشش بدن خود از پوست حيوانات استفاده مى كردند، او نخستين كسى
بود كه خياطى كرد و طرز دوختن لباس را به انسانها آموخت و از آن پس مردم به تدريج از لباسهاى دوخته شده استفاده مى كردند. او بلند قامت و تنومند و نخستين انسانى بود كه با قلم خط نوشت و بر علم نجوم و حساب و هيئت احاطه داشت و آنها را تدريس مى كرد. كتابهاى آسمانى را به مردم مى آموخت و آنها را از اندرزهاى خود بهره مند مى ساخت، از اين رو نام او را ادريس (كه از واژه درس گرفته شده) نهادند.
خداوند بعد از وفاتش، مقام ارجمندى در بهشت به او عنايت فرمود و او را از مواهب بهشتى بهره مند ساخت.
ادريس - عليه السلام - بسيار درباره عظمت خلقت مى انديشيد و باخود مى گفت: «اين آسمان ها، زمين، خلايق عظيم، خورشيد، ماه، ستارگان، ابر، باران و ساير پديده ها داراى پروردگارى است كه آنها را تدبير نموده و سامان مى بخشد، بنابراين او را آن گونه كه سزاوار پرستش است، پرستش كن».(2)
فرازهايى از اندرزهاى ادريس - عليه السلام -
اى انسان! گويى مرگ به سراغت آمده، ناله ات بلند شده، عرق پيشانيت سرازير گشته، لبهايت جمع شده، زبانت از حركت ايستاده، آب دهانت خشك گشته، سياهى چشمت به سفيدى دگرگون شده، دهانت كف كرده، همه بدنت به لرزه در آمده و با سختى ها و تلخى هاى مرگ دست به گريبان شده اى. سپس روحت از كالبدت خارج شده و در برابر اهل خانه ات جسد بدبويى شده اى و مايه عبرت ديگران گشته اى. بنابراين هم اكنون به خودت پند بده و درباره مرگ و حقيقت آن عبرت بگير، كه خواه ناخواه به سراغت مى آيد و هر عمرى گر چه طولانى باشد به زودى به دست
فنا سپرده مى شود.
اى انسان! بدان كه مرگ با آن همه دشوارى، نسبت به امور بعد از آن كه حوادث هولناك و پر وحشت قيامت مى باشد آسان تر است، متوجه باش كه ايستادن در دادگاه عدل الهى براى حسابرسى و جزاى اعمال آن قدر سخت و طاقت فرسا است كه نيرومندترين نيرومندان نيز از شنيدن احوال آن ناتوانند.(3)
قسمتى از دستورهاى ادريس - عليه السلام -
اى انسانها! بدانيد و باور كنيد كه تقوا و پرهيزكارى، حكمت بزرگ و نعمت عظيم، و عامل كشاننده به نيكى و سعادت و كليد درهاى خير و فهم و عقل است، زيرا خداوند هنگامى كه بنده اى را دوست بدارد، عقل را به او مى بخشد.
بسيارى از اوقاتِ خود را به راز و نياز و دعا با خدا بپردازيد و در خداپرستى و در راه خدا تعاون و همكارى نماييد، كه اگر خداوند همدلى و همكارى شما را بنگرد، خواسته هايتان را بر مى آورد و شما را به آرزوهايتان مى رساند و از عطاياى فراوان و فنا ناپذيرش بهره مند مى سازد.
هنگامى كه روزه گرفتيد، نفوس خود را از هر گونه ناپاكى ها پاك كنيد و با قلبهاى صاف و خالص و بى شائبه براى خدا روزه بگيريد، زيرا خداوند به زودى دلهاى ناخالص و تيره را قفل مى كند. همراه روزه گرفتن و خوددارى از غذا و آب، اعضاء و جوارح خود را نيز از گناهان كنترل كنيد.
هنگامى كه به سجده افتاديد و سينه خود را در سجده بر زمين نهاديد، هر گونه افكار دنيا و انحرافات و نيرنگ و فكر خوردن غذاى حرام و دشمنى و كينه را از خود دور سازيد و از همه ناصافى ها خود را برهانيد.
خداوند
متعال، پيامبران و اوليائش را به تأييد روح القدس اختصاص داد و آنها در پرتو همين موهبت بر اسرار و نهانى ها آگاه شدند و از فيض حكمت بهره مند گشتند، از گمراهى ها رهيده و به هدايتها پيوستند، به طورى كه عظمت خداوند آن چنان در دلهايشان آشيانه گرفت كه دريافتند او وجود مطلق است و بر همه چيز احاطه دارد و هرگز نمى توان به كُنه ذاتش معرفت يافت.(4)
هدايت شدن هزار نفر با راهنمايى هاى ادريس - عليه السلام -
ادريس هم چنان با بيانات شيوا و اندرزهاى دلپذير و هشدارهاى كوبنده، قوم خود را به سوى خدا دعوت مى كرد. در اين مسير با طايفه اى از قوم خود ملاقات نمود كه همه بت پرست و در انواع انحراف ها و گمراهى ها گرفتار بودند. ادريس به اندرز و نصيحت آنها پرداخت و آنها را از انجام گناه سرزنش نموده و از عواقب گناه هشدار داد و به سوى خدا دعوت كرد. آنها يكى پس از ديگرى تحت تأثير قرار گرفته و به او پيوستند. نخست تعداد هدايت شدگان به هفت نفر و سپس به هفتاد نفر رسيد. به همين ترتيب يكى پس از ديگرى هدايت شدند تا به هفتصد نفر و سپس به هزار نفر رسيدند.
ادريس از ميان آنها صد نفر از برترين ها را برگزيد، و از ميان صد نفر، هفتاد نفر، و از ميان هفتاد نفر ده نفر، و از ميان ده نفر، هفت نفر را انتخاب نمود. ادريس با اين هفت نفر ممتاز، دست به دعا برداشتند و به راز و نياز با خدا پرداختند خداوند به ادريس وحى كرد، و او و همراهانش را به عبادت دعوت نمود،
آنها هم چنان با ادريس به عبادت الهى پرداختند تا زمانى كه خداوند روح ادريس - عليه السلام - را به ملأ اعلى برد.(5)
------------------------------
1- انبياء، 85؛ مريم، 56.
2- بحار، ج 11، ص 270-280؛ كامل ابن اثير، ج 1، ص 22.
3- سعد السعود سيد بن طاووس، ص 38.
4- اقتباس از بحار، ج 11، ص 282-284.
5- همان مدرك، ص 271.
حضرت ادريس (ع) / ادامه زندگى و قبض روح ادريس (ع)
آرزوى ادريس براى ادامه زندگى به خاطر شكرگزارى
فرشته اى از سوى خداوند نزد ادريس - عليه السلام - آمد و او را به آمرزش گناهان و قبولى اعمالش مژده داد. ادريس بسيار خشنود شد و شكر خداى را به جاى آورد، سپس آرزو كرد هميشه زنده بماند و به شكرگزارى خداوند بپردازد.
فرشته از او پرسيد: «چه آرزويى دارى؟»
ادريس گفت: «جز اين آرزو ندارم كه زنده بمانم و شكرگزارى خدا كنم، زيرا در اين مدت دعا مى كردم كه اعمالم پذيرفته شود كه پذيرفته شد، اينك بر آنم كه خدا را به خاطر قبولى اعمالم شكر نمايم و اين شكر ادامه يابد».
فرشته بال خود را گشود و ادريس را در برگرفت و او را به آسمانها برد. اينك ادريس زنده است و به شكر گزارى خداوند اشتغال دارد.(1)
مطابق بعضى از روايات، ادريس - عليه السلام - پس از مدتى كه در آسمانها بود، عزرائيل روح او را در بين آسمان چهارم و پنجم قبض كرد، چنان كه خاطر نشان مى شود.
قبض روح ادريس - عليه السلام -
امام صادق - عليه السلام - فرمود: يكى از فرشتگان، مشمول غضب خداوند شد. خداوند بال و پرش را شكست و او را در جزيره اى
انداخت. او سالها در آن جا در عذاب به سر مى برد تا وقتى كه ادريس - عليه السلام - به پيامبرى رسيد. او خود را به ادريس - عليه السلام - رسانيد و عرض كرد: «اى پيامبر خدا! دعا كن خداوند از من خشنود شود، و بال و پرم را سالم كند».
ادريس براى او دعا كرد، او خوب شد و تصميم گرفت به طرف آسمانها صعود نمايد امّا قبل از رفتن، نزد ادريس آمد و تشكر كرد و گفت: «آيا حاجتى دارى كه مى خواهم احسان تو را جبران كنم».
ادريس گفت: «آرى، دوست دارم مرا به آسمان ببرى، تا باعزرائيل ملاقات كنم و با او انس گيرم، زيرا ياد او زندگى مرا تلخ كرده است.»
آن فرشته، ادريس - عليه السلام - را بر روى بال خود گرفت و به سوى آسمانها برد تا به آسمان چهارم رسيد، در آن جا عزرائيل را ديد كه از روى تعجب سرش را تكان مى دهد.
ادريس به عزرائيل سلام كرد، و گفت: «چرا سرت را حركت مى دهى؟»
عزرائيل گفت: «خداوند متعال به من فرمان داده كه روح تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض كنم، به خدا عرض كردم: چگونه چنين چيزى ممكن است با اين كه بين آسمان چهارم و سوم، پانصد سال راه فاصله است، و بين آسمان سوم و دوم نيز همين مقدار. (و من اكنون در سايه عرش هستم و تا زمين فاصله فراوانى دارم و ادريس در زمين است، چگونه اين راه طولانى را مى پيمايد و تا بالاى آسمان چهارم مى آيد!!). آنگاه عزرائيل همان جا روح ادريس - عليه السلام - را قبض كرد. اين است
سخن خداوند (در آيه 57 سوره مريم) كه مى فرمايد:
«وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيا؛ و ما ادريس را به مقام بالايى ارتقاء داديم.(2)»
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: در شب معراج، مردى را در آسمان چهارم ديدم، از جبرئيل پرسيدم: «اين مرد كيست؟» جبرئيل گفت: «اين ادريس است كه خداوند او را به مقام ارجمندى بالا آورده است». به ادريس سلام كردم و براى او طلب آمرزش نمودم، او نيز بر من سلام كرد و برايم طلب آمرزش نمود.(3)
------------------------------
1- ارشاد القلوب ديلمى، ج 2، ص 326.
2- تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 350 و 349.
3- همان مدرك، ص 350.
حضرت الياس (ع) / مبارزه الياس (ع) با طاغوت زمانش
از ابن عباس روايت شده: هنگامى كه يوشع بن نون بعد از موسى - عليه السلام - بر سرزمين شام مسلّط شد، آن را بين طوايف سبطى ها(ى دوازده گانه) تقسيم نمود، يكى از آن گروه ها كه الياس - عليه السلام - در ميانشان بود در سرزمين بَعْلُبَك (كه اكنون يكى از شهرهاى لبنان است) سكونت نمودند. خداوند الياس - عليه السلام - را به عنوان پيامبر، براى هدايت مردم بَعْلُبك فرستاد.
بَعْلُبك در آن عصر، شاهى به نام «لاجب» داشت كه مردم را به پرستش بت فرا مى خواند كه نام آن «بَعْلُ» بود. طبق سخن خدا در قرآن (آيات 124 تا 128 سوره صافات) «مردم بَعْلُبك، سخن الياس را تكذيب كردند و از دعوت او اطاعت ننمودند.»
شاه بَعْلُبك همسر بدكارى داشت كه وقتى شاه به سفر مى رفت، او جانشين شوهرش شده و بين مردم قضاوت و حكومت مى كرد، آن زن، مُنشى حكيم و با ايمانى داشت كه سيصد
مؤمن را از حكم اعدام او نجات داده بود، و در سراسر زمين زنى زشت كارتر از همسر شاه نبود. با شاهان متعددى همبستر شده بود و از آنها داراى فرزندان بسيار بود.
شاه همسايه اى صالح از بنى اسرائيل داشت كه داراى باغى در كنار قصر شاه بود، و در گوشه اى از آن باغ زندگى مى كرد. شاه به او احترام مى نمود، ولى همسر شاه در غياب شاه، آن مؤمن صالح را كشت، و باغ او را غصب و تصرف كرد. وقتى كه شوهرش از سفر آمد، زن ماجرا را به او گفت، شوهرش به او گفت: «كار خوبى نكردى» (بيش از اين، او را سرزنش نكرد)
خداوند متعال الياس - عليه السلام - را به بَعْلُبك فرستاد، الياس به آن شهر وارد شد و مردم آن جا را از بت پرستى بر حذر داشت و آنها را به سوى خداى يكتا و بى همتا فراخواند.
بت پرستان، آن حضرت را تكذيب كردند، و به ساحت مقدسش توهين نمودند، و او را از خود راندند و تهديد نمودند، ولى او با كمال مقاومت به دعوت و مبارزات خود ادامه داد، و آزار آنها را تحمل كرد، و آنها را به سوى توحيد دعوت نموده، ولى آنها بر طغيان خود افزودند و عرصه را بر حضرت الياس - عليه السلام - تنگ كردند.
الياس - عليه السلام - خدا را سوگند داد كه شاه و همسر بدكارش را، اگر توبه نكردند، به هلاكت برساند، و به آنها هشدار داد.
اين هشدار باعث شد كه شاه و طرفدارانش خشونت بيشتر نمودند و تصميم گرفتند تا الياس - عليه السلام - را شكنجه داده و
به قتل رسانند.
الياس - عليه السلام - از دست آنها گريخت و به پشت كوه ها و درون غارها رفت و در آن جا هفت سال مخفيانه زندگى كرد، و از گياهان و ميوه درختها مى خورد و ادامه زندگى مى داد.
در اين ميان پسر شاه به بيمارى سختى مبتلا شد و بيمارى او درمان نيافت. با توجه به اين كه شاه در ميان فرزندانش، او را از همه بيشتر دوست داشت، براى شفاى او به بتها متوسل شدند، ولى نتيجه نگرفتند.
بت پرستان به شاه گفتند: بت بَعْلُ به تو غضب كرده، از اين رو پسرت را شفا نمى دهد، كسانى را به نواحى شام بفرست. در آن جا خدايان ديگرى وجود دارد. بايد آنها را نزد بت بَعْلُ واسطه قرار دهى، بلكه بت بَعْلُ او را شفا دهد.
شاه گفت: چرا بَعْلُ به من غضب كرده است؟
بت پرستان گفتند: زيرا تو الياس را كه بر ضد خدايان برخاسته بود، نكشتى و او هم اكنون سالم است و در كوه ها زندگى مى كند.
بت پرستان كنار كوه ها رفتند و فرياد زدند: «اى الياس! نزد ما بيا و شفاى پسر شاه را از درگاه خدا بخواه!»
الياس - عليه السلام - نزد آنها آمد و به آنها گفت: خداوند مرا به عنوان پيامبر به سوى شما فرستاده است، رسالت پروردگارم را بپذيريد. خداوند مى فرمايد:
«نزد شاه برويد و به او بگوييد؛ من خداى يكتا و بى همتا هستم، معبودى جز من نيست، من بنى اسرائيل را آفريده ام و به آنها روزى مى دهم و آنها را زنده مى كنم و مى ميرانم و نفع و زيان مى رسانم، پس چرا شفاى پسرت را از غير من مى طلبى؟»
آنها نزد شاه رفتند
و پيام الياس - عليه السلام - را به او رساندند، شاه بسيار خشمگين شد و به آنها گفت: «چرا وقتى كه الياس نزد شما آمد، او را دستگير نكرديد و زنجير بر گردنش نيافكنديد تا او را كشان كشان نزد من بياوريد، او دشمن من است.»
بت پرستان گفتند: «وقتى كه ما الياس - عليه السلام - را ديديم رعب و وحشتى از او در قلب ما نشست، از اين رو نتوانستيم كارى كنيم.»
سرانجام پنجاه نفر از سركشان و قهرمانان طرفدار شاه، آماده شدند تا به سوى كوه بروند و الياس - عليه السلام - را دستگير كرده نزد شاه بياورند. شاه به آنها سفارش كرد كه الياس را با تطميع و نيرنگ، غافلگير كنيد و نزد من بياوريد.
آنها به سوى كوه رفتند، و از پاى كوه به بالا حركت نمودند و در آن جا براى پيدا كردن الياس - عليه السلام - متفرق شده و به جستجو پرداختند.
در حالى كه فرياد مى زدند: «اى پيامبر خدا! نزد ما بيا، ما به تو ايمان آورده ايم.»
وقتى كه الياس - عليه السلام - صداى آنها را شنيد، در ميان غار بود. به ايمان آنها طمع كرد، و به خدا متوجه شد و عرض كرد: «خدايا! اگر اينها راست مى گويند، به من اجازه بده به سوى آنها بروم، و اگر دروغ مى گويند، مرا از گزند آنها حفظ كن، و با آتشى سوزان آنها را مورد هدف قرار بده.»
هنوز دعاى الياس - عليه السلام - تمام نشده بود كه از جانب بالا به سوى آنها آتش فرو ريخت و آنها را سوزانيد.
شاه از اين حادثه آگاه شد و بسيار ناراحت
و خشمگين گرديد. در اين هنگام شاه منشى همسرش را كه مردى حكيم و مؤمن بود (و قبلاً از او ياد كرديم) همراه جماعتى به سوى آن كوهى كه الياس - عليه السلام - در آن جا بود فرستاد، و به او گفت: به الياس - عليه السلام - بگو: «اكنون وقت توبه فرا رسيده، نزد ما بيا نزد شاه برويم تا او به ما بپيوندد و ما را به آن چه كه مورد خشنودى خداوند است فرمان دهد، و به قومش دستور دهد كه از بت پرستى دست بردارند، و به سوى خداى يكتا و بى همتا جذب گردند.»
منشى مؤمن به اجبار همراه جماعتى اين مأموريت را انجام دادند، و بالاى كوه رفته و سخن خود را به سمع الياس - عليه السلام - رساندند.
الياس - عليه السلام - صداى آن منشى مؤمن را شناخت، و از طرف خدا به الياس - عليه السلام - وحى شد كه نزد برادر صالحت برو و به او خوش آمد بگو و از او احوالپرسى كن.
الياس - عليه السلام - نزد آن منشى مؤمن رفت، مؤمن گفت: «اين طاغوت (شاه) و اطرافيانش، مرا نزد تو فرستاده اند كه چنين بگويم كه گفتم، و من ترس آن دارم كه اگر همراه من نيايى، شاه مرا بكشد.»
در همين هنگام خداوند به الياس - عليه السلام - وحى كرد: همه اينها نيرنگى از سوى شاه است كه تو را دستگير كرده و اعدام كند، من با شديد نمودن بيمارى پسر شاه و سپس مرگ او، كارى مى كنم كه شاه و اطرافيانش از منشى مؤمن غافل گردند، به مؤمن بگو باز گردد و
نترسد.
منشى با ايمان با همراهان بازگشت. ديد بيمارى پسر شاه شديد شده و همه سرگرم او هستند تا اين كه پسر شاه مُرد. شاه و اطرافيان بر اثر اشتغال به مصيبت آن پسر، مدتى همه چيز را فراموش كردند. پس از گذشت مدتى طولانى، شاه از منشى با ايمان پرسيد: «مأموريت خود را به كجا رساندى؟»
منشى مؤمن گفت: «من از مكان الياس - عليه السلام - آگاهى ندارم.»
سپس الياس - عليه السلام - مخفيانه از كوه پايين آمد و به خانه مادر حضرت يونس - عليه السلام - رفت و شش ماه در آن جا مخفى شد... سپس به كوه بازگشت و خداوند پس از هفت سال زندگى مخفيانه او، به او وحى كرد: «هر چه مى خواهى از من تقاضا كن.»
الياس - عليه السلام - عرض كرد: مرگم را برسان و مرا به پدرانم ملحق كن، كه من براى تو بنى اسرائيل را خسته كردم و به خشم آوردم، و آنها مرا خسته كردند و به خشم آوردند.
خداوند فرمود: اكنون وقت آن نرسيده كه زمين و اهلش را از وجود تو خالى كنم، بلكه قوام و استوارى زمين و اهلش به وجود تو است. تقاضا كن تا برآورم.
الياس - عليه السلام - عرض كرد: «انتقام مرا از آن كسانى كه مرا آزردند و عرصه را بر من تنگ كردند بگير. باران رحمتت را از آنها قطع كن به طورى كه قطره اى آب باران نيايد مگر به شفاعت من.
خداوند سه سال قحطى را بر بنى اسرائيل مسلّط كرد. گرسنگى و قحطى آنها را در فشار سختى قرار داد. بلا زده شدند و دچار مرگهاى پى در
پى گشتند، و فهميدند كه همه آن بلاها بر اثر نفرين الياس - عليه السلام - است. با كمال شرمندگى و حالت فلاكت بار خود را نزد الياس - عليه السلام - رساندند و گفتند: «همه ما مطيع تو هستيم، به داد ما برس.»
الياس - عليه السلام - همراه آنها به شهر بَعْلُبك وارد شد، شاگردش «اَلْيسَع» نيز همراهش بود. به همراه هم نزد شاه رفتند و گفتگوى زير بين شاه و الياس - عليه السلام - رخ داد:
شاه: «تو بنى اسرائيل را با قحطى، نابود كردى»
الياس: «بلكه آن كسى آنها را نابود كرد، كه آنها را گمراه نمود»
شاه: «از خدا بخواه كه آب به آنها برساند.»
وقتى نيمه هاى شب فرا رسيد، الياس - عليه السلام - به دعا و راز و نياز پرداخت. سپس به اَلْيسَع فرمود: به اطراف آسمان بنگر چه مى بينى.
او به آسمان نگريست و گفت: ابرى را مى نگرم.
الياس - عليه السلام - گفت: «مژده باد به شما به باران و آب، خود را حفظ كنيد كه غرق نشويد.»
خداوند باران پى در پى براى آنها فرستاد. زمين سبز و خرم شد. الياس - عليه السلام - در ميان قوم آمد و مدتى آنها در اطراف او بودند و در راه خداپرستى استوار ماندند.
ولى پس از مدتى بر اثر غرور و سرمستى نعمت، بار ديگر غافل شدند، و حقّ الياس - عليه السلام - را انكار نموده، و از دستور او سركشى كردند. سرانجام خداوند دشمنانشان را بر آنها مسلط كرد. دشمنان به ميانشان راه يافتند، و آنها را سركوب نموده، شاه و همسرش را كشتند. و پيكر آنها را به همان باغى كه
همسر شاه آن را غصب كرده بود و صاحب صالحش را كشته بود افكندند.
الياس - عليه السلام - پس از نابودى طاغوتيان، وصيتهاى خود را به وصى خود «اَلْيسَع» نمود و سپس به سوى آسمان عروج كرد، و لباس نبوّت را از طرف خدا به اَلْيسَع - عليه السلام - پوشانيد. اَلْيسَع به هدايت بنى اسرائيل پرداخت. بنى اسرائيل از او اطاعت كرده و احترام شايانى به او نمودند.(1)
------------------------------
1- بحار، ج 13، ص 393-396.
حضرت نوح (ع) / مشخصات نوح (ع) و قوم او
نام حضرت نوح - عليه السلام - 43 بار در قرآن آمده و يك سوره به نام او اختصاص داده شده است. او نخستين پيامبر اولوالعزم است كه داراى شريعت و كتاب مستقل بود و سلسله نسب او با هشت يا ده واسطه به حضرت آدم - عليه السلام - مى رسد.
حضرت نوح 1642 سال بعد از هبوط آدم - عليه السلام - از بهشت به زمين، چشم به جهان گشود. 950 سال پيامبرى كرد(1) و مركز بعثت و دعوت او در شامات و فلسطين و عراق بوده است.
نام اصلى او عبدالجبّار، عبدالاعلى و... بود، و بر اثر گريه و نوحه فراوان از خوف خدا، «نوح» خوانده شد.
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمودند: «نوح - عليه السلام - 2500 سال عمر كرد كه 850 سال آن قبل از پيامبرى و 950 سال بعد از رسالت بود كه به دعوت مردم اشتغال داشت، و 200 سال به دور از مردم به كار كشتى سازى پرداخت و پس از ماجراى طوفان 500 سال زندگى كرد.»(2)
با اين توضيح، نظر شما را
به پاره اى از فراز و نشيبهاى زندگى حضرت نوح - عليه السلام - جلب مى كنيم:
لجاجت و گستاخى قوم نوح - عليه السلام -
نوح - عليه السلام - زمانى به پيامبرى مبعوث شد كه مردم عصرش غرق در بت پرستى، خرافات، فساد و بيهوده گرايى بودند. آنها در حفظ عادات و رسوم باطل خود، بسيار لجاجت و پافشارى مى كردند. و به قدرى در عقيده آلوده خود ايستادگى داشتند كه حاضر بودند بميرند ولى از عقيده سخيف خود دست برندارند.
آنها لجاجت را به جايى رساندند كه دست فرزندان خود را گرفته و نزد نوح - عليه السلام - مى آوردند و به آنها سفارش مى كردند كه: «مبادا سخنان اين پيرمرد را گوش كنيد و اين پير شما را فريب دهد». نه تنها يك گروه اين كار را مى كردند، بلكه اين كار همه آنها بود(3) و آن را به عنوان دفاع از حريم بت پرستى و تقرب به پيشگاه بت ها و تحصيل پاداش از درگاه آنها انجام مى دادند.
بعضى نيز دست پسر خود را گرفته و كنار نوح - عليه السلام - مى آوردند و خطاب به فرزند خود مى گفتند: «پسرم! اگر بعد از من باقى ماندى، هرگز از اين ديوانه پيروى نكن».(4)
و بعضى ديگر از آن قوم نادان و لجوج، دست فرزند خود را گرفته و نزد نوح - عليه السلام - مى آوردند و چهره نوح - عليه السلام - را به او نشان مى دادند و به او چنين مى گفتند:
«از اين مرد بترس، مبادا تو را گمراه كند. اين وصيتى است كه پدرم به من كرده و من اكنون همان سفارش پدرم را به تو توصيه مى كنم» (تا حق وصيت و
خيرخواهى را ادا كرده باشم)(5)
آنها گستاخى و غرور را به جايى رساندند كه قرآن مى فرمايد:
«جَعَلُوا اَصابِعَهُمْ فِى آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ اَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً؛ آنها در برابر دعوت نوح - عليه السلام - (به چهار طريق مقابله مى كردند:) 1. انگشتان خود را در گوشهايشان قرار دادند 2. لباسهايشان را بر خود پيچيدند و بر سر خود افكندند (تا امواج صداى نوح - عليه السلام - به گوش آنها نرسد) 3. در كفر خود، اصرار و لجاجت نمودند 4. شديداً غرور و خودخواهى ورزيدند.»(6)
اشراف كافر قوم نوح - عليه السلام - نزد آن حضرت آمده و در پاسخ دعوت او مى گفتند: «ما تو را جز بشرى همچون خودمان نمى بينيم، و كسانى را كه از تو پيروى كرده اند جز گروهى اراذل ساده لوح نمى نگريم، و تو نسبت به ما هيچ گونه برترى ندارى، بلكه تو را دروغگو مى دانيم».
نوح - عليه السلام - در پاسخ آنها مى گفت: «اگر من دليل روشنى از پروردگارم داشته باشم، و از نزد خودش رحمتى به من داده باشد - و بر شما مخفى مانده - آيا باز هم رسالت مرا انكار مى كنيد؟ اى قوم من! من به خاطر اين دعوت، اجر و پاداشى از شما نمى خواهم، اجر من تنها بر خدا است، و من آن افراد اندك را كه به من ايمان آورده اند به خاطر شما ترك نمى كنم، چرا كه اگر آنها را از خود برانم، در روز قيامت در پيشگاه خدا از من شكايت خواهند كرد، ولى شما (اشراف) را قومى نادان مى نگرم».(7)
گاه مى شد كه حضرت نوح - عليه السلام - را آنقدر مى زدند كه به حالت مرگ بر
زمين مى افتاد، ولى وقتى كه به هوش مى آمد و نيروى خود را باز مى يافت، با غسل كردن، بدن خود را شستشو مى داد و سپس نزد قوم مى آمد و دعوت خود را آغاز مى كرد. به اين ترتيب، آن حضرت با مقاومت خستگى ناپذير به مبارزه بى امان خود ادامه مى داد.(8)
دعوت هاى منطقى و مهرانگيز حضرت نوح - عليه السلام -
حضرت نوح - عليه السلام - با بيانى روشن و روان و گفتارى منطقى و دلنشين، و سخنانى مهرانگيز و شيوا، قوم خود را به سوى خداى يكتا دعوت مى كرد و به دريافت پاداش الهى فرا مى خواند و از عذاب الهى برحذر مى داشت. ولى آنها از روى نادانى و تكبر و غرور، هرگز حاضر نبودند تا سخن نوح - عليه السلام - را بشنوند و از بت پرستى دست بردارند.
حضرت نوح - عليه السلام - با تحمل و استقامت پى گير، شب و روز با آنها صحبت كرد و با رفتارها و گفتارهاى گوناگون آنان را به سوى خداوند بى همتا دعوت نمود، و همه اصول و شيوه هاى صحيح را در دعوت آنها به كار برد و همچون طبيبى دلسوز به بالين آنها رفت، و پستى و آثار زشت بت پرستى را براى آنها شرح داد و خطر سخت اين بيمارى را به آنها گوشزد كرد، ولى گفتار منطقى و سخنان دلپذير حضرت نوح - عليه السلام - هيچ گونه در آنها اثر نمى گذاشت.(9)
نوح - عليه السلام - در هدايت و تبليغ قوم خود، بسيار ايثارگرى مى كرد و به آنها چون فرزند دلبند خود مى نگريست. همواره در انديشه نجات آنها بود و از آلودگى آنها غصه مى خورد (همانند پدرى كه در
مورد فرزند رنج مى برد). از اين رو شب و روز آنها را دعوت مى كرد، تا شايد آنها را نجات دهد.
نوح - عليه السلام - براى اين كه دعوتش در آن سنگدلان نفوذ كند، سه برنامه مختلف را دنبال كرد. گاه آنها را به طور مخفيانه و محرمانه دعوت مى كرد، و گاه دعوت علنى و آشكار داشت، و مواقعى نيز از روش آميختن دعوت آشكار و نهان استفاده مى كرد، ولى قوم سنگدل آن حضرت، همه روشهاى مهرانگيز و منطقى نوح - عليه السلام - را ناديده گرفتند.(10) حتى يكبار آن قوم بى رحم براى جلوگيرى از دعوت نوح - عليه السلام -، به او حمله كردند و او را آن چنان زدند كه بيهوش شد، ولى وقتى كه آن پيامبر دلسوز و مهربان به هوش آمد، گفت:
«اَللّهُمَّ اغْفِر لِى وَ لِقَوْمِى فَاِنَّهُمْ لا يعْلَمُونَ؛ خدايا! مرا و قوم مرا بيامرز، چرا كه آنها ناآگاه هستند».(11)
------------------------------
1- به مدت نبوت او كه 950 سال بوده، در آيه 14 سوره عنكبوت تصريح شده است.
2- بحار، ج 11، ص 285؛ امالى صدوق، ص 306.
3- تاريخ انبياء (عماد زاده)، ص 201.
4- بحار، ج 11، ص 287.
5- مجمع البيان، ج 10، ص 361.
6- نوح، 8.
7- مضمون آيات 25 تا 29 سوره هود.
8- كامل ابن اثير، ج 1، ص 69.
9- نوح، 5.
10- اقتباس از آيات 8 و 9 و 22 و 23 سوره نوح.
11- كامل ابن اثير، ج 1، ص 68.
حضرت نوح (ع) / ماجراى ساخت كشتى و حوادث بعد از آن
ساختن كشتى نجات
حضرت نوح - عليه السلام - هم چنان شب و روز در فكر رستگارى و نجات مردم از چنگال جهل
و بت پرستى بود، ولى هر چه آنها را نصيحت كرد نتيجه نگرفت و هر چه آنها را به عذاب الهى هشدار داد و اعلام خطر كرد، دست از اعمال زشت خود برنداشتند، تا آن جا كه با كمال گستاخى، بى پرده گفتند:
«اى نوح! با ما جرّ و بحث كردى، و بسيار بر حرف خود پافشارى نمودى (بس است!) اكنون اگر راست مى گويى، آن چه را از عذاب الهى به ما وعده مى دهى بياور.»
از سوى خدا به نوح - عليه السلام - وحى شد: «جز آنان كه (تاكنون) ايمان آورده اند، ديگر هيچ كس از قوم تو، ايمان نخواهد آورد، بنابراين از كارهايى كه بت پرستان انجام مى دهند غمگين مباش».(1)
در اين هنگام بود كه خداوند دستور ساختن كشتى را به حضرت نوح - عليه السلام - داد، و به او چنين وحى كرد:
«وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْينِنا وَ وَحْينا وَ لا تُخاطِبْنِى فِى الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ؛ و اكنون در حضور ما و طبق وحى ما كشتى بساز! و درباره آنها كه ستم كردند شفاعت مكن كه همه آنها غرق شدنى هستند.»(2)
حضرت نوح - عليه السلام - نيز مطابق فرمان خدا، قوم خود را از عذاب سخت الهى و بلاى عظيم طوفان برحذر مى داشت، ولى آنها به لجاجت خود مى افزودند.
تمسخر قوم نوح - عليه السلام -
حضرت نوح - عليه السلام - طبق فرمان خدا براى ساختن كشتى آماده شد. تخته هايى را فراهم ساخت و آنها را بريده و به هم متصل مى كرد، و چندين ماه (بلكه چندين سال) به ساختن كشتى پرداخت. توضيح اين كه اين كشتى، بسيار بزرگ بوده است؛ بعضى نوشته اند: داراى هفت طبقه و داخل
هر طبقه در جهت عرض، داراى نه بخش بوده و به نقل بعضى ديگر؛ داراى سه طبقه بوده است. حضرت نوح - عليه السلام - هنگام طوفان، چهار پايان را در طبقه اول آن جاى داد و انسانها را در طبقه دوم و طبقه سوم را جايگاه پرندگان نمود.
نخستين حيوانى كه وارد اين كشتى شد، مورچه بود، و آخرين حيوان، الاغ و ابليس بود.(3)
نيز روايت شده امير مؤمنان على - عليه السلام - در پاسخ مردى از اهالى شام كه از اندازه كشتى نوح - عليه السلام - پرسيد، فرمود: «طول آن 800 ذراع، و عرض آن پانصد ذراع، و ارتفاع آن هشتاد ذراع بود.» و نيز فرمود: «در آن بخشى كه حيوانات قرار داشتند، داراى نود اطاق بود».
اين كشتى در بيابان كوفه ساخته شد، و مطابق بعضى از روايات، حضرت نوح آن را در سرزمين كنونى مسجد اعظم كوفه ساخت.(4)
حضرت نوح - عليه السلام - در ساختن اين كشتى همواره مورد تمسخر و آزار و نيشخند قوم قرار مى گرفت. آنها نزد نوح مى آمدند و با انواع پوزخندها و مسخره ها و سرزنش ها، حضرت نوح - عليه السلام - را مى آزردند، ولى نوح - عليه السلام - به آنها مى فرمود: «روزى خواهد آمد كه ما نيز شما را مسخره مى كنيم و به زودى خواهيد دانست كه عذاب خوار كننده اى بر شما نازل خواهد شد.»(5)
فرار و گريز خرابكاران از حمله نوح - عليه السلام -
هنگامى كه نوح - عليه السلام - طبق فرمان خدا به ساختن كشتى مشغول شد، مشركان شبها در تاريكى كنار كشتى مى آمدند و آن چه را نوح - عليه السلام - از كشتى
درست كرده بود، خراب مى كردند (تخته هايش را از هم جدا كرده و مى شكستند). نوح - عليه السلام - از درگاه الهى استمداد كرد و گفت:
«خدايا! به من فرمان دادى تا كشتى را بسازم، و من مدتى است به ساختن آن مشغول شده ام، ولى آن چه را درست مى كنم شبها مخالفان مى آيند و خراب مى كنند، بنابراين چه زمانى كار من به سامان و پايان مى رسد!»
خداوند به نوح - عليه السلام - وحى كرد: «سگى را براى نگهبانى كشتى بگمار.»
حضرت نوح - عليه السلام - از آن پس، سگى را كنار كشتى آورد تا نگهبانى دهد. آن حضرت روزها به ساختن كشتى مى پرداخت و شبها مى خوابيد، وقتى كه شبانه مخالفان براى خراب كردن كشتى مى آمدند، سگ به طرف آنها مى رفت و صداى خود را بلند مى نمود، نوح - عليه السلام - بيدار مى شد و با دسته بيل يا دسته كلنگ به مهاجمان حمله مى كرد، و آنها فرار مى كردند، مدتى برنامه نوح - عليه السلام - اين گونه بود تا ساختن كشتى به پايان رسيد.(6)
سرنشينان كشتى نوح - عليه السلام -
از آن جا كه طوفان نوح - عليه السلام - جهانى بود و سراسر كره زمين را فرا مى گرفت، بر نوح - عليه السلام - لازم بود كه براى حفظ نسل حيوانات و حفظ گياهان، از هر نوع حيوان، يك جفت سوار كشتى كند و از بذر يا نهال گياهان گوناگون بردارد.
روايت شده؛ امام صادق - عليه السلام - فرمود: پس از پايان يافتن ساختمان كشتى، خداوند بر نوح - عليه السلام - وحى كرد كه به زبان سِريانى اعلام كن تا همه حيوانات جهان نزد تو
آيند. نوح اعلام جهانى كرد و همه حيوانات حاضر شدند. نوح - عليه السلام - از هر نوع حيوانات يك جفت (نر و ماده) گرفت و در كشتى جاى داد.(7)
در قرآن، اين مطلب را چنين مى خوانيم كه خداوند مى فرمايد:
«هنگامى كه فرمان ما (به فرا رسيدن عذاب) صادر شد، و آب از تنور به جوشش آمد، به نوح گفتيم: از هر جفتى از حيوانات (نر و ماده) يك زوج در آن كشتى حمل كن، هم چنين خاندانت را بر آن سوار كن، مگر آنها كه قبلاً وعده هلاكت به آنها داده شده (مانند يكى از همسران و يكى از پسرانش) و هم چنين مؤمنان را سوار كن».(8)
به اين ترتيب مسافران كشتى عبارت بودند از: نوح - عليه السلام - و حدود هشتاد نفر از ايمان آورندگان به او، و يك جفت از هر نوع از انواع حيوانات (از حشرات و پرندگان و چهارپايان و...) و مقدارى بذر گياهان و نهال.
مسافران هر كدام در جايگاه مخصوصى قرار گرفتند و همه آماده يك بلاى عظيم بودند كه نشانه هاى مقدمانى آن آشكار شده بود. از جمله در ميان تنورى كه در خانه نوح - عليه السلام - بود آب جوشيد و ابرهاى تيره و تار هم چون پاره هاى ظلمانى شب سراسر آسمان را فرا گرفت. صداى غرّش رعد و برق از هر سو شنيده و ديده مى شد و همه چيز از يك حادثه بزرگ و فراگير خبر مى داد.
بلاى عظيم طوفان بر اثر نفرين نوح - عليه السلام -
سالها حضرت نوح - عليه السلام - قوم گنهكار خود را از عذاب الهى هشدار داد، ولى آنها همه چيز را به مسخره
گرفتند و به هشدارهاى حضرت نوح - عليه السلام - اعتنا نكردند.
نوح - عليه السلام - صدها سال براى هدايت قوم خود تلاش كرد، ولى جز گروه اندكى به او ايمان نياوردند. نوح - عليه السلام - به طور كلى از هدايت شدن قوم مأيوس شد، زيرا مى ديد روز به روز بر لجاجت و آزار آنها افزوده مى شود و آنها آن چنان از نظر فكرى و روحى مسخ شده اند كه هيچ روزنه اميدى براى جذب آنها باقى نمانده است و حتى از فرزندان آينده آنها نيز اميدى نيست.
از طرفى خداوند به نوح - عليه السلام - وحى كرد كه:
«لَنْ يؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلاَّ مَنْ قَدْ آمَنَ؛ جز آنان كه تا كنون ايمان آورده اند، ديگر هيچ كس از قوم تو ايمان نخواهد آورد.»(9)
اينجا بود كه نوح - عليه السلام - آنها را سزاوار نفرين ديد و در مورد آنها چنين نفرين كرد:
«رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْاَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَياراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يلِدُوا إِلاَّ فاجِراً كَفَّارا؛ پروردگارا! احدى از كافران را روى زمين زنده مگذار چرا كه اگر آنها را زنده بگذارى بندگانت را گمراه مى كنند و جز نسلى گنهكار و كافر به وجود نمى آورند».(10)
در اين هنگام بود كه طوفان عالمگير و عظيم فرا رسيد. از آسمان و زمين، و از هر سو آب و سيل موج مى زد.
آبى كه از آسمان مى آمد باران نبود، بلكه چون سيلى بود كه بر زمين مى ريخت و همه جاى زمين تبديل به آبشارهاى عظيم و بى نظير شده بود، و باد تند از همه جا مى ورزيد و رعد و برق و ابرهاى متراكم همه جا را تيره
و تار ساخته بود. طولى نگذشت كه كشتى بر روى آب قرار گرفت و همه انسانها و موجوداتى كه در بيرون كشتى بودند، غرق شده و به هلاكت رسيدند. همه كوه ها و دشتها زير آب قرار گرفت، گويى همه جا اقيانوس بود و ديگر زمينى يا قلّه كوهى ديده نمى شد.
به تعبير قرآن:«وَ هِى تَجْرِى بِهِمْ فِى مَوْجٍ كَالْجِبالِ؛ كشتى نوح - عليه السلام - با سرنشينانش، سينه امواج كوه گونه را مى شكافت و هم چنان به پيش مى رفت.»(11)
هلاك شدن كنعان پسر نوح - عليه السلام -
يكى از پسران حضرت نوح - عليه السلام - «كنعان» نام داشت كه به زبان عربى به او «يام» مى گفتند. حضرت نوح - عليه السلام - با روش و شيوه ها و گفتار گوناگون او را به سوى توحيد دعوت كرد، ولى او با كمال گستاخى و لجاجت به دعوت پدر اعتنا ننمود و مثل ساير مردم به بت پرستى ادامه داد.
هنگامى كه بلاى جهان گير طوفان فرا رسيد، نوح - عليه السلام - ديد پسرش كنعان در خطر غرق و هلاكت افتاده، دلش به حال او سوخت، از ميان كشتى او را صدا زد و گفت:
«يا بُنَى اِرْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ الْكافِرِينَ؛ پسرم! با ما به كشتى سوار شو و از گروه كافران مباش!»
ولى كنعان به جاى اين كه به دعوت دلسوزانه پدر پاسخ دهد و خود را كه در پرتگاه هلاكت بود نجات بخشد، با كمال غرور و گستاخى تقاضاى پدر را رد كرد و در پاسخ او گفت:
«سَآوِى اِلى جَبَلٍ يعْصِمُنِى مِنَ الْماءِ؛ به زودى به كوهى پناه مى برم تا مرا از آب حفظ كند.»
نوح -
عليه السلام - گفت: «اى پسر! امروز هيچ نگهدارى در برابر فرمان خدا نيست، مگر آن كس كه خدا به او رحم كند.»
هنگامى كه طوفان از هر سو وارد زمين شد، كنعان در خطر شديد قرار گرفت و ديگر چيزى نمانده بود كه هلاك گردد.
نوح - عليه السلام - فرياد زد:
«رَبِّ اِنَّهُ مِنْ اَهْلِى وَ اِنَّ وَعْدَك الْحَقُّ؛ پروردگارا! پسرم از خاندان من است و وعده تو (در مورد نجات خاندانم) حق است.»
خداوند در پاسخ نوح - عليه السلام - فرمود:
«إِنَّهُ لَيسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيرُ صالِحٍ...؛ اى نوح! او از اهل تو نيست، او عمل ناصالحى است و فرد ناشايسته اى مى باشد، بنابراين آنچه را از آن آگاه نيستى از من مخواه، به تو اندرز مى دهم تا از جاهلان نباشى.»
بگذار تا بميرد در عين خودپرستى با مدّعى مگوييد اسرار عشق و مستى
نوح - عليه السلام - عرض كرد: «پروردگارا! من به تو پناه مى برم كه از درگاهت چيزى بخواهم كه آگاهى به آن ندارم، و اگر مرا نبخشى و به من رحم نكنى از زيانكاران خواهم بود.»(12)
به اين ترتيب عذاب الهى، حتى فرزند ناخلف نوح - عليه السلام - را نيز شامل شد و به شفاعت نوح - عليه السلام - از درگاه خداوند توجه نگرديد، چرا كه او با نوح و مكتب نوح - عليه السلام - مخالف بود و بر اثر انحراف و گناه، رشته خانوادگيش با نوح - عليه السلام - قطع شده بود، چنان كه سعدى مى گويد:
پسر نوح با بدان بنشست *** خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب كهف روزى چند *** پى نيكان گرفت و مردم شد
شكرگزارى هميشگى نوح -
عليه السلام -
قرآن كريم نوح - عليه السلام - را به عنوان «عبد شكور» (بنده بسيار شكرگزار) معرفى كرده است.(13) امام سجاد - عليه السلام - فرمود: «مردم سه خصلت را از سه نفر آموختند، صبر و استقامت را از ايوب - عليه السلام -، شكر و سپاس را از نوح - عليه السلام -، و حسادت را از پسران يعقوب».(14)
اينك در اين جا به داستان زير از كتاب مثنوى معنوى مولانا در مورد خشنودى نوح - عليه السلام - به رضاى الهى و شكر او توجه كنيد:
پس از مناجات نوح - عليه السلام - با پروردگار، در مورد هلاكت پسرش كنعان، خداوند به نوح - عليه السلام - چنين پاسخ داد:
تو اى نوح! عزيز درگاه ما هستى، دلت را به خاطر كنعان نمى شكنم، بگذار تو را از حال او اطلاع دهم.
نوح: نه، نه! اگر خود مرا نيز غرق سازى و نابود كنى بنده تسليم تواَم. خدايا! تسليم فرمانت هستم، هر لحظه بخواهى زنده ام كن يا بميران، حكم و فرمانت جان من است و من از اعماق جان خواسته تو را مى پذيرم و به آن خشنودم!
من در اين جهان جز جمال تو را نمى نگرم، و اگر هم چيزى را بنگرم ازاين رو است كه چراغى فرا راه منظر تو است.
من عاشق آفريده هاى تو هستم، صابر و سپاسگزار خالص درگاهت مى باشم، من به وجود عينى مصنوعات عشق نمى ورزم، بلكه آنها را كه آيينه جمال تواند مشاهده مى كنم كه بين اين دو فرق بسيار ظريفى است كه تنها اهل شهود آن را درك مى كنند.
گفت: اى نوح! آر تو خواهى *** جمله را حشر گردانم بر آرم از
ثَرى
بهر كنعانى دل تو نشكنم *** ليك از احوال او آگه كنم
گفت: نى نى راضيم كه تو مرا *** هم كنى غرقه اگر بايد تو را
هر زمانه غرقه مى كن من خوشم *** حكم تو جان است چون جان مى كُشم
ننگرم كس را وگر هم بنگرم *** او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صُنع توام در شكر و صبر *** عاشق مصنوع كى باشم چو گبر
عاشق صُنع خدا با فَر بود *** عاشق مصنوع او كافر بود
در ميان اين دو فرقى بس خفى است *** خود شناسد آن كه در رؤيت صفى است(15)
كشتى نوح - عليه السلام - بر فراز كوه جودى
طوفان، سيل و آب سراسر جهان را فراگرفت. كشتى نوح - عليه السلام - بر روى آب به حركت درآمد، سرنشينان كشتى نجات يافتند و گنهكاران به هلاكت رسيدند، آب به قدرى بالا آمده بود كه بنابر روايتى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود:
«مادرى به كودك شيرخوار خود بسيار علاقه داشت، هنگامى كه مشاهده كرد از هر سو آب به جريان افتاده، به سوى كوهى شتافت و از آن بالا رفت تا اين كه يك سوم مسافت كوه را پيمود. همان جا ايستاد و چون آب به آن جا رسيد، مادر از آن جا بالاتر رفت تا به دو سوم ارتفاع كوه رسيد، پس از چند لحظه آب به آن جا نيز رسيد تا اين كه مادر خود را به قله كوه رسانيد. آب آن جا را نيز فرا گرفت و هنگامى كه آب به گردن آن مادر رسيد، او كودكش را با دو دست خود بلند كرد تا آب به او نرسد،
ولى آب هم چنان بالا آمد و از سر آنها گذشت و آنها غرق شدند.»(16)
سرانجام (چنان كه در آيه 44 سوره هود آمده) كشتى بر روى كوه جودى پهلو گرفت. اين كوه در يكى از مناطق شمال عراق، نزديك موصل قرار گرفته است.(17)
نوح - عليه السلام - كشتى را به حال خود رها كرد و خداوند به كوه ها وحى كرد كه من كشتى بنده ام نوح را روى يكى از شما مى نهم. كوه ها در مقابل فرمان الهى گردن كشيده و سرافرازى كردند، ولى كوه جودى تواضع كرد، از اين رو آن كشتى بر سينه آن كوه نشست، دراين هنگام نوح - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! كار كشتى و ما را سامان بخش.»(18)
زندگى نوين، پس از فرو نشستن طوفان
هنگامى كه كار مجازات الهى در مورد قوم ستمگر نوح - عليه السلام - به پايان رسيد، و آن سنگدلان لجوج و تيره بختان كور دل به هلاكت رسيدند، و طومار زندگى ننگينشان پيچيده شد، فرمان الهى به زمين و آسمان صادر گرديد كه:
«يا اَرْضُ اِبْلَعِى ماءَكِ وَ يا سَماءُ اَقْلِعِى؛ اى زمين آبت را فرو بر، و اى آسمان از باريدن خوددارى كن».
پس از اين فرمان، بى درنگ آبهاى زمين فرو نشستند و آسمان از باريدن باز ايستاد و كشتى بر سينه كوه جودى پهلو گرفت.
از طرف خداوند به نوح - عليه السلام - وحى شد: «اى نوح! با سلامت و بركت از ناحيه ما بر تو و بر تمام آنها كه با تواند فرود آى.»(19)
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمودند: حضرت نوح - عليه السلام - همراه هشتاد نفر از كسانى
كه به او ايمان آورده بودند از كوه جودى به پايين آمدند و در سرزمين موصل براى خود خانه هايى ساختند (و زندگى نوين و گرم توحيدى را به دور از آلودگى هاى شرك و فساد، آغاز نمودند) و در آن جا شهرى ساختند كه به نام «مدينة الثَّمانين» (شهر هشتاد نفر) معروف گرديد.(20)
حضرت نوح - عليه السلام - بر فراز كوه جودى عبادتگاهى ساخت و در آن با پيروانش به عبادت خداى يكتا و بى همتا مى پرداخت.(21)
مطابق پاره اى از روايات، روز پياده شدن نوح - عليه السلام - و همراهان از كشتى، روز عاشورا (در آن عصر) بوده است.
نوح و همراهان در پاى همان كوه جودى خانه هايى ساختند و نام آن را «سَوقْ الثَّمانين» (بازار هشتاد نفر) نهادند. كم كم نسل بشر، از همان هشتاد نفر كه سه نفر از آنها به نام هاى سام، حام و يافث از پسران نوح بودند، ادامه يافت و رو به افزايش نهاد.(22)
در پاره اى از روايات آمده كه نسل بشر از اين تاريخ به بعد از سه پسر نوح (سام، حام و يافث) باقى ماند و گسترش يافت.
------------------------------
1- هود، 33 و 36.
2- هود، 37.
3- اعلام قرآن دكتر خزائلى، ص 644.
4- بحار، ج 11، ص 319 و 335.
5- هود، 38 و 39؛ بحار، ج 11، ص 323.
6- حياة الحيوان، ج 2، ص 219؛ بحار، ج 65، ص 52.
7- لثانى الاخبار، ج 5، ص 454.
8- هود، 40.
9- هود، 36.
10- هود، 26 و 27.
11- هود، 42.
12- مضمون آيات 42 تا 47 سوره هود.
13- اسراء، 3.
14- عيون الاخبار، ص 29؛ بحار، ج 11، ص 291.
15- ديوان مثنوى به خط ميرخانى، ص 235 (دفتر سوم).
16- بحار، ج
11، ص 303.
17- در مورد محل كوه جودى، مكانهاى ديگرى نيز گفته شده است. (مجمع البيان، ج 5، ص 165)
18- اصول كافى، ج 2، ص 124.
19- هود، 44 و 48.
20- بحار، ج 11، ص 313.
21- اعلام قرآن خزائلى، ص 281.
22- تاريخ حبيب السِّيَر، ج 1، ص 31.
حضرت نوح (ع) / جانشين نوح (ع)
سام؛ وصى حضرت نوح - عليه السلام -
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمود: حضرت نوح - عليه السلام - بعد از فرود آمدن از كشتى، پنجاه سال(1) عمر كرد و در اواخر عمر، جبرئيل به او نازل شد و گفت: «اى نوح! نبوت خود را به پايان رساندى و ايام عمرت سپرى شد. اسم اكبر و ميراث علم وآثار علم نبوت را كه همراه تو است به پسرت «سام» واگذار كن، زيرا من زمين را بدون حجت و عالِم آگاه و مطيع كه پس از تو الگوى نجات مردم تا عصر پيامبر بعد باشد قرار نمى دهم. سنت من اين است كه براى هر قومى، هادى و راهنمايى برگزينم تا سعادتمندان را به سوى حق هدايت كند و كامل كننده حجّت براى متمرّدان تيره بخت باشد.»
حضرت نوح - عليه السلام - اين فرمان را اجرا كرد، و «سام» را وصى خود ساخت. هم چنين فرزندان و پيروانش را به آمدن پيامبرى به نام هود - عليه السلام - بشارت داد و وصيت كرد وقتى هود - عليه السلام - ظهور كرد، از او پيروى كنند، نيز وصيت نمود هر سال يك بار وصيتنامه را بگشايند و بخوانند و همان روز را روز عيد خود قرار دهند.(2)
فنا و بى وفايى
دنيا از نظر نوح - عليه السلام -
حضرت نوح - عليه السلام - از پيامبرانى بود كه عمر طولانى داشت. بعضى نوشته اند 2500 سال عمر نمود، از اين رو به او «شيخُ الانبياء» مى گفتند. در عين حال او هرگز دل به اين دنياى فانى نبسته بود و خود را چون مسافرى مى ديد، شاهد بر مدعى اين كه در روزهاى آخر عمر آن پيامبر گرامى، شخصى از او پرسيد: «دنيا را چگونه ديدى؟!»
نوح - عليه السلام - در پاسخ گفت: «كَبَيتٍ لَهُ بابانِ دَخَلْتُ مِنْ اَحَدِهما وَ خَرَجْتُ مِنَ الْآخَرِ؛ دنيا را هم چون اطاقى ديدم كه داراى دو در است، از يكى وارد شدم و از ديگرى بيرون رفتم.»(3)
امام صادق - عليه السلام - فرمود: هنگامى كه عزرائيل نزد نوح - عليه السلام - براى قبض روح آمد، نوح در برابر تابش آفتاب بود، عزرائيل سلام كرد، نوح - عليه السلام - جواب سلام او را داد و پرسيد: «براى چه به اين جا آمده اى؟».
عزرائيل گفت: آمده ام روح تو را قبض كنم.
نوح - عليه السلام - فرمود: «اجازه بده از آفتاب به سايه بروم.»
عزرائيل اجازه داد و نوح - عليه السلام - به سايه رفت، سپس نوح (اين سخن عبرت آميز را به عزرائيل) گفت:
«اى فرشته مرگ! آن چه در دنيا زندگى نمودم، (به قدرى زود گذشت كه) همانند آمدن من از آفتاب به سايه بود، اكنون مأموريت خود را در مورد قبض روح من انجام بده». عزرائيل نيز روح او را قبض كرد.
------------------------------
1- به نقلى پانصد سال.
2- بحار، ج 11، ص 288-289.
3- كامل ابن اثير، ج 1، ص 73.
حضرت هود (ع) / مشخصات
هود (ع) و قوم او
يكى از پيامبرانى كه نام او در قرآن (ده بار) آمده، و يك سوره به نام او ناميده شده، حضرت هود - عليه السلام - است. سلسله نسب او را چنين ذكر نموده اند: «هود بن عبدالله بن رباح بن خلود بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح». بنابراين نسب او با هفت واسطه به حضرت نوح - عليه السلام - مى رسد.
حضرت نوح - عليه السلام - هنگام رحلت، به پيروان خود چنين بشارت داد: «بعد از من غيبت طولانى رخ مى دهد. در طول اين مدت طاغوت هايى بر مردم حكومت مى كنند و بر آنها ستم مى نمايند، سرانجام خداوند آنها را به وسيله قائم بعد از من كه نامش هود - عليه السلام - است نجات مى دهد. هود - عليه السلام - رادمردى با وقار، صبور و خويشتن دار است. در ظاهر و باطن به من شباهت دارد و به زودى خداوند هنگام ظهور هود - عليه السلام -، دشمنان شما را با طوفان شديد به هلاكت مى رساند.»
بعد از رحلت حضرت نوح - عليه السلام -، مؤمنان و پيروان او همواره در انتظار حضرت هود - عليه السلام - به سر مى بردند، تا اين كه به اذن خدا ظاهر شد و سرانجام دشمنان لجوج حق بر اثر طوفان كوبنده و شديد، به هلاكت رسيدند.(1)
از اين رو به او هود گفته شد، كه از ضلالت قومش هدايت يافته بود و از سوى خدا براى هدايت قوم گمراهش برانگيخته شده بود.
هود - عليه السلام - در قيافه و قامت همشكل حضرت آدم - عليه السلام - بود. سر و صورتى پر مو و
چهره اى زيبا داشت.(2)
هود - عليه السلام - دومين پيامبرى است كه در برابر بت و بت پرستى قيام و مبارزه كرد، كه اولى آنها حضرت نوح - عليه السلام - بود.(3)
با اين توضيح و با الهام از قرآن، نظر شما را به فرازهايى از زندگى حضرت هود - عليه السلام - و قومش كه به قوم «عاد» معروف بودند جلب مى كنيم:
قوم سركش عاد
حدود 700 سال قبل از ميلادِ حضرت مسيح - عليه السلام - در سرزمين احقاف (بين يمن و عمّان، در جنوب عربستان) قومى زندگى مى كردند كه به آنها قوم عاد مى گفتند. زيرا جدّشان شخصى به نام «عاد بن عوص» بود و حضرت هود - عليه السلام - نيز از همين قوم بود و عاد بن عوص، جدّ سوم او به شمار مى آمد.(4)
قوم عاد افرادى تنومند، بلند قامت و نيرومند بودند، از اين رو به عنوان جنگاورانى برگزيده به حساب مى آمدند. از نظر تمدن نيز نسبت به قبايل ديگر تا حدود زيادى پيشرفته تر بودند و شهرهاى آباد، زمينهاى خرم و سر سبز و باغهاى پر طراوت داشتند.(5)
اين قوم در ناز و نعمت به سر مى بردند و هم چون شيوه بيشتر سرمايه داران و مرفّهين بى درد، مست غرور و غفلت بودند. از قدرتشان براى ظلم و ستم و استعمار و استثمار ديگران سوء استفاده مى كردند و از طاغوتها و مستكبران عنود و سركش پيروى مى نمودند و در ميان انواع خرافات و بت پرستى و گناهان غوطه ور بودند.
طغيان، بى بند و بارى، عيش و نوش و شهوت پرستى، جهل و گمراهى، لجاجت و يكدندگى در سراپاى وجودشان ديده مى شد و هرگز حاضر نبودند كه از روش خود
دست بكشند و در برابر حق تسليم گردند.(6)
دعوت و مبارزه هود - عليه السلام - با بت پرستى
حضرت هود - عليه السلام - در ميان قوم، دعوت خود را چنين آغاز كرد:
«اى قوم من! خدا را پرستش كنيد، چرا كه هيچ معبودى براى شما جز خداى يكتا نيست، شما در اعتقادى كه به بتها داريد در اشتباهيد، و نسبت دروغ به خدا مى دهيد.
اى قوم من! من از شما پاداشى نمى خواهم، پاداش من فقط بر كسى است كه مرا آفريده است. آيا نمى فهميد؟
اى قوم من! از پروردگارتان طلب آمرزش كنيد، سپس به سوى او بازگرديد، تا باران رحمتش را پى در پى بر شما بفرستد، و نيرويى بر نيروى شما بيفزايد، روى از حق نتابيد و گناه نكنيد.»
قوم هود گفتند: اى هود! تو دليلى براى ما نياورده اى و ما خدايان خود را به خاطر حرف تو رها نخواهيم كرد، و ما اصلاً به تو ايمان نمى آوريم، ما فقط درباره تو مى گوييم؛ بعضى از خدايان ما به تو زيان رسانده و عقلت را ربوده اند.
هود گفت: من خدا را به گواهى مى طلبم، شما نيز گواه باشيد كه من از آن چه شريك خدا قرار دهيد بيزارم.
من در برابر شما هستم، هر چه مى خواهيد در مورد من نقشه بكشيد و مرا تهديد كنيد، ولى از دست شما كارى ساخته نيست، من بر «الله» كه پروردگار من و شما است توكل كرده ام، هيچ جنبنده اى نيست، مگر اين كه او بر آن تسلط داشته باشد، اما سلطه اى براساس عدالت چرا كه پروردگار من بر راه راست است. من رسالتى را كه مأمور بودم به شما رساندم، پس اگر روى بگردانيد، پروردگارم
گروه ديگرى را جانشين شما مى كند، و شما كمترين ضررى به او نمى رسانيد، پروردگارم حافظ و نگاهبان هر چيز است.(7)
جوهره دعوت هود - عليه السلام -
خداوند در آيه 123 و 124 سوره هود مى فرمايد: «قوم عاد، رسولان خدا را تكذيب كردند، هنگامى كه برادرشان هود - عليه السلام - آنها را به تقوا و دورى از گناه فرا خواند.» آن گاه شيوه دعوت هود - عليه السلام - را چنين بيان مى كند:
آيا تقوا را پيشه خود نمى كنيد؟ به سوى خدا بياييد، من براى شما فرستاده امينى هستم، از نافرمانى خدا بپرهيزيد و از من اطاعت كنيد، من هيچ اجر و پاداشى در برابر اين دعوت ازشما نمى طلبم، اجر و پاداش من تنها بر پروردگار عالميان است.
آيا شما بر هر مكان بلندى، نشانه اى از هوى و هوس مى سازيد؟ تا خود نمايى و تفاخر كنيد، شما قصرها و قلعه هاى زيبا بنا مى كنيد، و آن چنان به اين بناها دل بسته ايد كه گويى جاودانه در دنيا خواهيد ماند، هنگامى كه كسى را مجازات مى كنيد، هم چون جباران كيفر مى دهيد. پرهيزكار شويد، از مخالفان فرمان خدا بپرهيزيد، خداوندى كه با نعمتهايش شما را يارى نموده و شما را به چهارپايان و نيز پسران نيرومند امداد فرموده، و باغها و چشمه ها را در اختيار شما نهاده است، اگر كفران نعمت كنيد، من بر شما از عذاب روز بزرگ نگرانم كه شما را فرا گيرد.(8)
عكس العمل لجوجانه قوم عاد در برابر هود - عليه السلام -
قوم هود - عليه السلام - در برابر اندرزهاى پر مهر حضرت هود - عليه السلام - به جاى اين كه پاسخ مثبت بدهند، به لجاجت
و سركشى پرداختند، با صراحت او را تكذيب كردند، و گفتند: «براى ما تفاوت نمى كند، چه ما را اندرز بدهى يا ندهى. خود را بيهوده خسته نكن، روش ما همان روش پيشينيان است و از آن دست نمى كشيم، و اين تهديدهاى تو، دروغ است و ما هرگز مجازات نمى شويم.(9)
نيز به هود گفتند: آيا آمده اى كه ما را (با دروغهايت) از معبودهايمان بازگردانى؟ اگر راست مى گويى عذابى را كه به ما وعده داده اى بياور.(10)
حضرت هود - عليه السلام - آن چه توانست قوم خود را پند و اندرز داد، و شب و روز به دعوت آنها به سوى حق پرداخت، و راه روشن نجات را به آنها نشان داد، و با اصرار و تكرار، آنها را از انحراف و گمراهى بر حذر مى داشت، ولى تنها اندكى از آن قوم، به هود - عليه السلام - ايمان آوردند، و اكثريت قاطع مردم، رو در روى هود - عليه السلام - قرار گرفتند و نسبت دروغگويى، جنون و ابلهى به هود - عليه السلام - دادند و بر كفر و عناد خود افزودند.(11)
قرآن گوشه اى از داستان گفتگوى هود - عليه السلام - با قومش را چنين بيان مى كند:
هود: اى قوم من! تنها خدا را بپرستيد، جز او معبودى براى شما نيست، آيا پرهيزكارى پيشه نمى كنيد؟
بزرگان قوم: ما تو را در مقام نادانى و سبك مغزى مى نگريم، ما بطور قطع تو را دروغگو مى دانيم.
هود: اى قوم من! هيچ گونه ابلهى و سفاهت در من نيست، بلكه من فرستاده اى از سوى خدا به سوى شما هستم، پيامهاى خدا را به گوش شما مى رسانم و خيرخواه امين براى شما هستم. آيا
تعجب مى كنيد كه دستور آگاهى بخش خداوند توسط مردى از ميان شما به شما برسد، و او شما را از مجازات الهى بترساند؟
بزرگان قوم: آيا به سراغ ما آمده اى كه تنها خداى يگانه را بپرستيم، ولى آن چه را كه پدرانمان مى پرستيدند، رها سازيم، اگر راست مى گويى آن چه را كه از عذاب به ما وعده مى دهى بياور.
هود: پليدى و غضب پروردگارتان، شما را فراگرفته است، آيا با من در مورد نامهايى كه شما و پدرانتان بر بتها نهاده اند، ستيز مى كنيد؟ در حالى كه خداوند هيچ دليلى درباره آن نازل نكرده است؟ پس شما منتظر (شكست من) باشيد و من نيز در انتظار عذاب شما خواهم بود.(12)
------------------------------
1- بحار، ج 11، ص 363.
2- همان مدرك، ص 357.
3- الميزان، ج 10، ص 207 و 208.
4- قبل از آنها نيز قومى به نام «قوم عاد اول» وجود داشته اند كه در آيه 50 سوره نجم، به عنوان «عاداً الاولى» نام برده شده اند.
5- چنان كه اين مطلب از آيه 8 سوره فجر استفاده مى شود.
6- چنان كه اين مطلب از آيه 59 سوره هود استفاده مى شود.
7- سوره هود، آيات 50 تا 56.
8- شعراء، آيات 123 تا 135.
9- شعراء، آيات 136 تا 139.
10- احقاف، آيه 22.
11- اقتباس از آيه 54 هود، و آيه 66 اعراف.
12- اعراف، آيات 65 تا 71.
حضرت هود (ع) / عذاب قوم عاد و نجات هود (ع) و مؤمنان
عذاب شديد و هلاكت سخت قوم عاد
به عذاب سختى كه خداوند بر قوم عاد فرستاد و آنها را به هلاكت رسانيد، در آيات متعدد قرآن اشاره شده است(1) كه از همه آنها چنين بر مى آيد كه عذاب آنها بسيار سخت
و وحشتناك بوده است.
در سوره حاقه آيه 6 به بعد چنين آمده:
«خداوند تند بادى طغيانگر و سرد و پر صدا را هفت شب و هشت روز پى در پى و بنيان كن بر قوم عاد مسلّط كرد، آن قوم ياغى هم چون تنه هاى پوسيده و نخل هاى تو خالى، در ميان آن تند باد كوبنده بر زمين افتادند و به هلاكت رسيدند، و همه آنها نابود شدند.»
ماجراى هلاكت قوم عاد، در بعضى از تفاسير چنين آمده است:
سرزمين قوم عاد، بسيار پر درخت وخرم و حاصلخيز بود، وقتى كه از دعوت حضرت هود - عليه السلام - سر پيچى كردند، خداوند باران رحمتش را به مدت هفت سال از آنها باز داشت. خشكسالى و قحطى، همه جا را فرا گرفت. هوا خشك و گرم و خفه كننده شده بود.
حضرت هود - عليه السلام - به آنها فرمود: «توبه و استغفار كنيد، تا خداوند باران رحمتش را به سوى شما بفرستد.» ولى آنها بر عناد و سركشى خود افزودند و دعوت آن حضرت را به مسخره گرفتند. خداوند به هود - عليه السلام - وحى كرد كه فلان وقت عذاب دردناكى به صورت باد تند و كوبنده بر آنها مى فرستم.
آن وقت فرا رسيد، وقتى ملت گنهكار عاد به آسمان نگريستند ابرى را ديدند كه به سوى سرزمين آنها حركت مى كند، تصور كردند كه ابر نشانه باران است، از اين رو شادمان شدند، و گفتند: «اين ابرى است باران زا كه به سوى درّه ها و آبگيرهايمان رو مى آورد.» به استقبال آن شتافتند، و در كنار درّه ها و سيل گيرها آمدند تا منظره نزول باران پر بركت را بنگرند و
روحى تازه كنند.
ولى به زودى به آنها گفته شد؛ اين ابر باران زا نيست، اين همان عذاب وحشتناكى است كه براى آمدنش شتاب مى كرديد، اين تند باد شديدى است كه حامل عذاب دردناكى خواهد بود.
طولى نكشيد كه آن با تند و ويرانگر فرا رسيد، و اموال و چهار پايان و خود آنها را نابود كرد.(2)
نخستين بار كه متوجه ابر سياهِ پر گرد و غبار شدند، وقتى بود كه آن باد به سرزمين آنها رسيد و چهار پايان و چوپانان آنها را كه در اطراف بودند، از زمين برداشت و به هوا برد، خيمه ها را از جا مى كند و چنان بالا مى برد كه آنها به صورت ملخى ديده مى شدند، هنگامى كه آن صحنه وحشت بار را ديدند، فرار كردند و به خانه هاى خود پناه بردند و درها را به روى خود بستند، ولى باد آن چنان تند بود كه درها را از جا مى كند، و آنها را بر زمين مى كوبيد و با خود مى برد و پيكرهاى بى جان آنها را زير خروارها شن، پنهان مى ساخت.(3)
آرى آنها آن چنان در چنبره عذاب الهى قرار گرفتند كه به فرموده قرآن:
«ما تَذَرُ مِنْ شَى ءٍ اَتَتْ عَلَيهِ إِلاَّ جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ؛ آن باد تند از هر چيز كه مى گذشت، آن را رها نمى كرد، تا اين كه آن را هم چون استخوانهاى پوسيده مى نمود.»(4)
نجات هود - عليه السلام - و مؤمنان
چنان كه در قرآن، آيه 58 سوره هود آمده، خداوند مى فرمايد: «و هنگامى كه فرمان عذاب ما فرا رسيد، هود و كسانى را كه به او ايمان آورده بودند، به رحمت خود نجات داديم، و آنها را را از عذاب شديد رهايى بخشيديم.»
مطابق
پاره اى از روايات، هود و اطرافيانش، بعد از هلاكت قوم، به سرزمين حضر موت كوچ نموده، و تا آخر عمر در آن جا زيستند.
مولانا در كتاب مثنوى، ماجراى نجات هود و ايمان آورندگان را در اشعار خود ترسيم نموده كه خلاصه شرح آن چنين است:
هنگامى كه طوفان شديد و تند باد سركش (هفت شب و هشت روز) بر قوم عاد فرود آمد، به هر كس كه مى رسيد. او را مى كوبيد و به هلاكت مى رسانيد، حضرت هود - عليه السلام - در همان روزِ اولِ عذاب، به دور خود و افرادى كه به او ايمان آورده بودند، خط دايره اى كشيد و به آنها فرمود:
«هشت روز در ميان اين دايره بمانيد، و اعضاى متلاشى شده تبه كاران را در بيرون از دايره تماشا كنيد.»
طوفان سركش به آنان كه در داخل دايره بودند، كوچكترين آسيبى نرساند، بلكه همان طوفان نسيم روح افزايى براى آنها بود، ولى جسدهاى كافران در هوا، گاهى با سنگ برخورد مى كرد، و گاهى طوفان آن چنان بدن آنها را به يكديگر مى زد كه استخوانهايشان مانند دانه هاى خشخاش ريز ريز، بر زمين مى ريخت:
بر هوا بردى فكندى بر حَجَر *** تا دريدى عَظم و لَحم از يكدگر
يك گُرُه را به هوا بر هم زدى *** تا چو خشخاش، استخوان ريزان شدى
هود گِرد مؤمنان خط مى كشيد *** نرم مى شد باد كآنجا مى رسيد
هر كه بيرون بود از آن خط جمله را *** پاره پاره مى شكست اندر هوا
هم چنين باد اجل با عارفان *** نرم و خوش هم چون نسيم بوستان(5)
------------------------------
1- مانند سوره ذاريات آيه 41 به بعد، و سوره حاقّه آيه 6 به بعد، و سوره قمر آيه 18 به
بعد.
2- تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 18.
3- تفسير فخر رازى، ج 28، ص 28.
4- ذاريات، 42.
5- ديوان مثنوى، به خط ميرخانى، دفتر يك، ص 24.
حضرت هود (ع) / ماجراى شدّاد چيست؟
بهشت شدّاد و هلاكت او قبل از ديدار بهشت خود
بعضى در ذيل آيه 6 تا 8 سوره فجر ماجراى بهشت شدّاد و هلاكت او را قبل از ديدار آن بهشت نقل كرده اند. در اين آيات چنين مى خوانيم:
«اَ لَمْ تَرَ كَيفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِى لَمْ يخْلَقْ مِثْلُها فِى الْبِلادِ؛ آيا نديدى پروردگارت با قوم عاد چه كرد؟ با آن شهر اِرَم و باعظمت عاد چه نمود؟ همان شهرى كه مانندش در شهرها آفريده نشده.»
روايت شده: عاد كه حضرت هود - عليه السلام - مأمور هدايت قوم عاد شد، دو پسر به نام «شدّاد» و «شديد» داشت، عاد از دنيا رفت، شدّاد و شديد با قلدرى جمعى را به دور خود جمع كردند و به فتح شهرها پرداختند، و با زور و ظلم و غارت بر همه جا تسلط يافتند، در اين ميان، شديد از دنيا رفت، و شدّاد تنها شاه بى رقيب كشور پهناور شد، غرور او را فرا گرفت (هود - عليه السلام - او را به خداپرستى دعوت كرد، و به او فرمود: «اگر به سوى خدا آيى، خداوند پاداش بهشت جاويد به تو خواهد داد، او گفت: بهشت چگونه است؟ هود - عليه السلام - بخشى از اوصاف بهشت خدا را براى او توصيف نمود. شدّاد گفت اينكه چيزى نيست من خودم اين گونه بهشت را خواهم ساخت، كبر و غرور او را از پيروى هود - عليه
السلام - باز داشت).
او تصميم گرفت از روى غرور، بهشتى بسازد تا با خداى بزرگ جهان عرض اندام كند، شهر اِرَم را ساخت، صد نفر از قهرمانان لشكرش را مأمور نظارت ساختن بهشت در آن شهر نمود، هر يك از آن قهرمانان هزار نفر كارگر را سرپرستى مى كردند و آنها را به كار مجبور مى ساختند.
شدّاد براى پادشاهان جهان نامه نوشت كه هر چه طلا و جواهرات دارند همه را نزد او بفرستند، و آنها آنچه داشتند فرستادند.
آن قهرمانان مدت طولانى به بهشت سازى مشغول شدند، تا اين كه از ساختن آن فارغ گشتند، و در اطراف آن بهشت مصنوعى، حصار (قلعه و دژ) محكمى ساختند، در اطراف آن حصار هزار قصر با شكوه بنا نهادند، سپس به شدّاد گزارش دادند كه با وزيران و لشكرش براى افتتاح شهر بهشت وارد گردد.
شدّاد با همراهان، با زرق و برق بسيار عريض و طويلى به سوى آن شهر (كه در جزيرة العرب، بين يمن و حجاز قرار داشت) حركت كردند، هنوز يك شبانه روز وقت مى خواست كه به آن شهر برسند، ناگاه صاعقه اى همراه با صداى كوبنده و بلندى از سوى آسمان به سوى آنها آمد و همه آنها را به سختى بر زمين كوبيد، همه آنها متلاشى شده و به هلاكت رسيدند.(1)
دلسوزى عزرائيل براى شدّاد
روزى رسول خدا - عليه السلام - نشسته بود، عزرائيل به زيارت آن حضرت آمد پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از او پرسيد: «اى برادر! چندين هزار سال است كه تو مأمور قبض روح انسانها هستى، آيا در هنگام جان كندن آنها دلت براى كسى رحم آمد؟»
عزرائيل گفت: در اين
مدت دلم براى دو نفر سوخت:
1. روزى دريا طوفانى شد و امواج سهمگين دريا يك كشتى را در هم شكست، همه سرنشينان كشتى غرق شدند، تنها يك زن حامله نجات يافت، او سوار بر پاره تخته كشتى شد و امواج ملايم دريا او را به ساحل آورد و در جزيره اى افكند، در اين ميان فرزند پسرى از او متولد شد، من مأمور شدم جان آن زن را قبض كنم، دلم به حال آن پسر سوخت.
2. هنگامى كه شدّاد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بى نظير خود پرداخت، و همه توان و امكانات ثروت خود را در ساختن آن صرف كرد، و خروارها طلا و گوهرهاى ديگر براى ستونها و ساير زرق و برق آن خرج نمود تا تكميل شد(2) وقتى كه خواست از آن ديدار كند، همين كه خواست از اسب پياده شود و پاى راست از ركاب بر زمين نهاد، هنوز پاى چپش بر ركاب بود كه فرمان از سوى خدا آمد كه جان او را قبض كنم، آن تيره بخت از پشت اسب بين زمين و ركاب اسب گير كرد و مرد، دلم به حال او سوخت از اين رو كه او عمرى را به اميد ديدار بهشتى كه ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نيفتاده بود، اسير مرگ شد.
در اين هنگام جبرئيل به محضر پيامبر - صلّى الله عليه و آله - رسيد و گفت: «اى محمد! خدايت سلام مى رساند و مى فرمايد: به عظمت و جلالم سوگند كه آن كودك همان شدّاد بن عاد بود، او را از درياى بيكران به لطف خود گرفتيم، بى مادر
تربيت كرديم و به پادشاهى رسانديم، در عين حال كفران نعمت كرد، و خودبينى و تكبر نمود، و پرچم مخالفت با ما برافراشت، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانيان بدانند كه ما به كافران مهلت مى دهيم ولى آنها را رها نمى كنيم، چنان كه در قرآن مى فرمايد:
«إِنَّما نُمْلِى لَهُمْ لِيزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ؛ ما به آنها مهلت مى دهيم تنها براى اين كه بر گناهان خود بيفزايند، و براى آنها عذاب خوار كننده اى آماده شده است.»(3)
------------------------------
1- مجمع البيان، ج 1، ص 486 و 487.
2- اوصاف اين بهشت بسيار پر زرق و برق در شهر اِرَم، در كتاب مجمع البيان، ج 10، ص 486 و 487 آمده است.
3- آل عمران، آيه 178
منبع: جوامع الحكايات / محمد عوفى
حضرت صالح (ع) / حضرت صالح (ع) و قوم ثمود
يكى از پيامبرانى كه اسم او در قرآن آمده، حضرت صالح - عليه السلام - است كه نامش در قرآن يازده بار ذكر شده است. او از نواده هاى سام بن نوح از قبيله ثمود بود، بعضى سلسله نسب او را چنين ذكر نموده اند: «صالح بن عبيد بن جابر بن ثمود» و بعضى ديگر او را به عنوان «صالح بن جابر بن ارم بن سام بن نوح» ياد كرده اند.
حضرت صالح - عليه السلام - به زبان عربى سخن مى گفت، و 280 سال عمر كرد، قبرش در نجف اشرف يا بين حجر الاسود و مقام ابراهيم - عليه السلام - در كنار كعبه قرار دارد.(1)
او از سوى خداوند براى هدايت قوم ثمود، فرستاده شد، و با تلاشهاى شبانه روزى خود، آن قوم را به سوى خدا و نيكى ها
دعوت نمود، ولى آن قوم، از او اطاعت نكردند و سرانجام به عذاب سخت الهى گرفتار شدند.(2)
حضرت صالح سومين پيامبرى است كه پس از نوح - عليه السلام - و هود - عليه السلام - يك تنه بر ضد بت و بت پرستى و طاغوت هاى عصرش قيام كرد، و سالها با آنها مبارزه و ستيز نمود.(3)
طبق بعضى از روايات، حضرت صالح - عليه السلام - در شانزده سالگى به دعوت قوم به سوى خدا پرستى پرداخت، و 120 سال آنها را دعوت كرد، ولى جز اندكى، به او ايمان نياوردند.(4)
دورنمايى از زندگى قوم ثمود
قوم ثمود، امّتى از عرب بودند كه پس از قوم عاد، به وجود آمدند و در سرزمين وادى القُرى (بين مكه و شام) در شهر حِجر (كه هم اكنون بعضى از آثار آن شهر در ميان تخته سنگهاى عظيم ديده مى شود) مى زيستند، و از قبايل مختلف تشكيل شده بودند و هم چون قوم عاد در بت پرستى، فساد، ظلم و طغيان غوطه ور بودند، و در زندگيشان جز انحراف و گمراهى، چيز ديگرى ديده نمى شد.
آنها در ظاهر داراى تمدن پيشرفته و شهرها و آبادى هاى محكم بودند، و از قطعه هاى عظيم سنگهاى كوهى، ساختمان مى ساختند، و براى حفظ خود پناهگاه هاى استوارى ساخته بودند، و در شهر حِجر داراى امكانات وسيع مادى و تشكيلات پر زرق و برق بودند، از اين رو آنها را «اصحاب حِجر» مى نامند.
و به تعبير قرآن، آنها در كار زندگى دنيايشان آن قدر سخت كوش بودند كه براى خود، خانه هاى امن و امانى در دل كوه ها مى تراشيدند.(5)
اين مطلب نشانگر آن است كه آنها در يك منطقه كوهستانى مى زيستند، و داراى تمدن
پيشرفته مادى بودند كه به آنها امكان مى داد تا در درون كوه ها، خانه هاى امن تهيه كنند، تا در برابر طوفانها و سيل و زلزله، در امان باشند. ولى به همان اندازه كه دل به دنيا بسته بودند، دل از امور معنوى بريده بودند، و در لجنزار تباهى ها و ستمها و آلودگى هاى معنوى، غوطه مى خوردند. حكومت ملوك الطوايفى، قبيلگى، ملى گرايى و تبعيضات نژادى، سرنوشت آنها را تعيين مى كرد. و بر همين اساس به فساد و تباهى ها، دامن مى زدند، چنان كه قرآن در توصيف آنها مى گويد:
«وَ كانَ فِى الْمَدِينَة تِسْعَة رَهْطٍ يفْسِدُونَ فِى الْأَرْضِ وَ لا يصْلِحُونَ؛ آنها (قوم ثمود) در آن شهر (حِجر) نُه گروهك و قبيله بودند كه فساد در زمين مى كردند، و براى اصلاح خويش اقدام نمى نمودند».(6)
قوم ثمود، داراى هفتاد بت بودند، چندين بتكده داشتند، بتهاى بزرگ آنها عبارت بودند از: «لات، عُزّى، منوت (منات) هُبَل و قيس.»
اين بتها به خصوص، مورد احترام شديد قوم ثمود بودند، آنها را شب و روز مى پرستيدند، بتكده ها را به نام آنها نامگذارى كرده بودند، هيچ كس حق نداشت كه آن بتكده ها را به عنوان مالكيت تصرّف كند، يا مرده خود را در آنها دفن نمايد، اگر كسى تخلف مى كرد، مى گفتند: متخلفين مورد لعن هُبَل و منوت دو بت بزرگ قرار خواهند گرفت.(7)
خداوند بنده خالص خود به نام حضرت صالح - عليه السلام - را كه از خاندان خود آنها بود، و داراى عقلى كامل، حلمى وسيع و اخلاقى نيك بود، به عنوان پيامبر خدا به سوى آنها فرستاد تا راه را از چاه به آنها نشان دهد، و آنها را از زنجيرهاى ذلّت، گمراهى، بت پرستى، تبعيضات،
قبيله گرايى و تباهى هاى ديگر برهاند.
فرازهايى از دعوت منطقى و دلسوزانه حضرت صالح - عليه السلام -
حضرت صالح - عليه السلام - در دعوت و راهنمايى مردم، از راه هاى گوناگون وارد شده و به نصيحت آنها پرداخت، در اين جا نظر شما را به چند نمونه از برنامه هاى تبليغى حضرت صالح - عليه السلام - جلب مى كنيم:
اى قوم من! براى شما فرستاده امينى هستم، پرهيزكار باشيد و از من پيروى كنيد، من در برابر اين دعوت، از شما اجر و مزدى نمى خواهم، اجر من تنها از جانب پروردگار جهانيان است، آيا شما مى پنداريد هميشه در نهايت امنيت در ميان نعمتهايى كه در دنيا وجود دارد، باقى مى مانيد؟ و در كنار اين باغها، چشمه ها، زراعتها و نخل هايى كه ميوه هايش شيرين و رسيده است جاودانه خواهيد ماند؟
شما از كوه ها خانه هايى مى تراشيد، و در آن به عيش و نوش مى پردازيد اين امور شما را سر مست و غافل ساخته است، از زندان خود پرستى بيرون آييد، و به فضاى خدا پرستى وارد شويد.
از اسراف كاران و دنيا پرستان مرفّه پيروى نكنيد، آنان كه به فساد و تباهى دامن مى زنند، و در فكر اصلاح نيستند.(8)
اى مردم! تنها خداى يكتا و بى همتا را بپرسيد، كه جز او چيز ديگرى خداى شما نيست، همان خداوندى كه شما را از زمين آفريد، و آبادانى آن را به شما واگذار نمود، از او آمرزش بطلبيد، سپس به سوى او باز مى گرديد، كه پروردگارم (به بندگان خدا) نزديك، و اجابت كننده تقاضاى شما است.
قوم گفتند: اى صالح! تو پيش از اين مايه اميد ما بودى، آيا ما را از پرستش آن چه پدرانمان مى پرستيدند نهى
مى كنى؟ و ما در مورد آنچه ما را به سوى آن دعوت مى كنى در شك و ترديد هستيم.
حضرت صالح - عليه السلام - فرمود: «اى قوم من! اگر من دليل آشكارى از پروردگارم داشته باشم، و رحمت او به سراغم آمده باشد آيا مى توانم از ابلاغ او سرپيچى كنم؟ اگر من نافرمانى او كنم، چه كسى مى تواند مرا در برابر او يارى دهد، بنابراين سخنان شما چيزى جز اطمينان به زيانكار بودن شما نمى افزايد.»(9)
بنابراين به خود آييد، و درست فكر كنيد و بدانيد كه راه نجات و رستگارى شما در نفى معبودهاى باطل و آمدن زير پوشش پرستش معبود يكتا و بى همتا است.
اى مردم! چرا براى انجام بدى قبل از نيكى شتاب مى كنيد؟ و به جاى شتافتن به سوى رحمت الهى، به سوى عذاب خدا حركت مى نماييد؟ چرا از درگاه خداوند، تقاضاى عفو و آمرزش نمى كنيد؟ كه اگر چنين كنيد شايد مشمول رحمت الهى شويد، اين همه لجاجت و خيره سرى و غفلت براى چيست؟(10)
كوتاه سخن آن كه، تمام رسالت و دعوت اين پيامبر بزرگ در اين جمله خلاصه مى شد كه:
«أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ؛ خدا را بپرستيد».(11)
آرى بندگان خدا، زير بنا و عصاره همه تعليمات فرستادگان خدا است.
حضرت صالح - عليه السلام - در دعوت قوم خود، نهايت محبّت و دلسوزى را نمود و با تعبير مكرّرِ «اى قوم من!» خواست تا حسّ خويشاوندى آنها را به سوى خود جلب كند، ولى آنها در برابر آن همه دلسوزى ها، و منطق و راهنماييهاى مهرانگيز صالح - عليه السلام -، با طغيان و سركشى لجوجانه، دعوت صالح - عليه السلام - را رد كردند، و بى شرمانه و گستاخانه
در برابر او و دعوت هاى دلسوزانه او، ايستادند، و به كار شكنى و مخالفت شديد پرداختند.
مخالفت آنها عمومى بود و جز اندكى به آن حضرت ايمان نياوردند، مطابق بعضى از روايات اين گروه اندك، پس از ديدن معجزه پيدايش ناقه صالح، ايمان آوردند، نخست هفتاد نفر بودند، سپس مرتد شدند و تنها شش نفر از آنها باقى ماند، كه يكى از آنها هم در شك و ترديد به سر مى برد و سرانجام به مخالفان پيوست.(12)
بعضى تعداد ايمان آورندگان به صالح - عليه السلام - را كه از عذاب نجات يافتند، تا چهار هزار نوشته اند.(13)
عكس العمل شديد قوم ثمود، در برابر دعوت صالح - عليه السلام -
حضرت صالح ده ها سال، قوم ثمود را به سوى خدا و يكتاپرستى دعوت كرد، ولى قوم ثمود با برخوردهاى شديد و لجاجت سخت از پاسخ مثبت به صالح - عليه السلام - امتناع ورزيدند، و با تهمتهاى ناجوانمردانه به آن حضرت، به كار شكنى پرداختند.
گفتند: «آيا ما از بشرى از جنس خود پيروى كنيم؟ اگر چنين كنيم در گمراهى و جنون خواهيم بود، آيا در ميان ما تنها بر اين شخص (صالح) وحى نازل شده است؟ نه، او آدم بسيار دروغگوى هوسبازى است».(14)
صالح - عليه السلام - به اندرز دلسوزانه قوم پرداخت، و آنها را از عذاب سخت الهى هشدار دارد، و اعلام كرد تا عذاب نيامده، خود را در پرتو ايمان نجات دهيد و از خواب غفلت بيدار شده و از طغيان و سركشى، دست بكشيد، چرا كه خمير مايه گمراهى ها، غرور و سر مستى است. ولى سركشى و غرور آن قوم به جايى رسيد كه بروز حضرت صالح و
اصحابش را به فال بد گرفتند و آنها را دروغگو خواندند و وجود آنها را مايه بدبختى خود دانستند، با اين كه سزاوار بود آن حضرت و اصحابش را مايه بركت و سعادت ابدى بدانند.
صالح - عليه السلام - به آنها فرمود:
«طائِرُكُمْ عِنْدَ اللَّهِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُفْتَنُونَ؛ فال بد و بخت و طالع شما در نزد خدا است، او است كه شما را (نه ما را) به خاطر اعمالتان گرفتار مصائب و بدبختى ساخته است».
و اين برنامه، در حقيقت آزمايش بزرگ الهى براى شما است، اينها هشدار و بيدار باش است، تا كسانى كه شايستگى و قابليت دارند، از خواب غفلت بيدار گردند، و با اصلاح مسير خود، به سوى تكامل و خداى بزرگ، راه يابند.(15)
برخورد شديد قوم ثمود به جايى رسيد كه به گروه هاى نُه گانه تقسيم شدند، و با سازماندهى و برنامه ريزى فسادانگيز خود، به كارشكنى پرداختند، و به همديگر گفتند: بياييد به خدا سوگند ياد كنيم كه بر صالح - عليه السلام - و خانواده اش شبيخون بزنيم و آنها را به قتل رسانيم، سپس به كسى كه مطالبه خون او را مى كند بگوييم ما از خانواده او خبر نداشتيم، و ما در ادّعاى خود راستگو هستيم.(16)
خنثى شدن توطئه توطئه گران
درتاريخ آمده: در كنار شهر حِجر كوهى بود كه غار و شكافى داشت، صالح - عليه السلام - براى عبادت خدا به آن جا مى رفت، و گاه شبانه به آن جا مى رفت و به مناجات و شب زنده دارى مى پرداخت.
دشمنان توطئه گر كه آن حضرت را تهديد به قتل كرده بودند تصميم گرفتند به طور محرمانه به آن كوه رفته و در پشت سنگهاى كوه
پنهان شوند و در كمين حضرت صالح به سر برند، وقتى كه صالح به آن جا آمد، او را به قتل رسانند، و پس از شهادتش به خانه او حمله ور شده و شبانه كار اهل خانه را يكسره نمايند، سپس مخفيانه به خانه هاى خود برگردند. و اگر كسى از اين حادثه پرسيد، اظهار بى اطّلاعى نمايند.
ولى خداوند به طرز عجيبى توطئه آنها را خنثى كرد، آنها هنگامى كه در گوشه اى از كوه كمين كرده بودند، كوه ريزش كرد، و صخره بسيار بزرگى از بالاى كوه سرازير شد و آنها را در لحظه اى كوتاه، در هم كوبيد و نابود كرد.
خداوند در قرآن به اين مطلب اشاره كرده و مى فرمايد:
«وَ مَكَرُوا مَكْراً وَ مَكَرْنا مَكْراً وَ هُمْ لا يشْعُرُونَ؛ آنها نقشه مهمى كشيدند و ما هم نقشه مهمى، در حالى كه آنها خبر نداشتند».(17)
------------------------------
1- روايت شده: حضرت على - عليه السلام - در بستر شهادت، به امام حسن - عليه السلام - چنين وصيت كرد: «وقتى كه از دنيا رفتم، پيكرم را در پشت اين شهر (نجف كه پشت شهر كوفه به حساب مى آمد) در كنار قبر دو برادرم هود و صالح - عليه السلام - به خاك بسپاريد.» (بحار، ج 11، ص 379).
2- اقتباس از تاريخ انبياء، تأليف عماد زاده، ص 252-258.
3- تفسير الميزان، ج 10، ص 318.
4- تاريخ انبياء، از: عماد زاده، ص 263؛ تفسير نور الثّقلين، ج 2، ص 47.
5- حجر، 82.
6- نمل، 49.
7- قصص الانبياء، عبدالوهّاب نجّار، ص 110.
8- اقتباس از سوره شعراء، آيات 143 تا 152.
9- هود، آيات 61 تا 63.
10- اقتباس از سوره شعراء، آيات 143 تا 152، و اقتباس از سوره
نمل، آيه 46.
11- نمل، 45.
12- روضة الكافى، ص 186؛ موضوع ايمان آوردن گروهى به صالح - عليه السلام - در آيات 75 و 76 سوره اعراف، و 45 سوره نمل، و 66 سوره هود آمده است. و در آيه 75 و 76 سوره اعراف، مخالفان حضرت صالح به عنوان مَلَأ و مستكبران، و مؤمنان به او به عنوان مستضعفان ذكر شده اند. و آيه 66 هود، حاكى است عذاب سختى كه بر قوم ثمود وارد شد، - همه جز صالح و مؤمنان به او - را به هلاكت رسانيد.
13- تفسير مجمع البيان، ج 7، ص 327.
14- قمر، آيه 24 و 25.
15- اقتباس از سوره نمل، آيات 45 تا 47.
16- نمل، 49 و 50.
17- نمل، 50؛ تفسير نمونه، ج 15، ص 497.
حضرت صالح (ع) / ماجراى شتر صالح (ع)
حضرت صالح - عليه السلام - هم چنان به دعوت خود ادامه مى داد، ولى روز به روز بر كارشكنى قوم مى افزود، صالح - عليه السلام - كه در شانزده سالگى به پيامبرى رسيده بود و قوم را به سوى يكتا پرستى دعوت مى كرد، حدود صد سال در ميان آن قوم ماند و هم چنان به راهنمايى آنها پرداخت، ولى - جز اندكى - نه تنها به او ايمان نياوردند، بلكه با انواع آزارها، روى در روى او قرار گرفتند.
تا اين كه: حضرت صالح - عليه السلام - آخرين اقدام خود را براى نجات آنها نمود و به آنها چنين پيشنهاد كرد:
«من در شانزده سالگى به سوى شما فرستاده شدم، اكنون 120 سال از عمرم گذشته است، پس از آن همه تلاش، اينك (براى اتمام حجّت) پيشنهادى به شما
دارم، و آن اين كه: اگر بخواهيد من از خدايان شما (بتهاى شما) تقاضايى مى كنم، اگر خواسته مرا بر آوردند، از ميان شما مى روم (و ديگر كارى به شما ندارم) و شما نيز تقاضائى از خداى من بكنيد، تا خداى من به تقاضاى شما جواب دهد، در اين مدّت طولانى هم من از دست شما به ستوه آمده ام و هم شما از من به ستوه آمده ايد (اكنون با اين پيشنهاد كار را يكسره و يك طرفه كنيم).
قوم ثمود: پيشنهاد شما، منصفانه است.
بنابراين شد كه نخست، حضرت صالح - عليه السلام - از بتهاى آنها تقاضا كند، روز و ساعت تعيين شده فرا رسيد، بت پرستان به بيرون شهر كنار بتها رفتند، و خوراكى ها و نوشيدنيهاى خود را به عنوان تبرّك كنار بتها نهادند، و سپس آن خوراكى ها را خوردند و نوشيدند، سپس از درگاه بتها به دعا و التماس و راز و نياز پرداختند، حضرت صالح - عليه السلام - در آن جا حاضر شده بود، آن گاه آنها به صالح - عليه السلام - گفتند:
«آن چه تقاضا دارى از بتها بخواه»
صالح - عليه السلام - اشاره به بت بزرگ كرد و به حاضران گفت: «نام اين بت چيست؟!»
گفتند: فلان!
صالح به آن بت بزرگ خطاب كرد و گفت: تقاضاى مرا برآور، ولى بت جوابى نداد. صالح به قوم گفت: پس چرا اين بت جواب مرا نمى دهد؟
گفتند: از بتِ ديگر، تقاضايت را بخواه.
صالح، متوجّه بت ديگر شد، و تقاضاى خود را درخواست كرد، ولى جوابى نشنيد.
قوم ثمود به بتها رو كردند و گفتند: «چرا جواب صالح - عليه السلام - را نمى دهيد؟»
سپس (قوم ثمود به عقيده
خودشان براى جلب عواطف بتها) برهنه شدند و در ميان خاك زمين در برابر بتها غلطيدند، و خاك را بر سرشان مى ريختند، و به بتهاى خود گفتند: «اگر امروز به تقاضاى صالح جواب ندهيد، همه ما رسوا و مفتضح مى شويم»، آن گاه صالح را خواستند و گفتند: اكنون تقاضاى خود را از بتها بخواه، صالح تقاضاى خود را از آنها خواست، ولى جوابى نشنيد.
صالح به قوم فرمود: ساعات اول روز، گذشت و خدايان شما، به تقاضاى من جواب ندادند، اكنون نوبت شما است كه تقاضاى خود را از من بخواهيد، تا از درگاه خداوند بخواهم و همين ساعت، تقاضاى شما را بر آورد.
هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود، سخن صالح - عليه السلام - را پذيرفتند، و گفتند:
«اى صالح! ما تقاضاى خود را به تو مى گوييم، اگر پروردگار تو تقاضاى ما را برآورد، تو را به پيامبرى مى پذيريم و از تو پيروى مى كنيم، و با همه مردم شهر با تو تبعيت مى نماييم».
صالح: آن چه مى خواهيد تقاضا كنيد.
قوم ثمود: با ما به اين كوه (كه در اينجا پيداست) بيا.
حضرت صالح - عليه السلام - با آن هفتاد نفر به بالاى آن كوه رفتند.
در اين هنگام، آن هفتاد نفر به صالح - عليه السلام - گفتند:
«اى صالح! از خدا بخواه! تا در همين لحظه شتر سرخ رنگى كه پر رنگ و پر پشم است و بچه ده ماهه در رحم دارد، و عرض قامتش به اندازه يك ميل مى باشد، از همين كوه، خارج سازد.»
صالح گفت: تقاضاى شما براى من بسيار عظيم است، ولى براى خدايم، آسان مى باشد. همان دم صالح - عليه السلام - به درگاه خدا
متوجه شد و عرض كرد: «در همين مكان شترى چنين و چنان خارج كن».
ناگاه همه حاضران ديدند كوه شكافته شد، به گونه اى كه نزديك بود از شدّت صداى آن، عقل هاى حاضران از سرشان بپرد، سپس آن كوه مانند زنى كه درد زايمان گرفته باشد مضطرب و نالان گرديد، و نخست سر آن شتر از شكم زمين كوه بيرون آمد، هنوز گردنش بيرون نيامده بود كه آن چه از دهانش بيرون آمده بود، فرو برد، و سپس ساير اعضاى پيكر آن شتر بيرون آمد، و روى دست و پايش به طور استوار بر زمين ايستاد.
وقتى كه قوم ثمود، اين معجزه عظيم را ديدند، به صالح گفتند:
«خداى تو چقدر سريع، تقاضايت را اجابت كرد، از خدايت بخواه، بچّه اش را نيز براى ما خارج سازد».
صالح، همين تقاضا را از خدا نمود.
ناگاه آن شتر، بچّه اش را انداخت، و بچّه آن، در كنارش به جنب و جوش در آمد.
صالح - عليه السلام - در اين هنگام به آن هفتاد نفر خطاب كرد و گفت: «آيا ديگر تقاضايى داريد؟»
گفتند: «نه، بيا با هم نزد قوم خود برويم، و آن چه ديديم به آنها خبر دهيم، تا آنها به تو ايمان بياورند».
صالح - عليه السلام - همراه آن هفتاد نفر به سوى قوم ثمود، حركت كردند، ولى هنوز به قوم نرسيده بودند كه 64 نفر از آنها مرتد شدند و گفتند: «آن چه ديديم سحر و جادو و دروغ بود».
وقتى كه به قوم رسيدند، آن شش نفر باقيمانده، گواهى دادند كه: «آن چه ديديم حق است»، ولى قوم سخن آنها را نپذيرفتند، و اعجاز صالح - عليه السلام - را به عنوان
جادو و دروغ پنداشتند، عجيب آن كه يكى از آن شش نفر نيز شكّ كرد و به گمراهان پيوست، و همان شخص (بنام «قُدار») آن شتر را پى كرد و كشت.(1)
شتر عجيب، معجزه بزرگ حضرت صالح - عليه السلام -
در قرآن هفت بار سخن از اين شتر با واژه «ناقه» (شتر ماده) آمده است، آفرينش و شيوه زندگى و اوصاف اين ناقه از عجائب خلقت است، كوتاه سخن آن كه: قوم ثمود با كمال گستاخى به صالح - عليه السلام - گفتند: «تو از افسون شدگان هستى و عقلت را از دست داده اى، تو مانند ما بشر هستى، اگر راست مى گويى معجزه و نشانه اى بياور.»(2)
و چنان كه گفته شد، حضرت صالح - عليه السلام - به قوم سركش خود پيشنهاد كرد كه من داراى معجزه هستم و همين معجزه نشانه صدق و راستى من است، و به شما پيشنهاد مى كنم كه هر تقاضايى داريد از من بخواهيد تا من از خداى خود بخواهم و آن تقاضا تحقق يابد.
نمايندگان قوم ثمود كه «هفتاد نفر» از برگزيدگان آنها بودند، صالح - عليه السلام - را كنار كوهى بردند و گفتند: «تقاضاى ما اين است كه از خدا بخواه در كنار همين كوه ناگهان شترى را كه بسيار بزرگ و سرخ پر رنگ و داراى بچه ده ماهه در رحم باشد، همين لحظه از دل كوه بيرون آيد.
صالح تقاضاى آنها را پذيرفت و ناگاه حاضران ديدند كوه شكافته شد، و شترى عظيم ازدل آن بيرون آمد، و داراى همه آن ويژگى هايى بود كه آنها مى خواستند.
بعضى نوشته اند: اين ناقه از ميان همان سنگى كه قوم ثمود آن را تعظيم
مى كردند، و در مقابلش قربانى ها مى نمودند، به اذن خدا و شفاعت حضرت صالح - عليه السلام - بيرون جهيد، هنگامى كه آن سنگ شكافته شد، صداى بسيار بلند و وحشت انگيزى كه نزديك بود عقل ها را از سر خارج سازد برخاست، و كوه به لرزه در آمد، نخست سرِ شتر از ميان سنگ بيرون آمد و سپس به تدريج بقيه اعضاى او، تا اين كه تمام پيكر شتر خارج شد، و روى زمين ايستاد.
بت پرستان قوم ثمود كه انتظار آن را نداشتند تا به اين زودى معجزه صالح - عليه السلام - آشكار گردد، شگفت زده گفتند: «از خدا بخواه كه بچه شتر را نيز از رحمش بيرون آورد.» حضرت صالح از خدا خواست، در همان لحظه بچه آن ناقه از رحم او جدا شد، و به دور مادرش گردش كرد.
به اين ترتيب، حضرت صالح - عليه السلام - معجزه صدق پيامبرى خود را به طور كامل به آنها نشان داد.(3)
در اين هنگام آنها چاره اى جز اين نديدند كه ايمان بياورند، اظهار ايمان كردند و تصميم گرفتند تا نزد قوم خود رفته و معجزه حضرت صالح - عليه السلام - را به آنها خبر دهند و آنان را به سوى ايمان دعوت كنند، ولى 64 نفر از آنها در مسير راه مرتد شدند، و يك نفر نيز در شك و ترديد افتاد، و در نتيجه تنها پنج نفر در ايمان خود پابرجا باقى ماندند.(4)
ناقه صالح داراى ويژگى هايى بود، كه هر كدام از آنها مى توانست قلوب مردم را جذب كند و باعث ايمان آنها به حضرت صالح شود، از اين رو مخالفان سعى داشتند اين معجزه را
نابود كنند.
خداوند به صالح - عليه السلام - وحى كرد كه: «ما ناقه را براى امتحان و آزمايش قوم مى فرستيم، و به مردم خبر ده كه آب شهر بايد در ميان آنهاتقسيم شود، يك روز از براى ناقه، و يك روز براى اهالى شهر باشد. و هر كدام از آنها بايد در نوبت خود حضور يابد، و ديگرى مزاحم او نشود».(5)
مردم آب شهر را نوبت بندى كردند، يك روز نوبت ناقه بود كه همه آب را مى آشاميد، و روز ديگر نوبت مردم كه از آن آب استفاده كنند.
حضرت صالح - عليه السلام - به قوم ثمود چنين فرمود: «اى قوم من! خدا را بپرستيد كه جز او معبودى براى شما نيست، دليل روشنى از طرف پروردگار براى شما آمده است، و آن اين ناقه الهى است، كه براى شما معجزه اى بزرگ است، اين ناقه را به حال خود بگذاريد كه در سرزمين خدا (از علفهاى بيابان) بخورد، و به آن آزار نرسانيد. كه اگر آزار برسانيد، عذاب دردناكى شما را فرا خواهد گرفت».(6)
قوم ثمود - جز اندكى از آنها - بر اثر غرور و سركشى نتوانستند وجود اين معجزه بزرگ الهى را تحمّل كنند، آنها در مضيقه آب قرار گرفتند، و هرگز راضى نبودند كه آب شهر يك روز در اختيار آن ناقه باشد، و يك روز در اختيار مردم.
با اين كه آنها چنين حقّى نداشتند، زيرا خداوند آن چشمه آب را براى صالح - عليه السلام - به وجود آورده بود، و آن گاه نيمى از آب آن را در اختيار شتر قرار داده بود.(7)
وانگهى در آن روز كه آب در اختيار ناقه بود،
ناقه تمام آب چشمه را مى آشاميد، و در مقابل، شير بسيار به آن مردم مى داد، به طورى كه پير و جوان و كودك و زن و مرد از آن شير بهره مند مى شدند(8) بنابراين ناقه نه تنها هيچ گونه زيانى به مردم نمى رسانيد، بلكه مايه بركت براى همه بود.
در عين حال قوم تيره دل و ناپاك ثمود، به جاى تشكر و قدردانى، به عنوان حمايت از بت پرستى، هم چنان مخالفت مى كردند، و با اين كه حضرت صالح - عليه السلام - مكرّر به آنها هشدار داد: «كه اين ناقه، نشانه الهى است، كمترين آزارى به آن نرسانيد و گرنه عذاب سختى در كمين شما است». تصميم گرفتند، آن ناقه را به قتل برسانند.(9)
كشته شدن ناقه صالح به دست ياغيان سركش
در آيات متعددى از قرآن(10) فهميده مى شود كه مشركان قوم ثمود تصميم گرفتند ناقه صالح - عليه السلام - را به قتل برسانند، و اين تصميم جنايتكارانه را اجرا نمودند.
مستكبران و سرمايه داران سرمست و مغرور مى ديدند با وجود ناقه كه معجزه عجيب صالح - عليه السلام - بود، ممكن است به زودى توده هاى مردم به حضرت صالح - عليه السلام - ايمان بياورند، و از آيين نياكان خود، روى برگردانند، تصميم گرفتند آن ناقه را پى كنند و به اين ترتيب بكشند، يعنى با دنبال كردن آن شتر، عصب محكم مخصوص را كه در پشت پاى شتر قرار دارد و عامل اصلى براى حركت و راه رفتن او است، قطع نمايند، كه قطع كردن آن، موجب سقوط شتر و قدرت نداشتن او براى حركت مى شود.
آنها با كمال گستاخى، شتر را پى كردند و بر او
ضربه هاى شديد زدند، سپس با كمال بى شرمى نزد حضرت صالح - عليه السلام - آمده و گفتند: «اى صالح! اگر تو فرستاده خدا هستى، هر چه زودتر عذاب الهى را به سراغ ما بفرست.»(11)
در مورد چگونگى كشتن ناقه، اندكى اختلاف وجود دارد، در اين جا نظر شما را به يك حديث كه از امام صادق - عليه السلام - نقل شده و يك روايت جلب مى كنيم.
1. مشركان قوم ثمود با هم توطئه نمودند و كنار هم اجتماع كردند و به همديگر گفتند: «چه كسى داوطلب مى شود تا آن شتر را بكشد؟! تا آن چه را دوست دارد به او جايزه و ماهيانه دائم بپردازيم».
يك نفر از آنها كه سرخ پوست و تيره رنگ و سرخ و سفيد و كبود چشم و زنا زاده بود، و پدرش معلوم نبود كه كيست، و به نام «قُدار» خوانده مى شد و سيرتى زشت و صورتى كريه داشت، و از بدبخت ترين موجودات بود به پيش آمد و آمادگى خود را براى كشتن ناقه اعلام كرد. مشركان قرار دادى در مورد جايزه و ماهيانه او مقرّر ساختند، او شمشير خود را برداشت، در آن هنگام كه آن شتر، آب آشاميده بود و باز مى گشت، قُدار بر سر راه آن شتر كمين كرد، وقتى كه شتر نزديك شد، او به شتر حمله كرد، و شمشيرش را بر او وارد ساخت. ولى اين ضربت به نتيجه نرسيد، ضربت دوم را زد، كه شتر بر اثر اين ضربت به زمين افتاد و سپس كشته شد.
در اين وقت بچه آن شتر در حالى كه ناله جانسوز مى نمود، به بالاى كوه گريخت، و سه بار به
سوى آسمان ناله و فرياد كرد.
قوم جنايتكار و بى رحم ثمود به طرف شتر ضربت خورده آمدند، و با شمشيرهاى خود بر آن زدند، و همه در كشتن آن شركت نمودند، و گوشت آن را بين همه از كوچك و بزرگ تقسيم كردند و پختند و خوردند. در اين هنگام بود كه خداوند به حضرت صالح - عليه السلام - وحى كرد كه به زودى عذاب سخت و كوبنده بر آن قوم عنود وارد خواهد شد.(12)
2. ازكعب نقل شده: زنى به نام ملكاء، ملكه قوم ثمود بود، وقتى كه ديد گروهى به حضرت صالح - عليه السلام - ايمان آورده اند، و روز به روز بر جمعيت آنها افزوده مى شود، به مقام صالح - عليه السلام - حسادت ورزيد، در آن عصر زنى به نام «قُطامّ» معشوقه مردى به نام «قُدار بن سالف»، و زن ديگرى به نام «قبال» معشوقه مردى به نام «مصدع» وجود داشتند، قُدار و مصدع هر شب شراب مى خوردند و با آن دو زن به عيش و نوش مى پرداختند.
ملكاء به اين دو زن گفت: هرگاه قُدار و مصدع نزد شما آمدند تا با شما هم بستر شوند، از آنها اطاعت نكنيد و به آنها بگوييد: «ملكه ثمود، به خاطر ناقه و رونق گرفتن دعوت صالح - عليه السلام - اندوهگين است، ما تمكين نمى كنيم مگر اين كه ناقه را به هلاكت برسانيد».
آن دو زن بدكار، سخن ملكه ثمود را پذيرفتند، وقتى كه قُدار و مصدع سراغ آنها آمدند، آنها گفتند ما تمكين نمى كنيم تا وقتى كه ناقه به هلاكت برسد.
قدار و مصدع گفتند: «ما در كمين ناقه هستيم تا او را بكشيم».
در
كمين ناقه قرار گرفتند، قُدار در پشت سنگى عظيم كمين كرد، مصدع نيز در پشت سنگى ديگر كمين نمود، وقتى كه ناقه پس از آشاميدن آب، بازگشت و از كنار مصدع رد شد، مصدع تيرى به ساق پاى او زد، كه قسمتى از عضله پاى ناقه متلاشى گرديد، سپس قُدار از كمينگاه خارج شد و با شمشير به ناقه حمله كرد، و آن چنان بر پشت پاى ناقه ضربت زد كه (عصب پاى او قطع شد و) ناقه بر زمين افتاد و فرياد جانسوزى سر داد كه بر اثر آن بچه اش وحشت زده گريخت. سپس قُدار ضربت ديگرى بر سينه ناقه زد، آن گاه ناقه را نحر كرد و كشت، اهالى شهر كنار ناقه آمدند و گوشت او را قطعه قطعه نموده و بين خود تقسيم كردند و پختند و خوردند.
بچه ناقه به بالاى كوه گريخت و در آنجا ناله بلند و جانسوزى نمود به طورى كه اين ناله دلهاى مردم را ريش ريش كرد، آنها وحشتزده نزد صالح آمدند و به عذر خواهى پرداختند و گفتند. ناقه را فلانى و فلانى كشت، ما چه تقصير داريم؟!
حضرت صالح - عليه السلام - فرمود: «برويد سراغ بچه ناقه، اگر آن را سالم به دست آوريد اميد آن است كه عذاب از شما برطرف گردد».
آنها به بالاى كوه رفته و به جستجوى بچه ناقه پرداختند، ولى بچه ناقه را نيافتند.
آنها شب چهارشنبه ناقه را كشتند، صالح به آنها گفت: «سه روز در خانه خود هستيد و سپس عذاب الهى شما را فرا خواهد گرفت...»(13)
------------------------------
1- روضة الكافى، ص 185 و 186.
2- شعراء، 153 و 154.
3- تاريخ انبياء، ص 263.
4-
اقتباس از روضة الكافى، ص 186؛ و تفسير نور الثّقلين، ج 2، ص 48 و 49.
5- قمر، 27 و 28.
6- اعراف، 73؛ شعراء، 155 و 156.
7- تفسير نور الثّقلين، ج 4، ص 63، به نقل از امير مؤمنان على - عليه السلام -.
8- همان مدرك، ج 5، ص 183.
9- شعراء، 155-157.
10- مانند آيه 77 اعراف، و 59 اسراء و 14 شمس.
11- اعراف، 77.
12- تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 183.
13- بحار، ج 11، ص 392.
حضرت صالح (ع) / عاقبت قوم ثمود
عذاب الهى در كمين قوم ثمود
آنها نه تنها از اين جنايت بزرگ، نهراسيدند، بلكه با كمال بى شرمى نزد صالح آمدند و گفتند: «آن عذاب را كه وعده مى دهى بر ما فرو فرست.»
خداوند به صالح - عليه السلام - وحى كرد: به آنها بگو: عذاب من تا سه روز ديگر به سراغ شما خواهد آمد، اگر شما در اين سه روز توبه كرديد، عذابم را از شما باز مى دارم و گرنه، قطعاً مشمول عذاب خواهيد شد.
صالح - عليه السلام - پيام خداوند را به آنها ابلاغ كرد، آنها گفتند: اگر راست مى گويى آن عذاب را براى ما بياور.
صالح به آنها فرمود: اى قوم! نشانه عذاب اين است كه چهره شما در روز اول از اين سه روز، زرد مى شود، و در روز دوم سرخ مى گردد، و در روز سوم سياه مى شود.
همين نشانه ها، در روز اول و دوم و سوم، ظاهر شد، در اين ميان بعضى مضطرب شدند و به بعضى ديگر مى گفتند: مثل اين كه عذاب نزديك شده، ولى آخرين جواب قوم سركش و مغرور اين بود كه: «ما هرگز سخن صالح را نمى پذيريم و
از خدايان خود (بتها) دست نمى كشيم».
سرانجام نيمه هاى شب، جبرئيل امين - عليه السلام - بر آنها فرود آمد و صيحه زد، اين صيحه به قدرى بلند بود كه بر اثر آن پرده هاى گوششان دريده شد، و قلبهايشان شكافته گرديد، و جگرهايشان، متلاشى شد و همه آنها در يك لحظه به خاك سياه مرگ افتادند وقتى كه آن شب به صبح رسيد، خداوند صاعقه آتشين و فراگيرى از آسمان به سوى آنها فرستاد، آن صاعقه تار و پود آنها را سوزانيد، و آنها را به طور كلّى از صفحه روزگار برافكند.(1)
نجات صالح و مؤمنان
عذاب سخت الهى همه معاندان و كافران را در هم كوبيد و به خاكستر مبدّل ساخت، چرا كه همراه صاعقه و زلزله و طاغيه (عذاب بسيار) بود، و هيچ كس از آنها را باقى نگذاشت.
ولى حضرت صالح و افرادى كه به او ايمان آورده بودند، نجات يافتند.(2) ايمان آورندگان به حضرت صالح - عليه السلام - اندك بودند، كه مطابق بعضى از تواريخ، آنها چهار هزار نفر بودند، كه پس از هلاكت قوم ثمود، از ديار بلا زده وادى القرى به سوى حضر موت يمَن كوچ كردند، و در آن جا به زندگى خود ادامه دادند.
در بعضى از روايات آمده پيامبر اكرم - صلّى الله عليه و آله - در سال نهم هجرت، هنگامى كه سپاه اسلام را به سوى سرزمين تبوك، براى دفع دشمن حركت مى داد، در مسير راه به سرزمين قوم ثمود رسيدند، سپاهيان خواستند در همان جا براى استراحت، توقفى كنند، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - مانع آنها شد، فرمود: «اين جا سرزمين قوم ثمود است كه عذاب
الهى بر آنها فرود آمده است».(3)
عذاب فراگير و همگانى چرا؟
با اين كه يك نفر ناقه صالح را پى كرد، و چند نفر با او هم دست بودند تا شتر كشته شود، و عدّه اى نيز پس از سقوط شتر، بر آن شتر ضربه زدند، ولى چرا همه آنها از كوچك و بزرگ، زن و مرد - جز صالح و مؤمنان - به هلاكت رسيدند؟ و چرا خداوند در آيه 14 سوره شمس با تعبير «فَعُقَرُوها؛ جمعى ناقه را پى كردند.» كشتن ناقه را به جمع نسبت داده نه به يك فرد؟!
زيرا همه آنها به اين جنايت رضايت داشتند، و كسى كه به جنايتى راضى باشد، در آن شركت نموده است.
چنان كه امير مؤمنان على - عليه السلام - در فرازى از يكى از خطبه هايش مى فرمايد: «ناقه صالح را تنها يك نفر به هلاكت رسانيد، ولى خداوند همه را مشمول عذاب ساخت، چرا كه همه آنها به اين امر رضايت دادند.»(4)
شقى ترين پيشينيان و آيندگان
روزى پيامبر اكرم - صلّى الله عليه و آله - به حضرت على - عليه السلام - رو كرد و فرمود:
«ياعَلِى اَشْقَى الْاَوَّلِينَ عاقِرُ النّاقَة، وَ اَشْقَى الْآخِرِينَ مَنْ يخْضِبُ هذِهِ مِنْ هذا؛ اى على! شقى ترين و تيره بخت ترين فرد پيشينيان همان كسى بود كه ناقه صالح را كشت، و شقى ترين فرد از آيندگان كسى است كه محاسنت را به خون سرت رنگين مى كند».(5) يعنى همان ابن ملجم مرادى، بدبخت ترين آيندگان است.(6)
مطلب ديگر اين كه: گاهى حضرت زهرا - عليه السلام - يا امامان اهلبيت - عليهم السلام - وقتى كه سخت مظلوم واقع مى شدند، به ياد مظلوميت حضرت صالح - عليه السلام -
مى افتادند، و تقاضاى عذاب براى دشمنان مى كردند، همان گونه كه عذاب سخت الهى قوم ثمود را نابود كرد.
به عنوان نمونه وقتى كه پس از رحلت رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - حضرت على - عليه السلام - را به اجبار از خانه بيرون كشيده و به سوى مسجد براى بيعت مى بردند، حضرت زهرا - عليها السلام - از خانه خارج شد و فرياد زد: «پسر عمويم را رها سازيد، و گرنه سوگند به خداوندى كه محمد - صلّى الله عليه و آله - را به حق مبعوث كرد، موهايم را پريشان مى كنم، و پيراهن رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - را بر سر مى نهم، و ناله را به سوى خدا مى برم (و شما را نفرين مى كنم)
«فَما ناقَة صالِحٍ بِاَكْرَمِ عَلَى اللهِ مِنْ وُلْدِى؛ ناقه صالح در پيشگاه خدا گرامى تر از فرزندانم نيست».(7)
يعنى همان گونه كه با كشتن ناقه صالح - عليه السلام - عذاب عمومى آمد، شما نيز اگر از حد بگذرانيد، نفرين مى كنم كه عذاب عمومى بيايد، فرزندانم كمتر از ناقه صالح نيستند.
------------------------------
1- اقتباس از روضة الكافى، ص 188 و 189.
2- «فَلَمَّا جاءَ اَمْرُنا نَجَّيْنا صالِحاً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَة مِنَّا» (هود، 66).
3- اعلام القرآن خزائلى، ص 292.
4- نهج البلاغه، خطبه 201.
5- نور الثقلين، ج 5، ص 587؛ بحار، ج 11، ص 393؛ شواهد التنزيل، ج 2، ص 335 تا 343.
6- بحار، ج 43، ص 47.
7- بحار، ج 43، ص 47.
حضرت ابراهيم (ع) / ماجراى حضرت ابراهيم (ع) و نمرود
نام مبارك حضرت ابراهيم - عليه السلام - قهرمان توحيد 69 بار در 25 سوره قرآن آمده،
و يك سوره قرآن (چهاردهمين سوره) به نام سوره ابراهيم است. فرازهاى سازنده و گوناگون زندگى سودمند آن حضرت در ضمن 25 سوره قرآن ذكر شده است، و اين موضوع بيانگر عنايت خاص قرآن به زندگى ابراهيم - عليه السلام - است، تا پيروان قرآن آن را بخوانند، از آن درسهاى بزرگ زندگى را بياموزند. و از مكتب سازنده و آموزنده او براى پيشروى به سوى كمال، الهام بگيرند.
هدف از نقل اين فرازها نيز، همين است، چنان كه در آيه 68 سوره آل عمران مى خوانيم:
«إِنَّ اَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ؛ سزاوارترين مردم به ابراهيم - عليه السلام - آنانند كه از او پيروى كردند.»
ابراهيم - عليه السلام - دومين پيامبر اولوالعزم است كه داراى شريعت و كتاب مستقل بوده، و دعوت جهانى داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح - عليه السلام - ظهور كرد، و سلسله نسب او تانوح - عليه السلام - را چنين نوشته اند: «ابراهيم بن تارُخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن نوح».
مادر ابراهيم «نونا» يا «بونا» نام داشت، مطابق بعضى از روايات مادر لوط پيامبر، و مادر ساره همسر ابراهيم با مادر ابراهيم، خواهر بودند، و پدرشان يكى از پيامبران به نام «لاحج» بود.(1)
ابراهيم - عليه السلام - هنوز به دنيا نيامده بود كه پدرش از دنيا رفت، و آزر عموى ابراهيم سرپرستى او را بر عهده گرفت، از اين رو ابراهيم او را به عنوان پدر مى خواند.(2)
ابراهيم حدود چهار هزار سال قبل مى زيست و 175 سال عمر كرد، و سراسر عمرش را در راه توحيد و مسائل انسانى
سپرى نمود.
زندگى درخشان ابراهيم - عليه السلام - در پنج دوره خلاصه مى شود: 1. بنده خالص خدا بود، و خدا بندگى او را پذيرفت. 2. مقام پيامبرى. 3. مقام رسالت. 4. مقام خليل (و دوست خالص) خدا بودن. 5. مقام امامت. به اين ترتيب او نردبان تكامل را پيمود و سرانجام بر قلّه اوج يك انسان كامل كه مقام امامت است، نايل گرديد.
و چون زندگى ابراهيم - عليه السلام - در همه ابعاد زندگى، سازنده است و در پيشانى تاريخ مى درخشد، خداوند او را به عنوان يك امّت معرفى كرده و فرمود: «ابراهيم يك ملت بود.»(3) يعنى يك فرهنگ و مجموعه اى از برنامه هاى انسان ساز بود.
ابراهيم - عليه السلام - از پيامبرانى است كه پيروان همه اديان مانند: يهوديان، مسيحيان، مجوسيان، مسلمانان و... او را به بزرگى و قهرمانى ياد مى كنند، چرا كه زندگى ابراهيم - عليه السلام - به ابديت پيوسته و الگوى همه انسانهاى آزاد انديش و پيشرو است، و از نظرات گوناگون موجب سازندگى و سعادت ابدى مادى و معنوى خواهد بود.
طاغوتى به نام نمرود و خواب هولناك او
در سرزمين بين النهرين (بين دجله و فرات واقع در كشور عراق كنونى) شهرى زيبا و پر جمعيت به نام بابِل قرار داشت كه (روزگارى اسكندر، آن را پايتخت ناحيه شرقى امپراطورى خود نموده بود،) طاغوتى ديكتاتور به نام نِمرود فرزند كوش بن حام در آن جا سلطنت مى كرد.
بابل پايتخت نمرود، غرق در بت پرستى و انحرافات مختلف و فساد بود، هوسبازى، شرابخوارى، قمار بازى، آلودگى هاى جنسى، فساد مالى و هر گونه زشتى از در و ديوار آن مى باريد.
مردم در طبقات گوناگون زندگى مى كردند
و در مجموع به دو طبقه زير دست و زبر دست، تقسيم شده بودند، حاكم خود پرست كه سراسر زندگيش در تجاوز و فساد و انحراف خلاصه مى شد، بر آن مردم فرمانروايى مى كرد، محيط از هر نظر تيره و تار بود و شب ظلمانى گناه و آلودگى بر همه چيز سايه افكنده بود، و در انتظار صبح سعادت به سر مى برد.
نمرود علاوه بر بابل، بر ساير نقاط جهان نيز حكومت مى كرد، چنان كه امام صادق - عليه السلام - فرمود: «چهار نفر بر سراسر زمين سلطنت كردند، دو نفر از آنها از مؤمنان به نام سليمان بن داود و ذو القرنين و دو نفر از آنها از كافران به نام نمرود و بخت النّصر بودند.»(4)
خداوند به مردم ستمديده و رنج كشيده بابل لطف كرد و اراده نمود تا رهبرى صالح و لايق به سوى آنها بفرستد و آنها را از چنگال جهل و نادانى، بت پرستى و طاغوت پرستى نجات دهد، و از زير چكمه ستمگران نمرودى رهايى بخشد، آن رهبر صالح و لايق، همان ابراهيم خليل بود، كه هنوز چشم به جهان نگشوده بود.
عموى ابراهيم به نام آزر، از بت پرستان و هواداران نمرود بود و در علم نجوم و ستاره شناسى اطلاعات وسيع داشت، و از مشاوران نزديك نمرود به شمار مى آمد.
آزر با استفاده از علم ستاره شناسى چنين فهميد كه امسال پسرى چشم به جهان مى گشايد كه سرنگونى رژيم نمرود به دست او است، او بى درنگ خود را به محضر نمرود رسانيد و اين موضوع را به نمرود گزارش داد.
عجيب اين كه در همين وقت همزمان نمرود در عالم خواب ديد كه
ستاره اى در آسمان درخشيد و نور آن بر نور خورشيد و ماه، چيره گرديد.
پس از آن كه نمرود از خواب بيدار شد، دانشمندان تعبير كننده خواب را به حضور طلبيد و خواب ديدن خود را براى آنها تعريف كرد، آنها گفتند: تعبير اين خواب اين است كه: «به زودى كودكى به دنيا مى آيد كه سرنگونى تو و رژيم تو به دست او انجام مى شود».
نمرود بر اثر گزارش منجم، و تعبير دانشمند تعبير كننده خواب، به وحشت افتاد، بسيار نگران شد، منجّمين و دانشمندان تعبير خواب را حاضر كرد و با آنها به مشورت پرداخت، سرانجام اطمينان يافت كه گزارشات، درست است، اعصابش خرد شد، و وحشت و نگرانيش افزايش يافت، و اضطراب و دلهره تار و پود وجودش را فرا گرفت.(5)
دو فرمان خطرناك نمرود
براى آن كه نطفه ابراهيم - عليه السلام - منعقد نشود، نمرود فرمان صادر كرد كه زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور كلى آميزش زن و مرد غدغن گردد، تا به اين وسيله، از انعقاد نطفه آن پسر خطرناك، در آن سال جلوگيرى شود.
اين فرمان اجرا شد، و مأموران دژخيمان آشكار و نهان نمرود، همه جا را تحت كنترل شديد خود درآوردند، و براى اين كه اين فرمان، به طور دقيق اجرا شود، زنان را در شهر نگه داشتند، و مردان را به خارج از شهر فرستادند.
ولى در عين حال تارَخ پدر ابراهيم - عليه السلام -، با همسرش تماس گرفت و كاملاً به دور از كنترل مأموران، با او همبستر شد، و نور ابراهيم - عليه السلام - در رحم مادرش منعقد گرديد.(6)
در اين هنگام دومين فرمان نمرود،
چنين صادر شد:
«ماماها و قابله ها و هركس در هر جا كه توانست، زنان باردار را تحت كنترل و مراقبت قرار دهند، هنگام زايمان، كودكان را بنگرند اگر پسر بود كشته و نابود گردد، و اگر دختر بود زنده بماند، اين فرمان حتماً بايد اجرا شود، براى متخلّفين از اجراى فرمان، مجازات شديد در نظر گرفته شده است... حتماً... حتماً.»
كنترل شديد در همه جا اجرا گرديد، جلّادان خون آشام نمرودى، در همه جا حاضر بودند، نوزادان پسر را مى كشتند، و نوزادهاى دختر را زنده مى گذاشتند.
كار به جايى رسيد كه به نوشته بعضى از تاريخ نويسان 77 تا 100 هزار نوزاد كشته شدند.(7)
مادر ابراهيم - عليه السلام - بارها توسط ماماها و قابله هاى نمرودى آزمايش شد، ولى آنها نفهميدند كه او باردار است، و اين از آن جهت بود كه خداوند رحم مادر ابراهيم - عليه السلام - را به گونه اى قرار داده بود كه نشانه باردارى آشكار نبود.(8)
همه جا سخن از كشتن نوزادهاى پسر بود، و جاسوسان نمرود، اين موضوع را با مراقبت شديد دنبال مى كردند، در چنين شرايط سختى پدر ابراهيم - عليه السلام - بيمار شد و از دنيا رفت.
«بونا» مادر شجاع و شير دل ابراهيم - عليه السلام - خود را نباخت و هم چنان با امداد الهى به زندگى ادامه داد، او با اين كه فشار زندگى لحظه به لحظه بر او شديدتر مى شد، و همواره سايه هولناك دژخيمان تيره دل و بى رحم را مى ديد، تسليم نمروديان نشد و تصميم گرفت خود را معرفى نكند و نوزاد خود را پس از تولد، با كمال مراقبت، در مخفى گاه ها حفظ نمايد.
آرى گر چه فرمان
نمرود، ترس و وحشت عجيبى در مردم ايجاد كرده بود، ولى مادر شجاع ابراهيم - عليه السلام - با توكل به خداى يكتا، تصميم گرفت تا برخلاف اين فرمان، كودك خود را از گزند دست خون آشامان نمرودى نگه دارد.
------------------------------
1- قصص القرآن، از: عبدالوهاب نّجار، ص 70.
2- بحار، ج 12، ص 45.
3- «إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّة» (نحل، 12).
4- بحار، ج 12، ص 36.
5- اقتباس از مجمع البيان، ج 4، ص 325؛ بحار، ج 12، ص 41.
6- همان مدرك.
7- ناسخ التواريخ پيامبران، ج 1، ص 160.
8- تاريخ طبرى، ج 1، ص 164-217.
حضرت ابراهيم (ع) / تولّد ابراهيم (ع) و تفكر او در آفرينش
تولّد ابراهيم در درون غار، و سيزده سال زندگى مخفى او
شب و روز هم چنان مى گذشت، هفته ها و ماه ها به دنبال هم گذر مى كرد، و به همين ترتيب ولادت ابراهيم - عليه السلام - نزديك مى شد، مادر قوى دل و شجاع ابراهيم - عليه السلام - همواره در اين فكر بود كه هنگام زايمان كجا رود، و چگونه فرزندش را از گزند جلّادان حفظ نمايد؟
در آن عصر، قانونى در ميان مردم رواج داشت كه زنان در هنگام قاعدگى به بيرون شهر مى رفتند و پس از پايان آن، به شهر باز مى گشتند.
مادر ابراهيم - عليه السلام - تصميم گرفت به بهانه اين قانون و رسم، از شهر بيرون برود، و در كنار كوهى، غارى را پيدا كند و در آن جا دور از ديد مردم، شاهد تولد نوزادش باشد.
همين تصميم اجرا شد، مادر با كمال مراقبت از شهر خارج گرديد، و خود را به غارى رسانيد، و در آن جا درد زايمان به او
دست داد، طولى نكشيد كه ابراهيم - عليه السلام - در همان جا ديده به جهان گشود، كودكى كه در همان وقت، نور و شكوه خاصى كه نشانگر آينده درخشان او بود، از چهره اش ديده مى شد.
در اين هنگام مادر نگران بود كه آيا كودكش را در غار بگذارد يا به شهر بياورد، سرانجام براى حفظ او تصميم گرفت او را در پارچه اى پيچيده در درون همان غار بگذارد، و هر چند وقتى به سراغ او رود و به او شير دهد.
مادر او را در ميان غار گذاشت و براى حفظ او از گزند جانوران، درِ غار را سنگ چين كرد، و به شهر بازگشت، از آن پس مادر هر چند روزى يكبار مخفيانه و گاهى شبانه خود را به غار رسانده و از پسرش ديدار مى نمود، مى رفت تا به او شير بدهد، ولى مى ديد به لطف خدا، او انگشت بزرگ دستش را به دهان نهاده، و به جاى پستان مادر از آن شير جارى است...
به اين ترتيب؛ اين مادر و پسر، در آن دوران وحشتناك با تحمّل مشقّت ها و رنجهاى گوناگون، با مقاومت بى نظير، ماه ها و سالها به زندگى چريكى خود ادامه دادند، و حاضر نشدند كه تسليم زورگويى هاى حكومت ستمگر نمرود گردند، تا آن كه سيزده سال از عمر ابراهيم گذشت.(1)
آرى حضرت ابراهيم - عليه السلام - از خطر دژخيمان سنگدل نمرود، 13 سال در ميان غار زندگى كرد، در حقيقت در زندان طبيعت به سر برد، همواره سقف غار و ديوارهاى تاريك و وحشت زاى آن را مى ديد، گاهى مادر رنجديده اش مخفيانه به ملاقاتش مى آمد، و گاهى سر از غار بيرون مى آورد و كوه ها
و دشت سرسبز و افق نيلگون را تماشا مى كرد، و بر خداشناسى و فكر باز و نشاط روحيه خود مى افزود، و منتظر بود كه روزى فرا رسد و از زندان غار بيرون آيد و در فضاى باز قدم بگذارد، و مردم را از پرستش نمرود و آيين نمرود باز دارد...
بيرون آمدن ابراهيم از غار و تفكر او در جهان آفرينش
جالب اين كه ابراهيم - عليه السلام - در اين مدتى كه در غار بود، به لطف خدا از نظر جسمى و فكرى رشد عجيبى كرد، با اين كه سيزده ساله بود قد و قامت بلندى داشت كه در ظاهر نشان مى داد مثلاً بيست سال دارد، فكر درخشنده و عالى او نيز هم چون فكر مردان كاردان و هوشمند و با تجربه كار مى كرد، يك روز مادر به ديدارش آمد و مدتى در كنار پسر نوجوانش بود، ولى هنگام خداحافظى، همين كه خواست از غار بيرون آيد، ابراهيم دامن مادر را گرفت و گفت: «مرا نيز با خود ببر، ماندن در غار بس است، اينك مى خواهم در جامعه باشم و با مردم زندگى كنم.»
مادر مى دانست كه درخواست ابراهيم، يك درخواست كاملاً طبيعى است، ولى در اين فكر بود كه چگونه او را به شهر ببرد، زبان حال مادر در اين لحظات، خطاب به ابراهيم چنين بود:
«عزيزم! چگونه در اين شرايط سخت تو را همراه خود به شهر ببرم، نه! ميوه دلم صلاح نيست، اگر شاه از وجود تو اطلاع يابد، تو را خواهد كشت، مى ترسم خونت را بريزند، هم چنان در اين جا بمان، تا خداوند راه گشايشى براى ما باز كند.»
ولى ابراهيم اصرار داشت كه
از غار جانكاه بيرون آيد، سرانجام مادر به او گفت: «در اين باره با سرپرستت (آزر) مشورت مى كنم، اگر صلاح باشد، بعد نزدت مى آيم و تو را به شهر مى برم».(2)
به اين ترتيب مادر دلسوخته از پسرش جدا شد و به شهر بازگشت.
وقتى كه مادر رفت. ابراهيم تصميم گرفت از غار بيرون آيد، صبر كرد تا غروب و خلوت شود و هوا تاريك گردد، آن گاه از غار بيرون آمد، گويى پرنده اى از قفس به سوى باغستان سبز و خرم پريده، به كوه ها و دشت و صحرا مى نگريست، ستارگان و ماه آسمان نظرش را جلب كرد، در انديشه فرو رفت، با خود مى گفت: «به به! از اين پديده هايى كه خداى يكتا آن را پديدار ساخته است!» از اعماق دلش با آفريدگار جهان ارتباط پيدا كرد، و سراسر وجودش غرق در عشق و شوق به خدا شد، ودر اين سير و سياحت، خداشناسى خود را تكميل كرد.
------------------------------
1- اقتباس از مجمع البيان، ج 4، ص 325؛ تفسير جامع، ج 2، ص 319.
2- بحار، ج 12، ص 42 و 30.
حضرت ابراهيم (ع) / مبارزات عملى ابراهيم (ع) با بت پرستى
آزر با اين كه ابراهيم را از يكتا پرستى منع مى كرد، ولى وقتى كه چشمش به چهره ملكوتى ابراهيم مى افتاد، محبتش نسبت به او بيشتر مى شد، از آن جا كه آزر رئيس كارخانه بت سازى بود، روزى چند بت به ابراهيم داد تا او آنها را به بازار ببرد و مانند ساير برادرانش آنها را به مردم بفروشد، ابراهيم خواسته آزر را پذيرفت، آن بت ها را همراه خود به طرف ميدان و بازار آورد، ولى براى اين كه فكر
خفته مردم را بيدار كند، و آنها را از پرستش بت بيزار نمايد، طنابى در گردن بتها بست و آنها را در زمين مى كشانيد و فرياد مى زد:
«مَنْ يشْتَرِى مَنْ لا يضُرُّهُ وَ لا ينْفَعُهُ؛ چه كسى اين بتها را كه سود و زيان ندارند از من مى خرد.»
سپس بتها را كنار لجنزار و آبهاى جمع شده در گودالها آورد و در برابر چشم مردم، آنها را در ميان لجن و آب آلوده مى انداخت و بلند مى گفت: «آب بنوشيد و سخن بگوييد!!»(1)
به اين ترتيب عملاً به مردم مى فهمانيد كه: «بتها شايسته پرستش نيستند، به هوش باشيد و از خواب غفلت بيدار شويد و به خداى يكتا و بى همتا متوجه شويد، و در برابر اين بتهاى ساختگى و بى اراده كه سود و زيانى ندارند سجده نكنيد مگر عقل نداريد، مگر انسان نيستيد، چرا آن همه ذلّت، چرا و چرا؟!» آنها را نزد آزر آورد و به او گفت: «اين بتها را كسى نمى خرد، در نزد من مانده اند و باد كرده اند.»
فرزندان آزر توهين ابراهيم به بتها را به آزر خبر دادند، آزر ابراهيم را طلبيد و او را سرزنش و تهديد كرد و از خطر سلطنت نمرود ترسانيد.
ولى ابراهيم به تهديدهاى آزر، اعتنا نكرد. آزر تصميم گرفت ابراهيم را زندانى كند، تا هم ابراهيم در صحنه نباشد و هم زندان او را تنبيه كند، از اين رو ابراهيم را دستگير كرده و در خانه اش زندانى كرد و افرادى را بر او گماشت تا فرار نكند.
ولى طولى نكشيد كه او از زندان گريخت و به دعوت خود ادامه داد و مردم را از بت و بت پرستى بر حذر داشته
و به سوى توحيد فرا مى خواند.(2)
مذاكرات رو در روى ابراهيم با نمرود، و محكوم شدن نمرود
آوازه مخالفت ابراهيم با طاغوت پرستى و بت پرستى در همه شكلهايش در همه جا پيچيد، و به عنوان يك حادثه بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت، نمرود كه از همه بيشتر در اين باره، حسّاس بود فرمان داد بى درنگ ابراهيم را به حضورش بياورند، تا بلكه از راه تطميع و تهديد، قفل سكوت بر دهان او بزند، ابراهيم را نزد نمرود آوردند.
نمرود بر سر ابراهيم فرياد زد و پس از اعتراض به كارهاى او گفت:
«خداى تو كيست؟»
ابراهيم: خداى من كسى است كه مرگ و زندگى در دست اوست.
نمرود از راه سفسطه و غلط اندازى وارد بحث شد، و گفت: «اى بى خبر! اين كه در اختيار من است، من زنده مى كنم و مى ميرانم، مگر نمى بينى مجرم محكوم به اعدام را آزاد مى كنم، و زندانى غير محكوم به اعدام را اگر بخواهم اعدام مى نمايم.»
آن گاه دستور داد يك شخص اعدامى را آزاد كردند، و يك نفر غير محكوم به اعدام را اعدام نمودند.
ابراهيم بى درنگ استدلال خود را عوض كرد و گفت: تنها زندگى و مرگ نيست بلكه همه جهان هستى به دست خدا است، بر همين اساس، خداى من كسى است كه صبحگاهان خورشيد را از افق مشرق بيرون مى آورد و غروب، آن را در افق مغرب فرو مى برد، اگر راست مى گويى كه تو خداى مردم هستى، خورشيد را به عكس از افق مغرب بيرون آر، و در افق مشرق، فرو بر.
نمرود در برابر اين استدلال نتوانست غلط اندازى كند، آن چنان گيج و بهت زده شد كه از سخن گفتن
درمانده گرديد.(3)
نمرود ديد اگر آشكارا با ابراهيم دشمنى كند، رسوائيش بيشتر مى شود، ناچار دست از ابراهيم كشيد تا در يك فرصت مناسب از او انتقام بگيرد، اما جاسوسان خود را در همه جا گماشت تا مردم را از تماس با ابراهيم بترسانند و دور سازند.(4)
بت شكنى ابراهيم - عليه السلام - و استدلال او
ابراهيم از راه هاى گوناگون با بت پرستى مبارزه كرد، ولى بيانات و مبارزات ابراهيم - عليه السلام - در آن تيره بختان لجوج اثر نكرد، از طرفى دستگاه نمرود براى سرگرم كردن مردم و ادامه سلطه خود هرگز نمى خواست كه مردم از بت پرستى دست بردارند.
ابراهيم در مبارزه خود مرحله جديدى را برگزيد و با كمال قاطعيت به بت پرستان و نمروديان اخطار كرد و چنين گفت:
«وَ تَاللَّهِ لَاَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ اَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ؛ به خدا سوگند در غياب شما نقشه اى براى نابودى بتهايتان مى كشم.»(5)
ابراهيم هم چنان در كمين بتها بود تا روز عيد نوروز فرا رسيد، در ميان مردم بابِل رسم بود كه هر سال روز عيد نوروز(6) شهر را خلوت مى كردند و براى خوش گذرانى به صحرا و كوه و دشت و فضاهاى آزاد ديگر مى رفتند، آن روز مردم شهر را خلوت كردند، نمرود و اطرافيانش نيز از شهر بيرون رفتند، حتى ابراهيم - عليه السلام - را نيز دعوت كردند كه با آنها به خارج از شهر برود و در جشن آنها شركت كند، ولى ابراهيم - عليه السلام - در پاسخ دعوت آنها گفت: «من بيمار هستم»(7).
ابراهيم از نظر بدنى بيمار نبود، ولى وقتى كه مى ديد مردم، غرق در فساد و هوسبازى و بت پرستى هستند، از نظر
روحى كسل و ناراحت بود، و منظور او از اين كه گفت: «من بيمارم» يعنى روحم كسل است.
وقتى كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهيم اندكى غذا و يك تبر با خود برداشت و وارد بتكده شد، ديد مجسمه هاى گوناگون زيادى در كنار هم چيده شده و با قيافه هايى مختلف، اما بدون هر گونه حركت و توان، در جايگاه ها قرار دارند، ابراهيم غذا را به دست گرفت و كنار هر يك از بتها رفت و گفت: «از اين غذا بخور و سخن بگو».
وقتى كه آن بت پاسخ نمى داد، ابراهيم با تبرى كه در دست داشت، بر دست و پاى بت مى زد و دست و پاى آن بت را مى شكست، ابراهيم با همه بتهايى كه در آن بتكده بودند، همين كار را كرد، و فضاى وسط بتخانه از قطعه هاى بتهاى شكسته پر شد.
ولى ابراهيم به بت بزرگ حمله نكرد و او را سالم گذاشت، و تبر را بر دوش او نهاد، ابراهيم از اين كار، منظورى داشت، منظورش اين بود كه در آينده از همين راه، استدلال دشمن شكن بسازد و دشمن را محكوم نمايد.
مراسم عيد كم كم پايان يافت و بت پرستان گروه گروه به شهر بازگشتند، رسم بود پس از بازگشت، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزارى را به جاى آورند و سپس به خانه هايشان باز گردند.
گروه اول وقتى كه وارد بتخانه شد با منظره عجيبى روبرو گرديد، گروه هاى بعدى نيز وارد شدند، و همه در وحشت و بهت زدگى فرو رفتند، فريادها و نعره هايشان برخاست، هر كسى سخنى مى گفت...
در اين جا دنباله داستان را از زبان قرآن (آيه 58 تا 67 سوره انبياء)
بشنويم:
ابراهيم همه بتها جز بزرگشان را قطعه قطعه كرد، شايد سراغ او بيايند (و او حقايق را بازگو كند).
(هنگامى كه آنها منظره بتها را ديدند) گفتند: شنيده ايم نوجوانى از بتها سخن مى گفت: كه به او ابراهيم مى گويند.
جمعيت گفتند: او را در برابر ديدگان مردم بياورند، تا گواهى دهد.
(هنگامى كه ابراهيم را حاضر كردند) گفتند: «آيا تو اين كار را با خدايان ما كرده اى، اى ابراهيم؟»
ابراهيم در پاسخ گفت: «بلكه اين كار را بزرگشان كرده است، از او بپرسيد اگر سخن مى گويد!»
بت پرستان به وجدان خود بازگشتند و (به خود) گفتند: «حقّا كه شما ستمگريد».
سپس بر سرهايشان واژگونه شدند (و حكم وجدان را به كلى فراموش كردند) و به ابراهيم گفتند: «تو مى دانى كه بتها سخن نمى گويند.»
(اين جا بود كه ابراهيم پتك استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبيد، و به آنها) گفت: آيا غير از خدا چيزى را پرستش مى كنيد كه نه كمترين سودى براى شما دارد، و نه زيانى به شما مى رساند (نه اميدى به سودشان داريد و نه ترسى از زيانشان).
افّ بر شما و بر آن چه جز خدا مى پرستيد! آيا انديشه نمى كنيد (و عقل نداريد)(8).
گفتگوى نمرود با آزر و مادر ابراهيم - عليه السلام -
روايت شده: به نمرود گفته شد، ابراهيم پسر آزر، بتها را شكسته است، نمرود آزر را طلبيد و به او گفت: «به من خيانت كردى و وجود اين پسر (ابراهيم) را از من پوشاندى.» آزر گفت: «پادشاها! من تقصيرى ندارم، مادرش او را پوشانده و نگهدارى كرده است و او مدعى است كه استدلال و حجت دارد.»
نمرود دستور داد، مادر ابراهيم را حاضر كردند،
و به او گفت: «چرا وجود اين پسر را از ما پوشاندى كه با خدايان ما چنين كرد؟!»
مادر گفت: «اى شاه! من ديدم تو رعيت و ملّت خودت را مى كشى و نسل آنها به خطر مى افتد، با خود گفتم اين پسر را براى حفظ نسل نگه دارم، اگر اين پسر همان بود (كه واژگونى سلطنت تو به دست او است) او را تحويل مى دهم تا كشته گردد، و كشتن فرزندان مردم پايان يابد، و اگر اين پسر او نيست، براى ما يك نفر پسر باقى بماند، اينك كه براى تو ثابت شده كه اين پسر همان است، در اختيار تو است هر كارى مى كنى انجام بده.»
نمرود گفتار مادر ابراهيم را پسنديد، و او را آزاد كرد سپس خودش شخصاً با ابراهيم در مورد شكسته شدن بتها سخن گفت، هنگامى كه ابراهيم - عليه السلام - گفت: بت بزرگ، بتها را شكسته است.» نمرود به جاى اين كه استدلال نيرومند ابراهيم - عليه السلام - را بپذيرد، درباره مجازات ابراهيم با اطرافيان خود به مشورت پرداخت، اطرافيان گفتند: «ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد».(9)
------------------------------
1- بحار، ج 12، ص 13.
2- بحار، ج 12، ص 31؛ تفسير جامع، ج 2، ص 224.
3- مضمون آيه 257 بقره.
4- قصص قرآن صدر بلاغى، ص 58؛ بعضى اين واقعه را بعد از حادثه آتش آورده اند. (بحار، ج 12، ص 34)
5- انبياء، 57.
6- امام صادق - عليه السلام - فرمود: روزى كه ابراهيم - عليه السلام - بتها را شكست، عيد نوروز بود (بحار، ج 12، ص 43).
7- صافات، 87.
8- انبياء، 58 تا 67.
9- بحار، ج 12، ص 32.
حضرت
ابراهيم (ع) / به آتش افكندن ابراهيم (ع)
به فرمان نمرود، ابراهيم را زندانى نمودند، از هر سو اعلام شد كه مردم هيزم جمع كنند، و يك گودال و فضاى وسيعى را در نظر گرفتند، بت پرستان گروه گروه هيزم مى آوردند و در آن جا مى ريختند.
گر چه يك بار هيزم براى سوزاندن ابراهيم كافى بود، ولى دشمنان مى خواستند هر چه كينه دارند نسبت به ابراهيم آشكار سازند، وانگهى اين حادثه موجب عبرت براى همه شود، و عظمت و قلدرى نمرود در قلبها سايه بيافكند تا در آينده هيچ كس چنين جرئتى نداشته باشد.
روز موعود فرا رسيد، نمرود با سپاه بى كران خود، در جايگاه مخصوص قرار گرفتند، در كنار آن بيابان، ساختمان بلندى براى نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن ساختمان رفت تا از همان بالا صحنه سوختن ابراهيم را بنگرد و لذت ببرد.
هيزم ها را آتش زدند، شعله هاى آن به سوى آسمان سركشيد، آن شعله ها به قدرى اوج گرفته بود كه هيچ پرنده اى نمى توانست از بالاى آن عبور كند، اگر عبور مى كرد مى سوخت و در درون آتش مى افتاد.
در اين فكر بودند كه چگونه ابراهيم را در درون آتش بيفكنند، شيطان يا شيطان صفتى به پيش آمد و منجنيقى ساخت و ابراهيم را در درون آن نهادند تا به وسيله آن او را به درون آتش پرتاب نمايند.
در اين هنگام ابراهيم تنها بود، حتى يك نفر از انسانها نبود كه از او حمايت كند، تا آن جا كه پدر خوانده اش «آزر» نزد ابراهيم آمد و سيلى محكمى به صورت او زد و با تندى گفت: «از عقيده ات برگرد!»
ولى همه موجودات ملكوتى نگران ابراهيم بودند، فرشتگان آسمانها گروه
گروه به آسمان اول آمدند و از درگاه خدا درخواست نجات ابراهيم - عليه السلام - را نمودند، همه موجودات ناليدند، جبرئيل به خدا عرض كرد: «خدايا! خليل تو، ابراهيم بنده تو است و در سراسر زمين كسى جز او تو را نمى پرستد، دشمن بر او چيره شده و مى خواهد او را با آتش بسوزاند».
خداوند به جبرئيل خطاب كرد: «ساكت باش! آن بنده اى نگران است كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهيم بنده من است، اگر خواسته باشم او را حفظ مى كنم، اگر دعا كند دعايش را مستجاب مى نمايم».
استجابت دعاى ابراهيم - عليه السلام - و تبديل آتش به گلستان
ابراهيم در ميان منجنيق، لحظه اى قبل از پرتاب، خدا را چنين خواند:
«يا اَللهُ يا واحِدُ يا اَحَدُ يا صَمَدُ يا مَنْ لَمْ يلِدْ وَ لَمْ يولَدْ وَ لَمْ يكُنْ لَهُ كُفُواً اَحَدٌ نَجِّنِى مِنَ النّارِ بِرَحْمَتِكَ؛ اى خداى يكتا و بى همتا، اى خداى بى نياز، اى خدايى كه هرگز نزاده و زاده نشد، و هرگز شبيه و نظير ندارد، مرا به لطف و رحمتت، از اين آتش نجات بده».(1)
جبرئيل در فضا نزد ابراهيم آمد و گفت: «آيا به من نياز دارى؟» ابراهيم گفت: «به تو نيازى ندارم ولى به پروردگار جهان نياز دارم.»(2)
جبرئيل انگشترى را در انگشت دست ابراهيم نمود، كه در آن چنين نوشته شده بود: «معبودى جز خداى يكتا نيست، محمد - صلّى الله عليه و آله - رسول خدا است، به خدا پناهنده شدم، و به او اعتماد كردم، و كارم را به او سپردم».
در همين لحظه فرمان الهى خطاب به آتش صادر شد:
«يا نارُ كُونى بَرْداً؛ اى آتش
براى ابراهيم سرد باش».
آتش آن چنان خنك شد، كه دندانهاى ابراهيم از سرما به لرزه در آمد، سپس خطاب بعدى خداوند آمد:
«و سَلاماً عَلى اِبْراهيمَ؛ بر ابراهيم، سالم و گوارا باش».
آن همه آتش به گلستانى سبز و خرّم مبدَل شد، جبرئيل كنار ابراهيم - عليه السلام - آمد و بااو به گفتگو پرداخت.
بهتر اين است كه در اين جا به اشعار ناب مولانا در كتاب مثنوى گوش جان فرا دهيم:
چون رها از منجنيق آمد خليل *** آمد از دربار عزّت، جبرئيل
گفت: هَل لَك حاجَة يا مُجتبى *** گفت: اَمّا مِنكَ يا جبريلُ لا
من ندارم حاجتى با هيچ كس *** با يكى كار من افتاده است و بس
آن چه داند لايق من آن كند *** خواه ويران خواه آبادان كند
گفت اين جا هست نامحرم مقال *** عِلْمُهُ بِالحالِ حَسْبِى مَا السُّؤال
گر سزاوار من آمد سوختن *** لب ز دفع او بيايد دوختن
من نمى دانم چه خواهم زان جناب *** بهر خود و اللهُ اَعْلَم بالصَّواب
نمرود ابراهيم را در گلستان ديد كه با پيرمردى گفتگو مى كند، به آزر رو كرد و گفت: «به راستى پسرت چقدر در نزد پروردگارش ارجمند است!»
و نيز گفت: «اگر بنا است كسى براى خود خدايى انتخاب كند، سزاوار است كه خداى ابراهيم را انتخاب نمايد.»
يكى از رجال چاپلوس دربار نمرود (براى رفع وحشت نمرود) گفت: «من دعا و وِردى بر آتش خواندم، تا آتش ابراهيم را نسوزاند.
همان دم ستونى از همان آتش به سوى او آمد و او را سوزانيد، در حالى كه آتش هاى تمام دنيا، تا سه روز، سوزنده نبود.(3)
ياد امام حسين - عليه السلام - از توكّل كامل ابراهيم به خدا
در
ماجراى كربلا، امام سجّاد - عليه السلام - سخت بيمار بود، به طورى كه با زحمت - آن هم با تكيه بر عصا - مى توانست برخيزد، امام حسين - عليه السلام - با او ديدار كرد و فرمود: «پسرم! چه ميل دارى؟!»
امام سجاد - عليه السلام - عرض كرد:
«اَشتَهِى اَنْ اَكونَ مِمَّنْ لا اَقْتَرِحُ عَلَى اللهِ رَبِّى ما يدَبِّرُهُ لِى؛ ميل دارم به گونه اى باشم كه در برابر خواسته هاى تدبير شده خدا براى من، خواسته ديگرى نداشته باشم.»
امام حسين - عليه السلام - فرمود:
احسن و آفرين! تو هم چون ابراهيم خليل - عليه السلام - هستى كه جبرئيل از او پرسيد: آيا خواهش و حاجتى دارى؟ او در پاسخ گفت: «هيچ گونه پيشنهادى به خدا ندارم، بلكه او مرا كفايت مى كند و نگهبان نيكى است.»(4)
------------------------------
1- و مطابق بعضى از روايات، امام صادق - عليه السلام - فرمود: ابراهيم - عليه السلام - در مناجات خود، انوار پنج تن آل عبا - عليه السلام - را واسطه قرار داد و گفت: «اللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِى وَ فاطِمَة وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ...؛ خدايا از درگاهت مسئلت مى نمايم به حق محمد - صلّى الله عليه و آله - و على و فاطمه و حسن و حسين - عليهم السلام - مرا حفظ كن.» (نور الثقلين، ج 1، ص 68).
2- قال: «يا اِبْراهِيمُ اَلَكَ حاجَة؟ فَقالَ اَمّا اِلَيْكَ فَلا» (علل الشرائع، ص 23 و 24).
3- مجمع البيان، ج 7، ص 54 و 55؛ بحار، ج 12، ص 32 و 33.
4- اعيان الشيعه، ط ارشاد، ج 1، ص 635؛ انوار البهيه، ص 166.
حضرت ابراهيم (ع) /
پايان سرگذشت نمرود
نمرود هم چنان با مركب سلطنت و غرور، تاخت و تاز مى كرد، و به شيوه هاى طاغوتى خود ادامه مى داد، خداوند براى آخرين بار حجّت را بر او تمام كرد، تا اگر باز بر خيره سرى خود ادامه دهد، با ناتوانترين موجوداتش زندگى ننگين او را پايان بخشد.
خداوند فرشته اى را به صورت انسان، براى نصيحت نمرود نزد او فرستاد، اين فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنين گفت:
«... اينك بعد از آن همه خيره سرى ها و آزارها و سپس سرافكندگى ها و شكستها، سزاوار است كه از مركب سركش غرور فرود آيى، و به خداى ابراهيم - عليه السلام - كه خداى آسمانها و زمين است ايمان بياورى، و از ظلم و ستم و شرك و استعمار، دست بردارى، در غير اين صورت فرصت و مهلت به آخر رسيده، اگر به روش خود ادامه دهى، خداوند داراى سپاه هاى فراوان است و كافى است كه با ناتوانترين آنها تو و ارتش عظيم تو را از پاى درآورد.»
نمرود خيره سر، اين نصايح را به باد مسخره گرفت و با كمال گستاخى و پررويى گفت: «در سراسر زمين، هيچ كس مانند من داراى نيروى نظامى نيست، اگر خداى ابراهيم - عليه السلام - داراى سپاه هست، بگو فراهم كند، ما آماده جنگيدن با آن سپاه هستيم.»
فرشته گفت: اكنون كه چنين است سپاه خود را آماده كن.
نمرود سه روز مهلت خواست و در اين سه روز آن چه توانست در يك بيابان بسيار وسيع، به مانور و آماده سازى پرداخت، و سپاهيان بى كران او با نعره هاى گوش خراش به صحنه آمدند.
آن گاه نمرود، ابراهيم را طلبيد
و به او گفت: «اين لشكر من است!»
ابراهيم جواب داد: شتاب مكن، هم اكنون سپاه من نيز فرا مى رسند.
درحالى كه نمرود و نمروديان، سرمست كيف و غرور بودند و از روى مسخره قاه قاه مى خنديدند، ناگاه از طرف آسمان انبوه بى كرانى از پشه ها ظاهر شدند و به جان سپاهيان نمرود افتادند (آنها آنقدر زياد بودند كه مثلاً هزار پشه روى يك انسان مى افتاد، و آن قدر گرسنه بودند كه گويى ماه ها غذا نخورده اند) طولى نكشيد كه ارتش عظيم نمرود در هم شكست و به طور مفتضحانه به خاك هلاكت افتاد.
شخص نمرود در برابر حمله برق آساى پشه ها به سوى قصر محكم خود گريخت، وارد قصر شد و درِ آن را محكم بست، و وحشت زده به اطراف نگاه كرد. در آن جا پشه اى نديد، احساس آرامش كرد، با خود مى گفت: «نجات يافتم، آرام شدم، ديگر خبرى نيست...»
در همين لحظه باز همان فرشته ناصح، به صورت انسان نزد نمرود آمد و او را نصيحت كرد و به او گفت: «لشكر ابراهيم را ديدى! اكنون بيا و توبه كن و به خداى ابراهيم - عليه السلام - ايمان بياور تا نجات يابى!»
نمرود به نصايح مهرانگيز آن فرشته ناصح، اعتنا نكرد. تا اين كه روزى يكى از همان پشه ها از روزنه اى به سوى نمرود پريد، لب پايين و بالاى او را گزيد، لبهاى او ورم كرد، سرانجام همان پشه از راه بينى به مغز او راه يافت و همين موضوع به قدرى باعث درد شديد و ناراحتى او شد، كه گماشتگان سر او را مى كوبيدند تا آرام گيرد، سرانجام او با آه و ناله و وضعيت بسيار نكبت
بارى به هلاكت رسيد و طومار زندگى ننگينش پيچيده شد(1) به تعبير قرآن:
«وَ اَرادُوا بِهِ كَيداً فَجَعَلْناهُمُ الْاَخْسَرِينَ؛ نمروديان باتزوير و نقشه هاى گوناگون خواستند تا ابراهيم را شكست دهند، ولى خود شكست خوردند».(2)
به گفته پروين اعتصامى:
خواست تا لاف خداوندى زند *** برج و باروى خدا را بشكند
پشه اى را حكم فرمودم كه خيز *** خاكش اندر ديده خودبين بريز
جالب اين كه: حضرت على - عليه السلام - در ضمن پاسخ به پرسشهاى يكى از اهالى شام فرمود: «دشمنان در روز چهارشنبه ابراهيم - عليه السلام - را در ميان منجنيق نهادند و در درون آتش پرتاب نمودند، سرانجام خداوند در روز چهارشنبه، پشه اى بر نمرود مسلّط گردانيد...»
و امام صادق - عليه السلام - فرمود: «خداوند ناتوانترين خلق خود، پشه را به سوى يكى از جبّاران خودكامه (نمرود) فرستاد، آن پشه در بينى او وارد گرديد، تا به مغز او رسيد، و او را به هلاكت رسانيد، و اين يكى از حكمت هاى الهى است كه با ناتوانترين مخلوقاتش، قلدرترين موجودات را از پاى در مى آورد.(3)
و از ابن عباس روايت شده: پشه لب نمرود را گزيد، نمرود تلاش كرد تا آن را با دستش بگيرد، پشه به داخل سوراخ بينى او پريد، او تلاش كرد كه آن را از بينى خارج سازد، پشه خود را به سوى مغز او رسانيد، خداوند به وسيله همان پشه، چهل شب او را عذاب كرد تا به هلاكت رسيد.(4)
نيز روايت شده: آن پشه نيمه فلج بود، و يك قسمت از بدنش قوّت نداشت، وقتى كه وارد مغز نمرود شد به زبان حال چنين گفت: «اى نمرود اگر مى توانى مرده را زنده كنى،
اين نيمه مرده مرا زنده كن، تا با قوّت آن قسمت از بدنم كه فلجى آن خوب شده، از بينى تو بيرون آيم، و يا اين قسمت بدنم را كه سالم است بميران تا خلاص شوى.»(5)
------------------------------
1- اقتباس از روضة الصّفا، ج 1؛ حيوة القلوب، ج 1، ص 175.
2- انبياء، 70.
3- بحار، ج 12، ص 37.
4- همان، ص 18.
5- جوامع الحكايات، ص 20.
حضرت ابراهيم (ع) / هجرت ابراهيم (ع) و دفاع از حقّش
در مدّتى كه ابراهيم در سرزمين بابل بود، جمعى، از جمله حضرت لوط - عليه السلام - و ساره به او ايمان آوردند، او با «ساره» ازدواج كرد، از طرف پدر ساره، زمين هاى مزروعى و گوسفندهاى بسيار، به ساره رسيده بود، ابراهيم - عليه السلام - مدتى در ضمن دعوت مردم به توحيد، به كشاورزى و دامدارى پرداخت، تا اين كه تصميم گرفت از سرزمين بابل به سوى فلسطين هجرت كند و دعوت خود را به آن سرزمين بكشاند، اموال خود از جمله گوسفندهاى خود را برداشت و همراه چند نفر با همسرش ساره، حركت كردند.
ولى از طرف حاكم وقت (بقاياى دستگاه نمرودى) اموال ابراهيم - عليه السلام - را توقيف كردند.
ماجرا به دادگاه كشيده شد، ابراهيم - عليه السلام - در دادگاه، خطاب به قاضى چنين گفت:
«من (و همسرم) سالها زحمت كشيده ايم و اين اموال را به دست آورده ايم(1) اگر مى خواهيد اموال مرا مصادره كنيد، بنابراين سالهاى عمرم را كه صرف تحصيل اين اموال شده، بر گردانيد.»
قاضى در برابر استدلال منطقى ابراهيم، عقب نشينى كرد، و گفت: «حق با ابراهيم است.»(2)
ابراهيم - عليه السلام - آزاد شد و همراه اموال خود به
هجرت ادامه داد و با توكل به خدا و استمداد از درگاه حق، حركت كرد، تا تحول تازه اى در منطقه جديدى به وجود آورد، سخنش اين بود كه:
«إِنِّى ذاهِبٌ إِلى رَبِّى سَيهْدِينِ؛ من (هر جا بروم) به سوى پروردگارم مى روم، او راهنماى من است، و با هدايت او ترسى ندارم».(3)
------------------------------
1- در ماجراى زندگى اسحاق، عوامل جمع آورى اين اموال، خاطر نشان شده است.
2- مطابق بعضى از روايات، ماجرا را به نمرود اطلاع دادند، نمرود گفت: ابراهيم را گر چه همراه اموالش باشد، بيرون كنيد تا از اين سرزمين برود، زيرا او اگر در اين جا بماند، دين شما (بت پرستان) را فاسد مى كند. (اقتباس از تفسير الميزان، ج 7، ص 241).
3- صافات، 99.
حضرت ابراهيم (ع) / سيره عملى و اخلاقى حضرت ابراهيم (ع)
اهميت پوشش زن در سيره ابراهيم - عليه السلام -
ابراهيم در مسير هجرت همراه ساره و لوط - عليه السلام - عبور مى كردند، ابراهيم - عليه السلام - براى حفظ ناموس خود ساره از نگاه چشم هاى گنهكار، صندوقى ساخته بود و ساره را در ميان آن نهاده بود، هنگامى كه به مرز ايالت مصر رسيدند، حاكم مصر به نام «عزاره» در مرز ايالت مصر، مأموران گمرگ گماشته بود، تا عوارض گمرك را از كاروانهايى كه وارد سرزمين مصر مى شوند بگيرند، مأمور به بررسى اموال ابراهيم - عليه السلام - پرداخت، تا اين كه چشمش به صندوق افتاد، به ابراهيم گفت: «در صندوق را بگشا، تا محتوى آن را قيمت كرده و يك دهم قيمت آن را براى وصول، مشخص كنم.»
ابراهيم: خيال كن اين صندوق پر از طلا و نقره است، يك دهم آن
را حساب كن تا بپردازم، ولى آن را باز نمى كنم.
مأمور كه عصبانى شده بود، ابراهيم - عليه السلام - را مجبور كرد تا درِ صندوق را باز كند.
سرانجام ابراهيم - عليه السلام - به اجبار دژخيمان، درِ صندوق را گشود، مأمور وصول، ناگهان زن با جمالى را در ميان صندوق ديد و به ابراهيم گفت: «اين زن با تو چه نسبتى دارد؟»
ابراهيم: اين زن دختر خاله و همسر من است.
مأمور: چرا او را در ميان صندوق نهاده اى؟
ابراهيم: غيرتم نسبت به ناموسم چنين اقتضا كرد، تا چشم ناپاكى به او نيفتد.
مأمور: من اجازه حركت به تو نمى دهم تا به حاكم مصر خبر بدهم، تا او از ماجراى تو و اين زن آگاه شود.
مأمور براى حاكم مصر پيام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد، حاكم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند.
مى خواستند تنها صندوق را ببرند، ابراهيم گفت: «من هرگز از صندوق جدا نمى شوم مگر اين كه كشته شوم.»
ماجرا را به حاكم گزارش دادند، حاكم دستور داد كه: «صندوق را همراه ابراهيم نزد من بياوريد.»
مأموران، ابراهيم را همراه صندوق و ساير اموالش نزد حاكم مصر بردند، حاكم مصر به ابراهيم گفت: «درِ صندوق را باز كن.»
ابراهيم: همسر و دختر خاله ام در ميان صندوق است، حاضرم همه اموالم را بدهم، ولى درِ صندوق را باز نكنم.
حاكم ازاين سخن ابراهيم، سخت ناراحت شد و ابراهيم را مجبور كرد كه در صندوق را بگشايد، ابراهيم آن را گشود.
حاكم با نگاه به ساره، دست به طرف او دراز كرد.
ابراهيم - عليه السلام - از شدت غيرت به خدا متوجه شد و عرض كرد: «خدايا دست حاكم را
از دست درازى به سوى همسرم كوتاه كن.»
بى درنگ دست حاكم در وسط راه خشك شد، حاكم به دست و پا افتاده و به ابراهيم گفت: «آيا خداى تو چنين كرد؟»
ابراهيم: آرى، خداى من غيرت را دوست دارد، و گناه را بد مى داند، او تو را از گناه باز داشت.
حاكم: از خدايت بخواه دستم خوب شود، در اين صورت ديگر دست درازى نمى كنم.
ابراهيم، از خدا خواست، دست او خوب شد، ولى بار ديگر به سوى ساره دست درازى كرد، باز با دعاى ابراهيم - عليه السلام - دستش در وسط راه خشك گرديد، و اين موضوع سه بار تكرار شد، سرانجام حاكم با التماس از ابراهيم خواست كه از خدا بخواهد تا دست او خوب شود.
ابراهيم: اگر قصد تكرار ندارى، دعا مى كنم.
حاكم: با همين شرط دعا كن.
ابراهيم دعا كرد و دست حاكم خوب شد، وقتى كه حاكم اين معجزه و غيرت را از ابراهيم ديد، احترام شايانى به او كرد و گفت: «تو در اين سرزمين آزاد هستى، هر جا مى خواهى برو، ولى يك تقاضا از شما دارم و آن اين كه: كنيزى را به همسرت ببخشم تا او را خدمتگزارى كند.»
ابراهيم تقاضاى حاكم را پذيرفت.
حاكم آن كنيز را كه نامش «هاجر» بود به ساره بخشيد و احترام و عذرخواهى شايانى از ابراهيم كرد و به آيين ابراهيم گرويد، و دستور داد عوارض گمرك را از او نگيرند.
به اين ترتيب غيرت و معجزه و اخلاق ابراهيم موجب گرايش حاكم مصر به آيين ابراهيم گرديد، و او ابراهيم را با احترام بسيار، بدرقه كرد...(1)
ابراهيم - عليه السلام - در هجرتگاه، و تولد اسماعيل - عليه السلام -
و اسحاق - عليه السلام -
ابراهيم - عليه السلام - به فلسطين رسيد، قسمت بالاى آن را براى سكونت برگزيد، و لوط - عليه السلام - را به قسمت پايين با فاصله هشت فرسخ فرستاد، و پس از مدتى در روستاى «حبرون» كه اكنون به شهر «قدس، خليل» معروف است ساكن شد.
ابراهيم و لوط، در آن سرزمين، مردم را به توحيد و آيين الهى دعوت مى كردند و از بت پرستى و هر گونه فساد بر حذر مى داشتند، سالها از اين ماجرا گذشت، ابراهيم - عليه السلام - به سن و سال پيرى رسيد، ولى فرزندى نداشت زيرا همسرش «ساره» نازا بود، ابراهيم دوست داشت، پسرى داشته باشد تا پس از او راهش را ادامه دهد.
ابراهيم - عليه السلام - به ساره پيشنهاد كرد، تا كنيزش هاجر را به او بفروشد، تا بلكه از او داراى فرزند گردد، ساره هاجر را به ابراهيم بخشيد، هاجر همسر ابراهيم گرديد، و پس از مدتى از او داراى پسرى شد كه نامش را «اسماعيل» گذاشتند.
ابراهيم بارها از خدا خواسته بود كه فرزند پاكى به او بدهد، خداوند به او مژده داده بود كه فرزندى متين و صبور، به او خواهد داد.(2)
اين فرزند همان اسماعيل بود كه خانه ابراهيم را لبريز از شادى و نشاط كرد.
ساره نيز سالها درانتظار بود كه خداوند به او فرزندى دهد، به خصوص وقتى كه اسماعيل را مى ديد، آرزويش به داشتن فرزند بيشتر مى شد، از ابراهيم مى خواست دعا كند و از امدادهاى غيبى استمداد بطلبد، تا داراى فرزند گردد.
ابراهيم دعا كرد، دعاى غير عادى ابراهيم - عليه السلام - به استجابت رسيد و سرانجام فرشتگان
الهى او را به پسرى به نام اسحاق بشارت داد، هنگامى كه ابراهيم اين بشارت را به ساره گفت، ساره از روى تعجب خنديد، و گفت: «واى بر من، آيا با اين كه من پير و فرتوت هستم و شوهرم ابراهيم نيز پير است، داراى فرزند مى شوم؟! به راستى بسيار عجيب است!»(3)
طولى نكشيد كه بشارت الهى تحقق يافت و كانون گرم خانواده ابراهيم با وجود نو گلى به نام «اسحاق» گرمتر شد.
از اين پس فصل جديدى در زندگى ابراهيم - عليه السلام - پديد آمد، از پاداشهاى مخصوص الهى به ابراهيم - عليه السلام - دو فرزند صالح به نام اسماعيل و اسحاق - عليه السلام - بود، تا عصاى پيرى او گردند و راه او را ادامه دهند.
پاك زيستى ابراهيم - عليه السلام -
روزى ابراهيم وقتى كه صبح برخاست (به آينه نگاه كرد) در صورت خود يك لاخ موى سفيد ديد كه نشانه پيرى است، گفت:
«اَلْحَمْدُ للهِ الَّذِى بَلَغَنِى هذَا الْمُبَلَغَ وَ لَمْ اَعْصِى اللهَ طَرْفَة عَينٍ؛ حمد و سپاس خداوندى را كه مرا به اين سن و سال رسانيد كه در اين مدت به اندازه يك چشم به هم زدن گناه نكردم.»(4)
مهمان دوستى ابراهيم - عليه السلام - و لقب خليل براى او
در مهمان دوستى ابراهيم - عليه السلام - سخنهاى بسيار گفته اند، از جمله:
1. روزى پنج نفر به خانه ابراهيم - عليه السلام - آمدند (آنها فرشتگان مأمور خدا همراه جبرئيل، به صورت انسان(5) نزد ابراهيم - عليه السلام - آمده بودند.) ابراهيم با اين كه آنها را نمى شناخت، گوساله اى را كشت و براى آنها غذاى لذيذى فراهم كرد(6) و جلو آنها
نهاد، آنها گفتند: «از اين غذا نمى خوريم، مگر اين كه به ما خبر دهى كه قيمت اين گوساله چقدر است؟!»
ابراهيم گفت: قيمت اين غذا آن است كه در آغاز خوردن «بِسمِ الله» و در پايان «الحمدلله» بگوييد.
جبرئيل به همراهان خود گفت: «سزاوار است كه خداوند اين مرد را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.»(7)
2. روز ديگرى، گروهى بر ابراهيم - عليه السلام - وارد شدند، در خانه غذا نبود، ابراهيم با خود گفت: «اگر تيرهاى سقف خانه را بيرون بياورم و به نجّار بفروشم، تا غذاى مهمانان را فراهم كنم، مى ترسم بت پرستان از آن تيرها، بت بسازند.» سرانجام مهمانان را در اطاق مهمانى جاى داد و پيراهن خود را برداشت و از خانه بيرون رفت، تا به محلى رسيد و در آن جا مشغول نماز شد، پس از خواندن دو ركعت نماز، ديد پيراهنش نيست، دانست كه خداوند اسباب كار را فراهم نموده است، به خانه بازگشت، همسرش ساره را ديد كه سرگرم آماده نمودن غذا است، پرسيد: «اين غذا را از كجا تهيه نمودى؟»
ساره گفت: اين غذا از همان مواد است كه توسط مردى فرستادى، معلوم شد كه خداوند لطف فرموده و با دست غيبى خود آن غذا را به خانه ابراهيم - عليه السلام - رسانده است.(8)
3. امام صادق - عليه السلام - فرمود: ابراهيم - عليه السلام - پدر مهربانى براى مهمانان بود، هرگاه به او مهمان نمى رسيد، از خانه بيرون مى آمد و به جستجوى مهمان مى پرداخت، روزى براى پيدا كردن مهمان از خانه خارج شد و درِ خانه را بست و قفل كرد و كليد آن را همراه خود
برد، پس از ساعتى جستجو، به خانه بازگشت ناگاه مردى يا شبيه مردى را در خانه خود ديد، به او گفت: «اى بنده خدا با اجازه چه كسى وارد اين خانه شده اى؟»
آن مرد گفت: با اجازه پروردگار اين خانه، اين سخن سه بار بين ابراهيم - عليه السلام - و آن مرد تكرار شد، ابراهيم دريافت كه آن مرد جبرئيل است، خداوند را شكر و سپاس نمود. در اين هنگام جبرئيل گفت: «خداوند مرا به سوى يكى از بندگانش كه او را خليل (دوست خالص) خود كرده، فرستاده است.»
ابراهيم فرمود: «آن بنده را به من معرفى كن، تا آخر عمر خدمتگزار او گردم.»
جبرئيل گفت: آن بنده تو هستى.
ابراهيم گفت: «چرا خداوند مرا خليل خوانده است؟»
جبرئيل گفت: «زيرا تو هرگز از احدى چيزى را درخواست نكردى، و هيچ كس هنگام درخواست از تو جواب منفى نشنيد.»(9)
رحمت وسيع خدا در مقايسه با مهمان خواهى ابراهيم - عليه السلام -
روايت شده: تا مهمان به خانه ابراهيم - عليه السلام - نمى آمد، او در خانه غذا نمى خورد، وقتى فرا رسيد كه يك شبانه روز مهمان بر او وارد نشد، او از خانه بيرون آمد و در صحرا به جستجوى مهمان پرداخت، پيرمردى را ديد، جوياى حال او شد، وقتى خوب به جستجو پرداخت فهميد آن پيرمرد، بت پرست است، ابراهيم گفت: «افسوس، اگر تو مسلمان بودى، مهمان من مى شدى و از غذاى من مى خوردى.»
پيرمرد از كنار ابراهيم - عليه السلام - گذشت. در اين هنگام جبرئيل بر ابراهيم - عليه السلام - نازل شد و گفت: «خداوند سلام مى رساند و مى فرمايد اين پيرمرد هفتاد سال مشرك و بت پرست
بود، و ما رزق او را كم نكرديم، اينك چاشت يك روز او را به تو حواله نموديم، ولى تو به خاطر بت پرستى او، به او غذا ندادى.»
ابراهيم - عليه السلام - از كرده خود پشيمان شد و به عقب بازگشت و به جستجوى آن پيرمرد پرداخت تا او را پيدا كرد و به خانه خود دعوت نمود، پيرمرد گفت: «چرا بار اول مرا رد كردى، و اينك پذيرفتى؟»
ابراهيم - عليه السلام - پيام و هشدار خداوند را به او خبر داد.
پيرمرد در فكر فرو رفت و سپس گفت: «نافرمانى از چنين خداوند بزرگوارى، دور از مروّت و جوانمردى است.» آن گاه به آيين ابراهيم - عليه السلام - گرويده شد و آن را پذيرفت و بر اثر خلوص و كوشش در راه خداپرستى، از بزرگان دين شد.(10)
ملاقات ابراهيم - عليه السلام - با ماريا عابد سالخرده
در عصر حضرت ابراهيم عابدى زندگى مى كرد كه گويند 660 سال عمر كرده بود، او در جزيره اى به عبادت اشتغال داشت، و بين او و مردم درياچه اى عميق فاصله داشت، او هر سه سال از جزيره خارج مى شد و به ميان مردم مى آمد و در صحرايى به عبادت مشغول مى شد، روزى هنگام خروج و عبور، در صحرا گوسفندانى را ديد كه به قدرى زيبا و برّاق و لطيف بودند گويى روغن به بدنشان ماليده شده بود، در كنار آن گوسفندان، جوان زيبايى را كه چهره اش هم چون پاره ماه مى درخشيد مشاهده نمود كه آن گوسفندان را مى چراند، مجذوب آن جوان و گوسفندانش شد و نزد او آمد و گفت: «اى جوان اين گوسفندان مال كيست؟»
جوان: مال حضرت ابراهيم
خليل الرّحمن است.
ماريا: تو كيستى؟
جوان: من پسر ابراهيم هستم و نامم اسحاق است.
ماريا پيش خود گفت: «خدايا مرا قبل از آن كه بميرم، به ديدار ابراهيم خليل موفق گردان».
سپس ماريا از آن جا گذشت، اسحاق ماجراى ديدار ماريا و گفتار او را به پدرش ابراهيم خبر داد، سه سال از اين ماجرا گذشت.
ابراهيم مشتاق ديدار ماريا شد، تصميم گرفت او را زيارت كند، سرانجام در سير و سياحت خود به صحرا رفت و در آن جا ماريا را كه مشغول عبادت و نماز بود ملاقات كرد، از نام و مدت عمر او پرسيد، ماريا پاسخ داد، ابراهيم پرسيد: در كجا سكونت دارى؟
ماريا: در جزيره اى زندگى مى كنم.
ابراهيم: دوست دارم به خانه ات بيايم و چگونگى زندگى تو را بنگرم.
ماريا: من ميوه هاى تازه را خشك مى كنم و به اندازه يكسال خود ذخيره مى نمايم، و سپس به جزيره مى برم و غذاى يكسال خود را تأمين مى نمايم. ابراهيم و ماريا حركت كردند تا كنار آب آمدند.
ابراهيم: در كنار آب، كشتى و وسيله ديگر وجود ندارد، چگونه از آن آب خليج عبور مى كنى و به جزيره مى رسى؟
ماريا: به اذن خدا بر روى آب راه مى روم.
ابراهيم: من نيز حركت مى كنم شايد همان خداوندى كه آب را تحت تسخير تو قرار داده، تحت تسخير من نيز قرار دهد.
ماريا جلو افتاد و بسم الله گفت و روى آب حركت نمود، ابراهيم نيز بسم الله گفت و روى آب حركت نمود، ماريا ديد ابراهيم نيز مانند او بر روى آب حركت مى كند، شگفت زده شد، و همراه ابراهيم به جزيره رسيدند، ابراهيم سه روز مهمان ماريا بود، ولى خود را معرفى نكرد، تا اين كه
ابراهيم به ماريا گفت: «چقدر در جاى زيبا و شادابى هستى، آيا مى خواهى دعا كنى كه خداوند مرا نيز در همين جا سكونت دهد تا همنشين تو گردم؟»
ماريا: من دعا نمى كنم!
ابراهيم: چرا دعا نمى كنى؟
ماريا: زيرا سه سال است حاجتى دارم و دعا كرده ام خداوند آن را اجابت ننموده است.
ابراهيم: دعاى تو چيست؟
ماريا ماجراى ديدن گوسفندان زيبا و اسحاق را بازگو كرد و گفت: سه سال است دعا مى كنم كه خداوند مرا به زيارت ابراهيم خليل موفق كند، ولى هنوز خداوند دعاى مرا مستجاب ننموده است.
ابراهيم در اين هنگام خود را معرفى كرد و گفت: اينك خداوند دعاى تو را اجابت نموده است، من ابراهيم هستم.
ماريا شادمان شد و برخاست و ابراهيم را در آغوش گرفت، و مقدم او را گرامى داشت.(11)
طبق بعضى از روايات، ابراهيم از ماريا پرسيد چه روزى سخت ترين روزها است؟ او جواب داد: روز قيامت.
ابراهيم گفت: بيا با هم براى نجات خود و امّت از سختى روز قيامت دعا كنيم، ماريا گفت: چون سه سال است دعايم مستجاب نشده، من دعا نمى كنم... پس از آن كه ماريا فهميد دعايش با ديدار ابراهيم به استجابت رسيده، با ابراهيم - عليه السلام - در مورد نجات خداپرستان در روز سخت قيامت دعا كردند، و خوشبختى خود و آنها را در آن روز مكافات، از درگاه خداوند خواستند به اين ترتيب كه ابراهيم دعا مى كرد و عابد آمين مى گفت.(12)
ابراهيم بسيار خرسند بود كه دوستى تازه پيدا كرده كه دل از دنيا كنده و دل به خدا داده و به عشق خدا، همواره مناجات و راز و نياز مى كند.
تابلوى ديگرى از عشق سرشار ابراهيم به خدا
ابراهيم
- عليه السلام - در عين آن كه عابد، پارسا و شيفته حقّ بود، مرد كار و تلاش بود، هرگز براى خود روا نمى دانست كه بى كار باشد، بخشى از زندگى او به كشاورزى و دامدارى گذشت، و در اين راستا پيشرفت وسيعى كرد، و صاحب چند گله گوسفند شد.
بعضى از فرشتگان به خدا عرض كردند: «دوستى ابراهيم با تو به خاطر آن همه نعمت هاى فراوانى است كه به او عطا كرده اى؟»
خداوند خواست به آنها نشان دهد كه چنين نيست، بلكه ابراهيم خدا را به حق شناخته است، به جبرئيل فرمود: «در كنار ابراهيم برو و مرا ياد كن».
جبرئيل كنار ابراهيم آمد ديد او در كنار گوسفندان خود است، روى تلّى ايستاد و با صداى بلند گفت:
«سُبُّوحٌ قُدّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَة وَ الرُّوحِ؛ پاك و منزّه است خداى فرشتگان و روح!»
ابراهيم تا نام خدا را شنيد، آن چنان شور و حالى پيدا كرد و هيجان زده شد كه زبان حالش اين بود:
اين مطرب از كجاست كه برگفت نام دوست تا جان و جامه نثار دهم در هواى دوست
دل زنده مى شود به اميد وفاى يار جان رقص مى كند به سماع كلام دوست
ابراهيم به اطراف نگريست و شخصى را روى تلّ ديد نزدش آمد و گفت:
«آيا تو بودى كه نام دوستم را به زبان آوردى؟»
او گفت: آرى.
ابراهيم گفت: بار ديگر از نام دوستم ياد كن، يك سوم گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
او گفت: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَة وَ الرُّوحِ»
ابراهيم با شنيدن اين واژه ها كه يادآور خداى يكتا و بى همتا بود، چنان لذت مى برد كه قابل توصيف نيست، نزد آن شخص رفت و گفت: يك بار ديگر نام دوستم
را ياد كن، نصف گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
آن شخص براى بار سوم، واژه هاى فوق را تكرار كرد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: يك بار ديگر از نام دوستم ياد كن، همه گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
آن شخص، آن واژه ها را تكرار كرد.
ابراهيم گفت: ديگر چيزى ندارم، خودم را به عنوان برده بگير، و يك بار ديگر نام دوستم را به زبان آور!
آن شخص نام خدا را به زبان آورد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: اينك من و گوسفندانم را ضبط كن كه از آن تو هستيم.
در اين هنگام جبرئيل خود را معرفى كرد و گفت: «من جبرئيلم، نيازى به دوستى تو ندارم، به راستى كه مراحل دوستى خدا را به آخر رسانده اى، سزاوار است كه خداوند تو را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.(13)
آرزوى ابراهيم خليل - عليه السلام -
شب بود، جمعى از اصحاب، در محضر رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - نشسته بودند و از بيانات آن بزرگوار، بهره مند مى شدند، آن بزرگوار در آن شب اين جريان را بيان كرد و فرمود:
«آن شب كه مرا به سوى آسمانها به معراج بردند (يعنى در شب 17 يا 21 ماه رمضان سال 10 يا 12 بعثت) هنگامى به آسمان سوم رسيدم، منبرى براى من نصب نمودند، من بر عرشه منبر قرار گرفتم و ابراهيم خليل در پله پايين عرشه، قرار گرفت و ساير پيامبران در پله هاى پايين تر قرار گرفتند.
در اين هنگام على - عليه السلام - ظاهر شد كه بر شترى از نور، سوار بود و صورتش مانند ماه شب چهارده مى درخشيد و جمعى چون ستارگان تابان
در اطراف او بودند، در اين وقت، ابراهيم خليل به من گفت: اين (اشاره به على - عليه السلام -) كدام پيامبر بزرگ و يا فرشته بلند مقام است؟ گفتم:
«او نه پيامبر است و نه فرشته، بلكه برادرم و پسر عمويم و دامادم و وارث علمم، على بن ابيطالب است.»
پرسيد: اين گروهى كه در اطراف او هستند، كيانند؟
گفتم: اين گروه، شيعيان على بن ابيطالب - عليه السلام - هستند.
ابراهيم علاقمند شد كه جزء شيعيان على - عليه السلام - باشد، به خدا عرض كرد: پروردگارا مرا از شيعيان على بن ابيطالب - عليه السلام - قرار بده»
در اين هنگام جبرئيل نازل شد و اين آيه (81 صافات) را خواند:
«وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْراهِيمَ؛ و از شيعيان او (در اصول اعتقادات) ابراهيم است»(14).
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به اصحاب فرمود: «هر گاه بر پيامبران پيشين صلوات فرستاديد، نخست به من صلوات بفرستيد، سپس به آنها، جز در مورد ابراهيم خليل كه هر گاه خواستيد به من صلوات بفرستيد، نخست به ابراهيم خليل صلوات بفرستيد، پرسيدند، چرا؟
فرمود: «به همين دليل كه بيان كردم» (او آرزو كرد تا از شيعيان على بن ابيطالب باشد.)(15)
گوشه اى از دعاهاى ابراهيم - عليه السلام -
از ويژگى هاى ابراهيم اين بود كه بسيار دعا مى كرد، و بسيار مناجات و راز و نياز با خدا مى نمود، از اين رو در آيه 75 سوره هود مى خوانيم:
«إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ اَوّاهٌ مُنِيبٌ؛ همانا ابراهيم بسيار بردبار، و بسيار ناله كننده به درگاه خدا و بازگشت كننده به سوى خدا بود.»
به عنوان نمونه؛ بخشى از دعاهاى ابراهيم بعد از ساختن كعبه چنين بود:
«پروردگارا! اين شهر (مكه)
را شهر اَمنى قرار ده! و من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگه دار!
پروردگارا! آنها (بتها) بسيارى از مردم را گمراه ساختند! هر كس از من پيروى كند از من است و هر كسى نافرمانى من كند، تو بخشنده و مهربانى.
پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب و علفى در كنار خانه اى كه حرم توست، ساكن ساختم تا نماز را برپا دارند، تو دلهاى گروهى از مردم را متوجه آنها ساز، و از ثمرات به آنها روزى ده، شايد آنان شكر تو را به جاى آورند.
پروردگارا! تو مى دانى آن چه را ما پنهان يا آشكار مى كنيم، و چيزى در زمين و آسمان بر خدا پنهان نيست.»(16)
------------------------------
1- اقتباس از الميزان، ج 7، ص 241 و 242.
2- مضمون آيه 100 صافات.
3- مضمون آيات 69 تا 72 سوره هود؛ مجمع البيان، ج 5، ص 175؛ امام صادق - عليه السلام - فرمود: «ابراهيم در اين هنگام 120 سال، و ساره 90 سال داشت.» (بحار، ج 12، ص 110 و 111).
4- بحار، ج 12، ص 8.
5- آنها مأمور رساندن عذاب به قوم لوط بودند، كه در مسير راه نزد ابراهيم - عليه السلام - آمده بودند.
6- هود، 69: «فَما لَبِثَ اَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذ».
7- بحار، ج 12، ص 5.
8- بحار، ج 12، ص 11.
9- بحار، ج 12، ص 13.
10- جوامع الحكايات، محمد عوفى، ص 210؛ نظير اين مطلب بااندكى تفاوت، در المحجّة البيضاء، ج 7، ص 266 آمده است.
11- بحار، ج 12، ص 9 و 10.
12- بحار، ج 12، ص 76 و 81.
13- اقتباس از معراج السعادة، ص 491.
14- ناگفته نماند: گر چه ظاهر آيه
فوق، با توجه به آيات قبل از آن، مربوط به پيروى ابراهيم از حضرت نوح در موضوع توحيد و مبارزه با بت پرستى است، ولى هيچ مانعى ندارد كه طبق حديث فوق، تأويل آيه، در مورد پيروى ابراهيم از على - عليه السلام - باشد، و ابراهيم به عنوان يك مصداق روشن شيعه و پيرو راستين على - عليه السلام - به شمار آيد.
15- مجمع البحرين (واژه شيع).
16- ابراهيم، 35 تا 38.
حضرت ابراهيم (ع) / رحلت آرام حضرت ابراهيم (ع)
روزى عزرائيل نزد ابراهيم آمد تا جان او را قبض كند، ابراهيم مرگ را دوست نداشت، عزرائيل متوجه خدا شد و عرض كرد: «ابراهيم، مرگ را ناخوش دارد.» خداوند به عزرائيل وحى كرد: «ابراهيم را آزاد بگذار چرا كه دوست دارد زنده باشد و مرا عبادت كند.»
مدّتها از اين ماجرا گذشت، تا روزى ابراهيم پيرمرد بسيار فرتوتى را ديد كه آن چه مى خورد، نيروى هضم ندارد و آن غذا از دهان او بيرون مى آيد، ديدن اين منظره سخت و رنج آور، موجب شد كه ابراهيم ادامه زندگى را تلخ بداند، و به مرگ علاقمند شود، در همين وقت به خانه خود بازگشت، ناگاه يك شخص بسيار نورانى را كه تا آن روز چنان شخص زيبايى را نديده بود، مشاهده كرد، پرسيد:
«تو كيستى؟»
او گفت: من فرشته مرگ (عزرائيل) هستم.»
ابراهيم گفت: «سبحان الله! چه كسى است كه از نزديك شدن به تو و ديدار تو بى علاقه باشد، با اين كه داراى چنين جمالى دل آرا هستى.»
عزرائيل گفت: «اى خليل خدا! هرگاه خداوند خير و سعادت كسى را بخواهد مرا با اين صورت نزد او مى فرستد، و اگر شر
و بدبختى او را بخواهد، مرا در چهره ديگر نزد او بفرستد». آن گاه روح ابراهيم را قبض كرد.(1)
به اين ترتيب ابراهيم در سن 175 سالگى با كمال دلخوشى و شادابى، به سراى آخرت شتافت.
در روايت ديگر از امير مؤمنان - عليه السلام - نقل شده فرمود: هنگامى كه خداوند خواست ابراهيم را قبض روح كند، عزرائيل را نزد او فرستاد، عزرائيل نزد ابراهيم آمد و سلام كرد، ابراهيم جواب سلام او را داد و پرسيد:
«آيا براى قبض روح آمده اى يا براى احوالپرسى؟»
عزرائيل: براى قبض روح آمده ام.
ابراهيم: آيا دوستى را ديده اى كه دوستش را بميراند؟
عزرائيل بازگشت و به خدا عرض كرد، ابراهيم چنين مى گويد، خداوند به او وحى نمود به ابراهيم بگو:
«هَلْ رَأيتَ حَبِيباً يكْرَهُ لِقاءَ حَبِيبِهِ، اِنَّ الْحَبِيبَ يحِبُّ لِقاءَ حَبِيبِهِ؛ آيا دوستى را ديده اى كه از ديدار دوستش بى علاقه باشد، همانا دوست، به ديدار دوستش علاقمند است».(2)
ابراهيم به لقاى خدا، اشتياق يافت و با شور و شوق، دعوت حق را پذيرفت و در سن 175 سالگى به لقاء الله پيوست.
------------------------------
1- بحار، ج 12، ص 79.
2- امالى صدوق، ص 270؛ بحار، ج 12، ص 78.
حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق (ع) / ماجراى ابراهيم (ع) و فرزندانش
نام اسماعيل در قرآن دوازده بار، و نام اسحاق هفده بار آمده است، اين دو پيامبر، از فرزندان ابراهيم از دو مادر بودند، مادر اسماعيل هاجر نام داشت، و مادر اسحاق ساره بود. خداوند اين دو پسر را در سن پيرى ابراهيم به ابراهيم عطا فرمود، چنان كه در آيه 39 سوره ابراهيم از زبان ابراهيم مى خوانيم مى گويد:
«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى وَهَبَ لِى عَلَى الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ
رَبِّى لَسَمِيعُ الدُّعاءِ؛ حمد و سپاس خداوندى را كه در پيرى اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد، قطعاً پروردگار من شنونده (و اجابت كننده) دعا است.»
از ابن عباس روايت شده، خداوند در سن نود و نه سالگى ابراهيم، اسماعيل را به او داد، و در سن صد و دوازده سالگى اسحاق را به او عطا فرمود، و از سعيد بن جبير نقل شده كه ابراهيم تا 117 سالگى فرزندى نداشت، سپس داراى فرزندانى به نام اسماعيل و اسحاق گرديد.(1)
ولادت حضرت اسماعيل
حضرت ابراهيم در آن هنگام كه در سرزمين بابِل (عراق كنونى) بود، در 37 سالگى با ساره دختر يكى از پيامبران به نام «لا حج» ازدواج كرد، ساره بانويى مهربان و با كمال بود و (همچون خديجه - عليها السلام -) اموال بسيار داشت، همه آن اموال را در اختيار ابراهيم گذاشت، و ابراهيم آن اموال را در راه خدا مصرف نمود.(2)
ساره در يك خانواده كشاورز و دامدار زندگى مى كرد، وقتى كه همسر ابراهيم شد، گوسفندهاى بسيار و زمينهاى وسيعى كه از ناحيه پدر به او به ارث رسيده بود، در اختيار ابراهيم گذاشت.
هنگامى كه ابراهيم همراه ساره از بابل به سوى سرزمين فلسطين هجرت كردند (چنان كه قبلاً ذكر شد) در مسير راه وقتى كه به مصر رسيدند، حاكم مصر كنيزى را به نام هاجر به ساره بخشيد، ابراهيم همراه ساره و هاجر وارد فلسطين شدند، و در آن جا به زندگى پرداختند و ابراهيم و لوط (برادر يا پسر خاله ساره) در اين سرزمين به هدايت قوم پرداختند، ابراهيم در قسمت بلند فلسطين، و لوط در قسمت پايين فلسطين با فاصله هشت
فرسخ، سكونت نمودند، و حضرت لوط در عين آن كه پيامبر بود، به نمايندگى از طرف ابراهيم در آن جا به راهنمايى مردم پرداخت.
سالها گذشت ابراهيم با اين كه به سن پيرى رسيده بود، داراى فرزند نمى شد، علتش اين بود كه همسرش ساره بچه دار نمى شد، روزى ابراهيم به ساره چنين پيشنهاد كرد: «اگر مايل هستى كنيزت هاجر را به من بفروش، شايد خداوند از ناحيه او فرزندى به ما عنايت كند، تا پس از ما راه ما را زنده كند.» ساره اين پيشنهاد را پذيرفت، از اين پس هاجر همسر ابراهيم گرديد و پس از مدتى داراى فرزندى شد كه نام او را اسماعيل گذاشتند. اين همان فرزند صبور و بردبارى بود كه ابراهيم از درگاه خدا درخواست نموده بود، و خداوند بشارت او را به ابراهيم داده بود.(3)
با داشتن اين فرزند، كانون زندگى ابراهيم، زيبا و شاد شد، چرا كه اسماعيل ثمره يك قرن رنج و مشقت هاى ابراهيم بود.
طبيعى است كه ساره نيز به خصوص هنگامى كه چشمش به چهره اسماعيل مى افتاد، آرزو مى كرد كه داراى فرزند باشد، گاه به ابراهيم مى گفت: از خدا بخواه من نيز داراى فرزند شوم.
ابراهيم و ساره گر چه هر دو پير شده بودند، و ديگر اميد فرزند داشتن در ميان نبود، ولى ابراهيم بارها امدادهاى غيبى را ديده بود، از اين رو داراى اميد سرشار بود، و از خدا مى خواست كه ساره نيز داراى فرزند شود، طولى نكشيد كه دعاى ابراهيم مستجاب شده و بشارت فرزندى به نام اسحاق به او داده شد.(4)
چگونگى بشارت چنين بود: حضرت لوط مدتها قوم خود را به سوى خدا و اخلاق نيك
دعوت مى كرد، ولى آنها حضرت لوط را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق كيفر سخت الهى گشتند، جبرئيل همراه چند نفر از فرشتگان مقرب مأمور شدند كه نخست نزد ابراهيم بيايند و او را به تولد فرزندى به نام اسحاق مژده دهند، و سپس به سوى قوم لوط رفته و عذاب الهى را به آنها برسانند.
روزى ابراهيم با همسرش ساره در خانه بود، ناگهان ديد سه نفر (يا 9 نفر يا 11 نفر) به صورت جوانانى نيرومند و زيبا بر ابراهيم وارد شدند و سلام كردند، ابراهيم كه مهمان نواز بود بيدرنگ گوساله اى كشت و از گوشت آن غذاى مطبوعى براى مهمانان فراهم كرد و جلو آنها گذاشت، اما در حقيقت آنها فرشته بودند كه به صورت بشر به آن جا آمده بودند، و فرشته غذا نمى خورد، نخوردن غذا در آن زمان يك نوع علامت خطر بود، ابراهيم با آن همه شجاعت ترسيد، از اين رو كه فكر مى كرد آنها دزدند يا سوء قصد دارند و يا براى عذاب قوم خود آمده اند... ولى بى درنگ آنها ابراهيم را از ترس بيرون آوردند و به او گفتند نترس، ما براى دو مأموريت آمده ايم: 1. قوم ناپاك لوط را به مجازات اعمال ناپاكشان برسانيم 2. به تو مژده دهيم كه خداوند به زودى فرزندى به نام اسحاق به تو مى دهد كه پيامبر خواهد بود، سپس فرزندى به نام يعقوب به اسحاق خواهدداد كه او نيز پيامبر است. ترس و وحشت از ابراهيم برطرف شد.
وقتى كه اين بشارت به گوش ساره رسيد، از تعجب خنديد و گفت: آيا من كه پير و فرتوت هستم و ابراهيم نيز پير است
داراى فرزند مى شوم، به راستى عجيب است؟!
رسولان به ساره گفتند: آيا از فرمان و عنايت خداوند تعجب مى كنى؟ او خداى مهربان است، و در مورد شما چنين خواسته است، طولى نكشيد كه كانون گرم خانواده ابراهيم به وجود نو گلى به نام اسحاق گرمتر شد.(5)
ابراهيم سپاس الهى را به جا آورد و گفت: «شكر و سپاس خداوندى را كه به من در سن پيرى اسماعيل و اسحاق را عنايت فرمود.»(6)
------------------------------
1- مجمع البيان، ج 6، ص 319.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 218.
3- مضمون آيه 100 صافات.
4- مجمع البيان، ج 6، ص 319.
5- هود، 69-74.
6- ابراهيم، 38.
حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق (ع) / اسماعيل و مادرش در كنار كعبه
حس هووگرى گاهى به صورتهاى رنج آور در ساره بروز مى كرد، او وقتى كه مى ديد ابراهيم فرزند نوگلش اسماعيل را در كنار مادرش در آغوش مى گيرد و او را مى بوسد و نوازش مى نمايد، در درون ناراحت مى شد و در غم و اندوه فرو مى رفت، آتش حسادت در درونش شعله مى كشيد كه چرا شوهرم ابراهيم بايد همسر ديگر به نام هاجر داشته باشد؟ و هاجر كه كنيز من بود، اينك همتاى من شود؟ و پسرش مانند پسر من مورد محبت ابراهيم قرار گيرد؟! و...
كوتاه سخن آنكه: وسوسه هاى نفسانى، طوفانى از حزن و اندوه در ساره به وجود آورده بود و موجب مى شد كه او گاه و بيگاه با ابراهيم برخوردهاى نامناسب و زننده كند.
روايت شده: اسماعيل و اسحاق بزرگ شده بودند (در حدى كه مى توانستند با هم مسابقه كشتى يا مسابقه دويدن بگذارند) در يكى از مسابقه ها اسماعيل برنده شد، ابراهيم بى درنگ اسماعيل را گرفت و بر روى دامنش
گذاشت، و اسحاق را در كنارش نشاند، اين منظره ساره را بسيار ناراحت كرد، به طورى كه با تندى به ابراهيم گفت: «مگر بنا نبود كه اين دو فرزند را مساوى قرار ندهى؟! هاجر را از من دور كن و به جاى ديگر ببر.»(1)
از آن جا كه ساره قبلاً مهربانى هاى بسيار به ابراهيم كرده بود، و ابراهيم همواره سعى داشت نسبت به او وفادار و خوشرفتار باشد، از اين رو نمى خواست ساره را از خو برنجاند.
آزارهاى ساره باعث شد كه ابراهيم شكايت او را به درگاه خدا برد، خداوند به ابراهيم چنين وحى كرد: «مثال زن هم چون مثال چوب كج خشك است اگر آن را به خود واگذارى از او بهره مى برى، و اگر خواسته باشى آن چوب را راست كنى شكسته خواهد شد».
آن گاه خداوند به ابراهيم فرمان داد كه هاجر و اسماعيل را از ساره دور كند، ابراهيم عرض كرد: آنها را به كجا ببرم؟ خداوند كه مى خواست خانه اش كعبه به دست ابراهيم بازسازى شود به ابراهيم وحى كرد و فرمود: «آنها را به حرم و محل امن خودم و نخستين خانه اى كه آن را براى انسانها آفريدم، يعنى به مكه ببر.»(2)
ابراهيم با اجراى اين فرمان گر چه از بن بست مشكل خانوادگى نجات مى يافت، ولى چنين كارى بسيار مشكل و رنج آور بود، زيرا بايد عزيزانش هاجر و اسماعيل را از فلسطين آباد و خرم به دره خشك و تفتيده مكه كنار كعبه ببرد كه در لابلاى كوه هاى زمخت و خشن قرار داشت.
اگر خوب بينديشيم گذاشتن همسر و فرزند در آن بيابان و دره و در ميان كوه ها، با توجه به روزهاى
داغ و گرم و شبهاى تاريك در برابر درندگان، كار بسيار سخت و تلخى است، ولى ابراهيم مرد راه است، حماسه آفرين تاريخ است، اخلاص و بندگى او در برابر خدا به گونه اى است كه خود را فناى محض مى داند و همه وجودش را قطره اى در برابر اقيانوس بيكران.
ابراهيم هاجر و اسماعيلِ خردسال را برداشت و از فلسطين به سوى مكه رهسپار گرديد، اين فاصله طولانى را با وسايل نقليه آن زمان كه شتر و الاغ بود پيمود تا به سرزمين خشك و سوزان مكه رسيد، در آن جا يك قطره آب نبود و هيچ انسان و حيوان و پرنده اى وجود نداشت، به راستى ابراهيم در سخت ترين و عجيب ترين آزمايشهاى الهى قرار گرفت، با تصميمى قاطع، فرمان خدا را اجرا كرد، هاجر و كودكش را در آن سرزمين خشك و سوزان گذاشت و آماده مراجعت گرديد.
هنگام مراجعت هاجر در حالى كه گريان و ناراحت بود صدا زد: «اى ابراهيم! چه كسى به تو دستور داده كه ما را در سرزمينى بگذارى كه نه گياهى در آن وجود دارد و نه حيوان شير دهنده و نه حتى يك قطره آب، آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟»
ابراهيم گفت: «پروردگارم به من چنين دستور داده است.»
وقتى كه هاجر اين سخن را شنيد گفت: «اكنون كه چنين است، خداوند هرگز ما را به حال خود رها نخواهد كرد.»
بازگشت ابراهيم - عليه السلام - به فلسطين
در حالى كه ابراهيم و هاجر، هر دو از فراق هم اشك مى ريختند از هم جدا شدند، ابراهيم به سوى فلسطين حركت كرد، هاجر و اسماعيل در مكه ماندند.
وقتى كه ابراهيم به تپه
«ذى طوى» رسيد، همان جا كه اگر از آن جا سرازير مى شد ديگر هاجر و اسماعيل را نمى ديد، نظرى حسرت بار به آنها نمود، آن گاه چنين دعا كرد:
«خدايا شهر مكه را شهر امنى قرار بده - خدايا من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگهدار - پروردگارا من بعضى از بستگانم (هاجر و اسماعيل) را در سرزمين بى آب و علف در كنار خانه اى كه حرم تو است ساكن كردم تا نماز برپا دارند، دلهاى مردم را به سوى آنها و هدفشان متوجه ساز - و آنها و هدفشان متوجه ساز - و آنها را از انواع ميوه ها (ى مادى و معنوى) بهره مند كن - خدايا مرا و فرزندانم را از نمازگزاران قرار بده - پروردگارا دعاى مرا بپذير و تقاضاى مرا برآور - مرا بيامرز و از لغزشهايم بگذر، و پدر و مادرم و همه مؤمنان را در روزى كه حساب قيامت برپا مى شود بيامرز»(3)
به اين ترتيب ابراهيم با چشمى اشكبار، هاجر و اسماعيل را به خدا سپرد و به سوى فلسطين حركت كرد، در حالى كه اطمينان داشت دعاهايش به اجابت مى رسد، زيرا همه شرايط استجابت را دارا بود.
پيدايش چشمه زمزم سرآغاز توجه مردم به مكه
كعبه نخستين پرستشگاه يكتاپرستان بود كه ساختمان نخستين آن را حضرت آدم به فرمان خدا ساخت، سپس در عصر حضرت نوح بر اثر توفان ويران شد و اثرى از آن باقى نماند، اينك هاجر و اسماعيل در كنار همين ساختمان ويران شده در دره كوه هاى زمخت، تنها قرار گرفته اند و به راستى كه براى يك بانوى رنجديده در كنار كودكش سكوت نمودن در چنين جايى بسيار وحشتناك
است.
هاجر در آن شرايط سخت دل به خدا بست، صبر و استقامت را شيوه خود ساخت، در آن بيابان درخت خارى را ديد، عبايش (چادرش) را روى آن درخت پهن كرد و سايه اش تشكيل داد، و با فرزند خردسالش اسماعيل، زير سايه آن نشست.
اينك خود را در ميان امواج فكرهاى گوناگون مى ديد، گاهى به جسم ناتوان نور چشمش اسماعيل مى نگريست، و زمانى به مهربانى هاى ابراهيم و نامهرى هاى ساره و سرانجام در مورد سرنوشت خود و كودكش فكر مى كرد، ولى ياد خدا دل تپنده اش را آرامش مى داد، چند ساعت از روز گذشت، ناگاه اسماعيل در آن بيابان داغ و خشك اظهار تشنگى كرد.
كودك به پشت روى زمين افتاده و پاشنه هاى هر دو پاى را به زمين مى سايد، گويى از سنگ و خاك يارى مى طلبد.
مادر دلسوخته و تنها به اسماعيل رنجور و تشنه مى نگرد چه كند، اگر آب پيدا نشود ميوه دلش و ثمره رنجهايش اسماعيل را از دست خواهد داد، برخاست و به اطراف رفت بلكه آبى پيدا كند، در چند قدميش دو كوه كوچك (كو صفا و كوه مروه) بود، نمايى از آب را روى كوه صفا ديد باشتاب به سوى آن دويد، ولى وقتى به آن رسيد ديد آب نيست و آبنما است، باز به سوى صفا حركت كرد و بار ديگر به سوى مروه و اين رفت و آمدهفت بار تكرار شد، در حالى كه گاهى به كودك بينوايش مى نگريست كه نزديك است از تشنگى جان بدهد، ماد خسته شد و ديد اميدش از هر سو بسته است، در حالى كه اشك از چشمانش سرازير بود به سوى فرزندش آمد، تا در آخرين
لحظات عمر او نزد كودكش باشد و عذر خود را بيان كند كه هان اى ميوه قلبم هر چه توان داشتم به جستجو پرداختم ولى آبى نيافتم، تا به كودك رسيد ناگهان ديد از زير پاهاى اسماعيل آب زلال و گوارا پيدا شده است.
عجبا اين كودك از شدت تشنگى آن قدر ناله كرده و پاهاى كوچكش را به زمين ساييده كه به قدرت خدا، زمين طاقت نياورد و آبش را بيرون ريخته است.
هاجر بسيار خوشحال شد، با ريگ و سنگ اطراف آب را گرفت و گفت: «زمزم» (اى آب آهسته باش) از اين رو آب چشمه، زمزم ناميده شد و هم اكنون كنار كعبه، قرار گرفته كه يادآور خاطره عجيب هاجر و اسماعيل است.
هاجر و اسماعيل از آب نوشيدند، نشاط يافتند، هاجر ديد بار ديگر خداوند با امداد غيبى به فرياد آنها رسيده و دعاى همسرش ابراهيم مستجاب شده است، قلبش لبريز از توكل به خدا گرديد.
طولى نكشيد پرندگان از دور احساس كردند كه در اين بيابان آب پيدا شده، دسته دسته به طرف آن آمدند و از آن آشاميدند.
حركت غيرعادى و دست جمعى پرندگان به سوى اين چشمه و حتى رفت و آمد حيوانات وحشى به طرف آن باعث شد كه نخست طايفه «جرْهم» كه در عرفات (نزديك مكه) سكونت داشتند دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند كنار آن چشمه، ديدند كودكى كنار مادرش نشسته و چشمه آبى در آن جا پديد آمده است، از هاجر پرسيدند تو كيستى و سرگذشت تو چيست؟
هاجر تمام ماجرا را براى آنها بيان كرد.
گروهى از سواران يمن كه در بيابان مكه در حركت بودند، از حركت پرندگان احساس
كردند آبى ظاهر شده، آنها نيز به دنبال حركت پرندگان خود را كنار چشمه رساندند و ديدند بانويى همراه كودكش در كنار آب خوشگوارى نشسته است، تقاضاى آب كردند، هاجر به آنها آب داد، آنها نيز از نان و غذايى كه به همراه داشتند به هاجر دادند، و به اين ترتيب طايفه جرهم و قبايل ديگر به مكه راه يافتند رفته رفته مكه كه بيابانى سوزان، بيش نبود روز به روز رونق يافت و هر روز كاروانهايى به آنجا مى آمدند و روز به روز بر احترام هاجر افزوده مى شد، و رفته رفته خيمه ها در كنار آن چشمه زده شد، و بيابان تبديل به شهركى گشت.
هاجر خدا را سپاس گزارد كه دعاى همسرش به اجابت رسيده و قلبهاى مردم به او متوجه گشته و از مواهب و روزى هاى الهى برخوردار شده است، كاروانها نيز همواره شكر خدا مى كردند كه به چنين موهبتى رسيده اند.(4)
ديدارهاى ابراهيم - عليه السلام - از هاجر و اسماعيل
ابراهيم به فلسطين برگشت، اما كراراً براى ديدار نور ديده اش اسماعيل و احوالپرسى از هاجر به مكه مى آمد، او اين راه طولانى را طى مى كرد و از آنها خبر مى گرفت، و از اين كه مشمول لطف الهى شده اند و از مواهب الهى برخوردارند بسيار خوشحال مى شد، ولى چندان در مكه نمى ماند و به خاطر اين كه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطين بر مى گشت، اين رفت و آمدهاى ابراهيم بين فلسطين و مكه يك نكته عميقى نيز دارد و آن اين كه فلسطين و مكه اين دو سرزمين پر بركت از نظر مادى و معنوى، بايد از آن خداپرستان واقعى باشد، و آنان كه از
تبار ابراهيم خليل - عليه السلام - هستند، در طول تاريخ نگذارند دشمنان بشر بر اين دو مكان مقدس سلطه يابند...
اسماعيل در كنار مادر مهربانش هاجر، كم كم بزرگ شد، عشاير جْرهم و افراد ديگر، فوق العاده به او احترام مى گذاشتند، و در ميان آنها نوجوان و جوانى زيباتر و با كمالتر از اسماعيل نبود، او در ميان آنها، چشم و چراغ بود، جالب اين كه با اين كه عشاير جرهم حاضر بودند به خاطر آب زمزم و... كه از اسماعيل به آنها رسيده بود معاش اسماعيل را تأمين كنند، ولى اسماعيل چنين برنامه اى را قبول نداشت، بلكه خود به دنبال كار مى رفت گاهى با دامداراى و گاهى با صيادى، معاش ساده خود و مادرش را تأمين مى كرد، هرگز تن به احتياج و نگاه كردن به دست ديگران نمى داد.
زندگى او و مادرش بسيار شيرين بود بخصوص وقتى كه ابراهيم گاهى از آنها ديدار مى كرد، زندگيشان شيرين تر مى شد، نشستن اين سه نفر كنار آب زلال زمزم و دست و صورت خود را شستن، صفاى ديگرى داشت صفايى كه در ظاهر و باطن بود، و هر كس را ياراى دستيابى به آن نيست.
اما طولى نكشيد كه مادر مهربان اسماعيل، يعنى هاجر اين بانوى رنج ديده و مهربان كه گرد پيرى به دلش نشسته بود، و چروكهاى چهره اش حكايت از رنجهاى طاقت فرساى او مى كرد، به لقاء الله پيوست، و اسماعيل آن مادر مهربان، يگانه مونس شبها و روزها و آن مرهم زخمهايش را از دست داد.(5)
به راستى چقدر رنج آور است كه مادرى اين چنين كنار يگانه يادگارش از دنيا برود و پيوند اين دو محبوب را به فراق
مبدل سازد ولى چه بايد كرد، اين كار دنياى فانى است كه عزيزان را از هم جدا مى كند و تا انسان مى خواهد كمى به خود سر و سامان بدهد، با تلخى و رنج ديگرى روبر مى شود كه به قول شاعر:
افسوس كه سوداى من سوخته خام است *** تا پخته شود خامى من عمر تمام است
دودمان جْرهم و عمالقه اسماعيل را تنها نگذاشتند، براى او با موافقت خود همسرى انتخاب كرده، و اسماعيل با دختر به نام «سامه» ازدواج كرد ابراهيم به شوق ديدار جوانش براى چندمين بار از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد، سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود مى گفت تمام اين رنجها با ديدار اسماعيل و هاجر، رفع خواهد شد، ولى اين بار وقتى نزديك رسيد ديد هاجر به پيش نمى آيد، كم كم به پيش آمد با زنى روبرو شد كه همسر اسماعيل بود. پس از احوالپرسى فهميد كه هاجر از دنيا رفته است، قلب مهربان ابراهيم به طپش افتاد، به ياد مهربانى هاى هاجر اشك ريخت، و از اين مصيبت جانكاه به خدا پناه برد...
از همسر اسماعيل پرسيد: شوهرت اسماعيل كجاست؟
همسر گفت: شوهرم به شكار رفته است.
ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟
همسر گفت: بسيار بد است.
اين زن نالايق، اصلاً به ابراهيم پير و خسته و تازه از راه رسيده احترام نكرد، و حتى با جوابهاى بى ادبانه خود، دل اين مرد خدا را آزرد، ابراهيم هر وقت به آن جا مى آمد با همسر مهربانش هاجر روبرو مى شد، هاجر با صفا، هاجر مهربان، هاجرى كه شريك غم و شادى شوهر بود، اينكه كه
با اين زن بى ادب روبرو مى شود، زنى كه از كمالات انسانى و معنوى بوئى نبرده است، قدر و ارزش هاجر بيشتر احساس مى شد، ولى چه بايد كرد، دنيا از اين ماجراها را بسيار ديده و خواهد ديد.
توصيه ابراهيم - عليه السلام - به انتخاب همسر شايسته
ابراهيم به «سامه» (همسر اسماعيل) گفت، وقتى شوهرت از شكار برگشت به او بگو پيرمردى با اين شكل و قيافه به اين جا آمد، پس از احوالپرسى هنگام مراجعت گفت؛
عتبه (آستانه) خانه ات را عوض كن.
منظور ابراهيم از «عتبه» همسر اسماعيل بود، عتبه يعنى درگاه و آستانه، اين تعبير ابراهيم اشاره به اين است؛ همان گونه كه درگاه خدا چون در دارد خانه را از سرما و گرما و امور ديگر مى پوشاند و حفظ مى كند، همسر انسان نيز بايد در حفظ آبرو و شخصيت شوهر بكوشد و حافظ و امين خوبى براى همسر و خاندانش باشد.
ابراهيم به سوى فلسطين برگشت، اما اين بار بسيار ناراحت بود، ناراحتى وفات هاجر، دورى اسماعيل، برخورد با همسرى ناشايسته و... اما او همه اين رنجها را براى خدا و هدف تحمل مى كرد، و اين خط آزمايش الهى را نيز با كمال صبر و بردبارى به پايان رساند.
اسماعيل وقتى كه از شكار برگشت، گويى بوى پدر را احساس كرد، از همسرش پرسيد آيا كسى به اين جا آمد؟ همسر گفت: پيرمردى به اين جا آمد بسيار مشتاق ديدار تو بود، نبودى رفت.
اسماعيل پرسيد: هنگام رفتن چيزى نگفت؟
همسر گفت: چرا، هنگام رفتن گفت: «عتبه خانه ات را عوض كن.»
اسماعيل غرق در درياى فكر و حزن شد، از يك سو، پدرش را كه از راه طولانى آمده بود نديد،
از سوى ديگر از سخن آخر پدر استفاده كرد كه همسرش زن نالايقى است، و حتماً از هاجر مادر مهربانش نيز ياد كرده كه ديگر او نيست تا درد دل خود را به او بگويد...
ولى آن چه كه دل مضطرب اسماعيل را آرام بخش بود، توجه و توكل به خدا بود، اسماعيل فوراً همسرش را طلاق داد(6) و طبق فرموده پدر، همسر ديگر گرفت، ولى اين بار سعى كرد كه همسر شايسته اى برگزيند، بالأخره در اين جهت موفق شد و خدا را شكر كرد كه هم، سخن پدر را انجام داده و هم همسر خوبى نصيبش شده است.
ماه ها از اين ماجرا گذشت، باز ابراهيم به شوق ديدار فرزندش اسماعيل از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد، اين راه طولانى را طى كرد، وقتى به مكه رسيد، كنار آب زمزم بانويى را ديد، او همسر جديد اسماعيل بود، ابراهيم از او پرسيد همسرت اسماعيل كجاست؟ او در پاسخ گفت: خدا به تو عاقبت نيك بدهد، همسرم به شكار رفته است.
ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟ همسر در پاسخ گفت: بسيار خوب است در كمال نعمت و آسايش هستيم، سپس ادامه داد از مركب پياده شو تا شوهر بيايد، ابراهيم پياده نشد، همسر بسيار اصرار كرد، ابراهيم عذر آورد، همسر اسماعيل فوراً آب آورد، ابراهيم يك پا روى سنگ زمين و پاى ديگر در ركاب مركب، سر و صورتش را با آب شست، و براى زن دعاى خير كرد، و تصميم گرفت برگردد، هنگام مراجعت به زن گفت: وقتى همسرت از سفر آمد بگو پيرمردى با اين شكل و قيافه به اين جا آمد و
هنگام مراجعت گفت: «به عتبه (درگاه) خانه ات توجه و احترام كن و در حفظ او كوشا باش.»
ابراهيم به سوى فلسطين برگشت، وقتى كه اسماعيل از سفر صيد آمد، چون همواره به ياد پدر بود، گويا بوى پدر را استشمام كرد، از همسر پرسيد كسى به اين جا نيامد؟
همسر گفت: پيرمردى به اين جا آمد و اين جاى پاى او است كه در سنگ مانده است، اسماعيل از فرط شوق، به جاى قدم پدر افتاده و بوسيد.
همسر ادامه داد: هر چه اصرار كردم به خانه نيامد، آب برايش بردم، سر و صورت گرد آلودش را شست و هنگام مراجعت گفت: به شوهرت بگو، به عتبه خانه ات احترام كن.
اسماعيل از اين كه همسر به پدر مهربانى كرده است، و از طرفى پدر سفارش او را نموده، از همسر تشكر كرد و از آن پس بيشتر به همسر شايسته اش مهربانى نمود.(7)
به اين ترتيب اين پدر و پسر مدتى به ياد هم از فراق هم مى سوختند، و گويا تمرين فراق مى ديدند، تا در آينده اگر خواستند براى خدا دست به يك فراق طولانى بزنند برايشان آسان باشد.
همه اينها مقدمه آن بود كه اين سرزمين به دست مردان خدا آباد شود، و كعبه، نخستين خانه پرستش خدا كه در طوفان نوح از بين رفته بود، به دست ابراهيم و اسماعيل تجديد بنا گردد، و وسيله اى براى كشاندن مردم به سوى ايمان و توحيد شود، بهتر است كه اين جريان روحانى و ملكوتى را با چند بيت از يك غزل پر مغز حافظ پايان دهم:
هان مشو نوميد، چون واقف نه اى زاسرار غيب *** باشد اندر پرده، بازى هاى پنهان غم مخور
هر
كه سرگردان به عالم گشت و غمخوارى نيافت *** آخر الامر او به غمخوارى رسد هان غم مخور
در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم *** سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
حال مادر فرقت جانان و ابرام رقيب *** جمله مى داند خداى حال گردان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد ناپديد *** هيچ راهى نيست كورا نيست پايان غم مخور
جالب توجه اين كه: اسماعيل - عليه السلام - رد پاى پدر را در بيابان پيدا كرد، خم شد و آن را بوسيد و به اين ترتيب به پدر احترام كرد، و احساسات و عواطف پرشور خود را نسبت به پدر ابراز نمود.
اسماعيل نسبت به مادر نيز بسيار مهربان بود، و مسؤوليت خود را در برابر مادر انجام مى داد، وقتى مادرش از دنيا رفت، او را در كنار كعبه (زير ناودان طلا) به خاك سپرد، و در دور قبر او ديوار كوچكى ساخت تا طواف كنندگان پايشان را روى قبر هاجر نگذارند و به او بى احترامى نشود.(8) همين برنامه هم چنان تا حال ادامه دارد، و امروز ديوار بزرگترى از سنگ مرمر ساخته اند و طواف كنندگان در بيرون ديوار طواف مى كنند، و به اين ترتيب خاطره مادر دوستى اسماعيل را زنده نگه مى دارند.
------------------------------
1- بحار، ج 12، ص 111.
2- بحار، ج 12، ص 97.
3- ابراهيم 35 تا 41.
4- اقتباس از بحار، ج 12، ص 114.
5- بنابر قول ديگر (چنان كه خواهيم گفت) هاجر پس از پايان ساختمان كعبه از دنيا رفت.
6- ناگفته نماند كه: ابراهيم با تجربه، كه در مورد همسر نيز تجربه كافى داشت، در اين ملاقات با همسر اول اسماعيل،
فهميد كه او شايسته نيست و قابل تربيت نمى باشد. لذا آن دستور را داد، و گرنه در بسيارى از موارد، زنها قابل اصلاح هستند و نبايد با مختصر پيش آمدى به فكر طلاق افتاد.
7- بحار، ج 12، ص 84 و 85.
8- بحار، ج 12، ص 104.
حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق (ع) / هدف از بناى كعبه و تجديد آن
تجديد بناى كعبه به كمك اسماعيل - عليه السلام -
خانه كعبه نخستين پرستشگاه خدا بود كه در زمان حضرت آدم - عليه السلام - توسط او ساخته شد(1) بعداً طوفان نوح باعث شد كه ساختمان اين خانه ويران شده و در ظاهر محو گرديد، اما ابراهيم خليل مى دانست كه مكان خانه كعبه در سرزمين مكه قرار دارد(2) و بر همين اساس، به فرمان خدا، همت كرد كه ديگر بار اين خانه، ساخته شود.
اين از يك سو و از سوى ديگر با سكونت هاجر و اسماعيل در سرزمين مكه، و پيدا شدن آب زمزم و رو آوردن قبائل به اين سرزمين، طبيعى است كه اين مجتمع، نياز به قانون (دين) و رهبر داشت. ريشه اساسى قانون و رهبر خوب، و اجراى قانون، پرستش و عبادت خدا است، نتيجه مى گيريم كه اين مردم نياز به پرستشگاهى داشتند، تا در وقتهاى مخصوصى به آن جا روند و خدا را عبادت كنند و آن پرستشگاه كلاس تعليم و تربيت براى آنها باشد. و چه خوب است كه اين پرستشگاه به دست قهرمان توحيد، ابراهيم خليل ساخته گردد و برنامه و مراسم آن با رهنمودهاى اين مرد بزرگ تعيين شود.
از اين رو ابراهيم پس از گذشت مراحل مقدماتى، از طرف خداوند
مأمور شد تا خانه كعبه را با كمك اسماعيل بسازد.
ابراهيم، از خدا خواست كه مكان كعبه را تعيين كند، جبرئيل از طرف خدا به زمين آمد و همان مكان سابق كعبه را خط كشى كرد، و آن گاه ابراهيم آماده شد كه در آن مكان، به تجديد بناى كعبه بپردازد، اسماعيل از بيابان سنگ مى آورد، و ابراهيم ديوار كشى كعبه را انجام مى داد و به اين ترتيب ديوار كعبه به ارتفاع 9 ذرع رسيد، و سپس ابراهيم سقف كعبه را با چوبهايى پوشاند.
در مورد «حجر الاسود» كه در زمان حضرت آدم آن را از بهشت آورده بودند و در كنار كوه ابوقبيس بود، ابراهيم با راهنمايى خداوند آن سنگ را يافت و با كمك اسماعيل آن را برداشته و آوردند و در جاى خود كه هم اكنون قرار دارد، نصب كردند، ابراهيم براى كعبه، دو در قرار داد كه يكى به طرف مغرب و ديگرى به طرف مشرق باز مى شد.
در قرآن آمده: پس از آن كه ابراهيم و اسماعيل، ساختمان كعبه را بالا بردند وكارش را پايان دادند، چنين دعا كردند:
1. پروردگارا اين عمل را از ما قبول كن. 2. خدايا از ما و فرزندان ما امتى را تسليم فرمان خود كن.
3. شيوه پرستش خود را به ما نشان بده. 4. توبه ما را بپذير.
5. در ميان مردم اين سرزمين، پيامبرى را مبعوث كن تا به تعليم و تربيت و پاكسازى فكرى و عملى مردم بپردازد.(3)
به اين ترتيب ابراهيم با هميارى اسماعيل در اين مرحله نيز، كار خود را به طور كامل انجام داد، و با دعاهاى پر محتوايش اين كار بزرگ را تكميل كرد.
هدف
از بناى كعبه
اين مرحله مقدماتى و ظاهر ساختمان كعبه بود، ولى آن چه مهم است هدف از بناى اين ساختمان است كه تمام اين زحمتها و رنجها به خاطر آن هدف مى باشد، هدف از بنا كردن كعبه اين بود كه وسيله اى براى نجات انسانها از بت پرستى و خرافه گرايى، و كشاندن آنها به سوى توحيد و خداپرستى باشد، هدف اين بود كه آن جا پايگاه توحيد گردد، و مردم در كلاس اين پايگاه، تعليم و تربيت گردند و در همه ابعاد زندگى به سوى خداى بزرگ رو آورند، چنان كه اين هدف از دعاهاى ابراهيم كه در بالا ذكر شد، مشخص شده است، بخصوص دعاى پنجم، كه خداوند پيامبرى (اشاره به پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله -) بفرستد، و او را در اين پايگاه توحيد مردم را به سوى خدا بخواند.
از سوى ديگر خداوند به ابراهيم و اسماعيل فرمان داد كه مناسك حج را بجا آورند، جبرئيل از طرف خداوند بر ابراهيم نازل شد و مناسك حج از طواف و سعى و وقوف در عرفان و مشعر و آداب منى و... را به آن دو بزرگوار آموخت، آنها نيز مناسك حج را به ترتيب فوق انجام دادند و با انجام مناسك حج، و توجه به محتواى بزرگ حج، شاهد منافع مادى و معنوى خود گردند.(4)
به نقل مفسر معروف، ابن عباس، ابراهيم بر بالاى كوه ابو قبيس رفت، انگشتان دستش را به گوش گذاشت و فرياد زد: «اى مردم دنيا دعوت پروردگار خود را در مورد زيارت خانه خدا اجابت كنيد» خداوند صداى او را به همه مردم تا پايان دنيا رساند، آنان
كه از تبار ابراهيم هستند از درون وجدان و فطرتشان به اين صدا لبيك گفتند و آمادگى خود را براى انجام اين هدف بزرگ، و ديدن دوره سازنده دانشگاه حج اعلام نمودند.(5)
خداوند در قرآن (آيه 130 سوره بقره) به همه جهانيان اعلام كرد كه «هيچ كسى جز افراد سفيه و نادان از آيين پاك ابراهيم، روى گردان نمى شود، ما ابراهيم را در اين جهان و جهان آخرت از مردان صالح و برجسته قرار داديم».
بر همين اساس، مراسم حج كه در اسلام ازمهمترين مراسم جهانى مذهبى است همواره يادآور خاطره ابراهيم است، و حماسه بندگى ابراهيم در تمام مراسم حج آميخته است، و اصولاً انجام مراسم حج بدون ياد ابراهيم، مفهومى ندارد، و اين كه خاطر آنست كه نام وراه حماسه اين مرد خدا هميشه زنده بماند و آنان كه مى خواهند راه عزت و عظمت انسانى را بپيمايند، در اين راه گام بردارند.
حج در حقيقت حركت خلق پا به پاى ابراهيم در خط خدا است، عبادت و سياست فردى و اجتماعى در آن به هم آميخته است كه اگر به راستى محتواى واقعى آن، براساس صحيح دنبال شود، بزرگترين و عميق ترين حماسه خدا پرستى بر پا خواهد شد، اميد آن كه روندگان به سوى حج، هدف و محتواى حج را مورد توجه قرار داده و در اين كلاس بزرگ اسلامى، به نداى ابراهيم معلم بزرگ بشرى لبيك گويند. و در نتيجه همچون ابراهيم در صحنه حضور و ظهور داشته باشند. و بدانند كه حج ابراهيمى براساس برائت و بيزارى از مشركان، و تقويت بنيه هاى معنوى و اقتصادى مسلمانان است.
------------------------------
1- آل عمران، 96.
2- چنان كه از آيه
37 سوره ابراهيم چنين استفاده مى شود.
3- بقره، 127.
4- «وَ أَذِّنْ فِى النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ... لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ» (حج، 28-29).
5- مجمع البيان، ج 7، ص 80.
حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق (ع) / امتحان الهى در قربانگاه اسماعيل
بزرگترين ايثار ابراهيم و اسماعيل - عليه السلام - در راه خدا
ابراهيم فراز و نشيبهاى سختى را پشت سر گذاشت، و در همه جا و همه وقت، تسليم فرمان خدا بود و در راه او حركت مى كرد، همه رنجها را در راه خدا تحمل كرد و در تمام آزمايشهاى الهى قبول شد، و شايستگى خود را به اثبات رساند.
ابراهيم در زندگى، اسماعيل را خيلى دوست داشت، چرا كه اسماعيل ثمره عمرش و پاداش يك قرن رنج و سختى هايش بود، به علاوه سالها از او جدا بود و در فراق او مى سوخت، وانگهى زندگى اسماعيل در ظاهر و باطن در تمامى هدفها و راه هاى خداجويى با زندگى ابراهيم در آميخته بود.
خداوند خواست ابراهيم را در مورد اسماعيل نيز امتحان كند، امتحانى كه بزرگترين و نيرومندترين انسانها را از پاى در مى آورد، و آن اين بود كه ابراهيم با دست خود كارد بر حلقوم اسماعيل بگذارد و او را در راه خدا قربان كند گر چه اجراى اين فرمان، بسيار سخت است اما براى ابراهيم كه قهرمان تسليم در برابر فرمان خدا است آسان است به قول شاعر:
از تو اى دوست نگسلم پيوند *** گر به تيغم برند بند از بند
پند آنان دهند خلق اى كاش *** كه ز عشق تو مى دهندم پند
اصل ماجرا چنين بود:
روزى اسماعيل كه جوانى نيرومند و زيبا بود از شكار برگشت، چشم ابراهيم به قد و
جمال هم چون سرو اسماعيل افتاد، مهر پدرى، آن هم نسبت به چنين فرزندى، به هيجان آمد و محبت اسماعيل در زواياى دل ابراهيم جاى گرفت خداوند خواست ابراهيم را در مورد همين محبت سرشار امتحان كند.
شب شد، همان شب ابراهيم در خواب ديد كه خداوند فرمان مى دهد كه بايد اسماعيل را قربان كنى.
ابراهيم در فكر فرو رفت كه آيا خواب، خواب رحمانى است؟ شب بعد هم عين اين خواب را ديد، اين خواب را در شب سوم نيز ديد، يقين كرد كه خواب رحمانى است. و وسوسه اى در كار نيست.(1)
ابراهيم در يك دو راهى بسيار پرخطر قرار گرفت، اكنون وقت انتخاب است، كدام را انتخاب كند، خدا را يا نفس را، او كه هميشه خدا را بر وجود خود حاكم كرده، در اين جا نيز - هر چند بسيار سخت بود - به سوى خدا رفت، گر چه ابليس، سر راه او بى امان وسوسه مى كرد. مثلاً به او مى گفت اين خواب شيطانى است و يا از عقل دور است، كه انسان جوانش را بكشد و...
ابراهيم كه بت شكن تاريخ بود، اكنون ابليس شكن شد، جهاد اكبر كرد، و با تصميمى قاطع آماده قربان كردن اسماعيل شد، چرا كه كنگره عظيم حج قربان مى خواست، ايثار و فداكارى مى خواست، نفس كشى و ابليس كشى مى خواست تا مفهوم واقعى و عينى يابد، و امضا شود و مورد قبول واقع گردد.
ابراهيم نخست اين موضوع را با مادر اسماعيل «هاجر» در ميان گذاشت(2) به او گفت: لباس پاكيزه به فرزندم اسماعيل بپوشان، موى سرش راشانه كن، مى خواهم او را به سوى دوست ببرم و هاجر اطاعت كرد.
وقت حركت، ابراهيم
به هاجر گفت: كارد و طنابى به من بده، هاجر گفت: تو به زيارت دوست مى روى، كارد و طناب براى چه مى خواهى؟
ابراهيم گفت: شايد گوسفندى قربان بياورند، به كارد و طناب احتياج پيدا كنم.
هاجر كارد و طناب آورد، وابراهيم با اسماعيل به سوى قربانگاه حركت كردند.
مقاومت ابراهيم، اسماعيل و هاجر در برابر وسوسه هاى شيطان
شيطان به صورت پيرمردى نزد هاجر آمد و به حالت دلسوزى و نصيحت گفت: آيا مى دانى ابراهيم، اسماعيل را به كجا مى برد.
گفت: به زيارت دوست.
شيطان گفت: ابراهيم او را مى برد تا به قتل رساند.
هاجر گفت: كدام پدر، پسر را كشته است مخصوصاً پدرى چون ابراهيم و پسرى مانند اسماعيل.
شيطان گفت: ابراهيم مى گويد: خدا فرموده است.
هاجر گفت: هزار جان من و اسماعيل فداى راه خدا باد، كاش هزار فرزند مى داشتم و همه را در راه خدا قربان مى كردم (نقل شده: هاجر چند سنگ از زمين برداشت و به سوى شيطان انداخت و او را از خود دور كرد).
وقتى كه شيطان از هاجر مأيوس شد، به صورت پيرمرد نزد ابراهيم رفت و گفت: اى ابراهيم! فرزند خود را به قتل نرسان كه اين خواب شيطانى است، ابراهيم با كمال قاطعيت به او رو كرد و گفت: اى ملعون، شيطان تو هستى.
پيرمرد پرسيد: اى ابراهيم! آيا دل تو را مى دارد كه فرزند محبوبت را قربان كنى؟
ابراهيم گفت: سوگند به خدا اگر به اندازه افراد شرق و غرب فرزند داشتم و خداى من فرمان مى داد كه آنها را در راهش قربان كنم، تسليم فرمان او بودم (نقل شده ابراهيم با پرتاب كردن چند سنگ به طرف شيطان، او را از خود دور ساخت).
شيطان از ابراهيم -
عليه السلام - نااميد شد و به همان صورت سراغ اسماعيل رفت، و گفت: اى اسماعيل، پدرت تو را به قتل برساند، اسماعيل گفت: براى چه؟ شيطان گفت: مى گويد فرمان خدا است، اسماعيل گفت: اگر فرمان خدا است، در برابر فرمان خدا بايد تسليم بود، چند سنگ برداشت و با سنگ به شيطان حمله كرد و او را از خود دور نمود.(3)
ابراهيم و اسماعيل - عليه السلام - در قربانگاه
ابراهيم فرزند عزيزش، ميوه دلش و ثمره يك قرن رنج و سختى هايش، اسماعيل عزيزتر از جانش را به قربانگاه «منى» آورد، به او گفت: فرزندم! در خواب ديدم كه تو را قربان مى كنم.
اسماعيل اين فرزند رشيد و با كمال كه به راستى شرايط فرزندى ابراهيم را دارا بود، بى درنگ در پاسخ گفت: اى پدر! فرمان خدا را انجام بده، به خواست خدا مرا از مردان صبور و بااستقامت خواهى يافت.(4)
اى پدر وصيت من به تو اين است كه: 1. دست و پاى مرا محكم ببند تا مبادا وقتى تيزى كارد بر من رسيد، حركتى كنم و لباس تو خون آلود گردد 2. وقتى به خانه رفتى به مادرم تسلى خاطر بده و آرام بخش او باش 3. مرا درحالى كه پيشانيم روى زمين است و در حال سجده هستم قربان كن كه بهترين حال براى قربانى است، وانگهى چشمت به صورت من نمى افتد و در نتيجه محبت پدرى بر تو غالب نمى شود و تو را از اجراى فرمان خدا باز نمى دارد ابراهيم دست و پاى اسماعيل را با طناب بست و آماده قربان كردن اسماعيل عزيزش شد، روحيه عالى اسماعيل، در را در اجراى فرمان كمك
مى كرد، ابراهيم كارد را بر حلقوم اسماعيل مى گذارد، و براى اين كه فرمان خدا سريع اجرا گردد، كارد را فشار مى دهد، فشارى محكم، اما كارد نمى برد، ابراهيم ناراحت مى شود از اين رو كه فرمان خدا به تأخير مى افتد، با ناراحتى كارد را به زمين مى اندازد، كار به اذن خدا به زبان مى آيد و مى گويد: «خليل به من مى گويد ببر، ولى جليل (خداى بزرگ) مرا از بريدن نهى مى كند».(5)
ابراهيم از اسماعيل كمك مى خواهد، به او مى گويد فرزند چه كنم؟
اسماعيل مى گويد: سر كارد را (مانند نحر كردن شتر) در گودى حلقم فرو كن، ابراهيم مى خواست پيشنهاد اسماعيل را عمل كند و در همين لحظه نداى خدا به گوش ابراهيم مى رسد:
هان اى ابراهيم! «قَد صَدقتَ الرؤيا؛ فرمان خدا را با عمل تصيق كردى»
همراه اين ندا گوسفندى كه مدتها در صحراى علفزار بهشت چريده بود نزد ابراهيم آورده شد، ابراهيم ندايى شنيد كه از اسماعيل دست بردار و به جاى او اين گوسفند را قربان كن.(6)
خداوند تشنه خون نيست، نمى خواهد آدم بكشد، بلكه مى خواهد آدم بسازد، ابراهيم و اسماعيل با اين همه ايثار و بندگى و ايستادگى در سخت ترين امتحانات الهى، قهرمانانه فاتح شدند.
قصه ابراهيم و اسماعيل، قصه كشتن و خونريزى نيست بلكه قصه ايثار و استقامت و فداكارى و تسليم حق بودن است، تا ابراهيميان تاريخ بدانند كه بايد اين چنين به سوى خدا رفت، از همه چيز بريد و سر به آستان الله نهاد.
چرا كه تا انسان اين چنين نفس كش و ابليس برانداز و ايثارگر و مرد ميدان نباشد نمى تواند ابراهيم شود و به امامت برسد، و بر فرق فرقدان كمال تكيه زند و بر ملكوتيان
فايق گردد، و خداوند بر او سلام كند، و در قرآن بفرمايد: «سلام بر ابراهيم، ما اين چنين به نيكوكاران توجه داريم، ابراهيم از بندگان با ايمان ما بود».(7)
اين است معنى ايثار، قربانى، انتخاب بزرگ، فداكارى و استقامت و بالأخره همه چيز را براى خدا خواستن و در راه او فدا كردن.
خداوند در قرآن سوره صافات آيه 107 مى فرمايد:
«وَ فَدَيناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ؛ ما قربانى بزرگى فداى اسماعيل كرديم»
واژه «عظيم» شايد اشاره به اين است كه فداكارى ابراهيم آن قدر بزرگ است كه فدا شده آن نيز بزرگ است، نه تنها همان گوسفند كه در آن لحظه نزد ابراهيم آورده شد قربانى شد، بلكه همه سال در مراسم حج، و در تمام نقاط دنيا، مسلمانان روز عيد قربان، ميليونها گوسفند يا حيوانات ديگر ذبح مى كنند و به ياد ابراهيم قهرمان ايثار مى افتند، و خاطره ابراهيم را تجديد مى نمايند، به راستى عظيم است، و خداوند اين چنين به بنگان مخلص و فداكارش پاداش مى دهد و نام بزرگ آنان را جاودانه در سينه زرين ابديت مى نگارد و انسانهاى با ايمان تاريخ را بر آن مى دارد كه در برابر ابراهيم اين چنين تواضع كنند و ياد و حماسه او را فراموش ننمايند و سعى كنند كه در خط ابراهيم گام بردارند و ايثار و گذشت و ترور شيطان را از او و همسر و فرزندش بياموزند.
و در مناسك حج، كه بر حاجيان واجب شده با زدن هفت سنگ به جمره اُخرى، سپس با بيست و يك سنگ، سه ستون سنگى (جمره اولى و وسطى و اخرى) را سنگ باران كنند، براى آنست كه در كلاس بزرگ حج، هم چون
ابراهيم و همسر و فرزندش به ميدان شيطان بروند و مردان و زنان و جوانان، اين چنين شيطان را ترور كنند نه اينكه خود مورد ترور شيطان شوند.
ابراهيم در اين آزمايش بزرگ نيز كار را به خوبى به پايان رساند، كار او آن چنان عالى بود كه فرشتگان به خروش افتادند كه: زهى بنده خالص كه او را در آتش افكندند از جبرئيل كمك نخواست، اينك براى خشنودى خدا، كارد بر حلقوم جوان عزيز خود گذاشته و حاضر شده ميوه قلبش را به دست خود قربان كند، آرى اين است معنى واقعى قربان، كه اگر اين قربان باشد، ما به عزت و عظمت در تمام ابعاد مى رسيم و گرنه عقب افتاده ايم، به قول شاعر و عارف بزرگ اقبال:
هر كه از تن بگذرد جانش دهند *** هر كه جان در باخت جانانش دهند
هر كه نفس بت صفت را بشكند *** در دل آتش گلستانش دهند
هر كه گردد نوح عقلش ناخدا *** ايمنى از موج توفانش دهند
هر كه بى سامان شود در راه دوست *** در ديار دوست سامانش دهند
ترسيم ديگرى از وصيت اسماعيل قهرمان صبر
اسماعيل تازه به رشد رسيده بود كه به قولى سيزده سال داشت، كم كم هميارى با وفا و صديق براى پدر بود پدر در شب هشتم ذيحجه در خواب ديد كه كسى به او مى گويد بايد اسماعيل را در راه خدا قربان كنى، اين شب را از اين رو شب «تَروِيه» گويند:
«لرؤية ابراهيم فيه فى منامه؛ زيرا ابراهيم، در اين شب در خواب ديده بود كه اسماعيلش را قربان مى كند».
شب بعد (شب نهم) نيز همين خواب را ديد، به روشنى اطمينان كامل يافت
كه اين خواب، رحمانى و راست است و وسوسه اى در كار نيست، اين شب را عرفه (شب شناخت) گفتند:
«لمعرفته صحة منامه؛ زيرا ابراهيم درستى خوابش را دريافت.»
ابراهيم تصميم گرفت، اسماعيل را قربان كند، وقتى اسماعيل را به قربانگاه برد و او را به زمين خواباند تا قربانش كند، اسماعيل اين وصيتهاى شش گانه را كرد:
1. دست و پايم را محكم ببند تا مبادا اضطراب كنم و با حركاتم فرمان خدا تأخير بيفتد.
2. پيراهنم را از بدن بيرون بياور تا خونم به آن نرسد، و شستنش براى شما زحمت نباشد و مادرم آن را نبيند و رنجيده خاطر نگردد.
3. پيراهن خود را به من بپوشان تا بوى تو از آن به مشامم رسد و جان دادن برايم آسان گردد.
4. كارد را بر حلقومم سبك بگذار، تا مرگ را به آرامى احساس كنم.
5. اگر ممكن است امشب نزد مادرم نرو تا مرا فراموش كند (چرا كه دورى، از مهر و محبت مى كاهد)
6. سلامم را به مادرم برسان.
7. پيراهنم را نزد او ببر تا به يادگار به نزد او باشد.
وقتى كه ابراهيم اسماعيل را اين چنين در يارى پدر بر انجام فرمان خدا، آماده ديد با قلبى پر از صفا و صميميت گفت:
«نِعمُ العُونْ انتَ على اَمرِ اللهِ؛ تو نيكو بنده خدا در انجام فرمان او هستى.»(8)
------------------------------
1- توضيح اين كه: ابراهيم مى خواست قلبش مالامال از اطمينان شود، و احتياط مى كرد كه مبادا وسوسه اى در كار باشد. با توجه به اين كه پاى كشتن و قربانى كردن در ميان بود.
2- گر چه قبلاً گفتيم هاجر از دنيا رفت، ولى قول ديگر اين است كه هاجر در اين وقت، زنده بود،
و اين مطلب بر همين اساس است - ضمناً بعضى معتقدند كه ذبيح، اسحاق بوده نه اسماعيل، بنابراين قول، ساره زنده بوده و در جريان ذبح بوده است، ولى اكثر علماى اسلام معتقدند كه ذبيح، همان اسماعيل بوده است و اين موضوع از امام صادق - عليه السلام - سؤال شد، فرمود: اسماعيل بود (نور الثقلين، ج 4، ص 424) و سخن معروف پيامبر - صلّى الله عليه و آله - «انا ابنْ الذبيحين» (من پسر دو قربانى هستم) با توجه به اين كه ترديدى نيست آن حضرت از نوادگان اسماعيل است، نيز اين مطلب را تأييد مى كند،(منظور از قربانى دوم، عبدالله پدر پيامبر - صلّى الله عليه و آله - است) اما در تورات، اسحاق به عنوان ذبيح معرفى شده، گويى مطلب تورات وارد روايات اسلامى شده است.
3- هم اكنون در مراسم حج در منى، سه ستون (به نامهاى جَمره اولى و وْسطى و اُخرى) به ياد اين خاطره، سنگباران مى شوند.
4- «يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِى إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ» (صافات -102).
5- مجمع البيان، ج 7، ص 452؛ تفسير ابو الفتوح، ج 9، ص 320؛ معراج السعادة، ص 491.
6- معراج السعادة، ص 491؛ مجمع البيان، ج 8، ص 453.
7- صافات، 109-111.
8- تفسير ابو الفتوح رازى، ج 9، ص 320-324؛ گر چه قبلاً وصيت اسماعيل را ذكر كرديم و با ترسيم فوق كمى تفاوت داشت، ولى ترسيم فوق نيز نقل شده، ما هر دو را نقل كرديم تا در اين جهت، مطلب تكميل گردد.
حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق (ع) / پايان عمر اسماعيل (ع) و اسحاق (ع)
پايان عمر اسماعيل - عليه السلام
- در مكه
حضرت اسماعيل با خانواده و فرزندانش در مكه زندگى مى كرد، و به عنوان پيامبر و راهنماى مردم مى زيست و براى شكوه مند نمودن مراسم حج در هر سال نقش مهم داشت، و در حقيقت كليددارى و مقام توليت حج بر عهده او بود.
ساختمان كعبه تا آن هنگام پرده نداشت، و به صورت سنگهاى ساده ساخته شده بود، و اسماعيل در كنار كعبه داراى خانه اى بود و همان جا زندگى مى كرد. تا اين كه روزى همسرش پيشنهاد كرد كه پرده براى دو درگاه كعبه درست كند، اسماعيل - عليه السلام - پيشنهاد او را پذيرفت، همسرش آن دو پرده را آماده كرد و در آن دو درگاه آويزان نمود، سپس همسرش پيشنهاد كرد كه شايسته است براى همه ساختمان كعبه پرده ببافم، اسماعيل اين پيشنهاد را نيز پذيرفت، از اين رو آويختن پرده بر كعبه از آن عصر تاكنون سنت است كه هر سال در روز عيد قربان تعويض مى شود.
هزينه زندگى اسماعيل، از صيد و دامدارى تأمين مى شد، و پرده اى كه نخستين بار براى كعبه بافته شد، از پشم گوسفندان آن حضرت بود.
سالها گذشت از ابراهيم - عليه السلام - خبرى نشد، اسماعيل نگران پدر بود، در انتظار او به سر مى برد، از فراق پدر اندوهگين و چشم به راه بود، تا آن كه جبرئيل نزد او آمد، رحلت پدرش ابراهيم - عليه السلام - را در فلسطين به او خبر داد و به او تسلين گفت و به اسماعيل عرض كرد: «بايد صبر كنى، و در مورد فراق جانسوز پدر سخنى نامناسب نگويى كه موجب خشم خدا گردد.»
در ضمن جبرئيل به اسماعيل گفت: تو
نيز از دنيا رحلت خواهى كرد، اسماعيل 137 و به قولى 180 سال عمر كرد و سرانجام از دنيا رفت و پيكرش را در كنار قبر مادرش در حجر اسماعيل (كنار كعبه) به خاك سپردند.
اسماعيل مى خواست مقام نبوت، بعد از او در نسل او باشد، خداوند خواسته او را اجابت كرد و جبرئيل اين بشارت را به اسماعيل داد، از اين رو اسماعيل در روزهاى آخر عمر يكى از فرزندان خود را طلبيد، و دايع نبوت را به او سپرد، وصيت هاى خود را به او نمود.(1) با توجه به اين كه اسماعيل - عليه السلام - زودتر از اسحاق - عليه السلام - از دنيا رفت.
خداوند در قرآن دوازده بار از اسماعيل ياد كرده و او را به عنوان پيامبر صالح، متعهد، صادق الوعد، نيك سرشت و نيك روش، و شريك پدر در بازسازى ساختمان كعبه و پاكسازى آن از هر گونه شرك، و صابر ياد كرده است و در آيه 86 سوره انعام پس از شمارش جمعى از پيامبران از نسل ابراهيم - عليه السلام - مى فرمايد:
«وَ إِسْماعِيلَ وَ الْيسَعَ وَ يونُسَ وَ لُوطاً وَ كلاًّ فَضَّلْنا عَلَى الْعالَمِينَ؛ و اسماعيل، يسع، يونس و لوط، و همه را بر جهانيان برترى داديم.»
پايان عمر اسحاق پيامبر - عليه السلام -
بخشى از فراز و نشيبهاى زندگى حضرت اسحاق - عليه السلام - در ضمن داستان هاى زندگى ابراهيم و اسماعيل - عليهما السلام - ذكر شد، كوتاه سخن اين كه: اسحاق دومين فرزند ابراهيم - عليه السلام - بود، مادرش ساره نام داشت، ابراهيم و ساره هر دو پير شده بودند، و اميد داشتن فرزند نداشتند، ابراهيم
- عليه السلام - همواره دعا مى كرد كه خداوند فرزند صالحى به او بدهد، سرانجام خداوند لطف كرد و فرشتگان الهى تولد اسحاق - عليه السلام - را به ابراهيم - عليه السلام - بشارت دادند. سرانجام با تولد اين نوگل زيبا، فصل جديدى در زندگى ابراهيم - عليه السلام - و ساره به وجود آمد.
در قرآن هفده بار سخن از اسحاق - عليه السلام - به ميان آمده، و او را به عنوان عبد صالح خدا، پيامبر شايسته، داراى روش ارجمند ياد شده است، برنامه او همان برنامه پدرش ابراهيم - عليه السلام - بود، حضرت يوسف - عليه السلام - در زندان، برنامه خود را براساس پيروى از آيين پدرانش دانسته و مى گويد:
«وَ اتَّبَعْتُ مِلَّة آبائِى إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يعْقُوبَ؛ من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم.»(2)
حضرت اسحاق - عليه السلام - هنگام بلوغ با دخترى در سرزمين بابل به نام بقا خواهر يكى از شخصيت هاى آن ديار به نام لابان ازدواج كرد، پس از رحلت اسماعيل - عليه السلام - به مقام نبوت رسيد، و در چهل سالگى از طرف پدرش ابراهيم به عنوان تبليغ و ارشاد مردم كنعان و فلسطين مأمور شد، آنها را به سوى خداى يكتا فراخواند، سرانجام در شام سكونت نمود، و هم چنان به مسؤوليت مهم ارشاد اشتغال داشت و سرانجام در 180 سالگى رحلت نمود، مرقد مطهرش در شهر قدس خليل در نزديك مرقد مطهر پدرش حضرت ابراهيم - عليه السلام - قرار گرفته است(3) او داراى فرزندانى بود كه برجسته ترين آنها حضرت يعقوب - عليه السلام - پدر حضرت يوسف
- عليه السلام - است كه داستانش بعداً خاطر نشان مى شود.
------------------------------
1- اقتباس از تاريخ انبياء، عماد زاده، ص 315 و 316؛ پيامبر اسلام از نسل اسماعيل است كه (با 30 واسطه) به ابراهيم - عليه السلام - مى رسد.
2- يوسف، 38.
3- اقتباس از: تاريخ انبياء عماد زاده، ص 317 و 318.
حضرت لوط (ع) / زندگى حضرت لوط (ع)
در قرآن 27 بار سخن از حضرت لوط - عليه السلام - به ميان آمده، و او را به عنوان يكى از پيامبران مرسل و صالح خوانده كه در برابر قوم سركش و شهوت پرستى قرار داشت و آنها را به آيين حضرت ابراهيم - عليه السلام - فرا مى خواند، ولى آنها از اطاعت دستورهاى او سرپيچى مى كردند.
واژه «لوط» در اصل از لاطَ يلُوط گرفته شده و به معنى ارتباط قلبى است، بنابراين اين پيامبر خدا كه پيوند محكم قلبى با خدا داشت، با نام لوط خوانده مى شد، و به عكس او، قومش به لواط و ارتباطهاى نامشروع آلوده بودند.
حضرت لوط - عليه السلام - از خويشان حضرت ابراهيم - عليه السلام - بود، مطابق پاره اى از روايات، برادرزاده يا پسر خاله ابراهيم - عليه السلام - بود، و طبق بعضى از روايات، برادر حضرت ساره همسر ابراهيم - عليه السلام - بود. هنگامى كه حضرت ابراهيم - عليه السلام - در سرزمين بابِل (عراق كنونى) مردم را به يكتا پرستى دعوت نمود، لوط نخستين مردى بود كه در آن شرايط سخت به ابراهيم - عليه السلام - ايمان آورد، و همواره در كنار ابراهيم - عليه السلام - بود، و يگانه يار و ياور ابراهيم - عليه
السلام - در دوران مبارزات او با نمرود به شمار مى آمد، چنان كه ساره نخستين زنى بود كه به ابراهيم - عليه السلام - ايمان آورد.(1)
لوط - چنان كه ظاهر امر نشان مى دهد - در همان بابل به دنيا آمد، و پس از اعتقاد به حقّانيت آيين ابراهيم - عليه السلام - از مبلّغين و مدافعين اين آيين بود، و در اين مسير به مقام ارجمندى از نبوّت و رسالت رسيد كه خداوند (در آيه 133 صافّات) مى فرمايد:
«وَ إِنَّ لُوطاً لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ؛ همانا لوط از رسولان بود.»
از امام باقر - عليه السلام - نقل شده فرمود: حضرت لوط در ميان قوم خود سى سال سكونت كرد و آنها را به سوى خدا دعوت نمود و از عذاب الهى برحذر داشت. لوط پسر خاله ابراهيم - عليه السلام - و برادر ساره همسر ابراهيم بود. ابراهيم و لوط - عليه السلام - هر دو پيامبر مرسل و هشدار دهنده بودند.
لوط مردى سخى، بزرگوار و مهمان دوست بود، و مقدم مهمان را گرامى مى داشت.(2)
زندگى لوط - عليه السلام - با قومش - چنان كه خاطرنشان مى شود - از دردناكترين و تلخترين زندگى ها بود، كه آن مرد خدا با كمال مقاومت تحمل كرد و به مسؤوليت ارشادى خود ادامه داد.
هجرت لوط - عليه السلام - همراه ابراهيم از سرزمين بابِل به فلسطين
هنگامى كه حضرت ابراهيم - عليه السلام - از سرزمين بابِل به سوى فلسطين، هجرت كرد (يا تبعيد شد) حضرت لوط - عليه السلام - و خواهرش ساره همراه حضرت ابراهيم - عليه السلام - هجرت نمودند، و پس از ورود به مصر، در آن جا (چنان
كه قبلاً ذكر شد) يك نفر كنيز به نام هاجر بر تعدادشان افزوده شد، و گروه چهار نفرى به طرف فلسطين حركت نمودند.
ابراهيم و ساره و هاجر در بيابانى كنار راه عمومى يمن و شام و... سكنى گزيدند، هر كسى كه از آن جا مى گذشت، ابراهيم او را به توحيد و آيين حق دعوت مى كرد و خبر در آتش افكندن او و نسوختنش، در دنيا شايع شده بود، بعضى به او مى گفتند: با آيين شاه (نمرود) مخالفت مكن، زيرا مخالفانش را مى كشد، اما ابراهيم به راه خود ادامه مى داد.
يكى از كارهاى ابراهيم اين بود كه هر كس از كنار خيمه اش رد مى شد، او را مهمان مى كرد، و در محل سكونت او تا هفت فرسخ، شهرها و روستاهاى پر از نعمت و درخت و ميوه وجود داشت، و وفور نعمت در همه جا به چشم مى خورد و هركس از مسافرين از اين شهرها مى گذشت، بدون جلوگيرى، از ميوه هاى درختان مى خورد.
ابليس كه در كمين انسانها است، بخصوص اگر غرق در وفور نعمت باشند، زودتر مى تواند آنها را فريب داده و غافل سازد، از عيش و نوش مردم استفاده كرد و به آنها لواط را ياد داد، نخست خودش به صورت انسانى آماده شد كه با او لواط كنند و كم كم اين كار زشت شايع و عادى گرديد، به طورى كه مردان به مردان و زنان به زنان اكتفا مى كردند.
عده اى از مردم از اين وضع بسيار پست ناراحت شده و به حضور ابراهيم - عليه السلام - آمدند و به او شكايت كردند، ابراهيم حضرت لوط را به عنوان مبلّغ به سوى آنها فرستاد تا آنها را
نصيحت كند و از عواقب شوم اين اعمال زشت برحذر دارد.
لوط به سوى اين قوم (كه در شهرهاى سدوم و عمورا و ادوما و صاعورا و صابورا) بودند روانه شد.(3) و چنان كه قبلاً گفتيم، ابراهيم در قسمت بلند فلسطين، و لوط در قسمت پايين به فاصله هشت فرسخ قرار گرفتند آنها وقتى كه لوط را ديدند، گفتند تو كيستى؟ فرمود: من پسر خاله ابراهيم هستم، همان ابراهيمى كه شاه (نمرود) او را به آتش افكند، آتش نه تنها او را نسوزاند بلكه براى او سرد و گوارا شد، و او در چند فرسخى، نزديك شما است.
از خدا بترسيد، راه پاكى را بپيماييد، اين كارهاى زشت را نكنيد، خدا شما را هلاك خواهد كرد، گستاخى به خدا نكنيد از او بترسيد و خوددار باشيد و خدا را از ياد نبريد... .
گاه مى شد كه مردى كه از آن ديار عبور مى كرد، مردم زشتكار آن ديار به سوى او مى رفتند تا با او عمل زشت لواط انجام دهند، لوط - عليه السلام - او را از دست آنها نجات مى داد... .(4)
ازدواج لوط - عليه السلام -
يكى از سنّتهاى صحيح آيين هاى حق، ازدواج است كه راه طبيعى براى ارضاى غريزه جنسى، و بقاى نسل مى باشد، لوط در همان محل مأموريت ازدواج كرد تا بلكه آنها نيز از اين روش پيروى كنند و از انحراف جنسى دست بردارند، ثمره اين ازدواج اين شد كه لوط پس از مدتى داراى چند دختر گرديد.
لوط هم چنان به امر به معروف و نهى از منكر و مبارزه با فساد ادامه مى داد، اما بيانات مستدل لوط در آنها اثر نمى كرد، و اين جريانها
سالها طول كشيد، تا اين كه به لوط گفتند اگر دست از سرزنش ما برندارى تو را تبعيد خواهيم كرد، در اين وقت بود كه ديگر اميدى به اصلاح آنها نبود و آنها مستحق هيچ چيز، جز عذاب سخت الهى نبودند، از اين رو دل حضرت لوط كه سالها نسبت به آنها مهربان بود تا بلكه به سوى حق برگردند، ناراحت شد و بر آنها نفرين كرد.(5)
------------------------------
1- سفينة البحار، ج 2، ص 516.
2- بحار، ج 12، ص 147 و 148.
3- بحار، ج 12، ص 163 و 155.
4- بحار، ج 12، ص 163 و 155.
5- بحار، ج 12، ص 155.
حضرت لوط (ع) / قوم لوط
نگاهى به بعضى از كارهاى زشت قوم لوط - عليه السلام -
از كارهاى زشت قوم لوط گلوله پرانى با كمان، و هسته انداختن به يكديگر (و حتى در بعضى موارد شرط بندى مى كردند كه هسته به هر كسى خورد با او عمل زشت انجام دهند) و آدامس جويدن در معابر عمومى (براى جذب افراد به خاطر شهوترانى).
هم چنين لباسهاى فاخر بلند مى پوشيدند (كه امروز رقّاصه هاى دنيا در جهان غرب مى پوشند) و دكمه هاى كت و پيراهنشان را مى گشودند(1) و قلم از بيان بعضى از زشتكاريهاى آنها شرم دارد، از جمله از كارهاى آنها اين بود كه راه ها را براى زشتكارى مى بستند و آشكارا در معرض ديد مردم، منكرات را انجام مى دادند و تفسير آيه 29 عنكبوت:
«وَ تَأْتُونَ فِى نادِيكُمُ الْمُنْكَرَ؛ آمده: با يكديگر در ملأ عام كارهاى ركيك و زشت انجام مى دادند.(2)
و در بعضى از تفاسير، كلمه «منكر» به هسته انداختن آنها تفسير شده كه آن هم به خاطر هوسهايشان بود.(3)
از آيات
قرآن از جمله از آيه 28 سوره عنكبوت استفاده مى شود، كه زشتكارى قوم لوط به گونه اى زننده بود كه در ميان هيچ قوم و ملتى سابقه نداشت. چنان كه لوط به آنها گفت:
«إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الْفاحِشَة ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمِينَ؛ شما كار بسيار زشتى انجام مى دهيد كه احدى از مردم جهان، قبل از شما آنها را انجام نداده است.»
به اين ترتيب آنها چون بنيانگذار اين فساد بودند، بار گناه كسانى را كه در آينده از آنها پيروى مى كنند نيز به دوش خواهند كشيد، بى آنكه از گناه آنان چيزى كم شود.
از زشتكارى قوم لوط اين كه: كف دست بر پشت يكديگر مى زدند، دشنامهاى ركيك و زننده به همديگر مى گفتند، بازى هاى بچه گانه داشتند، قمار بازى مى كردند، با انواع آلات موسيقى سر و كار داشتند، سنگ پرانى و متلك گفتن از كارهاى معمول آنها بود، و در حضور جمع، خود را برهنه مى كردند و...
حضرت لوط هر چه آنها را نصيحت كرد، در دل آن آلودگان و منحرفان اثر ننموده، پاسخ آنها به حضرت لوط اين بود كه:
«اِئْتِنا بِعَذابِ اللَّهِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ؛ اگر راستى مى گويى عذاب خدا را براى ما بياور».(4)
لجاجت و هوسبازى آنها تا اين حد بود، و سرانجام حضرت لوط با قلبى آكنده از اندوه گفت: «پروردگارا مرا بر اين قوم
مفسد، پيروز گردان».(5)
نكته قابل توجه اين كه در حالات قوم لوط نوشته اند يكى از عوامل اصلى آلودگى آنها به گناه زشت لواط اين بود كه آنها مردم بخيلى بودند و چون شهرهاى آنها بر سر راه كاروانهاى شام قرار داشت، آنها با انجام اين عمل، نسبت به بعضى از عابرين و مهمانانشان، مى خواستند
آنها را از شهرهاى خود دور سازند، ولى كم كم اين عمل زشت در ميان خودشان نيز رايج گرديد.(6)
به هر حال چنان كه خاطر نشان خواهد شد به سخت ترين عذاب الهى گرفتار شدند، به اميد آن كه در جامعه ما هيچ گونه از كارهاى قوم لوط نباشد، كه كيفر آن بسيار سخت است.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در مسجد مردى را ديد به طرف كسى هسته انداخت، فرمود: «او مشمول لعنت است تا آن هسته به زمين بيفتد» سپس فرمود: هسته انداختن از شيوه هاى قوم لوط است آن گاه آيه فوق (29 - عنكبوت) را خواند(7) و از كارهاى زشت آنها اين بود كه محل مدفوع خود را نمى شستند، و خود را از جنابت تطهير نمى نمودند و بسيار بخيل و دست بسته بودند، هرگز كسى را به غذا دعوت نمى كردند.(8)
آرى وفور نعمت شامات كه فرسخ در فرسخ پر از درختهاى ميوه دار بود و آن چنان درختها در ميان هم رفته بودند كه شعاع آفتاب به زمين نمى رسيد، به جاى اين كه آنها را شاكر خدا كند و به راه خداوند روند، اين چنين غرق در آلودگى شده بودند تا آن جا كه كسى جرأت نداشت كه از شهرهايشان عبور كند، چرا كه اموال او را غارت مى كردند، و او را به آلودگى جنسى مى كشاندند.
حضرت لوط تا آن حد، مظلوم و تنها بود كه حتى نزديكترين فرد نسبت به او كه مى بايست رازدار و حافظ اسرار و همكارى صديق و صميمى براى او باشد، و او را در هدفش كمك كند، نه تنها او را يارى نمى كرد بلكه به مخالفت با او اقدام
مى كرد و با نشانه هايى به مخالفان يارى مى نمود.(9)
موضعگيرى زشت و مغرورانه قوم لوط در برابر حضرت لوط - عليه السلام -
لوط سى سال در ميان قوم خود همچون كوه ايستاد و در برابر آنها قيام كرد، و مكرّر و هر روز آنها را با نصيحت و پند و استدلال و ترساندن از عذاب خدا، به سوى حق راهنمايى مى نمود و حجّت را بر آنها تمام مى كرد. لوط - عليه السلام - هم چون استادش ابراهيم - عليه السلام - مردى سخى و بزرگوار و مهمان نواز بود، هر كس بر او وارد مى شد با كمال احترام از او پذيرايى مى كرد.
ولى قوم او، وقتى كه مسافران و واردين غريب را مى ديدند، سنگ به سوى آنها انداخته، و هر كس كه سنگش به كسى اصابت مى كرد، اموالش را مى گرفت و با او عمل زشت انجام مى داد و سه درهم به عنوان غرامت مى پرداخت، و قاضى آنها به دادن اين سه درهم به مسافر مظلوم، قضاوت مى كرد.
و به طور كلى آنها غرق در انحرافات و آلودگى ها بودند، در مجالس عمومى با ساز و آواز و رقص و عريان، در هم مخلوط مى شدند (همچون مواردى كه هم اكنون در كشورهاى غربى وجود دارد) و زشتكارى و كثافتكارى را به جايى رساندند كه پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «زمين گريه كرد تا حدى كه اشكش به آسمان رسيد و آسمان گريه كرد تا حدّى كه اشكش به عرش رسيد، آن گاه خداوند به آسمان فرمان داد كه آنها را سنگباران كند (كه شرحش خواهد آمد). (10)
دعوت پياپى لوط - عليه السلام - و لجاجت قوم
حضرت
لوط - عليه السلام - براى هدايت قوم خود، بسيار زحمت كشيد و رنج برد و از هر راهى وارد شد، ولى آن قوم هم چنان بر سركشى و لجاجت خود مى افزودند، براى روشن شدن اين مطلب، نظر شما را به ترجمه آيه 160 تا 175 سوره انبياء جلب مى كنيم:
«هنگامى كه برادرشان لوط - عليه السلام - به آنها گفت: آيا پرهيزكارى را پيشه خود نمى سازيد؟ من براى شما رسول امينى هستم. تقواى الهى پيشه كنيد و از من پيروى نماييد من از شما پاداشى نمى خواهم، پاداش من نزد پروردگار جهانيان است.
آيا در ميان جهانيان، شما به سراغ همجنس مى رويد (چه كار زشتى؟!) و همسرانى را كه خدا براى شما آفريده است رها مى كنيد، راستى شما قوم تجاوزگرى هستيد.
قوم لوط در پاسخ گفتند:
اى لوط اگر از اين گفتار دورى نكنى، از اخراج شوندگان خواهى بود. (تو را از اين سرزمين تبعيد مى كنيم)
لوط گفت: من (به هر حال) دشمن شما هستم.
پروردگارا من و خاندانم را از آن چه اينها انجام مى دهند، رهايى بخش. ما او و خانواده مؤمنش را نجات داديم جز پير زنى كه در ميان آن گروه باقى ماند (اين پيرزن همسر لوط بود كه از نظر عقيده و مذهب با قوم گمراه بود و هرگز به لوط ايمان نياورد) سپس ديگران را هلاك كرديم و بارانى (از سنگ) بر آنها فرو فرستاديم، چه باران بدى بود اين باران انذار شدگان.
در اين ماجرا (ى قوم لوط و سرنوشت شوم آنها) آيتى است اما اكثر آنها ايمان نياوردند و پروردگار تو عزيز و رحيم است.»
گفتگوى ابراهيم - عليه السلام - با فرشتگان، در مورد عذاب
قوم لوط - عليه السلام -
چنان كه قبلاً در زندگى ابراهيم - عليه السلام - ذكر شد: به فرمان خدا نه نفر يا يازده نفر از فرشتگان مقرّب خداوند كه جبرئيل در ميانشان بود، از سوى خدا براى انجام دو مأموريت به زمين آمدند: نخست براى مژده دادن به ابراهيم - عليه السلام - كه به زودى از ساره داراى پسرى به نام اسحاق خواهد شد 2. عذاب رسانى به قوم لوط.
وقتى كه اين فرشتگان نزد ابراهيم - عليه السلام - آمدند و بشارت خود را دادند، مأموريت دوم خود را به ابراهيم - عليه السلام - گفتند، ابراهيم - عليه السلام - در اين مورد با آن فرشتگان به گفتگو نشست، زيرا دل مهربان ابراهيم - عليه السلام - مى تپيد و با خود مى گفت: شايد روزنه اميد براى اصلاح قوم لوط باشد. از اين رو - طبق بعضى از روايات - ابراهيم به فرشتگان گفت: اگر در ميان قوم لوط، صد نفر از مؤمنان باشد، آيا باز بر آنها عذاب مى رسانيد؟
فرشتگان: نه
ابراهيم: اگر پنجاه نفر باشند چطور؟
فرشتگان: نه
ابراهيم: اگر يك نفر مؤمن باشد چطور؟
فرشتگان: قطعاً لوط - عليه السلام - در ميان آنها نيست، ما به او و خاندانش آگاه تر هستيم، لوط و خاندان با ايمانش - جز همسرش - را نجات خواهيم داد.(11)
وقتى كه براى ابراهيم، عذاب قوم لوط قطعى شد، ديگر هيچ نگفت، و تسليم فرمان خداى بزرگ بود، و گفتگوى فوق نيز براى توضيح بود كه از دل مهربان ابراهيم - عليه السلام - نشأت مى گرفت.
و در بعضى از روايات آمده: ابراهيم به جبرئيل گفت: در اين باره به خدا مراجعه
كن (و توضيح بخواه) خداوند در همان لحظه به ابراهيم وحى كرد:
«اَعْرِضْ عَنْ هذا اِنَّهُ قَدْ جاءَ اَمْرُ رَبِّكَ وَ اِنَّهُمْ آتيهُمْ عَذابٌ غَيرُ مَرْدُودٍ؛ اى ابراهيم از اين گفتگوها دورى كن، فرمان خدا صادر شده و آن فرشتگان مأمور عذاب حتمى قوم لوط هستند كه در آن، هيچ شفاعتى مقبول نيست.»(12)
دل مهربان ابراهيم آرام گرفت، و فرمان خدا، وجود او را كه سراسر تسليم بود، اطمينان بخشيد.
گفتگوى مأموران عذاب با حضرت لوط - عليه السلام -
سرانجام مأموران عذاب به صورت بشر، از حضور ابراهيم خارج شده و به حضور لوط وارد شدند، لوط جوانان زيبايى را ديد و در اين موقع مشغول آبيارى زراعتش بود، به آنها گفت: شما كيستيد؟
آنها گفتند: ما مسافر راه هستيم امشب مايليم مهمان تو باشيم.
لوط، با توجه به قوم منحرف و زشتكارش از يك سو، و ورود جوانان زيبا از سوى ديگر، در فشار روحى قرار گرفت، كه چه كند، اگر اين جوانان را مهمان كند ترس آبروريزى است، اين فكر چنان او را ناراحت كرد كه به خود گفت:
«هذا يومٌ عَصيبٌ؛ امروز روز سخت و وحشتناكى است».(13)
اما لوطِ مهمان نواز چاره اى جز اين نداشت كه مهمانان را به خانه خود ببرد، آنها را به سوى خانه اش راهنمايى كرد ولى براى اين كه آنها را از ماجرا با خبر كرده باشد، در وسط راه چند بار به آنها گفت: اين شهر مردم زشتكار و منحرفى دارد، تا اگر مهمان ها توانايى مقابله دارند، حساب كار خود را كرده باشند.
در بعضى از روايات آمده: لوط آن قدر مهمانهاى خود را معطّل كرد تا شب فرا رسيد، شايد در تاريكى دور از
چشم آن قوم شرور و آلوده بتواند با حفظ آبرو از آنان پذيرايى كند.(14)
به هر حال مهمانان وارد خانه لوط شدند، همسر لوط بر پشت بام رفت و آتش روشن كرد، قوم شرور فهميدند كه امشب در خانه لوط چند نفر به مهمانى آمده اند. و از هر سو به سرعت به سوى خانه لوط - عليه السلام - هجوم آوردند.(15)
گفتگوى لوط - عليه السلام - با قوم تبه كار
وقتى كه قوم شرور، به درِ خانه لوط - عليه السلام - رسيدند به لوط گفتند: آيا ما تو را از جا دادن مردم نقاط ديگر منع نكرديم؟
لوط - عليه السلام - كه هوى و هوس آنها را مى دانست، سخن از ازدواج (كه امرى طبيعى براى ارضاى غريزه جنسى و بقاى نسل است) به ميان آورد و فرمود: «اينها دختران منند، براى شما پاكيزه ترند» (با آنها ازدواج كنيد و از عمل شنيع لواط دورى كنيد) از خدا بترسيد و مرا در ميان مهمانهايم، رسوا نكنيد.
«أَ لَيسَ مِنْكُمْ رَجُلٌ رَشِيدٌ؛ آيا در ميان شما يك نفر داراى رشد و غيرت نيست؟»(16)
آنها در پاسخ گفتند: تو كه مى دانى ما حق (و ميلى) در دختران تو نداريم و خوب مى دانى ما چه مى خواهيم.
وقتى كه حضرت لوط از آن قوم اصلاح ناپذير، مأيوس شد، گفت: «كاش داراى نيرو يا تكيه گاه و پشتيبان محكمى بودم»(17) (آنگاه مى دانستم با شما پست فطرتان چه كنم؟!)
آرى لوط در اين هنگام از غربت و بى كسى خود ياد كرد و گفت: اگر نيرويى مى داشتم چنين خوار و گرفتار شما نمى شدم و در برابر تعدّى و گزند شما دفاع مى كردم و در مقابل فشار شما مقاومت مى نمودم.
عجبا حتى
يك مردم سالم و غيرتمند نبود كه به پشتيبانى از لوط برخيزد، و تعبير به «أَ لَيسَ مِنْكُمْ رَجُلٌ رَشِيدٌ؛ آيا در ميان شما يك مرد رشيد نيست؟»
حاكى است كه اگر يك انسان عاقل و فهميده و متعهد در ميان شما بود، كار شما به افتضاح و رسوايى نمى كشيد.
خبر دختر لوط - عليه السلام - به پدر!
بعضى چنين مى نويسند:
فرشتگان مأمور عذاب وقتى كه از ابراهيم - عليه السلام - جدا شدند، و به صور جوانان زيبا به شهر «سدوم» روانه گشتند، چون به دروازه شهر رسيدند، دخترى را ديدند كه از چاه آب مى كشد، از او خواستند كه آنها را پذيرايى كند، دختر در مورد قوم شرور لوط، درباره جوانان تازه وارد نگران شد، و در وجود خود نيرويى براى حمايت ايشان نديد و خواست تا در يارى آنها از پدرش استمداد كند، او دختر لوط بود، از اين رو مهلت خواست و نزد پدر رفت و ماجرا را گفت.
حضرت لوط از شنيدن اين خبر، سخت نگران شد، و درباره خصوصيات آن جوانان از دخترش توضيح خواست، و براى يافتن بهترين راه، با دخترش به گفتگو پرداخت، و شايد از پذيرفتن و استقبال از واردين، مردّد بود، و فكر مى كرد از پذيرفتنشان، معذرت بخواهد، يا حقيقت حال را براى آنها بگويد، تا به زحمت نيفتد، ولى مهر و محبّت و مهمان نوازى لوط - عليه السلام -، او را بر آن داشت كه مخفيانه، دور از ديد مردم، به استقبال واردين برود، آنها را با كمال احترام به منزل بياورد (با توجه به اين كه قوم لوط، لوط را از مهمان كردن غريبان منع كرده
بودند) سرانجام لوط به تصميم خود عمل كرد، و به استقبال جوانان تازه وارد رفت و با كمال احتياط، دور از ديد مردم آنها را به خانه آورد و در خانه را به روى آنها بست تا كسى مطّلع نشود.(18)
به اين ترتيب حضرت لوط - عليه السلام - در شرايط بسيار سخت، خصلت مهمان نوازى خود را به خوبى انجام داد، كه بعد معلوم شد آن جوانان فرشتگان مأمور عذاب هستند.
به ياد حضرت قائم (عج)
جالب اين كه در پاره اى از روايات در تفسير آيه:
«قالَ لَوْ أَنَّ لِى بِكُمْ قُوَّة أَوْ آوِى إِلى رُكْنٍ شَدِيدٍ؛ كاش در برابر شما قدرتى داشتم و يا تكيه گاه و پشتيبان محكمى در اختيارم بود.»
آمده؛ امام صادق - عليه السلام - فرمود: منظور از «قوّة» همان «قائم (عج)» است و منظور از «ركن شديد» 313 نفر ياران (مخصوص) آن حضرتند».(19)
به اين ترتيب نقش نيرو و سپاه قدرتمند در پيشبرد اهداف انسانى، روشن مى شود، و در ضمن حضرت لوط آرزو مى كند كه چنين نيرويى داشته باشد، و حكومت جهانى در پرتو وجود حضرت قائم - عليه السلام - با ارتش متعهّد و نيرومند در همه جهان تشكيل گردد تا از مفاسد و زشتى ها به شدت جلوگيرى شود (اميد آن كه هر چه زودتر خداوند لطف كند، تا با ظهور حضرت قائم - عليه السلام - و تشكيل حكومت جهانى، همه گونه مفاسد از روى زمين برچيده گردد و دنيا پر از عدل و داد شود).
چگونگى عذاب وحشت بار قوم لوط - عليه السلام -
از آن جا كه قوم سركش لوط، فساد را از حدّ گذراندند، و به جاى پذيرش راهنمايى ها و
نصيحت هاى حضرت لوط، او را تهديد به تبعيد كردند، و سالها بر اين وضع نكبت بار ادامه دادند و درست به عكس فرمان خدا همه چيز را وارونه نمودند، خداوند نيز مجازات آنها را به تناسب كارهاى وارونه آنها، وارونه كردن زمين قرار داد و به جاى آب باران، آنها را سنگباران كرد، اينك اصل ماجرا را بشنويد:
وقتى كه مهمانان (فرشتگان به صورت جوانان زيبا) در خانه لوط - عليه السلام - بودند، لوط - عليه السلام - از يكى از آن جوانان پرسيد كيستى؟ او گفت: من جبرئيل هستم، لوط گفت: چه مأموريتى دارى؟ جبرئيل گفت: مأموريت هلاكت قوم را دارم، لوط گفت: همين الآن؟
جبرئيل گفت:
«أَ لَيسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ؛ آيا صبح نزديك نيست؟»(20)
معلوم شد كه لحظه هلاكت در پايان شب، صورت مى گيرد.
در اين هنگام قوم شرور و زشتكار سر رسيدند، و در خانه لوط را شكستند و وارد خانه شدند، جبرئيل با پر خود محكم بر صورتشان زد، به طورى كه چشمشان محو و نابينا شد. (21)
وقتى آنها چنين ديدند دريافتند كه عذاب (همان عذابى كه مكرر لوط به آنها وعده داده بود) فرا رسيده است.
جبرئيل به لوط گفت: تو با افراد خانواده ات شبانه (دور از ديد مردم) از شهر بيرون برو جز همسرت كه او بايد در شهر بماند و جزء عذاب شدگان است.(22)
دانشمندى در ميان قوم لوط بود، به آنها گفت: عذاب فرا رسيده، نگذاريد لوط و خانواده اش از شهر بيرون روند، چرا كه تا او در ميان شما است، عذاب نخواهد آمد، آنها خانه لوط را محاصره كردند تا نگذارند لوط از خانه بيرون رود، ولى جبرئيل ستونى از نور را
در جلو لوط قرار داد و به او گفت: در ميان نور بيا، كسى متوجه نخواهد شد، لوط و خانواده اش به اين ترتيب از درون نور، از شهر بيرون رفتند، همسر گناهكار لوط از جريان مطّلع شد، خداوند سنگى به سوى او فرستاد، و او هماندم به هلاكت رسيد، وقتى كه طلوع فجر شد، چهار فرشته هر يك در يك ناحيه شهر قرار گرفتند، و آن سرزمين را تا هفت طبقه اش جدا كردند و به سوى آسمان بردند. به طورى آن سرزمين نزديك آسمان شد كه اهل آسمان صداى سگها و خروسهاى شهر آنها را مى شنيدند.
سپس آن سرزمين را بر سر قوم شرور لوط وارونه كردند، و پس از آن سنگهايى از سجّيل (گلهاى متحجّر متراكم) كه نزد پروردگار نشاندار بود، آنها را نشانه گرفت و بر آنها باريد، و به اين ترتيب شهرشان واژگون شد و خودشان با بدترين وضعى، تار و مار و متلاشى گشتند.(23)
يك آيه عبرت در قرآن
در قرآن در آيه 70 سوره توبه مى خوانيم:
«أَ لَمْ يأْتِهِمْ نَبَأ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَ قَوْمِ إِبْراهِيمَ وَ أَصْحابِ مَدْينَ وَ الْمُؤْتَفِكاتِ أَتَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيناتِ فَما كانَ اللَّهُ لِيظْلِمَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يظْلِمُونَ؛ آيا خبر كسانى كه پيش از منافقان دو رو بودند، به آنان نرسيده، قوم نوح و عاد و ثمود و قوم ابراهيم و اصحاب مدين (قوم شعيب) و شهرهاى زير و رو شده (قوم لوط) كه پيامبرانشان با دلايل روشن به سوى آنها آمدند (ولى به دعوت پيامبران اعتنا نكردند) خداوند به آنها ستم نكرد، اما خودشان بر خويش ستم مى كردند (همه آنان با اختيار
خود به هلاكت رسيدند، قوم نوح با طوفان و غرق شدن، قوم عاد (قوم هود) با طوفانهاى تند، قوم ثمود (قوم صالح) با زلزله و صاعقه، قوم ابراهيم با نابودى نعمت و هلاكت نمروديان، و قوم مدين (قوم شعيب) به وسيله ابر آتش بار، و قوم لوط با واژگونى شهرها و سنگباران نابود شدند.)(24)
منظور از «مؤتفكات» (شهرهاى زير و رو شده) شهرهاى قوم لوط - عليه السلام - است كه به گفته بعضى چهار شهر بودند، به نامهاى: سدوم، عامورا، دوما و صبوايم، و بزرگتر از همه، سدوم بود كه حضرت لوط - عليه السلام - در آن سكونت داشت.(25)
و از محدّث معروف، مسعودى نقل شده: خداوند حضرت لوط - عليه السلام - را به پنج شهر اعزام نمود كه عبارتند از: سدوم، عموراء، ادوما، صاعورا و صابورا.(26)
درس عبرت
قرآن در آيه 83 سوره هود، پس از بيان عذاب سخت قوم لوط مى فرمايد:
«وَ ما هِى مِنَ الظَّالِمِينَ مِنْ اُمَّتِكَ بِبَعِيدٍ؛ اى محمد اين گونه عذابها بر ظالمانِ از امّت تو دور نيست.»(27)
و در سوره قمر (كه از آيه 34 تا 41 آن مربوط به عذاب قوم لوط است) در آيه 40 مى خوانيم:
«وَ لَقَدْ يسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ؛ ما قرآن را با بيان آسان و روشن براى يادآورى و تذكّر (غافلان) قرار داديم، آيا پند گيرنده اى هست؟!»
از دو آيه فوق و از آيات ديگر به روشنى در مى يابيم كه هدف از ذكر داستان قوم لوط، درس عبرت گرفتن، و خوف از خدا و دورى از گناه، و انديشيدن درباره عواقب گناه و عذاب الهى در دنيا و آخرت است.
آيه نخست (83 - هود) صريحاً اعلام مى دارد
اين گونه عذابها براى ستمگران در هر امتى دور نيست، يعنى اگر ما در هر بُعدى ستم كنيم، و راه طغيان و ظلم را بپيماييم سرانجام كار ما عذاب سخت الهى خواهد بود.
پس بايد عبرت گرفت، و تا مهلت و فرصت است، خودسازى كرد، و با آب توبه حقيقى آلودگى هاى گناهان سابق را شست.
لوط - عليه السلام - مظلومترين پيامبران
اين بود ماجرا غمبار زندگى حضرت لوط - عليه السلام - و سرانجام نكبت بار قوم لجوج آن حضرت، كه به نصيحت ناصحان دلسوز گوش ندادند و خود را سيه روز و تيره بخت دنيا و آخرت نمودند.
در ميان پيامبران شايد مظلومتر از حضرت لوط - عليه السلام - نباشد كه سى سال قوم خود را به سوى خدا دعوت نمايد، و هيچ كس به او پاسخ مثبت ندهد، و هنگام فرود آمدن عذاب، تنها يك خانه با ايمان در آن شهرها وجود داشت و آن خانه خود حضرت لوط - عليه السلام - بود، در اين خانه همسر لوط نيز حامى قوم بود و هنگام بيرون رفتن شبانه لوط، از خانه خارج شد تا به قوم خبر دهد، سنگى آسمانى آمد و به او خورد و كشته شد.
حضرت لوط - عليه السلام - پس از اين ماجرا مدتى زنده بود، سرانجام از دنيا رفت، مرقد مطهرش در قريه «كفر بريك» در يك فرسخى مسجد خليل در كنار مرقد شصت نفر از پيامبران است.(28)
------------------------------
1- بحار، ج 12، ص 151؛ خصال، ج 1، ص 160.
2- سفينة البحار، ج 1، ص 597.
3- تفسير قمى، ص 496.
4- عنكبوت، 29.
5- عنكبوت، 30.
6- تفسير نمونه، ج 16، ص 254.
7- تهذيب الاحكام
شيخ طوسى (ره)، ط جديد، ج 3، ص 262.
8- سفينة البحار، ج 2، ص 516.
9- بحار، ج 12، ص 115.
10- سفينة البحار، ج 2، ص 517 - در اين جا اين مطلب شايان ذكر است كه در اسلام عمل لواط از گناهان كبيره است، و حد آن براى هر دو در صورتى كه از روى اختيار بوده يا اعدام با شمشير (و اسلحه ديگر) است و يا دست و پاى او را بستن و از كوه به طرف زمين پرت كردن و يا در آتش، سوزاندن است، و ضمناً مادر و خواهر و دختر كسى كه لواط داده بر لواط كننده حرام ابدى مى شود.
در حالى كه اسلام اين چنين با اين عمل زشت، برخورد شديد كرده، دنياى غرب از جمله انگلستان آن چنان در شهوت پرستى، مسخ شده است كه همجنس بازى و حتى جواز ازدواج پسر با پسر را در مجلس شوراى خود به تصويب رسانده اند، با توجه به اين مطلب در قرن بيستم، ديگر جاى تعجب نيست كه در زمان لوط آن چنان غوطه ور در آلودگى بودند!.
11- تفسير برهان، ج 2، ص 226؛ عنكبوت: 32.
12- بحار، ج 12، ص 156.
13- سوره هود، آيه 77.
14- الميزان، ج 10، ص 362.
15- سوره هود، آيه 78.
16- سوره هود، آيه 78-79.
17- سوره هود، آيه 80 (بحار، ج 12، ص 157 و 158).
18- قصص قرآن بلاغى، ص 76.
19- بحار، ج 12، ص 158؛ تفسير برهان، ج 2، ص 228.
20- سوره هود، آيه 81.
21- تفسير آيه 37 سوره قمر.
22- سوره هود، آيه 81.
23- سوره هود آيه 81 تا 83؛ بحار، ج 11، ص 168.
24- مجمع البيان، ج 5، ص
49.
25- همان، ص 185.
26- مروج الذّهب، ج 1، ص 21.
27- بحار، ج 12، ص 152.
28- بحار، ج 12، ص 158؛ تاريخ انبياء عمادزاده، ص 359.
منبع: تاريخ انبياء / عمادزاده
حضرت يعقوب (ع) / ماجراى زندگى يعقوب (ع) و پايان عمر او
يكى از پيامبران، حضرت يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم، نوه حضرت ابراهيم خليل - عليه السلام - است كه نام او شانزده بار در قرآن آمده است، او همان است كه گروهى از فرشتگان همراه جبرئيل، نزد ابراهيم آمدند، همسرش ساره را به فرزندى به نام اسحاق، و پس از او يعقوب، بشارت دادند.(1)
نيز خداوند در ضمن شمارش امتيازاتى كه به ابراهيم خليل - عليه السلام - بخشيده، يعقوب را نام مى برد و مى فرمايد:
«وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يعْقُوبَ كُلاًّ هَدَينا؛ و اسحاق و يعقوب را به ابراهيم - عليه السلام - بخشيديم، و هر دو را هدايت كرديم».(2)
در قرآن از حضرت يعقوب - عليه السلام - به عنوان يكى از بندگان صالح، و پيامبران برجسته از نسل ابراهيم - عليه السلام - و پدر آل يعقوب و داراى امتيازات عالى ياد شده است، و داستان هاى جالب زندگيش بيشتر در رابطه با دوازده پسرش، به خصوص حضرت يوسف - عليه السلام - است، كه بعداً در ذكر داستان هاى يوسف - عليه السلام - آن را خاطر نشان مى كنيم.
آرى يعقوب - عليه السلام - از خاندان بزرگى در سرزمين فلسطين به دنيا آمد، و در آغوش پر مهر «رفقه» در زير سايه پدر ارجمندش «اسحاق» بزرگ شد. او را به عنوان «اسرائيل» مى خواندند، اسرائيل به معنى پيروز يا خالص است. دودمان بزرگ بنى اسرائيل از يعقوب
شروع گرديد، يعقوب پدر بزرگ بنى اسرائيل و ده ها پيامبر بنى اسرائيل است، حدود چهارصد سال بعد، بنى اسرائيل تحت شكنجه طاغوتى به نام فرعون قرار گرفتند، تا آن كه حضرت موسى - عليه السلام - آنان را نجات داد.
تنها در اين جا نظر شما را به چند داستان از يعقوب - عليه السلام - كه به اصطلاح او قهرمان داستان است و نقش او - عليه السلام - در آنها بيشتر است مى پردازيم:
حسادت برادر يعقوب
يعقوب برادرى به نام عيص (يا: عيساد) داشت، اين برادر نسبت به يعقوب حسادت داشت و باعث رنجش خاطر او مى شد، علت حسادتش اين بود كه اسحاق - عليه السلام - براى يعقوب دعاى بركت نموده بود و به او فرموده بود: «تو داراى نسل فراوانِ پاكى خواهى شد» و به يعقوب ابراز دوستى مخصوصى نموده بود.
آزار عيص به يعقوب به حدى بود كه يعقوب نزد پدرش اسحاق كه در آن وقت پير شده بود رفت و شكايت او را نمود، اسحاق از اختلاف دو فرزندش ناراحت و اندوهگين شد، به يعقوب گفت: «مى بينى كه من پير شده ام و عمرم به لب ديوار رسيده است، من ترس آن را دارم كه پس از من، برادرت بر تو غالب شود و زمام اختيار تو را به دست گيرد، به تو وصيت مى كنم به سرزمين «حاران» (در خاك عراق كنونى) بروى و در آن جا به خدمت رييس آن جا «لابان بن تبوئيل» برسى و با دختر او ازدواج كنى، در نتيجه او و بستگان او از تو پشتيبانى كنند و در اين صورت برادر نمى تواند در برابر تو عرض اندام كند.
يعقوب از پدر تشكر كرد و به خانه اش برگشت تا در مورد سفر فكر كند.(3)
خواب عجيب يعقوب - عليه السلام -
در اين ايام كه يعقوب سالهاى نوجوانى را مى گذراند، شبى در عالم خواب ديد نردبانى از نور نصب شده كه يك پله آن از طلا و پله ديگرش از نقره است و فرشته اى بر روى آن نشسته است، يعقوب بر آن فرشته وارد شد و سلام كرد، فرشته به يعقوب گفت: برخيز به سوى حاران(4) برو و در آن جا زمامدارى به نام «لابان» دائى تو زندگى مى كند، دخترى به نام راحله دارد از او خواستگارى كن، كه خداوند از نسل او فرزندان فراوانى مثل فراوانى قطره هاى باران و برگ درختان در يك بيابان وسيع، به تو عنايت فرمايد.
يعقوب وقتى كه از خواب بيدار شد، وسايل سفر به سوى حاران را فراهم كرد و به آن ديار مسافرت نمود. از قضاى روزگار، لابان نيز در قصر خود در عالم خواب ديده بود كه مردى براى خواستگارى دخترش راحله مى آيد، و نشانه او اين است كه نيروى چهل مرد را دارد، وقتى كنار چاه آب مى آيد، سنگ روى چاه را كه بايد چهل نفر بردارند و كنار بگذارند، او به تنهايى بر مى دارد.
از اين ماجرا چندان نگذشت كه لابان از ايوان قصرش ديد مردى كنار چاه آمد و خدا را به عظمت ياد كرد و به تنهايى سنگ را از روى چاه بلند كرده و كنار گذاشت و دلو چاه را كشيد و حوض را پر از آب نمود.
لابان نزد يعقوب رفت و مقدم او را گرامى داشت و او را به قصر خود برد و
از او پذيرايى گرمى نمود، و دويست گوسفند و چهل گاو به او اهداء كرد.
طبق بعضى از تواريخ، يعقوب با يكى از دختران لابان ازدواج كرد، پس از مدتى آن دختر كه داراى دو پسر شده بود از دنيا رفت، يعقوب با دختر ديگر لابان ازدواج كرد، او نيز پس از دارا شدن دو پسر از دنيا رفت، به همين ترتيب يعقوب با شش دختر او ازدواج كرد و آخرين آنها راحله (يا: راحيل) بود كه او نيز پس از وضع حمل يوسف - عليه السلام - از دنيا رفت.
بنابراين يعقوب داراى دوازده پسر از شش زن شد.(5)
ولى طبق بعضى از تواريخ ديگر: يعقوب با «راحله» ازدواج كرد، سپس با خواهر او «ليا» ازدواج نمود (و طبق قانون شرع آن عصر، ازدواج با دو خواهر در يك زمان اشكال نداشت).
سپس لابان به هر كدام از دخترانش كنيزى بخشيد، و آن دختران كنيزان خود به نامهاى زلفه و بلهه را به يعقوب بخشيدند، در نتيجه يعقوب - عليه السلام - داراى چهار همسر شد، و از آنها داراى دوازده پسر گرديد.(6)
نامهاى دوازده پسران يعقوب چنين بود: راوبين، شمعون، لاوى، يهودا، يساكر، زبولون، يوسف، بنيامين، دان، تفتالى، جاد، اشير، كه هر دو نفر از آنها (بنابر داشتن شش زن) از يك مادر بودند، حضرت يوسف و بنيامين از يك مادر به نام راحيل (يا: راحله) به دنيا آمدند.(7)
حضرت يعقوب - عليه السلام - با پسران خود پس از مدتى، به كنعان كه در هفت منزلى مصر واقع بود بازگشت، و زندگى خود را در همان جا آغاز نمود، و تا سالهاى پيرى، سكونت در آن جا را
برگزيد.
يعقوب - عليه السلام - مرد كار و تلاش بود، فرزندان خود را با تعليمات توحيدى پرورش داد، و آنها را به كار و كوشش فرا خواند، همه آنها با سعى و تلاش، هزينه زندگى خود را تأمين مى كردند، و بيشتر به كار دامدارى و كشاورزى اشتغال داشتند.
يعقوب - عليه السلام - در كنعان به عنوان يك شخصيت ممتاز و بزرگ زاده و بزرگوار و داراى فرزندان برومند شناخته مى شد، همواره به مستمندان كمك مى كرد، و سفره اش براى مهمانان و تهيدستان گسترده بود. او هر روز گوسفندى ذبح مى كرد، قسمتى از آن را به مستمندان انفاق مى كرد، و بقيه را غذا درست مى كرد و با اهل و عيالش مى خوردند. به اين ترتيب زندگى پرهيجان و خوش و خرم يعقوب - عليه السلام - مى گذشت، و يعقوب به خاطر عبادت و بزرگوارى و رسيدگى به امور مردم، همواره مورد احترام مردم بود، و با شكوه مندى مخصوصى به زندگى ادامه مى داد.
مكافات عمل به خاطر ترك اَولى
بايد توجه داشت كه دنيا همواره فراز و نشيب دارد، چنين نيست كه هميشه يكنواخت باشد، در آسايش و رفاه نبايد مغرور بود، بلكه بايد در چنين حالى همواره به ياد مستمندان بود و به آنها يارى كرد.
حضرت يعقوب - عليه السلام - گر چه از بندگان صالح خدا و از پيامبران بزرگ بود، ولى گاهى بر اثر غفلت لغزشى به پيش مى آيد كه زندگى انسان را واژگون مى سازد. به خصوص لغزش بزرگانى مانند يعقوب گر چه ترك اولى و كوچك باشد، مكافات سختى را به دنبال خواهد داشت، اينك در اين جا به داستان زير كه آغاز دگرگونى زندگى خوش يعقوب
است و علت آن را بيان كرده توجه كنيد:
با سند صحيح نقل شده ابوحمزه ثمالى مى گويد: روز جمعه نماز صبح را به امامت امام سجاد - عليه السلام - در مسجد النبى در مدينه به جا آورديم، امام تعقيب نماز را خواند و سپس به خانه رفت، من نيز در خدمت آن حضرت بودم، آن حضرت در خانه به يكى از كنيزان خود فرمود: «مواظب باشيد هر سائلى كه از در خانه ما مى گذرد، به او غذا برسانيد زيرا امروز روز جمعه است.»
من عرض كردم: چنين نيست كه هر كه سؤال كند مستحق باشد.
فرمود: مى ترسم كه بعضى از سائلين مستحق باشند و ما او را اطعام ندهيم ورد كنيم، آن گاه به ما نازل شود آن چه كه به يعقوب و آل يعقوب - عليه السلام - نازل شد. البته به آنان غذا بدهيد، البته به آنان طعام بدهيد.
اى ابوحمزه! حضرت يعقوب - عليه السلام - هر روز گوسفندى را ذبح كرده، بعضى از آن را تصدق مى داد و از قسمتى از آن خود و اهل و عيال خود استفاده مى نمودند؛ تا آن كه شبى كه شب جمعه بود، هنگامى كه يعقوب و آلش افطار مى كردند، سائلى كه مؤمن و مسافر غريبى بود و آن روز، روزه هم گرفته بود به در خانه يعقوب آمد، صدا كرد به من غذا بدهيد، من مسافرى غريب و درمانده هستم، از زيادى غذاى خود مرا سير كنيد، چند نوبت اين را گفت. يعقوب و اهل بيتش صداى او را مى شنيدند، ولى او را نشناختند و به او اعتماد نكردند.
آن سائل از درِ خانه يعقوب نااميد شد و همان
شب را با كمال گرسنگى به سر بود. در آن شب شكايت از يعقوب را به خدا عرض كرد و گريه ها نمود. روز بعد را نيز روزه گرفت. صبر كرد و حمد خدا را به جا آورد. آن شب يعقوب و آل او سير خوابيدند. چون صبح شد، زيادى غذايشان مانده بود. خداوند به يعقوب وحى كرد كه بنده ما را از درِ خانه خود راندى و غضب ما را به سوى خود كشيدى و مستحق تأديب گرديدى. به خاطر اين كار ناپسند به حساب شما خواهيم رسيد.
اى يعقوب! همانا محبوبترين پيامبران من و گرامى ترين ايشان كسى است كه به مساكين و بيچارگان از بندگان من رحم كند و ايشان را به نزد خود برده و طعام بدهد. آيا به بنده من «ذميال» رحم نكردى؟ كه به اندكى از مال دنيا قانع است و همواره به عبادت اشتغال دارد. مگر نمى دانى كه عقوبت من به دوستان من زودتر مى رسد و اين از لطف و احسان من است، نسبت به دوستانم. به عزت خود قسم، تو و فرزندان تو را هدف تيرهاى مصائب قرار خواهيم داد، مهياى بلا باشيد، راضى به قضاى من بوده و در مصيبتها صبر و استقامت را از دست ندهيد.
در همين شب، يعقوب و فرزندانش سير خوابيدند، ولى ذميال گرسنه خوابيد. يوسف در خواب ديد، يازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده مى كنند، وقتى كه صبح شد و يوسف خواب خود را براى پدر نقل كرد، يعقوب با آن درايتى كه در تعبير خواب داشت به ضميمه وحيى كه به او شده بود، از آينده خطير خود مطلع شد و
هر لحظه در ميان اين افكار بود تا روزگار با او چه بازى كند؟!(8) از اين همين لحظه به بعد ماجراى اختلاف براى پسران يعقوب - عليه السلام - و گرفتارى يعقوب - عليه السلام - به فراق يوسف - عليه السلام - پيش آمد، كه در ذكر داستان هاى يوسف - عليه السلام - خاطر نشان خواهد شد.
چو بد كردى مباش ايمن ز آفات كه واجب شد طبيعت را مكافات
سراى آفرينش سرسرى نيست زمين و آسمان بى داورى نيست
پايان عمر يعقوب - عليه السلام -
يعقوب - عليه السلام - 147 (و به قولى 170) سال عمر كرد، در دنيا سرد و گرم زياد ديد، چندين سال در كنعان، سپس در حاران (سرزمين عراق) به سر برد، و بعد به كنعان بازگشت، در قسمت پايان عمر، هنگامى كه 130 سال از عمرش گذشته بود، به هواى لقاى يوسف - عليه السلام - وارد مصر شد، و پس از هفده سال سكونت در مصر، از دنيا رحلت كرد.
او هنگام مرگ، فرزندان خود را به حضور طلبيد و آنها را به دين دارى و صداقت و ياد خدا، وصيت نمود، سپس از دنيا رفت.
او وصيت كرده بود جنازه اش را در مقبره خانوادگيش نزد قبر پدر و مادر و اجدادش، در سرزمين فلسطين (شهر قدس خليل) به خاك بسپارند.
يوسف - عليه السلام - به طبيبان دستور داد تا پيكر يعقوب - عليه السلام - را موميايى كنند، سپس به فلسطين ببرند، و در مقبره پدرانش به خاك بسپارند.
عبدالوهاب نجار نويسنده قصص الانبياء مى نويسد: «من در حرم حضرت ابراهيم خليل - عليه السلام - در شهر حبرون در نزديك مكفيليه (محل دفن
ابراهيم، ساره، رفقه، اسحاق و يعقوب) تابوتى ديدم كه مردم شهر مى گفتند آن تابوت يوسف - عليه السلام - است.»(9)
------------------------------
1- هود، 71.
2- انعام، 84.
3- اقتباس از كتاب «المعارف ابن قتيبه».
4- طبق بعضى از تواريخ به جاى حاران «حران يا فرّان آرام» نوشته شده كه از شهرهاى بابل در سرزمين عراق كنونى قرار داشت.
5- اقتباس از تاريخ انبياء عماد زاده، ص 369-370.
6- قصه هاى قرآن، ترجمه مصطفى زمانى، ص 125.
7- قصص الأنبياء، عبدالوهاب نجار، ص 155.
8- تفسير برهان، ج 2، ص 246. با توضيحاتى از نگارنده. تفسير جامع، ج 3، ص 316، علل الشرائع، ج 1، ص 43، باب 41. اين كه در اين جا و در موارد ديگر اين كتاب به مطالبى برخورد مى كنيد كه نسبت گناه و لغزش به پيامبرى داده شده است، منظور «ترك اولى» و گناه نسبى است چه آن كه طبق ادله قوى، ما معتقديم پيامبران، معصوم از گناهِ مطلق هستند و يا اين كه منظور از گناه، به معنى ترك اوامر ارشادى و انجام نواهى ارشادى است نه اوامر و نواهى مولوى، و ما پيامبران را از ترك و انجام اوامر و نواهى مولوى معصوم مى دانيم نه ارشادى. در اين باره به تفسير الميزان، ج 14، ص 240 و كتاب تنزيه الأنبياء تأليف عالم بزرگ سيد مرتضى (ره) مراجعه شود.
9- قصص قرآن صدر بلاغى، ص 81-85، 418-419.
منبع: صدر بلاغى / قصص قرآن
حضرت يوسف (ع) / خواب يوسف (ع) و حسادت برادران
نام حضرت يوسف - عليه السلام - فرزند يعقوب - عليه السلام - 27 بار در قرآن آمده است، و يك سوره قرآن يعنى سوره دوازدهم قرآن به نام سوره
يوسف است كه 111 آيه دارد و از آغاز تا انجام آن پيرامون سرگذشت يوسف - عليه السلام - مى باشد. و داستان يوسف - عليه السلام - در قرآن به عنوان «اَحسَنُ القِصَص؛ نيكوترين داستان ها» معرفى شده، چنان كه در آيه 3 سوره يوسف مى خوانيم خداوند مى فرمايد:
«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَينا إِلَيكَ هذَا الْقُرْآنَ؛ ما بهترين سرگذشتها را از طريق اين قرآن - كه به تو وحى كرديم - بر تو بازگو مى كنيم.»
اكنون به اين داستان ها براساس قرآن توجه كنيد:
خواب ديدن يوسف - عليه السلام -
يوسف - عليه السلام - داراى ياده برادر بود، و تنها با يكى از برادرهايش به نام بِنيامين از يك مادر بودند، يوسف از همه برادران جز بنيامين كوچكتر، و بسيار مورد علاقه پدرش يعقوب - عليه السلام - بود، و هنگامى كه نه سال داشت(1) روزى نزد پدر آمد و گفت:
«پدرم! من در عالم خواب ديدم كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده مى كنند.»
يعقوب كه تعبير خواب را مى دانست به يوسف - عليه السلام - گفت: «فرزندم! خواب خود را براى برادرانت بازگو مكن كه براى تو نقشه خطرناكى مى كشند، چرا كه شيطان دشمن آشكار انسان است، و اين گونه پروردگارت تو را بر مى گزيند، و از تعبير خوابها به تو مى آموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام و كامل مى كند، همان گونه كه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق - عليهما السلام - تمام كرد، به يقين پروردگار تو دانا و حكيم است.»(2)
اين خواب بر آن دلالت مى كرد، كه روزى حضرت يوسف - عليه السلام - رييس
حكومت و پادشاه مصر خواهد شد، يازده برادر، و پدر و مادرش كنار تخت شكوه مند او مى آيند، و به يوسف تعظيم و تجليل مى كنند(3) و سجده شكر به جا مى آورند.(4)
و نظر به اين كه يعقوب - عليه السلام - روحيه فرزندانش را مى شناخت، مى دانست كه آنها نسبت به يوسف - عليه السلام - حسادت دارند، نبايد حسادت آنها تحريك شود. از سوى ديگر همين خواب ديدن يوسف - عليه السلام - و الهامات ديگر موجب شد كه يعقوب - عليه السلام - امتياز و عظمت خاصى در چهره يوسف - عليه السلام - مشاهده كرد، و مى دانست كه اين فرزندش پيغمبر مى شود و آينده درخشانى دارد، از اين رو نمى توانست علاقه و اشتياق خود را به يوسف - عليه السلام - پنهان سازد، و همين روش يعقوب - عليه السلام - نسبت به يوسف باعث حسادت برادران مى شد.
و طبق بعضى از روايات بعضى از زنهاى يعقوب موضوع خواب ديدن يوسف را شنيدند و به برادران يوسف - عليه السلام - خبر دادند، از اين رو حسادت برادران نسبت به يوسف - عليه السلام - بيشتر شد به طورى كه تصميم خطرناكى در مورد او گرفتند.
نيرنگ برادران حسود يوسف - عليه السلام -
يعقوب - عليه السلام - گر چه در ميان فرزندان رعايت عدالت مى كرد، ولى امتيازات و صفات نيك يوسف - عليه السلام - به گونه اى بود، كه خواه ناخواه بيشتر مورد علاقه پدر قرار مى گرفت، وانگهى يوسف در ميان برادران - جز بنيامين - از همه كوچكتر بود و در آن وقت نه سال داشت، و طبعاً چنين فرزندى بيشتر مورد مهر و محبت
پدر و مادر قرار مى گيرد. بنابراين حضرت يعقوب - عليه السلام - بر خلاف عدالت رفتار نكرده، تا حسّ حسادت فرزندانش را برانگيزد، بلكه يعقوب مراقب بود كه يوسف - عليه السلام - خواب ديدن خود را كتمان كند تا برادرانش توطئه نكنند، از سوى ديگر يوسف - عليه السلام - در ميان برادران، بسيار زيباتر بود، قامت رعنا و چهره دل آرا داشت و همين وضع كافى بود كه حسادت برادران ناتنى اش را كه از ناحيه مادر با او جدا بودند برانگيزاند، بنابراين يعقوب - عليه السلام - هيچ گونه تقصير و كوتاهى براى حفظ عدالت نداشت.
ولى برادران بر اثر حسادت، آرام نگرفتند در جلسه محرمانه خود گفتند: يوسف و برادرش (بنيامين) نزد پدر از ما محبوبترند، در حالى كه ما گروه نيرومندى هستيم، قطعاً پدرمان در گمراهى آشكار است.
- يوسف را بكشيد يا او را به سرزمين دور دستى بيفكنيد، تا توجه پدر تنها به شما باشد، و بعد از آن از گناه خود توبه مى كنيد و افراد صالحى خواهيد بود، ولى يكى از آنها گفت: يوسف را نكشيد، اگر مى خواهيد كارى انجام دهيد او را در نهانگاه چاه بيفكنيد، تا بعضى از قافله ها او را برگيرند، و با خود به مكان دورى ببرند.(5)
آرى خصلت زشت حسادت باعث شد كه آنها پدرشان پيامبر خدا را گمراه خواندند، و اكثراً توطئه قتل يوسف بى گناه را طرح نمودند، و تصميم گرفتند به جنايتى بزرگ دست بزنند، تا عقده حسادت خود را خالى كنند.
در روايت آمده: آن كسى كه در جلسه محرمانه، برادران را از قتل يوسف - عليه السلام - برحذر داشت، لاوى (يا: روبين،
يا يهودا) بود، او گفت: «به قول معروف گرهى كه با دست گشايد با دندان چرا؟ مقصود ما اين است كه علاقه پدر را نسبت به يوسف - عليه السلام - قطع كنيم، اين منظور نيازى به قتل ندارد، بلكه يوسف را به فلان چاه كه در سر راه كاروانها است مى اندازيم تا بعضى از رهگذرها كه كنار آن چاه براى كشيدن آب مى آيند، يوسف را بيابند و او را با خود به نقاط دور برند و در نتيجه براى هميشه از چشم پدر پنهان خواهد شد.
برادران همين پيشنهاد را پذيرفتند، و تصميم گرفتند تا در وقت مناسبى همين نقشه و نيرنگ را اجرا نمايند.(6)
آرى حسادت، خصلتى است كه از آن، خصلت هاى زشت و خطرناك ديگر بروز مى كند، و كليد گناهان كبيره ديگر مى شود، بنابراين براى دورى از بسيارى از گناهان بايد، حس شوم حسادت را از صفحه دل بشوييم.
نفاق و ظاهر سازى برادران، نزد پدر
برادران يوسف با نفاق و ظاهر سازى عجيبى نزد پدرشان حضرت يعقوب - عليه السلام - آمدند، و با كمال تظاهر به حق به جانبى و اظهار دلسوزى با پدر در مورد يوسف - عليه السلام - به گفتگو پرداختند تا او را يك روز همراه خودبه صحرا ببرند و در آن جا در كنار آنها بازى كند. در اين مورد بسيار اصرار نمودند ولى حضرت يعقوب - عليه السلام - پاسخ مثبت به آنها نمى داد، آنها مى گفتند:
«پدر جان! چرا تو درباره برادرمان يوسف - عليه السلام - به ما اطمينان نمى كنى؟ در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را با ما به خارج از شهر بفرست، تا
غذاى كافى بخورد و تفريح كند و ما از او نگهبانى مى كنيم».
يعقوب - عليه السلام - گفت: من از بردن يوسف، غمگين مى شوم، و از اين مى ترسم كه گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشيد.
برادران به پدر گفتند: با اين كه ما گروه نيرومندى هستيم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود، هرگز چنين چيزى ممكن نيست، ما به تو اطمينان مى دهيم.
يعقوب - عليه السلام - هر چه در اين مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهيز از بروز اختلاف بين برادران، آنان را قانع كند راهى پيدا نكرد جز اين كه صلاح ديد تا اين تلخى را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگترى نگردد، ناگزير رضايت داد كه فردا فرزندانش، يوسف - عليه السلام - را نيز همراه خود به صحرا ببرند. آنها دقيقه شمارى مى كردند كه به زودى ساعتها بگذرند و فردا فرا رسد، و تا پدر پشيمان نشده يوسف را همراه خود ببرند.
آن شب صبح شد، آنها صبح زود نزد پدر آمدند، و با ظاهر سازى و چهره دلسوزانه به چاپلوسى پرداختند تا يوسف را از پدر جدا كنند.
يعقوب - عليه السلام - سر و صورت يوسف - عليه السلام - را شست، لباس نيكو به او پوشانيد، و سبدى پر از غذا فراهم نمود و به برادران داد و در حفظ و نگهدارى يوسف - عليه السلام - سفارش بسيار نمود.
كاروان فرزندان يعقوب به سوى صحرا حركت كردند، يعقوب در بدرقه آنها، به طور مكرر آنها را به حفظ و نگهدارى يوسف سفارش مى نمود و مى گفت: «به اين امانت خيانت نكنيد، هرگاه
گرسنه شد غذايش دهيد، و در حفظ او كوشا باشيد».
يعقوب با دلى غمبار در حالى كه مى گريست، يوسف - عليه السلام - را در آغوش گرفت و بوسيد و بوئيد، سپس با او خدا حافظى كرد و از آنها جدا شد، و به خانه بازگشت، وقتى كه آنها از يعقوب فاصله بسيار گرفتند، كينه هايشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جويى از يوسف - عليه السلام - پرداختند، يوسف - عليه السلام - در برابر آزار آنها نمى توانست كارى كند، ولى آنها به گريه و خردسالى او رحم نكردند و آماده اجراى نقشه خود شدند.
آنها كنار دره اى پر از درخت رسيدند و به همديگر گفتند: در همين جا يوسف را گردن مى زنيم و پيكرش را به پاى اين درختها مى افكنيم تا شب گرگ بيايد و آن را بخورد.
بزرگ آنها گفت: «او را نكشيد، بلكه او را در ميان چاه بيفكنيد، تا بعضى از كاروانها بيايند و او را با خود ببرند».
مطابق پاره اى از روايات، پيراهن يوسف را از تنش بيرون آوردند، هرچه يوسف تضرع و التماس كرد كه او را برهنه نكنند، اعتنا نكردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آويزان نموده و طناب را بريدند و او را به چاه افكندند.
يوسف در قعر چاه قرار گرفت در حالى كه فرياد مى زد: «سلام مرا به پدرم يعقوب برسانيد.»(7)
در ميان آن چاه، آب بود، و در كنار آن سنگى وجود داشت، يوسف به روى آن سنگ رفت و همانجا ايستاد.
برادران مى پنداشتند او در آب غرق مى شود، همان جا ساعتها ماندند و ديگر صدايى از يوسف - عليه
السلام - نشنيدند، از او نااميد شدند و سپس به سوى كنعان نزد پدر بازگشتند.(8)
خنده عبرت، و توكل و مناجات يوسف - عليه السلام -
روايت شده: هنگامى كه برادران، يوسف را در ميان چاه آويزان كردند، يوسف لبخندى زد، يكى از برادران به نام يهودا گفت: اين جا چه جاى خنده است؟
يوسف گفت: روزى در اين فكر بودم كه چگونه كسى مى تواند با من اظهار دشمنى كند؟ چرا كه داراى برادران نيرومند هستم، ولى اكنون مى بينم خود شما بر من مسلط شده ايد و مى خواهيد مرا به چاه افكنيد، اين درسى از جانب خداوند است كه نبايد هيچ بنده اى به غير خدا تكيه كند (بنابراين خنده من خنده شادى نبود، خنده عبرت بود، از اين حادثه عبرت گرفتم كه بايد فقط به خدا توكل كنم).(9)
از اين رو وقتى كه يوسف - عليه السلام - در درون چاه قرار گرفت، از همه چيز دل بريد، و تنها دل به خدا بست و چنين مى گفت: اى پروردگار ابراهيم و اسحاق و يعقوب به من ناتوان و كوچك، لطف كن.
«يا صَرِيخَ الْمُسْتَصْرِخِينَ يا غَوْثَ المُسْتَغيثِينَ يا مُفَرِّجَ عَنْ كَرْبِ الْمُكْرُوبِينَ، قَدْ تَرى مَكانى وَ تَعْرِفُ حالى، وَ لا يخْفى عَلَيكَ شَيءٌ مِنْ اَمْرِى بِرَحْمَتِكَ يا رَبّى؛ اى دادرسِ دادخواهان، اى پناهِ پناه آورندگان، اى برطرف كننده ناراحتى ها، تو مى دانى كه در چه مكانى هستم، به حال من اطلاع دارى، بر تو چيزى پوشيده نيست. اى پروردگار من مرا مشمول رحمت خود قرار ده.»
يوسف - عليه السلام - در قعر چاه در ميان تاريكى اعماق چاه با آن سن كم، تنها و درمانده شده، به خدا توكل كرد. خداوند نيز به
او لطف نمود، فرشتگانى را به عنوان محافظت و تسلّى خاطر او به نزد او فرستاد.(10)
نتيجه توكل يوسف - عليه السلام - اين شد كه خداوند به يوسف وحى كرد: «بردبار باش و غم مخور. روزى خواهد آمد كه برادران خود را از اين كار بدشان آگاه خواهى ساخت. آنها نادانند، و مقام تو را درك نمى كنند» (وَ أَوْحَينا إِلَيهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يشْعُرُونَ).(11)
روايت شده: وقتى كه ابراهيم - عليه السلام - را مى خواستند در آتش افكنند، بدنش را برهنه كرده بودند. جبرئيل پيراهنى بهشتى آورد و به تن ابراهيم كرد. ابراهيم - عليه السلام - آن پيراهن را نزد خود داشت تا به اسحاق داد، اسحاق هم به يعقوب داد، يعقوب آن پيراهن را در «تميمه»اي(12) قرار داد و آن را به گردن يوسف انداخت. جبرئيل نزد يوسف آمد، آن پيراهن را از «تميمه» خارج كرده و به تن او كرد. همين پيراهن بود كه يعقوب بوى آن را از فاصله دور استشمام مى كرد.(13)
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده: هنگامى كه برادران يوسف - عليه السلام - او را در ميان چاه افكندند، جبرئيل نزد يوسف - عليه السلام - آمد و گفت: اى نوجوان در اين جا چه مى كنى؟
يوسف - عليه السلام -: برادرانم مرا در ميان چاه افكندند.
جبرئيل - عليه السلام -: آيا مى خواهى از اين چاه نجات يابى؟
يوسف - عليه السلام -: با خدا است، اگر خواست مرا نجات مى دهد.
جبرئيل - عليه السلام -: خداوند مى فرمايد: مرا با اين دعا بخوان تا تو را از چاه نجات دهم، و آن دعا اين است:
«اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ
بِاَنَّ لَكَ الْحَمْدُ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ الْمَنّانُ، بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْاَرْضِ ذُو الْجَلالِ وَ الْاِكْرامِ اَنْ تُصَلِّى عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اَنْ تَجْعَلَ لِى مِمّا اَنَا فيهِ فَرَجاً وَ مَخْرَجاً؛ خدايا از درگاه تو مسئلت مى نمايم، حمد و سپاس، مخصوص تو است، معبود يكتايى جز تو نيست، تو نعمت بخش و آفريدگار آسمانها و زمين، صاحب عظمت و شكوه هستى، بر محمد و آلش درود بفرست، و براى من در اين جا راه گشايش فراهم فرما.»(14)
دروغ بافى برادران، و پاسخ يعقوب به آنها
برادران يوسف پس از انداختن يوسف به چاه، به طرف كنعان بر مى گشتند. براى اين كه پيش پدر رو سفيد شوند و به دروغى كه قصد داشتند به پدر بگويند رونقى دهند، پيراهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويى آلوده كردند، تا آن را نزد پدر، شاهد قول خود بياورند كه گرگ يوسف را دريده است. اين پيراهن خون آلود هم دليل بر سخن ما است. شب شد. آنان با سرافكندگى و خجالت ظاهرى در حالى كه در ظاهر گريه مى كردند و به سر مى زدند به طرف پدر آمدند. تا پدر آنان را ديد و يوسف را نديد، فرمود:
«پس برادر شما چه شد؟ چرا به امانتى كه به شما سپرده بودم خيانت كرديد؟ آيا از همان چيزى كه مى ترسيدم به سرم آمد؟»
آنها در جواب گفتند: «اى پدر؛ ما يوسف را نزد اثاث خود گذاشتيم و براى مسابقه به محل دوردستى رفتيم، از بخت برگشته ما، گرگ او را در غياب ما دريده وخورد و كشته نيم خورده او را به جاى گذاشته بود. اين پيراهن خون آلود اوست كه
آورده ايم كه گواه گفتار ما است. گر چه شما گفته صد در صد صحيح ما را باور نمى كنيد «وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقِينَ».(15)
اين دروغ سازان با اين ترفند مرموز، به قدرى مهارت به خرج دادند كه هر كسى مى بود باور مى كرد، ولى از آن جا كه گفته اند: «دروغگو حافظه ندارد» گويا اينها عقل خود را از دست داده بودند و اصلاً به فكرشان راه پيدا نكرد كه اگر گرگ كسى را بخورد، پيراهنش را هم مى دَرَّد. از اين رو، وقتى يعقوب به پيراهن نگاه كرد، ديد آن پيراهن هيچ پارگى و بريدگى ندارد. فرمود:
«اين گرگ، عجب گرگ مهربانى بوده است، تاكنون چنين گرگى نديده ام كه شخصى را بِدَرَّد، ولى به پيراهن او كوچكترين آسيبى نرساند.»
وقتى حضرت يعقوب - عليه السلام - به پسرهاى خود اين را گفت، فكر آنان بيدرنگ عوض شد و گفتند: «اشتباه كرديم، دزدها او را كشتند».
حضرت يعقوب - عليه السلام - فرمود: «چگونه مى شود كه دزدها او را بكشند، ولى پيراهنش را بگذارند. آنها به پيراهن بيشتر احتياج دارند.» (چرا اين دروغهاى شاخدار را بر زبان جارى مى سازيد؟)
برادران سرافكنده و شرمنده شدند. ديگر جوابى نداشتند. مشتشان باز شد. حقّ همان بود كه يعقوب در جواب آنها فرمود:
«بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسَكُمْ أَمْراً؛ او را گرگ ندريد، و دزدها نكشتند، بلكه نفس هاى شما، اين كار را برايتان آراست. من صبر نيكو خواهم داشت، و در برابر آن چه مى گوييد از خداوند يارى مى طلبم.»(16)
يعنى: دندان روى جگر مى گذارم، بدون جزع و فزع در كنج عزلت مى نشينم، تا خداوند مرا از اين درد و غم بيرون آورد.
------------------------------
1- نور الثقلين، ج 2،
ص 410.
2- يوسف، 5 و 6.
3- چنان كه اين مطلب در آيه 100 سوره يوسف آمده است.
4- نور الثقلين، ج 2، ص 410.
5- يوسف، 8 و 9.
6- مجمع البيان، تفسير صافى، جامع الجوامع و نور الثقلين، ذيل آيه 9 و 10 سوره يوسف.
7- تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 413؛ تفسير جامع، ج 3، ص 320.
8- همان مدرك.
9- تفسير جامع الجوامع، ص 214.
10- تفسير جامع، ص 321؛ حيوة القلوب، ج 1، ص 248.
11- سوره يوسف؛ آيه 14.
12- تميمه عبارت از لوله اى نقره اى بود كه عربها آن را به گردن فرزندان خود مى انداختند تا فرزندانشان از چشم بد محفوظ بمانند (المنجد - واژه تميم).
13- تفسير جامع الجوامع، ص 214.
14- تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 415 و 416.
15- يوسف، 17.
16- تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 218، ذيل آيه 18 سوره يوسف.
حضرت يوسف (ع) / نجات از چاه و ورود به كاخ
نجات يوسف - عليه السلام - از چاه به وسيله كاروان
يوسفِ مظلوم، شبهاى تلخى را در ميان چاه گذراند. سه روز و سه شب در ميان چاه به سر برد، ولى خداى يوسف در يادِ او است. او را با الهام هاى حياتبخش دلگرم كرده است. يوسف هر لحظه منتظر است از چاه بيرون آيد. او در هر لحظه در فكر آينده به سر مى برد. ارتباط دلش با خدا قطع نمى گردد. رنج تاريكى شب را با تاريكى قعر چاه و تنهايى و وحشت بر خود هموار مى كند، تا دست تقدير با او چه بازى كند؟ و ديگر چه لباس امتحانى بر تنش كند؟!
كاروانى كه به همراه شترها و مال التّجاره از مدين به مصر مى رفتند،
براى رفع خستگى و استفاده از آب، كنار همان چاه آمدند.
بارها را كنار چاه انداختند. مردى را كه «مالك بن ذعر» نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسيله دلو آب كشيده براى آنان و حيواناتشان حاضر كند. او وقتى كه دلو را به چاه دراز كرد، هنگام بيرون آوردن، يوسف ريسمان را محكم گرفت. وقتى كه مالك دلو را مى كشيد ناگاه چشمش به پسرى ماه چهره افتاد. فرياد برآورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندى داشتم كه به جاى آب، اين گوهر گرانمايه را از چاه بيرون آوردم. كاروانيان همه به گِرد يوسف جمع شدند، و از اين نظر كه سرمايه خوبى به دستشان آمده پنهانش كردند، تا او را به مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زيباى يوسف - عليه السلام - خيره شدند كه مبهوت و شگفت زده گشتند.
روايت شده: موقعى كه يوسف را از چاه بيرون آوردند، يكى از حاضران گفت: به اين كودك غريب نيكى كنيد. يوسف با اطمينان خاطر در جواب گفت: «آن كسى كه با خدا است، گرفتار غربت و تنهايى نيست».(1)
كاروان، يوسف را به عنوان مال التّجاره به همراه خود به طرف مصر بردند. طبق احاديثى، از كنعان تا مصر دوازده شبانه روز راه بود. در بين راه، جناب يوسف - عليه السلام - به قبر مادرش «راحيل» رسيد. خود را از شتر به زير انداخت، كنار قبر مادر آمد، دردِ دل كرد، اشك ريخت، از جدايى پدر و دورى از وطن سخن گفت، از آزارهاى برادران حرف زد و سپس با كاروان به طرف مصر روانه شد.(2)
گر چه
يوسف از چاه و وحشت تنهايى قعر آن نجات پيدا كرد، ولى اينك برده اى است و در فكر آينده اى تاريك است تا چه بر سرش آيد و با چه طبقه اى روبرو گردد؟
نجات از چاه و ورود به كاخ
كاروانيان وقتى به مصر رسيدند، مى خواستند هر چه زودتر خود را از فكر يوسف - عليه السلام - راحت كنند. مبادا كسى او را بشناسد و معلوم شود كه او آزاد است و قابل فروش نيست. از اين رو، در حالى كه با نظر بى ميلى به يوسف مى نگريستند، او را به چند درهم معدود و كم ارزش فروختند.
از قضا عزيز مصر كه بعضى گفته اند نخست وزير مصر بود، در فكر خريدن غلام لايقى بود. وقتى يوسف را در معرض فروش ديد، او را خريد و به طرف خانه خود آورد. (معلوم است كه چنين كسى كاخ نشين است)، از اين معامله خيلى خشنود بود. وقتى او را وارد كاخ كرد، به همسرش «زليخا» سفارشهاى لازم را در مورد احترام و پذيرايى او نمود.
گويند: اسم عزيز، «قطفير» يا «طفير» بود، و در اين زمان، پادشاه (فرعون) مصر «ريان بن وليد» يا «اپوفس» يا «اپاپى اوّل» نام داشت.
چرا يوسف را با آن كه بى نظير بود به اين قيمت بى ارزش و اندك فروختند؟ چرا تا اين اندازه به او بى اعتنا بودند؟
علت واقعى و راز اين مطلب چه بود؟ چرا بايد يوسف صدّيق - عليه السلام - اين گونه سرخورده گردد. جواب اين سؤالها را پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - داده است كه حكايت از دقّت دستگاه پر حكمت خلقت مى كند و آن عبارت از مكافات عمل (ترك
اولى) است.
پيامبر اكرم - صلّى الله عليه و آله - چنين فرمود:
«روزى يوسف جمال خود را در آئينه مشاهده كرد، از زيبائى خويش تعجب نمود، مختصر غرورى در او به وجود آمد و گفت: «اگر من غلامى بودم قيمت مرا كسى نمى دانست كه چقدر است؟!» خداوند خواست او را به اين قيمت كم ارزش با كمال بى ميلى فروشندگان بفروشند تا اين تصوّرات را نكند، بلكه به خداى خالق بنازد، توجهش به او باشد، و خود را در برابر خدا نبيند».
حضرت رضا - عليه السلام - فرمود: «قيمت يك سگ شكارى كه اگر كسى او را بكشد بيست درهم است و يوسف را به بيست درهم فروختند».(3)
اينك يوسف در طبقه ديگرى قرار گرفته و با طبقه ديگرى تماس دارد كه در واقع از اين تاريخ به بعد، فصل نوينى در تاريخ شگفت انگيز زندگى يوسف - عليه السلام - باز مى شود كه براى صاحبان معرفت پندها هست.
او از چاه نجات يافت و اينك در آستانه ورود به كاخ است، به قول شاعر:
قصه يوسف و آن قوم عجب پندى بود *** به عزيزى رسد افتاده به چاهى گاهى
------------------------------
1- مجموعه ورّام، ج 1، ص 33.
2- اقتباس از تفسير سوره يوسف، تأليف اشراقى، ص 40-45.
3- اقتباس از تفسير جامع، ج 3، ص 326.
حضرت يوسف (ع) / عفّت يوسف (ع)
يوسف كوخ نشين، يوسفِ در به در و اسير و از چاه بيرون آمده، اينك در كاخ به سر مى برد و روز به روز آثار رشد جسمى و روحى از او پرتو افكن است. بر اثر كمال و جمال، معرفت و عفّت، ملاحت و حسن و وقارى كه دارد نه تنها
دل عزيز مصر را تصرّف كرده، بلكه در دلِ همسر عزيز مصر هم جاى گرفته است. بانويى كه مى گويند فرزند نداشته و در بهترين وضع به سر مى برده و زندگيش را با تفريح و خوشگذرانى مى گذراند. اينك عاشقِ دلداده يوسف گشته و لحظه اى از فكر وى خارج نمى شود.
زليخا، در خلوتگاه كاخ رفت و آمد كند و قد و بالاى رعناى يوسف را مى بيند، هر چه در اين باره بيشتر فكر مى كند زيادتر بر شگفتيش افزوده مى شود، عجب جوانى كه به آراستگى هاى ظاهرى و معنوى قرين شده، يك جهان حيا و عفّت و پاكى است، اصلاً در كارهاى او خيانت نيست.
«وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيوسُفَ فِى الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يعْلَمُونَ؛ بدين گونه ما يوسف را در زمين (مصر) مكنت و مقام داديم، و از تعبير خوابها به او بياموزيم، خداوند بر كار خود غالب است، ولى اكثر مردم نمى دانند».(1)
خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمى كند، يوسفى كه در عنفوان جوانى آن قدر عفيف و با كمال باشد، شايسته علم لدنّى و مقام نبوّت است كه خداوند به او بخشيد.
«وَ كَذلِكَ نَجْزِى الُْمحْسِنِينَ؛ آرى اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم».(2)
زليخا شب و روز در فكر يوسف است، ولى با هيچ ترفند و نيرنگى نتوانست از يوسف كام بگيرد. در تمام لحظات او را فرشته عفّت مى ديد تا آن كه در يكى از فرصتهاى مناسب خود را چون عروس حجله با طرز خاصى آراست و با حركات عاشقانه در خلوتگاه قصر خواست يوسف را به طرف خود مايل كند، در حالى كه درهاى قصر را يكى پس
از ديگرى بسته بود، ولى هر چه طنّازى كرد، يوسف تكان نخورد. تهديدات و تطميعات زليخا، يوسف قهرمان را از پاى در نياورد. زليخا گفت: «زود باش زود باش».
يوسف گفت: «پناه به خدا، من هرگز به سرپرست خود كه از من پرستارى خوبى كرد، خيانت نمى كنم، هيچ گاه ستمكار راه رستگارى ندارد.»
زليخا به ستوه آمد. طغيان شهوت و عشق سوزانش به عصبانيت مبدل شد. در چنين لحظه اى ياد خدا و الهام پروردگار به يوسف توانايى داد، او از تمام امور چشم پوشيد فكرش را يكسره كرد و به طرف درِ كاخ به قصد فرار آمد و كاملاً مواظب بود كه در اين حادثه حسّاس نلغزد (و به فرموده امام سجاد - عليه السلام - يوسف ديد زليخا پارچه اى روى بت انداخت، يوسف - عليه السلام - به او گفت: «تو از بتى كه نمى شنود و نمى بيند و نمى فهمد، و خوردن و آشاميدن ندارد حيا مى كنى، آيا من از كسى كه انسانها را آفريد و علم به انسانها بخشيد حيا نكنم؟»(3)
اين فكر برهان پروردگار بود كه در دلِ يوسف جرقّه زد، بى درنگ از كنار زليخا با سرعت تمام رد شد تا از كاخ بگريزد، زليخا به دنبال يوسف آمد، در پشتِ در، زليخا يقه يوسف را از پشت گرفت تا او را به عقب بكشاند، يوسف هم كوشش مى كرد كه در را باز كند. بالاخره يوسف در اين كشمكش، پيروز شد. در را باز كرد، بيرون جهيد، در حالى كه پيراهنش از پشت پاره شده بود. ولى زليخا دست بردار نبود. ديوانه وار دنبال يوسف مى آمد و حتى پس از آن كه يوسف از كاخ بيرون
آمد، زليخا هم به دنبال او بود. در همين لحظه، تصادفاً عزيز مصر از آن جا عبور مى كرد. زليخا و يوسف را در آن حال ديد كه داستانش خاطر نشان خواهد شد.
آرى، خداوند اين گونه يوسف را يارى كرد، تا عمل خلاف عفّت را از او دور كند، زيرا يوسف از بندگان خالص خداوند بود «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الُْمخْلَصِينَ».(4)
به راستى يوسف در اين بحران خطير نيكو مجاهده كرد، چه مجاهده اى بزرگ كه امير مؤمنان على - عليه السلام - فرمود:
«مَا الْمُجاهِدُ الشَّهيدُ فى سَبيلِ اللهِ بِاَعْظَمِ اَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ، لَكادَ الْعَفيفُ اَنْ يكُونَ مَلَكاً مِنَ الْمَلائِكَة؛ مجاهدى كه در راهِ خدا شهيد شود پاداش او بيشتر از كسى نيست كه بتواند كار حرامى را انجام دهد ولى عفّت بورزد، حقّاً شخص عفيف و پاكدامن نزديك است فرشته اى از فرشتگان گردد.»(5)
يوسف با اين مجاهدات و نفس كشى ها، عاليترين درسها را به جهانيان آموخت. اينك از اين به بعد مى خوانيد كه خداوند با چه مقدمات و ترتيبى در همين دنيا پاداش اين جوانمرد رشيد را داد.
جمال يوسف ار دارى به حُسن خود مشو غرّه *** كمال يوسفى بايد ترا تا ماه كنعان شد
گواهى كودك شيرخوار بر عفّت يوسف - عليه السلام -
زليخا و يوسف كه با حالى آشفته، نَفَس زنان از كاخ بيرون مى آمدند، عزيز مصر در همان لحظه آن دو را در آن حال ديد. بهت و حيرت او را فراگرفت. مدتى در اين باره انديشيد تا آن كه زليخا، هم براى اين كه خود را تبرئه كند و هم براى اين كه يوسف را گوشمال دهد، نزد همسر آمد و گفت: «آيا سزاى كسى
كه به همسر تو قصد بدى داشت غير از زندان يا مجازات سخت است؟ اين غلام تو نسبت به حرم تو سوء نيت داشت و مى خواست به همسر تو بى ناموسى كند.»
در اين بحران (كه عزيز، همسر زليخا، سخت عصبانى شده بود) يوسف با لحن صادقانه و كمال آرامش گفت: «اين زليخا بود كه مى خواست مرا به سوى فساد بلغزاند. من براى اين كه مرتكب گناهى نشوم و خيانت به سرپرستم نكنم فرار كردم، او به دنبال من آمد. از اين رو، ما را با اين حال ديديد، اينك از اين كودكي(6) كه در گهواره است، و هنوز از سخن گفتن ناتوان است بپرسيد تا او در اين باره داورى كند.»
عزيز رو به كودك كرد و گفت: «در اين باره قضاوت كن.» كودك به اذن خداوند با كمال فصاحت گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده است، يوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب دريده شده، يوسف اين قصد را نداشته است.»
عزيز چون نگاه كرد، ديد پيراهن يوسف از عقب دريده شده است. به همسر خود گفت: «اين تهمت و افترا از مكر زنانه شما است. شما زنان در خدغه و فريب زبر دست هستيد. مكر و نيرنگ شما بزرگ است. تو براى تبرئه خود، اين غلام بى گناه را متهم كردى!»
پس از اين ماجرا، عزيز براى حفظ آبروى خود، به يوسف توصيه كرد كه اين موضوع را مخفى بدار، و كسى از اين جريان مطلع نشود. به همسرش نيز اندرز داد كه از خطاى خود توبه كن، تو خطا كار هستى.(7)
عزيز مى بايست بيش از اينها همسرش را سرزنش و سركوب كند
تا تنبيه شود، ولى گويا نمى خواست. يا بر او مسلّط نبود كه بيش از اين او را برنجاند، يا بى غيرت بود؛ از اين رو، اين موضوع را دنبال نكرد، و از كنار آن با اغماض و چشم پوشى رد شد.
آرى، يوسف كه در سخت ترين شرايط هيجان شهوت جنسى، خود را حفظ كند و دامنش را پاك و منزّه نگه دارد، يوسفى كه در معرض خطرناكترين شرايط عمل منافى عفّت قرار گيرد، زن شوهردارى با اطوارها و حركتهاى عاشقانه و التماسها، خود را در اختيار او قرار دهد، ولى او در جواب گويد: «معاذ الله» (خدا نكند به اين عمل منافى عفّت آلوده گردم) و در محيط كاملاً مساعدى، زنجير ضخيم شهوت را پاره كرده و فرار نمايد، خدا پشتيبان او است، او از تهمتهاى ناجوانمردانه حفظ خواهد كرد، حتى كودكى را به سخن گفتن وادار مى كند، تا به عفّت و پاكدامنى يوسف داورى كند.
بى شرمى زليخا در پاسخ به اعتراض زنان مشهور
ماجراى عشق و دلباختگى زليخا به غلام خود، و روابط ساختگى او و آلودگى او، كم كم از حواشى كاخ توسط بستگان به بيرون رسيد؛ و اين موضوع دهان به دهان گشت تا نقل مجالس شد. زنان مصر، به ويژه بانوان پولدارِ دربار كه با زليخا رقابتى هم داشتند اين موضوع را با آب و تاب نقل مى كردند و زليخا را ملامت و سرزنش مى نمودند و مى گفتند: زليخا با آن مقام، دلباخته غلام زير دستش شده و مى خواسته از او كام بگيرد.
زليخا از اين انتقادات بانوان مطلع شد، ولى نقشه ماهرانه اى در ذهن خود طرح كرد، تا با آن نقشه نيرنگ آميز، بانوان را مجاب
كند.
آنان را (كه از بزرگان و اشراف زادگان بودند)(8) به كاخ دعوت كرد. مجلس باشكوهى ترتيب داد؛ متّكاهايى در دور مجلس گذاشت تا به آنها تكيه كنند و به هر يك كاردى براى پاره كردن ميوه ها داد. وقتى كه مجلس از هر نظر مرتّب شد، فرمان داد غلامش (يوسف) وارد مجلس شود.
به راستى يوسف در اين بحران چه كند؟ اكنون غلام است؛ بايد از خانم خود اطاعت كند. زليخا هم گويا آزادى مطلق دارد. همسر بى غيرتش اصلاً در قيد اين حرفها نيست تا او را از اين كار منع كند. به فرمان زليخا، يوسفِ ماه چهره وارد آن مجلس شد. بانوان مجلس تا چشمشان به او افتاد، همه چيز را فراموش كردند، حتى با كاردهايى كه در دست داشتند عوض بريدن ميوه ها، دستهاى خود را بريدند «وَ قَطَّعْنَ أَيدِيهُنَّ».(9)
اين كه تو دارى قيامت است نه قامت وين نه تبسّم، كه معجز است و كرامت
يوسف با يك دنيا حيا و عفّت، در مجلس قرار گرفته و اصلاً به بانوان اعتنا نمى كند. بانوان هم درباره يوسف گفتند:
«حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ؛ حاشا كه اين بشر باشد، بلكه او فرشته اى زيبا و باشكوه است.»(10)
وضع مجلس غيرعادى شد. بانوان چون مجسّمه اى بى روح در جاى خود خشك شدند. به قول سعدى:
گرش بينى و دست از ترنج بشناسى *** روا بود كه ملامت كنى زليخا را؟
زليخا از دگرگونى مجلس، بسيار شاد گرديد. ملامت بانوان را به خودشان برگردانيد و گفت:
«فَذلِكُنَّ الَّذِى لُمْتُنَّنِى فِيهِ؛ اين بود آن جوانى كه مرا به خاطر او ملامت مى كرديد.»
هر چه كردم اين غلام كمترين تمايلى به من نشان نداد، كار را
به جاى باريكى رساندم، سرانجام فرار كرد تا پيشنهاد مرا رد كند.
اينك ملاحظه كنيد ببينيد بى شرمى تا چه اندازه! زليخا چقدر بى حيايى كرد. در همان مجلس پيش آن بانوان نگفت از آلودگى سابقم پشيمانم، بلكه آشكارا به آلودگى خود اقرار نمود.(11)
------------------------------
1- سوره يوسف، آيه 21.
2- سوره يوسف، آيه 22.
3- تفسير صافى، ذيل آيه 23 سوره يوسف. اين روايت از امام صادق - عليه السلام - هم نقل شده است، با اين اضافه كه يوسف گفت: چرا جامه بر روى آن بت انداختى؟ زليخا گفت: براى اين كه بت در اين حال ما را نبيند! يوسف فرمود: تو از بت حيا مى كنى من از خدا حيا نكنم (عيون الاخبار الرضا، ج 2، ص 45).
4- يوسف، 24.
5- نهج البلاغه، حكمت 474.
6- بعضى گفته اند: آن داور، مردى بود كه پسر عموى زليخا بود و با شوهر زليخا وقت خروج يوسف و زليخا از كاخ؛ جلو درِ كاخ نشسته بودند. ولى مشهور اين است كه اين داور، پسر بچه اى بود كه خواهر زاده زليخا بود. خداوند در بحران محاكمه، به يوسف الهام كرد كه به عزيز بگو اين طفل شاهد من است. از اين رو يوسف از طفل استمداد كرد (بحار، ج 12، ص 226).
7- حيوة القلوب، ج 1، ص 250 (سوره يوسف، آيات 23 تا 29).
8- بعضى نوشته اند: اين بانوان، پنج نفر بودند كه عبارتند از: 1. همسر ساقى شاه 2. همسر رئيس نانواها 3. همسر رئيس نگهبانان چهار پايان 4. همسر رئيس زندان 5. همسر وزير دربار (بحار، ج 12، ص 226).
9- سوره يوسف، آيه 31.
10- سوره يوسف، آيه 31.
11- مجمع البيان، ذيل آيات 30 تا 33
سوره يوسف.
حضرت يوسف (ع) / يوسف (ع) بى گناه در زندان
زليخا كه بر اثر بى اعتنايى يوسف به خواسته هاى نامشروعش، سخت عصبانى بود، با كمال بى پروايى در حضور زنان مشهورى كه آنها را به كاخ خود مهمان كرده بود اعلام كرد: «اگر اين شخص (يوسف) به آن چه دستور مى دهم، اعتنا نكند، به زندان خواهد افتاد (و قطعاً او را زندانى مى كنم) آن هم زندانى كه در آن خوار و حقير گردد.»(1)
زليخا ديد با اين تهديدها و گستاخى ها نيز هرگز نمى تواند يوسف - عليه السلام - را تسليم خود سازد، لذا رسماً دستور داد تا يوسف - عليه السلام - را زندانى كنند.
ولى بينش يوسف - عليه السلام - در مقابل اين دستور، چنين بود كه به خدا پناه برد، و به درگاه او چنين عرض كرد:
«رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَى مِمَّا يدْعُونَنِى إِلَيهِ...؛ پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آن چه اين زنان مرا به سوى آن مى خوانند، اگر مكر و نيرنگ آنان را از من باز نگردانى، به سوى آنان متمايل خواهم شد، و از جاهلان خواهم بود.»
خداوند دعاى يوسف - عليه السلام - را اجابت كرد، و مكر و نيرنگ زنان را از او بگردانيد.»
آرى يوسف، زندان شهر را به آلودگى زندان شهوت ترجيح داد، خداوند هم دعاى او را مستجاب كرد و مكر و كيد زنان را از او دور نمود. آرى، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاكش را فراموش نخواهد كرد.
قاعده و عدل اقتضا مى كرد كه زليخا تنبيه گردد و او را به زندان بفرستند تا از آن همه بى پروايى دست بكشد، ولى به عكس اين قاعده رفتار شد. آرى،
خيلى به عكس اين قاعده رفتار شده است! چه بايد كرد؟ اينك يوسف به جرم درستى و پاكى، به جرم مبارزه با تمايلات نفسانى و پيمودن راه عفّت و پاكى به زندان مى رود، تا بلكه زندان او را بكوبد و از كرده خويش پشيمانش كند، ولى غافل از آن كه زندان براى او بهتر است از آن چه كه زنها از او تقاضا داشتند. او به زندان افتاد، و سالها رنج زندان را تحمّل كرد ولى از زندان چون مسجدى استفاده كرد. گاهى مشغول عبادت و راز و نياز با خدا بود و زمانى به هدايت و ارشاد زندانيان مى پرداخت.
او به زندانيان مى گفت: من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم، براى ما شايسته نيست كه چيزى را همتاى خدا قرار دهيم، و چنين توفيقى از فضل خدا بر من است... (اى دوستان زندانى من! آيا خدايان پراكنده بهترند، يا خداوند يكتاى پيروز؟! اين معبودهايى كه غير از خدا مى پرستيد چيزى جز اسم هاى بى محتوا كه شما و پدرانتان آنها را خدا مى دانيد نيستند، خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نكرده، حكم، تنها از آنِ خدا است، كه فرمان داده كه جز او را نپرستيد، اين است آيين استوار، ولى بيشتر مردم نمى دانند».(2)
به اين ترتيب يوسف - عليه السلام - تحت تأثير محيط و جوّ واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوى خداى يكتا دعوت مى كرد، و زندان را مركز ارشاد گمراهان قرار داده بود.
تعبير خواب دو نفر زندانى
يوسف - عليه السلام - بر اثر بندگى و پاك زيستى، مقامش به جايى رسيد كه خداوند علم تعبير خواب را به
او آموخت، او در زندان خواب زندانيان را تعبير مى كرد، مطابق قرآن و احاديث وتواريخ، دو نفر در زندان خواب ديده بودند كه يكى از آنها رئيس نانوايان بود و ديگرى رئيس ساقيان. از اين رو، خوابى كه هر يك ديده بودند با شغل سابق خودشان تناسب داشت. يكى از آن دو گفت: من در خواب ديدم خوشه انگور را براى شراب مى فشارم. ديگرى گفت: درخواب ديدم بر سر خود نان حمل مى كنم و پرندگان از آن مى خورند.
يوسف قبل از اين كه به تعبير كردن خواب آنها بپردازد، از فرصت استفاده كرد، زمينه تبليغ و ارشاد را فراهم ديد و به اداى وظيفه پيامبرى و تبليغ رسالت پرداخت. از معجزه خود كه نشان پيامبرى است سخن به ميان آورد و فرمود: هر طعامى كه براى شما بياورند، قبل از آن كه به دست شما برسد از خصوصيات و سرانجام آن شما را خبر مى دهم.
يوسف، با اين بيان، به آنها فهماند كه من پيامبر هستم و از طرف خداوند مؤيد مى باشم. به دنبال اين فشرده گويى فرمود:
«اين علم را خدا به من داده است، چه آن كه من روش مردمى را كه به خدا و آخرت ايمان نمى آورند ترك كردم. من پيروِ روش پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب - عليهم السلام - هستم. از ما دور است كه چيزى را شريك خداوند قرار دهيم. اين سعادت، از فضل و لطف خدا است كه به ما كرامت شده است، ولى اكثر مردم ناسپاس هستند.»
با اين بيانات، توجه آن دو نفر، بيشتر به يوسف جلب شد و آنان از عقيده و روش يوسف مطّلع شدند، ولى كاملاً
توجّه داشتند تا ببينند يوسف در دنبال سخنان خود چه مى گويد؟ كه ناگاه متوجّه شدند كه يوسف با كمال متانت و اظهار دليل و منطق، عقيده و مرام حق را بيان كرد، و از بت پرستى، سخت انتقاد نمود.
سپس يوسف به تعبير خواب آنان پرداخت. فرمود: اى دو يار زندانى من، يكى از شما (كه در خواب ديده بود براى شراب، انگور مى فشارد) به زودى آزاد مى شود و ساقى و شراب دهنده شاه مى گردد، اما ديگرى (آن كه در خواب ديده بود غذايى به سر گرفته مى برد و پرندگان از آن مى خورند) به دار آويخته مى شود و پرندگان از سر او مى خورند. اين تعبيرى كه كردم حتمى و غيرقابل تغيير است «قُضِى الأمْرُ الَّذِى فيهِ تَسْتَفْتِيانِ».
گويند: آن كه تعبير خوابش اين بود كه به زودى اعدام مى شود، گفت: «من چنين خوابى نديده ام، من شوخى مى كردم.»
يوسف در جواب فرمود: «آن چه كه تعبير كردم خواه ناخواه رخ مى دهد.»
همان گونه كه يوسف تعبير كرده بود، بعد از سه روز، واقع شد. يكى ساقى پادشاه گشت و ديگرى به دار آويخته شد.(3)
لغزش عجيب يوسف - عليه السلام - و مكافان آن
در اين موقع، يوسف از آن كسى كه تعبير خوابش اين بود كه ساقى پادشاه مى شود، تقاضا كرد. اين تقاضا، مشروع بود،
ولى از مقام يوسف به دور بود كه از چنان شخصى تقاضا كند. خدا را در آن لحظه از ياد برد و ساقى را پارتى نجات خودش از زندان قرار داد. او به خاطر اين ترك اولى، چوب خدا را خورد. او مى بايست همچون حضرت موسى بن جعفر (امام هفتم شيعيان) كه در زندان به خدا عرض
كرد:
«يا مُخَلِّصَ الشَّجَر مِنْ بَينِ ماءٍ وَ طينٍ؛ اين خدايى كه درخت را از ميان آب و گِل نجات مى دهى، مرا از زندان نجات بده».
سخن بگويد، ولى ربّ زمين و آسمان را فراموش كرد و به ربّ مملكت متوسّل شد و به آن رفيق زندانى كه ساقى شد گفت:
«اُذْكُرْنِى عِنْدَ رَبِّكَ؛ مرا نزد شاه ياد كن، بلكه تو باعث نجات من از زندان گردى».(4)
اين لغزش، از يوسف صديق لغزشى بزرگ بود، به طورى كه رسول گرامى اسلام - صلّى الله عليه و آله - مى فرمايد:
«عَجِبْتُ مِنْ اَخِى يوسُفَ كَيفَ اِسْتَغاثَ بِالْمَخْلُوقِ دُونَ الْخالِقِ؛ در شگفتم از برادرم يوسف، كه چطور به مخلوق متوسل شد نه به خالق».(5)
ساقى پادشاه هم به طور كلّى اين سفارش را فراموش كرد. شغل شراب دارى و پيروى از شيطان، باعث شد كه او رفيق مهربانش را فراموش كند و تا هفت سال اصلاً به ياد او نيفتد.
آرى، اين بى وفايى و اين غفلت، اين نتايج را دارد. طبق روايتى امام صادق - عليه السلام - فرمود: جبرئيل بر يوسف نازل شد و به او گفت: «چه كسى تو را نيكوترين خلق خدا قرار داد؟» يوسف گفت: خداى من. جبرئيل گفت: چه كسى تو را محبوب پدرت قرار داد؟ عرض كرد: خداى من. جبرئيل گفت: چه كسى قافله را سرِ چاه كنعان فرستاد و تو را از ميان چاه نجات داد. گفت: پروردگار من. جبرئيل گفت: چه كسى تو را از حيله و مكر زنان مصر نجات داد؟ گفت پروردگار من. جبرئيل گفت: پروردگار تو مى گويد: «چه باعث شد كه حاجت خود را به مخلوق من گفتى و به من نگفتى! از اين
رو بايد هفت سال(6) ديگر در زندان بمانى. اين مكافات به خاطر لحظه اى غفلت بود، از اين رو كه به غير ما تقاضاى خود را گفتى!»
جبران فورى يوسف از لغزش خود
مردان بزرگ اگر لغزش نمودند بى درنگ با توبه و انابه جبران مى كنند، يوسف - عليه السلام - نيز بى درنگ اقدام به جبران كرد.
طبق روايت ديگرى، يوسف از اين پيشامد خيلى متأثّر و گريان شد. آن قدر گريه كرد كه زندانيان از گريه او ناراحت شدند، به او گفتند: حال كه از گريه دست برنمى دارى، يك روز گريه كن و يك روز گريه نكن. يوسف تقاضاى آنان را قبول كرد، ولى در آن روزى كه گريه نمى كرد، ناراحتيش بيشتر بود.
آرى، يوسف - عليه السلام - چون ساير مردم از خدا بى خبر نيست كه خم به ابرو نياورند و بگويند كارى است كه شده و ديگر در فكر آن نباشند، يوسف از اين كه ترك اولى كرده است، سخت ناراحت است، آن قدر گريه مى كند كه ديوارهاى زندان از گريه او به گريه مى افتند.
به روايت شعيب عقرقوقى، امام صادق - عليه السلام - فرمود: پس از آن كه اين مدّت (هفت سال) به پايان رسيد، خداوند دعاى فَرَج را به يوسف آموخت، يوسف - عليه السلام - در زندان، صورتش را روى خاك مى گذاشت و اين دعا را مى خواند:
«اَللّهُمَّ اِنْ كانَتْ ذُنُوبِى قَدْ اَخْلَقَتْ وَجْهِى عِنْدَكَ فَاِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَيكَ بِوُجُوهِ آبائِى الصَّالِحِين اِبْراهِيمَ وَ اِسْماعِيلَ وَ اِسْحاقَ وَ يعْقُوبَ؛ خداوندا! اگر گناهان من، صورت مرا نزد تو كهنه كرده (پيش تو رو سياه هستم)، اينك به توبه به سوى تو روى مى آورم به حقّ چهره هاى تابناك پدران
صالح و پاكم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب.»
خداوند به يوسف لطف كرد و به آه ها و دعاها و گريه ها و توكل او توجه نموده و راهِ آزادى او را از زندان ترتيب داد به طورى كه وقتى از زندان آزاد شد، روز به روز بر عزّت و شكوه او افزوده شد تا عزيز و فرمانفرماى مصر گرديد.(7) از اين به بعد مى خوانيد كه چگونه و با چه ترتيبى، يوسف زندانى، پله به پله اوج مى گيرد.
آزادى يوسف از زندان
پادشاه مصر (وليد بن ريان) در خواب ديد كه هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و به طور كلى آنها را خوردند و چيزى باقى نگذاشتند و خوشه هاى خشك خوشه هاى سبز را نابود كردند. وقتى از خواب بيدار شد، در اين باره در فكر فرو رفت و سخت نگران بود تا آن كه دانشمندان و معبّران و كاهنان را به حضور طلبيد و به آنان گفت: چنين خوابى ديده ام، تعبيرش چيست؟ آنان از تعبير آن عاجز ماندند، در پاسخ گفتند:
«أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ؛ اين خوابها، خوابهاى آشفته و پريشانند، و ما از تعبير اين گونه خوابها ناآگاهيم.»(8)
ساقى شاه كه قبل از هفت سال در زندان با رفيقش خوابى ديده بود و توسط يوسف زندانى تعبير آن را دانسته بود، به ياد يوسف افتاد. گفت: من اين مشكل را حل مى كنم. مرا به زندان بفرستيد، رفيق دانشمندى در زندان دارم او اطلاع كاملى در تعبير خواب دارد، از او مى خواهم تا اين خواب را تعبير كند.
پادشاه كه از دانشمندان و معبّران مأيوس شده بود، فورى ساقى را به زندان فرستاد
تا اگر راست مى گويد اين معمّا را حل كند. ساقى به زندان آمد و يوسف را ملاقات كرد و پس از معرفى و احوالپرسى و اظهار ارادت، خواب شاه را به يوسف گفت.
يوسف فرمود: تعبير اين خواب چنين است: هفت سال، سال فراوانى محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطى و خشكسالى مى شود، سالهاى قحطى ذخيره هاى سالهاى فراوانى را نابود خواهد كرد، تدبير اين است كه در اين سالهاى فراوانى بايد در فكر سالهاى سخت بود، آن چه در اين سالها به دست آورديد به قدر احتياج از آنها استفاده كنيد، و بقيه را بدون آن كه از خوشه ها خارج نماييد انبار كنيد(9) تا در آن هفت سال قحطى كه پس از هفت سال فراوانى پديد مى آيد مردم از آن چه ذخيره شده استفاده نمايند، بعد از اين هفت سال قحطى، وضع مردم نيك خواهد شد.(10)
براثر اين تعبير عالمانه و خدمت بزرگى كه يوسف به مردم مصر كرد، محبوبيت بزرگى براى او ايجاد شد، و با بروز مقدّماتى كه در سطور آينده خاطر نشان مى شود، يوسف از زندان بيرون آمد و صاحب پستهاى حسّاس كشور مصر شد و سپس شخص اول و فرمانفرماى مردم مصر گرديد.
استفاده يوسف از فرصت براى اثبات بى گناهى خود
ساقى از نزد يوسف خارج شد، نزد شاه آمد و تعبير خواب را با تدبيرى كه يوسف فرموده بود به عرض شاه رسانيد، تو گويى جان تازه اى در كالبد شاه دميده شد، همان لحظه به درايت و عقل و بينش حضرت يوسف - عليه السلام - پى برد. در فكر فرو رفت كه چرا بايد چنين دانشمندى در زندان به سر برد، علاقه
مخصوص و صادقانه اى نسبت به يوسف پيدا كرد، فورى دستور داد كه يوسف را از زندان بيرون آورده و نزد شاه بياورند. فرستاده شاه خود را به زندان نزد يوسف رسانيد و پيام خود را ابلاغ كرد.
يوسف گفت: من از زندان بيرون نمى آيم تا تهمتهاى ناجوانمردانه اى كه به من زده اند از من بزدايند. اى فرستاده شاه برو به شاه بگو، براى كشف حقيقت، درباره آن بانوانى كه در آن جلسه با من چنين و چنان كردند و دستهاى خود را بريدند تحقيقاتى كند، بازجويى نمايد، خداى من مى داند كه آن بانوان در حقّ من مكر و حيله كردند.
فرستاده فرعون به حضور وى آمد و جريان را گفت. فرعون، بانوان مورد نظر را حاضر كرد كه در ميان آنان همسر عزيز (باعث اصلى قضايا) نيز بود. بازجويى به عمل آمد. در جلسه محاكمه و بازجويى به آنان گفته شد درباره يوسف قصّه خود را توضيح بدهيد، حق مطلب را بگوييد، آيا يوسف مجرم است يا شما؟
بانوان به اتّفاق در جواب گفتند: ما هيچ گونه بدى و آلودگى از يوسف نديده ايم. يوسف مجسّمه تقوى و پاكى است. زليخا هم گفت: اكنون به خوبى حق آشكار شد. من در صدد آن بودم كه يوسف را بلغزانم، ولى او در تمام مراحل، پاكى خود را نگه داشت. او آدمى راستگو و درستكار است.»
يوسف از اين فرصت استفاده كرد، و اين پند را به جهانيان آموخت كه بايد در مواقع حسّاس، انسان از حق خود دفاع كند و آلودگى هايى را كه به او نسبت داده اند از ذهن مردم بيرون نمايد.
... ذلِكَ لِيعْلَمَ أَنِّى لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيبِ...؛
اين پيشنهاد براى آن بود
تا شاه (يا عزيز) بداند كه من در غياب او خيانتى نكرده ام، خداوند مكر خائنان را به نتيجه نمى رساند. من نفس خود را از گناه تبرئه نمى كنم (خودستايى نمى كنم)، زيرا نفس سركش، انسان را به بدى ها فرمان مى دهد، مگر آن چه را پروردگار رحم كند، خداوند آمرزنده و مهربان است (إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَة بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّى.)
نتيجه اين محاكمه و بازجويى را مردم مصر و كاخ نشينان فهميدند و همه درك كردند كه يوسف - عليه السلام - از هر نظر پاك بوده و از آلودگى ها به دور است. از اين رو، يوسف را با كمال رو سفيدى، از زندان بيرون آوردند.
------------------------------
1- يوسف، 33 و 34.
2- يوسف، 38-40.
3- يوسف، آيات 37 تا 41؛ مجمع البيان، ج 5، ص 232-234.
4- سوره يوسف، آيه 42.
5- مجمع البيان، ج 5، ص 235.
6- اكثر مفسّرين كلمه «بِضْعَ» در آيه 42 را به معناى هفت گرفته اند.
7- مجمع البيان، ج 5، ص 235.
8- يوسف، 44.
9- نكته خورد نكردن خوشه ها و سنبلها از اين نظر است كه خوراك سوسكها و حشرات نشوند يا سبز نگردند.
10- يوسف علاوه بر اين كه خواب را تعبير كرد، در اين باره تدبير و چاره جويى هم كرد، همين تدبير عاقلانه را كه شايد از سنبلهاى سبزو خشك استفاده كرد، اظهار نمود، شاه و دانشمندان، از اين تدبير، دريافتند كه يوسف - عليه السلام - داراى مقام بسيار ارجمند علمى است.
حضرت يوسف (ع) / يوسف (ع)؛ رييس دارايى كشور مصر
شاه مصر كه به طور كامل به پاكى و علم و درايت يوسف پى برده بود، به او علاقه شديدى پيدا كرد. به اطرافيان دستور داد به
زندان بروند و يوسف را به حضورش بياورند تا او را محرم اسرار و امين امور خود قرار دهد. يكى از آنها نزد يوسف آمد، و بشارت آزادى را به يوسف - عليه السلام - داد؛ و او را نزد شاه آورد، شاه مقدم يوسف را مبارك شمرد، او را نزد خود نشاند. از هر درى با او سخن گفت، ولى لحظه به لحظه به درجات مقام علمى يوسف - عليه السلام - بيشتر پى مى برد، تا آن كه صد در صد شايستگى او را براى اداره مقامهاى حسّاس كشور درك كرد و صريحاً به او گفت:
«إِنَّكَ الْيوْمَ لَدَينا مَكِينٌ أَمِينٌ؛ از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندى دارى و توفردى امين و درستكار مى باشى.»(1)
حضرت يوسف - عليه السلام - كه از مردان خداست، از خدا مى خواهد كه صاحب مقام و قدرتى شود و از آن مقام به نفع بشر استفاده كند و بتواند بهتر و با دستى بازتر به جامعه خدمت نمايد.
آرى حضرت يوسفِ خدمتگذار، خواستار مقامى است، ولى مقامى كه بتواند آن را پلى براى اعلاى كلمه حقّ و خدمت به مردم قرار دهد. مقام خزانه دارى را انتخاب كرد. چه آن كه يوسف با بينش دقيقش هفت سال فراوانى و هفت سال قحطى آينده را مى بيند. او درك مى كند كه اگر رييس دارايى باشد، با تدبيرهاى خردمندانه، مردم را از تهيدستى و فلاكت نجات خواهد داد و به داد مردم محروم خواهد رسيد. از اين رو به شاه گفت:
«اِجْعَلْنِى عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّى حَفِيظٌ عَلِيمٌ؛ مرا سرپرست خزائن و محصولات كشور مصر قرار بده، من از عهده نگهدارى
محصولها بر مى آيم و به امور حفظ اقتصاد، نگهدارنده و آگاه هستم».
شاه، اين مقام را به يوسف - عليه السلام - واگذار كرد. از آن پس، يوسف - عليه السلام - را با عنوان «عزيز» مى خواندند.(2) يوسف پس از قبول اين مسؤوليت، كمر خدمتگذارى به مردم را بست و در اين مسير، فداكارى ها كرد و بر اثر خدمات صادقانه و عادلانه اش محبوبيت خاصّى در ميان ملّت مصر پيدا نمود.
آرى، خداوند اين چنين به يوسف - عليه السلام - مقام داد، و افتاده به چاه را به مقام عزيزى رسانيد. خداوند پاداش نيكوكار را ضايع نمى كند. اين پاداش دنيوى است. اجر آخرت كه معلوم است بهتر خواهد بود.
(وَ لَأَجْرُ الْآخِرَة خَيرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يتَّقُونَ.)(3)
بهره گيرى مدبّرانه يوسف از امكانات كشور
در اين باره كه يوسف - عليه السلام - تا چه وقت مقام خزانه دارى را برعهده داشت و آيا به مقام پادشاهى رسيد يا نه، و اگر رسيد چند سال در اين مقام بود، مفسّران و راويان، مطالب مختلف گفته اند. ما در اين جا گفتار ابن عباس را در اين باره خاطر نشان كرده و سپس سخنان حضرت رضا - عليه السلام - را كه كار و تلاش يوسف - عليه السلام - را پس از تحويل گرفتن اختيارات كشور مصر بيان مى كند به نظر خوانندگان مى رسانيم:
ابن عباس مى گويد: اگر يوسف - عليه السلام - خودش به پادشاه نمى گفت كه مرا خزانه دار قرار بده، پادشاه تمام اختيارات مملكت را همان ساعت به يوسف واگذار مى كرد. يوسف - عليه السلام - پس از بدست گرفتن مقام خزانه دارى، يك سال در اطراف شاه بود و به انجام
وظيفه خود مى پرداخت، آن گاه به درخواست يوسف، پادشاه، امارت و رياست كشور مصر را به او واگذار كرد. شمشير مخصوص حكومت را بر پيكر برازنده او حمايل نمود، و او را بر تخت مخصوص حاكميت كه با طلا و درّ و ياقوت تزيين شده بود نشاند. شكوه و نورانيت چشمگير يوسف - عليه السلام -، همه چيز را تحت الشعاع قرار داده بود. وقتى كه تمام اختيارات كشور به دستش رسيد، از تمام اختيارات و امكانات خود به نفع جامعه استفاده كرد و به عدالت و دادگرى رفتار نمود، به طورى كه محبتش در دل زن و مرد مردم مصر جاى گرفت، به گونه اى كه به فرموده قرآن:
«يتَبَوَّأُ مِنْها حَيثُ يشاءُ؛ تا آن چه را كه مى خواهد از آن اختيارات استفاده كند.»(4)
اينك به فرموده حضرت رضا - عليه السلام - دقت كنيد و ببينيد يوسف از اين اختيارات چگونه استفاده كرد: «يوسف در هفت سال اوّل كه سالهاى فراوانى نعمتها بود، دستور داد انواع نعمتها و خوراكى ها و آشاميدنيها را در خزانه ها و انبارها ذخيره كردند. وقتى كه اين هفت سال گذشت و سالهاى قحطى فرا رسيد، يوسف - عليه السلام - در سال اول: تمام اندوخته هاى غذايى را فروخت و پول (درهم و دينار) كرد، به طورى كه در مصر و اطراف آن، درهم و دينارى نبود، مگر در تحت اختيار يوسف.
در سال دوم: از آن درهم و دينارها جواهرات خريد، به طورى كه تمام جواهرات مصر و اطراف در اختيار يوسف - عليه السلام - در آمد.
در سال سوم: از آن جواهرات، حيوانات و چهارپايان و مركبها را خريد، به طورى كه
تمام حيوانات مصر و اطراف در اختيار يوسف در آمد.
در سال چهارم: آنها را فروخت و به جاى آنها تمام برده ها و كنيزها را خريد.
در سال پنجم: آنها را با خانه ها و باغها مبادله كرد، به طورى كه تمام خانه ها و باغها در تحت تصرّف يوسف - عليه السلام - در آمد.
در سال ششم: آنها را فروخت و به جاى آنها زمينهاى كشاورزى و قناتها را خريد، به طورى كه تمام املاك و آب و خاك مصر و اطراف در اختيار يوسف - عليه السلام - در آمد.
در سال هفتم: با آن آب و خاك (كه مايه حيات انسانها هستند) تمام مردم مصر از زن و مرد را خريدارى كرد، به طورى كه تمام مردم از عبد و حرّ، از كنيز و خانم، در اختيار يوسف - عليه السلام - در آمدند، در نتيجه يوسف با اين تدابير و رد و بدل كردن معاملات، و به كار انداختن چرخهاى اقتصاد كشور، به رونق بازار اقتصاد پرداخت و مردم را به بهره برداى اقتصادى رسانيد؛ با توجه به اين كه: براى نگهدارى مردم و حفظ اقتصاد مملكت و پديد نيامدن شكاف طبقاتى، اين تدابير لازم بود. زندگى مردم به گونه اى شد كه گفتند: «ما چنين حاكمى را نديده ايم و نه در تاريخ سراغ داريم كه اين چنين با نور علم و بينش و تدابير، نابسامانيها را سامان بخشد.»
ولى يوسف با آن همه مقام؛ كوچكترين غرورى نداشت، و يكپارچه تواضع و اخلاق و عدالت و ملاطفت بود. اينك به دنباله گفتار امام هشتم - عليه السلام - دقت كنيد:
در اين موقع، يوسف - عليه السلام - به
شاه (شاه سابق) گفت: اين اختياراتى را كه خداوند به من داده، اينك رأى شما (در مورد اين مردمى كه جيره خوار من شده اند) چيست؟ من آنان را به اصلاح نكشانده ام كه خودم فسادى كنم، آنها را از بلا نجات نداده ام كه خودم بلاى آنها باشم، بلكه خداوند آنها را به دست من نجات داده است.
پادشاه گفت: «رأى، رأى تو است، هر چه خودت بخواهى همان درست است.»
يوسف گفت: «من خداوند و تو را شاهد و گواه مى گيرم كه تمام مردم مصر را آزاد كردم، اموال و بنده هاى آنان را به خودشان ردّ كردم، اينك انگشتر و تخت و تاج تو را به تو مى سپارم به شرط اين كه به روش من رفتار كنى و به حكم من باشى.»
پادشاه گفت: «افتخار و سعادت من در اين است كه روش تو را سرمشق خود قرار دهم و به حكم تو سر فرمان نهم، اگر تو نباشى، كار ما به اصلاح و استحكام نمى گرايد، تو سلطان عزيزى هستى كه انتقادى به كارهايت نيست، من به خدا و يكتايى و بى همتايى خدا و اين كه تو رسول خدا هستى گواهى مى دهم، تو به آن چه كه من به تو واگذار كردم اختيار كامل دارى و طبق صلاح خودت رفتار كن و تو شخصى امانت دار و بزرگوار هستى.»
پارسايى و ساده زيستى يوسف - عليه السلام -
نقل شده كه يوسف - عليه السلام - در اين هفت سال قحطى، غذاى سيرى نخورد. به او گفتند: با اين كه خزائن مملكت در دست تو است چرا غذاى سير نمى خورى؟ در پاسخ فرمود:
«اَخافُ اَنْ اَشْبَعَ فَاَنْسِى الْجِياعَ؛ مى ترسم سير شوم آن گاه
گرسنگان را فراموش كنم».(5)
------------------------------
1- يوسف، 54، تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 237، 240.
2- ناگفته نماند كه مقام «عزيزى» غير از مقام پادشاهى است؛ اين كه بعضى عنوان عزيز را با «مَلِك» يكى گرفته اند؛ چنان كه به خود آيات سوره يوسف دقت كنند خواهند دانست كه چنين نيست و عنوان «عزيز» تقريباً حكم وزير يا نخست وزير را داشت، و سپس به مقام پادشاهى رسيد، چنان كه ذكر مى شود.
3- سوره يوسف، آيه 57.
4- سوره يوسف، آيه 56.
5- اقتباس از مجمع البيان، ج 5، ص 243 و 244.
حضرت يوسف (ع) / حضور برادران يوسف (ع) در نزد او
در آن هفت سال قحطى، كه سراسر مصر و اطراف را قحطى فرا گرفته بود، مردم سرزمين كنعان (فلسطين) نيز قحطى زده شدند، و حتى يعقوب و فرزندان او نيز از اين بلاى عمومى برخوردار بودند. آوازه عدالت و احسان عزيز مصر به كنعان رسيده بود. مردم كنعان با قافله ها به مصر آمده و از آن جا غلّه و خوار بار، به كنعان مى آوردند.
حضرت يعقوب - عليه السلام - به فرزندان خود فرمود: اين طور كه اخبار مى رسد، فرمانفرماى مصر شخص نيك و با انصافى است، خوب است نزد او برويد و از او غلّه خريدارى كنيد و به كنعان بياوريد. فرزندان يعقوب آماده مسافرت شدند. فرزند كوچك يعقوب - عليه السلام - بنيامين (كه از طرف مادر هم برادر يوسف بود) به تقاضاى پدر كه با او مأنوس بود، نزد پدر ماند (تا به انجام كارهاى داخلى خانواده بزرگ يعقوب بپردازد) ده فرزند ديگر با به همراه داشتن ده شتر روانه مصر شدند. وقتى كه چون مشتريان
ديگر در مصر، به محل خريدارى غلّه آمدند، يوسف - عليه السلام - كه شخصاً به معاملات نظارت داشت، در ميان مشترى ها، برادران خود را ديد و آنان را شناخت، ولى آنان يوسف - عليه السلام - را نشناختند، زيرا به نقل ابن عباس از آن زمانى كه يوسف را به چاه انداختند تا اين وقت، چهل سال فاصله بود. يوسف - عليه السلام - نه ساله كه اينك در حدود پنجاه سال دارد، طبعاً قيافه اش تغيير كرده. از طرفى برادران به هيچ وجه به فكرشان نمى آمد كه يوسف - عليه السلام - سلطانى مقتدر شده باشد و روى تخت رهبرى بنشيند.
حضرت يوسف - عليه السلام - طبق مصالحى كه خودش مى دانست خود را معرفى نكرد و از راه هايى با ترتيب خاصى كه خاطر نشان مى شود، با برادرانش گفتگود كرد، تا در فرصت مناسب خود را معرفى نموده و ترتيب آمدن خانواده يعقوب را به مصر با شيوه ماهرانه اى رديف كند.
على بن ابراهيم روايت مى كند: يوسف پذيرايى گرمى از برادران كرد و دستور داد بارهاى آنها را از غلّه تكميل كردند و قبل از مراجعت آنان، بين آنها چنين گفتگويى ردّ و بدل شد:
يوسف: شما كى هستيد؟ خود را معرفى كنيد.
برادران: ما قومى كشاورز هستيم كه در حوالى شام سكونت داريم. قحطى و خشكسالى ما را فرا گرفت، به حضور شما آمده ايم تا غلّه خريدارى كنيم.
يوسف: شايد شما كارآگاه هايى باشيد كه آمده ايد پى به اسرار كشور من ببريد!
برادران: نه به خدا سوگند، ما جاسوس نيستيم، ما برادرانى هستيم كه پدر ما يعقوب - عليه السلام - فرزند اسحاق بن ابراهيم - عليه السلام - است.
اگر پدر ما را بشناسى بيشتر به ما كرم مى كنى، چون پدر ما پيامبر خدا، فرزند پيامبران خدا است و اندوهگين است.
يوسف: چرا پدر شما اندوهگين است؟ شايد به خاطر جهالت و بيهوده كارى شما، او محزون است.
برادران: اى پادشاه! ما جاهل و سفيه نيستيم، حزن پدر از ناحيه ما نيست، بلكه او پسرى از ما كوچكتر داشت، روزى به عنوان صيد با ما به بيابان آمد، گرگ او را در بيابان دريد. از آن وقت تا حال پدرمان محزون و گريان است.
يوسف: آيا شما همگى از يك پدر هستيد؟
برادران: همه ما از يك پدر هستيم، ولى مادرانمان يكى نيستند.
يوسف: چه باعث شده كه پدر شما همه شما را آزادانه به سوى مصر فرستاده، ولى يكى از برادران شما را پيش خود نگهداشته است؟
برادران: پدرمان با او مأنوس بود. از طرفى برادر مادرى او (به نام يوسف) مفقود شد. خاطر پدر ما به واسطه او (بنيامين) تسلّى داده مى شود و با او مأنوس است.
يوسف: به چه دليل آن چه را كه شما مى گوييد باور كنم؟
برادران: ما در سرزمينى دور ساكن هستيم و در اين جا كسى ما را نمى شناسد، چه كسى را به عنوان گواهى بياوريم؟
يوسف: اگر راست مى گوييد برادر خودتان را كه در نزد پدرتان است نزد من بياوريد، من راضى خواهم شد.
برادران: پدر ما از فراق او محزون خواهد شد. او با بنيامين مأنوس است، چگونه او را بياوريم؟
يوسف: يكى از شماها را به عنوان گرو نزد خود نگه مى دارم تا پدر شما به خاطر حفظ فرزندش كه در گرو ما است، برادرتان را با شما نزد ما بفرستد.
به دستور يوسف - عليه
السلام -، بين برادران قرعه زدند، قرعه به نام شمعون افتاد. اين هم از درسهاى دستگاه خلقت است كه به اين وسيله شمعون كه نسبت به برادران، براى يوسف - عليه السلام - بهتر بوده و سابقه خوبى داشته نزد يوسف بماند.
برادران به قصد مراجعت به كنعان آماده شدند. بارها را تكميل كرده و عزم حركت كردند. يوسف گفت: اگر برادرتان را در سفر بعد نياوريد، ديگر نزد من نياييد و آن گاه براى شما غلّه اى پيش من نخواهد بود.
براى اين كه حتماً، برادران هنگام مسافرت ديگر، برادرِ خود را بياورند، يوسف - عليه السلام - دستور داد كه محرمانه سرمايه (پول) آنها را در ميان بارشان گذاشتند تا همين موضوع هم باعث شود كه به عنوان ردّ امانت يا به عنوان حسن ظنّ پيدا كردن آنان، به لطف و كرم و احسان يوسف - عليه السلام -، ناچار مسافرت ديگرى به مصر كنند.
برادران از يك سو با كمال خوشحالى، و از سوى ديگر نگران كه چگونه يعقوب - عليه السلام - را راضى كنند تا بنيامين را با خود به مصر ببرند، به سوى كنعان روانه شدند و اين راه طولانى (كه به نقلى دوازده روز و به نقلى هيجده روز راه رفتن فاصله بين مصر و كنعان بود) را پيمودند و به كنعان رسيدند...(1).
بنيامين در محضر يوسف - عليه السلام -
وقتى كه فرزندان يعقوب نزد پدر آمده و سلام كردند، يعقوب - عليه السلام - از كيفيت برخورد آنان احساس كرد كه رنجى در دل دارند، و در ميان آنان شمعون را نديد. فرمود: علت چيست كه صداى شمعون را نمى شنوم؟
فرزندان: اى پدر!
ما از پيش پادشاه بزرگى كه هرگز از نظر علم، حكمت، وقار، تواضع و اخلاق، مثل او ديده نشده آمده ايم، اگر كسى را به تو تشبيه كنند، او به طور كامل به تو شباهت دارد، ولى ما در خاندانى هستيم كه گويا براى بلا آفريده شده ايم، او به ما بدبين شد، گمان كرد كه ما راست نمى گوييم تا بنيامين را به طرف او ببريم، تا به او خبر بدهد كه حزن تو از چه رواست، و به چه علت اين طور زود پير شدى و چشمهاى خود را از دست داده اى؟ بنيامين را با ما بفرست تا بار ديگر وقتى به حضور او رفتيم بارهاى ما را از غلّه تكميل كند. از طرفى غلّه ها را كه از بارها خالى كرديم، متاع و سرمايه خود را (كه با آن، غلّه خريده بوديم) در ميان آن ديديم، به اين حساب هم بايد به مصر برگرديم، كسى كه اين گونه به ما احسان مى كند هيچ وقت به برادرمان بنيامين آسيبى نمى رساند. از طرفى اين مقدار غلّه ها چند روز ديگر تمام مى شود؛ ناگزير بايد به طرف مصر رفت، به ما عنايتى كن!
يعقوب، گر چه نسبت به فرزندانش به خاطر آن كه يوسف را بردند و برنگرداندند اطمينان نداشت، ولى اصرار فرزندان و اطمينان دادن صد در صد آنان، و ردّ شدن سرمايه و اطلاع از اين كه سلطان مصر شخصى با كرم و عادل است و گروگان شدن شمعون و... باعث شد كه اجازه داد در اين سفر، بنيامين را هم با خود ببرند، از خداوند حفظ بنيامين را خواستار شد، و در اين باره خدا را درباره گفتار
فرزندان شاهد گرفت.
فرزندان با پدر خداحافظى كردند و روانه مصر شدند؛ بارها را گشودند به وضع خود و حيوانات سر و سامان دادند. به يوسف - عليه السلام - كه در انتظار برادرش بنيامين دقيقه شمارى مى كرد، بشارت ورود برادر را دادند. يوسف - عليه السلام - بسيار خوشحال شد. برادران به همراه بنيامين بر حاكم مصر (يوسف) وارد شدند و با كمال احترام گفتند: اين (اشاره به بنيامين) همان برادر ما است كه فرمان دادى تا او را نزد تو بياوريم، اينك آورده ايم؛ يوسف - عليه السلام - به برادران احترام كرد، به افتخار آنان ضيافتى تشكيل داد؛ سپس (طبق روايت امام صادق - عليه السلام -) فرمود: «هر يك از شما با كسى كه از طرف مادر برادر است با هم كنار سفره اى بنشيند، هر كدام كه از ناحيه مادر با هم برادر بودند، پيش هم در كنار سفره نشستند، ولى بنيامين تنها ايستاد.
يوسف: چرا نمى نشينى؟
بنيامين: توفرمودى هر كس با برادر مادريش كنار سفره بنشيند، من در ميان اينها برادر مادرى ندارم.
يوسف: تو اصلاً برادر مادرى ندارى و نداشته اى؟!
بنيامين: چرا برادر مادرى به نام يوسف داشتم، اينها (اشاره به برادران) مى گويند كه گرگ او را خورد.
يوسف: وقتى اين خبر به تو رسيد، چقدر محزون شدى؟
بنيامين: خداوند يازده پسر به من داد، نام همه آنان را از نام يوسف اخذ كردم (اين قدر مشتاق ديدار او هستم واز فراق او مى سوزم و در ياد اويم).
يوسف: به راستى بعد از يوسف با زنان همبستر شدى، فرزندان را بوئيدى و بوسيدى! (ياد يوسف تو را از اين كارها باز نداشت؟).
بنيامين: من پدر صالحى دارم، او به
من فرمود: «ازدواج كن تا خداوند از تو فرزندانى به وجود آورد كه زمين را به تسبيح خداوند بگيرند.»
يوسف: بيا جلو، با من در كنار سفره من بنشين. در اين هنگام برادران گفتند: «خداوند (همان گونه كه به يوسف لطف داشت به برادرش هم لطف دارد) به بنيامين لطف كرد و او را همنشين پادشاه قرار داد.»
آن گاه يوسف - عليه السلام - فرمود: «اى بنيامين! من به جاى برادرت كه مى گويى به قول برادرانت، گرگ او را دريده است، هيچ محزون مباش و گذشته ها را فراموش كن.»(2)
هنگامى كه فرزندان حضرت يعقوب - عليه السلام -، پدر را راضى كردند و به همراه بنيامين به طرف مصر روانه شدند - چنان كه خاطر نشان گرديد - يعقوب به پسران نصيحت مشفقانه كرد و اين درس را به جهانيان آموخت. به آنان فرمود: «فرزندانم! وقتى كه وارد مصر شديد از يك در وارد نشويد، بلكه متفرق شده و از درهاى متفرّق وارد گرديد».(3)
اين نصيحت پدر از دلِ مهربان او ظاهر شد، و خواست فرزندانش از چشم بد، محفوظ بمانند، چه آن كه فرزندان يعقوب - عليه السلام - داراى قامت رشيد و رعنا بودند، يعقوب مى خواست مردم آنها را چشم نزنند.
حضرت يوسف - عليه السلام - خيلى علاقه داشت كه بنيامين در حضورش بماند، ولى از نظر قانون، هيچ راهى براى نگه داشتن او نبود، جز اين كه (شايد با تصويب خود بنيامين) با طرح توطئه اى وارد شود. اين توطئه چون به خاطر مصالح اهمّى بود (و خود بنيامين راضى بود) هيچ اشكال شرعى نداشت.
وقتى كه فرزندان يعقوب كه بنيامين هم جزء آنها بود، بارها را
بستند، و هر يك از آن يازده نفر در فكر بار شتر خود بود، در حين بستن بارها، يوسف - عليه السلام - يا مأمور يوسف به اشاره او به طور محرمانه يكى از ظرفهاى مخصوص سلطنتى (آبخورى) را در ميان بار بنيامين گذاشتند، سپس طبق نقشه قبلى، منادى به كاروان كنعان رو كرد و گفت: «شما دزد هستيد.»(4)
فرزندان يعقوب گفتند: «چه متاعى از شما گم شده است كه ما را دزد مى خوانيد؟»
به آنها گفته شد كه يكى از ظرفهاى مخصوص سلطنتى گم شده، هر كسى آن را بياورد يك بار شتر جايزه مى گيرد.
فرزندان يعقوب گفتند: به خدا سوگند، شما مى دانيد كه ما نيامده ايم كه در اين سرزمين فساد كنيم، ما هرگز دزد نبوديم «وَ ما كُنّا سارِقِينَ».(5)
اين كه فرزندان يعقوب گفتند: شما مى دانيد و نسبت علم به يوسف - عليه السلام - و مأموران يوسف دادند، از اين رو است كه يعنى شما در اين چند بار ملاقات به روش وامانت دارى ما كه سرمايه (بضاعت) در ميان بار مانده بود و به شما برگردانديم، و اين كه وقت ورود به مصر دهان شترها را مى بنديم از اين رو كه مبادا به زراعت كسى صدمه اى برسد، درك كرده ايد كه ما اين كاره (دزد و فاسد) نيستيم.
حضرت يوسف - عليه السلام - و اطرافيان گفتند: «اگر اين ظرف در بارِ يكى از شما پيدا شود، جزايش چيست؟»
برادران گفتند: «طبق سنّت و قانون ما بايد سارق را به عنوان عبد نگه داريد، جزاى سارقين پيش ما چنين است.» «كَذلِكَ نَجْزِى الظَّالِمِينَ».(6)
حضرت يوسف - عليه السلام - و اطرافيان براى رفع اتّهام، اول بارهاى غير بنيامين را تفتيش
كردند، سپس هنگام تفتيش بار بنيامين، آن ظرف مخصوص را در آن يافتند. فرزندان يعقوب خيلى شرمنده شدند. با چهره هاى خشمگين و غضبناك به بنيامين رو كرده و گفتند: «تو ما را مفتضح كردى و روى ما را سياه نمودى! كى اين ظرف را در ميان بار خود گذاشتى؟»
بنيامين گفت: در سفر قبلى چطور شما بضاعت (سرمايه) را با بار به كنعان آورديد، همان كسى كه بضاعت را در بار گذاشت، همان كس اين ظرف را در بار گذاشته است.
در اين جا فرزندان يعقوب سخت لرزيدند، نفس امّاره بر وجودشان چيره شد و تهمت عجيبى زدند. گفتند: «اگر بنيامين دزدى مى كند عجيب نيست. زيرا در سابق، او برادرى (به نام يوسف) داشت كه او هم دزدى كرد.(7) ما از اين دو (كه از مادر با ما جدايند) خارج هستيم. ما را به خاطر آنها كيفر نكن.»
حضرت يوسف - عليه السلام - با شنيدن اين سخن، اگر آدم عادى مى بود، با آن قدرتى كه داشت، سخت آنها را گوشمالى مى داد، ولى با جوانمردى و عفو مخصوصى كه داشت، اين تهمت را ناديده گرفت و رخ نكشيد و در دل نگه داشت، و به آنان گفت: «شما در مقام پستى هستيد (خيلى پست تر از اين كه چنين خود را جلوه مى دهيد. شما برادر خود را از دست پدر دزديديد) خداوند بهتر مى داند كه گفتار شما راجع به دزدى برادرتان بنيامين نادرست است».
ده فرزند يعقوب، خود را سخت در بن بست ديدند. از درِ تقاضا و خواهش وارد شدند و گفتند: اى عزيز مصر! بنيامين، پدر پير و بزرگوارى دارد. يكى از ما را به جاى او بگير،
و او را با ما بفرست. بدون ترديد ما تو را نيكوكار مى بينيم، در حق ما نيكى كن.
حضرت يوسف - عليه السلام - گفت: پناه به خدا! كه اگر غير از كسى را كه متاع خود را در بار او ديديم بازداشت كنيم، در اين صورت ستمكار خواهيم بود «إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ».(8)
وقتى كه برادران از عزيز مصر مأيوس شدند، در شوراى محرمانه، بزرگ آنان (لاوى يا شمعون) به برادران رو كرد و گفت: شما مى دانيد كه يعقوب راجع به بنيامين پيمان موثّق از ما گرفته است كه او را به پدر برگردانيم، اينك با اين پيشامد، چگونه پدر را قانع كنيم؟ پدرِ ما با آن سابقه خرابى كه نزدش داريم (كه يوسف را از او گرفتيم و برنگردانديم) چطور سخن ما را مى پذيرد؟ من كه به طرف كنعان نمى آيم و با اين وضع نمى توانم با پدر ملاقات كنم، تا خود پدرم به من اجازه بدهد و يا خداوند در اين باره حكمى كند و تا خدا چه بخواهد. اين رأى من است. برويد نزد پدر و بگوييد كه فرزند تو (بنيامين) دزدى كرد و ما طبق آن چه خودمان ديديم گواهى داديم، از شهرى كه ما در آن بوديم و از كاروانى كه ما با آن آمديم، حقيقت مطلب را بپرس، بدون ترديد ما در اين مورد راست مى گوييم.
لاوى يا شمعون اين سخنان را به برادران تعليم داد و آنها را روانه كنعان كرد و خودش در مصر ماند. وقتى آنها نزد پدر آمدند، تمام آن مطالبى را كه برادر بزرگشان به آنها ديكته كرده بود به پدر گفتند: يعقوب - عليه السلام - پس
از آن همه انتظار با اين وضع روبرو شد، و به خاطر سابقه خراب فرزندانش، گفتار آنها را نپذيرفت و فرمود: «نه، چنين نيست، بلكه اينها همه از نفس امّاره است. نفس شما اينها را به نظرتان جلوه داده است. بدون بى تابى، صبر مى كنم. اميدوارم خداوند همه آنها (هر سه فرزندم) را به من برگرداند. او آگاه و حكيم است.» (اينها لباسهاى امتحان و مكافات و پاداش عمل است!!»(9)
نامه يعقوب به يوسف
حضرت يعقوب - عليه السلام - از فرزندانش كناره گرفت و در دنيايى از حزن و غم فرو رفت. آن قدر از فراقِ يوسف نارحتى ها كشيده بود كه ديدگانش سفيد شده و نابينا گشت. نابينايى و فراقِ بنيامين، بر ناراحتى او افزود. با اين كه فرزندانش او را از آن همه ناراحتى نهى مى كردند و مى گفتند: سوگند به خدا تو پيوسته در يادِ يوسف هستى، تا سخت ناتوان گردى يا جانت را از دست بدهى.
حضرت يعقوب - عليه السلام - گفت: شكايت خود را فقط به خدا مى كنم، و مى دانم آن چه را كه شما نمى دانيد، مى دانم كه روزى خداوند اين رنجها را رفع خواهد كرد.
حضرت يعقوب - عليه السلام - از طريق الهام (و رؤياى يوسف در سابق) فهميده بود كه يوسفش زنده است، ولى نمى دانست در كجا است و كى به يوسفش مى رسد!(10)
از امام باقر - عليه السلام - روايت شده: يعقوب - عليه السلام - از خداوند خواست كه «ملك الموت» (عزرائيل) را پيش او بفرستد. دعايش مستجاب شد. عزرائيل نزد يعقوب آمد و عرض كرد: «چه حاجتى دارى؟»
يعقوب گفت: به من خبر بده آيا روح يوسف به وسيله تو قبض
شد؟
عزرائيل گفت: نه.
يعقوب درك كرد كه يوسف از دنيا نرفته است.
حضرت يعقوب - عليه السلام - به فرزندان خود گفت: «اى پسرانم! برويد از يوسف و برادرش (بنيامين) جستجو كنيد، از عنايت خداوند مأيوس نباشيد، زيرا جز مردم كافر كسى از لطف خداوند نااميد نمى شود.»(11)
فرزندان، دستور پدر را گوش كردند، و به خاطر غلّه آوردن و جستجوى برادر آماده حركت به سوى مصر شدند.
مطابق حديث مفصّلى كه از امام صادق - عليه السلام - نقل مى كنند، يعقوب - عليه السلام - براى عزيز مصر نامه اى نوشت و توسط فرزندان براى او فرستاد. در آن نامه چنين نوشت:
«از طرف يعقوب، اسرائيل الله بن اسحاق، ذبيح الله بن ابراهيم خليل الله، به عزيز مصر. اما بعد: ما از اهل بيتى هستيم كه مشمول بلاى خداوند شده ايم. جدّم ابراهيم را با دست و پاى بسته به آتش افكندند تا سوخته شود. خداوند او را حفظ كرد و آتش را براى او سرد و ملايم نمود. به گردن پدرم اسحاق كارد گذاشته تا قرباني(12) گردد. خداوند به جاى او فدا فرستاد. اما من پسرى داشتم كه نزدم بسيار عزيز بود. برادرانش او را به همراه خود به صحرا بردند. سپس پيراهن خون آلودش را برگرداندند و گفتند: او را گرگ خورد. از فراقِ او آن قدر گريه كرده ام كه چشمم را از دست داده ام. او برادر مادرى (به نام بنيامين) داشت، به او مأنوس بودم و به وسيله او دلم را تسلّى مى دادم. او را برادرانش بردند و برنگرداندند و گفتند: او دزدى كرده و تو (اى عزيز مصر) او را به خاطر دزدى نگه داشته اى! ما از اهل
بيتى هستيم كه در ميان ما دزدى نيست. اينكه غم و غصّه ام زياد شده و كمرم از بار مصيبت خميده است. بر ما منّت بگذار، او را آزاد كن. به ما احسان نما و از غلّه ها نيز به ما لطف فرما...»(13)
فرزندان يعقوب - عليه السلام - با داشتن اين نامه، به طرف مصر رهسپار شدند تا به مصر وارد شده و با اجازه قبلى به حضور عزيز مصر (يوسف) رسيده و نامه را به او دادند و گفتند: «اى عزيز مصر! سختى قحطى ما و خانواده ما را آزار مى دهد. مدتى است با حال پريشان به سر مى بريم، اينك با اين حال به سوى تو آمده ايم. از روى تصدّق پيمانه ما را تمام بده. خداوند صدقه دهندگان را پاداش خواهد داد، و به ما لطف كن، برادرمان بنيامين را با ما بفرست تا به وطن برويم، اين نامه پدرمان يعقوب است كه براى شما در مورد آزادى او نوشته است.
يوسف نامه را بوسيد و به چشم كشيد. بعد از قرائت نامه، سخت متأثّر شد، و شروع به گريه كرد، به طورى كه پيراهنش از اشك تر شد. سپس به برادران رو كرد و گفت: «آيا مى دانيد كه شما با برادران يوسف چه كرديد؟ آن موقعى كه نادان بوديد! شما با چه نقشه اى يوسف را در عنفوان جوانى از خاندان يعقوب دور كرديد؟»
در اين موقع كه برادران با شنيدن اين سخن، خود را جمع و جور كرده و كاملاً متوجه عزيز مصر بودند، و با دقت به او نگاه مى كردند (يوسف تبسّم كرد. وقتى آنها همانند مرواريد منظوم دندانهاى او را ديدند، يا يوسف تاج خود
را برداشت) او را شناختند، گفتند: آيا تو همان يوسف هستى؟!
يوسف خود را معرفى كرد و فرمود: «من يوسف هستم و اين (اشاره به بنيامين) برادرم است. خداوند به ما انعام فرمود. بدون شك، نتيجه پرهيزكارى و صبر اين است. خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى سازد.» «فَإِنَّ اللَّهَ لا يضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ.»
اينك كه برادران، خود را از نظر سرمايه معنوى چنين تهيدست ديدند، با يك دنيا شرمندگى، به خطاى خود و عزّت برادرشان يوسف - عليه السلام - اعتراف كردند و گفتند: «به خدا سوگند، خداوند تو را برگزيد و ما به خطا رفته بوديم.»(14)
جزا و نتيجه اعمال
در اين جا به دو نكته جالب درباره نتيجه اعمال اشاره مى كنيم:
1. نامه نوشته شده يعقوب - عليه السلام - براى عزيز مصر مشروع و بلا مانع بود، ولى نظر به اين كه او پيامبر بود و مى بايست توكلش صد در صد به خدا باشد، ترك اولى نمود و به عزيز مصر براى آزادى بنيامين متوسّل شد. طبق روايتى از طرف خداوند، جبرئيل بر يعقوب نازل شد و گفت: خداوند مى فرمايد: چه كسى تو را به اين بلاها مبتلا كرد؟
يعقوب عرض كرد: «خداوند مرا براى تأديب به اين رنجها مبتلا كرد.»
جبرئيل گفت: خداوند مى فرمايد: آيا كسى غير از من قدرت دارد كه اين بلاها را از تو رفع كند؟
يعقوب عرض كرد: نه.
جبرئيل گفت: خداوند مى فرمايد: پس چرا شكايت خود را به غير من بردى و از ديگرى خواستى تا از تو رفع بلا كند؟!
حضرت يعقوب - عليه السلام -، از درگاه خدا استغفار كرد و ناليد. از طرف خداوند به او خطاب شد:
«آن چه از گرفتارى ها كه مى بايست
بر تو وارد شود، شد. اگر توجه به من مى كردى با اين كه مقدّر بود، اين رنجها را از تو بر مى گرداندم. اى يعقوب! يوسف و برادرش را به تو بر مى گردانم، ثروت و قواى بدنى به تو خواهم داد. چشمهايت را بينا مى كنم، آن چه كردم به خاطر تأديب بود.(15)»
از رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - نقل شده، فرمود: جبرئيل در اين موقع به نزد يعقوب نازل شد و گفت: «خداوند سلام مى رساند و مى فرمايد: بشارت باد به تو، دل تو خشنود باشد. به عزّت خودم سوگند، اگر يوسف و بنيامين مرده هم باشند آنها را زنده خواهم كرد تا به وصال آنها برسيد. براى مستمندان، طعام تهيه كن، زيرا محبوبترين بندگان من تهيدستان هستند. آيا مى دانى كه چرا بينايى چشمت را گرفتم، و كمرت را خم كردم؟ زيرا شما گوسفندى ذبح كرديد، فقيرى كه روزه بود به سوى شما آمد، تقاضاى غذا كرد او را ردّ كرديد.»
گويند: از اين به بعد، هرگاه يعقوب - عليه السلام - مى خواست غذا بخورد، به منادى امر مى كرد كه ندا كند هر كس ميل به غذا دارد بيايد با يعقوب غذا بخورد. هرگاه يعقوب روزه مى گرفت، هنگام افطار به منادى امر مى كرد كه ندا كند كسى كه
روزه است بيايد با يعقوب افطار كند.(16)
2. پاداش عمل، كار خود را كرد و يوسف به چاه افتاده را آن همه عزّت و شوكت بخشيد، اما برادران او كارشان به جايى رسيد كه با كمال شرمندگى به گناه و خطاى خود اعتراف كردند، و در برابر يوسف - عليه السلام - چون بنده اى حلقه به گوش قرار گرفته،
حتى با زبان عجز و تمنّا، تقاضاى صدقه (وَ تَصَدَّقْ عَلَينا) نمودند. مكافات عمل اينك آنان را به اين صورت در آورده است، كسى كه جو بكارد، حاصل او گندم نيست، بلكه جو است.
گذشت جوانمردانه يوسف از برادران
وقتى كه برادران، از ستم خويش درباره يوسف پشيمان گشتند، و به خطاى خود اقرار كردند، هم در نزد يوسف - عليه السلام - و هم در نزد يعقوب - عليه السلام - زبان به عذر خواهى گشودند و تقاضاى عفو كردند. يوسف مهربان آن همه مصائب را كه از ناحيه آنها به او وارد شده بود، ناديده گرفت و بى درنگ فرمود:
«لا تَثْرِيبَ عَلَيكُمُ الْيوْمَ يغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ؛ اكنون بر شما ملامتى نيست (شما را بخشيدم) خداوند نيز شما را ببخشد كه او مهربان ترين مهربانان است.»(17)
هنگامى كه برادران نزد يعقوب - عليه السلام - آمدند، گفتند: «اى پدر بزرگوار! تقاضا داريم از درگاه الهى براى ما طلب عفو و مغفرت نمايى، ما به خطاهاى خود اعتراف داريم.»
حضرت يعقوب - عليه السلام - به درخواست فرزندان جواب موافق داد، ولى انجام آن را به بعد موكول كرد و فرمود: «در آتيه نزديكى از خداوند براى شما طلب بخشش خواهم كرد.» (سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّى).(18)
از امام صادق - عليه السلام - سؤال شد كه: «چرا حضرت يعقوب - عليه السلام - طلب عفو فرزندان را به تأخير انداخت، ولى يوسف فوراً برادران گناهكار خود را بخشيد؟»
امام صادق - عليه السلام - در پاسخ، دو جواب فرمود: اول آن كه قلب جوان از قلب پير، مهربانتر و رقيق تر است. از اين رو، يوسف - عليه السلام -
از عذرخواهى برادران متأثّر شد و آنان را فوراً بخشيد. دوم آن كه فرزندان يعقوب به يوسف - عليه السلام - ستم كرده بودند. يوسف خودش صاحب حق بود و حق خود را فوراً بخشيد، ولى يعقوب - عليه السلام - كه بايد حق ديگرى را ببخشد، به تعويق انداخت تا سحر شب جمعه براى آنان طلب آمرزش كند.(19)
از اين مسير نيز از اين دو پيامبر بزرگوار، درس عفو و كرم را مى آموزيم، كه چگونه آن همه مصائب را كه از ناحيه برادران به آنها وارد شده بود، ناديده انگاشتند و به طور كلى در صدد انتقام و نفرين بر نيامدند و آنها را بخشيدند كه گفته اند: «در عفو لذتى است كه در انتقام نيست.»
پيراهن يوسف - عليه السلام - و بوى خوشِ آن
حضرت يوسف - عليه السلام -، پيراهن خود را به برادران داد و فرمود: اين پيراهن را ببريد، بر روى پدر افكنيد تا او بينا گردد، سپس همه شما (خاندان يعقوب) از كنعان كوچ كرده و به سوى من بياييد (وَ أْتُونِى بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ).(20)
وقتى كه برادران، پيراهن را گرفتند و از طرف يوسف - عليه السلام - مرخّص شدند، با كمال شوق و شعف به سوى كنعان روانه شدند. يعقوب گفت: «من بوى يوسف را احساس مى كنم، اگر مرا سبك عقل نخوانيد.»
فرزندان يعقوب كه فهم درك اين مقام بلند را نداشتند؛ از روى انكار گفتند: «اى پدر به خدا قسم تو در همان گمراهى ديرين خود هستى!!»
برادران وقتى كه به كنعان رسيدند، مژده رسان، پيراهن يوسف - عليه السلام - را به روى يعقوب - عليه السلام - افكند، يعقوب بينا شد
و گفت: «آيا به شما نگفتم كه من از خدا چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد.»(21)
اين كه چگونه، پيراهن يوسف، چشم يعقوب را بينا كرد؟ جوابش روشن است، زيرا يوسف - عليه السلام - پيامبر بود، از نشانه هاى پيامبران، معجزه است. همان طور كه عيسى - عليه السلام - كور مادر زاد را بينا مى كرد، برادران و ديگران به خصوص از اين راه درك كردند كه حضرت يوسف - عليه السلام - پيامبرى از پيامبرانِ خدا است.
اما اين كه: يعقوب چگونه از دور بوى يوسف را استشمام كرد؟ پاسخ آن كه: يا منظور يعقوب اين بود كه اين مطلب كنايه از وصال نزديك باشد، يعنى (طبق الهام) به زودى به وصال يوسف خواهم رسيد، و يا در حقيقت بوى يوسف كه در ميان پيراهن مانده بود توسط باد صبا، به اذن الهى به مشام يعقوب رسيد.
حركت يعقوب و فرزندان براى ديدار يوسف
يعقوب و فرزندان آماده حركت از كنعان به سوى مصر شدند، به نقلى آنها هفتاد و سه نفر بودند، بر مركبها سوار شده و به سوى مصر روان گشتند. پس از نه روز با خوشحالى بسيار به مصر رسيدند. يوسف با كمال احترام و عزّت، از پدر و دودمانش استقبال كرد. پدر و مادر(22) خود را بر تخت بالا برد و پيشِ خود نشانيد. آنان (پدر و مادر و يازده برادر يوسف) در برابر شكوه يوسف - عليه السلام - به خاك افتادند و وى را به عنوان شكر پروردگار، سجده كردند. يوسف - عليه السلام - به ياد خوابى افتاد كه در زمان طفوليت ديده بود كه خورشيد و ماه و يازده ستاره او
را سجده مى كنند. به پدر رو كرد و گفت: «اى پدر! اين منظره، تعبير خوابِ سابقِ من است، پروردگارم آن را محقّق گردانيد.»(23)
حضرت يوسف - عليه السلام - اينك در اوج عزّت قرار گرفته و غمهايش رفع گشته، فرمانفرماى عظيم كشور پهناور مصر شده، لحظه اى از ياد خدا غافل نيست، غرور نورزيد، بلكه شروع كرد با سخنانى ارزنده، در درگاه خداوند شكرگزارى كردن و گفت: پروردگارم به من لطف كرد، مرا از زندان نجات داد و شما را از بيابان (كنعان)، پس از آن كه شيطان بين من و برادرانم فتنه كرد، به سوى من آورد.
«إِنَّ رَبِّى لَطِيفٌ لِما يشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ...؛ پروردگارم براى هر كه بخواهد به لطف عمل مى كند. او داناى حكيم است.»
پروردگارا! تو به من فرمانروايى و علم تعبير خواب دادى. اى آفريدگار آسمانها و زمين! تو در دنيا و آخرت صاحب اختيار منى، در حالى كه مسلمان (تسليم درگاهت) باشم جانم را بگير و مرا به مردم صالح ملحق گردان.»(24)
خاندان اسرائيل در پرتو حمايت و لطف خداوند زير سايه رهبر و پيامبر مهربان حضرت يوسف - عليه السلام - با كمال امن و آسايش به زندگى خود سر و سامان دادند و به اين ترتيب زندگى را از نو شروع نمودند.
يعقوب - عليه السلام - كه از عمرش 130 سال گذشته بود وارد مصر شد. پس از هفده سال كه در كنار يوسفش زندگى كرد، دارِ دنيا را وداع نمود. طبق وصيتش جنازه او را به فلسطين آورده و در كنار مدفن پدر و جدّش (اسحاق و ابراهيم) در «حبرون» دفن كردند. سپس يوسف به مصر بازگشت و بعد
از پدر، بيست و سه سال زندگى كرد تا در سن صد و ده سالگى دارِ دنيا را وداع نمود. او وصيت كرد كه جنازه اش را كنارِ قبور پدران خود دفن كنند.
حضرت يوسف - عليه السلام - اوّلين پيامبرى است كه از بنى اسرائيل برخاست. مطابق روايت «وهب» در آن موقعى كه خاندان يعقوب (اسرائيل) وارد مصر شدند، 73 نفر بودند. وقتى كه در حدود چهارصد سال بعد با حضرت موسى - عليه السلام - از مصر خارج شدند، تعداد آنان به ششصد هزار و پانصد و هفتاد و چند نفر رسيده بود.
------------------------------
1- تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 245 و 246.
2- اقتباس از مجمع البيان، ج 5، ص 251 و 252.
3- سوره يوسف، آيه 67.
4- «اِنكم لَسارِقُونَ» (سوره يوسف: آيه 70). در روايت است كه بنيامين از اين توطئه خبر داشت، و اين نسبت دزدى به فرزندان يعقوب، در ظاهر بود و چون مصلحت اهمى در پيش بود اشكال نداشت (مجمع البيان، ج 5، ص 252) ولى طبق روايت ديگر از امام صادق - عليه السلام - پرسيدند با اين كه برادران يوسف دزدى نكرده بودند، چرا يوسف - عليه السلام - دروغ گفت؟ حضرت فرمود: «مراد يوسف، دزدى ظرف نبود، بلكه (توريه كرد) مرادش دزديدن يوسف از پدرش بود.» (تفسير جامع، ج 2، ص 362).
5- سوره يوسف، آيه 73.
6- سوره يوسف، آيه 75.
7- بعضى گويند: برادران يوسف، به اين خاطر نسبت دزدى به يوسف - عليه السلام - دادند كه سابقاً ديده بودند يوسف - عليه السلام - بتى از جد مادريش را دزديده و او را شكسته بود و در راهى انداخته
بود.
8- سوره يوسف، آيه 79.
9- مجمع البيان، ج 5، ص 253-257.
10- اگر سؤال شود با اين كه يوسف به مصر آمد و از كنعان تا مصر خيلى راه نيست، چگونه يعقوب - عليه السلام - و فرزندانش يوسف را نجستند؟ جواب اين است كه: يوسف وقتى وارد مصر شد، مدتى غلام مخصوص عزيز بود، و مدتى در زندان، در اين چند سال با مردم تماس نداشت. بعد هم بر اثر رشد سنّى و تغيير قيافه، شناخته نشد. وانگهى بين كنعان و مصر، با وسايل آن زمان زاده يا نُه روز راه بود.
11- سوره يوسف، آيه 87.
12- بنابر قول به اينكه ذبيح، اسحاق بوده نه اسماعيل.
13- مجمع البيان، ج 5، ص 261.
14- كشكول شيخ بهايى، ج 1، ص 310؛ سوره يوسف، آيه 91.
15- بحار، ج 12، ص 314.
16- مجمع البيان، ج 5، ص 258.
17- سوره يوسف، آيه 92.
18- سوره يوسف، آيه 98.
19- سفينة البحار، ج 2، ص 442 (واژه قلب).
20- سوره يوسف، آيه 93.
21- سوره يوسف، آيات 94 و 95 و 96.
22- ظاهر قرآن دلالت دارد كه در اين موقع مادر يوسف زنده بوده است؛ ولى اكثر مفسّرين گويند: او كه زنده بود خاله يوسف بوده است، و در ميان عرب معمول بود كه گاهى به خاله، مادر مى گفتند.
23- سوره يوسف، آيه 100؛ يعقوب - عليه السلام - به يوسف گفت: «اخبار خود را راجع به برادرانت براى من بگوى. يوسف عرض كرد: از من مپرس كه برادرانم بامن چه كردند، بلكه از من بپرس كه خداوند به من چه (لطفها) كرد (سفينة البحار، ج 1، ص 412). ناگفته پيداست كه اين پاسخ نيز حكايت از
بزرگى روح يوسف - عليه السلام - و كرم و نظر بلندى او مى كند.
1- سوره يوسف، آيات 100 و 101.
حضرت يوسف (ع) / پايان عمر يوسف (ع)
محبوبيت يوسف - عليه السلام - و آرامگاهِ او
حضرت يوسف - عليه السلام - به قدرى محبوبيت اجتماعى پيدا كرده و عزّت فوق العاده اى نزد مردم مصر داشت كه پس از فوتش بر سر محل به خاك سپاريش نزاع شد. هر طايفه اى مى خواست جنازه يوسف در محل آنها دفن شود، تا قبر او مايه بركت در زندگى شان باشد. بالاخره رأى بر اين شد كه جنازه يوسف را در رود نيل دفن كنند، زيرا آب رود كه از روى قبر رد مى شد مورد استفاده همه قرار مى گرفت و با اين ترتيب همه مردم به فيض و بركت وجود پاك حضرت يوسف - عليه السلام - مى رسيدند.
صبر بسيار ببايد پدر پير فلك را تا دگر مادر گيتى چون تو فرزند بزايد
جنازه حضرت يوسف - عليه السلام - را در ميان رود نيل دفن كردند تا زمانى كه حضرت موسى - عليه السلام - مى خواست با بنى اسرائيل از مصر خارج شود. در اين هنگام جنازه را از قبر درآورده و به سوى فلسطين آورده و دفن كردند، تا به وصيت حضرت يوسف - عليه السلام - عمل شده باشد. خداوند به پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - خطاب نموده و مى فرمايد:
«ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيبِ نُوحِيهِ إِلَيكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يمْكُرُونَ؛ اينها از اخبار غيبى است كه به تو وحى كرديم، تو نزد برادران يوسف نبودى در آن موقعى كه مكر كردند
(تا يوسف را به چاه بيفكنند).»(1)
«لَقَدْ كانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَة لِأُولِى الْأَبْصار...؛ در داستان هاى ايشان (يوسف و يعقوب و برادران يوسف و داستان هاى پيامبران ديگر)، درسهاى آموزنده اى براى صاحبان بصيرت است.»(2)
اين داستان ها حاكى از واقعيتهاى حقيقى است، نه آن كه آنها را ساخته باشند.(3)
جالب توجه اين كه: مدتى ماه (بر اثر ابرهاى متراكم) بر بنى اسرائيل طلوع نكرد (هرگاه مى خواستند از مصر به طرف شام بروند احتياج به نور ماه داشتند و گرنه راه را گم مى كردند) به حضرت موسى - عليه السلام - وحى شد كه استخوانهاى يوسف را از قبر بيرون آورد (تا وصيت او انجام گيرد) در اين صورت، ماه را بر شما طالع خواهم كرد.
موسى - عليه السلام - پرسيد كه چه كسى از جايگاه قبر يوسف آگاه است؟ گفتند: پيرزنى آگاهى دارد. موسى - عليه السلام - دستور داد كه آن پيرزن را كه از پيرى، فرتوت و نابينا شده بود، نزدش آوردند. حضرت موسى - عليه السلام - به او فرمود: «آيا قبر يوسف را مى شناسى؟»
پيرزن عرض كرد: آرى.
حضرت موسى - عليه السلام - فرمود: ما را به آن اطّلاع بده.
او گفت: اطلاع نمى دهم مگر آن كه چهار حاجتم را بر آورى:
اول: اين كه پاهايم را درست كنى.
دوم: اينكه از پيرى برگردم و جوان شوم.
سوم: آن كه چشمم را بينا كنى.
چهارم: آن كه مرا با خود به بهشت ببرى.
اين مطلب بر موسى - عليه السلام - بزرگ و سنگين آمد. از طرف خدا به موسى - عليه السلام - وحى شد، حوائج او را برآور. حوائج پير زن برآورده شد. آن گاه او مكان قبر يوسف - عليه السلام
- را نشان داد. موسى - عليه السلام - در ميان رود نيل جنازه يوسف - عليه السلام - را كه در ميان تابوتى از مرمر بود بيرون آورد و به سوى شام برد. آن گاه ماه طلوع كرد. از اين رو، اهل كتاب، مرده هاى خود را به شام حمل كرده و در آن جا دفن مى كنند.(4)
جنازه يوسف - عليه السلام - را (بنابر مشهور) كنار قبر پدران خود دفن كردند. اينك در شش فرسخى بيت المقدس، مكانى به نام قدس خليل معروف است كه قبر يوسف - عليه السلام - در آن جا است.
حُسن عمل و نيكوكارى اين نتايج را دارد كه خداوند پس از حدود چهار صد سال با اين ترتيبى كه خاطر نشان شد، طورى حوادث را رديف كرد، تا وصيت حضرت يوسف - عليه السلام - به دست پيامبر بزرگ و اولوا العزمى چون حضرت موسى - عليه السلام - انجام شود، و به بركت معرّفى قبر يوسف - عليه السلام - به پير زنى آن قدر لطف و عنايت گردد.(5)
باز هم كيفر و پاداش عمل
از قديم و نديم اين مثل معروف است: «چوب خدا صدا ندارد، گر بخورد دوا ندارد.» ولى بايد گفت: گاهى انسان به خوبى، صداى چوب خدا را احساس مى كند، و لطف و كرم خداوند هم آن قدر هست كه اگر باز انسان گنهكار تا نفس دارد با اين كه چوب خورده، با دلى پاك به سوى خداوند برود، قطعاً از دواى رحمت خداوند بهره مند خواهد شد. اينك به اين نمونه دقت كنيد:
طبق رواياتى كه از امام صادق - عليه السلام - نقل شده است، حضرت يوسف
- عليه السلام - با گروهى از ارتشيان خود با اسكورت منظّم و با شكوه خاصّى به استقبال يعقوب - عليه السلام - آمدند. وقتى كه نزديك هم رسيدند، يوسف بر پدر سلام كرد و كاملاً احترام نمود، ولى همين كه خواست از مركب پياده شود، شكوه و عظمت خود را كه ديد، مناسب نديد كه از مركب پياده شود (يك لحظه ترك اولى كرد!) جبرئيل بر او نازل شد، به يوسف گفت: دست خود را باز كن، چون يوسف دست خود را باز كرد، نورى از كف دست او به طرف آسمان ساطع گشت. يوسف گفت: اين نور چيست؟
جبرئيل گفت: اين نور نبوّت است كه از صلب تو خارج شد، به خاطر آن كه لحظه اى پيش پدر تواضع نكردى و در برابر او پياده نشدى.(6)
اين روايت را صاحب مجمع البيان از كتاب «النّبوّه» نقل مى كند. و در صافى مرحوم فيض از كافى و علل الشّرائع نقل مى نمايد. سپس به نقل از تفسير على بن ابراهيم مى گويد: امام هادى - عليه السلام - فرمود:
وقتى جبرئيل به امر خداوند، نور نبوّت را از صلب يوسف - عليه السلام - خارج كرد، آن را در صلب «لاوى» يكى از برادران يوسف قرار داد، زيرا لاوى برادران را از كشتن يوسف - عليه السلام - نهى كرده بود.(7)
خداوند او را به اين ترتيب به پاداشش رسانيد. او به اين افتخار رسيد كه پيامبران بنى اسرائيل از ناحيه فرزندان او به وجود آيند؛ حضرت موسى - عليه السلام - پسر عمران بن يصهر بن واهث بن لاوى بن يعقوب مى باشد.(8)
آرى، يوسف - عليه السلام - بر اثر پرهيزكارى و
خدا ترسى، آن چنان مقام ارجمندى در پيشگاه خدا پيدا كرد كه در روايت آمده: هنگامى كه پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - در شب معراج، به آسمان سوم رسيد، يوسف - عليه السلام - را در آن جا به گونه اى ديد كه:
«كانَ فَضْلُ حُسْنِهِ عَلى سايرِ الْخَلْقِ كَفَضْلِ الْقَمَرِ لَيلَة الْبَدْرِ عَلى سايرِ النُّجُومِ؛ زيبائيش نسبت به ساير مخلوقات، همانند زيبايى ماه در شب چهارده نسبت به ستارگان بود.»(9)
نوشته اند: زليخا پير فرتوت و تهيدست شده بود به طورى كه گدايى مى كرد، روزى ديد موكب شكوه مند يوسف - عليه السلام - در حال عبور است، خود را به يوسف رساند و گفت:
«سُبْحانَ الَّذِى جَعَلَ الْمُلُوكَ عَبِيداً بِمَعْصِيتِهِمْ وَ الْعَبِيدَ مُلُوكاً بِطاعَتِهِمْ؛ پاك و منزّه است خداوندى كه پادشاهان را به خاطر معصيت و گناه برده كرد، و بردگان را به خاطر اطاعت، پادشاه نمود».
حضرت يوسف - عليه السلام - وقتى كه او را شناخت به او لطف و احسان كرد. به دعاى يوسف - عليه السلام - او جوان شد، و يوسف با او ازدواج نمود و از او داراى فرزندانى گرديد.(10)
در بعضى از روايات علت اين ازدواج چنين بيان شده: زليخا از زيبايى يوسف - عليه السلام - ياد كرد، يوسف - عليه السلام - به او فرمود: «چگونه خواهى كرد كه اگر چهره پيامبر آخر الزّمان حضرت محمد - صلّى الله عليه و آله - را بنگرى كه در جمال و كمال از من زيباتر است.» محبت پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - در دل زليخا جا گرفت، يوسف از طريق وحى الهى، اين را دريافت، از
اين رو طبق دستور خدا، با او ازدواج كرد.(11)
------------------------------
1- يوسف، 103.
2- يوسف، 111.
3- مجمع البيان، ج 5، ص 262-266.
4- علل الشرايع، ص 107؛ بحار، ج 13، ص 127.
5- در بعضى از روايات نقل شده كه پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - در سفرى در بيابان به چادر نشينى برخورد، چادر نشين حضرت را شناخت، بسيار پذيرايى كرد. هنگام خداحافظى، رسول اكرم - صلّى الله عليه و آله - به او فرمود: هرگاه از ما چيزى بخواهى از خدا مى خواهيم كه به تو عنايت كند؛ او در جواب گفت: از خدا بخواه شترى به من بدهد كه موقع حركت، اثاثيه خود را بر آن بگذارم و چند گوسفند به من عطا كند كه در اين صحرا آنها را بچرانم، و از شيرشان استفاده كنم. حضرت آنها را از خدا تقاضا نمود. خداوند هم تقاضاى حضرت را برآورد. در اين هنگام رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - به اصحاب خود رو كرد و فرمود: اى كاش اين مرد نظر و همتش بلند بود و مثل عجوزه بنى اسرائيل، خير دنيا و آخرت را از ما مى خواست تا آن را از خدا مى خواستم، و خدا به او مى داد، اصحاب تقاضاى بيان قصه عجوزه بنى اسرائيل را نمودند. حضرت داستان عجوزه را به طور مشروح براى اصحاب شرح دادند. در اين روايت است كه آن عجوزه سه حاجت خواست و برآورده شد: 1. جوان شود 2. همسر موسى گردد 3. در بهشت هم همسر موسى باشد (به نقل از حياة الحيوان دميرى).
6- مجمع البيان، ج 5، ص 264؛ اصول كافى، ج 2، ص
311 و 312.
7- «قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ» (سوره يوسف، آيه 10).
8- تفسير صافى، ص 253 ذيل آيه 99 يوسف: «فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى يُوسُفَ»؛ مخفى نماند طبق اين حديث؛ اين شخصى كه برادران را از قتل يوسف منع كرده، يهودا يا شمعون يا روبين نبوده است كه در سابق گفته شد و طبق رواياتى يكى از آنها بوده اند.
9- بحار، ج 18، ص 325.
10- رياحين الشريعه، ج 5، ص 174 و 175.
11- بحار، ج 16، ص 193.
حضرت ايّوب (ع) / ماجراى زندگى ايوب (ع)
نام حضرت ايوب - عليه السلام - چهار بار به عنوان يكى از پيامبران و بندگان صالح خدا ذكر شده است.(1)
گر چه طبق بعضى از روايات، ايوب از نوادگان يكى از مؤمنان به حضرت ابراهيم - عليه السلام - بود(2) ولى از آيه 84 انعام استفاده مى شود كه او از نواده هاى حضرت ابراهيم - عليه السلام - يا حضرت نوح - عليه السلام - مى باشد.
علامه طبرسى در مجمع البيان، سلسله نسب حضرت ايوب - عليه السلام - را چنين ذكر نموده: «ايوب بن اموص بن رازج بن روم بن عيصا بن اسحاق بن ابراهيم - عليه السلام -»(3) بنابراين ايوب با پنج واسطه به حضرت ابراهيم - عليه السلام - مى رسد(4) و از سوى ديگر مادر ايوب - عليه السلام -، از نواده هاى حضرت لوط - عليه السلام - بود.(5)
حضرت ايوب - عليه السلام - در سرزمين جابيه، يكى از نقاط معروف شام چشم به جهان گشود، و پس از بلوغ، از طرف خداوند به پيامبرى مبعوث گرديد تا مردم آن سرزمين را از بت پرستى و فساد به سوى خداپرستى
و عدالت بكشاند، او 93 سال عمر كرد.
آن حضرت هفده سال مردم آن سرزمين را به سوى خداى يكتا دعوت كرد، هيچ كس جز سه نفر، به او ايمان نياوردند.
او همسر با ايمان و بسيار مهربانى به نام «رُحْمه» داشت كه در سخت ترين شرايط، به ايوب - عليه السلام - خدمت كرد، و نسبت به او وفادارى نمود.
ايوب - عليه السلام - غرق در نعمتهاى الهى
گر چه ايوب - عليه السلام - چندان در هدايت قوم خود توفيق نيافت، ولى خودسازى و صبر و استقامت او، همواره در تاريخ درس مقاومت و خودسازى به انسانها آموخته و مى آموزد، و موجب نجات انسانها مى شود.
حضرت ايوب - عليه السلام - بر اثر دامدارى، داراى گوسفندان و شترها و گاوهاى بسيار شد، و ثروت كلانى به دست آورد، به علاوه در توسعه كشاورزى كوشيد، و داراى مزارع، باغها، ساربانان، چوپانان، غلامان و فرزندان بسيار گرديد.
ولى همه تلاشهايش براساس عدالت بود، حقوق الهى و حقوق مردم را ادا مى كرد، و همواره نعمت هاى الهى را شكر مى نمود، و هرگز امور مادى او را از عبادت الهى باز نداشت، اگر در انجام دو كار ناگزير مى شد، آن را كه براى بدنش دشوارتر و خشن تر بود برمى گزيد، و همواره در كنار سفره اش يتيمان حاضر بودند.
بعضى نوشته اند: ايوب - عليه السلام - هفت پسر و سه دختر داشت، و داراى شش هزار شتر و چهارده هزار گوسفند، و هزار جفت گاو و هزار الاغ بود.(6)
كوتاه سخن آن كه در ميان انواع نعمتهاى الهى از مادى و معنوى قرار داشت، و همواره شكر و سپاس الهى مى گفت، و به عبادت خدا اشتغال داشت، و
به مستمندان رسيدگى مى كرد، و آن چه از وظايف و مسؤوليت هاى دينى و انسانى بود، همه را به گونه شايسته انجام مى داد.
------------------------------
1- نساء، 163؛ انعام، 84؛ انبياء، 83؛ صاد، 41.
2- بحار، ج 12، ص 284.
3- مجمع البيان، ج 4، ص 330.
4- در مورد سلسله نسب حضرت موسى - عليه السلام - چنين به دست مى آيد كه آن حضرت با شش واسطه به ابراهيم مى رسد، از اين رو ظاهراً ايّوب - عليه السلام - جلوتر از موسى - عليه السلام - مى زيست، و به همين خاطر ما در اين كتاب، شرح زندگى ايّوب - عليه السلام - را بر شرح زندگى موسى - عليه السلام - مقدم داشتيم. و در تاريخ نيز آمده: ايّوب - عليه السلام - قبل از موسى - عليه السلام - ظهور كرد (تاريخ انبياء عماد زاده، ص 453).
5- به نقل بعضى، رُحْمه دختر افراهيم بن يوسف - عليه السلام - بود، و به نقل ديگر دختر يعقوب - عليه السلام - بود. بحار، ج 12، ص 352 و 353 و در بعضى از عبارات به جاى رُحْمه، رحيمه آمده است. (ارشاد القلوب، ج 1، ص 336)
6- اقتباس از تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 445 و 446؛ تاريخ انبياء عماد زاده، ص 453 و 454.
حضرت ايّوب (ع) / ايوب (ع) در آزمايش عجيب الهى
ابليس به زندگى حضرت ايوب - عليه السلام - حسد برد، به پيشگاه خداوند چنين عرض كرد: اگر ايوب - عليه السلام - اين همه شكر نعمت تو را به جا مى آورد، از اين رو است كه زندگى مرفّه و وسيعى به او داده اى، ولى اگر نعمت هاى
مادى را از او بگيرى، هرگز شكر تو را به جا نمى آورد، اينك (براى امتحان) مرا بر دنياى او مسلط كن تا معلوم شود كه مطلب همين است كه گفتم.»
خداوند براى اين كه اين ماجرا سندى براى همه رهروان راه حق باشد، به شيطان اين اجازه را داد، ابليس پس از اين اجازه به سراغ ايوب - عليه السلام - آمد و اموال و فرزندان ايوب را يكى پس از ديگرى نابود كرد، ولى اين حوادث دردناك نه تنها از شكر ايوب - عليه السلام - نكاست، بلكه شكر او افزون گرديد.
ابليس از خدا خواست بر گوسفندان و زراعت ايوب - عليه السلام - مسلط شود، اين اجازه به او داده شد.
ابليس همه زراعت ايوب - عليه السلام - را آتش زد، و گوسفندان او را نابود كرد، ولى ايوب نه تنها ناشكرى نكرد، بلكه بر حمد و شكرش افزوده شد.
سرانجام شيطان از خدا خواست كه بر بدن ايوب - عليه السلام - مسلط شود، و باعث بيمارى شديد او گردد، خداوند به او اجازه داد، شيطان آن چنان ايوب - عليه السلام - را بيمار كرد كه از شدت بيمارى و جراحت، توان حركت را نداشت، بى آنكه كمترين خللى به عقل و درك او برسد، خلاصه نعمتها يكى پس از ديگرى از ايوب - عليه السلام - گرفته مى شد، ولى در برابر آن، مقام شكر و سپاس او بالا مى رفت.(1)
در بعضى از تواريخ، ماجراى گرفتارى ايوب - عليه السلام - به بلاها، چنين ترسيم شده است:
روز چهارشنبه آخر ماه محرم بود، يكى از غلامان ايوب - عليه السلام - آمد و گفت: جماعتى از
اشرار، غلامان تو را كشتند، و گاوها را كه به آنها سپرده بودى به غارت بردند. هنوز سخن او تمام نشده بود كه غلام ديگر رسيد و گفت: اى ايوب! آتش عظيم از آسمان فرود آمد و همان دم همه چوپانان و گوسفندان تو را سوزانيد، در اين گفتگو بودند كه غلام سومى آمد و گفت: گروهى از سواران كلدانى و سرداران پادشاهان بابِل آمدند و ساربانان را كشتند و شترانت را به يغما بردند.
در اين هنگام مردى گريبان چاك زده، خاك بر سر مى ريخت و با شتاب نزد ايوب - عليه السلام - آمد و گفت: «اى ايوب فرزندانت به خوردن غذا مشغول بودند، ناگهان سقف بر سر آنها فرود آمد و همه مردند.
حضرت ايوب همه اين اخبار را شنيد، ولى با كمال مقاومت، صبر و تحمل كرد، حتى ابروانش را خم ننمود، سر به سجده نهاد و عرض كرد:
«اى خدا! اى آفريننده شب و روز، برهنه به دنيا آمدم و برهنه به سوى تو مى آيم، پروردگارا تو به من دادى و تو از من باز پس گرفتى. بنابراين به هر چه تو بخواهى خشنودم.»
ايوب - عليه السلام - به درد پا مبتلا شد، ساق پايش زخم گرديد، به بيمارى بسيار سختى دچار گرديد كه قدرت حركت نداشت، هفت يا هفده سال با اين وضع گذراند و همواره به شكر خدا مشغول بود.
او چهار همسر داشت، سه همسرش او را واگذاشتند و رفتند، فقط يكى از آنها به نام «رُحْمه» وفادار باقى ماند.
رنج و بيمارى او هم چنان ادامه يافت و هفت سال و هفت ماه از آن گذشت، ولى حضرت ايوب، با صبر
و مقاومت و شكر، هم چنان آن روزهاى پر از رنج را گذراند؛ و اصلاً نه در قلب و نه در زبان و نه در نهان و نه آشكارا، اظهار نارضايتى نكرد. زبان حالش به خدا اين بود:
تو را خواهم نخواهم نعمتت گر امتحان خواهى در رحمت به رويم بند و درهاى بلا بگشا(2)
تلاشهاى رُحْمه همسر با وفاى ايوب - عليه السلام -
همان گونه كه ايوب - عليه السلام - در مدت طولانى هفت يا هفده سال بيمارى و بلازدگى شديد، صبر و شكر نمود، همسر با وفاى او، رُحْمه (دختر افراهيم بن يوسف، يا دختر يعقوب يا...) نيز در اين جهت همتاى ايوب بود و صبر و شكر مى نمود، او از خانه بيرون مى رفت و براى مردم در خانه ها كار مى كرد، و از مزد كارش هزينه ساده زندگى ايوب - عليه السلام - را تأمين مى نمود و از ايوب پرستارى مى كرد.(3)
ترفند ابليس
ابليس از هر طريقى وارد شد نتوانست ايوب - عليه السلام - را فريب دهد، بلكه او را مى ديد كه در سخت ترين بلاها، شكر و سپاس الهى به جا مى آورد، فريادى كشيد و فرزندان خود را به نزدش جمع كرد، همه شيطان ها نزد ابليس اجتماع كردند، آنها ابليس را محزون يافتند، پرسيدند: «چرا اندوهگين هستى؟»
ابليس گفت: «اين عبد (ايوب) مرا خسته و عاجز كرد، از خداوند خواستم مرا بر مال و فرزندش مسلط كرد، اموال و فرزندانش را نابود كردم، ولى او همواره شكر و سپاس الهى مى نمود، از خداوند خواستم مرا بر بدنش مسلط كند، خداوند چنين قدرتى به من داد، سراسر بدن او را بيمار نمودم، همه بستگان و مردم جز
همسرش از او دور شدند، در عين حال هم چنان با صبر و تحمل شكر خدا مى كند. از شما مى پرسم چه كنم؟ درمانده شده ام. طريق گمراهى ايوب را به من نشان دهيد.»
فرزندان شيطان گفتند: آن همه مكر و نيرنگى كه در گذشته براى گمراهى مردم داشتى كجا رفت؟ با همانها او را گمراه كن.
ابليس گفت: همه آن نيرنگها را به كار زده ام، ولى نتيجه نگرفته ام، اينك با شما مشورت مى كنم چه كنم؟
فرزندان شيطان گفتند: وقتى كه آدم - عليه السلام - را فريب دادى و او را از بهشت بيرون نمودى، از چه راه وارد شدى؟
ابليس گفت: از طريق همسرش حوا وارد شدم.
فرزندان شيطان گفتند: «اكنون نيز از طريق همسر ايوب - عليه السلام - اقدام كن، زيرا جز همسرش كسى نزد او نمى رود، و او نمى تواند از همسرش نافرمانى كند.
ابليس گفت: راست مى گوييد، راه صحيح همين است.
ابليس به صورت مردى ناشناس نزد همسر ايوب - عليه السلام - آمد و گفت: «حال همسرت ايوب چگونه است؟»
رُحْمه گفت: گرفتار بلاها و بيمارى است...
ابليس او را آن چنان به وسوسه انداخت كه او بى تاب گرديد، در اين هنگام ابليس بزغاله اى را به رُحْمه داد و گفت: اين بزغاله را به نام من نه به نام خدا، ذبح كن و از گوشتش غذا فراهم كن به ايوب بده بخورد، تا شفا يابد.
رُحْمه نزد شوهرش ايوب آمد و آن بزغاله را آورد و پس از گفتارى گفت: اين بزغاله را بدون ذكر نام خدا ذبح كن تا از غذاى آن بخورى و شفا يابى و همه نعمتهاى از دست رفته به جاى خود برگردد.
ايوب: واى بر تو، دشمن
خدا نزد تو آمده و مى خواهد از اين راه تو را گمراه سازد و تو فريب او را خورده اى، آيا آن همه مال و ثروت و فرزند را چه كسى به ما داد؟
رُحْمه: خداوند داد.
ايوب: چند سال ما از آن همه نعمت ها بهره مند شديم؟
رُحْمه: هشتاد سال.
ايوب: چند سال است خداوند ما را به اين بلا مبتلا نموده است؟
رُحْمه: هفت سال و چند ماه.
ايوب: «واى بر تو، رعايت عدالت نمى كنى و انصاف را مراعات نخواهى كرد، مگر اين كه معادل هشتاد سال نعمت، هشتاد سال در بلا باشيم. سوگند به خدا اگر خداوند مرا شفا دهد، به جرم اين كار تو كه مى خواهى گوسفندى را به نام غير خدا ذبح كنم و غذاى حرام به من بدهى، صد تازيانه به تو خواهم زد، از اين پس از من دور شو، تا تو را نبينم».
آرى ابليس مى خواست با غذاى حرام، ايوب - عليه السلام - را گمراه كند، ولى ايوب اين چنين در برابر القائات ابليس، حركت انقلابى نمود.
رُحْمه از ايوب - عليه السلام - دور شد، وقتى كه ايوب خود را تنها يافت و هيچ گونه غذا و آب و همدم در نزد خود نديد به سجده افتاد و گفت:
«رَبِّ أَنِّى مَسَّنِى الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ؛ پروردگارا! بد حالى و مشكلات به من رو آورده و تو مهربانترين مهربانان هستى.»
در اين هنگام دعاى ايوب - عليه السلام - به استجابت رسيد و بلاها رفع شد و نعمتها جايگزين آنها گرديد.(4)
ادب حضرت ايوب - عليه السلام - در سخن گفتن با خدا
ايوب - عليه السلام - هنگامى كه در شديدترين گرفتارى با خدا سخن گفت، عرض
كرد:
«رَبِّ أَنِّى مَسَّنِى الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ؛ پروردگارا! بدحالى و مشكلات به من رو آورده، و تو مهربانترين مهربانان هستى.»(5)
او نگفت: خدايا تو مرا بيمار كردى و به من رحم كن، بلكه با كنايه و اشاره مقصود را بيان كرد.(6)
طبق روايت ديگر، ايوب - عليه السلام - هم چنان صبر و مقاومت مى كرد، حتى از خدا نمى خواست كه گرفتارى او را رفع كند، بلكه همان را پسنديده بود كه خداوند بر او پسنديده بود. تا اين كه روزى همسرش رُحْمه از بيرون آمد و غذايى براى ايوب آورد، ايوب - عليه السلام - از او پرسيد اين غذا را از كجا تهيه كردى؟ او در پاسخ گفت: «مقدارى از گيسوانم را فروختم و با پول آن غذا تهيه كردم.» اين جا بود كه دل ايوب - عليه السلام - سخت به درد آمد، چرا كه پاى ناموس در كار بود، عرض كرد: «خدايا! در برابر همه ناگوارى ها صبر كردم، و اين صبر را تو به من عطا فرمودى، ولى اينك به من مرحمت كن.» ايوب اين سخن را در حالى مى گفت كه از روى تواضع، خاك بر سر و صورت خود مى ريخت، اينجا بود كه خداوند درهاى رحمت را به رويش گشوده و درهاى ناگوارى ها را بر رويش بست.(7)
علت سوگند ايوب به تنبيه همسرش
علاوه بر مطلب گذشته، نيز روايت شده شيطان به صورت طبيبى به همسر حضرت ايوب - عليه السلام - ظاهر شد و گفت: من شوهر تو را درمان مى كنم، به اين شرط كه وقتى درمان يافت، به من بگويد: «تنها عامل سلامتى من تو بوده اى، و هيچ مزد ديگرى نمى خواهم.»
همسر ايوب
- عليه السلام - كه از ادامه بيمارى او سخت ناراحت بود اين پيشنهاد را پذيرفت، و نزد ايوب - عليه السلام - آمد و آن پيشنهاد را به او گفت.
ايوب - عليه السلام - كه متوجه دام شيطان بود، سخت برآشفت و سوگند ياد كرد كه اگر سلامتى خود را باز يافت، صد تازيانه به همسرش بزند و او را تنبيه كند.(8)
و طبق روايت ديگر؛ ايوب - عليه السلام - همسرش را به دنبال كارى فرستاد، و او دير كرد، ايوب - عليه السلام - كه از شدت بيمارى رنج مى برد، سخت ناراحت شد و چنان سوگندى ياد كرد.
و مطابق روايت ديگر: رُحْمه براى تأمين هزينه زندگى از خانه و شهر خارج شد، كارى پيدا نكرد تا با مزد آن، زندگى خود و شوهرش را تأمين نمايد، پريشان حال بازگشت، ولى شرمنده بود كه با دست خالى به خانه باز گردد، زنى خوش سيما از آن جا عبور مى كرد، وقتى كه پريشانى رُحْمه را مشاهده كرد و علت آن را دريافت، به او گفت: «تو گيسوان بلندى دارى، مقدارى از آن را بريده و به من بده تا به گيسوان خودم پيوند زنم، در عوض چيزى به تو مى دهم تا غذاى شوهرت را تأمين كنى.»
رُحْمه پيشنهاد او را پذيرفت و مقدارى از گيسوى خود را بريد و به او داد، و مقدارى پول گرفت.
بعضى از دشمنان تيره دل، اين موضوع را به طور واژگونه به ايوب خبر دادند، آن گاه ايوب آن سوگند را ياد كرد.(9)
به هر حال وقتى كه ايوب - عليه السلام - سلامتى خود را بازيافت، براى اين كه به
سوگند خود وفا كند، به دستور خداوند، بسته هايى از گندم (يا مانند آن) را كه داراى صد شاخه بود، بدست گرفت و يكبار بر همسرش زد، و سوگندش را ادا نمود.(10)
ايوب مى خواست همسرش را به خاطر آن همه خدمتها و وفادارى ها ببخشد، ولى مسأله سوگند و نام خدا در ميان بود، خداوند اين مشكل را با دستور زدن يك دسته ساقه گندم حل كرد، گر چه اين كار، مصداق واقعى سوگند او نبود، ولى حفظ احترام قانون و عدم قانون شكنى از يك سو، و عفو و گذشت نسبت به آن زن مهربان از سوى ديگر باعث شد، كه خداوند با چنين دستورى، مشكل ايوب - عليه السلام - را حل كند.
شماتت دشمنان
امام صادق - عليه السلام - فرمود: هنگامى كه ابليس پس از وارد كردن آن همه بلا بر حضرت ايوب - عليه السلام -، جز صبر و شكر از او نديد، و از گمراه نمودن او مأيوس شد، نزد راهبان و عابدانى كه در غارهاى كوه ها مشغول عبادت بودند و قبلاً از اصحاب ايوب - عليه السلام - به شمار مى آمدند رفت و به آنها گفت: «برخيزيد نزد اين عبد مبتلا (ايوب) برويم، و از بلاى او سؤال كنيم». آنها برخاستند و سوار بر مركبها شدند تا نزديك خانه ايوب رسيدند، و در آن جا از مركبها پياده شده و به حضور ايوب - عليه السلام - آمدند و ميان آنها يك نفر نوجوان نيز وجود داشت. به ايوب گفتند:
«چه گناهى كرده اى كه به اين بلا گرفتار شده اى، حتماً گناهى را مخفيانه انجام داده اى، آن را به ما خبر بده.» (به اين ترتيب
شماتت نمودند.)
حضرت ايوب - عليه السلام - فرمود: «سوگند به عزت پروردگارم، او مى داند كه من هرگز لقمه غذايى نخورده ام كه يتيم يا فقيرى در كنارم نباشد كه از آن غذا بخورد، و هرگز دو اطاعت بر من عرضه نشد، مگر اين كه آن عبادتى را كه براى بدنم زحمت بيشترى داشت، برگزيدم.»
در اين هنگام آن نوجوان به راهبان رو كرد و گفت: «بدا به حال شما با پاى خود نزد پيامبر خدا آمده ايد و او را سرزنش و شماتت و مجبور مى كنيد، تا از عبادت خداوند آن چه را پوشانده آشكار سازد، او جز عبادت خدا كارى انجام نداده است.»
ايوب - عليه السلام - در همين هنگام (دلش شكست) و عرض كرد:
«رَبِّ أَنِّى مَسَّنِى الشَّيطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ؛ پروردگارا! شيطان مرا به رنج و عذاب افكنده است.»(11)
خداوند دعايش را مستجاب كرد... ايوب سلامتى خود را بازيافت و درهاى الهى به رويش گشوده شد.
امام صادق - عليه السلام - افزود: از حضرت ايوب - عليه السلام - پس از بهبودى پرسيدند: «در اين بلاى بزرگ، بدترين درد و رنج تو چه بود؟!» در پاسخ فرمود: شِماتَة الْاَعداءِ؛ شماتت دشمنان.(12)
------------------------------
1- اقتباس از حديث امام صادق - عليه السلام -، تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 447 و 448.
2- اقتباس از تاريخ انبياء عماد زاده، ص 455، 460.
3- بحار، ج 12، ص 354.
4- مضمون آيه 83 سوره انبياء؛ بحار، ج 12، ص 368 و 369.
5- انبياء، 83.
6- ارشاد القلوب ديلمى، ج 1، ص 430.
7- همان، ص 336.
8- بحار، ج 12، ص 340.
9- تاريخ انبياء عماد زاده، ص 456 و 459.
10- صاد، 44.
11- صاد، 41.
12- بحار، ج 12،
ص 351.
حضرت ايّوب (ع) / چگونگى رفع بلا از ايوب
در قرآن در آيه 42 و 43 سوره صاد مى خوانيم خداوند به ايوب - عليه السلام - چنين وحى كرد:
«اُرْكُضْ بِرِجْلِكَ هَذَا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ وَ وَهَبْنا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَة مِنَّا وَ ذِكْرى لِأُولِى الْأَلْبابِ؛ پاى خود را بر زمين بكوب! اين چشمه خنك براى شستشو و نوشيدن است، و افراد خانواده اش را به او بخشيديم، و همانند آنان را بر آنها افزوديم، تا رحمتى از سوى ما باشد و تذكّرى براى انديشمندان.»
و در آيه 44 صاد مى فرمايد:
«إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ؛ ما ايوب - عليه السلام - را صبور و شكيبا يافتيم، او چه بنده خوبى است كه بسيار بازگشت كننده به سوى خداست.»
ايوب - عليه السلام - بدن خود را با آب آن چشمه زلال شستشو نمود، و از آن نوشيد، تمام دردها و رنجها از بدنش برطرف گرديد سپس آن چه او از اموال و زراعت و دام و فرزندان را از دست داده بود، همه به اذن خدا بازگشتند و بهتر و افزون تر از قبل، به سراغ ايوب آمدند.
او لباس زيبا پوشيد و برخاست و در مكان بلندى نشست. پس از آن كه او در كنار چشمه زير درختهاى خوشرنگ با چهره جوان و زيبا نشسته بود غرق در نعمتها و الطاف الهى شده بود.
مطابق روايات، همسرش رُحْمه كه در به در بيابانها بود به ياد شوهر افتاد، گر چه شوهرش ايوب - عليه السلام - او را طرد كرده بود، ولى او به ياد شوهر دردمندش افتاد و تصميم گرفت براى ديدار او باز
گردد، به سوى مكان استراحت ايوب - عليه السلام - حركت كرد، وقتى كه نزديك آن جا رسيد، ديد همه چيز فرق كرده و نعمت هاى فراوانى جايگزين قحطى و خشكى و بلاها شده است.
رُحْمه هر چه در آن جا به جستجوى شوهر پرداخت او را نيافت و از فراق شوهر گريه كرد، و ايوب از آن مكان بلند او را مى ديد.
ايوب - عليه السلام - شخصى را نزد رُحْمه فرستاد، آن شخص نزد او آمد او را سرگردان يافت پرسيد: «در جستجوى چه هستى؟ اى كنيز خدا؟»
رُحْمه گريه كرد و گفت: «در جستجوى آن مبتلا به بيمارى هستم كه در اين محل افتاده بود، نمى دانم چه بر سرش آمده و آيا از دنيا رفته است؟»
آن شخص او را نزد ايوب - عليه السلام - برد، او ايوب - عليه السلام - را نمى شناخت، زيرا ايوب - عليه السلام - جوان و زيبا شده بود. در اين هنگام بين ايوب و او گفتگوى زير رخ داد.
ايوب: ايوب چه نسبتى با تو داشت؟
رُحْمه در حالى كه گريه مى كرد گفت: او شوهر من است آيا او را ديده اى؟
ايوب: آيا اگر او را بنگرى او را مى شناسى؟،
رُحْمه: آيا كسى هست كه شوهر و سرپرستش را نشناسد؟
در اين هنگام رُحْمه به چهره ايوب - عليه السلام - نگريست، چهره زيباى ايوب او را مجذوب كرد و گفت: «آن هنگام كه شوهرم ايوب در سلامت بود، شبيه ترين انسانها به تو بود.»
ايوب: من همان ايوب هستم، كه به من امر كردى تا گوسفندى را به نام ابليس ذبح كنم، من از فرمان خدا اطاعت كردم، و از دستور شيطان سرپيچى نمودم، و
به درگاه خدا به نيايش و راز و نياز پرداختم، خداوند به من لطف كرد و نعمتهايش را به من باز گردانيد.(1)
آن گاه رُحْمه خوشحال شد و زندگى خوش را در كنار شوهرش ايوب از سر گرفتند و به خوشى و شادكامى به زندگى شيرين خود ادامه دادند.
آرى اين است نتيجه درخشان صبر، شكر و سپاس كه گفته اند:
صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند *** بر اثر صبر نوبت ظفر آيد
آرى مردان حق با دگرگون شدن نعمتها، هرگز خود را نمى بازند، افكار و برنامه هايشان عوض نمى شود، آنها در آسايش و بلا، در سلامت و بيمارى، در همه حال رابطه نزديك و تنگاتنگ با خداوند دارند، روح آنها همچون اقيانوس كبير است كه طوفانها آرامش آن را به هم نمى زند، بر اثر انبوه حوادث تلخ، مأيوس و پژمرده نمى گردند، و از آزمايشهاى الهى، راست قامت بيرون مى آيند، اين است درس بزرگ زندگى حضرت ايوب - عليه السلام -.
در ورق ديگر تاريخ مى خوانيم: رُحْمه به خدمت شوهر و فداكارى خود ادامه داد، تا اين كه در اواخر، خسته و رنجور گرديد، سرانجام در يك درگيرى لفظى با ايوب - عليه السلام -، ايوب به او گفت: «از من دور شو!» رُحْمه نيز از ايوب - عليه السلام - جدا گرديد.
ايوب ديگر هيچ نداشت و تنها و مظلوم، هم چنان به صبر و شكر ادامه داد و از امتحان الهى پذيرفته گرديد، تا اين كه خداوند به او لطف كرد و سلامتى و جوانى او را به او برگردانيد، و او را مشمول انواع نعمتها كرد.
رُحْمه با اين كه از ايوب جدا شده بود، دلش از مفارقت شوهر،
مى تپيد و مى خواست با شوهر بلا زده اش بار ديگر ملاقات نموده و آشتى كند. بى آنكه از سلامتى و دگرگونى وضع شوهر، اطلاع داشته باشد، تصميم گرفت به ديدار او بپردازد، و به پرستاريش ادامه دهد، به دنبال اين تصميم به خانه ايوب - عليه السلام - بازگشت، ناگاه جوانى زيبا را در باغ بسيار زيبا و پرگل و ميوه ديد، او را نشناخت تعجب كرد، اما ديرى نگذشت كه با اشاره ايوب - عليه السلام - دريافت كه خداوند لطف و رحمتش را شامل حال آنها كرده، دست در گردن ايوب گذاشت، و هر دو با شور و شوق، خداوند را از آن همه لطف و مهر، سپاسگزارى كردند.
خداوند فرزندان صالحى از همين زن به ايوب - عليه السلام - داد، و زندگى او و همسرش، درسى از صبر و استقامت و شكر و ايمان براى ديگران گرديد.(2)
رُحْمه گر چه يك بار خسته شد، اما به زودى پشيمان شد و به پرستارى و خدمت به شوهر رنج ديده اش ادامه داد، و خداوند نيز به او و شوهرش پاداش فراوان عطا كرد.
------------------------------
1- بحار، ج 12، ص 369-370.
2- اقتباس از قصص قرآن بلاغى، ص 207-209.
حضرت ذى الكفل (ع) / ماجراى زندگى ذى الكِفْل (ع) و ويژگى هاى او
يكى از پيامبرانى كه نام او دو بار در قرآن (انبياء - 85، صاد - 48) آمده «ذى الكفل» است.
اين پيامبر در آيه 85 انبياء در رديف اسماعيل و ادريس به عنوان صابر ذكر شده است.
و در آيه 48 صاد هم طراز اسماعيل و اَلْيسَع به عنوان اخيار (مردان نيك) ياد شده اند.
درباره ذى الكفل - عليه السلام - كه چه
كسى بوده اختلاف نظر است، معروف اين است كه از پيامبران بوده و ذكر نام او در كنار پيامبران در دو آيه مذكور اين مطلب را تأييد مى كند.
به گفته بعضى، او از فرزندان حضرت ايوب - عليه السلام - بود و نام اصليش بشر بن ايوب (يا بشير) بود، در شام مى زيست، 95 سال عمر كرد، پسرش به نام «عبدان» را وصى خود كرد، و خداوند بعد از او، حضرت شعيب - عليه السلام - را به عنوان پيامبر مبعوث كرد.(1)
و بعضى نوشته اند: او 75 سال عمر كرد.(2)
روايت شده حضرت عبدالعظيم - عليه السلام - نامه اى براى امام هادى - عليه السلام - نوشت و در آن نامه چنين سؤال كرده بود: «نام ذى الكفل چيست؟ آيا او از رسولان بود؟»
امام هادى - عليه السلام - در پاسخ نوشت: «خداوند 124 هزار پيامبر مبعوث نمود كه پيامبران مرسل در ميان آنها 313 نفر بودند، كه ذى الكفل از آنها (مرسلين) است... نام او «عويديا» بود، او همان است كه در قرآن (در آيه 48 صاد) از او ياد شده است.(3)
درباره ذى الكفل مطالب ديگرى نيز گفته شده است.(4)
سه خصلت در زندگى ذى الكفل
روايت شده: يكى از پيامبران به نام اَلْيسَع به قوم خود گفت: «آرزو دارم شخصى را در زندگيم جانشين خود سازم تا ببينم با مردم چگونه رفتار مى كند (كه اگر خوش رفتار بود، او را جانشين خودم بعد از مرگم نمايم).
براى اين كار، مردم را جمع كرد و به آنها گفت: «هر كس كه انجام سه خصلت را متكفّل و متعهّد شود، او را جانشين خود بعد از مرگم مى كنم، و آن سه
خصلت عبارت است از: 1. روزها را روزه بگيرد 2. شبها را به عبادت به سر آورد 3. و خشم ننمايد (يعنى رعايت اخلاق نيك را كند و بر اعصابش كنترل داشته باشد).
از ميان جمعيت، جوانى برخاست و گفت: من متكفّل و متعهّد انجام اين سه كار مى شوم.
اَلْيسَع به او توجه ننمود، و بار ديگر سخن خود را تكرار كرد، باز كسى جز همان جوان پاسخ نداد، اَلْيسَع اين بار نيز به او توجه نكرد و سخن خود را تكرار نمود، باز در ميان آن همه جمعيت، تنها همين جوان پاسخ مثبت داد.
اَلْيسَع آن جوان را جانشين خود قرار داد، و خداوند او را از پيامبران نمود، آن جوان همين ذى الكفل است كه به خاطر متكفل شدن سه خصلت مذكور، به اين نام ناميده شد.(5)
نعمت بودن مرگ
محدّث معروف، ثَعْلبى در كتاب العرائس نقل مى كند: نام ذى الكفل، «بشر بن ايوب» بود، خداوند بعد از پدرش ايوب - عليه السلام -، او را براى هدايت مردم روم، به پيامبرى مبعوث كرد، مردم روم به او ايمان آوردند و او را تصديق نمودند و از او پيروى كردند.
سپس فرمان جهاد از طرف خداوند صادر شد، و حضرت ذى الكفل فرمان خدا را به مردم ابلاغ كرد.
مردم در مورد جهاد، سهل انگارى و سستى كردند و نزد ذى الكفل آمده و گفتند: «ما زندگى را دوست، و مرگ را اكراه داريم، در عين حال دوست نداريم كه از خدا و رسولش نافرمانى كنيم، اگر از درگاه خدا بخواهى كه به ما طول عمر بدهد و مرگ را از ما دور سازد مگر آن گاه كه خودمان آن را
بخواهيم، در اين صورت خدا را عبادت مى كنيم و با دشمنانش جهاد مى نماييم.»
ذى الكفل - عليه السلام - گفت: در خواست بسيار بزرگى كرديد و مرا به زحمتهاى فراوان افكنديد.
سپس برخاست و نماز خواند و دست به دعا برداشت و عرض كرد: «خدايا به من فرمان دادى تا با دشمنانت جهاد كنم، تو مى دانى كه من تنها اختيار جان خودم را دارم، و قوم من از من درخواستى دارند كه به آن آگاه هستى، به خاطر گناه ديگران مرا مجازات نكن، من به خشنودى تو از غضبت، و به عفو تو از عقوبتت پناه مى برم.»
خداوند به ذى الكفل - عليه السلام - چنين وحى كرد: «اى ذى الكفل! من سخن قوم تو را شنيدم و درخواست آنها را اجابت مى كنم...» ذى الكفل وحى الهى را به قوم ابلاغ كرد.
اجابت خداوند باعث شد كه قوم ذى الكفل عمرهاى طولانى كردند، و مرگ به سوى آنها نيامد، مگر آنها كه مرگ را مى خواستند، جمعيت آنها بر اثر افزايش فرزندان و عدم وجود مرگ، به قدرى زياد شد كه زندگى آنها در فشار و تنگناى بسيار سختى قرار گرفت، و اين موضوع به قدرى آنها را در رنج و زحمت افكند كه از پيشنهاد خود پشيمان شده و نزد ذى الكفل آمده گفتند: «از خداوند بخواه كه هر كسى طبق اجل تعيين شده خودش بميرد.»
خداوند به ذى الكفل وحى كرد: «آيا قوم تو نمى دانند كه آن چه من برايشان برگزيده ام بهتر از آن است كه خودشان براى خود برگزينند.» آن گاه عمرهاى آنان را مطابق معمول اجل هايشان قرار داد.(6)
و همه فهميدند كه مرگ در حقيقت نعمت است.
محروم شدن
شيطان از خشمگين نمودن ذى الكفل
قبلاً ذكر شد كه ذى الكفل داراى سه خصلت بود و تعهد كرده بود كه همواره اين سه خصلت را رعايت كند كه عبارت بودند از: 1. عبادت شب 2. روزه روز 3. خشمگين نشدن.
خشم و غضب از خصال زشتى است كه موجب بداخلاقى و پيامدهاى شوم آن مى شود، خشم و غضب - به خصوص در قضاوت ها - موجب انحراف از قضاوت صحيح مى گردد. مطابق روايات خشم آن چنان اخلاق انسان را تباه مى سازد كه سركه، عسل را ضايع مى كند، اينك به داستان زير توجه كنيد:
ابليس به پيروان خود گفت: كيست كه برود و ذى الكفل را خشمگين كند؟
يكى از آنها به نام ابيض گفت: من مى روم.
ابليس به او گفت: برو شايد او را خشمگين كنى.
حضرت ذى الكفل شبها را به عبادت به سر مى برد و نمى خوابيد، صبحها نيز از اول وقت به قضاوت در بين مردم مى پرداخت و تنها بعد از ظهر، اندكى مى خوابيد.
ذى الكفل طبق معمول، بعد از ظهر به بستر رفت تا بخوابد، ناگاه ابيض به در خانه او آمد و فرياد زد: «من مظلوم واقع شده ام به داد من برس.»
ذى الكفل از بستر برخاست و به در خانه آمد و به او گفت: «برو آن شخص را كه به تو ظلم كرده به اين جا بياور تا حقّت را از او بگيرم.»
ابيض گفت: او نمى آيد من از اين جا نمى روم تا به حقّم برسم.
ذى الكفل انگشتر خود را به ابيض داد، و فرمود: نزد آن كس كه به تو ظلم كرده برو، با نشان دادن اين انگشتر، او را به اين جا بياور.
ابيض انگشتر را
گرفت و رفت. فرداى آن روز در همان ساعت خواب، سراسيمه پشت در خانه ذى الكفل آمد و فرياد زد: «من مظلوم واقع شده ام به فريادم برس، و آن كس كه به من ظلم كرده به انگشتر تو اعتنا نمى كند و به اينجا نمى آيد.»
خادم خانه ذى الكفل به ابيض گفت: «واى بر تو، دست بردار، بگذار تا ذى الكفل اندكى بخوابد، او ديشب و ديروز نخوابيده است.»
ابيض گفت: من مظلوم هستم تا حق مرا نگيرد، نمى گذارم بخوابد.
خادم نزد ذى الكفل آمد و ماجرا را گزارش داد، ذى الكفل اين بار نامه اى براى آن شخص كه به ابيض ظلم كرده بود نوشت، پايين آن نامه را با مهر خود مهر زد، و به خادم داد كه به ابيض بدهد، خادم آن نامه را به ابيض داد، ابيض نامه را گرفت و رفت.
او فرداى آن روز در همان ساعت خواب، باز به در خانه ذى الكفل آمد و فرياد زد: «من مظلوم واقع شده ام به دادم برس، آن ظالم به نامه تو اعتنا نكرد.» او هم چنان فرياد مى كشيد تا اين كه ذى الكفل خسته و كوفته از بستر برخاست و نزد ابيض آمد و با كمال بردبارى دست او را گرفت و گفت: نزد آن ظالم برويم تا حق تو را بگيرم.
در اين وقت هوا به قدرى گرم بود كه اگر قطعه گوشتى را در برابر تابش خورشيد مى نهادند، پخته مى شد. چند قدم كه برداشتند، ابيض دريافت كه نمى تواند ذى الكفل را خشمگين كند، مأيوس شد و دستش را كشيد و از ذى الكفل جدا گرديد و رفت.
خداوند متعال داستان فوق را براى پيامبر اسلام -
صلّى الله عليه و آله - بيان نمود، تا در برابر آزار دشمنان صبر و تحمّل كند، همان گونه كه پيامبران گذشته در بلاها صبر مى كردند.(7)
------------------------------
1- سعد السّعود سيد بن طاووس، ص 241؛ بحار، ج 12، ص 374؛ به همين دليل ما شرح حال او را بعد از شرح حال ايّوب - عليه السلام - ذكر نموديم.
2- حبيب السِّير، ج 1، ص 111.
3- بحار، ج 13، ص 405.
4- در اين باره به مجمع البيان، ج 7، ص 59 و 60 مراجعه شود.
5- اقتباس از بحار، ج 13، ص 405 و 404.
6- بحار، ج 13، ص 406 و 407.
7- بحار، ج 13، ص 404 و 405.
حضرت شعيب (ع) / شيوه برخورد شُعَيب با قوم خود
يكى از پيامبران خدا حضرت شعيب - عليه السلام - است كه نام او در قرآن يازده بار آمده است. خداوند او را به سوى مردم مَدْين و اَيكه فرستاد تا آنها را به يكتا پرستى و آيين خدايى دعوت نمايد و از بت پرستى و فساد اخلاقى نجات بخشد.
در مورد سلسله نسب شعيب، به اختلاف نقل شده، محدّث معروف مسعودى او را از فرزندان نابت بن مَدْين بن ابراهيم دانسته است.(1)
مَدْين شهرى بود كه در سرزمين معان، نزديك شام، در قسمت انتهايى حجاز قرار داشت، مردم آن علاوه بر بت پرستى و فساد اخلاقى، در داد و ستدها خيانت و كلاه بردارى مى كردند، كم فروشى و خيانت در خريد و فروش حتى كم نمودن طلا و نقره در سكه هاى پول، در ميانشان رايج بود، و به خاطر حبّ دنيا و ثروت اندوزى، به نيرنگ و حيله دست مى زدند و به
انواع تباهى هاى اجتماعى خو گرفته بودند.
اَيكه نيز قريه اى آباد و پر درخت در نزديك مَدْين بود، مردم آن جا نيز هم چون مردم، مَدْين غرق در فساد بودند.
خداوند از ميان مردم مَدْين، حضرت شعيب - عليه السلام - را به پيامبرى برانگيخت تا آنها و مردم اطراف را از لجنزار تباهى ها برهاند و به سوى توحيد و صفا و صميميت دعوت نمايد.(2)
حضرت شعيب يكى از پيامبران عرب بود، ولى به گفته بعضى او از نسل ابراهيم - عليه السلام - بود، بلكه نوه دخترى حضرت لوط بود، توضيح اين كه:
از شيخ صدوق به سند خود روايت شده كه حضرت شعيب - عليه السلام - و حضرت ايوب و بلعم با عورا، از فرزندان گروهى بودند كه هنگام تبديل آتش نمرودى به گلستان، به ابراهيم - عليه السلام - ايمان آوردند، و همراه ابراهيم - عليه السلام - و لوط - عليه السلام - به سرزمين شام هجرت كردند، و سپس آن گروه با دختران حضرت لوط - عليه السلام - ازدواج نمودند، و هر پيامبرى كه بعد از ابراهيم - عليه السلام - و قبل از بنى اسرائيل به وجود آمد، از نسل همين سه نفر بود.(3)
حضرت شعيب - عليه السلام - 242 سال عمر كرد، از بعضى از روايات و گفتار مفسّران و قرائن استفاده مى شود كه شعيب - عليه السلام - از طرف خدا به سوى دو قوم (قوم مَدْين و قوم اَيكه) فرستاده شد، هر دو قوم از اطاعت او سركشى نمودند و هر كدام به يك نوع عذاب سخت گرفتار شدند.(4)
حضرت شعيب - عليه السلام - با منطق و استدلال
و شيوه هاى حكيمانه و مهرانگيز، قوم خود را به سوى خدا و عدالت دعوت مى كرد، بيان او به قدرى جالب و جاذب و گيرا بود كه پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - فرمود:
«كانَ شُعَيبٌ خَطِيبُ الْأنبِياءِ؛ شعيب - عليه السلام - خطيب و سخنران در بين پيامبران بود.»(5)
نمونه اى از بيانات شعيب - عليه السلام - در هدايت قوم
«اى قوم من! خدا را پرستش كنيد كه جز او معبود ديگرى براى شما نيست، پيمانه و وزن را در خريد و فروش كم نكنيد، دست به كم فروشى نزنيد، من هم اكنون شما را در نعمت مى بينم، ولى از عذاب روز فراگير بر شما بيمناك هستم.
اى قوم من! پيمانه و وزن را با عدالت تمام دهيد، و بر كالاهاى مردم عيب نگذاريد، و از حق آنان نكاهيد، و در زمين به فساد و تباهى نكوشيد.
آن چه خداوند از سرمايه هاى حلال براى شما باقى گذارده، برايتان بهتر است اگر ايمان داشته باشيد، و من پاسدار شما (و مأمور بر اجبارتان به ايمان) نيستم.»(6)
اى قوم من! به من بگوييد هرگاه من دليل آشكارترى از پروردگارم داشته باشم و رزق (و موهبت) خوبى به من داده باشد (آيا مى توانم بر خلاف فرمان خدا رفتار كنم؟) من هرگز نمى خواهم چيزى را كه شما را از آن باز مى دارم، خودم مرتكب شوم، من جز اصلاح - تا آن جا كه توان دارم - نمى خواهم، و توفيق من جز به خدا نيست، بر او توكّل كردم و به سوى او باز مى گردم.
اى قوم من! دشمنى و مخالفت با من سبب نشود كه شما به همان سرنوشتى كه قوم نوح يا
قوم هود يا قوم صالح گرفتار شدند، گرفتار شويد، و ماجراى عذاب قوم لوط از شما چندان دور نيست، از درگاه پروردگار خود آمرزش بطلبيد، و به سوى او باز گرديد كه پروردگارم مهربان و دوستدار (بندگان توبه كار) است.
اى قوم من! آيا قبيله كوچك من، نزد شما عزيزتر از خداوند است؟ در حالى كه فرمان او را پشت سر انداخته ايد، پروردگارم به آن چه انجام مى دهيد آگاهى دارد.
اى قوم من! هر كارى از دستتان ساخته است انجام دهيد، من هم كار خود را خواهم كرد! و به زودى خواهيد دانست كه عذاب خوار كننده به سراغ چه كسى خواهد آمد و چه كسى دروغگو است. شما انتظار بكشيد و من هم در انتظارم.»(7)
لجاجت و گستاخى قوم شعيب - عليه السلام -
قوم شعيب به جاى اين كه به دعوت مهرانگيز و منطقى شعيب - عليه السلام - گوش فرا دهند و براى تأمين سعادت دنيا و آخرت خود، از او اطاعت كنند، لجاجت كردند و با كمال گستاخى و بى پروايى در برابر او ايستادند، تا آن جا كه او را جاهل و سفيه و كم عقل خواندند و با صراحت به او گفتند: «اِنَّكَ لَاَنْتَ السَّفِيهُ الْجاهِلُ؛ تو قطعاً كم عقل و نادان هستى.(8)»
و نيز در پاسخ به دعوت شعيب - عليه السلام - گفتند: «آيا نمازت به تو دستور مى دهد كه آن چه را پدرانمان مى پرستيدند، ترك كنيم، يا آن چه را مى خواهيم در اموالمان انجام ندهيم، تو با اين كه بردبار و آدم فهميده اى هستى، چرا اين حرفها را مى زنى؟!
اى شعيب! بسيارى از آن چه را مى گويى ما نمى فهميم، و ما تو را
در ميان خود ضعيف مى يابيم(9) و اگر به خاطر قبيله كوچكت نبود تو را سنگسار مى كرديم و تو در برابر ما قدرتى ندارى.»(10)
آنها به اين ترتيب به تكذيب شعيب، و كارشكنى در برابر آن حضرت پرداختند.
دعوت شعيب از مردم اَيكه و لجاجت آنها
اَيكه (بر وزن ليله) آبادى معروفى بود كه در نزديكى مَدْين قرار داشت، داراى آب و درختان بسيار بود، ازاين رو به نام اَيكه (كه در فارسى به معنى بيشه است) خوانده مى شد.
مردم آن جا ثروتمند و مرفّه بودند، به همين دليل غرق در غرور و غفلت بودند، و همانند مردم مَدْين، بت پرست بودند و خيانت و كلاهبردارى در خريد و فروش در بين آنها رايج بود.
به فرموده قرآن، شعيب - عليه السلام - آنها را اين گونه دعوت كرد:
«آيا تقوا پيشه نمى كنيد، قطعاً من در ميان شما پيامبرى امين هستم، بنابراين پرهيزكار باشيد و از من اطاعت كنيد، من در برابر دعوتم، پاداشى از شما نمى طلبم، اجر من تنها بر پروردگار جهانيان است، حق پيمانه را ادا كنيد، كم فروشى نكنيد، و به ديگران خسارت وارد نسازيد، و با ترازوى صحيح وزن كنيد، و حق مردم را كم نگذاريد، و در زمين تلاش براى فساد نكنيد، و از نافرمانى كسى كه شما و اقوام پيشين را آفريد، بپرهيزيد.»
مردم لجوج اَيكه نسبت سحر و جادوزدگى به شعيب دادند و گفتند: «تو از سحرشدگان هستى، تو بشرى همانند ما مى باشى، تنها گمانى كه ما درباره تو داريم اين است كه از دروغگويان مى باشى، اگر راست مى گويى سنگهايى از آسمان بر سر ما بباران.»
شعيب گفت: پروردگار من به اعمالى كه شما انجام مى دهيد داناتر
است.
سرانجام مردم اَيكه، حضرت شعيب را تكذيب كردند، و عذاب سايبان صاعقه خيز آسمان، آنها را به هلاكت رسانيد.(11)
شهادت جانسوز سه نماينده شعيب به دست بت پرستان
از بعضى از روايات استفاده مى شود كه موضعگيرى قوم بت پرست شعيب - عليه السلام - در برابر آن حضرت، به قدرى شديد بود كه چند نفر از نمايندگان آن حضرت را مظلومانه و بسيار جانسوز كشتند، در اين رابطه نظر شما را به سه روايت زير جلب مى كنم:
1. سهل بن سعيد مى گويد: به دستور هشام بن عبدالملك (دهمين خليفه اموى) در يكى از روستاهاى متعلق به او، چاهى را حفر كردند در درون چاه جنازه مردى بلند قامت پيدا شد كه پيراهن سفيد در تن داشت، و دستش را بر جاى ضربتى كه در سرش وجود داشت نهاده بود، وقتى كه دستش را كشيدند، از جاى ضربت سر، خون تازه جارى شد، دستش را رها كردند، بار ديگر به روى همان ضربه قرار گرفت و خود بند آمد، و در پيراهن او نوشته شده بود: «من ابن صالح نماينده شعيب - عليه السلام - بودم، و از طرف او براى تبليغ قوم، فرستاده شده بودم، قوم مرا زدند و در ميان اين چاه افكندند، و خاك بر سرم ريختند و چاه را پركردند.»(12)
2. عبدالرحمن بن زياد مى گويد: در زمين مزروعى عمويم، چاهى مى كنديم كه به خاك نرم رسيديم، آن خاكها را كنار زديم، ناگاه به اطاقى رسيديم، در آن جا پيرمردى را كه پارچه اى بر رويش انداخته شده بود ديديم، ناگاه در كنار سرش نامه اى يافتيم، در آن نوشته بود: «من حسان بن سنان نماينده شعيب پيامبر بودم،
از سوى او به سوى اين بلاد آمدم و مردم را به سوى خداى يكتا دعوت نمودم، آنها مرا تكذيب كردند و در ميان اين اطاق درون چاه زندانى نمودند، و در اين جا هستم تا روز قيامت برپا گردد و در دادگاه الهى آنها را محاكمه كنند.»(13)
3. نيز نقل شده: سليمان بن عبدالملك (هفتمين خليفه اموى) به سرزمين «وادى القُرى» رسيد، دستور داد در آن جا چاهى حفر نمايند، كارگران به حفر چاه مشغول شدند، ناگاه به سنگ بزرگى رسيدند، آن سنگ را از جا كندند، ناگاه جنازه مردى را در زير آن سنگ يافتند كه دو پيراهن بر تن داشت، و دستش را بر سرش نهاده بود، وقتى كه دستش را كشيدند، خون از سرش فوران كرد، سپس دست را رها كرده بر جاى خود روى سر قرار گرفت و خون بند آمد.
همراه آن جنازه نامه اى را يافتند كه در آن چنين نوشته شده بود: «من حارث بن شعيب غسّانى هستم، به نمايندگى از شعيب - عليه السلام - براى تبليغ به سوى قومش رفتم، آن قوم مرا تكذيب نمودند، و مرا كشتند.»(14)
داشتن روح پليد، مجازات گنهكار مغرور
عصر حضرت شعيب - عليه السلام - بود، يك نفر مغرور گنهكار كه بازوان ستبر و سلامتى و پيكر چاق و چلّه اى داشت، به هر كه مى رسيد مى گفت: «من با اين كه گنهكارم خداوند مرا هيچ گونه مجازات ننموده، و از هر نظر در سلامتى و عافيت هستم، پس مجازات الهى دروغ است.»
خداوند به حضرت شعيب - عليه السلام - الهام كرد به آن شخص بگو: «اى احمق! چقدر تو را مجازات كنم، تو ظاهر سالمى
دارى ولى باطنت سراسر تيره و تار است، قلب كور و واژگونه دارى، از اين رو گوش شنوا و چشم بينا و دلى آگاه و پند پذير ندارى آيا آن همه بلا و بيمارى كافى نيست؟!»
شعيب - عليه السلام - سخن خداوند را به او ابلاغ كرد. او گفت: اگر خداوند مرا مجازات كرده، نشانه آن چيست؟ شعيب - عليه السلام - از خدا خواست تا نشانه مجازات او را بيان كند، خداوند به شعيب - عليه السلام - الهام كرد: «نشانه اش اين است كه از عبادتهايى كه انجام مى دهى مانند نماز، روزه، زكات و... هيچ گونه لذت روحى نمى برى، اطاعت تو ظاهرى زيبا دارد، ولى باطن آن هم چون گردوى پوچ است، گردوى پوچ را اگر در زمين بكارى، هرگز رشد نخواهد كرد.
از نماز و از زكات و غير آن *** ليك يك ذرّه ندارد ذوق جان
طاعتش نغز است و معنى نغرنى *** جَوْزها بسيار در وى مغزنَى
دانه بى مغز كى گردد نهال *** صورت بى جان نباشد جز خيال
حضرت شعيب - عليه السلام - سخن خداوند را به او ابلاغ كرد، او به راز مطلب متوجّه شد و همچون الاغ در گل فرو ماند.(15)
عذاب زلزله، و ابر صاعقه خيز بر قوم شعيب
تلاشها و دعوت هاى شبانه روزى حضرت شعيب - عليه السلام - موجب شد كه گروه اندكى از مردم ايمان آوردند ولى اكثريت آنها بر اثر غرور و سركشى سزاوار عذاب سخت الهى گشتند.
از امام باقر - عليه السلام - نقل شده: «خداوند به شعيب - عليه السلام - وحى كرد كه صد هزار نفر از قوم تو را عذاب خواهم نمود، شصت
هزار نفر از نيكان آنها، و چهل هزار نفر از بدان را.»
شعيب عرض كرد: بدان سزاوار عذابند، ولى نيكان چرا؟
خداوند فرمود:
«داهَنُوا اَهْلَ الْمَعاصِى وَ لَمْ يغْضِبُوا لِغَضَبِى؛ براى اين كه آنان با گنهكاران مداهنه و سازش كردند، و به خاطر خشم من نسبت به آنها، خشم به آنها نكردند (و نهى از منكر ننمودند).»(16)
خداوند در قرآن مى فرمايد:
«وَ لَمَّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّينا شُعَيباً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَة مِنَّا وَ أَخَذَتِ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيحَة فَأَصْبَحُوا فِى دِيارِهِمْ جاثِمِينَ؛ و هنگامى كه فرمان ما فرا رسيد، شعيب و كسانى را كه به او ايمان آورده بودند، به رحمت خود نجات داديم و آنها را كه ستم كردند، صيحه آسمانى فرا گرفت، و در ديار خود به رو افتادند و مردند.»
در مورد چگونگى عذاب قوم شعيب - عليه السلام - دو نوع عذاب نقل شده كه ظاهراً بيانگر آن است كه يك نوع عذاب براى مردم مَدْين بود، و نوع ديگر براى مردم اَيكه بود.(17)
چگونگى عذاب و هلاكت مردم مَدْين چنين بوده است: زمين لرزه بسيار شديدى سرزمين مَدْين را تكان داد و در همين وقت صيحه و فرياد آسمانى شديد آنها را فرا گرفت، و آنها به رو بر زمين افتادند و مردند، به گونه اى نابود شدند كه گويى هرگز از ساكنان آن ديار نبوده اند.(18)
و در مورد عذاب مردم اَيكه نوشته اند: هفت روز گرماى سوزانى سرزمين آنها را فرا گرفت، و اصلاً نسيمى نمى وزيد، ناگاه قطعه ابرى در آسمان ظاهر شد، و نسيمى وزيدن گرفت، آنها از خانه هاى خود بيرون ريختند و همه به طرف سايه آن ابر رهسپار شدند، و از شدت ناراحتى به آن پناه
بردند.
در اين هنگام صاعقه اى مرگبار و گوش خراش از ابر برخاست، به دنبال آن آتش بر سر مردم اَيكه فرو ريخت و آنها را به هلاكت رسانيد.(19)
آرى اين است عاقبت نكبت بار سركشان لجوج، و آلودگان به فساد و انحراف، كه خداوند در پايان مى فرمايد:
«إِنَّ فِى ذلِكَ لَآية وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ؛ در اين ماجرا نشانه و درس عبرت است، ولى اكثر آنها ايمان نياوردند.»(20)
و نيز مى فرمايد:
«أَلا بُعْداً لِمَدْين كَما بَعِدَتْ ثَمُودُ؛ دور باد از رحمت خدا اهل مَدْين، همان گونه كه قوم ثمود دور شدند.(21)»
------------------------------
1- به اين ترتيب «شعيب بن صفوان بن عيفا بن نابت بن مَدْيَن بن ابراهيم» بنابراين او از نواده هاى حضرت ابراهيم - عليه السلام - از ناحيه نابت بود نه از ناحيه اسماعيل و اسحاق. (بحار، ج 12. ص 375).
2- «وَ إِلى مَدْيَن أَخاهُمْ شُعَيْباً» (هود، 84؛ عنكبوت، 36).
3- بحار، ج 12، ص 384.
4- همان، ص 387 و 383.
5- تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 394.
6- هود، 83 تا 86.
7- هود، آيات 88 تا 93.
8- تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 392.
9- يعنى تو يك انسان ضعيف الجثّه و ناتوان هستى، به چه دليل ما كه مرفّه و سرمايه دار هستيم، از تو پيروى كنيم - مطابق بعضى از روايات، شاه آنها به كارگزاران خود دستور داد، كالاها را احتكار كنند و قيمت ها را بالا ببرند، و وزن و سائل سنجش را كم نمايند (تا كم فروشى نمايند) و به اين ترتيب سركشى خود را به فرمان خدا آشكار نمايند، شعيب - عليه السلام - او و مردم را از اين تباهى ها نهى كرد، شاه، شعيب - عليه السلام
- را از شهر اخراج كرد، آن گاه عذاب الهى به آن شاه و پيروانش وارد گرديد. (بحار، ج 12، ص 386).
10- هود، 87 و 91.
11- شعراء، 176 تا 190.
12- بحار، ج 12، ص 383.
13- كنز الفوائد كراجكى، ص 179.
14- همان، ص 180.
15- ديوان مثنوى مولانا، دفتر دوم.
16- فروع كافى، ج 5، ص 56.
17- بحار، ج 12، ص 383.
18- عنكبوت، 37؛ هود، 94 و 95.
19- شعراء،189؛ تفسير نور الثقلين، ج 4، ص 64. ناگفته نماند كه به گفته بعضى از محققين، عذاب قوم شعيب يك بار بود كه بر مردم مَدْيَن و ايكه وارد شد كه آميخته با زلزله و ابر صاعقه خيز و صيحه بود.
20- شعراء، 190.
21- هود، 95.
حضرت شعيب (ع) / شعيب و مناجات او
عشق و دلدادگى شعيب - عليه السلام - به خدا
از رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - نقل شده فرمود: حضرت شعيب - عليه السلام - به عشق خدا آن قدر گريه كرد تا نابينا شد، خداوند او را بينا كرد، باز آن قدر گريست تا نابينا شد، باز خداوند او را بينا كرد، براى بار سوم نيز آن قدر به عشق الهى گريست كه نابينا شد، خداوند باز او را بينا كرد، در مرتبه چهارم خداوند به او چنين وحى كرد:
«اى شعيب! تا كى به اين حالت ادامه مى دهى؟ اگر گريه تو از ترس آتش دوزخ است، آن را بر تو حرام كردم، و اگر از شوق بهشت است، آن را براى تو مباح نمودم.»
شعيب - عليه السلام - عرض كرد:
«اِلهِى وَ سَيدِى اَنْتَ تَعْلَمُ اَنِّى ما بَكَيتُ خَوْفاً مِنْ نارِكَ وَ لا شَوْقاً اِلى
جَنَّتِكَ، وَ لكِنْ عُقِدَ حُبُّكَ عَلى قَلْبِى فَلَسْتُ اَصْبِرُ اَوْ اَراكَ؛ اى خداى من و اى آقاى من! تو مى دانى كه من نه از خوف آتش دوزخ تو گريه مى كنم، و نه به خاطر اشتياق بهشت تو، بلكه حبّ و عشق تو در قلبم گره خورده كه قرار و صبر ندارم تا تو را (با چشم دل) بنگرم و به درجه نهايى عرفان و يقين برسم، و مرا به عنوان حبيب درگاهت بپذيرى.»
خداوند به شعيب فرمود: «اكنون كه داراى چنين حالتى هستى به زودى كليم و هم سخن خودم موسى - عليه السلام - را خدمتگزار تو مى كنم.»(1)
سفارش شعيب به نماز
شعيب - عليه السلام - بسيار نماز مى خواند، و به مردم مى گفت: نماز بخوانيد چرا كه نماز انسان را از كارهاى زشت و گناه باز مى دارد، ولى آن قوم نادان كه رابطه بين نماز و ترك گناه را درك نمى كردند، از روى مسخره به آن حضرت مى گفتند: «آيا اين وِردْها و ذكر و حركات تو به تو فرمان مى دهد كه ما سنّت نياكان و فرهنگ مذهبى خود را ترك كنيم، و يا نسبت به اموالمان بى اختيار باشيم، تو كه يك آدم بردبار و خوش فهم بودى، حالا چرا چنين شده اى؟» (مضمون آيه 87 سوره هود)(2)
------------------------------
1- علل الشرايع، ص 30 و 31؛ بحار، ج 12، ص 381؛ چنان كه در شرح زندگى حضرت موسى - عليه السلام - ذكر خواهد شد، حضرت موسى - عليه السلام - بيش از ده سال چوپان حضرت شعيب - عليه السلام - گرديد.
2- مجمع البيان، ج 5، ص 188.
حضرت موسى (ع) / خواب ديدن فرعون و كنترل ولادتها
نام مبارك
حضرت موسى - عليه السلام - 136 بار در 34 سوره قرآن آمده است، از اين رو مى توان گفت؛ قرآن عنايت و توجّه ويژه اى به زندگى حضرت موسى - عليه السلام - داشته است. او از پيامبران اولواالعزم، داراى شريعت وكتاب مستقل (به نام تورات) و دعوت جهانى بود. او از نسل حضرت ابراهيم - عليه السلام - است و با شش واسطه به آن حضرت مى رسد، به اين ترتيب: «موسى بن عمران بن يصهر بن قاهث بن ليوى (لاوى) بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم»(1) و 500 سال بعد از ابراهيم خليل - عليه السلام - ظهور كرد و 240 سال عمر نمود.(2)
مادر موسى - عليه السلام - «يوكابد» نام داشت، موسى - عليه السلام - و مادراش هر دو از نژاد بنى اسرائيل بودند، و جدّشان اسرائيل، يعنى حضرت يعقوب - عليه السلام - بود، نظر به اين كه حضرت يعقوب - عليه السلام - هفده سال آخر عمر در مصر مى زيست، فرزندان و نوادگان او به نام خاندان بزرگ بنى اسرائيل، از مصر برخاستند و در دنيا منتشر شدند.
شاهان بنى اسرائيل در مصر را با لقب فراعنه (جمع فرعون) مى خواندند، بزرگترين و ديكتاتورترين فرعون هاى مصر، سه نفر بودند به نامهاى: 1. اپوفس؛ فرعون معاصر حضرت يوسف - عليه السلام - 2. رامسيس دوم؛ كه حضرت موسى - عليه السلام - در عصر سلطنت او متولّد شد 3. منفتاح پسر رامسيس دوّم؛ كه موسى و هارون - عليه السلام - از طرف خدا مأمور شدند تا نزد او روند و او را به سوى خداى يكتا دعوت كنند. اين فرعون همان است كه با لشكرش در
درياى نيل غرق شده و به هلاكت رسيدند.
داستان زندگى پرفراز و نشيب موسى - عليه السلام - را مى توان در پنج دوره زير خلاصه كرد:
1. عصر ولادت و كودكى و پرورش او در دامان فرعون.
2. دوران هجرت او از مصر به مَدْين و زندگى او در محضر حضرت شعيب پيامبر - صلى الله عليه و آله - در آن سرزمين (بيش از ده سال)
3. دوران پيامبرى و بازگشت او به مصر و مبارزه او با فرعون و فرعونيان.
4. دوران غرق و هلاكت فرعون و فرعونيان و نجات بى اسرائيل و حوادث ورود موسى - عليه السلام - همراه بنى اسرائيل به بيت المقدّس.
5. عصر درگيرى هاى موسى - عليه السلام - با بنى اسرائيل.
نكته قابل توجّه اينكه از آيات متعدد از جمله آيه 39 عنكبوت و 24 مؤمن فهميده مى شود كه حضرت موسى - عليه السلام - از سوى خدا، از آغاز براى مبارزه با سه شخص فرستاده شد كه عبارتند از: فرعون (سمبل طغيان و سركشى و حاكميت ظلم) و هامان (سمبل و مظهر شيطنت و طرحهاى شيطانى) و قارون (مظهر سرمايه دارى استثمارى، و ثروت اندوزى ناسالم).
اين سه تن آشكارا با موسى - عليه السلام - مخالفت و دشمنى نموده و آن حضرت را به عنوان ساحر و دروغگو متّهم نمودند، و هر سه نفر مذكور گرفتار غضب الهى شده و به هلاكت رسيدند.
خواب وحشتناك فرعون و تعبير آن
فرعون (رامسيس دوّم) طاغوت خودسر و مغرور مصر بود، او مردم را به دو طبقه مستضعف و مستكبر (بردگان و اشرافيان) به نام سبطيان و قِبْطيان، تقسيم نمود، قبطيان همان فرعونيان بودند كه در اطراف فرعون به هوسبازى و عيش و
نوش و ظلم و ستم سرگرم بودند، و همه اختيارات كشور در دست آنها بود، ولى به عكس، سبطيان طبقه پايين اجتماع، و ستمديدگانِ مستضعف بودند، كه همواره زير چكمه و چنگال فرعونيان، رنج مى بردند، موسى - عليه السلام - و بنى اسرائيل از سبطيان بودند، ولى فرعون از قبطيان.
به اين ترتيب نژادپرستى عجيبى در كشور مصر و اطراف، حكمفرما بود، و قبطيان مى خواستند، همين وضع ادامه يابد، چهارصد سال اين وضع نابسامان ادامه يافت تا اينكه خداوند بر بنى اسرائيل لطف كرد، كه پيامبرى به نام موسى - عليه السلام - بفرستد، و آنها را از زير يوغ استعمار و استثمار فرعون نجات بخشد.
در همين ايام، يك شب فرعون در عالم خواب ديد: آتشى از طرف شام شعله ور شد و زبانه كشيد و به طرف مصر آمد و به خانه هاى قبطيان افتاد و همه آن خانه ها را سوزانيد، و سپس كاخها و باغها و تالارهاى آنها را فراگرفت و همه را به خاكستر و دود تبديل نمود.
فرعون در حالى كه بسيار وحشتزده شده بود، از خواب برخاست و در غم و اندوه فرو رفت، ساحران، كاهنان و دانشمندانِ تعبير خواب را به حضور طلبيد، و به آنها رو كرد و گفت: «چنين خوابى را ديده ام، تعبيرش چيست؟»
يكى از آنها گفت: «چنين به نظر مى رسد كه به زودى نوزادى از بنى اسرائيل به دنيا آيد و واژگونى تخت و تاج فرعون، و نابودى فرعونيان، به دست او انجام شود.»(3)
كنترل شديد براى جلوگيرى از تولّد نوزاد
فرعون پس از مشاوره و گفتگو با درباريان و ساحران، دو تصميم خطرناك گرفت، نخست اينكه فرمان داد در آن شبى كه منجّمين و
ساحران، آن شب را به عنوان شب انعقاد نطفه كودك موعود (موسى) مشخّص كرده بودند، زنان از همسرانشان جدا گردند.
اين فرمان اعلام شد و در همه جا كنترل شديدى به وجود آمد، مردان از شهر بيرون رفتند و زنان در شهر ماندند، و هيچ همسرى جرئت نداشت با همسر خود تماس بگيرد.
ولى در نيمه همان شب، عمران كه در كنار كاخ فرعون به نگهبانى اجبارى اشتغال داشت،(4) همسرش يوكابد را ديد كه نزدش آمده است، آن دو با هم همبستر شدند و نطفه موسى - عليه السلام - منعقد گرديد.
عمران به همسرش گفت: «مثل اينكه تقدير الهى اين بود كه آن كودك موعود از ما پديد آيد. اين راز را پنهان دار و در پوشيدن آن بكوش كه وضع بسيار خطرناك است.»
يوكابد با شتاب و نگرانى از كنار شوهر دور شد، و در پوشاندن راز، كوشش بسيار كرد.(5)
دوّمين تصميم فرعون، كشتن نوزادان پسر بود كه به طور وسيع، و بسيار خطرناكتر از تصميم نخست، اجرا شد، از دربار فرعون خطاب به عموم مردم، اين اعلاميه صادر گرديد:
«همه مأموران و قابله ها بايد در ميان بنى اسرائيل، مراقب اوضاع باشند، هرگاه پسرى از آنها به دنيا آمد، بى درنگ سر از بدن او جدا كنند و او را بكشند، ولى دختران را براى كنيزى نگهدارند.»
به دنبال اين اعلاميه، جلّادان خون آشام حكومت فرعون به جان مردم افتادند، تمام زنهاى باردار تحت مراقبت شديد قرار گرفتند، قابله ها از هر سو، زنان را كنترل مى كردند، در اين گيرودار، شكم بسيارى از زنان شكافته شد، و بسيارى از نوزادهايى كه در رحم مادرانشان بودند، براثر فشار و لگدزدن مأموران سنگدل، سقط شدند، و
كشتن نوزادان پسر به هفتادهزار نفر رسيد.(6)
------------------------------
1- مجمع البيان، ج 4، ص 130.
2- بحارالانوار، ج 13، ص 6.
3- اقتباس از بحارالانوار، ج 13، ص 51؛ تاريخ انبياء، ص 493.
4- بايد توجه داشت كه كارهاى سخت، مانند نگهبانى شب و... به بنى اسرائيل واگذار شده بود.
5- تاريخ انبياء (عمادزاده)، ص 495.
6- اقتباس از بحارالانوار، ج 13، ص 50 تا 53؛ در آيه 49 سوره بقره به شكنجه شدن بنى اسرائيل و كشته شدن پسران آنها به دست فرعونيان اشاره شده است.
حضرت موسى (ع) / ماجراى تولد موسى (ع) و نگهدارى او
هنگام ولادت موسى - عليه السلام - هرچه نزديكتر مى شد، مادر موسى - عليه السلام - نگرانتر مى گرديد، و همواره در اين فكر بود كه چگونه پسرش را از دست جلّادان فرعون حفظ كند.
امداد و لطف الهى موجب شد كه آثار حمل در يوكابد مادر موسى - عليه السلام - چندان آشكار نباشد، از سوى ديگر يوكابد با قابله اى دوست بود، و آن قابله به خاطر دوستى، حمل مادر موسى - عليه السلام - را گزارش نمى داد.
لحظات تولّد موسى - عليه السلام - فرا رسيد، مادر موسى - عليه السلام - به دنبال دوستِ قابله اش فرستاد و از او استمداد نمود، قابله آمد و مادر موسى - عليه السلام - را يارى نمود، موسى - عليه السلام - در مخفيگاه دور از ديد مردم متولد شد، در اين هنگام نور مخصوصى از چهره موسى درخشيد كه بدن قابله به لرزه افتاد، همان دم محبّت موسى در قلب قابله جاى گرفت، قابله به مادر موسى گفت:
«من تصميم گرفته بودم تولّد موسى - عليه السلام - را به مأموران
خبر دهم (و جايزه ام را بگيرم) ولى محبّت اين نوزاد به قدرى بر قلبم چيره شد كه حتى حاضر نيستم مويى از او كم شود.»
قابله از خانه مادر موسى - عليه السلام - بيرون آمد، بعضى از جاسوسان حكومت، او را ديدند، تصميم گرفتند به خانه مادر موسى وارد گردند، خواهر موسي(1) ماجرا را به يوكابد گفت؛ يوكابد دستپاچه شد كه چه كند، در اين ميان از شدّت وحشت، هوش از سرش رفته بود، نوزاد را به پارچه اى پيچيد و به تنور انداخت.
مأمورين وارد خانه شدند و در آنجا جز تنور آتش نديدند، تحقيقات از مادر موسى - عليه السلام - شروع شد، به او گفتند: «قابله در اينجا چه مى كرد؟»
يوكابد گفت: «او دوست من است و به عنوان ديدار به اينجا آمده بود.» مأمورين مأيوس شده و از خانه خارج شدند.
مادر هنگامى كه حال عادى خود را بازيافت به دخترش گفت: «نوزاد كجاست؟» دختر گفت: اطلاع ندارم. در اين لحظه صداى گريه نوزاد از درون تنور بلند شد، مادر به سوى تنور رفت و ديد خداوند آتش را براى موسى خنك و گوارا كرده است، نوزادش را با كمال سلامتى از درون تنور بيرون آورد.
ولى باز مادر نگران بود، چرا كه يك بار صداى گريه نوزاد كافى بود كه جاسوسان را متوجّه سازد، متوجّه خدا شد و از خدا خواست راه چاره اى پيش روى او بگشايد، خداوند با الهام خود به مادر موسى، او را از نگرانى حفظ كرد(2) در اين مورد از زبان قرآن چنين مى خوانيم:
«وَ أَوْحَينا إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيهِ فَأَلْقِيهِ فِى الْيمِّ وَ لا تَخافِى وَ لا
تَحْزَنِى إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ؛ ما به مادر موسى، الهام كرديم او را شير بده و هنگامى كه بر او ترسيدى، وى را در دريا(ى) نيل بيفكن و نترس و غمگين مباش كه ما او را به تو بازمى گردانيم و او را از رسولان قرار مى دهيم.»(3)
و از امدادهاى غيبى ديگر اينكه يوكابد سه ماه مخفيانه به موسى - عليه السلام - شير داد، در اين مدت هيچگاه موسى گريه نكرد و حركتى كه موجب باخبر شدن جاسوسان شود از خود نشان نداد.(4)
نهادن موسى - عليه السلام - در ميان صندوق و افكندن آب به دريا
مادر موسى - عليه السلام - طبق الهام الهى تصميم گرفت، كودكش را به دريا بيفكند، به طور محرمانه به سراغ يك نفر نجّار مصرى كه از فرعونيان بود آمد و از او درخواست يك صندوقچه كرد.
نجّار گرفت: صندوقچه را براى چه مى خواهى؟
يوكابد كه زبانش به دروغ عادت نكرده بود گفت: من از بنى اسرائيلم، نوزاد پسرى دارم، مى خواهم نوزادم را در آن مخفى نمايم.
نجّار مصرى تا اين سخن را شنيد، تصميم گرفت اين خبر را به جلّادان برساند، به سراغ آنها رفت، ولى آنچنان وحشتى عظيم بر قلبش مسلّط شد كه زبانش از سخن گفتن باز ايستاد، مى خواست با اشاره دست، مطلب را بازگو كند، مأمورين از حركات او چنين برداشت كردند كه يك آدم مسخره كننده است، او را زدند و از آنجا بيرون نمودند.
او وقتى كه حالت عادى خود را بازيافت، بار ديگر براى گزارش نزد جلّادان رفت، باز مانند اول زبانش گرفت، و اين موضوع سه بار تكرار شد، او وقتى كه به حال
عادى بازگشت، فهميد كه در اين موضوع، يك راز الهى نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسى - عليه السلام - تحويل داد.(5)
مادر موسى - عليه السلام - نوزاد خود را در ميان آن صندوق نهاد، صبحگاهان هنگامى كه خلوت بود، كنار رود نيل آمد و آن صندوق را به رود نيل انداخت، امواج نيل آن صندوق را با خود برد، اين لحظه براى مادر موسى، لحظه بسيار حسّاس و پرهيجانى بود، اگر لطف الهى نبود، مادر فرياد مى كشيد و از فراق نورديده اش، جيغ مى زد و در نتيجه جاسوسان متوجّه مى شدند، ولى خطاب «وَ لا تَخافِى وَ لا تَحْزَنِى» (نترس و محزون نباش، ما موسى را به تو برمى گردانيم)(6) قلب مادر را آرام كرد، چه بهتر كه در اينجا رشته سخن را به پروين اعتصامى بدهيم كه مى گويد:
مادر موسى چو موسى را به نيل *** درفكند از گفته ربّ جليل
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه *** گفت كاى فرزند خرد بى گناه
گر فراموشت كند لطف خداى *** چون رهى زين كشتى بى ناخداى؟
وحى آمد كاين چه فكر باطل است *** رهرو ما اينك اندر منزل است
ما گرفتيم آنچه را انداختى *** دست حق را ديدى و نشناختى
سطح آب از گاهوارش خوشتر است *** دايه اش سيلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغيان مى كنند *** آنچه مى گوييم ما آن مى كنند
بِه كه برگردى به ما بسپاريش *** كى تو از ما دوستر مى داريش
موسى - عليه السلام - در خانه فرعون
فرعون در كاخ خود بود، و همسرى به نام «آسيه» داشت(7) آنها فرزندى جز يك دختر (به نام اَنيسا) نداشتند، و او نيز به يك بيمارى
شديد و بى درمان «بَرَص» مبتلا بود، و همه طبيب هاى آن عصر از درمان آن درمانده شده بودند، فرعون در مورد شفاى او به كاهنان متوسّل شده بود، كاهنان گفته بودند: «اى فرعون! ما پيش بينى مى كنيم كه از درون اين دريا انسانى به اين كاخ گام مى نهد كه اگر از آب دهانش را به بدن اين دختر بيمار بمالند، شفا مى يابد.»
فرعون و همسرش آسيه در انتظار چنين ماجرايى بودند كه ناگهان روزى در كنار رود نيل صندوقچه اى را ديدند كه امواج دريا آن را حركت مى داد، به دستور فرعون بى درنگ آن صندوقچه را گرفتند و نزد فرعون آوردند، آسيه درِ صندوق را گشود، ناگاه چشمش به نوزادى نورانى افتاد، همان لحظه محبّت موسى - عليه السلام - در قلب آسيه جاى گرفت.
وقتى كه فرعون نوزاد را ديد، خشمگين شد و گفت: «چرا اين پسر كشته نشده است؟!»
آسيه گفت: «اين پسر از بچّه هاى اين سال نيست، و تو فرمان داده اى كه پسرهاى نوزاد اين سال را بكشند، بگذار اين كودك بماند.» در آيه 9 سوره قصص، اين مطلب چنين آمده:
«همسر فرعون (آسيه) گفت او را نكشيد شايد نور چشم من و شما شود، و براى ما مفيد باشد و بتوانيم او را به عنوان پسر خود برگزينيم.»
انيسا دختر فرعون از آب دهان آن كودك به بدنش ماليد و شفا يافت، آن كودك را به بغل گرفت و بوسيد، اطرافيان فرعون به فرعون گفتند: «به گمان ما اين كودك، همان است كه موجب واژگونى تخت و تاج تو خواهد شد، فرمان بده او را به دريا بيفكنند، فرعون چنين تصميم گرفت، ولى آسيه نگذاشت و با به
كار بردن انواع شيوه ها، كه شايد يكى از آنها شفاى دخترش بود، از كشتن موسى جلوگيرى نمود.
به هرحال مشيت نافذ پروردگار موجب شد كه اين نوزاد در درون كاخ فرعون، مهمترين كانون خطر، پرورش يافت.(8)
مادر موسى به خواهر موسى گفت: «به دنبال صندوقچه برو و ماجرا را پى گيرى كن.»
خواهر موسى - عليه السلام - دستور مادر را انجام داد و از فاصله دور به جستجو پرداخت، و از دور ديد كه فرعونيان آن صندوقچه را از آب گرفتند، بسيار شاد شد كه برادر كوچكش از خطر آب نجات يافت.
طولى نكشيد كه احساس كردند نوزاد گرسنه است و نياز به شير دارد، به دستور آسيه و فرعون، مأمورين به دنبال يافتن دايه حركت كردند، امّا عجيب اينكه چندين دايه آوردند، ولى نوزاد پستان هيچيك از آنها را نگرفت، مأمورين همچنان در جستجوى دايه بودند كه ناگهان در فاصله نه چندان دور به دخترى برخورد كردند كه گفت: «من خانواده اى را مى شناسم كه مى توانند اين كودك را شير دهند و سرپرستى كنند.»
آن دختر، خواهر موسى بود، مأمورين كه او را نمى شناختند با راهنمايى او نزد مادر موسى - عليه السلام - رفتند و او را به كاخ فرعون آوردند تا به نوزاد شير دهد، نوزاد را به او دادند، نوزاد با اشتياق تمام، پستان او را گرفت و شير خورد، همه حاضران خوشحال شدند، و به مادر موسى - عليه السلام - آفرين گفتند. از آن پس مادر موسى، موسى - عليه السلام - را به خانه اش برد و به او شير داد. (يا به كاخ فرعون رفت و آمد مى كرد و به موسى شير مى داد.)
به اين
ترتيب خداوند به وعده اش وفا كرد كه به مادر موسى - عليه السلام - فرموده بود: «او را به دريا بيفكن، ما او را به تو برمى گردانيم.»(9)
به گفته بعضى غيبت موسى از مادرش بيش از سه روز طول نكشيد.
جالب اينكه روزى موسى در دوران شيرخوارگى در آغوش فرعون بود، با دست خويش ريش فرعون را گرفت و كشيد و مقدارى از موى ريش او كنده شد، و سيلى محكمى به صورت فرعون زد، و به گفته بعضى با چوب كوچكى بازى مى كرد با همان چوب بر سر فرعون كوبيد.
فرعون خشمگين شد و گفت: «اين كودك، دشمن من است»، همان دم به دنبال جلّادان فرستاد تا بيايند و او را بكشند.
آسيه به فرعون گفت: «دست بردار، اين نوزاد است و خوب و بد را نمى فهمد، براى اينكه حرف مرا تصديق كنى، يك قطعه ياقوت و يك قطعه ذغال آتشين نزدش مى گذارى، اگر ياقوت را برداشت، معلوم مى شود كه مى فهمد و اگر آتش را برداشت، معلوم مى شود نمى فهمد، آنگاه آسيه همين كار را كرد، موسى دست به طرف ياقوت دراز كرد ولى جبرئيل دست او را به طرف آتش برد، موسى ذغال آتشين را برداشت و به دهان گذاشت، زبانش سوخت، آنگاه خشم فرعون فرو نشست و از كشتن او منصرف شد.(10)
مطابق بعضى از روايات ديگر روزى موسى - عليه السلام - عطسه كرد. سپس بى درنگ گفت: «الْحَمْدُ لِلَّهِ»، فرعون از شنيدن اين سخن عصبانى شد و به موسى سيلى زد، موسى ريش بلند فرعون را گرفت و كشيد، فرعون سخت عصبانى شد و تصميم گرفت او را به دست جلّادان بسپرد تا او را بكشند، آسيه
همسر فرعون، پادرميانى كرد و به عنوان اينكه موسى كودك است و به كارهاى خود متوجّه نيست، او را از چنگال فرعون نجات داد.(11)
------------------------------
1- در مورد نام خواهر موسى - عليه السلام -، دو قول است، بعضى گفته اند نام او مريم بود، و به گفته بعضى نام او كلثمه بود (مجمع البيان، ج 7، ص 242؛ بحارالانوار، ج 13، ص 55).
2- مجمع البيان، ج 7، ص 241؛ بحارالانوار، ج 13، ص 54.
3- قصص، 7.
4- همان مدرك.
5- بحارالانوار، ج 13، ص 54؛ مطابق بعضى از روايات، اين نجّار همان «حزقيل» (يا حزبيل) بود كه همين حادثه موجب شد به موسى - عليه السلام - ايمان آورد، و بعدها به عنوان «مؤمن آل فرعون» شناخته گرديد كه ايمان خود را پنهان مى كرد. (بحارالانوار، ج 13، ص 163).
6- قصص، 7.
7- آسيه اصلاً از نژاد بنى اسرائيل، و از نوه هاى پيامبران بود، كه فرعون با او ازدواج كرد.
8- اقتباس از بحارالانوار، ج 13، ص 54 و 55؛ مجمع البيان، ج 7، ص 241.
9- چنانكه اين مطلب، در آيه 13 قصص آمده است.
10- بحارالانوار، ج 13، ص 56.
11- تفسير نورالثقلين، ج 4، ص 117.
حضرت موسى (ع) / موسى (ع) و قتل يك جوان
هنگامى كه موسى - عليه السلام - به حدّ رشد و بلوغ رسيد، روزى وارد شهر (مصر) شد و در بين مردم عبور مى كرد، ديد دو نفر گلاويز شده اند و همديگر را مى زنند، يكى از آنها از بنى اسرائيل، و ديگرى «قبطى»، يعنى از فرعونيان بود، در همين هنگام بنى اسرائيل از موسى - عليه السلام - استمداد نمود.
از آنجا كه موسى - عليه السلام - مى دانست فرعونيان از طبقه اشرافى
هستند و همواره به بنى اسرائيل ستم مى كنند، به يارى مظلوم شتافت و تصميم گرفت از ظلم ظالم جلوگيرى كند.
به گفته بعضى، موسى ديد يكى از آشپزهاى فرعون مى خواهد يك نفر بنى اسرائيل را براى حمل هيزم، به بيگارى كشد، و بر سر همين موضوع با هم گلاويز شده اند.
موسى - عليه السلام - به يارى مظلوم شتافت و مشتى محكوم بر سينه مرد فرعونى زد، اما همين يك مشت كار او را ساخت، او بر زمين افتاد و مرد.
موسى - عليه السلام - قصد كشتن او را نداشت، نه از اين جهت كه آن مرد مقتول، سزاوار كشته شدن نبود، بلكه به خاطر پيامدهاى دشوارى كه براى موسى - عليه السلام - و بنى اسرائيل داشت، از اين رو موسى - عليه السلام - به خاطر اين ترك اولى، از درگاه خدا تقاضاى عفو كرد، و از كار خود اظهار پشيمانى نمود.(1)
اين قتل يك قتل ساده نبود، يك جرقّه اى براى يك انقلاب، و مقدمه آن به حساب مى آمد، لذا موسى - عليه السلام - نگران بود و هر لحظه در انتظار حادثه اى به سر مى برد، در اين گيرودار در روز بعد، باز موسى - عليه السلام - مردى ديگر از فرعونيان را ديد كه با همان مظلوم، گلاويز شده است، و آن مرد مظلوم از موسى - عليه السلام - استمداد نمود، موسى - عليه السلام - به طرف او رفت تا از او دفاع كرده و از ظلم ظالم جلوگيرى كند، ظالم به موسى - عليه السلام - گفت: «آيا مى خواهى مرا بكشى همانگونه ه ديروز شخصى را كشتى؟»
موسى - عليه السلام - دريافت كه حادثه قتل،
شايع شده، از اين رو براى اينكه مشكلات ديگرى پيش نيايد كوتاه آمد.
حكم اعدام موسى - عليه السلام -
فرعون و اطرافيانش از ماجرا باخبر شدند، و در جلسه مشورت خود، حكم اعدام موسى - عليه السلام - را صادر كردند.
يكى از خويشاوندان فرعون به نام «حزقيل» (كه بعدها به عنوان مؤمن آل فرعون معروف گرديد) از اخبار جلسه مشورت فرعونيان، اطّلاع يافت، از آنجا كه او در نهان به موسى - عليه السلام - ايمان داشت، خود را محرمانه به موسى - عليه السلام - رسانيد و گفت: «اى موسى! اين جمعيت (فرعون و فرعونيان) براى اعدام تو به مشورت پرداخته اند، بى درنگ از شهر خارج شود كه من از خيرخواهان تو هستم.»
موسى - عليه السلام - تصميم گرفت به سوى سرزمين «مَدْينْ» كه شهرى در جنوب شام و شمال حجاز قرار داشت، و از قلمرو مصر و حكومت فرعونيان جدا بود، برود و از چنگال ستمگران بى رحم نجات يابد، گر چه سفرى طولانى بود و توشه راه سفر را بهمراه نداشت، ولى چاره اى جز اين نداشت، با توكّل به خدا و اميد به امدادهاى الهى حركت كرد، در حالى كه مى گفت:
«رَبِّ نَجِّنِى مِنَ القَوْمِ الظّالِمينَ؛ خدايا مرا از گزند ستمگران نجات بده.»(2)
------------------------------
1- مضمون آيات 14 تا 17 سوره قصص.
2- مضمون آيه 18 تا 21 سوره قصص، و اقتباس از مجمع البيان، ج 7، ص 245 و 246.
حضرت موسى (ع) / موسى و شعيب
موسى - عليه السلام - در صحراى مَدْين، و يارى خواستن او از دختران شعيب - عليه السلام -
موسى بدون توشه راه و سفر، با پاى پياده به سوى مَدْين روانه شد و
فاصله بين مصر و مدين را در هشت شبانه روز پيمود، در اين مدّت غذاى او سبزى هاى بيابان بود و براثر پياده روى پايش آبله كرد، هنگامى كه به نزديك مَدْين رسيد، گروهى از مردم را در كنار چاهى ديد كه از آن چاه با دلو، آب مى كشيدند و چهارپايان خود را سيراب مى كردند، در كنار آنها دو دختر را ديد كه مراقب گوسفندهاى خود هستند و به چاه نزديك نمى شوند، نزد آنها رفت و گفت: «چرا كنار ايستاده ايد؟ چرا گوسفندهاى خود را آب نمى دهيد؟»
دختران گفتند: «پدر ما پيرمرد سالخورده و شكسته اى است، و به جاى او ما گوسفندان را مى چرانيم، اكنون بر سر اين چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آنها هستيم تا بعد از آنها از چاه آب بكشيم.»
در كنار آن چاه، چاه ديگرى بود كه سنگى بزرگ برسر آن نهاده بودند كه سى يا چهل نفر لازم بود تا با هم آن سنگ را بردارند، موسى - عليه السلام - به تنهايى كنار آن چاه آمد، آن سنگ را تنها از سر چاه برداشت و با دلو سنگينى كه چند نفر آن را مى كشيدند، به تنهايى از آن چاه آب كشيد و گوسفندهاى ان دختران را آب داد، آنگاه موسى، از آنجا فاصله گرفت و به زير سايه اى رفت و به خدا متوجّه شد و گفت:
«رَبِّ إِنِّى لِما أَنْزَلْتَ إِلَى مِنْ خَيرٍ فَقِيرٌ؛ پروردگارا! هر خير و نيكى به من برسانى، به آن نيازمندم.»(1)
امانت دارى و پاكدامنى موسى - عليه السلام -
دختران به طور سريع نزد پدر پير خود كه حضرت شعيب - عليه السلام - پيامبر بود(2)، بازگشتند و ماجرا را تعريف كردند، شعيب
يكى از دخترانش (به نام صفورا) را نزد موسى - عليه السلام - فرستاد و گفت: «برو او را به خانه ما دعوت كن، تا مزد كارش را بدهم.»
صفورا در حالى كه با نهايت حيا گام برمى داشت نزد موسى - عليه السلام - آمد و دعوت پدر را به او ابلاغ نمود، موسى - عليه السلام - به سوى خانه شعيب حركت كرد، در مسير راه، دختر كه براى راهنمايى، جلوتر حركت مى كرد، دربرابر باد قرار گرفت، باد لباسش را به بالا و پايين حركت مى داد، موسى - عليه السلام - به او گفت: «تو پشت سر من بيا، هرگاه از مسير راه منحرف شدم، با انداختن سنگ، راه را به من نشان بده. زيرا ما پسران يعقوب به پشت سر زنان نگاه نمى كنيم.»
صفورا پشت سر موسى آمد و به راه خود ادامه دادند تا نزد شعيب - عليه السلام - رسيدند.
ملاقات موسى - عليه السلام - با شعيب - عليه السلام - و مهمان نوازى شعيب - عليه السلام -
شعيب - عليه السلام - از موسى - عليه السلام - استقبال گرمى كرد و به او گفت: «هيچگونه نگران نباش از گزند ستمگران رهايى يافته اى، اينجا شهرى است كه از قلمرو حكومت ستمگران فرعونى، خارج است.»
موسى - عليه السلام - ماجراى خود را براى شعيب - عليه السلام - تعريف كرد، شعيب - عليه السلام - او را دلدارى داد و به او گفت: «از غربت و تنهايى رنج نبر، همه چيز به لطف خدا حل مى شود.»
موسى - عليه السلام - دريافت كه در كنار استاد بزرگى قرار گرفته كه چشمه هاى علم و معرفت از
وجودش مى جوشد، شعيب نيز احساس كرد كه با شاگرد لايق و پاكى روبرو گشته است.
جالب اينكه: نقل شده هنگامى كه موسى - عليه السلام - بر شعيب وارد شد، شعيب در كنار سفره غذا نشسته بود و غذايى مى خورد، وقتى كه نگاهش به موسى (آن جوان غريب و ناشناس) افتاد، گفت: «بنشين از اين غذا بخور.»
موسى گفت: «اَعُوذُ باللهِ؛ پناه مى برم به خدا.»
شعيب: چرا اين جمله را گفتى، مگر گرسنه نيستى؟
موسى: چرا گرسنه هستم، ولى از آن نگرانم كه اين غذا را مزد من در برابر كمكى كه به دخترانت در آب كشى از چاه كردم قرار دهى، ولى ما از خاندانى هستيم كه عمل آخرت را با هيچ چيزى از دنيا، گر چه پر از طلا باشد، عوض نمى كنيم.
شعيب گفت: «نه، ما نيز چنين كارى نكرديم، بلكه عادت ما، احترام به مهمان است.» آنگاه موسى كنار سفره نشست، و غذا خورد.(3) در اين ميان يكى از دختران شعيب - عليه السلام - گفت:
«يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِى الْأَمِينُ؛ اى پدر! او (موسى) را استخدام كن، چرا كه بهترين كسى را كه مى توانى استخدام كنى همان كسى است كه نيرومند و امين باشد.»(4)
شعيب گفت: «نيرومندى او از اين جهت است كه او به تنهايى سنگ بزرگ را از سرچاه برداشت و با دلو بزرگ آب كشيد، ولى امين بودن او را از كجا فهميدى؟»
دختر جواب داد: در مسير راه به من گفت: پشت سر من بيا تا باد لباس تو را بالا نزند، و اين دليل عفّت و پاكى و امين بودن او است.(5)
ازدواج موسى - عليه السلام - با دختر شعيب -
عليه السلام -
شعيب - عليه السلام - به موسى - عليه السلام - گفت: «من مى خواهم يكى از اين دو دخترم را به همسرى تو درآورم به اين شرط كه هشت سال براى من كار (چوپانى) كنى، و اگر تا ده سال كار خود را افزايش دهى محبّتى از طرف تو است، من نمى خواهم كار سنگينى بر دوش تو نهم، اِن شاءَ الله مرا از شايستگان خواهى يافت.»
موسى - عليه السلام - با پيشنهاد شعيب موافقت كرد.(6)
به اين ترتيب موسى - عليه السلام - با كمال آسايش در مَدْين ماند و با صفورا ازدواج كرد و به چوپانى و دامدارى پرداخت و به بندگى خدا ادامه داد تا روزى فرارسد كه به مصر بازگردد و در فرصت مناسبى، بنى اسرائيل را از يوغ طاغوتيان فرعونى رهايى بخشد.
موسى - عليه السلام - چوپانى مهربان! و پاداش او
روزى حضرت موسى - عليه السلام - در صحرا و دامنه كوه به چراندن گوسفندها سرگرم بود، يكى از گوسفندها از گله خارج شد و تنها به سوى بيابان دويد، موسى به طرف او رفت تا او را گرفته و برگرداند، موسى - عليه السلام - به دنبال او، بسيار دويد و از گله، فاصله زيادى گرفت تا شب شد، سرانجام موسى - عليه السلام - به گوسفند رسيد، با اينكه بسيار خسته شده بود، به آن گوسفند مهربانى كرد و دست مرحمت بر پشت او كشيد و مانند مادر نسبت به فرزندش، او را نوازش داد، ذرّه اى نامهربانى با او نكرد، به او گفت: «گيرم به من رحم نكردى، ولى چرا به خود ستم نمودى؟»
گوسفند از ماندگى شد سست و
ماند *** پس كليم الله گرد از وى فشاند
كف همى ماليد بر پشت و سرش *** مى نوازش كرد همچون مادرش
نيم ذرّه تيرگى و خشم نى *** غير مهر و رحم و آب چشم نى
گفت گيرم بر منت رحمى نبود *** طبع تو بر خود چرا اِستم نمود؟
وقتى كه خداوند اين صبر، تحمّل و مهر را از موسى - عليه السلام - ديد، به فرشتگان فرمود: «موسى - عليه السلام - شايسته مقام پيامبرى است.»
با ملائك گفت يزدان آن زمان *** كه نبوّت را همى زيبد فلان
بى شبانى كردن و آن امتحان *** حق ندادش پيشوايى جهان
پيامبر اسلام - صلى الله عليه و آله - فرمود: «خداوند همه پيامبران را مدتى چوپان كرد و تا آنها را در مورد چوپانى نيازمود، رهبر مردم نكرد، هدف اين بود كه آنها صبر و وقار را در عمل بيازمايند، تا در رهبرى انسانها، باپاى آزموده قدم به ميدان نهند.»(7)
گفت سائل كه تو هم اى پهلوان گفت: من هم بوده ام ديرى شبان(8)
بازگشت موسى به مصر با عصاى مخصوص و گوسفندان بسيار
موسى پس از ده سال سكونت در مَدْين، در آخرين سال سكونتش، به شعيب - عليه السلام - چنين گفت: «من ناگزير بايد به وطنم بازگردم و از مادر و خويشانم ديدار كنم، در اين مدّت كه در خدمت تو بودم، در نزد تو چه دارم؟»
شعيب گفت: «امسال هر گوسفندى كه زائيد و نوزاد او اَبْلَق (دو رنگ و سياه و سفيد) بود مال تو باشد.»
موسى - عليه السلام - (با اجازه شعيب) هنگام جفت گيرى گوسفندان، چوبى را در زمين نصب كرد و پارچه دورنگى روى آن افكند، همين پارچه دورنگ
در روبروى چشم گوسفندان بود، هنگام انعقاد نطفه، در نوزاد آنها اثر كرد و آن سال همه نوزادهاى گوسفندها، ابلق شدند، آن سال به پايان رسيد، موسى اثاث و گوسفندان و اهل و عيال خود را آماده ساخت تا به سوى مصر حركت كنند.
موسى هنگام خروج به شعيب گفت: «يك عدد عصا به من بده تا همراه من باشد.» با توجّه به اينكه چندين عصا از پيامبران گذشته مانده بود، و شعيب آنها را در خانه مخصوصى نگهدارى مى كرد، شعيب به موسى گفت: «به آن خانه برو، و يك عصا از ميان آن عصاها براى خود بردار.»
موسى - عليه السلام - به آن خانه رفت، ناگاه عصاى نوح و ابراهيم - عليه السلام - به طرف موسى - عليه السلام - جهيد(9) و در دستش قرار گرفت، شعيب گفت: «آن را به جاى خود بگذار و عصاى ديگرى بردار.» موسى - عليه السلام - آن را سرجاى خود نهاد تا عصاى ديگرى بردارد، باز همان عصا به طرف موسى جهيد و در دست او قرار گرفت، و اين حادثه، سه بار تكرار شد.
وقتى كه شعيب آن منظره عجيب را ديد، به موسى - عليه السلام - گفت: «همان عصا را براى خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است.»
موسى - عليه السلام - آن عصا را به دست گرفت و با همان عصا گوسفندان خود را به سوى مصر حركت مى داد، همين عصا بود كه در مسير راه نزديك كوه طور، به اذن خدا به صورت مارى درآمد، و از نشانه هاى نبوّت موسى - عليه السلام - گرديد(10) كه در قرآن آيه 17
تا 21 سوره طه مى خوانيم:
«خداوند به موسى فرمود: آن چيست كه در دست راستت است؟ موسى گفت: اين عصاى من است، بر آن تكيه مى كنم، برگ درختان را با آن براى گوسفندانم فرو مى ريزم، و نيازهاى ديگرى را نيز با آن برطرف مى سازم. خداوند فرمود: اى موسى! آن را بيفكن. موسى آن را افكند، ناگهان مار عظيمى شد و به حركت درآمد. خدا فرمود: آن را بگير و نترس، ما آن را به همان صورت اول باز مى گردانيم.»
------------------------------
1- قصص، 24.
2- داستان هاى زندگى شعيب - عليه السلام - قبلاً خاطر نشان گرديد.
3- بحارالانوار، ج 13، ص 21 و 58.
4- قصص، 26.
5- بحارالانوار، ج 13، ص 58 و 59.
6- قصص، 27 و 28؛ گر چه در ظاهر به نظر مى رسد كه شعيب - عليه السلام - براى موسى - عليه السلام - مهريه سنگينى قرار داد (با اينكه مهريه سنگين مكروه است) ولى با توجّه به اينكه همه مخارج زندگى موسى - عليه السلام - بر عهده شعيب بود، و شعيب مى خواست با اين كار، مهمان عزيز خود را نزد خود نگهدارد، و براى موسى - عليه السلام - مصلحت مادى و معنوى بود كه در خدمت شعيب پير تجربه، كلاس ببيند و تجربه ها بياموزد، پاسخ به سؤال فوق (مهريه سنگين) روشن مى شود.
7- جابربن عبدالله انصارى مى گويد: ما به رسول خدا - صلى الله عليه و آله - عرض كرديم: گويا چوپانى گوسفندان كرده اى؟ فرمود: «آرى مگر پيامبرى هست كه چوپانى نكرده باشد؟» (صحيح مسلم، ج 6، ص 125).
8- ديوان مثنوى، به خط ميرخانى، ص 610 و 611؛ تفسير و نقد مثنوى (استاد محمد تقى جعفرى) ج
14، ص 293 تا 296.
روايت شده: آن روز هوا تابستانى و بسيار گرم بود، و آن گوسفند فرارى بز بود، موسى - عليه السلام - در بالاى كوه او را گرفت و صورتش بوسيد و دست نوازش بر سر پشتش كشيد و با زبان عذرخواهى به او گفت: «اى حيوان امروز تو را به زحمت افكندم، ولى منظورم حفظ تو از حمله گرگ بود.» سپس آن را به دوش گرفت و به گله رسانيد.
روزى موسى - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! براى چه مرا شايسته مقام پيامبرى دانستى و هم كلام خود نمودى؟!» خداوند فرمود: «به خاطر مهربانيت در فلان روز به آن بز.» (لئالى الاخبار، ج 2، ص 153).
9- اين عصا در عصر نوح - عليه السلام - در دست نوح - عليه السلام - بود، و در عصر ابراهيم - عليه السلام - به دست ابراهيم افتاد، از اين رو به هر دو منسوب بود.
10- بحارالانوار، ج 13، ص 29 و 30.
حضرت موسى (ع) / بعثت موسى (ع) در كنار كوه طور
بعثت موسى - عليه السلام - در كنار كوه طور
موسى - عليه السلام - اثاث زندگى و گوسفندان خود و عصاى اهدايى شعيب را برداشت و همراه خانواده اش، مدين را به مقصد مصر، ترك كرد و قدم در راه گذاشت، راهى كه لازم بود با پيمودن آن در طى هشت شبانه روز، به مصر برسد، موسى - عليه السلام - در مسير، راه را گم كرد، و شايد گم كردن راه از اين رو بود كه او براى گرفتار نشدن در چنگال متجاوزان شام، از بيراهه مى رفت.
موسى در اين وقت
در جانب راست غربى كوه طور بود، ابرهاى تيره سراسر آسمان را فراگرفته بود و رعد و برق شديدى از هر سو شنيده و ديده مى شد، از سوى ديگر درد زايمان به سراغ همسرش آمده بود، موسى - عليه السلام - در آن شرايط سخت و در هواى تاريك، حيران و سرگردان بود. ناگهان نورى در كوه طور مشاهده كرد. گمان برد در آنجا آتشى وجود دارد، به خانواده خود گفت:
«همين جا بمانيد، تا من به جانب كوه طور بروم، شايد اندكى آتش براى گرم كردن شما بياورم.»
وقتى كه به نزديك آن نور رسيد، ديد آتش عظيمى از آسمان تا درخت بزرگى كه در آنجا بود، امتداد يافته است، موسى - عليه السلام - با ديدن آن منظره ترسيد و نگران شد، زيرا آتشِ بدون دودى را ديد كه از درون درخت سبزى شعله ور بود و لحظه به لحظه شعله ورتر مى شد.(1) اندكى نزديك شد، ولى همان لحظه از ترس آن، چند قدم بازگشت. اما نياز او و خانواده اش به آتش او را از بازگشتن منصرف ساخت. نزديك شد تا اندكى از آتش را بردارد، ناگهان از ساحل راست وادى، در آن سرزمين بلند و پربركت از ميان يك درخت ندا داده شد:
«يا مُوسى اِنِّى اَنَا اللهُ رَبُّ الْعالَمِينِ؛ اى موسى! منم خداوند، پروردگار جهانيان.»
عصاى خود را بيفكن.
وقتى كه موسى - عليه السلام - عصاى خود را افكند، مشاهده كرد كه عصا چون مارى با سرعت به حركت درآمد، ترسيد و به عقب برگشت، حتى پشت سر خود را نگاه نكرد، به او گفته شد: برگرد و نترس تو در امان هستى، اكنون دستت را در
گريبانت فرو بر، هنگامى كه خارج مى شود، سفيد و درخشنده است! و اين دو برهان روشن از پروردگارت به سوى فرعون و اطرافيان او است كه آنها قوم فاسقى هستند.»(2)
به اين ترتيب موسى - عليه السلام - به مقام پيامبرى رسيد و نخستين نداى وحى را شنيد كه با دو معجزه (اژدها شدن عصا و يد بيضاء) همراه بود(3) و مأمور شد كه براى دعوت فرعون به توحيد، حركت كند.
مأموريت موسى و هارون براى دعوت فرعون
حضرت موسى به مصر نزديك شد، خداوند به هارون برادر موسى كه در مصر زندگى مى كرد، الهام نمود كه برخيز و به برادرت موسى - عليه السلام - بپيوند.
هارون به استقبال برادر شتافت و كنار دروازه مصر، با موسى ملاقات كرد، همديگر را در آغوش گرفتند و با هم وارد شهر شدند.
يوكابد مادر موسى از آمدن فرزندش آگاه شد، دويد و موسى - عليه السلام - را دربر كشيد و بوسيد و بوييد.
حضرت موسى - عليه السلام - برادرش هارون را از نبوّت خودآگاه ساخت و سه روز در خانه مادر ماند و در آنجا با بنى اسرائيل ديدار كرد و مقام پيامبرى خود را به آنها ابلاغ نمود و به آنها گفت: «من از طرف خدا به سوى شما آمده ام تا شما را به پرستش خداوند يكتا دعوت كنم.»
آنها دعوت موسى را پذيرفتند و بسيار شاد شدند.
از جانب خداوند به موسى - عليه السلام - خطاب شد كه همراه هارون نزد فرعون برويد، و او را با نرمى و اخلاق نيك به سوى خدا دعوت كنيد، شايد پند گيرد و ايمان آورد.
موسى و هارون عرض كردند: «پروردگارا! از اين مى ترسيم
كه او بر ما پيشى گيرد يا طغيان كند.»
خداوند فرمود: «نترسيد من با شما هستم، همه چير را مى شنوم و مى بينم.»(4)
موسى و هارون با زحمات بسيار توانستند با شخص فرعون روبرو شوند، آن دو، دعوت خود را در پنج جمله كوتاه امّا پرمحتوا و قاطع بيان كردند:
1. ما فرستادگان پروردگار توايم.
2. بنى اسرائيل را همراه ما بفرست و به آنها آزار نرسان.
3. ما بيهوده و بى دليل سخن نمى گوييم، بلكه از طرف پروردگارت نشانه (و معجزه)اى براى تو آورده ايم.
4. سلام و درود بر آنها كه از راه هدايت پيروى كنند.
5. به ما وحى شده است كه عذاب الهى دامان كسانى را كه آياتش را تكذيب كنند، و سركشى نمايند خواهد گرفت.
فرعون: اى موسى! پروردگار شما كيست؟
موسى: پروردگار ما كسى است كه به هر موجودى آنچه را لازمه آفرينش او بود داده، سپس راهنمائيش كرده است.
فرعون: پس تكليف پيشينيان ما چه خواهد شد كه به خدا ايمان نياوردند؟
موسى: آگاهى مربوط به آنها نزد پروردگارم در كتابى ثبت است، پروردگار من هرگز گمراه نمى شود و فراموش نمى كند.
همان خدايى كه زمين را براى شما محل آسايش قرار داد، و راه هايى را در آن پديد آورد، و از آسمان آبى فرستاد كه به وسيله آن، انواع گوناگون گياهان را (از خاك تيره) برآورديم...(5)
فرعون خيره سر در برابر گفتار منطقى و نرم موسى - عليه السلام - و هارون نه تنها هيچگونه تمايلى نشان نداد، بلكه به رجال و شخصيت هاى اطراف خود رو كرد و گفت:
«يا أَيهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيرِى؛ اى جمعيت (درباريان) من معبودى جز خودم براى شما سراغ ندارم.»(6)
سپس فرعون با كمال غرور و گستاخى به وزيرش
هامان گفت: «قصر و برجى بسيار بلند، براى من بساز، تا بر بالاى آن روم و خبر از خداى موسى بگيرم، به گمانم موسى از دروغگويان است.»
هامان دستور داد در زمين بسيار وسيعى، به ساختن كاخ و برجى بلند مشغول شدند، پنجاه هزار بنّا و معمار مشغول كار گشتند و ده ها هزار كارگر، شبانه روز به كار خود ادامه دادند، و در همه جا سر و صداى آن پيچيد. به گفته بعضى، معماران آن را چنان ساختند كه از پلّه هاى مارپيچ آن، مرد اسب سوارى مى توانست بر فراز برج قرار گيرد.
پس از پايان كار ساختمان، فرعون شخصاً برفراز برج رفت، نگاهى به آسمان كرد، منظره آسمان را همانگونه ديد كه از روى زمين صاف معمولى مى ديد، تيرى به كمان گذاشت و به آسمان پرتاب كرد، تير بر اثر اصابت به پرنده (يا طبق توطئه قبلى خودش) خون آلود بازگشت، فرعون از فراز برج پايين آمد و به مردم گفت: «برويد فكرتان راحت باشد، خداى موسى را كشتم.»
فرعون با اين گونه تزوير و نيرنگ و نمايش قدرت، به عوام فريبى پرداخت و مدّتى با اين حركات بيهوده، مردم را به امور پوچ و توخالى، سرگرم كرد و با اين سرگرمى هاى خنده آور، مى خواست مردم را از موسى و خداى موسى - عليه السلام - غافل و بى خبر سازد و با ايجاد مسائل انحرافى، آنها را از مسائل اصلى دور نگهدارد، ولى به قدرت الهى برج آسمانخراش او به لرزه افتاد و فروريخت و جمعى در ميان آن كشته شدند.(7)
طبق بعضى از روايات، جبرئيل از سوى خدا به سوى آن برج آمد و با پرِ خود به آن زد، برج به سه
قسمت شد و هر قسمتى به جايى سقوط كرد.(8)
------------------------------
1- در حقيقت آن شعله، آتش نبود، بلكه يكپارچه نور بود كه نمايى مانند آتش داشت.
2- مضمون آيات 29 تا 32 سوره قصص؛ بحارالانوار، ج 13، ص 61.
3- دو معجزه عصا و يد بيضاء، در آيه 20 تا 22 سوره طه نيز، ذكر شده است.
4- سوره طه، آيه 42 تا 46.
5- سوره طه، آيه 56 تا 64.
6- قصص، 38.
7- اقتباس از تفسير ابوالفتوح رازى، ج 8، ص 464؛ تفسير نمونه، ج 12، ص 85 تا 88.
8- بحارالانوار، ج 13، ص 151.
حضرت موسى (ع) / ماجراى سامرى منافق
گفتيم حضرت موسى - عليه السلام - اكنون كه از دست فرعونيان نجات يافته، مى خواهد براى ملّت بنى اسرائيل، حكومت تشكيل دهد و هر حكومتى نياز به قانون دارد. او با گروهى از برجستگان بنى اسرائيل به كوه طور رفت، تا الواح تورات را از درگاه خدا بگيرد، تا همان كتاب آسمانى، قانون اساسى مردم گردد.
نخست طبق وعده خدا، به بنى اسرائيل فرمود: «من سى روز از ميان شما غايب هستم، جانشين من برادرم هارون است. در پرتو راهنمايى هاى او به زندگى ادامه دهيد تا من بازگردم.»
موسى - عليه السلام - به كوه طور رفت و به مناجات و عبادت پرداخت. سى شبانه روز به پايان رسيد، خداوند ده روز ديگر را به آن افزود و مجموع آن چهل روز گرديد.
از آنجا كه در آغاز هر انقلابى، حوادثى انحرافى رخ مى دهد، و خود انقلاب كرده ها، گاهى حزب و گروه خاصّى را به دو خود جمع مى كنند، قوم موسى - عليه السلام - نيز از اين انحراف مصون نماندند. موسى بن ظفر كه بعداً به
نام «سامرى» معروف شد، از بنى اسرائيل بود (او همان كسى بود كه در ماجراى درگيرى او با قبطى، موسى به كمك او شتافت و قبطى را كشت) سامرى با اينكه سابقه انقلابى داشت، و از ياران موسى بود، پس از پيروزى موسى - عليه السلام - جزء منافقين گرديد و در غياب موسى - عليه السلام -، و از زمينه اى كه در ميان بنى اسرائيل وجود داشت سوء استفاده كرده و از طلاهاى فرعونيان، كه جمع شده بود، با زيركى خاصّى مجسّمه گوساله اى درست كرد، و مردم را به پرستش آن دعوت نمود.
براثر وزش باد از سوراخهاى بدن اين مجسّمه صدايى همچون صداى گوساله بيرون مى آمد و به اين ترتيب اكثريت قاطع جاهلان بنى اسرائيل، از راه توحيد خارج شده و گوساله پرست شدند.
هارون هرچه قوم را نصيحت كرد، و آنها را از گوساله پرستى برحذر داشت، به سخنش اعتنا نكردند، حتى با جوسازى ها و هياهوى خود نزديك بود او را بكشند.
برخورد شديد موسى - عليه السلام - با آشوب سامرى
خداوند ماجراى گمراهى قوم توسّط سامرى را به موسى - عليه السلام - وحى كرد، موسى - عليه السلام - با ناراحتى و خشم از كوه طور به سوى قوم خود بازگشت و آنها را زيررگبار سرزنش خود قرار داد.(1)
موسى - عليه السلام - از شدّت خشم و ناراحتى، الواح تورات را بر زمين زد و شكست، بنى اسرائيل به پيش آمده و گفتند: «ما در اين كار تقصيرى نداريم، بلكه سامرى اين كار را كرد.»
موسى - عليه السلام - به برادرش هارون متوجّه شد و از شدّت خشم، سر و ريش او را گرفت و گفت: «چرا وقتى كه
ديدى آنها گمراه شدند، از من پيروى نكردى؟ آيا از من نافرمانى نمودى؟»
هارون: «اى فرزند مادرم! ريش و سرم را مگير، من ترسيدم بگويى تو ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى، و سفارش مرا به كار نبستى.»
موسى - عليه السلام - متوجّه سامرى شد و او را محكوم و سرزنش كرد و سپس فرمود: «برو كه بهره تو در زندگى دنيا اين است كه هر كس به تو نزديك شود، خواهى گفت كه با من تماس نگيرد.»(2)
آرى سامرى كه منافقى خودخواه ولى باهوش بود، از نقاط ضعف بنى اسرائيل سوء استفاده كرد و فتنه عظيمى بپا نمود، سرانجام موسى - عليه السلام - او را آن چنان مجازات كرد كه از كشتن بدتر بود يعنى او را از جامعه طرد كرد و مردم او را به عنوان يك مرد نجس و آلوده مى دانستند و با او تماس نمى گرفتند.
روايت شده: سامرى به بيمارى مرموز و واگيردار «لامساس» گرفتار شد، هركس با او تماس مى گرفت به آن بيمارى مبتلا شده و بدنش آن چنان مى سوخت كه گويى در ميان آتش افتاده است.
او سر به بيابانها نهاد و همچنان گرفتار بيمارى و نفرت جامعه بود تا به هلاكت رسيد.(3)
گر چه سامرى، ضربه شديدى بر وحدت و انسجام بنى اسرائيل وارد ساخت، ولى موسى - عليه السلام - به زودى به فرياد آنها رسيد، و با مقاومت و شدّت عمل و برنامه هاى انقلابى غائله سامرى را به زباله دان تاريخ سپرد، و فريب خوردگان را بازسازى نمود و براى چندمين بار، بنى اسرائيل را از انحراف و سقوط نجات داد، آنها از كرده خود پشيمان شده و توبه كردند، و به فرمان موسى - عليه السلام
- مجسّمه گوساله را خرد كرده و ريزه هاى آن را به رود نيل انداختند.(4)
قرار گرفتن كوه بر بالاى سر بنى اسرائيل، و رفع آن به بركت توبه
هنگامى كه موسى - عليه السلام - از كوه طور بازگشت، تورات را با خود آورد و آن را به قوم خود عرضه كرد و فرمود: كتاب آسمانى آورده ام كه حاوى دستورهاى دينى و حلال و حرام است، دستورهايى كه خداوند آن را برنامه كار شما قرار داده است. آن را بگيريد و به احكام آن عمل كنيد.
يهود به بهانه اينكه موسى - عليه السلام - تكاليف دشوارى براى آنان آورده بناى نافرمانى و سركشى گذاشتند، خداوند فرشتگانى را مأمور كرد تا قطعه عظيمى از كوه طور را بالاى سر آنها قرار دهند. فرشتگان چنين كردند. يهوديان وحشت زده شدند.
موسى - عليه السلام - در اين هنگام به آنها چنين اعلام كرد: «چنانچه پيمان ببنديد و به دستورهاى خدا عمل كنيد و از تمرّد و سركشى توبه نماييد، اين عذاب و كيفر از شما برداشته و برطرف ميغشود و گرنه همه به هلاكت مى رسيد.»
آنها تسليم شدند و براى خدا سجده نمود و تورات را پذيرفتند و در حالى كه هر لحظه انتظار سقوط كوه بر سر آنها مى رفت، به بركت توبه، آن عذاب از سر آنها برطرف گرديد.(5)
------------------------------
1- مضمون آيات 83 تا 90 سوره طه.
2- آيه 92 تا 96 سوره طه.
3- تاريخ انبياء، ص 551.
4- بحارالانوار، ج 13، ص 246.
5- مجمع البيان، ج 1، ص 128؛ در آيه 63 بقره، و 171 اعراف به اين مطلب اشاره شده است.
حضرت موسى (ع) / شهادت همسر حزقيل و آسيه
قابل توجّه اينكه: دستگاه
طاغوتى فرعون به قدرى جبّار و بى رحم بود، كه براى پايدار ماندن خود به صغير و كبير و زن و مرد رحم نمى كردند در اين راستا نظر شما را به دو ماجراى زير جلب مى كنيم:
1. فرعون در كاخش براى دخترانش آرايشگر مخصوصى داشت كه همسر حزقيل (مؤمن آل فرعون) بود(1) كه ايمان خود را مخفى مى داشت. روزى او در قصر فرعون مشغول آرايش كردن سر و صورت دختر فرعون بود ناگهان شانه از دستش افتاد و او طبق عادت خود گفت: «بِسْمِ الله» (به نام خدا)، دختر فرعون گفت: آيا منظور از خدا، در اين كلمه پدرم فرعون بود؟
آرايشگر: نه، بلكه منظورم پروردگار خودم، پروردگار تو و پروردگار پدرت بود.
دختر فرعون: اين مطلب را به پدر خبر خواهم داد.
آرايشگر: برو خبر بده، باكى نيست. او نزد پدر رفت و ماجرا را گزارش داد. فرعون آرايشگر و فرزندانش را طلبيد و به او گفت: «پروردگار تو كيست؟»
آرايشگر: پروردگار من و تو خداست!
فرعون دستور داد تنورى را كه از مس ساخته بودند پر از آتش كردند تا او و فرزندانش را در آن تنور بسوزانند. آرايشگر به فرعون گفت: من يك تقاضا دارم و آن اينكه استخوانهاى من و فرزندانم را در يكجا جمع كرده و دفن كنيد. فرعون گفت: «چون بر گردن ما حق دارى، اين كار را انجام مى دهم!»
فرعون براى اينكه زن اعتراف به خدا بودنش كند، فرمان داد نخست فرزندان آرايشگر را يكى يكى در درون تنور انداختند، ولى او همچنان مقاومت كرد و فرعون را خدا نخواند، سپس نوبت به كودك شيرخوارش، كه آخرين فرزندش بود رسيد، جلّادان او را از آغوش مادر كشيدند
تا به درون تنور بيفكنند (مادر بسيار مضطرب شد) كودك به زبان آمد و گفت:
«اِصْبِرِى يا اُمّاه! اِنَّكِ عَلَى الْحَقِّ؛ مادرم صبر كن تو بر حق هستى.»
آنگاه او و كودكش را در ميان تنور انداخته، سوزاندند.
رسول خدا - صلى الله عليه و آله - پس از نقل اين حادثه جگرسوز فرمود: در شب معراج در آسمان بوى بسيار خوشى به مشامم رسيد، از جبرئيل پرسيدم اين بوى خوش از چيست؟ جبرئيل گفت: اين بوى خوش (از خاكستر) آرايشگر دختران فرعون است كه به شهادت رسيد.(2)
2. آسيه همسر فرعون از بانوان محترم بنى اسرائيل بود و به طور مخفى خداى حقيقى را مى پرستيد. فرعون نزد او آمد و ماجراى شهادت آرايشگر و فرزندانش را به او خبر داد.
آسيه: واى بر تو اى فرعون! چه چيز باعث شده كه اين گونه بر خداوند متعال جرأت يابى و گستاخى كنى؟
فرعون: گويا تو نيز مانند آن آرايشگر ديوانه شده اى؟!
آسيه: ديوانه نشده ام، بلكه ايمان دارم به خداوند متعال، پروردگار خودم و پروردگار تو و پروردگار جهانيان.
فرعون مادر آسيه را طلبيد و به او گفت: «دخترت ديوانه شده، سوگند ياد كرده ام اگر به خداى موسى كافر نگردد او را با آتش بسوزانم.»
مادر آسيه در خلوت با آسيه صحبت كرد: «كه خود را به كشتن نده و با شوهرت توافق كن...» ولى آسيه، سخن بيهوده مادر را گوش نكرد و گفت: «هرگز به خداوند متعال، كافر نخواهم شد.»
فرعون فرمان داد دستها و پاهاى آسيه را به چهارميخى كه در زمين نصب كرده بودند بستند.(3) و او را در برابر تابش سوزان خورشيد نهادند، و سنگ بسيار بزرگى را روى سينه اش گذاشتند. او نيمه
نيمه نفس مى كشيد و در زير شكنجه بسيار سختى قرار داشت.
موسى - عليه السلام - از كنار او عبور كرد، او با انگشتانش از موسى - عليه السلام - استمداد نمود، موسى - عليه السلام - براى او دعا كرد و به بركت دعاى موسى - عليه السلام - او ديگر احساس درد نكرد و به خدا متوجّه شد و عرض كرد: «خدايا! خانه اى در بهشت براى من فراهم ساز.»
خداوند همان دم روح او را به بهشت برد، او از غذاها و نوشيدنى هاى بهشت مى خورد و مى نوشيد، خداوند به او وحى كرد: سرت را بلند كن، او سرش را بلند كرد و خانه خود را در بهشت كه از مرواريد ساخته شده بود، مشاهده كرد و از خوشحالى خنديد. فرعون به حاضران گفت: «ديوانگى اين زن را ببينيد در زيرفشار چنين شكنجه سختى مى خندد!!»
به اين ترتيب اين بانوى مقاوم و مهربان، كه حق بسيارى بر موسى - عليه السلام - داشت و او را در موارد گوناگونى از گزند دشمن نجات داده بود، به شهادت رسيد.(4)
------------------------------
1- در چندين روايت آمده، به دستور فرعون، حزقيل را نيز به شهادت رساندند و بدنش را قطعه قطعه كردند. (تفسير نورالثقلين، ج 4، ص 521).
2- بحارالانوار، ج 13، ص 163.
3- از اين رو در قرآن، فرعون به عنوان ذو الاوتاد (صاحب ميخها) ياد شده است. (فجر، 89).
4- بحارالانوار، ج 13، ص 164؛ مجمع البيان، ج 10، ص 319.
حضرت موسى (ع) / بلا و گرفتارى فرعونيان
گرفتارى فرعونيان به نُه بلا و غرور آنها
پس از ماجراى پيروزى موسى - عليه السلام - بر ساحران، گروه هاى بسيارى از بنى اسرائيل و... به
موسى - عليه السلام - ايمان آوردند. موسى - عليه السلام - طرفداران بسيارى پيدا كرد و از آن پس بين بنى اسرائيل (پيروان موسى) و قبطيان (فرعونيان) همواره درگيرى و كشمكش بود، فرعونيان همواره به ظلم و آزار بنى اسرائيل مى پرداختند، و موسى - عليه السلام - همواره پيروان خود را به صبر و مقاومت دعوت مى كرد، و امدادهاى غيبى الهى را به ياد آنها مى آورد، و به آنها مژده مى داد كه بزودى وارث زمين مى شوند و دشمنان دستخوش بلاهاى گوناگون و سخت خواهند گرديد.(1)
بلاهاى گوناگونى كه پياپى (در فاصله سال به سال، يا ماه به ماه) بر فرعونيان وارد شد عبارت از بلاهاى نُه گانه زير بود:
1. عصاى موسى 2. يد بيضاء 3. قحطى و خشكسالى 4. كمبود ميوه ها 5. طوفان 6. ملخ 7. آفت هاى گياهى (مانند كنه، شپش و مورچه هاى ريز) 8. افزايش قورباغه 9. خون شدن آب رود نيل، يا ابتلاى عموم مردم به خون دماغ.(2)
ولى فرعون و طرفداران مغرور و خيره سر او، با اينكه براثر اين بلاها، تلفات و خسارات زياد ديدن، درعين حال عبرت نگرفتند و به لجاجت و عناد خود افزودند، و آن نشانه ها را سحر خواندند و با صراحت به موسى - عليه السلام - گفتند: «هر زمان نشانه (و معجزه)اى براى ما بياورى، كه سحرمان كنى، ما به تو ايمان نمى آوريم.»(3)
در اينجا به عنوان نمونه نظر شما را به گوشه اى از بلاى خون (يكى از بلاهاى نُه گانه جلب مى كنيم:
فرعونيان ديدند آب رود نيل به خون مبدّل شد كه نه براى آشاميدن قابل استفاده بود و نه براى كشاورزى. اين آب به طور معجزه آسايى فقط براى فرعونيان چنين بود، ولى
براى موسى و پيروانش آب سالم و گوارا بود.
روزى يكى از قبطيان از شدّت تشنگى نزد يكى از سبطى ها (پيروان موسى) آمد و گفت: «من از دوستان و خويشان توام، امروز از روى نياز به تو رو آورده ام، موسى - عليه السلام - جادويى كرده و آب نيل را به خون تبديل نموده است، ولى آن آب براى سبطى ها صاف و گوارا است. من يار ديرين تو هستم، اين كاسه را بگيرد و پر از آب كن و به من بده بلكه به طفيل تو، آب صاف بياشامم و از خطر تشنگى نجات يابم.»
سبطى جواب مثبت به او داد. كاسه را گرفت و از آب رود نيل پر كرد و نيمى از آب آن را خود نوشيد، و نيم ديگر را به قبطى داد و گفت: «اين آب صاف است، آن را بياشام.» ولى همان لحظه، آب آن كاسه به خون مبدّل شد، قبطى خشمگين شد. ساعتى بعد كه خشمش فرو نشست، به سبطى گفت: «چاره چيست؟ چگونه از اين بدبختى نجات يابم؟»
سبطى گفت: «از پيروى فرعون خارج شو، و در صف پيروان موسى درآى.»
قبطى گفت: «من لياقت آن را ندارم، تو برايم دعا كن تا به اين توفيق دست يابم.»
سبطى براى او بسيار دعا كرد، سرانجام دعايش مستجاب شد، و قبطى به موسى - عليه السلام - ايمان آورد، آنگاه آب براى او صاف و گوارا گرديد، از آن آب آشاميد و گفت: «چون من شربتى از عطاياى خداوند خريدار انسانها نوشيدم، ديگر تا قيامت، تشنه نخواهد شد! چشمه معنويت از طرف خداى چشمه آفرين در درونم جوشيد، در اين صورت آب مادى نزدم خوار
گشت.
شربتى خوردم ز اَلله اِشْتَرى *** تا به محشر تشنگى نايد مرا
آنكه جوى و چشمه ها را آب داد *** چشمه اى اندر درون من گشاد
اين جگر كه بود گرم و آبخور *** گشت پيش همّت او آب، خوار(4)
غرق شدن فرعونيان و نجات موسويان
هربار كه بلا مى آمد، فرعونيان دست به دامن موسى - عليه السلام - مى شدند، تا از خدا بخواهد بلا برطرف گردد و قول مى دادند كه در صورت رفع بلا، ايمان بياورند، چندين بار براثر دعاى موسى - عليه السلام -، بلا برطرف شد، ولى آنها پيمان شكنى كردند و به كفر خود ادامه دادند، سرانجام بلاى عمومى غرق شدن فرعونيان در دريا و نجات بنى اسرائيل پيش آمد.(5)
موسى - عليه السلام - و پيروانش از ظلم فرعونيان به ستوه آمده بودند، و همچنان در فشار و سختى به سر مى بردند، سرانجام موسى - عليه السلام - تصميم گرفت كه با پيروانش، به سوى فلسطين (بيت المقدس) هجرت نمايد.
خداوند به موسى - عليه السلام - وحى كرد: «پيروان خود را شبانه از مصر خارج كن». موسى - عليه السلام - و پيروانش، شبانه از مصر به سوى فلسطين حركت كردند، در مسير راه به درياى سرخ رسيدند، و از آنجا نتوانستند عبور كنند، سپاه تا دندان مسلّح و بى كران فرعون مچنان به پيش مى آمد، شيون و غوغاى بنى اسرائيل به آسمان رفت و نزديك بود از شدّت ترس، جانشان از كالبدشان پرواز كند.
در آن ميان «يوشع بن نون» (وصى موسى) فرياد زد: «اى موسى! تدبيرت چه شد؟ مگر طوفان حوادث را نمى نگرى، اينك پيش روى ما دريا و پشت سرمان سپاه دشمن است، و چاره و راه فرارى از مرگ
نداريم.
شب تاريك و بيم موج و گردابى چنين حائل كجا دانند حال ما سبكباران ساحل ها
در اين بحران شديد، خداوند با لطف خاصّ خود به موسى - عليه السلام - وحى كرد: «عصاى خود را به دريا بزن»(6) و نيز فرمود:
«فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِى الْبَحْرِ يبَساً لا تَخافُ دَرَكاً وَ لا تَخْشى؛ براى بنى اسرائيل راهى خشك در دريا بگشا كه نه از تعقيب (فرعونيان) خواهى ترسيد و نه از غرق شدن در دريا»(7)
موسى - عليه السلام - به فرمان خدا عصاى خود را به دريا زد. آب دريا شكافته شد و زمين درون دريا آشكار گشت، موسى و بنى اسرائيل از همان راه حركت نموده و از طرف ديگر به سلامت خارج شدند.
فرعون و سپاهيانش فرارسيدند و از همان راهى كه در ميان دريا پيدا شده بود، بنى اسرائيل را تعقيب كردند، غرور آنچنان بر فرعون چيره بود كه به سپاه خود رو كرد و گفت: «تماشا كنيد چگونه به فرمان من دريا شكافته شد و راه داد تا بردگان فرارى خود (بنى اسرائيل) را تعقيب كنم.»
وقتى كه تا آخرين نفر از لشگر فرعون وارد راه باز شده دريا شدند، ناگهان به فرمان خدا آبها از هرسو به هم پيوستند و همه فرعونيان را به كام مرگ فرو بردند.(8)
در همان لحظه طوفانى كه فرعون خود را در خطر شديد مرگ مى ديد، غرورهايش فرو ريخت و درك كرد كه همه عمرش پوچ بوده و اشتباه كرده است، با چشمى گريان به خداى جهان متوجّه شد و گفت:
«آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ الَّذِى آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ؛ ايمان آوردم كه هيچ معبودى جز معبودى كه بنى اسرائيل
به او ايمان آورده اند وجود ندارد، و من از تسليم شدگان هستم.»(9)
ولى ديگر وقت و فرصت گذشته بود، و لحظه اى براى توبه نمانده بود، امواج سهمگين دريا، فرعون را غرق كرد و سپس كالبد بى جان او را به بيرون دريا پرتاب نمد، تا مايه عبرت براى آيندگان گردد.(10)
روايت شده، هنگامى كه فرعون در لحظه مرگ گفت: «به خداى موسى ايمان آوردم.» جبرئيل مشتى خاك بر دهان او زد و گفت:
«اى خاك بر دهانت! تا در ناز و نعمت بودى، دم از خدايى زدى و مكرّر با موسى مخالفت كردى و پيمان شكنى نمودى و به بنى اسرائيل ستم كردى و آنها را رنج دادى، اينك كه در بن بست قرار گرفته اى، همان دروغهاى قبل را تكرار مى كنى؟!»(11)
از آن سوى دريا، بنى اسرائيل همراه موسى - عليه السلام - و هارون - عليه السلام - به حركت خود به سوى بيت المقدس ادامه دادند و براى هميشه از دست فرعون و فرعونيان نجات يافتند و فصل جديدى در زندگى آنها پديدار شد.
تمايل بنى اسرائيل به بت پرستى و سرزنش موسى از آنها
با واژگونى رژيم طاغوتى فرعون، گرفتارى هاى داخلى سنگينى براى موسى - عليه السلام - پديدار شد، از جمله اينكه: بنى اسرائيل كه تازه از دريا به ساحل رسيده بودند و به سوى فلسطين حركت مى كردند، در مسير راه، قومى را ديدند كه با خضوع خاصّى اطراف بتهاى خود را گرفته و آنها را مى پرستند.
افراد جاهل و بى خرد از بنى اسرائيل، تحت تأثير آن منظره بت پرستى قرار گرفته و به موسى گفتند: «براى ما نيز معبودى قرار بده، همانگونه كه آنها (بت پرستان) معبودانى دارند.»
(موسى - عليه السلام - كه چهل سال فرعونيان را به سوى
توحيد دعوت كرده و از بت پرستى و شخص پرستى برحذر داشته بود، اكنون در برابر جاهلانى قرار گرفته بود كه تقاضاى بت پرستى مى كردند، براستى اين پيشنهاد احمقانه چقدر دل موسى - عليه السلام - را آزرد و اعصابش را خُرد كرد.)
موسى به سرزنش آنها پرداخت و فرمود:
«شما جمعيتى نادان هستيد - اين بت پرستان را بنگريد، سرانجام كارشان هلاكت است، و آنچه انجام مى دهند، باطل و بيهوده مى باشد - آيا جز خداى يكتا معبودى براى شما بطلبم، خدايى كه شما را از مردم عصرتان برترى داد و از ظلم و ستم فرعون و فرعونيان رهايى بخشيد. اينك مراقب گفتار و كردارتان باشيد كه در آزمايشى بزرگ قرار گرفته ايد.(12)
روزى يكى از يهوديان از روى شماتت به يكى از مسلمانان گفت: «شما هنوز پيامبرتان را به خاك نسپرده بوديد بين خود اختلاف نموديد.» حضرت على - عليه السلام - به او فرمود:
«ما درباره دستورهاى پيامبر - صلى الله عليه و آله - اختلاف نموده ايم، نه درباره اصل نبوّتش (تا چه رسد به يكتايى خدا)، ولى شما هنوز پايتان از آب دريا خشك نشده بود، به پيامبرتان پيشنهاد بت پرستى كرديد و پيامبرتان موسى - عليه السلام -، شما را سرزنش كرد و فرمود: «شما قومى جاهل و نادان هستيد.»(13)
------------------------------
1- مضمون آيات، 127 تا 129 سوره اعراف.
2- اين معجزات نه گانه، در آيات 106 و 107 و 130 و 133 سوره اعراف ذكر شده است.
3- اعراف، 132.
4- ديوان مثنوى، بخط ميرخانى، ص 411 (دفتر چهارم).
5- مضمون آيه 134 تا 136 سوره اعراف.
6- «فَأَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنِ اضْرِبْ بِعَصاكَ الْبَحْرَ...»، (شعراء، 63).
7- طه، 77.
8- اقتباس از قصص قرآن بلاغى، ص 146.
9- يونس،
90.
10- مضمون آيه 90 تا 92 سوره يونس.
11- تاريخ انبياء، ص 531.
12- مضمون آيات 138 تا 141 سوره اعراف.
13- نهج البلاغه، حكمت 317.
حضرت موسى (ع) / رفتن موسى (ع) به كوه طور و ماجراى سامرى
رفتن موسى - عليه السلام - تا آن عصر، پيرو آيين ابراهيم - عليه السلام - بود، و همان را براى بنى اسرائيل تبليغ مى كرد.
قوم موسى - عليه السلام - در انتظار برنامه هاى جديد و كتاب آسمانى جديد موسى - عليه السلام - بودند، تا به آن عمل كنند.
موسى - عليه السلام - به آنها فرمود: «برادرم هارون را در ميان شما مى گذارم و براى سى روز از ميان شما غيبت مى كنم، و به كوه طور مى روم تا احكام شريعت (و الواح تورات) را براى شما بياورم.»
از سوى ديگر جمعى از بنى اسرائيل با اصرار و تأكيد از موسى - عليه السلام - خواستند كه خدا را مشاهده كننند، و اگر او را مشاهده نكنند هرگز ايمان نخواهند آورد، موسى - عليه السلام - هرچه آنها را نصيحت كرد، فايده نداشت، سرانجام موسى - عليه السلام - از ميان آنها هفتادنفر را برگزيد و همراه خود به ميعادگاه پروردگار (كوه طور) برد، موسى - عليه السلام - در كوه طور تقاضاى بنى اسرائيل را چنين به خدا عرض كرد:
«رَبِّ أَرِنِى أَنْظُرْ إِلَيكَ؛ پروردگارا خودت را به من نشان بده تا تو را ببينم.»
خداوند فرمود: «هرگز مرا نخواهى ديد، ولى به كوه بنگر اگر در جاى خود ثابت ماند، مرا خواهى ديد.»
ناگاه موسى - عليه السلام - ديد تجلّى خداوند باعث شد كه كوه نابود شود، و همسان زمين گردد، موسى - عليه السلام
- از مشاهده اين صحنه هول انگيز، چنان وحشت زده شد كه مدهوش بر روى زمين افتاد. وقتى كه به هوش آمد، عرض كرد: پروردگارا! تو منزّه هستى، من به سوى تو باز مى گردم و توبه مى كنم، و من از نخستين مؤمنان هستم.(1)
و در آيه 155 سوره اعراف چنين آمده:
«موسى از قوم خود هفتاد نفر از مردان را براى ميعادگاه ما برگزيد وقتى كه آنها را به كوه طور برد زمين لرزه آنها را فراگرفت و همه آنها هلاك شدند.»
اين همان تجلّى قدرت خدا بر كوه بود، چرا كه قوم موسى - عليه السلام - از موسى - عليه السلام - خواسته بودند از خدا بخواهد كه خود را نشان دهد، با اينكه خداوند ديدنى نيست، تجلّى خدا بر كوه طور و هلاكت هفتادنفر از قوم موسى - عليه السلام - و مدهوش شدن خود موسى - عليه السلام -، همه مجازات آنها بود كه چرا چنين تقاضايى كرده اند و هم نشان دادن قدرت الهى بود، تا آنجا با ديدن جلوه هاى قدرت الهى، با چشم باطن خدا را بنگرند.
موسى - عليه السلام - وقتى كه به هوش آمد و هلاكت نمايندگان بنى اسرائيل را ديد، عرض كرد: «پروردگارا! اگر تو مى خواستى مى توانستى آنها و مرا پيش از اين هلاك كنى (يعنى من چگونه پاسخ قوم را بگويم كه بر نمايندگان آنها چنين گذشت) آيا ما را به خاطر كار سفيهان از ما هلاك مى كنى؟»(2)
سپس با تضرّع و زارى گفت: پروردگارا مى دانيم كه اين آزمايش تو بود كه هر كه را بخواهى (و سزاوار بدانى) با آن گمراه مى كنى، و هركس را بخواهى (و شايسته ببينى) هدايت مى نمايى.
بارالها! تنها
تو ولى و سرپرست ما هستى، ما را ببخش و مشمول رحمت خود قرار ده، تو بهترين آمرزندگان هستى.(3)
سرانجام هلاك شدگان زنده شدند و به همراه موسى - عليه السلام - به سوى بنى اسرائيل بازگشتند و آنچه را ديده بودند براى آنها بازگو كردند.
موسى - عليه السلام - در همين سفر الواح تورات را از خداوند گرفت. و خداوند در كوه طور به موسى - عليه السلام - فرمود: «اى موسى! من تو را با رسالتهاى خويش و سخن گفتنم (با تو) بر مردم برگزيدم، پس آنچه را به تو داده ام محكم بگير و از شكرگزاران باش.
و براى مردم در الواح (تورات) از هر موضوعى اندرزى نوشتيم، و از هرچيز بيانى كرديم، پس آن را با جديت بگير، و به قوم خود بگو به نيكوترين آنها عمل كنند و آنها كه به مخالفت برمى خيزند كيفرشان دوزخ است و به زودى خانه فاسقان را به شما نشان خواهيم داد.»(4)
به اين ترتيب موسى - عليه السلام - در ميعادگاه طور، شرايع و قوانين آيين خود را به صورت صفحه هايى از تورات، از درگاه الهى گرفت و به سوى قوم بازگشت تا آنها را در پرتو اين كتاب آسمانى و قانون اساسى، هدايت كند و به سوى تكامل برساند.
------------------------------
1- اعراف، 143.
2- اعراف، 155.
3- اعراف، 155 و 156.
4- اعراف، 144 و 145.
حضرت موسى (ع) / برخورد موسى و قارون
سرپيچى قارون از دستور موسى - عليه السلام -
موسى - عليه السلام - پس از نجات از شرّ فرعون و فرعونيان و سپس سامرى، به شرّ ديگرى در رابطه با قارون، دچار شد.
«قارون بن يصْهُر بن قاهث» پسرعمو يا پسرخاله حضرت
موسى - عليه السلام - بود(1) و از علم و حكمت بهره وافر داشت، به طورى كه جمعيت بنى اسرائيل به دو بخش تقسيم مى شد، موسى - عليه السلام - عهده دار قضاوت در يك بخش بود، و قارون دادستان بخش ديگر.
قارون، داراى ثروت كلانى شد كه تنها كليدهاى خزانه هاى ثروت او را شصت قاطر (و به نقلى چهل قاطر) حمل مى كردند.
قرآن در اين مورد مى گويد:
«وَ آتَيناهُ مِنَ الْكُنُوزِ ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَة أُولِى الْقُوَّة؛ و ما آنقدر گنجها به او داده بوديم كه حمل كليدهاى آن، براى يك گروه زورمند، مشكل و زحمت بود.»(2)
تا اين زمان، بين او و موسى - عليه السلام - دشمنى و جار و جنجال نبود، وقتى كه فرمان گرفتن زكات، از طرف خداوند بر موسى - عليه السلام - صادر شد، موسى - عليه السلام - نزد قارون رفت و از او مطالبه زكات نمود، آن هم زكات اندك يعنى از هر هزار دينار، يك دينار و از هر هزار درهم، يك درهم. و از هر هزار نوع كالا، يك نوع.
قارون در آغاز از اين دستور، سرپيچى نكرد، ولى به خانه اش آمد و به حسابرسى پرداخت، متوجه شد زكات مالش بسيار مى شود. حرص و دنياپرستى باعث گرديد كه براى حفظ مال خود، به يك آشوب ناجوانمردانه دست بزند.
خنثى شدن تصميم ناجوانمردانه قارون
قارون، بنى اسرائيل را جمع كرد و براى آنها سخنرانى نمود. در آن سخنرانى گفت:
«اى بنى اسرائيل، موسى - عليه السلام - شما را به هرچيزى دستور داد، از او اطاعت كرديد، ولى اينك مى خواهد (به عنوان زكات) اموال و ثروت شما را از دستتان خارج سازد.»
جمعيتى از بنى اسرائيل فريب اين
سخنرانى را خوردند و گفتند: «اى قارون تو سرور و بزرگ ما هستى، ما مطيع تو هستيم. هرگونه تو دستور دهى، اطاعت مى كنيم.»
قارون گفت: به شما دستور مى دهم فلان زن بى عفّت را به اينجا بياوريد و با او قرار بگذاريد تا او (در مقابل گرفتن فلان مبلغ رشوه) در انظار مردم بگويد: «موسى با من زنا كرد.»
آنها نزد آن زن رفتند و قراردادى در اين مورد با او بستند، و آن زن قبول كرد. تا روزى قارون بنى اسرائيل را در يكجا جمع كرد، و سپس نزد موسى - عليه السلام - آمد و گفت: «اى موسى! قوم تو براى استماع سخنرانى و موعظه شما، اجتماع كرده اند.»
موسى - عليه السلام - نزد قوم خود آمد، و شروع به سخن كرد، تا به اينجا رسيد، گفت: «اى بنى اسرائيل! كسى كه دزدى كند، دستش را جدا مى كنيم، كسى كه نسبت زنا (از روى دروغ) به كسى بدهد، هشتاد شلّاق به او مى زنيم، و اگر كسى زنا كند ولى همسر نداشته باشد، صد تازيانه به او مى زنيم، ولى اگر همسر داشته باشد، او را سنگسار مى كنيم تا جان بدهد.»
ناگهان قارون در ميان جمعيت فرياد زد: «وَ اِنْ كُنْتَ اَنْتَ؛ اگر چه زناكار خودت باشى؟!»
موسى گفت: «وَ اِنْ كُنْتُ اَنَا؛ اگر چه خودم باشم.»
قارون گفت: بنى اسرائيل مى گويند تو با فلان زن روسپى زنا كرده اى.»
موسى - عليه السلام - گفت: آن زن را به اينجا بياوريد، اگر گفت با من زنا كرده، سخن او را بگيريد و مرا سنگسار كنيد.
عده اى رفتند و آن زن را آوردند، موسى - عليه السلام - به او رو كرد و گفت: «اى زن آيا من
با تو زنا كرده ام؟! آن گونه كه اين قوم مى گويند؟»
زن گفت: «نه، آنها دروغ مى گويند، آنها با من قرارداد بستند كه اين نسبت دروغ را به تو بدهم.»
موسى - عليه السلام - به خاك افتاد و سجده شكر بجا آورد كه خداوند آبرويش را حفظ نمود. در اينجا بود كه مجازات قارون زشت سيرت، از طرف خدا صادر شد.
خداوند بر قارون و آن جمعيت، غضب كرد و به موسى - عليه السلام - فرمود: به زمين فرمان بده تا قارون و خانه اش را در كام خود فرو برد.
موسى - عليه السلام - به زمين گفت: «آنها را بگير.» زمين آنها را تا ساق پايشان گرفت، بارديگر موسى گفت: «اى زمين آنها را بگير.» زمين آنها را تا زانوانشان گرفت، بارديگر موسى - عليه السلام - گفت: «اى زمين آنها را بگير.» زمين آنها را تا گردنهايشان گرفت، آنها ناله و گريه مى كردند و به موسى التماس مى نمودند كه به آنها رحم كند، موسى براى آخرين بار گفت: «اى زمين آنها را بگير.» زمين همه آنها را در كام خود فروبرد.
خداوند به موسى - عليه السلام - وحى كرد: «به التماس آنها توجّه و ترحّم نكردى، ولى اگر آنها به من استغاثه مى كردند، من جواب مثبت به آنها مى دادم.»(3)
توهين قارون به موسى - عليه السلام - و نفرين موسى - عليه السلام -
طبق بعضى از روايات، هنگامى كه بنى اسرائيل در مسير خود به بيت المقدّس، چهل سال در بيابان تيه، ماندند، براى نجات خود از سرگردانى، همواره به قرائت تورات و دعا و گريه اشتغال داشتند. قارون بسيار خوش صدا بود و تورات و دعاها را با
صداى شيواى خود مى خواند، و براثر آگاهى به علم كيمياگرى، ثروت كلانى به دست آورد. وقتى كه ماندگار شدن بنى اسرائيل به طول انجاميد، قارون از آنها كناره گرفت و در مجالس مناجات و دعاى آنها شركت نمى كرد. روزى موسى - عليه السلام - نزد او رفت و به او هشدار داد كه: «اگر از جمعيت ما كناره بگيرى و در مجالس ما شركت نكنى، مشمول عذاب الهى خواهى شد.»
قارون براثر خواخواهى گفتار موسى - عليه السلام - را به باد استهزاء گرفت، موسى - عليه السلام - با غم و اندوه از نزد او خارج شد، و در كنار قصر او نشست، قارون به خدمتكارانش دستور داد كه خاكسترى را با آب تر كنند و به سر و صورت موسى - عليه السلام - بريزند، آنها اين اهانت را به آن حضرت نمودند، موسى - عليه السلام - بسيار ناراحت و دل شكسته شد و در مورد قارون نفرين كرد، خداوند آسمانها و زمين را مطيع موسى - عليه السلام - قرار داد، موسى - عليه السلام - به زمين فرمان داد: «قارون و كاخ قارون را در كام خود فرو ببر.»
زمين، قارون و كاخش را در كام خود فرو برد...(4)
حسرتى كه تبديل به تنفّر شد
قارون با ثروتهاى كلان و اسكورتهاى مجلّل و مركبهاى راهوار از خانه بيرون مى آمد(5) و براثر جنون نمايش ثروت، ثروت خود را به رخ مردم مى كشيد.
حتى بعضى نوشته اند: قارون با يك جمعيت چهل هزار نفرى در ميان بنى اسرائيل رژه رفت، در حالى كه چهارهزار نفر بر اسبهاى گرانقيمت با پوشش هاى سرخ سوار بودند و نيز كنيزان سپيدرو با خود آورد كه
بر زين هاى طلايى كه بر استرهاى سفيدرنگ قرار داشت سوار بودند، لباسهايشان سرخ بود و همه غرق در زينت آلات طلا جلوه مى كردند، و مطابق گفته بعضى، تعداد آنها هفتادهزار نفر بود.
اكثريت دنياپرست كه عقلشان در چشمشان بود، وقتى كه آن صحنه پرزرق و برق را ديدند، با حسرت عميق، آه سوزان از دل برمى كشيدند و چنين آرزو مى كردند كه اى كاش به جاى قارون بودند، و حتى يك روز و يك ساعت و يك لحظه مانند قارون بودند. و مى گفتند: «به راستى كه قارون داراى بهره عظيمى از نعمتها است. آفرين بر قارون و ثروت سرشارش، چه جاه و جلالى و چه حشمتى كه تاريخ نظير آن را سراغ ندارد؟!»
در حقيقت هم قارون و هم آن آرزو كنندگان در كوره عظيم امتحان الهى قرار گرفته بودند.
ولى در مقابل اين اكثريت دنياپرست، گروه اندكى از آگاهان و پرهيزكاران نيز بودند كه مى گفتند:
«وَيلَكُمْ ثَوابُ اللهِ خَيرٌ لِمَنْ آمَنَ و عَمِلَ صالِحاً؛ واى بر شما، ثواب و پاداش الهى براى كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام مى دهند بهتر است.»(6)
اما طولى نكشيد كه همان اكثريت دنياپرست نيز، حقيقت را درك كردند، و بجاى حسرت و آه، اظهار تنفّر به زرق و برق قارون مى نمودند، و اين در آن هنگام بود كه خداوند بر قارون غضب كرد، و همه خانه و تشكيلاتش را در كام زمين فروبرد. در اين وقت همان آرزومندان پرحسرت مى گفتند: «واى بر ما گويى خداوند روزى را بر هركس بخواهد گسترش مى دهد، و بر هركس بخواهد تنگ مى گيرد، و كليد آن تنها در دست خدا است.»
از اين رو در اين فكر فرو رفتند
كه اگر آرزوى مصرّانه ديروز آنها به اجابت مى رسيد، و خدا آنها را به جاى قارون قرار مى داد، چه خاكى بر سر مى كردند. از اين رو در مقام شكر برآمده و گفتند: «اگر خداوند بر ما منّت نگذارده بود، ما را هم به قعر زمين فرو مى برد، اى واى مثل اينكه كافران هرگز رستگار نمى شوند.(7) اكنون حقيقت را با چشم خود مى نگريم، و نتيجه غرور و سركشى و شهوت پرستى را مى بينيم و مى فهميم كه اين گونه زندگى هايى كه دورنماى دل انگيزى دارد، بسيار وحشت زا است.»
آرى قارون كه يك روز از دانشمندان مورد احترام بنى اسرائيل بود، امروز بر اثر غرور اين گونه به خاك مذلّت نشست.
------------------------------
1- بحارالانوار، ج 13، ص 252.
2- قصص، 76.
3- اَمّا لَوْ اسْتَغا ثُوابى لاَجَبْتُهُمْ و لاَغَثْتُهُمْ (اقتباس از تاريخ طبرى، ط بيروت، ج 1، ص 262-265).
4- بحارالانوار، ج 13، ص 251.
5- درباره اينكه قارون آن همه ثروت را از كجا آورده بود، مطالب گوناگونى گفته شده است، از بعضى از آيات استفاده مى شود كه او همكار مخفى فرعونيان بود، و مطابق بعضى از تواريخ، او نماينده فرعون در ميان بنى اسرائيل بود و از سوى ديگر خزانه دار گنجهاى فرعون، فرعون توسّط اين منافق سرشناس، ثروت بنى اسرائيل را به غارت مى برد، و پس از هلاكت فرعونيان، مقدار عظيمى از آن گنجها به دست قارون افتاد، و موسى - عليه السلام - تا آن زمان مجال آن را نيافته بود تا آن ثروت بادآورده را، مصادره كرده و به نفع مستضعفان به كارگيرد.
6- مضمون آيه 79 و 80 سوره قصص.
7- قصص، 82.
حضرت موسى (ع) / سرگردانى بنى اسرائيل و ويژگى هاى آنها
پس از هلاكت فرعون و فرعونيان،
بنى اسرائيل همراه موسى - عليه السلام - از چنگال آنها نجات يافتند خداوند به بنى اسرائيل فرمان داد تا به سرزمين مقدّس فلسطين حركت كنند و آنجا را محل سكونت خود قرار دهند. موسى - عليه السلام - فرمان خداوند را به آنها ابلاغ كرد.
بنى اسرائيل گفتند: «تا ستمگران (يعنى قوم عمالقه) از فلسطين بيرون نروند، ما به اين فرمان عمل نمى كنيم و وارد سرزمين فلسطين نمى شويم.»
موسى - عليه السلام - از اين سخن، سخت ناراحت شد، و به پيشگاه خداوند شكايت كرد، خداوند بر بنى اسرائيل غضب كرد و چنين مقرّر داشت كه آنها چهل سال در بيابان (صحراى سينا) سرگردان بمانند.
گروهى از آنان از كار خود، سخت پشيمان شدند، و به درگاه خداوند روى آوردند، خداوند بار ديگر بنى اسرائيل را مشمول نعمتهاى خود قرار داد كه قسمتى از آنها در آيه 57 سوره بقره بازگو شده است آنجا كه مى خوانيم:
«و ابر را بر شما سايبان ساختيم و با مَنّ (شيره مخصوص و لذيذ درختان) و سَلْوى (پرندگان مخصوص شبيه كبوتر) از شما پذيرايى به عمل آورديم و گفتيم از نعمتهاى پاكيزه اى كه به شما روزى داديم بخوريد.»
آرى بنى اسرائيل در بيابان خشك و سوزان براى يك مدّت طولانى (چهل سال) نياز به مواد غذايى كافى داشتند، اين مشكل را نيز خداوند براى آنها حل كرد. و يك سايه گوارا همچون سايه ابر، براى آنها تشكيل داد كه از آزار تابش سوزان آفتاب در امان بمانند.
از يك سو پرندگان از فضاهاى دور مى آمدند، و بنى اسرائيل آنها را صيد كرده و غذاى لذيذ از گوشت آنها تهيه مى كردند، و از سوى ديگر براثر بارش بارانها، درختانى در بيابان روييد
و سبز شد، و داراى صمغ و شيره مخصوصى شدند، و به اين ترتيب از گرسنگى و تشنگى نجات يافتند.(1)
جوشيدن چشمه آب در بيابان بر اثر ضربه عصاى موسى - عليه السلام -
بنى اسرائيل همراه موسى - عليه السلام - در بيابان خشك و سوزان صحراى سينا همچنان ادامه زندگى مى دادند، آنها از جهت آب در مضيقه سختى قرار گرفتند، نزد موسى - عليه السلام - آمده و وضع ناهنجار خود را به او گفتند، و از او استمداد نمودند.
موسى - عليه السلام - از درگاه خداوند براى قوم خود تقاضاى آب كرد، خداوند اين تقاضا را قبول نمود و به موسى - عليه السلام - دستور داد كه عصاى خود را بر آن سنگ مخصوص كه در آن بيابان بود بزند.
موسى - عليه السلام - عصاى خود را بر آن سنگ زد، ناگهان آب از آن جوشيد و دوازده چشمه آب (به تعداد قبايل بنى اسرائيل كه دوازده قبيله بودند) با شدّت و سرعت جارى شد.
موسى - عليه السلام - طبق فرمان خداوند به بنى اسرائيل فرمود: «از روزى هاى الهى بخوريد و بياشاميد و در زمين فساد نكنيد و موجب گسترش فساد نشويد.»(2)
توقّع بيجا
بنى اسرائيل در عين آنكه همواره توسّط موسى - عليه السلام - مشمول مواهب و نعمتهاى الهى مى شدند، ولى از بهانه جويى دست نمى كشيدند. اين بار به آن غذاهاى «مَنّ و سَلْوى» (شيره درخت و گوشت پرندگان) اكتفا نكرده نزد موسى - عليه السلام - آمده و تقاضاى غذاهاى متنوّع نمودند و چنين گفتند: «اى موسى! از خداى خود بخواه از آنچه از زمين مى رويد از سبزيجات، خيار، سير، عدس و پياز براى ما بروياند، ما
هرگز حاضر نيستيم به يك نوع غذا اكتفا كنيم.»
موسى - عليه السلام - به آنها گفت: «آيا شما غذاى پست تر از آنچه خدا به شما داده انتخاب مى كنيد؟ اكنون كه چنين است وارد شهر (سرزمين فلسطين) شويد، زيرا آنچه مى خواهيد در آنجا وجود دارد.»(3)
ولى آنها كه حاضر نبودند با حاكمان جبّار فلسطين جهاد كنند و در اين راه سستى مى كردند، چگونه مى توانستند وارد سرزمين فلسطين و شام شوند، از اين رو گرفتار غضب الهى و ذلّت و پريشانى گشتند(4) و چهل سال در بيابان ماندند، اين است وضع ذلّت بار آنان كه در امر جهاد سستى مى كردند، چنانكه در داستان بعد خاطرنشان مى شود.
سستى بنى اسرائيل در جهاد و ذلّت آنها
حضرت موسى - عليه السلام - در بيابان سينا به بنى اسرائيل گفت: «به سرزمين مقدّس (بيت المقدس و شام) كه خداوند براى شما مقرّر داشته وارد شويد، و به پشت سر خود بازنگرديد و عقب نشينى نكنيد كه زيانكار خواهيد شد.»
بنى اسرائيل گفتند: «اى موسى در آن سرزمين جمعيتى ستمگر (يعنى عمالقه كه مردمى جبّار و ياغى بودند) هستند، ما هرگز به آن سرزمين وارد نمى شويم تا آنها از آن سرزمين خارج شوند.»(5)
اين پاسخ بنى اسرائيل بيانگر ضعف و سستى آنها در مسأله جهاد است، استعمار فرعونى آن چنان آنها را ذليل و زبون نموده بود كه آنها هرگز حاضر نبودند براى حفظ عزّت خود، با ياغيان بجنگند، و خود را به رنج و زحمت جهاد بيفكنند، آنها حتّى به موسى گفتند:
«فَاِذْهَبْ اَنْتَ و رَبُّكَ فَقاتِلا اِنّا ههُنا قاعِدُونَ؛ تو و پروردگارت برويد و با آنان بجنگيد، ما همين جا نشسته ايم.»
ولى در ميان بنى اسرائيل، دو نفر رادمرد كه از خدا مى ترسيدند و
خداوند به آنها نعمت عقل و ايمان و شهامت داده بود گفتند: «شما وارد دروازه شهر آنان شويد، هنگامى كه وارد شديد پيروز خواهيد شد و بر خدا توكّل كنيد اگر ايمان داريد.»(6)
اين دو نفر يوشع بن نون (وصى موسى) و كالب بن يوفنا بودند، مطابق پاره اى از روايات، حضرت موسى - عليه السلام - يوشع را پيشاپيش بنى اسرائيل به جنگ عمالقه فرستاد. آنها به فرماندهى يوشع به شهر اَريحا هجوم بردند و با ستمگران آنجا جنگيدند تا بر آنها پيروز شدند. موسى - عليه السلام - وارد شهر اَريحا شد و پس از مدّتى در آنجا از دنيا رفت.
يوشع جانشين موسى - عليه السلام - شد و به عنوان يكى از پيامبران، زمام امور بنى اسرائيل را به دست گرفت و راه موسى - عليه السلام - را ادامه داد، و سرانجام بر همه سرزمين شام مسلط شد، و پس از 27 سال زندگى بعد از موسى - عليه السلام - از دنيا رفت.
در اين هنگام كالب بن يوفنا جانشين او شد و زمام رهبرى بنى اسرائيل را به دست گرفت.(7)
------------------------------
1- سرگردانى چهل سال آنها در بيابان، براثر كوتاهى و گناه خودشان بود كه ذلّت را بر جهاد ترجيح دادند، اگر آنها وارد شهر فلسطين مى شدند و با عمالقه مى جنگيدند و آن ستمگران را از آنجا بيرون مى كردند، اين گونه گرفتار بيابان نمى شدند، گويى لازم بود چهل سال بگذر تا نسل انقلابى جديد روى كار آيند و به جنگ عمالقه بروند، و خود و مردم را از حاكمان زورمند و ياغى نجات دهند.
2- بقره، 60.
3- بقره، 61.
4- اقتباس از آيه 61 بقره.
5- مائده، 22 و 21.
6-
مائده، 24 و 23.
7- اقتباس از بحارالانوار، ج 13، ص 374-375.
حضرت موسى (ع) / ماجراى بَلْعم باعورا
بلعم باعورا از علماى بنى اسرائيل بود، و كارش به قدرى بالا گرفت كه اسم اعظم مى دانست و دعايش به استجابت مى رسيد.
روايت شده: موسى - عليه السلام - با جمعيتى از بنى اسرائيل به فرماندهى يوشع بن نون و كالب بن يوفنا از بيابان تيه بيرون آمده و به سوى شهر (بيت المقدس و شام) حركت كردند، تا آن را فتح كنند و از زير يوغ حاكمان ستمگر عمالقه خارج سازند.
وقتى كه به نزديك شهر رسيدند، حاكمان ظالم نزد بلعم باعورا (عالم معروف بنى اسرائيل) رفته و گفتند از موقعيت خود استفاده كن و چون اسم اعظم الهى را مى دانى، در مورد موسى و بنى اسرائيل نفرين كن. بَلْعَم باعورا گفت: «من چگونه در مورد مؤمنانى كه پيامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرين كنم؟ چنين كارى نخواهم كرد.»
آنها بار ديگر نزد بَلْعم باعورا آمدند و تقاضا كردند نفرين كند، او نپذيرفت، سرانجام همسر بلعم باعورا را واسطه قرار دادند، همسر او با نيرنگ و ترفند آنقدر شوهرش را وسوسه كرد، كه سرانجام بَلْعم حاضر شد بالاى كوهى كه مشرف بر بنى اسرائيل است برود و آنها را نفرين كند.
بَلْعم سوار بر الاغ خود شد تا بالاى كوه رود، الاغ پس از اندكى حركت سينه اش را بر زمين مى نهاد و برنمى خاست و حركت نمى كرد، بَلْعم پياده مى شد و آنقدر به الاغ مى زد تا اندكى حركت مى نمود. بار سوم همان الاغ به اذن الهى به سخن آمد و به بَلْعم گفت: «واى بر تو اى بَلْعم كجا مى روى؟ آيا نمى دانى فرشتگان از حركت من جلوگيرى
مى كنند.» بَلْعم در عين حال از تصميم خود منصرف نشد، الاغ را رها كرد و پياده به بالاى كوه رفت، و در آنجا همين كه خواست اسم اعظم را به زبان بياورد و بنى اسرائيل را نفرين كند اسم اعظم را فراموش كرد و زبانش وارونه مى شد به طورى كه قوم خود را نفرين مى كرد و براى بنى اسرائيل دعا مى نمود.
به او گفتند: چرا چنين مى كنى؟ گفت: «خداوند بر اراده من غالب شده است و زبانم را زير و رو مى كند.»
در اين هنگام بَلْعم باعورا به حاكمان ظالم گفت: اكنون دنيا و آخرت من از من گرفته شد، و جز حيله و نيرنگ باقى نمانده است. آنگاه چنين دستور داد: «زنان را آراسته و آرايش كنيد و كالاهاى مختلف به دست آنها بدهيد تا به ميان بنى اسرائيل براى خريد و فروش ببرند، و به زنان سفارش كنيد كه اگر افراد لشكر موسى - عليه السلام - خواستند از آنها كامجويى كنند و عمل منافى عفّت انجام دهند، خود را در اختيار آنها بگذارند، اگر يك نفر از لشكر موسى - عليه السلام - زنا كند، ما بر آنها پيروز خواهيم شد.»
آنها دستور بلعم باعورا را اجرا نمودند، زنان آرايش كرده به عنوان خريد و فروش وارد لشكر بنى اسرائيل شدند، كار به جايى رسيد كه «زمرى بن شلوم» رئيس قبيله شمعون دست يكى از آن زنان را گرفت و نزد موسى - عليه السلام - آورد و گفت: «گمان مى كنم كه مى گويى اين زن بر من حرام است، سوگند به خدا از دستو تو اطاعت نمى كنم.»
آنگاه آن زن را به خيمه خود برد و با او زنا كرد،
و اين چنين بود كه بيمارى واگير طاعون به سراغ بنى اسرائيل آمد و همه آنها در خطر مرگ قرار گرفتند.
در اين هنگام «فنحاص بن عيزار» نوه برادر موسى - عليه السلام - كه رادمردى قوى پنجه از امراى لشكر موسى - عليه السلام - بود از سفر سررسيد، به ميان قوم آمد و از ماجراى طاعون و علّت آن باخبر شد، به سراغ زمرى بن شلوم رفت. هنگامى كه او را با زن ناپاك ديد، به آنها حمله نموده هر دو را كشت، در اين هنگام بيمارى طاعون برطرف گرديد.
در عين حال همين بيمارى طاعون بيست هزار نفر از لشكر موسى - عليه السلام - را كشت. موسى - عليه السلام - بقيه لشكر را به فرماندهى يوشع بازسازى كرد و به جبهه فرستاد و سرانجام شهرها را يكى پس از ديگرى فتح كردند.(1)
خداوند ماجراى انحراف بلعم باعورا را به طور اشاره و سربسته در آيه 175 و 176 سوره اعراف ذكر كرده، در آيه 176 مى فرمايد:
«وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيهِ يلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يلْهَثْ ذلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِ آياتِنا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يتَفَكَّرُونَ؛ و اگر مى خواستيم مقام او (بلعم باعورا) را با اين آيات و علوم و دانشها بالا مى برديم، امّا اجبار برخلاف سنّت ما است، او را به حال خود رها كرديم، و او به پستى گراييد و از هواى نفس پيروى كرد، مثل او همچون سگ (هار) است، اگر به او حمله كنى دهانش را باز و زبانش را بيرون مى آورد، و اگر او را به حال
خود واگذارى باز همين كار را مى كند (گويى چنان تشنه دنياپرستى است كه هرگز سيراب نمى شود) اين مَثَل گروهى است كه آيات ما را تكذيب كردند، اين داستان ها را (براى آنها) بازگو كن شايد بينديشند و بيدار شوند.»(2)
آرى اين است نتيجه فرهنگ بى عفّتى و انحراف جنسى، كه وقتى نيرنگبازان از راه هاى ديگر شكست خوردن با رواج دادن فرهنگ غلط، دين و دنياى مردم را تباه مى سازند، كه به گفته بعضى طاعون موجب هلاكت 90 هزار نفر از لشكر موسى - عليه السلام - گرديد.(3)
سه دعاى ناكام
در مورد شأن نزول آيه 175 سوره اعراف (كه در داستان قبل ذكر شد) روايت ديگر شده كه نظر شما را به آن جلب مى كنيم:
در بنى اسرائيل زاهدى زندگى مى كرد، خداوند (توسط پيامبر آن عصر) به او ابلاغ كرد كه سه دعاى تو به استجابت خواهد رسيد، آن زاهد بى همّت و نادان در اين فكر فرورفت كه اين دعاها را در كجا به كار برد، با همسرش مشورت كرد، همسرش گفت: «سالها است كه در خدمت تو هستم و در سختى و آسايش با تو همراهى كرده ام، يكى از آن دعاها را در مورد من مصرف كن و از خدا بخواه مرا از زيباترين زنان بنى اسرائيل گرداند، تا تو از زيبايى من بهره مند گردى.»
زاهد پيشنهاد او را پذيرفت و دعا كرد، او از زيباترين زنان شد، آوازه زيبايى او به همه جا رسيد، مردم از هرسو براى او نامه هاى عاشقانه نوشتند، و آرزوى ازدواج با او نمودند، او مغرور شد و بناى ناسازگارى با شوهرش نهاد، سرانجام شوهرش خشمگين شد و از دعاى دوّم استفاده نموده و گفت: «خدايا از دست
اين زن جانم به لبم رسيده، او را مسخ گردان.» دعايش مستجاب شد و زن به صورت خرس درآمد، وقتى كه چنين شد، فرزندان او به زاهد اعتراض كردند، اعتراض آنها شديد شد و زاهد ناگزير از دعاى سوم خود استفاده كرد و گفت: «خدايا همسرم را به صورت نخستين خود بازگردان.» زن به صورت اوّل بازگشت. به اين ترتيب سه دعاى مورد اجابت زاهد به هدر رفت. و آن زاهد نادان بر اثر مشورت با زن نادانتر از خود، سه گنجينه را كه مى توانست به وسيله آن، سعادت دنيا و آخرتش را تحصيل كند، باطل و نابود نمود.(4)
------------------------------
1- بحارالانوار، ج 13، ص 373 و 374.
2- اعراف، 175.
3- بحارالانوار، ج 13، ص 375.
4- جوامع الحكايات محمد عوفى به قلم روان از نگارنده)، ص 322. در كتاب سياستنامه، ص 222، از اين شوهر و زن به نامهاى يوسف و كُرْسُف ياد شده است. ناگفته نماند كه در روايات ما، آيه مذكور (175 اعراف) درباره «بلعم باعورا» دانشمند معروف بنى اسرائيل نازل شده كه به خاطر داشتن مقام اسم اعظم، دعايش مستجاب مى شد و بر اثر سازش با مخالفان موسى - عليه السلام - اين مقام از او سلب گرديد و ديگر دعايش به استجابت نمى رسيد. (چنانكه خاطرنشان شد).
حضرت موسى (ع) / داستان گاو بنى اسرائيل
ماجراى گاو بنى اسرائيل، مختلف نقل شده، ما در اينجا نظر شما را به ذكر يكى از آن روايات، با توجّه به روايات ديگر و آيات 67 تا 73 سوره بقره، جلب مى كنيم.
مرد نيكوكارى به پدر و مادر خود احترام مى كرد. در يكى از روزها كه پدرش در خواب بود معامله پر سودى برايش
پيش آمد، ولى مغازه اش بسته بود و كليد مغازه نزد پدرش بود و پدرش نيز در آن وقت خوابيده بود. فروختن كالا، بستگى به بيدار كردن پدر داشت، تا كليدى را كه در نزد پدر بود بگيرد. مرد نيكوكار آن معامله پرسود را به خاطر بيدار نكردن پدر، انجام نداد (و به خاطر احترام به پدر، از سود كلانى كه معادل 70 هزار درهم بود، گذشت) و مشترى رفت. وقتى پدر بيدار شد و از ماجرا اطّلاع يافت، از پسر مهربانش تشكّر كرد و گاوى را كه داشت به پسرش بخشيد و گفت: «اميدوارم خير و بركت بسيار، از ناحيه اين گاو به تو برسد.»
اين از يك سو، و از سوى ديگر يكى از جوانان نيك بنى اسرائيل از دخترى خواستگارى كرد، به او جواب مثبت دادند، پسرعموى او كه جوان آلوده به گناه بود، از همان دختر خواستگارى كرد. خواستگارى او را رد كردند، او كينه پسرعمويش را به دل گرفت تا اينكه شبى او را غافلگير كرده و كشت و جنازه اش را در يكى از محلّه ها انداخت. فرداى آن روز كنار جنازه آمد و با گريه و داد و فرياد، تقاضاى خونبها كرد و گفت: «هر كس او را كشته، خونبهايش به من مى رسد، و اگر قاتل پيدا نشد، اهل آن محل بايد خونبها را بپردازند!»
موضوع پيچيده شد و اختلاف، شديد گرديد، چون تعيين قاتل از طريق عادى ممكن نبود و ادامه اين وضع ممكن بود موجب فتنه و قتل عظيم شود، نزد موسى - عليه السلام - آمدند تا او از خدا بخواهد قاتل را معرّفى كند.
موسى - عليه السلام - حلّ مشكل
را از درگاه خدا خواست، خداوند دستورى به او داد، موسى - عليه السلام - آن دستور را به قوم خود چنين بيان كرد:
خداوند به شما دستور مى دهد ماده گاوى را ذبح كنيد و قطعه اى از بدن آن را به مقتول بزنيد، تا زنده شود و قاتل را معرّفى كند و درگيرى پايان يابد.
بنى اسرائيل: آيا ما را مسخره مى كنى؟
موسى: به خدا پناه مى برم از اينكه از جاهلان باشم.
بنى اسرائيل اگر كار را در همين جا ختم مى كردند، زود به نتيجه مى رسيدند، ولى بر اثر سؤالهاى مكرّر، خودشان كار خود را دشوار نمودند، به موسى گفتند: «از خدا بخواه براى ما روشن كند كه اين ماده گاو، بايد چگونه باشد؟»
موسى: خدا مى فرمايد: ماده گاوى كه نه پير و از كار افتاده، و نه جوان باشد، بلكه ميان اين دو باشد، آنچه به شما دستور داده شد زود انجام دهيد.
بنى اسرائيل: از خدا بخواهد كه چه رنگى داشته باشد.
موسى: خداوند مى فرمايد: گاوى زردرنگ كه رنگ آن بينندگان را شاد سازد.
بنى اسرائيل: از خدا بخواه بيشتر توضيح دهد، زيرا چگونگى اين گاو براى ما مبهم است، اگر خدابخواهد ما هدايت خواهيم شد.
موسى: خداوند مى فرمايد: گاوى باشد كه براى شخم زدن رام نشده، و براى زراعت آبكشى ننموده است و هيچ عيب و رنگ ديگرى در او نيست.
بنى اسرائيل: اكنون مطلب روشن شد. حقّ مطلب را براى ما آوردى.(1)
بنى اسرائيل به جستجو پرداختند تا گاوى را با همين اوصاف بيابند، سرانجام چنين گاوى را از خانه همان مرد نيكوكارى كه به پدر و مادر احترام مى كرد و پدرش گاوى به او بخشيده بود يافتند، آن گاو را پس از چانه زنى هاى مكرّر به قيمت بسيار
گران يعنى به پُر بودن پوست آن از طلا، خريدند و گاو را آوردند. به دستور موسى - عليه السلام - آن گاو را ذبح كرده، دم او را قطع كردند و به مقتول زدند، او به اذن خدا زنده شد و گفت: «فلان پسرعمويم كه ادّعاى خونبهاى مرا دارد، قاتل من است.»
معمّا حل شد و قاتل به مجازات رسيد و مقتول زنده شده با دختر عموى خود ازدواج كرد و مدّت زمانى با هم زندگى كردند و آن مرد نيكوكار، كه به پدر و مادر نيكى مى كرد به سود كلانى رسيد و پاداش نيكوكاريش را گرفت، حضرت موسى - عليه السلام - فرمود:
«اُنْطُرُوا اِلى الْبِرِّ ما بَلَغَ بِاَهْلِهِ؛ به نيكى بنگريد كه چه پاداش سودمندى به صاحبش مى بخشد!»(2)
------------------------------
1- مضمون آيات 67 تا 71 سوره بقره.
2- اقتباس از بحارالانوار، ج 13، ص 259 به بعد؛ عيون اخبار الرّضا، ج 2، ص 13؛ مجمع البيان و تفسير قمى، ذيل آيات مورد بحث.
حضرت موسى (ع) / ارتباط موسى (ع) با خداوند
راز لقب «كليمُ الله» براى موسى - عليه السلام -
امام صادق - عليه السلام - فرمود: خداوند به حضرت موسى بن عمران - عليه السلام - وحى كرد: «اى موسى! آيا مى دانى كه چرا تو را براى هم كلامى خودم برگزيدم، نه ديگران را؟!» (با تو هم سخن شدم و تو به مقام كليم الله» نائل شدى)
موسى - عليه السلام - عرض كرد: «نه، راز اين مطلب را نمى دانم!»
خداوند، به او وحى كرد: «اى موسى! من بندگانم را زير و رو (و بررسى كامل) نمودم در ميان آنها هيچكس را در برابر خودم، متواضعتر و فروتن تر از
تو نديدم.
«يا موسى اِنَّكَ اِذا صَلَّيتَ، وَضَعْتَ خَدَّكَ عَلَى التُّرابِ؛ اى موسى! تو هرگاه، نماز مى گزارى، گونه خود را روى خاك مى نهى و چهره ات را روى زمين مى گذارى.»(1)
به اين ترتيب، در مى يابيم كه عاليترين مرحله عبادت، كوچكى نمودن بيشتر در برابر خدا است.
عدالت دقيق خداوند
روزى حضرت موسى - عليه السلام - از كنار كوهى عبور مى كرد، چشمه اى در آنجا ديد، از آب آن وضو گرفت، به بالاى كوه رفت، و مشغول نماز شد.
در اين هنگام ديد اسب سوارى كنار چشمه آمد و از آب آن نوشيد، و كيسه اش را كه پر از درهم بود از روى فراموشى در آنجا گذاشت و رفت.
پس از رفتن او، چوپانى كنار چشمه آمد (تا از آب چشمه بنوشد) چشمش به كيسه پول افتاد، آن را برداشت و رفت.
سپس پيرمردى خسته، كه بار هيزمى برسر نهاده بود كنار چشمه آمد، بار هيزمش را بر زمين گذاشت و به استراحت پرداخت.
در اين هنگام، اسب سوار در جستجوى كيسه پول خود به كنار چشمه بازگشت و چون كيسه اش را نيافت به سراغ پيرمرد كه خوابيده بود رفته و گفت: كيسه مرا تو برداشته اى، چون غير از تو كسى اينجا نيست. پيرمرد گفت: من از كيسه تو خبر ندارم. گفتگو بين اسب سوار و پيرمرد شديد شد و منجر به درگيرى گرديد. اسب سوار، پيرمرد را كشت و از آنجا دور شد.
موسى - عليه السلام - (كه ظاهر حادثه را عجيب و برخلاف عدالت مى ديد) عرض كرد:
«يا رَبِّ كَيفَ الْعَدْلُ فِى هذِهِ الْاُمُورِ؛ پروردگارا! عدالت در اين امور چگونه است.»
خداوند به موسى - عليه السلام - وحى كرد: آن پيرمرد هيزم شكن، پدر اسب سوار را كشته بود. (امروز
توسط پسر مقتول قصاص شد) و پدر اسب سوار به همان اندازه پولى كه در كيسه بود به پدرچوپان بدهكار بود، امروز چوپان به حقّ خود رسيد. به اين ترتيب قصاص و اداى دَين انجام شد، و انا حكمٌ عدلٌ؛ و من داور عادل هستم.(2)
نگاه به آن سوى پرده ها
امام باقر - عليه السلام - فرمود: روزى موسى - عليه السلام - در كنار دريا عبور مى كرد، ناگاه ديد صيادى كنار دريا آمد و دربرابر خورشيد سجده كرد و سخنان شرك آلود گفت، سپس تور خود را به دريا انداخت و بيرون كشيد، آن تور پر از ماهى بود، و اين كار سه بار تكرار شد، در هر سه بار، تور او پر از ماهى بود.
او ماهى ها را برداشت و از آنجا رفت. سپس صياد ديگرى به آنجا آمد و وضو گرفت و نماز خواند و حمد و شكر الهى را بجا آورد، آنگاه تور خود را به دريا افكند و بيرون كشيد، ديد توخالى است. بار دوّم تور خود را به دريا افكند و بيرون كشيد، ديد تنها يك ماهى كوچك در ميان تور است. حمد و سپاس الهى گفت و از آنجا رفت.
موسى - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! چرا بنده كافر تو با اينكه با حالت كفر آمد آن همه ماهى نصيب او شد، ولى نصيب بنده با ايمان تو، تنها يك ماهى كوچك بود؟»
خداوند به موسى - عليه السلام - چنين وحى كرد: «به جانب راست خود نگاه كن.» موسى نگاه كرد، نعمت هاى فراوانى را كه خداوند براى بنده مؤمن فراهم كرده مشاهده نمود. سپس خداوند به موسى وحى كرد: «به جانب چپ
خود نگاه كن.» موسى - عليه السلام - نگاه كرد، آنچه از عذاب هاى سخت را كه خداوند براى بنده كافرش مهيا نموده ديد.
سپس خداوند فرمود: «اى موسى! با آن همه عذاب كه در كمين كافر است آنچه را كه به او (از ماهى هاى فراوان) دادم، چه سودى به حال او دارد؟ و با آن همه از نعمت هاى فراوان كه براى بنده مؤمن ذخيره كرده ام، آنچه را كه امروز از او بازداشته ام، چه ضررى به حال او خواهد داشت؟»
موسى - عليه السلام - عرض كرد:
«يا رَبِّ يحِقُّ لِمَنْ عَرَفَكَ اَنْ يرْضى بِما صَنَعْتَ؛ پروردگارا! براى كسى كه تو را شناخته سزاوار است كه به آنچه انجام دهى راضى و خشنود باشد.»(3)
راضى شدن به مقدّرات الهى بهتر است
امام صادق - عليه السلام - فرمود: گروهى از بنى اسرائيل نزد موسى - عليه السلام - آمدند و گفتند: «از خدا بخواه هر وقت ما خواستيم براى ما باران بفرستد.» موسى - عليه السلام - از درگاه خدا چنين خواست، خدا جواب مثبت داد.
آنها هروقت باران مى خواستند، باران مى باريد، زراعت آنها بسيار رونق گرفت و رشد فوق العاده نمود، ولى هنگام درو و چيدن محصول، ديدند محصول همه پوچ و فاسد شده است، آنها ماجرا را به موسى - عليه السلام - گفتند، موسى - عليه السلام - شكايت آنها را به خدا عرض كرد، خداوند فرمود:
«يا مُوسى! اَنَا كُنْتُ الْمُقَدِّرُ لِبَنِى اِسْرائِيلَ فَلَمْ يرْضَوْا بَتَقْدِيرِى فَاَجَبْتُهُم اِلى اِرادَتِهِم؛ اى موسى! من تقدير كننده مدبّر براى بنى اسرائيل هستم، آنها به تقديرات من راضى نشدند، از اين رو طبق خواست آنها به آنها پاسخ دادم.»(4)
ارزش نهى از منكر و هدايت كردن
امام صادق
- عليه السلام - فرمود: در ميان بنى اسرائيل عابدى بود، هرگز گناه نمى كرد و همواره به عبادت خدا مشغول بود، ابليس بسيار ناراحت شد، با دميدن به دماغش اعلام كرد تا فرزندانش به حضور بيايند، به دنبال اين اعلام همه شيطانها در نزد ابليس (پدرشان) اجتماع كردند، ابليس گفت: «چه كسى از ميان شما مى توان فلان عابد را گمراه كند كه بى گناهى او سخت مرا ناراحت كرده است؟!»
هريك از آنها سخنى گفتند، يكى گفت: من از ناحيه زنان او را گمراه مى كنم، ابليس گفت: اين پيشنهاد تو بى فايده است، او فريب زنان را نمى خورد.
ديگرى گفت: من به وسيله شراب و ساير نوشيدنى هاى لذيذ او را فريب مى دهم. ابليس گفت: «فايده ندارد، او گول لذّتهاى دنيا را نمى خورد.» ديگرى گفت: من او را مى توانم فريب دهم، ابليس گفت: چگونه؟ او گفت: از راه عبادت، ابليس گفت: «پيشنهاد خوبى كردى، همين كار را دنبال كن.»
آن شيطان به صورت انسان وارد عبادتگاه عابد شد، و در پيش روى او مشغول به نماز و عبادت شد و شب و روز بدون استراحت به عبادت خود ادامه داد.
عابد تعجّب كرد و با خود مى گفت: اين عابد تازه وارد، چقدر توفيق سرشار براى عبادت دارد، از او سؤال مى كرد، ولى شيطان اعتنا نكرده و به عبادتش ادامه مى داد. تا اينكه به طور مكرّر گفت: «اى بنده خدا بگو بدانم به خاطر چه عاملى اين گونه براى انجام عبادت آمادگى يافته اى؟!»
سرانجام شيطان به عابد گفت: «من يك گناهى را انجام داده ام، هروقت به ياد آن مى افتم، از ترس آن، بيشتر مشتاق عبادت مى شوم» (تا باعبادت خود جبران كنم و آن گناه را
به طور كلى از زندگى خود دور سازم).
عابد: آن گناه چه گناهى بوده، به من خبر بده تا من نيز آن را انجام دهم و سپس توبه كنم و به توفيق سرشار براى عبادت دست يابم.
شيطان: اين دو درهم را از من بگير و وارد شهر شو، و در فلان جا به در خانه اى برو، در آنجا زنى هست با او زنا كن، و سپس بازگرد.
عابد جاهل وارد شهر شد و آدرس آن زن را از مردم پرسيد، مردم خانه او را به عابد نشان دادند و پيش خود مى گفتند: لابد عابد مى خواهد آن زن بدكار را موعظه و هدايت كند.
عابد به سوى خانه آن زن رفت، و پس از اجازه وارد خانه او شد، زن وقتى كه شكل و لباس عابد را ديد، گفت: «آمدن تو با اين قيافه به اينجا تناسب ندارد، براى چه به اينجا آمده اى؟» عابد قصّه خود را نقل كرد.
آن زن گفت: اى بنده خدا! اوّلاً: ترك گناه براى كسب توبه، راهوارتر است، ثانياً: از كجا هركسى توبه كرد، توبه اش پذيرفته مى شود؟ بدان كه آن راهنماى تو شيطان بوده است كه خواسته به اين طريق تو را گول بزند، اينك به معبد خود برگرد ببين او در آنجا نيست، عابد به معبد خود بازگشت و در آنجا كسى را نديد.
آن زن شب آن روز از دنيا رفت، صبح آن شب ناگاه مردم ديدند بر در خانه او اين جمله نوشته شده:
«اُحْضُرُوا فُلانَة فَاِنَّها مِنْ اَهْلِ الْجَنَّة؛ براى تشييع جنازه اين زن حاضر شويد كه او اهل بهشت است.»
مردم در شك افتادند، كه اين جمله با اعمال آن زن تناسب ندارد،
سه روز از اين قضيه گذشت، در اين هنگام خداوند به حضرت موسى - عليه السلام - چنين وحى كرد:
«كنار جنازه آن زن حاضر شو، و بر آن نماز بخوان، و به مردم امر كن كه بر آن جنازه نماز بخوانند، زيرا من او را آمرزيدم و بهشت را بر او واجب كردم، چرا كه او بنده من (فلان عابد) را از گناه كردن باز داشت.»(5)
موسى - عليه السلام - فرمان خدا را اجرا كرد، و به اين ترتيب يك بانوى غريق در آلودگى بر اثر امر به معروف و نهى از منكر، و بازداشتن انسانى از گناه، آن چنان مشمول رحمت الهى شد، كه خداوند او را از اهل بهشت قرار داد و به پيامبر اولوالعزمش موسى - عليه السلام - فرمان داد تا با مردم، حاضر گردند و با تجليل و احترام جنازه او را بردارند و به خاك بسپارند.
راز محبوبيت موسى - عليه السلام - نزد خدا
خداوند به موسى - عليه السلام - وحى كرد: «اى برگزيده ام تو را بسيار دوست دارم.»
موسى: كدام خصلت من است كه مرا محبوب پيشگاهت نموده است؟
خداوند: تو نسبت به ما مانند آن كودكى هستى كه حتّى هنگام قهر مادرش، به مادر پناه مى برد، و تنها او را حامى خود مى داند، تو وقتى در درگاه ما مناجات مى كنى و مى گويى «اى خدا تنها تو را مى پرستم و تنها از تو كمك مى جويم»، در حقيقت تنها مرا مى پرستى و تنها از من كمك مى جويى، اين است راز محبوبيت ويژه تو در پيشگاه من.»
غير من پيشت چون سنگست و كلوخ *** گر صبّى و گر جوان و گر شيوخ
خاطر
تو هم ز مادر خير و شر *** التفاتش نيست در جاى دگر(6)
راز مستجاب شدن دعا
موسى - عليه السلام - از محلى عبور مى كرد، ديد شخصى با گريه و راز و نياز، مكرّر مى گويد: «خدايا خواسته ام را برآور.» موسى از آنجا گذشت و پس از يك هفته به آنجا بازگشت، ديد هنوز آن شخص مشغول دعا است و خواسته اش را از خدا مى طلبد، خداوند به موسى چنين وحى كرد: «اگر اين شخص آنقدر دعا كند كه زبانش بريده گردد و از دهانش بيرون بيفتد، دعايش را مستجاب نمى كنم، زيرا او مرا از غير طريقى كه تعيين كرده ام (بدون اعتقاد به رهبرى تو) دعا مى كند.»(7)
------------------------------
1- اصول كافى، ج 2، ص 123.
2- بحارالانوار، ج 64، ص 117 و 118.
3- اعلام الدين ديلمى، بحارالانوار، ج 13، ص 349 و 350.
4- بحارالانوار، ج 14، ص 489.
5- روضة الكافى، ص 384 و 385.
6- ديوان مثنوى، به خط ميرخانى، ص 397، (دفتر چهارم).
7- بحارالانوار، ج 27، ص 180.
حضرت موسى (ع) / داستان موسى و خضر (ع)
از داستان هاى جالب زندگى موسى - عليه السلام - ماجراى شيرين او با حضرت خضر - عليه السلام - است كه در قرآن سوره كهف آمده و داراى نكات و درسهاى آموزنده گوناگونى است، در اين راستا نظر شما به فرازهايى زير از آن داستان جلب مى كنيم.
سخنرانى موسى - عليه السلام - و ترك اولى او
هنگامى كه فرعون و فرعونيان در درياى نيل غرق شده و به هلاكت رسيدند، بنى اسرائيل به رهبرى حضرت موسى - عليه السلام - پس از سالها مبارزه، پيروز شدند و زمام امور رهبرى به دست موسى - عليه السلام -
افتاد.
او در يك اجتماع بسيار بزرگ (كه مى توان آن را به عنوان جشن پيروزى ناميد) در حضور بنى اسرائيل سخنرانى كرد، مجلس بسيار باشكوه بود، ناگاه يك نفر از موسى - عليه السلام - پرسيد: «آيا كسى را مى شناسى كه نسبت به تو اعلم (عالم تر) باشد؟»
موسى - عليه السلام - در پاسخ گفت: نه.
و مطابق بعضى از روايات، پس از نزول تورات و سخن گفتن مستقيم خدا با موسى - عليه السلام -، موسى در ذهن خود به خودش گفت: «خداوند هيچكس را عالم تر از من نيافريده است.» در اين هنگام خداوند به جبرئيل وحى كرد موسى را درياب كه در وادى هلاكت افتاده. (يعنى براثر حالتى شبيه خودخواهى، در سراشيبى نزول از مقامات عاليه معنوى قرار گرفته، به ياريش بشتاب تا اصلاح شود. جبرئيل به سراغ موسى آمد...)
خداوند همان دم به موسى - عليه السلام - وحى كرد: آرى داناتر از تو عبد و بنده ما خضر - عليه السلام - است، او اكنون در تنگه دو دريا،(1) در كنار سنگى عظيم است.
موسى - عليه السلام - عرض كرد: «چگونه به حضور او نايل شوم؟»
خداوند فرمود: «يك عدد ماهى بگير و در ميان زنبيل خود بگذار، و به سوى آن تنگه دو دريا برو، در هر جا كه آن ماهى را گم كردى، آن عالم در همانجا است.»(2)
موسى - عليه السلام - در جستجوى استاد
موسى - عليه السلام - كه دانش دوست بود، گفت: من دست از جستجو برنمى دارم تا به محل آن تنگه دو دريا برسم، هرچند مدّت طولانى به راه خود ادامه دهم.
موسى دوست و همسفرى براى خود انتخاب كرد كه همان مرد رشيد
و شجاع و با ايمان بنى اسرائيل به نام يوشع بن نون بود، موسى يك عدد ماهى در ميان زنبيل نهاد و اندكى زاد و توشه راه برداشت و همراه يوشع به سوى تنگه دو دريا حركت كردند. هنگامى كه به آنجا رسيدند در كنار صخره اى اندكى استراحت كردند، در همان جا موسى و يوشع، ماهى اى را به همراه داشتند، فراموش كردند. بعد معلوم شد كه ماهى براثر رسيدن قطرات آب به طور معجزه آسايى خود را در همان تنگه به دريا افكنده و ناپديد شده است.
موسى و همسفرش از آن محل گذشتند، طولانى بودن راه و سفر موجب خستگى و گرسنگى آنها گرديد، در اين هنگام موسى - عليه السلام - به خاطرش آمد كه غذايى به همراه خود آورده اند، به يوشع گفت: «غذاى ما را بياور كه از اين سفر سخت خسته شده ايم.»
يوشع گفت: آيا به خاطر دارى هنگامى كه ما به كنار آن صخره پناه برديم، من در آنجا فراموش كردم كه ماجراى ماهى را بازگو كنم، و اين شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من ربود، و ماهى راهش را به طرز شگفت انگيز در دريا پيش گرفت و ناپديد شد.
و از آنجا كه اين موضوع به صورت نشانه اى براى موسى - عليه السلام - در رابطه با پيدا كردن عالِم، بيان شده بود موسى - عليه السلام - مطلب را دريافت و گفت: اين همان چيزى است كه ما مى خواستيم و به دنبال آن مى گشتيم. در اين هنگام از همانجا بازگشتند و به جستجوى آن عالِم پرداختند، وقتى كه به تنگه رسيدند حضرت خضر - عليه السلام - را در آنجا
ديدند.(3) پس از احوالپرسى، موسى - عليه السلام - به او گفت:
«آيا من از تو پيروى كنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده است و مايه رشد و صلاح است به من بياموزى؟»
خضر: تو هرگز نميغتوانى همراه من صبر و تحمّل كنى، و چگونه مى توانى در مورد رموز و اسرارى كه به آن آگاهى ندارى شكيبا باشى؟
موسى: به خواست خدا مرا شكيبا خواهى يافت، و در هيچ كارى مخالفت فرمان تو را نخواهم كرد.
خضر: پس اگر مى خواهى به دنبال من بيايى از هيچ چيز سؤال نكن، تا خودم به موقع، آن را براى تو بازگو كنم.
موسى - عليه السلام - مجدّداً اين تعهّد را داد كه با صبر و تحمّل همراه استاد حركت كند و به اين ترتيب همراه خضر - عليه السلام - به راه افتاد.(4)
ديدار موسى از سه حادثه عجيب
موسى و يوشع و خضر - عليه السلام - با هم به كنار دريا آمدند و در آنجا سوار كشتى شدند آن كشتى پر از مسافر بود، در عين حال صاحبان كشتى آنها را سوار كردند. پس از آنكه كشتى مقدارى حركت كرد، خضر - عليه السلام - برخاست و گوشه اى از كشتى را سوراخ كرد و آن قسمت را شكست و سپس آن قسمت ويران شده را با پارچه و گل محكم نمود كه آب وارد كشتى نشود.
موسى - عليه السلام - وقتى اين منظره نامناسب را كه موجب خطر جان مسافران مى شد ديد، بسيار خشمگين شد و به خضر گفت: «آيا كشتى را سوراخ كردى كه اهلش را غرق كنى، راستى چه كار بدى انجام دادى؟»
حضرت خضر - عليه السلام
- گفت: «آيا نگفتم كه تو نمى توانى همراه من صبر و تحمّل كنى؟!»
موسى گفت: مرا به خاطر اين فراموشكارى، بازخواست نكن و بر من به خاطر اين اعتراض سخت نگير.
از آنجا گذشتند و از كشتى پياده شدند به راه خود ادامه دادند، در مسير راه خضر - عليه السلام - كودكى را ديد كه همراه خردسالان بازى مى كرد، خضر به سوى او حمله كرد و او را گرفت و كشت.
موسى - عليه السلام - با ديدن اين منظره وحشتناك تاب نياورد و با خشم به خضر - عليه السلام - گفت: «آيا انسان پاك را بى آنكه قتلى كرده باشد كشتى؟ به راستى كار زشتى انجام دادى.» حتّى موسى - عليه السلام - بر اثر شدّت ناراحتى به خضر - عليه السلام - حمله كرد و او را گرفت و به زمين كوبيد كه چرا اين كار را كردى؟
خضر گفت: به تو نگفتم تو هرگز توانايى ندارى با من صبر كنى؟
موسى - عليه السلام - گفت: اگر بعد از اين از تو درباره چيزى سؤال كنم، ديگر با من مصاحبت نكن، چرا كه از ناحيه من معذور خواهى بود.
از آنجا حركت كردند تا اينكه شب به قريه اى به نام ناصره رسيدند، آنها از مردم آنجا غذا و آب خواستند، مردم ناصره، غذايى به آنها ندادند و آنها را مهمان خود ننمودند، در اين هنگام خضر - عليه السلام - به ديوارى كه در حال ويران شدن بود نگاه كرد و به موسى - عليه السلام - گفت: به اذن خدا برخيز تا اين ديوار را تعمير و استوار كنيم تا خراب نشود. خضر - عليه السلام
- مشغول تعمير شد.
موسى - عليه السلام - كه خسته و كوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس مى كرد شخصيت والاى او و استادش به خاطر عمل نامناسب اهل آن آبادى سخت جريحه دار شده و در عين حال خضر - عليه السلام - به تعمير ديوار آن آبادى مى پردازد، بار ديگر تعهّد خود را به كلّى فراموش كرد و زبان به اعتراض گشود، اما اعتراضى سبكتر و ملايمتر از گذشته، گفت: «مى خواستى در مقابل اين كار اجرتى بگيرى؟» اينجا بود كه خضر - عليه السلام - به موسى - عليه السلام - گفت:
«هذا فِراقُ بَينِى وَ بَينِكَ...؛ اينك وقت جدايى من و تو است، اما به زودى راز آنچه را كه نتوانستى بر آن صبر كنى، براى تو بازگو مى كنم.»(5)
موسى - عليه السلام - سخنى نگفت، و دريافت كه نمى تواند همراه خضر - عليه السلام - باشد و دربرابر كارهاى عجيب او صبر و تحمّل داشته باشد.
توضيحات خضر - عليه السلام - در مورد سه حادثه عجيب
حضرت خضر - عليه السلام - راز سه حادثه شگفت انگيز فوق را براى موسى - عليه السلام - چنين توضيح داد:
اما آن كشتى مال گروهى از مستمندان بود كه با آن در دريا كار مى كردند، و من خواستم آن را معيوب كنم و به اين وسيله آن كشتى را از غصب ستمگر زمان برهانم. چرا كه پشت سرشان پادشاه ستمگرى بود كه هر كشتى سالمى را به زور مى گرفت. معيوب كردن من، براى نگهدارى كشتى براى صاحبانش بود.
و امّا آن نوجوان، پدر و مادرش با ايمان بودند و بيم داشتيم كه آنان را به طغيان و كفر
وادارد، از اين رو خواستيم كه پروردگارشان به جاى او فرزندى پاك سرشت و با محبّت به آن دو بدهد.(6)
و امّا آن ديوار از آنِ دو نوجوان يتيم در آن شهر بود، گنجى متعلّق به آن يتيمان در زير ديوار وجد داشت، و پدرشان مرد صالحى بود، و پروردگار تو مى خواست آنها به حدّ بلوغ برسند و گنجشان را استخراج كنند. اين رحمتى از پروردگار تو بود، من آن كارها را انجام دادم تا زير ديوار محفوظ بماند و آن گنج خارج نشود و به دست بيگانه نيفتد، من اين كارها را خودسرانه انجام ندادم. اين بود راز كارهايى كه نتوانستى در برابر آنها تحمّل كنى.(7)
موسى - عليه السلام - از توضيحات حضرت خضر - عليه السلام - قانع شد.
توصيه خضر - عليه السلام - و نوشته لوح گنج
هنگام جدايى خضر - عليه السلام - از موسى - عليه السلام -، موسى به او گفت: مرا سفارش و موعظه كن، خضر مطالبى فرمود از جمله گفت: «از سه چيز بپرهيز و دورى كن: 1. لجاجت 2. و از راه رفتن بى هدف و بدون نياز 3. و از خنده بدون تعجّب، خطاهايت را بياد بياور و از تجسّس در خطاهاى مردم پرهيز كن.»
از حضرت رضا - عليه السلام - نقل شده آن گنجى كه زير ديوار مخفى بود، لوح طلايى بود كه در آن چنين نوشته شده بود:
«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم، مُحَمَّدٌ رَسولُ اللهِ، عَجِبْتُ لِمَنْ اَيقَنَ بِالمَوْتِ كَيفَ يفْرَحُ، عَجِبْتُ لِمَنْ اَيقَنَ بِالْقَدَرِ كَيفَ يحْزَنُ؟ و عَجِبْتُ لِمَنْ رأى الدُّنيا و تَقَلُّبَها بِاَهْلِها كيفَ يرْكَنُ اِلَيها، و ينْبَغِى لِمَنْ غَفَلَ عَنِ اللهِ اَلّا يتَّهَمَ اللهُ تَبارَكَ
و تَعالى فى قَضائِهِ و لا يسْتَبْطِئَهُ فِى رِزْقِهِ؛ به نام خداوند بخشنده مهربان - تعجّب مى كنم براى كسى كه يقين به مرگ دارد چگونه شادى مستانه مى كند؟ تعجّب مى كنم براى كسى كه يقين به قضا و قدر الهى دارد، چگونه اندوهگين مى شود، تعجّب مى كنم براى كسى كه دنيا و دگرگونيهاى آن را با اهلش مى نگرد، چگونه بر آن اعتماد مى كند؟ و سزاوار است آن كسى كه از خداوند غافل مى گردد، خداوند متعال را در قضاوتش متّهم نكند، و در رزق و روزى رساندن او را به كندى و تأخير ياد ننمايد.»(8)
نيز روايت شده: بين آن پدر صالح و يتيمان كه آن گنج را براى فرزندانش ذخيره كرده بود، هفتاد پدر واسطه بود، خداوند به خاطر نيكوكارى آن پدر (جدّ هفتادم) گنج او را به دو يتيم از نوه هايش رسانيد، و پاداش نيكوكارى او را اين گونه ادا كرد.(9)
ملاقات ابليس با موسى - عليه السلام -
رسول خدا - صلى الله عليه و آله - فرمود: موسى - عليه السلام - در مكانى نشسته بود، ناگاه شيطان كه كلاه دراز و رنگارنگى بر سر داشت، نزد موسى - عليه السلام - آمد و (به عنوان احترام موسى) كلاهش را از سرش برداشت و دربرابر موسى - عليه السلام - ايستاد و سلام كرد، و بين آن دو چنين گفتگو شد:
موسى: تو كيستى؟
ابليس: من شيطان هستم.
موسى: ابليس تو هستى، خدا تو را دربدر و آواره كند.
ابليس: من نزد تو آمده ام تا به خاطر مقامى كه در پيشگاه خدا دارى، به تو سلام كنم.
موسى: اين كلاه چيست كه بر سر دارى؟
ابليس: با (رنگها و زرق و برق) اين
كلاه دل مردم را مى ربايم.
موسى: به من از گناهى خبر بده كه هرگاه انسان مرتكب آن گردد، تو بر او مسلط گردى.
ابليس گفت: «اِذا اَعْجَبَتْهُ نَفْسُهُ، وَ اسْتَكْثَرَ عَمَلَهُ وَ صَغُرَفِى عَينيهِ ذَنْبُهُ؛
در سه مورد بر انسان مسلّط مى شوم: 1. هنگامى كه او از خود راضى شود (و اعمال خود را بپسندد و خودبين باشد) 2. هنگامى كه او عملش را زياد تصوّر كند 3. هنگامى كه او گناهش را كوچك بشمرد.»(10)
ديدار موسى - عليه السلام - از غذاى كرم در دل سنگ
هنگامى كه حضرت موسى - عليه السلام - از طرف خداوند، براى رفتن به سوى فرعون و دعوت او به خداپرستى، مأمور گرديد، موسى - عليه السلام - (كه احساس خطر مى كرد) به فكر خانواده و بچّه هاى خود افتاد، و به خدا عرض كرد: «پروردگارا چه كسى از خانواده بچّه هاى من، سرپرستى مى كند؟!»
خداوند به موسى - عليه السلام - فرمان داد: «عصاى خود را بر سنگ بزن.»
موسى - عليه السلام - عصايش را بر سنگ زد، آن سنگ شكست، در درون آن، سنگ ديگرى نمايان شد، با عصاى خود يك ضربه ديگر بر سر آن سنگ زد، آن نيز شكسته شد و در درونش سنگ ديگرى پيدا گرديد، موسى - عليه السلام - ضربه ديگرى با عصاى خود بر سنگ سوم زد، و آن سنگ نيز شكسته شد، او در درون آن سنگ، كرمى را ديد كه چيزى به دهان گرفته و آن را مى خورد.
پرده هاى حجاب از گوش موسى - عليه السلام - به كنار رفت و شنيد آن كرم مى گويد:
«سُبْحانَ مَنْ يرانِى و يسْمَعُ كَلامِى و يعْرِفُ مَكانِى و يذْكُرُنِى و لا
ينْسانِى؛ پاك و منزه است آن خداوندى كه مرا مى بيند، و سخن مرا مى شنود، و به جايگاه من آگاه است، و به ياد من هست، و مرا فراموش نمى كند.»(11)
به اين ترتيب، موسى - عليه السلام - دريافت كه خداوند عهده دار رزق و روزى بندگان است، و با توكّل بر او، كارها سامان مى يابد.
توبه اى كه موجب بارندگى پربركت شد
عصر حضرت موسى - عليه السلام - بود، مدّتى باران نيامد و زراعتها خشك شدند و بلاى قحطى همه جا را فراگرفته بود، مردم به محضر موسى - عليه السلام - آمدند و با التماس از او خواستند، نماز استسقاء بخواند تا باران بيايد. موسى - عليه السلام - با جمعيتى بالغ بر هفتادهزار نفر به صحرا رفتند و نماز باران خواندند و هرچه دعا كردند، باران نيامد. موسى - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! با هفتادهزار نفر، هرچه دعا مى كنيم باران نمى آيد، علّتش چيست؟ مگر مقام و منزلت من در پيشگاهت كهنه شده است.»
خداوند به موسى - عليه السلام - خطاب كرد: «در ميان شما يك نفر است كه چهل سال است معصيت مرا مى كند، به او بگو از ميان جمعيت خارج شود، تا دعايت مستجاب گردد.»
موسى - عليه السلام - عرض كرد: صداى من ضعيف است و به هفتادهزار نفر جمعيت نمى رسد. خداوند فرمود: «تو اعلام كن من صدايت را به همه مى رسانم.» موسى - عليه السلام - اعلام كرد، همه شنيدند. آن مرد گنهكار ديد هيچكس خارج نشد، دريافت كه آن شخص خودش است، با خود گفت: اگر برخيزم و بيرون روم، رسوا مى شوم، و اگر بيرون نروم، باران نمى آيد.» همانجا نشست و توبه
حقيقى كرد، پس از آن بيدرنگ باران پربركت آمد. موسى - عليه السلام - عرض كرد: خدايا! كسى از ميان جمعيت خارج نشد، پس چطور شد باران آمد؟
خداوند فرمود: «سَقَيتُكُمْ بِالَّذِى مَنَعْتُكُمْ بِهِ؛ شما را به خاطر همان شخصى كه به سبب او باران را قطع كرده بودم، سيراب كردم.» (يعنى توبه او باعث باريدن باران گرديد)
موسى - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! او را نشان بده تا زيارتش كنم» خداوند فرمود: «آنگاه كه او گناه مى كرد رسوايش نكردم، حالا كه توبه كرده رسوايش كنم، من كه نمّامى را دشمن دارم هرگز نمّامى نمى كنم، من كه عيب پوش هستم هرگز عيب كسى را فاش نمى سازم و آبروى كسى را نمى ريزم.»(12)
عذرخواهى موسى - عليه السلام - از خداوند
روزى حضرت موسى - عليه السلام - هنگام عبور فقير برهنه و تهيدستى را ديد كه بر روى ريگ بيابان خوابيده بود، او وقتى كه موسى - عليه السلام - را ديد، نزدش آمد و گفت: «اى موسى! دعا كن تا خداوند هزينه اندكى به من بدهد كه از ندارى و فقر جانم به لب رسيده است.»
موسى - عليه السلام - براى او دعا كرد، و از آنجا گذشت و به سوى كوه طور براى مناجات رفت. پس از مدّتى از همان مسير بازمى گشت ديد مردم همان فقير را دستگير كرده و جمعيتى بسيار در گِردش اجتماع نموده اند، پرسيد: «چه حادثه اى رخ داده است؟»
حاضران گفتند: اين مرد شراب خورده و با عربده و جنگ طلبى، به يك نفر حمله كرده و او را كشته است، اكنون او را دستگير كرده اند، تا به عنوان قصاص اعدام كنند. به گفته لطيفه گوها:
گربه مسكين
اگر پر داشتى *** تخم گنجشك در زمين نگذاشتى
موسى به حكم الهى اقرار كرد و از جسارت خود در مورد آن فقير بد سيرت استغفار نمود.
بنده چو جاه آمد و سيم و زرش *** سيلى خواهد به ضرورت سرش
آن نشنيدى كه فِلاطون چه گفت؟ *** مور همان به كه نباشد پَرَش(13)
------------------------------
1- به گفته اكثر مفسّران، منظور از اين تنگه دو دريا، محل اتّصال خليج عقبه با خليج سوئز است.
2- بحارالانوار، ج 13، ص 278.
3- در حديثى از پيامبر - صلى الله عليه و آله - نقل شده فرمود: هنگامى كه موسى - عليه السلام - با خضر - عليه السلام - در كنار دريا ملاقات كرد، پرنده اى در برابر آن دو ظاهر شد، قطره اى آب دريا با منقارش برداشت، خضر به موسى - عليه السلام - گفت: «آيا مى دانى اين پرنده چه مى گويد؟ موسى گفت: چه مى گويد؟
خضر گفت: مى گويد «وَ رَبِّ السَّماواتِ و الاَرضِ وَ رَبِّ الْبَحْرِ ما عِلْمُكُما مِنْ عِلْمِ اللهِ اِلّا قَدْرَ ما اَخَذْتُ بِمِنْقارِى مِنْ هذَا الْبَحْرِ؛ و سوگند به پروردگار آسمانها و زمين و پروردگار دريا، دانش شما دو نفر (موسى و خضر) در مقايسه با علم خدا نيست مگر به اندازه آنچه از آب در منقارم گرفته ام نسبت به اين دريا» (بحارالانوار، ج 13، ص 302).
و در روايت ديگر آمده: «اين پرنده كوچكتر از گنجشك بود و از نوع پرستو بود و گفت: «علم شما در مقابل علم محمّد و آل محمّد - صلى الله عليه و آله - به اندازه مقدار آبى است كه به منقار گرفته ام نسبت به دريا.» (همان مدرك؛ پاورقى).
4- مضمون آيات 60 تا 70 سوره
كهف.
5- كهف، 71 تا 78؛ بحارالانوار، ج 13، ص 280. روايت شده: پيامبر - صلى الله عليه و آله - فرمود: «خدا برادرم موسى - عليه السلام - را رحمت كند، اگر تحمّل مى كرد، عجيبترين شگفتى ها را (از دست خضر) مى ديد و نيز فرمود: اگر صبر مى كرد، هزار شگفتى مى ديد. (نورالثقلين، ج 3، ص 282) و از امام باقر - عليه السلام - يا امام صادق - عليه السلام - نقل شده فرمود: «لَوْ صَبَرَ مُوسى لَاَراهُ الْعالِمُ سَبْعِينَ اُعْجُوبَة؛ اگر موسى - عليه السلام - صبر و تحمّل مى كرد، آن عالِم (خضر) هفتاد حادثه عجيب به موسى - عليه السلام - نشان مى داد.» (بحارالانوار، ج 13، ص 284 و 301).
نيز روايت شده: از موسى - عليه السلام - پرسيدند: سخت ترين حادثه زندگى تو چه بود؟ موسى - عليه السلام - در پاسخ گفت: «هيچيك از آن همه مشكلات (عصر فرعون و عصر حكومت بنى اسرائيل با آن همه رنجها) همانند گفتار خضر - عليه السلام - برايم رنج آور نبود كه خبر از فراق و جدايى خود از من داد و مرا از علوم خود محروم ساخت.» (تفسير ابوالفتوح رازى، ذيل آيه 78 كهف).
6- كارهاى خضر - عليه السلام - به خصوص كشتن نوجوان گر چه ظاهرى بسيار زننده داشت، ولى بايد توجّه داشت كه فرق است بين نظام تشريع و تكوين، خداوند حاكم بر هر دو نظام است، در اين صورت هيچ مانعى ندارد كه خداوند گروهى مانند موسى - عليه السلام - را مأمور اجراى نظام تشريع كند، و گروهى يا شخصى (مانند خضر) را مأمور اجراى نظام تكوين، از نظر نظام تكوين، هيچ
مانعى ندارد كه خداوند حتّى كودك نابالغى را دچار حادثه اى كند كه جان بسپارد، چرا كه وجودش ممكن است در آينده موجب خطرهاى عظيم گردد، مانند اينكه پزشك دست يا پاى كسى را قطع مى كند تا ميكرب سرطان از آن به ساير اعضاء سرايت ننمايد.
كارهاى حضرت خضر - عليه السلام - در ماجراى فوق در محدوده نظام تكوين بوده، ولى حضرت موسى - عليه السلام - مأمور كارها در محدوده تشريع بود، از اين رو مقام موسى - عليه السلام - در اين راستا از حضرت خضر - عليه السلام - بالاتر بود، اگر چه در محدوده نظام تكوين، مقام خضر - عليه السلام - بالاتر بود.
از سوى ديگر اين كار خضر - عليه السلام - از نشانه هاى رحمت الهى و پاداش او به پدر و مادر با ايمان بود، خضر به دستور خدا آن كودك كافر را - كه اگر مى ماند موجب كفر و انحراف پدر و مادر مى شد، كشت، ولى به جاى آن كودك، خداوند دخترى به آن پدر و مادر مرحمت فرمود، كه كانون ايمان و تقوا بود و به فرموده امام صادق - عليه السلام - از نسل او هفتاد پيامبر، به وجود آمد. (تفسير نورالثقلين، ج 3، ص 286).
7- كهف، 79 تا 83.
8- بحارالانوار، ج 13، ص 294.
9- همان، ص 289.
10- اصول كافى، ج 2، ص 624.
11- تفسير روح البيان، ج 4، ص 96 و 97.
12- ثمرات الحياة، ج 3.
13- گلستان سعدى، باب سوم.
حضرت موسى (ع) / صندوق عهد و رحلت موسى (ع)
سپردن موسى - عليه السلام - صندوق عهد را به يوشع
در آيه 248 سوره بقره سخن از
تابوت (صندوق عهد موسى) به ميان آمده و در آن آيه چنين مى خوانيم:
«و پيامبرشان (اشموئيل) به بنى اسرائيل گفت: نشانه صحّت حكومت و فرماندهى طالوت آن است كه تابوت (صندوق عهد) به سوى شما خواهد آمد، كه در آن، آرامشى از پروردگار شما، و يادگارهاى خاندان موسى - عليه السلام - قرار دارد، در حالى كه فرشتگان آن را حمل مى كنند. در اين موضوع نشانه روشن براى شما است، اگر ايمان داشته باشيد.»
توضيح اينكه موسى - عليه السلام - در روزهاى آخر عمر خود، الواح مقدّس تورات، كتاب آسمانى را به ضميمه زره خود و يادگارهاى ديگر در ميان صندوقى نهاد و آن را به وصى خود يوشع بن نون سپرد، اين صندوق چنانكه از آيه فوق استفاده مى شود، داراى اعتبار و عظمت خاصّى براى بنى اسرائيل، و مايه اطمينان و آرامش خاطر براى آنها بود.
از گفتار اهلبيت - عليهم السلام - و مفسّران برمى آيد كه اين صندوق همان صندوقى بود كه مادر موسى، موسى را هنگام خردسالى در ميان آن نهاده و به رود نيل انداخت، آب آن را تا كنار كاخ فرعون آورد، و به وسيله كارگران فرعون از آب گرفته شد، و نزد فرعون فرستاده شد، موسى - عليه السلام - را از ميان آن بيرون آوردند و اين صندوق در دستگاه فرعون نگهدارى مى شد. سپس به دست بنى اسرائيل افتاد و چون داراى خاطره شيرين نجات موسى - عليه السلام - بود، در نزد بنى اسرائيل، بسيار احترام داشت. آنها از آن صندوق استمداد مى جستند، و در جنگهايى كه با عمالقه و دشمنان داشتند، آن را همراه خود مى بردند، و آن صندوق اثر معنوى و
روانى خاصّى در بالا رفتن روحيه آنها داشت، سرانجام در يكى از جنگها، دشمنان آن صندوق را از بنى اسرائيل گرفتند و اين حادثه براى بنى اسرائيل بسيار تلخ بود و موجب ضعف آنها شد، چرا كه آنها آن صندوق را شعار و پرچم بلند خود مى دانستند، و اكنون آن را از دست داده بودند.(1)
به اين ترتيب موسى - عليه السلام - در واپسين روزهاى عمرش، چنين صندوقى را به وصى خود يوشع سپرد، و در داستان اشموئيل ماجراى بازگشت اين صندوق به دست بنى اسرائيل، خاطرنشان مى شود.
رحلت آرام و آسوده موسى - عليه السلام -
240 سال از عمر موسى - عليه السلام - گذشت، روزى عزرائيل نزد او آمد و گفت: «سلام بر تو اى همسخن خدا.»
موسى - عليه السلام - جواب سلام او را داد و پرسيد: تو كيستى؟
او گفت: من فرشته مرگ هستم.
موسى: براى چه به اينجا آمده اى؟
عزرائيل: آمده ام تا روحت را قبض كنم.
موسى: روحم را از كجاى بدنم خارج مى سازى؟
عزرائيل: از دهانت.
موسى: چرا از دهانم، با اينكه من با همين دهانم با خدا گفتگو كرده ام؟
عزرائيل: از دستهايت.
موسى: چرا از دستهايم، با اينكه تورات را با اين دستهايم گرفته ام؟
عزرائيل: از پاهايت.
موسى: چرا از پاهايم، با اينكه با همين پاهايم به كوه طور (براى مناجات) رفته ام؟
عزرائيل: از چشمهايت.
موسى: چرا از چشمهايم، با اينكه همواره چشمهايم را به سوى اميد پروردگار كشيده ام؟
عزرائيل: از گوشهايت.
موسى: چرا از گوشهايم، با اينكه سخن خداوند متعال را با گوشهايم شنيده ام.
خداوند به عزرائيل وحى كرد: «روح موسى - عليه السلام - را قبض نكن تا هروقت كه خودش بخواهد.»
عزرائيل از آنجا رفت، و موسى - عليه السلام - سالها زندگى كرد تا
اينكه: روزى «يوشع بن نون» را طلبيد و وصيتهاى خود را به او نمود، سپس به تنهايى به سوى كوه طور رفت، مردى را ديد مشغول كندن قبر است، نزد او رفت و گفت: «آيا مى خواهى تو را كمك كنم؟» او گفت: آرى، موسى او را كمك كرد. وقتى كه كار كندن قبر تمام شد، موسى - عليه السلام - وارد قبر گرديد و در ميان آن خوابيد تا ببيند اندازه لَحَد قبر، درست است يا نه، در همان لحظه خداوند پرده را از جلو چشم او برداشت، موسى - عليه السلام - مقام خود در بهشت را ديد، عرض كرد: «خدايا روحم را به سويت ببر.» همان دم عزرائيل روح او را قبض كرد، و همان قبر را مرقد موسى - عليه السلام - قرار داد، و آن قبر را پوشانيد، و آن مرد قبر كن، عزرائيل بود كه به آن صورت درآمده بود.
در اين وقت منادى حق در آسمان، با صداى بلند گفت:
«مات موسى كَلِيمُ اللهِ، فَاَى نَفْسٍ لا تَمُوتُ؛ موسى كليم خدا مرد، چه كسى است كه نمى ميرد؟»(2)
مطابق بعضى از روايات، قبر حضرت موسى - عليه السلام - در كوه طور (واقع در نجف اشرف، يا سرزمين سينا) مى باشد.(3)
------------------------------
1- اقتباس مجمع البيان، ج 2، ص 353.
2- بحارالانوار، ج 13، ص 365 و 366.
3- همان، ص 253.
حضرت هارون برادر حضرت موسى (ع)
هارون برادر موسى - عليه السلام - از پيامبران مرسل بود، نام مباركش بيست بار در قرآن آمده است، بيشتر زندگى او همراه موسى - عليه السلام - است، او شريعت موسى - عليه السلام - را تبليغ مى كرد، خداوند بر
موسى و هارون - عليه السلام - سلام و درود فرستاده است.(1)
از ويژگى هاى هارون اين كه، موسى - عليه السلام - در توصيف او مى گويد: «خدايا زبان برادرم هارون از من فصيحتر و گوياتر است. او را همراه من بفرست تا ياور من باشد و مرا تصديق كند.»(2)
هارون - عليه السلام - وزير موسى - عليه السلام - بود، هر گاه موسى - عليه السلام - به مسافرت مى رفت، مانند سفر به كوه طور و ميقات كه چهل روز به طول كشيد، هارون را در ميان مردم، جانشين خود قرار مى داد.(3)
هارون همواره يگانه يار و ياور موسى - عليه السلام - بود و سرانجام در بيابان «تيه» قبل از رسيدن به سرزمين مقدس، از دنيا رفت، و موسى - عليه السلام - را در سوگ خود نشانيد.
در روايات متعدد اسلامى از جمله «حديث منزِله»، نسبت حضرت على - عليه السلام - به پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله -، همانند نسبت هارون به موسى - عليه السلام - تشبيه شده، با اين فرق كه هارون پيامبر بود، ولى على - عليه السلام - پيامبر نبود.(4)
بيشتر زندگى هارون با زندگى برادرش موسى - عليه السلام - آميخته است، كه قبلاً نمونه هاى آن ذكر گرديد.
از طلحه يكى از اصحاب پيامبر - صلّى الله عليه و آله - نقل شده گفت: از رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - شنيدم فرمود: موسى بن عمران - عليه السلام - پس از وفات برادرش هارون، عرض كرد:
«خدايا! برادرم هارون از دنيا رفت او را بيامرز.»
خداوند به او چنين وحى كرد: «اى موسى! اگر از من در
مورد آمرزش امتهاى پيشين و آينده تقاضا كنى، جواب مثبت به تو دهم، مگر در مورد قاتل حسين بن على - عليه السلام - كه هرگز او را نمى آمرزم.»(5)
------------------------------
1- صافات، 120.
2- قصص، 33.
3- فرقان، 35؛ طه، 30.
4- اين حديث در كتب شيعه و سنّى به طور متواتر نقل شده است.
5- لهوف سيد بن طاووس، ص 186.
اشموئيل و طالوت و جالوت
چنان كه قبلاً گفته شد، پس از رحلت موسى - عليه السلام - بنى اسرائيل به فرماندهى يوشع بن نون وصى موسى - عليه السلام - به جنگ با زور مندان شام و فلسطين پرداختند، تا ارض مقدس و شهرهاى آن را فتح كنند و اين جنگ هم چنان ادامه داشت.
بنى اسرائيل پس از موسى - عليه السلام - داراى پيامبرى بودند كه در آيه 246 و 247 و 248 سوره بقره از اين پيامبر به عنوان «نبى» (پيامبر) ياد شده، ولى نام او ذكر نشده است، كه اكثر مفسّران به استناد روايات معتقدند كه اين پيامبر به نام اشموئيل بود.
اشموئيل كه از نژاد بنى اسرائيل بود. زمام رهبرى بنى اسرائيل را به دست گرفت و به بازسازى آنها براى خودسازى و جهاد با دشمنان پرداخت.
اشموئيل احساس كرد كه لشكر بنى اسرائيل نياز به يك فرمانده شجاع، نترس، كاردان و دلاور دارد. خود بنى اسرائيل نيز كه از ناحيه گزند دشمنان به ستوه آمده بودند، نياز به چنين فرماندهى را احساس نمودند. نزد اشموئيل آمده و از او درخواست كردند كه فرماندهى شجاع و كار آمد انتخاب كند تا تحت فرماندهى او با دشمن بجنگند، اشموئيل كه سستى و بى همتى آنها را تجربه كرده بود،
به آنها فرمود: «بيم آن دارم كه شما از پيروى چنين فرماندهى سرپيچى كنيد، و از نبرد با دشمن، شانه خالى نماييد.» ولى آنها قول دادند كه با انتخاب چنان فرمانده، با اطاعت قوى از او با دشمن جنگ خواهند كرد.
اشموئيل از درگاه خداوند درخواست چنين فرماندهى با كفايت نمود. خداوند به او وحى كرد كه چنين فرماندهى را نزد تو مى فرستيم، فرماندهى و پرچم سپاه را به دست او بسپار.
اين فرمانده لايق همان «طالوت» بوده كه مردى بلند قامت، تنومند، داراى اعصابى محكم و اراده اى قوى به علاوه دانشمندى زيرك و با تدبير بود. او در اين هنگام شهرتى نداشت. با پدرش در ساحل رودخانه اى مى زيست و چهار پايان پدرش را به چرا مى برد و كشاورزى مى كرد.
روزى بعضى از چهار پايان در بيابان گم شدند. طالوت همراه يكى از دوستانش در اطراف رودخانه به جستجوى آنها پرداخت، در اين جستجو تا نزديك شهر «صوف» رسيدند - اشموئيل در شهر صوف سكونت داشت - دوست طالوت به طالوت گفت: «ما در نزديك شهر صوف هستيم، اشموئيل پيامبر در اين شهر است، بيا نزد او برويم، تا او در پرتو وحى ما را به پيدا كردن چهار پايان گمشده راهنمايى كند.»
طالوت پيشنهاد دوستش را پذيرفت و با هم به شهر صوف نزد اشموئيل آمدند همين كه چشمان طالوت و اشموئيل به همديگر افتاد، ما بين دلهايشان آشنايى برقرار شد. اشموئيل در همان لحظه طالوت را شناخت، دريافت كه اين شخص همان است كه خداوند او را به عنوان فرمانده لايق نزدش فرستاده است.
طالوت سرگذشت گم شدن چهار پايانش را براى اشموئيل شرح داد. اشموئيل گفت: چهار
پايانت هم اكنون، در راه دهكده به طرف باغستان پدرت در حركتند، نگران آنها نباش، ولى من تو را براى كار بزرگترى كه مربوط به نجات بنى اسرائيل از گزند دشمن است دعوت مى كنم.
طالوت در آغاز از اين پيشنهاد تعجب كرده ولى سپس دعوت اشموئيل را پذيرفت. حضرت اشموئيل - عليه السلام - طالوت را به بنى اسرائيل معرّفى كرد، فرمود: «خداوند اين شخص را براى فرماندهى شما برگزيد. از او پيروى كنيد، و خود را براى جهاد با دشمن آماده سازيد.»
بنى اسرائيل بهانه تراشى كردند، زيرا اوصاف يك فرمانده لايق را در ظاهرِ طالوت نمى ديدند، زيرا او را نمى شناختند، ولى اشموئيل به آنها اطمينان داد كه طالوت از نظر علمى و معنوى و جسمى، رادمردى قوى و با تدبير است و بر شما برترى دارد.(1) بنى اسرائيل مطالبه دليل و نشانه كردند، اشموئيل به آنها گفت:
نشانه انتخاب طالوت آن است كه صندوق عهد يادگار مهم موسى - عليه السلام - (2) را كه مايه دلگرمى و اطمينان شما است و اكنون در دست دشمن است به سوى شما باز مى گرداند.
طولى نگذشت كه صندوق عهد به گونه معجزه آسايى به دست بنى اسرائيل افتاد. در تاريخ آمده است: هنگامى كه صندوق عهد در جنگها، به دست بت پرستان فلسطين افتاد، آن را به بتكده خود بردند. تا آن صندوق در آن جا بود، آنها گرفتار ناراحتى هاى گوناگونى شدند، بعضى گفتند: اين ناراحتى ها هم به خاطر آن صندوق عهد است. از اين رو تصميم گرفتند آن را از شهر خود خارج سازند، و چون كسى حاضر نبود اين كار را بكند، آن صندوق را به دو
گاو بستند، و آن دو گاو را به سوى بيابان حركت دادند. آن گاوها آن صندوق را كشيدند و از شهر خارج كرده و در بيابان به ميان بنى اسرائيل آوردند، البته فرشتگان و امدادهاى غيبى در پشت پرده، اين حركت را راهنمايى مى كردند.
اشموئيل به بنى اسرائيل گفت: «اين هم صندوق عهد، كه اينك در ميان شما است و فرشتگان خدا مأمور شدند تا اين دو گاو را به سوى ما روانه سازند.»
بنى اسرائيل با ديدن آن صندوق، آن را نشانه صدق مأموريت طالوت از طرف خدا به عنوان فرماندهى دانسته و در نتيجه فرماندهى طالوت را پذيرفتند.(3)
پيروزى بنى اسرائيل به فرماندهى طالوت
طالوت از سوى اشموئيل و بنى اسرائيل به عنوان فرمانده كلّ قواى بنى اسرائيل منصوب شد، طالوت سپاهيان را بازسازى و منظم كرد و به سوى جبهه روانه ساخت، در مسير راه براى آن كه آنها را آزمايش كند، با اين كه تشنه بودند و آب نداشتند، به آنها گفت: «در سر راه به نهر آبى مى رسيد، خداوند شما را به وسيله آن آب آزمايش مى كند، آنها كه به هنگام تشنگى از آن آب بنوشند از من نيستند، و آنها كه جز يك پيمانه با دست خود، بيشتر از آن نخورند از من هستند.»
همه لشكر - جز اندكى - از آن آب نوشيدند.
طالوت دريافت كه افراد محكم و با ايمان امتحان داده كه مى توان با آنها جنگيد همان گروه اندكند كه از آب ننوشيدند يا به اندازه يك كف دست نوشيدند.
طالوت با همان گروه اندك از نهر آب گذشتند، عده اى از آنها با مقايسه كمى افراد خود با انبوه افراد دشمن، گفتند: ما
توانايى مقابله با دشمن به فرماندهى جالوت را نداريم. ولى آنها كه به لقاء الله و روز رستاخيز اعتقاد داشتند با اراده قاطع گفتند:
«كَمْ مِنْ فِئَة قَلِيلَة غَلَبَتْ فِئَة كَثِيرَة بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ؛ چه بسيار گروه هاى كوچكى كه به فرمان خدا بر گروه هاى عظيمى پيروز شدند، و خداوند با صابران (و استقامت كنندگان) است.»(4)
لشكر اندك بنى اسرائيل به حركت خود به سوى جبهه ادامه دادند، درحالى كه طالوت در پيشاپيش آنها حركت مى كرد تا به جايى رسيدند كه لشكر نيرومند جالوت نمايان و ظاهر شد. طالوتيان در برابر آن قدرت عظيم صف كشيدند و دست به دعا برداشته و گفتند:
«رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَينا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْكافِرِينَ؛ پروردگارا! پيمانه مقاومت و تحمل و صبر را بر ما بريز، و گامهاى ما را ثابت بدار، و ما را بر جمعيت كافران پيروز گردان.»(5)
اين گروه اندك با اراده اى محكم و روحيه اى عالى به فرماندهى طالوت فرمانده لايق و با ايمان به قلب لشكر دشمن زدند.
در آن وقت حضرت داود - عليه السلام - به عنوان جوان ناشناس در ميان لشكر بنى اسرائيل بود، به وسيله فلاخنى كه در دست داشت، در پيشاپيش لشكر، جالوت فرمانده دشمن را هدف قرار داد و يكى دو سنگ به سوى او افكند، آن يك سنگ يا دو سنگ به او اصابت كرد به طورى كه جالوت جيغ و فرياد كشيد و بر زمين افتاد و در خون خود غوطه ور شد و به هلاكت رسيد. با كشته شدن جالوت، سپاه او فرو پاشيدند و فرار را بر قرار ترجيح دادند.
به اين ترتيب طالوت با لشكر
اندك بنى اسرائيل بر دشمنان پيروز شد. حضرت داود - عليه السلام - از آن وقت داراى موقعيت عظيم در نزد اشموئيل و بنى اسرائيل گرديد و سرانجام داراى مقام نبوّت و حكومت گرديد.
داود - عليه السلام - نوجوانى كه افتخار آفريد
امام صادق - عليه السلام - فرمود: خداوند به پيامبر بنى اسرائيل (اشموئيل) وحى كرد: جالوت را كسى مى كشد كه زره موسى - عليه السلام - براى تن او اندازه است، و او از فرزندان لاوى بن يعقوب بوده و نامش داود - عليه السلام - پسر «اِيشا» است. اِيشا داراى ده پسر است كه داود - عليه السلام - از همه آنها كوچكتر مى باشد. طالوت هنگام بسيج سپاه، براى اِيشا پيام داد كه همه پسرانش را حاضر كند، او به اين دستور عمل كرد، طالوت زره موسى - عليه السلام - را بر تن يكى يكى آنها نمود، ولى براى هيچ كدام اندازه نبود بلكه يا بلندتر بود يا كوتاه تر، طالوت به ايشا گفت: ديگر پسرى ندارى؟ او عرض كرد: «يك پسر كوچكتر از همه دارم كه چوپان گوسفندانم مى باشد.» طالوت به دنبال او فرستاد، او آمد و زره را پوشيد، آن زره براى او اندازه بود، همراه او چند سنگ و يك فلاخن بود و طالوت او را همراه لشكر به ميدان برد. او بسيار شجاع و نترس بود، هنگامى كه لشكر بنى اسرائيل در برابر جالوت قرار گرفتند، جالوت سوار بر فيل بود و تاج بلندى بر سر داشت و لشكرش در دوطرف او آماده بودند، داود - عليه السلام - سه سنگ همراه داشت يكى از آنها را در فلاخن
نهاد و به سوى جالوت پرتاب كرد، اين سنگ به جانب راست او اصابت نمود، سنگ دوم را به سوى او انداخت كه به جانب چپش اصابت كرد، سنگ سوم، درست بر پيشانى او به ياقوت تاجش اصابت نمود كه به مغزش رسيد و همان دم او را به هلاكت رساند و به زمين انداخت، لشكر او گريختند و بنى اسرائيل پيروز گشتند.(6)
------------------------------
1- اقتباس از آيه 247 بقره.
2- در قسمت آخر داستان هاى زندگى موسى - عليه السلام - در مورد صندوق عهد، شرح داده شد.
3- مضمون آيه 248 بقره؛ اقتباس از مجمع البيان، ج 2، ص 353.
4- بقره، 249.
5- بقره، 250.
6- اقتباس از مجمع البيان، ج 2، ص 357. طبق بعضى از روايات، سنگ داود - عليه السلام - سينه جالوت را شكافت و از پشت بيرون آمده و او را از مركب بر زمين افكند. (تفسير نمونه، ج 19، ص 237).
حضرت داود (ع) / مشخصات داوود و ويژگى هاى او
يكى از پيامبران بزرگى كه علاوه بر قدرت معنوى و نبوّت، داراى حكومت ظاهرى وسيع نيز بود، حضرت داود - عليه السلام - است كه نام مباركش شانزده بار در قرآن آمده است.
حضرت داود - عليه السلام - در سرزمينى بين مصر و شام ديده به جهان گشود، او از نواده هاى حضرت يعقوب است و به نُه واسطه به يكى از فرزندان حضرت يعقوب مى رسد، پدرش «ايشا» نام داشت.
او صد سال عمر كرد، كه چهل سال از آن را حكومت نمود.(1)
ماجراى شهرت داود - عليه السلام -
- همان طور كه پيش از اين شرح داده شد - آن هنگام شروع شد كه به عنوان يكى
از سربازان طالوت، به جنگ جالوت و لشكرش رفت و با سنگى كه در فلاخن خود نهاده بود، جالوت جبّار را كشت (كه داستانش در صفحه قبل گذشت).
«ايشا» ده پسر داشت، داود - عليه السلام - كوچكترين آنها بود.
حضرت داود - عليه السلام - بسيار خوش صوت بود، به طورى كه وقتى صدايش به مناجات بلند مى شد، پرندگان به سوى او مى آمدند و حيوانات وحشى گردن مى كشيدند تا صداى دلنشين او را بشنوند، او كوتاه قد و كبود چشم و كم مود بود، در ميان بنى اسرائيل و در پيشگاه طالوت فرمانده شجاع و با ايمان لشكر بنى اسرائيل، داراى موقعيت عظيم بود، پس از آن كه طالوت از دنيا رفت، بنى اسرائيل حكومت و فرماندهى طالوت را، در اختيار داود - عليه السلام - گذاشتند، و همه ثروتهاى طالوت را به او سپردند، وقتى كه به حاكميّت رسيد، خداوند او را به مقام پيامبرى نيز رسانيد.(2)
ده خصلت عظيم داود - عليه السلام -
در قرآن، در آيه 15 تا 20 سوره ص، خداوند داوود - عليه السلام - را با ده خصلت ارجمند مى ستايد، حتى به پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - سفارش كرده كه در برابر گزند مخالفان و بدخواهان همانند داوود - عليه السلام - صبر و مقاومت داشته باشد.
در آيه نخست (آيه 17 ص) چنين آمده:
«اِصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا الْأَيْدِ إِنَّهُ أَوَّابٌ؛ اى پيامبر! در برابر آن چه مخالفان مى گويند شكيبا باش و به خاطر بياور بنده ما داوود - عليه السلام - را كه صاحب قدرت، و بسيار بازگشت كننده به خدا بود.»
خصال
ده گانه ارجمند داوود - عليه السلام - عبارتند از:
1. صبر و مقاومت.
2. مقام عبوديّت و بندگى.
3. قوّت و قدرت معنوى و جسمى.
4. بازگشت و رجوع مداوم به خدا، و رابطه تنگاتنگ با خدا.
5. كوه ها در تسخير او بودند و با او صبح و شام تسبيح خدا مى گفتند.
6. پرندگان در تسبيح خدا با او هم آواز مى شدند.
7. آنها نه تنها در آغاز كار بلكه در همه احوال، با تسبيح او هماهنگ مى شدند.
8. داشتن حكومت استوار و مقتدرانه.
9. علم و دانش سرشار كه مايه بركات است.
10. منطقى گويا، و بيانى لطيف و شيوا.(3)
خداوند گاهى او را به عنوان «نِعمَ العَبدِ» «نيكوترين بنده» و زمانى او را به عنوان خليفه خود(4)، و نيز به داشتن امتياز و فضايل(5) علم و حكمت(6) معرفى كرده، و نزول كتاب اخلاقى و مهم زبور را بر او، بر شمرده(7) او را با عاليترين خصلت ها ستوده است.
كتاب زبور مشتمل بر نصايح و مناجات و امور اخلاقى است، مزامير زبور در كتاب عهدين، مشتمل بر 150 فصل است كه هر كدام به نام مزمور ناميده شده و سراسر آن به شكل اندرز، دعا و مناجات است.
------------------------------
1- كامل ابن اثير، ج 1، ص 76 تا 78؛ بحار، ج 14، ص 14 و 15.
2- بحار، ج 14، ص 14 و 15.
3- تفسير فخر رازى، ج 26، ص 183 (با استفاده از آيات 17 تا 19 صاد).
4- سوره ص، آيه 30 و 26.
5- سبأ، 26.
6- نمل، 15.
7- اسراء، 55؛ نساء، 163. اين كتاب در شب 28 رمضان به آن حضرت نازل شد (بحار، ج 4، ص 33).
حضرت داود (ع) / زهد و پارسايى داوود (ع)
با اين
كه داوود - عليه السلام - داراى حكومت و امكانات وسيع بود، همواره به طور ساده مى زيست، و حريم پارسايى را رعايت مى كرد، حضرت على - عليه السلام - در يكى از خطبه هايش از پارسايى داوود - عليه السلام - ياد كرده و مى فرمايد: «او صاحب صداى خوش، و خواننده بهشت است، با دست خود زنبيل هايى از ليف خرما مى بافت و به همنشينانش مى فرمود: كداميك از شما در فروش اين زنبيل ها مرا كمك مى كند؟ او از پول آن زنبيل ها نان جوين تهيه مى كرد و مى خورد.»(1)
زره بافى حضرت داوود - عليه السلام -
امام صادق - عليه السلام - فرمود: خداوند به حضرت داوود - عليه السلام - وحى كرد:
«نِعْمَ الْعَبْدُ اَنْتَ اِلّا اَنّكَ تأكُلُ مِنْ بيتِ المالِ؛ تو نيكو بنده اى هستى، جز اين كه هزينه زندگى خود را از بيت المال تأمين مى كنى.»
حضرت داوود - عليه السلام - چهل روز گريه كرد، و از خداوند خواست كه وسيله اى براى او فراهم سازد كه از بيت المال مصرف نكند، خداوند آهن را بر او نرم كرد، او هر روز با آهن يك زره مى ساخت و آن را مى فروخت، به طورى كه در سال 360 زره بافت، و از بيت المال بى نياز گرديد.»(2)
آرى قبل از آن عصر، جنگ جويان وقتى به جنگ مى رفتند، لباسهاى آهنى مى پوشيدند كه پوشيدن اين لباسها به خاطر سنگينى و انعطاف ناپذيرى، بسيار دشوار و خسته كننده بود.
داوود - عليه السلام - كه به مسأله جهاد و دفاع، اهميت بسيار مى داد، در اين فكر بود كه وسيله دفاعى رزمندگان در عين آن كه آنها را حفظ مى كند، نرم و استفاده از آن آسان باشد.
همين مطلب را از خداوند خواست.
خداوند آهن را مانند شمع و موم براى داوود - عليه السلام - نرم كرد، و او از اين موهبت كمال استفاده را در زره سازى نمود.
روايت شده: روزى حضرت لقمان - عليه السلام - نزد داوود - عليه السلام - آمد، او مشغول درست كردن نخستين زره بود، لقمان سكوت كرد و چيزى نگفت، همچنان تماشا مى كرد و مى ديد داوود - عليه السلام - از آهن مقدارى مى گيرد و با آن مفتولهاى باريك مى سازد، و آن مفتولها را داخل هم مى گذارد... لقمان هم چنان منتظر بود ببيند كه داوود - عليه السلام - چه مى سازد؟!
تا اين كه داوود - عليه السلام - يك زره را به طور كامل ساخت و سپس برخاست، آن را پوشيد و گفت: «به راستى چه وسيله دفاعى خوبى براى جنگ است.»
لقمان با صبر و تحمل بدون سخن گفتن دريافت كه داوود - عليه السلام - چه چيزى مى بافته است، گفت: «اَلصَّمْتُ حِكْمَة و قَليلٌ فاعِلُهُ؛ خاموشى حكمت است. ولى افراد خاموش اندكند.»(3)
جلال الدين مولانا در كتاب مثنوى گويد: لقمان وقتى كه ديد داوود - عليه السلام - لباسى با حلقه هاى آهن مى بافد تعجب كرد، مى خواست بپرسد، با خود گفت: خاموشى و تحمل بهتر است انسان در پرتو تحمل زودتر به مقصود مى رسد.
سرانجام بافتن آن تمام شد و داوود - عليه السلام - آن را پوشيد و به لقمان گفت: «اين زره لباس نيكويى براى جنگ است.» لقمان گفت: «صبر نيز يار و پناه خوب، و برطرف كننده اندوه است»:
گفت لقمان صبر هم نيكو دمى است *** كو پناه و دافع هر جا غمى است
صد
هزاران كيميا حق آفريد *** كيميايى هم چو صبر آدم نديد
صبر گنج است اى برادر صبر كن *** تا شفا يابى تو زين رنج كهن(4)
سعدى در گلستان مى گويد:
چو لقمان ديد كاندر دست داوود (ع) *** همى آهن به معجز موم گردد
نپرسيدش چه مى سازى كه دانست *** كه بى پرسيدنش معلوم گردد(5)
گزينش داورى بهتر
گلّه گوسفندى شبانه وارد تاكستانى شدند، و برگها و خوشه هاى انگور آن تاكستان را خوردند. صاحب باغ از حادثه با خبر شد و صاحب گوسفند را نزد حضرت داوود - عليه السلام - آورد، و از او شكايت نمود، و از حضرت داوود - عليه السلام - خواست تا در اين مورد داورى كند.
حضرت داوود - عليه السلام - پس از بررسى چنين فهميد كه قيمت در آمد آن باغ كه به وسيله گوسفندان نابود شده به اندازه قيمت آن گوسفندان است، از اين رو چنين قضاوت كرد كه: «گوسفندان بايد به صاحب باغ سپرده شوند.»
حضرت سليمان فرزند داوود - عليه السلام - كه در آن هنگام خردسال بوده، در آن جا حضور داشت و به پدر گفت: اى پيامبر بزرگ خدا! اين قضاوت را تغيير ده و تعديل كن.
داوود - عليه السلام - گفت: چگونه؟
سليمان - عليه السلام - گفت: گوسفندان را به صاحب باغ تحويل بده تا از منافع آنها (از شير و پشمشان) استفاده كند، و باغ را به صاحب گوسفندان تحويل بده، تا در اصلاح آن بكوشد، وقتى كه باغ به حال اول بازگشت، آن را به صاحبش تحويل بده، و در همان وقت، گوسفندان را نيز به صاحبش بسپار.
هر دو قضاوت صحيح و عادلانه بود، ولى نظر به اين
كه در مقام اجرا، قضاوت سليمان - عليه السلام - دقيقتر اجرا مى شد و به طور تدريج بود و زندگى هر دو نفر (صاحب باغ و صاحب گوسفند) پس از مدتى سامان مى يافت، قضاوت سليمان از سوى خداوند انتخاب گرديد، البته قضاوت سليمان - عليه السلام - را خداوند به او تفهيم نمود(6) و در ضمن، بوجود آمدن ماجرا به اين صورت، براى آن بود كه وصى حضرت داوود - عليه السلام - در ميان فرزندانش معرفى گردد كه سليمان است نه غير او.
عطاهاى بزرگ خداوند به داوود - عليه السلام -
خداوند در آيات 10 و 11 سوره سبأ پس از ذكر موهبت وسيع خود به داوود - عليه السلام - كه نشانگر مواهب بسيارِ معنوى و مادى به داوود - عليه السلام - است. سه عطيه بزرگ الهى را نام مى برد كه خداوند به حضرت داوود - عليه السلام - داد:
1. خداوند به كوه ها فرمان داد كه با داوود - عليه السلام - (هنگام تسبيح) همصدا و هم آواز شوند.
2. به پرندگان فرمان داد كه با داوود - عليه السلام - (هنگام ذكر خدا) همصدا و هم آواز گردند.
3. خداوند آهن را براى داوود - عليه السلام - نرم كرد و به او دستور داد كه با آهن زره هاى كامل و فراخ بسازد، و حلقه هاى آن را به اندازه و متناسب كند.
وقتى كه حضرت داوود - عليه السلام - تسبيح خدا مى نمود، كوه ها و پرندگان صداى دلنشين و شيواى او را مى شنيدند و با او در ذكر خدا هم آهنگ مى شدند.
امام صادق - عليه السلام - در اين راستا فرمود: «هنگامى كه داوود -
عليه السلام - به سوى صحرا و بيابان حركت مى كرد، و آيات كتاب زبور را (كه غالباً به صورت مناجات بود) مى خواند، هيچ كوه و سنگ و پرنده اى نبود مگر اين كه با او همصدا مى شدند.»(7) آرى آنها با شعورى كه داشتند تحت تأثير مناجاتهاى اثر بخش داوود - عليه السلام - قرار مى گرفتند و همنوا با او دل به خدا مى بستند.
او مناجاتهاى كتاب زبور را با آن صداى خوش در محرابش مى خواند. پرندگان آن چنان مجذوب آن صدا مى شدند كه از هوا مى آمدند و بر روى داوود - عليه السلام - مى افتادند، و حيوانات وحشى براى شنيدن آن، پيش مردم مى آمدند و از آنها نمى رميدند، زيرا همه، حواسشان غرق در لذّت صداى داوود - عليه السلام - مى شد.(8)
------------------------------
1- نهج البلاغه، خطبه 160.
2- تفسير مجمع البيان، ج 8، ص 381.
3- مجمع البيان، ج 8، ص 382.
4- ديوان مثنوى، دفتر دوم.
5- گلستان سعدى، باب 8.
6- مجمع البيان، ج 7، ص 57، ذيل آيه 78 سوره انبياء، به نقل از امام صادق و امام باقر - عليه السلام - ناگفته نماند كه ظاهر امر نشان مى دهدكه در قضاوت داوود و سليمان دو گونگى وجود دارد، ولى طبق بعضى از روايات، امام باقر - عليه السلام - فرمود: اين دو گونگى در مرحله مناظره و مشورت بود، نه در مرحله قضاوت نهايى (تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 443).
7- تفسير الميزان، ج 16، ص 390.
8- بحار، ج 14، ص 15.
حضرت داود (ع) / حكومت داوود (ع) و برخورد او با مردم
خلافت و حكومت داوود - عليه السلام - بر روى زمين
از ويژگى هاى حضرت داوود - عليه السلام
- و پسرش سليمان - عليه السلام - آن است كه خداوند مقام رهبرى و حكومت دارى را به آنها داد.
و اين موضوع بيانگر آن است كه: دين از سياست جدا نيست، دين منهاى سياست، به معنى انسان بى بازو است، زيرا سياست بازوى اجرايى دين است و سياست بدون دين نيز عامل مخرّب و ويرانگر است.
پيامبران هرگاه زمينه را فراهم مى ديدند، به تشكيل حكومت اقدام مى نمودند.
حضرت داوود - عليه السلام - سپس پسرش سليمان - عليه السلام - شرايط و زمينه را براى تشكيل حكومت فراهم ديدند، خداوند آنها را حاكم مردم نمود.
بر همين اساس خداوند مى فرمايد:
«يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَة فِى الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَينَ النَّاسِ بِالْحَقِّ؛ اى داوود! ما تو را خليفه (و نماينده) خود در زمين قرار داديم، پس در ميان مردم به حق داورى كن.»(1)
نيز مى فرمايد:
«وَ شَدَدْنا مُلْكَهُ وَ آتَيناهُ الْحِكْمَة وَ فَصْلَ الْخِطابِ؛ و حكومت داوود - عليه السلام - را استحكام بخشيديم و به او دانش و شيوه داورى عادلانه عطا كرديم.»(2)
حضرت سليمان - عليه السلام - پس از داوود - عليه السلام - وارث حكومت پدر شد(3) و آن را به طور وسيعتر در اختيار گرفت (كه در داستان هاى زندگى او خاطر نشان خواهد شد).
عمر طولانى براى جوان به خاطر داوود - عليه السلام -
روزى حضرت داوود - عليه السلام - در خانه اش نشسته بود، جوانى پريشان حال و فقير نيز در نزد او نشسته بود، اين جوان بسيار به محضر داوود - عليه السلام - مى آمد و سكوت طولانى داشت، روزى عزرائيل به حضور داوود - عليه السلام - آمد و با نگاه عميق به آن جوان نگريست، داوود
- عليه السلام - به عزرائيل گفت: به اين جوان مى نگرى؟
عزرائيل: آرى، من مأمور شده ام تا سرِ هفته روح اين جوان را قبض كنم.
دل حضرت داوود - عليه السلام - به حال آن جوان سوخت و به او مرحمت نمود و به او گفت: «اى جوان آيا همسر دارى؟» جوان گفت: نه، هنوز ازدواج نكرده ام.
داوود - عليه السلام - به او فرمود: نزد فلان شخصيت (كه از رجال معروف و بزرگ بنى اسرائيل بود) برو، و به او بگو داوود - عليه السلام - به تو امر مى كند كه دخترت را همسر من گردانى، سپس شب با او ازدواج كن و كنار همسرت باش، و هر چه هزينه زندگى لازم است از اين جا بردار و ببر، و پس از هفت روز به اين جا نزد من بيا.
پيام داوود موجب شد كه آن شخصيت دخترش را همسر آن جوان نمايد، و آن جوان به دستور حضرت داوود - عليه السلام - عمل كرد، و پس از هفت روز نزد داوود - عليه السلام - آمد.
داوود - عليه السلام - از او پرسيد: «اى جوان! اين ايام چگونه بر تو گذشت؟»
جوان: بسيار به من خوش گذشت كه سابقه نداشت.
داوود - عليه السلام -: بنشين. او نشست و مجلس طول كشيد ولى عزرائيل به سراغ آن جوان نيامد، داوود - عليه السلام - به او گفت: برخيز نزد همسرت برو و بعد از هفت روز به اين جا بيا. جوان رفت و پس از هفت روز نزد داوود - عليه السلام - آمد و در محضرش نشست.
باز براى بار سوم به دستور داوود - عليه السلام -
هفت روز نزد همسرش رفت و سپس نزد داوود - عليه السلام - آمد و در محضرش نشست. در اين هنگام عزرائيل آمد، داوود - عليه السلام - به عزرائيل فرمود: تو بنا بود پس از يك هفته براى قبض روح اين جوان به اين جا بيايى، چرا نيامدى و پس از سه هفته آمدى؟
عزرائيل گفت:
«يا داوُدُ! اِنَّ اللهَ تَعالى رَحِمَهُ بِرَحْمَتِكَ لَهُ فَاَخَّرَ فِى اَجَلِهِ ثَلاثين سَنَة؛ اى داوود! همانا خداوند متعال به خاطر مرحمت تو به اين جوان، به او لطف كرد، و مرگش را سى سال به تأخير انداخت.»(4)
همنشينى بانوى صبور با داوود - عليه السلام - در بهشت
روزى خداوند به حضرت داوود - عليه السلام - وحى كرد: «نزد خلاده دختر اَوس برو و او را به بهشت مژده بده و به او بگو همنشين تو در بهشت است.»
داوود - عليه السلام - به اين دستور عمل كرد و به درِ خانه خلاده آمد و درِ خانه را كوبيد، خلاده پشت در آمد و همين كه در را باز كرد چشمش به داوود - عليه السلام - افتاد، عرض كرد: «آيا از سوى خدا درباره من چيزى نازل شده است كه براى ابلاغ خبر آن به اين جا آمده اى؟»
داوود - عليه السلام -: آرى.
خلاده: آن چيست؟
داوود: خداوند به من وحى كرد و فرمود: تو همنشين من در بهشت هستى.
خلاده: گويا مرا عوضى گرفته اى، او من نيستم بلكه همنام من است؟
داوود: خير، او قطعاً تو هستى.
خلاده: اى پيامبر خدا به تو دروغ نمى گويم، سوگند به خدا من چيزى در خود نمى بينم كه چنين لياقتى يافته باشم و همنشين تو در بهشت شَوَم.
داوود:
از امور باطنى خود اندكى با من صحبت كن تا بدانم چگونه است؟
خلاده: «من يك حالتى دارم كه هر دردى بر من وارد شود، و هر زيان و نياز و گرسنگى به من برسد، هر گونه باشد بر آن صبر مى كنم و از خدا رفع آن را نمى خواهم تا خودش برطرف سازد (پسندم آن چه را جانان پسندد) و جاى آن دردها و زيانها، عوضى از خدا نمى خواهم، بلكه شكر و سپاس آنها را بجا مى آورم.»
داوود - عليه السلام - راز مطلب را دريافت و به او فرمود:
«فَبِهذا بَلَغْتِ ما بَلَغْتِ؛ تو به خاطر همين خصلتها به آن مقام رسيده اى.»
امام صادق - عليه السلام - پس از نقل اين ماجرا فرمود:
«وَ هذا دِينُ اللهِ الَّذِى ارْتَضاهُ لِلصَّالِحينَ؛ و اين همان دين خدا است كه آن را براى شايستگان پسنديده است.»(5)
نمونه اى از عدالت و احسان خدا
در روايات آمده: بانويى فقير و بينوا در عصر حضرت داوود - عليه السلام - زندگى مى كرد. با اندك پولى كه داشت هر روز (يا هر چند روز) اندكى پشم و پنبه مى خريد و به كلاف نخ تبديل مى نمود و سپس آن را مى فروخت و به اين وسيله معاش ساده زندگى خود و بچه هايش را تأمين مى كرد. يك روز پس از زحمات بسيار و تهيه كلاف، آن را براى فروش به بازار مى برد. ناگهان كلاغى با سرعت نزد او آمد و آن كلاف را از او ربود و با خود برد.
بانوى بينوا بسيار ناراحت شد، سراسيمه نزد حضرت داوود - عليه السلام - آمد و پس از بيان ماجراى سخت زندگى خود و ربودن كلافش از ناحيه كلاغ، عرض كرد: «عدالت
خدا در كجاست؟...»
حضرت داوود - عليه السلام - به او فرمود: «كنار بنشين تا درباره تو قضاوت كنم.»
اين از يك سو، از سوى ديگر گروهى در ميان كشتى از دريا عبور مى كردند كه بر اثر سوراخ شدن كشتى در خطر غرق شدن قرار گرفتند. نذر كردند اگر نجات يافتند هزار دينار به فقير بدهند. خداوند به آنها لطف كرد و همان كلاغ را مأمور كرد تا آن كلاف را از دست آن بانو بربايد و به درون كشتى بيندازد و سرنشينان به وسيله آن كلاف، تخته كشتى را محكم كرده و سوراخ را ببندند. آنها از كلاف استفاده نموده و نجات يافتند.
وقتى كه به ساحل رسيدند به محضر حضرت داوود - عليه السلام - براى اداى نذر آمدند، هزار دينار خود را به حضرت داوود - عليه السلام - دادند و ماجراى نجات خود را شرح دادند. حضرت داوود - عليه السلام - حكمت و عدالت و احسان خداوند را براى آن بانو بيان كرد، و آن هزار دينار را به او داد، آن زن در حالى كه بسيار خشنود بود، دريافت كه عادلتر و احسان بخش تر از خداوند كسى نيست.(6)
مكافات عمل ناموسى
عصر حضرت داوود - عليه السلام - بود. مردى شهوت پرست به طور مكرّر به سراغ يكى از بانوان مى رفت و او را مجبور به عمل منافى عفّت مى نمود، خداوند به قلب آن بانو القا كرد كه سخنى به آن مرد بگويد، و آن سخن اين بود كه به او گفت: «هرگاه نزد من مى آيى مرد بيگانه اى نزد همسر تو مى رود.»
آن مرد بى درنگ به خانه خود بازگشت ديد همسرش با يك نفر مرد
اجنبى هم بستر شده است، بسيار ناراحت شد و آن مرد را دستگير كرد و به محضر حضرت داوود - عليه السلام - به عنوان شكايت آورد و گفت: «اى پيامبر خدا! بلايى به سرم آمده كه بر سر هيچ كس نيامده است.»
داوود: آن بلا چيست؟
مرد هوسباز: اين مرد را ديدم كه در غياب من به خانه من آمده و با همسرم هم بستر شده است.
خداوند به داوود - عليه السلام - وحى كرد: به مرد شاكى بگو: كَما تُدِينُ تُدان؛ همان گونه كه با ديگران رفتار مى كنيد، با شما نيز همان گونه رفتار خواهد شد.»(7)
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر اى نور چشم من به جز از كِشته ندروى
تصديق گواهى صد نفر از علماى بنى اسرائيل
عصر حضرت داوود - عليه السلام - بود. در ميان بنى اسرائيل عابدى بود بسيار عبادت مى كرد به گونه اى كه حضرت داوود - عليه السلام - از آن همه توفيق او شگفت زده شد، خداوند به داوود - عليه السلام - وحى كرد: «از عبادتهاى آن عابد تعجّب نكن او رياكار و خود نما است.»
مدّتى گذشت، آن عابد از دنيا رفت، جمعى نزد داوود - عليه السلام - آمدند و گفتند: «آن عابد از دنيا رفته است.»
داوود - عليه السلام - فرمود: «جنازه اش را ببريد و به خاك بسپاريد.»
اين موضوع موجب ناراحتى و بگو مگوى بنى اسرائيل شد كه چرا داوود - عليه السلام - شخصاً در كفن كردن و دفن او شركت ننموده است؟! وقتى كه بنى اسرائيل او را غسل دادند، پنجاه نفر از آنها برخاستند و گواهى دادند كه از آن عابد جز كار خير
نديده اند؛ پس از دفن او، خداوند به داوود - عليه السلام - وحى كرد: «چرا در كفن كردن و دفن آن عابد حاضر نشدى؟» داوود - عليه السلام - عرض كرد: «به خاطر آن چه را كه در مورد او به من وحى كردى» (كه او رياكار است)
خداوند فرمود: «اگر او چنين بود، ولى گروهى از علما و راهبان گواهى دادند كه جز خير از او نديده اند، گواهى آنها را پذيرفتم و آن چه را در مورد آن عابد مى دانستم پوشاندم.»(8)
(شايد راز بخشش خداوند از اين رو بود كه آن عابد تظاهر به گناه نمى كرد، و به گونه اى با مردم و علما و رهبانان رفتار كرده؛ و مردم دارى نموده بود كه خداوند رضايت آنها را موجب عفو قرار داد)
عذاب قانون شكنان و تماشاچيان
يكى از داستان هاى جالب قرآن داستان اصحاب سَبْت است كه به طور فشرده در سوره اعراف در ضمن آيه 163 تا 165 بيان شده است، داستان آنان كه قانون را شكستند و آنان كه قانون شكنان را از اين كار نهى نكردند و هر دو گروه به صورت بوزينه ها مسخ شدند اصل ماجرا چنين است:
عصر پيامبرى حضرت داوود - عليه السلام - بود. در اين عصر گروهى در شهر «ايله» كه در ساحل درياى سرخ قرار داشت، زندگى مى كردند، خداوند آنها را از صيد ماهى در روز شنبه نهى كرده بود، و پيامبران اين نهى خدا را به آنها گفته بودند، آن روز را ماهيان احساس امنيت مى كردند كنار دريا ظاهر مى شدند ول روزهاى ديگر به قعر دريا مى رفتند.
دنيا پرستان بنى اسرائيل براى صيد ماهى فراوان، كلاه شرعى و نقشه عجيبى طرح كردند
و آن نقشه اين بود كه حوضچه ها و جدولهايى در كنار دريا درست كنند، به طورى كه ماهى ها به آسانى وارد حوضچه شوند، و آنها را روز شنبه در آن حوضچه محبوس نمايند، و روز يكشنبه اقدام به صيد آنها كنند و همين نقشه عملى شد.
با همين نيرنگ و ترفند ماهى زيادى نصيبشان مى گرديد(9) و ثروت سرشارى را از اين راه به دست مى آوردند و مدتى زندگى را به اين منوال پشت سر نهادند.
در آن شهر حدود هشتاد و چند هزار نفر جمعيت زندگى مى كردند، اينها مطابق رواياتى كه نقل شده سه دسته بودند: يك دسته از آنها (حدود هفتاد هزار نفر) به اين حيله خشنود بودند و به آن دست زدند، و يك دسته از آنها كه حدود ده هزار نفر بودند، آنان را از مخالفت خداوند نهى مى كردند، دسته سوم ساكت بودند و به علاوه به نهى كنندگان مى گفتند: «لِمَ تَعِظُونَ قَوْماً اللَّهُ مُهْلِكُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ عَذاباً شَدِيداً؛ چرا قومى را كه خدا هلاكشان مى كند يا عذاب بر آنها نازل مى كند، پند مى دهيد؟»(10)
نهى كنندگان در پاسخ مى گفتند: ما اين قوم را پند مى دهيم تا در پيشگاه خداوند معذور باشيم (يعنى اگر كسى نهى از فساد نكند، وظيفه اش را انجام نداده و معذور نيست؟)
كوتاه سخن آن كه: گفتار اين دسته كه مكرّر نهى از منكر مى كردند، تأثير نكرد، وقتى كه در گفتار خود اثر نديدند از آنها دورى كرده و در قريه ديگرى سكونت نمودند و با خود گفتند هيچ اطمينانى نيست، چرا كه ممكن است ناگهان نيمه شبى عذاب نازل شود و ما در ميان آنها باشيم.
پس از رفتن آنها، شبانگاه خداوند تمام ساكنين شهر
«ايله» را به صورت بوزينه ها مسخ كرد. صبح كه شد كسى دروازه شهر را باز نكرد، نه كسى وارد مى شد و نه كسى از شهر بيرون مى آمد خبر اين حادثه به روستاهاى اطراف رسيد، مردم روستاهاى اطراف براى كسب اطلاع، كنار آن قريه آمدند و از ديوار بالا رفتند، ناگاه ديدند ساكنان آن جا به طور كلى به صورت بوزينه ها مسخ شده اند، و همه آنها بعد از سه روز هلاك شدند.
امام صادق - عليه السلام - مى فرمايد: هم آنان كه اين حيله را كردند و هم آنان كه در برابر اين قانون شكنى، سكوت نمودند، همه هلاك شدند، ولى آنان كه امر به معروف و نهى از منكر نمودند، نجات يافتند. آرى اين است مجازات قانون شكنان و آنان كه، مفاسد را مى بينند ولى تماشا كرده و بى تفاوت مى مانند.
نكته قابل توجه در اين داستان اين كه: در ميان حيوانات، ميمون و بوزينه به حيله گرى و بى ارادگى و تقليد كوركورانه و متابعت بدون قيد و شرط، معروف است، و هيچ ملتى استعمار زده و ذليل و آلوده نشد مگر بر اثر نادرستى و بى ارادگى و تقليد بى قيد و شرط، و در حقيقت آن چه كه اصحاب سبت و سكوت كنندگان را به اين سيه روزى كشاند، توطئه و ضعف اراده و سست عنصرى و ميمون صفتى آنها بود، گروهى همچون ميمون (كه گاهى حيله مى كند) از راه حيله وارد شدند، در صورتى كه قطعاً مى دانستند قانون شكنى مى كنند و گروهى ديگر باز هم چون ميمون بر اثر ضعف اراده، سكوت كردند. بالأخره خداوند باطنشان را بروز داد و به آنها فرمود:
«كُونُوا قِرَدَة خاسِئِينَ؛ بشويد بوزينگان خوار
شده.»(11) همين طور هم شدند.
امام سجّاد - عليه السلام - فرمود: اهالى روستاهاى اطراف آمدند و از ديوار قلعه اِيلَه بالا رفتند. ديدند همه اهل قريه از زن و مرد، ميمون شده اند. اهالى روستاها خويشان و دوستان خود را مى شناختند، نزد آنها رفته و از تك تك آنها مى پرسيدند آيا تو فلانى نيستى؟ او گريه مى كرد و با سرش اشاره مى نمود و مى گفت: آرى همانم. آنها سه روز همين گونه ماندند، روز سوّم طوفان شديدى برخاست و همه آنها را به دريا افكند و به اين ترتيب همه آنها نابود شدند، و به طور كلّى هر انسانى كه بر اثر عذاب الهى مسخ شد، بعد از سه روز به هلاكت رسيد.(12)
ويژگى هاى همسايه داوود - عليه السلام - در بهشت
روزى داوود - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا همسايه من در بهشت كيست؟» خداوند به او وحى كرد «او مَتّى پدر حضرت يونس است».
داوود - عليه السلام - از خداوند اجازه خواست تا به زيارت و ديدار مَتّى برود. خداوند اجازه داد. داوود دست پسرش سليمان - عليه السلام - را كه در آن هنگام خردسال بود گرفت و با هم به ديدار مَتّى رفتند.
پس از ورود به خانه مَتّى، ديد خانه او بسيار ساده و با حصير ساخته شده است، ولى مَتّى نبود. از همسر مَتّى پرسيد: مَتّى كجاست؟ او گفت: براى كندن هيزم به بيابان رفته است. داوود و سليمان صبر كردند تا مَتّى آمد، ديدند پشته اى از هيزم بر پشت گرفته است و پس از رسيدن هيزم را به زمين گذاشت و در معرض فروش نهاد و گفت: «كيست كه اين مال حلال
را به درهمى از حلال از من خريدارى نمايد؟»
داوود و سليمان - عليه السلام - جلو آمدند و سلام كردند. مَتّى آنها را به خانه برد. مقدارى گندم خريد و آسيا كرد، و در گودالى از سنگ خمير نمود. سپس آن را بر روى آتش نهاد و پُخت. آن گاه آن را با آب و مقدارى نمك نزد مهمانان گذاشت، و در كنار ايشان نشست و مشغول صحبت شد، تا به آنها سخت نگذرد، و خود دو زانو كنار سفره نشست و هر لقمه اى كه به دهان مى گذاشت در آغاز آن «بسم الله» مى گفت و پس از خوردن آن «الحمدلله» را به زبان مى آورد. تا اين كه اندكى آب نوشيد و آن گاه گفت: «خدا را سپاس گويم، اى خدا حمد و سپاس از آن تو است كه به من نعمت و سلامَتّى دادى، و مرا دوست خود گردانيدى و آن همه نعمت را كه به من داده اى به چه كس ديگرى دادى؟ زيرا گوش، چشم و دستها و همه اعضايم سالم است، و به من نيرو بخشيدى تا به كندن هيزم بپردازم و آن را بياورم و بفروشم، هيزمى را كه در كشت آن زحمَتّى نكشيده ام، كسى را فرستادى تا آن را از من خريدارى كند، و من از بهاى آن گندم را تهيه كنم، كه خودم آن گندم را نكاشته ام، و برايش زحمت نكشيده ام، و سنگى را در اختيارم نهادى تا گندم را آرد كنم، و آتشى را در اختيارم نهادى تا آن را بر افروزم و نان بپزم و آن را بخورم و خود را براى اطاعت تو تقويت كنم، حمد و
سپاس مخصوص تو است.» آن گاه با صداى بلند و جانسوز گريه كرد.
داوود به سليمان گفت: «فرزندم! سزاوار است چنين بنده اى در بهشت داراى مقام ارجمند باشد، زيرا بنده اى شاكرتر از مَتّى نديده ام.»(13)
گفتگوى خدا با داوود - عليه السلام -
خداوند به حضرت داوود - عليه السلام - وحى كرد:
چرا تو را تنها، دور از مردم مى نگرم؟
داوود: من به خاطر تو از آنها دورى گزيدم، آنها نيز از من دور شدند.
خداوند: چرا تو را خاموش مى نگرم؟
داوود: خوف و خشيت از مقام تو، مرا خاموش نموده است.
خداوند: چرا تو را آن گونه مى نگرم كه همواره مشغول عبادت من هستى؟
داوود: حُبّ و عشق تو مرا به عبادت مشغول ساخته است.
خداوند: چرا تو را فقير مى نگرم، با اين كه به تو از نعمت ها، عطا كرده ام؟
داوود: اداى حق تو، مرا فقير ساخته است.
خداوند: چرا تو را اين گونه خاشع و فروتن مى نگرم؟
داوود: عظمت و جلالت كه قابل توصيف نيست، مرا ذليل و فروتن كرده است.
خداوند: «تو را به فضل و رحمت خود بشارت مى دهم، و آن چه را دوست دارى در روز ملاقات (قيامت) براى تو فراهم است، از مردم فاصله نگير، در اخلاق نيك با آنها محشور باش و از اخلاق زشت آنها دورى كن، كه در اين صورت، در قيامت به آن چه خواستى، از جانب من به آن نايل مى شوى.»(14)
هدايت مردم بالاتر از عبادت در خلوت است
روزى حضرت داوود - عليه السلام - به تنهايى به سوى بيابان حركت مى كرد. مى خواست به جاى خلوتى (مثلاً يكى از غارها) برود و خدا را مخلصانه عبادت كند. خداوند به او وحى كرد: «تنها كجا مى روى؟ او عرض كرد: «شوق
ديدارت مرا به آن داشته تا در جاى خلوت با تو به راز و نياز پردازم.»
خداوند به او فرمود: «به ميان مردم بازگرد، و به هدايت مردم همّت كن. كه اگر بنده گنهكارى را از گناه باز دارى و او را به سوى هدايت بكشانى نام تو را جزء بندگان شايسته و استوارم ثبت مى كنم.»
داوود - عليه السلام - فرمان خدا را اطاعت كرد و به ميان قوم بازگشت و به هدايت آنها مشغول شد.(15)
داوود - عليه السلام - بر سر كوه عرفات
مراسم عرفات بود. حاجى ها سراسر اطراف كوه عرفات را فرا گرفته بودند، و به دعا و مناجات اشتغال داشتند. از امام صادق - عليه السلام - نقل شده فرمود: حضرت داوود - عليه السلام - وارد سرزمين عرفات شد، و تصميم گرفت بالاى كوه برود و در همان جا تنها به عبادت خدا مشغول گردد (شايد مى خواست ادبِ در دعا را رعايت كند، زيرا در كنار مردم، صداهاى مختلف در داخل هم مى شدند و مخلوط مى گشتند) بالاى كوه رفت و در آن جا به دعا و مناجات پرداخت. پس از پايان اعمال، جبرئيل از سوى خداوند نزد او آمد و گفت: پروردگارت مى گويد: «چرا بر بالاى كوه رفتى، آيا گمان بردى كه صداى كسى بر من پنهان مى ماند؟» سپس جبرئيل او را به قعر درياى جدّه برد. در آن جا سنگى بزرگ را ديد. آن را شكست. ناگاه كرمى در ميان آن سنگ ديده شد. آن كرم گفت: «اى داوود! پروردگارت مى فرمايد: من صداى اين كرم را در دل اين سنگ كه در قعر اين دريا است مى شنوم، آيا گمان مى كنى كه صداى
كسى از من پنهان بماند؟»(16)
------------------------------
1- سوره ص، 26.
2- سوره ص، 19.
3- نمل، 16.
4- بحار، ج 14، ص 38.
5- بحار. ج 14، ص 39.
6- اقتباس از كتاب ثمرات الحياة.
7- من لا يحضره الفقيه، ص 471.
8- بحار، ج 14، ص 42.
9- شيطان آنها را آن چنان به نيرنگ انداخت، كه بعضى از آنها روز شنبه ماهى مى گرفت و نخى به دُم سوراخ شده ماهى مى بست، و طرف ديگر نخ را در بيرون آب به ميخى بند مى كرد. ماهى در ميان آب به طور محبوس مى ماند، فرداى آن روز، او مى آمد و آن ماهى را مى گرفت و مى برد. (بحار، ج 14، ص 62).
10- اعراف، 164.
11- اعراف، 166؛ مجمع البيان، ج 4، ص 493؛ بحار، ج 14، ص 56 و 57.
12- بحار، ج 14، ص 58.
13- ارشاد القلوب ديلمى، ج 1، ص 312.
14- امالى صدوق، ص 118.
15- همان، ص 450.
16- بحار، ج 14، ص 16، به نقل از فروع كافى، ج 1، ص 224.
حضرت داود (ع) / پايان عمر داود (ع)
حضرت داوود - عليه السلام - صد سال عمر كرد، كه چهل سال آن را بر مردم حكومت و رهبرى نمود. او كنيزى داشت كه وقتى شب فرا مى رسيد همه درها را قفل مى كرد، و كليدهاى آنها را نزد داوود - عليه السلام - مى آورد. شبى مردى را در خانه ديد، پرسيد: چه كسى تو را وارد خانه كرد؟
او گفت: «من كسى هستم كه بدون اجازه شاهان بر آنها وارد مى گردم.» داوود - عليه السلام - اين سخن را شنيد و گفت: آيا تو عزرائيل هستى؟ چرا قبلاً پيام نفرستادى تا من براى مرگ آماده گردم؟
عزرائيل گفت: من
قبلاً پيامهاى بسيار براى تو فرستادم.
داوود - عليه السلام - گفت: آن پيامها را چه كسى براى من آورد؟
عزرائيل گفت: «پدرت، برادرت، همسايه ات و آشنايانت كجا رفتند؟»
داوود - عليه السلام - گفت: همه مردند.
عزرائيل گفت: «آنها پيام رسانهاى من به سوى تو بودند كه تو نيز مى ميرى همان گونه كه آنها مردند.»
سپس عزرائيل جان داوود - عليه السلام - را قبض كرد. او نوزده پسر داشت. در ميان آنها، يكى از پسرانش، حضرت سليمان - عليه السلام - حكومت و مقام علم و نبوّت داوود - عليه السلام - را به ارث برد.(1)
------------------------------
1- كامل ابن اثير، ج 1، ص 76-78.
حضرت سليمان بن داود (ع) / مشخصات سليمان (ع) و نمونه هائى از عظمت او
يكى از پيامبران بزرگى كه هم داراى مقام نبوّت بود و هم داراى حكومت بى نظير و بسيار وسيع، حضرت سليمان بن داوود - عليه السلام - است كه نام مباركش هفده بار در قرآن آمده است. او با يازده واسطه به حضرت يعقوب - عليه السلام - مى رسد و از پيامبران بزرگ بنى اسرائيل مى باشد.
سليمان - عليه السلام - حكومت وسيعى به دست آورد كه در آن جنّ و انس و پرندگان و چرندگان و باد، همه تحت فرمان او بودند، و بر سراسر زمين فرمانروايى مى نمود.
خداوند در تمجيد او مى فرمايد:
«وَ وَهَبْنا لِداوود سُلَيمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ؛ ما سليمان را به داوود - عليه السلام - بخشيديم، چه بنده خوبى! زيرا همواره با خدا ارتباط داشت و به سوى خدا بازگشت مى كرد و به ياد او بود.»(1)
امام صادق - عليه السلام - فرمود: «چهار نفر بر سراسر زمين فرمانروايى كردند كه
دو نفر از مؤمنان بودند و دو نفر از كافران. مؤمنان عبارت بودند از سليمان و ذو القرنين - عليهما السلام -، و كافران عبارت بودند از بخت النصر و نمرود.(2)
قرآن در آيه 12 و 13 سوره سبأ، گوشه اى از عظمت و امكانات وسيع سليمان را بازگو كرده و چنين مى فرمايد:
«و براى سليمان - عليه السلام - باد را مسخّر كرديم كه صبحگاهان مسير يك ماه را مى پيمود، و عصرگاهان مسير يك ماه را، و چشمه مس (مذاب) را براى او روان ساختيم، و گروهى از جنّ پيش روى او به اذن پروردگارش كار مى كردند، و هر كدام از آنها كه از فرمان ما سرپيچى مى كرد، او را عذاب آتش سوزان مى چشانديم. آنها هر چه سليمان - عليه السلام - مى خواست برايش درست مى كردند، معبدها، تمثالها، ظروف بزرگ غذا همانند حوضها، و ديگهاى ثابت (كه از بزرگى قابل حمل و نقل نبود، و به آنان گفتيم:) اى آل داوود! شكر (اين همه نعمت را) بجا آوريد، ولى عده كمى از بندگان من شكر گزارند.(3)
آرى خداوند مواهب عظيمى به اين پيامبر بزرگ داد، مركبى بسيار سريع و تندرو كه با آن مى توانست در مدتى كوتاه، سراسر كشور پهناورش را سير كند، موادّ معدنى فراوان براى انواع صنايع و نيروى فعال كافى براى شكل دادن به اين مواد معدنى به او عطا كرد. او با بهره گيرى از اين وسايل، معابد بزرگى ساخت. و مردم را به عبادت خداى يكتا ترغيب نمود، و براى پذيرايى از لشكريان و مستضعفان، امكانات وسيعى در اختيارش قرار گرفت و در برابر اين همه مواهب، خداوند به او دستور شكرگزارى داد.
حضرت
سليمان در سيزده سالگى حكومت را به دست گرفت و چهل سال حكومت كرد و در سن 53 سالگى از دنيا رفت.(4)
عظمت مقام ظاهرى و باطنى حضرت سليمان - عليه السلام - بسيار وسيع و بى نظير بود. در اين جا در ميان صدها نمونه، به سه نمونه زير توجه كنيد:
1. دعاى مورچه
در زمان حضرت سليمان، بر اثر نيامدن باران، قحطى شديد به وجود آمد. ناچار مردم به حضور حضرت سليمان آمدند و از قحطى شكايت كردند و درخواست نمودند تا حضرت سليمان - عليه السلام - براى طلب باران، نماز «استسقاء» بخواند.
سليمان - عليه السلام - به آنها گفت: فردا پس از نماز صبح، با هم براى انجام نماز استسقاء به سوى بيابان حركت مى كنيم.
فرداى آن روز مردم جمع شدند و پس از نماز صبح، به طرف بيابان حركت كردند. ناگهان سليمان - عليه السلام - در مسير راه مورچه اى را ديد كه پاهايش را روى زمين نهاده و دستهايش را به سوى آسمان بلند نموده و مى گويد: «خدايا ما نوعى از مخلوقات تو هستيم و از رزق تو، بى نياز نيستيم. ما را به خاطر گناهان انسانها به هلاكت نرسان.»
سليمان - عليه السلام - رو به جمعيت كرد و فرمود: «به خانه هايتان باز گرديد، خداوند شما را به خاطر غير شما (مورچگان) سيراب كرد!»
در آن سال آن قدر باران آمد كه سابقه نداشت.(5)
آرى گناه موجب بلا از جمله قحطى خواهد شد.
2. گريز از مرگ!!
در زمان حكومت حضرت سليمان - عليه السلام -، مردى ساده انديش، در حالى كه سخت ترسيده و وحشت كرده بود و چهره اش زرد و لبهايش كبود شده بود به سراى سليمان
- عليه السلام - پناهنده شد و با عجز و لابه گفت: «اى سليمان به من پناه بده».
سليمان به او گفت: «چه شده؟»
او عرض كرد: «عزرائيل با خشم به من نگاه كرد، وحشت كردم، از شما تقاضاى عاجزانه دارم كه به باد فرمان بدهى كه مرا به هندوستان ببرد تا از بند عزرائيل رهايى يابم.
سليمان به تقاضاى او توجه كرد.(6)
باد را فرمود تا او را شتاب بُرد سوى خاك هندستان بر آب
روز بعد، سليمان - عليه السلام -، عزرائيل را ديد و گفت: «چرا به اين بينوا، با ديده خشم آلود، نگاه كردى كه از وطن، آواره و بى خانمان شد».
عزرائيل گفت: «خداوند فرموده بود كه من جان او را در هندوستان قبض كنم و چون او را در اين جا ديدم، از اين رو در فكر فرو رفتم و حيران شدم؛ با تعجّب گفتم اگر او داراى صد پر هم باشد و به طرف هندوستان پرواز كند، به آن جا نمى رسد:
چون به امر حق به هندستان شدم ديدمش آن جا و جانش بِستُدم(7)
به هندوستان رفتم و ديدم او آن جا است، و در نتيجه جانش را گرفتم.»
3. پاسخ جنّ بزرگ، به سؤالات سليمان
حضرت سليمان - عليه السلام - از پيامبرانى بود كه خداوند او را بر جنّ و انس و... مسلّط نموده بود. روزى چند نفر از اصحاب خود را همراه يكى از جنّهاى بزرگ و گردنكش فرستاد، تا چند ساعتى به ميان مردم بروند و گردش كنند و سپس بازگردند و به اصحاب فرمود: در اين سير و سياحت هر چه را از آن جنّ شنيديد به خاطر بسپاريد و وقتى نزد من آمديد
براى من بيان كنيد.
آنها همراه آن جنّ سركش حركت كردند تا به بازار رسيدند و امور زير را از آن جنّ ديدند:
1. ديدند آن جنّ به آسمان نگاه كرد و سپس به مردم نگريست و سرش را تكان داد.
2. از آن جا عبور نمودند تا به خانه اى رسيدند، شخصى از دنيا رفته و بستگان او گريه مى كنند. آن جنّ وقتى كه آن منظره را ديد خنديد.
3. از آن جا عبور نمودند و افرادى را ديدند كه سير را با پيمانه مى فروشند، ولى فلفل را با وزن (و سنجش دقيق ترازو) مى فروشند. آن جنّ با ديدن آن منظره خنديد.
4. از آن جا عبور نمودند و به گروهى رسيدند. ديدند آنها ذكر خدا مى گويند و به ياد خدا به سر مى برند، ولى گروه ديگرى در كنار آنها هستند و به امور بيهوده و باطل سرگرم مى باشند. آن جنّ سرش را تكان داد و لبخند زد.
ياران سليمان - عليه السلام -، از اين سير و عبور بازگشتند و جريان را (در چهار مورد فوق به سليمان - عليه السلام - گزارش دادند.
سليمان - عليه السلام - آن جنّ را احضار كرد و از او از چهار موضوع مذكور پرسيد:
1. وقتى كه به بازار رسيدى، چرا سرت را به آسمان بلند نمودى. و سپس به زمين و مردم نگاه كردى و سرت را تكان دادى؟
جنّ گفت: فرشتگان را بالاى سر مردم ديدم كه اعمال آنها را با شتاب مى نوشتند. تعجّب كردم كه آنها اين گونه با شتاب مى نويسند ولى انسانها آن گونه با شتاب سرگرم (امور مادى خود) هستند.
2. وقتى كه به خانه اى وارد شدى، شخصى مرده بود و
حاضران گريه مى كردند، چرا خنديدى؟
جنّ گفت: خنده ام از اين رو بود كه آن شخص مرده، به بهشت رفت، ولى حاضران (به جاى خوشحالى) گريه مى كردند.
3. چرا وقتى كه ديدى سير را با پيمانه، و فلفل را با وزن مى فروشند خنديدى؟
جنّ گفت: ازاين رو كه ديدم سير را با آن همه ارزش، كه كيمياى درمان است با پيمانه مى فروشند، ولى فلفل را كه مايه بيمارى است با وزن دقيق به فروش مى رسانند! از اين رو از روى تعجّب خنديدم.
4. چرا در مورد آن دو گروه كه يكى در ياد خدا و ديگرى سرگرم لهو و امور بيهوده بودند، سر تكان دادى و خنديدى؟
جنّ گفت: زيرا تعجب كردم كه دو گروه، هر دو انسانند، ولى گروه اول بيدار در ياد خدايند، اما گروه دوم غافل و سرگرم در بيهودگى هستند.(8)
قضاوت سليمان، و جانشينى او از داوود - عليه السلام -
حضرت داوود - عليه السلام - (از پيامبران خدا بود و سالها در ميان قوم خود، به هدايت مردم پرداخت. در اواخر عمر) از طرف خدا به او وحى شد: «از خاندان خود، وصى و جانشين براى خود تعيين كن».
حضرت داوود - عليه السلام - چندين فرزند (از همسران مختلف) داشت. يكى از پسرانش نوجوانى بود كه مادر او نزد حضرت داوود - عليه السلام - به سر مى برد، و داوود - عليه السلام - مادر او را (كه يكى از همسرانش بود) دوست داشت.
حضرت داوود - عليه السلام - پس از دريافت وحى مذكور، نزد آن همسرش آمد و به او گفت: «خداوند به من وحى كرده تا از خاندانم، يكى از آنها را براى خود وصى
و جانشين قرار دهم.»
همسر داوود: خوب است كه آن وصى، پسر من باشد.
داوود: من نيز، قصدم همين بود، ولى در علم حتمى خدا گذشته كه وصى من «سليمان» (پسر ديگرم) است.
از سوى خدا وحى ديگرى به داوود - عليه السلام - شد كه قبل از رسيدن فرمان من شتاب نكن.
از اين وحى، چندان نگذشت كه دو مرد كه با هم مرافعه و نزاع داشتند به حضور حضرت داوود - عليه السلام - براى قضاوت آمدند. آنها به داوود - عليه السلام - گفتند: يكى از ما دامدار است، و ديگرى باغدار مى باشد.
خداوند به داوود - عليه السلام - وحى كرد: پسران خود را نزد خود جمع كن و به آنها بگو هر كس در مورد نزاع اين دو نفر باغدار و دامدار، قضاوت صحيح كند او وصى تو بعد از تو است.
حضرت داوود - عليه السلام - پسران خود را نزد خود جمع كرد و ماجرا را به آنها گفت، آن گاه باغدار و دامدار، جريان دعواى خود را چنين بيان كردند.
باغدار: گوسفندهاى اين مردِ دامدار به ميان باغ من آمده اند و به درختان من صدمه زده اند.
دامدار: من اطلاع نداشتم، آنها حيوانند و خودشان به محل باغ او رفته اند.
در ميان پسران داوود - عليه السلام - هيچ كدام سخنى نگفت جز سليمان - عليه السلام - كه به باغدار (صاحب باغ درخت انگور) فرمود:
«اى باغدار! گوسفندان اين مرد، چه وقت به باغ آمده اند؟»
باغدار: شبانه آمده اند.
سليمان: (خطاب به دامدار) اى صاحب گوسفندان! من حكم مى كنم كه بچه ها و پشم امسالِ گوسفندهاى تو، به باغدار تعلق دارد. (زيرا دامدار در شب، لازم است كه گوسفندان خود را
حفظ و كنترل كند).
داوود - عليه السلام - به سليمان گفت: چرا حكم نكردى كه صاحب گوسفند، گوسفندان خود را به باغدار بدهد، با اين كه علماى بنى اسرائيل پس از قيمت گذارى و سنجش دريافته اند كه قيمت گوسفندهاى دامدار براى قيمت انگور (آن سال) باغ است.
سليمان: قضاوت من از اين رو است كه درختهاى انگور از ريشه قطع و نابود نشده اند، و تنها بار و ميوه آنها خورده شده است و سال آينده بار مى دهند.
خداوند به داوود - عليه السلام - وحى كرد قضاوت صحيح در اين حادثه، همان قضاوت سليمان - عليه السلام - است. اى داوود! تو چيزى را خواستى و ما چيز ديگرى را (تو خواستى كه آن پسرت كه مادرش را دوست دارى جانشين تو گردد، ولى ما خواستيم سليمان - عليه السلام - وصى تو شود).
حضرت داوود - عليه السلام - نزد همسر مورد علاقه اش آمد و گفت: «ما چيزى را خواستيم و خدا چيز ديگر را خواست. جز آن چه را كه خدا مى خواهد واقع نمى شود. ما در برابر فرمان الهى تسليم و خشنود هستيم.»
آن گاه امام صادق - عليه السلام - پس از بيان اين ماجرا فرمود: «ماجراى امامان و اوصياء - عليهم السلام - نيز بر همين گونه است؛ آنها حق ندارند از امر خدا تجاوز نمايند و مقام امامت را از صاحبش گرفته و به ديگرى بدهند.»(9)
به اين ترتيب سليمان - عليه السلام - در ميان فرزندان داوود - عليه السلام - به عنوان وصى و جانشين آن حضرت شناخته شد. با توجه به اين كه قبل از اين ماجرا، اگر داوود - عليه السلام
- سليمان را انتخاب مى كرد، بين فرزندانش نزاع مى شد، ولى وحى خداوند به ترتيب فوق، هر گونه نزاع را از بين برد.(10)
عصاى سليمان كه نشانه برترى او گرديد
شيخ صدوق نقل مى كند: حضرت داوود - عليه السلام - طبق وحى الهى خواست حضرت سليمان - عليه السلام - را خليفه و جانشين خود قرار دهد.(11) هنگامى كه اين موضوع را به بزرگان بنى اسرائيل خبر داد، از اين خبر ناراحت شده و فرياد اعتراض برآورده به داوود گفتند: «آيا جوانى را خليفه خود قرار مى دهى با اين كه بزرگتر از او در ميان ما وجود دارد؟»
حضرت داوود - عليه السلام - سران طوايف دوازده گانه بنى اسرائيل را احضار كرد و به آنها فرمود: «اعتراض شما به من رسيد، شما عصاهاى خود را بياوريد و نام خود را روى آن عصا بنويسيد، سليمان - عليه السلام - نيز عصايش را مى آورد و نامش را روى آن عصا مى نويسد. همه اين عصاها را درون اطاقى بگذاريد و درِ آن را ببنديد و قفل كنيد و شما سران و رؤساى طوايف (اَسباط) يك شب از اين اطاق نگهبانى نماييد تا كسى وارد آن نشود. فردا صبح درِ اطاق را باز كنيد، عصاى هر كسى كه سبز شده و ميوه داده باشد، صاحب آن عصا رهبر مردم بعد از من است.»
سران قوم (اسباط) اين پيشنهاد را پذيرفتند و عصاهاى خود را آورده و در ميان اطاقى مخصوص قرار دادند و در آن را بستند و يك شب در آن جا نگهبانى دادند. صبح فرداى آن شب، به امامت داوود - عليه السلام - نماز خوانده شد. بعد از نماز درِ
آن اطاق را باز كردند و ديدند تنها عصاى سليمان - عليه السلام - سبز شده و ميوه داده است. آن را به داوود - عليه السلام - تسليم نمودند. داوود آن را به همه نشان داد و همه اين نشانه را پذيرفتند. داوود - عليه السلام - خطاب به پسرانش گفت: «اى پسرانم! چه عملى خنك تر از هر چيز است؟» گفتند: عفو خدا و عفو انسانها از همديگر. فرمود: «اى پسرانم! چه چيز شيرينتر است؟» گفتند: محبّت، كه روح خدا در ميان بندگان مى باشد. داوود - عليه السلام - خشنود شد و در ميان بنى اسرائيل عبور نموده و جانشينى سليمان - عليه السلام - و رهبرى او بعد از خودش را به مردم اعلام كرد.(12)
تواضع حضرت سليمان - عليه السلام - در برابر خدا
با اين كه حضرت سليمان داراى آن همه مقامات عالى و حكومت سراسرى جهان بود، هرگز مغرور نشد و زندگى بسيار ساده اى داشت. به فرموده امام صادق - عليه السلام - غذاى از گوشت و نانِ نرمِ گرفته شده از آرد سفيد را در اختيار مهمانانش مى گذاشت، و اهل و عيالش نان خشك و زِبر مى خوردند و خودش نان جوين سبوس نگرفته مى خورد.(13)
روزى حضرت سليمان - عليه السلام - از بيت المقدس بيرون آمد، در حالى كه سيصد هزار تخت در جانب راست او بود كه انسانها عهده دار آن بودند. و سيصد هزار تخت در جانب چپ او وجود داشت كه جنّ ها بر آنها گمارده شده بودند. به پرندگان فرمان داد بر روى لشكرش سايه بيافكنند، به باد فرمان داد تا آنها را به مدائن برساند، باد مأموريت خود را
انجام داد، سپس از آن جا به منطقه اصطخر بازگشت و شب را در آن جا به سر برد. فرداى آن شب به جزيره «بركاوان» (واقع در فارس) رفت. سپس به باد فرمان داد آنها را به سرزمين گود فرود آورد. باد چنين كرد. آنها در سرزمينى فرود آمدند كه نزديك بود پاهايشان به آبهاى زير زمين برسد. بعضى از حاضران به ديگران گفتند: «آيا حكومت و سلطنتى بزرگتر از اين ديده ايد؟» بعضى جواب دادند: «نه، هرگز چنين شكوه و عظمتى، نديده ايم و نشنيده ايم.» فرشته اى از آسمان فرياد زد: «پاداش يك تسبيح بزرگتر است از آن چه شما مشاهده كرديد.»(14)
بر همين اساس روزى حضرت سليمان - عليه السلام - با اسكورت و شكوه پادشاهى عبور مى كرد در حالى كه پرندگان بر سرش سايه افكنده بودند و جنّ و انس در اطرافش با كمال ادب و احترام عبور مى نمودند. در مسير راه ديد عابدى در گوشه اى مشغول عبادت خدا است. آن عابد هنگامى كه موكب پر شكوه سليمان را ديد، به پيش آمد و گفت: «اى پسر داوود! به راستى خداوند سلطنت و امكانات عظيمى در اختيارات نهاده است!»
حضرت سليمان كه هرگز به جاه و مقام دل نبسته و مقامات ظاهرى او را مغرور ننموده بود، به عابد چنين فرمود:
«لِتَسْبِيحَة فِى صَحِيفَة مُؤْمِنٍ خَيرٌ مِمّا اُعْطِى لِاِبْنِ داوْدَ، فَاِنَّ ما اُعْطِى ابْنُ داوُدَ يذْهَبُ وَ التَّسبيحُ تَبْقِى؛ ثواب يك تسبيح خالص در نامه عمل مؤمن، از همه آن چه خداوند به سليمان داده بيشتر است، زيرا ثواب آن تسبيح، در نامه عمل باقى مى ماند ولى سلطنت سليمان - عليه السلام - از بين مى رود.»(15)
آرى سليمان -
عليه السلام - با آن همه امكانات و عظمت، اين گونه متواضع بود.(16)
رژه نيروهاى رزمى از مقابل سليمان - عليه السلام -
روزى حضرت سليمان - عليه السلام - عصر هنگام از اسبهاى تيزرو و چابك خود كه آنها را براى ميدان جهاد آماده كرده بود، ديدن مى كرد. مأموران با آن اسبها در پيش روى سليمان - عليه السلام - رژه مى رفتند.
سليمان - عليه السلام - با علاقه و اشتياق مخصوص، آن اسب ها را روانه ميدان نمود. آنها به گونه اى تند و تيز از مقابل سليمان عبور كردند كه سليمان - عليه السلام - با تمام وجود به آنها نگريست، تا اين كه آنها از نظرش دور و پنهان شدند.
سليمان - عليه السلام - كه به جهاد با دشمن و دفاع از حريم حق، علاقه فراوان داشت، گفت: «من اين اسبها را به خاطر پروردگارم دوست دارم و مى خواهم از آنها در راه جهاد استفاده كنم.»
وقتى اسبها از نظر سليمان - عليه السلام - دور و پنهان شدند، سليمان - عليه السلام - به مأموران گفت: «آنها را برگردانيد تا آنها را بار ديگر مشاهده كنم.» مأموران اسبها را باز گرداندند. سليمان دست بر گردن و ساقهاى آنها كشيد و به اين ترتيب آنها را نوازش نمود. و سوارانش را تشويق كرد، و درس آمادگى در برابر دشمن را به همه آموخت.(17)
مكافات يك ترك اَوْلى
حضرت سليمان - عليه السلام - همسران متعددى براى خود انتخاب كرد و هدفش اين بود كه از آن همسران داراى فرزندان متعدّدى شود تا در اداره مملكت و جهاد با دشمن، به او كمك كنند. بر همين اساس گفت: «من با
آنها همبستر مى شوم و به زودى فرزندان متعددى نصيبم شده و همه آنها ياران من و رزمندگان در جبهه جهاد خواهند شد.»
او در اين گفتار، تنها به همسران و خودش اتّكا كرد، خدا را از ياد برد و «اِن شاء الله؛ اگر خدا بخواهد» نگفت و به اين ترتيب بر اثر يك لحظه غفلت، لغزش پيدا كرد و ترك اولى نمود. از اين رو وقتى كه در هنگامش به سراغ همسرانش رفت، تنها داراى يك فرزند از آنها شد، آن هم ناقص الخلقه بود. جسد مرده آن فرزند را آوردند و روى تخت او افكندند.
سليمان - عليه السلام - دريافت كه در اين آزمايش الهى، لغزيده است، توبه و انابه كرد و از درگاه خدا تقاضاى بخشش نمود، و گفت: «خدايا مرا ببخش، و به من حكومت بى نظير عنايت كن.
------------------------------
1- سوره ص، 30.
2- سفينة البحار، ج 1، ص 60 (واژه بخت).
3- سوره سبأ، 12 و 13.
4- محاسن البرقى، ص 193؛ بحار، ج 14، ص 73. مطابق بعضى از روايات، حضرت سليمان 712 سال عمر كرد (اكمال الدين صدوق، ص 289؛ بحار، ج 14، ص 140).
5- روضة الكافى، ص 246.
6- سليمان در توجّه به مستضعفان به گونه اى بود كه وقتى صبح مى شد از اشراف و رجال ثروتمند روى بر مى گرداند و نزد مستمندان و تهيدستان مى آمد و با آنها مى نشست و مى فرمود: «مِسكينٌ مَعَ المَساكين؛ مستمندى همراه مستمندان است.» (بحار، ج 14، ص 83).
7- ديوان مثنوى، دفتر 1، ص 28 (به خط ميرخانى).
8- اقتباس از بحار، ج 14، ص 79.
9- اصول كافى، ج 1، ص 278.
10- وسائل الشيعه، ج 19، ص 209.
11- با توجه به اين
كه سليمان - عليه السلام - در اين هنگام نوجوانى گوسفند چران بود (نور الثقلين، ج 4، ص 75).
12- اصول كافى، ج 1، ص 383؛ بحار، ج 14، ص 68.
13- بحار، ج 14، ص 70.
14- همان، ص 72؛ «ثَوابُ تَسْبِيحَة واحدَة فِى اللهِ اَعْظَمُ مِمّا رَأيْتُمْ» (تفسير نور الثقلين، ج 4، ص 459).
15- المحجة البيضاء، ج 5، ص 355.
16- پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به اصحابش فرمود: «شنيده ايد كه خداوند از مُلك و حكومت چه اندازه به سليمان - عليه السلام - داد؟ با اين همه مواهب، جز بر خشوع او نيفزود، به گونه اى كه حتّى از شدّت خضوع و ادب چشم به آسمان نمى انداخت.» (تفسير روح البيان، ج 8، ص 39).
17- اقتباس از آيات 30 تا 33 سوره ص.
حضرت سليمان بن داود (ع) / ماجراى هُدهُد و بُلْقَيس
گزارش عجيب هُدهُد به سليمان - عليه السلام -
حضرت سليمان - عليه السلام - با تمام حشمت و شكوه و قدرت بى نظير بر جهان حكومت مى كرد. پايتخت او بيت المقدس در شام بود. خداوند نيروهاى عظيم و امكانات بسيار در اختيار او قرار داده بود، تا آن جا كه رعد و برق و جن و انس و همه پرندگان و چرندگان و حيوانات ديگر تحت فرمان او بودند. و او زبان همه آنها را مى دانست.
هدف حضرت سليمان - عليه السلام - اين بود كه همه انسانها را به سوى خدا و توحيد و اهداف الهى دعوت كند و از هرگونه انحراف و گناه باز دارد و همه امكانات را در خدمت جذب مردم به سوى خدا قرار دهد.
در همين عصر در سرزمين
يمن، بانويى به نام «بُلْقَيس» بر ملت خود حكومت مى كرد و داراى تشكيلات عظيم سلطنتى بود. ولى او و ملتش به جاى خدا، خورشيد پرست و بت پرست بودند و از برنامه هاى الهى به دور بوده و راه انحراف و فساد را مى پيمودند. بنابراين لازم بود كه حضرت سليمان - عليه السلام - با رهبرى ها و رهنمودهاى خردمندانه خود آنها را از بيراهه و كجروى ها به سوى توحيد دعوت كند. و مالارياى بت پرستى را كه واگير نيز بود، ريشه كن نمايد.
روزى حضرت سليمان بر تخت حكومت نشسته بود. همه پرندگان كه خداوند آنها را تحت تسخير سليمان قرار داده بود با نظمى مخصوص در بالاى سر سليمان كنار هم صف كشيده بودند و پر در ميان پر نهاده و براى تخت سليمان سايه اى تشكيل داده بودند تا تابش مستقيم خورشيد، سليمان را نيازارد. در ميان پرندگان، هُدهُد (شانه به سر) غايب بود، و همين امر باعث شده بود به اندازه جاى خالى او نور خورشيد به نزديك تخت سليمان بتابد.
سليمان ديد روزنه اى از نور خورشيد به كنار تخت تابيده، سرش را بلند كرد و به پرندگان نگريست دريافت هُدهُد غايب است. پرسيد: «چرا هُدهُد را نمى بينم، او غايب است. به خاطر عدم حضورش او را تنبيهى شديد كرده يا ذبح مى كنم مگر اين كه دليل روشنى براى عدم حضورش بياورد.»
چندان طول نكشيد كه هُدهُد به محضر سليمان - عليه السلام - آمد، و عذر عدم حضور خود را به حضرت سليمان - عليه السلام - چنين گزارش داد:
«من از سرزمين سبأ، (واقع در يمَن) يك خبر قطعى آورده ام. من زنى را ديدم كه بر
مردم (يمن) حكومت مى كند و همه چيز مخصوصاً تخت عظيمى را در اختيار دارد. من ديدم آن زن و ملتش خورشيد را مى پرستند و براى غير خدا سجده مى نمايند، و شيطان اعمال آنها را در نظرشان زينت داده و از راه راست باز داشته است و آنها هدايت نخواهند شد، چرا كه آنها خدا را پرستش نمى كنند...! آن خداوندى كه معبودى جز او نيست و پروردگار و صاحب عرش عظيم است.»(1)
حضرت سليمان - عليه السلام - عذر غيبت هُدهُد را پذيرفت، و بى درنگ در مورد نجات ملكه سبأ و ملتش احساس مسؤوليت نمود و نامه اى براى ملكه سبا (بُلْقَيس) فرستاد و او را دعوت به توحيد كرد. نامه كوتاه اما بسيار پر معنا بود و در آن چنين آمده بود: «به نام خداوند بخشنده مهربان - توصيه من اين است كه برترى جويى نسبت به من نكنيد و به سوى من بياييد و تسليم حق گرديد.»(2)
سليمان - عليه السلام - نامه را به هُدهُد داد و فرمود: «ما تحقيق مى كنيم تا ببينيم تو راست مى گويى يا دروغ؟ اين نامه را ببر و بركنار تخت ملكه سبأ بيفكن، سپس برگرد تا ببينيم آنها در برابر دعوت ما چه مى كنند؟!»
هُدهُد نامه را با خود برداشت و از شام به سوى يمن ره سپرد و از همان بالا نامه را كنار تخت بُلْقَيس انداخت.
ردّ هديه بُلْقَيس از جانب سليمان - عليه السلام -
بُلْقَيس در كنار تخت خود نامه اى يافت كه پس از خواندن آن دريافت كه نامه از طرف شخص بزرگى براى او فرستاده شده است و مطالب پرارزشى دارد. بزرگان كشور خود را به گرد هم آورد
و با آنها در اين باره مشورت كرد. آنها گفتند: «ما نيروى كافى داريم و مى توانيم بجنگيم و هرگز تسليم نمى شويم.»
ولى بُلْقَيس اتخاذ طريق مسالمت آميز را بر جنگ ترجيح مى داد و اين را دريافته بود كه جنگ موجب ويرانى مى شود، و تا راه حلّى وجود دارد نبايد آتش جنگ را برافروخت. او پيشنهاد كرد كه: هديه اى گرانبها براى سليمان مى فرستم تا ببينم فرستادگان من چه خبر مى آورند.(3)
بُلْقَيس در جلسه مشورت گفت: من با فرستادگان هديه براى سليمان، او را امتحان مى كنم. اگر او پيامبر باشد ميل به دنيا ندارد و هديه ما را نمى پذيرد، و اگر شاه باشد، مى پذيرد. در نتيجه اگر دريافتيم او پيامبر است، قدرت مقاومت در مقابل او را نخواهيم داشت و بايد تسليم حق گرديم.
بُلْقَيس گوهر بسيار گرانبهايى را در ميان حُقّه (ظرف مخصوصى) نهاد و به فرستادگان گفت: «اين گوهر را به سليمان مى رسانيد و اهداء مى كنيد.»(4)
فرستادگان ملكه سبأ به بيت المقدس و به محضر حضرت سليمان - عليه السلام - آمدند و هداياى ملكه سبأ را به حضرت سليمان - عليه السلام - تقديم نمودند، به گمان اين كه سليمان از مشاهده آن هدايا، خشنود مى شود و به آنها شادباش مى گويد.
امّا همين كه با سليمان روبرو شدند، صحنه عجيبى در برابر آنان نمايان شد. سليمان - عليه السلام - نه تنها از آنها استقبال نكرد، بلكه به آنها گفت: «آيا شما مى خواهيد مرا با مال خود كمك كنيد درحالى كه اين اموال در نظر من بى ارزش است، بلكه آن چه خداوند به من داده از آن چه به شما داده برتر است. مال چه ارزشى در برابر مقام
نبوّت و علم و هدايت دارد، اين شما هستيد كه به هداياى خود شادمان مى باشيد. «فَما آتانِى اللَّهُ خَيرٌ مِمَّا آتاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيتِكُمْ تَفْرَحُونْ»
آرى اين شما هستيد كه مرعوب و شيفته هداياى پر زرق و برق مى شويد، ولى اينها در نظر من كم ارزشند.
سپس سليمان - عليه السلام - با قاطعيت به فرستاده مخصوص ملكه سبأ فرمود: «به سوى ملكه سبأ و سران كشورت باز گرد و اين هدايا را نيز با خود ببر، اما بدان ما به زودى با لشكرهايى به سراغ آنها خواهيم آمد كه توانايى مقابله با آن را نداشته باشند، و ما آنها را از آن سرزمين آباد (يمن) خارج مى كنيم در حالى كه كوچك و حقير خواهند بود.»(5)
پيوستن بُلقيس به سليمان - عليه السلام - و ازدواج با او
فرستاده مخصوص سليمان با همراهان به يمن بازگشتند و عظمت مقام و توان و قدرت سپاه سليمان و نپذيرفتن هديه را به ملكه سبأ گزارش دادند.
بُلْقَيس دريافت كه ناگزير بايد تسليم فرمان سليمان (كه فرمان حق و توحيد است) گردد و براى حفظ و سلامت خود و جامعه هيچ راهى جز پيوستن به امّت سليمان ندارد. به دنبال اين تصميم با جمعى از اشراف قوم خود حركت كردند و يمن را به قصد شام ترك گفتند، تا از نزديك به تحقيق بيشتر بپردازند.
هنگامى كه سليمان از آمدن بُلْقَيس و همراهانش به طرف شام اطلاع يافت، به حاضران فرمود: «كدام يك از شما توانايى داريد، پيش از آن كه آنها به اين جا آيند، تخت ملكه سبأ را براى من بياوريد.»
عفريتى از جنّ (يعنى يكى از گردنكشان جنيان) گفت: من آن را
نزد تو مى آورم، پيش از آن كه از مجلست برخيزى. اما «آصف بن برخيا» كه از علم كتاب آسمانى بهره مند بود گفت: من آن تخت را قبل از آن كه چشم بر هم زنى، نزد تو خواهم آورد.»
لحظه اى نگذشت كه سليمان، تخت بُلْقَيس را در كنار خود ديد و بى درنگ به ستايش و شكر خدا پرداخت و گفت:
«هذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّى لِيبْلُوَنِى أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ؛ اين موهبت، از فضل پروردگار من است تا مرا آزمايش كند كه آيا شكر او را به جا مى آورم، يا كفران مى كنم.»(6)
سپس سليمان - عليه السلام - دستور داد تا تخت را اندكى جابجا كرده و تغيير دهند تا وقتى كه بُلْقَيس آمد، ببينند در مقابل اين پرسش كه آيا اين تخت تو است يا نه، چه جواب مى دهد.
طولى نكشيد كه بُلْقَيس و همراهان به حضور سليمان آمدند. شخصى به تخت او اشاره كرد و به بُلْقَيس گفت: «آيا تخت تو اين گونه است؟!».
بُلْقَيس دريافت كه تخت خود اوست و از طريق اعجاز، پيش از ورودش به آن جا آورده شده است. او با مشاهده اين معجزه، تسليم حق شد و آيين حضرت سليمان را پذيرفت. او قبلاً نيز نشانه هايى از حقّانيت نبوّت سليمان را دريافته بود، به هر حال به آيين سليمان پيوست و به نقل مشهور با سليمان ازدواج كرد و هر دو در ارشاد مردم به سوى يكتا پرستى كوشيدند.(7)
چگونگى ملاقات بُلْقَيس با سليمان، و ايمان آوردن او
قبل از ورود بُلْقَيس به قصر سليمان، سليمان - عليه السلام - دستور داده بود صحن يكى از قصرها را از بلور بسازند، و از زير بلورها آب جارى
عبور دهند. (و اين دستور به خاطر جذب دل بُلْقَيس، و يك نوع اعجاز بود)
هنگامى كه ملكه سبأ با همراهان وارد قصر شد، يكى از مأموران قصر به او گفت: «داخل صحن قصر شو!»
ملكه هنگام ورود به صحن قصر گمان كرد كه سراسر صحن را نهر آب فراگرفته است، از اين رو تا ساق، پاهايش را برهنه كرد تا از آن آب بگذرد، در حالى كه حيران و شگفت زده شده بود كه آب در اين جا چه مى كند؟ اما به زودى سليمان - عليه السلام - او را از حيرت بيرون آورد و به او فرمود: «اين حياط قصر است كه از بلور صاف ساخته شده است، اين آب نيست كه موجب برهنگى پاى تو شود.»(8)
پس از آن كه ملكه سبأ نشانه هاى متعدّدى از حقّانيت دعوت سليمان - عليه السلام - را مشاهده كرد و از طرفى ديد كه با آن همه قدرت، او داراى اخلاق نيك مخصوصى است كه هيچ شباهتى به اخلاق شاهان ندارد، از اين رو با صدق دل به نبوت سليمان - عليه السلام - ايمان آورد و به خيل صالحان پيوست.
چنان كه قرآن از زبان او مى فرمايد:
«قالَتْ رَبِّ إِنِّى ظَلَمْتُ نَفْسِى وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ؛ ملكه سبأ گفت: پروردگارا!! من به خود ستم كردم و با سليمان - عليه السلام - براى خداوندى كه پروردگار جهانيان است اسلام آوردم.»(9)
آرى زبانحال بُلْقَيس اين بود كه: من در گذشته در برابر آفتاب سجده مى كردم، بت مى پرستيدم، غرق تجمّل و زينت بودم و خود را برترين انسان در دنيا مى پنداشتم، اما اكنون مى فهمم كه قدرتم تا چه اندازه ناچيز
بود، و اصولاً اين زرق و برقها، روح انسان را سيراب نمى كند.
خدايا! من همراه رهبرم سليمان به درگاه تو آمدم، از گذشته پشيمانم، و سر تسليم به آستانت مى سايم.
به سوى تو در كنار رهبر حق و با پذيرش رهبر الهى مى آيم، چرا كه راه يافتن به درگاه تو بدون پذيرش رهبر حق، بى نتيجه و كوركورانه است.
شكايت پَشّه به درگاه سليمان - عليه السلام -
حضرت سليمان - عليه السلام - كه بر همه موجودات حكومت مى كرد، زبان همه را مى دانست و در ستيزها بين آنها داورى مى كرد.
روزى پشه اى از روى علفها برخاست و به حضور سليمان - عليه السلام - آمد و گفت: «به دادم برس، و مرا از ظلم دشمنم نجات بده!».
سليمان گفت: دشمن تو كيست؟ و شكايت تو از او چيست؟
پشّه گفت: دشمن من باد است، و شكايتم از باد اين است كه هر وقت به من مى رسد مرا مانند پر كاهى به اين دشت و آن دشت مى برد و سرنگون مى سازد.
سليمان گفت: در درگاه عدل من، بايد هر دو خصم حاضر باشند تا حرفهاى آنها را بشنوم و بين آنها قضاوت كنم.
خصم تنها گر برآرد صد نفير هان و هان، بى خصم قول او مگير
پشّه گفت: حق با تو است، كه بايد خصم ديگر حاضر گردد.
حضرت سليمان به باد صبا فرمان داد تا در جلسه دادگاه حاضر شود، و به اعتراض شاكى جواب دهد.
باد بى درنگ به فرمان سليمان تن نهاد و در جلسه دادگاه حاضر شد. سليمان به پشّه گفت: همين جا باش، تا ميان شما قضاوت كنم.
پشه گفت: اگر باد اين جا باشد من ديگر نيستم، زيرا باد مرا مى گريزاند.
گفت: اى شه! مرگ
من از بود اوست *** خود سياه اين روز من از دود اوست
او چو آمد من كجا يابم قرار *** كاو برآرد از نهاد من دمار(10)
اى برادر! اين جريان را خوب درياب، و بدان كه اگر خواسته باشى نسيم خدايى و بهشتى بر روح و جان تو بوزد، پشّه هاى گناه را از وجود خود دور ساز. وقتى كه روح و جان تو، فرودگاه پشّه هاى ماديت گردد، بدان كه در آن جا نسيم روحبخش الهى و نور خدايى نيست، چرا كه وقتى نور تابيد، تاريكى ها را از بين مى برد.
شكايت پير زن از باد
خداوند سليمان - عليه السلام - را بر همه موجودات مسخّر كرده بود. روزى پيرزنى كه بر اثر وزش باداز بام به زمين افتاده بود و دستش شكسته بود نزد سليمان آمد و از باد شكايت كرد.
حضرت سليمان - عليه السلام - باد را طلبيد و شكايت پيرزن را به او گفت: باد گفت: خداوند مرا فرستاد تا فلان كشتى را كه در حال غرق شدن بود، به حركت در آورم و سرنشينان آن را نجات دهم. در بين راه، به اين پيرزن كه بر پشت بام بود برخوردم، پاى او لغزيد و از بام به زمين افتاد و دستش شكست. (من چنين قصدى نداشتم، او در راه من بود و چنين اتفاقى افتاد).
حضرت سليمان - عليه السلام - از قضاوت در اين مورد درمانده شد و عرض كرد: «خدايا چگونه در مورد باد قضاوت كنم؟».
خداوند به او وحى كرد: «به هر اندازه كه به آن پيرزن آسيب رسيده، به همان اندازه (مزد درمان آن را) از صاحبان آن كشتى كه به وسيله باد
از غرق شدن نجات يافته اند بگير و به آن پيرزن بده، زيرا به هيچ كس در پيشگاه من نبايد ستم شود.(11)
------------------------------
1- نمل، 20 تا 26؛ تفسير القُمّى. اين مطلب حاكى است كه پرندگان داراى هوش و دريافت هستند.
2- نمل، 30 تا 31.
3- نمل، 29 تا 35.
4- بحار، ج 14، ص 111.
5- نمل، 36 و 37.
6- نمل، 40.
7- بحار، ج 14، ص 112.
8- نمل، 41.
9- نمل، 44. (بايد توجه داشت كه 30 آيه سوره نمل از آيه 14 تا 44 مربوط به داستان هاى زندگى سليمان - عليه السلام - است).
10- ديوان مثنوى مولوى، دفتر چهارم.
11- محاسن برقى، ج 1، ص 2-3.
حضرت سليمان بن داود (ع) / عدالت و پارسايى سليمان (ع) و نمونه هاى آن
براى يك رهبر حق، مسأله عدالت و پارسايى از مهمترين ويژگى هايى است كه موجب عدالت گسترى و امنيت و سلامتى جامعه شده، و مردم را از دلبستگى هايى كه موجب دورى از خدا پرستى و خالص مى گردد حفظ مى كند.
حضرت سليمان - عليه السلام - در عين آن كه داراى آن همه قدرت و مكنت بود، هرگز مغرور نشد و از حريم عدالت و پارسايى و ساده زيستى خارج نگرديد. و اگر داراى قصرهاى عالى و بلورين بود، آن قصرها را براى زندگى مرفه خود نمى خواست بلكه يك نوع اعجاز مقام پيامبرى او در شرايط آن عصر بود، تا همه را به سوى خداى يكتا و بى همتا جذب كند.
شيوه زندگى او چنين بود كه وقتى صبح مى شد، از اشراف و ثروتمندان روى مى گردانيد و نزد مستمندان و فقيران مى رفت و كنار آنها مى نشست و مى گفت:
«مِسكينَ مَعَ الْمَساكِينِ؛ مسكين و بينوايى همنشين مسكينان و بينوايان
است.»
وقتى كه شب مى شد، لباس زِبر مويين مى پوشيد، و آن را به شدت برگردنش مى بست، و همواره تا صبح گريان بود و به عبادت خدا اشتغال داشت، و از اجرت زنبيل هايى كه مى بافت، غذاى مختصرى تهيه مى كرد و مى خورد، و راز اين كه درخواست ملك و حكومت بى نظير از خدا كرد اين بود كه بر كافران و حكومت آنها غالب و پيروز گردد.
از عدالت و مهربانى او نسبت به زير دستان اين كه؛ امام سجّاد - عليه السلام - فرمود: علت اين كه بر سر پرنده قُنْبَره(1) كاكلى مانند تاج قرار دارد، اين است كه حضرت سليمان - عليه السلام - دست مرحمت بر سر او كشيد، و چنين تاجى بر اثر آن، در سر او پديدار گشت، كه داستانش چنين است:
روزى قُنْبَره نر مى خواست با قنبره ماده همبستر شود، ولى قنبره ماده امتناع مى ورزيد. قنبره نر به او گفت: «از من جلوگيرى نكن مى خواهم از تو داراى فرزندى شوم كه ذاكر خدا باشد.»
قنبره ماده با شنيدن اين سخن، تقاضاى همسرش را پذيرفت. سپس وقتى كه خواست تخم بگذارد، در مورد مكان تخم گذارى حيران بود. قنبره نر به او گفت: «رأى من اين است كه در نزديك جاده تخم گذارى كن. كه هر كس تو را ديد گمان كند تو براى جمع كردن دانه از جاده به آن جا آمده اى، در نتيجه كارى به تو نداشته باشد.»
قنبره ماده پيشنهاد همسرش را پذيرفت و در كنار جاده تخم گذارى كرد و روى تخمش نشست، تا وقتى كه زمان بيرون آمدن جوجه اش از تخم نزديك گرديد.
روزى اين دو پرنده نر و ماده ناگهان باخبر شدند كه
حضرت سليمان با لشكر عظيمش به حركت در آمده اند، و پرندگان بر روى سپاه او سايه افكنده اند. قنبره ماده به همسرش گفت: «اين سليمان - عليه السلام - است كه با لشكرش به طرف ما مى آيند كه از اين جا عبور كنند، من ترس آن دارم كه خودم و تخم هايم زير پاى آنها نابود شويم.»
قنبره نر گفت: «سليمان - عليه السلام - مردى مهربان است، ناراحت نباش. آيا در نزد تو چيزى هست كه آن را براى جوجه هايت اندوخته باشى؟» قنبره ماده گفت: «آرى در نزد من ملخى هست كه آن را براى جوجه ها اندوخته ام آيا در نزد تو چيزى هست؟» قنبره نر گفت: «در نزد من يك دانه خرما وجود دارد كه براى جوجه ها اندوخته ام.»
قنبره ماده گفت: «تو خرمايت، و من ملخم را برگيريم و وقتى كه سليمان - عليه السلام - از اين جا عبور كرد، نزد او برويم و آنها را به او اهدا كنيم، زيرا سليمان - عليه السلام - هديه را دوست دارد.»
قنبره نر خرماى خود را به منقار گرفت، و قنبره ماده ملخ خود را بين دو پايش گرفت، و نزد سليمان - عليه السلام - رفتند. سليمان - عليه السلام - بر بالاى تختش بود. از آنها استقبال كرد و قنبره نر در طرف راست او، و قنبره ماده در طرف چپ او نشستند. سليمان - عليه السلام - از آنها احوالپرسى كرد و آنها نيز ماجراى زندگى خود را به عرض سليمان - عليه السلام - رساندند.
سليمان - عليه السلام - هديه آنها را پذيرفت و لشكرش را از آن جا دور ساخت تا آنها و تخم هايشان
را پايمال نكنند، و بر سر آنها دست مرحمت كشيد و براى آنها دعا كرد. بر اثر دعا و مسح دست سليمان - عليه السلام - تاجى زيبا بر سر آنها روئيده شد.(2)
حضرت سليمان - عليه السلام - به قدرى به ياد خدا بود، كه نه تنها آن همه قدرت و مكنت او را از ياد خدا غافل نساخت، بلكه آن را پلى براى ياد خدا قرار داده بود. روزى شنيد: گنجشكى به همسرش مى گويد: «نزديك من بيا تا با تو همبستر شوم، شايد خداوند فرزندى به ما دهد كه ذكر خداوند متعال بگويد. سايه عمر ما به لب ديوار رسيده، شايد چنين يادگارى بگذاريم!» سليمان - عليه السلام - از سخن او تعجب كرد و گفت:
«هذِهِ النِّية خَيرٌ مِنْ مَمْلِكَتِى؛ اين نيت (داشتن فرزند ذاكر) بهتر از همه مملكت من است.»(3)
عشق و دلدادگى سليمان - عليه السلام - به خدا
روزى حضرت سليمان گنجشك نرى را ديد كه به همسرش مى گفت: «چرا خود را از من دور مى كنى، من اگر بخواهم قبّه قصر سليمان - عليه السلام - را به منقارم مى گيرم و آن را در درون دريا مى افكنم!»
سليمان - عليه السلام - از سخن او خنديد، سپس آن دو گنجشك را احضار كرد، به گنجشك نر فرمود: «تو چگونه مى توانى قبه قصر سليمان را به منقار بگيرى و به دريا بيفكنى؟!»
گنجشك گفت: «نه اى رسول خدا! چنين توانى ندارم، ولى مرد گاهى نزد همسرت خود را بزرگ جلوه مى دهد و لاف و گزاف مى گويد، و به گفتار انسان عاشق سرزنش نيست.»
حضرت سليمان - عليه السلام - به گنجشك ماده گفت: «چرا خود را در
اختيار همسرش قرار نمى دهى، با اين كه او تو را دوست دارد؟»
گنجشك ماده در پاسخ گفت: «اى پيامبر خدا او عاشق نيست بلكه ادعاى عشق مى كند، زيرا جز من، به غير من نيز عشق مى ورزد.»
اين سخن اثر عميقى در قلب سليمان نهاد، به طورى كه گريه شديدى كرد، و از مردم دورى نمود و چهل روز در درگاه خدا ناليد و از او خواست تا قلبش را از محبت و عشق به غير خدا باز دارد، و عشقش را با عشق به غير خدا مخلوط نسازد.(4)
غذا رسانى به كرمى در درون سنگى در ميان دريا
روزى حضرت سليمان - عليه السلام - در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچه اى افتاد كه دانه گندمى را با خود به طرف دريا حمل مى كرد. سليمان - عليه السلام - هم چنان به او نگاه مى كرد كه ديد او به نزديك آب دريا رسيد. در همان لحظه قورباغه اى سرش را از آب دريا بيرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت.
سليمان مدتى در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر مى كرد، ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بيرون آمد، ولى دانه گندم را همراه خود نداشت.
سليمان - عليه السلام - آن مورچه را طلبيد، و سرگذشت او را پرسيد.
مورچه گفت: «اى پيامبر خدا در قعر اين دريا سنگى توخالى وجود دارد، و كرمى در درون آن زندگى مى كند، خداوند آن را در آن جا آفريد، او نمى تواند از آن جا خارج شود
و من روزى او را حمل مى كنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده مرا در درون آب دريا به سوى آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخى كه در آن سنگ است مى برد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ مى گذارد، من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم مى رسانم و دانه گندم را نزد او مى گذارم و سپس باز مى گردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مى شوم، او در ميان آب شناورى كرده و مرا به بيرون آب دريا مى آورد و دهانش را باز مى كند و من از دهان او خارج مى شوم.»
سليمان به مورچه گفت: «وقتى كه دانه گندم را براى آن كرم مى برى، آيا سخنى از او شنيده اى؟» مورچه گفت آرى او مى گويد:
«يا مَنْ لا ينْسانِى فِى جَوْفِ هذِهِ الصَّخْرَة تَحْتَ هذِهِ اللُّجَّة بِرِزْقِكَ، لا تَنْسِ عِبادَكَ الْمُؤْمِنِينَ بِرَحْمَتِكَ؛ اى خدايى كه رزق و روزى مرا در درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمى كنى، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن.»(5)
شكايت مار از سليمان - عليه السلام -
روزى يك مار نزد سليمان - عليه السلام - آمد و گفت: «فلان شخص دو فرزندم را كشته است، از شما تقاضا دارم او را به عنوان قصاص اعدام كنيد.»
سليمان - عليه السلام - فرمود: «انسان مسلمان را به خاطر كشتن مار نمى كشند.»
مار گفت: «اى پيامبر خدا، در اين صورت از شما مى خواهم كه او را سرپرست اوقاف كنيد، تا (بر اثر عدم مراقبت در اجراى صحيح موقوفه) وارد دوزخ گردد، آن گاه در دوزخ با مارهاى آن
جا از او انتقام بگيرم.»(6)
اين روايت بيانگر آن است كه مسؤوليت سرپرستى چيزى كه وقف شده بسيار خطير و دشوار است. كسانى كه چنين مسؤوليتى را مى پذيرند بايد به طور كامل متوجه باشند كه در پرتگاه آتش دوزخ قرار گرفته اند، مبادا در مورد اجراى صحيح آن موقوفه، كوتاهى يا سهل انگارى كنند، كه كيفرش بسيار شديد و طاقت فرسا است.
پذيرش رأى خارپشت
حضرت جبرئيل از جانب خداوند به حضور سليمان - عليه السلام - آمد و ظرفى پر از آب آورد و گفت: «اين آب، آب حيات است (يعنى اگر از آن بنوشى هميشه تا روز قيامت زنده و جاويد مى مانى) خداوند تو را مخير نموده است كه از آن بنوشى يا ننوشى.»
سليمان - عليه السلام - با جن و انس و حيوانات در اين باره مشورت كرد، همه گفتند: بايد از آن بنوشى تا زندگى جاويد پيدا كنى.
سليمان - عليه السلام - با خود انديشيد كه آيا ديگر هيچ حيوانى هست كه با او در اين باره مشورت نكرده باشم؟ فكرش به اين جا رسيد كه با خارپشت مشورت نكرده است. اسبش را به حضور طلبيد و به او گفت: «نزد خارپشت برو و او را به حضور من بياور.»
اسب رفت و پيام سليمان - عليه السلام - را به خارپشت داد، ولى خارپشت همراه اسب نيامد، اسب تنها بازگشت و موضوع را به سليمان - عليه السلام - خبر داد. اين بار سليمان - عليه السلام - سگى را نزد خارپشت فرستاد، سگ رفت و خارپشت همراه سگ نزد سليمان - عليه السلام - آمد، حضرت سليمان - عليه السلام - به او گفت:«قبل از
آن كه با تو مشورت كنم، بگو بدانم چرا، من اسب را كه بهترين جاندار بعد از انسان است نزد تو فرستادم، با او نيامدى، ولى سگ را كه خسيس ترين حيوان است فرستادم با او آمدى؟»
خارپشت پاسخ داد: زيرا اسب - گر چه حيوانى شريف است - ولى بى وفا است، چنان كه شاعر گويد:
نشايد يافت اندر هيچ برزن *** وفا در اسب و در شمشير و در زن
ولى سگ گر چه خسيس است اما وفادار مى باشد، كه اگر لقمه نانى از كسى به او برسد، نسبت به او هميشه وفادار است. از اين رو با سخن بى وفايان همراهشان نيامدم، ولى با اشاره وفاداران آمدم.
سليمان گفت: جامى از آب حيات را نزد من آورده اند، و مرا مخير ساخته اند كه آن را بنوشم تا عمر جاودانه بيابم يا ننوشم و عمر معمولى كنم، نظر تو چيست؟
خارپشت گفت: آيا اين آب حيات را اختصاص به شخص تو داده اند، يا فرزندان و بستگان و ياوران نزديكت نيز مى توانند از آن بنوشند؟
سليمان - عليه السلام - فرمود: مخصوص من است.
خارپشت گفت: صواب آن است كه از آن آب ننوشى، زيرا همه دوستان و زن و فرزندان تو قبل از تو بميرند و تو را همواره داغدار و غمگين نمايند، زندگى آميخته با غم و اندوه و غم چه فايده اى دارد؟ زندگى بدون دوستان و عزيزان زندگى خوشى نخواهد بود.
سليمان - عليه السلام - سخن خارپشت را پذيرفت و از نوشيدن آب حيات خوددارى نموده و آن را رد كرد.(7)
آرى بايد به سراغ آن زندگى جاودان و خوشى رفت كه در آن غم و اندوه نباشد و چنين زندگى در بهشت
جاودان الهى وجود دارد، كه در پرتو ايمان و عمل صالح مى توان به آن رسيد. سعادتمند كسى است كه دنيا و زندگى فانى آن را پلى براى وصول به رضوان خدا و بهشت قرار دهد، تا به زندگى طيب و ابدى دست يابد كه گفته اند: براى افراد سعادتمند، مرگ گامى است به سوى كمال، نه دامى به سوى زوال.
------------------------------
1- چكاوك، تاج به سر.
2- فروع كافى، ج 2، ص 146؛ بحار، ج 14، ص 82.
3- بحار، ج 14، ص 95.
4- بحار، ج 14، ص 95.
5- دعوات الرّاوندى، طبق نقل بحار، ج 14، ص 97 و 98.
6- زهر الرّبيع، ص 11.
7- اقتباس از جوامع الحكايات محمّد عوفى، با تحقيق دكتر جعفر شعار، ص 95.
حضرت سليمان بن داود (ع) / كيفيت مرگ سليمان (ع)
گياه هشدار دهنده مرگ
روايتشده: حضرت سليمان - عليه السلام - در مسجد بيت المقدس گاه به مدت يك سال و گاه دو سال و گاه يك ماه و دو ماه، اعتكاف مى نمود، روزه مى گرفت و به عبادت و شب زنده دارى مى پرداخت. در سال آخر عمر، هر روز صبح كنار گياه تازه اى كه در صحن مسجد روييده مى شد مى آمد و نام آن را از همان گياه مى پرسيد، و نفع و زيانش را از آن سؤال مى كرد، تا اين كه در يكى از صبح ها گياه تازه اى را ديد، كنارش رفت و پرسيد: «نامت چيست؟» پاسخ داد «خُرنُوب»
سليمان - عليه السلام - پرسيد: «براى چه آفريده شده اى؟» خرنوب گفت: «براى ويران كردن.» (با ريشه هايم زير ساختمانها مى روم و آن را خراب مى كنم.)
سليمان - عليه السلام - دريافت كه مرگش نزديك شده است، به خدا عرض كرد: «خدايا!
مرگ مرا از جنّيان بپوشان، تا هم بناى ساختمان مسجد را به پايان برسانند، و هم انسانها بدانند كه جنّ ها علم غيب نمى دانند.»
سليمان - عليه السلام - به محراب و محل عبادت خود بازگشت و در حالى كه ايستاده و بر عصايش تكيه داده بود، از دنيا رفت. مدّتى به همان وضع ايستاده بود و جنّ ها به تصوّر اين كه او زنده است و نگاه مى كند، كار مى كردند. سرانجام موريانه اى وارد عصاى او شد و درون آن را خورد. عصا شكست و سليمان - عليه السلام - به زمين افتاد. آن گاه همه فهميدند كه او از دنيا رفته است.(1)
مولانا در كتاب مثنوى، اين داستان را نقل كرده، و در پايان داستان چنين ذكر نموده كه سليمان - عليه السلام - پس از آن كه فهميد اجلش نزديك شده گفت: «تا من زنده ام به مسجد اقصى آسيب نمى رسد».
آن گاه چنين نتيجه گيرى مى كند:
«مسجد اقصاى دل ما تا آخر عمر با ما است، ولى عوامل هوى و هوس و همنشينان نااهل، مانند گياه خُرْنُوب در آن ريشه دوانيده و سرانجام كاشانه دل را ويران مى سازد. بنابراين همان هنگام كه احساس كردى چنين گياهى قصد راهيابى به دلت را نموده، با شتاب از آن بگريز و علاقه خود را از آن قطع كن. خودت را هم چون سليمان زمان قرار بده تا دلت استوار بماند، چرا كه تا سليمان است، مسجد آسيب نمى بيند، زيرا سليمان مراقب عوامل ويرانگر است و از نفوذ آن عوامل جلوگيرى خواهد كرد.»
و استان از دست بيگانه سلاح *** تا ز تو راضى شود علم و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نى، ببند
*** دست او را ورنه آرد صد گزند
تيغ دادن در كف زنگى مست *** به كه آيد علم، ناكس را به دست(2)
چگونگى مرگ سليمان - عليه السلام - و بى وفايى دنيا
خداوند تمام امكانات دنيوى را در اختيار حضرت سليمان - عليه السلام - گذاشت تا جايى كه او بر جنّ و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و... مسلّط بود. او روزى گفت: با آن همه اختيارات و مقامات، هنوز به ياد ندارم كه روزى را با شادى و استراحت به شب رسانده باشم، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شوم، و با خيال راحت، استراحت كنم و شاد باشم.
فرداى آن روز فرا رسيد. سليمان وارد قصر خود شد و در قصر را از پشت قفل كرد تا هيچ كس وارد قصر نشود، و خود به نقطه اعلاى قصر رفت و با نشاط به مُلك خود نگريست. نگهبانان قصر در همه جا ناظر بودند كه كسى وارد قصر نشود.
ناگهان سليمان ديد جوانى زيبا چهره و خوش قامت وارد قصر شد. سليمان به او گفت: «چه كسى به تو اجازه داد كه وارد قصر گردى، با اين كه من امروز تصميم داشتم در خلوت باشم و آن را با آسايش بگذرانم؟!»
جوان گفت: «با اجازه خداى اين قصر وارد شدم.»
سليمان گفت: «پروردگار قصر، از من سزاوارتر بر قصر است، اكنون بگو بدانم تو كيستى؟»
جوان گفت: «اَنَا مُلَكُ المَوتِ؛ من عزرائيل هستم.»
سليمان گفت: «براى چه به اين جا آمده اى؟»
عزرائيل گفت: «لِاَقْبِضَ رُوحَكَ؛ آمده ام تا روح تو را قبض كنم.»
سليمان گفت: «هرگونه مأمورى هستى، آن را انجام بده. امروز روز سرور و شادمانى
و استراحت من بود، خداوند نخواست كه سرور و شادى من در غير ديدار و لقايش مصرف گردد.»
همان دم عزرائيل جان او را قبض كرد، در حالى كه به عصايش تكيه داده بود. مردم و جنّيان و ساير موجودات خيال مى كردند كه او زنده است و به آنها نگاه مى كند. بعد از مدتى بين مردم اختلاف نظر شد و گفتند: چند روز است كه سليمان - عليه السلام - نه غذا مى خورد، نه آب مى آشامد و نه مى خوابد و هم چنان نگاه مى كند. بعضى گفتند: او خداى ما است، واجب است كه او را بپرستيم.
بعضى گفتند: او ساحر است، و خودش را اين گونه به ما نشان مى دهد، و بر چشم ما چيره شده است، ولى در حقيقت چنان كه مى نگريم نيست.
مؤمنين گفتند: او بنده و پيامبر خدا است. خداوند امر او را هرگونه بخواهد تدبير مى كند. بعد از اين اختلاف، خداوند موريانه اى به درون عصاى او فرستاد. درون عصاى او خالى شد، عصا شكست و جنّازه سليمان از ناحيه صورت به زمين افتاد. از آن پس جنّ ها از موريانه ها تشكّر و قدردانى مى كنند، چرا كه پس از اطلاع از مرگ سليمان - عليه السلام - دست از كارهاى سخت كشيدند.(3)
آرى خداوند اين گونه سليمان - عليه السلام - را از دنيا برد تا روشن سازد كه:
چگونه انسان در برابر مرگ، ضعيف و ناتوان است، به طورى كه اجل حتّى مهلت نشستن يا خوابيدن در بستر را به سليمان - عليه السلام - نداد.
و چگونه يك عصاى ناچيز او را مدتى سرپا نگهداشت؟! و چگونه موريانه اى ضعيف او را بر زمين افكند، و تمام رشته هاى
كشور او را در هم ريخت؟!
تا گردنكشان مغرور عالم بدانند كه هر قدر قدرتمند باشند، به سليمان - عليه السلام - نمى رسند، او چگونه از اين دنياى فانى رخت بر بست، به خود آيند و مغرور نشوند. بدانند كه در برابر عظمت خدا هم چون پر كاهى در مسير طوفان، هيچ گونه اراده اى ندارند.
امير مؤمنان على - عليه السلام - در ضمن خطبه اى مى فرمايد:
«فَلَوْ اَنّ اَحَداً يجِدُ اِلَى الْبَقاءِ سُلَّماً، اَوْ لِدَفْعِ الْمَوْتِ سَبِيلاً، لَكانَ ذلِكَ سُلَيمانَ بنِ داوُدَ - عليه السلام - اَلَّذِى سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الْجِنِّ وَ الْاِنْسِ مَعَ النُّبُوَّة وَ عَظِيمِ الزُّلْفَة فَلَمّا اسْتَوْفى طُعْمَتَهُ، وَ اسْتَكْمَلَ مُدَّتَهُ رَمَتْهُ قِسِى الْفَناءِ بِنِبالِ الْمَوْتِ؛ اگر كسى در اين جهان نردبانى به عالم بقا مى يافت، و يا مى توانست مرگ را از خود دور كند سليمان بود كه حكومت بر جنّ و انس توأم با نبوّت و مقام والا براى او فراهم شده بود، ولى وقتى كه پيمانه عمرش پر شد، تيرهاى مرگ از مكان فنا به سوى او پرتاب گرديد...»(4)
------------------------------
1- بحار، ج 14، ص 141 و 142.
2- اقتباس از ديوان مثنوى، به خط ميرخانى، ص 334.
3- عيون اخبار الرّضا، ج 1، ص 265؛ در قرآن، سوره سبأ، آيه 14، به مرگ سليمان اشاره شده است.
4- نهج البلاغه، خطبه 182.
حضرت يونس (ع) / زندگى حضرت يونس (ع) و قوم او
حضرت يونس - عليه السلام - يكى از پيامبران و رسولان خداست، كه نام مباركش در قرآن چهار بار آمده، و يك سوره قرآن (سوره دهم) به نام او است.
يونس - عليه السلام - از پيامبران بنى اسرائيل است كه بعد از سليمان ظهور كرد،
و بعضى او را از نوادگان حضرت ابراهيم - عليه السلام - دانسته اند(1)، و به خاطر اين كه در شكم ماهى قرار گرفت، با لقب «ذو النّون» (نون به معنى ماهى است) و «صاحب الحوت» خوانده مى شد.
پدر او «مَتّى» از عالمان و زاهدان وارسته و شاكر الهى بود، به همين جهت خداوند به حضرت داود - عليه السلام - وحى كرد كه همسايه تو در بهشت، «مَتّى» پدر يونس - عليه السلام - است. داوود - عليه السلام - و سليمان به زيارت او رفتند و او را ستودند (چنان كه داستانش در ضمن داستان هاى حضرت داود - عليه السلام - ذكر شد.)
به گفته بعضى، او از ناحيه پدر از نواده هاى حضرت هود - عليه السلام -، و از ناحيه مادر از بنى اسرائيل بود.(2)
ماجراى حضرت يونس - عليه السلام - غم انگيز و تكان دهنده است، ولى سرانجام شيرينى دارد. آن حضرت به اهداف خود رسيد و قومش توبه كرده و به دعوت او ايمان آوردند، و تحت رهنمودهاى او، داراى زندگى معنوى خوبى شدند.
يونس - عليه السلام - در ميان قوم خود در نَينَوا
به گفته بعضى يونس - عليه السلام - در حدود 825 سال قبل از ميلاد، در سرزمين نينوا ظهور كرد. نَينوا شهرى در نزديك موصل (در عراق كنونى) يا در اطراف كوفه در سمت كربلا بود. هم اكنون در نزديك كوفه در كنار شطّ، قبرى به نام مرقد يونس - عليه السلام - معروف است.
شهر نينوا داراى جمعيتى بيش از صد هزار نفر بود. چنان كه در آيه 147 سوره صافات آمده: «و يونس را به سوى جمعيت يكصد هزار نفرى
يا بيشتر فرستاديم.»
مردم نينوا بت پرست بودند و در همه ابعاد زندگى در ميان فساد و تباهى ها غوطه مى خوردند. آنان نياز به راهنما و راهبرى داشتند تا حجّت را بر آنها تمام كند و آنان را به سوى سعادت و نجات دعوت نمايد. حضرت يونس - عليه السلام - همان پيامبر راهنما بود كه خداوند او را به سوى آن قوم فرستاد.
يونس - عليه السلام - به نصيحت قوم پرداخت و با برنامه هاى گوناگون آنها را به سوى توحيد و پذيرش خداى يكتا، و دورى از هر گونه بت پرستى فرا خواند.
يونس هم چنان به مبارزات پى گير خود ادامه داد، و از روى دلسوزى و خيرخواهى مانند پدرى مهربان به اندرز آن قوم گمراه پرداخت، ولى در برابر منطق حكيمانه و دلسوزانه چيزى جز مغلطه و سفسطه نمى شنيد. بت پرستان مى گفتند: ما به چه علّت از آيين نياكان خود دست بكشيم و از دينى كه سالها به آن خو گرفته ايم جدا شده و به آيين اختراعى و نو و تازه اعتقاد پيدا كنيم.
يونس - عليه السلام - مى گفت: بتها اجسام بى شعور هستند و ضرر و نفعى ندارند، و هرگز نمى توانند منشأ خير گردند. چرا آنها را مى پرستيد؟...
هر چه يونس - عليه السلام - آنها را تبليغ و راهنمايى مى كرد، آنها گوش فرا نمى دادند، و يونس - عليه السلام - را از ميان خود مى راندند و به او اعتنا نمى كردند.
يونس - عليه السلام - در سى سالگى به نينوا رفته و دعوتش را آغاز نموده بود. سى و سه سال از آغاز دعوتش گذشت اما هيچ كس جز دو نفر به او ايمان نياوردند، يكى
از آن دو نفر دوست قديمى يونس - عليه السلام - و از دانشمندان و خاندان علم و نبوّت به نام «روبيل» بود و ديگرى، عابد و زاهدى به نام «تنوخا» بود كه از علم بهره اى نداشت.
كار روبيل دامدارى بود، ولى تنوخا هيزم كن بود، و از اين راه هزينه زندگى خود را تأمين مى كرد.
يونس - عليه السلام - از هدايت قوم خود مأيوس گرديد و كاسه صبرش لبريز شد، و شكايت آنها را به سوى خدا برد و عرض كرد: «خدايا! من سى ساله بودم كه مرا به سوى قوم براى هدايتشان فرستادى، آنها را دعوت به توحيد كردم و از عذاب تو ترساندم و مدت 33 سال به دعوت و مبارزات خود ادامه دادم، ولى آنها مرا تكذيب كردند و به من ايمان نيارودند، رسالت مرا تحقير نمودند و به من اهانتها كردند. به من هشدار دادند و ترس آن دارم كه مرا بكشند، عذابت را بر آنها فرو فرست، زيرا آنها قومى هستند كه ايمان نمى آورند.»
يونس - عليه السلام - براى قوم عنود خود تقاضاى عذاب از درگاه خدا كرد، و آنها را نفرين نمود، و در اين راستا اصرار ورزيد، سرانجام خداوند به يونس - عليه السلام - وحى كرد كه: «عذابم را روز چهارشنبه در نيمه ماه شوال بعد از طلوع خورشيد بر آنها مى فرستم، و اين موضوع را به آنها اعلام كن.»
يونس - عليه السلام - خوشحال شد و از عاقبت كار نهراسيد و نزد تنوخا (عابد) رفت و ماجراى عذاب و وقت آن را به او خبر داد.
سپس گفت: «برويم اين ماجرا را به مردم خبر دهيم.» عابد
كه از دست آنها به ستوه آمده بود، گفت: «آنها را رها كن كه ناگهان عذاب سخت الهى به سراغشان آيد»، يونس - عليه السلام - گفت: «بجاست كه نزد روبيل (عالِم) برويم و در اين مورد با او مشورت كنيم، زيرا او مردى حكيم از خاندان نبوّت است.» آنها نزد روبيل آمدند و ماجرا را گفتند.
روبيل از يونس - عليه السلام - خواست به سوى خدا بازگردد، و از درگاه خداوند بخواهد كه عذاب را از قوم به جاى ديگر ببرد، زيرا خداوند از عذاب كردن آنها بى نياز و نسبت به بندگانش مهربان است.
ولى تنوخا درست بر ضدّ روبيل، يونس - عليه السلام - را به عذاب رسانى تحريص كرد، روبيل به تنوخا گفت: ساكت باش تو يك عابد جاهل هستى.
سپس روبيل نزد يونس - عليه السلام - آمد و تأكيد بسيار كرد كه از خدا بخواه عذاب را برگرداند، ولى يونس - عليه السلام - پيشنهاد او را نپذيرفت و همراه تنوخا به سوى قوم رفتند و آنها را به فرا رسيدن عذاب الهى در صبح روز چهارشنبه در نيمه ماه شوّال، هشدار دادند. مردم با تندى و خشونت با يونس و تنوخا برخورد كردند، و يونس - عليه السلام - را با شدّت از شهر نينوا اخراج نمودند. يونس همراه تنوخا از شهر بيرون آمد، تا از آن منطقه دور گردند، ولى روبيل در ميان قوم خود ماند.
------------------------------
1- تفسير آلوسى، ج 7، ص 184؛ دائرة المعارف فريد و جدى، ج 10، ص 1055.
2- تاريخ انبياء، عماد زاده، ص 686.
حضرت يونس (ع) / يونس در شكم ماهى
ترك اولى يونس، و قرار گرفتن
او در شكم ماهى
حضرت يونس - عليه السلام - حق داشت كه ناراحت گردد زيرا 33 سال آنها را دعوت كرد، تنها دو نفر به او ايمان آوردند، از اين رو به طور كلّى از آنها نااميد شد و بر ايشان نفرين كرد، و از ميان آنها بيرون آمد كه از عذاب آنها نجات يابد، ولى اگر او در ميان قوم مى ماند و باز آنها را دعوت مى كرد بهتر بود، چرا كه شايد در همان روزهاى آخر، ايمان مى آوردند، ولى يونُس كه كاسه صبرش لبريز شده بود، آن كار بهتر را رها كرد و از ميان قوم بيرون آمد، همين ترك اولى باعث شد كه دچار غضب سخت الهى گرديد.(1)
يونس از نينوا خارج شد و به راه خود ادامه داد تا به كنار دريا رسيد. در آن جا منتظر ماند، ناگاه يك كشتى مسافربرى فرا رسيد. آن كشتى پر از مسافر بود و جا نداشت، امّا يونس - عليه السلام - از ملوان كشتى تقاضا و التماس كرد كه به او جا بدهند، سرانجام به او جا دادند، و او سوار كشتى شد و كشتى حركت كرد. در وسط دريا ناگاه ماهى بزرگي(2) سر راه كشتى را گرفت، در حالى كه دهان باز كرده بود، گويى غذايى مى طلبيد، سرنشينان كشتى گفتند به نظر مى رسد گناهكارى در ميان ما است كه بايد طعمه ماهى گردد. بين سرنشينان كشتى قرعه زدند، قرعه به نام يونس - عليه السلام - اصابت كرد، حتى سه بار قرعه زدند، هر سه بار به يونس - عليه السلام - اصابت نمود. يونس را به دريا افكندند، آن ماهى بزرگ او را
بلعيد در حالى كه مستحقّ ملامت بود.(3)
ماهى يونس - عليه السلام - را به دريا برد، طبق روايتى از امام صادق - عليه السلام - نقل شده است:
يونس - عليه السلام - چهار هفته (28 روز) از قوم خود غايب گرديد، هفت روز هنگام رفتن به سوى دريا، هفت روز در شكم ماهى، هفت روز پس از خروج از دريا زير درخت كدو، و هفت روز هنگام مراجعت به نينوا.(4)
در مورد اين كه: يونس - عليه السلام - چند روز در شكم ماهى، روايات گوناگون وارد شده، از نُه ساعت، سه روز تا چهل روز گفته شده است، و اين موضوع به خوبى روشن نيست.
يونس در درون تاريكى هاى سه گانه: تاريكى درون دريا، تاريكى درون ماهى و تاريكى شب قرار گرفت، ولى همواره به ياد خدا بود، و توبه حقيقى كرد، و مكرّر در ميان آن تاريكى ها مى گفت:
«لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّى كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ؛ اى خداى بزرگ معبودى يكتا جز تو نيست، تو از هر عيب و نقصى منزه هستى و من از ستمگران مى باشم.»
سرانجام خداوند دعاى او را به استجابت رسانيد، و توبه او را پذيرفت و به ماهى بزرگ فرمان داد تا يونس - عليه السلام - را كنار دريا آورده و او را به بيرون اندازد، و او فرمان خدا را اجرا نمود.
آرى يونس حقيقتاً توبه كرد و تسبيح خدا گفت و اقرار به گناه خود نمود تا نجات يافت، و در غير اين صورت، هم چنان در شكم ماهى مى ماند، چنان كه در آيه 143 و 144 سوره صافّات مى خوانيم:
«فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ - لَلَبِثَ فِى بَطْنِهِ إِلى
يوْمِ يبْعَثُونَ؛ و اگر او از تسبيح كنندگان نبود تا روز قيامت در شكم ماهى مى ماند.»(5)
------------------------------
1- بحار، ج 14، ص 393-395.
2- در مورد اين ماهى بزرگ، مطالبى گفته شده مانند اين كه: نهنگ يا بالِن بوده است. در فرهنگ عميد آمده: «بالِن ماهى بزرگى است كه دِرازى بدنش تا سى متر، و وزنش تا سى تُن مى رسد، معده اش بسيار بزرگ است كه چند خروار غذا در آن جا مى گيرد، براى تنفس هميشه روى آب حركت مى كند، و بيش از يك ساعت نمى تواند در زير آب بماند. در روايتى آمده: «خداوند به آن ماهى وحى كرد كه هيچ استخوانى را از يونس مشكن، و هيچ پيوندى را از او قطع نكن.» (تفسير فخر رازى، ج 26، ص 165) ناگفته نماند كه زنده ماندن يونس در شكم ماهى به اعجاز الهى است، و نمى توان آن را از نظر طبيعى حل كرد.
3- صافّات، 139-141؛ بحار، ج 14، ص 400.
4- بحار، ج 14، ص 398.
5- تفسير برهان، ج 4، ص 35-37.
حضرت يونس (ع) / نجات يونس (ع) و قوم او
نقش دانشمند حكيم در نجات قوم از بلاى حتمى
يونس - عليه السلام - به قوم خود گفته بود كه عذاب الهى در روز چهارشنبه نيمه ماه شوّال بعد از طلوع خورشيد نازل مى شود، ولى قوم، او را دروغگو خواندند و او را از خود راندند و او نيز همراه عابد (تنوخا) از شهر بيرون رفت، ولى «روبيل» كه عالمى حكيم از خاندان نبوّت بود در ميان قوم باقى ماند. هنگامى كه ماه شوال فرا رسيد، روبيل بالاى كوه رفت و با صداى بلند به مردم اطّلاع داد و فرياد
زد:
«اى مردم! موعد عذاب نزديك شد، من نسبت به شما مهربان و دلسوز هستم، اكنون تا فرصت داريد استغفار و توبه كنيد تا خداوند عذابش را از سر شما برطرف كند.»
مردم تحت تأثير سخنان روبيل قرار گرفته و نزد او رفتند و گفتند: «ما مى دانيم كه تو فردى حكيم و دلسوز هستى، به نظر تو اكنون ما چه كار كنيم تا مشمول عذاب نگرديم؟»
روبيل گفت: كودكان را همراه مادرانشان، به بيابان آوريد و آنها را از همديگر جدا سازيد، و همچنين حيوانات را بياوريد و بچه هايشان را از آنها جدا كنيد، و هنگامى كه طوفان زرد را از جانب مشرق ديديد، همه شما از كوچك و بزرگ، صدا به گريه و زارى بلند كنيد و با التماس و تضرّع، توبه نماييد و از خدا بخواهيد تا شما را مشمول رحمتش قرار دهد...
همه قوم سخن روبيل را پذيرفتند هنگام بروز نشانه هاى عذاب، همه آنها صدا به گريه و زارى و تضرّع بلند كردند و از درگاه خدا طلب عفو نمودند. ناگاه ديدند هنگام طلوع خورشيد، طوفان زرد و تاريك و بسيار تندى وزيدن گرفت، ناله و شيون و استغاثه انسانها و حيوانات و كودكانشان از كوچك و بزرگ برخاست و انسانها حقيقتاً توبه كردند.
روبيل نيز شيون آنها را مى شنيد و دعا مى كرد كه خداوند عذاب را از آنها دور سازد. خداوند توبه آنها را پذيرفت و به اسرافيل فرمان داد كه طوفان عذاب آنها را به كوه هاى اطراف وارد سازد. وقتى مردم ديدند عذاب از سر آنها برطرف گرديد به شكر و حمد خدا پرداختند، روز پنجشنبه يونس و عابد، جريان رفع عذاب را دريافتند، يونس
به سوى دريا رفت و از نينوا دور شد و سرانجام سوار بر كشتى شده و در آن جا ماهى بزرگ او را بلعيد (كه در داستان قبل ذكر شد) و تنوخا (عابد) به شهر بازگشت و نزد روبيل آمد و گفت: «من فكر مى كردم به خاطر زهد بر تو برترى دارم، اكنون دريافتم كه علم همراه تقوا، بهتر از زهد و عبادت بدون علم است.» از آن پس عابد و عالم رفيق شدند و بين قوم خود ماندند و آنها را ارشاد نمودند.(1)
نجات يونس و بازگشت او به سوى قوم خود
آرى حضرت يونس - عليه السلام - وقتى كه در شكم ماهى بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به خدا بست و توبه كرد، خداوند به ماهى فرمان داد، تا يونس را به ساحل دريا ببرد و او را به بيرون دريا بيفكند.
يونس هم چون جوجه نوزاد و ضعيف و بى بال و پر، از شكم ماهى بزرگ بيرون افكنده شد، به طورى كه توان حركت نداشت.
لطف الهى به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دريا، كدوبُنى رويانيد يونس در سايه آن گياه آرميد و همواره ذكر خدا مى گفت و كم كم رشد كرد و سلامتى خود را باز يافت.
در اين هنگام خداوند كرمى فرستاد و ريشه آن درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد.
خشك شدن آن درخت براى يونس، بسيار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحى كرد: چرا محزون هستى؟ او عرض كرد: «اين درخت براى من سايه تشكيل مى داد، كرمى را بر آن مسلّط كردى، ريشه اش را خورد و خشك گرديد.»
خداوند فرمود:
تو از خشك شدن يك درختى كه، نه تو آن را كاشتى و نه به آن آب دادى غمگين شدى، ولى از نزول عذاب بر صد هزار نفر يا بيشتر محزون نشدى، اكنون بدان كه اهل نينوا ايمان آورده اند و راه تقوى به پيش گرفتند و عذاب از آنها رفع گرديد، به سوى آنها برو.
و به نقل ديگر: پس از خشك شدن درخت، يونس اظهار ناراحتى و رنج كرد، خداوند به او وحى كرد: اى يونس! دل تو در مورد عذاب صد هزار نفر و بيشتر، نسوخت ولى براى رنج يك ساعت، طاقت خود را از دست دادى.
يونس متوجه خطاى خود شد و عرض كرد:
«يا رَبِّ عَفْوَكَ عَفْوَكَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و درخواست بخشش مى كنم.»
يونس به سوى نينوا حركت كرد، وقتى كه نزديك نينوا رسيد، خجالت كشيد كه وارد نينوا شود، چوپانى را ديد نزد او رفت و به او فرمود:
«برو نزد مردم نينوا و به آنها خبر بده كه يونس به سوى شما مى آيد.»
چوپان به يونس گفت: «آيا دروغ مى گويى؟ آيا حيا نمى كنى؟ يونس در دريا غرق شد و از بين رفت.»
به درخواست يونس، گوسفندى با زبان گويا گواهى داد كه او يونس است، چوپان يقين پيدا كرد، با شتاب به نينوا رفت و ورود يونس را به مردم خبر داد. مردم كه هرگز چنين خبرى را باور نمى كردند، چوپان را دستگير كرده و تصميم گرفتند تا او را بزنند، او گفت: من براى صدق خبرى كه آوردم، برهان دارم، گفتند: برهان تو چيست؟، جواب داد: برهان من اين است كه اين گوسفند گواهى مى دهد. همان گوسفند با زبان گويا گواهى داد.
مردم به راستى آن خبر اطمينان يافتند، به استقبال حضرت يونس - عليه السلام - آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نينوا نمودند و به او ايمان آوردند و در راه ايمان به خوبى استوار ماندند، و سالها تحت رهبرى و راهنماييهاى حضرت يونس - عليه السلام - به زندگى خود ادامه دادند.(2)
ملاقات يونس با قارون در اعماق زمين
از امير مؤمنان على - عليه السلام - نقل شده: هنگامى كه حضرت يونس - عليه السلام - در شكم ماهى بزرگ، قرار گرفت، ماهى در درون دريا حركت مى كرد به درياى قُلْزُم رفت و سپس از آن جا به درياى مصر رفت، سپس از آن جا به درياى طبرستان (درياى خزر) رفت، سپس وارد دجله بصره شد، و بعد يونس را به اعماق زمين برد...
قارون كه در عصر موسى - عليه السلام - مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمين فرمان داده بود تا او را در كام خود فرو برد) فرشته اى از سوى خدا مأمور شده بود كه او را هر روز به اندازه طول قامت يك انسان، در زمين فرو برد. يونس - عليه السلام - در شكم ماهى، ذكر خدا مى گفت و استغفار مى كرد. قارون در اعماق زمين، صداى زمزمه يونس - عليه السلام - را شنيد، به فرشته مسلط بر خود گفت: «اندكى به من مهلت بده من در اين جا صداى انسانى را مى شنوم!»
خداوند به آن فرشته وحى كرد به قارون مهلت بده. او به قارون مهلت داد، قارون به صاحب صدا (يونس) نزديك شد و گفت: تو كيستى؟
يونس: «اَنَا المُذْنِبُ الْخاطِئُ يونُسُ بْنِ مَتّى؛ من گهنكار
خطا كار يونس پسر مَتّى هستم».
قارون احوال خويشان خود را از او پرسيد، نخست گفت: از موسى چه خبر؟
يونس: موسى - عليه السلام - مدّتى است كه از دنيا رفته است.
قارون: از هارون برادر موسى - عليه السلام - چه خبر؟
يونس: او نيز از دنيا رفت.
قارون: از كُلْثُم (خواهر موسى) كه نامزد من بود چه خبر؟
يونس: او نيز مرد.
قارون، گريه كرد و اظهار تأسّف نمود (و دلش براى خويشانش سوخت و براى آنها گريست)
«فَشَكَر اللهُ لَهُ ذلِكَ؛ همين دلسوزى او (كه يك مرحله اى از صله رحم است) موجب شد كه خداوند نسبت به او لطف نمود» و به آن فرشته مأمور بر او خطاب كرد كه عذاب دنيا را از قارون بردار (يعنى همان جا توقّف كند و ديگر روزى به اندازه يك قامت انسان در زمين فرو نرود كه عذاب سختى براى او بود)
و در حديث امام باقر - عليه السلام - آمده: هنگامى كه آن ماهى به درياى مسجور رسيد، قارون كه در آن جا عذاب مى شد زمزمه اى شنيد، از فرشته موكّلش پرسيد اين زمزمه چيست؟ فرشته گفت: زمزمه يونس - عليه السلام - است...
آن فرشته به التماس قارون، او را نزد يونس آورد، قارون احوال خويشانش را از يونس - عليه السلام - پرسيد، وقتى دريافت آنها از دنيا رفته اند، گريه شديدى كرد، خداوند به آن فرشته فرمود: «اِرْفَعْ عَنْهُ الْعَذابَ بَقية الدُّنْيا لِرَقَّتِهِ عَلى قَرابتِهِ» (كه ترجمه اش ذكر شد)(3)
------------------------------
1- تلخيص از بحار، ج 14، ص 379 به بعد؛ تفسير برهان، ج 4، ص 35-37.
2- تفسير برهان، ج 2، ص 200-202؛ بحار، ج 14، ص 384.
3- تفسير قمى، ص 694؛ بحار، ج
14، ص 391 و 400.
حضرت يونس (ع) / چند درس آموزنده از زندگى يونس (ع)
در زندگى و داستان كوچك حضرت يونس - عليه السلام - كه در قرآن آمده، درسهاى بزرگ است كه در اين جا به پاره اى از آنها اشاره مى شود:
1. بايد در امور، به خصوص نفرين براى نابودى افراد، شتابزدگى نكرد، و تا احتمال هدايت وجود دارد، با كمال صبر و مقاومت و وقار، براى هدايت مردم تلاش نمود. پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - بر همين اساس رفتار مى كرد، در يكى از موارد، سرسختى و لجاجت مشركان به جايى رسيد كه نزديك بود پيامبر اسلام آنها را نفرين كند. خداوند به او خطاب نموده و فرمود:
«فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لا تَكُنْ كَصاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نادى وَ هُوَ مَكْظُومٌ؛ اكنون كه چنين است صبر كن و مانند صاحب ماهى (يونس) مباش (كه در تقاضاى مجازات قومش عجله كرد و گرفتار مجازات ترك اولى گرديد) در آن هنگام خدا را خواند در حالى كه قلبش پر از اندوه بود.»(1)
2. در ميان اقوامِ گنهكار مشمول عذاب الهى، تنها يك قوم كه همان قوم يونس - عليه السلام - بودند قبل از عذاب ايمان آوردند و نجات يافتند، و اين موفقيت به خاطر راهنمايى هاى يك عالم آگاه و دلسوز اتّفاق افتاد.
خداوند در قرآن مى فرمايد: «چرا در هيچ يك از شهرها و آبادى ها به موقع ايمان نمى آورند تا موجب جلوگيرى از عذاب آنها شود، جز قوم يونس - عليه السلام - كه آنها به موقع ايمان آوردند و از عذاب رسوا كننده دنيا نجات يافتند، و تا پايان زندگيشان از مواهب زندگى بهره مند
شدند.»(2) اگر ديگران هم چنين باشند مانند آنها نتيجه خوبى خواهند گرفت.
3. خداوند در بيان نجات يونس - عليه السلام - مى فرمايد:
«فَنادى فِى الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّى كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ - فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِى الْمُؤْمِنِينَ؛ يونس - عليه السلام - در آن ظلمتهاى متراكم (داخل شكم ماهى) فرياد زد: خداوندا! جز تو معبودى نيست، تو منزّه هستى، و من از ستمكارانم - ما دعاى او را به اجابت رسانديم و او را از آن اندوه نجات داديم و همين گونه مؤمنان را نجات مى دهيم.»(3)
از جمله: «وَ كَذلِكَ نُنْجِى الْمُؤْمِنِينَ؛ و همين گونه مؤمنان را نجات مى دهيم.» فهميده مى شود كه اين يك قانون سرنوشت ساز براى همه مؤمنان است و اختصاصى به يونس - عليه السلام - ندارد، هر مؤمنى بايد داراى اين ويژگى ها باشد يعنى:
1. به حقيقت توحيد و معبود يكتا توجّه كند.
2. ذات پاك خدا را از هر گونه عيب و نقص منزه بداند.
3. به گناه خود اعتراف و اقرار كند.
چرا كه مجازاتهاى الهى به دو گونه است: 1. مجازات استيصال 2. مجازات تنبيهى، در مجازات تنبيهى قبل از ورود مجازات، اثر مجازات به بنده مى رسد، و اگر بنده خود را پاك سازد، نجات پيدا مى كند.
4. پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - و امامان - عليهم السلام - در مناجات و راز و نياز خود به خدا عرض مى كردند:
«اَللّهُمَّ لا تَكِلْنى اِلى نَفْسى طَرْفَة عَينٍ اَبَداً؛ خدايا مرا به اندازه يك چشم به هم زدن، هرگز به خودم وانگذار.»
اُمّ سلمه - عليه السلام - شبى پيامبر اكرم - صلّى الله عليه
و آله - را در اين حال ديد كه اين دعا را مى كرد. علّت را پرسيد. پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «ايمن نيستم. خداوند يك لحظه يونس - عليه السلام - را به خودش واگذارد، آن همه دچار بلا شد.»(4)
ابن ابى يعفور مى گويد: امام صادق - عليه السلام - را ديدم دستهايش را به طرف آسمان بلند كرده و قطرات اشكش از روز محاسنش جارى بود و مى گفت:
«رَبّ لا تَكِلْنِى اِلى نَفْسِى طَرْفَة عَينٍ اَبَداً لا اَقَلَّ مِنْ ذلِكَ وَ لا اَكْثَرَ؛ پروردگارا! مرا به اندازه يك چشم به هم زدن و نه كمتر و نه زيادتر از اين به خودم وانگذار.»
سپس به من رو كرد و فرمود: خداوند يونس - عليه السلام - را به اندازه كمتر از يك چشم به هم زدن به خودش واگذاشت و چنان گناه (ترك اولى) و مكافاتى به سراغش آمد.
عرض كردم: آيا حالش به حالت كفران رسيد؟ فرمود: نه ولى اگر كسى در اين گونه حالت باشد و (بى توبه) بميرد، هلاك مى شود.(5)
آرى راه، بسيار باريك است. بايد از درگاه خدا همواره استمداد نمود، و گرنه يك لحظه هوسرانى، يك عمر پشيمانى را به دنبال خواهد آورد.
5. عُرَفا گويند (چنان كه در اشعار مثنوى آمده): گر چه قرار گرفتن يونس - عليه السلام - در شكم ماهى يك نوع مكافات بود، ولى همان معراج او بود كه عجايب دريا را ديد، و ساخته و تربيت شد و پاك و با صفا بازگشت. اگر معراج پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - در آسمانها بود، معراج يونس در درياها بود. براى خدا بالا و
پايين فرقى ندارد.
بنابراين بايد هم چون يونس - عليه السلام - در سختى ها و شدّتها با گفتن: «لا اله الا اللهُ سُبْحانَكَ اِنّى كُنْتُ مِنَ الظّالِمِينَ» خود را به معراج ببريم، و در ملكوت اعلى سير كنيم تا نجات يابيم.
به قول يكى از عرفا؛ يونس - عليه السلام - در چهار تاريكى امتحان شد:
1. تاريكى ذلّت 2. تاريكى بيم و عقوبت 3. تاريكى دريا و تلاطم 4. تاريكى شكم ماهى.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «لا تُفَضِّلُونِى عَلى يونُسَ بْنِ مَتّى؛ مرا (در اين جهت كه يونس ترك اولى كرد و در شكم ماهى قرار گرفت) بر او ترجيح ندهيد»
گفت پيغمبر كه معراج مرا *** نيست بر معراج يونس اجتبا(6)
آنِ من بالا و آن او نشيب *** ز آن كه قرب حق برون است از حسيب
قرب نى بالا، نه پستى رفتن است *** قربِ حق از حبس هستى رستن است
نيست را، چون جاى بالايست و زير *** نيست را نه رود و نه زود و نه دير
كارگاه صُنع حق در نيستى است *** غَرّه هستى چه دانى نيست چيست
كوتاه سخن آن كه: چنان كه مولانا در اين اشعار گويد: پلّه هاى معراج به محو شدن و خود را هيچ دانستن در برابر عظمت خدا است، كسى كه در حقيقت خدا را شناخت و با تمام وجود اقرار به تقصير و ناچيزى خود كرد، در مسير معراج قرار گرفته است. يونس - عليه السلام - چنين كرد، و به معراج رسيد و سرانجام بر قلّه معراج راه يافت.
------------------------------
1- قلم، 48.
2- يونس، 98.
3- انبياء، 87 و 88.
4- بحار، ج 14، ص 384.
5- اصول كافى، ج
2، ص 581.
6- اجتبا، برگزيدگى.
حضرت الياس (ع) / حضرت الياس و شيوه دعوت او
يكى از پيامبران مرسل، حضرت الياس است كه نام مباركش در قرآن در دو مورد آمده است، در يك جا به عنوان انسانى شايسته در رديف زكريا و عيسى و يحيى - عليهم السلام - ذكر شده (انعام - 85) و در جاهاى ديگر به عنوان پيامبر مرسل ياد شده است (صافّات، 123).
گر چه طبق بعضى از اقوال الياس - عليه السلام - همان ادريس، يا خضر يا ايليا است، ولى از ظاهر آيات قرآن استفاده مى شود كه او به طور مستقل، يكى از پيامبران است.
و در آيه 130 سوره صافات مى خوانيم: «سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ؛ سلام بر اِلْياسين»
سپس در آيه 132 مى فرمايد: «إِنَّهُ كانَ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ؛ او از بندگان مؤمن ما است.»(1)
كلمة الياسين همان الياس است كه يا و نون بر آن افزوده شده است، و نيز احتمال دارد نظر به اين كه پدرش ياسين نام داشت، او را الياسين خواندند.
الياس از پيامبران بنى اسرائيل و از نواده هاى هارون - عليه السلام -(2) برادر موسى - عليه السلام - است، و از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه الياس از پيامبران عابد بنى اسرائيل بود.(3)
شيوه دعوت الياس - عليه السلام -
حضرت الياس - عليه السلام - از طرف خدا مأمور هدايت بت پرستان شد، كه به قول بعضى، آنها در بَعْلُبك (كه اكنون در كشور لبنان قرار گرفته) بودند. الياس - عليه السلام - آنها را به تقوا و پاكسازى دعوت كرد. و از بت پرستى و پرستش بت بَعْلُ (كه بت بزرگ آنها بود) برحذر داشت،
و قوم بت پرست را به خاطر پرستش بت، سخت نكوهش نمود و به آنها فرمود: خداى يكتا و بى همتا پروردگار شما و پدران پيشين شما است، مربى و تربيت كننده شما او است، همه نعمتهايى كه داريد از او است، و حل هر مشكلى به دست با كفايت او مى باشد، چرا جز او را مى پرستيد؟ دست از تقليد كوركورانه برداريد، و روش نياكان خود را دنبال نكنيد، خداى حقيقى را بپرستيد.
ولى قوم خيره سر و خود خواه او، گوش به اندرزهاى او ندادند، و به هدايتهاى منطقى و دلسوزانه او اعتنا نكردند، و به تكذيب او پرداختند، خداوند به آنها هشدار داد كه روزى خواهد آمد كه آنها در دادگاه عدل الهى قرار خواهند گرفت و در عذاب دوزخ، احضار خواهند شد.(4)
ايمان گروه اندكى به دعوت الياس - عليه السلام -
تبليغات الياس - عليه السلام - باعث شد كه عده اى از بندگان خالص خدا، به او ايمان آوردند، و برخلاف مسلك جامعه، سنّت شكنى نموده، و باطل را رها كرده و به حق پيوستند. با اين كه چنين كارى در شرايط سخت آن عصر، بسيار دشوار بود، ولى آنها سنت باطل تقليد كوركورانه و جمله بى اساس «خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو» را رها كرده، و دعوت به حق الياس - عليه السلام - را باور كردند و جزء ياران او شدند.(5)
مناجات حضرت الياس - عليه السلام - در سجده
مفضل بن عمر مى گويد: همراه دوستان براى ملاقات با امام صادق - عليه السلام - رهسپار شديم. به در خانه آن حضرت رسيديم و مى خواستيم اجازه ورود بگيريم. پشت در شنيديم كه آن حضرت سخنى
مى گويد، ولى آن سخن عربى نبود و خيال كرديم كه به لغت سريانى است. سپس آن حضرت گريه كرد، و ما هم از گريه او به گريه افتاديم، آن گاه غلام آن حضرت بيرون آمد و اجازه ورود داد.
ما به محضر امام صادق - عليه السلام - رسيديم. پس از احوالپرسى، من به امام عرض كردم: «ما پشت در، شنيدم كه شما سخنى كه عربى نيست و به خيال ما سريانى است، تكلم مى كردى، سپس گريه كردى و ما هم با شنيدن صداى گريه شما به گريه افتاديم».
امام صادق - عليه السلام - فرمود: «آرى من به ياد الياس افتادم كه از پيامبران عابد بنى اسرائيل بود، و دعايى را كه او در سجده مى خواند، مى خواندم»، سپس امام صادق - عليه السلام - آن دعا (و مناجات) را به لغت سريانى، پشت سر هم خواند، كه سوگند به خدا هيچ كشيش و اُسقفى را نديده بودم كه همانند آن حضرت، آن گونه شيوا و زيبا بخواند، و بعد آن را براى ما به عربى ترجمه كرد و فرمود: الياس در سجودش چنين مناجات مى كرد:
«اَتُراكُ مُعَذِّبِى وَ قَدْ عَفَّرْتُ لَكَ فِى التُّرابِ وَجْهِى، اَتُراكَ مُعَذَّبِى وَ قَد اِجْتَنَبْتُ لَكَ الْمَعاصِى، أتُراكَ مُعَذَّبِى وَ قَدْ اَسْهَرْتُ لَكَ لَيلِى؛ خدايا آيا به راستى تو را بنگرم كه مرا عذاب كنى، با اين كه روزهاى داغ به خاطر تو (با روزه گرفتن) تشنگى كشيدم؟!، آيا تو را بنگرم كه مرا عذاب كنى، در صورتى كه براى تو، رخسارم را (در سجده) به خاك ماليدم؟!، آيا تو را بنگرم كه مرا عذاب كنى با آن كه به خاطر تو، از
گناهان دورى گزيدم؟!، آيا تو را ببينم كه مرا عذاب كنى با اين كه براى تو، شب را به عبادت به سر بردم؟!»
خداوند به الياس، وحى كرد: «سرت را از خاك بردار كه من تو را عذاب نمى كنم»
الياس عرض كرد: «اى خداى بزرگ، اگر اين سخن را گفتى (كه تو را عذاب نمى كنم) ولى بعداً مرا عذاب كردى چه كنم؟! مگر نه اين است كه من بنده تو و تو پروردگار من هستى؟»
باز خداوند به او وحى كرد:
«اِرْفَعْ رَأسَكَ فَاِنِّى غَيرُ مُعَذَّبِكَ، اِنِّى اِذا وَعَدْتُ وَعْداً وَ فَيتُ بِهِ؛ سرت را از سجده بردار كه من تو را عذاب نمى كنم و وعده اى كه دادم به آن وفا خواهم نمود.»(6)
------------------------------
1- اين آيه بيانگر آن است كه منظور آل ياسين نيست، بلكه اِلياسين است.
2- به اين ترتيب: «الياس بن ياسين بن فنحاص بن عيزار بن هارون» (مجمع البيان، ج 8، ص 457).
3- اصول كافى، ج 1، ص 227.
4- صافات، 124-127؛ بحار، ج 13، ص 392.
5- صافات، 128.
6- اصول كافى، ج 1، ص 227.
حضرت الياس (ع) / مبارزه الياس (ع) با طاغوت زمانش
از ابن عباس روايت شده: هنگامى كه يوشع بن نون بعد از موسى - عليه السلام - بر سرزمين شام مسلّط شد، آن را بين طوايف سبطى ها(ى دوازده گانه) تقسيم نمود، يكى از آن گروه ها كه الياس - عليه السلام - در ميانشان بود در سرزمين بَعْلُبَك (كه اكنون يكى از شهرهاى لبنان است) سكونت نمودند. خداوند الياس - عليه السلام - را به عنوان پيامبر، براى هدايت مردم بَعْلُبك فرستاد.
بَعْلُبك در آن عصر، شاهى به نام «لاجب» داشت كه مردم را به پرستش بت فرا
مى خواند كه نام آن «بَعْلُ» بود. طبق سخن خدا در قرآن (آيات 124 تا 128 سوره صافات) «مردم بَعْلُبك، سخن الياس را تكذيب كردند و از دعوت او اطاعت ننمودند.»
شاه بَعْلُبك همسر بدكارى داشت كه وقتى شاه به سفر مى رفت، او جانشين شوهرش شده و بين مردم قضاوت و حكومت مى كرد، آن زن، مُنشى حكيم و با ايمانى داشت كه سيصد مؤمن را از حكم اعدام او نجات داده بود، و در سراسر زمين زنى زشت كارتر از همسر شاه نبود. با شاهان متعددى همبستر شده بود و از آنها داراى فرزندان بسيار بود.
شاه همسايه اى صالح از بنى اسرائيل داشت كه داراى باغى در كنار قصر شاه بود، و در گوشه اى از آن باغ زندگى مى كرد. شاه به او احترام مى نمود، ولى همسر شاه در غياب شاه، آن مؤمن صالح را كشت، و باغ او را غصب و تصرف كرد. وقتى كه شوهرش از سفر آمد، زن ماجرا را به او گفت، شوهرش به او گفت: «كار خوبى نكردى» (بيش از اين، او را سرزنش نكرد)
خداوند متعال الياس - عليه السلام - را به بَعْلُبك فرستاد، الياس به آن شهر وارد شد و مردم آن جا را از بت پرستى بر حذر داشت و آنها را به سوى خداى يكتا و بى همتا فراخواند.
بت پرستان، آن حضرت را تكذيب كردند، و به ساحت مقدسش توهين نمودند، و او را از خود راندند و تهديد نمودند، ولى او با كمال مقاومت به دعوت و مبارزات خود ادامه داد، و آزار آنها را تحمل كرد، و آنها را به سوى توحيد دعوت نموده، ولى آنها بر طغيان خود
افزودند و عرصه را بر حضرت الياس - عليه السلام - تنگ كردند.
الياس - عليه السلام - خدا را سوگند داد كه شاه و همسر بدكارش را، اگر توبه نكردند، به هلاكت برساند، و به آنها هشدار داد.
اين هشدار باعث شد كه شاه و طرفدارانش خشونت بيشتر نمودند و تصميم گرفتند تا الياس - عليه السلام - را شكنجه داده و به قتل رسانند.
الياس - عليه السلام - از دست آنها گريخت و به پشت كوه ها و درون غارها رفت و در آن جا هفت سال مخفيانه زندگى كرد، و از گياهان و ميوه درختها مى خورد و ادامه زندگى مى داد.
در اين ميان پسر شاه به بيمارى سختى مبتلا شد و بيمارى او درمان نيافت. با توجه به اين كه شاه در ميان فرزندانش، او را از همه بيشتر دوست داشت، براى شفاى او به بتها متوسل شدند، ولى نتيجه نگرفتند.
بت پرستان به شاه گفتند: بت بَعْلُ به تو غضب كرده، از اين رو پسرت را شفا نمى دهد، كسانى را به نواحى شام بفرست. در آن جا خدايان ديگرى وجود دارد. بايد آنها را نزد بت بَعْلُ واسطه قرار دهى، بلكه بت بَعْلُ او را شفا دهد.
شاه گفت: چرا بَعْلُ به من غضب كرده است؟
بت پرستان گفتند: زيرا تو الياس را كه بر ضد خدايان برخاسته بود، نكشتى و او هم اكنون سالم است و در كوه ها زندگى مى كند.
بت پرستان كنار كوه ها رفتند و فرياد زدند: «اى الياس! نزد ما بيا و شفاى پسر شاه را از درگاه خدا بخواه!»
الياس - عليه السلام - نزد آنها آمد و به آنها گفت: خداوند مرا به عنوان پيامبر
به سوى شما فرستاده است، رسالت پروردگارم را بپذيريد. خداوند مى فرمايد:
«نزد شاه برويد و به او بگوييد؛ من خداى يكتا و بى همتا هستم، معبودى جز من نيست، من بنى اسرائيل را آفريده ام و به آنها روزى مى دهم و آنها را زنده مى كنم و مى ميرانم و نفع و زيان مى رسانم، پس چرا شفاى پسرت را از غير من مى طلبى؟»
آنها نزد شاه رفتند و پيام الياس - عليه السلام - را به او رساندند، شاه بسيار خشمگين شد و به آنها گفت: «چرا وقتى كه الياس نزد شما آمد، او را دستگير نكرديد و زنجير بر گردنش نيافكنديد تا او را كشان كشان نزد من بياوريد، او دشمن من است.»
بت پرستان گفتند: «وقتى كه ما الياس - عليه السلام - را ديديم رعب و وحشتى از او در قلب ما نشست، از اين رو نتوانستيم كارى كنيم.»
سرانجام پنجاه نفر از سركشان و قهرمانان طرفدار شاه، آماده شدند تا به سوى كوه بروند و الياس - عليه السلام - را دستگير كرده نزد شاه بياورند. شاه به آنها سفارش كرد كه الياس را با تطميع و نيرنگ، غافلگير كنيد و نزد من بياوريد.
آنها به سوى كوه رفتند، و از پاى كوه به بالا حركت نمودند و در آن جا براى پيدا كردن الياس - عليه السلام - متفرق شده و به جستجو پرداختند.
در حالى كه فرياد مى زدند: «اى پيامبر خدا! نزد ما بيا، ما به تو ايمان آورده ايم.»
وقتى كه الياس - عليه السلام - صداى آنها را شنيد، در ميان غار بود. به ايمان آنها طمع كرد، و به خدا متوجه شد و عرض كرد: «خدايا! اگر اينها
راست مى گويند، به من اجازه بده به سوى آنها بروم، و اگر دروغ مى گويند، مرا از گزند آنها حفظ كن، و با آتشى سوزان آنها را مورد هدف قرار بده.»
هنوز دعاى الياس - عليه السلام - تمام نشده بود كه از جانب بالا به سوى آنها آتش فرو ريخت و آنها را سوزانيد.
شاه از اين حادثه آگاه شد و بسيار ناراحت و خشمگين گرديد. در اين هنگام شاه منشى همسرش را كه مردى حكيم و مؤمن بود (و قبلاً از او ياد كرديم) همراه جماعتى به سوى آن كوهى كه الياس - عليه السلام - در آن جا بود فرستاد، و به او گفت: به الياس - عليه السلام - بگو: «اكنون وقت توبه فرا رسيده، نزد ما بيا نزد شاه برويم تا او به ما بپيوندد و ما را به آن چه كه مورد خشنودى خداوند است فرمان دهد، و به قومش دستور دهد كه از بت پرستى دست بردارند، و به سوى خداى يكتا و بى همتا جذب گردند.»
منشى مؤمن به اجبار همراه جماعتى اين مأموريت را انجام دادند، و بالاى كوه رفته و سخن خود را به سمع الياس - عليه السلام - رساندند.
الياس - عليه السلام - صداى آن منشى مؤمن را شناخت، و از طرف خدا به الياس - عليه السلام - وحى شد كه نزد برادر صالحت برو و به او خوش آمد بگو و از او احوالپرسى كن.
الياس - عليه السلام - نزد آن منشى مؤمن رفت، مؤمن گفت: «اين طاغوت (شاه) و اطرافيانش، مرا نزد تو فرستاده اند كه چنين بگويم كه گفتم، و من ترس آن دارم كه
اگر همراه من نيايى، شاه مرا بكشد.»
در همين هنگام خداوند به الياس - عليه السلام - وحى كرد: همه اينها نيرنگى از سوى شاه است كه تو را دستگير كرده و اعدام كند، من با شديد نمودن بيمارى پسر شاه و سپس مرگ او، كارى مى كنم كه شاه و اطرافيانش از منشى مؤمن غافل گردند، به مؤمن بگو باز گردد و نترسد.
منشى با ايمان با همراهان بازگشت. ديد بيمارى پسر شاه شديد شده و همه سرگرم او هستند تا اين كه پسر شاه مُرد. شاه و اطرافيان بر اثر اشتغال به مصيبت آن پسر، مدتى همه چيز را فراموش كردند. پس از گذشت مدتى طولانى، شاه از منشى با ايمان پرسيد: «مأموريت خود را به كجا رساندى؟»
منشى مؤمن گفت: «من از مكان الياس - عليه السلام - آگاهى ندارم.»
سپس الياس - عليه السلام - مخفيانه از كوه پايين آمد و به خانه مادر حضرت يونس - عليه السلام - رفت و شش ماه در آن جا مخفى شد... سپس به كوه بازگشت و خداوند پس از هفت سال زندگى مخفيانه او، به او وحى كرد: «هر چه مى خواهى از من تقاضا كن.»
الياس - عليه السلام - عرض كرد: مرگم را برسان و مرا به پدرانم ملحق كن، كه من براى تو بنى اسرائيل را خسته كردم و به خشم آوردم، و آنها مرا خسته كردند و به خشم آوردند.
خداوند فرمود: اكنون وقت آن نرسيده كه زمين و اهلش را از وجود تو خالى كنم، بلكه قوام و استوارى زمين و اهلش به وجود تو است. تقاضا كن تا برآورم.
الياس - عليه السلام - عرض كرد:
«انتقام مرا از آن كسانى كه مرا آزردند و عرصه را بر من تنگ كردند بگير. باران رحمتت را از آنها قطع كن به طورى كه قطره اى آب باران نيايد مگر به شفاعت من.
خداوند سه سال قحطى را بر بنى اسرائيل مسلّط كرد. گرسنگى و قحطى آنها را در فشار سختى قرار داد. بلا زده شدند و دچار مرگهاى پى در پى گشتند، و فهميدند كه همه آن بلاها بر اثر نفرين الياس - عليه السلام - است. با كمال شرمندگى و حالت فلاكت بار خود را نزد الياس - عليه السلام - رساندند و گفتند: «همه ما مطيع تو هستيم، به داد ما برس.»
الياس - عليه السلام - همراه آنها به شهر بَعْلُبك وارد شد، شاگردش «اَلْيسَع» نيز همراهش بود. به همراه هم نزد شاه رفتند و گفتگوى زير بين شاه و الياس - عليه السلام - رخ داد:
شاه: «تو بنى اسرائيل را با قحطى، نابود كردى»
الياس: «بلكه آن كسى آنها را نابود كرد، كه آنها را گمراه نمود»
شاه: «از خدا بخواه كه آب به آنها برساند.»
وقتى نيمه هاى شب فرا رسيد، الياس - عليه السلام - به دعا و راز و نياز پرداخت. سپس به اَلْيسَع فرمود: به اطراف آسمان بنگر چه مى بينى.
او به آسمان نگريست و گفت: ابرى را مى نگرم.
الياس - عليه السلام - گفت: «مژده باد به شما به باران و آب، خود را حفظ كنيد كه غرق نشويد.»
خداوند باران پى در پى براى آنها فرستاد. زمين سبز و خرم شد. الياس - عليه السلام - در ميان قوم آمد و مدتى آنها در اطراف او بودند و در راه خداپرستى استوار
ماندند.
ولى پس از مدتى بر اثر غرور و سرمستى نعمت، بار ديگر غافل شدند، و حقّ الياس - عليه السلام - را انكار نموده، و از دستور او سركشى كردند. سرانجام خداوند دشمنانشان را بر آنها مسلط كرد. دشمنان به ميانشان راه يافتند، و آنها را سركوب نموده، شاه و همسرش را كشتند. و پيكر آنها را به همان باغى كه همسر شاه آن را غصب كرده بود و صاحب صالحش را كشته بود افكندند.
الياس - عليه السلام - پس از نابودى طاغوتيان، وصيتهاى خود را به وصى خود «اَلْيسَع» نمود و سپس به سوى آسمان عروج كرد، و لباس نبوّت را از طرف خدا به اَلْيسَع - عليه السلام - پوشانيد. اَلْيسَع به هدايت بنى اسرائيل پرداخت. بنى اسرائيل از او اطاعت كرده و احترام شايانى به او نمودند.(1)
------------------------------
1- بحار، ج 13، ص 393-396.
حضرت الياس (ع) / نصيحتى از الياس (ع) و گريه عميق او
نصيحتى عميق از الياس - عليه السلام -
حضرت الياس - عليه السلام - در سير و سياحت خود در صحرا به يكى از سياحان رسيد، و ساعتى با هم همدم شدند. بين الياس و سياح، گفتگوى زير رخ داد:
الياس: آيا ازدواج كرده اى؟
سياح: نه.
الياس: حتماً ازدواج كن، و از تنها زندگى كردن بيرون بيا.
سياح: بسيار خوب ولى با كدام بانويى، با چه ويژگى هايى ازدواج كنم.
الياس: به تو نصيحت مى كنم، با بانويى كه داراى يكى از اين چهار خصلت باشد ازدواج نكن تا داراى زندگى آرام گردى. آن چهار خصلت عبارت است از:
1. با زن «مختلعه»، يعنى زنى كه بدون جهت، تقاضاى جدايى از همسرش دارد.
2. با زن «مُباريه» يعنى زن
خودخواه فخر فروشى كه به چيزهاى واهى افتخار مى كند.
3. با زن «عاهره» يعنى زنى كه مرزهاى شرم و عفت را رعايت نكرده و بى بند و بار است.
4. با زن «ناشزه» يعنى زن بلند پروازى كه مى خواهد بر شوهرش چيره گردد، و اطاعت از شوهر نكند.»(1)
راز گريه جانسوز الياس - عليه السلام -
مطابق بعضى از روايات، الياس - عليه السلام - از زندگان است و همانند خضر - عليه السلام - زنده مى باشد، و خداوند اين زندگى ابدى را به خاطر عشق و علاقه اش به مناجات با خدا به او داده است، در اين راستا به روايت زير توجه كنيد:
روزى عزرائيل نزد الياس آمد تا روحش را قبض كند. الياس به گريه افتاد. عزرائيل گفت: «آيا گريه مى كنى، با اين كه به سوى پروردگارت باز مى گردى؟»
الياس گفت: «گريه ام براى مرگ نيست، بلكه براى فراق از شبهاى (طولانى) زمستان و روزهاى (گرم و طولانى) تابستان است كه دوستان خدا اين شبها را به عبادت مى گذرانند، و در اين روزها روزه مى گيرند. و در خدمت خدا هستند و از مناجات با محبوبشان، خدا لذّت مى برند، ولى من مى خواهم از صف آنها جدا گردم و اسير خاك شوم.
خداوند به الياس چنين وحى كرد: «تو را به خاطر آن كه علاقه به مناجات دارى و مى خواهى در خدمت مردم باشى. تا روز قيامت مهلت دادم، تا زندگى را ادامه دهى، و از صف اولياى خدا جدا نگردى، و با آنها به مناجات و راز و نياز، مأنوس باشى.(2)
------------------------------
1- المحجّة البيضاء، ج 3.
2- المخازن، علّامه سيد عباس كاشانى، ج 1، ص 286.
حضرت اليسع (ع) / سرگذشت حضرت اَلْيسَع (ع)
يكى ديگر
از پيامبران «اَلْيسَع» است كه نامش دوبار در قرآن در رديف پيامبران و نيكان و برجستگان آمده است.(1) تعبير قرآن نشان مى دهد كه او از پيامبران بزرگ الهى بود.
طبق روايت قبل، او از شاگردان و وصى حضرت الياس - عليه السلام - بود. پس از مقام پيامبرى به سوى قوم الياس (مردم بعلبك) فرستاده شد، و مردم آن جا را به سوى توحيد دعوت كرد، آنها از او اطاعت كردند مقدمش را گرامى داشتند.
او از پيامبران بنى اسرائيل بود و در زبان عبرى «اَلْيشَع بن شافات» خوانده مى شد. اَلْيشَعْ به معنى ناجى (نجات بخش) است و شافات به معنى قاضى است.(2)
او مردم را به شريعتِ حضرت موسى - عليه السلام - دعوت مى كرد. معجزاتى مانند شفا دادن بيماران، زنده كردن مردگان از او ظاهر شد، و موجب رونق كار او گرديد.(3)
در كتاب حبيب السِّير آمده: سلسله نسب اَلْيسَع به «افرائيم بن يوسف» مى رسد. او بعد از غيبت الياس - عليه السلام - به مقام نبوّت رسيد، و به هدايت قوم بنى اسرائيل پرداخت، و پشتوانه محكمى براى حفظ بنى اسرائيل از گزند دشمنان و طاغوتيان بود. هرگاه كفار قصد حمله به بنى اسرائيل را داشتند، او كه از پنهانى ها آگاه بود، به بنى اسرائيل خبر مى داد، تا خود را براى دفاع آماده سازند.
يكى از شاهان جبّار آن زمان كه با بنى اسرائيل دشمنى داشت و همواره با آنها مى جنگيد، دريافت كه اخبار جنگ، قبل از حمله به بنى اسرائيل، به آنها مى رسد. به اطرافيان خود گفت: «چه كسى اسرار ما را به بنى اسرائيل خبر مى دهد؟» گفتند شخصى به نام اَلْيسَع اين اخبار را به
بنى اسرائيل مى رساند، شاه نسبت به اَلْيسَع خشمگين شد و دستور دستگيرى او را صادر كرد. مأموران خشن او براى دستگيرى اَلْيسَع بسيج شدند و او را دستگير كردند، ولى او در پرتو دعا، به طور معجزه آسايى از دست آنها گريخت و نجات يافت. حتى نفرين او باعث شد كه عده اى از مأموران شاه، بينايى خود را از دست دادند.
اَلْيسَع - عليه السلام - سرانجام، از گروهى از يهود (به خاطر آزارشان) دورى نمود، و هم چنان به وظايف پيامبرى ادامه مى داد تا از دنيا رفت، به گفته بعضى او «ذوالكِفل» را وصى و جانشين خود قرار داد.(4)
------------------------------
1- انعام، 6؛ صاد، 38.
2- اعلام قرآن خزائلى، ص 225.
3- قصص الانبياء عماد زاده، ص 681.
4- اقتباس از حبيب السير، ج 1، ص 109.
حضرت عزير (ع) / سرگذشت حضرت عُزَير (ع)
يكى از پيامبران حضرت عزير - عليه السلام - است كه نام مباركش يك بار در قرآن آمده، آن جا كه در آيه 30 سوره توبه مى خوانيم:
«وَ قالَتِ الْيهُودُ عُزَيرٌ ابْنُ اللَّهِ؛ يهود گفتند: عُزَير پسر خدا است.»
نيز داستانى در قرآن به طور فشرده (در آيه 259 بقره) راجع به مرگ صد ساله شخصى، و زنده شدن او بعد از صد سال آمده كه طبق روايات متعدّد، اين شخص همان عُزَير پيامبر بوده كه خاطر نشان مى شود.
عُزَير كه نامش در لغت يهود «عُزراء» است در تاريخ يهود داراى موقعيت خاصّى است. يهوديان معتقدند كه با بروز بخت النّصر پادشاه بابل، و كشتار وسيع او، وضع يهود در هم ريخت. او معبدهاى آنان را ويران كرد و توراتشان را سوزانيد و مردانشان را به قتل رسانيد و
زنان و كودكانشان را اسير كرد. سرانجام كوروش پادشاه ايران بابل را فتح كرد و روى كار آمد. عُزَير - عليه السلام - نزد او آمد و براى يهود شفاعت كرد، كوروش موافقت كرد، آن گاه يهوديان به شهرهاى خود بازگشتند. در اين هنگام عُزَير طبق آن چه در خاطرش مانده بود، تورات را از نو نوشت و خدمت شايانى در بازسازى جمعيت يهود كرد. از اين رو يهوديان براى او احترام شايان قايلند و او را نجاتبخش و زنده كننده آئين خود مى دانند.
همين موضوع باعث شد كه گروهى از يهود او را «اِبنْ الله» (پسر خدا) خواندند.
امروز در ميان يهود چنين عقيده اى وجود ندارد، ولى اين مطلب (كه در قرآن آمده) حاكى است كه در عصر پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - گروهى از يهود بودند كه چنين عقيده اى داشتند.
مرگ صد ساله عزير
در قرآن داستان مرگ صد ساله عُزَير، و سپس زنده شدن او به طور خلاصه در يك آيه (بقره - 259) آمده است،(1) كه بسيار شگفت انگيز است. نظر شما را به شرح آن كه در روايات آمده جلب مى كنيم:
پدر و مادر عُزَير در منطقه بيت المقدس زندگى مى كردند، خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد و آنها نام يكى را عُزَير، و نام ديگرى را عَزْرَه گذاشتند. عُزَير و عُزْرَه با هم بزرگ شدند تا به سنّ سى سالگى رسيدند، عزير ازدواج كرده بود، و همسرش حامله بود، كه بعدها پسرى از او به دنيا آمد.(2)
عُزير - عليه السلام - در اين ايام (كه سى سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بيرون آمد و با
اهل خانه و بستگانش خداحافظى كرد و سوار بر الاغ شد و اندكى انجير و آب ميوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گيرد.
عُزير از پيامبران بنى اسرائيل بود و هم چنان به سفر خود ادامه داد تا به يك آبادى رسيد. ديد آن آبادى به شكل وحشتناكى در هم ريخته و ويران شده است. و اجساد و استخوانهاى پوسيده ساكنان آن به چشم مى خورد، هنگامى كه اين منظره وحشت زا را ديد، به فكر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:
«أَنَّى يحْيى هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها؛ چگونه خداوند اين مردگان را زنده مى كند؟»
او اين سخن را از روى انكار نگفت، بلكه از روى تعجّب گفت.
او در اين فكر بود كه ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان درآمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده كرد. فرشته اى از طرف خدا از او پرسيد: چقدر در اين بيابان خوابيده اى، او كه خيال مى كرد، مقدار كمى در آن جا استراحت كرده، در جواب گفت:
«لَبِثْتُ يوْماً أَوْ بَعْضَ يوْمٍ؛ يك روز يا كمتر.»
فرشته از جانب خدا به او گفت: بلكه صد سال در اين جا بوده اى، اكنون به غذا و آشاميدنى خود بنگر كه چگونه به فرمان خدا در طول اين مدت هيچ گونه آسيبى نديده است، ولى براى اين كه بدانى يكصد سال از مرگت گذشته، به الاغ سوارى خود بنگر و ببين از هم متلاشى و پراكنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است. نگاه كن و ببين چگونه اجزاى پراكنده آن را جمع آورى كرده و زنده مى كنيم.
عُزَير
وقتى اين منظره (زنده شدن الاغ) را ديد گفت:
«أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَدِيرٌ؛ مى دانم كه خداوند بر هر چيزى توانا است.»(3)
يعنى اكنون آرامش خاطر يافتم، و مسأله معاد از نظر من شكل حسّى به خود گرفت و قلبم سرشار از يقين شد.(4)
بازگشت عُزير به خانه خود
عُزَير سوار الاغ خود شد، و به سوى خانه اش حركت كرد. در مسير راه مى ديد همه چيز عوض شده و تغيير كرده است. وقتى به زادگاه خود رسيد، ديد خانه ها و آدمها تغيير نموده اند. به اطراف دقّت كرد، تا مسير خانه خود را يافت، تا نزديك منزل خود آمد. در آن جا پير زنى لاغر اندام و كمر خميده و نابينا ديد، از او پرسيد: «آيا منزل عُزَير همين است؟»
پير زن گفت: آرى همين است، ولى به دنبال اين سخن گريه كرد و گفت: ده ها سال است كه عزير مفقود شده و مردم او را فراموش كرده اند، چطور تو نام عُزَير را به زبان آوردى؟
عُزير گفت: من خودم عُزير هستم، خداوند صد سال مرا از اين دنيا برد و جزء مردگان نمود و اينك بار ديگر مرا زنده كرده است.
آن پيرزن كه مادر عُزَير بود، با شنيدن اين سخن، پريشان شد. سخن او را انكار كرد و گفت: «صد سال است عزير گم شده است، اگر تو عزير هستى (عُزَير مردى صالح و مستجاب الدّعوه بود) دعا كن تا من بينا گردم و ضعف پيرى از من برود.» عزير دعا كرد، پيرزن بينا شده و سلامتى خود را باز يافت و با چشم تيز بين خود، پسرش را شناخت دست و پاى پسرش را بوسيد. سپس او را
نزد بنى اسرائيل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوه هاى عُزَير خبر داد، آنها به ديدار عزير شتافتند.
عُزير با همان قيافه اى كه رفته بود با همان قيافه (كه نشان دهنده يك مرد سى ساله بود) بازگشت.
همه به ديدار او آمدند، با اين كه خودشان پير و سالخورده شده بودند. يكى از پسران عزير گفت: «پدرم نشانه اى در شانه اش داشت، و با اين علامت شناخته مى شد.» بنى اسرائيل پيراهنش را كنار زدند، همان نشانه را در شانه اش ديدند.
در عين حال براى اين كه اطمينانشان بيشتر گردد، بزرگ بنى اسرائيل به عزير گفت: «ما شنيديم هنگامى كه بخت النصر بيت المقدّس را ويران كرد، تورات را سوزانيد، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. يكى از آنها عُزَير - عليه السلام - بود، اگر تو همان عزير هستى، تورات را از حفظ بخوان.»
عزير تورات را بدون كم و كاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصديق كردند و به او تبريك گفتند، و با او پيمان وفادارى به دين خدا بستند.
ولى به سوى كفر، اغوا شدند و گفتند: «عزير پسر خدا است.»(5)
شخصى از حضرت على - عليه السلام - پرسيد: «آيا پسرى بزرگتر از پدرش سراغ دارى؟» فرمود: او پسر عزير است كه از پدرش بزرگتر بود و در دنيا بيشتر عمر كرد.
راهب مسيحى از امام باقر - عليه السلام - پرسيد: «آن كدام دو برادر بودند كه دو قلو به دنيا آمدند، و هر دو در يك ساعت مردند، ولى يكى از آنها صد و پنجاه سال عمر كرد، ديگرى پنجاه سال؟»(6)
امام باقر - عليه السلام - پاسخ داد: «آنها عُزَير و عَزْرَه
بودند كه هر دو از يك مادر دو قلو به دنيا آمدند، در سى سالگى عُزَير از آنها جدا شد، و صد سال به مردگان پيوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بيست سال ديگر با برادرش زيست و سپس با هم مردند، در نتيجه عزير پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود.»(7)
------------------------------
1- بعضى اين داستان را مربوط به خضر - عليه السلام - و بعضى مربوط به «اِرْميا» مى دانند.
2- اقتباس از يك روايت مفصّل به نقل از امام باقر - عليه السلام -؛ روضة الكافى، ص 123؛ دلائل الامامه طبرى، ص 107 و 108.
3- بقره، 259.
4- اقتباس از مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 370.
5- توبه، 30.
6- بحار، ج 14، ص 374.
7- همان، ص 378.
حضرت خضر (ع) / حضرت خضر (ع) و ماجراى زندگى او
در قرآن مجيد به صراحت نامى از حضرت خضر - عليه السلام - نيامده، ولى طبق روايات متعدد، منظور از آيه 65 سوره كهف (كه مربوط به داستان موسى و مرد عالم است و قبلاً در زندگى موسى - عليه السلام - ذكر شد) حضرت خضر - عليه السلام - است، كه خداوند او را در آيه مذكور چنين توصيف كرده است:
«فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيناهُ رَحْمَة مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً؛ موسى و يوشع، در آن جا بنده اى از بندگان ما را يافتند كه رحمت و موهبت عظيمى از سوى خود به او داده، علم فراوانى از نزد خود به او آموخته بوديم.»
بنابراين خضر مطابق اين آيه، از بندگان خاصّ خدا است كه مشمول رحمت مخصوص الهى بوده از
جانب خداوند علم لدنّى داشت.
مطابق پاره اى از روايات، نام او «تاليا بن ملكان» بود، و خضر لقب او است، زيرا خضر به معنى سبزى است و او هر كجا گام مى نهاد به بركت قدومش زمين سرسبز مى شد.
از بعضى از روايات استفاده مى شود كه او از پيامبران بود، چنان كه در بعضى آيات سوره كهف (مانند آيه 82 كهف: «ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِى» و مانند آيه 80 «فَأَرَدْنا» اين مطلب را تأييد مى نمايد.)
و طبق روايات متعدّد، حضرت خضر - عليه السلام - از يك عمر طولانى تا قيامت برخوردار است و هم اكنون زنده مى باشد.(1) او از ياران ذو القرنين بود كه در شرح حال ذو القرنين ذكر خواهد شد.
و از امام باقر - عليه السلام - نقل شده فرمود: «خضر - عليه السلام - پيامبر مرسل بود، خداوند او را به سوى قوم خود فرستاد، او آنها را به توحيد و ايمان به پيامبران و رسولان و كتابهاى آسمانى دعوت كرد و معجزه او اين بود كه در هر كجا از چوب خشك و زمين خالى از گياه مى نشست، آن چوب و زمين، سرسبز و خرّم مى شد. از اين رو او با اسم خضر (كه به معنى سبز است) ناميده شد.
او از نوادگان حضرت نوح - عليه السلام - بود، و سلسله نسب او را چنين نوشته اند: «تاليا بن ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح.»(2)
در رابطه با حضرت خضر - عليه السلام - روايات و داستان هاى بسيارى در كتب حديث ما آمده، كه اگر گردآورى شود، كتاب قطورى خواهد شد. به عنوان نمونه در اين جا نظر شما را به چند ماجرا
از زندگى آن حضرت جلب مى كنيم:
1. بردگى خضر - عليه السلام - از تاجر بازار
روزى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به اصحاب خود فرمود: آيا مى خواهيد خاطره اى از خضر براى شما نقل كنم؟ گفتند: آرى اى رسول خدا.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: روزى خضر - عليه السلام - در يكى از بازارهاى بنى اسرائيل عبور مى كرد، ناگهان فقيرى كه او را مى شناخت نزد او آمد و تقاضاى كمك كرد.
خضر - عليه السلام - گفت: «ايمان به خدا دارم، ولى چيزى نزدم نيست تا به تو بدهم.»
فقير گفت: «آثار نورانيت و خير در چهره تو مى نگرم، و اميد خير از تو دارم تو را به وجه (آبروى) خدا به من كمك كن.»(3)
خضر - عليه السلام - گفت: مرا به امر عظيم (آبروى خدا) قسم دادى، چيزى ندارم (ولى نمى توانم از اين امر عظيم كه نام بردى بگذرم) جز اين كه مرا به عنوان برده (غلام) بگيرى و در اين بازار بفروشى، و پولش را براى خود بردارى.
فقير گفت: آيا چنين كارى روا است؟
خضر گفت: به حق مى گويم كه تو مرا به امرى عظيم سوگند دادى. من نمى توانم اين نام عظيم را ناديده بگيرم، مرا بفروش.
فقير، خضر را به تاجرى به مبلغ چهار صد درهم فروخت، و آن پول را براى خود برداشت و رفت.
خضر - عليه السلام - مدتى نزد اربابش ماند، ولى ديد اربابش كارى را بر عهده او نمى گذارد. روزى به اربابش گفت: «تو مرا براى خدمت خريده اى، دستور بده تا كارى را براى تو انجام دهم.»
تاجر گفت: من خوش ندارم كه تو را به زحمت بيفكنم،
تو پيرمرد سالخورده اى هستى.
خضر گفت: نه، كار براى من زحمت نيست.
تاجر سنگ بزرگى را در گوشه خانه اش نشان داد كه لازم بود شش نفر كارگر در طول يك روز بتوانند آن سنگ را از آن جا بردارند و بيرون ببرند و گفت اين سنگ را از خانه خارج كن.
خضر - عليه السلام - در همان ساعت، آن سنگ را برداشت و به تنهايى آن را بيرون برد.
تاجر به او گفت آفرين، كار را بسيار نيكو انجام دادى، با قدرتى كه هيچ كس آن قدرت را ندارد.
پس از مدّتى تاجر تصميم گرفت به مسافرت برود، به خضر گفت: من تو را امين يافتم، تو را در خانه ام مى گذارم، نسبت به اهل خانه ام جانشين خوبى باش تا بازگردم، و من خوش ندارم تو را به زحمت افكنم.
خضر گفت: زحمت نيست، هر كارى مى خواهى بفرما انجام دهم.
تاجر گفت: مقدارى خشت درست كن و آماده نما تا بازگردم.
تاجر به مسافرت رفت و پس از مدتى بازگشت ديد خضر - عليه السلام - ساختمان خانه او را به طور محكم و عالى درست كرده است، به خضر گفت: «تو را به وجه (آبروى) خدا سوگند مى دهم بگو تو كيستى و كارت چيست؟»
خضر گفت: تو مرا به امر عظيم كه وجه خدا باشد سوگند دادى، و همين وجه خدا مرا به بندگى او وا داشته است، من خضر هستم كه نامم را شنيده اى. فقيرى از من تقاضاى كمك كرد. در نزدم چيزى نبود كه به او بدهم. مرا به وجه خدا قسم داد، ناگزير خودم را برده او نمودم، او مرا به تو فروخت و پولش را گرفت و رفت. اين
را بدان كه اگر شخصى را به وجه و آبروى خدا سوگند دهند، تا كارى را انجام دهد، و آن شخص قدرت انجام آن كار را داشته باشد ولى انجام ندهد، در روز قيامت، به گونه اى محشور مى شود كه در صورتش گوشت و خون نيست، و تنها استخوانى كه بر اثر به هم خوردنشان صدايش به گوش مى رسد، در چهره او ديده مى شود.
تاجر معذرت خواهى كرد و گفت: من تو را نشناختم و به تو زحمت دادم.
خضر گفت: اشكالى ندارد تو به من لطف و مهربانى نمودى.
تاجر گفت: پدر و مادرم به فدايت، در مورد خود و اهل خانه ام هرگونه كه مى خواهى رفتار كن. اختيار ما با تو است، و اگر بخواهى تو را آزاد كردم هر جا مى خواهى برو.
خضر گفت: دوست دارم مرا آزاد كنى تا به عبادت خدا پردازم. تاجر او را با كمال معذرت خواهى آزاد نمود.
خضر - عليه السلام - گفت: «حمد و سپاس خداوندى را كه توفيق بندگى درگاهش را به من عنايت فرمود، و مرا در پرتو بندگيش، از انحرافات نجات داد.»(4)
2. نصيحت خضر - عليه السلام - به موسى - عليه السلام -
هنگامى كه در ماجراى ملاقات موسى و خضر (كه داستانش در زندگى موسى گذشت) خضر خواست از موسى - عليه السلام - جدا شود، موسى - عليه السلام - از خضر - عليه السلام - تقاضاى اندرز و نصيحت كرد. خضر - عليه السلام - گفت:
«1. به آن كس (خداوند) بپيوند كه پيوستن به او براى تو زيانى ندارد، و پيوستن به غير او سودى براى تو نخواهد داشت 2. از لجاجت پرهيز كن 3. از
حركت بى هدف و بدون نياز، دورى كند 4. خنده بيجا و بدون تعجّب نكن 5. خطاكار را به خاطر خطايش سرزنش نكن (با ملايمت او را از خطايش باز دار و گرنه جرى تر مى شود) 6. در مورد خطاهاى خود، در درگاه خدا گريه كن.»(5)
3. وسعت علم پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - و وصى او
هنگامى كه موسى - عليه السلام - از خضر - عليه السلام - جدا شد، و به خانه اش بازگشت، برادرش هارون - عليه السلام - از موسى - عليه السلام - پرسيد: «چه خاطره اى از ملاقات با خضر - عليه السلام - دارى برايم بيان كن.»
موسى - عليه السلام - فرمود: با خضر - عليه السلام - كنار دريا نشسته بوديم، ناگاه پرنده به پيش ما فرود آمد و قطره آبى را از دريا به منقارش گرفت و سپس به طرف مشرق افكند، بار ديگر قطره آبى به منقار گرفت و آن را به سوى مغرب افكند، سپس قطره ديگرى آب به منقار گرفت و آن را به سوى آسمان افكند، بار چهارم قطره آبى از دريا به منقار گرفت و به سوى زمين افكند، براى بار پنجم با منقارش قطره آبى گرفت و سپس به دريا انداخت.
ما از اين حادثه شگفت زده شديم، خضر از آن پرنده پرسيد: اين كارها چيست كه انجام دادى؟ آن پرنده جواب نداد.
در اين هنگام شخصى به صورت صياد به نزديك ما آمد و به ما نگاه كرد و گفت: «براى چه شما را در مورد كارهاى آن پرنده متحير مى نگرم؟»
موسى و خضر گفتند: آرى حيرت ما در مورد راز اين حركاتى
است كه آن پرنده انجام داد.
صياد گفت: من مردى صياد هستم و راز آن را مى دانم، ولى شما هر دو پيامبر هستيد و راز آن را نمى دانيد.
موسى و خضر گفتند: ماچيزى جز آن چه را كه خداوند به ما بياموزد نمى دانيم.
صياد گفت: اين پرنده دريايى است و نامش مسلم است، زيرا وقتى آواز مى خواند در آواز خود مى گويد: مسلم.
اما اين كه: قطره آب دريا را به منقار گرفت و به آسمان و زمين و مشرق و مغرب و بالا و پايين ريخت مى خواست بگويد: بعد از شما در آخر الزّمان پيامبرى (پيامبر اسلام) مبعوث مى شود كه امّت او مشرق و مغرب را مى گيرند، (در شب معراج) به آسمان مى رود و سپس (پس از رحلت) در زمين دفن مى گردد.
و اما اين كه آب در منقارش را به دريا ريخت خواست بگويد: «علم اين عالِم (خضر) در نزد علم او (پيامبر اسلام) مانند قطره نسبت به دريا است، سپس وصى و پسر عمويش (حضرت على - عليه السلام -) وارث علم او مى شود.»
گفتار آن صياد ما را از حيرت بيرون آورد و آرام گرفتيم، سپس آن صياد پنهان شد، فهميديم او فرشته اى بود كه خداوند او را نزد ما كه ادعاى كمال مى كرديم فرستاده بود (تا بفهميم دست بالاى دست بسيار است، و در نتيجه مغرور نشويم)(6)
4. تسليت خضر - عليه السلام - به بازماندگان پيامبر - صلّى الله عليه و آله -
امام باقر - عليه السلام - فرمود: هنگامى كه پيامبر خدا - صلّى الله عليه و آله - رحلت كرد، آل محمد - صلّى الله عليه و آله - آن چنان اندوهگين شدند كه از
شدّت ناراحتى درازترين شبها را مى گذراندند (چشمشان به خواب نمى رفت) تا آن جا كه آسمان بالاى سرشان، و زمين زير پايشان را فراموش كردند، زيرا رسول خدا - صلّى الله عليه و آله -، خويش و بيگانه را با هم متّحد و دوست كرده بود و همه را حامى دين نموده بود. در اين حال، شخصى بر آنها وارد شد كه خودش را نمى ديدند ولى سخنش را مى شنيدند (كه به عنوان تسليت) مى گفت:
درود و رحمت و بركات خدا بر شما خاندان باد، با وجود خدا و در سايه لطف الهى، هر مصيبتى، قابل تحمّل است، و هر از دست رفته اى را جبرانى است، هر انسانى مرگ را مى چشد، و قطعاً خداوند در روز قيامت، پاداش شما را به طور كامل خواهد داد،... بر خدا توكّل كنيد و به او اعتماد نماييد... شما را به خدا مى سپارم و سلام بر شما باد.»
شخصى از امام باقر - عليه السلام - پرسيد: اين تسليت از جانب چه كسى براى آنها آمد؟ امام باقر - عليه السلام - فرمود:
«مِنَ اللهِ تَبارَكَ وَ تَعالى؛ از جانب خداوند متعال.»(7)
(و از ثعلبى روايت شده كه امير مؤمنان - عليه السلام - به حاضران فرمود: «صاحب صدا، برادرم خضر - عليه السلام - است كه شما را در مورد مصيبت رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - تسليت مى گويد.)(8)
5. پاسخ امام حسن - عليه السلام - به پرسش هاى خضر - عليه السلام -
عصر خلافت ابوبكر بود. حضرت على - عليه السلام - همراه فرزندش حسن - عليه السلام - و سلمان در مكّه در مسجد الحرام (كنار كعبه) نشسته بودند. ناگاه
مردى خوش قامت كه لباس هاى زيبا پوشيده بود، به نزديك آمد و به حضرت على - عليه السلام - سلام كرد: و در محضر آنها نشست و چنين گفت:
«اى اميرمؤمنان! از شما سه مسأله مى پرسم، اگر پاسخ آن را دادى، مى فهمم آنها كه حق شما را غصب كردند دنيا و آخرت خود را تباه ساخته اند (و تو به حق هستى)، و گرنه آنها و شما در يك سطح، برابر هم هستيد.»
على: آن چه خواهى بپرس.
ناشناس: «1. به من خبر بده وقتى كه انسان مى خوابد، روحش به كجا مى رود؟ 2. چگونه انسان چيزى را به ياد مى آورد و چيزى را فراموش مى كند؟ 3. چگونه افراد به دايى يا عموى خود شباهت پيدا مى كنند؟»
در اين هنگام على - عليه السلام - به فرزندش حسن - عليه السلام - متوجه شد و فرمود: «اى ابا محمد! پاسخ اين مرد را بده!»
حسن مجتبى به مرد ناشناس رو كرد و پاسخ او را چنين بيان كرد:
1. انسان هنگامى كه مى خوابد روح او(9) به باد مى پيوندد و آن باد به هوا آويخته مى شود، تا هنگامى كه بدن انسان براى بيدار شدن حركت مى كند، در اين هنگام خداوند به روح اجازه مى دهد تا به پيكر صاحبش باز گردد، پس از اين اجازه، آن روح، باد را و باد هوا را جذب كرده و روح به پيكر صاحبش باز مى گردد، و در آن آرام مى گيرد، و اگر خداوند به روح اجازه بازگشت نداد، هوا باد را و باد روح را جذب كرده، و تا روز قيامت روح به پيكر صاحبش باز نمى گردد.
2. در مورد يادآورى و فراموشى، پاسخ اين است كه قلب انسان
بر اساس حق قرار دارد، و روى حق طَبَقى افكنده شده، اگر انسان در اين هنگام صلوات كامل بر محمد و آلش - صلّى الله عليه و آله - فرستاد، آن طبق از روى حق برداشته شده و قلب روشن مى شود و انسان مطلب فراموش شده را به ياد مى آورد، و اگر صلوات كامل نفرستاد، آن طبق بر روى حق پرده مى افكند و در نتيجه قلب تاريك شده و انسان در ميان فراموشى مى ماند.
3. در مورد شباهت نوزاد به دائى يا عموى خود، از اين رو است كه: هنگامى كه مرد با آرامش خاطر با همسرش آميزش كرد و در اين حال نطفه فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به پدر و مادرش شباهت مى يابد، و اگر او با پريشانى و اضطراب با همسرش آميزش نمود و در اين حال نطفه فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به دايى يا عمويش، شباهت مى يابد.
مرد ناشناس كه در مورد پاسخِ سه سؤال خود به طور كامل قانع شده بود، برخاست و مكرّر به يكتايى خدا و رسالت محمد - صلّى الله عليه و آله - و وصايت على - عليه السلام - و ساير امامان - عليهم السلام - تا حضرت قائم (عج) گواهى داد، و از آن جا رفت.
حضرت على - عليه السلام - به فرزندش حسن - عليه السلام - فرمود: «به دنبال اين مرد ناشناس برو ببين كجا مى رود.» حسن - عليه السلام - به دنبال او حركت كرد، ولى او را ديد وقتى كه از مسجد بيرون رفت، از نظرها غايب شد. حسن - عليه السلام - نزد پدر بازگشت و از غايب شدن او
خبر داد. على - عليه السلام - از حسن - عليه السلام - پرسيد: آيا دانستى او چه كسى بود؟
حسن: خدا و رسول و اميرمؤمنان آگاه ترند.
على: «او خضر - عليه السلام - بود!»(10)
6. شركت خضر - عليه السلام - همراه امام زمان (عج) در تأسيس مسجد جمكران
شيخ عفيف و صالح، حسن بن مُثله جمكرانى ماجراى مسجد جمكران را چنين نقل مى كند: شب سه شنبه هفدهم ماه رمضان سال 373 ه_. ق در سراى خود خوابيده بودم. نيمه شب بود. ناگاه عدّه اى به خانه ام آمدند و مرا از خواب بيدار كردند و گفتند: «برخيز و امر حضرت مهدى صاحب الزّمان (عج) را اجابت كن كه تو را مى طلبد.»
حسن بن مُثلَه مى گويد: برخاستم و آماده شدم و حركت كردم و چون به در خانه ام رسيدم جماعتى از بزرگان را ديدم، سلام كردم، جواب سلام را دادند، و خوش آمد گفتند و مرا به آن جايگاه كه اكنون مسجد جمكران در آن جا واقع شده، بردند نگاه كردم ديدم تختى در آن جا نهاده شده، و فرشى نيكو بر روى آن تخت، گسترده اند، و بالشهاى نيكو بر آن نهاده اند، و جوانى حدود سى ساله بر روى تخت بر بالشها تكيه كرده، و پير مردى در پيش روى او نشسته و كتابى در دست گرفته و براى آن جوان مى خواند. ديدم بيش از شصت مرد كه بعضى جامه هاى سفيد و بعضى جامه هاى سبز بر تن داشتند در گرداگرد آن جوان، بر روى زمين نماز مى خواندند.
آن پيرمرد كه حضرت خضر - عليه السلام - بود مرا روى تخت نشانيد(11) و حضرت امام مهدى (عج) (آن جوان) مرا به نام خود
خواند و فرمود: «برو به حسن بن مسلم بگو تو چند سال است اين زمين را آباد مى كنى و ما خراب مى كنيم، پنج سال زراعت كردى، بار ديگر امسال شروع به زراعت كردى، بايد هرچه از اين زمين سود برده اى برگردانى، تا در همين محل، (از همان سود زراعت) مسجد بنا كنند. به حسن بن مسلم بگو اين جا زمين شريفى است، خداوند متعال اين زمين را از زمينهاى ديگر برگزيده، و ارجمند نموده است. تو آن را گرفته و به زمين خود ملحق نموده اى، اگر از اين كار دورى نكنى، بلاى خداوند از ناحيه اى كه گمان نمى برى بر تو فرو مى ريزد.»
حسن بن مثله عرض كرد: «اى سيد و مولاى من، لازم است علامتى و نشانه اى در اختيارم بگذارى، زيرا مردم سخن مرا بدون علامت و نشانه نمى پذيرند.»
امام مهدى (عج) فرمود: نزد سيد ابوالحسن برو و به او بگو برخيزد و بيايد و آن مرد (حسن بن مسلم) را بياورد، و منفعت چند ساله را از او بگيرد، و به ديگران بدهد تا صرف در بناى ساختمان مسجد شود، باقى وجوه را نيز از رَهَق واقع در ناحيه اردهال كه ملك ما است بياورد، و ساختمان مسجد را تمام كند، و نصف رهق را وقف اين مسجد كرديم كه هر ساله وجوه در آمد آن را بياورد و در ساختمان اين مسجد به مصرف برسانند.
به مردم بگو به اين محل اشتياق داشته باشند و آن را عزيز بدارند، و در آن چهار ركعت نماز بخوانند، دو ركعت نماز تحيت مسجد، در هر ركعتى يكبار «الحمد» و هفت بار «قُلْ هُوَ اللهُ اَحَد»، و در ركوع
و سجود، هفت بار ذكر ركوع و سجود را بخوانند.
سپس دو ركعت نماز صاحب الزّمان بگذارند: در ركعت اول، هنگامى كه در سوره حمد به آيه «إِياكَ نَعْبُدُ وَ إِياكَ نَسْتَعِينُ» رسيدند آن را صد بار بگويند، ركعت دوم را نيز به همين طريق انجام دهند. ذكر ركوع و سجود را در هر ركعت هفت بار بگويند و بعد از نماز، يك بار تهليل (لا اِلهَ اِلَّا الله) بگويند، سپس تسبيح فاطمه زهرا - عليها السلام - را بگويند، آن گاه سر بر سجده نهاده و صد بار بر پيامبر و آلش، صلوات بفرستند. هر كس اين دو نماز را بخواند گويى آن را در خانه كعبه خوانده است...(12)
7. من خضر شيعه على - عليه السلام - هستم
اعمش روايت كرده و مى گويد: در مدينه بانويى سياه چهره و نابينا را ديدم به تشنگان آب مى داد و مى گفت: «به عشق و حبّ على - عليه السلام - بنوشيد.»
پس از مدّتى به مكّه رفتم او را بينا يافتم، به مردم آب مى داد و مى گفت: «به عشق على - عليه السلام - بنوشيد، همان كسى كه چشمم را بينا كرد.»
نزدش رفتم و گفتم: «اى خانم! تو در مدينه نابينا بودى و مى گفتى به عشق على - عليه السلام - بنوشيد، ولى اكنون تو را بينا مى نگرم، ماجراى تو چيست؟»
او چنين پاسخ داد: مردى را ديدم نزد من آمد و گفت: «اى بانو! تو كنيز آزاد شده على - عليه السلام - و از دوستان آن حضرت هستى؟»
گفتم: آرى.
گفت: «خدايا! اگر اين بانو راست مى گويد، او را بينا كن!» سوگند به خدا به دعاى او بينا شدم، به سؤال
كننده گفتم تو كيستى؟ گفت:
«اَنَا الْخِضر وَ اَنَا مِنْ شِيعَة عَلِى بْنِ اَبِيطالِب؛ من خضر هستم و من شيعه على - عليه السلام - مى باشم.»(13)
8. نويد خضر به نيايشگر مأيوس
شخصى بود، نيمه هاى شب بر مى خاست و در تاريكى و تنهايى، به دعا و نيايش مى پرداخت و با سوز و گداز خاصّى، اَلله اَلله مى گفت.
مدّتها او به توفيقى دست يافته بود. تا اين كه شيطان از حال و قال آن مرد خدا، بسيار غمگين و خشمگين شد، در كمين او قرار گرفت تا او را بفريبد، سرانجام در قلب او القاء كرد كه: «اى بينوا، چرا آن قدر الله الله مى گويى؟ دعاى تو به استجابت نمى رسد، به اين دليل كه مدتهاست خدا را صدا مى زنى، ولى خدا حتى يكبار هم به تو لبيك نگفته است!»
همين القاء شيطانى «كه او نمى دانست از كجا آمد؟» قلب او را شكست و مأيوسانه گفت: به راستى چه فايده؟ هر چه دعا مى كنم، نتيجه بخش نيست...
شبى با همين حال و دل شكسته و روح افسرده، خوابيد. در عالم خواب حضرت خضر پيامبر - عليه السلام - را ديد، خضر - عليه السلام - به او گفت: چرا اين گونه مأيوس و افسرده اى؟ چرا راز و نياز و نيايش با خداى خود را ترك نموده اى، و چون پشيمانى نااميد، از مناجات با خدا، كنار كشيده اى؟
او در پاسخ گفت: «زيرا از در خانه خدا رانده شده ام و چنين فهميده ام كه اين در، به روى من بسته است، از اين رو نااميد شده ام»:
گفت: لبيكى نمى آيد جواب زان همى ترسم كه باشم ردّ باب
حضرت خضر - عليه السلام - به او فرمود: «اى نيايشگر بينوا،
خداوند به من الهام كرد كه به تو بگويم: تو خيال مى كنى جواب خدا را بايد از در و ديوار بشنوى؟ همين كه الله الله مى گويى، دليل آن است كه: جذبه الهى تو را به سوى خودش مى كشاند، و دعايت را به استجابت رسانده است.»(14)
9. نصيحت جالب خضر - عليه السلام - و على - عليه السلام -
روزى حضرت خضر - عليه السلام - به محضر اميرمؤمنان على - عليه السلام - آمد. پس از احوالپرسى، على - عليه السلام - به او فرمود: «سخن حكيمانه اى بگو»
خضر گفت: «ما اَحْسَنَ تَواضُعُ الْاَغْنِياءِ لِلْفُقَراءِ قُرْبَة اِلَى اللهِ؛ تواضع ثروتمندان نسبت به تهيدستان براى رضاى خدا، چقدر زيبا است!»
امير مؤمنان على - عليه السلام - فرمود: «وَ اَحْسَنْ مِنْ ذالِكَ تِيهُ الْفُقَراءِ عَلَى الْاَغْنِياءِ ثِقَة بِاللهِ؛ زيباتر از اين بى اعتنايى تهيدستان بر ثروتمندان به خاطر اطمينان به خدا است.»
خضر - عليه السلام - گفت: «سزاوار است اين سخن را با طلا نوشت.»(15)
تواضع ز گردن فرازان نكوست گدا گر تواضع كند خوى او ست
بزرگان نكردند در خود نگاه خدا بينى از خويشتن بين مخواه
بلندى چو خواهى تواضع گزين كه اين بام را نيست سُلَّم جز اين
شبى حضرت على - عليه السلام - خضر - عليه السلام - را در خواب ديد و از او درخواست نصيحت كرد. خضر - عليه السلام - دست خود را به على - عليه السلام - نشان داد.
على - عليه السلام - مشاهده كرد كه در كف دست او با خط سبز چنين نوشته شده:
قَد كُنتَ مَيتاً فَصِرْتَ حَياً وَ عَنْ قَلِيلٍ تَعُودُ مَيتاً
فَابْنِ لِدارِ الْبَقاءِ بَيتاً وَدَعَ لِدارِ الْفَناءِ بَيتاً
يعنى: «مرده بودى
زنده شدى، و به زودى مرده مى شوى، بنابراين براى خانه بقا، خانه بساز و خانه فانى را رها كن.»(16)
10. دعاى پُر پاداش
روزى حضرت على - عليه السلام - مشغول طواف كعبه بود، ناگاه ديد مردى پرده كعبه را به دست گرفته و چنين دعا مى كند:
«يا مَنْ لا يشْغُلُهُ سَمْعٌ عَنْ سَمْعٍ، يا مَنْ لا يغَلِّطُهُ السّائِلُونَ، يا مَنْ لا يتَبَرَّمُ اِلْحاحُ الْمُلِحِّينَ اَذِقْنِى بَرْدَ عَفْوِكَ وَ حَلاوَة مَغْفِرَتِكَ؛ اى خدايى كه شنيدنت تو را از شنيدنى هاى ديگر غافل نكند، اى خدايى كه در دريافت سؤال تقاضا كنندگان اشتباه نمى كنى، اى خدايى كه اصرار اصرار كنندگان تو را آزرده نمى كند، خنكى عفوت، و شيرينى آمرزشت را به من بچشان.»
على به او فرمود: دعايت را شنيدم. او كه خضر - عليه السلام - بود گفت: «اين دعا را بعد از هر نمازى بخوان، سوگند به خدايى كه جان خضر در دست اوست، اگر گناهت به اندازه تعداد ستارگان، و ريگها و خاكهاى زمين باشد، خداوند سريعتر از يك چشم به هم زدن، آنها را مى بخشد.»(17)
11. سلام خضر - عليه السلام - به على - عليه السلام - به عنوان چهارمين خليفه
امير مؤمنان حضرت على - عليه السلام - كه همواره همراه و همراز پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بود و از هر گونه فداكارى در راه پيشبرد اهداف عاليه اسلام و بزرگداشت صداى وحى كه از زبان محمد - صلّى الله عليه و آله - بر مى خاست، دريغ نداشت، مى گويد: با رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - در يكى از راه هاى مدينه در حركت بوديم، ناگاه با پيرمرد بلند قامت چهار
شانه اى كه محاسن و ريش پُرى داشت، ملاقات نموديم. او با كمال احترام به پيامبر - صلّى الله عليه و آله - سلام كرد و احوالپرسى نمود، سپس به من رو كرد و گفت: «اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا رابِعَ الْخَلِيفَة وَ رَحْمَة اللهِ وَ بَرَكاتُه؛ سلام و درود و مهر خداوند بر تو اى چهارمين خليفه!»
در اين هنگام متوجه رسول اكرم - صلّى الله عليه و آله - شد و گفت: آيا چنين نيست؟
رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - او را تصديق كرد.
آن گاه، پيرمرد از نزد ما به سويى رفت (عجبا! اين چه منظره اى بود، او كه از چهره تابناكش، شكوه و شخصيتش آشكار بود، به راستى چرا مرا چهارمين خليفه خواند؟ و چرا پيامبر - صلّى الله عليه و آله - او را تصديق كرد؟ چه خوبست معماى اين رازها برايم آشكار گردد.)
- اى رسول خدا! اين گفتارى كه آن پير مرد گفت، چه بود؟ شما هم كه پاى سخنان او را امضا كرديد و وى را تصديق نموديد.
پيامبر: او حرف درستى زد و سخن حكيمانه اى گفت: به راستى تو همان هستى كه او بازگو نمود. (اينك گوش كن تا برايت توضيح دهم.)
خداوند در قرآن (به فرشتگان) مى فرمايد: «من در زمين پديد آورنده «خليفه» هستم.(18) اولين خليفه و جانشينى كه خداوند در زمين براى خود قرار داد حضرت آدم - عليه السلام - است.»
در مورد ديگر مى فرمايد: «اى داود! ما تو را در زمين خليفه نموديم، طبق ميزان حق و عدالت بر مردم حكومت كن.»(19) از اين رو «داود» خليفه دوم است.
در جاى ديگر مى فرمايد: موسى - عليه السلام - به
برادرش هارون گفت: در ميان قوم من جانشين من باش! و امور آنان را اصلاح كن!»(20) بنابراين «هارون» خليفه سوم است.
بالاخره در اين آيه مى فرمايد: «اعلانى است از طرف خداوند و رسول او به مردم، در مجمع عظيم اسلام (حج) كه خدا و رسول او از مشركان بيزارند.»(21)
اعلان كننده و مبلّغ از ناحيه خداوند و رسول او، تو هستى! تو وصى و وزير و ادا كننده وام من هستى! تو همان گونه مى باشى كه هارون براى موسى - عليه السلام - بود - گر چه بعد ازمن پيامبرى نخواهد آمد - روى اين اساس همان گونه كه آن پيرمرد بلند قامت تو را خليفه چهارم خواند، چهارمين خليفه هستى!
آيا مى خواهى بدانى او چه كسى بود؟
على: آرى مى خواهم.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله -: او برادر تو خضر - عليه السلام - بود.(22)
------------------------------
1- بحار، ج 13، ص 299.
2- همان، ص 286.
3- «بِوَجْهِ الله لَمّا تَصَدَّقْتَ عَلَى».
4- اعلام الدين ديلمى، طبق نقل بحار، ج 13، ص 321.
5- بحار، ج 13، ص 302.
6- رياض الجنان، طبق نقل بحار، ج 13، ص 312.
7- اصول كافى، ج 1، ص 445.
8- كحل البصر، ط بيروت، ص 195.
9- منظور مرحله اى از روح است، نه روح كامل.
10- احتجاج طبرسى، ج 1، ص 396-398.
11- از اين عبارت فهميده مى شود، كه حضرت خضر - عليه السلام - در تأسيس مسجد جمكران، همراه حضرت مهدى (عج) بوده، و كتابى در دست داشت و براى امام زمان (عج) مى خوانده است.
12- مونس الحزين شيخ صدوق، طبق نقل تاريخ قديم قم؛ بحار، ج 53، ص 230 تا 233.
13- بحار، ج 42، ص 9.
14- ديوان مثنوى به خط ميرخانى،
دفتر سوم، ص 207.
15- سفينة البحار، ج 1، ص 390؛ بحار، ج 39، ص 133.
16- همان، ص 391؛ مناقب آل ابيطالب، ج 1، ص 409.
17- بحار، ج 39، ص 132، و نظير آن در ص 133.
18- «إِنِّى جاعِلٌ فِى الْأَرْضِ خَلِيفَة» (بقره، 30).
19- «يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَة فِى الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ» (صاد، 26).
20- «وَ قالَ مُوسى لِأَخِيهِ هارُونَ اخْلُفْنِى فِى قَوْمِى وَ أَصْلِحْ» (اعراف، 142).
21- «وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَرِى ءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ» (توبه، 3).
22- عيون اخبار الرّضا، ج 2، ص 11.
حضرت زكريا (ع) / سرگذشت زكريا (ع) و مريم (س)
يكى از پيامبران حضرت زكريا - عليه السلام - است، كه نام مباركش در قرآن هفت بار در سه سوره آمده است، زكريا بن برخيا - عليه السلام - از پيامبران بنى اسرائيل بود، كه سلسله نسبش به حضرت داود - عليه السلام - مى رسد، او رييس راهبان و خدّام بيت المقدس بود و مردم را به شريعت حضرت موسى - عليه السلام - دعوت مى كرد.
ازدواج زكريا
در ميان بنى اسرائيل دو خواهر برجسته و بزرگ زاده وجود داشتند، يكى به نام «حَنّه» و ديگرى به نام «اَشْياع»،(1) زكريا - عليه السلام - از اَشْياع خواستگارى كرد، و عمران كه يكى از راهبان و بزرگ بنى اسرائيل بود (و طبق نقلى از پيامبران بنى اسرائيل بود) از «حَنّه» خواستگارى نمود، سرانجام اشياع همسر زكريا - عليه السلام - گرديد، و حَنّه همسر عمران(2) شد.
به اين ترتيب زكريا و عمران، دو شخصيت بزرگ بنى اسرائيل، باجناق همديگر شدند، و علاوه بر رابطه مكتبى،
رابطه خويشاوندى نيز پيدا كردند. چند سال از اين ماجرا گذشت، عمران صاحب دخترى به نام مريم شد، ولى زكريا - عليه السلام - داراى فرزند نشد، زيرا همسرش نازا بود.
سرپرستى زكريا - عليه السلام - از مريم - سلام الله عليها -
سالها از زندگى عمران و همسرش حَنّه گذشت آنها داراى فرزند نشدند، حَنّه همچون زنان ديگر آرزو داشت كه داراى فرزند شود، و با ديدن كودكى احساساتش براى داشتن فرزند به جوش مى آمد. تا اين كه روزى در زير درختى نشسته بود، پرنده اى را ديد كه به جوجه هاى خود غذا مى دهد، مشاهده اين محبّت مادرانه آتش عشق به فرزند را در دل او شعله ور ساخت، و از صميم دل از خدا تقاضاى فرزند كرد، چيزى نگذشت كه دعاى خالصانه او اجابت شد و او باردار گرديد.
طبق بعضى از روايات، از سوى خدا به عمران وحى شد كه به زودى خداوند پسر پربركتى كه مى تواند بيماران غيرقابل درمان را درمان كند و مردگان را به فرمان خدا زنده نمايد به تو عنايت خواهد كرد، عمران اين مطلب را به همسرش حَنّه خبر داد.
حَنّه وقتى كه باردار شد، تصور مى كرد كه فرزند مذكور، همان است كه در رحم دارد (غافل از آن كه منظور از آن پسرى كه خداوند به عمران وحى نمود، نوه عمران به نام عيسى - عليه السلام - است، كه حَنّه براى مادر او (مريم) باردار مى باشد.)
به همين دليل حَنّه نذر كرد كه كودك پسر خود را وقتى كه بزرگ شد خدمتگذار مسجد بيت المقدس قرار دهد.
ولى وقتى كه فرزندش متولد شد ديد دختر است، نگران شد كه چه كند، زيرا
خدمتگذاران مسجد را از ميان پسران انتخاب مى كردند، از اين رو گفت: «پسر همانند دختر نيست.»
سپس افزود: خدايا من نام دختر را مريم مى گذارم، و او و فرزندانش را از وسوسه هاى شيطان رجيم، در پناه درگاه تو قرار مى دهم.(3)
مريم - عليها السلام - به معنى عبادت كننده و خدمتگذار است. از آن جا كه حَنّه مى خواست او را خدمتگذار مسجد و عبادت كننده در مسجد بيت المقدس قرار دهد، نام او را مريم نهاد.
كم كم مريم - عليها السلام - بزرگ شد و با اين كه دختر بود، خداوند او را به عنوان خدمتگذار مسجد بيت المقدس پذيرفت.
مطابق تواريخ، عمران پدر مريم - عليها السلام -، قبل از تولد مريم - عليها السلام - از دنيا رفت، از اين رو وقتى كه مريم - عليها السلام - خدمتگذار مسجد شد، نياز به سرپرست داشت، حَنّه مريم را كه كودك بود به بيت المقدس نزد علما و دانشمندان يهود آورد و گفت: «اين كودك هديه به بيت المقدس است، سرپرستى او را يك نفر از شما برعهده بگيرد.»
چون آثار عظمت از چهره مريم - عليها السلام - ديده مى شد، گفتگو در ميان دانشمندان بنى اسرائيل در گرفت، هر كدام از آنها مى خواست اين افتخار نصيب او شود. سرانجام تصميم گرفتند قرعه كشى كنند، به كنار نهرى آمدند. حضرت زكريا - عليها السلام - نيز جزء آنها بود. قلم ها و چوبهايى را كه به وسيله آنها قرعه مى زدند حاضر كردند، نام هر يك از داوطلبان سرپرستى مريم - عليها السلام - را روى آن چوبها نوشتند و آن قلم ها را در ميان آب انداختند، هر قلمى كه
در ميان فرو مى رفت، بازنده بود و تنها قلمى كه روى آب ماند، قلمى بود كه نام زكريا روى آن نوشته شده بود. به اين ترتيب سرپرستى زكريا - عليه السلام - نسبت به مريم - عليها السلام - قطعى شد، و در واقع حضرت زكريا - عليه السلام - از همه شايسته تر به سرپرستى مريم - عليها السلام - بود، زيرا علاوه بر مقام نبوت، شوهر خاله مريم - عليها السلام - نيز بود.(4)
حضرت زكريا - عليه السلام - هم چنان سرپرستى حضرت مريم - عليها السلام - را بر عهده گرفت تا مريم - عليها السلام - بزرگ شد.
غذاهاى بهشتى
حضرت مريم - عليها السلام - به خدمتگذارى مسجد بيت المقدس مشغول شد و خداوند او را براى اين مقام پذيرفت. به گفته بعضى نشانه پذيرش خداوند اين بود كه مريم - عليها السلام - بعد از بلوغ و دوران خدمتگذارى بيت المقدس، هرگز عادت ماهانه نديد تا به دور شدن از آن مركز روحانى مجبور نگردد.
مريم - عليها السلام - آن چنان به عبادت خدا مشغول بود كه روزها روزه مى گرفت و شبها به عبادت مى پرداخت، او آن چنان در پرهيزكارى و معرفت و شناسايى پروردگار پيش رفت، كه از احبار و دانشمندان پارساى آن زمان نيز پيشى گرفت.(5)
هنگامى كه زكريا - عليه السلام - كنار محراب او قرار مى گرفت و براى ديدار او مى آمد، غذاهاى مخصوصى در كنار محراب او مشاهده مى كرد، كه شگفت زده مى شد، روزى به او گفت:
«يا مَرْيمُ أَنَّى لَكِ هذا؛ اى مريم! اين غذاها (و ميوه هاى غير فصل) را از كجا آوردى؟»
مريم - عليها السلام - در جواب
گفت:
«هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يرْزُقُ مَنْ يشاءُ بِغَيرِ حِسابٍ؛ اين از طرف خدا است، و او است كه هركس را بخواهد، بى حساب روزى مى دهد.»(6)
آرى به اين ترتيب خداوند غذاهاى بهشتى غير فصل را به مريم مى رسانيد.
------------------------------
1- در بعضى از روايات او با نام «حنّانه» خوانده شده كه مادر حضرت يحيى - عليه السلام - بود. (بحار، ج 14، ص 202).
2- منظور از اين عمران غير از عمران پدر موسى - عليه السلام - است، و ميان آنها 180 سال فاصله وجود داشت. (بحار، ج 14، ص 194).
3- آل عمران، 35 و 36.
4- مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 436 (ذيل آيه 37 آل عمران).
5- همان مدرك.
6- آل عمران، 37.
حضرت زكريا (ع) / ولادت يحيى و شهادت زكريا (ع)
دعاى گيراى زكريا - عليه السلام - و اجابت آن، و ولادت يحيى - عليه السلام -
حضرت زكريا - عليه السلام - هميشه اهل دعا و راز و نياز بود، ولى ديدن منظره غذاهاى بهشتى كنار محراب حضرت مريم - عليها السلام -، و استجابت دعاهاى مريم - عليها السلام -، گويى جرقّه اى بود كه چاشنى قلب او را منفجر كرد و سخت تحت تأثير قرار گرفت. سالها بود تقاضاى فرزندى از خدا نموده بود، تا پس از او وارث او گردد، ولى نتيجه نگرفته بود. شايد زكريا - عليه السلام - ديگر اميد نداشت تا داراى فرزند شود، زيرا هم خودش به نهايت پيرى رسيده بود و هم همسرش پير شده بود، چنان كه از ابن عباس نقل شده: «زكريا صد و بيست سال داشت، و همسرش داراى نود و هشت سال بود.»(1)
اما
ديدار منظره ميوه هاى بهشتى تابستانى در فصل زمستان و به عكس، روح و جان او را سرشار از اميد كرد، و دريافت كه مى تواند در فصل پيرى داراى ميوه فرزند شود، چنان كه مريم - عليها السلام - در غير فصل ميوه، داراى ميوه هاى گوناگون شده است. در همين جا بود كه به خدا عرض كرد:
«رَبِّ هَبْ لِى مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّية طَيبَة إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاءِ؛ خداوندا! از طرف خود فرزند پاكيزه اى (نيز) به من عطا فرما، كه تو دعا را مى شنوى.»(2)
طولى نكشيد كه فرشتگان در آن موقع كه او در محراب ايستاده و مشغول نيايش بود صدا زدند: «كه هان اى زكريا! خداوند تو را به يحيى بشارت مى دهد، در حالى كه كلمه خدا (حضرت عيسى - عليه السلام -) را تصديق مى كند و آقا و رهبر خواهد بود، و از هوى و هوس بركنار، و پيامبرى از صالحان است.»(3)
زكريا - عليه السلام - (كه به چگونگى داشتن فرزند در سنين پيرى مى انديشيد) گفت: «پروردگارا! چگونه ممكن است فرزندى براى من باشد در حالى كه پيرى به من رسيده، و همسرم نازا است.»
خداوند به او فرمود: «اين گونه خداوند هر كارى را كه بخواهد انجام مى دهد.»
زكريا - عليه السلام - كه مى خواست قلبش سرشار از يقين گردد و ايمانش به مرحله شهود برسد (چنان كه ابراهيم خليل - عليه السلام - براى آرامش قلبش، تقاضاى مشاهده صحنه معاد كرد) از اين رو به خدا عرض كرد: «پروردگارا! نشانه اى براى من قرار ده!»
خداوند فرمود:
«آيتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَة أَيامٍ إِلاَّ رَمْزاً وَ اذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِى وَ الْإِبْكارِ؛ نشانه تو آن است كه سه
روز جز به اشاره و رمز با مردم سخن نخواهى گفت (و زبانت بدون علت ظاهرى از كار مى افتد) پروردگارت را (به شكرانه اين نعمت) بسيار ياد كن، و به هنگام صبح و شام او را تسبيح بگو.»(4)
زكريا از محراب عبادتش به سوى مردم آمد و با اشاره به آنها گفت: صبح و شام (به شكرانه اين نعمت) خدا را تسبيح گوييد.(5)
آرى اين علامت آشكار شد، زكريا - عليه السلام - ديد بدون علت زبانش بسته شد ولى هنگام ذكر خدا، زبانش گشوده مى شد، او از همين راه دريافت و يقين كرد همان خدايى كه زبان بسته را براى ذكر مى گشايد، قادر است كه رُحِم بسته (بر اثر نازايى) را بگشايد و از آن، فرزندى به وجود آورد.
او در اين سه روز، با اشاره لبها و تكان دادن سر، با مردم سخن مى گفت، و بقيه را به ذكر خدا و سپاسگزارى پروردگار به خاطر بشارت به داشتن فرزند اشتغال داشت.
طولى نكشيد كه همسر زكريا - عليه السلام - احساس باردارى كرد، و پس از مدتى يحيى - عليه السلام - چشم به جهان گشود و حضرت زكريا و همسرش، پس از سالها اميد و آرزو داراى فرزندى مبارك شدند.
شايد اين حادثه مقدّمه اى بود تا اذهان مردم براى تولد حضرت عيسى - عليه السلام - بدون پدر آماده گردد، و بدانند همان خدايى كه قادر است از زن و شوهر پير فرزندى به وجود آورد، قدرت آن را دارد كه به بانويى بدون شوهر، فرزندى بدهد.
به هر حال بايد به خدا توكّل كرده و قدرت بيكران او را باور نمود و نسبت به الطاف ذات اقدس
او اميد سرشار داشت.
گريه حضرت زكريا - عليه السلام - براى مصائب امام حسين - عليه السلام -
حضرت زكريا - عليه السلام - از درگاه خداوند خواست تا نامهاى پنج تن آل عبا را به او بياموزد. خداوند نام آنها را به او آموخت.
زكريا - عليه السلام - هر گاه نام محمد - صلّى الله عليه و آله -، على - عليه السلام -، فاطمه - سلام الله عليها - و حسن را به زبان مى آورد، غم و اندوه از او برطرف مى شد. ولى وقتى كه نام حسين - عليه السلام - را به زبان مى آورد، بى اختيار منقلب شده و اشكهايش جارى مى گشت و نفس هايش به شماره مى افتاد. روزى به خدا عرض كرد: «خداوندا! چه شده كه وقتى نام محمد - صلّى الله عليه و آله -، على - عليه السلام -، فاطمه - سلام الله عليها - و حسن - عليه السلام - را به زبانم مى آورم، اندوهم برطرف مى گردد، ولى همين كه نام حسين - عليه السلام - را به زبان مى آورم منقلب مى شوم و اشكهايم سرازير مى شود؟»
خداوند ماجراى جانسوز شهادت حسين - عليه السلام - را به او خبر داد و فرمود:
«كهيعص» كاف اشاره به كربلا است، هاء اشاره به هلاكت عترت حسين - عليه السلام - است، ياء اشاره به يزيد ستمگر است كه موجب ظلم به حسين - عليه السلام - مى شود، عين اشاره به عطش حسين - عليه السلام - است، و صاد اشاره به صبر او است.
وقتى زكريا قصه حسين - عليه السلام - را شنيد، سه روز از مسجد بيت المقدس بيرون نيامد و براى مصائب حسين
- عليه السلام - گريه و ناله كرد و گفت: «خدايا! آيا على و فاطمه - عليهما السلام - را به چنين مصيبت جانسوزى مبتلا مى كنى؟!...»
آن گاه عرض كرد: «خدايا! به من فرزندى بده كه در اين سنين پيرى چشمم از او روشن گردد. سپس علاقه آن فرزند را در قلبم بيفكن، آن گاه همان گونه كه محمد - صلّى الله عليه و آله - حبيبت، را به فاجعه جانسوز قتل فرزندش مبتلا كردى، مرا نيز به فاجعه جانسوز قتل پسرم مبتلا گردان تا من نيز همدرد پيامبر اسلام گردم.»
خداوند حضرت يحيى - عليه السلام - را به زكريا داد و همين حضرت يحيى - عليه السلام - به خاطر نهى از منكر، به فرمان طاغوت زمان، كشته شد و سرش را در ميان طشت طلا نهادند، و جريان شهادتش شبيه شهادت حسين - عليه السلام -، جانسوز بود.(6)
نجات زكريا از تنهايى
سالها بود كه حضرت زكريا - عليه السلام - از تنهايى و نداشتن فرزند كه يار و ياور او باشد رنج مى برد، و با اميدى سرشار به خدا دل مى بست و از خدا مى خواست كه او را تنها نگذارد. سرانجام خداوند او را از تنهايى بيرون آورد، و يحيى - عليه السلام - را به او داد، و زندگى او و همسرش را با داشتن چنين فرزندى نورانى، سامان بخشيد.
خداوند از اين رو آنها را مورد الطاف سرشارش قرار داد كه در انجام نيكى ها سرعت مى نمودند و همواره به خاطر عشق به رحمت خدا، و ترس از عذاب او، او را مى خواندند، و خضوع و اخلاص خاصى در درِ خانه خدا داشتند.(7)
يحيى - عليه
السلام - همدم و مونس خوبى براى پدر و مادرش بود، و عصاى پيرى آنها در جهت ظاهر و باطن به شمار مى رفت، و به راستى كه آنها را از تنهايى بيرون آورد، و يار و فرزند صالحى براى آنها شد.
آرى كسانى كه با قلبى صاف و پاك، و اخلاصى بى شائبه به درگاه خداوند بروند اين گونه به نتيجه درخشان مى رسند، و زندگى با صفا و درخشنده پيدا مى نمايند.
شهادت جانسوز حضرت زكريا - عليه السلام -
هنگامى كه حضرت مريم - عليها السلام - به قدرت الهى بدون شوهر باردار شد (چنان كه شرح حالش در زندگى عيسى - عليه السلام - ذكر مى شود) شيطان وسوسه گر به ميان بنى اسرائيل رفت و اين تهمت ناجوانمردانه و بسيار زشت را به مردم القاء كرد كه اگر مريم - عليها السلام - باردار شده، كار زكريا - عليه السلام - است.
همين تهمت ناجوانمردانه باعث شد كه عدّه اى از اشرار تصميم گرفتند حضرت زكريا را به قتل برسانند.(8) به همين منظور به سوى او هجوم بردند. او از دست آنها گريخت. در بيابان به نزديك درختى رسيد. آن درخت به زبان آمد و گفت: «اى پيامبر خدا! نزد من بيا.» زكريا كنار آن درخت رفت، درخت شكافته شد، زكريا به داخل تنه درخت رفت، سپس تنه درخت به هم پيوست و به اين ترتيب آن درخت به زكريا - عليه السلام - پناه داد.
ابليس به آن جا رسيد و گوشه اى از عباى زكريا - عليه السلام - را گرفت و در بيرون درخت نگه داشت، سپس ديد گروهى در جستجوى كسى هستند، از آنها پرسيد در جستجوى چه كسى
هستيد؟ گفتند: در جستجوى زكريا - عليه السلام - هستيم.
ابليس گفت: او كنار اين درخت آمد و جادو كرد، بر اثر سحر و جادوى او تنه اين درخت شكافته شده او به درون اين درخت رفت. نشانه اش همين قسمت عباى او است كه در بيرون درخت مانده است.
آنها تبر تهيه كردند و هم چنين ارّه آوردند و آن درخت را قطع كرده سپس با ارّه قطعه قطعه كردند، به اين ترتيب حضرت زكريا - عليه السلام - مظلومانه در ميان آن درخت به شهادت رسيد.
خداوند بر آن سنگدلان جاهل غضب كرد، بدترين خلق خود را بر آنها مسلّط نمود، كه انتقام خون حضرت زكريا - عليه السلام - را از آنها گرفت.(9)
پس از شهادت زكريا - عليه السلام - خداوند فرشتگان را كنار پيكر مطهر او فرستاد. آنها آمدند و بدن زكريا - عليه السلام - را غسل دادند و كفن كردند، و سه روز پشت سر هم آمدند و نماز بر آن خواندند، سپس او را به خاك سپردند.(10)
------------------------------
1- مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 439.
2- آل عمران،38.
3- آل عمران، 39.
4- آل عمران، 41؛ دعاى زكريّا - عليه السلام - و استجابت آن بشارت به فرزندى به نام يحيى - عليه السلام -، به طور مشروح در سوره مريم، آيه يك تا يازده آمده است.
5- مريم، 11.
6- بحار، ج 14، ص 178.
7- انبياء، 89-90.
8- و از بعضى از تواريخ استفاده مى شود كه: طاغوت عصر زكريّا، حضرت يحيى - عليه السلام - پسر زكريّا - عليه السلام - را به خاطر نهى از منكرى كه نموده بود، كشت (چنانكه شرح آن خواهد آمد) زكريّا
از قتل يحيى با خبر شد، خود احساس خطر كرد، چرا كه طاغوت مى خواست او را نيز بكشد، زكريّا گريخت و به بوستانى كه در نزديك مسجد بيت المقدس بود وارد شد و در آن جا تنه درختى باز شد و به زكريّا پناه داد، و سرانجام با راهنمايى ابليس، مأموران طاغوت آمدند و آن درخت را قطعه قطعه نموده و در نتيجه حضرت زكريّا با وضع دلخراشى به شهادت رسيد. (بحار، ج 14، ص 189 به نقل از تاريخ كامل ابن اثير) بنابراين علت قتل زكريّا، تهمت مذكور نبوده است.
9- تاريخ كامل ابن اثير، ج 1، ص 170-175؛ بحار، ج 14، ص 179 و 189.
10- بحار، ج 14، ص 179.
حضرت يحيى (ع) / يحيى (ع) و پيامبرى او
حضرت يحيى بن زكريا - عليه السلام - يكى از پيامبران بنى اسرائيل است كه نام مباركش پنج بار در قرآن آمده است.
چنان كه قبلاً ذكر شد، حضرت زكريا - عليه السلام - با بانويى به نام ايشاع (يا حنانه) خاله حضرت مريم - عليها السلام - ازدواج كرد. سالها گذشت و هر دو به سن پيرى رسيدند ولى داراى فرزند نشدند. سرانجام زكريا - عليه السلام - در كنار محراب مريم - عليه السلام - غذاها و ميوه هاى بهشتى ديد، دريافت كه بايد اميدوار به خدا بود، با اين كه 120 سال از عمرش گذشته بود و همسرش 98 سال داشت(1) از درگاه خداوند تقاضاى داشتن فرزند كرد. سرانجام فرشتگان به او بشارت دادند كه خداوند پسرى به نام يحيى - عليه السلام - به تو عطا خواهد كرد، و چنين نامى تاكنون كسى نداشته
است.(2)
حضرت يحيى - عليه السلام - در كودكى به مقام نبوت رسيد، و خداوند در همين سن آن چنان او را از عقل و درايت و هوش برخوردار نمود كه شايستگى مقام نبوت را پيدا كرد.
مقام يحيى - عليه السلام - در پيشگاه خداوند آن چنان در سطح بالايى است كه خداوند مى فرمايد:
«وَ سَلامٌ عَلَيهِ يوْمَ وُلِدَ وَ يوْمَ يمُوتُ وَ يوْمَ يبْعَثُ حَيا؛
و سلام بر او آن روز كه تولد يافت، و آن روز كه مى ميرد، و آن روز كه زنده و برانگيخته مى شود.»(3)
از امتيازات حضرت يحيى - عليه السلام - اين كه: خداوند او را به عنوان تصديق كننده نبوت حضرت مسيح - عليه السلام - و به عنوان رهبر، و بسيار عفيف و پرهيزكار و پيامبرى از صالحان، معرفى مى كند.(4)
گر چه از ظاهر آيه 12 سوره مريم استفاده مى شود كه او داراى كتاب مستقل بوده، ولى منظور از كتاب در اين آيه، همان تورات است. او مروج آيين موسى - عليه السلام - بود، وقتى كه عيسى - عليه السلام - به مقام نبوت رسيد، به او ايمان آورد، و مروج آيين حضرت مسيح - عليه السلام - گرديد.
حضرت يحيى - عليه السلام - سه سال يا شش ماه از حضرت عيسى - عليه السلام - بزرگتر بود.(5)
شباهت عيسى - عليه السلام - و يحيى - عليه السلام - و همدلى آنها با همديگر
حضرت يحيى - عليه السلام - و حضرت مسيح - عليه السلام - نسبت به هم شباهتهايى در امور زير داشتند:
زهد و پارسايى فوق العاده.
ترك ازدواج، كه آنها براثر شرايط خاص زندگى براى تبليغ احكام الهى مجبور به سفرهايى
بودند و ناچار مجرد زندگى مى كردند.
تولد اعجاز آميز، كه يحيى در سنين پيرى پدر و مادر، از آنها به دنيا آمد، و عيسى - عليه السلام - بدون پدر متولد شد.
يحيى و عيسى، با همديگر خويشاوندى نزديك داشتند (يحيى پسر خاله حضرت مريم - عليه السلام - مادر عيسى - عليه السلام - بود.)
شباهت ديگر اين كه هر دو در كودكى به مقام نبوت رسيدند.
يحيى و عيسى - عليه السلام - با همديگر الفت و انس خاصى داشتند، و هم چون دو برادر عرفانى، ارتباط تنگاتنگى در ميانشان بود. تا آن جا كه در روايت آمده:
مدتى پس از فوت حضرت يحيى - عليه السلام -، حضرت عيسى - عليه السلام - كه از فراق او دلتنگ شده بود، كنار قبر يحيى - عليه السلام - آمد و از درگاه خدا خواست تا يحيى - عليه السلام - را زنده كند. دعايش به اجابت رسيد، يحيى - عليه السلام - زنده شد و از ميان قبر بيرون آمد و به عيسى - عليه السلام - گفت: «از من چه مى خواهى؟»
عيسى - عليه السلام - گفت: «اُريد ان تؤبسنى كما كنتُ فى الدنيا؛ مى خواهم با من انس و الفت بگيرى همان گونه كه در دنيا با هم مأنوس بوديم.»
يحيى - عليه السلام - گفت: «اى عيسى! هنوز از مرارت و سختى مرگ، آرامش نيافته ام، مى خواهى مرا به دنيا برگردانى! تا بار ديگر به سختى مرگ مبتلا شوم.» اين را گفت و سپس به قبر خود بازگشت.(6)
در روايات معراج آمده، پيامبر اسلام فرمود: در شب معراج هنگام سير در آسمانها، وقتى كه به آسمان دوم رسيدم، ناگاه دو
مرد شبيه هم را ديدم، به جبرئيل گفتم: اينها كيستند؟ گفت: «دو پسرخاله همديگر، يحيى و عيسى - عليه السلام - هستند.» بر آنها سلام كردم، و آنها بر من سلام كردند، براى آنها از درگاه خدا طلب آمرزش كردم، آنها نيز براى من طلب آمرزش نمودند، و به من گفتند: «مرحباً بالاَخِ الصالح و النبى الصالح؛ آفرين بر برادر شايسته و پيغمبر شايسته.»(7)
از شباهتهاى يحيى - عليه السلام - با عيسى - عليه السلام - اين كه يحيى - عليه السلام - را طاغوت زمانش كشت و سرش را از بدنش جدا كرد.
در مورد حضرت مسيح - عليه السلام - نيز طاغوتيان زمان مى خواستند او را به دار آويزان كنند، كه اشتباهى رخ داد و شخص ديگرى را به جاى عيسى - عليه السلام - كشتند، و عيسى - عليه السلام - به سوى آسمانها صعود نمود.
پيامبرى حضرت يحيى - عليه السلام - در خردسالى
در آيه 12 سوره مريم مى خوانيم؛ خداوند مى فرمايد:
«يا يحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّة وَ آتَيناهُ الْحُكْمَ صَبِيا؛ اى يحيى! كتاب (خدا) را با قوت بگير و ما فرمان نبوت را در كودكى به او داديم.»
حضرت زكريا - عليه السلام - وقتى كه به شهادت رسيد، حضرت يحيى - عليه السلام - خردسال بود، مقام نبوت به او رسيد.(8)
و اين از امتيازات حضرت يحيى - عليه السلام - است كه نخستين پيامبرى بود كه در كودكى به پيامبرى رسيد.
درست است كه دوران شكوفايى عقل انسان معمولاً حد و مرز خاصى دارد، ولى مى دانيم كه هميشه در ميان انسانها افراد استثنايى وجود دارند. چه مانعى دارد كه خداوند در شرايط خاصى، بعضى از
پيامبران يا امامان - عليهم السلام - را در همان خردسالى، شايسته مقامات عالى كند.
تحليل و بررسى
كوتاه سخن آن كه در مورد پاسخ به اين سؤال كه چگونه انسان خردسال به مقام نبوت و امامت مى رسد، ما دو پاسخ پيش رو داريم:
1. به آنان كه به خداى قادر و حكيم معتقدند، مى گوييم: چه مانعى دارد خداوند با آن قدرت و حكمت مطلقه اى كه دارد، براساس مصالحى، شخصى را در خردسالى به مقام نبوت يا امامت برساند. چنان كه مطابق قرآن، خداوند حضرت عيسى و يحيى - عليهما السلام - را در دوران كودكى به مقام نبوت رسانيد؛ و به استناد قرآن، عيسى - عليه السلام - در گهواره سخن گفت و فرمود: «من بنده خدايم، خداوند به من كتاب آسمانى داد و مرا پيامبر نمود».(9) و در مورد يحيى - عليه السلام - فرمود: «يا يحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّة وَ آتَيناهُ الْحُكْمَ صَبِيا؛ اى يحيى! كتاب (خدا) را با قوت بگير، و ما فرمان نبوت را در كودكى به او داديم.»(10)
امام جواد - عليه السلام - براى يكى از ياران خود به نام على بن اسباط، به همين آيه استدلال كرد، و پس از ذكر آيه فرمود: «كارى را كه خداوند در مسأله امامت كرده؛ همانند كارى است كه در مسأله نبوت كرده است. همان گونه كه ممكن است خداوند حكمت را در چهل سالگى به انسانى بدهد، ممكن است كه حكمت را در كودكى به انسانى ديگر عطا فرمايد.»(11)
2. در طول تاريخ ديده شده است كه برخى از كودكان رشد فكرى فوق العاده اى داشته اند، گاه افرادى در سنين كمتر از ده سال، نابغه شده اند
و از رشد و عقل و درك ممتاز و استثنايى برخوردار بوده اند، اين موضوع بيانگر آن است كه شايستگى مقامهاى ارجمند، مانند مقام امامت براى بعضى از كودكان محال نيست كه آن را غير ممكن سازد، در اين زمينه نمونه هايى فراوان وجود دارد، كه براى تقريب اذهان به ذكر سه نمونه زير مى پردازيم.
نمونه هاى استثنايى از خردسالان نابغه
1. در حالات حسين بن عبدالله بن سينا معروف به شيخ الرئيس ابوعلى سينا، (373-427 ه_ ق) نقل كرده اند كه خود در شرح حال خود گفت: «در ده سالگى آن قدر از علوم مختلف را فرا گرفتم كه مردم بخارا از استعداد سرشار من، شگفت زده شده بودند. در دوازده سالگى بر مسند فتوا نشستم، و در شانزده سالگى كتاب قانون را در علم طب نوشتم، و بيمارى نوح بن منصور رئيس دولت سامانى را كه همه اطبا از درمانش عاجز شده بودند، درمان نمودم. او به اين خاطر، امكانات فرهنگى بسيار در اختيارم گذاشت، شب و روز به بررسى و مطالعه پرداختم. هنگامى كه به بيست و چهار سالگى رسيدم، همه علوم جهان را مى دانستم و چنين مى انديشيدم كه علم و دانشى وجود ندارد كه من به آن دست نيافته باشم.»(12)
2. نمونه ديگر يكى از دانشمندان غرب به نام «توماس يونگ» است كه در دو سالگى خواندن و نوشتن را مى دانست، و در هشت سالگى به تنهايى به آموختن رياضيات پرداخت، و به امتيازات استثنايى و اعجاب انگيزى دست يافت.(13)
3. نمونه ديگر كه در عصر حاضر رخ داده و بسيار عجيب است و پاسخ به سؤال فوق را به طور عينى و گويا تبيين مى كند، مربوط به كودكى به
نام آقاى سيد محمد حسين طباطبايى، فرزند حجة الاسلام آقاى سيد محمد مهدى طباطبائى، ساكن قم است. آقاى سيد محمد حسين طباطبائى استعداد و حافظه فوق العاده و استثنايى دارد و مصاحبه با اين كودك چندين بار از تلويزيون جمهورى اسلامى ايران پخش شده است، و در حوزه علميه قم به تحصيل دروس مقدماتى حوزوى مشغول است. در پنج و نيم سالگى حافظ همه قرآن شد، جالب اين كه علاوه بر حفظ قرآن، آن چنان بر آيات قرآن و معانى آيات مسلط است، كه اگر ترجمه آيه اى براى او خوانده شود، او متن آيه را تلاوت مى كند و ترجمه هر آيه از آيات قرآن را مى داند، از همه مهمتر اين كه انس عميق او با آيات قرآن به گونه اى است كه پرسش هايى كه از او مى شود، با آيات قرآن، به آنها پاسخ مى دهد.
امسال در فروردين سال 1376 (ذيحجه 1417 ه_ ق) در سفر حج، وزير كشور عربستان سعودى با همراهانش به ديدار او آمدند و به مناسبت اين كه او كودك است، اسباب بازى براى او آورده بودند و به او اهدا كردند، و از او پرسش هايى كردند كه او با آيات قرآن به همه آن پرسشها پاسخ داد، پرسشهاى آنها چنين بود:
1. «آيا از وسايل اسباب بازى كه براى تو آورده ايم خشنود شدى؟»
او در پاسخ، اين آيه را خواند: «فَما آتانِى اللَّهُ خَيرٌ مِمَّا آتاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيتِكُمْ تَفْرَحُونَ؛ آن چه خدا به من داده بهتر است از آن چه به شما داده است، بلكه شما هستيد كه به هديه هايتان خشنود مى شويد.»(14)
2. آيا پيراهن عربى بهتر است يا پيراهن ايرانى؟
او در پاسخ، اين آيه
را خواند: «وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِكَ خَيرٌ؛ لباس پرهيزكارى براى شما بهتر است.»(15)
3. آيا خشنودى كه در كشور ما بمانى و مهمان ما باشى؟
او در پاسخ، اين آيه را خواند: «حَتَّى يأْذَنَ لِى أَبِى؛ تا پدرم به من اجازه دهد.»(16)
و در موردى ديگر، از ايشان پرسيده شد:
4. مى خواهيم از اين خانه فعلى كه در آن سكونت دارى به جاى ديگرى برويم، براى پدرت خانه بخريم، نظر شما چيست؟
او در پاسخ اين آيه را خواند: «إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ؛ ما همين جا نشسته ايم.»(17)
5. شخصى از او سؤال كرد: «آيا مى خواهى پسر من شوى؟»
او در پاسخ اين آيه را خواند: «وَ والِدٍ وَ ما وَلَدَ؛ سوگند به پدر و فرزندش.»(18)
اشاره به اين كه هر كسى فرزند پدر خويش است.
6. از او سؤال شد، آيا بازى را دوست دارى؟
او در پاسخ، اين آيه را خواند: «وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا؛ بهره ات را از دنيا فراموش نكن.»(19)
7. آيا كودكان همسال تو، به تو آزار نمى رسانند؟
او در پاسخ اين آيه را خواند: «فَبِئْسَ الْقَرِينُ؛ پس چه بد همنشينى بودى؟»(20) اشاره به اين كه همنشين بد موجب آزار است، و گاهى بعضى از كودكان مرا آزار مى دهند.
8. آيا هيچ گاه از پدرت كتك خورده اى؟
او در پاسخ اين آيه را خواند: «قالُوا بَلى؛ گفتند آرى». اشاره به اين كه آرى كتك خورده ام.(21)
9. آيا هيچ گاه پدرت با تو دعوا كرده است و سپس تو را بخشيده است؟
او در پاسخ، اين آيه را خواند: «وَ إِذا ما غَضِبُوا هُمْ يغْفِرُونَ؛ مؤمنان هنگامى كه خشمگين شوند، عفو مى كنند.» اشاره به اين كه آرى پدرم به من خشم كرده و مرا بخشيده است.(22)
10. تو اين
همه فضل و كمال، استعداد و حافظه را در اين سن و سال از كجا آورده اى؟
او در پاسخ، اين آيه را خواند: «يؤْتِى الْحِكْمَة مَنْ يشاءُ وَ مَنْ يؤْتَ الْحِكْمَة فَقَدْ أُوتِى خَيراً كَثِيراً؛ خداوند دانش و حكمت را به هر كس بخواهد (و شايسته بداند) مى دهد، و به هر كس دانش داده شود، به او خير فراوانى داده شده است.»(23) اشاره به اين كه اين فضل و كمال از طرف خداست كه به من داده شده است.
نتيجه اين كه: وقتى يك كودك عادى در خردسالى به لطف خدا داراى چنين موهبت و امتياز فوق العاده اى شد،(24) نبايد تعجب كرد كه چگونه حضرت يحيى و عيسى - عليهما السلام - در كودكى به مقام نبوت رسيده اند و يا امام جواد و امام هادى - عليهما السلام - و حضرت مهدى (عج) در دوران كودكى به مقام امامت رسيده اند كه چنين موضوعى محال نيست، و به اذن الهى به علت مصالحى به بعضى از افراد داده مى شود.
------------------------------
1- مجمع البيان، 1 و 2، ص 439.
2- مريم،7؛ آل عمران، 39.
3- مريم، 15.
4- آل عمران، 39.
5- بحار، ج 14، ص 189.
6- فروع كافى، ج 1، ص 72؛ بحار، ج 14، ص 187.
7- بحار، ج 18، ص 325.
8- نور الثقلين، ج 3، ص 325. اين قول بنابر آن است كه زكريا - عليه السلام - در اين هنگام از دنيا رفته است.
9- مريم، 30.
10- مريم، 12.
11- اصول كافى، ج 1، ص 494.
12- الكنى و الالقاب، ج 1، ص 494.
13- تاريخ علوم پى ير روسو، ص 432.
14- نمل، 36؛ اين پاسخ در قرآن، در مورد پاسخ حضرت سليمان - عليه السلام
- به مأمور بلقيس است آن هنگام كه از طرف بلقيس براى سليمان - عليه السلام - هديه آورده بودند.
15- اعراف، 26.
16- يوسف، 80.
17- مائده، 24.
18- بلد، 3.
19- قصص، 77.
20- زخرف، 38.
21- تغابن، 7.
22- شورى، 37.
23- بقره، 269.
24- اين كودك كه اكنون هشت سال دارد در دانشگاه حجاز در انگلستان به مدرك دكتراى افتخارى نائل شد، اساتيد دانشگاه مذكور اين مدرك را به خاطر تسلط آقاى محمد حسين طباطبايى قمى (هشت ساله) به پنج موضوع قرآنى (از جمله حفظ تمام قرآن) در تاريخ 30/11/1376 شمسى مطابق با 22 شوال 1318 ه_ ق، 19 فوريه 1998 ميلادى، اعطا كردند، امتحان او سه ساعت و نيم طول كشيد، در اين مدت به 130 سؤال پاسخ داد، و از امتياز صد، داراى 93 شده، و به درجه دكتراى افتخارى دانشگاه حجاز، دست يافت.
حضرت يحيى (ع) / ويژگى هاى يحيى (ع) و زهد و ارتباط با خدا
قيام يحيى به امور در خردسالى
مدتى بود كه بنى اسرائيل بدون پيامبر و رهبر مانده بودند و همين امر موجب آشوب و بروز بلاهاى بسيارى در ميانشان شده بود، تا آن هنگام كه حضرت يحيى - عليه السلام - به هفت سالگى رسيد. آن حضرت در اين سن و سال براى هدايت مردم قيام كرد و در محل اجتماع مردم سخنرانى نمود. پس از حمد و ثناى الهى، ايام خدا را به ياد مردم آورد، و هشدار داد كه گرفتارى ها و بلاها بر اثر گناهانى است كه در ميان بنى اسرائيل رايج شده است، و عاقبت نيك از آن پرهيزكاران است، و آنها را به آمدن حضرت مسيح - عليه السلام - بشارت
داد.(1)
روزى كودكان نزد يحيى - عليه السلام - آمدند و گفتند: «اِذهب بِنا نلعبْ؛ بيا برويم و با هم بازى كنيم.»
يحيى - عليه السلام - در پاسخ فرمود: «ما لِلَعبٍ خُلِقنا؛ ما براى بازى كردن آفريده نشده ايم.»(2)
آرى يحيى - عليه السلام - در همان خردسالى ره صد ساله مى پيمود، هرگز به كارهاى بيهوده دست نمى زد، و اهداف منطقى و سودمند را بر سرگرمى هاى بى حاصل، ترجيح مى داد.
خوف و پارسايى يحيى - عليه السلام - در خردسالى
يحيى - عليه السلام - در همان خردسالى از پارسايان برجسته بود. هرگز دلبستگى به دنيا نداشت و همواره به خدا و آخرت مى انديشيد. او در عصر پدرش زكريا - عليه السلام - به مسجد بيت المقدس وارد شد، راهبان و دانشمندان عابد را ديد كه پيراهن موئين و كلاه پشمينه و زبر پوشيده اند و با وضع دلخراشى خود را به ديوار مسجد بسته اند و مشغول عبادت هستند، يحيى - عليه السلام - با ديدن آن منظره نزد مادرش آمد و گفت: «براى من پيراهن موئين و كلاه پشمينه بباف تا بپوشم و به مسجد بيت المقدس بروم و با راهبان و علماى عابد بنى اسرائيل به عبادت خدا اشتغال ورزم.»
مادرش گفت: «صبر كن تا پيامبر خدا پدرت بيايد و با او در اين مورد مشورت كنيم.» صبر كردند تا حضرت زكريا - عليه السلام - آمد، مادر يحيى - عليه السلام - جريان را به حضرت زكريا - عليه السلام - خبر داد، زكريا - عليه السلام - به يحيى گفت: «چه موجب شده كه به اين فكرها افتاده اى، با اين كه هنوز كودك هستى؟»
يحيى - عليه السلام - گفت:
«پدرجان! آيا نديده اى افرادى را كه كوچكتر از من بودند، حادثه مرگ را چشيدند؟»
زكريا گفت: آرى چنين افرادى را ديده ام. آن گاه به مادر يحيى - عليه السلام - دستور داد تا چنان لباس و كلاه را براى يحيى آماده سازد. مادر به اين دستور عمل كرد، يحيى - عليه السلام - لباس و كلاه زبر و موئين پوشيد به مسجد بيت المقدس رفت و در كنار عابدان و راهبان، مشغول عبادت شد و آن قدر در عبادت رياضت كشيد كه پيراهن موئين گوشت بدنش را آب كرد. روزى به بدن لاغر و نحيف خود نگاه كرد و گريست.
خداوند به يحيى - عليه السلام - وحى كرد: «آيا به خاطر آن كه اندامت را نحيف و لاغر مى بينى گريه مى كنى، به عزت و جلالم اگر يك بار بر آتش دوزخ نگاهى افكنده بودى، بجاى پيراهن بافته شده سفت و زبر، پيراهن آهنين مى پوشيدى.»
يحيى - عليه السلام - بسيار گريه كرد، به گونه اى كه آثار سخت گريه در چهره اش آشكار شد، اين خبر به مادرش رسيد، او نزد پسرش يحيى - عليه السلام - آمد، از سوى ديگر زكريا نيز آمد و علما و راهبان اجتماع كردند، زكريا - عليه السلام - وقتى كه آن وضع دلخراش را از يحيى - عليه السلام - ديد فرمود: «پسر جان! اين چه حالى است كه در تو مى نگرم، من از درگاه خدا خواستم تا تو را به من ببخشد، و به وسيله تو چشمم را روشن سازد.»
يحيى - عليه السلام - گفت: پدر جان تو مرا به اين كار و حال امر نمودى.
زكريا - عليه السلام - فرمود:
كى تو را چنين دستور دادم؟
يحيى - عليه السلام - عرض كرد: «آيا نگفتى كه بين بهشت و دوزخ عقَبه (گردنه)اى است كه جز گريه كنندگان از خوف خدا، كسى از آن عبور نمى كند؟»
زكريا - عليه السلام - فرمود: «حال كه چنين است به كوشش خود ادامه بده، و حال و شأن تو غير از حال و شأن من است.»
يحيى - عليه السلام - برخاست و پيراهن موئين خود را از تن بيرون آورد، و به جاى آن دو قطعه نمد (لباس سفت) به او داد، و او را به حال خودش رها ساخت.
يحيى - عليه السلام - آن قدر از خوف خدا گريه كرد كه اشكهايش جارى شد، و آن دو قطعه نمد از اشكهاى او خيس شدند، و قطره هاى اشكش از سر انگشتانش فرو مى چكيد. زكريا - عليه السلام - وقتى كه حال و وضع پسرش يحيى - عليه السلام - را مشاهده كرد، سرش را به جانب آسمان بلند كرد و گفت: «خدايا! اين پسر من است، و اين اشكهاى چشمانش مى باشد، اى خدايى كه مهربانترين مهربانان هستى.»(3)
خوف شديد يحيى - عليه السلام - از خدا
هرگاه حضرت زكريا - عليه السلام - مى خواست بنى اسرائيل را موعظه كند، به طرف راست و چپ نگاه مى كرد، اگر يحيى - عليه السلام - را در ميان جمعيت مى ديد از بهشت و دوزخ سخنى نمى گفت.
روزى بر مسند نشست تا بنى اسرائيل را موعظه كند، يحيى - عليه السلام - كه عبايش را بر سر نهاده بود، وارد مجلس شد و در گوشه اى در ميان جمعيت نشست. زكريا - عليه السلام - به جمعيت نگريست، و يحيى
- عليه السلام - را نديد، آن گاه در ضمن موعظه فرمود:
«اى بنى اسرائيل! دوستم جبرئيل از جانب خداوند به من خبر داد كه در جهنم كوهى به نام «سُكران» وجود دارد، در پايين اين كوه دره اى هست كه نامش «غَضبان» است، زيرا غضب خدا در آن وجود دارد، و در ميان آن دره چاهى هست كه طول آن به اندازه مسير صد سال راه است، در ميان آن چاه چند تابوت از آتش وجود دارد، و در ميان هر يك از آن تابوت ها چند صندوق آتشين و لباس آتشين و زنجيرهاى آتشين هست.»
يحيى - عليه السلام - تا اين سخن را شنيد برخاست و با شيون، فرياد كشيد و گفت: «واغفلتاه مِنُ السكران؛ واى بر من از غافل شدنم از كوه سكران!»
سپس حيران و سرگردان، سراسيمه از مجلس خارج شد و سر به بيابان گذاشت و از شهر خارج شد.
زكريا - عليه السلام - بى درنگ از مجلس بيرون آمد و نزد مادر يحيى - عليه السلام - رفت و ماجرا را به او خبر داد، و به او گفت: «هم اكنون برخيز و به جستجوى يحيى - عليه السلام - بپرداز، من ترس آن دارم كه ديگر او را نبينيم مگر اين كه دستخوش مرگ شده باشد.»
مادر يحيى - عليه السلام - برخاست و از شهر خارج شد و به جستجوى يحيى - عليه السلام - پرداخت، در بيابان چند جوان را ديد، از آنها جوياى يحيى - عليه السلام - شد، آنها اظهار بى اطلاعى كردند، مادر يحيى - عليه السلام - همراه آن جوانان به جستجو پرداختند تا چوپانى را در بيابان ديدند،
مادر يحيى - عليه السلام - از او پرسيد: «آيا جوانى با قيافه چنين و چنان نديدى؟»
چوپان گفت: «گويا در جستجوى يحيى پسر زكريا - عليه السلام - هستى؟»
مادر يحيى گفت: «آرى، او پسر من است نامى از دوزخ در نزد او بردند، او بر اثر شدت خوف، سراسيمه سر به بيابان گذاشته و رفته است.»
چوپان گفت: من همين ساعت او را در كنار گردنه فلان كوه ديدم كه پاهايش را در ميان گودال آب فرو برده و چشم به آسمان دوخته بود و چنين مناجات مى كرد:
«و عِزتكُ مُولاى لا ذِقتُ بارِدُ الشرابِ حتى اَنظر منزلتى مِنكُ؛ اى خدا و اى مولاى من به عزتت سوگند آب خنك ننوشم تا بنگرم كه در پيشگاه تو چه مقامى دارم؟»
مادر يحيى - عليه السلام - به سوى آن كوه حركت كرد، يحيى - عليه السلام - را در آن جا يافت، نزديكش رفت و سرش را در آغوش گرفت، و او را سوگند داد كه برخيز و با هم به خانه بازگرديم.
يحيى - عليه السلام - برخاست و همراه مادر به خانه بازگشت، مادرش از او پذيرايى گرمى كرد، ولى او در آن حال احساس لغزش نمود، و برخاست و همان لباسهاى زِبر موئين را از مادرش طلبيد و پوشيد و به سوى مسجد بيت المقدس حركت كرد، تا در آن جا به عبادت خدا بپردازد. مادرش از رفتن او جلوگيرى مى كرد، زكريا - عليه السلام - به مادر يحيى - عليه السلام - فرمود:
«دُعيهِ فاِن ولدى قد كُشِفُ له عن قِناعِ قلبه و لن ينتفع بالعيشِ؛ رهايش كن، اين پسرم به گونه اى است كه پرده حجاب
از روى قلبش برداشته شده، كه زندگى دنيا هرگز روح و روانش را اشباع نمى كند و به او سود نمى بخشد.»
يحيى - عليه السلام - خود را به مسجد بيت المقدس رسانيد، و در كنار علما و عابدان بنى اسرائيل به عبادت خدا پرداخت، و هم چنان تا آخر عمر به آن ادامه داد.»(4)
وارستگى حضرت يحيى - عليه السلام - و گفتگوى او با ابليس
زهد و پارسايى حضرت يحيى - عليه السلام - در سطح بسيار بالايى بود، هرگز در زندگى او دلبستگى به دنيا نبود، او ساده مى زيست، غذايش بيشتر سبزيجات و نان جو بود، و به اندازه تأمين يك شبانه روز خود غذا نمى اندوخت. روزى داراى يك قرص نان جو گرديد، ابليس نزد او آمد و گفت: «تو مى پندارى زاهد هستى با اين كه براى خود يك قرص نان اندوخته اى؟» يحيى - عليه السلام - جواب داد: اى ملعون! اين قرص نان به اندازه قوت (و مورد نياز يك شبانه روز) من است.
ابليس گفت: كمتر از قوت، براى كسى كه مى ميرد كافى است.
خداوند به يحيى - عليه السلام - وحى كرد، اين سخن ابليس را (كه سخن حكمت آميز است) فراگير.(5)
روز ديگرى ابليس نزد يحيى - عليه السلام - آمد، يحيى - عليه السلام - او را شناخت و به او گفت: «هر چه دام و نيرنگ و وسائل فريب دادن را دارى براى من به كار بگير.» (تا ببينم مى توانى مرا گول بزنى.)
ابليس جواب مثبت داد و فرداى آن روز را براى اين كار تعيين كرد، يحيى - عليه السلام - در ميان كوخى كه داشت ماند و درِ آن را بست، چندان
نگذشت ناگاه ابليس از سوراخى كه در ديوار آن كوخ بود وارد شد، يحيى - عليه السلام - او را در هيئت و قيافه اى بسيار عجب ديد كه داراى زرق و برق و انواع وسايلى بود كه براى به دام انداختن انسانها به كار مى گرفت، همه را با خود آورده بود، تا يحيى - عليه السلام - را به خود جذب كند.
يحيى - عليه السلام - از او سؤالاتى كرد و از جمله پرسيد: «چه چيزى از همه بيشتر چشم تو را روشن مى سازد؟»
ابليس گفت: «زنها، آنها تله ها و دامهاى من هستند (توسط زرق و برق آنها، دلها را مى ربايم و انسانها را گمراه مى كنم.) هرگاه نفرين ها و لعنت هاى صالحان در مورد من مرا غمگين مى كند، نگرانى خودم را به وسيله آنها آرامش مى دهم.»
يحيى - عليه السلام - پرسيد: «آيا هيچ گاه بر من چيره شده اى؟»
ابليس گفت: نه، ولى تو داراى يك خصلت هستى كه مرا خشنود كرده (و اميدوار نموده كه بتوانم به وسيله اين خصلت بر تو راه يابم.)
يحيى گفت: آن خصلت چيست؟
ابليس گفت: تو سير خورنده هستى، اميد آن را دارم كه از همين راه وارد شوم، و تو را از بعضى شب زنده دارى، و نمازهاى شب باز دارم.
يحيى - عليه السلام - به اين موضوع توجه و دقت مخصوص كرد، و به ابليس گفت:
«اِنى اُعطى اللهَ عهداً الا اشبع مِنُ الطعامِ حُتى القاهْ؛ من با خدا عهد كردم كه هيچ گاه تا آخر عمر، از غذاى سير نخورم.»
ابليس گفت: «من هم با خدا عهد كردم تا آخر عمر هيچ مسلمانى را نصيحت نكنم.» سپس ابليس از نزد يحيى - عليه السلام
- رفت و ديگر هرگز نزد يحيى - عليه السلام - نيامد.(6) به اين ترتيب يحيى - عليه السلام - مراقب بود كه هر گونه اعمال زمينه ساز نفوذ شيطان را از خود دور سازد.
مقام ارجمند يحيى - عليه السلام - در پيشگاه خدا
يحيى - عليه السلام - بر اثر پاك زيستى و رابطه تنگاتنگ با خدا، مقامش به جايى رسيد كه خداوند او را (در سوره مريم آيه 12 تا 15) به داشتن شش خصلت برجسته ستوده سپس به او سلام مى كند (در آيه 13 مريم) مى فرمايد: «وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَكاة وَ كانَ تَقِيا؛ ما يحيى - عليه السلام - را مشمول رحمت و محبت خود ساختيم، و پاكى روح و عمل به او داديم، او انسان پرهيزكارى بود.»
ابوحمزه مى گويد: از امام باقر - عليه السلام - پرسيدم: منظور از اين آيه چيست؟ فرمود: «منظور رحمت و لطف سرشار خدا به يحيى - عليه السلام - است.» عرض كردم: تا چه اندازه؟ فرمود: رحمت و لطف سرشار خدا - عليه السلام - به اندازه اى است كه وقتى كه او خدا را صدا مى زد و مى گفت: «يا رب؛ اى پروردگار من!» خداوند بى درنگ مى فرمود: «لبيك يا يحيى؛ بلى اى يحيى!»(7)
------------------------------
1- كمال الدين صدوق، ص 91 و 95؛ بحار، ج 14، ص 179.
2- تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 325.
3- بحار، ج 14، ص 165 و 166.
4- اقتباس از بحار، ج 14، ص 166 و 167، به نقل از امالى شيخ صدوق، ص 18-20.
5- بحار، ج 14، ص 189.
6- بحار، ج 14، ص 172 و 173 (با تلخيص) به نقل از امالى ابن الطوسى.
7-
اصول كافى، ج 2، ص 535.
حضرت يحيى (ع) / پايان عمر يحيى (ع)
شهادت جانسوز يحيى - عليه السلام -
در بيت المقدس پادشاهى هوسباز به نام «هيروديس» (يا هردوش) بود، كه از طرف قياصره روم در آن جا فرمانروايى مى كرد، برادرش بهنام دخترى به نام «هيروديا» داشت. پس از آن كه فيلبوس از دنيا رفت، هيروديس با همسر برادرش ازدواج كرد.
هيروديس شاه هوسباز، عاشق دختر هيروديا دختر زيباى برادرش شد، به طورى كه زيبايى هيروديا او را در گرو عشق آتشين خود قرار داده بود، از اين رو تصميم گرفت با او كه برادر زاده، و دختر همسرش بود، ازدواج كند. اين خبر به پيامبر خدا حضرت يحيى - عليه السلام - رسيد، آن حضرت با صراحت اعلام كرد كه اين ازدواج برخلاف دستورات تورات است و حرام مى باشد. سر و صداى اين فتوا در تمام شهر پيچيد و به گوش آن دختر (هيروديا) رسيد، او كينه يحيى - عليه السلام - را به دل گرفت، چرا كه او را بزرگترين مانع بر سر راه هوسهاى خود مى دانست و تصميم گرفت در يك فرصت مناسبى از او انتقام بگيرد.
ارتباط نامشروع هيروديا با عمويش هيروديس بيشتر شد، و زيبايى او شاه هوسران را شيفته اش كرد به طورى كه هيروديا آن چنان در شاه نفوذ كرد، كه شاه به او گفت: «هر آرزويى دارى از من بخواه كه قطعاً انجام خواهد يافت.»
هيروديا گفت: من هيچ چيز جز سر بريده يحيى - عليه السلام - را نمى خواهم، زيرا او نام من و تو را بر سر زبانها انداخته و همه مردم را به عيبجويى ما مشغول نموده است.(1)
در
فراز ديگر تاريخ مى خوانيم: شاه فلسطين هيروديس، روز تولد خود را جشن مى گرفت، و وقتى آن روز فرا رسيد، هيروديا از فرصت استفاده كرد، طبق راهنمايى مادرش، خود را به طور كامل آرايش كرد و لباسهاى زينتى پوشيد و رقص كنان به مجلس جشن شاه وارد شد، همه اشراف بنى اسرائيل كه در اطراف طاغوت بودند فريفته او شدند. هيروديس كه مست و مخمور شراب شده بود به او رو كرد و گفت: «اى آفت دين و دنيا، هر چه مى خواهى بخواه، اگر چه نصف مملكت باشد.»
هيروديا به مادرش مراجعه كرد و گفت: شاه چنين مى گويد، چه بخواهم. مادر گفت: سر يحيى - عليه السلام - را بخواه زيرا تو را از همسرى پادشاه نهى و باز مى دارد، و تا زنده است دست از نهى بر نمى دارد.
هيروديا به مجلس جشن شاه وارد شد و گفت: «سر بريده يحيى - عليه السلام - را مى خواهم.» و در اين مورد اصرار كرد.
سرانجام شاه مغرور كه ديوانه هوس و عشق به هيروديا شده بود، دستور داد يك طشت طلا حاضر نمودند، به مأموران جلادش گفت: برويد و يحيى - عليه السلام - را دستگير كرده و به اين جا بياوريد.
يحيى - عليه السلام - در اين هنگام در زندان بود.(2) (و طبق پاره اى از روايات در محراب عبادت در مسجد بيت المقدس به سر مى برد) مأموران جلاد سراغ او آمدند و او را دستگير كرده و به مجلس شاه بردند، شاه در همان جا فرمان داد سر از بدن او جدا كردند و سر بريده اش را در ميان طشت طلا نهادند و آن گاه كه هيروديا تسليم هوسهاى
شاه گرديد، سر بريده يحيى - عليه السلام - به سخن آمد و در همان حال نهى از منكر كرد و خطاب به شاه فرمود: «يا هذا اِتَّقِ اللهِ لا يحِل لكُ هذه؛ آى شخص از خدا بترس اين زن بر تو حرام است.» به اين ترتيب حضرت يحيى - عليه السلام - مظلومانه به شهادت رسيد.(3)
ياد مكرر امام حسين - عليه السلام - از يحيى
زندگى يحيى - عليه السلام - از جهاتى شباهت به زندگى امام حسين - عليه السلام - داشت، مانند اين كه: نام حسين - عليه السلام - هم چون نام يحيى بى سابقه بود، و مدت حمل آنها به هنگامى كه در رحم مادر بودند، شش ماه بود، و هر دو آنها قربانى هوسهاى طاغوت زمانشان شدند و سرشان بريده شد.
امام سجاد - عليه السلام - فرمود: «ما در سفر كربلا همراه امام حسين - عليه السلام - بيرون آمديم، امام در هر منزلى كه نزول مى فرمود، و يا از آن كوچ مى كرد، از يحيى - عليه السلام - و شهامت او ياد مى كرد و مى فرمود: «و مِن هوان الدنيا على اللهِ اِن رأس يحيى بنِ زكريا اُهدى الى بغى مُن بغايا بنى اسرائيل؛ از پستى و بى ارزشى دنيا نزد خدا همين بس كه سر يحيى بن زكريا را به عنوان هديه به سوى فرد ستمگر و بى عفتى از ستمگران و بى عفت هاى بنى اسرائيل بردند.»(4)
آرى امام حسين - عليه السلام - با اين بيان خواست اشاره به شهادت خود كند، كه هم چون يحيى - عليه السلام - به خاطر نهى از منكر، سرش را جدا مى كنند و آن را نزد
طاغوت هوسباز، يزيد پليد مى برند. امام صادق - عليه السلام - فرمود: «مرقد حسين - عليه السلام - را زيارت كنيد و به او جفا نكنيد كه او سيد و آقاى شهداى جوان، و سيد جوانان بهشت است، و شبيه يحيى - عليه السلام - است كه آسمان و زمين براى مظلوميت حسين و يحيى - عليهما السلام - گريستند.»(5)
نيز روايت شده: جبرئيل به محضر پيامبر - صلّى الله عليه و آله - آمد و گفت: «خداوند هفتاد هزار نفر از منافقان را در مورد قتل يحيى - عليه السلام - (توسط بخت النصر) كشت، و به زودى هفتاد هزار نفر از متجاوزان را به خاطر قتل پسر دختر حسين - عليه السلام - بكشد.»(6)
مكافات عملِ قاتل حضرت يحيى - عليه السلام - و سكوت كنندگان
امام صادق - عليه السلام - فرمود:
«اِن اللهَ عز و جل اِذا اَرادُ اَن ينتصر لِاَوليائهِ اِنتصر لهم بشرارِ خلقهِ ... و لقد اِنتصر ليحيى بن زكريا - عليه السلام - بِبْخت نصرٍ؛ همانا خداوند متعال هرگاه اراده يارى طلبى براى دوستانش كند، از بدترين خلايقش براى آنها يارى مى طلبد، چنان كه در مورد (انتقام گيرى از خون) يحيى - عليه السلام - از بخت النصر يارى طلبيد.»(7)
وقتى كه سر مقدس يحيى - عليه السلام - را از بدن جدا نمودند، قطره اى از خونش به زمين ريخت، و جوشيد، و هر چه خاك بر سر آن ريختند، خونِ در حال جوشش، از ميان خاك بيرون مى آمد، و تلى از خاك به وجود آمد ولى خون از جوشش نيفتاد و تلى سرخ ديده مى شد.
طولى نكشيد كه يكى از ياغيان آن عصر به
نام بخت النصر كه قبلاً هيزم كن بود و اراذل و اوباش را كه با او دوست بودند، به دور خود جمع نمود و شورش كردند. آنها به هرجا مى رسيدند مى كشتند و غارت مى كردند تا به شهر بيت المقدس رسيدند و آن جا را تصرف نمودند و همه طاغوتيان و سران را با سخت ترين وضع كشتند، تا اين كه چشم بخت النصر به تل سرخى افتاد، پرسيد اين تل چيست؟ گفتند: مدتى قبل شاه اين منطقه حضرت يحيى - عليه السلام - را كشت، و سرش را از بدنش جدا كرد. خون او به زمين چكيده و جوشيد و هر چه بر سر آن خون خاك ريختند از جوشش نيفتاد، سرانجام تلى از خاك سرخ به وجود آمد و هم چنان آن خون مى جوشد.
بخت النصر گفت: آن قدر از مردم اين جا را بر سر اين تل بكشم تا خون از جوشش بيفتد. (اين تصميم نيز مكافات عمل مردم بيت المقدس و اطراف آن بود كه در قتل مظلومانه يحيى - عليه السلام - سكوت كردند و به شاه هوسباز قاتل، اعتراض ننمودند.)(8)
به فرمان بخت النصر هفتاد هزار نفر از مردم را روى آن تل كشتند تا، خون يحيى - عليه السلام - از جوشش بيفتد، اما هم چنان خون مى جوشيد. بخت النصر پرسيد: «آيا ديگر شخصى در اين منطقه باقى مانده است؟» گفتند: «يك نفر پير زن در فلان جا زندگى مى كند.» گفت: او را نيز بياوريد و روى اين تل بكشيد. مأموران به اين فرمان عمل كردند و آن گاه خون از جوشش افتاد.(9)
كشته شدن بخت النصر به دست يك غلام ايرانى
بخت النصر
پس از فتح شام و منطقه بيت المقدس و فلسطين، به بابل (واقع در سرزمين عراق) رفت، در آن جا شهرى ساخت، و چاهى در آن جا حفر كرد و سپس حضرت دانيال پيامبر را دستگير كرده و در ميان آن چاه افكند، و ماده شيرى رادر ميان آن چاه انداخت تا او را بدرد.
ماده شير، گل چاه را مى خورد، و از شير خود به دانيال مى نوشانيد. پس از مدتى خداوند به يكى از پيامبران وحى كرد، كنار فلان چاه برو و به دانيال - عليه السلام - آب و غذا برسان.
او كنار آن چاه آمد و صدا زد اى دانيال! دانيال گفت: بلى، صداى دورى مى شنوم.
آن پيامبر گفت: «اى دانيال خدايت سلام رسانيد، و براى تو غذا و آب فرستاده است.» آن گاه آن آب و غذا را به وسيله دلو، وارد چاه كرد.
حضرت دانيال - عليه السلام - حمد و سپاس مكرر گفت، و خدا را سپاسگزارى بى حد نمود.
در همين عصر بخت النصر در عالم خواب ديد سرش آهن شده، پاهايش به صورت مس در آمده، و سينه اش طلا گشته است. وقتى كه بيدار شد منجمين را احضار كرد و گفت: «من در عالم خواب چه خوابى ديده ام» منجمين گفتند: نمى دانيم، تو آن چه را در خواب ديدى براى ما بگو تا ما تعبير كنيم.
بخت النصر ناراحت شد و به آنها گفت: «من سالها است به شما رزق و روزى مى دهم، ولى شما نمى دانيد كه من چه خوابى ديده ام، پس چه فايده اى براى من داريد، آن گاه دستور داد همه آنها را اعدام كردند.
در اين هنگام يكى از حاضران به بخت النصر گفت:
اگر علم و معرفت در نزد كسى مى جويى، تنها در نزد آن كس (دانيال) است كه در چاه زندانى مى باشد، و ماده شير نه تنها به او آزار نرسانده بلكه گل مى خورد و به او شير مى دهد.
بخت النصر مأموران را نزد او فرستاد و او را حاضر كردند، به او گفت: «من چه خوابى ديده ام؟»
دانيال: در خواب ديده اى سرت آهن شده و پاهايت مس شده اند و سينه ات طلا گشته است.
بخت النصر: آرى همين خواب را ديده ام، بگو بدانم تعبيرش چيست؟
دانيال: تعبيرش اين است كه غلامى ايرانى بعد از سه روز تو را مى كشد.
بخت النصر: من داراى هفت قلعه (شهر) هستم و در كنار هر دروازه آن چند نگهبان وجود دارد، به علاوه بر درگاه هر دروازه اى يك مرغابى وجود دارد هر شخص غريبى به آن جا آيد فرياد مى كشد و مأموران او را دستگير خواهند كرد.
دانيال: همان گونه كه گفتم خواه و ناخواه، حادثه رخ مى دهد.
بخت النصر براى احتياط به لشكر خود فرمان آماده باش داد، و گفت: هر شخص غريبى را ديديد هر كس باشد بكشيد. سپس به دانيال گفت: تو بايد در اين سه روز در همين جا بمانى، اگر اين سه روز گذشت و من آسيبى نديدم، تو را خواهم كشت.
دانيال در همان جا زندانى شد، روز اول و دوم خطر گذشت، روز سوم فرا رسيد، در آن روز بخت النصر در قصر خود غمگين و دلتنگ شد، تصميم گرفت به حيات قصر برود و پس از گردش و هوا خورى اندك، به قصر باز گردد و روز خطر به پايان رسد. وقتى كه از قصر بيرون آمد، با جوانى كه از
نژاد ايرانى بود و او را به عنوان پسر خود برگزيده بود و نمى دانست كه او از نژاد ايرانى است، ملاقات كرد و شمشيرش را به او داد و به او گفت: «اى پسر خوانده! همين جا مراقب باش كسى وارد قصر نشود، هر كس وارد شد - گر چه خودم باشم - او را بكش.»
غلام ايرانى شمشير را به دست گرفت (پس از اندكى بخت النصر وارد قصر شد) غلام با شمشير به او حمله كرد و او را كشت.
در آن هنگام كه بخت النصر در خون خود مى غلطيد به غلام گفت: چرا مرا كشتى؟ غلام گفت: «خودت فرمان دادى و گفتى هر كس - گر چه خودم باشم - اگر وارد قصر شدم، او را بكش. من به فرمان تو عمل كردم.»
بخت النصر در آن جا هر چه فرياد زد كسى صداى او را نشنيد، و سرانجام به هلاكت رسيد و مردم از شرش نجات يافتند.(10) آرى به قول ناصر خسرو:
روزى ز سر سنگ عقابى به هوا خاست *** بهر طلب طعمه پر و بال بياراست
از راستى بال منى كرد و همى گفت *** كه امروز همه ملك جهان زير پر ماست
گر به سر خاشاك يكى پشه بجنبد *** جنبيدن آن پشه عيان در نظر ماست
بسيار منى كرد و ز تقدير نترسيد *** بنگر كه از اين چرخ جفا پيشه چه برخاست
ناگه ز كمينگاه يكى سخت كمانى *** تيرى به قضا و قدر انداخت بر او راست
چون خوب نظر كرد پر خويش در آن ديد *** گفتار ز كه ناليم كه از ماست كه بر ماست
خسرو تو برون كن ز سر اين كبر
و منى را *** ديدى كه منى كرد عقابى چه بر او خاست
------------------------------
1- و طبق پاره اى از روايات، مادر هيروديا (كه همسر شاه بود) هيروديا را وادار كرد، كه شاه را مجبور به قتل يحيى - عليه السلام - كند، به اين ترتيب كه به شوهرش شراب داد، و دخترش را آرايش كرده با لباسهاى پرزرق و برق نزد شاه فرستاد و به او گفت: اگر شاه به طرف تو آمد تمكين نكن. مگر سر بريده يحيى - عليه السلام - را در آن جا حاضر كند... (بحار، ج 14، ص 180 و 181).
2- زيرا فتوا داده بود كه ازدواج با دختر برادر و دختر زن حرام است، از اين رو شاه او را زندانى كرده بود.
3- اقتباس از تاريخ انبياء عماد زاده، ص 716 و 717.
4- تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 324.
5- بحار، ج 14، ص 168 و 358.
6- همان، ج 45، ص 314.
7- بحار، ج 14، ص 181.
8- روايت شده: احبار و علما و عابدان بنى اسرائيل نزد اَرميا (يكى از پيامبران) رفتند و گفتند: «از خدا بخواه و بپرس كه گناه فقراء و زنها و ناتوانان چيست كه اين گونه كشته مى شوند؟»
اَرميا هفت روز روزه گرفت، به او وحى نشد، هفت روز ديگر روزه گرفت باز وحى نشد، هفت روز سوم را روزه گرفت، سرانجام به او چنين وحى شد:
«قُل لهم رأيتم المنكر فلم تنكروه؛ به آنها بگو شما منكرات را ديديد و نهى از منكر نكرديد.» (بحار، ج 14، ص 356).
9- اقتباس از بحار، ج 14، ص 182 و 356 تا 358.
10- بحار، ج 14، ص 358 و 359، معالم
الزلفى.
حضرت عيسى (ع) / ولادت معجزه آساى عيسى (ع)
يكى از پيامبران اولوا العزم و بزرگ، حضرت عيسى - عليه السلام - است كه نام مباركش در قرآن 25 بار به عنوان عيسى، و 13 بار به عنوان مسيح آمده است، واژه عيسى ترجمه عربى كلمه «يشوع» است كه به معنى نجات دهنده مى باشد.
او 1998 سال قبل (580 سال قبل از ولادت پيامبر اسلام) در سرزمين كوفه در كنار رود فرات چشم به جهان گشود.(1) و به گفته بعضى او در دهكده ناصره يا بيت المقدس در عصر سلطنت فرهاد پنجم يكى از شاهان اشكانى متولّد گرديد.
ولادت او به طور معجزه به اذن خدا، بدون پدر رخ داد. مادرش حضرت مريم - عليها السلام - دختر عمران از بانوان فرزانه و از شخصيتهاى برجسته بنى اسرائيل بود، پدر مريم - عليها السلام - به نام عمران از نسل حضرت سليمان - عليه السلام - بود و از علماى برجسته و پارسا و عابد بنى اسرائيل به شمار مى آمد.
نام مريم - عليها السلام - در قرآن 34 بار آمده، و يك سوره قرآن (سوره نوزدهم) به نام مريم است، كه از آيه 16 تا آيه 36 به ماجراى ولادت حضرت عيسى - عليه السلام - و سخن گفتن او در گهواره، و بخشى از زندگى او و چگونگى دعوتش مى پردازد.
قبل از آن كه عيسى - عليه السلام - متولّد شود، فرشتگان از جانب خداوند مريم - عليها السلام - را به تولّد او مژده دادند و شخصيت عيسى - عليه السلام - را معرّفى كردند، چنان كه در آيه 45 سوره آل عمران مى خوانيم:
«إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَة
يا مَرْيمُ إِنَّ اللَّهَ يبَشِّرُكِ بِكَلِمَة مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيمَ وَجِيهاً فِى الدُّنْيا وَ الْآخِرَة وَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ؛ به ياد آوريد هنگامى را كه فرشتگان (از جانب خدا) به مريم گفتند خداوند تو را به كلمه اى (وجود با عظمتى) از طرف خودش مژده مى دهد كه نامش مسيح، عيسى بن مريم است، در حالى كه در دو جهان، انسان برجسته و از مقرّبان درگاه خدا خواهد بود.»
عيسى - عليه السلام - تحت سرپرستى مادرش مريم - عليها السلام - بزرگ شد، در سنّ دوازده سالگى به مجلس عابدان و پارسايان و انديشمندان راه يافت، و با آنها به مباحثه و مناظره پرداخت. آثار عظمت و معرفت فوق العاده، در همان نوجوانى در چهره اش ديده مى شد.
عيسى - عليه السلام - در سى سالگى مبعوث به رسالت شد، گر چه طبق آيه 30 سوره مريم (وَ جَعَلَنِى نَبِيا) هنگام كودكى در گهواره سخن گفت و خود را پيامبر خواند، ولى رسميت رسالتش از سى سالگى به بعد بود. او داراى معجزات فراوان از جمله درمان نمودن بيمارى هاى ناعلاج، و زنده كردن مردگان بود. كتاب انجيل بر او نازل شد، و داراى شريعت مستقل بود، و بنى اسرائيل را به سوى خداى يكتا و بى همتا دعوت مى كرد، و بر اثر شرايط خاصّ زندگى و اجبار به سفرهاى متعدد براى تبليغ دين خدا، ازدواج نكرد و ناگزير بود كه به طور مجرّد زندگى كند.
از زهد عيسى - عليه السلام - اين كه مى گفت: «خدايا قرص نان جوينى صبح و ظهر و شب به من برسان، بيش از اين نرسان كه موجب طغيان من گردد.»
عيسى - عليه السلام -
داراى دوازده نفر يار مخصوص به نام «حواريون» بود، كه در عصرش و بعد از آن، او را بسيار يارى كردند و در گسترش آيينش كوشيدند، جز يك نفر از آنها به نام «يهودا اسخريوطى» كه منافق گرديد.
عيسى - عليه السلام - 33 سال عمر كرد، يهوديان او را دستگير كردند تا بكشند، خداوند او را از دست آنها نجات داد و به آسمان برد، و در روزهاى آخر عمر، شمعون را وصى و جانشين خود نمود.
حضرت يحيى - عليه السلام - او را تصديق كرد و از مبلّغان آيين او گرديد.(2) آيين او تا بعثت پيامبر اسلام (610 سال) ادامه يافت، و اكنون تعداد پيروان حضرت مسيح - عليه السلام - در دنيا از تعداد همه پيروان اديان ديگر بيشتر است، كه به عنوان مسيحى خوانده مى شوند.
با اين اشاره نظر شما را به داستان هايى از زندگى اين پيامبر بزرگ جلب مى كنيم:
ولادت معجزه آساى حضرت عيسى - عليه السلام -
مريم - عليها السلام - مادر عيسى - عليه السلام - از بانوان پاك سرشت و برگزيده خدا است (كه شرح حال تولّد او و نذر مادرش در مورد خدمتگزارى او در مسجد بيت المقدس، قبلاً در ذكر زندگى حضرت زكريا - عليه السلام - خاطرنشان گرديد.)
اين بانوى با عظمت، از بانوان نمونه تاريخ است كه از نظر مقام، بعد از فاطمه زهرا - عليها السلام - و خديجه كبرى - عليها السلام - بى نظير مى باشد و خداوند در قرآن او را به بزرگى و پاكى و فرزانگى ستوده است.(3)
مريم - عليها السلام - مطابق نذر مادرش، به خدمتگذارى مسجد پرداخت او تحت پرستارى حضرت
زكريا - عليه السلام - هم چنان در مسجد بيت المقدس خدمت مى كرد و به عبادت و نيايش ادامه مى داد، تا اين كه فرشتگان به نزدش آمدند و او را - بى آنكه ازدواج كرده باشد - به پسرى به نام مسيح، عيسى بن مريم - عليه السلام - بشارت دادند. پسرى كه داراى شخصيت برجسته در دنيا و آخرت است.
مريم گفت: «پروردگارا! چگونه فرزندى براى من خواهد بود، در حالى كه انسانى با من تماس نگرفته است؟»
خداوند فرمود: «خدا اين گونه هر چه را بخواهد مى آفريند، هنگامى كه وجود چيزى را بخواهد، فقط به آن مى گويد موجود باش، آن نيز بى درنگ موجود مى شود.»(4)
مريم - عليها السلام - در خلوتگاه عبادت، در گوشه اى از مسجد بيت المقدس مشغول راز و نياز بود، ناگاه خداوند يكى از فرشتگان بزرگ خود (جبرئيل) را به شكل يك جوان زيبا و خوش قيافه و سالم به سوى مريم فرستاد.
پيدا است كه مريم - عليها السلام - با ديدن آن جوان بيگانه، چه حالتى پيدا مى كند، مريمى كه همواره پاكدامن مى زيسته و از دامان پاكان پرورش يافته و به عفّت و پاكدامنى، ضرب المثل شده، هراسان و وحشت زده شد(5) و همان لحظه (با احساسات) فرياد زد:
«من از تو به خداى رحمان پناه مى برم، اگر پرهيزكار هستى.» مريم - عليها السلام - با نگرانى و دلهره منتظر پاسخ آن مرد جوان بود، كه ناگهان شنيد او مى گويد:
«إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيا؛ من فرستاده پروردگار توام (آمده ام) تا پسرى پاكيزه به تو ببخشم.»
مريم - عليها السلام - از اين رو كه اطمينان يافت فرستاده خدا به سوى او آمده
آرامش يافت، ولى از روى تعجب گفت:
«چگونه ممكن است فرزندى براى من باشد، در حالى كه تاكنون انسانى با من تماس نگرفته است، و زن آلوده اى هم نيستم؟!»
جبرئيل گفت: مطلب همين است كه پروردگارت فرموده، اين كار بر من سهل و آسان است، ما مى خواهيم او (عيسى) را نشانه اى براى مردم قرار دهيم، و رحمتى از سوى ما براى آنها باشد.(6)
جبرئيل - عليه السلام - در گريبان مريم - عليها السلام - دميد(7) و از آن پس مريم - عليها السلام - احساس كرد كه باردار شده است.(8)
مريم - عليها السلام - باردار شد، ولى هر چه به روز وضع حمل نزديك مى شد نگرانتر مى گرديد، زيرا با خود مى گفت: «چه كسى از من مى پذيرد كه زنى بدون همسر، باردار شود؟ اگر به من نسبت ناروا بدهند، چه كنم؟» دخترى كه سالها الگوى پاكى و عفّت است، چگونه براى او نسبت ناروا قابل تحمل است؟
از سوى ديگر احساس مى كرد كه چون فرزندش از رسولان الهى است، خداوند او را در بحرانها حفظ خواهد كرد.
لحظه درد زايمان فرا رسيد، طوفانى از غم و اندوه، سراسر وجود پاك مريم - عليها السلام - را فرا گرفت، به گونه اى كه گفت:
«يا لَيتَنِى مِتُّ قَبْلَ هذَا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيا؛ اى كاش پيش از اين مرده بودم، و به كلّى فراموش مى شدم.»(9)
مريم - عليها السلام - هنگامى كه درد زايمان گرفت، كنار تنه درخت خرماى خشكيده اى رفت، تنها و غمگين بود. ناگهان (از جانب خدا) صدايى به گوشش رسيد:
«غمگين مباش، خداوند در قسمت پايين پاى تو، چشمه آب گوارايى را جارى ساخته است، و نظر به بالاى سرت بيفكن، بنگر
كه چگونه ساقه خشكيده، به درخت نخل بارورى تبديل شده كه ميوه ها، شاخه هايش را زينت بخشيده اند. درخت را تكانى بده تا رطب تازه براى تو فرو ريزد، و از اين غذاى لذيذ و نيرو بخش بخور، و از آن آب گوارا بنوش، و چشمت را به اين نوزاد روشن بدار و هرگاه كسى از انسانها را ديدى، (با اشاره) بگو من براى خداوند رحمان روزه اى (روزه سكوت) نذر كرده ام، بنابراين امروز با هيچ انسانى سخن نمى گويم و بدان كه اين نوزاد خودش از خود دفاع خواهد كرد.(10)
به اين ترتيب عيسى - عليه السلام - به قدرت الهى از مادرى پاك و نمونه چشم به جهان گشود.
دو نكته آموزنده (مقام على - عليه السلام - و عفّت مريم)
در ماجراى تولّد حضرت عيسى - عليه السلام - از مريم - عليها السلام - دو نكته وجود دارد كه پيام آور درسهاى بزرگ عقيدتى و عملى است.
1. با اين كه حضرت مريم - عليها السلام - از هر نظر پاك بود، و همواره در محراب عبادت به سر مى برد و خدمتگذار مسجد بيت المقدس در جهت ظاهر و باطن بود، هنگام زايمان، از جانب خداوند به او خطاب شد از مسجد بيرون برو، و به تعبير قرآن به مكان دور دستى رفت.(11) چرا كه حرمت مسجد را بايد نگه داشت.
ولى در مورد ولادت حضرت اميرمؤمنان على - عليه السلام - هنگامى كه مادرش فاطمه بنت اسد - عليها السلام - مشغول طواف كعبه بود و درد زايمان او را فرا گرفت، ديوار كعبه شكافته شد، و ندايى به او رسيد كه وارد خانه كعبه شو، فاطمه - عليها السلام
- داخل خانه كعبه شد، و آن ديوار ترميم يافت و حضرت على - عليه السلام - در درون كعبه يعنى در مقدس ترين مكان، متولّد شد.(12)
و اين يك افتخار بزرگى است كه بيانگر عظمت حضرت على - عليه السلام - در مقايسه با حضرت عيسى - عليه السلام - مى باشد، از اين رو در طول زمان، علماى شيعه به اين مطلب بر عظمت على - عليه السلام - استدلال مى كنند.
2. حضرت مريم - عليها السلام - در رابطه با حفظ حريم عفّت و حجاب، بسيار حسّاس و مراقب بود. هنگامى به اذن الهى بدون شوهر باردار شد، از اين نظر كه مردم جاهل مبادا به او تهمت ناجوانمردانه بزنند، بسيار ناراحت بود و شدّت ناراحتيش به اندازه اى بود كه هنگام زايمان مى گفت: «يا لَيتَنِى مِتُّ قَبْلَ هذَا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيا؛ اى كاش قبل از اين مرده بودم و به كلى فراموش مى شدم.» (مريم، 23)
مسيحيانى كه ادّعاى پيروى از حضرت عيسى - عليه السلام - مى كنند، ولى در اروپا و آمريكا و... آن همه دامنه بى عفّتى را گسترش مى دهند، در حقيقت دورترين افراد نسبت به حضرت مسيح - عليه السلام - هستند، آنها گستاخى را به جايى رسانده اند كه عكسى تحت عنوان عكس حضرت مريم - عليها السلام - پخش مى كند كه نمايانگر يك زن بد حجاب يا بى حجاب است و حتّى در كنفرانس زنان كه سال گذشته در «پكن» برقرار شد، عكس آن چنانى را به عنوان عكس حضرت مريم - عليها السلام - بر بالاى دكور سالن كنفرانس نصب كرده بودند، زهى گستاخى و اهانت بى شرمانه كه روح پاك حضرت مريم - عليها
السلام - از چنان نسبتهاى ناروا بيزار است، اكنون نيز او مى گويد:
«كاش به دنيا نيامده بودم، يا به طور كلى فراموش مى شدم و مرا به اين گونه عكس و تمثال، متّهم نمى كردند!»
عجيب است، مريم كه بايد سمبل حجاب و عفّت گردد، به دست مردم نااهل، سمبل بد حجابى و دريدگى ضد حجاب شده است!!
امداد غيبى به كمك مريم، با سخن گفتن - عليه السلام - در گهواره
مريم - عليها السلام - عيسى - عليه السلام - را در آغوش گرفت و به سوى مردم آمد، مردم جاهل و بى پروا، بى درنگ به آن بانوى بسيار پاك، نسبت ناروا دادند، و گفتند: «اى مريم! كار بسيار عجيب و بدى كردى! اى خواهر هارون (اى كسى كه هم چون هارونِ پيامبر، به پاكى و تقوا معروف هستى) نه پدر تو (عمران) مرد بدى بود و نه مادرت (حَنَّه) بانوى ناپاكى بود، اين پسر را از كجا آوردى؟!» مريم در حالى كه بسيار در فشار بود، سكوت كرد. ولى ديد آنها هم چنان به ناسزا گويى ادامه مى دهند. در اين هنگام عيسى - عليه السلام - در گهواره دستى در نزد مريم - عليها السلام - بود، مريم اشاره به عيسى - عليه السلام - كرد، كه اى فرزند به پاكى من و پاك زادى خودت، گواهى بده، و به آنها گفت: از اين كودك بپرسيد.
قوم كه از اشاره مريم - عليها السلام - بيشتر ناراحت شده بودند، با نيشخند و ناراحتى گفتند: «ما چگونه با كودكى كه در گهواره است سخن بگوييم؟»(13)
امام باقر - عليه السلام - فرمود: هفتاد نفر زن، اطراف مريم - عليها السلام - را
گرفتند و او را با ناسزا گويى سرزنش نمودند، در اين هنگام عيسى - عليه السلام - در گهواره به آنها گفت: «واى بر شما! آيا به مادرم نسبت ناروا مى دهيد، من بنده خدا هستم، خداوند به من كتاب داده، سوگند به خدا بر هر يك از شما به خاطر تهمتى كه به مادرم مى زنيد، حدّ تهمت را جارى مى كنم.»
يكى از حاضران از امام باقر - عليه السلام - پرسيد: آيا بعد از اين (هنگامى كه عيسى بزرگ شد) عيسى - عليه السلام - بر آنها حدّ جارى كرد؟ امام باقر - عليه السلام - فرمود: «آرى بِحَمْدِ اللهِ.»(14)
گواهى عيسى - عليه السلام - در گهواره، در قرآن چنين آمده است:
«من بنده خدايم، خداوند به من كتاب (آسمانى) داده و مرا پيامبر نموده است و مرا وجودى پر بركت كرده و مرا در هر كجا باشم، مادام كه زنده ام به نماز و زكات توصيه نموده است - و مرا نسبت به مادرم نيكوكار قرار داده، و جبّار و شقى قرار نداده است - و سلام خدا بر من، آن روز كه متولّد شدم، و آن روز كه مى ميرم، و آن روز كه زنده برانگيخته مى شوم.»(15)
هنگامى كه قوم به طور آشكار، سخنان فوق را از عيسى - عليه السلام - شنيديد، دريافتند كه مريم - عليها السلام - از هر گونه ناپاكى، پاك و منزّه است، و عيسى - عليه السلام - بعد از اين تكلّم، تا زمانى كه بزرگ شد و به حدّ زبان گشودن رسيد، سخن نگفت.(16)
ابوبصير از امام صادق - عليه السلام - پرسيد: «چرا خداوند عيسى - عليه السلام - را بدون
پدر آفريد؟»
امام صادق - عليه السلام - در پاسخ فرمود: «تا مردم به قدرت وسيع الهى پى ببرند و بدانند كه خدا حتى قدرت دارد كه از زن بى همسر، فرزند بيافريند، چنان كه قدرت دارد انسانى (مانند آدم - عليه السلام -) را بدون پدر و مادر خلق كند، و او بر هر چيزى قادر است.»(17)
------------------------------
1- بحار، ج 14، ص 214 (پاورقى).
2- بحار، ج 14، ص 250-326.
3- مانند آيه 42 آل عمران.
4- سوره آل عمران، آيه 45 تا 47.
5- بحار، ج 14، ص 223.
6- سوره مريم، آيه 16 تا 21.
7- اين مطلب در قرآن با تعبير «فَنَفَخْنا فِيها مِنْ رُوحِنا» آمده است. (انبياء، 91؛ تحريم، 12).
8- بحار، ج 14، ص 225.
9- مريم، 23.
10- مضمون آيات 13 تا 26 سوره مريم.
11- مريم، 23.
12- الغدير، ج 6، ص 23. به نقل از شانزده كتاب اهل تسنّن.
13- مريم، 27 تا 29؛ بحار، ج 14، ص 228.
14- بحار، ج 14، ص 215.
15- سوره مريم، آيه 30 تا 33.
16- بحار، ج 14، ص 229.
17- همان مدرك، ص 218.
حضرت عيسى (ع) / رسالت عيسى (ع) و معجزات
حضرت عيسى - عليه السلام - در سى سالگى رسماً رسالت خود را به مردم اعلام نمود، و هر رسولى براى اثبات پيامبرى و رسالت خود معجزه دارد. عيسى - عليه السلام - به بنى اسرائيل گفت:
«اِنِّى قَدْ جِئْتُكُمْ بِآية مِنْ رَبِّكُمْ؛ من از طرف پروردگار شما نشانه اى برايتان آورده ام.»(1)
آن گاه پنج معجزه خود را به اين ترتيب بر شمرد:
1. من از گِل چيزى به شكل پرنده مى سازم، سپس در آن مى دمم، به فرمان خدا پرنده اى مى گردد.
2. كور مادر زاد را بينا مى كنم.
3. مبتلايان
به بيمارى برص (پيسى) را بهبود مى بخشم.
4. مردگان را زنده مى كنم.
5. و از آن چه مى خوريد و در خانه خود ذخيره مى نماييد، خبر مى دهم.
قطعاً در اينها نشانه اى براى شما به سوى حق است، اگر ايمان داشته باشيد.(2)
اى مردم! خداوند پروردگار من و شما است، او را بپرستيد، نه من و نه چيز ديگر را. اين است راه راست.(3)
گروهى عيسى - عليه السلام - را تصديق كرده، ايمان آوردند، ولى گروهى ديگر او را انكار كرده و معجزات او را سحر و جادو خواندند. عيسى - عليه السلام - هم چنان مردم را به سوى توحيد دعوت مى كرد، و با پند و اندرز، آنها را به راه راست هدايت مى نمود.
روزى با حواريون (ياران خاص خود) از سرزمين اردن به بيت المقدّس، حركت كردند. در بين راه هر كور و شَل را مى ديد به اذن خدا شفا مى بخشيد. به اين ترتيب مردم را با آيات و نشانه هاى الهى، از بت پرستى و انحراف بر حذر داشته و به سوى خداى بزرگ راهنمايى مى نمود.(4)
شخصى از او پرسيد: «سخت ترين چيز چيست؟» فرمود: «خشم خدا.» او پرسيد: «چه چيز موجب دور ماندن از خشم خدا است؟» فرمود: «ترك خشم خود.» به گفته مولانا:
گفت عيسى را يكى هشيار سر *** چيست در هستى ز جمله صعب تر
گفتش اى جان! صعب تو خشم خدا *** كه از آن دوزخ همى لرزد چو ما
گفت از اين خشم خدا چبود امان *** گفت: ترك خشم خويش اندر زمان
كظم غيظ است اى پسر خطّ امان *** خشم حق ياد آور و در كش عنان(5)
مائده آسمانى، يكى از معجزات عيسى - عليه السلام -
حواريون دوازده نفر از
ياران مخصوص حضرت عيسى - عليه السلام - بودند كه بعضى از آنها لغزش پيدا كردند. نامهايشان چنين بود: پطرس، اندرياس، يعقوب، يوحنّا، فيلوپس، برترلولما، توما، متّى، يعقوب بن حلفا، شمعون ملقّب به «غيور»، يهودا برادر يعقوب، و يهوداى اسخريوطى كه به حضرت عيسى - عليه السلام - خيانت كرد. آنها با اين كه ايمان آورده بودند مى خواستند با ديدن معجزه ديگرى از عيسى - عليه السلام - كه آن هم مربوط به آسمان باشد قلبشان سرشار از يقين گردد، به عيسى - عليه السلام - عرض كردند: «آيا پروردگار تو مى تواند مائده اى از آسمان (يعنى غذايى از آسمان) براى ما بفرستد؟»
اين تقاضا كه بوى شك مى داد، حضرت عيسى - عليه السلام - را نگران كرد، به آنها هشدار داد و فرمود: «اگر ايمان آورده ايد از خدا بترسيد.»
حواريون گفتند: «ما مى خواهيم از آن غذا بخوريم تا قلبمان سرشار از اطمينان و يقين گردد و به روشنى بدانيم كه آن چه به ما گفته اى راست است و بر آن گواهى دهيم.»
هنگامى كه عيسى - عليه السلام - از حسن نيت آنها آگاه شد، به خدا عرض كرد: «خدايا! مائده اى (سفره اى از غذا) از آسمان براى ما بفرست تا عيدى براى اوّل و آخر ما باشد، و نشانه اى از جانب تو محسوب شود، و به ما روزى ده كه تو بهترين روزى دهندگان هستى.»
خداوند به عيسى - عليه السلام - وحى كرد: «من چنين مائده اى را بر شما نازل مى كنم، ولى بايد متوجّه باشيد كه مسؤوليت شما بعد از نزول اين مائده، بسيار سنگينتر خواهد بود. اگر پس از مشاهده چنين معجزه آشكارى هر كس از شما
به راه كفر رود، او را آن چنان عذاب كنم كه هيچ كس را آن گونه عذاب نكرده باشم.»(6)
مائده نازل شد، و در ميان آن چند قرص نان و چند ماهى بود و چون مائده در روز يكشنبه نازل شد، مسيحيان آن روز را روز عيد ناميدند، و در دعاى حضرت مسيح - عليه السلام - نيز آمده بود: «مائده موجب عيد براى ما شود.» يعنى ما را به خويشتن و به وجدان و سرنوشت نخستينمان بازگرداند كه براساس توحيد و ايمان است.
روايت شده: پس از چند بار نزول مائده، خداوند به عيسى - عليه السلام - وحى كرد: «مائده را براى تهيدستان قرار بده نه ثروتمندان.» عيسى - عليه السلام - چنين كرد، ثروتمندان به شك و ترديد افتادند، و مردم را در مورد معجزه بودن مائده به شك انداختند. خداوند 333 نفر از مردان آنها را به صورت خوك، مسخ نمود كه حركت مى كردند و كثافات را مى خورند. بستگان آنها گريه كردند و دست به دامن حضرت عيسى - عليه السلام - شدند، ولى آنها بعد از سه روز به هلاكت رسيدند.(7)
نمونه اى تواضع حضرت عيسى - عليه السلام -
روزى عيسى - عليه السلام - به حواريون (اصحاب نزديك و خاص) خود فرمود: من كارى با شما دارم، آن را انجام دهيد.» (از آن جلوگيرى نكنيد.)
حواريون: كارت را انجام بده، ما آماده هستيم.
حضرت عيسى - عليه السلام - برخاست و پاهاى آنها را شست، آنها عرض كردند: «اى روح خدا! ما سزاوارتر به اين كار هستيم.»
حضرت عيسى - عليه السلام - فرمود: سزاوارترين انسان به تواضع و فروتنى، «عالِم» است، من اين گونه به
شما تواضع نمودم، تا بعد از من، شما نسبت به مردم، اين گونه تواضع كنيد.» آن گاه عيسى - عليه السلام - افزود:
«بِالتَّواضُعِ تَعْمُرُ الْحِكْمَة لا بِالتَّكَبُّرِ؛ وَ كَذلِكَ فِى السَّهْلِ ينْبُتُ الزَّرْعُ لا فِى الْجَبَلِ؛ بناى حكمت با تواضع ساخته مى شود، نه با تكبر، و هم چنين زراعت در زمين نرم مى رويد، نه در زمين سخت.»(8)
مجازات همسفر عيسى، بر اثر خودبينى
يكى از مهم ترين كارهاى حضرت عيسى - عليه السلام - براى تبليغ دين برنامه سياحت و بيابانگردى بود. در يكى از اين سياحت ها، يكى از دوستانش كه قد كوتاه بود و همواره در كنار حضرت عيسى - عليه السلام - ديده مى شد، به همراه عيسى - عليه السلام - به راه افتاد، تا با هم به دريا رسيدند. عيسى با يقين خالص و راستين گفت: بسم الله، سپس بر روى آب حركت كرد، بى آنكه غرق شود.
آن شخص قد كوتاه هم وقتى كه عيسى - عليه السلام - را ديد كه بر روى آب راه مى رود، با يقين خالصانه گفت: بسم الله، و سپس بر روى آب به راه افتاد، بى آنكه غرق بشود، تا به عيسى - عليه السلام - رسيد. ولى در همين حال، «خودبينى» او را گرفت و با خود گفت: «اين عيسى روح الله است كه بر روى آب، گام بر مى دارد، من نيز روى آب حركت مى كنم، فَما فَضْلُهُ عَلَى؟ بنابراين، عيسى - عليه السلام - چه برترى بر من دارد؟» همان دم زير پايش بى قرار شد و در آب فرو رفت و فرياد زد: «اى روح الله! دستم به دامنت، مرا بگير و از غرق شدن نجات بده.»
عيسى - عليه
السلام - دست او را گرفت و از آب بيرون كشيد و به او فرمود: «اى كوتاه قد! مگر چه گفتى؟» (كه در آب فرو رفتى)
كوتاه قد: گفتم، اين روح الله است كه بر روى آب مى رود، من نيز بر روى آب مى روم. (بنابراين چه فرقى بين ما هست)، خودبينى مرا فرا گرفت (و در نتيجه به مكافاتش رسيدم).
عيسى - عليه السلام - فرمود: «تو خود را (بر اثر خودبينى) در مقامى كه خدا آن را براى تو قرار نداده، نهادى. خداوند بر تو غضب كرد، اكنون از آن چه گفتى، توبه كن.»
او توبه كرد، آن گاه به مرتبه اى كه خدا برايش قرار داده بود، بازگشت.(9)
گفتگوى عيسى با مرده زنده شده در روستاى بلا زده
روزى حضرت عيسى - عليه السلام - و حواريون در سير و سياحت خود به روستايى رسيدند، ديدند اهل آن روستا و پرندگان و حيوانات آن، همه به طور عمومى مرده اند. عيسى - عليه السلام - به همراهان فرمود: «معلوم است كه اينها به عذاب عمومى الهى كشته شده اند. اگر آنها به تدريج مرده بودند، همديگر را به خاك مى سپردند.»
حواريون: اى روح خدا، از خداوند درخواست كن تا اينها را زنده كند تا علت عذابى را كه به سراغ آنها آمده، براى ما بيان كنند، تا ما از كردارى كه موجب عذاب الهى مى شود، دورى كنيم.
حضرت عيسى - عليه السلام - از درگاه خدا خواست تا آنها را زنده كند، از جانب آسمان به عيسى - عليه السلام - ندا شد كه: «آنان را صدا بزن.»
عيسى - عليه السلام - شبانه بالاى تپّه اى از زمين رفت و فرمود: «اى مردم روستا!»
يك
نفر از آنها زنده شد و گفت: «بلى، اى روح و كلمه خدا!»
عيسى: «واى به حال شما، كردار شما چه بوده؟» (كه اين گونه شما را دستخوش بلاى عمومى نموده است)
مرد زنده شده: چهار چيز ما را مشمول عذاب الهى كرد:
1. پرستش طاغوت
2. دلبستگى به دنيا با ترس اندك از خدا
3. آرزوى دور و دراز
4. غفلت و سرگرمى به بازى هاى دنيا
عيسى: دلبستگى شما به دنيا چه اندازه بود؟
مرد زنده شده: همانند علاقه كودك به مادرش. هنگامى كه دنيا به ما رو مى آورد شاد و خوشحال مى شديم، و هنگامى كه دنيا به ما پشت مى كرد، گريه مى كرديم و محزون مى شديم.
عيسى: طاغوت را چگونه مى پرستيديد؟
مرد زنده شده: ما از گنهكاران پيروى مى كرديم.
عيسى: عاقبت كارتان چگونه پايان يافت؟
مرد زنده شده: شبى با خوشى به سر برديم، صبح آن در «هاوِيه» افتاديم.
عيسى: هاويه چيست؟
مرد زنده شده: هاويه، سجّين است.
عيسى: سجّين چيست؟
مرد زنده شده: سجّين، كوه هاى گداخته به آتش است كه تا روز قيامت، بر ما مى افروزد.
عيسى: وقتى به هلاكت رسيديد، چه گفتيد و مأموران الهى به شما چه گفتند؟
مرد زنده شده: گفتيم ما را به دنيا باز گردانيد، تا كارهاى نيك در آن انجام دهيم و زاهد و پارسا گرديم، به ما گفته شد: «دروغ مى گوييد.»
عيسى: واى به حال شما! چه شد كه غير از تو، شخص ديگر از اين هلاك شدگان با من سخن نگفت؟
مرد زنده شده: اى روح خدا! دهان همه آنها با دهنه آتشين بسته شده است، و آنها به دست فرشتگان خشن، گرفتار مى باشند. من در دنيا در ميان آنها زندگى مى كردم، ولى از آنها نبودم. (و مانند آنها گناه نمى كردم.) تا وقتى كه عذاب
عمومى فرا رسيد و مرا نيز فرا گرفت. اكنون به تار مويى در لبه پرتگاه دوزخ آويزان مى باشم، نمى دانم كه از آن جا در ميان دوزخ واژگون مى شوم، يا نجات مى يابم. (احتمالاً عذاب اين شخص، به خاطر ترك امر به معروف و نهى از منكر است.)
عيسى - عليه السلام - به حواريون رو كرد و فرمود:
«يا اَوْلِياءَ اللهِ! اَكْلُ الْخُبْزِ الْيابِسِ بِالْمِلْحِ الْجَرِيشِ، وَ النَّوْمُ عَلَى الْمَزابِلِ خَيرٌ كَثِيرٌ مَعَ عافِية الدُّنْيا وَ الْآخِرَة؛ اى دوستان خدا! خوردن نان خشك با نمك زِبر و خشن، و خوابيدن بر روى خاشاكهاى آلوده، بسيار بهتر است، اگر همراه عافيت و سلامتى دنيا و آخرت باشد.»(10)
پذيرش رهبرى حق، شرط استجابت دعا
در ميان بنى اسرائيل، خانواده اى زندگى مى كردند كه هرگاه يكى از آنها چهل شب تا صبح پشت سر هم به عبادت و نيايش مى پرداخت، بعد از آن دعايش به هدف اجابت مى رسيد. يكى از افراد آن خاندان، چهل شب به عبادت و نيايش پرداخت و سپس دعا كرد، ولى دعايش به استجابت نرسيد. او بسيار پريشان شد و نزد عيسى - عليه السلام - رفت و گله كرد، و از او خواست كه برايش دعا كند.
حضرت عيسى - عليه السلام - وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و بعد از نماز براى آن بنده پريشان، دعا كرد. در اين هنگام خداوند به عيسى - عليه السلام - چنين وحى نمود:
«اى عيسى! آن بنده من از راه صحيح خود دعا نمى كند، او مرا مى خواند ولى در دلش در مورد پيامبرى تو شك و ترديد دارد، بنابراين اگر آن قدر دعا كند كه گردنش قطع شود و سر انگشتانش
بريزد، دعايش را اجابت نمى كنم.»
عيسى - عليه السلام - ماجرا را به آن مرد گفت، او عرض كرد: «اى روح خدا! سوگند به خدا حقيقت همان است كه گفتى، من درباره پيامبرى تو شك داشتم، اكنون از خدا بخواه، تا اين شك برطرف گردد.»
حضرت عيسى - عليه السلام - دعا كرد. او به نبوّت و رهبرى عيسى - عليه السلام - يقين پيدا نمود، آن گاه خداوند توبه او را پذيرفت، و مانند ساير افراد خانواده اش، دعايش پس از چهل شب عبادت، به استجابت مى رسيد.(11)
نااميدى ابليس از گمراه كردن عيسى - عليه السلام -
روزى ابليس (شيطان جنّى) در گردنه اَفِيق بيت المقدّس سر راه عيسى - عليه السلام - را گرفت، و با پرسش هايى مى خواست او را گمراه كند، ولى از گمراه كردن او نااميد و سركوفته شد و عقب نشينى كرد. سؤال و جواب او و عيسى - عليه السلام - به اين صورت بود:
ابليس: اى عيسى! تو كسى هستى كه عظمت پروردگارى تو به جايى رسيده كه بدون پدر به دنيا آمدى.
عيسى: عظمت مخصوص خداوندى است كه مرا چنين آفريد. چنان كه آدم و حوّا را بدون پدر و مادر آفريد.
ابليس: تو كسى هستى كه عظمت پروردگارى تو به جايى رسيد كه در گهواره سخن گفتى.
عيسى: بلكه عظمت مخصوص آن خدايى است كه مرا در نوزادى به سخن آورد، و اگر مى خواست مرا لال مى كرد.
ابليس: تو كسى هستى كه عظمت پروردگارى تو به جايى رسيد كه از گِل پرنده اى مى سازى و سپس به آن مى دمى و آن زنده مى شود.
عيسى: عظمت مخصوص خدايى است كه مرا آفريده و نيز آن چه را كه تحت
تسخير من قرار داد آفريد.
ابليس: تو كسى هستى كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه بيماران را درمان مى كنى و شفا مى بخشى.
عيسى: بلكه عظمت مخصوص آن خداوندى است كه به اذن او، بيماران را شفا مى دهم و اگر اراده كند خود مرا بيمار مى سازد.
ابليس: تو كسى هستى كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه مردگان را زنده مى كنى.
عيسى: بلكه عظمت از آنِ خدايى است كه به اذن او مردگان را زنده مى كنم و آن را كه زنده مى كنم به ناچار مى ميراند و خدا مرا نيز مى ميراند.
ابليس: تو آن كسى هستى كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه روى آب دريا راه مى روى، بى آنكه پاهايت در آب فرو رود و غرق گردى.
عيسى: بلكه عظمت از آنِ خدايى است كه آب دريا را براى من رام نمود و اگر بخواهد مرا غرق خواهد نمود.
ابليس: تو آن كسى هستى كه زمانى خواهد آمد بر فراز همه آسمانها و زمين و آن چه در ميانشان است قرار مى گيرى، و امور آنها را تدبير مى نمايى و روزى هاى مخلوقات را تقسيم مى كنى.
اين سخن ابليس، به نظر عيسى - عليه السلام - بسيار بزرگ آمد، همان دم گفت:
«سُبْحانَ اللهِ مِلْأ سَماواتِهِ وَ اَرْضِهِ وَ مِدادَ كَلِماتِهِ، وَ زِنَة عَرْشِهِ وَ رِضى نَفْسِهِ؛ پاك و منزّه است خدا از هر گونه عيب و نقص، به اندازه پرى آسمانها و زمينش و همه مخلوقاتش و به اندازه وزن عرشش و خشنودى ذات پاكش.»
ابليس آن چنان از سخن عيسى - عليه السلام - منكوب شد كه با حالى زار و سرشكسته از آن جا گريخت و در ميان لجنزار كثيف افتاد.(12)
هلاكت همسفر ابله عيسى -
عليه السلام -
مرد ابلهى در يكى از سفرها، با عيسى - عليه السلام - همسفر شد. او به جاى اين كه از محضر عيسى - عليه السلام - درسهاى معنوى بياموزد و خود را از آلودگى هاى گناه پاك نمايد، به جمع كردن مقدارى استخوان از بيابان پرداخت، و هدفش از اين كار، رشد معنوى نبود، بلكه هدفش يك نوع سرگرمى بود. استخوانهاى جمع كرده را به خيال اين كه استخوانهاى انسان مرده است، نزد عيسى - عليه السلام - آورد و اصرار پياپى كرد، كه با ياد كردن اسم اعظم، صاحب آن استخوانها را زنده كند.
عيسى - عليه السلام - به خدا عرض كرد: «اين مرد اين گونه اصرار دارد.» خداوند به او فرمود: «او مرد گمراهى است و هدف الهى ندارد.»
سرانجام عيسى - عليه السلام - در حالى كه نسبت به او خشمگين بود، ناگزير به اذن الهى، صاحب آن استخوانها را زنده كرد. ناگهان آن استخوانها به صورت شيرى در آمد و به آن مرد ابله حمله كرد و او را دريد و خورد. معلوم شد آن استخوانها، از شير مرده بوده است.
عيسى - عليه السلام - به آن شير گفت: چرا او را دريدى و خوردى؟
شير پاسخ داد: چون تو به او خشم كردى.
عيسى - عليه السلام - گفت: چرا خونش را نخوردى؟
شير گفت: زيرا قسمت من نبود.
آرى آن مرد ابله به جاى اين كه روح مرده خود را در محضر عيسى - عليه السلام - زنده كند، به سراغ استخوانهاى پوسيده رفت.
اى برادر! غافل نباش، وقتى آب صافى ديدى، آن را خاك نريز و گل آلود نكن، و گرنه سگ نفس
امّاره تو را مى درد، چنان كه شير، آن مرد ابله را دريد. بنابراين با خاك ريختن بر روى استخوانهاى سگ نفس امّاره از صيد شدن به دست او جلوگيرى كن.
هين سگ اين نفس را زنده مخواه كه عدوّ جان تست از ديرگاه
خاك بر سر استخوانى را كه آن مانع اين سگ بود از صيد جان(13)
گنجى كه عيسى - عليه السلام - پيدا كرد
روزى عيسى - عليه السلام - با حواريون به سير و سياحت در صحرا پرداختند و هنگام عبور به نزديك شهرى رسيدند. در مسير راه نشانه گنجى را ديدند. حواريون به عيسى گفتند: «به ما اجازه بده در اين جا بمانيم و اين گنج را استخراج كنيم.» عيسى به آنها اجازه داد و فرمود: شما در اين جا براى استخراج گنج بمانيد، و به گمانم در اين شهر نيز گنجى هست، من به سراغ آن مى روم.
حواريون در آن جا ماندند و حضرت عيسى - عليه السلام - وارد شهر شد، در مسير راه هنگام عبور، خانه ويران شده و ساده اى را ديد. به آن خانه وارد شد و ديد پيرزنى در آن جا زندگى مى كند، به او فرمود: «امشب من مهمان شما باشم؟»
پير زن پذيرفت. عيسى به او گفت: آيا در اين خانه جز تو كسى زندگى مى كند؟
پيرزن: آرى يك پسرى دارم خاركن است، به بيابان مى رود و خارهاى بيابان را جمع كرده و به شهر مى آورد و مى فروشد، و از پول آن، معاش زندگى ما تأمين مى گردد. آن گاه پيرزن عيسى - عليه السلام - را - كه نمى شناخت - در اطاق جداگانه اى وارد كرد و از او پذيرايى نمود. طولى نكشيد
كه پسرش از صحرا آمد. مادر به او گفت: «امشب مهمان ارجمندى داريم كه نورهاى زهد و پاكى و عظمت از پيشانيش مى درخشد، خدمت و همنشينى با او را غنيمت بشمار.»
خاركن نزد عيسى - عليه السلام - رفت و به او خدمت كرد و احترام شايان نمود. در يكى از شبها عيسى - عليه السلام - احوال خاركن را پرسيد و با او به گفتگو پرداخت و دريافت كه خاركن يك انسان خردمند و باهوش است. ولى اندوه جانكاهى، قلب او را مشغول نموده است. به او فرمود: «چنين مى نگرم كه غم و اندوه بزرگى در دل دارى.»
خاركن: آرى در قلبم اندوه و درد بزرگى هست كه هيچ كس جز خدا به برطرف نمودن آن قادر نيست.
عيسى: غم دلت را به من بگو، شايد خداوند عوامل برطرف نمودن آن را به من الهام كند.
خاركن: در يكى از روزها كه هيزم بر پشتم حمل مى كردم، از كنار كاخ شاه عبور نمودم. به كاخ نگاه كردم چشمم به جمال دختر شاه افتاد، عشق او در دلم جاى گرفت و هر روز به اين عشق افزوده مى شود. ولى كارى از من ساخته نيست و اين درد، درمانى جز مرگ ندارد.
عيسى: اگر خواهان آن دختر هستى، من وسايل وصال تو با او را فراهم مى كنم.
خاركن ماجرا را به مادرش گفت، مادر گفت: «پسرم به گمانم اين مهمان، مرد بزرگى است و اگر قولى داده حتماً به آن وفا مى كند. نزد او برو و هر چه گفت از او بشنو و اطاعت كن.»
صبح آن شب، خاركن نزد عيسى - عليه السلام - آمد، عيسى به او گفت: نزد شاه برو
و از دخترش خواستگارى كن.
خاركن به طرف كاخ شاه رفت. وقتى كه به آن رسيد، نگاهبانان سر راه او را گرفتند و پرسيدند: چه كار دارى؟ گفت: براى خواستگارى دختر شاه آمده ام، آنها از روى مسخره خنديدند و براى اين كه شاه را نيز بخندانند. او را نزد شاه بردند و او با صراحت گفت: «براى خواستگارى دخترت آمده ام!»
شاه از روى استهزاء گفت: «مهريه دختر من، فلان مقدار كلان از گوهر، ياقوت، طلا و نقره است.» كه مجموع آن در تمام خزانه كشورش وجود نداشت.
خاركن: من مى روم و بعداً جواب تو را مى آورم.
خاركن نزد عيسى - عليه السلام - آمد و ماجرا را گفت. عيسى - عليه السلام - با او به خرابه اى كه سنگهاى گوناگون در آن بود، رفتند. عيسى - عليه السلام - به اعجاز الهى آن سنگها را به طلا، نقره، گوهر و ياقوت تبديل كرد، به همان اندازه كه شاه گفته بود و به خاركن فرمود: «اينها را برگير و نزد شاه ببر.»
خاركن آنها را به كاخ برد و به شاه تحويل داد. شاه و درباريانش شگفت زده و حيران شدند و به او گفتند: «اين مقدار كافى نيست به همين مقدار نيز بياور.» خار كن نزد عيسى - عليه السلام - آمد و سخن شاه را بازگو كرد، عيسى - عليه السلام - فرمود: «به همان خرابه برو و به همان مقدار از جواهرات بردار و ببر.» خاركن همين كار را كرد و آن جواهرات را نزد شاه آورد. شاه با او به گفتگو پرداخت و دريافت كه همه اين معجزات از ناحيه مهمانى است كه در خانه خاركن است
و آن مهمان جز عيسى - عليه السلام - شخص ديگرى نيست. به خاركن گفت: «به مهمانت بگو به اين جا بيايد و عقد دخترم را براى تو بخواند.»
خاركن نزد عيسى - عليه السلام - آمد و با هم نزد شاه رفتند و عيسى - عليه السلام - شبانه عقد دختر شاه را براى خار كن خواند. صبح آن شب شاه با خاركن گفتگو كرد و دريافت كه خاركن داراى هوش و عقل و خرد سرشارى است و براى شاه فرزندى جز همان دختر نبود. خاركن را وليعهد خود نمود و به همه درباريان و رجال و برجستگان كشورش فرمان داد با دامادش بيعت كنند و از فرمانش پيروى نمايند.
شب بعد، شاه بر اثر سكته ناگهانى مرد. رجال و درباريان، داماد (خاركن سابق) را بر تخت سلطنت نشاندند و همه امكانات كشور را در اختيارش نهادند و او شاهنشاه مقتدر كشور گرديد.
روز سوم عيسى - عليه السلام - نزد او آمد تا با او خداحافظى كند. خاركن سابق به عيسى گفت: «اى حكيم! تو بر گردن من چندين حق دارى كه حتى قدرت شكر يكى از آنها را ندارم تا چه رسد همه آنها را، گر چه هميشه تا ابد زنده باشم. شب گذشته سؤالى به دلم راه يافت كه اگر پاسخ آن را به من ندهى، آن چه را كه در اختيارم نهاده اى سودى به حالم نخواهد داشت.»
عيسى: آن سؤال چيست؟
خاركن: سؤالم اين است كه: «اگر تو قدرت آن را دارى كه دو روزه مرا از خاركنى به پادشاهى برسانى، چرا براى خودت يك زندگى ساده بيابانگردى را برگزيده اى؟ و از مقام پادشاهى و
رفاه و عيش و نوش دنيا روى برتافته اى؟»
عيسى: «آن كسى كه خدا را شناخته و به خانه كرامت و پاداش او آگاهى دارد، و ناپايدارى دنيا را درك نموده، به سلطنت فانى دنيا و امور ناپايدار آن دل نمى بندد. ما در پيشگاه الهى و در خلوتگاه ربوبى، داراى لذّتهاى روحانى خاصّى هستيم كه اين لذتهاى دنيايى در نزد آنها، بسيار ناچيز است.» آن گاه عيسى - عليه السلام - مقدارى از لذّتهاى معنوى و درجات و نعمتهاى ملكوتى را براى او توضيح داد، كه آن خاركن، مطلب را به خوبى دريافت. تحوّلى در او ايجاد شد و با قاطعيت به عيسى - عليه السلام - رو كرد و چنين گفت:
«من بر تو حجّتى دارم و آن اين كه: چرا خودت به راهى كه بهتر و شايسته تر است رفته اى، ولى مرا به اين بلاى بزرگ دنيا افكنده اى؟»
عيسى: «من اين كار را كردم تا عقل و هوش تو را بيازمايم و ترك اين امور موجب پاداش براى تو و عبرت براى ديگران گردد.»
خاركن همه سلطنت و تشكيلاتش را رها كرد و همان لباس خاركنى قبلى را پوشيد و به دنبال عيسى - عليه السلام - به راه افتاد، تا هر چه زنده است همدم و همنشين عيسى - عليه السلام - شود. عيسى - عليه السلام - همراه او نزد حواريون آمد و گفت: «اين - مرد - گنجى است كه به گمانم در اين شهر وجود داشت، به جستجويش پرداختم، او را يافتم و با خود نزد شما آوردم.»(14)
اين است گنج، نه آن گنج مادى كه شما را در اين جا زمين گير نموده است.
با چشم
خوار منگر تو بر اين پا برهنگان *** نزد خرد عزيزتر از ديده ترند
آدم بهشت را به دو گندم اگر فروخت *** حقّا كه اين گروه به يك جو نمى خرند(15)
مبلّغين اعزامى عيسى - عليه السلام - در شهر انطاكيه
دو نفر از ناحيه حضرت عيسى - عليه السلام - مأمور تبليغات در يكى از شهرهاى روم به نام «انطاكيه» شدند.(16) ولى آن دو مأمور به راه صحيح تبليغى آشنا نبودند و طولى نكشيد نه تنها احدى به آنها گرايش پيدا نكرد، بلكه مردم از آنان دورى كردند و به دستور پادشاه روم، آنها را دستگير كرده در بتكده اى زندانى نمودند.
حضرت عيسى - عليه السلام - از نتيجه نگرفتن تبليغ آن دو نفر و زندانى شدن آنها باخبر شد. وصى خاص خود «شمعون الصّفا» را كه مبلّغى پخته و آشنايى بود، براى نجات آن دو نفر و دعوت مردم انطاكيه به راه سعادت و اجتناب از بت پرستى، به شهر انطاكيه اعزام كرد.(17)
او با كمال متانت و روشن بينى با روش جالبى وارد شهر شد و در آغاز چنين اعلام كرد:
من در اين شهر غريب هستم، تصميم گرفته ام خداى شاه را پرستش كنم در اين صورت من با روش شاه موافقم و با او هم مرام هستم.
همين گفتار موجب شد كه او را نزد شاه راه دادند.
شاه، فوق العاده او را تحسين كرد و از روش او خرسند شد و دستور داد كه او را با احترام خاصّى در بتكده گردش دهند.
شمعون به عنوان ديدار و گردش در عبادت گاه عمومى اهل شهر، وارد بتكده شد. هنگام گردش، آن دو نفر زندانى را ديد، آنها خواستند اظهار
ارادت و رفاقت كنند، او با اشاره به آنها خاطر نشان كرد كه هيچ گونه تظاهر به دوستى و رفاقت با من نكنيد.
شمعون حدود يك سال به بتكده آمد و شد مى كرد و در ظاهر از بتها پرستش مى نمود و در ضمن اين مدّت، شالوده دوستى و رفاقت خود را با شاه، پى ريزى كرد و بر اثر دور انديشى و روش خاص و جالب خود؛ مقام والا و احترام شايان نزد پادشاه كسب كرد.
مدّتها گذشت، روزى در جلسه خصوصى به پادشاه روم چنين گفت:
«من در اين مدّتى كه به بتكده آمد و شد داشتم، دو نفر زندانى را مشاهده كردم. اينك با كسب اجازه مى خواهم بپرسم كه علّت زندانى شدن آنان چيست؟»
پادشاه: اين دو نفر، سفره فتنه را در اين شهر پهن كرده بودند و ادّعا مى كردند كه خدايى جز اين بتها كه آفريدگار جهانيان هستند، وجود دارد. از اين رو براى رفع اين اخلالگريها دستور حبس آنها را دادم.
شمعون: آنها چگونه ادّعاى وجود خدايى غير از بتها مى كردند؟ دليل آنها چه بود؟ اگر صلاح مى دانيد، دستور احضار آنها را بفرماييد، خيلى مايلم به مذاكرات آنها گوش دهم.
پادشاه: بسيار خوب! براى اين كه شما هم از روش آنها باخبر گرديد، فرمان احضار آنها را مى دهم.
به اين ترتيب با اجازه و فرمان شاه، آن دو نفر را در مجلس حاضر كردند.
شمعون در حضور پادشاه با آنها بحث و گفتگو را از اين جا شروع كرد:
عجبا! مگر در جهان غير از خدايانى كه در بتكده هستند، خداى ديگرى وجود دارد؟
زندانيان: آرى ما معتقد به خداى آسمان و زمين هستيم. خدايى كه در فصل بهار، صحراها را
سبز و خرّم مى نمايد و در فصل پاييز، اين خرمى و شادابى را از آنها مى گيرم، خدايى كه خورشيد جهان تاب و ستارگان چشمك زن را آفريده است.
مردم دل آگاه و دانشمند هيچ ادعايى را بى دليل نمى پذيرند و هرگز بدون رهبرى استدلال زير بار ادعا نمى روند، از اين رو شمعون از آنها دليل خواست و چنين اظهار داشت:
اين گفتار پى در پى را كنار بگذاريد، ادعاى بى دليل چون كلوخ به سنگ زدن است. آيا شما در ادعاى خود دليلى داريد؟
زندانيان: آرى اگر ما از خداى خود بخواهيم كور مادرزاد را بينا مى كند و شخص زمين گير را لباس تندرستى مى پوشاند.
شمعون به پادشاه گفت: دستور دهيد كورى را حاضر كنند. به دستور شاه كور مادر زادى را به مجلس آوردند، آن گاه شمعون به آن دو نفر گفت:
اگر شما در ادعاى خود راست مى گوييد، از خداى خود بخواهيد تا اين كور، بينا شود.
آن دو نفر بى درنگ به سجده افتادند و از خداى خود بينايى كور را خواستند (خود شمعون در دل آمين مى گفت) هنوز دعا پايان نيافته بود كه چشمان آن كور باز شد و خداوند دو چشم بينا به او عنايت فرمود.
شمعون: عجيب نيست اگر شما اين كار بزرگ را كرديد، خدايان ما هم كور مادر زاد را شفا مى دهند.
(شاه آهسته به شمعون گفت: خدايان ما هيچ نفع و ضررى نمى توانند به كسى برسانند. هرگز قادر به شفاى كور نيستند.) به دستور شمعون كورى را حاضر كردند. شمعون دعا كرد، كور شفا يافت. آن گاه به آن دو نفر رو كرد و گفت: «حُجَّة بِحُجَّة؛ دليل به دليل» خداى شما يك نفر كور را شفا داد،
خدايان ما هم چنين كردند.
زندانيان: خداى ما زمين گير را شفا مى دهد!
زمينگيرى را حاضر كردند، به دعاى آن دو نفر شفا يافت، به دستور شمعون زمينگير ديگرى حاضر كردند دعا كرد، شفا يافت.
زندانيان: ما به درخواست خدا مرده را زنده مى كنيم.
شمعون: «اگر شما واقعاً مرده را زنده مى كنيد و شاه اجازه دهد من به خداى شما ايمان مى آورم.»
بى درنگ شاه گفت: اگر آنها مرده را زنده كنند، من هم به خداى آنها معتقد مى شوم.
اتّفاقاً هفت روز از مرگ فرزند جوان شاه مى گذشت. شمعون گفت: زنده كردن مرده از عهده ما و خدايان ما خارج است اگر خداى شما قادر به زنده كردن پسر پادشاه باشد، من و شاه معتقد به خداى شما مى شويم.
آن دو نفر مهياى عبادت شدند، با توجهى خاص از خداى خود زنده شدن جوان را خواستند و به سجده افتادند. (خود شمعون نيز از صميم قلب از خداوند طلب يارى مى كرد.) پس از چند لحظه، سر از سجده برداشتند و گفتند: كسى را به قبرستان بفرستيد خبرى بياورد. فرستادگان شاه به قبرستان رفتند، فرزند جوان او را ديدند كه تازه سر از خاك برداشته و از سر و صورتش خاك مى ريزد. او را نزد شاه آوردند، تا چشم شاه به فرزند دلبندش افتاد، او را در بر كشيد آن گاه گفت: «فرزندم! قصه خود را براى ما شرح بده.»
فرزند: پدر عزيزم! وقتى كه مرگ سراغ من آمد، به عذاب سخت گرفتار بودم تا اين كه امروز اين دو نفر را ديدم كه به سجده افتادند و از خدا، زنده شدن مرا مى خواهند، خداوند مرا به دعاى آن دو نفر زنده كرد.
شاه: اگر آن
دو نفر را ببينى، مى شناسى؟
فرزند: آرى كاملاً آنها را مى شناسم.
به دستور شاه بنا شد تمام مردم به صحرا روند و از جلو جوان زنده شده عبور كنند، تا ببينند پسر شاه آن دو نفر را در ميان جمعيت پيدا مى كند يا نه؟
تمام مردم از مقابل شاهزاده عبور كردند، همين كه آن دو نفر از مقابل او ردّ شدند، او با اشاره خبر داد كه آن دو نفر اينها بودند!
شاه هماندم با صميم قلب به خداى آن دو نفر كه خداى واقعى جهان خلقت است، ايمان آورد. شمعون و تمام اهل كشور شاه نيز از او پيروى كردند و به خداى جهانيان ايمان آوردند.
به اين ترتيب شمعون، نماينده زيرك حضرت عيسى - عليه السلام - با به كار بردن روش حكيمانه خود، شاه و همه مردم كشورش را به آيين عيسى - عليه السلام - گرايش داد.(18)
كارگران يا بهترين انسانها
حواريون كه همواره همراه حضرت عيسى - عليه السلام - در سفرها بودند، هرگاه گرسنه يا تشنه مى شدند به فرمان خدا غذا و آب براى آنها آماده مى شد. آنها اين جريان را براى خود افتخارى بزرگ مى دانستند. روزى در اين رابطه، از حضرت عيسى - عليه السلام - پرسيدند: «آيا كسى بالاتر از ما پيدا مى شود؟»
حضرت عيسى - عليه السلام - پاسخ داد: «نَعَمْ اَفْضَلُ مِنْكُم مَنْ يعْمَلُ بِيدِهِ وَ يأكُلُ مِنْ كَسْبِهِ؛ آرى بهتر از شما كسى است كه زحمت بكشد و از دسترنج خودش بخورد.»
حواريون پس از اين پاسخ، به شستشوى لباس مردم و گرفتن اجرت در برابر آن مشغول شدند.(19) (و به اين ترتيب به كار و كوشش پرداختند و از اجرت كارشان، هزينه
زندگى خود را تأمين مى نمودند و عملاً به همه مردم اين درس را آموختند كه كار و كوشش عار و ننگ نيست، بلكه ازعبادت برتر است.)
ملاقات عيسى - عليه السلام - با سه گروه عابد
روزى عيسى - عليه السلام - در مسير راه خود، با سه نفر ملاقات كرد و ديد بدنى ضعيف دارند و رنگشان پريده است. پرسيد: «چرا چنين شده ايد؟»
گفتند: ترس از خدا و آتش دوزخ ما را به چنين حالى افكنده است.
عيسى - عليه السلام - فرمود: «بر خدا سزاوار شد كه به خائف درگاهش، امان بدهد و او را از عذاب دوزخ حفظ كند.»
سپس از آن جا گذشت و در مسير راه به سه نفر ديگرى برخورد كه حال و رنگشان، پريشانتر و پژمرده تر از سه نفر اول بود. پرسيد: «چرا چنين شده ايد؟»
گفتند: «اشتياق به بهشت ما را به اين صورت در آورده است.»
عيسى - عليه السلام - فرمود: «به خدا سزاوار است، به آن چه اميد داريد شما را عطا فرمايد.» سپس از آن جا گذشت و با سه نفر ديگر روبرو شد. ديد حال آنها از دو دسته قبل پريشانتر و فرو رفته است و در صورت آنها نشانه هاى نور ديده مى شود، پرسيد: «چرا چنين شده ايد؟»
گفتند: «ما خدا را دوست داريم، عشق به خدا ما را چنين نموده است.»
عيسى - عليه السلام - دوبار فرمود: «اَنْتُمُ الْمُقَرَّبُونَ؛ مقرّبان درگاه خدا شما هستيد.»(20)
عيسى - عليه السلام - و حواريون در برابر حادثه عجيب در كربلا
روزى حضرت عيسى - عليه السلام - همراه حواريون در بيابان مشغول سير و سياحت بودند. تا گذرشان به سرزمين كربلا افتاد. ناگاه در مسير راه
شيرى نيرومند ديدند كه در وسط جاده قرار گرفته و جاده را بسته است.
عيسى - عليه السلام - نزد او آمد و فرمود: «چرا راه را بسته اى؟ آيا به ما راه مى دهى كه از آن جا عبور كنيم؟!»
شير با زبان گويا گفت: «من راه را براى شما باز نمى كنم، مگر اين كه يزيد، قاتل حسين - عليه السلام - را لعنت كنيد.»
عيسى - عليه السلام - گفت: حسين - عليه السلام - كيست؟
شير گفت: حسين - عليه السلام - سبط حضرت محمد پيامبر خدا - صلّى الله عليه و آله - و پسر على ولى خدا - عليه السلام - است.
عيسى - عليه السلام - گفت: قاتل او كيست؟
شير گفت: «ملعون شده حيوانات وحشى و مگس و همه درندگان به خصوص در ايام عاشورا است.»
عيسى - عليه السلام - دستهايش را بلند كرد و پس از لعن يزيد، او را نفرين كرد و حواريون آمين گفتند. آن گاه شير از جاده كنار رفت و عيسى - عليه السلام - و همراهان از آن جا عبور كردند.(21)
بيست سال زندگى پس از مرگ
روزى شخصى از امام صادق - عليه السلام - پرسيد: «آيا عيسى - عليه السلام - كسى را زنده كرد كه او بعد از زنده شدن، مدّتى عمر كند و از خوراكى ها بخورد و داراى فرزند شود؟
امام صادق - عليه السلام - فرمود: آرى، حضرت عيسى - عليه السلام - برادر دينى و دوست مخلص و درست كردارى داشت و هر وقت عيسى - عليه السلام - از كنار منزل او عبورش مى افتاد، به خانه او وارد مى شد و از او احوالپرسى مى كرد.
تا اين كه
عيسى - عليه السلام - مدتى مسافرت كرد و در بازگشت به ياد اين برادر دينى خود افتاد، به در خانه او رفت تا با او ملاقات كند و احوال او را بپرسد.
مادر او از منزل بيرون آمد، عيسى - عليه السلام - از او پرسيد: فلانى كجاست.
مادر گفت: «اى فرستاده خدا، فرزندم از دنيا رفت.»
عيسى - عليه السلام - به مادر فرمود: «آيا دوست دارى پسرت را زنده ببينى؟»
مادر عرض كرد: «آرى.»
عيسى فرمود: «وقتى فردا شد، نزد تو مى آيم و فرزندت را به اذن خدا زنده مى كنم.»
فردا فرا رسيد. عيسى - عليه السلام - نزد مادر دوستش آمد و به او فرمود: بيا با هم كنار قبر پسرت برويم. مادر همراه عيسى - عليه السلام - كنار قبر آمدند، عيسى - عليه السلام - كنار قبر ايستاد و دعا كرد. قبر شكافته شد و پسر آن زن، زنده از قبر بيرون آمد، وقتى مادر او را ديد و او مادرش را ديد، با هم گريه كردند. عيسى - عليه السلام - دلش به حال اين مادر و فرزند سوخت و به آن پسر فرمود: «آيا دوست دارى با مادرت در دنيا باقى بمانى؟»
او عرض كرد: «يعنى غذا بخورم و كسب روزى كنم و مدتى زنده بمانم؟!»
عيسى - عليه السلام - فرمود: «آرى آيا مى خواهى بيست سال غذا بخورى و روزى كسب كنى و ازدواج نمايى و داراى فرزند شوى؟»
او عرض كرد: «آرى راضى هستم.»
عيسى - عليه السلام - او را به مادرش سپرد و او بيست سال زندگى كرد و داراى زن و فرزند شد.(22)
يازده نصيحت جالب از اندرزهاى عيسى - عليه السلام -
براى
پندگيرى بيشتر از اندرزهاى دلنشين و حكمت آميز حضرت عيسى - عليه السلام - نظر شما را به نصيحت زير جلب مى كنم:
1. مجلس درس و وعظ بود، حواريون با عشق و شور مخصوص در گرداگرد استادشان عيسى - عليه السلام - نشسته بودند و گفتار او را با جان و دل مى پذيرفتند. در آن جلسه درس، همه دوازده نفر از حواريون به عيسى - عليه السلام - عرض كردند: «اى آموزگار راه هدايت! ما را از نصايح و پندهايت بهره مند ساز.»
عيسى - عليه السلام -: پيامبر خدا موسى - عليه السلام - به اصحابش فرمود: «سوگند دروغ نخوريد، ولى من مى گويم سوگند - خواه دروغ و خواه راست - نخوريد.»
آنها عرض كردند: ما را بيشتر موعظه كن.
عيسى - عليه السلام -: موسى - عليه السلام - به اصحاب خود فرمود: زنا نكنيد، من به شما مى گويم حتى فكر زنا نكنيد. (سپس چنين مثال زد) اگر شخصى در اتاق نقاشى شده و زيبا، آتشى روشن كند، دود، آن اطاق نقّاشى شده را دود آلود و سياه خواهد كرد. گر چه اطاق را نسوزاند، فكر زنا نيز هم چون آن دودى است كه زيبايى چهره معنوى انسان را تيره و تار مى سازد، گر چه آن چهره را از بين نبرد.(23)
2. يك روز حواريون (ياران خاص عيسى - عليه السلام -) از آن حضرت پرسيدند: «سخت ترين امور و دشوارترين چيزها چيست؟»
عيسى - عليه السلام - فرمود: «غضب و خشم خدا.»
آنها پرسيدند: «چگونه از غضب الهى خود را دور سازيم؟»
عيسى - عليه السلام - فرمود: «نسبت به همديگر غضب نكنيد.»
آنها پرسيدند: «علت و منشأ غضب چيست؟»
عيسى - عليه السلام
- فرمود: «علت غضب، تكبّر و خودمحورى و كوچك شمردن مردم است.»(24)
3. يكى از نصايح عيسى - عليه السلام - را شاعر معروف، ناصر خسرو با اشعار خود چنين سروده است:
چون تيغ بدست آرى مردم نتوان كشت *** نزديك خداوند بدى نيست فرامُشت
عيسى به رهى ديد يكى كشته فتاده *** حيران شد و بگرفت به دندان سرانگشت
گفتا تو كه را كشتى تا كشته شدى زار *** يا باز كجا كشته شود آن كه تو را كشت
انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس *** تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت(25)
4. روز ديگرى عيسى - عليه السلام - در بيابان و صحرا، تنها عبور مى كرد. از دور سر و صدايى شنيد. هر كدام ادعا دارد كه زمين مال من است. عيسى - عليه السلام - تصميم گرفت آنها را صلح دهد. براى اين كه آنها را آماده صلح سازد و غرور آنها را كه موجب كينه و دعوا شده بشكند، آنها را چنين موعظه كرد:
«شما هر كدام مى گوييد اين زمين مال من است، ولى حقيقت اين است كه شما مال اين زمين هستيد. بعد از مدتى نه چندان دور، همين زمين قبر مى گردد و شما را در كام خود فرو برده و پس از پوسيدگى، شما را جزء خود مى نمايد. پس زمين مال شما نيست، بلكه شما مال زمين هستيد. بنابراين براى امور مادى چند روزه دنيا، كشمكش نكنيد. از مركب غرور پياده شويد و صلح كنيد.»
5. يك روز عيسى - عليه السلام - همراه حواريون در بيابان عبور مى كرد، لاشه سگ مرده اى در آن جا افتاده بود. حواريون گفتند: «بوى اين سگ چقدر زشت
و تنفّر آميز است!»
عيسى - عليه السلام - فرمود: «چه دندانهاى سفيدى دارد!»(26)
به اين ترتيب عيسى - عليه السلام - به آنها و ديگران آموخت كه تنها بدى ها را ننگريد، خوبى ها را نيز بنگريد و مگس صفت نباشيد.
6. روزى عيسى - عليه السلام - در شهرى عبور مى كرد ديد زن و شوهرى با هم بگو و مگو و نزاع مى كنند. نزد آنها رفت و فرمود: «علت درگيرى شما چيست؟»
شوهر گفت: «اى پيامبر خدا! اين زن همسر من است و بانوى شايسته مى باشد و كار بدى نكرده است، ولى دوست دارم از او جدا گردم.»
عيسى - عليه السلام -: چرا، براى چه؟
شوهر: اين زن با اين كه هنوز پير نشده، صورتش چروك برداشته و فرسوده شده است.
عيسى - عليه السلام - به زن رو كرد و فرمود: «اى زن! آيا دوست دارى كه چهره ات صاف و شاداب گردد؟»
زن: آرى البته.
عيسى - عليه السلام -: هر گاه غذا مى خورى تا سير نشده اى دست از غذا بردار، زيرا وقتى كه غذا روى غذا در معده انباشته شد، موجب دگرگونى صورت شده و آن را نازيبا مى كند.
آن زن به دستور عيسى - عليه السلام - عمل كرد و نتيجه گرفت و زيبايى خود را بازيافت و محبوب شوهرش گرديد.(27)
7. روزى حواريون به عيسى عرض كردند: «اى روح خدا! مَنِ الْمُخْلِصُ لِلّهِ؟ مخلص درگاه خدا كيست؟»
عيسى - عليه السلام - فرمود:
«اّلَّذِى يعْمَلُ للهِ لا يحِبُّ اَنْ يحْمَدَهُ اَحَدُ عَلَى شَيءٍ مِنْ عَمَلِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ؛ آن كسى است كه اعمالش را براى خدا انجام دهد، دوست ندارد احدى او را به خاطر اعمالش تعريف و تمجيد نمايد.»(28)
8. حضرت عيسى
- عليه السلام - از كنار خانه اى عبور مى كرد، از آن جا صداى ساز و آواز و كف زدن مى آمد، پرسيد: اين جا چه خبر است؟ گفتند: «عروسى است و امشب به اين خانه عروس مى آورند.»
عيسى - عليه السلام - به نزديكان خود فرمود: امشب عروس مى ميرد (و شادى اينها به عزا مبدّل مى شود.)
آن شب فرا رسيد و حادثه تلخى رخ نداد، فرداى آن شب به عيسى - عليه السلام - گفتند: آن عروس زنده است.
عيسى - عليه السلام - با همراهان به در خانه او رفت، شوهر عروس از خانه بيرون آمد، عيسى - عليه السلام - به او فرمود: «از همسرت بپرس امشب چه كار خيرى انجام داده است؟» او نزد همسرش رفت و همين سؤال را پرسيد، همسر گفت: فقيرى هر شب جمعه به خانه ما مى آمد و غذا مى طلبيد. ديشب آمد و غذا طلبيد، كسى جواب او را نداد، فقير گفت: «برايم سخت است كه سخنم را نمى شنويد، اهل و عيالم امشب گرسنه مانده اند.» من برخاستم و با اكراه مقدارى از غذاهايى كه در خانه وجود داشت به او دادم.
عيسى - عليه السلام - كه در آن جا حاضر بود، به عروس گفت: از آن جا كه نشسته اى برخيز و دور شو، او برخاست و كنار رفت، ناگاه حاضران ديدند يك مار بزرگ در زير فرش او، در حالى كه دُم خود را به دندان گرفته وجود دارد. عيسى - عليه السلام - به عروس گفت: «به خاطر صدقه اى كه دادى، از گزند اين مار مصون ماندى.» (و گرنه بنا بود اين مار تو را نيش بزند و بكشد.)(29)
9. عيسى -
عليه السلام - براى حواريون (ياران نزديكش) غذايى آماده كرد، آنها آن غذا را خوردند، پس از غذا، خود حضرت عيسى - عليه السلام - برخاست و دستهاى آنها را شست.
حواريون عرض كردند: «اى روح خدا سزاوارتر اين است كه ما اين كار را انجام دهيم.» حضرت عيسى - عليه السلام - فرمود: «من با شما چنين رفتار كردم تا شما نيز نسبت به شاگردان خود، چنين رفتار كنيد و آداب تواضع را رعايت نماييد.»(30)
10. روزى عيسى - عليه السلام - در بيابان در معرض باران و طوفان شديد قرار گرفت و در جستجوى پناهگاه بود. ناگاه از دور خيمه اى را ديد، خود را به آن جا رسانيد، ديد در آن جا زنى زندگى مى كند، از آن جا منصرف شد و به كنار كوهى رفت و به جستجو پرداخت. غارى را ديد، به داخل غار رفت، ديد شيرى به آن جا پناه برده است. دست مرحمت بر پشت شير نهاد، سپس به خدا متوجه شد و عرض كرد: «خدايا! هر چيزى پناهگاهى دارد، براى من نيز پناهگاهى قرار بده.»
خداوند به او وحى كرد: «پناهگاه تو در قرار گاه رحمت من است، سوگند به عزّتم در روز قيامت حوريان بسيارى را همسر تو قرار مى دهم و در عروسى تو چهار هزار سال اطعام مى كنم و فرمان مى دهم كه منادى من صدا بزند كه كجايند پارسايان دنيا تا بيايند و در عروسى عيسى بن مريم - عليه السلام - شركت نمايند.»(31)
11. روزى حضرت عيسى - عليه السلام - ديد پيرمردى بيل به دست گرفته و زمين را بيل مى زند و براى كشاورزى آماده مى سازد، گفت: «خدايا! آرزو
را از دل اين پيرمرد بيرون كن.»
پس از لحظه اى ديد آن پيرمرد، بيل را كنار انداخت، در همان جا بر زمين دراز كشيد و خوابيد. عيسى - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! آرزو را به اين پيرمرد بازگردان.» ناگه ديد پيرمرد برخاست و بيل خود را به دست گرفت و مشغول بيل زدن و كار كردن شد.
عيسى - عليه السلام - نزد آن پيرمرد آمد و پرسيد: چرا در آغاز كار مى كردى، سپس بيل را كنار انداختى و خوابيدى، پس از لحظه اى برخاستى و مشغول كار شدى؟
پيرمرد گفت: وقتى مشغول كار بودم، ناگاه فكرى به ذهنم خطور كرد، به خود گفتم تا كى مى خواهى كار كنى؟ با اين كه پير هستى و عمرت به لب ديوار رسيده است؟ از اين رو بيل را كنار افكندم و خوابيدم، در اين هنگام با خود گفتم: تو تا زنده هستى نياز به كار كردن دارى تا هزينه زندگيت را تأمين كنى، از اين رو برخاستم و مشغول كار شدم.(32)
آرى اميد و آرزو در حد خود، خوب است و موجب حركت مى شود و اگر نباشد موجب تنبلى خواهد شد.
عيسى - عليه السلام - در فراق جانسوز مادر
عيسى - عليه السلام - در عصر و زمانى بود كه در راه هدايت مردم، رنجها برد و از مردم، زخم زبانها و ناسزاها شنيد. ولى وقتى نزد مادرش مريم - عليها السلام - مى آمد، دلش آرام مى شد و حالات و بيانات مادر، مرهمى شفابخش براى دل غمبار عيسى - عليه السلام - بود. مادرى كه سراپا نور بود و محضرش انسان را به ياد خدا و ملكوت مى انداخت و هرگونه غم
را از دل مى زدود.
حضرت مريم - عليها السلام - روزها به صحرا و كوهستان مى رفت و در آن جا به عبادت و نيايش خدا مى پرداخت. روزى در وادى دمشق در دامنه كوهى مشغول عبادت بود، خسته شد و همان جا خوابيد تا رفع خستگى كند. همان دم از دنيا رفت. حوريان بهشت نزد او آمدند و او را غسل داده و تجهيز نمودند و پارچه سفيدى را بر روى او كشيدند.
عيسى - عليه السلام - به سراغ مادر آمد، ديد خوابيده است و پارچه سفيدى بر روى او كشيده شده است؛ او را بيدار نكرد. مدتى در اطراف او قدم زد، ديد بيدار نشد. هنگام نماز و افطار مادرش فرا رسيد، باز ديد بيدار نشد. آهسته كنارش آمد و مادر را صدا زد، جوابى نشنيد. بلندتر صدا كرد باز جواب نشنيد، فهميد كه مادرش جان سپرده است.
عيسى - عليه السلام - بسيار ناراحت شد، داغ فراق مادر، جگرش را كباب كرد. با دلى خونبار جنازه مادر را برداشت و به نزديك در بيت المقدس آورد و در آن جا به خاك سپرد.(33)
عيسى - عليه السلام - از فكر مادر بيرون نمى رفت، در اين حال روح مادرش را ديد، شاد شد، پرسيد: «مادر! آيا هيچ آرزويى دارى؟» مريم - عليها السلام - پاسخ داد: «آرى، آرزويم اين است كه در دنيا بودم و شبهاى سرد زمستانى را با مناجات و عبادت در درگاه خدا به بامداد مى رساندم و روزهاى گرم تابستان را روزه مى گرفتم.»(34)
از عمر همان بود كه در ياد تو بودم باقى همه سمو است و فسون است و فسانه
------------------------------
1- آل عمران، 48.
2- با توجه
به اين كه در عصر عيسى - عليه السلام - علوم طب و درمان پيشرفت فوق العاده كرده بود، معجزات عيسى - عليه السلام - در اين راستا بود كه بر درمان همه اطبّا، برترى داشت.
3- آل عمران، آيه 48 و 51.
4- تاريخ انبياء، ص 731.
5- ديوان مثنوى به خط ميرخانى، ص 327.
6- مضمون آيات 112 تا 115، سوره مائده.
7- بحار، ج 14، ص 292 و صفحه 260 تا 265.
8- اصول كافى، ج 1، ص 37.
9- اصول كافى، ج 2، ص 306.
10- همان مدرك، ص 318.
11- اصول كافى، ج 2، ص 400.
12- بحار، ج 14، ص 270.
13- ديوان مثنوى، به خط ميرخانى، ص 117 (دفتر دوم).
14- بحار، ج 14، ص 270.
15- لازم به تذكر است كه حكومت اگر وسيله اجرا و انجام احكام و دستورهاى الهى باشد، نه هدف براى هوسهاى هوسبازان، چنين حكومتى، شايسته و لازم است. ولى اگر عاملى براى قدرت طلبى و انحراف و فساد گردد، از آن بايد دورى جست كه حكومت طاغوتى است. ماجرايى كه در داستان فوق آمده، براساس اجتناب از حكومت طاغوتى است.
نقل شده: حضرت امام خمينى (ره) به يكى از دخترانش فرمود: «هيچ كس در دنيا مانند حضرت سليمان - عليه السلام - داراى حكومت جهانى و مقتدر و با تمام امكانات نشد، ولى مورچه اى به او گفت: «دنيا ارزش ندارد.»
اين سخن امام، نيز بر همين اساس است كه حكومت مادى، بى ارزش است بايد از آن دورى نمود. ولى حكومت الهى و معنوى، صحيح و لازم است و بايد آن را تشكيل داد و از آن پيروى كرد.
16- در بعضى از متون نام اين دو نفر، شمعون و
يوحنّا ذكر شده است. (اعلام قرآن خزائلى، ص 716)
17- مطابق بعضى از روايات، نام او «پولس» بود. (همان مدرك).
18- اقتباس از تفسير مجمع البيان، ج 8، ص 419 و 420. ذيل آيه 14 تا 21 يس، و به گفته بعضى به فرمان شاه، هر سه نفر از رسولان عيسى - عليه السلام - را كشتند و نام رسول سوم «حبيب صاحب ياسين» بود. (همان مدرك).
19- مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 448.
20- مجموعه ورّام، ج 1، ص 224.
21- بحار، ج 44، ص 244، نظير اين ماجرا در مورد لعن كردن يزيد، براى سليمان - عليه السلام - هنگامى كه با فضا پيماى بساط از زمين كربلا عبور مى كرد و براى موسى و شمعون كه از اين سرزمين عبور مى كردند و براى ابراهيم - عليه السلام - كه سوار بر اسب از آن جا مى گذشت و نوح - عليه السلام - كه با كشتى از اين سرزمين عبور كرد و آدم - عليه السلام - هنگام عبور در اين سرزمين اتفاق افتاد. (بحار، ج 44، ص 244 تا 245).
22- روضة الكافى، ص 337.
23- سفينة البحار، ج 1، ص 560.
24- فروع كافى، ج 2، ص 70؛ بحار، ج 14، ص 331.
25- اعلام قرآن خزائلى، ص 268.
26- بحار، ج 14، ص 327.
27- علل الشّرايع، ص 169.
28- الدّر المنثور، ج 2، ص 237.
29- بحار، ج 14، ص 324.
30- مجموعه ورّام، ج 1، ص 83.
31- مجموعه ورّام، ج 2، ص 132.
32- همان، ص 272.
33- تاريخ انبياء، ص 734.
34- مصابيح القلوب.
حضرت عيسى (ع) / عيسى و بشارت هاى او
بشارت عيسى - عليه السلام - به آمدن پيامبر اسلام - صلّى
الله عليه و آله - و مهدى - عليه السلام -
روزى حضرت عيسى - عليه السلام - از سرزمين اردن به طرف بيت المقدس مى رفت، در مسير راه به همراهان فرمود: در فلان جا الاغى همراه كره اش مى چرخد، آن را به اين جا بياوريد. همراهان رفتند و الاغ را آوردند. عيسى - عليه السلام - بر آن سوار شد و به شهر اورشليم وارد گرديد و در آن جا از چند نفر كه بيمارى سختى داشتند عيادت كرد و به اذن خدا به آنها شفا داد. سپس وارد بيت المقدس گرديد، در آن جا بعضى از آن حضرت پرسيدند: «اى رسول خدا! به ما خبر بده كه پايان دنيا چگونه است و كى خواهد بود؟»
عيسى - عليه السلام -: «به شما خبر مى دهم كه بعد از من پيامبرى خواهد آمد كه نام او احمد - صلّى الله عليه و آله -(1) است. يكى از فرزندان او (حضرت مهدى - عليه السلام -) حجّت خدا بر انسانها خواهد بود. او قيام مى كند و جهان را همان گونه كه پر از ظلم و جور شده، پر از عدل و داد مى نمايد و من در زمان او از آسمان فرود مى آيم و ظهور من، نشانه ظهور قيامت خواهد بود.»(2)
عروج عيسى - عليه السلام - به آسمان
تبليغات عيسى - عليه السلام - و افزايش پيروان او موجب شد كه يهوديان و روحانى نمايان يهود، كينه آن حضرت - عليه السلام - را به دل گرفتند و به فكر افتادند تا توطئه قتل آن بزرگ مرد را فراهم سازند. آنها براى اجراى اهداف شوم خود قيصر روم را تحريك كردند
و به او گفتند اگر اين وضع ادامه يابد، سلطنت تو واژگون خواهد شد. براى حفظ سلطنت خود چاره اى جز كشتن عيسى - عليه السلام - ندارى.
حضرت عيسى - عليه السلام - از توطئه دشمن آگاه شد، مكان خود را با ياران مخصوصش عوض مى كرد و در مخفى گاه ها به سر مى برد تا از گزند دشمن محفوظ بماند.
سرانجام يكى از ياران نزديكش به نام «يهودا اسخريوطى» كه يكى از حواريون دوازده گانه آن حضرت بود، به خاطر سى پاره نقره كه دشمن به او رشوه داد، مكان عيسى - عليه السلام - را به دشمن نشان داد تا آن حضرت را دستگير كرده و به دار زنند.(3) ولى خود او كه شباهت زيادى به عيسى - عليه السلام - داشت، به جاى عيسى - عليه السلام - به دست يهود كشته شد و چاهى را كه كنده بود، خود در ميان آن سقوط كرد، توضيح اين كه:
عيسى - عليه السلام - با ياران مخصوصى به باغى وارد شد و در آن جا مخفى گرديد، ولى بر اثر گزارش «يهودا» وقتى كه شب فرا رسيد و هوا تاريك گرديد، جاسوسان و جلّادان دشمن از در و ديوار باغ، وارد شدند و حواريون را احاطه كردند. وقتى كه حواريون خود را در خطر شديد ديدند، عيسى - عليه السلام - را تنها گذاشته و گريختند. در چنين لحظه خطرناك، خداوند عيسى - عليه السلام - را تنها نگذاشت، او را يارى كرد و وجودش را از چشم مهاجمان پوشانيد، در نتيجه آن مردى را كه شباهت كامل به عيسى - عليه السلام - داشت. (يعنى همان يهودا اسخريوطى) به
جاى عيسى - عليه السلام - دستگير كردند، آن مرد بر اثر وحشت و ناراحتى شديد، خود را باخت، دهانش لال شد و نتوانست خود را معرّفى كند. يهودا به دست جلادان به دار آويخته شد و اعدام گرديد و به مكافات عمل خود رسيد.
قيصر روم و وزيران و لشكريان پنداشتند، عيسى - عليه السلام - را كشته اند، ولى به فرموده قرآن:
«ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ؛ نه عيسى - عليه السلام - را كشتند و نه به دار آويختند، ولى امر به آنها مشتبه شد.»(4)
در جامعه منعكس شد كه عيسى - عليه السلام - اعدام گرديد، حتى مسيحيان همين عقيده را دارند و شعار صليب كه در تمام شؤون زندگى مسيحيان ديده مى شود، براساس اين اعتقاد است كه عيسى - عليه السلام - مصلوب شد يعنى به دار آويخته شد و به شهادت رسيد.
ولى طبق نصّ صريح قرآن؛ «او كشته نشد و به دار آويخته نشد، بلكه خداوند او را زنده به سوى خود برد»(5) و هم اكنون زنده است و در آسمان به سر مى برد و هنگام ظهور حضرت مهدى (عج) به زمين فرود خواهد آمد و پشت سر آن حضرت نماز مى خواند.
ملاقات پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با عيسى در شب معراج
پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - در شب معراج، كه از مكّه به بيت المقدّس و از آن جا به آسمانها عروج كرد، با پيامبران و فرشتگان بسيار ملاقات و گفتگو نمود. از جمله: وقتى كه همراه جبرئيل وارد بيت المقدّس شد، ابراهيم و موسى و عيسى - عليهم السلام - در
پيشاپيش پيامبران بسيار به استقبال آن حضرت آمدند، در آن جا پيامبر - صلّى الله عليه و آله - جلو ايستاد و همه پيامبران از جمله ابراهيم، عيسى و موسى - عليهم السلام - به آن حضرت اقتدا كرده نماز جماعت خواندند.(6)
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در مسير خود پس از آن كه از آسمان اوّل ديدن كرد، به آسمان دوم عروج نمود. در آن جا چهره دو مردى كه كاملاً شباهت به هم داشتند، نظرش را جلب نمود، از جبرئيل پرسيد: «اينها كيستند؟» جبرئيل عرض كرد: «اينها دو پسر خاله همديگر، يحيى و عيسى - عليهما السلام - هستند، بر آنها سلام كن.»
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بر آنها سلام كرد، آنها نيز بر پيامبر - صلّى الله عليه و آله - سلام كردند و براى همديگر از درگاه خدا طلب آمرزش نمودند. عيسى و يحيى - عليهما السلام - گفتند:
«مَرْحَباً بِالْاَخِ الصّالِحِ وَ النَّبِى الصّالِحِ؛ آفرين به برادر شايسته و پيامبر شايسته.»(7)
------------------------------
1- بشارت عيسى - عليه السلام - به آمدن پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - به نام احمد - صلّى الله عليه و آله - در آيه 6 سوره صف آمده است و در كتاب انجيل اين بشارت به نام «فار قليط» است كه ازنظر فرهنگ يونانى به معنى «شخص مورد ستايش» معادل احمد و محمد - صلّى الله عليه و آله - است.
2- تاريخ انبياء، ص 730؛ در روايات اسلامى، آمده كه هنگام ظهور حضرت مهدى - عليه السلام -، حضرت عيسى - عليه السلام - از آسمان به زمين فرود مى آيد
و در بيت المقدس پشت سر آن حضرت نماز مى خواند و از ياران آن حضرت شده و پيروانش را به پذيرش رهبرى او دعوت مى نمايد و موجب تقويت و گسترش امر آن حضرت مى گردد و بر فراز گردنه «اَفيق» بيت المقدس، حربه اى در دست دارد و در قتل دجّال شركت مى كند و در صف نماز، امام مهدى - عليه السلام - به او مى گويد: «به پيش برو تا به تو اقتدا كنيم.» عيسى - عليه السلام - مى گويد: «شما خاندانى هستيد كه براى هيچ كس تقدم بر شما روا نيست.» (منتخب الاثر، باب 48، ص 316 و 317).
3- اعلام قرآن خزائلى، ص 268 تا 270.
4- نساء، 157؛ قصص قرآن بلاغى، ص 252 و 253.
5- نساء، 157 «بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ» - در عالم ملكوت و كرّوبيان، حادثه عروج عيسى - عليه السلام - به آسمان، حادثه بسيار مهمى بود كه ابليس هنگام تولد پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - به شيطانها گفت: «از زمان عروج عيسى - عليه السلام - به آسمان تاكنون (يعنى 537 سال) چنين حادثه اى رخ نداده است.» اين سخن ابليس بيانگر عظمت حادثه عروج عيسى - عليه السلام - و تولّد پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - است. (بحار، ج 15، ص 258).
6- اقتباس از بحار، ج 18، ص 320.
7- همان، ص 325.
حضرت محمد (ص) / از بعثت تا معراج
پيامبر اسلام حضرت محمّد بن عبدالله - صلّى الله عليه و آله - برترين پيامبران و رسولان، و خاتم آنها است و پس از او پيامبرى نخواهد آمد، سلسله نسب آن حضرت با سى واسطه
به ابراهيم خليل - عليه السلام - مى رسد.
نام مبارك پيامبر اسلام، حضرت محمّد - صلّى الله عليه و آله - است. اين نام چهار بار در قرآن آمده، و نام ديگر آن حضرت احمد - صلّى الله عليه و آله - است كه يك بار در قرآن ذكر شده است. ولى القاب آن حضرت به عنوان نبى و رسول، بشير، نذير، خاتم النّبيين، ده ها بار در قرآن خاطر نشان شده است.
مراحل زندگى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در چهار بخش زير خلاصه مى گردد:
1. پيامبر قبل از تولد، در كتابهاى آسمانى و سخنان گذشته در شأن او.
2. پيامبر اسلام بعد از تولد و قبل از نبوّت (40 سال).
3. پيامبر اسلام بعد از نبوّت در مكّه (13 سال).
4. پيامبر اسلام بعد از هجرت در مدينه (10 سال).
آن حضرت داراى همسران متعدد بود، اولين و برترين آنها حضرت خديجه - عليها السلام - بود كه بنا بر مشهور از او داراى شش فرزند گرديد، فرزندان پيامبر همه در عصر خودش از دنيا رفتند، جز حضرت زهرا - عليها السلام - كه يگانه يادگار پيامبر بود، و هنگام رحلت پيامبر هيجده سال داشت.
پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - 63 سال عمر كرد، در سال آخر عمر در روز 18 ذيحجه، حضرت على - عليه السلام - را در صحراى غدير در برابر بيش از صدهزار مسلمان به عنوان خليفه و امام بعد از خود نصب كرد، و در موارد بسيار ديگر، خلافت و وصايت على - عليه السلام - را تصريح نمود.
قرآن آخرين كتاب آسمانى معجزه جاويدان پيامبر اسلام و نشانه عظمت مقام
آن حضرت است. خداوند در قرآن با صراحت مى فرمايد:
«لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَة حَسَنَة؛ قطعاً رسول خدا، پيامبر اسلام، اسوه و الگوى شايسته براى شما است.»(1)
در تاريخ زندگى پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - هزاران داستان و خاطره وجود دارد، ما در اين كتاب بيشتر به ذكر بخشى از آن داستان هايى كه در رابطه با آن حضرت، در قرآن آمده، يا به آن اشاره شده مى پردازيم.
آغاز بعثت پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله -
چهل سال از عمر پيامبر - صلّى الله عليه و آله - گذشت. ماه رجب بود، پيامبر در فراز كوه «حِرا» به عبادت و مناجات با خدا اشتغال داشت. در روز 27 رجب، ناگاه جبرئيل امين و پيك وحى، نزد پيامبر نازل شد، و پنج آيه آغاز سوره علق را چنين خواند:
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ - اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ...؛ بخوان به نام پروردگارت كه جهان را آفريد، همان خدايى كه انسان را از خون بسته اى خلق كرد، بخوان كه پروردگارت از همه بزرگوارتر است، همان كسى كه به وسيله قلم تعليم داد، و به انسان آن چه را كه نمى دانست آموخت.»
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با دريافت نخستين شعاع وحى، سخت خسته شده، نزد خديجه آمد و فرمود: «زَمِّلُونِى وَ دُثِّرُونِى؛ مرا بپوشانيد و جامه اى بر من بيفكنيد تا استراحت كنم.»
آن حضرت در بستر آرميده بود كه آيات آغاز سوره مُدَّثِّر (آيه 1 تا 7) توسط جبرئيل بر آن حضرت، نازل گرديد:
«يا أَيهَا الْمُدَّثِّرُ - قُمْ فَأَنْذِرْ - وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ - وَ ثِيابَكَ فَطَهِّرْ - وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ -
وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ - وَ لِرَبِّكَ فَاصْبِرْ؛ اى در بستر خواب آرميده - برخيز و مردم را هشدار ده - و پروردگارت را بزرگ بشمار - و لباست را پاك كن - و از پليدى ها بپرهيز - و منّت مگذار و فزونى مَطَلَب - و به خاطر پروردگارت مقاومت كن.»(2)
به اين ترتيب آغاز اسلام، با نام خدا، خواندن، قلم، قيام، هشدار، پاكى و اخلاص و بزرگداشت خدا شروع شد.
بعثت كه معنى رستاخيز معنوى، و انقلاب در همه امور است با «انقلاب فرهنگى» آغاز گرديد، چرا كه پايه و اساس انقلابها به خواندن و نوشتن و پاكسازى و بهسازى (انقلاب فرهنگى) بستگى دارد.
دعوت آشكار پيامبر - صلّى الله عليه و آله -
پيامبر در شرايط سختى قرار داشت به طورى كه سه سال مخفيانه خويشان و افراد ديگر را به اسلام دعوت كرد، به گفته بعضى در اين سه سال چهل نفر به طور محرمانه به اسلام ايمان آوردند. نخستين مردى كه اسلام را پذيرفت حضرت على - عليه السلام - بود، و نخستين زن مسلمان، حضرت خديجه - عليها السلام - بود.
به هر حال سه سال از آغاز بعثت گذشت، در اين هنگام آيه 94 و 95 سوره حجر نازل شد:
«فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ - إِنَّا كَفَيناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ؛ آن چه را مأمور هستى آشكارا بيان كن، و به مشركان اعتنا نكن - ما تو را از گزند مسخره كنندگان حفظ خواهيم كرد.»
استهزاء كنندگان پنج نفر بودند كه داراى دار و دسته بودند و با اسلام به شدت مخالفت مى نمودند. نام آنها عبارت بود از: «وليد بن مغيره، عاص بن وائل، اسود بن مطلّب،
اسود بن عبد يغوث و حارث بن طلاطله» كه هر كدام به بلايى گرفتار شده و به هلاكت رسيدند.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با نزول دو آيه فوق، دعوت خود را آشكار نمود. كنار اجتماع مشركان آمد و روى سنگى ايستاد و فرمود:
«اى گروه عرب! شما را به گواهى به يكتايى و بى همتايى خدا، و رسالت خودم دعوت مى كنم، و شما را از شبيه سازى براى خدا و پرستش بتها نهى مى كنم، دعوت مرا اجابت كنيد تا سرور و آقاى تمام مردم جهان شويد، و در بهشت نيز آقا و سرور مردم گرديد.»
مشركان گفتند: «محمّد ديوانه شده» سپس نزد ابوطالب اجتماع كرده و به او گفتند: «اى ابوطالب! برادر زاده ات، ما را بى خرد مى خواند، و از خدايان ما بدگويى مى كند، جوانان ما را به تباهى كشانده و در ميان ما تفرقه افكنده است، اگر فقر و نادارى او را بر اين كار واداشته، براى او اموال بسيار جمع مى كنيم تا از همه ما ثروتمندتر گردد، و هر دخترى را كه از قريش خواست، همسر او مى كنيم.»
ابوطالب ماجرا را به پيامبر عرض كرد.
پيامبر فرمود: «من از جانب خدا مأمور هستم و نمى توانم ازفرمان خدا سرپيچى كنم.»
ابوطالب سخن پيامبر را به مشركان گزارش داد، مشركان به ابوطالب گفتند: «تو سرور بزرگان ما هستى، محمّد را در اختيار ما بگذار تا او را بكشيم، آن گاه تو بر ما حكومت كن.»
ابوطالب پيشنهاد آنها را قاطعانه ردّ كرد و اشعارى در اين مورد خواند كه يكى از آن اشعار، اين است:
«وَ نَنْصُرُهُ حَتّى نُصَرِّعَ حَوْلَهُ *** وَ نَذْهَلُ عَنْ اَبْنائِنا وَ الحَلائِلِ
و ما محمّد را تا
سر حدّ كشته شدن در محورش يارى مى كنيم، و در اين راه از بستگان و فرزندانمان چشم مى پوشيم.»(3)
به اين ترتيب همان گونه كه خداوند در دو آيه مذكور (94 و 95 حجر) وعده داده بود، با امدادهاى غيبى خود، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - را يارى كرد، و او را از گزند بدخواهان و استهزاء كنندگان حفظ نمود.
كارشكنى شديد ابولهب و دفاع قهرمانانه ابوطالب
سالهاى آغاز آشكار شدن بعثت پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - بود. مردم در بازارچه ذِى المجاز، سرگرم خريد و فروش بودند، ناگاه محمّد را ديدند كه روپوش سرخى بر دوش افكنده و با صداى بلند مى گويد:
«اَيهَا النّاسُ قُولُوا لا اِلهَ اِلَّا اللهُ تُفْلِحُوا؛ اى مردم! بگوييد معبودى جز خداى يكتا نيست تا رستگار شويد.»
در همان لحظه ديدند، ابولهب (عموى پيامبر) پشت سر پيامبر - صلّى الله عليه و آله - حركت مى كند، و به سوى آن حضرت سنگ مى پراند، به طورى كه بر اثر سنگ اندازى او، پاى مبارك پيامبر پر از خون شده بود، گوش كردند، شنيدند ابولهب فرياد مى زد:
«يا اَيهَا النّاسُ لا تُطِيعُوهُ فَاِنَّهُ كَذّابُ؛ اى مردم! از سخن محمّد پيروى نكنيد، زيرا او بسيار دروغگو است.»(4)
روز ديگرى در همان بازار، مردم سرگرم خريد و فروش بودند، ناگاه ديدند محمّد - صلّى الله عليه و آله - ايستاده و مردم را به سوى خداى يكتا دعوت مى كند و از بت پرستى، بر حذر مى دارد.
در اين هنگام ديدند عباس (يكى از عموهاى آن حضرت)، نزد محمّد - صلّى الله عليه و آله - آمد و گفت: «گواهى مى دهم كه تو دروغگو هستى.»
سپس عباس نزد
برادرش ابولهب رفت، و سخن پيامبر را به او گزارش داد، در اين وقت، عباس و ابولهب هر دو نزديك پيامبر آمدند، و فرياد زدند:
«اى مردم! اين شخص - برادر زاده ما - دروغگو است، مبادا فريفته گفتار او شويد و از دين خود دست برداريد.»(5)
در اين وقت ابوطالب (پدر على - عليه السلام -) نزد پيامبر - صلّى الله عليه و آله - آمد و او را در آغوش محبت خود گرفت، و سپس نزد ابولهب و عباس رفت و گفت: «شما از جان پيامبر چه مى خواهيد، سوگند به خدا او راستگو است.» آن گاه اين دو شعر را در تأييد و حمايت پيامبر - صلّى الله عليه و آله -، خطاب به آن حضرت خواند:
«اَنْتَ الْاَمِينُ اَمِينُ اللهِ لا كَذِبُ *** وَ الصّادِقُ الْقَولِ لا لَهْوٌ وَ لا لَعِبٌ
اَنْتَ الرَّسُولُ رَسُولُ اللهِ نَعْلَمُهُ *** عَلَيكَ تَنْزِلُ مِنْ ذِى الْعِزَّة الْكُتُبُ؛
تو امين هستى، و به راستى امين خدا مى باشى، و تو راستگو هستى، و در گفتارت، سخن بى اساس و بيهوده نيست.
تو رسول خدا هستى، و ما تو را به عنوان فرستاده خدا مى شناسيم، و معتقديم كه از جانب خداوند، آيات قرآن بر تو نازل مى گردد.»(6)
دعوت خويشان نزديك، به اسلام
از آن جا كه اگر خويشان و نزديكان پيامبر - صلّى الله عليه و آله - دعوت او را مى پذيرفتند، هم زبان اعتراض دشمنان بسته مى شد (مثلاً مى گفتند اول برو اهل و عيال و عموهاى خود را اصلاح كن بعد به سراغ ما بيا) و هم آنها پشتوانه داخلى و نزديك خوبى براى پيامبر مى شدند، از طرف خداوند به پيامبر فرمان داده شد كه:
«وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ
الْأَقْرَبِينَ؛ خويشان نزديك خود را انذار و دعوت كن.»(7)
در اين كه آيا اين فرمان در آن سه سال اول قبل از دعوت عمومى بوده، يا بعد از سه سال اول، از قرائن تاريخى استفاده مى شود، كه اين دعوت مربوط به آن سه سال اول است. بعضى گويند اين دعوت در سال دوم بعثت صورت گرفته است.
چگونگى تشكيل جلسه و چگونگى دعوت پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از خويشان، مختلف نقل شده، در اين جا به ذكر يك نمونه آن كه بيشتر همين را ذكر كرده اند مى پردازيم:
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به على - عليه السلام - دستور داد مقدارى غذا و مقدارى شير تهيه كند(8) آن گاه چهل نفر (به نقل بعضى چهل و پنج نفر) از سران بنى هاشم را دعوت نمود، وقتى كه آنها حاضر شدند از غذا خوردند ابولهب (يكى از عموهاى پيامبر) فهميد كه مجلس براى دعوت به رسالت پيامبر تشكيل شده (طبق نقل بعضى از مورخين) دو بار مجلس را بهم زد، تا بار سوم، هنوز مجلس بهم نخورده بود، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به آنها رو كرد و فرمود:
«اى فرزندان عبدالمطلّب! من از جانب خدا به سوى شما، مژده دهنده و ترساننده، فرستاده شده ام. به من ايمان بياوريد و مرا يارى كنيد تا هدايت شويد.»
سپس فرمود: «هيچ كس مانند من براى خويشان خود چنين ارمغانى نياورده، من خير و سعادت دنيا و آخرت را براى شما آورده ام. آيا كسى هست كه با من برادرى كند و از دين من پشتيبانى نمايد تا خليفه و وصى من گردد و در بهشت
نيز با من باشد؟»
سكوت مجلس را فرا گرفت، دعوت شدگان در فكر فرو رفتند، ناگهان على - عليه السلام - (كه در حدود سيزده سال داشت) برخاست و گفت:
«اى رسول خدا! من تو را يارى مى كنم.» رسول خدا به او فرمود: «بنشين.»
بار دوم گفتار خود را تكرار كرد، باز على - عليه السلام - برخاست و گفت: من تو را يارى مى كنم. پيامبر فرمود بنشين. براى بار سوم حاضران را دعوت كرد، هيچ يك از حاضران به دعوت پيامبر پاسخ ندادند، جز على - عليه السلام - كه براى بار سوم نيز برخاست و گفت: «من تو را يارى مى كنم.» در اين هنگام پيامبر فرمود:
«اِنَّ هذَا اَخِى وَ وَصِيى وَ خَلِيفَتِى عَلَيكُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ اَطِيعُوهُ؛ اين - اشاره به على عليه السلام - برادر و وصى و جانشين من بر شما است، سخنان او را گوش دهيد و از او اطاعت كنيد.»
حاضران از مجلس برخاستند، در حالى كه هر كسى سخنى در رد پيامبر - صلّى الله عليه و آله - مى گفت، ابولهب در ميان جمع تحريك شده به طور استهزاء آميز به ابوطالب رو كرد و گفت:
«محمّد، پسرت على را بزرگ تو قرار داد و دستور داد از او پيروى كنى.»(9)
معراج پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله -
يكى از حوادثى كه قرآن در آغاز سوره اسرا و سوره نجم از آن سخن به ميان آورده، معراج پيامبر است.
معراج پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از دو قسمت تشكيل مى شد: 1. از مكّه به بيت المقدس 2. از بيت المقدس به سوى آسمانها و ملأ اعلا.
در اين كه عروج پيامبر
از كجاى مكّه شروع شد، اختلاف است. بعضى گفته اند از خانه خديجه - عليها السلام -، بعضى روايت كرده اند از خانه امّ هانى خواهر على - عليه السلام -، و بعضى گويند: از شِعب ابى طالب در كنار كعبه، (دامنه و پشت كوه ابوقُبيس)، و به گفته بعضى ديگر كه با ظاهر آيه يكِ سوره اسراء تطبيق مى كند، آن حضرت از خود مسجد الحرام در كنار كعبه به معراج رفت.
نيز در اين كه در چه زمان اين سفر عظيم آسمانى انجام شد، در روايات به اختلاف نقل شده است مطابق بعضى از روايات در سال سوم بود، و در بعضى از روايات آمده، معراج در شب شنبه 17 ماه رمضان بعد از نماز عشا، شش ماه قبل از هجرت بود و طبق روايت ديگر در شب 21 ماه رمضان رخ داد. و يا در شب 26 ماه رجب، و يا يكى از شبهاى ماه ربيع الاوّل سال دهم بعثت به وقوع پيوست.(10)
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - آن قدر به مقام قرب خدا نزديك شد كه قرآن در آيه 9 سوره نجم مى فرمايد:
«فَكانَ قابَ قَوْسَينِ أَوْ أَدْنى؛ فاصله پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با مقام مخصوص قرب خدا، به اندازه دو كمان (يا به اندازه نصف كمان، يا به اندازه دو ذراع كه هر ذراع از آرنج تا سرانگشتان است، يعنى به اندازه تقريباً يك متر) يا كمتر بود.»
آرى اگر بشر بر اثر پيشرفتهاى عجيب صنعتى و تكنيكى هر چه بالا رود، حتى اگر روزى بيايد كه از منظومه شمسى بگذرد، باز يك ميليونيم طول سفر پيامبر را نپيموده است،
بنابراين نمى تواند به دليل ترقيات كوچك در برابر معراج پيامبر، ادّعاى بى نيازى از اسلام چهارده قرن قبل نمايد.
و اين افتخار بزرگى است كه هيچ پيغمبر و فرشته به آن دست نيافت، جز پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - كه امام سجاد - عليه السلام - در فرازى از خطبه خود، در مجلس يزيد، به اين امتياز عظيم افتخار كرده و فرمود:
«اَنَا بْنُ مَنْ اُسْرِى بِهِ اِلَى الْمَسْجِدِ الْاَقْصى، اَنَا بْنُ مَنْ بُلِغَ بِهِ اِلى سِدْرَة الْمُنْتَهى، اَنَا بْنُ مَنْ دَنى فَتَدَلّى وَ كانَ قابَ قَوْسَينِ اَوْ اَدْنى؛ من فرزند آن پيامبرى هستم كه (در شب معراج) از مكّه به مسجد اقصى، سير داده شد. من پسر آن پيامبرى هستم كه در شب معراج تا سدرة المنتهى بالا رفت، من پسر آن پيامبرى هستم كه آن قدر به مقام قرب الهى نزديك شد، كه فاصله او با آن مقام قرب، به اندازه طول دو كمان يا كمتر بود.»(11)
ديدنى هاى پيامبر در شب معراج، بسيار است، از جمله، آن حضرت از بهشت برين و عرش الهى ديدن كرد، و سپس اخبار آن جا را گزارش داد، از جمله فرمود: «در شب معراج، در بهشت قصرى آراسته به جواهرات را ديدم كه بر روى پرده درگاه آن نوشته بود:
«لا اِلهَ اِلَّا اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ، عَلِى وَلِى الْقَوْمِ؛ معبودى جز خداى يكتا و بى همتا نيست، محمّد رسول خدا است، و على ولى و رهبر مردم است.»(12)
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بعد از انجام نماز مغرب و به روايتى بعد از نماز عشاء، در مسجد الحرام (كنار كعبه) به معراج رفت، سپس همان شب
بازگشت و نماز صبح را در مسجد الحرام خواند.
هنگامى كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از سفر معراج بازگشت، ماجراى معراج خود را در مكّه به قريشيان خبر داد، نادانانِ آنها گفتند: «چقدر اين خبر، دروغ است؟!»
افراد فهميده آنها گفتند: «اى ابوالقاسم به چه دليل ما بدانيم كه راست مى گويى؟»
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «به شترى از شما در فلان محل (بين بيت المقدّس و مكّه) برخوردم، كه شما آن را گم كرده بوديد، جاى او را به آنان كه به دنبالش مى گشتند، نشان دادم، نزد آنها رفتم و مشكى از آب همراهشان بود، مقدارى از آب آن مشك را ريختم (و آشاميدم) و شما در روز سوم هنگام طلوع خورشيد كاروا خود را ملاقات خواهيد كرد. در حالى كه در پيشاپيش كاروان شما، شتر سرخى حركت مى كند كه شتر فلان كس است.»
قريشيان روز سوم قبل از طلوع خورشيد از مكّه خارج شدند تا ببينند آيا كاروان مى آيد و در پيشاپيش آن، شتر سرخى حركت مى كند؟ و از اين راه بدانند كه آيا محمّد راست مى گويد يا نه؟
آنها همه آن چه را پيامبر خبر داده بود، راست يافتند. هنگام طلوع خورشيد، كاروان فرا رسيد. در پيشاپيش كاروان شتر سرخ ديدند و با كاروانيان صحبت كردند، آن چه آنها مى گفتند، با گفتار قبلِ پيامبر تطبيق مى كرد، در عين حال ايمان به صداقت پيامبر نياوردند و گفتند: «اين پيشگويى ها از سحر محمّد است.»(13)
در بعضى از روايات، ماجراى گفتگوى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - و قريش، چنين بيان شده: پيامبر وقتى كه از سفر معراج بازگشت، و آن
را به مردم مكّه خبر داد، قريش به عادت ديرينه خود، سخن پيامبر را تكذيب كردند و گفتند: در مكّه كسانى كه بيت المقدس را ديده اند هستند، اگر راستى مى گويى چگونگى ساختمان بيت المقدس را براى ما بيان كن. پيامبر تمام خصوصيات ساختمان بيت المقدس و حوادثى را كه در راه بين مكّه و بيت المقدس رخ داده بود، براى آنها شرح داد و فرمود: در مسير راه به كاروان فلان قبيله برخورد نمودم، شترى از آنها گم شده بود، در ميان اثاثيه آنها ظرفى پر از آب بود، و من از آن نوشيدم، سپس سر آن ظرف را پوشاندم، در نقطه ديگر به گروهى برخوردم كه شترشان رميده بود، و دست آن شكسته بود، قريش گفتند از كاروان خبر ده، اكنون در كجاست؟ پيامبر فرمود: كاروان را در تنعيم (ابتداى) حرم ديدم، شتر خاكسترى رنگى در پيشاپيش آنها حركت مى كرد كه كجاوه اى را بر پشت آن گذارده بودند.
قريشيان كه از خبرهاى قطعى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - سخت عصبانى شده بودند، گفتند اكنون راستى يا دروغ بودن سخن محمّد آشكار مى گردد، ولى طولى نكشيد كه همگان دريافتند آن چه آن حضرت فرموده بود راست است و با واقعيت تطبيق مى كند، و چندين نشانه بيانگر صداقت پيامبر است.(14)
------------------------------
1- احزاب، 21.
2- مجمع البيان، ج 10، ص 241.
3- بحار، ج 18، ص 180.
4- مناقب آل ابيطالب، ج 1، ص 49 - 50.
5- آزارهاى ابولهب باعث شد كه سوره تبّت (صد و يازدهمين سوره قرآن) در سرزنش او نازل گرديد، و به داستان برخورد شديد ابولهب و همسرش با پيامبر - صلّى الله عليه و
آله - اشاره نمود.
6- بحار، ج 18، ص 203.
7- سوره شعرا، آيه 214.
8- مقدار غذايى كه معمولاً يك يا دو نفر را بيشتر سير نمى كرد آماده شد ولى تمام دعوت شدگان از آن خوردند و سير شدند اما باز هم زياد آمد، به اين ترتيب دعوت پيامبر همراه با معجزه بود.
9- تاريخ طبرى، ج 2، ص 217؛ كامل ابن اثير، ج 2، ص 24؛ بحار، ج 18، ص 191.
10- بحار، ج 18، ص 379-381.
11- نفس المهموم، ص 261.
12- بحار، ج 68، ص 77.
13- بحار، ج 18، ص 379؛ مجمع البيان، ج 6، ص 395.
14- اقتباس از بحار، ج 18، ص 378؛ سخن پيرامون معراج، بسيار است، شرح آن در كتاب «معراج پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله -» نوشته نگارنده بخوانيد.
حضرت محمد (ص) / ماجراى ليله المبيت
هجرت پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از مكّه به مدينه
يكى از داستان هاى مهم زندگى پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - ماجراى عظيم هجرت او و يارانش از مكّه به مدينه است، چنان كه قرآن در سوره انفال آيه 30، و سوره بقره آيه 207 به اين مطلب اشاره كرده است، كه خلاصه اش چنين است:
هنگامى كه مسلمانان در مكّه در فشار و آزار شديد مشركان قرار گرفتند، پيامبر - صلّى الله عليه و آله -، مسلمانان را به هجرت به مدينه دستور داد، مشركان احساس خطر شديد كردند و با خود گفتند: هجرت مسلمانان به مدينه موجب تشكّل آنها در مدينه شده، و در آينده نزديك، كار را بر ما سخت خواهد كرد. سران آنها در «دار النَّدوَه» مجلس شوراى خود
اجتماع كردند، و هر كدام در مورد جلوگيرى از اسلام و دعوت پيامبر، پيشنهادى نمودند، چنان كه در آيه 30 سوره انفال به اين توطئه، اشاره شده است.
سرانجام پيشنهاد ابوجهل تصويب شد، پيشنهاد او اين بود كه: «از هر قبيله اى، يك جوان شجاع به عنوان نماينده انتخاب شود، و همه آن نمايندگان در يك شب، خانه پيامبر را محاصره كنند، و به سوى او حمله كرده و او را در رختخوابش بكشند.»
آن شب فرا رسيد، جبرئيل ماجراى توطئه كودتاچيان را به پيامبر خبر داد. پيامبر ماجرا را به على - عليه السلام - خبر داد، و به او فرمود: «امشب در رختخواب من بخواب، تا كافران گمان كنند كه من در رختخواب خود خوابيده ام، به انتظار من در بيرون خانه بمانند و من پنهانى از خانه خارج شوم.»
با اين كه خوابيدن در رختخواب پيامبر و افكندن روپوش سبز پيامبر بر روى خود، صد در صد خطرناك بود، حضرت على با جان و دل، اين پيشنهاد را پذيرفت، و در رختخواب آن حضرت خوابيد. آن شب نمايندگان مشركان، با شمشيرهاى برهنه، خانه پيامبر را محاصره كردند، پيامبر شبانه، بى آنكه مشركان متوجه شوند، در تاريكى شب از خانه بيرون آمد و به سوى غار ثور كه در هفت كيلومترى جنوب مكّه قرار گرفته، رفت و در آن جا مخفى شد، در اين هنگام ابوبكر نيز همراه پيامبر بود.
سپس پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از غار ثور به سوى مدينه هجرت نمود، آن حضرت در روز پنجشنبه اول ربيع الاول سال 13 بعثت از مكّه خارج شد و در روز 12 همين ماه به مدينه
وارد گرديد.(1)
مباهات خدا به فرشتگان در مورد خوابيدن على - عليه السلام -
جبرئيل و ميكائيل از سوى خداوند، كنار رختخواب حضرت على - عليه السلام - آمدند، جبرئيل به آن حضرت گفت:
«به به! كيست مثل تو اى فرزند ابوطالب، كه فرشتگان به وجود تو (و فداكارى تو) مباهات مى كنند.» آن گاه اين آيه را از طرف خداوند، در شأن على - عليه السلام -، به پيامبر - صلّى الله عليه و آله - نازل كرد:
«وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ؛ بعضى از مردم (فداكار و باايمان، هم چون على - عليه السلام - به هنگام خفتن در جايگاه پيامبر) جان خود را در برابر خشنودى خدا مى فروشند و خداوند نسبت به بندگانش مهربان است.»(2)
------------------------------
1- اقتباس از سيره ابن هشام، ج 2، ص 126 به بعد؛ ناسخ التواريخ هجرت، ج 1، ص 14.
2- تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 23 و 29. (بقره، 207).
حضرت محمد (ص) / ماجراى جنگ بدر
يكى از حادثه هايى كه در آيات متعدد قرآن به فرازهايى از آن حادثه اشاره شده،(1) ماجراى جنگ بدر است كه نخستين جنگ بزرگ مسلمانان با كفار قريش بود كه شخص پيامبر در آن شركت نمود و فرماندهى جنگ را در دست داشت. مسلمانان در اين جنگ ضربه سختى بر دشمن وارد كردند. در آيات 45 و 46 سوره انفال شش دستور نظامى ذكر شده كه در جنگ بدر موجب پيروزى مسلمانان گرديد، كه اگر مسلمانان در ساير جنگها رعايت كنند، پيروزى از آنِ آنها است، كه در ذيل ذكر خواهد شد.
اين پيروزى، بسيار عجيب بود، چرا كه تعداد مسلمانان كمتر
از يك سوم تعداد دشمن بود، تجهيزات آنها، قابل مقايسه با تجهيزات جنگى دشمن نبود، لطف سرشار الهى نصيب مسلمانان شد، چنان كه در آيه 26 انفال مى خوانيم:
«وَ اذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِى الْأَرْضِ تَخافُونَ أَنْ يتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ فَآواكُمْ وَ أَيدَكُمْ بِنَصْرِهِ...؛ به خاطر بياوريد هنگامى كه شما گروهى كوچك و اندك و ضعيف، در روى زمين بوديد، آن چنان كه مى ترسيديد مردم شما را بربايند، ولى خدا شما را پناه داد و يارى كرد...»
جنگ بدر در سال دوم هجرت رخ داد، و موجب شكست مفتضحانه دشمن گرديد. در اين جا نظر شما را به خلاصه اى از اين نبرد قهرمانانه جلب مى كنيم:
«بدر» منطقه وسيعى است كه داراى چاه هاى آب بوده و همواره كاروانها در آن جا توقف مى كردند و از آبهاى آن بهره مند مى شدند.
بدر در جنوب غربى مدينه بين مدينه و مكه قرار گرفته و از اين رو آن را بدر مى گويند كه نام صاحب آبهاى آن «بدر» بوده است.
علت اين جنگ اين بود كه: در ماه جمادى الاول سال دوم هجرت به پيامبر - صلّى الله عليه و آله - خبر رسيد كه «كرز بن جابر» با گروهى از قريش تا سه منزلى شهر مدينه آمده و شتران پيامبر را با چهار پايان افراد ديگر به غارت برده و به محصولات مدينه آسيب زده اند. رسول اكرم - صلّى الله عليه و آله - بى درنگ پرچم جنگ را به على - عليه السلام - سپرد، آن حضرت با جمعى از مهاجران به تعقيب آنها رفتند تا به چاه بدر رسيدند و سه روز هم در آن جا توقف كردند، هر چه جستجو كردند، كسى
را نيافتند سپس به مدينه برگشتند (اين غزوه را غزوه بدر اولى يا بدر صغرى گويند).
از طرفى كفار، اموال مهاجران را در مكه، مصادره كرده بودند، و به طور كلى مى خواستند، مسلمانان را در مدينه در فشار محاصره اقتصادى قرار دهند، و روشن است كه اگر اين فشار ادامه مى يافت، دست كم جلو توسعه و گسترش اسلام گرفته مى شد.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - براى شكستن اين محاصره، تدابيرى انديشيد، بزرگترين تدبيرش اين بود كه عبور كاروانهاى تجارتى مشركان مكه را قدغن كند.
چهل نفر از مسلمانان را تحت فرماندهى حضرت حمزه كه قهرمان رزم آورى بود، براى كنترل مسير كاروانها فرستاد. پيامبر بيست شتر در دسترس آنها قرار داد. اين چهل نفر تحت فرماندهى حمزه، به منطقه اى بين مدينه و درياى سرخ كه راه عبور كاروانهاى مكه بودند رفتند و از آن جا نگهبانى نمودند، منطقه اى كه 130 كيلومتر عرض داشت و كاروانهاى مكه چاره اى نداشتند جز اين كه از آن عبور كنند. چند روز گذشت ديدند كاروانى نمايان شد، وقتى كاروان نزديك آمد معلوم شد كه كاروان قريش است كه سيصد نفر همراه كاروان مى باشد، حمزه اعلام جنگ كرد، ولى كفار كه از دلاورى ها و شجاعت حمزه اطلاع داشتند، پيشنهاد صلح كردند، حمزه نيز مصلحت امر را بر صلح دانسته، و جنگ واقع نشد. (اين ماجرا را سريه حمزه گويند.)
چند هفته از اين ماجرا گذشت. از گزارش گزارشگران اسلام كه با دقت و هوشيارى مراقب عمليات دشمن بودند، معلوم بود كه دشمن دست بردار نيست، و در فكر تدارك جنگ و ادامه محاصره اقتصادى و... است و پى فرصت مى گردد.
در اين شرايط به
پيامبر چنين گزارش رسيد: «كاروان بزرگى همراه دو هزار شتر (و به نقلى هزار شتر) كه پنجاه هزار دينار كالا حمل مى كند به سرزمين مدينه نزديك شده و به طرف مكه مى رود و رئيس اين كاروان، ابوسفيان است، و چهل نفر از آن نگهبانى مى كنند، و اكثر مردم مكه در آن كالاهاى تجارتى شركت دارند.»
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به اصحاب رو كرد و فرمود: «اين كاروان قريش است به سوى آن برويد، شايد خدا به اين وسيله در كار شما گشايشى بدهد.»
طولى نكشيد 313 نفر از مسلمانان در رمضان سال دوم هجرت همراه پيامبر از مدينه به سوى بدر حركت كردند كه 77 نفرشان از مهاجران بودند و بقيه از انصار، و جمعاً هفتاد شتر و سه اسب بيشتر نداشتند.
ابوسفيان توسط جاسوسهايش از تصميم پيامبر و مسلمانان آگاه شد. دو كار به نظرش رسيد يكى اين كه فردى را از بيراهه به طور سريع به مكه بفرستد و مردم مكه را از، در خطر قرار گرفتن كاروان خبر دهد، دوم كاروان را از بيراهه به طرف مكه ببرد.
«ضمضم» پيام رسان ابوسفيان به مكه شتافت و مشركان مكه را از ماجرا مطلع كرد، طولى نكشيد كه حدود هزار نفر با ساز و برگ كامل نظامى براى نجات كاروان از مكه خارج شدند.
ابوسفيان كه مى دانست تا رسيدن قوا از مكه، قطعاً مورد هجوم مسلمانان قرار خواهد گرفت، مسير راه را عوض نمود و از بيراهه فرار كرد و كاروان را به مكه رساند.
خبر فرار كاروان به سپاه مكه رسيد. سران سپاه در مورد جنگ نظريات مختلف داشتند، نظر عده اى اين بود كه چون
كاروان نجات يافته برگرديم، ولى عده اى اصرار داشتند كه به حركت ادامه بدهند.
ابوجهل طرفدار جنگ بود و افراد را تحريك مى كرد. سرانجام تصميم به جنگ گرفتند. پيامبر با 313 نفر از مسلمانان در بدر بودند كه خبر فرار ابوسفيان با كاروانش به حضرت رسيد، از طرفى گزارشگران گزارش دادند كه لشكر دشمن تا پشت تپه بدر آمده است. شبى كه فردايش جنگ بدر واقع شد مسلمانان تمام شب را بيدار بودند و در پاى درختى تا صبح به نماز و دعا اشتغال داشتند.
صبح روز جمعه هفده رمضان بود كه سپاه قريش با تجهيزات كامل جنگى از پشت تپه به دشت بدر سرازير شدند، هنوز در ميان قريش، اختلاف نظر در مورد جنگ وجود داشت، اما يك موضوع جنگ را حتمى كرد و آن اين كه:
يكى از سپاهيان قريش به نام «اسود مخزومى» كه مردى خشن بود، چشمش به حوضى كه مسلمانان درست كرده بودند افتاد، تصميم گرفت يكى از اين سه كار را انجام دهد، يا از آب حوض بنوشد يا آن را ويران كند و يا كشته شود، به دنبال اين تصميم از صف مشركان بيرون تاخت و تا نزديك حوض رسيد، در آن جا با حضرت حمزه افسر رشيد اسلام روبرو شد، حمزه يك ضربت به پاى او زد كه پايش از ساق جدا شد، در عين حال مى خواست با حركت سينه خيز، خود را به آب حوض برساند و از آن بنوشد، حمزه با زدن ضربه ديگر او را در آب كشت.
به دنبال اين حادثه، به رسم ديرينه عرب، جنگ تن به تن شروع شد.
سه نفر از شجاعان دشمن به نامهاى: «عتبه»
و برادرش «شَيبُه» (از فرزندان ربيعه) و سومى وليد (فرزند عتبه) به ميدان آمدند و مبارز طلبيدند.
سه نفر از انصار در صف مسلمانان در ميدان تاختند، وليد آنها را شناخت، گفت: «شما اهل مدينه هستيد به شما كارى نداريم، كسانى كه از اقوام ما هستند بايد به جنگ ما آيند.»
رسول اكرم - صلّى الله عليه و آله - پسر عموهايش عْبيده و على - عليه السلام - و عمويش حمزه را به ميدان فرستاد. به مناسبت سن، على - عليه السلام - با وليد، حمزه با شيبه و عبيده با عتبه به جنگ پرداختند.
طولى نكشيد كه على و حمزه رقيبان خود را از پاى در آوردند، ولى عبيده كارى از پيش نبرد. هر دو ضربتى به هم زدند. على - عليه السلام - پيش دستى كرد و عتبه را كشت، به اين ترتيب در حمله اول، مشركان به سوگ سه نامور شجاعشان نشستند.
پس از آن «عاص بن سعيد» براى مبارزه با على - عليه السلام - به ميدان تاخت. على - عليه السلام - او را نيز كشت، سپس حنظله پسر ابوسفيان و طعيمه و نوفل به ميدان تاختند، على - عليه السلام - آنها را نيز يكى پس از ديگرى كشت، و پيوسته مبارزانى به ميدان مى آمدند و كشته مى شدند.
سرانجام جنگ با پيروزى اسلام و شكست دشمن پايان يافت و از مسلمانان چهارده يا بيست و دو نفر به افتخار شهادت رسيدند.
از كفار، هفتاد نفر كشته شدند و هفتاد نفر اسير گشتند، 35 يا 36 نفر از كشته شدگان، بر اثر ضربات پرچمدار اسلام در اين جنگ يعنى على - عليه السلام - به هلاكت
رسيدند، بسيارى از كشته شدگان از سران شرك مانند ابوجهل، وليد بن عتبه، حنظله بن ابوسفيان، عتبه و شيبه و... بودند.(2)
آرى ابوجهل محرك اصلى جنگ و فرمانده دشمن كه با غرور و تكبر سوگند ياد كرد تا با سپاهش به سرزمين بدر آيد و سه روز در آن جا بماند و به سلامتى نجات كاروان، شراب بنوشد و خوانندگان بنوازند و شترانى ذبح كرده و غذاى گسترده اى به راه اندازد، و صداى عربده پيروزى و غرورش را به گوش جهانيان برساند، مفتضحانه در اين جنگ شكست خورد. چوپان پير و ضعيفى به نام عبدالله بن مسعود، سر او را از بدن جدا كرد و به نخى بست و آن را كشان كشان نزد پيامبر آورد.
به جاى جام هاى شراب، جام هاى مرگ نوشيدند و در عوض خوانندگان، نوحه گرانشان به نوحه پرداختند.
شش دستور پيروزى
آياتى از طرف خدا در اين زمينه نازل شد و شش دستور مهم به مسلمانان داد. مسلمانان با به كار بردن آن شش دستور، اين چنين دشمن را مفتضحانه تار و مار كردند، و اگر ما نيز امروز آن شش دستور را اجرا كنيم، حتماً به پيروزى نائل مى شويم.
آن آيات عبارتند از آيه 45 و 46 و 47 سوره انفال كه مى فرمايد:
«اى كسانى كه ايمان آوريده ايد هنگامى كه با گروهى در ميدان نبرد روبرو مى شويد (اين شش دستور را رعايت نماييد):
1. ثابت قدم باشيد.
2. خدا را فراوان ياد كنيد تا پيروز گرديد.
3. از فرمان خدا و پيامبرش اطاعت كنيد.
4. نزاع و كشمكش نكنيد (اتحاد را حفظ كنيد) تا سست نشويد و شوكتتان بر باد نرود.
5. استقامت كنيد چرا كه خداوند با استقامت كنندگان است.
6. و مانند
آنها نباشيد كه از روى غرور و هواپرستى و خودنمايى (يعنى ابوجهل و همراهان او) به ميدان (بدر) آمدند تا مردم را از راه خدا باز دارند، خداوند به آن چه عمل مى كنند آگاه است.»
------------------------------
1- سوره انفال، آيات 5 تا 51 - سوره بقره آيه 217 و 218.
2- اقتباس از كحل البصر؛ اعلام الورى؛ ناسخ التواريخ هجرت، ج 1؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 270 به بعد؛ ارشاد مفيد، ص 32 و...
حضرت محمد (ص) / ماجراى جنگ اُحُد
در قرآن، آيه 121 سوره آل عمران تا تقريباً آخر اين سوره در رابطه با جنگ اُحُد است، اختصاص بالغ بر صد آيه به ماجراى اُحُد بيانگر آن است كه ماجراى نبرد اُحُد داراى درسهاى بسيار آموزنده براى مسلمانان هر عصر است كه فرا گرفتن آن درسها موجب عزّت آنان خواهد بود.
دورنمايى از جنگ اُحُد
بت پرستان در جنگ بدر، دستخوش ضربات شديد از جانب مسلمانان شده بودند، و بسيارى از سرانشان كشته شده بودند. آنها تصميم گرفتند با نيروى مجهّزى براى انتقام و سركوبى مسلمانان به سوى مدينه حركت كنند، آنها با پنج هزار نفر به اضافه زنان و غلامان و ساز و برگ نظامى و استمداد از قبايل مختلف حركت نمودند در حالى كه شعار مى دادند: انتقام! انتقام.
اين لشكر مجهّز روز پنجشنبه 5 شوّال سال سوم هجرت در دامنه كوه اُحُد (يك فرسخى مدينه) مستقر شد.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - روز جمعه را در مدينه ماند و نماز جمعه را خواند و در خطبه هاى نماز، مردم را به دفاع و جهاد، دعوت كرد و سپس با سپاهى كه افراد آن حدود هزار نفر
بودند، از مدينه به سوى اُحُد حركت كردند. در بين راه «عبدالله بن ابى سلول» منافق كه معتقد به ماندن در مدينه بود با طرفداران خود كه حدود سيصد نفر از سپاه را تشكيل مى دادند به مدينه بازگشتند، و در نتيجه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با سپاه 700 نفرى به سرزمين اُحُد وارد شد، و در نقطه اى در كنار كوه مستقر گرديد، در آن جا در پشت سر، دهانه شكاف كوهى را ديد، «عبدالله بن جُبير» را با پنجاه تيرانداز، نگهبان آن دهانه كرد، و به آنها تأكيد كرد كه تا پايان جنگ در آن جا بمانند و حركت نكنند.
در روز هفتم، پس از نماز صبح، چند نفر از دلاوران دشمن پياپى به ميدان تاختند و طلب مبارزه كردند، اميرمؤمنان على - عليه السلام - به ميدان آنها رفت و آنها را به هلاكت رسانيد، در اين هنگام جنگ دسته جمعى آغاز گرديد، پيامبر و على و حمزه در پيشاپيش سپاه اسلام با دشمن مى جنگيدند، ولى عواملى موجب شكست مسلمانان شد، افراد برجسته اى مانند: حضرت حمزه - عليه السلام - عموى پيامبر، مُصعب بن عُمير، عبدالله بن جحش، حنظله و... به شهادت رسيدند.
شايعه قتل پيامبر، و پيام خدا
در درگيرى شديد نبرد اُحُد يكى از جنگجويان كافر به نام «عمرو بن قميه» سنگى به سوى پيامبر افكند، كه موجب مجروح شدن پيشانى و شكستن بينى و دندان، و شكافته شدن لب پايين آن حضرت شد، به طورى كه خون چهره نازنين حضرت را پوشانيد، او خواست آن حضرت را بكشد، يكى از سرداران جوان و رشيد اسلام به نام مُصعب بن عُمير
كه شباهت زيادى به پيامبر داشت، خود را سپر آن حضرت قرار داد و با حمله هاى كوبنده اش از پيشروى دشمن جلوگيرى كرد و در اين ميان به شهادت رسيد. دشمن خيال كرد كه پيامبر را كشته است، از اين رو با صداى بلند همين خبر را اعلام كرد و موجب شايعه شد.
اين شايعه باعث تضعيف روحيه مسلمانان گرديد، و در مدينه پيچيد و زن و مرد را نگران و گريان نمود، حتى عده اى از مسلمانان آن چنان خود را باختند كه از ميدان گريختند، در اين هنگام آيه 144 آل عمران نازل شد كه: «اگر فرضاً محمد - صلّى الله عليه و آله - كشته شد، خداى محمد - صلّى الله عليه و آله - هست، شما شخص و پيوند جسمانى را محور قرار ندهيد، بلكه شخصيت و پيوند مكتبى را محور خود سازيد.» در اين آيه چنين مى خوانيم:
«وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ ينْقَلِبْ عَلى عَقِبَيهِ فَلَنْ يضُرَّ اللَّهَ شَيئاً وَ سَيجْزِى اللَّهُ الشَّاكِرِينَ؛ محمد - صلّى الله عليه و آله - فقط فرستاده خدا است، و پيش از او فرستادگان ديگرى نيز بودند، اگر او بميرد يا كشته شود، شما به عقب بر مى گرديد؟ (اسلام را رها كرده و به دوران جاهليت و كفر بازگشت مى كنيد؟) و هر كس به عقب برگردد، هرگز به خدا ضررى نمى زند، خداوند به زودى شاكران مقاوم را پاداش خواهد داد.»(1)
چهار عامل مهم شكست
در ميان عوامل، چهار عامل زير، از عوامل مهم شكست بود كه مسلمانان همواره بايد به آن توجه كنند:
1. عبدالله بن
ابى سلول منافق، در حسّاس ترين شرايط، با حدود يك سوم لشكر اسلام از سپاه اسلام كنار گرفت و به مدينه برگشت، اين خود يك نوع تفرّق و اختلاف بود كه مى توانست نقش و اثر مهمّى در ضربه زدن به فشردگى و اتحاد كه در جنگ بسيار ضرورى است داشته باشد. بنابراين نبايد مسلمانان به افراد منافق و دو رو تكيه كنند، چنين افرادى ياران ظاهرى نيمه راه هستند، و تا آن جا با اسلامند كه با هدفشان بسازد و گرنه از پشت، خنجر مى زنند.
2. عدم رعايت انضباط نظامى، و هرج و مرج در كارها، يكى از عوامل شكست است، چنان كه اكثر نگهبانان دهانه شكاف كوه كه نقطه حسّاسى بود، به طمع غنائم و مال دنيا آن جا را رها كردند، و در نتيجه آن شد كه نمى بايست بشود. بنابراين نبايد هيچ گاه در جنگ، انضباط و روحيه عالى معنوى و اخلاص و جنگ براى خدا را فراموش كرد.
3. شايعه سازى در جنگ نقش مهم دارد. شايعه قتل حضرت محمد - صلّى الله عليه و آله - اثر عجيبى در فرار و وحشت مسلمانان داشت. مسلمانان بايد به شايعه ها توجه نكنند، تا ناخودآگاه روحيه خود را نبازند.
4. استقامت نكردن مسلمانان نيز عامل ديگر شكست بود، اگر آنها با ايمان قوى، هم چون على - عليه السلام - و مقداد و ابودُجانه ايستادگى مى كردند، آن طور شكست نمى خوردند. آيا مى دانيد استقامت و جان نثارى اين چند نفر بخصوص على - عليه السلام - چقدر كارساز بود؟ خود قضاوت كنيد.
ماجراى حمراء الاسد
يكى از حوادثى كه در سال سوم هجرت، پس از جنگ اُحُد رخ داد، ماجراى
«حمراء الاسد» است، كه در قرآن در آيه 172 تا 174 سوره آل عمران به آن اشاره شده است، در آيه 172 خداوند از آنها تقدير و تمجيد كرده و چنين مى فرمايد:
«الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ؛ آنها كه دعوت خدا و پيامبر - صلى الله عليه و آله - را پس از آن همه جراحاتى كه به ايشان رسيد، اجابت كردند، (و هنوز زخمهاى ميدان احد التيام نيافته بود به سوى «حمراء الاسد» حركت نمودند، براى كسانى از آنها كه نيكى كردند و تقوا پيش گرفتند، پاداش بزرگى است.»
دورنمايى از غزوه حمراء الاسد
در پايان جنگ احد، به فرمان ابوسفيان لشكر به ظاهر فاتح او به سرعت به سوى مكّه حركت كرد، هنگامى كه اين لشكر به سرزمين «روحاء» رسيدند، از كار خود سخت پشيمان شدند، و تصميم به بازگشت به مدينه گرفتند تا بقيه مسلمانان را به قتل رسانند.
دستگاه اطّلاعاتى پيامبر - صلى الله عليه و آله - اين موضوع را به پيامبر گزارش داد، پيامبر فوراً دستور داد كه مسلمانان، بسيج شوند و براى يك جنگ ديگر آماده گردند، مخصوصاً فرمان داد كه مجروحان نيز در اين جنگ شركت نمايند.
مسلمانان همراه مجروحين، بسيج شده و به سوى لشكر دشمن، حركت كردند.(2)
در ارزش كار اين دليرمردان كفرستيز آيات 172 تا 174 سوره آل عمران نازل شد كه ترجمه آن آيات چنين است: «آنها كه دعوت خدا و پيامبر را پس از آن همه جراحات اجابت كردند، از ميان آنها براى كسانى كه نيكى كردند و راه تقوا را پيمودند، پاداش بزرگى خواهد بود
- اينها كسانى بودند كه (بعضى از) مردم به آنها گفتند مردم (لشكر دشمن) براى (حمله به شما) اجتماع كرده اند از آنها بترسيد، اما آنها ايمانشان زيادتر شد و گفتند: خدا ما را كافى است و بهترين حامى ما مى باشد - به همين جهت (از اين ميدان) با نعمت و فضل پروردگار بازگشتند در حالى كه هيچ ناراحتى به آنها نرسيد، و از فرمان خدا پيروى كردند و خداوند داراى فضل و بخشش بزرگى است.»
اينك پيرامون اين ماجراى عجيب، به داستان هاى زير توجه كنيد:
مجروحى، مجروح ديگر را حمل مى كند!
يكى از ياران پيامبر مى گويد: من از جمله مجروحان بودم ولى زخمهاى برادرم از من سخت تر و شديدتر بود، تصميم گرفتيم هر طور كه هست خود را به پيامبر - صلّى الله عليه و آله - برسانيم، چون حال من كمى از برادرم بهتر بود، هر كجا برادرم باز مى ماند، او را به دوش مى كشيدم و بالاخره با زحمت خود را به لشكر رسانديم. به اين ترتيب پيامبر - صلّى الله عليه و آله - و ارتش اسلام در محلى به نام «حمراء الاسد» (هشت ميلى مدينه) رسيده و در آن جا اردو زدند.(3)
گزارش «معبد»
خبر حركت ارتش اسلام به لشكر دشمن رسيد، به خصوص كه شنيدند حتى مجروحين مسلمان همراه لشكرند، همين خبر كه حاكى از نهايت مقاومت مسلمانان بود، دشمن را به وحشت انداخت.
در اين بين «معبد خزاعى» كه يكى از مشركان بود و از مدينه به سوى مكه مى رفت، در سرزمين «روحاء» به لشكر ابوسفيان رسيد، ابوسفيان در مورد چگونگى لشكر اسلام از او سؤال كرد، او گفت: «محمد - صلّى الله عليه و آله
- را ديدم تا لشكرى بسيار كه تا كنون، همانند آن را نديده بودم در تعقيب شما هستند و به سرعت پيش مى آيند.»
ابوسفيان با نگرانى و اضطراب گفت: «چه مى گويى؟ ما آنها را كشتيم و تار و مار كرديم...»
معبد گفت: من نمى دانم شما چه كرديد؟ همين قدر مى دانم كه لشكر عظيمى در تعقيب شما است.
در اين وقت، لشكر دشمن تصميم قاطع گرفت كه عقب نشينى كند و به دنبال اين تصميم به سوى مكه گريخت.(4)
اسير گرفتن على - عليه السلام - در حالت سخت!
چنان كه گفتيم: براى آن كه دشمنان در راه بر نگردند، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - دستور داد كه مسلمانان، حتى مجروحين، دشمن را تعقيب كنند، و آنها را از بازگشت، منصرف سازند و اين خروج مسلمانان مانورى بود كه رعب و وحشتى در دشمن ايجاد كرد.
على - عليه السلام - با اين كه بدن مباركش يكپارچه زخم بود تا «حمراء الاسد» (هشت ميلى مدينه) دشمن را تعقيب كرد، و چند روز در آن جا ماند، و هنگام مراجعت دو نفر از سرشناسان دشمن به نامهاى: معاوية بن مغيره اموى و ابوعزّه جُمَحى را به اسارت گرفت و به مدينه آورد.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - حكم اعدام «ابوعزّه» را صادر كرد، زيرا او در جنگ بدر، اسير مسلمانان شده بود و عهد و پيمان داده بود كه اگر آزاد شود، ديگر به جنگ مسلمانان نيايد، و با اين شرط، آزاد شده بود، ولى برخلاف پيمان، در جنگ اُحُد براى سركوبى مسلمانان، شركت كرد.
او پس از اين حكم، به گريه و زارى افتاد و التماس كرد كه
رهايش كنند، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «لا يلْدَغُ الْمُؤْمِنُ مِنْ جُحْرٍ مَرَّتَينِ؛ مؤمن از يك سوراخ، بيش از يك بار گزيده نمى شود.» (كنايه از اين كه اگر بار اول دستش گزيده شد، براى بار دوم، اين تجربه تلخ را تكرار نمى كند) آن گاه حكم اعدام درباره او اجرا شد.(5)
تجديد روحيه قوا، و تعقيب دشمن
وقتى كه خبر حركت لشكر اسلام در تعقيب لشكر كفر، به ابوسفيان رسيد، و دانست كه لشكر اسلام كمال آمادگى را دارد و تا «حمراء الاسد» آمده است، با ياران خود تصميم گرفتند كه به سرعت به مكه بگريزند.
ولى به خيال خام خود، براى اين كه مسلمانان را بترسانند، نعيم بن مسعود اشجعى را در راه ديدند، به او گفتند كجا مى روى؟ او گفت: براى خريد گندم به مدينه مى روم. ابوسفيان به او گفت: اگر به حمراء الاسد بروى و پيام ما را به محمد برسانى، فلان قدر خرما و كشمش به تو خواهم داد، او گفت: مانعى ندارد، پيام شما را مى رسانم.
ابوسفيان گفت: به پيامبر اسلام و مسلمانان خبر بده كه: «ابوسفيان و بت پرستان قريش با لشكر انبوهى به سرعت به سوى مدينه مى آيند، تا بقيه ياران پيامبر را از پاى درآورند.»
نعيم بن مسعود به حمراء الاسد، آمد، و جريان را گفت كه انبوهى از لشكر دشمن به سوى مدينه مى آيند، برگرديد، خطر بسيار است.
پيامبر و مسلمانان گفتند: «حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ؛ خدا ما را كافى است و او بهترين مدافع است.» آن گاه با پيام جبرئيل، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به مدينه بازگشت و دشمنان بر اثر رعب و
وحشتى كه از مسلمانان در دلشان افتاده بود، به سوى مكه گريختند.(6)
------------------------------
1- مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 513.
2- مجمع البيان، ج 2، ص 539.
3- مجمع البيان، ج 2، ص 539؛ تفسير نمونه، ج 3، ص 175.
4- مجمع البيان، ج 2، ص 540؛ بحار، ج 20، ص 99.
5- منتهى الامال، ص 47؛ و در بعضى نقل ها اين اسير گرفتن به پيامبر - صلّى الله عليه و آله - نسبت داده شده است. (كحل البصر، ص 96).
6- بحار، ج 20، ص 99، 111.
حضرت محمد (ص) / جنگ احزاب (خندق)
در سوره احزاب هفده آيه (از آيه 9 تا 26) پيرامون جنگ احزاب، و كارشكنى هاى منافقان، يهوديان و قبايل مختلف قريش و بت پرستان آمده كه همه دست به دست هم داده بودند، تا اسلام و مسلمين را نابود كنند. سرانجام امدادهاى غيبى، تدابير شجاعانه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - و قهرمانى هاى حضرت على - عليه السلام - در جنگ خندق، موجب شكست مفتضحانه دشمنان شد، و پس از جنگ خندق، همه يهوديان عنود، به فرمان پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در سرزمين حجاز، قلع و قمع شدند. اين حادثه بزرگترين و سخت ترين امتحان و آزمون براى مسلمانان بود، (چنان كه آيه يازده احزاب بيانگر اين مطلب است) سرانجام مسلمانان با پيروزى چشمگيرى، در اين امتحان، رو سفيد شدند، و لكّه ذلّت و رو سياهى را تا ابد براى مشركان و منافقان كار شكن باقى گذاشتند.
در دو آيه 9 و 10 سوره احزاب از اين پيروزى و امدادهاى غيبى چنان ياد شده است:
«يا أَيهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَة اللَّهِ عَلَيكُمْ
إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنا عَلَيهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ كانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً - إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد، نعمت خدا را بر خودتان به ياد آوريد، در آن هنگام كه لشكرها(ى عظيم) به سراغ شما آمدند، ولى ما باد و طوفان سختى بر آنها فرستاديم، و لشكريانى كه آنها را نمى ديديد(1) (و به اين وسيله آنها را در هم شكستيم) و خداوند به آن چه انجام مى دهيد بينا است.»
جنگ احزاب آن چنان ابعاد گسترده اى داشت كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «بَرَزَ الْاِيمانُ كُلُّهُ اِلَى الشِّرْكِ كُلِّهِ؛ تمام ايمان در برابر تمام كفر قرار گرفت.»(2)
نفرات دشمن بيش از ده هزار نفر با تجهيزات بسيار، ولى نفرات مسلمانان سه هزار نفر با تجهيزات اندك بودند. كندن خندق با عرض و طول و عمق بسيار، براى مسلمانان طاقت فرسا بود، و در عين حال مسلمانان با كمال سربلندى پيروز شدند، در اين ماجرا، حوادث گوناگونى رخ داد كه مهم ترين آنها؛ جنگ خندق، و ماجراى امداد غيبى و آمدن طوفان، و قلع و قمع يهوديان كارشكن و عهد شكن بود كه براى توضيح، نظر شما را به اين سه رخداد بزرگ جلب مى كنيم:
1. جنگ خندق، و قهرمانى هاى بى نظير على - عليه السلام -
بزرگترين حادثه سال پنجم هجرت، ماجراى جنگ خندق بود. مردانِ اطّلاعاتى پيامبر گزارش دادند كه بيش از «ده هزار نفر» كه از قبيله هاى مختلف تشكيل شده اند، از مكه براى براندازى اسلام و مسلمين به سوى مدينه حركت كرده اند.
پيامبر بى درنگ با سران اسلام به مشورت پرداخت، سلمان پيشنهاد كندن خندق (سنگرى عظيم در سراسر راه هاى ورودى مدينه) نمود، اين پيشنهاد پذيرفته شد، و طبق فرمان پيامبر، مسلمانان گروه گروه به كندن خندق پرداختند. مسلمانان سه هزار نفر بودند، خندق كه طولى در حدود شش هزار متر و عرضى به وسعت مقدارى كه سواران دشمن نتوانند از آن سوى آن به اين سو بپرند داشت، ساخته و پرداخته شد. لشكر عظيم دشمن فرا رسيد، خندق را در برابر خود ديد، حدود يك ماه پشت خندق زمين گير شد و نتوانست وارد مدينه شود، سرانجام پنج نفر از قهرمانان دشمن از نقطه باريكى عبور كردند، و در بين خندق و كوه سَلْع (مركز سپاه اسلام) به ميدان تاختند و مبارز طلبيدند، اين پنج نفر عبارت بودند از: 1. عمر بن عَبْدود 2. عكرمة بن ابى جهل 3. هُبَيرة بن وهب 4. نوفل بن عبدالله 5. ضرار بن خطّاب.
عمرو بن عبدود، قهرمان بى بديل عرب بود و او را با هزار مرد جنگى مى سنجيدند، با نعره هاى پياپى مبارز مى طلبيد و مى گفت: «وَ لَقَدْ بُحِحْتُ مِنَ النِّداءِ بِجَمْعِكُمْ هَلْ مِنْ مُبارِزٍ...؛ صدايم از فرياد كشيدن، گرفت و خسته شدم، آيا كسى هست كه به نبرد با من به ميدان آيد؟»
مسلمانان از وحشت، در سكوت فرو رفته بودند، تنها حضرت على - عليه السلام - با شنيدن صداهاى پياپى «عمرو»، مكرر به پيامبر التماس مى كرد تا اجازه رفتن به ميدان را به او بدهد.
سرانجام پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به على - عليه السلام - اجازه داد، و عمّامه خود را بر سر او بست و
شمشيرش را به دست او داد و هنگام بدرقه، در حقّ على - عليه السلام - چنين دعا كرد: «خدايا! در جنگ بدر، «عبيدة بن حارث» (پسر عمويم) را از من گرفتى، و در جنگ احد، حمزه (عمويم) را از من گرفتى، اينك اين على بن ابيطالب برادر من است پروردگارا مرا تنها نگذار.»
سپس فرمود: «تمام اسلام در برابر تمام كفر قرار گرفت.»
حضرت على - عليه السلام - شتابان به ميدان رفت، وقتى كه در برابر «عمرو» قرار گرفت، بين آنها چنين گفتگو شد:
على: «اى عمرو! تو در عصر جاهليت مى گفتى سوگند به لات و عُزّى، هر كس مرا به يكى از سه چيز بخواند همه سه تقاضاى او، يا يكى از آنها را مى پذيرم.»
عمرو: آرى چنين است.
على - عليه السلام - فرمود: من از تو تقاضا دارم و آن گواهى دادن به يكتايى خدا و رسالت محمد - صلّى الله عليه و آله - مى باشد.
عمرو: از اين تقاضا بگذر.
على: بيا و از راهى كه آمده اى برگرد.
عمرو: نه، اين كار ننگ است و نُقل مجالس زنان قريش خواهد شد، هرگز اين ننگ را به زبان زنان نمى افكنم.
على: تقاضاى ديگرى دارم و آن اين كه: از اسب پياده شو و با من بجنگ.
عمرو، خنديد و گفت: «گمان نمى كردم مردى از عرب، چنين پيشنهادى به من كند، من دوست ندارم مرد بزرگوارى چون تو را بكشم، با اين كه با پدرت در زمان جاهليت دوست بودم.»
على: ولى من دوست دارم تو را بكشم، اگر مى خواهى پياده شو!
عمرو از اين سخن برآشفت، پياده شد و بر صورت اسبش ضربه اى زد، اسب از آن جا رفت، و درگيرى شديدى
بين على - عليه السلام - و عمرو رخ داد، گرد و غبارى كه از زير پاى آنها برخاست، آنها را پوشانيد.
جابربن عبدالله انصارى مى گويد: ناگاه صداى تكبير على را شنيدم، فهميدم كه على - عليه السلام -، عمرو را كشته است.
ياران عمرو با اسب، خود را به خندق افكندند، از سوى ديگر مسلمانان با شنيدن صداى تكبير على - عليه السلام -، كنار خندق آمدند، ديدند «نوفل» با اسبش در ميان خندق افتاده، و آن اسب نمى تواند او را از آن جا بيرون برد، او را سنگباران كردند، نوفل گفت: «چنين نكنيد بلكه مردى از شما بيايد و با من بجنگد.» در اين هنگام على - عليه السلام - به نوفل حمله كرد و او را نيز كشت، سپس به قهرمان سوم دشمن «هُبَيرَه» حمله كرد، او نيز بر خاك هلاكت افتاد، و دو قهرمان ديگر (عكرمه و ضرار) گريختند.
هلاكت اين قهرمانان به دست على - عليه السلام - از يك سو، و طوفان و شدت سرما و كمبود علوفه دشمن از سوى ديگر، موجب شد كه سپاه ده هزار نفرى دشمن با كمال خوارى، جبهه را ترك كرده و به سوى مكه عقب نشينى نمايد.(3)
حضرت على - عليه السلام - سر از بدن «عمرو» جدا نمود و آن را نزد پيامبر آورد، و آن را پيش روى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بر زمين انداخت، ابوبكر و عمر به پيش آمدند و سر مبارك على - عليه السلام - را بوسيدند.(4)
اوج ارزش ضربت على - عليه السلام -
هنگامى كه حضرت على با پيروزى به حضور پيامبر آمد، پيامبر اكرم -
صلّى الله عليه و آله - درباره ارزش ضربت و پيروزى على - عليه السلام - فرمود:
«ضَرْبَة عَلِى يوْمَ الْخَنْدَقِ اَفْضَلُ مِنْ عِبادَة الثَّقَلَينِ؛ ارزش ضربتى كه على در جنگ خندق بر دشمن فرود آورد، از ارزش عبادت جن و انس برتر است.»(5)
و در عبارت ديگر آمده كه فرمود:
«لَوْ وُزِنَ الْيوْمُ عَمَلُكَ بِعَمَلِ جَمِيعِ اُمَّة مُحَمَّدٍ، لَرُجِّحَ عَمَلُكَ عَلى عَمَلِهِمْ...؛ اگر امروز ارزش عمل تو با ارزش عمل همه امت من سنجيده شود، ارزش عمل تو بر ارزش عمل همه امت، برترى مى يابد.»
سپس افزود: «زيرا با كشته شدن عمرو بن عبدود، به همه خانه هاى مشركان، ذلّت و خوارى وارد گرديد، و به همه خانه هاى مسلمانان، عزت و شكوه، وارد شد.»(6)
شرح كوتاه اين كه: اگر على - عليه السلام - به ميدان نرفته بود، هيچ يك از مسلمانان چنين جرئتى را نداشتند، و ارتش ده هزار نفرى دشمن وارد مدينه شده و سپاه اسلام را تار و مار مى كرد، با كشته شدن «عمرو» و قهرمانان دشمن به دست على - عليه السلام -، حلقه محاصره دشمن شكسته شد، و كمر دشمن خم گرديد و داغ جانكاهى بر دل دشمن نهاده شد، كه موجب عقب نشينى آنان گرديد.
اگر على - عليه السلام - قهرمانان پيشتاز دشمن را نمى كشت، عبور سپاه دشمن از خطّ دفاعى خندق، قطعى بود، و در چنين صورت نه تاك مى ماند و نه تاك نشان، بر همين اساس و محاسبات نظامى، و ارزيابى دقيق است كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله -، ارزش ضربت على - عليه السلام - را برتر از ارزش اعمال جن و انس دانست.
2. طوفان ويرانگر، يا امداد
غيبى خدا
دشمنان زياد كه از احزاب مختلف تشكيل شده بودند، مدينه را در محاصره شديد قرار داده بودند، و اين محاصره حدود يك ماه طول كشيد. مسلمانان در فشار سخت كمبود غذا قرار گرفتند، تا آن جا كه طبق بعضى از روايات پيامبر - صلّى الله عليه و آله - كه مشغول كندن خندق بود، سه روز گرسنه ماند، و حضرت زهرا - عليه السلام - قطعه اندكى از نان خشك براى آن حضرت برد.(7)
مردم مدينه افسرده و غمگين بودند، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در مسجد مشغول نماز بود، و از خداوند مى خواست تا با امدادهاى غيبى خود، موجب رفع و دفع فشارها و رنجها گردد.
در اين ميان پيامبر به جمعيت مسلمان متوجه شد و فرمود: «آيا در ميان شما كسى هست كه به درون دشمن نفوذ كند و براى ما از آنها خبر بياورد تا در بهشت رفيق و همدم من گردد؟»
هيچ كس جواب پيامبر را نداد، زيرا چنين مأموريتى بسيار سخت و دشوار بود، شدت گرسنگى همه را بى تاب نموده بود، در اين بحران، پيامبر - صلّى الله عليه و آله -، حُذيفة بن يمان را كه شخص زيرك و زبردست و منافق شناس بود طلبيد و به او فرمود: «برخيز و به سوى دشمن برو، (و بطور كاملاً مخفيانه) در ميان دشمن نفوذ كن و چگونگى وضع آنها را به ما گزارش بده، به شرط اين كه جز اين، هيچ كارى انجام ندهى تا برگردى.»
حُذَيفه جواب مثبت داد. از مدينه و حصار شهر و خندق خارج شد، در ميان لشكر قريش نفوذ كرد. ديد باد و طوفان شديدى
كه در سرماى زمستان مى وزد، فرا رسيد، و تمام تشكيلات دشمن را در هم ريخت، نه خيمه اى باقى ماند و نه ظرف و اثاثيه و آتشى، لشكر دشمن در فشار سختى قرار گرفت، در اين بين ابوسفيان رئيس دشمنان، بيرون آمد و فرياد زد: «اى گروه قريش، هر كس از نام رفيق بغل دستى خود بپرسد تا مبادا جاسوسى در ميان ما باشد، كه مى خواهم مطلبى را اعلام كنم.»
حُذَيفه مى گويد: من خودم را آماده نمودم و پيشدستى كردم و بى درنگ به جانب چپ و راست خود متوجه شدم و به بغل دستى خود گفتم: «تو كيستى و نامت چيست؟» به اين ترتيب كسى نفهميد كه من جاسوس لشكر اسلام هستم. در اين هنگام كه ابوسفيان مطمئن شد جاسوسى در ميان نيست، صدا زد: «اى گروه قريش! سوگند به خدا ديگر جاى توقف نيست، زيرا سُم دار و بى سُم همه هلاك شدند، يهود بنى قريظه نيز پيمان خود را شكستند، و اين باد و طوفان چيزى براى ما نگذاشت.» سپس با سرعت به سراغ مركب خود رفت و آن را از زمين بلند كرد تا سوار شود، به قدرى شتابزده بود كه هنوز عِقال (بند) يك پاى شتر را باز نكرده بود، سوار بر آن شد و به شتر نهيبى زد، شتر روى يك پا برخاست، آن گاه عقال را از پايش گشود، در اين لحظه خواستم ابوسفيان را هدف تير قرار دهم و او را هلاك كنم، يادم آمد كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرموده بود جز گزارش اطلاعاتى، هيچ كارى نكن. از تير انداختن خوددارى نمودم، و به سوى مدينه نزد
پيامبر بازگشتم. او را در حال نماز ديدم، احساس كردم كه سرمازده شده ام، در همان حال نماز، عبايش را گشود، من زير عبايش رفتم، و پس از نماز، ماجراى خود را در مورد وضع ناهنجار دشمن، به آن حضرت گزارش دادم.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به خدا متوجه شد و عرض كرد:
«اَللّهُمَّ اَنْتَ مُنْزِلُ الِكتابَ سَرِيعُ الْحِسابَ، اَهْزِمِ الْاَحْزابَ، اَللّهُمَّ اَهْزِمْهُمْ وَ زَلْزِلْهُمْ؛ خدايا! تو نازل كننده كتاب، و سرعت بخش در حسابرسى هستى، خودت احزاب را نابود كن، خدايا آنها را نابود و متزلزل فرما.»(8)
به اين ترتيب امداد غيبى به صورت باد و طوفان، دشمنان را از پاى در آورد و تار و مار كرد.(9) آنها فرار را بر قرار ترجيح دادند و به طور كلّى لشكر احزاب در هم شكست.
------------------------------
1- احتمال دارد منظور از اين لشكريان نامرئى، فرشتگان باشند كه در جنگ بدر نيز به كمك مسلمانان شتافتند، يا منظور تقويت روحيه مؤمنان از طرف خدا است.
2- بحار، ج 20، ص 215.
3- ترجمه ارشاد مفيد، ج 1، ص 89 و 90؛ تاريخ الخميس، ج 1، ص 486.
4- ترجمه ارشاد مفيد، ج 1، ص 93.
5- مستدرك حاكم، ج 3، ص 32؛ احقاق الحق، ج 6، ص 54 و 55.
6- بحار، ج 20، ص 216.
7- مجمع البيان، ج 9، ص 252.
8- تاريخ كامل ابن اثير، ج 2، ص 120؛ بحار، ج 20، ص 208.
9- در آيه 9 سوره احزاب، ماجراى طوفان و باد، ياد شده است.
حضرت محمد (ص) / داستان اِفْك
يكى از داستان هايى كه در قرآن در آيات 11 تا 16 سوره نور آمده داستان پر ماجراى اِفْك (تهمت ناموسى به
عايشه) است، كه قرآن به شدت اين تهمت را رد كرده، و عايشه را در اين جهت پاك و منزّه شمرده است.
اصل ماجرا از گفتار مفسّران شيعه و سنّى چنين است:
عايشه مى گويد: هرگاه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - مى خواست به سفرى برود، در ميان همسران خود، قرعه مى افكند، قرعه به نام هر كس مى آمد او را با خود مى برد. در يكى از جنگها (جنگ بنى المصطلق كه در سال پنجم هجرت رخ داد) قرعه به نام من افتاد، من با پيامبر حركت كردم و چون آيه حجاب نازل شده بود، در هودجى پوشيده بودم. جنگ به پايان رسيد و ما بازگشتيم، وقتى كه به نزديك مدينه رسيديم شب بود، من از لشكرگاه براى انجام حاجتى كمى دور شدم، هنگامى كه بازگشتم متوجه شدم گردنبندى كه از مهره هاى يمانى داشتم پاره شده است، به دنبال آن بازگشتم و معطّل شدم و هنگام بازگشت ديدم لشكر حركت كرده و هودج مرا بر شتر گذارده اند و رفته اند، در حالى كه گمان مى كردند من در ميان آن هودج هستم، و بر اثر لاغر اندامى من، نفهميدند كه من در ميان هودج نيستم. (زيرا زنان در آن زمان براثر كمبود غذا لاغر اندام بودند) به علاوه سن و سال من كم بود، به هر حال در آن جا تك و تنها ماندم، فكر كردم هنگامى كه لشكر به منزلگاه برسد و مرا نبيند، به سراغ من باز مى گردد، در نتيجه شب را در آن بيابان ماندم.
اتفاقاً يكى از سپاهيان مسلمان به نام صفوان كه او هم از لشكر عقب مانده بود، آن شب در آن بيابان بود،
هنگام صبح مرا از دور ديد و نزديك آمد وقتى كه مرا شناخت، سخنى نگفت جز اين كه گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيهِ راجِعُونَ» او شتر خود را خوابانيد و من بر آن سوار شدم، او مهار شتر را به دست گرفت و حركت كرديم تا به لشكرگاه رسيديم، همين حادثه باعث شد كه گروهى (منافق) در مورد من، به شايعه سازى ناموسى پرداختند و خود را گرفتار عذاب سخت الهى نمودند، در رأس آنها «عبدالله بن ابى سلول» (منافق سرشناس) بود كه بيشتر از همه به اين ماجرا دامن مى زد.
ما به مدينه رسيديم و اين شايعه در شهر پيچيد، در حالى كه من هيچ گونه اطلاعى از آن نداشتم. در اين هنگام بيمار شدم، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به ديدن من آمد ولى لطف سابق او را نمى ديدم، و نمى دانستم قضيه از چه قرار است؟ حالم بهتر شد و بيرون آمدم و كم كم، توسط بعضى از زنان، از شايعه منافقان با خبر شدم. بيماريم شدت يافت، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به ديدارم آمد از آن حضرت اجازه گرفتم به خانه پدرم بروم، اجازه داد، به خانه پدرم رفتم، در آن جا ماجرا را از مادرم پرسيدم، او مرا دلدارى داد و گفت: غصّه نخور، زنانى كه داراى امتيازى مى گردند، مورد حسد ديگران مى شوند و در غياب آنها سخنان بسيارى گفته مى شود.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در مورد اين ماجرا، با على - عليه السلام - و اسامة بن زيد مشورت كرد، اسامه گفت: «اى رسول خدا! او (عايشه) همسر تو است
و ما جز خير از او نديديم. (به حرفهاى مردم اعتنا نكن.)
حضرت على - عليه السلام - گفت: اى رسول خدا! خداوند كار را بر تو سخت نكرده، غير از او، همسر بسيار است، از كنيز او در اين باره تحقيق كن. پيامبر كنيز مرا فرا خواند، و به او فرمود: «آيا چيزى كه شك و شبهه تو را در مورد عايشه برانگيزد هرگز ديده اى؟»
او جواب داد: «سوگند به خدايى كه تو را به حق مبعوث كرد، من هيچ كار خلافى از عايشه نديده ام.»
در اين هنگام پيامبر - صلّى الله عليه و آله - تصميم گرفت در اين باره با مردم سخن بگويد، به منبر رفت و فرمود: «اى مسلمانان! هر گاه مردى (عبدالله بن سلول) مرا در مورد خانواده ام كه جز پاكى از او نديده ام ناراحت كند، هرگاه او را مجازات كنم آيا معذورم؟! آيا اگر دامنه اين اتّهام دامان مردى (صفوان) را بگيرد كه من هرگز بدى از او نديده ام تكليف چيست؟»
سعد بن معاذ (بزرگ طايفه اَوْس) برخاست و گفت: تو حق دارى، اگر او (تهمت زننده) از طايفه اوس باشد، من گردنش را مى زنم، و اگر از طايفه خزرج باشد، دستور بده تا آن را اجرا سازيم.
سعد بن عباده (بزرگ طايفه خزرج) تحت تأثير تعصّب فاميلى قرار گرفت (با توجه به اين كه عبدالله بن ابى سلول از طايفه خزرج بود) به سعد بن معاذ گفت: «تو دروغ مى گويى، سوگند به خدا توانايى كشتن چنين كسى را ندارى.»
اسيد بن خضير پسر عموى سعد بن معاذ، به سعد بن عباده گفت: تو دروغ مى گويى، به خدا قسم چنين كسى را به قتل مى رسانيم،
تو منافقى و از منافقين حمايت مى كنى.
در اين هنگام چيزى نمانده بود كه آتش جنگ بين دو طايفه اوس و خزرج شعله ور گردد، در حالى كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بر فراز منبر بود و به گفتار آنها گوش مى كرد، سرانجام آنها را خاموش نمود.
عايشه افزود: اين وضع هم چنان ادامه داشت و غم و غصّه شديد مرا كلافه كرده بود، يك ماه بود كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - هرگز كنار من نمى نشست، سرانجام روزى پيامبر نزد من آمد در حالى كه خندان بود، فرمود: بر تو مژده باد كه خداوند با نزول آيات، تو را از اين اتّهام مبرّا ساخت و آيات «إِنَّ الَّذِينَ جاؤُا بِالْإِفْكِ...» (آيه 11 تا 16 سوره نور) را خواند.
به دنبال نزول اين آيات، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - آنها را كه چنين تهمتى زده بودند، احضار نمود و حدّ قذف (حدّ نسبت ناروا زدن به زن با عفّت) را (كه هشتاد تازيانه است) بر آنها جارى نمود.(1)
بايد توجه داشت كه شايعه سازان به قدرى اين مسأله را بزرگ كرده بودند كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - چاره اى نداشت جز اين كه مدتى تقريباً با سكوت از كنار مسأله عبور كند تا به موقع آنها را رسوا سازد، و چنان كه از آيه 11 سوره نور استفاده مى شود، گر چه اين شايعه ظاهر زننده اى داشت، ولى در مجموع خير بود، و موجب شناسايى منافقان پليد گرديد.
------------------------------
1- مجمع البيان، ج 7، ص 130؛ تفسير نمونه، ج 14، ص 389-390.
حضرت محمد (ص) / ماجراى فتح مكّه
در سال
ششم هجرت، جريان «صلح حديبيه» (چنان كه خواهيم گفت) راه را براى فتح مكّه هموار كرد و هم چون نردبانى بود كه مسلمانان توانستند با پيمودن پله هاى آن بر بام فتح مكّه گام نهند.
با توجه به اين كه مكّه پايگاه قريش و بت پرستان و مشركين جزيرة العرب بود و با آزاد سازى آن، بزرگترين پيروزى نصيب مسلمانان مى شد، به اهميت اين فتح بزرگ پى مى بريم.
اما اين كه اين فتح شيرين و عجيب چگونه صورت گرفته و از كجا شروع شد؟ بطور مشروح در آينده خاطر نشان خواهد شد.
يكى از مواد پيمان نامه صلح حديبيه اين بود كه: بستن پيمان دوستى بين طوايف، آزاد است و شكستن اجبارى آن از ناحيه ديگرى برخلاف اصول پيمان نامه است ولى اين صلح تا زمانى محترم است كه نقض نشود، ولى نقض آن توسط مشركان به منزله بطلان آن است. و بر اين اساس، بعضى از طوايف با بعضى ديگر، پيمان بستند، از جمله: قبيله كنانه با قريش، و قبيله خزاعه با مسلمين پيمان بستند.
ولى طولى نكشيد كه «قبيله كنانه»، به قبيله «خزاعه» (هم پيمانان اسلام) حمله ور شدند، و عده اى از آنها را با وضع رقّت بار در بستر خواب كشته، و عده اى را اسير كردند. وقتى اين گزارش به پيامبر رسيد،(1) آن حضرت از اين پيمان شكنى، سخت ناراحت شدند و به همين جهت تصميم به فتح مكّه را گرفتند، چرا كه در جزيرة العرب مكّه تنها پايگاهى بود كه در دست مشركان و مخالفان اسلام باقى مانده بود و آن را مركز كارشكنيهاى خود قرار داده بودند، و بديهى است كه مى بايست اين سرزمين مقدس، از
لوث وجود مشركان پاك مى گرديد.
پيامبر اعلام بسيج عمومى كرد، مسلمانان با شور و هيجان به اين اعلام، پاسخ مثبت دادند و طولى نكشيد كه ده هزار نفر مسلمانان مسلّح آماده شدند.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - همراه اصحاب و ده هزار نفر مسلمان در ماه رمضان(2) از مدينه به سوى مكّه حركت كردند حركت سپاه محمد - صلّى الله عليه و آله - به قدرى منظم و براساس اصول تاكتيك نظامى بود كه ده هزار نفر مسلمان همراه پيامبر تا سرزمين «مرّ الظّهران» (چهار فرسخى مكّه) آمدند؛ بدون آن كه قريش و مشركان متوجه حركت سپاه اسلام بشوند، اين حركت غافلگيرانه و تلاشهاى رزمى سپاه مسلمين، رعب و وحشت عجيبى بر دل دشمن افكند.
جالب اين كه عباس عموى پيامبر كه در خفا قبول اسلام كرده بود و در ظاهر در ميان مشركان مكّه بسر مى برد، و آنها مى دانستند كه او مسلمان است، نقش فعّالى در سركوب معنوى دشمن داشت. از طرفى اخبارى كه به ضرر دشمن بود مخفيانه به آنها مى رساند، و بالعكس اخبار دشمن و مشركان را به مسلمين گزارش مى داد.
ابوسفيان كه مورد احترام مشركان اهل مكّه و رئيس آنان بود، وقتى در بيرون مكّه، لشكر اسلام را مشاهده كرد (چنان كه چگونگى آن در داستانهاى آينده خاطر نشان مى شود) آن چنان وحشت زده و مرعوب لشكر پر صلابت اسلام گرديد كه به مكّه برگشت و فرياد زد: «ارتش اسلام كاملاً مجهّز است و به زودى شهر مكّه را محاصره خواهد كرد، بزرگ آنها محمد - صلّى الله عليه و آله - قول داده كه هر كس به مسجد الحرام و كنار
كعبه رود و يا اسلحه را به زمين بگذارد در امان خواهد بود.»
اين پيام، روح مقاومت را از مردم مكّه سلب كرد، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با تقسيم نمودن سپاه خود و كنترل دروازه ها، شهر مكّه را محاصره نمود، و طولى نكشيد كه به آسانى مكّه آزاد گرديد و تحت تصرّف سپاه اسلام در آمد فقط گردانى كه به فرماندهى خالد بن وليد بود با جمعى از مشركان زد و خوردى نمودند كه مشركان با دادن 28 كشته متوارى شدند، و از مسلمانان سه نفر شهيد شدند، آن هم به خاطر اين كه راه را گم كرده بودند و در قسمت پائين مكّه غافلگير شده و به دست كفّار به شهادت رسيدند.
رسول اكرم و مسلمين وارد مكّه شدند، آن حضرت كنار كعبه آمد، روبروى در كعبه ايستاد و گفت:
«لا اِلهَ اِلَّا اللهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ، صَدَقَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ، وَ هَزَمَ الْأحْزابَ وَحْدَهُ؛
معبودى جز خداى يكتا نيست، يكتايى كه شريك ندارد، او كه وعده اش را (در مورد پيروزى مسلمين) ادا كرد، و بنده اش را يارى فرمود و گروه هاى مختلف شرك را به تنهايى شكست داد.»
و پس از طواف كعبه و انجام مراسم شكرگزارى، سخنرانى مشروحى براى جمعيت ايراد كرد و سپس خانه كعبه را با كمك على - عليه السلام - از لوث بت ها پاك نمود، و هر جا كه بت و بتكده بود، از بين برد، و اعلام عفو عمومى نمود.
به مردم مكّه فرمود: درباره كردار من با شما، چه فكر مى كنيد گفتند: «مانند كردار يك پدر بزرگ يا برادر بزرگ نسبت به فرزند و برادرش.»
پيامبر - صلّى
الله عليه و آله - فرمود: «اَلْيوْمَ لا تَثْرِيبَ عَلَيكُمْ؛ امروز ملامت و توبيخ بر شما نيست.» (همان سخنى كه حضرت يوسف به برادران جفا كارش فرمود كه در آيه 92 سوره يوسف آمده است.)
و فرمود: اسير و برده بوديد: «اَنْتُمُ الطُّلَقاءَ؛ شما همه آزاديد.» يعنى شما كه طبق قانون اسلام، مى بايست اسير و برده مى بوديد، و سزاوار بود هم چون كالا در بازار به خريد و فروش درآييد، آزاد هستيد.
همه را آزاد كرد جز چند نفر معدود را كه علت خاصى داشت.
جالب اين كه در اين چند روزى كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در مكّه بودند، دو هزار نفر از جوانان قريش به اسلام گرويدند و به لشكر اسلام پيوستند و در نتيجه تعداد لشكر اسلام به دوازده هزار نفر رسيد.
اين است نتيجه صبر و پايدارى، اتّحاد و شجاعت و پيروى از رهبرى صحيح و جانبازى در راه او.
و به راستى چه فتح بزرگ و شيرينى، كه تمام تلخى هاى فراوان زندگى مسلمين را به شيرينى مبدّل ساخت. پيامبر - صلّى الله عليه و آله - پس از 21 سال مبارزه و جنگ و پيكار، اكنون به ثمره زحماتش رسيد. يك روز او و مسلمين را از زادگاهشان مكّه، بيرون راندند و عده اى را كشتند و عده اى را آواره نمودند، و اموالشان را غارت كردند، و شكنجه ها بر مسلمين روا داشتند، اما امروز پيامبر - صلّى الله عليه و آله - خشنود است كه سرزمين مقدس مكّه را از لوث شرك و طاغوتيان و بتها، پاك نموده، و پرچم توحيد را به اهتزاز در آورده و مركز استراتژى مشركان را آزاد
نموده است بتها همه شكسته و نابود شدند و اگر بتى باقى مانده بود، بت پرستان آنها را در پس خانه ها پنهان كرده بودند.
پيامبر مهربان آن همه آزار مشركان را ناديده گرفت و در سخنرانى فرمود: «اسلام آمد و به بركت آمدنش آن چه را كه در زمان جاهليت بود همه آنها را زير پايم نهادم (ملغى نمودم) و با آمدن اسلام، داد و ستدها و امور ديگر دوران جاهليت قطع گرديده و زندگى از نو شروع مى شود.»(3)
اين است فتح مبين (كه طبق نقل بعضى از مفسّرين) در آغاز سوره فتح مى خوانيم:
«إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً؛
ما براى تو پيروزى آشكارى فراهم ساختيم.»
داستانهايى از فتح مكّه
خواب ديدن پيامبر - صلّى الله عليه و آله -
سال ششم هجرت پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در مدينه خوابى ديد كه آن را براى ياران چنين بازگو فرمود:
«خواب ديدم به اتفاق يارانم براى انجام مناسك عمره، وارد مكّه مى شويم.»
و مطابق بعضى از روايات فرمود:
«خواب ديدم خداوند به من امر كرد كه براى مناسك عمره به مكّه بروم.»(4)
يارانش همگى از اين رؤيا، شادمان شدند.
و نظر به اين كه بعضى تصوّر مى كردند تعبير اين خواب در همان سال ششم هجرت واقع مى شود، ولى مشركان در آن سال، مانع رفتن پيامبر و ياران او به مكّه شدند، شكّ و ترديد در دل افراد ضعيف الايمان به وجود آمد كه چرا خواب پيامبر - صلّى الله عليه و آله - تعبير درست نداشته است؟ و منافقين، آشكارا اعتراض كردند كه: چرا اين وعده، عملى نشد؟!
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به آنها فرمود: «مگر من به شما قول دادم
كه همين امسال تعبير خواب محقّق مى شود؟!»
آيه 27، سوره فتح در صدق اين رؤيا نازل شد، كه صبر كنيد طولى نمى كشد تعبير آن، تحقق مى يابد، آغاز اين آيه چنين است:
«لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلَنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ؛ خداوند آن چه را به پيامبرش در عالم خواب نشان داد راست بود، به طور قطع همه شما به خواست خدا وارد مسجد الحرام مى شويد.»(5)
ماجراى مانع شدن مشركان
در ماه هاى حرام (ذيقعده، ذيحجه، رجب و محرّم) جنگ كردن نزد همه مردم جزيرة العرب، حرام بود و اسلام نيز اين سنّت را محترم شمرد؛ و پيامبر اين ماه ها كه ماه هاى آزادى بود، از فرصت استفاده كرده و به تبليغ اسلام مى پرداخت.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در سال ششم هجرت تصميم گرفت كه به اتفاق مهاجر و انصار و ساير مسلمين به سوى مكّه بروند و در ماه ذيقعده، در مناسك عمره شركت كنند.
مسلمانان(6) همراه رسول اكرم در «ذى الحليفه» نزديك مدينه احرام بستند و با تعداد زيادى شتر براى قربانى، به سوى مكّه حركت كردند، وضع حركت پيامبر به خوبى نشان مى داد كه جز عبادت، قصد ديگرى (مانند جنگ) ندارد. مسلمانان به اتفاق پيامبر در روستاى «حديبيه» فرود آمدند.
ولى مشركان و قريش از حركت مسلمين مطلع شده و راه را بر آنها بستند، و مانع حركت مسلمانان گرديدند. در صورتى كه آنان در اين كار، دو سنّت را كه قبول داشتند، شكستند: يكى آزادى در ماه هاى حرام (از جمله ماه ذيقعده) دوم: مانع نشدن از كسى كه احرام بسته است.
در اين مورد بين مسلمين و مشركان، كشمكش و گفتگوى بسيار رخ داد كه
همين امر مقدمه صلح حديبيه (كه فتح بزرگى براى اسلام بود) را پى ريزى نمود و پيمان نامه صلح نوشته شد.
آن گاه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به يارانش دستور داد شترهاى خود را در سرزمين حديبيه قربانى كنند و سرهاى خود را بتراشند و از احرام بيرون آيند و به مدينه باز گردند، ياران دستور آن حضرت را اجرا نمودند.
مسلمانان با اندوهى سنگين و دلى پر از غم به سوى مدينه بازگشتند و در حالى كه به اين وضع معترض بودند.
ولى هنگامى كه در راه بودند، مركب پيامبر سنگين شد و توقف كرد پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بسيار شادمان شد و مسلمانان نشاط و شادى را از چهره آن حضرت مشاهده كردند، و همه منتظر دانستن علت بودند كه به زودى پيامبر به آنها فرمود: «هم اكنون سوره فتح (چهل و هشتمين سوره قرآن) بر من نازل شد.»(7)
صلح حديبيه، مقدّمه فتح مكّه و پيروزى هاى ديگر
صلح حديبيه يكى از پيروزى هاى بسيار بزرگى است كه مسلمانان تحت رهبرى داهيانه رسول اكرم - صلّى الله عليه و آله - به دست آوردند. كه هم مقدّمه فتح استراتژيكى مكّه و هم داراى پيآمدهاى سياسى و اجتماعى و مذهبى فراوان و عالى بود.
و از آن جا كه اين صلح پيمانى بين مسلمين و مشركان، در سرزمين و روستاى «حديبيه» (20 كيلومترى مكّه در راه جدّه كه به مناسبت چاه يا درختى كه در آن جا بود، به اين نام ناميده مى شد) واقع شده بود، به آن «صلح حديبيه» گفتند.
صلح حديبيه، به قدرى مهم بود كه موجب زمينه سازى پيروزى هاى پى در پى
ديگر گرديد كه در روايات متعدد، به عنوان «فتح المبين» معرفى شده است.(8)
«زُهرى» كه از اكابر رجال معروف «تابعين» است مى گويد: «فتحى بزرگتر از صلح حديبيه صورت نگرفت، چرا كه مشركان با مسلمانان ارتباط يافتند و اسلام در قلوب آنها جايگزين شد و در مدت سه سال گروه عظيمى به اسلام گرويدند.»(9)
صلح حديبيه در مدت كوتاهى، موجب فتح خيبر (در سال هفتم هجرت) و سبب و زمينه ساز فتح عظيم مكّه (در سال هشتم هجرت) گرديد.
بر همين اساس است كه اكثر مفسّران مى گويند: سوره فتح در مورد «صلح حديبيه» نازل شد كه مقدمه فتح مكّه گرديد.
علّامه طبرسى نقل مى كند: هنگامى كه پيامبر از «حديبيه» بر مى گشت (و سوره فتح نازل شد) يكى از اصحاب عرض كردند: «اين چه فتحى است كه ما را از زيارت خانه خدا بازداشتند و جلوى قربانى ما را گرفتند؟»
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «سخن بدى گفتى، بلكه اين بزرگترين پيروزى ما بود كه مشركان راضى شدند، بدون برخورد خشونت آميز، شما را از سرزمين خود دور كنند و به شما پيشنهاد صلح دهند و با آن همه ناراحتى كه قبلاً ديده اند، تمايل به ترك تعرّض نشان دهند.»(10)
«ويرژيل گيورگيو» دانشمند رومانى درباره «صلح حديبيه» مى گويد:
«همان طور كه جنگ احد از نظر يك مرد نظامى، شكست نبود، زيرا قشون مكّه نتوانست، قشون اسلام را از بين ببرد و نه كشور اسلام (مدينه) را اشغال نمايد. توقّف محمد - صلّى الله عليه و آله - در «حديبيه» هم برخلاف آن چه بعضى از تذكره نويسان نوشته اند، يك شكست سياسى به شمار نمى آمد، بلكه يك موفقيت سياسى محسوب مى شود.
انسان اگر اهل
سياست هم نباشد مى فهمد كه محمد - صلّى الله عليه و آله - با سياست خود در «حديبيه» حريف را مجبور كرد كه مطيع سياست او شود.
قريش آن چنان در حد بالاى غرور بودند كه هرگز نمى خواستند با محمد - صلّى الله عليه و آله - مذاكره كنند و اگر افرادى را مى فرستادند، به منظور مذاكره نبود، بلكه به منظور شناسايى وضع مسلمين، و روحيه و قدرت آنها و ميزان وفادارى آنها به محمد - صلّى الله عليه و آله - بود.» سپس مطالبى مى گويد كه خلاصه اش اين است:
ولى محمد - صلّى الله عليه و آله - با مانور بيعت رضوان و... آن چنان عمل كرد كه آنها به پاى مذاكره آمدند و پيمان نامه اى را امضاء كردند كه در حقيقت، امضاى گسترش اسلام و القاى رعب و وحشت در دل مشركان و در نتيجه زمينه سازى براى شكست قريش بود.»(11)
مانور بيعت رضوان
قبلاً در مورد پيمان نامه «صلح حديبيه» و اهميت آن سخن گفتيم، ولى يكى از عوامل مهمّى كه موجب نوشتن اين عهدنامه گرديد، ترس و وحشت مشركان از قدرت مسلمانان بود، آنها در آغاز، اين قدرت را باور نداشتند، ولى «بيعت رضوان» در آنها ترس و وحشت ايجاد كرد، و همين امر موجب تسليم آنها در مورد «صلح حديبيه» كه امتياز مهمى براى اسلام بود گرديد، اكنون به داستان زير در اين رابطه توجه كنيد:
هنگامى كه رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - در سال ششم هجرت همراه با هزار و چهارصد نفر مسلمانان به قصد انجام مناسك عمره از مدينه به سوى مكّه حركت نمودند، در نقطه اى به نام حديبيه
(20 كيلومترى مكّه) فرود آمدند.
«بديل بن ورقاء خُزاعى» همراه جمعى از مشركان به حضور پيامبر رسيدند و با آن حضرت در مورد هدف از آمدنشان مذاكره نمودند، و دريافتند كه آن حضرت و همراهانشان براى جنگ و مبارزه نيامده اند؛ بلكه (در ماه حرام - ذيقعده) براى زيارت و انجام مراسم عمره به مكّه آمده اند.
گروه بديل بن ورقاء به مكّه بازگشتند و به سران مكّه خبر دادند كه: «در مورد محمد داورى شتابزده نكنيد، او قصد جنگ ندارد و براى زيارت مى آيد...»
سرانجام سران قريش «عروة بن مسعود» را كه فرد عاقل و زيركى بود براى مذاكره به حضور پيامبر فرستادند، او به حضور پيامبر رسيد و به مذاكره پرداخت، و رسول اكرم - صلّى الله عليه و آله - همان سخنى را كه به بديل فرموده بود، به او نيز فرمود، عُروة بن مسعود در اين مذاكره دريافت كه ياران پيامبر، احترام خاصى - در حدّ ايثار - نسبت به آن حضرت دارند.
عروه به مكّه بازگشت و به مشركان گفت: «سوگند به خدا، من قبلاً نزد شاهان روم و ايران نزد نجاشى (شاه حبشه) رفته ام، ولى هيچ يك از آنها را نديدم كه مانند محمد - صلّى الله عليه و آله - مورد احترام يارانش باشد، به گونه اى كه وقتى محمد به آنها دستور مى دهد، بى درنگ انجام مى دهند وقتى وضو مى گيرد، براى گرفتن قطرات آب وضويش (به عنوان تبرّك) كشمكش شديد مى كنند، و وقتى كه محمد سخن مى گويد، همه خاموش مى شوند، و به ديده احترام نه خيره به او مى نگرند او (محمد - صلّى الله عليه و آله -) طرح سازنده و خوبى را (در مورد
صلح) ارائه مى دهد، و شما آن را بپذيريد. مشركان جواب رد دادند، ولى او «عُروه» اصرار مى كرد كه طرح صلح را قبول كنند.
عُروه مى گويد: پيامبر - صلّى الله عليه و آله - عمر بن خطاب را خواست تا او را نزد اشراف قريش بفرستد و هدف از آمدنش را به آنها گزارش دهد؛ عمر، عذر خواست و گفت: احساس خطر جانى در مكّه مى كنم، و كسى از طايفه عدى (كه طايفه عمر بود) نيست كه محافظ جانم باشد، ولى شخصى را كه براى اين كار از من سزاوارتر است معرفى مى كنم، و او «عثمان بن عفّان» مى باشد.(12)
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - عثمان را طلبيد و او را روانه مكّه كرد، عثمان وارد مكّه شد و نزد ابوسفيان و سران مكّه رفت و پيام رسول اكرم را به آنها رساند.
ولى آنها عثمان را دستگير كردند و نزد خود، تحت نظر نگهداشتند. به پيامبر خبر رسيد كه عثمان را كشته اند، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - ياران خود را به بيعت مجدّد دعوت كرد، ياران (كه هزار و چهارصد نفر بودند) در سرزمين حديبيه زير درختى كه در آن جا بود با آن حضرت بيعت كردند: «كه در پيكار با مشركان كوتاهى نكنند و هرگز در نبرد، پشت به جنگ ننمايند.»
آوازه اين بيعت (كه يك مانور حساب شده و كوبنده بود) به اضافه گزارش «عروة بن مسعود» در مورد ايثار ياران پيامبر، در مكّه پيچيد و قريش سخت به وحشت افتادند و در نتيجه عثمان را آزاد نمودند. سپس قريش، شخصى به نام «سهيل بن عمرو» را به عنوان نماينده خود حضور
رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - فرستادند و پيمان نامه صلح با حضور نماينده قريش، در سرزمين «حديبيه» نوشته شد كه قبلاً خاطر نشان گرديد.(13)
در مورد اين بيعت، در قرآن در آيه 18 و 19 سوره فتح، سخن به ميان آمده، و مطابق آيه 18، خداوند از مؤمنان به خاطر اين بيعت، خشنود و راضى شد از اين رو، به اين «بيعت، گاهى بيعت رضوان» گويند، و گاهى «بيعت شجره» يعنى بيعتى كه زير درخت تحقق يافت.
خداوند در دو آيه مذكور، سه نتيجه مهم را از بازتاب اين بيعت، بيان مى كند:
1. آرامش قلبى مؤمنان.
2. فتح نزديك.
3. غنيمت بسيار.
كه اين هر سه موهبت معنوى و مادى بود كه نصيب مسلمين گرديد و نتيجه سريع آن نيز همان وحشت مشركان و عقب نشينى آنها بود كه ذكر شد.
پيمان نامه صلح حديبيه
قبلاً جريان آمدن پيامبر - صلّى الله عليه و آله - را به اتفاق جمعى از مسلمين از ماه ذيقعده به سرزمين حديبيه و بازگشت آنها را به مدينه خاطر نشان كرديم اما به بيان اصل پيمان نامه نپرداختيم، اينك بطور خلاصه به ذكر آن مى پردازيم:
هنگامى كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - و همراهان در روستاى حديبيه فرود آمدند، قريش مانع ورود پيامبر و يارانش به مكّه شدند.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به نمايندگان آنها فرمود: «من براى جنگ نيامده ام، بلكه براى زيارت كعبه آمده ام» پس از مذاكرات وسيع بنابر اين شد كه يك «پيمان نامه» مشروح در مورد ترك جنگ و امور ديگر نوشته شود.
مسلمانان كه در زير سايه درختى در سرزمين حديبيه نشسته بودند، زير همان
درخت با پيامبر تجديد پيمان و بيعت كردند كه با جان و مال، نسبت به پيامبر وفادار باشند، و از آن جا آيه 18 سوره فتح در مورد رضايت خداوند از اين مردان وفادار نازل گرديد، اين بيعت به نام «بيعت رضوان» خوانده شد.
اين بيعت، نقش به سزائى در تسليم مشركان در برابر پيمان نامه صلح داشت.
كوتاه سخن اين كه: هنگام عقد پيمان «سهيل بن عمرو» نماينده مشركان در آن جا حضور داشت، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به على - عليه السلام - فرمود پيمان صلح را بنويس، و على - عليه السلام - آن را نوشت.
متن اين قرار داد در هفت ماده، و در دو نسخه تنظيم و نوشته شد؛ جمعى از طرفين پاى آن را امضاء كردند. يك نسخه آن را به پيامبر و نسخه ديگر به سهيل داده شد.
بعضى از مواد اين قرار داد اين بود كه:
1. تا ده سال بين پيامبر و مشركان، متاركه جنگ شود.
2. هركس از قريش بدون اجازه وليش نزد محمد بيايد (و مسلمان شود) او را بايد به قريش بازگردانند.
3. مردم و طوايف در بستن پيمانها بين خود آزاد مى باشند، و شكستن آن از ناحيه ديگران، خلاف است.
4. امسال پيامبر و همراهان به مدينه بازگردند و سال آينده مشروط به اين كه بيش از سه روز در مكّه نمانند و اسلحه اى جز اسلحه مسافر نداشته باشند به زيارت كعبه بيايند.
علّامه مجلسى در كتاب بحار به ذكر بعضى از مواد ديگر پيمان نامه پرداخته، مانند اين كه: «بايد اسلام در مكّه آشكار باشد، و كسى را به انتخاب مذهب، مجبور نسازند و به مسلمين
آزار و آسيب نرسانند.»(14)
پيامبر و مسلمانان پس از نوزده روز توقف در حديبيه به مدينه برگشتند.
اگر مشركان اين قرار داد را نقض نمى كردند، زمينه سازى و مقدمه خوبى براى كسب آزادى و به دنبال آن، تبليغ اسلام در جزيرة العرب بود كه مسلّماً نتايج درخشانى براى اسلام داشت - چنان كه خواهيم گفت از طرف مشركان نقض گرديد - در عين حال زمينه سازى خوبى براى پيروزى هاى آينده اسلام گرديد.
پس از عقد پيمان، مسلمانان با آزادى بيشترى، به زمينه سازى وسيع براى گسترش اسلام پرداختند، و پيامبر - صلّى الله عليه و آله - نامه هاى متعددى در سال هفتم هجرت براى سران كشورها فرستاد؛ و آنها را به اسلام دعوت كرد، دِژ محكم خيبر كه پناهگاه يهوديان (ستون پنجم دشمن) بود، به دست مسلمين فتح گرديد، و راه ها براى فتح مكّه هموار گشت و در پرتو اين آزادى، و جاذبه اسلام، دلها به سوى اسلام جذب گرديد.
انعطاف پذيرى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در نوشتن پيمان صلح
در داستان «حديبيه» كه مقدمه فتح مكّه بود، «سهيل بن عمرو» نماينده مشركان حضور داشت.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - براى نوشتن پيمان نامه صلح، به على - عليه السلام - رو كرد و فرمود، بنويس: «بسم الله الرحمن الرحيم» و على - عليه السلام - نوشت. «سهيل بن عمرو» گفت: من با چنين جمله اى آشنا نيستم، بنويس «باسمك اللّهم» (به نام تو اى خداوند).
پيامبر - صلّى الله عليه و آله -، انعطاف نشان داد و فرمود مانعى ندارد، بنويس «باسمك اللهم».
سپس پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به على - عليه
السلام - فرمود بنويس: «اين چيزى است كه محمد رسول خدا با سهيل بن عمرو، نماينده قريش مصالحه كرده.
سهيل گفت: ما اگر تو را رسول خدا (فرستاده خدا) مى دانستيم با تو جنگ نمى كرديم، تنها بايد اسم خود و اسم پدرت را بنويسى.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: مانعى ندارد، بنويس اين پيمانى است كه محمد بن عبدالله با سهيل بن عمرو، منعقد كرده كه ده سال متاركه جنگ شود تا مردم امنيت خود را بازيابند.(15)
به اين ترتيب مى بينيم رسول اكرم - صلّى الله عليه و آله - در تنظيم پيمان صلح، ستيز نكرد و با كمال متانت به تكميل آن پرداخت و امر مهم را فداى جزئيات ننمود.
گر چه گستاخى هاى سهيل، براى مسلمانان ناگوار بود، اما روش متين پيامبر و كمك خداوند، دلهاى آنها را آرامش بخشيد، و در اين موقعيت حسّاس، عقل را بر احساسات مقدّم داشتند، و براى دستيابى به كار مهمتر، از كار مهم اغماض نمودند.
از حضرت على - عليه السلام - نقل شده است كه فرمودند: سهيل بن عمرو با دو نفر يا سه نفر به نمايندگى از سوى مشركان، به حضور پيامبر (در سرزمين حديبيه) آمدند، در ضمن مذاكره گفتند: «اگر قومى از افراد پست ما، به تو گرويدند و به سوى تو آمدند، آنها را بايد به سوى ما برگردانى (اين مطلب را به عنوان يكى از شرايط صلحنامه گفتند) پيامبر از اين سخن به گونه اى ناراحت شدند كه صورتشان سرخ گرديد، (عادت آن حضرت اين بود كه هر گاه خشمگين مى شدند، صورتشان سرخ مى گرديد.)
آن گاه رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - فرمود:
«اى گروه قريش! از اين مطلب دست بر مى داريد يا مردى را به سوى شما بفرستم كه خداوند قلب او را با ايمان آزموده است تا گردنهاى شما را بزند در حالى كه شما از دين خارج شده ايد و ابوبكر و سپس عمر گفتند: آن شخص ماييم؟ پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: نه، بلكه او هم اكنون كفش مرا پينه مى زند. على - عليه السلام - مى فرمايد: «من در اين هنگام در گوشه اى كفش رسول خدا را پينه مى زدم. و اين حديث به عنوان «حديث خاصف النّعل» معروف است.(16)
آزاد كردن اسيران
در جريان پيمان نامه صلح حديبيه نقل شده كه: سى نفر از جوانان مكّه در حالى كه مسلح بودند، مخفيانه به طور چريكى نزديك «حديبيه» آمدند، تا به مسلمانان و شخص پيامبر حمله كنند و آنها را بكشند.
اين توطئه به طرز معجزه آسايى خنثى شد، و همه آن سى نفر دستگير شدند، ولى پيامبر آنها را آزاد نمود. اما جريان دستگيرى آنها به اين صورت انجام گرفت كه پيامبر آنها را نفرين كرد، چشم آنها گرفته شد و در نتيجه اسير شدند.
و نيز نقل شده است كه مشركان، چهل نفر را براى غافلگير نمودن پيامبر و همراهان و حمله به مسلمين مأمور ساخته بودند كه همه آنها اسير شدند و سپس پيامبر آنها را آزاد ساخت.
و بعضى نقل كرده اند: مشركان، هشتاد نفر مسلح را مأمور كرده بودند، كه از مخفيگاه هاى «كوه تنعيم» كه در كنار سرزمين «حديبيه» است، سرازير شوند و با استفاده از فرصت هنگامى كه مسلمين نماز مى خوانند به مسلمانان حمله نمايند. (كه آيه 22 سوره فتح در اين
مورد نازل گرديد).(17)
مطابق نقل ديگر، قريش خالد بن وليد را همراه با 200 نفر براى ضربه زدن به مسلمين فرستادند.
زيرا آنها مى خواستند كه در حال نماز، به مسلمين حمله كنند كه موفق نشدند.(18)
ورود پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به مكّه و انجام عمره قضاء
همان گونه كه در پيمان نامه «حديبيه» پيش بينى شده بود، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - حق داشت با همراهانش سال آينده آزادانه به مكّه آيند و سه روز در مكّه به زيارت و انجام مناسك عمره بپردازند.
سال هفتم هجرت فرا رسيد. پيامبر - صلّى الله عليه و آله - پس از هفت سال دورى از زادگاهش (مكّه) به عنوان انجام عمره قضاء همراه دو هزار نفر از مسلمانان، با شكوه خاصى وارد مكّه شد (از اين رو اين عمره را، عمره قضا مى گويند كه قضاى سال قبل بود كه مشركان مانع شده بودند.)
صداى رعد آساى تكبير و لبّيك مسلمانان، جذبه خاصّى داشت، انجام مراسم عمره، علاوه بر احترام به كعبه و سرزمين مقدس مكّه، يك نوع تبليغ عملى اسلام و نشان دادن قدرت و شوكت اسلام بود و اين مانور مذهبى دو هزار نفرى، اثر خوبى در روحيه مردم مكّه و مسافران گذاشت و مشركان دريافتند كه افسانه شكست ناپذيرى خود، در واقع افسانه است نه حقيقت؛ تا آن جا كه دو نفر از افراد برجسته مشركان، يكى «خالد بن وليد» كه در دلاورى و بى باكى معروف بود و ديگرى «عمرو عاص» نيرنگباز، گرايش قلبى به اسلام پيدا كردند و پس از مدتى كوتاه مسلمان شدند.(19)
همه اين عوامل يكى پس از ديگرى فتح مكّه را
زمينه سازى مى كرد. و سقوط مشركان و آزاد سازى شهر سوق الجيشى مكّه را نزديك تر مى نمود.
مانور توحيدى هنگام طواف كعبه
همان گونه كه قبلاً گفتيم: پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در سال هفتم هجرت (يك سال قبل از فتح مكّه) طبق عهدنامه «صلح حديبيه» مجاز بود براى عمره قضاء به مكّه برود و سه روز در مكّه براى انجام مناسك حجّ بماند، آن حضرت همراه دو هزار نفر مسلمان، به مكّه رفتند و به انجام مناسك عمره پرداختند...
مردم مكّه از زن و مرد و كوچك و بزرگ، پروانه وار، دور شمع وجود پيامبر - صلّى الله عليه و آله - حلقه زده بودند و به آن حضرت مى نگريستند، و جمال زيباى آن بزرگوار، ديدگانشان را خيره نموده بود.
هنگامى كه غرّش: «لَبَّيكَ، اَللّهُمَّ لَبَّيكَ» مسلمانان قطع مى شد، «عبدالله بن رواحه» در پيشاپيش مسلمانان، با حنجره اى نيرومند و فريادى بلند، «رَجَزْ» مى خواند، كه از اشعار او است:
خَلُّوا بَنِى الْكُفّارِ عَنْ سَبِيلِهِ *** خَلُّوا فَكُلّ الْخَير مِنْ قَبُولِه
يا رَبَّ اِنّى مُؤْمِنٌ بِقيلِهِ *** اَعْرِفْ حَقّ اللهِ فِى قَبُولِه
يعنى: «اى فرزندان كفر، راه را براى رسول خدا بگشائيد، بدانيد كه همه سعادت در قبول رسالت او است، پروردگارا! من به گفته آن حضرت ايمان دارم و حق و فرمان خدا را در قبول رسالتش مى شناسم.(20)
موقعيت استراتژى فتح مكّه
سرزمين مكّه كه مى بايست پايگاه توحيد باشد و از زمان حضرت آدم و نوح و ابراهيم خليل به بعد، تحت اين عنوان معرفى شده بود توسط مردم مكّه و اطراف، به پايگاه شرك و بت پرستى و پايتخت همه بت پرستان تبديل شده بود. از اين جهت، فتح مكّه بزرگترين دستاورد
انقلاب اسلامى شمرده مى شد، و مسلمانان با فتح مكّه از نظر سياسى، به بزرگترين امتياز، دست يافتند. و از زندگى سخت و دشوار، به زندگى بهترى نايل شدند.
بر همين اساس، در قرآن آمده است: «پاداش انفاق و جنگ قبل از فتح مكّه، با انفاق و جنگ بعد از فتح مكّه، يكسان نيست، چرا كه انفاق و جنگ قبل از فتح به مراتب دشوارتر و در نتيجه پاداش آن بيشتر است.»
چنان كه در قسمتى از آيه 10 سوره حديد مى خوانيم:
«لا يسْتَوِى مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ أُولئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَة مِنَ الَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا؛ كسانى كه قبل از پيروزى (و فتح مكّه) انفاق و پيكار نمودند، با كسانى كه بعد از فتح (مكّه) انفاق كردند و جنگيدند، يكسان نيستند گروه اول بلند مقام تر از گروه دوم مى باشند.»
از اين آيه به خوبى مى توان به اهميت فتح بزرگ مكّه پى برد.
فرمان خدا در مورد ترك جنگ در مكّه
در ماجراى «عمره قضاء» كه در سال هفتم هجرت واقع شد، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - همراه با 1400 نفر مسلمان وارد مكّه شدند و به انجام مناسك عمره پرداختند، (چنان كه قبلاً خاطر نشان گرديد.)
هنگامى كه كاروان پيامبر به سوى مكّه مى آمدند، بيم آن داشتند كه مشركان هم چون سال قبل (سال ششم هجرت) مانع ورود آنها به مكّه گردند، و يكى از شرايط «صلح حديبيه» را (مبنى بر اين كه سال بعد براى انجام عمره و توقف سه روز در مكّه مجاز هستيد) نقض نمايند، و در نتيجه جنگى واقع شود، با اين كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله
- از جنگيدن در ماه حرام (ذيقعده) آن هم در مكّه، حرم امن خدا منع شده بود.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در اين فكر بود كه چه بايد كرد؟ جبرئيل امين فرود آمد و اين آيه (190 سوره بقره) را بر پيامبر نازل كرد:
«وَ قاتِلُوا فِى سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يقاتِلُونَكُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يحِبُّ الْمُعْتَدِينَ؛ و در راه خدا با كسانى كه با شما مى جنگند، نبرد كنيد، از حدّ، تجاوز نكنيد كه خدا متجاوزان را دوست نمى دارد.»(21)
به اين ترتيب، پيامبر دريافت كه نبايد جنگ كرد، ولى اگر جنگ از ناحيه دشمن شروع شود، بايد دفاع كرد و با آنها جنگيد، و در عين حال، كاملاً رعايت حدِّ احترام مكّه را نمود كه جنگى واقع نشود.
دستگيرى زن جاسوس
قبل از حركت سپاه اسلام به سوى مكّه، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بى درنگ دستور داد، راه مدينه و مكّه و اطراف را به طور دقيق كنترل كنند و راه مدينه را به خارج قطع كنند؛ تا هيچ كس نه از مدينه خارج گردد و نه از خارج وارد مدينه شود؛ هدف از اين دستور اين بود كه مسلمانان با رعايت اصل «استتار» وارد مكّه شوند و بدون خونريزى مكّه را فتح نمايند؛ و مشركان را قبل از آن كه بسيج شوند، غافلگير نمايند.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - براى اين كار مهم، نگهبانانى را مأمور ساخت و «حارثة بن نعمان» را سرنگهبان و مسؤول تنظيم كار نگهبانان، قرار داد.
حارثه از نگهبانان بازرسى مى كرد و يك روز او به همراه رسول خدا نزد آنها رفت و اوضاع را
از آنها پرسيد، آنها گفتند: «ما كسى را نديديم كه از چشم انداز ما عبور كند، آنان نزد يكى ديگر از نگهبانان به نام «حطّاب»، آمده و از او پرسيدند، او گفت: «من زن سياه چهره اى را ديدم كه از سرزمين حرّه (نقطه اى نزديك مدينه) به طرف پايين سرازير شد و رفت...» كه آن زن همان ساره بود كه ماجراى دستگيرى او را در آينده خاطر نشان مى سازيم.
جالب اين كه مسأله «استتار» به گونه اى دقيق بود كه حتى غالب مسلمانان نمى دانستند كه اين فرمانِ بسيج براى رفتن به كدام ناحيه است و پس از حركت فهميدند كه تصميم بر فتح مكّه گرفته شده است و پيامبر به قدرى به موضوع مخفى نگهداشتن اسرار جنگى مراقب بود كه حتى در اين زمينه از خدا استمداد مى كرد و عرض مى نمود:
«اَللّهُمَّ خُذِ الْعُيونَ عَنْ قُرَيش حَتّى نأتيها فى بَلَدِها؛ خداوندا! چشمهاى (يا جاسوسهاى) قريشيان را نابينا كن؛ تا آن گاه كه در مكّه با آنها روبرو شويم.»(22)
ولى با آن همه كنترل، يكى از مسلمين به نام «حاطب بن ابى بلتعه» در مورد فاش ساختن تصميم پيامبر لغزش كرد كه اينك به ماجراى آن توجه كنيد:
حاطب از ياران خوب پيامبر بود و مخلصانه از اسلام دفاع مى كرد حتى در جريان رساندن نامه پيامبر به پادشاه مصر (مقوقس) سفير پيامبر بود، و خود شخصاً با كمال شهامت، نامه را به دربار شاه مصر برد و به شاه داد. پادشاه مصر كه مسيحى بود، پس از خواندن نامه پيامبر به حاطب گفت: «اگر به راستى محمد پيامبر است، چرا در مورد كسانى كه او را آزار مى رسانند نفرين نمى كند تا
همه به هلاكت برسند؟!»
حاطب در پاسخ گفت: مگر عيسى - عليه السلام - پيامبر خدا نبود، پس چرا در مورد يهوديانى كه در صدد كشتن او بودند، نفرين نكرد؟
مقوقس از پاسخ بجاى حاطب، خوشوقت شد و گفت: «تو شخص دانشمندى هستى و از نزد دانشمندى به اينجا آمده اى.»(23)
ولى همين حاطب با آن همه سابقه درخشان در يك جريان سياسى، لغزش كرد. و محكوم اسلام شد، توضيح اين كه:
حاطب پس از قبول اسلام، تنها به مدينه مهاجرت كرد و خانواده و اموالش را در مكّه گذاشته بود، مشركان به خانواده حاطب پيشنهاد كردند كه براى حاطب نامه بنويسد تا آنها را از تصميم پيامبر - صلّى الله عليه و آله - آگاه كند. خانواده حاطب براى حفظ جان خود از خطر، نامه اى براى حاطب نوشتند و آن نامه را به ساره دادند تا نامه را به حاطب برساند، ساره يك زن نوازنده بود (و به اصطلاح امروز هنر پيشه بود) و در تردستى و سرعت كار و مخفى كارى تمرين ديده بود. قريش او را مأمور مخفى خود نموده بودند تا به مدينه برود، او نيز به صورت گدايان، به گونه اى كه كسى نفهمد وارد مدينه شد(24) و بالاخره حاطب را پيدا كرد و نامه را به او داد و در انتظار جواب نامه ماند و خود نيز مى كوشيد تا از اوضاع مسلمانان و تصميم پيامبر آگاه گردد.
حاطب به خاطر اين كه مشركان، خانواده او را در مكّه نيازارند، براى آنها نامه كوتاهى نوشت و در آن نامه، آنها را از تصميم پيامبر كه قصد فتح مكّه و جنگ را دارد، آگاه نمود؛ اين نامه را
با مبلغى پول به ساره داد، تا او مخفيانه نامه را به سران مكّه برساند.
حاطب در اين جا مرتكب لغزش سياسى شد و به خاطر خانواده اش، به فاش ساختن يكى از مهم ترين اسرار نظامى پرداخت.
ساره نامه را گرفت و مخفيانه به سوى مكّه روانه شد، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از راه وحى از جريان آگاه گرديد، فوراً سه يار رشيد خود، على - عليه السلام - و زبير و مقداد را خواست و آنها را مأمور نمود كه سريع، خود را به ساره برسانند، و او را دستگير نموده و نامه را از او بگيرند. اين سه افسر رشيد، با شتاب به سوى مكّه روانه شدند و در نقطه اى به نام «روضه خاخ» ساره را دستگير كردند و بارهاى او را دقيقاً جستجو كردند ولى نامه را نيافتند، على - عليه السلام - به او فرمود: «سوگند به خدا كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - دروغ نمى گويد، نامه نزد تو است آن را به ما برگردان وگرنه مجبوريم تو را وارسى كنيم و آن را پيدا كنيم.» به نقل ديگر على - عليه السلام - شمشيرش را آماده كرد و فرمود: «به هر قيمتى كه باشد نامه را از تو مى گيرم سوگند به خدا اگر نامه را ندهى، گردنت را مى زنم.» ساره گفت: حال كه چنين است، رويت را از من برگردان تا نامه را بيرون آورم، على - عليه السلام - روى خود را از او برگرداند، او صورت پوشيده خود را باز كرد، و نامه را از ميان گيسوان خود بيرون آورد.
آرى ساره مى دانست كه اگر
على - عليه السلام - تصميمى بگيرد، حتماً آن را انجام مى دهد، ترسيد و هماندم نامه كوتاهى را كه در ميان تابهاى گيسوان خود پنهان كرده بود، بيرون آورد و به على - عليه السلام - داد (و ساره از حركت به سوى مكّه بازداشت شد).
على - عليه السلام - نامه را به حضور پيامبر - صلّى الله عليه و آله - رساند، پيامبر دستور داد، حاطب (نويسنده نامه) را حاضر كردند، به او فرمود: «چرا اين نامه را نوشته اى؟» او معذرت خواست و اظهار پشيمانى كرد و گفت: «حقيقت اين است كه من از وقتى كه مسلمان شدم، به كفر برنگشتم و به شما خيانت ننمودم، و از آن وقتى كه از مكّه به مدينه مهاجرت كردم، بيگانگان را به دوستى نگرفتم، ولى نظر به اين كه هر يك از مهاجران، خويشانى داشتند و خانواده خود را به خويشان خود سپردند، اما من در مكّه خويشاوندى نداشتم خواستم چنين كمكى به مشركان بكنم تا خانواده ام را از خطر حفظ كنم.»
در همين هنگام بود كه آيه آغاز سوره ممتحنه نازل گرديد، تا ساير مسلمانان نيز بدانند و چنين كارى نكنند:
«أَيهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّى وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيهِمْ بِالْمَوَدَّة...؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد، دشمن من و دشمن خود را به دوستى نگيريد، و با دشمنان طرح دوستى برقرار مسازيد؛ چرا كه آنها منكر راه شما هستند، پيامبر و شما را از شهر خود بيرون مى كنند به جرم اين كه به پروردگارتان ايمان آورده ايد، اگر شما براى جهاد در راه من و براى كسب خشنودى من بيرون آمده ايد؛ پس چرا با آنها مخفيانه
دوستى مى كنيد، و من به آن چه كه شما پنهان يا آشكار مى داريد آگاهم، و هر كه از شما چنين كند از راه راست منحرف شده است.»
حاطب با كمال شرمندگى، اظهار پشيمانى كرد، رسول اكرم - صلّى الله عليه و آله - به خاطر سابقه درخشان او، عذر او را پذيرفت و او را بخشيد، ولى آيه فوق تا قيام قيامت اعلام نمود كه مسلمانان نبايد جاسوسى براى كافران كنند و طرح دوستى استعمارى با آنها داشته باشند و در حقيقت «حاطب» محكوم گرديد.(25)
و اين ماجراى قرآنى و تكان دهنده، خط بطلان به «تز رابطه تاكتيكى با دشمنان و بيگانگان» كشيد، و هر گونه كمك به بيگانگان استعمارگر را از نظر اسلام، محكوم كرد.
و به راستى اگر آن زن جاسوس، دستگير نمى شد و نامه زودتر به مكّه مى رسيد، جنگ خونينى در مى گرفت كه هزاران كشته بجا مى گذاشت! ولى بيدارى مسلمين و توجه آنها به اصول غافلگير نمودن مشركان و تاكتيك نظامى، موجب فتح مكّه بدون خونريزى گرديد.
تنبيه خيانتكار در ميان جمعيت
هنگامى كه امير مؤمنان - عليه السلام - نامه حاطب را از ساره (زن جاسوس) گرفت و به حضور پيامبر آورد، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - دستور داد، اعلام كنند تا مسلمانان در مسجد النّبى (در مدينه) اجتماع نمايند تا اين موضوع اعلام گردد؛ مسجد پر از جمعيت گرديد، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - نامه را به دست گرفت و بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثنا فرمود:
«اى مردم! من از خداوند متعال تقاضا كردم كه اوضاع و اخبار ما را از قريشيان مخفى بدارد، ولى مردى
از شما، نامه اى براى اهل مكّه نوشته و آنها را در آن نامه از جريانات ما خبر داده است، صاحب اين نامه برخيزد! وگرنه وحى الهى او را رسوا خواهد نمود، كسى برنخاست، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - براى بار دوم گفتار پيشين خود را اعلام كرد، در اين هنگام، «حاطب» از ميان جمعيت برخاست و در حالى كه مانند برگ درخت خرما در برابر باد تند، مى لرزيد، عرض كرد: «صاحب نامه من هستم، ولى پس از قبول اسلام راه نفاق را نپيموده ام، و پس از يقين، شكّى در من به وجود نيامده است.»
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به او فرمود: «پس چرا اين نامه را نوشتى؟»
او عرض كرد: «من در مكّه بستگانى بى دفاع دارم، ترسيدم به آنها آسيب برسد؛ براى حفظ آنها از آسيب مشركان، اين نامه را نوشتم، نامه را به جهت اين كه شك در دين پيدا كرده باشم ننوشتم».
عمر بن خطاب برخاست و به رسول خدا عرض كرد: به من دستور بده حاطب را بكشم چرا كه او منافق است. پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: او از سربازان جنگ بدر است، گويى خداوند به آنها لطف كرد و آنان را بخشيد، ولى او را از مسجد بيرون كنيد، مسلمانان او را هُل مى دادند تا اين كه از مسجد بيرونش كردند، اما او چشمش به سوى پيامبر بود، تا آن حضرت به حال او رقّت كند، رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - فرمود: رهايش كنيد، سپس به «حاطب» فرمود: «تو را بخشيدم، از پيشگاه خداوند، طلب آمرزش كن كه
ديگر از اين گونه جنايات مرتكب نشوى.»(26)
تحقّق وعده حق
هنگامى كه رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - از مكّه هجرت كرد، مشركان تصميم به قتل آن حضرت را داشتند، پيامبر مخفيانه از مكّه به سوى مدينه هجرت نمود. وقتى كه به سرزمين جُحفه (كه فاصله چندانى با مكّه ندارد) رسيد به ياد زادگاهش مكّه شهرى كه حرم امن خدا است و خانه خدا، كعبه، كه قلب و جان پيامبر با آن پيوند ناگسستنى داشت افتاد؛ آثار اين شوق كه با تأثّر و اندوه عميق آميخته بود، در چهره مباركش ديده مى شد.
در همين جا جبرئيل (امين وحى) نازل شد و به پيامبر - صلّى الله عليه و آله - عرض كرد: «به راستى به شهر و زادگاهت اشتياق دارى؟»
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: آرى.
جبرئيل عرض كرد: خداوند اين پيام را براى تو فرستاد:
«إِنَّ الَّذِى فَرَضَ عَلَيكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ...؛ آن كس كه قرآن را بر تو فرض كرد، تو را به جايگاهت (زادگاهت) باز مى گرداند.» (قصص آيه 85)(27)
سرانجام پس از گذشتن هفت سال از اين وعده، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با سپاه نيرومند اسلام، مكّه را فتح كردند و پرچم اسلام را در آن جا به اهتزاز در آوردند و وعده خداوند تحقق يافت.
از اين رو همان گونه كه قبلاً خاطر نشان گرديد، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - هنگامى كه وارد مكّه شد، در كنار كعبه شكرگزارى نمود، به خصوص از صدق تحقق وعده خدا در مورد بازگشت به مكّه.
شكرگزارى
از صفات بسيار خوب انسان اين است كه در برابر ولى نعمت خود،
حق شناسى و تشكر كند.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در آن هنگام كه از مكّه به سوى مدينه هجرت كرد، رو به مكّه كرد و فرمود:
«وَ اللهُ يعْلَمُ اَنّى اُحِبُّكَ، وَ لَوْ لا اَنَّ اَهْلَكَ اَخْرَجُونِى عَنْكَ، لَما آثَرْتُ عَلَيكَ بَلَداً وَ لا ابْتَغَيتُ بِكَ بَدَلاً وَ اِنّى لَمُغْتَمّ عَلى مُفارِقَتِكَ؛ خداوند مى داند كه من تو را دوست دارم، و اگر ساكنان تو مرا از تو خارج نمى كردند، غير از تو را بر نمى گزيديم، و به جاى تو شهرى را نمى طلبيدم، و قطعاً از جدايى تو، غمگين هستم و دلم پر از اندوه است.»
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با اين حال از مكّه هجرت كرد. سرانجام پس از هشت سال، هنگامى كه با شكوه و عزّت همراه مسلمانان بسيار وارد مكّه شد، و اين شهر مقدس را فتح نمود، سوار بر شتر بود، وقتى كثرت مسلمين و عظمت اسلام را ديد، همان جا پيشانى را بر فراز جهاز شتر نهاد و سجده شكر بجا آورد؛(28) شكرى شيرين و بسيار پر معنى، شكرى كه از قلب نورانى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - خبر مى داد كه لبريز از محبت و الطاف بيكران خدا است، و مى آموزد كه بايد همواره به ياد خدا بود، او است كه آن همه عزّت و شكوه را به مسلمين داده، و دشمنان را خوار كرده است.
بازگرداندن امانت به صاحبان آن
پيامبر هنگام ورود به مسجد الحرام، عثمان بن طلحه را كه كليددار كعبه بود طلبيد تا در كعبه را باز كند، و درون كعبه را از وجود بتها پاك سازد.
عباس عموى پيامبر پس از
انجام اين مقصود از پيامبر تقاضا كرد كه كليد خانه خدا را به او تحويل دهد و مقام كليددارى بيت الله، كه در ميان عرب، يك مقام برجسته و شامخ بود به او سپرده شود.
(گويا عباس مايل بود از نفوذ سياسى و اجتماعى برادر زاده خود به نفع خويش استفاده كند) ولى پيامبر برخلاف اين تقاضا، پس از تطهير خانه كعبه از لوث بتها، در كعبه را بست و كليد را به عثمان بن طلحه تحويل داد. در حالى كه اين آيه را تلاوت مى نمود:
«إِنَّ اللَّهَ يأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها...؛ خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبان آن برسانيد و هنگامى كه ميان مردم داورى مى كنيد از روى عدالت، داورى كنيد! خداوند اندرزهاى خوبى به شما مى دهد، او شنوا و بينا است.»(29)
و مطابق بعضى از روايات: پيامبر - صلّى الله عليه و آله - داخل خانه خدا دو ركعت نماز خواند و سپس از كعبه بيرون آمد؛ در حالى كه عباس تقاضاى كليددارى كعبه را براى خودش از پيامبر نمود، آيه 58 سوره نساء نازل شد، و پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به على - عليه السلام - دستور داد كه كليد كعبه را به عثمان بن طلحه بدهند و از او معذرت بخواهند.
عثمان به على - عليه السلام - عرض كرد: «در آغاز، كليد را با خشونت از ما گرفتى ولى اينك با كمال مهر و محبت به من برگرداندى؟!»
على - عليه السلام - جريان نزول آيه قرآن را براى او بيان كرد و گفت: به علت احترام فرمان خدا، چنين كردم. عثمان بن طلحه با
شنيدن اين مطلب، قبول اسلام كرد و مسلمان گرديد.(30)
مفهوم بيعت در اسلام
همه ما واژه «بيعت» را شنيده ايم. در اسلام بيعت به عنوان اظهار پيمان وفادارى امّت نسبت به رهبرانشان مى باشد؛ و به طور خلاصه معنى بيعت اين است كه: يك نوع رشته معنوى محكم تعهّد بين مسلمانان و رهبرشان منعقد مى گردد، و مسلمانان با تمام وجود، آماده وفادارى به آن هستند.
بيعت و پيمان وفادارى مردان
پس از فتح مكّه و تثبيت حكومت اسلامى در مكّه، خيمه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بر بالاى كوهى قرار گرفت و مردم گروه گروه به حضور آن حضرت مى آمدند و قبول اسلام مى كردند و در مورد استوارى در راه اسلام و جهاد و دفاع از حريم اسلامى با پيامبر بيعت مى نمودند.
كثرت جمعيت به قدرى بود كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - تعجب كرد.
جبرئيل امين نازل شد و به سوى خدا - صلّى الله عليه و آله - عرض كرد: تعجب مكن، و دين تو تا روز قيامت ادامه يابد و سوره نصر (صد و دهمين سوره قرآن) را نازل كرد:
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ - إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ - وَ رَأَيتَ النَّاسَ يدْخُلُونَ فِى دِينِ اللَّهِ أَفْواجاً - فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كانَ تَوَّاباً؛ به نام خداوند بخشنده مهربان - چون يارى خدا فرا برسد و فتح و پيروزى رو آورد، و در آن روز مردم را بنگرى كه گروه گروه وارد دين خدا شوند، پس پروردگارت را به پاكى ياد كن و شكرگزار باش و از او آمرزش بخواه كه او است توبه پذير.»(31)
و به گفته مورّخين در ده
روز اول فتح مكّه، دو هزار نفر از مشركان، مسلمان شدند.
و در تفسير على بن ابراهيم قمى آمده است: رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - در مسجد (كنار كعبه) نشسته بودند. مردها مى آمدند و تا هنگام نماز ظهر و عصر با آن حضرت بيعت مى كردند. سپس براى بيعت با زنان، هم چنان در كنار مسجد نشستند، و با آنان بيعت نمودند.
بيعت زنان
مسلّم است كه بيعت با رهبر اسلامى از امور سياسى است، و بيعت مردم با پيامبر بيانگر آن است كه دين با سياست آميخته است و هيچ گونه جدايى بين آنها نيست و لذا تمام امت چه مرد و چه زن در راه پايدارى اسلام بايد با پيامبر بيعت كنند، و اين مطلب حاكى از آن است كه زنان نيز بايد در امور سياسى اسلام دخالت كنند و به حمايت از آن برخيزند.
در تاريخ صدر اسلام در زمان پيامبر - صلّى الله عليه و آله -، زنان دو بار با آن حضرت بيعت كردند، يك بار در «بيعت عقبه» كه هفتاد و چند نفر از مردم مدينه (قبل از هجرت) در سرزمين «عقبه» (نزديك مكّه) با پيامبر بيعت كردند كه سه نفر از آنها زن بودند. و ديگرى بيعتى بود كه زنها در روز چهارم فتح مكّه با پيامبر انجام دادند. چنان كه آيه 12 سوره ممتحنه بر اين مطلب دلالت دارد؛ اصل آيه اين است:
«يا أَيهَا النَّبِى إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ يبايعْنَكَ عَلى أَنْ لا يشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيئاً وَ لا يسْرِقْنَ وَ لا يزْنِينَ وَ لا يقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ وَ لا يأْتِينَ بِبُهْتانٍ يفْتَرِينَهُ بَينَ أَيدِيهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَّ وَ لا يعْصِينَكَ فِى
مَعْرُوفٍ فَبايعْهُنَّ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ؛ اى پيامبر! هنگامى كه زنان با ايمان نزد تو آيند تا با تو بيعت كنند با اين شرايط كه ديگر:
1. شريكى براى خدا قرار ندهند.
2. دزدى نكنند.
3. زنا نكنند.
4. فرزندانشان را نكشند.
5. تهمت به كسى نزنند. (فرزندانى كه مربوط به ديگران است به شوهران خود نسبت ندهند.)
6. در كارهاى نيك با پيامبر مخالف ننمايند.
در اين صورت با آنان بيعت كن؛ (بيعتشان را بپذير) و از درگاه خدا برايشان طلب آمرزش كن؛ بى گمان خداوند، آمرزنده مهربان است.»
تشريفات بيعت مردان چنين بود كه با پيامبر مصافحه مى كردند و دست به دست آن حضرت مى دادند به گونه اى كه دست آن حضرت بالاى دست آنها بود؛ ولى در مورد بيعت زنان، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - دستور دادند كه ظرفى پر از آب بياورند و آن گاه مقدارى عطر در آن ريختند، سپس دست خود را در ميان آن گذارد و آيه فوق را (كه حاوى شش ماده و شرط بيعت) بود تلاوت كرد؛ سپس از جاى خود برخاست و به زنان چنين فرمود: «كسانى كه حاضرند طبق اين شرايط (شش گانه) با من بيعت كنند، دست در ميان آب ظرف كرده و رسماً وفادارى خود را نسبت به اين موارد، اعلام بدارند.(32)
در تفسير على بن ابراهيم قمى آمده است: پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در كنار كعبه، پس از بيعت مردان، بعد از ظهر نشستند، ظرف بزرگى را پر از آب كردند و دستشان را در ميان آن گذاشتند و سپس به زنان فرمودند: «هر كس مى خواهد بيعت كند، دستش را در ميان
آب بگذارد و بيرون آورد.»
ام حكيم دختر حارث بن عبدالمطلّب برخاست و عرض كرد: منظور از واژه «معروف» (در آيه) كه خداوند به ما فرمان داده است چيست؟ كه در مورد آن از تو پيروى كنيم.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: يعنى:
1. به صورتشان ضربه نزنند.
2. به گونه خود آسيب نرسانند.
3. موى خود را نَكَنَند.
4. يقه خود را پاره نكنند.
5. لباس سياه نپوشند.
6. ناله و فغان سر ندهند.
7. كنار قبر ننشينند.(33)
زنان بر اساس اين شرايط با رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - بيعت كردند.(34)
و طبق بعضى از روايات سؤال در مورد كلمه «معروف» را «ام حكيم» دختر حارث بن هشام از پيامبر كرده است.
و در بعضى از روايات ديگر آمده است هنگامى كه پيامبر شرايط بيعت را اعلام كرد، از جمله فرمود كه: «دزدى نكنيد.»
هند همسر ابوسفيان (كه از ترس، سر و صورت خود را محكم پوشانده بود) از جاى برخاست و گفت: اى رسول خدا! شما دستور مى دهيد كه زنان دزدى نكنند، ولى من چه كنم كه شوهرى دارم بسيار دست بسته و سختگير (منظور شوهرش ابوسفيان بود) و من روى همين جهت در گذشته به اموال او دستبرد مى زدم، اينك چه كنم؟
ابوسفيان كه حاضر بود برخاست و گفت: «من گذشته را حلال مى كنم، تو قول بده در آينده دزدى نكنى.» پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از اين سخن خنديد.
رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - از مذاكره ابوسفيان، هند را شناخت و فرمود: تو دختر «عتبه» هستى؟
هند گفت: «آرى اى پيامبر خدا، از گناه ما بگذر، تا خدا تو را مورد لطف
قرار دهد.»
هنگامى كه پيامبر فرمود: يكى از شرايط بيعت آن است كه «زنا نكنيد» باز هند برخاست (و براى سرپوش گذاردن بر دامن آلوده خود) گفت: «آيا زن آزاد زنا مى كند؟»
مردى كه قبلاً با او روابط نامشروع داشت، از سخن او خنديد، و خنده او و دفاع هند، بيشتر موجب رسوايى هند گرديد.
به اين ترتيب، زنان براساس قوانين اسلام، با پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بيعت نمودند. و پيمان وفادارى خود را به اسلام اعلام نمودند و پيامبر نيز بيعت آنها را بر اين اساس پذيرفت.
عفو «وحشى» غلام جبير بن مطعم
وَحشى غلام غول پيكر يكى از سران شرك، به نام «مُطْعَم» بود، و عموى جبير به نام «طعيمه» در جنگ بدر بدست حمزه سيد الشّهدا كشته شده بود.
هند زن ننگين شرك و كفر، همسر ابوسفيان؛ كه پدر و برادر و فرزندش در جنگ بدر كشته شده بودند، تشنه خون افرادى هم چون پيامبر - صلّى الله عليه و آله - و على - عليه السلام - و حمزه - عليه السلام - بود.
او نقشه قتل اين سه نفر را مى كشيد تا انتقام خود را گرفته باشد، در اين جستجو، «وحشى» را براى اين كار، مناسب دانست. او را نزد خود آورد و به او گفت: اگر يكى از سه نفر (محمد يا على يا حمزه) را بكشى، علاوه بر آن كه تو را از مولايت خريدارى كرده و آزاد مى سازم؛ آن چه كه بخواهى به تو خواهم داد و مولايت «جبير بن مطعم» نيز حتماً با تو همكارى خواهد كرد، زيرا عمويش به دست حمزه كشته شده است.
وحشى گول دنيا را خورد،
و پيشنهاد هند را در مورد قتل حمزه - عليه السلام - پذيرفت و گفت: قتل محمد و على از عهده من ساخته نيست.
هنگامى كه جنگ احد (در سال سوم هجرت) در دامنه كوه احد، نزديك مدينه، بين مشركان و مسلمين درگرفت، وحشى نيزه كوچكى به نام «زوبين» را كه در جنگهاى قديم به طرف مقابل پرتاب مى كردند، تهيه كرده و در كمين حضرت حمزه - عليه السلام - نشسته بود تا اين كه حضرت حمزه در حالى كه سرگرم جنگ با دشمن بود، و از هر سو جلو دشمن را مى گرفت، از فرصت استفاده كرد و «زوبين» خود را به طرف حمزه پرتاب نمود. اين ضربه به قدرى سخت بود كه وقتى به قسمت ناف حضرت حمزه خورد از پشت حضرت حمزه بيرون آمد؛ حمزه - عليه السلام - با آن حال چون شيرى آشفته به سوى وحشى تاخت؛ اما وحشى چون روباه گريخت. و حضرت حمزه در حالى كه وحشى را تعقيب مى كرد، بر اثر خونريزى زياد، از پاى در آمد و در زمين افتاد و سپس به شهادت رسيد.(35)
لذا، بعد از فتح مكّه وحشى جزء فراريانى بود كه حكم غيابى اعدام او از طرف حكومت اسلامى صادر شده بود.
ولى وحشى از جنايت خود پشيمان گرديده و در عين حال اميدوار بود كه فرصتى به دست آورد و توبه كند تا مورد بخشش پيامبر قرار گيرد هنگامى كه مكّه در سال هشتم هجرت فتح گرديد، وحشى به صورت فرارى در طائف به سر مى برد وقتى كه آيه 53 سوره زمّر به گوشش رسيد اميدوار به عفو و بخشش خداوند شد، و خداوند در
اين آيه مى فرمايد:
«قُلْ يا عِبادِى الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَة اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ؛ بگو اى بندگان من كه بر خود اسراف و ستم كرده ايد، از رحمت خدا نوميد نشويد كه خدا همه گناهان را مى آمرزد و او آمرزنده مهربان است.»
وحشى پس از فتح مكّه با اميد عفو همراه خاندان خود به مكّه رفت و به حضور پيامبر رسيد، و خود را معرفى كرد و قبول اسلام نمود و گواهى به يكتايى خدا و رسالت محمد داد.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «تو وحشى هستى؟»
او عرض كرد: آرى.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «عمويم (حمزه) را چگونه كشتى؟» او جريان كشتن حمزه را از آغاز تا انجام شرح داد، پيامبر سخت گريه كرد و قطرات اشك از سيماى نورانيش سرازير شد در عين حال وحشى مشمول عفو پيامبر قرار گرفت و آزاد شد، اما پيامبر به او فرمود: «غَيبْ وَجْهَكَ عَنِّى؛ صورتت را از من پنهان كن.» (برو به جاى ديگر، من طاقت ندارم قاتل عموى عزيزم را بنگرم.)
به اين ترتيب وحشى با آن جنايت بزرگ، بخشيده شد، و از آن پس از حاميان اسلام گرديد و همراه ابو دجانه انصارى، مسيلمه كذّاب را كه ادّعاى پيامبرى مى كرد (در زمان ابوبكر در جنگ يمامه) كشتند.
و پس از اين ماجرا، وحشى مى گفت: «من بهترين انسانها (حمزه) و بدترين انسانها (مُسيلَمَه) را كشتم.»
و در بعضى از احاديث آمده است: «حمزه و قاتلش (وحشى) اهل بهشت هستند.»(36)
به اين ترتيب، مى بينيم پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در فتح مكّه، حتى اين
گونه افراد را كه قبول اسلام كرده بودند براساس دستور قرآن، مورد عفو قرار داد.
------------------------------
1- و مطابق نقل ديگر قبيله بنى بكر پيمان شكنى كرده، و با كمك قريش به طايفه خزاعه شبيخون زدند و بيست نفر از آنها را كشتند (منتهى الآمال، ج 1، ص 160).
2- اول يا دوم رمضان سال هشتم هجرت حركت كردند دهم رمضان به مكّه رسيدند و روز هفدهم رمضان مكّه به دست مسلمين فتح گشت.
3- شرح بيشتر در تاريخ طبرى، ج 3، ص 20؛ كامل ابن اثير، ج 2، ص 239 تا 272؛ اعلام الورى، ص 112 تا 118؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 43؛ بحار، ج 21 و... آمده است.
4- نور الثقلين، ج 5، ص 150.
5- مجمع البيان، ج 9، ص 126.
6- كه 1400 نفر بودند.
7- اقتباس از مجمع البيان، ج 9، ص 109؛ تفسير الفرقان، ج 26، پاورقى ص 145؛ و تفسير قمى آغاز سوره فتح.
8- تفسير مراغى، ج 26، ص 85؛ و تفسير ابو الفتوح رازى، ج 10، ص 26.
9- الدر المنثور، ج 6، ص 109.
10- جوامع الجامع؛ نور الثقلين، ج 5، ص 48 (مطابق نقل تفسير نمونه، ج 22، ص 16).
11- اقتباس از كتاب گيورگيو، ص 318-319.
12- با توجه به اين كه ابوسفيان از خاندان عثمان بود، جان عثمان، طبعاً بيمه مى شد.
13- كحل البصر محدث قمى، ص 112 و 113.
14- مشروح اين ماجرا درتاريخ طبرى، ج 2، ص 281؛ سيره ابن هشام، ج 2؛ و بحار، ج 20 و 21؛ نور الثقلين، ج 5، ص 53 به بعد آمده است.
15- تلخيص و اقتباس از تاريخ طبرى، ج 2، ص 281.
16- اعلام الورى، ص 191.
17- مجمع
البيان، ج 9، ص 123.
18- الميزان، ج 18، ص 287؛ موسوعة التاريخ الاسلامى، شماره 29، ص 6.
19- مشروح اين مطلب در سيره ابن هشام، ج 4، ص 12؛ و بحار، ج 20 و 21 آمده است.
20- كحل البصر، ص 119؛ مجمع البيان، ج 9، ص 127.
21- مجمع البيان، ج 2، ص 284، ذيل آيه مذكور.
22- اعلام الورى، ص 112؛ بحار، ج 21، ص 125.
23- سيره حلبى، ج 3، ص 281.
24- طبق بعضى روايات، ساره كنيز آزاد شده ابولهب بود (بحار، ج 20، ص 125).
25- اقتباس از قاموس الرجال، ج 3، ص 42؛ مجمع البيان، ج 9، ص 269؛ سيره ابن هشام، ج 4، ص 41 و كشف الغمه، ج 1، ص 281.
26- ارشاد مفيد، ص 25 و 26؛ كشف الغمّه، ج 1، ص 289.
27- مجمع البيان، ج 7، ص 269.
28- منتهى الآمال، ج 1، ص 63.
29- مجمع البيان، ج 3، ذيل آيه 58 سوره نساء.
30- بحار، ج 21، ص 117.
31- تفسير كشف الاسرار ذيل سوره فوق؛ ولى بسيارى از مفسّران مى گويند: اين سوره در سال دهم هجرت هنگام حجّة الوداع نازل شده است.
32- مجمع البيان، ج 9 (ذيل آيه 12 سوره ممتحنه)، ص 276؛ و تفسير القمى، ص 364.
33- منظور اين است كه از سنّت پيامبر - صلّى الله عليه و آله - پيروى كنند، محرّمات او را حرام بدانند و انجام ندهند؛ و مكروهات او را ناپسند بشمرند؛ و واجبات را انجام دهند؛ و در مورد مستحبّات، بهتر آن است كه انجام داده شود، و هنگام بروز مصائب، مواد شش گانه فوق را كه بعضى حرام و بعضى مكروه است انجام ندهند؛ و ماده 5
و 7 از مكروهات است، بخصوص در مورد زنها كه غالباً احساساتى هستند، اگر در بعضى از اين امور افراط شود موجب گناه خواهد شد.
34- تفسير القمى، ص 364؛ بحار، ج 21، ص 113.
35- كامل ابن اثير، ج 20، ص 104؛ سيره حلبيه، ج 2، ص 257؛ بحار ط قديم، ج 6، ص 496.
36- سفينة البحار، ج 2، ص 638؛ كامل ابن اثير، ص 250؛ حبيب السّير، ج 1، ص 389.
حضرت محمد (ص) / آيه برائت
مأموريت على - عليه السلام - براى خواندن آيات برائت در مكّه
يكى از رخدادهايى كه در اواخر سال نهم (ماه ذيحجه) رخ داد، مأموريت حضرت على - عليه السلام - از جانب پيامبر - صلّى الله عليه و آله - براى اعلام برائت از مشركان، در روز عيد قربان در «مِنى» بود، توضيح اين كه:
آيات آغاز سوره توبه (از آيه 1 تا 13) در اين هنگام نازل شد كه روح اين آيات در چهار ماده زير خلاصه مى شود:
1. ممنوعيت ورود بت پرستان به مسجد الحرام و خانه خدا.
2. ممنوعيت طواف با بدن برهنه.
3. ممنوعيت شركت مشركان در مراسم حج.
4. پيمان وفاداران به پيمان محترم است، و به پيمان شكنان چهار ماه مهلت داده مى شود تا به اسلام بپيوندند و گرنه اسلام با آنها در حال نبرد است.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - نخست ابوبكر را طلبيد، و او را مأمور كرد تا اين آيات را به صورت قطعنامه در مراسم حجّ در عيد قربان در سرزمين مِنى براى مردم بخواند.
ابوبكر، آيات را گرفت و همراه چهل (يا سيصد) نفر، به سوى مكّه حركت كرد، ولى طولى نكشيد
كه پيك وحى از طرف خدا، به حضور پيامبر رسيد و عرض كرد: خداوند فرمان داده است كه: «اين آيات را بايد تو يا كسى كه ازتو است، بخواند.» پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بى درنگ، حضرت على - عليه السلام - را به حضور طلبيد و ماجرا را به او گفت، و مركب مخصوصش را در اختيار على - عليه السلام - گذاشت و به او فرمود: حركت كن، و در راه، آيات و قطعنامه را از ابوبكر بگير، و خودت اين مأموريت را انجام بده.
حضرت على - عليه السلام - حركت كرد و در سرزمين «جُحفه» به ابوبكر رسيد، و فرمان پيامبر را به او ابلاغ نمود، ابوبكر آيات را در اختيار على - عليه السلام - گذاشت، على - عليه السلام - به مكّه رفت و قطعنامه بيزارى از مشركان را در «مِنى» خواند و به اطّلاع مردم رسانيد.
ابوبكر به مدينه مراجعه كرد، و به محضر رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - رسيد و عرض كرد: «نخست مرا براى اعلام برائت از مشركان، نصب كردى، ولى اكنون عزل نمودى، آيا آيه اى بر ضد من نازل شده است؟» پيامبر فرمود:
«لا، اِلّا اِنِّى اُمِرْتُ اَنْ اُبَلِّغَهُ اَنَا اَوْ رَجُلٌ مِنْ اَهْلِ بَيتِى؛ نه، جز اين كه من از جانب خدا مأمور شده ام كه آن آيات را خودم يا يكى از مردان خاندانم ابلاغ كند.»(1)
و در مسند احمد آمده، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در پاسخ ابوبكر فرمود:
«لا وَ لكِنْ جِبْرِئيلُ جائَنِى فَقالَ لا يؤَدّى عَنْكَ اِلّا اَنْتَ اَوْ رَجُلٌ مِنْكَ؛ نه، ولى جبرئيل نزد من آمد
و گفت: آن را جز تو يا مردى از تو، ابلاغ نكند.»(2)
اين ماجرا در احاديث شيعه و سنّى از امور قطعى است، و به روشنى بيانگر آن است كه امير مؤمنان على - عليه السلام - در مسايل مربوط به حكومت اسلامى، شايسته تر از ديگران است، هدف از اين عزل و نصب آن است كه عملاً مردم بدانند كه على - عليه السلام - از نظر روحيه و جهات معنوى و سياسى، قرين و همسان پيامبر اكرم - صلّى الله عليه و آله - مى باشد.
------------------------------
1- خصائص نسائى، ص 28؛ مغازى واقدى، ج 3، ص 1077؛ ارشاد مفيد، ص 33.
2- مسند احمد، ج 1، ص 151.
حضرت محمد (ص) / ماجراى مباهله
در آيه 61 آل عمران مى خوانيم:
«فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ؛ هر گاه بعد از علم و دانشى كه (درباره مسيح) به تو رسيده (باز) كسانى با تو به محاجّه و ستيز برخيزند، به آنها بگو بياييد ما فرزندان خود را دعوت كنيم، شما هم فرزندان خود را دعوت كنيد، ما زنان خويش را دعوت نماييم، شما هم زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت كنيم، شما نيز از نفوس خود، آن گاه مباهله كنيم و لعن خدا را بر دروغگويان قرار دهيم.»
معنى مباهله
واژه مباهله در اصل از «بَهْل» گرفته شده و به معنى رها كردن و برداشتن قيد و بند از چيزى است، از اين رو هنگامى كه حيوانى را به حال خود واگذارند و پستان آن را در
كيسه قرار ندهند تا نوزادش بتواند به آزادى شير بنوشد، به آن «باهَلَ» مى گويند.
و اگر آن را گاهى به معنى «هلاكت و لعن و دورى از خدا» گرفته اند نيز به خاطر اين است كه رها كردن و واگذار كردن بنده به حال خود، اين نتايج را به دنبال مى آورد.
و از نظر مفهوم متداول كه از آيه فوق گرفته شده به معنى نفرين كردن دو نفر به يكديگر است به اين ترتيب كه افرادى كه با هم درباره مسأله مهم مذهبى گفتگو دارند در يك جا جمع شوند و به درگاه خدا ابتهال و تضرّع كنند و از او بخواهند كه دروغگو را رسوا و مجازات كند.
داستان مباهله
سال دهم هجرت بود، پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - قبلاً نامه اى به اُسقف نجران (روحانى بزرگ مسيحيان به نام ابو حارثه) نوشته بود، و او و مردم مسيحى نجرات را به اسلام دعوت كرده بود.
نجران با هفتاد دهكده تابع خود، در نقطه مرزى بين حجاز و يمن قرار داشت، و ساكنان آن مسيحى بودند. اُسقف نامه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - را با دقت خواند، و در جلسه شورايى خود مطرح كرد، يكى از افراد برجسته شورا به نام «شرحبيل» كه فردى انديشمند و كاردان بود، گفت: «من در امور مذهبى، تخصّص ندارم، ولى ما مكرر از پيشوايان مذهبى شنيده ايم كه روزى مقام نبوّت از نسل اسحاق - عليه السلام - به نسل اسماعيل - عليه السلام - منتقل مى شود، محمد - صلّى الله عليه و آله - كه از نسل اسماعيل - عليه السلام - است، بعيد نيست همان پيامبر موعود
باشد بايد به تحقيق پرداخت.»
شورا نظر داد كه جمعى فهيم و كاردان به مدينه مسافرت كنند، و از نزديك دلايل محمد - صلّى الله عليه و آله - را بشنوند و مورد بررسى قرار دهند. با اين نظريه موافقت شد، شصت نفر از ارزنده ترين و داناترين مردم نجران كه در رأس آنها سه نفر از پيشوايان مذهبيشان قرار داشتند، به صورت هيئتى به سوى مدينه حركت نمودند. آن سه نفر عبارت بودند از:
1. ابو حارثه، اسقف اعظم نجران، نماينده رسمى كليساهاى روم در حجاز 2. عبدالمسيح رئيس هيئت نمايندگى، كه به عقل و درايت معروف بود 3. اَيهَم يكى از شخصيتهاى محترم و كهنسال مسيحى.(1)
هيئت وارد مدينه شدند و به محضر رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - رسيدند، و بحث و بررسى آغاز شد و ادامه يافت، سرانجام نمايندگان نجران به پيامبر گفتند: «گفتگوهاى شما ما را قانع نمى كند، راه اين است كه در وقت معين و درنقطه معينى با يكديگر مباهله كنيم، و بر دروغگو نفرين بفرستيم، و از خدا بخواهيم دروغگو را هلاك كند.»
در اين هنگام آيه فوق بر پيامبر نازل شد، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - مطابق فرمان خدا، حاضر به مباهله شد. وقت(2) و محل مباهله در نقطه اى در بيرون شهر مدينه در دامنه صحرا تعيين گرديد. هيئت نجران از حضور پيامبر خارج شدند و سران هيئت در مجلس محرمانه خود گفتند: «هرگاه محمد با افسران و سربازان خود به ميدان مباهله آمد، و به مباهله خود جلوه مادى داد، متوجه مى شويم او غير صادق است و با او مباهله مى كنيم، و اگر با جگر
گوشه ها و فرزندانش با وضعى پيراسته از هرگونه تظاهر به شكوه مادى آمد، پيدا است كه او پيامبر راستگو است، كه به قدرى به خود و نبوّتش اطمينان دارد كه حاضر است خود و نزديكانش را در معرض خطر قرار دهد. اگر چنين شد، ما با او مباهله نمى كنيم.»
آنها در اين گفتگو بودند كه ناگاه قيافه نورانى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - و چهار تن ديگر نمايان گرديد. آن چهار تن على - عليه السلام -، فاطمه - عليها السلام -، حسن و حسين - عليهما السلام - بودند.
اسقف گفت: «من چهره هايى را مى نگرم كه هرگاه دست به دعا بلند كنند، و از خدا بخواهند كه كوهى از مكّه را از جا بكند، بى درنگ كنده مى شود، بنابراين مباهله نكنيد، كه اگر مباهله كنيد، همه مسيحيان هلاك مى شوند و در سراسر زمين تا قيامت يك نفر مسيحى باقى نمى ماند.»
مسلمانان از مهاجر و انصار براى تماشاى صحنه، از مدينه خارج شده بودند، هيئت نجران از مباهله منصرف شد و حاضر شدند هر سال جزيه (ماليات سالانه) بپردازند، و در برابر آن، حكومت اسلامى از جان و مال آنها دفاع كند.(3)
ماجراى مباهله علاوه بر اين كه دلالت بر حقّانيت اسلام و شكست هيئت بلند پايه مسيحيان دارد، نشانگر عظمت مقام على - عليه السلام - و فاطمه - عليها السلام - و حسن و حسين - عليهما السلام - است، چرا كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از ميان آن همه مسلمانان تنها اينها را به صحنه مباهله آورد. و با تطبيق به آيه مباهله، حضرت على - عليه السلام - به
عنوان جان پيامبر و حسن و حسين - عليهما السلام - به عنوان پسران پيامبران معرفى شده اند.
با توجه به اين كه به اجماع مفسّران شيعه و سنّى، منظور از «اَبْنائَنا» (پسران ما) حسن و حسين - عليهما السلام - است، و منظور از «نِسائَنا» (زنان ما) حضرت زهرا - عليها السلام - است و منظور از «اَنْفُسَنا» (از نفوس خود ما) حضرت على - عليه السلام - است.(4)
مطابق بعضى از اخبار، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - هنگام حركت به محل مباهله، دست حسن و حسين - عليهما السلام - را گرفته بود، و على - عليه السلام - پيش روى پيامبر و فاطمه - عليها السلام - پشت سر آن حضرت، حركت مى كردند.(5)
نيز روايت شده: پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «اگر هيئت نجران، حاضر به مباهله مى شدند، همه آنها به صورت خوك و ميمون مسخ مى گرديدند.»
هنگامى كه هيئت نجران از مدينه خارج شدند، پس از اندكى پيمودن راه، عاقِب و سيد به مدينه نزد پيامبر بازگشتند، هدايايى را به آن حضرت اهدا نموده و هر دو قبول اسلام كردند.(6)
------------------------------
1- طبق بعضى از روايات، بزرگ اين هيئت، دو نفر به نام عاقب و سيّد، معرفى شده اند. (مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 451).
2- وقت مباهله، روز 24 ماه ذيحجه سال 10 هجرت، بين الطّلوعين بوده است.
3- تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 22؛ سيره حلبى، ج 3، ص 239؛ مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 452. در قرار داد صلح بنابراين شد كه هيئت نمايندگى نجران، در هر سال دو هزار حُلّه (لباس روپوش مخصوص) كه قيمت هر
كدام معادل چهل درهم باشد، به حكومت اسلامى بپردازند، و سى زره و سى نيزه و سى اسب به عنوان عاريه در اختيار حكومت اسلامى قرار دهند. (مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 452).
4- احقاق الحق، ج 3، ص 46، به نقل از مدارك متعدد اهل تسنن؛ الدّر المنثور، ج 2، ص 39.
5- بحار، ج 21، ص 338.
6- مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 452.
حضرت محمد (ص) / آخرين حجّ و ماجراى غدير
سال دهم هجرت فرا رسيد، در حقيقت اين سال، سال وداع پيامبر و سال نتيجه گيرى و تعيين رهبر و جانشين و سال كامل شدن دين و سال اتمام حجّت بود، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با زحمات شبانه روزى و طاقت فرساى خود، بار مسؤوليت بزرگ رسالتش را به پايان رساند و به بهترين وجه موفق گرديد، زمينه پيروزى اسلام را در جهان ايجاد نمايد و سرتاسر جزيرة العرب تحت پرچم اسلام در آمد و مى رفت كه انقلاب اسلامى از مرزها صادر گردد و جهان گير شود. اينك به طور فشرده نظرى به ماجراى «حجّة الوداع» و «غدير» مى افكنيم:
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در سال دهم هجرت از طرف خدا مأمور شد كه شخصاً در مراسم حجّ شركت كند و آن چه از احكام حجّ و هدف از حجّ هست به مردم ابلاغ نمايد، و پيرايه ها را از اين عبادت سياسى - عبادى دور سازد، و اعلام شد كه آخرين حجّ (و آخرين سال عمر) پيامبر است، مردم از اطراف و اكناف در حجّ آن سال شركت كردند، على - عليه السلام -
كه به يمن رفته بود، با 34 قربانى و جزيه اى كه از مردم نجران گرفته بود، به پيامبر پيوست، در مدينه و طول راه، هفتاد هزار مسلمان به پيامبر پيوستند، و در مكّه بيش از صد هزار مسلمان، اجتماع كرده و حجّ را با پيامبر انجام دادند، نداى لبيك و شعار توحيد، سراسر مكّه و عرفات و مِنى را فرا گرفت. پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در عرفات و در فرصت هاى مناسب ديگر براى مردم خطبه خواند و سخنرانى كرد و مطالب و دستورهاى مهم اسلام را براى آنها بيان نمود، به خصوص پيروى از قرآن و سنّت را تأكيد كرد و در آخر با انگشت شهادت به آسمان اشاره كرد و گفت: «خدايا شاهد باش كه من پيامهاى تو را به مردم ابلاغ نمودم(1).»
ماجراى غدير خم و تعيين جانشين
پس از مراسم حجّ، مسلمانان آماده حركت به بلاد و شهرهاى خود شدند و پيامبر - صلّى الله عليه و آله - عازم مدينه گرديد. وقتى كه كاروان پيامبر به سرزمين غدير خُمّ (پنج كيلومترى جُحفه) رسيد، جبرئيل از طرف خدا فرود آمد و آيه 67 سوره مائده را بر پيامبر نازل كرد:
«يا أَيهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ؛ اى پيامبر آن چه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است به طور كامل به مردم برسان و اگر نكنى، رسالت او را انجام نداده اى، و خداوند تو را (از خطرات احتمالى مردم) حفظ مى كند.»
بيابان غدير در حقيقت چهار راهى بود كه مردم حجاز را از هم جدا مى كرد،
راهى به سوى مدينه و راهى به عراق و راهى به مصر و راهى به يمن.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - دستور توقف داد، اعلام كرد آنها كه جلوتر رفته اند برگردند و آنها كه نرسيده اند، برسند. جمعيتى بالغ بر 90 هزار و به قول بعضى 114 هزار و به قول بعضى ديگر 120 هزار يا 124 هزار نفر در آن بيابان سوزان، همه در انتظار بودند تا ببينند پيامبر مى خواهد چه امر مهمّى را ابلاغ كند.
روز پنجشنبه 18 ذيحجّه بود كه به دستور پيامبر منبرى از جهاز شتران ترتيب داده شد. پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بر فراز آن رفت و پس از حمد و ثنا و مطالب ديگر... ناگهان خم شد دست على - عليه السلام - را گرفت و بلند كرد و فرمود:
«فَمَن كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِى مَوْلاهُ؛
هر كس كه من مولا و رهبر او هستم على مولا و رهبر او است.»
اين جمله را سه بار و به گفته بعضى چهار بار تكرار كرد، آن گاه در حق دوستان على - عليه السلام - دعا و در حق دشمنانش نفرين نمود، سپس اعلام كرد كه اين موضوع را حاضران به غايبان برسانند.
پس از آن، مسلمانان به دستور پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با شور و هيجان به حضور على - عليه السلام - رسيده و مقام امامت و رهبرى آن حضرت را پس از پيامبر به او تبريك و تهنيت مى گفتند.(2)
به اين ترتيب، آيين اسلام، توسط پيامبر - صلّى الله عليه و آله - پس از تعيين جانشين، به طور كامل به پايان رسيد، و آن
چه بر عهده پيامبر اسلام گذاشته شده بود، انجام پذيرفت. پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در خطبه غدير به خصوص درباره دو چيز وصيت كرد، فرمود:
«من از ميان شما مى روم و دو چيز گرانقدر را در ميان شما مى گذارم اگر به آن دو عمل كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد: اولى كتاب خدا، قرآن كه به ريسمان وحى متّصل است و دومى عترت من (ائمه اطهار - عليهم السلام -)».(3)
اين وصيت با عنوان «حديث ثِقْلَين» معروف است كه شيعه و سنّى آن را نقل كرده اند و از مسلمات تاريخ اسلام مى باشد.
آن گاه آيه 3 سوره مائده نازل گرديد:
«الْيوْمُ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيكُمْ نِعْمَتِى وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً؛ امروز آيين شما را كامل و نعمت را بر شما تمام كردم و خشنود گشتم كه اسلام دين شما باشد.»
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - تكبير گفت، در اين هنگام مردم با شور و هيجان نزد على - عليه السلام - آمده و او را به اين مقام (رهبرى پس از پيامبر) تبريك گفتند، از جمله افراد سرشناس يعنى ابوبكر و عمر به محضر على - عليه السلام - آمدند و هر كدام جداگانه گفتند:
«بَخٍّ بَخٍّ لَكَ يابْنَ اَبِيطالِبٍ، اَصْبَحْتُ وَ اَمْسَيتَ مَولاى وَ مَوْلا كُلُّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَة؛ آفرين بر تو باد، آفرين بر تو باد اى فرزند ابو طالب كه صبح و شام كردى در حالى كه رهبر من و تمام مردان و زنان مسلمان شدى.»(4)
عذاب فورى اعتراض كننده به رهبريت على - عليه السلام -
قرآن در سوره معارج (هفتادمين سوره قرآن) در سه آيه آغاز آن، به ماجراى
عذاب فورى اعتراض كننده به ماجراى غدير و رهبريت حضرت على - عليه السلام - اشاره كرده و مى فرمايد:
«سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ - لِلْكافِرينَ لَيسَ لَهُ دافِعٌ - مِنَ اللَّهِ ذِى الْمَعارِجِ؛ تقاضا كننده اى تقاضاى عذابى (براى خود) كرد، كه آن عذاب رخ داد، اين عذاب مخصوص كافران است و هيچ كس نمى تواند آن را دفع كند، از سوى خداوندى كه فرشتگانش به سوى آسمان صعود مى كنند.»
بسيارى از مفسّران و محدّثان در ذيل اين آيه چنين نقل كرده اند:
پس از ماجراى غدير، و نصب رهبريت على - عليه السلام - از جانب پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله -، مردم از اطراف و اكناف، از آن باخبر شدند، يكى از كينه توزان لجوج به نام «نعمان بن حارث فهرى»(5) به حضور پيامبر آمد و گستاخانه چنين گفت: «تو به ما دستور به گواهى به يكتايى خدا و رسالتت دادى، ما گواهى داديم، سپس دستور به نماز و روزه و حجّ و جهاد و زكات دادى، همه اين دستورها را پذيرفتيم، با اين همه، راضى نشدى تا اين كه اين جوان (اشاره به حضرت على - عليه السلام -) را جانشين خود و رهبر ما پس از خود نمودى، آيا اين دستور از ناحيه خودت است يا از ناحيه خدا؟»
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «سوگند به خدايى كه معبودى جز او نيست، اين دستور از ناحيه خدا است.»
نعمان كه بسيار خشمگين بود، از پيامبر روى برگردانيد و گفت:
«اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَينا حِجارَة مِنَ السَّماءِ؛ خدايا! اگر اين سخن حقّ است و از ناحيه تو است،
سنگى از آسمان بر ما بباران!»(6)
بى درنگ سنگى از آسمان بر سرش فرود آمد و بر زمين در غلتيد و كشته شد. اينجا بود كه سه آيه بالا نازل شد.(7)
------------------------------
1- اين خطبه در بحار، ج 21، ص 405 آمده است، در اين خطبه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - 15 دستور مهم اسلامى را مطرح كرده است.
2- داستان مشروح غدير، با مدارك بى شمار از كتب اهل تسنن در كتاب الغدير جلد اول آمده است.
3- مسند احمد، ج 3، ص 17 و 59؛ صحيح مسلم، جلد 2، ص 38؛ صواعق، ص 91؛ تفسير فخر رازى، ج 3، ص 24.
4- الغدير، ج 1، ص 11 و 47.
5- در بعضى از عبارات، نام اين شخص، نضر بن حارث بن كلده ذكر شده است (مجمع البيان، ج 10، ص 352).
6- بايد توجه داشت كه اين عبارت در آيه 32 انفال آمده است كه از سخنان كفّار است، و نعمان بن حارث در كلام خود، همان حرف كافران را به زبان آورده است.
7- مجمع البيان، ج 10، ص 325؛ الغدير، ج 1، ص 239 تا 246 به نقل از سى نفر از علماى معروف اهل تسنّن.
حضرت لقمان (ع) / حضرت لقمان (ع) و ويژگى هاى او
يكى از حكماى صالح و وارسته بزرگ تاريخ، حضرت لقمان - عليه السلام - است كه نام مباركش در قرآن، دو بار(1) آمده، و يك سوره قرآن (سوره سى و يكم) به نام او است. از اين رو خداوند در اين سوره از او ياد كرده كه فرزندش را به ده اندرز حكيمانه و بسيار مهم نصيحت كرده كه در قرآن در ضمن پنج
آيه(2) بيان شده است.
شيوه بيان قرآن نشان مى دهد كه لقمان - عليه السلام - پيغمبر نبوده است، و در حديثى از پيامبر اكرم - صلّى الله عليه و آله - نقل شده فرمود: «حَقّاً اَقُولُ لَمْ يكُنْ لُقْمانُ نَبِياً وَ لكِنْ كانَ عَبْداً كَثِيرّ التَّفَكُّرِ، حُسْنَ الْيقِينِ، اَحَبَّ اللهَ فَاَحَبَّهُ، وَ مَنَّ عَلَيهِ بِالْحِكْمَة؛ به حق مى گويم كه لقمان - عليه السلام - پيامبر نبود، ولى بنده اى بود كه بسيار فكر مى كرد، ايمان و يقينش عالى بود، خدا را دوست داشت، و خدا نيز او را دوست داشت و نعمت حكمت را به او عنايت فرمود.»(3)
ويژگى هاى حضرت لقمان - عليه السلام -
1. لقمان - عليه السلام - از كسانى بود كه عمر طولانى كرد، عمرش را از دويست تا 560 سال و از هزار تا 3500 سال نوشته اند.
2. سلسله نسب او را چنين نوشته اند: «لقمان بن عنقى بن مزيد بن صارون»، و لقبش ابُوالاسود بود، بعضى او را پسر خاله، يا خواهرزاده حضرت ايوب - عليه السلام - مى دانند كه سلسله نسبش به ناحور بن تارُخ (برادر ابراهيم خليل) مى رسد.
3. او از اهالى نوبه(4) واقع در سرزمين آفريقا بود، از اين رو سياه چهره و داراى لبهاى ستبر و درشت بود، و قدمهاى گشاد و بلند داشت.
4. او مدتى چوپان و برده قين بن حسر (از ثروتمندان بنى اسرائيل) بود سپس بر اثر بروز حكمت از او، اربابش او را آزاد ساخت.(5)
محدّث و مورّخ معروف، مسعودى مى نويسد: «لقمان از اهالى نَوْبه (واقع در آفريقا) بود، ارباب او «قين بن حسر» نام داشت، لقمان در دهمين سال حكومت حضرت داوود - عليه السلام - به دنيا
آمد، عبد صالح بود، خداوند نعمت حكمت را به او عطا كرد، او در نقاط مختلف زمين، عمر طولانى كرد، همواره حكمت و وارستگى از او آشكار مى شد و تا عصر حضرت يونس - عليه السلام - زندگى كرد.(6)
5. در حديثى آمده لقمان به پسرش گفت:
«يا بُنّى اِنِّى خَدَّمْتُ اَرْبَعَمِأة نَبِى، وَ اَخَذْتُ مِنْ كَلامِهِمْ اَرْبَعَ كَلِماتٍ، وَ هى: اِذا كُنتَ فِى الصَّلوة فَاحْفِظْ قَلْبَكَ، وَ اِذا كُنتَ عَلَى الْمائِدَة فَاحْفَظْ حَلْقَكَ، وَ اِذا كُنْتَ فِى بَيتِ الْغَيرِ فَاحْفَظْ عَينَكَ، وَ اِذا كُنْتَ بَينَ الْخَلْقِ فَاحْفَظْ لِسانَكَ؛
اى پسر جان! من چهارصد پيامبر را خدمت كردم، و از گفتار آنها چهار سخن برگزيدم: 1. هنگامى كه در نماز هستى حضور قلبت را حفظ كن 2. هنگامى كه بر كنار سفره نشستى گلويت را (از مال حرام) حفظ كن 3. هنگامى كه به خانه ديگرى رفتى چشم خود را (از نگاه به نامحرم) حفظ كن 4. و هنگامى كه بين انسانها رفتى، زبانت را حفظ كن.»(7)
براساس اين حديث، لقمان - عليه السلام - علاوه بر اين كه عمر طولانى كرده، همواره با پيامبران محشور بوده، به طورى كه با چهارصد پيامبر ملاقات نموده و از گفتار معنوى آنها بهره جسته است.
6. به نظر مى رسد كه لقمان - عليه السلام - بيشتر عمرش را در خاور ميانه، به خصوص در فلسطين و بيت المقدس گذرانده است. و نقل شده كه قبرش در «اِيله» يكى از بندرهاى فلسطين است. او عمرى را با حكمت نظرى و عملى و معرفت در سطح بالا گذراند، و همواره نام نورانيش در پيشانى تاريخ حكماى وارسته جهان مى درخشد.
از گفتنى ها اين كه: او فرزندان
بسيار داشت، آنها را به گرد خود جمع مى كرد و به نصيحت آنها مى پرداخت، به گفته بعضى گر چه او با جمله «يا بُنَى؛ اى پسرك من» نصيحت خود را آغاز مى كرد، ولى، خطاب او به همه پسران و فرزندانش بود، و با اين خطاب (كه خطاب به پسر بزرگ بود)(8) به شيوه سخنرانان توانا، همه فرزندانش را به خود جلب نموده و مورد پند و اندرز قرار مى داد.
در قرآن تنها بخش كوچكى از نصايح لقمان - عليه السلام - آمده، و گرنه او نصايح بسيار دارد كه گردآورى همه آنها، كتاب قطورى را تشكيل خواهد داد.(9)
چرا لقمان، داراى مقام حكمت شد
در آيه 12 سوره لقمان مى خوانيم: «وَ لَقَدْ آتَينا لُقْمانَ الْحِكْمَة؛ ما به لقمان حكمت داديم.» و از اوج حكمت لقمان همين بس كه خداوند نصايح او را در قرآن ذكر مى كند، و نصايح خود را در درون نصايح لقمان (در آيه 14 و 15 سوره لقمان) مى آورد، گويى مى خواهد بگويد نصايح لقمان همان نصايح الهى است. طبق اين آيه، خداوند، حكيم بودن لقمان را امضاء كرده است. در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه لقمان - عليه السلام - آن همه علم و حكمت سرشار را چگونه به دست آورد؟!
پاسخ اين كه: لقمان - عليه السلام - يك انسان پاك و مخلص و باصفا بود، و در صراط سير و سلوك و عرفان، زحمتها كشيد و بر اثر مخالفت باهوسهاى نفسانى و تحمل دشوارى و رياضت و نفس كُشى، داراى چنان لياقتى شد كه مشمول لطف خاص الهى قرار گرفت و خداوند چشمه هاى حكمت را در وجود او به جوشش در آورد،
از ويژگى هاى او اين كه: روح و روان خود را با فكر و عبرت گرفتن از حوادث، تربيت مى كرد.(10)
مثلاً سلمان - عليه السلام - يك انسان خود ساخته، بر اثر مخالفت با هواى نفس، و بر اثر پاكزيستى و كسب فيوضات معنوى، مقامش آن چنان ارجمند شد، كه اميرمؤمنان على - عليه السلام - او را به لقمان - عليه السلام - تشبيه كرده مى فرمايد:
«بَخٍّ بَخٍّ سَلْمانُ مِنّا اَهْلَ الْبَيتِ، وَ مَنْ لَكُمْ بِمِثْلِ لُقْمانِ الْحَكِيمِ؟ عَلِمَ عِلْمَ الْاَوَّلِ وَ عِلْمَ الْاخَرِ؛ به به به مقام سلمان، او از ما اهلبيت است، شما در كجا مانند سلمان را مى يابيد كه مثل لقمان حكيم است كه علم اول و آخر را مى داند، او دريايى بى پايان است.»(11)
بنابراين اگر لقمان - عليه السلام - كه شخصى آفريقايى و سياه چهره و نازيبا بوده، به مقام ارجمندى از حكمت مى رسد، به خاطر روح و روان زيبا و دل با صفا و پاكى است كه او داشت، بر همين اساس در روايت آمده؛ شخصى از لقمان پرسيد: تو مگر با ما چوپانى نمى كردى؟
لقمان گفت: «آرى چنين است.»
او پرسيد: پس اين همه علم و حكمت از كجا نصيب تو شد؟ (تو كه به مدرسه نرفته اى) لقمان - عليه السلام - در پاسخ فرمود:
«قَدَ رُاللهِ وَ اَداءُ الْاَمانَة وَ صِدْقُ الْحَدِيثِ، وَ الصَّمْتُ عَمّا لا يعْنِينِى؛ اين داشتن علم و حكمت به خواست خدا و اداى امانت، و راستگويى و سكوت در امور بيهوده و آن چه مربوط به من نبود، به دست آمده است.»(12)
اين مطلب را با گفتار جالبى از پيامبر - صلّى الله عليه و آله - و امام صادق
- عليه السلام - به پايان مى بريم. آن دو بزرگوار فرمودند:
«ما اَخْلَصَ عَبْدٌ للهِ عَزَّ وَ جَلَّ أرْبَعِينَ صَباحاً اِلّا جَرَتْ ينابِيعَ الْحِكْمَة مِنْ قَلْبِهِ عَلى لِسانِهِ؛ هر بنده اى كه تنها براى خدا چهل روز اخلاص ورزد، خداوند چشمه هاى حكمت را از قلبش به زبانش جارى سازد.»(13) آرى:
آئينه شو جمال پَرى طلعتان طلب *** جاروب كن تو خانه سپس ميهمان طلب
گويا عين سؤال فوق را شخصى از امام صادق - عليه السلام - پرسيد، امام صادق - عليه السلام - فرمود:
«سوگند به خدا حكمتى كه از جانب خداوند به لقمان داده شد به خاطر نسب و مال و جمال و جسم او نبود، بلكه او مردى بود كه در انجام فرمان خدا نيرومند بود، از گناهان و شبهه ها دورى مى كرد، ساكت و خاموش بود (يعنى كنترل زبان و تفكّر داشت) با دقت به امور مى نگريست، و بسيار فكر مى كرد، هشيار و تيزبين بود و هرگز در (آغاز) روز نخوابيد، و در مجالس (به رسم مستكبران) تكيه نمى كرد، و آداب معاشرت را به طور كامل رعايت مى نمود، آب دهن نمى افكند، با چيزى بازى نمى كرد، و هرگز در حال نامناسبى ديده نشد، هيچ گاه دو نفر را در حال نزاع نديد، مگر اين كه آنها را آشتى داد، و در عين حال دخالت بيجا نمى نمود. اگر سخن خوبى از كسى مى شنيد حتماً مأخذ و تفسير آن را سؤال مى كرد، با فقيهان و دانشمندان، بسيار همنشين مى شد، به سراغ علومى مى رفت كه آن علوم را وسيله تسلط بر هواى نفس قرار دهد، نفس خود را با نيروى انديشه و عبرت، درمان مى نمود، و تنها به سراغ كارى مى رفت
كه به سود (دنيا و دين) او بود، و از امور بيهوده دورى مى كرد. «فَبِذلِكَ اُوتِى الْحِكْمَة؛ از اين رو به او از جانب خدا، حكمت داده شد.»(14) با اين اشاره، نظر شما را به بخشى از داستان هاى زندگى حضرت لقمان - عليه السلام - جلب مى كنيم:
ده نصيحت بزرگ به پسر
بخشى از نصايح لقمان به پسرش كه بصورت نصايح ده گانه در ضمن پنج آيه آمده مجموعه اى از عقايد، اخلاق و آداب معاشرت به اين ترتيب است:
1. «يا بُنَى لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ؛
پسر جان! چيزى را شريك خدا قرار نده كه شرك ظلم بزرگى است» (اشاره به توحيد)
2. «يا بُنَى إِنَّها إِنْ تَكُ مِثْقالَ حَبَّة مِنْ خَرْدَلٍ فَتَكُنْ فِى صَخْرَة أَوْ فِى السَّماواتِ أَوْ فِى الْأَرْضِ يأْتِ بِهَا اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ؛
پسرجان! اگر به اندازه سنگينى خردلى (يعنى به اندازه تخم سياه بسيار ريز گياهى) عمل نيك يا بد باشد در دل سنگى يا در گوشه اى از آسمانها و زمين قرار گيرد، خداوند آن را (در قيامت براى حساب) مى آورد، خداوند دقيق و آگاه است.» (اشاره به معاد)
3 و 4 و 5 و 6. «يا بُنَى أَقِمِ الصَّلاة وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ اصْبِرْ عَلى ما أَصابَكَ إِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ؛
اى پسر جان! 1. نماز را بر پا دار 2. و امر به معروف و نهى از منكر كن 4. و در برابر مصائبى كه به تو مى رسد با استقامت و شكيبا باش كه اين از كارهاى مهم و اساسى است.»
7. «وَ لا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ؛ با بى اعتنايى از مردم روى مگردان.»
8. «وَ لا تَمْشِ فِى الْأَرْضِ مَرَحاً
إِنَّ اللَّهَ لا يحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ؛
مغرورانه بر زمين راه نرو، كه خداوند هيچ متكبّر مغرور را دوست ندارد.»
9 و 10. «وَ اقْصِدْ فِى مَشْيكَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ؛
(اى پسر جان) 1. در راه رفتن اعتدال را رعايت كن 2. از صداى خود بكاه (و هرگز فرياد نزن) كه زشتترين صداها صداى خران است.»(15)
در اين اندرزهاى ده گانه، لقمان به توحيد و معاد و نماز اشاره كرده، سپس به دو دستور اجتماعى امر به معروف و نهى از منكر پرداخته، آن گاه در مورد صبر و مقاومت در برابر حوادث سخت، سخن به ميان آورده، سرانجام سه نكته مهم از آداب معاشرت را يادآورى نموده است كه به راستى اگر اين ده دستور به طور صحيح رعايت گردد، مدينه فاضله اخلاقى و انسانى به وجود خواهد آمد.
آشكار شدن حكمت از زبان لقمان - عليه السلام -
از پيامبر - صلّى الله عليه و آله - نقل شده: روزى لقمان در وسط روز براى استراحت خوابيده بود، ناگهان ندايى شنيد كه: «اى لقمان! آيا مى خواهى خداوند تو را خليفه در زمين قرار دهد كه در ميان مردم به حق قضاوت كنى؟»
لقمان در پاسخ گفت: «اگر پروردگارم مرا مخير كند، راه عافيت را مى پذيرم، و تن به اين آزمون بزرگ نمى دهم، ولى اگر فرمان دهد فرمانش را به جان پذيرا مى شوم، زيرا مى دانم اگر چنين مسؤوليتى بر دوش من بگذارد، قطعاً مرا كمك مى كند، و از لغزشها نگه مى دارد.»
فرشتگان - در حالى كه لقمان آنها را نمى ديد - گفتند: اى لقمان! براى چه قضاوت را نمى پذيرى؟
لقمان گفت: براى اين كه داورى در ميان مردم
سخت ترين منزلگاه ها و مهمترين مراحل است، و امواج ظلم و ستم از هر سو متوجه آن است، اگر خدا انسان را حفظ كند، شايسته نجات است، و اگر راه خطا برود، از راه بهشت منحرف شده است، كسى كه در دنيا سر به زير، و در آخرت سربلند باشد، بهتر از كسى است كه در دنيا سربلند و در آخرت سر به زير باشد، و كسى كه دنيا را براى آخرت برگزيند به دنيا نخواهد رسيد، و آخرت را نيز از دست خواهد داد.
فرشتگان از منطق جالب لقمان شگفت زده شدند، لقمان پس از اين سخن، در خواب فرو رفت، خداوند نور حكمت را در دل او افكند، هنگامى كه بيدار شد، زبان به حكمت گشود، و حضرت داوود - عليه السلام - را با حكمت هاى سرشار خود (در حل مشكلات) موعظه و يارى مى كرد، حضرت داوود - عليه السلام - به او فرمود:
«طُوبى لَكَ يا لُقْمانُ! اُعْطِيتَ الْحِكْمَة؛ خوشا به سعادتت اى لقمان كه حكمت به تو عطا شده است.»(16)
آغاز آشكار شدن حكمت از لقمان
يكى از ثروتمندان هوسباز در كنار چشمه اى با يكى از دوستانش به قمار بازى مشغول شد و در حال مستى با او شرط بندى كرد كه هر كس در قمار ببازد، يا بايد همه اين آب را بنوشد، و يا همه مال و همسرش را در اختيار برنده قرار دهد. در آن قمار، آن ثروتمند هوسباز باخت، برنده از او مطالبه مال و همسر كرد، او كه سخت در بن بست قرار گرفته بود، يك روز مهلت خواست، آن ثروتمند از لقمان خواست كه او را از بن بست در
آورد. (با توجه به اين كه او ارباب لقمان بود، و لقمان در آن هنگام غلام و برده بود) لقمان به او گفت: من با يك شرط تو را از اين بن بست نجات مى دهم، و آن شرط اين كه ديگر قمار بازى نكنى.
ثروتمند، پيشنهاد لقمان را پذيرفت، لقمان به او گفت: هنگامى كه برنده قمار نزد تو آمده و مطالبه آشاميدن آب يا همه مال و همسر نمود، به او چنين بگو «اگر منظور آن آبى است كه روز قبل (هنگام شرط بندى) در ميان اين رود بود، تا بياشامم؟ آن را حاضر كن تا بياشامم، و اگر منظور آبى است كه اكنون در ميان رود است؟ سرچشمه هاى آب را ببند، تا آن چه ماند بنوشم، و يا اگر منظور آبى است كه در ساعت آينده در اين رود جريان مى يابد، هنوز كه آينده نيامده، صبر كن.»
ثروتمند همين مطلب را به برنده قمار گفت، برنده محكوم شد و چيزى نتوانست بگويد، از همين جا حكمت لقمان آشكار شد، و مردم او را شناختند.(17)
طبق نقل تاريخ انبياء، اين ثروتمند هوسباز، ارباب لقمان به نام «قين» بود، كه لقمان را به سى مثقال طلا خريده بود، پس از اين ماجرا، لقمان را آزاد ساخت.(18)
چند فراز از حكمت لقمان
لقمان - عليه السلام - داراى گفتار حكيمانه و پرمحتوا و پخته و نغز بسيار بوده، كه در احاديث چهارده معصوم - عليهم السلام - ديده مى شود، در اين جا نظر شما را به چند فراز از آنها كه گلچينى از آنها است جلب مى كنيم تا آنها را با دقت توجه كنيم و بهره جوييم:
«يا بُنَى اِنَّ الدُّنْيا بَحْرٌ
عَمِيقٌ، وَ قَدْ هَلَكَ فِيها عالَمٌ كَثِيرٌ، فَاجْعَلْ سَفِينَتَكَ فِيهَا الْاِيمانُ بِاللهِ، وَ اجْعَلْ شِراعَها التَّوَكُّلُ عَلَى اللهِ، وَ اجْعَلْ زادَكَ فِيها تَقْوَى اللهِ، فَاِنْ نَجَوْتَ فَبِرَحْمَة اللهِ، وَ اِنْ هَلَكْتَ فَبِذُ نُوبِكَ؛
اى پسر جان! دنيا درياى عميقى است، كه خلق بسيارى در آن غرق شده اند، تو ايمان به خدا را كشتى خود در اين دريا قرار بده، بادبان آن كشتى را توكل بر خدا، و زاد و توشه در آن را تقواى الهى مقرّر كن، اگر از اين دريا نجات يابى به بركت رحمت خداست، و اگر غرق و هلاك شوى به خاطر گناهانت مى باشد.»(19)
«يا بُنَى مَنْ ذَا الَّذِى اِبْتَغَى اللهَ فَلَمْ يجِدْهُ؟ مَنْ ذَا الَّذِى لَجَأ اِلَى اللهِ فَلَمْ يدافِعُ عَنْهُ؟ اَمْ مَنْ ذَا الَّذِى تَوَكَّلَ عَلَى اللهِ فَلَمْ يكْفِهِ؟؛
اى پسر جان! چه كسى است كه خدا را بجويد و او را نيابد؟ و چه كسى است كه به خدا پناه ببرد و خداوند از او دفاع ننمايد؟ يا چه كسى است كه بر خدا توكل نمايد و خدا او را كافى نباشد؟!»(20)
«يا بُنَى اِتَّعِظْ بِالنّاسِ قَبْلَ اَنْ يتَّعِظَ النّاسُ بِكَ، يا بُنَى اِتَّعِظْ بِالصَّغِيرِ قَبْلَ اَنْ ينْزِلَ بِكَ الْكَبِيرُ، يا بُنَى اِمْلِكْ نَفْسَكَ عِنْدَ الْغَضَبِ، حَتّى لا تَكُونَ لِجَهَنَّمَ حَطَباً، يا بُنَى الْفَقْرُ خَيرٌ مِنْ اَنْ تَظْلِمَ وَ تَطْغى، يا بُنَى اِياكَ اَنْ تَسْتَدِينَ فَتَخُونَ فِى الدِّينِ؛
اى پسر جان با ديدن حوادثى كه براى مردم رخ مى دهد پند بگير، قبل از آن كه مردم از حوادث تو پند گيرند، از حوادث و گرفتارى هاى كوچك عبرت بگير قبل از آن كه دستخوش گرفتاريهاى بزرگ گردى، اى پسر جان! خود را هنگام خشم كنترل
كن تا هيزم دوزخ نشوى، اى پسرم! فقر و تهيدستى بهتر از ثروتى است كه موجب ظلم و طغيان گردد، اى پسر جان! از قرض گرفتن دورى كن تا دچار خيانت در اداى دَين نگردى.»
فرزند عزيز! هزار دوست به دست آور و بدان كه هزار دوست اندك است، و يك دشمن ميندوز، و بدان كه يك دشمن بسيار است.»(21)
آداب مسافرت از مكتب لقمان - عليه السلام -
امام صادق - عليه السلام - فرمود: لقمان (در مورد آداب مسافرت) به پسرش چنين مى فرمود: هنگامى كه با جمعى مسافرت مى كنى، در كارهايت با آنها مشورت كن، و با لبخند فراوان با آنها روبرو شو، در مورد زاد و توشه ات، نسبت به آنها سخاوتمند باش، هنگامى كه تو را صدا زنند، دعوت آنها را اجابت كن، و اگر از تو كمك خواستند، آنها را يارى كن، در سه چيز بر آنها پيش دستى كن: 1. سكوت طولانى 2. زياد خواندن نماز 3. سخاوت در مورد مركب و آب و غذا، هرگاه همراهان از تو گواهى به حق طلبيدند، گواهى ده، و اگر خواستند با تو مشورت كنند، براى به دست آوردن نظر صحيح، كوشش كن، و بدون انديشه و توجه و دقت كامل، پاسخ مگو، و تمام نيروى تفكّرت را براى جواب مشورت به كار گير، كه هر كس در پاسخ مشورت، خالصترين نظر خود را اظهار نكند، خداوند نعمت تشخيص و انديشه را از او مى گيرد.
هنگامى كه ببينى همراهان تو راه مى روند و تلاش مى كنند، با آنها همكارى كن، دستور كسى را كه از تو بزرگتر است بشنو.
«وَ اِذا اَمَرُوكَ بِاَمْرٍ وَ سَألُوكَ فَقُلْ نِعَمْ، وَ لا
تَقُلْ لا، فَاِنَّ لا، عَى وَ لُؤْم ؛
اگر از تو تقاضاى مشروع كردند، جواب مثبت بده و بگو آرى، نگو نه، زيرا نه گفتن نشانه عجز و ناتوانى و موجب سرزنش است...»
هرگز نماز را از اول وقتش تأخير نينداز، و فورى اين دَين را ادا كن، و با جماعت نماز بخوان هر چند در سخت ترين شرايط (روى آهن تيز) باشى، اگر مى توانى از هر غذايى كه مى خواهى بخورى، قبلاً مقدارى از آن را در راه خدا انفاق كن... در سفر به هر جا كه وارد شدى و مدتى در آن جا استراحت كردى، قبل از نشستن، دو ركعت نماز بخوان، هنگام كوچ كردن نيز دو ركعت نماز در آن جا بخوان، و با آن مكان وداع كن، و بر آن و اهلش سلام كن، چرا كه هر زمينى داراى اهل از فرشتگان است، تا سواره هستى كتاب الهى را تلاوت كن، هنگام كار، خدا را تسبيح كن، و هنگام فراغت دعا كن.(22)
فرازهاى ديگر از حكمت لقمان
اى پسر جان! از دنيا ايمن نباش كه گناهان و شيطان در آن قرار دارند...
دنيا را زندان خود ساز تا آخرت بهشت تو گردد، اى پسرم! تو نمى توانى كوه را از جاى بركنى، و تكليف به چنين كارى نخواهى شد، پس بلا را بر دوش خود حمل نكن، و خودت را به دست خود به هلاكت نرسان، با شاهان همسايه نشو كه تو را مى كشند، و از آنها پيروى نكن كه كافر مى گردى، با مستضعفان و مستمندان همنشينى كن و با آنها همدم باش.
پسرم! براى يتيم مانند پدر مهربان، و براى بيوه زن هم چون شوهر دلسوز باش. اى پسر جان!
هر كسى كه به خدا عرض كرد: مرا ببخش، آمرزيده نمى شود، زيرا انسان با عمل و اطاعت الهى آمرزيده خواهد شد، اى پسرم! اول همسايه بعد خانه، اول رفيق، بعد سفر، اى پسرم! تنهايى بهتر از همنشينى با نااهل است، همنشينى صالح بهتر از تنهايى است، حمل سنگ و آهن سنگين بهتر از همنشينى بد است...
اى پسرم! هر كس زبانش را كنترل نكند، پشيمان مى شود.
اى پسرم! با بزرگترها مشورت كن، و از مشورت با كوچكترها شرم نكن، از همنشينى با فاسقان بپرهيز، زيرا آنها سگهايى هستند، اگر چيزى را در نزد تو بيابند مى خورند، و گرنه تو را سرزنش و رسوا مى سازند، دوستى آنها اندك و ناپايدار است.(23)
از گفتار لقمان است: «خوش خو، از خويش بيگانه است، بدخو بيگانه خويش است.»
پاسخ لقمان به چند سؤال
شخصى از لقمان پرسيد: كدام انسانى، بدترين انسان است؟
لقمان فرمود: «آن كس كه باكى ندارد كه مردم او را بدكار بنگرند.»
شخصى به لقمان گفت: چقدر نازيبا هستى؟
لقمان در پاسخ فرمود: از قيافه من عيب مى گيرى يا از نقّاش قيافه من (خدا).(24)
اين نصيحت يادآور آن حكايتى است كه شخصى هيكل ناهنجار شترى را ديد، و گفت همه اعضاء تو ناقوار و نامناسب و زشت است، شتر گفت: «عيب نقّاش مى كنى زنهار!»(25)
موعظه تكان دهنده لقمان
اى پسر جان! اگر درباره مرگ شك دارى، خواب را از خود بران، در صورتى كه قدرت بر اين كار را ندارى، و اگر درباره روز قيامت شك دارى، بيدارى از خواب را از خود دفع كن، در صورتى كه چنين قدرتى ندارى، و اگر در اين دو مورد بينديشى مى بينى كه جان تو در دست ديگرى است، زيرا
خواب بسان مرگ است و بيدارى پس از خواب بسان برپا شدن قيامت، پس از مرگ است.(26)
از اندرزهاى تكان دهنده لقمان به پسرش اين بود:
«يا بُنَى تَعَلَّمْتُ سَبْعَة آلافٍ مِنَ الْحِكْمَة، فَاحْفَظْ مِنْها اَرْبَعاً وَ مُرْمَعِى اِلَى الْجَنَّة: اَحْكِمْ سَفِينَتَكَ، فَاِنَّ بَحْرِكِ عَمِيقٌ، وَ خَفِّفْ حَمْلَكَ فَاِنَّ الْعَقَبَة كَؤُودٌ، وَ اَكْثِرِ الزّادَ، فَاِنَّ السَّفَرَ بَعِيدٌ، وَ اَخْلِصِ الْعَمَلَ فَاِنَّ النّاقِدَ بَصِيرٌ؛
اى پسر جان! هفت هزار حكمت آموختم، از ميان اين حكمتها چهار حكمت را فراگير و به آن عمل كن، آن گاه همراه من به بهشت حركت كن؛
1. كشتى خود را محكم و استوار كن، چرا كه درياى (زندگى) ژرف و عميق است 2. بار گناه خود را سبك كن چرا كه گردنه عبور، بسيار سخت است 3. زاد و توشه فراوان براى راه سفر آخرت فراهم كن، زيرا اين سفر طول و دراز است 4. عمل خود را خالص كن، چرا كه بررسى كننده اعمال، تيز بين و دقت نگر است.»(27)
سؤال از چهار چيز
امام صادق ع فرمود: لقمان روزى پسرش را چنين موعظه كرد:
اى پسر جان! مردمِ قبل از تو، براى فرزندانشان اموالى انباشتند، ولى نه آن اموال باقى ماند، و نه فرزندان باقى ماندند، بدان كه تو هم چون بنده مزد بگيرى هستى كه او را به كارى دستور داده اند، و مزدى براى كارش وعده داده اند، بنابراين كارت را تمام كن و تمام مزدت را بگير، و در اين دنيا مانند گوسفند مباش كه در ميان زراعت سر سبز افتاده و آن قدر از آن بخورد تا چاق گردد و مرگش همراه چاقيش باشد، بلكه دنيا را مانند پل روى نهرى بدان كه
بر آن مى گذرى و آن را وا مى گذارى، و ديگر به آن باز نمى گردى، خرابش كن و آبادش مساز كه مأمور ساختنش نيستى (منظور دنياى مادى است كه هدف قرار گرفته و پل غرور و مستى شود) و بدان كه فرداى قيامت وقتى در پيشگاه عدل الهى خدا قرار گرفتى، از چهار چيز از تو بازخواست مى كنند:
1. از جوانيت كه در چه راه به پايان رساندى 2. عمرت را در چه راه تمام كردى 3. مالت را از چه راه به دست آوردى 4. آن را در چه راه مصرف كردى؟!
بنابراين آماده پاسخ به اين پرسشها باش، و از آن چه در دنيا از دستت رفته افسوس مخور، زيرا اندكِ دنيا دوام ندارد، و بسيارش از بلا ايمن نيست، پس آماده و هوشيار باش و در كارت جدّى بوده و پرده غفلت را از چهره دلت بردار، و متوجه احسان خدا و شكر در برابر آن باش، و همواره توبه را در دلت تجديد نما، و قبل از فرا رسيدن مرگ، از فرصتها استفاده كن.(28)
سه نصيحت لقمان به پسرش
روايت شده: لقمان حكيم روزى اين سه پند را به پسرش آموخت و به او چنين گفت: پسر جانم! به تو سفارش مى كنم كه اين سه پند را به خاطر بسپار و به آن عمل كن:
1. راز خود را به زن (همسر) خود نگو.
2. با عَوان (مأمور حسابرسى و دفتردار نگهبانان دولتى) دوستى مكن.(29)
3. از نو كيسه (آن كس كه تازه ثروتمند شده) وام نگير.
پس از آن كه لقمان از دنيا رفت، پسرش خواست اين پندها را بيازمايد، و آشكارا بنگرد كه زيان آنها چيست كه پدر
حكيمش به آن وصيت نموده است. گوسفندى را كشت و بدن كشته شده آن را در ميان جوالى نهاد و سرجوال را بست و آن را به خانه آورد و در زير تختش گودالى كند و آن را در همان جا دفن كرد و به همسرش گفت: من دشمنى داشتم و او را كشتم و در اين جا دفن كردم، مراقب باش كه اين راز را بپوشى و به كسى نگويى.
سپس در همسايگى او عَوانى (سر دفتردار نگهبانان دولتى) بود، با او دوست شد و هر روز او را نزد خود مى آورد و برنامه روابط دوستى را با او انجام مى داد و نيز در آن محله اى كه سكونت داشت، جوانى بود كه اصالت خانوادگى نداشت او با سعى و كوشش ثروتى اندوخته بود و تازه ثروتمند شده بود و به ثروت خود افتخار مى كرد، پسر لقمان چند درهم از او وام گرفت، و آن را در گوشه خانه اش نهاد.
تا اين كه روزى بين پسر لقمان و همسرش دعوا و نزاعى رخ داد، در آن حال زن او فرياد زد: «اى قاتل بدكار و اى خونريز فتنه انگيز، مسلمانى را به ناحق كشتى و در خانه خود دفن كردى؟ اينك مى خواهى مرا نيز بكشى...؟»
صداى او به گوش همسايه اش عَوان رسيد، با اين كه پسر لقمان با عَوان دوست بود، بيدرنگ او رفت و ماجراى قتل را به پادشاه خبر داد.
پادشاه فرمان داد كه كسى بايد قاتل را احضار كند. همان عَوان گفت من او را احضار مى كنم. عَوان به خانه پسر لقمان آمد و او را با كمال ذلّت و اهانت از خانه اش بيرون كشيد و برنامه
دوستى خود با او را به كلى فراموش كرد و كشان كشان او را به سراى شاه مى برد، در مسير راه آن شخص نو كيسه، پسر لقمان را در آن حال ديد، در برابر مردم و با شتاب و خشونت نزد او آمد و دامنش را گرفت و گفت: اگر تو را قصاص كنند، مال من تلف مى شود، هم اكنون طلب مرا بده. (با اين برخورد ناجوانمردانه آبروى پسر لقمان را برد.)
به اين ترتيب گروهى اجتماع كردند و پسر لقمان را با اهانت بسيار به سوى سراى شاه روانه كردند.
هنگامى كه فرزند لقمان در برابر شاه قرار گرفت، بين آنها چنين گفتگو شد:
شاه: تو كه پسر لقمان هستى، شايسته نبود كه از تو خونريزى و فتنه انگيزى سر زند.
پسر لقمان: من هرگز خون به ناحق نريخته ام و اصلاً آدميزادى را نكشته ام.
عَوان: او دروغ مى گويد، بلكه مردى را كشته و جنازه اش را در خانه اش دفن كرده است.
پسر لقمان: از پادشاه مى خواهم فرمان دهد تا آن مقتول را حاضر كنند، و او در ميان جوالى است كه من در فلان جا دفن كرده ام.
پادشاه فرمان داد تا آن جنازه را حاضر كنند. مأموران به خانه پسر لقمان آمدند، همسر پسر لقمان محل دفن را نشان داد، آنها از آن جا خاكبردارى كردند، جوالى را از آن جا بيرون آورده و هم چنان سر بسته نزد شاه آوردند، وقتى كه سر جوال را گشودند، ديدند جسد يك گوسفند است كه ذبح شده است. حاضران حيران و شگفت زده شدند.
شاه: اى فرزند لقمان! چرا گوسفند را ذبح كرده و دفن كرده اى؟ چگونگى اين حادثه را برايم بيان كن.
پسر لقمان: پدرمن به
من چنين وصيت كرد: 1. راز خود را به همسرت نگو. 2. عَوان (مأمور حسابرسى به امور نگهبانان) را به عنوان دوست خود نگير. 3. از نو كيسه وام نگير. من خواستم اين پندهاى پدرم را بيازمايم، وقتى كه آزمودم به حكمت و صدق گفتار پدرم پى بردم و برايم روشن شد كه سخن او عين حقيقت است و بر هر كسى كه اين نصيحت را بشنود سزاوار است كه راز خود را به همسرش نگويد، از نو كيسه وام نگيرد و با عَوان دوستى نكند و خانه دلش را از دوستى با ناكسان بزدايد تا به خوشبختى دنيا و آخرت دست يابد...(30)
------------------------------
1- سوره لقمان، آيه 12 و 13.
2- سوره لقمان، آيه 13 و 16 و 17 و 18 و 19.
3- بحار، ج 13، ص 424؛ مجمع البيان، ج 8، ص 315.
4- نَوبه منطقه اى در آفريقا است كه داراى دو قسمت است: 1. نوبه سفلى واقع در مصر 2. نوبه عليا واقع در سودان (المنجد فى الاعلام، واژه نوبه).
5- سفينة البحار، ج 2، ص 515، مجمع البحرين، واژه لقم. اقتباس از تاريخ انبياء، تأليف عمادزاده، ص 61-655 و 672.
6- مروج الذّهب، طبق نقل بحار، ج 13، ص 425.
7- المواعظ العدديّه، ص 142.
8- بعضى نام اين پسر را «باران» نوشته اند (اعلام قرآن خزائلى، ص 716).
9- بخش ديگرى از اين نصايح در كتاب بحار، ج 13، از صفحه 408 تا صفحه 434 آمده است.
10- درباره فضايل فراوان لقمان - عليه السلام - به كتاب مجمع البيان، ج 8، ص 317 مراجعه شود.
11- احتجاج طبرسى، ص 139، بحار، ج 22، ص 330.
12- تفسير مجمع البيان، ج 8، ص
315.
13- بحار، ج 70، ص 242؛ كنز العمّال، حديث 5271.
14- مجمع البيان، ج 8، ص 317 و 318.
15- لقمان، آيه 13، 16، 17، 18، 19.
16- مجمع البيان، ج 8، ص 315 و 316؛ در مورد صبر و سكوت پر معناى لقمان، هنگام ديدار زره بافى داوود - عليه السلام - قبلاً (در ذكر داستان هاى جالب زندگى داوود - عليه السلام -) داستان جالبى ذكر شد، به آن جا رجوع شود.
17- اقتباس از بحار، ج 13، ص 433؛ تاريخ انبياء، عماد زاده، ص 663 و 664.
18- تاريخ انبياء، عماد زاده، ص 664.
19- مجمع البيان، ج 8، ص 317.
20- بحار، ج 13، ص 433.
21- همان، ص 427.
22- اقتباس از روضة الكافى، ص 348 و 349.
23- اقتباس از بحار، ج 13، ص 428.
24- همان، ص 425.
25- گفت مردى به اشترى ز چرا اى بلند - قد چرا چنان زشتى
داد اشتر جواب او كه بدان عيب نقّاش مى كنى زنهار
26- المخازن، ص 278؛ بحار، ج 13، ص 417.
27- بحار، ج 13، ص 431.
28- اصول كافى، ج 2، ص 134.
29- اين سفارش از اين رو است كه در آن عصر، معمولاً چنان مأمورانى از افراد گستاخ و فاقد انضباط اخلاقى انتخاب مى شدند.
30- اقتباس از جوامع الحكايات محمد عوفى، ص 137.
داستان اصحاب كهف
ماجراى اصحاب كهف در قرآن همان گونه كه در قرآن معمول است، به طور فشرده (از آيه 9 تا 27 سوره كهف) آمده است، و در روايات اسلامى، و گفتار مفسّران و مورّخان، مختلف نقل شده، بعضى به طور مشروح و بعضى به طور خلاصه، و يا بعضى بخشى از داستان را ذكر كرده اند و بخش ديگر را ذكر
نكرده اند، ما در اين جا بهتر ديديم كه چكيده مطلب را از مجموع روايات - با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن - بياوريم.
از سال 249 تا 251 ميلادى، طاغوتى به نام دقيانوس (دقيوس)، به عنوان امپراطور روم در كشور پهناور روم سلطنت مى كرد، و شهر اُفْسوس (در نزديكى اِزمير واقع در تركيه فعلى يا در نزديك عمّان پايتخت اردن) پايتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (هم چون فرعون) خداى مردم مى دانست، و آنها را به بت پرستى و پرستش خود دعوت مى نمود و هر كس نمى پذيرفت او را اعدام مى كرد. خفقان و زور و وحشت عجيبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حكمفرما بود.
او شش وزير داشت كه سه نفر آنها در جانب راست او و سه نفرشان در طرف چب او مى نشستند، آنها كه در جانب راست او بودند، نامشان «تلميخا، مكسلمينا و ميشيلينا» بود، و آنها كه در جانب چپ او بودند، نامشان «مرنوس، ديرنوس و شاذريوس» بود، كه دقيانوس در امور كشور با آنها مشورت مى كرد.(1)
دقيانوس در سال، يك روز را عيد قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصّلى مى گرفتند.
در يكى از سالها، در همان روز عيد در كاخ سلطنتى، دقيانوس، جشن و ديدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشكر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ او قرار داشتند، يكى از فرماندهان به دقيانوس چنين گزارش داد: «لشكر ايران وارد مرزها شده است.»
دقيانوس از اين گزارش به قدرى وحشت كرد كه بر خود لرزيد و تاج از سرش فرو افتاد. يكى از وزيران كه
«تلميخا» نام داشت با ديدن اين منظره، در دل گفت: «اين مرد (دقيانوس) گمان مى كند كه خدا است، اگر او خدا است پس چرا از يك خبر، اين گونه دگرگون و ماتم زده مى شود؟!»
اين وزيران شش گانه هر روز در خانه يكى از خودشان، محرمانه جمع مى شدند، آن روز نوبت تلميخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم كرد، ولى با اين حال پريشان به نظر مى رسيد، همه دوستان (وزيران) آمدند، و در كنار سفره نشستند، ولى ديدند تلميخا ناراحت به نظر مى رسد و تمايل به غذا ندارد، علت را از او پرسيدند.
تلميخا چنين گفت: «مطلبى در دلم افتاده كه مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.»
آنها گفتند: آن مطلب چيست؟
تلميخا گفت: اين آسمان بلند كه بى ستون برپا است، آن خورشيد و ماه و ستارگان و اين زمين و شگفتى هاى آن، همه و همه بيانگر آن است كه آفريننده اى توانا دارند، من در اين فكر فرو رفته ام كه چه كسى مرا از حالت جنين به صورت انسان در آورده است؟ چه كسى مرا به شير مادر و پستان مادر در كودكى علاقمند كرد؟ چه كسى مرا پروراند؟ چه كسى چه كسى؟... از همه اينها چنين نتيجه گرفته ام كه اين ها سازنده و آفريدگار دارند.
گفتار تلميخا از دل برمى خاست در اعماق روح و جان آنها نشست و آن چنان آنها را كه آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثير قرار داد كه برخاستند و پا و دست تلميخا را بوسيدند و گفتند: «خداوند به وسيله تو ما را هدايت كرد، حق با تو است، اكنون بگو چه كنيم؟»
تلميخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به هزار
درهم فروخت، و تصميم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بيابان و كوه بزنند، بلكه از زير يوغ بت پرستى و طاغوت پرستى نجات يابند. آنها بر اسبها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند. و هنگامى كه بيش از يك فرسخ ره پيمودند، تلميخا به آنها گفت: «ما اكنون دل از دنيا بريده ايم و دل به خدا دادهايم و راه به آخرت سپرده ايم، بنابراين چنين راه را با اين اسبهاى گران قيمت نمى توان پيمود. شايسته است اسبها را رها كرده و پياده اين راه را طى كنيم تا خداوند گشايشى در كار ما ايجاد كند.»
آنها پياده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى كه پاهايشان مجروح و خون آلود شد، تا به چوپانى رسيدند و از او تقاضاى شير و آب كردند، چوپان از آنها پذيرايى كرد، و گفت: «از چهره شما چنين مى يابم كه از بزرگان هستيد، گويا از ظلم دقيانوس فرار كرده ايد.»
آنها حقيقت را براى چوپان بازگو كردند، چوپان گفت: اتّفاقاً در دل من نيز كه همواره در بيابان هستم و كوه و دشت و آسمان و زمين را مى نگرم همين فكر پيدا شده كه اينها آفريدگار توانا دارد. آن گاه دست آنها را بوسيد و گفت آن چه در دل شما افتاده در دل من نيز افتاده است، اجازه دهيد گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپيوندم.
آنها مدّتى توقّف كردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آنها رسانيد در حالى كه سگش نيز همراهش بود.
آنها ديدند اگر سگ را همراه
خود ببرند، ممكن است صداى او، راز آنها را فاش كند، هرچه كردند كه سگ را برگردانند، سگ باز نگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: «مرا رها كنيد تا در اين راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.»
آنها سگ را آزاد گذاشتند، و به حركت خود ادامه دادند تا شب فرا رسيد، كنار كوهى رسيدند. از كوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.(2) در كنار غار چشمه هاى و درختان و ميوه ديدند، از آنها خوردند و نوشيدند، براى رفع خستگى به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دستهاى خود را گشود و به مراقبت پرداخت.
در اين هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آنها را قبض كند به اين ترتيب خواب عميقى شبيه مرگ بر آنها مسلّط شد.(3)
و از اين رو كه در عربى به غار، كهف مى گويند، آنها به «اصحاب كهف» معروف شدند. به روايت ثعلبى، نام آن كوهى كه غار در آن قرار داشت «اُنجُلُس» بود.(4)
عكس العمل دقيانوس
دقيانوس پس از مراجعت از جشن عيد، و باخبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزيران، بسيار عصبانى شد لشكرى را كه از هشتاد هزار جنگجو تشكيل مى شد مجهّز كرده، و به جستجوى فراريان فرستاد، در اين جستجو، اثر پاى آنها را يافتند و آن را دنبال كردند تا بالاى كوه رفتند و به كنار غار رسيدند، به درون غار نگاه كردند، وزيران را پيدا كردند و ديدند همه آنها در درون غار خوابيده اند.
دقيانوس گفت: «اگر تصميم بر مجازات آنها داشتم، بيش از اين كه آنها خودشان خود را مجازات كرده اند نبود، ولى به بنّاها بگوييد بيايند
و درِ غار را با سنگ و آهك بگيرند.» (تا همين غار قبر آنها شود) به اين دستور عمل شد، آن گاه دقيانوس از روى مسخره گفت: «اكنون به آنها بگوييد به خداى خود بگويند ما را از اين جا نجات بده.»(5)
زنده شدن و بيدارى پس از 309 سال
سيصد و نُه سال قمرى (300 سال شمسى) از اين حادثه عجيب گذشت، در اين مدت دقيانوس و حكومتش نابود شد و همه چيز دگرگون گرديد.
اصحاب كهف پس از اين خواب طولانى (شبيه مرگ) به اراده خدا بيدار شدند، و از يكديگر درباره مقدار خواب خود سؤال كردند، نگاهى به خورشيد نمودند ديدند بالا آمده، گفتند يك روز يا بخشى از يك روز را خوابيده اند.
سپس بر اثر احساس گرسنگى، يك نفر از خودشان را (كه همان تلميخا بود) مأمور كردند و به او سكّه نقره اى دادند كه به صورت ناشناس، با كمال احتياط وارد شهر گردد و غذايى تهيه كند. تلميخا لباس چوپان را گرفت و پوشيد تا كسى او را نشناسد.
او با كمال احتياط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون ديد و همه چيز را برخلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده كرد، جمعيت و شيوه لباسها و حرف زدنها همه تغيير كرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را ديد كه در آن نوشته شده بود «لا اِلهَ اِلَّا اللهُ، عِيسى رَسُولُ الله» تلميخا حيران شده بود و با خود مى گفت گويا خواب مى بينم، تا اين كه به بازار آمد، در آن جا به نانوايى رسيد. از نانوا پرسيد: نام اين شهر چيست؟» نانوا گفت: اُفسوس. تلميخا پرسيد: نام شاه شما چيست؟ نانوا
گفت: عبدالرحمن. آن گاه تلميخا گفت: اين سكّه را بگير و به من نان بده.
نانوا سكّه را گرفت، دريافت كه سكّه سنگين است. از بزرگى و سنگينى آن، تعجب كرد، پس از اندكى درنگ گفت: «تو گنجى پيدا كرده اى.»
تلميخا گفت: اين گنج نيست، پول است كه سه روز قبل خرما فروخته ام و آن را در عوض خرما گرفته ام و سپس از شهر بيرون رفتم شهرى كه مردمش دقيانوس را مى پرستيدند.
نانوا دست تلميخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسيد: «ماجراى اين شخص چيست؟»
نانوا گفت: اين شخص گنجى يافته است.
پادشاه به تلميخا گفت: «نترس، پيامبر ما عيسى - عليه السلام - فرموده كسى كه گنجى يافت تنها خمس آن را از او بگيريد، خمسش را بده و برو.»
تلميخا: خوب به اين پول بنگر، من گنجى نيافته ام، من اهل همين شهر هستم.
شاه: آيا تو اهل اين شهر هستى؟
تلميخا: آرى.
شاه: نامت چيست؟
تلميخا: نام من تلميخا است.
شاه: اين نامها، مربوط به اين عصر نيست، آيا تو در اين شهر خانه دارى؟
تلميخا: آرى، سوار بر مركب شو برويم تا خانه ام را به تو نشان دهم.
شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تلميخا به خانه او آمدند. تلميخا اشاره به خانه خود كرد و گفت: اين خانه من است و كوبه در را زد، پيرمردى فرتوت از آن خانه بيرون آمد و گفت با من چه كار داريد؟
شاه گفت: «اين مرد (تلميخا) ادّعا دارد كه اين خانه مال اوست.»
پيرمرد به او گفت: تو كيستى، او گفت: «من تلميخا هستم.»
آن پيرمرد بر روى پاهاى تلميخا افتاد و بوسيد، و گفت: «به خداى كعبه سوگند، اين
شخص جدّ من است، اى شاه! اينها شش نفر بودند از ظلم دقيانوس فرار كردند.»
در اين هنگام شاه از اسبش پياده شد و تلميخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى تلميخا را مى بوسيدند، شاه به تلميخا گفت: همسفرانت كجايند؟ تلميخا گفت: آنها در ميان غار هستند...
شاه و همراهان با تلميخا به طرف غار حركت كردند، در نزديك غار، تلميخا گفت: من جلوتر نزد دوستانم مى روم و اخبار را به آنها گزارش مى دهم، شما بعد بياييد، زيرا اگر بى خبر با اين همه سر و صدا حركت كنيم و آنها اين صداها را بشنوند، تصوّر مى كنند مأموران دقيانوس براى دستگيرى آنها آمده اند و ترسناك مى شوند.
شاه و مردم همان جا توقّف كردند، تلميخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تلميخا را در آغوش گرفتند و گفتند: «حمد و سپاس خدا را كه تو را از گزند دقيانوس حفظ كرد و به سلامتى آمدى.»
تلميخا گفت: سخن از دقيانوس نگوييد، شما چه مدتى در غار خوابيده ايد؟ گفتند: يك روز يا بخشى از يك روز تلميخا گفت: «بلكه 309 سال خوابيده ايد(6) دقيانوس مدتها است كه مرده است، پادشاه ديندارى كه پيرو دين حضرت مسيح - عليه السلام - است با مردم براى ديدار شما تا نزديك غار آمده اند.
دوستان گفتند: «آيا مى خواهى ما را باعث فتنه و كشمكش جهانيان قرار دهى.»
تلميخا گفت: نظر شما چيست؟ آنها گفتند: نظر ما اين است كه دعا كنيم خداوند ارواح ما را قبض كند، همه دست به دعا بلند كردند و همين دعا را نمودند، خداوند بار ديگر آنها را در خواب عميقى فرو برد.
و درِ غار پوشيده
شد، شاه و همراهان نزديك غار آمدند، هر چه جستجو كردند كسى را نيافتند و درِ غار را پيدا نكردند، و به احترام آنها، در كنار غار مسجدى ساختند.(7)
درسهاى مهم از ماجراى اصحاب كهف:
در ماجراى اصحاب كهف درسهاى مهمّ و عميقى براى ما هست از جمله:
1. بايد تحت تأثير جامعه قرار نگرفت، و نگفت: «خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو» بلكه بايد استقلال فكرى داشت.
2. براى حفظ جان، بايد گاهى در پشت سپر تقيه و به طور تاكتيكى كار كرد، تا نيروها به هدر نرود.
3. بايد از تقليد كوركورانه پرهيز كرد.
4. بايد در بعضى از موارد، از محيطهاى فاسد هجرت كرد، تا رشد نمود.
5. بايد در سختى ها به خدا توكل نمود.
6. حتماً امدادهاى غيبى به كمك رهروان مخلص حق، خواهد رسيد.
7. بايد با تفكر و بحث هاى منطقى، خود را از خرافات و امور واهى رهانيد.
8. از آزادگى اصحاب كهف همين بس كه مقام وزارت داشتند، ولى به خاطر آخرت و امور معنوى دل از دنيا كندند و به حق پيوستند، مانند يوسف - عليه السلام - كه از زليخا و كاخ او بريد و گفت: «زندان بهتر از آن چيزى است كه زنان مصر مرا به آن دعوت مى كنند.»(8)
9. قرآن (در آيه 10 سوره كهف) از اصحاب كهف به عنوان «فِتْيه» (جوانمردان) ياد كرده است.(9) بنابراين جوانمرد كسى است كه ويژگى هاى بالا را داشته باشد.
سلام اصحاب كهف بر على - عليه السلام - و مكافات كتمان حقّ
وه چه مجلس خوبى و چه مجمع مفيدى، گروهى از دانش دوستان مصر با شورى خاص به گرد «انس بن مالك» آمده و از محضر وى كه مدتها
از محضر رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - معارف اسلامى را آموخته بودند؛ استفاده مى كردند.
او نيز با اشتياق تمام احاديث را كه از پيامبر اسلام به ياد داشت براى شاگردان بازگو مى كرد.
ولى روزى برخلاف روزهاى ديگر، يكى از شاگردان برجسته او پرسشى عجيب كرد با اين كه «انس» مايل نبود پاسخ اين پرسش داده شود، ولى در شرايطى قرار گرفت كه ناگزير از پاسخ آن بود.
پرسش اين بود كه آن شاگرد با قيافه جدّى در حضور شاگردان به انس رو كرد و گفت: «اين لكّه هاى سفيدى كه در صورت شما است از چيست؟ گويا اينها نشانه بيمارى برص است با اين كه به گفته پدرم، رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - فرمود: خداوند مؤمنان را به بيمارى بَرَصْ و جُذام مبتلا نمى كند چه شده با اين كه شما از اصحاب رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - هستى، مبتلا به اين بيمارى مى باشى؟!»
وقتى كه انس اين سؤال را شنيد، با كمال شرمندگى سر به زير افكند و در خود فرو رفت، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: «اين بيمارى بر اثر دعاى بنده صالح خدا امير مؤمنان على - عليه السلام - است!»
شاگردان تا اين سخن را از اَنَس شنيدند، نسبت به او بى علاقه شدند، و آن ارادت سابق به عداوت و دشمنى تبديل شده، اطرافش را گرفتند و گفتند بايد حتماً ماجراى اين دعا را بگويى و گرنه از تو دست بر نمى داريم و به شدت باعث ناراحتى تو مى گرديم.
اَنَس همواره طفره مى رفت، بلكه اصل واقعه فاش نشود ولى در برابر ازدحام جمعيت و اصرار
آنان راهى جز بيان آن را نداشت از اين رو شروع به سخن كرد و چنين گفت: روزى در محضر رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - بودم، قطعه فرشى را گروهى از مؤمنين از راه دور نزد آن جناب به عنوان هديه آورده بودند پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به من فرمود تا ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبير، سعد، سعيد و عبدالرّحمن را به حضورش بياورم، اطاعت كردم وقتى كه همه حاضر شدند، و روى فرش نامبرده نشستيم، حضرت على - عليه السلام - هم در آن جا بود، رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - به على - عليه السلام - فرمود: به باد فرمان بده تا سرنشينان اين فرش را سير دهد. حضرت على - عليه السلام - به باد فرمود: به اذن پروردگار ما را سير بده، ناگاه مشاهده كرديم كه همه ما در هوا سير مى كنيم، پس از پيمودن مسافتى در فضاى بسيار وسيع كه وصفش را جز خدا نمى داند، حضرت على - عليه السلام - به باد امر فرمود كه ما را فرود آورد، وقتى كه بر زمين قرار گرفتيم، آن حضرت فرمود: آيا مى دانيد اين جا كجاست؟ گفتيم: خدا و رسول او و وصى رسول او بهتر مى دانند.
فرمود: اين جا غار اصحاب كهف است اى اصحاب رسول خدا! سلام بر اصحاب كهف كنيد، به ترتيب اول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبير و... سلام كردند جوابى شنيده نشد، من و عبدالرّحمن سلام كرديم و من گفتم: «من اَنَس نوكر در خانه رسول خدا - صلّى الله عليه و آله -
هستم، جوابى نشنيديم.»
در آخر حضرت على - عليه السلام - بر آنان سلام كرد بيدرنگ ندايى شنيديم كه جواب سلام آن حضرت را دادند. آن جناب فرمود: اى اصحاب كهف! چرا جواب سلام اصحاب پيامبر - صلّى الله عليه و آله - را نداديد؟ گفتند: «اى خليفه رسول خدا! ما جوانانى هستيم كه به خداى يكتا ايمان آورده ايم، خداوند ما را هدايت نموده است، ما از ناحيه خداوند مجاز نيستيم جواب سلام كسى بدهيم، مگر آن كه پيامبر يا وصى او باشد و شما وصى پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - هستيد.»
حضرت على - عليه السلام - به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را شنيديد؟ گفتيم: آرى، فرمود: در جاى خود قرار گيريد، روى فرش قرار گرفتيم، به باد فرمان داد، در فضاى بى كران سير كرديم. هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرود بياور. در زمينى كه زعفرانى رنگ بود فرود آمديم كه در آن جا هيچ گونه مخلوق و آب و گياهى نبود. گفتيم اى امير مؤمنان هنگام نماز است، براى وضو آب نيست، آن جناب پاى مبارك خود را بر زمين زد، چشمه آبى پديد آمد و از آب آن چشمه وضو ساختيم، فرمود: اگر شتاب نمى كرديد آب بهشتى براى وضوى ما حاضر مى شد. سپس نماز را خوانديم و تا نصف شب در آن جا بوديم، حضرت على - عليه السلام - هم چنان مشغول نماز بود، پس از فراغت از نماز فرمود: در جاى خود قرار گيريد، تا به نماز صبح پيامبر برسيم به باد فرمود حركت كن، پس از حركت ناگاه ديديم در
مسجد پيامبر - صلّى الله عليه و آله - هستيم، نماز را با پيامبر - صلّى الله عليه و آله - خوانديم آن حضرت پس از نماز رو به من كرد و فرمود: «اى اَنَس ماجراى شما را من بيان كنم يا شما بيان مى كنيد» عرض كردم: شما بفرماييد آن حضرت تمام ماجرا را از اول تا آخر بى كم و كاست بيان كرد، كه گويى همراه ما بوده است.
انس كه با اين گفتار خود شاگردان را غرق در حيرت كرده بود، و شاگردان سراسر گوش شده بودند و با تمام وجود داستان اين حادثه عجيب را مى شنيدند، و فراز و نشيبهاى آن را در قيافه رنگ به رنگ انس مى ديدند، به اين جا كه رسيد، احساسات پر شور آنها هماهنگ تغيير قيافه اَنَس آنان را در مرحله ديگرى قرار داد و يك درس بسيار سودمندى كه هميشه سودمند بود و مى توان گفت مغز و شاهكار درسها است كه از اين ماجرا آموختند. انس گفت: «... شاگردان من! پيامبر رو به من كرد و گفت اى انس روزى خواهد آمد كه على - عليه السلام - (براى محكوم نمودن رقباى خود) از تو شهادت و گواهى مى خواهد، آيا در آن وقت شهادت خواهى داد؟!»
گفتم: البتّه و صد البتّه!
اين ماجرا در همين جا متوقّف شد، خاطره عجيب و شگفت آورش همواره در ياد من بود، تا اين كه ماجراى جانسوز رحلت پيامبر - صلّى الله عليه و آله - و خلافت ابوبكر پيش آمد، موضوع خلافت ابوبكر به دستيارى يارانش تحقّق يافت تا روزى حضرت على - عليه السلام - مردم را به حضور ابوبكر آورد
و درباره خلافت سخن به ميان آمد، حضرت على در حضور ابوبكر و مردم رو به من كرد و فرمود: «اى اَنَس ديدنى هاى خود را راجع به آن فرش و سير كردن و سلام اصحاب كهف و سفارش پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بگو.»
(اوضاع و احوال طورى بود كه اگر مشهودات خود را مى گفتم، دنياى من وخيم مى شد و به شخصيت ظاهريم لطمه مى خورد.)
گفتم: بر اثر پيرى، حافظه ام را از دست داده ام و آن واقعه را فراموش كرده ام، فرمود: مگر پيامبر از تو تعهّد نگرفت كه هر وقت من از تو شهادت بخواهم كتمان نكنى، چگونه وصيت پيامبر - صلّى الله عليه و آله - را از ياد بردى؟!
آن گاه على - عليه السلام - (كه مى دانست اَنَس در اين موقعيت حسّاس براى آباد كردن دنياى خود اين خيانت ناجوانمردانه را كرده و پا روى وجدان خود و خرد خود گذاشته است، طاقتش طاق شد) با دلى پر سوز متوجه خداوند شده و عرض كرد: «خداوندا! علامت بيمارى برص را در چهره اين شخص ظاهر كن! (تا علامت و نشانه خيانتش در چهره اش باشد) ديده گانش را نابينا كن، و درد شكم را بر او مسلط فرما.»
از آن مجلس كه بيرون آمدم تا حال به اين سه بيمارى مبتلا هستم، اين بود قصّه من و داستان برصى كه در من هست و شما از آن پرسيديد. گويند تا پايان عمر اين سه بيمارى از وجود «اَنَس» برطرف نشد.(10)
اصحاب كهف از ياران امام زمان (عج)
جالب اين كه: هنگامى كه حضرت ولى عصر امام مهدى (عج) ظهور مى كند، يك گروه از كسانى كه رجعت مى كنند
و به ياران آن حضرت مى پيوندند، اصحاب كهف هستند، چنان كه امام صادق - عليه السلام - فرمود: «از پشت كوفه (نجف اشرف) بيست و هفت نفر ظاهر شده و به امام مهدى (عج) مى پيوندند، اين بيست و هفت نفر عبارتند از: پانزده نفر از قوم مخصوص و هدايت يافته موسى - عليه السلام -، هفت نفر از اصحاب كهف، يوشع بن نون (وصى موسى)، ابودُجانه انصارى، مقداد، سلمان (از ياران پيامبر) و مالك اشتر، و اين 27 نفر در پيشگاه آن حضرت به عنوان ياران مخصوص و فرماندهان، در قيام امام عصر (عج) حضور دارند.(11)
اين تابلو نيز ما را با ويژگى هاى منتظران حقيقى و ياران راستين امام عصر (عج) آشنا مى سازد، كه آنها بايد همانند اصحاب كهف، جوانمردان آزاده و خودساخته و دلباخته خدا باشند، و به خاطر خداپرستى و طاغوت زدايى از زندگى مادّى، دل ببرند، و به سوى خدا بپيوندند.
------------------------------
1- اين شش نفر با يك نفر چوپان، همان اصحاب كهف هستند كه در باطن ايمان به خدا داشتند، ولى در ظاهر تقيّه مى كردند، چنان كه خواهيم گفت.
2- اصحاب كهف وقتى كه وارد غار شدند، چنين دعا كردند: «رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَة وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً؛ پروردگارا! ما را از سوى خودت رحمتى عطا كن، و وسيله رشد و نجاتى فراهم ساز.» (كهف، 10).
3- اقتباس از بحار، ج 14، ص 414 و 415؛ نور الثقلين، ج 3، ص 248؛ و مجمع البيان، ج 6، ص 460.
4- بحار، ج 14، ص 431.
5- بحار، ج 14، ص 416 و 417.
6- جالب اين كه در قرآن (در آيه 25 سوره كهف) آمده: «آنها
در غار سيصد سال درنگ كردند و نه سال نيز بر آن افزودند.» در اينجا اين سؤال مى شود كه چرا از 309 سال اين گونه تعبير شده، و گفته نشده اصحاب كهف 309 سال در غار درنگ نمودند، پاسخ آن كه قرآن با اين تعبير خواسته هم سال شمسى را بيان كند كه 300 سال بود، و هم سال قمرى را كه 309 سال بود، و در روايات آمده يك نفر يهودى از حضرت على - عليه السلام - پرسيد: اصحاب كهف چند سال در غار خوابيدند؟ آن حضرت همان را كه در قرآن آمده فرمود، يهودى گفت: در كتاب ما 300 سال ذكر شده، على - عليه السلام - فرمود: در كتاب شما به سال شمسى ذكر شده كه 300 سال است، ولى در قرآن ما به سال قمرى (309) آمده است. (نور الثقلين، ج 3، ص 256).
7- اقتباس از العرائس ثعلبى، ص 232-236؛ بحار، ج 14، ص 418 و 419.
8- «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَى مِمَّا يَدْعُونَنِى إِلَيْهِ» (يوسف، 33)
9- با اين كه طبق روايات، آنها جوان نبودند.
10- اقتباس از نور الثقلين، ج 3، ص 420، تفسير جامع، ج 4، ص 181.
11- بحار، ج 53، ص 90 و 91.
داستان اصحاب رقيم
در آيه 9 كهف چنين آمده است: «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً؛ آيا گمان كردى داستان اصحاب كهف و رقيم از نشانه هاى بزرگ ما است.»
در اين كه اصحاب رقيم كيانند، بين مفسّران و محدّثان اختلاف نظر است، بعضى گفته اند: رقيم كوهى است كه غار اصحاب كهف در آنجا است، بعضى گفته اند: رقيم نام قريه اى بوده كه اصحاب
كهف از آن خارج شدند، به عقيده بعضى رقيم نام لوح سنگى است كه قصّه اصحاب كهف در آن نوشته شده است و سپس آن را در غار اصحاب كهف نصب كرده اند و يا در موزه شاهان نهاده اند، و به عقيده بعضى رقيم نام كتاب است، و به عقيده بعضى ديگر، منظور ماجراى سه نفر پناهنده به غار است(1) كه داستانش چنين مى باشد.
در كتاب «محاسن برقى» از رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - چنين نقل شده: سه نفر از عابد از خانه خود بيرون آمده و به سير و سياحت در كوه و دشت پرداختند، تا به غارى كه در بالاى كوه بود رفته و در آن جا به عبادت مشغول شدند، ناگاه (بر اثر طوفان يا...) سنگ بسيار بزرگى از بالاى آن غار، از كوه جدا شد غلتيد و به درگاه غار افتاد به طورى كه درِ غار را به طور كامل پوشانيد، آن سه نفر در درون غار تاريك ماندند، آن سنگ به قدرى درِ غار را پوشانيد كه حتى روزنه اى از غار به بيرون به جا نگذاشت، از اين رو آنها بر اثر تاريكى، همديگر را نمى ديدند.
آنها وقتى كه خود را در چنان بن بست هولناكى ديدند براى نجات خود به گفتگو پرداختند، سرانجام يكى از آنها گفت: «هيچ راه نجاتى نيست جز اين كه اگرعمل خالصى داريم آن را در پيشگاه خداوند شَفيع قرار دهيم، ما بر اثر گناه در اين جا محبوس شده ايم، بايد با عمل خالص خود را نجات دهيم». اين پيشنهاد مورد قبول همه واقع شد.
اولى گفت: «خدايا! مى دانى كه من روزى فريفته زن زيبايى
شدم، او را دنبال كردم وقتى كه بر او مسلّط شدم و خواستم با او عمل منافى عفّت انجام دهم به ياد آتش دوزخ افتادم و از مقام تو ترسيدم و از آن كار دست برداشتم، خدايا به خاطر اين عمل سنگ را از اين جا بردار.» وقتى كه دعاى او تمام شد ناگاه آن سنگ تكانى خورد، و اندكى عقب رفت به طورى كه روزنه اى به داخل غار پيدا شد.
دومى گفت: «خدايا! تو مى دانى كه گروهى كارگر را براى امور كشاورزى اجير كردم، تا هر روز نيم درهم به هر كدام از آنها بدهم، پس از پايان كار، مزد آنها را دادم، يكى از آنها گفت: من به اندازه دو نفر كار كرده ام، سوگند به خدا كمتر از يك درهم نمى گيرم، نيم درهم را قبول نكرد و رفت. من با نيم درهم او كشاورزى نمودم، سود فراوانى نصيبم شد، تا روزى آن كارگر آمد و مطالبه نيم درهم خود را نمود، حساب كردم ديدم نيم درهم او براى من ده هزار درهم سود داشته، همه را به او دادم، و او را راضى كردم اين كار را از ترس مقام تو انجام دادم، اگر اين كار را از من مى دانى به خاطر آن، اين سنگ را از اين جا بردار.» در اين هنگام ناگاه آن سنگ تكان شديدى خورد به قدرى عقب رفت كه درون غار روشن شد، به طورى كه آنها همديگر را مى ديدند ولى نمى توانستند از غار خارج شوند.
سومى گفت: «خدايا! تو مى دانى كه روزى پدر و مادرم در خواب بودند، ظرفى پر از شير براى آنها بردم، ترسيدم اگر آن ظرف
را در آن جا بگذارم و بروم، حشره اى داخل آن بيفتد، از طرفى دوست نداشتم آنها را از خواب شيرين بيدار كنم و موجب ناراحتى آنها شوم، از اين رو همان جا صبر كردم تا آنها بيدار شدند و از آن شير نوشيدند، خدايا اگر مى دانى كه اين كار من براى جلب خشنودى تو بوده است، اين سنگ را از اين جا بردار.»
وقتى كه دعاى او به اين جا رسيد، آن سنگ تكان شديدى خورد و به قدرى عقب رفت كه آنها به راحتى از ميان غار بيرون آمدند و نجات يافتند.
سپس پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «مَنْ صَدَقَ اللهَ نَجا؛ كسى كه به راستى و از روى خلوص با خدا رابطه برقرار كند و بر همين اساس، رفتار نمايد، رهايى و نجات مى يابد.»(2)
------------------------------
1- مجمع البيان، ج 6، ص 452.
2- تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 249 و 250.
داستان ذوالقرنين
مشخصات ذو القرنين
نام ذو القرنين در قرآن در دو مورد آمده است، و داستان او به طور فشرده در سوره كهف در ضمن 16 آيه (از آيه 83 تا 98) ذكر شده است.
درباره اين كه ذو القَرنين چه كسى بوده، مطالب گوناگونى گفته شده است، مانند:
1. او همان اسكندر مقدونى است كه فتوحات بسيار نمود، و كشورهاى بسيار را در زير سلطه خود آورد.(1)
2. يكى از پادشاهان يمن بود، كه به عنوان تُبَّع خوانده مى شد، كه جمع آن تبايعه است(2) طبق اين نظريه سد معروف مأرب كه در يمن بود از ساخته هاى او است.
3. سومين و جديدترين نظريه اين كه ذو القرنين همان «كورش كبير» است(3) كه پانصد و سى سال
قبل از ميلاد مى زيست.
نظريه اول و دوم داراى مدرك قابل ملاحظه اى نيست، قرائن و دلائل، نظريه سوم را تأييد مى كنند.(4) بنابراين با توجه به اين نظريه(5) داستان ذو القرنين را پى مى گيريم.
اما اين كه به او ذو القرنين (صاحب دو قرن) مى گفتند. باز مطالب گوناگون گفته شده است مانند:
1. زيرا او دو قرن زندگى وحكومت كرد.
2. زيرا به شرق و غرب عالم كه به تعبير عرب دو شاخ خورشيد است رسيد.
3. زيرا در دو طرف سر او برآمدگى مخصوصى بود.
4. زيرا تاج او داراى دو شاخ بود.
ذو القرنين از نظر قرآن داراى ويژگى هاى برجسته زير است:
1. خداوند اسباب پيروزى ها را در همه ابعاد، در اختيار او گذاشت.
2. او سه لشكر كشى مهم كرد، نخست به غرب، سپس به شرق، و سرانجام به منطقه اى در شمال كه داراى تنگه كوهستانى است، او در هر يك از اين سفرها با اقوامى برخورد نمود.
3. او مردى با ايمان، عادل و مهربان و يار نيكوكار و دشمن ظالمان بود، از اين رو مشمول عنايات خاص خداوند گرديد.
4. او نيرومندترين و مهمترين سدها را كه در آن از آهن و مس زياد استفاده شده بود، به عنوان دژ، براى كمك به مستضعفان ساخت، بيشتر به نظر مى رسد كه اين سد در سرزمين قفقاز، ميان درياى خزر و درياى سياه، بين سلسله كوه هاى آن جا هم چون يك ديوار بوده است.
5. در قرآن چيزى كه صراحت بر پيامبرى او داشته باشد نيست، ولى تعبيراتى ديده مى شود كه از علائم پيامبرى او خبر مى دهد، در روايات اسلامى به عنوان «عبد صالح» معرفى شده است.
6. دو قوم وحشى يأجوج و مأجوج كه در
منطقه شمال شرقى زمين در نواحى مغولستان سكونت داشتند و داراى زاد و ولد زياد بودند، موجب هرج و مرج مى شدند، و براى حكومت كورش باعث مزاحمت ها گشتند، و چنين به نظر مى رسد كه مردم قفقاز هنگام سفر كورش به آن منطقه، از كورش تقاضاى جلوگيرى از قتل و غارت آنها را كردند، و او نيز براى جلوگيرى از آنها به ساختن سد معروف ذو القرنين اقدام نمود.(6)
7. از امام صادق - عليه السلام - نقل شده: چهار نفر بر تمام دنيا حكومت كردند، دو نفرشان از مؤمنان بودند كه عبارتند از سليمان و ذو القرنين، و دو نفرشان از كافران بودند كه عبارتند از نمرود و بخت النصر.(7)
داستان ذو القرنين در قرآن
قبلاً در داستان اصحاب كهف ذكر شد كه كفار قريش در مكه نزد پيامبر - صلّى الله عليه و آله - آمده و اين سه سؤال را طرح كردند: 1. اصحاب كهف كيانند؟ 2. ذو القرنين كيست؟ 3. روح چيست؟ سوره كهف نازل شد و ماجراى كهف و ذو القرنين را بيان نمود...
داستان ذو القرنين در قرآن به طور فشرده (چنان كه در قرآن معمول است) ذكر شده است، در اين جا نظر شما را به خلاصه داستان ذو القرنين با اقتباس از قرآن و بعضى از روايات جلب مى كنيم.
لشكر كشى ذو القرنين به سمت غرب
ذو القرنين پادشاه عادلى بود، تصميم گرفت با همت قهرمانانه بر شرق و غرب جهان، حركت كند و همه را زير پرچم خود آورد و در پرتو حكومت مقتدرانه خود، جلو ظلم و طغيان ظالمان و ستمگران را بگيرد، و تا آخرين حد توان خود از حريم مستضعفان
دفاع نمايد.
مركز او (ظاهراً) سرزمين فارس بود.(8) سه جنگ و لشكر كشى بزرگ داشت: 1. به سوى غرب 2. به سوى شرق 3. به سوى منطقه اى كوهستانى، بين شرق و غرب.
خداوند همه اسباب كار و پيروزى را در اختيارش قرار داده بود. او با لشكر مجهز و بيكرانى به سمت غرب حركت كرد، همه ناهمواريها در برابرش هموار شدند، و همه گردنكشان در برابرش تواضع كردند، او هم چنان به فتوحات ادامه داد. شب و روز به پيش رفت تا به چشمه آبى رسيد، كه آب و گلش به هم آميخته بود، چنين به نظر مى رسيد كه خورشيد در آن غروب مى كند، و تصور كرد كه ديگر پس از آن جنگ و فتح باقى نمانده است.
ولى در آن سرزمين قومى را ديد كه كفر و طغيان و ظلمشان موجب آزار مستضعفان مى شد و همه را به ستوه آورده بود، آن قوم به ستمگرى و قتل و غارت معروف بودند.
ذو القرنين از درگاه خداوند خواست تا او را در هدايت و رهبرى مردم، يارى كند، و تكليفش را در مورد آن قوم وحشى و ستمگر روشن سازد.
خداوند ذو القرنين را در ميان دو كار مخير ساخت: 1. با شمشير آنها را كيفر و سركوب كند 2. به دعوت و راهنمايى آنها بپردازد، مدتى به آنها مهلت دهد، شايد هدايت گردند، و از ستم و طغيان دست بردارند.
ذو القرنين راه دوم را برگزيد و گفت: هر كه ستم كند، او را مجازات خواهيم كرد سپس به سوى پروردگارش باز خواهد گشت، و خدا او را به عذابى سخت دچار خواهد ساخت، ولى هر كس كه به حق
بگرود و كار شايسته انجام دهد، براى او پاداش نيك خواهد بود، و ما به گشايش كارش اقدام مى كنيم.
ذو القرنين مدتى در آن جا ماند، و از ستم ستمگران جلوگيرى نمود، و به نيكوكاران پاداش داد، و پايه عدالت و صلح را در آن جا پى ريزى كرد و پرچم اصلاح را بر افراشت.
لشكر كشى ذو القرنين به شرق و شمال
پس از آن ذو القرنين با تدبير و همت شجاعانه و اهداف مصلحانه به طرف شرق لشكر كشيد، به هر جا رسيد، همه را فتح كرد، و مردم در همه جا از او استقبال كردند و تسليم حكومت او شدند.
ذو القرنين هم چنان پيش مى رفت تا به آخرين سرزمين هاى آباد رسيد، در آن جا اقوامى را ديد كه آفتاب بر آنها مى تابد، خانه و سايبان و درخت و باغى ندارد، تا در سايه اش بيارامند، بلكه در كمال بيچارگى زندگى مى كنند، و در تاريكى جهل و نادانى دست و پا مى زنند.
ذو القرنين براى نجات آنها، پرچم حكومتش را در آن جا برافراشت، و با نور علم و تدبير و راهنماييهايش، آن محيط تيره را روشن نمود. و خدمت شايانى به آنها كرد.
سپس ذو القرنين با لشكرش به سوى شمال رهسپار شد، به هر جا رسيد همه را فتح كرد و همه گردن كشان در برابرش تسليم شدند و سر بر اطاعت او نهادند، تا به جايى رسيد ديد در آن جا قومى زندگى مى كنند كه زبانشان مفهوم نيست، ولى مجاور دو قوم وحشى و طغيانگر يأجوج و مأجوج هستند، اين دو قوم كه جمعيتشان زياد بود چون آتشى در نيزار خشك بودند، به هر جا مى رسيدند به
غارت مى پرداختند. آن قوم وقتى كه سايه پر بركت ذو القرنين را بر سر خود ديدند، و قدرت و شكوه و عظمت او را مشاهده كردند، از او تقاضا كردند كه آنها را در برابر دو قوم وحشى يأجوج و مأجوج يارى كند، و براى جلوگيرى از طغيان آنها سدى محكم و بلند (مثلاً مانند ديوار چين) در برابر آنها بسازد، تا از شر آنها محفوظ بمانند.
آن قوم در پايان قول دادند كه تا سر حد توان، ذو القرنين را يارى كنند، و با هميارى و همكارى خود، كارهاى عادلانه و خداپسندانه او را به پايان برسانند.
ذو القرنين كه انسانى مهربان و خيرخواه و دشمن ظلم بود، به تقاضاى آنها پاسخ مثبت داد، از گنجها و سيم و زر و امكانات بسيار ديگر كه خداوند در اختيارش گذاشته بود، استفاده كرد، و به ساختن سدى نيرومند اقدام جدى نمود، آن قوم نيز اسباب كار را فراهم كردند، آنها مقدار زيادى آهن و مس و چوب و زغال آماده كرده و تحت نظارت ذو القرنين آهنهاى بزرگ و سنگين را بين دو كوه قرار دادند، و چوب و زغال در اطراف آن ريختند، آتش افروختند، و مسها را گداخته نموده و آهنها را به همديگر جوش دادند، تا به صورت سدى نيرومند درآمد كه دو قوم يأجوج و مأجوج قدرت عبور و نفوذ از آن را نداشتند، و هرگز نمى توانستند آن را سوراخ يا ويران نمايند.
بعضى گفته اند ارتباط سد حدود صد متر، و عرض ديوار آن داراى 25 متر بود(9) و طول آن فاصله بين دو كوه را به هم متصل مى كرد.
وقتى كه ذو القرنين از
كار ساختن آن سد و سنگر بى نظير فارغ شد، بسيار خوشحال شد كه گامى راسخ براى نجات مستضعفان در برابر ستمگران برداشته است. او كه همه چيز را از الطاف الهى مى دانست، در اين مورد نيز از لطف و رحمت خدا ياد كرد و گفت:
«هذا رَحْمَة مِنْ رَبِّى؛ اين از رحمت پروردگار من است.»(10)
و آن چنان در برابر خدا و حقايق، متواضع و متوجه بود، كه ساختن چنان سدى هرگز او را مغرور نكرد كه مثلاً بگويد سدى براى شما ساختم كه تا ابد، شما را حفظ خواهد كرد، بلكه در عين حال از فناى دنيا سخن به ميان آورد و گفت: «فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّى جَعَلَهُ دَكَّاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبِّى حَقًّا؛ هرگاه فرمان پروردگارم فرا رسد، آن را در هم مى كوبد، و به يك سرزمين صاف و هموار مبدل مى سازد، و وعده و فرمان پروردگارم حق است.»(11)
طبق بعضى از روايات حضرت خضر - عليه السلام - در بعضى از موارد همراه ذوالقرنين بود، و كارهاى او را تأييد نموده و او را راهنمايى مى كرد(12)، به همين مناسبت حافظ گويد:
قطع اين مرحله بى همرهى خضر مكن *** ظلمات است بترس از خطر گمراهى
اى سكندر بنشين و غم بيهوده مخور *** كه نبخشند تو را آب حيات از شاهى
سنگ عجيب و عبرت ذو القرنين و گريه او براى سفر آخرت
آن چه در بالا ذكر شد، در قرآن از آيه 83 تا 98 كهف، به آن اشاره شده است. ولى روايات متعددى پيرامون بعضى از حوادث زندگى ذو القرنين نقل شده است. ما براى حسن ختام، نظر شما را به فرازى از يكى از حوادث، كه جالب
است جلب مى كنيم: اَصبغ بن نُبابه حديث مشروحى از امير مؤمنان على - عليه السلام - نقل كرده كه در بخشى از آن چنين آمده است: ذو القرنين از حكماء و دانشمندان شنيده بود، در زمين منطقه اى به نام «ظلمات» وجود دارد، كه هيچ كس از پيامبران و غير آنها به آن جا راه نيافته است، تصميم گرفت به سوى آن منطقه سفر كرده و آن جا را نيز كشف كند. او با سپاهى مجهز با صدها نفر حكيم و دانشمند به راه افتاد، و سرانجام به آن منطقه رسيد، و در همين منطقه چهل شبانه روز به حركت خود ادامه داد، و چيزهاى عجيبى ديد... تا اين كه ناگاه شخصى را به صورت جوان زيبا، با لباس سفيد مشاهده كرد كه به آسمان مى نگريست و دستش را بر دهانش نهاده بود، او وقتى صداى خش خش حركت ذو القرنين را شنيد، گفت كيستى؟
ذو القرنين گفت: من هستم و ذو القرنين نام دارم.
او گفت: «يا ذا القرنين اَما كَفافُ ما وراك حتى و صَلْتَ اِلى؟ اى ذو القرنين! آيا آن چه از پشت سرت را فتح كردى برايت كافى نبود تا اين كه خود را نزد من رسانده اى؟»
ذو القرنين گفت: تو كيستى؟ و چرا دست بر دهانت نهاده اى؟
او گفت: «من صاحب صور هستم، روز قيامت نزديك شده و من منتظرم كه فرمان دميدن صور از جانب خدا به من داده شود و صور را بدمم.» سپس سنگى (يا شبيه سنگى) را به طرف ذو القرنين انداخت، و گفت: «اى ذو القرنين اين سنگ را بگير اگر سير شد تو نيز سير مى شوى و اگر گرسنه
شد تو نيز گرسنه مى گردى.»
ذو القرنين آن سنگ را برداشت و از همان جا به سوى لشكر و ياران خود بازگشت، و جريان حركت در منطقه ظلمات و ديدنى هايش را براى آنها شرح داد، سپس آن سنگ را به آنها نشان داد و گفت: در منطقه ظلمانى جوان زيبا و سفيد پوشى خود را صاحب صور، (اسرافيل) معرفى كرد و اين سنگ را به من داد و گفت: اگر اين سنگ سير گردد تو سير مى شوى، و اگر گرسنه گردد، گرسنه مى شوى، به من خبر بدهيد كه راز اين سنگ و پيام همراه آن چيست؟
او دستور داد ترازويى آوردند، آن سنگ را در يك كفه ترازو نهاد، و سنگى مشابه و هم وزن آن در كفه ديگر. اين سنگ سنگينى كرد، سنگ ديگر در كنار سنگ هم وزن نهاد، باز اين سنگ سنگينى كرد، و به اين ترتيب تا هزار سنگ در يك كفه ترازو نهادند، و آن سنگ صاحب صور را در كفه ديگر، باز همين كفه پايين آمد و خود را نسبت به هزار سنگ مشابه خود سنگينتر نشان داد.
حاضران حيران و شگفت زده شدند، و گفتند: «اى سرور ما! ما به راز و مفهوم پيام همراه آن آگاهى نداريم.»
حضرت خضر - عليه السلام - كه در آن جا حاضر بود به ذو القرنين گفت: «اى سرور ما! تو از كسانى كه آگاهى ندارند، سؤال مى كنى، من به راز اين سنگ آگاهى دارم از من بپرس.»
ذو القرنين گفت: تو به ما خبر بده، و راز و اسرار اين سنگ را براى ما بيان كن.
خضر - عليه السلام - ترازو را به پيش كشيد،
و آن سنگ را از ذو القرنين گرفت و در ميان يك كفه ترازو نهاد، سپس سنگى هموزن و مشابه آن در كفه ديگر ترازو نهاد، سنگ ذو القرنين مثل سابق سنگينتر بود، خضر مقدارى خاك روى سنگ ذو القرنين ريخت، با اين كه اين مقدار خاك موجب سنگينى بيشتر مى شد، در عين حال وقتى كه ترازو را بلند كرد، ديد دو كفه ترازو مساوى و يكنواخت شد.
همه حاضران در برابر علم خضر - عليه السلام - شگفت زده شده، و بر احترام خود نسبت به خضر - عليه السلام - افزودند، سپس حاضران به ذو القرنين گفتند: «ما راز اين موضوع را ندانستيم و مى دانيم كه خضر - عليه السلام - جادوگر نيست، پس چرا ما كه هزار سنگ در كفه ديگر نهاديم باز سنگ شما سنگينتر بود، اما خضر - عليه السلام - با اين كه مقدارى خاك بر سر سنگ شما ريخت، و با يك سنگ سنجيد، دو كفه ترازو مساوى و يكنواخت شدند؟!»
ذو القرنين به خضر گفت: «علت و راز اين موضوع را براى ما شرح بده.»
خضر گفت: «اى سرور من! فرمان خدا در ميان بندگانش نافذ، و سلطان او بر همه چيز قاهر و غالب، و حكمتش بيانگر مشكلات است، خداوند انسانها را به همديگر مبتلا كند، و اكنون من و تو را به همديگر مبتلا نموده است... اى ذو القرنين! اين سنگ يك مثال است كه صاحب صور (اسرافيل) براى تو زده است، در حقيقت صاحب صور چنين گفته: «مُثَل انسانها همانند اين سنگ است كه اگر هزار سنگ ديگر را با او بسنجند، باز اين سنگ سنگينتر است.
ولى وقتى كه خاك بر سر آن ريختى، سير (معتدل) مى شود و به حال واقعى خود بر مى گردد، مُثَل تو (ذو القرنين) نيز همين گونه است، خداوند آن همه ملك در اختيار تو نهاده به آنها راضى نشدى تا اين كه چيزى را طلب كردى كه هيچ كس قبل از تو آن را طلب نكرده است، و به منطقه اى وارد شده اى كه هيچ انسان و جنى به آن وارد نشده است.» صاحب صور مى خواهد اين نصيحت را به تو كند كه: «اِبن آدم لا يشبع حتى بْحثى عليه التراب؛(13) انسانها سير نمى شوند مگر وقتى كه خاك (گور) بر سر آنها بريزد.»(14)
ذو القرنين از اين مثال، سخت تحت تأثير قرار گرفت و گريه شديدى كرد و گفت: «اى خضر! راست گفتى، صاحب صور براى من اين مثَل را زد، و پس از اين پيشروى، ديگر فرصتى براى من نخواهد بود تا باز به پيشروى ديگر دست بزنم.»
سپس ذو القرنين از آن منطقه بازگشت و به سرزمين دَومة الجندل (واقع در سرزمين مرزى بين سوريه و عراق) كه خانه اش بود، مراجعت نمود، و در همان جا بود تا مرگش فرا رسيد(15) آرى:
اگر چرخ گردون كشد زين تو سرانجام خشت است بالين تو
دلت را به تيمار چندين مبند بس ايمن مشو بر سپهر بلند
جهان سر به سر حكمت و عبرت است چرا بهره ما همه غفلت است
------------------------------
1- كامل ابن اثير، ج 1، ص 278.
2- الميزان، ج 13، ص 414.
3- كتابى در اين باره به نام «ذو القرنين با كورش كبير» منتشر شده است.
4- دانشمند محقق ابو الكلام آزاد كه روزى وزير فرهنگ كشور هند بود، با تحقيقات كافى،
همين نظريه را انتخاب نموده است، علامه طباطبايى پس از نقل و بررسى گفتار ابو الكلام آزاد، مى گويد: «گر چه اين نظريه از بعضى از جهات خالى از اشكال نيست، ولى از همه نظريه ها به قرآن منطبق تر است (الميزان، ج 13، ص 426).
5- كورش كبير كه به زبان فرانسه «سيروس» ناميده مى شود، در سال 529 سال قبل از ميلاد به روايتى در جنگهاى مشرق كشته شد، و به روايتى در پاسارگاد فارس در 134 كيلومترى شيراز، 77 كيلومترى تخت جمشيد فوت كرد، قبرش اكنون در همان جا معروف و مشهود است، و همين قبر بيانگر آن است كه روايت دوم نزديكتر به واقعيت است (دائرة المعارف يا فرهنگ دانش و هنر، ص 761) كورش كبير سر سلسله پادشاهان هخامنشى، نخستين پايتخت خود را در چمنزارهاى پهناور پاسارگاد بنا نهاد.
6- اقتباس و تلخيص از تفسير نمونه، ج 12، ص 524 - 552؛ مجمع البيان، ج 6، ص 490.
7- سفينة البحار، ج 1، ص 60 (واژه بخت).
8- و طبق پاره اى از روايات در دومة الجندل، منطقه مرزى شام و عراق.
9- اقتباس از مجمع البيان، ج 6، ص 459؛ قصص قرآن بلاغى، ص 270-272.
10- كهف، 98.
11- همان.
12- تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 305 و 299.
13- يعنى بلند پروازى مى كند و مى خواهد بر همه كس و همه چيز چيره گردد: و حريص و گرسنه افزون خواهى است.
14- به گفته سعدى در گلستان:
آن شنيدستى كه در اقصاى غور *** بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت: چشمِ تنگ دنيا دوست را *** يا قناعت پركند يا خاك گور
يعنى: آن را خبر دارى كه در دورترين نقطه سرزمين غور (بين هرات و
غزنه) بازرگان قافله سالارى از پشت مركب بر زمين افتاد، يكى گفت چشم حريص دنيا پرست را يكى از دو چيز پر مى كند، يا قناعت يا خاك گور.
15- اقتباس از تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 301-304.
داستان اصحاب رسّ
در قرآن در دو مورد سخن از اصحاب الرسّ به ميان آمده، نخست در آيه 12 سوره ق، كه از تكذيب آنها از پيامبرشان، سخن گفته شده، دوم در آيه 38 فرقان، كه بيانگر هلاكت و عذاب شديد اصحاب رسّ در رديف قوم عاد و ثمود است، كه همانند آنها بر اثر عذاب الهى ريشه كن و نابود شدند.
واژه رسّ(1) اشاره به چاه آب يا نهر آب است كه در سرزمين اصحاب رسّ بود، درباره هويت اصحاب رسّ، و علت عذاب آنها در ميان مفسّران اختلاف نظر است، ما از ذكر آنها در اين جا صرف نظر كرده، و به ذكر داستان آنها كه حضرت رضا - عليه السلام - آن را از امير مؤمنان على - عليه السلام - نقل كرده مى پردازيم:
يافث پسر نوح - عليه السلام - بعد از طوفان، در كناره چشمه اى نهال درخت صنوبرى را كاشت كه به آن درخت «شاه درخت»، و به آن چشمه «دوشاب» مى گفتند، اين قوم در مشرق زمين زندگى مى كردند، و داراى دوازده آبادى در امتداد رودخانه اى بودند كه به آن رودخانه، رسّ مى گفتند.(2) نامهاى اين قريه هاى دوازده گانه به اين نامها (ى دوازده گانه ماه هاى عجم) معروف بود، به اين ترتيب: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفندار، فروردين، ارديبهشت، خرداد، مرداد، تير، مهر و شهريور، بزرگترين شهر آنها اسفندار نام داشت كه پايتخت شاهشان به نام تركوذبن غابور، نوه
نمرود بود، درخت اصلى صنوبر و چشمه مذكور در اين شهر قرار داشت، از بذر همين درخت در هر يك از شهرهاى ديگر كاشته بودند و رشد كرده و بزرگ شده بود، آن قوم جاهل، آن درختهاى صنوبر را خداهاى خود مى دانستند، نوشيدن آب چشمه و روخانه را بر خود و حيوانات، حرام كرده بودند، هر كس از آن آب مى نوشيد، او را اعدام مى نمودند و مى گفتند: «اين آب مايه حيات خدايان ما است، و كسى حقّ استفاده از آن را ندارد!!»
آنها در هر ماه از سال، يك روز را به عنوان عيد مى دانستند در آن روز به نوبت كنار يكى از درختان دوازده گانه مى آمدند و گاو و گوسفند پاى آن درخت قربان مى نمودند و جشن وسيع مى گرفتند، و آتش روشن مى كردند، وقتى كه دود غليظ آتش مانع ديدن آسمان مى شد، در برابر درخت به خاك مى افتادند و آن را مى پرستيدند.
سپس گريه و زارى مى نمودند، و دست به دامن درخت مى شدند، وقتى كه حركت شاخه هاى درخت، و صداى مخصوص آن درخت را (بر اثر باد شيطان) مى ديدند و مى شنيدند مى گفتند؛ درخت مى گويد: «اى بندگان من، من از شما راضى هستم.» آن گاه غريو شادى سر مى دادند، شراب مى خوردند و به عيش و نوش و ساز و آواز و عياشى مى پرداختند و در پايان به خانه هاى خود باز مى گشتند...
اين قوم علاوه بر اين عقايد خرافى، در رفتار و كردار نيز فاسد و منحرف بودند، به طورى كه همجنس گرايى و همجنس بازى در بينشان رواج داشت.(3)
خداوند پيامبرى از نوادگان يعقوب - عليه السلام - را (كه طبق بعضى از روايات، حنظله نام داشت) براى هدايت آن
قوم گمراه به سوى آنها فرستاد.
اين پيامبر، سالها در ميانشان ماند و هر چه آنها را به سوى خداى يكتا و بى همتا، و دورى از بت پرستى دعوت كرد، گوش ندادند و به راه خرافى خود ادامه دادند.
سرانجام آن پيامبر، به خدا عرض كرد: «پروردگارا! اين قوم لجوج دست از بت پرستى و درخت پرستى بر نمى دارند، و روز به روز بر كفر و گمراهى خود مى افزايند، و درختهايى را كه سود و زيان ندارند مى پرستند، همه آن درختها را خشك كن و قدرت خود را به آنها نشان بده، بلكه از درخت پرستى منصرف شوند.»
خداوند درختهاى آنها را خشكانيد.
آنها وقتى كه صبح از خانه بيرون آمدند در همه آن دوازده شهر ديدند كه درخت معبود، خشك شده است (اين حادثه مثل توپ در بينشان صدا كرد، هر كسى چيزى مى گفت) سرانجام آنها دو گروه شدند، يك گروه مى گفتند: جادوى اين شخصى كه ادعاى پيامبرى مى كند موجب خشك شدن درختها شده (يعنى درختها نخشكيده، بلكه سحر و جادوى او، چشمهاى ما را بسته به طورى كه ما چنين خيال مى كنيم) گروه ديگر مى گفتند: خدايان ما به اين صورت در آمده اند تا خشم خود را نسبت به اين شخص (كه مدعى پيامبرى است) آشكار سازند تا ما نيز از خدايان خود دفاع كنيم و جلو او را بگيريم، (فرياد و شعارشان بر ضدّ آن پيامبر بلند بود و) سرانجام همه تصميم گرفتند تا آن پيامبر خدا را (با سخت ترين شكنجه) اعدام كنند.
آنها چاهى كندند، و قسمت تهِ چاه را تنگتر نمودند، و آن پيامبر خدا را دستگير كرده در ميان آن چاه افكندند و سر آن
چاه را با سنگى بزرگ بستند، آن پيامبر پيوسته در ميان چاه ناله و راز و نياز كرد، و آنها كنار چاه مى آمدند و صداى ناله و راز و نياز او را با خدا مى شنيدند، و مى گفتند اميدواريم كه خدايان ما (درختهاى صنوبر) از ما راضى گردند و سبز شوند و شادابى و خشنودى خود را به ما نشان دهند.
آن پيامبر در مناجات خود مى گفت: «خدايا! مكان تنگ مرا مى نگرى، شدّت اندوه مرا مى بينى، به ضعف و بى نوايى من لطف و مرحم كن، هر چه زودتر دعايم را به اجابت برسان، و روحم را قبض كن.»
آن پيامبر خدا با اين وضع در آن چاه به شهادت رسيد.(4)
عذاب سخت اصحاب رسّ
در اين هنگام خداوند به جبرئيل فرمود: «به اين مخلوقات بنگر كه حلم من آنها را مغرور كرده، و خود را از عذاب من در امان مى بينند، و غير مرا مى پرستند، و پيامبر فرستاده مرا مى كشند... من به عزّتم سوگند ياد كرده ام كه هلاكت آنها را مايه عبرت جهانيان قرار دهم.»
روز عيد آنها فرا رسيد، همه آنها در كنار درخت صنوبر اجتماع كرده و جشن گرفته بودند، ناگاه طوفان سرخ شديدى به سراغشان آمد، همه وحشت زده به همديگر چسبيدند و به دنبال پناهگاه بودند، ناگهان دريافتند كه هر جا پا مى گذارند، زمين مانند سنگ كبريت شعله ور، سوزان و داغ است، در همين بحران شديد، ابر سياهى بر سر آنها سايه افكند، و از درون آن ابر، صاعقه هايى از آتش بر آنها باريدن گرفت، به طورى كه پيكرهاى آنها بر اثر آن آتش ها، هم چون مس ذوب شده، گداخته شد، و به اين ترتيب به هلاكت
رسيدند. پناه مى بريم به خدا از خشم و عذابش.(5)
------------------------------
1- رَسّ به معنى چاه و به معنى اثر مختصر آمده كه چيز اندكى از حادثه اى باقى بماند، نظر به اين كه اصحاب رسّ بر اثر گناه نابود شدند، و خاطره كمى از اين قوم در تاريخ باقى ماند، به آنها قوم رسّ گفتند.
2- بعضى احتمال داده اند كه منظور همان رودخانه «اَرَس» واقع در شمال آذربايجان است.
3- بحار، ج 14، ص 12.
4- اقتباس از عيون اخبار الرّضا، ج 1، ص 207 و 208.
5- همان مدرك.
داستان هاروت و ماروت
در روزگاران پيش، پس از عصر حضرت سليمان - عليه السلام - سحر و جادوگرى در ميان مردم بابِل به طور عجيبى رايج شده بود. بابِل از شهرها و سرزمينهاى تاريخى مربوط به پنج هزار سال قبل است، كه شامل منطقه وسيعى بين رود فرات و دجله مى شد. داراى تمدن عظيمى بود، و آن چنان بزرگ شد كه به آن كشور بابِل مى گفتند. اين كشور داراى شهرهايى بزرگ و قلعه هاى بلند، و قصرهاى سر به فلك كشيده و بتكده هاى عظيم بود، و اكنون از آن بناهاى عظيم، خرابه هايى باقى مانده است كه جزء آثار باستانى به شمار مى آيد.
سحر و جادوگرى در ميان مردم بابِل بسيار رايج بود، آنها از طلسمات و علفهاى مخصوص و پاشيدن آب متبرك، و دوختن نوارهاى مخصوص، براى انجام كارهاى حيرت انگيز و شگفت آور استفاده مى كردند...(1)
از تاريخ استفاده مى شود كه حضرت سليمان - عليه السلام - تمام نوشته ها و اوراق جادوگرى مردم بابِل را جمع آورى كرد، و دستور داد تا در محل مخصوصى نگهدارى كنند (اين نگهدارى براى آن بود كه مطالب مفيدى براى دفع سحر
در ميان آنها وجود داشت.) سليمان - عليه السلام - به اين ترتيب براى نابودى سحر و جادوگرى اقدام نمود.
ولى پس از وفات سليمان - عليه السلام -، گروهى آن اوراق را بيرون آورده و به اشاعه و تعليم سحر پرداختند، و بار ديگر بازار سحر و جادو رونق گرفت.
براى جلوگيرى از سحر و جادو، و زيانهاى آن لازم بود اقدامى جدى صورت بگيرد و براى جلوگيرى از آن چاره اى جز اين نبود كه مردم راه باطل كردن سحر را ياد بگيرند، و چنين كارى مستلزم آن است كه خود سحر را نيز ياد بگيرند، تا بتوانند با فوت و فن دقيق، آن سحرها را باطل نمايند.(2)
خداوند دو فرشته «هاروت و ماروت» را به صورت انسان به ميان مردم بابل فرستاد، تا به آنها سحر و جادو ياد بدهند، تا بتوانند از سحر ساحران جلوگيرى نمايند.
آمدن هاروت و ماروت در ميان مردم بابل فقط به خاطر تعليم سحر براى خنثى سازى سحر بود، از اين رو آنها به خصوص به هر كس كه سحر مى آموختند به او اعلام مى كردند كه:
«إِنَّما نَحْنُ فِتْنَة فَلا تَكْفُرْ؛ ما وسيله آزمايش تو هستيم كافر نشو.» (و از اين تعليمات سوء استفاده نكن).
اما آنها از تعليمات هاروت و ماروت، سوء استفاده كردند، تا آن جا كه با سحر و جادوى خود به مردم آسيب مى رساندند، و بين مرد و همسرش جدايى مى افكندند و مشمول سرزنش شديد الهى شدند.(3)
بنابراين فلسفه وجودى هاروت و ماروت همين بود كه به مردم راه هاى سحر را براى خنثى سازى سحر بياموزند، و در اين كار توفيقاتى نيز نصيبشان شد گر چه در كنار اين
عمل سازنده و مثبت، عده اى سوء استفاده نيز نمودند.(4)
------------------------------
1- اقتباس از قصص قرآن بلاغى، فرهنگ قصص، ص 325 و 326.
2- سحر و ساحرى و آموختن آن، حرام است، ولى ياد گرفتن آن براى خنثى سازى سحر ساحران اشكال ندارد بلكه گاهى واجب است، گويند: در زمانهاى قبل، يكى از علماى برجسته، در محلى براى ادرار كردن نشست، ولى طول كشيد و ديد ادرارش بند نمى آيد، به اطراف نگريست، شخصى را ديد كه سر از سوراخ يا پنجره خانه اى بيرون آورده است، دريافت كه سحر او باعث شده است، اين عالِم كه براى خنثى سازى سحر ساحران، سحر را آموخته بود، آن را به كار گرفت، سر آن شخص ساحر در بيرون ماند، او هر كار كرد كه داخل اطاق شود نتوانست، دريافت كه آن عالِم اين كار را كرده است. سرانجام صدا زد مرا رها كن، عالِم گفت تو مرا رها كن تا من نيز تو را رها كنم، به اين ترتيب هر دو همديگر را رها كردند و از شومى سحر نجات يافتند.
3- چنان كه اين مطلب در آيه 102 بقره آمده است.
4- داستان هاى خرافى بسيار، از اسرائيليات و... پيرامون اين دو فرشته معصوم الهى بافته اند كه ساختگى و بى اساس است، آن چه در قرآن آمده همان است كه در بالا ذكر شد.
خدا خواست اسم يوسف بماند ولى ...
يك روز برادران يوسف آن بزرگوار را از دامن پدر ربودند و به بيابان ها بردند و به چاه انداختند، تا نامى از يوسف نباشد و اثرى از آثار او به چشم نخورد، ولى دست قدرت و توانايى خداوند بزرگ مقام يوسف را به جائى مى رساند
كه برادرانش با يك دنيا تواضع و فروتنى از آن بزرگوار تقاضاى ارزاق و صدقه مى نمايند و مهم تر از آن اينكه آن بزرگ مرد (يعنى يوسف (ع)) در صدد هيچ گونه انتقام جوئى از آنان برنيامد، او نه تنها انتقام جوئى نكرد، بلكه چنانكه در آيه 92 آمده نويد آمرزش نيز به ايشان داد و مثال روشن آن در عصر خود ما نيز جلوه گر بود، چه اينكه در زمان طاغوت، رژيم پهلوى از پخش پوسترهاى عكس و متن سخنان حضرت امام خمينى (ره) جلوگيرى مى نمودند و به زعم باطل خويش با اين كار خود مى خواستند كه نامى از امام خمينى باقى نماند ولى بالعكس دست قدرت و تواناى خداوند بزرگ تعلّق گرفت كه نام او زبان زد دنيا و عكس او روى اسكناس ها قرار گيرد.
آرى چه خوب گفته اند:
مدعى خواست كه از بيخ كند ريشه ما *** غافل از آنكه خدا هست در انديشه ما
بچه شيرخوار به سخن درمى آيد
وقتى زليخا بر عليه يوسف سخن گفت كه خداوند در آيه 26 سوره يوسف بيان مى كند، عزيز مصر نزديك درب قصر مى رسد و با آن منظره مشكوك و ادّعا و تهمت زليخا مواجه شد، در صدد اين برآمد تا صدق و كذب طرفين (يوسف و زليخا) را ثابت نمايد، بچه ى شيرخوارى از بستگان همسر عزيز مصر در آن نزديكى بود، يوسف از عزيز مصر خواست كه بچه داورى كند نخست عزيز مصر در تعجّب فرو رفت كه مگر چنين چيزى ممكن است!؟. امّا هنگامى كه كودك شيرخوار همچون مسيح (ع) در گهواره به سخن آمد و اين معيار و مقياس را براى شناخت گنه كار از بى گناه به دست داد، متوجّه
شد كه يوسف يك غلام نيست بلكه پيامبرى است، يا فردى است پيامبرگونه.
پيامبر اكرم (ص) فرمود كه چهار نفر بودند كه در حال كودكى سخن گفتند:
1- پسر آرايشگر دختر فرعون.
2- شاهد "كودك" يوسف.
3- بچه اى كه به نفع جريح عابد شهادت داد.
4- عيسى بن مريم (ع).
چرا داستان حضرت يوسف (ع) بهترين داستان نباشد
قرآن كريم در سوره حضرت يوسف آيه 3 مى فرمايد {نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ} يعنى اى محمد (ص) اين مائيم كه بهترين داستان ها يعنى داستان حضرت يوسف را براى تو بازگو مى كنيم.
چرا داستان حضرت يوسف بهترين داستان نباشد؟ با اينكه در فرازهاى هيجان انگيزش ترسيمى از عالى ترين درس هاى زندگى است.
1. حاكميت اراده خدا را بر همه چيز در اين داستان به خوبى مشاهده مى كنيم.
2. سرنوشت شوم حسودان را با چشم خود مى بينيم و نقشه هاى نقش بر آب شده آنها را مشاهده مى كنيم.
3. ننگ بى عفتى، عظمت و شكوه پارسائى و تقوا را در لابلاى سطورش مجسّم مى بينيم.
4. منظره تنهائى يك كودك كم سن و سال را در قعر چاه، شب و روزها يك زندانى بى گناه را در سياه چال زندان.
5. تجلى نور اميد از پس پرده هاى تاريك يأس و نوميدى و بالأخره عظمت و شكوه يك حكومت وسيع كه نتيجه ى آگاهى و امامت است.
6. همه در اين داستان از مقابل چشم انسان رژه مى روند.
7. لحظاتى را كه سرنوشت يك ملّت با يك خواب پر معنى دگرگون مى شود.
8. زندگى يك قوم و جمعيت در پرتو آگاهى يك زمام دار بيدار الهى از نابودى نجات مى يابد.
و ده ها درس بزرگ ديگر در اين داستان منعكس شده است، چرا احسن القصص نباشد.
منبع: تفسير نمونه، ج 9
مشّاطه فرعون فداى نام خدا شد
زن مشّاطه "آرايشگر"، سر دختر فرعون را خواست شانه كند، در هنگام شروع گفت: {بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ}
دختر فرعون چنين عبارتى به گوشش نخورده بود، گفت:
اين كلمه چيست؟
زن مشّاطه گفت:
حقيقت اين است كه پدر تو آدم متقلّب و حقّه بازى است كه ادّعاى خدائى
مى كند؛ خدا حقيقت ديگرى است، خدا آن است كه موسى (ع) مى گويد.
كم كم خبر به نزد فرعون بردند.
در تاريخ آمده است كه اين زن را با چهار فرزندش آوردند، گفتند: در ميان مردم اگر از عقايدت دست بردارى، رهايت مى كنيم.
گفت: دست نمى كشم، احداً، احداً، احداً، خدا، خداى موسى است و فرعون دورغ مى گويد.
آتشى را برافروخته، و دستور دادند تا فرزندانش را يكى يكى در آتش بيفكنند، با اين حال او باز مى گفت: احداً، احداً، احداً.
تا آنكه نوبت به طفل شير خوارش نيز رسيده و در آن حال دادن فرزند در راه خدا برايش مشكل شد، كودك فرياد زد:
مادر جان چرا برايت مشكل است؟ احداً، احداً، احداً.
آنگاه مادر و كودك را با هم در آتش انداختند. در دم آخر وصيتى كرد و گفت:
دلم مى خواهد خاكستر من و فرزندانم را در يك مكان دفن كنيد، در آن لحظات هم، عاطفه اش جلوه گر بود، امّا باز هم فرياد مى كرد: احداً، احداً، احداً.
پيامبر اكرم (ص) مى فرمود:
شب معراج در آسمان چهارم بوى عطرى استشمام نمودم كه تمام آسمان را فرا گرفته بود گفتم: اين بوى چيست؟
جبرئيل فرمود: يا رسول الله بوى عطر زن و فرزندان و مشّاطه فرعون است كه همه جا را در بر گرفته است.
خداوند او را تشبيه به سگ نمود
امام رضا (ع) فرمود: به بلعم باعورا اسم اعظم عطا شد و به آن دعا مى كرد و مستجاب مى شد، آنگاه او به سوى فرعون متمايل گشت.
هنگامى كه فرعون به دنبال موسى (ع) و يارانش رفت، فرعون به بلعم گفت:
به درگاه خدا دعا كن تا موسى و يارانش از ما دست بردارند.
بلعم سوار الاغش شد تا دنبال موسى
برود، الاغش از رفتن خوددارى كرد، پس به زدن او پرداخت، كه خدا الاغ را به سخن آورد و به بلعم گفت: واى بر تو چرا مى زنى؟ آيا مى خواهى با تو بيايم تا پيامبر خدا و گروهى از مؤمنان را تفرين كنى؟
بلعم پيوسته الاغ را زد تا آن را از پاى درآورد و اسم اعظم را زبانش افتاد.
و خداوند او را تشبيه به سگ نمود.(1)
پاورقى:
------------------------------
1) سوره اعراف، آيه 175
فرعون و نام خدا
پيش از آنكه فرعون ادعاى خدائى كند، بر سر در قصرش نام خدا را نقش كرده بود، پس از طغيان فوق العاده اش، و ادّعاى خدائى كردنش، فراموش كرد آن نقش را پاك كند.
وقتى موسى (ع) نفرين كرد و عقوبتش به تأخير افتاد و از خداوند سببش را جويا شد، ندا رسيد، تو گفتار و ادعاى فرعون را مى بينى و ما نام خودمان را بر سر درِ قصر، لذا پيش از عقوبت كردنش آن نام مبارك را از سر در قصرش پاك كرد.
لذا خواص عجيبى از اين كار فهميده مى شود كه اين نام مبارك بر سر در منزل موجب رفع عقوبت و نزول بركت است.
مسلمان شدن ابن مقفّع
ابن مقفع در ابتدا در كيش مانى بود و سال ها با آزادى كامل با اسلام و قرآن به مبارزه پرداخته و شبهات و اشكالات زيادى در ميان مردم منتشر ساخته بود. از همين روست كه مى گويند او باب بُرزويه طبيب را به قصد شك انداختن در دل مردم بر كتاب "كليله و دمنه" افزود. (1)
"ابن مقفع" روزى در بغداد از كوچه اى مى گذشت، ناگهان صداى كودكى او را به خود جلب كرد كه با آواز زيبا و صداى دلنشين چنين قرآن مى خواند:
{أَلَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً * وَالْجِبالَ أَوْتاداً * وَخَلَقْناكُمْ أَزْواجاً * وَجَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً * وَجَعَلْنَا اللَّيْلَ لِباساً * وَجَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً ...} (2)
آيا زمين را گاهواره و كوه ها را ميخ هايى قرار نداديم؟ شما را نر و ماده آفريديم و خواب را براى شما وسيله آسايش و آرامش گردانيديم و (تاريكى) شب را براى شما لباس و پوشاكى قرار داديم (تا سياهى شب همچون پرده
شما را بپوشاند) و روزى براى شما وقت كار و كوشش گردانيديم...
ابن مقفع به محض شنيدن كلام خدا در حالى كه سكوت سراپاى وجودش را فراگرفته بود، بى اختيار ايستاد ودر تفكّر و سكوت غرق شد، آنقدر ايستاد تا آن پسر بچه سوره را به پايان رساند. او سخن نو شنيده بود كه نه شعر بود و نه نثر. ولى آهنگى زيباتر از شعر و بيان رساتر از نثر داشت. زيبايى لفظ و شيوايى اسلوب و هماهنگى روشن قرآن نظرش را به خود جلب كرد و موجى از لذت و شادى در روانش پديد آمد. لذتى كه قرآن به او داد غير از آن بود كه تا آن وقت از ساير انواع سخن مى برد.
ابن مقفع كه خود در فصاحت و سخن شناسى بى مانند بود با شنيدن اين آيات تكان دهنده فطرت دينى او بيدار گشت و با هيجان و جذبه اى گفت: شكى نيست كه اين گفتار عالى ساخته انديشه كوتاه بشر نيست. تصادف كوچكى ابن مقفع را با قرآن آشنا كرد، چهره قرآن در نظرش دگرگون شد. احساس كرد كه دنياى جديدى را براى او كشف شده است. بى درنگ از همانجا برگشت و با قدم هاى محكم به سوى "عيسى بن على" عموى منصور رفت و گفت: نور اسلام در قلب من تابيده است و دريچه اى از جهان وسيع و پهناور در برابر ديدگانم باز شده و دگرگونى عميقى در من به وجود آمده است و مى خواهم در حضور تو به دين اسلام مشرف شودم. عيسى با تعجب گفت: تو كه يك عمر با قرآن مبارزه كرده اى علّت روى آوردنت به اسلام چيست؟ وى ماجرا را بيان كرد
و عيسى در پاسخ گفت: اين كار شايسته است كه در يك مجلس رسمى در حضور علما و امراى لشكر و در نزد طبقات مردم انجام گيرد. بنابراين فردا به همين منظور پيش من بيا.
همان روز شب هنگام ابن مقفع شروع به زمزمه كرد و وردهاى مخصوصى كه مانويان و زرتشتيان موقع غذا خوردن، مى خوانند، خواند. عيسى رو به او كرد و گفت: آيا با اينكه قصد دارى مسلمان شوى باز هم طبق روش ديرينه خود به زمزمه مشغول هستى! ابن مقفع گفت: من كه هنوز به طور رسمى به آيين جديد "اسلام" داخل نشده ام و نمى توانم مراسم و تشريفات آن را به جا آورم، چگونه مى توانم از كيش مانوى دست بردارم و شبى را به روز آورم در حالى كه به هيچ مذهب و كيشى پايبند نباشم. من از اينكه شبى را در بى دينى به روز آورم ناراحت هستم. بامداد فردا رسيد، از طرف "عيسى بن على" مجلس با شكوهى براى اسلام آوردن ابن مقفع ترتيب داده شد. طى مراسمى شهادتين بر زبان جارى كرد و مسلمان شد و موسوم به "عبدالله" و داراى كنيه "ابومحمد" گرديد.
آشنايى او با اسلام و تعاليم حياتبخش قرآن، بينش جديد و عميقى در او به وجود آورد و طرز فكر جهان بينى اش را به كلى دگرگون ساخت. او قلم خود را مثل شمشير برنده بود بر ضد دستگاه خلافت منصور به كار انداخت و طورى جهان را بر منصور تنگ كرد كه منصور فرياد زد آيا كسى هست مرا از شر ابن مقفع نجات دهد؟
سرانجام ابن مقفع به دست يكى از دژخيمان منصور به نام "سفيان بن معاويه" امير
بصره به وضعى سخت و فجيع هلاك گرديد و بر او تهمت "زندقه" نهادند، امّا حقيقت آن است كه او بيش از هر چيز قربانى رشك و كينه دشمنان خويش شده است.(3)
پاورقى ها:
------------------------------
1) ابن مقفع، مرحوم عباس اقبالى.
2) سوره نبأ، آيات 6 تا 11.
3) ابن مقفع، تأليف: حنا الفاخورى مصرى.
منبع: مكتب اسلام
اعرابى و تأثير قرآن
اصمعى مى گويد: روزى از شهر بصره خارج شدم به عربى برخورد كردم كه شمشير حمايل داشت. از من پرسيد از كدام قبيله اى؟ گفتم: از قبيله "بنى الاصمع" پرسيد: از كجا مى آيى؟ گفتم: از خانه ى خدا. گفت: آنجا چه مى كردى؟ گفتم: كتاب خدا تلاوت مى نمودم. پرسيد: مگر خدا را كتابى است كه تلاوت بشود؟ گفتم: بلى. گفت: مقدارى از آن را براى من بخوان. گفتم: مؤدب و دو زانو بنشين تا بخوانم. پس گوش فرا داد. شروع به خواندن نمودم و بر زبانم سوره مبارك "و الذاريات" جارى شد. همين كه به اين آيه رسيدم:
{وَفِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنِينَ * وَفِي أَنْفُسِكُمْ أَفَلا تُبْصِرُونَ} (1)
در زمين نشانه هايى است از خدا براى اهل يقين و در خود شما نيز، مگر آنها را نمى بينيد.
اعرابى گفت: حق تعالى راست گفته است. سرگين نشانه ى عبور شتر است و جاى پا دليل بر عبور عابر. پس چگونه اين آسمان با عظمت و اين زمين پهناور بر پروردگار با عظمت دلالت نكند!
همين كه خواندم:
{وَفِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَما تُوعَدُونَ} (2)
و در آسمان است روزى شما و آنچه را كه به آن وعده داده شده ايد.
اعرابى گفت: تو را به حق خدا اين نيز از كلام خداوند است؟ گفتم: بلى. پس اعرابى شتر خود را به بيابان رها نمود و گفت: اى واى،
روزى من در آسمان است و او را در زمين جستجو مى كنم. آنگاه سر به بيابان گذاشت و رفت. من هم به طرف بغداد روانه شدم و همين قضيه را براى هارون الرشيد نقل كردم و او تعجب كرد.
سال بعد كه هارون به طرف مكه حركت نمود مرا هم با خود همراه برد. روزى مشغول طواف بودم كه ناگهان جوانى نيك روى گوشه لباسم را گرفت و مرا به خود متوجه نمود. چون نگاه كردم شناختم كه همان شخص سال گذشته است. باز به من گفت: از كتاب خدا برايم بخوان. در اين مرتبه نيز بر زبانم سوره ى مبارك "و الذاريات" جارى شد كه مى فرمايد:
{وَفِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَما تُوعَدُونَ * فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَالْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ} (3)
در آسمان است روزى شما و آنچه كه به آن وعده داده شده ايد. به حق خداى آسمان سوگند كه اين امر حق است هم چنانكه شما سخن مى گوييد.
اعرابى گفت: چه كسى محتاج كرده خدا را كه قسم ياد كند! به حق او قسم كه هيچ گاه محتاج نشدم به چيزى مگر آن كه همان چيز نزدم حاضر شده است. پس نعره اى زد و روى زمين افتاد. رفتيم كه او را به هوش بياوريم ليكن متوجه شدم كه از دنيا رفته است.
پاورقى ها:
------------------------------
1) سوره الذاريات، آيات 20 و 21.
2) سوره الذاريات، آيه 22.
3) سوره الذاريات، آيات 22 و 23.
منبع: كشكول طبسى، ج 1
با شنيدن قرآن، صيحه اى زد و بيهوش شد
منصور عمّار مى گويد در مسافرت بودم كه وارد مسجدى شدم تا نماز بخوانم جوان متدينى را ديدم كه مشغول نماز است، از طرز نماز خواندنش فهميدم كه
با اين درگاه آشنا است.
پس از تمام شدن نماز به نزدش رفتم و گفتم: اى جوان با قرآن چطورى؟
گفت: بسيار دوست دارم كه بشنوم.
من هم برايش خواندم: {كَلاَّ إِنَّها لَظى * نَزَّاعَةً لِلشَّوى} (1)
يعنى: هرگز نجات نمى يابد، زيرا آتش دوزخ به سوى او شعله ور است تا اينكه سر و صورت و اندامش همه بسوزد.
آيه راجع به شعله ور بودن آتش جهنّم است كه گناه كاران را به سوى خود مى كشاند، جوان با شنيدن اين آيه ناگهان صيحه اى زد و بيهوش افتاد، زيرا دلش پاك بود و هنوز قساوت پيدا نكرده بود.
عمّار مى گويد: او را به هوش آوردم، به من گفت: اى مرد اگر آيه ديگرى نيز راجع به عذاب جهنّم مى دانى برايم بخوان، من هم اين طور خواندم: {يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ ناراً وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجارَةُ} (2)
يعنى: اى كسانى كه ايمان آورديد، خود و خانواده خويش را از آتش دوزخ دور نگه داريد، آتشى كه مردم كافر و سنگ خارا، آتش افروز آن است.
اين آياتى است كه اگر دل نمرده باشد، انسان را تكان مى دهد، آيه دوم را خواندم دوباره به زمين افتاد، نفسش قطع گرديد و كارش تمام شد؛ بستگان، دوستان و مؤمنين، براى دفن او حاضر شدند من از آنها خواهش كردم كه غسل دادن او را به من واگذارند، هنگامى كه او را برهنه كردم، روى سينه اش به قلم قدرت الهى، اين آيه نوشته شده بود:
{فَهُوَ فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ * فِي جَنَّةٍ عالِيَةٍ} (3)
يعنى: اين چنين شخصى در بهشت ابدى داراى زندگى خوشى خواهد بود؛ پس از غسل، او را به خاك سپردم، شب در عالم رؤيا او را ديدم، تاج
كرامت بر سر، و جلال و شكوه فوق العاده اى داشت، از او پرسيدم: خدا با تو چگونه معامله كرد؟
گفت: خدا به من درجه اى بالاتر از شهيدان عنايت فرمود.
فرشتگان به من گفتند: شهيدان كشته شمشير كفّارند ولى تو كشته آيه قهر خدا هستى.
پاورقى ها:
------------------------------
1) سوره معارج، آيات 15 و 16.
2) سوره تحريم، آيه 6.
3) سوره حاقه، آيات 21 و 22.
اعتراف به معجزه بودن قرآن
وليد بن مغيره مخزومى كه مرد ثروت مندى بود و در ميان عرب به حُسن تدبير و فكر روشن شهرت داشت و براى حل مشكلات اجتماعى و منازعاتى كه در ميان طوايف عرب واقع مى شد از فكر و تدبير او استمداد مى كردند، و به همين علّت او را "ريحانه ى قريش" (گل سر سبد قريش) مى ناميدند.
روزى به تقاضاى جمعى از مشركان نزد پيامبر - صلّى الله عليه و آله - آمد تا از نزديك وضع او و آيات قرآن را بررسى كند. بنا به خواهش او پيغمبر قسمتى از آيات سوره "حم سجده" را تلاوت كرد. اين آيات چنان تأثير و هيجانى در او به وجود آورد كه بى اختيار از جا حركت نمود و به محفلى كه از طرف طايفه او (بنى مخزوم) تشكيل شده بود رفت و گفت: به خدا سوگند، از محمد سخنى شنيدم كه نه شباهت به گفتار انسان ها دارد و نه پريان. گفتار او شيرينى و زيبايى مخصوصى دارد، فراز آن (همچون شاخه هاى درختان برومند) پر ثمر و پايين آن (مانند ريشه هاى درختان كهن) پر آب است. گفتارى است كه بر هر چيز پيروز مى شود و چيزى بر آن پيروز نخواهد شد.
در ميان قريش زمزمه افتاد و گفتند: از قرائن برمى آيد كه
وليد دلباخته گفتار محمد - صلّى الله عليه و آله - شده و اگر چنين باشد همه قريش تحت تأثير او قرار خواهند گرفت و به محمد - صلّى الله عليه و آله - تمايل پيدا مى كنند.
ابوجهل گفت: من چاره او را مى كنم. به منزل وليد آمد و با قيافه اندوهبار كنار او نشست. وليد گفت: چرا اين چنين غمگين هستى؟!
ابوجهل: چرا غمگين نباشم! با اين سن و شخصيتى كه تو دارى قريش بر تو عيب مى گيرند و مى گويند با سخنان پرمايه خود گفتار محمد - صلّى الله عليه و آله - را زينت داده اى! وليد برخاست و با ابوجهل به مجلس قريش در آمد و رو به سوى جمعيت كرد و گفت:
آيا تصور مى كنيد محمد - صلّى الله عليه و آله - ديوانه است؟ هرگز آثار جنون در او ديده ايد؟ حضار گفتند: خير. پرسيد: آيا گمان مى كنيد او كاهن است؟ آيا از آثار كهانت چيزى در او ديده ايد؟ گفتند: خير. گفت: آيا گمان مى كنيد او شاعر است؟ آيا تا به حال شعرى گفته است؟ گفتند: خير. پرسيد: تصوّر مى كنيد دروغگوست؟ آيا تاكنون به راستگويى و امانت مشهور نبوده و در ميان شما به عنوان "صادق امين" معروف نبوده است؟ بزرگان قريش گفتند: پس بايد به او چه نسبت بدهيم؟ وليد فكرى كرد و گفت: بگوييد ساحر است، زيرا با اين سخنان خود ميان پدر و فرزند و خويشاوندان جدايى مى افكند.
منبع: مجمع البيان، ج 9
آيه قرآن، دزد را زاهد و عارف كرد
فضيل عياض در ابتداى جوانى يكى از راهزنان و سارقان و غارتگران و دزدان و بدكاران و هرزه گران و عياشان مشهور زمان خود
بود كه هر كس اسم او را مى شنيد، لرزه به اندامش مى افتاد كه در آن زمان حتّى سلطان و خليفه ى وقت هارون الرشيد هم از دست او ناراحت بود و ترس داشت.
روزى از روزها سوار بر اسب آمد كنار نهرى ايستاد تا اسبش آب بخورد كه ناگهان چشمش به دختر بسيار زيبائى افتاد كه مشك خود را به دوش گرفته و مى خواست كنار نهر بيايد و آب بردارد.
عشق و محبّت آن دختر به قلبش رخنه كرد و چشم از آن دختر برنداشت تا وقتى كه دختر مشك را پُر از آب كرد و راه خود را گرفت و رفت، به نوكران و بادمجان دورقاب چين هايش دستور داد تا او را تعقيب كرده و بعد به پدر و مادر دختر خبر دهند كه دختر را شب آماده كرده و خانه را خلوت نموده زيرا فضيل، راغب آن زيبارو شده، نوكران فضيل پس از تعقيب آن دختر، به در خانه ى ايشان رسيدند و در خانه را زدند و گفته هاى فضيل را به آنها ابلاغ نمودند.
تا اين خبر به گوش پدر و مادر دختر رسيد بسيار ناراحت و متوحّش و لرزان گرديدند و چون چاره اى نداشتند يك عده از پيران و ريش سفيدان شهر را دعوت كردند و با آنها مشورت نمودند كه چه كنيم؟
آنها گفتند: بيا و دخترت را فداى يك شهر كن، زيرا اگر فضيل به مقصود خود نرسد، همه ى اين شهر را به غارت برده و همه چيز را به آتش مى كشد، پدر و مادر از روى ناچارى دختر را مهيا كرده و خانه را خلوت نمودند.
شب هنگام، فضيل وارد شهر شد و قلّاب و كمند
انداخت، از بالاى ديوار پشت بام به روى بام هاى ديگر رفت و تا به خانه ى دختر رسيد همين كه خواست وارد منزل معشوقه خود گردد، يك وقت صدائى شنيد، خوب كه گوش داد، شنيد صداى قرآن مى آيد و يكى قرآن مى خواند، توجّه خود را به اين آيه جلب كرد. {أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ} (1)
آيا وقت آن نرسيده كه قلوب مؤمنين به ذكر خدا خاضع و خاشع گردد. (ديگر دست از گناه بردارند و به ياد خدا باشند.)
اين آيه چنان در او اثر كرد كه زندگيش را به يكباره دگرگون ساخت و از نيمه ى راه برگشت و از ديوار فرود آمد و با كمال اخلاص و صفاى دل گفت: پروردگارا، آرى نزديك شده، هنگام خضوع و خشوع و از همانجا جرقه نور خدا دل او را روشن كرد و با خدا رابطه برقرار نمود.
انشاء الله كه جرقه هاى نور الهى دل هاى ما را نيز روشن و منّور كند.
پاورقى:
------------------------------
1) سوره حديد، آيه 16
تكلّم با قرآن
گويند: شخصى زنى را در باديه ديد، گفت: كيستى؟ جواب داد:
{وَقُلْ سَلامٌ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ} (1)
بگو سلام بزودى مى دانيد!
از قرائت اين آيه فهميدم كه مى گويد: اوّل سلام كن، سپس سؤال! كه سلام دادن علامت و وظيفه شخصى است كه بر ديگرى وارد مى شود.
به او سلام كردم و گفتم: در اين بيابان آن هم تنها چه مى كنى؟ پاسخ داد:
{مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ مُضِلٍّ} (2)
كسى را كه خدا هدايت كند گمراه كننده اى بر او نيست.
از اين آيه شريف دانستم كه راه را گم كرده ولى براى يافتن مقصد به حضرت حقّ اميدوار است. گفتم: از جنّى يا آدم؟ جواب
داد:
{يا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ} (3)
اى فرزندان آدم زينتتان را نزد هر مسجد برداريد.
از قرائت اين آيه فهميدم كه از آدميان است. گفتم: از كجا مى آيى؟ پاسخ داد:
{يُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ} (4)
از جايى دور ندا داده مى شوند.
فهميدم از راه دور مى آيد. گفتم: كجا مى روى؟ جواب داد:
{وَلِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ} (5)
بر مردمان است كه براى خداوند حج به جاى آورند، البته كسى كه استطاعت به سوى آن پيدا كند.
فهميدم قصد خانه خدا دارد. گفتم: چند روز است حركت كرده اى؟ گفت:
{لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَالْأَرْضَ وَما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ} (6)
ما آسمان ها و زمين و هرچه را بين اين دو است در شش روز خلق كرديم.
فهميدم شش روز است از شهرش حركت كرده و به سوى مكه مى رود. پرسيدم غذا خورده اى؟ جواب داد:
{وَما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا يَأْكُلُونَ الطَّعامَ} (7)
ما پيامبران را مثل فرشتگان بدون بدن قرار نداديم تا غذا نخورند.
فهميدم چند روزى است غذا نخورده است. گفتم: عجله كن تا تو را به قافله رسانم. جواب داد:
{لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها} (8)
خداوند هيچ كسى را بيشتر از طاقتش تكليف نمى كند.
فهميدم كه مثل من در حركت تندرو نيست و طاقت ندارد. به او گفتم: بر مركب من در رديف من سوار شو تا به مقصد برويم. پاسخ داد:
{لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا} (9)
اگر در آسمان و زمين چند خدا غير از خداى يگانه بود فاسد مى شدند.
آگاه شدم كه تماس بدن زن و مرد در يك مركب يا يك خانه و يك محل موجب فساد است. به همين علت از مركب پياده شدم و به او گفتم: شما به تنهايى
سوار شويد، وقتى سوار شد گفت:
{سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ} (10)
منزه است خداوندى كه براى ما اين (كشتى ها) را مسخر گردانيد و ما هرگز قادر به تسخير آن نبوديم.
وقتى به قافله رسيديم گفتم: در اين قافله آشنايى دارى؟ جواب داد:
{وَما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ} (11)
محمد نيست مگر رسولى و قبل از او رسولانى ديگر بوده اند.
{يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ} (12)
اى يحيى كتاب را به قوت بگير.
{يا مُوسى إِنَّهُ أَنَا اللَّهُ} (13)
اى موسى منم خداوند.
{يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ} (14)
اى داود ما تو را در زمين جانشين و خليفه قرار داديم.
از قرائت اين چهار آيه دانستم كه چهار نفر آشنا به نام محمد و داوود و يحيى و موسى دارد. چون آن چهار نفر نزديك آمدند اين آيه را خواند:
{الْمالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا} (15)
مال و فرزندان زينت زندگانى دنيوى هستند.
فهميدم ان چهار نفر فرزندان او هستند. به آنها گفت:
{يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ} (16)
اى پدر، موسى را به خدمت گير بهترين كسى كه بايد به خدمت برگزينى كسى است كه امين و توانا باشد.
فهميدم به آنها گفت: به اين مرد امين كه زحمت كشيده و مرا تا اين جا آورده مزد دهيد. آنها هم به من مقدارى درهم و دينار دادند و او حس كرد كم است. گفت:
{وَاللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ} (17)
خداوند براى كسى كه بخواهد، پاداش را دو چندان گرداند.
فهميدم مى گويد به مزد او اضافه كنيد.
از رفتار آن زن سخت به تعجب آمده بودم وبه فرزندانش گفتم: اين زن با كمال كه نمونه ى او را نديده بودم كيست؟ جواب دادند:
اين زن، فضه خادم حضرت زهرا - سلام الله عليها - است كه بيست سال است جز با قرآن سخن نگفته است.
پاورقى ها:
------------------------------
1) سوره زخرف، آيه 89.
2) سوره زمر، آيه 37.
3) سوره اعراف، آيه 31.
4) سوره فصلت، آيه 44.
5) سوره آل عمران، آيه 97.
6) سوره ق، آيه 38.
7) سوره انبيا، آيه 8.
8) سوره بقره، آيه 286.
9) سوره انبيا، آيه 22.
10) سوره زخرف، آيه 13.
11) سوره آل عمران، آيه 144.
12) سوره مريم، آيه 12.
13) سوره نمل، آيه 9.
14) سوره ص، آيه 26.
15) سوره كهف، آيه 46.
16) سوره قصص، آيه 26.
17) سوره بقره، آيه 261.
منبع: بحار الانوار، ج 43
مسلمان شدن طفيل بن عمرو
طفيل بن عمرو كه شاعر شيرين زبان خردمندى بود و در ميان قبيله خود، نفوذ كلمه داشت، زمانى وارد مكه گرديد. اسلام آوردن مردى مانند طفيل، براى قريش بسيار گران بود، از همين رو سران قريش و بازيگران صحنه سياست، گرد اورا گرفتند و گفتند: اين مردى كه كنار كعبه نماز مى گزارد، با آوردن آيين جديد، اتحاد ما را بر هم زده و با سحر بيان خود سنگ تفرقه ميان ما افكنده است! مى ترسيم ميان قبيله ى شما نيز دو دستگى بيفكند. چه بهتر كه با وى سخن نگويى!
طفيل مى گويد: سخنان آنها چنان مرا بيمناك كرد كه از ترس تأثير سحر بيان او تصميم گرفتم با او سخن نگويم و سخن او را هم نشنوم. و براى جلوگيرى از نفوذ سحر او هنگام طواف، پنبه در گوش هاى خود كردم تا مبادا زمزمه ى قرآن و نماز او به گوش من برسد. بامدادان در حالى كه پنبه داخل گوش هاى خود نموده بودم وارد مسجد شدم و هيچ مايل
نبودم سخنى از او بشنوم. نمى دانم چطور شد كه يكباره كلام بسيار شيرين و زيبايى به گوشم رسيد و بيش از حد، احساس لذت نمودم. با خود گفتم مادر در سوگت نشيند! تو كه يك مردى سخن پرداز و خردمندى، چه مانع دارد سخن اين مرد را بشنوى تا هر گاه نيك باشد بپذيرى و اگر زشت باشد آن را رد كنى! پس براى اينكه آشكارا با آن حضرت تماس نگيرم مقدارى صبر كردم تا پيامبر راه خانه خود را پيش گرفت و وارد خانه شد. من نيز اجازه خواسته، وارد شدم و ماجراى خود را از آغاز تا پايان بازگو كردم و گفتم قريش درباره شما چنين مى گويند و من در آ غاز تصميم نداشتم با شما ملاقات كنم ولى تلاوت قرآن شما مرا به سويتان جلب كرد. اكنون مى خواهم حقيقت آيين خود را براى من تشريح كنى و اندكى قرآن براى من بخوانى! رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - آيين خود را بر او عرضه داشت و مقدارى قرآن خواند. طفيل مى گويد: به خدا سوگند كلامى زيباتر از آن نشنيده و آيين معتدل تر از آن نديده بودم. به حضرتش عرض كردم: من در ميان قبيله خود فردى سرشناس و با نفوذى هستم و براى نشر آيين شما فعاليت مى كنم.
ابن هشام گويد: طفيل تا روز حادثه ى خيبر ميان قبيله خود بود و به نشر آيين اسلام اشتغال داشت و در همان حادثه با هفتاد و هشتاد خانواده مسلمان به پيامبر - صلّى الله عليه و آله - پيوست و در اسلام خود همچنان پايدار بود تا اينكه پس از درگذشت پيامبر به
عصر خلفا در جنگ يمامه شربت شهادت نوشيد.
منبع: سيره ابن هشام، ج 1
ترس معاويه از قرآن
در مسافرت معاويه به حج در دورانى كه در مدينه توقف داشت روزى از يكى از كوچه هاى مدينه مى گذشت، عبورش بر گروهى از قريش افتاد كه گرد هم نشسته بودند. آنان همه چون معاويه را ديدند به احترام برخاستند! تنها ابن عباس بود كه اعتنا نكرد و از سرجاى خود حركت ننمود. معاويه از اين موضوع ناراحت شد و به اعتراض گفت: اى ابن عباس، چطور با آنكه دوستان تو برخاستند، تو برنخاستى! اين نيست مگر بر اثر اندوهى كه از من در دل دارى و آن، خاطره جنگ من با شماها در روز صفين است. اى ابن عباس، عموزاده من عثمان مظلومانه كشته شد!
ابن عباس گفت: عمر بن خطاب نيز كشته شد. (يعنى اگر تو مى خواهى از مظلوم دفاع كنى عمر هم به نظر تو بايد مظلومانه كشته شده باشد. چرا نامى از او نمى برى؟) پس خلافت را به فرزنداو واگذار كن.
معاويه: عمر را مردى مشرك به قتل رسانيد!
ابن عباس: پس عثمان را چه كسى به قتل رسانيد؟
معاويه: مسلمانان او را كشتند.
ابن عباس: اين كه بيشتر حجت تو را از بين برده و به ضرر تو تمام مى شود و موجب حليت خون او خواهد بود. چه آنكه اگر مسلمانان او را كشتند و خوار كردند، حتما به جا و به حق بوده است.
معاويه: ما بخش نامه كرده و به همه آفاق نوشته ايم و همه را از ذكر مناقب على و اهل بيتش نهى كرده ايم. بنابراين اى ابن عباس زبانت را نگه دار و خويشتن را حفظ كن!
ابن عباس: حتما
ما را از قرآن منع مى كنى؟
معاويه: نه.
ابن عباس: شايد از تاويل آن ممنوع مى دارى؟
معاويه: آرى؟
ابن عباس: حتما مى گويى كه ما قرآن بخوانيم ولى كارى نداشته باشيم كه مقصود خداوند از آن آيات چيست و در اين باره سخنى نگوييم!
معاويه: آرى!
ابن عباس: آيا قرائت قران واجب تر است يا عمل به آن؟
معاويه: عمل به آن.
ابن عباس: تا مقصود از آيات را درك نكنيم و ندانيم كه خداوند، از آنچه نازل فرموده چه چيز را قصد كرده، چگونه مى توانيم به آن عمل كنيم؟
معاويه: معانى و تاويلات آن را از ديگران كه به غير از روش تو و اهل بيت تو تاويل نمايند پرسش كن.
ابن عباس: شگفتا! قرآن بر اهل بيت و بستگان من فرود آمده، چگونه معانى آن را از آل ابى سفيان و آل ابى معيط، و يهود و نصارا و مجوس بپرسيم!
معاويه: آيا تو - آل ابى سفيان - را با اينها (يهود و نصارا و مجوس) در رديف هم قرار دادى؟
ابن عباس: زمانى تو را با آنان در رديف هم قرار دادم كه امت را از پذيرش و عمل به قرآن و آنچه كه در قرآن است از امر و نهى و حلال و حرام و ناسخ و منسوخ و عام و خاص و محكم و متشابه نهى كردى!
در حالى كه اگر امت از اين مطالب پرسش نكنند، هلاك گردند و اختلاف بين آنان واقع شده، سرگردان خواهند شد.
معاويه: خوب، قرآن بخوانيد و ليكن از آنچه كه خداوند درباره ى شما اهل بيت و خاندان پيامبر نازل كرده و آنچه كه رسول خدا فرموده نقل نكنيد بلكه مطالب ديگر بگوييد:
ابن عباس: خدا در قرآن مى فرمايد:
{يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ
بِأَفْواهِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ إِلاَّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ} (1)
مى خواهند نور خدا را با دهان خاموش كنند وليكن پروردگار جز اين نمى خواهد نور خود را كامل گرداند، هر چند كافران خوش نداشته باشند.
معاويه: اى ابن عباس، زبانت را نگه دار و جان خود را حفظ كن و اگر چاره از گفتن ندارى و حتما بايد بگويى پس در پنهانى باشد و احدى آشكارا از تو نشنود...
پاورقى:
------------------------------
1) سوره توبه، آيه 32.
منبع: كتاب سليم بن قيس
شب زنده داران و قرآن
منصور بن عمار مى گويد: سالى كه عازم حج بودم مقدارى در كوفه توقف نمودم. از قضا شبى كه در كوچه هاى كوفه مى گشتم به خانه اى رسيدم كه از آن صدايى بلند بود. گوش فرا دادم، شنيدم كسى مى گفت: گناهى كه مرتكب شدم نه به سبب مخالفت با تو بود و نه اينكه جاهل به عذاب دردناك تو بودم بلكه شقاوت به من روى آورد و به بدبختى گرفتار شدم. خدايا، اگر مرا نيامرزى چه كس مرا بيامرزد! من دهانم را نزديك شكاف در آن منزل بردم و اين آيه را تلاوت نمودم:
{وَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ ...} (1)
بپرهيزيد از آتشى كه براى كافران مهيا شده است.
آن شخص چون اين آيه را شنيد نعره اى زد و ساعتى مضطرب شد و بعد از مدتى سكوت نمود. من نشانى منزل را به ذهن سپردم و رفتم. صبح روز بعد به در آن خانه رفتم، پيرزنى را ديدم كه نشسته و جنازه اى در پيش رويش گذاشته است.
گفتم: اى پير زن اين كيست كه وفات نموده است؟
گفت: سيد جوانى كه خوف الهى تمام وجودش را پر نموده بود. ديروز هنگام مناجاتش كسى
در مقابل منزل گذشت و آيه اى از قرآن را خواند. اين جوان آيه را شنيد مضطرب شد و جان را به جانان تسليم نمود.
پاورقى:
------------------------------
1) سوره آل عمران، آيه 131.
منبع: مصابيح القلوب به نقل گلزار اكبرى
پاسخ اشكالات كندى به قرآن
اسحاق بن حنين كندى مردى نصرانى و مانند پدرش حنين بن اسحاق از فيلسوفان مشهور است كه به موجب آشنايى به زبان يونانى و سريانى، فلسفه يونان را به عربى ترجمه كرد. فرزند وى يعقوب بن اسحاق نيز بزرگ ترين حكيم عرب است كه جملگى نزد خلفاى عباسى با عزت و احترام مى زيستند.
كندى فيلسوف نامى عراق در زمان خويش دست به تأليف كتابى زد كه به نظر خود تناقضات قرآن را در آن گرد آورده بود. او چون با فلسفه و مسائل عقلى و افكار حكماى يونان سر و كار داشت بر طبق معمول با حقايق آسمانى و موضوعات دينى چندان ميانه اى نداشت و به موجب غرورى كه با خواندن فلسفه به او دست داده بود به تعاليم مذهبى به ديده ى حقارت مى نگريست. اسحاق كندى آن چنان سرگرم كار كتاب "تناقضات قرآن" شده بود كه به كلى از مردم كناره گرفته، پيوسته در منزل با اهتمام زياد به آن مى پرداخت.
روزى يكى از شاگردان او در سامرا به حضور امام حسن عسكرى - عليه السّلام - شرفياب شد. حضرت به وى فرمود:‚ در ميان شما شاگردان اسحاق كندى يك مرد رشيد با شهامتى پيدا نمى شود كه اين مرد را از كارى كه پيش گرفته باز دارد؟ شاگرد مزبور گفت: ما چگونه در اين خصوص به وى اعتراض كنيم يا در مباحث علمى ديگرى كه استادى چون او بدان
پرداخته است ايراد بگيريم! او استاد بزرگ و نامدارى است و ما توانايى گفتگو با او را نداريم.
حضرت فرمود: اگر من چيزى به تو القا كنم مى توانى به او برسانى و درست به وى بفهمانى؟
گفت: آرى. فرمود: نزد استادت برو و با وى الفت بگير و تا مى توانى در اظهار ارادت و اخلاص و خدمت گزارى نسبت به او كوتاهى نكن، تا جايى كه كاملاً مورد نظر وى واقع شوى و او هم لطف و عنايت خاصى نسبت به تو پيدا كند. وقتى كاملاً با هم انس گرفتيد به وى بگو: مسئله اى به نظرم رسيده است مى خواهم آن را از شما سؤال كنم، «آيا امكان دارد كلامى كه شما از قرآن گرفته و نزد خود معنى كرده ايد، گوينده ى آن، معنى ديگرى از آن اراده كرده باشد»؟ او خواهد گفت: آرى ممكن است و چنين چيزى از نظر عقل رو است. آنگاه به وى بگو: اى استاد، شايد خداوند آن قسمت از قرآن را كه شما نزد خود معنى كرده ايد، عكس آن را اراده نموده باشد، و آنچه شما پنداشتيد، معنى آيه و مقصود خداوند كه گوينده آن است، نباشد.
آن شاگرد از نزد حضرت رخصت خواست و به خانه استاد خود اسحاق كندى رفت و بر طبق دستور حضرت امام حسن عسكرى - عليه السّلام - با وى رفت و آمد زياد نمود تا ميان آنان انس كامل برقرار گرديد. روزى از فرصت استفاده نمود و موضوع را به همان گونه كه حضرت تعليم داده بود با وى در ميان گذارد. همين كه فيلسوف نامى پرسش شاگرد را شنيد، فكرى كرد و گفت: بار ديگر سؤال خود
را تكرار كن. شاگرد سؤال را تكرار نمود و استاد فيلسوف مدتى درباره ى آن انديشيد و ديد از نظر لغت و عقل چنين احتمالى هست و ممكن است آنچه وى از فلان آيه قرآن فهميده و پنداشته است كه با آيه ديگر منافات دارد، منظور صاحب قرآن غير از آن باشد.
سرانجام فيلسوف نامبرده شاگرد دانشمند خود را مخاطب ساخت و اين گفتگو ميان آنها واقع شد.
فيلسوف: تو را سوگند مى دهم بگو اين سؤال را چه كسى به تو آموخت؟
شاگرد: به دلم خطور كرد.
فيلسوف: نه، چنين نيست. اين گونه سخن از مانند چون تويى سر نمى زند. تو هنوز به مرحله اى نرسيده اى كه چنين مطلبى را درك كنى. راست بگو آن را از كجا آورده و از چه كسى شنيده اى؟
شاگرد: اين موضوع را حضرت امام حسن عسكرى - عليه السّلام - به من آموخت و امر كرد آن را با شما در ميان بگذارم.
فيلسوف: اكنون حقيقت را اظهار داشتى. آرى اين گونه مطالب فقط از اين خاندان صادر مى شود.
سپس فيلسوف بزرگ عراق آنچه درباره ى تناقضات قرآن نوشته و به نظر خود به كتاب آسمانى مسلمانان ايراد گرفته بود همه را جمع كرد و در آتش افكند.
منبع: مناقب ابن شهر آشوب، ج 4
سر بريده قرآن تلاوت كرد
زمانى كه اهل بيت (ع) را به شام مى بردند و از دير راهب به قريه حرّان رسانيدند، در نزديكى حرّان مردى بود يهودى كه او را يحياى حرّانى مى گفتند، و او در فراز تلّى خانه داشت چون شنيد كه جمعى از زنان را از كوچك و بزرگ اسير كرده اند و با سرهاى بريده مى آورند از فراز تَل به زير آمد و
كنار راه به انتظار نشست تا لشكر ابن زياد پيدا شد، آنگاه يحيى نگاه كرد ديد سرها را با اسيران اهل بيت آوردند؛ در آن اثناء چشمش به سر همايون پسر پيغمبر و عزيز زهرا حسين (ع) افتاد، شعشعه ى جمال آن حضرت در چشم يحيى تجلّى كرد در همان قسمتى كه محو جمال آن حضرت شده بود و نگاه مى كرد، ديد لب هاى شريفش حركت مى كند، تعجّب كرده چون گوش فرا داد، شنيد كه مى خواند: {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} (1) يحيى تا اين آيه عظيمه را از آن سر مبارك شنيد به فكر فرو رفت و با حال پريشان آمد نزد يك نفر از لشكريان و در مقام تحقيق برآمد.
گفت: به من بگو اين سر، سر كيست؟
سرباز يزيد گفت:
سر حسين بن على مرتضى (ع).
يحيى گفت:
نام مادر وى چيست؟
سرباز گفت:
فاطمه (س) دختر محمد (ص).
يحيى گفت:
اين اسيران چه اشخاصى هستند؟
سرباز گفت:
ايشان فرزندان و خويشان حسين (ع) هستند.
تا يحيى اين سخن را شنيد شروع كرد به گريه كردن و گفت:
سپاس خداى را كه بر من معلوم شد كه شريعت محمد (ص) بر حق است؛ و بودن بر غير دين محمد (ص) كيفرش خلود در آتش است.
فوراً كلمه شهادتين گفت و به شرف اسلام مشرف گرديد و مهيا شد كه به اموال خود به اهل بيت آن حضرت همراهى كند، لشكريان مانع شدند و او را از سطوت يزيد ترسانيدند، لكن يحيى چون جذبه جسين (ع) او را گرفته بود و عشق آن حضرت او را بيخود كرده بود، با لشكريان طرف شده و شمشير بر روى ايشان كشيد و مشغول جنگ شد تا شربت شهادت نوشيد.
گفتند: پنج
نفر را كشت تا او را شهيد نمودند و پس از آن او را نزديك دورازه حرّان دفن كردند و آنجا به قبر يحيى شهيد مشهور شد.
پاورقى:
------------------------------
1) سوره شعراء، آيه 227
حافظ قرآن، خداست
يحيى بن اكثم مى گويد: مأمون پيش از آنكه زمام خلافت را به دست بگيرد انجمن مناظره و مباحثه داشت. روزى يك يهودى زيباروى، خوش بو و نيكو جامه وارد مجلس مناظره شد و شروع به سخن كردو به شيوايى سخن گفت. چون مجلس پايان يافت و جمعيت فروكش كرد مأمون او را طلبيد و گفت: اسلام را اختيار كن و مسلمان شو تا درباره ى تو چنين و چنان كنم. او گفت: دين من، دين پدران من است، بر من تحميل مكن كه آن را رها كنم.
اين ماجرا گذشت تا سال بعد كه مسلمان شده بود. پس شروع به سخن كرد و به صورت نيكو در فقه سخن گفت. پس از پايان مجلس، مأمون او را خواست و به او گفت: مگر تو همان رفيق ما نيستى كه يك سال پيش آمدى و اسلام را بر تو عرضه كرديم و نپذيرفتى؟ گفت: آرى ليكن من مردى خوش خط مى باشم، چون از اينجا رفتم سه نسخه را از تورات برداشتم و در مطالب آن كم و زياد كردم. سپس به بازار بردم و در معرض فروش گذاشتم و از من خريدارى شد. پس سه نسخه انجيل نوشتم و هنگام نوشتن از آن كم كردم و از پيش خود نيز افزودم. آن گاه آن سه نسخه انجيل هم از من خريدارى شد. سپس به سوى قرآن آمدم و سه نسخه از قرآن نوشتم و از
آن كاستم و بر آن افزودم. آنگاه آن را نزد فروشندگان كتاب عرضه داشتيم ولى آنان هر يك از قرآن ها را كه باز مى كردند تا در آن نظر اندازند، همان جاهاى كم و زياد شده نمايان مى شد و آنان آن قرآن هاى ساختگى را به سوى من پرتاب كردند. من از اين رخداد يقين كردم كه قرآن كتابى محفوظ است و در معرض دستبرد نيست و از همين رو اسلام آوردم.
او مى گويد: من در سفر حج سفيان بن عيينه را ديدم و داستان فوق را براى او نقل كردم. او گفت: مصداق اين مطلب در قرآن كريم است! گفتم: كجاى قرآن؟ گفت: آنجا كه درباره ى تورات و انجيل مى فرمايد:
{بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ وَكانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ} (1)
كه به تصريح اين آيه، حفظ كتب آسمانى پيش به عهده خود يهود و نصارا گذاشته شد و در نتيجه ضايع گرديد و ليكن درباره قرآن مى فرمايد:
{إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ} (2)
همانا ما قرآن را نازل كرديم و حافظ او هستيم.
كه بر طبق معناى آيه، حفاظت قرآن را خداوند خود عهده دار گرديده و از اين رو مصون و محفوظ مانده است.
پاورقى ها:
------------------------------
1) سوره مائده، آيه 44؛ و نيز خداشناسان و عالمانى كه مأمور نگهبانى احكام كتاب خدا هستند بر صدق آن گواهى دادند.
2) سوره حجر، آيه 9.
منبع: حاشيه وقايع الايام
شش هزار ختم قرآن در قبر نمود
سيده نفيسه دختر حسن بن زيد كه پسر امام حسن مجتبى (ع) است در سنه 145 در مكه متولد شد و در مدينه نشو و نما كرد، روزها پيوسته روزه مى گرفت و شب ها را به عبادت به سر مى برد، او ثروت مند بود و
از ثروت خويش به زمين گيران و مريض ها و عموم احسان مى كرد، سى مرتبه نيز به حج مشرف شده كه اكثر آن با پاى پياده بود.
زينب دختر برادر نفيسه گفت: چهل سال تمام عمه ام را خدمت كردم و در اين مدّت نديدم شبى بخوابد و يا روزى افطار كند، پيوسته شب ها را به قيام و روزها را به روزه مى گذراند، به او گفتم: با خود مدارا نمى كنى، جواب داد: چگونه با نفسم رفق و مدارا كنم، با اينكه در جلو عقباتى دارم كه از آنها نمى گذرند مگر مردمان رستگار.
جناب نفيسه از شوهر خود (اسحاق) دو فرزند داشت يكى به نام قاسم و ديگر ام كلثوم، سالى با شوهرش به زيارت حضرت ابراهيم خليل مشرّف شد، در مراجعت به مصر تشريف آورد، و در منزلى سكنى گزيد، در همسايگى آنها دختر يهودى نابينائى بود، يك روز به آب وضوى نفيسه تبرّك جست، در همان حين چشمش روشن شد، و بعد از آن يهوديان بسيارى اسلام آوردند و اهل مصر در حق آن مخدرّه بسيار عقيده پيدا كردند، از نفيسه خواهش كردند در مصر توقّف كند، او نيز در مصر توقّف نمود، تا اينكه در همانجا از دنيا رفت.
آن مخدره قبرى به دست خويش براى خود كنده بود و پيوسته در آن قبر داخل مى شد، نماز مى خواند و قرآن تلاوت مى كرد، و 6 هزار ختم قرآن در آن قبر نمود تا اينكه در ماه رمضان سنه 208 از دنيا رفت و هنگام احتضار روزه بود، اطرافيان او را امر به افطار كردند فرمود: واعجبا، سى سال است كه از خداوند متعال مسئلت مى كنم با حالت روزه از دنيا بروم
و اكنون كه روزه هستم افطار كنم؟!
شروع كرد به خواندن سوره انعام و همين كه رسيد به آيه مباركه {لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ} (1) از دنيا رفت.
نقل شده كه بعد از وفات نفيسه شوهرش اسحاق مؤتمن پسر حضرت صادق (ع) خواست بدن او را به مدينه معظمه منتقل كند و در بقيع دفن نمايد، اهل مصر اجتماع نمودند و درخواست كردند كه آن مخدّره را در مصر بگذارند براى تبرّك و تيمّن، و حتّى مال بسيارى بذل كردند، امّا اسحاق راضى نشد، تا آنكه در خواب پيغمبر (ص) را ديد كه فرمود:
درباره نفيسه با اهل مصر معارضه مكن چرا كه به واسطه بركت او بر آنها رحمت نازل مى شود.
پاورقى:
------------------------------
1) سوره انعام، آيه 127
بسم اللّه نگفت و از كرسى افتاد
عبدالله بن يحيى در محضر مقدّس حضرت اميرالمؤمنين (ع) روى كرسى نشست و چون {بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ} نگفت و سخن آغاز كرد، از كرسى به زمين افتاد، سر او شكست و خون جارى شد.
حضرت امير (ع) فرمودند:
آيا مى دانى كه رسول الله (ص) مرا حديثى فرمود از جانب خداى عزّوجّل كه: هر امرى كه اسم خدا در آن ذكر نشود ابتر است، يعنى عاقبت خير ندارد.
عبدالله بن يحيى عرض كرد: بلى پدر و مادر فداى تو باد، ديگر ترك بسم الله نمى كنم.
حضرت فرمودند:
در اين هنگام بهره و سعادت خواهى ديد.
عرض كرد: يا اميرالمؤمنين تفسير {بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ} چيست؟
حضرت فرمود: بنده در وقت قرائت قرآن يا هر كارى كه مى خواهد انجام دهد بگويد:
{بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ} يعنى به بركت اين اسم اين كار را انجام مى دهم و هر امرى كه ابتداى آن بسم الله الرحمن
الرحيم باشد آن كار مبارك است.
و حضرت رضا (ع) فرمودند:
بسم الله الرحمن الرحيم به سوى اسم اعظم الهى از سياهى چشم به سوى سفيدى آن نزديك تر است.
عدالت براى همسران در قرآن
در كتاب كافى از نوح بن شعيب و محمد بن الحسن روايت شده است كه ابن ابى العوجاء از هشام بن حكم پرسيد مگر خدا حكيم نيست؟ هشام گفت: بله، خداوند احكم الحاكمين است. ابن ابى العوجاء گفت: به من خبر ده از آيه:
{فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْنى وَثُلاثَ وَرُباعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً} (1)
ازدواج كنيد با آنچه كه خوش آيد شما را از زنان دو و سه و چهار و اگر بترسيد كه عدالت را پيشه ى خود نكنيد پس يكى را به ازدواج خود درآوريد.
مگر اين حكم قرآن نيست؟ هشام گفت: بله، ابن ابى العوجاء گفت: پس به من خبر ده از آيه:
{وَلَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّساءِ وَلَوْ حَرَصْتُمْ فَلا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ فَتَذَرُوها كَالْمُعَلَّقَةِ} (2)
و هرگز نمى توانيد بين زنانتان عدالت را رعايت نماييد اگر چه بسيار علاقه به رعايت اعتدال علاقه داشته باشيد...
كدام حكيم به اين گونه سخن مى گويد؟ هشام جوابى نداشت. از همين رو به مدينه نزد حضرت صادق - عليه السّلام - آمد و ماجراى خود را باز گفت. حضرت فرمود: اينكه خدا مى فرمايد:
{فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ ...}
مقصود عدالت در نفقه خرج زن است و اينكه مى فرمايد:
{وَلَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا ...}
مقصود عدالت در محبت است. چون هشام اين جواب را به ابن ابى العوجاء رسانيد، وى گفت: به خدا اين جواب از خودت نيست.
پاورقى ها:
------------------------------
1) سوره نساء، آيه 3.
2) سوره نساء، آيه 129.
منبع: الكافى، ج 5
هفتاد حافظ قران در جنگ كشته شدند
در صدر اسلام هر كسى كه مسلمان مى شد، پيغمبر خدا (ص) مى فرمود: قدرى قرآن يادش بدهيد. نماز كه مى خوانى بايد قرآن را نيز در نماز بخوانى
قرآن بايد در سينه ها و در لوح ها ثبت باشد، تا قيام قيامت كه هيچ وقت پيش نيايد كه اين قرآن نباشد و بدين جهت در زمان پيغمبر وظيفه بود كه مسلمانان قرآن را حفظ كنند.
پيامبر (ص) كه از دنيا رفت مسيلمه كذّاب در يمامه سَر بلند كرد. او ساحر بود و ادّعاى پيغمبرى داشت، و در اين راستا عده ى زيادى، (از صد هزار لشكر بيشتر) دورش را گرفتند، بعد از فوت پيامبر (ص) تمامى قبائلى كه ضدّ اسلام بودند، اطراف مسيلمه كذّاب و حقّه باز را احاطه كرده و شروع به لشكركشى كردند.
(وقتى كه ابوبكر بر سر كار بود پناهنده به اميرالمؤمنين على (ع) شد، حضرت به ايشان فرمود: لشكر بفرست و از اسلام دفاع كن، خدا نيز تو را نصرت مى دهد).
بالأخره مسلمين مجهّز شدند براى جنگ با مسيلمه كذّاب و پس از جنگ براى ابوبكر خبر آوردند كه هفتاد حافظ قرآن در اين جنگ كشته شدند.
ابوبكر در خطبه نماز جمعه ناله كرد و گفت:
اى مسلمانان اعلان خطر به شما مى كنم چرا كه كار به جائى رسيده كه در جنگ با مسيلمه هفتاد نفر مسلمانى حافظ تمام قرآن بودند، كشته شده اند.
وسعت رزق و روزى از بركت قرآن
نقل مى كنند مردى همواره ملازم در خانه عمر بن خطاب بود تا به او كمكى شود. عمر از او خسته شده، به او گفت: اى مرد، به در خانه خدا هجرت كرده اى يا به در خانه عمر؟ برو و قرآن بخوان و از تعليمات قرآن بياموز كه تو را از آمدن به در خانه عمر بى نياز مى سازد. او رفت و ماه ها گذشت، ديگر نيامد و عمر او را نديد
تا اينكه اطلاع يافت كه او از مردم دور شده و در جاى خلوتى به عبادت اشتغال دارد. (و در ضمن استمداد از درگاه خدا توفيق تلاش براى كسب روزى حلال يافته و معاش خود را تأمين نموده است.)
عمر به سراغ او رفت و به وى گفت: مشتاق ديدار تو شدم و آمدم از تو احوال بپرسم. بگو بدانم چه باعث شد كه از ما دور گشتى و بريدى؟
او در پاسخ گفت: قرآن خواندم. قرآن مرا از عمر و آل عمر بى نياز ساخت.
عمر گفت: كدام آيه را خواندى كه چنين تصميم گرفتى؟
او گفت: قرآن مى خواندم به اين آيه رسيدم:
{وَفِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَما تُوعَدُونَ} (1)
روزى شما در آسمان است و همچنين آنچه به شما وعده داده مى شود.
با خود گفتم رزق و روزى من در آسمان است ولى من آن را در زمين مى جويم! به راستى بد مردى هستم.
پاورقى:
------------------------------
1) سوره الذاريات، آيه 22.
منبع: شرح ابن ابى الحديد، ج 19
قرآنِ طلاكوب را در راه خدا انفاق كرد
"زبيده" از شيعبان و ارادت مندان حضرت موسى بن جعفر (ع) بود، وى همسر "هارون الرّشيد" و يكى از ثروت مندان عصر خود به شمار مى رفت. يكى از اموال او سى جزء قرآن بود كه در نود قسمت با زر نوشته و اطرافش طلا كارى شده بود.
يك روز در حالى كه قرآن تذهيب شده خود را مى خواند به اين آيه شريفه رسيد:
{لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ} (1)
شما هركز به مقام نيكوكاران و خاصان خدا نخواهيد رسيد مگر آن كه از آنچه دوست مى داريد در راه خدا انفاق كنيد.
با خود فكر كرد چه چيزى از دارايى اش را بيشتر از همه چيز دوست دارد،
به نظرش رسيد كه قرآن زركوب از همه چيز ديگر نزدش عزيزتر است. به همين دليل تصميم گرفت آن قرآن را در راه خدا انفاق نمايد.
دستور داد استادى كه آن قرآن را درست كرده بيايد و طلاهايى را كه در قرآن به كار رفته درآورده، سپس آنها را در راه خدا انفاق كرد.
پاورقى:
------------------------------
1) سوره آل عمران، آيه 92.
آيه اى از قرآن بر عليه او نازل شد
ثعلبه بن حاطب انصارى به پيامبر (ص) عرض كرد:
از خدا بخواه تا مالى رزويم كند، سوگند به خدائى كه تو را به حق مبعوث كرد، اگر خدا به من مالى دهد، حق هر كس را به او خواهم داد.
پيامبر (ص) فرمود: خدايا مالى روزى ثعلبه گردان.
ثعلبه گوسفندانى گرفت و آن گوسفندان زياد شدند، تا آنجا كه ديگر مدينه بر او تنگ آمده، پس از آن دور شد و در يكى از وادى ها منزل كرد، گوسفندانش چندان زياد شدند كه ديگر از مدينه دورى مى كرد و در نماز جمعه و جماعت حاضر نمى شد، پيامبر فردى را براى گرفتن صدقات نزد او فرستاد، امّا او سرباز زد و بخل ورزيد.
رسول خدا (ص) فرمود:
واى بر ثعلبه، پس خداوند اين آيه را نازل فرمود:
{وَمِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَلَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِينَ} (1)
يعنى: برخى از مردم كسانى هستند كه با خدا عهد مى بندند كه اگر از فضلش به ما ببخشد، البتّه صدقه مى دهيم و از نيكان خواهيم بود.
پاورقى:
------------------------------
1) سوره توبه، آيه 75.
با تبّرك آب دهانش، حافظ قرآن شدم
ابوعمره كه معروف به "زاذان" بوده عجمى و ايرانى بود و از ياران مخصوص اميرالمؤمنين على (ع) گرديد.
سعد خفاف مى گويد:
شنيدم زاذان با صداى بسيار خوب و غمگين قرآن مى خواند با اينكه عجمى است به او گفتم:
تو آيات قرآن را خيلى خوب مى خوانى، از چه كسى آموخته اى؟
لبخندى زد و گفت: روزى اميرالمؤمنين على (ع) از كنار من عبور كرد، من شعر مى خواندم و صوت عالى داشتم، به گونه اى كه آن حضرت از صداى من تعجّب كرد و فرمود: اى زاذان چرا قرآن
نمى خوانى؟!
عرض كردم: قرائت قرآن را نمى دانم جز آن مقدارى كه در نماز بر من واجب است.
آن حضرت به من نزديك شد، و در گوشم سخنى فرمود كه نفهميدم چه بود، پس فرمود: دهانت را باز كن، دهانم را گشودم، آب دهانش را به دهانم ماليد، سوگند به خدا قدمى از حضورش برنداشتم كه در هماندم دريافتم همه ى قرآن را به طور كامل حفظ هستم، و پس از اين جريان، به هيچ كس نيازى در ياد گرفتن قرآن پيدا نكردم.
سعد مى گويد: اين قصّه را براى امام باقر (ع) نقل كردم، فرمود:
زاذان راست مى گويد، چرا كه اميرالمؤمنين على (ع) براى اذان به "اسم اعظم خدا" دعا كرد، كه چنين دعائى ردخور ندارد.
ابولعيناء و قرآن
ابوالعيناء در ايام جوانى به اصفهان وارد شد، اتفاقاً مقارن ساعت ورودش، بچّه ها سنگ بازى مى كردند و بدون نظر، بر سر او سنگى فرود آمد و سرش شكست، صورت و لباسش به خون آلوده گرديد، اين يك ناراحتى براى ابوالعيناء بود، ناراحتى ديگرش آن بود كه در اصفهان دوستى داشت كه مى خواست بر او وارد شود، چون جاى او را نمى دانست گردش زيادى كرد تا مقدارى از شب گذشت، عاقبت خانه دوستش را پيدا كرده و به آنجا رفت، در خانه ى ميزبان چيزى براى خوردن نبود و دكانى هم باز نبود، ابوالعيناء به ناچار آن شب را گرسته به سر برد تا روز شد و از خانه دوست بيرون گرديد و به حضور مهذب وزير شرفياب گرديد، وزير از او سؤال كرد چه ساعتى به اين شهر وارد شده اى، ابوالعيناء گفت: {فِي ساعَةِ الْعُسْرَةِ} (1) يعنى در ساعت دشوار، وزير باز پرسيد، در
چه روزى آمدى؟ ابوالعيناء گفت: {فِي يَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ} (2)، در روز نكبت بار دنباله دار، وزير باز پرسيد: به كجا وارد شده اى؟ ابوالعيناء گفت: {بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ} (3)، در يك محلى كه هيچ حاصلى نداشت، وزير از آن جواب ها خنديد و انعامى نيكو به او بخشيد.
پاورقى ها:
------------------------------
1) سوره توبه، آيه 117.
2) سوره قمر، آيه 19.
3) سوره ابراهيم، آيه 37.
منبع: كشكول طيبى، سيد علينقى طبسى حائرى
فاتحة الكتاب و مارگزيده
ابوسعيد خدرى گفت: در يكى از سفرها با يارانى چند با هم به سفر مى رفتيم، در بين راه به قبيله اى از قبايل عرب رسيديم، در نزديكى آن قبيله فرود آمديم تا خستگى سفر به در كنيم، آن قبيله توجهى و عنايتى و مراعاتى و مواساتى به ما نكردند، طولى نكشيد كه سر و صدايى بين آن قبيله بلند شد و تنى چند از آن قبيله به سوى ما آمدند و گفتند كه بزرگ ما را مار گزيده است اگر در بين شما كسى هست تا بيايد و سيد ما را شفا دهد.
همراهان گفتند: ما به شفا دادن به سيد شما آشناييم اما چون شما به ما لطفى و توجهى نكرديد، لذا ما با گرفتن حق الزّحمه به سيد شما شفا مى دهيم قاصدان قبيله گفتند كه يك گله گوسفند به شما خواهيم داد، آنگاه يكى از ما رفت و بر سيد آن قبيله كه دچار مارگزيدگى گرديده بود سوره فاتحة الكتاب بخواند و دست وى فرود آورد، خداى مهربان جهانيان به بركت آن سوره، سيد آن قبيله را شفا عنايت فرمود، اهل قبيله از بهبودى سيد خود خوشحال شدند و گوسفندانى چند به ما بدادند.
منبع: روايات گهربار، دكتر بهروز
ثروتيان
انقلابى درونى با يك آيه
علامه مجلسى (ره) مى نويسيد: وقتى آيه:
{وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ * لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ لِكُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ} (1)
بدرستى كه جهنم وعده گاه گمراهان است. براى آن است هفت در براى هر در از آن گمراهان، جزئى تقسيم شده است.
نازل شد. رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - گريه ى شديدى كرد. صحابه هم از گريه آن حضرت گريه كردند، بدون اينكه بدانند جبرئيل چه آورده و رمز گريه پيغمبر چيست. كسى هم توانايى سخن گفتن با آن حضرت نداشت و از عادات پيامبر - صلّى الله عليه و آله - اين بود كه هر زمان فاطمه را مى ديد مسرور مى گرديد. از همين رو سلمان رهسپار خانه فاطمه - سلام الله عليها - شد. وقتى وارد گرديد، ديد مقدارى جو پيش روى فاطمه - سلام الله عليها - است و مشغول آرد كردن آن مى باشد و اين آيه را مى خواند.
{وَما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقى} (2)
آن چيزى كه نزد خداست بهتر و پاينده تر مى باشد.
سلمان موضوع گريه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - را به فاطمه - سلام الله عليها - خبر داد و ايشان برخاست و لباس پوشيد و به عزم ديدار پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بيرون آمد...
فاطمه - سلام الله عليها - به پدر عرض كرد: اى پدر، فدايت شوم! چه چيز شما را گريانيده است؟ پيامبر - صلّى الله عليه و آله - آن دو آيه را بر او خواند.
فاطمه - سلام الله عليها - از شدت اندوه به صورت در افتاد و صداى ناله اش بلند شد كه واى، واى بر آن
كسى كه داخل آتش گردد.
در اين حال سلمان نيز گفت: اى كاش براى اهلم گوسفندى بودم و آنان گوشت مرا خورده، پوست مرا پاره مى كردند و من هرگز اسم آتش را نمى شنيدم.
ابوذر گفت: اى كاش مادرم نازا بود و مرا نمى زاييد و من هرگز اسم آتش را نمى شنيدم.
مقداد گفت: اى كاش پرنده اى بودم كه در بيابان هاى دور دست به سر مى بردم و حساب و كيفرى نداشتم و ذكر آتش را نمى شنيدم.
على - عليه السّلام - فرمود:
اى كاش درندگان گوشت مرا پاره پاره كرده و اى كاش از مادر متولد نشده بودم و نام آتش را نمى شنيدم. سپس دست روى سر گذاشت و شروع به گريه كرد و مى گفت: آه، از دورى راه و كمى توشه در سفر قيامت. گناه كاران به سوى آتش مى روند و به سرعت داخل دوزخ مى شوند...
پاورقى ها:
------------------------------
1) سوره حجر، آيات 43 و 44.
2) سوره قصص، آيه 60.
منبع: بحار الانوار، ج 43
اخلاق رسول خدا قرآن است
عالم بزرگ و عارف ربانى ملّا محمدتقى مجلسى رضوان اللّه تعالى عليه مى نويسد:
آنچه اين بنده از دوران رياضت و خودسازى دريافته ام، مربوط است به زمانى كه به مطالعه تفسير اشتغال داشتم، شبى در بين خواب و بيدارى حضرت محمد (ص) را مشاهده كردم، با خود گفتم شايسته است در كمالات و اخلاق آن حضرت خوب دقّت كنم، هر چه بيشتر دقّت كردم عظمت و نورانيت آن جناب گسترده تر مى شد، به طورى كه نورش همه جا را فرا گرفت، در اين هنگام بيدار شدم، به من الهام شد كه خلق رسول خدا قرآن مى باشد، بايد در قرآن بينديشم، پس هر چه بيشتر در آيه اى دقت مى كردم، حقايق بيشترى نصيبم
مى شد، تا اينكه يك دفعه حقايق فراوانى بر قلبم فرود آمد، پس در هر آيه اى كه تدبّر مى كردم چنين موهبتى بر من عطا مى شد، البتّه تصديق اين مطلب براى كسى كه به چنين توفيقى دست نيافته، دشوار بلكه عادتاً غير ممكن است، ليكن مقصود من راهنمايى و ارشاد برادران فى اللّه مى باشد.
منبع: روضة المتقين، ج 13
بطن قرآن در بيان آيت الله حكيم
مرحوم آيت الله العظمى سيد محسن حكيم در شرح كفاية الاصول در پايان بحث استعمال لفظ مشترك نقل نموده كه يكى از بزرگان دانش فرمود: روزى در منزل ملا فتحعلى سلطان آبادى با گروهى از اعيان و انديشمندان بزرگ كه از جمله آنان سيد اسماعيل صدر و حاج ميرزا حسين نورى طبرسى (مؤلف مستدرك) و سيد حسين صدر بود، حاضر شديم.
آقا ملّا فتحعلى سلطان آبادى اين آيه ى مبارك را تلاوت فرمود:
{وَاعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيانَ أُولئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ} (1)
اى مسلمانان، بدانيد كه اين محمد - صلّى الله عليه و آله - كه در ميان شماست، رسول خدا و عالم به حقايق و مصالح و مفاسد امور است. شما او را به رأى جاهلانه خود مجبور نكنيد؛ كه اگر در بسيارى از امور رأى شما را پيروى كند خود به زحمت و مشقت مى افتيد و به مفاسد و مشكلاتى دچار مى شويد و گمان نكنيد قبول اسلام و پذيرفتن ايمان و اجتناب از كفر و گناه از روى كمال عقل و متانت و زيركى خودتان است، بلكه خداوند متعال به لطف خود مقام ايمان را نزد
شما محبوب گردانيد و در دل هايتان نيكو بياراست و كفر و فسق و نافرمانى را در نظرتان زشت و ناپسند ساخت و از آنها بيزارتان كرد تا در دو جهان خوشبخت و سعادت مند شويد. اينان به حقيقت اهل صواب و هدايتند و اين هدايت بر آنان به فضل خدا و نعمت الهى حاصل گرديد و خدا به احوال بندگان دانا و به صلاح نظام جهان آفرينش آگاه است.
آقا سلطان آبادى پس از آن شروع به تفسير {حَبَّبَ إِلَيْكُمُ} نمود. بعد از بيانات طولانى آن را به معنايى تفسير كرد. هنگامى كه بزرگان اين معنى را شنيدند از او توضيح خواستند و پس از بيان مطلب و توضيح مقصود همه ى حضار به شگفت آمدند و پيش خود مى گفتند: چرا آنها جلوتر از بيان سلطان آبادى متوجه اين نكته نشدند.
روز دوّم در محضر مقدس او حاضر شدند و آقاى سلطان آبادى آيه ى مبارك را به معناى ديگرى غير از اوّلى تفسير نمود. حاضران باز توضيح خواستند و پس از شرح و بيان نيز تعجب كردند كه چرا پيش از بيان او اذهانشان متوجه اين مطلب نشده، آن را درك نكردند.
روز سوّم در خدمت ايشان حضور به هم رسانيدند و همانند روز اوّل و دوّم به شگفت آمدند. پيوسته اين چنين بودند و هر روزى كه به خدمت ايشان مى آمدند معناى ديگرى براى آنان بيان مى كرد. نزديك به سى روز به خدمت او شرفياب شدند و براى آيه ى مبارك نزديك به سى معنى بيان فرمود و حضار هر وقت معنايى از او مى شنيدند توضيح مى خواستند و او نيز توضيح مى داد.
پاورقى:
------------------------------
1) سوره حجرات، آيه 7.
منبع: داستان هاى علوى، ج 1
مفتى عربستان در برابر پاسخ علمى!
مرحوم آيت اللّه العظمى سيد محسن حكيم عليه الرحمه كه مرجع شيعيان و زعيم حوزه علميه نجف بودند، در سفرى كه به عربستان داشتند، در جلسه اى با "بن باز" مفتى عربستان - كه نابينا بود - مواجه شدند.
"بن باز" ظاهراً به ديدن آقاى حكيم رفته بود ولى در واقع قصد داشت با ايشان جدال كند و افكار وهابى گرى خود را مطرح نمايد. در اين جلسه بن باز از آيت اللّه حكيم پرسيد: شما شيعيان چرا به ظواهر قرآن عمل نمى كنيد؟
آيت اللّه حكيم در جواب فرمودند: اين ديدار جاى چنين صحبت هايى نيست بگذاريد به احوال پرسى برگزار شود.
بن باز، سماجت و لجاجت كرد و خواستار دريافت جواب شد.
آيت اللّه حكيم، ناچار به بن باز گفتند: اگر قرار باشد به ظاهر قرآن تكيه كنم و همان را معيار فهم قرآن و عمل به آن قرار دهيم، بايد معتقد شويم كه شما به جهنم خواهيد رفت.
بن باز با تعجب پرسيد: چرا؟
آيت اللّه حكيم فرمودند: چون قرآن مى فرمايد: {وَمَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمى وَأَضَلُّ سَبِيلاً؛ كسى كه در اين جهان از ديدن چهره حق نابينا باشد، در جهان آخرت هم نابينا و گمراه تر خواهد بود.} (1)
و شما كه از دو چشم نابينا هستيد طبق ظاهر اين آيه بايد در آخرت هم نابينا باشيد و در زمره ى گمراهان كه اهل جهنّمند قرار بگيريد، بنابراين ظاهر بسيارى از آيات قرآن مقصود نيست.
پاورقى:
------------------------------
1) سوره اسراء، آيه 72.
منبع: روزنامه جمهورى اسلامي، 30/12/76
آهنگ دلنشين قرآن
سيد قطب در تفسير خود مى نويسد: زمانى ما شش نفر مسلمان با يك كشتى مصرى اقيانوس اطلس را به سوى نيويورك
مى پيموديم. مسافران كشتى 120 مرد و زن بود و جزما كسى در ميان مسافران مسلمان نبود. در روز جمعه به اين فكر افتاديم كه نماز جمعه را در قلب اقيانوس و بر روى كشتى انجام دهيم و علاوه بر اقامه فريضه مذهبى يك حماسه انقلابى در مقابل يك مبشر مسيحى كه در داخل كشتى نيز دست از برنامه تبليغى خود برنمى داشت بيافرينيم، به خصوص كه او حتى مايل بود ما را هم به مسيحيت دعوت كند.
ناخداى كشتى كه يك نفر انگليسى بود موافقت كرد و به كاركنان كشتى نيز كه همه از مسلمانان افريقا بودند اجازه داده شد كه با ما نماز بخوانند، آنها از اين موضوع بسيار خوشحال شدند. زيرا اين نخستين بارى بود كه نماز جمعه بر روى كشتى انجام مى گرفت.
من به خواندن خطبه نماز جمعه پرداختم و جالب توجه اينكه مسافران غير مسلمان اطراف حلقه زده بودند و با دقت به انجام اين فريضه اسلامى نگاه مى كردند. پس از پايان نماز گروه زيادى از آنها نزد ما آمدند و اين موفقيت را به ما تبريك گفتند، ولى در ميان اين گروه خانمى بود كه بعدها فهميدم يك مسيحى يوگسلاوى است كه از جهنم "تيتو" (1) و كمونيسم او، فرار كرده است.
او فوق العاده تحت تأثير نماز ما قرار گرفته بود به حدى كه اشك از چشمانش سرازير بود و قادر به كنترل خويشتن نبود. به زبان انگليسى ساده و آميخته با تأثير شديد و خضوع و خشوع خاصى سخن مى گفت... به او گفتيم كه ما با لغت عربى صحبت مى كرديم. ولى او گفت:
هر چند يك كلمه از مطالب شما را نفهميدم امّا
به وضوح ديدم كه اين كلمات آهنگ عجيبى داشت. امّا از اين مهم تر مطلبى كه نظر مرا فوق العاده به خود جلب كرد اين بود كه در لابه لاى خطبه شما جمله هايى وجود داشت كه از بقيه ممتاز بود. آنها داراى آهنگ فوق العاده مؤثر و عميقى بودند. آن چنان كه لرزه بر اندام من مى انداخت. يقينا اين جمله ها مطالب ديگرى بودند. فكر مى كنم شما به هنگامى اين جمله ها را ادا مى كرديد وجودتان از روح القدس جان مى گرفت! من كمى فكر كردم و متوجه شدم اين جمله ها همان آياتى از قرآن بود كه من در اثناى خطبه و در نماز آنها را مى خواندم. اين موضوع ما را تكان داد و متوجه اين نكته ساخت كه آهنگ مخصوص قرآن آن چنان مؤثر استكه حتى بانويى را كه يك كلمه از مفهوم آن را نمى فهمد تحت تأثير شديد خود قرار مى دهد.
پاورقى:
------------------------------
1) رئيس جمهور وقت.
منبع: تفسير فى ظلال القرآن، ج 4
نذر قرآن
امين السلام فضل بن حسن طبرسى مؤلف تفسير معروف مجمع البيان در سبزوار مى زيست و در سال 548 يا 542 قمرى از دنيا رفت و قبر شريفش در مشهد مقدس (روبروى خيابان طبرسى) است. معروف است كه در تخريب اطراف حرم مطهر حضرت رضا - عليه السّلام - كه در چند سال قبل صورت گرفت قبر علامه طبرسى ويران شد. شاهدان عينى ديدند كه پيكر او با اينكه حدود هشت قرن و نيم از رحلت او مى گذشت، تر و تازه مانده است. از حكايت هاى مشهورى كه به مرحوم طبرسى نسبت مى دهند اينكه: سكته سنگين بر او عارض شد به گونه اى كه بى حركت به زمين افتاد. بستگان
و حاضران تصور كردند كه از دنيا رفته است. (با توجه به اينكه وسايل طبى در آن زمان، به خصوص در قريه اى مثل سبزوار نبود.) بدن او را غسل دادند كفن كرده و دفن نمودند و بر طبق معمول به خانه هايش بازگشتند. ناگهان او در درون قبر، به هوش آمد ولى خود را در قبر يافت. متوجه خداى مهربان شد و نذر كرد هرگاه از آن تنگناى قبر تاريك، نجات پيدا كند و سلامتى خود را بازيابد كتابى در تفسير قرآن تأليف نمايد.
از حسن اتفاق كفن دزدى تصميم گرفته بود قبر او را نبش كند و كفن او را بدزدد. چون كفن دزد قبر را خراب كرد و خشت هاى قبر را برداشت و بند كفن را گشود علامه دست او را گرفت. وى سخت ترسيد. سپس علامه با او سخن گفت امّا او بيشتر ترسيد. علامه ماجرا را به او بازگو كرد و گفت: مترس! سپس كفن دزد علامه طبرسى را به دوش گرفت و او را به منزلش برد.
علامه كفن خود را به او داد و اموال بسيارى را به كفن دزد داد و او به دست ايشان توبه كرد. سپس علامه به نذر خود وفا كرد و تفسير گرانقدر مجمع البيان را كه در ده جلد است به عربى نوشت.
منبع: مجمع البيان، ج 1
آرامش با قرآن
از فاضل گرانقدر جناب آقاى على آقايى "عراقچى همدانى" شنيدم كه فرمود: در سال 1342 ماه محرم كه من در كبوتر آهنگ همدان منبر مى رفتم، انقلاب از قم به رهبرى داهيانه حضرت امام خمينى (ره) آغاز شد، تا آن كه ما خبر دستگيرى امام خمينى (ره) را
به وسيله راديو شنيديم و از اين جهت همه نگران و ناراحت شديم و من در فكر شدم كه اين داستان، آخرش به كجا مى رسد و سرنوشت ملت و كشور چه خواهد شد، خصوصا عاقبت امام خمينى (ره) چه مى شود با اين وضعى كه پيش آمده و دستگاه جبار ايشان را دستگير كرده بودند، در اين هنگام به خاطرم رسيد كه براى آگاه شدن از عاقبت اين كار به قرآن كريم تفأل نمايم.
قرآن را برداشتم متوجه قادر متعال شدم و خواستم كه از قرآن، عاقبت امر را به من نشان دهد پس قرآن را باز كردم، ديدم در اوّل صفحه اين آيه ى مباركه است:
{قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً} (1)
بگو حق آمد و باطل نابود شد، بدان كه باطل نابودشدنى است.
من از اين تفال بسيار نيك، آرامش خاطر پيدا كرده و مطمئن شدم كه امام (ره) آزاد خواهد شد تا آنكه بعد ازچندى در اثر فشار ملت و اقدام علماى اعلام و مهاجرت علماى بزرگ شهرستان ها به تهران، دولت و شاه مجبور شدند كه امام (ره) را آزاد كنند، تا اينكه مرتبه دوّم حضرت امام را دستگير كردند، اين دفعه ايشان را به تركيه، تبعيد نمودند، دوباره من ناراحت شدم و قرآن را برداشتم خواستم با تفال به قرآن بدانم كه عاقبت كار چه خواهد شد (البته اين قرآن، غير از آن قرآنى بود كه در كبوتر آهنگ بود) وقتى قرآن را گشودم، باز ديدم كه اوّل صفحه، اين آيه است: {قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً} خيالم راحت شد، دانستم كه اين دفعه نيز امام آزاد مى شود تا
اينكه پس از مدتى كه امام در تركيه بود ايشان را به نجف فرستادند ناچار به پاريس تشريف آوردند كه اين پيشامد نيز موجب فكر و خيال و ناراحتى مسلمانان بود من دوباره به فكرم آمد كه از قرآن كمك بگيرم و با قرآن تفال بزنم تا بدانم اين مرتبه كار امام (ره) به كجا خواهد رسيد، قرآن را باز كردم، باز ديدم در اوّل صفحه اين آيه آمد:
{قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ ...}
پاورقى:
------------------------------
1) سوره اسراء، آيه 81.
منبع: مردان علم در ميدان عمل، ج 3
يك ماه غذا با قرآن
يكى از صلحاء معاصرين در كتاب روح و ريحان كه مجموعه اى مانند كشكول است از يكى از ائمه جماعت دارالسلطنه تبريز نقل فرمود كه گفت:
روزى مذاكره تفسير صافى با شرح بيضاوى كه شيخ بهائى عليه الرحمه - نوشته است، به ميان آمد، من تفسير صافى را بر شرح شيخ بهائى ترجيح دادم و گفتم: مرحوم شيخ در اين شرح، عبارت پردازى و قافيه سازى را بسيار اعمال فرموده اند.
همان شب در عالم رؤيا ديدم كه به من گفتند: شيخ بهائى در ميان اين حجره است، با خود گفتم خوب است كه بروم و ايشان را زيارت نمايم، چون وارد حجره شدم ديدم شخصى است ضعيف اندام، و باريك قامت، و عمامه كوچكى بر سرش بسته، سلام كردم، جواب سلام مرا داد. شيخ سر خود را پائين انداخت، من فهميدم كه از آن حرف روز گذشته من درباره شرحش بر بيضاوى، از من مكدّر و ملول است.
خواست شيخ بهائى را به حرف بياورم تا بلكه رفع ناراحتى او شود، عرض كردم: حضرت شيخ عرضى دارم، همان طور كه
سرش را پائين انداخته بود، فرمود: چه چيز است، عرض كردم: يك مطلبى است كه نسبت به شما داده اند، آيا صحيح است يا آنكه صوفيه آن را به شما بسته اند.
فرمود: چه مطلبى!
عرض كردم: گويا شما فرموده ايد كه يك ماه مبارك رمضان غذاى من منحصر به كلام الله مجيد بود.
همان نحو كه شيخ بهائى سرش پائين بود، فرمود: بلى صحيح است من گفته ام.
عرض كردم: جناب شيخ، اطباء گفته اند كه اگر آدمى سه شبانه روز غذا و طعامى نخورد، مى ميرد؛ همين كه اين حرف را زدم شيخ بهائى سر خود را بلند كرد و فرمود: آدم نمى ميرد.
چرا تلاوت اشتباه؟!
گويند حاجى ملا احمد نراقى را فرزندى بود كه علاقه به او داشت و او مريض شد به نحوى كه حاجى مأيوس شد و بى اختيار از خانه ديوانه وار بيرون آمد.
در ميان كوچه هاى كاشان راه مى رفت، ناگاه درويشى پيدا شد و به حاجى سلام كرد و عرض كرد: چرا پريشانى؟ حاجى فرمود: فرزندم مريض است و مأيوس گشته ام.
درويش گفت: اين كه مطلب سهلى است.
پس عصاى نيزه دار خود را بر زمين زد و سوره حمد را بدون قرائت و شرايط خواند و نفسى دميد و گفت: حاجى، برو كه پسر تو شفا يافت.
حاجى تعجب كرد و احتمال صدق داده به خانه مراجعت نمود، ديد كه فرزندش عرق كرده و صحّت يافته است، حاجى بسيار در تعجب شد و در عقب درويش كسى را فرستاد و جميع شوارع و خيابان هاى كاشان را گشتند و درويش را نيافتند، پس از هفت هشت ماه حاجى يك روز در كوچه درويش را ديد به او گفت: اى درويش، تو مردى هستى كه در طريقت
قدم مى زنى و صاحب نفَس هستى و ليكن آن روز سوره حمد را خوب تلاوت نكردى و قرائت تو صحيح نبود، البته در تعليم و تعلّم احكام شرعيه ساعى باش.
درويش گفت: اكنون كه حمد ما تو را پسنديده نيامد آن را پس مى خوانم پس، عصا را بر زمين نصب كرد و دوباره سوره حمد را تلاوت كرد و نفَسى زد و گفت: برو.
حاجى به خانه آمد، ديد همان پسرش مريض شده و به همان مرض وفات يافت.
منبع: قصص العلماء
احترام و سكوت هنگام تلاوت قرآن
در كتاب گلزار اكبرى گلشن 51 از ابوالفاء هروى نقل نموده كه گفت: من در مجلس پادشاه، قرآن مى خواندم و ايشان استماع نمى نمودند و سخن مى گفتند. پيغمبر - صلّى الله عليه و آله - را به خواب ديدم كه رنگ مباركش متغيير بود، فرمود:
«اَتَقْرَءُ الْقُرْآنَ بَيْنَ قَوْمٍ وَهُمْ يتَحَدَّثُونَ وَلا يَسْتَمَعُونَ وَاِنَّكَ لا تَقْرَءُ بَعْدَ هَذا إِلَّا مَا شَاءَ اللهُ»
آيا قرآن را براى كسانى مى خوانى كه با هم سخن مى گويند و آن را نمى شنوند! تو بعد از اين به سبب عدم رعايت ادب نتوانى خواند، مگر آنچه خدا بخواهد.
بعد از آن بيدار شدم و گنگ شده بودم، امّا چون فرموده بود «الّا ماشاء الله» اميد داشتم كه زبانم آخر خواهد گشود. پس از چهار ماه در همان محلى كه آن خواب را ديده بودم، باز رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - را در خواب ديدم، فرمود:
«قَدْ تُبْتَ؛ حتماً توبه كرده اى؟»
گفتم: بلى يا رسول الله - صلّى الله عليه و آله -، فرمود:
«مَنْ تَابَ تَابَ اللهُ عَلَيْهِ؛ هر كه به سوى خدا باز گردد خدا هم به مغفرت به
او رجوع خواهد.»
بعد از آن فرمود: زبان بيرون آور و با انگشت خود زبان مرا مسح كرد و فرمود:
هر گاه نزد قومى قرآن مى خوانى پس ترك كن قرائت را تا هنگامى كه گوش گيرند كلام خداوند را.
چون بيدار شدم زبانم گشوده بود.
منبع: گناهان كبيره، ج 2
موفقيت، در پرتو تلاوت حقيقى قرآن
شيخ سليمان ندوى، از روحانيون نامدار پاكستان، نقل شده است كه گفت: روزى به ديدار اقبال لاهورى رفتم و به او گفتم: بسيار شگفت آور است كه من و امثال من، كه عمرى را در تحصيل علوم مذهبى صرف كرده ايم و متخصّص شده ايم، هيچ كدام نتوانسته ايم به اندازه ى شما در نشر معارف اسلامى و تأثير آن در ميان مردم موفق باشيم، اما چطور شما تا به اين اندازه موفق بوده ايد؟ اگر ممكن است علت موفقيت خود را بيان كنيد.
اقبال در پاسخ شيخ سليمان ندوى گفت: اگر به زعم شما توانسته باشم در اين باره موفقيتى به دست آورده باشم، عمل به توصيه اى است كه پدرم به من كرده است:
روزى هنگام صبح كه مشغول تلاوت قرآن بودم، پدرم از جلوى اطاق من عبور كرد و گفت: چه مى خوانى؟ گفتم قرآن مى خوانم، آنگاه پدرم گفت: بسيار خوب! اما دوست دارم قرآن را آنچنان بخوانى كه گويا همين الآن بر تو نازل شده است و خداوند دارد با تو سخن مى گويد: اين توصيه را اقبال فراگوش داشت و همواره با تأمّل و حزن قرآن مى خواند و چنين مى پنداشت كه همين الان قرآن بر او نازل شده است.
اينك يك نسخه از قرآن، كه اقبال از روى آن تلاوت مى كرد، در موزه موجود است.
هنگامى كه اقبال قرآن مى خواند، اشك از
صورتش سرازير مى شد، و بر اين مصحف فرو مى ريخت كه آثارش بر روى كاغذهاى آن موجود است و به همين دليل در موزه نگه داشته شده است.
اقبال لاهورى به قرآن اهميت مى داد و آن را بس مهم مى شمرد. روحش شاد.
منبع: مجله قرآنى بشارت
صداى تلاوت قرآن، از داخل عمارت
عالم جليل مرحوم ملامحمد حسن قزوينى مى گويد: من در سفر حجّ به محلى رسيدم كه در شام سر منور حسين (ع) را در آنجا گذاشته بودند؛ در باغستان هاى آنجا مسجدى بود به نام مسجد الحسين (ع) و من چون داخل مسجد رفتم در يكى از ساختمان هاى آن پرده اى آويخته ديدم. چون آن پرده را كنار زدم سنگى ديدم در ديوار به كار برده شده بود و ديدم گردن يك سرى در آن سنگ آشكار است، و نيز ديدم خون منجمد و خشك شده بر آن گردن مشاهده مى شود. چون چنين ديدم از خادم آن مسجد از آن سنگ و گردن و خون منجمد پرسيدم؟
خادم گفت: اين سنگ جاى سر مبارك حسين بن على (ع) است.
زيرا وقتى آن سر را از عراق آوردند بر اين سنگ نهاده و اثرش در اين سنگ ظاهر شد چنانكه مى بينى، و من مدّت ها است كه داخل اين عمارت صداى تلاوت قرآن مى شنوم. و هر سال بعد از نصف شب عاشورا در اين موضع نورى ظاهر مى شود، آن نور در اين سنگ اثر مى كند و از آن خون ترشّح مى نمايد، و مى ماند و منجمد مى شود.
و من از گذشتگان خدّام اين مسجد همين قِسْمْ شنيده ام و از اين سنگ و اثر ترشّح خون و منجمد شدن آن و تلاوت قرآن به من خبر داده اند.