المقدمات المجد الشیرازی

مشخصات کتاب

المُقَدَمات

بقلم

السيّد محمّد بن آية الله السیّد میرزا مهدي

آل الحجة المجدد الشیرازي قدس سره

اشرف علي تصحيحه وطبعة ونشره

محمد الا علمي الحائري

طبع لجنة التوزيع _طهران

سرشناسه : آل الحجةالمجددالشیرازی، مهدی

عنوان المؤلف واسمه: المقدمات / بقلم محمدبن مهدی آل الحجه المجددالشیرازی ؛ اشرف علي تصحیحة و طبعة و نشره محمدحسین الا علمي الحائري.

تفاصيل النشر: النجف: مطبعة النعمان، 1376ق.= 1956م.= 1335.

مواصفات المظهر: 264ص.: موضح، الجدول، الرسم البياني.

حالة الاستماع: الاستعانة بمصادر خارجية/ جاري التوثيق

لسان : العربية.

موضوع : العلوم الإسلامية-- المجموعات

العلوم القديمة

معرف المضافة: اعلمي، محمدحسین، 1281 - 1349.

تصنيف الكونجرس: BP11/5/آ7م7 1335

تصنيف ديوي: 297/04

رقم الببليوغرافيا الوطنية: 1 7 4 5 1 4 1

ویراستار دیجیتالی : سرکار خانم زهرا محمدی

ص: 1

المؤلف

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِینَ، والصّلاة والسّلام علی محمّدٍ وآله الطّاهرین المعصومین، ولعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین من الأوّلین والآخرین.

(وبعد) : فأني قد کتبت فی غابرزمان ابان بالمقدمات رسائل فی مبادى العلوم وسميتها بما يلي :

1 - آغاز دانش في أصول الدين

2 - تلخيص المنية » آداب التعليم والتعلم .

3- ابنية السرف » الصرف.

4- قواعد الاعراب »النحو .

ه - مختصر المنطق »المنطق .

6- فصول الحساب »الحساب.

7-ابواب الهندسه »الهندسه.

8- نجوم الملك »الهيئة.

9 - بيان التجويد » التجويد .

10 - خلاصة العروض » العروض .

ثم رأيت نشرها بغية أن ینتفع بها المشتغلون ، وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیبُ .

( المؤلف )

ص: 2

1 - آغاز داشت

ص: 3

بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِینَ ، والصلاة والسلام على محمّد وآله الطاهرين واللنعة

لدائمة علی أعدائهم إلی یوم الدین.

( وبعد ) : این مختصري است در اصول دین .

س - دين يعني چه ؟

ج _:دین طریقه ملی است و (مراد در اینجا دین اسلام است )که هرگاه شخص پیرویش نماید باین معنی که هر گاه شخص - معتقدات - کردار - گفتارش - مطابق ان باشد او را هدایت مینماید، و در دنیا و آخرت سبب

روسفيدي شخص میگردد .

س - اصول دین یعنی چه ؟

ج - ? اصول جمع اصل است ، واصل بمعنی بيخ وريشه چیز است ، و چنانچه درخت هرگاه بیخ و ریشه نداشته باشد ثمر نمیدهد، همچنین هر گاه شخص معتقد باصول - که ذکر خواهد شد - نباشد بی دين و کردار اوبي فايده

خواهد بود.

س _اصول دین و مذهب حقه چند است ؟

ج - پنج است : ( اول ) توحید ( دوم ) عدل (سیم ) نبوت ( چهارم )

امامت ( پنجم) معاد .

ص: 4

آغاز دانش

س - کسیکه اینها را نداند حال او چگونه خواهد بود

ج - هر کس ( توحیدیا نبوت ) ( یا معاد) را نداند یا منکر با شد کافر و نجس خواهد بود اما هر کس ( امامت ) یا عدل - را نداند یا منکر باشد کافر و نجس نیست بنا بر مذهب مشهود لكن شيعه ومؤمن نمیباشد

س - خلاصه اعتقادات واجبه که شخص باید معتقد با نها باشد بیان فرمائید

ج _بدانکه بر هر مکلفی واجب است که اعتقاد داشته باشد با اینکه از برای عالم خالق وموجدی هست که همه چیز را او ایجاد فر موده و همه چیز در قدرت او است و او تنها است و شريك ندارد، و بهيچ وجه نقصی در او نیست و هرچه کمال بذهن آید از - علم - توانائی - اراده - حکمت - صدق _وغیر اینها بر وجه کمال و تمام در اوست ، و او عادل است و ظالم نیست و انکه از براي او پيغمبر انی است که انهارا فرستاده که اوامر و نواهی او را به بندگانش برسانند و مصالح ومضارا يشانرا برای انها بیان کنند، و مطيعان را وعده جزای نيك و بهشت دهند، وعاصیان را از جزای بد و آتش دوزخ بترسانند و باید دانست که همه انها آمده اند و انجام وظیفه داده اند، اول انها آدم ابو البشر وآخر انها حضرت محمّد ابن عبد الله صلى الله علیه و آله میباشند و او از همه پیغمبران افضل و دین او از همه ادیان جامعتر و بهتر ، ودیانت او ناسخ همه ادیان و تا روز قیامت با قی است - حلال محمّد حلال الى يوم القيمة وحرام محمّد حرام الى يوم القيمة - و باید دانست که پس از او دوازده امام جانشین اویند

اول - امير المؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام که داماد و پسرعم پیغمبر (ص)

وافضل واكمل تمام مردم است

ص: 5

دوم - امام حسن ﴿ع﴾ كه پسر بزرگ امير المؤمنين ، ومادرش (فاطمه زهراء (ع) دختر حضرت پیغمبر (ص) میباشد

سوم - امام حسین (ع) که پسر دوم امير المؤمنين ، مادرش فاطمه (ع) دختر حضرت پیغمبر است

چهارم - امام زین العابدين، علي ابن الحسين عليهما السلام

پنجم - امام محمد باقر ، پسر امام زین العابدين عليهما السلام

ششم - امام جعفر صادق ، پسر امام محمد باقر عليهما السلام

هفتم - امام موسی کاظم ، پسر امام جعفر صادق عليها السلام

هشتم - امام رضا - علي ، پسر امام موسی کاظم عليهما السلام

نهم - امام محمد تقي ، پسر امام رضا عليهما السلام

دهم - امام علی نقی ، پسر امام محمّد تقي عليهما السلام

یا زدهم - امام حسن عسکري ، پسر امام علي نقي عليهما السلام

دوازدهم - حجة ابن الحسن المهدي، پسر امام حسن عسكرى عليهما السلام و یازده کس ایشان از دنیا رفته اند - و امام دوازدهم حجة ابن الحسن المهدي صلوات الله عليه - زنده و از نظرها غائب است تا وقتیکه خدا بخواهد ظاهر شود و دنیارا پر از عدل و داد فرماید

و باید دانستکه همه امامها واجب الاطاعة هستند ، وانها با حضرت زهراء سلام الله عليها - دختر پیغمبر - همه معصوم از گناه میباشده إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً )

و نیز باید دانستکه خدا از برای مردم دار جزائي قرار داده و بعد از مردن همه انها را زنده میکند - و مطیعان را ببهشت می بر دو گناه کاران را بجهنم میفرستد

ص: 6

و بدانکه این عقاید که ذکر شد و اجبست که انسان معتقد باینها باشد قلبش و بزبان هم اقرار کند - قُلْ هَذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوَاْ إِلَى اللَّهِ عَلَى بَصِيرَةٍ أَنَا وَمَنِ اتَّبَعَنِي وَسُبْحَانَ اللهِ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ-

س - ایا میتوان در اصول دین تقلید نمود یا باید اصول دین را از روی استدلال تحصیل نمود

ج -در اصول دین میتوان تقلید نمود، چون دينهای مختلف در عالم هست بعضی قائل بيكا ننگي خدا - بعضی بشرك - برخي قائل بعدل - جمعی قائل نیستند پس اگر ما بخواهیم بنام انها اعتقاد پیدا کنیم نمیشود چون نمیتوان هم خدا يكی باشد - هم دو - هم عادل باشد هم نباشد ، پس دين صحيح يكی است وانرا بعقل و دلیل باید یافت

بلی هرگاه کسی اعتقاد پیدا کند برویه و دران اعتقاد مقصر نباشد در پیش گاه عقل و خرد مسئول نمیباشد

س - از چه راه بدانیم که خداوندي داريم

ج - (1) بهترین راه از براي خدا شناسی رجوع بوجدان وفطرة عقل است که هرگاه کسی تفکر نماید در اسمان وزمین و خورشید و ماه و ستارگان و دریاها وحيوانات مختلفه و درختان وسائر چیزها گوناگون با این ترتیب منظم، و خصوصیانیکه در هر کدام از آنها است بر وفق حکمت قرار داده شده، بلکه هرگاه شخص فقط خود را ملاحظه کند که با بهترین ترتیب افریده شده بعد

ص: 7


1- مخفی نماند که غالب ادله که در این مختصر ذکر شده بملاحظه اذهان عامیان کودکان تقریر و بیان شده ، چه انکه اذهان ایشان بالاتر از این بیانات تحمل ندارد

از انکه چیزی نبوده و کارخانهای مختلف در او خلق شده مانند - چشم برای دیدن - گوش برای شنيدن دهن و دندان و زبان برای خوردن و چشیدن - دماغ برای بو نمودن -دست و پا برای رفتن وامدن و کار کردن -با این ترتیب زیبا و خوش نما ، و عقل که هیچ دیده نمیشود و حکمش حکم با دشاه بدن است که شخص را بر وفق صلاح اداره میکند و هرگاه خللی باورسد تمام جهات شخص خراب میشود - چنانچه در دیوانها مشاهده میشود - یقین مینماید از برای تمام این دستگاهها خالق دانای وحكيم توانائی است

حال براي توضیح مطالب مثال اوریم تا خوب روشن شود هر گاه شما به بیند ( سیاره ) پاکیزه : از صحرا بطرف شهری می ايد ، و در کوچها و خیابانها رو به گاراج بترتیب میگردد ، و چون کسی سرراه او پیدا شود ، صدا میکند

، تا انکه وارد گاراج کشت ، و در موضعی که سیاره نیست ، رفته ایستاد ، پس سئوال - نمائید - کی این سیاره را درست کرده و کی او را حرکت میدهد، جواب گویند :خودش درست شده و خودش حرکت میکند شما باو خواهید گفت: چکونه او درست کننده ندارد: این نمیشود ، پس ما گوئیم چکونه میشود :این عالم بزرگ درست کننده نداشته باشد

س - اگر خدا هست پس چرا دیده نمیشود، مگر میشود چیزی باشد که دیده نشود

ج - ايا وقتی جایی از بدن شما درد میکند کسی ان درد را میبیند - ایا عقل شما دیده میشود - ایا قوه برق که در سیم است و هرگاه شخص دست باو بزند او را گرفته هلاک میکند دیده میشود ؟ خیر بلی ما از آثار این امور را میشناسیم، همچنین خدا را ما ازا آثار خواهیم شناخت

ص: 8

توحيد

س - توحید یعنی چه

ج - توحيد يعنی خدا يكی است وشريك ندارد

س-بچه دلیل بدانیم خدا يکی است و دو نیست

ج - أدله عقليه وسمعيه بسيار است و ما اكتفا بدو دليل ميكنيم ( أول ) انکه هرگاه دو خدا بود دستگاه آسمان و زمین بهم خورده - مثلا - يك خدا میخواست باران بیاید، يك خدا میخواست نیاید پس دو خدا با هم نزاعشان میشود و مشغول نزاع شده (چنانچه) دوسلطان در مملکت سبب خرابی مملكت وجنك و نزاع میشوند( لوكان فیها آلهة إلا الله لفسدتا )

( دوم ) هرگاه دو خدا بود ، پیغمبران آن خدا می آمدند و کتابهای انها بما میرسید، و آثار وصفی هم أزان خدای دیگر دیده میشد .

س - صفات ثبوتيه يعني چه

ج - يعنی صفاتیکه خداوندمتعال دارای آنها است وانها كمال محض است

س - ان صفات چیست

ج - برخی از صفات ثبوتیه را شاعر در این شعر جمع نموده و ما بجهت آسانی حفظ ایراد مینمائیم

(عالم ، قادر، حي است ، مرید، مدرك) (هم قديم ، أزلی دان ، متكلم ، صادق )

س - معنی هر يك از این صفات را بیان فرمائید

ج - عالم يعنی دانا، قادر يمنی توانا ، حی يعني زنده ، مريد يعنی کارهایش

ص: 9

بخواست او است نه انکه فاعل بالطبع بوده باشد مثل چراغ در نور دادن واتش در سوزاندن ، مدرك يعنی ( بينا وشنوا ) و همه چیزها را ملتفت میشود ، قدیم يعنی هميشه بوده و سبق عدم ندارد ، ازلی بهمان معنی است ، متكلمّ يعني گویا است -و باید دانست انکه خدا که گویا است نه انستکه زبان و دهن دارد

بلکه انستکه (صدا) خلق میفرماید ، صادق يعنی راستكو است

س - بچه دلیل خدا دارای اين صفات است

ج - چون این صفات همه کمال است و خدا نمیشود از کمالی خالی باشد ، بلی بعض اين صفات دلیل عقلی ندارد و از شرع رسیده است ، مانند اینکه خدا متکلم است .

س - صفات سلبيه يعني چه

ج - يعنی صفاتيکه خدا دارای آنها نيست وانها نقص است

س - آن صفات چیست

ج - انهارا شاعر در این شعر جمع نموده و بجهت حفظ انرا ذکر مینمائیم

(نه مرکب بود ، جسم ، نه مرنی ، نه محل )

( بي شريك است ، معانی ، تو غنی دان خالق )

س - معنی هر يك از این صفات را بیان فرمائید

ج - مرکب انست که جزء عقلی ، با جزء خارجی، داشته باشد ، مانند انسان که مرکب از جنس وفصل است ، که أجزاء عقلیه است ، و از سر و دست و پا، که أجزاء خارجيه است

(وخدا چنین نیست ) ، جسم ( معلوم است ) ( وخدا مانند سایر چیزها جسم نیست ) ، مرئی يعنی ديده شده ( يعني خدا را مانند بعض چیزها نمیتوان

ص: 10

ديد ، محل يعنی جای چيزی بودن (وخدا محل و جای چيزی مانند: خواب ، بيداری حركت ، سكون ، قوة ، ضعف ، خوشحالی ، بد حال ، وأمثال اينها ، نيست ، بی شريك يعنی شريك ندارد (چنانچه گذشت) ، معانی يعنی معانی متعدده نیست که صفات و ذاتش دو چیز باشد ( مثلا ) شخص دانا دو چیز است ( يكی ) شخص (دیگر) دانائی ، و این دو از هم جدا میشوند ( مانند شخصی که دانا نیست ) ، وخدا انچنین نیست بلکه علم خدا عین ذات اوست ، و همچنين بقيه صفات ثبوتيه همه عين ذات است، غنی يعنی بی نياز، خدا بی نياز ومحتاج بكسی از مخلوقاتش ( مانند ابر، باد، خورشید، و چیزهای دیگر) نیست

س -بچه دلیل خدا دارای این صفات نیست و منزه است از آنها

ج - چون این صفات نقص است ، و نقص برخدا محال است و ممکن نیست

((سدل))

س - معنی عدل چیست

ج - عدل معنیش اینستکه خداوند متعال در جمیع جهات بعدالت رفتار میفرماید : و کارهائیکه در حکمت لازم است مثل : ( ارسال رسل )

( وانزال كتب ) مينمايد ، وظلم نمی نمايد ، وکار زشت و ناشايسته نمی فرمايد

بچه دلیل خدا عادل است

ج - دلیل بر آن انستکه کسی که کار زشت مینماید ، یا کاریکه در حکمت لازم است ترک میکند ، از يکی از دو سبب خالی نيست ، یا از جهت انستکه

ص: 11

آغاز دانش

خوب و بد کارها را نمیداند ، و یا از جهت انستکه احتیاج دارد و بي ظلم نمیتواند انجام کار خود دهد و در سابق گذشت که خدا جاهل و محتاج نیست (تَعَالَی اَللَّهُ عَنْ ذَلِکَ ) (و پوشیده نماند) : که عدل يکی از صفات کمال است و در سابق اشاره بآن شد که خدا باید دارای صفات کمال باشد ، پس سبب انكه أورا يكی از اصول شمرده (و تنها ذکر شده) انستکه بعضی آنرا قبول ندارند :و میگویند: اگر خداوند پیغمبر را جهنم ببرد، کافر را بهشت ، زشت نیست ، و بر خرد سليم ، بطلان این کلام معلوم است

س - خداوند اراده کار زشت میکند ، یا نه ؟

ج - اراده کار زشت ،زشت است ، و خدا زشت نمیکند

((نبوت))

س - نبوت يعنی چه

ج - نبوت بر دو قسم است ، عامه ، وخاصه ، نبوت عامه انستکه که خدا عز وجل سفيرانی از برای هدایت مردم فرستاده ، و نبوت خاصه انستکه (محمّد) ابن عبد الله صلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ، آخران پیغمبران است ، و بعد از او پيغمبری نیامده : ونخواهد امد

س - دلیل بر نبوت عامه چیست

ج - دلیل بر آن انستکه خدا حکیم است ، وکار لغو نمیکند ، پس باید خداوند در خلق عالم و این دستگاه پهناور دنیا غرض داشته باشد، و چون مردم خود نمیتوانند آن غرض را بفهمند و بان برسند، پس باید خداوند متعال کسانیرا

ص:12

بفرستد که غرض و مقصود خدا را به بندگانش بفهمانند و برسانند

س - يك نفر كافی است پس چه احتیاج است به پیغمبران چند

ج-چون مردم در هر زمانی مانند مردم زمان دیگر نیستند ، چنانچه که زمانی مردم در کوه زندگی میکردند ، زمانی در کوخ ، زمانی در عمارت کلی ، اين زمان در عمارات عالیه ، پس در هر زمانی باید شخص حکیم فراخر حال مردم : واندازه عقول آنان ، بفرستد

س - چه چیز مردم را وادار میکند که کوش بدهند بكلام كسيكه أدعای نبوت میکند

ج - چون اگر گوش ندهند ، تا صدق و کذب او معلوم کردد احتمال انکه او راستگو باشد میرود ، و اگر راستگو باشد (ضرر) متوجه مردم میکردداز معصیت او ؛ و معلوم است که دفع ضرر محتمل بحكم عقل لازم است

س - کسیکه ادعاي نبوت میکند از کجا بدانیم راستگو است یا دروغ گو

ج - دليل بر صدق مدعی نبوت معجزه است ، وان عبارت از کاری است که از مردم نیاید : مانند حرف زدن حیوانات؛ وجمادات با او : وأمثال اينها

س - فرق بين سحر و معجزه چیست چون ساحر هم کارهای فوق العاده میکند

ج - بهترین فرق انستکه پیغمبر هر چه از او بخواهند میتواند نماید ، لكن ساحر عمليه او محدود است در کارهائیکه فقط خود میگوید

س - شرائط پيغمبر، ادعای پيغمبری ؛ معجزه ، از کسانیکه برانها فرستاده شده أعلم باشد ، طهارت مولد ، عصمت يعنی از أول عمرش معصيت نکرده باشد، بد خلق و کج روش و اعضایش ناقص نباشد بنحویکه موجب تنفر

ص: 13

مردم شود تا نقض غرض لازم

س-پیغمبران چندند

ج - بنا بر مشهور ( صد و بیست و چهار هزار ) 124000 میباشند، وبعض انها (الوالعزم) میباشد يمنی بر همه مردم پیغمبر بوده اند در مدتی از زمان

س - دلیل بر نبوت خاصه ، یعنی نبوت حضرت ختمی مرتبت محمّد بن عبداللَّه صلى الله عليه وآله چیست

ج - دلیل بر نبوت آن حضرت بسیار است و واضح ترين إنها قرآن است چون انحضرت با آنکه هیچ نزد معلمی نرفته ، وخطی ياد نگرفته ، کتابی اورد كه أحدی مانندان نتوانست بیاورد؛ با آنکه کفار در آن وقت میخواستند که انحضر ترا مغلوب نموده تكذيب نمايند ، و مردم را از اطراف انحضرت پراکنده کنند ، و همه عرب ، واهل لسان ؛ وفصيح ، وبليغ بودند ، وقران باوردن مثل خود ايشان را دعوت نمود وبالنتيجه ايشان نتوانستد مبادره کنند

س- آیائیکه بر دعوت آنان (بآوردن مثل قرآن) دلالت دارد بیان فرمائید

ج - ما بچند آیه اکتفا میکنیم ( أول ) وان((کُنتُم فی رَیبٍ مِمّا، نَزَّلنا عَلی عَبدِنا فَأتُوا بِسُورَهٍ مِن مِثلِهِ وَادعُوا شُهَدائکُم مِن دُونِ اللهِ اِن کُنتُم صادِقین)) (سوره بقره ) ايه (23) (ترجمه )اگر شما مردم شك و ترديد در حقانیت قرانیکه ما فرود آوردیم بر بنده خودمان ( يعني حضرت پیغمبر ) دارید ، کمان دارید کتاب آسمانی و از جانب خدا نیست پس بمعاونت همدستان خود يك سوره مانند این قرآن بیاورید ، اگر راستگو میباشید

(دوم ) قل لئن اجتمعت الجن والأنس على ان يأتوا بمثل هذا القرآن لا يأتون بمثله ولو كان بعضهم لبعض ظهيراً ، ( سورة بني إسرائيل ) آيه (88)

ص: 14

«ترجمه» بگو ای پيغمبر اگر جمع شوند ، جن ، وانس ، از براي آنکه بیاورند مثل این قرآنرا ، نتوانند بیاورند مثل انرا : اگرچه بعضی كملك بعض دیگر باشند

( سؤالهای مختلف )

س 1 - معنی عصمت را بیان فرمائید

ج - عصمت يعنی انکه در شخص قوه وقدرتی باشد که او را منع نماید از معصیت خداوند در هر حال ؛ با انکه قادر بر معصیت هم باشد ، وبعضي مثال انرا چنین گفته اند ، مادر مهربان : اگر چه قادر است برگشتن فرزند، لكن بجهت ان محبتی که بفرزند دارد ، هرگز او را نمیکشد

س 2 - اینکه سابقا گفتید. نبی بايد معصوم باشد . بچه دلیل

ج - دلیل بر عصمت پیغمبر بسیار است . لكن ما بدو دليل اكتفا میکنیم

(أول ) انکه هرگاه پیغمبر معصوم نباشد . اعتمادی بر گفته های او نماند چون محتمل است دروغ بگوید . یا بعض کارهائیکه خود بأنها أمر ميكند. ترك نمايد. پس دیگران اولی میباشند در ترك كردن آنها ( دوم ) انکه زشت است بر خداوند حكيم. انكه أمر نماید مرد مرا . بمتابعت و پيروی نمودن .

از شخصیکه اشتباه میکند. یا متعمداً معصیت مینماید -و باید دانست که پیغمبر چنانکه عمدا کار زشت . ومصيت . نمیفرماید . سهواً هم کار زشت نمیکند

س 3 - دلیل بر انکه قرآن معجزه است چیست

ج - دلیل بران بسیار است و در این مختصر اكتفا بدور دليل مينمائيم

ص: 15

(أول )انكه عرب با آنکه فصیح بودند نتوانستند مانند انرا بیاورند چنانکه گذشت ( دویم ) انکه در قرآن خبر از غیب بسیار است مانند « وَاللّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النّاسِ » در قصه : غدير خم قصه : غدیر خم ، «ضُربت عليهم الذّلّة » در أمر : يهود ، «سَیَصْلی ناراً ذاتَ لَهَبٍ» در قصه : ابو لهب . « لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرام » ، در قصه : فتح مكه (الم غُلِبَتِ الرُّومُ فِي أَدْنَى الأَرْضِ وَهُم مِّن بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ) در قصه : جنگ روم (وَلَنْ تَفْعَلُوا ) در مقام انکه : مانند قرآن نتوانند اورد (وَلاَ يَتَمَنَّوْنَهُ أَبَداً ) در أمر : يهود . وأمثال اينها

(امامت)

س - إمامت يعني چه

ج - إمامت عبارة است از ریاست ( اغانی ) عامة : در امور دين ودنيا. از برای شخصی از مردم. که نایب و جانشین باشد از جانب پیغمبر (ص ) . و ((طایفه شیعه)) برانند که :برخداوند متعال حکیم لازم است که تعیین نماید إمام بعد از پیغمبر را. وهر إمام بعد از إمام ديگر را . چنانچه لازم است تعیین پیغمبر

س - دليل بر إمامت چیست

ج - پس از آنکه در باب نبوت ذکر شد که چون خداوند بغرضی اين عالم را خلق فرموده و خود مردم نمیتوانند ان غرض را بفهمند و بآن برسند . پس لازم است كسانيرا برانگیزاند . که مرد مرا ( بتکالیف ) آگاه نمایند

ص: 16

و بمعارف حقه وترقيات عقول و نفوس بکشانند ، همچنان گوئیم که بر هر پیغمبری لازم است ، براي باقي ماندن دین و احکامیکه اورده ، إمام و جانشينی نصب فرماید ، که مردم در امور دينيه ، و موارد اختلاف ، أو رجوع نمايند ، وآمر بمعروف ، وناهي از منكر، وداعي الى الله باشد

ن - ایا قرآن کفایت این امر را نمیکند

ج - قرآن چون محکم ، و متشابه دارد، و احتمالات مختلفه در آن میرود ، نمیشود حاكم ورافع اختلافات باشد ، واما اختلاف مردم با وجود إمام ، پس بعلت پيروی نکردن ایشان است از إمام س - اگر بنصب إمام رفع اختلاف نشود پس فائده تعیین چیست

ج - فائده أش اینستکه از طرف خدا طریق هدایت مردم تمام شود ، (اثلا يكون للناس على الله حجة ، ويهلك من هلك عن بينة ) وبر خدا نيست که مرد مرا جبر بر هدايت نمايد ( لا اِکْراهَ فِی الدّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ )

س - اینکه گفتید خدا باید تعيين إمام فرماید بچه دلیل و چرا نمیتوانند مردم تعیین کنند .

ج - چون مرتبه امامت مانند مرتبه نبوت است و چنانچه مردم نمیتوانند تعیین نمایند پیغمبرا ، همچنین نمیتوانند تعیین نمایند امامرا چون مردم بر باطن اشخاص مطلع نیستند ، ومصلح و مفسد را تشخیص نمیدهند ( وَاللّه ُ يَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ ) ، حال بجهت توضیح مطلب مثالي اوریم ، حضرت موسی با انکه از پیغمبران «الو العزم» است اختیار فرمود هفتاد نفر را ، از برای آنکه وحی را بشنوند ، پس معلوم شد همه منافقند ، با انکه حضرت موسى (ع) شك نداشت در ایمان و اخلاص انها

ص: 17

س - شرائط امام را بیان فرمائید

ج - شرط است در امام چند امر ، عصمت ، طهارت مولد ، معجزه ، نص از إمام سابق ، افضل بودن از جمیع مردم در ؛ علم ، شجاعت ، سخاوت، مروت ، وسائر كمالات . پاك بودن از صفات زشت وعيوب مانند . حسد عداوت کج خلقی . كوری . كری. وامثال اينها

س - دليل بر اینکه إمام باید افضل از مردم باشد چیست

ج - چون اگر در مردم کسی باشد . که افضل از امام باشد . وخدا إمام را تعيين فرمايد . لازم می ايد تقديم «مفضول » بر « فاضل » و این امر زشت و از حکیم صادر نمیشود . پس بايد إمام افضل باشد

س - دليل لزوم سلامت إمام از عيوب «خَلقيه «و « خُلقیه » چیست

ج - دلیل بر آن انستکه هرگاه سالم نباشد . موجب نفره و « کریز » مردم از او میگردد . و این خلاف مقصود « و نقض غرض است )

س - دلیل بر خلافت بلا فصل : وامامت علی بن ابی طالب امير المؤمنين .

عليه السلام چیست

ج - ادلة بر امامت وخلافت علی بن ابي طالب علیه السلام از شمار بیرون است . و بسیار کتاب ها در این باب نوشته اند . حتى انكه

« علامه حلی ره »: در این باب کتابی نوشته اند .«مسمى بالفتن » و در آن کتاب متجاوز از هزار دلیل بر امامت انحضرت ذکر فرموده. لكن ما بچند دلیل اکتفا میکنیم (اول) انکه امام باید افضل از تمام مردم باشد و امیر المؤمنين عليه السلام افضل از تمام مردم است . اما دلیل بر اینکه امام باید افضل باشد پس گذشت. و اینکه علی عليه السلام افضل است پس ادله ان بسیار و از آن جمله است آیه مباهله .

ص: 18

(وَأَنفُسَنَا وأَنفُسَکُمْ )

(دوم) انکه حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله در مراجعت از حجت الوداع در زمينی که انرا ( غدیر خم ) مي نامند در مقابل ( هزارها ) مردم در وقت بسيار كرم (نزديك ظهر ) امر فرمود بجمع شدن مردم. و از براي انحضرت مبني ترتیب دادند . پس انحضرت بران منبر بالا رفت و بعد از خواندن خطبه فرمودند ( مَن کُنتُ مَولاهُ فَعَلِیٌّ مَولاهُ ؛ اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ) (ترجمه) يعني هر كس «من آغا : وصاحب اختیار» او هستم؛ پس «علی» « آغا : وصاحب اختیار » اوست ، پس فرمود ، خدایا ، دوست دار؛ هر که او را دوست دارد و دشمن دار ؛ هر که او را دشمن دارد

«مخفي نماند » که این حدیث را تمام «شیعه » و بسیار از « عامه » مانند ابن حجر : در صواعق ، حاکم : در : در مستدرك ؛ نسائی : در خصائص ، وغير ایشان - نقل نموده اند

( سوم ) انکه هیچ يك از كسانيكه گفته اند « مردم » خلیفه میباشند صلاحیت از برای خلافت ندارند؛ چون آنها معصیت کار بوده اند ؛ و همه سابقاً بت میپرستیدند ، وخدا فرموده است «لاَ یَنَالُ عَهْدِی الظّالِمیِن عهد و « امامت » بکسیکه ظلم نموده است نمیرسد ، پس کسیکه صلاحیت دارد علي بن ابي طالب أمير المؤمنين عليه السلام میباشد فقط

س:دلیل بر امامت أمه بعد از أمير المؤمنين عليه السلام چیست

ج - دلیل بر امامت ایشان، نیز بسیار است ، و ما بچند دلیل اكتفا ميكنيم (أول) روایتی که از پیغمبر (ص) رسیده است در اسمهای أمه عليهم السلام

س - حدیث وارد از پیغمبر را بیان فرمائید

ص: 19

ج - انحدیث اینستکه ؛ جابر بن عبدالله انصاری ، گفت ، چون این آیه نازل شد ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنكُمْ ) من عرض کردم: ( يا رسول الله ) شناختیم خدارا ، پس اطاعت کردیم او را . و شناختيم ترا ، پس اطاعت کردیم شمارا ؛ پس کیانند « وألي الامر » که خداوند امر فرموده است مارا ، بطاعت انها ، حضرت پیغمبر فرمود: آنهایند خليفهای من ای جابر ، وصاحبان امر « يعنی امامت » بعد از من ؛ أول انها : برادرم علی است، پس بعد از او ، پسرش : حسن ، پس حسين ؛ پس علی بن الحسين پس محمد بن علي ؛ وخواهی « ای جابر » او را درك كرد ، پس چون او را درك كردي «ديدی» از جانب من باو سلام رسان؛ پس جعفر بن محمد، پس موسی

ابن جعفر ، پس علی بن موسى الرضا ؛ پس محمد بن علي ، پس علي بن محمد، پس حسن بن علی ؛ پس محمد بن الحسن ، که پر میکند زمینرا از عدل و داد ، چنانچه پر شده است از ظلم وجور « دوم »انکه امام باید معصوم باشد ، و هیچکس غیر از ائمه معصوم نیست؛ پس آنهایند امام ، نه غیر ایشان (سوم) انکه هر يك از أمه عليهم السلام ، ادعای امامت نمودند ، ومعجزه بر دست ایشان ظاهر شد، پس ایشانند امام میباشند و اما معجزات ایشان پس کتب پر است از آنها ، و برخی از آنها را مرحوم سید هاشم بحرانی در كتاب «مدينة المعاجز » جمع نموده

«فائده »( امام دوازدهم «الحجة ابن الحسن المهدي (ع) »زنده است از هنگام ولادت «سال دویست و پنجاه و شش » تا زمانیکه ظهور فرماید ؛ و دنیا را پر از عدل و داد کند ، و ما باید از خداوند متعال خواهان ظهور و فرج آن حضرت باشیم .

ص: 20

س- چه گونه میشود کسی اینقدر عمر کند

ج - طولانی شدن عمر ، بخواست خداوند ممکن است و مانعی ندارد ، چنانچه در نیکان و بدان این امر اتفاق افتاده است ، اما از نیکان : پس حضرت خضر (ع) ، وحضرت عیسی (ع) ، واما از بدان پس شیطان ، ودجال ( معاد )

س - معاد يعني چه

ج-یعنی بازگشت مردم.پس از مردن،بجهت حساب ،و جزا

س-معاد برچند قسم است

ج-بردوقسم «اول »روحانی ، وان عبارتست از ماندن روح بعد از مردن بدن در دنیا ، اگر نیك باشد ، در نعمت خواهد بود ، و اگر بد بوده است ، در عذاب خواهد بود «دوم » جسمانی ، وان عبارتست ، از برگشتن این بدنها بعد از مردن (و پوسیده شدن ) بهمين جوريكه الحال میبینیم، بجهت جزا و دیدن پاداش عمل

س - دلیل بر معاد چیست

ج - دليل بر آن چند امر است( أول ) انکه هرگاه جزائی نباشد ، تکلیف نمودن مردم بکارهای مانند : جهاد ، حج ، نماز ، روزه ، وغير اينها ، قبیح و زشت خواهد بود، چون تکلیف زحمت است ، و عقل زشت میداند شخصی بنده أشرا در زحمت اندازد، بدون جزا ؛ و چون معلوم است که جزا

ص:21

در این دنیا نیست، بواسطه آنکه می بینیم بسياری از فرمان برداران مانند ، انبیا ، همیشه در شکنجه و زحمت بوده اند، و بسياری از زشت کاران مانند ، فرعون نمرود: شداد :همیشه در راحت بوده اند، پس باید جزا در دیگر باشد

(دوم)آنکه ،پیغمبران،و امامان ،خبر از معاد داده اند،و آنها راستگو میباشند ،پس لازم است از آنها قبول کنیم (سوم) آنکه در قرآن مجید تصریح بان شده در آیات بسیار چنانچه در (سوره بقره) میفرماید (كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللّهِ ، وَكُنْتُمْ أَمْوَاتًا ، فَأَحْياكُمْ ، ثُمَّ يُحْيِيكُم ، ثُمَّ يُجيبكُم ؛ ثُمَّ اِلَيْهِ تُرْجَعُونَ) (ترجمة )كم چگونه کافر میشوید بخدا و (در مقام تعجب است )و حال آنکه شما مردگان بودید ( درشکمهای مادر و قبل ازان ) پس خداوند زنده گردانید شمارا ، پس خواهد میرانید شمارا ، بس زنده خواهد کرد شمارا ، بس زنده خواهد کرد شمارا ، بس بسوی او (کنایه از روز قیامت) خواهید برگشت

(و باید دانستکه این دلیلهای ، دلیل بر هر دو قسم معاد : میباشد ( فائده ) بقیه معتقدات شیعه را که از پيغمبر وأئمه اطهار علیهم السلام رسیده است بیان فرمائید ، با دلیل آنها

ج - چون بر ما معلوم شد ، که پیغمبر وأمه از جانب خدا میباشند ، و همه راستگو و معصوم ، هستند . پس هرگاه ، کلامی راجع بامری از گذشته واینده ، فرمودند ، لازم است ايشانرا تصدیق کنیم ، بدون مطالبه دليل عقلی حال ما بعض چیزهائیکه از آن بزگواران رسیده ، مختصرا ذکر میکنیم، ( أول ) انكه ما نميتوانيم کنه (چکونکی) خدارا بشناسیم ، و در این امر جایز نیست تفکر نمائیم ، بلکه فقط باید بدانیم خدائی هست ، متصف بصفاتی

ص: 22

که ذکر شد ، چنانچه کنه عقل را نمیدانیم ؛ لكن تصديق بوجود ان داريم ؛

بدلیل کارهائیکه از او ( بروز) میکند، و بر این مطلب دلیل عقلی هم هست ( دوم ) انکه باید بدانیم که تمام کارهائیکه خدا میکند مانند ، میراندن ، زنده کردن ، فقیر نمودن ، غنی کردن، صحت و عافیت بخشیدن ، مریض کردن ، و همچنین هر چه خلق میفرماید از درندگان مانند ، شير ، پلنگ ، و چرندگان، مانند ، بره ، گاو ، و کزندگان ، مانند ، مار ، عقرب ، وساير مخلوقات : همه از روی مصلحت ، و خيرانديشي براي بندگان است ، اگر چه ما مصلحت او را ندانیم ، چنانچه هرگاه طبيب بمريض دوائی داد ، مریض میداند ان دوا مصلحت او است اگر چه فائده او را نداند

(سوم) آنکه باید تصدیق داشتیم، که حضرت پیغمبر : محمّد بن عبد الله صلى الله عليه وآله ، در شب معراج (آسمانها ) تشریف فرما شده ، با همین بدن در بيداری ، ونائل بمراتب قرب حضرت احدیت گردیده

( چهارم ) بدانکه هر چه واقع شود از بدی ونيكی ( بقضا وقدر ) الهي باشد ، وقضى بمعنى ( خلق ) (حكم ) ( خبر دادن ) میباشد . وقدر بمعنى (خلق) ( نوشتن ) (بیان نمودن مقدار چیزها ) میباشد، چنانچه در آیات قرآنیه ، بأين معانی آمده - . بس اینکه در روایت وارد است که هر چيزی (بقضا وقدر الهي ) میباشد : در طاعت و معصیت بمعنى ، ( خبر دادن ) و ( نوشتن در لوح محفوظ است ) و در صحت و بيماری ، بمعنى ، خلق فرمودن است ، و همچنین هر جائی بمعنی مناسب انجا است. و اینکه وارد است: که شخص باید راضی بقضا وقدر الهي باشد - يعنی بحكم هاي الهی (نگوید چرا این واجب است : ان حرام ) وبخلقها خدا ( نگوید

ص: 23

چرا فلان صحیح است: من بیمار )

( .پنجم ) بدانکه يکي از معتقدات شیعه ، که لازم است شخص بان عقیده مند باشد ، ((لوح محو وإثبات )) است ، وان عبارت است از اینکه : خداوند متعال : در لوحی که مقرر است، مینگارد چيزی را ، بس انرا محمو ((پاك)) مینماید چیز دیگر جای او مینوسد و (إثبات ) مينمايد ، و اين كار بجهت مصالحي است که خداوند انرا میداند

( مثلاً ) أول - در ان لوح مینویسد که عمر ( فلانکس ) - 20 - سالمت؛ راس الشخص صدقه میدهد، از اینجهت خداوند ، بیست سالرا ياك نموده ، و در جاي او (50) سال ثبت میفرماید (با انکه از اول خدا میداند که این شخص صدقه خواهد داد، و عمر او پنجاه سال خواهد شد.

واز برای توضیح مطلب مثالی اوریم - پادشاه میداند که ( بنده اش ) فلان ، خدمت شایانی در سال اینده خواهد کرد. و بجهت ان خدمت . شهریه او که (80) دینار است . (100) دینار خواهد نمود .

لیکن الحال در دفتر ( مشاهره ) بجهت او (80) دینار نوشته شده است. پس او چون در سال اینده انخدمت را نمود . ( 80 ) را پاك ميفرمايد - وجای آن (100) مینویسد .

( چنانچه خوب ملتفت شدي ) . پس بدان که معنی( بدا) همین است چنانچه بزرگان( عاما ) فرموده اند

(ششم ) انکه اعتقاد داشته باشیم که هر چه بيغمبر وأنه أطهار ( صلوات الله عليهم أجمعين ) فرموده اند. مانند : ( باز گردیدن ائمه بدنیا در وقت ظہور حضرت حجت * ع * واحوال قبر وبرزخ . وأحوال قیامت از صراط .

ص: 24

و ميزان ، وشفاعت ، وحوض ، و بهشت ، وجهنم ، و همچنین اخباریکه فرموده اند راجع به پیغمبران ؛ وامتان گذشته ، واینده ، و همچنین احکامرا که بیان کرده اند از واجب، وحرام ، ومكروه، ومستحب ، ومباح ، وسائر چیزها ، مانند

: ثواب ؛ وعقاب ، همه راست و درست میباشد ، وباید بدانیم که أمه (ع ) خليفه و جانشین خداوند هستند ؛ اطاعت ایشان اطاعت خدا میباشد ، و معصیت ایشان معصیت خدا است - هفتم - در جبر و اختیارات .

س - ما در این کارها که میکنیم اختیار داریم ؛ يا بی اختيار

ج - اختیار داریم ؛ چنانکه واضح است ؛ اگر بخواهیم : نماز میخوانیم اگر نخواهیم نمیخوانیم ، اگر بخواهیم اطاعت بزرگتران خود را میکنیم ،اگر نخواهیم اطاعت نمیکنیم؛ و همچنان واضح است ؛ که شخصی را بطرف جانی

بکشند که اختیار ندارد ، یاخود بالطبع ومیل رود که اختیار دارد .

(این است اجمالي أن أصول دين، ودر همين جا خانه میدهم ) و در پایان ، از خداوند متعال ، موفقیت همه را خواستاریم ، ( واخر دعوتنا ان الحمد لله رب العالمین ) سبحان ربك رب العزة عما يصفون، وسلام على المرسلين ، والحمد لله رب العالمين .

ص: 25

2 - تلخيص المنية

ص: 26

تلخيص المنية

بِسْمِ اللّه ِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ

الحمد لله وسلام على عباده الذين اصطفى محمد وآله الطاهرين واللعنة الدائمة علی أعدائهم إلی یوم الدین.

وبعد ، فهذا تلخيص منية المريد لشيخنا الشهيد جزاه الله عن الاسلام وأهله خير الجزاء وأسئل ان ينفعني وسائر الطلاب به كما نفع باصله انه قريب مجيب وبه أستعين .

ماورد في فضل العلم في الكتاب والسنة

فمن الكتاب قوله تعالى ( هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ ) وقوله تعالى ( وَهوَ الَّذِی خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوات من الارضمِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ وَأَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَيْءٍ عِلْماً) وقوله تعالى (ومن ومن يُؤْتَى الحكمة فقد أُوتي خيرا كثيرا) .

واما السنة فمنها قول النبي صلى الله عليه وآله وسلم من يرد الله به خيرا يفقهه في الدين ، وقوله «ص» طلب العلم فريضة على كل مسلم ، وقوله صلى الله عليه وآله من أحب أن ينظر الى عتقاء الله من النار فلينظر الى المتعلمين فوالذي نفسي بيده ما من متعلم مختلف الى باب العالم الاكتب الله له بكل قدم عبادة سنة وبنى الله له بكل قدم مدينة في الجنة ويمشي على الأرض وهي تستغفر له ويمسي ويصبح مغفورا له وشهدت الملائكة انهم عتقاء الله من النار ، وقوله ( ص ) املي «ع » لَأَنْ یَهْدِیَ اَللَّهُ بِکَ رَجُلاً وَاحِداً خَیْرٌ مِنْ أَنْ یَکُونَ لَکَ حُمْرُ اَلنَّعَمِ. وَ فِی رِوَایَهٍ أُخْرَی: خَیْرٌ لَکَ مِنَ اَلدُّنْیَا وَ مَا فِیهَا.ا. وعن أمير المؤمنين (ع) العالم أفضل من الصائم القائم والمجتهد واذا مات

العالم تلم في الاسلام ثامة لا يسدها الاخلف منه

ص: 27

وعن الباقر «ع » عالم ينتفع بعامه أفضل من سبعين الف عابد .

وعن الصادق عليه السلام مَا مِنْ أَحَدٍ یَمُوتُ مِنَ اَلْمُؤْمِنِینَ أَحَبَّ إِلَی إِبْلِیسَ مِنْ مَوْتِ فَقِیه .

وقال الحسن بن علي عليه السلام : مَنْ کَفَلَ لَنَا یَتِیماً قَطَعَتْهُ عَنَّا مِحْنَتُنَا بِاسْتِتَارِنَا فَوَاسَاهُ مِنْ عُلُومِنَا اَلَّتِی سَقَطَتْ إِلَیْهِ حَتَّی أَرْشَدَهُ قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَیُّهَا اَلْعَبْدُ اَلْکَرِیمُ اَلْمُوَاسِی أَنَا أَوْلَی بِالْکَرَمِ اِجْعَلُوا لَهُ یَا مَلاَئِکَتِی فِی اَلْجِنَانِ بِکُلِّ حَرْفٍ عَلَّمَهُ أَلْفَ أَلْفِ قَصْرٍ وَ ضُمُّوا إِلَیْهَا مَا یَلِیقُ بِهَا مِنْ سَائِرِ اَلنِّعَمِ.

وفي الانجيل لا تقولوا نخاف أن نعلم ولا تعمل ولكن قولوا نرجوا أن تعلم وأعمل .

في آداب العلم والمتعلم

وتذكر في طي فصول ( فصل ) أول ما يجب عليها اخلاص النية الله تعالى في بذله وطالبه وان لا يقصدا بذلك غرض الدنيا من تحصيل مال أو جاه أو شهرة فانه يثمر الخذلان من الله تعالى فيصير من الاخسرين أعمال الذين ضل سعيهم في الحيوة الدنيا وهم يحبون انهم يحسنون صنعا ومعنى الأخلاص تصفية السر عن ملاحظة ماسوى الله قال الله تعالى فاعبد الله مخلصاً ، وقال تعالى ( فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا ) .

وقال النبي «ص » انما الاعمال بالنيات وانما لكل امرء مانوى فمن كانت هجرته إلى الله ورسوله فهجرته إلى الله ورسوله ومن كانت هجرته إلى دنيا يصيبها

ص: 28

أو امرئة ينكحها فهجرته إلى ما هاجر اليه .

و قال «ص »نية المؤمن خير من عمله وفي لفظ آخر ابلغ من عمله .

وقال «ص »من تعلم علماً لغير الله وأراد به غير الله فليتبوء مقعده من النار.

وقال «ص » ما ازداد عبد علما فازداد في الدنيا رغبة الا ازداد من الله بعداً.

وقال «ص » كل علم وبال على صاحبه يوم القيمة الا من عمل به .

وقال «ص » أشد الناس عذاباً يوم القيامة عالم لم ينتفع بعمله .

وقال « ص » الا ان شر الشر شرار العلماء وان خير الخير خيار العلماء .

وقال « ص » من قال أنا عالم فهو جاهل .

وروى الكليني (ره) باسناده الى الباقر« ع» قَالَ: مَنْ طَلَبَ اَلْعِلْمَ لِیُبَاهِیَ بِهِ اَلْعُلَمَاءَ أَوْ یُمَارِیَ بِهِ اَلسُّفَهَاءَ أَوْ یَصْرِفَ بِهِ وُجُوهَ اَلنَّاسِ إِلَیه نَفْسِهِ فَلْیَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ اَلنَّارِ إِنَّ اَلرِّئَاسَهَ لاَ تَصْلُحُ إِلاَّ لِأَهْلِهَا.

وعن أبي عبدالله «ع » قال طلبهُ العلم ثلاثهٌ ؛ فَاعْرِفْهُمْ بِأَعْيَانِهِمْ وَصِفَاتِهِمْ: صِنْفٌ يَطْلُبُهُ لِلْجَهْل وَالرَاءِ، ، وصنفٌ یطلبه للاستطاله والختل ، وَصِنْفٌ يَطْلُبُهُ لِلْفِقْهِ وَالْعَملِ . فَصَاحِبُ اَلْجَهْلِ وَالْرَاءِ مُودٍ مُمَارٍ مُتَعَرِّضُ لِلْمَقَالِ فِي أَنْدِيَةِ الرِّجَال بِتَذَاكُرِ الْعِلْمِ وَصِفَةِ الحِلْمٍ، قَدْ تَسَرْبَلَ بِالخُشُوعِ، وَتَخَلَّى مِنَ الْوَرَعِ، فَدَقَّ اللَّهُ مِنْ هَذَا خَيْشُومَهُ، وَقَطَعَ مِنْهُ حَيْزُومَهُ. وَصَاحِبُ الاِسْتِطَالَةِ وَاَخْتَلِ ذُو خِبِّ وَمَلَقٍ، يَسْتَطِيلُ عَلَى مِثْلِهِ مِنْ أَشْبَاهِهِ، وَيَتَوَاضَعُ لِلْأَغْنِيَاءِ مِنْ دُونِهِ، فَهُوَ حِلْوَائِهِمْ هَاضِمٌ وَلِدِينِهِ حَاطِمٍ، فَأَعْمَى اللَّهُ عَلَى هَذَا خُبْرَهُ، وَقَطَعَ مِنْ آثَارِ الْعُلَمَاءِ أَثَرَهُ. وَصَاحِبُ الْفِقْهِ وَالْعَقْلِ ذُو كَآبَةٍ وَحَزَنِ وَسَهَرٍ، قَدْ تَحَنَّكَ فِي بُرْنُسِهِ، وَقَامَ اللَّيْلَ فِي حِنْدِسِهِ، يَعْمَلُ وَيَخْشَى وَجِلاً دَاعِياً مُشْفِقاً، مُقْبِلا عَلَى شَأْنِهِ، عَارِحب الجاه والمال منبت النفاق فی القلب کما ینبت الماء البقل.فاً بِأَهْلِ زَمَانِهِ، مُسْتَوْحِشَاً مِنْ أَوْثَقِ إِخْوَانِهِ، فَشَدَّ اللَّهُ مِنْ هَذَا أَرْكَانَهُ، وَأَعْطَاهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَمَانَهُ .

ص: 29

ومن كلام خضر الموسى على نبينا وآله وعليها السلام ياموسىتَفَرَّغْ لِلعِلْمِ إِنْ کُنْتَ تُرِیدُه، فَإِنَّما الْعِلْمُ لِمَنْ تَفَرَّغَ لَهُ يا موسى تَعَلَّمْ ما تَعَلَّمُ لِتَعمَلَ بِهِ ، ولا تَعَلَّمْهُ لِتُحَدِّثَ بِهِ ، فیَکونَ عَلَیکَ بُورُهُ ، ویَکونَ عَلی غَیرِکَ نُورُهُ .

و من کلام عیسی علی نبیناوآله وعلیه السلام تَعْمَلُونَ الِلدُّنيا وَأَنتُم تُرزَقُونَ فِيها بِغَيرِ عَمَلٍ،وَلَا تَعمَلُونَ لِلآخِرَةِ وَأَنتُم لا تُرزَقُونَ فِيها إِلّا بِالعَمَلِ وانكم علماء السوء الاجر تأخذون والعمل تضيعون «إلخ » .

فصل

درجه الإخلاص عظیمه المقدار، کثیره الأخطار، صعبه المرتقی، وهو مدار القبول وعلیه یترتّب الثواب ولو فکر الإنسان فی نفسه وفتش عن حقیقه عمله لوجد الإخلاص فیه قلیلاً سیما المتصف بالعلم، فان الباعت الأکثر من طلب المال والجاه والشهره وانتشار الصیت ولذه الاستیلاءوربما انتهی الأمر بأهل العلم إلی أن یتغایروا تغایر النساء، فیشق علیه أن یختلف بعض تلامذته إلی غیره، ولو کان الباعث له علی العلم هو الدین لکان إذا ظهر غیره شریکاً أو معیناً علی التعلیم لشکر الله تعالی وربما لس الشیطان علی بعض العالمین ویقول انما غمک لانقطاع الثواب عنک، ولا یدری المسکین ان انقیاده للحق أجزل ثواباً وأعود علیه فی الآخره ومن أحس فی نفسه بهذه الصفات المهلکه فالواجب علیه طلب علاجها، فان عجز طلب الخمول ولا یشتغل بمخالطه الخلق، فمن النبی صلی الله علیه و اله حب الجاء والمال منبت النفاق فی القلب کما ینبت الماء البقل .

ص: 30

و قال ( ص ) ماذئبان مناديان ارسلاني ذريبة الغنم باكْثَرُ فَساداً فِيها مِنْ حُبِّ الْمال في دين المرء المسلم والضرر بهذه الصفات من أهل العلم اعظم الان الجاهل يقتدي بهم ففي الاخبار الصحيحه ان الجاهل يأتي يوم القيامة بذنبه والعالم يأتي بذنبه الذي فعله وذنب من تأسى به واقتدى بطريقته الى يوم القيامة ويجب استعمال ما يعلمه كل منها فان العاقل همه الرعاية والجاهل همه الرواية فقد سئل مفضال بن عمرو ابا عبدالله (ع ) فقال بم يعرف الناجي قال من كان فعله لقوله فأت لمه بالشهادة ومن لم يكن فعله قوله موافقا فانما ذلك مستودع . وعن الصادق (ع ) انه قال ليس المعلم بكثرة التعلم انا هو نور يقع في قلب من يريد الله أن يهديه فإذا أردت العلم فاطلب أولا في نفسك حقيقة العبودية واطلب العلم باستعماله واستفهم الله يفهمك ومن المعلوم ان الغرض الذاتي من العلم مطلقا العمل فالمحكم للعلوم الشرعية ونحوها اذا أعمل تفقد جوارحه وحفظها عن المعاصي والزامها الطاعات وترقيتها من الفرائض الى النوافل اتكالا على اتصافه بالعلم مغرور في نفسه ملبس عليه . فقد قال الله تعالى قد أفلح من زكها ولم يقل قد أفلح من تعلم كيفية تزكيتها ولا يغرنك الشيطان بان يقول لنفس تعلم العلم ثواب جزيل وان لم تعمل الا ترى الى ماورد في العالم الذي لا يعمل بعلمه كقوله تعالى في وصفه مشيراً الى بلعم بن باعور الذي كان في حضرته اثنا عشر الف مجبرة تكتبون عنه ما أتاه الله من الآيات المتعددة التي كان من جملتها انه كان بحيث اذا نظر يرى العرش كمانقله جماعة من العلماء فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث . وعن النبي «ص » يلقى العالم في النار فتذلق اقتابه فيدور به كما يدور الحمار في الرحى وأمثالها عما تقدم.

ص: 31

فصل

وللعالم بعد أخذه بظواهر الشريعة ضروب آخر فإن الاعمال الواجبة عليه غير منحصرة فيها ذكر بل من المخارج عن الابواب التي رتبها الفقهاء ما هو أهم و معرفة أوجب والمناقشة عليه أعظم وهو تطهير النفس عن الرذائل الخلقية من الكبر والرياء والحسد والحقد واحتقار الناس والغل والبغي والغصب لغير الله والغش والبخل والجبت والبطر والطمع والفخر والحمية والجفلاء والتنافس في الدنيا والمباهات بها والمداهنة وحب المدح والعمى عن الغيوب والاشتغال لعيوب الناس والعصبية

والرغبة والرهبة لغيره تعالى وغيرها من الرذائل المهلكات مما هو مقرر في علوم تختص به وحواسه اللسان عن الغيبة والنميمة والبهتان والكذب والفحش وكلام ذي اللسانين وذكر عيوب المسلمين وغيرها فليلتفت الى قوله «ص» أدنى الرياء الترك والى قوله «ص »لا يدخل الجنة من في قلبه مثقال ذرة من كبر والى قوله «ص »الحسد ياكل الحسنات كما تاكل النار الحطب والى قوله «ص »حب الجاه والشرف ينبتان النفاق كما ينبت الماء البقل الى غير ذلك وما أعظم اغترار العالم بالله تعالى في رضاه بالعلوم الرسمية واغنماله اصلاح نفسه وارضاء ربه تبارك وتعالى وربما يختطفه الموت قبل التوبة والتلافي فيلقى الله عليه وهو عليه غضبان وليعلم ان غاية العلوم الرسمية اذا قصد بها وجه الله تعالى انها فرض كفاية وهذه العلوم وتصفية النفس فرض عيني باجماع المسلمين « ثم » ليعلم إن مجرد تعلم هذه المسائل المدونة ليس هو الفقه عند الله وإنما الفقه أدراك جلاله وعظمته وهو المورث

ص: 32

للخوف والخشوع ويحمل على التقوى ويرفع الحجاب عن القلب واذا كان هذا حال الفقيه غير العامل فكيف من يصرف عمره في معرفة حال عالم السكون والفساد من الهيئة والحساب والهندسة والحكمة وامثالها.

واعلم ان مثال هؤلاء مثال بيت مظلم وضع السراج على سطحه حق استنار ظاهره نسئل الله تعالى ان ينصرنا بعيوب انفسنا ويصلحنا ولا يجعل العلم حجة علينا وهو ارحم الراحمين .

فصل

ومما يجب على كل منها بعدما ذكر الاعتماد الكامل في اموره على الله وتلقى الفيض منه تعالى فان العلم كما قال الصادق (ع) ليس بكثرة التعلم وانما هو نور يقذفه الله في قلب من يشاء وكذا يعتمد عليه في رزقه ، فعن النبي (ص) قال ان الله قد تكفل لطالب العلم يرزقه خاصة عما ضمنه لغيره .

و من اللازم عليها عفة النفس وعلو الهمة والانقباض عن الملوك واهل الدنيا فقد قال النبي (ص) الفقهاء أمناء الرسل مالم يدخلوا في الدنيا .

الحديث وحسن الخلق زيادة على غيرهما والتواضع وتمام الرفق وبذل الوسع في تكميل النفس ولين الكلمة . فمن ابي عبد الله عليه السلام قال قال امير المؤمنين عليه السلام ألا اُخبِرُکُم بِالفَقیهِ حَقِّ الفَقیه مَن لَم یُقَنِّطِ النّاسَ مِن رَحمَهِ اللّهِ ، ولَم یُؤَمِّنهُم مِن عَذابِ اللّهِ ، ولَم یُرَخِّص لَهُم فی مَعاصِی اللّه ووالقیام بشعائر الإسلام وظواهر الأحکام، کإقامه الصلوات فی مساجد الجماعات محافظاً علی شریف الأوقاف، والابتداء

ص: 33

بالسلام على الخاص والعام والتخلق بالخلال الحميدة من السخاء والجود وطلاقة الوجه من غير خروج عن الاعتدال وكظم الغيظ وكف الأذى واحتماله والصبر والمروة والتصبر عن دني الا كتساب والايثار وترك الاستيثار والانصاف وترك الاستنصاف وشكر المفضل والسعي في قضاء الحاجات وبذل الجاه والشفاعات والتلطف بالفقراء والتحبب الى الحيران والاقرباء ومجانبة الاكثار من الضحك والمزاح والزام الخوف والحزن والانكسار والاطواق والصمت بحيث يظهر أثر الخشية من حركاته وسكناته لا ينظر اليه الناظر الا كان نظره مذكراً لله تعالى والامر بالمعروف والنهي عن المنكر وارشاد الانام والصبر على الاذى بسبب ذلك صادعا بالحق باذلا نفسه لله لا يخاف لومة لائم متأسياً في ذلك بالنبي ( ص ) وآله وسائر الانبياء والصلحاء متذكراً ما نزل بهم من المحن ولا يرضى بالجايز من الافعال بل يأخذ نفسه بأحسنها وأعاننا الله علی إطاعته واتباع أولیائه.

فصل

ويجب ان لا يزال كل منها مجتهداً في الاشتغال قرائة ومطالعة وحفظاً وبحثاً ولا يشتغل بغيره ومن هنا قيل اعط العلم كلك يملك بعضه .

فمن الباقر (ع ) رحم الله عبداً احى العلم فقيل وما احيائه قال ان يذاكر به اهل الدين والورع وان لا يسئل احداً تمنتاً بل متعلما او معلما لله ولا يجادل ولا يمارى

وقال النبي (ص) وان لا يستنكف من التعلم والاستفادة .

ص:34

وقال (ص) لا يستكمل عبد حقيقة الايمان حتى يدع المراء وان كان محقا ، والمراء اظهار خلل كلام الغير بلا غرض ديني لله ، وان لا يستنكف من التعلم والاستفادة ولو ممن هو دونه فقد قال النبي (ص) الحكمة ضالة المؤمن فحيث وجدها فهو أحق بها ، ولا يترك السؤال استحياء ، فمن ابي عبد الله (ع) ان هذا العلم عليه قفل و مفتاحه المسئلة .

ومن أهم ما يجب مراعاته الانقياد للحق بالرجوع عند الهفوة ولو ظهر على يد من هو اصغر منه ، ولا يسرع في السؤال والجواب فيكثر سقطه ، ولا يحضر مجلس الدرس إلا متطهراً من الحدث والخبث قاصداً بذلك تعظيم العلم.

فصل

ويلزم على المعلم ان لا ينتصب للتدريس حتى يكمل أهليته ، ففي الخبر المشهور المتتبع بما لم يعط كلابس ثوبي زور ، وان لا يذل العلم فيبذله لغير أهله ؛ وان يكون عاملا بعامه ، قال الله تعالى : ( أتأمرون الناس بالبر وتنسون انفسكم } وعن ابي عبدالله (ع) في قول الله عز وجل انما يخشى الله من عباده العلماء من صدق قوله فعله ومن لم يصدق قوله فعله فليس بعالم .

وان يتواضع اكثر ممامر فمن محمد بن سنان رفعه قال سنان رفعه قال عيسى بن مريم يا معشر الحواريين لي اليكم حاجة فاقضوها لي قالوا قضيت حاجتك يا روح الله فقام فعل اقدامهم فقالوا كنا نحن أحق بهذا يا روح الله فقال ان أحق الناس بالجذمة العالم انما تواضعت هكذا لكيما تتواضعوا بعدي في الناس كتواضعي لكم ثم قال عيسى

ص: 35

عليه السلام بالتواضع تعمر الحكمة لا بالتكبر وكذلك ينبت الزرع بالسهل لا بالجبل ويجب على العالم بذله لأهله فعن ابي عبد الله (ع) قال قرأت في كتاب علي (ع) ان الله لم يأخذ على الجهال عهداً بطلب العلم حتى أخذ على العلماء عهداً يبذل لعلم للجهال لان العلم كان قبل الجهل .

واذا شعر من المتعلم فساد النية استدرجه بالموعظة الحسنة فاذا يئس منه تركه لقوله على (ع ) لا تعلقوا الجواهر في اعناق الخنازير .

ويلزم عليه الاحتراز من مخالفة افعاله لأقواله وان كانت على الوجه الشرعي. وليخمد البدع فقد قاء النبي (ص) اذا ظهرت البدع في امتي فليظهر العالم علمه فمن لم يفعل فعليه لعنة الله .

ويجب عليه ان ينتصب نفسه لزيادة افشاء العلم لارشاد الأنام فان اكثر الناس جاهلون بالواجبات والمحرمات وليس ذلك في الغالب إلا من تقصير العالم وأهم شيء عليه حينئذ قطع الطمع والأزهد وافيه وخسرت تجارته .

فصل

ويجب على المعلم تأديب طلبته على التدريج بالآداب السنية ، وأول ذلك تحريضهم على الاخلاص لله تعالى ومراقبة الله تعالى في جميع اللحظات والزهد في الدنيا والرغبة في العلم .

ثم يجب عليه ان يحب لهم ما يحب لنفسه ويكره لهم ما يكره لنفسه ، ففي صحيح الأخبار لا يؤمن أحدكم حتى يحب لأخيه ما يحب لنفسه ، وان يزجرهم

ص: 36

عن سوء الأخلاق وارتكاب المحرمات والمكروهات ومجالسة الادنين والفسقة وبالجملة يعلمهم مصالح دينهم ودنياهم . وان لا يتعاظم عليهم قال الله تعالى واخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين وعن النبي (ص) لينوا لمن تعلمون ولمن تتعلمون منه ، وينبغي ان يخاطبهم بأحب الأسماء اليهم فلقد كان رسول الله ( ص ) يكني اصحابه اكراما لهم ، واذا غاب أحدهم سئل عن احواله فان لم يخبر بشيء قصد منزله كما كان يفعل رسول الله (ص) وان يكون حريصاً على تعليمهم سمحاً ببذل ما حصله من العلم مبيناً موضحاً، واذا فرغ من تقرير المسئلة سكت قليلا حتى يتكلم من في نفسه شيء ،ينصفهم فيعترف بفائدة يقولها أحدهم ، وان لا يظهر تفضيل بعضهم على بعض إلا إذا رآه صلاحاً .

وإذا سلك الطالب في التحصيل فوق ما يقتضيه حاله اوصاه بالرفق وذكره قول النبي صلى الله عليه وآله وسلم ان المنبت لا ارضا قطع ولا ظهراً ابقى ، ومن المهم ان يراقب حال نفسه حتى لا يتأذى اذا قرأ تلميذه على غيره ، واذا تأمل الطالب للاستقلال بالتعليم قام بنظام امره وروجه .

فصل

وينبغي للمعلم ان لا يخرج الى الدرس إلا كامل الأهبة والهيئة في اللباس والهيئة والنظافة ، ويدعوا عند خروجه مريداً للدرس بالدعاء المروي عن النبي (ص) « اللهم اني اعوذ بك ان أضل او اضل وأزل او أزل وأظلم او أظلم وأجهل

ص: 37

او يجهل على عز جارك وجل ثائك ولا إله غيرك » « ثم يقول «بسم الله حسبي الله توكات على الله لا حول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم اللهم ثبت جناني وأدر الحق على لساني ويديم ذكر الله تعالى الى ان يصل الى المجلس واذا وصل سلم على من حضر ويكرمهم بحسن السلام وطلاقة الوجه والقيام لهم على سبيل الاحترام ولا يوجد فيه كراهة . ويجلس بسكينة ووقار و تواضع واطراق غير متربع ولا مقع واذا جلس لا يزحف ولا يتقلقل ولا يعبث ولا يمرح ولا يمزح كثيراً ولا يضحك اما التبسم فلا بأس به

ومن اللازم ان ينوي قبل الشروع وجه الله تعالى يبعث النفس لغرض التقرب اليه وطلب الزافى لديه ثم يبتدى بالتسمية ولاستعادة والتحميد والصلوة على النبي وآله والدعاء للعلماء السالفين فان فيها بركة ومع التمكن يقدم الأشرف فالأشرف من العلوم فيقدم اصول الدين ثم التفسير ثم الحديث ثم الفقه وهكذا ، ولا يطول مجلسه حتى عليهم ، ولا يشتغل بالدرس و به ما يزعجه ويشوش فكره ، ولا يجلس مجلساً يؤذي الحاضرين كدخان او شمس او صوت مزعج ، ويراعي مصلحة الطلاب في تقديم الوقت وتأخيره ، ولا يجاوز صوته مجلسه ولا يقصر عن سماع الحاضرين، وقد روي عن النبي (ص) ان الله يحب الصوت الخفيض ويبغض الصوت الرفيع ، ويصون مجلسه عن سوء الأدب ويزجر من تعدى فيه ، ويلازم الأرفاق بهم ويتودد الغريب اكثر ، واذا أقبل بعض الفضلاء وقد شرع في مسئلة اعادها ما لم يكن تضييع الحق غيره .

ومن أهم الآداب اللازمة انه اذا سئل عن شيء لا يعرفه فليقل لا أعرفه أو نحوه «قال علي ع »اذا سئلنم عما لا تعلمون فاهر بوا قالوا وكيف الحرب قال تقولون الله أعلم .

ص: 38

وعن أبي جعفر الباقر (ع) ما علمتم فقولوا وما لم تعلموا فقولوا الله اعلم ان الرجل ليسرع بالآية من القرآن يخر فيها ابعد ما بين السماء ، قال بعض الفضلاء ينبغي للعالم ان يؤرث اصحابه لا أدري واعلم ان هذه الكلمة تدل على عظمة قائله وتقواه ، واذا اتفق له خطأ فليبادر الى التنبيه عليه ولا يمنعه الحياء ، وينبغيان يختم الدرس بشيء من الحكم ليتفرقوا على الخشوع ، ويختم المجلس بالدعاء فقد روي ان النبي صلى الله عليه وآله كان اذا فرغ من حديثه واراد ان يقوم من مجلسه يقول « اللهم اغفر لنا ما أخطأنا وما تعمدنا وما أسررنا وما انت أعلم به منا انت المقدم وانت المؤخر لا إله إلا انت » ، ويقول إذا قام من مجلسه «سبحانك الله وبحمدك اشهد ان لا إله إلا انت استغفرك وأتوب اليك سبحان ربك رب العزة عما يصفون وسلام علي المرسلين والحمد لله رب العالمين » رواه جماعة من فعل النبي (ص) وفى بعض الروايات ان الثلاث آيات كفارة المجلس .

فصل

ويلزم على المتعلم حسن النية وتطهير القلب« قال النبي (ص) » ان في الجد مضفة اذا صلحت صلح الجسد كله واذا فسدت فسد الجسد كله ألا وهي القلب ، وان يغتنم التحصيل فى الشباب والفراغ وسلامة الحواس فقد جاءني الخبر مثل الذي يتعلم العلم في صغره كالنقش على الحجر ومثل الذي يتعلم العلم فى كبره كالذي يكتب على الماء « فليغتنم العاقل عمره ، واليرض بما تيسر من القوة والدباس ويترك العشرة مع من يشغله عن مطلو به وخصوصاً لمن كثر بطالته فإن الطبع سراق

ص: 39

ولا يذهب شيئاً من أوقاته فى غير العلم ومن هنا قبل لا يستطاع العلم براحة الجسد ، وان يكون عالي الهمة فلا يرض باليسير ولا يسوف ، ويبد فى التحصيل بالأهم فالأهم، والأولى ان لا يدع هنا من العلوم المحمودة مع السعة ويصرف جمام قوته لعلم الآخرة .

فصل

و من آداب المتعلم مع شيخه ما روي عن الصادق عليه السلام قال كان امير المؤمنين عليه السلام يقول ان من حق العالم ان لا تكثر عليه السؤال ولا تأخذ بثوبه ، وإذا دخلت عليه وعنده قوم فسلم عليهم وخصه بالتحية دونهم واجلس بين يديه ولا تجلس خلفه ولا تغمز بعينيك ولا تشر بيدك ولا تكثر من القول قال فلان وقال فلان خلافاً لقوله ولا تضجر لطول صحبته وانما مثل العالم مثل النخلة تنتظرها متى يسقط عليك منها شيء والعالم أعظم أجراً من الصائم القائم الغازي في سبيل الله .

وفي حديث الحقوق الطويل المروي عن سيد العابدين عليه السلام وحق سائك بالعلم التعظيم له والتوقير لمجلسه وحسن الاسماع اليه والاقبال عليه وان لا ترفع عليه صوتك ولا تجيب أحداً يسأله عن شيء حتى يكون هو الذي يجيب ولا تحدث في مجلسه أحداً ولا تغتاب عنده أحداً وان تدفع عنه اذا ذكر عندك بسوء وان تستر عيوبه وتظهر مناقبه ولا تجالس له عدواً ولا تعادي له وليا فاذا فعلت ذلك شهدت لك ملائكة الله جل وعز بانك قصدته وتعلمت عامه الله جل اسمه

ص: 40

ثم من أهم ما يلزم على المتعلم امور « منها » ان يقدم النظر فيمن يأخذ عنه العلم ويكتسب حسن الاخلاق والآداب منه فليختر من كملت ديانته ولا يغتر بمن زاد عامه مع نقض في دينه و آدابه ، واذا سرت احوال السلف والخلف لم تجد النفع غالباً إلا اذا كان للشيخ من التقوي نصيب وافر وكذلك الانتفاع بكتب الاتهن اوفر « ومنها » ان يعتقد ان شيخه الاب الحقيقي والوالد الروحاني وهو اعظم من الوالد الجسماني وليتذكر قول النبي (ص) من علم احداً مسئلة ملك رقه قيل أيبيعه ويشتريه قال بل يأمره وينهاه . « ومنها » ان لا ينكر عليه ولا يتأثر بل ينقاد اليه ويبجله في حضوره وغيبته ويتواضع له ويجلس بين يديه جلسة أدب بخضوع، ويتعاهد ثيابه ولا يتكي ولا يصغي اليه مقبلا عليه ولا يبعث بشيء ، ولا يرفع صوته ولا يضحك ، واذا سبق لسان الشيخ بشيء من الغلط لا يأخذ عليه ولا يسبقه الى شرح مسئلة او جواب سؤال ، ولا يقطع على الشيخ كلامه ولا يتحدث مع غيره والشيخ يتكلم ، وان تكلم بشيء وهو يعلمه اصغى اليه كان لا يعلم ولا يكرر سؤال ما يعلمه ولا يسئل عن شيء في غير موضعه واذا قال الشيخ افهمت ولم يتضح له المقصود فلا يقول نعم وان يكون ذهنه حاضراً في جهة الشيخ ويصبر على جنوة الشيخ ولا يصده ذلك عن ملازمته ، وينبغي أن يجتهد على ان يسبق بالحضور الى المجلس .

ومنها ان يدخل على الشيخ كامل الهيئة فارغ القلب واذا لم يجده انتظره .

ومنها ان يغتنم سؤاله عند طيب نفسه وفراغه ويتلطف في سؤاله ويحسن في جوابه ، قال صلى الله وآله الاقتصاد في النفقة نصف المعيشة والتودد إلى الناس نصف العقل وحسن السؤال نصف العلم .

ومنها ان لا يستحي من السؤال عما أشكل عليه فمن رق وجهه رق عامه ، قال

ص: 41

الصادق عليه السلام ان هذا العلم عليه قفل ومفتاحه المسئلة .

ومنها ان يقوم حينما الشيخ قائم واذا مشى معه فليكن خلفه إلا في المواقع الخطرة او يأمره الشيخ .

واعلم ان هذه الآداب مما قد دل النص على جملة منها هي الاهم والباقي مما يستنبط منه باحدى الطرق التي يبنى عليها الاحكام التي أحدها مراعات العادة المحكمة في مثل ذلك والله الموفق .

فصل

و من اللازم على الطالب ان يحفظ من كل فن مختصراً ويقدم الأهم فالأهم، ومن ويقتصر من المطالعة على ما يحتمله فهمه وليختر ز من الاشتغال بما يبدد فكره ، ويعتني بتصحيح درسه وتكراره ليرسخ في ذهنه ، ويقسم ليله ونهاره على ما يحصله . والليل وحال الجوع والمكان البعيد عن الملهيات انفع من اضدادها ، ویکر بدرسه لخبر بورك لأمتي في بكورها ويجعل ابتدائه يوم الخميس او السبت او الاثنين او الاربعاء للأخبار ؛ ويعتني برواية كتبه وكتابة ما يسممه ، فقد روي عن النبي (ص) اذ قال قيدوا العلم قيل وما تقييده قال كتابته ، وليحذر كل الحذر من نظر نفسه بعين الكمال فان ذلك عين النقص ، واذا حضر مجلس الدرس يتخطى رقاب الحاضرين ، ولا يزاحم أحداً في مجلسه ولا يؤثر قيام أحد له من محله فان أثره غيره بمجلسه لم يقبل لنهي النبي ( ص ) عن ان يقام الرجل من مجلسه ويجلس فيه

ص: 42

آخر ، قال ولكن تفسحوا وتوسعوا ، ولا يجلس وسط الحلقة لما روي من ان النبي (ص) لعن من جلس وسط الحلقة ، ولا يجلس بين رجلين لما روي ان النبي صلى الله عليه وآله نهي ان يجلس الرجل بين الرجلين إلا بإذنها، ويراعي نوبته في القرائة والسؤال تقديماً وتأخيراً لما روي من فعل النبي (ص) ويستحب للسابق ان يقدم على نفسه من كان غريباً لما روي عن ابن عباس ، ويلزم على النابغ الفائق منهم في جهة ارشاد رفقته وترغيبهم .

أقول وقد تركنا تلخيص البقية اختصاراً هذا والحمد لله رب العالمين وسلام على محمد وآله الطاهرين ولعنة الله على أعدائهم أجمعين سبحان ربك رب العزة عما يصفون وسلام على المرسلين والحمد لله رب العالمين

ص: 43

3 - ابنية الصرف

ص:44

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم

ااَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِینَ وصلى الله على محمد وآله الطاهرين لعنه اللّه علی أعدائهم أجمعین إلی یوم الدین ، وبعد فيقول : فهذا مختصر في علم الصرف وسميناه «الابقیه»و اللَّهُ الْمُسْتَعانُ .

(فصل في ابنية المصادر )

( بناء ) فعل بفتح وسكون العين مصدر للفعل الثلاثي المتعدى سواء كان مفتوح العين او مكسورها كضرب وفهم .

(بناء ) فعل بفتح الفاء والعين مصدر للثلاثي اللازم المكسور العين كفرح إلا إذا دل على لون فله فعله بالضم كسمر .

( بناء ) فعول بضمتين وفعال بالكسر وفعلان بفتحتين وفعال بالضم و بالفتح وفعاله بالكسر مصادر لفعل الثلاثي اللازم المفتوح ، فالأول مطرد كقعد قعوداً ، والثاني لما أفاد معنى الامتناع كأبى إباء ، والثالث لما أفاد معنى التقلب

كجال جولاناً ، والرابع لما أفاد داء او صوتاً كسمل سمالا وصرخ صراخا ، والخامس لما أفاد معنى السير او الصوت كرحل رحيلا وصهل صهيلا ، والسادس لما أفاد معنى الحرفة والولاية كخاط خياطة وسفر سفارة .

( بناء ) فعوله بضمتين وفعاله بفتح الماء مصدران للثلاثي المضموم العين كسهل سهولة وجزل جزالة .

ص: 45

( بناء ) التفعيل والتفعله مصدران لفعل الأول لصحيح اللام والثاني لمعتلها كسلم تسليما وزكي تزكية .

(بناء) الافعال مصدر لا فعل كاكرام لاكرم واذا كان معتل العين نقلت حركتها الى الفاء فتنقلب العين الفا وتحذف لالتقاء الساكنين وفي الغالب يعوض عن المحذوف تاء في آخر الكلمة تقول أقام إقامة قال تعالى وإقام الصلوة.

( بناء ) التفعل مصدر لتفعل نحو تصرف تصرفاً .

( بناء ) الاستفعال مصدر لاستفعل كاستخراج مصدر استخرج واذا كان معتل العين كان مثل باب الافعال كاستقامة .

( بناء ) ما ابتدأ من الافعال بهمزة الوصل فمصدره مثل فعله غير ان الحرف الذي قبل آخر الفعل يفتح ويمد ويكسر الحرف الثالث كاكتسب اكتساباً وانصرف انصرافاً واحمر احمراراً واحمار الحميراراً واحر نجم احر نجاماً واقشعر اقشعراراً .

(بناء) ما كان على وزن تفعلل بضم الرابع منه في المصدر نحو تدحرج تدحرجا .

(بناء) فعلال بكسر الأول وفعلله بفتحه مصدران لفعلل كدحرج دحراجا.

( بناء ) الفعال بكسر الفاء والمفاعلة بفتح العين مصدران لفاعل نحو قاتل قتالا ومقاتلة .

( بناء ) ما خالف في بابي الثلاثي والرباعي ما ذكرناه فهو مقصور على السماع كسخط سخطا وكذب كذابا .

( بناء ) المرة من الثلاثي على وزن فعله بالفتح ثم السكون كجلسة إلا اذا كان المصدر على هذا الوزن فيدل على المرة بالوصف نحو رحم رحمة واحدة ، واما المرة من غير الثلاثي فبالحاق التاء بالمصدر كانطلاقه وبالوصف كذلك كاستقامة واحدة .

( بناء ) الهيئة وهي الحالة تكون الفاعل عليها عند مباشرته للفعل من الثلاثي

ص: 46

على وزن فعله بالكسر ثم السكون كجلسة إلا اذا كان المصدر على هذا الوزن فيدل على الهيئة بالوصف كنشدت الضالة نشدة عظيمة .

( بناء ) شذ الهيئة من غير الثلاثي كالخمرة لنوع من لبس الخمار.

(فصل في بناء اسم الفاعل والمفعول و الصفة المشبهة)

(بنا) اسم الفاعل من الثلاثي المجرد المفتوح العين مطلقاً والمكسور العين متعدياً يأتي على وزن فاعل بكسر العين نحو ذاهب وراكب وضارب ويأتي أيضاً

على وزن فاعل من مضموم العين ومكسور العين اللازم سماعاً كحامض وآمن .

(بناء ) اسم الفاعل الذي ليس على وزن فاعل يسمى صفة مشبهة .

( بناء ) الصفة المشبهة من الثلاثي المجرد المكسور العين اللازم يأتي على اوزان «الأول » وزن فعل بالفتح ثم الكسر وذلك فيما دل على الاعراض نحو أشر وفرح «الثانى » وزن فعلان بالفتح وذلك فيما دل على الامتلاء وحرارة الباطن نحو شبعان وعطشان «الثالث » وزن أفعل بفتح الهمزة والعين وذلك فيما دل على الخلقة والألوان نحو اعور واخضر .

( بناء ) يأتى الصفة المشبهة من فعل بضم العين على فعل بسكون العين بعد الفتح وعلى فميل قياسا نحو الضخم والجميل وتأتى على غيرهما سماعاً كا خضب بفتح الهمزة والعين وبطل بفتحتين وجبان بالفتح وشجاع بالضم وجنب بضمتين وعفر بالكسر فالسكون .

( بناء ) قد يأتى الصفة المشبهة لفعل مفتوح العين كشيخ بالفتح واشيب

ص: 47

يفتح الهمزة والعين وعفيف .

( بناء ) اسم الفاعل من غير الثلاثى المجرد يأتى على وزن المضارع ويكسر ماقبل آخره اذا كان مفتوحا ويزاد في أوله ميم مضمومة كمدحرج ومكرم ومفرّح ومتعلم ومتباعد ومنتظر ومجتمع ومستخرج ومقعنسس ومعشوشب ومتدحرج ومحرنجم .

( بناء ) اسم المفعول من الثلاثى يأتى على وزن مفعول نحو منصور وينوب عن وزن مفعول فعيل نحو كحيل وكذا ينوب عنه فعل بالفتح او الكسر تم السكون نحو قبض وذبح بمعنى مكحول ومقبوض ومذبوح .

( بناء ) اسم المفعول من غير الثلاثي المجرد يأتي على وزن اسم الفاعل منه لكن يفتح ما قبل آخره كمدحرج ومكرم (الخ ) .

( فصل في التأنيث )

(بناء) علامة التأنيث امران التاء والالف والمؤنث قد تكون حقيقاً كفاطمة وحبلى وقد تكون لفظياً كتمرة وحمراء .

( بناء ) قد يقدر التاء ويعرف التأنيث حينئذ بأمور «الأول » اعادة ضمير المؤنث عليها نحو الكتف نهشتها «الثانى »

الاشارة نحو هذه جهم « الثالث » ثبوتها في التصغير نحو كتيفه «الرابع والخامس» النعت والخير نحو الكتف المشوية لذيذة « السادس » الحال نحو هذه الكتف مشوبة « السابع » سقوط التاء في عدده نحو اشتريت ثلاث أزود .

ص: 48

(بناء) لا تلي تاء الفارقة فعولاً بمعنى فاعل ولا مفعالا ولا مفعيلا ولا مفعلا نحو امر ته صبور مهذار و معطير ومنشم وكذا لا تلي التاء فعيلا بمعنى مفعول

اذا تبع موصوفه نحو امره قتيل وقد تلي المذكورات تاء الفرق وذلك شاذ

( بناء ) الف التأنيث قسمان مقصورة وممدوة ولكل منهما مباني مشهورة قياسية ومباني ليس كذلك .

( فصل في تثنية المقصور والممدود وجمعهما )

( بناء ) تنقلب الف المقصور في التثنية باء ، اذا كان فوق ثلثة أحرف نحو حبلى وحبليان ، او كان ثلاثياً والياء اصل الفه نحو فتى وفتيان ، او كان جامداً لا يعرف اصله نحومتي_ علماً- ومتيان، ومع فقد الشروط تنقلب واواً نحو عصوان

( بناء ) تنقلب الهمزة المعدودة في التثنية واوا ، اذا كانت الهمزة بدلا من الف التأ نيث نحو صحراء وصحراوان

( بناء ) تنقلب الهمزة في تثنية الممدودة واواً او تبقى بحالها فيما كانت الهمزة للالحاق نحو علياء وعلباوان و علباء آن ، او كانت بدلا عن اصل نحو كساء و كساء آن وكساوان ، واما الذي همزته أصلية فتبقي بحالها قراء وقراء آن.

( بناء ) احذف آخر المقصور والمنقوص في الجمع بالواو والنون ويبقى الفتح في المقصور والضم والكسر في المنقوص نحو موسى وموسون وموسين ، وقاضي وقاضون وقاضين .

(بناء ) اجعل الممدود في الجمع مثل ما جعلته في التثنية من القلب والابقاء .

ص: 49

( بناء ) اذا جمعت المقصور أو الممدود بالألف والتاء كان حكم الفه) وهمزة المدود حكم الألف والهمزة في التثنية .

( بناء ) اذا كان في الكلمة تا حذفت نحو قناة وقنوات كما تحذف في نحو مسلمة ومسلمات .

( بناء ) من خصوصيات الجمع بالألف والتاء انه ان كان مفرده اسماً مؤنثاً ثلاثياً سالم العين من التضعيف والاعلال ساكناً تبع عينه فائه في الحركة من غير فرق بين ان يكون المفرد مع التاء وبدونه فقل في جفنه ودعد وسدرة وهند وغرفة وجمل جفنات ودعدات وسددات وهندات وغرفات وجملات، واذا فقد شرط من الشروط لم تتبع .

( بناء ) فيما اذا كانت العين من المذكورات عقيب الضم والكسر جازا بقائها على السكون وجاز فتحها ، ففي العين ثلاثة أوجه .

(بناء) يستثنى مماذكر ما اذا كانت الفاء مضمومة واللام يا نحو زبية او كانت الفاء مكسورة واللام واو نحو ذروة ، فلا يجوز في جمعها الاتباع نعم يحوز الفتح والسكون ، واعلم ان ما خالف ما ذكر فهو شاذ يقتصر فيه على السماع .

(( فصل في جمع التكسير ))

( بناء ) اهل الأدب بنائهم على ان جمع التكسير على قسمين «الأول » جمع القاة وهو ما يطلق على ثلاثة فما فوقها الى العشرة «والثاني » جمع الكثرة وهو ما يدل على عشرة فما فوقها وقد ينوب جمع القلة عن الكثرة وبالعكس واما الجمع الصحيح فهو مشترك بينهما .

ص: 50

( بناء ) افعل بضم العين جمع لكل اسم ثلاثي صح عينه على وزن فعل بفتح ثم سكون نحو فلس وأفلس ، وهو جمع أيضاً للاسم الرباعي الممدود ثالثه إذا كان مؤنثا بدون علامة كعناق وأعنق ، واما الثلاثي المعتل العين ان لم يكن على الوزن فيجمع على افعال بالفتح نحو سيف وأسياف وعضد وأعضاد .

( بناء ) فعلان بالكسر جمع لفعل بضمة ففتحه نحو صرد وصردان .

( بناء) افعله بكسر العين جمع لفعال بكسر الفاء وفتحها اذا كانا مع تضعيف او اعلال ، وكذلك جمع للاسم المذكر الرباعي الممدود ثالثه تقول في تبات وامام وقباء واناء وقذال وعمود ورغيف : ابتة وأئمة واقبية وآنية واقذلة واعمدة وارغفة

( بناء ) فعل بضمتین جمع للاسم الرباعي الصحيح اللام الممدود ثالثه بشرط ان لا يكون ما مده الألف مضاعفاً نحو كتب وسرر وعمد جمع كتاب وسرير وعمود .

( بناء ) فعل بضمة ففتحه جمع لفعله بالضم ولفعلن بالضم ولفعله بالكسر نادراً نحو غرفة وكبرى ولحية والجمع غرف وكبر ولحى .

( بناء ) فعل بكسرة ففتحه جمع لفعلة بالكسر فالسكون نحو سدرة وسدر.

( بناء ) فعلة جمع بالضم فالفتح لكل وصف لمذكر عاقل على فاعل معتل اللام نحو رام ورماة وقاض وقضاة.

(بناء ) فعله بفتحتين جمع لكل وصف لمذكر عاقل على فاعل صحيح اللام نحو كامل وكمله وعامل وعمله .

( بناء ) فعلي بفتحه فسكون جمع لوصف على فصيل بمعني المفعول كقتيل

ص: 51

وقتلى ، ولفعل بالفتح فالكسر كزمن وزمني ، والفاعل كهالك وهلكي ، والفيصل بفتحه فسكون كميت وموتى ، ولأفعل كأحمق وحمقى ، ولفعلان بالفتح نحو سكران وسكرى .

( بناء ) فعله بكسرة ففتحه جمع لاسم صح لامه على وزن فعل بضمة فسكون نحو كوز وكوزه ، ولفعل بالكسر او الفتح فالسكون قليلا كقردة وغردة .

( بناء ) فعل بضمة ففتحه وتشديد العين وفعال بضبطه مع زيادة الف جمعان

لفاعل وفاعلة حالكونهما وصفين صحيحي اللام كعاذل وعاذله وعذل وعذال .

( بناء ) فعال بالكسر جمع لفعل وفعله بالفتح فالسكون فيها نحو كعب ونعجة وكعاب ونعاج ، ولفعل بالضم او الكسر فالسكون نحو رخ ورماح وذئب وذئاب، ولفعل وفعلة بفتحتين فيه البشرط ان لا يكون لا مهما معتلا او مضعفا كجمل وجمال ورقبة ورقاب. وتفعيل وفعيله بمعنى الفاعل كظراف جمع ظريف وظريفة ، ولفعلان وفعلانه وفعلن بالفتح فالسكون فيها كغضاب وندام جمع غضبان وغصبی و ندمان و ندمانه ، ولفعلان وفعلانه بضمة فسكون فيهما نحو خمصان وخمصانه والجمع خماص .

( بناء ) فعول بضمتين جمع افعل بفتحة فكسرة نحو كبد وكبود ، ولفعل مثلث الفاء مسكن العين نحو كعب وكعوب ، وضرس وضروس، وجند وجنود ، ولفعل بفتحتين سماعا نحو اسد وأسود .

( بناء ) فعلان بكسرة فسكون جمع لفعال بالضم نحو غراب وغربان، ولفعل

بالضم او الفتح فالسكون بشرط اعتلال العين كحوت وحيتان وقاع وقيعان

( بناء) فعلان بضمة فسكون جمع لفعل بفتحه فسكون اسما ، و لعمل بفتحتين

ص: 52

غير معتل العين ، ولفعيل كظهر وظهران وجذع وجذعان ورغيف ورغفان .

( بناء ) فعلا بضمة ففتحة جمع لكل صفة لمذكر عاقل على فعيل بمعنى فاعل غير مضعف ولا معتل اللام ، ولما شابهه في الدلالة على معنى كالغريزة نحو كريم وكرما وعاقل وعقلا ، اما الفعيل المضعف او المعتل لاماً فجمعه افعلاء بكسر العين

كولي وأولياء وشديد أشداء .

( بناء ) فواعل بكسر العين جمع لفو عل بفتح الفاء والعين ، ولفاعل بفتح العين وكسرها، والفاعلاء والفاعله بكسر عينها نحو جوهر وطابع وكاهل وحائض وصاهل وقاصعاء وفاطمة . والجمع جواهر وطوابع وكواهل وحوائض وصواهل وقواصع وفواطم .

( بناء ) فعالل بفتح الفاء وكسر اللام جمع فعال مؤنثاً وفعاله مثلث الفاء واواً كان ثالثه او ياء او الفا كشمال وشمائل وعجوز وعجائز وصحيفة وصحائف .

( بناء ) فعالى بكسر اللام وفعالى بفتحها والفاء مفتوحة فيها جمع المعلاء بالفتح فالسكون اسماً كان او صفة نحو صحراء وصحارى وعذاء وعذارى.

( بناء ) فعالى بفتح الفاء وكسر اللام وتشديد الياء جمع لكل ثلاثي آخره ياء مشددة لغير النسبة نحو كرسي وكراسي .

( بناء ) فعالل بفتح الفاء وكسر اللام جمع لماذا ذعن ثلاثة احرف ممالم يتقدم له جمع ثم اذا كان الاسم خماسياً حذف آخره واذا كان رابعه شبيهاً بأحرف الزيادة جاز حذفه عوض حذف الآخر فقل في أفضل أفاضل وفي جعفر جعافر وفي خدر نق خدارق و خدارن وفي سفرجل سفارج .

( بناء ) اذا كان الخماس مزيداً فيه حرف حذف ذلك الحرف ان لم يكن الزائد حرف مد قبل الآخر فان كان كذلك جمع الاسم على فعاليل فقل في جمع

ص: 53

سبطرى وفدو كس سباطر و فداكس ، اما جمع عصفور وقنديل وقرطاس فعصافير وقناديل وقراطيس.

( بناء ) يحذف كل ما يخل بصيغة الجمع النهائي وهي فعال وفعاليل ثم اذا كان لأحد الزيادتين مزية بقيت وحذفت الاخرى وإلا كنت بالخيار في الحذف فقل في جمع مستدع والندد وحيزبون وسرندي مداع والاد وخرابين و سراند او سراد .

(( فصل في التصغير ))

( بناء ) صيغ التصغير ثلاثة فعيل بضمة ففتحة للثلاثي ، وفميعل بزيادة عين ، وفعيعيل بزيادة يا لمافاق الثلاثي فقل في فلس ودرهم وعصفور فليس ودريهم وعصيفير .

«بناء»ما کان یحذف من الاسم و حین جمعه علی فعالل و فعالیل فاحذفه أردت تصغيره فقل في تصغير سفرجل سفيرج، وفي تصغير مستدع مسديع، ويجوز زيادة يا قبل حرف الآخر اذا حذفت بعض الاسم في البابين فقل سفاريح

وسفيريج .

(بناء ) يجب فتح ماولى ياء التصغير اذا كان عقبه تاء التأنيث او ألغه أو الف افعال ، او الف فعلان الذي مؤنثه فعلا، او ما به التحق ، فقل في ثمرة وحبلى وحمراء واجمال وسكران وعثمان : تميرة وحبيلى وحميراء واجبمال وسكيران وعثمان ، ثم اذا يكن الشرط كسر ما بعد ياء التصغير كدريهم بشرط ان لا يكون حرف اعراب والا اعرب نحو هذا فليس ورأيت فليساً .

ص: 54

«بناء» الف التأنيث الممدودة، وتائه ، وياء النسب ، وعجز المضاف والمركب والألف والنون المزيدتان بعد اربعة أحرف ، وعلامة التثنية والجمع ، تبقى كلها عند التصغير مفصولة عن يائه بحرفين اصليين ، فقل فى قرفصاء وسفرجلة وعبیقري وامرء القيس وبعلبك وزعفران ومسلمين ومسلمات : قريصفا وسفيرجة وعبيقري وأميرىء القيس وزعيفران ومسيلمين ومسيلمات .

«بناء»الف المقصورة اذا زاد على اربعة حذف إلا اذا سبقه مدة فلك الخيار في حذف ايها كقريقر وحبيرى حبير في قرقري وحبارى .

«بناء» اذا كان ثانى الاسم المصغر حرف لين وحب رده الى اصله ولو كان الثاني الف مزيدة او مجهولة قلبت واواً تقول فقل في قيمة وموقن وضارب وعاج : قويمة ومييقن وضويرب وعويج وهذا الحكم جار في جمع المكسر المفتوح الأول .

«بناء» يرد في التصغير ما حذف من الكلمة بشرط ان لا يكون على ثلاثة احرف وثالثه غير تاء التأنيث فقل فى عدة وعيده ، بخلاف جويه في جاه فلا ترد .

«بناء»ويلحقه التاء ان كان مؤنثاً كعطيف وسويدة في المعطف والسوداء

«بناء» اذا صغر المؤنث الثلاثي الخالي عن علامة التأنيث لحقته التاء عند امن

اللبس وشد حذفها نحو يديه فى يد ، وشذ قويس فى قوس ، واما اذا حنف

اللبس لم تلحقه فقل في تصغير شجر شجير اذ لوقات شجيرة لا لتبس بتصغير شجرة ثم انه يندر الحاق التاء في غير الثلاثي نحو قديديمه في قدام .

بناء » التصغير من خواص الاسم المتمكن وصغر واشذوذا الموصولات واسماء الاشارة وافعل التعجب نحو اللذيا وذيا وما احيسنه .

ص: 55

( فصل في النسب )

«بناء»ادا اريد شيء نسبة الى بلد او قبيلة أو نحوها جعل في آخر ياء مشددة مكسورة ما قبلها تقول في النسبة الى هاشم هاشمي .

«بناء» اذا كان في آخر الاسم ياء مشددة او تاء التأنيث او الفه حذفت فقل في النسبة الى كرس وفاطمة وحبارى كرسي وفاطمي وحباري ، ثم اذا كان قبل الياء المشددة حرفان او قبل الف المقصورة ثلاثة ساكن الثاني جاز الحذف

والقلب نحو على وعلوي وحبلى وحبلوى.

«بناء»اذا کان فی آخرالاسم الف الالحاق او الف اصلی جازحذفه و قلبه نقل فی ارطی وملیی ارطی و ارطوی و ملیی و ملویی.

«بناء» يحذف الألف اذا وقع خامساً كما تقول في النسبة الى مصطفى مصطفى.

«بناء»اذا نسبت الى ما فيه ياء المنقوص فان كانت ثالثه قلبت واواً وفتح ما قبلها كفتوى في فتى ، وان كانت رابعة جاز الأمران نحو قاضي وقاضوي في قاضي ، وان كانت خامسة وجب حذفها كممتدى في معتدى .

«بناء» یفتح ما قبل الحرف المقلوب حیث قلنابه ، و کذا فتح اذا نسبت إلى ما قبل آخره كسرة وقبلها حرف واحد نحو نمرى ودئلى أبلى .

«بناء»اذا كانت الياء المشددة في الكلمة مسبوقة بحرف واحد قلب ثالثه واواً وكذا ثانيه ان كان أصله واواً فقل في حيّ وطيّ حيوى وطووي

«بناء»اذا نسبت الى ما فيه علامة التثنية او الجمع حذفتها فقل في النسبة

ص: 56

زیدان وزيدون وهندات زيديّ وهندّي .

( بناء ) يحذف ثالث نحو طيب في النسبة فيقال طيبي بالتخفيف .

( بناء ) النسبة الى فميله بالفتح ثم الكسر اذا كان صحيح العين غير مضاعف فعلى بفتحتين نحو حنيفة وحنفى.

( بناء)النسبة الى فعيلة بالضم فالفتح فعلى بضبطه نحو جهينة وجهبنى ونحوها مالا تاء له اذا كان معتل اللام محو عدي وقصي .

( بناء)ما كان على فعيله بالفتح وهو معتل العين او مضاعف بقيت يائه عند النسبة فقل في طويلة وجليلة طويلي وجليلي

( بناء ) حكم همزة الاسم الممدود في باب النسبة حكمها في باب التثنية كما تقدم من القلب والابقاء فقل قراني وصحراوي وهكذا .

( بناء ) انسب لصدر جملة اسنادية وصدر المركب مزجا فقل فى تابط شراً وبعلبك تابطي وبعلي.

( بناء ) انسب الى المضاف اليه فيما كان المضاف أبا او اما او ابناً وكذا في الاضافة المعنوية فقل زيدي في ابي زيد وام زيد وابن زید و علام زيد .

( بناء ) فيما سوي ما تقدم ينسب الى الأول فقل في امرء القيس امرني ،إلا اذا حنف اللبس فينسب الى التالي نحو اشهلي في عبد الأشهل.

( بناء ) اذا كان المنسوب اليه محذوف اللام فان كان يرّد في جمع التصحيح او التثنية رد في النسب وجوبا ، تقول في اب واخ أبوي وأخوي كما تقول أبوان واخوان ، وان لم يستحق الرد في الجمع والتثنية فلك الرد وعدمه في النسب تقول في يد يدوي ويدي كما تقول يدان .

( بناء ) اخت وبنت عند بعضهم كأخ وبنت فيقال في النسبة اخوي وبنوي

ص: 57

وعند بعضهم وجوب بقاء التاء فيقال اختي وبنتي.

( بناء ) اذا نسب الى ثنائي ثانيه صحيح جاز تضعيفه وعدمه فقل في كم کميّ و كمي ، وفي المعتل يزاد واو فقل لاوي وفيوي ولووي : في النسبة الى لا، وفي ، ولو ، وفيما آخره الألف جاز زيادة الهمزة بدل الواو فقل لأني .

(بناء ) اذا نسب الى اسم محذوف الفاء لم ترد الفاء فتقول في عده عدى إلا اذا كان معتل اللام فيجب ردها تقول في شيه وشوى .

( بناء) يستغنى في النسب عن الياء اذا بني الاسم على فاعل ، او فعال بالفتح التشديد ، او فعل بفتح فكسر نحو لا بن وتمار وطعم ، بمعنى صاحب كذا .

( فصل في الوقف )

( بناء ) اذا وقفت على الاسم المنوّن فاجعله المّا ان كان بعد فتح نحو رأيت زيداً ، وايها، وان كان بعد غيره سكن الاسم نحو جاءني زيد و مررت بزيد .

( بناء ) اذا وقفت على الضمير المرفوع او المجرور فاحذف الواو والياء المناشئين عن الاشباع نحو رأيته ، ومررت به " بخلاف الضمير المنصوب.

. (بناء) شبهوا إذن بالمنصوب المنوّن فأبدلوا نونها الفاً في الوقف فقالوا : اذا ( بناء ) اذا وقفت على المنقوص ذي التنوين حذفت يائه في غير النصب ، وفيه تبدل تنوينها الفاً تثبت الياء ساكناً : ان لم يكن منوناً نحو والكل قوم هادر ومن وال ورأيت قاضياً والقاضي .

( بناء ) اذا كان المنقوص محذوف العين نحو مي اسم فاعل من ارثي ،

ص: 58

او محذوف الفا نحو ( يف ) علما لزم رد الياء عند الوقف فنقول مري ويفي .

( بناء )يوقف على ما فيه تاء التأنيث بالتاء اذا كان فعلا كقامت ، او اسما مفرداً ما قبل التاء ساكن صحيح كبنت ، او جمعاً وشبهه كهندات ، وهيهات ، وقل هنداه وهيهاه ، اما ان كان ما فيه التاء غير ذلك وقف عليه بالهاء كفاطمة ، وقل بالتاء كفاطمت .

( بناء )اذا وقفت على اسم متحرك غير مختم بتاء التأ نيث ففيه خمسة اوجه التسكين ، والروم ، والاشمام ، والتضعيف ، والنقل ، «فالروم» عبارة عن الاشارة للحركة بصوت خفي ، «والاشمام » ضم الشفتين بعد تسكين الحرف الأخير ويختص بالمضموم ؛ « وشرط التضعيف » ان يكون ما قبل الآخر متحركاً كجعفر ، ولا يكون الآخر همزاً كخطاء ولا عليلا كفتى ، «والنقل » عبارة عن نقل حركة الآخر الى ما قبله بشرط كونه ساكنا قابلا للحركة نحو رأيت الضرب ، بخلاف

نحو جعفر وباب ، وللنقل شرط آخر وهو ان لا يؤدي النقل الى بناء غير موجود نحو هذا العلم ، الا اذا كان الآخر همزا نحو هذا الرده.

( بناء ) يوقف بهاء السكت على الفعل المعل بالحذف اذا بقى منه حرف او حرفان ، نحوقه ، ولم يقه ، ويجوز في غيرهما نحو اعطه .

( بناء ) اذا دخل على ما الاستفهامية جاز حذف الفها نحو عم ، وجاز دخول هاء السكت نحو عمه ، إلا اذا كان الجار اسماً فيجب كاقتضاء منه .

( بناء ) يجوز الوقف بهاء السكت على كل متحرك بحركة بنائية لازمة لا تشبه حركة الاعراب . نحو كيفه ، بخلاف زيد وقبل وضرب وشد من عله .

( بناء ) شذ إعطاء الوصل حكم الوقف في النثر ، نحو لم يتسنه وانظر، وكثر في الشعر كقوله : ( مثل الحريق وافق القصبا )

ص: 59

( فصل في الامالة )

( بناء )الامالة هي ان تنحنى بالفتحة نحو الكسرة ، بالألف نحو الياء لتناسب الأصوات وتقاربها .

( بناء ) تمال الألف الواقعة في الطرف وهو يدل عن ياء كالهدى ، او ليس بدلا ولكن يخلفه الياء من دون شذوذ ولا حرف مزيد نحو حبلى ، تقول في التثنية حبليان ، بخلاف نحو قفا فانه ينقلب ياءاً في التصغير نحو قفي ، وبخلاف قعا في لغة هذيل فان الفه ينقلب اذا أضيف الى ياء المتكلم نحو قفي ، ثم انه لا فرق في حكم الامالة بين وجود تاء التأنيث وعدمه كرماة .

«بناء » تمال الالف الواقعة بدل عين الفعل اذا كان حين اسناده الى تاء الضمير على وزن فلت بالكسر كخاف وباع لانك تقول خفت .

«بناء » تمال الالف الواقعة بعد الياء متصلة كبيان ، او منفصلة بحرف كيسار «بناء» او منفصلة بحرفين أحدها هاء كجيبها ، بخلاف نحو بيننا ،«بناء» ، تمال الالف المنكسرة ما بعدها متصلة كعالم «بناء» او ما قبلها منفصلة بحرف ككتاب ، او حرفين أحدهما ساكن ولو مع هاء كشملال و در هماك .

«بناء» اذا کان سبب الاماته یاء موجود او کسره ظاهره ، ثم وقع بعد الالف احد حروف الاستعاد وهی «فظ خص ضغط»

او وقع بعدهارا غیرمکسوره ، کف الاماله متصلا کان ، او منفصلا بحرف ، او حرفین ، کناصح وواثق، ومواثیق ، و عذار ،

و کذا اذا وقع قبل الالف احد حروف الاستعاد ء.

ص: 60

ما لم يكن مكسوراً او ساكناً أثر كسر فلا يمال صالح وظالم وقاتل ، ويمال طلاب و غلاب واصلاح .

( بناء ) اذا وجد في الكلمة راء مكسورة غلب موانع الامالة من حروف الاستعلاء والراء وتمال الألف نحو على أبصارهم . (بناء ) اذا انفصل سبب الامالة لم يؤثر كلزيد مال ، بخلاف سبب المنع فانه قد يؤثر منفصلا ككتاب قاسم .

( بناء ) قد يمال للتناسب بان وجد في أحد الألفين سبب دون الآخر كالألف الثانية من عماد الاجل الفه الأول.

( بناء ) الامالة من خواص الاسم المتمكن فلا يمال غيره إلا سماعا كالحجاج، ويستثنى من ذلك ، ها ، ونا ، فانها يمالان مطردا وان بنيا .

(فصل فی التصریف)

( بناء ) يبين في هذا الباب احكام ابنية الكلمة ، وما لحروفها من صحة واعتلال ، واصالة وزيادة ، ولا يتعلق إلا بالاسماء المتمكنة والافعال.

(بناء) لا يقبل التصريف من الاسماء والافعال ما نقص عن ثلاثة أحرف إلا اذا كان النقص عارضا كيدوق .

( بناء )الاسم اما مجرد وينقسم الى ثلاثي كفلس ، ورباعي كجعفر ، وخماسي

ص: 61

كقر طعب ، واما مزيد فيه واكثر ما يبلغ الاسم بالزيادة ثمانية نحو كذبذبان .

( بناء ) العبرة في وزن الكلمة بما عدا الحرف الاخير ، وحينئذ فأول الثلاثي المجرد اما مفتوح او مضموم او مكسور ، وعلى كل فثانية أما أحدها ، او ساكن فالمجموع اثنا عشر وجه وهي : فلس . فرس . كتف . عضد . . حبر . عنب . فعل.

صرد . ابل . عنق . حبك . دئل . وهذان قليلان .الحرف ان لزم تصاريف الكلمة فاصلي

( بناء ) اوزان الاسم الرباعي المجرد ستة : جعفر بفتحتين بينها سكون، وزبرج بكسر تين بينها سكون ، وبرثن بضمتين بينها سكون ، ودرهم بكسر فسكون ففتح ، وهزير بكسر ففتح فسكون ، وحجذب بضم فسكون ففتح .

( بناء ) اوزان الاسم الخماسي المجرد اربعة ، سفرجل بالفتحات وسكون الراء و حجمرش بفتحتين بينها سكون وكسر الراء ، وقد عمل بضم ففتح فسكون فكسر وقرطعب بكسر فسكون ففتح فسكون .

( بناء ) الفعل اما مجرد وينقسم الى ثلاثي ورباعي، وأما مزيد واكثر ما يبلغ الفعل بالزدة ستة كاستخرج .

( بناء )اوزان الفعل الثانی المجرد اربعه ثلاثه لفعل الفاعل و واحد لفعل المفعول و هی ضرب بالفتح، وعلم بالكسر وشرف بالضم وضرب بضم فكسر

( بناء )للرباعي المجرد وزن واحد دحرج بفتحتين بينها سكون ، ووزن آخر للمجهول دحرج بضم فسكون فكسر .

( بناء ) الحرف ان لزم تصاريف الكلمة فاصلي کضادو ضرب ، وإلا كان زايداً كميم مضروب.

( بناء ) اذا اريد وزن الكلمه فان كان ثلاثياً قوبلت بالفاء والعين واللام

كقولهم ضرب على وزن فعل ، وان كان رباعياً كررت اللام كقولهم دحرج على

ص: 62

وزن فعلل، وان كان خاسياً زيدت لام اخرى كقولهم حجمرش على وزن فعللل.

( بناء ) الحرف الزائد في الكلمة يزاد بعينه في الوزن فيقال اكرم على وزن افعل ، إلا اذا كان الزائد ضعف الأصل فيعبر عنه بمثل ما عبر عن الاصل فتقول وزن اغدودن افعو عل لا افعو دل ، وكذا وزن صرف فعل لا فعرل .

( بناء ) حروف الزيادة عشرة جمعها ابن مالك اربع مرات في هذا البيت ( هناء وتسليم ، تلا يوم انسه ) ( نهاية مسئول ، أمان وتسهیل)

(بناء )اذا صحبت الالف اوالو او اوالياء ، ثلاثة احرف اصول فانها زائدة الا الياء والواو في الثنائي المكرر كضارب ، وجوهر ، وصيرف ، ويؤيؤ .

( بناء ) الهمزة والميم اذا تقدمتا على ثلاثة أحرف اصول حكم عليها بالزيادة كأحمد ومكرم بخلاف ابل ومهد .

(بناء ) الهمزة والنون الواقعتان بعد الف تقدمها اكثر من حرفين زائدتان، نحو عاشوراء وزعفران ، وكذا النون الساكنة المكتنفة بأربعة كغضنفر .

( بناء ) تكون التاء زائدة فى التأنيث والمضارع والتفعيل والاستفعال ، وما فيه معنى المطاوعة وكمسلمة وتضرب وتسنيم واستخراج والتعلم والتدحرج والاجتماع والتباعد.

«بناء» تكون السين زائدة في الاستفعال كاستخرج .

«بناء»تزيد الهاء فى الاستفهام المجرور نحو ولمه ، والفعل المجزوم كلم .

قره ، وفي الامهات، والاهراق ، وكيفه ، ونحوها .

«بناء»تزيد اللام في الاشارة كذلك وهنالك .

ص: 63

((فصل في زيادة همزة الوصل ))

«بناء»اذا كان أول الكلمة ساكناً وجب الاتيان بهمزة متحركة توصلا النطق وتسمى همزة وصل ، وهذه تثبت في الابتداء وتسقط في الدرج .

«بناء»تزيد همزة الوصل في كل ماض احتوى على اكثر من اربعة احرف كانطلق ؛ وفي مصدره كالانطلاق ، وامره كانطلق ، وامر الثلاثي كاضرب.

«بناء»تزيد همزة الوصل في عشرة اسماء وهي : اسم ، است ، ابن ، ابنم، اثنين ، امرى ، امرأة ، ابنة ، اثنتان ، ايمن ، وفي همزة ال خلاف.

«بناء»ذا اجتمع همزة ال مع همزة الاستفهام جاز تبديلها مداً نحو الذكرين . وجاز تسهيلها نحو ( الحق ان دار الرباب تباعدت ) .

((فصل فى الابدال))

«بناء»الحروف التي تبدل من غيرها أبداً لا شائعاً تسعة مجتمعة في (هدات موطيا ) اما غيرها فابدالها قليل كالطجع في اضطجع.

«بناء» اذا وقعت الواو والياء اخيراً عقب الف زائدة او كانتا غير اسم فاعل اعلت عينه ابدلتها بالهمزة نحو دعاء في دعاو وبناء في بناي وقائل وبائع في قال وباع .

ص: 64

ابنية الصرف

- 65 -

( بناء ) تبدل حرف المد الزائد في المفرد بالهمزة اذا جمعته على مفاعل نحو

صحائف وعجائز وقلائد في صحيفة وعجوز وقلادة

(بناء) اذا كان الف مفاعل بين لينين ابدلت ثانيها بالهمزة نحو أوائل في أول

«بناء» اذا كان لام أحد النوعين معتلا ابدلت كسرة همزة مفاعل فتحة ثم انقلبت ياءاً نحو قضية وقضايا وزاوية وزوايا .

«بناء » يستثنى من الحكم بانقلاب الهمزة ياء ما اذا كان لام الكلمة واواً سلمت في المفرد فانه تقلب الهمزة حينئذ واواً كهراوة وهراوي .

«بناء» اذا تصدر الكلمة واوان ولم تكن الثانية بدلا من الف المفاعلة انقلبت أولها همزة كأواصل جمع واصلة والأصل وواصل وهذا بخلاف ما اذا كان ثانيها بدلا من الف فاعل نحو وو في مجهول وافي فلا يقال اوفى .

«بناء» اذا اجتمع في كلمة همزتان فلها أربعة أحوال « الأولى » أن تكون الثانية ساكناً وحينئذ تنقلب الثانية ياماً ان كانت حركة اولى كسرة نحو ايثار في اثثار وتنقلب واواً ان كانت ضمة نحو أو تمن في أئتمن وتنقلب الفا ان كانت فتحة نحو آمن في آمن«الثانیه» ان تكون الثانية مفتوحة وحينئذ تنقلب الثانية واواً ان كانت حركة الاولى ضمة أو فتحة نحو أواخذ وأوادم في أماخذ وا ادم وتنقلب الثانية يا0اً ان كانت حركة اولى كسرة كايم بتشديد الميم وزن أصنع من الام أصله إممم فنقلت حركة الميم الاولى الى الهمزة توصلا للادغام فصار إثم ثم انقلبت الهمزة يا .. وهذا فعل أمر بمعنى تقدم على القوم أو بمعنى أقصد (( الثالثة )) ان تكون الثانية مكسورة وحينئذ تنقلب ياءاً سواء كانت حركة الاولى ضمة او كسرة او فتحة نحو اينه وزن اصره بمعنى أجعله يكن . ونحوايم بتشديد الميم وزن اضرب بمعنى اقصد و نحو ايمه أصله أمه واصله اعمه

ص: 65

وزن أمثلة وهو جمع إمام «الرابعه» ان تكون الثانية مضمومة وحينئذ تنقلب الثانية واواً سواء كانت حركة الاولى ضمة او كسرة او فتحة نحو أوم بتشديد الميم وزن انصر ونحو إوم بتشديد الميم ونحو اوب بتشديد الباء كأفلس جمع اب بمعنى المرعى «ثم اعلم» ان الهمزة الثانية المضمومة انما تنقلب واواً إذا لم تكن طرفاً وإلا انقلبت ياءاً مطلقا نحو قرني وقرني وقرني وقرني اوزان برتن و جعفر وزيرج وقطر .

(بناء) كل ذى همز بن الاول مفتوح والثاني مضموم يجوز في الهمز الثاني وجهان القلب والابقاء فتقول امم وأوم

«بناء » تقلب الواو ياءاً إذا كانت الواو في الآخر بعد كسرة أو بعد ياء التصغير أو قبل تاء التأنيث او قبل زيادتي فعلان مثل رضي وجري وشجية وغزيان والأصل رضو وجريو وشجوة وغزوان من الرضوان والجرو والشجو والغزو .

«بناء »تنقلب الواو بعد الكسرة ياءً في مصدر كل فعل اعلت عينه ، نحو صام صياماً ، فلو لم تعل عين الفعل نحو لا وذ لم تقلب نحو لواذ .

( بناء ) تصح الواو في المصدر اذا لم تكن بعدها الف وان اعتل في فعله ، تقول في الفعل حال لكن المصدر حول بالواو

( بناء ) اقلب الواو ياء في جمع الاسم الذي اعلت عينه اوسكنت اسكن وقع بعدها في الجمع الف ، نحو دار وديار وثوب وثياب

( بناء ) اذا كانت الواو في جمع على فعله بالكسر فالفتح صحت نحو كوز وكوزة ، وان كان الجمع بدون التاء صبح الأمران نحو حيل وحوج . جمع حيلة

ص: 66

وحاجة لكن الاعلال أولى .

( بناء ) اذا وقعت الواو طرفاً رابعة فصاعداً وكانت بعد فتح تنقلب ياء ، نحو أعطيت واصله اعطوت، ويرضيان وأصله برضوان

(بناء) الالف والياء المفردة الساكنة في غير جمع اذا وقعتا بعد ضم قلبتا واواً نحو بويع من بايع وكموقن والأصل ميقن ، بخلاف الياء المدغمة وما في الجمع .

(بناء) لما كان جمع افعل وفعلا على فعل بالضم فالسكون ، فاذا كانت عينه ياء لم تقلب واواً بل ينقلب الضم كسراً فيقال هيم في جمع أهيم .

(بناء) اذا وقعت الياء لام فعل ، او قبل تاء التأنيث ، او زيادتي فعلان ، وانضم ما قبلها انقلبت واواً ، نحو نهو الرجل اذا كمل نهاه أي عقله ، وكمرموة والأصل مرمية ، ورموان والأصل رميان ، واما لو كانت الياء عيناً لفعلي بالضم وصفاً جاز الأمران ككوسى وكيسی.

( بناء ) اذا كانت الياء لام اسم على فعلي بالفتح انقلبت واواً نحو تقوى والأصل تقيا ، بخلاف ما لو كان صفة نحو صديا. ( بناء ) اذا كانت الواو لام وصف على فعلى بالضم انقلبت ياهاً نحو عليا في علوی ، بخلاف ما لو كان اسماً نحو حزوى .

(بناء) اذا اتصلت الواو والياء في كلمة وكان سابقها ساكنا في الأصل ابدلت الواو ياءاً وأدغمتا نحو هينّ والاصل هيون . ( بناء ) ادا وقعت الواو أو الياء بحركة أصلية محركة بعد فتح قلبتا الفا ادا كان ما بعدها متحركا نحو قال وباع في قول وبيع ، بخلاف قول وبيع وبخلاف جيل مخفف جيئل.

( پناه ) اذا كان ما بعد الواو والياء ساكناً وجب التصحيح نحو بيان وطويل .

ص: 67

ورميا وعلّوى . إلا اذا كانتا لاماً ولم يكن الساكن بعدها الفا او ياء مشددة نحو يخشون أصله يخشيون قلبت الياء الفاً لانفتاح ما قبلها ثم حذفت للالتقاء الساكنين

«بناء»كل فعل كان اسم الفاعل منه على أفعل وجب فيه التصحيح وفي مصدره نحو عور عوراً فهو أعور وهيف هيفاً فهو أهيف .

«بناء» اذا كان افتعل بمعنى تفاعل وكانت عينه واواً سلمت نحو اجتور بمعنى تجاور بخلاف افتاد و ابتاع .

«بناء» ان كان في كلمة حرفا علة كل منها متحرك مفتوح ما قبله أعل ثانيهما فقط نحو حي وهوى في حبي وهوي وشذ غاية

«بناء» اذا كانت العين واواً أو ياء وقد زيد في آخر الكلمة ما يختص بالاسم لم يعل نحو جولان وحيدي.

«بناء» اذا كانت نون ساكنة قبل الباء انقلبت النون ميما سواء كانا في كلمة أو كلتين نحو من بت أنبذه .

«بناء»اذا كان عين الفعل حرف علة متحرك وقبله صحيح ساكن نقل حركته الى الصحيح نحو يبين ويقوم والأصل على وزن يضرب ؛ وينصر ، ولا ينقل في أفعل التعجب نحو ما أقومه ، ولا في المضاعف نحو ابيض ؛ ولا في معتل

اللام نحو اهوى .

«بناء»اذا كان اسم شبيهاً بفعل المضارع في الوزن نحو (مقوم) أو في زيادة حرف عليه نحو تبيع وزن زبرج اعللته اعلال المضارع فقل في الأول مقام وفي الثاني تبيع بكسر الباء ، بخلاف الحاوي لوز نه وزيادته كابيض .

«بناء » لا يعل حرف العلة في وزن مفعل بالكسر فالسكون فالفتح كمقول، ولا وزن مفعال بضبطه كالمسواك .

ص: 68

«بناء » ينقلب عين الأفعال والاستعمال في المعتل بعد نقل حركتها الفا ثم يحذف لالتقاء الساكنين كا قام في أقوام واستقام في استقوام ، ثم تلحقه التاء كما تقدم .

«بناء » اذا بني اسم المفعول من فعل معتل العين نقلت حركة العين الى ساكن قبلها ثم حذفت لالتقاء الساكنين ثم تقلب ضمة الياني كسرة ، فتقول في مبيوع ومقوول مبيع بكسر الباء ومقول ، وقل التصحيح في الواوي نحو مقوول وكثر في الياء كمبيوع .

«بناء » اذا بني اسم المفعول من فعل مفتوح العين معتل اللام ، فمن الواوي تدغم واو المفعول في اللام تقول مدعو ، وفي الياني قلبت واو المفعول ياء آثم أدغمت نحو مربي ، واذا بنيت المفعول من فعل مكسور العين انقلبت الواو ياءاً

كمرضي .

«بناء » يجوز التصحيح والاعلال في وزن فعول بالضم جمعاً كان نحو أبو وعصي جمع أب وعصا ، أو مفرداً كملو وغني مصدر علا وعنى .

«بناء »اذا كان عين فعل بالضم وتشديد العين واواً ولم يكن قبل لامه الف جاز التصحيح والاعلال كقولك في جمع صائم صوم وصيم ، واما اذا كان قبل لامه الف وجب التصحيح نحو صوام جمع صائم ، وشذ الاعلال نحو ( فما أرق اليتام )

«بناء » اذا كان فاء الفعل ليناً فأردت بناء افتعال منه أبدات اللين بالتاء وأدغمتها في تا. الافتعال فقل السر والعد في يسر ووعد .

«بناء »اذا كان حرف اللين بدلا من همزة لم يجز ابداله بالتاء تقول في افتعل من الاكل الشكل ثم تبدل الهمزة يا أفتقول ايتكل ما تقدم في حكم الهمزتين ثم

ص: 69

لا تنقلب الياء تاماً فلا يقال إنكل وشد اتزر.

«بناء »اجعل تاء باب الافتعال طاءاً اذا وقعت التاء عقب الحروف المطبقة

وهي الصاد والضاد والطاء والظاء تقول اصطفى واضطرب واطعن واضطلم .

«بناء »اجعل تاه باب الافتعال دالا اذا وقعت التاء عقب الدال والذال والزاء تقول ادان واذكر وازداد .

( فصل في الحذف )

«بناء » احذف الفاء اذا كانت حرف علة من فعل المضارع وفعل الأمر والمصدر وتعوض عنها في المصدر هاماً في آخر الكلمة تقول : وعد يعد عدة .

«بناء » يحذف همزة باب الأفعال في فعل المضارع تقول : اكرم يكرم تکرم اکرم نکرم .

«بناء » يجوز في نحو ظللت كمامت ظلت بالفتح وظلت بالكسر .

«بناء » يجوز في نحو اقررن كاضر بن قرن بالكسر وقرن بالفتح ، ومنه قوله تعالى : ( وقرن في بيونكن ) .

(( فصل فى الادغام ))

ويجوز في داله التشديد والتخفيف وهو عبارة عن ادخال حرف في مثله متحرك

«بناء » ادغم أول حرفين مثلين محركين في كلمة في الثاني بعد ان تسكن الأول كرد يرد ، وشذ الل السقا واجلل .

«بناء » شترط في الادغام ان لا يكون ان لا یکون فی اول الکلمه کددن،

ص: 70

وان لا تكون الكلمة على الأوزان الآتية وهي فعل كصفف ، وفعل كذال ، وفعل نحو كلل وفعل كليب .

وكذلك يشترط في الادغام ان لا يكون قبل أول المثلين حرف مدغم نحو جسس وزان كمل وكذا يشترط ان لا يكون حركة آخر المثلين عارضه «كاخصص ابي» بنقل حركة همزة اب الى الصاد وكذا ان لا يكون ملحتما كهيلل

«بناء » اذا كان المثلان يائين حركة ثانيها أصلية فلك الخيار في الادغام و عدمه نحو حی فیجوز کعلم و مد.

«بناء »يجوز الادغام وعدمه اذا كان الحرفان تائين في صدر الکلمه واذا ادغمت الحقت همزه الوصل نحو تتجلی و انجلی.

«بناء »يجوز الادغام وعدمه اذا كان الحرفان تائين في باب افتعل واذا ادغمت اسقطت الهمزة نحو استتر وستر.

«بناء » اذا اجتمع في أول المضارع تا آن جاز حذف أحدهما تقول : تبين يتبين تتبين ويجوز تبين.

«بناء »يجب فك الادغام من المضاعف اذا سكن المدغم فيه بأن اتصل به ضمير الرفع تقول في حل حلات .

«بناء »يجوز فك الادغام في المضارع المجزوم والأمر نحو واغضض من صوتك ، فغض الطرف

«بناء » يجب فك الادغام في كلمة افعل في التعجب لئلا يتغير صيغته كقوله (واحبب الينا ان يكون مقدما )

«بناء »يلزم الادغام في هلم بمعنى احضر.

والحمد لله أولا وآخرا وظاهرا وباطنا وصلى الله على محمد وآله الطاهرين .

ص: 71

4- قواعد الاعراب

ص: 72

وواضعه أمير المؤمنين علي بن أبي طالب صلوات الله عليه والغرض منه عصمة اللسان

ماع له-

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

الحمد لله رب العالمين والصلوة والسلام على محمّد وآله الطاهرين ولعنة الله على أعدائهم إلى يوم الدين (وبعد) فهذا مختصر في علم النحو مشتمل على قواعده ومن الله أستمد وعليه أتوكل وهو المستعان .

( الكلمة والكلام )

( قاعدة )النحو كما عرفوا علم بقوانين الفاظ العرب من حيث الاعراب والبناء و واضعه أمير المؤمنين علي بن أبي طالب صلوات الله عليه والغرض منه عصمة اللسان عن الخطاء في المقال ويترتب عليه عصمة القلم عن الزلل وهو منقسم الى عاملومعمول وعمل ووجه التسمية كما ذكروا قول علي عليه السلام بعد بيانه بعض القواعد «انح الى هذا » ، وموضوعه الكلمة والكلام

( قاعدة ) الكامة في الاصطلاح لفظ موضوع فرد وينقسم الى اسم وفعل وحرف ، والكلام لفظ مفهم لمعنى يصح السكوت عليه ولا ينعقد إلا من اسمين او اسم وفعل وان لم يكن أحدهما مذكورا .

( قاعدة ) لاسم كلمة معناها مستقل غير مقترن بأحد الأزمنة الماضي والحال والاستقبال وتختص به أمور «الأول » الجر نحو بسم الله الرحمن الرحيم «الثاني التنوين نحو كبرت كلمة «الثالث » الالف واللام نحو تنزيل الكتاب

ص: 73

«الرابع » وقوعه مسنداً اليه نحو محمد رسول الله «الخامس » التثنية والجمع و الداخل على العمل علامة نحو فوجد فيها رجلين وهدى المتقين واعلم ان ما وجد من هذه الأمور في غير الاسم ضرورة .

«قاعدة » الفعل كلمة معناها مستقل مقترن بأحد الأزمنة وتختص به أمور «الأول» تاء الفاعل المتكلم او مخاطب او مخاطبة كملت بالتثليث «الثاني » تاء التأنيث الساكنة نحو راودته التي «الثالث »نحو قد يعلم الله «الرابع » لم نحو الم أعهد «الخامس » ياء المخاطبة نحو اقتى «السادس » نون التأكيد نحو ولا تقولن لشيء اني فاعل .

«قاعدة »الحرف کلمه معناها غیر مستقل ولامترقن باحدالازمنه ولایدخله شیءمن مختصات الاسم والفعل وهو امامشترک بین الاسماءوالافعال نحوهل تنقمون او مختص بالأفعال كلم المتقدمة او مختص بالأسماء نحو لا ريب فيه .

«قاعدة »اسماء الأفعان اسماء كالأفعال في المعنى والاستعمال وهو على ثلاثة أقسام لانه اما بمعنى فعل الماضى کشتان و هیهات او بمعنى فعل المضارع كواها واف أو بمعنى فعل الأمر نحوصه وعليك ويعمل عمل الفعل المنوب عنه واعلم انه اذا تون كان نكرة نحو واها ومه وان لم ينون كان معرفة نحو نزال ومه .

«قاعدة »لفعل يدل على الحدث والزمان، فالزمان المدلول عليه ان كان سابقاً وضعا فماض كضرب او مستقبلا او حالا كذلك فأمر كا ضرب ولا يبعد ان يكون الماضي والحال والاستقبال بالاضافة فنحو ضرب كاضرب من يجي زيد بعد عام وقد ضرب قبله بأيام ماضى حقيقة .

«قاعدة » تختص بالماضي تاء المتكلم والمخاطبة والمخاطب والتأنيث كما تقدم وبالمضارع سين وسوف ولم وبالأمرنونا التأكيد الثقيلة والخنينمة ولا يخفى ان نون التأكيد يدخل على غيره أيضاً وانما الاختصاص في مقابل اخويه

ص: 74

(الاعراب)

(قاعدة) الاعراب علامة في آخر الكلمة لفظاً أو تقديراً تدل على صفتها وهو الأصل في الأسماء بخلاف الأفعال والحروف نعم فعل المضارع معرب أيضاً بشرط عرائه عن نون الاناث ونون التأكيد المباشر.

(قاعدة) يعرب الاسم المفرد كزيد بالضم في حالة الرفع وبالمتح في حالة النصب وبالكسر في حالة الجر وكذا الجمع المكسر كرجال بشرط ان يكونا منصرفين و يعربان بالفتح في حالة الجر غير منصرفين عكس الجمع المؤنث السالم كمسلمات .

(قاعدة ) يعرب التثنية بالألف في حالة الرفع وبالياء في حالتي النصب والجر وكذا ما ألحق به من كلا وكلتا بشرط اضافتها الى الضمير وكذا اثنان وفرعاه .

( قاعدة ) يعرب الجمع المذكر السالم بالواو في حالة الرفع وباليا. في حالتي النصب والجر وكذا ما ألحق به من الو وعالمون وعليون وعشرون وبابه .

( قاعدة ) يعرب الأسماء الستة وهواب واخ وحم وهن وفم ( يشترط ذهاب الميم )، وذو بمعنى صاحب بالواو في حالة الرفع وبالألف في حالة النصب وبالياء ، فى حالة الجر بشرط كونها مفردة مكبرة مضافة الى غير الياء .

(قاعدة ) يرفع المضارع الصحيح بالضمة بشرط تجردها عن الجازم والناصب وينصب بالفتحة ويجزم بالسكون وينوب النون في الأفعال السبعة عن الرفع وتحذف في حالة الجزم والنصب .

(قاعدة ) الفعل المعتل وهو ما آخر الف كيرضى او واو كيدعو او یاه کیرمی

ص: 75

فعلامة جزمها حذف حرف الآخر وعلامة نصبها حذف الحرف في الأول والفتحة في الآخرين ولا يظهر علامة رفعها هذا في غير الأفعال السبعة اما فيها فك الصحيح .

( قاعدة ) يقدر الاعراب فى الاسم الذي آخره الف وهو المسمى بالمقصور كموسى وفى المضاف الى ياء المتكلم كغلامي وفي المضارع المتصل به نون التأكيد غير مباشرة كيضربان .

( قاعدة ) يقدّر الرفع والجر في الاسم الذي آخره يا. وهو المسمى بالمنقوص كقاضي ويقدر الرفع في الجمع المذكر السالم المضاف الى ياء المتكلم كمسلمي واعلم ان ما يخالف ما ذكر من القواعد شاذ لا يقاس عليه .

(البناء )

(قاعدة) البناء عدم تكيف الكلمة لفظاً وتقديرا بالاعراب فقد يكون آخرها ضماً أو كسراً او فتحاً وقد تكون ساكنة وهو الأصل في الافعال والحروف وقد يبنى الاسم لشباهته بالحرف بأحد هذه الشبه «الاوّل »الشبه الوضعي بأن يكون على حرف أو حرفين «الثاني »الشبه المعنوي بأن يتضمن معنى حرف «الثالث» الشيه الافتقاري بأن يفتقر الى جملة

«الرابع » الشبه الاهمالي بأن لا يكون عاملا ولا معمولا «الخامس » الشبه الاستعمالي بأن يلزم طريقاً من طرائق الحروف فتدبر .

( قاعدة ) الماضي مبني على الفتح إلا اذا كان لامه النا كنزى أو كان متصلا بواو الجمع فيضم أو ضمير رفع متحرك فيسكن والمضارع يبني على السكون ان

ص: 76

اتصل به نون أنات وعلى الفتح ان اتصل به نون التأكيد مباشرة والامر مبني على السكون ان كان صحيح الآخر وعلى الحذف ان كان معتلا .

(( النكرة ))

( قاعدة ) النكرة هي ما تقبل ال التعريف كرجل او تقع موقع ما يقبل ال كذي فانها واقعة موقع صاحب القابل له .

(المعارف -الضمائر)

( قاعدة ) المعرفة ما وضع لشيء بعينه وهي ستة ، الضمائر والعلم واسم الاشارة والموصول والمعرف باللام والمضاف الى معرفة .

( قاعدة ) الضمير ما وضع لمتكلم أو مخاطب أو غايب سبق ذكره لفظاً أو معنى أو حكماً وينقسم الى متصل وهو ما يحتاج إلى غيره في التلفظ به وقد يكون مرفوعاً وقد يكون منصوباً وقد يكون مجبوراً وإلى منفصل ليس كذلك ويكون مرفوعاً ومنصوبا ولا يجيء المنفصل مع امكان المتصل نعم يجوز الامران في ثاني ضميرين أولهما أخص غير مرفوع نحو سانيه وأعطيتك إياه.

( قاعدة ) يستكن ضمير الرفع وجوباً في فعل المضارع المبدو بالهمزة والنون والتاء كاضرب ونضرب وتضرب وفعل الامر كاضرب وفعل المستثناء كيخلا واسم الفعل كاوه وافعل التعجب والتفضيل كما احسن الزيدين وهم احسن انانا والاستكان في غير ما ذكر جايز .

ص: 77

«قاعدة » يفصل بين الفعل وياء المتكلم المتصلة به نون تسمى بالوقاية وتدخل على حروف المشبهة بالفعل ومن وعن ولدن .

«قاعدة » قد يتقدم على الجملة ضمير يسمى الشان والقصة ولا يثنى ولا يجمع ولا يتبع ولا يفسر بمفرد على خلاف نحو قل هو الله أحد وانها هند كريمة .

«قاعدة »اذا كان الضمير اكثر من واحد يقدم أخصها ان كان متصلا نحو أعطيتكم ويختار ان كان منفصلا مع أمن اللبس

العلم

قاعدة ) العلم اسم يمين المسمى بالوضع وينقسم الى علم جنس وهو ما وضع للجنس كام عريط ويعامل معها معاملة علم الشخص من امتناع دخول لام التعريف ونعته بالنكرة ومنع الصرف وصحة الابتداء به والى علم شخص وهو ما وضع لشيء خاص كجعفر .

«قاعدة » ينقسم العلم إلى ما يسمى بالاسم وهو ما ليس بكنيه ولا لقب وإلى ما يسمى بالكنية وهو ما صدر باب او ام او ابن او ابنة وإلى ما يسمى باللقب وهو ما يشعر بمدح او ذم كبطة واذا اجتمع الاسم واللقب اخر اللقب ويختار في غيره .

«قاعدة » ينقسم العلم الى منقول كفضل ومرتجل كسماد وجملة كتابط شراً ومركب تركيب مزج كبعلبك وسيبويه .

ص: 78

اسم الاشارة

«قاعدة »اسم الاشارة ما دل على مسمى واشارة اليه وينقسم الى ما لمذكر عاقل مرفوع أو منصوب أو مجرور والى غيره كذلک.

«قاعدة »للمفرد المذكر العاقل ذا مطلقاً ولمشاه ذان رفعاً وذين نصبا وجراً ولجمعه أولا مطلقاً مداً وقصراً وللمفرد غيرالمذكر العاقل ذي وذهوني و تا مطلقاً والمثناه تان رفعاً وتين نصبا وجراً ولجمعه أولاءكذلك.

«قاعدة » تدخل على أسماء الاشارة هاء التنبيه وتلحقها كاف الخطاب إذا أريد البعيد وتلحقها اللام في غير المثنى والجمع الممدود وما دخله حرف التنبيه تقول ذاك وهذا وذلك ولا تقول ذان لك ولا أولئك ولا هذالك .

الموصول

«قاعدة »الموصول ما يتوصل به إلى المقصود من جعل الفعل المحتاج اليه اسماً لصحة الاعراب وغيره ومن تعريف المجهول بمم هود بين المتخاطبين فالأول هو الموصول الحرفي ويؤل مع صلته بالمصدر وهو أن وإن ولو وما وكي وذكره استطراد والثاني هو الموصول الأسمى ويحتاج الى صلة وعائد .

«قاعدة » اما الموصول الأسمي فالمفرد المذكر الذي وللمؤنث التي وذات والمثناها اللذان واللتان رفعاً واللذين واللتين نصبا وجراً وللجمع المذكر الذين

ص: 79

وأولي ولجمع المؤنث اللات واللواتي واللائي واللاء كذلك وذوات .

«قاعدة »أي ومن وما وال بلفظ واحد تساوي ماذكر من الموصول الأسمي وكذلك ذا الواقعة بعدما ومن الاستفهاميتين .

«قاعدة »يفتقر الموصول الى صلة وعائد ويحذف العائد كثيراً اذا كان منصوباً بفعل أو وصف ويجوز حذف المجرور بالوصف كقوله تعالى فاقض ما انت قاض والمجرور بمثل ما جر الموصول به ويمنع إذا حصل اللبس .

الالف واللام

«قاعدة »ومن المعارف ذو اللام اذا كانت للتعريف كالرجل وتنقسم الى عهد وجنس وقد تكون للتزيين كالحسن وقد تزاد لازما كالآن وبعض الموصولات وقد تكون زيادتها للاضطرار كقوله ولقد نهيتك عن بنات الاوبر .

«تتمة »عدّ من المعارف المنادي المقصود وما ومن الاستفهاميتين وما في نحو دققته دقاً نما والمشهور ما تقدم .

المرفوعات - الفاعل

«قاعدة » الفاعل ما اسند اليه العامل اصالة ويكون ظاهراً ومضمراً وقد يضمر الفعل كزيد في جواب من ضرب والاصل تقديمه على المفعول ويجب اذا اتصل به ضميره نحو ضرب زيد غلامه ويجب تقديم المفعول إذا انعكس كقوله تعالى

واذا ابتلى ابراهيم ربه .

ص: 80

«قاعدة »يلازم الفعل علامة التأنيث اذا كان فاعله ضمير المؤنث نحو هند قامت والشمس طلعت أو ظاهرا حقيقي التأنيث نحو قالت هندو ندر نحو ولا أرض ابتل ابقالها ونحو قال فلانه .

«قاعدة » الجمع اذا كان مذكراً سالماً وجب التذكير في الفعل نحو قال المسلمون واما الجمع المؤنث السالم والمكسر منه والجمع المذكر المكسر فلك الخيار في إلحاق التاء وعدمه فتقول قالت الرجال أو قال الرجال.

«قاعدة »يجوز ترك التاء في فعل المؤنث اذا فصل بين الفعل والفاعل بكلمة إلا أو غيرها نحو أتى زيدا هند وما أنى إلا هند وكذا فيما اسند الفعل الى جنس المؤنث نحو نعم الفتاه.

«قاعدة » الأصل في الفاعل التقديم وفي المفعول التأخير وقد يعكس جوازا أو وجوباً كما تقدم .

«قاعدة »اذا كان الفاعل تثنية أو جمعاً جرد الفعل عن علامته إلا شاذاً فتقول قام الزيدان وقام الزيدون .

(المبتدأ والخبر )

«قاعدة »المبتدأ والخبر اسمان مرفوعان مجردان عن العوامل اللفظية ويسند أحدهما الى الآخر وهنا قسم آخر يغنى فيه المبتدأ عن الخبر وهو ما اذا كان المبتدأ وصفاً رافعاً لاسم اكتفى به فالأول نحو زيد عالم والثاني نحو اقائم زيد . «قاعدة »يلزم ان يكون المبتدأ معرفة والخبر نكرة والا لم تحصل الفائدة

ص: 81

نعم قد يكونان معرفتين نحو علي إمامنا وقد يكونان نكرتين وذلك في موارد «الأول » ان يتقدم الخبر وهو ظرف نحو في الدار رجل « الثاني» ان يتقدم على المبتدأ نفي او استفهام نحو ما رجل قائم وهل امرأة جالسة «الثالث » ان يكون المبتدأ عاملا في ما بعده ولو بكونه مضافاً نحو عمل بريزين ورغبة في الخير خير «الرابع» ان يكون موصوفاً لفظاً أو تقديراً نحو رجل كريم قائم وشرا هر ذا ناب وهناك موارد اخر.

«قاعدة »حق المبتدأ التقديم وحق الخبر التأخير وقد يعكس جوازاً او وجوباً وفي التفصيل طول.

«قاعدة »الخبر اما مفرد واماجمله والفرد اما جامد ائ مشتق فالمفرد الجامد خال من الضمير نحو زيد اسد والمشتق والجملة واجب الضمير نحو زيد قام غلامه .

«قاعدة » يحذف المبتدأ اذا كان معلوما نحو قولك مريض في جواب قول السائل كيف زيد وهكذا يحذف الخبر كقولك زيد في جواب السائل من ضارب

«قاعدة » الغالب ان يسند المبتدأ الوصفي بنفي او استفهام نحو اقائم زيد وما قائم عمرو وقد يأتي بلا استناد نحو فائز اولو الرشد.

«قاعدة » اذا كان الخبر أو الصلة أو الحال أو الصفة ظرفا تعلق بالعامل المقدراذا كان الخبر أو الصلة أو الحال أو الصفة ظرفا تعلق بالعامل المقدر.

(نائب الفاعل)

«قاعدة » نائب الفاعل هو المفعول القائم مقام الفاعل ويرفع لفظاً وفعله لا يكون إلا مجهولا تقول ضرب زيد أي صار مضروبا.

ص: 82

«قاعدة » اذا كان للفعل مفعولان أو ثلاثة يرفع أحدها على النيابة ويبقى الباقي على النصب فتقول كسا زيد جبة.

«قاعدة »اذا كان للفعل مفعول به تعين للنيابة فان فقد صار غيره نائباً ويجوز نيابة الظرف والمصدر والجار والمجرور بشروطها قال تعالى ولما سقط في أيديهم و تقول ضرب ضرب شديد وسير يوم الجمعة .

( النواسخ - كان واخوانها )

«قاعدة» تدخل على المبتدأ والخبر افعال وحروف فتبطل حالها السابقة وتسمى النواسخ بهذه المناسبة وهي سنة الأول : كان وأخواتها وتسمى أفعال الناقصة .

«قاعدة » أفعال الناقصة كثيرة أشهرها . كان ، صار ، ظل ، بات ، أصبح أضحى ، أمسى ، ليس ، . زال ، ما برح ، ما فتى ، مادام ، ما انفك ، وكذا مشتقات هذه الأفعال نحو يكون الخ . وهناك أفعال اخر ملحقة بصار.

«قاعدة» تدخل هذه الأفعال على المبتدأ والخبر فترفع المبتدأ على أن يكون اسماً لها وتنصب الخبر على ان يكون خبراً لها تقول كان زيد قائماً وما زال زيد صحيحاً « قاعدة » يجوز توسط الخبر بين الاسم والفعل فتقول كان قائما زيد وكذا تقديم الخبر على الفعل في غير الخمسة الأخيرة.

«قاعدة » قد تكون هذه الأفعال ناقصة فتحتاج الى الاسم والخبر وقد تكون تامة فتكتفي بالاسم فقط نحو ما شاء الله كان أي وجد، اما فتى وليس وزال فلا تكون تامة أبداً .

ص: 83

«قاعدة » تختص كان بأحكام ثلاثة «الأول » زيادتها والغالب كون ذلك بين ما وفعل التعجب نحو يا كوكباً ما كان أقصر عمره «الثاني » جواز حذف ما نون مضارعها المجزوم بشرط ان لا يتصل بساكن ولا بضمير نصب قال الله تعالى ولم أك بغيا «الثالث» جواز حذفها مع اسمها وابقاء الخبر او حذفها مع خبرها وابقاء الاسم ومنها تنشأ الوجوه المحتملة في ان خيراً فخير ولا يخفى انه قد يطرد بعض هذه الأحكام في غير كان .

( الثانى - افعال المقاربة )

«قاعدة »عمل أفعال المقاربة كعمل أفعال الناقصة والمشهور منها اوشك، عسى ، كاد ، کرب ، انشأ ، طفق ، حری، اخلولق ، واخبار هذه الأفعال تكون مضارعا . ويلزم اقتران خبر الأولين والأخيرين بان نحو عسى ربكم ان يرحمكم ويغلب مجرد الثاني والثالث نحو وما كادوا يفعلون ، ولا يجوز في الآخرين نحوطفق زيد يكتب .

«قاعدة »يختص عسى وأوشك واخلولق بنيابة ان يفعل عن اسمها وخبرها نحو عسى ان يقوم زيد واذا قلت زيد عسى ان يقوم بتقديم الاسم جاز مطابقة عسى للاسم المتقدم فتقول هند عست والزيدان عسيا والزيدون عسوا ويجوز

عسى في الجميع .

(الثالث - افعال القلوب)

«قاعدة » أفما ، القلوب تدخل على المبتدأ والخبر بعد أخذها الفاعل فتجعلها منصوبين على المفعولية. وهي كثيرة أشهرها : رأى ، خال ، علم ، وجد ، ظن ،

ص: 84

حسب ، زعم ، الفى ، عدّ ، حجی ، درى ، جعل ، هب ، تعلم ، وكذا الأفعال التي بمعنى صير تقول علمت زيداً قائماً .

«قاعدة » اذا توسطت هذه الافعال بين المبتدأ والخبر أو تأخر عنها بطل عملها لفظاً ومجلا ويسمى هذه الحالة بالالغاء نحو زيد عامت قائم وزيد قائم علمت ويجوز ابقاء عملها في الحالتين نحو شجاك أظن ربع الطاعنينا .

«قاعدة » اذا دخلت هذه الافعال على الاستفهام او النفي او لام الابتداء أو القسم وجب ابطال عملها لفظاً لا محلا ويسمى هذه الحالة بالتعليق نحو عامت لزيد منطلق ولازم عدم ابطال العمل في المحل جواز العطف على المحل بالنصب .

«قاعدة » هب وما بعده لا يلغى ولا يعلق .

«قاعدة »قد تكون هذه الافعال بمعنى آخر فتعدى الى مفعول واحد كما انه قد تتعدى الى ثلاثة بواسطة همزة باب الافعال او تضعيف عين التفعيل نحو ولواريكهم كثيرا لفشلم؛ ونحو وخبرت سوداء الغيم مريضة .

(الرابع - الحروف المشبهة بالفعل )

«قاعدة »الحروف المشبهة بالفعل تدخل على المبتدأ والخبر فتأخذ المبتدأ اسما لها والخبر خبراً لها وتنصب الاسم وترفع الخبر عكس كان وهي ستة : إن أن ، ليت ، لكن ، لعل ، كان ، نحو ان زيداً قائم .

«قاعدة »يجب تقديم اسمها على خبرها إلا إذا كان الخبر ظرفاً أو مجرورا نحو ليت في الدار زيداً ولا يجوز تقديم أحد معموليها عليها .

ص: 85

«قاعدة »تلحق هذه الحروف كلمة ما فتكفها عن العمل نحو إنما زيد قائم «قاعدة » تفتح حمزة ان اذا وقعت فاعلا أو نائبا عنه أو مفعولا غير محكيه بالقول او مبتدءاً أو خبراً عن اسم معنى غير قول أو مجرورة أو تابعة لشيء من ذلك نحو أولم يكفهم أنا أنزلنا .

«قاعدة» تكسر همزة ان اذا وقعت في ابتداء الكلام غير مبتدأ أو في ابتداء الصلة أو مكملة للقسم او محكية بالقول او حلت محل حال او بعد فعل قلبي معلق باللام نحو إن زيداً قائم .

«قاعدة» يجوز الوجهان في همزة ان إذا وقعت بعد إذا الفجائية أو بعد قسم لا لام بعده أو كانت خبراً لقول وخبرها قول أو كانت في موضع التعليل نحو خرجت فاذا إن زيداً بالباب .

«قاعدة» بجوز العطف بالرفع على اسم إن وأن ولكن فقط بشرط مضى الخير فتقول إن زيداً قائم وعمرو . وقد تخف هذه الثلاثة .

الخامس - لاء النافية للجنس

«قاعدة» لا النافية للجنس تعمل عمل ان فتنصب المبتدأ اسما لها وترفع الخبر خبراً لها بشرط ان يكون الاسم نكرة متصلة بها فنقول لا رجل في الدار اما لو كان الاسم معرفة او فكرة منفصلة عنها لم تعمل ولازم تكرارها نحو لا زيد

في الدار ولا عمرو ولا في الدار رجل ولا امرأة .

«قاعدة» اذا كان اسم لا مضافا او شبيها بالمضاف كان منصوبا نحو لا غلام

ص: 86

رجل عندي ولا قبيحا فعله محبوب واما اذا كان مفرداً بني بالفتح نحو ما تقدم واذا كررت لا في هذه الحالة نحو لاحول ولاقوة جاز فيه خمسة اوجه فتح الاول ورفع الثاني وعكسه وفتح الاول ونصب الثاني ورفعها وفتحها .

«قاعدة» اذا دخلت همزة الاستفهام على لا لم يبطل عملها نحو الاطمان الا فرسان عادية . وشاع اسقاط خبر لا نحو لا منير .

السادس - ما ولا المشبهتان بليس

«قاعدة» تعمل ما ولا وان ولا عمل ليس فترفع المبتدأ اسما لها وتنصب الخبر خبراً لها بشرط بقاء النني وتأخر الخبر تقول ما زيد قائماً .

«قاعدة» يشترط في ما عدم زيادة ان معها فإن زادت بطل عملها نحو بني غدانة ما ان أنتم ذهب ويشترط في لا تنكير معموليها .

«قاعدة» اذا سبق معمول خبر ما على اسمها وهو غير ظرف بطل عملها نحو ما طعامك زيد آكل .

«قاعدة » يجب رفع المعطوف بلكن وبل على اسم ما بشرط تمام الخبر نحو ما زيد قائماً لكن قاعد .

« قاعدة » يجوز جر خبر ما وليس ولا وكان المنفية بحرف الباء نحو أليس الله بعزيز وما ربك بغافل ولا ذو شفاعة بمعن ولم اكن بالعجلهم .

«قاعدة » لا تعمل لات إلا في الحين وما بمعناه والاكثر حذف اسمها وابقاء خبرها نحو ولات حين مناص .

ص: 87

الاشتغال

«قاعدة » الاشتغال عبارة عن ان يتقدم اسم ويتأخر فعل أو نحوه وقد عمل ذلك الفعل في ما يرتبط بذلك الاسم بحيث لولا ذلك لعمل في الاسم المتقدم«قاعدة » لهذا الاسم المتقدم خمس حالات ( الاول ) وجوب النصب إذا كان الاسم تالياً لما يختص بالفعل كان نحو ان زيداً لقيته فاكرمه . ونصب هذا الاسم يكون بعامل مقدر من جنس الظاهر فالتقدير ان لقيت زيدا لقيته فأكرمه ( الثاني ) وجوب الرفع اذا كان الاسم تاليا لما يختص بالاسم كا ذا الفجائيه نحو خرجت فاذا زيد لقيته وكذا اذا فصل بين الاسم والفعل بما له الصدر كهل نحو زيد هل رأيته ( الثالث ) راجح النصب اذا كان الاسم تاليا لشيء يغلب ايلائه الفعل كهمزة الاستفهام نحو أ بشراً واحدا نتبعه وكذا اذا كان الفعل طلبيا نحو زيدا اضربه وكذا اذا حصل بالنصب تناسب الجملتين في العطف نحو قام زيد وعمرا اكرمته (الرابع) راجح الرفع وهو فيما سوى وجود الأحوال الثلاثة والحالة الآتية نحو زيد ضربته (الخامس) مستوفيه الرفع والنصب اذا كان الاسم تالياً الجملة ابتدائية وخبر المبتدأ فعل نحو زيد قام وعمرو ( او عمروا ) اكرمته .

«قاعدة » الوصف العامل كالفعل فتحو از بدا انت ضاربه راجح النصب وهكذا

«قاعدة » لا يفرق في الضمير ان يكون متصلا بالفعل نحو أزيداً اكرمته أو مجرورا بالحرف نحو مررت به او بالاضافة نحو رأيت أخاه او متصلا بالتابع نحو ضربت عمروا وأخاه .

ص: 88

( التنازع )

«قاعدة » التنازع هو ان يتوجه عاملان مستقلان الى معمول واحد متأخر عنهما فيطلب كل منهما ذلك معمولا له سواء كانا اسمين او فعلين او مختلفين وسواء طلبا الرفع او النصب او بالاختلاف .

«قاعدة » يجوز اعمال كل من العاملين المذكورين في المعمول فلو اعملت الأول قلت قام وقعدا اخواك ولو اعملت الثاني قلت قاما وقعد اخواك .

«قاعدة »اذا طلبا الفاعل فأيهما اعملت اضمرت الفاعل في المهمل موافقا للظاهر واذا طلبا المفعول فان اهملت الأول حذفت مفعوله نحو اكرمت وضربت زيداً وان اهملت الثاني اتيت بضمير المفعول واذا طلب الأول الفاعل والثاني المفعول اتيت بضمير المفعول نحو ضربني وضربته زيد واذا عكس حذفت ضمير المفعول نحو ضربت وضربني زيد ولهذا الباب تفصيل لا يناسب هذا المختصر .

( المفاعيل - المفعول به )

«قاعدة » المفاعيل خمسة الأول : المفعول به وهو ما ليس بركن الكلام ويقع عليه الفعل نحو ضرب زيد عمراً .

«قاعدة » الأصل في المفعول به ان يتأخر عن الفعل والفاعل ويتقدم لافادة الحصر ونحوه قال تعالى إياك نعبد.

ص: 89

«قاعدة » المعمول منصوب مطلقاً إلا اذا ناب عن الفاعل فيكون مرفوعا نحو ضرب عمرو .

«قاعدة »انما يأخذ المفعول الفعل المتعدى اما الفعل اللازم فلا يتعدى الى المفعول نحو ذهب زيد .

«قاعدة » علامة تعدي الفعل أمران «الأول » أحده المفعول لو كان ضميراً لغير المصدر نحو ضربته «الثاني » صوغ اسم المفعول منه بدون الاحتياج الى حرف الجر نحو مضروب واما لو احتاج كممرور به فهو لازم .

«قاعدة » يتعدى الفعل اللازم بامور ( منها ) همزة باب الأفعال نحو اذهبت زيدا (ومنها) تضعيف التفعيل نحو فرحته (ومنها) حرف الجر نحو فرحت بقدومك «قاعدة »من الأفعال مالا يؤخذ مفعولا «ومنها » ما يؤخذ مفعولا واحدا « ومنها »، ما يؤخذ مفعولين ( ومنها ) ما يؤخذ ثلاثة ويتقدم المفعول الذي هو فاعل في المعنى على غيره نحو اعطيت زيداً درهما فقدم زيد لانه الآخذ .

«قاعدة »كل واحد من الفاعل والفعل والمفعول اذا كان معلوما حذف كقولك ضرب عمروا في جواب ما فعل زيد وقولك زيد في جواب من ضرب وقولك ضربت واكرمت زيداً .

الثانى - المفعول المطلق

«قاعدة »المفعول المطلق هو المصدر المنصوب وهو على ثلاثة أقسام «الأول» ما يؤكد عامله نحو ضربت ضرباً «الثاني » مايبين نوع العامل نحو ضربت ضرب

ص: 90

الأمير «الثالث »ما يبين عدد عامله نحو ضربت ضربتين .

«قاعدة »ینصب المفعول المطلق احدامور ثلاثه «الاول»المصدر نحو فان جهنم جزائکم جزاءا موفورا «الثانی »الفعل نحو کلم الله موی تکلیما «الثالث »الوصف نحو والصافات صفا.

«قاعدة »المفعول المطلق التوكيدي مفرد دائما والنوعي والعددي يثنى ويجمع أيضا .

«قاعدة »عامل التوكيدي لا يحذف واما غيره فيحذف عامله اذا كان قرينة تدل عليه كقولك ضربا شديدا او ضرب الأمير في جواب كيف ضربت زيداً وهناك موارد يحذف المفعول المطلق سماعا او قياسا كما في المطولات .

الثالث - المفعول له

«قاعدة »المفعول له هو المصدر المنصوب بالعامل المتحد معه وقتا وفاعلا نحو ضربت زيداً تأديباً فالتأديب مصدر منصوب بضربت وفاعلها ووقتها واحد «قاعدة» المفعول له قسمان «الأول» ما فعل العامل لأجل حصوله نحو قعدت عن الحرب جبناً فان القعود حصل لأجل الجين الحاصل «الثاني » ما فعل العامل لأجل تحصيله نحو ضربت زيداً تأديباً فان الضرب حصل لتحصيل التأديب .

«قاعدة »يجوز اتيان اللام في هذا المفعول نحو للتأديب ويجب الاتيان بها فيما اذا لم يكن مصدراً او لم يتحد بعامله وقتا او عاملا نحو جئت للماء وتهيأت لزيارة الحسين (ع) واكرمتك لا كرامك فيها اذا كان الاكرامان في وقت واحد.

ص: 91

الرابع - المفعول فيه

«قاعدة » المفعول فيه هو الزمان او المكان الواقع فيه الفعل وهو منصوب به نحو سرت يوما وضربت امام زید .

«قاعدة »يشترط في هذا المفعول اذا كان ظرف مكان ان يكون مبهما بان يفتقر الى غيره في بيان صورة مسما نحو الجهات الست وهو فوق وتحت وخلف وأمام ويمين ويسار وما أشبهها كجانب وناحية وفرسخ .

«قاعدة »يجوز ان يكون ما يشتق من الفعل مفعولا فيه بشرط ان يكون عامله فعل مادته نحو جلست مجلس زيد .

«قاعدة »الظرف قسمان«الاول »المتصرف وهو ما يكون ظرفا وغير ظرف نحو يوم فانه قد يكون ظرفا كما تقدم وقد يكون مبتدءاً او خبراً اوغيرها نحو يوم الجمعة يوم مبارك «الثاني » غير المتصرف وهو ما لا يكون إلا ظرفا كقط

لاستغراق الزمن الماضي في النفي نحو ما فعلته قط .

الخامس - المفعول معه

«قاعدة » المفعول معه هو المنصوب المذكور بعد واو المعيه وعامله فعل او شبهه نحو ضربت وزيداً .

«قاعدة » الاسم الواقع بعد الواو له أحوال ثلاثة «الاول» وجوب النصب

ص: 92

على المفعولية وذلك حيث لا يجوز العطف نحو مالك وزيداً «الثاني » وجوب العطف وذلك حيث لا يجوز النصب نحو تشارك زيد وعمرو «الثالث »رجحان أحدهما على الآخر والتفصيل مربوط بباب العطف .

الملحقات - المنصوب بنزع الخافض

( قاعدة ) الملحق بالمفاعيل ستة - الاول المنصوب بنزع الخافض وهو الاسم الصريح او المأول المنصوب بفعل لازم بعد ما كان مجرورا بحرف الجر فينزع الخافض وينقلب الاسم منصوبا .

( قاعدة )اذا حذف حرف الجر فالاسم قد يبقى مجرورا كما كان نحو أشارت كليب أي الى كليب، وقد ينصب وهذا على قسمين ( الأول ) ان يكون قياسيا وهو اذا كان في صدر المجرور كلمة أن او أن بشرط او عجبتم ان جاءكم وعجبت ان زيداً قائم اي من ان (الثاني) ان يكون سماعا وهو ما اذا فقدت الكلمتان او خيف اللبس نحو تمرون الديار وترغبون ان تنكحوهن.

الثانی_المستثی

( قاعدة )المستثى ما يدخله أدوات الاستثناء اعني الا واخواتها للمحكم بان

ما بعدها على خلاف ما قبلها نحو جاءني القوم إلا زيدا.

ص: 93

( قاعدة ) يقع الكلام في ثلاثة موارد (الاول) في المستثنى منه (الثاني) في اداة الاستثناء ( الثالث ) في المستثنى .

(قاعدة ) المستثنى منه قد لا يكون مذكورا في الكلام فيسمى مفرغا واعراب المستثنى حينئذ بحسب اقتضاء العوامل والغالب ان يكون المفرغ في الكلام المنفى فتقول ما جاءني إلا زيد وما رأيت إلا زيداً وما مررت إلا بزيد . وقد يكون المستثنى منه مذكورا ويسمى تاماً وهو على ثلاثة أقسام (الاول) ان يكون في الكلام الموجب وهذا منصوب نحو جاءني القوم إلا زيدا ( الثاني ) ان يكون في الكلام المنفي وكان المستثنى متصلا بان كان من جنس المستثنى منه فيجوز فيه النصب والاتباع والاتباع احسن نحو ما فعلوه إلا قليل (الثالث) ان يكون في الكلام المنفي وكان المستثنى منقطعاً بان لم يكن المستثنى من جنس المستثنى منه فيجوز فيه النصب والاتباع والنصب أقرب الى الصواب نحو ما جاءني رجل

إلا امرأة .

( قاعدة ) اداة الاستثناء مختلفة فلو كانت إلا كان كما سبق ولو كانت غير وسوى كان المستثنى مجرورا ولو كانت ليس ولا يكون وما عدا وما خلا كان منصوباً ولو كانت خلا وعدا وحاشا جاز فيه الأمران النصب والجر . ولا يخفى ان حال غير عند الاستثناء حال المستثنى بالا في الاعراب .

( قاعدة) المستثنى كما تقدمت الاشارة اليه قد يكون متصلا وهو ما كان مخرجا عما قبله حقيقة وقد يكون منقطعاً وهو ما كان مخرجا عما قبله حكما نحو مسجد الملائكة كلهم أجمعون إلا ابليس فان ابليس ليس من الملائكة ( قال تعالى كان من الجن ) لكن لما كان داخلا في الملائكة حكما صح استثنائه وليس شرط الانقطاع خروج الجنس بل خروج العنوان فلو قلت جاء في القوم إلا زيداً والحال

10-

ص: 94

ان زيداً لم يكن من القوم كان منقطعا .

( قاعدة ) اذا تعدد الاستثناء فهو على أربعة أقسام (الأول) ان يكون الثاني تأكيدا للأول قالا ملغى ويكون حكم الثاني كالأول نحو لا تضرب احداً إلا الفاسق إلا العاصي ( الثاني ) ان لا يكون الثاني تأكيداً ولكن كان المستثنى مفرغا فالمستثنى الأول معرب حسب العوامل والبواقي منصوب نحو ما قام إلا زيد إلا عمراً إلا بكراً ( الثالث ) ان يكون المستثنى تاما وكان المستثنيات مقدمة على المستثنى منه فالجميع منصوب نحو قام إلا زيدا إلا عمروا إلا بكرا القوم ( الرابع ) تمامية المستثنى مع تأخر المستثنيات فالواحد منها محكوم بالأحكام والبواقي منصوب .

الثالث - الحال

( قاعدة) الحال هي الصفة المنصوبة الدالة على حالة صاحبها نحو جاءني زيد راكباً .

( قاعدة ) يشترط في الحال ان تكون نكرة ولو أنت معرفة أولت والأغلب ان تكون منتقلة مشتقة مقارنة لعاملها وقد تكون على خلافها نحو قائما بالقسط وبعه مدا بكذا وادخلوها خالدين فالأول لأزمة والثاني جامدة والثالث مقدرة

( قاعدة ) الأصل في ذي الحال ان يكون معرفة إلا في ثلاثة أحوال (الاول) ان يكون مؤخرا عن الحال نحو لميتة موحشا طلل ( الثاني ) ان يكون مخصصا بوصف او نحوه نحو ولماج كتاب من عند الله مصدقاً ( الثالث ) ان يكون

ص: 95

بعد نفي او نحوه نحو وما أهلكنا من قرية إلا ولها كتاب معلوم .

( قاعدة ) الأصل تأخر الحال عن ذيها ويكون التأخر واجباً اذا كان ذوها مجرورا نحو مررت بزيد راكباً او كان الحال محصورة نحو وما ترسل المرسلين إلا مبشرين .

( قاعدة ) يجب تأخر ذي الحال عن الحال ان كان نكرة نحو لميتة موحشا طلل او كان محصورا كما جاء راكباً إلا زيد .

( قاعدة ) يجب تقدم الحال على عاملها اذا كان لها الصدر تحوكيف جاء زيد ( قاعدة ) لا يجوز تقدم الحال على عامله اذا كان صلة لال او الحرف مصدري او مقروناً بلام القسم او الابتداء او كونه جملة معها الواو وكونه غير فعل او كانت الحال مؤكدة للجملة فان كان فعلا ولم يكن أحدها جاز التقدم نحو راكباً جاء زيد .

(قاعدة ) لا تجيء الحال عن المضاف اليه إلا في ثلاث صور ( الاولى ) ان يكون المضاف هو العامل في الحال نحو اليه مرجعكم جميعاً ( الثانية ) ان يكون المضاف جزء المضاف اليه نحو ونزعنا ما في صدورهم من غل اخوانا ( الثالثة ) ان يكون مثل جزئه نحو ان اتبع ملة ابراهيم حنيفا .

( قاعدة ) قد تكون الجملة في موضع الحال نحو جاء زيد وهو عازم على الخروج وهذه الجملة تحتاج الى الرابط وهو ثلاثة (الأول) الواو كالمثال (الثاني) الضمير نحو او جائوكم حضرت صدورهم (الثالث) كلاهما نحو ألم من ديارهم وهم الوف .

( قاعدة ) قد يحذف الحال وقد يحذف ذوها وقد يحذف عاملها وجوبا أو جوازا وقد يمتنع الحذف كما هو مذكور في المفصلات .

ص: 96

الرابع - التميز

(قاعدة )التمييز اسم نكرة بمعنى من يرفع ابهام الاسم او الجملة ينصبه ما يفسره ولا يجيء جملة ولا يتقدم على عامله إلا نادراً والغالب جموده

(قاعدة )الاسم المبهم الذي يفسره النيز أربعة أشياء (الأول) العدد كأحد عشر كوكيا (الثاني )المساحة نحو شبر ارضا ( الثالث ) المكيل نحو قفيزبرا (الرابع) الوزن نحو من حنطة

(قاعدة) يرفع التميز ابهام الجملة الاسنادية مطلقاً نحو زيد طالب نفساً واشتعل الرأس شيبا

( قاعدة ) يأني الميز بعد صيفة التعجب ونحوها نحو ما أحسن زيد وجهاً واکرم به صديقا ويا جارتا ما أنت جارة

(قاعدة )ينصب الخيز الفاعل في المعنى بالفعل التفضيل نحو اولئك شر مكانا

( قاعدة ) يجوز جر كل تميز بالاضافة او بمن إلا المفسر للعدد والفاعل المعنوي

ونحوه قال لا تحقر ظلامة ولو شبر أرض

الخامس - مميز أسماء العدد

(قاعدة) في مميز الأعداد جهات (الأولى) في الافراد والجمع (الثانية) في التذكر والتأنيث ( الثالثة ) في النصب والجر والتفصيل على هذا :

ص: 97

(أ) في الواحد والاثنين تأني بنفس المعدود من غير تميز فتقول رجل رجلان وقد يؤكد نحو لا تتخذوا الهمين اثنين

(ب) مميز الثلاثة الى العشرة أي معها مجموع ومجرور ومخالف في التأنيث والتدكير للممدود قال تعالى سخرها عليهم سبع ليال وثمانية أيام

(ج) مميز أحد عشر واثنى عشر مفرد منصوب وموافق في التذكير والتأنيث تقول أحد عشر رجلا وإحدى عشرة امرأة

(د) مميز العقود بين العشرة والمائة أعني عشر بن وثلاثين الى تسمين منصوب مفرد ويتساوى فيها المذكر والمؤنث تقول عشرون رجلا أو امرأة

(ه) مميز المركبات ما بين اثني عشر الى تسعة عشر مفرد منصوب والمفردات مخالفة والعشرة مطابقة تقول ثلاث عشرة امرأة وثلاثة عشر رجلا

( و) مميز المركبات ما بين عشر بن الى تسعة وتسعين مفرد منصوب - 1 - اما عقودها فمتساوية في التذكير والتأنيث - 2 - واما الواحد والاثنان فمطابقان المعدود تقول أحد وعشرون رجلا وإحدى وعشرون امرأة واثنان وعشرون رجلا و اثنتان وعشرون امرأة - 3 - واما الثلاثة إلى النسمة مخالفة تقول ثلاثة وعشرون رجلا وثلاث وعشرون امرأة

( ز ) مميز العقود من المائة الى الف أي معها أعني مائة ومائتين والف والفين والوف وغيرها مجرور مفرد ويتساوى في التذكير والتأنيث تقول مائة رجل ومائة امرأة وهكذا

(ح) مميز المركبات من المائة الى الآخر على ما عرفت من واحد الى نسمة وتسعين فلا ينظر الى مائة بل ينظر الى ما معها سواء كان معها مفرد نحو مائة وأربعة رجال او كان معها مركب نحو مائة وثلاث عشرة امرأة وهكذا فتأمل جداً

ص: 98

الملحقات - كم . ولاى . وكذا

( قاعدة ) تنصب أسماء المنكرات على التميز امور أخر ( منها ) كم . وهي على قسمين (الأول) الاستفهامية بان تكون بمعنى أي عدد وهذه تنصب الاسم المفرد سواء كان مع الفصل أم لا وسواء كانت مجرورة أم لا نعم يجوز في صورة جرها جر الاسم الواقع تميزاً لها فنقول كم رجلا اكرمت وكم اكرمت رجلا وبكم درهم او در هما اشتريت ويجوز جر مميزه بمن

الثاني من قسمي كم كم الخبرية وهي للتكثير وتميزها مجرور جمعا كان أو مفرداً تقول كم رجلا أو رجال جاؤني ويجر مميزها بمن أيضاً نحو وكم من قرية اهلكناها

(قاعدة) ككم الخبرية كأي وكذا وينتصب تميزها او تحجر بمن نحو اطرد اليأس بالرجا فكأين الما ، وكأين من دابة، وعندي كذا درهما

واز السادس - المنادى

( قاعدة ) المنادى اسم يدخله يا وأيا وهيا وأي والهمزة ووا نحو يا زيد

( قاعدة ) يجوز حذف حرف النداء نحو يوسف أعرض عن هذا ولا يجوز الحذف فيما كان المنادى اسم جنس او اسم إشارة او مندوب او مستغاث او لفظ جلالة مع عدم الميم والاظهر جواز الكل قليلا واذا وجد الميم في لفظ الجلالة نحو اللهم حذف إلا نادراً

ص: 99

(قاعدة ) الأغلب كون المنادى مظهراً ويا أنت قليل والغالب خلوه عن اللام إلا في لفظ الجلالة نحو يا الله

( قاعدة ) المنادى المفرد المعرفة سواء كان مفرداً أم تثنية أم جمعاً مذكراً أم مؤنتا يبنى على ما يرفع به وكذلك الفكرة المقصودة نحو يا زيد يا زيدان. .. الخ ونحو يا رجل . والمنادى المضاف وشبهه والنكرة غير المقصودة ينصب نحو يا عبد الله ويا حسن الوجه و يا غافلا والموت يطلبه . والمنادى المستغاث به وذو التعجب أو التهديد يجر باللام المفتوح او يفتح اذا دخل آخره الألف نحو يا لمحمد ويا محمداه و يا للعجب ويا لعمر ولأقتلنك ( تقبيه ) يدخل اللام المكسورة على المستغاث من أجله نحو لا ناس عتوهم في ازدياد

( قاعدة ) يجوز في المنادى الضم والفتح اذا كان علماً موصوفا بابن او ابنة متصلا مضافا الى علم نحو يا حسين بن علي

( قاعدة ) تلازم النداء كلمات وهي فل ولومان ونومان وخباث وفله ولكاع وأوزان فعل نحو فسق وعذر

( قاعدة ) اذا كان تابع المنادى مضافا نصب نحو يا زيد غلام عمرو واذا كان التابع مفرداً غير بدل ولا معطوف فهو على قسمين (الأول) توابع المنادى المعرب وهي معربة باعراب المنادى نحو يا بني تميم أجمعين ( الثاني ) توابع المنادى المبني ويجوز فيها النصب والرفع نحو يا زيد العاقل والعاقل . واذا كان التابع بدلا أو معطوفا بغير أل نحو يا زيد وبشر كان كالمنادى المستقل . واذا كان معطوفاً مع أل جاز فيه النصب والرفع

(قاعدة) يجوز في المنادى الصحيح المضاف الى ياء المتكام وجوه خمسة الكسر بدون الياء ومعه والفتح بدون الألف ومعه والجمع بين الياء والألف تقول رب وربي ورب وربا وربيا

ص: 100

( قاعدة ) إذا كان أي منادى جاز وصفه بالمعرف المرفوع نحو يا أيها الانسان وبالموصول نحو يا أيها الذي وبالاشارة نحو يا أيهذا

(قاعدة) ما تقدّم للمنادى من الاحكام كلها يأني للمنادى المندوب وهو الذي يند به الانسان ويتحزن له نحو وا حسين ووا أبا عبد الله . ويجوز ايصال الألف مع الهاء بآخر المندوب نحو واحسيناه وكذا بآخر الصلة والمضاف اليه نحو اومن نصر محمداه ووا ابن فاطمتاه

( قاعدة ) من أحكام النداء الترخيم وهو حذف آخر المنادى نحو يا سما في نداء سعاد ويا منص في نداء منصور وفي التفصيل طول

( قاعدة )الاختصاص كالنداء لفظاً ولكن بدون حرف النداء واللازم أن يسبقه شيء وان يصاحبه الألف واللام نحو نحن العرب أسيخى الناس وأنا أفعل كذا أيها الرجل فالعرب وأيها منصوبان بفعل مقدراي أفرد العرب بجعله متكلما

( قاعدة ) التحذير عبارة عن تنبيه المخاطب على أمر يجب الاحتراز منه فان كان بايا لزم ستر الفعل الناصب نحو إياك والأسد او إياك الأسد والتقدير إياك احذر وكذا يجب اضمار الناصب في غير أيا اذا كان معطوفاً او مكرراً نحو ما زراسك والسيف أي ق رأسك واحذر السيف ونحو الضيغم الضيغم أي احذر وفي غير الموارد الثلاثة يجوز إضمار الناصب واظهاره نحو الأسد وإن شئت قلت احذر الاسد

العوامل - المصدر

حيث ذكرنا ملحقات المنصوبات فالأحسن ذكر العوامل من المصدر واضرابه وهي ثمانية «الأول »، المصدر

ص: 101

(قاعدة )المصدر يعمل عمل فعله إن كان في موضع الفعل نحو ضربا زيداً او كان مقدراً بان والفعل فى غير الحال او ما والفعل في الحال تقول عجبت من ضربك زيداً أمس أو غداً أي من ان ضربت ولو قلت الآن والتقدير مما تضرب زيداً

(قاعدة ) يعمل المصدر في ثلاثة أحوال (الأول) مع الاضافة كما تقدم (الثاني) مع ال نحو عجبت من الضرب زيداً ( الثالث ) بدونها نحو عجبت من ضرب زيداً

(قاعدة )اذا اضف المصدر الى فاعله جاء منصوبه بعده كمنع ذي غنى حقوقاً شين واذا اضف الى مفعوله جاء مرفوعه بعده نحو بذل مجهود مقل زين ويجوز العطف على مجروره لفظاً ومحلا

الثانى - اسما الفاعل والمفعول

( قاعدة ) اسم الفاعل له حالان (الأول ) ان يكون صلة لأل ويعمل حينئذ عمل فعله من الرفع والنصب ولو كان بمعنى الماضي نحو هذا هو الضارب زيداً الان او غداً او أمس (الثاني ) ان لا يكون صلة لأل ويعمل حينئذ ان كان بمعنى المستقبل او الحال ويلزم إضافته اذا كان بمعنى الماضي نحو هذا ضارب زيد امس

بخلاف العامل المستوفي للشروط فانه يجوز اضافته ولا يجب

(قاعدة )لا يعمل اسم الفاعل إلا اذا اعتمد على استفهام او نني او حرف نداء او موصوف او ذي حال او مسند اليه ولو منسوخاً

( قاعدة) صيغ المبالغة كفعال ومفعال وفعول وفعيل تعمل عمل اسم الفاعل

ص: 102

كقولهم اما العسل فأنا شراب

( قاعدة ) اسم المفعول كاسم الفاعل في جميع ما تقدم فتقول أمضروب الزيدان الآن او غداً ومعناه معنى المجهول وقد اضاف الى مرفوعه فتقول زيد مقتول الأب أي مقتول ابوه ولا يجوز ذلك في اسم الفاعل فلا تقول قاتل الأب أي قاتل ابوه

( قاعدة ) حكم التثنية والجمع في اسم الفاعل والمعمول والمبالغة حكم المفرد في جميع ما تقدم

الثالث_الصفه المشبه

( قاعدة ) الصفة المشبهة باسم الفاعل في دلالتها على الحدث ومن قام به ، تفترق عن اسم الفاعل بأمور كثيرة نذكر بعضها «الاول » استحسان جر الفاعل بها تقول حسن الوجه ولا تقول قائم الأب (الثاني) انها تصاغ من الفعل اللازم دون المتعدى «الثالث » انها لا تكون إلا للحال فلا تقول زيد حسن الوجه غداً او أمس ( الرابع ) انها تأخذ المنصوب وهي لازم«الخامس » غلبة عدم جريها على المضارع إلا نادراً كطاهر

( قاعدة )معمول صفة المشبهة لا يتقدم عليها فلا يقال زيد الوجه حسن ويجب ان يكون سببياً ويمتنع ان يكون اجنبيا فلا تقول زيد حسن عمروا

( قاعدة )الصفة المشبهة اما ان تكون بالألف واللام او مجردة عنها وعلى كلا التقديرين فالمعمول لا يخلو من أحوال ستة - 1- ان يكون مع ال -2- او مضاعاً الى ما فيه ال - 3 - او مضافاً الى الضمير - 4 - او مضافاً إلى مضاف الى الضمير

ص: 103

- ه - او مضافاً إلى مجر 7 عن أل والاضافة - 6 - او يكون المعمول مجرداً عن أل والاضافة ، فهذه اثنتي عشرة حالة والمعمول في كل واحد منها اما مرفوع على الفاعلية او منصوب«على التشبيه بالمفعول ان كان معرفة والتمييز ان كان

نكرة » او مجرور وبالاضافة فتحصل ست وثلاثون

( قاعدة ) الممتنع من هذه الصور أربعة يجمعها كون الصفة مع أل مع خلو المعمول وملابسه منها نحو الحسن وجهه او وجه ابيه أو وجه أو وجه أب .

وباقي الصور تنقسم الى حسن وضعيف وقبيح

الرابع - التعجب

( قاعدة ) للتعجب صيغتان جامدتان« الأول » . افعله «الثاني » افعل به ويجوز حذف المتعجب منه نحو اسمع بهم وابصر أي ابصر بهم

( قاعدة ) يشترط في الفعل الذي يصاغ منه فعلا التعجب سبعة أمور - 1 - أن يكون فعلا ثلاثياً لا كانطلاق - 2 - أن يكون متصرفاً لا كنعم - 3 - أن يكون 2 معناء قابلا للمفاضلة لا نحو مات - 4- أن يكون تاماً لا نحو كان ه- أن يكون موجباً لا نحو ما ضرب - 6 - أن لا يكون الوصف منه على افعل لا نحو حمر_7_ أن لا يكون مبنياً للمفعول لا نحو ضرب

( قاعدة)اذا كان فعل لم يستكمل الشروط واريد صوغ التعجب منه جيء بأشد واشدد ونحوها ثم يؤتى بمصدر ذلك الفعل منصوباً بعد أشد وبه وراً بالباء بعدد اشدد فتقول ما أشد الطلاقه واشدد بالطلاقه

(قاعدة) لا يجوز تقديم معمول فعل التعجب عليه ولا فصله بغير ظرفه إلا نادراً

ص: 104

الخامس - التفضيل

( قاعدة ) اسم التفضيل هو ما دل على تفضيل موصوفه على غيره ولا يصاغ إلا مما يبنى منه التعجب ويتوصل باشد و نحوه مع فقد الشرط

( قاعدة ) لأفعل التفضيل أحوال اربعة «الأول» ان يتم بمن فيكون مفرداً مذكراً دائماً فتقول زيد وهند والزيدان والهندان والزيدون والهندات أفضل من عمرو «الثانی » ان ينتم بأل فيكون مطابقاً لموصوفه فتقول زيد الأفضل وهند الفضلى والزيدان الأفضلان والهندان الفضليان والزيدون الأفضلون والهندات الفضل بضم ففتح «الثالث » ان يضاف الى النكرة وهذا مفرد مذكر دائما كالاول فتقول زيد أفضل رجل وهند أفضل امرأة والزيدان أفضل رجلين والهندان أفضل امرأتين والزيدون أفضل رجال والهندات أفضل نساء «الرابع » أن يضاف الى المعرفة وهذا يجوز فيه وجهان أحدها ، استعماله كالمجرد فلا يطا بق ما قبله فتقول الزيدان أفضل القوم والهندان أفضل النساء وهكذا ( وثانيها ) استعماله كالمقرون بالالف واللام فتجب مطابقته لماقبله فتقول الزيدان أفضلا القوم والزيدون أفضلوا القوم وهند فضلى النساء والهنديان فضليا النساء

(قاعدة) يرفع أفضل التفضيل الاسم الظاهر نادراً إلا اذا صلح لوقوع فعل ال بمعناه موقعه ومنه المسألة الكحلية

( قاعدة)لا يتقدم معمول القسم الاول ( أعني من ومجرورها ) على افضل التفضيل إلا اذا كان استفهاماً نحو من ايهم انت افضل

ص: 105

السادس - نعم وبئس

( قاعدة ) افعال المدح والذم وضعت لانشاء المدح والذم لا الاخبار فنعم للمدح وبئس للذم ولا بد لهما من فاعل مقرون باللام نحو نعم الرجل او مضاف الى ما فيه أل نحو نعم غلام القوم او مضمر مفسر بنكرة منصوبة نحو نعم رجلا

والجمع بين التمييز والفاعل كان يقال نعم الرجل رجلا مختلف فيه

«قاعدة »يذكر بعد الفاعل اسم مرفوع يسمى مخصوصاً بالمدح او الذم فتقول نعم رجلا زيد وبئست المرأة هند وهذا الاسم في التركيب مبتدأ والجملة المتقدمة خبره اوخبر مبتدأ محذوف

«قاعدة »قد يتقدم على الفعل ما يداء على المخصوص فلا يذكر بعد نحو إنا وجدناه صابراً نعم العبد اي : ايوب

«قاعدة »كبئس في جميع ما تقدم ساء نحو ساء مثلا القوم الذين

«قاعدة » يجوز بناء وزن فعل من كل فعل ثلاثي صالح لبناء التعجب منه لافادة المدح او الذم فتقول شرف الرجل زيد ولوم رجلا بكر ويعامل مع هذين معاملة نعم وبئس إلا في خمسة امور - 1 - تضمنه معنى التعجب - 2 - كونها للمدح والذم الخاص - 3 - جواز خلو فاعله من ال نحو وحسن اولئك رفيقا -4- كثرة جر الفاعل بالباء الزائدة نحو حب بالزور الذي لا يرى - 5 - جواز

عود فاعله المضمر إلى المقدم فيطابق فتقول الزيدون كيموا رجالا والى المؤخر فلا يطابق فتقول كرم رجالا

ص: 106

(قاعدة ) من افعال المدح والذم حب ولا حب وفاعلها ذا ويذكر المخصوص يعده فتقول حبذا زيد والزيدان وهند والهندات واذا وقع بعد حب غير ذا الاسماء جاز فيه الرفع بحب نحو حب زيد والجر بياء زائدة نحو حب بزيد

السابع - أسماء الافعال

«قاعدة » اسماء الافعال اسماء تقوم مقام الافعال في المعنى والعمل فتكون

معنى الماضي كشتان زید و عمرو «اي افترقا » وهيهات العقيق «اي بعد » وهو واد بالحجاز ، وقد تزاد في الفاعل اللام نحوهيهات هيهات لما توعدون وبمعنى المضارع كاوه بمعنى العجب ووى بمعنى اعجب بالتكلم، وبمعنى الامر نحو مه بمعنى انكفف و آمين بمعنى استجب ووزن فعال بالكسر من كل ثلاثي كضراب ونزال بمعنى اضرب وانزل وعليك زيداً أي الزمه واليك اي تنح ودونك اي خذه ورويد زيداً اي امهله امهالا و بله زيداً اي اتركه واذا قلت رويد و بله زيد(بالجر) كانا مصدرين

«قاعدة» اسم الفعل اذا كان بمعنى فعل لازم رفع فقط کشتان و آمين ونحوهما

واذا كان بمعنى الفعل المتعدى رفع ونصب كضراب ودراك زيداً بمعنی اضربه وادركه

«قاعدة»ما نون من هذه الاسماء كان نكرة نحو صه واذا لم ينون كان معرفة نحو صه فالاول بمعنى افعل مطلق السكوت والثاني بمعنى أفعل السكوت المعهود

ص: 107

النامه - فعل المضارع

«قاعدة »الفعل المضارع مرفوع حين التجرد عن الناصب والجازم نحو يضرب

«قاعدة »اذا دخل الناصب او الجازم على المضارع سقط الرفع في المفرد والنون في التثنية والواحدة المؤنثة والجمع ما خلا جمعي الاناث تقول لن يضرب ويضربا ويضربوا وتضرب وتضربا وتضربن ... الخ

((النواصب))

«قاعدة »نواصب المضارع اربعة «الاول » أن نحو وان تصوموا خير لكم واذا وقع ان بعد مادة العلم لم يكن ناصباً نحو علم ان سيكون واذا وقع بعد الظن جاز الوجهان نحو احسب الناس ان يتركوا وحسبوا ان لا تكون فتنة

«الثاني » لن وهو حرف نفي نحو فلن ابرح الارض

«الثالث » كي المصدرية نحو لكيلا تاسؤا

« لرابع» إذن بشرط التصدير واتصال الفعل او فصله بالقسم نحو اذن والله

نرميهم بحرب واذا وقع بعد العطف جاز الوجهان

«قاعدة» يجب اظهار ان بين لا ولام الجر نحو لئلا يعلم اهل الكتاب وبعد لام الجر فقط يعمل ظاهرا ومضمرا نحو لافعل ولان افعل

«قاعدة»ينصب الفعل المضارع بإضمار ان في ثمانية عشر موطناً - 1 - بعد

ص: 108

حق نحو اسلمت حتى ادخل الجنة - 2 - بعد لام كي نحو قام زيد ليضرب -3- بعد لام الجحود نحو ما كان الله ليعذ بهم - 4 - وبعد او بمعنى الى نحو لالزمنك او تعطيني حتي 5- وبعد واو العطف اذا كان المعطوف عليه اسماً صريحاً نحو اعجبني قيامك وتخرج - 6 - وبعد الفاء في جواب الامر - 7 - والنهي -8- والاستفهام - 9 - والنفي - 10 - والتمني - 11 - والعرض مثاله زرني فاكرمك ولا تطغوا فيه فيحل عليكم غضبي وهل اسئلك فتجيبني وما تأتينا فتحدثنا وليتني عندك فأفوز وألا تنزل بنا فتصيب خيرا - 12 - وبعد الواو الواقعة في جواب الامر - 13 - والنهي - 14 - والاستفهام - 5 - والنفي - 16 - والتمني -17 - والعرض . والامثلة كما تقدم - 18 - وبعد الفاء في جواب الترجي على اختلاف نحو فاطلع

((الجوازم ))

«قاعدة»الجوازم كالنواصب في اسقاط الرفع من المفرد والنون من التثنية والجمع المذكر والواحدة المؤنثة تقول لم يضرب لم يضربا لم يضربوا ... الخ

«قاعدة»الجوازم خمسة - 1 - لم نحو لم يضرب زيد - 2 - لما نحو ندم زيد ولما ينفعه الندم - 3 - لام الامر نحو لينصر 4- لاء النهي نحو لا يضرب - 5 - ان الشرطية نحو ان تضرب أضرب

«قاعدة»يجزم المضارع بان المقدرة بعد خمسة أشياء - 1 - الامر نحو ائتني اكرمك- 2 -النهي نحو لا تكذب تنج

- 3 _الاستفهام نحو هل تزورنانكرمك-4 - المني نحوليتني عندك افز - 5- العرض نحو الا تنزل بنا تصب خيرا

ص: 109

«قاعدة»من الجوازم اسماء تجزم فعلين على معنى ان الشرطية وهي عشرة - 1 - من نحو من يعمل سوءا يجز به - 2 - ما نحو وما تفعلوا من خير يعلمه الله 3 - مها نحو مهما تأتنا به من آية - 4 - أي نحو : أيا ما تدعوا فيه الاسماء الحسنى - 5- متى نحو متى تسترفد القوم ارفد _6_ ايان نحو ايان تقم أقم معك -7- أينما نحو اينما تكونوا يدرككم الموت -8- اذ ما نحو اذ ما أتيت على الرسول فقل له . وقال قوم انها حرف - 9 - حيثما نحو حينما تستقم يقدر لك الله نجاحا في غابر الازمان - 10 - انى نحو فأصبحت انى تأتها تلتبس بها

وزادوا على هذه العشرة كيف واذا في الشعر نحو وإذا تصبك خصاصة فتجمل

«قاعدة»هذه الاسماء العشرة تقتضى جملتين فالاولى تسمى شرطاً والثانية جزاء واللازم ان تكون الأولى فعلية والثانية يمكن ان تكون اسمية واذا كانتا فعليتين فأما ان تكونا - 1 - ماضيين - 2 - او مضارعين - 3 - او الأول ماض والثانی مضارع - 4 - او بالعكس نحو ان ضربت ضربت وان تضرب اضرب الخ

«قاعدة» يلزم اقتران الجزاء بالفاء اذا كان جملة اسمية او ماضيا مع قد او جملة انشائية او مضارعاً منفياً بغير لا

الجاران - الرضافة

«قاعدة»اذا أردت اضافة اسم الى آخر حذفت ما في المضاف من التنوين ونوني النثنية والجمع ونون ما الحق بها نحو غلام زيد وغلاماه وغلاءوه وبنوه . ثم ان المضاف اليه ان كان نكرة افادت الاضافة التخصيص كغلام رجل وإلا افادت التعريف كالمثال المتقدم

ص: 110

قواعد الاعراب

«قاعدة» الاضافة على قسمين (الأول) اللفظية وهي اضافة الصفة الى معمولها نحو ضارب زيد ولا يفيد إلا تخفيفاً (الثاني) المعنوية وهي غير ذلك وتفيد التعريف

او التخصيص كما تقدم

«قاعدة»المضاف اليه في الاضافة المعنوية ان كان جنساً للمضاف فهي بمعنى من نحو خاتم فضة وان كان ظرفاً له فهي بمعنى في نحو مكر الليل والنهار وإلا كانت بمعنى اللام نحو غلام زيد

«قاعدة»لا يجوز دخول الى على المضاف المعنوي فلا تقول هذا الغلام زيد واما المضاف اللفظي فان كان مثنى او جمعاً لمذكر سالم جاز فتقول هذان الضاريا زيد وهؤلاء الضاربوه ( وأما ) اذا كان المضاف الافظي مفرداً او جمع تكسير او جمع المؤنت السالم فلا يجوز اللام في المضاف إلا اذا كان المضاف اليه او مضاف اليه المضاف اليه مع اللام نحو الضارب الرجل والضارب غلام الرجل والضاربوا الرجل والضاربات الرجل

«قاعدة»لا يجوز اضافة الشيء الى ما يرادفه والموصوف الى صفته وان ورد فمثول نحو فاطمة الزهراء أي مسماة الزهراء وحبة الحمقاء أي بقلة الحمقاء

«قاعدة» قد يكتسب المضاف المذكر عن المضاف اليه المؤنث التأنيث ( كما شرقت صدر القناة من الدم وقيمكس نحورا نارة المقل مكسوف بطوع هوى) ولكن يشترط فيها جواز حذف المضاب واقامة المضاف اليه مكانه تقول

شرقت القناة

«قاعدة»الاسماء على ثلاثة اقسام ( فبعضها ) لا يضاف أصلا كالمضمرات واسماء الاشارة واسماء الاستفهام واسماء الشرط والموصولات إلا اي استفهاماً كان او شرطاً او موصولا (وبعضها ) يضاف . وهو قسمان الأول ما يضاف لفظاً

ص: 111

ومعنى وهو - 1 - اما الى الجملة كاذ واذا وحيث - 2 - او الى المفرد الظاهر او المضمر كعند ولدى وسوى وكلتا وكلا - 3 - او الى الظاهر فقط كا ولو وذو الدال على الصحبة واولات - 4 - او الى المضمر فقط كوحد ولي ودو الى ( الثاني) ما يضاف معني فقط ككل وبعض وأي نحو وان كلا لما ليوفينهم (وبعضها )جايز الاضافة كغلام وامرأة ونحوها

«قاعدة»تضاف أي الموصولة الى المعرفة ، والصفة والحال الى النكرة ، والشرطية والاستفهامية اليها

«قاعدة» یجوز ان یقع القسم اومعمول مضاعف والمضاعف اليه نحو غلام والله زيد وترك يوما نفسك

«قاعدة»يجوز حذف المضاف او المضاف اليه اذا كان هناك قرينة نحو «ونار توقد بالليل » و « قطع الله يد ورجل من قالها »

«قاعدة»اذا اضيف شيء الى ياء المتكلم (1) فان كان منقوصاً ادغمت يائه في ياء المتكلم وفتحته نحو قاضي رفعاً ونصباً وجراً (2) وان كان مثنى فكذلك في خالتي النصب والجر تقول مررت بغلامي ورأيت غلامي (3) وكذلك الجمع المذكر السالم في جميع الاحوال نحو مسلمي (4) والتثنية في حالة الرفع تبقى ألفها وتفتح الياء نحو جاءني غلاماي ( 5 ) وان كان الاسم مقصوراً بقيت الألف وفتحت الياء كالمثنى في الأحوال الثلاثة نحو جاءني عصاي رأيت عصاي مهرت بعضاي (6) وان كان الاسم غير منقوص ولا مقصور ولا مثنى ولا جمع سلامة المذكر فيكسر آخر المضاف سواء كان (1) مفرداً كغلامي (2) او جمع المكسر لمذكر (3) او جمع المكسر مؤنث ( 4) او جمع المؤنث السالم (5) او جارياً مجرى الصحيح نحو ظبي ودلوي

ص: 112

الثانى - حرف الجر

( قاعدة ) حروف الحر عشرون «1 »من «2 » إلى «3 » حتى «4 » خلا «5 » حاشا «6 » عدا «7» في «8 » عن «9 » على «10 » مذ «1 » منذ «12» رب «13» اللام «14» كي « 15» واو «16» تا «17» كاف «18 » با «19» لعل «20» متى . ونذكر المعاني المشهورة لها .

فمن : لا بتداء الغاية محو سرت من البصرة الى الكوفة - وإلى : للانتهاء كذلك كما تقدم ولآخر الأجزاء في ذي الأجزاء نحو اكات السمكة حتى رأسها _وخلا : للاستثناء نحو جاء في القوم خلا زيد - وحاشا : كذك -وعدا : كذلك- وفي : للظرفية نحو الماء في الكوز - وعن : للمجاوزة نحو رميت السهم عن القوس - وعلى : للاستعلاء نحو زيد على السطح - ومذ : لأبتداء الغاية في الماضي نحو ما رأيته مذ يوم الجمعة - ومنذ : كذلك - ورب : للتقليل او التكثير نحو رب رجل كريم لقيته - واللام : للاختصاص نحو المال تزيد - وكي : بمعنى اللام نحو كيمه - والواو : للقسم نحو والله - والتاء : للقسم نحو تالله - والكاف : لِلتَّشبِیهِ نَحوُ زَیدٌ کَالأَسَدِ - والباء : لاِسْتِعانَهِ،نحو بِسْمِ اللّه ِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ - ولعل : للزيادة نحو لعل الله فضلكم علينا - ومتى : بمعنى من نحو ( متى لجج خضر )

ولهذه الحروف معاني اخر وكذلك ذكروا حروفا اخر المجر يطلب من المفصلات( قاعدة ) قد يحذف بعض هذه الحروف ويبقى الجر وهو الغالب في رب نحو (رسم دار وقفت في طالله ) .

ص: 113

( قاعدة ) قد يزاد ما المكانة بعد بعض هذه الحروف فتكف عملها نحو (كما سيف عمرو لم تخنه مضاربه )

(قاعدة) لا بد لهذه الحروف من متعلق وهو اما ظاهر نحو ما تقدم واما مقدر والمقدر اما من أفعال الخصوص نحو بسم الله المتعلق بأستعين واما من أفعال العموم أعني السكون والحصول والثبوت والوجود والاستقرار ونحوها نحو زيد في الدار أي مستقر . نعم بعض هذه الحروف لا يحتاج الى المتعلق

التوابع التوابع - النعت

( قاعدة )التوابع كل فرع اعرب باعراب سابقه وهي خمسة الأول : النعت ويطلق عليه الصفة

( قاعدة ) النعت تابع مكمل المتبوعه ببيان صفته نحو مررت برجل كريم أو صفة ما تعلق به نحو مررت برجل كريم ابوه

( قاعدة ) ينقسم النحت إلى ( 1 ) ما يكون للتخصيص نحو زيد العطار (2) وللمدح نحو العالم ( 3 ) ولازم نحو الفاسق (4) ولاترحم نحو المسكين (5) وللتأكيد نحو أمس الدابر

( قاعدة) النعت كما تقدم على قسمين «الأول » النمت الذي بحال موصوفه . ويلزم مطابقته للمنعوت في أربعة من عشرة . واحد من التعريف والتنكير ، وواحد من الافراد والتثنية والجمع . وواحد من التذكير والتأنيث . وواحد من الرفع . والنصب والجر «الثاني » النمت الذي بحال متعلق الموصوف وهذا - ا - اما أن يرفع مميز الموصوف نحو جاءني امرأة قائمة الأب فهذا ايضا كذلك يطابق منعوته

ص: 114

في أربعة من عشرة «2» واما أن لا يرفع مميز الموصوف فيطابق موصوفه في اثنين من خمسة . واحد من الرفع والنصب والجر . وواحد من التعريف والتفكير واما في الخمسة البواقي أعني الأفراد والتثنية والجمع والتذكير والتأنيث فكا لفعل فان اسند الى مؤنث انت وان كان المنعوت مذكراً نحو رجل قائمة بنته وان اسند الى مذكر ذكر وان كان المنعوت مؤنثاً نحو هذه القرية الظالم أهلها وان اسند إلى مفرد أو مثنى أو مجموع أفرد وان كان المنعوت بخلاف ذلك نحو مررت برجل أو رجلين أو رجال قائم أخوه أو ابواها أو أصدقاؤهم

( قاعدة )اذا كان المصدر نعتاً لزم الأفراد والتذكير في الكل نحو امرة رضى ورجل رضى ورجال رضى وهكذا

(قاعدة )اذا كان المنعوت واضحاً جاز في النعت الاتباع كما تقدم والقطع فيجوز الرفع والنصب فلك ثلاثة أوجه في الكريم من قولك مررت بزيد الكريم اذا كان زيد واضحاً بدون هذا الوصف وكذلك اذا تكررت النعوت

الثانى - التوكيد

( قاعدة ) الثاني من التوابع التوكيد وهو يفيد كون المتبوع على ظاهره لرفع سهو أو اشتباه او مجاز نحو جاءني زيد زيد

( قاعدة ) ينقسم التأكيد الى قسمين (الأول) التأكيد اللفظي وهو ما كان بلفظ المتبوع كما تقدم أو بمرادفه نحو رأيت إنساناً بشراً ويأتي التأكيد اللفظي في الجملة نحو أولى لك فأولى ثم أولى لك فأولى ( الثاني ) التأكيد المعنوي وهو النفس والعين ويتصل بها ضمير يرجع الى المؤكد (1) فان كان للمفرد طابق

ص: 115

نحو زيد نفسه وهند عينها (2) وان كان للمثنى أو المجموع جيء به بالفظ الجمع مع تطابق الضمير نحو جاءني الزيدان أنفسها والهندات أنفسهن

(قاعدة ) استعمل كلا وكلنا لتأكيد التثنية وجميعاً وكلا وعامة للجمع أو ذى الأجزاء نحو جاءني الرجلان كلاها وخلق الله الأشياء جميعها واشتريت العبد كاء .

(قاعدة) لا يجوز تأكيد النكرة إلا مع الفائدة نحو (تحملني الزلفاء حولا اكتما)

( قاعدة ) اكد وابعد اجمع باكتع فابصع فابتع وبعد جمعاء بكتماء فبصماء فبتعاء وكذلك أجمعين وجم

( قاعدة)اذا اريد تأكيد الضمير المتصل المرفوع بالنفس أو العين فاللازم أن يكون بعد الضمير المنفصل نحو قوموا أنتم أنفسكم

(قاعدة)الضمير المنفصل المرفوع يؤكد به كل ضمير متصل مرفوعاً أو غيره نحو اسكن انت واكرمتك انت ومررت بك انت

( قاعدة ) اذا اريد تأكيد الضمير المتصل تأكيداً لفظياً يجب إعادة ما اتصل به نحو بك بك وكذلك الحروف غير الجوابية نحو انكم انكم

الثالث - عطف النسق

(قاعدة ) عطف النسق هو العطف بالحروف الآتية وهي عشرة :

(1) الواو : وهي للجمع مطلاقاً مقدماً أو مؤخراً او مقارناً على المشهور نحو جاه زید و عمرو (2) الفاء : وهي للترتيب بلا مهلة نحو جاء زيد فعمرو ومن خواصها انها تعطف ما ليس صلة على الصلة نحو الذي يطير فيغضب زيد الذباب (3) ثم : وهي للترتيب مع المهلة نحو جاء زيد ثم عمرو (4) حتى : وهي لعطف

ص: 116

البعض على الكل وتفيد قوة او ضعفاً نحو قهر ناكم حتى الكماة فأنتم . تها بوننا حتى بدينا الأصاغر (5) أو : وهي التخيير والاباحة والتقسيم والابهام والتشكيك و بمعنى الواو نحو تزوج هنداً أو اختها واقرأ فقها أو نحواً والكلمة اسم أو فعل أو حرف وانا او إياكم اصلى هدي أو في ضلال ولبثنا يوما أو بعض يوم وجاء الخلافة أو كانت لها قدرا ( 6 ) أم : وهي على قسمين {الأول} المتصلة وهي العاطفة بعد همزة التسوية الداخلة على جملة في محل المصدر نحو سواء علينا اجزعنا أم صبرنا . أو بعد الهمزة التي يطلب بها وبأم التعيين نحو أقريب ما توعدون أم يجعل ربي {الثاني }المنقطعة التي بمعنى بل ولا يتقدم على هذه إحدى الهمزتين نحو لا ريب فيه من رب العالمين أم يقولون افتراء ( 7) اما: بالكسر بمعنى أو نحو تزوج اما هنداً واما اختها . والشاهد في اما الثانية وقد يستغنى عن اما بأو نحو قام اما زيد او عمرو ( 8 ) لا : وهي لنفي الحكم عن الثاني بعد اثباته للأول نحو جاءني زيد لا عمرو وتلي النداء والأمر أيضاً نحو يا بن أخي لا ابن عمي واكرم زيداً لا عمروا (9) بل : وهي للاضراب عن الأول نحو جاءني زيد بل عمرو والمشهور انه يجعل الأول كالمسكوت عنه ويثبت المجيء للثاني وفيه أقوال اخر ( 10 ) لكن : وهي للعطف بعد النهي أو النفي نحو ما ضربت زيداً لكن عمروا أي ضربته ولا تضرب زيداً لكن عمرواً أي اضربه ويأتي بعد الاثبات نحو قام زيد المكن عمرو لم يقم

( قاعدة) يجوز العطف على ضمير الرفع المتصل بدون شيء نحو ما لم يكن وأب له ، لكن الغالب إعادة الضمير المنفصل أو غيره : نحو كنتم أنتم وآبائكم وما أشركنا ولا آبائها .

( قاعدة ) إذا عطف على الضمير المجرور لم يلزم إعادة الجار نحو الذي تسائلون

ص: 117

به والأرحام لكن الغالب إعادته وهو المشهور نحو فقال لها وللأرض ونعيد إلهك وإله آبائك

(قاعدة) يجوز عطف الفعل على الفعل نحو لنحيي به بلدة ميتا ونسقيه وعطف الفعل على شبه الفعل وبالعكس نحو فالمغيرات صبحا فأثرن ويخرج الحي من الميت مخرج الميت

(قاعدة ) بجوز حذف حرف العطف نحو تصدق رجل من ديناره من در همه

الرابع - البدل

( قاعدة )البدل هو التابع المقصود بما نسب الى متبوعه

( قاعدة ) ينقسم البدل إلى أربعة أقسام (1) بدل الكل من الكل وهو المساوي للمبدل منه في المعنى نحو جاءني اخوك زيد (2) بدل البعض من الكل وهو الذي كان بعض المبدل منه نحو رأيت زيداً وجهه (3) بدل الاشتمال وهو الدال على معنى في متبوعه نحو اعجبني زيد عامه (4) بدل المباين وينقسم هذا الى ما يقصد متبوعه كما يقصد هو ويسمى بالبداء نحو حبيبى قمر شمس وإلى ما لا يقصد متبوعه بل يقع منه اشتباهاً ويسمى بدل الغلط نحو رأيت رجلا امرأة وزاد بعضهم خامساً وهو بدل البكل من البعض ومال اليه السيوطي وقد يمثل بنحو لقيته غدوة يوم الجمعة

(قاعدة) يجوز إبدال الظاهر من الظاهر . وإبدال المضمر من الظاهر . وإبدال الظاهر من ضمير الغايب .

ص: 118

( قاعدة)لا يبدل الظاهر من ضمير الحاضر إلا في ثلاث صور (1) بدل الكل من الكل مع الاحاطة الزمانية او الاجزائية نحو تكون لنا عيداً لأولنا و آخرنا ( 2 ) بدل الاشتمال نحو وما الفيتني حامي مضاعا (3) بدل البعض من الكل نحو أوعدني بالسجن والاداهم رجلى

(قاعدة ) يبداء الفعل من الفعل نحو ومن يفعل ذلك يلق اثاماً يضاعف له المذاب

(قاعدة ) اذا ابدل من اسم الاستفهام وجب دخول همزة الاستفهام على البدل نحو ما تفعل أخيراً أم شراً ومن ضربت أزيداً أم عمراً وكذلك اذا ابدل من ما ضمن معنى الشرط وجب دخول حرف الشرط على البدل نحو مهما تصنع ان خيراً وان شراً

الخامس - عطف البيان

( قاعدة ) عطف البيان هو التابع الجامد المشبه للصفة في إيضاح متبوعه وعدم استقلاله

( قاعدة ) يطابق عطف البيان متبوعه في أربعة من عشرة كما تقدم في النعت

(قاعدة) قالوا كل اسم يصلح لمكونه عطف بيان يصلح لكونه بدلا نحو ضربت ابا عمرو زيداً واستثنى بعضهم من ذلك صورتين يتعين فيها ان يكون عطف بيان (الأول) ان يكون التابع مفرداً معرفة معرباً والمتبوع منادى نحو يا غلام يعمرا فلا يجوز ان يكون يعمر بدلا لانه في قوة تكرير العامل واذا كان يعمر بدلاً كان منادی فیلزم ضمه ( الثانية ) ان يكون التابع خالياً عن ال والمتبوع مع ال وقد

ص: 119

أضيف اليه صفة بأل نحو أنا الضارب الرجل زيد لأنه لو كان بدلا لكان التقدير أنا الضارب زيد وهو لا يجوز لأن الصفة المقترنة بأل لا تضاف إلا لما فيه أل أو نحوه فتأمل

وهذا آخر ما قصدنا إثباته في هذا الكتاب والله الهادي الى الصواب سبحان ربك ربّ العزة عما يصفون وسلام على المرسلين والحمّد لله ربّ العالمين وصلى الله على محمّد وآله الطاهرين

ص: 120

5-مختصر المنطق

ص: 121

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

الحمد لله رب العالمين وصلى الله على محمّد وآله الطاهر بن وامنة الله على أعدائهم إلى يوم الدين (وبعد) این مختصری است در علم منطق نگاردم آنرا بجهت مبتدئين واز خداوند متعال استعانت میجویم و آنرا مرتب ساختم بريك مقدمه وده مقصد

(مقدمه)

أغلب أفراد إنسانرا باری تعالى قوه فكر مرحمت فرموده که بسبب آن میتواند خیر و شر را تمیز دهد و چون این قوه گاه اشتباه میکند( چنانچه مشاهده میکنیم که دو نفر بر خلاف یکدیگر سخن میگویند و معلوم است که يکي از آندو اشتباه نموده و حق با ديگری است)از این جهت محتاج میباشیم بعلمی که فکر را از خطا باز دارد ، و آن علم (منطق ) است .

وقبل از شروع در مقاصد گوئیم : علم «يعني ادراك » بر دو قسم است «أول» تصدیق و آن عبارت است از درك نمودن نسبت نامه میان دو چیز چون نسبت میان «زید و قیام » در «زید قائم » و چنین نسبت را «ایجاب » گویند و همچنین در «زید لیس بقائم » و چنین نسبت را « سلب » نامند «دوم »تصور و آن عبارتست از درك نمودن چيزی که نسبت نامه نداشته باشد چون درك «زيد » و «غلام بكر» .

ص: 122

باز هر يك از تصدیق و تصور یا واضح است و آنرا«ضروری » گویند چون تصدیق به «ایستادن زيد» وتصور صورت زید و یا واضح نیست بلکه محتاج بفکر است و آنرا «نظری » گویند چون تصدیق به و «گرویت زمین»

وتصور حقیقت انسان و بجهت توضیح اقسام این شکل را ملاحظه نمائید

( مقصد أول )

در بحث الفاظ است

هر گاه کسی گوید «زید» ذهن شنونده فوراً منتقل میشود بآن«هيكل» مخصوص پس لفظ « زيد» كه أول او را احساس نمود«دال » گویند و هیکل مخصوص که ثانیا او را احساس نمود «مدلول» نامند و این قسم«دلالت » را که از لفظ موضوع باشد«دلالت لفظیه وضعیه» نامند و این قسم دلالت بر سه وجه است :

أول «مطابقه »وان دلالت لفظ است بر تمام معنی خود چون دلالت «زيد » بر آن هيكل مخصوص

دوم «تضمن » و آن دلالت لفظ است بر جزء معنی خود چون دلالت «زید » بر دست و پای آن هیکل مخصوص

ص: 123

مختصر المنطق

سوم «التزام » و آن دلالت لفظ است بر چیزیکه خارج از معنی باشد لکن لازم معنی باشد چون دلالت «حاتم» بر«كرم » وبجهت توضيح أقسام ابن شکل را ملاحظه نمائید

باز گوئیم لفظ موضوع بر دو قسم است :

أول«مركب»و آن وقتيستكه جزء لفظ بر جزء معنی دلالت کند چون« زید قائم » و « غلام زيد »

دوم «مفرد » و آن وقتیستکه چنین نباشد چون « زید »و« مفرد» بر سه قسم است « اسم »و « فعل » و«حرف »چنانچه در نحو خوانده اید و بجهت توضیح اقسام این شکل را ملاحظه نمائید

باز گوئیم هر گاه لفظ يك معنی داشته باشد و آن معنى قابل صدق و أفراد زيادي نباشد آنرا «علم » گویند چون « محمد»و اگر لفظ يك معنى داشته باشد لكن آن معنی قابل صدق بر افراد زيادی باشد آنرا«متواطی »گویند اگر افرادش مساوی باشند چون «انسان » چه آنکه زید و عمرو و بکر در « انسانیت» مانند ، يكديگرند، و آنرا «مشكك »

ص: 124

گویند اگر افرادش مساوی نباشد چون (مقدار) چه آنکه (يك ذراع) و (صد ذراع) در مقدار مساوی نيستند و اگر لفظ بيشتر از يك معنی داشته باشد پس اگر از براي هر يك وضع شده باشد آنرا ( مشترك ) گويند چون (عین) چه آنکه معنایش (چشم) و (چشمه) است و اگر از براي يك از معناها وضع شده باشد لکن در معناي دوم استعمال شد تا آنكه معنای أول متروك شد آنرا ( منقول ) نامند و نقل بر سه قسم است {1 }شرعي {2} عرفي چون (دا به ){ 3 }اصطلاحی چون ( فعل ) واگر از برای يك معنی واضع دارد و در معنی دیگر استعمال میشود لكن معنى أول ترك نشده آن لفظ اگر در معنی أول استعمال شود ( حقيقة ) گویند چون {اسد}بالنسبه به شیر .

و اگر در معنی دوم استعمال شود ( مجاز ) گویند چون {اسد} بالنسبه به شخص شجاع .

وصورت اقسام چنین است

ص: 125

تتمة

هرگاه معنی چیزیرا تصور نمائیم که آنرا نام «مفهوم » گذارند یا آنکه ميتوان أفراد زيادی داشته باشد پس آنرا (کلی ) گویند چون ( حیوان ) ، و یا آنکه نمیتوان صدق بر افراد زیادی نماید پس آنرا (جزئی) گویند چون (حسن)

ص: 126

((فائدة))

هر گاه دو کلی را باهم ملاحظه نمائيم يکي از اين نسبتهای چهارگانه بين ایشان میباشد

«اول »تساوی کی_و آن عبارت است از آنکه صدق ننماید هریک از آن دو كلی بر أفراد كلی ديگر چون (انسان ) و (ناطق)

كه هر إنسانی ناطقست وهر ناطقی إنسانست

«دوم » تباين کلی - و آن عبارت است از آنکه صدق ننماید هر يك از آن دو کلی برهیچ یک از افراد کلی دیگرچون (انسان) و (حجر)که هیچ انسانی حجر نیست و هیچ حجری انسان نیس

«سوم» عموم و خصوص مطلق - و آن عبارت است از آنکه صدق نماید

يکی از آن دو كلی بر تمام افراد کلی ديگر وصدق نماید آن کلی ديگر بر تمام أفراد كلی أول جون (إنسان) و (حيوان) كه هر إنسانی حيوانست لكن بعض حيوانها إنسان نيستند .

«چهارم»عموم و خصوص من وجه و آن عبارت است از آنکه هر دو کلی صدق نمایند بر بعض أفراد كلی ديگر و باز هر يك از آن دو كلی صدق نمایند بر بعض افراد کلی دیگر چون ( حیوان ) و ( ابيض ) كه بعض حيوانها أبيض هستند - وبعض حيوانها أبيض نيستند - وبعض أبيضها حيوان هستند - وبعض

أبيضها حيوان نیستند . وصورت آن اینست

ص: 127

★مقصد دوم★

در کلیات خمس است

چون معنی کلی را دانستي پس بدان که کلی بر پنج قسم است

«أول»جنس -و آن کلی میباشد که افراد آن مختلف باشند در حقیقت چون (حیوان) که افراد آن (إنسان) و (فرس) و ( بقر ) وغيرها میباشد . و معلوم است که حقيقت إنسان غير از حقیقت فرس است و همچنين هر يك بالنسبه بديگری

«دوم» نوع - و آن کلی میباشد که افراد آن متفق باشند در حقیقت چون ( إنسان ) که افراد آن (زید) و (عمرو) و (بكر) وغير ايشانست - ومعلومست که حقیقت زید و عمرو و بکر یکیست

«سوم»فصل - و آن كلی ميباشد جزء ماهیت و حقیقت که مختص آن ماهیت و حقیقت است چون ( ناطق )که جزء ماهیت وحقيقت إنسان است و مختص است بانسان و همچنین است (ناهق ) نسبت (بحمار )

«چهارم » خاصه - و آن کلی میباشد که خارج است از حقیقت شيء لكن مختص بيك حقيقت و ماهیت است چون (ضاحك ) كه خارج است از حقیقت إنسان لكن مختص است بانسان «چنانکه گفته اند »

«پنجم» عرض عام - و آن کلی ميباشد که خارج است از حقیقت شیء لسكن مختص بيك حقیقت و ماهیت نیست چون (ماشی) که خارج است از حقیقت إنسان اسكن مختص نیست بانسان بلکه «فرس و بقروغنم وغيرها » نيز ماشی اند

ص: 128

تتمه

هر گاه گوئیم (الانسان کلی) پس اگر ملاحظه نمائیم موضوع (إنسان) را فقط آنرا ( كلي طبيعی ) نامند واگر ملاحظه نمائیم محمول (کلی ) را فقط آنرا (كلی منطقی ) گویند و اگر ملاحظه نمائيم موضوع و محمول را باهم آنرا

(كلي عقلی ) نامند و صورت کلیات خمس را با ملاحظه صحت تقسیم در این شکل ملاحظه فرمائید

* مقصم سوم *

در تعریفات است

بدانکه هر گاه چيزی مجهول باشد از او سؤال میشود بكلمه ( ما هو ) وجواب این کلمه یکی از چهار چیز خواهد بود

{ أول} حد نام - و آن عبارت است از ( جنس قریب ) و ( فصل قريب ) مثلا اگر سؤال شود ( الانسان ما هو )جواب گفته شود ( حیوان ناطق )

ص: 129

{دوم } حد ناقص -و آن عبارت است از ( فصل قریب ) خواه با چیز دیگر باشد و خواه نباشد مثلا در جواب (الانسان ماهو ) گفته میشود

(ناطق) یا ( جسم ناطق )

{ سوم} رسم تام و آن عبارت است از ( جنس قريب ) و ( خاصه)مثلا اگر سؤال شود ( الانسان ما هو ) جواب گفته شود ( حیوان ضاحك )

{چهارم}رسم ناقص - و آن عبارت است از ( خاصه ) خواه با چیز دیگر باشد و خواه نباشد مثلا در جواب (لانسان ما هو ) گفته میشود

(ضاحك ) يا ( جسم ضاحك )

{تتمه }چون غرض از تعریف دانستن مجهول است پس باید در ( معرف ) پنج أمر ملاحظه شود

(1) باید معرف بكسر جامع افراد و مانع اغیار باشد - پس تعريف باعم وأخص ومباين صحيح نيست

(2) باید معرف بکسر در نزد مخاطب معلوم تر از معرف بفتح باشد - پس تعريف مساوی يا اخفی درست نیست

(3) باید معرف بكسر عين معرف بفتح نباشد در مفهوم - پس تعریف (انسان) ب- ( بشر ) تعريف حقیقی نیست

(4) باید تعریف مستلزم ( دور ) نباشد - یعنی شناختن معرف ( بكسر ) يعني متوقف بر شناختن معرف (بفتح ) نباشد - پس تعريف ( حيوان) ب- ( انسان او غيره ) صحیح نیست

(5) باید معرف (بكسر) واضح باشد پس تعريف بألفاظ مشتركه ومجاز که بی قرینه باشند جايز نيست ، واين فی الحقيقه بازگشتش بشرط دوم است

ص: 130

وصورة تقسيم با ملاحظه دوران بين نفی و اثبات در شکل مذکور است

★مقصد چهارم★

با در قضایا است

و مطالب این مقصد را در ضمن مقدمه وفصولي بيان میکنیم

{مقدمه }قضیه کلامیستکه احتمال صدق و کذب داشته باشد - و بر دو قسم است ( حمليه ) و ( شرطيه )

★ فصل أول ★

در حملیه است

و آن قضیه ایست که حکم شود در او برآنکه چيزي از براي چيزی ثا بتست یا آنکه چيزی از برای چيزی ثابت نیست

و نام چیز اول را « موضوع» و نام چیز دوم را « محمول » و نام چیزیکه

ص: 131

مختصر المنطق

دلالت میکند بر نسبت بین آن دو « رابطه » گذارند و از براي قضيه حمليه چند تقسیم است

{تقسيم أول }قضيه حمليه باعتبار (كيف) و چگونگي نسبت بر دو قسم است« أول » موجبه وآن قضيه ايستكه حکم شود در او باینکه محمول از برای وضوع ثابت است چون « زید قائم » « دوم» سالبه و آن قضيه ايستكه حكم شود در او باینکه محمول از برای موضوع ثابت نیست چون «زيد ليس بقائم»

{تقسيم دوم }قضيه حمليه باعتبار ( موضوع ) بر چهار قسم است «أول» شخصیه و آن قضیه ایستکه موضوع آن جزنی حقیقی باشد چون

( زيد قائم )

«دوم» مهمله و آن قضیه ایستکه حکم در او بر موضوع باشد ملاحظه افرادش لیکن بیان قدر افراد در او نشود چون (الانسان كاتب ) «سوم » طبيعيه و آن قضیه ایستکه حکم در او بر موضوع کلی باشد ( بماهو هو ) بدون ملاحظه افراد چون ( الانسان نوع ) «چهارم »محصوره و آن قضیه ایستکه حکم شود در او بر موضوع کلی بملاحظه افرادش و بیان قدر افراد هم در او شود_ و این یا محصوره کلیه است اگر حکم بر تمام افراد باشد چون ( کل انسان ناطق ) و با محصوره جزئیه است اگر حکم بر بعض افراد باشد چون (بعض الحيوان انسان)

{تقسيم سوم} قضيه حمليه موجبه باعتبار وجود موضوعش بر سه قسمست «أول» ذهنیه و آن در وقتیستکه موضوع آن در ذهن باشد فقط چون (اجتماع الضدين محال ) «دوم »خارجیه و آن در وقتیستکه موضوع آن در خارج فقط ملاحظه شود و حکم بر افراد خارجیه باشد چون ( كل مسجد في البلد با نيه زيد ) «سوم»حقیقیه و آن در وقتیست که حکم شده باشد در قضیه بر هر فرد موجود و هر فردیکه فرض شود وجود او چون ( كل إنسان قابل للعلم )

ص: 132

{ تقسيم چهارم} قضیه حمليه باعتبار آنکه حرف ساب جزء یکی از طرفینش باشد یا نباشد بر دو قسم است «أول» محصله ( بفتح ) و آن وقتيستكه حرف سلب جزء هیچکدام از موضوع و محمول نباشد خواه موجبه باشد چون ( زید قائم) وخواه سالبه باشد چون (زيد ليس بقائم) «دوم» معدوله و آن وقتيستكه حرف سلب جزء يكی از طرفین یا هر جزء دو طرف باشد خواه موجبه باشد چون (بعض الحي لا عالم ) و خواه سالبه باشد چون (بعض الحي ليس بلا عالم ) {تقسیم پنجم}قضيه حمليه باعتبار (جهت) بر دو قسم است «أول » مطلقه و آن قضیه ایستکه در او بیان جهت نسبت از ضرورت و امکان و دوام نشده باشد چون (کل انسان حیوان ) «دوم »موجهه ( بفتح ) و آن قضیه ایستکه در او بیان جهت شده باشد و این بر دو قسم است

{قسم أول}موجهه بسيطه و آن در وقتيستكه ( يك قضيه ) باشد - وأهم أقسام بسيطه (هشت) است

اول - ضروريه مطلقه - و آن وقتیستکه محمول از براي موضوع ضرورت داشته باشد ما دام الذات چون ( الانسان حیوان بالضرورة )

دوم - مشروطه عامه - اگر محمول از برای موضوع ضرورت داشته باشد ما دام الوصف چون (كل كاتب متحرك الأصابع بالضرورة ما دام كاتباً )

سوم - وقتيه مطلقه - اگر محمول از برای موضوع ضرورت داشته باشد در وقت معین چون (كل قمر منخسف بالضرورة وقت الحيلوله )

چهارم - منتشره مطلقه - اگر محمول از برای موضوع ضرورت داشته باشد در وقت غیر معین چون (کل انسان متنفس بالضرورة وقتا ما )

پنجم - داعه مطلقه - اگر محمول از برای موضوع دوام داشته باشد مادام

ص: 133

الذات چون ( كل ذلك متحرك بالدوام )

ششم - عرفيه عامه - اگر محمول از براي موضوع دوام داشته باشد مادام الوصف چون (كل حي متحرك الدم بالدوام ما دام حيا )

هفتم - مطلقه عامه - اگر محمول از براي موضوع فعلیت داشته باشد ( يعنی در يکی از ازمنه ثلاثه باشد) چون ( کل انسان ماش بالفعل )

هشتم - ممکنه عامه - و آن قضیه ایستکه دلالت میکند بر اینکه ( طرف مقابل قضيه )ضروری نيست پس معنی قضیه موجبه اینستکه

(سالبه ضروری نيست) چون ( کل انسان كاتب بالامكان العام )يعني عدم کتابت از برای انسان ضروری نيست( و بالعکس در سالیه )

{تتمه }سالبه وموجبه وكليه وجزئيه از قضايای هشت گانه مانند یکدیگرند و هيچ تفاوتی ندارند

{قسم دوم} وجهه مرکبه و آن در وقتیستکه قضیه حل میشود به ( دو قضيه )يكی موجبه وديگري سالبه - وأهم أقسام آن هفت است

أول - مشروطه خاصه - و آن مشروطه عامه ایستکه مقید به لا دوام است (ولا دوام اشاره است بمطلقه عامه)مثالش ( كل كاتب متحرك الأصابع بالضرورة ما دام كاتباً لا دائما )أي لا شيء من المكاتب بمتحرك الأصابع بالفعل

دوم - عرفيه خاصه - و آن عرفيه عامه ایستکه مقید به لا دوام است (ولا دوام اشاره است بمطلقه عامه )مثالش (كل حي متحرك الدم بالدوام ما دام حيا لا دائماً ) أي لا شيء من الحي بمتحرك الدم بالفعل

سوم - وقتيه - و آن وقتيه مطلقه است که مقید به لا دوام است (ولا دوام اشاره است بمطلقه عامه مثالش (كل قمر منخسف بالضرورة وقت الحيلولة

ص: 134

لا دائماً ) أي لا شيء من القمر بمنخسف بالفعل

چهارم منتشره - و آن منتشره مطلقه است که مقید به لادوام است (ولا دوام اشاره است بمطلقه عامه - مثالش ( كل انسان متنفس بالضرورة وقتاً ما لا داعاً ) أي لا شيء من الانسان بمتنفس بالفعل

پنجم - وجوديه لا ضروريه - وآن مطلقه عامه است که مقید به لا ضرورة است (ولا ضرورة إشاره است بممكنه عامه ) مثالش ( كل انسان ماش بالفعل لا بالضرورة ) أي لا شيء من الانسان بماش بالامكان العام

ششم - وجوديه لا دئمه - و آن مطلقه عامه است که مقید به لا دوام است (ولا دوام اشاره است بمطلقه عامه ) مثالش (كل انسان ماش بالفعل لا داعماً ) أي لا شيء من الانسان ماش بالفعل

هفتم -ممکنه خاصه - و آن ممکنه عامه است که مقید به لا ضرورة است (ولا ضرورة اشاره است بممكنه

عامه )مثالش ( كل انسان كاتب بالامكان الخاص ) ومعنى تمام قضيه (كل انسان كاتب بالامكان العام )ولا شيء من

الانسان بكاتب بالامكان العام و چون (بالامكان الخاص ) بمنزله ( بالامكان العام لا بالضرورة است)در مثال بالا مکان الخاص آوردیم

{تتمه}سالبه مانند موجبه است در قضایای سبعه مذکوره

وشكل تقسيمات پنجگانه قضیه حملیه چنین است

ص: 135

فصل دوم

در شرطیه است

و آن قضیه اینستکه حکم شود در او بوجود نسبت بین قضیه و قضیه دیگر یا بعدم وجودنسبت -و معلوم باشد که شرطیه دراصل دوقضیه بود است ونام قضیه اول را (مقدّم)ونام قضیه دوم را (تالی)گذارند وازبرای قضیه شرطیه چندتقسیم است

ص: 136

{تقسيم أول}شرطيه باعتبار (كيف ) بر دو قسم است « أول» موجبه و آن قضیه ایستکه حکم شود در او به نسبت اتصال یا نسبت انفصال بين دو قضیه چون( إن كانت الشمس طالعة فالنهار موجود) و ( العدد اما زوج واما فرد ) « دوم» سالبه و آن قضیه ایستکه حکم شود در او به سلب اتصال یا سلب انفصال بين دو قضیه چون ( ليس اذا كانت الشمس طالعة كان الليل موجوداً )

وليس العدد اما زوجاً واما منقسماً بمتساويين )

{ تقسيم دوم} قضيه شرطيه باعتبار نسبت بر دو قسم است «أول» متصله و آن قضيه ایستکه نسبت در او باتصال بین دو قضيه يا نفی اتصال بين ايشان باند چون مثال ( 1 ) و ( 3 ) «دوم »منفصله و آن قضیه ایستکه نسبت دراو بانفصال بين دو قضيه يا نفی انفصال بين ايشان باشد چون مثال ( 2 ) و (4) و در اینجا چند تنبیه است

«تنبيه 1 »قضيه متصله باعتبار چگونگی اتصال منقسم شود به دو قسم «أول لزوميه » و آن در وقتیستکه تلازم بين طرفين بجهت علیت و معلولیت باشد چون ( إذا كانت الشمس طالعة فالنهار موجود ) «دوم اتفاقيه » و آن قضيه ایستکه نه چنان باشد چون ( كلما جاء زيد جاء عمرو )

{تنبیه 2 }قضیه منفصله باعتبار چگونگی انفصال منقسم شود به دو قسم «أول» عناديه - و آن وقتیستکه نسبت در هر يك از دو جزء قضيه معاند باشد با نسبت در جزء دیگر چون ( العدد اما زوج واما فرد ) «دوم» اتفاقیه - و آن وقتیستکه تعاند بين ذات دو نسبت نباشد چون اما زيد في الدار واما خالد )

{تنييه 3} قضيه منفصله باعتبار امکان اجتماع طرفين ، وامكان رفع ایشان و عدم امكان اجتماع یا رفع ، منقسم میشود به سه قسم «أول » حقيقيه وآن

ص: 137

قضیه ایستکه در ایجاب نه ممکن است اجتماع طرفين و نه ممکن است ارتفاع و در سلب اجتماع و ارتفاع هر دو ممکن است مثال موجبه

( العدد اما زوج واما فرد ) و مثال سالبه ( ليس الحيوان اما ناطق واما ضاحك )«دوم » مانعة الجمع و آن قضیه ایستکه در ایجاب ممکن نیست اجتماع طرفين و ممکن است ارتفاع ایشان ، و در سلب ممکن است اجتماع طرفين و ممکن نیست ارتفاع ایشان مثالش در موجبه ( الانسان اما أبيض أو أسود ) ودر سالبه ( ليس الانسان اما غير أبيض أو غير أسود ) «سوم »مانعة الخلو و آن قضیه ایستکه در ایجاب ممکن است اجتماع طرفين و ممکن نیست ارتفاع ایشان ، و در سلب ممکن نیست اجتماع طرفين و ممكن است ارتفاع ایشان مثالش در ایجاب ( زيد اما في البحر واما ان لا يغرق ) ودر سلب ( ليس الانسان اما أبيض واما أسود )

{تقسيم سوم }قضيه شرطيه باعتبار أزمان وأحوال منقسم میشود به سه قسم« أول» شخصیه و آن وقتیستکه حکم در زمان يا حال معينی باشد چون ( ان جئني اليوم اكرمتك ) «دوم »مهمله و آن وقتیستکه حکم در زمان یا حال فی الجمله باشد چون ( إذا كان الجسم حيواناً كان فرسا ) «سوم» محصوره وآن وقتيستكه كميه أحوال وأزمان حكم بيان شود و آن یا ( کلیه ) است چون (کلما كانت الشمس طالعة كان النهار موجوداً ) ويا ( جزئيه ) است چون (قد يكون اذا كان الجسم حيواناً كان انساناً ) وشكل تقسیمات شرطيه چنین است

ص: 138

عکس

( فصل سوم )

در تناقض است

بسا است که شخص به واسطه برهان باطل مینماید حرف خصم را و بسا است که برهان بر قضیه ديگری می آورد که نسبت تخالف یا توافق با مطلوب دارد و باين سبب بحث از تناقض و عکس باید نمود

بدانکه تناقض اختلاف دو قضیه است بطوریکه لازم اید از صدق هر يك لذاته كذب ديگري وبالعكس وتحقق تناقض مشروط است به دو شرط {شرط أول } آنستکه دو قضیه در هشت جهت با هم اتحاد داشته باشند

« 1 »موضوع - پس بين ( الانسان ناطق) و (الفرس ليس بناطق) تناقض نیست

ص: 139

«2 »محمول - پس بين ( الانسان ناطق ) و ( الانسان ليس بصاهل ) تناقض نیست

«3» زمان - پس بين ( القمر منخسف وقت الحيلولة ) و ( ليس القمر ينخسف وقت التربيع ) تناقض نیست

«4 »مكان - پس بين ( زيد قائم في الدار ) و( ليس زيد بقائم في السوق ) تناقض نیست

«5»شرط - پس بين«زید الواجب الاکرام ان جاء»و«لیس زید واجب الاکرام ان لم یحبی ء»تناقص نیست

«6»اضافه - پس بين «زيد أعلم أهل العراق » و « زيد ايس بأعلم أهل الحجاز » تناقض نیست

«7» جزء وكل - پس بين «زيد أبيض أسنانه »و «زيد ليس بأبيض کله » تناقض نیست

«8 »قوه وفعل - پس بين «زيد عالم بالقوة » و «زيد ليس بعالم بالفعل» تناقض نیست

{شرط دوم }آنستکه دو قضیه در سه جهت با هم اختلاف داشته باشند

«1»كم - يعنی يكی كلی وديگری جزئی باشد » پس بين « لا شيء من الحيوان بانسان » و «كل حيوان انسان » تناقض نیست

«2»کیف یعنی یکی موجبه و دیگری سالبه باشد »پس بين «کل حیوان نام» و «بعض الحیوان نام »تناقص نیست و حاصل این دو شرط اینستکه «موجبه کلیه نقیض سالبه جزئیه و بالعکس »و«موجبه جزئیه نقیض سالبه کلیه و بالعکس » میباشد

ص: 140

«3 »جهت - يعنی جهت هر يك نقيض جهت ديگری باشد »پس بین «کل انسان كاتب بالامكان العام » و « ليس بعض الانسان بكاتب بالامكان العام» تناقض نیست. وصورت شرائط تناقض اينست

*فصل چهارم*

درعکس مستوى است

و چون در تناقض فائده عکس را دانستی ، پس میگوئیم عکس مستوی عبارت است از تبدیل نمودن قضیه باینکه محمول یا تالی را بجای موضوع يا مقدم و موضوع یا مقدم را بجای محمول یا تالی گذارند بنحویکه اگر اصل صادق باشد عکس صادق باشد و اگر اصل مكيف بکیفی باشد عكس هم مكيف بآن كيف باشد پس اگر اصل موجبه باشد عکس هم ، وجبه خواهد شد و همچنین در سالبه و بدانکه موجبه چه جزئیه باشد و چه کلیه منعکس میشود بموجبه جزئيه مثلا عكس هر يك از «كل انسان حیوان» و « بعض الانسان حيوان» بعض الحيوان انسان میشود

وسالبه کلیه منعکس میشود بسالبه کلیه پس عكس (لا شيء من الحجر بنام )(لا شيء من النامي بحجر ) است وسالبه جزئيه أصلا عکس ندارد

ص: 141

* فصل پنجم *

در عکس نقیض است

عکس نقیض در نزد قدماه عبارت است از تبدیل دو طرف قضیه باینکه نقيض محمول را جاي موضوع ونقيض موضوع را جای محمول قرار دهند. بنحويكه باقی ماند صدق وكيف و همچنین است حال مقدم وتالی در شرطيه و این قسم را (عکس نقیض موافق نامند)

و بدانکه حکم سالیه در اینجا حکم موجبه است در عکس مستوی و بالعکس پس سالیه چه جزئیه باشد و چه کلیه منعکس میشود بسالبه جزئيه مثلا عکس هریک از(لاشی من الانسان بحجر)ولیس بغض الانسان بحجر)(لیس بعض الاحجر بلانسان)خواهدبود و موجبه کلیه منعکس میشود بموجبه کلیه پس(کل انسان ناطق)منعکس میشود (بکل لا ناطق النسان)وموجبه جزئیه اصلا عکس ندارد واین صورت اقسام عکس است

ص: 142

مقصد پنجم

در قیاس و استقرار و تمثیل است

و مطالب آنرا در ضمن وفصولي بیان مینمائیم { فصل-1- }قياس عبارتست از قولی که تألیف شده باشد از چند قضیه که لازم اید از آن لذاته قول دیگر هر گاه سالم باشد مثلا گوئیم (کل انسان حیوان ) و (كل حيوان جسم ) پس نتیجه دهد (کل انسان جسم ) و اصطلاح بر آنستکه - هیئت تأليف بين قضايا را (صورت قیاس )نامند و هر قضیه که از آن تألیف شود صورت ( ماده قیاس ) و ( مقدمه ) گویند

و آن چیزیست که مطلوبست تحصیل آن قبل از تحصیل (مطلوب) و بعد از تحصیل (نتیجه) گویند و أجزاء قضیه از موضوع و محمول ومقدم وتالی را (حدود) نامند صحبت در قیاس گاه جهت ماده است و این مبحث مرسوم است به (صناعات خمس ) و در مقاصد آنبه ذکر میشود و گاه از جهت صورت است و آن بر سه قسم است أول اقترانی حملي دوم افترانی شرطی سوم استثنائی

{قسم أول }در قیاس اقترانی حملي است - و آن عبارت است از قیاسیکه در مقدماتش تصریح به نتیجه و نقیض آن نشده باشد و تمامي مقدماتش حمليه باشد و این قیاس مشتمل است بر دو مقدمه که اول را ( صغری ) و دوم را (کبری ) نامند و این دو مقدمه مشتمل اند بر (حدود ) ثلاثه ( أول ) حديكه مختص بصغری است و آنرا ( أصغر ) نامند ( دوم ) حد متکرر که در صغری و کبری

ص: 143

است و آنرا (اوسط) نامند«سوم »حدیکه مختص بکبری است و آنرا (اکبر) گویند و در نتیجه حد وسط ساقط ميشود و أصغر واكبر موضوع و محمول ميشوند و چون اینرا دانستی بدانكه أوسط يا محمول است در صغری و موضوعست در کبری چون (کل انسان حیوان ) و ( كل حيوان جسم ) ( فكل انسان جسم ) واينرا ( شكل أول ) نامند

و يا آنكه اوسط در هر دو محمول است چون ( کل انسان حیوان ) و ( لا شيء من الحجر بحيوان ) (فلاشيء من الانسان بحجر) واینرا (شکل دوم) نامند و با آنکه اوسط در هر دو موضوع است چون (کل انسان حیوان )

و( کل انسان ناطق ) ( فبعض الحيوان ناطق ) واينها ( شکل سوم ) نامند ويا آنكه أوسط موضوع در صفری است و محمول در كبرى بعكس أول چون (كل انسان حیوان) و ( كل ناطق انسان) (فبعض الحيوان ناطق) واين را

(شکل چهارم) نامند - و بعضي بجهت ضبط ترتیب اشکال را بنظم در آورده اند

(أوسط اگر حمل یافت) (در بر صغری وبار )

( حمل بکبری گرفت ) ( شکل نخستین شمار )

( حمل بهر دو ، دوم ) ( وضع بهر دو ، سوم )

( رابع اشکارا ) ( عکس نخستين بدار )

(( فائدة ))

هر يك از اشکال را شرطی است که بدون آن نتیجه ندهد و بجهت سهولت حفظ بعض شرائط را بر من در این شعر نظم نموده اند

منكب أول خين كب ثانی ومنكاين سوم در چهارم مینکن یاخین کاین شرط دان

ص: 144

يعنی شرط است در شکل أول موجبه بودن صغری و کلیت کبری ، و در شکل دوم اختلاف مقدمتین در ایجاب وسلب و کلیت کبری ، و در شکل سوم موجبه بودن صغرى وكليت أحد مقدمتين ، ودر شکل چهارم يکي از دو شرط است

یا ایجاب مقدمتين وكلايت صغری - و یا اختلاف مقدمتين در ايجاب وسلب وكليت يکي از مقدمتين

و بدانکه هرگاه یکی از مقدمتين سالبه شد نتیجه سالبه میشود و هر گاه يکي از مقدمتین جزئیه شد نتیجه جزئیه میشود مگر در شکل سوم و چهارم که همیشه نتیجه جزئي است بلی در شکل چهارم هرگاه صغری سالبه کلیه و کبری موجبه کلیه باشد نتیجه سالبه کلیه میشود و هر يكرا از حيث جهت شرائطي استکه در مطولات ذکر شده

{قسم دوم }در قیاس اقتراني شرطی است و آن عبارت است از قیاسیکه در مقدمانش تصریح بنتیجه یا نقیض نتیجه نشده و بعض مقدمات یا تمام آنها قضیه شرطیه باشد

ولا بد است در این قیاس از اشتراک مقدمتين در جزئی كه آن بمنزله حد وسط است و بنا بر این اشکال اربعه در این قياس فی الجمله نيز تصوير ميشود ليكن مخفی نماند که بملاحظه آن جزئیکه هر دو در او مشتر کند قیاس برسه قسم میگردد

«أول»آنکه جزئی است غیر تام در هر يك از مقدمتين چون ( إذا كان الانسان حيواناً فالانسان نامی) (وإذا كان النمو قدما من الحركة فالنامی غير ساكن) نتیجه ( اذا كان الانسان حيواناً فاذا كان النمو قسماً من الحركة فالانسان غير ساکن ) و چون این قسم دور است از طباع متعرض آن نمیشویم

ص: 145

{دوم } آنکه جزئی است نام در هر يك از مقدمتين

{سوم }آنکه جزئی است نام در يکي وغير تام در ديگري چنانچه خواهد آمد و چون اینرا دانستی بدانکه قیاس اقترانی شرطی منقسم میشود به پنج قسم «1»قیاسیکه مؤلف باشد از متصلات چون (كلما كانت الشمس طالعة فالنهار موجود ) ( وكما كان النهار موجوداً فالعالم مضيء ) نتيجه ( كلما كانت الشمس طالعة فالعالم مضیء)واين قياس مانند اقترانی حملی است اگر جزء مشترك در هر دو نام باشد _و بدانکه شرطیه اتفاقیه در اقترانات شرطيه متصله

نتیجه ندارد

«2» قیاسیکه مؤلف باشد از منفصلات ومنتج نیست هیچ منفصله مگر آنکه عنادیه باشند

و ترتیب در اخذ نتیجه آنستكه هر يك از حقيقيه ومانعة الجمع ومانعة الخلو که در اطراف واقع است منحل نمایند بمتصله پس ملاحظه بين متصلات شود هر کدام جامع شرائط انتاج است قیاس سازند پس نتیجه را تحویل بمنفصله دهند (مثلا) قياس مرکب از دو حقیقیه منحل میشود به شانزده صورت و چند صورت از آن فقط منتج است چون (اما ان يكون العدد زوجاً واما ان يكون فرداً ) نتیجه( واما ان يكون الزوج زوج الزوج او يكون زوج الفرد ) نتيجه ) اما ان يكون العدد زوج الزوج او يكون زوج الفرد او يكون فرداً )

«3»قیاسیکه مؤلف باشد از متصله و منفصله و اين قسم مانند قسم سابق است در كيفيت أخذ نتیجه چون (كلما كان هذا الشیء ثلاثة فهو عدد ) ( ودائما العدد اما ان يكون زوجاً او فرداً ) نتيجه (كلما كان هذا الشیء ثلاثة فاما ان يكون زوجا او فردا )

ص: 146

مختصر المنطق

«4»قياسيكه ،ؤلف باشد از حمليه و متصله واشتراك در اين بين جزء تام است از حملیه و غیر نام است از متصله و ترتیب در گرفتن نتیجه آنستکه تألیف قیام شود از طرف شرطیه که در او شرکت است و حملیه با ملاحظه شرائط شکل پس نتیجه را با جزء دیگر شرطيه ضم نمائیم که مجموع نتیجه خواهد بود چون (كلما كان الحيوان انساناً كان ناطقاً ) ( وكل ناطق مدرك للكليات ) نتيجه (كلما كان الحيوان انساناً كان مدركاً للكليات )

«5»قیاسیکه مؤلف باشد از حمليه ومنفصله و این مثل قسم سابق است در جزء مشترك چون ( كل ثلاثة عدد) (والعدد اما زوج واما فرد)نتيجه ( الثلاثة اما زوج واما فرد ) وترتیب در گرفتن نتیجه آنستکه حد مشترك ساقط شود و اين قياس منقسم میشود به مقسّم وغیر مقسمّ چنانچه در مطولات ذكر شده است - واینقدر تفصیل را بجهت آشنا شدن ببعض اصطلاحات ذکر نموديم

{قسم سوم} در بیان قیاس استثنائی است - و آن عبارتست از قیاسیکه در مقدماتش تصریح به نتیجه یا نقیض نتیجه شده باشد (جزء لمقدميه ) و بنا بر این پس دائماً يك مقدمه این قیاس شرطیه خواهد بود و مقدمه دیگر مشتمل است بر(أداة استثناء ) و از این جهت آنرا قیاس استثنائی نام نهادند و این قياس بحسب مقدمه شرطيه منقسم میشود به ( اتصالی ) و ( انفصالی )

«1»اما اتصالی پس اگر استثناء شد عین مقدم نتيجه ميدهد عين تالي را و اگر استثناء شد نقیض تالي نتيجه میدهد نقیض مقدم را چون (ان كان هذا انسانا كان حيواناً ) ( لكنه انسان - فروحيوان) - ( لكنه ليس بحيوان - فهو لیس بانسان) اما استثناء نقيض مقدم واستثناء عين تالی منتج نخواهد بود

ص: 147

«2» واما انفصالی پس بر سه قسم است

«أول » هرگاه شرطيه (حقیقیه )باشد پس استثناء عين أحد طرفين نتيجه میدهد نقیض دیگر را واستثنا نقيض أحمد طرفین نتیجه میدهد عین دیگر را چون(اما ان يكون هذا العدد زوجاً او فرداً ) ( لكنه زوج - فليس بفرد ) - ( لكنه فرد - فليس بزوج ) - ( لكنه ليس بزوج - فهو فرد ) -

( لكنه ليس بفرد - فهو زوج ) و بر همین قیاس است شرطیه که بیشتر از دو جزء داشته باشد چون (الكلمه اسم او فعل او حرف )لكن با هر استثناء واحدی دو نتيجه عکس و با هر استثناء متعددی يك نتيجه عکس خواهد داد

«دوم»هر گاه شرطيه ( مانعة الجمع ) باشد پس استثناء عين أحد طرفين نتیجه میدهد نقيض دیگر را چون (اما ان يكون هذا شجراً او حجراً ) ( لكنه شجر - فليس بحجر ) - ( لكنه حجر - فليس بشجر ) و بر همین قیاس است آنکه بیشتر از دو جزء داشته باشد چون(اما ان يكون شجراً او حجراً او انساناً ) اما استثناء نقيض أحد طرفين منتج نيست إلا مجملا

«سوم »هر گاه شرطيه ( مانعة الخلو ) باشد پس استثناء نقيض أحد طرفين نتیجه میدهد عین دیگر را چون (اما ان يكون زيد فی الماء أو لا يغرق) - (لكنه ليس في الماء - فلا يغرق ) - ( لكنه ليس لا يغرق - فهو في الماء) اما استثناء أحد طرفين منتج نيست

{فصل (2)}در استقراء است - و آن عبارتست از حجتیکه استدلال میشود در او از حکم جزئیات بر حکم کلی ايشان بعكس قياس، واستقراء بر دو قسم است {أول}تام و آن استقرائیستکه در او تتبع شود حال تمام جزئیات و این قسم مفید قطع خواهد بود{دوم} ناقص و آن استقرائیست که در او تتبع

ص: 148

شود حال بعض جزئیات و اين قسم مفید ظن است

مثلا هر گاه تفحص شود از افراد حیوان واورا تقسيم نمائيم بناطق وغير ناطق و هر يك مشاهده شود که نامی است حكم قطعی ميشود كه أفراد حيوان نامی هستند و هر هر رگاه تفحص شود از افراد حیوان و مشاهده شود که اکثر آنها حرکت میدهند فك پائین را در وقت جائیدن حكم ظني ميشود كه تمام أفراد حيوان چنین هستند و گاه است که حکم کلی صحیح نیست چنانچه در تمساح بر خلاف معلوم شده

{فائدة }در اینجا شبهه ایست و آن آنستکه چون مبنی قياس بريك مقدمه کلیه است على كل حال و أساس در هر كلى استقراء است و معلوم است که افراد کلی را نميتوان تفحص نمود لهذا استقراء ظنی خواهد بود پس اکثر قواعد ظنی خواهد شد

و ممکنست جواب گفته شود بانکه حصول قطع بكلی متوقف نيست بر استقراء تام بلکه گاه حصول قطع باطراد علت است مانند (تأثير بعض أدويه) و گاه حصول قطع از بداهت عقل است مانند ( الكل أعظم من الجزء ) و گاه حصول قطع مبتنی بر مماثلت بين جزئیات است عقلا پس اگر يکی معلوم شد کل معلوم میشود مانند ( حصول جمع اعداد متواليه بضرب نصف عدد آخر در عدد آخر مزيداً عليه واحد )

{فصل (3) }در تمثیل است - و آن عبارت است از حجتیکه در او حکم میشود به تشبيه جزئی بجزئی ديگر در امريكه مشترك است بين آن دو جزئی تا آنکه ثابت شود در مشبه حکمیکه در مشبه به معلول أمر مشترك است (وبنا بر این ) ارکان تمثیل چهار است {1} أصل {2}فرع {3} جامع {4 } حكم

ص: 149

مثلا گویند ( النبيذ حرام لان الحمر حرام وعلة حرمتها وهو الاسكار موجود ة في النبيذ ) و تمثیل در وقتی صحیح است که معلوم باشد علت در أصل ووجود داشته باشد در فرع و مانعی از تأثیر در فرع نباشد و در اين شكل أقسام حجت مندرج است

ص: 150

* مقصد ششم *

در برهان است

چنانچه قیاس از حیث هیئت منقسم ميشود باقترانی واستثنائی همچنين از حيث ماده منقسم میشود به (صناعات خمس ) و هر چند سزاوار است که بحث به آنهارا مفصل نمائيم مانند کتب قدماء لكن ما اقتداء به متأخرين مختصر ذکر مینمائیم و هر که طالب تفصیل است به منطق تجريد وامثاله رجوع نماید

{برهان} قیاس یقینی است که مؤلف میشود از یقینیات و آنها شش است {1} أوليات، كه تصور أطراف كافی در جزم است مانند ( الكل أعظم من الجزء )

{2} مشاهدات ، که بحس ظاهر مانند ( الشمس مضيئة ) يابحس باطن فاظ مانند ( لنا جوع ) درك شود

{3} تجربیات ، که بتجربه حاصل شده مانند ( سقمونيا مسهل الصفراء )

{4}حدسیات ، که بجدس قوی که موجب علم است از بعض مقدمات تحصیل شده مانند ( نور القمر مستفاد من الشمس )

{5}متواترات ، که باخبار جماعتی که قطعاً اتفاق بر كذب نمی نمايند حاصل شده باشد . مانند ( مكة موجود)

{6}فطريات ، که بملاحظه واسطه معلومه نزد تصور أطراف بذهن آید مانند ( الأربعة زوج) لقسمتها بمتساويين

ص: 151

«فذلكة »حد وسط میتوان هر يك از علل أربعة باشد و میتوان معلول باشد پس اگر علت بود آنرا ( برهان لميّ ) واگر معلول بود آنرا

(برهان أتى ) نامند

(مقصد هفتم )

در جدل است

و آن عبارت است از صناعتی علمی که بسبب آن شخص قادر میشود بر إقامه حجت بر هر مطلب بحسب امكان وفائده آن الزام مبطلين واقناع عوام ومحصلين که کوتاه است فهم ایشان از برهان میباشد و بهر يك از سائل و مجيب جدلی گويند و مقدمات جدل دو است

«1 »مشهورات ، و آن قضايايی هستند که آراء کل تطابق در آن داشته باشد مانند ( الاحسان حسن ) یا آنکه آراء طائفه خاصه مانند( ذبح الحيوان قبیح ) در نزد بعض أهل هند

«2»مسامات ، و آن قضايانی هستند که خصم در مقام مناظره تسلیم دارد مانند (الأمر حقيقة في الوجوب ) نزد بعض اصوليين

{تتمة} بدانکه صورت جدل نيز چيزی است که منتج میباشد نزد خصم یا مشهور اگر چه عقیم باشد در مقام برهان

ص: 152

(مقصد هشتم )

در خطابه است

و آن عبارت از صناعت علمیه استکه مفید اقناع و تصدیق خصم است در امور جزئيه غالباً چون قابلیت درك كلیات را ندارند تا برهان وجدل بکار اید وتألیف میشود خطابه از دو چیز

«1 »مقبولات ، و آن قضایا ئیستکه اخذ شده باشد از کسانی که بانها عقیده مند میباشند مانند أنبياء وأمه وأوليا وحكماء چون (الصلوة الخمس واجبة)

«2 » مظنونات ، و آن قضایانیست که حکم شود در آنها حكم راجح غير يقينی مانند ( زيد يقعد مع الأعداء فهو عدو )

{تتمة} غرض از خطابه ترغیب مردم بمنافع و ترغیب مردم از مضار است چنانچه خطباء ووعاظ بجا می آورند

* مقصد نهم*

در شعر است

شعر در این ازمنه اطلاق میشود بر كلام مرتب که دارای صورت عروضیه ووزن و قافیه باشد اما در لغت یونان و غیره شعر عبارت بوده از کلام نثر و آنرا چنین تعریف کرده اند که ملکه ایستکه هرگاه حاصل شود از براي شخص قادر

ص: 153

میشود بر واقع ساختن تخيلاني که مبادی انفعالات مخصوصه نفسانیه میگردد بقبض و بسط وأغلب در امور جزئيه است و تألیف میشود از مخیلات مانند ( العسل مرّ مهوع )

{ فائدة }شعر نام در تأثیر متوقف است بر سه أمر «أول» نفس كلام مستعمل «دوم» أوزان متعارفه در اين أزمنه «سوم » نغمه مختلف كه أرباب موسیقی استعمال میکنند و مخفی نماند ( غناء ) حرام ، وشعر مكروهست .

* مقصد دهم*

در مغالطه است

و آن عبارت است از صناعت علمیه که مفید جزم و یقین نیست و در آن اعتبار نشده است تسلیم خصم و چنانچه با حکیم مغالطه شود نام آنرا (سفسطه) نهند و اگر در مقابل غیر حکیم استعمال شود نام آنرا ( مشاغبه ) گذارند و آن قیاسی است فاسد یا از جهت ماده و یا از جهت صورت و تألیف میشود از دو چیز

«1 »وهميات ، و آن قضاياي دروغ ایست که حکم میکند بآنها و هم در امور غیر محسوسه مانند ( يجب الخوف من الميت )

«2» مشبهات ، و آن قضایای کاذبه شبيه بصادقه است بجهت اشتباه لفظی چون گفتن (هذا فرس )بصورت منقوشه بر دیوار یا اشتباه معنوی چون (الانسان حيوان ) و ( الحيوان جنس ) (فالانسان جنس ) . وصورت صناعات خمس را در صفحه مقابل درج نمودیم، والحمد لله أولاً وآخراً وظاهرا وباطناً ؟

ص: 154

ص: 155

- 157 -

ص: 156

6-فصول الحساب

ص:157

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

الحمد لله رب العالمين وصلى الله على محمّد وآله الطاهرين واللعنة على أعدائهم الى يوم الدين (وبعد) این مختصری است در اصول لازمه كثيرة الابتلاء از علم حساب نگاردم آنرا بجهت مبتدئين و مشتمل است بر چند فصل

فصل اول

در بیان اعداد و مراتب آنها است بدانکه أرقام اعداد نه است و کیفیت ترقیم آنها چنین است ( 1، 3،2، 9،8،7،6،5،4 ) و بدانکه بجهت حفظ مراتب اعداد نقطه چنین - . - میگذارند

و بدانکه مراتب اعداد سه است، آماد ، عشرات ، مئآت ، و هر چه بالا رود همین الفاظ تکرار میگردد لکن با اضافه بچيزي مثلا ، آحاد هزار ، عشرات هزار مئات هزار و پس از این سه مرتبه ، آحاد مليون ، عشرات مليون ، مئات مليون ، و همچنین آماد از - 1- تا - 9- عشرات از - 10 - تا - 90 - مشآت از 100 تا 900 - آحاد هزار از 1000 - تا - 9000 - و همچنین پس اگر عددی در مرتبه متأخره واقع شود و در مرتبه متقدمه او عددی نباشد بقدر مراتب متقدمه نقطه میگذارند .

ص: 157

فصل دوم

در جمع صحیح است ، جمع یعنی زیاد کردن عددی بر عدد دیگر و ترتیب آن چنانستکه بنویسند اعداد را زیر یکدیگر بطوریکه آحاد زیر آحاد و عشرات زیر عشرات و همچنین هر مرتبه زیر مثل آن مرتبه باشد ، پس خطی زير تمام انها کشند و بعد از آن جمع نمایند از طرف راست هر مرتبه را با مرتبه بالاي خود وحاصل جمع اگر نقطه یا آحاد باشد زیر آن مرتبه نویسند ، واگر عشرات باشد از براي هرده يك گيرند و بر مرتبه بعد زیاد نمایند و همچنین

تا جميع مراتب تمام شود ، پس آن سطر زیر حاصل جمع باشد و مثال آن چنین است

فصل سوم

در تضعیف صحيح است ، تضعيف يعنی مكرر نمودن عدديرا يك مرتبه بی آنکه او را دو مرتبه نویسند .

و ترتیب آن چنانستکه از طرف راست هر مرتبه را با مثل خودش جمع نمایند

و حاصل را زیر خط عرضی نويسند همان کیفیت که در جمع ذکر شدو مثال آن چنین است

5745

------

11490

ص: 158

فصل چهارم

در تنصیف صحیح است ، تنصيف يعنی نصف نمودن عدد و ترتيب آن چنا نستکه عدد را نویسند و در زیر آن خطی کشند پس ابتداء نمایند از طرف چپ پس هر عددی که زوج باشد نصف او را در زیرش نویسند ، وهر عددی که فرد باشد نصف صحیح آنرا در زیرش نویسند و نصف کسر را پنج فرض نمایند و بر نصف مرتبه بعد طرف راست افزایند و اگر صفر باشد خود پنج را گذاراند.

و هر گاه اعداد تمام شود و نصف باقی ماند آنرا باين صورت 1 نویسند

و مثال آن چنین است

فصل پنجم

در تفریق صحیح است، و آنرا طرح وتخریج نیز مینامند.

تعریق یعنی کم کردن عددی ازعددیگر.

و ترتیب آن چنانستکه عددیرا که میخواهند کم نمایند در زیر عددیکه از او کم میشود نویسند بقسمیکه آحاد زیر آحاد و همچنین هر مرتبه زیر مانند آن مرتبه باشد ، پس خطی در زیر آنها کشند پس از طرف راست هر مرتبه را از محاذی خود کم کنند ، و هر چه باقي ماند زیر آن خط نویسند ، و هرگاه مرتبه

ص: 159

بالا صفر بود یا عدد بالا کمتر از عدد پائین بود پس يکي از مرتبه بعد طرف چپ گیرند و آن يك ده است بالنسبه باین مرتبه و عدد پائین را از آن کم کنند اگر در مرتبه بعد عدد نبود از مرتبه سوم عددی گيرند و آن ده است بالنسبه بمرتبه قبل ، پس نه از آن در آن مرتبه گذارند و يك را بمرتبه قبل برند بهمان قسم که ذکر شد ، ومثال ان چنین است

فصل ششم

در ضرب صحیح است، ضرب يعنی تکرار کردن عددي بمقدار عدد دیگر . و قبل از شروع در دانستن کیفیت ضرب باید حفظ نمود این جدول را

و ترتیب این جدول آنست که انگشت گذارند بر عددي که میخواهند ضرب کنند او را که نامش (مضروب ) است ، و انگشت دیگر را گذارند بر عددي که میخواهند در او ضرب نمایند که نامش (مضروب فيه ) است پس انگشت طرف راست را بطرف چپ و انگشت طرف بالا را پائین کشند محل ملاقات دو انگشت حاصل ضرب است .

ص: 160

بدانکه کیفیت ضرب آنستکه عدد مضروب و مضروب فیه را در زیر یکدیگر نویسند باین نحو که مراتب هر يك از مضروب ومضروب فيه محاذي يكديگر باشد يعني آحاد زیر آحاد ، و همچنین پس ضرب نمایند مرتبه اول از مضروب را درمرتبه اول از مضروب فيه وآحاد يا صفر حاصل ضرب را در زیر آن مرتبه نویسند و از براي هر ده از عشرات حاصل ضرب يك فرض كنند ، و آنرا بر حاصل ضرب مرتبه بعد افزایند .

و چون این عمل تمام شد، باز مرتبه اول از مضروب را ضرب در مرتبه دوم از مضروب فيه نمايند و آحاد یا صفر حاصل ضرب را در زیر آن مرتبه مضروب فيه طرف چپ حاصل أول نويسند بهمان كيفيت مذکوره، و همچنین در مرتبه سوم و چهارم از مضروب فيه تا آنکه در تمام مراتب مضروب فيه ضرب شود و هر گاه مضروب یا مضروب فيه صفر باشد همانرا زیر آن مرتبه نویسند اگر از مرتبه قبل عشراتی نباشد ، و اگر باشد همان عشرات را نویسند و چون مرتبه اول از مضروب در هر يك از مضروب فيه ضرب شد پس شروع نمایند در مرتبه دوم از مضروب و همچنان او را در يك يك از مراتب مضروب فيه ضرب نمایند مانند اول و همچنین است حال در مرتبه سوم و چهارم و غیر اینها از مضروب .

و باید دانست که حاصل ضرب هر مرتبه از مراتب مضروب را باید ابتداء در نوشتن از زیر همان مرتبه باشد ، پس ابتداء حاصل ضرب آحاد مضروب را زیر آحاد نویسند و ابتداء حاصل ضرب عشرات مضروب را زیر عشرات

نویسند و همچنین .

و بعد از آنکه تمام مراتب مضروب در تمام مراتب مضروب فيه ضرب شد

ص: 161

خط عرضي کشند ، وحاصل ضرب ها را جمع نمایند آنچه در را زیر خط حاصل شودآن حاصل ضرب است،ومثال آن چنین است

فصل هفتم

در تقسیم صحيح است ، تقسيم يعني قسمت نمودن عددي را بقدر آحاد عدد دیگر .

و ترتیب ان آنستکه عددیرا که میخواهند تقسیم نمایند که او را ( مقسوم ) گویند طرف چپ نویسند ، وعدد برا که میخواهند بر او تقسیم نمایند که او را (مقسوم علیه) گویند طرف راست نویسند پس خطی در بين آن دو وخطيزیر مقسوم علیه کشند

پس ابتداء نمایند بتقسيم نمودن بدین کیفیت ، ملاحظه نمایند که آخرین عدد طرف دست چپ مقسوم قابل قسمت بر تمام مقسوم علیه هست یا نه اگر قابل قسمت هست ملاحظه کنند که چند مرتبه مانند مقسوم علیه است پس عدد مراتب را زیر آخر مقسوم علیه گذارند - از طرف چپ - پس آن عدد را در تمام مقسوم علیه ضرب کنند و حاصل ضرب را در زیر مرتبه آخر مقسوم گذارند واز او تفریق کنند و ما بقی را اگر باقی دارد زیر خط عرضي نويسند .

پس مرتبه ماقبل آخر مقسومها طرف راست آن باقی نويسند و اگر باقي نمانده خود آن ما قبل آخر را تنها زیر خط نویسند باز ملاحظه کنند که این زیر خط

ص: 162

چند مرتبه مانند مقسوم علیه است پس عدد مراتب را طرف راست آن عدد اول که زیر مقسوم علیه بود بنویسند و هرگاه این زیر خط قابل قسمت بر مقسوم علیه نیست طرف راست خارج قسمت صفر گذارند .

و مرتبه سوم از چپ از مقسوم را زیر خط بیاورند پس بر مقسوم علیه قسمت نمایند و همچنین است حال تا آنکه تمام مقسوم خلاص شود و چنانچه مرتبه أول مقسوم از چپ قابل قسمت بر مقسوم علیه نیست او را با مرتبه قبلش از راست ملاحظه نمایند و همان عملیه تقسیم را بجا آورند واگر هر دو قابل نیستند مرتبه سوم را هم با آن دوضم نمایند و تقسیم کنند بهمان کیفیت سابق ، و همچنین و پس از تمام شدن تقسیم هرگاه عددی زير مقسوم باقي ماند آن عدد كسر است و مخرجش مقسوم علیه میباشد پس آنرا بصورت کسر در طرف راست خارج قسمت نویسند

و چون این عمل تمام شود خارج قسمت آن عددیست که در زیر خط مقسوم علیه است.

وما بجهت توضیح دو مثال آوردیم

«أول » آن تقسيميكه مرتبه أول دست چپش قابل تقسیم هست

« دوم » آن تقسیمیکه مرتبه اول دست چپش قابل تقسیم نیست

ص: 163

فصل هشتم

در بعض تمرینات است

1-تمرین جمع

مسئله هرگاه شخصي (427) دینار شکر دارد و (1950) دینار قند و (6009) دینار پول نقد و (23) دینار چاهي اين شخص داراي معادل چند دینار است ؟

2 - تمرين تضعيف

مسئله هرگاه مدرسه دو حجره دارد در هر حجره (65) شاگرد است

تمام شاگردهای این مدرسه چند نفر میباشند ؟

3 - تمرين تنصيف

مسئله اگر درختی(706) پرتقال دارد پس شخصی نصف آنهارا خرید حال صاحب درخت مالك چند پرتقال است ؟

4 - تمرين طرح

مسئله چنانچه از کسی ( 27096) دینار طلب داشتیم پس او ( 6099 ) دینار بما داد دیگر چند دینار از او طلب کاریم ؟

ه - تمرين ضرب

مسئله هرگاه کسی (796) گونی قند دارد و در هر گوني ( 54 ) قند كسی است مجموع قندهای اين شخص چند تا میباشد ؟

ص: 164

6 - تمرين تقسيم

مسئله اگر کسی ( 420409) دینار داد میخواهد تقسیم کند به (39) نفر بهر شخصی چقدر باید داد و چند دینار میرسد ؟

تمرين تمام أعمال ششگانه

مسئله هر گاه تاجری (25) دینار ظرف خرید و ( 497 ) قاش پس آنهارا بدو نفر سپرد بهر کدام نصف آنرا اتفاقاً نصفیکه نزدیکی از آن دو بود تلف شد ، پس قيمت باقی ترقی كرد يك بدو ، بعد از آن آن تاجر از آن که پول نزدش تلف شده بود ثلث تخفیف داده بقیه را گرفت ، پس باقی پول هر يك به (97) مرتبه ترقی کرد پس همه را فروخته حال دارای چقدر است ؟

فصل نهم

در صورت کسور است، بدانکه کسر یعنی جزء از عدد ، و در کتابت آنرا بالاي خط عرضي مينويسند ، ومخرج يعنی العدد یکه کسر را از او گرفتند و در کتابت آنرا زیر خط عرضی مینویسندپس خمس را بااین صورت 1-5 مینویسند و معنيش آنستکه عدد را باید پنج قسمت كرد و يك جز اشرا بفلان مصرف رسانيد وکسوریکه نام دارد نه اند نصف ، وثلث ، وربع ، وخمس ، وسدس ، وسبع ، وثمن ، وتسع ، وعشر ، وصور آنها چنین میباشد :

ص: 165

و همچنین است حال مکرر از این کسور مانند

وسائر كسور نام ندارند بلکه باید گفت جزئی از یازده وسه جزء از هفده ، و همچنین وصورت آنها چنین است

1و3و در جائیکه کسرنسبت به کسر دیگر دارد مانند خمس و ربع چنین مینویسند و معنی آن یک از بیست است

فصل دهم

در نسبت بین کسور است، و ملاحظه نسبت بجهت پيدا نمود مخرج مشترك است در دو کسر یا زیاده، مثلاً اگر شخصي ربع خانه ملك او است وشخصي سبع خانه باید خانه را چند قسمت کرد تا آنکه حصه هر يك معلوم شود ؟ . پس اگر خانه را بیست و هشت قسمت کنیم آنرا مخرج مشترك گويند . پس صاحب ربع حصه او هفت از بیست و هشت است و صاحب سبع حصه او چهار از بیست و هشت است ، و همچنین اگر كسي نصف مالك باشد حصه او چهارده از بیست و هشت است و آنچه باقي ماند سه از بیست و هشت است .

حال که فائده مخرج مشترك معلوم شد بدان که از برای تحصیل آن باید ملاحظه نمود مخارج کسور را .

پس اگر دو مخرج مانند یکدیگر باشند آندورا متماثلان مینامند مانند دو خمس و يك خمس ، وتماثل واضح است و يكی از آن دو مخرج مشترك است .

ص: 166

و اگر دو مخرج مانند یکدیگر نباشند . پس اگر مخرج کمتر مخرج بیشتر را فانی ميسازد آندورا متداخلان میگویند مانند يك خمس ويك عشر ، وطريق شناختن متداخلين آنستکه تقسيم نمائی اكثر را بر أقل . س هیچ نماند در زیر مقسوم ، ومخرج مشترك آن اكثر است .

و اگر هر دو مخرج را عدد دیگر غیر از يك فانی ميسازد آندورا متوافقان مینامند مانند ربع و سدس که هر دو را دوفانی ميکند ، وطريق شناختن متوافقين آنستکه تقسيم نمائي اكثر را بر أقل پس هر چه زیر سطر مقسوم ماند تقسیم نغالی بر او مقسوم علیه را ، و همچنین تا هیچ نماند .

و بدانکه وفق آن دو کسر عبارت است از کسری که مخرجش آندو عدد را فانی میکند، پس درمثال بالا نصف وفق هر دو است چون دو هر دورا فاني میکند و دو مخرج نصف است ، ومخرج مشترك در متوافقين عبارت است از حاصل ضرب وفق يکي از آن دو عدد در ديگري ، پس در مثال مخرج مشترك دوازده است .

و اگر هيچ يك از آن سه قسم نبود بلکه در سطر آخر قسمت يك ماند آندو عدد متباینان میباشند چون خمس وسبع، ومخرج مشترك حاصل ضرب يكی از آندو است در ديگری مانند سی و پنج در مثال .

و بدانکه هرگاه سه کسر باشد أول مخرج مشترك دوكسر را تحصیل مینمایند پس مخرج مشترك را با مخرج كسر سوم ملاحظه میکنند و همچنین ، و بهتر آنستکه ملاحظه آنرا کنند که کمتر میشود مثلا در گرفتن مخرج مشترك دورا در سه ضرب نمایند بعد با چهار ملاحظه کنند نه آنکه دورا در چهار ضرب نمایند بعد با سه ملاحظه کنند .

ص: 167

فصل یازدهم

در تجنیس است ، تجنيس يعني عدد صحیح را از جنس کسر معین نمایند و ترتیب آن چنانستکه عدد صحیح را در مخرج آن کسر ضرب کنند پس حاصل ضرب را با آن کسر جمع کنند و اسم حاصل جمع مجنس است مثلا مجنس (سه و نیم ) هفت نیم است و صورت آن چنین است

فصل دوازدهم

در رفع است ، رفع يعنی كسر را صحیح کنند و این در صورتیستکه کسر بمقدار صحیح یا زیاده باشد

و ترتیب آن چنانستکه کسر را بر مخرج تقسیم نمایند. پس هر چه زیر سطر خارج آید صحیح است و هر چه باقی ماند كسر است از همان مخرج مثلا رفع (پانزده ربع ) سه عدد صحیح و سه ربع است و صورت آن چنین است

ص: 168

فصل سیزدهم

در جمع كسور است ، يعني شخصی مثلا كسرهاي متعدد دارد چون

و میخواهد به بیند که مجموعش چه قدر است ؟

و ترتیب آن آنستكه أول مخرج مشترك را گیرند پس هر يك از كسور را از مخرج مشترك بگيرند پس کسور را جمع نمایند پس اگر قابل است تقسیم آنها بر مخرج مشترك تقسيم كنند خارج قسمت صحیح است و ما بقی كسر از همان مخرج مشترك (اگر باقی داشته باشد )و اگر قابل تقسیم نیست حاصل جمع کسرها را بمخرج مشترك نسبت دهند

مثلا در مثال سابق مخرج مشترك كه (12) است گرفتیم پس نصف دوازده شش ، وثلث دوازده چهار ، وسه ربع دوازده نه ، میباشد جمع کردیم شد نوزده پس بر دوازده تقسيم كرديم چنين شد

يك عدد صحیح و هفت از دوازده و چنانچه فقط و و باشد مخرج مشترك ( 6 ) است پس ثلث آن ( 2 ) ونصف آن ( 3 ) است و مجموع آنها میباشد پس پنج را نسبت بهش میدهیم () چون قابل تقسیم نیست .

ص: 169

فصل چهاردهم

در تضعيف كسور است ، يعني شخصي مثلا از دو شخص از هر يکي دینار میخواهد پس مجموعش چه قدر است ؟

و ترتیب آن آنستکه اول صورت کسر را تضعیف نمایند پس اگر قابل تقسیم است بر مخرج تقسیم نمایند و اگر قابل نیست نسبت دهند

پس در مثال (2) را تضعیف کردیم (4) شد و آنرا تقسیم بر (3) کردیم چنین شد يك عدد صحيح ويك ثلث و چنانچه ( ( ))راتضعیف کنیم حاصل چنين ميشود دو مثلث

فصل پانزدهم

در تنصیف کسور است ، يعنی شخصی مثلا کسري نزد کسي داشت چون{ }پس نصف آنرا گرفت حال چه قدر طلب کار است

و ترتیب آن آنستکه هرگاه کسر زوج باشد چون{ }همان صور ترا نصف نمایند بر همان مخرج پس در مثال چنین میشود { }و هرگاه کسر

ص: 170

فرد باشد مخرج را دو برابر کنند و همان صورت کسر را نسبت بآن دهند پس { }{ }میباشد

فصل شانزدهم

در تفریق کسور است، يعني شخصي مثلا کسری نزد کسی داشت چون { }پس مقداری از آن را گرفت چون{ } حال میخواهد به چند چه قدر طلب دارد و ترتیب آن آنستكه أول مخرج مشترك را تحصیل نمایند پس هر يك از كسر منقوص منه و منقوص را از مخرج مشترك بگيرند پس منقوص را تخریج نمایند و هر چه باقی ماند نسبت بمخرج مشترك باید داده شود

پس در مثال سابق مخرج مشترك (45) است و سه خمس آن (27) است و دو تسع آن (10) است . بس ده را که از بیست و هفت کم کنیم باقي ماند

فصل هفدهم

در ضرب کسور است ،و معنی آن اینستکه مثلا يك طرف حوض سه وجب و نیم است و طرف دیگر چهار وجب و خمس پس میخواهند معلوم شود سطح آن چه قدر آب میگیرد

وضرب کسور بر هشت قسم است زیرا که مضروب یا کسر است و با صحیح

ص: 171

است و زياديا كسر وصحیح و در هر يك از این سه صورت مضروب فيه يا كسر است و یا صحیح است و یا کسر و صحیح این نه قسم میشود لكن يك قسم كه آن صحیح است در صحیح گذشت هشت قسم دیگر باقی میاند و چون سه قسم آن مکرر است حاصل پنج قسم است، و عمل در آن دو قسم است

(أول) آنکه در هر دو طرف کسر باشد و ترتیبش آنستکه اگر با هیچ طرف

صحیح نیست صورت کسر را در صورت کسر ضرب کنند چون { }در { }و اگر با يك طرف صحیح هست صورت کسرآن طرف ی صحیح را در جنس طرف صحیح و گر ضرب کنند چون { } در{ } و اگر باهردوطرف صحیح هست مجنس هر طرفی را در مجلس طرف دیگر ضرب کنند چون { }در{ }

پس بعد از آنکه از ضرب فارغ شدند نام آن حاصل ضرب را حاصل أول نهند

پسباز مخرج را در مخرج ضرب کنند و نام آنرا حاصل ثانی گذارند پس حاصل اول را بر حاصل ثانی قسمت کنند و خارج قسمت عدد صحیح است اگر قسمت ممکن است و نسبت دهند اگر قسمت ممکن نیست.

ص: 172

ومثالهاي سابق از این قرار است (1)

(دوم) آنكه در يك طرف کسر باشد و ترتیبش اینستکه اگر با آن کسر هم باشد مجنس آن طرف را در طرف دیگر ضرب کنند چون (7) در

اهل شويد . { }و اگر با آن کسر صحیح نباشد صورت کسر را در صحیح ضرب نمایند چون{ }در{ } پس از آن حاصل ضرب را تقسیم نمایند بر مخرج موجود گر قابل قسمت باشد و خارج قسمت عدد صحیح است ، واگر قابل قسمت نباشد نسبت دهند او را بمخرج پس در مثالهای بالا چنین میشود

(1) - ص - اشاره است بضرب صورت در صورت - م - اشاره است بضرب مخرج در مخرج - ح - اشاره است بحاصل

ص: 173

فصل هيجدهم

در تقسيم كسور است، يعني مثلا شخصی يك دينار و نيم ميخواهد بدهد ( بسه نفر وربع ) نفری چند ميرسد ، و معنی ربع آنستکه شخصی که حصه ربع نفر میبرد و همچنین ، و تقسیم کسور مانند ضرب کسور هشت قسم است چون مقسوم یا صحیح است ، و یا کسر ، وياكسر وصحيح ، و در هر يك از این سه صورت مقسوم علیه یا صحیح است ، وياكسر ، ويا كسر وصحيح . اس صورتیکه هر دو صحیح باشد خارج میشود و باقی ميماند هشت قسم، وعمل در آن بر دو قسم است

«أول » آنکه در هر دو طرف کسر باشد ، پس چه آنکه در هر دو طرف عدد صحیح هم باشد یا در هیچ طرف عدد صحیح نباشد، یا در یکطرف عدد صحیح باشد ، باید هر يك از مقسوم ومقسوم علیه را در مخرج مشترك ضرب نمایند . س حاصل ضرب مقسوم را بر حاصل ضرب مقسوم عليه قسمت نمایند. و اگر قابل قسمت نیست نسبت دهند خارج قسمت حصه عدد صحیح است که باید بجهت حصه شخص کسر خواه آن عدد صحیح را تکسیر نمایند

ص: 174

عکس

«دوم » آنكه در يك طرف كسر باشد ، پس چه آنکه صحیح هم با کسر باشد یا نباشد باید مقسوم ومقسوم علیه را در مخرج کسر ضرب نمایند پس حاصل ضرب مقسوم را بر حاصل ضرب مقسوم علیه قسمت نمایندا گر قابل قسمت باشد ، و اگر قابل قسمت نیست نسبت دهند

وخارج قسمت چنانستکه در قسم اول گذشت

ص:175

عکس

فصل نوزدهم

در تحویل کسر است از مخرجي بمخرج دیگر ، يعنی مثلا میخواهند ملاحظه نمایند چند است و باید دانست که آن مخرجیرا که از او میخواهند نقل نمایند ( اسمش محول عنه ) است و آن مخرجیکه میخواهند بسوی او نقل کنند نامش «محول اليه» است

ترتيب تحویل کسر آنستکه صورت کسر محول عنه را در مخرج محول اليه ضرب نمایند . پس حاصل ضرب را بر مخرج محول عنه تقسيم كنند ، وحاصل تقسیم را بر مخرج محول اليه نهند

پس در مثال سابق سه را در چهار ضرب کردیم دوازده شده و آنرا برپنج تقسیم نمودیم نتیجه دو ربع و دو خمس ربع شد

ص:176

در ارتفاع و انحطاط کسر است و آن عبارت است از آنکه کسری ومخرجی زیاد باشند و بخواهیم کم نمائیم یا آنکه کم باشند و بخواهيم زياد نمائيم وترتيب آن چنانستکه هرگاه بخواهیم کم نمائیم هر دورا بر عددي که قابل قسمت بر آن باشند بی زياده تقسیم نمائیم میشود

مثلاً هرگاه کسر چنین است " هر دورا بچهار تقسیم مینمائیم چنین میشود و هرگاه بخواهیم زیاد نمائیم هر دورا در عددی ضرب نمائیم

مثلاً هرگاه کسر چنین است که هر دورا در (ده) ضرب میزنیم چنین میشود

فصل بیست ویكم

در بعض تمرینات

1- تمرين صورت كسور

مسئله هرگاه مالی ربع ، وخمس ، وسدس سبع ، آنرا بكسی دهند صورت كسر بچه نحو نوشته میشود

ص: 177

2- تمرین نسبت میان کسور

مسئله اگر کسی از مالی ربع و کسی دیگر ثلث و كسى دیگر سدس و دو نفر دیگر هر کدام ثمن میخواهند مخرج مشترك چه عددی است و هر كدام چند از مخرج مشترك را میخواهند

3- تمرين تجنيس ها

مسئله شش و سدس را بچند شخص که هر کدام سدس خواهند توان داد

4 - تمرين رفع

مسئله با بیست و چهار ربع دینار چند دینار میتوان درست کرد

ه تمرين جمع كسور

مسئله اگر کسی ربع دينار نزد کسي و خمس دينار نزد کسی ودو تسع دينار نزد کسی وسه سبع دينار نزد كسي دارد مالك چند دينار است

6 - تمرين تضعيف كسور

مسئله هر گاه دو قطعه آهن است که هر کدام وجب طواش میباشد

طول هر دو چه مقدار است

7- تمرین تنصيف كسور

مسئله هرگاه نصف كاغذی که بانديش - متر است چیدند چه مقدار بلندی ما بقی كاغذ است

8 - تمرين تفريق كسور

مسئله اگر در سردابی متر نزیز اور آمدپس متر آب فرونشست

ص: 178

چه قدر آب در سرداب باقی است

9- تمرین ضرب كسور

مسئله هر گاه زمينی طولش 7 آجر است و عرضش 9 آجر آن زمین چند آجر میگیرد

10 - تمرين تقسيم كسور

مسئله اگر دینار به شخص بدهیم هرشخص چه قدر حصه اش میشود

11 - تمرين تحويل كسور

مسئله هر گاه دینار باشد آنرا بچند میتوان تحویل داد

12-تمرین ارتفاع و انحطاط کسور

مسئله دینار را بچه نحو میتوان حط نمود و به آنرا بچه نحومیتوان رفع نمود .

فصل بیست و دوم

در أربعه متناسبه است، يعنی مثلا اگر چيزی قيمتي داشت پنج مثل آن چیز چه قیمتی دارد و أركان آن چهار است سعر ومسعر وثمن ومثمن و هميشه حاصل ضرب أحد طرفین در دیگر مساوی است با حاصل ضرب أحد وسطین در دیگر

ص:179

پس هر گاه یکی از طرفین مجهول شد ضرب کنند وسطین را در یکدیگر و حاصل ضرب را تقسیم نمایند بر آن طرف معلوم پس خارج قسمت آن طرف مجهول است مثلاً اگر سؤال شود (7) شتر (20) دینار است ( 5 ) شتر چند میشود اینجا طرف آخر مجهول است يعنی ثمن پس ضرب کنند وسطین را که (ه) و ( 20 ) است در هم صد شود پس آنرا تقسیم نمایند بر هفت خارج چهارده و دو سبع شود و این عدد ثمن مجهول است و اگر يکي از وسطین مجهول شد ضرب نمایند طرفین را در هم و حاصل ضرب را تقسیم نمایند بر آن وسط معلوم

پس خارج قسمت آن وسط مجهول باشد مثلا اگر سؤال شود

( 27 ) کیلو شکر (31) در هم چند کیلو شکر (68) درهم میشود اینجا وسط مجهول است يعنی مثمن پس ضرب کنند طرفین را که (27) و (68)باشد در یکدیگر (1836) شود پس آنرا تقسیم نمایند بر (31) خارج پنجاه و نه وهفت برسی ويك شود و اين ء عدد . و این عدد مثمن مجهولست

تمرین

اگر يك تنكه روغن ( ) دینار باشد ( )تنکه چند دینار میشود

این آخر مطلب استکه خواستیم آنرا بنگاريم، والحمد لله أولا وآخراً وظاهراً وباطناً وصلى الله على محمد وآله الطاهرين ولعنة الله على أعدائهم

ص: 180

7 - أبواب الهندسة

ص: 181

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

الحمد لله رب العالمين وصلى الله على محمد وآله الطاهرين ولعنة الله على أعدائهم أجمعين إلى يوم الدين (وبعد) این مختصری است از اصول لازمه كثيرة الابتده در علم هندسه نگاردم آنرا براي مبتدئين ومشتمل است بر چند باب والله الموفق (مقدمه ) هندسه معرب اندازه است و فائده این علم دانستن مساحتها و پیمودن سطحها وجسمها میباشد

باب أول

در خط است

بدانکه خط برسه قسمست أول خط مستقيم و آن کوتاه ترین خطهای بين دو نقطه میباشد مانند این خط .

مستقیم

دوم خط منحنی و آن خطیستکه کج باشد مانند ابن خط

منحنی

سوم خط منکسر و آن خطی استکه پدید آمده باشد از چندخط مانند این

منکسر

ص: 182

و هرگاه دو خط مستقیم نسبت بین ایشان متساوی باشد بنحوی كه هر چه امتداد یا بند با یکدیگر ملاقات نکنند آن دو را متوازی نامند مانند این دوخط

متوازبان

و هر گاه خطی بر خط دیگر ایستد دو گوشه از جاي ملاقات اند وخط پدید آید. پس اگر آند و گوشه مساوی یکدیگر باشند هر يك از آن دوخط را عمود بردیگر گویند و نام هر يك از آن دو گوشه را زاویه اقامه نهند مانند

این دو خط

و اگر آن دو گوشه مساوی یکدیگر نباشند آن دو خط عمود بر یکدیگر نیستند و نام آن گوشه که تنك تر است زاویه حاده نهند و نام آن گوشه

گشاد تر است زاویه منفرجه نهند مانند این دو خط

نم امین

حاده

و هرگاه خط منحنی احاطه بسطح کند بنحویکه اگر از نقطه وسط آن سطح خطهای مستقيمه بآن خط اخراج کنند همه مساوی باشند این خط را پرکاری گويند

مانند این خط وخطيرا كه سطح محاط باین خط پر کار برا نصف کند قطر نامند مانند این خط وخطی که آن سطح را قطع کند نه بر نصف وتر نامند مانند این خط

ص: 183

وخطي که مستقیم باشد و نصف کند ما بين و تر و خط پرکاری را سهم گویند مانند این خط

و هريك قطعه از قطعهای این خط پرکاری را قوس نامنند مانند این قطعه و بدانکه خطی که از سر مخروط بقاعده اش رسد بر استقامت و همچنین خطیکه ما بین دو مرکز دو دائره اسطوانه است آنرا نیز سهم نامند .

باب دوم

در سطح است

بدانکه سطح بر دو قسم است اول سطح مستوى و آن سطحیستکه اگر خطوط مستقیمه از اطراف بر آن اخراج کنند همه بر ان سطح افتد مانند سطحهاي أجسام زجاجیه که در این آزمان متداول است و سطح آب راکد دوم سطح غير مستوى وان سطحيستكه خطوط خارجه بر آن سطح داخل در آن سطح شود یا خارج از او افتد مانند سطوح منحيه

ص: 184

تقسیم دیگر برای سطح

سطح یا دائره است و ان سطحی است که محاط بخط پرکاري باشد چنانچه گذشت یا مثلث است وان باعتبار اضلاع منقسم میشود .

أول، مثلث متساوي الأضلاع مانند اين شكل (1)

منادى الاضلاع

دوم مثلث متساوي الساقين مانند این شکل ( 2 )

سوم مثلث مختلف الأضلاع مانند این شکل (3)

وباعتبار زاويه منقسم بسه قسم ميشود أيضاً أول - منفرجه مانند اين شكل (4)

ص: 185

دوم مثلث قائمه مانند این شکل (5)

سوم مثلث حاده مانند این شکل (6)

وبدانكه مثلث متساوي

ی الأضلاع ومتساوی الساقين معلوم است .

و اما طریق شناختن آنکه قائم الزاویه است یا منفرج الزاويه است يا حاد الزوايا است آنستکه ضلع يعنی پهلوی بلند تر را ضرب در خود نمائی پس اگر حاصل ضرب مساوی شد با حاصل ضرب هر يك از آن دو ضلع دیگری در خود آن مثلث قائم الزاویه است چنانکه اگر 4/3/5 باشد که حاصل ضرب (5) که ضلع أطول است ( 25 ) میشود و آن مساوی است با ( 9 ) و ( 16 ) که حاصل ضرب دو ضلع دیگر است

و اگر حاصل ضرب ضلع بلندتر کمتر است از حاصل ضرب دو ضلع دیگر آن مثلث حاد الزوايا است چنانکه اگر 5/4/6 باشد که حاصل ضرب ( 6 )گه

ص: 186

ضلع أطول است (36) میشود و آن کمتر است از ( 16 ) و ( 25 ) که حاصل ضرب دو ضلع دیگر است و اگر حاصل ضرب ضلع بلندتر بیش تر است از حاصل ضرب دو ضلع دیگر ان مثلث منفرج الزاویه است چنانکه اگر 3/4/6 باشد که حاصل ضرب (6) که ضلع أطول است (36) میشود و آن بیش تر است محاط باشد از (16) و (9) که حاصل دو ضلع دیگر است

فصل

چون أقسام مثلث را دانستی بدان که قسم دیگر از سطح مربع است و آن بر پنج قسم است

أول مربع متساوي الأضلاع كه قائم باشند أضلاع بریکدیگر چون شکل (1)

دوم مربع متساوی الأضلاع که قائم نباشند که آنرا معین نامند چون شکل (2)

ص: 187

سوم مربع غير متساوی الأضلاع که هر دو ضلع مقابل یکدیگر مساوی باشند لكن أضلاع بر یکدیگر قائم باشند و آنرا مستطیل گویند چون شکل ( 3 )

چهارم مربع غير متساوی الأضلاع که هر دو ضلع مقابل یکدیگر مساوی باشند لكن أضلاع بر یکدیگر قائم نباشند و آنرا شبه معین گویند چون شکل (4)

پنجم مربع که هيچ يك از این اقسام نباشد چون اشکال دیگر .

فصل

چون اقسام مربع را دانستی بدان که قسم دیگر از سطح مخمس و قسم دیگر مسدس و همچنين مسبع ومثمن ومتسع ومعشر است و هر يك از اين أقسام كه أضلاعش متساوی باشند نام اورا بهيئت اسم مفعول از باب تفعیل میگذارند واكر أضلاعش مساوی نشد او را (ذو خمسة أضلاع ) و ( ذو ستة أضلاع ) و همچنین نام نهند وأشكال آنها واضح است .

(و بدانکه) هر گاه پهلوهای شکل بیشتر از ده شده او را ( ذو إحدى عشرة قاعده) و ( ذو اثنتي عشرة قاعدة ) گویند چه آنکه اضلاعش مساوي باشند و چه آنکه مساوی نباشند وأشكال آنها واضح است

ص: 188

چون اقسام مضلع را دانستی بدان که سطح چند قسم دیگر نیز میباشد أول قطاع اکبر و آن عبارت است از سطحی که محاط باشد بنصف بیشتر دائره و دو نصف قطر که بمرکز رسیده باشند مانند شکل (1)

دوم قطاع أصغر و آن عبارت است آن سطحي که محاط باشد بنصف كمتر دائره و دو نصف قطر که مرکز رسیده باشند چون شکل (2)

سوم قطعه کبری و آن سطح ایستکه محاط باشد بنصف بیشتر دائره ووتر مانند شکل (3)

چهارم قطعه صغری و آن سطحیستکه محاط باشد بنصف كمتر دائره ووتر مانند شکل (4)

ص: 189

پنجم هلالی و آن سطح محاط است بدو قوس کمتر از نصف دائره که خمی هر دو بيك طرف باشد مانند شکل (5)

ششم نعلی وآن سطح محاط است بدو قوس بیشتر از نصف دائره که خمی هر دو بيك طرف باشد مانند شکل (6)

هفتم شلجمی و آن سطحیستکه محاط باشد به دو قوس مساوی که بزرگ تر از نصف دائره باشند و خمی هر کدام بعکس ديگري باشد مانند شکل (7)

هشتم اهليلجی و آن سطحیستکه محاط باشد به دو قوس مساوی که کوچکتر از نصف دائره باشند و خمی هر کدام بعکس ديگري باشند چون شکل (8)

نهم مسطح کره

ص: 190

دهم سطح پاره از کره چه نصف و چه کمتر و چه بیشتر باشد

یازدهم سطح اسطوانه ( مستديره ) یا ( مضلعه ) - ( قائمه ) یا ( ماثله )

دوازدهم سطح مخروط ( مستدير) یا (مضلع) - (قائم ) یا ( مائل ) يا ( نام ) - ( ناقص )

سیزدهم سطح مكعب

چهاردهم سطح منشور

وتعريف كره واسطوانه و مخروط در باب سوم معلوم میشود .

باب سوم

در جسم است

بدانکه جسم بر چند قسم میباشد

(أول) كره و آن جسمیکه محیط باشد با وسطح مدور بنحویکه هرگاه خارج نمایند از نقطه وسط او باطرافش خطوطی چند همه آن خطوط مساوی باشند و آن نقطه وسط را مرکز میگویند و خطیکه از این طرف بآن طرف گذرد و مرور نماید بمركز قطر نامند می شود

و آن دائره ئیکه کره را نصف کند دائره عظیمه نامند و دائرئیکه نصف نکند صغیره گویند

(دوم) اسطوانه و آن جسمیستکه محاط باشد بسطحی مدور مستطیل و دو طرف او دو دائره باشد موازي ومساوی يكديگر و بهر يك از این دو دائره قاعده اسطوانه میگویند

ص: 191

(سوم) مكعب و آن جسمیستکه محاط باشد به شش مربع متساوی ياغير متساوي (چهارم) مخروط و آن جسمیستکه محاط باشد بسطح مدور یا مضلع مانند درخت صنوبر که سران منتهی ميشود بنقطه و پائین آن مدور منتهی ميشود بيك دائره (پنجم) منشور و آن جسمیستکه محاط باشد به سه سطح مستوى متوازی الأضلاع وبر دو طرف آن سه سطح دو مثلث واقع شود

و بدانكه هر يك از مخروط واسطوانه و منشور با ماندند و آن در صورتیستکه سهم عمود بر قاعده نباشد و یا قائمند و آن در صورتیستکه عمود باشد و همچنین باز هريك از اسطوانه و مخروط يا مضلمند و آن وقتيستکه قاعده آنها مضلعه باشد ويا غير مضلع وان وقتیستکه نه چنین باشد

و چون کشیدن شکل اين أقسام بركاغذ موجب مزید ابهام میگردد انرا محول بفهم خواننده نمودیم

باب چهارم

در مساحة سطوح است

بهمان ترتیب که بیان شد ، اما سطوح منحنیه چون ضبط مساحت و ذکر انها موجب مزيد تطویل است موکول نمودیم به مفصلات مراجعه شود و فقط اكتفاء مينمائيم بذكر أقسام سابقه الذكر

قاعده ، اما دائره پس بندی تطبيق نمایند بر دائره محيطه آن پس نصف محیط را ضرب نمائید در نصف قطر ان مساحتش حاصل میشود مثلا اگر محیط

ص: 192

دائره {22} باشد قطرش {7} خواهد بود و چون{11} را در ضرب نمایند حاصل که { }است مساحت آن دائره باشند

{قاعده } واما مثلث متساوي الأضلاع

يکي از اضلاع او را ضرب در خود نمایند و هر چه حاصل شد ربع اورا بگیرند پس آن ربع را ضرب در خود نمایند و حاصل ضرب را در سه ضرب کنند پس هر چه حاصل ضرب شد جذر آنرا بگیرند پس آن مساحت آن مثلث است مثلا اگر هر ضلعي چهار باشد (4) که أحد أضلاع است ضرب در خودش نمودیم {16} شد پس ربع آنرا که {4} است باز ضرب در خودش نمودیم {16} شد پس (16) را در سه ضرب کردیم {48}شد جذر حاصل ضرب که { }است مساحت آن مثلث است

{قاعده }واما مثلث متساوي الساقين

پس عمودي اخراج میکنند از منتصف ضلع أطول تا زاویه آنگاه یا نصف عمود را در تمام آن ضلع أطول که قاعده قرار داده اند ضرب مینمایند و یا بالعکس مساحت حاصل میشود است

مثلا هرگاه عمود که اخراج نمودیم سه باشد وضلع أطول چهار پس یا سه را در نصف « 4 »ضرب میکنیم ویا « 4»را در نصف سه وعلى أي تقدير « 6 » میشود و آن مساحت آن شکل است

« قاعده »واما مساحت مثلث حاد الزوايا

پس باید حمودی اخراج نمود از يكی از زاويها بضلع أطول

ص: 193

پس باید نصف ضلع را در تمام عمود ضرب نمود و یا نصف عمود را در تمامآن ضلع ضرب نمود

و چون در اینجا محتاج میباشد استخراج مساحت مثلث بدانستن موقع عمود از ضلع لهذا أول بيان موقع عمود را میمائیم و بعد از آن تطبیق بامثال میکنیم، بدانکه طریق استخراج موقع عمود آنستکه

أطول أضلاع را قاعده سازند پس مجموع دو ضلع أقصررا ضرب کنند در زيادي بر یکدیگر پس حاصل ضرب را قسمت نمایند بر قاعده پس هر چه خارج قسمت شد آنرا ناقص نمایند از قاعده بعد از آن هر چه باقی ماند نصف کنند

پس آن نصف موقع دوري عمود است از طرف آن ضلع کوتاه تر

مثلا هر گاه شكل أضلاعش 5/4/6 باشد أطول اضلاع که شش است قاعده قرار دادیم پس دو ضلع أقصر را كه«9 »است ضرب کردیم در تفاضل«5 »بر «4 »که «1 »است حاصل «9»شد پس «9 »را قسمت نمودیم بر قاعده که «6 »است خارج قسمت « »شد پس «1»ناقص کردیم از قاعده که «6 »است (( )) باقي ماندپس{ }را نصف کردی { }شد پس این { }موضع دوري عمود است از ضلع أقصر كه «4»است و بعد از وضوح موضع محمود عمود را اخراج نمودیم پس او را در نصف «6» که ضلع است ضرب کردیم حاصل هر چه شد مساحت آن شکل است

ص: 195

قطر آنست ضرب مینمائیم در «2 »که نصف قطر دیگر است حاصل که «12 »است مساحت آن معین است

«قاعده » واما در مربع مستطيل

پس کیفیت تحصیل مساحت آن آنستکه ضرب نمایند یکی از اضلاع را در ضلع پهلویش حاصل ضرب مساحت آنست مثلاً در شکلیکه دو ضلع او «4 » «4 »ودو ضلع او « 2» « 2»است ضرب نموديم «2 » را كه أحد أضلاع است در ضلع مجاورش که «4»است پس حاصل که «8» است مساحت آن مستطیل است

«قاعده »واما مربع شبه معين

پس کیفیت تحصیل مساحت آن آنستکه او را تقسیم نمایند به دو مثلث پس آن دو مثلث را مساحت نمایند آنگاه هر مقدار مساحت مجموع آن دو مثلث شد آن مساحت آن شبه معین خواهد بود

«قاعده » واما سائر مربعات

پس کیفیت تحصیل مساحت آنها آنستکه حل نمایند آنها را به دو مثلث يا بيك مستطيل و يك مثلك يا بيك مستطيل و دو مثلك يا بيك مستطيل و يك قطعه يا بيك قطعه و دو مثلث و همچنین

و بعد از آن هر يك را مساحت نمایند و بر هم افزایند یا از هم ناقص نمایند آنچه حاصل شود مساحت آن مثلث باشد و چون بناء این رساله بر اختصار است در مساحتهای مختص بآنها نپرداختیم

و چون از مساحت أقسام مربع فارغ شديم پس شروع بأقسام كثير الاضلاع مینمائیم .

ص: 196

« قاعده » اما مساحت كثير الأضلاعيكه أضلاعش زوج باشند و با یکدیگر مساوی باشند

مانند شش ضلع که هر ضلعش«7»باشد مثلا و دوازده ضلع که هر ضلمش «8»باشد فرضاً

پس باین کیفیت است که أولا قطری بين دو ضلع متقابل با یکدیگر اخراج نمایند و بعد از آن مساحت هر يك از آن قطر و تمام اضلاع را بگیرند پس نصف تمام اضلاع را در نصف قطر ضرب نمایند هر چه حاصل شود مساحت آن كثير الأضلاع میباشد

«قاعده» واما مساحت كثير الأضلاعيكه أضلاعش فرد باشند یا آنکه زوج غیر مساوی باشند

مانند پنج ضلع که هر ضلعش « 5 »باشد يا بعض أضلاعش « 5 »وبعض أضلاعش «6 » ومانند شش ضلع كه بعض أضلاعش « 7 »باشد و بعض

أضلاعش «8 » باشد

پس تحصیل مساحت آنها باین کیفیت است که آنرا تقسیم بمثلثات نمایند و هر يك را مساحت گیرند. پس مجموع مساحت ان مثلثات مساحت ان شكل خواهد بود

و مخفي نماند که أقل مثلثات همیشه دو عدد کمتر از اضلاع است . پس اگر أضلاع نه باشد مثلثات هفت خواهد بود

وجون أقسام متقدمه معلوم شد شروع در سائر أقسام مينمائيم

«قاعده»، اما قطاع أكبر

پس تحصیل مساحت آن باین کیفیت است که ضرب نمايند يکي از دو نصف

ص: 197

قطر را درنصف قوس پس هرچه حاصل شود مساحت آن قطاع خواهد بود

«قاعده»و اما قطعه کبری

پس کیفیت تحصیل مساحت آن آنستکه اولا تحصیل نمایند مرکز آنرا و کیفیت تحصیل مرکز آنستکه نصف نمایند قاعده قطعه را پس آن نصف را

مربع نمایند . س حاصل مربع را تقسیم نمایند بر سهم قطعه پس بمقدار خارج قسمت خطی کشند بر استقامت سهم انگاه مجموع سهم و این خط قطر دائره باشد ووسط قطر مرکز دائره است

و بعد از پیدا نمودن مرکز دو خط از آن مرکز بدو طرف قطعه کشند مثلنی حاصل شود که دو ضلع او ان دو نصف قطر است و يك قطاع پس هر يك از آن دورا مساحت نمایند مجموع مساحتين مساحت ان قطعه خواهد بود

«قاعده»واما قطعه صغرى

پس کیفیت تحصیل مساحت ان انستكه تحصیل نمایند مرکز را بطريق سابق پس از آن دو خط به دو طرف قطعه کشند مثلى حاصل شود و يك قطاع انگاه هر يك از آن دورا مساحت نمایند و مساحت مثلث را از مجموع کم نمایند انچه باقی ماند مساحت قطعه صغری است

«قاعده»واما هلالي

پس كيفيت تحصیل مساحت ان انستکه وصل نمایند دو طرف انرا بخط مستقيم

قطعه صغری حاصل گردد

ص: 198

و بعد از مساح نمودن قطعه از خمی بالاي قطعه ومساحت نمودن قطعه از خمی پائین او مساحت دوم را از مساحت أول كم نمایند هر چه باقي ماند مساحت ان هلالي است

«قاعده » واما تعلي

پس کیفیت تحصیل مساحت ان انستکه بعد از وصل دو طرف ان بخط مستقيم قطعه کبری حاصل شود

انگاه مانند«هلالي »او را مساحت نمایند

«قاعده » واما شلجمی

پس كيفيت تحصیل مساحت ان انستکه او را بدو قطعه کبری تقسیم نمیایند پس هریک را مساحت نمایند انگاه مجموع دو مساحت مقدار مساحت آن شلجمی میباشد

«قاعده »واما اهليلجی

پس کیفیت تحصیل مساحت ان انستکه او را بدو قطعه صغری تقسیم نمایند و مانند شلجمی او را مساحت گیرند و بملاحظه اختصار مثال اینها را ذکر نکردیم

«قاعده »واما سطح کره

پس کيفيت تحصيل مساحت ان انستكه أول تحصيل قطر نمایندپس تحصیل دائره عظیمه وبعد از تحصیل قطر ودائره عظیمه

قطر را در دائره ضرب نمایند حاصل ضرب مساحت سطح کره است مثلا کره ئیکه قطرش(7)ودائرش(22)است مساحت سطح آن(154)است

{فائده}هرگاه قطرکره معلوم است ولی دائره عظیمه آن معلوم نیس

ص: 199

پس بجهت تحصیل آن قطر را در سه وسبع ضرب نمایند حاصل ضرب ان دائره عظیمه باشد . پس اگر قطر هفت بود دائره عظیمه ( 22 میباشد و هر گاه دائره عظیمه کره معلوم است اسکن قطر ان معلوم نیست دائره عظیمه را بر سه وسیع قسمت نمایند خارج قسمت قطر آن کره است اگر دائره عظیمه (66) باشد قطر ( 21 ) خواهد بود

«قاعده »واما سطح پاره از کره

پس تحصیل مساحت ان باین کیفیت است که خطی بر استقامت از قطب قطعه بمحيط قاعده آن کشند

انگاه دائره فرض نمایند که قطر آن دو برابر آن خط باشد

پس مساحت ان دائره فرضیه مساوی است با مساحت آن پاره

«قاعده »واما سطح اسطوانه مستديره قائمه

پس تحصیل مساحت ان انستکه ضرب نمایند ( سهم ) او را در (محیط قاعده ) او بس حاصل ضرب مساحت سطح او است

«قاعده » واما سطح اسطوانه مستديره مائله

پس تحصيل مساحت ان انستكه أولا دو خط بر سطح او بين دائره بالا و پائین اخراج مينمايند يکي طرف دشت خمي و يکي طرف توی خمی

و بعد از آن نصف مجموع آن دو خط را در محیط یکی از آن دو دائره ضرب مینمایند حاصل ضرب مساحت سطح آن اسطوانه میباشد

«قاعده » واما سطح اسطوانه مضلعه قائمه

پس تحصیل مساحت ان انستكه ضرب نمایند (سهم) او را در (محیط قاعده

ص: 200

مضلعه ) او حاصل ضرب مساحت انست

«قاعده » واما سطح اسطوانه مضلعه مائله

پس تحصیل مساحت ان انستكه أولا دو خط بر سطح او بین دو ( قاعده مضلمه )بالا و پائین اخراج نمایند مانند اسطوانه مستديره مائله

پس نصف مجموع دو خط را در محیط قاعده ضرب نمایند حاصل ضرب مساحت سطح او خواهد بود

{قاعده} واما سطح مخروط نام قاسم مستدير

پس کیفیت تحصيل مساحت ان انستكه ضرب نمایند نصف محیط قاعده او را در خط میان سر و محیط قاعده اش حاصل ضرب مساحت سطح آن خواهد بود

{قاعده} واما سطح مخروط ناقص قاسم مستدير

پس کیفیت تحصیل مساحت آن انستكه أولا محيط دائره بالا و پائین اورا مساحت نمایند . س ضرب نمایند نصف مجموع ان دو دائره را در خط بین مرکز دائره بالا و بین مرکز دائره پائین پس حاصل ضرب سطح ان مخروط است

«قاعده »واما سطح مخروط تام مائل مستدير

پس کیفیت تحصيل مساحت ان آنستكه أولا دو خط بر او کشند از سرش تا محيط قاعده يكي طرف خمی و ديگری طرف دیگرش

آنگاه نصف مجموع دو خط را در نصف محیط قاعده آن ضرب نمایند حاصل ضرب مساحت آن مخروط میباشد

{قاعده} واما سطح مخروط ناقص مائل مستدير

كيفيت تحصيل مساحت ان آنستكه أولا محيط دائره بالا و پائین را

ص: 201

مساحت نمایند پس ثانياً دو خط از محیط قاعده بالا تا محیط قاعده پائین بر او اخراج نمايند يکي طرف خمی و ديگری آن طرف مقابلش

و بعد از این دو عمل نصف مجموع خطین را در نصف مجموع دائرتين ضرب نمایند پس حاصل مساحت آن مخروط میباشد

{قاعده}واما سطح مخروط مضلع چه (نام) چه (ناقص) چه (قائم) چه (مائل) پس کیفیت تحصیل مساحت آنها مانند مستدير است إلا آنکه در مضلع خط واصل در قاعده مضلعه ضرب شود

{تتمه} تحصیل مساحت سطح ( منشور ) و ( مكعب) بآنستکه مثلثات و مربعات آنها را مساحت گیرند پس مساحت مجموع آنها مساحت منشور و مکعب است .

باب پنجم

در مساحت اجسام است بهمان ترتیب که ذکر شد.

{قاعده}اما كره

پس ضرب نما نصف قطر آنرا در ثلث سطح آن

مثلا اگر قطر (7) باشد سطح ( 154) است و چون نصف (7) را در ثلث ( 154 ) ضرب کنیم ( 179 ) میشود

{قاعده}واما اسطوانه ( هر قسم که باشد )

پس ضرب کن مساحت قاعده آنرا در ارتفاعش ، و ترتیب گرفتن ارتفاع در قائم و ماثل گذشت

ص: 202

مثلا اگر مساحت قاعده آن (10) باشد و ارتفاع آن (15) مساحت جسم آن ( 150 ) میباشد

{ قاعده} واما مكعب ( هر قسم که باشد )

پس ضرب نما طول آنرا در عرضش و بعد از آن حاصل ضرب را باز ضرب نما در عمقش

مثلا اگر طول آن (7) وعرضش (7) و عمقش ( 10 ) باشد مساحت جسم آن () میشود

{ قاعده} واما مخروط تام ( هر قسم که باشد )

پس ضرب نما مساحت قاعده او را در ثلث ارتفاعش

مثلا اگر مساحت قاعده آن{ } باشد و ارتفاعش (12) باشد مساحت جسم آن ( 30 ) خواهد بود

( قاعده ) واما مخروط ناقص مستدير ( هر قسم که باشد )

پس در او چند عمل است

{1} قطر قاعده عظمی آنرا در ارتفاعش ضرب نمایند

{2}حاصل ضرب را بر مقدار تفاوت بین دو قطر قاعده عظمی وصغری تقسیم نمایند

{3}ضبط نمایند خارج قسمت را که آن ارتفاع مخروط نام است ( يعني اگر تام بود ارتفاع او مطابق با خارج قسمت بود)

{4}مخروط تام را مساحت نمایند (بهمان ترتیب که سابق گذشت )

{5}تفاوت بین ارتفاع مخروط ناقص و بين ارتفاع مخروط نام که مقدار

ص: 203

ارتفاع متمم مخروط ناقص است مساحت گیرند

{6}هر چه مساحت مخروط متمم شد از مجموع مساحت تمام مخروط کم نمایند - هر چه باقی ماند مساحت مخروط ناقص است

مثلا قطر قاعده عظمی (7) قطر قاعده صغری (3) ارتفاع مخروط ناقص (6) {7} رادر(6) ضرب نمودیم (42) شد - پس ( 42 ) را بر تفاوت

بین قطرین که (4) است تقسیم نمودیم { }شد

{}که ارتفاع مخروط است ( اگر تام بود) ثلث آنرا که { }است در مساحت قاعده که { }است

ضرب نمودیم حاصل ضرب که { }است مساحت جسم مخروط است(اگرتام بود)

پس { }که ارتفاع متهم مخروط است ثلث آنراکه { }در مساحت قائده که { }است ضرب نمودیم حاصل ضرب که { }است مساحت جسم مخروط متمم است

و بعد از تحصیل دو مساحت يعني مساحت (تام) و (متمم ) متمم را از تام تخریج می کردیم مابقی که آن{ } است مساحت مخروط ناقص است

{قاعده}واما مخروط ناقص مضلع ( هر قسم باشد )

پس در او چند عمل است

ص: 204

{1}یکی از اضلاع قاعده عظمی آنرا در ارتفاعش ضرب نمایند

{2} حاصل ضرب را بر مقدار تفاوت بين يك ضلع قاعده عظمى ويك ضلع قاعده صفری تقسیم نمایند

و بقيه عمل مانند(مخروط ناقص مستدير است) ومثال مضلع را از مثال مستدير توان استخراج نمود

{قاعده} واما منشور

پس کیفیت تحصیل مساحت آن مانند كيفيت تحصيل مساحت اسطوانه مضلعه است

{تتمه} مساحت أجسام ذوات الأضلاع وهلاليه وتعليه واهليلجيه وشلجميه معلوم میشود بضرب مساحت سطح آنها در مقدار عمق آنها

والحَمد لله أولا وآخرا وظاهراً وباطناً وصَلى الله على محمّد وآله الطاهرين ولعنة الله على أعدائهم إلى يوم الدين ؟

ص: 205

8-نجوم الفلک

ص: 206

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

الحَمد لله رَبّ العالمين وصَلى الله على محمّد وعترته الغر الميامين ولعنة الله على أعدائهم إلى يوم الدين .

( وبعد ) این مختصری است در علم هیئت بر اسلوب پيشينيان

1 - نجم أول

در عناصر وأفلاك است

بدانکه قدماء را اعتقاد بر آنستکه عالم يك كره است که مرکز آن مرکز زمین است

و این کره ترتیب داده شده است از سیزده کره که یکی از آنها ناقص است و هر يك از این کرات در جوف دیگری است بقسميكه محدب (خمی) هر يك مماس است با مقعر (توی) ديگری و ترتیب آنها از پائین ببالا بر این نحواست (1) زمین (2) آب ( و آن ناقص است) (3) هواء (4) آتش (و این چهار را عناصر نامند ) (5) فلك قمر ( 6 ) فلك عطارد (7) فلك زهره (8) ذلك شمس ( 9 ) فلك مريخ ( 10 ) فلك مشترى ( 11 ) فلك زحل ( و در هر يك از اين آسمانهاي هفت گانه از پنجم تا یازدهم يك ستاره است که نامش برده شد )

ص: 207

وبعض ادباء نامهاي ستارگان هفت را بترتيب مذکور بنظم در آورده اند

(در فلك هفت كوكب سيار ) (آفریده خدای عزوجل)

( قمر است و عطارد وزهره ) ( شمس و مريخ و مشترى وزحل )

و همچنین نام ستارگان را بفارسی نظم نموده

(كواكب همه وتير و ناهید میدان) (چوخورشید و بهرام و برجیس و کیوان)

(12) فلك البروج (و در اين تمامی ستارگان ثابت مرکوزند ) (13) فلك أطلس ( وآنرا فلك الأفلاك نيز نامند )

2-نجم دوم

در بروج ودرجات است

آسمان هشتم که آنرا فلك البروج نامند منقسم میشود به دوازده قسم مانند خطهاي که بر پوست خربزه است که سر آنها به دو قطب شمالي و جنوبي ميرسد

ص: 208

و هر يك از این اقسام را ( برج ) گویند

وابتداء آنها از طرف مغرب است و هر يك را نام مخصوصی است بدين ترتیب ( از طرف مغرب )

(1) حمل (2) ثور (3) جوزاه (4) سرطان (5) اسد (6) سنبله (7) میزان (8) عقرب (9) قوس ( 10 ) جدی (11) دلو (12) حوت

وسبب اسم گذاردن بروجرا باین اسمها آنستکه در هر يك از بروج ستاره گانی است که اگر آنها را متصل نمایند بيك ديگر بخطوط و همیه مانند مسميات نامها میشود

و بدانكه هر يك از بروج دوازده گانه را تقسيم به دی قسم نموده اند و هر قسمی را درجه نامند پس دور فلك سيصد و شصت قسمت میشود

وهرگاه کوکی محاذی يکي از بروج یا درجات واقع شوند گویند آن ستاره در فلان برج با فلان درجه است

3- نجم سوم

در دوا وقوسهای مشهوره است

بدانکه دائره بر دو قسم است (1) صغيره و آن دائره نیستکه نصف نکند کره را (2) عظیمه و آن دائره نیستکه نصف کند کره را - وقوس عباره

از تکه از دائره چه عظیمه باشد چه صغیره

(أول) معدل النهار وان بمنزله كمر بند فلك الأفلاك است و دو قطب او دو

ص: 209

قطب عالم است انکه طرف جدی است( قطب شمالي ) وانکه در مقابل او است (قطب جنوبی ) گویند

(دوم ) منطقة البروج وآن بمنزله كمر بند فلك بروج است و این دائره با با دائره معدل النهار بمنزله دو حلقه اند که کج در هم نموده اند پس تقاطع در دو نقطه باهم نمایند ( أول ) سرحمل وانرا اعتدال ربیعی گویند ( دوم ) سر میزان

وانرا اعتدال خريفی گويند لذان والمعنى الا ما و همچنین این دو دائره بسیار دور گردند از هم در دو نقطه «أول» سرسرطان وانرا انقلاب صيني گويند ( دوم ) سرجدی وانرا انقلاب شتوي گويند و دو قطب این دائره طرف شمال و جنوب است و دوری هر يك از این دو از قطبهای معدل بقدر دوری دو دائره است

(سوم )ماره باقطاب أربعه است وان دائره نیستکه میگذرد به چهار قطب دائره معدل ودائره منطقة البروج - وقوسی كه واقع شود از این دائره بين دو دائره معدل و منطقه انرا میل کلی گویند

و در ميل كلی اختلاف است محقق طوسي (قده) بر صد مراغه انرا بیست وسه درجه و نصف تشخیص داده

(چهارم ) دائره میل است و این دائره میگذرد به دو قطب معدل وقوسی از این دائره که واقع شود بين كوكبی و معدل انرا (ُ بعد ) دوری کوکب گویند و قوسی از این که واقع شود بين منطقة البروج ومعدل انرا ميل أول منطقه گویند

(پنجم) دائره عرض است و این دائره میگذرد به دو قطب منطقة البروج وقوسی از اين دائره که واقع شود بين كوكی ومنطقة البروج انرا عرض كوكب گویند و قوسی از این که واقع شود بین معدل و منطقه انرا میل دوم گویند

ص: 210

{و بدانکه} این پنج دائره مختلف نميشوند باختلاف أماكن

(ششم ) دائره افق است و این دائره واسطه است بين نصف بالا ونصف پائین و این دائره نصف میکند معدل النهار را بر دو نقطه يكی طرف مشرق وانرا (مشرق اعتدال) گویند و ديگری طرف مغرب وانرا (مغرب اعتدال ) گویند و همچنین نصف میکند منطقة البروج را بر دو نقطه يکي از آن دورا ( طالع ) و ديگري را ( غارب)گویند

(هفتم) دائره نصف النهار است و این دائره واسطه است بين نصف شرقی ونصف غربی و ميگذرد به قطبهاي معدل وافق وغايه ارتفاع كواكب وقتيستكه باین دائره رسند

(هشتم ) دائره أول السموات است و این دائره واسطه است بین نصف شمالی ونصف جنوبی و میگذرد به قطبهای افق و نصف النهار (نهم)دائره وسط سماء ربه است و میگذرد به قطبهای منطقه البروج وافق و دو قطب او نقطه طالع وغارب است

(دهم) دائره ارتفاع است و میگذرد بهر نقطئیکه ارتفاع یا انحطاط انرا خواهند تعیین نمود و همچنین میگذرد به دو قطب افق و قوسی از این که واقع شود بین دائره افق و نقطه طرف بالا انرا ارتفاع آن نقطه گویند واگر واقع شود بین دائره افق و نقطه طرف پائین انرا انحطاط آن نقطه گویند

{و بدانکه} این پنج دائره مختلف میشوند باختلاف أماكن

ص: 211

4 - نجسم چهارم

در كيفيت أفلاك است

(فلك قمر) كره ايست متوازی السطحين وانرا جو زهر گویند و در جو زهر فلك دیگر است که انرا مائل نامند و در كلفتی ان فلك ديگر است باین نحو که محدب ان با محدب مائل ومقعران با مقعر مائل تماس مینمایند بر دو نقطه (1) اوج (2) حضیض و اين فلك را حامل نامند و در كافتی حامل فلك ديگر است که انرا تدویر نامند و قمر در کلفتی تدویر است ( شکل (2)

صورت مالك فرشكال (2)

کره ايست متوازی السطحين وانرا ممثل نامند و در كلفتي ممثل فلك ديگر است که محدب با محدب و مقعر با مقعر تماس مینماید (چنانکه گذشت ) وانرا نامند و در كلفتی مدير فلك ديگر است که محدب با محدب و مقعر با مقمر

ص: 212

تماس مینماید و انرا حامل نامند و در كافتی حامل فلك ديگر است که انرا تدوير نامند و عطارد در کافتيی او است و معلوم باشد که دو اوج و دو حضیض در این فلك جمع ميشود ( شكل (3)

{فلك زهره}

کره ایست متوازی السطحين وانرا ممثل نامند و در كلفتي ان فلك ديگر است که محدب با محدب و مقعر با مقمر تماس کند بر نقطه اوج وحضيض وانرا حامل نامند و در كافتی حامل فلك ديگر است که انرا تدویر گویند و زهره در کلفتی تدویر است ( شکل 4)

صورت وان زهره و صرع دمتری و رجلي شكله (4)

ص: 213

{فلك شمس}

کره ایست متوازي السطحين وانرا ممثل نامند و در کلفتی ان فلك ديگر است که محدب با محدب و مقعر با مقعر تماس کنند بر نقطه اوج و حضیض وانرا خارج مرکز گویند و آفتاب در کلفتی خارج المركز است ( شكل ه )

صورت مالك شمس شكل (5)

{فلك مريخ } و{فلك مشترى }و { ذلك زحل}

مانند فلك زهره است در تمام خصوصیات چنانکه گذشت در (شکل 4)

{وبدانکه} چون فلكی در كافتی ذلك ديگر جای گيرد از فلك أول دو قطعه باقی ماند مانند هلال آن تکه که در بر گرفته است فلك دوم را(متمم حاوی ) نامند وان تکه که در بر گرفته است فلك دوم انرا (متهم محوى) گويند چنانکه در اشکال معلوم است

{تتمه} تمام أفلاك از طرف مغرب بطرف مشرق حرکت میکنند مگر چهار فلك كه از طرف مشرق حرکت میکنند و محقق طوسی (ره) در این بیت آنها را جمع فرموده(جانب غرب روانند چهارای سائل ) ( اطلس وجو زهر وباز مدير ومائل )

ص: 214

5 - نجم پنجم

در امور راجع به زمین است

دائره افق ومعدل چون بر زمین وارد شوند زمین منقسم میشود بچهار قسم دو شمالي فوقانی و تحتانی و دو جنوبی همچنين وفقط ربع فوقانی شمالي معمور است ( بنا بر گفته قدماه )

و این ربع باز منقسم میشود به هفت قسم مستطیل از مشرق بمغرب که هر يك را اقليم نامند و تميز أول هر يك از أول ديگري بآنستکه بلندتر روز دومين نصف ساعت بیشتر است از بلندتر روز أولين وابتداء أقاليم جائيستكه نهار أطول دوازده ساعت و چهل و پنج دقیقه است

( شکل 6 )

{فائده} خط استواء در زمین زیر خط معدل النهار است در آسمان وطول هر بلدی دانسته میشود بحساب نمودن قوسی از معدل که واقع میشود

ص: 215

بين نصف النهار جزائر خالدات که طرف مغرب است و نصف نهار ان بلد وعرض هر بلدی دانسته میشود بحساب نمودن قوسی از نصف النهار که واقع میشود بین قطب افق و خط استواء( یا معدل ) اگر طرف شمال باشد ( عرض شمالی ) و اگر طرف جنوب باشد ( عرض جنوبی ) گویند

6- نجم ششم

در أقسام افق است

بدانکه افق بر هفت قسم است و هر يك را خواصی است

«اول » افق خط استواء ( یعنی کسانیکه در خط استواء ساکنند فرضاً ) و اين أشخاص آفتاب بر سر آنها میرسد وقت ظهر در اعتدال ربيعی واعتدال خريفی ( روز اول بهارور وزاول پائيز ) پس هیچ چیز سایه ندارد و دور میشود بغایت آفتاب از ایشان در انقلاب صیفی و انقلاب شتوي ( روز اول گرما وروز أول سرما ) وفصول ایشان هشت است و همیشه شب وروز ایشان مساوی است تقريباً و این افق را (دولابی ) نامند

«دوم » افق بعد از خط استواء وقبل از ميل کلي

واين أشخاص آفتاب بر سر انها میرسد وقت ظهر هنگامیکه دوري آفتاب از معدل بقدر دوری ایشان باشد و آفتاب طرف شمال باشد و این دو روز میشود يكی در وقت دور شدن آفتاب از معدل و ديگری وقت نزديك شدن آفتاب بمعدل و در این دو روز هیچ چیز سایه ندارد (واینها در فصول وتساوی شب وروز مانند قسم أولند تقريباً )

ص: 216

«سوم » افق که زیر ميل كلی ( منطقة البروج ) باشد

واين أشخاص آفتاب بر سر انها میرسد وقت ظهر هنگامیکه در انقلاب صيفی (روز اول گرما ) باشد پس هیچ چیز سایه ندارد و منتهی دوری آفتاب از إيمان وقتیستکه در انقلاب شتوی(روز اول سرما ) باشد

«چهارم » افق که بعد از میل کلی و قبل از تمام الميل (شصت و شش درجه ونصف تقریباً از معدل ) باشد.

واين أشخاص آفتاب بر سر انها هیچ وقت نمیرسد و از براي آفتاب دو ارتفاع است بالنسبه بسوى افق ( أعلى ) و آن وقتیستکه در انقلاب صيفی باشد و ( أسفل ) و آن وقتیست که در انقلاب شتوی باشد

«پنجم » افق که زیر تمام الميل باشد ( بیست وسه درجه و نیم تقريباً بقطب معدل مانده )

واين أشخاص آفتاب بر سر ایشان نمیرسد و از براي آن دو ارتفاع است

(مانند قسم چهارم) وروز ایشان بلند میشود تا آنکه به بیست و چهار ساعت میرسد و همچنین شب ( وباين قسم تمام میشود عمارت )

«ششم » افق که بیشتر از تمام الميل وقبل از زیر قطب معدل باشد

و این قسم مانند قسم پنجم است غیر از آنکه بعض خصوصيات منطقة البروج در این افق تفاوت دارد

{فائده} آفاق این اقسام پنج گانه را آفاق ( حمائلی ) نامند و فصول این أقسام چهارگانه (چهار) میباشد و شب و روز این اقسام چهارگانه مساوي نيست

{ فائده} سايه قسم أول و دوم گاه شمالی و گاه جنوبی است ولي سايه بقيه أقسام همیشه شمالی است

ص: 217

«هفتم »افق که در زیر قطب معدل النهار باشد

واين أشخاص آفتاب بر سر ایشان نمیرسد وغاية ارتفاع آفتاب از افق بقدر ميل كلی است وطلوع و غروبی از برای آفتاب نیست مگر بحرکت خود و از این جهت سال يك شب بلندتر و يك روز كوتاه تر است

و آفتاب بر دور افق دور میزند و باین سبب سایه فر میخورد و این افق را (رحوی )

7- نجم هفتم

در أحوال ماه است و

ماه جرمیست گردوان تیره و صیقلی ( مانند آینه ) است و کوچکتر از خورشید میباشد و از این جهت همیشه بیشتر از نصف آن نورانی است واختلاف میشود در دیدن اهل زمین ماه را بسبب دوري و نزديكی ان بخورشید

و بجهت سهولت فهم فرض میکنیم ماه و خورشید را در دو نصف دائره که در مرکز آن دائره زمین باشد

پس هنگامیکه این دو نصف دائره زیر یکدیگر باشند، ولو تقریباً تمام صورت نورانی ماه بطرف خورشید است و صورت تاريك او بطرف زمین است و این حال را ( محاق ) نامند که در آخر ماه میشود

و چون این دو نصف دائره قدری از هم دور شوند گوشه از طرف نورانی

ص: 218

نجوم الفلك

219 -

ظاهر شود و این حال را (هلال ) گویند و این در أوائل ماه است

و چون این دو نصف دائره بر یکدیگر قائم شوند يعنی ربع آسمان بین این دو فاصله شود نصف از نورانی را مشاهده کنیم و در این حال باز (هلال) گویند اگر چه بعضی گفته اند که بعد شب سوم ماه را (قمر) نامند و چون این دو نصف دائره مقابل یکدیگر شوند و تشكيل يك دائره تامه دهند يعنی نصف آسمان بین این دو فاصله شود تمام نصف نورانی بطرف زمين شود و حالت محاق عکس گردد و در این حال ماه را ( بدر ) گویند و پس از آن این دو نصف دائره از طرف دیگر بهم نزديك شوند مانند أول باز نور كم شود وثانياً قمر وهلال ومحاق پیدا شود ( شکل 7 )

ص: 219

8 - نجم هشتم

در کسوف و خسوف است

چون آن دائره ئیکه خورشید در آن سیر میکند با آن دائره ئیکه ماه در آن میکند مانند دو حلقه اند که کج در یکدیگر نموده باشند لذا در دو موضع با یکدیگر تقاطع میکنند که یکی از آن دورا ( رأس ) و دیگریرا ( ذنب) میگویند

پس هر گاه ماه و خورشید با یکدیگر جمع شوند در يکی از اين دو نقطه ماه حائل میشود بین خورشید و زمین

پس اگر تمام ماه جلو تمام خورشید واقع شود خورشید را میپوشاند از أنظار وابن حال را (کسوف كلی ) نامند

و اگر بعض ماه جلو بعض خورشید واقع شود بعض خورشید را میپوشاند از أنظار وابن حال را (کسوف جزئی ) نامند

و هر گاه ماه در يکی از آن دو نقطه و خورشید در نقطه دیگر باشد

پس اگر تمام ماه مقابل تمام خورشید واقع شود زمین فاصل میشود بین ماه و خورشید و نمیگذارد ماه کسب نور از خورشید نماید و این حال را « خسوف كلي» نامند

و اگر بعض ماه مقابل بعض خورشید واقع شود زمین فاصل میشود بین آن

ص: 220

دو بعض و نمیگذارد بعض ماه کسب نور نماید و این حال را « خسوف جزئی»نامند «شکل 8»

و بدانکه اگر این حالات فوق الافق باشد خسوف وكسوف مرنی گويند واگر تحت الافق باشد غير مرنی نامند

9-نجم نهم

در صبح و شفق است

اماصبح پس آن روشنانی است که در مشرق پیش از طلوع آفتاب پیدا گردد و سبب آن آنستکه ظال مخروط زمین که هنگام شب بر روی زمين و هنگام

ص:221

روز زیر زمین است چون خورشید نزديك مشرق رسد هیجده درجه مانده تقريباً بطلوع شعاع فصل مشترك ديده ميشود

«ان محلش كه نزديك بجای بیننده باشد »و بين موضع روشن وافق تاريك است « و اینرا صبح کاذب گویند » و چون نزدیکتر میشود آفتاب ان روشنی بهن ميشود قريب بافق زیر روشني أول (واينرا صبح صادق گویند) و بعد از ان بنرخی میفزاید تا آنکه طلوع کند و اما شفق پس آن روشنانی است که در مغرب بعد از غروب آفتاب باقي ماند و این عکس صبح است اول سرخ میباشد پس از آن سفید و پهن و بعد

باريك و بلند و بعد از این تمام میشود «شکل 9 »

ص: 222

10 - نجم دهم

در استخراج خط نصف النهار است تقریباً بدائره هنديه

زمین را صاف نمایند یا بر لوح صافي دائره کشند و بر مرکز آن دائره «شاخصی» از چوب یا معدن که بلندي ان قدر ربع قطر آن دائره است نصب نمایند پس چون آفتاب در آید از براي ان شاخص سايه بلندی بطرف مغرب باشد و همی سایه کوتاه میشود تا آنکه داخل دائره میشود آنگاه موضع دخول را علامت گذارند

پس قوس بین دو علامت را نصف نمایند پس از نصف تا نقطه مرکز که محل شاخص است خطی کشند « ان خط نصف النهار است » و چون سایه از او گذرد بطرف مشرق وقت ظهر باشد«شکل 10»

صورت، رود - د. شکل 101 )

ص: 223

11 - نجم یازدهم

در معرفت سمت قبله است

بدانكه بلاد نسبة مکه معظمه زادها الله شرفا از هشت حال بیرون نیست چون طول شهر نسبت بطول مکه یازیادتر است یا کمتر است یا مساوی است و در هر يك از این سه حال عرض شهر نسبت بعرض مکه یا کمتر است یا زیادتر است يا مساوی « مجموع نه قسم میشود» «طول و عرض مساوی » ساقط گردد بقیه هشت قسم میماند و تفصیل آن از این قرار است

«1 » اگر عرض شهر بیشتر باشد و طول مساوی قبله نقطه جنوب باشد

«2»اگر عرض شهر کمتر باشد و طول مساوی قبله نقطه شمال باشد و در شش قسم دیگر ترتیب انستکه تفاوت بین طول مكه وطول شهر را ملاحظه مینمائیم «از جدول طول بلاد » پس بجهت هر درجه از تفاوت چهار دقیقه ساعت میگیریم و آنچه مجموع دقائق گردد نگاه داریم

انگاه روزیکه آفتاب در انروز در درجه هشتم جوزاء یا درجه بیست وسیم سرطان باشد و « از روی تقویم یا غیره »

چون در انروز بظهر مقدار دقائق مذکوره مانده باشد سایه مقیاس سمت قبله بود و «اگر طول بلد کمتر از طول مکه باشد»

و همچنین چون در انروز از ظهر مقدار دقائق مذکوره گذرد سایه مقیاس

ص: 224

سمت قبله بود اگر طول بلد بیشتر از طول مکه باشد » « شکل 11 »

صورت معرفت سمت فیلم شکل (11)

12 نجم دوازدهم

در شمه از تاریخ است

بدانکه سال شمسی عبارت است از گردش آفتاب بحرکت اختیار یه بر دور کره زمین و ماه شمسی عبارت است از حرکت خورشید باختيار در يك برج وسال قمری عبارت است از دوازده ماه قمري وسبب تسميه قرب او است از حيث مدت بسال شمسی و ماه قمري عبارت است از رؤیت هلال تا رؤیت هلال و از بیست و نه روز کمتر نشود و از سی روز زیادتر نشود و تا چهار ماه سي سی میتوان بود و تا سه ماه بیست و نه میتوان بود

و چون در سالي حادثه عظيمه واقع شود انرا مبده سازند تا حادث هاي دیگر را قیاس بان کنند و انرا ( تاریخ ) خوانند و تاريخ هاي مشهور چهار است «أول» تاريخ هجري وان روز بستكه حضرت پیغمبر صلى الله عليه وآله وسلم از مکه منوره بمدينه مشرفه هجرت فرموده وأول سال روز أول محرم است

ص: 225

و ماههاي ايشان دوازده است از این قرار «محرم - صفر - ربيع الأول - ربيع - الثانی - جمادى الاولى - جمادى الآخرة - رجب - شعبان - رمضان - شوال - ذى القعده - ذى الحجه»

امید است که بهمين زودی تاريخ تجدید شود ببركن قدوم حضرت ولي الله إمام زمان عجل الله تعالى فرجه وسهل مخرجه وجعلنا من أنصاره وأعوانه

«دوم»تاریخ فرس وان روزیستکه یزدجرد شهریار جلوس نموده و هر سیصد و شصت و پنج روز را يك سال گيرند و نام هاي ماه هاي ايشان از این قرار است «فروردین - اردیبهشت - خرداد - تیر - شهر بور - مرداد - مهر - آبان آذر - دی - بهمن - اسفندار ) و هر ماه ایشان سی روز است غیر از يك

ماه که ان سی و پنج روز است ( سوم ) تاریخ رومی و مبدء ان بعد از وفات ( اسكندر ) بن ( فيلقوس )

روي است به دوازده سال

و ماههاي ايشان دوازده است هفت ماه هر ماهی سی و يك روز و چهار ماه هر ما هی سی روز و يك ماه بیست و هشت روز و هر چهار سال یکمرتبه این ماه را بیست و نه روز گیرند

و ماه هاي ايشان از این قرار است «تشرين أول - تشرين دوم - كانون أول کانون دوم - شباط - آذار - نیسان - ایار - حزيران - نموز - آب - ايلول «چهارم»تاريخ ملکی و (جلالی) نیز گویند مبده آن روز جمعه دهم رمضان سنه چهار صد و هفتاد و يك بعد از هجرت است و هر سیصد و شصت و پنج روز و کسری را سال گيرند

وأول سال ایشان روز اول حماست و هر ماه ایشان مدت مکث آفتا بست در برج و اسامی ماههای ايشان اسامی ماههای فرس و در بعض خصوصیات اختلاف دارد سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَوَ سَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ

وصلى الله على محمد وآله الطاهرين واللعنة على أعدائهم أجمعين إلى يوم الدين ؟

ص: 226

9 - بيان التجويد

ص: 227

بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِینَ وصلى الله على محمد وآله الطاهرين ( وبعد ) فهذا مختصر شرحت به المنظومة الجزرية في التجويد والله المستعان قال الناظم: ( يقول راجي عفو رب سامع ) واختيار هذه الصفة للقافية والمقام الحمّد بن الجزري ) منسوب الى جزيرة ابن عمر و قرب الموصل (الشافعي) المتوفى سنة ثمانمائة وثلاثة وثلاثين ( الحمد لله ) هو الوصف بالسان على الجميل الاختياري والله علم على الأصح (وصلى الله ) من الصلاة وهي العطف لغة واما بالنسبة اليه تعالى فكما قيل : خذ الغايات واترك المبادي (على نبيه ومصطفاه ) وهو المختار (ص) لم يزل خياراً من خيار ( محمّد ) تصريح بالاسم للالتذاد وان انصرف النبي اليه ( ص ) في عرف المسلمين ( وآله ) على وفاطمة والحسن والحسين وسائر المعصومين عليهم السلام ( وصحبه ) الذين ادركوا صحبته مع الايمان واستمروا عليه الى الوفاة ( ومقرى القرآن ) اما عطف مبين كمصطفاه او مستقل كصحبه ( مع محبه ) الضمير للقرآن للقرب أو لمحمد (ص) للسياق

(وبعد ان هذه مقدمة ) الظاهر ان كلمة هذه اشارة الى المنظومة ( فيما على (قارئه أي قارى القرآن (ان يعامه) للعمل ( اذ واجب ) عند أهل اللسان مستحب عند العاماء وإنما الواجب ما صدق عليه الكلمة (عليهم) أي على قراء القرآن المدلول عليه بقارئه (مختم )من الختم . ( قبل الشروع ( في القرآن المجيد ) «أولا »، بيان قبل«ان يعلموا مخارج الحروف »الهجائية «والصفات »

ص: 228

لها واللام بدل عن الضمير« ليلفظوا بأفصح اللغات »، أظهرها وا بينها

لا من الفصاحة المصطلحة «محرري التجويد»مهذبها بصيغة الفاعل

حال من فاعل يلفظوا والتجويد من الجودة والمراد به هنا إعطاء الحروف حقها وغيره كما يأتي . « والمواقف» جمع موقف وهو محل الوقوف ليعرف التام والكافي والممتنع وغيرها «و »محرري «ما »أي الشيء «الذي رسم في المصاحف »من كيفية الخط الخاص بها والمصاحف جمع مصحف بتثليث الميم وهو القرآن«من كل مقطوع » بيان الذي رسم في المصاحف والمقطوع مثل لام لهذا الكتاب فانه يكتب مقطوعاً عن هذا ونحو غيره مما يأتي «وموصول بها »كذلك «وتاه انتى لم تكن تكتب بها »، وسيجيء كلها مبيناً في باب المقطوع والموصول ، وحكم التاء. ولا يخفى ان كيفية رسم الخط عند علمائنا ليس بواجب ولا مستحب وان كان عند علماء التجويد مطلوباً

باب مخارج الحروف

«مقدمة »قسموا الأسنان الى أربعة أقسام وقسموا القسم الرابع الى ثلاثة فالمجموع ستة «الأول » الثنايا وهي الأربعة المقدمة اثنتان من فوق واثنتان من تحت «الثاني» الرباعيات وهي أربعة في جوانب الثنايا الأربع «الثالث » الأنياب وهي أربعة في جوانب الرباعيات الأربع «الرابع » الضواحك وهي أربعة في جوانب الانياب كذلك « الخامس » الطواحن وهي اثنتي عشرة في كل جانب

ص: 229

من جوانب الضواحك الأربع ثلاثة ثلاثة «السادس» النواجد وهي أربعة من جوانب الطواحن الأربع ويطلق الأضراس على الأقسام الثلاثة الأخيرة فالأسنان اثنتان وثلاثون .

إذا عرفت ما ذكرنا فاعلم ان «مخارج الحروف»التسعة والعشرين على الأصح «سبعة عشر »وهذا «على »القول {الذي يختاره من اختبر}المخارج الأول هواء فضاء الفم وهو مخرج الألف والواو والياء المدية واليه أشار بقوله {فالألف}مخرجها «الجوف» ، «واختاها» ، أي اختا الألف وهما الواو والياء «وهي حروف مد للهواء تنتهي ، فتسمى الحروف الثلاثة هوائية وجوفية

الثاني ابتداء الحلق من طرف قصبة الرئه واليه أشار بقوله «ثم لأقصى الحلق من طرف الشفه حرفان «همز » و « هاء »

الثالث واليه أشار بقوله «ثم لوسطه وسط الحلق « فمين » و « حاء » المهملتين الرابع « أدناه ، أي أدنا الحاق وهو مخرج « غين ، المعجمة وكذا « خائها ، أي خاء حروف الهجاء

الخامس « والقاف ، له من المخارج ( أقصى اللسان « فوق » حرف الكاف ويسمى غلصمياً

السادس «ثم »بعد حرف القاف بلا فاصله من اللسان مخرج حرف « الكاف » ومخرجه « اسفل » من حرف القاف ويسمى عكدياً ويطلق على كل منها اللهوى السابع « و » هو «الوسط» من اللسان «ف» مخرج ( جيم ، المعجمة من تحت و ( الشين ، المعجمة و ( ياء ، المعجمة من تحت غير المدى ويطلق الشجري على الحروف الثلاثة « و »

الثامن مخرج ( الضاد ) المعجمة وهو ( من حافته ، أي حافة اللسان ولهذا

ص: 230

يسمى حافية لا مطلق الحافة بل« إذ وليا الأضراس» ، ولهذا يسمى ضرسية «من أيسر ، الأضراس « او يمناها و ، »

التاسع مخرج «اللام» وهو «أدناها »أي أدنى حافة اللسان من طرف الاسنان المقدمة بعد الضاد « لمنتهاها ، أي آخر الحافة « و »

العاشر مخرج «النون» ، وهو «من طرفه » ، طرف اللسان «تحت ، مخرج اللام اجعلوا و »

الحادي عشر مخرج «الراء » المهملة وهو «يدانيه ، قريب من مخرج النون بعده « لظهر ادخلوا » « و » وتسمى الحروف الثلاثة لثويا

الثاني عشر مخرج «الطاء والدال »المهملتين « و تا » وهذه الثلاثة مخرجها «منه» أي من طرف اللسان ( ومن عليا الثنايا ، وتسمى الحروف الثلاثة تطعيا « و » الثالث عشر مخرج حروف الصغير» وهي السين والصاد المهملتين والزاء المعجمة كما يأني ومخرجها ( مستكن منه ، من طرف اللسان ( ومن فوق الثنايا السفلى ، وتسمى الحروف الثلاثة اصليا « و» ا لانضارة

الرابع عشر مخرج الظاء والذال المعجمتين « وثا »، المثلثة ومخرجها طرف اللسان كالصغير لكنها بدل كونها للثنايا السفلى تكون للعليا ، من طرفيها ، أي طرفي العليا والسفلى من الثنايا « و »

الخامس عشر ما يخرج «من بطن الشفة » ، السفلى ، « فالفاء» ، لكن ليس مخرجه بطن الشفة السفلى فقط بل « مع أطراف الثنايا المشرفة»، على الشفة السفلى وهي الثنايا العليا

السادس عشر ما«الشفتين»، فيكون المخرج بينها وهو « الواو »، غير المدية و «با »، و «يم »، وتسمي هذه الحروف شفوياً «و »

ص: 231

السابع عشر «غنة» النون والميم في حال الاخفاء والادغام مع الغنة ومخرجها أي الغنة « الخيشوم» ، ثقب الانف

(تتمة) قالوا طريقة امتحان المخرج ان يسكن الحرف ويبتدى . بهمزة مفتوحة ويتكلم به مكرراً نحو اب وأخ وهذا في غير حرف المد

باب الصفات

( صفاتها )أى صفات الحروف قسمان الاول ما ليس لبعضها مضادة مع اخرى وهي ستة كما يأني والثاني ما لبعضها مضادة مع بعض وهي عشرة فأولها (جهر) ويضادها الهمس ( ورخو ) ويضادها الشدة و (مستقل) ويضادها المستعلية و( منفتح) ويضادها المطبقة و ( مصمتة) ويضادها المذلقة واكثر حروف الهجاء متصف بالصفات المذكورة في المتن (و) اما الحروف المتصفة بصفة (الضد) أي ضد ما ذكر في النظم وهي ما ذكرنا فهو (قل) ولهذا عكس في بيان الحروف فانها اقل في النظم واسهل للحفظ مع انه متضمن لذكر الصفات الاخر صريحاً (مهموسها ) أي مهموس الحروف والهمس عبارة عن الصوت الخفي الضعيف وانما الصفت بها الحروف الآتية لان الصوت عند التكلم بها تضعف حتى تنقطع وهي مجتمعة في تركيب( فحته شخص سكت ) وباقي الحروف متصف بصفة الجهر وذلك لارتفاع الصوت حين التكلم بها وتنقطع عن ارتفاع ولا يخفى ان تشديد الثاء المثلثة ونحوه مما يأني للضرورة (شديدها) والشدة عبارة عن الصعوبة واتصفت الحروف الآتية بها لصعوبتها في المخرج حين التكلم وهي مجتمعة في ( لفظ اجد قط بكت )

ص: 232

وباقي الحروف متصف بصفة الرخوة وذلك لسهوانها ولينها عند التكلم بها ( و ) علم أن أكثر العلماء جعلوا(بين رخو الشديد ) حروفا خمسة وهي مجتمعة في تركيب ( لن عمر ) فلا تنسب الى الشدة ولا الى الرخوة ( وسبع علو ) اى حرف الاستعلاء وهي سبعة مجتمعة في التركيب الاتي وانما اتصف به لأن اللسان حين التكلم بها يميل الى الفوق وهي في حروف ( خص ضغط قظ حصر ) وباقي الحروف متصف بصفة الاستفال لانها حين التكلم بها يميل اللسان الى السفل ( وصاد ) و ( ضاد ) و ( طاء ) و ( ظاء)حروف ( مطبقة ) وانما اتصف بصفة الاطباق لانطباق اللسان حين التكلم بها مع سقف الفم وسائر الحروف متصف بصفة الانفتاح لانفتاح اللسان عنه حين التكلم ( و ) ما اجتمع في تركيب ( فر من لب ) هي (الحروف المذلقة ) وانما اتصف بصفة الانذلاق لسرعتها وخفتها حين الاداء وباقي الحروف متصف بصفة الاصمتات لثقل الاداء بها ومنعها عن التكلم خلاف السرعة «تتمة » ، ذكر بعضهم خروج الالف عن جميع الصفات و الحقها بما قبلها في الصفة هذا هو القسم الثاني ، واما القسم الأول من الحروف وهي ما لا مضادة بينها فستة وأشار اليها بقوله (صفيرها )اي الحروف المتصفة بصفة الصفير وهو الصوت الضعيف الخارج عن أصل الاسنان الشبيهة بصوت العصفور (صاد) و (زاي) و ( سين ) وباقي الحروف لا صغير لها ( قلقله ) أي الحروف المتصفه بها وهي حركة الحرف في مخرجه حين الاداء وتلك الحروف مجتمعة في تركيب«قطب جد»ولا قلقله لغيرها «واللين »اي الحروف المتصفة به وهو السهولة حين الاداء عبارة عن «واو وياه سكنا وانفتحاً قبلها »وسائر الحروف لالين لها «والانحراف»وهو انحراف الحرف ورجوعه عن مخرجه حال الاداء«صححا في » كلمتين وهما «اللام والراء » وهي

« بتكرير جعل » كما لا يخفى «والتفشي » وهو الانتشار

ص: 233

الحرف في مخرجه كلمة «الشين» فقط و «ضاد » المعجمة « استطل» والاستطالة طول الحرف واتساع مخرجه حتى قالوا أن الضاد تطول حتى تبلغ مخرج اللام «تتمة»يعلم مما ذكرنا أن لكل حرف صفات متعددة

باب التجويد

«والاخذ بالتجويد »عند بعض علمائه ، «حتم لازم »، وحكمه عند الفقهاء ما تقدم «من لم يجود القرآن اتم ، اخلاقا لانه به ، اي لان القرآن بالتجويد الاله انزلا ، وهذا علة لوجوب التجويد ولا يخفى ما فيه ( وهكذا) مع التجويد (منه) تعالى (الينا وصلا وهو) مع ذلك ( أيضاً خلية التلاوة وزينة الاداء والقرائة ) وهذا الوجه المطلق المحبوبية فلا ينافي الوجوب المدعى ( وهو ) اي التجويد عبارة عن ( اعطاء الحروف حقها ) وبين ذلك بقوله ( من صفة لها) مما تقدم (و) هي (مستحقها ) واكد ذلك بقوله ( ورد كل واحد ) من الحروف (لاصله) الملفوظ به عند العرب « و »اللفظ ، اي التلفظ « في نظيره ، نظير كل واحد من الحروف « كمثله »، في النت (مكملا) من جميع الحيثيات (من غير ما تكلف ) وما زائدة (باللفظ في النطق ) وهكذا (بلا تعسف ) كما هو المتداول حينئذ ولا يخفى أن التجويد ليس عبارة عن ملاحظة الحرف حين الاداء والالم يمكن التكلم او تعسر غايته بلا (ليس بينه) اي التجويد ( وبين تركه الأرياضة امري. بفكه) اي بفمه مدة حتى يصير عادة لا يتمكن من تركه الابتكاف وهذا كالاعراب فان من اعتاده لا يصعب عليه قلامة ظافر ومن لم يرتكزه كان كخرط القتاد .

ص: 234

باب الترقيق

(ورققن مستفلا من احرف ) والترقيق ضد التغليظ والتفخيم وسيأتي استثناء بعضها ( وحاذرن تفخيم لفظ الالف ) وهو وان عد من المستقلة لكن خصه لشدة التأكيد فيه وإنما ترقق بعد الحروف المستفاة واما بعد الحروف المستعلية والراء فانها تفخم .

باب استعمال الحروف

( و ) حاذر ايضاً تفخيم ( همزة ) كل من ( الحمد ) و ( اعوذ ) و ( اهدنا ) و ( الله ) إذا وقع في الابتداء ( ثم ) مادر تفخيم ( لام الله ) ولام ( لنا ) ولامي (وليتلطف و) لام على في ( على الله ) ولام ( ولا الض )لين (و) حاذر تفخيم ( الميم ) الاولى والثانية ( من محمضة و) الميم ( من مرض و) حاذر تفخيم ( با ) كل من ( برق ) و ( باطل ) و ( بهم ) و (بذي) وقد عللوا كل ذلك بعمل لا يسعها هذا المختصر (واحرص على الشدة والجهر الذي فيها ) أي في الباء ( وفي الحيم ) فيهذه الكلمات ( كحب ) و ( الصبر ) و ( ربوة ) و ( اجتثت وحج ) ( الفجر - وبينا) اي اظهر قلقاة كل حرف كان ( مقلقلا ان سكنا ) في غير حالة الوقف كياء ربوة ( وان يكن ) سكونه اي سكون حرف القلقلة ( في الوقف كان ) الحرف ( ابينا ) من حيث الفلفلة نحو باء قريب ، في الوقف ( و ) بين ( حاء حصحص )

ص: 235

الأولى والثانية وحا ( احمات ) و ( الحق و ) بين (سين مستقيم ) و ( يسطو ) و ( يسقو ) ن

باب الراءات

( ورقق الراء اذا ما كسرت )كلمة ما زائدة اي كسرت كقوله تعالى في الرقاب ، والليل إذا مسر (كذاك )رفق الراء الواقعة(بعد الكسر حيث سكنت )الراء نحو فرعون ولكن للترقيق بعد الكسر شرط اشار اليه بقوله ( ان لم تكن) الراء واقعة (من قبل حرف استعلاء) نحو قرطاس ( اوكانت الكسرة ليست اصلا) والمراد بعدم اصلية الكسرة عروضها في قبال لزومها نحو اركبوا فان الكسرة قلبها عارضة وكذا كسرة قوله تعالى ان ارتبم (والخلف في ) راء ( فرق ) في قوله تعالى فكان كل فرق كالطود العظيم فقيل تفخيم لحرف الاستعلاء وهو القاف وقيل ترفق ( الكسر يوجد ) في حرف الاستعلاء(واخف تكريراً إذا تشدد ) الراء اي يجب ان يخفى القاري. تكرير الراء اذا كان مشدداً إذ لو لم يخفها حدثت منه راءات كما لا يخفى ، بل قبل بوجوب التخفيف فيما إذا لم تشدد لانه لو لم تخف حدثت منه راه ان

باب الملامات وغيرها

( ونجم اللام من اسم الله ) سواء كان مع ميم نحو اللهم ام بدونه ( عن فتح او ضم ) يعني وإذا وقع بعد فتحة نحو قال الله او بعد ضمة نحو قالوا اللهم وانا وقع

ص: 236

بعد كسرة (كعبد الله ) فانه يرقق نحو الله ما في السموات وأفي الله شك ( وحرف الاستعلاء ) سواء كان من الحروف المطبقة ام لا (فخم واخصصا - الاطباق ) اي المطبقة من حروف الاستعلاء بتفخيم ( اقوى ) من غير المطبقة ( نحو ) القاف من ( قال ) وهو مثال لغير المطبق (و) الصاد من ( العصى )وهو مثال للمطبق (وبين الاطباق )اي اظهره اظهاراً واضحاً في الطاء ( من ) قوله تعالى ( احطت ) بما لم تحط به ( مع ) قوله لئن ( بسطت ) الى يدك الآية قيل لئلا تشتبه (والخلف) ( بنخلقكم ) في قوله تم الى الم نعانكم الآية ( وقع ) فبعضهم ادغم القاف في الكاف وبعضهم ابقى القاف على حالها وأظهر استعلائها ( وأحرص على السكون في) لام (جعلنا ) ونون (أنعمت و ) غين (المغضوب )عليهم ( مع ) اللام الثانية من (ضللنا) اعلم أنه قد تقدم أن الذال والسين منفتحتان وأن الظاء والصاد منطبقتان فاذا كانت الأوليان في كلمة لزم إظهار انفتاحها حتى لا تشتبه الذال بالظاء ، وكذالا تشتبه السين بالصاد والى هذا أشار بقوله ( وخلص إنفتاح ) ذال محذور من قوله تعالى ان عذاب ربك كان ) محذورا ) وكذا سين ( عسى ) من قوله تعالى : عسى ربكم أن يرحمكم ( خوف ) أى انما كان يلزم ظهور الانفتاح لأجل خوف (إشتباهه )أى إشتباه كل من الذال والسين

( محظوراً ) و ( عصى) وهذا الحكم مطرد في جميع الحروف المتحدة المخرج ( وراع شدة بكاف وبتا ) فأظهر شدتها فمثال الكاف (كشكركم و) مثال التاء (تتوفى) و (فتنتا) والألف للاطلاق أى التاء في فتنة.

ص: 237

الادغام

( واولى مثل وجنس ان سكن ) اى الحرف الأول من المثلين او المجانسين إن كان ساكناً ولو كان سكونه عارضياً

( ادغم) بحيث يصير الحرفان واحداً مشدداً (كقل رب ) فأنه تقلب اللام راء آثم تدغم في الراء الثانية ( وبل لا ) فانه تدغم اللام الاولى في الثانية والمثال الاول للمتجانسين والثاني للمتماثلين ( وابن ) أي أظهر الحرفين ولا تدغم أحدهما في الآخر إذا كان المثلان ياتين وأولها حرف مد نحو ( في يوم ) فانه لا تدغم يا - في - في ياء - يوم - ( مع ) أى وكذا إذا كان المثلان واوين وكان الاولى حرف مد نحو ( قالوا وهم ) فانه لا تدغم واو - قالوا - في واو - وهم - ( و ) ابن اللام في مثل ( قل نعم ) فلا تدعم اللام من - قل- في نون - نعم - واسكن لام التعريف يدغم في النون نحو الناس و ابن الحاء في ( سبحه) فلا تدغم الحاء في الهاء ولا تدعم الغين في القاب في ( لا تزغ قلوب ) نا وابن اللام من ( فالتقم ) في قوله تعالى فالتقمه الحوت فلا تدعم اللام في التاء .

باب الضاد والظاء

( والضاد باستطالة ومخرج ميز من الظاء ) فالفارق بينهما أمران الأول الاختلاف في مخرجها والثاني أن للضاد الاستملالة بخلاف الظاء (و) الظاءات الواقعة في القرآن ( كلها تجيء. في )هذه الأبيات السبعة ( الظمن ) في قوله تعالى : يوم

ص: 238

ظعنكم ( ظل ) وهو في القرآن كثير نحوظ لنا عليكم الغمام ويوم الظلة ( الظهر ) كقوله تعالى من الظهيرة وقوله حين تظهرون ( عظم ) من العظمة كقوله تعالى لهم عذاب عظيم ( الحفظ ) كقوله تعالى حافظوا على الصلوة ( ايقظ ) كقوله تعالى وتحسبهم إيقاظا وهم رقود (وانظر ) بمعنى التأخير كقوله تعالى ولائهم ينظرون (عظم) مقابل اللحم كقوله تعالى وانظر الى العظام ( ظهر ) مقابل البطن كقوله تعالى : وراء ظهورهم ( اللفظ ) كقوله تعالى ما يلفظ من قول ( ظاهر ) مقابل الباطن كقوله تعالى وذروا ظاهر الأئم وباطنه وكذا بمعنى الاعانة والعلو والظهور والظهار

كقوله تعالى تظاهرون ، وليظهره ، وأن يظهروا ، وتظاهرون (لظى) كقوله تعالى فأنذرتكم ناراً تلظى ( شواظ ) كقوله تعالى يرسل عيكما شواظ من نار (كظم ) كقوله تعالى والكاظمين الغيظ ،ظلماً ، كقوله تعالى فنكونا من الظالمين ، «غلظ » كقوله تعالى غليظ القلب ظلام ، كقوله تعالى وتركهم في ظلمات «ظُفر »، كقوله تعالى حرمنا كل ذي ظهر «انتظر »، كقوله تعالى قل انتظروا إنا منتظرون«ظما» ، كقوله تعالى لا يصيبهم ظماء «أظفر» ، بمعنى النصر كقوله تعالى بعد أن أظفر كم « ظناً - كيف جاء »، سواء كان بمعنى العلم أم لا كقوله تعالى الذين يظنون انهم ملاقوا ربهم «وعظ »، كقوله تعالى وموعظة للمتقين ، وهو مادة من «سوى» مادة «عضين »، الذي هو جمع عضه بمعنى الفرقة كقوله تعالى الذين جعلوا القرآن عضين فأنه بالضاد «ظل »، بمعنى الدوام وقع منها في القرآن تسعة مواضع 1 - ظل في سورة (النحل) -2- في (زخرف - سوى) أى مستويين وهما قوله تعالى ظل وجهه مسوداً (و) -3 - في - طه - (ظلات) عليه ماكفا -4- في الواقعة ف «ظلم»، تفكرون ( و ) - ( 5 ) -« ب » سورة «روم » ل « ظلوا »، من بعده يكفرون ، وهو « ك» ، - 6 - الذي هو في «الحجر » فظلوا فيه يعرجون - 7 - ف و «ظلت» ، أعناقهم

60

-

ص: 239

لها خاضعين في سورة ال- « شعراء »- 8 - في هذه السورة أيضاً في « نظل » لها عاكفين ، - 9 - في سورة الشورى ؛ ف «يظللن» ، رواكد على ظهره ؛ والظاهر ؛ أنه إنما عد جميع ما في القرآن من هذه المادة لئلا تشتبة بما وقع فيه من مادة الضلال وحيث كان عد الثاني أصعب لكثرته إختار عد الأول «محظوراً ، بمعنى

« المنع كقوله تعالى وما كان عطاء ربك محظوراً « مع - المحتظر » في قبوله تعالى فكانوا كهشيم المحتظر « و » الفظ في قوله تعالى ولو كنت فظا ، غليظ القلب لا تفضوا من حولك «وجميع » الفاظ «النظر »الواقع في القرآن كقوله تعالى :

وأنتم تنظرون«الا » الواقع « ب » سورة «ويل» للمطففين، فانه بالضاد وهو قوله تعالى نضرة النعيم ، والا الذي وقع في سورة «هل » أتى على الانسان وهو قوله تعالى نضرة وسرورا «و» الكلمة ال «أولى » من سورة القيمة إذ فيه كلمتان الاولى «ناضرة »، بالضاد والثانية ناظرة بالظاء قال تعالى وجوه يومئذ ناضره إلى ربها ناظرة - ولا يخفى أن إستثناء هذه الموارد الثلاثه من الاستثناء المنقطع إذ هي من النضارة بمعنى الحسن «والغيظ» ، كقوله تعالى عضوا عليكم الأنامل من الغيظ و « لا »، يكون ما في «الرعد» بالظاء بل بالضاد وهو قوله تعالى وما تغيض الأرحام «و» لا الذي في (هود) فانه بالضاد أيضاً قال تعالى : وغيض الماء (قاصرة) أي بغير الف بل هو بالضاد ، تم به البيت ، وحظ ، بمعنى النصيب كقوله تعالى أن لا يجعل لهم حظاً : لا الحض على الطعام ، في قوله تعالى ولا تحض على طعام المسكين «وفي ضنين »، في قوله تعالى وما هو على الغيب بضنين «الخلاف سامي ، أي عالي فقره جماعة بالضاد بمعنى بخيل والمتبع هو الثاني المرسوم في المصاحف لعدم إعتبار عندي بالقرائة غير المشهورة والله تعالى هو العالم .

)

.

Tel-

ص: 240

باب التحذيرات

وان تلاقياء الضاد والظاء ف البيان لازم ، لكي تتبين أحديها من الاخرى كقوله تعالى «أنقض ظهرك» ، في سورة - ألم نشرح - وقوله تعالى : «يعض الظالم »، في سورة الفرقان «و» يلزم البيان ايضاً في قوله تعالى فمن «إضطر» تعلا تشتبه الضاد بالظاء «مع» ، بيان الظاء من قوله تعالى أ «وعظت» ، لئلا تشتبه بالضاد «مع » بيان الضاد من قوله تعالى فاذا « أفضم» ، من عرفات لئلا تشتبه نظاء ويلزم ايضاً مراعات عدم اشتباه الظاء والضاد في الآيتين بالتاء المتصلة بها «وصف »، فعل أمر على وزن مد أي خلص « ها » في « جباههم» ، وفي (عليهم ) والحاصل أنه يلزم إظهار الماء في الكلمتين لأن الهاء حرف خفي لو لم يبين بياناً تاما الحق بالمعدوم « وأظهر الغنة ، وهو صوت يخرج من الأنف « من نون ومن ميم إذا ما شددا ، ما - زائدة أي إذا شددا نحوجنة وثم « واخفين » ، أي لا تظهر «الميم أن تسكن بغنة لدى »، أي عند « باء - على المختار من كلام « أهل الأداء» ، أي القراء كقوله تعالى ومن يعتصم بالله ؛ أقول والاظهار أفضل أو متعين وفاقا البعض أهل التجويد « وأظهرنها» ، أي أظهر الميم إذا لم تكن عند الباء بل كانت «عند باقي الأحرف » نحو ذلكم وأنعمت وغيرها « واحذر لدى واوونا ان تختفى » ، الميم .

ص: 241

باب حكم التنوين والنون الساكنة

«وحكم تنوين »، وهو نون ساكنة تلحق آخر الكلمة تثبت لفظاً لا خطاً «ونون »، ساكنة « يلمى» ، أى يوجد «إظهار » خبر قوله حكم تنوين اي أن حكمها محصور في أربعة - إظهار - و «إدغام و قلب » و « إخفاء »، ، ثم شرع فی تفصيل ذلك بقوله «فعند حرف الحلق أظهر » النون والتنوين نحو التقاء كل من کلتی ۔ زید - و - من - بهذه الكلمات - آمن - هاجر - حج - علم - خفي -غفل ، «وادغم » بتشديد الدال « في اللام » نحو لم يكن له كفواً وهدى للمتقين «والراء » نحو من ربكم ؛ وكريم رحيم ثم أن هذا الادغام «لا يغنة لزم »أي لزم الادغام بدون الغنة ، «وادغمن » التنوين والنون الساكنة «بغنة» أي مع الغنة ( في ) حروف (يومن) فمتى التقى أحدهما مع الياء أو الواو أو الميم أو النون وجب الادغام مع الغنة كالتقاء كل من كلمتي - زيد - و - من - بهذه الكلمات - يضرب - وعى - مرّ - نطق - : (إلا) أن يكون التنوين او النون متلاقيا مع تلك الحروف الا أنها كانا (بكامة) واحدة ( كدنيا ) حيث التقى النون الساكنة بالياء ولم تدغم فيها فلا يقال - ديّا - و (عنونوا) مثال لالتقاء النون الساكنة بالواو ولم تدغم فيها فلا يقال - عو نوا - ، ( والقلب ) للتنوين والنون الساكنة بالميم واجب ( عند ) ملاقاتها ( الباء ) ويجب أن يكون ( بغنة ) نحو ابنهم - و - زيد باسل - ، ( كذا الاخفاء ) للتنوين والنون الساكنة (لدى باقي الحروف) الخمسة عشر ( أخذا ) فاذا التق أحدها بسائر الحروف - غير المذكورة -

ص: 242

لزم اخفائه والاخفاء صفة بين الاظهار والادغام له غنة بلاتشديد نحو قوله تعالى : ولو لا ان تبتناك ، الى آخر الامثلة وهي معلومة فلا تحتاج الى الذكر .

باب المبيدات

(والمد ) وهو اطالة الصوت بحرف من حروف العلة على ثلاثة اقسام الاول (لازم و) الثاني ( واجب اتى ) الثالث (وجائز وهو ) اى المد (وقصر) وهو ضد المد ( ثبتا ) اى المد الجائز هو الذي يجوز القصر والمدكلاهما في الكلمة ( فلازم ان جاء بعد حرف مد)حرف ( ساكن حالين) اى حالي الوصل والوقف يعنى كان بعد الحرف الممدود حرف يسكن سواء كان في الوصل أو في الوقف نحو دابة لا وقع بعد الالف حرف الباء وهو ساكن مطلقا كما لا يخفى اذ الوقف والوصل إنما هما في التاء التي بعد الباء (وبالطول يمد ) ( وواجب ان جاء ) حرف المد ( قبل همزة) حالكون حرف المد (متصلا ) بالهمزة ( ان جمعا ) حرف المد والهمزة (بكلمة ) واحدة نحو - جاء - (و ) المد (جائز اذا أتى )حرف المد (امنفصلا ) عن الهمزة نحو - مالى. - أو كانا في كلمتين نحو - يا احمد -فالالف في اخر - يا - والهمزة فى اول - احمد -( أو عرض السكون ) لما بعد حرف المد ( وقفا ) بان كان ما بعد حرف المد متحركا في الوصل وساكنا في الوقف (مسجلا ) أى مطلقا سواء كان سكونا مطلقاً أو مع اشمام نحو - نستعين - و - الرحيم- فان النون والميم تسكنان في حال الوقف فقط .

-

- 244 -

ص: 243

( وبعد ) معرفة . ( تجويدك للحروف ، لا بد من معرفة الوقوف )

جمع وقف وهو قطع الكلمة عما بعدها بسكتة فإن لم تكن الكلمة بعدها شيء اصلا سمی قطعا ايضا ( والابتداء ) عطف على الوقوف أي لا بد من معرفة الابتداء واعلم ان الكلمة اما أن يتعلق بما بعدها لفظا ومعنا أولا يتعلق لفظا ومعنا أو يتعلق معنى لا لفظا أو بالعكس فالاول الوقف الممنوع والثاني الوقف التام والثالث الوقف الكافي والرابع الوقف الحسن (وهي تقسم اذن ثلاثة ) اقسام (تام ؛ وكاف ؛ وحسن - وهي ) أي الوقوف انما تكون ( لما تم ) معناه ، ثم شرع في التفصيل فقال ( فان لم يوجد ) في الكلمة التي يراد الوقف عليها (تعلق) بما بعدها لا لفظا ولا معنى ، ( اوكان لها تعلق بما بعدها ( معنى ) فقط لا لفظا ( فابتدى ) بما بعدها في القسمين الأول إذا لم تكن مرتبطة بما بعدها لا لفظا ولا معنى الثاني اذا لم تكن مرتبطة بما بعدها لفظا فقط وإن كانت مرتبطة معنى ( ف ) الأول يسمى ب ( التام )لانه ثم اللفظ والمعنى ( ف ) يبتدء بما بعده حينئذ والثاني يسمى ب ( الكافي ) لانه إذا ثم اللفظ فقد كفى ، ثم انكان المكلمة تعلق بما بعدها معنى و افظا فامنمن ( الوقف والابتداء بما بعد الكلمة ) الا رؤس الاى جوز ( الوقف عليها وإن كان لها تعلق بما بعدها لفظا ومعنى كالوقف على رب العالمين والابتداء بالرحمن الرحيم ( فالحسن) يعلم بعد معلومية تلك الاقسام الثلاثة وهو أن تكون للكلمة الموقوف عليها تعلق بما بعدها لفظا

ص: 244

فقط لا معنى وذلك كالوقف على الحمد لله والابتداء برب العالمين سمى حسنا لعدم قبحه وقيل لان المعنى مفهوم في نفس الامر (وغير ما تم قبيح ) وهو الوقف على كلمة بدون مفهومية معناها كالوقف على - بسم - في بسم الله ( وله ) أي للقارى ( الوقف ) في هذا القسم حال كونه ( مضطرا ) كانقطاع النفس ( و ) اللازم حينئذ انه بعد ما يرفع عذره (يبداء) بما ( قبله ) فلا يقول - اذا وقف على بسم : الله الرحمن الرحيم ، بل يقول ثانيا بسم الله الخ . ( وليس في القرآن من وقف وجب) لعدم دليل شرعي عليه (ولا ) وقف ( حرام ) لما تقدم ( غير ما ) اذا كان ( له سبب ) أي للحرام سبب كان يوقف على - اني كفرت - قاصدا معناه .

باب المقطوع والموصول و حكم التاء

( واعرف مقطوع وموصول ) أي الكلمة التي تقطع عما قبلها خطأ والكلمة التي تتصل بما قبلها خطأ ( و ) اعرف رسم الخط في ( تا ) التأنيث وانها متى تكتب مستطيلة ومتى تكتب بصورة الهاء كل ذلك اقتفاء لما وجد ( في مصحف الامام ( قصد به عثمان بن عفان ( فيما قد اتى ) رسمه فيه ولا يخفى ان هذا الباب

) لا يرتبط بالتجويد وإنما هو من الملحقات ولا أهمية له اصلا ( فاقطع بعشر كلمات ان لا - ( فلا تتصل - ان - الناصبة بكلمة - لا النافية - 1 - ( مع ملجأ ) أي أن لا ملجاء من الله - في التوبة - - 2 - ( و ) ان ( لا إله إلا ) هو - في هود - - 3 - ( و ) ان لا تعبدوا ) الشيطان في (ياسين ) - 4 - وان لا تعبدوا الا الله في ( ثاني ) موضعى سورة (هود) اما الموضع الأول فيكتب موصولا - 5 - وان لا يشركن ، بالله في الممتحنة - - 6 - وإن لا تشرك ، بي شيئاً - في الحج -

ص: 245

-7- وان لا« يدخلان » ها اليوم - في نون - - 8 - وان لا «تعلو على » ، الله في الدخان - - 9 - وان لا يقولوا ، على الله إلا الحق - في الاعراف - 10- وان«لا أقول » على الله إلا الحق - في الاعراف - .

واقطع - ان ما - في قوله تعالى وإن ما نرينك بعض الذي نعدهم - بالرعد - واما ماعدا هذا المورد نحو فما ترين من البشر أحداً ، وغيره فيكتب موصولا هذا في المكسورة-.

هذا في المكسورة - بي ) و المشاة الية الأعمال هم

« و» ، اما - ام ما - «المفتوح »الهمزة ف «صل »، فيكتب هكذا ، «اما »، كقوله تعالى اما اشتملت عليه ارحام الانثيين وقوله تعالى اما ذا كنتم ، الى غير ذلك .

«وعن ما نهوا »، عنه - في سورة الاعراف «اقطعوا» ولا تكتبوا -عما- نعم يكتب موصولا في غيرها كقوله تعالى عما يشركون ، وعما قليل ، الى غير ذلك .

واقطعوا « من ما» ، الواقع «ب » سورة روم ، في قوله تعالى : من ما ملكت ايمانكم «والنساء» ووقع «خلف» ، اي خلاف بينهم في - من ما - الواقع في «المنافقين» في قوله تعالى وانفقوا مما رزقناكم ؛ فبعضهم كتبه موصولا وبعضهم مفصولا .

واقطعوا « أم من اسسا » في قوله تعالى - ام من اسس بنيانه - في التوبة - وكذا قوله تعالى : ام من يأتى امنا - في سورة ( فصلت ) وكذا قوله تعالى : أم من يكون عليه وكيلا في سورة ( النساء ) وكذا قوله تعالى : أم من خلقنا في سورة الصافات التي وقع فيها قوله تعالى : ( و ) فديناه ب ( ذبح ) عظيم ، ولذا سماها الناظم ذبحاً .

ص: 246

واقطعوا ( حيث ما ) في قوله تعالى في سورة البقرة : وحيث ما كنتم فولوا وجوهكم شطره .

(و )اقطعوا (ان لم - المفتوح ) همزها حيث ما وقع في القران كقوله تعالى : ذلك ان لم يكن ربك (كسر ان ما ) أي واقطعوا - ان ما - المكسورة في سورة ( الانعام ) وهو قوله تعالى ان ما توعدون لا ت ، وقوله - الانعام - متصل بما قبله في القرائة - فيستقيم الشعر - كما لا يخفى

( و ) اقطعوا - ان ما - ( المفتوح ) همزها في قوله تعالى ان ما ( يدعون ) من دونه – في سورتي الحج ولقمان ( معا ) ، ( وخلف ) بما فى سورة ( الانفال ) وهو قوله تعالى : واعلموا انما غنمتم من شيء ( و ) بما في سورة ( نجل ) وهو قوله تعالى : إنما عند الله هو خير لكم ( وقعا ) وفي ما عدا هذه المواردياتي موصولا

(و) اقطعوا لام قوله تعالى : واتاكم من ( كل ما سألتموه ) في سورة ابراهيم (واختلف ) في قطع لام قوله تعالى : كلما ( ردوا ) الى الفتنة - في سورة النساء وكذا في بعض الموارد الآخر .

(كذا ) اختلف في قطع بئس من قوله تعالى : ( قل بئس ما ) يأمركم به ايمانكم - في سورة البقرة - ( والوصل صف ) في بلسما ( خلفتموني ) في سورة الاعراف : ( و ) بأسما ( اشتروا) به انفسهم ، في سورة البقرة .

وكلمة ( في ) عن كلمة ( ما اقطعا ) في قوله تعالى قل لا اجد في ما (اوحي) الى محرما - في سورة الانعام - وكذا في قوله تعالى : لمسكم فى ما ( افضتم ) فيه عذاب - في سورة النور - وكذا في قوله تعالى : في ما ( اشتهت ) انفسهم خالدون – في سورة الانبياء - وكذا في قوله تعالى : ل ( ياو ) كم في ملاتاكم

ص: 247

في - سورتي - المائدة والانعام ( معا ) وفي ( ثاني فعلن ) الواقع في سورة البقرة وهو قوله تعالى : في ما فعلن في انفسهن من معروف ، وكذا قوله تعالى : ننشتكم في ما لا تعلمون، الواقع في سورة اذا «وقعت»الواقعة ، وكذا في قوله تعالى: في ما رزقنا كم في سورة (روم) وكذا اقطع في « كلا »، موردي سورة ( تنزيل ) وهما قوله تعالى : في ماهم فيه يختلفون ، وقوله تعالى : في ما كانوا فيه يختلفون ؛ وكذا قوله تعالى انتركون في ماههنا آمنين ، في صورة ( الشعراء) والظاهر ان هذا مختلف فيه كما يظهر ذلك لمن راجع كتب التجويد ( و ) في ( غير ذى ) المواضع المذكورة «صلا» ، فيكتب هكذا - فيما -

«ف » ، بعد ما عرفت حكم - فيا - نقول«اينها» ، في قوله تعالى : اينما تولوا فتم وجه الله - في سورة البقرة - «كالنحل صل» ، فيه ، في قوله تعالى : اينما يوجهه لايات بخير «ومختلف » في الوصل والقطع «في» ثلاث سور الاولى سورة الشعراء المعبر عنها بسوره «الظله»، في قوله تعالى اينما كنتم تعبدون ، الثانية في سورة الاحزاب ، في قوله تعالى : اينما تقفوا «و »، الثالثة في سورة «النساء » ، في قوله تعالى : اينما تكونوا يدرككم الموت ، وقول الناظم «وصف» متعلق بمختلف «وصل» ، ان ، بلم - في قوله تعالى (ظالم) يستجيبوا لكم ، في سورة «هود» وغير هذا الموضع مقطوع

وصل كلمة ان ؛ بلن - في ( انلن نجعلا ) أي قوله تعالى : انلن نجعل لكم موعدا - في سورة كهف - وكذا قوله تعالى : الان ( نجمع ) عظامه - في

- : سورة القيمة - لن کالا 2

وصل (كيلا) من قوله تعالى : لكيلا تحزنوا ، في سورة آل عمران ؛ وكذا لكيلا« تاسوا على » ، ما فاتكم - في سورة الحديد - وكذا السكيلا لا يعلم

ص: 248

بعد علم ، في سورة ( حج ) وكذا لكيلا يكون ( عليك حرج ) في سورة الاحزاب .

«و قطعهم »ای قطع اهل التجويد كلمة - عن – عن كلمة – من – ثابت في قوله تعالى : ويصرفه عن من يشاء ، في سورة «نور»، وكذا قوله عن ( من تولى ، عن ذكرنا في سورة النجم .

و ثابت قطعهم كلمة «يوم » عن كلمة «هم » في قوله تعالى : يوم هم على النار وغير ذلك

«و »ثابت قطعهم لام الجر عن مجرورها في ( مال هذا ، الرسول ، - في لفرقان- ومال هذا الكتاب - في الكهف - .

(و ) مال ( الذين ) كفروا - في المعارج - و ، فال ( هولاء ) القوم ( في النساء )

والتاء بكلمة حين ، في قوله تعالى : ولا «تحين» مناص في سورة ص ، كما«في »، مصحف الامام ، عثمان ( صل ، فلا تفصل بينها ( وقيل لا ) فاللازم الفصل بينهما فتكتب هكذا - ولات حين-

(ووز نوهم ، وكالوهم ) في سورة المطففين ( صل ) فلا تفصل بين واو الجمع وبين - هم - بالالف ، كما لا يوقف بينها .

(وكذا من - ال - ) نحو الكتاب (و - ها - ) التنبيه نحو هولاء ( و - يا - ) للنداء نحو يا ادم ( لا تفصل ) أي لا تفصل ما بعد هذه الكلمات الثلاث عنها فلا تقف بين - ال - وبين - مدخولها - وكذا بالنسبة الى - ها - و - يا -

ص: 249

(و) كلمة ( رحمت ) الواقعة في موضعين سورة (الزخرف بالتاء ) المستطيلة - لا بالهاء - ( زبره ) أي كتبه عثمان وكذا في سورة(الاعراف ) وسورة )(روم ) وسورة (هود) وسورة ( كاف) اي كهيعص ؛ وسورة البقرة فالمجموع سبعة .

وكذا كتب عثمان (نعمتها ) اي كلمة النعمت الواقعة في سورة البقرة ، بالتاء المستطيلة ، وكذا(ثلاث ) كلمات النعمة الواقعات في سورة ( نحل ) وكذا كلمة النعمة الواقعة في موضعين من سورة ( ابرهم معا ) وقوله ( اخيرات ) صفة لقوله ثلاث نحل - اولها عما في احتراز - وذلك ابراهيم وموضعي ( عقود الثان هم ) اى في ثاني العقود الذي فيه كلمة - هم - والمراد بالعقود سورة المائدة لقوله تعالى يا ايها الذين آمنوا اوفوا بالعقود ؛ فالمراد قوله تعالى اذكروا نعمت الله عليكم اذهم قوم ، وكذا كلمة النعمة الواقعة في سورة ( لقمان ) و ( ثم) في سورة ( فاطر ، كالطور ) اى وكذلك كلمة النعمة الواقعة في سورة الطور ، وكذا في ال (عمران) ( البقرة ) فالمجموع احد عشر موضعاً .

وكتبت كلمة ( لعنت ) بالتاء المستطيلة - في موضعين الاول ( بها) اى في سورة ال عمران وهو قوله تعالى فنجعل لعنت الله ( و) الثاني في سورة (النور) وهو قوله تعالى والخامسة ان لعنت الله .

(و) كتبت كلمة ( أمروت ) بمعنى الزوجة بالتاء المستطيلة في سبعة مواضع موضعان من سورة ( يوسف ) ووضع واحد من سورة ال ( عمران ) وموضع

ص: 250

واحد من سورة ( القصص ) وثلاثة مواضع من سورة ( تحريم ) .

وكتبت كلمة ( معصيت ) بالتاء المستطيلة في موضعين وكلاهما ( ب ) سورة

( قد سمع )( الله ) (يخص ) .

وكتبت كلمة ( شجرت )بالتاء المستطيلة في سورة ( الدخان ) فقط وكتبت كلمة ( سنت) بالتاء المستطيلة في سورة ( فاطر ؛ كلا ) اى كل موضع منها ( و ) كذا في سورة (الانفال ) ( و ) كذا في ( حرف ) اى الطرف الاخير من سورة ( غافر ) وهو قوله تعالى سنت الله التى تدخلت .

وكتبت بالتاء المستطيلة كامة ( قرت عين ) لي ولك في القصص وكلمة (جنت) نعيم ( في) سورة إذا ( وقعت ) الواقعة ، وكلمة ( فطرت ) الله - في الروم - وكلمة ( بقيت ) الله - في جود - ( و ) كلمة ( ابنت ) عمران ( في التحريم ) (و) كلمة وتمت (كلت) ربك ، في (اوسط الاعراف ) .

(وكلما اختلف ) فيه من الكلمات التي لها تاء ( جمعا وفردا )بان قره بعضهم بصفة الجمع وبعضهم بصفة المفرد ( ففيه التاء ) المستطيلة ( عرف ) كقوله تعالى في سورة يوسف ايات للسائلين ، اذ بعضهم قرء آية للسائلين ؛ وهكذا غيرها من موارد الخلاف ، ولا يذهب عليك ان هذا المبحث من اقل مباحث التجويد مائدة - وان كان كلامها شريكا في عدم الجدوى - لانه لا أهمية الخط ولم يرد نص من الشارع المقدس على شيء خصوصا والمختار عندنا - مضافا الى جواز الكتابة بكل نحو الكتابة باخصر الكلمات ، ومايقره ، لا مارسم - فالصلاة والزكاة - بالالف لا بالواو الا أن يراد التحفظ على المكتوب في صدر الاسلام لبيان نزاهة القرآن الشريف حتى عن تغيير خطه؛ واما مواضع الاختلاف فحيث ان مابيدنا متواتر لا يجوز القرائة بسائر القرائات بعنوان انها من القرآن لعدم معلومية ذلك فاللازم هو القرائة

اللهم

ص: 251

على المتواتر مع صون الحروف من الغلط فقط ولا يعتبر المخرج لعدم دليل عليه وموضع البحث غير هذا المقام والله تعالى هو العالم .

باب همزة الوصل

وهذا المبحث في الحقيقة من مباحث الصرف اذ له ربط بالصحيح والغلط لا بالجودة والردائة التين هما موضع علم التجويد ( وابدأ بهمز الوصل من فعل بضم) متعلق بايده اي ابد بهمزة الوصل في حال كونها مضمومة ( ان كان ) حرف ( ثالث من الفعل ) المضارع (يضم) فقل في ينظر ، ويخرج: انظر واخرج واكسره ) اى الهمز(حال الكسر)الحرف الثالث من المضارع نحو يضرب فقل اضرب (و) في حال ( الفتح ) فقل في نحو يخشى : اخش (وفي الاسماء ) الاتية - ( غير ) الالف و اللام ، التي تفتح الهمزة فيها ، وهذا استثناء منقطع كما لا يخفى - «كسرها » اي كسر الهمزة «وفي » أي تام ، ثم بين الاسماء المكسورة همزتها بقوله « ابن ، - مع - ابنة - امرىء - و - اثنين - و - امرئة - و - اسم - مع - اثنتين ، ولقد اجاد ا بن مالك حيث قال - بلا نقض مردى او عكسي - « وفي اسم است ابن ابنم سمع - واثنين وامره وتأنيث تبع » « وحاذر الوقف بكل الحركة ، فلا توقف على المتحرك بالحركة التامة « إلا إذا رمت» ، اي اردت الروم وهو النطق ببعض الحركة فبعض حركة أي يجوز الاتيان ببعض الحركة إذا وقدت راما ثم انه يجوز الروم في جميع الحركات « إلا بفتح أو بنصب ، فلا يجوز الروم فيها « واشم ، وهو ان تضم الشفتين بعد الاسكان اشارة الى الضم وهذا مختص بحالة الرفع والضم

ص: 252

واذا قال «اشارة بالضم ؛ في رفع وضم » واعلم ان النصب والرفع والحجر - يقال للحركات الاعرابية ، والفتح والضم والكسر للحركات البنائية «وقد تقضى ، اي انتهي «نظمى المقدمة - منى القاريء » بالهمزة «القرآن ، مخفف قرآن تقدمه - والحمد لله لها ، اي لمقدمتي «ختام ثم الصلاة على النبي وآله الاطهار«بعد» الحمد «والسلام » سبحان ربك رب العزة عما يصفون وسلام على المرسلين و الحمد لله رب العالمین.

ص: 253

10 - خلاصة العروض

ص: 254

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

الحمد لله رب العالمين وصلى الله على محمد وآله الطاهرين وامنة الله على أعدائهم

إلى يوم الدين ، وبعد ، فهذا مختصر في علم العروض وما يلحقها وضمته للمبتدئين وسميته خلاصة العروض ، والله المستعان .

(مقدمة )

العروض صناعة يعرف بها صحيح الشعر العربي وفاسده من حيث الوزن ، وضعها خليل بن احمد في مكان بين مكة والطائف يسمى ب« العروض» ، وموضوعها الشعر العربي من حيث صحة وزنه وسقمه

«لمعة »أركان العروض اوزانه وتفاعيله والتفاعيل عشرة فعولن » «مفاعیلن» « مفاعلتن ، « فأعلن » « فاعلاتن »، « فاع لا تن » « مستفعلن مستفع لن» ، « متفاعلن » « مفعولات »

«لمعة »، تتركب هذه الأوزان من ثلاثة أشياء ، الأسباب ، والأوتاد ، والفواصل ، وحروفها مجموعة في «لمعت » سيوفنا

«لمعة »لسبب عبارة عن حرفين، فإذا كانا متحركين نحو (لك) سمي سبباً ثقيلا ، ، وان كان الثاني ساكناً نحو « لي » ، سمي سبباً خفيفاً ، والوتد عبارة عن ثلاثة احرف ، فإذا كان الأولان متحركين والثالث ساكنا نحو دعا سمي وتدا مجموع) » ، وان كان الطرفان متحركين والوسط ساكناً نحو قال ، سمي

و في أي المال لمعة ، السبب عبارة عن حرفين، فإذا كانا متحركين نحو (لك) سمي سبباً ثقيلا ، ، وان كان الثاني ساكناً نحو « لي ، سمي سبباً خفيفاً ، والوتد عبارة

. عن ثلاثة احرف ، فإذا كان الأولان متحركين والثالث ساكنا نحو «دعا » سمي «وتدا مجموع» ، وان كان الطرفان متحركين والوسط ساكناً نحو قال ، سمي

ص: 255

«وتدا مفروقا ». والفاصلة عبارة عن ثلاثة أو أربعة أحرف متحركات يليها ساكن والاولى تسمى «الفاصلة الصغرى »نحو «ضربوا »والثانية تسمى «الفاصلة الكبرى » نحو «منعهم »، ويجمع الأقسام قولك «لم أر على ظهر جبلن سمكتن » (لمعة ) قد يلحق هذه التفاعيل العشره تغيير يسمى «بالزحاف والعلة» فالزحاف تغيير يلحق الثاني ، والرابع ، والخامس ، والسابع من التفعيلة ، واذا دخل في بيت لا يلزم في سائر الأبيات ، واما العلة فهو تغيير غير مختص بما ذكر واذا لحقت بيتا وجب استعمالها في سائر الأبيات

( لمعة ) الزحاف مفرد وهو ما يدخل في سبب واحد من الأجزاء ، ومركب وهو ما يلحق بسببين

( لمعة ) الزحاف المفرد ثمانية «1 »الاضمار - تسكين تا متفاعلن «2»الوقص - تبديل متفاعلن مفاعلن «3 » الطي - تبديل مستفعلن مستعلن ، ومتفاعلن بمتفعلن ، ومفعولات بفعلات «4 » الخبن - تبديل فاعلن فعلن ، ومستفعلن

بمتفعلن ، ومفعولات بعمولات ، وفاعلاتن فاعلات« 5 »القبض - تبديل فعولن بفعول ، ومفاعيلن بمفاعلن «6»العصب - تسكين لام مفاعلتن «Y»العقل تبديل مفاعلتن بمفاعتن «8» الكف - حذف النون من مفاعیلن ، ومتفعلن ،وفاعلاتن

والزحاف المركب أربعة «1 »الخزل مركب من الاضمار والطي «2 » الشكل مركب من الحين والكف« 3 »الخبل مركب من الخين والعلي «4 »النقص مركب من العصب والكف

( لمعة ) العلل قسمان الأول ما يسمى بالزيادة ، والثاني ما يسمى بالنقص ، اما ما تكون بالزيادة فثلاث «1»الترفيل - زيادة الألف والتاء بعد لامي فاعلن

ص: 256

ومتفاعلن«2»التذييل - زيادة الألف بعد لام متفاعلن ، ومستفعل ، وفاعلن «3»التسبيغ - زيادة الألف بعد تاء فاعلاتن

«واما » العلل التي تكون بالنقص فمشرة «1»الحذف - تبديل مفاعیلن جماعي «2»القصر - تبديل مفاعيل بمفاعيل «3 »القطف - تبديل مفاعلتن بمفاعل«4 »الصلم - تبديل مفعولات بمفعو «5»القطع - تبديل فاعلن بفاعل «6» الحذذ - تبديل مستفعلن مستف «7 »التشعيت - تبديل فاعلن بفاعن« 8»الوقف - اسکان تاء مفعولات «9 »الكسف - تبديل مفعولات بمفعولا «10»البتر - وهذا مركب من الحذف والقطع ، فيبدل فاعلاتن الى فاعل ، واعلم انه قد اكتفينا في اكثر ما ذكر بالأمثلة معرضين عن الضابطة للاختصار وكذا لم تذكر ما تؤل اليه التفعيلة بعد التصرف

( فصل )

(لمعة )البحر في الاصطلاح هو الوزن الخاص الذي يقتفيه الشاعر حين الشعر وهو بحسب الاستقراء ستة عشر وهي : الطويل ، والمديد ، والبسيط ، والوافر ، والكامل ، والهزج ، والرجز ، والرمل ، والسريع ، والمنسرح ، والخفيف ، والمضارع ، والمقتضب، والمجتث ، والمتقارب، والمتدارك ، وتسمى الثلاثة الاول بالممتزجة ، والأخيران بالخماسي ، والبواقي بالسباعي ،

(لامة) لكل بيت من الشعر مصرعان ، يسمى الأول صدرا ، والثاني عجزا ، وآخر جزء من الصدر يسمى بالعروض ، كما ان آخر جزء من العجز يسمى بالضرب وما عداهما يسمى حشواً ، والبيت تام ان لم تدخله علة ، والاسمى وافياً

ص: 257

« لمعة» أجزاء الطويل ثمانية فعولن مفاعیلن فعولن مفاعیلن »مرتين ، وله عروض واحدة «مفاعلن »وثلاثة اضرب «مفاعیلن» و «مفاعلن» و «مفاعي»

« لمعة» اجزاء المديدستة (فاعلاتن فاعلن فاعلاتن ) مرتين ، وله ثلاث اعاريض (فاعلاتن) و (فاعلا ) و ( فعلن ) وضروبه أربعة ( فاعلاتن ) و ( فاعلان) و ( فاعلن ) و ( فعلن ) بالكسر

« لمعة» اجزاء البسيط ثمانية ( مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن ) مرتين وله ثلاثة اعاريض ( فعلن) و (مستفعلن) و (مفعولن ) وضروبه خمسة ( فَعِلن ) و ( فعلن ) و ( مستفعلان ) و ( مستفعلن ) و ( مفعولن )

« لمعة» اجزاء الوافر ستة ( مفاعلتن مفاعلتن مفاعلتن) مرتين ، وله عروضان ) مفاعل ) وتحول الى ( فعولن ) و ( مفاعلتن ) وضروبه ثلاثة ( فعولن ) و (مفاعلتن ) و ( مفاعیلن )

( لمعة ) اجزاء الكامل ستة ( متفاعلن متفاعلن متفاعلن) مرتين ، وله اعاريض ثلاث (متفاعلن ) و ( فعلن ) بدل ( متفا ) و ( مجزوة متفاعلن ) وضروبه ستة ( متفاعلن ) و ( متفاعل ) و ( فعلن ) و (متفاعلاتن) و (متفاعلان) و (فعلاتن) اجزاء « لمعة» الهزج أربعة ( مفاعیلن مفاعيلن) مرتين ، وله عروض واحدة مفاعیلن ، وضروبه اثنان «مفاعیلن » و « فعولن » « لمعة»اجزاء الرجز ستة مستفعلن مستفعلن مستفعلن مرتين، وله عروضان «مستفعلن » و « مجزوة مستفعلن »، وضروبه اثنان «مستفعان » و « مفعولن »

ص: 258

« لمعة» اجزاء الرمل ستة «فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن »مرتين ، وله عروضان« فاعلن»و« مجزوه فاعلاتن »، وضروبه أربعة « فاعلاتن » و « فاعلان »، و«فاعلن » و «فاعلاتن »

«لمعة» اجزاء السريع ستة مستفعلن مستفعلن مفعولات ، مرتين ، وله عروضان«فاعلن » بدل «مفعلا » و «فعلن » عوض «معلا »، وضروبة خمسة «فاعلان» و « فاعلن » و «فَعلن» و «فِعلن » و « فعِلن»

« لمعة »اجزاءالمنسرح ستة «مستفعلن مفعولات مستفعلن»، مرتين ، وله عروضان «مستفعلن » و « مفتعلن » وضروبه اثنان «مفتعلن » و « مستفعل »

«لمعة » ، اجزاء الخفيف ستة «فاعلاتن مستفع لن فاعلاتن» مرتين ، وله عروضان « فاعلاتن » و « فاعلن »وضرو به اثنان{فاعلن}و {مفعولن} عوض{فعلاتن}

«لمعة » اجزاء المضارع اربعة ( مفاعیلن فاع لاتن) مرتين ، وله عروض واحدة «فاع لاتن » ، وضربه أيضاً كذلك

«لمعة »اجزاء المقتضب أربعة ( مفعولات مستفعلن ) مرتين ، وله عروض واحدة ( مفتعلن ) عوض ( مستفعلن ) وضربه أيضاً كذلك

«لمعة »اجزاء المجتث أربعة ( مستفع لن فاعلاتن ) مرتين ، وله عروض واحدة(فاعلاتن ) وضربه أيضاً كذلك و یجوز فیه (مفعولن)

«لمعة »اجزاء المتقارب ثمانية ( فعولن فعولن فعولن فعولن ) مرتين ، وله عروضان ( فعولن ) و (فعل) ، ، وضروبه أربعة ( فعولن ) و ( فعول) و (فعل) عوض ( فمو ) ( و فع)

«لمعة »اجزاء المتدارك ثمانية ( فاعلن فاعلن فاعلن فاعلن ) مرتين ، وله

ص: 259

عروضان «فاعلن »و «مجزوة فاعلن»وضروبه ثلاثة «فاعلن»و «فعلاتن»و «فاعلان »

( تئمة )

نظم صفي الدين الحلي البحور المذكورة مع ذكر أوزانهما باسلوب بديع ، لكن لم يستقص جميع اعاريض البحور وضروبها بل عن كل بحر واحد

(الطويل )

طويل له دون البحور فضائل فعولن مفاعیلن فعولن مفاعل

(المديد)

لمديد الشعر عندي صفات فاعلاتن فاعلن فاعلات

(البسيط )

إن البسيط لديه يبسط الأمل مستفعلن فاعلن مستفعلن فعل

(الوافر )

بحور الشعر وافرها جميل مفاعلتن مفاعلن فعول

(الكامل )

كمل الجمال من البحور الكامل متفاعلن متفاعلن متفاعل

(الهزج )

على الاهزاج تسهيل مفاعیلن مفاعيل

( الرجز)

في أبحر الارجاز بحر يسهل مستفعلن مستفعلن مستفعل

(الرمل )

رمل الأبحر ترويه الثقات فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ص: 260

(السريع )

بحر سريع ماله ساحل مستفعلن مستفعلن فاعل

( المنسرح)

منسرح فيه يضرب المثل مستفعلن مفعولات مفتعل

(الخفیف)

يا خفيفاً خفت به الحركات فاعلاتن مستفع لن فاعلات

(المضارع)

تُعد المضارعات تمد المضارعات مفاعیل فاع لات

(المقتضب )

قتضب كما سئلوا فاعلات مفتعل

(لمجتث )

إن جثث الحركات مستفعلن فاعلات

(المتقارب)

عن المتقارب قال الخليل فعولن فعولن فعولن فعول

(المتدارك، ويسمى المحدث )

حركات المحدث تنتقل فعلن فعلن فعلن فعل

( لمعة ) القافية - وهي آخر البيت - على ثلاثة أقسام (1) الكلمة (2) وبعض الكلمة (3) والكلمتان

(لمعة ) حروف القافية ستة ( 1 ) الروي : وهو الحرف الذي يلتزم به في القصيدة ، فتسمى القصيدة باسمة : فيقال قصيدة لامية ، او ميمية ؛ او بائية - وهكذا - ولا تكون القافية حرف الهاء ، ولا حرف المد

ص: 261

262 -

(2) الوصل : وهو حرف مد ناشي عن اشباع الحركة : في آخر الروي نحو

(الحميري مادحكم لم يزل ولو يقع اصبعاً اصبعوا )

فالواو المتولدة من اشباع العين تسمى بالوصل ؛ وقد يكون الوصل أصلياً كواو الجمع ونحوها

(3) الخروج : وهو حرف لين يلي هاء الوصل نحو الياء المتعقبة في قوله : ( باكيه) فيقرأ ( باكيهي)

(4) الردف وهو ( الف - او : واو - او : ياه ) بعد حركة مجانسة او غير مجانسة قبل الروى تتصل به ، نحو الف (صام) و واو (حروب) و : ياه (غريب) وأمثالها ( 5 ) التأسيس : وهو الألف الواقعة في كلمة الروى بشرط أن لا يكون بينها

وبين الروى إلا حرف واحد متحرك ؛ كألف ( عاقل )

(6) الدخيل : وهو الحرف الفاصل بين التأسيس والروى (كالقاف) في عاقل (لمعة)قد جعلوا الحركات القافية وأنواعها وأسمائها وعيوبها اصطلاحات خاصة لا يهمنا التعرض لها روماً للاختصار فعلى الطالب الرجوع الى المطولات

الحاق

( لمعة ) الحق المتأخرون بالبحور المتقدمة أبحراً اخرى وهي :

المستطيل - وهو مقلوب الطويل وأجزائه ( مفاعلين فعولن مفاعیلن ) مرتين

( 2 ) الممتد - وهو مقلوب المديد - واجزائه ( فاعلن فاعلاتن فاعلن فاعلاتن ) مرتين

3 لمتوافر - وهو مأخوذ من الرمل - واجزائه ( فاعلاتك فاعلاتك فاعلن مرتين

4 المتئد - وهو القلوب المجتث - وأجزائه (فاعلاتن فاعلاتن مستفع ان) مرتين

ص: 262

5)المطرد - وهو مقلوب المضارع - وأجزائه ( فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن) مرتين

«6 » المنسرد - وهو مقلوب المضارع أيضاً - وأجزائه -« مفاعیلن مفاعیلن فاع لا تن » مرتين

«7» ، السلسلة - وأجزائه ( فعلن فعلاتن متفعلن فعلاتان »، مرتين

«8» - الدوبيت - وأجزائه ( فعلن متفاعلن فعولن فعلن »، مرتين

«9» ، القوما - وأجزائه ( مستفعلن فعلان » مرتين

«10» ، الموشحات - وأجزائه ( مستفعلن فاعلن فعيلن »، مرتين

«11» الزجل - وقد كثرت أوزانه - ويقال ان من مانظم من هذا البحر قوله:

وعريش قام على دكان بحال رواق

وأسد ابتلع ثعبان في غلظ ساق

«12» ، وكان وكان - ولا تكون القافية فيه إلا مردوفة - ساكنة الآخر وقبله حرف ساكن، ويصاغ معرب بعض الألفاظ فيه على وزن واحد وقافية واحدة

«13» ، المواليا - وهو قريب من البسيط إلا انه لم يلزم فيه مراعات القوانين؛ وله أقسام مذكورة في المطولات

«14» ، وهنا قسمان آخران من الشعر«الأول» ، ما تداول في هذا الزمان من أشعار بعض الغربيين التي لا تراعى فيها القافية ولا الوزن ، وينبغي تسميته بالنثر «الثاني » ، المتداول على ألسنة اهل العراق المسمى « بالحسچه » ، الخارج عن الأوزان والقواعد المتقدمة ، والذي اذهب اليه ان كل ما استحسنه الذوق من الكلام الموزون فهو شعر صحيح وان كان خارجاً عن البحور المذكورة والقواعد المتقدمة (لمعة )التشطير : هو ان يزيد الشاعر على شعر نفسه او غيره ، بان يلحق

ص: 263

بالصدر عجزاً وبالعجز صدراً حتى يصير كل بيت بيتين ، كما ينقل ان الآلوسي

قال : - « المرتضى للمصطفى نفسه يهدي البرايا الصراط سوى» ، الخ

فقال بعضهم مشطراً :

«المرتضي للمصطفى نفسه وقل تعالوا فيه نص قوى».

«يتبع من احكامه ما بها يهدي البرايا لصراط سوى »، الخ

( لمعة )التخميس : هو ان يزيد الشاعر على مقدم بيت نفسه او غيره ثلاثة أشطر على قافية الشطر الأول، فيصير المجموع خمسة أشطر كما ان بعضهم خمس قوله:

فقال : _

«أنت خضم وفي اللقا أسد أنت عميد وللهدى عمد »

«أنت من الفضل للأنه يد أنت جوادوأنت معتمد»

أبوك قد كان قاتل الفسقة

( لمة ) التشريع : هو ان يكون للبيت قافيتان او اكثر ، بحيث يصح الوزن

والقافية والمعنى حال انفراد أحدهما عن الآخر كقوله :

«يا خاطب الدنيا الدنية انها شرك الردى ، وقرارة الأكدار»

ويصح أن يقال :

« يا خاطب الدنيا الدنية انها شرك الردى»

هذا آخر ما أردنا إثباته في هذا المختصر وآخر دعونا ان الحمد لله رب العالمين

سبحان ربك رب العزة عما يصفون وسلام على المرسلين والحمد لله رب العالمين وصلى الله على محمد وآله الطاهرين ؟

تمّ بيد جامعه محمد بن المهدي الحسين الشيرازي

ص: 264

ص: 265

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109